سرشناسه: جعفری، محمدرضا، 1310 - 1389
عنوان و پدیدآور: باز تاب آموزه ی مهدویت در مباحث اعتقادی: براساس درس گفتارهای علامه شیخ محمد رضا جعفری / تحقیق و تنظیم: محمود توکلی؛ با نظارت عبدالحسین طالعی
مشخصات نشر : تهران: مؤسسه فرهنگی نبأ، 1399 .
مشخصات ظاهری: 440 ص.
شابک: 5 - 117 - 264 - 600- 978
وضعیت فهرست نویسی: فیپا
موضوع: محمدبن حسن (عج)، امام دوازدهم، 255 ق.
موضوع: مهدویت، انتظار، احادیث، جنبه های قرآنی
شناسه افزوده: توکلی، محمود، 1339
شناسه افزوده: طالعی، عبدالحسین، 1340 ، ناظر.
رده بندی کنگره: 224 BP
رده بندی دیویی: 297 / 462
شماره کتابشناسی ملی: 6124037
خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان
ص: 1
بازتاب آموزه ی مهدویت در مباحث اعتقادی
براساس درس گفتارهای آیت الله علامه شیخ محمد رضا جعفری
تحقیق و تنظیم: محمود توکلی
با نظارت: دکتر عبدالحسین طالعی
(عضو هیئت علمی دانشگاه قم)
انتشارات نبأ
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ص: 4
مقدمه ...13
فصل اول: ولایت ...17
منبع و منشأ ولایت ...17
انواع مسئولیت ها ...17
مصالح عامه ...19
مسئولیت مصالح عامه ...19
ولایت تشریعی ...22
نکته ی لطیف نحوی در آیه ی ولایت ...24
ولایت و اطاعت مطلقه از پیامبر ...25
لواء حمد ...32
تحقق نبوت در شفاعت ...34
عدم درک مغرب زمین از نبوت ...37
مقام شفاعت کبری ...40
تفاوت خاتم النبيين و خاتم المرسلین ...43
مخاطب هدایت قرآن ...44
ص: 5
عرش و کرسی در منابع اهل سنت ...57
مقام محمود و عرش الهی در منابع عامه ...58
ولایت تکوینی ...59
معجزه، نشانه ی ولایت تکوینی ...60
ولایت تکوینی در تصوف ...66
فصل دوم: هدایت؛ مهدی؛ مهتدی ...71
اقسام هدایت ...71
1- هدایت دفعی ...71
2- هدایت تدریجی ...76
مفهوم مهدی ...77
تفاوت مهدی با مهتدی ...79
منابع هدایت مهدی و مهتدی ...84
ساختار غالب زبان عربی ...86
تضایف افعال ...87
هدایت از افعال متضایف است ...88
هدایت الهی، امر اقتضائی ...92
روایت عامه از نخستین وحی ...96
ویژگی خاص ائمه علیهم السلام برای مهدی بودن ...101
درجات مهتدی ...105
مهدی وصف است یا اسم؟ ...106
مهدویت نوعيه ...112
«ال» جنس ...115
«ال» در المهدی، «ال» عهد است ...116
نتیجه ...119
ص: 6
«المهدی» از اصطلاحات اسلامی است ...121
نکته ای مفید ...122
نکته ای دیگر ...124
فصل سوم: امامت ...127
اطاعت از امام در حکم اطاعت از رسول ...127
مفهوم امامت در نگاه علمای شیعه ...129
شأن امام در بینش اماميه ...134
نتیجه ...136
مبانی امتیازات در جامعه انسانی ...137
جعل اعتبار در مناصب الهی ...138
محدوده ی امامت در فرهنگ شیعه ...141
معنا و مصداق امام ...143
خصائص الأئمه ...146
اشتراطات و امتیازات مقام امامت ...146
1- نص ...147
2- معجزه ...147
حکایت جابر بن یزید جعفی ...148
3- عصمت ...152
عصمت قهری است یا اختیاری ...152
دامنه ی عصمت ...156
علم ...158
منابع علم امام عليه السلام ...158
1- منابع مکتوب علم امام ...158
تابوت ...162
ص: 7
جفر و جامعه ...162
مصحف فاطمه عليها السلام ...167
2- منابع غیر مکتوب علم امام ...172
فزونی یافتن علم امام ...179
مبنای عمل امام ...180
انحصار ابواب علم در وجود امام مهدی علیه السلام ...184
احکام و فرامین مختص و مشترک ...185
سنخ امامت ...186
اصل اول ...186
اصل دوم ...187
نمونه دیگر ...189
مفهوم «کلهم من قریش» ...193
مفهوم دوازده امام ...195
اصل سوم ...201
نتیجه سخن ...202
عام استغراقی و عام مجموعی ...206
تکلیف عام مجموعی ...206
تکلیف عام استغراقی ...207
عقیده ی به امامت؛ تکلیف عام مجموعی ...207
فصل چهارم: خلافت ...211
امارت یا خلافت؟ ...211
مفهوم خليفه ...213
اصل سخن عامه در موضوع غدیر ...214
شروط امامت در اهل سنت ...214
ص: 8
سوءاستفاده از واژهی «خلیفه» در طول تاریخ ...216
نمونه ای از خلیفه ی رسول خدا در تاریخ ...216
جواز یا عدم جواز خلع امام در اهل سنت ...218
وجوب اطاعت از خلیفه در مکتب خلافت ...222
عمربن فرج رخجی و متوكل ...225
غلبه ی مصلحت بر واقعیت در جهت حفظ خلافت ...229
امامت و تصدی گری ...231
تصدی گری و حدود مسئولیت امام ...235
تأبی امیرالمؤمنین علیه السلام از تصدی گری ...241
موضع گیری ائمه علیهم السلام در پذیرش قدرت و خلافت ...243
1) امیرالمؤمنین علیه السلام ...243
2) امام حسین علیه السلام ...246
3) امام صادق علیه السلام ...250
علت پذیرش معنای انحرافی از امامت ...250
مارکسیسم اسلامی به مثابه امامت انحرافی ...251
لزوم بیعت ...252
پذیرش بیعت، بستر تحقق امر به معروف ...255
بیعت در اهل سنت ...257
سنخ بیعت با امام عصر عليه السلام ...258
فصل پنجم: نیابت ...263
نیابت امام ...263
آسیب شناسی واژه نیابت ...267
ریشه باب الحجة ...271
تالی فاسیر استفاده از الفاظ ساختگی و غیرواقعی ...275
ص: 9
حفظ القاب خاص امام زمان علیه السلام ...279
سوء استفاده از القاب خاص امام عصر عليه السلام ...279
فریضه و سنت ...281
حکم حکومتی ...283
فصل ششم: عصر غیبت ...285
مفهوم غیبت امام ...285
وظیفه ی شیعه در عصر غیبت ...290
حوادث واقعه ...291
درجات اعتقادات ...292
اشراف بر زبان عربی، لازمه ی برخورداری از اعتقادات صحيح ... 295
حدیث ثقلین ...296
وجه تسمیه ی «ثقلين» ...299
محل چالش این روایت ...299
نسب در عترت ...303
مصداق اتم و انحصاری خليفة الله ...304
دلیل تأخیر در امر فرج ...315
انتظار مثبت و انتظار منفی ...316
ابعاد گسترده ی حدیث «لو لم يبق ...» ...318
1۔ قطعیت وقوع و عدم دخالت بشر در امر ظهور ...318
2- مفهوم «بعث» و «بعثت» ...320
«بعث» در روایت مورد بحث ...324
درسی مهم از داستان «هابیل» و «قابیل» ...328
قسط و عدل ...330
مفهوم ظلم ...330
ص: 10
مفهوم «كما ملئت» ...331
فصل هفتم: آیه امامت و وراثت مستضعفان ...335
مفهوم زمان برگرفته از تأسیس علم نحو ...336
آشنایی با سنت الهی در داستان موسی و فرعون ...338
تطبيق اول: سنت الهی و اخبار به ظهور منجی ...340
وحی و الهام ...346
تطبيق دوم: استضعاف ...351
«في الارض» یعنی استضعاف مادی ...355
شاهدی دیگر بر استضعاف مادی ولی الله ...359
شواهد قرآنی و حدیثی دیگر مبنی بر مادی بودن استضعاف ...361
بیعت اجباری از امیرالمؤمنین علیه السلام ...362
«لوط» پیامبر و خانواده و بستگانش ...364
ناتوانی در اظهار ایمان ...366
سخریه گرفتن اعتقادات مؤمن ...367
مراحل اجرای حکم الهی ...368
جعل سابق و لاحق ...372
تطبيق سوم: تمکین امام و مستضعفین در زمین ...374
مفهوم «نجعلهم أئمة» ...374
«مکنا» و «نمکن» ...377
«مورث» و «وارث» ...379
دفع یک شبهه (وارث) ...385
تحقق قطعی منت الهی در رجعت ...386
خلاصه مطلب و نتیجه آیه ...390
تطبیق چهارم: فرعون و هامان شخصی و بیان قانون الهی ...391
ص: 11
نتیجه پایانی چهار تطبيق: ...394
منت بر مستضعفان؛ چرا و چگونه؟ ...395
جنبه ی استضعاف وجود مقدس ولی عصر علیه السلام ...398
فصل هشتم: عصر ظهور ...403
بشریت در عصر ظهور ...403
اوضاع اقتصادی مردم عصر ظهور ...405
اساسی ترین مشکل مردم در آخرالزمان ...408
ارائه ی تصویری از جامعه با حضور همه ی انوار مقدس ...411
فهرست اعلام ...417
فهرست اماکن ...429
فهرست کتب ...433
ص: 12
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام على مهدی الأمم و جامع الكلم
یکی از وجوه اشتراک ادیان آسمانی با مکاتب بشری، اعتقاد به منجی آخرالزمان و التزام به موعود باوری است، به طوری که همه ی ملل و نحل با اختلاف در جزئیات، کلیت چنین عقیده ای را جزئی مهم از سپهر اندیشگی خود می دانند.
در این میان، شیعه، به گونه ای روشن، مهدویت را فرجامین مرحله ی تحقق آرمان های الهی تمام پیامبران و امامان و نیکان و پاکان می داند؛ به گونه ای که قوام همه ی عقاید را بدان می شمارد، این آموزه ی متعالی را عمود خیمه ی دین حق میداند و به آن با عنوان محور همه باورهای برخاسته از کتاب و سنت می نگرد.
بدین روی، بی توجهی به آن را، خواه در ظاهر انکار و خواه در تفسیرها و تأويلات مختلف - که گاه و بیگاه در نوشتارها و گفتاوردها قابل مشاهده است - در زمره ی مصادیق تفکر جاهلانه ی «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» به حساب می آورد و با
ص: 13
مردود دانستن همه ی ارکان دین، یکسان و برابر می داند. می توان گفت: ناباوری و یا کمرنگ شدن چنین اندیشه ی اصیل را در میان باورمندان این تفکر به حق، به منزله ی رد مسؤولیت پذیری و بی تفاوتی در برابر وضعیت حال و آینده همه ی جوامع و تمامي آحاد بشر تلقی می کند.
استاد علامه مرحوم آية الله شیخ محمد رضا جعفری این مهم را یکی از دغدغه های اصلی در پژوهش های کم نظیر و مجالس درس پربار خود می دانست. از همین رو، به پشتوانه ی کوهی از علم و تجربه و بهره مندی از خوان پر برکت ارادت به آستان حضرت مولی الموحدین علی بن ابی طالب علیه السلام به این مهم روی آورد. آن دانشی مرد بزرگ، علاوه بر استفاده از محضر فقیهان بزرگ و سکان داران ولایت مهدوی در حوزه ارزشمند نجف، خود زحمات طاقت فرسایی با ژرف نگری در آثار شیعی و سنی و تاریخی تحمل کرد، و با این همه، از تحقیقات میدانی نیز غافل نبود. با همین پشتوانه و نیز با توسل مداوم به آستان خاندان نور، همواره در تلاش بود تا بتواند با افقهای تازه، شیفتگان پژوهش های مرتبط با آستان آسمان سای مهدوی را سیراب کند. لذا به نوآوری در این زمینه روی آورد و پیوسته با نکات تازه و بدیع، به اندیشه ها طراوت می بخشید.
آن چه اینک پیش روی خود دارید، گوشه ای از زحمات بی بدیل و خستگی ناپذیر آن بزرگ مرد عرصه ی پژوهش را می نمایاند که با تحقیق و تنظیم سلسله درس گفتار های ایشان در باب مهدویت تهیه شده و در اختیار علاقمندان قرار میگیرد.
قبل از ورود به اصل بحث، لازم میدانم نکاتی چند در مورد
ص: 14
این کتاب بیان دارم:
1 - این کتاب را می توان مکمل کتاب «بازتاب آموزه مهدویت در گذر تاریخ اسلام» دانست که اخیرا منتشر شده است. این دو کتاب، برگرفته از درس گفتارهای مهدویت است که محقق جعفری در جمع دانشجویان و طلاب ارائه کرده است. نگارنده در این کتاب هم چون کتاب یادشده، در تنظیم و تنسيق وتبويب متن کلامی و تبدیل آن به متن مکتوب کوشیده ام تا استفاده دانش پژوهان از آن آسان تر باشد.
2- برای دقت در کار و استواری سخن، سعی شده مستندات همه سخنان استاد، برگرفته از منابع فریقین ارائه گردد تا خوانندگان محقق و دقیق، در صورت نیاز بتوانند به اصل منابع رجوع کنند.
3- در چنین بحث مهم و فراگیری، جای خالی مباحثی چند در همین حوزه نیز احساس می شد که می توانست به تعمیق بیشتر آن کمک کند؛ اما رعایت امانت در حفظ چارچوب مباحث استاد فقید، چنان که باید و شاید، موجب شده تا از محدوده مباحث استاد بیرون نرویم.
4- در چنین کارهایی همواره سایه ی محدودیت تحقیق بر سر خروجی فرآیند نگارش سنگینی می کند، از آن روی که به دلیل فقدان استاد، هر لحظه این نگرانی وجود دارد که مبادا در مرحله ی تحریر مباحث، به قصور گرفتار آییم. با این همه، نمی توان از فوائد کم نظیر این مباحث چشم پوشید. در این حال، نگارنده سطور، هرگونه نارسایی در بیان را به عهده می گیرد، در حالی که حسن های اثر تماما به علامه جعفری بر می گردد. انتظار
ص: 15
از پژوهشیان آن است که این محدودیت را در نظر آورند و این گونه نارسایی ها را تذکر دهند.
5 - این اثر با پیگیری مؤسسه فرهنگی نبأ به سامان رسیده است. پس از مدیریت و برنامه ریزی مدیر محترم این مؤسسه، سرکار خانم سميره صادق پور تبدیل صوت به متن مکتوب را با دقت و حوصله بر عهده گرفت، آنگاه نوبت به این بنده رسید که ویرایش و تحقیق و مأخذيابی و دیگر مراحل آن را انجام دهم. اکنون از تمام دست اندرکاران این جهاد علمی به سهم خود تشکر میکنم که حاصل همکاری آنها به این کتاب ارزشمند منتهی شد. به امید آن که توانسته باشم در انتقال دیدگاه های نوآورانه ی مهدویت که حاصل پژوهش های میدانی و کتابخانه ای مرحوم محقق جعفری است، ارائه کرده باشم و این اثر بتواند موجبات رضایت خاطر آن امام همام و بهانه ی بودنمان را جلب کند.
6- پاداش معنوی این بضاعت مزجات را به نیابت از مرحوم علامه جعفری، ویراستار، ناشر و دیگر دست اندرکاران و نیز خوانندگان و دیگر عزیزانی که در نشر و توزیع آن صمیمانه همکاری نمودند، به ساحت مقدس قطب عالم امکان امام عصر روحی و ارواح العالمين له الفدا پیشکش میکنم. باشد که مورد عنایت چشمان بندہ نواز آن در دانه ی هستی قرار گیرد و از همگان به شایستگی قبول فرماید.
محمود توکلی
بهمن 1398
ص: 16
از بعضی از مسئولیت ها که جنبی است و عدد در آنها نقش اصلی دارد، به «من به الكفاية» تعبیر می شود. «من به الكفاية» در مسئولیت های مختلف، در زمان ها و مکان های مختلف و بنا به اقتضائات حوادث آن در هر شرایطی فرق می کند. مثلا مقابله با پنج نفر که به قصد غارت آمده اند، به وسیله ی سه نفر هم کفایت می کند. اما در مقابله با مشرکان اهل مکه، آن هم در مدینه، عدد پنج و هفت، یک شوخی بیش نیست.
اما مبنای بعضی از مسئولیت هایی که بر دوش فرد قرار می گیرد، به خاطر رابطه ای است که او نسبت به عموم مردم دارد و در عصر پیغمبر صلی الله علیه واله از آن تعبیر به «والي» می شد. البته در حال حاضر به جای آن، از واژه های استاندار، فرماندار، شهردار،
ص: 17
بخشدار و مانند آن استفاده میشود که هرکدام به فراخور، باید یکی از نیازهای جامعه را اداره کنند و در انگلیسی به آن «دایرکتور» (1) می گویند. این مسئولیت، مدیر یک دبستان یا دبیرستان یا یک بیمارستان را نیز، از بابت آن که به تنظیم حدود محدوده ی تحت امر خویش می پردازد، شامل می شود. به طوری که بدون وجود مدیریت صحیح در این مسئولیت ها، حرکت آن دایره و سازمان متوقف می شود، یا بدان گونه که به مصلحت باشد، صورت نمی پذیرد و حتی تبدیل آن به مفسده نیز احتمال می رود.
یکی از کلمات قصار این است که: «اگر شکل صحیح هر آن چه را که بشر بدان احتیاج دارد، انجام ندهید، آن کار ترک نمی شود، بلکه به شکل بد انجام می شود. مثلا اگر نانوای خوب نداشته باشیم، بدترین نانوا هم که باشد، نه مردم بینان می مانند و نه این که نانش روی دستش می ماند. تنها اتفاقی که می افتد، این است که از نان غير مرغوب استفاده می کنند. در این صورت تنها راه حل، اصلاح نانوا برای بهبود شرایط است.
شیطان که اعلم الناس است، در این میان، با دانش فراوانی که دارد، خوب می داند که صلاح مردم در چیست تا آن را خراب کند. و نیز می داند فساد مردم در چیست تا زمینه فساد آن را بچیند.
لذا ما هیچگاه نیاز جامعه را نمی توانیم رفع کنیم، مگر آن که نقاط ضعف جامعه را بفهمیم و در صدد جبران آنها برآییم. در یک مدرسه و تجارتخانه و کارخانه هم باید، از پیش، منافذ
ص: 18
آسیب ها و مفاسد آن را شناخت تا بتوان در آن مجموعه به توفیقاتی جهت پیشرفت دست یافت.
مصالح عامه به اموری گفته می شود که همه مردم را در برگیرد، اما مسئولیت آن باید بر عهده ی یک نفر باشد. مثلا امروزه کلیت شکل کامل این مسئولیت، درهمه جوامع انسانی، با اندک اختلافاتی در ترکیب این دولت ها، کم وبیش این گونه است که ریاست قوه ی مجریه - به خاطر مصلحت وحدت و در رأس قرار داشتن یک نفر، با حفظ حدود و اختیارات قوه مقننه و قضائیه - بر کار دو قوه دیگر نیز اشراف داشته باشد، آن گاه تکلیف قوا براساس حفظ وحدت رویه در اداره مملکت، و مبتنی بر قوانینی که قوه ی مقننه در قالب طرح و لایحه تدوین و تنظیم می کند، مشخص می گردد. البته این شیوه ی اجرایی ربطی به روش اداره کشور در زمان رسول خدا ندارد، زیرا هر زمانی مقتضیات خودش را می طلبد.
قسم دوم از مسئولیت که از آن به «مصالح عامه» تعبیر شد، به فرد مشخص و معینی مربوط نمی گردد، بلکه عامه ی مردم بدان نیار دارند. در این خصوص تفاوتی بین نیازهای بهداشتی جامعه و انجام واکسیناسیون با امور مربوط به جمع آوری زباله، از بابت نیازمندی عموم مردم به هردوی آنها وجود ندارد. به عبارت دیگر، هیچ کدام مانع از پرداختن به دیگری نیست.
ص: 19
خداوند متعال از یک طرف مسئولیت تمامی آن چه را که مربوط به «مصالح عامه» است، بر عهده ی پیامبر خود گذاشته و آن را «نبوت» نامیده است. از سوی دیگر، مردم را مکلف ساخته تا اولا به او ایمان آورند، ثانيا از او اطاعت کامل کنند. کمی تعداد ایمان آورندگان، تغییری در توسعه ی محدوده ی اطاعتشان از پیامبر به وجود نمی آورد. یعنی کثرت و قلت تعداد مؤمنان به پیامبر، ذره ای در دامنه ی تکلیفشان نسبت به اطاعتشان از پیامبر، تغییر ایجاد نمی کند. لذا حد رسالت پیامبر در مکه همان مقداری بود که ایشان در مدینه حضور داشت؛ تنها با این تفاوت که در مکه احکام گروهی را فقط در یک دایره ی محدود - که تعداد مسلمان های اندک و پراکنده بودند - بیان می کرد تا مسلمان ها بتوانند جان خود و موقعیتشان را در گروه دشمن حفظ کنند، اما در مدینه این گونه نبود.
خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله هنگامی که در مدینه بود، والی مکه را تعیین می کرد و خودش تکالیف او را هم مشخص می ساخت. هم چنین امیرالمؤمنین علیه السلام خودش والی متصرفات حکومت اسلامی را تعیین می نمود و وظایف او را نیز مشخص می کرد. از باب نمونه می توان به عهد نامه مالک اشتر اشاره کرد که از احادیث صحيحه است و مرحوم آیت الله خوئی - که در سند روایات بسیار سخت گیر بود . برای این عهد نامه پنج سند نقل می کند که از جمله، آن را به «طريق الشيخين» (1) مستند می کند.
ص: 20
این حدیث صحیح، در حقیقت دستورالعملی است که شرح وظایف جناب مالک را به عنوان والی تعیین می کند. در امر قضاوت هم شرط تحقق آن، این نبود که پیامبر خودش به طائف برود و در آن جا قضاوت کند. امام باقر علیه السلام نیز خودش در خانه می نشست و «ابان بن تغلب» را به مسجد مدینه می فرستاد تا در آن جا بنشیند و قضاوت کند و برای مردم به صدور فتوی بپردازد. (1) جالب این جاست که «ابان» به آن حضرت عرض می کند: همه کسانی که به مسجد برای دانستن فتوی می آیند، شیعه نیستند؛ آیا برای آنها طبق مذاهب خودشان فتوا بدهم؟ آن حضرت در پاسخ می فرمایند: بله! بدین ترتیب معلوم می شود که امام علیه السلام تمامی اقوال اختلافی را به شیعیانش یاد می داد. البته شواهد زیادی بر این موضوع وجود دارد.
آن زمان که شیعه وظیفه خود را منحصر در کار سیاسی میدانست، کار سیاسی در خلافت امیرالمؤمنین و دعوت به سیدالشهداء و نیز در عصر امام صادق علیهم السلام شکست خورد. امام صادق علیه السلام می فرماید: شیعیان در زمان علی بن الحسین علیهما السلام آن قدر نادان و در عین حال سرگردان بودند که به مخالفان ماروی آورده و حتی احکامشان را از آنان یاد می گرفتند. (2) پدرم آن قدر
ص: 21
برای شیعه زحمت کشید که وقتی رحلت کرد، به من وصيت نمود که شیعیان مرا تو اداره کن! من هم همان گونه که او می خواست اداره کردم و کار به جایی رسید که دیگران می آمدند و احکام خودشان را از ابان بن تغلب و بزرگان از شاگردان امامین صادقین علیهما السلام می پرسیدند.
ولایت، از یک طرف به معنی مسئولیت و از سوی دیگر به معنی فرمان بردن و اطاعت کردن است. قرآن در آیه ولایت می فرماید:
« أَنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصلوة وَ یؤتون الزَّكَاةِ وَهْمُ راكِعُونَ » (1)
سرپرست شما فقط خداوند و رسول اوست و کسانی که ایمان آوردند، آنان که نماز برپا دارند و در حال رکوع، زکات می دهند.
و در آیه بعد از آن می فرماید:
« وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَانٍ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ » (2)
و هرکس ولایت خدا و رسولش را و آنان را که ایمان آوردند، بپذیرد؛ قطعة لشکر خدا پیروزمندان اند.
بنابراین از نظر خدا بیشتر از دو حزب وجود ندارد؛ یعنی در
ص: 22
فرهنگ الهی اصو حزب بی طرف وجود ندارد.
ولایتی که قرآن در آیات فوق از آن سخن می گوید، ولایتی است که مربوط به تکلیف اطاعت و عصیان افراد است. بدین روی، از آن تعبیر به «ولایت تشریعی» می شود؛ یعنی همان ولایتی که خدا خودش بر مردم دارد. در این ولایت، خداوند تکلیف و وظيفه مردم را گوش سپردن و اطاعت از خودش قرار داده است، بدون آن که در این فرمانبری اجباری در کار باشد؛ چنان که در آیه دیگر می فرماید:
« وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً » (1)
اگر پروردگارت مشیت کند، همه ی مردم (بی اختیار) به خدا ایمان می آورند.
در آیه دیگر در تأیید همین مطلب می فرماید:
« لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغی » (2)
اجباری در دین نیست. راه هدایت از گمراهی تبیین شده است.
قرار نیست خداوند کسی را در پذیرش این ولایت مجبور کند، و از آن به «ولایت تشریعی» یعنی «ولایت امر و نهی» تعبیر می شود.
ص: 23
هر کسی که با ادبیات عرب و علم «نحو» اندک آشنایی داشته باشد، می داند که لفظ «انما» علاوه بر تغییراتی که از نظر اعراب بر ارکان جمله ی اسمیه ایجاد می کند، چه بر سر جمله ى اسمیه قرار گیرد یا بر سر جمله فعلیه، از نظر «علم بلاغت» موجب حصر میگردد. یعنی می توان گفت: یکی از ابزارهای رایج حصر در مفاهیم جملات اسمیه یا فعلیه در زبان عربی، قرار دادن لفظ «انما» بر سر جمله است. علاوه بر این در «جملات اسمیه»، با مقدم داشتن «خبر» بر «مبتدا»، حصر در مفهوم دوچندان می شود. بنابراین می توان گفت: هرگاه به دنبال «انما» خبر مقدم قرار گیرد، به تأکید بر مفهوم حصر «اما» کمک میکند.
با عنایت به توضیحات فوق، «انَّمَا وَلِیُّکُم» یعنی شما فقط یک ولی دارید.
شاید کسی بگوید: در صورتی که «ولی» خبر باشد، به دلیل تعدد مبتدا باید آن را به صورت جمع می آورد و می فرمود: «اولیاء کم»، همان گونه که در آیه شریفه ی « نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا » (1) ، «اولیاء» به خاطر مبتدایش یعنی «نحن»، جمع آمده است.
در پاسخ می گوییم: در این جا نیز برای این که همه را درست بفهماند، فرموده است: تو انسان مسلمان! تنها یک سرپرست داری، که آن هم خدا است، و همان سر پرستی را رسولش دارد، و
ص: 24
به کوری چشم شیطان، امیرالمؤمنین علیه السلام هم دارد. این اطاعت مطلق از خدا و رسول و امیرالمؤمنین، هر سه یک حقیقت اند که با هم هیچ منافات و مناقضتی ندارد و هیچکس سهمی در این اطاعت ندارد.
شیعه قائل به اطاعت مطلق از امام در همه ی شؤون دین و دنیا شده است، به دلیل اعتقادی که تعبیر روشن از آیه شریفه قرآن است. افتخار شیعه آن است که در همین دنیا به این حقیقت تن داده، نه این که منتظر بماند تا در وقت مرگ . آن زمانی که دیگر کاری از او ساخته نیست . اجبارا و بی اختیار، چشم و دلش را به این معنا روشن کنند. قرآن خود می فرماید:
« فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدُ » (1)
امروز پرده را از تو برانداختیم و چشم بصیرتت بینا گردید.
آن روز اوضاع به گونه ای است که قرآن می فرماید: ایمان آوردن اجباری دیگر هیچ سودی به حال آدمی ندارد
« لا يَنْفَعُ نَفْساً إِيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ .» (2)
ایمان هیچ کسی، اگر از پیش ایمان نیاورده باشد، هیچ سودی به حال او ندارد.
در مباحث گذشته به این نکته اشاره شد که اختلاف معتقدان با منکران امامت بر سر شخص نیست. یعنی سخن بر سر آن
ص: 25
نیست که پس از پیامبر، امیرالمؤمنین علیه السلام باید خلیفه باشد یا این که ابوبکر انتخاب گردد. بلکه اختلاف در اصل معنای امامت است. زیرا امامتی که معتقدان به امامت بدان عقیده دارند، اساسا مورد قبول منکران امامت نیست.
البته هیچ کس فهم و درکی از نبوت و استعداد و کیفیت پذیرش بار سنگین مسؤلیت «مصالح عامه» ندارد و نمی فهمد چگونه خداوند اراده اش را نسبت به دایره ی رسالت آن پیغمبر به آن حضرت القاء می کند. تنها نکته ای که ما می دانیم و باید بپذیریم، این است که پیغمبر، تمامي شؤون «اطاعت مطلقه» را دارد. قرآن این اطاعت را چنین می شناساند :
« وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ » (1)
ما هیچ پیغمبری نفرستادیم مگر این که به فرمان الهی باید اطاعت شود؛
در آیه دیگر، ابعاد این اطاعت را به طور کامل بیان می فرماید:
« فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً » (2)
قسم به پروردگارت، اینان ایمان نمی آورند مگر این که تو را در هر اختلافی که در میانشان پیدا شود، داور قرار دهند؛ آن گاه در دلشان گرفتگی و عدم پذیرش نسبت به حکمی که کردی، نداشته باشند و به طور کامل تسلیم حکم تو باشند.
ص: 26
«ولایت مطلقه» الهی یعنی همین که قرآن می فرماید. یعنی در دلمان هم نباید از ضرر و زیان احتمالی ناشی از حکم و قضاوت پیامبر نسبت به خودمان، ابراز و یا حتی احساس نارضایتی وجود داشته باشد، که چنین احساسی ما را از دایره ی ایمان بیرون خواهد برد.
این ولایت مطلقه، بدون اندک تفاوتی در اوصیای پیامبر هم جاری و ساری است. آن روز که وجود مقدس خاتم الاوصیاء و خلیفه ی بر حق الهی حضرت مهدی علیه السلام ظاهر می شود، شرط ایمان، پذیرش این مقبولیت نسبت به حکم آن حضرت در قلوب تمامی جهانیان است. این تنها خط کش تعیین کننده ی ایمان در مؤمنان نسبت به غیر مؤمنان است.
در باور معتقدان به امامت؛ دایره و حدود امامت، همان دایره ی رسالت خاتم النبيين صلی الله علیه واله منهای نبوت است. به عبارت دیگر، چون پیامبر اسلام خاتم النبيين است، لذا امام بعد از او - منهای نبوت یعنی منهای وحی احکام الهی و نه هر وحی دیگری به اوصیاء و جانشینانش منتقل شده است؛ زیرا در غیر احکام الهی وحی بر ائمه علیهم السلام نیز نازل می شده است.
از همین رو با قاطعیت می توان گفت دایره ی امامت همان دایره ی نبوت است و همه ی شؤون فردی و اجتماعی و مسائلی از این قبیل را در بر می گیرد. از نظر شارع، ضعیف ترین شؤون امامت، پرداختن به شؤون فردی و اجتماعی است، در حالی که متأسفانه، از نظر مردم، این مهم ترین شؤون آن است. زیرا از نظر شرع، امور عامه چیزی است که خود مردم باید تمرین آن را داشته
ص: 27
باشند. توضیح مطلب آن که:
به آن چه قدرت و ثروت مردم را می سازد و اصلاح می کند و در حقیقت اموری است که مربوط به جامعه است و نه فرد، «امور عامه» گفته می شود. این گونه امور باید متصدی خاص خودش را داشته باشد و تصدی آن بر عهده ی همه ی مردم نیست. گاهی تکلیف؛ تکلیف جمعی مثل جهاد است که بر تعدادی از افراد به تناسب حجم و شكل سوء قصدی که دشمنان نسبت به بلاد اسلامی صورت می دهند - واجب می گردد. حد مقدار مورد نیاز سرباز برای دفع تهاجم دشمن، آن مقداری است که هدف محقق شود و از بقیه ی سربازان، تکلیف ساقط است. در نظم فعلی دولت ها در جهان که کم و بیش مشابه هم هستند، رأس قوه ی مجریه که قوه قضائیه هم در اختیار اوست، متصدی این گونه امور است. البته اگر رأس دولت اسلامی شخص معصوم باشد، رأس قوای مقننه هم خود شخص معصوم خواهد بود و هیچکس در مقابل معصومی مانند پیغمبر یا امام، حق اظهار نظر در هیچ حکمی ندارد. زیرا فقط معصوم است که مبین احکام الهی است. مسئول احکام در قوهی اجرائی هم، همان کسی است که مسئولیت بیان شرع بر عهده او است، یعنی نبی یا امام. قرآن مجید در موارد متعدد به این حقیقت اشاره می کند. از جمله آیه ای که پیشتر آوردیم:
« فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً » (1)
ص: 28
نه؛ قسم به پروردگارت ایمان نمی آورند مگر آن که در نزاعشان تو را حاکم کنند؛ آنگاه به هر حکمی که کنی هیچگونه اعتراضی در دل نداشته باشند و کاملا از جان و دل، تسلیم فرمان تو باشند.
از ظرایف تعبیر قرآن مجید، این است که خدای حکیم در این آیه می فرماید: قسم به کسی که تو را اداره می کند. بنابراین اطاعت از رسول به فرمان الهی است. در این میان، مطابق آیهی فوق، کسی نمی تواند بگوید پیامبر فقط وظیفه اش را انجام دهد و اعتنای مردم یا عدم توجهشان به اوامر پیامبر، به خودشان مربوط است و در این خصوص، کسی با آنها کاری ندارد. خیر! این گونه نیست که بعضی می پندارند! خداوند اداره ی این مردم و جامعه را بر دوش پیامبر نهاده و مردم را موظف ساخته و شرط مؤمن بودنشان را این قرار داده تا در اختلافاتشان پیامبر را داور قرار دهند. به علاوه پس از صدور حکم از سوی پیامبر، نه هیچ نوع دلتنگی در سینه شان احساس کنند و نه ناراحتی و مخالفت عملی نسبت به حکم ایشان ابراز دارند؛ که در غیر این صورت، مصداق اتم خروج از دایره ی ایمان خواهند بود؛ بلکه باید با تمامی وجودشان در قول و فعل و احساس قلبی، نسبت به حکم پیامبر تسلیم باشند؛ چون در آیه قبل از این هم فرموده است:
« و ما أرسلنا من رسول إلا لیطاع بإذن الله » (1)
ما هیچ پیغمبری را نفرستادیم مگر آن که به فرمان الهی از او اطاعت شود.
ص: 29
در سوره مبارکه ی نور هم مشابه این سخن را باظرافت بیشتری بیان می دارد:
« وَ يَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا ، ثُمَّ یتولى فَرِيقُ مِنْهُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ . وَ إِذا دُعُوا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقُ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ » (1)
و می گویند: ما به خداوند و رسول ایمان آوردیم و اطاعت کردیم؛ سپس گروهی از آنان از حق روی بر می گردانند و آنان اصلا ایمان ندارند. و هرگاه به سوی خدا و رسولش خوانده شوند تا بینشان قضاوت کند، باز هم گروهی از ایشان، از حکم حق روی می گردانند.
ظرافتی که در آیهی فوق بدان اشاره شد، آن است که فعل «یحکم» را، با این که مرجع آن مثنی است، به صورت مفرد آورده است تا به ما بفهماند اراده ی رسول با خداوند یکی است، و بدین ترتیب بفهمیم که پیامبر در علم به احکام الهی و بیان آن احکام، عصمت مطلق دارد. در پایان آیه نیز می فرماید: با این حال، عده ای همچنان روی می گردانند. باید دانست که «ال» در «الرسول»، «ال» عهد است که اشاره به وجود مبارک خاتم النبيين صلی الله علیه واله دارد.
« وَ إِنْ يَكُنْ لَهُمُ الْحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ » (2)
اگر مطمئن باشند که داوری به نفع شان است، با کمال خضوع و خشوع و با گردن کج پیش می آیند.
ص: 30
« أَفِي قُلُوبِهِمْ مَرَضُ أَمِ ارْتابُوا أَمْ يَخافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ »(1)
آیا در دل هایشان مرض (جهل و نفاق) است یا تردید دارند؟ و یا می ترسند که خدا و رسولش در مقام قضاوت، ستمی بر آنان روا دارند؛ بلکه آنان خود، ظالم و متجاوز هستند.
اینان واقعا منافق بودند و عملا اظهار نفاق می کردند، لذا خدا به نحو تردید می پرسد: آیا اینها منافق اند، یا این که شک کردند که پیامبر بر خلاف حق حکم کند! یا بر این باورند که خدا و رسولش نسبت به آنهاستم کرده و در حقشان داوری نابجا کنند.
« إِنَّما كانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذا دُعُوا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ليحکم بینهم أَنْ يَقُولُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ » (2)
سخن مومنان در این میان فقط این است؛ هرگاه به سوی خداوند و رسولش فراخوانده شوند تا بین آنها حکم کند، که بگویند: شنیدیم و اطاعت کردیم. و آنان همان رستگاران حقیقی اند.
نکته جالب این جا است که فرموده: «اطاعت کردیم»، ونفرموده اطاعت می کنیم. و همین ظرافت کنایه از آن است که اطاعت کردن آنها امر محقق وقطعی است و در انجام آن هرگز دچار شک و تردید نمی شوند. سپس به دنبال آن، به منظور بیان جایگاهشان در نزد خدا می فرماید:
ص: 31
« وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَّهَ وَ یتقه فَأُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ » (1)
هر کس از خدا و رسولش اطاعت کند، از خدا خشیت ورزد و تقوای او را پیشه کند، آنان فائزان اند.
توجه داشته باشید که «فوز» به معنای رستگاری نیست، چون رستگاری به معنای نجات یافتن است؛ بلکه فوز یعنی به آن چه می خواهند می رسند.
در روایت بسیار مفصلی دارد که پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله وارد محشر می شود و بر بالای منبری از نور قرار می گیرد. سپس انبياء وارد میشوند و بر حسب درجاتشان روی پله های این منبر عظیم می نشینند، به طوری که دو پله بالا خالی می ماند. آن گاه خداوند به پیامبر امر می کند: برادرت علی را صدا بزن! آن حضرت هم می آید و روی پله پایین تر از آن حضرت و بالاتر از همه انبیاء می نشیند. (2)
این تعبیرات، کنایه از آن است که خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله در روز قیامت، مسئول اداره ی قضاء الهی و تعیین کننده ی پاداش از جانب حق متعال است و امیرالمؤمنین علیه السلام در آن روز بر همه ی انبیاء سروری دارد. سپس خداوند «لواء حمد» یعنی پرچم ستایش را به دست آن حضرت می دهد. تعبیر «پرچم ستایش» باز
ص: 32
هم کنایه از آن است که در چنین موقعیتی، همه ی افراد حاضر، حتی جهنمیان، از دیدن چنین مقامی که آن حضرت دارد، خوششان می آید. چرا که هر قدرتی را که خداوند در دنیا به هر کسی ولو خوبان عالم می دهد، بدون شک به نفع عده ای و به زبان عده ی دیگری است. از این رو قدرتهای دنیوی مورد ستایش همگان نیست و در هر حال، مورد مذمت یکی از طرفین خوب یا بیر عالم خواهد بود. ولی «لواء الحمد» پرچمی است که در آن روز، دارنده ی آن قدرت مطلقه دارد. از این روی، همگان کسی را که چنین نشانه ای دارد، مدح می کنند؛ زیرا همین مقام وسیلهی تخفیف عذاب نسبت به اهل جهنم خواهد شد.
البته در این معانی تعابير و تشبیهاتی نهفته، تا ما به اندازه ی فهم خود چشم اندازی صحیح نسبت به مقامات انبیاء و اولیای الهی داشته باشیم. روایات به دنبال بیان این مقامات برای امیرالمؤمنین علیه السلام، آن حضرت را به عنوان «قسيم الجنة و النار» (1) می شناسانند. در روز قیامت، آن امام همام لواء حمدی را که از دست مبارک خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله دریافت کرده است، به دست خویش می گیرد، بر پیشانی مؤمن و کافر مهر می زند و بدین ترتیب بهشتیان را از اهل جهنم - از هر آیینی که باشند و متعلق به هر امتی که باشند . جدا می کند؛ با این توضیح که این تقسیم در میان همه امتها، اعم از امت ابراهیم و موسی و عیسی علیهم السلام و نیز همه پیامبران الهی صورت خواهد گرفت و اختصاص به امت
ص: 33
اسلام ندارد.
از همین رو در این دنیا است که زشت و زیبا با هم امتزاج یافته و حق و باطل لباس یکدیگر را بر تن نموده اند. ولی در روز قیامت که پرده ها بر افتد، چهره واقعی هر کدام آشکار خواهد شد.
خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله جمله ی عجیبی دارد که می فرماید:
« مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِشَفَاعَتِي فَلَا أَ نَالَهُ اللَّهُ شَفَاعَتِي » (1)
هر کسی به شفاعت من ایمان نیاورد، خداوند شفاعتم را شامل او نخواهد کرد.
یعنی: هر کس بگوید که این پیغمبر روز قیامت قدرت شفاعت ندارد، امیدوارم خدا شفاعت من را به او نرساند. به عبارت دیگر، کسی که می گوید این آقا طبيب نیست و نمی تواند نسخه بدهد، امیدوارم که سر و کارش با من نیفتد؛ زیرا چنین کسی از علم خود محروم خواهد شد.
شیخ کلینی رحمة الله در آغاز «کتاب الحجة» از اصول کافی، بابی را با عنوان «باب معنى الرسول و النبئ و المحدث» آورده که فشرده ی آن و باب بعدی آن این است: «کسی که دستوری به او وحی شود، خواه دستور مخصوص خودش باشد یا مربوط به دیگری و یا مشترک بین او و دیگری باشد، نبی محسوب می گردد.» مثلا قرآن خطاب به پیامبر می فرماید:
« وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ
ص: 34
مَقاماً مَحمُوداً » (1)
پاسی از شب را زنده بدار که نافلهای مخصوص تواست؛ باشد که پروردگارت تو را به مقامی ستوده برساند.
خداوند در این آیه نماز شب را دستوری اضافه و مخصوص پیامبر دانسته است. اما همان طور که از آیه مفهوم می گردد، نتیجه اش عام است؛ و آن اینکه روزی فراخواهد رسید و موقفی خواهد آمد که پروردگارت تو را در موقعیتی برمی انگیزد که هرکسی آن موقعیت را بستاید.
فشرده این بحث - که روایات ما نیز مؤید آن است به چنین است:
منظور از مقام محمود در آیه ی شریفه، «مقام شفاعت» است.
یعنی روز قیامت، هر پیغمبری که بخواهد برای هر یک از افراد امت خودش شفاعت کند . حتی افرادی که بعد از بعثت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله پا به عرصه ی هستی گذاشته اند . ارتباط آن امت با پیغمبرش تنها از طریق خاتم انبیاء صلی الله علیه واله میسر خواهد بود؛ زیرا شفیع اصلی همه امتها، خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است. لذا شفاعت خاتم الانبیاء اختصاص به امت اسلام ندارد و شفاعتی جزبه وساطت ایشان صورت نخواهد پذیرفت.
آن روز هر کسی احتیاج دارد تا عندالله واسطه ای داشته باشد برای اینکه آن چه را که نباید باشد، برایش محو گردد و آن چه را که باید باشد و نیست، در پرونده اش درج گردد. در چنان روزی این خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله است که آن فرد را به فارغ از اینکه از کدام امت است - شفاعت می کند. در این شفاعت، استعداد زمینه شفاعت
ص: 35
است، نه استحقاق ثواب الهی؛ زیرا ثواب الهی استحقاق نیست.
بنابراین کسی نمی تواند بگوید که ما از خدا طلب داریم. شفاعت به شرط داشتن استعداد، وعده ی الهی است. این گونه نیست که در این خصوص، خداوند به همه از «ابی ذر» گرفته تا فلانی، یکسان وعده داده باشد.
در روز قیامت، آن چه را که خدای سبحان به خاتم الأنبياء صلی الله علیه واله تفویض کرده، آن حضرت به امیرالمؤمنین علیه السلام می دهد. به موجب روایات قطعی، در آن روز که ما خصوصیاتش را درک نمی کنیم، منبری از نور برای خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله برافراشته می شود. بنابر نقل شیعه و سنی، به هنگام ورود صديقه ی کبری علیها السلام به صحرای محشر، یک مرتبه خطاب الهی می آید:
« غَضُّوا أبصارکم حتی تَجُورُ فَاطِمَةَ الصِّدِّيقَةِ بِنْتُ مُحَمَّدٍ » (1)
چشم هایتان را فرو خوابانید تا فاطمه صديقه دختر محمد صلوات الله وسلامه عليهما عبور کند.
پایین آوردن چشم ها، کنایه از آن است که این جا جایی است که همه باید خاضع باشید. در نقل دیگری در همین خصوص آمده که می فرماید:
« تُقْبَلُ ابْنَتِي فَاطِمَةُ عَلَى نَاقَةٍ مِنْ نُوقِ الْجَنَّةِ » (2)
ص: 36
دخترم فاطمه بر ناقه ای از ناقه های بهشتی وارد محشر می گردد.
مطلبی که حیفم می آید در این جا بیان نکنم، بحثی است که اخیرا با یکی از یک اساتید مبرز دانشگاه داشتم. طی صحبت های نسبتا مفصلی که با هم داشتیم، میگفت:
« مشکلی که در فلسفه ی غرب به چشم می خورد، مشکل نبوت است. اصولا فلسفه ی غرب با طرز تفکر خاصی که دارد، نمی تواند نمونه ای برای نبوت بیابد؛ زیرا ادراک مسأله ی نبوت هیچ مشابهی در فرهنگ غرب ندارد. آنها منهای ادراکات فطری - که البته عده ای آن را هم منکرند و همه ی ادراكات بشر را نتیجه ی کوشش می دانند و جای بحث آن اینجا نیست . دیگر ادراکات خود را، همگی، مبتنی بر کوشش خود می دانند ».
مشکل اصلی در فهم چیستی وحی، در این است که حتی اگر
ص: 37
فاصله ی زمانی و مکانی که بین ما و اصل رسالت الهی خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله وجود دارد برداشته می شد، در آن صورت باز هم نمی توانستیم درکی از آن داشته باشیم؛ چون هیچ کسی که مشابه ما باشد، نتوانسته و نمی تواند ارتباطی با مسألهی وحی برقرار کند.
برای تقریب موضوع به ذهن، مثالی میزنم:
فرض کنید در حال حاضر، پدیده ای علمی در یکی از مراکز علمی جهان در یکی از رشته های علمی مثل پزشکی، فیزیک یا شیمی رخ دهد. کسی که در ایران است و در همان رشته تخصص دارد، می تواند از طریق یکی از همکاران متخصصش که آن پدیده را مستقیما زیر نظر گرفته باشد، از جزئیات آن پدیده علمی آگاهی پیدا کند. بدین ترتیب برای متخصصی که امکان حضورش در آن نقطه جغرافیایی فراهم نیست، اما دسترسی به آن پدیده و جزئیات علمی آن از طریق همکار ذی صلاحش، مقدور و میسر است، بعد مسیر حل شدنی خواهد بود.
گاهی این فاصله با یک بعد دیگر یعنی زمان، ممزوج و مقرون میشود و ارتباط نقطه ای از دنیا با نقطه ی دیگر و همزمان با اجتماع متخصصان یک رشته در جایی به کمک ابزار و آلات پیشرفته هم برقرار شده و اطمینان بیشتری از جزئیات و صحت پدیده ی مفروض به دست می آید. هیچ کدام از این اتفاقات در مورد وحی نمی تواند صورت گیرد و برای هیچ کدام ازکسانی که مخاطب وحی نیستند، برداشتن فاصله ی زمانی و مکانی و در نتیجه دسترسی به چیستی وحی امکان پذیر نیست.
شبهه ای که در حال حاضر در موضوع نبوت در سطح وسیع و
ص: 38
گسترده منتشر شده، این است که برخی مدعی شده اند که خدا هر چه در توان دارد به ما منتقل کرده است و ما آن را تکمیل کرده ایم؛ لذا ما می توانیم آن چه را که او حلال کرده، بگوییم.
هرگز، چنین نیست. اکنون وقتش نیست و باید حرام باشد؛ یا اینکه خدا حرام کرده، ولی ما می توانیم بگوییم اکنون وقتش نیست و باید حلال باشد و همین شبهه، تبدیل به یکی از مسائل مورد ابتلای نبوت شده است.
می گویند: اگر ما در عصر حاضر پیامبری پیدا می کردیم، متأسفانه او را به شدت زیر مطالعه علمی و تحت قضاوت خویش قرار میدادیم. غافل از اینکه اگر من در عصر رسالت الهی می زیستم و در نهایت بذل تلاش، خودم را میکشتم و صد بار، بلکه هزاران بار در اثر تلاشم بر مواهبم افزوده می شد، باز هم نمی توانستم از لحاظ انسانی یک صدم مواهب امیرالمؤمنین علیه السلام را داشته باشم. لذا من اگر در آن عصر هم می بودم، اطمینانم این بود که امیرالمؤمنین علیه السلام را تنها به دو عامل - یکی حق جویی و دیگری حق گویی - شناخته ام.
یعنی من به صرف کلام امیرالمؤمنین علیه السلام مبنی بر اینکه خاتم انبیاء پیغمبر الهی است، یقین میکنم به این که او پیغمبر الهی است. زیرا سخن او سخن کسی است که منهای مقام امامتش، منهای مقام معجزه اش، منهای مقام عصمتش، قوی ترین کارشناس است. او کسی است که از فیلتر دشمن گذشته و نشان داده که محال است سخنی بر خلاف باور خویش بگوید یا عمل کند.
اگر کسی که در این زمان بخواهد در امر رسالت خاتم
ص: 39
انبیاء صلی الله علیه واله تحقیق کند، بتواند به چهارده قرن قبل منتقل شود، به سرزمین حجاز و از آن جا به مکه مکرمه ی آن روز و سپس به مدینه منوره منتقل شود، آسمان برود یا به زمین بیاید، باید باز هم از قول و فعل امیرالمؤمنین علی علیه السلام استفاده کند.
بنابر آن چه در روایات شیعه و سنی نقل شده است، یگانه معجزه ی دائمی رسول خدا صلی الله علیه واله از باب معرفت پیغمبر خاتم، شفاعت کبرای آن حضرت است. وقتی از امام علیه السلام در خصوص مقام شفاعت خاتم الانبیاء این سؤال می شود، در پاسخ از عظمت مقام آن حضرت در روز قیامت - که به هنگام شفاعت نمودن از امتها بر همگان آشکار میگردد - تعبیر به مقام «شفاعت کبری» شده است؛ شفاعتی که بیانگر اوج عظمت خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله در آن روز خواهد بود. به عنوان نمونه مرحوم علامه مجلسی می فرماید:
« رسول خدا صلی الله علیه واله در روز قیامت برای امت خود، بلکه امت های پیشین شفاعت می کند.» (1)
محمدبن عبدالوهاب می گوید:
« شفاعت برای پیامبر و سایر انبياء و ملائکه و اولیا و کودکان، از جمله اموری است که مطابق روایات وارده، ثابت است..» (2)
لذا بزرگ ترین شافع در روز قیامت، خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است. آن
ص: 40
حضرت، علاوه بر اینکه شفيع امت خویش است، شفيع همه ی امت های بر حقی است که در زمان خودشان، از پیامبرشان اطاعت کامل داشتند. از این رو حتی یهودیان حواري حضرت موسی و نیز مسیحیان حواری حضرت عیسی به شفاعت آن حضرت احتیاج دارند.
داستانی را نقل می کنم تا بدانید کسی در روز قیامت پیدا نخواهد شد که چشم امید به رحمت رسول خدا صلی الله علیه واله ندوزد.
مرحوم آقای خویی - که رضوان خدا بر او باد - باسند نقل میکرد:
در زمان فقیه معروف مرحوم «آیت الله شیخ محمد حسن نجفی» (1212 ق - 1266 ق.) معروف به «صاحب جواهر» اعلى الله مقامه یکی از خصایص کاسبان یهودی این بود که به خرید و فروش کالاهایی مثل پارچه بپردازند تا با امور مرتبط با نجاست و پاکی مردم سروکار نداشته باشند. در نجف پارچه فروشی یهودی و دوره گرد بود که همیشه بقچه ای پر از پارچه بر دوش و یک متر دستی برای گز کردن پارچه به همراه داشت. روزی پس از فروش روزانه اش، دزدی، کیسه ی پولش را که محتوی مقداری طلا و نقره حاصل از فروش پارچه بود، به سرقت برد. او هم به نزد «صاحب جواهر» رفت و از وی کمک خواست. در آن زمان حمالان بازار، جارچی بودند. مرحوم صاحب جواهر حمالی را صدا زد و به او فرمود: در بازار جار بزن که هر کس کیسه ی پولی پیدا کرده، نزد شیخ بیاورد، آن کیسه متعلق به یک نفر یهودی است. دزد کیسه که از دزدان خطرناک آن زمان بود، پیش شیخ آمد، دست شیخ را
ص: 41
بوسید و کیسه را نزد شیخ گذاشت. شیخ هم بدون این که در کیسه را بازکند و نگاهی بدان بیندازد، آن را به صاحبش داد. هرچه یهودی اصرار کرد تا به عنوان تشکر، چیزی به دزد بدهد، دزد نپذیرفت. پس از اینکه یهودی رفت، شیخ به دزدکیسه فرمود: من هم عمدا به جارچی ها گفتم که مال یک یهودی است تا اگر فردی نیازمند آن را دزدیده است، بنابر حسابی بتواند برای خودش بردارد. حال علت این که تو از مسلمان دزدی میکنی، ولی مال یهودی را به راحتی پس آوردی و چیزی هم از او نگرفتی چیست؟ دزد پاسخ معناداری به شیخ داد. وی گفت: اگر روز قیامت از پیغمبر بخواهم تا برایم از آنانی که از امت پیامبرند و من اموالشان را دزدیده ام، حلالیت طلبد، این سر شکستگی پیغمبر نیست تا از امتش بخواهد که از جانی دزدی مثل من بگذرد. اما من حاضر نیستم پیغمبر مان محتاج امت موسی و عیسی علیهما السلام شده و از آنان تقاضا کند و سرشکسته شود.
معنای این سخن آن است که حتی یک دزد، تمامی امیدش به رحمت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است. از این پاسخ دزد، صاحب جواهر به گریه افتاد و به او فرمود: اکنون توبه کن! او هم توبه واقعی کرد.
لذا همه به خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نیاز داریم. همه محتاج آن کسی هستیم که در روز قیامت مجری اراده ی خدا و خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است، یعنی همه محتاج امیرالمؤمنین علیه السلام هستیم. نه تنها ما شیعیانی که در عداد مؤمنان بعد از بعثت هستیم، بلکه همه ی آفریدگان بیشماری که در شمار مؤمنان به خدا هستند، انبیاء، و اوصیای انبیاء، حتى اصحاب کهف محتاج شفاعت آن حضرت
ص: 42
هستند، با آنکه خدای سبحان درباره آنان فرموده است:
« أَنَّهُمْ فِتْيَةُ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هدی وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ » (1)
آنان جوان مردانی بودند که به پروردگار خود ایمان آوردند و ما نیز بر هدایتشان افزودیم و بر دلهایشان قوت بخشیدیم.
این است که باقاطعیت می توان ادعا کرد که امیرالمؤمنین علیه السلام ، امیر همگان است. البته در دنیا دایره این امارت تنگ تر است. زیرا ایمان آنهایی که در زمان حیات آن حضرت علیهما السلام زندگی می کنند، بدون عقیده و اقرار به رسالت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله حاصل نمی شود. اما برای آنانی که قبل از بعثت پیامبر به دنیا بوده اند، باید نسبت به پیامبر زمان خویش مؤمن بوده باشند. و همین موجب تنگ تر شدن دایره ی امارت امیر مؤمنان علی علیه السلام در دنیا است. به همین دلیل است که عظمت امیرالمؤمنین علیه السلام روز قیامت معلوم می شود.
بیان این نکته در این جا خالی از لطف نیست که قرآن، پیامبر اسلام را «خاتم النبيين» معرفی می کند، ولی آن حضرت را «خاتم المرسلین» ننامیده است. تفاوت این دو در این است که «نبی» به کسی گفته می شود که خدای سبحان تکلیف خاص خوډ نبی را به او وحی می کند. چنین کسی مأموریت ندارد در خصوص تکلیف
ص: 43
مخصوص به خودش چیزی به دیگران بگوید و دیگران هم در آن مورد مکلف نیستند. از سویی پیامبر خاتم النبیین صلی الله علیه واله از حين ولادت بوده و هرگزنیازی به تبعیت از هیچ یک از پیامبران قبل از خودش نداشت، یعنی خداوند ملکی به او موکل کرده بود تا وظایف الهی شخص آن حضرت را به ایشان برساند. لذا از بدو ولادت، نحوه عمل به تکالیفش را - حتی در حوزه ی تکالیف شخصی - توسط آن ملک دریافت می کرد. اما در سال چهلم از عمر مبارکش، تکلیف خود مبنی بر نبوتش را دریافت نمود:
« يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ » (1)
ای جامه بر خود پیچیده! برخیز و مردم را بیم ده!
در حال رسالتش هم بعضی از تکالیف مخصوص خودش بود:
« وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى أَنْ يبعثک رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً » (2)
این یک تکلیف اضافی برای تو است. پاداش این که پاسی از شب عبادت خدا کنی، این است که در روز قیامت، خدای متعال به تو موقعیتی می دهد که همه تو را می ستایند.
خدای سبحان قرآن مجید را جهت هدایت همه آنهایی نازل کرده است که از بدو نزول قرآن مجید تا روز قیامت پا به عرصه جهان هستی گذاشته اند و می گذارند. یعنی یهودیان زمان
ص: 44
حضرت موسی، فارغ از آن که هادیشان حضرت موسی علیه السلام بوده است، مکلف به این قرآن نیستند. حتی مخاطب تمامی داستان هایی را که خداوند درباره انبیاء و امم گذشته نقل می کند، و نیز در باره ی آنهایی که دعوت الهی را پذیرفته یا در برابر دعوت الهی از در سرسختی و عناد درآمده اند، ماییم.
خداوند در قرآن مجید، در سوره مبارکه ی مریم، ما را به دوران کودکی حضرت یحیی و حضرت عیسی علی نبینا و آله و عليهما السلام می برد. در این میان، هدف، هدایت ما امت پیامبر اسلام است که هزاران سال پس از آن دو پیامبر بزرگ مخاطب قرآنیم. داستان این دو پیامبر الهی این گونه آغاز می گردد:
« كهيعص ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زکریا » (1)
كاف، ها، یا، عین، صاد، یادآور رحمت پروردگارت به بنده خودش زکریا است.
از جنبه ی اعرابی مفردات این آیه، «کهیعص» مبتدا است و «ذکر» خبر آن است. بعضی «ذکر» را خبر برای مبتدای محذوف گرفته اند، که صحیح نیست. بنابر چنین اعرابی، مفهوم عبارت چنین می شود: «کهیعص» یادآور رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش زکریا است. در حقیقت می خواهد بفرماید « کهیعص» نمونه ای کامل از رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش زکریا است. به عبارت دیگر، خداوند می خواهد با یادآوری این رحمت بفرماید که هیچ وقت از رحمت من مأيوس نشوید! شاهد بر این سخن آیه بعد است:
ص: 45
« إِذْ نادى رَبَّهُ نِداءً خَفِيًّا قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ منی وَ اشْتَعَلَ الراس شَيْباً وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعائِكَ رَبِّ شَقِيًّا وَ إِنِّى خِفْتُ الْمَوالِيَ مِنْ وَرائِي وَ كانَتِ امْرَأَتِي عاقِراً فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا » (1) به یاد آور هنگامی را که پروردگارش را به آرامی ندا کرد. گفت: پرورگارا! استخوانم سست و موی سرم از پیری سفید شده است و هرگز در دعای از تو محروم نبوده ام. و من پس از خود، از بستگانم در هراسم، و زنم نازاست. بنابراین از جانب خودت فرزندی به من عطا فرما!
آن حضرت در حقیقت، از بابت وارثان آینده اش بیمناک بود که مبادا آن چه را دارد به تباهی بکشند. از این روی، از خدا وارثانی را می طلبد که پس از مرگش مسئول او باشند. تا این که:
« یا زکریا أَنَا نبشرک بِغُلامِ اسْمُهُ يحیی لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سمیا » (2)
ای زکریا! ما تو را به پسری که اسمش یحیی است، مژده می دهیم که قبلا همنامی برای او قرار نداده ایم.
پس از این وعده ای که خداوند به حضرت زکریا علیه السلام داد، او در پاسخ به خداوند عرضه می دارد:
« قالَ رَبِّ اجْعَلْ لِي آيَةً » (3)
گفت: پروردگارا! برای من نشانه ای قرار ده!
ص: 46
درخواست نشانه از خداوند، از آن رو بود که آن حضرت بیم آن داشت عده ای خبیث با توجه به سن زیاد آن حضرت و نازایی همسرش، فرزندی یحیی را برای آن پیامبر خدا برنتابند. از این رو از خدا نشانه ای به منظور پذیرش مردم می خواهد. خداوند به درخواست وی چنین پاسخ میدهد:
« قَالَ آيتک أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَ لَيالٍ سَوِيًّا » (1)
فرمود: نشانه تو این است که سه شبانه روز به طور یکسان نمی توانی با مردم تکلم کنی.
یعنی به مدت سه شبانه روز، موقتا قدرت نطق از توگرفته می شود؛ که این گرفتن و بلافاصله پس از سه شبانه روز بازگرداندن آن، عامل طبیعی ندارد. توضیح آنکه: گاهی قدرت نطق آدمی بر اثر عواملی گرفته می شود. اما این گونه نیست که بازگشتن آن به یکباره و بلافاصله صورت پذیرد، بلکه مدت زمانی که معین نیست . و فرد ابتدا تته پته می کند (با لکنت سخن میگوید) تا کم کم بتواند مجددا به نطق درآید . طول می کشد. این است که نمی تواند پیش بینی کند که قدرت نطق اش سه روز گرفته می شود و سپس برمی گردد. اما در مورد این نشانه الهی، قدرت نطق به طور موقت و به مدت زمان معین، گرفته شده و بلافاصله به حالت طبیعی برمی گردد.
خداوند از این نشانه برای ما سخن می گوید تا گفته باشد که ای مردم! این نطقی که شما دارید، از من است؛ می توانم آن را موقتا از شما بگیرم. هم چنین نازایی و پیری که در اثر ضعف جسمانی
ص: 47
افراد ایجاد می شود، نیز ستت من است. این منم که می توانم قدرت ده مرد جوان را به پیرمردی بدهم. شاهدش این است که می توانم قدرت سخن گفتن را موقتا از شما بگیرم و به زن نازا توان حمل دهم و شما هم هیچ کاری از دستتان برنمی آید.
« فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ بَيْنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عشیا » (1)
آن گاه (زکریا ) از محراب به میان قوم خویش بیرون آمد و به آنها اشاره کرد که صبح و شام خدا را تسبیح گویید.
از آن جا که به دلیل گرفته شدن قدرت نطق، نمی توانست سخن بگوید، با اشاره به آنان فهماند که یحیی متولد شد.
« یا یحیی خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا » (2)
ای یحیی! کتاب را محکم بگیر. و ما در کودکی به او حکمت دادیم.
این که فرموده کتاب ما را با تمامی قدرت و توان بگیر! یعنی فکر بی جا نکنید که توان يحیای پیامبر - که در زمان این دستور طفلی بیش نبوده - با مردی چهل ساله تفاوت می کند! نه، چنین نیست. نه قدرت بدنی این پیامبر در بدو تولد، با مرد چهل ساله تفاوتی دارد و نه اندک کاستی در شایستگی های او برای پذیرش بار سنگین فرمان الهی و نبوت در بدو طفولیت به چشم می خورد.
ص: 48
« وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زکاة وَ كانَ تَقِيًّا » (1)
و نیز از جانب خود مهربانی و پاکی (به او دادیم) و او پرهیزکار بود.
« وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبَّاراً عَصِيًّا » (2)
و با پدر و مادر خود نیک رفتار بود و سرکش و عصیانگر نبود.
« وَ سَلامُ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا » (3)
و درود بر او، روزی که زاده شد و روزی که می میرد، و روزی که زنده برانگیخته می شود.
این یک نمونه از داستان پیامبری است که خداوند در کودکی منصب الهی را براساس شایستگی به او عطا فرمود. بیان این نمونه از آن جهت است که خدا به ما بفرماید در جاهایی که من، پیغمبر و حامل وحی الهی فعالی می خواهم، یک بچه هم می تواند از عهده ی این کار برآید؛ هر چند زکریا او را در حیات خویش - به جهت ظلم و ستمی که بر او رفت - از دست داد.
« وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا » (4)
به یاد آور در قرآن کریم را که از کسان خود در ناحیه شرقی (بیت المقدس) کناره گرفت.
ص: 49
« فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً أَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا » (1)
میان خود و آنها پرده ای (برای عبادت) افکند. آن گاه روح خود را به سوی او فرستادیم تا به شکل بشری خوش اندام بر او نمایان شد.
« قالَتْ إِنِّى أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا قَالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ ربک لَا هَبْ لک غُلَاماً زکيا قالَتْ أَنَّى يکون لِي غُلامُ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرُ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا » (2)
مریم (به او) گفت: من از تو به خداوند رحمان پناه می برم، اگر پرهیزکار باشی. گفت: من فقط فرستاده پروردگار توام برای این که به تو پسر پاکیزه ای بخشم. گفت: چگونه مرا پسری باشد با این که دست بشری به من نرسیده و بدکاره هم نبوده ام!
در آیه ی چهارم از همین سوره، اظهار پیری و ناتوانی در «انجاب» (3) از سوی حضرت زکریا، بیان حالتی است که به طور طبیعی در ایشان ایجاد شده بود. اما در این آیه، سخن بر سر آن است که بچه دار شدن من - که تاکنون به ازدواج کسی درنیامده ام و هرگز العياذ بالله اهل فحشا نبوده ام - امری غیر طبیعی است؛ که خداوند به او پاسخ می دهد:
« قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَى هَيِّنُ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ
ص: 50
وَ رَحْمَهُ مِنَّا وَ كانَ أَمْراً مَقْضِيًّا » (1)
گفت: پروردگار تو این گونه فرمود: این کار بر من آسان است و برای این است که او را آیتی برای مردم قرار دهیم و رحمتی از جانب ما باشد، و این امری حتمی است.
یعنی: برای من که خدای عالمان هستم، کار بسیار ساده ای است که نطفه ی انسانی را در همان رحم مطهر مریم خلق نمایم. تصور نشود که بدین ترتیب، خداوند سنتش را به هم زده است. هرگز! بلکه کاری که کرده، این بوده که نطفه ی را که از خارج از رحم بدان جا منتقل می شود، در همان رحم آفریده است.
بنابراین براساس حجیتی که کلام خدا بر ما دارد، آنچه کتابهای مسیحیت در این خصوص بیان کرده اند، قابل دفاع نیست. لذا نباید از قضیه ی تولد حضرت عیسی علیه السلام تصویری مافوق بشری ارائه کرد؛ از آن گونه که متأسفانه کشیشان مسیحی ارائه می کنند و بیشتر شبیه یک شوخی است. خدای توانا آن نطفه را در رحم آفریده و چنین نطفه ی طیب و طاهری، نیازی به وجود پدر ندارد، پدری که تنها قرار است نطفه ای از او به زن منتقل شود. در سوره ی مبارکه آل عمران، خداوند متعال می فرماید:
« انَّ مِثْلَ عيسي عِنْدَ اللَّهِ کمثل آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ » (2)
ص: 51
حکایت عیسی نزد خدا هم چون حکایت آدم است که او را از خاک آفرید، سپس به او گفت: باش! پس وجود یافت.
اما در آیه 21 سوره مبارکه مریم فرموده: این بسیار آسان است و برای من کار سختی نیست. پس از آنکه خداوند حتمیت وقوع چنین قضیه ای را از جانب خودش بیان می فرماید، این گونه ماجرا را حکایت می کند:
« فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكاناً قَصِيًّا » (1)
پس مریم به او باردار شد و با او در مکانی دور دست خلوت گزید.
در روایات شیعه، «مکان قصی» را زمین مطهر کربلا دانسته اند. (2) در روایت دیگری آمده که راوی می گوید: در اطراف کوفه، خدمت امام صادق علیه السلام بودیم. در آن جا به درخت هایی برخوردیم. امام صادق علیه السلام قسم خورد که این جا همان جایی است که حضرت مریم فرزندش عیسی علیهما السلام را متولد نمود. (3)
شواهدی تاریخی بر صحت این روایات وجود دارد. از جمله آن که در آن روزگار، اصولا در «بيت لحم» که یکی از شهرهای تاریخی فلسطین است، جایی برای درخت خرما نبوده و مورخان سابقه ای از این درخت در آن روزگار و در آن منطقه ذکر نکرده اند.
« فاجاءها الْمَخاضُ إِلى جِذْعِ النَّخْلَةِ .» (4)
ص: 52
درد زایمان او را به سوی تنه نخلی کشاند.
« قالَتْ يا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هذا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا » (1)
گفت: ای کاش پیش از این مرده و به کلی فراموش شده بودم.
خداوند این جملات را از آن رو می فرماید که گفته باشد: ای بشرا مپندار این خودت هستی که یاد خویش را حفظ می کنی! حافظ یاد تو نیز من هستم.
در روایات ما دارد که امام صادق علیه السلام فرمود:
« انَّ اللَّهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى قَدْ فَوَّضَ لِلْمُؤْمِنِ كُلِّ شَيْ ءِ الَّا أَنْ يُذِلَّ نَفْسِهِ » (2)
خداوند سبحان اختیار همه چیز را به مؤمن داد جز اینکه خودش را خوار و ذلیل سازد.
مؤمن پیش خدا خیلی کرامت دارد. حضرت امام موسی بن جعفر علیهما السلام در بغداد، یکی از بزرگان شیعه را دید که جهت تهیه ی مایحتاج خود به بازار آمده بود. به او فرمود: تو با این همه خدم و حشم و بهره مندی از غلامان، چرا خودت این قبیل کارها را انجام میدهی؟ او گفت: از روی تواضع است که آنها را به بازار نمیفرستم. امام به او فرمود: این تواضع نیست! تواضع آن است که خودت را از برادر مؤمنت بالاتر و برتر ندانی! این کار تو اهانت به خودت است؟
ص: 53
حضرت امیرالمؤمنین علیهما السلام در زمان خلافتشان برای عیادت یکی از اصحابشان، از کوفه به بصره تشریف بردند. وقتی وارد خانه ی آن مرد شدند و دیدند که خانه ی بزرگی دارد، چند تذکر به او دادند. ابتدا فرمودند: توکه در قیامت به چنین خانه ای محتاج تری، خانه ای به این بزرگی به چه درد تو می خورد؟ مگر شیعه ی ما نیستی؟ این قدر دنبال جمع آوری مال دنیا نباش، از دنیا برای آخرتت استفاده کن.
اما آن حضرت بلافاصله تذکر دیگری دادند تا من و شما در مسلک رهبانیت وارد نشویم. ایشان فرمودند: البته از همین خانه ی وسیع و مال دنیا هم می توانی برای بندگی خدا استفاده کنی. اقوامت را در خانه دعوت کنی، سفره پهن کنی. (1) خانه را در خدمت اهداف مردم و اهداف دین به کار بری.
صاحب خانه وقتی جمله ی دوم را از آن حضرت شنید، جرأت کرد تا از برادرش عاصم به ایشان شکایت کند. به همین جهت عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، من برادری به نام عاصم دارم. او دنیا را به روی خودش بسته و صبح و شب مشغول بندگی خداست. ما
ص: 54
هر چه به او اعتراض می کنیم، می گوید: من از مولای خودم علی بن ابی طالب یاد گرفته ام. من از رفتار او به شما شکایت می کنم.
فرمودند: بگو بیاید. تا عاصم آمد، آن حضرت به او فرمودند: «یا عدى نفسه...؛ ای کسی که دشمن نفس خودت هستی» (1)
توجه کنید! ائمه ی ما بسیار معتدل حرکت می کردند و از افراط و تفریط به دور بودند. به کسی که خانه ی بزرگ دارد، می فرماید که به چه دردت می خورد؟ و به فرد دیگری که تارک دنیاست، می فرمایند که چرا تارک دنیایی؟
او گفت: من از شما یاد گرفتم. می گویند: شما نان و نمک می خورید. آن حضرت فرمودند: من مثل تو نیستم. من خليفه ی مسلمانان هستم. خدا از خلفای مسمانان عهد گرفته که زندگی خود را در سطح ضعفای جامعه تنظیم کنند. تو خلیفه نیستی تا چنین وظیفه ای داشته باشی! برو و از نعمت های خدا استفاده کن. (2)
ص: 55
به ادامه ی بحث در مورد حضرت مریم بازگردیم.
« فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ ربک تحتک سَرِيًّا » (1)
پس از طرف پایین پایش او را صدا زد که: غم مدار! پروردگارت زیر پای تو چشمه ای پدید آورده است.
« وَ هُزِّي اليک بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عليک رُطَباً جَنِيًّا .» (2)
این تنه خشک نخل را به طرف خودت تکان بده تا بر تو رطب تازه بریزد.
آنانی که با حال و هوای مناطق جنوب کشورمان آشنا هستند و از نزدیک خرمای رسیده را بر روی نخل دیده اند، می دانند که خرما همیشه از نقطه ی انتهایی اش که وصل به شاخه نیست، شروع به رسیدن می کند. زیرا اگر به عکس بود، در همان روزهای اول خرمای نارس از درخت می افتاد. این نیز نشان دیگری از عظمت و اتقان صنع الهی است.
ص: 56
آقایان اهل سنت احادیثی مخصوص به خودشان در تفسیر عرش و کرسی دارند. آنان در تفسیر آیاتی مانند:
« عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى (1) ؛ « ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ » (2) ؛ « وَسَّعَ کرسیه السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضِ » (3)
مثل همه ی افتراءات دیگر می گویند:
« الکرسي مَوْضِعِ الْقَدَمَيْنِ وَ أَمَّا الْعَرْشِ فَلَا يَعْلَمُ قَدَرُهُ الَّا اللَّهُ » (4)
کرسی جای دو پا را گویند، ولی اندازه عرش را کسی جز خدا نمی داند.
در خصوص مفهوم این سخن در منابع عامه، لازم به توضیح است که آقایان اهل سنت، عرش و کرسی را امری کاملا مادی بینند. در گذشته صندلی ها - مثل همین صندلی هایی که همه می نشینیم - یک پایه داشت. ولی صندلی سلاطین دو پایه داشت؛ یعنی یک عرش بلندتر از دیگران داشت تا سلاطین پای خود را بر پایه اول بگذارند و کمی بالاتراز دیگران بنشیند. حال؛ آقایان میگویند کرسی که همان پایه ی اول صندلی باشد، جای پای
ص: 57
خداست. با این توضیح که آن، چنان پایی است که آسمانها و زمین را پر می کند. طبیعی است که چنین پایی هیکل بسیار بزرگی باید داشته باشد.
بنابراین خدایی که روز قیامت بر عرش مینشیند، عرش را پر می کند و دیگر جایی نمی ماند. تصورشان هم از عرش این است که از جنس چوب است. و چون خدا بر روی عرش مینشیند، سنگینی وزنش سر و صدای این صندلی چوبی را که هنوز آب بندی نشده است، در می آورد. این جا است که آن عرش به ناله درآمده و سر و صدایش آسمانها و زمین را پر می کند.
آقایان عامه، «محمود» را این گونه معنی کرده اند که خدا پیغمبر را نزد خودش می برد و در عرش می نشاند. البته دانستنی است که بين حنابله که از مدافعان حدیث بوده اند . بر سر همین منقبت که رسول خدا در قیامت در پیشگاه خداوند عالمیان خواهد داشت، جنگ ها و آدم کشی ها فراوانی صورت گرفته است، تا آن جا که تعداد زیادی از منکران حدیث عرش را کافر دانسته و کشته اند.اما به عقیده ی من، گویندگان این منقبت، خود نیز چیزی از حدیث عرش و کرسی نفهمیده اند. سؤال من از این آقایان که کرسی را جای پای خدا می دانند، این است: اندازه ی این انگشتان خدا که (بر مبنای شما) همه ی عرش را پر می کند، چقدر است؟ ابعاد چهار انگشت خدا که همه ی عالمیان را در خودش جای میدهد، چه اندازه است؟ این چه انگشتی است که اگر همه ی عالم هم در آن جا گرد هم آیند، باز هم جا می شوند؟! این خدایی که
ص: 58
پایش به این بزرگی است، اندامش در چه ابعادی است ؟! این نهایت فهم و درک آقایان از مقام محمود است؛ و البته قضاوت در مورد آن بر عهده ی اهل نظر.
در مقابل «ولایت تشریعی» اصطلاح «ولایت تکوینی» قرار داده شده است، یعنی ولایتی که فرد براساس آن قدرت خارجی برای انجام کاری داشته باشد، مثل ولایت من بر خودم، که بر مبنای آن، قدرت دارم سخن بگویم یا سکوت اختیار کنم، نگاه کنم یا چشمم را ببندم، راه بروم یا در جایی بایستم. این ولایت را هر کسی بر خودش دارد، یعنی هر فردی بر خودش مسلط است و قدرت دارد تا کارهایی را که می تواند، نسبت به خودش انجام دهد یا انجام ندهد.
گاهی این ولایت، علاوه بر تحقق آن در هر فردی نسبت به خودش، نسبت به دیگران نیز اعمال می شود، به طوری که عملا اختیار را از دیگران میگیرد و آنها را در انجام اعمال مورد نظرش مجبور می سازد؛ مثل آن که با زور، آن قدر بر شانه ی شخص دیگری بفشارم که دولا شده یا بر زمین بخورد، بدون اینکه بتواند در برابر فشار و نیروی من مقاومتی کند. این قدرت تصرف در غیر، که طرف مقابل در انجام آن اختیاری در خود نبیند، همان «ولایت تکوینی» است.
ص: 59
آن چه خدای حکیم در دین قرار داده و امر و نهی خود به بندگان را بر محور آن نهاده است، همان است که از آن به «ولایت تشریعی» تعبیر می شود؛ اما در آن جا که لازم دیده مردم به خودش، رسولش و ائمه اش علیهم السلام ایمان بیاورند و باور کنند که ولایت امیرالمؤمنین و ولایت رسول صلوات الله عليهما همان ولایت خداست؛ نشانه ی ارتباط با خودش را در آنان قرار می دهد؛ همان که «معجزه» می نامیم.
بنابراین «معجزه» نشانه ی ولایت تکوینی رسول است. البته چنین نیست که خدا خواسته باشد با معجزه ی رسولش چشم بندی کند و تنها موجب حیرت و شگفتی بندگانش را فراهم آورد. از این دست نشانه های «ولایت تکوینی» در میان پیامبران پیشین نیز سابقه داشته است. به عنوان نمونه قرآن می فرماید:
« وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَلْقِ عصاک فاذا هِيَ تَلْقَفُ ما یأفکون » (1)
و ما به موسی وحی کردیم که عصایت را بینداز؛ پس بناگاه همه ساخته های آنها را بلعید.
در جای دیگر، خداوند تعالی خطاب به حضرت موسی علیه السلام می فرماید:
« وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى جَناحِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرى » (2)
ص: 60
و دست خویش در بغل کن، تا بی هیچ عیب و گزندی (به عنوان) نشانه ای دیگر، سفید و درخشان بیرون آید.
خدای بزرگ، اینها را همان نشانه ی عنایت الهی به حجتش قرار داده تا حقانیت وی را برای مردم ثابت کند. فرموده است:
« فَذانِكَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّكَ إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِ » (1)
اینها دو برهان از جانب پرورگار توست به سوی فرعون و مهترانش.
در جای دیگر در این خصوص می فرماید:
« وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى تِسْعَ آياتٍ بَيِّناتٍ » (2)
و ما به موسی نه نشانه روشن دادیم.
یعنی این به نشانه ی واضح را به موسی دادیم؛ برای اینکه وقتی پیغام ما را به فرعون می رساند، با این نشانه ها به او بفهماند که این پیغام از جانب خداوند رب العالمین است. بدین ترتیب، خدای تعالی به پیغمبر «ولایت تکوینی» یعنی قدرت تصرف میدهد، تا این ولایت به عنوان معجزه، پشتوانه ی ولایت تشریعی اش باشد و در نهایت، من و شما اوامر و نواهی را از پیامبر بپذیریم.
بر همین اساس، به امام نیز «ولایت تکوینی» میدهد تا پشتوانه ی آن باشد که اطاعت از امامی که از جانب پیغمبر تعیین شده، در تمامی شؤون و در تمامی حالات نسبت به همه ی افراد، در هر صورتی که باشد، همان اطاعت از رسول است و اطاعت
ص: 61
رسول، اطاعت الله است. بنابراین خصائص امامت مثل همان معجزات نبوت و نبی مکرم خاتم النبيين صلی الله علیه واله ، نشانه ی ولایت تشریعی او است. خدای متعال چنین می کند تا فردی نگوید: خدایا کسی را برایمان فرستادی که مثل خودمان است! قرآن این اعتراض را از ناحیه ی بعضی از مردم این گونه گزارش می دهد:
« قالُوا أَبْعَثُ اللَّهُ بَشَراً رَسُولاً » (1)
گفتند: آیا خداوند بشری را به عنوان فرستاده مبعوث کرده است؟
گفتند: پس چرا ملائکه را برای مانفرستاد؟ خداوند پاسخ می دهد:
« قُلْ لَوْ كانَ فِي الْأَرْضِ مَلائِكَةُ يَمْشُونَ مُطْمَئِنِّينَ لَنَزَّلْنا عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ ملکا رَسُولاً » (2)
بگو: اگر در روی زمین فرشتگانی بودند که آسوده خاطر راه می رفتند، البته بر آنها نیز از آسمان فرشته ای را به عنوان پیامبر می فرستادیم.
اما مردم باید بدانند که پیامبر فرستاده شده، در نارسایی های بشری، مثل آنها نیست؛ شباهت میان پیامبر با مردم تنها از جنبه مخلوق بودن است وگرنه امتیازاتی منحصر به خود دارد. لذا نشانه ای برجسته و ممتاز به دست همگان میدهد و می فرماید:
ص: 62
« قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرُ مِثْلُكُمْ يُوحى الَىَّ » (1)
بگو: من فقط بشری هستم که به من وحی می شود.
لذا امتیاز این بشری که فرستاده شده، وحی است تاکسی نگوید پیغمبر با ما ۔ العیاذ بالله - فرقی ندارد. البته جنبهه ی بشریت (یعنی مخلوقیت) او با همگان فرقی ندارد. حال، همین امتیاز را ولی به گونه ای دیگر و در قالب «معجزه» - برای امام قائل می شود. جنبه ی کوچک امتیازاتی که امام دارد، همین تصرفاتی است که ما خیلی مهم می دانیم. «آستن حنانه» و داستان «ثعبان» در مسجد کوفه که در نقل خود اهل سنت نیز آمده است و امثال این قضایا، نسبت به قدرت الهی و کمالات پیامبر، درجه ی پایینی دارد.
در حالات حضرت هادی علیه السلام با متوكل لعنت الله علیه آمده است:
« وقتی متوكل امام علیه السلام را به سامرا آورد و در آن زمان امام عسکری علیه السلام شیر خوارهای کمتر از یک ساله بود، امام و خانواده اش را در «خان الصعالیک» (2) فرود آوردند. سعیدبن صالح می گوید: وقتی رفتم و امام علیه السلام را در آنجا دیدم، به گریه افتادم. امام علیه السلام پرسید: چرا گریه میکنی؟
ص: 63
گفتم: ناراحتم که با این کارشان شما را فقط هتک نموده و همواره سعی در فرونشاندن نور و نادیده گرفتن موقعیت الهی شما دارند و در یک چنین جایی جای داده اند! امام در پاسخ او فرمود: ای پسر سعید! آیا چنین درک و معرفتی داری و می پنداری که این امر، سبب پایین آمدن شأن من می شود؟ سپس برای تسکین او، که از دوستداران خاندان وحی بود، و نیز برای نشان دادن مقام خود، با دست مبارکشان پرده از جلوی چشمان او کنار زد و به وی فرمود: نگاه کن! صالح بن سعید می گوید: وقتی نگریستم، باغ هایی زیبا و آراسته، نهرهایی جاری و درختانی سرسبز دیدم که عطری دل نواز از آنها به مشام می رسید و حور و غلمان بهشتی در آن دیده می شد که بسیار سبب شگفتی من شد. آن گاه امام فرمود: ای پسر سعید! ما هر جا باشیم، اینها از آن ماست. حال می بینی که ما در خان صعالیک نیستیم» (1)
تشیع یعنی این؛ تشیع یعنی اینکه تمامی آن چه که ما اکنون به نام «ولایت تکوینی» نامیدیم، پشتوانه ی «ولایت تشریعی» است. مثالی بزنم:
یک مهندس برای اطمینان مراجعه کنندگانش از کار وی، چند ساختمان را نمونه ی کار خودش قرار می دهد تا هر کس که می خواهد به او مراجعه کند و تکنیک و تخصصش را ببیند و به توانمندی او در کارش ایمان بیاورد. و از او نقشه بگیرد. بنابراین معاجز ائمه، همان است که از آن اصطلاحا به «ولایت تکوینی» به عنوان پشتوانه ی «ولایت تشریعی» تعبیر می شود.
ص: 64
علی بن یقطین در زمره ی شخصیت هایی است که مقامی بالا و والا نزد ائمه علیهم السلام دارد. او نزد «مهدی عباسی» و پسرش «هادی» و «هارون» آن قدر مورد اعتماد بود که «خاتم السر» خلیفه یعنی مهر مخصوصی که تنها در اختیار خليفه می توانست باشد، در اختیار وی نیز بود. علی بن یقطین خودش می گوید:
روزی هارون به من یک جبه ی (1) بسیار قیمتی داد. من هم دیدم این لباس آن قدر قیمتی است که اگر این را بپوشم باید چند تا مستحفظ اطراف خودم نگه دارم، مبادا کسی جواهراتش را بکند. از این رو، آن را به خانه بردم و غلامم را صدا زدم و او را با جبه و مقداری از وجوهات به مدینه خدمت امام موسی بن جعفر علیهما السلام فرستادم. چیزی نگذشت دیدم غلام آن حضرت آمد و جبه را برگردانید و گفت: آقا می فرمایند: این جبه پیش شما باشد، بدان احتیاج پیدا خواهید کرد. ضمنا نامه ای از امام علیه السلام به من دادند که امام در آن نامه فرموده بودند: این گونه همانند سنی ها وضو بگیر!
من متوجه نشدم چرا امام آن لباس را پس داده اند، ولی آن رانگه داشتم. چند روزی گذشت. به دنبال اتفاقی، از دست غلامی که محرم من بود بر آشفته شدم و او را بیرون کردم. غلام که از علاقه ی من به امام کاظم علیه السلام و فرستادن جبه به امام اطلاع داشت، پیش هارون رفت و آن چه می دانست گفت. هارون خشمگین شده و گفته بود رسیدگی می کنم، اگر این طور باشد که
ص: 65
تو میگویی، او را خواهم کشت. همان لحظه مرا احضار کرده و پرسید: آن جبه را که به تو دادم چه کردی؟ گفتم: آن را معطر کرده و در جای مخصوصی حفظ کرده ام. گفت: هم اکنون آن را بیاور! من هم یکی از خدمتکارهای خود را فرستادم، لباس را آورد و جلو هارون گذاشت. هارون که لباس را دید آرام گرفت، و به من گفت: لباس را به جای خود برگردان و خودت هم به سلامت بازگرد؛ پس از این سعایت هیچکس را در مورد تو نمی پذیرم، و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند. او هنوز پانصد ضربه شلاق بیشتر نخورده بود که جان سپرد. (1)
آقایان متصوفه نیز برای اقطابشان که آنها را «پیر طریقت» و «شیخ سلوک» می دانند، قائل به «ولایت تکوینی» هستند، زیرا «پیر طریقت» را قادر بر تصرف تکوینی در اشخاص می دانند. لذا می گویند: «نظر پیر، کیمیا است»، زیرا هر آنچه از کیمیا توقع می رود، از دست پیر طریقت نیز بر می آید. ادعای آنان در این خصوص آن است که پیر، قدرت بر تصرف دارد و با نگاهی به یک فرد، می تواند او را عوض کند. او با نگاهی که به یک فرد می کند، می فهمد چگونه کسی است و چه شایستگی هایی دارد.
«سلطان حسین تابنده» کتابی به نام «نابغه ی علم و عرفان در قرن چهاردهم» در شرح حال «ملاسلطان محمد گنابادی» در
ص: 66
750 صفحه نوشته است. (1) او در این کتاب برای افراد مختلف به اقتضای حالشان احکام مختلفی در خصوص نمازهای یومیه آنها صادر کرده است. برای بعضی بیش از ده رکعت نماز در شب و روز را واجب نمی دانست و برای بعضی هفده رکعت و حتی حکم بیست رکعت را نیز صادر کرده است. برای بعضی خمس را یک پنجم، برای بعضی دیگر یک سوم و برای برخی نیمی از مالش را مشمول خمس دانسته است. اینها نوعی نسخ حکم الهی است و ادعای نبوت محسوب می گردد. ولی توجیه خودش برای صدور این احکام متفاوت، آن بود که وی با صدور این احکام، در حقیقت حکم الهی را عوض نکرده، بلکه مبنای صدور این احکام از نظر او صرفا شایستگی های متفاوت سالک بوده است. او مدعی بود که اگر چنین نکند، فرد در سلوک حالیه اش به زنجیر کشیده می شود.
یکی از دوستان ما که مدتی به گنابادی ها گرویده و با آنها حشر و نشر داشت، می گفت: هنگامی که از آنان «پابند» خواستم، به من گفتند: در حال حاضر وضعیت تو، به گونه ای است که شریعت دست و پاگیر سلوک تو است و کمکی به تو نمی کند. لذا؛ «هر حرامی که بدان رغبت داشتی، گمان مکن که بر تو حرام است و هر واجبی را هم که نسبت بدان میل نفسانی نداشتی، بر تو واجب نیست». یعنی گاهی سالک به جایی می رسد که شریعت نه تنها نمی تواند در سلوک به او کمک کند، بلکه مانع پیشرفت او نیز می شود. آنان، اینها همه را به مقام «ولایت» برمی گردانند و از
ص: 67
دارنده ی آن تعبیر به «ولی» می کنند.
البته اصل این حرفها در میان «عامه» آنان رواج دارد. زیرا تمامی دیوانگان نزد آنان «ولی» محسوب می گردند. از این رو در بلاد متصوفه ی اهل سنت، به بیمارستان روانی (1) که اصطلاحا در زبان عربی باید «مستشفى المجانين» گفته شود . «مستشفى المجاذيب» می گویند [یعنی بیمارستان افرادی که جذب عالم سلوک شده اند]. چنین بیمارستان هایی مخصوصا در سوریه و مصر رواج دارد و هدفشان آن است که بگویند این مراکز، جای دیوانگان نیست، بلکه جای مجذوبان الهی است.
بنابراین از آن جا که برای تمامی اقطابشان قائل به «ولایت تکوینی» بوده و برایشان قائل به قدرت بر تصرف هستند، می گویند: «نفس پیر حق است»، لذا از نافرمانی از وی بترس! مبادا خدای ناکرده به کارش بی اعتقاد شوی؛ که اگر نفسش در حق تو بگیرد، مسخ شدنت دور از انتظار نیست!
در روایتی دارد که راوی می گوید: زمانی بود که در وادی کشف و شهود بودم و اعتقادی به امام صادق علیه السلام نداشتم. پس از آن که شیعه شدم، کشف و شهود از من گرفته شد. به خدمت امام علیه السلام رسیده و به ایشان عرض کردم: آن وقت که معتقد به امامت شما نبودم، حالاتی داشتم ! حضرت فرمودند: بله، خداوند این را برای آخرتت گذاشته است، تو در دنیا احتیاجی به این کارها نداری! (2)
امام علیه السلام در جای دیگری می فرماید: اگر بخواهیم اسم اعظم را
ص: 68
به هر کسی بدهیم، آن را ضایع می سازد و چنین کسی هم شایستگی اعطای آن را ندارد. (1)
در منابع روایی ما، از آنچه امروزه در افواه وكتب، از تعابیر «ولایت تکوینی» و مشابه آن دیده می شود، به «خصائص الأئمه» تعبیر شده است که مرحوم «شریف رضی» اعلى الله مقامه کتابی به همین نام تألیف کرده است. ایشان در مقدمه ی «نهج البلاغه» بدان اشاره می کند و می فرماید که در حد خصائص امیرالمؤمنین علیه السلام نوشتم، ولی حوادث روزگار مرا ازاتمام بقیه ی آن بازداشت
ص: 69
ص: 70
هدایت الهی بر دو گونه است:
گاهی هدایت خداوند به شکل القاء معرفت خاص به صورت دفعی و مستقیم، از ناحیه حضرت حق جل و علا به قلب خاتم انبیاء صلی الله علیه واله و قلب سید الاوصیا امیرالمؤمنین و قلب صدیقه کبری و یازده فرزندش - که آخرینشان وجود مقدس امام مهدی علیهم السلام است . القاء می گردد. اینان سیزدهمی ندارند. سیزدهمی همان تکرار اولی است که در رجعت می آید و سیزدهم می شود. یعنی در رجعت؛ امیرالمؤمنین، امام مجتبی و سیدالشهداء علیهم السلام می آیند. (1)
بنابراین، این رویداد به لحاظ زمان و نه عدد، دو زمانه است.
ص: 71
امام به لحاظ عدد هیچ اضافه ای در دستگاه الهی ندارد و این هم از قطعیات مذهب شیعه است. در این شکل از هدایت، انسانی که مشمول چنین هدایتی می گردد، پس از هدایت فقط به مراقبت الهی لازم دارد. در فرهنگ قرآنی و روایی کسی که مشمول این نوع از هدایت گردد، «مهدی» نامیده می شود.
« وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ بَيْنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ » (1)
و این قرآن، به حقیقت از جانب خدا نازل شده. جبرئیل آن را نازل گردانید و آن را بر قلب تو فرود آورده تا به حکمت و اندرزهای آن، خلق را تذکر دهی و به زبان عربی فصیح از عقاب خدا هشدار دهی.
ما متأسفانه گاهی، به جای محاسبه و مداقه بر روی داشته ها و مواهبی که خودمان از آنها بهره مندیم، در جاهایی - از جمله هدایتی که خدای متعال نسبت به ذوات مقدسه معصومین علیهم السلام اعمال فرموده است . فضولی می کنیم. ادعا یا اظهار ما مبنی بر اینکه خصوصیات این هدایت را فهمیده ایم، دقیقا به مانند ادعای فهم وحی الهی است؛ چرا که تنها کسی می تواند واقعیتش را تصور کند که وحی الهی را دریافت می کند. (2) لذا ما توجهی به این نداریم که درباره ی اوصیای پیامبر خاتم فرموده اند:
« انَّ الْإِمَامَ مِنَّا يَسْمَعُ الْكَلَامِ فِي بَطْنِ أُمِّهِ ، وَ اذا وَقَعَ إِلَى
ص: 72
الْأَرْضُ رَفَعَ لَهُ عَمُودٍ مِنْ نُورٍ یری بِهِ أَعْمَالِ عِبَادَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ ». (1)
هر امامی از ما سخن را در شکم مادرش می شنود. و هنگامی که متولد می شود، ستونی از نور برای او افراشته می شود که به وسیله آن اعمال بندگان خداوند سبحان را می بیند.
روایت به این مضمون زیاد است. براساس این روایت - و روایات مشابهی که با همین معنا در مجاميع روایی ما فراوان دیده می شود . این اتفاق در سن چهل سالگی و یا هنگام به امامت رسیدن امام روی نمی دهد. بلکه براساس همین روایت و روایات مشابه، علم آن چه در روی کره زمین است، هم زمان با تولد امام برای او مکشوف می گردد. من فضولی نمیکنم و مطابق آن چه این روایات می فرمایند، عرض می کنم و کاری هم به جو محیط بر زمین ندارم. سخن بر سر این است که آن چه روی کره زمین و بین مشرق و مغرب آن است، بر امام مکشوف می گردد و ما اصلش را هم نمی دانیم که چیست! سخن از اطلاعات ماهواره ای و گزارش های کیهانی و اطلاعاتی نیست که فلان رصدخانه یا فلان ماهواره می فرستد و بشر آنها را تدریجا فرا گرفته و دانشمندان در مجامع علمی تفسیرشان کرده و در کانال های تلویزیونی، از آنها قصه پردازی می شود.
دومین باب «کتاب الحجة» از کتاب شریف اصول کافی - که رضوان خدای متعال بر مؤلفش ثقة الاسلام کلینی باد - بابی است
ص: 73
با عنوان «طبقات الأنبياء و الرسل و الأئمة علیهم السلام » که به موضوع درجات پیامبران پرداخته است. عنوان سومین باب آن نیز «الفرق بين الرسول و النبئ و المحدث» است و به تفاوت این سه گروه پرداخته اند.
کامل ترین وحی الهی، آنی است که خاتم انبیاء صلی الله علیه واله دریافت کرد و همین کمال، یکی از شاخص های امتیاز آن حضرت در میان تمامی انبیاء الهی شد. همه آن چیزی که پیامبر از طریق وحی دریافت کرد، به صورت کامل به امیرالمؤمنین علی علیه السلام منتقل شد. لذا در میان علمای شیعه، من به 17 کتاب و رساله دست یافتم (که البته بیشتر از اینها نیز می تواند باشد) و از آنها بر می آید که بزرگان شیعه این موضوع را از مسلمات اعتقادات شیعه دانسته اند. از میان آنها به موارد زیر می توان اشاره کرد:
1- رساله «تفضیل امیرالمؤمنین علیه السلام على جميع الأنبياء غير محمد صلی الله علیه واله » تأليف محمدبن محمدبن نعمان ملقب به «شیخ مفید»
2 - رساله «تفضیل امیرالمؤمنین علیه السلام على من عدا خاتم النبيين صلی الله علیه واله » تألیف علامه محمدباقر مجلسی
3 - «الرسالة الباهرة في العترة الطاهرة علیهم السلام» تألیف سید شریف مرتضی علم الهدی
برتري ائمه بر همه انبیاء و پیامبران به جز خاتم انبیاء علیهم السلام بر این مبنا است که علم آن حضرت با منشأت آن هدایت خاص الهی به آنها منتقل شده است. این هدایت که همان هدایت دفعی الهی باشد، مخصوص ذوات مقدسه ی معصومین علیهم السلام
ص: 74
است؛ به طوری که با داشتن آن، پس از دوران پیامبر، به کسی جزخدا - آن هم به جهت مراقبت و تکمیل الهی - احتیاج ندارند.
یکی از امتیازات امیرالمؤمنین علیه السلام آن بود که هر مرحله ای که رسول الله صلی الله علیه واله به جهت مراقبت و تکمیل الهی مورد هدایت قرار می گرفت، امیرالمؤمنین علیه السلام نیز او را همراهی می نمود. خود آن حضرت در خطبه قاصعه با اشاره به این موضوع می فرماید:
از همان لحظه ای که پیامبر صلی الله علیه واله را از شیر گرفتند، خداوند بزرگ ترین فرشته خود (جبرئیل) را مأمور تربیت پیامبر صلی الله علیه واله کرد تا شب و روز، او را به راه های بزرگواری و راستی و اخلاق نیکو راهنمایی کند؛ و من همواره چونان فرزندی که همواره با مادر است، با پیامبر بودم. پیامبر صلی الله علیه واله هر روز نشانه ی تازه ای از اخلاق نیکو را برایم آشکار می فرمود، و به من فرمان می داد تا به او اقتداء کنم. پیامبر صلی الله علیه واله چند ماهی از سال را که در غار حراء می گذراند، تنها من او را مشاهده می کردم، و کسی جز من او را نمی دید. در آن روزها، در هیچ خانه ای جز خانه ی رسول خدا صلی الله علیه واله که خدیجه هم در آن بود و من، اسلام راه نیافته بود . (1)
تکلیف امیرالمؤمنین علیه السلام مستقیما با خدا بود، لذا احتیاج به هیچ کسی نداشت و همه چیز را پیامبر به او القا می کرد. بنابر مفاد خطبه ی فوق، از وقتی که پیامبر طرف خطاب الهی قرار گرفت، على علیه السلام نیز صدای وحی را می شنید و فرشته ی وحی را می دید. اما طرف خطاب، خود خاتم انبیاء صلی الله علیه واله بود؛ زیرا مصلحت الهی بر آن بود که حضرتش صلی الله علیه واله خاتم النبیین باشد.
ص: 75
علومی که افراد بشر می آموزند و بدان عالم می شوند، تابع عواملی در درون خودشان است. مثلا نمی توان به کسی که در سن هشت سالگی است، بدون داشتن مقدماتی ابتدائی از سال اول و دوم دبستان، به یکباره شروع به آموختن ریاضیات و چهار عمل اصلی کرد. به عبارت دیگر، قدر مسلم آن است که نمی توان بدون داشتن مقدمات لازم آموزش ریاضی، به یکباره و بدون مقدمه بدین کار اقدام کرد و باید اصول تدریج در آموزش رعایت شود. این یکی از واضحات اصول آموزش است که در تمامی مقاطع تحصیلی، حتی سطوح بالا و مثلا پزشکی، همواره باید مورد توجه قرار داشته باشد. بنابراین محال است بتوان آن چه را که ما به الاحتياج کسی برای کسب تخصصی در یکی از رشته های علمی است، به صورت دفعی به او آموخت.
موضوع هدایت عامه ی مردم نیز، از همین قبیل است؛ یعنی هدایت الهی نسبت به افراد بشر به صورت دفعی صورت نمی گیرد. لذا اهل مکه طی سیزده سال، هر آن چه را که لازم بود، از خاتم انبیاء صلی الله علیه واله دیدند و آموختند. حتی حضرت ابی ذر که چهارمین مسلمان بود، مشمول هدایت و تربیت تدریجی الهی بود. البته همه ی مردم هم نتوانستند از این هدایت به مانند حضرت ابی ذر بهره مند گردند. قرآن درباره بسیاری از همین راه نایافتگان اهل مکه در طی همین سیزده سال می فرماید:
« ما زادَهُمْ إِلاَّ نُفُوراً » (1)
ص: 76
لذا در این هدایت که به صورت تدریجی است، ممکن است کسی بعد از دو سال و دیگری بعد از دو ساعت، به شرط ارتباط داشتن با دعوت الهی، هدایت گردد. چنین کسی در عرف قرآن و روایات، «مهتدی» نامیده می شود. این هدایت، همان هدایتی است که مشمول حضرت ابی ذر و حضرت عمار شد.
* مفهوم مهدی (1)
نخستین بحث درباره ی وجود مقدس ولی عصر امام زمان عليه السلام بیان معنا و مفهوم این لقب خاص است.
کلمه «مهدی» در اصطلاح علم صرف در ادبیات عرب، اسم مفعول از «هدی - یهدی» است؛ و اسم فاعل آن می شود «های»؛ مانند «رمی - یرمی» که اسم فاعل آن می شود «رامی».
واژه «مهدی» در هیچ یک از آیات قرآن به کار نرفته است؛ ولی مشتقات آن در بیش از 80 آیه به شکل های مختلفی مانند «هداه الله»، «هداكم الله»، «هدينا»، «هدیتم» و «هاد» مورد استفاده قرار گرفته است. لیکن در بعضی از زیارات مأثوره به این کلمه اشاره
ص: 77
شده است؛ مانند:
« السَّلَامُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامَعَ الْكَلْمُ » (1)
سلام بر مهدی امت ها و کلمه جامع همه عقاید حقه.
در این جا ممکن است شخصی کم سواد و بی حوصله وکم اندیشه بگوید: جا داشت در این فقره از زیارت امام زمان علیه السلام به جای «مهدی الأمم» می فرمود: «هادی الأمم». در پاسخ باید گفت:
«هدی» لفظی عربی است که در عبری هم قریب به این معنا آمده است؛ «هدی - یهدى - هديا و هداية» اسم فاعل آن هادی؛ و اسم مفعول آن بر وزن مفعول، «مهدی » می باشد که قواعد ساخت اسم مفعول از فعل «ناقص واوی» در «صرف میر» به طور مشروح آمده است. طالبان در صورت نیاز باید به آن مراجعه کنند.
لذا عادتا و اندکی بیشتر از عادت، قاعدتا و کمی بیشتر از آن به حساب ضوابط کلی؛ اگر فعل هدایت از کسی یا چیزی سرزند، به او «هادی» گفته می شود.
اما در مقابل، واژه ی «مهتدی» 21 بار، گاهی به صورت مفرد و گاهی جمع در قرآن مجید به کار رفته است. گاهی این لفظ در مقابل خداوند متعال به کار می رود. به عنوان نمونه:
« مِنْ یهد اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِي وَ مَنْ يُضْلِلْ أؤلئك هُمُ الْخاسِرُونَ » (2)
هرکس را که خدا هدایت نماید، هدایت می گردد و هرکس را که او گمراه کند، از زیانکاران خواهد بود.
ص: 78
و در آیه دیگر:
« وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ هُوَ المهتدو مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُمْ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِهِ وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلى وُجُوهِهِمْ عُمْياً وَ بُكْماً وَ صُمًّا مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ کلما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعِيراً » (1)
هر کس را که خدا هدایت کند، به حقیقت هدایت می شود و هر که را گمراه نماید، برایشان غیر از خدا دوستانی نخواهی یافت. و ما آنان را روز قیامت در حالی محشور می کنیم که به صورت کور و لال و کر بر روی صورت هایشان افتاده باشند. و جایگاهشان جهنم است؛ هرگاه آتش آن دوزخ خاموش شود، باز آن را شدیدتر و سوزان تر می کنیم.
و این آیه:
« مَنْ يَهْدِ اللَّهُ هُوَ المهتدو مَنْ يُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِيّاً مُرْشِداً » (2)
هرکس را که خدا هدایت کند، به حقیقت هدایت می شود و هر که را گمراه نماید، برای او راهنمایی نخواهی یافت.
از منظر هدایت، کلمه ی مهدی اسم مفعول و به معنی هدایت شده است، اما مفهوم مساوی با هادی مطلق است. این توضیح را مجددا یادآور می شود که در «مهدی»، هدایت به نحو کامل و شامل
ص: 79
و دفعی و بلا واسطه به خودش منتقل شده است. ولی قرآن مجید از بنده ی مکلفی که هدایتش مع الواسطه صورت می گیرد، تعبیر به «مهتدی» می کند. در روایات وارد شده که امام علی علیه السلام فرموده است: « أَنِّي وَ أَوْصِيَائِي مِنْ وَلَدِى مهدیون » (1) بدین معنا که خود خاتم انبیاء صلی الله علیه واله هم «مهدی» است. قرآن می فرماید:
« وَ وجدک ضَالًّا فهدی » (2)
هدایتگر پیامبر خود خدا است که این را نیز قرآن می فرماید:
« انَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ » (3)
پیغمبر، «مهدی» به آن هدایتی می شود که از خداوند به او منتقل می شود. و خود، هادی هدایتی می گردد که مهدی آن امیرالمؤمنین تا امام دوازدهم علیهم السلام هستند.
در روایات آمده است که: «كلنا مهدی»؛ اما این اسم به حساب اطلاق نه معنا، اختصاص به امام دوازدهم دارد. به خاطر همین اطلاق، هر جا که در روایات فریقین و دیگر فرق اسلامی دیده می شود، مقصود فقط امام دوازدهم است که در آخرالزمان ظهور خواهد کرد.
البته لازمه ی وحی الهی مثل عصمت، دارا بودن شایستگی لازم است. اما مهدی کسی است که شخصا دنبال وحی نمی رود و به صرف دارا بودن شایستگی های لازم، هنگامی که وحی و
ص: 80
هدایت الهی بر او فرود آید، احتیاجی به هیچ واسطه و اجازه و یا شهادت دیگران ندارد.
این گونه نیست که اگر فرضا حضرت عمار هم به مانند امیرالمؤمنین علی علیه السلام پنج سال در محضر خاتم انبیاء صلی الله علیه واله می بود که بیشتر بود، پس می توانست هم چون حضرت على علیه السلام به کسی غیر از خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نیاز نداشته باشد. زیرا گاهی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله آیه ای تلاوت می کرد و عمار اگر درباره آن آیه سؤالی داشت، ممکن بود سؤال خویش را با حضرت ابوذر هم در میان بگذارد.
اما امیرالمؤمنین علیه السلام اصولا نیازی نداشت تا در مورد هیچ چیز و هیچ آیه ای از کسی بپرسد. چون آن چه بر قلب مقدس خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نازل می شد، به حساب مشارکت امیرالمؤمنین با خاتم انبیاء - و طبق مفاد حدیث منزلت، بعد از نزول وحی - به قلب مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام منتقل میشد؛ و مهدی یعنی کسی که چنین شأنیتی دارد. یعنی کسی که هدایت را از خداوند متعال به نحو کامل دریافت کرده است و احتیاجی به غیری که از سنخ خودشان باشد، ندارد. لذا در بعضی از روایات دارد که وقتی راوی از امام باقر علیه السلام می پرسد: « فَأنتَ المَهديُّ» فرمود: «کُلُّنا مَهدی». (1) با این توضیح، آن مهدی که قیام می کند، دوازدهمین آنان است.
اما مهتدی از باب افتعال است. یعنی کسی که کوشش کرده و با تلاش، هدایت را به خودش انتقال داده است. یعنی اینکه اگر
ص: 81
کوشش نمی کرد، چیزی به او نمی رسید. راه یافتن مهتدی که در حقیقت راهنمایی الهی است، هدایتی است که قرآن مجید، از آن بدین عبارت یاد می کند:
« یضل بِهِ كَثِيراً وَ يهدی بِهِ کثیرا وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقِينَ » (1)
این راهنمایی و هدایت در اثر کوشش و تلاش من محقق می گردد. بنابراین به من، در من و در قلب من نفوذ می کند. لذا تکلیف است و ثواب و عقاب دنباله ی همین تکلیف است. البته نه به این معنی که آن کسی که همچون نبی هدایت یافتنش از نوع القای هدایت الهی است، مقامات آخرتی ندارد؟ خیر! مهدی به اصطفای الهی قبلا انتخاب شده است.
لذا چون هدایت او به صورت افاضه، بدون هیچگونه ابهام و تردید و اجمال صورت گرفته، مقامش مافوق این حرفها است؛ در حالی که در مهتدی، انتخاب بعد از عامل هدایت است. یعنی پس از آنکه پیامبر آمده و عوامل هدایت توسط پیامبر به او رسیده باشد، تازه گام به گام باید از خدا بخواهد تا این توفیق را به او بدهد که این هدایت در وی اثر کند.
لذا در این هدایت دوم که می تواند شامل عموم افراد بشر گردد، مردم مهتدی هستند؛ ولی در گروه اول، هدایت شدگان مهدی هستند. به این معنا، خاتم انبیاء، ائمه اثنا عشر و وجود مقدس صدیقه کبری علیهم السلام مهدی هستند. البته این بدان معنی نیست که
ص: 82
حضرت صدیقه را امام بدانیم، ولی وجود مبارک آن حضرت، «مفترضة الطاعة» است. لذا هر امری که حضرت صدیقه علیها السلام به هر کسی بکند، اطاعت از او واجب است؛ زیرا امر و نهی آن حضرت، کاشف از مشیت الهی است.
خداوند حکیم در یک آیه از قرآن، فرق این دو شکل از هدایت را بیان می کند:
« قُلْ هَلْ مِنْ شرکائکم مَنْ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ، قُلِ اللَّهُ يبدا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ ، فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ ؟ قُلْ هَلْ مِنْ شرکائکم مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ ؟ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ ، أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يهدی ، فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ؟» (1)
بگو: آیا احدی از آنانی که شما شریک با خدا قرارشان دادید، قادرند بر این که خلقت را آغاز نموده و سپس آن را برگردانند؟ چرا بر خدا به شرک دروغ می بندید؟ بگو: آیا احدی از آنانی که شما شریک با خدا قرارشان دادید، می تواند کسی را به راه حق هدایت کند؟ بگو: تنها خداست که به راه حق هدایت می کند. آیا کسی که خلق را به راه حق رهبری می کند، سزاوارتر به پیروی است یا آن که هدایت نمی کند مگر اینکه خودش هدایت گردد؟ پس شما مشرکان را چه شده است؟ و چگونه است که چنین قضاوت باطل می کنید؟
خداوند سبحان تعبیر ظریفی در این آیات به کار برده و
ص: 83
شریکان را به آنانی نسبت داده است که خودشان ساخته اند و از آنها انتظار هدایت کردن خلق را دارند.
نخستین منبع برای هدایت مهدی و مهتدی، حضرت حق جل و علا است که گاهی هدایت را به خودش نسبت داده و حتی از پیامبرش نفی می فرماید؛
« أَنَّكَ لَا تُهْدَى مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ »
تو نیستی که هر کسی را که دوست داشته باشی، هدایت میکنی. لیکن خدا است که هر که را بخواهد هدایت می کند.
ما از این آیه ی قرآن همین را می فهمیم و معنی میکنیم که فرموده است: ای پیامبر! تو نمیتوانی هر آن کس را که دوست داشته باشی هدایت کنی! تا با چنین فهمی از آیه، ضمن رعایت حفظ ادب، معنای واضحی از آیه به دست داده باشیم. بنابراین خداوند می فرماید: توقدرت هدایت نداری؟ خير! بلکه می فرماید: هر آن کس را که خودت [مستقل از خداوند] بخواهی، نمی توانی هدایت کنی. به عبارت دیگر، آن جا که توهدایت میکنی، خواست خدا هست. زیرا به دنبالش می فرماید: خداوند، هر کسی را که بخواهد هدایت میکند.
پس بنابر آنچه گفته شد، نخستین طبقه از هدایتگران، حضرت حق جل و علا است که منشأ هدایت دیگران هم، هدایت او است.
ص: 84
دومین منبع هدایت، حضرت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است که خداوند در قرآن خطاب به آن حضرت می فرماید:
« وَ إنک لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ » (1)
و تویی که به راه راست هدایت میکنی.
در آیه دیگر در همین خصوص می فرماید:
« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلَاةِ وَ إِيتَاءُ الزكاۃ وَ کانوا لَنَا عابدین » (2)
و آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما هدایت می کنند و عمل به خوبی ها و برپا داشتن نماز و پرداخت زکات را به آنان وحی نمودیم و اینان ما را عبادت می کردند.
قرآن در پایان آیه به ما یادآوری می کند که این پیشوایان، همیشه ما را عبادت می کردند. منظور از عبادت همیشگی این نیست که شب و روز نماز می خواندند؛ بلکه منظور آن است که اینان به تمامی تکالیفی که متوجه نبی اکرم بود، كما هو حقه ملتزم بودند. عبادت به معنای واقعی به همین معنا است. در دنباله آیهی مورد اشاره، در آیات بعد تعدادی از انبیاء را نام می برد که همین هدایتگران به سوی حق و حقیقت باشند.
سومین منبع هدایت، قرآن مجید است که قرآن خود این گونه به آن اشاره می کند:
ص: 85
« انَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً » (1)
این قرآن به راهی که استوارتر است، هدایت میکند و به مؤمنانی که کارهای شایسته انجام می دهند، بشارت می دهد که پاداشی بزرگ دارند.
در زبان عربی - به پیروی از اصلی که بر همه ی زبان های با ریشه سامی کم و بیش و با تفاوت هایی حاکم و متداول است ساختارها و قالب هایی وجود دارد. این نوع قالب ها در زبان های آریایی یا زبان های هند و آریایی یا زبان های هند و افریقایی که ما باشیم - و به اشتباه، خود را هند و آریایی نامیده ایم - ترکیب غالب است. اساس ساختار زبانی در زبان عربی، این است که یک ماده در قالب های مختلف در می آید. آقایان محققان، از جمله «صاحب کفایه» - که خدا همه ی آنها را رحمت کند به گفته اند: «اینکه صرفیین به شما گفته اند: «بدان که مصدراصل کلام است»، کلاه سرتان گذاشته اند و چنین نیست». منظورشان از این سخن چنین است:
مثلا گفته اند؛ «ضرب از ضرب»، «أكل از أكل»، «قال از قؤل» و «نطق از نطق» می باشد، اینها همه اش کلاه گذاری است. زیرا مادهی «نطق»، «نون» و «طاء» و«قاف» است. این ماده چند شکل دارد. یک شکل آن «نطق»، یک قالب «نطق»، قالب دیگر «ينطق»
ص: 86
است، مثل آیه شریفه: « هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِّ » قالب دیگر آن «ناطق» و بالاخره یک قالب هم «منطوق» است. تازه اینها همه «ثلاثی مجرد» است. برای «ثلاثی مزید» هم شکلها و قالب های مختلف دیگری وجود دارد. «رباعی مجرد» هم که از هرجا پذیرای «ماده» است، شکل خاصی دارد. لازمه ی بیان علت و چرایی آن، ورود به فلسفه ی زبان های «سامی» است که پرداختن به آن، از بحث ما هم خارج است.
«اهتداء» یکی از قالب های «هاء، دال، یاء» است که در باب «افتعال» قرار گرفته است.
می دانیم که بعضی از افعال، اصطلاحا «متضایف» اند. یعنی تحققشان از یک سو منوط به وجود فاعل است، یعنی آن کسی که فعل از او سر می زند؛ و از سوی دیگر، به وجود مفعول، یعنی کسی که فعل بر او محقق می گردد. مثل فعل «زدن» که تحققش در گرو وجود «زننده» و «زده شده» است؛ یا فعل خوردن که تحققش در خارج وابسته به وجود «خورنده» و «خورده شده» می باشد. در مقابل این گونه افعال، تحقق فعلی مانند «نطق» یا « سکت» تنها وابسته به وجود فاعل است.
در افعال «متضایف»، «اقتضاء» یعنی «اهلیت» شرط تحقق فعل است. بنابراین بر فرض مثال، جز بر سبيل استعاره و مجاز، من نمی توانم آكل بالقوه ی «دیوار» باشم، زیرا دیوار شأنیت و اهلیت آن را ندارد که«مأكول» واقع شود.
ممکن است کسی اشکال طلبگی کند که چگونه است که وقتی
ص: 87
«آب» را بر دیوار می پاشیم و آب در دیوار جذب می شود، می گوییم «دیوار آب را خورد!» مگر دیوار اهلیت خوردن دارد؟
در جواب باید گفت: منظور از خوردن در مثالی که زدم، «مضغ» و «هضم» است، نه جذب آب در دیوار و فرو رفتن در آن.
با توضیحی که بیان شد، هر جا اسم فاعل مصداق داشته باشد، قطعا به یک اسم مفعول نیاز دارد. این یکی از مباحث اساسی است که شرط مصداقیت اسم فاعل و اسم مفعول، تضایف است. یعنی متضايقين باید در قوای فعلیت همسان باشند. توضیح بیشتر این بحث خالی از لطف نیست:
بعضی از افعال، از جنبه ی اثری که دارد، یک طرفه است و برخی دو طرفه اند. مثلا فعل «خوابیدن» حالتی است که فقط خوابنده می خواهد، نه نیاز به خواب دیدن دارد، نه احتیاج به خواب دیده شده دارد. اما فعل «خوردن» از افعال متضايف است، یعنی به خورنده و «خورده شده» نیاز دارد. در این میان برای «خورنده» و «خورده شده»، داشتن اهلیت در انتساب فعل خوردن و خورده شدن نیز، از شروط بسیار اساسی تحقق فعل خوردن است.
افعالی مثل «قل» و «أكل» و «شرب» و «ضرب»، نمونه هایی از همین افعال متضایف هستند که به آنها افعال «ذات اضافه» نیز گفته می شود؛ به طوری که اگر فاعل - که فعل، متقوم به اوست - وجود داشته باشد، بدونهیچ تردید مفعول هم باید وجود داشته باشد. فعل «هدایت» از افعال نوع دوم یعنی افعال متضایف است؛
ص: 88
یعنی حال که خداهادی است و اهلیت هدایت کردن دارد، بدون شک هدایت شونده نیز باید وجود داشته باشد، و اهلیت و قابلیت لازم را برای هدایت شدن دارا باشد. پس هر «هادی» یک «مهدی» دارد.
آن جا که خدا هدایتش را به خودش نسبت می دهد، هدایت شونده را «مهتدی» می نامد؛ زیرا هدایت خدا دو نوع است: یک نوع هدایت که از سنخ تکلیف متوجه به بندگان است و پیامد آن ثواب و عقاب ومدح و ذم است. در نهایت هرچه باشد، امری که متعلق آن تکلیف است، امر تشریعی است. این بحث را باید بیشتر توضیح داد:
منظور از تکلیف، امری است که انجام آن را بر عهده ی شخصی می گذارند تا وی با اختیار خویش به خاطر سودی که از بابت انجام آن فعل نصیبش می گردد . به انجام آن اقدام کند؛ برای این که وقتی سودی حاصلش شد، دیگری که در همان شرایط وی بوده و بدان تکلیف عمل نکرده است، به خاطر سودی که حاصلش نشده، اعتراض نکند. زیرا در صورت اعتراض، به او خواهند گفت: آن کس که سود برده، در حقیقت خودش به خودش سود رسانده است.
در این میان آن چه تکلیف را که دائر مدار سود بردن و نبردن است، معتبر می سازد، داشتن اختیار انجام فعل و ترک آن است؛ به گونه ای که هر کدام از طرفین انجام یا ترک فعل، با اجبار و اکراه صورت پذیرد، جای اعتراض را برای هر کسی باز می گذارد. مثل دو نفر که در بیماری با اختیار، به تکلیفی عمل می کنند که پزشک بر
ص: 89
آنان در خوردن دارو واجب می سازد. اگر یکی از این دو، با اختیار به دستور پزشک عمل نکرد و نتیجه هم نگرفت، به خاطر بهبودی دیگری، لب به اعتراض نمی گشاید. و در صورتی هم که یکی از این دو به اجبار، به خوردن دارو یا نخوردن آن وادار شود، قطعا جای اعتراض را برای هر نتیجه ای که حاصل گردد، باقی می گذارد.
در تکالیفی که خداوند بر انسان واجب می سازد، مثل نماز و روزه الزاماتی نیز نهفته است تا نتایج مفیدی که پیامد آن تکالیف است، برای عامل به آن تکالیف حاصل گردد. یکی از مشکلاتی که فقه سقیفه بر احکام دین تحمیل کرد، بیان غلط و نارسا از آیه و در نتیجه بی توجهی به الزامات احکامی است که در قرآن آمده است. مثلا به آیه شریفه توجه کنید:
« أَقِمِ الصَّلاةَ وَ الشَّمْسِ إِلى غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً » (1)
نماز را وقت زوال آفتاب تا اول تاریکی شب به پا دار، و نماز صبح را نیز به جای آر که آن نماز به حقیقت مشهود است.
یکی از الزامات واجب در ادای نماز، رعایت اوقات نماز است. در آیه دیگری می فرماید:
« انَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ کتابا مَوْقُوتاً » (2)
نماز بر مؤمنان در اوقات معين مقرر شده است.
نمازی که بر مؤمنان تکلیف شده، عملی الزام آور است که یکی از شرایط مقبولیت آن، ادای آندر وقت معین خودش است. این
ص: 90
الزام از نوع الزامی نیست که در رساله ی عملیه دیده می شود. بلکه خداوند متعال یکی از شرائط صحت آن را ادای آن در وقت خاص خودش قرار داده است. از همین رو می فرماید: آنگاه که آفتاب از خط فرضی نصف النهار به سمت مغرب مایل می شود، یعنی لحظه ی آغاز زوال - که لحظه ی لغزیدن و کنار رفتن خورشید در جهت انتقال به سمت مغرب است و تا انتهای تاریکی شب نیز ادامه دارد به همان بازه ی زمانی است که خداوند برای خواندن نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء مقرر نموده است.
سپس در ادامه ی همین آیه با تعبير «و قرآن الفجر» به وقت نماز صبح اشاره می کند. این شکل از تعبیر، بدان رو است که به هر آن چه خواندنی باشد، «قرآن» گفته می شود. منظور از خواندنی در این آیه، «صلاة الفجر» است. در این میان، اهل سنت به شیعه اشکال گرفته اند که چرا به وقت قرآنی نماز عمل نمی کنند و چرا نماز ظهر و عصر را با هم و مغرب و عشا را با هم جمع می کنند. اما اینان متوجه این معنا نشده اند که شیعیان براساس سنت وارده از جانب رسول خدا صلی الله علیه واله ، نماز ظهر و عصر را در وقت خودش و مغرب و عشاء را نیز در وقت خودش جمع نموده اند. در حقیقت براساس عمل به سنت رسول الله صلی الله علیه واله به شکل آسان تری به این حکم قرآنی عمل می کنند. روایت مورد اشاره که خود عامه روایت نموده اند، چنین است:
« صلی رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله الظُّهْرِ وَ الْعَصْرِ جَمِيعاً وَ الْمَغْرِبِ وَ الْعِشَاءِ جَمِيعاً فِي غَيْرِ خَوْفٍ وَ لَا سَفَرٍ» (1)
ص: 91
در منابع دیگری از اهل سنت، از ابن عباس نقل شده:
« صَلَّى رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله الظُّهْرِ وَ الْعَصْرِ جَمِيعاً وَ الْمَغْرِبِ وَ الْعِشَاءِ جَمِيعاً فِي غَيْرِ خَوْفٍ وَ لَا مَطَرٍ » (1)
اما علت حکم در روایات آنها این است که اگر هوا گرم باشد، نماز ظهر را اول ظهر نخوانید و اجازه بدهید تا کمی حدت هوا شکسته شود. در مناطق سردسیر هم که گاهی سرما بیش از اندازه ی متعارف آن مناطق است، سرما را علت جمع بین الصلاتین گرفته اند. خصوصا در زمان خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، که مسجد عبارت از یک قطعه زمین بود که با آمدن باران، گل میشد و مساجد هم سقف نداشتند.
اکنون به سخن خویش باز می گردیم. آیا با این که در امر هدایت الهی - که خدا، پیغمبر و قرآن هر سه هادی اند . می توان هر کسی را که از این هدایت استفاده می کند، مهدی نامید؟ خداوند
ص: 92
می فرماید: نه! زیرا هدایت الهی امر «اقتضایی» است. باید دید هدایت شونده چه مقدار استعداد کسب هدایت دارد. اوست آن مهدیی که فقط و فقط به اراده ی خدا مورد هدایت الهی واقع می شود، به لحاظ دینی و به تبع معنای لغوی اش «مهدی» نام می گیرد، و چنین هدایتی به صورت «دفعی» تحقق می یابد، لذا لازمه اش این نیست که کسی که مشمول آن واقع می شود، خلیفه یا امام باشد. زیرا کلمه ی «امام» با توجه به معنای لغوی اش صرفا یک اصطلاح است که طبق کاربرد قرآنی در محدوده ی کفر هم کاربرد دارد.
« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ» (1)
خدا این جعل را به خودش نسبت می دهد و می فرماید: ما کاری کردیم که اینها پیشروانی باشند که رهروانشان را به آتش هدایت می کنند. در وجه مقابل اینان نیز می فرماید:
« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ » (2)
یعنی قرآن راهبران به سوی جهنم و بهشت را«امام» می نامد. بنابراین «مهدی» فقط در فضای الهی معنی پیدا می کند. لذا اگر کسی با زحمت و اکتساب، علامه ی دهر شود، باز هم نمی تواند خودش را «مهدی» بنامد. چنین کسی در عرف قرآن و روایات، «مهتدی» نام می گیرد؛ زیرا هرچه را که یافته، به تدریج یافته
ص: 93
است، به طوری که اگر عمرش دو برابر هم شود، باز برای شصت ساله ی دوم عمرش نیز چیزهایی وجود دارد که توان دریافتش را دارد و اگر بکوشد، آنها را دریافت می کند. حتی اگر یک دوره ی شصت ساله ی سوم و چهارم و پنجمی هم برایش وجود داشته باشد، باز هم تنها و فقط مسیر «اهتداء» در برابرش باز است.
اما از نظر حضرت حق جل وعلا «مهدی» آن کسی است که یک لحظه از عمرش با سی سال از عمرش یکی است. به عنوان مثال، امام جوایز هفت ساله و امام هادی هشت ساله علیهما السلام با امام مجتبایی که وقت شهادت امیرالمؤمنین علیهما السلام حدود سی و هفت سال از سن مبارکش میگذشت، در علم یکسان بودند. یعنی وقتی که انتقال امامت صورت می گیرد، هر آن چه را که امام لازم دارد تا به او منتقل شود، همه اش در یک لحظه به او منتقل می گردد و سن هیچ تأثیری در این قضیه ندارد. نخستین درجه از هدایتی که در اثر القاءات الهی ایجاد می شود، و نیز درجات این هدایت نیز در سطحی از آن یکسان می باشد.
از همین رو در روایات ما آمده است که امام حسن عسکری علیه السلام فرمود:
« جَرَى لآِخِرِنَا مَا جَرَى لِأَوَّلِنَا ، وَ أَوَّلُنَا وَ آخِرُنَا فِي الْعِلْمِ سَوَاءُ ، وَ لِرَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السَّلَامُ فَضْلَهُمَا » (1)
اولین و آخرین ما در علم یکسانند، و رسول خدا و على صلوات الله عليهما فضیلت خودشان را دارند.
ص: 94
حساب امام مهدی علیه السلام هم همین طور است. در روایت دارد که مهدی نیز این گونه است. راوی از امام باقر عليه السلام پرسید:
«فَأنتَ المَهدِيُّ؟» فرمود: «كُلُّنَا يُهدَي إِلَى الله» (1)
آیا شما مهدی هستی؟ فرمود: همه ما به سوی خدا هدایت می شویم.
بنابراین همه ی ائمه علیهم السلام مهدی هستند. اما آنکه قیام می کند، تنها دوازدهمین امام است.
قرآن وقتی در همین خصوص با اشاره به نبوت یحیی پیامبر علیه السلام ، می فرماید:
« وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا » (2)
ما فرمان نبوت را در کودکی به او دادیم.
قرآن مجید در بیان حقیقت فوق، قصد قصه گویی ندارد؛ بلکه می خواهد بفرماید آن چه را که یک پیامبر برای امر خطیر نبوت و فرماندهی جامعه ای نیاز دارد، در کودکی به او داده ایم.
نمی خواهم بگویم شهادت دادن بر نبوت یحیی وعیسی پیامبر علیهما السلام جزء اعتقاداتمان است؛ بلکه میگویم همین که شهادتین گفتیم و مسلمان شدیم، لازمه اش این است که بدانیم تصدیق قرآن، تصدیق نبوت حضرت یحیی و حضرت عیسی عليهما السلام هم هست، زیرا همین قرآنی که تصدیقش نمودیم، می فرماید:
« فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا کیف نکلم مِنْ کان فِي الْمَهْدِ
ص: 95
صَبِيّاً قَالَ إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا وَ جَعَلَنِي مبارکا » (1)
پس مریم به سوی او (عیسی) اشاره کرد. گفتند: چگونه با کسی که در گهواره (و) کودک است، سخن بگوییم؟ (عیسی به سخن آمد) و گفت: منم بنده ی خدا، او به من کتاب (آسمانی) داده و مرا پیامبر قرار داده و مرا مایه ی برکت قرار داده است.
خداوند این ماجرا را در قرآن بیان می فرماید، برای اینکه کسی در امامت امام جواد و امام هادی علیهما السلام به خاطر صغر سن تشکیک نکند. این را هم بدانید که قرآن برای هدایتی ماست، نه هدایت گذشتگان. یعنی قرآن برای هدایت معاصران حضرت عیسی و حضرت یحیی علیهما السلام نیامده است. لذا باید به حال مسلمانی تأسف خورد که این آیات را در قرآن مجید می خواند، ولی نمی اندیشد که خداوند سبحان در پی بیان این قضایا چه چیزی می خواهد بفرماید!
بنابراین اگر شیطان بر تن ما چیره شد، بر قلب ما چیره نشود که بسیار خطرناک است. چیره شدن شیطان برتن با یک خواب آشفته حل می شود، اما چیره شدنش بر قلب، مشکلی نیست که به راحتی بتوان از آن رهایی یافت.
در کتب حدیث علمای عامه - از جمله «بخاری» در صحیح
ص: 96
خودش، «کتاب بدء الوحی، باب کیف کان بدء الوحي الى رسول الله صلی الله علیه واله » براساس نقل عایشه - از نخستین وحی خداوند به پیامبر صلی الله علیه واله چنین گزارش می دهد:
«.. در یکی از روزها که در غار حراء مشغول عبادت پروردگارش بود، فرشته ای نزد او آمد و خطاب به وی گفت: بخوان. رسول الله صلی الله علیه واله فرمود: «من خواندن نمی دانم». رسول الله صلی الله علیه واله می فرماید: فرشته مرا در بغل گرفت و تا جایی که تحمل داشتم، فشرد (تا حدی که طاقتم تمام شد)، بعد مرا رها کرد و گفت: بخوان. گفتم: «خواندن نمی دانم» (تا سه مرتبه این کار را ادامه داد)... و گفت: «بخوان به نام پروردگارت، او که انسان را از خون بسته آفرید.» بعد از آن، رسول الله صلی الله علیه واله در حالی که قلبش میلرزید، نزد خدیجه رفت و گفت: «مرا بپوشانید، مرا بپوشانید». حاضران، رسول الله صلی الله علیه واله را پوشانیدند تا این که ترس و وحشتش بر طرف شد. سپس ماجرا را برای خدیجه بازگو نمود و فرمود: «من نسبت به جان خودم، احساس خطر می کنم.» خدیجه گفت: خداوند هرگز تو را ضایع و نابود نخواهد کرد، زیرا شما پای بند صله رحم هستی، به مستمندان کمک می رسانی، از مهمانان پذیرایی میکنی و در راه حق، مشکلات را تحمل میکنی. بعد از آن، خدیجه او را نزد پسر عموی خود، «ورقة بن نوفل» برد ... رسول الله صلی الله علیه واله آنچه را که دیده بود شرح داد. «ورقة بن نوفل» گفت: این همان فرشته ای است که خداوند بر موسی فرو فرستاد...»
این در حالی است که قرآن در این باره می فرماید:
ص: 97
« ثُمَّ جَعَلْناكَ عَلى شُرَيْعٍ بَيْنَ الْأَمْرِ ، فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ » (1)
سپس تو را بر شریعتی که از امر خداست قرار دادیم؛ بنابراین از آن پیروی کن و از هوس های کسانی که نمی دانند پیروی مکن.
باید دانست که وجود مقدس آن کسی که مهدی الهی است، هرگز شک نمی کند. زیرا خاتم الانبیاء اولا مسبوق به نبوت بود؛ ثانيا هنگامی که وحی الهی بر قلب مطهرش نازل شد، تردیدی در صحت آن نداشت. البته سختی کار، مقاومت معاندین، خشونت اهل مکه و خشونت حاکم بر سران جهل در تبعیت از افراد ضعیف الحال، همگی در شمار مشکلاتی بود که خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله با آنها مواجه بود.
اما هرگز بحثی از جهل نسبت به وحی و تردید در عمل به وظیفه در مواجهه با وحی در میان نبود؛ چه رسد به این که عایشه بگوید یهودیان، پیامبر را بعد از بعثت سحر کردند و در تأیید صحت حضور جبرئیل برای ابلاغ وحی، دچار توهم شده بود، تا اینکه خداوند به دادش رسید. به خدا سوگند، نقل این اراجیف و انتساب چنین اتهاماتی به پیامبر، توطئه ای بود تا اگر روزی بخواهند بگویند:
« أَمْ يَقُولُونَ شاعِرُ نَتَرَبَّصُ بِهِ ریب الْمَنُونِ » (2)
ص: 98
آیا می گویند شاعری است که برای او منتظر مرگ مشکوکی هستیم.
یا اینکه بخواهند او را - العياذ بالله - ساحر و یا دیوانه بخوانند، دست خود را باز گزارده باشند. قرآن در خصوص این اتهام نیز چنین گزارش می دهد:
« وَ إِنْ يَكادُ الَّذِينَ كَفَرُوا ليزلقونک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونُ » (1)
خواستند برای این اتهامات، از پیش مقدمه چینی کرده باشند.
اینان از فهم و درک وجود چنین توانایی در امام معصوم که به هدایت الهی در او ایجاد می گردد، عاجزند؛ توانایی که منحصر به وجود مقدس پیامبر نبوده و در همه ی این ذوات مقدسه متبلور بوده است. از جمله در مورد امام رضا عليه السلام نقل شده است:
وقتی که امام هفتم موسی بن جعفر علیهما السلام را به زندان بغداد می بردند، به همسر بزرگوار خویش «ام احمد» مادر احمدبن موسی شاه چراغ که قبر مطهرش در شیراز واقع شده و وصی آن حضرت نیز بوده است. سفارش کرد تا رختخواب ابی الحسن علی بن موسی الرضا علیهما السلام را در دهليز خانه پهن کند و آن حضرت را نیز به مراقبت از اهل خانه سفارش فرمود. و این کنایه از اطمینان یافتن از این مطلب بود که مبادا کسی به آنها تعدی کند. آن حضرت به مدت چهار سال، هر شب در دهلیز خانه می خوابید.
ص: 99
ام احمد میگوید: یک روز دیدم آن حضرت منقلب است و ودائع امامت را که نزد من به امانت بود، از من طلب می کند. علت را پرسیدم. فرمود: پدرم شهید شد. عرض کردم: چگونه خبر شدی؟ فرمود: چنان احساس عظمت الهی در خودم احساس میکنم که قبل از این احساس نمی کردم. (1)
بنابراین هرگز سخن از این حرفها نیست که پیامبر در آن چه وحی الهی است، دچار شک و تردید شده و «ورقة بن نوفل» به داد او رسیده و با مراجعه به کتب طبی در صدد درمان ایشان برآمده باشد. لذا آنان که با مباحث جامعه شناسی دینی و روانشناسی دینی آشنایی کامل دارند، می دانند کسانی که در محیط کفر به سر می برند، تعبیر زشت و ناپسند «الجنون المسیحی» یا «الجنون العيسوی» را در خصوص پیامبران بزرگی همچون حضرت عیسی و رسول خدا صلوات الله عليهما به کار برده اند.
منظورشان از این تعابیر، نوعی از جنون خاصی است که فرد مبتلا را وا می دارد تا چیزهایی را که نادیدنی است، ببیند و ادعای مقامات بکند و - العياذ بالله - این پیامبران بزرگ الهی را نمونه چنین ابتلائی می دانند، غافل از اینکه بیان چنین تعابیر سخيف، زننده و موهنی تازگی ندارد؛ بلکه در منابع و کتب سیره ی عامه به نقل از ام المومنین، مسبوق به سابقه است. او هم چنین حرفها را . البته به شکلی که مسلمان ساده لوح باورش شود . قبلا گفته است، در حالی که ما قیل و قال به راه انداخته ایم و تنها
ص: 100
جامعه شناسان و روان شناسان غربی را متهم به کفر و زندقه و الحاد کرده ایم.
مقام امامت خصوصیاتی دارد که اساس آن خصوصیات، اهلیت امام است، نه استفاده ی فعلی مردم. توضیح آنکه مناصب دنیوی مردم تا زمانی که اثر عملی خارجی نداشته باشد، معنا پیدا نمی کند. وزیری که هنوز به وزارتخانه نرفته و در ارتباط با مقامش کاری نمی کند، طبیعت، نمی تواند اثر عملی داشته باشد.
مناصب الهی مربوط به حضرت حق جل و علا است. این تنها خداوند است که حق سلب منصب داده شده را دارد؛ البته هرگز حضرت حق از کسی که به وی منصب داده است، سلب منصب نمی کند. عبارت دیگر برای مطلب آنکه: خداوند هنگامی خاتم النبیین صلی الله علیه واله را برانگیخت که در او شرایط لازم اقتضایی را یافته باشد؛ آن چه یک نبی یا رسول براساس آن قابلیت تحمل وحی الهی داشته باشد. سخن در استقرار یافتن شرایط لازم از قبل بعثت است؛ شرایطی که مقارن اعطای مقام نبوت به آن حضرت . که ما از زمان آن نیز اطلاعی نداریم - در وجود مبارک آن حضرت تحقق یافته است.
ما همین قدر می دانیم که آن حضرت از همان زمان ولادت، نبی خودش بوده است. یعنی خداوند وظیفه ی الهی شخص پیامبر را توسط فرشته ای که اعظم ملائکه بوده باشد، به آن حضرت تعلیم نموده است.امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
ص: 101
« وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلی اللَّهِ علیه واله مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ ملک مِنْ مَلَائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ ، لَيْلِهِ وَ نَهَارِهِ » (1)
از همان زمان که رسول خدا صلی الله علیه واله را از شیر باز گرفتند، خداوند بزرگ ترین فرشته از فرشتگان خویش را مأمور ساخت تا شب و روز، وی را به راه های بزرگواری و درستی و اخلاق نیک سوق دهد.
قرآن مجید در همین مورد می فرماید:
« نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ بَيْنَ المنذرین بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ » (2)
روح الامین آن را بر قلب تو فرود آورد تا به زبان عربی آشکار، از هشدار دهندگان باشی.
یعنی: تا تو از آن هشدار دهندگان الهی باشی که بشریت را از عواقب کارشان و آن چه می کنند و نباید بکنند و آن چه نمی کنند و باید بکنند؛ هشدار دهی. باید بدانیم که خدای حکیم نه سهو می کند، نه اشتباهی در انتصاب آن حضرت به نبوت صورت گرفته تا به اصطلاح ما - بفهمد که آن حضرت شایستگی نداشته است، نه خطا و نسیانی در فعل آن حضرت رخ داده است.
لذا «مهدی» اسم مفعول است، ولی چون هادي او خداوند حکیم است، منصب او قابل باز پس گیری نیست. قرآن در همین ارتباط، سابقه ی «مهدی» بودن آن حضرت را به قبل از بعثت
ص: 102
ایشان باز می گرداند و می فرماید:
« قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ ؛ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى ؟ فَما لَكُمْ كَيْفَ تحکمون ؟ » (1)
بگو: خداوند است که به سوی حق هدایت میکند. آیا کسی که به سوی حق هدایت می کند، سزاوارتر است که پیروی گردد یا کسی که راه را نمی یابد مگر این که هدایت
گردد؟ شما را چه شده است؟ چگونه داوری می کنید؟
وحی، فعل حضرت حق جل و علا است؛ او هم کسی را که باید حامل وحی الهی باشد، از پیش آماده می کند. از همین رو، هیچ وقت خداوند مخلوق دیگری را به جز آنی که آماده اش کرده است . برای وحی انتخاب نمی کند. خودش آمادگی و اهلیت را ایجاد میکند و طبق اهلیت از پیش ایجاد شده، وحی الهی را به او ابلاغ می کند.
« وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ » (2)
پروردگار تو، هر آن گونه که بخواهد، می آفریند و او است که بر می گزیند. و مردم در این خصوص اختیاری ندارند.
« وَ مَا کان لِبَشَرٍ أَنْ يکلمه اللَّهُ إِلاَّ وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یرسل وَ لَا فیوحى باذنه ما يَشاءُ إِنَّهُ عَلَى حَكِيمُ » (3)
ص: 103
هیچ بشری را نرسد که خدا با او سخن بگوید، جز از راه وحی یا از فراسوی حجابی، یا رسولی بفرستد که به اذن او هر چه بخواهد وحی کند. قطعا او والامقام و حکیم است.
بنابراین؛ هر فردی قابلیت وحی الهی را ندارد. این قابلیت و استعداد به تناسب گسترش و شمول وحی الهی فرق می کند؛ بنابراین پیغمبر به دنبال استعداد و آمادگی که خداوند در او پدید آورده است، نیاز به هیچ پیغمبر دیگری نداشت. لذا سخن بر سر این نیست که آن حضرت بر ملت ابراهیم بود یا بر ملت عیسی و موسی علی قرار داشت. چرا که اصولا نیازی نداشت تا بر ملت آنها باشد. بر این اساس، آن چه در چهل سالگی عمر مبارکشان اتفاق افتاد، بعثت و رسالت بود، نه نبوت. زیرا اساس رسالت این است که مأمور به تبلیغ حکمی باشد که مربوط به دیگری است. از این رو رسالت و پیامبری آن حضرت در این سن شکل می گیرد. (1)
لذا خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله ، روزی که نبی شد نیازی به امت نداشت. همین سان، آن روزی هم که به رسالت مبعوث شد، داشتن یا نداشتن امت، رسالت الهی اش را نیفزوده و از آن نیز نکاست. نخستین فرد در امت پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله ، امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از کودکی به آن حضرت ملحق شد. نفر دوم این امت، حضرت عليا مخدره ی معظمه، حضرت خدیجه علیها السلام بود؛ که اگر از خود آن حضرت بشماریم می توان حضرت
ص: 104
خدیجه علیها السلام را سومین امت او به شمار آورد. چهارمین آنان بالإجماع، حضرت ابی ذر است که چهارمین مسلمان نیز محسوب می گردد.
مهتدی هم از جهت افراد و هم از جهت حالات، درجاتی دارد. یعنی در میان ده نفر، همگی هدایت را به صورت یکسان کسب نمی کنند. حتی آنانی هم که در درجات بالای ایمان اند، از فضایل و کمالات یکسانی برخوردار نیستند. البته این درجات چیزی نیست که برای ما قابل تشخیص باشد و تشخیص آن تنها از اولیای حق بر می آید. در این خصوص نیز روایاتی درباره ی عده ای از اصحاب ائمه یا اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام وجود دارد که ناظر به همین اختلاف درجات آنان است. مثلا اصحاب سیدالشهداء علیهما السلام دو نوع بودند: یک عده، آنهایی بودند که نعمت شهادت شامل حالشان نشد و عده ی دیگر که جزء شهداء هستند و در درجات عالیه ی ایمان قرار دارند.
افراد در جایگاه تعلم و کسب فضایل و کمالات نیز یکسان نیستند. یعنی درجاتشان در آموختن و اندوختن آموخته فرق میکند. افراد بشر، از مراحل اولیه ی هدایت و ایمان تا مراحل بالای آن نیز، از درجات مختلفی می توانند برخوردار باشند. زیرا هدایت هم به تعلم شباهت دارد. مثلا شاید کوشش نوآموز کلاس اول ابتدایی کمتر از کوشش یک دانشجوی مقطع دکتری در مسیر تعلم نباشد. اما نتیجه ی یک سال کوشش دانش آموز کلاس اول در علم آموزی با آن دانشجوی سطح بالا، بسیار متفاوت است. زیرا
ص: 105
این کودک کلاس اول، شاید 18 سال دیگر - به شرط داشتن همین کوشش - بتواند اندوخته ها و ذخایر علمی خویش را به سطح آن دانشجوی دکتری برساند. این امتیازی که در حالات و کمالات برای نوع بشر در اثر کوشش و فعالیت شخصی برای وی ایجاد می شود، بر خلاف آن القاءات الهی است که فرد را به سبب هدایت خاض الهی «مهدی» می کند.
سؤالی که در این جا مطرح می گردد، این است:
می دانیم کلماتی مثل متمهدی و مهتدی با توجه به مفهومی که دارند، صفتی هستند که از یک ریشه ی ثلاثی ساخته شده اند. آیا لفظ «مهدی» هم هم چون الفاظ فوق، تنها یک صفت است که می توان آن را بر هر کسی اطلاق کرد یا اینکه علم شخصی است و از جهت علميت تنها یک مصداق دارد؟ به عبارت دیگر، آیا این لفظ، صفت شخص است و ناظر به حالتی است که تنها در فرد خاصی وجود دارد و تنها در آن فرد خاص باید به کار برده شود، یا این که به لحاظ معنی - هم چون الفاظ کمالات و حتی گاهی نقائص از قبیل عالم، فاضل و مجتهد ياجاهل - در افراد متفاوت و در سطوح مختلفی از علم و فضل و اجتهاد و جهالت، مصادیق متعدده دارد و بر افراد بیشماری قابلیت صدق دارد؟ یعنی آیا اختصاص به یک نفر دارد یا ندارد؟
روشن است که صفات کمالیه یانقائص در افراد مختلف، درجاتی دارد و طبعا افراد (مصادیق) آنها نیز متعددند. توضیح بیشتر مطلب آنکه:
ص: 106
مثلا به لحاظ جو سیاسی، دوران امام موسی کاظم علیه السلام منصور عباسی در ده سال آخر خلافت خویش پس از شهادت امام صادق علیه السلام اختناق شدیدی ایجاد کرده بود. شیعیان به اجتناب از ایجاد خطر در حفاظت از جان امام هفتم بالا و کاستن فشارهای حاکمیت نسبت به آن حضرت و نیز کاهش حساسیت مأموران و جاسوسان در خصوص کنترل حال و روز شیعیان می اندیشیند. بدین روی، در گفتگوهای میان خودشان و نیز نقل هایی که از آن حضرت روایت می کردند، بیشتر اوقات با لفظ «عالم» و گاهی «عبد صالح» از آن حضرت یاد می کردند. لذا در روایات ما زیاد آمده است که: «قال سألت العالم علیه السلام» یا اینکه «سألت العبد الصالح علیه السلام»؛ و برای اهل فن بسیار واضح و معلوم بوده و هست که در آن زمان، مقصود از این تعابیر چه کسی است؟
این مثال و این تعبیر در مورد زمان ما هم جاری است. یعنی در بعضی از شهرها خصوصا شهرهای کوچک، اصطلاح «عالم شهر» تنها یک مصداق مشخص دارد که همه ی اهالی آن شهر شناسند. در حالی که در بعضی از شهرها مثل قم چنین اصطلاحی می تواند مصادیق متعدده داشته باشد؛ از همین رو به کار بردن این اصطلاح در چنین شهرهایی چندان معمول نیست و فهم مقصود از آن بسیار دشوار است. لذا در چنین مواردی اینگونه الفاظ، از الفاظی است که معنایی ویژه ی یک نفر ندارد. طبعا چون این الفاظ از موارد و مصادیق اشتراک لفظی است، شاید صد نفر مشمول کلمه ی عالم شوند، ولی گاهی اختصاص، نتیجه ی «انحصار مصداق» است و در زمان يا مكان معين، تنها به
ص: 107
شخص واحدی اطلاق گردد.
نمونه ی دیگر: در روایات منقول و منتسب به حضرت هادی و حضرت عسکری علیهما السلام آمده که راوی نوشته است: «قال کتب إلى صاحب العسکر»که با توجه به شرایطی که «امامین عسکریین» در آن به سر می بردند، کسی نمی تواند بگوید منظور از «همدم نظامیان» کیست؟ (1)
واژه ی «طبیب» نیز از همین قبیل است. این کلمه این روزها مصادیق متعددی دارد. ولی در زمان «ابن سینا» این لفظ در خراسان و بعد آن در عراق، تنها به او اطلاق می شد و در زمان محمدبن زکریای رازی» در منطقه ی «ری» تنها یک مصداق داشت.
از جمله همین الفاظ، «الصادق» است که لقب خاص امام ششم عليه السلام است، در حالی که به مصداق آیه شریفه:
« يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصادقین » (2)
ص: 108
همه ی ائمه علیهم السلام صادق اند؛ یعنی در قول و فعل، راستگویانی اند که هیچگاه دروغ نگفته و از عصمت کامل علمی و عملی برخوردارند. اما این لقب به آن حضرت اختصاص دارد، زیرا ایشان در عصری می زیست که عصر احادیث مهمه ی علوم اهل بیت علیهم السلام بود؛ لذا تعداد راویان احادیث امام صادق علیه السلام معادل با همه ی ائمه حتى رسول الله علیهم السلام است. (1)
به آن حضرت، «الصادق» گفته می شود، زیرا هر کسی روایاتی را که از آن حضرت بروز نموده، میدید و می شنید، يقين داشت که ایشان راست می گوید. این مطلب هرگز بدان معنی نیست که امام باقر یا امام عسکری علیهما السلام این جهت را نداشتند. بلکه همان طور که گفته شد، این بیان از آن رو است که در علم منطق، گاهی معنای لفظ کلی است، ولی مصداقش منحصر به فرد است. و به عبارتی؛ لفظی عام در زمان و مکانی خاص مصداق منحصر به فردی دارد و همان لفظ در زمان و مکان خاص دیگری مصداق دیگری پیدا میکند.
اکنون پس از ذکر مثال های متعدد، باید گفت که «مهدی» هم
ص: 109
از این سنخ است. این لقب بر هر کسی صادق است که مورد القاء فعلی هدایت حضرت حق باشد؛ یعنی هر کس به گونه ای باشد که خداوند، آن مقداری از هدایت را که لازمه ی واسطه شدنش بین خدا و بشر است، یکباره به او القاء کند.
اما «مهدی» کلمه ای است که معنایش به لحاظ بروز و ظهور، منحصر به وجود مقدس امام دوازدهم مهدی آل محمد صلوات الله وسلامه عليهم اجمعین است. البته پس از خاتم انبیاء صلی الله علیه واله تا ایشان یعنی سیزده معصوم که صديقه ی کبری علیها السلام هم از آنان بود و در احاطه ی علمی هیچ فرقی با سایر ائمه نداشت به همگی ابواب آن علم الهی بوده اند که خداوند در وجود پیامبر قرار داده و از وجود ایشان به یکایک این ذوات مقدسه منتقل شده اند، در حالی که از این ابواب، فقط یک یا دو باب بر شیعیانشان ظاهر گشته است. در «کتاب الحجة» از کتاب شریف اصول کافی آورده است که راوی گوید:
« دَخَلْتُ أَنَا وَ کامل التَّمَّارُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السَّلَامُ . فَقَالَ لَهُ کامل : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، حَدِيثُ رَوَاهُ فُلَانٍ . فَقَالَ : اذْكُرْهُ . فَقَالَ : حَدَّثَنِي أَنَّ النَّبِيَّ صلی اللَّهِ علیه واله حَدَّثَ عَلِيّاً علیه السَّلَامُ بِأَلْفِ بَابٍ يَوْمَ تُوُفِّيَ رَسُولُ اللَّهِ ، کل بَابٍ يَفْتَحُ أَلْفَ بَابٍ فَذَلِكَ أَلْفُ أَلْفِ بَابٍ . فَقَالَ : لَقَدْ كانَ ذَلِكَ . قِلَّةُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، فَظَهَرَ ذَلِكَ لِشِيعَتِكُمْ وَ مَوَالِيكُمْ ؟ فَقَالَ : یا کامل ؛ بَابُ أَوْ بَابَانِ . فَقُلْتُ لَهُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، فَمَا روی مِنْ فَضْلِكُمْ مِنْ أَلْفِ أَلْفِ بَابٍ إِلَّا بَابُ أَوْ بَابَانِ ؟ قَالَ : قَالَ :
ص: 110
وَ مَا عسیتم أَنْ ترؤوا مِنْ فَضْلِنَا مَا ترؤون مِنْ فَضْلِنَا إِلَّا أَلْفاً غَيْرَ مَعْطُوفَةٍ » (1)
من وکامل تمار بر امام صادق علیه السلام وارد شدیم. کامل به آن حضرت عرض کرد: فدایت گردم؛ فلانی حدیثی را روایت کرده است. فرمود: بگو! گفت: روایت می کند که پیامبر صلی الله علیه واله در روز وفاتش هزار باب به على عليه السلام آموخت که از هر باب آن هزار باب دیگر گشوده می شود و بدین ترتیب جمعا هزار هزار باب می شود. (2) آن گاه فرمود: آری همین گونه بود. عرض کردم: فدایت گردم! آیا آن ابواب علم برای شیعیان و دوستان شما هم ظاهر شد؟ فرمود: ای کامل! بیش از یک یا دو باب بر آنان ظاهر نشد. گفتم: فدایت گردم! آیا از هزار هزار باب از فضل شما، بیش از یک یا دو باب روایت نمی شود؟ امام فرمود: شما توقع دارید که از فضل ما چه مقدار روایت کنید؟ شما از فضل ما تنها یک «الف غير معطوفه» (3) روایت می کنید.
ص: 111
بنابراین آن چه از علوم ائمه علیهم السلام به ما رسیده، به یک دهم از آن علوم هم نمی رسد؛ چرا که از یک سوی، افراد، حرفه ای نبوده اند تا هر آنچه را می شنوند بنویسند و از سوی دیگر، این نوشته ها هم یک جا جمع نشده است. آنهایی هم که حرفه ای بودند، آن قدر کتاب هایشان را گرفتند و سوزاندند و از بین بردند که آن چه بعد از قرن پنجم به نسل ما رسیده، نسبت به آن چه از آنها که به دست ما نرسیده، بسیار اندک است.
یکی از بازیگری های فرقه های غیرشیعه، طرح موضوعی به نام «مهدویت نوعيه» است، موضوعی که با طرح آن خواسته اند جا را برای سوء استفاده و بازی های بعدی باز بگذارند.
طرح این بحث برای ما کم ترین ارزشی ندارد، اما دانستنی
ص: 112
است که نباید تصور کرد اگر مهدی نام شخص شد، دیگر کسی در تعیین مصداق آن بر فرد دیگری دچار تردید نمی شود. یعنی نپنداریم که اگر «عالم» نام شخص و نام شناسنامه ای شخصی باشد، کسی در تعیین مصداق آن تردید نمی کند، اما اگر این واژه درجه ی علمی وی باشد، به محض این که در سخن جاری شود، هر کسی سر می کشد تا امتیازات آن را متوجه شخص خودش کند. بلکه گاهی هم عالم با توجه به معنی و مفهوم آن ممکن است به تعداد جاهلان مصداق داشته باشد و بر افراد متعددی در خارج صدق نماید. اما به معنای واقعی کلمه، نمی تواند در خارج بیش از یک مصداق داشته باشد.
در طرح «مهدویت نوعیه» نیز به یک معنا می توان گفت که سوءاستفاده کنندگان، با طرح آن، از بالاترین حد نادانی نادانان استفاده کرده اند و پا را از چهره سازی فراتر نهاده اند.
ما مدعی عصمت نیستیم. اما باید توجه داشته باشیم که لحن مناجات امیرالمؤمنین، امام مجتبی، سیدالشهداء و سید العابدین امام چهارم علیهم السلام ، به هنگامی که با خدا مخاطبه می کنند، سراسر آمیخته با تضرع و لحن بنده ی حقیر مسکین مستکین با خدای خویش است؛ اما آنان به هنگام سخن با مردم هیچگاه از این تعابیر استفاده نکرده اند.
علم را می شود چهره سازی کرد، اما این شکل از چهره سازی آدم را گول می زند. چهره سازی عالم، متبلور در نمادهایی از قبیل لباس و هیکل و موی سر و امثال اینها است. اما مهدویت نشانه هایی ازاین قبیل ندارد تا بتوان آن را چهره سازی کرد. لذا
ص: 113
چیزی جز ادعا و گول خوردن مطلق نیست. از همین روی نفی مهدویت نوعیه به این محقق نمی گردد که بگوییم کلمه ی مهدی اسم خاص وجود مقدس ولی عصر امام زمان امام دوازدهم است. نه! همان طوری که «اله» یا «خالق» اسم خاص شناسنامه ای خداوند متعال نیست. خداوند سبحان فرموده است:
« هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ » (1)
همه ما هم پذیرفته ایم و می گوییم:
« لا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ » (2)
در حالی که سخن مشرکان این بود که:
« أَجْعَلْ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً انَّ هذا لَشَيْ ءُ عُجابُ » (3)
آیا همه خدایان را یک خدا قرار می دهد؟ این کاری شگفت آور است؟
منطق مشرکان واقعا این بود که هر کسی می خواست یک خدای اختصاصی داشته باشد تا دیگری مزاحمش نباشد. ماکه می گوییم «لا اله الا الله»، «اله» را اسم شناسنامه ای حضرت حق جل و علا نمیدانیم. بلکه فقط می خواهیم بگوییم محال است که آن «اله» کسی جز «الله» باشد. بر همین سیاق میگوییم: آن که باید «مهدی موعود» باشد، محال است فردی جز وجود مقدس امام دوازدهم علیه السلام باشد.
ص: 114
آشنایان با ادبیات عربی میدانند که «أل» جنس بر اسم نکره داخل شده و مفید معنای جنس محض است. این «أل» در واقع برای تعریف نیست؛ بلکه کلمه را تنها از جهت لفظ معرفه می کند. بنابراین معترف به «أل جنس» در واقع نکره است، هر چند احکام معرفه بر آن صدق می کند. یعنی اگر بر سر اسمی قرار گیرد، حضور آن در ذهن موجب تعین معنا نیست. شاهد مطلب این است که علم جنس در هنگام استعمال بر افراد غیر معین دلالت میکند و به صورت مطلق و بدون هیچ گونه قیدی بر ماهیت آن اسم دلالت دارد.
مهم ترین افاده ای که «ال» جنس در بردارد، «استغراق» است. استغراق در لغت به معنای «در برگرفتن» است؛ بدان معنی که تمامی افراد مشمول آن معنا را در بر می گیرد. بهترین علامت و راه تشخیص آن این است که اگر لفظ «كل» را به جای «ال» قرار دهیم، مفهوم و مقصود واژه بهتر و واضح تر می گردد. مثلا در آیه: « انَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا » (1) اگر به جای «ال» در «الانسان» که «ال» آن از نوع جنس است، لفظ «كل» را قرار دهیم، معنی و مقصود آیه برایمان واضح و شفاف می گردد. بدان معنی که آیه شریفه می خواهد بفرماید همه ی آنانی که اطلاق لفظ «انسان» بر آنها صحیح است، در زبان هستند، بجز آن دسته از ایشان که ایمان آورده و عمل صالح انجام دهند.
ص: 115
«أل» عهد، الف و لامی است که بر اسم نکره وارد می شود؛ آن را از ابهام بیرون آورده و متعین در فرد خاصی می کند و در حقیقت، تعریف حقیقی را افاده میکند. «معترف به أل عهد ذهنی»، دلالت بر ماهیت آن اسم به قید حضور در ذهن می کند، یعنی موجب می شود تا لفظ و معنای اسم بعد از خود را تعریف کند و دراین افاده ی تعریف نمودن، به مانند علم شخصی عمل می کند؛ با این تفاوت که علت معرفه بودن در علم شخصی، خود آن «علم» یعنی ذاتی آن است، اما علت معرفه بودن معترف به «أل» دخول «أل» بر سر آن و به عبارتی عارضی است.
به عنوان مثال به آیه شریفه توجه کنید:
« وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ . . .» (1)
و ما هیچ پیغمبری را نفرستادیم، مگر آن که باید به اذن خدا از او اطاعت شود. و اگر آنها هنگامی که بر خود ستم کردند، پیش تو می آمدند و از خدا آمرزش می خواستند و پیامبر برای آنها طلب بخشش میکرد...
«ال» در «الرسول» به همان رسولی اشاره دارد که در ابتدای آیه او را مطاع به اذن خدا معرفی کرده و متعین در اسم خاصی نموده است. لذا اگر می خواست از نوع «ال جنس» بوده باشد، جنس
ص: 116
رسولان را شامل میشد و معنی آن این میشد که خداوند ما را به تمامی رسولان الهی ارجاع داده است. در حالی که به عنوان مثال، اکنون ما نمی توانیم برای استغفار و آمرزش الهی در گناهانمان به مزار «حقوق» برویم و عرض حاجت کنیم.
لذا تمامی رسولان الهی، رسالتشان در عهد خودشان امری معتبر و خودشان نیز واجب الاطاعه بوده اند، و حتى استحباب زیارت قبورشان نیز به قوت خویش باقی است؛ اما در حال حاضر هیچ کدام از آنان مسئولیتی نسبت به ما ندارند. نه برای ما آمرزشی خواهند خواست و نه در این خصوص وظیفه ای نسبت به ما دارند، چرا که آنها خود، به پیامبر ما یعنی خاتم النبیین صلی الله علیه واله نیاز دارند.
لذا آن بزرگواری را که خدا تعهد داده که اگر پیش او بروی و برای گناهانت استغفار کند، امروز وجود مقدس امام زمان علیه السلام است. نگاهی گذرا به آیاتی چند، از باب نمونه می تواند ما را در فهم دقیق تر مفهوم این دو نوع از «ال» کمک رساند:
1) « لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شهیدا » (1)
برای این که شما گواه بر مردم باشید و رسول نیز گواه بر شما باشد.
«ال» در «الرسول»، «ال» عهد است. یعنی پیغمبری که بین خدا وما امت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله شناخته شده و معهود است.
ص: 117
2) « رَبَّنا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ » (1)
پروردگارا! ما به آن چه نازل فرمودی ایمان آوردیم و از رسول پیروی کردیم. بنابراین نام ما را در زمره گواهان بنویس!
«ال» در «الرسول» نیز «ال» عهد بوده و مربوط به امت حضرت عیسی علیه السلام است. «الرسول» در این جا به قرینه آیه قبلش تنها به حضرت عیسی علیه السلام اشاره دارد که فرموده است:
« فَلَمَّا أَحَسَّ عِيسى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَى اللَّهِ قالَ الحواریون نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ » (2)
وقتی عیسی به کفر آنها پی برد، گفت: چه کسانی یاوران من به سوی خدا هستند؟ حواریون گفتند: مایاوران خداییم. به خداوند ایمان آورده ایم. گواه باش که ما فرمانبرداریم.
از عجایب امر، این است که کسی از مدافعان مهدویت نوعیه هم متوجه نشده که کلمه ی «المهدی» از زمان پیامبر ونیز در السان روایات، همواره با «ال» عهد استعمال می شده است، لذا وجود چنین لفظی در روایات هیچگاه اسم جنس نیست. این مطلب قابل توجهی است که در فهم و تعیین مصداق واژه المهدی» در روایات، به ما کمک می کند. مثلا پیغمبر فرمودند: «المهدي منا اهل البيت».
ص: 118
پر واضح است که «ال» در آن، هم چون «ال» الرسول در آیاتی که آورده شد، و همانند آیه شریفه ى « أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ » (1) «ال» عهد است. و نشانه اش آن که در زمان نزول آیه، هیچکس به خودش اجازه نمی داد تا از پیامبر بپرسد: لطفا منظورتان را از این رسولی که خدا دستور داده تا از او اطاعت کنیم، مشخص کنید تا بدانیم که او کیست؟ نیز در روایتی که پیامبر خطاب به دخترش فاطمه علیها السلام فرمود: « یا فاطمه الَّا أبشرک أَنْ المهدی مِنْ ولدک»، از واضحات است که «ال» در این روایت «ال» عهد است و هر مهدی نامی را شامل نمی گردد.
روشن شد «ال» در هر حدیثی که بر لسان خاتم انبیاء صلی الله علیه واله جاری شده و کلمه ی «المهدی» در آن وجود دارد، از نوع عهد است. یعنی مقصود از آن شخص معینی است که از بیانش همه ی مقصود پیامبر را می توان فهمید و لازم نیست کسی از آن حضرت بخواهد تا مقصود خویش را شرح و بسط دهد. این مطلب واضح ترین اصلی است که بر مبنای آن توان بر شناخته شده بودن وجود مقدس مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف، از قبل عموم آنانی که کلمه ی مهدی را در عصر رسالت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله از لسان مبارک آن حضرت میشنیدند، استدلال نمود. به طوری که در هیچ کدام از احادیث دیده نشده که رسول خدا صلی الله علیه واله و ائمه معصومین علیهم السلام نام مبارک آن حضرت را به
ص: 119
صورت «مهدی» (به شکل نکره) به کار برده و یا پس از آوردن لفظ «المهدی» گفته باشند: «اعني الذي يخرج في آخر الزمان» (به شکل کلی)، زیرا پیامبر در همان ابتدای کار، آن حضرت را برای ما شناسانده بود.
ولی دست های نابکاری در خصوص عدم جواز نقل حدیث بخشنامه صادر نمودند تا حديث نتواند آن چه را که از نظر آنها ابهام در قرآن به شمار می آمد (ولی می توانست مقاصدی بر خلاف ایده و منش آنان داشته باشد) شرح دهد و بالمآل جامعه را از نشر و بهره مندی از این احادیث محروم ساختند.
همان دست های نابکار بر خلاف شواهد فراوان ادبی و لغوی و تاریخی، «ال» را در «المهدی»، «ال» جنس گرفته اند. اینان نفهمیده اند تالی فاسد وجود چنین برداشت نادرستی - که هرگز در روایات مربوط به آن حضرت دیده نشده - تعبير «مهدی آخرالزمان» است که گاهی در سخنان بعضی از اشخاص غافل دیده می شود. لازمه ی چنین تعبیر نادرستی وجود تعابير «مهدی اول الزمان» و «مهدی وسط الزمان» است که این تعابیر نیز هرگز دیده نشده است. در نهایت، نتیجه ی چنین فهم نادرستی در ادبیت عربی، اعتقاد فاسد دیگری به نام «مهدویت نوعیه» است که در بیان بعضی از علمای عامه به چشم می خورد.
گفتنی است که بعضی از گویندگان، «ال» را در «المهدی»، «ال» زینت دانسته اند. چنین الف و لامی بر سر اسم علم مانند «الحسن» و «الحسین» قرار می گیرد که هر دو اسم شخص است، در حالی که «مهدی» صفت است نه اسم. این کلمه صفتی است که وقتی با «ال»
ص: 120
دیده شود، فقط یک مصداق دارد. در غیر این صورت اگر کسی بخواهد به روایت «كلنا مهدی» استشهاد کند، باید بداند که در چنین مواردی که مهدی بدون «ال» به کار برده می شود، به حساب صفت استعمال شده و معنای عمومیت پیدا میکند که درباره آن قبلا به مقدار کافی توضیح داده شده است.
مستفاد از روایات بدون هیچ توضیح و تفسیری حاکی از آن است که واژه «المهدی» در عصر رسالت و در لسان صحابه ی رسول الله صلی الله علیه واله شناخته شده بوده است. زیرا این کلمه اصولا از اصطلاحاتی است که مقارن با دیگر اصطلاحات اسلامی برای مسلمانان جا افتاده است. توضیح این معنا چنین است:
«رسالت» از اموری است که همیشه زبان خاص خودش را داشته است؛ به طوری که هر پیامبری با زبانی سخن می گفته و از اصطلاحات و الفاظی استفاده می کرده که در آن زمان برای قومش آشنا بوده؛ و نوع ارتباطات کلامی بین آن پیامبر و قومش به شکلی و در حدی برقرار می شده که مردم مشکلی در فهم مقصود الفاظ استعمال شده پیدا نمی کردند.
نوع زبان در ایجاد این ارتباط، تأثیری در اصل قضیه نداشته است. مثلا فرض کنید زبان اصلی حضرت موسی علیه السلام عبری بوده است، ولی به جز چند مورد، بقیه متون عهد قدیم به زبان عبری نیست. نمونه دیگر: بدون تردید زبان حضرت عیسی علیه السلام عبری بوده و با این زبان، مقصود خویش را به قومشان تفهیم می نموده اند. ولی هیچ کدام از اناجیل موجود به زبان عبری
ص: 121
نیست. بنابر یک مغالطه، آن حضرت، اصولا کتابی نداشته، یعنی الفاظ معینی از حضرتش به عنوان وحی الهی خطاب به مردم صادر نشده است.هم چنین خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نوشته و کتابی از پیش مکتوب، با خودش نیاورده بود. بلکه شکل اولیه آن چه آن حضرت بر مردم تلاوت می کرده است، قرآن به معنی خواندنی نه نوشتنی بوده است. سپس همان خواندنی بعدا به دستور آن حضرت نوشته شد. یکی از اشکالاتی هم که مشرکان به خاتم انبیاء صلی الله علیه واله می کردند، این بود که:
« لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتَّى تُنَزِّلَ علینا کتبا نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّى هَلْ كُنْتُ إِلاَّ بَشَراً رَسُولاً » (1)بالا رفتن تو (به آسمان) را باور نخواهیم کرد تا این که بر ما نوشته ای نازل کنی که آن را بخوانیم. بگو پاک و منزه است پروردگار من؛ آیا من جز بشری پیام آورم؟
مشرکان از آن حضرت تقاضا داشتند تا همه ی دقایق وحی را به صورت مکتوب و با الفاظی معین - که تغییر پذیر نیست - بر آنان تلاوت فرماید. در حقیقت مقبول طبعشان نبود که پیامبر بخواند و آنان بشنوند، یا آن حضرت به مفهوم وحی عمل کنند، آنگاه آنان تنها فعل پیامبر را به عنوان وحی ببیند و معیار قرار دهند. از این رو در پی آن بودند تا وحی به وسیله ی الفاظ حامل وحی تغییری پیدا نکرده باشد. لذا توقع داشتند تا مثلا شکل نماز
ص: 122
خواندن هم به صورت مکتوب از آسمان نازل شده باشد. اما پیامبر در پاسخ به این تقاضا به آنان می فرمود:
« صَلُّوا كَمَا رَأَيْتُمُونِي أُصَلِّىَ » (1)
شما همان گونه نماز بخوانید که می بینید من نماز می خوانم.
دقت کنید. با اینکه در طول ده سال فاصله از هجرت شریف شان تا بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجری که مردم شاهد نماز خواندن آن حضرت بوده اند، شاید دیده نشده باشد که پیغمبر ان نماز فرادا خوانده باشد. با این همه بین مذاهب اربعه هرگز اتفاق نظری در کیفیت نمازی که از پیامبر آموخته اند، وجود ندارد. یعنی صحابه به خاطر اعتماد به احادیث خودشان، نتوانستند کیفیت و شکل نماز پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله را حفظ کنند. آن گاه، از این صحابه ای که نتوانستند احکام دینی و شرعی خویش را که در همان زمان هم محل ابتلایشان بوده نگاه دارند، توقع داریم حامل اعتقاداتی مطابق دستورات و تعالیم آن حضرت بوده باشند؟
نتیجه آن که نمی توان دینی را که در اعتقادات و احکام و در کلیات و جزئیاتش بدون وجود جانشینی قابل اعتماد و اطمینان از ناحیه ی پیامبر، به حضرت حق استناد داده می شود، و از جانب خویش نیز در آن اجتهاد کرده اند، دینی الهی دانست.
ص: 123
الفاظ قرآن الفاظی تثبیت شده است که همه ی آن الفاظ قطعی و غیر قابل تغییر است. لذا باید دانست به خاتم انبیاء صلی الله علیه واله دو گونه وحی می شده است: گونه ای از وحی با الفاظ معین بوده که پیامبر باید همان الفاظ معین را به مردم برساند. یکی از قرائن و دلائل این بحث وجود کلمه «قل» در بسیاری از آیات شریفه قرآن است.
ابن جبیر سیاح معروف (570 - 614 ق.) در سفرنامه اش می نویسد:
« من در مسجدالحرام و در حجر اسماعیل بودم که دیدم عده ای از اعراب آمده بودند و طواف می کردند. ولی دیدم که بسیار نادانند. دختری از میان آنها را صدا کردم و از او پرسیدم: آیا نماز می خوانی؟ دیدم حتی نمی دانست که نماز چیست؟ به او نماز خواندن را یاد دادم. وقتی به او گفتم: بگو: «قل هو الله أحد»، گفت: «هو الله احد» گفتم: بگو «قل»! گفت: تو به من می گویی «قل». ولی من به چه کسی باید بگویم «قل»؟»
یعنی آن دختر نمی دانسته که امین وحی الهی این آیه را آنگونه که به او خطاب شده به ما رسانیده است. این است معنای «کتاب بودن» قرآن، که خداوند خودش این گونه قرآن را شناساند: « هذا كِتابُ أَنْزَلْناهُ مُبارَكُ .» (1) لذا «کتاب بودن» قرآن به معنی یک چیز نوشته شده و تألیف شده به خط «عثمان طه» نیست که
ص: 124
توسط خادم الحرمین! چاپ شده باشد.
به اصل موضوع برگردیم.
به هر حال امتیاز قرآن مجید این است که الفاظش عینا از قبل حضرت حق جل و علا بر خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نازل شده است. الفاظ سایر احکام دین گونه ی دیگر وحی الهی است، چنین نیست. زیرا سایر احکام، مقید به لفظ خاصی نیست. به عبارت دیگر، پیغمبر باید وحی الهی را در خصوص احکام الهی و کیفیت عمل بدان ها به هر لفظی از جانب خودش که ارادهی حضرت حق جل وعلا در آن محقق گردد، به مردم اعلام و ابلاغ فرماید. اما تغییر حتی یک «واو» در قرآن مجید جایز نیست.
لذا تفصیل کیفیات و جزئیات لفظ و شکل ادای هیچکدام از احکام الهی در قرآن وجود ندارد. ولی با این حال هنگامی که پیامبر صلی الله علیه واله بر مردم عصر رسالت این آیه را تلاوت می فرمود: « أَ رَأَيْتَ الَّذِى يَنْهى عَبْداً إِذا صلی » (1) کسی معنی «صلی» را نمی پرسید؛ زیرا حتی در میان مخالفان و سرکشانی چون «ابوسفیان» و «ابوجهل» و «عتبه» و «شیبه»، کسی وجود نداشت که معنی «صلاة» را نداند. هیچ یک از آنان نیز نمی گفتند که ما نمیفهمیم چه میگویی!
لذا هیچ کس نمی تواند ادعا کند که الفاظ و اصطلاحاتی اسلامی هم چون «المهدی»، «صلاة»، «صوم»، «رسول الله»، «وحی»، «نبی»، «نبوت» و امثال اینها، الفاظ غير قابل فهمی برای عرب جاهلی بوده است؛ چرا که این الفاظ در میان اعراب جاهلی هم
ص: 125
استعمال می شده و برای همه آشنا و در نتیجه قابل فهم بوده است.
خلاصه مدعای ما این است:
هم وحيی که غیر قابل تغییر بوده و هم وحيی که پیامبر به زبان خودش برای مردم بیان می کرده است، توسط الفاظی صورت گرفته که مردمان عصر رسالت، متکلم به همان الفاظ بوده اند و از همان طریق هم وارد فرهنگ و زبان اعراب مسلمان و از آن جا به زبان سایر مسلمانان غیرعرب منتقل شده است.
نتیجه آن که آن قدر خاتم انبیاء صلی الله علیه واله در خصوص مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه توضیح داده بود که وقتی می فرمود «المهدی»، همه می دانستند چه میخواهد بگوید.
ص: 126
آن چه در ابعاد اطاعت از رسول بیان شد، دقیقا و بدون کمترین تفاوتی، در محدوده ی اطاعت در خصوص امام نیز صدق می کند. مرحوم شيخ الطائفه شیخ طوسی اعلى الله مقامه در کتابهایش «المبسوط»، «النهاية» و «الخلاف»، (1) در باب الجهاد، کتاب قتال أهل البغی (2) مینویسد:
«همه ی فقهای مسلمین گفته اند که شخص «باغی»، یعنی کسی که علیه خلیفه ی وقت خروج کرده است، فاسق است».
ص: 127
البته ما طبق ضوابط خودمان باید او را «کافر» بنامیم، زیرا از نظر ما، امام عادل - یعنی امام معصوم که در رأس آنها امیرالمؤمنین علیه السلام قرار دارد. طبق حديث مسلم خاتم انبیاء صلی الله علیه واله چنان شخصیتی است که پیامبر خطاب به او می فرماید:
«.... یا علی ؛ حربک حَرْبِي وَ سلمک سلمی ، وَ حَرْبِي حَرْبُ اللَّهُ ، وَ مَنْ سالمك فَقَدْ سالمني ، وَ مَنْ سالمني فَقَدْ سَالِمِ اللَّهِ عزوجل ...» (1)
ای علی! جنگ با تو جنگ با من، و آشتی با تو آشتی با من، و جنگ با من جنگ با خداست؛ هرکس با تو از در مسالمت و پذیرش نسبت به تو برآید، با من از در مسالمت برآمده است.
در جای دیگری خطاب به آن حضرت می فرماید:
« مَنْ أَطَاعَنِي فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ ، وَ مَنْ عَصانِي فَقَدْ عَصَى اللَّهَ ، وَ مَنْ أطاعک فَقَدْ أَطَاعَنِي ، وَ مَنْ عَصَاكَ فَقَدْ عصانی » (2)
هرکس از من فرمان برد، از خدا فرمان برده است و هر کس از فرمان من سر پیچد، از فرمان خدا سر پیچیده است. و هرکس از تو فرمان برد، در حقیقت از من فرمان برده است. و هر کس از فرمان تو سر پیچد، در حقیقت از فرمان من سر پیچیده است.
اما چون سایر مسلمین از چنین کسی تعبیر به «فاسق»
ص: 128
کرده اند، ما هم تعبیر به «فاسق» میکنیم تا بحث عمومی باشد؛ وگرنه ازنظر ما، جنگ با امیرالمؤمنین علیه السلام موجب ارتداد قطعی است.
این دایره و محدوده ی «امامت» از نظر امامیه است. لذا در آن امور عامه ای توضیح داده شد که «مبین حکم» خود امام است؛ و شرط آن «مباشرت» نیست. یعنی لازم نیست امام در مقام عمل مثل سایر تکالیف خودش، اجرا کننده ی حکم باشد. امام تنها «حکم نماز» یا «حکم استحباب اداء صلاة به جماعت» و امثال این احکام را بیان می فرماید، اما شرطش این نیست که خودش هم امام جماعت باشد. در زمان خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، آن حضرت خودش در مدینه منوره مستقر و مسئول بود و برای نقاطی هم چون مکه و طائف و دیگر نقاط و مساجد محلی مثل «مسجد قبا» امام جماعت منصوب می کرد و نمازهای جماعت در آنها اقامه میشد.
علمای شیعه امامت را ادامه ی همان «ولایت» و «اطاعت مطلقه» از پیامبر و در حقیقت ریاست الهی دانسته اند. تعبیر این علماء - با اندک تفاوتی در لفظ و یکسانی در معنا - این چنین است:
« الْإِمَامَةُ ریاسة الهية عَامَّةً لِشَخْصٍ مِنِ الْأَشْخَاصِ فِي أُمُورِ الدِّينِ وَ الدُّنْيَا بالأصالة » (1)
ص: 129
امامت یعنی ریاستی الهی و عمومی برای شخصی از اشخاص در امور دین و دنیا بالاصاله (نه به نیابت)
ریاست الهی لفظ بسیار بزرگی است که می توان آن را «داشتن حق اطاعت و چشم بر حکم و گوش بر فرمان» معنی کرد. به قول هاتف اصفهانی»:
بندگانیم جان و دل برکف *** چشم بر حکم و گوش بر فرمان
این ریاست الهی عمومی، در هر زمان تنها برای یک نفر بر آحاد مردم در تمام امور دینی و دنیوی آنان برقرار است. بنابراین نباید تصور شود که اعمال این ریاست از سوی یک هیأت نظارتی بر مردم نیز امکان پذیر است.
در کتاب «جانشینی حضرت محمد صلی الله علیه واله ؛ پژوهشی پیرامون خلافت نخستین» (1) بحثی در «خلافت اولی» یا «خلافت نخستین»
ص: 130
دارد که حق آن است که آن را «مراحل نخستین یا آغازين خلافت » نام نهیم. خلاصه ی بحث - که همان حرف آقایان اهل سنت است - این است که:
« در قرآن هیچ بحثی درباره ی امامت وجود ندارد. و اگر جانشینی پیامبر پایه و اساسی در دین داشت، چرا در قرآن از آن یاد نشده است؟»
نویسنده کتاب مزبور بعد از این مطلب هم می گوید: «درباره ی اهل بیت در قرآن چیزی گفته نشده است.»
یک خاورشناس یهودی که فعلا در اسرائیل ساکن است، ادعا میکند که اصطلاح «اهل بیت» به عنوان خانواده پیامبر، از قرن چهارم و پنجم پیداشده و این اصطلاح را شیعه ها خودشان به منظور نوآوری در دین آوردند. اما عیب کار این جاست که او و همه آنانی که می پندارند در قرآن هیچ اشاره ای به جانشینی پیامبر نشده است، بین امامت و خلافت تمییز قائل نشده اند.
«خلافت» جایگاهی است که قدرت سیاسی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله را بعد از رحلتش به دست می گیرد، مثل آن والی که پیامبر در زمان حیاتش و پس از فتح مکه به آن جا فرستاد یا در طائف والی تعیین کرد. هم چنین وقتی که آن حضرت به خارج از مدینه تشریف می برد، شخصی را برای اداره ی مدینه تعیین می کرد. آنان که تصور می کنند پیامبر بعد از خودش این کار را نکرده است، نه «آیه ی ولایت» را فهمیده اند و نه از مبنا و منشأ امامت اطلاعی دارند.
این ها در باب خلافت است، در حالی که امامت به عنوان یک
ص: 131
منصب الهی قابل واگذاری به غیر اهلش نیست و بشر هیچ حقی در تعیین آن ندارد. در خصوص آیه مودت هم می گویند: شیعه ها اصرار دارند که منظور از «ذوی القربی» اقربای پیغمبر هستند. اما ابوجعفر طبری در تفسیر خویش ذیل «آیه مودت» (1) : پس از اینکه اقوال مختلفی را پیرامون آیه مذکور آورده، می گوید:
« قول حق و صواب این است که خدا سفارش کرده که هر کسی نظر به خویشاوندان خودش بکند. و خدا در این آیه از مردم خواسته است تا نسبت به خویشاوندان مشرک
پیامبر مودت داشته باشند.»
حد اطاعت از اهل بیت، دقیقا همان حد اطاعت پیامبر است که خداوند حد اطاعت او را چنین معرفی می کند:
« النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » (2)
پیامبر، از مؤمنان نسبت به خودشان سزاوارتر است.
هرکسی بر خودش آن چنان اراده ای دارد که هر کاری بخواهد نسبت به خودش و با اراده ی خودش انجام می دهد، اما همین انسان در مقابل اراده ی پیامبر، از خودش هیچ اراده ای ندارد، و اراده ی پیامبر بر اراده ی شخصی او مقدم است.
از آن جا که ایمان شیعه نسبت به اطاعت مطلق از اهل بیت علیهم السلام براساس نظر شخصی نبوده است، لذا تعریفی هم که امامیه برای امامت کرده اند، دلبخواهی نبوده است. زیرا ادله ی مثبت اعتقادات، تعلیمی است نه الهامی. شاهد بر این سخن آن
ص: 132
است که گاهی دیده می شود بعضی از ساده لوحان ایراد میگیرند که چگونه ممکن است «زراره» به امام باقر علیه السلام اشکال کند؟
در پاسخ آنها باید گفت: اگر زراره اشکال نمی کرد، مطلب را نمی فهمید. یعنی اگر امام باقر علیه السلام در قالب مناقشاتی که اصحابش می کردند، بر آنان استدلال نمی کرد، فهمی حاصل نمی شد و تعلیمی صورت نمی گرفت. لذا مناقشات اصحاب ائمه علیهم السلام در مسائل علمی، به معنای رد امام علیه السلام نیست، بلکه تعلیم علم امامت است از راه یک انسان، نه از راه یک امام؛ زیرا این روش تعلیم یک انسان است و ما را به تعلیم امام هیچگونه راهی نیست.
بنابراین نه طرح هر مسأله ای به معنای الحاد است و نه این که هر مسأله ای را هر جایی باید طرح کرد، زیرا عموم مردم توانایی هضم یک سری از مسائل را ندارند.
رضوان خدا باد بر مرحوم «سید عبدالحسین شرف الدين» که می گوید: آنچه ما را موظف نموده تا به سخن امام تن دهیم و از او اطاعت کنیم، فرمان خدا است. بنابراین شیعه براساس کلام خدا، ملتزم به اطاعت مطلق از امام در امر دین و دنیا شده است، زیرا آیه را آنگونه که خدا می خواهد، فهمیده است.
لذا مفهوم امامت از نظر شیعه مأخوذ از ادله ی امامت است. از همین رو، تعریف امامت مثل تعریف نبوت می شود. یعنی امامت، مقید به شؤون نبوت، منهای وحی شریعت است، هرچند وحی شریعت به امام، استبعاد عقلی ندارد. یعنی می شود خدا به امام وحی شریعت کند و می شود به دیگری مثل خاتمانبیاء وحی شریعت کند و او همه ی علم را به امیرالمؤمنین علیه السلام انتقال دهد.
ص: 133
این انتقال علم در وحی تدریجی، به صورت تدریجی و در آخرین مراحل حيات شریف خاتم انبیاء صلی الله علیه واله به شکل دفعی صورت گرفت، موضوعی که در منابع عامه مطلقا بدان اشاره ای نشده است.
امامت هم چون نبوت است که نیابت بردار نیست. تفاوت میان ائمه ی ما با خاتم النبيين و حضرت ابراهیم یا حضرت موسی علیهم السلام این است که وحی الهی به انبیاء، به اراده ی تشریعی خدا جهت بیان احکام به آنها صورت می گرفت؛ اما در خصوص ائمه ی ما علیهم السلام ، با توجه به این که نبوت به وجود خاتم النبيين ختم شده است، علم احکام به او وحی شده و از ایشان به تک تک آنها که از پیش تعیین شده اند، منتقل شده و در نهایت به ما رسیده است. (1)
در این جا نیز بحث بر سر تعبد مسأله ی امامت نیست. بلکه بحث بر سر این است که منشأ آموزش و اطلاعات شیعه و سنی در مسائل اعتقادات و احکام، در نهایت به امام باقر و امام صادق علیهما السلام منتهی می شد و عموم مردم به آنها احتیاج داشتند، یعنی غیر امام نمی توانست از کسی جز امام یاد بگیرد. بنابراین اطاعت از امام در همه بخش های زندگی فردی و اجتماعی باید وجود داشته باشد. از همین رو در مبانی شیعه، اطاعت مطلقه فقط از پیامبر یا
ص: 134
امام است که معنی پیدا می کند. ولی در بقیه ی مناصب، اطاعت مشروط، مشروعیت خواهد داشت. اما از نظر اهل تسنن، «ولی امر» همان کسی است که امور عامه ی مسلمین را بر عهده دارد. یعنی در رأس قوه ی مجریه بر قوه قضائیه و ملحقات آن از قبیل مسائل مربوط به نماز جمعه و عیدین اشراف دارد و ولایت او در حد همان ولایت خدا و رسول و امام است. حمل به صحت این نظر، آن است که در نظر آقایان، «ولی امر» ابتدا به این فکر نمی کند تا بفهمد اصل ولایت خدا و رسول و امام در چه چیزی نافذ است و سپس چنین نظری را ابراز کند.
آیا ولایت امام در خصوص بیان احکام است یا در اجرای احکام نیز نافذ است؟ آنها ولایت رسول خدا را در اجرای احکام نافذ نمی دانند، در حالی که از نظر شیعه، رسول خدا خودش می تواند در مدینه باشد و یک لشکر را با فرماندهی که تعیین کرده، برای جهاد بفرستد. پیامبر هر از گاهی همین کار را می کرد تا مسلمانها بدانند که در رأس قرار داشتن پیامبر الزامی است.
از همین جا، مقدار تفاوت غیر قابل قیاس بین این دو معلوم می شود، ولی آقایان عامه می گویند: ولایت و امامت پیامبر با رحلت ایشان از بین رفته و از آن پس، شأن امام در حد جانشینی پیغمبر در امور عامه است. حتی می گویند که وظیفه ی امام پس از پیامبر بیان حکم نیست، بلکه او باید از پیغمبر یا از فرد دیگر به هر چند معاذبن جبل یا ابوهریره باشد . حکم رافرا گیرد.
برای نمونه می توان به اعتراض عمر به ابوهریره در خصوص بعضی از کارهایش اشاره کرد. ابوهریره در پاسخ، پشتوانه ی فعل
ص: 135
خودش را دستور پیامبر به خودش دانست؛ در حالی که عمر بهانه ی خود را در بی اطلاعی از دستور پیامبر، عدم حضور در محضر ایشان و اشتغالش به معامله در بازار عنوان کرد. یعنی در دوران خلافتش هنوز به اعتراف خودش، خود را در حال یادگیری میدانست. (1)
در حقیقت منطق وی آن بود که فضولی موقوف! مگر جایی که معلوم بشود که خودش بلد نیست؛ که در آن صورت، عذر خواهی اش را با تکرار جملهی همیشگی اش یعنی «لولا على لهلك عمر» ابراز می کرد. بنابراین نگاه این دو مکتب با هم در حوزه ی حدود ولایت «ولی» اصلا قابل مقایسه نیست.
از نظر علمای امامیه، امامت مانند نبوت، کاملا به «نص» و معجزه» و ویژگی های منحصر به فرد، از قبیل «قدرت بر احاطه به غیب» و در نهایت «علم امامت» نیاز دارد؛ زیرا امام همان کار پیامبران را می کند؛ با این تفاوت که بایدها و نبایدهای وظایف امام، مستقیما به صورت وحی به او صورت نمی پذیرد. لذا تعلم امام از پیغمبر، به آن شکلی است که هیچکس غیر از امام نمی تواند آن را از پیغمبر دریافت کند. پیغمبر نیز به احدی غیراز امام نمی تواند این گونه علم الهی را انتقال دهد.
ص: 136
بر این مبنا روایاتی در کتب شیعه و سنی وارد شده و مضمون کلیت آنها چنین است که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله در لحظات آخر حیات مبارکشان، من را خواست و در گوشی با من سخن گفت و هزار باب از علم به من آموخت که از هر باب آن هزار باب دیگر علم گشوده می شود. (1)
بنابر مبانی ای که در میان عقلا پذیرفته شده است، امتیازاتی که در جامعه انسانی به افراد داده میشود، «اعتباری» است، یعنی عقلا اعتبار می کنند که باید چنین مقامی در جامعه وجود داشته باشد، سپس معیاری را تعیین می کنند و براساس آن، اعتبار را به شخصی میدهند؛ به گونه ای که قبل از دادن اعتبار مورد نظر و بعد از دادن آن، فی نفسه تفاوتی در شخص ایجاد نمی شود. مناصب دنیوی هم چون فرماندهی، مناصب کشوری، وزارت، استانداری، فرمانداری، بخشداری، دهداری، ریاست ادارات، همه از همینقبیل مناصب اعتباری است. البته لازمه ی ریاست در بعضی از مناصب - مانند مناصب مرتبط با امور پزشکی، از قبیل وزارت بهداشت، ریاست بیمارستان، ریاست ادارات بهداری در استانها به نیاز به این دارند تا فرد، از یک سلسله شایستگی های خارجی مرتبط با منصب خویش نیز برخوردار باشد، به طوری که صرف توانمندی های مدیریتی برای اداره ی بعضی از دوایر کافی نیست و شخص باید از آگاهی های مرتبط با امور پزشکی در
ص: 137
حیطه ی مسئولیت های مربوط به بهداشت و سلامت به طور کامل برخوردار باشد. در حالی که ممکن است در وزارتخانه ی دیگری صرف داشتن یک مدیریت همه جانبه و حتی گاهی غیر مرتبط، برای اداره ی آن دستگاه کفایت کند.
شایستگی های مرتبط با ریاست های مختلف در دوایر گوناگون مناصب دنیوی را اصطلاحا «مصحح عقلائی» آن اعتبار نام می نهند. به تعبیر دیگر، هر اعتباری که به فرد داده می شود، باید منشأ اعتبار داشته باشد. یعنی این گونه نیست که رأس هرم قدرت، با استفاده از قدرت خود، بدون هیچگونه ضابطه عقلانی مسئولیت ها را صرفا براساس امیال شخصی خویش تقسیم کند و معیارهایی از قبیل سابقه، تجربه و تحصیلات مرتبط و ملاک های عقلائی دیگر را در نظر نگیرد. لذا در علم اصول، از همین شایستگی هایی که «مصحح عقلائی» در ریاست ها و مناصب دنیوی نام دارند، تعبیر به «جعل اعتبار» می گردد. در حقیقت همین «جعل اعتبار» است که اعتبار را عقلائی میکند.
در مناصب الهی، خو حضرت حق جل وعلا «جعل اعتبار» می کند، بلکه در حقیقت ، این خود خدا است که به ریاست ها و مناصب الهی اعتبار می دهد. قرآن شریف میفرماید:
« اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ » (1)
خدا آگاه تر است که رسالتش را کجا قرار بدهد.
ص: 138
یعنی منهای امر رسالت و جدا از چنین مقامی، خداوند، قبل از اینکه یک مقام را در کسی قرار دهد، شایستگی های مورد نظر را در فرد جای می دهد و سپس او را به رسالت منصوب می دارد. اساس این جعل را نیز فقط مشیت خویش قرار داده و می فرماید:
« وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ » (1)
پروردگار تو هر آن چه را بخواهد می آفریند و بر می گزیند و دیگران اختیاری در این گزینش ندارند.
یعنی گزینش الهی براساس مشیت الهی است و هیچ کس را اجازه ی دخالت در آن نیست؛ زیرا خالق از تفاوت هایی که از آنها به «خصائص الائمه» یا «خصائص النبی» تعبیر میگردد، آگاهی دارد. این یعنی توجه به ویژگی ها و شرائطی که مصحح جعل رسالت الهی یا امامت الهی است، و اخیرا از آنها تعبیر به «ولایت تکوینی» می شود. البته «ولایت تکوینی» با آن شرائط، تفاوتی در معنا نیز دارد، زیرا ولایت به این معنا، یعنی تسلط تکوینی بر هستی و آفرینش، نه تسلط بر امر و نهی که «ولایت تشریعی» نام دارد و خداوند به صاحب چنین ولایتی قدرت امر و نهی داده است.
« ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا » (2)
هر چه پیغمبر به شما داد بگیرید و هر چه شما را از آن باز داشت، بدان مفید باشید.
ص: 139
« وَ مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ » (1)
هر کسی از رسول اطاعت کند، در حقیقت از خدا اطاعت کرده است.
پیغمبر، علاوه بر ولایتی که از آن به «ولایت تشریعی» و ولایت بر امر و نهی تعبیر می شود، از ولایتی برخوردار است که به وسیله ی آن قادر بر تصرف در ارکان هستی است و آن را «ولایت تکوینی» می نامند. یعنی شخص پیامبر، علاوه بر اینکه می تواند احکام الهی را به من بگوید، قدرت تصرف بر من نیز دارد.
به عنوان نمونه، در مورد حضرت عیسی علیه السلام، قرآن می فرماید:
« أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ » (2)
به اذن خدا کور مادرزاد و بیماری پیسی را شفا میدهم و مردگان را زنده می کنم.
در جای دیگر خداوند خطاب به آن حضرت می فرماید:
« وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى باذنی » (3)
به یاد آور هنگامی را که به فرمان من مردگان را (بعد از دفن، از زمین، زنده) بیرون می آوری.
این ولایت همان ولایت تصرف است. از همین قسم، آیه ی شریفه ی زیر است که از قول آن نبی مکرم می فرماید:
« وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ » (4)
ص: 140
شما را به آن چه می خورید و آن چه در خانه هایتان ذخیره می کنید، خبر می دهم.
مبنای این ولایت، علم حضرت عیسی است نسبت به مواردی که عادتأ کسی جز از جانب خدا و اراده الهی بدان راهی ندارد.
عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر صلی الله علیه واله در جنگ بدر به اسارت درآمد. وی ابتدا قسم می خورد که من مسلمان بودم و مرا به زور به این معرکه آوردند. پیامبر برای آزادی اش به خاطر وارد نمودن خسارت، از او تقاضای فدیه نمود. عباس گفت: چیزی در بساط ندارم تا بدهم. پیامبر به او فرمود: پس کجا شد آن مالی که تو و ام الفضل وقتی میخواستی راهی این جنگ شوی، در بقچه ای در زمین پنهان کردید و گفتی که اگر در این سفر با مشکلی روبرو شدم، این مال از آن فرزندانم، «فضل» و «عبدالله» و «قثم» است؟ عباس گفت: به خدا سوگند! اکنون یقین دارم که تو رسول خدا هستی؛ زیرا از این موضوع کسی جز من و ام الفضل خبر نداشت. (1)
حال بماند که از سویی ادعای مسلمانی دارد و از سوی دیگر، از رسول خدا بودن پیامبر، اظهار بی اطلاعی می کند.
استناد ما در کاربرد کلمه ی «امام»، به قرآن مجید است که می فرماید:
ص: 141
« وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» (1)
و ما بعضی از آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما هدایت می کنند.
نیز فرموده است:
« قَالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذریتي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ » (2)
ما مبنای خویش را در فهممان از «امامت» همین آیات قرآنی میدانیم، آیاتی که محدوده ی این امامت را هم در «آیه ولایت» یا همان «آیه امامت» بیان می دارد:
« أَنَّما ولیكم اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصلوة وَ یؤتون الزَّكَاةِ وَهْمُ راکعون » (3)
ولی و سرپرست شما، فقط خدا است و رسولش، و آن کسانی هستند که ایمان آوردند، آنانی که نماز را برپای می دارند و در حال رکوع زکات می دهند.
محدوده ی امامت در معنایی که شیعه می گوید، این است که امام حجت خدا بر خلق است؛ یعنی کاری جز آن چه مطابق اراده ی تشریعی حضرت حق باشد، انجام نمی دهد. لذا کلامش، عملش، گفتار و کردار و پذیرشش بر مردم حجت است. از این رو هر کسی را که معصوم بپذیرد، معنی اش این است که آن شخص را خدا
ص: 142
پذیرفته است. از سوی دیگر، وضعیت امام اهل نار نیز چنین است که به لحاظ سابقه، در روز قیامت جلودار آنانی می شود که در دنیا از او تبعیت می کنند.
چون کلام امام حجیت دارد، خبر قطعی خروج وجود مقدس مهدی آل محمد صلی الله علیه واله که از ائمه ی ماست، هم چون اخبار از روز قیامت، از مسلمات و اخبارات قطعی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است.(1)
یکی از مسائلی که باید درباره ی وجود مطهر ولی عصر امام زمان علیه السلام بدان توجه کرد، این است که بدانیم آن امام زمانی که به عنوان یکی از ائمه ی ما شیعیان دوازده امامی به او عقیده داریم، چه ویژگی هایی دارد.
کلمه ی امام به لحاظ معنای لغوی، تنها یک معنا دارد. اما به لحاظ مصداق، دو مصداق مخالف هم دارد، قرآن مجید در یک جا می فرماید:
« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا » (2)
آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ماهدایت می کنند.
ص: 143
و در جای دیگری می فرماید:
« وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَنْ يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمَّا صَبَرُوا » (1)
و از آن جا که شکیبایی کردند، بعضی از آنها را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما هدایت کنند.
اما در خصوص مصداق مخالف آیات فوق، در جایی دیگر می فرماید:
« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ» (2)
امام در این دو مصداق متفاوت و مخالف با هم، تنها یک معنای لغوی دارد، گرچه یکی هدایتگر به سوی رشد و تعالی است، و دیگری به سوی آتش دعوت می کند. حتی آن جا که این لفظ در شأن انبیاءی بزرگ الهی هم چون حضرت ابراهیم به کار می رود، باز همین معنا مورد نظر است:
« وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فاتمهن قَالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذریتي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ » (3)
و به یاد آور هنگامی را که ابراهیم را پروردگارش آزمود و او همه آزمون ها را به انجام رسانید. فرمود: تو را پیشوای مردم قرار می دهم. فرمود: آیا از نسل من هم پیشوا خواهند بود؟ فرمود: پیمان من به ستمگران نمی رسد.
ص: 144
ابتلاء یعنی کار دشواری که آدمی از عهده ی انجام آن بر نیاید و احتمال لغزش در انجام آن بسیار باشد، با این توضیح که بلا به معنای گرفتاری نیست. بلا مسئولیتی از جانب حق متعال است که هرچه بنده مقرب تر باشد، مسئولیتش از جانب خداوند بیشتر است؛ و نتیجه ی مسئولیت بیشتر، استحقاق تفضل بیشتر است. لذا گاهی امتحان به نورچشمی ها اختصاص دارد. امام باقر علیه السلام می فرماید:
« انَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً ».(1)
هرگاه خداوند تبارک و تعالی بنده ای را دوست بدارد، او را در بلا غوطه ور سازد.
چهره ی خندان شهدای کربلا کار ساده ای نیست. آنها در روز عاشورا یقین دارند که کشته می شوند، اما تمامی تلاششان بر این است تا حتی برای یک دقیقه هم که شده تنبلی نکنند. بلای ابراهیم نیز، امتحان و افزایش مسئولیتی است که با امتحان تناسب دارد.
خداوند وقتی قرار است به بنده مقرب خود مانند رسول خدا و امیرالمؤمنین صلوات الله عليهما و آلهما مسئولیت دهد، ولایت خودش را هم به آنها می دهد.
« أَنَّما ولیكم اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا » (2)
این است که ولایت الهی و ولایت پیامبر و ولایت امیرالمؤمنین
ص: 145
صلوات الله عليهما یک ولایت است، نه سه ولایت. ولایتی را هم که فرعون و فرعونیان بر اتباع خویش داشتند تا آنها را به سوی آتش فرا خوانند، خداوند به آنان داده بود. (1) این ولایت، فرعون را در روز قیامت هم پیشاپیش قوم خویش قرار خواهد داد.
« يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ » (2)
در بحث امامت به معنای الهی اش و مطابق مفاد کتاب و سنت، می گوییم: امامی را که خدا نصب می کند، باید از تمامی خصوصیات و ویژگی های یک رسول برخوردار باشد. فقط، از آن جا که بناست حضرت محمد صلی الله علیه واله خاتم النبیین باشد، احکام و شریعت، به ائمه ی ما وحی نمی شود. لذا امام باید دارای معجزه، عصمت و یک سلسله خصوصیاتی باشد که به عقل ما نمی رسد. خدای متعال امتیازاتی برای امام قائل شده و خصوصیاتی به او عطا فرموده که تکوین در امام قرار داده می شود و از آن امتیازات، اصطلاحا به «خصائص الائمه» تعبیر می شود. برای توضیح بیشتر و فهم دقیق تر مطلب، به امتیازات و اشتراطاتی که ائمه علیهم السلام از آن بهره مند هستند، باید توجه کرد.
بنابر اجماع علمای امامیه، شروط و لوازمی در امامت نهفته
ص: 146
است که بدون آنها امامت هیچ گاه و در هیچ کس تحقق نمی پذیرد. در حد مقدور بدان ها اشاره می شود:
هم چنان که «نض» در نبوت ضرورت دارد، در امامت نیز شرط تحقق است. یعنی پیغمبر، خودش باید وصی خود را تعیین کند، نه من و نه هیچ فرد دیگری، خواه در شؤون شخصی و خواه در اموری که مربوط به مقام الهی وصی و جانشین پیامبر است. هیچ یک اجازه و حق دخالت در تعیین وصی را نداریم.
متفق عليه بين علمای امامیه در شروط امامت، داشتن معجزه است. لذا شیخ مفید اعلى الله مقامه در کتاب شریف «الارشاد»، در هر بابی از ابواب این کتاب که به بیان نصوص مصرح در امامت امیرالمؤمنین تا امام دوازدهم علیهم السلام می پردازد، بخشی از هر باب را به بیان معجزات امام مورد بحث، اختصاص داده است تا «معجزه» را به عنوان یکی از ضوابط حتمی امامت مطرح کرده باشد.
«شیخ صدوق» اعلى الله مقامه در کتاب «اعتقادات الامامیه» می فرماید: عقیده ی ما در خصوص ائمه این است که امام باید معجزه داشته باشد. (1) حتی نواب خاص امام عصر علیه السلام معجزه داشته اند و شیخ مفید نیز این را مطلب قبول دارد، زیرا آن چهار سفیر که در زمان غیبت صغری واسطه بین امام زمان علیهما السلام و مردم بودند، قولشان قول امام بود. و چون همین را می بایست به مردم
ص: 147
ثابت می کردند، لذا معجزه داشته اند.
برای نمونه، شیخ مفید اعلى الله مقامه در «الارشاد» نقل میکند که راوی می گوید:
«من دیدم حسین بن روح نسبت به خلفای بنی عباس مجامله می کند و حرف های چندان صحیحی نمی زند. و حتی یکی از دربانانش را که معاویه را لعن نموده و به وی ناسزا می گفت، عزل کرد. پیش خودم گفتم: بروم و به او اعتراض کنم. در دالان خانه اش صدایش را شنیدم که خطاب به من گفت: فلانی! والله هر آن چه انجام می دهم، به دستور امام تو است». (1)
البته راز این قضیه روشن و واضح است، زیرا نظر حسین بن روح، باید عینا نظر امام باشد. او می بایست تسلیم مطلق امام باشد. او باید به ما ثابت کند که با ما تفاوت دارد. در غیر این صورت «کوری ببین عصاکش کور دگر شود».
یکی از شخصیت های درجه یک شیعه که از خصیصین و اصحاب سر امام باقر علیه السلام بوده، «جابر بن یزید جعفی» است که بعضی چشم بسته و بدون تحقیق در حالات وی به تضعیف او پرداخته اند. البته ریشه ی این حرکت ها و امثال آن هم از درون شیعه نیست و متقدمان از علمای ما شواهد فراوانی بر این موضوع دارند. این تضعیف از آن جا آمده که بعضی فریب خورده و بدون این که در شرح حال او مراجعه و تحقیق کنند، پنداشته اند که.
ص: 148
تضعیف از جانب علمای شیعه صورت گرفته است، در حالیکه شافعی وغیر شافعی قسم میخورند که راستگوتر از جابر ندیدیم. (1) شاید مشکل کار «جابر» این بوده باشد که می گفت: «من از ابی جعفر علیه السلام هفتاد هزار حدیث شنیده ام که هیچ کدامش را برای کسی نگفته و نخواهم گفت». (2)
پرواضح است که حسودان وقتی این عبارت را از او می شنوند، این احساس بدانان دست دهد که اگر راست بگوید، دیگر مجالی برای نقل احادیث مجعول ما باقی نمی ماند. آن هم در جایی که شخصیتی همچون امام باقر علیه السلام بر صداقت او در سخن صحه می گذارد.
نعمان بن بشیر گوید:
«یا جابربن یزید جعفی هم کجاوه بودم. چون به مدینه رسیدیم، جابر خدمت امام باقر علیه السلام رسید. پس از آن، از او خداحافظی کرد و با شادمانی از نزد ایشان بیرون آمد، تا این که در یکی از منازل نزدیک مدینه به نام «أخيرجة» یعنی نخستین منزلی که از آن به سوی مدینه متمایل می شویم - برای نماز و استراحت فرود آمدیم. چون نماز ظهر را گزاردیم و شتر ما حرکت کرد، مردی بلند قامت گندمگون، در حالی که نامه ای داشت، پیدا شد و آن را به جابر داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیده گذاشت، در
ص: 149
آن نوشته شده بود: از جانب محمد بن علی به سوی جابربن یزید، و آن نامه مهر سیاهی داشت که هنوز خیس بود.
جابر از او پرسید: کی نزد مولایم بودی؟ گفت: هم اکنون. جابر پرسید: پیش از نماز یا بعد از نماز؟ گفت: بعد از نماز. جابر مهر نامه را برداشت. همین که نامه را خواند، چهره اش تغییر کرد. نامه را که خواند، آن را پیش خود نگاه داشت و تا رسیدن به کوفه، دیگر او را خندان و شادان ندیدم. شبانگاه به کوفه رسیدیم و من خوابیدم. چون صبح شد، به خاطر احترام و بزرگداشت جابر نزدش رفتم. او را دیدم که از خانه بیرون آمده و به سمت من می آید، در حالی که گردن بندی از قاب استخوان به گردن آویخته و چون کودکان بر چوب نی سوار شده و می گوید: «أجد منصوربن جمهور أميرا غير مأمور» (منصوربن جمهور را فرماندهی می بینم که فرمانبر نیست) و أشعاری از این قبیل می خواند.
او نگاهی به من کرده و من هم به او نگاه کردم. ولی نه او چیزی به من گفت و نه من به او چیزی گفتم. من از وضعی که برای او پیش آمده بود، گریه ام گرفت. آن گاه کودکان و مردم گرد ما جمع شدند. او در حالی که همین حرکات را انجام می داد، آمد تا وارد میدان شد و با کودکان دور میدان چرخید. من مردم را دیدم که می گفتند: جابر بن یزید دیوانه شده، جابربن یزید دیوانه شده.
به خدا سوگند، مدتی پس از این واقعه، از جانب هشام بن عبدالملک نامه ای به والی اش در کوفه رسید که مردی را که
ص: 150
نامش جابربن یزید جعفی است، پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را برای من بفرست. والى از اهل مجلس خویش پرسید: جابربن یزید جعفی کیست؟ گفتند: خدا خیرت دهد! او مرد دانشمند و فاضل و محدثی بود که پس از به جای آوردن حج دیوانه شده و اکنون در میدان بر چوب نی سوار می شود و با کودکان بازی میکند. والی آمده و از بلندی نگاهی به او کرد و دید که بر چوب نی سوار شده و با بچه ها بازی می کند. گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او برکنار داشت. از این داستان چندی نگذشته بود که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آن چه را جابر می گفت، عملی کرد» (1)
شعری که جابر می خواند، خبری غیبی بود که آن را از امام باقر علیه السلام دریافت کرده بود. زیرا «منصور بن جمهور» بعد از عزل «يوسف بن عمر» در سال 126 یعنی 12 سال بعد از شهادت امام باقر علیه السلام، از جانب یزیدبن ولید، والی کوفه شد.
آری؛ به واسطه ی محبت و ولایت خاندان پیامبر علیهم السلام و کینه ی دشمنان لجوج، مردی مانند جابر که به فضل و دانش و ورع شهره بود، باید آویزی مثل کودکان به گردن اندازد و مانند آنها سوار بر چوبی، ادای سوارکاران را در آورد و برای مردم اشعاری را بخواند که برایشان معنایی نداشته است.
ولی چندی نگذشت که اهل کوفه دوباره همان جابر پیشین را دیدند که گویا مجددا بر سر عقل آمده و بر سر زبان ها افتاد که جابر
ص: 151
دوباره عاقل شده است؛ بی آنکه کسی بداند بر وی چه گذشته بوده که چنین مجنون و باز عاقل شده است، و البته همه با تعجب دیدند که پیشگویی اش به واقعیت پیوست و منصور بن جمهور به امارت کوفه رسید. در این میان فقط یک نفر راز این بازیگری جابر را می دانست. و او همان «نعمان بن بشیر» بود که با او به حج رفته بود و دیده بود که جابر پس از خواندن نامه ی امامش چنین خود را به جنون زده و جان به در برد!
خصوصیاتی که در روایات دیگران درباره ی وجود مقدس مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه آمده، با کلیت نظر و عقیده و رأی امامیه در باب عصمت امامت الهی ائمه علیهم السلام سازگار است. اما در جزئیات با هم اختلاف زیادی دارند؛ زیرا دیگران، نهایت مقامی که برای امامت در بحث عصمت قائلند، قول به عصمت به عنوان یک فعل اختیاری است. جهت توضیح مطلب باید عرض کنم:
بعضی از متکلمان، عصمت را به محدوده ی ترک گناه برگردانده اند و بعضی دیگر آن را مربوط به محدوده ی قصور در عمل به انجام وظیفه، یعنی عصمت را نسبت به قصوری که محصول سهو و خطا و نسیان و جهل است، دانسته اند. از این روی و با توجه به محدوده ای که برای عصمت تعریف می کنند، آن را فعل اختیاری دانسته اند. در حالی که عصمتی را که مولود و
ص: 152
محصول فعل اختیاری باشد، نمی توان عصمت نامید. باز هم برای توضیح بیشتر و فهم دقیق تر موضوع باید عرض کنم:
به کسی که طرف عصمت است، معصوم گفته می شود. معصوم اسم مفعول است، لذا فاعل لازم دارد که فاعل آن خداست. در حالی که افعالی از قبیل عدالت، تقوا، ورع، علم، فقاهت و امثال اینها - که هرکدام به نوبه ی خود، از آدمی سر می زند و محصول تلاش و مجاهدت آدمیان است . افعال اختیاری آدمیان محسوب می شود و فاعلشان تنها خود افراد آدمی هستند. چون فاعل این افعال نوع انسان ها هستند، لذا این افعال به خدا منتسب نمیگردند.
اما «عصمت» تعقدی الهی است نسبت به کسی که خداوند، به او وظیفه ی خاص الهی را محول نموده است، لذا فاعل آن یعنی «عاصم»، خداوند است؛ طبعا هر کس از افراد بشر را که موظف بدان وظیفه است، «معصوم» نامیده شده است. بنابراین تعابیری از قبیل «عصمت نوعیه»، «نبوت نوعیه»، «امامت و یا مهدویت نوعیه) که بعضا در بعضی از نظریه پردازی های مربوط به عصمت دیده می شود، معنا و مفهومی ندارند و از هیچ جایگاهی در اعتقادات اصیل شیعی برخوردار نیستند.
باز هم توضیح بیشتر:
وقتی سخن از احترام نهادن نسبت به یک عالم میشود، مقصود احترام نسبت به هر کسی است که صفات علم در او محقق و منطبقگردد. لذا در توصیه نسبت به احترام به عالم، داشتن نسبت و رابطه با فرد مورد توصیه معیار احترام نیست، بلکه صرف
ص: 153
صفت علم و انطباقش بر فرد، ملاک و معیار توصیه است. از این رو صفت عالم بودن را «صفت نوعیه» میدانیم، یعنی این صفت به شخصی معین اختصاص ندارد. البته ممکن است گاهی در یک زمان يا مكان واحد، تنها یک مصداق داشته باشد. لیکن تحقق مصداقیت او صرفا به خاطر انحصار شؤون علم در او است.
بدین ترتیب در همان زمان و مكان واحد، به راحتی امکان تعدد مصادیق وجود دارد. این تعیین مصداق می تواند در همه ی عناوینی که بشر قابلیت دستیابی بدان ها را دارد، به جز نبوت، امامت و مهدویت محقق گردد؛ زیرا این عناوین هیچکدام نوعی نیست، بلکه مصادیقش منحصر به فرد است و فقط شامل افراد خاصی است که خدای حکیم آنها را در چنین جایگاه هایی نشانده است.
بنابراین محال است خدای سبحان بگوید: هرکسی را دیدید که خوب سخن می گوید، او پیغمبر من است. زیرا نبوت، عطیهی الهیه ی شخصیه به فرد معینی است و وجود دومین آن، تکرار همان عطیه ی الهیه ی شخصیه در اولی برای شخص دیگری است که در زمان دیگری و نه همزمان با اولی، او نیز از آن موهبت و عطیه ی الهیه ی شخصیه برخوردار است.
این عطيه بدان صورت نیست که خداوند یک صفت نوعیه را مثلا به پنج نفر بدهد که همه ی آن پنج نفر با پیمودن مسیری تبدیل به پنج عالم شوند و اگر ده نفر باشند، ده عالم درست شود و اگر هم کسی در آن مسیر مشخص حرکت نکند، هیچ عالمی نداشته باشیم.
ص: 154
این است که می گوییم: از نظر امامیه، تعابیری چون عصمت نوعيه، نبوت نوعیه، امامت نوعیه یامهدویت نوعیه اصلا معنا ندارد. لذا هیچکس و در هیچ شرایطی به جز افراد متعین الهی سهمی از این مقامات و منازل ندارند. اساس چنین مقاماتی، داشتن عصمت است که آن نیز از سنخ همان موهبت الهیه است. لذا خداوند بر خودش فرض می داند تا از دارندگان چنین مناصبی آنگونه مراقبت فرماید که خودش تضمین کرده است؛ بدین مضمون که:
من مراقبم تا حتی یک مورد هم که شده، بر خلاف آنچه من می خواهم و اساس عصمت تعهد الهی است، نه از روی نادانی، نه از روی سهو، نه از روی اشتباه به چه رسد به تعمد، که جای این حرفها در این مقام نیست . در شما صاحبان این مناصب، به عنوان تخلف از اراده ی حضرت حق جل و علا محقق نشود.
چنین کسی را معصوم می گویند، یعنی کسی که به او عصمت داده شده است. ادله ی این معنی براساس آیات و روایات فراوان است.
براساس توضیحات فوق میگوییم: عصمت اختیاری و یا کسبی معنایی پیدا نمی کند، زیرا در میان افراد آدمی - علی رغم امکان دستیابی به درجات عالیه از علم، ورع، تقوی، و زهد - محال است کسی به مقام عصمت دست یابد؛ زیرا همان طور که گفتم، همه ی اینها افعال آدمی است، ولی عصمت فعل دیگری است. عصمت فعل خداست.
باز جهت توضیح بیشتر و فهم دقیق تر عرض میکنم:
ص: 155
صفت مخلوقیت، از صفاتی است که بستگی به اراده ی ذات اقدس ربوبی دارد و تا خدا آدمی را ایجاد نکند، این صفت در او محقق نمی گردد؛ زیرا مخلوق، اسم مفعول فعل حضرت حق است. لذا خدای سبحان با آفریدن موجود، خالق او می شود و او مخلوق خدا میگردد. حال، هیچ کس نمی تواند بگوید خدا دو جور خلق دارد: یک خلق قهری که فرد، چه بخواهد یا نخواهد، خدا ایجادش می کند. و یک خلق غیر قهری و اختیاری که فعل بشر است و انسان در نتیجه ی بعضی از اعمال، می تواند خودش را به چنین مقامی برساند و متصف به صفت مخلوقیت گردد. چنین نیست که خداوند، قبل از ایجاد آدمی با او، برای ایجادش و انتقالش به عالم دنیا مشورت کرده باشد و اراده ی شخص در ایجاد خودش مدخلیتی داشته باشد.
عصمت از همین قبیل است. لذا میگوییم: تقسیم بندی عصمت به اختیاری و قهری، مغلطه ای بیش نیست. عصمت همانند خلقت است، یعنی آن گونه نیست که بتوان در آن فعلیتی برای ما سوى الله لحاظ کرد، و ایجاد آن فقط و فقط به اراده ی الهی است.
حال که معلوم شد عصمت فعل حضرت حق است، باید دانست دامنه و شعاع گستره ی آن متناسب با حد مسئولیت آن کسی است که عهده دار منصب الهی است. مثلا دایره ی عصمت پیامبری که دو هزار سال قبل، مبعوث بریک روستا بوده است، متناسب با وحی الهی به وی و سطح نیاز واحتياجات افراد آن
ص: 156
قریه بوده است. لذا هیچ لزومی نداشته تاخدا او را نسبت به چیزهایی که مورد نیازشان نیست، آگاه سازد. لذا او را نسبت به آن موارد، معصوم داشته است. عدم فراموشی، سهو و خطایش را در موارد غیر ضروری و غیر مرتبط با دایره ی مسئولیتش ضمانت کرده که بر این خصایص، از او مراقبت کند؛ در حالی که در قرآن درباره ی چنین مراقبتی از ولی معصومش نسبت به عوامل منافی با عصمت چنین می فرماید:
« سنقرئک فَلَا تُنْسِي » (1)
ما به همین زودیها تو را وادار به خواندن قرآن می کنیم و آن را فراموش نخواهی کرد.
خداوند به پیامبر، فراموش نکردنش را اخبار می کند، نه اینکه به او دستور داده باشد که فراموش نکن! بلکه می خواهد بفرماید: ما به گونه ای از تو مراقبت می کنیم که فراموش نمی کنی.
چه باید کرد با آنانی که در کتاب های خود بازی درآورده و در ذیل این آیه به پیامبر نسبت نسیان داده اند. از جمله صحيح بخاری که در همین خصوص چهار روایت به نقل از عایشه با همین مضمون می آورد:
پیامبر شنید کسی در مسجد قرآن می خواند، فرمود: خداوند او را مورد رحمت خویش قرار می دهد، زیرا او فلان و فلان آیه از سوره كذا را به یاد من آورد که من آنها را فراموش کرده بودم. (2)
ص: 157
مجموع امتیازاتی که امام دارد، به او آگاهی خاصی می دهد و او را نسبت به «ما كان» و «ما یکون» و «ما هو كائن إلى يوم القيامة» عالم می کند. بنابر آن چه از روایات به دست می آید، شناخت این ویژگی ها تنها یک شعبه از امام شناسی است. از جمله سخنان امام رضا علیه السلام که به دنبال بحث مطرح شده در مسجد جامع مرو بین مردم در موضوع امامت ایراد شده، و تمامی آن در «کتاب الحجة» کتاب شریف کافی آمده است. نیز به سخنان امام صادق علیه السلام در همین کتاب شریف، در موضوع ویژگی های امام مراجعه کند، تا اندازه ی نسبتا زیادی، از ویژگی های امام اطلاع یابد.
مهم ترین بخش این بحث، علم امام و به دنبال آن اطلاع از منابعی است که منشأ و مصدر علم امام به حساب می آیند. بر این اساس، به طور اجمال می توان منابع علم امام را به دو دسته تقسیم کرد.
منابع مکتوب، آن چیزی است که از سلف امام و راحل او که تا وجود مبارک خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله ادامه دارد، به امام می رسد. در حقیقت میراثی است که از امام سابق به امام لاحق منتقل شده و در اختیار امام حي در هر زمانی قرار گیرد. این منابع ارزشمند به شکلی است که اگر امکانات چاپ و تکثیر مانند این روزها بالا
ص: 158
می بود و بشر آن روز می توانست این منابع و کتب را تکثیر کند و در اختیار همگان قرار دهد، تحقق چنین امری - با دلایل مربوط به خودش - امکان پذیر نمی بود. حتی می توان گفت که اصولا نه خود ائمه علیهم السلام و نه هیچ کس دیگر، بنابر خواست و اراده ی الهی مجاز به این کار نبودند.
دسته ای از این منابع مربوط به بیان احکام است و گروه دیگر ربطی به احکام ندارد. نکته ی مهم و قابل توجه در این میان، آن است که حجم مطالب دسته دوم که مرتبط با احکام نیست و جهت آگاهی امام است، در قیاس با آن چه درباره احکام است، شبیه نسبت میلیون در برابر یک است. این تازه بدون احتساب منابع غير محدود است، یعنی امتیازاتی که خدا به هر امامی می دهد.
امتیازاتی را که خدای سبحان به امام می دهد، بدین گونه نیست که از امامی گرفته شده و به امام دیگری داده شود. بلکه خداوند، مشابه آن چه را به امام سابق داده، به امام بعدی هم میدهد. اصولا اساس انتقال علم به همین صورت است، یعنی انتقال علم به صورت «ایجاد مماثل» است. به عبارت دیگر، وقتی استاد علمش را به شاگرد منتقل می کند، مثل پول نیست که اگر یک ریال از جیبش به شاگرد داد، یک ریال از جیب خودش کم شود. یعنی در حقیقت استاد آن چه را که خودش می داند، مشابه آن را در ذهن شاگرد ایجاد می کند. اساس انتقال امتیازات معنوی، از جمله تربیت و تعلیم محاسن اخلاقی این گونه است. بنابراین اگر استادی خصیصه ای اخلاقی مانند صداقت را به
ص: 159
شاگردانش انتقال دهد، خصلت صداقت از او سلب نمی شود، بلکه در او بارورتر می گردد. امیرالمؤمنین علی علیه السلام در این باره می فرماید:
«و العلم يزکو على الإنفاق و المال تنقصه النفقة». (1)
علم با بخشش فزونی گیرد، در حالی که بخشش، ثروت را کاهش می دهد.
یعنی وقتی تعلیم میکنی، قدرت علمی توهم افزون تر می شود. در حالی که اگر از مال و ثروتت به دیگری بدهی، هر مقدار که باشد، به هر حال نقصان می یابد.(2)
این امتیازات علمی که از آنها به «منابع مکتوب علم امام» تعبیر می شود، عبارتند از:
الف) «جامعه» که مخصوص امام است.
ب) «مصحف فاطمه» که این نیز مخصوص امام است.
د) کتب انبیاء گذشته یعنی «صحف ابراهیم» و «صحف موسی» که این نیز به امام اختصاص دارد.
ص: 160
ه) «صحيفة فيها أسماء شيعتهم»، یعنی صحیفه ای که اسامی شیعیان ائمه علیهم السلام در آن درج شده است.
در میان این چهار امانتی که به امام می رسد، تنها محتوای «صحیفه ی جامعه» مربوط به منابع علم امام در خصوص آگاهی اش نسبت به شریعت و احکام دین است. ضمن این که به همه ی این موارد، باید «قرآن مجید» را که معیار فهم آن فهم امام است، و نیز حدیث پیغمبر خاتم صلی الله علیه واله را به عنوان منابع مکتوب افزود. بیان یک نمونه می تواند ما را نسبت به جایگاه امامت فقال در این خصوص بیشتر آشنا کند:
روایتی است در ابواب حج، که راوی می گوید: از امام صادق عليه السلام پرسیدیم: آیا می توانیم گوشت های قربانی در منا را از آن جا بیرون ببریم؟ (1) حضرت فرمود: بله! عرض کردیم: پس چرا پیامبر در زمان خودش چنین اجازه ای را نداد؟ امام علیه السلام فرمود: در حجة الوداع گوشت کم بوده و تعداد مردم زیاد بوده است، لیکن امروز گوشت زیاد است و مردم کم. لذا ذخیره ی آن (بیرون بردن آن از منا) مانعی ندارد. (2)
این گونه فهم ها مخصوص امام است نه من! این چهار منبع مکتوبی که برشمرده شد، یکی پس از دیگری، از هر امامی به امام بعدی منتقل می شود و در حال حاضر، در اختیار وجود مقدس امام زمان علیه السلام است.
ص: 161
در قرآن به وجود تابوت، به عنوان یکی از نشانه ها اشاره شده است:
« إِنَّ آيَةَ ملکه أَنْ يأتيکم التَّابُوتُ فِيهِ سکينة مِنْ ربکم » (1)
آن تابوت خاص در اختیار هرکس می بود، او پیغمبر بوده است، و اکنون از نشانه های امامت است. شاید بتوان گفت: در این خصوص پنجاه و دو روایت از امام معصوم وجود دارد که مستقیما به این موضوع اشاره می کند. چنین رقمی نشان دهد که روایات این بحث، فوق تواتر است.
در این زمینه به این حدیث توجه کنید.
سَأَلَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السَّلَامُ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنِ الْجَفْرِ . فَقَالَ : هُوَ جِلْدُ ثَوْرٍ مَمْلُوءُ عِلْماً . قالَ لَهُ : فَالْجَامِعَةُ ؟ قَالَ : تِلْكَ صَحِيفَةُ طُولُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً فِي عَرْضِ الْأَدِيمِ ، مِثْلُ فَخِذِ الْفَالِجِ ، فِيهَا كُلُّ مَا يَحْتَاجُ النَّاسُ اليه . وَ لَيْسَ مِنْ قَضِيَّةِ الَّا وَ هِيَ فِيهَا ، حَتَّى أَرْشُ الْخَدْشِ . قَالَ : فَمُصْحَفُ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلَامُ ؟ قَالَ : فَسَكَتَ طَوِيلًا ، ثُمَّ قَالَ : إِنَّكُمْ لَتَبْحَثُونَ عَمَّا تُرِيدُونَ وَ عَمَّا لَا تُرِيدُونَ . إِنَّ فَاطِمَةَ مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ خَمْسَةً وَ سَبْعِينَ يَوْماً ، وَ كَانَ
ص: 162
دَخَلَهَا حُزْنُ شَدِيدُ عَلَى أَبِيهَا . وَ كَانَ جِبْرِيلَ علیه السَّلَامُ يَأْتِيهَا ؛ فَيُحْسِنُ عَزَاءَهَا عَلَى أَبِيهَا ، وَ يُطَيِّبُ نَفْسِهَا ، وَ يُخْبِرُهَا عَنْ أَبِيهَا وَ مَكَانِهِ ، وَ يُخْبِرُهَا بِمَا يَكُونُ بَعْدَهَا فِي ذُرِّيَّتِهَا . وَ كَانَ عَلَى علیه السَّلَامُ يُكْتَبَ ذَلِكَ ، فَهَذَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلَامُ . (1)
یکی از یاران ما از امام صادق علیه اسللام راجع به جفر پرسید. در پاسخ فرمود: آن پوست گاوی (2) است که پر است از علم و دانش، راوی پرسید: پس جامعه چیست؟ فرمود: آن یک طومار به طول هفتاد ذراع و عرض یک ران یک شتر تنومند است که تمام نیازمندی های مردم در آن است. تمام قضایا حتى جريمه خراش در آن وجود دارد.
عرض کرد: پس مصحف فاطمه علیها السلام چیست؟ راوی گوید: مدتی دراز سکوت کرد، سپس فرمود: شما از آن چه می خواهید و نمی خواهید، کاوش می کنید. فاطمه علیها السلام تا هفتاد و پنج روز پس از رسول خدا صلی الله علیه واله زنده بود و در این مدت، اندوه فراوانی از مرگ پدرش در دل داشت. به همین خاطر، جبرئیل می آمد و ایشان را سرسلامتی می داد و در مرگ پدر تسلیت میگفت؛ او را خوشدل می داشت و از پدرش و جایگاه وی به او گزارش می داد؛ از آن چه پس از وی برای ذریه اش پیشآید به او خبر می داد و على علیه السلام آنها را می نوشت. این موضوع مصحف فاطمه علیها السلام است
ص: 163
«جفر» پوست هایی از بره و بزغاله ی دباغی شده بوده است که آنها را به هم می دوختند، به طوری که عرض آن یک ذراع و طول آن به هفتاد ذراع می رسیده است. (1) در بعضی دیگر از روایات، انبانی از چرم است که علم پیامبران و اوصیاء و دانشمندان گذشته ی بنی اسرائیل در آن وجود دارد. (2)
وقتی چنین طوماری را در هم می پیچیدند و لوله می کردند، هم چون ران شتری ستبر می شده است. البته بین «جفر» در روایات و آن چه به همین اسم به موضوع «علم الحروف» پرداخته - و بنابر نوشته ی بعضی از مورخان تاریخچه ی آن را به «نهضت حروفیه» (3) ارتباط داده اند . صرفا یک اشتراک لفظی وجود دارد.
«جفر» مورد بحث در روایات، تنها نزد ائمه علیهم السلام محفوظ است و مردم را راهی بدان نیست. (4) می توان گفت که در حکم انبان و چمدانی است که همه ی علم مکتوب امام در آن جمع شده، ولی درخودش چیزی نوشته نشده است.
ص: 164
در نقل متواتری از زراره آمده است:
زمانی که من به مکه مشرف می شدم، و می خواستم در مدینه به خدمت امام باقر علیه السلام برسم، بین نماز ظهر و نماز عصر که وقت خواب آن امام همام بود، خدمت آن حضرت رسیدم. زیرا در آن محدوده ی زمانی کسی به حضور ایشان نمی رسید. لذا امام باقر علیه السلام خودش را از خواب محروم می کرد تا در پاسخ به پرسش های من مجبور نشود جواب سؤال مرا براساس تقیه بدهد.
(زیرا در مجالس عادی، شرایط به گونه ای بود که آن حضرت مجبور بود سخنانش را بر مبنای تقیه بیان فرماید و بعد در مجالس خصوصی نسبت به سخنانی که مبتنی بر تقیه بوده است، توضیح دهد).
از جمله در یکی از همین روزهایی که به خدمتشان مشرف میشدم، امام علیه السلام فرمود: در فلان مسأله در موضوع «جد» هر کسی نظر خودش را می دهد، جز على علیه السلام که نظرش نظر رسول الله صلی الله علیه واله است. پرسیدم: امیرالمؤمنین در این باره چه فرموده است؟ فرمود: فردا بیا تا آن را ازروی کتاب ایشان برایت بخوانم. عرض کردم: دوست دارم از زبان خودتان بشنوم تا از روی کتاب برایم بخوانید! فرمود: آن چه می گویم، بشنو و گوش کن! فردا بیا تا آن را از روی کتاب على علیه السلام برایت بخوانم.
فردا بعد از ظهر به خدمت رسیدم. وقتی داخل شدم، به فرزندش جعفر بن محمد علیهما السلام فرمود: صحیفه ی فرائض را برای زراره بخوان! و خودش برخاست تا برای استراحت به اطاق دیگری برود. من و جعفر بن محمد علیهما السلام تنها ماندیم. آن گاه حضرتش
ص: 165
صحیفه ای هم چون ران شتر را بیرون آورد و به من فرمود: آن را به شرطی برایت می خوانم که تا اجازه نداده ام، با کسی دربارهی آن چه در این صحیفه دیدی، حرفی نزنی! تازه این را هم پدرم به تو اجازه داده است. گفتم: فدایت گردم، چرا اینقدر سخت میگیری؟ در حالی که پدر شما به شما چنین امر نفرمود و از من چنین قولی نگرفت؟ فرمود: همین که هست!گفتم: چشم!
از آن جا که من نسبت به فرائض (احکام باب ارث) آشنایی نسبی داشتم و مدت زمانی را برای این موضوع وقت گذاشته بودم، نگاهم به دنبال مطالبی بود که بر من عرضه شده بود و آنها را نمی دانستم. به ناگاه چشمم به یک طرف آن صحیفه افتاد که نوشته هایی تو در تو، به خط پیشینیان بود. من مطالبی را در آن دیدم که مخالف بود با آن چه ما به عنوان حکم شرعی از ستت و احکام می دانیم.
وقتی این را به جعفر بن محمد علیهما السلام عرض کردم، امام باقر عليه السلام از اطاق دیگر فرمود: زراره! این حرف را نزن؛ این خط، خط على است و آن را پیغمبر با دهان خودش املا کرده است. فردای آن روز که به خدمتشان رسیدم، عرض کردم: عجب! اگر این گونه است، کاش بیشتر آن صحیفه را مطالعه می کردم. فرمود: خب، اگر مطالعه هم می کردی، به چه دردت می خورد؟ (1)
در روایات دیگری هم آمده است که از امام صادق علیه السلام در خصوص چنین احکامی و یا عمل به احکامی مانند احکام باب
ص: 166
« رِبْحُ الْمُؤْمِنِ عَلَى الْمُؤْمِنِ حَرَامُ » (1) می پرسند. امام علیه السلام پاسخ می دهند:
« ذَاكَ اذا ظَهَرَ الْحَقُّ وَ قَامَ قَائِمُنَا . فاما الْيَوْمَ فَلَا بَأْسَ بِأَنْ تَبِيعَ مِنَ الاخ الْمُؤْمِنِ ، وَ تَرْبَحَ عَلَيْهِ». (2)
این به هنگامی است که حق آشکار شود و قائم ما ظاهر شود، اما این روزها باکی نیست که بفروشی و از برادر مؤمنت سود ببری.
این را هم به شما بگویم؛ اداره ی جامعه ی پیش رفته ی امروز براساس فقه چهارده قرن پیش معقول نیست. هرچند ممکن است بسیاری از این سخن من ناراحت شوند، ولی خودم بیشتر ناراحتم. در کتاب «مکاسب شیخ انصاری» بابی با همین عنوان وجود دارد. این که با وجود چنین نظم اقتصادی که یک پدیده ی سرمایه داری است، چنین بیانی چگونه می شود، از مطالبی است که نمی خواهم بدان ورود کنم.
حدیث امام صادق علیه السلام درباره ی مصحف فاطمه علیها السلام را در سطور گذشته خواندیم که فرمود:
« انَّ فَاطِمَةَ مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله خَمْسَةً وَ سَبْعِينَ
ص: 167
يَوْماً وَ كَانَ دَخَلَهَا حُزْنُ شَدِيدُ عَلَى أَبِيهَا وَ كَانَ جَبْرَئِيلُ علیه السَّلَامُ يَأْتِيهَا ، فَيُحْسِنُ عَزَاءَهَا عَلَى أَبِيهَا وَ يُطَيِّبُ نَفْسَهَا ، وَ يُخْبِرُهَا عَنْ أَبِيهَا وَ مکانه ، وَ يُخْبِرُهَا بِمَا يَكُونُ بَعْدَهَا فِي ذُرِّيَّتِهَا . وَ كَانَ عَلَى عَلَيْهِ السَّلَامُ يَكْتُبُ ذَلِكَ فَهَذَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ علیها السَّلَامُ ». (1)
فاطمه علیها السلام پس از رسول خدا صلی الله علیه واله هفتاد و پنج روز زندگی کرد. و بر اثر رحلت پدرش اندوه فراوانی بر آن حضرت وارد گشت. جبرئیل پیوسته بر او فرود می آمد و ایشان را به خاطر ناگواری ها و اندوه جدایی پدر تعزیت می داد و به جانش آرامش می بخشید. به او از پدر و جایگاه بلندش در نزد پروردگار و نیز از حوادث آینده که بعد از فاطمه علیها السلام نسبت به فرزندانش واقع خواهد شد، گزارش میداد. على علیه السلام تمام آن گزارش ها و اخبار را می نوشت که همین مصحف فاطمه علیها السلام را شکل داد.
البته یقین مطالب این مصحف به صورت رمز بوده است. (2) لذا در روایات داریم که امام صادق علیه السلام می فرماید:
«هیچ نبی یا وصی و ملکی نیست، مگر آن که نامش در کتابی به نام «مصحف فاطمه» نزد من است. و من بدان نگریستم و در ضمن آنها نام «محمدبن عبدالله »
بن حسن) را ندیدم». (3)
ص: 168
عنوان «مصحف» به لحاظ لغوی یا در اصطلاح علما و مفسران، هرگز علم برای «قرآن کریم» نبوده است. این واژه به «قرآن» نیز اطلاق می شده است. براساس آن چه لغویان آورده اند، «مصحف» به مجموعه ای از نگاشته های قرار گرفته در میان دو «لت» جلد کتاب (= مابين الدفتین) گویند. مهم ترین و کهن ترین معاجم عربی، این واژه را این گونه معنی کرده اند:
« وَ سَمَّى الْمُصْحَفِ مُصْحَفاً ، لِأَنَّهُ أَ صُحُفُ . أی جَعَلَ جَامِعاً للصحف الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ ». (1)
مصحف، مصحف نامیده شده؛ زیرا داخل در صحیفه قرار داده شده است. یعنی به صورت تعدادی ورق (مثل کاغذ یاپوست) که قابل کتابت باشد، بین دو جلد جمع شده است.
بنابراین هر چیزی که به صورت مدون نوشته شده و در یکجا و در صفحات متعدد و کنار هم جمع شده باشد، مصحف نام دارد. لذا تک صفحه را مصحف نمی گویند. «صحف» نیز جمع «صحیفه» است. آن چه در قرآن، از صحف ابراهیم و موسی علیهما السلام نام برده شده، آن هم به همین صورت بوده است. تورات و زبور نیز بدین گونه بوده است.
روایتی را محدثان شیعه و سنی از رسول خدا صلی الله علیه واله با یک مضمون نقل می کنند که عبارت است:
« أَنَّ النَّبِيَّ صلی اللَّهِ علیه واله نُهِيَ أَنْ يُسَافَرَ بِالْقُرْآنِ إِلَى أَرْضِ الْعَدُوِّ
ص: 169
مَخَافَةَ أَنْ يَنَالَهُ الْعَدُوُّ » (1)
رسول خدا صلی الله علیه واله از این که قرآن به سرزمین دشمن برده شود نهی فرمود، مبادا دشمن بدان دسترسی یابد.
البته در بعضی از نقلها از واژه «مصحف» به جای «قرآن» استفاده شده است. ولی عده ای از علمایشان این را صحیح ندانسته اند و گفته اند: قرآن در زمان پیامبر هنوز به صورت مصحف در نیامده بود و این کار در زمان خلفا صورت گرفته است. عده ای دیگر از علمای عامه به کارگیری واژه ی «مصحف» را در غیر قرآن جایز ندانسته اند، هرچند به لحاظ لغوی استفاده از این کلمه برای هر کتاب صحافی شده ای خالی از اشکال است.
نکته مهم دیگر درباره ی «مصحف فاطمه» علیها السلام این است که به به استناد روایات فراوانی که در این خصوص به ما رسیده است . این مصحف به هیچ وجه مشتمل بر قرآن نیست. به عنوان نمونه دو روایت در این جا می آوریم:
روایت اول: امام صادق علیه السلام فرمود:
«... وَ عِنْدَنَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ ، أَمَا وَ اللَّهِ مَا هُوَ بِالْقُرْآنِ ». (2)
روایت دوم: امام صادق از امام سجاد علیهما السلام نقل فرموده است:
« وَ عِنْدَنَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ ، أَمَا وَ اللَّهِ مَا فِيهِ حَرْفٍ مِنَ الْقُرْآنِ ». (3)
ص: 170
بنابراین ما مصحف را قرآن دوم نمیدانیم، زیرا وحی را جبرئیل به طور کامل - كما هو حقه - به پیامبر ابلاغ کرده است. در ادامه خواهد آمد که پیامبر به لحاظ وحیی که به خودش اختصاص دارد، «نبی» و به لحاظ آن چه که بین خودش و دیگران مشترک است، «رسول» نامیده شده است. و احترام این دو برای ما یکسان است.
دانستنی است که آقایان عامه مفاد روایات «نهی از فروش مصحف» را نفهمیده اند و متوجه نشده اند که پیامبر از چه چیزی نهی کرده است. قطعا آن چه نهی شده، چیزی است که وجود مادی و خارجی داشته و بشود دست دشمن بیفتد. لذا حافظه ی شما نمی تواند مشمول این حکم واقع گردد. از این رو این حکم برای آن چیزی است که قرار است پیامی برساند، و فرقی ندارد که قرآن یا مصحف باشد. بنابراین، این حکم شامل آن چیزهایی است که افراد در زمان پیامبر می نوشتند. و اتفاقا اساس عدم جواز فروش مصحف (1) که در احکام و فقه مورد بحث قرار گرفته، می تواند همین روایت و روایات مشابه باشد.
نکته دیگری که مفتیان عامه به آن توجه نکرده اند و باعث صدور فتاوای بی در و پیکر شده، این است که این نهی راجع به بردن قرآن به سرزمین کفر نبوده و اکنون هم نیست. زیرا در زمان پیامبر، هم مشركان قریش و هم مسیحیان و یهودیان آگاهی که به دنبال استنساخ قرآن بودند، وجود داشتند. این نهی نیز در عمل
ص: 171
مو فقیت آمیز نبود. چنان که در حال حاضر نیز توفیقی در عمل بدان حاصل نمی گردد.
اگر دانشمند دینی علم به زمینه های صدور حکم نداشته باشد، قطعا در عمل به آن به مشکلاتی برخورد خواهد کرد. لذا سخن را به نهی از قرار دادن قرآن در اختیار دشمن میکشاند؛ دشمنی که به دنبال آن بوده است تا با حذف و اضافه از آیات قرآن، بتواند به مقاصد ستیزه جویانه ی خود علیه قرآن و اسلام دست یابد. این هدف بالمال در حال حاضر، به دلیل تواتر نسخ قرآن در میان امت ها و ملل جهان هرگز قابل دستیابی نیست. اما در زمان حیات پیامبر گهگاه افرادی مانند «عبدالله بن سعدبن ابی شرح» پیدا می شدند که می خواستند در هنگام کتابت، آیات وحی را تغییر دهند و دست آخر کارشان به ارتداد کشید. از این رو مشخصا مصداق این نهی آنجا بود که تسلط کافر بر قرآن، عدوانی و تنها به قصد اضلال صورت می گرفته است.
فهرست عناوین ابواب منابع غیر مکتوب علم امام را که برگرفته از روایات است، فارغ از این که در هر بابی چه مقدار حديث آورده شده است، می توان به شرح زیر آورد:
یکم - روایاتی که با عنوان «مبلغ علمهم» اندازه ی علم امام را بیان می کند. منظور از آن ها علمی نیست که مثلا از امام صادق به امام موسی بن جعفر علیهما السلام منتقل شده باشد؛ بلکه علمی است که هر یک از ائمه به طورمجزا و مستقل، از امام دیگری داشته است.
دوم - روایاتی که با عنوان « لَولَا أَنَّ الْأَئِمَّةَ علیهم السَّلَامُ يَزْدَادُونَ لَنَفِدَ مَا
ص: 172
عندهم» در جوامع حدیثی آمده است؛ بدان معنی که اگر علم ائمه علیهم السلام اضافه نمیشد، آن چه داشتند تمام میشد. مثلا هر شب جمعه به علم ائمه علیهم السلام اضافه می شود. و این گونه نیست که علم شب جمعه ی قبل تکرار گردد؛ بلکه به آن چه شب جمعه ی قبل بدانان داده شده، اضافه شود. با این توضیح که منظور از این علم، همان علمی است که آنها بدان احتیاج پیدا می کنند. زیرا علم موجود، در کتابی که در اختیارشان است، هرگز نفاد (پایان) نداشته است.
سوم - روايات «الف باب و الف كلمة»
چهارم - روایاتی که در آنها از علم امام تعبیر به «احرف» شده است.
پنجم - روایاتی که ائمه علیهم السلام را «محدث» میداند.
ششم - روایاتی که از علم ائمه علیهم السلام به «النكت» یعنی آن چه در گوششان می زنند، و «النقر» یعنی آن چه در دلشان می اندازند، میکند.
هفتم - روایاتی که منبع علم ائمه علیهم السلام را «الروح» یا «روح القدس» دانسته اند؛ یعنی فرشته ای که بزرگ تر و عظیم القدرتر از جبرئیل است. روایاتی که به توضیح این مطلب پرداخته اند، پنج روح را موكل به ائمه دانسته اند.
هشتم - روايات «عمود» به معرفی عمودی از نور می پردازند که به هنگام ولادت هر امامی برایش افراشته می گردد و امام به وسیله آن، آن چه را که بین مشرق و مغرب زمین است، می بیند. درباره ی آن توضیحی کوتاه در پی می آید.
ص: 173
این حدیث که با الفاظ مختلفی در روایات آمده، یکی از شکل های علوم ائمه علیهم السلام است که در منابع مختلف روائی شیعی، از جمله کتاب شریف «بصائر الدرجات» روایت شده است. از جمله در همین کتاب نقل شده که راوی می گوید:
«از ابوالحسن امام کاظم علیه السلام پرسیدم: درباره ی کسی که حديث عمود را قبول ندارد و انکار می کند، چه میفرمایید؟ امام علیه السلام فرمودند: اگر انکارش به خاطر عدم اعتماد به راوی است، هیچ اشکالی ندارد! برود تحقیق کند. اما اگر راوی را قبول دارد ولی حدیث را نمی پذیرد، چنین کسی ما را رد نموده است» (1)
اما لفظ «حديث عمود» که در منابع مختلف شیعی آمده، با اندک اختلافی در لفظ چنین است:
عَنِ الْبَاقِرِ عَلَيْهِ السَّلَامُ : « اذا وَلَدُ الامام رَفَعَ لَهُ عَمُودُ نُورٍ یری بِهِ أَعْمَالُ الْعِبَادِ » (2)
امام باقر علیه السلام فرمود: هرگاه امام متولد گردد، ستونی از نور برایش بر افراشته می شود که به وسیله آن اعمال بندگان را می بیند.
مقصود این روایات که با اختلاف در الفاظ و وحدت در معانی نقل شده، اشاره به زمان انتقال امامت نیست. زیرا زمان انتقال امامت در ائمه به اقتضای زمان شهادت امام قبلی با هم تفاوت داشته است.
ص: 174
روزگاری طبق روایات تاریخی، «آیینه اسکندر» (1) گیرنده و منعکس کننده ی اخبار در میان مردم بوده است. در روزگار ما گیرنده های الکترونیکی امواج رادیو، تلویزیون و ماهواره، همان کار «آیینه اسکندر» را می کند. این فناوری ها پذیرش اصل این حقیقت را برای عموم مردم آسان کرده است که خداوند متعال، قادر است در ذات امام ابزاری قرار دهد که امواج موجود در عالم را دریافت کند. البته من این موضوع را از باب تشبیه [و رفع استبعاد]
ص: 175
میگویم، نه این که - العياذ بالله - قصد فضولی در کار حق متعال داشته باشم. بلکه می خواهم بگویم، بشر امروز با پیشرفتهای علمی که داشته، برایش پذیرش مفهوم روایات «عمود نور» بسیار آسان شده است.
نهم - روایاتی که «لیلة القدر» را منبع علم امام نسبت به تقديرات القا شده به امام در خصوص بندگان میدانند. مثلا تقدیراتی که شب قدر امسال به وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام درباره ی بندگان القا می گردد، ربطی به تقدیرات سال قبل و سال بعد آن ندارد.
دهم - روایاتی که «شب جمعه» را منبع علم امام معرفی کرده اند.
یازدهم - روایاتی که منبع علم ائمه علیهم السلام را حوادثی میدانند که در هر شب و روز پدید می آید. این دسته از روایات، از نظر خود ائمه علیهم السلام از همه موارد مهم تر است و با عنوان « مَا یحدث فِي اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ» در مجاميع روایی آمده است.
دوازدهم - روایاتی که با عنوان «اذا شاء علم» آمده است، به این مضمون که: هر وقت امام نیاز داشته باشد، خداوند علم مورد نیاز او را در اختیارش قرار میدهد.
بخشی از این روایات مربوط به شرع است که بدان اشاره شد. اما بخشی دیگر که ربطی به شرع ندارد، به رابطه ی امام باکل جهان پرداخته اند و نمونه هایش خواهد آمد.
حدیثی است از کتاب شریف کافی، « بَابُ فِيهِ ذِكْرُ الصَّحِيفَةِ وَ الْجَفْرِ وَ الْجَامِعَةِ وَ مُصْحَفِ فَاطِمَةَ عَلَيْهَا السَّلَامُ ». در این حدیث،
ص: 176
ابوبصیر گوید:
خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رسیدم و عرض کردم: فدای شما گردم، می خواهم از شما مطلبی بپرسم. آیا در این جا کسی هست که سخن مرا بشنود؟ امام علیه السلام پرده ای را که در میان او و اطاقی دیگر بود، بالا گرفت و در آن نگریست، بعد از آن فرمود که: ای ابامحمد (1) ، از هر چه به خاطرت رسیده بپرس. (2)
عرض کردم: فدای شماگردم، شیعیان شما نقل می کنند: رسول خدا صلی الله علیه واله دری از علم را به على علیه السلام آموخت که از آن هزار در گشوده می شود. حضرت فرمود: «ای ابامحمد، رسول خدا صلی الله علیه واله به على علیه السلام هزار در را آموخت که از هر در آن هزار در برایش گشوده می شد». گفتم: شما را به خدا قسم، آیا علم، منحصر به همین است؟ حضرت مدتی طولانی طرف عصا را بر زمین زد، سپس فرمود: این، علم کاملی است، لیکن همه اش این نیست.
بعد از آن فرمود: ای ابامحمد، جامعه در نزد ما است، و مردم چه می دانند که جامعه چیست؟ عرض کردم: فدای شماگردم، جامعه چیست؟ فرمود: صحيفه ای است که طول آن هفتاد ذراع به ذراع رسول خدا صلی الله علیه واله و املای آنحضرت است که از دهان مبارک ایشان بیرون آمده است. و على علیه السلام آن را به دست راست خود نوشته است. و همه ی حلال و حرامها و هر آن چه مردم به آن
ص: 177
احتیاج دارند، حتی دیه ی خراش در آن وجود دارد. امام علیه السلام دست خود را به من زد و به من فرمود: ای ابامحمد، به من اجازه میدهی؟ عرض کردم: فدای شما گردم، من مملوک شما هستم. هرکاری می خواهی بکن!
آن گاه در حالتی که گویا کسی آن حضرت را به خشم آورده باشد، دست من را فشار داد و فرمود: حتی دیه ی این در آن است. عرض کردم: شما را به خدا قسم میدهم، آیا علم منحصر به همین است؟ فرمود: این، علم کاملی است، لیکن همه ی علم این نیست.
پس مدتی طولانی سکوت کرد و بعد از آن فرمود: جفر، در نزد ما است، و مردم چه می دانند که جفر چیست؟ عرض کردم: جفر چیست؟ فرمود: انبانی از پوست است، که علم همه ی پیغمبران و اوصیای ایشان و همه ی علم علمای بنی اسرائیل که در گذشته اند، در آن وجود دارد. عرض کردم: آیاعلم همین است؟ حضرت فرمود: این، علم کاملی است، لیکن همه ی علم این نیست.
آنگاه مدتی طولانی سکوت نمود و سپس فرمود: مصحف فاطمه علیها السلام ، نزد ما است، و مردم چه می دانند که مصحف فاطمه چیست؟ عرض کردم: مصحف فاطمه چیست؟ حضرت فرمود: مصحفی است که به اندازه قرآن شما است، ولی به خدا سوگند یک جمله از قرآن هم در آن نیست. گفتم: شما را به خدا سوگند میدهم، آیا علم منحصر به همین است؟ حضرت فرمود: این، علم کاملی است، ولیکن این علم همه ی آنی نیست که ما می دانیم.
آنگاه مدتی طولانی سکوت نموده و بعد از آن فرمود: علم گذشته و هر آن چه تا روز قیامت خواهد بود، نزد ماست. عرض
ص: 178
کردم: فدای شما گردم، شما را به خدا سوگند میدهم، آیا علم منحصر به همین است؟ امام فرمود: این، علم بسیار کاملی است، لیکن این همه ی آن چیزی نیست که ما می دانیم. عرض کردم: فدای شماگردم، پس علمی که شما دارید چیست؟ فرمود: آن چه در هر شب و روز و یکی پس از دیگری تا روز قیامت روی می دهد. (1)
روایاتی که طی آنها ائمه می فرمایند هر شب جمعه به علم امام اضافه می شود، ناظر به این حقیقت است که آن چه اضافه میگردد، مربوط به مسائل و مشکلات زندگی مردم و نیازهای روزمره ی آنها است. از همین رو به امام رجوع می کنند و راه حل برای آنها می خواهند. لذا علم امامی که شب های جمعه فزونی می یابد یا شب های قدر به حضرتش القا می گردد، مربوط به احکام که علمش را هر امامی از پیغمبر میگیرد . نیست. زیرا احکام را پیامبر به امام داده و این انتقال، تنها برای یکبار و دفعت صورت می گیرد. راوی هم به خدمت امام می رسیده و مثلا مسائل حج خویش را می پرسیده و آنها رامی نوشته است. لذا آن چه نیاز بوده تا مردم به طور مداوم به امام رجوع کنند، مسائل مربوط به اموری از زندگی است که جدیدا برایشان پیش می آمده است.
اما در مورد امام زمان علیه السلام؛ هرچند ما از تعلم احکام از وجود مقدسشان محرومیم. لیکن اگر خوب متوجه باشیم، در چیزهای دیگر محروم نیستیم. در حقیقت ما از یکصد هزارم آن چه که از
ص: 179
امام زمان علیه السلام می خواهد به ما برسد، محرومیم ولی هرگز از بقیه فیوضات آن حضرت محروم نیستیم. وجدان این حقیقت نیاز به تنبه دقیقی دارد؛ زیرا ما متأسفانه آن چه رابینیم قبول داریم. ولی آن چه را نمی بینیم، یا قبول نداریم یا به نظرمان نمی آید.
حدیث مورد بحث ما، چنان محکم است که حدود بیست تا سی حدیث مشابه آن در مجاميع حدیثی وجود دارد. امتیاز آن این است که در روزگار امام صادق علیه السلام و توسط آن امام همام به یکی از مشکلات امروز اعتقادی ما پرداخته است. علامه مجلسی با این که در «مرآة العقول» مقید است تا اگر اشکالی در راوی روایتی می بیند، ایراد راوی را بیان کند، درباره ی راوی این روایت سخنی نگفته و روایت مورد بحث را که از «صحيحه ی ضریس کناسی» نقل شده است، «صحيح» می داند.
عَنْ ضُرَيْسِ الْكُنَاسِيِّ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السَّلَامُ يَقُولُ ، وَ عِنْدَهُ أُنَاسُ مِنْ أَصْحَابِهِ : عَجِبْتُ مِنْ قؤم يَتَوَلَّوْنَا وَ يَجْعَلُونَا أَئِمَّةً ، وَ يَصِفُونَ أَنَّ طَاعَتَنَا مُفْتَرَضَةُ عَلَيْهِمْ كَطَاعَةِ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله ، ثُمَّ يَكْسِرُونَ حُجَّتَهُمْ وَ يَخْصِمُونَ أَنْفُسَهُمْ بِضَعْفِ قُلُوبِهِمْ ، فَيَنْقُصُونَا حَقُّنَا ، وَ يَعِيبُونَ ذَلِكَ عَلَى مَنْ أَعْطَاهُ اللَّهُ بُرْهَانَ حَقِّ مَعْرِفَتِنَا وَ التَّسْلِيمَ لِأَمْرِنَا . أَ تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى افْتَرَضَ طَاعَةَ أَوْلِيَائِهِ عَلَى عِبَادِهِ ، ثُمَّ یخفي عَنْهُمْ أَخْبَارَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ ، وَ يُقْطَعُ
ص: 180
عَنْهُمْ مَوَادَّ الْعِلْمِ فِي مَا يَرِدُ عَلَيْهِمْ بِمَا فِيهِ قِوَامُ دِينِهِمْ ؟ فَقَالَ لَهُ حُمْرَانَ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ! أَ رایت مَا كَانَ مِنْ أَمْرِ قیام عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ علیهم السَّلَامَ وَ خُرُوجِهِمْ وَ قِيَامِهِمْ بِدِينِ اللَّهِ عَزَّ ذَكَرْتَ ، وَ مَا أُصِيبُوا مِنْ قَتْلِ الطَّوَاغِيتِ إِيَّاهُمْ وَ الظَّفَرِ بِهِمْ حَتَّى قُتِلُوا وَ غُلِبُوا ؟ فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ علیه السَّلَامُ : یا حُمْرَانَ ؛ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى قَدْ کان قَدَّرَ ذَلِكَ عَلَيْهِمْ وَ قَضَاهُ وَ أَمْضَاهُ ، وَ حَتَمَهُ عَلَى سَبِيلِ الْإِخْتِيَارِ ، ثُمَّ أجراة . فَبِتَقَدُّمِ عِلْمِ اليهم مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله قَامَ عَلَىَّ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ علیهم السَّلَامُ ، وَ بِعِلْمٍ صممت مَنْ صَمَتَ مِنَّا . وَ لَوْ أَنَّهُمْ - يَا حُمْرَانَ ! - حَيْثُ نَزَلَ بِهِمْ مَا نَزَلَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ عزوجل وَ إِظْهَارِ الطَّوَاغِيتِ عَلَيْهِمْ ، سَأَلُوا اللَّهَ عزوجل أَنْ يَدْفَعَ عَنْهُمْ ذَلِكَ ، وَ أَلَحُّوا عَلَيْهِ فِي طَلَبِ إِزَالَةِ ملک الطَّوَاغِيتِ وَ ذَهَابِ مُلْكِهِمْ ، إِذاً لَأَجَابَهُمْ وَ دَفَعَ ذَلِكَ عَنْهُمْ ، ثُمَّ كَانَ انْقِضَاءُ مُدَّةِ الطَّوَاغِيتِ وَ ذَهَابُ مُلْكِهِمْ أَشْرَعْ مِنْ سلک مَنْظُومٍ انْقَطَعَ فَتَبَدَّدَ . وَ مَا کان ذَلِكَ الَّذِي أَصَابَهُمْ - یا حُمْرَانَ - لِذَنْبِ اقْتَرَفُوهُ وَ لَا لِعُقُوبَةِ مَعْصِيَةٍ خَالَفُوا اللَّهَ فِيهَا ، وَ لَكِنَّ الْمَنَازِلِ وَ کرامة مِنَ اللَّهِ أَرَادَ أَنْ يَبْلُغُوهَا ؛ فَلَا تَذْهَبَنَّ بِكَ الْمَذَاهِبُ فِيهِمْ . (1)
ص: 181
ضریس کناسی گوید: روزی که تعدادی از صحابه امام باقر علیه السلام در حضور ایشان جمع شده بودند، شنیدم امام علیه السلام می فرمودند: در شگفتم از قومی که ولایت ما را پذیرفته و ما را پیشوایان خویش می دانند و اطاعت از ما را بر خودشان هم چون اطاعت از رسول خدا صلی الله علیه واله واجب می دانند، اما دلیل خویش را که اعتقادشان بر آن مبنا است، می شکنند و به خاطر ضعف دل هایشان، خودشان را محکوم و مقهورنمایند، و حق ما را در مقام الهی که داریم می کاهند، و بر کسی که خداوند دلیل حق معرفت ما و تسلیم در برابر فرمان ما را به او عطاکرده، خرده می گیرند. آیا شما می پندارید خداوند تبارک و تعالی اطاعت از اولیایش را بر بندگانش واجب نموده، سپس اخبار آسمان و زمین را از آنها پنهان می دارد و مواد علم را در آن حوادثی که بر آنان وارد شود و قوام دین در آن است، از آنها قطع می سازد؟
آن گاه حمران (1) عرض کرد: فدایت گردم: شما راجع به قیام على بن ابی طالب و [امام] حسن و [امام] حسین علیهم السلام و قیامشان در جهت دین خدا و گرفتاری شان و اینکه به وسیله طاغوتیان کشته شدند و مغلوب گشتند، چه
ص: 182
می فرمایید؟
امام باقر علیه السلام فرمود: ای مران! خداوند تبارک و تعالی این قضایا را بر آنها مقدر ساخته بود. و این قضا و قدر الهی بر آنان بود که این گونه شود و آنها را قبل از آن که قضایش را بر آنان حتمی کند، بر قبول این مقدرات اختیار داد، سپس تصمیمش را بر آنان عملی کرد. و این قضای الهی را از طریق پیامبر به آگاهی آنها رساند. بر این اساس بود که علی بن ابی طالب و حسن و حسین علیهم السلام رفتار نمودند. و بر همین اساس بود که آن که از ما وظیفه اش سکوت بود، سکوت اختیار کرد.
ای حمران ! اگر آنان از خدا می خواستند تا این وضع را از آنان دور کند و در زوال یافتن قدرت و سلطنت طاغوتیان و از بین رفتن هیمنه ی ایشان اصرار داشتند، خداوند قطعا دعایشان را اجابت می فرمود و شر آن طاغوتیان را از آنها دفع می نمود. و در این صورت، سرعت پاره شدن رشته سلطنت و قدرتشان، سریعتر از پاره شدن رشته تسبیح بود.
ای حمران! آن گرفتاری که آنان دچارش شدند، نه از آن روی بود که به جهت کیفر ارتکاب گناهی یا عصیان و مخالفتی نسبت به خدا بوده باشد. بلکه به خاطر مقامات و کراماتی بود که خداوند می خواست تا آنان به آن درجات نائل شوند. بنابراین هرگز به حرف ها و سخنان گرایش های مختلف دراین خصوص توجه نکن! امیرالمؤمنين عليه السلام علاوه بر علم احکام، در زمان خود، تمامي علوم و آگاهی هایی را که می شد کسی در آسمان و زمین بداند،
ص: 183
میدانست. امام حسن و امام حسین علیهما السلام نیز همین گونه بودند. در این صورت، چگونه می توان پذیرفت که امام علیه السلام از آن چه چهار متر آن طرف تر در کربلا می گذشت، اطلاعی نداشته باشد؟
«مواد علم» که در این روایت بدان اشاره شده، به معنی علومی است که در حقیقت خصائص ائمه علیهم السلام است، علومی که مبنای اطلاع از همه ی آن چیزی است که روح القدس می کند. اطلاع از همه چیز به واسطه ی عمودی از نور که خدا برای هر امامی، از حين ولادت - ونه حین انتقال امامت - بین آسمان و زمین برایشان برپا داشته است.
اگر امام فرقی با دیگران نداشته باشد، معنی ندارد که خدای سبحان اطاعتشان را واجب گرداند و مردم را از اطاعت از دیگران باز دارد.
این فقط وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام است که موفق به انجام هر آن چیزی خواهد شد که مقصود خدا از آغاز خلقت تا پایان کار خاتم النبيين و سيد المرسلین صلی الله علیه واله و نیز تا پایان عصر امامت الهی بوده است. به عبارت دیگر، تنها کسی که به خواست الهی به چنان مقامی می رسد که می تواند همه ی عالم را متعلم به علوم الهی کند، وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام است. ان شاء الله، در آینده یک یک روایات داله بر این معنا را که مختص وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام است، به تفصیل مورد تأمل قرار خواهیم داد.
ص: 184
مخاطب بعضی از احکام و فرامینی که خداوند سبحان به رسول مکرم خویش ابلاغ و اعلام فرموده، هرگز خود رسول خدا و هیچ یک از اولیای الهی نیز به لحاظ ساختار وجودیشان نیستند. ابلاغ آنها به پیامبر، صرفا از باب انتقال آن اوامر و نواهی و احکام مرتبط با آن، توسط رسول خدا است به کسانی که مشمول این احکام بوده و موظف به اجرای آنها گردیده اند، که به آنها «احکام مختص» گفته می شود.
به عنوان نمونه می توان به این حکم در قرآن اشاره کرد:
« وَ يَسْأَلُونَكَ عَنِ المحیض قُلْ هُوَ اذی فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحِيضِ » (1)
از تو درباره عادت ماهانه می پرسند. بگو: آن رنج و ناراحتی است. بنابراین در آن ایام از زنان دوری کنید.
اما بعضی دیگر از این احکام، مشترک است؛ یعنی علاوه بر وجود مقدس خاتم انبیاء صلی الله علیه واله قاطبه ی مسلمانان بدون اندک تفاوتی در مشمولیت فرمان خداوندی، مخاطب آیه واقع شده اند. به عنوان نمونه:
« أَقِمِ الصَّلاةَ لدلوک الشَّمْسِ إِلى غَسَقِ اللَّيْلِ » (2)
نماز را از زوال آفتاب تا نهایت تاریکی شب به پا دار.
لذا از زمان نزول این آیه که حکم آن مشترک است، علاوه بر
ص: 185
خود پیامبر، تمامی کسانی که رسالت آن حضرت را پذیرفته اند، مشمول این حکم هستند و باید به اجرای آن گردن نهند.
اما انجام بعضی دیگر از احکام و وجوبشان، صرفا شامل شخص خاتم النبیین صلی الله علیه واله و اوصیای گرامی آن حضرت است؛ و انجام آن از سوی دیگران، از باب استحباب و عمل به نوافل محسوب می گردد. مثل آیه:
« وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً » (1)
پاسی از شب را زنده بدار که نافله ای مخصوص تو است؛ باشد که پروردگارت تو را به مقامی ستوده برساند.
امامت، از سنخ احكام مشترک است؛ به طوری که هر کس در آن تردید کند، حتی اگر منکر آن هم نشود، شیعه ی امامیه نیست. در این جا برای فهم بهتر مطلب، باید به سه اصل مهم توجه کرد:
امامت مقامی الهی است؛ به طوری که اگر کسی قائل به این باشد که امامت مشترک بین خدا و دیگران است، در حقیقت عقیده ی امامت را قبول نکرده است. قائل به چنین اعتقادی درست مثل کسی است که بگوید: این عالم به لحاظ وجودی، مشترک بین خدا و موجود مستقل دیگری است که خارج از
ص: 186
اراده ی الهی پا به عرصه ی وجود نهاده است، ولو اینکه آن موجود، در حد و اندازه یک مگس باشد!
توجه داشته باشید. منظور از آن موجود دیگر، مخلوقاتی مانند عیسی علیه السلام نیست، زیرا خداوند به ایشان قدرت احياء اموات و شفای زندگان را نه بالاستقلال داده است؛ نیز ملک الموت به فرمان الهی و نه بالاستقلال، قدرت برمیراندن دارد. اینان به اذن و فرمان الهی عمل می کنند و مستقل از حضرت حق جل وعلا کاری نکرده و نمی کنند. این توضیح بدان جهت است که کسی احتمال ندهد امامتی که خدا بر همگان واجب کرده، امری است مشترک بین کسی که فرد خودش تعیین می کند و آن کسی که دیگری تعیین می کند؛ آنگاه در این میان، خداوند مردم را ملزم به اطاعت از هر دو میدارد. عقیده ی چنین کسی به امامت، به شدت دچار آسیب است و از دایره تشیع خارج شده است.
امامت در عدد نیز امری معین است؛ آغاز و پایانش به لحاظ تعداد محصور است. لذا اطاعت از آن کسی که خدا به عنوان امام تعیین کرده، در محدوده مقرر، واجب و در حکم اطاعت از خداست. به عنوان مثال، وقتی سیدالشهداء علیه السلام حضرت مسلم علیه السلام را به کوفه فرستاده و فرمود:
« وَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ اخی وَ ابْنِ عمی وَ ثقتی مِنْ أَهْلِ بَيْتِي » (1)
ص: 187
من برادرم و پسرعمویم و فرد مورد اطمینان خودم را که از اهل بیت من نیز می باشد، به سوی شما گسیل داشتم.
تعبیر «برادر» در نامه امام، بیانگر مقام والای حضرت مسلم در نزد اباعبدالله علیه السلام بود و امام با چنین تعابیری می خواست به کوفیان بفهماند که حضرت مسلم از جهت نسب پسر عمو و از لحاظ ارتباطی، برادر آن حضرت محسوب می شده است. لذا مبین وظیفه ی مخاطبین نامه امام علیه السلام در اطاعت بی چون و چرا از سفیر آن حضرت بود. ما همین تعبیر را در روایتی متواتر از پیامبر معظم اسلام نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام نیز می بینیم:
«ام ایمن» می گوید:
من همواره می شنیدم که پیغمبر، على عليه السلام را در موارد متعدد و مختلف به عنوان برادر خویش خطاب می کرد. روزی از ایشان پرسیدم: چگونه او برادر شما است، با این که دخترتان را به ازدواج ایشان درآوردید؟ و پیامبر در پاسخ، مفهوم اخوت را برای او بیان فرمودند. (1) قریب همین سوال و جواب را «أنس» نیز از آن حضرت روایت کرده است. (2) لذا این اخوت؛ اخوت نسبی نیست. یعنی به تعبير من؛ پیامبر با چنین خطابی نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام می خواهد بفرماید: من و على عدل یکدیگریم.
روی همین اساس و با توجه به تعابیر بلندی که امام درباره مسلم نموده است، جای هیچ شک و شبهه ای در مورد او باقی نمی ماند که او هرگز عمدأ حرکتی بر خلاف اراده امام نکرده و
ص: 188
خلاف شرع نمی گوید. هر چند خود او احکام را از امام می آموزد. اینها از خصوصیات امامت است.
این روایت را خود اهل سنت نقل نموده اند:
رسول خدا صلی الله علیه واله لشکری را تجهیز کرد و آنها را به دو گروه، گروهی را به فرماندهی علی علیه السلام و گروه دیگر را به فرماندهی «عبدالله بن حذافة» برای انجام سریه ای گسیل داشت. عبدالله به سپاهیانش دستور داد هیزم گرد آورند و آتشی بر پا کردند. وقتی آتش شعله ور شد، به آنان گفت وارد آتش شوند. آنها خودداری کردند. وی گفت: مگر رسول خدا نفرمود که از من اطاعت کنید؟ مگر نفرمود هر کس از امیر من اطاعت کند، از من اطاعت کرده است؟ گفتند: ما به خدا و رسول ایمان آوردیم تا از آتش جهنم نجات یابیم (نه اینکه وارد آتش شویم). وقتی خبر به على علیه السلام رسید، فرمود: « لَا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِي مَعْصِيَةِ الْخَالِقِ ». سپس وقتی رسول خدا صلی الله علیه واله از ماجرا مطلع شد، کلام امیرالمؤمنین علیه السلام را تأیید نمود و فرمود: «القول ما قال على [ علیه السلام | (1)
«خالد بن ولید» در جنگ با «بنی جذیمه» تعدادی از مسلمانان آن قبیله را کشت. رسول خدا صلی الله علیه واله بعد از آگاهی از این حرکت ناشایست، امیرالمؤمنین علیه السلام را اعزام کرد و تمام خسارات آنان؛ حتی قیمت کاسه ی سگان آنها را نیز پرداخت. پس از آنکه حضرت از این مأموریت بازگشت، رسول خدا صلی الله علیه واله دست ها را به
ص: 189
طرف آسمان بلند کرد و سه بار عرضه داشت: « اللَّهُمَّ أَنِّي أَبْرَأُ اليك مِمَّا صَنَعَ خَالِدُ بْنُ ولید »؛ خدایا ! من از آن چه خالد بن ولید انجام داده است بیزارم. (1)
از این رو، عبارت مشهور «المأمور معذور» ساخته ی ذهن خود ما است و هیچ اعتبار و واقعیتی ندارد.
لذا تردید در مورد مسلم بن عقیل، به معنی شک در عصمت سیدالشهداء عليه السلام است. زیرا امام خودش او را تعیین نموده و در تعیین به شخص، مسئولیت تعیین به عهده ی تعیین کننده است. مسلم در ارتباط با امام، مقام نیابت خاص داشت؛ همان مقامی که امام عصر علیه السلام در مورد نایب خاص خویش چنین توصیه فرمود:
« الْعَمْرِيُّ وَ إبنه ثِقَتَانِ ، فَمَا أَدَّيَا اليك فَعَنِّي يؤدیان وَ مَا قَالَا لَكَ فعنى يَقُولَانِ ، فَاسْمَعْ لَهُمَا وَ أَطِعْهُمَا ، فانهما الثِّقَتَانِ الْمَأْمُونَانِ » (2)
عمرى [عثمان بن سعيد] و پسرش [محمدبن عثمان] مورد اطمینان اند؛ بنابراین آن چه عمل کنند، در حقیقت از جانب من عمل کرده اند و آن چه گویند از جانب من گفته اند. بنابراین به حرفشان گوش ده و از آن دو اطاعت کن! زیرا آن دو مورد اطمینان و امین هستند.
این گونه تأیید از جانب امام علیه السلام نسبت به نایب خاصش، از آن رو است که باید نگاه عموم مردم به نایب خاص امام، به دیده ی قبول باشد و او را رد نکنند؛ چرا که رفتار و گفتارش در ادای وظیفه
ص: 190
از جانب امام، مادامی که امام عزلش نکرده یا مرتکب خلاف شرع نشده است، حکم عصمت را دارد. البته در صورت ارتکاب عملی خلاف شرع، بهانه ی انتصاب از طرف امام، هیچگونه وجاهتی ندارد. با این توضیح که وی درافعال شخصی خویش لازم الاتباع نیست؛ همانند امام جماعتی که مردم در نماز جماعت مقلد اویند، ولی نمی توانند بگویند چون امام جماعت مانانش را از فلان نانوایی تهیه می کند، پس حتما نان آن نانوایی بهترین نان است. زیرا گاهی درجه ی اطاعت از امام جماعت در غیر جنبه فقهی اش، از اغلب افراد جامعه کمتر است. یعنی اگر کسی جناب «العمری» را در بازار دید، نمی تواند از او بپرسد؛ حال که شما نایب خاص امام زمان ما هستید، بفرمایید امروز قیمت بادنجان در بازار چقدر است؟ که چنین پرسشی تأدیب لازم دارد نه پاسخ.
متأسفانه این فرهنگی است که ما در حال حاضر، نمونه های آن را شاهد هستیم و می بینیم افرادی را که می خواهند ذائقه ی خویش را در غذا و پوشاک و دیگر مسائل شخصی، با ذائقه ی افرادی در سطح آیت الله خوئی تطبیق دهند؛ امری که هرگز بدان توصیه نشده ایم و از چنین عملی به راحتی بوی افراط یا تفریط استشمام می شود.
اما مقام نایب عام و حد اطاعتش بسیار متفاوت از نایب خاص است. مقام نایب عام، عمل به مفاد این روایت است که امام صادق علیه السلام فرمود:
« وَ أَمَّا مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ ، حَافِظاً لِدِينِهِ ، مُخَالِفاً عَلَى هواة ، مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ ، فَلِلْعَوَامِّ انَّ
ص: 191
يُقَلَّدُوهُ» (1)
اما هر کدام از فقها که خویشتن دار باشد، دین خود را نگاه دارد، با هوای نفس خود مخالفت ورزد و مطیع فرمان مولای خود باشد، بر عوام واجب است از او تقلید نمایند.
فقیه در روایت مذکور، یعنی کسی که قدرت فهم کلمات را در زبان عربی، خصوصا از جنبه ی امتیازات تعبیری قرآن مجید و احادیث اهل بیت علیهم السلام در میان نصوص عربی داشته باشد؛ ویژگی ای که امام صادق علیه السلام برای فهم مقصود سخنشان ما را به کسب چنین توانمندی سفارش کرده اند:
« أَعْرِبُوا حَدِيثَنَا فانا قَوْمُ فُصَحَاءُ ». (2)
کلام ما را با اعراب صحیح بخوانید، زیرا ما قومی فصيح هستیم.
یعنی ما مردم فصیحی هستیم. ما عامی نیستیم که خارج از ضوابط زبان فصیح عربی سخن بگوییم. سپس در ادامه، پس از احراز فقاهت، بر احراز صیانت نفس و مخالفت با هوای نفس و اطاعت محض فقیه از اوامر مولا و امام خویش تأکید می کند. تازه در این صورت است که باید اطاعت از او صورت پذیرد.
حال اگر فقیه دچار اشتباه شود، نمی توانم همه چیز را به گردن او بیندازم و بگویم من پیرو او هستم، چه جهنم برود و چه بهشت برود؛ آنگاه در روز قیامت دامن امام معصوم را گرفته و بگویم: آقا! شما به من گفتید که از او اطاعت کن! این شوخی ها را خدا روز
ص: 192
قیامت قبول نمی کند. چنین رفتاری کاشف از ساده لوحی و حتی بدتر از آن، سفاهت ما است.
به عنوان مثال اگر دیدم آقا اشتباه کرده و قطره ی خونی را که من در آب آشامیدنی دیدم، ندیده است و برای من نجس و برای ایشان طاهر است، نمی توانم در این خصوص از او تقلید کنم. لذا انتهای نیابت عامه جواز افتاء و تقلید است، آن هم با احرازی که خود مقلد باید بدان برسد. لذا اطاعت از او بسیار متفاوت است با اطاعت از کسی که امام خودش شخصا او را تعیین می کند.
ابوبکر در سقیفه در مقابل انصار گفت: « مِنَّا الْأُمَرَاءُ وَ مِنکُمْ الْوُزَرَاءُ »، یعنی: امراء از ما هستند و شما هم به آنها کمک کنید! ادعای آقایان در خصوص این سخن آن است که این سخن همان عبارت اخرای عبارت « الائمه بعدی مِنْ قُرَيْشٍ إثنا عَشَرَ » است. البته لفظ «اثناعشر» را از آن حذف کرده و «من قریش» را حمل بر تشریع کرده و به مفهوم «امامت نوعیه» گرفته اند؛ تا در نهایت بتوانند از سخن پیامبر، این نتیجه را بگیرند، که در عمل نیز همین معنا اتفاق افتاده است: «شما می توانید هر کسی از قریش، ارذل آنان را، بدون هیچ شرطی انتخاب کنید».
لذا پیروان خلیفه ی اول، همان معنایی را از «الائمة بعدی» گرفته اند که او خودش از آن فهمیده و بیان کرد. صد البته که او و یارانش هیچگونه فهم درستی از این عبارت نداشته اند. زیرا خلیفه تحریف لفظی کرده و بدون تردید، پیامد تحریف لفظی، تحریف معنوی خواهد بود. او در الفاظ پیغمبر دست برد تا بگوید پیغمبر
ص: 193
می گفته: «من نمی خواهم بگویم چه کسی امام باشد، بلکه تنها شرطش آن است که قریشی باشد).
چنین اشتباه و غلط فاحشی دقیقا نظیر همان خطایی است که «زیدیه» بدان دچار می شده اند. آنها می گویند: آن چه از روایات درباره ی امام می توان فهمید، وجود دو شرط برای امامت است. یکی آنکه امام باید از اولاد صدیقه کبری علیها السلام یعنی از اهل بیت پیغمبر باشد، یعنی نسبش تنها از این طریق به خاتم النبیین صلی الله علیه واله برسد. پر واضح است که هیچ نسبی جز از طریق صدیقه ی کبری علیها السلام به پیغمبر منتهی نمی شود. شرط دوم آنها قیام به سیف است. این دو شرط را در این عبارت خلاصه کردند: « کُلُّ فَاطِميٍّ قَامَ بِالسَیفِ » .
در حالی که نه پیروان خلیفه فهمیده اند و نه زیدیه، که آن چه پیغمبر فرموده، به عنوان منصب الهی فرموده است. منصب الهی هم بر خلاف حکمی که می تواند نوعی باشد، هرگز نمی تواند نوعی باشد. این مطلب به توضیحی نیاز دارد که عرض میکنم:
اگر امام یا پیغمبر بفرماید از هر عالم و عادلی می توانید تقلید کنید! چنین حکمی حکم نوعی است. بنابراین اگر در جایی من تحقیق کنم و شخصی را به اشتباه عالم یا عادل بدانم، نمی توانم در قیامت به پیغمبر بگویم: «یا رسول الله! شما امر فرمودید که از عالم و عادل تبعیت کن! اشتباهات من نتیجه تبعیت از عالم و عادل است».
در این صورت آن حضرت به من خواهد گفت: بیخود کردی! معذور یا غیر معذور، قدر مستم عمدا یا سهوا؛ از آن چه وظیفه ات
ص: 194
بوده است، تخلف کرده ای که نتیجه ای نگرفته ای! یعنی تطبیق در این گونه قضایا یعنی قضایای نوعیه بر عهده ی ماست. اما در قضایای شخصیه، تطبيق بر عهده ی خداست و وظیفه ی ما تنها اطاعت از مفاد آیه ی « مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ » یا نقل « مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلَى مَوْلَاهُ » است.
لذا تصور اینکه خلیفه توهم کرده و دچار اشتباه شده باشد، هرگز تصور درستی نیست. اما به هر حال زیدیه که افراد ساده لوحی بودند، می خواستند به روش دو خلیفه، ولی در محدوده ی سادات، خلیفه انتخاب کنند و بهره ای برای دیگران قائل نبودند، و البته در نهایت نتیجه ای نگرفتند.
با توجه به اصل دوم - یعنی معین بودن تعداد ائمه - این پرسش مطرح می شود که تأکید روایات بر وجود دوازده امام، بیانگر کدام حقیقت است؟
پاسخ: اجمالا آن چه از روایات متواتر، از طریق سنی و شیعه در خصوص تعداد ائمه امامیه بر می آید، می توان با قاطعیت گفت که این روایات در عدد «دوازده» اتفاق نظر دارند. (1)
یکی از همین روایات متواتر به نقل اهل سنت چنین است:
ص: 195
« سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ، يَقُولُ فِي حَجَّةِ الْوَدَاعِ : إِنَّ هذا الدین لَنْ يَزَالَ ظَاهِراً عَلَى مَنْ ناوأه ، لَا يَضُرُّهُ مُخَالِفٍ ، وَ لَا مُفَارِقٍ ، حَتَّى يَمْضِيَ مِنَ أُمَّتِي اثْنَا عُمِّمَ خلیفة ، قَالَ : ثُمَّ تَكَلَّمَ بِشَيْ ءٍ لَمْ أَفْهَمْهُ ، فَقُلْتُ لِأَبِي : مَا قَالَ ؟ قَالَ : کلهم مِنْ قریش ». (1)
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنیدم که در حجة الوداع می فرمود: این دین همواره بر مخالفان خویش غالب می شود. هیچ مخالف و مفارقی به آن ضرر نمی رساند تا زمانی که دوازده خلیفه از امتم را بر این دین شاهد خواهند بود. سپس چیزی گفت که من آن را نفهمیدم. آن گاه به پدرم گفتم: چه گفت؟ پدرم گفت: فرمود: همه آنها از قریش اند.
ماحصل این روایات و وجه مشترک و متفق علیه همه آنها تکیه بر عدد «دوازده» در تعداد ائمه پس از پیامبر است. نکته حائز اهمیت و قابل دقت بحث این است که اگر بعضی تصور کنند مقصود از امامت دوازده نفر، امامت هر آن کسی است که در رأس امور مسلمانان قرار می گیرد، تردیدی نیست که تنها تا ابتدای قرن اول هجری بیش از دوازده نفر بر این مسند تکیه زده اند؛ چه رسد به دیگر قرونی که اسلام و مسلمین سر کرده اند و این واقعیتهای تاریخی نمی تواند بر مدلول روایت منطبق گردد.
چه خلافت را به بنی امیه قطع کنیم و چه آن را در بنی العباس ادامه دهیم که در هر حال فرقی نمی کند . آن چه مانع خلافت
ص: 196
دوازده امام شده، شرایط سیاسی بوده که خلفای بنی امیه و بني العباس بر جامعه تحمیل کرده اند. زیرا تمامی تلاش ها در جامعه ی سنی عصر خلافت اسلامی و نیز هم اکنون در بلاد عربی و غیرعربی، در راستای احیای خلافت اسلامی صورت گرفته و می گیرد. نتیجه ی قطعی رویکرد آنان این بوده که آنها کمال خلافت را در عدد ندانسته اند.
لذا با توجه به ویژگی ها و شرایطی که برای خلیفه قائل بودند، این عدد در مدت زمان نه چندان طولانی به کمال خود رسیده و دیگر خبری از امامت نخواهد بود. از سوی دیگر، با وجود دشمنانی مانند مغول برای خلافت، خلافت از هم گسیخته و مسلمان ها تکه تکه شده و از هم پاشیده شدند. این باعث شد تا جامعه ی واحدی به زعامت خلافت و خلیفه وجود خارجی نداشته باشند. لذا نه خود را محصور در دوازده خلیفه کردند و نه مقید به قریشی بودن خلیفه شدند.
اما در بینش امامیه، وجود عدد «دوازده» برای خلفای پیامبر و قرشی بودنشان به عنوان یک ویژگی قبیله ای در کلام رسول خدا صلی الله علیه واله ، حکایت از آن دارد که امامت و خلافت در اعتقاد امامیه، تنها و تنها مبتنی بر جعل الهی است. برای توضیح بیشتر و فهم بهتر مقصود عرض میکنم:
اصلی در فهم فقهی همه ی مسلمان ها وجود دارد که اختصاص به فقهای امامیه ندارد. و آن این است که:
وقتی صاحب منصبان، خصوصا صاحبان مناصب الهی سخن می گویند، خاستگاه سخنشان همان منصبی است که در آن واقع
ص: 197
شده اند و ناظر به شخصیتی جدای از منصبشان نیست. مثلا زمانی که پیامبر خطاب به انصار فرمود:
« إِنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِى أَثَرَةً فَاصْبِرُوا حَتَّى تَلْقَوْنِي عَلَى الْحَوْضِ ». (1)
شما بعد از من مواجه می شوید با کسانی که حق شما را نادیده می گیرند؛ بنابراین صبر کنید تا بر سر حوض کوثر بر من وارد شوید. (2)
چنین خبری از زبان مبارک رسول خدا صلی الله علیه واله از جمله اخبار رسالتی ایشان است و نمی توان آن را از قبیل جعل الهی دانست. معنای آن طعن در حکومت کسانی است که می بایست منافعی به مسلمانان می رساندند، ولی منافع آنان را از آنها سلب کردند. اما وقتی پیامبر تعداد ائمه پس از خودش را خبر می دهد، از موضع آن که وی رسول الهی است، خبردهد، نه از موضع فرزند عبدالله و نوه ی حضرت عبدالمطلب و یکی از افراد قبیله ی بنی هاشم؛ که اینها هم در شمار شؤون وجود مقدس آن حضرت بوده است.
ذکر این نکته در این جا نیز خالی از لطف نیست که پیغمبر، خلیفه و جانشین هیچ پیامبری نبود. بلکه مقام الهی آن حضرت، «رسول الله» و «نبی الله» بود و امامتش به تبع رسالتش بوده است. از همین موضع بود که تشکیل حکومت داد و خودش در حقیقت
ص: 198
مؤسس حکومت از قبل خداوند بود. لذا از همین موضعی که من عندالله بود، تعداد ائمه پس از خودش را تعیین فرمود.
نکته دیگر: لفظ «بعدی» در روایات «دوازده امام» معرفی دوازده تن از اهل مدینه آن روز را نمی رساند. بلکه این نیز از موضع رسول اللهي آن حضرت بیان شده و صرفأ حکایت از جعل الهی می کند، لذا نخواسته از آرزو و خواسته اش مبنی بر جانشيني دوازده خلیفه از قریش پس از خودش خبر داده باشد.
نکته مهم دیگر: معنا و مفهوم حصر در عدد، این است که هرگاه این عدد به کمال خودش برسد، امامت قطع می گردد. حال که عدد دوازده در امامت، قطع امامت میکند و این بدان معنی است که سیزدهمی برای آن وجود ندارد، لذا شیعه امامیه ی اثنا عشریه تنها فرقه ای می شود که دینداری بر مبنای آن استوار میگردد.
خلاصه و نتیجه بحث: تنها مقصودی که از وجود عدد دوازده در روایت «الأئمة بعدی» می تواند حاصل گردد، اخبار از جعل و تقدیر الهی است و هیچ واقعیتی غیر از این را نمی توانسته مد نظر داشته باشد. البته نتیجه ی جعل الهی فعلیت جعل است؛ یعنی اراده ی خدا بر هر چیزی در آفرینش، حتی در مقام تشریع، تعلق گیرد، تخلف از آن راهی ندارد. لذا لامحاله روزی باید محقق گردد.
در این خصوص، تفاوت من و شما با خدا در این است که خواستن ما برای همه آن چیزی که می خواهیم، مقدمه نمی شود، زیرا توانش را نداریم و در راه آن مانع وجود دارد. تحقق خواسته ی خداوند تخلف ناپذیر است. قرآن می فرماید:
ص: 199
« إِنَّما قَوْلًا لِشَيْ ءٍ إِذَا أَرَدْنَا أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ » (1)
سخن ما برای چیزی که آن را خواسته باشیم، این است که به آن بگوییم باش! پس می باشد.
در آیه دیگر می فرماید:
« وَ ما أَنَا إِلاَّ واحِدَةُ كَلَمْحِ الْبَصَرَ » (2)
و فرمان ما جز یک فرمان نیست، که هم چون چشم بر هم زدنی است.
در شریعت الهی نیز همین گونه است. لذا بعضی از مدعیانی که خود را شیعه می دانند، حق ندارند مطالبی بگویند، از این قبیل:
«خدا تصمیمی برای خلافت گرفته بود. ولی موانعی از همان دست که در تصمیمات انسانی پیدا شده و می شوند، در کار خدا پیدا شد. پیغمبر هم دلش می خواسته که علی بعد از او انتخاب شود. لذا او را کاندید کرده و نظر خودش را گفته و گفته که اگر از من مصلحت می خواهید، می گویم علی باشد بهتر است !!مردم علی را انتخاب نکردند و باید به رأی و نظرشان که بر انتخاب شخص دیگری بود، احترام گذاشت!!»
در همین نظر و استدلال، هزار و یک اشکال وجود دارد. مهم تر از همه این است که پیغمبر - بما هو پیغمبر ۔ یعنی به عنوان رسول الله، اطاعت از جعل الهی می کند و جعل الهی مربوط به خود خداست؛ به طوری که هیچ کس نمی تواند در این جعل، نظر و اراده ای داشته باشد. لذا وقتی پیامبر می فرماید ائمه بعد از من
ص: 200
دوازده عددند، یعنی خدا این دوازده تن را جعل کرده و به مجرد این اخبار خداوند، عدد دوازده امام قطعیت یافته است. لذا معرفت یا جهالت مردم نسبت بدان ها و تمکین و عدم تمکین از ایشان، هیچ چیزی را تغییر نمی دهد. هم چنین این مطلب که در ابتدای امامتشان به شهادت برسند یا طول دوران حیاتشان را در زندان و به دور از مردم طی کنند، همه مربوط به مراحل بعدی است، زیرا امامت شان بالفعل است.
پس وقتی تشریع خدا مبتنی بر جعل الهی باشد، نمی تواند متوقف بر شرط غیر باشد. این را از آن جهت می گویم که شخص نادانی کتاب نوشته و مجله هم منتشر کرده و گفته است: «همه ی احکام شرعیه تابع اصل شورا است، مسلمان ها باید جمع شوند و تصمیم بگیرند که این نحوه نماز که در شرع است، صحیح است یا نه! اگر تصمیم گرفتند، آن وقت واجب می شود».
اینها شوخی هایی است که آلوده به دواعی خباثت و ضلالت است. هیچ چیز نمی تواند مانع از ارادهی تکوینیه یا تشریعیهی خدا گردد. این جعل تا روز قیامت برای این دوازده تن معتبر است و بنابر رأی امامیه، تکمیل این عدد جز در سلسله ی دوازده امامی که از امیرالمؤمنین علیه السلام آغاز شده، به مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف ختم گردد، محقق نخواهد شد و عدد «دوازده» در این روایت، هیچ معنای دیگری ندارد.
ترتیب شخص امام، فقط آن گونه موضوعیت دارد که معین نموده اند؛ از امیرالمؤمنین علیهما السلام آغاز شده و به آخرین آنها یعنی
ص: 201
وجود مقدس امام دوازدهم مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشريف منتهی می گردد. البته در گذشته نیز به مناسبت گفتم که بعضی از شیعیان، تعداد امام را به عدد معینی منحصر نکرده اند. بعضی مانند «زیدیه»، می گویند: سه امام را خدا تعیین کرد و بقیه را به عهده ی من و شما گذاشت. بعضی مانند برخی فرقه های «اسماعیلیه» می گویند: شش امام را خدا تعیین کرده و بقیه را به عهده ی من و شما گذاشت. برخی از آنان نیز می گویند: خدا به اسم تعیین نکرد، ولی به صفت تعیین کرده است. بعضی مانند «واقفه» هفتمین آنها را امام غائب دانسته اند. اعتقاد هیچ کدام از اینها آن حقیقتی نیست که ما به عنوان مذهب صحیح شیعه ی دوازده امامی می شناسیم.
البته آن چه در وقف نامه های سابق می گفتند: «به شرط این که فرد، شیعه دوازده امامی اصولی باشد»، اندکی آمیخته به اغراق بود و بوی افراط از آن می آمد، وگرنه اخباری ها اگر جهات شرعی را مراعات کنند، هیچ تفاوتی با اصولی ها نخواهند داشت؛ چنان که اصولی ها هم اگر جهات شرعی را مراعات نکنند، فاسق هستند. یعنی این گونه نیست که فسق، متعلق به یکگروه باشد و مخالفت با حکم شرع به گروه دیگری تعلق داشته باشد.
کسی که در دایره ی اسلام باشد و خودش را در دایره ی رسالت الهی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله می داند، نمی تواند بگوید: «آیا می شود خدا بعد از حضرت محمد صلی الله علیه واله ، پیغمبر دیگری بفرستد؟ شاید خداوند بنابر مصلحت، پیامبر دیگری را فرستاد!»
ص: 202
چون چنین چیزی محال است، فردی که با چنین اعتقادی باشد، از دایره اسلام خارج می شود. در موضوع امامت نیز همین گونه است. البته اغلب مشاهده می شود که جهل برخی از مسلمانان سبب چنین اعتقادی می شود و همواره عذرشان را جهل به مسأله میدانند. پر واضح است که هرگز جهل نمی تواند مصحح اعتقادتشان باشد. لذا در مورد «حدیث ثقلین» هم مشکل عمل نکردن به همه مفاد آن، از جهل أغلب معتقدان امامت دوازده امامی ناشی می شود.
بنابراین می گوییم: خداوند، تمام مکلفان را بعد از ایمان به رسالت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، امر به تبعیت از او می کند؛ آنگاه به دنبال اخذ به قرآن یعنی عمل بدان، اخذ به حجت الهی یعنی اطاعت از او نیز باید محقق گردد تا آدمی جزء امت واقعی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله محسوب شود.
این مطلب یعنی این که: در هر عصری که ما قرآن زنده داریم، امامت زنده نیز داریم. به عبارت دیگر، هر کس مأمور به « ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ » (1) است، مأمور به اعتقاد به امامت امام زنده است.
علاوه بر این، معنی اعتقاد به امام دوازدهم این است که آن قدرعمر دوازدهمین امام به درازا خواهد کشید تا به ظهورش بیانجامد. در این میان، نه تسلسلی صورت خواهد گرفت و نه مرگ یا بازآفرینی روی می دهد.
لذا کسی نمی تواند بگوید: «تکلیف من را خدا برای من تعیین
ص: 203
کرده و خودش هرچه را بخواهم به قلبم القاء می کند و من کاری به دیگران ندارم که چنین حرفی در میان اقطاب و عرفای خانقاه زیاد دیده می شود».
هرگز! این گونه نیست. باب وحی و دریافت حکم و تکلیف از ناحیه ی خداوند به بندگانش بسته شده است، لذا کسی را پس از پیامبر، حتی به عنوان پیغمبر خودش هم نمی شناسیم.
یکی از نکات مهم، بلکه مهم ترین بخش حدیث ثقلین، بیان قاطعانه ی همراهی اخذ به قرآن با اخذ به امامت امام معصوم است. در اسلام، از بعضی از اعمال تعبیر به «عمل قلبی» می شود. از جمله این اعمال قلبی و اصول اعتقادی که شخص بدون آنها مؤمن محسوب نمی شود و موصوف به صفت ایمان نیست، اعتقاد به توحید است؛ به طوری که اگر خدای ناکرده اعتقادات کسی در توحید، اندکی آمیخته به شرک باشد، این اعتقادات او ذره ای ارزش ندارد.
به عنوان مثال، شاید کسی بگوید: خداوند تمامی خرد و کلان موجودات این عالم، اعم از حیوان و جماد را آفریده و فقط در همه ی این جهان هستی باتمامی عظمتش، این یک مگس را شیطان آفریده است. چنین کسی نه تنها توحیدش کمرنگ و مخدوش شده باشد، بلکه وی کاملا مشرک محسوب می شود و هرگز در صف معتقدان به توحید قرار نخواهد گرفت.
یکی از دوستان ما راجع به شخصی بر سبیل طنز می گفت: اگر خدا احسن الخالقین است، پس چرا می گویید فلانی را آفریده
ص: 204
است!؟ پس معلوم می شود خالق این آقا با این صورت و سیرت، فردی دیگر است!! وگرنه خداوند کسی را با این ترکیب خلق نمی کند؟
یکی از مدعیان - که خود را کارشناس امور اسلامی و اسلام شناس بالایی هم بر می شمرد. ضمن افکار خود که مترقی میداند، در یکی از کتاب هایش به این مضمون نوشته بود:
« مشکل انسان این است که در آفرینشش تضاد وجود دارد. یک جنبه اش روح و روان آدمی است که آفریدگارش خداست و جنبه ی دیگرش، گل و لجن گندیده (حمأ مسنون) است که منشأ آن شیطان است».
بدین ترتیب وی به نوعی از شرک دچار بود که حتی ابوجهل هم چنین اعتقادی نداشت، در حالی که توحید تجزیه پذیر نیست، اما شاید شرک بتواند میلیون ها بخش هم داشته باشد. یعنی اقسام شرک به تعداد اعتقاداتی است که از آنها نفی توحید بر می آید.
اینک با توجه به توضیحات بالا مبنی بر «تجزیه ناپذیری توحید» باید گفت: عبادت نیز به مانند توحید، تجزیه پذیر نیست. برای توضیح و تبیین این مطلب باید این توضیح بیان شود:
تکالیفی که خداوند در راستای بندگی بر دوش انسان مسلمان نهاده، بر دو گونه است: تکلیف عام مجموعی و تکلیف عام استغراقی.
ص: 205
این تکالیف به مواردی اطلاق می گردد که اجزاء آن یک جزء مستقل محسوب نمی شود؛ لذا به جا نیاوردن حتی یک جزء از اجزاء مختلف یک تکلیف، به مثابه ی انجام ندادن تکلیف به صورت عام و کلی آن است. لذا فرد مکلف نمی تواند به ازای انجام 99 در صد از تمامی تکلیف، برای همان مقداری که به جا آورده، از درگاه الهی توقع دریافت اجر و پاداش داشته باشد؛ زیرا کوتاهی حتی در انجام یک درصد از تکلیفی که مجموعی است، در درگاه الهی، تفاوتی با ترک آن به طور مطلق ندارد. آوردن چند مثال به فهم بیشتر مطلب کمک می کند.
مثلا در موضوع روزه، اگر مفطرات روزه نه مورد باشد، فرد مکلف نمی تواند بگوید من هشت مورد را می توانم ترک کنم، چون جوان هستم قدرت بر ترک جماع با همسرم را ندارم. لذا از ترک این مورد معذورم. یا کسی که پیر است، بگوید من همه ی مفطرات را رعایت می کنم، اما چون پیر هستم از نخوردن آب معذورم. در حالی که با رعایت نکردن تنها یکی از مفطرات، هرگز و اصلا امر روزه امتثال نشده است. زیرا همه ی روزه و اجتناب از مجموع مفطرات، یک تکلیف واحد است.
مثال دیگر؛ فرض کنیم شخص مکلفی در روزهای بلند تابستان - آن هم در مناطقی که گاهی مدت امساک به بیست ساعت هم می رسد . به خاطر بیماری یا مشکلی که پس از نوزده و نیم ساعت امساک بر او عارض شده، نتواند روزه اش را ادامه دهد و مجبور به افطار شود. چنین کسی نمی تواندبگوید: خدایا! من از
ص: 206
این بیست ساعت، نوزده و نیم ساعت آن را امساک کرده ام، بنابراین تو تنها از من نیم ساعت روزه طلب داری؟
خیر! بر چنین کسی یک روز کامل روزه ی قضا واجب می گردد، زیرا رعایت مجموع ساعات امساک است که یک روزه کامل محسوب می گردد.
این تکلیف به تکلیفی گفته می شود که مکلف به مقداری که آن را به جا می آورد، به همان مقدار مأجور است و هر جزئی از آن به تنهائی مشمول انجام وظیفه، رفع تکلیف و شایسته ی پاداش الهی است. مثل کسی که 29 روز از ماه رمضان را به خاطر عذر شرعی و یا بیماری نتواند روزه بگیرد، اما روز سی ام که عذرش بر طرف می شود، همان یک روز را روزه می گیرد و قضای 29 روز بر عهده ی وی واجب گردد، انجام تکلیف و روزهای روز سی ام به آن 29 روز گره نخورده است. بدین ترتیب هر روزی از روزهای ماه رمضان در رفع تکلیف مکلف و پاداش و عقاب او، مستقلا در درگاه الهی محاسبه می شود.
عقیده ی به امامت، از جمله تکالیف «عام مجموعی» است که با تمامی متعلقاتش یک تکلیف محسوب می شود. لازمه ی این عقیده آن است که چنان فردی معتقد باشد که خداوند متعال، بعد از بعثت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، توسط آن چه بر آن حضرت وحی کرده نه توسط دیگری، دوازده امام را تعیین کرده است. لذا اگر مکلف
ص: 207
بخواهد تکلیف الهی را به جای آورد، باید هر دوازده امام را با همان ترتیب و به همان خصوصیتی بپذیرد که او فرموده است؛ به طوری که کم کردن یکی از آنها و حتی جابجا نمودنشان با حفظ تعداد . مثلا قرار دادن امامی چهل ساله به جای امام جواد هفت ساله، به هر نحوی از انحاء که مطابق فرموده ی خداوند توسط پیامبرش نباشد . در حکم نپذیرفتن و رد کردن همه آنها است.
چنین اعتقادی نسبت به امامت در روز قیامت، در حکم عدم اعتقاد به خداوند و رسولش و امامت همه ی ائمه علیهم السلام و قرآن بوده و انکار هر جزئی از آن به مثابه ی بیرون رفتن از مجموع دایره ی اعتقادات اسلامی است.
لذا مؤمن در روز قیامت به شرطی مشمول لطف خاص خاتم انبیاء ای می شود که هر آن چه را که در این دنیا لازمه ی اعتقاد او است، واجد باشد. قرآن هم به صراحت اصل تولی به ولایت خداوند و رسولش و ائمه علیهم السلام را مجموع یک تکلیف می داند:
«و من یتول الله و رسوله و الذين آمنوا فان حزب الله هم الغالبون » (1)
و هر کس ولایت خدا و رسولش و مؤمنان را گردن نهد، [او حزب خدا است و] بی تردید حزب خدا پیروزند.
اقتضای سیاق تکلیف واحد اینگونه نیست که بر فرض، مکلف بابت هر یک از توحید، معاد، امامت و موارد دیگر، مشمول چند سهم از پاداش گردد. هرگز چنین نیست. همه ی این اعتقادات،
ص: 208
یک تکلیف تجزیه ناپذیر محسوب می شود. مثلا اگر کسی نبوت خاتم انبیاء و سخنان ایشان را بپذیرد، ولی بگوید احتمال میدهم که خدا پس از او پیامبری می فرستد، از دایره اسلام خارج شده است.
البته ایمان به حضرت عیسی علیه السلام جزء دایره اعتقادات توحیدی نیست، ولی عکس آن صادق است؛ یعنی لازمهی قطعی اعتقاد به نبوت حضرت عیسی علیه السلام، اعتقاد به خاتمیت خاتم النبيين صلی الله علیه واله است. لذا اگر شخصی منکر آمدن پیامبری بعد از حضرت عیسی علیه السلام می شد، چنانچه در این خصوص خبر قطعی به او نرسیده باشد، از دین عیسی علیه السلام خارج نشده است؛ آنگاه با در نظر گرفتن چنین فرضی، اعتقاد وی با ایمانش به رسالت الهی حضرت عیسی علیهما السلام منافاتی ندارد.
ص: 209
ص: 210
یکی از مسلمات تاریخی در وقایع بعد از رحلت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله این است که در ابتدا، دعوای مدعیان از انصار و مهاجران در سقیفه ی بنی ساعده بر سر «خلافت» نبود؛ بلکه طرفین دعوا روی مسأله «امارت» تمرکز داشتند. وقتی هم که عمر و ابی بکر و ابوعبیده جراح به آنجا رفتند، گفتند: باید امیری از ما مهاجران و امیری از شما انصار تعیین گردد. انصار گرد آمده در سقیفه، پاسخ میدادند: مردم عرب به امارت شما رضایت نخواهند داد، بلکه حکومت را به قریش می سپارند، زیرا نبوت در میان آنان است. (1)
بیان «امیری از ما و امیری از شما» در این مجادلات، بیانگر آن
ص: 211
است که طرفین به دنبال کسی بودند تا فرماندهی و مسئولیت اداره ی جامعه را به او بسپارند، همان طور که مسئولیت اداره ی لشکر را به کسی می سپردند و به او «امیرالجيش» می گفتند، و این با آن چه از آن تعبیر به «خلیفه» می شود، بسیار متفاوت است. زیرا خلیفه یعنی جانشین. اما آنها جرأت و جسارت آن را نداشتند تا از جانشینی «هبل» و «لات» و «عزی»سخن گویند، لذا باید از جانشینی پیامبر سخن می گفتند.
از سوی دیگر می دیدند که معنا ندارد جانشین پیغمبری را که خودش برگزیده ی خدا است، کسی غیر از خدا انتخاب کند. لذا روز اول، حرفی و سخنی از «خلیفه» و «خلافت» در میان نبود. از این رو، آن چه از همان روز اول مطرح بود، این بود که انصار میگفتند: ما از آن رو به دنبال امیری از خودمان هستیم که می ترسیم اگر امیری غیر از خودمان بر ما تسلط یابد، نسبت به ما سوء قصد کند.
آنان بدین ترتیب در نظر داشتند تا با وجود دو امیر از طرفین، موازنه ی قدرت حفظ گردد. اما بعد از این که ابوبکر انتخاب شد، به یکباره «امیر» و «امارت» برداشته شد و جای خود را به «خلیفه» داد. لذا ابوبکر همان روز اول، پس از قرار گرفتن در مسند خویش، خطاب به انصار گفت: « مِنَّا لَأُمَرَاءُ وَ مِنکُمْ الْوُزَرَاءُ »، (1) امارت بر عهده ی ما باشد و شما انصار هم مشاوران ما باشید.
لذا در ابتدا، سخن از «امارت» و «وزارت» بود که هیچ ربطی به «خلافت» نداشت. بدین ترتیب نخستین رندی و تحریف واقعی که نتیجه ی آن خیانت واقعی بود، این بود که پس از تسلط بر امور و
ص: 212
تثبیت این سلطه، «امیر» را برداشتند و «خلیفه» را به جای آن گذاشتند. سابقه این کار به سلامی بر می گردد که عمر، ابوبکر را چنین خطاب نمود: «السلام عليك يا خليفة رسول الله». ابوبکر نیز از این خطاب خوشش آمد و به خودش باليد.
وقتی نوبت به عمر رسید و ابوبکر وی را برای خلافت برگزید، به او چنین سلام می کردند: «السلام عليك يا خليفة خليفة رسول الله». وقتی دیدند در موارد بعدی باید لفظ «خلیفه» بارها تکرار گردد، به همان یکبار گفتن بسنده شد. بعد از آن، روزی شخصی آمد و عمر را «یا امیرالمؤمنین» خطاب کرد. عمر دید این هم خطرناک است، زیرا خودش شاهد بود که پیامبر در روز غدیر، على علیه السلام را در خیمه ای نشانده و برای ایشان، از مردم به عنوان «امرة المؤمنين» بیعت می گیرد. این بود که در همان جا شخصی عمر را آرام کرد و به او گفت: مگر نه این است که ما مؤمنیم و تو هم امیر مایی؟ این جا بود که عمر آرام شده و لقب «امیرالمؤمنین» را برای خودش پذیرفت.
مفهوم خلیفه در تمامی آیات و روایات مربوط به منصب «خليفة الله»، سخن از «جعل» است، نه خلیفه ی «تنفيذ»؛ چرا که جعل، فعل خداوندی است و تنفیذ، فعل بشر؛ و تفاوت بین این دو، بعد المشرقین (فاصله ی بین مشرق و مغرب) است. چون این مقام نتیجه ی جعل الهی است، دیگر منحصر به اهل مدینه - که به ظاهر بیعت کردند . نخواهد بود، بلکه همه ی زمینیان باید به چنین جعل و لوازم آن تن دهند. لذا معاویه نیز باید
ص: 213
امیرالمؤمنین علیه السلام را خليفه بداند و به لوازم آن پایبند باشد.
اهل تسنن پیرامون غدیر چهار حرف دارند:
1- مفهوم و معنای «امامت» یا «خلافت» یا «امارت» از دیدگاه خودشان.
2 - شروط «امامت و امام» یا «خلافت و خلیفه» یا «امارت و امیر» در دیدگاه آنان.
3- مبنای انعقاد امامت
4 - جواز یا عدم جواز خلع امام.
کسی هم در آن جا نبود تا از ایشان بپرسد: شما خود گفته اید که پیامبر همه چیز را به مردم یاد داده، به گونه ای که دیگر مردم به هیچ حکمی نیاز ندارند!! البته اگر کسی در آن جا بود و چنین می پرسید، در همان جا همه ی مبانی آقایان را به هم می ریخت !!
علی رغم شروطی که اهل سنت برای امام قائلند، ولی مراعات آن را واجب نمی دانند، اما مراعات «عدالت» و از آن مهم تر «اجتهاد» را در مورد امام واجب می دانند. شاهد این قضیه آن است که وقتی به ابوبکر گفتند: اکنون که خلیفه شده ای چه میکنی؟ پاسخ داد: از آسمان برای پیامبر وحی می آمد و به وسیله ی وحی، احکام را به او یاد می دادند؛ ولی چون برای من وحیی نمی آید، بنابراین براساس اجتهاد خودم عمل می کنم. (1)
ص: 214
از نظر اهل سنت، امامت به معنی اداره ی امور عامه ی مسلمین، در صورتی واجب می گردد که کسی جهت تصدی آن وجود نداشته باشد؛ ولی اگر کسی جهت تصدی آن باشد، دیگر واجب نیست و باید تسلیم هر نیکوکار یا بد کارهای بود که فعلا بر مردم مسلط است. ولی به نظر ابن تیمیه، حتی اگر خلیفه کافر هم باشد، باید تسلیمش شد، مگر اینکه وی قانونی بر خلاف قانون اسلام جعل کند. لذا می گوید: چنگیز قبل از این که قوانین «پاسا» را جعل کند، ولی امر مسلمین بود. ولی پس از آن که «یاسا» را بر خلاف احکام شرع جعل کرد، نباید اطاعتش کرد. اگر خلیفه و حاکم بگوید من احکام شرع را گردن می نهم، هرچند بدان عمل نکند و نسبت به آن ها کافر هم باشد، اطاعتش واجب است.
لذا ابتدا اجتهاد و سپس عدالت را در شروط امامت مطرح کرده اند؛ با این توضیح که عدالت به شرطی محقق می شود که انتخاب حاکم، ابتداء و با رعایت احتیاط، صورت گرفته باشد. در غیر این صورت عدالت و ایمان، هیچ کدام در «ولی امر» شرط نیست.
بنابراین «اجتهاد» و «عدالت» در فقه ما شرط جواز تقلید است، ضمن آن که در این میان، اعلمیت شرط نیست. زیرا اعلمیت در فرض تعدد مطرح می گردد. یعنی اگر تعداد مجتهدان زیاد باشند، در صورت امکان، باید به دنبال اعلم آنها باشیم. و تشخیص اعلم برای افراد عادی ۔ خصوصا وقتی بین مقلد و مجتهد فاصله ی مکانی باشد . بسیار آسان است.
ص: 215
علمای اهل سنت بر این عقیده اند که واژه ی «امام» از فرهنگ شیعه به سرقت رفته و وارد منابع اهل سنت شده است. آنها معتقدند که در دستگاه علمای عامه، امامت معنا ندارد؛ لذا آن چه دیده می شود که گاهی به «ملک فهد» و دیگر سران حکومت عربستان «امام المسلمين» گفته می شود، در حقیقت دزدیدن از فرهنگ دیگران است و طبق فرهنگ خودشان باید آنها را «خليفة المسلمین» یا «خليفة رسول الله» می نامیدند.
در حالات «ولیدبن یزیدبن عبدالملک بن مروان بن حکم بن ابی العاص» که او را خلیفه ی رسول خدا نامیده اند، آورده اند:
حوضی از شراب برایش ساخته بودند. خودش و آن دو جاریه اش «خبابة» و «لبابة» با هم داخل آن می افتادند و تا حد مرگ می آشامید. سپس او را بیرون می کشیدند و آن قدر با لگد به شکمش می زدند تا مقداری از آن شرابی را که آشامیده، برگرداند تا راه نفسش باز شود. (1)
مسعودی و شماری از مورخان دیگر نقل کرده اند:
روزی شخصی به او گفت: از قرآن خوب می توان فال گرفت. پرسید: چطور؟ گفت: میگویند هر کسی که به قرآن تفأل بزند، قرآن وضعیت او را درست بیان می کند. او هم قرآن را باز کرد و این آیه آمد:
ص: 216
« وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ » (1)
و تفأل به قرآن زدند و آن کس که بسیار ستمگر و سرکش است، ناامید شد.
گفت: عجب! پس قرآن من را ستمگر و سرکش میداند؟ بنابراین همین نسخه ی قرآن را جلوی من بگذارید تا تیربارانش کنم. سپس آن قدر به قرآن تیر زد تا آن را پاره پاره کرد. آن گاه، از آن جا که دستی در شعر داشت، این دو بیت معروف را سرود:
أتُهَدَدُنی بِجَبَّارِ عَنِيدٍ *** نَعَمْ أَنَا ذاک جَبَّارٍ عَنِيدٍ
اذا مَا جِئْتَ رَبِّكَ يَوْمَ بَعَثَ *** فَقُلْ : یا رَبِّ خَرَّقني الْوَلِيدِ (2)
آیا مرا تهدید میکنی که ستمگر و سرکشم؟ بله، من همان ستمگر و سرکشم. اگر تو (همین نسخه قرآن) روز قیامت به نزد پروردگارت آمدی بگو: ای پروردگار من! من را وليد پاره کرد.
آقایان چنین کسی را جانشین پیغمبر میدانند!
«امام» یکی از الفاظی بود که آن را جالب یافتند، و دیدند همان کسی است که حامل آیات قرآنی به مردم است؛ از همین رو آن را از ماگرفتند.
بنابر عقیده ی شیعه ی امامیه ی اثنی عشریه درباره امامت، امام هیچ فرقی جز در مسأله ی وحی و خاتمیت با پیغمبر ندارد. یکی از شواهد سخن آن است که شیخ مفید اعلى الله مقامه الشريف در کتاب شریف «ارشاد» خویش (که نام کاملش «الارشاد
ص: 217
في معرفة حجج الله على العباد» است) با هدف شناساندن حجت های الهی بر بندگان خدا، پس از نقل معجزاتی برای هر امام، «اخبار به غیب» امام و «علم امام به غیب» را در زمره ی معجزات امام میداند.
لذا از نظر شیعه ی امامیه، امام هیچ فرقی با پیغمبر ندارد، جز این که وحی شریعت مستقیما به او صورت نگرفته است. پیغمبر هم به گونه ای است که غیر امام نمی تواند بدان گونه علم او را بگیرد. پیغمبر نیز توان آن را ندارد تا همان گونه که علمش را به امام منتقل می کند، به فردی دیگر انتقال دهد. همان عوامل علم و آگاهی را که وجود مقدس خاتم انبیاء صلی الله علیه واله داشت، همان عوامل و اطلاعات را ائمه نیز دارند.
صدیقه کبری علیها السلام با «مصحف» شریفش نیز همان جایگاه را دارد. افتخار جبرئیل آن است که در آن مرحله ی کوتاه از حیات شریفش و بعد از رحلت خاتم انبیاء، از جانب خدا به حضور صديقه کبری علیها السلام شرفیاب گردد و قصه های گذشته و آینده را از جانب خدا به ایشان بیان کند و امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را بنویسد. بدین ترتیب «مصحف فاطمه» ای شکل بگیرد که یک کلمه اش خلاف واقع نیست؛ آنگاه همین «مصحف» در اختیار هر امامی دست به دست بگردد و از نشانه های امامت هر امامی محسوب گردد.
در فرهنگ اهل سقیفه، نه تنها خلع امام به هیچ وجه جایز نیست، بلکه اطاعتش نیز در هر حال لازم است. زیرا خودشان از پیامبر روایت کرده اند:
ص: 218
عَلَيْكُمْ بِالسَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ ، وَ أَنَّ تَأْمُرَ عليکم عَبْدِ حبشی ». (1)
بر شما واجب است تا از حاکمان خویش اطاعت کنید، گرچه امیر شما هر چند برده ای حبشی باشد.
احمد حنبل در مسند خویش آورده است:
« لَمَّا خَلَعَ النَّاسِ یزید بْنِ مُعَاوِيَةَ جَمَعَ ابْنِ عُمَرَ بنیه وَ أَهْلَهُ ، ثُمَّ تَشْهَدْ ، ثُمَّ قَالَ : أَمَّا بَعْدُ ، فَإِنَّا قَدْ بَايَعَنَا هَذَا الرَّجُلَ عَلَى بَيْعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ ، وَ إِلى سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ يَقُولُ : « انَّ الْغَادِرِ يَنْصِبُ لَهُ لِوَاءُ يَوْمُ الْقِيَامَةِ يُقَالُ : هَذِهِ غُدَرَةٍ فُلَانٍ ». (2)
هنگامی که مردم (مدينة) یزیدبن معاویه را خلع کردند، عبدالله بن عمر پسران و بستگان خویش را گرد آورد و پس از شهادتین گفت: ما با این مرد براساس بیعت خداوند و رسولش بیعت کردیم. ولی من از رسول خدا صلى الله عليه (وآله) و سلم شنیدم که می فرماید: هر کس خیانت کند، روز قیامت برایش رایتی بر پا می گردد و گفته می شود که این نشانه خیانت فلانی است.
نصب لواء نشانه ی آن است که او به دلیل خیانتی که کرده، از جماعت مسلمین خارج شده است.
در کتاب شریف کافی روایت می کند:
ص: 219
مردی قرشی از اهل مکه می گوید: در راهی به «سفیان ثوری» (1) برخورد کردم. او به من گفت: من می خواهم بروم و مطلبی را از ابی عبدالله علیه السلام بپرسم، توهم با من بیا! من با او رفتم. در خانه ی امام که رسیدیم، دیدیم امام علیه السلام بر مرکب خود سوار شده و برای انجام کاری آماده است تا به بیرون برود. سفیان اظهار ادب نموده و به امام عرض کرد: آمده ام تا برایم حدیثی بگویی. امام فرمود: کاری در پیش است و من باید بروم. اما سفیان اصرار کرده که مرا از علم خویش محروم نفرمایید. امام فرمود: دوات و کاغذ داری؟ گفت: بله، آورده ام. امام فرمود: بیرون بیاور و بنویس!
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ . خُطَبِهِ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله فِي مَسْجِدِ الْخَيْفِ . . . . ثَلَاثُ لَا يَغُلُّ عَلَيْهِنَّ قَلْبُ أَمْرِى مُسْلِمٍ : إِخْلَاصُ الْعَمَلِ لِلَّهِ ، وَ النَّصِيحَةُ لَائِمَةُ الْمُسْلِمِينَ وَ اللُّزُومُ لِجَمَاعَتِهِمْ ». (2)بسم الله الرحمن الرحيم، خطبه پیامبر صلی الله علیه واله در مسجد «خيف» ....... سه چیز است که دل هیچ مسلمانی با وجود آن خیانت نکند: خالص کردن عمل برای خدا، خیرخواهی برای پیشوای مسلمین و همراهی با جماعت مسلمين.
بنابراین، مطابق این روایت نسبتا طولانی که به بخشی از آن
ص: 220
اشاره شد، دین عبارت است از نصیحت (خیرخواهی)، نه اطاعت محض. یعنی بر مردم واجب است منافع پیشوای مسلمین را که در حقیقت منافع خدا و در گرو حفظ احکام الهی است، در نهایت تلاش و کوششی که دارند، حفظ کنند.
راوی می گوید:
سفیان پس از آن که همه سخنان امام را نوشت، دست آن حضرت را بوسید و از امام علیه السلام جدا شدیم. سپس من به سفیان گفتم: امام با این سخنان، عهدی بر گردنت گذاشت که تا روز قیامت از عهده انجام آن برنمی آیی. آیا میدانی این پیشوایانی که خیرخواهی آنان بر ما واجب است، کیانند؟ آیا تصور میکنی مقصودش معاویه و پسرش یزید و مروان بن حکم هستند؟ گفت: نه، ولی منظور امام علیه السلام چه کسی بود؟ گفتم: منظور از ائمه مسلمین، امام صادق و قبل از او امام باقر علیهما السلام است. گفت: عجب! به همین خاطر کاغذ را درید و راه خود را در پیش گرفت.
این موضوع مورد اهتمام علماء و محدثان شیعه نیز قرار داشته است. به عنوان نمونه مرحوم کلینی در کتاب شریف کافی (کتاب الحجة) بابی با عنوان «باب ما أمر النبئ صلی الله علیه واله بالنصيحة لائمة المسلمين، و اللزوم لجماعتهم، و من هم» (1) قرار داده است.
این ائمه مسلمین که در روایات یدان اشاره شده است، از
ص: 221
جانب خداوند و رسولش منصوب شده اند، لذا از عصمت برخوردارند. اصولا موضوع «ينخلع ولا ينخلع» که در کتب عامه مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است، در خصوص آنان موضوعیتی ندارد، زیرا ایشان در وجوب اطاعت هیچ تفاوتی با پیغمبر ندارند. در حالی که خلع دیگرانی هم چون یزید که از نظر آقایان عامه «ائمه ی مسلمین» به شمار می آیند، ممنوع است که در بالا بدان اشاره شد.
نتیجه بحث آن شد که اختلاف بین فرق مسلمین بر سر شخص امام است، نه معنای امامت. هم چنین بر سر شروط امامت نیز دچار اختلاف هستند. یعنی از نظر بعضی، هر کسی می شود امام باشد، ولی عده ای دیگر معتقدند تنها کسی می تواند امام باشد که همانند امر رسالت، خداوند او را تعیین کرده باشد. البته در مسأله ی رسالت، اختلاف بین معتقدان و منکران آن بر سر تعیین مصداق نیست.
مارکسیست ها می گویند: اگر انقلاب به مرحله ی رشد رسید، تبدیل به آنتی انقلاب می شود. بلکه اساسا انقلاب با رشد سازگار نیست و همخوانی ندارد. در نظر آنها، اساس انقلابی که به رشد برسد، ثبات است و چنین حکومتی دائر مدار قانون و ضابطه و خیلی عوامل دیگر است. بنابراین دوره ی بنی امیه دوره ای است که به اجماع مسلمین، دوره ی خلافت و حکومت باطل است؛ زیرا از منظر ضوابط خلافت راشده، به دلیل آن که برشیوه و منش خلفای راشدین نبودند، خلافتشان باطل بوده است، هرچند
ص: 222
اطاعت از آنان واجب بوده است. وجوب اطاعت و بطلان خلافت، دو امر مجزا از یکدیگرند و ربطی به هم ندارد و از جنبه خلافت الهی نیز بطلانش واضح و آشکار است.
در همین راستا عبدالله بن عمر می گوید: هر کسی که بر تو امیر شد، باید اوامرش را اطاعت کنی، هرچند فرمان به قتل و زنا و لواط بدهد، آنگاه هر جنایتی را که به فرمان او مرتکب شدی، روز قیامت خدا به تو ثواب اطاعت از ولی امر را می دهد، و او را هم به خاطر فرمانش بر امر باطل عقوبت می کند.
به عنوان نمونه از گزارش های تاریخی در مورد او به این مورد اشاره می شود:
«بعد از مدتی که مردم بیعت با یزید را شکستند، عبدالله به پسران خود گفت: بیعت ما با یزید، بیعت با خدا و رسول او بوده است. من از پیامبر شنیدم کسی که بیعتش را با دیگری بشکند، جایگاهش جهنم است. بنابراین هر کس بیعتش با یزید را بشکند، بین من و او جدایی است». (1)
این اصل مطلبی است که در آن زمان بین صحابه و بزرگان عامه رایج بوده است. در حال حاضر نیز وقتی علمایشان گرفتار می شوند و با سلاطین جائر مواجه می شوند، فتاوایشان مطابق عمل همان صحابه است.
به یاد دارم در هنگام قضیه انجمن های ایالتی و ولایتی [حدود سال 1340 شمسی] همین رویکرد آنها بحث روز و مورد ابتلا بود که من خود در بطنآن قضایا قرار داشتم. در آن زمان تمامی
ص: 223
علمای شافعی کردستان و غیر کردستان، اطلاعیه صادر کردند مبنی بر اینکه:
«طبق رأى امام شافعی رضى الله عنه سلطان، ولى امر مسلمین است، اطاعت او در جميع شؤون - بدون این که آن را بر حکم شرعی عرضه بدارند - واجب است.» البته علاوه بر آنان، مذاهب اربعه نیز خروج بر سلطان را کفر میدانند. به عنوان نمونه «مسلم نیشابوری» یکی از صاحبان صحاح سته می گوید:
«حتى در مقابل حکام شیطان صفت نیز باید مطیع و فرمانبردار بود». (1)
البته در خصوص این که آیا باید به صورت شفاهی امر به معروف و نهی از منکر کرد یا نه؛ بعضی از آنان مثل حنابله به قیودی ملتزماند. خلاصه سخنشان این است که اگر موجب تضعیف سنت نباشد، می توان نهی از منکر کرد. دلیل این شکل از مواجهه با مسأله را می توان اقتدا به خلفای بنی امیه و بنی العباس دانست.
در میان خلفای بنی العباس و حتی بنی امیه، افسق از متوكل وجود نداشت. این سخن، از باب تسویه حساب با رفتار او نسبت به حرم و زائران سیدالشهداء علیه السلام که در جای خودش غیر قابل اغماض است، گفته نمی شود. بیان یک نمونه از فسق و فساد اخلاقی او خالی از فایده نیست:
ص: 224
عمر بن فرج رخجی (1) - که برادری نیز به نام محمد بن فرج رخجی هم دارد. جدشان غلام هارون بود. عمر و محمد، دو برادر بودند. عمر در دشمنی باائمه علیهم السلام ضرب المثل بوده، ولی محمد جزء خواص شیعیان حضرت جواد و حضرت هادی و حضرت عسکری علیهم السلام بوده است. وی رنج های فراوانی کشیده و غالبا به حضرت هادی متوسل می شد و آن حضرت هم نجاتش میداد.
عمر بن فرج از اعوان خاص و نزدیکان و ندیم متوکل بود. وی در نقلی درباره ی دختر خود عایشه که در زیبایی و پاکی مثال زدنی بود، با گریه و اشک، به خاطر رفتاری که متوكل با او داشته است، می گوید:
در یکی از شب ها، ساعتی از نیمه شب گذشته بود که متوكل مرا احضار کرد. یقین کردم که یا مست است یا گزارشی به او رسیده است. از این روی خودم را آماده ی مرگ کردم. وقتی به حضور رسیدم، دیدم که مست است. از ترس به خودم می لرزیدم. گفت که چرا می لرزی؟ من که با تو کاری ندارم! تنها شنیده ام دختری به نام عایشه داری! همین الآن می روی و او را به این جا می فرستی؟ هرچه اصرار کردم که حداقل یک قاضی را بخواهد تا عقدش کند. نپذیرفت! گفتم: برای شما که تفاوت نمی کند، ولی با این کار آبروی من حفظ می شود و حداقل این است که بگویم دامادم خليفه
ص: 225
است، ولو اینکه ده تا زن دارد. اصرار من بی فایده بود. به هر حال او را فرستادم و دخترم را یک ساعت به اذان صبح مانده، در حالی که بد سیرت یا بی سیرت شده بود، بازگرداند. (1)
راوی این داستان به دنبال نقل این قصه، به این آیه استشهاد می کند:
« وَ كَذَلِكَ نَوَى بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ » (2)
و این گونه برخی از ستمگران را به خاطر کارهایی که انجام می دادند و با خود پیوند می دادند، بر یکدیگر مسلط می سازیم.
با این همه، از نظر آقایان عامه چنین کسی را باید امیرالمؤمنین، یاری گر دین و از بین برنده ی بدعت خطاب کرد و دانست. در مسلک آقایان، باید اطاعت از کسی را واجب دانست که مخنث بوده و به مأبون بودن به صورت حرفه ای شهرت داشته است. او موی و روی و خوی زنانه داشت و منابع تاریخی سنی و شیعه شهرتش را به این خصلت زشت آورده اند.
داستان به خلافت رساندنش نیز از این قرار بوده که وقتی معتصم مرد، عده ای از فرماندهان ارتش بنا داشتند تا یکی دیگر از برادران معتصم را بر مسند خلافت بنشانند. در این میان «ابن الزيات» وزیر معروف عباسیان که ضمن شخصی ادیب و بسیار مقتدر و در خشونت نیز ضرب المثل بود - پیشنهاد کرد تا متوکل را که نامش جعفر است، جهت مسند خلافت بیاورند. به
ص: 226
او گفتند: این مخنث است! گفت: اشکالی ندارد! اصلاحش میکنیم!
به همین جهت او را در حالی که موی زنانه و روی و شمایل زنانه داشت و عارضش هم هنوز نروییده بود . آوردند. هر چه گریست و اصرار کرد که سرم را نتراشید، حاضر نشدند و گفتند: با این روی و موی نمی شود خلیفه شد. به هر ترتیبی بود، سرش را تراشیدند. لذا نخستین کار او پس از رسیدن به خلافت، این بود که دستور داد ابن الزيات را در همان تنور عجیبی (1) بیندازند که این وزیر سنگدل، خودش، برای مجازات مخالفین و علویان شیعه مهیا کرده بود.
وقتی وی را در آن تنور انداختند، متوکل می گفت: این مجازاتی که او را کردم، به خاطر کارهای بدی نیست که انجام داده، بلکه تنها به خاطر کارهای بدی است که با من کرده است. او آن مویی را که من زحمت کشیده بودم و آن گونه به آن دل می ربودم، تراشید. این نمونه ی کوچکی از کارهای متوكل است.
با این حال، احمدبن حنبل (164 - 241 هجری) پیشوای حنابله - که معاصر با همین متوکل بوده و جایگاه خاصی در نگاه او داشت . دیدگاهش درباره همه حاکمان، از جمله متوكل موصوف این بود که:
ص: 227
« هر کسی بر پیشوایی از پیشوایان مسلمان شورش کند که مردم پیرامون او گرد آمده اند - و به هر صورت که هست، با رضایت یا به زور، خلافت او را پذیرفته اند - یکپارچگی مسلمانان را از هم گسسته و با آداب رسیده از رسول خدا صلی الله علیه واله مخالفت کرده است. و اگر در حال شورش بمیرد، به مرگ جاهلی مرده است». (1)
هم چنین وی گفته است:
«من هر روز برای سلامتی متوكل دعا میکنم». (2)
این ها همانانی هستند که بعضی از محدثانشان متهم به لواط بودند. حتی وزراء و بزرگانشان هم چون «یحیی بن اکثم» چنان در این امر شنيع مشهور بود که او را بیشتر به أبنگی می شناختند تا مقام های بالا که منصب قضاوت نیز داشت؛ چنان که احمدبن نعیم درباره او می گوید:
يا لَيْتَ يُحْيِي لَمْ يَلِدْهُ أكثمة *** وَ لَمْ تَطَأُ أَرْضِ الْعِرَاقِ قَدَمِهِ
أَ لُوطٍ قَاضٍ فِي الْعِرَاقِ نعلمة *** أَيُّ دَوَاةً لَمْ يلقها قلمة
وَ أَيُّ شُعَبٍ لَمْ يلجة أرقمه (3)
ای کاش یحیی را پدرش اکثم نزاییده بود. و ای کاش گام های او بر سرزمین عراق فرود نیامده بود. او لواط کارترین قاضی عراق
ص: 228
است که من میشناسم. و کدامین دوات (1) است که قلم او بدان نچسبیده باشد و کدامین شکاف است که قلم او در آن داخل نشده باشد.
مأمون وقتی در برابر امام رضا علیه السلام فهمید که قافیه را باخته است، راهی جز این ندید که امام علیه السلام را در میان ارتش و سربازخانه به شهادت برساند. آن گاه بازی ها درآورد و توی سرش میزد و عزاداری به راه می انداخت تا اذهان دارالخلافه را قانع کند که من در شهادت حضرت دست نداشته ام و تقصیری متوجه من نیست. (2)
از سوی دیگر در مسلک خلفای اولیه و بنی امیه و بنی العباس، حفظ مصالح خلافت بر هر واقعیتی دیگر ترجیح داده می شد. از جمله می توان به ماجرای حسین بن علی بن حسن بن حسن بن حسن بن على علیهما السلام معروف به «صاحب فخ» (128 - 169 هجری) اشاره کرد که او و یارانش در مدینه قیام کردند. پس از آن که بر شهر مسلط شدند، در 24 ذی القعده به طرف مکه به راه افتادند و در 8 ذی حجه یعنی روز ترویه، در محلی به نام «فخ»در نزدیکی مکه، بین سپاه او و سپاهیان «موسی هادی» عباسی به فرماندهي
ص: 229
عیسی بن موسی درگیری رخ داد و در نهایت به کشته شدن حسین و بیشتر یارانش که محرم نیز بودند، انجامید.
در این رویداد، کشتاری از سپاهیان صاحب فخ صورت گرفت که پس از واقعه کربلا سابقه نداشته است. دعبل در قصیده معروف خویش به آن اشاره دارد:
قُبُورُ بكوفان وَ أُخْرَى بِطَيْبَةَ *** وَ أُخْرَى بِفَخٍّ نَالَهَا صَلَواتِی
ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبيين (که از مهم ترین کتاب های تاریخ است) و نیز دیگران آورده اند که به عیسی بن موسی گفتند: چرا آنانی را که به عمرشان معصیت نکرده بودند کشتی؟ در پاسخ گفت: به خدا سوگند اگر خود محمدبن عبدالله [ صلی الله علیه واله ] سر از خاک بر می داشت و هم چون اینان می خواست با ما بجنگد و خلافت را از ما بگیرد، با او هم همین کار را می کردیم و او را نیز می کشتیم، سپس به رسالتش شهادت میدادیم. (1)
این را آوردم تا بگویم: درست گفته اند که «ملک عقیم است». ملک، فرزند و دختر و خواهر و مادر ندارد. هارون فرزند دارد، ولی سلطان هیچکدام از اینها را ندارد. این منطق در سقیفه هم حاکم بود که آن چه راضرورت اصول سقیفه میدانستند، مقدم بر تمامی احکام الهی می پنداشتند. البته ممکن است کسی این مطلب با همین الفاظ در ذهنش نباشد. اما اگر این اصل جا افتاد،
ص: 230
هرکسی به خودش اجازه میدهد تا برای حفظ قدرت، هرگونه خلاف شرعی را انجام دهد. اگر این قاعده به عنوان یک اصل دست کسی بیفتد، ولو پس از ظهور امام زمان علیه اسللام ، همه را می کشد تا اهداف پنداری آسیب نبیند. منطق بني العباس که سیاست مدارتر از ابوبکر و عمر بودند نیز چنین بود. اصولا وقتی واقعیت ها با اهداف خیالی تزاحم پیدا می کند، آن اهداف را ترجیح میدهند به بهانه ی این که شق عصای مؤمنان نشود.
در دایره ی اعتقاد اماميه مفهوم امامت در همان دایره ی نبوت و رسالت میگنجد، یعنی ویژگی های رسالت در امامت نیز تسری می یابد، باتوجه به این نکته که ائمه علیهم السلام اوصیای خاتم النبیین اند، لذا احکام الهی از راه پیغمبر اکرم به آنها رسیده است. به تعبیر دقیق تر با یک واسطه همان احکام به قلوب مطهرشان القا شده است. بنابراین در حقیقت دو ظرف است که هر دو مشابه هم اند، با این تفاوت که ظرفی وسیله ی انتقال هدایت الهی به ظرف دیگر است. لذا به یک لحظه و یک نجوی که ما هیچگونه اطلاعی از ماهیت و کیفیت آن نداریم، این انتقال صورت گرفته است. این مطلب اززبان مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام با این تعبیر بیان شده است:
« عَلَّمَنِي رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله أَلْفَ بَابٍ بَيْنَ الْعِلْمِ ، کل بَابٍ مِنْهَا يَفْتَحُ أَلْفَ بَابٍ ». (1)
ص: 231
رسول خدا صلی الله علیه واله هزار باب از علم را به من آموخت که از هربابی از آن هزار باب گشوده می شود.
در این رابطه وظیفه امیرالمؤمنین علیه السلام امر به معروف و نهی از منکر بود، نه مباشرت در اجرای احکام. از آن جا که امام مباشر نبود، وظیفه اش بیان حکم الهی بود.
آنان که نظری غیر امامی به امامت دارند، می گویند: اگر امام متصدی نباشد، قطعا باید ناقلی داشته باشد. اینان امامت را در محدوده ی ادارهی امور عامه ی مسلمین می دانند، لذا می گویند: باید مسلمانها جمع شوند و کسی را تعیین کنند، زیرا بدون وجود چنین فردی اداره ی جامعه ممکن نیست. در حالی که از نظر ما، اساس امامت بیان احکام است. بنابراین طبق روایت شریف « أَمَّا الْحَوَادِثُ الْوَاقِعَةُ فَارْجِعُوا فِيهَا إِلَى رُوَاةِ حدیثنا » (1) در حوادث و پیشامدهایی که قبلا سابقه ای نداشته و ما از حکمش اطلاعی نداریم، اگر موردی پیش آید که امور عامه ی مسلمین لنگ مانده باشد، باید به راویان احادیث رجوع کنیم.
پر واضح است که اگر امام نایبی داشته باشد، نفاذ نیابت امام در بیان حکم است نه در تصدی امور. حتی در زمان ظهور ولی عصر علیه السلام با این که امام در همه ی عالم والی و اعوان و انصار دارد، خودش در رأس هرمی قرار خواهد گرفت که وظیفه اش بیان حکم است. اگر هم امام اختیاری به فقها داده باشد، در محدوده ی بیان احکام است نه تصدی گری. در این میان مشکل در برخی از تفسیرها است که از نیابت ارائه شده و با هیچ یک از مبانی و موازین
ص: 232
تطبيق ندارد. طبق این بیان، اگر امام در زمان غیبتش نایبی داشته باشد، آن نایب همان کاری را می کند که از غیر امام برنمی آید. در حالی که آن فقیهی که می تواند از کلمات امام و نه از جاهای دیگر حکم را استنباط کند، «الحوادث الواقعة» را مخصوص به حوادث مربوط به امور عامه نمی داند.
مثلا یکی از مصادیق «الحوادث الواقعة» دستیابی انسان به «قهوه» است. در این خصوص میان اهل سنت در خصوص مسکر بودن یا نبودنش جنگ و کشتار زیادی روی داده است. در ابتدای امر در «یمن» و نیز در جاهای دیگر، این ماده را - که در آغاز به آن «بن» می گفتند . در غذا می ریختند. سپس نخستین بار که آن را جوشاندند، آن را به دلیل داشتن کافئین و خاصیت هشیارکنندگی اش که برطرف کننده ی چرت است و ساعت طبیعی خواب بدن را به عقب می اندازد، مسکر دانستند و همین موضوع مدتها بین آقایان اهل سنت مورد مناقشه بود.
چنین مسائلی در هر جامعه ای ممکن است پدید آید. فقیه باید با دخالت در این موارد و موارد مشابه تکلیف شرعی مردم را تعیین کند. در فقه شیعه، از این گونه اتفاقات به «الحوادث الواقعة» تعبیر می شود؛ اما علمای اهل سنت آن مسائل را به دلیل آنکه قبلا نبوده و بتازگی بر امت فرود آمده و مورد ابتلای مردم واقع شده است - «نوازل» نام نهاده اند. وجه تسمیه ی آن این است که هرکس مسأله ای را از خلیفه دوم می پرسید، او خود را ملزم به پاسخگویی نمیدید. وقتی به او اعتراض می شد، پاسخ میداد که چرا از آن چه هنوز بر امت فرود نیامده و واقع نشده
ص: 233
است، می پرسی؟
اما اتفاقاتی که در عصر امیرالمؤمنین علیه السلام وقوع پیوست، مانند خلافت ابوبکرو امثال وی، خلافت معاویه، خلافت بنی امیه و تسلط آنها بر مسلمین، خلافت بنی العباس، سخنان امام هادی علیه السلام درباره بنی العباس، دستورات امام صادق علیه السلام درباره ی صدر خلافت بنی العباس و ذیل خلافت بنی امیه، هیچ کدام جزء حوادث واقعه نبوده است.
در مقام مثل میگویم: آقایی بود که فرزندش را به بازار می فرستاد. پولی هم به او می داد تا سبزی بخرد. قبل از این که او را بفرستد، دو سه سیلی او را می نواخت. پسر میگفت: بابا چرا میزنی؟ می گفت: می ترسم پول را گم کنی! پسر می گفت: هنوز که گم نکرده ام! پدر میگفت: بعد از گم کردن، سیلی زدن که پول را پیدا نمی کند! من از قبل سیلی میزنم که مبادا گم کنی؟
آن چه فقیه ابتداء در قبال آن مسئولیت دارد، بیان حکم است، نه تصدی. رضوان خدا بر فقهای عصر صفویه باد که نسبت به این موضوع مقید بودند. این فقها دو دسته بودند. عده ای می گفتند: اساسا در زمان غیبت ما از دخالت در امور برکنار هستیم. ولی عده ای می گفتند باید مراقب باشیم تا سلطان، مقید به حکم باشد، نه این که خود ما مسئول اجرای حکم باشیم. همینها وظیفه ی خود نمی دانستند تا دیگری را کنار زنند و خودشان مسئول باشند. لذا نمی توان گفت؛ حال که با امیرالمومنین بیعت نکردند، آن حضرت دیگر نمی تواند نسبت به هیچ کار خلافی که در محدوده ی حکومت صورت می گیرد، اعتراض کند، چه با آن
ص: 234
حضرت بیعت کرده یا نکرده باشند.
البته هر زمانی که امام معصوم تصمیم بگیرد خودش حکم را اجرا کند، امرش مطاع است، هر چند اجرای حکم بر آن حضرت لازم نیست. لذا وقتی پس از قتل عثمان، به امیرالمؤمنین علیه السلام پیشنهاد پذیرش امر خلافت را می دهند، امام علیه السلام می فرماید: « لِأَنْ أَكُونَ مُشِيراً خَيْرٍ لَكُمْ مِنْ أَنْ أَكُونَ أَمِيرُ». این بدان معنی است که احکام را از من بپرسید، و شما باید فقط مقید به اجرای احکامی باشید که من بیان می کنم. لذا اگر امام امیری را تعیین کرد، مردم حق ندارند از اطاعت وی سر باز زنند.
امام علیه السلام در خطبه شقشقیه تصدی و مسئولیت خویش را صرفا از باب امر به معروف و نهی از منکر میداند. لذا پس از آن که درد دل هایش را بیان می کند، می فرماید:
« أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ ».
قسم به آن کس که دانه را شکافت و رویانید و موجودات زنده را این گونه جاندار تراشید؛
یعنی متناسب با هر موجود زنده ای، با نحوه ی وجودش، لباس هستی پوشاند؛
« لَولَا حُضُورُ الْحَاضِرُ».
اگر آنهایی که الآن هستند، نبودند،
« وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ».
ص: 235
و اگر به خاطر وجود یار و یاور، حجت در امر به معروف و نهی از منکر تمام نشده بود،
« وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لَا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ » .
و اگر خداوند از عالمان تعهد نگرفته بود که برسیري ستمگر و گرسنگی مظلوم آرام و قرار نگیرند و راضی نشوند.
منظور از عالم در این عبارت، عالم به مسائل علوم جدیده ی مصطلح روزگار ما نیست. بلکه منظور، علمای عالم به واقعیت حکم الهی است. براساس این فقره از عبارات این خطبه، دانشمندان و عالمان آگاه به حکم الهی که واقعیت احکام الهی را میدانند، نمی توانند بر پرخوري به زیان کشاننده ی ستمگر و گرسنگی تأمین نشده ی غذای ستم دیده آرام بگیرند.
به هر حال، اگر چنین اتمام حجتی نبود؛
« لا لَقِيتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا» .
من افسار خلافت را به گردن خودش می انداختم.
یعنی اصلا سوارش نمیشدم.
« وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا».
آخر خلافت را به کاسه اول آن سیراب می کردم.
« وَ لالفيتم دنیاکم هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ ».
آنگاه می دیدید که ارزش این دنیای شما نزد من پست تر از عطسه بز ماده است.
ص: 236
چون سخن امام علیه السلام به این جا رسید، مردی از اهل عراق برخاست و نامه ای به ایشان داد. حضرت سرگرم خواندن شد. پس از خواندن نامه، ابن عباس گفت: ای امیرالمؤمنین، کاش سخن خود را از همان جا که بریدی ادامه می دادی! حضرت فرمود:
« هیهات یا ابْنَ عَبَّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةُ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ ».
هیهات ای ابن عباس! این آتش درونی بود که شعله گرفت و دوباره فرو نشست.
بنابراین همان طور که در سخنان امام علیه السلام ملاحظه می فرمایید، میزان بحث، نهی از منکر است. زیرا کسی نمی تواند مقام الهی امیرالمؤمنین را غصب کند، هر چند آن مقداری که بایست و می شود، به ایشان رجوع نمی کنند و رجوع خلفا به آن حضرت، از همین باب بود.
لذا، امر به معروف این است که بیایید و حکم را از من بپرسید، نه اینکه بیایید تا من امیر شما باشم. لذا امارت، شرط امامت نیست. نهی از منکر یعنی اینکه مبادا بر خلاف احکامی که من مبین آن هستم، عمل کنید. سیره امیرالمؤمنین نیز نشان داد آن دسته از مسلمان هایی که دست پروردهی سقیفه بودند، در ساده ترین مخالفت های حکمی، حاضر نشدند به حرف آن امام همام گردن نهند و از ایشان اطاعت کنند.
برای نمونه؛ در روایات ما آمده است که پس از جنگ جمل در سال 36 آن حضرت از بصره به مدینه نرفت و راهی کوفه شد، و روز اول ماه رجب وارد کوفه شد. در آن سال، در آخرین روز از ماه شعبان به امام حسن مجتبی علیهما السلام دستور داد در بین مردم اعلام
ص: 237
کنند که ادای نماز نافله در ماه رمضان باجماعت ممنوع است. مردم وقتی که این سخن را شنیدند، فریاد برآوردند: «واعمراه، واعمراه». امیر مؤمنان علیه السلام پرسید: این سر و صداها چیست؟ امام حسن علیه السلام عرض کرد: «ای امیر مؤمنان! از دستوری که دادید، فریاد واعمراه سر داده اند. حضرت فرمود: به آنان بگو بخوانند». (1)
باید دانست بنابر نقل دانشمندان اهل سنت، پیامبر وقتی دید نوافل را در ماه رمضان به جماعت می خوانند، صف های جماعت را بر هم زد و فرمود: « أَيُّهَا النَّاسُ ، أَنَّ الصَّلَاةَ بِاللَّيْلِ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ مِنَ النَّافِلَةِ فِي جَمَاعَةٍ بِدْعَةُ ». (2) ولی عمر در زمان خلافت خود، وقتی دید در هر گوشه ای از مسجد، افراد مشغول خواندن نمازهای مستحبی و نوافل خود هستند، به آنها دستور داد نمازهای خود را به جماعت بخوانند و گفت: این بدعت، چه بدعت خوبی است! (3)
در شرح خطبه ی «ذي قار» (4) - که ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه (5) خود، آن را از همان مدارک اولیه طبری نقل کرده و سندش در این کتاب به ابن عباس منتهی می شود . آورده است:
ص: 238
«وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام از جنگ جمل که در مدینه روی داد، برگشتند و به این جا رسیدند، منتظر لشکری شدند که بنا بود از کوفه به کمک شان بیاید. در همین اثنا که منتظر لشکر کمکی از کوفه بودیم، آن امام همام به ما فرمود: از کوفه شش هزار و پانصد و شصت نفر، نه کمتر و نه بیشتر، برایمان کمک می رسد.
سخن امام در بیان چنین رقم دقیقی از آمار تعداد افراد کمکی، مرا دچار شک و تردید کرد. از این رو، برای اینکه بفهمم تا چه اندازه آماری که امام می دهد، می تواند دقیق باشد، تعدادی از رفقایم را جمع کردم و به آنها گفتم: میرویم، وقتی این سپاه از کوفه بیایند، می ایستیم و آنها را می شماریم. اگر کمتر از این عدد بودند، از خودمان بر آنها اضافه میکنیم تا وقتی واردشوند، همان عدد باشند. و اگر بیشتر از این تعداد بودند، یک عده را کنار میگذاریم تا مبادا سخن امام که همه آن را شنیده اند، دروغ درآید! (1)
ابن عباس قسم می خورد که رفتیم و شمردیم. تعدادشان همانی بود که امیرالمؤمنین فرموده بود. سپاهیان مقابل خیمه ی امیرالمؤمنین علیه السلام جمع شدند تا حضرت تشریف آورد و برایشان خطبه بخواند، اما کمی طول کشید. به همین جهت من داخل خیمه شدم و دیدم امام علیه السلام مشغول خصف نعل (2) خودهستند. گفتم: یا امیرالمؤمنین اینها از کوفه آمده اند. دیگران هم که از
ص: 239
مدینه آمده اند، منتظرند شما تشریف بیاورید و برای این ها خطبه بخوانید. امام سر برداشت و فرمود:
« مَا قِيمَةُ هَذَا النَّعْلِ ؟ فَقُلْتُ : لَا قِيمَةَ لَهَا . فَقَالَ : وَ اللَّهُ لَهِيَ أَحَبُّ إِلَىَّ مِنْ إِمْرَتِكُمْ ، إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلًا».
فرمود: این نعل چقدر ارزش دارد؟ گفتم: هیچ ارزشی ندارد. فرمود: «به خدا سوگند ! این نعل برای من با ارزشتر از امارت بر شماست، مگر این که در امارتم بر شما حقى را بر پا دارم یا باطلی را دفع کنم».
امیرالمؤمنین علیه السلام نشان داد که راست می گوید. البته بقیه مردم با چنین سخنانی ادا در می آورند و تنها می خواهند حرف خوب هم بزنند. زیرا وقتی پای هوای نفس به میان آید، از آن جایی که نمی فهمم و به مقداری که من متوجه نیستم، تابع هوای نفسم می شوم.
خدا غریق رحمت کند مرحوم آقای بروجردی را که می فرمود:
«اگر من بگویم هوای نفس ندارم، دروغ گفته ام. من اگر از چیزی خوشم بیاید و برایم محقق شود، خوشم می آید. اگر از چیزی بدم بیاید و آن هم محقق نشود، خوشم می آید. ولی یک چیز را می توانم تعهد بدهم. و آن اینکه آن جایی که هوای نفس دارم، اگر توقف هوای نفسم به ترک واجب یا فعل حرامی باشد، عمدا ترک واجب و فعل حرام نمی کنم» .
این منتهای عدالت غیر معصوم است. این جا مشخص و واضح می شود که امامت ائمه عليهم السلام مثل نبوت نبی می ماند که نه انکار فردی، نبوتش را می کاهد و نه اعتراف فردی بر نبوت کسی
ص: 240
می افزاید. روزگاری بود که خاتم انبیاء صلی الله علیه واله فقط دو مؤمن داشت: یکی امیرالمؤمنین که از کودکی تابع آن حضرت بود. دیگر: حضرت خدیجه علیها السلام که نخستین زنی بود که به آن حضرت ایمان آورد.
روزی هم که ولی عصر امام زمان علیه السلام ظاهر می شود، شهادت واحده ی همه جهانیان بعد از توحید، « أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله » است؛ نه برامامت آن حضرت چیزی اضافه می شود، نه به عدد هر شهادت دهنده ای مقداری بر امامتش افزوده می شود و نه به مقدار ارتداد مرتدین، العیاذ بالله از امامتش کم می شود.
یکی از گرفتاری های شیعیان این است که وقوع بعضی از حوادث در طول تاریخ معرفت آنان را نسبت به فهمشان از امامت ائمه علیهم السلام سلب کرده و دشمنان را نسبت به آن بزرگواران جسارت و جرأت داده است. در خصوص چرایی و نحوه ی واکنش آن بزرگواران در برخورد با بعضی از همین حوادث مكرر سؤال می شود.
از جمله اینکه پس از قتل عثمان، امیرالمؤمنین علیه السلام از خلیفه شدن ابا کرد؛ حتی به خارج از مدینه رفت و در باغ یکی از انصار پنهان شد، تا با پیشنهاد خلافت مواجه نشود. روز سوم طلحه و زبیر آن حضرت را پیدا کردند و از ایشان به جد پذیرش بیعتشان را خواستند. امام در پاسخ فرمود:
« لَئِنْ أَكُونُ لکما وَزِيراً خَيْرُ مِنْ أَنْ أَكُونَ لَكُمَا أَمِيراً ».
ص: 241
اگر من طرف مشورت واقع شوم، برای شما بهتر است از این که من امیر شما باشم.
لذا هر کدام از شما که مایلید، دستتان را دراز کنید تا من با او بیعت کنم. اما آن دومی گفت: مردم فقط به بیعت با شما تن میدهند و جز بیعت شما، به بیعت با هیچ کس دیگری راضی نخواهند شد. وقتی امام اصرارشان را مبنی بر بیعت دید، فرمود: بیعت فقط باید در ملأعام صورت پذیرد و من بیعت پنهانی را قبول ندارم. سپس آن دو پیشنهاد دادند تا هم در آن باغ با امام علیه السلام بیعت کنند و هم اینکه در بالای منبر و در انظار عموم با ایشان بیعت کنند. از این رو روانه ی مسجد شدند، جمعیت زیادی به منظور بیعت با آن حضرت به مسجد آمدند و در آن جا و در ملأعام، بیعت صورت پذیرفت. (1)
تفسیر مخالفان، از این ماجرا این است که امیرالمؤمنین علیه السلام امامت الهی خودش را قبول ندارد و می گوید: شما یک خلیفه انتخاب کنید تا من مستشار قانونی او و به قول امروز، مشاور در امور مذهبی - باشم. این تفسیر از واقعه نشان دهد که واقعیت امامت در مبانی امامیه را نفهمیده اند. آنان نمی دانند که امام با این سخن می خواهد بفرماید: وظیفه اولیه من، بیان احکام حتى در جهت امارت است، نه تصدی گری. یعنی باید دیگران متصدی باشند و من طرف مشورت باشم. یعنی متصدی اجرا از من بپرسد که تکلیف چیست؟ من هم حکمش را بیان خواهم کرد.
نظیر این رفتار، دستورالعملی است که به سندهای صحیح و
ص: 242
مقبول با معیار دانشمندان سنی، امام علیه السلام خطاب به مالک اشتر نوشت. این دستورالعمل، خود سندی استوار و یکی از معاجز امامت امیرالمؤمنین علیه السلام است. امام به مالک نمی فرماید: تو بیا جای من در کوفه بنشین و خودم بروم مصر، و آن جا به اجرای احکام بپردازم تا تو ببینی. زیرا زمانی خود را موظف به اجرا میداند که اجرا ناسالم باشد، چرا که در این صورت، موضوع امر به معروف و نهی از منکر پیش می آید.
وظیفه ی امام یا پیغمبر این است که مثلا آیات وجوب نماز و روزه را بر مردم بخواند و آنان را به نحوه اجرای آن آگاهی دهد. زمانی امام به مردم در خصوص روزه اعتراض می کند که بداند کسی روزه نمی گیرد و کسی هم نیست که نهی از منکر بکند. بدین روی، از باب نهی از منکر به افراد می گوید: چرا روزه نگرفتی؟ در غیر این صورت حکم همان است که به عنوان وظیفه ی اصلی اعلام شده است.
در منابع معتبر مانند غیبت شیخ طوسی و اصول کافی و غیبت نعمانی، از ابوحمزه ثمالی نقل می کنند که می گوید: به امام باقر علیه السلام عرضه داشتم: حضرت على علیه السلام فرموده است: «تا سال هفتاد، بلا است و پس از آن، دیگر راحتی است». ولی سال هفتاد سپری شد و ما راحتی ندیدیم.
امام باقر علیه السلام فرمود: خدای تعالی برای این امر در هفتاد سال
ص: 243
وقت تعیین کرده بود؛ بنابراین هنگامی که امام حسین علیه السلام کشته شد، غضب خداوند بر اهل زمین شدت گرفت و آن را به یکصد و چهل سال تأخیر انداخت؛ آنگاه ما برایتان حدیث گفتیم، ولی شما آن را فاش کردید و پرده از روی سر برداشتید؛ آنگاه خداوند آن را به تاخیر انداخت و پس از آن دیگر وقتی را به ما تعیین نفرمود. و خداوند هر چه را مشیت کند، محو و اثبات می کند و ام الكتاب نزد اوست.
ابوحمزه می گوید: این گفت و شنود را به حضرت صادق علیه السلام نیز اظهار داشتم؛ فرمود: مطلب همین گونه بوده است. (1)
امیرالمؤمنین علیه السلام از پذیرش خلافتی که شرط آن عمل به سیره ی شیخین باشد، خودداری می کند. حضرتش با صراحت تمام، به خواسته ی پیشنهاد دهندگان خلافت مبنی بر پشت پا زدن به ستت رسول خدا صلی الله علیه واله پاسخ منفی می دهد. لذا یازده سال خلافت عثمان را - که بر خلاف رأی آن حضرت، عمل به سیره شیخین را پذیرفته بود به تحمل کرد. معنای واضح این موضع گیری آن بود که سیره ی شیخین بر خلاف سنت رسول خدا صلی الله علیه واله بوده است؛ در حالی که اگر می پذیرفت، همه تسلیم می شدند. سرانجام هم بعد از اضطراری که برای جامعه در واگذاری خلافت به آن حضرت پیش آمده و خلافت را پذیرفت، علیه وی شوریدند.
امام علیه السلام بعدها در خطبه ی «شقشقیه» از این ماجرا این گونه یاد می کند:
ص: 244
« جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّى أَحَدُهُمْ . فَيَا لَلَّهِ وَ للشوری ! مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِي مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ ، حتی صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ . لَكِنِّى أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا ، فَصَغَا رَجُلُ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ ». (1)
امر خلافت را در جماعتی قرار داد که مرا هم یکی از آنها پنداشت. اینک بار خدایا از تو یاری می طلبم برای شورایی که تشکیل شد و مشورتی که کردند. چگونه مردم مرا با ابوبکر مساوی دانسته اند؟ درباره من شک و تردید کردند تا جایی که امروز مرا با این اشخاص (پنج نفر اهل شوری) همردیف گردانده اند. و لیکن (باز هم صبر کردم و در شوری حاضر شدم)، در فراز و نشیب از آنها پیروی کردم (برای مصلحت در همه جا با آنان موافقت کردم). پس یکی از آنها از روی حسد و کینه ای که داشت، دست از حق شست و به راه باطل قدم نهاد. و فرد دیگری به دلیل دامادی و خویشي خود با عثمان از من روی گردند.
لذا امیرالمؤمنین علیه السلام پس از آن هم که به خلافت رسید، همان گونه که پیش بینی می کرد، عملا نتوانست کاری از پیش ببرد. شاهدش این است که آن حضرت حتی نتوانست نماز تراویح را که هم در اساس و هم در صورت، بدعت خلیفه دوم بود - از بین ببرد و فورا با اعتراضات مخالفانش مواجه شد که آن حضرت را از بین برنده ی سنت عمر میدانستند. (2)
ص: 245
سیدالشهداء علیه السلام از همان ابتدا که مدینه خارج شد، بدون اینکه بخواهد هدفی در دستیابی به قدرت داشته باشد، فرمود:
« إِنِّى لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً ، وَ أَنَّمَا خَرَجَتْ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أَمَةٍ جَدْيُ ». (1)
من از روی خود خواهی و خوشگذرانی و یا برای فساد و ستمگری خروج نکردم، بلکه فقط برای اصلاح در امت جدم، از وطن خارج شدم.
اگر امام علیه السلام در بدو سال 61 به جای ورود به کربلا وارد کوفه میشد، نهایت فرضی که می توان کرد، این است که در صورت پیروزی می توانست پس از ده سال جنگ داخلی، بر جهان اسلام آن روز مسلط گردد. ولی شیعیان کوفه در میان خودشان هم دچار نقص بودند، نه از یک نظم و هماهنگی قابل قبولی برخوردار بودند و نه به لحاظ فکری، حتی در دعوت از امام، انسجام نداشتند. در بعضی از نامه ها روح ولایت حاکم بود، اما بر بعضی دیگر، به خاطر نداشتن اندک درک واقعی از اوضاع روز و شرایط امام و دلایل خروجش، روح اعیان زدگی و فضای دعوت از امام برای استراحت و استفاده از محصولات باغ های واقع در حاشیه کوفه وجود داشت.
در همین حال، شیعیانی با این اوصاف، با امامی که بر آن بود تا به فرموده ی خویش به سیره و روش پدر و جدش رفتار کند،
ص: 246
مسانختی نداشتند. نتیجه اش آن شد که شد. شیعیان کوفه و همه ی آنانی که به امام وعده ی نصرت داده بودند، مخذول شدند. ولی اگر امام پیروز می شد، شام ده سال مرکز مقاومت می شد و این مقدار هم برای تسلط امام و اداره جامعه اسلامی طبق منویات الهی کفایت می کرد.
حال با توجه به روایتی که طبق آن، خداوند فرج را تا سال 140 به تأخیر انداخت، باید برای فهم بسیاری از قضایا چند نکته را در نظر گرفت:
شاهد اول: بني العباس با استفاده از شعار «الرضا من آل محمد» خود را به عنوان اهل بیت پیامبر اسلام صلی الله علیه واله به ویژه فرزندان امیرالمؤمنین و صدیقه ی کبری علیها السلام به مردم، به ویژه خراسانیان، معرفی کردند. لذا توانستند با کمک سردار خویش ابومسلم خراسانی، سلسله امویان را براندازند و به حکومت برسند. آنان بر تبری از سه خلیفه اول تأکید داشتند و خلافت به عنوان حق الهی را از آن امیرالمؤمنین علیه السلام می دانستند.
شاهد دوم: بني العباس خودشان را وارث حق على علیه السلام میدانستند و می گفتند: بعد از امام حسین علیه السلام امامت به محمدبن حنفیه رسید و بعد از او به فرزندش ابوهاشم. پس از وفات محمد حنفیه در سال 81 ق. ابوهاشم فرزند او به صورت مستقیم، رهبری آنها را بر عهده گرفت و کادرسازی در قالب انتخاب داعیان و مبلغان برای سرتاسر مملکت اسلامی را آغاز کرد. اما ابوهاشم در سال 97 ق، در حالی که نزد محمدبن علی نواده عبدالله بن عباس در «میمه» به سر می برد، توسط
ص: 247
فرستاده ای از سوی عبدالملک بن مروان مسموم شد. وقتی مشرف به مرگ شد، برای آن که نهضت او ادامه پیدا کند و امامت با مرگش از بین نرود، امامت و تمام اسرار سازمان زیرزمینی خود را در اختیار ابراهیم بن علی بن عبدالله بن عباس محمد ملقب به «ابراهیم امام» گذاشت که در آن هنگام فعالیت های مخفیانه خود علیه حکومت اموی را آغاز کرده بود. (1)
شاهد سوم: «ابراهیم امام» نخستین کسی است که برای ایجاد حکومت و قیام علیه بنی امیه اقدام کرد. بدین منظور سازمانی سری از داعیان در لباس بازرگانان در شهر «میمه» تشکیل داد و آنان را به نقاط مختلف جهان اسلام برای تبلیغ علیه امویان و به نفع هاشمیان فرستاد. او به داعیان خویش دستور داد تا بیشترین تمرکز خویش را بر روی خراسان قرار دهند. لذا اصل قدرت بنی العباس از خراسان بود. قیام خراسانیان به رهبری «ابومسلم خراسانی» از خراسان شروع شد. خاستگاه آن دو عامل بود: یکی سرخوردگی اکثریت ایرانی مسلمان از اسلام بنی امیه که ادامه ی اسلام ابی بکر و عمر و عثمان بود؛ دوم: اختلاف بین عرب قحطانی و عدنانی با یمانی و حجازی. بدین ترتیب خلافت بنی العباس در روز 15 جمادی الاولی 132 هجری در مسجد جامع کوفه سر گرفت. (2)
در این روز، داوودبن علی بن عبدالله بن عباس معروف به امیرعباسی» - که عموی «سفاح» و «منصور» دو خلیفه ی نخست
ص: 248
بنی العباس بود - ابوالعباس سفاح را روی منبر نشاند و با او بیعت کرد . (1)
او طی خطبه خودش مدعی شد که بر این منبر مسلمین، بعد از پیغمبر به جز علی بن ابی طالب علیه السلام تنها یک خلیفهی بر حق بالا رفته که آن هم ابوالعباس سفاح» است. (2) او همچنین قیام عباسیان را برای مردم باز گفت و به مردم وعده دادگری داد. (3) او خلافت بنی العباس را امری موعود دانست و مدعی شد این خلافت تا نزول عیسی بن مریم ادامه خواهد یافت. (4) لذا از حضار خواست تا با او به عنوان «امام مستضعفین» بیعت کنند.
البته از واضحات تاریخی بود که کوفه یک اقلیت سنی داشت، ولی بیشترشان علوی بودند و نسبت به عباسیان هم وفادار نماندند. «ابوالعباس سفاح» پس از سه یا چهار ماه که از خلافتش می گذشت، وزیرش «ابوسلمه خلال» را کشت؛ با این که نقش بسیار اساسی در براندازی بنی امیه داشت و بسیار مورد اعتماد خلیفه عباسی بود. همو اصرار زیادی به امام صادق علیه السلام مبنی بر واگذاری خلافت به ایشان داشت (5) ولی اول کاری که همان ابوالعباس کرد، این بود که وزیرش را کشت. (6)
ص: 249
اگر امام صادق علیه السلام خلافت را در کوفه می پذیرفت، هشت سال کافی بود تا بر جهان اسلام آن روز و آنگونه که خواهد مسلط شود. البته امامی که فقط ده درصد سخنانش بیان واقعیت بود و در نود درصد کلماتش موضع گیری هایش تقیه را رعایت می کرد، هشیارتر از آن بود که زیر بار چنین پیشنهادهایی برود. شاهد قضیه این است که ابومسلم خراسانی در سال 132 به شام رفت و در آن جا خلفای بنی امیه را بدون هیچ مقاومتی کشت.
نخستین تقصیری که از ناحیه ی خود ما در انحراف از امامت که اصطلاحی خاص شیعه است به صورت گرفت، به علت بیدروپیکر نمودن این مفهوم و گشاده کردن مصادیق آن و اجازه ورود بسیاری از افکار انحرافی در آن بوده است.
من در لندن به آقا سید محمد تقی خوئی رحمة الله انتقاد کردم و با تندی به او گفتم که چرا در مکتوباتتان «الامام الخوئی» نوشتید؟ ایشان گفت: این تعبیر برای بلاد کفر است. گفتم: «امام» از نظر ما اصطلاحی مثل «نبی» است که قائل به نبوتش هستیم. کسی که معتقد به نبوت است، به کسی غیر از پیغمبر، «النبی» نمی گوید، چرا که مردم این واژه را تنها برای کسی به کار می برند که معتقد به نبوتش باشند و از او پیروی کنند. البته ممکن است این اصطلاح در جای دیگری نیز به کار گرفته شود، مثل کتابی که نویسنده ی معروف لبنانی - آمریکائی «جبران خليل جبران»
ص: 250
(1883 - 1931) به نام «پیامبر» نوشته است. (1) او داستان دیوانه ای را به تصویر کشیده، که مدعی نبوت است و بدین ترتیب، به نوعی به تمسخر «نبوت» پرداخته است و هیچ خبری از «پیامبر» مورد نظر در فرهنگ دینی ما در آن نیست. هرچند بعضی همان «النبی» را از آن برداشت کرده اند. نمونه دیگر، «جلال آل احمد) (1302- 1348 ش) در کتاب معروفش به نان «نون و القلم» که هیچ ربطی به آیه کریمه قرآن ندارد و صرفا تراوشات ذهنی نویسنده است که نوشته است، از همان «نون» (نان) که نوش جان می کنید، سخن گفته است، در حالی که اینها صرفا اصطلاحاتی است که در جای خویش، معانی خاص خودشان را دارد؛ لذا در هر جا و با هر معنایی نباید مورد استفاده قرار گیرد.
مسعود رجوی و رفقایش تبیینی دینامیکی از اسلام و جهان داشتند. آنها افکار مارکسیسم را گرفته و هم چون بر چسب حلالی که بر روی غذاهای اسلامی می زنند، یک برچسب هم بر روی آن افکار می زد تا همگان نسبت به آن اطمینان یابند و بدین ترتیب، افکار خودشان یعنی الحاد را به خورد مسلمان ها بدهند، در حالی که به لحاظ ماهوی مارکسیسم هستند. آنها بهترین جوان های ما را بردند و به کشتن دادند. بعد از آن هم به ریش همه ی آنهایی که برای مقاومت در مقابل ظلم تبلیغ دینی
ص: 251
می کردند، خندیدند؛ جوانانی که سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در سال روزه می گرفتند و به غیر از آن در هفته سه روز روزه بودند. من بعضا جوانانی از آنان را می شناختم که نوعا با اینکه اعیان زاده بودند، مقید بودند تا روی حصیر و در خانه پدری و زیر پله ها زندگی کنند. و هرچه به آنها اصرار می کردند، هیچ وقت غذای خوب نمی خوردند. این خطر هنوز هم وجود دارد. اساس کارشان هم ارائه افکار مارکسیستی در قالب الفاظ اسلامی بود، و تعبیر «مارکسیسم اسلامی» درباره آنان تعبیر درستی بود.
من در بحث و مناظره ای که با مسعود رجوی داشتم، میگفت: ما علت اولی میگوییم. یعنی می گوییم این عالم علت دارد، ولی تفاوتمان با شما این است که شما معتقد به علت خارجی هستید و ما به علت درونی اعتقاد داریم. یعنی معتقدیم علت وجودی این عالم در درون خودش است، و مبنای این دیدگاه «قوانین دیالکتیک» است.
این گروه دین را به انحراف کشاند و مارکسیسم را به جای اسلام نشاند. این کار، از سنخ کار آنانی بود که از همان اول، امامت را که یک فکر اصیل شیعی است، منحرف کردند و معنای آن را تغییر دادند، زیرا جوانانی که فریب آنان را خوردند، اسلام را نمی شناختند و آنانی هم که فریب معنای انحرافی از امامت را خوردند، معنای امامت را نمی دانستند.
بیعت تنها در یک حالت لازم می آید و آن هنگامی است که امر به معروف و نهی از منکر، جز با تعهد قبلی عملی نباشد. زیرا کسی
ص: 252
که متعهد بر اجرای معروف و اجتناب از منکر نشده باشد، حاضر نیست تا به حکم الهی عمل کند. شاهد بر این موضوع، آیات قرآن مجید است که می فرماید:
«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يبایعنك عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يزنین وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورُ رَحِيمُ » (1)
ای پیامبر! هنگامی که زنان مؤمن نزد تو آیند و با تو بیعت کنند که چیزی را شریک خدا قرار ندهند، دزدی و زنا نکنند، فرزندان خود را نکشند، مرتکب هیچ تهمت و افترایی نشوند و در هیچ کار شایسته ای مخالفت فرمان تو نکنند، با آنها بیعت کن و برای آنان از درگاه خداوند آمرزش بطلب که خداوند آمرزنده و مهربان است.
پیامبر، بدان روی از زنان این گونه بیعت گرفت که آنان در جو عاطفی خاص خودشان قرار داشتند. در آن روز، زنان از جامعه جدا بودند. آن چه را که پیغمبر به ابوسفیان می فرمود، هند نمی شنید. به همین ترتیب، هر آن چه را به هر کسی می فرمود، زنان و دختران نیز نمی شنیدند. در آن روز، زنان از قدرت برکنار بودند، اتحادیه و نماینده ای نداشتند و از واعظ مخصوص به خودشان بی بهره بودند. زنان را از مرکز هدایت الهی که خاتم
ص: 253
انبیاء صلی الله علیه واله تشکیل داده بود، منفصل کردند. لذا حضرتش از آنها تعهد گرفت تا به اعمال زشت و شنیع روی نیاورند. البته عمل زنا قبل از اسلام نیز حرام بود، اما پیامبر این تعهد را از آنان می گرفت برای آنکه کسی اسلام آوردن برای را برای خود کافی نداند و نگوید: «کسی حق ندارد در موضوع رابطه ی من با دیگران دخالت کند». لذا در همان بیعت، «هند» که تازه اسلام آورده بود، اعتراض کرد که «مگر زن آزاد هم زنا کند؟ زنا فقط از کنیزان بر می آید»! (1) او می پنداشت که اسلام آوردنش کفایت میکند و در زمان مسلمان بودن هم می توان به کار زشت خویش ادامه داد.
از این رو، برای اینکه زنان نیز در مسئولیت اجتماعی وارد شوند، پیغمبر از آنها درخواست کرد که شما هم بیایید و تعهد بدهید. این گونه نباید باشد که مرد مسلمان باشد، ولی نماز نخواند؛ یا اینکه مرد مسلمان باشد، ولی هنوز الفاظ شرک آلود بر زبان همسرش جاری شود.
لذا به لحاظ سیره ی عقلایی، بیعت تعهدی الزام آور است. بیعت تعهد مقدماتی است تا رضایت الهی را جلب کنند و در مسیر هدایت واقع شوند.
« لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يبايعونک تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ ، فَأَنْزَلَ السکینة عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً » (2)
ص: 254
هنگامی که مؤمنان زیر آن درخت با تو بیعت می کردند، خدا از آنان خشنود شد، و از آن چه در دل هایشان بود با خبر بود و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پیروزی نزدیکی را پاداش آنها قرار داد.
« إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ ، ید اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ . فَمَنْ نَكَثَ فانما ينکث عَلَى نَفْسِهِ ، وَ مَنْ أُوفِي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً » (1)
مؤمنانی که (در حدیبیه) با تو بیعت می کنند، تنها و فقط با خدا بیعت می کنند. دست خدا بالای دست آنهاست. هر که نقض بیعت کند به زیان خویش اقدام کرده. و هر که به عهدی که با خدا بسته است وفا کند، به زودی خدا به او پاداش بزرگی عطا خواهد کرد.
لذا بیعتی که زیر آن درخت واقع شد، به دنبال پذیرش خلیفه نبود. بلکه آن بیعت، تعهد افراد به این مطلب بود که خود را ملزم به اجرا و تطبیق حکم الهی بر خودشان بدانند. اما بیعت خلافت، وسیلهی تمکن شخص ولی الهی در جهت اجرا و تطبیق آن حکم الهی بر آحاد جامعه است.
روزی که آمدند و با امیرالمؤمنین علیه السلام بیعت کردند، خطاب به بیعت کنندگان فرمود:
« لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ ، وَ
ص: 255
مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَنْ لَا يُقَارُّوا عَلَى کظة ظَالِمُ وَ لأ سَغَبِ مَظْلُومٍ ، لا لَقِيتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا». (1)
اگر اجتماع مردم نبود، و اگر به خاطر اعلام یاری مردم، حجت بر من تمام نمی شد، و اگر خداوند از علما پیمان نگرفته بود که بر پرخوري ستمگر و گرسنگی ستمدیده آرام نگیرند، من ریسمان و افسار حکومت را بر کوهان آن می انداختم.
امام علیه السلام این مطلب را به هنگام بیعت و از باب امر به معروف و نهی از منکر فرمود. زیرا بیعت مردم، مقدمه ی تسلط امام بر موضوع مهمی چون امر به معروف و نهی از منکر است. بیعت مردم در سال ششم هجرت با پیغمبر اکرم صلی الله علیه واله - که «بیعت رضوان» نام گرفت . نیز همین گونه بود که در این آیه بدان اشاره شده است:
« لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يبايعونک تَحْتَ الشَّجَرَةِ» (2)
خداوند از مؤمنان که زیر درخت با تو بیعت کردند، راضی و خشنود شد.
یعنی این بیعت از باب تثبیت نبوت پیامبر نبود، بلکه مقدمه ای برای ایجاد صلح و آرامش در میان مسلمانان بود. البته عمر به چنین تصمیمی از سوی پیامبر اعتراض کرد و فریاد زد:
« فَلَمْ نعطى الدَّنِيَّةَ فِي دِينِنَا». (3)
چرا زیر بار ذلت در دینمان می رویم؟
ص: 256
مراد او این بود که: مگر شما نگفتید که ما با پیروزی و در حال احرام وارد مسجد الحرام می شویم؟ مگر ادعا نداری که پیغمبری؟ البته بعد هم برای جبران این حرکت گفته بود:
«والله ما شككت منذ أسلمت الا يومئذ». (1)
به خدا سوگند، از وقتی مسلمان شدم، فقط آن روز در نبوت پیامبر شک کردم.
دانستنی است که وقتی ابوبکر به او رسید، جمله عجیبی به وی گفت که اندکی او را آرام کرد. او گفت: «ساکت باش، من گواهی میدهم که او رسول خدا است» (2)
اجماع أقوال ائمه ی مذاهب اربعهی اهل سنت در موضوع «بیعت» آن است که بیعت شخص واحد کافی است. یعنی به مجرد آن که فردی با فرد دیگر بیعت کند، بقیه ی مردم ملزم هستند تا با او بیعت کنند. دلیل آنها بر صحت این شکل از بیعت، بیعت عمر با ابی بکر است که بعد از او همه ملزم به تبعیت بودند. لذا اگر کسی بیعت نمی کرد، او را تعقیب و حتی تهدید به مرگ هم می کردند. در حالی که اگر فضای کار مثل سیستم تسنن فضای زمینی است و معیار، انتخاب و دموکراسی باشد، انتخاب یک نفر چگونه برای دیگران الزام بیاورد؟
ص: 257
بدون تعارف به شما عرض می کنم که این جامعه ی مسلمان به مبین احکام و مبین اعتقادات احتیاج دارد. البته این گونه هم تصور نشود که اگر فقط مبین احکام موجود باشد، مشکل جامعه ی مسلمانان حل می شود. فقهای عظام که رضوان خدا بر آنان باد، با کوشش و تلاش پیگیر، احکام الهی را به صورت بسیار تدریجی دریافت کرده اند. کسی به عمق عرایض من پی نمی برد، مگر اینکه فقیه باشد، وگرنه ممکن است این مطلب باورش نشود. هر فقیهی در هر دوره ای که درس میدهد، در آن چه تدریس می کند، بدون تردید، نسبت به دوره قبل خویش تجدید نظر می کند تا گاهی در بعضی از مسائل بفهمد که اشتباه کرده است. هرگز این گونه نیست که از اول تا آخر عمر علمی و اجتهادی خود بر یک استنباط سماجت کند.
در امور اعتقادی هم همین گونه است. پس از خاتم الانبیاء، تا روزی که بشر در روی زمین هست، خداوند هرگز پیغمبری نمی فرستد. زیرا آن چه را جامعه انسانی بدان نیاز داشته و دارند نه فقط تعداد اندکی از مردمانی که آن حضرت در مکه ی آن روز با آنها مواجه بود . به پیغمبرش آموخته است. پیامبر نیز آن را به امیرالمؤمنین علیه السلام انتقال داد. آن علم به ولی عصر امام زمان عليه السلام منتقل شده و در وجود مقدس آن حضرت ذخیره شده، تا خود آن بزرگوار به امر الهی در دوران ظهور، آن را بر همگان بنمایاند. اما کشف آن علم در حیطه ی اختیار و قدرت کسی نیست و کاشف آن تنها خود آن حضرت است. آن حضرت در کشف آن علم به کسی
ص: 258
احتیاج ندارد. اگر آن امام همام به کسی هم نیاز داشته باشد تاکمکش نماید، در عصر غیبتش است.
بنابراین اگر کسی با دلیل ادعا کرد که مهدی است، عصمت و علم مطلق و دیگر کمالات لازمه از سوی خداوند متعال در وجودش قرار داده شده است، مقدمه ی قیام او و بیعت با او بین رکن و مقام، مسبوق به انتخاب توسط مردم نیست.
این است که خاتم انبیاء به هدایت الهی، بر نیاز آن روز ایران و روم و خاور دور - که بر بسیاری از مطالب آگاهی نداشتند . آگاه بود و برای رساندن دعوت الهی به اقصی نقاط دنیای آن روز، به آموزش و تعلیم آمادگی داشت، نه به شیوه ی چماق و شمشیر و گرز که در آن زمان رایج ترین و آسان ترین روش بود. تأیید نبوت پیامبر به ضوابط زمینی نیاز نداشته و ندارد.
در زمان ظهور، با امام عصر بیعتی بین رکن و مقام صورت خواهد گرفت (1) این بیعت، از سنخ همان بیعتی است که با رسول خدا صلی الله علیه واله انجام شد. عبارت روایات در مورد کیفیت ظهور آن حضرت و بیعت یاران آن جناب با ایشان در مسجدالحرام این است که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
« يُبَايِعُونَهُ بَيْنَ الرُّكْنِ وَ الْمَقَامِ ، وَ مَعَهُ عَهْدِ نَبِيَّ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله وَ رایته وَ سِلَاحَهُ ». (2)
در حالی بین رکن و مقام (3) با او بیعت می کنند که
ص: 259
پیمان نامه پیامبر و پرچم و سلاح او را به همراه خویش دارد.
قرآن در خصوص بیعت با رسول خدا فرمود:
« يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جَاءَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئاً وَ لا يَسْرِقْنَ وَ لا يَزْنِينَ وَ لا يَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يَأْتِينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرِينَهُ » (1)
ای پیامبر! هنگامی که زنان مؤمن نزد تو آیند و با تو بیعت کنند که چیزی را شریک خدا قرار ندهند، دزدی نکنند، آلوده زنانشوند، فرزندان خود را به قتل نرسانند، و تهمت و افترایی پیش دست و پای خود نیاورند، و در هیچ دستور شایسته ای نافرمانی تو نکنند، با آنها بیعت کن و برایشان آمرزش بخواه، که خداوند آمرزنده و مهربان است.
آیات و روایات می رساند که این بیعت، با بیعتی که با شخص خاتم انبیاء صلی الله علیه واله در زمان حیات ایشان صورت گرفت، هیچ تفاوتی نخواهد داشت. از همین رو مردم وظیفه دارند با ایشان بیعت کنند. این بیعت مبتنی بر فرآیند کاندیداتوری و تبلیغات انتخاباتی و برگزاری انتخابات به معنای رایج نیست که هر فردی خود را صاحب اختیار بداند که در انتخابات به هرکس دیگری که دلش خواست رأی دهد. بلکه امر الهی و واجب عینی است که آحاد افراد جامعه نسبت به آن مسئول خواهند بود، هم چنان که بیعت کنندگان با پیغمبر، ملتزم به رد شرک بودند. بنابراین بجا است که بگوییم بیعت با خاتم اوصیاء مانند بیعت با خاتم انبیاء،
ص: 260
بیعت اعتراف افراد به امامت آن حضرت است و مفهوم زمینی ندارد.
این رویداد در امت اسلامی مسبوق به سابقه است که قرآن درباره آن می فرماید:
« انَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ ، يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ . فَمَنْ نَكَثَ فانما ينکث عَلَى نَفْسِهِ ، وَ مَنْ أُوفِي بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً » (1)
آنانی که با تو بیعت می کنند، در حقیقت فقط با خداوند بیعت می کنند. دست خدا بالای دست آنان است. پس هر که پیمان شکند، تنها به زبان خود پیمان شکنی می کند و هر که بر آن چه با خدا پیمان بسته وفادار بماند، به زودی خدا پاداشی بزرگ به او می بخشد.
کیفیت چنین بیعتی این گونه است که دست بیعت شونده باید بالا باشد؛ شخص دستش را به نشانه تسلط بیعت شونده بر خویش زیر دست او می گذارد، کنایه از این که تو بر من مسلط هستی. و اگر در خیالش این است که فردا می خواهد پیمان شکنی کند، باید بداند که طرفش خدا است. لذا در صورتی که پیمان بشکند، به زیان خویش عمل کرده است.
ص: 261
ص: 262
مخاطب سخن در این جا کسانی هستند که به امامت امام زمان علیه السلام اعتقاد دارند و معتقدند در حال حاضر، هیچ حجت و ولی غیر از آن گرامی وجود ندارد.
اگر بخواهید خانه تان را بفروشید ویا خانه ای بخرید، قطعا مهندسی را میبینید و با او مشورت می کنید یا او را وکیل و نائب خویش در این معامله قرار می دهید. شما به هیچ وجه نمی توانید در این امر، بقال سر کوچه را وکیل و نایب خودتان بدانید. شاهد مدعا آنکه هنر این بنگاه ها در اجرای معامله است و از هیچ صلاحیتی در ارزیابی مهندسی ملک برخوردار نیستند. بنابراین نیابت به شرطی از صحت برخوردار است که نایب، از قابلیتی مرتبط و درخور با مورد نیابت برخوردار باشد.
نایب یک مجتهد در خریدن خرما می تواند یک نوکر بی سواد
ص: 263
باشد، اما نایب او در نوشتن فتوی نمی تواند بی سواد باشد. نایب یک پزشک در امور شخصیه اش مثل خرید مایحتاج خانه، می تواند یک راننده باشد که برای او سواد چندانی نیز مورد نیاز نیست. اما منشی و نایب او در نوشتن نسخه باید توانایی نوشتن صحیح دستور پزشک را داشته باشد، هر چند لزومی ندارد که این منشی، از اثرات و مکانیسم عمل داروهای پزشک نیز مطلع باشد. بنابراین حتی در اداره شؤون شخصی افراد، نه همه امور قابل نیابت و واگذاری است و نه همه افراد.
بدین روی، در امر خلافت و وکالت و نیابت، صلاحیت ها و سنخيت ها باید لحاظ گردد. به طریق اولی در مورد مقام امام زمان علیه السلام توجه به این مهم باید بیشتر از مسائل دیگر مورد دقت قرار گیرد.
معتقدان به امامت آن امام همام علیه السلام باید بدانند که آن حضرت در حال حاضر نایبی ندارد، چنان که پدر بزرگوارش و اجدادش علیهم السلام نیز هیچ کدام نایبی جز از جنس خودشان نداشتند. یعنی نایب پیغمبر، امیرالمؤمنین علیه السلام ، و نایب امیرالمؤمنین امام مجتبی علیهما السلام و همین طور سیدالشهداء علیه السلام بودند تا میرسیم به امام عسکری علیهما السلام . زیرا نایب، کسی است که به حساب فرمان الهی به جای امام معصوم می نشیند، لذا هر امامی نایب امام قبل از خودش می باشد.
در این میان، متأسفانه کمتر به این حقیقت توجه می شود که امام در هر زمان، تنها یک نفر باید و می تواند باشد و نایب او هم کسی جز وصی او نیست. وقتی امامت به کسی ختم گردد، وی نه
ص: 264
وصی دارد و نه نایبی خواهد داشت.
ممکن است در همین جا موضوع نیابت نواب اربعه پیش آید. در مورد آن بزرگواران هم باید دانست که دایره ی نیابت آنها محدود به دریافت نامه های مردم در موضوع پرسش ها و پاسخها و اخذ وجوهات شرعیه و به تعبیر فقهی و علمی اش «امور عامه» بود، نه آن چه تصرفات حضرت می نامند که در این خصوص، آنها هیچ دخالتی نداشتند. زیرا پیامبر هم در محدوده ی امور عامه مجاز بود تا در حیات خودش والی تعیین کند، اما به شرطی که حکمش را هم خودش بگوید. لذا والیان در زمان پیامبر و امامان معصوم، نیابت در بیان احکام نداشتند، بلکه نیابتشان در اجرای احکام بود.
بدین ترتیب شاید بتوان گفت: «نواب اربعه» به مثابه ی خادمان امینی در خانه ی مولای خویش عمل می کردند که نامه های مردم را به ایشان برسانند و پاسخ های آن حضرت به آن نامه ها را به مردم ابلاغ کنند. شاید بتوان جهت تقریب موضوع به ذهن، بلاتشبیه به کارهایی اشاره کرد که امروزه دفاتر مراجع عظام تقلید در پاسخ به استفتائات مردم انجام می دهند. این چنین خادمی در بین مردم، نیابتی در علم مولای خویش ندارد.
فرض کنیم که هم اکنون وجود مقدس امام زمان علیه السلام جایی باشد که فقط یک نفر بتواند خدمت ایشان برسد و برای همه هم قبول و ثابت شده باشد که آن یک نفر کیست، و حضرت نامه بنویسد که این آقا نایب من بر شما است، احکام را از من می گیرد ومن ت برای شما اجرا می کند. چنین مطلبی در عصر غیبت صغری»
ص: 265
برای نواب اربعه اتفاق افتاد.
البته در عین حال، نواب اربعه دارای معجزه بودند تا شیعه از ارتباطشان با معصوم، به اطمینان برسد.
مثلا شیخ طوسی در «کتاب الغيبة» خود، به توقیعی اشاره کرده و می فرماید: خودم دیدم به خط حضرت صاحب الامر علیه السلام، در توقيع اش در ذیل آن سؤال، این پاسخ را مرقوم فرموده است.
نتیجه سخن آن که الفاظی هم چون «نایب الامام» که بعضی از مداحان از جانب خودشان باب نموده اند، بی اساس است. گاهی به عبارت « فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ » مستندا به امام زمان علیه السلام ارجاع داده می شود. اما به خاطر داشته باشید که در فهم این عبارت نیز از این نکته غفلت شده که نفرموده «على العوام»، یعنی آنکه تقلید مورد اشارهی امام جنبه ی وجوب ندارد. بنابراین عوام مورد بحث می توانند از وی تقلید کنند که این هم نباید عوام محض باشند؛ یعنی نباید کسی باشد که مثلا نماز را نمی داند؛ بلکه احکام نماز را می داند، احتیاط هم میکند و مجتهد هم می تواند به او بگوید: حتما از من تقلید کن! به عبارت دیگر؛ امام فرموده اگر کسی این ویژگی ها را داشته باشد، از او تقلید کنید و اگر کسی این گونه باشد حق قضاوت دارد. اگر بخواهد، به امور حسبیه هم بپردازد.
کمالاتی که خداوند متعال به امام صادق علیه السلام داده، به امام زمان علیه السلام نیز داده است. تنها تفاوت در این است که ما از امام زمان و در تعلم احکام دین محرومیم که در زمان امام صادق علیه السلام ممکن بود محروم نباشیم. امام صادق علیه السلام در فقرهای از مقبوله ی ابن حنظله که فرموده است: « فَأَرْجِئْهُ حَتَّى تَلْقَى
ص: 266
امامك» (1) (در مورد آن دست نگهدار تا امام خود را ببینی)، می خواهد بفرماید فتوای نابجا ندهید و در کنار فتوی، احتیاط هم باید صورت گیرد.
لذا در روایات مربوط به جناب یونس بن عبدالرحمن که از روایات صحیحه است، راوی که یکی از اصحاب خاص امام رضا علیه السلام است، می گوید: در مرو به خدمت آن حضرت رسیدم و گفتم: زمانی که شما در مدینه تشریف داشتید، به راحتی می توانستیم خدمتتان برسیم. اما اکنون که من در بغداد هستم و شما در مرو تشریف دارید، نمی توانم به بهانه حج و در مسیر حج به خدمت شما برسم و این کار، در هر زمانی هم برایم مقدور نیست. آیا یونس بن عبدالرحمن، عالم و آن قدر مورد اعتماد شما است تا معالم و پایه های اساسی دینم (و نه توضیح المسائل و احکام شرعی ام) را از او بگیرم؟ امام علیه السلام فرمود: بلی.
ورود به موضوع مهدویت را با تمرکز و استفاده از الفاظی که با محوریت «مسأله نیابت» نباید آسان گرفت، زیرا کار بسیار پرخطری است؛ بلکه اصولا استفاده از واژه «نایب» در ارتباط با موضوع مهدویت اشتباه است.
فرض کنید کسی بیمارستانی ساخته و در وقفنامه ی آن بنویسد: «فقط کسی اجازه دارد عهده دار تولیت و سرپرستی این بیمارستان گردد که در فلان رشته ی پزشکی دارای تخصص باشد
ص: 267
و هزینه های بیمارستان هم از محل موقوفاتی که برایش تعیین نموده است باید تأمین گردد». در چنین شرائطی اگر دولت شخصی را از طرف خودش برای اداره ی بیمارستان (بدون توجه به شروط واقف) تعیین کند، آیا چنین کسی می تواند همان متولی باشد که واقف تعیین کرده است؟ قطعا چنین کسی نایب مورد نظر آن شخص نیست، زیرا او شرطی را برای تولیت تعیین کرده و دولت شخص دیگری را تعیین کرده که فاقد شرط لازم است. لذا گاهی می بینیم که واقف به مسافرت رفته و پس از بازگشت متوجه میشود که شخصی را تعیین کرده اند که هیچ کدام از شرایط مورد نظر وی در این نایب وجود ندارد.
حال در مقام مصداق؛ هیچکس جز امام بعدی صلاحیت نیابت از امام معصوم را ندارد؛ زیرا در اعتقاد ما، ائمه وارث انبیاء هستند و امام زمان علیه السلام وارث همه ی امامان قبل از خویش و وارث خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است. اما هیچ کس جز به هنگام رجعت، وارث امام زمان نیست، که آن هم امامی است که امامتش بهلحاظ یک مرحله ای از زمان، قبل از وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام بوده باشد. بنابراین در حال حاضر اصلا نیابتی وجود ندارد، به هر شکل که این قبیل الفاظ به کار برده شود. خلاصه سخن این که هر لفظی ارزش خاص خودش را دارد که نباید و نمی توان آن را در جای دیگری خرج کرد.
برای توضیح این نکته خاطره ای می گویم.
«عبدالرحمن البزاز» نویسنده، سیاستمدار و حقوقدان عراقی و عضو حزب «اتحاد سوسیالیست عرب عراقی» که به مصدق عراق
ص: 268
معروف بود، تحصیلکرده ی اروپا، حقوقدان و از خوشنامانی بود که از همان ابتدا با سلطنت به نحو اصلاحی و تصليحی و نه به نحو انقلابی مخالف بود. او از نظر سیاسی چهره ای کاملا مصدق گونه را در میان مردم عراق داشت، در دوره «عبد الكريم قاسم» و پس از آن هم در عهد انقلاب عراق سختی بسیار کشید و زندان رفت و شکنجه شد. از آن جا که وی از طرفداران برجسته ی ملی گرایی عرب بود، نخست وزیری بود که همه، چشم به اصلاحاتش دوخته بودند. وی دو سال پس از کناره گیری از سیاست، به اتهام توطئه بر ضد رژیم بعث، دستگیر و دارایی اش ضبط شد. او در پایان زندگی بینایی و شنوایی خود را از دست داد و دچار فلج و بیهوشی شد و در سال 1350 ش. در بغداد درگذشت.
خداوند مرحوم آقای خوئی را رحمت کند. در یکی از روزها که مصادف با روز 28 ماه رمضان بود، و ایشان به کربلا مشرف شده بود، اول آفتاب که تازه می خواستم بخوابم، ایشان به سراغ من فرستاد و اطلاع داد تا زودتر به خدمتشان برسم، زیرا قرار بود در آن روز عبدالرحمن بزاز به نجف بیاید و از من خواسته بود تا با ایشان جلسه ای داشته باشیم. من پیغام دادم تا اذان نگویند حرکت نمی کنم. و عرض کردم که ایشان اگر هم بیایند، اواخرعصر می آید. خلاصه نماز خواندم و راهی نجف شدم و در «دانشکده فقه نجف» جلسه ای خودمانی برقرار شد و کمی بعد هم ایشان آمد. عبدالرحمن در آن جلسه اصطلاحی به کاربرد به نام «الاشتراكية الرشيدة» که ما آن را «سوسیالیزم بالغ» در مقابل «سوسیالیزم نابالغ» یا «سوسیالیزم کودک» معنی می کنیم. در آن جلسه در
ص: 269
خصوص اصطلاح فوق به ایشان عرض کردم:
آقای دکتر! معنای اصطلاحات در اختیار من و شما نیست، بلکه فضایی که این اصطلاحات در آن فضا زنده هستند، معنای اصطلاح را بیان می کند. گفت: منظورت چیست؟ عرض کردم: سوسیالیسم در دنیا چهار چوبی دارد. سپس انواع و اقسام مکاتب ونحله های سوسیالیسم علمی را، یعنی مارکسیسم و سوسیالیسم غیر علمی و تخیلی - یعنی همان سوسیالیسم حزب بعث که نوعی ناسیونالیسم عربی است - توضیح دادم. فضا هم به گونه ای بود که او به سخنان من گوش داده و آنها را می پذیرفت. در نهایت عرض کردم:
« تفسیر سوسیالیسم در اختیار من نیست. هر کس به دنبال تفسیر آن باشد، باید در یک فضای مارکسیستی به سراغ آنانی برود که شارع و حاکم بر تفسیرش هستند. در مناطق مختلفی مانند سوئد، مسکو، آلبانی و یا چین، که بدترین نوع دیکتاتوری خشن نیز بر آنها حاکم است، هر کدام نوعی از سوسیالیسم را پذیرفته اند». او پس از پایان سخنان من گفت:
« برای من عجیب است که ماه رجب امسال که به عمره مشرف شده بودم، شاه عربستان، و به تعبیر خودش «ملک فیصل» همین اشکال را به منگرفته بود و می گفت: تو که مسلمانی چرا این حرف ها را می زنی!؟ و من پاسخی را که به او دادم، به شما هم به طور خصوصی میدهم:
واقعیت این است که عامل بدبختی ما این است که چیزهایی را در بین ما در کف خیابان جا انداختند که تنها باید در کف خیابان با
ص: 270
آنها برخورد کرد و برای مقابله با آنها ابزار دیگری جز خیابان برای ما وجود ندارد. از جمله همین سوسیالیسم است که اگر کسی بگوید من اقتصاد شما را بر پایه سرمایه داری اصلاح میکنم، هیچ کس برایش کف نمی زند و همه جا می زنند و از او می گریزند. متأسفانه زنده باد و مرده با ما، در اختیار خودمان نیست و در دست مخالفان ماست. لذا تنها به شرطی موفق می شویم که جو عمومی حاکم بر افکار مردم را در اختیار خودمان بگیریم؛ زیرا شنونده، معنایی را می فهمد که بر جو عمومی حاکم است و از آن طریق به ذهنش القا می شود، نه آن معنایی را که من می گویم. اگر تفسیر علنی هم بکنم، به حرفم گوش نمی دهند. بلکه به من ناسزا خواهند گفت».
سخنان دکتر بزاز را آوردم تا بگویم:
واقعیت فوق، نتیجه آن است که گاهی لفظی به یک معنای ناباب در ذهن عمومی جامعه ای که ما با آن مواجه هستیم تثبیت میشود. از آن پس به راحتی می توانند از آن سوء استفاده کنند. کلمه ی «باب» و «نیابت» هم از آن الفاظی است که اگر ادامه می یافت و جا می افتاد و رواج پیدا می کرد، مشروطیت و آزادی خواهی و حکومت پارلمانی و غیره جای آن را نمی توانست بگیرد.
آن چه می گویم کاملا به اشاره و تلنگری است تا بفهمید چه میگویم. به قول شاعر:
بر لبم آن قدر تلنگر مزن *** جاش بماند به لبم، پر مزن
ابتدای بعضی از اتفاقات تلنگر است، ولی کم کم جایش
ص: 271
می ماند و دیگران به تدریج و در طول زمان از جایش استفاده می کنند. هرچند برای بیان پیشینه اصطلاح «باب الحجة» هم داعی چندانی ندارم که بگویم از کجا شروع شد. رضوان خدا بر ابوجعفر محمد بن علی بن شهر آشوب متوفای 588 هجری باد که در کتاب معروفش به نام «مناقب آل ابی طالب» هر امامی را که نام می برد، می نویسد: «و بابه فلان». او در این کتاب، در حد معلومات عمومی، جهت معرفی ائمه علیهم السلام به عامه ی مردم این اصطلاح را به کار می برد. لذا کلمه «باب» هم دلیل لفظی چندانی ندارد.
این واژه کم کم برای «علی محمد باب» و «احمد احسائی» به کار رفت. این دو تن چنین عنوان کردند که باید امام زمان ع در هر عصری یکی از فقهای شیعه را برگزیند تا فیض امامت از راه او به شیعه برسد. این حرف به تدریج پایه گرفت و به «شیخیه» تبدیل شد و از درون آن «بابیه» به وجود آمد.
آن گاه شرایطی پیش آمد که فضای محیط دینی ما را عوض کرد؛ یعنی: شرایط حاکم بر اروپا در ایران که خود نتیجه ارتباط شرق با غرب بود، پس از تهاجم سیاسی و نظامی و اقتصادی، این بار و به دنبال آن؛ با تهاجم فرهنگی باعث شد تا شرایط حاکم بر جامعه ما و انگیزه هایی که کلجامعه را حرکت می داد، تبدیل به انگیزه های سیاسی شود. شاهد آن مشروطیت در ایران و امپراطوری عثمانی و نقاط دیگر است.
این بازی که از آن جا شروع شد، عواقب خطرناکی داشت. به زبان ساده تر، کار به جایی رسید که برای افرادی مانند سران گروهک ها و فرقه های انحرافی که می خواستند مردم را به نفع
ص: 272
خود تحریک کنند، تعابير «باب الأمام»، «من از جانب امام هستم»، «برایتان از امام توقیع می آورم» و «علم امام را به شما منتقل میکنم» دیگر مؤثر نبود. این حرفها در میان عموم مردم خریداری نداشت و اگر هم خریدار داشت، در قلب آنهایی که بهایش را می پرداختند، رغبتی ایجاد نمی کرد؛ زیرا آنها به دنبال چیزی بودند که با طرح کلی فرقه بازی شان تناسب داشته باشد.
در نهضت مشروطیت نیز رد پای این فرآیند دیده می شود. من این حرف را از باب سوء ظن به نهضت مشروطیت نمیزنم و قصد محکومیت آن را نیز ندارم. بلکه می خواهم بگویم مردم از ستم و استبداد به فغان آمده بودند. روسها هم به منظور انتقام از این مردم، پارلمان و حکومت پارلمانی و پارلمان بر مبنای انتخابات را بنانهادند. این حرکت برای آن نبود که نخواهند کسی به فلان بقال زور بگوید، بلکه فقط به دنبال آن بودند تا نظام سیاسی مورد نظر خویش یعنی نظام پارلمانی را به خورد جامعه بدهند و از طریق آن به شکل مطلوب تری نفوذ سیاسی پدید آورند و توسعه اش دهند.
شاهد بر این مدعا آن است که بعد از جنگ جهانی دوم، نظام های کمونیستی و مارکسیستی حاکم بر بلوک شرق، آن قدر جنایت کرده اند که هرگز نمی توان منکرش شد. البته آمریکا هم نفوذ قدرت خودش را در گرو مبارزه با کمونیسم می دانست و درگیری او با کمونیسم به قصد قربت نبود. بنابراین عدم توفيق بدعت های دینی در توسعه فراگیر، آن هم در یک شرائط خاص، به لحاظ شرایط خارجی است که محدودش می کند. وگرنه اگر شیخ
ص: 273
احمد احسائی برای بابیتی که ادعا می کرد، جو مناسب نگاه میداشت، نه انگلیسی ها به فکر مشروطیت می افتادند، نه روس ها به مارکسیسم فکر می کردند، نه چینی ها کمونیسم به شیوه ی خاص خویش را به راه می انداختند و در نهایت آمریکایی ها به فکر آزادی به شیوه آمریکایی نمی افتادند.
در نتیجه بابیت در حال حاضر نیز مؤثر واقع می شد؛ زیرا بعد از آن که در هر زمانی بابیت، ولو در تئوری، به شکلی پذیرفته شود که یکی از علمای شیعه باب امام زمان باشد، در میان پنج مورد از رساله عملیه می توانستیم تصور کنیم که حداقل یکی از آنها خودش را به عنوان «باب» معرفی کرده باشد. آن گاه همین کافی بود تا در درون شیعه نزاع بر سر بابیت فراگیر شود و هرکسی مجتهد مرجع خویش را «باب الى الأمام» بداند و نتیجه اش این می شد که این فتوا و رأی آقا نیست، بلکه الهام و دستور از وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام است. بنابراین باید با تمامی وجودمان و شش دانگ حواسمان مواظب باشیم که این تشرفها در سطح افتخار پذیرفتنی است، ولی در سطح دستور بسیار خطرناک است.
چندی پیش مهمانی داشتم که عقیده داشت در یک حالتی خاص امام زمان علیه السلام تشریف آورده و سه مطلب به او فرمودند و چنین و چنان... و از من می خواست تا در مجالسی که دارم، برای طرح این موضوع زمینه چینی کنم. من در پاسخ، بسیار کوشیدم تا وی را قانع کنم که اگر این باب گشوده شود، عقیده ی مردم را که نتیجه ی صفای باطن و حسن ظن و خوش باوری شان است،
ص: 274
سست و لرزان می کنیم. افراد خبيث و بدسگال از حسن ظن عموم مردم ساده لوح، سوء استفاده میکنند. اگر ضوابط که در حد اجتهاد مجتهدین است، محفوظ باشد، مجتهد بعدی ملزم نیست بگوید آراء مجتهد قبلی را قبول دارد. او فقط می گوید: اگر من را اعلم میدانی، باید به فتوای من باید باقی بمانی؛ و اگر اعلم نمیدانی، عدول واجب است.
خدا میداند که اگر این الفاظ ساختگی و غیرواقعی در میان شیعه برای خودش جا باز کند، کار شیعیان به کجا می کشد. والله، بالله و تالله و به وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام قسم، ما نوکر تشیع هستیم نه نوکر افراد. تمامی علمای شیعه تاج افتخار من هستند. اما ما می بینیم گاهی خدای ناکرده حرکاتی از بعضی، ولو ناخوداگاه، سر می زند که مناسب با حال یک روحانی و عالم شیعه نیست. برای توضیح بیشتر، مثال می زنم:
از گذشته یکی از اصول ثابت و حاکم بر روابط بین استاد و شاگرد در حوزه های علمیه این بوده است که هرگز از شاگرد در حضور استاد خویش دو کار سر نمیزد. یکی بالای منبر رفتن، به طوری که تا استاد زنده بود، بر روی زمین می نشست و درس میگفت. دیگر آن که تا زمانی که استاد زنده بود، اقدام به نوشتن و چاپ رساله عملیه نمی کرد؛ زیرا اصل بر آن بود که تا استاد زنده است، لزومی برای رساله جدید دیده نمی شد. ولو اینکه فرد خودش را اعلم از استاد بداند. خدا آقای سید محمد روحانی (1338 - 1418 ه.ق) را غریق رحمت کند. ایشان با اینکه خودش
ص: 275
را اعلم از آقای خویی (1278- 1371 ه.ش) میدانست، اما در عین حال بعد از این که مرحوم آقای خویی به لقاء الله شتافت، اقدام به چاپ رساله نمود.
البته در حال حاضر، این اصول به هم خورده است. بیننا و بين الله، این وضعیت شایسته برای شیعه نیست که این همه مدعیان مرجعیت و رساله وجود داشته باشند. قطعا چنین وضعیتی شایسته ی جامعه شیعی نیست. اگر با وجود برجستگانی در عالم پزشکی، بهیار و پرستار مدعی طبابت و پزشکی باشند، برای مردم تشخیص مدعیان از پزشکان برجسته و شایسته، کار آسانی نخواهد بود.
اگر خدای ناکرده امروز باز هم بنابراین بود تا کلمه ی «باب» در جامعه شیعه مطرح باشد، جنگ و اختلاف بر سر این بود که کدامین آنان، امشب با امام زمان آبگوشت می خورد. اگر یک سنخ از تعبیرات مثل «واعظ شهیر»، «سخنگوی توانا» و امثال این القاب که ارزش اجتماعی جالبی دارد، چشمان مردم را پر کند، نتیجه خطرناکی در بر خواهد داشت. کلمه «نایب» و مانند آن هم از این سنخ است که می تواند تالی فاسدهای سنگینی در آینده داشته باشد، گرچه اکنون نداشته باشد.
امامت در نظرگاه امامیه یک بحث اعتقادی مخصوص است که از خارج بر او تحمیل نشده و در خارج از اعتقاداتی که مبتنی بر قرآن و روایات است، ریشه ندارد؛ همان گونه که کاربرد واژه پیامبر و رسول، مفهوما برای کسی معنا دارد که معتقد به نبوت الهی است.
ص: 276
در یکی از مجلات خارجی، مصاحبه ای با یکی از مستشرقان هلندی که در لایدن هلند (1) - یکی از مراکز قطعی استشراق - مستقر هستند، صورت داده بود. موضوع مصاحبه بحثی تحقیقی بود که آیا مستشرقان به هنگام نوشتن تاریخ اسلام نسبت به آن تنقیص نموده و ستم روا می دارند یانه؟ یکی از همین مستشرقان در این مصاحبه در پاسخ این سؤال گفته بود:
« بله. من درباره پیامبر کتاب نوشته ام ولی در خصوص ایشان واژه «پروفت» (2) را به کار نبرده ام. زیرا همه میدانند من مسیحی ام و اگر از چنین واژه ای در مورد ایشان استفاده کنم، به معنی آن است که من معتقد به نبوتش شده ام. و در این میان اولین کسی که از من بازخواست می کند، حضرت عیسی خواهد بود که می گوید تو به دین اسلام برگشته ای؟ در حالی که این طور نیست و من اگر بخواهم برگشته باشم، ابتدا باید این را اعلام کنم. ولی من هنوز معتقد به مسیحیت هستم. لذا من هیچ تنقیصی از آن نکرده ام. بنابراین تنها به این نام «محمد» بسنده می کنم. و بکار بردن لقب «پیامبر» برای «محمد» بدان معنی است که یا اصلا برای این لقب ارزشی قائل نیستم و یا اینکه من از مسیحیت به اسلام برگشته ام».
ولی متأسفانه ما شیعه ها هیچگاه چنین حساسیتی را نسبت به استفاده از الفاظ و جایگاه آنها نداریم. یک مسلمان نمی تواند
ص: 277
و نباید لقب «نبی» را به «مسيلمة» (1) بدهد، زیرا او مدعی نبوت بوده است، در حالی که مسلمان معتقد است که هیچ پیغمبر یا متنبی بعد از پیامبر نمی تواند وجود داشته باشد. به همین ترتیب در باور اعتقادی شیعه امام مطلق هم حساب خاصی دارد، همان طوری که امام جماعت هم حساب خودش را دارد.
در اطراف ضریح مطهر مقدس فعلی امیرالمؤمنین علیه السلام ابیاتی نوشته شده است که مطلع آن عبارت «سلام على العترة الطاهرة» است. بعدا برای من معلوم شد که این شعر را یکی از شعرای اسماعیلی در مدح یکی از دعات مطلق اسماعیلیه سروده است. لیکن پس از ساخت ضریح متوجه شدند که چنین شعری شایسته امیرالمؤمنین و ضریح آن حضرت است.
بیان این مطلب از آن جهت است که بگویم وقتی ضابطه بر هم بخورد، بشر به یاوه گویی می افتد و نمی فهمد که تعابير خویش را در شأن چه کسی به کار می برد. «جواد فاضل» در سال های 1324 - 1326 داستان هایش را از زبان عاشق به معشوقش مینوشت، ولی معشوقش را خدا و بت و معبود خویش خطاب نموده و با تعابير «تو را می پرستم» با او مغازله می کرد. زیرا این ادبیات «سوپررئالیستی» او بود. با این که او بی دین نبود، اما چنین تعابیری در آن روز رایج بود، زیرا ضابطه بر هم خورده بود.
ص: 278
کاربرد القابی که خاص وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام است، به دوران محدودی اختصاص ندارد، بلکه در هر دورانی باید حفظ و رعایت گردد. «مهدی» از جمله همین القاب است. همه ی شیعیان دوازده امامی آن حضرت را همواره «ولی عصر» دانسته و می دانند. جد من و همه نیاکان من آن حضرت را «ولی عصر» می دانسته اند. آن حضرت همواره «بقية الله» است، یعنی آنکه خدا او را نگه داشته، در حالی که همه به شهادت از دنیا رخت برکشیدند. این گونه نیست که ما چند «بقية الله» داشته باشیم که یکی را اعظم و دیگری را غیر اعظم بدانیم.
گفتیم که لقب «مهدی» خاص وجود مقدس ولی عصر امام دوازدهم است. اگر این لفظ به گونه ای معنا شود که براساس آن بتوانیم پنجاه مصداق هم داشته باشیم، در آن صورت آن را مثل «نبی» معنا کرده ایم. به عبارت دیگر، اگر تعبير «خاتم النبیین» در خصوص شخص پیامبر صلی الله علیه واله تثبيت نگردد، ممکن است کسی ولو پس از 500 سال ادعا کند که من «خاتم النبيين» هستم. بنابراین وقتی این لفظ تثبیت گردد، دیگر هیچ مسلمانی فریب نمی خورد.
الفاظی مانند «مهدی»، «امام عصر»، «امام زمان»، «ولی عصر»، ولی زمان» از الفاظی هستند که باید به عنوان القاب خاص و منحصر به فردی در ذهن مذهبی شیعیان تثبیت گردند تا کسی نتواند به صرف توجه به معانی این الفاظ، آنها را بر خودش
ص: 279
تطبیق داده و مردم را دعوت به خویش کند. یک روزی به عنوان شوخی می گفتند چرچیل همان «ولی عصر» است، چون سیاست او غالب است؛ به طوری که اگر ساده لوحی میشنید، واقعا باورش می شد. علت این شوخی آن است که این هم یک معنا از «ولی عصر» است، با این تفاوت که ولی عصری است که عصر را به ارادهی شیطان و نه اراده ی رحمان اداره می کند.
لذا قصد من از بیان این مطلب آن است که تصور نکنید مشکل بابیت تمام شده است؛ زیرا هنوز ممکن است چنین مفهومی خدای ناکرده با الفاظ و اصطلاحات دیگری که جایگزین آن می گردد، هم چنان فتنه ها پدید آورد. چرا که خود، روزی را شاهد بوده ایم که عده ای با تفکراتی در نظر داشتند تا بر جامعه ی مسلمین، دول اسلامی و ملت های مسلمان حکومت کنند، با این بهانه که این ملتها ملت واحدی هستند. از این رو می گفتند: باید با مفاهیم سیاسی غیردینی به حکومت رسید. اگر باب این معنا باز می شد که بتوانند از راه معانی مذهبی نفوذ کنند که رنگ سیاسی دارد، در آن صورت فاجعه ای رخ میداد که در نتیجه آن در گوشه و کنار جامعه اسلامی، شاهد وجود عامدانه و آگاهانه ی متجاوز از دوازده امیرالمؤمنین باشیم.
از دیگر پیامدهای زیانبار این رویکرد، آن است که آن خبیثی که در نفت الجزایر یا نفت لیبی طمع دارد یا آن خبیثی که مانند ملا محمد عمر، خودش را امیرالمؤمنین می داند، از راه همین نفوذها می خواهد تسلط و قدرت خویش را بر جامعه مسلمین تثبیت کند. برای چنین کسی هیچ گاه جمهوریت، انتخابات آزاد،
ص: 280
نمایندگان ملت، حفظ حقوق اقلیت ها و مانند آنها دغدغه او نبوده و نیستند. لذا ما باید معانی دینی را به لحاظ اذهان عمومی متدینین، سالم نگه داریم تا مانند معانی سیاسی آشوب زده نشود.
کلمه ی عدالت نیز از آن دسته مفاهیم سیاسی است که در بعضی از بلاد غیر مسلمان از جمله فرانسه، مورد سوء استفاده فراوانی قرار گرفت. تا جایی که وقتی می خواستند فردی را در انقلاب کبیر فرانسه اعدام کنند، فریاد می زد که: ای عدالت! چه ستمها که به بهانه ی تو و با نام تو که صورت گرفته است. و واقعا همین جور هم بوده است.
در روایات ما و در تعابیر دینی و اسلامی، این دو واژه بسیار به چشم می خورند. فریضه به چیزی گفته می شود که خدا بیان کرده است، و سنت آن چیزی است که پیامبر یا امام اعلام می کند؛ براساس علم و آگاهی که خداوند نسبت به مصلحت و یا مفسده موضوعی در قلبش ایجاد می کند، بدون این که حکم آن مستقیما توسط جبرئیل برایش بیاید. البته در عمل به آن خدا هم مراقب او است تا اشتباه نکند.
در «کتاب الحجة» کتاب شریف کافی بابی قرار داده است با عنوان «باب التفويض الى رسول الله صلی الله علیه واله والى الأئمة علیهم السلام في أمر الدين» که خیلی ها اصلا معنای آن را نفهمیده اند.
به عبارت دیگر، گاهی خدا حکم را مستقلا و با الفاظ خاص توسط حامل وحی الهی یعنی روح القدس یا جبرئیل به پیامبر
ص: 281
وحی می کند که حاصل آن الفاظ آیات کریمه قرآن می شود. گاهی خداوند، معنای حکم و جهت مستدعی آن حکم را به پیغمبر القا میکند؛ آنگاه پیامبر یا امام، طبق همان مصلحت یا مفسده حکم را اعلام می کند، که در این صورت نیز، حکم همان حکم الهی است. در روایات داریم آمده که امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود:
« عَلِّمْنِي أَلْفَ بَابٍ مِنَ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ وَ مِمَّا كَانَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ؛ کل بَابٍ مِنْهَا يَفْتَحُ أَلْفَ بَابٍ . فَذَلِكَ أَلْفُ أَلْفِ بَابٍ ». (1)
(رسول خدا صلی الله علیه واله) هزار باب از حلال و حرام را و آن چه تا روز قیامت اتفاق خواهد افتاد، به من آموخت که از هر بابی از آن هزار باب گشوده می شود و بدین ترتیب هزار هزار باب (2) می شود.
حدیث یاد شده از همین مقوله است. لذا فقط امام می تواند بگوید این حکم تاکنون مستحب بوده و از حالا به بعد واجب می شود، زیرا امام میداند که خدا این حکم را چرا مستحب کرده است و کدام شرایط اقتضای آن را داشته که الزامی نشود. و اکنون که شرایط استحباب از بین رفته است، الزامی گردد.
ص: 282
در فرض بالا اگر قرار باشد که در بیان سنت، نیابتی وجود داشته باشد، نایب باید از سنخ منوب عنه باشد؛ همان گونه که امام زمان علیه السلام از سنخ رسول خدا صلی الله علیه واله است. لذا وقتی امام زمان علیه السلام تشریف بیاورند، کسی حق ندارد در بیان احکامی که از سوی ایشان صورت می گیرد، از امام بخواهد تا مستند روایی حکم را . مثلا براساس احادیث کتاب کافی - بیان فرماید، زیرا امام خودش مبین احکام است. نیابت، نیاب معصوم از معصوم است. اما در فقیه اگر واژه نیابت را به کار ببریم، باید بدانیم که امام خود در روایت «فارجعوا فيها..» تعبير «حجیت» را به جای نیابت به کار برده اند. حجیت فقیه، طبق مدلولات الفاظ روایت فوق الذکر، حجیت مشروط است، در حالی که نیابت امام از پیامبر، نیابت مطلق است. چون همه چیزهایی را که پیامبر می داند و براساس آنها حکم را بیان کند، امام نیز می داند.
امام باقر علیه السلام می فرمود:
« در زمان رسول خدا صلی الله علیه واله «سمرة بن جندب» در کنار خانه مردی از انصار، درخت خرمایی داشت که راه رسیدن به آن از داخل خانه ی آن مرد میگذشت. سمرة برای سرکشی به آن درخت و انجام امور آن، بارها سرزده وارد منزل مرد انصاری می شد و بدین ترتیب باعث مزاحمت خانواده او می گردید تا این که عرصه بر صاحبخانه تنگ شد و به سمرة گفت: تو بدون اطلاع قبلی وارد منزلم میشوی و ممکن است اعضای خانواده ام در وضعیتی باشند که تو
ص: 283
نباید آنها را ببینی! بعد از این هنگام عبور، اجازه بخواه تا اهل خانه ام مطلع باشند! سمرة گفت: من از میان خانه تو، به باغ خودم می روم و چون حق عبور دارم لزومی به اعلام و اخذ اجازه نمی بینم! مرد انصاری مجبور شد به رسول اکرم صلی الله علیه واله شکایت کند. آن حضرت به سمرة فرمود: بعد از این هنگام عبور، حضورت را اعلام کن. سمرة گفت: این کار را نخواهم کرد. پیامبر صلی الله علیه واله فرمود: از این درخت دست بردار و به ازای آن، درخت دیگری با همین ویژگی به تو می دهم. سمرة قبول نکرد. آن گاه پیامبر فرمود: در مقابل آن درخت، ده درخت بگیر و دست از آن بردار و سمرة باز هم نپذیرفت. پیامبر فرمود: دست از درخت بردار و به جایش در بهشت یک درخت خرما به تو خواهم داد؛ اما او این بار هم نپذیرفت. تا این که رسول الله صلی الله علیه واله فرمود: « أَنَّكَ رَجُلُ مُضَارُّ ، وَ لَا ضَرَرَ وَ لَا ضِرَارَ عَلَى مُؤْمِنٍ» (تو فرد ضرر زننده ای هستی، و کسی نباید به مؤمن ضرر بزند). بعد از آن دستور داد آن درخت را کندند و نزد سمرة انداختند». (1)
با توضیحاتی که بیان شد، نمی توان براساس این روایت، «حکم حکومتی» را ساخت و چنین حکم کرد که هر حاکمی هر حکمی کند، حکمش مشروع است.
ص: 284
غیبت خاتم الاوصیا که وجود مبارک امام دوازدهم علیه السلام باشد، حضور نداشتن در میان شیعیانش نیست؛ بلکه مثل بعد مسافت است. توضیح اینکه: اگر کسی در زمان امام صادق علیه السلام در جایی دور از محل سکونت امام بود و دسترسی به امام نداشت، هرگز از برکات وجودی امام علیه السلام محروم نبود. چنین کسی در همان محل سکونت خویش نیز به امام متوسل می شد، عرض حاجت می کرد و عمل او هر شب جمعه بر امام عرضه میشد. آن گاه اگر اهلیت استغفار داشت، امام برای او استغفار می کرد. روایات فراوانی در این باب وجود دارد.
راوی می گوید:
« كُنْتُ جَالِساً عِنْدَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السَّلَامُ إِذْ قَالَ مُبْتَدِئاً مِنْ قِبَلِ نَفْسِهِ : یا داؤود ، لَقَدْ عَرَضْتُ عَلَى أَعْمَالُكُمْ يَوْمَ الْخَمِيسِ ،
ص: 285
فَرَأَيْتُ فِي مَا عَرَضَ عَلَى مِنْ عَمَلِكَ صِلَتَكَ لإبن عَمِّكَ فُلَانٍ ، فَسَرَّنِي ذَلِكَ ، إِنِّى عَلِمْتَ صلتک لَهُ أَسْرَعُ لِفَنَاءِ عُمُرِهِ وَ قَطْعِ أَجَلِهِ ». (1)
در خدمت امام صادق علیه السلام نشسته بودم که به ناگاه و بی مقدمه فرمود: ای داوود! هر پنجشنبه کارهای شما بر من عرضه می گردد. در آن چه بر من عرضه شد، دیدم که به سراغ پسر عمویت فلانی رفته بودی و حواله ای که برای وی فرستاده بودی، قبل از پایان عمرش به وی رسید، و این مرا مسرور ساخت.
در حال حاضر، وجود مقدس امام عصر علیه السلام نسبت به همه ی ما همین حالت را دارد. ولی ماکوته بین هستیم و توجه نداریم. یعنی همان گونه که امیرالمؤمنین و امام صادق علیهما السلام از وضعیت شیعیانشان آگاهی داشتند، امام زمان علیه السلام نیز همین گونه است.
زمانی که طلبه ی جوانی بودم و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم، توفیق دست داد که پیاده به کربلا رفتیم. صبح نیمه شعبان طلبه های مدرسه «بقعه» یا مدرسه «سید مجاهد» جشن میلاد گرفته بودند. جشنشان عبارت بود از چند حصیر که دور حیاط پهن کرده بودند. پذیرایی شان هم عبارت بود از نان و پنیر و چای. به همراه 7 یا 8 نفر از طلبه های مدرسه بقعه در آنجا نشسته بودیم و بقیه هم طلبه هایی بودند که از نجف به آن جا آمده بودند. آقا سید حسن شیرازی فرزند مرحوم میرزا مهدی شیرازی که حجره ای در آن جا داشت، کلید حجره را به ما داده بود و خودش به
ص: 286
منزل رفته بود. آن روز حاج آقا احمد قمی به منبر رفت. ابتدا چند شوخی کرد و موجبات خنده و نشاط همگان شد. سپس گفت: ای طلبه ها! شما میدانید که اگر الآن در عصر امام صادق علیه السلام بودید، به خدمتش می رسیدید، دستش را بوسیدید، به حضرتش عرض حاجت میکردید، با ایشان درد دل میکردید و از حضورش می خواستید تا گره از مشکلاتتان بگشاید. اکنون هم باید با امام زمانتان این گونه باشید و با حضرتش عرض حال کنید. درست است که شما او را نمی بینید، اما او شما را می بیند. بنابراین برای حل گرفتاری هایتان از ایشان کمک بخواهید.
آن قدر از این نصایح کرد که همه ی حضار را منقلب کرد و به گریه انداخت و به روضه هم نرسید. او با این حرفهایش من پانزده ساله را متنبه کرد. اگر او نبود، شاید پنجاه سال دیگر هم همه چیز را دیدم و به همه کس توجه داشتم، ولی به دستگیری امام زمان متنبه نبودم. اول کسی که از این جهت بر گردن من حق دارد که مرا در این خصوص بیدار کرد، حاج آقا احمد قمی بود. ایشان می فرمود: والله وقتی خدمت امام عصر علیه السلام متوسل می شویم، احساس سکینه می کنیم. قرآن می فرماید:
« هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا أَيْمَاناً مَعَ أَيْمانِهِمْ ، وَ لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (1)
اوست که در دل های مؤمنان آرامش نازل کرد تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید، و لشکریان آسمانها و زمین از آن خداست.
ص: 287
این انزال سکینه توسط خاتم انبیاء و ائمه و امام زمان علیهم السلام هنوز هم صورت می گیرد. لذا نباید امام زمان را هم چون قرآنی بدانیم که در صندوق گذاشته ایم، آن را نه بینیم و نه می بوسیم و نه می خوانیم. حتی وقتی هم خواهیم ببوسیمش، صندوق را می بوسیم. متأسفانه منتهای ارادتمان به اماممان این است که برویم سرداب غیبت، به خیال اینکه غیبت از آن جا شروع شده است. در حالی که واقعیت قضیه چیز دیگری است:
« وقتی سربازان خلیفه وارد حیاط خانه امام عسکری علیه السلام شدند و بخش های مختلف خانه را بررسی کردند، به در سرداب منزل رسیدند. از صدای تلاوت قرآن که به گوش می رسید، متوجه شدند که امام مهدی علیه السلام در سرداب مشغول تلاوت قرآن هستند. آن جا را به طور کامل به محاصره ی خود در آوردند و پشت در سرداب منتظر ماندند تا موقع خروج آن حضرت، او را دستگیر کنند. مدتی بعد امام علیه السلام در جلو چشم سربازان خلیفه، از سرداب بیرون آمدند و آن جا را ترک کردند، بدون این که حتی یک نفر از سربازان به خود اجازه ی کوچک ترین اقدامی بدهد. وقتی که امام علیه السلام کاملا از دید سربازان دور شدند، فرمانده نیروهای خلیفه عباسی به نیروهای خود دستور داد تا وارد سرداب شوند و امام علیه السلام را دستگیر کنند. سربازها به او گفتند: مگر ندیدید که او از سرداب خارج شد و از مقابل شما عبور کرد و از خانه خارج شد؟ به محض شنیدن این خبر، فرمانده دژخیمان عباسی در حالی که بسیار آشفته و نگران شده بود، گفت: من کسی را ندیدم، اگر شما او را دیدید چرا دستگیرش نکردید؟ آنها در پاسخ گفتند: ما
ص: 288
گمان می کردیم که خود شما او را می بینید و لزومی نمی بینید که او را دستگیر کنیم؛ در نتیجه ما هم هیچ گونه عکس العملی نشان ندادیم.» (1)
لذا پنهان شدنی در کار نبود. اینها سوء تفاهم هایی است که نتیجهی خباثت دشمن و نا آگاهی ما است، زیرا درگیر حفظ الفاظ شده ایم و بدون اندیشه حرف می زنیم.
مثلا در مورد امامت حضرتش شبهه کرده اند که چگونه امامت به کودکی پنج ساله برسد؟ می گوییم: هیچ مانعی ندارد که امامت به کودکی پنج ساله و حتی تازه متولد شده - به شرط آن که همه ی لوازم امامت را دارا باشد . منتقل شود. بنابر گزارش قرآن، چنین مطلبی سابقه دارد. قرآن از قول حضرت عیسی علیه السلام - زمانی که هنوز کودکی در گهواره بود - می فرماید:
« قَالَ إِنِّى عَبْدِ اللَّهِ ، آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا » (2)
فرمود: من بنده خدایم، به من کتاب داده و مرا پیامبر قرار داده است.
همین انتقال مسئولیت امامت، در امامی مثل امام جواد یا امام هادی علیهما السلام نیز در کودکی صورت گرفت.
لذا منتهای سعادت انسان در فهم مفهوم غیبت، این است که احساس کند امام علیه السلام هم از همین نعمت مادی بهره می برد که ما استفاده می کنیم.
ص: 289
شیعه در عصر غیبت همان وظیفه ای را دارد که در عصر امام صادق یاموسی بن جعفر علیهما السلام داشت. زمانی که موسی بن جعفر علیهما السلام در زندان بود، شیعیانش وظیفه داشتند تا برای نجات آن حضرت دعا کنند و در ضمن جهت صلاح نفس و اصلاح دیگران از راه امر به معروف و نهی از منکر، به مقدار توان، هیچ فرصتی را از دست ندهند. زیدیه و بنی الحسن همواره در پی قیام علیه بنی امیه بودند، اما آن چه از سیره ی ائم هی دیده ایم، آن بود که با آنها همراهی نمی کردند.
گرفتاری و بدبختی ما از آن جا است که وظایف خویش را رها کرده ایم و به آن چه وظیفه ی امام زمان علیه السلام است پرداخته ایم. این وظیفه از آن جا ناشی می گردد که بدانیم یک مراقب الهی داریم که ما را ملزم می کند تا در عصر غیبت مراقب اعمال خویش باشیم. تنها در این صورت است که آن حضرت شفاعت می کند و ضرر و زیان را از اعمال ما دور میسازد و بر می دارد.
امام صادق علیه السلام به «ام فروة» می فرماید:
« إِنِّى لأدعو اللَّهِ لمذنبي شِيعَتِنَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ مَرَّةٍ ». (1)
من برای گنهکاران از شیعیان در هر شب و روزی هزار بار دعا میکنم.
رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود:
ص: 290
اى على! اعمال شیعیان تو در هر جمعه بر من عرضه می شود؛ پس به خاطر اعمال صالحشان شاد می شوم و برای اعمال بدشان استغفار میکنم». (1)
امروز امام زمان علیه السلام برای شیعه اش همین کار را می کند. لذا این حیات من و نعمت من است که وابسته به اراده ی اوست. باید بدانم که پسند من و شما و هیچ فرد دیگری در این اراده دخيل نیست، هم چنان که زنده شدنم در قیامت وابسته به خواست و اراده ی من نیستم
«حوادث واقعه» یعنی پیشامدهای جدیدی که پیش آمده و شما تکلیف خود را در برابر آنها نمیدانید. یعنی مسبوق به سابقه نیست تا حکمش، از پیش توسط امام تبیین شده باشد. مثلا در مورد نماز مسافر، در گذشته وقتی کسی پنج و نیم فرسخ از شهر خود فاصله می گرفت، برایش امکان بازگشت به وطن قبل از ظهر شرعی وجود نداشت. به ناچار نمازش شکسته می شد و روزه اش را نیز افطار می کرد. اما امروزه می تواند مسافتی خیلی بیشتر از این را با وسایل امروزی رفته و قبل از ظهر برگردد. این معنی «حوادث واقعه» است که در عصر حضور ائمه امکان رخداد آن تقریبا غیرممکن بوده است.
البته به عنوان نمونه، امروزه فقهاء روایات «اشتقان» و «برید» (2)
ص: 291
را بر «دائم السفر» قیاس و تطبیق می کنند و این نیز از همان «حوادث واقعه» است. نتیجه بحث آن که فقیه بر غیر فقیه در حوادث واقعه ولایت دارد، نه به اینکه راویان احادیث نیز بر یکدیگر ولایت داشته باشند.
از نظر ما مسلمانان، ایمان به وحدانیت خدا، رسالت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، خاتمیت آن حضرت، خبرهای قطعی که پیغمبر میداده و در قرآن مجید هم آمده است؛ و در رأس آن اخبار قطعی به حشر بعد از موت و نیز اصل کلامی - حدیثی عدل الهی و اصل قرآنی ۔ حدیثی امامت واجب است. این وجوب به حدی است که کوتاهی در دستیابی به آنها موجب خذلان ابدی است.
نوع دیگری از مسائل دین هست که دستیابی به اعتقاد نسبت به آنها واجب نیست. لیکن در صورتی که دلیل بر وجودش قطعی باشد، باید بدان معتقد بود. زیرا انکارش به منزله ی تکذیب خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است. مثلا نماز که فروع دین از آن آغاز می شود، واجب عملی است. اما بدون شک، اگر کسی بگوید نماز بر
ص: 292
مسلمان ها واجب نبوده، ولی آنها خودشان آن را واجب دانسته اند، چنین کسی مرتد است. زیرا آن قدر دلایل نماز قطعی است که اقرار بدان واجب است و تشکیک در آن یا انکارش، به معنی تکذیب خاتم انبیاء صلی الله علیه واله یا قرآن مجید خواهد بود.
اما فرض کنیم کسی، به نحوی از محیط مسلمانان دور باشد که هیچگونه رابطه ای با آنها ندارد، تنها آگاهی او این است که میداند مسلمان ها نماز می خوانند؛ اما یقین ندارد که آن را به عنوان یک امر واجب میدانند. فرض کنیم که واقعا به ذهنش برسد که: خدایا! چون من راهی ندارم که بفهمم تو نماز را واجب کرده ای یانه، و دیده ام پدرم و جدم نماز می خوانده اند، لذا من هم احتیاط می خوانم. عمل چنین کسی یقینا صحیح است و خداوند هم روز قیامت، ثواب اطاعت احتیاطی کسی را که متمکن از تحصیل علم مربوط به یک حکم نباشد، به او می دهد.
به عنوان نمونه، مرحوم علامه مجلسی در «کتاب الحجه» از «بحارالانوار ، روایاتی با عنوان «روایات عمود نور» آورده است.
مضمون کلی این روایات که مشابه هم هستند، روایت زیر است:
« انَّ الْإِمَامَ مِنَّا يَسْمَعُ الْكَلَامِ فِي بَطْنِ أَمَةً . فَإِذَا وَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ ، سَطَعَ لَهُ نُورُ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ . فَإِذَا دَرَجَ ، رَفَعَ لَهُ عَمُودٍ مِنْ نُورٍ ، یری بِهِ مَا بَيْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ ». (1)
ص: 293
هر امامی از ما، در شکم مادرش صدا را می شنود. وقتی به دنیا می آید، نوری از آسمان به زمین ساطع می گردد. وقتی که رشد می کند، ستونی ازنور برای او بالا می رود که به وسیله آن تمام آنچه را که بین مشرق و مغرب است، می بیند.
راوی روایت فوق که از کتاب «بصائر الدرجات» نقل شد و سند صحیح دارد، از ثقات روات ماست. وی می گوید: از امام ابا الحسن علیه السلام یعنی موسی بن جعفر علیهما السلام پرسیدم: شما درباره ی کسی که «روایات عمود من نور» را قبول نداشته و تصدیق نمی کند، چه می فرمایید؟ امام علیه السلام در پاسخ می فرماید: اگر از باب عدم اعتماد و اطمینان به راوی باشد، هیچ اشکالی ندارد. ولی اگر به وثوق راوی اطمینان دارد و باز هم آن را رد کند، گویی ما را تکذیب کرده است.
لذا یک سلسله از روایاتی که اعتقاد به آنها لازم است، روایات حاوی خبرهای قطعی در دین است که اعتقاد به آنها از این باب لازم است؛ یعنی مخاطب عام، ملزم است بدان معتقد باشد و نیاز نیست به دنبال دلیل آنها برود. اما طلاب علوم دینیه و وعاظ احکام شرعیه که خود در معرض دلیل هستند، نمی توانند در آنها شک کنند، زیرا شک در آنها مساوی با شک در صحت قول معصوم است؛ چه رسد به این که در صدد انکار آنها بر آیند.
حال با توجه به توضیحات فوق، اخبار به ظهور و خروج مهدی علیه السلام، از قبیل همین روایات متواتری است که چهل راوی از صحابه ی پیغمبر صلی الله علیه واله به الفاظ مختلف آنها را نقل کرده اند. با وجود این چهل راوی، انسان یقین می کند که پیغمبر خبر قطعی
ص: 294
داده که در آخرالزمان شخصی به نام «مهدی» خروج خواهد کرد تا زمین را از قسط و عدل آکنده سازد.
از آن جا که دستیابی به هر دلیلی مسیر خاص خودش را دارد، کسی که در مسیر دلیل قرار دارد، نمی تواند بگوید من چشمم را میبندم و کاری ندارم. مثلا مسیر اطلاع از مطالبی که از رسانه های گروهی پخش می شود، گوش دادن به رسانه های گروهی است. لذا کسی که تلفنش قطع باشد و دسترسی به هیچ نوع از وسایل ارتباطی هم ندارد و برای تهیه ی آنها هم تلاش نکند، از وقایع دنیا کاملا بی خبر می ماند و مسببش خود او است. در بقیه ی مسیرها و زمینه های علمی مانند پزشکی، فیزیک، شیمی و کیهان شناسی نیز باید مسیر خود آن علم را پیمود تا به حقایق آن علوم دست یافت.
دین و آگاهی از احکام و لوازم آن هم به عنوان یکی از اهداف پیش راه بشریت، مسیرها و دلایل خاص خودش را دارد که قدر متيقن این احکام و لوازم، از راه شنیدن، بر انسان ثابت نمی شود. بلکه راه آن شنیدنی است که مستند به زبان خاص خود دین، یعنی زبان عربی است؛ همان زبان قرآن مجید و احادیثی که از خاتم انبیاء صلی الله علیه واله و ائمه طاهرین و صدیقه کبری علیهم السلام به ما رسیده است.
پس نخستین مسیر دین، زبان عربی است. لذا اگر کسی ادعای تحقیق و پژوهش در دین کند ولی زبان عربی نداند، ادعایش بیش از یک شوخی نیست. حتی اگر کسی بخواهد در مسیر تحقیق و
ص: 295
پژوهش دینی گام بردارد و از یادگیری زبان عربی آغاز نکند، يقينا خودش را خسته کرده و عمر خویش را به باد داده است.
پس از کسب این توانمندی در زبان عربی، روی آوردن به رسانه ها و استفاده از امکانات فضای مجازی در مسیر فهم علم دین، راه گشا نیست. بلکه راه آن رجوع کتبی به کتب روایی و حدیثی است، زیرا خداوند آگاهی های لازم را از طریق وحی بر نبی مکرم خود فرستاده و آن حضرت هم آنها را به ائمه علیهم السلام انتقال داده است. علوم آنها هم که به زبان عربی است، در آن دسته از کتب روایی جای دارد که علوم مکتوب ائمه علیهم السلام در آنها مدون شده است.
بنابراین برای اتمام حجت به طور کامل بر بندگان، لازم نیست حجت خدا به خانه ی تک تک مردم برود و کلام خود را به گوش آنان برساند. بلکه بر عهده ی مردم است تا خود را در مسیر کتاب و سنت قرار دهند، که این دو، در قرآن و کتب حدیث متمرکز شده است. البته این سخن به معنای اعتقاد داشتن به همه آن چه در کتب حدیثی قرار دارد، نیست. بلکه سخن بر سر ضرورت رجوع به این کتاب ها است که علوم ائمه در آنها جا گرفته است.
رسول خدا صلی الله علیه واله در حدیث متواتر فرمود:
« إِنِّي تَارِكُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ : كِتَابُ اللَّهِ عزوجل وَ عِتْرَتِي . كِتَابُ اللَّهِ حَبْلُ مَمْدُودُ بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ ، وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي . وَ إِنِ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ أَخْبَرَنِي أَنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حتی
ص: 296
یردا عَلَى الْحَوْضِ . فَانْظُرُوا بِمَا ذَا تخلفونى فِيهِمَا ». (1)
من در میان شما در امانت گران بها می سپارم: کتاب خداوند عزوجل و عترتم. کتاب خدا ریسمانی است که بین آسمان و زمین کشیده شده است و عترتم، اهل بیتم هستند. خداوند لطیف و آگاه مرا خبر داده و آگاه نموده که آن دو، هرگز از یکدیگر جدا نخواهند شد تا بر سر حوض کوثر بر من وارد شوند. بنابراین بنگرید درباره آن دو، پس از من چگونه رفتار می کنید.
این حدیث که به حدیث ثقلین معروف است، از احادیث متواتر است؛ بلکه بعضی از طرقش از بعضی از صحابه نیز متواتراست. لذا همه ی مسلمانان، اعم از امامیه و غیر امامیه آن را روایت می کنند. یعنی از یک سوی، سی تا چهل نفر مردان و زنان صحابی هم چون «ابوسعید خدری» و «اسماء بنت عمیس» آن را نقل می کنند. و از سوی دیگر، شاید بتوان گفت: روایتی از حدیث ثقلین که از «زیدبن ارقم» نقل شده، به تنهایی و جدا از سایر صحابه، متواتر باشد.
مرحوم «حاج شیخ قوام الدین وشنوی» (2) در رساله ای به نام «حديث الثقلين» - که بارها به عربی، فارسی و اردو به چاپ رسیده به تمام طرق و اسانید این حدیث شریف را استخراج کرده است. این رساله با تقریظ «دارالتقريب بين المذاهب الاسلامية»، چندین نوبت در مصر به چاپ رسیده و در کشورهای اسلامی در تیراژی وسیع منتشر گردیده است.
ص: 297
«میر حامد حسین» رضوان الله علیه جزء اول از مجلد دوازدهم «عبقات الانوار» را منحصرا در بحث از سند این حدیث قرار داده است. در این کتاب، از یکصد و هشتاد و هفت نفر از مشاهیر علمای اهل سنت که این حدیث را روایت کرده و یا اثبات نموده و یا صحیح دانسته اند، بحث کافی و وافی به عمل آورده که مجموع آن قریب یک هزار صفحه است.
آن بزرگ مرد، شرح حال این 187 نفر را به تفصیل ذکر کرده و متن روایت آنها را با عبارات مختلف و تعابیر متفاوت آن، با ذکر کتبی که در آن جا درج شده، به همراه نام راوی روایت، آن قدر جالب و جاذب و دلنشین آورده، و با اشارات و تتبعات زیبا و لطيف و متقن و مستحکم حدیث را اثبات می کنند، که صرف نظر از بقیه ی مجلدات این مجموعه ی مبارک، می توان همین مجلد ثقلین را گنجینه ای از علم و بصیرت و خبر ویت وی دانست. هم چنین در این کتاب، نام علمای اهل سنت را که این حدیث را آورده اند، به ترتیب قرن، از قرن دوم تا سیزدهم هجری آورده است.
«مالک بن انس» امام اهل مدینه که آنها نیز او را قبول داشتند، در «الموطأ» خویش، نخستین کسی است که این روایت را از پیامبر با لفظ « انی تَارِكُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ سنتی » نقل کرده و البته شماری از اهل سنت نیز، از همان طریق او نقل می کنند. لذا هیچ بحثی در اعتبار این حدیث وجود ندارد.
ص: 298
در وجه تسمیه ی این حدیث باید دانست که ضبط صحیح این واژه «ثقلين» است. پس اینکه گاهی «یقین» گفته یا نوشته می شود، اشتباه است. کتاب لغت، «ثقل» را آن چیزی دانسته است که مسافر به خاطر سنگینی اش بر جا می نهد و با خود نمی برد، در مقابل بارهای سبکی که با خودش می برد. در روزگار گذشته، خانه را بدون هیچ وسیله و اثاثی اجاره می دادند. امروزه به خاطر سنگینی اثاث خانه و دشواری در نقل و انتقال، اثاث سنگین خانه به همراه خانه اجاره داده می شود و صاحبخانه آنها را با خود جا به جانمی کند. این همان چیزی است که بدان «ثقل» گفته می شود.
خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، سفر و رحلت خویش به دار بقاء را به سفر مسافری تشبیه می فرماید که دو بار سنگین رسالت خویش - یعنی کتاب خدا و عترتش - را با خودش نبرده و بر جای می گذارد و برای حفظ و نگهداری از آن نیز، مسئولی را که حافظش باشد، تعیین می کند.
با این که «حدیث ثقلین» متواتر بین فریقین است، نکته ای که محل چالش و اختلاف است که شیعه و سنی هر کدام به نوبه ی خود نسبت بدان موضعی دارند، ضبط روایت با واژه ی «عترتی» و «سنتی» است. لذا اقل چیزی که در این میان باید تبیین گردد، این است که آن چه «جدل قرآن» محسوب می گردد، اهل بیت است یا
ص: 299
سنت رسول الله صلی الله علیه واله ؟
به یاد دارم، آن روزهایی که در «اندونزی» بودم، جمعیتی دینی در آن جا به نام «جماعة الإرشاد» وجود داشت که حق بود آن را «جماعة الإضلال» می نامیدند. اعضاء این جمعیت وهابی مسلک بودند و صریحا با بودجه ی عربستان سعودی اداره می شد. به یاد دارم که بحث مفصلی با «احمد سورکانی» داشتم که سودانی الأصل بود و برای تبلیغ به آنجا آمده و رفاقتی نیز بینمان ایجاد شده بود. به من گفت: شما قائل به «کتاب الله و عترتی» هستید، در حالی که صحیح آن «کتاب الله و سنتی» است.
گفتم: بله، من قبول دارم! اما این عبارت مورد نظر شما، تنها لعن وطعن بر کسی بود که گفت: «حسبنا کتاب الله»، در حالی که ما قائل به چنین کلامی نیستیم، بلکه ما به این آیه از قرآن تأسی میکنیم که فرمود: « مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ » (1) بنابراین بنابر قول شما؛ پیغمبر فرمود: «سنت من»، ما هم می گوییم چشم! و از سنت های قطعی پیامبر، این بود که ولی بعد از من على است. باز هم می گوییم: چشم ! لذا یکی از مصادیق سنت «حدیث ثقلین» است که ما به آن عمل می کنیم. آیا شما هم بدان عمل کردید؟ یکی دیگر از مصادیق سنت، حدیث « مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلَى مَوْلَاهُ » است. یکی دیگر از مصادیق قطعی سنت، «حدیث منزلت» است؛ تا این که در نهایت گفتم: امروز بارزترین مصداق سنت پیغمبر، «احادیث مربوط به مهدی» علیه السلام است. و البته همه این موارد به یکدیگر متصل است. پس از خواندن تعدادی از روایات،
ص: 300
این روایت را مطرح کردم که خود آقایان اهل سنت، از قول پیامبر نقل نموده اند:
« أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ متکئا عَلَى أَرِيكَتِهِ قَدْ يَظُنُّ أَنَّ اللَّهَ لَمْ يُحَرِّمْ شَيْئاً إِلَّا مَا فِي هذَا الْقُرْآنِ ؟ أَلَا وَ إِنِّى وَ اللَّهِ قَدْ وَعَظْتَ وَ أُمِرْتُ وَ نهیت عَنْ أَشْيَاءَ إِنَّهَا ممثل الْقُرْآنِ ». (1)
آیا کسی از شما بر پشتی خویش تکیه زده، در حالی که می پندارد تمامی آن چه را که خداوند حرام داشته، فقط در قرآن آمده است؟ خیرا بدانید که آنچه من اندرز داده و نسبت بدان امر و نهی کرده ام، آن هم مثل قرآن است.
به هر حال، در جای خود ثابت شده که هیچ تردیدی در اعتبار این حدیث با لفظ «کتاب الله و عترتی» وجود ندارد.
مفهوم ساده ی این حدیث آن است که من دو یادگار به عنوان وسیله ی هدایت در میان شما گذاشته ام. بر شما واجب است که هر دو را قبول کنید و مبادا یکی را به تنهایی بپذیرید یا این دو را از هم جدا کنید. مبادا عده ای از شما قرآنی باشید، ولی بدون اهل بیت، و عده ی دیگرتان اهل بیتی باشید، بدون قرآن ! خیر! مبادا آن دو را از هم جدا سازید که این دو، هرگز از هم قابل تفکیک نیستند و تا روز قیامت، از هم جدا نمی شوند.
چنان چه شما بخواهید خود را به یکی از آن دو به تنهایی پیوند دهید، در حقیقت پنداشته اید که به آن متصل شده اید. چنین نیست، به آن هم متصل نشده اید و چنین برداشتی در حد
ص: 301
شوخی با این حدیث است، زیرا پیغمبر نمی فرماید اینها را با هم داشته باشید، بلکه می فرماید: اینها از هم جدا نمی شوند، یعنی همیشه با هم هستند. این دو برداشت بسیار با هم متفاوت است. لذا در هر عصری که قرآن هدایتگر است، فردی از عترت من با قرآن قرین است که باید هر دو را با هم بگیرید.
بنابراین هم چنان که شما ملزم به اطاعت از قرآن هستید (که البته محدوده ی اطاعتش عمل به آیات کریمه است)، به همان میزان ملزم به اطاعت از آن معصومی هستید که از عترت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است. ولی متأسفانه بخشی از مسلمان ها تنها به قرآن بسنده کردند و بخشی دیگر کاری به قرآن ندارند و تنها به اهل بیت علیهم السلام اکتفا می کنند، در حالی که این حدیث با عبارات و عناوین مختلفی ما را به قرآن و عترت، هر دو سفارش می کند.
بنابراین رک و بی پرده بگویم؛ اگر کسی قائل به «حسبنا کتاب الله» باشد و امام الهی را نپذیرد، اگر آسمان برود یا زمین بیاید، اخذ به قرآن یعنی عمل به آن نکرده است. در این صورت، چاپ قرآن و نقاشی آیات قرآن بر در و دیوار مساجد یا جاهای دیگر، نه تنها جدا شدن از قرآن، بلکه بیشتر از جدا شدن است. چنین کسی دقیقا مثل این است که نبوت یاخاتمیت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله را نپذیرفته باشد. لذا روز قیامت جزء امت پیغمبر به حساب نمی آید. البته این که در نپذیرفتنش معذور بوده یا نه، و در صورت داشتن عذر، گرفتار عقوبت نشده یا امتحان خواهد شد، بحث های دیگری است. ولی در هر حال، با امت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله محشور نمی شود.
ص: 302
در همین جا نکته ی دیگری است که بیانش لازم و واجب است:
در عترت، نسب موضوعیت ندارد. لذا از مجموع فرزندان امیرالمؤمنین علیه السلام آنکه اطاعتش واجب است، تنها امام مجتبی و سیدالشهداء علیهما السلام هستند؛ از مجموع فرزندان سیدالشهداء تنها سیدالساجدین؛ از مجموع فرزندان سیدالساجدين فقط امام باقر؛ تا برسد به وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیهم السلام. اینان تنها کسانی هستند که اطاعتشان واجب است. بنابراین چنین نیست که بتوان «اهل بیت» را به فرزندان ابولهب یا عباس عموی پیامبر اطلاق کرد.
این اطلاق، افرادی را که در دوران ائمه زندگی می کردند شامل نمی شد، چه رسد به آنانی که در اعصار بعدی پا به عرصه وجود گذاشتند، که سلسله ی نسب بسیار مشکل تر از سلسله ی سند است. در سند، حداقل اسم هایی وجود دارد که قابل تعقیب است، در حالی که در نسب، اسم به تنهایی ملاک نیست.
در ادامه؛ حدیث میفرماید: « أَحَدُهُمَا أَكْبَرُ مِنَ الْآخَرِ». این بدان معنی نیست که ببینید بزرگ تر آن کدام است، سپس بگویید این یکی کوچک تر است. خیر! بلکه معنای این تعبیر، آن است که این دو مثل هم می مانند. به هر کدام دست یازید، خواهید دید که از دیگری بزرگ تر است یا به عبارتی، نفع هر کدام مساوی با نفع دیگری است. لذا دنبال آن نباشید که من اول قرآن را بگیرم یا اول امیرالمؤمنین علیه السلام را برگزینم؟
ص: 303
آن گاه می فرماید: خداوند «لطیف» و «خبیر» به من خبر داد. این جمله اشاره به این نکته مهم دارد که خداوند با بندگانش، به نوازش، به آرامش و به نرمی رسیدگی و معامله می کند. این واژه به لحاظ معنی، هیچ ارتباطی با «لطیف» در فارسی ندارد. «خبیر» نیز کنایه از آن است که خداوند حکیم، به جزئیات احتياجات بندگانش نیز آگاهی دارد.
نیز می فرماید: این سخن خدا است و این را دست کم نگیرید! مواظب باشید چگونه در دنیا جانشین من می شوید! (1) یعنی من تا آخر عمر خود مأموریت داشتم تا این دو را به خوبی نگاه دارم. اکنون شما باید جای من را بگیرید، زیرا من می روم و این دو یادگار را در میان شما می نهم.
در روایت دیگر که این نیز از طریق اهل سنت هم نقل شده است . می فرماید:
« قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی اللَّهِ علیه واله : يَخْرُجُ الْمَهْدِيِّ ، وَ عَلَى رَأْسِهِ غَمَامَةُ ، فِيهَا مُنَادٍ يُنَادِي : هَذَا الْمَهْدِيُّ خلیفة اللَّهِ فَاتَّبَعُوهُ ». (2)
ص: 304
رسول خدا صلی الله علیه واله فرمود: مهدى علیه السلام در حالی قیام می کند که پاره ابری بالای سرش در حرکت است. آن گاه منادی ندا در می دهد که: این مهدی خلیفه خداست، بنابراین از او پیروی کنید.
وجود ابر بر بالای سر وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام در مسیرش، می تواند این گونه معنی شود که خداوند سبحان ابری را برای انجام این وظیفه مأموریت می دهد. برای معنا کردن این حدیث به زبان امروزی و به زبان تکنولوژی و روزگار خودمان، شاید بتوانیم از پهپادهای پیشرفته ای سخن بگوییم که هم چون پاره ای از ابر بر بالای سرمان حرکت داده شده و پیشرفته ترین عملیات نظامی را انجام می دهد، تکنولوژیی که سخن گفتن از آن با ادبیات زمان رسول خدا صلی الله علیه واله به هیچ وجه امکان پذیر نبوده است.
به نظر می رسد تعبير «خليفة الله» که در این روایت آمده، مخصوص امام زمان علیه السلام باشد. در روایات دیگر که الفاظش مشابه همین روایت است، این تعبیر نسبت به هیچ یک از ائمه علیهم السلام به کار نرفته است. درباره آنان، خصوصا امیرالمؤمنین علیه السلام، از تعابیر «خليفة رسول الله» و «وصی رسول الله» و «خليفته على عباده» استفاده شده است. از جمله در زیارت مطلقه امیرالمؤمنین که مرحوم «محدث قمی» به نقل از «شیخ مفید» و «شهید ثانی» و
ص: 305
«سیدابن طاووس» نقل کرده است، چنین می خوانیم:
« السَّلَامُ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وصی رَسُولَ اللَّهِ وَ خَلِيفَتُهُ وَ الْقَائِمَ بِأَمْرِهِ ».
هم چنین تعابیری از قبیل « عَلَى حُجَّةِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ » (1)، « عَلَى حُجَّةِ اللَّهِ وَ خلیفه عَلَى عِبَادِهِ» (2)، « حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ » (3)، « أَنْتَ وصیی وَ خلیفتی » (4) و تعابیر مشابه این ها از سوی پیامبر، همگی تعابیر مختلفی در شأن و منزلت حضرت علی مرتضی علیه السلام است. ولی در هیچ یک از آنها، تعبیر «خليفة الله» دیده نشده و تواند بیانگر این حقیقت باشد که این تعبیر به وجود مقدس امام عصر علیه السلام اختصاص دارد.
از سوی دیگر روایت مذکور، شاید بتواند اشاره به این آیه ی شریفه باشد:
« وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلُ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ ؟ قَالَ إِنِّى أَعْلَمُ مَالًا تَعْلَمُونَ » (5)
ص: 306
و به یاد آر هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان فرمود: من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. گفتند: آیا کسی را در زمین قرار میدهی که در آن فساد کند و خون ها بریزد، در حالی که ما تو را به پاکی می ستاییم و تقدیست میکنیم؟ گفت: من آن می دانم که شما نمی دانید.
شاید تعبير «أ تجعل فيها» بتواند بیانگر این حقیقت باشد که هدف اقصای خلقت، از آدم ابوالبشر آغاز شده، به وجود مقدس مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف تحقق می یابد.
به موجب این آیه، خداوند معلومات قبلی مورد نیاز را نیز به ملائکه داده بود که این موجود، موجودی دارای اختیار است؛ به طوری که هم می شود به زور از او کاری خواست و هم می شود به اراده ی خودش، او را به کاری را داشت. ضمن اینکه عوامل مختلف در او اثر گذارند و نتیجه ی وجودی این عوامل مختلف، تضاد در اثر گذاری است. عاملی اقتضا می کند تا شخص با رغبت به کاری اقدام کند و اقتضای عامل دیگر آن است که شخص بدون رغبت به کاری اقدام ورزد.
به عبارت دیگر، به عنوان مثال؛ عاملی ضروری مانند سود حاصل از کشت و کار، با تنبلی او ناسازگار است و علی رغم میل باطنی با تنبلی وکسالت، صبح اول وقت برخیزد و به آبیاری مزرعه اقدام می کند. انسان محصول این ترکیب متضاد است و در نهایت به سمت آن عاملی گرایش می یابد که با میل و شهوت درونی او سازگاری بیشتری دارد. در این میان، غلبه از آن میل درونی وی است و حرکت بر خلاف جهت آن، اتفاقی است که کمتر می افتد.
ص: 307
سخن ملائکه در این آیه، عبارت دیگر از چنین واقعیتی است. (1) لذا پاسخی که خدا به فرشتگان داد، در حقیقت دهان ملائکه را بست. پاسخ خدا به ملائکه، در حقیقت به آنان تفهیم کرد که کمال آدمی که می خواهم بیافرینم، تنها از راه آموختن است. به آموزش می توان این آدم را کمال بخشید. از این رو، آیه می فرماید: اصلا آدم و نسلش آفریده شدند تا در زمین خلیفه باشند. به بیان آیات قرآن، خلیفه کسی است که زمین را آباد کند:
« وَ استعمرکم فِيها فَاسْتَغْفِرُوهُ » (2)
و شما را به عمران و آبادی آن واداشت، اینک از او آمرزش بخواهید؟
اصلا خداوند می فرماید که ما آدم را صرفا برای این زمین آفریدیم. حال اگر از من بپرسید: پس چرا اول او را به بهشت برد؟ خواهم گفت: بهشتی که خدا آدم را برد، دورهی کارآموزی آدم بود، تا ابتدا با دیدن بهشت، مفهوم آبادی را بفهمد و سپس تکلیف خود را نسبت بدان بداند. حال و روز ما را «شیخ بهائی» در خصوص ذهنیتی که نسبت جناب مستطاب آدم العلماء و حواء الفضلاء داریم، به خوبی بیان می کند:
ص: 308
جد تو آدم، بهشتش جای بود *** قدسیان کردند پیش او سجود
یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام *** مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام
تو طمع داری که با چندین گناه *** داخل جنت شوی، ای روسیاه! (1)
این است که خداوند دو نوع خلیفه دارد: یکی نسل بشر که مأمور به آبادی است، لذا، تنها به لحاظ آبادی خلیفه الله است. دیگری رسولان و فرستادگان الهی که مأمور به تبلیغ احکام و اوامر و نواهی الهی و مبلغ اراده ی حضرت حق جل و علا به مردم هستند. این وظیفه ای است که قرآن، طی آیاتی که مخاطبشان خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است، به ایشان تبیین می فرماید:
« إِنَّما أَنْتَ نذیر» (2)
تو فقط هشدار دهنده ای.
و در آیه ی دیگری می فرماید:
« لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ» (3)
تو بر کفار، گماشته و مراقب نیستی.
این که به پیامبر می فرماید تو بر آنها وکیل نیستی، یعنی مسئول کفر و ایمان آنها نیستی، بلکه تو فقط مبلغ اراده ی ما و احکام الهی هستی. بدین روی، یگانه عامل اجرای اوامر و نواهی
ص: 309
الهی - آنگونه که کاملا مطابق اراده ی خداوند متعال باشد -، تنها وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام است.
لذا در مجموع، خاتم النبیین صلی الله علیه واله و امیرالمؤمنین علیه السلام - که افضل از وجود مقدس مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشريف است . تا امام عسکری علیهم السلام ؛ با این که همگی مبلغ اراده الهی بودند، اما هیچ کدام از اینها به مرحله ی اجرا نرسیدند. یعنی اگر خود خدا می خواست زمین را مستقیما خودش اداره کند، همان کاری را می کرد که وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام در زمین قرار است انجام دهد. لذا حکومت الهی یعنی آن حکومتی که امام زمان علیه السلام تشکیل میدهد. حتی حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام به لحاظ نص، الهی بود، ولی به لحاظ اجرایی الهی نبود. آن حضرت حتی نتوانست یک بدعت را که در قالب نماز نوافل ماه رمضان رخ نموده و خلیفه در سر مردم فرو کرده بود، مطابق خواست و اراده ی خدا تغییرش دهد. از این رو در کلامی با استشهاد به بیتی از شاعر قبیله ی «هوازن»، این گونه از مردم متمرد و خودسر زمانه اش گلایه سر می دهد:
كَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ :
أَمَرْتُكُمْ أمری بِمُنْعَرِجِ اللؤى *** فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ الاضحى الْغَدِ (1)
من در سرزمین منعرج اللوى دستور خودم را به شما داده ام، ولی این نصیحت تنها فردا ظهر آشکار شده است. اما چه کند مولا که حرفش خریدار ندارد. و این نیز، درد
ص: 310
دیگری است افزون بر سوز دل و ناراحتی های فراوان حضرتش ازمردمان خود سر زمان خویش که فرمود:
« وَ لکن لَا رَأْىَ لِمَنْ لَا يُطَاعُ ». (1)
و لیکن کسی که اطاعتش نکنند، نظرش ارزشی ندارد.
اما کار وجود مقدس ولی عصر امام زمان علیه السلام با بقیه ائمه علیهم السلام اساسا متفاوت است، زیرا آن حضرت در اداره ی عالم بشریت، «خليفة الله» است. یعنی فرض می کنیم مستقیم همه جمع شوند و بگویند: خدایا ما تو را انتخاب می کنیم، همه هم با خدا بیعت کنند، هیچکس نقض بیعت نکند، کسی هم بهانه نیاورد و همه برای همیشه همه در صحنه باشند. البته اینها همه اش شوخی است و به طنز بیشتر شباهت دارد و مقام حضرت حق جل و علا بالاتر از این حرف ها است. در چنین شرایطی، اداره ی عالم بشریت توسط امام عصر علیه السلام، همانند اداره ی آن توسط ذات اقدس احدیت است.
ولی مشکل از آن جا است که ما بیشتر از اطاعت خدا، گوش به سخن شیطان می دهیم. لذا اگر بگوییم معبود واقعی بشر به لحاظ اکثریت، شیطان است و حضرت حق جل وعلا تنها معبود اسمی است، بیراه نگفته ایم. کدامین از ما، در این دنیا، بنایی طبق نظر امام زمان علیه السلام ساختیم، که نساختیم! اصولا کدامین از ما در یک از هزار رفتارمان طبق میل و اراده ی حضرتش رفتار کردیم، که نکردیم! اگر یکی از هزاران را هم رفتار کرده بودیم، معلوم نیست
ص: 311
چقدر از آن مقرون با صداقت بوده است؟
البته همین دلیل وجود چنین جایگاهی رفیع در توانمندی وجود مقدس امام عصر علیه السلام در اداره ی عالم بشریت است که در این زمان، تمام راه های شیطان به سوی آن حضرت بسته است، و ایشان تنها وجودی است که شیطان راهی به سویش ندارد:
« قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ » (1)
(شیطان) گفت: سوگند به عزت و جلال حضرتت، همه مردمان را گمراه خواهم کرد، مگر آن دسته از بندگانت که مخلص هستند.
تعبير «مخلص» در این آیه یعنی آنکه خالص است و شیطان راهی به او ندارد. اگر در حدیث معروف «جنود عقل و جهل» دقت کنید که از وجود مقدس امام هفتم علیه السلام خطاب به هشام بن الحكم صادر شده . می بینید که وقتی شیطان، حتی یک جاسوس در وجود من نداشته باشد، کاری با من نمی تواند بکند. منظور از جاسوس، آن عاملی است که او بتواند به واسطه ی آن در من اثر بگذارد و آن وجود یک جزء از هوی است.
هوایی که جاسوس شیطان در وجود من می شود، همان میل من است به هر آن چیزی که از آن نهی شده ام. ولو اینکه خوردن غذای ساده و پیش پا افتاده ای باشد که پزشک مرا از خوردنش منع کرده باشد. این است که تعبیر «خليفة الله المهدی» تعبیری
ص: 312
است که به وجود مقدس ولی عصر امام زمان اختصاص دارد.
لذا مبادا از این که امام عصر علیه السلام به قدرت الهی و اتکای بر ذات اقدس الوهیت به تمامی اهداف خویش نائل می گردد، بوی جبر استشمام شود. زیرا اگر در کار خداوند، بنابر جبر بود، که هیچگاه نبوده است، در این صورت به گفته ی قرآن:
« وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً » (1)
اگر پروردگارت مشیت می کرد، همه ی اهل زمین ایمان می آوردند.
بلکه اوضاع به گونه ای خواهد شد که هم مردم سخن او را می فهمند و هم اینکه ایشان به قدرت الهی، توان این را دارد تا مردم را بفهماند و به گونه ای به راه بیاورد که بفهمند. روشن است که توان آن حضرت در تفهیم افراد، به قدرت الهی است .
یکی از بزرگ ترین مشکلات بیشتر مردم، فهم ناصحیح آنها از ابعاد مختلف و شگفت آور توان و اقتدار امام عصر علیه السلام در انجام مأموریت خطير الهی حضرت او است. کیفیت پیشرفت اهداف آن حضرت، با فکر و ذهن کوتاه و محدود و نزدیک بین ما نمی تواند محاسبه و در نتیجه درک گردد. زیرا قدرت ترازوی فکر مادر توزین و تحلیل پدیده ها به اندازه ی ذهن محدود ما است نه بیشتر. از این رو اندیشه ی ما امکان تلقی صحیح از ماسوای عالم محسوسات ندارد.
این موضوع باعث تلقی نادرست و یا عدم درک درستی از اقدامات امام عصر و کیفیت توانمندي آن حضرت در نیل به
ص: 313
اهداف بزرگ و جهانی ایشان به هنگام ظهور شده است. نمونهی چنین تلقی غلط از مسائل را می توان در پرسش هایی دید که بعضا اعراب بدوی از خاتم انبیاء صلی الله علیه واله می پرسیدند. به عنوان نمونه، خود آقایان اهل سنت نقل کرده اند که وقتی یک اعرابی به خدمت پیامبر رسید و درباره خداوند، از آن حضرت مطالبی پرسید. آن گاه پاسخهای پیامبر رحمت را شنید که می خواست به او بفهماند خداوند عزوجل در مسیر هدایت و تربیت انسان ها از ابزار زور و قدرت استفاده نمی کند. در نهایت، معرفت خود را نسبت به خدا با این عبارت بیان کرد:
« لَنْ نعدم رَبِّ يَضْحَكُ خَيْراً » (1)
ما هیچ خیری را از جانب خدایی که میخندد، از دست نمی دهیم.
در حالی که آن مردم نمی فهمیدند که این عبارت واقعیت است که فرمود:
« أَنَّا مَعَاشِرَ الْأَنْبِيَاءِ نُكَلِّمُ النَّاسَ عَلَى قَدْرِ عُقُولِهِمْ ». (2)
ما پیامبران با مردم به اندازه عقل هایشان سخن می گوییم.
بنابر همین اصل مهم در روزگار ظهور، اساسا خیلی از مسائل دگرگون می شود. سطح فکری جامعه ی انسانی در آن روز به جایگاهی می رسد که عامه ی مردم خیلی از مسائل را در آن جو خاص خودشان می فهمند. سطح عمومی بشریت و آن چه حس
ص: 314
می کند، بیشتر و فزون تر از آن چیزی خواهد بود که حتی نمی کنند. در نتیجه امام عصر علا به آسانی می تواند با همه سخن بگوید و همه سخن آن حضرت را بفهمند.
در روایت آمده است که قرار بوده فرج در سال هفتاد باشد، سپس به سال 140 و بعد از آن به وقت نامعلومی به تأخیر افتاده است. این حدیث را نباید به معنی خلف وعده ی خداوند دانست. خیر! این ما بوده ایم که آن آمادگی لازم را نداشته ایم. به هر مقداری که آمادگی پیدا کنیم، خدا بر امر ظهور تصمیم می گیرد و امامش را می فرستد. بنابراین ما به مقدار آمادگی خود، در ظهور حضرت دخیل هستیم، وگرنه خداوند در اجازه دادن به حجتش در امر ظهور، بخیل نیست.
بر فرض مثال، اگر کسی رؤیای صادقه ببیند که به او بگویند: با دعای شما ظهور، بیست سال زودتر انجام شد، بدان معنا است که وقتی که من به طور جدی دعا میکنم، یعنی جدا آمادگی دارم که حضرت بیاید. دعای جدی آن نیست که هدفم از تعجیل در ظهور، رفع مشکلات شخصی خودم باشد، در حالی که اغلب مردم در دعای بر تعجیل در فرج، تنها گرفتاری های شخصی خودشان را در نظر میگیرند .
اساس اجابت این گونه دعاها قضا و قدر الهی است و ربطی به غیبت امام ندارد. همه ی تقديرات الهی همین گونه است. لذا هرچند حجت الهی ظرف تقدیر خدا است، اما خداوند که زمان قیامت و زمان ظهور را می داند، به کسی نگفته است.
ص: 315
تحلیل امروز از رویکرد اندیشمندان و متفکران شیعی از برآیند حرکت های علمی و مبتنی بر اندیشه های ناب اهل بیت علیهم السلام ، که تا نیم قرن پیش برای حفظ و حراست از میراث گرانقدر شیعی در موضوع «انتظار در دوران غیبت کبری» صورت میگرفت، حاصلش آن شده که این حرکت ها را «اسلام مطلق» نام نهادند و بر آن برچسب «انتظار منفی» زده شده و در مقابل، دیدگاه های پس از آن دوره را «انتظار مثبت» نام نهاده اند.
اما باید دانست:
اولا حقیقت مطلب آن است که انتظار مثبت و منفی، نه در تئوری و نه در عمل، بنا به خواسته و میل و اراده ی من و دیگران نیست. زیرا آن کسی که به من بیان فرموده و آموخته که «تو»ی مسلمان، امام زمان داری و امام زمانت خواهد آمد، همان به من نیز یاد داده است که در حال حاضر چه وظیفه ای دارم؛ اگر من به وظیفه ام طبق دستور عمل کردم، این عمل به وظیفه، «انتظار مثبت» نام می گیرد. اما «انتظار منفی» آن است که من عمل به وظیفه ی خودم را کنار بگذارم و بگویم می خواهم همان کاری را بکنم که امام زمان انجام خواهد داد.
ثانيا آن چه در عصر غیبت، «انتظار مثبت» نام می گیرد، حفظ عقاید شیعه است، کاری که علمای ما در عمل به آن، از هیچ کوششی فروگذار نکرده اند. بنابر شهادت مکتوبات و مراسلاتی که از آنها به عنوان میراث غنی شیعه بر جای مانده است، هیچگاه مناقشه ای از جانب مسیحیت، یهودیت و هر مخالف دیگری
ص: 316
صورت نگرفت، مگر این که در جای خود، علما به آن پاسخ داده اند. آنان در طول حیات سراسر برکت خویش، بیان احکام و تعلیم مسائل کردند. و تا مقداری که در توانشان بود، به تربیت و پرورش شاگردانی درخور و اهلپرداختند. سخنشان در تئوری و عمل آن بود که وظیفه ی ما مبادرت به انجام کارهای امام زمان علیه السلام در زمان غیبت نیست، بلکه امر به معروف و نهی از منکر، آن هم در حد توان، کاری است که منحصر به امام زمان علیه السلام نیست و وظیفهی همگانی است.
گروهی کوته اندیش به بزرگان دین و علمای اعلام و استوانه های شیعه هم چون شیخ طوسی ها و علامه مجلسی ها اتهام زدند و دشنام دادند و آنها را به بهانه ی این که علیه حکومتهای وقت قیام نکردند - سازشکار و ایادی طاغوت خواندند. بدین سان فعالیت ها و خدماتشان را «انتظار منفی» تلقی کردند، در حالی که انتظار منفی آن است که من بگویم: می خواهم همان کاری را بکنم که خداوند فقط به عهده ی امام زمان علیه السلام گذاشته و آن حضرت می خواهد بیاید و انجام دهد، نه عمل به وظیفه ای که امام صادق علیه السلام برایم تعیین فرموده است. زیرا آن چه من را آماده ی پذیرش امام زمان علیه السلام می کند، اعتقادات صحيح است، نه اینکه من به دلخواه خودم تبدیل به یک کاستروی دوم، بلکه بدتر از او شوم. نمی شود سخنی درباره ی دین خداگفت که از درونش مارکسیسم تراوش کند. خدا شاهد است که اگر بشنوم هر چه مارکسیسم در کوبا وجود دارد نابود شده است، خوشحال می شوم. زیرا بدتر از طاعون و وبا، مارکسیسم جوامع انسانی است.
ص: 317
مارکسیم به جای آنکه فرد را به فکر اصلاح بیاندازد، عقده ی خرابکاری در وجودش ایجاد می کند.
عبدالله بن مسعود روایت می کند که رسول الله وصلی الله علیه واله فرمود:
« لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمُ وَاحِدُ ، لَطَوَّلَ اللَّهُ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَبْعَثَ فِيهِ رَجُلًا مِنْ وَلَدَيَّ ، يواطئ اسْمُهُ اسمی ، یملاها عَدْلًا وَ قِسْطاً کما مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً ». (1)
اگر از عمر دنیا تنها یک روز باقی بماند، خداوند آن روز را آن چنان طولانی می گرداند تا این که در آن روز مردی را از نسل من بر می انگیزد که او همنام من است و زمین را از عدل و داد پر می کند، همان سان که از ظلم و ستم پر شده باشد.
این روایت که شیعه و سنی آن را با الفاظ متفاوت و مفهوم متواتر نقل کرده اند، نکات بسیار مهمی در بر دارد که توجه بدانها ضروری می نماید:
یعنی: محال است عمر دنیا به پایان رسد، مگر اینکه وجود مقدس ولی عصر امام زمان عليه السلام ظاهر خواهد شد. در آینده و سرنوشت این دنیا و بشریت، دو حادثه اند که خداوند، تقدیر این دو حادثه را مخصوص خودش قرار داده است. نه این دو حادثه را
ص: 318
از پیش به کسی، حتی فردی از اولیای خود خبر داده و نه برای هیچ یک از اولیای خود، محلی از اعراب در ارتباط با زمان و کیفیت وقوع آن قائل شده است.
یکی از این دو واقعه؛ وقوع قیامت و برپایی محشر است. یعنی همان گونه که در ابتدای حیات اولیه، مخلوقات به دلخواه خویش پا به عرصه هستی نگذاشتند، در ورود به عرصل محشر نیز بندگان هیچ اختیاری از خودشان ندارند. یکی از شاعران نیهیلیست لبنانی - آمریکایی «ایلیا ابوماضی» (1889 - 1975 میلادی) بود که استشهاد به شعر او صرفا از باب عدم دخالت بنی آدم در امر محشر و روز قیامت است، نه تأیید دیدگاه های او. وی می گوید:
جِئْتُ ، لَا أَعْلَمُ مِنْ أَيْنَ ، وَ لَكِنِّي أَتَيْتَ *** وَ لَقَدْ أَبْصَرْتَ قدامی طریق فَمَشَيْتُ
وسأبقى مَاشِياً انَّ شِئْتَ هَذَا أَمْ أَبَيْتُ *** کیف جِئْتُ ؟ کیف أَبْصَرْتَ طریقی ؟ لَسْتَ أدری !
آمدم در حالی که نمی دانستم از کجا؟ ليكن آمدم. همین طور پیش روی خویش راهی را دیدم و حرکت کردم و همچنان راه خواهم رفت. چه بخواهم و چه نخواهم! ولی این که چگونه آمدم و چگونه راه پیش روی خویش را دیدم، این را نمی دانم.
حادثه قطعی دوم، ظهور امام زمان علیه السلام است که من و شما و هیچ فرد دیگری در آن دخیل نیستیم. فرقی هم نمی کند که اسمش را قیام بگذارید باسعادت سعدا. آنچه مسلم است، همه ی امورش تنها به اراده ی خداست. و بنابر آنچه رسول خدا صلی الله علیه واله فرموده است:
ص: 319
« الْمَهْدِيُّ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ ، يُصْلِحُ اللَّهُ لَهُ أَمْرُهُ فِي لَيْلَةٍ ». (1)
مهدی از ما اهل بیت است که خداوند، کارش را یک شبه اصلاح می کند.
لذا به یک باره، فرمان الهی به آن حضرت مبنی بر قیام خواهد رسید و نیاز به این هم نیست که قبلا از دلال های بین المللی برای قیام خویش اسلحه تهیه کرده باشد !
می فرماید: «حتی اگر یک روز از عمر دنیا باقی مانده باشد». این کنایه ازقطعیت وقوع امر ظهور است، هر چند اصل آن با تأخیر صورت پذیرد. با این توضیح که اگر این امر به درازا بکشد، این بشریت است که زیان می بیند. وگرنه اگر عمر شیعه ای کفاف ندهد و در غیبتش به پایان رسد، حداقل، از ثواب تقرب به امام زمان عليه السلام بهره مند خواهد شد. شیعه ای که در زمان غیبت، با ایمان و اعتقاد به او در انتظارش صبر کند، مانند کسی است که در خیمه ی آن حضرت به هنگام ظهورش و در رکاب آن حضرت، شهد شیرین شهادت را چشیده باشد.
در میان واژه های عربی به کار رفته در نصوص روایات مربوط به بشارت یا اخبار به ظهور ولی عصر امام زمان علیه السلام، که از راه محدثین غیر امامی نیز وارد شده، تعابیری نهفته است که این تعابیر با هیچ دیدگاه دیگری تطبیق ندارد، جز با دیدگاه امامیه در خصوص امامت و اینکه آن حضرت یکی از همین
ص: 320
دوازده امام است.
از جمله اینکه اگر روایت «لو لم يبق ...» از لسان مبارک رسول خدا صلی الله علیه واله صادر نشده بود، روایات اخبار به «دجال» و تعیین مصداق آن بر «ابن الصياد» (1) هیچ کدام به تنهایی نمی توانست ما را به وجود مقدس امام زمان علیه السلام دلالت کند؛ روایاتی که بعضا «تميم الداری» (2) گسترش داده است، و نیز خروج «نفس زکیه» و برافراشته شدن پرچم های سیاه از خراسان که به لحاظ استانداری، شاید قم هم می توانسته جزء خراسان به حساب آید، و حسنی یا حسینی بودن کسی که خروج می کند و امثال اینها.
تعبیر «بعث» در روایات مورد بحث که در قرآن نیز فراوان به کار رفته است، در همه موارد به خداوند نسبت داده شده است. این تعبیرگاهی در مورد قیامت استفاده شده است، مانند:
« وَ لَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ ليقولين الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرُ مُبِينُ » (3)
و اگر بگویی شما پس از مرگ زنده می شوید، آنانی که کافر شدند، خواهند گفت: این سحری آشکار است.
گاهی نیز درباره عموم پیامبران به کار رفته است:
ص: 321
« فَبَعَثَ اللَّهُ النبیين مُبَشِّرِينَ وَ منذرین» (1)
و خداوند، پیامبران را به عنوان بشارت دهنده و هشدار دهنده بر انگیخت.
حتی به طور خاص درباره رسول الله صلی الله علیه واله به کار رفته است:
« اذ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ یزكيهم وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ » (2)
و به یاد آور هنگامی را که خداوند، از میان خودشان فرستاده ای بر انگیخت که آیاتش را بر آنان تلاوت کند، و آنان را تزکیه کند، و بدانان کتاب و حکمت بیاموزد؛ هر چند پیش از آن در گمراهي آشکاری بوده باشند.
با دقت در واژه «بعث» که در آیات فوق و نیز آیات مشابه به کار رفته است، متوجه می شویم که مفهوم این لغت و اسنادش به خداوند، به حرکت خاصی گفته می شود که حالت تدریجی ندارد، بلکه یک مرتبه و ناگهانی توسط عاملی خارج از اراده ی متحرک ایجاد می شود که در همه موارد مذکور، خداوند آن را به خودش نسبت می دهد. شاعر جاهلی «امرؤالقيس» حرکت خارج از ارادهی متحرک را این گونه به تصویر کشیده است:
« کجلود صَخْرٍ حَطَّهُ السَّيْلِ مِنْ عَلُ ».
هم چون صخره سنگی که سیل از بالا هلش داده و به پایین انداخته است.
ص: 322
سیر تدریجی حیات در این دنیا از انعقاد نطفه شروع می شود، پس از مدتی به ولادت منتهی می گردد و پس از ولادت با جثه کوچکی ادامه می یابد تا در نهایت، تبدیل به هیکل بزرگ آدمی گردد. این فرآیند، «رشد» نامیده می شود. اما در آخرت به اراده ی الهی به یکباره، شخص از حالت قبلی اش به حیاتی با وضعیت خاص انتقال می یابد و وارد نشئه دیگری می گردد که در عرف قرآن و روایات، «بعث» نامیده می شود.
لذا وقتی «بعث» به حضرت حق اسناد داده شده باشد، معنایش این است که هیچ عاملی غیر از اراده ی او در این کار دخیل نیست. از این رو، تنها عامل بعثت انبیاء و نیز وجود مقدس امام زمان و به هنگام ظهور، اراده ی حضرت حق جل وعلا است. بنابراین اساس منصب این وجود مقدس، الهی است، مهدويتش الهی است و هر آن چه از لوازم منصب الهی باشد، در او وجود دارد.
نکته مهم در کاربرد این واژه، آن است که در تمام موارد آن، نمی توانیم در خصوص زمانش قبل از وقوع، اظهار نظر کنیم. تنها چیزی که می توان گفت، این است که مانند بعثت خود پیامبر، حضرتش قبل از بعثت، اطلاعی از زمان بعثت خویش نداشت، تا این که فرمان الهی بر این امر مهم به ایشان ابلاغ شد:
« يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ» (1)
ای جامه به خود پیچیده! برخیز و مردمان را ) هشدار ده!
ص: 323
وجود مقدس امام عصر علیه السلام نیز از زمان ظهور خویش اطلاعی ندارد. لذا اگر آیه فوق و آیات پس از آن، نخستین آیاتی باشد که بر خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نازل شده باشد، باید دانست که رسالت، هیچ عاملی جز اراده ی حضرت حق ندارد. البته آماده کردن پیامبر برای ایجاد شایستگی جهت تحمل وحی و رسالت الهی، نکته مهمی است که نمی توان از آن غفلت کرد. اما علم نسبت به زمان ایجاد این آمادگی در وجود آن حضرت، امری است که اظهار نظر درباره آن، به فضولی بیشتر شباهت دارد.
وقتی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله واژه «بعث»، آن هم «بعث الهی» را در خصوص مهدی آل محمد عجل الله فرجه الشریف به کار می برد، می رساند که آن چه از ناحیه ی خداوند مصحح رسالت الهی است، و موجب شده تا حضرت حق جل و علا این امر خطیر را تنها به خودش نسبت دهد، عینا در موضوع بعثت مهدی آل محمد عليه السلام نیز جاری است. یعنی بعثت آن حضرت نیز، از شؤون مختصه ی خداوند متعال است.
لذا وجود این شایستگی در آن امام همام، امری نیست که در طول زمان و به تدریج در اثر تلاش و مجاهدت ایجاد شده باشد. بلکه به مفهوم دقیق کلمه، چنین اهلیتی یکباره با اراده ی حق تعالی به آن حضرت، با تمامی لوازم آن، اعطا شده است. جالب این که خداوند در بیان ماجرای هابیل و قابیل، از فرمان الهی به «کلاغ» سخن می گوید که کندن قبری را به قابیل برای دفن برادرش بیامزند. در این رویداد، از همین واژه استفاده می کند:
ص: 324
« فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً » (1)
و خداوند، کلاغی را بر انگیخت.
یعنی کلاغ آمادگی قبلی نداشت و در حقیقت این کاره نبود. بلکه خدا یکباره به کلاغ فرمان داد، چنان که بعد از آن هم چنین کاری از او سر نزد. هدفش تنها این بود تا به فرمان الهی، به قابیل روش دفن برادر مقتولش را آموزش داده باشد.
نکته مهم دیگری که از تدبر در روایت فوق الذکر می توان بدان رسید، این است که «بعثت» از قبیل مناصبی است که خدا کسی را واسطه ی دستیابی به آن قرار نداده است، بلکه منصوب آن را خداوند خودش برگزیده و بر می گزیند.
« وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ، ماكان لَهُمُ الْخِيَرَةُ » (2)
پرودگار تو هر آن چه را مشیت کند، می آفریند و برمی گزیند، و آنها را اختیاری نیست.
بعثت در امری بدین اهمیت، منصبی در عداد رسالت الهی است. وقتی به دنبال رسالت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله قرار می گیرد، بدان معنا است که هر آن چه از حق طاعت که شیعه با زیربنای عصمت و لوازم آن در معنای الهی امامت بدان قائل است و خداوند به خاتم انبیاء صل الله علیه واله داده است، همان را به ائمه علیهم السلام و وجود مقدس مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز داده است.
واضح است که اگر کسی قائل به خاتمیت پیغمبر نباشد، حداقل مطلب این است که ایشان را مبعوث الهی می داند. بدیهی
ص: 325
است که اعتقاد به بعثت، منهای نبوت، عصمت و همه ی خصوصیات آن را به دنبال خود دارد. این بدان معنی است که قول به امامت آن حضرت برای یک شیعه معتقد محفوظ است. حال بر این اساس، اگر آقایان، ائمه دیگر را به این معنا نپذیرند، مجبور خواهند بود تا از تعبير «يبعث الله» در کلام رسول خدا صلی الله علیه واله ، مهدی آل محمد علیهم السلام را در معنای امامت و یکی از دوازده امامی که پیغمبر نسبت بدانان خبر داده است، بپذیرند.
این یعنی اینکه یا باید قائل به فاصله ای هزار ساله بین عهد امامت و ولادت آن حضرت شد، که البته چنین قولی به گفتار دیوانگان بیشتر شباهت دارد؛ یا باید قائل به ولادت و غیبت و ظهور پس از غیبت گردید. این راهی است که بنابر مفاد حدیث، چاره ای از پذیرش آن نداریم. این می رساند که درجه ی نازله ی هدف از بعثت، پر کردن زمین از قسط و عدالت است، همان هدفی که خداوند «داوود» نبی را بدان فرمان داده است:
« یا داؤود إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ ، فَاحكْمُ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى » (1)
ای داوود ما تو را در زمین به عنوان جانشینی قرار دادیم. پس بین مردم براساس حق داوری کن و از هوای نفس پیروی مکن.
دقت در مفهوم این آیه این حقیقت را می رساند که پیامبر خدا به فرمان الهی وظیفه داشت تا بین مردم که گستره
ص: 326
جغرافیایی شان تنها به اندازه ی کشوری مانند فلسطین بود - بر پایه داد، حکومت و فرمانروایی کند و نه قضاوت. البته نه بدان معنی که منهای آن چه که از «داوود» صادر می شود، بقیه ارکان حکومتش نیز کاملا براساس عدالت رفتار می کردند. خیر! امکان اینکه عمل حکام «داوود» مطابق عدالت نبوده باشد، وجود داشته است. مهم آن است که پیامبر الهی مأموریت داشت تا بر قطعه ای از زمین ولو کوچک، حکومت الهی تشکیل دهد.
براساس روایت مذکور، در خصوص امتیاز و ویژگی حکومتی که امام زمان علیه السلام تشکیل خواهد داد، مهم این است که آن حضرت براساس عدالت حکومت می کند و زمین را از عدل و دادگری آکنده می سازد. این سخن هرگز بدان معنی نیست که در حکومت ایشان ظالم وجود ندارد. خیر! سخن بر سر این است که آن حضرت ظالم نخواهد بود. اما چگونه چنین اتفاقی خواهد افتاد؟ این هم موضوعی است که چون ندیده ایم، کیفیتش را نمی توانیم بیان کنیم و تنها آرزویمان این است که اگر در آن روز نبودیم، خدای سبحان به ما لطف کند و به ما اجازه دهد تا از آن چه بر روی زمین روی می دهد، آگاه شویم.
البته عده ای از بندگان خاص الهی، از آنچه بر روی زمین میگذرد، آگاهاند و در روزگار ظهور، با این که در جوار رحمت الهی به سر می برند، اما از دیدن گسترش عدالت در روی زمین، متلذذ، مبتهج و مسرورند. یعنی یکی از لذائذ تمامی آحاد مؤمن جامعه ی انسانی آن روز که در جوار رحمت حق آرمیده اند . دیدن ابعاد عدالتی است که تا آن روز، وجدانی حقیقی از آن نداشته اند؛
ص: 327
هم چنان که امروز برای ما تصور واقعی از زمین بدون ظلم امکان پذیر نیست.
یکی از درس های زیبایی که در ماجرای قابيل وهابيل نهفته و ما نوعا به دلیل عدم تدبر در آیات قرآن، از آن غافلیم، فهم این حقیقت است که اگر کسی شایستگی احراز مقام و موقعیتی را داشته باشد، قطعا به آن خواهد رسید. پس قرار داشتن کسی در آن مقام و موقعیت، به هیچ وجه مانع رسیدن دیگران به آن مقام نبوده است و نمی تواند باشد. توضیح آنکه:
به عنوان مثال، در مناصب دنیوی که شخص «الف» با احراز اکثریت ده رأی اول به مقامی نائل شده است، وجودش هرگز مانع دستیابی شخص «ب» به آن مقام نیست، گرچه حائز چنین اکثریتی نباشد. نفهمیدن همین نکته باعث شده تا افراد در تکاپو برای دستیابی به مقام مورد نظر و دسیسه برای کنار زدن شخصی هستند که بر آن مقام تکیه زده است. زیرا به حسب ظاهر، در هر زمان تنها یک نفر در مقام مورد نظر می تواند قرار داشته باشد. نمونه واضح این رفتار، احساسی است که دانش آموزان در دوران تحصیل نسبت به شاگرد اول کلاس دارند و هر یک به نوبه خود می پندارد که اگر او وجود خارجی نداشته باشد یا از بین برود، قطع من بر جای او تکیه می زنم. این آیه می خواهد بفرماید که در دستگاه الهی، چنین ذهنیتی نسبت به افراد، هرگز معتبر نیست.
« وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابنی آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ
ص: 328
أَحَدِهِما وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قالَ لاقتلنك قَالَ إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ » (1)
داستان دو فرزند آدم را به حق بر آنان بخوان! آنگاه که قربانی پیش آوردند، از یکی شان پذیرفته شد و از دیگری پذیرفته نشد. (قابیل) گفت: حتما تو را خواهم کشت. (هابیل) گفت: خداوند فقط از پرهیزکاران می پذیرد.
سخن در این است که قابیل می پنداشت که هابیل جایگاه او را در دستگاه الهی اشغال کرده است و چون خداوند تنها یک قربانی می خواست، اگر او نبود قطعأ قربانی خودش مقبول درگاه احدیت واقع شده بود. پس راهی جز از میان برداشتن رقیب برای خود نیافت. خداوند می خواهد بفرماید که در درگاه الهی، مناصب انحصاری و براساس عدد نیست تا حسادت افراد را برانگیزد و در تلاش و تکاپو برای دستیابی به مناصبی بیافتند که جایی در آن ندارند. در دستگاه الهی اگر ده میلیون نفر باهم استحقاق دستیابی به درجه ای از درجات بهشت را داشته باشند، خداوند می تواند به همان تعداد، جایگاه برای همه افراد شایسته ی آن اختصاص دهد. هرگز این گونه نیست که تنها یک نفر بتواند در درجه ای از درجات بهشت قرار گیرد و حضور نفر اول در آن مقام، مانع از دستیابی دیگران به آن مقام باشد.
لذا یکی از نتایج این داستان آن است که مبادا هیچ بنده ای به لحاظ علم و عملی که با محاسبه خویش انجام داده است، بر خودش بنازد و به ذات احدیت اعتراض کند که: «خدایا توهیچ
ص: 329
کارهای، و اگر فلانی نبود، این من بودم که استحقاق کسب چنین مقامی راپیدا می کردم؛ لذا من از جانب خدا مظلوم واقع شده ام که قربانی او را قبول کرده و قربانی مرا نپذیرفته است».
از این رو در زندگی عادی خود منهای تعبد لازم، آدمی باید چیزهایی را که می شود از حیوانات آموخت، بیاموزد. باید یقین کنیم که اگر خدا نخواهد، نه علمی کامل می شود و نه کمالی ایجاد میگردد.
در خصوص مفهوم قسط باید گفت: قسط یعنی خانه بی طبقه ای که حتی سقف ندارد و فقط چهار دیواری داشته باشد. به عبارت دیگر، قسط خانه ای را گویند که در آن راحتی دنیا و دین - و به تعبیر بهتر: راحتی دنیا و سلامت دین - توأما فراهم باشد.
بعضی تصور می کنند ظلم یعنی اینکه کسی بازوی توانا داشته باشد و صبح اول وقت که بیرون می آید، در جواب سلام همسایه، او را کتک بزند و سر چهار راه وقتی تاکسی برایش نمی ایستد، با سنگ بزند و شیشه هایش را بشکند. خیر! ظلم منحصر به این نیست. ظلم یعنی تعدی به اشخاص. ولی جور به معنی انحراف از آن چه در مقیاس فردی یا اجتماعی باید عمل کرد. بدترین جوری که جامعه ی انسانی بدان مبتلا شده، این است که حقایق ثابته در دین را نپذیرفته است.
ص: 330
بعضی می کوشند حدیث « یملأ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً » را با عبارت «كَمَا مُلِئَتْ» معنی کنند و بعضی نیز در صددند تا آن را با تعبیر «بَعدَ مَا مُلِئَت» معنی کنند. من خودم «كَمَا مُلِئَتْ» را اقوی می دانم. ولی در جهت فهم بهتر عرض میکنم:
باید دانست این دو شکل از معنی، در نهایت هیچ تفاوتی با هم ندارند. چون پنداشته اند که «بعد ما» به معنی آن است که «ظهور» حادثه ای است که زمانش در پی پرشدن زمین از ظلم و ستم فرا می رسد؛ در حالی که توجه نکرده اند که پدیده هایی از قبیل «ظلم وستم» که بر خلاف مسیر طبع انسانی است، در «آن» (لحظه) حاصل نمی شود، بلکه استقرار آن امری تدریجی است. برای وضوح مطلب عرض میکنم:
اصولا طبع انسانی ملایم و سازگار با عدل است. عدل در طبع و ذائقه ی انسانی یعنی این که: هر کسی توقع دارد هر مقداری از حق که دیگران از آن بهره مندند، به شکل متساوی و یا گاهی متناسب، بین همگان توزیع گردد. کلمه «تساوی» برای اموری هم چون رفاهیات در گسترش عدالت کاربرد دارد. و واژه «تناسب» برای اموری از قبیل درمان استفاده می شود، که در آن دارو را به تناسب تجویز می کنند، نه به تساوی.
عدل از امور ملایم طبع است، لذا همه بدان رغبت دارند. ولی آن چه بر خلاف طبع همگان است و رغبتی نسبت بدان نیست، ظلم است. لازمه ی گسترش ظلم، خو گرفتن به آن است. لذا زمان نیاز دارد و امری تدریجی است. اما عدالت، به عادت و زمان نیازی
ص: 331
ندارد. ظلم و عدل، از نظر ملایمت با طبع، هم چون گرسنگی و سیری می مانند. وقتی انسان به اندازه ی احساس لذت و رفع نیاز غذا بخورد، نیاز ندارد به آن عادت کند و براحتی می تواند این را در روزهای بعد تکرار کند. اما از آن جا که گرسنگی کشیدن ملایم طبع آدمی نیست، لازمه اش خو گرفتن به آن است. لذا اگر عادت حاصل نشود، فرد نمی تواند یک ماه گرسنگی را تحمل کند.
البته «متنبی» (303 - 354 هجری) شاعر عرب، با بدبینی خاصی به این قضیه نگاه کرده و شعرش در خصوص ظلم، ضرب المثل بدبینی شده است. او می گوید:
الظُّلَمُ مِنْ شِيَمِ النُّفُوسِ فَانٍ تَجِدُ *** ذاعقة فَلِعِلَّةِ لَا يُظْلَمُ
ظلم و تعدی، از خلق و خوی همه ی انسان ها است. اگر دیدی کسی عفیف است و ظلم نمی کند، بدان که دچار بیماری شده که ظلم نمی کند.
در حالی که قطعا سخنش اشتباه است. صحیح این است که تثبیت و تحکیم نواقص و محرومیتها و از جمله ظلم، به دلیل آن که ملایم طبع نیستند و بر خلاف عدل، از خلق و خوی نفوس نیستند، نیاز به عادت و خو گرفتن دارند. البته منظور از عدالت، آن چیزی است که در سطح درک همه مردم باشد.
لذا براساس آنچه گفته شد، استقرار عدل در جامعه به مراتب آسان تر از استقرار ظلم است که لازمه اش سپری شدن زمان های ممتد است. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
ص: 332
« وَ مَنْ ضَاقَ عَلَيْهِ الْعَدْلُ فَالْجَوْرُ عَلَيْهِ أَضْيَقُ ». (1)
اگر خلق و خوی کسی از عدالت دلتنگ می گردد، ظلم و ستم او را دلتنگ تر می سازد.
بنابراین حال که زمان ممتد زیادی لازم است تا زمین مملو از ستم شود، از روایت فوق نمی توان برداشت کرد که به یکباره زمین پر از ظلم و ستم می گردد. ظلم عمومی و فراگیر در همه ی شؤون جامعه یک شبه اتفاق نمی افتد.
ص: 333
ص: 334
سخن را با آیه ای از قرآن آغاز می کنیم.
« تَتْلُوَ عَلَيْكَ مِنْ نَبَا مُوسى وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ . إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً ، یستضعف طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ . وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ . وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانوا يَحْذَرُونَ »
بخشی از سرگذشت موسی و فرعون را برای مردمی که ایمان می آورند، به حق و راستی بر تو می خوانیم. قطعا فرعون در زمین سرکشی کرد و مردمش را گروه گروه ساخت، گروهی از آنان را به ضعف کشانیده، پسرانشان را سر می برید، و زنانشان را زنده میگذاشت؛ بی تردید او از
ص: 335
مفسدان بود. و ما می خواهیم بر آنانی که در زمین به ضعف کشیده شدند، منت نهیم و آنها را پیشوایان مردم و وارثان گردانیم. و برای آنان در زمین، زمینه قدرت و حکومت آماده کنیم، و به فرعون وهامان و سپاهشان که از ایشان اند، چیزی را که از آن هراسناک بودند، نشان دهیم.
ابوالاسود دوئلی، از اصحاب و شاگردان حضرت على علیه السلام داستان تأسیس علم نحو یا قانون اعراب گذاری در زبان عربی را چنین حکایت می کند:
روزی بر امام علیه السلام وارد شدم. دیدم آن حضرت در حال فکر و اندیشه است. به من فرمود: مردم در شهر شما «کوفه»، قرآن را غلط می خوانند. می خواهم کاری کنم تا لغت عرب از این آشفتگی بیرون آید. گفتم: یا امیرالمؤمنین اگر این کار را بکنید لغت عرب را زنده کرده اید. بعد از چند روز خدمت آن حضرت رسیدم. نوشته ای به من داد که در آن زیر بنای علم نحو را نوشته بود و از تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف و تعریف آنها شروع میشد. بخشی از عبارات امیرالمؤمنین علی علیه السلام چنین بود:
« فَالِاسْمُ مَا أَنْبَأُ عَنْ المسمی ، وَ الْفِعْلِ مَا أَنْبَأُ عَنْ حَرَكَةٍ المسمی ، وَ الْحِرَفِ مَا انبا عَنْ مَعْنَى لَيْسَ بِاسْمِ وَ لَا فَعَلَ ». (1)
ص: 336
اسم آن چیزی است که بر نامگذاری شده دلالت کند. و فعل آن چیزی است که دلالت بر حرکت و کار مسمی کند. و حرف آن است که دلالت بر معنیی به جز اسم و فعل کند.
استشهاد به سخن امام علی علیه السلام به خاطر بیان مفهومی دقیق از زمان به عنوان ظرف تحقق فعل است. زیرا فعل حادث است و آن چه حادث است، دارای زمان است. یعنی در ظرف زمان تحقق می یابد، به طوری که گاهی متعلق به گذشته، گاهی حال و گاهی در آینده است. «زمان» گاهی «مطلق» است و گاهی «نسبی». زمان «مطلق» مانند «گفتم»، زمانی است که بنابر اصطلاح علمای اصول و فلسفه، زمان وقوع آن قبل از زمان نطق من واخبار از آن در حال حاضر باشد. اما زمان «نسبی» مانند «خواهم گفت» زمانی است که نسبت میزان آن، من متکلم هستم که در حال اخبار از وقوع فعلی در آینده به شما هستم. مثال های دیگر مانند: «يقول الآن»، «سیقول» یا «يقول غدا»، همین نسبی بودن را می رساند.
این فعل مطلق گاهی «ماضي» است که فعل بعدی نسبت به او آینده است؛ مثلا در جمله ای مانند: «احمد آقا دیروز ساعت پنج گفت که حسن آقا را ساعت شش ملاقات می کنم»، واضح است که فعل «ملاقات می کنم» نسبت به فعل قبلی آینده است. ولی هر دو فعل نسبت به حال حاضر، گذشته اند. اما اگر بگویم: «دیروز ساعت پنج حسن آقا گفت که احمد آقا را پریروز ساعت یک ملاقات کردم»، زمان هر دو فعل نسبت به هم گذشته است، گذشته ای که اخبار از آن ملاقات، بعد از وقوع فعل است.
ص: 337
مجموعه ای از آیات در قرآن کریم و خصوصا آیات سوره مبارکه قصص آمده که داستان حضرت موسی علیه السلام و ماجراهای آن حضرت با فرعون را از ابتدا تا انتها بیان می کند. این آیات در اصل، در مورد خاتم انبیاء صلی الله علیه واله و مسیر دعوت الهی است که حاملش وجود مبارک آن حضرت بوده است. البته بر موسى وهارون تطبيق شده، با توجه به آنکه می بایست فعل این داستان به زمان ماضی می آمد، ولی به زمان مضارع آمده است؛ تنها از آن جهت که بدین ترتیب خداوند خواسته است از حال و آینده خبر دهد و سنت هایی بیان کند تا ما را نسبت به سرنوشت نهایی و قطعی بشریت آگاه کند. البته نکات بسیار جالبی را نیز در بر دارد که به نظر می رسد کمتر در مفاهیم و مقاصد آنها به منظور تبیین ابعاد مهدویت، دقت شده است.
از نگاه تطبیقی؛ در عرف بشری نیز گاهی کسی اصلی را مطرح میکند و هدف عملی خود را «تثبیت اهمیت آن در اذهان عمومی» اعلام می دارد. هرچند در تعبیر عامه، موارد مهم تطبیقی آن در آینده است. لذا از قبل، مصداقی را برای آن قاعده نشان می دهد تا حاکی از این باشد که این مصداق نسبت به اصل قاعده، بیانگر تحقق آن در آینده باشد.
می دانیم که نمی توان کلام حضرت حق را به کلام و عمل بشری تشبیه کرد، اما از باب فهم مقصود لازم است تا مثالی بیان شود:
فرض کنید شخصی به منظور اصلاح امور یک مجموعه، در رأس آن مجموعه قرار می گیرد. در ابتدا رفتار شایسته و متناسب
ص: 338
با شرایط مقتضی، در حق کسی که نسبت به او اجحافی صورت گرفته انجام می دهد. اما در صورتی که امیدی به اصلاح امور آن مجموعه در همان زمان و شرایط نباشد، می گوید: «ما خواستیم نشان دهیم که در این مجموعه اجحافی صورت گرفته و می شود متعدی را به گونه ای که من عقوبت کردم، کیفر داد». اما اگر بخواهد قاعده و روال کار خودش را توضیح دهد، می گوید: «ما با این کار خواستیم نشان دهیم که در آینده نیز با متعدیان نسبت به حقوق مردم نیز به همین منوال رفتار خواهیم کرد». بدین ترتیب کاری را که در گذشته انجام داده، به عنوان سنت خویش در آینده بیان می دارد، تا گفته باشد این مصداقی بود از سنتی که در آینده اعمال خواهد شد.
هر چند این بیان برای آیندگان، کمی هم جنبه ی شعارگونه پیدا می کند، ولی حق مطلب آن است که آن چه جنبه ی شعارگونه به خود می گیرد، همیشه مربوط به آینده است و شعار دادن برای وقایع گذشته معنا ندارد. لذا در موضوع مورد بحث آیه، تحقق شعاری که در آینده صورت خواهد گرفت، به معنی تحقق اراده الهی در عمل به وعده ای است که قرار است در آینده محقق شود؛ وعده ای که مصداق آن در گذشته نسبت به موسى وهارون و در مقابله با فرعون وهامان و جنود آنها در عمل نیز تحقق پیداکرده است.
حقیقتا می توان آیات سوره مباركه قصص، و به شکل جزئی تر، آیات دوم تا ششم را، مهم ترین و گویاترین بخش آیات الهی در موضوع مهدویت دانست. اگر بخواهیم درباره ی این آیات به صورت تطبیقی بحث کنیم، مشخصا چهار تطبیق می توانیم
ص: 339
داشته باشیم.
آغازگر این آیات، آیه زیر است:
« نتلو عَلَيْكَ مِنْ نَبَا مُوسى وَ فِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ» (1)
ما از خبر موسی و فرعون، آن چه را که حقیقت دارد بر تو می خوانیم، برای آنانی که ایمان می آورند.
نخستین ظرافتی که در این آیه دیده می شود، آن است که این آیه ی کریمه برای بیان سابقه ی عنایت الهی به رسولان خویش است. لیکن مقصود به افهام در این آیه، ما مسلمان ها هستیم. زیرا اساس قرآن مجید قصه های گذشتگان را برای کسانی که از جنس گذشته اند نقل نمی کند؛ چرا که در زمان نزول آیات، تصديق الهی بودن کلام و آورنده اش از سوی مؤمنان، سودی به حال گذشتگان نخواهد داشت. بنابراین، خداوند متعال این داستان را خطاب به پیامبر ونه مؤمنان، به صورت تطبیقی حکایت کرده تا گفته باشد؛ در اصل؛ آن که باید از این حقایق آگاه گردد، تویی که رسول الهی مایی و آن که باید آیات را بفهمد و از آنها پند و عبرت بگیرد و هدایت شود، آنانی اند که به وعده های الهی ایمان می آورند، نه آنان که ایمان آوردند. البته این منافاتی با فهم دیگران نسبت به قرآن ندارد.
بدین ترتیب با بیانی حاکی از سیاق تطبیقی، آرامشی به
ص: 340
پیامبر می دهد تا در مقابل فشار و اعتراض مسلمانانی که برخی از آنان نیز منافق بودند، آستانه ی صبر و تحمل پیامبر بالاتر رود. هر چند تستی و آرامش پیامبر، آرامش امیرالمؤمنین علیه السلام است، ولی از آن جا که مسئولیت پیامبر به مراتب فزونتر از آن حضرت بود، لذا قطع اضطراب بشری اش بیشتر بود. از این رو خداوند متعال خطاب به آن حضرت فرمود:
« فَلَعَلَّكَ باخِعُ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً » (1)
چه بسا که از پی (اعراض) آنها، اگر به این گفتار ایمان نیاورند، خود را از اندوه هلاک کنی.
یعنی: این گونه که پیش می رود، شاید از شدت ناراحتی ات - به خاطر این که به آیات قرآن گوش میدهند و بی تفاوت و با استهزا به تو پشت کرده و می روند به جان خود را از دست بدهی.
ضمنا تأکید می فرماید که ما بخش حقیقی و راستین داستان موسی و فرعون را بیان می کنیم. یعنی آن چه از قول دیگران در این خصوص گفته شده، اعتباری ندارد. آیه بعدی به بیان علت این نوع از سخن گفتن پرداخته است:
« انَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً » (2)
فرعون در زمین برتری جست و مردم آن را دسته دسته کرد.
ص: 341
ظرافت تعبیری دیگر قرآن مجید در این آیه، آن است که می فرماید:
فرعون با ایجاد چند دستگی و اختلاف در افرادی که بر آنها حکومت می کرد، خود را برتری داد. لذا به دلیل وجود دیدگاه های مختلف، ستمگری او مورد اتفاق همه واقع نمی شد. عده ای ستمگری او را به سود خودشان می دانستند، از این رو مانع لرزش تاج و تخت او می شدند. البته سرزمینی هم که فرعون بر آن حکومت می کرد و در همین آیه بدان اشاره شده، سرزمین مصر است. پر واضح است که سرزمین های دیگر، تحت إشراف و سیطره ی او نبوده است.
« يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يستحیی نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ المفسدین » (1) گروهی از آنها را به ضعف و زبونی می کشید و پسرانشان را سر می برید و زنانشان را زنده می گذاشت. بدون تردید وی از فسادکاران بود.
« وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نمکن لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وُجُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا کانوا يَحْذَرُونَ » (2)
و ما می خواهیم بر آنانی که به ضعف و زبونی کشیده
ص: 342
شدند، منت نهیم و آنها را پیشوایان (مردم) گردانیم و ایشان را وارث زمین کنیم. و در زمین قدرتشان دهیم، و به فرعون و هامان و سپاهشان هر آن چه را که از آن حذر داشتند، نشان دهیم.
زادگاه اصلی بنی اسرائیل، منطقهی فلسطین بوده است؛ اما وقتی خشکسالی تقریبا همه ی آن مناطق را فرا گرفت، مرحله ی نخست ورود فرزندان يعقوب به مصر، به منظور سفر برای دریافت غلات صورت گرفت. این سفر به مواجهه ی فرستادگان يعقوب با برادرشان يوسف انجامید. در سفر دوم، یوسف به بهانه ی گم شدن جام خود و یافتن آن در میان بار «بنیامین» او را نزد خود نگاه داشت. در سفر سوم، که فرزندان يعقوب علیه السلام به امر پدر، برای یافتن يوسف عليه السلام و برادرش «بنیامین» راهی مصر شدند، یوسف پس از معرفی خود به برادرانش، از آنان خواست تا به همراه پدر و تمامی خاندان يعقوب به مصر مهاجرت کنند. (1) این دعوت، نقطه شروع شکل گیری و سکونت قوم بنی اسرائیل در مصر به شمار می آید که در آن زمان بیش از هفتصد نفر نبوده اند. (2)
گویا این دوره تا زمان حیات یوسف یا اندکی پس از آن، به سبب موقعیت ممتاز او در حکومت، دورانی آرام و مناسب برای بنی اسرائیل بوده است و در این مدت، آنان از مهمان نوازی یوسف علی ه السلامبرخوردار بوده اند:
ص: 343
« فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ ءاوى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ ءامنين » (1)
وقتی بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را به آغوش کشید و فرمود: وارد مصر شوید که به خواست خدا در امان خواهید بود.
پس از مرگ یوسف عليه السلام و برادرانش به عنوان سرشاخه های اصلی و نیای بنی اسرائیل، نسل های بعدی به سرعت زیاد شدند و قومی بزرگ و فراگیر را تشکیل دادند. با پیدایش حکومتهای جدید، حاکمان جامعه به بهانه ی هراس از طغیان بنی اسرائیل، به سختگیری و برخورد شدید با آنان پرداختند. تا آن جا که در مدت کوتاهی بسیاری از بنی اسرائیل را به بردگی خویش درآوردند و فرزندان پسر آنان را بعد از تولد، به دستور فرعون زمان موسی سر بریدند. (2) آیه چهارم از سوره قصص به همین موضوع اشاره دارد. این فرآیند چند قرن طول کشید. در طول این مدت، فرعونیان هم خودشان فاسد بودند و هم مصری ها را فاسد کردند. یعنی زنان و فرزندانشان مبتلا به انواع فحشا بودند و فلسطینی های بعدی، به هر کدام از سرزمینهای عربی و غیر عربی که رفتند، این سنت سیئه را انتشار دادند.
در این آیات، خداوند می خواهد به مستضعفان زمین وعده بدهد که آنها را به آقایی می رساند. لذا خبر می دهد که وقتی مصیبت های وارده از جانب فرعون بر قوم بنی اسرائیل به اوج خود
ص: 344
رسید، حضرت موسی علیه السلام را به منظور نجات بنی اسرائیل برانگیخت و توسط او وعده خویش را محقق ساخت.
او و برادرش هارون علیهما السلام با مشاهده این ستمها، برای رهایی بنی اسرائیل از ظلم و ستم فرعون بسیار کوشیدند که این تلاش با دعوت از فرعون برای ایمان به خدا و اجازه از او جهت بازگشت بنی اسرائیل به سرزمین پدری شان «کنعان» ادامه یافت. (1) اما با رد این درخواست از سوی فرعون، موسی و هارون علیهما السلام برای خارج کردن بنی اسرائیل از مصر، راه فرار شبانه را برگزیدند. حضرت موسی علیه السلام فرمان یافت تا با استفاده از تاریکی شب، بنی اسرائیل را از مصر خارج کند و با عبور دادن آنان از دریا، راه رهایی را بر روی آنان بگشاید:
« وَ لَقَدْ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بعبادی فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ یبسا لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشى » (2)
ما به موسی وحی کردیم که بندگانم را شبانه روانه کن و راهی خشک در دریا برای آنان باز کن که نه از تعقیب دشمن خواهی ترسید و نه از (غرق شدن) می هراسی. سحرگاهان که فرعون از خروج شبانه بنی اسرائیل و فرار آنها آگاه شد، با لشکری مجهز به تعقیب آنان پرداخت.
« وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَ جُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً حَتَّى إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ » (3)
ص: 345
و بنی اسرائیل را از دریا عبور دادیم. آن گاه فرعون و سپاهش از روی ظلم و تجاوز آنها را دنبال کردند تا این که غرق شدنش در رسید.
مدعا این است که در حقیقت، خداوند با نقل این ماجری و به منظور بیان سنت خویش، می خواهد بفرماید: ما هیچ پیغمبری را با دستوری قطعی که باید در روی زمین عملی بشود، نمی فرستیم، مگر این که عهد کرده ایم تا بالاخره روزی این پیغمبر ما حاکم بر زمین شده و دستور ما را اجرا خواهد کرد. اگر به مرگ طبیعی مرد، هر اندازه از دستور ما را که عمل کرد، یعنی اراده ی ما همان مقدار بوده، ولی اگر فرعون یا هامانی مانعش شد؛ و او به مرگ غیر طبیعی مرد، ما تعهد میکنیم که روز دگری خواهد داشت و او در نهایت به آنچه ما مقرر داشته ایم، موفق خواهد شد.
در ادامه خدای سبحان می فرماید:
« وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ اذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي ؛ إِنَّا رَادُّوهُ إليک وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ » (1)
ما به مادر موسی وحی کردیم که او را شیر بده. و چون بر (جان) او احساس نا امنی کردی، به دریایش بیفکن و نترس و اندوه مدار، که ما او را به تو باز می گردانیم و از پیامبرانش قرار می دهیم.
ص: 346
در این جا این مطلب مهم وجود دارد که وحی مخصوص به پیغمبر نیست. زیرا خطاب به مادر موسی علیه اسللام نیز وحی الهی شد؛ البته بعضی ها در این جا گفته اند به مادر موسی الهام شد، که اینان اصلا نه معنای الهام را فهمیده اند و نه معنای وحی را متوجه شده اند.
الهام به معنای مطلبی است که در دل انسان بیافتد، آنگونه که او آن را دستوری خارج از دل خویش تلقی نکند. مثل این آیه:
« وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها » (1)
سوگند به نفس و آن چه آن را سامان داد، پس (فهم) فجور و تقوی را به وی الهام کرد.
نیز در دعاها داریم:
« اللَّهُمَّ ألهمنى الْخَيْرِ فِي أَمْرِي ». (2)
خداوندا توفیق خیر در کارم را به من الهام کن!
توفیق یعنی اینکه انسان به قدرت خودش بر انجام کار خوب و یافتن مصداق آن پی ببرد. مثلا احسان، نیازمند دو مقدمه است:
اولا علم به احسان و تشخیص مصادیق آن و افراد نیازمند دریافت آن.
ثانيا توانمندی و تمكن جانی و مالی بر انجام آن؛ به طوری که گاهی انسان از تمکن لازم برخوردار است، ولی تصور می کند که اصلا نیازمندی وجود ندارد. گاهی نیز ضمن آگاهی از وضعیت و
ص: 347
شرائط نیازمندان و فقرا امکانی برای مساعدت به آنان ندارد.
حال؛ در موضوع بحث ما، الهام یعنی آنکه خداوند چنان در قلب انسان بیندازد که نسبت به ناتوانان و نیازمندان به احسان، متوجه و متذکر گردد. البته آنچه او را قادر بر انجام این فعل می کند، علم است. لذا روایت دارد که خداوند برای امتحان بنده اش، نکته ی مختصری در دلش می اندازد. اگر رو بر نتابد و با محسن قبول و لبیک به این ندای درونی به کار خیر اقدام ورزید، توفيق عمل خیر بیشتری را به او می دهد. تا جایی که خودش اساسا منشأ خیر می گردد. ولی اگر بی اعتنایی کند و با همه ی توانمندی که دارد از انجام عمل خیر سر باز زند، او را به حال خویش رها می کند. (1)
اما وحی یعنی اینکه: من متوجه این معنا باشم که از جای دیگری خبری به من داده می شود. شاهد این قضیه آن است که در هنگام الهام، کسی نمیگوید چه کسی این مطلب را به قلبم انداخت؟ راست بود یا دروغ؟ لذا بدون چنین احساسی در اقدام به آن چه در قلبش افتاده است، درنگ نمی کند. ولی در وحی اصولا این بحثها مطرح نیست. شخص با آگاهی کامل و درک مناسب، نسبت به منبع خبری که به او داده شده، اقدام می کند و به اوامر و دستورات آن وحی عمل می کند. قرآن می فرماید:
« وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ » (2)
و به آن چه فرمان داده می شوند، عمل می کنند.
ص: 348
لذا ما نمی توانیم بگوییم دیوار و جمادات، درک و شعور ندارد؛ چرا که من و شما توان و قدرت آن را نداریم که به دریافت های جمادات راهی داشته باشیم. ولی متأسفانه با درک ناقص خویش، به این مسائل ورود می کنیم و می گوییم:
از جمادی مردم و نامی شدم *** وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم *** پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟
حمله ی دیگر بمیرم از بشر *** تا بر آرم از ملایک پرو سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو *** کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم *** آنچ اندر وهم ناید آن شوم (1)
اینها مطالبی است که ما تنظیم کرده ایم، وگرنه بدون شک، خداوند به بعضی از انسان ها قدرت هایی داده که به دیگران نداده است. لذا کیفیت اخبار خدا به مادر حضرت موسی، برای افراد بشر به طور دقیق روشن نشده است.
بعد می فرماید:
« فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وُجُودَهُمَا کانوا خاطِئِينَ . . . فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ کی
ص: 349
تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ لکن أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ » (1)
پس خاندان فرعون، او را از آب گرفتند تا سرانجام دشمن جان آنان و مایه اندوهشان باشد. آری فرعون وهامان و سپاهشان خطاکار بودند... پس او را به مادرش بازگرداندیم تا چشمش روشن شود و غم نخورد، و بداند که وعده خدا
درست است، ولی بیشترشان نمی دانند.
در این جا نیز می فرماید: بستگان فرعون، کودک را از آب گرفتند تا در دستگاه خود دشمن بسازند. لذا نمی توانیم فعل «لیکون» را که مضارع است، مربوط به آینده بدانیم؛ چرا که در گذشته اتفاق افتاده است. اما زمان این فعل نسبت به « فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ » ، آینده محسوب می شود.
به ابتدای آیه پنجم برگردیم:
اگر خدا می خواست فقط درباره موسی و فرعون بحث کند، باید میگفت: « أَرَدْنَا أَنْ نَمُنَّ » یعنی ما چنین خواستیم؛ در حالی که فرموده است: «ما چنین می خواهیم».
بني العباس در پانزدهم جمادی الاولی سال 132 هجری، در نخستین روزی که می خواستند در مسجد کوفه از مردم بیعت بگیرند، «داوود بن علی بن عبدالله بن عباس»، برادرزاده اش «ابوالعباس سفاح» را بلند کرده و خطاب به مردم حاضر در مسجد، همین آیه ی « وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ ...» را خواند. پیامش این بود که: ای مردم! امروز شما مستضعف هستید
ص: 350
و ما هم حاکم بر شماییم و بنابر سخن قرآن که وعده ی الهی است، مقرر شده تا بر شما حکومت کنیم و شما هم با ما بیعت کنید. لذا در پایان سخنان خویش، به منظور تحذیر از هر گونه اقدام خلافی گفت:
« فانا السِّفَاحِ الْمُبِيحِ وَ الثَّائِرُ المبير». (1)
من خون ریز بی باکم و انتقام جوی هلاک کننده.
من کسی هستم که آن قدر خون می ریزم تا همه بدانند که در ساختار قدرت جدید، سخنی از عفو گذشتگان نیست. من کسی هستم که رابطه را قطع می کنم. یعنی ما نسل هر کسی را که در حکومت گذشته جانی می دانستیم، قطع می کنیم.
استضعاف که در این آیه ی شریفه با تعبیر « تستضعف طائِفَةُ مِنْهُمْ » بدان اشاره شده است، بیان حال مستضعف به لحاظ زمان محکی است نه وقت حکایت. یعنی وقت حکایت، زمان خاتم انبیاء صلی الله علیه واله است، ولی زمان وقوع حکایت، عصر موسی علیه السلام است. لذا هرگز خداوند نمی خواهد بفرماید «خواستیم بر کسانی که این چنین اند منت گذاریم». خیر! بلکه می فرماید: «اراده ی ما این است که از دادن منصب مان که منصب الهی است، به هر کسی، هدفی را دنبال کرده باشیم. از سویی، مصداق واضح صاحب منصب مادر این آیه ی کریمه، انبیاء الهی و خاتم انبیاء صلی الله علیه واله وائمه ی
ص: 351
دوازده گانه علیهم السلام هستند، و در آیه ی کریمه ی مورد بحث، از همه آنها به «امام» (1) که اجمع از رسول است تعبیر می کند.
اما جامعه آن گونه آن بزرگواران به ناتوانی کشاند که آنها را به شهادت رساند و مانع عملی شدن اراده ی ما شده و در نتیجه ی عملکرد آنان، این ذوات مقدسه، متمکن از ادای وظیفه الهی خویش نشدند. اینک می خواهیم بر آنان منت نهیم.
لذا «اِستَضعَفُوهُم» را نمی توان «وَجَدُوهم ضُعَفاءَ» یعنی «آنها را ضعیف یافتند» معنی کرد. بلکه همان گونه که گفته شد، مفهوم آن چنین نیست که جامعه کاری کرده باشند که اهل بیت انجام وظیفه نکنند، بلکه کاری کردند که ناتوان از انجام وظیفه شده باشند. از جمله اینکه مثلا آنها را کشتند، زیرا هرگز بنانبوده انبیاء الهی رویین تن باشند. بنا نبوده بتوانند زنجیرهای آهنی را پاره کنند و یا با یک مشت سقف زندان را فرو ریزند و از زندان بیرون آیند، یا به زور و اجبار، مردم را گرد آورند.
به عنوان مثال، امیرالمؤمنین می فرمود: «اگر تمام عرب در مقابل من بایستند، بدانان پشت نخواهم کرد»، اما کار را بر حضرتش به جایی رساندند که یا اعلان ارتداد کند و یا چیزی را تحمل کند که از عهده ی هیچ رویین تنی بر نمی آمد. به همین ترتیب با سیدالشهداء علیه السلام به گونه ای رفتار کردند که در آخرین رجز خویش در عصر عاشورا بفرماید:
ص: 352
الْمَوْتُ خیر مِنْ رکوب الْعَارِ *** وَ الْعَارَ خَيْرُ مِنْ دُخُولُ النَّارِ
در یک کلام: مرگ به از ننگ و ننگ به از آتش است. واضح است که منظور امام علیه السلام آتش الهی بود نه آتش نمرودی. خلاصه آنکه درست این است که «اِستَضعَفُوهُم» را «جَعَلُوهُم ضُعَفاءَ» معنی کنیم.
انبیاء و ائمه همانانی هستند که قرآن ما را در جریان کشته شدن و تکذیبشان از جانب مردم قرار داده و می فرماید:
« فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ » (1)
گروهی را تکذیب کردید و گروهی را می کشتید.
لذا قرآن اراده ی الهی را در حمایت از این مستضعفین حکایت کرده و می فرماید: ما به طور قطعی بر آنها منت می گذاریم و تعهد میکنیم که اینها را به قدرت رسانیم و وارثان زمینشان گردانیم، و آنان را در زمین مسلط سازیم و توانمند بداریم. نخستین وعده ای که بدانان می دهیم، این است که آنها را «امام» و «مقتدا» قرار میدهیم؛ زیرا مخالفانشان به طور یقین کشف کرده بودند که قدرت ایمان آنان به حدی است که به هیچ عاملی دست از اظهار ایمان بر نمی دارند، لذا نیروی لازم برای مقابله با آنها را ندارند.
بنابراین، مستضعفی که خداوند در آیه مورد نظر بنا دارد او را امام و وارث زمین قرار دهد، آن کسی نیست که می خواسته یک دانه برنجبخورد، ولی چون به او اجازه ی این کار را نداده اند،
ص: 353
خداوند می خواهد در عوض آن برنجی را به او بدهد که هر دانه اش یک من تبریز باشد! خیر! مستضعف آن کسی است که خودش توان انجام رسالت الهی را دارد؛ لیکن مردم از روی سرکشی و طغیان، در او ایجاد ضعف کرده اند، یا کاری کرده اند که تلقى ضعف از او شده باشد.
به عبارت دیگر، «مستضعف» کسی است که از او سلب قدرت شده یا نسبت به وی تلقی بی قدرتی شده است. در آیه مورد بحث که از آیات عجیب قرآن است، هم وعده ی ظهور و هم وعده ی رجعت مستضعف گنجانده شده است. لذا پیامبر مصداق مستضعف - به آن معنا که جلوی ادای وظیفه ی الهی اش را بگیرند - نبود.
ما اگر بخواهیم اجمالا و قبل از تطبیق این قانون الهی، کلیت و جزئیت آن را از جهت زمان و مکان دریابیم و از این طریق به فهم معنای آیه ی کریمه نزدیک شویم، باید بدانیم این کلیت و جزئیت به حسب اشخاص معنا ندارد. زیرا آنانی را که خدا امام و پیشوا قرار میدهد، کسانی اند که از همان ابتدا شایستگی امامت داشته اند، یعنی همان کسانی که در زمین به ضعف کشیده شدند.
به کار بردن ماده «ضعف» در باب استفعال، دو معنا را می تواند برساند: یکی طلب فعل و دیگری ایجاد فعل. « استضعف أَقْوَاماً» می تواند چنین معنا گردد که عده ای را ضعیف یافت، یا عده ای را از انجام کاری که توانش را دارند، ناتوان کرد. استضعاف در این آیه که فعل آن به صورت مجهول آمده، یعنی در آنها ایجاد ضعف شد یا ضعفشان کشف شد، که به هر دو معنا در آیه ی مورد بحث صحيح
ص: 354
است، هرچند به نظر من معنای دوم به مقصود حضرت حق جل و علا نزدیک تر به نظر می رسد.
راز عملی نشدن مسئولیت از جانب صاحب منصب الهی، ناتوانی وی در ادای مسئولیت خویش نیست، بلکه این عدم تمکین به موانع و عواملی بر می گردد که سد راه وی در ادای وظیفه اش شده اند. زندانی کردن موسی بن جعفر، انتقال حضرت هادی و عسکری از مدینه و تبعیدشان به سامرا، خانه نشین کردن امیرالمؤمنین علیهم السلام و دیگر فشارهایی که بر سایر ائمه علیهم السلام وارد آوردند، همه از همین قبیل است. این در حالی است که این ذوات مقدسه در برابر این همه موانع مادی پا پس نکشیدند، بلکه آنقدر در انجام مسئولیت خویش مقاومت کردند که این تضييقات منجر به شهادتشان شد. لذا مبادا آنان را با مصادیق آیه ی شریفه ی « الَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيَلِهِ وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» - که بیان حال مردان و زنان ضعيف الجسم، هم چون پیرمردان و پیرزنان و کودکان، و آنانی که جرأت اظهار مسلمانی ندارند . یکی بگیرید.
از مابعد آیه یعنی « وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الارض » که اشاره به فضای حاکم پس از ظهور است، معلوم می شود منظور آیه این است که آنها را به لحاظ مادی و نه روحی ناتوان کردند.
منظور از ناتوانی روحی یعنی به گونه ای جار و جنجال کنند که طرف مقابل در موضع انفعال قرار گیرد و خجالت کشد یا بترسد، و در نتیجه نتواند از انجام وظیفه ای که بر عهده دارد، برآید. ولی
ص: 355
ناتوان مادی یعنی استعداد مادی ادای وظیفه ی رسالت یا امامت را از رسول و صاحب منصب الهی سلب کنند و در زمین ناتوانشان سازند.
برای فهم معنا و تفاوت ناتوانی و استضعاف روحی با جسمی، به این داستان توجه کنید، چرا که این گونه قصه هاگویای خیلی از معانی دقیقی است که بیان خود مطلب بدون این قضایا بدین گونه واضح نیست.
رشید عالی (1892 - 1965 م) از چهره های ناب سیاسی و مظهر ملی گرایی عراق بود، که از 1933 تا 1941 سه بار نخست وزیر عراق شد. در جنگ دوم جهانی کوشید تا برای قطع نفوذ بریتانیا در عراق، به کشورهای محور به ویژه آلمان نازی نزدیک شود. در آوریل 1941 کودتایی ضد بریتانیایی را سازمان داد. اما بعد از دو ماه، حکومتش برافتاد.در آن زمان انگلیسیها معاهده ای با عراق داشتند که با ایران، علی رغم اعلام بیطرفی اش، چنین پیمانی نبسته بودند، و آن اینکه ارتش انگلیس حق نداشت بیش از سه روز در عراق بماند. ولی انگلیسی ها عراق را دوباره اشغال کردند و همه پیمان های بسته شده را ملغی دانستند. رشید عالی که مظهر ضدیت با انگلیس نیز بود، پس از شکست کوشش هایش در عراق، همراه با شریف نایب السلطنه، امین زکی رئیس ستاد ارتش و حاج امین الحسینی مفتی اعظم فلسطین، شبانه از عراق بیرون آمد و از مرز خسروی به ایران گریخت و به تهران آمد. این واقعه زمانی اتفاق افتاد که رضاشاه هنوز در قدرت خود بود، لذا آنها در تهران با تسلط کامل به شدت
ص: 356
تحت مراقبت جاسوسان شهربانی به ریاست سرپاس مختاری که هر تحرکی را زیر نظر داشت، قرار داشتند؛ تا این که رشید به قصد جلب حمایت های هیتلر عازم برلین شد.
به هنگام کودتای نظامی «شریف علی بن حسین» علیه «ملک فیصل دوم» دو ساله، پسر خاله ی خود، در شرایطی که نیابت سلطنت بر عهده «عبدالله» دایی اش بود، مادرش «شاهزاده بدیعه» او را که کودکی بیش نبود در آغوش گرفت و از صحنه درگیری گریخت و به خانه آیت الله «سید محمد صدر» برد. ولی انگلیسیها به دلیل نفوذی که این مرجع دینی داشت، چیزی به ایشان نگفتند. البته این کودتای نافرجام بیست روز بیشتر طول نکشید و رهبر کودتا به لبنان گریخت و از آن جا راهی انگلستان شد و در آن جا به تحصیل پرداخت. سپس خاندان شاهی عده ای را به اتهام اقدام علیه قانون اساسی محاکمه کردند. متهمان هم در توجیه اقدام خویش، به پناه آوردن مادر ملک فیصل به خانه آیت الله صدر استشهاد کردند که همکاری شان با کودتاچیان از روی ترس بوده است.
استشهاد ما به این بخش از این ماجرا است که وقتی شاهزاده با کودک دو ساله اش به خانه آیت الله صدر پناه آورد، ایشان بیست و چهار ساعت با اتومبیل خودش در بغداد میگشت تا بگوید که من فرار نکرده ام. معظم له بعدها به خود من گفت: حکومتی ها به سراغ من آمدند و از من پرسیدند: آیا شما قبول دارید که اینها ترسیدند؟ گفتم: بله! گفتند: آخر چگونه چنین چیزی می شود؟ گفتم: ترس مثل شجاعت و یا حب و بغض، از صفات نفسی است.
ص: 357
همه افراد در واکنش به صفات نفسی، طبق یک ضابطه ی مشخص رفتار نمی کنند و هر کسی ضابطه خودش را دارد. این مسأله، میزان خارجی ثابتی ندارد که طبق آن بتوانیم بگوییم اگر چنین یا چنان بشود، طرف میترسد. شدت یک حادثه معین ممکن است صد برابر شود و کسی از آن نترسد؛ در حالی که ممکن است شخص دیگری از یکصدم آن حادثه بترسد. لذا من شهادت می دهم که اینها واقعا ترسیده اند و شهادت می دهم که خودم واقعا نترسیده ام.
این ماجرا را آوردم تا بگویم استضعاف روحی در اولیاء حق وجود ندارد. یعنی ولی الله، خواه پیامبر باشد یا امام منهای مقام رسالت هرگز نمی ترسد. لذا استضعاف در آیه ی شریفه استضعاف مادی است، یعنی کاری میکنند که او را ناتوان کنند. مثلا اگر مانند موسی بن جعفر علیهما السلام زندانی اش کنند، دیگر کاری از دستش برنمی آید. یا مانند امام مجتبی علیه السلام در نبرد تنهایش بگذارند، کاری نمی تواند بکند. امام حسین و امیرالمؤمنین علیهما السلام را هم بی یار و یاور گذاشتند. امام علیه السلام با جار و جنجال جانمی زند و از میدان به در نمی رود. لذا امیرالمؤمنین خطاب به خلیفه اول فرمود:
«یابن صهاک الحبشية، لولا كتاب بين الله سبق، و عهد من رسول الله صلی الله علیه واله تقدم،لأریتک أنا أضعف ناصرا و أقل عددا » (1)
ص: 358
ای پسر صهاک حبشی! اگر نمی بود آن چه در کتاب خدا است و در پیمانی که از جانب رسول خدا صلی الله علیه واله با من پیش از این بسته شده است، به تو نشان می دادم که کدام یک از ما یاری کننده مان ضعیفتر و تعدادمان کمتر بود.
ویژگی بارز ستمگران و ظلمه هم چون معاویه و همتایان او، همواره بهره مندی شان از قدرت مادی است. آنان به پشتوانه ی این قدرت مانع دیگران می شوند و شخص را می کشند تا وی نتواند رسالت الهی اش را به انجام رساند. شاهد قرآنی این سخن، آیه شریفه است:
« يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ ربک . . . . . . وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» (1)
ای رسول! آن چه را که از جانب پروردگارت به تو ابلاغ شده به مردم برسان... و خدا تو را از دست مردم حفظ می کند.
اگر به جای فعل ماضی «انزل» در این آیه، از فعل مضارع «ینزل» استفاده شده بود، چنین تعبیری به منزله تعهدی می شد که خداوند از رسولش گرفته است مبنی بر این که تو باید هر آن چه را که حاملش هستی به مردم برسانی. این به منزله ی آن است که به مردم گفته باشد: ای مردم! پیامبر متعهد شده تا هر حکم و آیه ای
ص: 359
را که به شما نرسانده است . فارغ از زمان نزول آیه که در ابتدای بعثت نازل شده یا در آخر آن که این از جنبه های خارجی موضوع است - برساند. بنابراین اگر چیزی را نرساند، معنی اش این است که خدا به او نداده و نباید آن را به حساب خیانت رسول تلقی کرد.
ولی فعل ماضی، عظمت این رسالت را می رساند که «ما أنزل»، متعلق به همه آن چیزی است که خالق عالم بر خاتم انبیاء صلی الله علیه واله نازل فرموده است؛ یعنی آن چه اگر به مردم نرسد، به معنی آن نیست که پیامبر رسالت الهی را به مردم نرسانده است. بلکه در حقیقت من خدا آن را نگفته ام، وگرنه سنت الهی و تعهد پیامبر بر این است که اگر حکمی را من گفته باشم، برساند. شاهد این بیان، وعده ی الهی، در عبارت « وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» است. یعنی خدا تو را از مردم حفظ می کند. این حفاظت، حفاظت از اشتباه و نسیان و افترای عالمانه و عامدانه بر خدا نیست. خیر! بلکه سخن بر سر حفظ پیامبر از شتر مردم است.
به عبارت دیگر؛ معنای «ما نزل»، این است که اگر نگویم یقینا، ولی به حساب ضوابط عقلائی ۔ نظر پیامبر این بود که آن گاه که می خواهد شروع به ابلاغ کند، همانجا فرصت این ابلاغ را به او نداده و در دم وی را خواهند کشت. البته سوره مبارکه ی مائده در «حجة الوداع» در عرفات و روز عرفه نازل شد. پیامبر مأمور بود تا امامت امیرالمؤمنین علیه السلام را در عرفات و روز عرفه یعنی روز نهم ذی الحجه اعلام کند. آن حضرت - بر حسب آن چه منافقان از قبل در تبوک نشان داده بودند و شناختی که از آنان داشت - میدانست در این خصوص بیکار نخواهند نشست. لذا اگر به
ص: 360
همین منوال پیش رود، در نهایت حکم الهی ابلاغ نشده و زحماتش هم هدر خواهد رفت. لذا خدای سبحان در هجدهم ذی الحجه تکرار کرد که آن چه را در آن روز فرستادیم، به مردم برسان و اگر نرسانی، اصل رسالتت را ادا نکرده ای و خدا تو را حفظ می کند.
آنان در آسمان و عندالله ناتوان نبوده و نیستند. به همین جهت، حق مطلب این بوده و هست که خداوند متعال می خواهد بفرماید: هرگز بنای ما بر این نبوده که همواره جهت پیشبرد اهدافمان نسبت به اجرای سنن الهی استثنا قائل شویم و کاری کنیم تا با کشتن مخالفان امیرالمؤمنین پس از رسول اکرم صلوات الله عليهما و آلهما، آن حضرت بتواند امام مطاع باشد و تنها چهار نفر مانند ابوذر و مقداد و سلمان و عمار باقی بمانند، چراکه ادای وظیفه تنها در گرو امامت بر چنین افرادی نیست و این تنها جزئی اندک و مختصر از ادای وظیفه ی الهی امام است.
با توضیحات گذشته روشن شد که مفهوم استضعاف در این جا مادی است؛ استضعاف مانعی خارجی از ادای رسالت الهی است و هرگز بیانگر هیچ نوع نقصی در وجود کسی که رسالت الهی را بر عهده او دارد، نیست و اصولا وجود ترس در اولیای برحق الهی معنی ندارد.
اکنون برای استحکام بیشتر بحث، به معرفی شواهدی دیگر ازآیات قرآن در تأیید این معنی می پردازیم:
ص: 361
« وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ» (1)
و این که پیامبران را به ناحق کشتند.
« قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ » (2)
بگو: پس چرا پیامبران خدا را در گذشته میکشتید اگر مؤمن بودید؟
« أَ فَكُلَّما جاءکم رَسُولُ بِما لا تَهْوى أنفسکم استکبرتم فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ » (3)
آیا هر بار پیامبری چیزی برایتان آورد که دلخواه شما نبود، تکبر ورزیدید؟ پس گروهی را تکذیب کردید و گروهی را می کشتید.
« فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَالَا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ » (4)
(ای موسی) تو و پروردگارت بروید و بجنگید. ماهمين جانشینیم (حوصله جنگ نداریم).
در سیره و حدیث نیز شواهدی می یابیم، از جمله موارد زیر:
یکی از مصادیق استضعاف، داستان گرفتن بیعت اجباری از امیرالمؤمنین علیه السلام توسط اصحاب سقیفه است. وقتی آن حضرت را به زور به مسجد کشاندند، رو به محلی کرد که مکان دفن یا
ص: 362
جنازه ی رسول خدا صلی الله علیه واله بود، و این آیه را تلاوت فرمود:
« وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ » (1)
سر برادرش را گرفته و به سوی خود می کشید. (هارون) گفت: ای پسر مادرم! این قوم مرا تضعیف کردند و نزدیک بود مرا بکشند، پس مرا دشمن شاد مکن!
اصل آیه درباره ی هارون و موسی و مربوط به زمانی است که موسی از وعده گاهی که با خداوند متعال داشت، بازگشت و دید که قومش بت پرست و گاو پرست شده اند. آن گاه از ناراحتی ریش برادرش هارون را گرفت و به سمت خودش کشید و هارون به موسی علیهما السلام عرضه داشت: ای پسرمادرم! ریش و سر مرا مگیر! من با آنانی که بت پرست شدند، مخالفت کردم، لیکن آنها مرا ناتوان یافتند.
محل استشهاد امام علیه السلام به این آیه شریفه در داستان اخذ بیعت اجباری از ایشان، این است که: چنین نبود که من ناتوان شدم یا نیرو داشتم ولی اعمال نکردم. خیر! بلکه مرا ناتوان یافتند، زیرا مأمور نبودم تا به اعجاز، ایجاد نیرو کنم، با این که این کار به راحتی از من ساخته بود. ترس من از این بود که بگویی میان بنی اسرائیل تفرقه انداختی و سخنم را رعایت نکردی (2) بنابراین چه بایست می کردم؟!
جالب در این قضیه آن است: خصوصیاتی که درباره داستان
ص: 363
هارون و موسی است، به طور عجیبی قابل انطباق بر وضعیت على علیه السلام بعد از رحلت خاتم انبیاء صلی الله علیه واله با حفظ سطح مقام صاحب منصبان الهی است. اساسا حق این است که بگوییم توطئه از زمان رحلت شروع شد، نه این که منتظر بمانند تا پیغمبر بمیرد، آنگاه توطئه شان را شروع کنند، زیرا آنها نمی دانستند که پیغمبر چقدر عمر می کند.
استضعافی که درباره امیرالمؤمنین علیه السلام اعمال شد، استضعاف به لحاظ قوای مادی بود، نه ایجاد ضعف به این معنا که لشکری داشته باشد و آن را از او گرفته باشند. لذا اراده ی خودشان را بر آن حضرت تحمیل کردند. این است که امام علیه السلام خطاب به رسول خدا زبان به شکایت می گشاید که اینها مرا ناتوان یافتند و نزدیک بود مرا بکشند.
آیاتی از قرآن که ضمن آنها به ماجرای «لوط» پیامبر و قومش می پردازد، وجهی دیگر از استضغاف را برای ما روشن می سازد:
« وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يُصْلِحُونَ قالُوا تَقاسَمُوا بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَ أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لولیه ما شَهِدْنا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَ أَنَا لَصادِقُونَ وَ مکروا مَكْراً وَ مَكَرْنا مَكْراً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ» (1)
در آن شهر، نه دسته بودند که در آن سرزمین فساد می کردند و به اصلاح نمی پرداختند. گفتند: بیایید به نام
ص: 364
خدا هم قسم شوید که به طور قطعی به «صالح» و قومش شبیخون بزنیم. سپس به خونخواهي وي (به دروغ) خواهیم گفت: ما در محل قتل کسانش حاضر نبودیم و ما قطعا راست می گوییم. و نیرنگی طرح کردند و ما نیز نیرنگی تدبیر نمودیم در حالی که آنان خبر نداشتند.
با فهم معنای آیه، نحوه ی به استضعاف کشیدن «لوط» در میان قومش را می فهمیم. در شهری که لوط می زیست، نه خانواده بودند که به خاطر قدرتی که در خودشان می دیدند و تسلطی که بر مردم شهر داشتند، خویشتن را بر هر کاری توانمند می یافتند. اینان می دانستند مردم شهر نیز از کارهایی که خواهند کرد، ناراحت نخواهند شد. از این رو با یکدیگر هم قسم شدند، به خدا سوگند خوردند تا شبانه به لوط و کسانش حمله کنند و آنها را بکشند، سپس به دروغ گواهی دهند که در صحنه ی قتل حضور نداشته اند. البته در صورتی که حضور می داشتند، از لوط و اطرافیانش به طور کامل دفاع می کردند.
خداوند می فرماید: ما هم مکرشان را با مکر پاسخ دادیم و به الوط دستور دادیم از آن شهر - بدون همسرش که با آنان همدست و همسان بود به بیرون آید. سپس همه را گرفتار عذاب کردیم.
استضعاف قوم لوط، از آن جهت نبود که در طرف مقابل یعنی «لوط» و پیروانش ایجاد ضعف کرده باشند، بلکه از آن جا که عامل حق جل و علا را در نظر نگرفتند، احساس می کردند که آنها را ضعیف یافته اند. ولی خداوند مکرشان را بی اثر کرد و فهمیدند که خودشان ضعيف اند.
ص: 365
یکی دیگر از مصادیق استضعاف که خداوند در قرآن بدان اشاره دارد، مربوط به آنانی است که در اظهار ایمان خویش ناتوانند. سخن بر سر مؤمنانی از قریش مکه است که کشف کردند اگر بخواهند در دفاع از خود اظهار ایمان کنند، توحیدشان در تضاد با شرک آنان است. لذا از آنانی محسوب می شدند که استضعاف در ایمان داشتند؛ یعنی از ایمانی قوی برخوردار نبودند. قرآن استضعاف آنان را این گونه به تصویر کشیده است:
« الَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» (1)
به جز مستضعفین از مردان و زنان و کودکان که چاره ای نمی توانند بیندیشند و راهی به جایی نمی برند.
اینان حتی به لحاظ ضعف در ایمانشان، نمی توانند دست تعدی را از خویش دور سازند. لذا این گونه دست نیاز به درگاه حضرت حق جل وعلا بر می داشتند:
« رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُها وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ نَصِيراً » (2)
پروردگارا ما را از این شهری که اهلش ستمکارند بیرون ببر، و برای ما سرپرستی بگذار، و از جانب خود برای ما یاوری قرار ده.
ص: 366
نوع دیگری از استضعاف، کنشی است که از ناحیه ی کفار نسبت به مؤمنان صورت می گیرد، که عقاید آنان را در حضور خودشان به سخره بگیرند. این شکل از استضعاف را قرآن این گونه بیان می فرماید:
« وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آیات اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ أَنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً» (1)
البته خداوند در قرآن بر شما نازل کرده که هر گاه بشنوید آیات قرآن مورد استهزاء و ریشخند قرار می گیرد، با آنها منشینید تا سخنی دیگر آغاز کنند؛ چرا که در غیر این صورت شما نیز مثل آنان خواهید شد. مسلما خداوند همه منافقان و کافران را یکجا در دوزخ گرد خواهد آورد.
مضمون آیه که مخاطبش مؤمنان است، چنین است:
اگر در مجلسی با کسانی همنشین شدید که کفر خود نسبت به آیات خدا را ابراز دارند، بدانها بی احترامی کنند و آنها را به سخریه گیرند، از مجلسشان برخیزید؛ مگر آن که با آنها شرط کنید تا به سخنان دیگری که ارتباطی با مذهب و اعتقادات شما ندارد، بپردازند. اگر چنین نکنید، شما هم مثل آنها هستید و در این حال، خداوند شما را که در چنین حالتی منافق محسوب
ص: 367
می شوید، با آن کافران همگی در یک طبقه از جهنم قرار میدهد.
استضعافی که در این آیه مورد نظر است، استضعافی است که کافر حس می کند اگر دین و عقیده ی طرف مقابل هم مورد تمسخر قرار گیرد، به رگ غیرتش بر نمی خورد. اینان نیز در ایمان خویش مستضعف اند. (1)
هریک از احکام الهی که برای بندگان، از ناحیه ی حضرت حق جل وعلا به رسول بزرگوارش ابلاغ می گردد، سه مرحله دارد:
جعل: یعنی الزامی کردن حکم به عنوان یک قانون و دستور الهی و تعیین تکلیف بندگان؛ تا بدانند خداوند متعال آنها را به چه کاری ملزم داشته است. مثل آیه شریفه در مورد تکلیف بندگان به روزه:
« يا أَيُّهَا الْبَنِينَ آمَنُوا کتب عَلِمَ الصِّيَامِ کما کتب عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» (2)
ای کسانی که ایمان آورده اید! روزه بر شما واجب شد، همان گونه که بر پیشنیان شما واجب گشت، باشد که تقوا پیشه کنید.
در خصوص این مرحله، با دیدن این حکم الهی، وظیفه ی
ص: 368
ایمانی برای همه کسانی که در دایره ی ایمان قرار گرفته اند، این است که بگویند: بله، خداوند روزه را بر ما واجب داشته است. از این رو انکار آن به منزله ی تکذیب قطعی خاتم انبیاء صلی الله علیه واله و موجب خروج از ایمان است. ایمان به این حقیقت را که روزه وظیفه ی هر مسلمانی است، اصطلاح تصديق به «جعل» می نامیم، یعنی الهی بودن چنین دستوری را می پذیریم.
فعلیت: مرحله ی بعدی حکم مرحله ای است که شرایط عمل به حکم فراهم می گردد. خداوند در ضمن آیات روزه می فرماید:
« شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِي الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بینات مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ» (1)
ماه رمضان ماهی است که در آن قرآن به عنوان راهنمای مردم و حجت های روشنگر و فارق میان حق و باطل در آن نازل شده است. پس هر کس از شما که این ماه را در یافت، باید آن را روزه بگیرد.
بنابراین شرط عمل به حکم و به فعلیت درآوردن آن، ورود در ماه رمضان است. از این رو مثلا در روز سی ام ماه شعبان که يوم الشک است، هنوز ورود در ماه رمضان ثابت نشده است، لذا انجام روزه و به فعلیت درآوردن امر الهی، یقینی و قطعی نمی شود. تازه پس از این قطعیت، تا زمانی که انسان خود را برای روزه گرفتن آماده نکرده باشد و مثلا برای جلوگیری از ضعف در
ص: 369
قوای جسمی در سحر و یاشب قبل غذایی نخورده باشد یا اینکه نیت روزه نکرده باشد، هنوز حکم نسبت به او، به صورت مطلق فعلی نشده است.
تنجز: این عنوان به مرحله ی سوم حکم اطلاق می گردد و آن زمانی است که من و شما روزه بگیریم. یعنی برای روزه نیت کنیم و امساک را شروع کنیم.
بیان این سه مرحله در احکام الهی، از آن رو است که گفته باشیم: امامت و نبوت، از مناصب الهی است که مشمول «جعل» میگردد:
« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً دُونَ بِأَمْرِنا » (1)
نیز در مورد حضرت داوود علیه السلام می فرماید:
« یا داؤود أَنَا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ » (2)
البته هر جعلی یک «مصحح جعل» لازم دارد که این مصحح را از منظر بشری و انسانی «وجه عقلائی» آن جعل نام می نهند. مثلا به خاطر رعایت وجه عقلائی که مربوط به بشر است، تلاش می شود تا انتصاباتی که در حیات فردی و اجتماعی صورت می گیرد، بر مبنای صلاحیت ها و اهلیت های متناسب، از قبیل تخصص ها و تحصیلات و در نهایت ویژگی های مرتبط با مناصب مورد نظر باشد.
اما این وجه عقلایی «مصحح جعل» که مناصب الهی نیز از
ص: 370
همین قبیل اند، در حضرت حق جل وعلا تبدیل به «حکیم» و «خبير» می شود که به عنوان نمونه، آیه ی «انْهَ بِعِبادِهِ خَبِيرُ بَصِيرُ» (1) از این حقیقت خبر می دهد. این مناصب به جعل الهی صورت می پذیرد و جعل الهی تابع مختصات خودش است، لذا این ویژگی ها مربوط به شرایط، اهلیت ها و توانمندی هایی است که خداوند در کسی پدید آورده و بدین ترتیب، فرد قابلیت تحمل منصب الهی را پیدا میکند. در نتیجه هر نصبی و هر حکمی باید مصلحتی در سطح حكم و الزام به آن یا مفسده ای در عدم الزام به آن حکم در بر گیرد.
البته شایستگی ها با توجه به وسعت دایرهی نبوت و امامت متفاوت می شود و فعلیتش از زمان ابلاغ جعل منصب الهی به وسیله نزول آیه ولایت – یعنی آیه ی « أَنَّما ولیکم اللَّهَ وَ رَسُولَهُ » - (2) محقق می گردد که به دنبال آن خاتم انبیاء صلی الله علیه واله فرموده است:
« مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلَى مَوْلَاهُ ، اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ الخذل مَنْ خَذَلَهُ». (3)
نیز فرموده است:
« اللَّهُمَّ أَدْرِ الْحَقِّ مَعَهُ حَيْثُ دَارٍ». (4)
«تنجز» این منصب الهی به هنگامی است که من و شما و
ص: 371
همه ی امت و آنهایی که مخاطب این عبارت در روز غدیر خم بودند، با تمامی وجود پاسخ صریح بدهیم. باید آشکار و روشن در پاسخ به « أَ لَسْتَ اولی بکم مِنکُمْ بانفسکم » به ولایت امامی اقرار و اعتراف کنیم و تن دهیم که امامتش به مردم ابلاغ شد، ولی مردم از او تبعیت نکردند، و در جبهه مخالفانش قرارگرفته اند؛ لذا اکنون آن گرامی امام فعلي مردم نیست.
حق این است که با شیخ صالح كواز (1) رضوان الله علیه در قصیده ای از او که زبان حال صدیقه کبری علیها السلام است، هم نوا شویم. وی می سراید:
أَبَتَاهْ هَذَا السامری وَ عَجِّلْهُ *** عَبْداً وَ مَالَ النَّاسُ عَنْ هَارُونَ
پدر جانم! از این سامری و گوساله اش تبعیت شد، و مردم از هارون روی بر گرداندند.
حال؛ با توجه به مفهوم «جعل» برگرفته از مطالب بالا، دانستن این نکته ضروری است که بدانید جعل دو گونه است:
«جعل سابق» یعنی تشریع و بنای آن چه حسب مورد، از سوی خداوند به واسطه ی پیامبرش به مردم ابلاغ می گردد. جعل
ص: 372
مناصب الهی مثل اعلام رسول خاتم به عنوان پیامبر الهی حضرت حق جل وعلا به عموم مردم، از این سنخ است. نوع دیگر «جعل لاحق» است که برای توضیح آن باید ابتدا به مفهوم آیه زیر توجه کنید:
« الَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ ، إِذْ هُما فِي الْغارِ ، إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلى ، وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا » (1)
اگر او را یاری نکنید، البته خداوند او را یاری کرده است؛ آن هنگام که کافران او را (از مکه) اخراج کردند (یک همراه بیشتر نداشت). دومین آن دو، به هنگامی که در غار بودند، وقتی به همراه خود می گفت: اندوه مدار که خدا با ماست. پس خداوند آرامش خود را بر او فرو فرستاد و او را با سپاهیانی که نمی دیدید تقویت کرد و سخن کافران را پست ترین قرار داد. و سخن خدا است که همواره برترین
سخن است.
این آیه که در اواخر حیات پیامبر نازل شده، می فرماید: اگر شما او را کمک نکنید و تنها بماند، وامانده نمی شود. زیرا به هنگامی که کافران ایشان را از شهر بیرون کردند، خدایاری اش کرد؛ آنگاه که همین پیامبر از مصاحب و همراه خویش پرسید: چرا ناراحتی؟ چرا اندوهگینی؟ تو فکر کردی چیزی به دست نمی آوری! در حالی که خدا با ماست، و آن چه را که توقع داشتی از
ص: 373
دخل مشرکان به تو بدهند، از دکان دیگری به دستت می آید.
آنگاه خدا آرامشش را بر پیامبرش فرستاد و او را با لشکریانی که شما ندیده اید کمک رساند. معنی این سخن آن است که اگر دیدید رفیق پیامبر در غار، در بازگشت به مدینه راجع به چنین روز و شبی حرفی زد و گفت من نه لشکریان، نه جبهه جنگ و نه ملائکه ای را دیدم، فریب سخنش را نخورید؛ زیرا خداوند سخن کافران را پست تر و سخن خویش را بالاتر قرار داده است.
لذا ما از بازه ی زمانی ای که خداوند، وعده ی « نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً» را عملی خواهد ساخت . همان وعده که رسول خاتم صلی الله علیه واله بدان مبعوث بود - تعبیر به «جعل لاحق» میکنیم. وگرنه این گونه نیست که تصور شود قرار است ما در آینده اینها را امام قرار دهیم. خیرا ما اینان را از روز اول، امام قرار داده ایم. ولی مخالفانشان به لحاظ حجم و وسعت نیروی مادی خویش، نیروی این ها را کم و نیروی خودشان را زیاد دیدند، لذا مانع آنان شدند. اکنون در «جعل لاحق» - که « نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً» به همین موضوع اشاره دارد به امامت آنان تا صبح قیامت ادامه خواهد یافت.
حال با توجه به آن چه بیان شد، میگوییم: آن دسته از مصالحی را که خداوند به لحاظ لزوم همگانی بودنشان و نه درجه اهمیتشان، امر به وجوبشان کرده است، «جعل تشریعی» مینامیم. در رویداد غدیرخم، خاتم انبیاء صلی الله علیه واله ، به امر خداوند،
ص: 374
امیرالمؤمنین علیه السلام را با عبارت « مِنْ کنت مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلَى مَوْلَاهُ » برای جهانیان امام و پیشوا قرار داد. در این روز جعلی واقع شد، که «جعل تشریعی» نام گرفت، نه جعل «تطبيق تشريع» در روی زمین.
اما برخی مصالح که «تنجز» وعده ی الهی همان جعل است، مصالحی است که خداوند می خواهد تا به واسطه آن، مقام الهی که برای بنده اش در نظر گرفته، در خارج عملی گردد. مث خداوند مقرر کرده بود تا وعده ای که در همان ابتدای بعثت پیامبر، مبنی بر پیروزی اش به وی داده بود . یعنی «انجاز» شعار « أَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ » - در روز فتح مکه روی زمین عملی گردد. از این عملی شدن وعده ی الهی تعبیر به «تنجز» می شود؛ زیرا پیامبر، از همان ابتدا مبعوث به وعده ی داده شده در این آیه بود:
« هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دین الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ » (1)
حال؛ خداوند جهت «تنجز» قطعی و اصلي وعده ی خویش، زمینه را به گونه ای فراهم می کند تا عملا شخص به مقام امامت فعلی رسیده و همه از او تبعیت کنند. تحقق این مطلب درعینیت یافتن « نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً» و تحقق وعده الهی در آخرالزمان خواهد بود.
این است که در آیهی بالا می فرماید: ما بر خود الزام کردیم تا برای زمانی گسترده که تا پایان عمر دنیا ادامه خواهد داشت . نه در یک مورد و نه برای مدت زمانی محدود - بر سر آنهایی که
ص: 375
مستضعف اند، منت نهیم و آنان را امام قرار دهیم. بنابراین به همین مقدار از منشور ولایت که در روز غدیر خم، برایش آیه نازل شد، بسنده نمی کنیم و دل خوش نمی داریم که سعادت دنیا و آخرتمان تأمین شده است. زیرا درست است که اکمال دین به شرط ایمان و کمال آن برای ما محقق شده؛ لیکن به لحاظ مصلحت، هنوز اتفاقی نیفتاده است.
در این آیه، نکته ای هست که غالبا از آن غفلت کرده اند، و آن تفاوت فعل «نريد» و «اردنا» است. استفاده از فعل زمان مضارع و به دنبال آن «ان نمن» بیانگر این حقیقت است که خدا می خواهد از یک سنت و سیره ی الهی خبر دهد.
مضارع از «حال حاضر» و ماضی از «آن چه گذشته است» گزارش میدهد. لذا نمی توان برای زمانی که آن را «ماضی استمراری الی الابد» نام نهادیم، به دلیل ترتیب افعال به کار رفته در آن، برایش صیغه ی خاصی را در نظر گرفت. به آیه بر میگردیم:
به دنبال فعل «التقطه» که ماضی است، فعل مضارع «ليکون» آمده است. حال وقتی متکلم حضرت حق جل وعلا باشد، این معنا را می رساند که فعل دوم، نسبت به فعل اول آینده است، ولی نه نسبت به فعل بعدی «و قالت امرأة» که این فعل، خود مقدمه ی افعال بعدی و افعال مضارعی هم چون «أن ينفعنا» است که این فعل هم، اتفاقا نسبت به فعل قبلی خود، آینده است. و در نهایت، ماجرای اطرافیان فرعون، پس از گرفتن کودک از رود نیل و در مجموع ستت مقرر خداوند جل و علا را نشان می دهد. (1)
ص: 376
زیرا خداوند، فعل «ان نمن» را به هنگام نزول آیه به کار می برد.
بدین سان می خواهد بفرماید که اگر در گذشته کاری کردیم، طبق چه قانونی بوده است؛ اکنون هم اگر کاری بکنیم، طبق کدام قانون است، و در آینده هم اگر کاری بکنیم، طبق همین قانون است. از این رو فعل «ان نمن» را به صیغه ی مضارع آورده است.
اگر جز این باشد، یعنی ماجرای حضرت موسی علیه السلام تمام شده و به تاریخ پیوسته باشد، تعبیر «نتلو عليك» در ابتدای داستان آن حضرت نمی تواند سودی برای پیامبر و «لِقَومٍ يُؤمِنُونَ» که ما باشیم، داشته باشد.
از دیگر شواهدی که سیره حضرت حق در گذشته و حال و آینده را نشان می دهد، استفاده از فعل «نُمَکَّنُ» در ادامه ی آیه ی شریفه است.
«مَکَّنَا» و «نُمَکَّنُ»
خداوند بزرگ در آیه ی شریفه ی قرآن، وقتی می خواهد داستان «ذوالقرنین» را گزارش دهد، فعل ماضی «مکنا» را به کار برده و فرموده است:
« أَنَا مکنا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ سَبَباً» (1)
ما او را در زمین تمکین دادیم و از هر چیزی برای او وسیله ای قرار دادیم.
ص: 377
اما وقتی می خواهد سنت خویش را با نقل حکایت حضرت موسی علیه السلام و فرعون بیان فرماید، فعل «نُمَکَّنُ» را به کار می گیرد.
«الأرض» که قرار است خداوند، مستضعفان را در آن تمکین دهد و در آیه « استضعوا فِي الْأَرْضِ » (1) بدان اشاره شده است، با آنچه در آیه ی « یا داوود أَنَا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ» (2) داوود پیامبر علیه السلام را در آن مأموریت داده است، تفاوت کل و جزء دارند. در این آیه، خداوند به داوود ، فقط در رقعه ی آباد بشري آن روز که بخش مختصری از زمین بود، برای ایجاد حکومتی برحق مأموریت داد.
اما ارضی که طبق قرار و سنت الهی قرار است مستضعفین برای همیشه در آن تمکین یابند، «ارض» در مقابل «سماء» است. یعنی همه ی آن زمینی که تمام قدرت های حاکم بر آن، به نسخ الهی توسط مهدی آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف منسوخ خواهند شد؛ حکومت هایی که تنها به جنایت مستقر شد و تنها از راه سقوط قدرت آنانی که خیال می کردند چندین نسل خویش را برای ادامه قدرتشان ساخته اند؛ آنانی که آن چنان قدرتشان را بر مردم تحمیل کردند که انگار مردم تسليم مطلق آنان اند.
از این رو یکی از مصادیق تحقق تمکین، تمکین غاصبان حقوق اهل بیت علیهم اسللام پس از ظهور و در دوران رجعت آن نفرین شدگان خواهد بود. از آن جا که خدا با کسی دشمنی ندارد و بنا
ص: 378
دارد تا پیروزی دینش را به هر کسی که نسبت به ولی مستضعفش تعدی کرده نشان دهد، بنابراین ما بخشی از این تمکین را می توانیم بفهمیم و بخشی دیگر را خود ائمه عليهم السلام نشان خواهند داد. از این رو نیازی نیست تا آیه و روایات مربوط به آن، به بیان تک تک اسامی این غاصبان بپردازند. ولی اقتضای تمکین از وجود مقدس امام زمان علیه السلام چیزی جز این نخواهد بود که رؤوس ضلالت، مقهور آن حضرت واقع خواهند شد.
در خصوص یکی از جهات شؤون تمکین امام زمان علیه السلام این نکته نیز گفتنی است:
در تمکین از آن حضرت، بنابر انقیاد خلائق با توسل به زور نیست، اما ما با کسانی روبروییم که پس از شنیدن یکصد هزار دلیل، باز خواهند گفت: سیدنا فلان، و به سران باطل خود سر سپرده اند. در پاسخ آنان می توان گفت: در رجعت، سران اولیه ی کفر و نفاق باز خواهند گشت تا پیروانشان، از زبان خودشان، اعتراف و اقرار بر حقانیت امام زمان علیه السلام را ببینند و بشنوند و سپس ایمان آورند.
تعبیر بعدی در این آیه که باید توضیح داده شود، « نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» است:
در فرهنگ قرآن و سنت، اساس «مورث» و «وارث» این است که مالی دست کسی باشد؛ آنگاه براساس رابطه ی از پیش تعریف شده ای که بین آن دو برقرار است، از «مورث» به «وارث» منتقل گردد. گاهی که ارث شخصی است، می توان فرض کرد که صد وارث
ص: 379
از صد مورث، خانه های محله ای را یا به بیع و یا به مرگ، به ارث ببرند. اما اگر محله ای متعلق به یهودیان بود و سپس مسلمان ها وارث این محله شدند، در این صورت این محله از مالکیت یهود خارج شده و به مالکیت مسلمانان در آمده است.
اما اگر فرض کنیم پس از پنجاه سال دوباره یهودی ها آمدند و این محله را خریدند، دیگر «وارث» و «مورث» مصداق نخواهد داشت؛ زیرا در این صورت مسلمان ها را «مورث» نمی خوانند، بلکه آنها را «از دست داده» می نامند. از این رو خداوند مستضعفانی را «وارث» می نامد که در روی زمین هستند و به اراده ی خدا و جعل الهی، قرار است حکومت و قدرتشان آخرین قدرت باشد و خداوند نیز می خواهد تا آنان «امام» باشند. لذا در حکومت چهار سال و هشت ماهه امیرالمؤمنین علیه السلام آن حضرت وارث حکومت ابوبکر و عمر نبود، بلکه تنها در برهه ای از زمان، حکومت در دست آن حضرت قرار گرفت؛ آن هم نه حکومتی که مورد نظر و خواست امام علیه السلام باشد.
از همین رو، آیه مورد نظر می فرماید:
اولا آنانی که مشمول وعده ی ما می شوند، خودشان «ائمه» و پیشوا هستند؛ با این توضیح که امام و امامت در این جا به «جعل» نیست، بلکه به «تطبیق» و «تنجز» محقق می شود که این نیز باید معنی گردد.
تحقق امامت امیرالمؤمنین و مصداق عینی یافتن «مورثیت» آن حضرت، زمانی صحیح است که هر کس در روی زمین است، در جنبه ی امامتش از او تبعیت کند، و در مورثیت او، حکومتش به
ص: 380
شهادت منقطع نشود و به حکومت مشابهش منتقل گردد. بنابراین وقتی حکومت آن حضرت طی فرایند صلح و متارکه ی جنگ در عهد امام مجتبی علیه السلام، اجبار به معاویه و بدتر از او منتقل میگردد، نه امامتی محقق شده و نه مورثیتی مصداق پیدا کرده است. (1)
مدلول عبارت « نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ » این است که ما امروز امامی داریم که در قید حیات است و شهید نشده، اما توان حکومت را از او گرفته اند. لذا باید عمرش ادامه پیدا کند تا این که خدا او را امام و وارث زمین قرار دهد. نیز، اگر عمر یازده اماممان به شهادت منتهی شد، به وعده ی الهی باید امامت همه ی آنها در روی زمین با همه ی لوازمش محقق گردد. تنها آنان اند که یکی پس از دیگری حکومت را از کسی مثل خودشان به ارث برد و به امامی مشابه خویش به ارث گذارد و این سیر، تا برپایی قیامت هم چنان ادامه پیدا خواهد کرد.
بنابراین وارث حکومت، تنها صاحبان حق اند؛ بدین معنا که باید پس از امیر المؤمنین علیه السلام، حاکمی مثل خودش بیاید. لذا اگر امام حسن علیه السلام مجبور به صلح با معاویه شد و حکومت عملا به معاویه واگذار شد، خود نشانگر این است که معاویه وارث بر حق نیست. این تنها قدرتی است که میان مردم دست به دست می چرخد
ص: 381
« وَ تِلْكَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ » (1)
و ما این روزها(ی شکست و پیروزی) را بین مردم می گردانیم.
لذا می بینیم گاهی قدرت به دست حق مداران و گاهی دردست باطل پیشگان است، و هر از چند گاهی بین حق و باطل دست به دست می گردد. به این دست به دست شدن» نمی توان کلمه ی «ارث» اطلاق کرد که قرآن و آیه مورد نظر از آن سخن میگوید. بلکه تنها زمانی این اطلاق صحیح است که وقتی قدرت به دست حق رسید، دیگر از دستش بیرون نرود. این همان اتفاقی است که بعد از ظهور امام مهدی علیه السلام و سیطره ی آن حضرت بر همه ی جهان خواهد افتاد. لذا صرف دستیابی به قدرت، هرگز به معنای برحق بودن صاحبان آن واطلاق واژه ی «وارث» بر افراد واجد آن نیست.
« نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ » را به طور واضح می توانیم مرحلهی تکمیلی « نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً » بدانیم. یعنی کسی جای کسی را بگیرد، به طوری که همان کاری را که او می کند، انجام بدهد. طبیعتا همان اثری که از «مورث» مشهود است، همان اثر از او نیز مشاهده گردد.
« هُوَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ، وَ هُوَ وَلِيُّ الْأَمْرِ بَعْدِي ، وَ وَارِثَ عِلْمِي وَ حکمتی وَ سری وَ عَلَانِيَتِي وَ مَا وَرِثَهُ النَّبِيُّونَ قبلی ، وَ أَنَّا وَارِثُ وَ مُورِثٍ ». (2)
ص: 382
او على بن ابی طالب است. او پس از من ولی امر و وارث علم و حکمت و پنهان و آشکار من است؛ وارث است برای آن چه پیامبران قبل از من به ارث بردند، و من وارثم و از خودم نیزارث برده می شود.
بدین روی، پیامبر صلی الله علیه واله در حق آن حضرت فرمود:
« أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلَى بَابِهَا». (1)
این همان «جعل وارث» است که خداوند در قرآن بدان اشاره می کند، یعنی آنها را به جای همه ی آنهایی قرار میدهیم که آمدند و اینها نسبت بدانان ظلم کردند و به استضعاف کشاندند. آن قدر به این وارثان قدرت میدهیم تا آنان را از بین ببرند یا دشمنانشان را آنقدر به فلاکت می اندازیم که توان مقاومت در مقابل اینها نداشته باشند.
آن چه در تأیید این تعابیر از ارث بسیار مهم است، این است که این از بین رفتن ها نه تنها به اشخاص، بلکه به نوع و خصوصیت است. از این رو خداوند می فرماید: این میراث به دست آنانی می افتد که خدا می خواهد دست آنها باشد، نه دیگران که مدعی هستند. خدای بزرگ برای این مقصد، وارثیت را در قرآن به خودش نسبت داده و می فرماید:
« أَنَا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ » (2)
ماییم که زمین را با هر که در آن است، به ارث می بریم و همه به سوی ما باز گردانده می شوند.
ص: 383
این بدان معنی نیست که در حال حاضر، خداوند مالکیتی بر زمین ندارد تا بخواهد در آینده آن را به ارث ببرد؛ بلکه بدان معنا است که هر قدرت و تملکی که از سوی بشر بر روی زمین اعمال می شود، به اراده ی خدا است و منهای ار