سرشناسه:نظری منفرد، علی، 1326 -
عنوان و نام پديدآور:نهضت های پس از عاشورا: مروری بر قیام کربلا و نهضت های الگو گرفته از آن در دوران امویان و عباسیان/ تالیف علی نظری منفرد.
مشخصات نشر:قم : سرور، 1386.
مشخصات ظاهری:542 ص.
شابک:45000 ریال : 978-964-6314-49-8 ؛ 135000 ریال (چاپ دوم) ؛ 200000 ریال( چاپ سوم)
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
يادداشت:چاپ دوم: 1390.
يادداشت:چاپ سوم: 1393.
يادداشت:چاپ چهارم: 1399.
یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس.
موضوع:حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.
موضوع:واقعه کربلا، 61ق -- تاثیر
عاشورا -- تاثیر
شیعیان -- جنبش ها و قیام ها
رده بندی کنگره:BP41/76/ن6ن9 1386
رده بندی دیویی:297/9534
شماره کتابشناسی ملی:1119344
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا
ص: 1
نهضت های پس از عاشورا
مروری بر قیام کربلا و نهضتهای الگو گرفته از آن در دوران امویان و عباسیان
تأليف: على نظري منفرد
مشخصات نشر : سرور
ص: 2
ص: 3
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 4
پیش گفتار....25
معرفی کتاب حاضر....27
بخش اول
نهضت امام حسین علیه السلام و قیام کربلا
1- رهبری ...33
نام ...33
کنیه ....33
پدر...34
مادر ...34
خاندان ...35
آغاز امامت ....35
حجر بن عدی ...37
عمرو بن حمق ...38
نامه معاویه ....38
پاسخ امام علیه السلام...39
بیعت گرفتن برای یزید ...41
مغيرة بن شعبه....42
ص: 5
نامه به مدينه ...44
سفر به مدينه....45
هلاکت معاويه ...45
حسن بصری ...47
نامه یزید ....47
وداع امام علیه السلام با قبر پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم....49
وصیت امام عليه السلام ....50
حرکت از مدینه ....51
نامه به بصره ...52
منذر بن جارود ...53
احنف بن قيس .... 54
یزید بن مسعود ....54
نامه به امام عليه السلام....54
نامه های مردم کوفه ...55
نامه امام علیه السلام به مردم کوفه ....56
نامه مسلم بن عقیل....57
محمد بن حنفیه ...57
عبدالله بن زبیر...58
عبدالله بن عباس ....59
عبدالله بن عمر...60
جابر بن عبدالله انصاری ...60
عبدالله بن جعفر....61
خطبه امام عليه السلام...61
فرزدق ....63
ابو هره ازدی ...63
عبيد الله بن حر جعفی....64
رؤیای امام عليه السلام ....66
ص: 6
سخنان امام عليه السلام لحظه ورود به کربلا...66
دعای امام علیه السلام...67
نامه از کربلا ...68
نامه ابن زیاد به امام علیه السلام...69
2- یاران ...72
شهدای حمله اول ...72
دیگر شهیدان ....73
آخرین نماز ....73
فرموده های امام علیه السلام...73
شهدای بنی هاشم...74
خاندان عقيل ...74
خاندان جعفر بن ابی طالب....76
فرزندان امام حسن علیه السلام ....76
فرزندان امیر المؤمنین علیه السلام....78
کودک شیر خوار ...80
استغاثه امام علیه السلام...81
سفارش به امام سجاد علیه السلام....82
وداع امام علیه السلام....83
مبارزه امام علیه السلام...83
آخرین خطبه ... 85
آخرین وداع ...85
یورش وحشیانه ....86
تیر سه شعبه ...87
حمله به خیمه ها...87
مناجات امام علیه السلام...88
شهادت امام عليه السلام....89
فریاد عقیله....89
ص: 7
هلال بن نافع....90
شیون ملائکه....90
آخرین شهید ....90
دگرگونی عالم....91
خواب ام سلمه....91
روز شهادت ....91
پس از شهادت....92
غارت خيمه ها ....92
آتش زدن خيمه ها ....93
قصد کشتن امام سجاد علیه السلام....93
تاختن اسب ...94
سر مقدس در خانه خولی ...94
اسیران ....95
باقیماندگان مردان بنی هاشم ...95
باقیماندگان زنان بنی هاشم ...95
زنان اسیر از غیر بنی هاشم ...96
قتلگاه ...97
ورود اسیران به کوفه ....98
خطبه زینب صلی الله علیه و آله و سلم...98
مجلس ابن زیاد ....101
فرمان قتل امام سجاد علیه السلام ....103
رباب ....104
سکینه و پیکر امام علیه السلام...105
عبدالله بن عفیف ازدی ....105
اعزام اهل بیت علیهم السلام به شام...108
شام ...109
مجلس یزید...109
ص: 8
خطبه زینب کبری علیها السلام
نظر خواهی یزید ....116
منهال بن عمرو ...117
نفرت مردم از یزید .... 118
جان دادن کودکی در شام ...118
از شام تا مدینه ...119
اربعین ....119
بازگشت به مدینه ....119
خطبه امام سجاد علیه السلام در مدینه ...120
صوحان بن صعصعه ....122
خطاب زینب علیهما السلام به پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم...122
ام سلمه ....122
گریه امام سجاد عليه السلام....123
ام البنين ...123
3-هدف و آرمان...124
حیات دینی ...124
سفر به مدینه ... 128
حیات دینی پس از رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم...129
1- قرآن ...129
2- سنت ....130
3- اهل بیت علیهم السلام ...132
حیات اجتماعی ....133
الگوهای حق و باطل....134
خطر جدی ...136
ویژگی های نهضت حسینی....138
1 - ایمان به خدا ....139
2- ذلت ناپذیری ...140
ص: 9
3- شجاعت .. 141
4- ایمان به معاد .... 142
5 - ایمان به مکتب ...144
6- رضوان پروردگار....144
7-ظلم ستیزی ....145
8- صبر و استقامت ... 147
9 - ایثار و فداکاری .. 148
10- حق طلبی ...149
- امداد الهی ....150
تأثير قیام امام عليه السلام بر مردم کوفه ...152
1- نامه امام عليه السلام ...152
2 - خطبة امام سجاد عليه السلام ....154
3- زنی از قبیله بكر بن وائل...156
4- عبیدالله بن عبدالله ...157
پشیمانی عبیدالله بن حر ...159
بخش دوم
نهضت های دوران امویان
قیام مردم مدینه و واقعه حره ....165
نامه یزید به مردم مدینه ...165
فرستادگان والی مدینه ...166
منذر بن زبیر...167
نعمان بن بشیر ....168
حاکم مدینه ...169
نامه بنی امیه...171
ص: 10
اعزام سپاه ....172
وادي القرى....173
حفر خندق ....175
خیانت بنی حارثه ...176
فضل بن عباس بن ربیعه....177
قتل و غارت ....179
جابر بن عبدالله...180
قصر بنی عامر ...181
على بن الحسين عليه السلام ...182
هلاکت مسلم بن عقبه....184
قیام توابین....187
دیدگاه مسیب بن نجبه ...188
سخنان رفاعة بن شداد ....189
سلیمان بن صرد...190
خالد بن سعد ....191
نامه به مدائن ...191
نامه به بصره ...191
هلاکت یزید ....192
کوفه ....193
ابن زیاد فرار ابن زیاد به شام ...195
آغاز قیام توابین ....197
پیشنهاد عبدالله بن سعد ....198
حرکت از کوفه ....199
کربلا ...199
نامه عبدالله بن یزید ...200
پاسخ سليمان....201
ص: 11
قرقيسا ...201
عين الورده ....203
مسیب بن نجبه ...204
عبدالله بن سعد....204
رفاعة بن شداد ....205
بازگشت به کوفه ...206
نیروهای کمکی ...206
قیام مختار...207
ویژگی های مختار ...207
مختار از دیدگاه ائمه عليهم السلام....207
موقعیت اجتماعی مختار ....209
مختار در جریان قیام مسلم ...209
مختار و میثم تمار ...210
مختار و سر مقدس امام حسین علیه السلام...211
مختار پس از قیام توابین ....211
دستگیری مختار ...212
نامه از زندان ...213
آزادی از زندان ...213
عبدالله بن مطيع....214
اجازه از محمد بن حنفیه ....214
موافقت علی بن الحسين علیه السلام....215
ابراهیم بن مالک اشتر ....216
خروج مختار .... 217
فرمان قیام ....217
محاصرة دار الاماره ...218
خطبة مختار...219
تقسیم بیت المال ....220
ص: 12
نصب واليان ...221
آغاز انتقام ...22
مروان بن حکم ....222
رویارویی با سپاه شام....222
شورش در کوفه ....223
فرار برخی دشمنان از کوفه....224
خولی ....225
شمر بن ذی الجوشن ...227
سنان بن انس ...227
حرملة بن کاهل ...228
حکیم بن طفيل....230
مرة بن منقذ ...230
زید بن رقاد ...230
صالح بن وهب ...231
ابحر بن کعب ....231
بجدل بن سلیم ....231
عمرو بن صبيح ....232
عمر بن سعد ...232
عبیدالله بن زیاد...234
آغاز حمله ...235
حصین بن نمیر....235
فتح موصل ...236
ارسال سر عبیدالله بن زیاد ...236
ارسال سرها به مدینه ...237
کشته شدن مختار ....238
قیام ابن زبیر ...241
عمرو بن سعید بن عاص ....242
ص: 13
عبدالله بن عمرو بن عاص ...243
امارت ولید بن عتبه ... 244
نجدة بن عامر ... 244
عزل ولید ....245
خلع یزید ...246
اعزام سپاه ....246
هلاکت مسلم بن عقبه ....246
محاصره ابن زبیر ...247
هلاکت یزید ...247
محمد بن حنفیه و ابن زبیر ...249
کشته شدن مصعب بن زبیر ...251
کشته شدن عبدالله بن زبیر ....254
قیام زید بن علی بن الحسين عليه السلام...257
پیشگویی ها در بارۀ زید ...258
شخصیت زید بن علی ....260
هدف از قیام ...264
ماجرای قیام ....266
نامه هشام بن عبدالملک ...268
داود بن علی و زید .. ....269
بازگشت زید به کوفه ....270
اعلام موضع ...271
صحنه پیکار ...272
شهادت زید ...276
دفن زید ...277
نبش قبر و بیرون آوردن جسد زید ....278
نامه هشام ...280
سخنان امام صادق علیه السلام دربارۀ زید ....280
ص: 14
نظر یحیی بن زید در باره پدرش ...283
قیام یحیی بن زید ...285
نسب یحیی بن زید ....285
سخنان يوسف بن عمر ...287
حرکت یحیی به سوی خراسان ....288
سفر به خراسان ...294
نامه نصر بن سيار ....294
آغاز قیام ...296
انگیزه و هدف یحیی بن زید ....298
قیام مردم خراسان ....301
ابو مسلم ....303
دیدار ابو مسلم با ابراهیم امام ...305
علل سقوط حکومت بنی امیه ...307
1- سب و لعن خاندان پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم...307
2- دشمنی با خاندان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم....309
3- ظلم و تجاوز ....309
4- نافرمانی و گناه ...310
قیام ابو مسلم ....313
پیغام ابو العباس به ابو سلمة خلال ....314
مرو...315
بیعت ....315
خبر دادن امیر المؤمنین علیه السلام....316
صحیفه دولت ...316
آغاز حکومت عباسیان ....318
کشته شدن ابراهيم بن محمد بن علی امام ...318
بیعت با ابو العباس ...319
آگاهی بنی عباس از رسیدن به خلافت ...320
ص: 15
حرکت به سوی کوفه ....322
عباسیان در کوفه ...323
خطبه سقاح ....324
قتل مروان بن محمد...325
ماجرای مخارق ....326
مروان در موصل ...329
حمص ....330
سرنوشت خاندان مروان ...332
خادم مردان ....335
سدیف و قتل عام بنی امیه....337
قبرهای بنی امیه ....340
سرکوب مخالفان ....341
ابن هبيره ....342
نامه ابو سلمه ....343
نامه ابو مسلم ....343
خشم سقاح بر ابو سلمه ...344
مرگ ابو العباس سفاح ...346
بیعت برای منصور ....346
عبدالله بن على....347
کشتن ابو مسلم خراسانی ....349
نامه منصور ...350
سخنان ابو مسلم ....352
منصور و خاندان پیامبر ...353
ص: 16
بخش سوم
نهضت های دوران عباسیان
نهضت و قیام فرزندان امام حسن عليه السلام ....357
ریاح امیر مدینه ...357
فرزندان امام حسن مجتبی علیه السلام ...358
منصور به حج می رود....362
ربذه ....363
اعزام فرزندان امام حسن علیه السلام به ربذه ...364
ملاقات عبدالله بن حسن با فرزندانش...365
ملاقات با منصور ...365
کشته شدن محمد بن عبدالله دیباج...367
حرکت به سوی عراق ...367
زندان کوفه ....368
زندان هاشميه ...368
کشتن خاندان حسن علیه السلام ....370
قصر ابن هبيره ...370
نهضت نفس زکیه ...372
پدر ....372
مادر ....373
محمد بن عبدالله بن الحسن ....374
ولادت ....375
بیعت منصور با محمد بن عبدالله ....375
پیشگویی امام صادق علیه السلام ....376
گردهمایی بنی هاشم ....377
انکار عبدالله بن الحسن ...381
ص: 17
واصل بن عطاء ...381
جاسوس های منصور ....382
قیام محمد بن عبدالله بن الحسن ....384
امیر مدینه در جستجوی محمد بن عبد الله...384
خطبة محمد ...385
نیرنگ منصور ....386
مشورت منصور ....387
نامه منصور ....388
پاسخ محمد بن عبدالله ...389
جواب منصور ...390
اعزام سپاه ....392
محاصره مدينه ....393
امان دادن به مردم مدینه....393
شروع جنگ....394
مبارزه محمد بن عبد الله ...395
کشته شدن محمد بن عبد الله...397
احجار الزيت ....399
پرچم های امان ...400
منصور و سرهای شهدا....401
مصادره اموال ....402
عثمان بن محمد بن خالد بن زبیر ...403
عبدالرحمن بن ابی الموالي ....403
محمد بن عجلان ....404
عبدالله بن عطاء ...405
ابراهيم بن عبدالله ....405
نهضت باخمری...406
کتاب مفضليات ...408
ص: 18
قیام ابراهيم ....410
رهایی از دام منصور ....411
ورود ابراهیم به بصره ...412
در اهواز ... 412
بازگشت به بصره ....413
در بصره ....415
نماز بر جنازه ....415
سخنان ابراهيم ....416
بشیر رحال ...417
حرکت از بصره ...419
سیاهیان منصور ....420
تعداد سپاه ابراهيم ....421
باخمرئ ....422
شروع جنگ ....423
شکست سپاه منصور ....424
شکست سپاه ابراهيم ...425
فرار سپاه منصور ....425
کشته شدن ابراهيم ....426
خواب حسن بن جعفر...428
سر ابراهیم نزد منصور...428
آگاهی از شهادت ...430
منصور و امام صادق علیه السلام ....430
عیسی بن زید بن علی بن الحسين علیه السلام ....433
شخصیت عیسی ....434
عیسی ، مردی ناشناس ....435
امان نامه مهدی عباسی ...437
حسن بن صالح....437
ص: 19
چرا عیسی قیام نکرد؟ ....438
فرزندان عیسی ...440
یاران عیسی ...44
قیام فخ ...450
حسین بن علی عابد ....450
پدر ....451
مادر ...453
شخصیت شهید فخ ...453
شجاعت و كرم شهيد فخ ...455
خاندان ابو طالب و عباسیان ....461
دیدار شیعیان با شهید فخ ....461
حاکم مدینه ....461
تعهد یحیی به معرفی حسن بن محمد ...464
آغاز قیام ....465
فرار جانشین امیر مدینه ....466
خطبه شهيد فخ ....466
بیعت مردم ... 466
آغاز مبارزه ...468
مبارک ترکی ....469
حرکت به سوی مکه ...470
سپاه عباسیان . ...470
روز ترويه ...471
شهادت حسین صاحب فخ...471
شهادت حسن بن محمد ....472
سرهای شهدا ....473
سخن امام موسی بن جعفر عليه السلام...473
اجساد شهدا .... 474
ص: 20
پس از واقعه فخ...475
اموال شهدای فخ ...476
عاقبت محمد بن سليمان ...476
خواب موسی بن جعفر علیه السلام....477
عاقبت موسى الهادی (خلیفه عباسی) ...479
نصر خاف....479
مراثی ...480
ادریس بن عبد الله ....481
نسب ادریس ....481
باخبر شدن هارون ....482
عبدالله بن الحسن ....485
نسب عبدالله ....485
هارون در تعقیب آل ابو طالب....486
دستگیری عبدالله بن الحسن ...486
یحیی بن عبدالله بن الحسن ...489
نسب یحیی ...489
شمایل یحیی ....489
شخصیت یحیی ....490
اوصیاء حضرت صادق علیه السلام....490
زهد و دین داری یحیی ...491
یحیی بن عبدالله بعد از نهضت فخ ...491
نامه فضل به یحیی بن عبدالله ....494
مأموریت فضل بن یحیی ...495
امان نامه ....495
نیرنگ هارون ...496
یحیی بن عبدالله و درخواست حج ...497
خبر چینی بر یحیی بن عبدالله ....497
ص: 21
یحیی در زندان هارون ...498
مناظره یحیی و عبدالله بن مصعب ....499
هارون و احضار فقهاء ...503
چگونگی کشتن یحیی بن عبد الله ...504
نهضت محمد بن ابراهیم و ابوالسرايا ...507
محمد بن ابراهیم کیست ؟ ....507
علت قیام ...507
نصر بن شبيب ...508
ملاقات با ابو السرايا ...509
محمد بن ابراهیم و پیرزن...510
زیارت قبر حسین علیه السلام ....510
خطبه ابوالسرایا کنار قبر حسين علیه السلام ....511
اهل کوفه در انتظار ....512
سخنرانی محمد بن ابراهیم ...512
بیعت با محمد بن ابراهيم ....513
اخباری در رابطه با این بیعت ...513
فضل بن عباس حاکم کوفه ....513
سپاه حسن بن سهل ...514
بازگشت به کوفه ...515
سخنان ابو السرايا ....516
حسن بن هذيل ...516
مردی از بغداد ....516
مبارزه مردی از فرزندان اشعث ....517
شروع جنگ ....517
سیار غلام ابو السرايا ....518
زهير بن مسيب ....519
بازگشت به کوفه ....520
ص: 22
عبدوس بن عبدالصمد ...520
کشته شدن عبدوس بن عبد الصمد ...521
وفات محمد بن ابراهيم ....521
امارت محمد بن محمد بن زید ....523
خطبه علی بن عبيد الله ....523
نصب کارگزاران ....524
نامه حسن بن سهل به طاهر و هرثمه ...525
هرثمه آماده نبرد ....526
هيثم بن عدی ....526
حرکت هرثمه به سوی کوفه ....527
کشته شدن ابو الهرماس ....527
بستن آب فرات ...528
نبرد هرثمه و ابو السرايا ...528
اسارت هرثمه وعبيد الله بن وضاح ...530
پیشنهاد هرثمه ...530
خطبه ابوالسرايا ...531
واکنش گروهی از اهل کوفه ...532
حفر خندق ...532
اشعث بن عبدالرحمن ...533
به سوی بصره .... 533
نبرد در شوش ....534
کشته شدن ابو السرايا ....535
محمد بن محمد بن زید .... 536
نکاتی در باره ابو السرايا ...537
نهضت محمد بن جعفر ...539
شخصیت محمد بن جعفر ...539
زهد محمد بن جعفر ...540
ص: 23
علت قیام محمد بن جعفر ....540
محمد بن جعفر و مالک بن انس ....540
آغاز قیام محمد بن جعفر ....541
وفات محمد بن جعفر ... 542
ص: 24
پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)فرمود : «اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤمنینَ لا تَبْرُدُ اَبَداً(1)؛ برای شهادت حسين (عليه السلام) گرمی و حرارتی در دلهای مؤمنان است که هرگز به سردی نگراید» .
ویژگی هایی که در قیام و انقلاب امام حسین (علیه السلام) وجود دارد ، آن را از موقعیتی برخوردار نموده و در مرتبه ای از تعالی و مجد و عظمت قرار داده که مانند آن در میان رخدادهای تاریخی و نهضت ها نبوده و تاکنون انقلابی با این عظمت و جلال روی نداده است.
عظمت و بزرگی این رویداد به گونه ای است که هر اندیشمند و پژوهشگری را به کاوش و تحقیق در اطراف آن سوق می دهد و هر کسی مایل است تا از آن آگاهی بیشتری پیدا کند؛ از این رو این واقعه تعداد بسیاری از نویسندگان را با هر دید و نگرشی که داشتند - وادار نموده است تا در باره آن بنویسند و این رویداد عظیم تاریخی را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهند.
اکنون این سؤال مطرح است که چرا با گذشت چهارده قرن ، این واقعه خونین همچنان تازه و ماندگار است در حالی که گذشت زمان ، بسیاری از نهضت ها را به دست فراموشی سپرده است ؟ راز این امر چیست و این نهضت چه امتیازی با دیگر نهضت ها دارد که جاودان و پایدار مانده و تبدیل به الگویی برای دیگر انقلاب ها شده است ؟
برای پاسخ به این سؤال بایستی ابتدا نگاهی مختصر به برخی از نهضت ها و عوامل
ص: 25
شکست و سقوط آنها کرد و نقاط ضعف آنها را بررسی کنیم :
برخی از نهضت ها و سردمداران آنها از اهرم ظلم و بیدادگری بهره گرفتند، ولی از آنجا که ظلم هیچگاه پایدار نمی ماند ، آن نهضت ها نیز پس از مدتی شکست خورد و در معرض فراموشی قرار گرفت؛
برخی دیگر از نهضت ها با انگیزه رسیدن به آرمان ها و اهداف اجتماعی شکل گرفت ، ولی پس از مدتی این گونه حرکت ها و قیام ها با ناکارآمدی و شکست مواجه گردید و از بین رفت ، زیرا آن حرکت تامین کننده خواست های همه و یا اکثر افراد نبود و تنها در راستای منافع گروه خاصی بود؛
انقلاب ها ونهضت های دیگری پشتوانه مردمی و اعتقادی و اخلاقی محکم و نیرومندی نداشتند که در نتیجه به سقوط و اضمحلال آنها منتهی شد.
در هر صورت هنگامی که عوامل شکست تمام نهضت ها و حرکت هایی را که در طول تاریخ رخ داده است بررسی می کنیم، با کاستی ها و نقاط ضعفی مواجه می شویم که آن نهضت ها را به سبب آن کاستی ها دچار رکود و در نتیجه به سقوط کشانده است ؛ اما قیام عاشورا و نهضت سالار شهیدان نه تنها این کاستی ها و نقاط ضعف را نداشته بلکه دارای ویژگی هایی بوده و برای دیگر نهضت ها و انقلاب ها الگو شده است ، که این ویژگی ها را می توان در سه عامل مهم خلاصه کرد:
1- رهبری توانا ، خردمند ، کاردان ، متعهد ، ژرفنگر ، مؤمن ، معصوم ، امام ، فرزند پیامبر ، فرزند امام ، شجاع ، بردبار ، زاهد ، ناسک و وفادار چنان که در زیارت ناحیه مقدسه به آن اشاره شده است .
2 - نیروها و یارانی وفادار که امام حسین (علیه السلام) در باره آنان فرمود : «فَاِنّی لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْفی وَ لا خَیْراً من اصحابِيِ(1)؛ من یارانی را باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمی شناسم ».
ص: 26
3- هدف و آرمان مقدس آن بزرگوار دفاع از حق و عدالت بود که موجب گردید انقلاب کربلا و نهضت عاشورا ابدیت یافته و برای همیشه باقی بماند .
برای معرفی این اثر که مجموعه ای از نهضت های پس از عاشورا می باشد ، ابتدا توضیح کوتاهی خواهیم داد در باره انگیزۀ کسانی که قیام کردند و نهضت و انقلابی را به وجود آوردند تا هدف قیام امام (علیه السلام) و دیگر قیامهایی که پس از عاشورا با همان انگیزه شکل گرفت از سایر نهضت ها متمایز گردد.
تردیدی نیست که عده ای تنها برای کسب قدرت و به دست آوردن سلطه قیام کردند وهدف و مقصود آنها حتی تفوق طلبی و نیل به مقام و رسیدن به ملک و غالب آمدن بر دیگران بود اگرچه بر دیگر اقشار جامعه ظلم و ستم میشد ، پس آن حرکت برآورنده خواسته همه و یا اکثر افراد نبود بلکه در راستای منافع گروه خاصی صورت گرفته بود، و برای این امر تمام امکانات خود را در راه رسیدن به مقصود به کار گرفته و بسیج کردند و از دست زدن به هر عمل و انجام هر کاری مضایقه نمی کردند ، ولی این گونه نهضتها چون پشتوانه مردمی نداشتند سرانجام به شکست گرائیدند؛
دسته دیگری تز عدالت خواهی و مبارزه با ظلم و بیداد آنها را به نهضت و قیام سوق داد که با شعار برابری و مساوات و دفاع از حقوق ملت های فقیر و تهی دست و استیفای حقوق آنها و برقراری قسط و انصاف در میان توده ها - و البته بدون داشتن انگیزه دینی وصبغه مذهبی به دست به قیام زدند، برای نمونه می توان از حرکت های ضد سرمایه داری که در قرن گذشته در جهان روی داد، یاد کرد؛
و گروهی با شعار آزادی خواهی و مبارزه با بردگی و استبداد به پاخاسته و قیام نمودند و آن را محور حرکت خود قرار داده و سال ها برای به دست آوردن آزادی و استقلال مبارزه کردند، برای نمونه می توان به بسیاری از نهضت های آزادیبخش در جهان اشاره نمود .
ص: 27
اگرچه انگیزه بسیاری از نهضت ها و قیام ها به طور اجمالی ارزشی بوده اما پشتوانه اعتقادی و اخلاقی نیرومندی نداشته است و امور یاد شده تنها در محدوده ملت ها و افراد خلاصه می گردید .
اما انقلاب کربلا و نهضت عاشورا یک قیام الهی و دینی است که نه تنها برای برقراری آزادی و آزادگی و یا عدالت - که اینها نیز از جمله ارزش ها محسوب می شود بلکه برای حاکمیت دین و حکومت الهی که در بر دارنده تمام ارزش ها می باشد - بوده است ، و امام حسین (علیه السلام) در فرازهایی از سخنان خود این واقعیت تصریح کرده است ، از آن جمله می فرماید : « رِضَى اَللَّهِ رِضَانَا أَهْلَ اَلْبَيْتِ نَصْبِرُ عَلَى بَلاَئِهِ وِمَنْ كَانَ بَاذِلاً فِينَا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اَللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ فَإِنِّي رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اَللَّهُ(1)؛ خشنودی خدا خشنودی ما اهل بیت است، ما بر بلای او شکیبا خواهیم بود، و هرکس در راه ما از جان می گذرد و خود را برای ملاقات با پروردگار آماده کرده است با ما حرکت کند که ما صبح دم حرکت خواهیم کرد».
در این سخن به وضوح از صبغه الهی نهضت عاشورا سخن به میان آمده و انگیزه دینی و الهی آن حضرت را در حرکت اعجاب انگیز او با ایثار و فداکاری به تصویر کشیده شده است ، و همین امر باعث گردید که قیام و نهضت عاشورای او ماندگار و پایدار شده واسوه و الگو برای دیگران گردد و نهضت ها و قیام های پس از عاشورا از آن الهام بگیرند .
در اینجا می توان به طور اجمال و فشرده به ویژگیهای الهام بخش نهضت حسینی اشاره کرد:
1- داشتن هدف و انگیزه الهی و قیام برای تحقق بخشیدن به حاکمیت دین و اسلام ، که در نامه امام (علیه السلام) به مردم بصره به این حقیقت تصریح شده است ، آنجا که فرمود : «اَلا وَاِنَ السُنَةَ قَدْ اُمِيتَتْ وَالبِدْعَةَ قَدْ اُحْیِیَتْ (2) ؛ بدانید که سنت های الهی مرده
ص: 28
و بدعت ها زنده گردیده است ».
2۔ ظلم ستیزی و مبارزه با تجاوز و بیدادگری ، که در این فرمایش امام(عیله السلام) می توان به آن واقعیت پی برد : «من رأی سُلطاناًجائِرا مُسْتَحِلاً لِحُرَمِ اَللَّهِ نَاكِثاً لِعَهْدِ اَللَّهِ مُخَالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اَللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم) يَعْمَلُ فِي عِبَادِ اَللَّهِ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوَانِ ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِقَولٍ وَ لا فِعلٍ كانَ حَقِيقاً عَلَى اللَّهِ أن يُدخِلَهُ مَدخَلَهُ(1)» کسی که سلطان جائر و ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال شمرده و پیمان خدا را شکسته و با سنت رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و مخالفت نموده در میان بندگان خدا به گناه و تجاوز رفتار میکند سپس در برابر آن سلطان جائر موضع گیری گفتاری و رفتاری نداشته باشد؛ بر خدا سزاوار است که او را وارد کند در جایی که آن سلطان را می برد» .
3- فداکاری و ایثار که صحنه روز عاشورا این حقیقت را نشان داد، و در واقع عاشورا نمایشی از ایثار و فداکاری انسان های متعهد و خدا دوست و حق طلب بود .
4- استقامت و شکیبایی و تحمل مشکلات ، که این استقامت در واقعه کربلا به اوج خود رسید .
5- شجاعت و نترسیدن از دشمن و تلاش با تمام توان برای پیگیری هدف و مقصود .
6- نپذیرفتن ذلت و خواری ، ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه خود می گوید : «سید أَهْلِ الاِباءِ الَذی عَلِمَ النَّاسُ الحَمِیَةَ وَ الْمَوْتُ اِختیاراً لَهُ علی اَلدَنِیَةِ تَحْتَ ظِلَالٍ السُیُوفِ أبوعبدالله الحُسَینُ بْنِ عَلِیِ بنِ اَبِی طالِبٍ (علیهماالسلام) عُرِضَ عَلَیهِ الْأَمَانُ وَ أَصْحَابِهِ فَانِفِ مِنَ الذُّلِّ (2) ؛ سرور و پیشوای کسانی که از ذلت امتناع کردند، او آن کسی است که مردم را مردانگی و غیرت و مرگ زیر سایه شمشیرها آموخت و آن را بر خواری و پستی برگزید، ابو عبدالله حسین بن علی بن ابی طالب(علیهماالسلام)که به او و اصحابش امان پیشنهاد شد اما او به ذلت تن نداد ».
ص: 29
7- ایمان به خدا و اعتماد بر او، که در تمام اظهارات و سخنان امام (علیه االسلام) و یارانش محسوس است.
8- وفاداری و تعهد ، که نمونه های آن را در صحنه عاشورا به وضوح می توان یافت .
اینها و دیگر امور باعث شد که نهضت حسینی ماندگار بماند و نهضت های پس از آن از این انقلاب الهام بگیرند و آن را الگوی خود قرار دهند.
و ماکتاب را به سه بخش تقسیم نمودیم :
بخش اول - معرفی قیام عاشورا و پایه های اصلی آن شامل رهبری ، یاران امام (عليه السلام)،هدف و آرمان مقدس .
بخش دوم - نهضت هایی که در دوران امویان رخ داد.
بخش سوم - نهضت هایی که مقارن با حکومت عباسیان اتفاق افتاد .
البته چه بسا پرداختن به همه نهضت های پس از عاشورا امکان پذیر نباشد زیرا بعضی از آنها در کتابهای تاریخی ذکر نشده و نیازی هم به ذکر همه آنها نیست و تنها به برخی از آنها بسنده می نماییم که دارای صبغه دینی و مذهبی بوده و با قیام امام (عليه السلام) ارتباط مستقیم داشته اند مانند نهضت توابین و قیام مختار ، یا اینکه به نوعی با آن در ارتباط بودند مانند قیام زید بن علی بن الحسین و یحیی بن زید، و یا اینکه تنها از نهضت عاشورا الهام گرفته باشند .
علی نظری منفرد
ص: 30
ص: 31
ص: 32
رهبری قیام عاشورا را سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین(علیه السلام)عهده دار بود و این نهضت در تاریخ با رهبری آن بزرگوار به عنوان رهبر آزادگان و سید شهیدان ثبت گردید و جاودانی شد.
اسم آن بزرگوار حسین (علیه السلام) است که آن را خداوند توسط امین وحی جبرئیل(علیه السلام)به پیامبرش ابلاغ کرد، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)این نام را بر او نهاد.
سیوطی نقل کرده است که حسن و حسین دو نام از نامهای اهل بهشت است و اعراب این نامها را پیش از آن بر فرزندان خود نمی گذاشتند(1).
و در نقل دیگری آمده است که : این دو نام از جانب خداوند به پیامبر ابلاغ شد تا بر فرزندان فاطمه (علیهاالسلام) نهاده شود(2)
مشهورترین کنیه آن بزرگوار ابو عبدالله است ، و در کتب آمده است که آن حضرت فرزندی به نام عبدالله داشت که اگرچه کودک بود ولی در روز عاشورا هدف تیر قرار گرفت و به شهادت رسید (3).
ص: 33
در برخی از روایات آمده است که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)این کنیه را در زمان کودکی برآن حضرت داده است .
اُبَی بن کعب (1) گوید: من در محضر پیامبر بودم و حسین (علیه السلام) در آن وقت کودکی خردسال بود که نزد پیامبر آمد ؛ هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) او را مشاهده کرد فرمود: یا ابا عبد الله ! ای زینت آسمان و زمین .
اُبی گوید: من به آن حضرت عرض کردم: مگر شما زینت آسمان و زمین نیستید ؟
فرمود: ای اُبي ! حسین در نزد اهل آسمان عظیم تر و بزرگ تر از اهل زمین است و در طرف راست عرش نوشته شده است : «مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاةٍ(2)؛ حسین نور هدایت و کشتی نجات است».
سید اوصیاء و وصی خاتم انبیاء ، امام متقین و امیر المؤمنین علی بن ابی طالب(علیه السلام)است.
سرور زنان ، سُرور دل حضرت رسول(صلی الله علیه وآله وسلم) ، بتول عذرا ، شفاعت کننده روز جزا،انسیه حوراء، فاطمه زهرا (علیها السلام) است.
امام حسین و برادرش حضرت مجتبی(علیهما السلام)صرف نظر از کمالاتی که شخصیت آنان را بی بدیل نموده ، از جهت نسب هم بی نظیر هستند، تا جایی که دشمنان نیز به این مطلب اذعان داشتند .
در نقل آمده است : کسی که سر امام حسین (علیه السلام) را نزد عبيد الله بن زیاد آورد گفت :
ص: 34
اَوْقِرْرِکَابِی فِضَّهً وَ ذَهَباً إِنِّی قَتَلْتُ الْمَلِکَ الْمُحَجَّبَا
قَتَلْتُ خَیْرَ النَّاسِ أُمّاً وَ أَباً وَ خَیْرَهُمْ إِذْ یُنْسَبُونَ نَسَبا(1) (2)
و خود آن حضرت هم در روز عاشورا به این مطلب در نثر و نظم تصریح کرده است که در جای دیگری ذکر خواهد شد.
از تبار نوح و از ذريه ابراهيم (3)و از قبیله قریش و از نسل هاشم و از نوادگان عبدالمطلب و ابو طالب و از فرزندان امير المؤمنین علی (علیه السلام) است.
جد او از طرف مادر ، خاتم انبیاء و سرور برگزیدگان و راهنمای هدایت و برترین رسولان، حضرت محمد بن عبد الله (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشد .
وجد وی از طرف پدر ، سید بطحاء و حلیف علم و ادب و سرور عجم و عرب و كفيل حضرت ختمی مرتبت ، حضرت ابو طالب (علیه السلام) است .
آن حضرت از جهت عمو، عمه ، دایی و خاله نیز بهترین مردم می باشد چرا که عموی او جعفر بن ابی طالب که صاحب دو بال در بهشت است و عمه او ام هانی دختر ابی طالب است ، دایی او قاسم و خاله اش زینب فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)می باشند (4)
پس از شهادت امام حسن (علیه السلام) در مدینه ، دوران امامت امام حسین (علیه السلام) فرا رسید که
ص: 35
تا مرگ معاویه در سال 60 هجری و چند ماه پس از روی کار آمدن یزید تا عاشورای سال 61 هجری ادامه یافت.
امام حسین (علیه السلام) تا پایان حکومت معاویه همان روش مدارا و سکوت در برابر سیطره و اعمال و رفتار معاویه که پیش از او برادرش امام حسن مجتبی (علیه السلام) در پیش گرفته بود ادامه داد و آن قرارداد و معاهده میان امام حسن (علیه السلام) و معاویه را رعایت کرد و به آن پای بند ماند، اگرچه امام حسین (علیه السلام) با ارتكاب بعضی از جنایات و قتل و بیدادگری که معاویه پس از شهادت امام مجتبی(علیه السلام)انجام داد مخالفت کرد و برای معاویه نامه نوشت و او را به خاطر این اعمال مورد انتقاد قرار داد که تفصیل آن خواهد آمد، اما تا معاویه زنده بود موضع گیری رسمی در برابر سیطره معاویه و مخالفت با قدرت و حکومت او نکرد، و این مدارا و سکوت تا زمانی ادامه یافت که معاویه یکی از شرایط صلح نامه را نقض کرد که طبق آن او حق نداشت کسی را بعد از خود برای در دست گرفتن قدرت معرفی نماید ، ولی او در اواخر عمرش برای فرزندش یزید از مردم بیعت گرفت و برای این کار به آنها هدايا و اموال فراوانی داد و امام (علیه السلام) به خاطر این کارش نامه اعتراض آمیزی برای او نوشت که بعدها به آن اشاره خواهد شد.
پس از گذشت پنجاه سال از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)و سپری شدن ده سال از شهادت امير المؤمنين (علیه السلام) و امامت حضرت مجتبی (علیه السلام) ، معاویه همسر امام حسن (علیه السلام) ( جعده ) را با دادن وعده ازدواج با یزید فریب داد و مقداری زهر همراه اموالی برای او فرستاد، او نیز فریب معاویه را خورد و امام حسن (علیه السلام)را به وسیله زهر مسموم و شهید کرد.(1)
پس از شهادت آن بزرگوار ، دوران امامت برادرش امام حسین (علیه السلام) فرا رسید که آغاز ده ساله دوم زمامداری معاویه بود، زیرا معاویه شش ماه پس از شهادت امیر المؤمنين (علیه السلام) و صلح با امام حسن (علیه السلام) در اوایل سال 41 هجری به طور رسمی زمام امور را به دست گرفت و قدرت را قبضه کرد و همه بلاد اسلامی آن روز را تحت سیطره خود در آورد و از
ص: 36
آن هنگام تا سال 50 هجری که امام حسن مجتبی(علیه السلام) به شهادت رسید و امامت امام حسین (علیه السلام) شروع شد و نیز تا سال 60 که مصادف با مرگ معاویه بود، حوادث فراوان و گوناگونی اتفاق افتاد که به طور فشرده به بعضی از آنها اشاره می کنیم :
یک سال پس از شروع امامت حضرت حسین بن علی(علیه السلام) ، زیاد بن ابیه که از طرف معاویه حاکم کوفه بود و شیعیان را می شناخت حجر بن عدی کندی را که از یاران نزدیک على (علیه السلام) بود به همراه تعدادی از اصحاب او به جرم دوستی و علاقه به على (علیه السلام)و خاندانش دستگیر نمود و آنان را زندانی کرد، سپس گروهی از ایادی خودش را به قتل رساند و به گونه ای وانمود کرد که این کار توسط حجر بن عدی و یارانش صورت گرفته است، و آنان را که تعدادشان چهارده نفر بود- روانه شام کرد و در مرج عذرا در نزدیکی دمشق زندانی کردند، معاویه کسانی را نزد آنان فرستاد که از آنان بخواهد از علی(علیه السلام)بیزاری جویند ، هفت نفر به ظاهر اعلام برائت کردند و بقیه حاضر به این امر نشدند.
پس قبرهایی برای آنان حفر کرده و کفن هایشان را کنار قبرها نهادند، و آنها را مخير کردند میان دست برداشتن از دوستی علی (علیه السلام)و یا کشته شدن ؛ حجر و آن شش نفر دیگر از برائت جستن خودداری کردند.
هنگامی که خواستند آنان را به قتل برسانند، حجر بن عدی مهلت خواسته و نماز گزارد، پس از آن گفت : من نماز به این کوتاهی نخوانده بودم ، اگر بیم آن نداشتم که بگویید نماز را برای تأخیر در کشته شدن طولانی کرد آن را با تأنی بیشتری می خواندم .
آنگاه وصیت کرد که : مرا با همین زنجیرها دفن کنید که در روز قیامت با معاویه مخاصمه خواهم کرد.(1)
و در جای دیگری نقل شده است که فرزندش نیز با او بود و گفت : اول فرزندم را
ص: 37
بکشید ، مبادا پس از من بترسد و تسلیم شود؛ پس او و فرزندش و یارانش را کشتند(1).
قتل حجر بن عدی و یارانش مسلمان ها را به شدت متأثر و اندوهگین کرد.
او نیز که از جمله اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)و على (علیه السلام) بود - مورد تعقیب معاویه قرار گرفت و مأموران معاویه او را در غاری نزدیک موصل به قتل رساندند و سر از بدنش جدا کرده و به شام نزد معاویه فرستادند که اولین سری بود در اسلام که بر چوب زده شد(2).
سر آن بزرگوار را به دستور معاویه در میان دامان همسرش که در آن ایام در شام بود نهادند، همسر عمرو بن حمق به آورنده سر گفت : به معاویه بگو آواره اش کرده و تبعید نمودید و سر او را برای من هدیه آوردید که درود خدا صبح و شام بر او باد؛ من گواهی می دهم که شب ها برای خواب او بستر پهن نکردم چون او مشغول عبادت بود، و روزها برای او سفره نگستردم که روزه دار بود.
پس معاویه دستور داد همسرش را از شام تبعید کردند(3).
معاویه به امام حسین(علیه السلام) نامه ای نوشت که در قسمتی از آن آمده بود:
... در باره فعالیت هایت خبرهایی به من رسیده که اگر راست باشد، باید بگویم هرگز چنین انتظاری را از تو نداشتم؛ و اگر نادرست باشد، به جا است زیرا که تو را از این گونه امور دور می بینم ، به عهدی که با خدا بسته ای وفا کن و مرا مجبور نکن که مقابله به مثل کنم و برخورد نمایم؛ اگر مرا و حکومتم را تأیید نکنی من هم در تکذیب تو خواهم کوشید و اگر از سر نیرنگ با من رفتار
ص: 38
نمایی ، من نیز همان رفتار را با تو خواهم داشت، از خدا بترس تا امت اسلام را گرفتار اختلاف و اسیر فتنه نسازی .(1)
پاسخ امام (علیه السلام)
امام حسین(علیه السلام) پس از کشته شدن حجر و عمرو بن حمق و دیگر افراد شایسته و بزرگوار و بیعت گرفتن معاویه برای فرزندش یزید و دیگر اعمال منکری که مرتکب گردید ؛ در پاسخ به نامه معاویه ، نامه ای برای او فرستاد که در آن اعمال ناشایست و کردار زشت او را متذکر شد که از آن جمله به کشتن حجر بن عدی و عمرو بن حمق اشاره کرده و فرمود:
نامه تو به دستم رسید؛ یادآور شده بودی که در باره من به تو خبرهایی رسیده که برای تو ناخوشایند بوده است، در حالی که من از این گونه اعمالی که به من نسبت داده اند دورم، و تنها خدا است که انسان را به سوی خوبی ها هدایت می کند. گزارش این گونه خبرها کار سخن چینانی است که تصمیم دارند در میان امت اسلامی اختلاف افکنند. من آهنگ جنگ و مخالفت با تو را نکردم و از خدای خود بیمناکم.
بلکه این تو بودی که پیمان را شکستی و حجر بن عدی و یاران نمازگزار و بندگان صالح خدا را کشتی در حالی که سوگند یاد کرده بودی از خشم تو در امان باشند، همان کسانی که با بیدادگران و بدعت گزاران مبارزه میکردند و امت اسلامی را با امر به معروف و نهی از منکر به راه خیر و رستگاری فرا می خواندند و در این راه همه سرزنش های افراد نادان را به جان می خریدند . مگر تو نبودی که صحابی پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و عبد صالح خدا عمرو بن حمق را که در اثر عبادت بدنش رنجور و رنگ رخسارش زرد شده بود کشتی و امانی را که
ص: 39
داده بودی ناجوانمردانه نادیده گرفتی ؟! اگر پرنده های آسمان از امان نامه تو باخبر می شدند ترک آشیانه کرده و از قله های بلند کوه ها فرود می آمدند؛ اما تو این خصلت ستوده عرب را که همانا پایبندی به پیمان است از راه فریب و با برنامه ای از پیش آماده کرده نادیده گرفتی؛ چرا که جامه جوانمردی بر ناکسان زیبنده نیست.
آیا تو نبودی که برای رسیدن به اهداف غیر انسانی خود زیاد بن سميه را فرزند پدرت خواندی و او را برادر خود دانستی؟ در حالی که نظر پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم)در باره کسانی که پدرانشان نامشخص اند پیش از این اعلام شده بود(1)، و تو از روی کینه و برخلاف دستور پیامبر او را به پدر خود نسبت دادی تا با این لطفی که در حق او نمودی به عنوان فرمانروای تو دست و پای مسلمانان را بدون چون و چرا بریده و چشم آنان را کور کرده و از درختهای خرما آویزانشان نماید ؛ گویا تو از این امت نیستی و آنان نیز از تو نیستند.
مگر تو نبودی که دستور دادی حضرمی را که به گزارش زیاد از پیروان راستين على (علیه السلام) بود - بکشند؟ و به این هم اکتفا نکردی بلکه فرمان دادی هرکس را که پیرو على (علیه السلام)بود به این جرم بکشند و اعضای بدنشان را از هم جدا کنند؛ مگر دین علی (علیه السلام) به جز دین پسر عمش رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشد که تو در جای او نشسته ای؟! و اگر به خاطر این دین نبود، تو و پدرانت در صحراهای سوزان سرگردان و همیشه در حال کوچ بودید.
در نامه ات نوشته بودی اگر مرا انکار کنی، تو را انکار خواهم کرد؛ و اگر با من از در نیرنگ در آیی، با تو نیرنگ خواهم نمود، من امیدوارم که از حیله و نیرنگ تو آسیبی به من نرسد و زیان فریب تو بیشتر نصیب خودت شود، زیرا تو بر مرکب جهل خویش سوار شده و بر شکستن پیمان خویش پافشاری میکنی
ص: 40
به جان خودم سوگند که تو به پیمان هایی که بسته بودی وفا نکردی و با کشتن این افراد خداترس و نیکوکار همه آن پیمان ها را بی اثر ساختی. این مسلمانان بی گناه که به فرمان تو به شهادت رسیده اند نه با تو اعلام جنگ کرده بودند ونه خون کسی به گردن آنها بود؛ تو فقط به این بهانه آنها را کشتی که جانب حق را نگاه می داشتند و از برشمردن فضیلت هایی که در تو نیست تردیدی به خود راه نمی دادند.
ای معاویه! خود را به قصاص بشارت ده و به روز حساب يقين داشته باش و بدان که اعمال کوچک و بزرگ بندگان در کتاب خدای تعالی ثبت است و خدا هرگز فراموش ننماید که دوستانش را اسیر کردی و با بهانه هایی دور از منطق و عقل به قتل آنها فرمان دادی و یا آنان را از وطن خود آواره نمودی و به شهرهای دور تبعید کردی.
برای فرزندت یزید به ناحق از مردم بیعت گرفتی، در حالی که او جوان ناپخته ای است که آشکارا شراب می نوشد و بازی با سگ را دوست دارد!
اعتقاد من در باره ات این است که تو با این رفتارهای ناشایست دین و دنیای خود را به نابودی کشیدی و در حق زیر دستانت تجاوز و خیانت کردی و به یاوههای این دیوانه نادان(1) گوش دادی و تقوای الهی را ناچیز شمردی، والسلام (2).
در سال 56 هجری به دستور معاویه گروهی از مردم با یزید به عنوان ولی عهد بیعت کردند، و این فکر که باید خلافت - و یا به تعبیر دیگر : حکومت - موروثی شود در زمان
ص: 41
معاویه شکل گرفت .
هنگامی که عبدالرحمن بن ابی بکر خبر بیعت با یزید را شنید به مروان بن حکم-که در آن زمان از طرف معاویه حاکم مدینه بود . گفت : تو و معاویه در این تصمیم خیر خواه امت پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم) نبودید ؛ بلکه هدف شما این بود که همانند پادشاهان روم سلطنت را موروثی کنید(1).
پیشنهاد بیعت با یزید و موروثی شدن خلافت ابتدا توسط مغيرة بن شعبه - که از طرف معاویه حاکم کوفه بود - مطرح شد، آن هم به این هدف که موقعیت خود را تثبیت نماید ، زیرا معاویه قصد برکناری او را داشت.
ابن اثیر می نویسد : مغیره از طرف معاویه حاکم کوفه بود و معاویه تصمیم گرفت که او را عزل نموده و سعید بن عاص را به کوفه بفرستد.
هنگامی که این خبر به مغیره رسید با خود گفت : مصلحت در این است که برای حفظ آبروی خود نزد معاویه بروم و از ادامه مسئولیت خود و فرمانروایی کوفه اظهار بی میلی نموده و از معاویه بخواهم که با استعفای من موافقت کند، تا در نزد مردم چنین وانمود شود که من خود داوطلبانه از فرمانروایی کوفه کناره گرفتم.
با همین اندیشه به شام رفت ، او ابتدا با نزدیکان و دوستان خود ملاقات کرد و به آنان گفت : اگر در این اوضاع و احوال نتوانم فرمانروایی کوفه را برای خود نگه دارم دیگر هرگز به آن مقام دست نخواهم یافت ؛ سپس نزد یزید رفت و به او گفت : بیشتر اصحاب پیامبر از دنیا رفته اند و فرزندان آنان به جای مانده اند و تو از همه آنان در فضل و رأی و دین و سیاست داناتری ، من نمی دانم چرا پدرت معاویه برای تو از مردم بیعت نمی گیرد؟
یزید گفت : آیا به نظر تو این کار ممکن است؟
ص: 42
مغیره پاسخ داد: آری.
یزید که سخت تحت تأثير سخنان مغیره قرار گرفته بود نزد پدرش معاویه رفت و پیشنهاد مغیره را مطرح کرد.
معاویه دستور داد مغیره را حاضر سازند، مغیره نظر خود را برای معاویه شرح داد و اضافه کرد که : شما شاهد بودید که بعد از قتل عثمان امت اسلامی دچار چه اختلاف های شدیدی گردید و خون های زیادی ریخته شد؛ بنابر این یزید جانشین خوبی برای تو خواهد بود تا بعد از تو پناهگاهی برای مردم باشد و از خونریزی و فتنه جلوگیری شود .
معاویه گفت : چه کسانی در این امر مرا یاری خواهند کرد؟
مغیره گفت : من تعهد می دهم که از مردم کوفه برای یزید بیعت بگیرم، و زیاد بن ابیه نیز از مردم بصره برای ولیعهدی یزید بیعت خواهد گرفت (1)، و بعد از این دو شهر، مردم هیچ شهری با بیعت یزید مخالفت نخواهند کرد.
معاویه پس از این پیشنهاد ، مغیره را در پست حکومت کوفه تثبیت کرد و از عزل او جهت بیعت گرفتن برای یزید منصرف شد .
مغیره نزد یاران خود بازگشت ؛ وقتی آنان از او سؤال کردند که ماجرای برکناری او به کجا انجامید گفت : «لَقَد وَضَعْتُ رِجْلُ مُعاوِيَةِ فِي غرزٍ بَعیدِ الغايَةِ عَلى اُمَةِ مُحَمَدٍ وَفَتَقْتُ عَلَيهِمْ فَتْفاً لا يُرْتِقُ اَبَداً، من پای معاویه را در رکابی قرار دادم که بر امت پیامبر پایانی دور دارد، و با طرح ولیعهدی یزید جایی را دریدم که هرگز التيام نپذیرد». .
سپس مغیره به کوفه رفت و با یاران خود و هواداران بنی امیه موضوع بیعت با یزید را مطرح کرد، آنان پیشنهاد او را اجابت کردند.
مغیره فرزندش موسی را به همراه یک هیئت ده نفره و یا بیشتر به شام فرستاد و سی هزار درهم در اختیار آنان گذاشت. آنان نزد معاویه رفتند و از بیعت با یزید سخن گفتند
ص: 43
و معاویه را تشویق کردند که هر چه زودتر این کار را انجام دهد.
معاویه به آنان گفت : این مطلب را در حال حاضر اظهار نکنید ولی بر همین رأی و نظر باشید.
سپس از موسی سؤال کرد: پدرت دین این افراد را به چه قیمتی خریده است ؟
گفت : به سی هزار درهم .
معاویه در جواب گفت : به راستی که دین ، نزد این اشخاص بسی بی ارزش بوده است که آن را به این قیمت ناچیز فروخته اند (1).
پس از اینکه معاویه دستور داد در کوفه توسط مغیره برای یزید بیعت گرفته شود، نامه ای هم به مروان بن حکم حاکم مدینه نوشت و در آن نامه آمده بود که مردم شام و عراق با ولیعهدی یزید موافقت کرده و با او بیعت کردند، پس تو از مردم مدینه برای او بیعت بگیر.
مروان بن حکم به مسجد رفت و خطبه خواند و مردم را به اطاعت از معاویه و پرهیز از اختلاف و خونریزی فرا خواند و آنان را برای بیعت با یزید دعوت کرد. او در ادامه سخنان خود گفت: این روش و طريقة ابو بکر است .
عبد الرحمن پسر ابو بکر که در آن جمع حضور داشت از جای برخاست و گفت : دروغ می گویی ، بلکه او مردی از بنی عدی را بر این امر قرار داد و به اهل و عشیره خود توجه نکرد.
سپس حسین بن علی (علیه السلام) وعبدالله بن زبیر وعبد الله بن عمر سخن گفتند و با بیعت کردن با یزید مخالفت نمودند .
ص: 44
مروان آنچه روی داده بود به طور مشروح برای معاویه نوشت(1).
بعد از آنکه معاویه از مخالفت مردم مدینه با بیعت یزید آگاه شد، تصمیم گرفت خود به مدینه رود، زیرا اگرچه او از بیعت مردم شام و عراق اطمینان خاطر پیدا کرده بود، اما خودداری مردم مدینه از بیعت با یزید او را به شدت نگران ساخته بود.
لذا به همراه هزار نفر آهنگ حجاز کرد و به مدینه رفت و در آنجا خطبه خواند و به مدح و ستایش یزید پرداخت و گفت : کسی سزاوارتر از یزید به خلافت نباشد و مانند او در عقل و درایت نیست ؛ آنگاه به تهدید مخالفان پرداخت ، و در پایان صحبت های تهدید آمیزش اشعاری را خواند (2).
معاویه در سال 60 هجری بیمار شد و چون مرگش فرا رسید این شعر را می خواند :
فَيا لَيْتَني لَمْ اَعْنِ فِي المُلکِ ساعَهً وَلَمْ اَكُ فِي اللَذاتِ اَعْشَى النَواظِرِ
وَ کُنْتُ کَذِی طِمْرَيْنِ عاشَ بِبُلْغَةٍ ِمَن الدَهْرِ حَتى زارَ اَهْلَ المَقابِرِ (3) (4)
هيثم بن عدی گوید : چون مرگ معاویه فرا رسید و یزید حضور نداشت، ضحاک بن قیس و مسلم بن عقبه را طلبید و از آنان خواست این مطالب را از او به یزید برسانند که:
به اهل حجاز توجه کن که آنها اصل تو و خاندان تو می باشند، پس هریک از
ص: 45
آنان نزد تو آمد او را گرامی بدار و هرکس از تو کناره گرفت او را مورد نظر داشته باش؛ و اما اهل عراق ، به آنان توجه کن و اگر هر روز از تو خواستند که کارگزار خود را عزل کنی، چنین کن، زیرا کنار گذاردن یک کارگزار آسان تر است از اینکه یکصد هزار شمشیر بر روی تو کشیده شود؛ و اما اهل شام، پس آنان را مورد توجه قرار ده و آنان را از خود جدا مگردان، و اگر از دشمن خود هراس داشتی آنان را برای مقابله با او روانه ساز سپس به دیار خودشان بازگردان و اجازه نده که در غیر دیارشان اقامت کنند زیرا اخلاقشان دگرگون می شود.
من بر تو بیم ندارم مگر از سه کس: حسین بن علی و عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر:
اما حسین بن على، پس من امیدوارم که خدا او را کفایت کند همان گونه که پدرش را کشت و برادرش را مخذول کرد.
و اما عبدالله بن زبیر ، پس او نیرنگ باز و فریبکار است، اگر بر او دست یافتی او را پاره پاره کن.
واما ابن عمر ، او مردی است که ورع او را علیل و ناتوان کرده، پس او را با آخرتش واگذار که او تو را میان خود و دنیایت رها سازد.
سپس پیکی به سوی یزید گسیل داشت و نامه ای به او نوشت و از او خواست که زود بازگردد. آن پیک با سرعت حرکت کرد و چون یزید او را ملاقات نمود او را از مرگ معاویه باخبر ساخت.
چون معاویه از دنیا رفت ضحاک بن قيس فهری به مسجد رفت و به مردم گفت : معاویه پادشاه عرب بود که خدا به وسیله او شعله های فتنه را خاموش کرد... تا آنکه گفت : این پارچه ها کفن او می باشد و ما او را در این پارچه ها خواهیم پیچید تا به ملاقات خدا رود؛
ص: 46
هر که می خواهد بر او نماز گزارد حاضر شود. سپس بر جنازه معاویه نماز گزارد(1).
زمانی که یزید به دمشق آمد معاویه را دفن کرده بودند؛ پس بر قبر پدرش نماز گزارد، اهل دمشق با او بیعت کردند و خطبه ای خواند و مانند پدرش مردم را به دادن اموال وعده داد(2).
.حسن بصری(3)
او می گفت : معاویه چهار عمل انجام داد که هریک از آنها به تنهایی هلاک کننده است :
1- قدرت را با زور شمشیر و بدون مشورت گرفت در حالی که هنوز صحابه و صاحبان فضیلت در میان امت بودند .
2 - فرزند خود یزید را که بسیار شراب می نوشید و لباس حریر می پوشید و طنبور مینواخت جانشین خود کرد.
3- زیاد را به پدرش ملحق و برادر خود قرار داد در حالی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: فرزند برای فراش است و زناکار باید سنگسار شود.
4- حجر بن عدی و اصحاب او را به قتل رساند ، ای وای برای او از حجر ، ای وای بر او از حجر و اصحاب حجر (4)
یزید به حاکم مدینه ولید بن عتبة بن ابی سفیان نامه نوشت که از همه مردم به خصوص
ص: 47
از عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر و حسین بن علی برای او بیعت بگیرد(1)
وقتی نامه به ولید رسید ، مروان بن حکم را طلبید و او را در جریان گذاشت و با مشورت مروان ، کسی را نزد حسین بن علی(علیه السلام) و عبدالله بن زبیر فرستاد. در آن هنگام ابن زبیر با حسین بن علی (علیه السلام) در مسجد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نشسته بودند ، وقتی فرستاده ولید آمد ، امام (علیه السلام) به عبدالله بن زبیر فرمود: اکنون زمان معمول ملاقات ولید بن عتبة نیست ، گویا حادثه ای رخ داده است که در این هنگام ما را طلبیده است ، و من گمان دارم که معاویه از دنیا رفته و ما را برای گرفتن بیعت خواسته اند .
عبدالله بن زبیر از رفتن نزد ولید بن عتبه خودداری کرد و مخفیانه مدینه را به سوی مکه ترک کرد.
اما امام حسین (علیه السلام) با گروهی از بنی هاشم به دار الاماره رفت ، ولید بن عتبه نامه یزید را که مشتمل بر خبر مرگ معاویه بود قرائت کرد، آنگاه از امام (علیه السلام) خواست که بیعت نماید (2).
امام (علیه السلام) فرمود: من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد.
مروان بن حکم که در آنجا حاضر بود روی به ولید کرد و گفت: تا حسین بیعت نکرده مگذار که از قصر بیرون رود، و اگر از بیعت کردن امتناع نمود او را به قتل برسان و من آن را بر عهده می گیرم ، زیرا اگر بیرون رود دستیابی به او مشکل خواهد بود.
یاران امام (علیه السلام) وارد قصر شدند و اطراف آن حضرت را گرفته تا اینکه از آنجا خارج شدند(3).
و در نقل دیگری آمده است :
امام (علیه السلام)بر روی به مروان کرد و فرمود: تو می خواهی مرا بکشی ؟
آنگاه از جای برخاست و از قصر بیرون آمد در حالی که گروهی از بنی هاشم
ص: 48
و خویشان امام (علیه السلام) در بیرون قصر انتظار آن حضرت را می کشیدند .
هنگامی که امام (علیه السلام)بیرون رفت ، مروان بن حکم بر ولید بن عتبه اعتراض کرد که : چرا بر حسین سخت نگرفتی تا بیعت کند ؟ دیگر دسترسی بر حسین امکان ندارد.
وليد گفت : کسی که خون حسین (علیه السلام) به عهدۀ او باشد ، در قیامت میزان او سبک خواهد بود.
مروان گفت : اکنون که چنین عقیده و نظری داری ، آنچه کردی مانعی ندارد؛ ولی نظر ولید مورد رضایت مروان نبود(1)
روز بعد مروان در مدینه با حسین (علیه السلام) برخورد کرد و به او گفت: من به تو نصیحتی میکنم که به مصلحت تو است، و آن این است که با یزید بیعت نمایی.
امام (علیه السلام) در پاسخ فرمود: «وَعَلَى الاِسْلامِ السَلامُ اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُمَة بِراعٍ مِثلِ يَزِيد ؛اکنون که امت گرفتار فرمانروایی همانند یزید شده اند، باید با اسلام وداع کرد»، وای بر تو ای مروان ! مرا به بیعت با یزید فرمان می دهی ؟ او مردی فاسق است و من تو را به عذاب الهی بشارت میدهم روزی که نزد خدا خواهی رفت و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در باره من و یزید از تو سؤال نماید (2).
امام (علیه السلام) وقتی تصمیم گرفت از مدينه بیرون رود، نزد قبر رسول خدا (صلی الله علیه وآله و سلم) رفت تا با آن حضرت وداع نماید . نوری از قبر بیرون آمد و به جای خود برگشت.
شب بعد از نزد قبر آن حضرت رفت و به نماز ایستاد، در سجده لحظه ای به خواب رفت و خود را در آغوش رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دید، از وضیعت پیش آمده نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شکایت کرد، پیامبر میان چشمان او را بوسید و فرمود: پدرم فدایت شود، من
ص: 49
تو را می بینم که در خون خود آغشته می گردی در میان مردمی که امید به شفاعت من دارند ولی بهره ای از شفاعت من نخواهند برد، و نیز فرمود: «وَاِنَ لَكَ فِي الجِنانِ لَدَرَجاتُ لَنْ تَنالَها اِلا بِالشَهادَةِ ؛ برای تو در بهشت درجاتی است که جز با شهادت به آن دست نخواهی یافت»، آنگاه از خواب بیدار شد و خوابش را برای نزدیکان خود بیان کرد و همه گریستند(1).
پس شب هنگام کنار قبر مادرش فاطمه (علیها السلام) و برادرش امام حسن (علیه السلام) رفت و با آنان نیز وداع کرد و با قلبی پر از اندوه به خانه بازگشت (2).
امام (علیه السلام) قبل از حرکت و صیتی مرقوم داشت که در آن آمده بود:
این وصیتی است که حسین بن علی به برادرش محمد بن حنفیه می نماید : به درستی که حسین گواهی میدهد بر وحدانیت خدا و اینکه برای او شریکی نیست، و محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) بنده و رسول او میباشد که حق را از جانب خدا آورده است، و اینکه بهشت و دوزخ حق است و بی تردید روز قيامت خواهد آمد و پروردگار ، مردگان را زنده خواهد کرد ...
و إنّي لَم أخرُجْ أَشِراً و لا بَطِراً و لا مُفسِداً و لا ظالِماً و إنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإصلاحِ في اُمَّةِ صَلی الله عَلَیه وَآله وَسَلَم جَدّي اُرِيدُ أن آمُرَ بِالْمَعرُوفِ و أنهي عَنِ الْمُنكَرِ و أسِيرُ بِسيرَةِ جَدّي وَ أبي عَليِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السّلام فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ ، فَاللَّهَ أُولِي بِالْحَقِّ ، وَ مَنْ رَدَّ عَلَيَّ هَذَا ، أَصْبِرُ حتّي يَقْضِي اللَّهُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الْقَوْمِ بِالْحَقِّ ، وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ .
خروج من برای ایجاد فتنه و فساد و یا برای ظلم و تباهی نبوده است بلکه برای
ص: 50
اصلاح امور اقت جدم رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشد؛ می خواهم امر به معروف و نهی از منکر نمایم و از سیره و روش جدم و پدرم علی بن ابی طالب (عليه لسلام) پیروی کنم؛ پس اگر کسی دعوت به حق را پذیرفت، خداوند سزاوارتر به قبول آن است، و اگر کسی آن را نپذیرفت، صبر خواهم کرد تا خدای متعال بین من و این جماعت داوری نماید و او بهترین حکم کنندگان است.
و این وصیت من است به تو ای برادر ، و توفیقی نیست مگر با کمک و اعانت خدا، بر او توکل کرده و به سوی او انابه می نمایم.
سپس نامه را پیچید و آن را مهر نمود و به برادرش محمد بن حنفیه داد(1).
امام حسین (علیه السلام) همراه با خاندان و برادران و برادر زادگان از مدینه بیرون آمد و روی به سوی مکه کرد و این آیه را تلاوت می نمود (فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ)(2) «موسی در حالی از شهر خارج شد که ترسان و هر لحظه در انتظار حادثه ای بود، عرض کرد: پروردگارا ! مرا از این قوم ستمگر رهایی بخش »
امام حسین (علیه السلام) برای رفتن به مکه مسیر اصلی را انتخاب نمود، بعضی از نزدیکان به آن حضرت گفتند : اگر ما همانند ابن زبیر از بیراهه می رفتیم ، شاید از تعقیب دشمنان در امان می ماندیم.
امام (علیه السلام) فرمود: نه به خدا سوگند از راهی به جز این راه نخواهم رفت تا آنچه مشیت الهی است ، واقع شود(3).
هنگامی که امام (علیه السلام) به مکه رسید این آیه را تلاوت نمود : (وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ
ص: 51
عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ (1) « و هنگامی که به سمت مدین روانه گردید گفت : امیدوارم که پروردگارم مرا به راه راست هدایت کند »
پس شب جمعه سوم شعبان سال 60 هجری وارد مکه شد و در آنجا اقامت گزید. مردم به دیدار آن حضرت می شتافتند و عبدالله بن زبیر هم در مکه بود که حضور امام (علیه السلام) در مکه برایش سخت و ناگوار بود، زیرا می دانست تا زمانی که امام (علیه السلام) در مکه است کسی به او توجه نمی نماید .
مردم کوفه نامه های فراوانی برای آن حضرت ارسال داشته و او را بر رفتن به سوی کوفه ترغیب نموده و او را دعوت کردند، تا اینکه امام (علیه السلام)در ماه رمضان مسلم بن عقیل را به کوفه اعزام داشت و پس از مدتی نامه مسلم بن عقیل را از کوفه دریافت کرد و در آن از بیعت مردم کوفه خبر داده بود.
پس از دریافت نامه مسلم بن عقیل ، امام (علیه السلام) در روز ترویه روز هشتم ذیحجه سال 60 هجری و به روایتی روز سوم ذیحجه - از مکه به قصد عراق حرکت نمود.
امام(علیه السلام)از مکه نامه ای به شش نفر از بزرگان بصره به نام های مالک بن مسمع بکری، احنف بن قیس ، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو ، قیس بن هیثم و عمرو بن عبيد بن معمر فرستاد که متن آن نامه چنین بود:
اَمّا بَعْدُ فَاِنّ اللّه اصطفی مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله عَلی خَلْقِهِ وَ اکْرَمَهُ بِنُبُوَّتِهِ، وَ اخْتارَهُ لِرِسالَتِهِ ثُمَّ قَبَضَهُ اللّه اِلَیْهِ وَ قَدْ نَصَحَ لِعِبادِهِ وَ بَلَّغَ ما اُرْسِلَ بِهِ صلی الله علیه و آله وَ کُنّا اَهْلَهُ وَ اَوْلِیائَهُ وَ اَوْصِیائَهُ وَ وَرَثَتَهُ وَ اَحَقَّ النّاسِ بِمَقامِهِ فِی النّاسِ، فاسْتَأْثَرَ عَلَیْنا قَومُنا بِذلکَ فَرَضینا وَ کَرِهْنا الْفُرقَةَ وَ اَحْبَبْنا لَکُمُ الْعافِیَةَ وَ نَحْنُ نَعْلَمُ اِنّا اَحَقُّ بِذلِکَ الْحَقِّ المُسْتَحَقِّ عَلَیْنا مِمَّنْ تَوَلّاهُ وَ قَدْ بَعَثْتُ اِلَیْکُمْ رَسُولی بِهذَا الْکِتابِ، وَ اَنَا
ص: 52
اَدْعُوْکُمْ اِلی کِتاب اللّه ِ وَ سُنَّةِ نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله ، فَاِنَّ السُّنَّةَ قَدْ اُمیْتَتْ وَ اِنَّ البِدْعَةَ قَدْ اُحْیِیَتْ وَ اِنْ تَسْمَعُوا قَوْلی اَهْدِکُمْ سَبیلَ الرَّشادِ ؛(1)
خدای متعال پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را برگزید و او را به مقام نبوت گرامی داشت و برای رسالت اختیار نمود، و در حالی دعوت حق را لبیک گفت و به دیار ابدیت شتافت که وظیفه خود را در ابلاغ رسالت الهی و هدایت جامعه انجام داده بود، وما با اینکه اهل بیت و اولیاء و وارثان او هستیم و سزاوارترین مردم به خلافت و امامت بودیم، ولی این حق را از ما گرفتند، و چون اختلاف را دوست نداشتیم وصلاح امت را آن روز در سکوت خود دیدیم، به آن شرایط راضی شده و نخواستیم در میان مسلمانان تفرقه پدید آید در حالی که می دانستیم که ما سزاوارتریم به آن حق از کسی که آن را تصرف کرده است. اکنون من فرستاده خود را به همراه این نامه نزد شما فرستادم و شما را به کتاب خدا و سنت پیامبرش دعوت می کنم، زیرا ست مرده و بدعت زنده شده است؛ پس اگر دعوت مرا لبیک گویید، شما را به راه سعادت و خوشبختی راهنمایی نمایم .
چون او نامه امام (علیه السلام) را دریافت کرد، سلیمان فرستاده امام را نزد ابن زیاد که در آن وقت در بصره بود- برد ، ابن زیاد دستور داد سلیمان را به دار آویختند و فردای آن روز از بصره به سوی کوفه حرکت کرد تا پیش از ورود امام (علیه السلام) به کوفه برسد.
گفته اند : بحریه دختر منذر بن جارود، همسر عبيد الله بن زیاد بود؛ منذر بن جارود گمان کرد این نامه دسیسهای از طرف ابن زیاد است و سلیمان از طرف او آمده باشد نه از جانب امام(علیه السلام)، لذا برای در امان بودن از نیرنگ ابن زیاد سلیمان را نزد او برد.
ص: 53
او هنگامی که نامه امام (علیه السلام) را خواند ، این آیه را برای آن حضرت نوشت: (فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ)(1) « شکیبایی پیشه کن که وعده خدا حق است و کسانی که یقین و ایمان ندارند تو را خفیف و خوار نگردانند».
او قبیله بنی تمیم و بنی حنظله و بنی سعد را جمع کرد و نامه امام (علیه السلام) را برای آنان خواند. آنان اعلام اطاعت کردند و گفتند : هرچه گویی ، از تو اطاعت خواهیم کرد.
او به آنان گفت : اگر از مبارزه با بنی امیه خودداری کنید ، خداوند شمشیر انتقام را از قبيله شما بر نخواهد داشت و همیشه جنگ و خونریزی در میان شما خواهد بود(2) .
یزید بن مسعود به امام حسین (علیه السلام) نامه ای بدین مضمون نوشت :
نامه شما به من رسید و بر آنچه مرا به آن دعوت کردی اطلاع پیدا کردم؛ خداوند هرگز زمین را از رهبری که مردم را به راه خیر و سعادت بخواند و راه نجات را به آن ها نشان دهد، خالی نمی گذارد. قدم بر چشم ما بگذار که قبيله بنی تمیم در اطاعت از تو و اجرای فرمان تو آماده است و قبیله بنی سعد هم به دعوت شما پاسخ مثبت داد.
هنگامی که نامه او به دست امام (علیه السلام) رسید در حق او دعا کرد و فرمود: خداوند تو را از هراس در امان دارد و سیراب گرداند در روزی که کام ها در التهاب عطش می سوزد .
یزید بن مسعود در راه پیوستن به اردوی امام حسین (علیه السلام) بود که خبر شهادت امام
ص: 54
و یارانش را شنید(1).
پس از اقامت امام (علیه السلام) در مکه، مردم کوفه نامه های زیادی را برای آن حضرت ارسال کردند.
ده روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود که دو پیک از کوفه وارد مکه شدند و نامه ها را به امام (علیه السلام) تسلیم کردند ؛ دو روز بعد نامه های دیگری را به همراه قيس بن مسهر صیداوی و عبدالرحمن بن عبدالله ارجی ارسال کردند ؛ پس از گذشت دو روز نامه های دیگری نیز به وسیله هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبد الله حنفی فرستادند که تعداد آن نامه ها به دوازده هزار رسید .
در برخی از آن نامه ها آمده بود:
اما بعد، ستایش خدایی را سزا است که کمر دشمن جبار و ستمگر شما را شکست؛ دشمنی که زمام امور مردم را با نیرنگ به دست گرفت و اموال آنان را غصب کرد و بدون رضایتشان بر آنان حاکم گردید، نیکان آنان را کشت و اشرار را امان داد و بیت المال را در میان ستمگران و پولداران تقسیم نمود، از رحمت حق دور باد همانند قوم ثمود.
ما رهبر و امام نداریم پس به سوی ما بیا تا شاید خداوند متعال به وسیله تو ما را در صراط مستقیم و مسیر حق قرار دهد.
نعمان بن بشیر در دار الاماره کوفه است و ما در مراسم نماز جمعه و نماز عید که به امامت او تشکیل می شود، شرکت نمی کنیم، و اگر مطمئن شویم که به کوفه خواهی آمد، او را از شهر بیرون میکنیم تا راهی شام شود.
این نامه را با عبد الله بن مسمع همدانی و عبدالله بن وال به محضر امام (علیه السلام) فرستادند و به
ص: 55
آنان دستور دادند که در رساندن آن عجله کنند، آنان چنین کردند و روز دهم ماه مبارک رمضان در مکه خدمت امام (علیه السلام) رسیدند(1).
نامه های مردم کوفه پی در پی به دست امام (علیه السلام) می رسید به طوری که در یک روز ششصد نامه به آن حضرت رسید و شخصیت های کوفه از امام (علیه السلام) درخواست آمدن به کوفه را داشتند (2).
امام (علیه السلام) در پاسخ همه آن نامه ها چنین مرقوم داشتند :
از حسین بن علی به جماعتی از مسلمانان و مؤمنان. اما بعد، هانی و سعید نامه هایتان را نزد من آوردند و آنان آخرین فرستادگان شما بودند و مرا از آنچه ذکر کرده بودید باخبر ساختند؛ نوشته بودید « به سوی ما بشتاب که امام و رهبری نداریم شاید که خدا ما را به وسیله تو به راه حق هدایت نماید »، من برادرم و پسر عمویم مسلم بن عقیل را که مورد اطمینان من است به سوی شما فرستادم، اگر او برای من بنویسد که اهل فضل و خردمندان کوفه نوشته ها و اظهارات شما را تأیید می کنند، به زودی به سوی شما حرکت خواهم کرد انشاء الله ... به جان خودم سوگند امام نیست مگر آن کسی که به کتاب خدا حکم کند و عدل و داد را برپا دارد و دین حق را پذیرفته و ملتزم به آن باشد و نفس خود را وقف راه خدا نماید(3).
آن حضرت بین رکن و مقام دو رکعت نماز خواند و از خدای متعال طلب خیر نمود و مسلم بن عقیل را طلبید و او را به سوی کوفه فرستاد ..
ص: 56
مسلم پس از بیعت مردم کوفه با او ، نامه ای برای امام (علیه السلام) فرستاد ، و در آن آمده بود:
مردم کوفه به خاندان بنی امیه علاقه ندارند و هجده هزار نفر از آنان با من بیعت کردند و منتظرند که شما به کوفه بیایید ، پس به محض دریافت نامه به سوی کوفه حرکت کنید(1).
مسلم بن عقیل این نامه را به ضمیمه نامه اهل کوفه توسط قيس بن مسهر صیداوی و عابس بن ابی شبیب شاکری برای امام (علیه السلام) فرستاد(2).
امام (علیه السلام) پس از دریافت نامه مسلم بن عقیل تصمیم گرفت که به سوی کوفه بیاید ، و این تصمیم بدین جهت بود که:
1- سرزمین عراق در آن زمان به عنوان قلب دولت اسلامی و مرکز ثقل اقتصادی و نیروی انسانی شناخته می شد که نقش زیادی در فتوحات اسلامی داشت.
2 - کوفه مهد تشیع و یکی از پایگاه های علویان بود و بسیاری از شیعیان مخلص در عراق به ویژه کوفه زندگی می کردند، و به همین جهت امير المؤمنین (علیه السلام) در باره کوفه می فرمود: «کوفه گنج ایمان و جمجمه اسلام و شمشیر و نیزه خدا می باشد که در هر کجا که بخواهد، قرار می دهد» (3)
3-کوفه در آن زمان بزرگترین پایگاه مخالفان حکومت اموی بود.
4- اصرار زیادی که مردم کوفه به امام (علیه السلام) کرده بودند و از آن حضرت خواسته بودند که به شهرشان برود.
هنگامی که امام (علیه السلام) تصمیم بر رفتن گرفت ، محمد بن حنفیه نزد امام (علیه السلام) رفته و از
ص: 57
آن حضرت خواست که به عراق نرود و به سوی نقطه دیگری مثل یمن حرکت کند.
امام (علیه السلام) فرمود: در باره این پیشنهاد می اندیشم
صبح روز بعد، چون محمد بن حنفیه شنید که آن حضرت عازم حرکت به سوی عراق است ، خدمت امام (علیه السلام) رفت و از علت تصمیم آن حضرت سؤال کرد.
امام (علیه السلام) فرمود: جدم رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم)را در خواب دیدم که به من فرمود : «اُخْرُجْ الَىَّ الْعِرَاقِ فَإِنَّ اَللَّهَ قَدْ شَاءَ انَّ يَرَاكَ قَتِيلًا ، به سوی عراق بیرون رو که مشیت خدا این گونه است که تو به قتل برسی».
محمد بن حنفیه گفت: زنان را برای چه می بری ؟ امام(علیه السلام) فرمود: «فَاِنَّ اللَّهَ شَاءَ اَنْ يَرَاهُنَّ سَبَايَا؛ مشیت خدا این گونه است که آنان به اسارت روند»(1).
عبدالله بن زبیر نزد امام(علیه السلام) رفت و از حضرت خواست که در مکه بماند و اظهار کردکه : اگر شما بمانید با شما همکاری خواهیم کرد (2).
امام (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: «لَئِن اُدْفَنَ بِشاطِىءِ الفُراتِ اَحَبُ اِلِي مِنْ أن اُدفَنَ بِفِناءِ الكَعْبَةِ (3) ؛ دفن شدن در کنار فرات را بیشتر دوست دارم از آنکه در کنار کعبه دفن گردم».
و باز به آن حضرت عرض کرد: اگر دعوت خود را آشکار کنی ، مردم گرد تو جمع شوند و زمینه کار شما فراهم گردد.
امام (علیه السلام) در جواب او فرمود:
وَاللهِ لَئِنُ اُقتَلَ خارِجاً مِنْهُ بِشبْرٍ اَحَبُ اِلَيَ مِنْ اَنْ اُقْتَلَ داخِلاً فِيهِ بِشِبرٍ، واَيمِ اللهِ لَوْ فِي جُحْرِ هامَةٍ مِنْ هذِهِ الهَوامِ لَاسْتَخرَجُونِي مِنْهُ حَتى
ص: 58
يَقْضُوا فِيَ حاجَتَهُمْ. وَاللهِ لَيَعْتَدُنَ عَلَىَ کَما اعْتدَتِ اليَهُودُ عَلَى السَبْتِ (1) . به خدا سوگند اگر به اندازه یک وجب بیرون مکه کشته شوم بیش از آن دوست دارم که به اندازه یک وجب داخل آن کشته شوم، و به خدا سوگند من هرجا که باشم حتی اگر در لانه حیوانی از این حیوانات ، مرا بیرون می آورند تا مرا به قتل رسانده و به مراد خود برسند، و به خدا سوگند بر من تعدی و ستم کنند چنان که یهود حرمت روز شنبه را پایمال کرده و تعدی نمودند .
و باز به دیگری فرمود:
به خدا سوگند دست از من برندارند تا خون مرا بریزند، و در آن هنگام خداوند کسانی را بر آنها مسلط کند که آنها را پایمال کنند به گونه ای که آنها ذلیل تر از همه فرقه ها و گروه ها شوند(2).
عبدالله بن عباس نیز از جمله کسانی بود که از حضرت درخواست کرد که به سوی عراق نرود و گفت : به عقیده من شما در این سفر در کنار کوفه و برابر کسانی که شما را دعوت کرده اند ، کشته خواهید شد.
امام (علیه السلام) در پاسخ او فرمود:
لَئِن اُقْتَلَ وَاللهِ بِمَكانِ كَذا اَحَبُ اِلَيَ مِنْ اَنْ يَسْتَحَلَ بِمَكَةَ(3) . به خدا سوگند کشته شدن در فلان مکان را بیشتر از کشته شدن در مکه
دوست دارم که حرمتش از بین نرود.
و در نقل دیگری آمده است که : امام(علیه السلام) در جواب عبدالله بن عباس فرمود:
ص: 59
هذِهِ کُتُبُهُمْ وَرُسُلُهُمْ وَقَدْ وَجَبَ عَلَىَ المَسِيرُ لِقِتالِ اَعْداءِ اللهِ(1).
این نامه ها و فرستادگان آنان است، و بر من فرض و واجب گردیده که این راه و مسیر را برای جنگیدن با دشمنان خدا بروم .
همچنین آمده است که به ابن عباس فرمود: «قَدْ اَجْمَعَتُ عَلَى المَسِيرِ (2) ؛ من تصميم قطعی گرفته ام که به کوفه بروم» .
و باز گفته شده است که به شخص دیگری که از آن حضرت خواسته بود که به کوفه نرود فرمود: «هذِهی كُتُبُ اَهْلۀ الكُوفَةِ وَلا اَراهُم اِلا قاتِلِي(3) ؛ این نامه های مردم کوفه است و من گمان نمیکنم مگر اینکه ایشان مرا خواهند کشت» .
او در مکه نزد حضرت رفت و از ایشان خواست که از رفتن به عراق صرف نظر کند ؛ امام عالی نپذیرفت . پس عبد الله با حضرت وداع کرد و گفت: «اَسْتَوْدِعُكَ اللهَ مِنْ قَتِيلٍ (4) ؛ تو را به خدا می سپارم و می دانم که در این راه کشته خواهی شد».
او نیز نزد امام حسین (علیه السلام) رفت و از آن حضرت خواست که از مکه خارج نشود، ولی امام (علیه السلام) همان پاسخ را که به دیگران داده بود، برای او تکرار کرد(5) .
ص: 60
عبدالله بن جعفر همسر زینب کبری و فرزند جعفر طیار بود و علاقه شدیدی به امام حسین (علیه السلام) داشت. او که از تصمیم آن حضرت برای سفر به کوفه به شدت ناراحت بود، امان نامه ای از حاکم یزید (عمرو بن سعيد ) گرفت تا بتواند مانع رفتن امام (علیه السلام)به کوفه شود و آن حضرت از خطرات احتمالی مصون بماند.
وقتی امام (علیه السلام) از مکه خارج شد، او با آن حضرت ملاقات کرد و از او خواست که در مکه بماند .
امام (علیه السلام) در جواب او فرمود: من رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را در خواب دیدم که مرا به امری فرمان داد و من به آن عمل خواهم نمود، به زیان من باشد یا نباشد.
عبدالله بن جعفر پرسید : این خواب چه بود؟
امام (علیه السلام) فرمود: آن را برای کسی نگفته ام و نخواهم گفت تا اینکه پروردگارم را ملاقات نمایم (1).
و در پاسخ امان نامه عمرو بن سعید که از حضرت خواسته بود بازگردد ، فرمود: « لِي عَمَلِي وَلَكُمْ عَمَلُكُمْ ۖ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَأَنَا بَرِيءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ(2)؛ عمل من برای من و عمل شما از شما باشد؛ و شما از آنچه میکنم ، دورید؛ و من از آنچه میکنید، بیزارم».
امام حسین (علیه السلام) هنگام حرکت از مکه خطبه ای به این مضمون ایراد فرمود: .
الْحَمْدُ لِلَّهِ، مَاشَآءَ اللَهُ، وَلاَ قُوَّه إلاَّ بِاللَهِ، وَصَلَّی اللَهُ عَلَی رَسُولِهِ. خُطَّ الْمَوْتُ عَلَی وُلْدِ ءَادَمَ مَخَطَّ الْقِلاَدَه عَلَی جِیدِ الْفَتَه. وَمَا أَوْلَهَنِی إلَی أَسْلاَفِی اشْتِیَاقَ یَعْقُوبَ إلَی یُوسُفَ. وَخُیِّرَ لِی مَصْرَعٌ أَنَا لاَقِیهِ؛ کَأَنِّی بَأَوْصَالِی
ص: 61
تَتَقَطَّعُهَا عُسْلاَنُ الْفَلَوَاتِ بَیْنَ النَّوَاوِیسِ وَکَرْبَلا´ءَ؛ فَیَمْلاَنَ مِنِّی أَکْرَاش-ًا جُوف-ًا، وَأَجْرِبَه سُغْب-ًا. لاَ مَحِیصَ عَنْ یَوْمٍ خُطَّ بِالْقَلَمِ. رِضَا اللَهِ رِضَانَا أَهْلَ الْبَیْتِ؛ نَصْبِرُ عَلَی بَلاَ´ئِهِ، وَیُوَفِّینَا أُجُورَ الصَّابِرِینَ. لَنْ تَشُذَّ عَنْ رَسُولِ اللَهِ صَلَّی اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ لُحْمَتُهُ، وَهِیَ مَجْمُوعَه لَهُ فِی حَظِیرَه الْقُدْسِ، تَقِرُّ بِهِمْ عَیْنُهُ، وَیُنْجَزُ لَهُمْ وَعْدُهُ. مَنْ کَانَ فِینَا بَاذِلاً مُهْجَتَهُ، وَمُوَطِّن-ًا عَلَی لِقَآءِ اللَهِ نَفْسَهُ، فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا؛ فَإِنَّنِی رَاحِلٌ مُصْبِح-ًا إنْ شَآءَاللَهُ تَعَالَی.(1)
سپاس مخصوص خداوند است، آنچه او خواهد همان شود و هیچ کس را توان انجام کاری نیست مگر به کمک او و درود خدا بر رسولش باد. مرگ به گونه ای بر فرزندان آدم نوشته شده همانند گردنبند بر گردن دختران است، و من آرزوی ملاقات نیاکان خود را دارم همان گونه که يعقوب مشتاق دیدار یوسف بود، و زمینی که در آن شهید خواهم شد و پیکرم را در خود جای دهد از پیش انتخاب شده و من آن را ملاقات خواهم کرد، وگویی گرگان بیابان را می بینم که بدن مرا میان نواويس و کربلا قطعه قطعه نمایند و شکم های خالی خود را پر می کنند، و گریزی برای آدمی از تقدیر و قضای الهی نیست، و رضای ما اهل بیت همان رضای خدا است، بر بلای الهی و این آزمون بزرگ صبر میکنیم و خداوند اجر صابران را به ما عنایت خواهد فرمود. آنان که با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) خویشاوندی دارند از او جدا نگردند و در بهشت در محضر او خواهند بود که چشم آن حضرت به دیدار آنان روشن گردد و وعده الهی به آنان محقق شود.
هرکس خود را برای ملاقات پروردگار آماده کرده است و می خواهد جان خویش را در راه ما فدا سازد، با ما همسفر شود که من فردا صبح حرکت خواهم کرد انشاءَ الله .
ص: 62
او گوید: من به همراه مادرم برای انجام حج از کوفه بیرون رفته بودیم ، نزدیک مکه که رسیدیم قافله ای را دیدم از مکه بیرون آمده و به سوی عراق می رود. پرسیدم : این کاروان از کیست ؟ گفتند: از حسین بن علی (علیه السلام) است. .
من برای پرسیدن برخی از مسائل حج به سوی آن حضرت رفتم .
امام حسین (علیه السلام) به من فرمود: از مردم چه خبر داری؟
گفتم : از شخص آگاهی سؤال کردی ، دل های مردم با شما و شمشیرهایشان با بنی امیه است ، و قضای الهی از آسمان فرود آید و خداوند هر چه خواهد بکند.
پس امام حسین (علیه السلام)فرمود: راست گفتی ، امر دست خدا می باشد و خدا هر چه خواهد انجام دهد و او هر روز در شأنی است؛ اگر خداوند تقدیر کند و فرو فرستد چیزی را که دوست داریم ، او را بر نعمت هایش ستایش کنیم و از او برای انجام شکرش کمک بگیریم؛ و اگر قضای الهی چنین شد که ما به آنچه دوست داریم نرسیم ، پس باکی نباشد برای کسی که به طلب حق رفته و تقوا را پیشه ساخته است(1).
او گوید: در مسیر کوفه به حجاز در « ثعلبيه » خدمت امام حسین (علیه السلام) رسیدم و از او پرسیدم : برای چه از مدینه بیرون آمدی ؟
فرمود: ای ابا هره ! بنی امیه اموالم را گرفتند، صبر نمودم ؛ آبرو و حرمت مرا نادیده گرفته و هتک کردند، صبر کردم ؛ اکنون می خواهند خونم را بریزند ، از این جهت بیرون آمدم . ای ابا هره ! این گروه ستمگر مرا خواهند کشت و خداوند بر آنان لباس ذلت و خواری بپوشاند و با شمشیر بران سزا دهد و کسی را بر آنان مسلط نماید تا به گونه ای
ص: 63
خوار کند که از قوم سبا ذلیل تر گردند(1).
امام(علیه السلام) در نزدیکی کربلا خیمهای دید که در کنار آن اسبی ایستاده و نیزه ای بر زمین زده شده است . سؤال کرد: این خیمه از کیست؟
به آن حضرت گفته شد: خيمه عبیدالله بن حر جعفی است.
فرمود: چه کسی می رود تا او را نزد من بخواند ؟
یکی از یاران آن حضرت به نام حجاج بن مسروق جعفی که از همان قبیله عبیدالله بود گفت : من می روم.
او به سوی آن خیمه رفت و بر عبیدالله بن حر سلام کرد و گفت : سعادت و خوشبختی به تو روی کرده است ، امام حسین (علیه السلام) تو را دعوت نموده است.
عبیدالله بن حر گفت : «إنا لِلهِ وَإنا إليهِ راجِعُونَ» سپس گفت : من چون در کوفه شنیدم که حسین به آن شهر می آید بیرون آمدم تا با او ملاقات نکنم.
حجاج بن مسروق بازگشت و پاسخ او را به امام (علیه السلام) ابلاغ کرد.
عبیدالله گوید: در خیمه ام نشسته بودم که دیدم حسين (علیه السلام)با گروهی از یاران و اهل بیت و خاندانش به سوی من می آید، و هرگز آن منظره جذاب و خیره کننده را فراموش نمیکنم .
امام (علیه السلام) به عبیدالله فرمود: تو گذشته نامناسب و تاریکی داشتی، و اکنون تو را می خوانم که مرا یاری کنی تا جدم شفیع تو باشد و رستگار شوی.
عبیدالله گفت : من از کوفه بیرون آمدم تا با شما رو به رو نشوم، و نه با شما جنگ خواهم کرد و نه شما را یاری خواهم نمود، اما اسب و شمشیرم را در اختیار شما می گذارم که هر کس این اسبم را تعقیب کند به او نخواهد رسید.
ص: 64
امام (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: ما را نیازی به شمشیر و اسب تو نیست و من افراد گمراه را به یاری نطلبم ، ولی تو خیمه خود را از این سرزمین جمع کرده و بیرون برو «فَوَالله لا یَسمَعُ واعِيَتِنا وَلا يَنْصُرُنا اِلا اَكَبهُ اللهُ فِي نارِ جَهَنَمَ (1) ؛ به خدا سوگند هرکس فریاد ما را بشنود و ما را یاری ندهد، خداوند او را به صورت در آتش اندازد». .
عبیدالله گفت: امیدوارم که از آن افراد نباشم.
آنگاه خیمه خود را جمع کرد و از آن سرزمین بیرون رفت. پس از آن چون خبر شهادت امام حسین (علیه السلام) را شنید با خود گفت : چون من در کوفه نبودم ممکن است عبیدالله بن زیاد بر من اعتراض کند و بر من خشم گیرد، پس بهتر است پیش او بروم.
از این رو با شتاب به کوفه رفته و بر عبیدالله در دار الاماره وارد شد و سلام کرد، ابن زیاد به او گفت : ای پسر حرا کجا بودی؟
گفت : بیمار بودم.
ابن زیاد گفت : تو قلبت مریض است نه جسمت ، و برای یاری حسین رفته بودی .
عبيد الله بن حر پاسخ داد: اگر من با حسین بودم ، مأموران به تو خبر می دادند .
ابن زیاد از جای خود برخاست و برای انجام کاری بیرون رفت ، عبیدالله بن حر از این فرصت استفاده کرده از قصر بیرون آمد و بر مرکب خود سوار شد.
وقتی ابن زیاد برگشت و عبیدالله بن حر را ندید سراغ او را گرفت ، گفتند : بیرون رفت . دستور داد او را بیاورند. نزد او رفتند و گفتند : امیر تو را می طلبد. عبيدالله بن حر در پاسخ گفت : به امیر بگویید هرگز نه او مرا خواهد دید و نه من او را . سپس اسب خود را راند و از کوفه با تعدادی از یارانش بیرون رفت که گذارش به کربلا افتاد، هنوز اجساد شهیدان روی زمین بود، آن منظره دلخراش را دید و به شدت متأثر شد، پس بنی امیه را نفرین کرد و از یاری نکردن امام حسین (علیه السلام) پشیمان شد و گفت :
ص: 65
فَیالَکَ حَسْرَةً مادُمْتُ حَیاً تَرَدَدُ بَينَ صَدْرِي وَالتَراقِي(1)
عقبة بن سمعان گوید : از « قصر بنی مقاتل » حرکت کردیم ، امام (علیه السلام) بر اسبی سوار بود و من هم در کنار آن حضرت بر مرکبی سوار بودم ، علی بن الحسين (اکبر) فرزند آن حضرت نیز در آن سوی امام بر مرکب سوار بود؛ شب بود و تاریکی همه جا را فراگرفته بود، امام (علیه السلام) سر بر زین اسب نهاده به خواب رفت، آنگاه سر برداشت و فرمود: الحمد لله ، انا لله وانا اليه راجعون..
على اكبر (علیه السلام) گفت : ای پدر ! برای چه حمد کردی و کلمه استرجاع به زبان جاری نمودی ؟
امام(علیه السلام) فرمود: هم اکنون در عالم رؤیا کسی را دیدم می گوید : « هؤلاءِ القَومِ يَسِيرُونَ والمَنايا تَسِيرَ اِلَيهِمْ؛ این گروه می روند و مرگها به سوی آنان می روند» .
علی اکبر (علیه السلام) گفت : ای پدر ! مگر ما بر حق نیستیم ؟
امام (علیه السلام) پاسخ داد: آری ای فرزندم ، به آن کسی که بازگشت همه بندگان به سوی او است ما بر حقيم.
على اكبر(علیه السلام) گفت : «اِذاً لا نُبالِي اَنْ نَمُوتَ مُحِقِينَ ؛ در این صورت از مردن باکی نداریم در حالی که بر حق باشیم » .
امام (علیه السلام) در حق فرزندش دعای خیر کرد (2).
امام حسین (علیه السلام) و همراهانش در روز پنجشنبه دوم محرم سال 61 هجری به کربلا
ص: 66
وارد شد. (1)
امام (علیه السلام) در آن هنگام این سخنان را در میان اصحاب خود فرمودند :
النَّاسُ عبیدُ الدنیا وَ الدین لَعِقَ علی أَلْسِنَتِهِمْ یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بِالْبَلَاءِ قَلَ الدَیانُونَ(2). مردم بندگان دنیا هستند و دین نزد آنها مانند چیزی است که طعم و مزهای داشته باشد، تا وقتی که مزه آن را بر زبان خود احساس می کنند آن را نگاه می دارند، ولی چون نوبت به آزمایش رسد، دینداران اندک شوند.
آن حضرت چون نگاهی به فرزندان و برادران و اهل بیت خود انداخت ، گریست
و فرمود:
اللّهُمَّ إنّا عِترَهٌ نَبِيِّكَ مُحَمّدٍ(صلی الله علیه و آله وسلم) و قَد اُخرِجنا و اُزعِجنا عَن حَرَمِ جَدِّنا و تَعَدَّت بَنُو اُمَيَّهَ عَلَينا، أللّهُمَّ فَخُذ لَنا بِحَقِّنا وانصُرنا عَلَي القَومِ الظّالِمينَ (3).
خداوندا! ما عترت پیامبرت محمد هستیم، ما را از حرم جدمان راندند و بنی امیه در حق ما جفا روا داشتند؛ خدایا ! حق ما را از ستمکاران بستان و ما را بر بیدادگران پیروز گردان.
ام کلثوم (علیها السلام) به امام (علیه السلام) گفت : ای برادر ! احساس عجیبی در این وادی دارم و اندوه هولناکی بر دلم سایه افکنده است.
امام (علیه السلام) خواهرش را تسلی داد (4) .
ص: 67
امام (علیه السلام) به تعدادی از بزرگان کوفه که می دانست بر رأی خود استوار مانده اند ، این نامه را نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم ؛ از حسین بن علی به سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد ، عبدالله بن وال و جماعت مؤمنین.
اما بعد، شما میدانید که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در حیات خود می فرمود: «هرکس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال بشمرد و عهد و پیمان را بشکند و با ستت من مخالفت کند و در میان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار نماید، و با گفتار و عمل اعتراض بر او نکند، سزاوار است که خدای متعال به همان عذابی که برای آن سلطان مقرر نموده ، او را نیز عذاب نماید »
و شما می دانید و این گروه ( بنی امیه ) را می شناسید که از شیطان پیروی نموده و از اطاعت خدا سرباز زده و فساد را ظاهر و حدود الهی را تعطیل و غنایم را منحصر به خود ساخته اند و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کرده اند.
نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند که شما با من بیعت کرده اید و در مبارزه هرگز مرا تنها نخواهید گذارد و به دشمن تسلیمم نخواهید کرد.
اکنون اگر بر بیعت و پیمان خود پایدارید که راه صواب همین است، من با شما هستم و خاندان من با خاندان شما و من پیشوای شما خواهم بود؛
و اگر چنین نکنید و بر عهد خود استوار نباشید و بیعت مرا از خود بردارید، به جان خودم سوگند که تعجب نخواهم کرد چرا که رفتار شما با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم را دیده ام .
هرکس فریب شما را بخورد ناآزموده مردی است، شما از بخت خود رویگردان شدید و بهره خود را در همراه بودن با من از دست دادید، که هرکس پیمان
ص: 68
شکند زیانش را خواهد دید و خداوند به زودی مرا از شما بی نیاز گرداند، والسلام علیکم و رحمة الله وبركاته.
پس امام (علیه السلام) نامه را مهر کرده و به قيس بن مسهر صیداوی (1)داد تا به کوفه ببرد. مأموران عبيد الله ، قیس را دستگیر کرده به قتل رساندند.
هنگامی که خبر کشته شدن او را برای امام آوردند اشک آن حضرت بر گونه اش جاری گردید و فرمود: خدایا ! برای ما و شیعیان ما در نزد خود جایگاه والایی قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر گردان که تو بر انجام هر کاری توانایی . (2)
پس از آگاهی عبید الله بن زیاد از ورود امام (علیه السلام) به سرزمین کربلا ، نامه ای به این مضمون برای حضرت فرستاد:
به من خبر رسیده است که در کربلا فرود آمده ای و امیر المؤمنین یزید به من نوشته است که سر بر بالین نگذارم و نان سیر نخورم تا تو را به خدای لطیف و خبير ملحق سازم مگر اینکه به حکم من و حکم یزید بن معاویه تن در دهی، والسلام.
امام (علیه السلام)پس از خواندن این نامه آن را انداخت و فرمود: رستگار نشوند آن گروهی که خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدند .
فرستاده عبيد الله به امام(علیه السلام) گفت : ای ابا عبدالله ! جواب نامه را بدهید .
امام (علیه السلام)فرمود: این نامه را جوابی نیست، زیرا عذاب الهی بر صاحب آن لازم و ثابت گردیده است.
ص: 69
وقتی فرستاده عبيدالله نزد او بازگشت و پاسخ امام (علیه السلام) را نقل کرد، او برآشفت و به سوی عمر بن سعد نگریست و او را به جنگ با حسین(علیه السلام) فرمان داد.
عمر بن سعد از انجام این کار عذر خواهی کرد.
عبیدالله گفت : پس فرمان ولایت ری را به ما برگردان .
وعمر بن سعد شيفته حکومت ری بود، وعبيد الله بن زیاد اندکی پیش از این ماجرا دستور داده بود تا عمر بن سعد همراه چهار هزار نفر به سوی «دستبی»(1) برود زیرا دیلمیان آنجا را تصرف کرده بودند، عبیدالله بن زیاد همچنین فرمان امارت ری را نیز به نام عمر بن سعد نوشته بود. عمر بن سعد هم در «حمام اعين »» (2) خود را آماده حرکت کرده بود که ابن زیاد او را خواست و گفت : ابتدا باید به سوی حسین روانه شوى و اگر این مأموریت را به انجام رساندی ، آنگاه سوی ری خواهی رفت.
از دست دادن حکومت ری برای عمر بن سعد بسیار ناگوار بود، از این رو به ابن زیاد گفت : امروز را به من مهلت بده تا بیاندیشم.
عمر بن سعد از سر شب تا صبح فکر می کرد و با خود می گفت :
ءَ اَتْرُکُ مُلكَ الرَيُ وَالرَيُ رَغْبَتِي اَمْ اَرْجِعُ مَذْمُوماً بِقَتلِ حُسَین
وَفِي قَتْلِهِ النارُ الَتِي لَيسَ دُونَها حِجابَ وَمُلْكُ الرَيِ قُرَةُ عَيْنِي(3)
او با برخی افراد مشورت کرد، همه او را از جنگ با حسین بن علی (علیه السلام) نهی کردند و حمزة بن مغیره خواهر زاده اش به او گفت : تو را به خدا سوگند از این اندیشه درگذر ، زیرا جنگ با حسین نافرمانی خدا و قطع رحم کردن است ، به خدا سوگند اگر همه دنیا از آن تو
ص: 70
باشد و آن را از تو بگیرند بهتر است از آنکه خدا را ملاقات کنی در حالی که خون حسین بر عهد تو باشد .
عمر بن سعد گفت : همین کار را انجام خواهم داد انشاء الله(1) .
ص: 71
همان گونه که امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا فرمود، یاران و اصحاب آن حضرت افرادی باوفا و فدارکار بودند که سخنان و اظهاراتشان پس از اجازه امام (علیه السلام) به آنان که خود را نجات دهند، حاکی از این واقعیت است ، و فداکاری و جنگیدن آنان در روز عاشورا گواه بر این مطلب می باشد.
السابِقُونَ اِلَى المَكارِمِ وَالعُلى وَالوارِدُونَ غَداً حِياضَ الكَوْثَر
لَوْلا صَوارِ مُهُمْ وَوَقْعُ نِبالِهِمْ لَمْ تَسْمَعِ الآذانُ صَوْتُ مُكَبِرِ (1)
یاران امام حسین (علیه السلام) که در نهضت عاشورا شرکت داشتند دو گروه بودند: شهیدان و اسیران؛ شهیدان با شجاعت و فداکاری اسلام فراموش شد؛ محمدی را احیاء کردند ، و اسیران نیز با صبر و استقامت نهضت حسینی را تکمیل کردند و پیام سالار شهیدان را در قالب خطبه و سخنرانی به همگان رساندند.
شهیدان از دو گروه تشکیل شده بودند : گروه اول انصار و یاران آن حضرت از غیر بنی هاشم ، و گروه دوم بنی هاشم که اهل بیت و خاندان آن حضرت بودند؛ ما در اینجا ابتدا یاران آن حضرت از غیر بنی هاشم را به ترتیب شهادتشان ذکر می نماییم :
عمر بن سعد غلام خود دُرَید را طلبید و به او گفت: پرچم را نزدیک بیاور ، سپس تیری
ص: 72
بر کمان نهاد و به سوی یاران امام (علیه السلام) انداخت و گفت : گواه باشید که من اول کسی بودم که به سوی آنان تیر زدم. آنگاه سپاهیان او به سوی یاران امام تیر انداختند (1).
بعد از این اقدام ، کسی از یاران امام حسین (علیه السلام) باقی نماند که تیری به او اصابت نکرده بود، و در نتیجه نزدیک به پنجاه تن از یاران امام (علیه السلام) به شهادت رسیدند (2).
تا نزدیک ظهر ، انصار از غیر بنی هاشم یکی پس از دیگری اجازه گرفته و رهسپار میدان می شدند و در آنجا رجز خوانده و شجاعانه می جنگیدند تا به فیض شهادت نائل می آمدند .
مردی از یاران امام (علیه السلام) به نام ابو ثمامه صیداوی عرض کرد: ای ابا عبدالله ! فدایت شوم، دشمن به ما نزدیک شده و به خدا سوگند من باید پیش از شما کشته شوم و دوست دارم هنگامی که خدا را ملاقات می کنم ، با تو نماز خوانده باشم.
امام حسین (علیه السلام) سر به سوی آسمان برداشت و فرمود: نماز را یادآور شدی ، خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد.
آنگاه امام (علیه السلام) به زهیر بن قین و سعید بن عبدالله فرمود تا در جلوی آن حضرت ایستادند و امام با برخی از یارانش نماز خوف به جای آوردند(3).
امام (علیه السلام) به یاران خود فرمود:
ص: 73
پایداری کنید ای بزرگ زادگان، مرگ مانند پلی است که شما را از سختیها و دردهای دنیا به سوی بهشت گسترده و پهناور و نعمت همیشگی خداوندی می رساند؛ کدام یک از شما رها شدن از زندان را به امید آرمیدن در قصر نمی پسندید؟ پدرم از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)برایم حديث کرد که او فرمود: دنيا زندان مؤمن و بهشت کافر است و مرگ پل مؤمن به سوی بهشت و پل کافر به سوی جهنم است؛ نه به من دروغ گفته شده و نه من دروغ میگویم . (1)
پس از شهادت یاران امام (علیه السلام) ، نوبت به اهل بیت آن حضرت و بنی هاشم رسید .
او که جوانی شبیه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در خلق و خوی و منطق بود و دیدن او همگان را به یاد پیامبر اکرم می انداخت آمده و إذن میدان گرفت. پس از اجازه امام (علیه السلام) نبردی شجاعانه کرد و مردانه جنگید و گروهی از سپاه کوفه را به قتل رساند تا اینکه مرة بن منقذ عبدی بر او یورش برد و نیزه ای بر او زد که بر زمین افتاد و سپاه کوفه گرد ما او جمع شدند و او را با شمشیر قطعه قطعه کردند(2)
بعد از علی بن الحسين (علیه السلام) ، عبدالله بن مسلم از خاندان عقیل به میدان آمد که مادرش رقیه دختر امير المؤمنین (علیه السلام) می باشد ، او سه حمله پی در پی کرد تا اینکه شخصی به نام عمرو بن صبيح تیری به پیشانی او زد، عبدالله هم نیز خود را در قلب وی فرو برده او را به قتل رساند (3).
ص: 74
بنی هاشم و فرزندان ابو طالب به صورت هماهنگ و یکباره بر سپاه کوفه یورش بردند که در این حمله محمد بن مسلم بن عقیل به شهادت رسید . قاتلان او ابو مرهم ازدی و لقيط بن ایاس بودند.(1)
هنگامی که بنی هاشم به سپاه کوفه حمله کردند امام (علیه السلام) فرمود: ای عمو زادگان من! صبر و مقاومت را پیشه خود سازید ؛ ای اهل بیت من ! شکیبا باشید که بعد از امروز هرگز سختی و مصیبتی نخواهید دید (2) .
او با نبردی دلیرانه پانزده نفر از سپاه کوفه را به قتل رساند و سرانجام به دست شخصی به نام بشر بن خوط شهید شد ، و مادر او خوصاء دختر عمرو بن عامر می باشد(3).
او پس از برادرش روانه میدان شد ، رجز خواند و هفده نفر را به هلاکت رساند تا اینکه توسط شخصی به نام عثمان بن خالد به شهادت رسید (4) .
لقبش عبدالله اکبر بود. او نیز به میدان رفت و مبارزه سختی نمود تا سرانجام به دست مردی از قبیله همدان به نام عثمان بن خالد شهید شد.(5)
او نیز نوجوانی بود از گلستان عقيل ، از خیمه بیرون رفت در حالی که مضطرب بود و با نگرانی به راست و چپ نظر می کرد، سواری بر او حمله کرد و با ضربتی او را شهید کرد. هشام کلبی گوید: قاتل او هانی بن ثبیت بود .(6)
ص: 75
او فرزند زینب کبری عقیله بنی هاشم می باشد ، و پدرش عبد الله بن جعفر است.
عون بن عبدالله روز عاشورا به میدان رفت و رجز خواند و سه نفر از سواران و هجده نفر از پیادگان سپاه دشمن را به قتل رساند ، آنگاه عبدالله بن قطنه بر او حمله کرد و با شمشیر او را شهید نمود.
مادرش خوصاء دختر حفصه است . بعضی گفته اند بعد از برادرش عون به میدان رفت و رجز خواند و ده نفر را به قتل رساند و سرانجام شخصی به نام عامر بن نهشل تمیمی او را به قتل رساند (1).
مادر او نیز خوصاء دختر حفصه است. او هم به میدان رفت و شهید شد . گفته اند قاتل او بشر بن حويطر قانصي بود(2).
او همیشه ملازم امام حسين (علیه السلام) بود و هرگز از او جدا نمی شد. امام (علیه السلام) دختر عمویش ام کلثوم را (که پدرش عبدالله بن جعفر و مادرش زینب کبری است ) به او تزویج نمود.
قاسم به همراه همسرش به کربلا آمده بود و بعد از عون بن عبدالله به میدان رفت و تعداد زیادی از سپاهیان دشمن را کشت که بعضی تعداد آنان را به هشتاد نفر سوار و دوازده نفر پیاده ذکر کرده اند ؛ تا اینکه چون جراحات بسیاری برداشت از هر سو بر او حمله ور شدند و او را شهید کردند(3).
مادر او رمله نام داشت، و او نوجوانی بود که به سن بلوغ
ص: 76
نرسیده بود. وقتی اجازه میدان خواست امام حسین (علیه السلام) نگاهی پر از عطوفت و شفقت بر او نمود و دست در گردن او انداخت و هر دو گریه کردند تا از حال رفتند ، سپس امام (علیه السلام) به او اذن نداد ، او دست و پای امام را بوسید تا بالاخره چون امام راضی شد، به میدان آمد. گفته اند که سی و پنج نفر را به قتل رساند، سپس مردی از قبیله ازد بر او يورش برد و ضربتی بر او زد. قاسم بر زمین افتاد و امام (علیه السلام) را صدا زد؛ آن حضرت به بالین او شتافت وضربتی بر قاتلش زد که دستش را از بدن جدا کرد. قاتل او از سپاه کوفه کمک خواست ، آنها برای نجات او شتافتند و جنگ شدیدی رخ داد و غبار فضای میدان را پر کرده بود؛ هنگامی که غبار نشست امام (علیه السلام) را دیدند بر سر قاسم ایستاده در حالی که قاسم پاهای خود را بر زمین می زد، امام (علیه السلام) فرمود: چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و او نتواند اجابت کند، از رحمت خدا دور باد قومی که تو را کشتند(1).
او و برادرش قاسم از یک پدر و مادر بودند. از امام باقر (علیه السلام) نقل شده است که مردی به نام عقبة غنوی او را شهید کرد.(2)
سپاه اطراف امام (علیه السلام) را محاصره کرده بودند. عبدالله از خیمه بیرون آمد و شتابان به سوی امام (علیه السلام) دوید ؛ زینب کبری خواست مانع وی شود ولی او گفت: به خدا قسم از عمویم جدا نشوم.
در این هنگام بحر بن کعب و یا حرمله با شمشیر بر امام حسین(علیه السلام) و حمله کرد. عبدالله به او گفت : ای پسر زن خبیث ! می خواهی عمویم را بکشی ؟ او شمشیر را فرود آورد وعبد الله دست خود را سپر کرد و دست او قطع شد. امام ليلا او را در آغوش کشید و به شکیبایی امر کرد که ناگهان حرمله تیری بر او زد و در حالی که آن کودک در دامن امام (علیه السلام) بود به شهادت رسید(3).
از دیگر فرزندان امام حسن (علیه السلام) ، حسن مثنی است . او روز
ص: 77
عاشورا به میدان آمد و همانند دلیران جنگ کرد تا اینکه زخمی گردیده بر زمین افتاد . هنگامی که سپاه کوفه برای جدا نمودن سرهای شهدا آمدند او زنده بود و هنوز رمقی داشت. اسماء بن خارجه که از خویشان مادری او بود وساطت کرده او را با خود به کوفه برد و زخم های او را درمان نمود، و او پس از بهبودی از کوفه به مدینه رفت.(1)
مادر او فاطمه ام البنین است، او هنگام شهادت پدرش امیر المؤمنین (علیه السلام) کودکی شش ساله بود.
هنگامی که اصحاب امام (علیه السلام) و تعدادی از اهل بیت آن حضرت شهید شدند عباس بن علی برادران مادری خود را طلبید و از آنان خواست که به میدان بروند.
نخست عبدالله بن على آماده گردید ، عباس به او گفت : ای برادر! به میدان برو تا تو را کشته در راه خدا ببینم. پس او به میدان رفت و رجز خواند و مبارزه کرد تا مردی به نام هانی بن ثبیت بر او حمله کرد و ضربتی بر سر او زد و او را به شهادت رساند (2)
او بعد از برادرش عبدالله عازم میدان شد در حالی که بیست و یک سال داشت ، رجز خواند و با دشمنان مبارزه کرد تا اینکه خولی بن یزید تیری بر او زد و او را به شهادت رساند.
برخی گفته اند که در اثر آن تیر از اسب به روی زمین افتاد و مردی از قبیله بنی ابان بر او حمله ور شد و او را شهید کرد و سرش را از بدن جدا نمود. (3)
او هنگام شهادت امير المؤمنین (علیه السلام)دو ساله بود.
و روایت شده که على (علیه السلام) به خاطر علاقه ای که به برادرش جعفر داشت نام او را بر فرزندش نهاد. او هم به میدان رفت و رجز خواند و مبارزه کرد تا آنکه خولی بن یزید بر
ص: 78
او حمله کرد و او را شهید نمود. بعضی قاتل او را هانی بن ثبیت ذکر کرده اند(1).
اهل تاریخ نام او را ذکر نکرده اند بلکه تنها با کنیه از او یاد کرده اند. مادرش لیلی دختر مسعود بن خالد است.
او نیز به میدان آمد و رجز خواند و به نبرد پرداخت تا اینکه به دست مردی از قبیله همدان به شهادت رسید (2).
او محمد اصغر است و امير المؤمنين (علیه السلام)فرزند دیگری به نام محمد دارد که از او بزرگ تر بوده است، و مادر او ام ولد است . او را مردی از قبیله بنی آبان شهید کرد؛ و بعضی مادر او را اسماء بنت عمیس ذکر کرده اند(3).
او در سال 26 هجری متولد شد و مادرش فاطمه ( ام البنین ) دختر حزام بن خالد است.
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: عمویم عباس بن علی دارای بصیرتی نافذ و ایمانی محکم و پایدار بود و در کنار برادرش ابا عبدالله مقاتله کرد و نیکو نبرد نمود تا به شهادت رسید.
از امام سجاد (علیه السلام)نیز نقل شده است که فرمود: خدا عمویم عباس را رحمت کند، او خود را فدای برادرش حسین (علیه السلام)نمود و ایثار کرد تا هر دو دستش قطع شد و خداوند به او همانند جعفر طیار دو بال عطا فرمود که در بهشت با فرشتگان پرواز کند، و برای عباس نزد خدای متعال منزلت و درجه ای است که تمام شهدا در قیامت به آن غبطه می خورند (4) .
هنگامی که عباس ، تنهایی امام (علیه السلام) را دید نزد او آمد و برای رفتن به میدان رخصت گرفت ، امام حسین (علیه السلام) گریه شدیدی کرد و فرمود: ای برادر ! تو صاحب پرچم و علمدار من هستی
ص: 79
عباس گفت : ای برادر ! سینه ام تنگ و از زندگی خسته شده ام ، می خواهم از این منافقان خونخواهی کنم.
امام حسین (علیه السلام) فرمود: برای این کودکان کمی آب بیاور.
عباس به میدان آمد و سپاه کوفه را موعظه کرد ولی مؤثر واقع نشد؛ بازگشت و فریاد العطش کودکان را شنید، پس بر مرکب سوار و مشک و نیزه خود را برداشت و به طرف فرات رفت؛ دشمن را پراکنده کرد و وارد فرات شد، چون کفی از آب را به لب ها نزدیک کرد به یاد تشنگی اباعبدالله الحسین و اهل بیت و کودکان افتاد، آب را روی آب ریخت و ننوشید ، پس مشک را پر کرد و بیرون آمد.
سپاه کوفه راه را بر او بستند تا اینکه نوفل ازرق دست راست او را از بدن جدا کرد و دست چپ آن بزرگوار را هم حکیم بن طفیل از بدن جدا نمود؛ در آن هنگام تیری بر سینه مبارکش اصابت کرد و تیری بر چشم او خورد و عمودی آهنین بر فرق مبارکش زدند که از اسب بر زمین افتاد و برادرش امام حسین (علیه السلام) را صدا زد.
امام (علیه السلام) بر بالین او آمد، وقتی آن حال را دید فرمود: «اِلآن اِنْكَسَرَ ظَهْرِي وَقَلَتْ حِيلَتِي ؛ اکنون کمرم شکست و دیگر راه چاره ای ندارم»(1).
امام (علیه السلام) به خیمه رفت ، فرزندش عبدالله را نزد وی آوردند، حضرت او را در دامان خود نشانید که در این وقت مردی از بنی اسد تیری پرتاب کرد و آن طفل را به شهادت رساند(2).
و در نقل دیگری آمده است: امام (علیه السلام) مقابل خیمه ها آمد و از زینب (علیها السلام) خواست تا فرزند کوچکش را برای وداع بیاورد.
آن حضرت علی اصغر را در آغوش گرفت و خواست او را ببوسد که حرمله تیری
ص: 80
پرتاب کرد و گلوی آن کودک را پاره نمود.
امام (علیه السلام) فرزند عزیز و شهیدش را به زینب داد و آنگاه دست خود را زیر خون گلوی او گرفت ، وقتی دستش پر از خون شد به سوی آسمان پاشید و فرمود : « هَوَنَ عَلَىَ ما نَزَلَ بِي اَنَهُ بِعَيْنِ اللهِ ؛ آنچه بلایی را که بر من نازل شده است، آسان می نماید این است که خدا آن را می بیند»(1).
هنگامی که امام (علیه السلام) دید که سپاه کوفه بر ریختن خونش اصرار می ورزند، قرآن را باز کرد و روی سر نهاد و فرمود: « میان من و شما ، کتاب خدا و جدم محمد رسول الله ، ای قوم! خون مرا به چه دلیل حلال می شمارید ؟ »(2).
هنگامی که امام (علیه السلام)بدن های پاره پاره یارانش را دید که روی خاک کربلا افتاده است و دیگر کسی نمانده است که او را یاری نماید ، و از طرفی بی تابی اهل بیت را مشاهده نمود؛ در برابر سپاه کوفه ایستاد و فریاد برآورد:
هَلْ مِمَنْ ذا بٍ عَنْ حُرَمِ رَسُول اللهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحِدٍ يَخافُ اللهَ فِينا ؟ هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرجُو اللهَ فِي اِغاثَنِنا؟ هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرجُو ماعِندَ اللهِ فِي اِعانَتِنا(3). آیا کسی هست که از حرم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دفاع کند؟ آیا خداپرستی در میان شما وجود دارد که به خاطر ظلمی که بر ما رفته است از خدا بترسد ؟ آیا کسی هست که با فریادرسي ما به خدا دل بسته باشد ؟ آیا کسی هست که در کمک کردن به ما چشم امید به اجر و ثواب الهی دوخته باشد؟
وقتی زنان حرم سخنان امام (علیه السلام) را شنیدند ، صدای گریه آنان بلند شد(4).
ص: 81
سپس آن حضرت کنار اجساد یارانش ایستاد و فرمود:
ای حبیب بن مظاهر ! ای زهیر بن قین ! ای مسلم بن عوسجه ! ای دلیران و یکه تازان میدان نبرد! چه شده است که شما را می خوانم ولی سخن مرا نمی شنوید و دعوتم را اجابت نمی کنید؟ شما خفته اید و من امید دارم که سر از خواب بردارید که اینان پرده گيان آل رسولند که یاوری ندارند؛ ای کریمان ! از خواب برخیزید و در برابر این طغیانگران ایستاده و از خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)دفاع کنید.
در بعضی از روایات آمده است : آن بدنهای پاک به حرکت در آمدند تا به ندای امام مظلوم خود لبیک گویند و به زبان حال یا به لسان قال می گفتند که ما برای اجرای فرامین تو حاضریم و در انتظار مقدم مبارک تو هستیم .(1)
سفارش به امام سجاد (علیه السلام)
از حضرت علی بن الحسين (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: پدرم در روز عاشورا مرا به سینه چسبانید در حالی که خون از سراپایش می جوشید ، سپس به من فرمود: فرزندم ! این دعا را حفظ کن که آن را مادرم زهرا (علیها السلام) به من تعليم کرد و او از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)و او از جبرئيل نقل کرده است ؛ هنگامی که حاجت بسیار مهم و اندوه بزرگ و امری عظیم و دشوار به تو رو کند بگو :
بِحَقِّ یس وَ الْقُرآنِ الْکَرِیمِ وَ بِحَقِّ طه وَ الْقُرآنِ الْعَظِیمِ یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِینَ یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیرَ یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِینَ یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِینَ یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیرِ یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ، یا مَنْ لا یَحْتاجُ اِلَی التَّفْسِیرِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افْعَلْ بِی کَذا وَ کَذا (2)
ص: 82
وداع امام (عليه السلام)
امام (عليه السلام) برای وداع به خیمه ها بازگشت و فرمود: «یا سَکِینةُ یا فاطِمَةُ یا زَینَبُ يا اُم كُلْثُوم، عَلَيکُنَ مِني السَلامُ». .
سکینه فریاد برآورد: ای پدر ! آیا تن به مرگ دادی ؟
امام (عليه السلام) فرمود: چگونه چنین نباشد کسی که یاوری ندارد؟
سکینه گفت : ما را به حرم جدمان بازگردان.
امام(عليه السلام) فرمود: هیهات ، اگر مرغ قطا را رها می کردند، می خوابید .
زنان با شنیدن این سخنان شیون و زاری نمودند ؛ امام (عليه السلام) آنان را ساکت کرد و به خواهرش فرمود: تو را وصیت می کنم که شکیبایی پیشه سازی .
آنگاه سکینه فریاد کنان نزد امام (عليه السلام) آمد، آن حضرت سکینه را بسیار دوست می داشت ، پس او را به سینه چسبانید و اشکش را پاک کرد و فرمود:
سَيَطُولُ بَعدِي يا سُكَينَهُ فَاعْلَمِی مِنْکِ البُكاءُ اِذا الحِمامُ دَهانِي
لا تُحْرِقِي قَلْبي بِدَمْعِکَ حَسرَةً مادامَ مِنی الرُوحُ فِي جُثْمانِي
فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَوْلى بِالَذِي تَأتِينَنِي يا خَیرَةَ النِسْوانِ (1) (2)
امام (عليه السلام) شمشیرش را آماده کرد و در برابر سپاه دشمن ایستاد و این اشعار را خواند :
اَنا ابْنُ عَلِيِ الطُهْرِ مِنْ آلی هاشِمٍ کَفانِي بِهذا مَفْخَراً حِينَ اَفْخَرُ
وَجَدِي رَسُولُ اللهِ اَكْرَمُ مَنْ مَشی وَ نَحْنُ سِراجُ اللهِ فِی الخَلْقِ تَزْهَرُ
وَفاطِمُ اُمي مِنْ سُلالَةِ اَحْمَدٍ وَعَمِي يُدْعى ذا الجَناحَیْنِ جَعْفَرُ
ص: 83
وَ فينا كِتابُ اللّهِ أُنْزِلُ صادِقاً وَ فينَا الْهُدى وَ الْوَحْىُ بِالْخَيْرِ يُذْكَرُ
وَ نَحْنُ أَمانُ اللّهِ لِلنّاسِ كُلِّهِمْ نُسِرُّ بِهذا في الاْنامِ وَ نَجْهَرُ
وَ نَحْنُ وُلاةُ الْحَوْضِ نَسْقي وُلاتَنا بِكَأْسِ رَسُولِ اللّهِ ما لَيْسَ يُنْكَرُ
وَ شيعَتُنا في النّاسِ أَكْرَمُ شيعَة وَ مُبْغِضُنا يَوْمَ الْقِيامَةِ يَخْسَرُ(1) (2)
سپس آنان را به مبارزه طلبید ، هرکس قدم به میدان نهاد او را به قتل رسانید تا اینکه گروه بسیاری از دشمنان را کشت.
او بر طرف راست سپاه حمله کرد و فرمود:
اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعَارِ وَ الْعَارُ أَوْلَي مِنْ دُخُولِ النّارِ(3)
آن گاه بر طرف چپ لشکر حمله کرد و فرمود:
أَنَا الْحُسَيْنُ ابْنَ عَلِيٍّ آلَيْتُ أنلا أنفني
أحمي عِيَالَاتُ أَبِي أَمْضِي عَلَى دِينِ النَّبِيِّ(4)(5)
چون تعداد زیادی از سپاه دشمن را به هلاکت رساند ، عمر بن سعد فریاد زد: وای بر شما ! می دانید با چه کسی مبارزه می کنید ؟ این فرزند علی بن ابی طالب کشندۀ عرب است ، از همه سو بر او بتازید.
ص: 84
پس از صدور این فرمان سپاه دشمن یکباره بر آن حضرت حمله کردند(1).
آخرین خطبه امام (عليه السلام) با بیانی رسا به ایراد این خطبه پرداخت :
ای بندگان خدا ! تقوا پیشه سازید و از دنیا حذر کنید، اگر دنیا برای کسی باقی می ماند و کسی در دنیا جاودان بود انبیای الهی سزاوارترین مردم به بقاء و اولی به رضا و خوشنودی و راضی تر به قضای الهی بودند، ولی خدای تعالی دنیا را برای بلا و آزمایش آفریده و اهل آن را برای فنا خلق فرموده است، و هر نو و جدید این دنیا کهنه می شود و نعمت های آن از بین می رود و سرور آن به تلخی و اندوه مبدل می گردد؛ دنیا منزل ماندن نیست بلکه محل توشه برگرفتن است ، پس توشه برگیرید که بهترین توشه ها تقوا است، و تقوای الهی را پیشه سازید تا رستگار شوید.(2)
سپس امام (عليه السلام) برای بار دوم به خیمه ها بازگشت و با اهل بیت خود وداع نمود و آنان را به صبر و شکیبایی فرا خواند و به اجر و ثواب الهی وعده داد و از آنان خواست لباس های خود را در بر کرده و آماده بلا شوند. سپس به آنان فرمود: خود را برای سختی ها مهیا کنید و بدانید که خدای تعالی حافظ و حامی شما است و به زودی شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد و عاقبت امر شما را ختم به خیر خواهد نمود و دشمنان شما را به انواع بلاها گرفتار خواهد ساخت و در عوض رنج ها و سختی هایی که می کشید شما را از انواع کرامت ها برخوردار خواهد کرد، پس شکوه نکنید و سخنی نگویید که از قدر و ارزش شما
ص: 85
بکاهد(1).
آنگاه فرمود: لباسی برایم بیاورید که کسی در آن طمع نکند تا آن را زیر لباس هایم بپوشم که از بدنم بیرون نیاورند؛ پس لباس کوتاهی آوردند، آن را نپذیرفت و فرمود: این لباس اهل ذلت است ؛ آنگاه لباس کهنه ای را گرفت و آن را پاره نمود و در بر گرد(2).
عمر بن سعد فریاد بر آورد و به سپاه کوفه گفت: اکنون حسین در کنار خیمه ها مشغول وداع است بر او حمله برید . آنان بر آن حضرت یورش بردند و او را تیرباران کردند به گونه ای که تیرها به لباس برخی از زنان در خیمه ها اصابت کرد.
امام (عليه السلام) بر آنان حمله کرد در حالی که از هر طرف تیر می بارید و او سینه خود را در برابر آنها سپر قرار داده بود(3).
امام (عليه السلام) به سپاه کوفه فرمود: برای چه با من می جنگید ؟ آیا حقی را ترک کرده ام یا سنتی را تغییر داده ام و یا شریعتی را تبدیل نموده ام؟
آنان در پاسخ امام (عليه السلام) گفتند : با تو می جنگیم به خاطر کینه ای که از پدرت داریم و آنچه با پدران ما در روز بدر و حنین کرده است (4).
هنگامی که امام (عليه السلام) این سخن را از آن گروه شنید به سختی گریست و بعد به طرف راست و چپ نگریست ولی کسی از انصار خود را ندید مگر اینکه خاک بر پیشانی آنها نشسته و شهید شده بودند (5) .
ص: 86
امام (عليه السلام) پس از مبارزه ای طولانی ایستاد تا لحظه ای استراحت نماید ، ناگاه سنگی بر پیشانی مبارکش اصابت کرد، چون لباس خود را گرفت که خون را از صورتش پاک نماید ، تیری سه شعبه آهنين و مسموم بر قلب آن حضرت نشست.
امام (عليه السلام) فرمود : « بِسْمِ الله وَبِاللهِ وَعَلى مِلَةِ رَسُولِ اللهِ » و سر به سوی آسمان برداشت و فرمود: خدایا ! تو میدانی اینان کسی را می کشند که بر روی زمین فرزند پیامبری جز او نیست. .
سپس تیر را گرفته و از پشت بیرون آورد و خون همانند ناو دان جاری شد، آنگاه دست خود را زیر آن زخم گرفت، وقتی از خون لبریز شد به آسمان پاشید که قطره ای از آن به زمین بازنگشت ، باز دست مبارکش را از خون پر کرد و بر صورت و محاسنش مالید و فرمود: همین گونه باشم تا جدم را ملاقات نمایم و بگویم : ای رسول خدا! این گروه مرا کشتند (1).
امام (عليه السلام) همچنان شجاعانه می جنگید تا اینکه شمر بن ذی الجوشن میان آن حضرت و خیمه هایش قرار گرفت (2).
امام (عليه السلام) بر سپاه کوفه فریاد زد: وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان ! اگر دین ندارید و از روز معاد باکی ندارید، حداقل در دنیا آزاده باشید ، اگر از نژاد عرب هستید به اصل وحسب خود بازگردید.
شمر ندا کرد: چه می گویی ای پسر فاطمه؟
امام (عليه السلام) فرمود: من با شما مقابله می کنم و شما با من جنگ دارید و زنان را گناهی
ص: 87
نیست ، به این گروه تجاوزگر خود سفارش کن تا زنده هستم متعرض این خیمه ها نشوند .
شمر گفت : این چنین خواهیم کرد ای پسر فاطمه.
آنگاه رو به لشکرش کرده و فریاد زد: از حرم و سراپرده این مرد دور شوید و آهنگ خود او نمایید که به جان خودم سوگند او کفو کریمی است.
سپاه کوفه متوجه آن حضرت شدند و آن بزرگوار بر آن ها حمله می کرد و آنان بر او یورش می بردند ، و در آن حال طلب جرعه ای آب بود که نیافت تا اینکه هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد(1).
سپس مدتی از روز سپری شد و مردم از کشتن آن حضرت پرهیز می کردند و هر کدام این کار را به دیگری واگذار می نمود. در این هنگام شمر فریاد زد: وای بر شما ! مادرتان در سوگتان بگرید ، چه انتظاری دارید؟ او را بکشید .
پس از هر طرف به او حمله ور شدند (2).
امام (عليه السلام) مدت زیادی روی زمین افتاده بود و به آسمان نظر می کرد و می فرمود: «صَبْراً عَلى قَضائِكَ، لا مَعْبُودَ سِواكَ، يا غِياثَ المُستَغِيثِينَ ؛بر قضا و حکم تو صبر پیشه سازم، معبودی جز تو نباشد ، ای فریادرس دادخواهان و کمک طلبان»
پس چهل نفر از سپاه به سوی او شتافتند تا سر از بدنش جدا سازند و عمر بن سعد می گفت : در کشتن او بشتابید .
شبث بن ربعی نزد امام (عليه السلام) آمد که سر از بدن آن بزرگوار جدا نماید ، آن حضرت نگاهی
به او کرد، او شمشیر را رها کرده و در حالی که فریاد می زد، فرار نمود(3).
ص: 88
هنگامی که در اثر کثرت جراحات و تشنگی ، ضعف بر آن بزرگوار مستولی گردید ، شمر فریاد زد: چرا منتظر هستید ؟ اکنون که زخم های زیاد حسین او را از پای درآورده است ، از هر طرف بر او حمله کنید ، مادر تان در عزای شما بگرید.
پس از هر طرف بر آن حضرت حمله کردند و حصین بن تمیم تیری بر دهان آن حضرت زد، و ابو ایوب غنوی تیری بر حلق نازنینش ، و ذرعة بن شریک ضربتی بر کتف او ، و سنان بن انس نیزه ای بر سینه مبارکش فرود آورد، و صالح بن وهب نیزه ای بر پهلوی آن بزرگوار زد که آن حضرت بر گونه راست روی زمین افتاد و آنگاه نشست و نیزه را از حلق شریفش بیرون آورد؛ در این حال عمر بن سعد به آن حضرت نزدیک شد(1).
زینب کبری از خیمه بیرون آمد در حالی که فریاد میزد: وااخاه! واسيداه ! واهل بیتاه ! ای کاش آسمان بر زمین می افتاد و کوهها خرد و پراکنده بر هامون می ریخت . (2)
پس بر عمر بن سعد فریاد زد: وای بر تو! اباعبدالله را می کشند و تو تماشا می کنی ؟ او هیچ جوابی نداد.
زینب فریاد بر آورد: وای بر شما ! آیا در میان شما مسلمانی نیست ؟ باز هیچ کس پاسخی نگفت (3) .
و نقل شده است : عمر بن سعد اشکش جاری گردید ولی صورتش را از زینب برگردانید . (4)
ص: 89
او می گوید: ما با اصحاب عمر بن سعد ایستاده بودیم که ناگهان دیدیم کسی فریاد میزند : ای امیر ! بشارت که شمر اینک حسین را به قتل رساند.
هلال می گوید: من در میان دو صف ایستاده و جان دادن امام را تماشا می کردم، به خدا قسم هیچ کشته به خون آغشته ای را نیکوتر و درخشنده روی تر از او ندیدم ؛ و نور چهره و زیبایی هیئت او اندیشه قتل وی را از یاد من برد، او در آن حال جرعه آبی می خواست ، شنیدم مردی می گفت : هرگز آب نخوری تا بر آتش در آیی و از حمیم آن بنوشی.
امام (عليه السلام) در پاسخ او فرمود: من نزد جدم می روم و در بهشت در کنار او خواهم بود و ازآب گوارا می نوشم و از آنچه شما با من کردید به او شکایت می کنم.
پس آن گروه در غضب شدند که گویی رحم در دل آنها نبود، من به آنان گفتم : به خدا سوگند در هیچ کاری با شما همراه نشوم.(1)
هنگامی که امام (عليه السلام) به شهادت رسید ؛ ملائکه آسمان شیون و زاری کردند و گفتند :
پروردگارا ! این حسین برگزیده تو و فرزند پیامبر تو می باشد . پس خداوند عزوجل تمثال حضرت قائم (عليه السلام) را برای ملائکه مجسم نمود و فرمود: به این قائم (عليه السلام) برای خون حسین انتقام خواهم گرفت (2).
سوید بن مطاع در اثر زخمهای بسیار میان شهداء افتاده و از هوش رفته بود، وقتی به هوش آمد شنید که می گویند : حسین کشته شد. او احساس کرد که می تواند برخیزد؛
ص: 90
و حربه ای داشت اما شمشیر او را گرفته بودند، پس با همان حربه ساعتی با دشمن مقاتله کرد تا اینکه عروة بن بطان و زید بن رقاد او را نیز به شهادت رساندند و او آخرین نفر از یاران امام (عليه السلام) بود که شهید گردید(1).
راوی گوید: زمانی که امام حسین (عليه السلام) را شهید کردند، غبار شدید همراه با تاریکی و طوفان سرخی آسمان را فرا گرفت که آن گروه گمان کردند عذاب بر آن ها نازل گردیده است و این وضعیت ساعت ها ادامه یافت (2).
ام سلمه در آن هنگام در مدینه بود و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را در خواب دید در حالی که گرد و غبار بر او نشسته بود و می گریست ، علت را پرسید ، پیامبر فرمود : حسین را هم اکنون شهید نمودند(3).
پس از شهادت امام (عليه السلام)، سپاه دشمن برای غارت لباس های آن حضرت از یکدیگر پیشی گرفتند . سراويل آن حضرت را بحر بن کعب تمیمی گرفت، و پیراهن او را اسحاق بن حيوة حضر می برداشت ، و عمامه آن بزرگوار را احبش بن مرثد یا جابر بن یزید برگرفت ، و برنس او را که از خز بود مالک بن بشیر کندی به یغما برد، و زره بترای آن حضرت را عمر بن سعد بر داشت که وقتی مختار او را به قتل رساند آن زره را به ابو عمره قاتل او داد، و زره دیگرش را مالک بن نمیر برداشت و بر تن کرد، و قطيفة خز آن حضرت را قيس بن اشعث گرفت که او را «قیس قطيفه » نامیدند ، و کفش آن حضرت را مردی از قبیلۂ بنی اود که او را اسود می گفتند برداشت، و شمشیرش را مردی از قبیله بنی نهشل گرفت و پس از او به دست حبیب بن بديل افتاد، و کمان آن حضرت و دیگر وسایلش را دحيل بن خثيمه و جریر بن مسعود و ثعلبة بن اسود بر داشتند ، و انگشتر او را بجدل بن سلیم کلبی گرفت(1).
دشمن پس از شهادت سالار شهیدان به طرف خیمه ها رفته برای غارت از یکدیگر سبقت گرفته و اموال خیمه ها را غارت کردند .
حمید بن مسلم نقل کرده است : زنی را از قبیله بنی بکر بن وائل دیدم که با شوهرش در سپاه عمر بن سعد بود، هنگامی که دید آن گروه بر خیمه های امام (عليه السلام) یورش برده و غارت می کنند ، شمشیری به دست گرفت و به سوی خیمه ها آمد و قبیله خود را صدا زد و گفت : ای آل بكر بن وائل ! آیا اموال دختران رسول خدا را به تاراج می برند؟ «لا حکم الا لله یالثارات رسول الله ؛ هیچ حکمی جز برای خدا نباشد، برای خونخواهی رسول خدا برخیزید»، شوهرش او را گرفت و به جای خود بازگرداند (2).
ص: 92
دشمن خیمه های اهل حرم را آتش زد در حالی که زنان و کودکان در آن ها بودند ؛ پس اهل بیت آن حضرت از خیمه ها بیرون آمده و با پای برهنه فرار می کردند در صورتی که جامه هایشان ربوده شده بود (1)در این میان برخی از کودکان یتیم به عمه پناه بردند تا از آتش محفوظ بمانند و برخی در بیابان ها متواری شده و تعداد دیگری به آن ستمگرانی که دل هایشان خالی از مهربانی و عطوفت بود ، استغاثه می کردند .
امام سجاد (عليه السلام)پس از شهادت پدر غریب و مظلومش امام حسین (عليه السلام)، هرگاه خاطره های تلخ عاشورا را به یاد می آورد با اشک و اندوه فراوان می فرمود: به خدا سوگند هیچ وقت به عمه ها و خواهرانم نگاه نمیکنم جز اینکه گریه گلویم را می گیرد و یاد می کنم آن لحظات را که آن ها از خیمه ای به خیمه دیگر می گریختند و منادی سپاه کوفه فریاد می زد که : خیمه های این ستمگران را بسوزانید (2).
شمر با گروهی از پیادگان به سوی علی بن الحسين (عليه السلام) که به شدت بیمار و در بستر خوابیده بود آمدند . همراهان شمر به او گفتند: این بیمار را به قتل نمی رسانی ؟
حمید بن مسلم گوید: من گفتم : سبحان الله ! آیا نوجوانان هم کشته می شوند؟ این کودک است و بیماری برایش کافی است ، پس من با اصرار مانع کشتن او شدم.
شمر گفت : ابن زیاد مرا امر کرده است که فرزندان حسین را به قتل برسانم .
عمر بن سعد اجازه این کار را نداد شاید به این دلیل که وقتی زینب کبری از این تصمیم آگاه شد فرمود: تا من زنده ام او هرگز کشته نشود. آنگاه دست از او کشیدند(3).
ص: 93
سپس عمر بن سعد در جهت اطاعت از فرمان ابن زیاد در میان سپاه خود فریاد زد: کیست که بر پیکر حسین اسب بتازد؟
شمر مبادرت کرد و اسب بر بدن مبارک امام (عليه السلام) تاخت(1).
ده نفر دیگر از آن تیره دلان نیز اسب های خود را بر بدن امام تاختند و سینه مبارک آن بزرگوار را در هم کوبیدند سپس نزد عبيد الله بن زیاد رفته و شعر خواندند و درخواست جایزه کردند، عبیدالله جایزه کمی به آنها داد(2).
عمر بن سعد در همان روز سر مقدس امام (عليه السلام) را توسط خولی بن یزید و حمید بن مسلم نزد عبيد الله بن زياد فرستاد.
هنگامی که خولی به کوفه آمد و به سوی قصر عبیدالله بن زیاد رفت، چون شب شده بود درب قصر را بسته بودند ، او سر مطهر را به خانه خود برد و زیر طشتی قرار داد.
نوار دختر مالک ، همسر خولی گوید: شبانگاه دیدم خولی چیزی را به خانه آورد وزیر طشت پنهان کرد. از او سؤال کردم: این چیست ؟ گفت : چیزی را برایت آوردم که برای همیشه بی نیاز شوی ، این سر حسین است که در سرای تو می باشد.
نوار گفت : به او گفتم: وای بر تو! مردم زر و سیم به خانه می آورند و تو سر پسر دختر پیامبر را آورده ای ؟ به خدا سوگند با تو در یک خانه زندگی نمی کنم.
پس از نزد او بیرون آمدم . به خدا سوگند نوری را دیدم مانند ستون از آسمان تا طشت پیوسته بود و مرغان سفیدی که تا بامداد بر گرد آن طشت بودند، و چون صبح شد خولی آن سر را نزد عبيد الله بن زیاد برد(3).
ص: 94
پس از شهادت سالار شهیدان اباعبدالله الحسین (عليه السلام) و یاران با وفایش ، عمر بن سعد اهل بیت آن حضرت را اسیر کرد و به همراه سرهای پاک شهیدان روانه کوفه کرد، و این در حالی بود که علی بن الحسين (عليه السلام) همچنان بیمار بود(1).
باقیماندگان از مردان بنی هاشم عبارت بودند از : امام علی بن الحسین زین العابدین (عليه السلام) ، امام محمد بن على بن الحسین (عليه السلام) ، حسن بن الحسن (عليه السلام) ، محمد الاصغر بن علی بن ابی طالب (2)، عمر بن الحسن بن علی بن ابی طالب ، زید بن الحسن بن علی بن ابی طالب و فرزندان مسلم بن عقیل .
1- حضرت زینب کبری دختر امير المؤمنین (عليه السلام) .
2 - ام کلثوم که او را زینب صغری می نامند .
3 - فاطمه دختر امير المؤمنین (عليه السلام) .
4- فاطمه دختر امام حسین (عليه السلام) .
5- سکینه دختر امام حسین (عليه السلام) .
6- رباب همسر امام حسین (عليه السلام)
7- رقیه دختر امام حسين (عليه السلام) .
8- رقیه دختر امير المؤمنين (عليه السلام) همسر مسلم بن عقیل .
9- دختر مسلم بن عقیل .
ص: 95
10- خوصاء همسر عقیل و مادر جعفر بن عقيل . 11
11 - ام كلثوم صغری دختر عبدالله بن جعفر و زینب کبری که به همراه همسرش قاسم بن محمد بن جعفر به کربلا آمد و شوهرش شهید شد.
12 - رمله مادر قاسم فرزند امام حسن مجتبی (عليه السلام).
13 - شهربانو مادر طفلی که از خیمه ها بیرون آمد و هانی بن ثبیت او را شهید کرد.
14 - لیلی دختر مسعود بن خالد همسر امير المؤمنین (عليه السلام) و مادر عبدالله اصغر است که در کربلا به شهادت رسید .
15 - فاطمه دختر امام حسن مجتبی (عليه السلام) مادر حضرت باقر (عليه السلام) که به همراه امام سجاد (عليه السلام) به کربلا آمد(1).
1- حسنیه خادمه حضرت سجاد که به همراه پسرش منجح به کربلا آمد؛ و منجح به شهادت رسید .
2 - همسر عبدالله بن عمیر کلبی که به همراه همسرش به کربلا آمد.
3- فکیهه مادر قارب بن عبدالله بن اریقط ، خادمة رباب همسر امام حسین (عليه السلام) .
4- بحریه دختر مسعود خزرجی که همراه همسرش جنادة بن کعب و فرزندش عمرو بن جناده به کربلا آمد، و همسر و فرزندش هر دو شهید شدند.
5- کنیز مسلم بن عوسجه که بعد از شهادت مسلم بن عوسجه فریاد می زد: یابن عوسجتاه ! یا سیداه ! ؛ و بعضی ام خلف زوجه مسلم بن عوسجه را ذکر کرده اند.
6- فضه خادمه که در برخی از روایات آمده است که در کربلا حضور داشته است (2). لازم به یادآوری است که تعداد اسیران بیش از این تعداد است و ما نامهای آنان را
ص: 96
نیافتیم . به عنوان مثال ابن عبد ربه نقل کرده است که : فقط از بنی هاشم دوازده نوجوان اسیر شدند(1)، و برخی دیگر از اسیران ، غیر بنی هاشم بودند که در کتاب ها آمده است(2).
هنگامی که می خواستند اسیران را به کوفه ببرند بانوان به عمر بن سعد گفتند : شما را به خدا سوگند ما را بر کشتگان عبور دهید؛ وقتی آنان بدن های پاره پاره شهدا را مشاهده کردند که زیر سم اسبان لگدکوب شده بود، فریاد بر آورده و بر صورت خود لطمه زدند(3).
هنگامی که ام کلثوم (4)برادرش امام حسین (عليه السلام)را مشاهده کرد که عریان روی زمین افتاده و آغشته به خاک و خون است ، خود را از بالای شتر بر زمین افکند و بدن برادر را در آغوش گرفت (5)
زینب (علیها السلام) دست های خود را زیر آن پیکر مقدس برد و آن را بلند نمود و فرمود : « اَللهُم تَقَبَلْ مِنا هذا القُربانَ ؛ خدایا ! این قربانی را از ما قبول کن». .
سپس فرمود: «یا مُحَمَّداه ! صَلَّى عَلَيْكَ مَلَائِكَةُ السَّمَاءِ ، هَذَا الْحُسَيْنُ بِالْعَراءِ ، مرمل بِالدِّمَاءِ ، مَقْطَعِ الْأَعْضَاءِ ، وَ بَنَاتِكَ سَبَايَا ، وَ ذُرِّيَّتِكَ مَقْتَلَةً ، تَسْفِي عَلَيْهَا الصَّبَا؛(6) ای محمد! ای آن که ملائکه آسمان بر تو درود فرستند؛ این حسین تو است که اعضایش را پاره پاره کردند و سرش را از قفا بریدند؛ این حسین تو است که جسد او در صحرا افتاده در حالی که بادها بر او میوزند و خاک بر او می نشانند» پس با این سخنانش هر دشمن و دوستی را گریاند .
ص: 97
هنگامی که کاروان اسیران نزدیک دروازه کوفه رسیدند ؛ زنان کوفه با مشاهده آن ها گریه و زاری کردند و گریبان ها چاک زدند و مردان کوفه هم می گریستند .
آنگاه حضرت زینب (علیهاالسلام) پس از حمد و ستایش پروردگار و درود بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم)خطاب به آنان فرمود:
أَمّا بَعْدُ يا أَهْلَ الْكُوفَةِ، يا اَهْلَ الْخَتْلِ وَ الْغَدْرِ وَ الْخَذْلِ وَ الْمَكْرِ، أَلا فَلا رَقَأَتِ الْعَبْرَةُ وَ لا هَدَأَتِ الزَّفْرَةُ، إِنَّما مَثَلُكُمْ كَمَثَلِ الَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة أَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلا بَيْنَكُمْ، هَلْ فِيكُمْ إِلاَّ الصَّلِفُ وَ الْعُجبُ وَ الشَّنَفُ وَ الْكَذِبُ وَ مَلْقُ الاِْماءِ وَ غَمْرُ الأَعْداءِ، أَوْ كَمَرْعىً عَلى دِمْنَة، أَوْ كَفِضَّة عَلى مَلْحُودَة، أَلا بِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَنْ سَخِطَ اللهُ عَلَيْكُمْ وَ فِي الْعَذابِ أَنْتُمْ خالِدُونَ.
أَتَبْكُونَ أَخِي؟! أَجَلْ وَ اللهِ فَابْكُوا فَاِنَّكُمْ أَحْرِياءُ بِالْبُكاءِ، فَابْكُوا كَثِيراً وَ اضْحَكُوا قَلِيلا، فَقَدْ بُلِيتُمْ بِعارِها وَ مُنيتُمْ بِشِنارِها، وَ لَنْ تَرْحَضُوها أَبَداً، وَ أَنّى تَرْحَضُونَ قَتْلَ سَلِيلِ خاتِمِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنِ الرِّسالَةِ، وَ سَيِّدِ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، وَ مَلاذِ حَريمِكُمْ، وَ مَعاذِ حِزْبِكُمْ، وَ مَقَرِّ سِلْمِكُمْ، وَ آسِي كَلْمِكُمْ، وَ مَفْزَعِ نازِلَتِكُمْ وَ الْمَرْجَعِ إِلَيْهِ عِنْدَ مُقاتَلَتِكُمْ، وَ مَدَرَةِ حُجَجِكُمْ، وَ مَنارِ مَحَجَّتِكُمْ، أَلا ساءَ ما قَدَّمَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ وَ ساءَ ما تَزِرُونَ لِيَوْمِ بَعْثِكُمْ.
فَتَعْساً تَعْساً، وَ نُكْساً نُكْساً، لَقَدْ خابَ السَّعْيُ، وَ تَبَّتِ الاَْيْدِي، وَ خَسِرَتِ الصَّفْقَةُ، وَ بُؤْتُمْ بِغَضَب مِنَ اللهِ، وَ ضُرِبَتْ عَلَيْكُمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ.
أَتَدْرُونَ وَيْلَكُمْ أَيَّ كَبِد لُِمحَمَّد(صلى الله عليه وآله) فَرَثْتُمْ؟ وَ أَيَّ عَهْد نَكَثْتُمْ؟ وَ أيَّ كَرِيمَة لَهُ أَبْرَزْتُمْ؟ وَ أَيَّ حُرْمَة لَهُ هَتَكْتُمْ؟ وَ أَيَّ دَم لَهُ سَفَكْتُمْ؟ لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدّاً، تَكادُ السَّمواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ، وَ تَنْشَقُّ الاَرْضُ، وَتَخِرُّ الْجِبالُ هَدّاً.
ص: 98
لَقَدْ جِئْتُمْ بِها شَوْهاءَ صَلْعاءَ سَوْداءَ فَقْماءَ خَرْقاءَ طِلاعَ الأَرْضِ وَالسَّماءِ، أَفَعَجِبْتُمْ أَنْ تُمْطِرَ السَّماءُ دَماً، وَ لَعَذابُ الاْخِرَةِ أَخْزى وَ هُمْ لايُنْصَرُونَ، فَلايَسْتَخِفَّنَّكُمُ الْمَهَلُ، فَإِنَّهُ عَزَّوَجَلَّ لايَحْفِزُهُ الْبِدارُ، وَ لا يُخْشى عَلَيْهِ فَوْتُ الثَّأْرِ، كَلاّ إِنَّ رَبَّكَ لَنا وَ لَهُمْ بِالْمِرْصادِ.
ای مردم کوفه! ای جماعت نیرنگ و افسون و بی بهرگان از غیرت و حمیت ! اشک چشمتان خشک مباد و ناله هایتان آرام نگیرد، مثل شما مثل زنی است که تار و پود تافته خود را در هم ریزد و رشته های آن را از هم بگسلد، شما سوگندهایتان را دست آویز فساد و نابودی خود قرار دادید.
شما چه دارید جز لاف و غرور و دشمنی و دروغ ؟! و به سان کنیزان خدمتکار ، چاپلوسی و سخن چینی کردن ؟! و یا همانند سبزه ای که از فضولات حیوانی تغذیه می کند و بر آن می روید، و یا چون نقره ای که روی گورها را بدان زینت و آرایش کنند، دارای ظاهری فریبنده و زیبا ولی درونی زشت و ناپسند !
برای (آخرت) خود چه بد توشه ای اندوخته و از پیش فرستادید تا خدای را به خشم آورید و عذاب جاودانه او را به نام خود رقم زنید! آیا شما ( شمایی که سوگندهایتان را ندیده گرفتید، و پیمان هایتان را گسستید) برای برادرم - حسین - گریه میکنید ؟! بگریید که شایسته گریستنید، بسیار بگریید و اندک بخندید که ننگ (این کشتار بیرحمانه ) گریبانگیر شما است ، و لكه این ننگ ( ابدی) بر دامان شما خواهد ماند، آنچنان لکه ننگی که هرگز از دامان خود نتوانید شست.
و چگونه می خواهید این لكه ننگ را بشویید در حالی که جگرگوشه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و سید جوانان اهل بهشت را ( به نیرنگ ) کشتید ؟! همان کسی که در جنگ، سنگر و پناهگاه شما بود و در صلح مایه آرامش و التیام شما، و نه به مثابه زخمی که با دهان خون آلود به روی شما بخندد. در سختیها و دشواریها، امیدتان به او بود و در ناسازگاریها و ستیزه ها به او روی می آوردید .
ص: 99
آگاه باشید که توشه راهی که از پیش برای سفر (آخرت) خود فرستادید، بد توشه ای بود، و بار سنگین گناهی که تا روز قیامت بر دوش هایتان سنگینی . خواهد کرد، گناهی بس بزرگ و ناپسند است.
نابودی باد شما را، آنهم چه نابودی ! و سرنگونی باد (پرچم) شما را ، آنهم چه سرنگونی!
تلاش ( بی ثمرتان) جز ناامیدی ثمر نداد، دستان شما ( برای همیشه ) بریده شد و کالایتان (حتی در این بازار دنیا) زیان کرد، خشم الهی را به جان خود خریدید و مذلت و سرافکندگی شما حتمی شد.
آیا شما می دانید که چه جگری از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)شکافتید، و چه پیمانی گسستید، و چگونه پردگیان حرم را از پرده بیرون کشیدید و چه حرمتی از آنان دریدید و چه خون هایی را ریختید ؟!!
کاری بس شگفت کردید ! آنچنان شگفت که نزدیک است از هراس ( این حادثه ) آسمان ها از هم بپاشد و زمین ها از هم بشکافد و کوه ها از هم فرو ریزد! مصیبتی بس دشوار و جان فرسا و طاقت سوز و شوم و در هم پیچیده پریشانی که از آن گریزی نیست ، و در بزرگی و عظمت همانند در هم فشردگی زمین و آسمان . آیا در شگفت میشوید اگر ( در این مصیبت جانسوز ) چشم آسمان، خون ببارد؟!
هیچ کیفری از کیفر آخرت برای شما خوارکننده تر نیست، و آنان (سردمداران حکومت اموی) دیگر از هیچ سویی یاری نخواهند شد، این مهلت شما را مغرور نسازد که خداوند بزرگ از شتابزدگی در کارهای پاک و منه است، و از پایمال شدن خون ( بیگناهی، چرا) بهراسید (که او انتقام گیرنده است ) و در کمین ما و شما است.
آنگاه زینب کبری (علیها السلام) این ابیات را خواند :
ماذا تَقُولُونَ إذْ قالَ النَبِیُ لَكُمْ ماذا صَنَعْتُمْ وَاَنْتُمْ آخِرَ الاُمَمِ
ص: 100
بِاَهْلِ بَيْتِي وَاَولادِي وَتُكْرُمَتِي مِنْهُمْ اُسارى وَمِنْهُمْ ضُرِجُوابِدَمِ
ماكانَ ذاكَ جَزائِي اِذُ نَصَحْتُ لَكُمْ اَنْ تَخْلِفُونِي بِسوءٍ فِي ذَوِي رَحِمِي
اِنِي لَاَخْشى عَلَيْكُمْ اَنْ يَحِلَ بِکُمْ مِثْلُ العَذابِ الَذِی اَودى عَلى اِرَمِ(1)
راوی می گوید: پس از این خطبه زینب (علیها السلام) ، مردم کوفه را دیدم که حیرت زده دستان خود را به دندان می گزند ، پیر مرد سالخورده ای را در کنار خود مشاهده کردم که چنان می گریست که محاسن سپیدش از اشک، تر شده بود، او دست به جانب آسمان برداشته گفت : پدر و مادرم به فدای شما باد ، پیران شما بهترین سالخوردگان ، و زنان شما بهترین زنان و کودکان شما بهترین کودکان ، و دودمان شما دودمانی کریم ، و فضل و رحمت شما رحمتی است بزرگ ! آنگاه این بیت را زمزمه کرد:
کُهُولُکُمُ خَيْرُ الكُهُولِ وَنَسْلُكُم اِذاعُدَنَسْلُ لايَبُورُ وَلا يَخْزى (2)
امام زین العابدین (علیه السلام)رو به زینب (علیها السلام) کرد و فرمود: عمه جان ! آرام بگیرید ، آنان که مانده اند باید از رفتگان خود عبرت بگیرند، و تو خدای را سپاس که عالمه غير معلمه ای ، و نیاموخته خردمندی ، و گریه و زاری ما رفتگان را به ما باز نمی گرداند!
آنگاه امام زین العابدین (علیه السلام) از مرکب خود به زیر آمد و خیمه ای بر پا کرد و به تنهایی اهل بیت را از مرکبها فرود آورد و در خیمه جای داد(3).
هنگامی که اسیران را به قصر ابن زیاد بردند، زینب کبری (علیها السلام) به صورت ناشناس در
ص: 101
حالی که لباس های کهنه ای بر تن داشت وارد مجلس شد و در گوشه ای از قصر نشست و کنیزان گرد او جمع شدند .
ابن زیاد پرسید : این که بود که در میان زنان نشست؟ زینب (علیها السلام) پاسخ نداد. برای بار دوم و سوم سؤال کرد تا اینکه یکی از زنان گفت : این زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا است.
ابن زیاد روی به جانب زینب نمود و گفت : خدای را سپاس که شما را کشت و رسواکرد و گفته های شما نادرست از آب درآمد.
زینب(علیها السلام) نامه در پاسخ فرمود: خدای را سپاس که ما را به پیامبر خود محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)گرامی داشت و ما را از پلیدی ها پاک گردانید ؛ فاسق رسوا می شود و نابکار دروغ می گوید، و او دیگری است نه ما(1).
ابن زیاد گفت : کار خدا با برادرت و اهل بیت خود را چگونه دیدی ؟
زینب (علیها السلام) فرمود: من چیزی را جز نیکی از جانب خدا ندیدم ، اینان گروهی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقرر کرده بود و به سوی جایگاه ابدی خود شتافتند و در آن آرمیدند و خداوند روز قیامت میان تو و آنان داوری خواهد کرد و از تو خونخواهی می کند، و در آن روز خواهی دید که پیروز چه کسی است ، مادرت به سوگت بنشیند ای پسر مرجانه .
عبيد الله بن زیاد با شنیدن این جملات خشمگین شد و گویی تصمیم به قتل زینب گرفت (2). عمرو بن حریث به عبیدالله گفت : او زن است و آن را بر کلامش ملامت نکنند . ابن زیاد گفت : خداوند قلب مرا به کشتن حسین و خاندان تو تسلی داد.
زینب (علیها السلام) را رقتی دست داد و گریست و فرمود: به جان خودم سوگند که سرورم را کشتی و شاخه عمرم را قطع کردی و ریشه ام را از جای کندی ، پس اگر تسلی خاطر تو
ص: 102
در این بوده است ، آرامش خود را بازیافته ای .
ابن زیاد گفت : این زن سجع می گوید سخنان موزون و هماهنگ بر زبان می آورد و پدرش نیز چنین بود.
زینب (علیها السلام) فرمود: زن کجا و سجع گویی کجا ؟! آنچه بر زبانم جاری شد سوز سینه ام بود (1)، و من در شگفتم از کسی که به کشتن امامان تسلی خاطر پیدا می کند و می داند که در روز جزا از او انتقام گرفته خواهد شد (2).
وقتی کاروان اهل بیت را به مجلس عبيدالله بن زیاد بردند، ابن زیاد به علی بن الحسين (علیه السلام) نگاهی انداخت و گفت : این کیست ؟ گفته شد: علی بن الحسین است.
گفت : مگر خدا علی بن الحسين را نکشت؟
على بن الحسين (علیه السلام) فرمود: مرا برادری بود که نام او على بن الحسین بود و مردم او را کشتند. عبيد الله گفت: بلکه خدا او را کشت.
على بن الحسین (علیه السلام) فرمود: «اللهُ يَتَوَفى الأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها (3) «خدا جان ها را به هنگام مرگشان میگیرد». .
ابن زیاد به خشم آمد و گفت : با جرأت مرا پاسخ می دهی ؟ سپس دستور داد گردن او را بزنند.
وقتی زینب (علیها السلام) چنین دید ، امام علی بن الحسین (علیه السلام) را در آغوش کشید و گفت : ای پسر زیاد ! هر چه از خون ما ریختی بس است ، به خدا سوگند از او جدا نخواهم شد ، اگر قصد کشتن او را داری مرا نیز با او بکش.
ابن زیاد لحظه ای به زینب و علی بن الحسین (علیه السلام) نگریست و گفت : شگفتا از
ص: 103
خویشاوندی و قرابت ، به خدا سوگند این زن دوست دارد با برادر زاده اش کشته شود، گمان می کنم که این جوان با این بیماری درگذرد(1).
على بن الحسين (علیه السلام) روی به عمه اش زینب کرد و فرمود: ای عمه ! بگذار تا من سخن بگویم.
پس روی به عبیدالله کرد و فرمود: مرا از مرگ می ترسانی؟ مگر نمی دانی که کشته شدن عادت ما است و شهادت برای ما کرامت است (2).
ابن زیاد در این هنگام با چوب دستی خود بر لب و دندان مبارک امام حسین (علیه السلام) می زد و می گفت : چه دندان های زیبایی دارد.
زید بن ارقم برخاست و در حالی که می گریست گفت : چوب خود را از لب و دندان حسین بردار که من با چشم خود دیدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) لب های خود را بر همین لب ها گذارده بود.
عبید الله دستور داد او را بیرون کردند .
سکینه دختر امام حسین (علیه السلام)جسد پدر مظلوم و شهیدش را در آغوش گرفته و از سوز جگر می نالید و می گریست تا جایی که جمیع حاضران را به گریه در آورد و از بدن پدر جدا نمی شد تا اینکه گروهی از سپاه دشمن آمدند و به زور او را از بدن امام عل جدا کردند(1).
عبدالله بن عفیف ازدی(2)
عبيد الله بن زیاد برای اینکه مبادا در کوفه شورشی بوجود آید و یا انقلابی شکل گیرد، دستور داد مردم را در مسجد کوفه گرد آوردند ، آنگاه بر فراز منبر رفت و خدا را حمد و ثنا گفت، و در ضمن سخنانش گفت : حمد خدایی را که حق و اهل حق و حقیقت را پیروز کرد! و یزید و پیروانش را نصرت داد و کذاب پسر کذاب را کشت !!
عبدالله بن عفیف ازدی از جای برخاست و گفت : ای پسر مرجانه ! كذاب پسر کذاب تویی و پدرت و آن کس که تو و پدرت را بر این سمت گمارد، ای دشمن خدا ! فرزندان انبیاء را از دم شمشیر می گذرانی و اینگونه جسورانه بر منبر مؤمنان سخن می گویی ؟! |
ابن زیاد با شنیدن این اعتراض در خشم شد و گفت : این چه کسی بود؟!
عبدالله بن عفیف گفت : ای دشمن خدا ! من بودم ، خاندان پاکی را که خداوند هر پلیدی را از آنان دور ساخته می کشی وگمان داری که مسلمانی ؟! واغوثاه ! پسران مهاجران و انصار کجایند تا از این طغیانگر نفرین شده فرزند نفرین شده که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با زبان خود او را لعن کرد انتقام گیرند؟!
آتش خشم ابن زیاد شعله ورتر گشت و رگهای گردنش بر آمد و گفت : او را نزد من
ص: 105
آورید ! مأموران از هر طرف به او حمله کردند تا او را بگیرند. بزرگان قبیله « ازد» که پسر عموهای او بودند بپاخاسته و او را از دست مأموران عبيد الله رهایی دادند و از درب مسجد کوفه بیرون بردند .
ابن زیاد به مأموران خود دستور داد که : این نابینای ازدی را که خدا دلش را همانند چشمش کور ساخته است گرفته و نزد من آورید .
چون قبیله ازد از این جریان آگاه شدند ، دور هم گرد آمدند و قبائل یمن نیز اجتماع کرده و با آنان همدست شدند تا از عبدالله بن عفیف دفاع کنند.
چون این خبر به ابن زیاد رسید ، قبائل مضر را طلبید و آنان را به کمک محمد بن اشعث فرستاد و دستور داد که با آنان تا پای جان مبارزه کنند.
راوی می گوید : جنگ شدیدی میان دو طرف رخ داد، گروهی کشته شدند و سرانجام مأموران عبيد الله بن زیاد درب خانه عبدالله بن عفیف را شکسته و وارد خانه او شدند . دختر عبدالله با فریاد ، پدر خود را از یورش آنان با خبر ساخت ، عبدالله بن عفیف به او گفت : بیمناک مباش ، شمشیرم را به من برسان . او شمشیر بدست از خود دفاع می کرد و می گفت :
اَنَا ابْنُ ذِي الفَضْلِ عَفِيفِ الطاهِرِ عَفِيفُ شَيْخِي وَابْنُ اُمِ عامِر
کَمْ دارِعٍ مِنْ جَمْعِكُمْ وَحاسِرِ وَبَطَلُ جَدَلْتُهُ مُغادِرِ (1)
راوی گوید : دختر عبدالله بن عفیف به پدر خود می گفت : کاش مرد بودم و همدوش تو با این تبهکاران که کشندگان عترت پاک رسول خدایند مبارزه می کردم.
سپاهیان ابن زیاد اطراف عبدالله بن عفیف را گرفته به او حمله می کردند و او که با هدایت و راهنمایی دخترش با آنان می جنگید و از خود دفاع می کرد، تا سرانجام به او نزدیک شدند ، دخترش فریاد برآورد که : وای بر من ! پدرم را محاصره کردند و کسی نیست که او را یاری کند .
ص: 106
عبدالله بن عفيف شمشیرش را می چرخاند و می گفت :
اُقسِمُ لَوْ يُفسَحُ لِي عَنْ بَصَري ضاقَ عَلَيکُمْ مَوْرِدِي وَمَصْدَري(1)
تا اینکه بالاخره او را دستگیر کرده و به نزد عبيد الله بن زیاد بردند ، چون چشم عبيدالله بر او افتاد گفت : سپاس خدای را که تو را رسوا کرد؟
عبدالله بن عفیف گفت : ای دشمن خدا! چگونه خدا مرا رسوا کرد؟! به خدا قسم اگر چشمم باز بود راه زندگی بر شما تنگ می گردید .
ابن زیاد پرسید : در باره عثمان چه می گویی ؟!
گفت : ای بنده بنی علاج وای پسر مرجانه! تو را با عثمان چه کار؟! اگر بدی کردیا نیکی ، و اگر اصلاح کرد یا فتنه انگیزی ، خداوند ولی مردم است و در میان آنان به عدل داوری خواهد کرد، ولی تو باید از من در مورد پدرت و خودت و یزید و پدرش سؤال کنی .
ابن زیاد گفت : بخدا سوگند که چیزی از تو نخواهم پرسید تا مزه مرگ را بچشی.
عبدالله بن عفیف گفت : الحمد لله رب العالمين ، من از خدا شهادت را طلب می کردم پیش از آنکه مادر تو را بزاید ، و از خدا خواسته بودم که به دست منفورترین خلق که خدا او را بیش از همه دشمن دارد، به شهادت برسم، و چون نابینا شدم از فيض شهات نا امید شدم ، اینک خدای را سپاس میگویم که شهادت را پس از ناامیدی نصیبم کرد و استجابت دعای پیشین مرا به من نشان داد.
ابن زیاد دستور داد سر او را از بدن جدا کنند، و مأموران گردن او را زدند و بدنش را در سبخة (2) کوفه به دار آویختند(3).
شیخ مفید نقل کرده است : چون مأموران او را گرفتند ، او با شعار مخصوص ، قبیله ازد را به یاری طلبید ، هفتصد نفر مرد از قبیله ازدگرد آمدند و او را از دست مأموران عبيدالله
ص: 107
رها ساخته و به منزلش بردند، شب هنگام عبيد الله بن زیاد دستور دستگیری او را صادر کرد و او را گردن زد(1). (2)
ابن زیاد ، زحر بن قیس را طلبید و سر مبارک امام حسین (علیه السلام) را باسرهای سایر شهدای کربلا به شام نزد یزید بن معاویه فرستاد ، و ابو بردة بن عوف و طارق بن ابي ظبيان را با او همراه کرد(3)
در نقل دیگری آمده است : ابن زیاد آن سرهای پاک و اهل بیت آن حضرت را به محفر بن ثعلبه سپرد و او آنان را همانند اسیران کفار در حالی که مردم شهرها به تماشای ایشان و سرهای مبارک می پرداختند به شام برد(4)
در اولین منزل بین راه، مأموران ابن زیاد که حامل سر مبارک امام حسین (علیه السلام) بودند از مرکب های خود فرود آمدند و مشغول میگساری گردیدند ؛ ناگهان دستی پدیدار شد و با قلمی آهنین بر دیوار نوشت:
اَتَرْجُو اُمَةُ قَتَلَتْ حُسَیْناً شَفاعَةَ جَدَهِ يَوْمَ الحِساب (5)
آنان با مشاهده این صحنه عجیب برخاسته و بسیار ترسیدند، سپس به راه خود ادامه
ص: 108
دادند (1).
مأموران ابن زیاد اسیران را وارد شام کرده و روانه مسجد جامع شهر نمودند ، و در مسجد منتظر ماندند تا یزید اجازه دهد آنان وارد مجلس شوند.
در این هنگام مروان بن حکم به مسجد آمد، و چون از ماجرای کربلا با خبر شد چیزی نگفت و رفت ؛ پس از او یحیی بن حکم چون به مسجد آمد و ماجرای کربلا را شنید ، از جای برخاست در حالی که می گفت : به خدا سوگند شما در روز قیامت از دیدار محمد (صلی الله علیه وآله) محروم و از شفاعت او دور خواهید ماند و من از این پس با شما یک دل نباشم و در هیچ امری شما را همراهی نخواهم کرد(2)
یزید دستور داد اهل بیت را به مجلس آورند ، پس آنان را در حالی که دست های مردان آنان که دوازده نفر بودند - به گردنشان بسته شده بود و همه اسیران نیز به یکدیگر زنجیر شده بودند، وارد مجلس نموده و در مقابل یزید قرار دادند.
امام سجاد (علیه السلام) به یزید فرمود: اگر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را در این وضعیت مشاهده نماید ؛ گمان داری چه حالی داشت؟
فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) فریاد زد: ای یزید ! آیا دختران رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و این گونه باید به اسارت گرفته شوند؟
اهل مجلس با شنیدن این سخن ها به گریه افتادند و صدای ناله آنان بلند شد . چون یزید وضعیت را بدین صورت دید ناچار دستور داد دست های امام سجاد (علیه السلام)
ص: 109
را باز کنند .
در این هنگام سر مبارک امام حسین (علیه السلام) را در حالی که شستشو داده و محاسن مبارک آن حضرت را شانه زده بودند در تشتی از طلا برابر یزید نهادند .
آن ملعون با چوبی که در دست داشت بر دندان های مبارک امام (علیه السلام)می زد(1)
و می گفت :
نُفَلِّقُ هَاماً مِنْ رِجَالٍ أَعِزَّةٍ عَلَيْنَا وَ هُمْ كَانُوا أَعَقَّ وَ أَظْلَمَا(2)
یحیی بن حکم گفت:
لَهَامٌ بِجَنْبِ اَلطَّفِّ أَدْنَى قَرَابَةً مِنِ اِبْنِ زِيَادٍ اَلْعَبْدُ ذِي اَلْنَسَبِ اَلْوَغْلِ
سُمَيَّةُ أَمْسَى نَسْلُهَا عَدَدَ اَلْحَصَى وَ بِنْتُ رَسُولِ اَللَّهِ لَيْسَت بِذِی نَسْلٌ (3)
یزید دستی بر سینه او کوبید و گفت : خاموش باش (4)
سپس یزید چوب دستی خیزران خود را بود طلبید و در برابر چشمان اهل بیت (علیهم السلام) با آن چوب بر لب و دندان مبارک امام حسین (علیه السلام) می زد.
زینب با دیدن این صحنه دست برد و گریبان چاک کرد و فریاد بر آورد: «یا حُسَيناهُ!یا حَبِیبَ رَسُولِ الله! یَابنَ مَکَةَ وَمِنی !یَابنَ فاطِمَةَ الزَهراءِ سَيدَةِ النِساءِ ! يَابنَ بِنْتَ المُصْطَفى ؛ ای حسین ! ای حبيب رسول خدا! ای فرزند مکه و منی ! ای فرزند فاطمه زهرا برترین بانو؛ ای فرزند مصطفی »
ناله حضرت زینب چنان جانسوز بود که همه اهل آن مجلس را به گریه در آورد.
ناگهان صدای زنی هاشمی از قصر یزید به گوش رسید که می گفت : «یا حَبیباهُ ! يا سَیِدَ اَهلَ بَيتاهُ ! یَابنَ مُحَمَداهُ ! یا رَبِيعَ الاَرامِلِ وَاليَتامی ! یا قَتِيلَ اَوْلادِ الاَدْعِياءِ ؛ ای حبیب
ص: 110
من! ای سرور و سالار خاندانم! ای فرزند رسول خدا! ای پناهگاه بی سرپرستان و یتیمان ! ای کسی که به دست حرامزاده ها کشته شد».
هنگامی که حاضران این صدا را شنیدند بار دیگر به گریه درآمدند(1).
وقتی یزید صدای گریه زنان اهل بیت و فریاد واحسیناه آنان را شنید از روی شماتت گفت :
یا صَيحَهً تُحْمَدُ مِنْ صَوائِح ما اَهْوَنَ المَوْتَ عَلَى النَوائحِ (2)
سپس همچنان که با چوب خیزران بر لب و دندان مبارک آن حضرت می زد، این اشعار را می خواند :
لَیتَ أشْیاخِی بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقَعَ الاَسَل
لَاَهَلُوا وَ اسْتَهَلُوا فَرَحاً ثُمَ قَالُوا یا یَزِید لَا تُشَلْ
لَعِبَتْ هَاشِمُ بِالمُلْکِ فِلا خَبَرُ جَاءَ وَ لَا وَحْیُ نَزَل
لَسْتُ مِنْ خِندِفَ إِنْ لَمْ اَنْتَقِم مِنْ بَنِی أَحْمَدُ مَا کان فَعَلَ (3) (4)
ابو برزة اسلمی گفت: ای یزید ! وای بر تو! بر دندان های حسین پسر فاطمه چوب می زنی در حالی که من شاهد بودم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)همین لب ها و دندان ها را می بوسید و به حسن و حسین (علیها السلام) می فرمود: شما دو سید جوانان اهل بهشتید ، خداوند قاتل شما را نابود کند و او را لعنت نماید و دوزخ را برای او آماده سازد.
یزید با شنیدن این جملات به خشم آمد و دستور داد او را از مجلس بیرون کردند . (5)
ص: 111
وقتی زینب عقیله بنی هاشم (علیها السلام) جسارت و بی ادبی یزید را تا این حد مشاهده کرد، و از سوی دیگر فضای مجلس را برای ایراد خطبه مناسب یافت ؛ به پا خاست و فرمود:
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ صَدَقَ اللهُ سُبْحَانَهُ كَذَلِكَ يَقُولُ «ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذِينَ أَساؤُا السُّواى أَنْ كَذَّبُوا بِآياتِ الله وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ(1)
أَ ظَنَنْتَ يَا يَزِيدُ حَيْثُ أَخَذْتَ عَلَيْنَا أَقْطَارَ الْأَرْضِ وَ آفَاقَ السَّمَاءِ فَأَصْبَحْنَا نُسَاقُ كَمَا تُسَاقُ الْأُسَرَاءُ أَنَّ بِنَا هَوَاناً عَلَيْهِ وَ بِكَ عَلَيْهِ كَرَامَةً وَ أَنَّ ذَلِكَ لِعِظَمِ خَطَرِكَ عِنْدَهُ فَشَمَخْتَ بِأَنْفِكَ وَ نَظَرْتَ فِي عِطْفِكَ جَذْلَانَ مَسْرُوراً حَيْثُ رَأَيْتَ الدُّنْيَا لَكَ مُسْتَوْثِقَةً وَ الْأُمُورَ مُتَّسِقَةً وَ حِينَ صَفَا لَكَ مُلْكُنَا وَ سُلْطَانُنَا فَمَهْلًا مَهْلًا أَ نَسِيتَ قَوْلَ اللهِ تَعَالَى «وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ»(2)
أَ مِنَ الْعَدْلِ يَا ابْنَ الطُّلَقَاءِ تَخْدِيرُكَ حَرَائِرَكَ وَ إِمَاءَكَ وَ سَوْقُكَ بَنَاتِ رَسُولِ الله صلی الله علیه وآله سَبَايَاقَدْ هَتَكْتَ. سُتُورَهُنَّ وَ أَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحْدُو بِهِنَّ الْأَعْدَاءُ مِنْ بَلَدٍ إِلَى بَلَدٍ وَ يَسْتَشْرِفُهُنَّ أَهْلُ الْمَنَاهِلِ وَ الْمَنَاقِلِ وَ يَتَصَفَّحُ وُجُوهَهُنَّ الْقَرِيبُ وَ الْبَعِيدُ وَالشَّرِيفُ لَيْسَ مَعَهُنَّ مِنْ رِجَالِهِنَّ وَلِيٌّ وَ لَا مِنْ حُمَاتِهِنَّ حَمِيٌّ وَ كَيْفَ يُرْتَجَى مُرَاقَبَةُ مَنْ لَفَظَ فُوهُ أَكْبَادَ الْأَزْكِيَاءِ وَ نَبَتَ لَحْمُهُ مِنْ دِمَاءِ الشُّهَدَاءِ وَكَيْفَ يَسْتَبْطِئُ فِي بُغْضِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ نَظَرَ إِلَيْنَا بِالشَّنَفِ وَ الشَّنَئَانِ وَ الْإِحَنِ وَ الْأَضْغَانِ ثُمَّ تَقُولُ غَيْرَ مُتَأَثِّمٍ وَ لَا مُسْتَعْظِمٍ.
ص: 112
«لَأَهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحاً ثُمَّ قَالُوا يَا يَزِيدُ لَا تُشَلَ»
مُنْتَحِياً عَلَى ثَنَايَا أَبِي عَبْدِ اللهِ سَيِّدِ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ تَنْكُتُهَا بِمِخْصَرَتِكَ وَ كَيْفَ لَاوَ قَدْ نَكَأْتَ الْقَرْحَةَ وَ اسْتَأْصَلْتَ الشَّافَةَ بِإِرَاقَتِكَ دِمَاءَ ذُرِّيَّةِ مُحَمَّدٍ ص وَ نُجُومِ الْأَرْضِ مِنْ آلِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ تَهْتِفُ بِأَشْيَاخِكَ زَعَمْتَ أَنَّكَ تُنَادِيهِمْ فَلَتَرِدَنَّ وَشِيكاًمَوْرِدَهُمْ وَ لَتَوَدَّنَّ أَنَّكَ شَلَلْتَ وَ بَكِمْتَ وَ لَمْ تَكُنْ قُلْتَ مَا قُلْتَ وَ فَعَلْتَ مَا فَعَلْتَ
اللَّهُمَّ خُذْ لَنَا بِحَقِّنَا وَ انْتَقِمْ مِنْ ظَالِمِنَا وَ أَحْلِلْ غَضَبَكَ بِمَنْ سَفَكَ دِمَاءَنَا وَ قَتَلَ حُمَاتَنَا فَوَ الله مَا فَرَيْتَ إِلَّا جِلْدَكَ وَ لَا حَزَزْتَ إِلَّا لَحْمَكَ وَ لَتَرِدَنَّ عَلَى اللهِ ص بِمَا تَحَمَّلْتَ مِنْ سَفْكِ دِمَاءِ ذُرِّيَّتِهِ وَ انْتَهَكْتَ مِنْ حُرْمَتِهِ فِي عِتْرَتِهِ وَ لُحْمَتِهِ حَيْثُ يَجْمَعُ اللهُ شَمْلَهُمْ وَ يَلُمُّ شَعَثَهُمْ وَ يَأْخُذُ بِحَقِّهِمْ «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ الله أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»(1)
وَ حَسْبُكَ بِاللهِ حَاكِماً وَ بِمُحَمَّدٍ ص خَصِيماً وَ بِجَبْرَئِيلَ ظَهِيراً وَ سَيَعْلَمُ مَنْ سَوَّلَ لَكَ وَ مَكَّنَكَ مِنْ رِقَابِ الْمُسْلِمِينَ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا وَ أَيُّكُمْ شَرٌّ مَكاناً وَ أَضْعَفُ جُنْداً.
وَ لَئِنْ جَرَّتْ عَلَيَّ الدَّوَاهِي مُخَاطَبَتَكَ إِنِّي لَأَسْتَصْغِرُ قَدْرَكَ وَ أَسْتَعْظِمُ تَقْرِيعَكَ وَ أَسْتَكْثِرُ تَوْبِيخَكَ لَكِنَّ الْعُيُونَ عبْرَى وَ الصُّدُورَ حَرَّى أَلَا فَالْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ لِقَتْلِ حِزْبِ الله النُّجَبَاءِ بِحِزْبِ الشَّيْطَانِ الطُّلَقَاءِ فَهَذِهِ الْأَيْدِي تَنْطِفُ مِنْ دِمَائِنَا وَ الْأَفْوَاهُ تَتَحَلَّبُ مِنْ لُحُومِنَا وَ تِلْكَ الْجُثَثُ الطَّوَاهِرُالزَّوَاكِي تَنْتَابُهَا الْعَوَاسِلُ وَ تُعَفِّرُهَا أُمَّهَاتُ الْفَرَاعِلُ.
وَ لَئِنِ اتَّخَذْتَنَا مَغْنَماً لَتَجِدَنَّا وَشِيكاً مَغْرَماً حِينَ لَا تَجِدُ إِلَّا مَا قَدَّمَتْ يَدَاكَ وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ فَإِلَى اللهِ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْهِ الْمُعَوَّلُ فَكِدْ كَيْدَكَ وَ اسْعَ سَعْيَكَ وَ نَاصِبْ جُهْدَكَ فَوَ الله لَا تَمْحُو ذِكْرَنَا وَ لَا تُمِيتُ وَحْيَنَا وَ لَا
ص: 113
تُدْرِكُ أَمَدَنَا وَ لَا تَرْحَضُ عَنْكَ عَارَهَا وَ هَلْ رَأْيُكَ إِلَّا فَنَدٌ وَ أَيَّامُكَ إِلَّا عَدَدٌ وَ جَمْعُكَ إِلَّا بَدَدٌ يَوْمَ يُنَادِي الْمُنَادِي أَلا لَعْنَةُ الله عَلَى الظَّالِمِينَ.
فَالْحَمْدُ لِله رَبِّ الْعالَمِينَ الَّذِي خَتَمَ لِأَوَّلِنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الْمَغْفِرَةِ وَ لِآخِرِنَا بِالشَّهَادَةِ وَ الرَّحْمَةِ وَ نَسْأَلُ الله أَنْ يُكْمِلَ لَهُمُ الثَّوَابَ وَ يُوجِبَ لَهُمُ الْمَزِيدَ وَ يُحْسِنَ عَلَيْنَا الْخِلَافَةَ إِنَّهُ رَحِيمٌ وَدُودٌ وَ حَسْبُنَا الله وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ(1)
سپاس خدایی را سزد که پروردگار جهانیان است، و درود خدا بر پیامبر و خاندان او باد. خدای تعالی راست گفت که فرمود: « عاقبت آنان که کار زشت کردند، این بود که آیات خدا را تکذیب نموده و آن را به سخره گرفتند »، ای یزید ! اکنون که به گمان خویش بر ما سخت گرفته ای و راه اقطار زمین و آفاق آسمان و راه چاره را به روی ما بسته ای، و ما را همانند اسیران به گردش درآوردی، می پنداری که خدا تو را عزیز و ما را خوار و ذلیل ساخته است ؟! و این پیروزی به خاطر آبروی تو نزد خدا است؟! پس از روی کبر میخرامی و با نظر عجب و تکبر مینگری ! و به خود می بالی خرم و شادان که دنیا به تو روی آورده و کارهای تو آراسته و حکومت ما به تو اختصاص یافته است ! اندکی آهسته تر ! آیا کلام خدای تعالی را فراموش کرده ای که فرمود: «گمان نکنند آنان که به راه کفر رفتند مهلتی که به آنان دهیم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلکه مهلت برای امتحان میدهیم تا بر سرکشی بیفزایند و آنان را عذابی است خوار و ذلیل کننده ».
ای پسر آزاد شده جد بزرگ ما ! آیا از عدالت است که تو زنان و کنیزان خود را در پرده بنشانی و پردگیان رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را اسیر کرده و از شهری به شهر دیگر بری ؟! پرده آبروی آنها را بدری و صورت آنان را بگشایی که مردم چشم بدانها دوزند، و نزدیک و دور و فرومایه و شريف چهره آنها را بنگرند؛ و این در
ص: 114
حالی است که از مردان آنان کسی به همراهشان نیست، نه یاور و نه نگهدارنده و نه مددکاری .
و چگونه می توان امید بست به دلسوزی و غمگساری کسی که مادرش جگر پاکان را جویده و گوشتش از خون شهیدان روئیده ؟! و این رفتار از آن کس که پیوسته چشم دشمنی به ما دوخته است بعید نباشد، و اکنون این گناه بزرگ را بی ارزش شماری و خود را بر این کردار ناپسند و زشت بزهکار نپنداری و به اجداد کافر خویش مباهات و تمنای حضورشان را کنی تا کشتار بیرحمانه تو را ببینند و شاد شوند و از تو تشکر کنند! و با چوب بر لب و دندان ابا عبدالله سید جوانان بهشت میزنی! و چرا چنین نکنی و نگویی که این جراحت را ناسور کردی و ریشه اش را خشکاندی و خون فرزندان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را - که از آل عبدالمطلب و ستارگان روی زمین بودند - ریختی و اکنون گذشتگان خویش را می خوانی.
شکیبایی باید کرد که دیری نگذرد که تو هم به آنان ملحق شوی و آرزو کنی که ای کاش دستت خشک و زبانت لال شده بود و آن سخن را بر زبان نمی آورد و آن کار زشت را انجام نمیدادی!
بارالها! حق ما را بستان و انتقام ما را تو بگیر و بر این ستمکاران که خون ما را ریخته اند خشم و عذاب خود را فرو فرست.
بخدا سوگند ای یزید که تو پوست خود را شکافتی و گوشت بدنت را پاره پاره کردی؛ و رسول خدا را ملاقات خواهید کرد با آن بار سنگینی که بر دوش داری، خون دودمان آن حضرت را ریختی و پرده حرمت او را دریدی و فرزندان او را به اسیری بردی، در جایی که خداوند پریشانی آنان را به جمعیت مبدل کرده و داد آنان را بستاند، «و مپندار آنان که در راه خدا کشته شده اند مرده باشند بلکه زنده و نزد خدا روزی میخورند » همین بس که خداوند حاکم و محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) خصم او است و جبرئیل پشتیبان او است
ص: 115
و همان کس که راه را برای تو هموار ساخت و تو را بر مسلمانان مسلط کرد بزودی خواهد یافت که پاداش ستمکاران چه بد پاداشی است، و خواهد دانست که کدام یک از شما بدتر و سپاه کدام یک ناتوان تر است.
اگر مصیبتهای روزگار مرا وادار نمود که با تو سخن گویم، اما من تو را بی ارزش و سرزنش تو را بزرگ می دانم و تو را بسیار نکوهش میکنم ، ولی چه کنم که دیدهها گریان و دلها سوزان است، بسی جای شگفتی است که حزب خدا بدست حزب شیطان کشته شوند و خون ما از پنجه های شما بچکد و پاره های گوشت بدن ما از دهان شما بیرون بیفتد و آن بدنهای پاک و مطهر را گرگهای وحشی بیابان دریابند و گذرگاه درندگان و ددان قرار گیرد !!
آنچه امروز غنیمت میدانی فردا برای تو غرامت است، و آنچه را از پیش فرستادهای، خواهی یافت، خدا بر بندگان ستم روا ندارد، به او شکوه میکنم و بر او اعتماد میجویم، پس هر نیرنگی که داری بکن و هر تلاشی که می توانی بنما و هر کوششی که داری بکار گیر ، که بخدا سوگند یاد ما را از دلها و وحی ما را محو نتوانی کرد، و به جلال ما هرگز نخواهی رسید و لكه ننگ این ستم را از دامن خود نتوانی شست؛ رأى و نظر تو بی اعتبار و ناپیدار و زمان دولت تو اندک و جمعیت تو به پریشانی خواهد کشید، در آن روز که هاتفی فریاد زند: آلا لعنة الله على القوم الظالمين.
سپاس خدای را که عاقبت او ما را به سعادت و آمرزش و عاقبت آخر ما را به شهادت و رحمت رقم زد، و از خدا میخواهم که آنان را اجر جزیل عنایت کند و بر پاداش آنان بیفزاید، خود او بر مانیکو خلیفه ای است، و او مهربانترین مهربانان است و تنها بر او توکل میکنیم .
یزید رو به شامیان کرد و گفت : نظر شما در باره این اسیران چیست؟ آیا اینان را از دم
ص: 116
شمشیر بگذرانیم و آنها را به قتل رسانیم ؟
یکی از ملازمان او گفت : آنها را به قتل برسان.
نعمان بن بشیر گفت : ببین اگر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بود با آنان چه رفتاری داشت ، تو نیز همان رفتار را با آنان داشته باش(1).
یزید دستور داد تا سر مقدس امام حسین (علیه السلام) را در قصر بیاویزند(2) و اهل بیت را به خرابه ای در کنار قصر ببرند(3).
روزی امام سجاد (علیه السلام) در بازار شام با منهال بن عمرو رو به رو گردید ؛ منهال از حضرت پرسید : ای پسر رسول خدا ! در چه حالی هستید ؟
امام (علیه السلام) فرمود: همان گونه که بنی اسرائیل گرفتار فرعونیان بودند، ما نیز در میان این امت گرفتار گشتیم، مردان ما را کشتند و زنان ما را بیوه کردند ؛ ای منهال ! عرب بر دیگر ملت ها فخر می کند که محمد مصطفی (صلی الله علیه وآله وسلم) از آنان است ، و قبیلۂ قریش بر دیگر قبایل مباهات کند که رسول خدا از آنان است، و اینک ما فرزندان او هستیم که حق ما غصب گردیده و خون ما به ناحق ریخته شده و ما را از خانه و دیارمان آواره کردند فَاِنا للهِ وَاِنا اِليهِ راجِعُون از این مصیبت که بر ما گذشت (4).
حرث بن کعب از فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) نقل کرده است که او گفت : یزید ما را در مکانی جای داد که آفتاب به طور مستقیم به ما می تابید به حدی که پوست بدن ما سوخت و جدا گردید (5).
ص: 117
مردم شام هنگامی که از ستم های ناروای یزید نسبت به خاندان پیامبر آگاه شدند از او متنفر گردیده و او را دشنام دادند، وقتی یزید اوضاع را این گونه دید ، رفتار خود را نسبت به اهل بیت تغییر داد.
طبری نقل کرده است : یزید بر سر سفره غذا نمی نشست مگر اینکه علی بن الحسين (علیه السلام)را می طلبید و او را بر همان سفره می نشانید که با او غذا بخورد . (1)
زنان خاندان پیامبر جریان شهادت امام حسین (علیه السلام) و اهل بیت و یارانش را از کودکان مخفی می داشتند ، تا اینکه یزید اهل بیت را از خرابه به سرای خود آورد و در آنجا منزل داد .
امام حسین (علیه السلام) دختری خردسال داشت که شبی با پریشانی از خواب بیدار شد و سراغ پدر را گرفت و پرسید : پدرم کجا است که من هم اکنون او را در خواب دیدم ؟
بانوان حرم گریستند و کودکان نیز ناله و زاری سر دادند، وقتی صدای شیون آنان به گوش یزید رسید از خواب بیدار شد و پرسید : چه خبر است ؟ او را با خبر کردند ، دستور داد تا سر مطهر امام حسین (علیه السلام)را نزد آن کودک ببرند .
پس سر مقدس را زیر پوششی قرار داده در برابر او نهادند، کودک پرسید : این چیست ؟ گفتند : این سر پدرت حسین (علیه السلام) است. کودک سر پوش را برداشت ، چشمانش به سر مبارک پدر افتاد، پس ناله ای از دل کشید و بی تاب شد و گفت : ای پدر ! چه کسی تو را به خونت رنگین کرد؟ چه کسی رگهای تو را برید ؟ آی پدر ! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ و جملاتی از این گونه گفت و آنگاه لب های خود را بر لبهای پدر نهاد و گریه شدیدی کرد و از هوش رفت و در شام از دنیا رفت (2).
ص: 118
پس از هفت روز اقامت در شام به دستور یزید، نعمان بن بشیر اسیران را روانه مدینه کرد(1).
یزید امام سجاد (علیه السلام) را طلبید و گفت : خدا پسر مرجانه را لعنت کند اگر من با پدرت حسین ملاقات کرده بودم ، هر خواسته ای که داشت می پذیرفتم و نمی گذاشتم او کشته شود، ولی همان گونه که دیدی شهادت او قضای الهی بود؛ هنگامی که به وطن رفتی و در آنجا استقرار یافتی پیوسته با من مکاتبه کن و نیازها و خواسته های خودت را برای من بنویس .(2)
پس به نعمان بن بشیر در باره آنان سفارش کرد؛ و طبق روایتی نعمان بن بشیر را و در نقل دیگر بشير بن حذلم را همراه آنها کرد(3).
هنگامی که اهل بیت (علیهم السلام) به دو راهی عراق و مدینه رسیدند از همراهانشان درخواست کردند آنان را به سوی کربلا ببرند؛ چون به کربلا رسیدند جابر بن عبدالله انصاری را با تنی چند از بنی هاشم و خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) که برای زیارت امام حسین (علیه السلام) آمده بودند، مشاهده کردند و همزمان وارد شدند و سخت گریستند و ناله و زاری نمودند و زنان روستاهای مجاور نیز به آنان پیوستند (4).
کاروانیان پس از زیارت امام حسین (علیه السلام) و عزاداری در کنار قبر آن حضرت، راهی
ص: 119
مدینه شدند.
بشیر بن حذلم گوید: به آرامی می رفتیم تا به مدینه رسیدیم ؛ به فرموده امام سجاد (علیه السلام) بار شتران را گرفته و خیمه ها را برافراشتند و اهل حرم را در آن خیمه ها فرود آوردند . پس امام سجاد (علیه السلام) مرا طلبید و فرمود: خدا پدرت را رحمت کند که شاعری توانا بود، آیا تو را از شعر بهره ای هست ؟ عرض کردم: آری یابن رسول الله.
فرمود: اکنون وارد شهر مدینه شو و خبر شهادت ابا عبدالله (علیه السلام) و ورود ما را به مردم ابلاغ کن.
بر اسب خویش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدینه گردیده و به جانب مسجد نبوی رفتم ، چون بدان جا رسیدم با صدایی بلند و رسا این اشعار را سرودم:
يا اَهْلَ يَثْرِب لا مُقامَ لَکُمْ بِها قُتِلَ اَلحُسَینُ فَاَدْمُعِي مِدْرارُ
اَلجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلاءِمُضَرَجُ وَالرَاْسُ مِنْهُ عَلَى القَناةِ يُدارُ (1)
سپس به مردم گفتم : این علی بن الحسین (علیه السلام) است که با عمه ها و خواهرانش در بیرون شهر مدینه فرود آمده اند و من فرستاده او هستم.
وقتی این خبر به مردم مدینه رسید همه از خانه ها بیرون آمده در حالی که می گریستند و نزد اهل بیت آمدند (2).
على بن الحسین (علیه السلام) از خیمه بیرون آمد و با دستمالی اشک از چهره مبارکش پاک می نمود؛ صدای گریه مردم بلند شد و زنان ناله و زاری می کردند تا آنکه حضرت سجاد (علیه السلام) اشاره فرمود، همه ساکت شدند، سپس این خطبه را ایراد فرمود:
ص: 120
حمد و سپاس خداوندی را سزا است که پروردگار عالمیان و مالک روز جزا است که او آفریننده همه خلایق است؛ آن خدایی که مقامش آنقدر رفیع است که در بلندترین مرتبه آسمان ها قرار گرفته و از دسترس عقل و فکر بلند پروازان بشری دور است و آنقدر به آدمی نزدیک است که حتی زمزمه ها را می شنود، او را بر سختی های بزرگ و آسیب های زمانه و آزار و حوادث ناگوار و مصائب دلخراش و بلاهای جانسوز و مصیبت های بزرگ و سخت و رنج آور و بنیان سوز سپاسگزارم.
ای مردم! خداوند تبارک و تعالی که حمد مخصوص او است ما را به مصیبت های بزرگی مبتلا کرد و شکاف بزرگی در اسلام پدید آمد؛ اباعبدالله الحسين (علیه السلام) وعترتش کشته شدند ؛ اهل حرم و کودکان او را اسیر کردند و سر مبارک او را در شهرها بر نیزه گردانیدند و این مصیبتی است که مانندی ندارد. ای مردم ! کدام یک از مردان شما بعد از شهادت او می تواند شادی کند؟ یا کدام دلی است که به خاطر او محزون نباشد؟ و یا کدام چشمی است که بتواند اشک خود را نگاه دارد و آن را از ریختن باز دارد؟ هفت آسمان در شهادت او گریستند؛ دریاها با امواجشان و آسمان ها با ارکانشان و زمین از هر سو و درختان و شاخه هایشان و ماهیان و لجه های دریاها و فرشتگان مقرب و ساکنان آسمان همه بر او گریه کردند.
ای مردم! کدامین قلب است که از کشته شدن او نشکافد؟ و یا کدامین دل است که بر او ننالد؟ و یا کدامین گوش است که صدای شکافی را که در اسلام پدید آمده بشنود وكر نشود؟
ای مردم! ما رانده شدیم و پراکنده گشته و از وطن خود دور افتادیم ، گویا فرزندان ترک و کابل بودیم، و این بدون آنکه جرمی کرده یا کار ناپسندی مرتکب شده باشیم، و چنین چیزی در مورد نیاکان بزرگوار پیشین خود نشنیده ایم و این به جز تزویر نیست.
ص: 121
به خدا سوگند اگر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به جای آن سفارش ها به جنگ با ما فرمان میداد، کاری بیش از این انجام نمی دادند، انا لله و انا اليه راجعون چه مصیبت بزرگ و دردناک و دلخراشی و چه اندوه تلخ و بنیان کنی! از خدا اجر این مصیبت را که به ما روی آورده است خواهانم که او پیروز و منتقم است(1).
در این هنگام صوحان بن صعصعه از جای برخاست که مردی زمین گیر بود و از امام (علیه السلام) عذرخواهی کرد که : پاهای من علیل و ناتوان است ؛ امام (علیه السلام)عذر او را پذیرفت و از او ابراز رضایت کرد و بر پدرش صعصعه درود فرستاد . (2)
زینب (علیها السلام) آمد و دو طرف درب مسجد را گرفت و فریاد زد: یا جداه ! من خبر مرگ برادرم حسین را آورده ام .
اشک زینب (علیها السلام)نمی ایستاد و گریه و ناله او کم نمی گردید و هرگاه نظر به علی بن الحسین (علیه السلام) میکرد حزن و اندوهش تازه و بر غمش افزوده می شد(3).
ام سلمه همسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از حجره خود بیرون آمد در حالی که شیشه ای در دست داشت و تربت امام حسین (علیه السلام) در آن به خون مبدل شده بود و با دست دیگرش دست فاطمه دختر امام حسين (علیه السلام) را گرفته بود.
چون اهل بیت (علیهم السلام) ام سلمه را مشاهده کردند و آن تربت به خون تبدیل شده را دیدند ،
ص: 122
گریه و زاری آنان شدت گرفت و ام المؤمنین را در آغوش گرفته و بسیار گریستند .
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است که فرمود: امام زین العابدین (عليه السلام) چهل سال در مصائب پدر بزرگوارش گریست در حالی که روزها و شبها بیدار بود و خدا را عبادت می کرد، و گاهی که خدمت کار افطار او را آماده کرده و نزد او می نهاد، حضرت در حالی که به شدت می گریست به او می فرمود: چگونه آب بنوشم در حالی که پدرم را با لب تشنه شهید کردند(1).
او مادر حضرت عباس و سه برادر او می باشد که همه در کربلا شهید شدند. پس از شنیدن خبر شهادت فرزندانش روزها به قبرستان بقیع می رفت و در عزای عزیزان خود به گریه و نوحه می نشست ؛ زنان مدینه گرد او جمع می شدند و با او هم ناله می گشتند و عزاداری او آنقدر حزین و سوز آور بود که حتی مروان بن حکم که از مخالفان اهل بیت بود روزها که از کنار بقیع می گذشت و ناله ام البنين را می شنید متأثر می گردید(2).
ص: 123
برای آگاه شدن از آرمان مقدس آن بزرگوار لازم است از آنچه آن حضرت در جاهای مختلف اظهار داشتند و تاریخ آن را ثبت و نقل کرده است ، بهره بگیریم تا داوری ما نسبت به هدف و آرمان آن حضرت داوری مستند و صحیح باشد ، لذا برای تبیین و توضیح هدف مقدس امام (عليه السلام) بایستی به سخنان نقل شده از آن بزرگوار بپردازیم و نیز به مطالب دیگری که از معصومین (علیهم السلام) در رابطه با آرمان امام (عليه السلام) وارد شده ، استناد نماییم .
از جمله تحولات و دگرگونی هایی که نهضت حسینی را به وجود آورد، گرایش به حیات دینی بود. یعنی در آن هنگام که دین مانند کالبد بی روح و جسمی بی جان بود، این نهضت خونین دوباره آن را احیاء کرد.
برای توضیح و تبیین بیشتر این امر باید به وقایع پیش از رویداد کربلا بنگریم. همه می دانند که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای اقامه دین مبعوث گردید و این وظیفه و مسئولیت سنگین را در طول مدت رسالت خود همواره مورد توجه قرار می داد، و این هدف همه انبیای صاحب شریعت بود : (شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّىٰ بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَىٰ وَعِيسَىٰ ۖ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ ۚ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ۚ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ)(1) « آیینی را برای شما تشریع کرد که به نوح توصیه کرده بود و آنچه را بر تو وحی فرستادیم و به ابراهیم و موسی
ص: 124
و عیسی وصیت نمودیم و آن این بود که دین را برپا دارید و در آن تفرقه ایجاد نکنید زیرا که بر مشرکان گران است آنچه شما آنان را به سویش دعوت می کنید ، خداوند هرکس را که بخواهد برمیگزیند و هدایت میکند کسی را که به او رجوع نماید . »
تلاش بی وقفه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و تحمل مشقت ها و رنج ها برای اقامه دین آنقدر بود که فرمود: «ما اُوذِیَ نَبِیُ مِثلَ ما اُوذِيتُ(1) ؛ هیچ پیامبری مانند من مورد اذیت و آزار قرار نگرفت». نتیجه این سعی و تلاش ، دگرگونی و تحول بزرگ اعتقادی و اخلاقی و عملی بود که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آن را در مدت کوتاهی به وجود آورد.
با تشکیل حکومت اسلامی در مدینه ، اقامه دین و احیاء ارزش های الهی سرعت و شتاب بیشتری پیدا کرد که این تحول سريع، خود معجزه و امر خارق العاده ای بود.
اما بعد از وفات پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)به دلیل بی توجهی های مردم به سفارشات آن حضرت ( تمسک به قرآن وعترت ) ارزش های دینی کم رنگ شده و به تدریج سنت های پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از میان رفته و سنت های جاهلی احیاء گردید.
از انس بن مالک - که از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بود - سؤال کردند از تفاوت هایی که پس از رحلت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به وجود آمد در مقایسه با زمان آن حضرت، انس در پاسخ گفت : همه چیز دست خوش تغییر و دگرگونی شده مگر نماز که آن هم از تغییر مصون نمانده و ضایع شده است (2).
با روی کار آمدن عثمان ست های دینی و ارزش های معنوی از میان رفت و فساد و تباهی رواج پیدا کرد. امير المؤمنين على (عليه السلام) می فرماید : « وَقامَ مَعَهُ بَنُو اَبِيهِ یَخْضمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِبِلِ نِبْتَةَ الرَبِيعِ (3) ؛ خویشان پدري عثمان با او بپاخاسته و اموال خدا را می خوردند مانند شتر که سبزه بهار را با حرص و ولع میخورد».
بنی امیه با روی کار آمدن عثمان قدرت زیادی به دست آوردند و تمام پست های
ص: 125
کلیدی کشور اسلامی آن روز را قبضه کردند .
مروان بن حکم داماد عثمان در تمام تصمیم گیری های عثمان نقش مستقیم و مهمی داشت ، معاویه شام را در قبضه داشت، و ولید بن عقبة بن ابی معیط برادر مادري عثمان امارت کوفه را به دست گرفته بود.
اندیشه اموی و مروانی که تنها مبتنی بر به دست گرفتن قدرت و بهره بردن از لذتهای مادی بود، کم کم رواج پیدا کرد و سنت های الهی عدالت و پاکدامنی و زهد و دینداری جای خود را به تجاوز و بی عدالتی و بی عفتی و گناه و فساد و تباهی داد.
در زمان عثمان پایگاه وحی و حرم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نیز مصون نماند ، مسعودی نقل کرده است که در زمان عثمان گردهمایی و جلسه ای سی و پنهانی در مدینه برگزار شد که اکثر و یا همه بنی امیه و خویشان پدري عثمان در آن جلسه حضور داشتند ؛ ابو سفیان در آن گردهمایی حضور داشت و گفت : آیا در این مجلس کسی غیر از بنی امیه هست؟
گفتند : خیر ، تمام افراد شرکت کننده در این جلسه از بنی امیه هستند .
ابو سفیان گفت : اکنون که خلافت به دست شما افتاده و حکومت را قبضه کرده اید، بایستی آن را همانند توپی حفظ کنید که تیم بازی کننده سعی دارد فقط در دست افراد خودشان باشد و به دست تیم رقیب نیفتد . سپس گفت: آن را حفظ کنید تا اینکه به دست دیگران نیفتد و حکومت را میان خودتان قرار دهید تا به صورت ارث بین شما بماند(1)
من ابو سفیان سوگند می خورم که نه بهشتی وجود دارد و نه آتشی .
در اثر رواج همین نابرابری ها و بی عدالتی ها و کارهای ناپسندی که پدیدار شد ، ارزش های دینی از میان رفت و حاکمان و امیران به مردم ظلم و ستم کرده و منکرات را علنی کردند که منجر به شکایت کردن مردم به عثمان شد، اما او بازیچه دست مروان بود و به اعتراض های مردم توجه نمی کرد، و این وضعیت ادامه پیدا کرد تا اینکه گروهی از مسلمانان گرد آمدند و از عثمان خواستند از اعمالش دست بردارد و توبه کند، ولی چون
ص: 126
نپذیرفت ، او را کشتند .
کشتن عثمان توسط گروهی از مسلمانان در مدینه در حضور برخی از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)و سکوت آنان و دفن نکردن عثمان تا سه روز ، خشم خویشان و نزدیکان او از بنی امیه را برانگیخت.
آنان خون او را دستاویزی برای در دست گرفتن قدرت و تسلط بر حکومت قرار دادند و به بهانه خونخواهی و کیفر قاتلان عثمان ، ابتدا جنگ جمل را با تحریک طلحه و زبیر به راه انداختند و امير المؤمنین علی (علیه السلام) را درگیر جنگ نمودند و گروهی از یاران آن حضرت را در بصره، پیش از آمدن أمير المؤمنین برای به دست گرفتن بصره و تصرف بیت المال به قتل رساندند.
پس از شکست اصحاب جمل ، کسانی که از بنی امیه و بنی مروان در واقعه جمل حضور داشتند از بصره به شام رفته و به معاویه پیوستند (1) و او به بهانه خونخواهی عثمان جنگ صفین را به راه انداخت و گروه زیادی از دو سپاه کشته شدند تا اینکه امر به حکمت منجر شد.
پس از ماجرای حکمیت و اختلاف میان مردم عراق و جدا شدن خوارج و جنگ نهروان ، امير المؤمنين (علیه السلام) در ماه رمضان سال 40 هجری به دست عبدالرحمن بن ملجم مرادی به شهادت رسید .
پس از شهادت آن حضرت ، امام حسن (علیه السلام) به سبب شرایط نامساعد و توجه مردم به دنیا و گرایش به بنی امیه به ناچار حاضر به قبول قرارداد صلح شد و از حکومت کناره گیری کرد و قدرت را واگذار نمود.
معاویه که دید میدان برای حکومت باز است، قدرت را در دست گرفت و کارگزاران
ص: 127
خود را به بلاد روانه کرد، خود او نیز به کوفه رفت و برای مردم کوفه صحبت کرد و چنین گفت: من بر شما حاکم نشدم که شما را به نماز و روزه دعوت کنم.
از این اظهارات به خوبی معلوم می شود که چگونه بنی امیه ارزشهای دینی و مذهبی را نادیده گرفته و از بین بردند و فساد و ظلم و بی عدالتی را رواج دادند .
معاویه پس از رسیدن به حکومت به مدینه رفت و گروهی از مردم مدینه از مهاجران برای استقبال او آمده بودند، اما از انصار جز گروه اندکی کسی نیامده بود، معاویه به عنوان اعتراض گفت : چرا انصار نیامدند؟
به او گفته شد: آنها مرکب نداشتند تا در مراسم استقبال شرکت کنند.
معاویه برای تحقیر آنها گفت: «این نواضحهم؛ پس شتران آبکش آنها چه شد» قیس بن سعد پسر سعد بن عباده رئیس انصار و بزرگ قبیلہ خزرج گفت : «اَفَنَيناها يَوْمَ بَدْرٍ وَاُحَدَ حِينَ ضَرَبناکَ وَاَباکَ عَلَى الاِسلامِ وَاَنْتُمْ لَها کارِهُونَ(1) ، شترهای آبکش را در جنگ بدر واُحُد دادیم، در آن روزی که تو و پدرت کافر بودید، در آن روزها جنگ ما و شما بر سر اسلام بود که شما از آن ناخشنود بودید».
سپس معاویه ابن عباس را دید و به او گفت : شنیده ام که تو قرآن را تفسیر می کنی .
ابن عباس گفت : آری.
معاویه گفت: قرآن را بخوانید اما آن را تفسیر نکنید .
ابن عباس گفت : قرآن برای عمل و به کارگیری دستورات آن فرستاده شده است ، چگونه می شود که مردم به آن عمل کنند تا وقتی که برای آنها تفسير نشود و معنی و مفهوم آن را ندانند ؟
معاویه از نزد ابن عباس رفت و برای او پیغام فرستاد که : اگر جان خود را می خواهی ،
ص: 128
زبان خود را حفظ کن(1).
حیات دینی پس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)
نوع و چگونگی حیات دینی امت اسلامی پس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) که به گوشه هایی از آن اشاره گردید - منجر شد به منزوی کردن و در حاشیه قرار دادن سه اصل مهم و محوری که حیات و بقای دین به آنها وابسته بود:
کلام الهی ، یکی از دو ثقل و بزرگ ترین مصدر و منبع برای مردم نیز همانند دو اصل اساسی دیگر مورد بی مهری قرار گرفت و مهجور شد. خدای تعالی می فرماید : (وَقالَ الرَسُولُ يا رَبِ اِنَ قَوْمِي اَتَخَذُوا هذا الْقرآنَ مَهْجُوراً)(2) « پیامبر گفت: پروردگارا! قوم من قرآن را رها کردند » اگرچه ابتدا گروهی از سردمداران برای تحکیم مواضع خود و رسیدن به اهداف نامشروعشان ، شعار پیروی و متابعت از قرآن را سر دادند و با شعارهای مانند « حَسْبُنا كِتابُ اللهِ»مردم را از توجه به سنت پیامبر و ضبط و حفظ آن باز داشتند؛ اما پس از تحکیم موقعیتشان از قرآن نیز پیروی نکردند و مردم را تنها به قرائت آن دعوت می کردند ، در حالی که خواندن قرآن به تنهایی پسندیده نبوده بلکه تدبر و عمل به آن مورد توجه و عنایت است (كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ إِلَيْكَ مُبَارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آيَاتِهِ وَلِيَتَذَكَّرَ أُولُو الْأَلْبَابِ)(3) «این کتابی است پر برکت که بر تو نازل کردیم تا در آیات آن تدبر کنند و خردمندان متذکر شوند »
ابن ابی الحدید نقل کرده است: مردی نزد عمر آمد و گفت : بيع تمیمی ما را ملاقات کرد و در باره تفسیر حروفی از قرآن از ما پرسید.
عمر گفت : خدایا ! از تو می خواهم که بر او دست پیدا کنم.
ص: 129
پس روزی نشسته بود و غذا می خورد، ناگهان ضُبيع آمد و مشغول غذا خوردن گردید ، چون از غذا خوردن فراغت یافت گفت: یا امیر المؤمنین ! معنای قول خدای تعالی
(وَالذارِياتِ ذَرْواً* فَالحامِلاتِ وَقْراً )(1) چیست ؟
عمر گفت: وای بر تو! تو همان بيع هستی ؟ پس برخاست و آستین خود را بالا زد و آنچنان او را زد که عمامه از سرش افتاد ، وقتی چشم عمر به موهای بلند او افتاد گفت : به آن کس که جان من به دست او است سوگند اگر موی سرت را تراشیده میدیدم سر از بدنت جدا می کردم. سپس دستور داد او را در جایی زندانی کردند، و هر روز او را بیرون می آورد و صد ضربه به او می زد و چون بهبودی می یافت صد ضربه دیگر به او می زد، سپس او را بر شتری سوار نمود و به بصره تبعید کرد و به ابو موسی نوشت و او را امر کرد که مردم را از همنشینی با او منع نماید و در میان مردم بایستد و به آنان بگوید : بیع به دنبال علم رفت اما خطا کرد.
پس موقعیت ضُبیع نزد قوم خود و نزد مردم همچنان پست و پایین آمد تا از دنیا رفت در حالی که او پیش از آن سید و بزرگ قوم خود بود . (2)
و معاویه به طور رسمی به عبدالله بن عباس گفت : قرآن را بخوانید اما آن را برای مردم تفسیر و بیان نکنید(3)
سنت و حدیث دومین اصل برای امت اسلامی است که حیات دینی مردم با آن در ارتباط است ، که پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) این منبع اصیل نبوی نیز ضایع گردید و مردم از نشر و بیان و عمل به آن منع گردیدند، و اجازه نقل حدیث که پیامبر سفارش به حفظ و نگهداری و بیان و عمل به آن را کرده بود، به طور رسمی ممنوع شد .
ص: 130
عمر از مهاجرت اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)به شهرها و ارتباط با مردم جلوگیری می کرد که مبادا مردم احادیث رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را از آنان بشنوند.
قرظة بن کعب گوید: عمر بن خطاب ما را به کوفه فرستاد و تا محلی به نام «صرار » بدرقه کرد و به ما گفت : می دانید برای چه شما را بدرقه کردم ؟
گفتیم : برای اینکه ما از صحابه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) هستیم و برای رعایت حق انصار ما را بدرقه نمودی.
عمر گفت : بلکه با شما آمدم تا سخنی را بگویم و از شما می خواهم به خاطر همراهی من این سخن را حفظ کنید ، شما نزد گروهی می روید که صدای قرآن در سینه های آنان همانند صدای دیگ جوشان است ، پس هنگامی که شما را دیدند به سوی شما گردن می کشند و می گویند اینان اصحاب محمد هستند، پس هرچه کمتر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) روایت نقل کنید و من شریک شما می باشم. (1)
ممنوع شدن نقل حدیث فاجعه بزرگی بود که مشکلات زیادی را برای جوامع اسلامی بلکه بشری به وجود آورد زیرا با منع نقل احادیث و سخنان نورانی رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، قرآن از چیزی که بیان کننده آن بود ( یعنی سنت ) جدا گردید ؛ خدای متعال پیامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را بیان کنند؛ قرآن معرفی می کند و می فرماید :( وَاَنْزَلْنا اِلَيْكَ الذِكْرَ لِتُبَیِنَ لِلناسِ ما نُزِلَ اِلَيْهِمْ )(2) ؛ ما ذكر را بر تو فرو فرستادیم تا برای مردم آنچه بر آنان نازل گردیده است، بیان نمایی» و با جدا شدن سنت پیامبر و راهنمایی های ارزشمند آن حضرت ، معارف اسلامی تا حد زیادی در پرده ابهام فرو رفته و ناشناخته ماند، و همین امر سبب شد که اسلام چند فرقه ای شود و نه تنها در مسائل اقتصادی بلکه در مسائل سیاسی و اجتماعی و احکام دیگر مانند مسئله جبر و تفویض و رؤیت خدا و خلق قرآن و مسئله عینیت صفات خدا با ذات ، شیوه تعیین زمامداران و وظایف آنان ، و وظایف مسلمانان در برابر زمامداران صالح
ص: 131
و ناصالح گرفتار تضاد آراء گردند .
در زمینه احکام و حتی در نماز که مهم ترین عمل اسلام است دچار اختلاف شدند .
بسیار شگفت آور است با اینکه پیامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) هر روز در حضور یاران و اصحاب پنج مرتبه فریضه نماز را انجام می داد و در مدت رسالت خود هزاران مرتبه با مسلمانان نماز گزارده و می فرمود: «صَلوا كَما رَأَيْتُمُونِي اُصَلي ؛ به همان روشی که دیدید من نماز می خوانم، شما نیز نماز بخوانید» اما باز هم نماز آن بزرگوار را به صورت روشن به نسل های بعد نرساندند ؛ بلکه در خود نماز و مقدمات آن مانند وضو و اذان اعمال نظر شخصی کردند و تغییرات فراوانی به وجود آوردند؛ و این نمونه ای است از دیگر رویدادهای مستم که در حضور مسلمانان انجام گرفته و در مورد آن اختلاف کردند.
ابن خلدون گوید: نزد مالک آنچه صحیح می باشد همان است که در کتاب موطأ از پیامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل کرده و آن کمتر از چهارصد حدیث صحیح در باره مسائل اسلامی مانند نماز و سایر عبادات و معاملات می باشد که به دست رسیده است(1).
و ابو حنیفه می گوید : فقط هفده عدد از احادیث صحیح را در دست داریم.
و واضح است که این مقدار اندک نمی توانست پاسخگوی نیازهای مردم در احکام و قوانین اسلامی باشد ، لذا آنان با توجه به اینکه اهل بیت و خاندان پیامبر را نیز منزوی کردند و از آنان که باب علم پیامبر بودند نیز نیاموختند ، به قیاس و استحسان روی آوردند و آرای شخصی را ملاک قرار داده و مذاهب اربعه را به وجود آوردند.
خاندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)که خدای متعال دوستی و محبت آنان را فرض و لازم گردانیده ، و آنان را از هر رجس و پلیدی پاک کرده ، و آنان را اهل ذکر قرار داده است که برای رسیدن به سرچشمه زلال وحی و آگاهی از ارزشهای الهی و تحصیل رضای خدا
ص: 132
و تقرب به ساحت قدس او بایستی به آنان رجوع شود.
اما متأسفانه دشمنی و کینه برخی از عناصر و جاه طلبی و مقام دوستی برخی دیگر و حسادت و تنگ نظری گروهی دیگر که فضایل و مناقب اهل بیت را نمی توانستند تحمل کنند و بر آنچه خداوند به آنها داده بود حسد می ورزیدند (أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَاآتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ (1)؛ یا اینکه نسبت به مردم حسد می ورزند در آنچه خدا از فضلش به آنان بخشیده است .)
این امور باعث شد اهل بیت پیامبر را منزوی کرده و آنان را از صحنه قدرت کنار زدند و حق آنان را غصب نمودند و باب ظلم و ستم را به روی آنان گشودند و بر آنان ستم کردند ، و در روایتی از امير المؤمنین علی (علیه السلام) آمده است که فرمود: «أنا أَوَّلُ من يَجْثُو بين يَدَيِ الرحمن للخُصُومة يوم القيامة (2) ؛ من اول کسی خواهم بود که برای مخاصمه با دشمنان، روز قیامت در برابر محكمة عدل الهی زانو میزنم».
و آنقدر به خاندان پیامبر ظلم روا داشتند که حضرت علی بن الحسين (علیه السلام) پس از بازگشت از کربلا و شام کنار دروازه مدینه به مردم فرمود: اگر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در عوض سفارش به نیکی به ما اهل بیت ، سفارش کرده بود که در حق ما ظلم و ستم کنند ، هرگز بیش از این به ما ظلم نمی کردند(3).
از اهداف امام حسین (علیه السلام) در نهضت و قیام کربلا زنده کردن اجتماع و امت اسلامی بود، که آن نیز در آن عصر مانند پیکری بی جان و جسدی بی روح گردیده بود.
مقصود از حیات اجتماعی ، ارزش هایی است که با تحقق آنها امت اسلامی کرامت و مجد و عظمت پیدا می کند و آن ارزش ها عبارت است از : صدق و صفا و اخلاص و ایثار
ص: 133
و پایبندی به تعهدها و احسان و نیکوکاری ؛ و با تحقق این ارزشها جامعه به کمال رسیده و متعالی می شود؛ و با فقدان این امور، جامعه به انحطاط و سقوط کشانده می شود.
با سپری شدن پنجاه سال از وفات پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و روی کار آمدن سردمدارانی نالايق و عناصری مخرب و فاسد، ارزش های اصیل اسلامی از میان رفت و تباهی ، عصیان ، طغیان ، نفاق و عناد جای آنها را گرفت.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) سفارش بسیاری به احیا و حفظ این ارزشها می نمود و خود آن بزرگوار صاحب خلق عظیم و نمونه عینی این ارزش ها و الگو و اسوه برای همه افراد بود.
امام حسين (علیه السلام) نیز از این الگو و اسوه بهره گرفت و برای اصلاح امور مسلمانها و احیای ارزش ها قیام کرد، و خود آن حضرت این امر را با صراحت بیان کرد و فرمود: « خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاْصْلاحِ فی أُمَّهِ جَدّی، أُریدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَأَنْهی عَنِ الْمُنْکَرِ وَأَسیر بِسیرَه ِجَدّی وَ أَبی عَلِی بْنِ أَبیطالِبٍ(1)؛ من برای اصلاح در میان امت جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و امر به معروف و نهی از منکر بیرون آمدم و اینکه سیره جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و پدرم علی بن ابی طالب (علیه السلام) را تحقق بخشم»..
کسانی هستند که امام حسین(علیه السلام) را الگوی خود قرار داده و معیار و ملاک آنان احیای حق و تعالی انسان می باشد ، و در تمام دوران حیات و زندگی خود به چیزی جز حق و زنده کردن آن و حاکمیت آن در جامعه نمی اندیشند و هدف و آرمان آنان خیر وصلاح و عدالت و احسان و دیگر ارزش ها است ، همان گونه که امام حسین (علیه السلام) نیز چنین بود.
ص: 134
آنان حسین (علیه السلام) را رهبر خود قرار می دهند و به او اقتدا می کنند و از فداکاری و ایثار و دفاع از حق دریغ نداشته و تا پای جان ایستادگی می نمایند .
و کسانی نیز وجود دارند که اسیر هوای نفس گردیده و حق و عدالت برای آنان اهمیت ندارد؛ بلکه معیار و ملاک آنان ، نیل به آرزوها و امیال نفسانی است ، و به پرستش نفس خود مشغولند و برده و بنده نفس می باشند : «أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلًا(1) آیا نمی بینی کسی که معبود او هوای او است ؟ آیا تو بر او وکیل خواهی بود؟».
پس عده ای الگوهای حق را اختیار کرده و از آنها پیروی می نمایند ، و گروه دیگر دنیا پر ستانی هستند که الگوهای باطل را برگزیده و از آنها متابعت می کنند .
در روز محشر نیز هر کس با الگو و رهبر خویش خواهد بود، خدای متعال می فرماید : (يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ)(2) «در روز قیامت، هرگروهی را با امامشان می خوانیم »
قرآن کریم هم الگوهای حق را ذکر کرده و هم الگوهای باطل را ، و آنها را با آنچه به دنبال تحقق آن هستند بیان می فرماید ، و در رابطه با الگوهای حق و رهبران راستین می گوید : ( وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ)(3) «و آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما هدایت میکردند و انجام کارهای نیک و برپا داشتن نماز و پرداخت زکات را به آنها وحی کردیم و تنها ما را عبادت می کردند »، و در رابطه با پیشوایان باطل و الگوهایی که در مسیر ضلالت و گمراهی هستند و اسير نفس و امیال آن شده و از حق و عدالت چشم پوشیده اند می فرماید : (وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنْصَرُونَ)(4) «و آنان را
ص: 135
پیشوایانی قرار دادیم که به آتش دعوت می کنند و روز رستاخیز یاری نخواهند شد».
البته انتخاب و اختیار با انسان است، و هر کسی می تواند با استفاده از مشعل فروزان که همان عقل و خرد است و با تدبر و اندیشه در رفتار و عملکردها و پایان و فرجام امور، پیشوای خود را انتخاب نماید.
حسين (عليه السلام) الگوی حق و حقیقت و مظهر عدل و داد و تجلی ارزشهای انسانی و کرامت و شرافت است ، او نه تنها خود دارای این خصلت ها و ویژگی ها بود که نهضت و قیام خونین او به این سجایای حمیده و اوصاف پسندیده عینیت بخشید ، بلکه در صحنه کربلا با نبرد و مقاومت در برابر مظاهر فساد و ظلم به همگان درس آزادی و آزادگی داد تا در برابر طاغوتهای زمان به پا خیزند و با بی عدالتی و ظلم بستیزند و مانند او از جان و آنچه در اختیار دارند برای تحقق عدالت و حاکمیت الهی درگذرند .
امام (عليه السلام) با توجه به آنچه ذکر شد ، حیات اسلام را در خطر جدی دید لذا خود را آماده فداکاری و شهادت نمود، و هنگام حرکت از مکه فرمود: «هرکس در راه ما بذل جان می کند و خود را آماده برای ملاقات با پروردگار کرده است، فردا با ما کوچ کند که من انشاء الله فردا صبح کوچ خواهم کرد »(1).
و در مسیر راه نیز بسیار تکرار می کرد که : من کشته خواهم شد و بنی امیه مرا رها نکنند تا اینکه به قتل رسانند ؛ که این امر ثابت می کند که آن حضرت از شهادت خود آگاه بود و می دانست که درخت پژمرده و بی روح اسلام را جز خون او زنده نکند و حیات از دست رفته اسلام را به جز فداکاری و شهادت او بازنگرداند .
آن حضرت فرمود:
قَاِنْ تَکُنِ الدُنْيا تُعِدُ نَفِيسَةً فَدارُ ثَوابِ اللهِ اَعْلى وَاَنْبَلُ
ص: 136
وَاِنْ تَكُنْ الاَبْدانُ لِلمَوْتِ اُنْشِئَتْ فَقَتْلُ امْرِءٍ بِالسَيْفِ فِي اللهِ اَفْضَلُ
وَاِنْ تَكُنْ الاَرْزاقِ قَسَماً مُقَدَراً فَقِلَةُ حِرْصِ المَرْءِ فِي الرِزْقِ اَجْمَلُ
وَاِنْ تَكُنْ الاَمْوالُ لِلتَرْکِ جَمْعُها فَما بالُ مَتْرُوکٍ بِهِ الحُرُ يَبْخَلُ (1) (2)
ص: 137
قیام امام حسین (علیه السلام) و انقلاب کربلا خیر و برکات و فراوانی را در پی داشت که بر هیچ کسی پوشیده نیست ؛ از همان لحظات نخست، آثار مثبت نهضت امام (علیه السلام) پدیدار گردید و پس از شهادت امام عال در روز عاشورا گروه توابین شکل گرفت و فریاد آن شخص شنیده شد که می گفت : من رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)را می بینم که با چهره ای خشمناک بر شما و آسمان می نگرد و بیم آن دارم که بر شما نفرین کند.
پس گروه بسیاری از مردم کوفه به این فکر افتاده بودند که : ما تنها فرزند پیامبر و سید جوانان بهشت و خامس آل عبا و جگر گوشه على مرتضی و میوه دل فاطمه زهرا را دعوت کرده و با فرستاده او بیعت کردیم ، سپس بیعت و پیمان را نقض کرده و پیر و آل حرب گشتیم و برای خشنودی بنی امیه و آل زیاد آب را به روی او و حرمش بستیم و آنان را به قتل رساندیم.
این بیداری پس از پایان گرفتن نبرد و خاتمه جنگ ، سبب یک تحول و دگرگونی در وجود آنان شد.
امام (علیه السلام) در همان لحظات پایانی عمر و پیش از شهادت این مطلب را به سپاه کوفه
گوشزد کرد و فرمود:
أَلَاثُمَّ لَا تلبثون بَعْدَهَا إِلَّا كريث مَا يَرْكَبُ الْفَرَسِ ، حَتَّى تَدُورَ بِكُمْ الرَّحَى ، عَهْدُ عَهِدَهُ إِلَيَّ أَبِي عَنْ جَدْيُ ، فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ تَمَّ كيدوني جَمِيعاً
ص: 138
فَلا تُنْظِرُونِ(1)
به خدا سوگند دیری نپاید و زمانی سپری نگردد مگر به مقدار نشستن سوارهای بر اسب و آسیای زمانه شما را بگرداند و سختی ها و بلاها شما را مضطرب سازد و این پیمانی است که پدرم به نقل از جدم به من فرموده است؛ پس امر خود و همراهانتان را جمع کنید تا زندگی شما غم بارتر نگردد.
و این تحول و دگرگونی همانند موجی که در یک نقطه دریا پدید آید و همه دریا را تا ساحل فرا گیرد، همه جوامع بشری را فرا گرفت و نهضت حسینی الگو و اسوه برای تمام حرکت ها ، نهضت ها، قیام ها و انقلاب ها گردید.
این تحول نه تنها در جامعه هایی که در صدد قیام و انقلاب بودند الگو و اسوه گردید ، بلکه در زندگی فردی و خانوادگی در زمینه های اخلاقی و عقیدتی و عملی تأثیر قابل توجهی گذارد، و این برکات و دست آوردها ادامه یافت و پویا گردید به گونه ای که الهام بخش سایر انقلاب ها پس از واقعه کربلا شد و الگویی برای آزادی خواهان جهان گشت.
در اینجا باید به دنبال ویژگی هایی بود که باعث شد قیام عاشورا این گونه اسوه و الگو گردد در حالی که این قیام نه اولين و نه آخرین قیام های تاریخ بود، پس به طور یقین می توان گفت که این قیام ویژگی های منحصر به فردی داشت که آن را از همه قيام ها متمایز می ساخت، و ما در اینجا به بررسی برخی از آن ویژگی ها می پردازیم :
از ویژگی های نهضت حسینی ایمان به مبدأ ، و يقين به پروردگار و آفریدگار جهان است . امام حسین (علیه السلام) روحی سرشار از ایمان به خدا داشت، و همین عقیده و باور او را در
ص: 139
پیکار و نبرد با دشمن جدی و عزم او را راسخ و استوار کرده بود، زیرا ممکن نیست کسی مبدأ این عالم را باور نداشته باشد و این گونه پایداری کند و فداکاری نماید .
اگرچه رویدادهای واقعه کربلا خود بهترین شاهد و دلیل بر این مدعا است و هر فرد آگاه از آن وقایع را در مقام داوری و اظهار نظر به این نتیجه رسانده و این حقیقت را برای او روشن می سازد؛ ولی کلمات امام (علیه السلام) این واقعیت را ملموس تر و روشن تر می گرداند .
امام (علیه السلام) در نخستین خطبه ای که قبل از حرکت به سوی عراق در مکه ایراد کرد به این موضوع تصریح کرد و فرمود: «هرکه حاضر است جان خود را در راه ما دهد و خود را آماده دیدار خدا نموده است، فردا با ما حرکت کند که من فردا کوچ خواهم کرد انشاء الله »(1).
در این جملات ، امام (علیه السلام) ایمان به پروردگار و ملاقات با او را با صراحت بیان کرده است.
و در جای دیگری در پاسخ کسی که از او پرسید : ای پسر رسول خدا! چگونه شب را صبح کردی ؟ فرمود: صبح کر دم در حالی که برای من پروردگاری بالای سرم و آتش پیش روی من و مرگ به دنبال من است و حساب در انتظار من است و من در گرو عمل خود هستم ، آنچه را که می خواهم نمی یابم و آنچه را نمی پسندم دفع نتوانم کرد، امور به دست غیر من است که اگر خواهد مرا عذاب نماید و اگر خواهد از من درگذرد، پس چه فقیری نیازمند تر از من است (2).
و در سخن دیگری فرمود: «مؤمن باید از جان و دل به ملاقات پروردگار خود رغبت نشان دهد .»
ویژگی دیگر رهبر نهضت عاشورا و قیام خونین کربلا ، ذلت ناپذیری و تن به خواری
ص: 140
ندادن آن حضرت است.
امام(علیه السلام) روز عاشورا به سپاه دشمن فرمود: «آگاه باشید که بدکاره فرزند بدکاره مرا میان شهادت و خواری مخیر کرده است؛ و محال است که ما ذلت و خواری را بپذیریم، چیزی است که نه خدا ونه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)ونه مؤمنان غیور آن را برای ما بپذیرند؛ و امکان ندارد که دامن های پاک و مردان آزاده تسليم ستمگران شوند بلکه مرگ شرافتمندانه را بر ذلت و خواری ترجیح میدهند ».(1)
ابن ابی الحدید گوید : بزرگ ترین کسی که ذلت را نپذیرفت و از تسلیم شدن در برابر ظالمان و متجاوزان سرباز زد ابوعبدالله حسين بن على (علیه السلام) است که امان و سلامتی بر او و یارانش عرضه شد ولی قبول نکرده و ذلت را نپذیرفتند (2).
عباس محمود عقاد می گوید : جای هیچ سخنی نیست که آن روز، روز شهادت و شجاعت بود. شجاعت سرآمد فضائل و دریای نیک نهادی است که دیگر اخلاق پسندیده مانند جوی به سویش سرازیر می شود و پشتوانه از آن می گیرد.
امام حسین (علیه السلام) در شجاعت سرآمد جنگجویان و سلحشوران روزگار بود به طوری که معاصرانش او را ضرب المثل و نمونه شجاعت و یگانه دلاور فرزندان آدم و حوا می شمردند.
آرامش و قوت قلب آن حضرت در روز عاشورا با آن همه مصایب و مشکلات جای شگفتی دارد، زیرا هر کس دیگری در آن شرایط قرار می گرفت، به طور طبیعی به سوی سازش و سستی با دشمن ستیزه جو مایل می شد؛ اما شجاعت آن حضرت با آنکه زنان و کودکان دلبندش را با خود آورده بود و آنان از شدت تشنگی و گرسنگی دست به دامانش
ص: 141
شده بودند و می گریستند - به قوت خود باقی بود و ذرهای تزلزل در او دیده نشد(1).
همین نویسنده می گوید : باور کنید هنوز آدم را فرزندی به هم نرسیده است که بتواند به کاری اقدام نماید که حسين (علیه السلام) انجام داد(2).
از دیگر ویژگی های نهضت حسینی ، ایمان به روز قیامت و اعتقاد به آخرت و عالم پس از مرگ است .
این حرکت و قیام ، بدون اعتقاد به قیامت ، توجیه ناپذیر و بی معنی و مفهوم می شد ؛ و این سؤال که آیا این همه ایثار و فداکاری، تلاش و مجاهده و تحمل این همه رنج و مصیبت پاداشی دارد ؟ جواب قانع کننده ای نداشت .
به عبارت دیگر تنها چیزی که تمام این مسائل را توجیه میکند و شخص را پذیرا و آماده تحمل همه این مشکلات می سازد، پس از ایمان به خدا ، ایمان به روز قیامت و معاد است ؛ که با تمام وجود اعتقاد داشته باشد که انسان پس از سرای دنیا به سرایی دیگر می رود که آنجا سرای جاودانی است و لذتهای این جهان در برابر آن عالم بسیار ناچیز و اندک است (فَما مَتاعُ الْحياةِ الدُنْيا فِي الْآخِرَةِ اِلا قَليلُ (3) « پس متاع دنیا در برابر آخرت جز اندکی نیست »
چه توجیهی جز اعتقاد به معاد و یقین به روز آخرت وجود دارد برای کسی که می خواهد دست از زندگی راحت و بدون رنج برداشته و خود را به رنج و بلا دچار سازد، و از فرزندان و برادران و خویشان و یاران چشم پوشیده و داغ از دست آنان را تحمل کند ، و اهل و خاندان خود را میان دشمن بگذارد و شهادت را با آغوش باز بپذیرد؟ آیا جز باور روز حساب و يقين به آخرت چیز دیگری می تواند انسان را این گونه از خود گذشته
ص: 142
و ایثارگر نماید ؟
از این رو امير المؤمنین (علیه السلام) در وصف متقیان می فرماید : « فَهُم والجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَاها، فهُم فيها مُنَعِّمون، وهُمْ والنّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها، فَهُم فيها مُعَذَّبون.(1) ؛ که آنان همانند کسی هستند که بهشت را می بیند، پس آنان از نعمتها برخوردارند؛ و همانند کسی هستند که آتش را می بیند، پس آنان در عذاب بسر می برند».
و امام حسین (علیه السلام) روز عاشورا به خویشان و نزدیکان خود فرمود: «فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةِ تُعَبَّرُ بکم عَنِ الْبُؤْسَ وَ الضَّرَّاءِ الی الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ (2)؛ مرگ جز پلی نباشد که شما را از سختی ها و رنجها عبور دهد و به بهشت های پهناور برساند».
و فرمود: «لَنْ تَشُذَّ عَنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله علیه وآله وسلم) لَحْمَتُهُ، وَ هِىَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ فى حَظیرَةِ الْقُدْسِ، تَقَرُّ بِهِمْ عَیْنُهُ وَ یُنْجَزُ بِهِمْ وَعْدُهُ. مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ، وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنا فَاِنَّنِی راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالى(3)؛ پاره های تن رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)از او جدا نگردد و در حظيرة القدس (بهشت) نزد او گرد آیند، و چشم او به آنان روشن گردد و وعدۀ او به وسیله آنان عملی گردد. هرکس میخواهد جان خویش را در راه ما فدا کند و خود را برای لقای پروردگار خود آماده می بیند، با ما همسفر شود که من صبحگاهان حرکت خواهم کرد، انشاء الله».
و در نامه ای که از کربلا به بنی هاشم مرقوم داشتند، آمده است:
«فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَةَ لَم تَزَل(4) ؛ گویا دنیا نبوده است و گویا آخرت و قیامت همیشگی بوده و تا ابد خواهد بود».
و این نامه در روزهای نزدیک به شهادت آن بزرگوار خود گویای ایمان راسخ و اعتقاد قاطع امام (علیه السلام) به معاد و روز قیامت است .
ص: 143
از دیگر خصوصیات نهضت حسینی ، اعتقاد و ایمان به شریعت و مکتب است ، و همین ویژگی است که پیروان این نهضت را در راه دفاع و حمایت از آن استوار و مقاوم می نماید ؛ و به همان اندازه که این باور و اعتقاد بیشتر باشد، پایبندی و تعهد و حمایت افزون تر می گردد .
پایداری و استقامت امام حسین (علیه السلام)در واقعه کربلا نمایانگر ایمان راسخ و اعتقاد قاطع آن بزرگوار به دین اسلام و مکتب جدش پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) می باشد.
نامه های آن حضرت به بلاد مختلف و ملاقات های او با افراد و اظهارات ایشان، همه نشان دهنده این واقعیت است.
به رؤسای اخماس بصره نوشتند : ستتها مرده و بدعتها زنده شده است(1).
به مردم کوفه نوشتند : به جان خودم سوگند، پیشوا و رهبر نیست جز کسی که به قرآن حکم کند و به عدل و داد قیام نماید و به دین حق ایمان داشته باشد و خود را در مسیر رضا و خشنودی خدا قرار دهد . (2)
اَنا الحُسَينُ بنُ عَلِي آلَيتُ اَنْ لا اَنْثَنِي
اَحْمِي عِیالاتِ اَبِي اَمْضِي عَلى دِينِ النَبِی(3)
از دیگر شاخصه های نهضت حسینی ، اطاعت از خدا و تحصیل خشنودی او است.
امام حسین(علیه السلام) از همان لحظه نخست که از بیعت با یزید امتناع کرد تا روز عاشوار و شهادت، همه را در مسیر رضوان الهی و مشیت پروردگار و خشنودی او می دانست ،
ص: 144
و آن حضرت خود چندین بار به این امر تصریح نمود.
او هنگام حرکت از مکه در ضمن خطبه ای در برابر جمعی از یارانش فرمود : «رِضى الله رِضانا اَهْل البَيتِ (1)؛ خشنودی خدا خشنودی ما اهل بیت است».
این سخن گویا و نشان دهنده این حقیقت است که امام (علیه السلام) به رضوان خدای متعال می اندیشید که از هر چیزی برتر و بالاتر است ، و قرآن می فرماید :( وَرِضْوانُ مِنَ اللهِ اَكْبَرُ )(2) «خشنودی از جانب خدا بزرگ تر است ».
و نیز امام(علیه السلام) در هنگام شهادت ، زمانی که همه عزیزان او شهید شده بودند و آن بزرگوار غریب و بی یاور گشته و زخمها و جراحات فراوانی بر پیکر مقدسش وارد شده و در انتظار پرواز روحش به ملکوت اعلى بود، فرمود: «صَبْراً عَلى قَضائِكَ، لا مَعْبُودَ سِواكَ ، یا غِياثَ المُسْتَغِيثِين (3) ؛ بر قضاء تو صبر میکنم، و معبودی جز تو نباشد، ای فریادرس بیچارگان» .
تَرَكْتُ الخَلْقَ طُراً فِي هَواكا وَاَیْتَمْتُ العِيالَ لِکَي اَراکا
فَلَوْ قَطَعْتَنِي فِي الحُبِ اِرْباً لَما حَنَ الفُؤادُ اِلى سِواكا(4)
قرآن کریم از رکون در برابر ظالمان و ستمگران نهی کرده است و می فرماید : « وَلا تَرْكَنُوا اِلَى الَذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَكُمُ النارَ»(5) «و بر ظالمان تکیه ننمایید که در نتیجه آتش شما را فرا گیرد».
ص: 145
و این در حقیقت درسی است که انقلاب کربلا به همه افراد در همه ادوار واعصار می دهد که بایستی بشر ظلم ستیز باشد و با ظالم مقابله کند اگرچه این موضع گیری او را در مخاطره قرار داده و حیاتش را تهدید کند.
ظلم ستیزی یا بهتر بگوییم این وظیفه الهی در بنی هاشم قبل از بعثت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نیز وجود داشت، و این خصلت یکی از فضایل و کمالات آنان به شمار می رفت.
یک نمونه از ظلم ستیزی آنان در «حلف الفضول » دیده می شود، و داستان آن این گونه بود که در عصر جاهلیت شخصی از زبید از اهل یمن کالایی به عاص بن وائل فروخته بود و برای دریافت پول خود به خریدار مراجعه کرد، او از دادن بدهکاری خود امتناع کرد، و چون فروشنده در مکه غریب بود درمانده شد که چگونه طلب خود را وصول کند ؟ پس به چند نفر از بنی هاشم برخورد کرد و نزد آنان شکوه برد، زبیر بن عبدالمطلب سوگند یاد کرد که با قبایل قریش پیمان ببندد که قدرتمندان را از ستم نمودن بر ضعیفان منع کنند ، پس آنان با یکدیگر پیمان بستند که پولش را گرفته و او را در ستمی که به او شده یاری نمایند ، و همین کار را کردند و طلب او را گرفته و به او دادند، و این پیمان را «حلف الفضول » گویند، و بنی امیه از شرکت در این پیمان مقدس خودداری کردند(1).
رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) از این پیمان در اسلام یاد کرد و فرمود: اگر در اسلام مرا به چنین پیمانی بخوانند ، آن را اجابت می کنم.
امیر المؤمنين (علیه السلام) بر مقابله با ظلم و ظالم تأکید بسیاری داشت تا جایی که در لحظات پایانی عمر مبارکش به امام حسن و امام حسین (علیها السلام) سفارش کرد و فرمود: «کَونا لِلظالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلُومِ عَوْناً (2) ؛ خصم و دشمن ظالم و یار و مددکار مظلوم باشید».
و در باره خود می فرمود: «وَ اللَّهِ لَئِن أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً وَ أُجَرَّ فِي الْأَغْلَالِ مُصَفَّداً أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ(3)؛ به
ص: 146
خدا سوگند اگر شب را برهنه بر روی تیغ بخوابم و در زنجیر کشیده شوم ، بیشتر دوست دارم از اینکه خدا و رسولش را ملاقات کرده و به بعضی از بندگان ستم کرده باشم».
و در بیان دیگر فرمود: «وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُه(1)؛ اگر اقلیم های هفت گانه را با آنچه زیر افلاک آنها است به من دهند تا در باره مورچه ای ستم کرده و پوست جویی را از او بگیرم، چنین نخواهم کرد».
و همین خصلت باعث شد که امام حسین (علیه السلام) شهادت را بر زندگی با ظالمان و سکوت در برابر آنها ترجیح دهد ، همچنان که فرمود: «فَإنی لا أَرَی المَوتَ إلَّا السَّعادَةَ وَ الحَیاة مَعَ الظّالِمینَ إلّا بَرماً(2)؛ من مرگ را جز شهادت، و حیات و زندگی با ظالمان را جز ناراحتی و سختی نمی بینم».
نخست فلسفه قتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است
نه ظلم کن به کسی نی به زیر ظلم برو که این مرام حسین است و منطق دین است
از جمله خصوصیات نهضت حسینی ، صبر و پایداری آن حضرت (علیه السلام)و یارانش در برابر ناملایمات و بلاهای سخت و طاقت فرسا بود.
اگرچه صبر و بردباری در برابر سختی ها و مشکلات در زندگی به طور طبیعی و در غالب افراد، امری پسندیده و حتمی است ، اما سختی بلاها و مصیبت ها در یک درجه و مرتبه نیستند (3).
ص: 147
ممکن است برخی افراد در برابر بعضی از بلاها صابر باشند، اما همان بلا دیگران را بی طاقت کرده و تحمل آن برای آنها غیر ممکن باشد ؛ صبر و بردباری امام (علیه السلام) در برابر سختی ها و مصیبت هایی که در جریان کربلا و واقعه طف دید همه را شگفت زده کرد به طوری که ملائکه نیز از صبر و شکیبایی امام (علیه السلام) در شگفت شدند(1).
و آن حضرت خود در سخنانی فرمود: «رِضى اللهِ رِضانا اَهْلَ البَيتِ نَصْبِرُ عَلى بَلائِهِ وَيُوَفِينا اَجْرَ الصابِرِينَ(2) ؛ رضای خدا رضای ما اهل بیت است، و ما بر بلای الهی صبر و شکیبایی پیشه سازیم و خداوند اجر صابران را به طور کامل به ما عطا می فرماید».
صبر و شکیبایی امام حسین (علیه السلام) و یاران آن حضرت آنقدر شگفت آور است که در برابر شمشیرها و نیزه ها و تیرهای دشمن تا آخرین لحظه حیات استقامت کردند و صحنه جنگ و نبرد را ترک نکردند که در این باره گفته شده است : «اسْتَقْبَلُوا الرِماحَ بِصُدُورِهِمْ (3) ؛ با سینه های خود به استقبال نیزه ها رفتند و در نقل دیگری آمده است : «لا يَجِدُونَ آلَمَ مَسِ الحَدِيدِ(4) »، ( از عشق سرشاری که به خدا و امام و مکتب خودشان داشتند ) درد برخورد سلاح ها با بدنشان را احساس نمی کردند »
چیزی که در قیام عاشورا به طور مشهود به چشم می خورد، فداکاری و ایثار است که در آن معرکه و میدان نبرد تحقق و عینیت یافت.
البته در هر حرکت و قیام، از خود گذشتگی وجود دارد، و عده ای با انگیزه و اهداف گوناگونی برای تحقق بخشیدن به آرمان و مقاصدشان سعی و جدیت کرده و گاهی تا مرز کشته شدن و مرگ پافشاری و استقامت می نمایند .
ص: 148
اما فداکاری و ایثار از نظر کمی و کیفی در یک گروه یکسان نیست، ممکن است در سپاهی چندین نفر فداکاری کنند و از جان خود چشم پوشی نمایند ، در حالی که در سپاه دیگری تعداد بیشتری و با کیفیت بالاتری فداکاری و ایثار کنند.
در مقاومت و پایداری نیز همه یکسان نیستند ، برخی ناملایمات زندگی را تحمل می کنند اما هنگامی که برای جان خود احساس خطر کنند تسلیم می شوند و دیگر تاب نمی آورند ، در حالی که برخی در راه هدف مقدسی که دارند از جان نیز به راحتی چشم پوشی می نمایند و آن را ایثار می کنند؛ امام حسین (علیه السلام) با ایثار جان خود و عزیزانش اوج فداکاری و ایثار را عینیت بخشید و برای ایثارگران جان در راه دین الگو گردید .
یکی دیگر از ویژگی های نهضت حسینی و انقلاب کربلا، احیای حق و از بین بردن باطل بود، و این خود از اسرار جاودانگی قیام امام (علیه السلام) و الگو شدن آن برای دیگر انقلاب ها می باشد ..
آن بزرگوار به پیروزی ظاهری بر دشمن نمی اندیشید ، بلکه دفاع از حق و احیای آن مورد توجه او بود، خواه به ظاهر بر دشمن غالب و پیروز شود یا نشود، و چندین بار این امر را مطرح می نمود و می فرمود : «اَلا تَرَوْنَ اَنَّ الْحَقَّ لايُعْمَلُ بِهِ، وَ اَنَّ الْباطِلَ لايُتَناهي عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ في لِقاءِ اللَّهِ مُحِقّاً(1) ؛ آیا نمی بینید که به حق عمل نمی شود و از باطل اجتناب نمی گردد ؟ باید که مؤمن تنها از راه حق به دیدار خدای خود بشتابد».
و باز فرمود:
سَأَمْضِی وَمَا بِالْمَوْتِ عَارٌ عَلَی الْفَتَی إذَا مَا نَوَی حَقًّا وَجَاهَدَ مُسْلِمَا
وَ وَاسَی الرِّجَالَ الصَّالِحِینَ بِنَفْسِهِ وَ فَارَقَ مَثْبُورًا وَخَالَفَ مُجْرِمَا
ص: 149
فَإنْ عِشْتُ لَمْ أَنْدَمْ وَإنْ مِتُّ لَمْ أُلَمْ کَفَی بِکَ ذُلاًّ أَنْ تَعِیشَ وَتُرْغَمَا(1) (2)
از دیگر ویژگیهای نهضت امام حسین (علیه السلام) امدادهای الهی بود که از همان آغاز حرکت عنایت و لطف پروردگار را سالار شهیدان به همراه داشت زیرا آن بزرگوار برای خدا قیام کرد و در پی خشنودی و رضای خدا بود و فرمود: «رِضى اللهِ رِضانا اَهْلَ البَيتِ» و خداوند متعال در برابر آن نیت پاک و خالص و انگیزه الهی که داشت منزلت و جایگاهی به او مرحمت کرد که بی بدیل و بی نظیر است زیرا سالار شهیدان همه هستی خود را در طبق اخلاص گذاشت و به پیشگاه خدا تقدیم کرد و از هیچ چیزی در راه پروردگار دریغ
ننمود.
این امداد تا بعد از شهادت نیز ادامه یافت و تا این زمان و پس از این نیز تا قیامت ادامه خواهد داشت ؛ هنگام حرکت ملائکه و پریان برای یاری او از طرف پروردگار مأمور شده و نزد او اظهار داشتند: خداوند ما را برای یاری شما فرستاده است، فرمود: «المَوْعِدُ
حُفْرَتِي وَبُقْعَتِي اَلْتِي اَسْتَشْهِدُ فِيها وَهِيَ كَرْبَلاءُ؛ وعده گاه ما قبر و بقعه من است که در آن شهید خواهم شد و آن کربلا است»، و در ادامه آمده است : « خداوند کربلا را برگزید روزی که زمین را گستراند و آن را پناه شیعیان من قرار داد و برای آنها در دنیا و آخرت امان خواهد بود»(3) .
در روز عاشورا نیز پیروزی بر او فرود آمد ولی امام (علیه السلام) شهادت را انتخاب کرد(4).
ص: 150
و پس از شهادت نیز امدادهای الهی برای حفظ و نگهداری قیام امام حسین (علیه السلام) همچنان ادامه پیدا کرده چنانکه در حديث زائده از حضرت علی بن الحسین (علیه السلام) آمده است که آن حضرت فرمود: هنگامی که در کربلا آن مصائب به ما رسید و پدرم به شهادت رسید با فرزندان و برادرانش و سائر اهل و خاندان او و حرم و زنان او را سوار بر شترها کردند که به کوفه برند من به آن بدنها که روی زمین افتاده و دفن نشده بودند نگاه می کردم و در سینه ام این امر بزرگ مجسم شد و بر من بسیار گران آمد و نزدیک بود که جان دهم ، عمه ام زینب دختر علی (علیها السلام) به من گفت : ای بقیه جد و پدر و برادرانم چرا با خود چنین می کنی ؟
گفتم : چگونه جزع نکنم در حالی که آقای خود و برادران و عموها و فرزندان عمویم و خاندان خود را آغشته به خون می بینم که برهنه و بدون کفن و دفن نشده اند.
عمه ام فرمود: آنچه می بینی تو را ناراحت نکند که به خدا سوگند این عهدی است از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به جد و پدر و عمویت ، و خداوند از مردمی پیام گرفته از این امت که آنها را فرعون های این امت نمی شناسند و آنها در میان اهل آسمانها معروف هستند ، آنها این اعضاء پراکنده را جمع نمایند و دفن کنند و برای این سرزمین طف علمی برای قبر پدر تو سید الشهداء نصب نمایند که اثر آن کهنه و نشانه آن با گذشت روزها و شب ها از بین نرود و سردمداران کفر و پیروان گمراه آنها تلاش در محو آن نمایند ولی نتیجه آن ظهور بیشتر باشد و امر آن بالا و بلند گردد(1).
و از دیگر امدادهای الهی این بود که پس از شهادت آن حضرت خداوند دشمن را به وسیله اسبابی متنبه ساخت و آنها را بر آنچه از ظلم و تعدی کرده بودند آگاه نمود چنانکه حلبی از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده است که آن حضرت فرمود: هنگامی که سپاه عمر بن سعد پس از شهادت امام حسین (علیه السلام) در لشکرگاه خود مستقر بودند شخصی نزد آنان آمد و فریاد زد، چون او را از این کار منع کردند گفت : چگونه فریاد نزنم در حالی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را در اینجا ایستاده می بینم ، یک نگاهی به زمین می کند و نگاهی به لشکر شما ،
ص: 151
و من بیم آن دارم که خدا را بخواند و بر اهل زمین نفرین کند و من نیز با آنان هلاک شوم.
بعضی از آنان به دیگران گفتند: او دیوانه است .
توابین گفتند : به خدا سوگند این کاری است که خود انجام دادیم ، و به راستی این چه کاری بود که در حق خود کردیم ؟ سید جوانان اهل بهشت را برای خشنودی پسر سمیه به قتل رساندیم!
حلبی می گوید: به امام صادق (علیه السلام) عرض کردم : فدایت شوم، آن فریاد زننده چه کسی بود؟ فرمود: ما او را به جز جبرئیل نمی دانیم (1).
سماوی نقل می کند: وقتی امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، دو برادر در میان سپاه عمر بن سعد بودند به نام های سعد بن حرث و ابو الحتوف که چون فریاد کودکان خاندان امام حسين (علیه السلام) را شنیدند توبه کرده و از سپاه کوفه جدا شده و با آنان جنگیدند تا اینکه به شهادت رسیدند (2)
پس از شهادت امام (علیه السلام) تحولات بسیاری در کوفه پدید آمد که به چند حادثه اشاره خواهیم کرد که نشان دهنده تأثیر گذاری قیام امام حسین (علیه السلام) در قیام مردم کوفه و الهام گرفتن آن از واقعه کربلا:
هنگامی که امام (علیه السلام) وارد سرزمین کربلا گردید و حر بن یزید با هزار نفر از سپاهیانش جلوی او را گرفتند، آن حضرت نامه ای به تعدادی از اشراف و بزرگان کوفه که می دانست پیرو او هستند نوشت ، که این نامه هم اتمام حجت بر آنان بود و هم زمینه ساز قیام و حرکت
ص: 152
پس از شهادت آن حضرت بود، در آن نامه آمده بود:
بسم الله الرحمن الرحيم، از حسین بن علی به سلیمان بن رد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين.
اما بعد، شما می دانید که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در زمان حیاتش فرمود: «کسی که سلطان جائر و ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال شمرده و پیمان خدا را شکسته و با سنت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)مخالفت نموده و در میان بندگان خدا به گناه و تجاوز رفتار می کند، سپس در برابر آن سلطان جائر موضع گیری گفتاری و رفتاری نداشته باشد، بر خدا سزاوار است که او را در جایی وارد کند که آن سلطان را می برد »(1).
اکنون شما میدانید که این گروه اطاعت و فرمانبرداری شیطان را پذیرفته و از اطاعت پروردگار سرباز زدند، و نیز فساد را ظاهر کرده و حدود الهی را تعطیل نموده و اموال مسلمین را در اختیار خود گرفته و در آن تصرف کردند، و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام شمردند، و این در حالی است که من به این امر سزاوارتر از آنان هستم به سبب قرابت و نزدیکی من به رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) . نامه های شما به دستم رسید و فرستادگان شما نزد من آمده و خبر بیعت کردن شما را به من دادند و اینکه شما مرا رها نمیکنید و تنها نمی گذارید، پس اگر به بیعت و پیمان خود وفا کردید به نصیب و بهره و رشد خود نائل آمده اید و من با شما هستم و اهل و فرزندانم با اهل و فرزندان شما خواهند بود و من برای شما الگو می باشم، و اگر چنین نکردید و پیمان های خود را نقض کرده و بیعت خود را نادیده گرفته و آن را رها کردید که به جان خودم سوگند این کار از شما دور از انتظار نیست زیرا همین کار را با پدرم و برادرم و پسر عمویم کردید، و مغرور
ص: 153
و فریب خورده کسی است که فریب شما را بخورد. در حقیقت حظ و بهره خود را از دست داده و نصیب خود را ضایع کرده اید ، و هرکس پیمان شکند به ضرر خود او خواهد بود و زود باشد که خدا مرا از شما بی نیاز گرداند، والسلام(1).
دقت در فرازهای نامه ، این نکته را به خوبی روشن می سازد که امام(علیه السلام) با تأکید بر اینکه حکومت وقت از شیطان پیروی کرده و از اطاعت خدا سرباز زده است ، در صدد ایجاد زمینه حرکت و قیام در برابر حکومت غاصبانہ یزید است ، از این رو اندکی پس از شهادت امام (علیه السلام) آنان از پاسخ ندادن به نامه امام (علیه السلام) و نپیوستن به اردوی او ، بسیار پشیمان گشته و قيام نمودند.
امام زین العابدين (علیه السلام) از مردم کوفه خواست تا ساکت شوند، چون ساکت شدند امام (علیه السلام) پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود:
«أَيُّهَا النّاسُ! مَنْ عَرَفَنِي فَقَدْ عَرَفَنِي، وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْنِي فَأَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ الْمَذْبُوحِ بِشَطِّ الْفُراتِ مِنْ غَيْرِ ذَحْل وَ لا تِرات، أَنَا ابْنُ مَنِ انْتُهِكَ حَرِيمُهُ وَ سُلِبَ نَعِيمُهُ وَ انْتُهِبَ مالُهُ وَ سُبِيَ عِيالُهُ، أَنَا ابْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً، فَكَفى بِذلِكَ فَخْراً.
أَيُّهَا النّاسُ! ناشَدْتُكُمْ بِاللهِ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّكُمْ كَتَبْتُمْ إِلى أَبِي وَ خَدَعْتُمُوهُ، وَ أَعْطَيْتُمُوهُ مِنْ أَنْفُسِكُمُ الْعَهْدَ وَ الْمِيثاقَ وَ الْبَيْعَةَ ثُمَّ قاتَلْتُمُوهُ وَ خَذَلْتمُوهُ؟ فَتَبّاً لَكُمْ ما قَدَّمْتُمْ لاِنْفُسِكُمْ وَ سَوْأةً لِرَأْيِكُمْ، بِأَيَّةِ عَيْن تَنْظُرُونَ إِلى رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله وسلم) يَقُولُ لَكُمْ: قَتَلْتُمْ عِتْرَتِي وَ انْتَهَكْتُمْ حُرْمَتِي فَلَسْتُمْ مِنْ أُمَّتِي».(2)
ص: 154
ای مردم! هرکس مرا می شناسد که میشناسد، و هرکس که مرا نمی شناسد من علی بن حسین بن علی بن ابی طالب صلوات الله عليهم هستم، من فرزند کسی هستم که او را بدون جرم و گناهی در کنار فرات کشتند، من فرزند کسی هستم که حرمت او را هتک و آسایش او سلب و مال او غارت و عیال او اسیر گردید، من فرزند کسی هستم که او را به قتل صبر کشتند و مرا این افتخار کافی است.
ای مردم! شما را به خدا سوگند میدهم آیا میدانید که شما به سوی پدرم نامه فرستادید و با او نیرنگ کردید و با او عهد و پیمان بسته و بیعت نمودید و او را تنها گذاشته و با او به جنگ پرداختید.
پس هلاکت بر شما باد به خاطر آنچه برای خود پیش فرستادید و بدا به رأی شما، با چه چشمی به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مینگرید هنگامی که به شما بگوید : « عترت مرا کشتید و حرمت مرا هتک کردید، پس شما امت من نیستید»؟
چون سخن امام (علیه السلام) به اینجا رسید صدای مردم از هر طرف بلند شد و فریاد زدند و برخی گفتند : هلاک شدید و نمی دانید .
پس امام سجاد (علیه السلام) فرمود: خدا رحمت کند آن کس که نصیحت مرا بپذیرد و وصیت مرا در باره خدا و رسول و اهل بیتش حفظ کند که رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اسوه و الگوی ما می باشد.
مردم گفتند: ای پسر رسول خدا ! ما همه گوش به فرمان و مطیع شما هستیم و از اطاعت تو سر باز نمی زنیم و از تو روی نمی گردانیم ، ما را امر کن به آنچه می خواهی ، اگر فرمان جنگ دهی ، در کنار تو می جنگیم ؛ و اگر دستور سازش فرمایی ، ما تسلیم تو هستیم ؛ و اگر فرمان دهی ، یزید را دستگیر می کنیم ؛ و از کسی که به تو ستم نموده و ظلم کرده بیزاری و برائت می جوییم .
امام سجاد (علیه السلام) فرمود:
هيهات هيهات ای گروهی که با ما غدر و مکر نمودید! دیگر به خواسته هایتان
ص: 155
نخواهید رسید، آیا شما می خواهید به نزد من آیید همان گونه که پیش از این نزد پدرانم رفته و با آنان بی وفایی کردید ؟! به خدا سوگند چنین نباشد، هنوز این جراحت التیام نیافته است، همین دیروز بود که پدرم حسین (علیه السلام) با اهل بیتش کشته شدند، غم از دست دادن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)و داغ پدر و فرزندان پدرم را فراموش نکردم و تلخی آن در سینه من همچنان باقی است، تنها خواسته من از شما این است که نه به نفع و نه بر علیه ما باشید .
سپس این اشعار را خواند:
لا غَروَ إن قُتِلَ الحُسَينُ وشَيخُهُ قَد كانَ خَيرا مِن حُسَينٍ وأكرَما
فَلا تَفرَحوا يا أهلَ كوفانَ بِالَّذي أصابَ حُسَينا كانَ ذلِكَ أعظَما
قَتيلٌ بِشَطِّ النَّهرِ روحي فِداؤُهُ جَزاءُ الَّذي أرداهُ نارُ جَهَنَّما(1) (2)
واکنش ها و عکس العمل ها نسبت به آنچه اتفاق افتاد از همان روز عاشورا آغاز گردید ، اگرچه زمینه این حوادث پیش از عاشورا با فرستادن نامه ها و ملاقات هایی که امام حسین(علیه السلام) انجام داد فراهم گردید که به آنها نیز اشاره خواهد شد.
از جمله واکنش هایی که جرقه قیام و حرکت در برابر حکومت ظالمانه بنی امیه را باعث گردید . اگر چه در ظاهر کوچک و غیر قابل توجه بود - عکس العمل زنی بود که با همسر خود به کربلا آمده و در میان سپاه عمر بن سعد بود؛ مقابله و رویارویی این زن با غارتگران لشکر ابن سعد سرآغاز تهاجم و موضع گیری آشکار در برابر ستمگران و متجاوزان بود.
ص: 156
حمید بن مسلم می گوید: پس از شهادت امام حسین (علیه السلام) زنی از قبیله بکر بن وائل را دیدم که با شوهر خود در میان اصحاب عمر بن سعد بود، هنگامی که سپاهیان برای یورش به خیمه ها و غارت اموال متوجه خیمه های زنان و کودکان شدند، آن زن شمشیری در دست گرفت و فریاد برآورد : ای آل بكر بن وائل ! آیا دختران پیامبر را مورد هجوم قرار داده و اموال آنان را به غارت می برند و به آنان ستم میکنند ؟!
و او این شعار را می داد « حكم جز برای خدا نخواهد بود، من به خون خواهی رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) قیام کرده ام »، پس همسر آن زن آمد و او را به سوی جایگاه و منزل خود برد(1).
حلبی از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده است که آن حضرت فرمود: آل ابی سفیان حسین بن على (علیه السلام) را به قتل رساندند ، پس خداوند ملک و قدرت آنها را گرفت؛ و هشام، زید بن على را کشت ، و خداوند ملک و قدرت او را گرفت ؛ و یحیی بن زید را ولید به قتل رساند ، و خداوند ملک و قدرت او را سلب کرد(2).
مردی از قبیله مزینه می گوید: من مردی را در میان امت بلیغ تر از عبيد الله بن عبدالله در سخن گفتن و موعظه کردن ندیدم ، و او از جمله کسانی بود که در زمان سلیمان بن صرد مردم را به قیام و خون خواهی اهل بیت دعوت می کرد؛ و هرگاه گروهی از مردم نزد او جمع می شدند، او پس از حمد و ثنای الهی و درود بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)مردم را موعظه می کرد و سپس می گفت :
خداوند محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)را از میان مخلوقاتش به نبوت برگزید و او را به تمام فضائل مخصوص گردانید، و شما را به وسیله پیروی از او عزیز کرد و گرامی داشت، و به وسیله او خونهایی که از شما ریخته شد حفظ گردید و راههای
ص: 157
پر مخاطره را امن نمود (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ)(1) « و شما در لبه پرتگاه سقوط در آتش بودید که شما را نجات داد، و خداوند آیات خود را این چنین بیان میکند تا شاید هدایت شوید ».
آیا پروردگار در میان خلایق اولین و آخرین کسی را آفریده که حق او بر این امت بیشتر از پیامبر باشد؟ و آیا ذریه و فرزندان کسی از پیامبران و غیر آنان حقش بالاتر از ذریه پیامبر این امت می باشد ؟ به خدا سوگند نبوده و نخواهد بود.
شما را به خدا سوگند ندیدید و به شما خبر ندادند که چه جرمی را نسبت به فرزند دختر پیامبرتان روا داشتند ؟ آیا ندیدید که اینان حرمت او را شکسته و تنهایش گذاشتند و به خون آغشته اش نموده و بدن او را روی زمین نهادند و در باره او به پروردگارشان توجه نکردند و قرابت او را با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)نادیده گرفته و او را هدف تیر قرار دادند ؟!! شما را به خدا سوگند کدام چشمی همانند او را دیده است؟
به خدا سوگند با حسین بن علی که راستگو و بردبار و امین و بزرگوار بود غدر و خیانت کرده و او را کشتند.
او فرزند اولین کسی است که اسلام آورد و فرزند دختر پیامبری که از جانب پروردگار عالم مبعوث شده بود، دست از پاری او برداشته و دشمنان گرد او جمع شده او را کشتند، و دوستان هم او را تنها گذاشتند.
وای بر قاتل او و ملامت و سرزنش بر کسی که او را تنها گذاشت، و خداوند برای قاتل او هیچ راه گریزی قرار نداده و عذری برای آن کس که او را یاری نکرده نیست مگر اینکه خالصانه توبه کند و با ستمگران رویارویی کند و با
ص: 158
کسانی که او را شهید کردند مقابله نماید، امید است خدا توبه او را بپذیرد و از لغزش او درگذرد.
من شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و خون خواهی اهل بیت او (علیهم السلام)و جهاد با کسانی که خون او را مباح دانسته و از دین خارج شدند، دعوت میکنم ؛ پس اگر کشته شدیم، آنچه نزد خدا است بهتر است برای نیکوکاران ؛ و اگر بر آنها غالب آمدیم ، امر امت را به اهل بیت پیامبر مان واگذار می نماییم .
آن مرد که از قبیله مزينه بود گوید: عبيد الله بن عبدالله هر روز این سخنان را برای ما اعاده می کرد تا اینکه اکثر ما آن را حفظ کردیم (1).
پس از شهادت امام حسين (علیه السلام) گروهی از مردم بر اجابت نکردن و یاری ننمودن آن حضرت تأسف خورده و از کرده خود پشیمان شدند، از آن جمله عبيد الله بن حر جعفی بود که بخشی از ماجرای او را پیش از این ذکر نمودیم.
او پس از شهادت امام حسین (علیه السلام)وقتی به مجلس ابن زیاد رفت چون احساس خطر نمود از آنجا خارج شده و به منزل احمد بن زید طائی رفت ، سپس به همراه اصحاب خود به کربلا رفت، چون نظرش بر قتلگاه حسین و یارانش افتاد استغفار کرد و گفت :
يَقُولُ أَمِيرُ غَادِرُ وَ ابْنِ غادر ألا كُنْتُ قَاتَلْتُ الشَّهِيدَ ابْنَ فاطمة
وَنَفْسِي عَلى خِذلانِهِ وَاعْتِزالِهِ وَبَيْعِةِ هذا الناکِثِ العَهْدِ لائِمَه
فَيانَدَمِي اَنْ لَا أَكُونُ نَصَرْتُهُ اَلاكُلُ نَفْسٍ لاتُشَدِدَ نادِمَة(2)
سپس راهی مدائن شد و در کنار فرات در منزل خود مسکن گزید تا اینکه یزید هلاک
ص: 159
شد و فتنه آغاز گردید ، آنگاه گفت: من گمان نمی کنم قریش به انصاف عمل کنند ، فرزندان آزاده کجایند؟
پس گروهی با او همراه شدند و هر مالی که برای سلطان برده می شد، آن را می گرفت و سهم خود و اصحابش را از آن بر می داشت و برای صاحب مال می نوشت ، و در جاهای دیگر نیز به این گونه عمل می کرد ولی متعرض مال و جان کسی نمی شد، تا اینکه مختار قیام کرد و با ابراهیم بن مالک اشتر به موصل رفت ، چون مختار کشته شد با مصعب بن زبیر از در صلح و آشتی درآمد و مصعب از بیم اینکه مبادا بر علیه او شورش کند، ابتدا او را زندانی نمود ولی با وساطت گروهی از قبیله مذحج از زندان آزاد گردید، چون مردم به منزل او برای تهنیت آمدند ، گفت : پیامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: برای مخلوقی اطاعت نیست در جایی که نافرمانی خدا باشد، و این افراد نافرمان و عصیانگر به دنیا روی آورده و از آخرت رویگردان شده اند، برای چه حرمت خود را از بین ببریم؟ ما اصحاب جنگ های بسیاری مانند نخیله و قادسیه و جلولاء و نهاوند هستیم و اکنون نیزه بر گلوی خود گذارده و شمشیر بر فرق خود نهاده و حق ما را نشناسند و فضل ما را نادیده انگارند ؟!
آنگاه به حاضران گفت : از حریم خود دفاع کنید ، من سپر را وارونه کرده و بر علیه آنان اعلام جنگ خواهم کرد، و قدرت و توانی نیست مگر با یاری خدا.
سپس از کوفه خارج شد و به جنگ و غارت پرداخت ، مصعب فردی را به نام سیف بن هانی نزد او فرستاد و به او پیغام داد که دست از مخالفت بردار و در مقابل درآمد «بادوریا »(1) و غیر آنجا را به تو می دهیم ؛ ولی او نپذیرفت.
شخص دیگری را به نام ابرد بن قره ریاحی برای رویارویی با او گسیل داشت ، عبيد الله بن حر او را شکست داد.
مصعب فرد دیگری به نام حریث بن یزید را برای مبارزه به سوی او فرستاد، عبیدالله بن حر او را نیز شکست داد.
ص: 160
پس حجاج بن جاریه و مسلم بن عمر را به سوی او روانه نمود، عبیدالله آن دو را نیز شکست داد.
در اینجا بود که مصعب کسی را نزد او فرستاد و پیغام داد که : تو را امان می دهم و هر سرزمینی را که بخواهی تو را والی آنجا می کنم، ولی او نپذیرفت.
پس به « عين التمر»(1) رفت ، والی آنجا بسطام بن مصقله با کمک حجاج بن جاریه بر عبيد الله بن حر حمله کردند، عبیدالله هر دو را به همراه گروه بسیاری از یارانشان اسیر کرد. پس عده ای از اصحاب خود را فرستاد و اموالی که نزد دهقانان آنجا بود گرفت و درمقابل اسیران را آزاد کرد، سپس در تکریت اقامت گزید و مالیات وخراج آنجا را میگرفت تا اینکه مصعب گروهی را با ابرد بن قره برای دفع او فرستاد که پس از درگیری های فراوان عبيد الله بن حر به سوی کوفه حرکت کرد و در قریه ای نزدیک انبار مستقر شد ، اصحاب اواجازه گرفته وارد کوفه شدند، عبید الله بن حر به آنان گفت : به یاران من در کوفه بگویید که به ما بپیوندند.
چون نماینده ابن زبیر در کوفه از این ماجرا مطلع شد، از او خواست فرصت رفتن یاران عبيد الله بن حر به کوفه را غنیمت شمرده و لشکری برای جنگیدن با او بفرستد .
وقتی ابن زبیر لشکر مجهزی به سوی عبید الله بن حر فرستاد ، افراد اندکی که با او مانده بودند به عبیدالله گفتند: ما را طاقت مقابله با این سپاه نیست.
عبیدالله گفت : من هرگز آنان را رها نکرده بلکه با آنان خواهم جنگید .
سپاه ابن زبیر بر عبيد الله و یارانش حمله کردند و خواستند او را اسیر کنند ولی نتوانستند ، عبیدالله به یارانش گفت: شما پراکنده شوید. و خود به تنهایی می جنگید ، مردی از قبیله باهله به نام «ابا کدیه » نیزه ای بر او زد، و او را تیرباران کردند ولی به او نزدیک نمی شدند ، چون زخمهای او فراوان شد خواست از آب عبور کند اسب او نرفت ، او بر کشتی که در آنجا بود سوار شد، ناخدا او را به وسط آب آورد و سپاه او را در آب تعقیب کردند.
ص: 161
سپاه مصعب بن زبیر به افرادی که در کشتی بودند گفتند : ما در طلب کسی هستیم که در کشتی شما است ، اگر او فرار کند شما را می کشیم.
عبیدالله بن حر از جا برخاست که خود را در میان آب اندازد، مردی قوی هیکل دستان او را گرفت در حالی که از زخم های بدنش خون می ریخت ؛ عبيد الله بن حر خود را با آن مرد در آب انداخت و هر دو غرق شدند ؛ و برخی گفته اند : مردی از قبیلۂ قیس به نام عیاش او را به قتل رساند (1).
ص: 162
ص: 163
ص: 164
پس از واقعه کربلا و قیام امام حسین (علیه السلام)از مردم مدینه از گستاخی و جسارت یزید به شدت ناراحت شدند ؛ در آن هنگام عمرو بن سعید از طرف یزید والی حجاز بود، یزید او را عزل نمود و به جای او ولید بن عتبه(1) را نصب کرد، و پس از مدتی او را نیز عزل کرد و عثمان بن محمد بن ابی سفیان را به جای او گماشت (2).
یزید نامه ای به مردم مدینه نوشت و به عثمان بن محمد فرمان داد تا آن را بر مردم بخواند.
او در آن نامه نوشته بود:
من شما را بالا برده و سپس فرود آوردم، و به خدا سوگند اگر بر شما دست پیدا کنم شما را زیر پایم بگذارم و چنان لگدکوب کنم که از تعداد شما کاسته گردد و بجز کمی از شما باقی نماند، و چنان کنم که اثری از شما بجز نوشته به جای
ص: 165
نماند مانند اخبار قوم عاد و ثمود. و به خدا سوگند از ناحیه من چیزی سزاوارتر از عقوبت به شما نرسد و هرکس پشیمان شد، رستگار نگردد(1).
حمید بن حمزه که از جمله موالیان بنی امیه است گوید : عثمان بن محمد بن ابی سفیان را یزید به عنوان والی به مدینه فرستاد، او جوانی مغرور و بی تجربه بود و کارهایش از روی اندیشه و تفکر نبود، برای نمونه تصمیم گرفت گروهی از اشراف مردم مدینه را که از آن جمله عبدالله بن حنظله انصاری (2) و عبدالله بن عمرو بن حفص و منذر بن زبیر بود به شام نزد یزید بفرستد.
آنان از مدینه به شام نزد یزید رفتند ، یزید آنان را گرامی داشته و به آنان احسان کرد و به هر کدام بر حسب موقعیت و شخصیت شان هدیه هایی داد که از آن جمله به عبدالله بن حنظله صد هزار درهم و به هریک از هشت فرزند او که به همراهش به شام رفته بودند ده هزار درهم پول نقد داد، به جز سایر هدایا و تحفه هایی که به آنان داده بود، و به منذر بن زبیر نیز صد هزار درهم داد.
سپس آنان از شام راهی مدینه شدند به جز منذر بن زبیر که به سوی بصره رفت.
هنگامی که عبدالله بن حنظله با همراهانش وارد مدینه شدند ، در میان گروهی از اهل مدینه ایستادند و پس از دشنام دادن به یزید و عتبه گفتند: ما از نزد مردی می آییم که دین ندارد و شراب می نوشد و بر طنبور می نوازد و نوازنده ها نزد او نوازندگی می کنند و سگ بازی می کند و با اراذل و عناصر فاسد شب نشینی دارد و شما مردم مدینه را گواه می گیریم که ما او را خلع کردیم. (3)
ص: 166
و در نقل دیگری آمده است : عبدالله بن حنظله که مردی شریف و فاضل و بزرگوار و اهل عبادت بود گفت: من از نزد مردی آمدم که اگر باوری و کمک کننده ای به جز این فرزندانم پیدا نکنم با او به جهاد و جنگ می پردازم.
مردم مدینه به عبدالله گفتند : به ما خبر رسیده که یزید به تو هدایا و پول داده و تو را گرامی داشته است ، گفت : آری چنین است اما من آنها را پذیرفتم تا بتوانم نیرو گرفته و با او بجنگم(1).
پیش از این اشاره کردیم که منذر بن زبیر نیز به شام نزد یزید همراه دیگر اشراف مدینه رفته بود، هنگام بازگشت از آنان جدا گردید و به بصره نزد عبيد الله بن زیاد که از طرف یزید حاکم بصره بود رفت ، عبيد الله او را گرامی داشت چون منذر بن زبیر از دوستان زیاد پدر عبیدالله بود.
در همان روزهایی که منذر نزد عبيد الله در بصره بود نامه ای از یزید نزد عبيد الله افتاد (2) زیرا خبر همراهان منذر بن زبیر که به مدینه رفته بودند و یزید را دشنام داده و خلع کرده بودند به او رسیده بود. یزید در آن نامه به عبيد الله بن زیاد دستور داده بود که : منذر بن زبیر را گرفته و زندانی کن تا فرمان من در باره او به تو برسد.
عبيد الله از اینکه میهمان خود را گرفته و زندانی نماید، ناخشنود بود و این کار را ناپسند شمرد، از این رو منذر بن زبیر را در خلوت طلب کرد و نامه یزید را برای او خواند و گفت : تو از دوستان پدر من بودی و اکنون میهمان من هستی و می خواهم به تو احسان کنم، از این رو هنگامی که مردم نزد من گرد آیند تو به پاخیز و بگو: مرا اذن ده که به سوی شهر خود بازگردم ؛ و اگر من گفتم : نه نزد ما بمان تا تو را گرامی داشته و از تو پذیرایی کنیم ،
ص: 167
تو در جواب بگو : کارهایی دارم که چاره ای بجز بازگشت ندارم ، پس من تو را اذن میدهم ، در آن هنگام تو حرکت کرده و نزد اهل خود می روی.
هنگامی که مردم نزد عبيد الله جمع شدند ، منذر بن زبیر همان کاری را که با ابن زیاد توافق کرده بود انجام داد و عبيد الله به او اجازه رفتن داد.
منذر بن زبیر از بصره به سوی حجاز رفت و وارد مدینه شد و مردم را علیه یزید تحریک کرد و از جمله سخنان او این بود: يزيد به من صد هزار درهم داد ولی این مانع نمی شود که من به شما راست بگویم ، به خدا سوگند او شراب می نوشد و چنان مست می شود که نماز را رها می کند (1).
هنگامی که یزید از سخنان کسانی که از مدینه به شام آمده و به آنها جایزه و هدیه داده بود، آگاه شد نعمان بن بشیر انصاری را به مدینه فرستاد و به او فرمان داد که : نزد قوم خود ( انصار ) و مردم مدینه می روی و آنان را از تصمیمی که گرفتند منصرف می سازی ، زیرا اگر آنها به پاخیزند و قیام نکنند کسی را جرأت مخالفت با من نیست ، و خویشان و بستگان من در مدینه می باشند و من دوست ندارم که آنها در این فتنه بپاخاسته و در نتیجه هلاک شوند.
نعمان بن بشیر نزد انصار و مردم مدینه آمد و از آنان خواست که از یزید اطاعت کنند و آنان را از فتنه بر حذر داشت و گفت : شما را طاقت رزم با مردم شام نیست.
عبدالله بن مطيع عدوى (2) گفت : ای نعمان ! چه چیز تو را بر آن داشته که جمع ما را
ص: 168
پراکنده نمایی و آنچه خدا از امور ما اصلاح نموده ، فاسد کنی؟
نعمان بن بشیر به عبدالله گفت: به خدا سوگند گویا تو را می بینم در هنگام جنگ که مردان بر یکدیگر شمشیر فرود آورند و آسیای مرگ به چرخش افتاده باشد، در میان دو گروه فرار را بر قرار اختیار کرده و بر استر خود سوار شده و به سوی مکه می گریزی و این گروه بیچاره از انصار را تنها می گذاری تا در میان کوچه ها و مساجد و در خانه های خود کشته شوند .
مردم مدینه به سخنان او توجهی نکرده و او بدون نتیجه به شام بازگشت (1) .
هنگامی که مردم مدینه دانستند که یزید سپاهی را از شام به سوی مدینه گسیل می دارد، توافق کردند که در برابر آن سپاه بایستند ، ولی در اینکه چه کسی را رئیس و فرمانده خود قرار دهند، اختلاف کردند: برخی عبدالله بن مطيع را پیشنهاد کردند ؛ و برخی دیگر ابراهيم بن نعيم را مطرح نمودند، تا اینکه به توافق رسیدند که فرمانده آنان عبدالله بن حنظله باشد.
وقتی عثمان بن محمد والی مدینه مخالفت مردم و عزم آنان برای جنگ را احساس کرد، شب هنگام از مدینه گریخت و به سوی شام رفت.
مردم مدینه مروان بن حکم و بزرگان بنی امیه را از شهر بیرون کردند.
آنان گفتند : مسافت دور است و ما عيال و فرزندانی داریم و قصد عزیمت به شام داریم ، پس ما را ده روز مهلت دهید که نیازهای سفر را فراهم کنیم.
مردم مدینه با این مهلت موافقت کردند و بزرگان بنی امیه را نزد منبر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برده و سوگند دادند و از آنان پیمان گرفتند که اگر در بین راه شام توانستند ، سپاه یزید را بازگردانند؛ و اگر نتوانستند ، به شام رفته و با سپاه به مدینه بازنگردند. آنان سوگند یاد
ص: 169
کردند و با آن عهد موافقت کردند .
اهل مدینه با آنان شرط کردند که در این ده روز در «ذي خشب » که بیرون مدينه است ، بمانند ؛ پس آنان را از مدینه بیرون کردند در حالی که گروهی از مردم به آنان سنگ می زدند.
وقتی بنی امیه این برخورد را از مردم مدینه مشاهده کردند نزد مروان بن حکم رفته و کسب تکلیف کردند.
او گفت : هر کسی می تواند، عیال و خانواده خود را از مدینه دور کند، زیرا بر اهل و عیال بیم می رود. لذا هر کس که توانست خانواده خود را فرستاد.
مروان نزد عبد الله بن عمر رفت و به او گفت : به من خبر رسیده است که تو تصمیم داری به مکه کوچ کنی و در مدینه نباشی ، من دوست دارم که عیالم را همراه تو بفرستم.
عبدالله بن عمر گفت : مرا قدرت همراهی زنان نیست .
مروان گفت: پس خانواده مرا نزد خانواده خود قرار ده.
عبدالله بن عمر گفت : این کار را نیز نمی پذیرم زیرا ممکن است به خاطر شما خانواده و اهل و عیال من نیز در مخاطره قرار گیرند.
پس مروان نزد علی بن الحسين (علیه السلام) رفت و این درخواست را از آن حضرت نمود، او پذیرفت و دستور داد تا اهل و عیال مروان را نزد عیال و خانواده خود ببرند.
بنی امیه از «ذی خشب » به بدترین صورت حرکت کردند و در رفتن شتاب نمودند تا مبادا اهل مدینه آنان را دستگیر کنند.
مروان به فرزند خود عبدالملک گفت: مردم مدینه با یکدیگر مشورت نکردند و ممکن است اکنون که ما را به قتل رسانده و زندانی نکردند ما را تعقیب نمایند و دستگیر کنند، بنا بر این باید شتاب کرده تا از این مهلکه رهایی یافته و نجات پیدا کنیم . (1)
ص: 170
حبیب بن کره گوید: من با مروان بودم، او و گروهی از بنی امیه نامه ای به یزید بن معاویه نوشتند و آن را به دست عبدالملک بن مروان دادند و با یکدیگر از مدینه بیرون آمدیم ، به « ثنية الوداع »(1) که رسیدیم عبدالملک نامه را به من داد و گفت : به شام نزد یزید برو و من منتظر تو خواهم بود که بیست و چهار شب دیگر به همین جا برگردی.
و نامه چنین بود: به نام خداوند بخشاینده مهربان ، ما در خانه مروان بن حکم گرفتار شدیم و ما را از آب منع کرده و سنگ به سوی ما پرتاب می نمایند، لذا درخواست کمک داریم.
او می گوید: نامه را گرفته و راهی شام شدم تا بر یزید وارد گشتم، او بر تخت نشسته و پاهای خود را از درد در میان طشتی نهاده بود، نامه را خواند و گفت: آیا بنی امیه و هم پیمانان آنان در مدینه هزار نفر نبودند ؟
گفتم : بلکه بیشترند .
گفت : نمی توانستند یک ساعت مقاومت کرده و جنگ کنند ؟
گفتم : تمام مردم مدینه در برابر آنان موضع گرفته اند و آنان را طاقت مقاومت نیست .
یزید به دنبال عمرو بن سعید فرستاد و نامه را برای او خواند و به او دستور داد به سوی مدینه برای مقابله با مردم آنجا برود.
عمرو بن سعید به او گفت : من بلاد را برای تو مرتب و منظم نمودم و امور را محکم کردم، و اکنون که نوبت ریختن خونهای قریش رسیده ، من دوست ندارم این مسئولیت را عهده دار شوم ، بلکه باید دورترین کسی از قریش آن را به عهده گیرد.
حبیب بن کره گوید : یزید مرا نزد مسلم بن عقبه فرستاد (2).
ص: 171
هنگامی که یزید تصمیم گرفت سپاهی به سوی مدینه بفرستند ، بر منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی گفت : ای مردم شام ! مردم مدینه اقوام ما را از آن شهر بیرون کرده اند ، و به خدا سوگند اگر آسمان بر زمین فرود آید نزد من بهتر از آن است.
معاویه به یزید وصیت کرده بود که : اگر در حکومت تو مشکلی پدید آمد و یا اینکه کسی بر علیه تو به پاخاست ، مسلم بن عقبه را عهده دار مقابله با او کن . لذا یزید او را خواند و به او گفت: با این سپاه به سوی مدینه حرکت کن و اگر می خواهی ، تو را از این مأموریت معاف دارم زیرا تو را بیمار می بینم .
مسلم بن عقبه گفت : تو را به خدا سوگند مرا از این اجری که نصیبم شده است محروم انکن و دیگری را به جای من نفرست ، من در خواب دیدم که درخت غرقد (1) شاخه های مرا برای خون خواهی عثمان می خواند و من آن را تعبیر نمودم که من خونخواهی خواهم کرد، و به خدا سوگند مردم مدینه این کار را نکردند مگر اینکه درب هلاکت را به روی خود گشوده اند .
یزید به او گفت : حال که چنین است ، حرکت کن و تو عهده دار این مسئولیت باش .
مسلم بن عقبه با لشکری که افراد آن کمتر از بیست سال و بیشتر از پنجاه سال نبودند ، با تجهیزات و سلاح کامل جنگ و سوار بر اسب های عربی حرکت کردند؛ و یزید ده هزار شتر برای حمل آذوقه همراه آنان فرستاد و گفت : از راه مدینه به سوی ابن زبیر می روی ، پس اگر اهل مدینه راه را بر تو بستند و با تو از در جنگ در آمدند با آنان مقاتله کن، و بر هر کس دست پیدا کردی او را به قتل برسان و سه روز آنان را غارت کن.
مسلم بن عقبه به یزید گفت: طبق آنچه به من دستور دادی به جز دو جمله رفتار می کنم.
ص: 172
یزید گفت : آن دو چیست ؟
گفت : از کسی که اطاعت کند، قبول کنم؛ و هر کس پشت کرده و نافرمانی نماید ، او را به قتل رسانم.
یزید گفت : همین کافی است اما بازگویی ضرری ندارد و تأکید برای تو نفع دارد،
هنگامی که به مدینه رسیدی هرکس از ورود تو به مدینه ممانعت کرد یا اقدام به جنگ نمود او را با شمشیر پاسخ ده و مجروحان را به قتل برسان و فراریان را تعقیب کن(1).
مسلم بن عقبه با سپاه شام به طرف مدینه حرکت کرده تا به « وادى القرى »(2) رسیدند . در آنجا با بنی امیه که از مدینه به سوی شام در حرکت بودند برخورد کردند.
مسلم بن عقبه ابتدا عمرو بن عثمان بن عفان را خواست و از او پرسید : چه خبر داری ؟
او در جواب گفت : من نمی توانم تو را مطلع سازم زیرا اهل مدینه از من پیمان گرفته اند که راز آنها را افشا نکنم و دشمن را بر ایشان مسلط نگردانم.
مسلم بن عقبه به او گفت: اگر فرزند عثمان نبودی ، تو را میکشتم ؛ و به خدا سوگند هرگز کسی از قریش را رها نسازم .
مروان بن حکم به فرزندش عبدالملک گفت : تو از طرف من نزد مسلم بن عقبه برو ، شاید که او اکتفا نماید و مرا نطلبد .
عبدالملک نزد مسلم بن عقبه رفت ، مسلم به او گفت : آنچه را از اخبار مردم می دانی بیان کن و نظر خودت را نیز اظهار نما.
عبدالملک گفت: رأی من این است که به سوی مدینه بروی و در نزدیکی نخلهای آنجا فرود آیی، پس مردم را در سایه قرار ده و از ثمره آن درختان استفاده کنید تا اینکه
ص: 173
چون شب فرا رسد دستور ده با دقت پاسداری کنند و چون صبح شد مدینه را در سمت چپ خود قرار ده تا اینکه به قسمت شرقی مدینه بروی و در حالی در آنجا با مردم رو به رو می شوی که خورشید رو به روی آنان و پشت سر شما قرار گیرد و شما را آزار نرساند ولی آنان را اذیت می کند ، سپس با آنان بجنگ زیرا که آنان با امام خود مخالفت کرده اند(1).
ابن قتیبه نقل کرده است که مسلم بن عقبه از مروان بن حکم سؤال کرد: تعداد مردم مدينه که آماده جنگ هستند ، چقدر است؟
مروان در جواب گفت : تعداد آنان بسیار است و از سپاه شما بیشتر می باشد ولی در امر جنگ کارآزموده نیستند و تعداد کمی دارای بصیرتند که در برابر شمشیر مقاومت نمی کنند زیرا سلاح و مرکب کافی ندارند و از این رو خندقی را اطراف مدینه حفر نموده و در مدینه متحصن شده اند.
مسلم بن عقبه گفت : این کار را برای ما مشکل می کند ولی ما مسیر آب آنان را می بندیم و خندق آنان را خراب می کنیم .
مروان گفت : مردانی آنجا هستند که از آن حفاظت می کنند ولی من راه دیگری را برای نفوذ به داخل مدینه میدانم و تو را بعدها از آن آگاه خواهم ساخت.
مسلم بن عقبه گفت : بگو . مروان گفت: اکنون آن را بگذار تا زمان آن فرا رسد.
سپس مسلم بن عقبه به بنی امیه گفت : شما می خواهید نزد یزید بروید، یا در همین جا می مانید ، و یا با ما به مدینه باز می گردید ؟
برخی از آنان گفتند : به سوی یزید می رویم تا تجدید عهد نماییم .
مروان گفت : اما من باز می گردم.
بعضی از آنان به یکدیگر گفتند: ما نزد منبر برای اهل مدینه سوگند یاد کردیم که اگر توانستیم ، سپاه شام را بازگردانیم ؛ پس حال چگونه با سپاه شام به مدینه بازگردیم؟
ص: 174
مروان گفت : اما من به سوی مدینه باز می گردم.
برخی از بنی امیه به او گفتند : از این کار صرف نظر کن زیرا با این کار خودتان را می کشید، و با پیوستن به سپاه مسلم بن عقبه به خدا سوگند آنان را زیاد نمی کنیم.
مروان گفت: به خدا سوگند من با مسلم به مدینه می روم تا از دشمن و از کسی که مرا از خانه ام بیرون کرده است و بین من و خانوادهام جدایی انداخته انتقام بگیرم، اگرچه در این راه کشته شوم.
پس به جز مروان و فرزندش عبدالملک کسی از بنی امیه با مسلم بن عقبه به مدینه بازنگشت.
هنگامی که مردم مدینه مطمئن شدند که یزید سپاهیان بسیاری را به مدینه خواهد فرستاد، چاره اندیشی نموده و گفتند : رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) برای جلوگیری از نفوذ دشمن به مدينه خندق حفر کرد، ما نیز باید در اطراف مدینه خندق حفر کنیم .
عبدالله بن حنظله مردم مدینه را در کنار منبر گرد آورد و گفت : با من تا سرحد جان دادن بیعت نمایید ، که در غیر این صورت مرا حاجتی به بیعت با شما نیست .
مردم با همین شرط با او بیعت کردند، آنگاه او بر منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی گفت :
ای مردم! شما به خاطر دین خودتان قیام کردید، پس سعی کنید در این آزمایش موفق شوید تا مستوجب بهشت و مغفرت الهی گردید و او از شما خشنود شود(1)و خود را به بهترین وجه مهیا نموده و آماده شوید؛ به من خبر رسیده است که سپاه شام در «ذي خشب » فرود آمدند و مروان بن حکم نیز با
ص: 175
آنان است؛ به خدا سوگند اگر خدا بخواهد، او را به خاطر شکستن عهد و پیمانی که در کنار منبر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بسته شد، هلاک می گرداند .
مردم فریاد بر آورده و مروان را دشنام دادند.
عبدالله گفت : دشنام کارساز نیست ، باید در هنگام ملاقات با دشمن صداقت خود را نشان دهیم.
آنگاه دست به سوی آسمان برداشت و گفت : خدایا ! ما تنها به تو دل بسته و امیدواریم و بر تو توکل نموده و تکیه می کنیم . (1)
مردم مدینه پس از حفر خندق به آماده سازی نیرو برای مقابله با سپاه شام پرداختند ، و گروهی به سرکردگی عبدالرحمن بن زهیر مسئولیت حفاظت از خندق را عهده دار شدند، و عبدالله بن مطیع فرمانده قریش در مدینه شد، و معقل بن سنان که از جمله اصحاب رسول خدا و به شمار می رفت فرمانده مهاجرین شد ، و امیر تمام آنان عبدالله بن حنظله انصاری در میان بیشتر سپاهیان یعنی انصار بود(2).
سپاهیان شام به نزدیکی های مدینه رسیدند و در «جرف»(3) فرود آمدند ؛ پس پیادگان آنان به نزدیکی مدینه رفته و دیدند که اطراف شهر را خندق کنده اند و گروهی مسلح در کنار آن خندق ایستاده و از آن حفاظت می نمایند .
مردم شام به اطراف خندق می گردیدند و مردم به آنان سنگ می زدند تا سواران سپاه شام رسیدند .
مسلم بن عقبه به مروان گفت: اکنون وقت آن فرا رسیده است که آن سخنی که در «وادی القری » به من گفتی ، بازگو نمایی.
ص: 176
مروان از سپاه شام جدا شد و نزد قبیلۂ بنی حارثه رفت و با مردی از آنان گفتگو کرد و او را ترغیب نمود و گفت : اگر راهی به سوی مدینه باز کنی من نامه ای به یزید می نویسم و برای تو ضمانت می کنم بخشی از آنچه را که به مردم مدینه عطا کرد و بیش از آن نیز به تو عطا کند.
آن مرد فریب خورد و در آن مال طمع نمود و راهی را برای سپاه شام جهت ورود به مدینه باز کرد و سواران سپاه شام از آن راه وارد مدینه شدند.
چون این خبر به عبدالله بن حنظله رسید ، با دیگر فرماندهان و نیروهای خود روی به سپاه شام آورده و به مقاتله پرداختند (1).
او که از قبیلۂ قریش و از نوادگان عبد المطلب است ، نزد عبد الله بن حنظله رفت و پس از جنگی که با سپاه شام به همراه بیست نفر نمود به عبدالله گفت : به سوارانی که با تو هستند بگو مرا همراهی کنند و با من حمله نمایند که به خدا سوگند جنگ را رها نکنم تا خود را به فرمانده سپاه شام یعنی مسلم بن عقبه رسانیده یا او را بکشم و یا کشته شوم.
عبدالله بن حنظله دستور داد که سپاه تحت فرماندهی فضل بن عباس در آیند . آنگاه فضل به سپاه شام حمله کرد و آنان را به عقب راند، و باز حمله دیگری کرد و سپاه شام را وادار به عقب نشینی کرد و تا نزدیکی مسلم بن عقبه رسید ، پس مشاهده کرد که حدود پانصد نفر پیاده نظام در اطراف مسلم بن عقبه هستند ، او آنان را نیز تار و مار کرد و به سوی علم و رایت سپاه شام که گمان می کرد در دست مسلم بن عقبه است رفت و با شمشیر خود بر سر او زد و فرق او را شکافت و گفت : بگیر این را که من فرزند عبدالمطلب هستم . و گمان کرد که مسلم بن عقبه را به قتل رسانید لذا فریاد زد: سوگند به پروردگار کعبه که من فرمانده سپاه شام را کشتم .
ص: 177
مسلم گفت : خطا کردی ، او غلام من بود که تو او را کشتی.
پس مسلم بن عقبه پرچم را خود به دست گرفت و مردم شام را به حمله ترغیب کرد و آنان را به خاطر شکست خوردن در برابر سپاه فضل بن عباس مورد نکوهش قرار داد و گفت : با این علم و رایت حمله کنید ، آنان حمله نمودند که در نتیجه فضل بن عباس کشته شد در حالی که فاصله او با مسلم بن عقبه بیشتر از ده ذراع نبود. همچنین زید بن عبدالرحمن و ابراهیم بن نعیم و گروه زیادی از مردم مدینه کشته شدند(1).
مردم مدینه می جنگیدند و به گروهی که از صحنه فرار می کردند می گفتند : به کجا می روید؟ اگر بجنگید و کشته شوید بهتر از آن است که در حال فرار کشته شوید.
پس ساعتی مقاومت کردند و مقاله نمودند ، و زنان و کودکان مدینه فریاد می زدند و بر کشته شدگان می گریستند تا جایی که دیگر توان مقاله برای مردم مدینه نماند ، پس مسلم بن عقبه می گفت : هرکس سر مردی را بیاورد به او جایزه می دهم ، و سپاهیان شام را به کشتن مردم مدینه تشویق می کرد تا اینکه عبدالله بن حنظله را محاصره کرده و او را به قتل رسانیدند .
مردم مدینه پس از کشتن عبدالله بن حنظله پراکنده شده و سپاهیان شام وارد شهر شدند و مردم را کشتند و به غارتگری پرداختند .
عبدالله بن زید بن عاصم که از جمله اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بود بیرون آمد ، مردی از سپاه شام بر او حمله کرد و شمشیری بر سر او فرود آورد و او را در حالی که روزه دار بود به قتل رسانید ، پس آن مرد شامی نوری را از عبدالله دید که به آسمان ساطع گردید(2).
مسلم بن عقبه همان طور که بر اسب خود سوار بود به همراه مروان بن حکم در میان کشته شدگان حره میگشت تا اینکه از کنار جسد عبدالله بن حنظله عبور کرد که انگشت سبا به او باز بود، مروان گفت : به خدا سوگند اگر انگشت سبابهات را پس از مرگ باز
ص: 178
نگه داشته ای به این دلیل است که در زمان حیات نیز بسیار آن را باز نگه داشتی و دعا می کردی؛
و بر کشته ابراهیم بن نعیم گذشت در حالی که دست خود را بر عورت خود نهاده و آن را پوشانده بود، گفت: به خدا سوگند اگر آن را بعد از مرگ حفظ کردی ، به این سبب است که آن را در زمان حیات نیز حفظ نمودی؛
و بر کشته محمد بن عمرو بن حزم عبور کرد در حالی که صورت خود را بر خاک نهاده بود، مروان گفت: به خدا سوگند اگر پس از کشته شدن چهره ات را بر خاک نهادی ، به این جهت است که در زمان حیات نیز آن را بسیار به زمین گذاشته و خدا را سجده می نمودی .
مسلم بن عقبه گفت: به خدا سوگند من این گروه را نمی بینم مگر از اهل بهشت.
پس بر عبدالله بن زید عبور کردند در حالی که بین چشمان او اثر سجده نمایان بود، هنگامی که مروان او را دید شناخت ولی نخواست او را معرفی کند زیرا می ترسید که مسلم بن عقبه سر او را از بدن جدا کند.
مسلم بن عقبه گفت : این جسد کیست؟
مروان گفت: کسی از جمله موالیان است ؛ و گذشت .
مسلم بن عقبه گفت : چنین نیست بلکه به خدا سوگند نخواستی او را معرفی نمایی .
مروان گفت : این عبدالله بن زید از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) است.
مسلم بن عقبه گفت : او بیعت خود را نقض کرده است ، سرش را از بدن جدا سازید(1).
مسلم بن عقبه به سپاهیان شام اجازه داد به مدت سه روز آزاد باشند که هر چه بخواهند در شهر مدینه انجام دهند ، پس سپاه شام مردم را می کشتند و اموال آنان را به غارت می بردند ؛ گروهی از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) که در مدینه بودند از بیم حمله شامیان
ص: 179
شهر را ترک کردند.
ابو سعید خدری از مدینه خارج و به غاری در کوه پناه برد، مردی از سپاه شام او را تعقیب کرد و به درب غار آمد ؛ ابو سعید شمشیر خود را آماده کرد تا آن شامی را از خود دور نماید ؛ او مقاومت کرد، پس ابو سعید شمشیر خود را غلاف کرد و گفت :(لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ)(1) «اگر دست به سوی من دراز کنی که مرا به قتل برسانی ، من دست خود را به سوی تو دراز نمیکنم که تو را بکشم » .
آن شامی گفت: تو کیستی ؟
گفت : ابو سعید خدری از صحابه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم.
آن شامی او را رها کرد و رفت (2).
اما ابن قتیبه نقل کرده است که : اهل شام به خانه ابو سعید خدری رفته و به او گفتند: ما احادیث تو را می شنیدیم بدین جهت تو را نمی کشیم ، و چون جنگ نکردی و در خانه ات نشستی اکنون آنچه از مال داری نزد ما بیاور.
ابو سعید گفت : به خدا سوگند چیزی نزد من نیست.
پس شامیان او را زدند و موهای صورت او را کندند و آنچه در خانه او بود به غارت بردند (3)
در هنگام واقعه حره جابر بن عبدالله انصاری چشم خود را از دست داده بود و در بعضی از کوچه های مدینه می رفت و می گفت : وای بر کسی که با خدا و پیامبرش این گونه کند.
از او سؤال کردند : چه کسی را می گویی؟
ص: 180
گفت : از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)شنیدم که می فرمود: هر کس مردم مدینه را بترساند گویا مرا ترسانیده است .
پس مردی از اهل شام بر او حمله کرد تا او را به قتل برساند ، مروان او را پناه داد و از او خواست که به منزلش برود.
سپس مسلم بن عقبه دستور داد اسیران را به غل و زنجیر نمودند .(1)
مسلم بن عقبه پس از فراغت از کشتار مردم مدینه به قصر بنی عامر که در مکانی بیرون مدینه به نام « دو مه» بود رفت و دستور داد که مردم مدینه را برای بیعت بیاورند.
پس عمرو بن عثمان و پسر عبدالله بن زمعه ( ام سلمه همسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) جده او بود) را نزد مسلم آوردند ، مسلم بن عقبه به یزید پسر عبد الله بن زمعه گفت : با یزید بیعت کن تا بنده یزید باشید که شما را به وسیله شمشیر غنیمت گرفته است، اگر بخواهد شما را ببخشد و اگر بخواهد آزاد کند.
یزید بن عبدالله نپذیرفت . عمرو بن عثمان به مسلم بن عقبه گفت : من او را از ام سلمه با تعهد و پیمان گرفتم که او را بازگردانم (2).
مسلم بن عقبه لگدی به او زد و او را از بالای تخت به زیر انداخت و دستور داد یزید بن عبدالله را بکشند .
سپس محمد بن ابی جهم را در حالی که بسته بودند آوردند ، مسلم بن عقبه به او گفت : تو گفته بودی که اگر 17 نفر از بنی امیه را بکشید هرگز بدی و شری نخواهید دید؟
گفت : آری من گفتم .
مسلم بن عقبه دستور داد او را به قتل رساندند .
ص: 181
سپس دستور داد معقل بن سنان را بیاورند، و او از جمله کسانی بود که در جنگ با اهل مدینه شرکت نکرده بود، پس معقل با گروهی صد نفره از خویشان خود آمدند ولی نگذاشتند وارد شوند و تنها معقل را راه دادند.
هنگامی که مسلم بن عقبه او را دید گفت: پیر مردی را می بینم که گویا تشنه است، او را سیراب کنید .
سپس به او گفت : سیراب شدی ؟
گفت : آری.
مسلم گفت : تو بودی که آن سخنان را گفتی ؟ سر او را از بدنش جدا کنید . پس معقل بن سنان را نیز به قتل رساندند(1).
همچنین زید بن وهب را آوردند ، مسلم بن عقبه به او گفت : بیعت کن.
زید گفت: من با تو بر ستت عمر بیعت می کنم.
مسلم بن عقبه گفت : او را بکشید .
زید بن وهب گفت : بیعت می کنم .
مسلم بن عقبه گفت : لغزشی را که کردی ، نمی پذیرم.
مروان خواست وساطت کند، ولی مسلم بر گردن او زد و گفت : بایستی بیعت کنید که بنده یزید باشید .
سپس دستور داد گر دن زید بن وهب را زدند . (2)
امام سجاد (عليه السلام) را نزد مسلم بن عقبه آوردند ، مسلم گفت : این کیست ؟
گفتند : علی بن الحسین است.
ص: 182
پس به آن حضرت خوش آمد گفت و او را بر تخت نشانید و گفت : یزید به من سفارش کرده است که شما را گرامی بدارم (1). آنگاه گفت : شاید خانواده و اهل و عیالت با آوردن شما نگران و مضطرب شده اند ؟
على بن الحسين (عليه السلام) فرمود : آری به خدا سوگند .
پس مسلم بن عقبه دستور داد که مرکب او را آماده کردند و او را سوار نموده و بازگرداندند (2).
ابو معشر از مردی نقل کرده که گفته است: در یکی از بازارهای شام بودم ، مرد فربهی را دیدم به من گفت : اهل کجا هستی؟
گفتم : اهل مدینه می باشم.
گفت : از اهل خبيثه؟
به او گفتم : سبحان الله ! رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آن را طيبه نام نهاده و تو آن را خبيثه می نامی؟!
او گریست .
به او گفتم : برای چه گریه میکنی؟ گفت : به خدا سوگند ماجرای عجیبی دارم :
در زمان معاویه به جنگی در «صائفه » رفته بودم ، در خواب دیدم به من گفته شد: تو در مدینه جنگ خواهی کرد و مردی را در آنجا می کشی که نام او محمد بن عمرو بن حزم است، و به این سبب از اهل آتش خواهی بود..
ص: 183
من با خود گفتم : این مدینه کجا است و به یاد مدینه پیامبر نبودم، و تصور می کردم یکی از شهرهای روم باشد، و به این جهت در جنگ ها شمشیر نمی کشیدم.
تا اینکه معاویه هلاک شد و یزید بر سر کار آمد و برای جنگ با اهل مدینه قرعه زدند که به نام من در آمد؛ با خود گفتم : به خدا سوگند این همان است ، تصمیم گرفتم کسی را به جای خود بفرستم ، نپذیرفتند ، با خود گفتم : می روم اما شمشیر نمی زنم.
پس به مدینه آمدم و در « حَره » مستقر شدم ، دوستانم جنگ می کردند و من در خیمه نشسته بودم ، هنگامی که از جنگیدن فارغ شدند آمدند و گفتند: جنگ به پایان رسید.
برخی از دوستانم به یکدیگر گفتند : برویم و کشته ها را تماشا کنیم.
من نیز شمشیر خود را برداشتم و بیرون آمدیم، همان طور که کشته ها را تماشا می کردیم ناگهان مردی را دیدم که شمشیری در دست دارد و چهره او برافروخته و گروهی از کشته های اهل شام در اطراف او می باشند ، وقتی او مرا دید گفت: از خون من بگذر .
من گویا همه چیز را فراموش کردم و بر او حمله نمودم و با او جنگیدم تا اینکه او را کشتم ، پس نوری را دیدم که از میان چشمان او ساطع شد ، گفتم : این چه کسی بود؟ گفتند : محمد بن عمرو بن حزم .
پس مردی بر من گذشت و گفت : هر که او را کشت هرگز بهشت را نبیند(1).
هنگامی که مسلم بن عقبه از قتل و غارت مردم مدینه فارغ گردید به یزید نامه نوشت که در آن آمده بود:
من با همکاری مروان بن حکم با مردم مدینه جنگیدم و پس از قتل و غارت
ص: 184
فراوان نماز ظهر را با هم در مسجد آنان خواندیم، ومروان حضور خوبی داشت و کمک زیادی کرد و با دشمنان شما به شدت برخورد نمود که من چنین گمان نمی کردم. .
و همان گونه که گفته بودی سه روز قتل و غارت به دست سپاه شام در مدینه ادامه داشت و سينه من از کشتن دشمنان تو در مدینه شفا پیدا کرد و من اکنون در منزل سعيد بن عاص به شدت بیمارم و دیگر باکی از مردن ندارم.
وقتی نامه مسلم بن عقبه به یزید رسید ، نزد عبدالله بن جعفر که در آن وقت در شام بود و نزد فرزند خود معاوية بن يزيد فرستاد و هر دو را احضار نمود و نامه مسلم بن عقبه را برای آنان قرائت کرد.
عبدالله بن جعفر گفت : انا لله وانا اليه راجعون ، و آن را بسیار تکرار کرد؛ و معاوية بن یزید به گونه ای گریست که نزدیک بود قالب تهی کند.
یزید در مقام عذرخواهی به عبدالله بن جعفر گفت: آیا من به مردم مدینه احسان نکردم و به آنها هدایا و تحفه هایی ندادم و از آنان عهد و پیمان نگرفتم؟
عبدالله بن جعفر گفت : من برای همین کلمه استرجاع را گفتم و بر آنان تأسف خوردم که آنان بلا را بر عافیت اختیار کردند و به محرومیت ها راضی شدند و فقر و سختی را بر نعمت برگزیدند.
یزید به فرزند خود گفت: ای پسرک من ! برای چه گریه می کنی ؟
گفت : بر کسانی که از قریش کشته شدند زیرا در حقیقت با کشتن آنها ما خودمان را کشتیم.
یزید گفت : آری خودم را به سبب آنان کشتم و شفا پیدا کردم(1).
زمحشری در ربيع الابرار نقل کرده است: هنگامی که یزید مسلم بن عقبه را به سوی اهل مدینه فرستاد و جان و مال مردم را مباح نمود ؛ علی بن الحسين (علیه السلام) چهارصد خانواده
ص: 185
را تحت تکفل گرفت و امور آنان را اداره می نمود تا اینکه سپاه مسلم مدینه را ترک کرد. زنی از این خانواده ها می گفت : به خدا سوگند زندگی نزد پدر و مادر این چنین برایمان خوب نبود که در این مدت که تحت تکفل این مرد شریف بودیم. (1)
ص: 186
شیعیان کوفه پس از آنکه به خود آمده و دریافتند که چه گناه بزرگی مرتکب شده اند ، تصمیم گرفتند که آن گناه را جبران کرده و انتقام خون امام حسین (علیه السلام) و اهل بیت و یارانش را بگیرند تا شاید اندکی از آن لکه ننگی را که دچارش شده بودند از خود بزدایند .
از نهضت هایی که به دنبال قیام کربلا به فاصله کوتاهی شکل گرفت ، انقلاب مردم کوفه به رهبری سلیمان بن صُرَد خزاعی(1) بود.
رؤسای شیعه کوفه در آن زمان پنج نفر بودند که عبارت بودند از :
1 - سليمان بن صُرَد خزاعی که از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بوده است .
2- مسیب بن نجبه فزاری.
ص: 187
3- عبدالله بن سعد بن نفیل ازدی .
4- عبدالله بن وال تیمی .
5- رفاعة بن شداد بجلی . و همه این پنج نفر از اخبار و برگزیدگان اصحاب على (علیه السلام) بودند .
آنان در خانه سلیمان بن صرد گرد هم آمدند(1).
او گفت:
ما دچار عمر طولانی شده و در معرض انواع فتنه ها قرار گرفتیم و اکنون مایلیم که به سوی پروردگارمان برویم تا ما را از کسانی قرار ندهد که فردا به او بگوید : (اَوَلَمْ نُعَمِّرْكُمْ مَا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَجَاءَكُمُ النَّذِيرُ)(2) «آیا ما شما را به اندازه ای که شخص در آن متذکر شود عمر ندادیم ؟ و آیا کسی که شما را بترساند بسوی شما نیامد؟».
امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود : « عمری که خدا برای آدمی قرار داده تا شصت سال است، و در میان ما کسی نیست مگر اینکه به این عمر رسیده است، و ما در تزكيه نفوس خود دچار کاستی شدیم ، زیرا خداوند نیکان ما را آزمایش کرد و ما را در آزمایش یاری فرزند دختر پیامبر دروغگو یافت، چون نامه های او به دستمان رسید و فرستاده او نزد ما آمد و از ما یاری خواست و او را یاری نکردیم تا اینکه در کنار ما کشته شد، نه او را با دست خود یاری کردیم و نه با زبان از او حمایت نمودیم، و نه او را با اموال خود تقویت کردیم و نه از قبیله های خود درخواست کردیم که او را یاری کنند؛ پس چه عذری نزد
ص: 188
پروردگارمان خواهیم داشت وقتی پیامبر را ملاقات کنیم در حالی که فرزند و محبوب او و ذریه و نسل او در میان ما کشته شده باشند؟
نه به خدا سوگند برای ما عذری نیست مگر اینکه قاتل او و همه کسانی که با او همکاری کردهاند بکشیم، و یا کشته شویم، شاید پروردگارمان در آن هنگام از ما خشنود شود، که البته باز هم از عقوبت او هنگام ملاقات ایمن نیستم . ای مردم ! کسی را بر خود امیر کنید زیرا ما اکنون به امیری نیازمند هستیم که از او و رأی او پیروی کنیم، این قول و سخن من است که می گویم و برای خود و شما از خدا طلب غفران می کنم.
او پس از مسیب بن نجبه شروع به سخن کرد و آنچه را او گفته بود مورد تأیید قرار داد و افزود:
آنچه در باره جهاد با فاسقان گفتی، ما قبول کرده و اجابت میکنیم. وگفتی کسی را امیر خود قرار دهیم، اگر تو خود را شایسته میدانی، نزد ما مقبول و پسندیدهای و در میان جماعت ما محبوب هستی؛ و اگر رأی و نظر دوستان خود را می طلبی، ما این مرد که شیخ شیعه و از جمله اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)و دارای سابقه می باشد یعنی سلیمان بن رد را امیر خود قرار می دهیم.
سپس عبدالله بن وال و عبدالله بن سعد سخن گفته و آنچه را مسیب بن نجبه گفته بود تأیید کردند و با امارت سلیمان بن صرد که رفاعة بن شداد آن را پیشنهاد کرده بود موافقت نمودند.
مسیب بن نجبه نیز درستی مطالب آنها را تأیید کرد و گفت: پس سلیمان بن صرد را امیر خود نمایید .
حمید بن مسلم گوید: من نیز در آن روز حاضر بودم، و تعداد ما بیش از یکصد نفر از
ص: 189
بزرگان شیعه بود که در خانه سلیمان بن صرد گرد آمده بودیم(1).
او پس از سخنان مسیب بن نجبه و یارانش گفت :
ما در انتظار قدوم اهل بیت پیامبر مان بودیم و به آنان وعدۂ نصرت دادیم و آنها را ترغیب به آمدن نمودیم، اما هنگامی که آمدند سستی کرده و منتظر ماندیم تا فرزند پیامبر و پاره تن و سلاله او در میان ما کشته شود .او فریاد زد و تقاضای عدل و انصاف کرد، به درخواست او پاسخ ندادیم، و فاسقان او را هدف تیرها و نیزه های خود قرار دادند سپس بر او هجوم برده و او را عریان نمودند .
به پا خیزید که خدا بر شما خشمناک است و هرگز نزد زنان و فرزندان خود نروید تا خدا را از خود خشنود سازید، و من گمان ندارم که او به غیر از مبارزه با کسانی که فرزند پیامبر را کشتند، راضی شود؛ و از مرگ نهراسید که هرکس از مرگ ترسید ذلیل شد، و مانند بنی اسرائیل باشید که پیامبرشان به آنان گفت : ( إِنَّكُمۡ ظَلَمۡتُمۡ أَنفُسَكُم بِٱتِّخَاذِكُمُ ٱلۡعِجۡلَ فَتُوبُوٓاْ إِلَىٰ بَارِئِكُمۡ فَٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ)(2) «شما به خود ستم کردید ، پس به سوی پروردگارتان توبه نمایید و خود را بکشید ».
هنگامی که آنان دانستند از گناه بزرگی که مرتکب شده اند چیزی غیر از کشته شدن آنان را رهایی نمی بخشد، خود را آماده کشتن نمودند. اکنون شما چگونه خواهید بود اگر مانند آنها دعوت به کشتن شوید؟! پس شمشیرها تیز کرده (وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةٖ وَمِن رِّبَاطِ ٱلۡخَيۡلِ)(3)؛ « آماده کنید برای ایشان هرچه استطاعت دارید از توان و نیرو و تجهیزات» تا مشمول آمرزش الهی شوید »
ص: 190
او پس از سخنان سليمان بن صرد از جای برخاست و گفت :
به خدا سوگند اگر می دانستم که کشته شدن مرا از گناهی که کرده ام پاک میکند و پروردگارم از من خرسند می شود، خودم را به قتل می رساندم، و من همه حاضران را شاهد می گیرم که هرچه را مالک هستم به جز اسلحه ام که با آن میخواهم با دشمنان بجنگم، همه را به جنگجویان می دهم تا آنان را تقویت کنم که با فاسقان مبارزه کنند.
شخصی به نام ابو المعتمر کنانی برخاست و او هم مانند خالد بن سعد سخن گفت.
سلیمان بن صرد گفت : کافی است، هر کس چیزی می خواهد بدهد نزد عبدالله بن وال رفته و به او بدهد تا جنگجویان را مسلح و مجهز نماییم . (1)
سلیمان بن صُرَد نامه ای فرستاد به سعد بن حذيفه و شیعیانی از مدائن که با او بودند، و آنان را از شهادت امام (عليه السلام) و ظلمی که بر او رفته بود یادآور شده و او را از تصمیم خود و یارانش مبنی بر قیام برای خون خواهی مطلع ساخت.
سعد بن حذیفه در پاسخ ضمن موافقت با تصمیم او نوشت: هرگاه ما را طلب کنید ، ما آماده حرکت و مساعدت هستیم (2).
سلیمان نامه دیگری به همان مضمون برای مثنی بن مخربه که در بصره بود فرستاد، او نیز پاسخ داد که : هر وقت تصمیم به حرکت گرفتید ، ما نیز به شما می پیوندیم .
ص: 191
جمع آوری سلاح و دعوت مردم برای خون خواهی همچنان ادامه یافت تا اینکه در سال 64 هجری یزید هلاک شد.
پس از هلاکت یزید یاران سلیمان بن د نزد او آمدند و گفتند : اکنون این ظالم ( یعنی یزید ) هلاک شده است و موقعیت و قدرت حکومت ضعیف شده است ، اگر اجازه دهی ما بر عمرو بن حریث که جانشین عبيد الله بن زیاد در کوفه است شورش نماییم سپس اعلام کنیم که در صدد خون خواهی حسین هستیم و قاتلان او را تعقیب نماییم و مردم را برای خون خواهی دعوت کنیم .
سلیمان گفت : شتاب نکنید زیرا قاتلان حسین (عليه السلام) در کوفه می باشند و از افراد سرشناس هستند که بایستی با آنان مبارزه کنیم، و اگر باخبر شوند کار را برای شما سخت می کنند ، پس اگر کسانی که اکنون با ما هستند به پا خیزند، به مقصود نرسند ؛ بلکه ابتدا افراد را بفرستید و مردم را دعوت کنید تا با شما همراه شوند.
پس شروع به تبلیغ نمودند و گروه بسیاری پس از هلاکت یزید این دعوت را اجابت کردند(1).
مردم کوفه عمرو بن حریث جانشین عبيد الله بن زیاد که در آن هنگام در بصره بود را بیرون کردند سپس گرد هم آمده و گفتند : مردی را بر خود امیر می نماییم تا مردم بر خلیفه ای اتفاق کنند.
گروهی از مردم عمرو بن سعد را پیشنهاد کردند، هنگامی که زنان قبیله همدان باخبر شدند آمدند در حالی که بر حسین (عليه السلام) گریه می کردند و مردان آنان شمشیرهای خود را حمایل و اطراف منبر طواف کردند ، محمد بن اشعث گفت: جریانی پیش آمد که این
ص: 192
خواسته ما عملی نشود و این کار را قبیلۂ کنده می خواستند انجام دهند زیرا از بستگان عمرو بن سعد بودند، ولی با برخورد قبيلة همدان میسر نگشت.
پس شخص دیگری را به نام عامر بن مسعود بر خود امیر نمودند ، عامر بن مسعود برای مردم خطبه خواند و مردم کوفه با او بیعت کردند و نامه ای به عبدالله بن زبیر نوشتند و او را از آنچه واقع شد، مطلع ساختند ، ابن زبیر او را نصب کرد و پس از سه ماه که از مرگ یزید سپری شد ، عبدالله بن زبیر دو نفر را روانه کوفه گردانید : عبدالله بن یزید انصاری که با مردم نماز بگزارد، و ابراهيم بن محمد بن طلحه که مسئول خراج و مالیات باشد(1).
پس از هلاکت یزید مردم بصره نیز از اطاعت بنی امیه سر باز زدند و با ابن زبیر بیعت کردند ؛ عبيد الله بن زیاد بر منبر رفت و گفت : ای مردم ! یزید مرد و مردم اختلاف کردند ، اگر مرا امیر خود گردانید با دشمن شما به نبرد خواهم پرداخت.
یزید بن حارث برخاست و گفت : خدای را حمد می کنم که ما را از بنی امیه آسوده نمود و فرزند سمیه را خوار کرد.
عبیدالله امر کرد که او را بگیرند و به زندان ببرند ، قبیله بکر بن وائل به پا خاسته و مخالفت نمودند .
بار دوم ابن زیاد بر منبر رفت و خطبه خواند ، مردم او را سنگ زدند و دشنام دادند و گروهی برخاسته و نزدیک رفتند ، پس از منبر به زیر آمد.
مردم بصره و کوفه اتفاق کردند که با عامر بن مسعود باشند ، پس او را امیر خود کرده و به عبد الله بن زبیر نامه نوشتند و با او به خلافت بیعت کردند. ابن زبیر عامر بن مسعود را تا حدود یک سال عامل خود قرار داد سپس ابن ابی ذؤيب به پا خاسته و گفت: ای مردم! چه کسی کعبه را یاری می کند و چه کسی بر پسر سمیه یورش می برد؟! ای مردم ! به سوی
ص: 193
مغفرت پروردگار بشتابید .
پس زندان ها گشوده شد و خوارج از زندان های عبیدالله بن زیاد بیرون آمدند ، قبایل در مسجد جمع شدند و عبيد الله بن زیاد در قصر بود و درهای قصر را بسته و اجازه ورود به کسی نمی داد ، پس کسی را نزد حارث بن قیس فرستاد و از او درخواست کمک کرد.
حارث گفت : من بیم آن دارم که نتوانی از قصر خارج شوی زیرا مردم به خاطر اعمالی که تو انجام دادی بر علیه تو شورش نمودند.
عبيد الله آماده شد و لباس زنانه بر تن کرد و حارث او را پشت مرکب خود سوار کرد و بیرون آمد، مردم گفتند: ای حارث ! این کیست؟
حارث بن قیس گفت : کنار روید، این زنی از خانواده من است که برای دیدن عيال ابن زیاد آمده است. و به این شیوه ابن زیاد را از قصر بیرون آورد و او را نزد مسعود بن عمرو که رئیس قبیله ازد بود برد.
مسعود بن عمرو راضی نبود که او را پناه دهد، ولی ابن زیاد گفت : گرسنه ام ، و غذای او را خورد تا بدین وسیله میهمان او شده و او را پناه دهد؛ پس مسعود بن عمرو به ناچار او را پناه داد.
روزی مسعود بن عمرو بیرون آمد در حالی که عده ای از قبیلۂ ازد او را با شمشیر همراهی می کردند و او سر خود را بسته بود، پس آمد تا به درب مسجد رسید ، خوارج که گمان کردند او عبيد الله بن زیاد است بر او یورش برده و او را کشتند و عده دیگری نیز در آنجا کشته شدند.
عباد بن حصین که آمده بود تا کشته عبيد الله را ببیند ، فریاد زد: به پروردگار کعبه این کسی را که کشتند مسعود بن عمرو می باشد(1).
ص: 194
حارث بن قیس یکصد هزار درهم از طرف عبيد الله بن زیاد به ام بسطام همسر مسعود بن عمرو داد و او را راضی نمود که همچنان عبيد الله بن زیاد را در خانه مسعود بن عمرو پناه دهد.
سپس در حالی که مردم بصره عبدالله بن حارث را بر خود امیر کردند ، عبيد الله بن زیاد شبانه از بصره خارج و به سوی شام فرار کرد. (1)
هيثم از عوكل يشکری نقل کرده است که : من در شبی تاریک با عبيد الله بن زیاد بودم، آتشی را از دور مشاهده کردیم.
عبیدالله به من گفت: راه به کدام طرف است ؟
گفتم : به طرف آتش می رویم .
پس به راه خود ادامه دادیم تا اینکه عبیدالله بن زیاد گفت: من از سوار بودن بر شتر خسته شدم ، برای من مرکبی غیر از شتر مهیا کن.
عوكل می گوید: در آن هنگام به مرد عربی برخورد کردیم که الاغ و سگی داشت ، به او گفتیم : می فروشی؟
گفت : به کمتر از چهارصد درهم نمی دهم .
عبدالله اشاره کرد که : آن را خریداری کن.
عوكل گوید: من مشغول دادن دراهم به اعرابی بودم که گفت : من این پول ها را نمی شناسم . پس روی به ابن زیاد نمود و گفت : این شخص بین من و شما باشد.
چون دراهم را به او دادیم عبیدالله گفت : رحل مرا روی الاغ بگذارید، هنگامی که خواست سوار شود آن اعرابی گفت : شما مردم عادی نیستید ، به خدا سوگند که من گمان میکنم این شخص والی عراق باشد .
عبيد الله با عصا بر پشت آن اعرابی زد که نقش زمین شد، سپس گفت : او را محکم
ص: 195
ببندید . پس آن اعرابی را بسته و حرکت کردیم و از هر کجا که آب بود عبور نمی کردیم . (1)
مسافر بن شریح گوید: من در آن هنگام که عبيد الله از بصره مخفیانه به شام می رفت همراه او بودم ، شبی در مسیر راه با خود گفتم : اگر عبید الله در خواب باشد بیدارش نمایم . نزدیک آمده و گفتم : خواب هستی؟
گفت : نه ، با خود فکر می کردم.
به او گفتم : می خواهی بگویم به چه فکر میکردی ؟
گفت : بگو .
گفتم : تو با خود می گفتی : ای کاش حسین را نکشته بودم .
گفت : دیگر به چه فکر می کردم؟
گفتم : در این فکر بودی که : ای کاش کسانی را که کشتم ، نکشته بودم .
عبيد الله بن زیاد گفت: دیگر در چه می اندیشیدم؟
گفتم : با خود می گفتی : ای کاش من قصر سفید را نخریده بودم .
گفت : باز در باره چه چیز دیگری فکر می کردم؟
گفتم : با خود می گفتی : ای کاش من غیر اعراب را به کار نمی گرفتم .
گفت : باز در چه امری با خود گفتگو می کردم ؟
گفتم : با خود حديث نفس می کردی : ای کاش من سخی تر از آنچه هستم ، می بودم .
عبيد الله گفت : اما اینکه حسین را کشتم، یزید به قتل او دستور داد و مرا مخير گردانید بین اینکه او را بکشم یا خود کشته شوم، من نیز کشتن او را اختیار کردم؛
واما قصر سفید ، من آن را از عبدالله بن عثمان خریدم و یزید پول آن را که بالغ بر هزار هزار بود فرستاد، بر این قصد بودم که اگر ماندم، آن برای اهل باشد، و اگر هلاک شدم ، بر آن تأسف نخورم؛
و اما اینکه غیر اعراب را به کار گرفتم ، علت این بود که عبدالرحمن و زاذان نزد معاویه
ص: 196
از من انتقاد کردند و گفته بودند که مالیات عراق به صد هزار هزار می رسد ، معاویه مرا مخیر کرد که کنار بروم یا تضمین نمایم که آن را وصول کنم، و من خوش نداشتم که برکنار شوم و اگر اعراب را به کار می گرفتم این مالیات تحصیل نمی شد و من دیدم که غیر اعراب در جمع آوری مالیات بهتر و آشناترند و امانت و وفاداری آنان بیشتر و مطالبه از آنها آسان تر است ، و با این همه شما را بر آنان امین قرار دادم تا به کسی ستم نکنند؛
و اما اینکه گفتی چرا سخاوت ننمودی ، من مالی نداشتم تا آن را ببخشم ، اگر میخواستم باید مال شما را می گرفتم و به عده ای دیگر میدادم تا مرا سخی بشمارند؛
و اما کشتن کسانی که آنها را کشتم ، من کاری بهتر از کشتن خوارج انجام ندادم؛
ولی من تو را خبر می دهم که در بارۀ چه چیز فکر میکردم :
با خود می گفتم : ای کاش من با اهل بصره جنگیده بودم زیرا اینان با من بیعت کردند ولی فرزندان زیاد گفتند: اگر با اینان بجنگی و بر تو غالب آیند ، کسی را از ما باقی نمی گذارند، و اگر آنها را رها کنی ، ما هر کدام نزد اقوام خود می رویم.
و نیز با خود می گفتم : ای کاش زندانیان را بیرون آورده و گردن آنها را می زدم .
و اکنون که این امور انجام نشد، ای کاش شامیان هیچ کاری را تا رسیدن من انجام نمی دادند .
پس عبيد الله بن زیاد به شام رسید و هنوز شامیان کاری نکرده بودند؛ و برخی گفته اند که آنها تصمیم گرفته بودند که با ابن زبیر بیعت کنند ولی عبید الله بن زیاد آنان را از این تصمیم منصرف کرد(1).
در سال 65 سلیمان بن صرد یاران خود را نزد رؤسا فرستاد و آنان را گرد هم آورد، آنان در ماه ربيع الآخر همان سال در نخيله اجتماع کردند تا قیام را آغاز کنند.
ص: 197
وقتی که سلیمان دید تعدادشان زیاد نیست ، حکیم بن منقذ و ولید بن عمیر را فرستاد تا در کوفه ندا کنند : « یالثارات الحسين » ، و اینها اولین گروهی بودند که مردم را با این شعار دعوت کردند ؛ پس گروهی از مردم اجابت کرده و به نخیله آمدند .
سلیمان گفت : سبحان الله ! از شانزده هزار نفر که ثبت نام کرده اند فقط چهار هزار نفر آمده اند ؛ گویا اینان مؤمن نیستند، آیا اینان خدا و پیمان خود را یاد ندارند؟
پس سه روز در نخيله ماندند و گروهی دیگر به او پیوستند ، مسیب بن نجبه برخاست و گفت : خدا تو را بیامرزد! کسی که با نیت و از روی اعتقاد آمده است ، جنگ می کند؛ و افرادی که با اکراه بیایند ، نفعی ندارند؛ پس منتظر کسی نباش.
سلیمان به یاران خود گفت : هر کس برای خدا و آخرت بیرون آمده است ، از ما است و ما از او هستیم و رحمت خدا بر او باد ؛ و هر کس برای دنیا و به دست آوردن غنیمت آمده است ، ما را طلا و نقره ای نیست و چیزی نداریم به جز شمشیری که حمایل کرده و توشه به مقدار نیاز بر داشته ایم ، پس هر کس را نیتی غیر از این است ، با ما نیاید.
اصحاب او فریاد زدند: ما طالب دنیا نیستیم بلکه برای توبه و خون خواهی فرزند دختر پیامبر بیرون آمدیم . (1)
عبدالله بن سعد گفت : من نظری دارم که اگر درست بود به کار گیرید، و آن اینکه ما برای خونخواهی حسین حرکت کرده ایم در حالی که تمام قاتلان او در کوفه می باشند از آن جمله عمر بن سعد و رؤسای قبایل ، ما کجا می رویم و این قاتلان را رها می نماییم ؟
یاران سلیمان گفتند: این سخن درستی است و رای صحیحی است.
سلیمان بن صرد گفت : اما من این را صحیح نمی دانم زیرا آن کس که سپاه را برای کشتن حسين (علیه السلام) بسیج کرد و گفت : امان نمی دهم مگر اینکه تسلیم شود تا من خودم در
ص: 198
باره او تصمیم بگیرم، فاسق فرزند فاسق عبيد الله بن زیاد است، بایستی ابتدا به سوی او برویم، و هرگاه او را شکست دادیم به دنبال کسانی برویم که در کشتن حسین (علیه السلام) شریک بوده اند، در آن صورت مردم نیز با شما هماهنگ شده و او را خواهند کشت، پس از خدا طلب خیر کرده و به سوی شام حرکت کنید (1).
هنگامی که سلیمان بن صرد با یارانش آماده رفتن به شام برای جنگ با عبيد الله بن زیاد شدند ، عبد الله بن یزید و ابراهيم بن محمد بن طلحه که ابن زبیر آنان را در کوفه نصب کرده بود . آمدند و با سلیمان صحبت کردند ، و کسی از قاتلان امام حسین (علیه السلام) همراه آنان نبود. آن دو نفر از سلیمان درخواست کردند که رفتن به سوی شام را به تأخیر اندازد تا آمادگی بیشتری پیدا کنند. اما سلیمان و یارانش این پیشنهاد را نپذیرفتند (2).
سلیمان و یارانش شب جمعه پنجم ربيع الآخر سال 65 هجری حرکت کردند ، ابتدا به کربلا کنار قبر امام حسین (علیه السلام)رفتند و در آنجا یکباره فریاد زده و صیحه سر دادند که گریه کننده ای همانند آن روز دیده نشده بود و درود و رحمت بر آن حضرت فرستاده و از آنچه کوتاهی کرده بودند توبه نمودند.
آنان یک شبانه روز در آنجا ماندند و به گریه و زاری پرداخته و در کنار قبر مطهر آن حضرت می گفتند :
خدایا! رحمت بر حسین فرست که او شهید فرزند شهید و مهدی فرزند مهدی وصديق فرزند صديق است.
ص: 199
خدایا! تو را شاهد میگیریم که ما بر دین این شهیدان و راه آنان هستیم و دشمن قاتلان و دوست محبان آنان می باشیم.
خدایا ! ما از یاری پسر دختر پیامبر سرباز زدیم ، از رفتار گذشته ما گذشت کن و توبه ما را بپذیر و بر حسین و یارانش که شهدای صدیقین هستند رحمت فرست، و ما تو را گواه میگیریم که بر دین این شهیدان و بر آن نيت و قصدی هستیم که اینان کشته شدند، و اگر از ما نگذری و به ما رحم نکنی از زیانکاران خواهیم بود.
آنگاه نزد قبرها رفتند و با آنها وداع نمودند، و به گونه ای اجتماع کردند بیشتر از آنچه مردم در کنار حجر الاسود ازدحام می کنند (1).
عبدالله بن یزید که از طرف ابن زبیر در کوفه بود به سلیمان بن د نامه ای نوشت که در آن آمده بود:
به من خبر رسیده که شما با تعداد کمی به سوی سپاهی انبوه می روید، همه شما از افراد برگزیده هستید ؛ دوست ما و شما یکی است و دشمن ما و شما نیز یکی است، و اگر با یکدیگر متفق شویم بر دشمن پیروز می شویم، پس نامه من که به شما رسید، بازگردید.
سلیمان به یارانش گفت : نظر شما در باره این نامه چیست ؟
یاران سلیمان گفتند: این پیشنهاد را در کوفه نیز به ما دادند، ما نپذیرفتیم ؛ اکنون که خود را آماده جهاد کرده و مقداری از راه را پیمودیم بپذیریم ؟
به سلیمان بن رد گفتند : نظر شما چیست؟ سلیمان گفت: من هم با شما موافقم که باز نگردیم زیرا عقیده ما و این ها یکی نیست ،
ص: 200
اینان اگر پیروز شوند ما را به یاری ابن زبیر می طلبند و ما یاری کردن او را ضلالت و گمراهی می دانیم ، و اگر ما پیروز شویم حق را به اهلش باز می گردانیم و اگر کشته شویم بر نیت خود خواهیم بود و از گناه خود توبه کرده ایم . (1)
سلیمان در پاسخ عبدالله بن یزید نامه ای برای او فرستاد که در آن آمده بود: این گروه مسرورند به معامله ای که کرده اند و از گناه بزرگ خویش توبه کرده و به سوی خدا متوجه شده اند و بر او توکل کرده و به آنچه خدا برای آنان مقرر نماید ، خشنودند.
هنگامی که نامه سلیمان بن صُرَد به عبدالله بن یزید رسید ، گفت : این گروه خواهان شهادتند ، و اولین نامه ای که به شما می رسد خبر کشته شدن آنان خواهد بود؟(2).
سلیمان و یارانش به سوی قرقیسا حرکت کردند ، زفر بن حارث والی آنجا پیش از رسیدن آنان دروازه های شهر را بسته بود.
مسیب بن نجبه از طرف سلیمان بن صرد رفت و خود را معرفی کرد ، هذيل پسر زفر به پدرش گفت : مردی با هیئتی نیکو آمده و خود را مسيب بن نجبه معرفی می کند و اذن ملاقات می خواهد.
زفر گفت : او تنها سوارة قبیلۂ مضر است، و اگر ده نفر از اشراف قبیله را نام ببری یکی از آنها مسيب بن نجبه است و او مردی متدین و متعبد است ، او را اذن ده که وارد شود.
چون مسیب وارد شد، زفر بن حارث او را کنار خود نشانید و مسیب او را از تصمیم سپاه و سلیمان بن صرد آگاه کرد.
ص: 201
زفر به فرزندش دستور داد که بازاری فراهم شود تا سپاهیان بتوانند نیازهای خود را خریداری کنند و دستور داد اسبی و هزار درهم به او بدهند.
مسیب مال را نپذیرفت و اسب را قبول کرد و گفت: اگر اسبم از پای درآمد اسبی داشته باشم.
آنگاه زفر بن حارث به اندازه ای نان و مایحتاج سپاهیان را فرستاد که سپاهیان نیاز به خرید لوازم خود از بازار نداشتند(1).
هنگام حرکت ، زفر به سلیمان گفت: سپاه عظیمی از شام حرکت کرده که پنج نفر فرماندهی آن را به عهده دارند : حصین بن نمير ، شرحبيل ، ادهم بن محرز، ربيعة بن مخارق ، جبلة بن عبدالله .
سلیمان گفت: بر خدا توکل میکنیم .
زفر گفت: پیشنهادی دارم.
سلیمان گفت : چیست؟
زفر گفت: شما وارد شهر شوید تا با شما همکاری کنیم و یک نیروی متحد در برابر دشمن باشیم.
یاران سلیمان نپذیرفتند .
زفر گفت: در همین جا بمانید تا وقتی سپاه دشمن آمد همگی با آنان مقابله کنیم .
سلیمان گفت : این پیشنهاد را مردم کوفه نیز کردند ، نپذیرفتیم .
زفر گفت : پس صبر کنید تا به اهل کوفه نامه بنویسیم تا آنان ملحق شوند .
یاران سلیمان باز قبول نکردند .
زفر گفت: حال که چنین است، چون سپاه شام از «رقه » حرکت کرده است، شما شتاب کنید که زودتر از آنان به « عين الورده » برسید و شهر را پشت سر خود قرار داده و در فضای باز جنگ نکنید زیرا تعداد شما کمتر از آنها می باشد ، و به چند گروه تقسیم شوید .
ص: 202
پس زفر بن حارث سلیمان را بدرقه کرد و سلیمان از میزبانی او تشکر نمود (1)
عين الورده (2)
سلیمان و یارانش به سرعت رفته تا به « عين الورده » رسیدند و در غرب آن مستقر شدند .
پس از سه روز سپاه شام به نزدیکی «عين الورده » رسید ، سلیمان بن صرد خطبهای ایراد کرد و از معاد و آخرت سخن گفت و یارانش را ترغیب به آن نمود ، سپس گفت: اکنون که دشمن به سوی شما آمده است ، هنگامی که با آنان روبرو شدید صادقانه بجنگید و صبر را پیشه سازید که خدا با صابران است، و اگر کسی از دشمن گریخت او را نکشید و مجروح و اسیر را به قتل نرسانید زیرا این سیره علی (علیه السلام) با دشمنان بوده است.
آنگاه گفت: اگر من کشته شدم ، امیر بر شما مسیب بن نجبه ؛ و اگر او به شهادت رسید ، فرمانده شما عبدالله بن سعد؛ و اگر او هم کشته شد ، عبدالله بن وال ؛ و پس از او رفاعة بن شداد امیر شما است ، و رحمت خدا بر کسی که بر پیمان خدا استوار بماند.
سپس مسیب بن نجبه را با چهارصد سوار فرستاد و به او گفت: هنگامی که دشمن را دیدی بر آنان حمله کن. مسیب حرکت کرد و بر دشمن یورش برد و برخی از آنان را کشته و گروهی را مجروح کرد و بقیه فرار نمودند، و مسیب و یاران او با غنایمی که به دست آوردند به سوی سلیمان بازگشتند(3).
خبر شکست سپاه شام به عبيد الله بن زیاد رسید، او حصین بن نمیر را با دوازده هزار نفر فرستاد، دو لشکر برابر یکدیگر صف کشیدند ؛ شامیان از سلیمان و یارانش خواستند که از عبدالملک بن مروان اطاعت کنند.
سلیمان و یارانش گفتند : عبیدالله بن زیاد را به ما تحویل دهید تا او را به قتل برسانیم ؛
ص: 203
و شما عبدالملک بن مروان را خلع کنید، ما هم اصحاب ابن زبیر را از عراق بیرون می نماییم و امر امت را به اهل بیت پیامبر که آنها صاحبان آن هستند واگذار می کنیم.
شامیان نپذیرفتند ، پس سپاهیان سلیمان بر لشکر شام حمله کرده و آنان را تار و مار کردند تا اینکه چون شب فرا رسید سلیمان بن صرد و یارانش پیروز میدان بودند .
فردای آن روز عبید الله هشت هزار نیروی کمکی به فرماندهی شرحبیل فرستاد، و روز سوم ادهم بن محرز را با ده هزار نفر دیگر اعزام نمود.
وقتی سلیمان چنین دید ، پیاده شد و غلاف شمشیر خود را شکست و گفت : ای بندگان خدا ! هر کس را عزم سفر به سوی خدا است و توبه از گناه خود کرده، به سوی من آید .
پس گروهی غلاف شمشیرهای خود را شکسته و با سلیمان بر سپاه شام حمله کردند و تعدادی از آنان را کشتند و بسیاری را مجروح نمودند.
وقتی سپاهیان شام استقامت سلیمان و یارانش را دیدند ، حصین بن نمیر دستور تیراندازی داد و سلیمان بن د هدف تیر قرار گرفت و کشته شد (1)، و آخرین سخنی که سلیمان در هنگام شهادت بر زبان جاری کرد «فُزْتُ وَرَبِ الكَعْبَةِ ؛ به پروردگار کعبه رستگار شدم» بود(2).
چون سلیمان کشته شد ، علم را مسیب بن نجبه برداشت و چنان شجاعانه جنگید که همانند آن شنیده نشده بود تا اینکه او نیز کشته شد(3).
او علم را پس از کشته شدن مسیب بن نجبه برداشت و بر سلیمان و مسیب رحمت
ص: 204
فرستاد و این آیه را تلاوت کرد: (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا)(1) « برخی از آنان کشته شدند و گروهی دیگر در انتظارند».
قبيله ازد به یاری او شتافتند و با شامیان مبارزه کردند ؛ در این هنگام به او خبر رسید که سعد بن حذيفه از مدائن با یکصد و هفتاد نفر و مشتی بن مخربه با سیصد نفر از اهل بصره حرکت کردند.
عبدالله بن سعد گفت : اگر ما تا رسیدن آنان زنده باشیم . پس او نیز کشته شد (2).
او پس از کشته شدن آنها علم را برداشت و گفت : هر کس آهنگ زندگی جاوید را دارد که پس از آن مرگی نیست ، با قتال و مبارزه با این گروه به خدا تقرب جوید. سپس به سپاه شام حمله کرد و گروهی را به قتل رساند . پس شامیان آنان را به جایگاه خود بازگرداندند .
ادهم بن محرز یکی از فرماندهان شام هنگام عصر عبدالله بن وال را دید که این آیه را تلاوت می کرد (وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا)(3) پس بر او حمله کرد وضربتی به دست او زد و گفت : گمان می کنم دوست داشتی در کوفه می ماندی تا دستت چنین نمی شد.
عبدالله بن وال گفت : بد گمان کردی ، به خدا سوگند من هرگز دوست ندارم که دست تو به جای دست من باشد.
ادهم خشمگین شد و بر او حمله کرد و او را به قتل رساند (4).
پس از کشته شدن عبدالله بن وال ، باقیماند؛ یاران رفاعة بن شداد پیشنهاد حمله مجدد به شامیان را کردند، او گفت: من پیشنهاد میکنم بازگردیم و با سپاه بیشتری آمده تا بر
ص: 205
دشمن غالب آییم .
عبدالله بن عوف گفت : اگر بازگردیم ، فرسخی بیشتر نرفته دشمن به ما می رسد و همه ما را از پای درخواهد آورد؛ اکنون که نزدیک غروب است، تا شامگاه می جنگیم و چون شب شد از فرصت استفاده کرده و معرکه را ترک می کنیم.
پس جنگ را ادامه داده و گروهی از اهل شام را کشتند .
عبدالله بن عزیر پسر کوچکی داشت به نام محمد که به همراه خود آورده بود، او را به میدان آورد و به گروهی از قبیلۂ بنی کنانه که در سپاه شام بودند سپرد، آنان او را امان دادند ولی او نپذیرفت و جنگ کرد تا کشته شد(1).
هنگامی که شب فرا رسید و اهل شام به لشکرگاه خود بازگشتند ؛ رفاعة بن شداد هر مجروحی را به بستگانش سپرد و به همراه یارانش حرکت کردند و هفتاد سوار مسلح را در پشت خود قرار داد تا از باقیمانده یارانش مراقبت کنند ؛ وقتی به قرقیسا رسید از والی شهر خواست تا مجروحین برای مداوا در آنجا بمانند و سه روز در قرقیسا توقف کرده و سپس کوچ کردند.
هنگامی که به «هیت» رسیدند نیروهای کمکی از مدائن و بصره آمدند ، چون آنان خبر کشته شدن سلیمان بن صُرَد و یارانش را شنیدند گریستند و سپس بازگشتند (2).
ص: 206
مختار فرزند ابو عبید ثقفی در سال اول هجرت متولد شد ؛ پدرش ابو عبید از بزرگان اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بود و در سال سیزدهم هجرت والی عراق شد و در «یوم الجسر » ( جنگی بوده بین مسلمان ها و اهل فارس ) به قتل رسید(1).
مادر مختار ، دومه دختر وهب بن عمر است؛ او می گوید: هنگامی که فرزندم متولد شد در خواب دیدم کسی به من گفت : او را مختار نام بگذارید.
مختار دارای چهار برادر به نام های جبر ، ابو جبر ، ابو الحكم و ابو امیه بود(2).
عموی او به نام سعید بن مسعود از طرف امير المؤمنين (علیه السلام)والی مدائن بوده است (3) .
مختار مردی شجاع و دارای عقلی وافر و در پاسخ دادن حاضر جواب بود، او دارای خصال پسندیده و بسیار با سخاوت بود و استعدادی داشت که امور را با فراست و زیرکی به آسانی درک می کرد و دارای همتی بلند و در جنگها استوار و در دوستی با اهل بیت و دشمنی با دشمنان آنان میان مردم مشهور بود(4).
ص: 207
مختار از دیدگاه ائمه (علیهم السلام)
از روایات استفاده می شود که مختار مورد توجه و عنایت اهل بیت (علیهم السلام) بوده است که برخی از آن روایات را ذکر می کنیم :
1- مختار بیست هزار دینار نزد امام علی بن الحسين (علیه السلام)فرستاد، امام (علیه السلام) آن را پذیرفت و خانۂ عقیل بن ابی طالب و دیگر خانه های بنی هاشم را که توسط عمال يزيد خراب شده بود، تجدید بنا نمود(1).
2- سدیر از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده است که آن حضرت فرمود: مختار را سب و دشنام ندهید زیرا او کشندگان ما را کشت و انتقام خون ما را گرفت و با فرستادن مال ، اسباب تزویج زنان بی همسر ما را فراهم نمود و در وقت ضرورت ، مال نزد ما فرستاد (2)
3- کشی از محمد بن مسعود نقل کرده است و نیز عمر بن علی بن الحسین (علیه السلام) گوید : هنگامی که سر عبید الله بن زیاد و عمر بن سعد را نزد علی بن الحسين (علیه السلام) آوردند ، آن حضرت سجده کرد و فرمود: خدا را حمد میکنم که از دشمنانم انتقام گرفت ؛ و مختار را دعا کرد و فرمود: خداوند او را جزای خیر دهد(3).
4- منذر بن جارود از حضرت صادق ع نقل کرده است که آن حضرت فرمود: هیچ زنی از زنان بنی هاشم شانه بر موی خود نزد و خضاب ننمود تا اینکه مختار سرهای کشندگان حسین (علیه السلام) را نزد ما فرستاد (4).
5- امام باقر (علیه السلام) به حکم فرزند مختار فرمود: خدا پدرت را رحمت کند، او حق ما را هرچه بود طلب کرد و قاتلان ما را کشت و انتقام خون های ما را گرفت (5).
از این روایات و اخبار دیگر استفاده می شود که حرکت و قیام مختار مورد رضایت
ص: 208
ائمه(علیهم السلام) بوده است، زیرا اگر قیام او مورد رضایت ائمه (علیهم السلام) نبود هرگز بر او رحمت نمی فرستادند و از کارهای او به نیکی یاد نمی کردند و از خدا برای او جزای خیر طلب نمی نمودند(1).
مختار از نظر اجتماعی دارای موقعیت بالایی بوده است، اگرچه افراد با شخصیت دیگری در کوفه بودند مانند کسانی که در جریان نهضت توابین شهید شدند مانند سلیمان بن صرد و دیگران ، ولی مختار به خاطر موقعیت و خصال نیکو و پسندیده ای که داشت مورد توجه خاص و عام بود، از این رو هنگامی که مسلم بن عقیل (علیه السلام) از طرف امام حسین (علیه السلام) به کوفه رفت خانه مختار را انتخاب نمود و در آنجا اقامت گزید (2)، و یکی از اسباب این انتخاب و ورود به خانه مختار همان دفاع علنی او از اهل بیت عصمت و طهارت و خاندان امیر المؤمنين (علیه السلام) و اخلاص او نسبت به علویان بوده است .
پس از قیام مسلم بن عقیل و محاصره دار الاماره یاران او در اثر تبلیغات سوء طرفداران عبيد الله بن زیاد که می گفتند : پراکنده شوید که از شام سپاه عظیمی خواهد آمد - از اطرافش پراکنده شدند و مسلم بن عقیل تنها ماند .
عبید الله دستور داد آتش افروختند و خود به مسجد آمد و منادی مردم را دعوت کرد که در مسجد اجتماع کنند ، ابن زیاد به مردم گفت : هر کس مسلم بن عقیل را پناه دهد او را
ص: 209
کیفر خواهیم کرد. و مردم را به اطاعت امر کرد و حصین بن تمیم رئیس شرطه خود را دستور داد که خانه ها و کوچه ها را بازرسی کنند تا مبادا مسلم بن عقیل از کوفه خارج شود .
او مأموران خود را بر سر راهها مستقر کرد تا کسانی که با مسلم بن عقیل بیعت کرده ، دستگیر کنند .
آنان عبد الأعلى کلبی و عماره ازدی را دستگیر کرده و به زندان بردند و سپس آنها را به قتل رساندند ، و جماعتی دیگر را نیز دستگیر و راهی زندان کردند که از آن جمله مختار و عبدالله بن نوفل می باشند.
هنگامی که مسلم بن عقیل قیام کرد مختار در قریه ای به نام « لقفا » بود که با همراهان خود در حالی که پرچم سبز رنگی در دست داشت آمدند و عبدالله بن نوفل هم پرچمی سرخ رنگ را حمل می کرد تا به درب مسجد کوفه که به نام «باب الفيل » معروف است رسیدند و در آنجا متوجه شدند که مسلم و هانی را شهید کرده اند ، به آنان گفته شد که تحت علم عمرو بن حریث در آیید ، و او نزد عبدالله گواهی داد که آنان از مسلم بن عقيل جدا شدند ، ولی عبید الله بن زیاد آنان را مورد ضرب و شتم قرار داد و دستور داد ایشان را به زندان بردند تا اینکه امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید (1).
میثم تمار را نزد عبيد الله بن زیاد آوردند و به او گفتند: این شخص از اصحاب امير المؤمنين (علیه السلام) است.
عبیدالله گفت : این عجم را می گویید؟
گفتند: آری.
سپس بعد از کلماتی که با میثم گفت و او پاسخ داد عبید الله دستور داد او را به همان زندانی که مختار در آن بود، بردند .
ص: 210
میثم به مختار گفت : تو از زندان رهایی خواهی یافت و مطالبه خون حسین (علیه السلام) را خواهی نمود و این جبار را که هم اکنون من و تو در زندان او هستیم ، خواهی کشت و با پای خود صورت و پیشانی او را لگدمال خواهی کرد
پس از مدتی عبیدالله بن زیاد دستور داد مختار را از زندان بیرون آورده سر از بدنش جدا سازند ، که در همان هنگام نامه ای از جانب یزید رسید که در آن دستور داده بود مختار را آزاد نمایند، زیرا خواهر مختار همسر عبیدالله بن عمر بن خطاب بود و از شوهرش خواسته بود که از یزید بخواهد مختار را آزاد کند.
پس با وساطت عبيد الله بن عمر ، مختار از زندان آزاد شد(1).
هنگامی که ابن زیاد دستور داد اسیران اهل بیت را به قصر بیاورند، امر کرد مختار را که از روز شهادت مسلم بن عقیل در زندان به سر می برد - به دار الاماره بیاورند. وقتی مختار وارد قصر گردید وضعیت نامناسبی را مشاهده نمود (گویا عبيد الله بن زیاد سر مقدس امام حسین (علیه السلام) را به او نشان داد )، مختار سخت ناراحت شد و به شدت نالید و سخنانی میان او و عبیدالله بن زیاد رد و بدل شد و مختار با درشتی و تندی پاسخ داد. ابن زیاد خشمگین شد و دستور داد مختار را به زندان بازگردانند.
بعضی نوشته اند : ابن زیاد با تازیانه خود ضرباتی بر صورت و چشمان مختار زد و چشم او آسیب دید (2).
هنگامی که سلیمان بن يزد با لشکر خود از کوفه بیرون رفت ، مختار وارد کوفه گردید
ص: 211
و خود را از طرف محمد بن حنفیه فرزند امیر المؤمنین مأمور خونخواهی حسین (علیه السلام) می دانست.
شیعیان کوفه در آن هنگام از سلیمان بن د پیروی می کردند و مختار آنان را دعوت به پیروی از خود می کرد. به او گفتند : سليمان بن ممرد بزرگ شیعه است.
مختار در جواب می گفت : او فرد مناسبی برای رهبری نیست و خود را به کشتن خواهد داد زیرا به فنون جنگ آگاه نیست .
ولی شیعیان این را از مختار نمی پذیرفتند . (1)
پس از ورود مختار به کوفه و خروج سليمان بن د، گروهی از کسانی که در سپاه عبيد الله بن زیاد بوده و از فرماندهان او در جنگ با امام حسین (علیه السلام) بودند مانند عمر بن سعد و شبث بن ربعی نزد عبدالله بن یزید و ابراهیم بن طلحه نمایندگان ابن زبیر در کوفه رفتند و اظهار داشتند که : خطر مختار بر شما بیشتر از سلیمان بن د است زیرا سلیمان بیرون رفت تا با دشمن شما جنگ کند ولی مختار در کوفه آمده تا در همین جا بر شما یورش برد، پس او را دستگیر و زندانی کنید تا اینکه امر مردم اصلاح و آرامش در کوفه برقرار شود.
آنان مختار را دستگیر و دست هایش را بستند و به زندان بردند .
او در زندان می گفت : قسم به پروردگار دریاها و صحراها و درختان و ملائکه و پیامبران ، چندان از این جباران را به قتل برسانم تا دل مؤمنان شفا یافته و خونخواهی انبیاء را بنمایم تا اینکه عمود خیمه دین برپا گردد، آنگاه زوال دنیا برای من اهمیتی ندارد و از مرگ باکی ندارم . (2)
ص: 212
زمانی که مختار در زندان بود به او خبر دادند که توابین از «عين الورده» و جنگ با شامیان بازگشته و سلیمان بن صرد و گروهی کشته شدند. نامه ای از زندان برای آنها فرستاد که در آن آمده بود:
دل خوش دارید که اجر شما زیاد! و گناهان شما برای این کاری که مورد رضایت خدا و رسول او بود با دشمنان جهاد کردید؛ سلیمان به مسئولیت خود عمل کرد و خدا روح او را قبض و با ارواح انبیا و شهدا قرار داد ولی او آنکس نبود که شما به وسيله او پیروز شوید ؛ من امین و مورد اعتماد شما هستم و مأموریت دارم و کشنده جباران و ستمگران و انتقام گیرنده از دشمنانم . خود را آماده و مهیا سازید و بشارت باد شما را که من به کتاب خدا و سنت پیامبر و خونخواهی اهل بیت او شما را می خوانم. (1)
نامه مختار را رفاعة بن شداد و مثنی بن مخربه و سعد بن حذیفه و دیگران خواندند ، آنگاه عبدالله بن کامل را نزد او به زندان فرستاده و به او پیغام دادند که : آن گونه که تو خواسته باشی ما با تو خواهیم بود، و اگر می خواهی ما بیاییم و تو را از زندان رها سازیم .
مختار خشنود شد و گفت: من در همین روزها از زندان بیرون خواهم آمد (2) .
مختار غلام خود را به مدینه نزد عبدالله بن عمر فرستاد و درخواست نمود که نزد عبد الله بن يزيد والی منصوب از طرف ابن زبیر در کوفه وساطت کند که او را آزاد نماید و گفت که : مرا بی گناه زندانی کرده اند.
عبدالله بن عمر نامه ای به والی کوفه نوشت که: «مختار از خویشان من است و من از
ص: 213
دوستان شمایم ، اکنون از شما می خواهم به سبب آن دوستی که بین من و شما است، مختار را آزاد نمایید » .
پس مختار را از زندان آزاد کردند(1).
او که در 25 رمضان سال 66 از طرف ابن زبیر به امارت کوفه منصوب شد ، وقتی وارد کوفه گردید بر منبر رفت و خطبه خواند، پس از آن به او گفته شد که : مختار گروهی را جمع کرده و قصد قیام دارد، او را احضار و زندانی کن تا امر مردم راست شده و آرامش برقرار گردد تا او نتواند با نیروهایش قیام کند.
عبدالله بن مطیع نزد مختار فرستاد و او را احضار نمود ، چون مختار آماده می شد که نزد عبدالله بن مطیع برود شخصی که ابن مطیع نزد مختار فرستاده بود به نام زائدة بن قدامه این آیه را تلاوت کرد: (إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ)(2)«(ای پیامبر!) به یاد آور وقتی را که کافران با تو مکر می کردند تا تو را از مقصد خود (که تبلیغ دین خدا است بازدارند یا به قتل رسانند یا از شهر بیرون کنند »، و به او فهماند که قصد دستگیری او را دارند .
مختار لباس از تن بیرون آورد و گفت : به امیر بگویید من حالم خوب نیست و بیمارم .
آنان بازگشتند و به عبد الله بن مطيع گفتند : مختار بیمار است. لذا ابن مطیع از دستگیری مختار صرف نظر کرد(3).
مختار یاران خود را گرد آورده و تصمیم بر قیام در ماه محرم داشت که مردی از قبیله
ص: 214
شام به نام عبدالرحمن بن شریح با برخی از افراد ملاقات کرد و به آنان گفت : مختار در کوفه قصد قیام با ما را دارد و ما مطمئن نیستیم که او فرستاده محمد بن حنفیه است؛ باید برویم و او را از تصمیم مختار مطلع سازیم ، اگر او به ما اجازه داد ، از مختار حمایت می کنیم زیرا چیزی نزد ما ارزشمندتر از سلامت دین ما نمی باشد.
آنان پیشنهاد او را پذیرفتند و عازم مدینه شدند و نزد محمد بن حنفیه رفتند ، عبد الرحمن بن شریح گفت : مختار به کوفه آمده و مدعی است که از طرف شما برای خونخواهی اهل بیت و دفاع از ضعیفان آمده است ، و ما با او بیعت کردیم سپس تصمیم گرفتیم نزد شما آمده و از شما سؤال کنیم اگر ما را امر کنی از او پیروی کنیم.
محمد بن حنفیه گفت: آنچه از مصیبت حسین بر ما وارد شده ، یادآور شدید ، به درستی که مصیبت او در کتاب محکم الهی مقرر گشته و برای او نوشته شده بود و کرامتی بود که خدا به او عطا نمود و با این آزمایش درجات او را بالا برد؛ اما آنچه گفتید که شما را دعوت به خونخواهی برای ما کرده است ، به خدا سوگند من دوست دارم خدا انتقام ما را از دشمنان بگیرد به وسیله هر کس از خلقش که باشد.
اسود بن جراد گوید: ما از نزد محمد بن حنفیه بیرون آمدیم و با یکدیگر گفتیم که محمد بن حنفیه ما را اذن داد، و اگر راضی به این امر نبود ما را امر می کرد که انجام ندهیم(1).
موافقت على بن الحسین (علیه السلام)
ابن نما نقل کرده است که محمد بن حنفیه گفت : برویم نزد فرزند برادرم که او امام من و شما است و نظر او را بخواهیم .
پس خدمت امام سجاد (علیه السلام) رفتند و مطالب خود را شرح دادند و از آن حضرت کسب تکلیف کردند .
امام (علیه السلام) به محمد بن حنفیه فرمود: ای عموی گرامی ! اگر غلام سیاهی برای ما اهل بیت
ص: 215
اظهار تعصب کند و برای نصرت ما قیام نماید ، بر مردم واجب است او را یاری کنند ، من این مطلب را به شما واگذار کردم، هر گونه صلاح میدانید عمل نمایید .
آن گروه سخن آن حضرت را شنیدند و از نزد امام (علیه السلام) بیرون رفته و گفتند : امام زین العابدین (علیه السلام) و محمد بن حنفیه ما را رخصت دادند که از مختار اطاعت کنیم و از یاری و نصرت او خودداری ننماییم .(1)
پس به کوفه رفتند و به مختار گفتند: ما مأموریت داریم که تو را یاری کنیم .
مختار تکبیر گفت و دستور داد که شیعیان را نزد او جمع کنند.
آنان که از مدینه آمده بودند به مردم گفتند : محمد بن حنفیه امر کرد که او را یاری کنیم (2).
گروهی از یاران مختار به او گفتند : اشراف و رؤسای کوفه به همراه عبدالله بن مطيع قصد جنگیدن با تو را دارند ؛ اگر ابراهیم بن مالک اشتر با ما همدست شود، به اذن خدا بر دشمن پیروز می شویم، زیرا او مردی شجاع و دلاور و فرزند مردی بزرگ و از خاندانی اصیل است و دارای قبیله ای است که تعدادشان بسیار و دارای عزت و شوکت هستند.
مختار دستور داد او را دعوت کنند تا با او ملاقات نماید. پس نزد ابراهیم رفتند و به او گفتند : پدرت مالک اشتر از یاران على(علیه السلام) و اهل بیت بوده است.
ابراهیم گفت : من دعوت شما را اجابت می کنم که خونخواهی حسین و اهل بیت را بنمایم . (3)
پس از آن مختار با تعدادی از یارانش نزد ابراهیم رفتند ، ابراهیم مختار را در جای خود نشانید ، مختار نیز نامه محمد بن حنفیه پسر امير المؤمنین (علیه السلام) را به او نشان داد، و ابراهیم نامه را خواند. سپس با مختار بیعت کرد و قبیله خود و کسانی را که در اطاعت او
ص: 216
بودند طلب کرد.
او هر شب نزد مختار می رفت و تا پاسی از شب نزد او می ماند و در تدارک اصلاح امور مربوط به قیام و نهضت بودند تا اینکه رأی آنان بر این امر قرار گرفت که قيام کنند.
مدائنی نقل کرده است که : مختار بن ابی عبید شب چهارشنبه 14 روز مانده به آخر ماه ربيع الآخر سال 66 در کوفه خروج کرد، و مردم با او بر چهار چیز بیعت کردند:
1- کتاب خدا.
2- سنت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)
3- خونخواهی حسین و اهل بیت (علیهم السلام) .
4- دفاع از ضعیفان (1).
به عبد الله بن مطيع والی ابن زبیر بر کوفه خبر دادند که مختار قصد خروج و قیام دارد . او شخصی را به نام ایاس فرستاد تا از این امر جلوگیری کند. ابراهیم بن مالک اشتر با سپاهیان او برخورد کرد و او را به قتل رساند و سرش را نزد مختار آورد.
مختار گفت : خدا تو را بشارت دهد، و انشاء الله این اولین قدم در راه پیروزی می باشد .
مختار دستور داد در کوفه ندا کنند تا یاران و اصحاب او جمع شوند، و برخی شعار « یالثارات الحسين » سر دادند؛ آنگاه مختار سلاح به تن کرد و ابراهیم بن مالک را برای مقابله با نیروهای عبدالله بن مطيع والی کوفه فرستاد.
عبدالله بن مطیع گروه زیادی را برای جلوگیری از ورود آنان به کوفه اعزام کرد و خود خطبه خواند و مردم را ترغیب کرد که برای مقابله با سپاهیان مختار به پا خیزند. اما این
ص: 217
تلاش ها مؤثر واقع نشد و مختار و سپاهیانش وارد شهر کوفه شدند .
عمرو بن حجاج زبیدی با دو هزار سوار سر راه سپاهیان مختار را گرفت و شمر بن ذی الجوشن با دو هزار سوار دیگر برای مقابله با آنان آمدند ، ولی نتوانستند از حرکت ابراهیم بن مالک اشتر به سوی دار الاماره جلوگیری کنند.
ابراهیم به سپاهیانش فرمان داد که به سوی مقصدی که داشتند یعنی محاصرة دار الاماره پیش بروند(1).
ابراهیم همچنان به مقاتله و مبارزه با سپاهیان عبد الله بن مطیع ادامه داد و آنان را تار و مار کرد تا به دار الاماره - که عبدالله بن مطیع در آنجا مستقر بود - رسید و آن را محاصره کرد، و سه روز در محاصره سپاه ابراهیم بن مالک اشتر بود.
عبدالله بن مطيع به بزرگان کوفه که نزد او بودند گفت : چاره چیست؟
شبث بن ربعی گفت: از این گروهی که در قصر با تو هستند کاری ساخته نیست ، و حتی برای خودشان هم نمی توانند کاری کنند، بی جهت خود را به کشتن مده بلکه برای خود وما از مختار امان بگیر .
عبدالله بن مطیع گفت : من این کار را دوست ندارم زیرا تمام حجاز و بصره تحت قدرت عبدالله بن زبیر است و این کار را مناسب نمی دانم.
شبث بن ربعی گفت : پس می توانی مخفیانه از قصر خارج شوی و به خانه کسی که به او اطمینان داری بروی ، سپس به حجاز نزد ابن زبیر بازگردی.
ابن مطیع این پیشنهاد را پذیرفت ، و چون شب شد از دار الاماره مخفیانه خارج شد و به خانه ابو موسی اشعری رفت و در آنجا پنهان شد(2).
ص: 218
هنگامی که عبدالله بن مطیع از دار الاماره خارج گردید ، بقیه کسانی که در آنجا بودند اعم از اشراف و بزرگان کوفه از مختار امان خواستند ، مختار آنان را امان داد.
آنان از قصر بیرون آمده و با مختار بیعت کردند، مختار آنان را مورد تفقد قرار داد و با آنان رفتار مهربانانه ای داشت(1).
چون طرفداران عبدالله بن مطیع از مختار امان نامه گرفته و همان شب از دار الاماره خارج شدند ، مختار وارد قصر گردید .
صبح هنگام به مسجد آمد و بر منبر رفت و خطبه بلیغی را ایراد کرد و مردم را به بیعت با خود دعوت نمود.(2) سپس گفت : سوگند به خدایی که مرا بینا گردانید و دلم را نورانی ساخت ، من خانه هایی را در این شهر به آتش میکشم و قبرهایی را نبش می نمایم تا به وسیله آن دلهایی را شفا بخشم و جبارانی را که ناسپاسی کردند و خیانت نمودند به قتل برسانم، و به زودی علمی را از کوفه به اطراف بلاد عجم و عرب اعزام خواهم کرد.
آنگاه از منبر به زیر آمد و داخل دار الاماره گردید (3).
اشراف کوفه نزد او رفته و با او بیعت کردند که از جمله آنان منذر و فرزندش حسان بودند . هنگامی که از نزد مختار بیرون آمدند ، سعید بن منقذ با جماعتی از شیعه این دو را دیدند که از نزد مختار می آیند. با یکدیگر گفتند: این دو از بزرگان و سران ستمگرانند و باید کشته شوند . سعید آنان را از این کار منع کرد ولی مؤثر واقع نشد، پس بر منذر و پسرش حسان یورش برده و هر دو را به قتل رساندند . هنگامی که این خبر به مختار رسید ناراحت شد زیرا او تلاش می کرد محبت مردم و اشراف را به خود جلب نماید ، از این رو با آنان با نرمی رفتار می نمود.
ص: 219
هنگامی که مختار شنید که عبدالله بن مطيع در خانه ابو موسی اشعری مخفی شده است، سکوت کرد و شب هنگام صد هزار درهم برای او فرستاد و پیغام داد: من از مخفیگاه تو آگاهم و می دانم نداشتن مال تو را از ترک کوفه منع کرده است ( بين مختار و ابن مطیع پیش از این ماجرا رابطه دوستی وجود داشت )(1).
مختار از بیت المال کوفه بازدید کرد و دستور داد به هریک از کسانی که هنگام محاصره قصر با او بودند پانصد درهم بدهند ، و به هر یک از کسانی که پس از آن به او پیوستند دویست درهم .
روزی ابو عمره بالای سر مختار ایستاده بود و مختار با بزرگان و اشراف کوفه مشغول صحبت بود، بعضی از موالی که از اصحاب ابو عمره بودند و برخی دیگر که از غیر عرب بودند به ابو عمره گفتند : مختار را نمی بینی که به ما توجهی نمی کند؟
مختار از او سؤال کرد: به تو چه گفتند؟
ابو عمره گفت: می گویند مختار به موالی توجه ندارد.
مختار گفت : به آنان بگو که این امر بر شما سخت نباشد، شما از من و من از شمایم .
پس مختار سکوتی طولانی کرد و این آیه را تلاوت نمود: (اِنا مِنَ المُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ)(2) «بی شک ما از مجرمان انتقام خواهیم گرفت »
موالی که از غیر عرب بودند سخن مختار را شنیده و به یکدیگر گفتند : بشارت باد شما را که مختار رؤساء و بزرگان این جماعت یعنی ظالمان و قاتلان اهل بیت را خواهد کشت (3) .
ص: 220
هنگامی که مختار قدرت را در کوفه که یکی از مهم ترین مراکز اسلامی آن روز به شمار می رفت - به دست گرفت و در دار الاماره مستقر گردید ، تصمیم بر نصب فرماندهان و اعزام والیان نمود .
عبدالله بن کامل را فرمانده سپاهیان و ابو عمره را امیر پاسداران خود نمود؛ و به عبدالله بن حارث برادر مادری اشتر، امارت ارمینیه را داد؛ و محمد بن عطارد را والی آذربایجان کرد؛ و عبدالله بن سعد را به موصل فرستاد؛ و سعد بن حذیفه را والی حلوان؛ وعمر بن سائب را بر ری و همدان حاکم نمود؛ و عمال و نمایندگان خود را به سایر بلاد و اطراف اعزام کرد، و اگر بین آنان اختلافی روی میداد خودش بین آنان داوری می کرد.
هنگامی که مراجعت او زیاد شد ، شریح قاضی را به این سمت گماشت ، و چون شنید که علی (علیه السلام) او را از قضاوت عزل کرد او را از این سمت کنار گذاشت و به جای او عبدالله بن مالک طائی را منصب قضاوت داد(1).
و برخی نوشته اند : هنگامی که خواست شریح را به قضاوت منصوب کند گروهی از شیعیان نزد او آمدند و گفتند : او همان کسی است که بر علیه حجر بن عدی شهادت داد، و هنگامی که هانی بن عروه در زندان عبيد الله بن زیاد بود وعبيد الله او را مضروب و مجروح کرده بود، شریح به زندان رفت ، هانی از او خواست قبیله اش را از آنچه عبيدالله با او کرده است آگاه سازد، ولی شریح انجام نداد. همچنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) او را از قضاوت عزل نموده بود.
چون شریح این ها را شنید ، تمارض کرد و چنین وانمود کرد که بیمار است و در خانه نشست (2).
ص: 221
پس از نصب والیان در شهرها و به دست گرفتن قدرت ، مختار تصمیم بر انتقام از قاتلان امام حسین (علیه السلام) گرفت، و بر هر کسی که در این امر نقشی داشتند ، دست می یافت او را به قتل می رساند ؛ لذا بعضی کوفه را ترک کرده و فرار نمودند(1).
پس از مرگ معاوية بن یزید مردم شام با تدبیر عبیدالله بن زیاد که از بصره به شام رفته بود، با مروان بن حکم بیعت کردند.
مروان دو سپاه را فراهم آورد: یک سپاه را به فرماندهی حبیش بن دلجه راهی حجاز کرد که با عبدالله بن زبیر جنگ کند؛ و سپاه دیگری را به سرکردگی عبیدالله بن زیاد روانه عراق نمود و به او دستور داد: هنگامی که کوفه را گرفتی سه روز غارت نموده و مال و جان مردم را بر اهل شام مباح کن.
اما عبيد الله بن زیاد نزدیک به یک سال در بلاد جزیره با قیس عیلان و زفر بن حارث که هر دو از طرف عبدالله بن زبیر ولایت داشتند ، می جنگید و نتوانست به کوفه برود(2) .
پیش از این گفتیم که عبيد الله بن زیاد از طرف مروان بن حکم با سپاهی راهی عراق شد، هنگامی که به جزیره رسید به او خبر دادند که مروان بن حکم هلاک شد و نامه ای از عبدالملک دریافت کرد که او بر آنچه پدرش قرار داده بود همچنان باقی بماند.
عبدالرحمن بن سعيد حاکم موصل به مختار نامه ای نوشت و او را از حرکت عبيد الله بن زیاد به طرف موصل آگاه کرد. مختار در پاسخ او نوشت : همچنان در جای خود باش تا
ص: 222
فرمان من به تو برسد.
پس مختار یزید بن انس را با سه هزار نفر سپاهی که خود انتخاب کرده بود برای مقابله با عبيد الله بن زياد فرستاد.
روز عرفه سال 66 هجری سپاهیان عراق با سپاه شام جنگ شدیدی کردند و سپاه شام منهزم گردیده و شکست خوردند و لشکرگاه آنان به تصرف سپاه عراق در آمد و فرمانده سپاه شام کشته شد و سیصد نفر از شامیان اسیر شدند.
یزید بن انس فرمانده سپاه عراق به شدت بیمار بود و با همان حال دستور داد آنان را به قتل رساندند.
یزید بن انس در روز عید قربان بر اثر بیماری جان داد و ورقاء بن عازب را پس از خود به فرماندهی سپاه عراق منصوب نمود؛ او بر بدن یزید نماز گزارد سپس او را دفن کردند(1).
به ورقاء بن عازب خبر دادند که عبيد الله بن زیاد با هشتاد هزار نفر از شام برای پیوستن به سپاهیان شکست خورده حرکت کرده است.
مختار ، ابراهیم بن مالک اشتر را با هفت هزار نفر برای مقابله با آنان روانه کرد. پس از بیرون رفتن ابراهیم بن مالک از کوفه، شبث بن ربعی و محمد بن اشعث و عبدالرحمن بن سعید و شمر اجتماع کردند و بر شورش علیه مختار توافق کردند زیرا اکثر سپاهیان و یاران او به همراه ابراهیم بن مالک از کوفه بیرون رفته بودند.
هنگامی که مختار از توطئه آنها آگاهی یافت ، نامه ای به ابراهیم نوشت و از او خواست که برای مقابله با شورشیان بازگردد . سپس خود با افرادی که در کوفه از یارانش مانده بودند در برابر شورشیان ایستادند و گروهی از آنان را کشته و پانصد نفر را در حالی که
ص: 223
بازوانشان را بسته بودند اسیر کردند.
مختار گفت : آنان را بر من عرضه کنید، و هر کس در کشتن حسين (علیه السلام) شرکت داشته معرفی نمایید . پس دویست و چهل نفر از آنان را که در جنگ با امام حسين(علیه السلام)شرکت داشتند به قتل رسانید ، و گروهی دیگر را یاران مختار بدون اطلاع او به قتل رسانیدند و بقیه را آزاد کردند .
مختار گفت : بقیه مردم در امان هستند مگر کسی که در ریختن خون حسین (علیه السلام)شرکت کرده باشد (1).
هنگامی که مختار مسلط شد و قدرت را در دست گرفت ، ترس کسانی را که در واقعه کربلا شرکت کرده و با امام حسین (علیه السلام) مقاتله نموده بودند فراگرفت ، لذا گروهی از آنان سر به بیابان ها گذاشته و فرار کردند و خبری از آنها به دست نیامد ؛ برخی دیگر از کوفه فرار کرده و نزد عبد الملک بن مروان در شام رفتند ؛ و گروهی از آنان به مکه نزد عبد الله بن زبیر رفته و به او پیوستند . و پیوستن هیچکدام از آنان از روی عقیده و ایمان نبود بلکه از ترس مختار بود که متواری شده بودند (2).
عمرو بن حجاج زبیدی که از فرماندهان سپاه عبيد الله بن زیاد در کربلا بود، هنگامی که شنید مختار تصمیم بر انتقام از قاتلان امام حسین (علیه السلام) دارد، بر مرکب خود سوار شد و مسیر « واقصه» را پیش گرفت و دیگر کسی خبری از او نشنید ؛ و گفته شده است : یاران مختار او را یافتند که از عطش از پای درآمده بود پس سر او را از بدن جدا کردند .
همچنین از جمله کسانی که به دست یاران مختار به هلاکت رسید ، فرات بن زحر بن قیس است (3).
ص: 224
پس از آنکه گروهی از کوفه فرار کردند مختار گفت : این درست نیست و از دین ما به دور است گروهی را که امام حسین (علیه السلام) را کشته اند رها سازیم تا با آسودگی زندگی کنند که در این صورت پیروان بدی برای آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)در دنیا خواهیم بود، در آن هنگام من دروغگو خواهم بود آن طوری که عده ای مرا بر این می نامند ؛ من از خدا استعانت می جویم و خدا را حمد می کنم که مرا شمشیری قرار داد که دشمنان را بزنم و نیزه ای قرار داد که خونخواهی کنم و مرا قرار داد که قیام به حق آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) بنمایم ، و سزاوار است هر کس در کشتن آنان شرکت داشته ، کشته شود؛ و هرکس حق آنان را ادا ننموده ، خوار شود. پس آن افراد را معرفی نمایید تا آنان را تعقیب نموده و از میان برداریم.
و در نقل دیگری آمده است که مختار گفت : خوردن طعام و نوشیدن آب برای ما سزاوار نیست و جایز نباشد تا اینکه زمین را از اینها پاک گردانیم.
پس از آن مردم ، قاتلان امام حسین (علیه السلام)را معرفی می کردند و مختار دستور قتل آنان را میداد ، تا اینکه گروه زیادی را به قتل رساند(1).
مختار گروهی را با ابو عمره که رئیس شرطه خود بود برای دستگیری خولی فرستاد ، آنان خانه خولی را محاصره کردند ، او در دستشویی منزلش پنهان شده بود. ابوعمره دستور داد که خانه او را بازرسی کنند ، زن خولی بیرون آمد، به او گفتند : همسرت کجاست ؟ گفت : نمی دانم ؛ اما با دست خود اشاره کرد به محلی که خولی در آنجا پنهان شده بود؛ پس او را در حالی که چیزی بر سر خود نهاده بود بیرون آوردند.
ابو عمره شخصی را نزد مختار فرستاد و او را از دستگیری خولی مطلع ساخت . مختار نزد آنان آمد و فرمان داد او را به قتل رساندند، آنگاه دستور داد که جسدش را با آتش سوزاندند و بدنش تبدیل به خاکستر شد. همسر او دختر مالک بود و از زمانی که خولی
ص: 225
سر امام حسین (علیه السلام)را آورد با او دشمن شده و نسبت به او کینه داشت(1).
عبدالله بن دباس جماعتی را نام برد که از جمله قاتلان امام حسین (علیه السلام) بودند که از آن جمله عبدالله بن اسید ، مالک بن نسیر و حمل بن مالک بود. مختار به دنبال آنان فرستاد ، پس آنان را دستگیر کرده و شب هنگام نزد مختار آوردند.
مختار به آنان گفت : ای دشمنان خدا ! شما کسانی را کشتید که مأمورید در نماز بر آنان درود بفرستید .
گفتند: ما را به اکراه فرستادند و ما راضی نبودیم، اکنون بر ما متت بگذار.
مختار گفت : چه می شد که شما بر حسين (علیه السلام) منت نهاده او را سیراب می کردید و او را به قتل نمی رساندید ؟
پس مختار به مالک بن نسیر گفت : تو بودی که کلاه حسین را بر گرفتی ؟
عبدالله بن کامل گفت : آری این همان شخص است.
مختار گفت : دست و پای او را قطع کنید و بگذارید به همان حالت بمیرد. سپس آن دو نفر دیگر را نیز به قتل رساندند (2).
سعر حنفی نیز زیاد بن مالک و عمران بن خالد از قاتلان امام حسین (علیه السلام) را معرفی کرده بود، پس مختار عبد الله بن کامل را به سوی آنان فرستاد و آنان را دستگیر کردند.
گروهی از اصحاب مختار را «دبابه » می گفتند ، مختار آنان را برای دستگیری عبدالرحمن بن ابی خشکاره و عبدالرحمن بن قیس و گروه دیگر فرستاد، آنان نامبردگان را دستگیر کرده و نزد مختار آوردند ، مختار به آنان گفت : ای قاتلان صالحان و سید جوانان اهل بهشت! آیا نمی بینید خدا امروز انتقام غارت نمودن اموال حسين (علیه السلام) را از شما می گیرد؟
سپس آنان را به بازار برده و به قتل رساندند(3).
ص: 226
همان گونه که قبلا ذکر شد پس از آنکه شورش در کوفه توسط مختار و یارانش سرکوب شد اشراف و بزرگان از ترس جان خود از کوفه گریختند، از جمله فراریان شمر بن ذی الجوشن بود.
مختار غلام خود زربی را به دنبال او فرستاد ، اما شمر با گروهی از همدستانش بر غلام مختار حمله کرده او را از پای درآورند ، سپس از آنجا حرکت کرده به قریه ای به نام «کلتانيه » کنار رودخانه فرود آمد و شخصی را از آن قریه طلب کرد تا نامه او را نزد مصعب بن زبیر ببرد؛ آن شخص نامه را آورد و به ابو عمره که از یاران مختار و پس از زربی مأمور به هلاکت رساندن شمر بود - داد.
همدستان شمر به او گفتند : از این قریه برویم؛ او نپذیرفت . در این هنگام ابو عمره با گروهی سوار بر اسب از راه رسیدند و تکبیر گفتند و خانه هایی را که شمر در آنجا بود محاصره نمودند ، یاران شمر فرار کرده و اسب های خود را به جا گذاشتند .
شمر در حالی که بردی بر تن داشت و مبتلا به پیسی بود بیرون آمد و با نیزه بر یاران مختار حمله کرد، ناگهان صدای تکبیر از یاران مختار بلند شد و گوینده می گفت : خبيث کشته شد و ابن ابی الكنود او را به قتل رسانید . سپس بدن او را نزد سگها انداخته و سگ ها او را خوردند(1).
سنان بن انس جنایات بسیاری در واقعه کربلا مرتکب شده بود از آن جمله هنگامی که امام حسین (علیه السلام) روی زمین افتاده بود، سنان استخوان بالای سینه آن حضرت را شکسته و سینه آن بزرگوار را با نیزه سوراخ نموده و تیری به گلوی مبارک آن حضرت زده بود(2).
ص: 227
او نیز مانند گروهی دیگر از مجرمین از کوفه گریخت تا به بصره رفته و به مصعب بپیوندد.
مختار از این جریان به شدت ناراحت شد و افسوس خورد، اما جاسوسان خود را به نواحی بصره فرستاد و سفارش کرد که کوشش کنند تا از او خبری به دست آورند؛ به مختار خبر رسید که سنان بن انس متوجه قادسیه شده است.
مختار خوشحال شد و گروهی را برای دستگیری او روانه نمود، پس او را بین « عذيب » و « قادسیه » پیدا کرده و دستگیر نمودند و نزد مختار آوردند .
او فرمان داد ابتدا تمام انگشتان او را یکی پس از دیگری قطع نموده و سپس دست و پای او را جدا کردند ، آنگاه دیگی از روغن زیتون جوش آورده سنان بن انس را در آن انداختند (1).
منهال بن عمرو گوید: پس از مراجعت از مکه بر حضرت علی بن الحسين (علیه السلام) وارد شدم ؛ ایشان به من فرمود: حرمله در چه حالی است ؟
گفتم : هنگامی که از کوفه بیرون می آمدم زنده بود.
امام سجاد (علیه السلام) دستان خود را به سوی آسمان بلند کرد و آنگاه فرمود: خدایا ! حرارت آهن و آتش را به او بچشان.
هنگامی که از نزد امام (علیه السلام) به کوفه آمدم ، مختار بن ابی عبیده قیام کرده بود و از قبل با من دوست بود. چون نزد او رفتم از من سؤال کرد: کجا بودی؟
گفتم: از مکه آمده ام .
پس با یکدیگر حرکت کردیم تا به کنار کوفه رسیدیم ، در آنجا مختار توقف کرد گویا در انتظار کسی بود، دیری نگذشت گروهی با عجله نزد او آمده و گفتند: ای امیر! تو را
ص: 228
بشارت می دهیم که حرمله دستگیر شد ؛ پس دیدم حرمله را آوردند ، مختار دستور داد دستها و پاهای او را قطع کردند، پس از آن او را در آتش سوزاندند .
منهال گوید: پس از مشاهده این جریان فرمایش حضرت سجاد (علیه السلام) به خاطرم آمد ، بی اختیار گفتم : سبحان الله !
مختار گفت : چرا تسبیح میگویی؟
گفتم : در بازگشت از مکه خدمت علی بن الحسين (علیه السلام) رسیدم، آن حضرت از حرمله پرسش کرد، من عرض کردم: او زنده است. آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت : خدایا ! حرارت آهن و آتش را به او بچشان ، اکنون که دیدم دعای آن حضرت به دست تو مستجاب گردید این جمله بر زبان من جاری شد.
مختار گفت : به راستی این جمله را از علی بن الحسين (علیه السلام)شنیدی ؟
گفتم : آری.
منهال گوید : دیدم مختار از مرکبش پیاده شد و دو رکعت نماز گزارد و سجده طولانی کرد و سپس برخاست و سوار شد، وقتی مقابل منزل من رسیدیم گفتم : اگر امیر موافق باشد مرا افتخار دهید و غذا را در خانه من تناول کنید .
مختار گفت: تو مرا خبر دادی که علی بن الحسين (علیه السلام)دعایی کرده که به دست من مستجاب شد ؛ امروز من به شکرانه این توفیق روزه ام .
منهال گوید: به او گفتم : خداوند به تو توفیفی نیکو عطا کرد(1).
حرمله همان کسی است که فرزند شیرخوار امام حسین (علیه السلام) را در آغوش آن حضرت با تیر به قتل رساند (2) ، وعبد الله بن حسن را در دامان امام (علیه السلام) با تیر شهید کرد(3)، و سر امام (علیه السلام) را نیز حمل می کرد (4).
ص: 229
مختار گروهی را برای دستگیری او روانه کرد، آنان او را دستگیر و نزد مختار آوردند . بستگان او کسی را برای شفاعت نزد مختار فرستادند ؛ در آن هنگام عبدالله بن کامل وارد شد و به مختار گفت : او را کشتند(1).
و او همان کسی است که به امام حسين (علیه السلام) تیر زد(2) و لباس و اسلحه حضرت عباس (علیه السلام) را به غارت برد و دست آن حضرت را از بدن جدا کرد(3).
او کسی است که علی بن الحسين (علیه السلام) ( علی اکبر ) را شهید نمود.
مختار کسانی را فرستاد خانه او را محاصره کردند ، او بر اسب خود سوار شد در حالی که نیزه ای در دست داشت ، یکی از یاران مختار بر او حمله نمود و دستش را معیوب کرد؛ او سپس گریخت و به مصعب بن زبیر پیوست.
او همان کسی است که می گفت : من به جوانی تیری پرتاب کردم که دست بر پیشانی اش گذاشته بود و آن نیزه دستش را به پیشانی اش دوخت و نتوانست دست خود را جدا کند، و از آن جوان شنیدم که می گفت : خدایا ! اینان ما را کم شمردند و خوار کردند پس آنان را بکش همان گونه که ما را کشتند . پس تیر دیگری به آن جوان زدم و نزد او آمدم که تیرم را از پیشانی اش به در آورم ، دیدم از دنیا رفته است؛ تیر را بیرون آوردم ولی پیکان آن در پیشانی اش ماند. و آن جوان عبد الله بن مسلم بن عقیل بود.
مختار گروهی را برای دستگیری او روانه کرد. خانه او را محاصره کردند، از منزل
ص: 230
خارج شد، پس بر او حمله کرده و تیربارانش نموده و او را سنگ زدند تا بر زمین افتاد ، هنوز نیمه جانی داشت که او را در آتش سوزاندند(1).
او همان کسی است که نیزه بر پهلوی امام حسین (علیه السلام) زد که آن حضرت از اسب به زمین افتاد. به سبب این کار یاران مختار او را دستگیر کرده و نزد مختار آوردند (2).
هنگامی که عبدالله بن حسن نزد امام (علیه السلام) بود به آن حضرت حمله کرد و آن کودک دست خود را سپر قرار داد و گفت : می خواهی عمویم را به قتل برسانی ؟ ابحر بن کعب شمشیر را فرود آورد و دست عبدالله جدا شد(3).
و از آن جمله ابو ایوب غنوی بود که با خدنگی حلق شریف امام (علیه السلام) را مجروح کرد، و نصر بن خرشه و عمرو بن خلیفه که آن حضرت را زخمی کردند، و عبدالله وعبد الرحمن و عثمان بن خالد و بشر بن سوط که عبدالرحمن بن عقیل را شهید کردند.
همه این ها را نزد مختار آوردند ؛ مختار دستور داد آنان را کشته و اجسادشان را با آتش سوزاندند (4) .
این شخص همان کسی است که انگشت مبارک امام حسین (علیه السلام) را قطع کرد و انگشترش را برداشت .
ص: 231
او را دستگیر و نزد مختار آوردند ، مختار دستور داد دست و پاهای او را قطع کرده و رهایش نمودند تا به هلاکت رسید(1).
او را شبانه دستگیر کرده نزد مختار آوردند .
او خود می گفت : من در واقعه کربلا با نیزه بر اصحاب حسین (علیه السلام) يورش برده و آنان را مجروح ساختم ولی کسی از آنان را به قتل نرساندم .
مختار دستور داد آنقدر با نیزه بر پیکر او زدند تا جان داد.
مختار همچنین به دنبال عبد الله بن عقبه فرستاد که غلامی را به قتل رسانده بود. وقتی به خانه او رفتند، فرار کرده بود، پس خانه او را خراب کردند. .
به دنبال شخص دیگری نیز به نام عبدالله بن عروه رفتند . او می گفت : دوازده تیر به سوی یاران امام حسین (علیه السلام) پرتاب کردم. او نیز فرار کرده و به مصعب پیوسته بود؛ پس خانه او را نیز خراب کردند.
مختار به سوی محمد بن اشعث نیز فرستاد که در قریه ای در کنار قادسیه رفته بود، اما او نیز فرار کرده و به مصعب بن زبیر ملحق شده بود. مختار دستور داد خانه او را هم خراب کردند و خانه حجر بن کندی را که زیاد بن ابیه آن را تخریب کرده بود، بازسازی کردند(2) .
عبدالله بن جعدة بن هبيره نزد مختار دارای موقعیت خاصی بود و مختار او را به جهت قرابت و نسبتی که با امیر المؤمنين (علیه السلام) داشت ، گرامی می داشت.
عمر بن سعد نزد عبد الله بن جعده آمد و از او خواست که برایش از مختار امان نامه
ص: 232
بگیرد؛ او وساطت کرد و مختار امان نامه ای برای او نوشت بدین مضمون که: تو در امان هستی تا زمانی که اطاعت کنی و در خانه و شهر خویش نزد اهل خود بمانی و حادثه ای را به وجود نیاوری.
پس از این امان نامه کسی متعرض او نمی شد، روزی مختار به یارانش گفت: فردا مردی را خواهم کشت که قدمهایی بزرگ دارد و چشمانش در گودی فرو رفته و ابروهایش به هم پیوسته است و کشته شدن او مؤمنین و ملائکه مقربین را شاد گرداند.
هيثم بن اسود نخعی نزد مختار بود و از نشانه ها منظور مختار را فهمید . به خانه رفت و کسی را نزد عمر بن سعد فرستاد و او را از تصمیم مختار آگاه کرد.
عمر بن سعد شب هنگام از منزل بیرون رفت و به غلامش گفت : حدس می زنم که مختار قصد کشتن مرا دارد.
غلام عمر بن سعد به او گفت : مگر مختار تو را امان نداده و با تو شرط نکرده که حادثه ای از تو سر نزند، چه حادثه ای بالاتر از اینکه تو خانه و اهل خود را رها کرده و به اینجا آمده ای ؟ هم اکنون بازگرد تا بهانه ای برای نقض امان نامه به دست مختار ندهی.
عمر بن سعد بازگشت ، اما خبر رفتن او را به مختار دادند ، مختار گفت : بر گردن او زنجیر و سلسله ای است که او را دوباره بازگرداند .
صبح روز بعد مختار ابو عمره را فرستاد و فرمان داد که عمر بن سعد را بیاورد. ابو عمره رفت و به او گفت : امیر را اجابت کن.
عمر بن سعد برخاست ولی به جهت اضطرابی که داشت پا روی لباس خود گذاشت و لغزید، ابو عمره با شمشیر بر او حمله کرد و او را به قتل رساند و سر او را در دامن قبایش گذارد و نزد مختار آورد.
حفص پسر عمر بن سعد نزد مختار بود، مختار به او گفت : این سر را می شناسی؟
حفص گفت : آری، و هیچ خیری در زندگی بعد از او نیست.
مختار گفت : راست گفتی ، تو نیز بعد از او زنده نخواهی بود.
پس دستور داد که : حفص را هم به ابو حفص ملحق کنید . بنا بر این پسر عمر بن سعد را
ص: 233
نیز به قتل رساندند.
مختار گفت : عمر بن سعد را در عوض حسين (عليه السلام) وحفص را در عوض علی بن الحسین (عليه السلام) کشتم، ولی این دو هرگز قابل مقایسه با آن دو نیستند ؛ به خدا سوگند اگر من سه چهارم قریش را به قتل رسانم برابر ارزش انگشتی از انگشتان حسين (عليه السلام) نخواهد داشت (1).
هنگامی که مختار کسانی را که در کشتن امام حسین (عليه السلام) شرکت کرده بودند به سزای اعمالشان رساند ، ابراهيم بن مالک را هشت روز مانده به آخر ذیحجه سال 66 به سوی شام برای جنگ با عبيد الله بن زیاد روانه کرد و به او توصیه نمود:
1- از خدا ر آشکار و نهان بترس.
2- در رفتن به سوی دشمن عجله کن.
3- هنگامی که دشمن را ملاقات کردی به او مهلت مده و در حمله کردن به دشمن شتاب کن.
عبيد الله بن زیاد از شام با سپاه عظیمی وارد موصل گردید و دو سپاه در کنار نهر خازر موصل برابر هم قرار گرفتند .
ابراهیم سپاه خود را منظم و آماده نمود و به سپاهیان خود گفت: ای انصار دین و پیروان حق ! این عبیدالله بن مرجانه قاتل حسین بن علی (عليه السلام) فرزند فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می باشد که هم اکنون پیش روی شما است و من این امید را داشتم که روزی ما و او در برابر هم قرار گرفته تا خون او به دست شما ریخته شود. آنگاه به میمنه و میسر؛ سپاه رفت و آنها را بر جهاد ترغیب نمود(2).
ص: 234
حصین بن نمیر که امیر بر میمنه سپاه شام بود با یارانش بر میسر، سپاه عراق حمله ور شد و فرمانده آن که علی بن مالک بود مقاومت کرد تا کشته شد، پس علم را قرة بن على برداشت ، او نیز با گروهی کشته شدند ، سپس علم را عبدالله بن ورقاء که برادر زاده حبشی بن جناده از جمله اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بود برداشت و فریاد برآورد:ای سپاه خدا ! به نزد من آیید ، این امیر شما ابراهيم بن مالک است.
پس بیشتر سپاه بازگشتند و دیدند ابراهیم سر خود را برهنه کرده و فریاد می زند: من فرزند اشترم ای سپاهیان خدا.
پس میمنه سپاه عراق بر میسر؛ سپاه شام حمله کرد و جنگ شدیدی کردند، ابراهیم فرمان داد بر قلب سپاه حمله کنند، پس سپاه عراق بر قلب سپاه شام حمله ور شد و تعداد زیادی از آنها را کشتند و از سپاه عراق هم نیز تعداد زیادی کشته شدند و سپاه شام پا به فرار گذاشته و شکست خوردند.
ابراهیم گفت : من مردی را کشتم که به تنهایی زیر علمی بود در کنار نهر خازر ، من از او بوی مشک استشمام کردم و او را به دو نیمه نمودم.
پس جستجو کردند و او را یافتند ، دیدند عبيد الله بن زیاد است که با شمشیر ابراهیم به دو نیم شده است ؛ پس سرش را جدا کرده و بدنش را سوزاندند. (1)
شخصی از سپاه مختار به نام شریک بن جدیر به حصین بن نمیر - که از فرماندهان بزرگ شام بود - حمله کرد و گمان داشت که او عبيد الله بن زیاد است ، پس دست به گریبان شدند ؛ شریک فریاد برآورد و گفت : این ناکس را به قتل رسانید .
سپاه مختار بر او یورش برده و او را کشتند ، سپس معلوم شد که او حصین بن نمیر بوده
ص: 235
است .
شرحبيل بن ذي الكلاع نیز یکی دیگر از فرماندهان سپاه شام بود که در این جنگ کشته شد.
چون سپاهیان شام رو به فرار گذاشتند ، سپاه ابراهیم بن مالک آنان را تعقیب کردند و بسیاری از نیروهای سپاه شام که خود را به رودخانه انداختند تا بتوانند فرار کنند در آب رودخانه غرق شدند، به حدی که تعداد غرق شدگان بیش از کشته شدگان بود، و سپاه مختار غنایم زیادی از شامیان به دست آوردند(1).
پس از پایان یافتن جنگ ، ابراهيم بن مالک به سوی موصل رفت و آنجا را تصرف کرد و نمایندگان خود را به بلاد اطراف آنجا فرستاد و عبدالرحمن بن عبدالله برادر زاده خود را به «نصيبين » فرستاد و «سنجار » و « دارا » و اطراف آنجا از اراضی جزیره را تصرف نمود.
مختار به یاران خود مژده پیروزی ابراهیم را می داد و می گفت : به زودی خبر فتح از جانب ابراهيم بن مالک و شکست سپاه شام به شما خواهد رسید . سپس از کوفه به طرف مدائن رفت. در آنجا خطبه خواند و مردم را به استقامت و خونخواهی اهل بیت دعوت کرد که در آن هنگام مژده پیروزی سپاهیانش و کشته شدن عبيد الله بن زیاد به او رسید .
مختار به کوفه بازگشت و ابراهیم در موصل توقف کرد و سر عبیدالله بن زیاد را با سرهای دیگری از فرماندهان شام نزد مختار فرستاد . (2)
ص: 236
هنگامی که سر عبیدالله بن زیاد را در دار الاماره نهادند ، ماری باریک ظاهر شد و در میان سرها رفت تا وارد دهان عبیدالله بن زیاد شد سپس از بینی او خارج گردید، و این را چندین بار تکرار کرد(1).
یکی از نگهبانان ابن زیاد گفته است: هنگامی که امام حسین (عليه السلام) کشته شد و سر آن حضرت را به دار الاماره آوردند، ناگهان آتشی به طرف صورت عبیدالله بن زیاد زبانه کشید، او با آستین خود صورتش را حفظ می کرد و از من خواست این رویداد را برای کسی نقل نکنم (2).
همچنین مادر او مرجانه به عبیدالله گفت : ای خبیث ! فرزند رسول خدا را کشتی ؟!
هرگز بهشت را نخواهی دید .
هنگامی که ابراهیم بن مالک سر عبیدالله بن زیاد را نزد مختار فرستاد، او سر عبید الله و حصین بن نمیر و عده ای دیگر را با سی هزار دینار برای محمد بن حنفیه فرستاد و نامهای برای او ارسال کرد که در آن آمده بود:
یاران و شیعیان شما را به سوی دشمن شما عبیدالله بن زياد فرستادم تا انتقام خون برادرت حسین (عليه السلام) را بستانند. آنها در نزدیکی «نصيبين» با او و سپاه شام روبرو گردیده و خدا او را مغلوب شیعیان کرده و کشته شد، و خدا را حمد
میکنم که انتقام شما را گرفت و ستمکاران را هلاک کرد.
هنگامی که محمد بن حنفیه سر عبیدالله را دید به سجده رفت و خدا را شکر نمود.
آنگاه سر عبیدالله بن زیاد را خدمت علی بن الحسين (عليه السلام) فرستاد در حالی که آن حضرت مشغول غذا خوردن بود.
ص: 237
امام (عليه السلام)سجدۂ شکر کرد و فرمود: خدا را حمد می کنم که انتقام ما را گرفت ، خداوند مختار را جزای خیر دهد ؛ مرا بر عبیدالله بن زیاد وارد کردند در حالی که او غذا می خورد، از خدا خواستم که مرا نمیراند تا آنکه سر ابن زیاد را در کنار سفره ام بینم.
پس محمد بن حنفیه پول هایی را که مختار فرستاده بود میان بستگان و شیعیان در مکه و مدینه تقسیم کرد(1).
یعقوبی نقل کرده است که : مختار سر عبیدالله بن زیاد را توسط مردی از نزدیکان خود به مدینه فرستاد و به او گفت : در منزل على بن الحسين (عليه السلام) توقف می کنی ، هنگامی که دیدی درها باز شد و مردم داخل شدند ، وقتی که برای آن حضرت غذا حاضر کردند وارد شو. آن شخص همان گونه که مختار گفته بود، انجام داد ؛ و در خانه های بنی هاشم هیچ زنی نماند مگر اینکه فریاد بر آورد؛ آن فرستاده داخل شد و سر را مقابل على بن الحسين (عليه السلام) نهاد، آن حضرت گفت : خدا او را از رحمت خود دور و به آتش برد!
و گفته شده است : از روزی که امام حسین (عليه السلام) شهید شد کسی خنده را بر چهره علی بن الحسين (عليه السلام) ندید مگر آن روزی که سر عبیدالله بن زیاد را نزد او آوردند (2).
و روایت شده است که : مختار 18 هزار نفر از کسانی را در جنگ با امام حسین (عليه السلام) شرکت داشتند در ایام ولایت خود به قتل رساند ، و مدت زمامداری او 18 ماه بود از ماه ربیع الاول سال 66 تا نیمه ماه رمضان سال 67، و عمر مختار 67 سال بود(3).
هنگامی که عده ای از اشراف کوفه بعد از واقعه سَبيع (4) فرار کردند ، گروهی از آنان نزد
ص: 238
مصعب بن زبیر که از طرف برادرش عبد الله بن زبیر امیر عراق بود- رفتند و او را ترغیب کردند که با مختار بجنگد.
چون این خبر به مختار رسید با سپاهیانش بیرون آمد، پس دو سپاه در «المذار » با یکدیگر روبرو شدند ؛ مختار پس از مدتی جنگیدن کشته شد.
آنگاه مصعب به دنبال دو همسر مختار فرستاد، چون آنان را آوردند از یکی از آن دو که ام ثابت دختر سمرة بن جندب بود سؤال کرد: نظر تو در باره مختار چیست ؟ ام ثابت گفت : هرچه تو می گویی.
مصعب دستور داد او را آزاد کردند.
همسر دوم او عمره دختر نعمان بن بشیر انصاری بود، از او سؤال کرد: در باره مختار چه می گویی ؟ او گفت : خدا مختار را رحمت کند ، او بنده صالح خدا بود.
پس او را زندان نمودند. سپس مصعب به برادرش عبدالله بن زبیر نامه نوشت که این زن در باره مختار معتقد است که او پیامبر است ؛ عبدالله بن زبیر دستور داد تا او را به قتل برسانند. مصعب فرمان داد او را بین کوفه و حیره کشتند(1).
هنگامی که مختار کشته شد کسانی که در قصر بودند، امان خواستند ، مصعب از دادن امان امتناع کرد مگر اینکه بر حکم او گردن نهند.
پس هفتصد نفر از اعراب را کشت و از عجم نیز به همین تعداد به قتل رساند، و گفته شده است عدد کشته ها به شش هزار نفر رسید (2).
ابن قتیبه نقل کرده است که : مصعب اصحاب مختار را کشت و هشت هزار نفر از آنان را گردن زد، او در سال 71 به حج رفت و نزد برادرش عبدالله رفت و گفت : این افراد که با من آمده اند از اشراف و رؤسای قبایل عراق هستند.
عبدالله بن زبیر گفت : بردگان عراق را نزد من آوردی و درخواست می کنی به آنان
ص: 239
چیزی بدهم ؟! هرگز به آنان چیزی نخواهم داد.
اهل عراق از عبدالله مأیوس شده و بازگشتند و تصمیم بر خلع او گرفتند. سپس برای عبدالملک نامه نوشتند که : به سوی ما بیا که عبدالله را خلع کردیم(1).
هنگامی که مصعب بن زبیر به مکه رفت با عبدالله بن عمر نیز ملاقات کرد و بر او سلام کرد و گفت : من مصعب بن زبیر هستم.
عبدالله بن عمر به او گفت: تو بودی که هفت هزار نفر از اهل قبله را در یک صبح به قتل رساندی ؟ هر چه خواهی زندگی کن.
مصعب گفت : اینها همه کافر و ساحر بودند.
عبد الله بن عمر گفت: به خدا سوگند اگر به تعداد اینها از گوسفندان پدرت کشته بودی، باز هم اسراف بود(2).
ص: 240
.قیام ابن زبیر(1)
عبدالملک بن نوفل گوید: هنگامی که امام حسین (علیه السلام) کشته شد ، ابن زبیر در میان مردم مکه سخنانی گفت و در آن از حسین (علیه السلام) به نیکی یاد کرد و کشته شدن او را بزرگ شمرد و مردم کوفه را مورد انتقاد قرار داد و اهل عراق را نکوهش کرد. او پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت :
مردم عراق به جز اندکی از آنان فاجر و خیانت کار می باشند؛ و مردم کوفه در میان مردم عراق از همه بدترند، آنان حسين (علیه السلام) را دعوت کرده تا او را یاری کنند و ولی امر خود قرار دهند، اما هنگامی که او به عراق رفت بر او يورش برده و به او گفتند: یا تسلیم ما میشوی تا تو را به سوی ابن زیاد بفرستیم و او در باره تو تصمیم بگیرد، و یا اینکه با تو جنگ میکنیم. پس به خدا سوگند حسین (علیه السلام) دید که تعداد یارانش در برابر سپاه کوفه اندک است و خداوند کسی را بر غیب آگاه ننمود که او کشته می شود ولی حسین مرگ توأم با کرامت را بر زندگی پست برگزید، پس خدا حسين (علیه السلام) را رحمت کند و قاتل او را خوار نماید . آیا پس از حسین طلا می شود به این گروه مطمئن شد و سخن آنان را تصدیق کرد و پیمان و عهد آنان را پذیرفت ؟ نه، من آنان را دارای صلاحیت نمی بینم .
ص: 241
به خدا سوگند بدانید که اینان حسین (علیه السلام) را کشتند در حالی که او شب ها قيامی طولانی به عبادت داشت و اکثر روزها را روزه می گرفت و او به این منصب و مقام از آنها سزاوارتر و در دیانت و فضل بر آنها مقدم بود. او هرگز قرآن را به غناء، وگریه از خوف و خشیت الهی را به لهو و نوازندگی تبدیل نکرد، و روزه داری را با شراب و خوردن نوشیدنی های حرام عوض نکرد، و مجالس ذکر و یاد خدا را با رفتن برای شکار و خوشگذرانی معامله ننمود.
منظور او از این سخنان، یزید بود، سپس او را مورد نکوهش قرار داد و گفت : اینان که با حسین (علیه السلام) چنین کردند بزودی نتیجه اعمال خود را خواهند دید.
گروهی از هواداران او به پاخاستند و گفتند : بیعت خود را علنی کن زیرا پس از حسین (علیه السلام) کسی در امر خلافت با تو منازعه نخواهد کرد؛ و او پیش از آن به طور پنهانی از مردم بیعت می گرفت و خود را « عائذ البيت » یعنی کسی که به خانه خدا پناه آورده است قلمداد می نمود و به مردم می گفت : شتاب نکنید .
.عمرو بن سعید بن عاص (1)
عمرو بن سعید در آن هنگام از طرف یزید والی مکه بود و ابن زبیر و یاران او را تحمل
ص: 242
می کرد و با آنان مدارا می نمود، پس زمانی که به یزید خبر رسید که ابن زبیر گروهی را در مکه جمع کرده است ، عهد کرد که او را در زنجیری از نقره در بند کند، لذا زنجیری از نقره به مکه فرستاد ، پیک یزید با آن زنجیر به مدینه گذر کرد و با مروان بن حکم در مدینه ملاقات نمود، به او از آنچه یزید دستور داده و زنجیری که با خود آورده بود خبر داد و از آنجا به مکه آمد.
آن پیک نزد ابن زبیر آمد و او را از ملاقات با مروان و از آن مأموریتی که از طرف یزید داشت ، باخبر کرد.
مروان دو فرزند خود را که یکی از آنان عبد العزيز بود همراه پیک یزید که شخصی به نام ابن عطاء بود، فرستاد و به آنان گفت : هنگامی که فرستادگان یزید پیام او را به ابن زبیر رساندند ، شما با شعر به او اعتراض کنید .
هنگامی که فرستادگان یزید به مکه آمدند و مأموریت خود را به ابن زبیر ابلاغ نمودند ، عبدالعزيز آنچه را مروان گفته بود ، انجام داد.
ابن زبیر به او گفت : به پدرتان بگویید که من هرگز در برابر غیر حق تسلیم نخواهم شد . و فرستادگان یزید را هم نپذیرفت (1).
عمرو بن سعید در مکه به شدت مراقب اوضاع بود، چون دید مردم به ابن زبیر روی آورده و متمایل شده اند و گمان می کرد که ممکن است در آینده قدرت از آن او باشد ، کسی را نزد عبدالله بن عمرو بن عاص که از جمله اصحاب پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)بود فرستاد و او را احضار کرد. او پیش از آن با پدرش عمرو بن عاص در مصر بود و کتاب های دانیال را خوانده و قریش او را عالم به حساب می آوردند.
عمرو بن سعید به او گفت: مرا خبر ده که آیا این مرد ( ابن زبیر ) به آنچه که در پی آن است
ص: 243
می رسد و قدرت به او منتقل می شود ؟ و نیز مرا خبر ده که پایان امر یزید چه خواهد شد؟
عبیدالله بن عمرو بن عاص گفت: صاحب تو (یعنی یزید ) یکی از ملوک و سلاطینی است که در همین منصب سلطنت می ماند تا بمیرد.
این خبر باعث شد که عمرو بن سعید با ابن زبیر با شدت بیشتری برخورد کند(1).
هنگامی که ابن زبیر فرستادگان یزید را نپذیرفت و آنان به شام بازگشتند ، ولید بن عتبه و گروهی از بنی امیه به یزید گفتند : اگر عمرو بن سعید بخواهد ، می تواند ابن زبیر را دستگیر کرده و نزد تو بفرستد. از این رو یزید عمرو بن سعید را عزل کرد و به جای او وليد بن عتبه را والی حجاز نمود.
ولید به حجاز رفت و غلامان و خادمان عمرو بن سعید را دستگیر و زندانی کرد، عمرو بن سعید در باره آنان با ولید صحبت کرد، او نپذیرفت که آنان را آزاد نماید.
عمرو بن سعید از مدینه حرکت کرد و از بین راه عده ای را به همراه تعدادی شتر فرستاد که در زندان را شکسته و غلامان او را بیرون آوردند سپس به او پیوستند .
عمرو بن سعید به شام نزد یزید رفت و او را از برخوردش با ابن زبیر آگاه کرد؛ یزیدعذر او را نپذیرفت (2).
.نجدة بن عامر(3)
وقتی ولید بن عتبه به حجاز آمد به دنبال فرصت بود تا ابن زبیر را بفریبد ؛ اما میسر
ص: 244
نگشت؛ و از طرفی دیگر هنگامی که امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید ، نجدة بن عامر در يمامه قیام کرد و ابن زبیر هم در حجاز با یارانش به پا خاسته بود.
چون موسم حج فرا رسید ولید بن عتبه که امارت حج را عهده دار بود از مواقف بازگشت و مردم با او برگشتند ، اما ابن زبیر با هوادارانش و نجدة بن عامر با اصحابش که به حج آمده بودند، توقف کردند ، سپس خودشان جداگانه بازگشتند (1).
نجدة بن عامر هنگام موسم چند بار نزد ابن زبیر رفت و آمد می کرد و با او ملاقات می نمود، به گونه ای که اکثر مردم گمان کردند که او با این زبیر بیعت خواهد کرد.
سپس ابن زبیر با ترفندی در امر ولید بن عتبه وارد شد و به یزید نامه نوشت که : تو مردی را نزد ما فرستادی که راه رشد و صلاح را نمی داند و به موعظه حکیمان گوش فرا نمی دهد ، اگر مردی را اعزام کنی که اخلاق نرمی داشته باشد من امیدوارم که امور آسان شود و آن تنش و اختلافی که به وجود آمده پایان پذیرد.
لذا يزيد ولید بن عتبه را عزل کرد و به جای او پسر عموی خود عثمان بن محمد بن ابی سفیان را که جوانی مغرور و بی تجربه بود به حجاز اعزام کرد(2).
مردم مدینه یزید بن معاویه را از خلافت خلع کردند و عامل او عثمان بن محمد بن ابی سفیان را از مدينه اخراج کردند.
یزید نامه ای به ابن زیاد نوشت و به او امر کرد که با ابن زبیر بجنگد.
ابن زیاد گفت : من هرگز برای یزید فاسق این دو را جمع نمی کنم ، هم پسر دختر رسول
ص: 245
خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)را به قتل رسانم، و هم برای جنگ به خانه خدا روم(1).
یزید مسلم بن عقبه را فراخواند و به او گفت : از راه مدینه به سوی ابن زبیر می روی، اگر مردم مدینه مانع شدند با آنها جنگ کرده و بر هرکس دست یافتی او را به قتل برسان و سه روز شهر را غارت کن ، سپس به سوی مکه برای مقاتله با ابن زبیر حرکت کن (2).
مسلم بن عقبه پس از قتل عام اهل مدینه و غارت نمودن اموالشان با سپاهیان خود عازم مکه گردید که با ابن زبیر بجنگد، او روح بن زنباع را در مدینه به جای خود قرار داد .
هنگامی که مسلم بن عقبه به « مشل» رسید از رفتن بازماند ، و حصین بن نمیر را طلب کرد و به او گفت : اگر من اختيار داشتم ، به تو فرماندهی سپاه را نمی دادم ولی یزید به تو این ولایت را داده است؛ به تو چهار توصیه می کنم:
1- در رفتن شتاب و عجله کن.
2- در حمله و جنگ با عجله و سرعت اقدام کن .
3 - اخبار را تا می توانی پنهان نگه دار.
4- به قریش اختیار و قدرت مده . سپس مسلم بن عقبه به هلاکت رسید و در آنجا مدفون شد(3).
پس از رفتن سپاهیان شام ، کنیز یزید بن عبدالله بن زمعه (که مسلم بن عقبه مولای او را به قتل رسانیده بود) آمد و قبر مسلم بن عقبه را شکافت و جسد او را سوزانده و کفن او را
ص: 246
پاره نمود و بر درختی آویخت ، و هر که از آنجا عبور می کرد بر او سنگ می زد(1).
حصین بن نمیر پس از هلاکت مسلم بن عقبه حرکت کرد، چهار روز از محرم سال 64 مانده بود که به مکه رسید .
مردم مکه و اهل حجاز با عبدالله بن زبیر بیعت کرده و نزد او گرد آمده بودند و کسانی که از اهل مدینه متواری شده بودند به مکه آمده و به ابن زبیر پیوستند .
نجدة بن عامر حنفی هم که از جمله خوارج بود نیز از خانه ممانعت می نمود.
چون ابن زبیر برای جنگ و مقاتله با اهل شام بیرون آمد، برادرش منذر هم با او بود، منذر به مردی از اهل شام حمله کرد و هر کدام ضربتی بر یکدیگر زدند که به سبب آن کشته شدند؛ سپس سپاه شام بر یاران ابن زبیر حمله کرده و اصحاب ابن زبیر را پراکنده کردند .
آنگاه پای مرکب ابن زبیر لغزید ، او پیاده شده و شمشیر می زد و بر اصحابش فریاد زد، مسور بن مخرمه و مصعب بن عبد الرحمن بیرون آمدند و مبارزه کردند تا اینکه هر دو کشته شدند، و ابن زبیر همچنان شمشیر می زد تا اینکه شب فرا رسید ؛ و این محاصره اول بود .
جنگ در بقیه محرم و صفر و تا سه روز از ماه ربیع الاول سال 64 ادامه داشت.
سپس خانه خدا به وسیله منجنیق ها و پرتاب سنگ دچار حریق گردید؛ برخی گفته اند : ابن زبیر آتش افروخته بود، بادی وزید و پرده خانه آتش گرفت و چوبهای بیت و پرده آن در آتش سوخت ؛ و این جنگ ادامه یافت تا اینکه خبر هلاکت یزید به مکه رسید (2).
در همان روزهایی که سپاه شام مسجد الحرام را محاصره کرده و با عبدالله بن زبیر
ص: 247
می جنگیدند تیری نزد عبدالله بن زبیر از سپاه شام پرتاب شد که بر آن نوشته شده بود: یزید بن معاویه هلاک شد.
عبدالله بن زبیر به شامیان گفت : ای اهل شام ! وای کسانی که خانه خدا را سوزاندید و حرمت آن را نگاه نداشتید ! برای چه جنگ میکنید ؟! یزید بن معاویه هلاک شد .
حصین بن نمیر فرمانده سپاه شام نزد او آمد و گفت : امشب تو را ملاقات خواهم کرد.
پس شب با عبدالله بن زبیر ملاقات کرد و به او گفت : من بزرگ اهل شام و امیر سپاه آنان هستم ، اکنون که مردم حجاز به تو راضی شدند من نیز با تو بیعت می کنم مشروط بر اینکه آنچه در واقعه حره گذشته نادیده گرفته و با من به شام بیایی ، من دوست ندارم ملک و قدرت در حجاز باشد.
ابن زبیر گفت : من چنین نکنم و کسی که مردم را ترسانده و خانه خدا را سوزانده امان ندهم.
حصین بن نمیر به او گفت : من تعهد می کنم که همه با تو بیعت کنند و دو نفر هم در باره تو نزاع نکنند.
عبدالله بن زبیر نپذیرفت .
حصین بن نمیر از جای برخاست و گفت : لعنت بر تو و بر کسی که گمان کند تو بزرگ هستی ، به خدا سوگند هرگز موفق نخواهی شد .
پس روی به اهل شام کرد و به آنان گفت : سوار شوید تا برگردیم.
پس قدرت ابن زبیر بالا گرفت و همه با او بیعت کردند مگر اهل اردن .
عبدالله بن زبیر ، ضحاک بن قیس را در شام جانشین خود کرد، اما شامیان نپذیرفتند که ملک در حجاز باشد ، وقتی به سراغ خالد بن یزید رفتند او را برای بیعت قابل نیافتند ، پس نزد عمرو بن سعید رفته او را نیز صالح برای این امر ندانستند؛ سپس با مروان بن حکم بیعت کردند، ضحاک بن قیس از بیعت با مروان امتناع کرد و در « مرج راهط »(1) ضحاک
ص: 248
بن قیس و طرفداران بنی امیه درگیر شدند که ضحاک کشته شد و مروان قدرت را در شام به دست گرفت.
مروان با ام خالد همسر یزید ازدواج کرد و خالد را نزد اهل شام تحقیر نمود ؛ خالد بن یزید به مادرش شکایت کرد.
ام خالد شب هنگام به کنیزان خود دستور داد مروان را کشتند و آنگاه بیرون آمده و فریاد زدند و گریبان دریدند و بر مروان نوحه کردند .
عبدالملک بن مروان پس از پدرش قدرت را در دست گرفت و به مردم وعده خبر داد و سپاهی را به فرماندهی حبیش بن دلجه روانه مدینه کرد و ابن زبیر هم عباس بن سهل را برای دفع او فرستاد ؛ پس دو سپاه با یکدیگر جنگیدند تا سرانجام حبيش بن دلجه فرمانده سپاه شام کشته شد و عباس بن سهل پانصد نفر از اهل شام را محاصره و آنان را به قتل رسانید(1).
پس از هلاکت یزید و بیعت مردم حجاز با عبدالله بن زبیر ، او از محمد بن حنفیه و کسانی از اهل بیت او و پیروانش و همچنین هفده نفر از بزرگان کوفه که از آن جمله ابو الطفيل عامر بن واثله که از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بود ، خواست تا با او بیعت کنند ؛ آنها از بیعت امتناع کردند و گفتند : بیعت نمی کنیم تا امت اتفاق کنند.
عبدالله بن زبیر بر محمد بن حنفیه سخت گرفت و او را مورد نکوهش قرار داد ؛ محمد بن حنفیه یارانش را به صبر و شکیبایی امر نمود.
از طرف دیگر شیعه مردم را به محمد بن حنفیه دعوت می کردند ؛ عبدالله بن زبیر از این ترسید که مبادا مؤثر واقع شود، لذا بر محمد بن حنفیه و یارانش اصرار بر بیعت کرد و آنان را در زمزم زندانی نمود و تهدید به قتل و سوزاندن کرد و به آنان مهلتی داد که اگر در آن
ص: 249
مدت بیعت نکنند آنچه را که گفته است انجام دهد.
چون مختار از این امر مطلع شد ، گروهی را به مکه فرستاد، آنان وارد مسجد الحرام شدند و فریاد می زدند « یا لثارات الحسین » و تا نزدیک زمزم آمدند.
عبدالله بن زبیر چوب و هیزم آماده کرده بود تا آنان را بسوزاند و بیش از دو روز به مهلت تعیین شده باقی نمانده بود.
یاران مختار در زندان را شکسته و نزد محمد بن حنفیه رفتند و به او گفتند: به ما اجازه بده تا با دشمن خدا عبد الله بن زبیر جنگ کنیم.
محمد بن حنفیه گفت: من این کار را در حرم جایز نمی دانم.
عبدالله بن زبیر گفت : اینان چوب در دست گرفته و فریاد خونخواهی حسین را سر داده اند ، گویا من او را کشته ام ، به خدا سوگند اگر من بر قاتلان او دست پیدا کنم آنان را خواهم کشت.
سپس سپاهیان بیشتری از طرفداران مختار وارد مسجد الحرام شدند و تکبیر گفتند و فریاد « یا لثارات الحسين » سر دادند.
ابن زبیر ترسید و محمد بن حنفیه و کسانی که با او بودند که تعدادشان در حدود چهار هزار نفر بود در حالی که به ابن زبیر دشنام می دادند به سوی « شعب على » (1) رفتند و از محمد بن حنفیه می خواستند به آنها اجازه درگیری با ابن زبیر دهد اما محمد اجازه نداد ، پس آنان در شعب با محمد بن حنفیه گرد آمدند و محمد اموالی میان آنان تقسیم کرد.
محمد بن حنفیه پس از کشته شدن مختار نیز از بیعت با عبدالملک بن مروان و عبدالله بن زبیر امتناع کرد و در شعب ابی طالب مستقر شد.
ابن زبیر همچنان محمد بن حنفیه را تهدید می کرد، اصحاب او از وی خواستند که با او جنگ کند اما او اجازه نداد و گفت : خدایا ! لباس ذلت و خواری و ترس را بر او بپوشان.
ص: 250
سپس محمد بن حنفیه راهی طائف گردید ، ابن عباس نیز نزد او به طائف رفت و در همان جا وفات نمود و محمد بن حنفیه بر او نماز گزارد(1).
مصعب بن زبیر از طرف برادرش عبدالله والی بصره گردید، و پس از کشتن مختار عبدالله بن زبیر او را عزل کرد و پسر خود حمزة بن عبدالله را والی بصره نمود.
احنف بن قيس به عبدالله بن زبیر نامه نوشت که حمزه صلاحیت امارت را ندارد . عبدالله بن زبیر فرزند خود را عزل و دوباره مصعب را به بصره بازگرداند (2).
هنگامی که اهل عراق از نزد عبدالله بن زبیر بازگشتند در حالی که از او بی مهری دیده و مأیوس شده بودند ؛ او را خلع کرده و به عبدالملک بن مروان نامه نوشتند که به عراق بیاید .
عبد الملک پس از کشتن عمرو بن سعيد (3) به همراه حجاج بن یوسف به سوی عراق حرکت کرد.
از سوی دیگر مصعب بن زبیر هم با اهل بصره و کوفه برای مقابله با سپاه شام حرکت کردند.
دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند ، عبدالملک و مصعب پیش از آن با یکدیگر دوست بودند ، عبد الملک کسی به نزد مصعب فرستاد و از او خواست که با یکدیگر ملاقات کنند .
ملاقات عبدالملک و مصعب در جای خلوتی صورت گرفت ، پس عبدالملک به مصعب گفت : می دانی که من و تو سی سال است که با یکدیگر دوست و برادر بودیم ، و به خدا سوگند من برای تو بهتر از برادرت عبدالله هستم، و برای دین و دنیای تو نفع بیشتری
ص: 251
دارم ، به من اعتماد کن و اطمینان داشته باش و برای من از مردم کوفه و بصره بیعت بگیر، در عوض من نیز تو را وزیر خود قرار می دهم و هرگز با تو مخالفت نمی کنم.
مصعب به او گفت : سابقه دوستی من با تو درست است ، ولی پس از آنکه تو پیمان عمرو بن سعید را شکسته و او را کشتی ، دیگر به تو اطمینانی نیست و تو به او که از من به تو نزدیک تر بود خیانت کردی و ننگ این کار از تو هرگز زدوده نگردد؛
اما اینکه گفتی که من برای تو بهتر از برادرت هستم ، برادرم را رها کن و از عافیت سود ببر ؛ و تا او تو را رها کرده تو نیز او را رها کن، و من برای او عاقبتی توأم با سلامتی از خدا امید دارم.
عبدالملک گفت: مرا به برادرت مترسان ، به خدا سوگند من از او می دانم آنچه را که تو میدانی ، در او سه خصلت است که به خاطر آنها هرگز بزرگ و رهبر نمی شود : عجب و خودبینی که وجودش را پر کرده، و خودرأیی که خود را از نظر دیگران بی نیاز می پندارد، و بخلی که در او می باشد ؛ پس به سبب این امور او هرگز بزرگ نشود(1).
عبدالملک بن مروان به اهل عراق نامه نوشت و به آنها وعدۂ امارت داد، آنان نامه عبد الملک را از مصعب پنهان کردند مگر ابراهیم بن مالک که آن نامه را نزد مصعب آورد در حالی که مهر شده بود.
مصعب آن را خواند و گفت : میدانی در آن چه نوشته است؟
ابراهیم گفت : نمی دانم.
گفت : به تو وعدۂ امارت داده است.
ابراهیم گفت : من هرگز خیانت و مکر را پیروی نکنم، و عبدالملک از هیچ کس به اندازه من مأيوس نیست، و این نامه ای که برای من فرستاده برای دیگر یاران توهم فرستاده است ، بنا بر این باید آنان را به قتل برسانی و یا اینکه آنها را زندانی کنی.
مصعب گفت : آنگاه قبایل عراق با من به اخلاص عمل نکنند ؛ خدا احنف بن قیس را
ص: 252
رحمت کند ، او مرا از مکر و خیانت مردم عراق بر حذر می داشت و می گفت : آنان همانند زنی هستند که هر روز شوهری می طلبد ، آنان نیز هر روز امیری را می جویند.
سپس جنگ میان سپاه شام و عراق آغاز شد و ابراهیم بن مالک و برخی دیگر کشته شدند.
مصعب به برخی از فرماندهان سپاهش امر کرد حمله کنند، آنان نپذیرفتند .
مصعب گفت : ای ابراهیم و امروز دیگر ابراهیم برای من وجود ندارد، سپس نظری کرد و دید عروة بن مغیره ایستاده ، او را نزدیک خود طلبید و گفت : مرا خبر بده از حسین بن على (علیه السلام) چه کرد وقتی از او خواستند که تسلیم حکم ابن زیاد شود و او نپذیرفت و تصمیم بر جنگ و قتال گرفت.
عروة بن مغیره آنچه را در کربلا گذشته بود و فداکاری امام حسین (علیه السلام) برای مصعب شرح داد.
مصعب گفت :
اِنَ الاُلى بِالطَفِ مِنْ آلِ هاشِمٍ تَاَسَوْا فَسَنُوا لِلكِرامِ التَاَسِيا(1)
عروه گوید : پس از خواندن این شعر دانستم که او از صحنه جنگ بیرون نمی آید تا کشته شود.
محمد بن مروان ، مصعب را ندا داد که: تو را امان می دهم، او نپذیرفت . پس فرزندش عیسی بن مصعب را صدا زد و گفت : تو و پدرت را امان می دهم.
عیسی نزد پدر رفت و گفت : گمان می کنم که اینان به وعده خود وفا می کنند .
مصعب گفت : تو برو نزد عمویت عبدالله و آنچه مردم عراق کرده اند به او خبر بده .
عیسی نپذیرفت و به پدرش گفت : به بصره برو که اهل آنجا بر اطاعت تو هستند .
مصعب گفت : من از جنگ فرار نمی کنم تا قریش بگویند او فرار کرد.
ص: 253
پس مصعب به فرزندش عیسی گفت : به سوی میدان برو؛ عیسی کشته شد و مصعب حمله کرد و قاتل فرزندش را کشت تا عاقبت خود نیز کشته شد.
پس عبدالملک دستور داد که مصعب و فرزندش را در دیر جاثلیق دفن کردند، و گفت : دوستی و احترام بين ما قدیمی بود ولی ملک و قدرت عقیم است(1).
هنگامی که مصعب بن زبیر کشته شد و مردم عراق با عبدالملک بن مروان بیعت کردند ، حجاج بن یوسف به عبدالملک گفت: من در خواب دیدم گویا پوست عبدالله بن زبیر را می کَنم .
عبدالملک به حجاج گفت : پس خود را برای مبارزه با عبد الله بن زبیر آماده کن.
حجاج ابتدا با هزار و پانصد نفر از اهل شام حرکت کرد و به طائف رفت ، سپس عبدالملک به مقدار نیاز برای او سپاه فرستاد، و این در ماه ذیقعده سال 72 بود.
حجاج در منی مستقر شد و با مردم حج گذاشت در حالی که عبدالله بن زبیر در مکه محاصره بود.
سپس حجاج منجنیق را بر کوه ابو قبیس قرار داد و تمام اطراف مکه و مردم را با سنگ توسط منجنیق میزد.
عبدالله بن زبیر شب آن روزی که کشته شد قریش را جمع کرد و از آنان نظر خواهی نمود.
مردی از بنی مخزوم به او گفت: ما همراه تو جنگ کردیم ، دیگر کسی که به یاری ما بیاید ، نداریم؛ یا برای خود و ما امان بگیر ، و یا اجازه بده که ما بیرون رویم.
عبدالله بن زبیر گفت : من تعهد کرده ام کسی که با من بیعت کرده ، او را رها نکنم .
شخص دیگری به عبدالله بن زبیر گفت : نامه ای به عبد الملک بنویس و از او بخواه که به
ص: 254
جنگ پایان دهد.
عبدالله این را هم نپذیرفت و گفت : اگر آسمان بر زمین فرو ریزد برای من بهتر از این است.
برادرش عروة بن زبیر به او گفت: خداوند برای تو اسوه و الگویی قرار داده است .
عبدالله بن زبیر گفت : چه کسی برای من اسوه می باشد ؟
عروه گفت : حسن بن علی بن ابی طالب (علیه السلام) که با معاویه صلح کرد.
عبدالله پای خود را بلند کرد و بر عروة بن زبیر برادر خود زد که از روی تخت به زمین افتاد(1).
سپس گفت : هیچ کدام از این پیشنهادها را نمی پذیرم.
صبح خود را آماده کرد و مسلح نمود و نزد مادرش اسماء دختر ابی بکر رفت ؛ اسماء در اثر پیری نابینا شده بود و صد سال داشت.
عبدالله گفت : ای مادر ! مردم مرا تنها گذاشتند و اهل بیت من هم مرا رها کردند .
اسماء گفت : مگذار بچه های بنی امیه با تو بازی کنند ، زندگی با عزت و مرگ با عزت داشته باش.
پس از نزد مادرش بیرون رفت و به کعبه تکیه زد، و گروه کمی با او بودند که با سپاه شام می جنگیدند .
او می گفت : اگر مردانی با من بودند، بی شک من فتح می کردم. حجاج او را او ندا داد که: تو مردانی داشتی ولی آنان را ضایع کردی .
پس سنگی از منجنیق پرتاب شد و در حالی که راه می رفت بر پشت سر او خورد و روی زمین افتاد .
ص: 255
مردم شام نمی دانستند که او ابن زبیر است تا اینکه فریاد زنی بلند شد، پس چون دانستند عبدالله بن زبیر بوده است سر از بدنش جدا کرده و نزد حجاج بردند .
حجاج سر او و گروه دیگری را نزد عبدالملک به شام فرستاد.
و این جریان در هفدهم جمادی الاولی سال 73 اتفاق افتاد(1).
ص: 256
از دیگر قیام هایی که پس از واقعه کربلا با الهام از نهضت امام حسین (علیه السلام) و اصحابش و در راستای مبارزه با دشمنان اسلام به وقوع پیوست ؛ قیام زید بن علی بن الحسين (علیه السلام) است .
شیخ مفید می گوید : زید با سلاح و شمشیر قیام کرد و امر به معروف و نهی از منکر می نمود و خونخواهی حسین (علیه السلام)را می کرد(1).
زید فرزند امام علی بن الحسین (علیه السلام) است و مادر او زنی بود که مختار بن ابی عبیده آن را خریداری کرد و برای امام سجاد (علیه السلام) فرستاد، خدا از آن زن چهار فرزند به آن حضرت داد که یکی از آنان زید است.
زیاد بن منذر گوید: مختار بن ابی عبیده جاریه ای را به سی هزار درهم خرید و پس از خریدن او گفت : کسی را به این جاریه سزاوارتر از علی بن الحسين (علیه السلام) نمی دانم. لذا او را برای علی بن الحسين (علیه السلام) فرستاد، و این جاریه مادر زید بن علی (علیه السلام)می باشد(2).
ابوحمزه ثمالی می گوید: پس از بازگشت از حج روزی به محضر على بن الحسين (علیه السلام) مشرف شدم . امام (علیه السلام) فرمود: آیا برای تو حديث نکنم از خوابی که دیده ام ؟ دیدم گویا مرا وارد بهشت نمودند و حوریه ای آوردند که زیباتر از آن ندیده بودم در آن حال که تکیه کرده بودم، ناگهان صدایی شنیدم که گوینده ای می گفت : ای علی بن الحسين ! زید تو را
ص: 257
گوارا باشد ؛ و سه مرتبه این جمله را تکرار کرد.
ابو حمزه گوید : سپس من به حج مشرف شدم، و پس از بازگشت از حج نزد علی بن الحسين (علیه السلام)رفتم ، کودکی را روی دست آن حضرت مشاهده کردم، به من فرمود: ای ابا حمزه ! این تعبیر خواب من است که پروردگارم آن را محقق نمود(1).
1- جابر از امام باقر (علیه السلام) نقل کرده است که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)به امام حسين (علیه السلام) فرمود: مردی از نسل تو به دنیا خواهد آمد که نام او زید است، او و اصحابش فردای قیامت بر مردم می گذرند در حالی که چهره های نورانی دارند و بدون حساب داخل بهشت می شوند (2).
2- عبدالملک بن ابی سلیمان گوید : رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: مردی از اهل بیت من به دار آویخته شود، هر چشمی که به عورت او نگاه کند بهشت را نبیند.
3 - ابو داود مدنی از علی بن الحسین(علیه السلام) ، و او از پدرش ، و او از علی(علیه السلام) نقل کرده است که فرمود: بیرون کوفه مردی قیام کند که او را زید نامند ، او هیبت و ابهتی دارد همانند پادشاهان ، در گذشتگان و آیندگان مانندی ندارد مگر آن کس که مانند او عمل کند؛ روز قیامت او و اصحابش خارج شوند در حالی که با آنان طومارها و یا چیزی مانند طومارهایی می باشد ، بر گردن های خلایق قدم نهند و ملائکه آنان را ملاقات کنند و بگویند : اینان دعوت کنندگان به سوی حق هستند؛ و رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آنان را استقبال کند و به او بفرماید : فرزندم ! به آنچه مأمور شده بودید ، عمل کردید ، پس بدون حساب وارد بهشت شوید.
4- ریطه دختر عبدالله بن محمد بن حنفیه از پدرش نقل کرده است که : زید بن علی بن
ص: 258
الحسین بر محمد بن حنفیه گذشت ، محمد بن حنفیه به او خیره شد و او را نشانید و گفت : ای پسر برادر! به خدا پناه می برم از اینکه تو همان زیدی باشی که در عراق به دار آویزند و کسی نظر به او نکند و عورت او را نبیند مگر اینکه در پایین جهنم و درکات آن باشد.
5- خالد گوید: خدمت علی بن الحسین (علیه السلام)بودیم، فرزندش را طلبید که به او زيد می گفتند ، پس آن طفل لغزید و بر زمین افتاد و صورتش زخمی شد؛ علی بن الحسين (علیه السلام) خون از صورت او پاک میکرد و می فرمود: به خدا پناه می برم از اینکه تو همان زیدی باشی که او را در کوفه به دار آویزند و هر که به عورت او عمد نظر کند خدا او را به آتش برد(1).
6- از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است که فرمود: پدرم از جدم نقل کرده است که مردی از فرزندان او بیرون خواهد آمد که نامش زید باشد، او در کوفه کشته خواهد شد و در کناسه به دار آویخته می شود و آنگاه قبر او را نبش می کنند و او را بیرون می آورند پس در های آسمان به روی روح او باز شود و اهل آسمانها به او خرسند شوند و روح او را بر پرنده های سبز قرار داده که در هر کجا از بهشت خواهد برود(2).
7- از حضرت باقر (علیه السلام) نقل شده است که به برادرش زید اشاره کرد و فرمود: این سید و بزرگ اهل بیت خود و کسی است که خونخواهی آنان را نموده و انتقام آنان را خواهد گرفت . سپس فرمود: ای زید! مادری که تو را زاییده ، زنی نجیب بوده است.
8- ابو حمزه ثمالی در حدیثی از امام علی بن الحسین (علیه السلام) نقل کرده است که آن حضرت خطاب به او فرمود: اگر تو پس از من زنده بمانی ، خواهی دید این غلام را (یعنی زید بن علی ) که در ناحیه ای از نواحی کوفه کشته می شود و او را پس از کشته شدن دفن می نمایند و بعد از دفن کردن قبر او را نبش کرده و او را بیرون می آورند و در کناسه به
ص: 259
دار می آویزند، سپس او را به زیر آورده و بدن او را می سوزانند و خاکستر او را در زمین پخش می کنند.
ابو حمزه تمام آنچه امام علی بن الحسين (علیه السلام) فرموده بود، مشاهده کرد(1).
9 - يونس بن خباب گوید: من با ابوجعفر نزد کاتب و نویسنده ای آمدیم ، پس آن حضرت زید را طلب کرد و دست در آغوشش کشید و سینه خود را بر سینه او گذاشت و فرمود: به خدا پناه می برم که تو همان کسی باشی که او را در کناسه به دار آویزند (2).
10- در روایتی آمده است که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)به زید بن حارثه فرمود: نزدیک من بیا ، سپس فرمود: به خدا سوگند ای زید، نام تو محبتم را به تو بیشتر کرد زیرا که تو هم نام کسی از اهل بیت می باشی که او محبوب من است و او را دوست می دارم.(3)
شیخ مفید گوید: زید پس از برادرش امام ابو جعفر باقر (علیه السلام) در میان برادرانش از همه افضل بود؛ او مردی عابد ، اهل ورع و پرهیز ، فقیه و با سخاوت و شجاع بود، قیام کرد تا امر به معروف و نهی از منکر کند و خونخواهی حسین (علیه السلام) را بنماید ، و او را «حليف القرآن» می گفتند، و او آنچنان از خشیت و خوف خدا می گریست که اشک چشمش بر گونه اش جاری می گشت (4).
زید بن علی بن الحسين (علیه السلام) صرف نظر از اینکه فرزند امام و برادر امام و از خاندان پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) امير المؤمنین (علیه السلام) بود؛ دارای ویژگی ها و صفات پسندیده ای بود که شخصیت و بزرگواری او را می توان در آن یافت ؛ او در تعبد و بندگی و انس با قرآن و تلاوت کلام خدا و پرهیز از بدیها فردی ممتاز و فوق العاده بود، دانش و علم او با توجه
ص: 260
به اینکه در مهد علم و دانش پرورش پیدا کرده بود زبانزد خاص و عام بود.
در اینجا به نقل برخی از فضایل و خصوصیات این شهید راه فضیلت و مجاهد در راه خدا می پردازیم :
1- خصیب وابشی گوید: من هرگاه زید بن علی را می دیدم ، در چهره و صورت او نور مشاهده می کردم(1).
2 - ابو قره گوید : شبی از شبها من و زید بن علی از کوفه بیرون آمدیم و به سوی قبرستان می رفتیم ، در دست های او چیزی نبود؛ در بین راه به من گفت : ای ابا قره ! گرسنه هستی ؟
گفتم : آری.
ناگهان دیدم گلابی که به اندازه کف دست بود و دست را پر می کرد در دست او بود و به من داد که نمی دانم بوی آن و عطرش بیشتر بود یا طعم و مزه ای که داشت.
سپس به من گفت : ای ابا قره! میدانی اکنون در کجا هستی ؟ ما اکنون در باغی از باغ های بهشت می باشیم که در آنجا قبر امیر المؤمنين على (علیه السلام) می باشد.
سپس به من گفت : ای ابا قره ! به آن خدایی که از دل زید بن علی باخبر است و آگاهی دارد، همانا زید بن علی از آن روزی که دست راست و چپ خود را شناخته هرگز عمل حرامی را انجام نداده و مرتکب محترمی که به سبب آن هتک حرمت الهی شود نگردیده . ای ابا قره ! هرکس خدا را اطاعت کند، هر چه را که خداوند خلق کرده است از او اطاعت کنند (2).
3- از عاصم بن عبیدالله نقل شده است که نزد او سخن از زید بن علی به میان آمد، او گفت : من از او بزرگتر هستم زیرا من جواني او را در مدینه به یاد دارم و هنگامی که نام خدا نزد او برده می شد بیهوش میگشت به طوری که گمان می کردند که دیگر به دنیا
ص: 261
باز نمی گرد(1).
4- معروف بن خربوذ بر امام باقر(علیه السلام) وارد شد و برادرش زید نزد آن حضرت بود، امام (علیه السلام) به معروف فرمود: از شعرهای خوب و برگزیده ای که نزد تو است برای ما انشاد کن و بخوان. معروف این اشعار را خواند:
لَعُمْرُکَ ما إِن أَبو مالِكٍ بِوانٍ وَلا بِضَعيفٍ قُواه
وَلا بِأَلَدِّ لَهُ نازِعٌ يُغاري أَخاهُ إِذا ما نَهاه
وَلكِنَّهُ هَيِّنٌ لَيِّنٌ كَعالِيَةِ الرُمحِ عَردٌ نَساه
إِذا سُدتَهُ سُدتَ مِطواعَةً وَمَهما وَكَلتَ إِلَيهِ كَفاه(2)
پس امام ابو جعفر باقر(علیه السلام) دست مبارک خود را بر شانه زید گذاشت و فرمود: ای ابا حسین ! اینها اوصاف تو می باشند .
5- از علی بن الحسين (علیه السلام) نقل است : هنگامی که زید متولد شد آن حضرت تصمیم گرفت نام او را زید بگذارد، پس قرآن را باز کرد، اولین آیه از آن صفحه (فَضَلَ اللهُ المُجاهِدِينِ)(3) «خدا مجاهدان را برتری داده است » بود؛ پس امام (علیه السلام) قرآن را بست و دوباره باز کرد، این آیه آمد( اِنَ اللهَ اشْتَرى مِنَ المُوْمِنینَ اَنْفُسَهُمْ )(4) «خداوند از مؤمنان جانهایشان را خریداری کرده است، پس فرمود: به خدا سوگند او زید است ؛ پس او را زید نام نهاده(5) .
ص: 262
6- ابو ایوب رافقی گوید: مُرجِثه(1) و اهل عبادت ، کسی را همسنگ و همانند زید نمی دانستند (2).
7- عبدالله بن جریر گوید : جعفر بن محمد (علیه السلام) را دیدم که رکاب برای زید بن علی نگه داشته و لباس و پارچه را روی زین اسب مرتب می کند.
8- سعید بن خیثم گوید : میان زید بن علی و عبدالله بن حسن بحث و گفت و گو در باره صدقات و موقوفات على (علیه السلام) بود، برای حل و فیصله آن نزد یکی از قضات رفتند ؛ هنگامی که از نزد قاضی برخاستند عبدالله بن حسن با عجله و شتاب نزد مرکب زید رفت و رکاب آن را نگه داشت تا او سوار شود(3).
9- محمد بن فرات گوید: زید بن علی را دیدم در حالی که سجده در چهره او تأثیر گذاشته بود و اثر آن نمایان بود(4).
10 - ابو الجارود گوید: به مدینه رفتم و از هر کس در مورد زید بن على سؤال می کردم ، به من گفته می شد که او « حليف القرآن» است (5).
11- محمد بن فرات نقل کرده است : زید بن علی را در روز سبخه(6) دیدم که ابر زردی بر سر او بود که او را از تابش خورشید حفظ می کرد، و هر طرف که زید می رفت گویا آن ابر با او بود(7).
12 - ابو خالد گوید: نقش خاتم و انگشتر زید بن علی این بود « اِصْبِرْ تُوْجَرْ وَتَوَقَ تَنْجُ؛ شکیبا باش تا مأجور باشی و پرهیز کن تا نجات یابی »(8).
ص: 263
زید بن علی بن حسین (علیه السلام) در رابطه با مظلومیت اهل بیت (علیهم السلام) می گفت : همیشه خانه های ما خراب می شد، و حرمت ما هتک می گردید، و هر کس از ما گویند؛ سخنی بود شناخته می شد ؛ نوزاد ما در خوف و بیم به دنیا می آمد، و نوجوان ما با قهر و غلبه و ستم مواجه بود، و مردگان ما به ذلت از دنیا می رفتند (1).
عبدالله بن مسلم گوید: ما با زید بن علی بیرون آمدیم و به سوی مکه می رفتیم ، شب به نیمه رسیده بود و ما در بین راه بودیم و ستارۂ ثریا در وسط آسمان قرار گرفته بود؛ زید بن علی روی به من کرد و گفت : ای بابکی ! آیا ستاره ثریا را مشاهده می کنی ؟ می شود که کسی به این ستاره برسد؟
گفتم: خیر.
گفت : به خدا سوگند دوست داشتم که به این ستاره می رسیدم و از آنجا به زمین و یا هر کجای دیگر سقوط می کردم و قطعه قطعه می شدم و خداوند میان امت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را اصلاح میداد(2).
در نقل دیگری آمده است که : زید بن علی بن الحسین (علیه السلام) تصریح به ائمه دوازده گانه کرده است (3).
زید امام نیست ولی از عترت پیامبر است و هدف از قیام او امر به معروف و نهی از منکر بوده است ، نه مخالفت با فرزند برادرش حضرت جعفر بن محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)، ولی مردم در آن عصر اختلاف کردند، رؤسای زیدیه می گفتند : امام کسی است که قیام کند و با شمشیر جنگ نماید ؛ متوکل بن هارون از یحیی بن زید نقل کرده است که او گفت : خدا پدرم زید را رحمت کند ، به خدا سوگند او یکی از عبادت کنندگان بود که شبها به عبادت قیام می کرد
ص: 264
و روزها روزه می گرفت و در راه خدا آنگونه جهاد می نمود که حق جهاد بود.
یحیی بن زید گفت : پدرم زید امام نبود بلکه از سادات کرام بود و از زهاد مردم به شمار می رفت.
متوکل به یحیی گفت : پدرت مدعی امامت شد و قیام کرد و خروج نمود و جهاد کرد.
یحیی بن زید در پاسخ او گفت : یا ابا عبدالله (كنية متوکل بن هارون است ) ! پدرم عاقل تر از آن بود که ادعای منصبی را داشته باشد که برای او نبوده است ، او قیام کرد و مردم را به رضا از آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) دعوت کرد، و منظور او از رضا ، عمویم جعفر (علیه السلام) بوده است.
متوکل به یحیی گفت : آیا او صاحب این امر است ؟
یحیی پاسخ داد: آری او فقيه ترین بنی هاشم است .
و در خطبه امام على (علیه السلام) آمده است که فرمود:
بدانید که بعد از من والیانی بر شما مسلط میشوند که شما را با تازیانه و آهن کیفر دهند، اما من شما را با این دو عذاب نکنم؛ و هرکس مردم را در دنیا عذاب کند، خدا او را در آخرت عذاب نماید، و نشانه آن این است که صاحب یمن به سوی شما آید و عاملانی را قرار دهد، وی مردی است که او را یوسف بن عمر گویند؛ در آن هنگام مردی از ما اهل بیت قیام کند، او را یاری کنید که او مردم را به حق دعوت کند.
و مردم به یکدیگر می گفتند : مراد حضرت از این شخص ، زید است(1).
از زید بن علی بن الحسين (علیه السلام) نقل شده است که او گفت : من نزد هشام بن عبدالملک بودم ، کسی به رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دشنام داد و اهانت کرد و هشام بن عبدالملک عکس العملی در برابر این توهین نشان نداد و این دشنام دادن او را متأثر و متغیر نکرد. پس به خدا سوگند اگر کسی نباشد به جز خودم و نفر دیگری که در برابر او بایستم ، هر آینه من
ص: 265
بر او خروج کرده و با او مقابله می کنم . (1)
اما آنچه هدف از قیام بود در مواردی که زید بر اساس آن با مردم بیعت کرد به وضوح بیان شده است ؛ ابن اثیر می گوید : بیعت زید چنین بود: شما را دعوت به کتاب خدا و سنت پیامبر و جهاد با ظالمان و دفاع از مستضعفان و کمک به محرومان می کنم و تقسیم اموال به طور مساوی بین مستحقان آن و رد مظالم و یاری کردن اهل بیت (علیهم السلام) ، آیا با من بر این بیعت می کنید ؟ گفتند : آری ؛ پس با آنها بیعت کرد و گفت : بر شما است پیمان خدا و ذمه پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) این که به این بیعت وفا کنید (2).
ابن اثیر نقل کرده است : زید بن علی در باره تولیت موقوفات على (علیه السلام) با عبدالله بن حسن اختلاف داشت ؛ در آن زمان خالد بن عبدالملک بن حارث که حاکم مدینه بود نتوانست این اختلاف را حل نماید ، لذا زید از مدینه به شام آمد تا نزد هشام بن عبدالملک برود، هشام مدتی از دادن اجازه امتناع می کرد، سپس به او اذن داد، زید در هنگام ورود جمله ای گفت که برخی از مأموران هشام آن را شنیدند که می گفت : به خدا سوگند هیچ کس دنیا را دوست نمی دارد مگر اینکه ذلیل و خوار شود.
هشام بن عبدالملک گفت : ای زید! شنیده ام که تو صحبت از خلافت کرده ای و آرزوی خلافت داری در حالی که تو سزاوار آن نیستی ، زیرا مادر تو کنیز می باشد .
زید گفت : این سخن جوابی دارد.
هشام گفت: سخن بگو.
زید بن علی گفت : درجه و مقام هیچ کس نزد خداوند بالاتر از پیغمبری نیست که او را مبعوث می کند، و مادر اسماعیل کنیز بود و مادر برادرش اسحاق کنیز نبود و خداوند
ص: 266
اسماعیل را بر او برگزید و از نسل او بهترین افراد بشر یعنی محمد بن عبدالله (صلی الله علیه وآله وسلم) را خلق کرد؛ و این برای کسی که جدش رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و پدرش علی بن ابی طالب باشد ( مانند من )، کاستی نیست .
هشام به زید گفت : برو بیرون .
زید گفت : بیرون می روم و پس از این مرا نخواهی دید مگر به گونه ای که آن را نپسندی و خوشایند تو نباشد .
پس از نزد هشام بیرون آمد و به سوی کوفه روانه شد(1).
و در نقل دیگری از عطاء بن مسلم آمده است که : زید بن علی در خواب دید گویا آتشی را در عراق برافروخته سپس خاموش کرد و پس از آن از دنیا رفت.
این خواب او را نگران ساخت و به فرزندش یحیی گفت: من چنین خوابی را دیده ام .
پس از آن نامه هشام بن عبدالملک به او رسید که او را در آن به شام طلبید .
زید بن علی به شام رفت ، هشام بن عبدالملک به او گفت : برو نزد امیرت یوسف تا این منازعه را حل کند.
زید به هشام گفت: به خدا سوگند اگر مرا نزد او بفرستی ، من مطمئن نیستم که پس از آن دیگر تو را روی زمین زنده ببینم.
هشام گفت : بایستی نزد یوسف بروی .
پس زید به کوفه آمد (2).
شیعیان نزد زید آمده و از او می خواستند که قیام کند و می گفتند: ما امیدواریم که منصور از فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تو باشی و این همان زمان است که بنی امیه در آن هلاک و نابود شوند.
از این رو زید در کوفه ماند.
ص: 267
هشام به يوسف بن عمر والی خود در کوفه در رابطه با زید بن علی نوشت :
تو از حال مردم کوفه با خبر هستی که اهل بیت را دوست می دارند و آنان را بالاتر از مرتبه ای که هستند، قرار میدهند، زیرا اهل کوفه اطاعت اهل بیت را بر خود فرض و واجب می دانند و شرایع دین را از آنان اخذ می کنند و معتقدند که آنان عالم به کائنات هستند، تا اینکه این امر باعث اختلاف بین مردم شده است به گونه ای که این وسیله خروج می شود.
زید بن علی در رابطه با خصومتی که با عمر بن ولید داشت نزد من آمد، او را مردی اهل جدل و صاحب لسان و آگاه به فنون کلام و با جرأت و شیرین زبان یافتم که در هنگام احتياج، با نیرو و توانی که دارد بر حریف خود پیروز می شود.
پس او را با شتاب روانه حجاز کن و به او اجازه سکونت و ماندن در کوفه را مده زیرا ممکن است او گوش های مردم را با نرمی سخن و شیرینی منطق خود قبضه کند، افزون بر این او قرابت و خویشی با رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) دارد که این سبب میل و علاقه مردم نسبت به او خواهد بود، بنا بر این بزرگان و اشراف کوفه را طلب کن و آنان را از کمک های مالی و نیروی انسانی به زید برحذر دار و آنان را به عقوبت و كيفر تهدید کن، پس کسانی که با او (زید) پیمان بسته اند باید دست از او بردارند و از کمک و اعانت او خودداری کنند.
اما در باره سایر مردم، پس آنان را تهدید کن و سپس با قدرت با آنها مقابله نما و شمشیر خود را برهنه کن ولی بزرگان و اشراف را قبل از تودهها بترسان و قشرهای متوسط جامعه را قبل از افراد پست و فرومایه تهدید کن، و از بسياري آنان وحشت نکن و امیرالمؤمنین از خدا استعانت میکند که بر اینها
ص: 268
و غیر اینها از رعیت پیروز شود(1).
يوسف بن عمر اصرار داشت که زید در کوفه نماند و هر چه زودتر از کوفه خارج شود.
زید با اصرار او از کوفه حرکت کرد تا به قادسیه یا ثعلبیه رسید ، عده ای از اهل کوفه نزد او رفته و به او گفتند: ما چهل هزار نفر هستیم و با شمشیرهای خود از تو دفاع می کنیم در حالی که تعداد مردم شام اندک است و خداوند شر آنان را کفایت خواهد کرد. سپس برای زید سوگند یاد کردند و تأکید نمودند که به او وفادار می مانند.
زید گفت : من بیم دارم که مرا رها کنید همان گونه که با پدر و جدم کردید .
آنان قسم خوردند که وفادار می مانند.
داود بن علی بن عبدالله بن عباس که با زید در کوفه بود به او گفت : ای پسر عم ! این گروه تو را می فریبند ، مگر همین ها کسی که از تو بر اینها عزیز تر بود یعنی علی بن ابی طالب (علیه السلام) را مخذول و رها نکردند تا اینکه کشته شد؟ مگر با حسن (علیه السلام) بعد از پدرش بیعت نکردند سپس بر او هجوم برده و ردا از شانه اش برگرفته و او را مجروح ساختند ؟ مگر همین اهل کوفه جد تو ( امام حسین (علیه السلام) ) را دعوت نکردند و برای او سوگند خوردند و آنگاه او را رها کرده و تسلیم دشمن نمودند و به این راضی نشدند تا اینکه او را کشتند ؟ پس فریب این گروه را مخور و با اینها به کوفه برنگرد.
اهل کوفه به زید گفتند : این شخص یعنی داود بن علی نمی خواهد که تو قیام کنی و ظاهر شوی ، او بر این باور است که خودش و اهل بیت او به امر خلافت سزاوارتر از شما هستند.
زید بن علی به داود گفت : معاویه با نیرنگهایی که داشت با علی (علیه السلام) جنگید، و یزید در شرایطی به جنگ امام حسین (علیه السلام) رفت که امر آنان رو به گسترش بود، اما اکنون چنین
ص: 269
نیست.
داود گفت: من بیم دارم اگر با این گروه بازگردی کسی بر تو سخت تر از همین ها نباشد ، و تو خود آگاه تر می باشی .
پس داود بن علی راهی مدینه شد و زید بن علی به کوفه بازگشت .
سلمة بن کھیل نزد او آمد و گفت : تو فرزند رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هستی چند نفر با تو بیعت کرده اند؟
زید گفت : چهل هزار نفر .
سلمة بن کھیل گفت : تو را به خدا سوگند آیا تو بهتری یا جدت ؟
زید گفت : جدم بهتر است .
سلمه گفت: اکنون بهتر است یا زمان جدت ؟
زید گفت : زمان جدم.
سلمه گفت : چگونه انتظار داری اینها به تو وفادار باشند در حالی که به جدت خيانت کردند؟
زید گفت : این ها با من بیعت کردند، و این بیعت بر گردن من و ایشان است و مسئولیتی است که نمی توانم آن را رها کنم (1).
سپس گروهی از شیعیان با زید ملاقات کرده و به او گفتند : به کجا می روی در حالی که یکصد هزار نفر از اهل کوفه و بصره و خراسان با تو هستند که این ها در برابر بنی امیه ایستاده و از تو دفاع خواهند کرد و اهل شام جز تعداد کمی نخواهند بود.
زید بن علی از آنان نپذیرفت ولی با اصرار آنان زید راضی شد و او را به کوفه بازگرداندند پس از آنکه برای زید تعهد کرده و با او میثاق بستند که از او دفاع کنند .
ص: 270
محمد بن عمر به زید گفت : ای ابا الحسين ! تو را به خدا سوگند می دهم که به نزد اهل خویش در مدینه بازگردی و سخن کسانی را که از تو خواستند در کوفه بمانی نپذیری ، اینان به تو وفادار نیستند ، مگر اینان اصحاب جد تو حسین بن علی (علیه السلام) نبودند؟
گفت : آری.
زید سخن او را نپذیرفت و در کوفه ماند، پس شیعیان در کوفه نزد زید بن علی می آمدند و با او بیعت می کردند تا نام کسانی که با او بیعت کرده بودند در دیوان به پانزده هزار نفر از اهل کوفه رسید و این غیر از کسانی بود که در مدائن و بصره و واسط و موصل و خراسان وری و جرجان بودند.
زید نزدیک به یک سال در کوفه توقف کرد و افرادی را به شهرها فرستاد تا مردم را دعوت کرده که به او بپیوندند و با او بیعت کنند، تا اینکه زمان قیام زید نزدیک شد و این خبر بین مردم شایع گردید که زید بن علی قصد قیام دارد.
وقتی یوسف بن عمر حاکم کوفه از این ماجرا مطلع شد کسانی را فرستاد تا زید بن علی را دستگیر کرده و بیاورند ؛ آنان او را نزد آن دو نفر که به يوسف بن عمر اطلاع داده شده بود که زید بن علی نزد آنان می باشد نیافتند . پس آن دو نفر را نزد حاکم کوفه آوردند ، او آن دو نفر را مورد بازجویی قرار داد و اطلاعاتی را از آنان کسب کرد و سپس دستور داد هر دو را به قتل رساندند.
این خبر به زید بن علی رسید و ترسید مبادا او را پیش از قیام دستگیر کنند ، بنا بر این پیش از موعد مقرر (شب چهارشنبه اول صفر سال 122) قیام کرد(1).
اعلام موضع
هنگامی که اصحاب زید بن على باخبر شدند که والی کوفه يوسف بن عمر از قیام قریب الوقوع زید مطلع شده است ، گروهی از رؤسای خود را نزد زید فرستادند و نظر او را
ص: 271
در باره ابو بکر و عمر جویا شدند .
زید در پاسخ آنان گفت : بالاترین چیزی در باره آنچه سؤال کردید می گویم این است که ما از تمام مردم به قدرت و سلطنت و حکومت بعد از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) سزاوارتر بودیم ، ولی آنان ما را از این مقام دفع کرده و کنار گذاشتند و این نزد ما باعث کفر آنان نمی شود.
گفتند : اگر آنان به تو ظلم نکردند ، اینان نیز به تو ظلم نکردند، پس چرا مردم را دعوت به جنگ با اینان می نمایی؟
زید گفت : این گروه که ما قصد جنگیدن با آنان را داریم مانند گذشتگان نیستند ، این گروه یعنی مروانیان به من ظلم کردند و به شما و به خودشان ستم کردند، و من شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر می خوانم تا اینکه ست ها احیا شود و بدعتها خاموش گردد، اگر ندای مرا اجابت کردید سعادتمند می شوید، و اگر امتناع ورزیدید من وکیل شما نیستم .
پس آنان از او جدا شده و بیعت او را شکستند و گفتند: امام سبقت گرفت و او شخص دیگری است ؛ و مرادشان برادر زید امام محمد باقر(علیه السلام)بود که در آن زمان از دنیا رفته بود و آنان می گفتند : امروز فرزند او جعفر (علیه السلام) بعد از پدرش امام ما است ، و لذا زید این گروه را « رافضه » نامید اگرچه آنان را گمان بر این است که مغیره آنان را رافضه نامید هنگامی که از او جدا شدند.
گروهی پیش از قیام زید نزد امام جعفر صادق (علیه السلام) رفته و از بیعتی که با زید کرده بودند به او خبر دادند ، آن حضرت به آنان فرمود: با او بیعت کنید ، به خدا سوگند او افضل و سید ما می باشد . پس آنان بازگشته و این امر را کتمان کردند(1).
زید بن علی با اصحاب خود وعده کرده بود که شب اول ماه صفر خروج کنند، پس يوسف بن عمر امر کرد مردم در مسجد کوفه اجتماع کردند و دستور داد زید را پیدا کنند ،
ص: 272
رفتند و او را نیافتند ، یاران زید بن علی تا صبح شعار «یا منصور امت » سر دادند .
صبح هنگام زید بن علی قاسم تبعی را به همراه شخص دیگری فرستاد تا یارانش را باخبر سازند؛ اصحاب يوسف بن عمر آن دو نفر را دستگیر و هر دو را به قتل رساندند .
از طرف دیگر حکم بن صلت که جانشین والی بود دستور داد دربهای بازار و مسجد را به روی مردم بستند، و کسی را فرستاد تا یوسف بن عمر والی کوفه را که در آن زمان به حیره رفته بود، باخبر کند(1).
فردای آن روز وقتی زید دید تمام کسانی که شب آمده و برای یاری او جمع شده اند تنها 218 نفرند گفت : سبحان الله ! پس مردم کجا هستند؟
به او گفته شد: در مسجد محاصره شده اند .
زید گفت : نه به خدا سوگند این برای کسانی که با ما بیعت کرده اند عذر و بهانه محسوب نمی شود.
پس زید با یارانش حرکت کرد و تا « جبانه » پیش آمد و در آنجا پانصد نفر از اهل شام بودند ، زید با اصحابش بر آنان حمله کرد و آنان را شکست داد تا به «کناسه » رسید پس بر گروهی دیگر از اهل شام حمله نمود و آنان را نیز منهزم کرد.
يوسف بن عمر والی کوفه بالای تپه ای ایستاده بود و تماشا می کرد که چگونه اصحاب زید بر سپاهش حمله می کنند ؛ و اگر در آن روز زید می خواست ، می توانست یوسف بن عمر را بکشد.
پس زید وارد شهر کوفه شد و به طرف قبرستان کنده آمد، در آنجا با گروه دیگری از شامیان برخورد نمود و با آنان درگیر شد.
سپس به نصر بن خزیمه که یکی از یارانش بود گفت: می ترسی که اهل کوفه همانگونه که با حسین (علیه السلام) کردند با ما نیز رفتار کنند؟
ص: 273
نصر بن خزیمه به او گفت: فدایت شوم ، ولی من خودم با این شمشیر با دشمن میجنگم تا بمیرم.
پس زید دشمن را مجبور به عقب نشینی کرد و خود با یارانش به سوی مسجد کوفه حرکت کرد.
عبيد الله بن عباس کندی با گروهی از شامیان برای مقابله با زید و یارانش آمدند پس زید آنها را منهزم ساخته و آنها را تا «باب الفيل » که یکی از دربهای مسجد کوفه است تعقیب کرد.
آنگاه یاران زید علم های خود را بالای دربها نصب کردند و به اهل مسجد گفتند : بیرون بیایید .
در آن حال نصر بن خزيمه فریاد می زد: ای اهل کوفه! از خواری به سوی عزت و به طرف دین حرکت کنید.
اهل شام با سنگ از بالای مسجد یاران زید را می زدند ، يوسف بن عمر نیز سپاهی سواره از شامیان را برای مقابله با زید فرستاد که سپاه شام جراحات زیادی برداشتند ، و یاران زید خود را به مسجد اعظم کوفه رسانیدند .
چون شب فرا رسید اهل شام در حالی بازگشتند که به پیروزی هیچ امیدی نداشتند و این روز چهارشنبه بود.
صبح روز پنج شنبه يوسف بن عمر فرماندهان خود را خواست و آنان را توبیخ کرد، در آن روز جنگ سختی بین شامیان و زید بن علی و یارانش روی داد و نصر بن خزیمه از فرماندهان سپاه زید بر اثر ضربتی که به پایش خورده بود کشته شد.
سپس زید بن علی بر سپاه شام حمله کرد و آنان را پراکنده نمود، و آن روز نیز شامیان با بدترین حال بازگشتند .
فردای آن روز دوباره جنگ آغاز شد و کسی که علم زید را حمل می کرد مردی از قبیله بنی سعد به نام عبد الصمد بود.
سعید بن خثیم گوید: ما با زید بودیم و سپاهیان او بیش از پانصد نفر نبودند در حالی که
ص: 274
اهل شام دوازده هزار نفر بودند ( البته با زید بیش از دوازده هزار نفر بیعت کرده بودند ولی خیانت کرده و او را رها نمودند ) ؛ در این هنگام مردی از سپاه شام بر اسبی نشسته بود و به فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دشنام می داد، زید بن علی به گونه ای می گریست که محاسنش از اشک چشمش تر شده بود و می گفت : آیا کسی نیست برای فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) غضب کند ؟ آیا کسی نیست برای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) غضب نماید ؟ آیا کسی نیست برای خدا غضب کند ؟
پس آن مرد شامی که دشنام می داد از اسب به زیر آمد و بر قاطری سوار شد، و برخی مردم می جنگیدند و برخی دیگر تماشا می کردند.
سعید گوید: من نزد شخصی رفتم و از او چیزی را گرفتم و پشت سر تماشا کنندگان پنهان شدم تا اینکه آن شامی دشنام دهنده از برابر ما گذشت ، از پشت سر به او حمله کرده و با شمشیر سر از بدنش جدا نمودم ، سپس یاران او بر من حمله ور شدند و اصحاب زید بن علی تکبیر گفته و بر آنها حمله کردند و مرا از دست آنان نجات دادند ؛ من بر مرکب خود سوار شدم و نزد زید بن على آمدم، او بین چشمانم را بوسید و گفت : به خدا سوگند حق ما را ستاندی و خونخواهی نمودی و شرف دنیا و آخرت را درک کردی و ذخیره برای قیامت خود فراهم نمودی .
پس جنگ در آن روز ادامه یافت که نزدیک غروب آفتاب ناگهان تیری از طرف دشمن پرتاب شد و به پیشانی زید بن علی اصابت کرد، اما چون شب بود کسی از این ماجرا مطلع نشد و شامیان بازگشتند (1).
امام صادق (علیه السلام) هنگامی که از شهادت عمویش زید با خبر شد گریست و فرمود: عمویم زید و اصحاب او از جمله شهدا هستند و بر آن نیت و قصدی شهید شدند که علی بن ابی طالب (علیه السلام) و اصحاب او بودند و مبارزه کردند.
حضرت رضا (علیه السلام) به مامون هنگامی که زید النار خروج کرد و خانه های فرزندان
ص: 275
عباس را سوزاند فرمود: برادرم زید را با زید بن على قياس مكن ، زید بن علی از علمای آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) بود، برای خدای عزوجل غضب کرد و با دشمنان خدا مجاهده نمود تا اینکه در راه خدا شهید گردید؛ و نیز فرمود: به خدا سوگند زید از جمله کسانی است که مخاطب این آیه است (وَجاهِدُوا فِي اللهِ حَقَ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباکُم )(1) « در راه خدا جهاد کنید وحق جهاد را بجا آورید، او شما را برگزید »(2).
ابو مخنف از سلمة بن ثابت ( آخرین اصحاب زید که که با او پس از اصابت تیر به پیشانی اش دیدار داشته و از او جدا شده است ) نقل کرده است که او گفت : من و تعدادی از اصحابم به دنبال یافتن زید بودیم که پس از اصابت تیر او را به کجا برده اند ، پس او را در خانه حران بن ابی کریمه که از قبیله شاکر است - یافتیم ؛ بر او وارد شده و به او گفتم : ای ابا الحسين ! خدا مرا فدای تو گرداند.
پس گروهی از اصحاب زید رفته و طبیبی را آوردند که نام او سفیان بود، طبیب به زید گفت : اگر این تیر را از سرت بیرون آورم از دنیا می روی.
زید به او گفت : مرگ برای من آسان تر است از این حالت که من در آن می باشم.
طبیب آن تیر را بیرون آورد و پس از بیرون آوردن آن زید از دنیا رفت (3).
و روایت شده است: هنگامی که تیر به پیشانی زید اصابت کرد، زید آن دو نفر از اصحاب خود که از او در باره شیخین سؤال کرده بودند ، طلب کرد.
چون آن دو را حاضر ساختند زید با دست خود خون از پیشانی اش گرفت و آن خونها لخته شده بود، به آن دو نفر گفت: به خدا سوگند آن دو نفر در این خون من شریک هستند؛ پس آن خون ها را به پشت سر خود ریخت .
ص: 276
در روایت دیگری آمده است که زید گفت : آن دو مرا در این جایگاه قرار دادند(1).
سلمة بن ثابت گوید: پس از شهادت زید بن علی ، با توجه به اینکه دشمن خبر از وفات او نداشت ، در رابطه با اینکه بدنش را کجا دفن کنند اختلاف بین یاران او پدید آمد : برخی از اصحابش پیشنهاد کردند که زره بر او پوشانده و او را به آب اندازند؛
و برخی دیگر پیشنهاد کردند که سر او را از بدن جدا کنند و بدنش را در میان دیگر کشته ها و اجساد بگذارند.
يحيى فرزند زید گفت : نه به خدا سوگند نباید بدن پدرم طعمه حیوانات شود. برخی دیگر گفتند : جسد او را می بریم و در « عباسیه» (2) به خاک می سپاریم.
سلمه گوید: من به آنان گفتم : بدن زید بن علی را ببرید و در آنجایی که گل از آنجا بر می دارید ، دفن کنید .
آنان این پیشنهاد را قبول کردند .
در همان شب دو قبر آماده کردیم تا اینکه او را به سختی دفن کردیم چون آب زیادی در آنجا بود، پس آب روی آن جاری ساختیم ، و با ما غلامی از اهل سند بود.
سپس با یحیی بازگشتیم تا به « جبانه سبيع » که یکی از قبرستانهای کوفه بود رسیدیم ، کم کم مردم از ما جدا شدند و ده نفر باقی ماندند ، من به آنان گفتم : کجا می روید؟ هم اکنون فجر طالع می شود.
ابو الصبار عبدی گفت : من به سوی نهرین می روم.
من تصور کردم که می خواهد از فرات بگذرد و باز با دشمن بجنگد، به او گفتم : همین جا بمان و جنگ کن تا کشته شوی و یا اینکه هر چه خدا خواهد ، اتفاق افتد.
ص: 277
او گفت: ما به سوی نهر کربلا می رویم.
به او گفتم : پس تا صبح نشده عجله کنید .
بنا بر این از کوفه خارج شدیم و پس از خروج ، صدای اذان را شنیدیم پس نماز صبح را در نخیله به جا آوردیم و با شتاب به سوی نینوا حرکت کردیم.
شب بود که به نینوا رسیدیم ، من به منزلی رفته و یحیی را در آن منزل جای دادم و به او گفتم : من به «فيوم » می روم و اگر به من نیاز داشتی کسی را به دنبال بفرست ؛ در آنجا او را به شخصی به نام سابق سپردم و رفتم ؛ و این آخرین دیدار من با یحیی بود(1).
سعید بن خثیم گوید : عبد الحميد رؤاسی که با زید بیعت کرده بود غلامی حبشی داشت ، فردای آن روز آن غلام حبشی قبر زید را به شامیان نشان داد زیرا او هنگام دفن رید حضور داشت .
ابو مخنف از کهمس نقل کرده است که : مردی نبطی که در شب آبیاری می کرد، مشاهده کرده بود که زید را در چه مکانی دفن کردند، پس صبح هنگام نزد حکم بن صلت رفته و قبر زید را نشان داد.
بدین ترتیب یوسف بن عمر شخصی را به نام حجاج بن قاسم فرستاد و قبر زید را نبش کردند و بدن او را بیرون آوردند و بر شتر حمل نمودند.
نصر بن قابوس گوید: هنگامی که جسد زید را می آوردند ، دیدم او را با طناب بسته اند و لباس زرد رنگ بر تن زید بود، او را کنار قصر کوفه از شتر فرود آوردند که گویا کوهی بود.
پس او و معاوية بن اسحاق و زیاد هندی و نصر بن خزیمه را به دار آویختند .
عبید بن کلثوم نقل کرده است که : زهرة بن سلیم سر زید بن علی را برای هشام می برد
ص: 278
که بین راه فلج شده و نتوانست برود، پس هشام جایزه او را برایش فرستاد (1).
پس از آنکه سر زید را از بدن جدا کردند، او را به دار آویخته و دستور دادند که از آن حراست کنند و نگذارند که جسد زید از بالای دار به پایین آورده شود.
و گفته شده است که مأمور این کار زهير بن معاویه بود.
آنگاه سر زید را نزد هشام فرستادند ، هشام دستور داد تا آن را بر دروازه دمشق نصب کنند سپس آن را به زیر آورده و به مدینه فرستادند و بدن زید همچنان بالای دار بود تا اینکه هشام هلاک شد(2).
ولید بن محمد گوید: من با زهری در رصافه (3) بودم که ناگهان در آنجا صداهایی بلند شد.
زهری به من گفت : ای ولید ! نگاه کن ببین چه خبر است. ولید گوید: من سر از پنجره بیرون کردم و گفتم : این سر زید بن علی است . زهری نشست و گفت : این خاندان و اهل بیت را شتاب و عجله، طعمه مرگ کرد و هلاک نمود.
من به او گفتم : آیا اینها در آینده به قدرت خواهند رسید ؟
زهری گفت : علی بن الحسين (عليه السلام) از پدرش و او از فاطمه علی نقل کرده است که : رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به فاطمه (عليها السلام) فرمود: مهدی از فرزندان تو می باشد .
جریر بن حازم گوید: من پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را در خواب دیدم که به آن چوبه داری که بدن زید بر آن بود، تکیه کرد و به مردم فرمود: «اَهْكذا تَفْعَلونَ بِوَلَدِي ؛ آیا این گونه با فرزندم رفتار میکنید؟»
سماعة بن موسی گوید: من زید بن علی را دیدم که در کناسه کوفه به دار آویخته بودند، و هرگز کسی عورت او را ندید بلکه مقداری از پوست شکم او جدا شده و عورت او
ص: 279
را پوشانده بود، و از پشت سر نیز پوشانده شده بود.
و شهادت زید روز جمعه در ماه صفر سال 121 اتفاق افتاد(1).
فضل بن عبدالرحمن می گوید: هنگامی که زید بن علی (علیه السلام) در زمان خلافت هشام بن عبدالملک کشته شد ، او به عامل خود در بصره قاسم بن محمد ثقفی نامه نوشت و در آن از او خواست که هر کس از بنی هاشم در عراق است از آنجا بیرون کند و روانه مدینه نماید زیرا می ترسید که آنان قیام کنند.
همچنین به عامل خود در مدینه نوشت که گروهی از آنان را زندانی کند و آنان هر هفته خود را معرفی کنند، و برای آنها ضامن و کفیل معین کند که از مدینه خارج نشوند (2).
شیخ مفید گوید: پس از آنکه زید شهید شد و خبر شهادت او به امام صادق (علیه السلام) رسید ، آن حضرت بسیار اندوهگین شد به گونه ای که آثار حزن در چهره آن بزرگوار ظاهر گردید، و هزار دینار از اموال خود در میان عيال و بازماندگان کسانی که با زید کشته شده بودند تقسیم کرد(3).
امام صادق (علیه السلام) فرمود: من نزد خدا عموی خود و کشته شدن او را به حساب می آورم. او عموی خوبی بود، به درستی که او مردی برای دنیا و آخرت ما بود.
پس آن حضرت گریست و فرمود: عمویم زید واصحاب او از جمله شهدا هستند
ص: 280
و مانند علی بن ابی طالب (علیه السلام) واصحاب او می باشند(1).
حلبی از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده است که فرمود:
آل ابی سفیان ، حسین بن علی (علیه السلام) را به قتل رساندند ، خداوند ملک و سلطنت آنها را گرفت؛
و هشام ، زید بن علی را به قتل رساند ، پس خداوند ملک او را گرفت ؛
و ولید ، یحیی بن زید را به قتل رساند ، خداوند ملک و قدرت او را سلب کرد(2).
مردی از انصار گوید: در سال 123 هجری هنگامی که سر زید بن علی را به مدینه آوردند و آن را به دار آویختند ، شاعری از انصار آمد و برابر سر ایستاد و گفت :
اَلا يا ناقِضَ المِيثاقِ اَبْشِرْ بِالَذِی ساکا
پس به او گفته شد: وای بر تو! آیا با زید چنین سخن می گویی؟
گفت : امیر خشمناک شده و من خواستم او را خوشنود سازم .
بعضی از شعرا به او پاسخ دادند:
اَلا يا شاعِرَ السُوءِ لَقَدْ اَصْبَحْتَ اَفاکا
اَشَثْمُ ابْنُ رَسُولِ اللهِ يَرْضِي مَنْ تَوَلاکا(3) (4)
هنگامی که جسد زید بالای دار بود حکیم بن عباس گفت :
صَلَبْنا لَكُم زَيداً عَلى جِذْعِ نَخْلَةٍ وَلَمْ اَرَ مَهْدِیاً عَلَى الجِذْعِ یُصْلَبُ (5)
وقتی امام صادق (علیه السلام) شنید که او چنین گفته است ، دست های خود را در حالی که مرتعش و لرزان بود به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا ! اگر این بنده تو دروغ گفته
ص: 281
است ، درنده ای از درندگان خود را بر او مسلط گردان .
پس بنی امیه او را به کوفه فرستادند ، در کوچه شیری او را درید .
چون این خبر به امام (علیه السلام) رسید، روی زمین افتاد و خدا را سجده کرد و فرمود: خدا را حمد میکنم که وعده ما را راست نمود(1).
داود برقی گوید: من در محضر امام صادق (علیه السلام) بودم ، مردی از آن حضرت در باره آیه سؤال کرد (فَعَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ)(2) « شاید خداوند پیروزی و یا حادثه دیگری از سوی خود پیش بیاورد و این گروه از آنچه در دل داشتند پشیمان گردند »
امام (علیه السلام) فرمود: اذن داده شده در هلاکت و نابودی بنی امیه هفت روز پس از سوزاندن جسد زید به آتش(3).
ابو ولاد کاهلی گوید: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: عمویم زید را دیدی ؟
گفتم : آری، او را دیدم که جسدش را به دار آویخته بودند و مردم را دیدم که برخی شماتت می کردند و برخی دیگر غمگین و دلسوخته بودند.
امام (علیه السلام) فرمود: آن کس که گریه کند، با او در بهشت خواهد بود؛ و آن کس که شماتت نماید ، در خون او شریک خواهد بود(4).
عبدالرحمن بن سیا به گوید: امام صادق (علیه السلام) مقداری پول به من داد و به من امر کرد که آن را در میان عیالات و اهل بیت کسانی که با عموی آن حضرت (زید ) کشته شده بودند ، تقسیم کنم. من هم آن مال را بین ایشان تقسیم نمودمه . (5)
ص: 282
شیخ صدوق از حمزة بن حمران روایت کرده است که گفت: بر امام صادق (علیه السلام) داخل شدم، آن حضرت فرمود: ای حمزه ! از کجا می آیی؟
عرض کردم: از کوفه.
حضرت از شنیدن این کلمه گریست چندان که محاسن شریفش از اشک چشمش تر شد.
گفتم : یابن رسول الله ! چه شد شما را که گریه بسیار کردید ؟
فرمود: یاد عمویم زید کردم و مصیبتهایی که به او رسید .
گفتم : چه چیزی را به خاطر آوردی ؟
فرمود: به یاد آوردم شهادت او را که در آن هنگام تیری به پیشانی او رسید و از پا درآمد ، پس فرزندش یحیی به سوی او آمد و خود را بر روی او افکند و گفت : ای پدر ! بشارت باد تو را که اینک بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و علی و فاطمه و حسن و حسین (علیهم السلام)وارد می شوی . زید گفت : چنین است که می گویی فرزندم ؛ پس طبیبی را طلبیدند که آن تیر را بیرون آورد، همین که تیر را از پیشانی اور کشیدند جان او نیز از تن بیرون شد(1).
متوکل بن هارون می گوید: من یحیی بن زید را ملاقات کردم، او گفت : خدا پدرم زید را رحمت کند به خدا سوگند او از جمله عبادت کنندگان بود که شب ها به عبادت قیام می نمود و روزها روزه می گرفت و در راه خدا جهاد می کرد.
گفتم : یابن رسول الله ! امام باید این اوصاف را داشته باشد .
یحیی گفت : ای اباعبدالله ! پدرم امام نبود ولی از سادات کرام و زهاد و از جمله مجاهدان در راه خدا بود.
گفتم: یابن رسول الله ! پدرت ادعای امامت کرد و قیام کرد و در راه خدا مجاهده نمود.
ص: 283
یحیی گفت : این سخن را بگذار ، پدرم عاقل تر از آن بود که چیزی را ادعا کند که حق او نبود، بلکه او شما را به رضا از آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) دعوت می کرد، و مقصود او از آن عمویم جعفر (علیه السلام) بود.
گفتم : آیا او صاحب این امر است؟
یحیی گفت : آری او فقيه ترین بنی هاشم است. (1)
ص: 284
از دیگر نهضت هایی که در پی انقلاب امام حسین (علیه السلام) به وقوع پیوست قیام یحیی بن زید بن علی بن الحسین (علیه السلام) است.
پس از نهضت زید بن علی در کوفه و شهادت او فرزندش یحیی بن زید که در آن صحنه در کنار پدرش زید حضور داشت به فاصله کوتاهی در راستای همان اهداف پدرش زید که خلاصه می شد در نبرد با حاکمان خودکامه مروانی و پیکار با ظالمان و متجاوزان ، و نیز خونخواهی پدرش زید و جدش سالار شهیدان قیام کرد.
او فرزند زید بن علی بن حسين (علیه السلام) ، و مادر او ربطه دختر عبدالله بن محمد بن حنفیه می باشد(1).
صاحب عمدة الطالب گوید: زید بن علی چهار پسر داشت به نام های یحیی ، حسین ، عیسی و محمد ، و دختر نداشت. اما یحیی در اوایل سلطنت ولید بن یزید بن عبدالملک به جهت نهی از منکر و دفع امویان خروج کرد(2).
موسی بن ابی حبیب نقل کرده است: زمانی که جسد زید بن علی بن الحسين (علیه السلام) را به دار آویختند ، همچنان تا پایان خلافت هشام بن عبدالملک بالای دار بود (که مدت آن
ص: 285
پنجاه ماه بوده است تا اینکه هشام هلاک شد و ولید بن یزید بر سر کار آمد.
هنگامی که یحیی بن زید قیام کرد، ولید بن يزيد به يوسف بن عمر نامه نوشت : وقتی نامه من به دستت رسید، جسد زید را که مردم عراق آن را همانند گوساله سامری می پرستند - سوزانده و خاکستر او را در آب بریز.
پس یوسف به امر وليد بن عبدالملک به خراش بن حوشب دستور داد که جسد زید را از دار پایین آورده و آن را سوزاندند و خاکستر او را در ظرفی نهاده و سپس آن را داخل کشتی گذاشته و در آب فرات پراکنده کردند(1).
پس از شهادت زید بن علی و گروهی از یارانش و متفرق شدن باقیمانده سپاهیان او تنها ده نفر با یحیی بن زید باقی ماندند که شب هنگام از کوفه کوچ کرده و به سوی کربلا روانه شدند. فردای آن روز یوسف بن عمر والی کوفه گروهی از اهل شام را فرستاد تا زخمی شدگان از یاران زید را در خانه های کوفه پیدا کنند و مجازات نمایند ، پس زنان را از خانه بیرون کرده و به جستجوی زخمیها پرداختند (2).
پس از شهادت زید بن علی مردی از قبیله بنی اسد نزد یحیی بن زید آمد و به او گفت : اهل خراسان از شیعیان شما هستند ، مصلحت در این است که به سوی خراسان روانه شوی.
یحیی به او گفت : این کار چگونه ممکن است در حالی که دشمن در جستجوی ما می باشد؟
آن مرد اسدی گفت : شما بایستی در جایی پنهان شوی تا اینکه اوضاع آرام شود و دشمن از طلب کردن تو و دست یابی به تو مایوس گردد، آنگاه به سوی خراسان روانه می گردی .
پس یحیی را یک شب نزد خود نگه داشت ، سپس ترسید که دشمن از این جریان
ص: 286
باخبر شود، پس نزد عبدالملک بن بشر آمد و گفت : زید بن علی به تو نزدیک بود و حق او بر تو واجب است، اکنون او کشته شد و فرزندش یحیی نوجوان بی گناهی است و اگر يوسف بن عمر از مخفیگاه او باخبر شود او را به قتل می رساند ، تو او را پناه ده و نزد خود نگه دار ، عبد الملک قبول کرد.
به يوسف بن عمر خبر دادند که یحیی نزد عبد الملک بن بشر است ، کسی را نزد او فرستاد و گفت : اگر یحیی را تحویل ندهی نامه ای به هشام نوشته و به او گزارش می دهم .
عبد الملک در پاسخ گفت : به تو دروغ گفته اند ، آیا ممکن است من کسی را مخفی کنم که با من و سلطنت من در حال نزاع است ؟
يوسف بن عمر گفت : راست می گوید، او چنین کاری نمی کند .
چون يوسف بن عمر دست از جستجوی یحیی برداشت ، یحیی با گروهی از یاران پدرش زید روانه خراسان گردید .
پس از آنکه زید بن علی کشته شد يوسف بن عمر در کوفه بر منبر رفت و مردم کوفه را سرزنش کرد و گفت : دیگر حقوق و عطایای شما را نمی دهم و من تصمیم گرفتم شهر و خانه های شما را خراب کنم و اموالتان را بگیرم؛ من بر فراز منبر نرفتم مگر اینکه سخنی بگویم که شما را ناراحت کند، شما مردمی ستمگر و اهل خلاف هستید و با خدا و رسول او به جنگ و محاربه پرداختید ؛ من از هشام بن عبدالملک سؤال کردم اگر مرا اذن دهد مردانتان را می کشتم و زنان و کودکانتان را به اسارت می گرفتم.
سپس گفت : ای اهل کوفه! شنیدم که یحیی بن زید را همانند پدرش در حرم سرای خود جای دادید ، به خدا سوگند اگر بدانم او کجاست ، همان گونه که با پدرش کردم با او نیز خواهم کرد(1).
ص: 287
یحیی بن زید از کربلا حرکت کرد و به مدائن رفت زیرا راه خراسان در آن زمان از مدائن بود.
چون یوسف بن عمر از حرکت او باخبر شد دستور داد او را تعقیب کنند ؛ پس فرستادگان او به مدائن رفتند ولی یحیی از آنجا به سوی ری رفته بود(1).
متوکل بن هارون گوید : پس از آنکه زید بن علی کشته شده بود یحیی پسر او را هنگامی که به سوی خراسان می رفت ملاقات کردم، او به من گفت : از کجا می آیی؟
گفتم : به حج رفته بودم.
یحیی از خویشان خود در مدینه و پسر عموهایش پرسش کرد، من او را از آنان خبر دادم ؛ و بسیار در باره جعفر بن محمد ( امام صادق (علیه السلام) ) سؤال کرد، از او نیز او را مطلع ساختم و گفتم : برای پدرت زید بن على غمناک و اندوهگین بود.
یحیی گفت : عمویم محمد بن على ( امام باقر (علیه السلام) ) پدرم را از قیام نهی کرد و به او گفت که اگر قیام کند و از مدينه جدا شود در آخر کار او را خواهند کشت (2)، آیا پسر عمویم جعفر بن محمد (علیه السلام) را ملاقات کردی ؟
گفتم : آری.
گفت : آن حضرت در رابطه با من چه می گفت ؟
گفتم : فدایت شوم ، من دوست ندارم آنچه از آن حضرت شنیده ام برای شما بگویم .
یحیی گفت: مرا از مرگ می ترسانی ؟! هرچه شنیده ای بازگو کن.
گفتم : از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: او نیز مانند پدرش کشته و به دار آویخته
ص: 288
می شود.
متوکل بن هارون گوید : دیدم چهره یحیی دگرگون شد و این آیه را تلاوت کرد (يَمْحَو اللهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ اُمُ الكِتابِ )(1) « خداوند هر چه را خواهد محو و هرچه را خواهد اثبات می کند، و ام الکتاب (لوح محفوظ) نزد او است»، آنگاه گفت: ای متوكل ! خداوند عزوجل دین را به وسیله ما تأیید کرد و به ما علم و سلاح عنایت کرد، ولی پسر عموی ما را به علم مخصوص گردانید .
به یحیی گفتم : فدایت شوم ، من دیدم که تمایل مردم به پسر عمویت جعفر (علیه السلام) بیشتر از تمایل آنان به تو و پدرت می باشد .
یحیی گفت : عمویم محمد بن علی و فرزندش جعفر (علیهما السلام) مردم را به حیات و زندگی دعوت کردند و ما آنان را به مرگ دعوت نمودیم.
گفتم : ای پسر رسول خدا ! آیا ایشان داناترند یا شما؟
او اندکی سر خود را به زیر انداخت ، سپس سر برداشت و گفت : همه ما دارای معلوماتی هستیم جز اینکه هر چه را ما می دانیم آنان می دانند، ولی ما نمی دانیم هر چه را که آنان می دانند.
سپس گفت : آیا از پسر عمویم چیزی را نوشتی؟
گفتم : آری.
گفت : به من نشان بده .
پس از علومی که از حضرت صادق (علیه السلام) اخذ کرده بودم بیرون آورده و به او نشان دادم ؛ آنگاه دعایی را بیرون آوردم که حضرت صادق (علیه السلام) در باره آن به من فرموده بود: پدرم محمد بن علی (علیه السلام) آن را املاء کرده و از دعاهای پدرش علی بن الحسين (علیه السلام) از دعاء صحيفة كامله می باشد ؛ پس آن را به یحیی بن زید نشان دادم.
یحیی همه آن را ملاحظه کرد و به من گفت: مرا اذن میدهی تا آن را استنساخ کنم
ص: 289
و نسخه ای از آن بگیرم؟
گفتم : یابن رسول الله ! این از خود شما است، آیا نیاز به اذن دارد؟
گفت : اما من صحيفة كامله ای را به تو نشان خواهم داد که پدرم از پدرش حفظ کرده است، و پدرم زید مرا سفارش کرده که آن را حفظ نمایم و به غیر اهلش ندهم.
عمیر بن متوکل گوید: پدرم گفت : من برخاستم و سر یحیی بن زید را بوسیدم و به او گفتم : ای پسر رسول خدا ! من به خدا به وسیله محبت و طاعت شما تقرب می جویم و امیدوارم که به وسیله ولایت شما سعادتمند شوم.
پس صحیفه ام را که به او دادم به غلامی که همراه او بود داد و گفت : این را بگیر و با خط خوب بنویس و برای من بیا ور ، و من آن را از جعفر بن محمد (علیه السلام) درخواست نمودم و آن حضرت از دادن آن به من امتناع کرد.
متوکل بن هارون گوید: من از کار خویش پشیمان شدم و نمیدانستم چه کنم ، و امام صادق (علیه السلام) به من نفرموده بود که آن را به کسی ندهم.
پس یحیی چیزی را طلب کرد که درب آن بسته و قفل بود و نظر به مهر آن کرد و بوسید او گریست، سپس آن را باز کرد و صحیفه را بیرون آورد و آن را روی چشم نهاد و بر صورت خود مالید و گفت : ای متوکل ! به خدا سوگند اگر گفته پسر عمویم را به من نگفته بودی که من کشته و به دار آویخته می شوم ، این را به تو نمی دادم و آن را نگه می داشتم ولی میدانم که گفته او حق است و از پدرانش به او رسیده است و من بيم آن دارم که امثال این علم به دست بنی امیه افتد و آن را کتمان کنند و در خزانه ها برای خودشان بگذارند، پس این را بگیر و آن را پنهان کن و این امانت نزد تو باشد و منتظر باش تا هنگامی که قضاء و حکم الهی در باره من و این گروه پایان یافت ، آنگاه آن را به پسر عموهایم محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن (علیه السلام) برسانی زیرا این دو پس از من عهده دار این امر خواهند بود.
متوکل گوید: من صحیفه را از یحیی گرفتم ؛ پس هنگامی که او کشته شد به مدینه آمدم و به ملاقات امام صادق (علیه السلام) رفتم و آنچه بین من و یحیی مطرح شده بود برای حضرت بیان
ص: 290
کردم. آن حضرت گریست (1)و به شدت ناراحت شد و فرمود: خداوند پسر عمویم را رحمت کند و او را به پدران و اجدادش ملحق نماید . ای متوكل ! به خدا سوگند من از دادن دعا به او امتناع نکردم مگر به همان علتی که او بر صحیفه پدرش زید نگران بود که مبادا به دست بنی امیه بیفتد .
پس فرمود: آن صحیفه کجا است؟
گفتم : با خود آوردم. پس آن را گشودم ؛ حضرت فرمود: به خدا سوگند این خط عمویم زید و دعای جدم علی بن الحسین (علیه السلام) می باشد.
پس حضرت صادق (علیه السلام) به فرزندش اسماعیل فرمود: برخیز و آن دعایی که تو را امر کردم آن را حفظ کنی و نگهداری بیاور.
اسماعیل آن صحیفه را آورد، دیدم همان صحیفه ای است که یحیی بن زید به من داده است.
امام صادق (علیه السلام) آن را بوسید و روی چشم نهاد و فرمود: این خط پدرم و املاء جدم (علیهما السلام) است که در حضور من بوده است.
متوکل گوید: به حضرت عرض کردم: یابن رسول الله ! اگر اجازه دهید من آن را با صحیفه زید و یحیی مقابله نمایم.
حضرت اجازه داد و فرمود: تو را برای این کار اهل می دانم. پس چون دو نسخه را مقابله کردم دیدم هر دو یکی است و چیزی که تفاوت با دیگری داشته باشد در آنها نیافتم .
سپس از امام صادق (علیه السلام) اجازه گرفتم صحیفه ای را که یحیی بن زید به من داده بود به فرزندان عبدالله بن الحسن بدهم .
امام (علیه السلام) فرمود:(اِنَ اللهَ يَأمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُوا الاَماناتِ اِلى اَهْلِهآ) (2) «خدا امر میکند که
ص: 291
امانت ها را به اهلش بدهید»، آری این را به آنان برسان .
چون خواستم برخیزم فرمود: بمان.
سپس نزد محمد و ابراهیم فرستاد، وقتی آمدند به آنان فرمود: این میراث پسر عموی شما یحیی از پدرش می باشد که شما را به آن مخصوص گردانیده و به برادرانش نداده است، و من در رابطه با این صحیفه شرطی با شما دارم.
محمد و ابراهیم گفتند : بگویید که فرمایش شما پذیرفته است.
امام (علیه السلام)فرمود: این صحیفه را از مدینه خارج نکنید .
گفتند : برای چه؟
فرمود: پسر عموی شما یحیی بر آن می ترسید از چیزی که من نیز بر شما از آن بیم دارم.
آن دو گفتند: او زمانی بر صحیفه ترسید که دانست کشته خواهد شد .
امام (علیه السلام) فرمود: پس شما در امان نباشید، و به خدا سوگند من می دانم که شما همانند یحیی خروج خواهید کرد و همان گونه که او کشته شد شما نیز کشته خواهید شد.
محمد و ابراهیم گفتند : لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم ، و برخاستند.
هنگامی که آن دو از خدمت حضرت صادق (علیه السلام)بیرون رفتند امام (علیه السلام) به من فرمود: ای متوکل ! یحیی به تو گفت عمویم و پسر عمویم مردم را به حیات و زندگی دعوت میکنند وما آنان را به مرگ دعوت می کنیم؟
گفتم : آری ، او به من چنین گفت .
امام (علیه السلام) فرمود: خدا یحیی را بیامرزد، پدرم مرا حديث کرد از پدرش از جدش از امیر المؤمنين (علیهم السلام) که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روی منبر بود که او را خواب مختصری ربود و در رؤيا دید مردانی همانند میمون بر منبر بالا روند و مردم را به عقب باز می گردانند ، پس رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)نشست و آثار اندوه در چهره آن حضرت نمایان بود، جبرئیل این آیه را آورد وَمَا جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْنَاكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ ۚ وَنُخَوِّفُهُمْ
ص: 292
فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْيَانًا كَبِيرًا )(1) «و ما آن رؤیایی را که به تو نشان دادیم جز برای آزمایش مردم قرار ندادیم ، همچنین شجره ملعونه را در قرآن ذکر کردیم، و ما آنان را بیم می دهیم اما چیزی را بر آنان نمی افزاید به جز طغیان عظیم » یعنی بنی امیه .
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به جبرئیل فرمود: این در زمان من رخ خواهد داد؟
عرض کرد: خیر بلکه آسیای اسلام می چرخد تا سال 35 از هجرت تو فرا رسد و پنج سال پس از آن سپری شود سپس آسیای گمراهی بر محور آن قرار گیرد و فراعنه قدرت را در دست گیرند، و خداوند متعال در این باره نازل فرمود:(إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ*وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِلَيْلَةُ*الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ*)(2) «ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم، و چه میدانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است »، بنی امیه بر این امت حکومت کنند و خداوند عزوجل پیامبرش را آگاه کرد که بنی امیه در طول این مدت یعنی هزار ماه بر این امت مسلط شوند، پس اگر کوهها در برابر آنان قرار گیرند آنان غالب آیند تا اینکه خداوند اجازه دهد ملک و قدرت آنان زائل گردد، و اینان در طول این مدت دشمنی و بغض ما اهل بیت را شعار خود قرار دهند، و خدا به پیامبرش جزا داده است به آنچه اهل بیت او و دوستان و شیعیان آنان در ایام دولت بنی امیه از سختی ها خواهند دید ، و خداوند متعال در باره بنی امیه نازل کرد (أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ)(3) « آیا ندیدی کسانی را که نعمت خدا به کفران تبدیل کردند و قوم خود را به سرای نیستی و نابودی کشاندند که آن جهنم و آنها در آتش وارد شوند و بد قرارگاهی است »، نعمت خدا محمد و اهل بیت او می باشد ، دوست داشتن آنان همان ایمان است که به وسیله آن وارد بهشت شوند، و بغض آنان کفر و نفاق است که به وسیله آن داخل آتش گردند، و رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)این امر را به طور پنهانی به على و اهل بیت خود (علیهم السلام) فرموده بود.
ص: 293
سپس امام صادق (علیه السلام) فرمود: هیچ یک از ما اهل بیت خارج نشده و نمی شود تا قیام قائم ما برای اینکه ظلمی را رفع کند یا حقی را بستاند مگر اینکه محنت و بلا او را از بن برکند و قیام او ناراحتی ما و شیعیان ما را زیاده گرداند(1).
یحیی بن زید به سرخس رسید و بر یزید بن عمرو تیمی وارد شد و شش ماه نزد او ماند ، مردی از طرف عمر بن هبيره به نام ابن حنظله مسئولیت جنگ در آن ناحیه را به عهده داشت ، گروهی از خوارج و گمه نزد یحیی آمدند و از او خواستند که قیام کند و با بنی امیه بجنگد
چون یحیی خواست قبول کند یزید بن عمرو به او گفت : اینان افراد مورد اطمینانی نیستند زیرا اگر تو با اینان بر دشمن پیروز شوی اینان از علی و اهل بیت تبری می جویند ، ولی باید با برخورد خوب با آنان رفتار نمایی.
يحيى از نزد یزید بن عمرو بیرون آمد و نزد حریش بن عبد الرحمن شیبانی به بلخ رفت و نزد او ماند تا هشام بن عبدالملک به هلاکت رسید و ولید بن یزید بر سر کار آمد (2).
او از طرف بنی امیه حاکم خراسان بود، يوسف بن عمر والی کوفه برای او نامه نوشت که : یحیی بن زید به خراسان آمده و نزد حریش می باشد ، کسی را بفرست تا او را دستگیر کند.
نصر بن سیار در جستجوی یحیی بن زید بر آمد و شخصی به نام عقيل بن معقل را فرستاد و به او گفت : حریش را دستگیر کرده و او را رها نمی سازی تا یحیی بن زید را
ص: 294
آورده و تحویل دهد.
عقیل فرستاد حریش را آوردند، از او در باره یحیی سؤال کرد ، گفت : نمی دانم . پس از اینکه ششصد تازیانه بر حریش زدند گفت: به خدا سوگند اگر یحیی زیر پایم باشد پایم را بلند نکنم که او را دستگیر کنی ؛ ولی فرزند حریش به عقيل بن معقل گفت : پدرم را به قتل مرسان و من جای یحیی را نشان می دهم. پس او را از مخفیگاه یحیی آگاه ساخت.
پس یحیی را و دو نفر از همراهانش که از کوفه با او بودند دستگیر کرد و نزد نصر بن سیار آورد، او آنان را زندانی نمود و به يوسف بن عمر نامه نوشت و او را از دستگیری یحیی مطلع ساخت ، و او ولید بن یزید را در شام از ماجرای دستگیری یحیی بن زید باخبر نمود.
ولید بن یزید به نصر بن سیار نامه نوشت که او را آزاد سازد و یارانش را رها کند .
نصر بن سیار یحیی و یارانش را از زندان آزاد کرد و او را از فتنه برحذر داشت و امر کرد که نزد ولید بن یزید به شام برود، و دو هزار درهم با مرکبی در اختیار او گذاشت(1).
علی بن محمد نوفلی نقل کرده است : یحیی بن زید را در زندان به زنجیر بسته بودند و در پای او قیدی از آهن کرده بودند ؛ پس چون نصر بن سیار یحیی را از زندان آزاد کرد، گروهی از شیعیان به سراغ آهنگری که آن قید آهن را از پای یحیی گشوده بود رفته و از او خواستند که آن قید و زنجیر را که بر پای یحیی در زندان بوده به آنان بفروشد.
هنگامی که آهنگر دید خریداران در خرید آن بسیار راغب هستند ، قیمت آن قید را تا بیست هزار درهم بالا برد، ولی ترسید مبادا این خبر شایع شود و مال را از او بگیرند، به خریداران گفت : پول را جمع آوری کنید ، آنان پذیرفتند و آن مبلغ را به او دادند .
سپس آن قید آهن را قطعه قطعه کرده و بین خود تقسیم نمودند و هر یک برای خود نگین انگشتری از آن درست نموده و به آن تبرک می جستند (2).
ص: 295
وقتی نصر بن سیار یحیی را از زندان آزاد کرد او را به تقوای الهی و پرهیز از فتنه امر کرد.
یحیی گفت : آیا در میان امت محمد فتنه ای عظیم تر از آنچه اکنون شما در آن هستید ، وجود دارد؟ خون های مردم به دست شما ریخته می شود و شما چیزی را گرفته اید که اهلیت آن را ندارید .
نصر بن سیار پاسخ سخنان يحيی را نداد و دستور داد دو هزار درهم در اختیار او بگذارند و به او دستور داد که به شام نزد ولید برود.
يحيى از نزد نصر بن سیار بیرون آمد تا وارد سرخس شد ، نصر به والی سرخس نوشت که یحیی را از آنجا بیرون نماید ، و به حسن بن زید تمیمی عامل خود در طوس نوشت که اجازه ندهد یحیی بن زید حتی یک ساعت در طوس توقف نماید ، و گروهی را نیز فرستاد که مراقب یحیی باشند تا اینکه یحیی به بیهق رسید .
در بیهق هفتاد نفر از یاران یحیی به او پیوستند ، یحیی برای آنان مرکب تهیه نمود او تصمیم گرفت که برگردد.
وقتی نصر بن سیار از برگشتن یحیی با خبر شد به عاملان خود در سرخس و طوس نوشت که به عمرو بن زراره عامل او بر آبر شهر بپیوندند و عمر و بن زراره بر آنان امیر باشد سپس برای جنگیدن با یحیی آماده شوند.
آنان که تعدادشان در حدود ده هزار نفر بود با یحیی که بیش از هفتاد نفر با او نبود به جنگ پرداختند ، یحیی آن سپاه عظیم را شکست داد و فرمانده آنان عمرو بن زراره را به قتل رساند و غنائم زیادی به دست آورد.
سپس به سوی هرات رفت و از آنجا به سرزمین جوزجان(1)رفت.
ص: 296
نصر بن سیار هشت هزار نفر از شامیان را به فرماندهی سلم بن احوز برای مقابله و جنگ با یحیی فرستاد و در قریه ای به نام «ارغوی» به یحیی بن زید برخورد کردند .
سلم بن احوز شخصی را به نام سورة بن محمد کندی بر میمنه خود و حماد بن عمرو را بر میسر، سپاه خود قرار داد.
مردی از بنی حنیفه به نام ابو العجلان به یحیی پیوست که با او کشته شد و شخص دیگری به نام حساس ازدی به یحیی ملحق گردید که نصر بن سیار پس از آن دست و پای او را قطع کرد.
سپاه سلم بن احوز و یاران یحیی آماده جنگ شدند، پس سه روز با یکدیگر جنگ شدیدی کردند تا اینکه یاران یحیی بن زید همه کشته شدند ؛ در روز سوم تیری به پیشانی یحیی بن زید برخورد کرد که آن را غلامی عنزی به نام عیسی که از موالی بود زد و یحیی بر اثر آن شهید شد، پس عیسی عنزی یحیی را برهنه کرد و پیراهن او را بر داشت.
وقتی سورة بن محمد یکی از فرماندهان نصر بن سیار دید که یحیی شهید شده است سر از بدنش جدا کرد.
پس عیسی عنزی و سورة بن محمد ماندند تا هنگامی که ابو مسلم قیام کرد، او این دو نفر را گرفت و دست و پای هر دو را قطع کرد و آنان را به قتل رسانید و به دار آویخت(1).
هنگامی که خبر کشته شدن یحیی بن زید به وليد بن یزید رسید به يوسف بن عمر والی کوفه نامه نوشت که جسد زید را بسوزاند و خاکستر آن را در رودخانه بیفشاند ؛ خراش بن حوشب جسد زید را به زیر آورد و آن را سوزاند و خاکستر آن را در فرات پراکنده نمود (2) (3)
در همان زمان که یحیی شهید شد و سر از بدنش جدا ساختند، جسد او را بر دروازه
ص: 297
جوزجان به دار آویختند .
جعفر احمر گوید: من جسد یحیی بن زید را دیدم که بر دروازه جوزجان به دار آویخته بود، پس نصر بن سیار سر یحیی را نزد ولید بن يزيد فرستاد (1)و بدن او همچنان بر بالای دار بود تا اینکه موده ( اهل خراسان از یاران ابو مسلم) قیام کردند ، پس او را به زیر آوردند و غسل داده و کفن و حنوط نموده سپس دفن کردند، و این کار را خالد بن ابراهیم و ابو داود بکری و حازم بن خزیمه و عیسی بن ماهان انجام دادند.
چون ابو مسلم خواست قاتلان یحیی را تعقیب کند ، « دیوان» را - که نام اشخاص در آن است به نزد او آوردند پس هر کس که در کشتن یحیی نقش داشت و کمک کرده بود ابو مسلم او را کشت و هیچ یک از کسانی را که در جنگ با یحیی بن زید شرکت داشتند رها ننمود و همه را کشت (2).
یحیی بن زید همچنان بر سر دار بود تا اینکه ابو مسلم خراسانی خروج کرد و بر خراسان استيلاء یافت ، او بدن یحیی را به زیر آورد و خود متولی نماز و دفن او گردید و امر کرد که در خراسان برای یحیی نوحه سرایی کنند و دیوان بنی امیه را گرفت و نامهای کسانی را که در قتل یحیی حاضر شده بودند شناخت ، سپس هر کس را که به جنگ یحیی رفته بود دستگیر کرد و آنان را به قتل رسانید(3). پس اهل خراسان بر یحیی لباس سیاه به تن کردند و لباس سیاه شعار آنان گردید (4).
بدون تردید یحیی بن زید با انگیزه الهی و ستیز با ظالم و خونخواهی پدرش زید و جدش سالار شهیدان حضرت ابی عبدالله الحسين (علیه السلام) قيام کرد.
ص: 298
صاحب شرح صحیفه سجادیه گوید : او ( یعنی یحیی ) عارف به حق و معتقد به آن بود، و سپس روایتی را از ابن خزاز قمی در «كفاية الأثر» که یحیی در قسمتی از آن می گوید : خدا پدرم را رحمت کند، او به خدا سوگند یکی از متعتدين بود شبها را به نماز و روزها را به روزه داری سپری می کرد و در راه خدا حق جهاد را انجام داد.
راوی گوید: به یحیی گفتم : ای پسر رسول خدا ! امام همین اوصاف را دارد.
یحیی گفت : ای عبدالله ! پدرم امام نبود ولكن از سادات گرامی و زاهدان آنان بود و از جمله مجاهدان در راه خدا بود.
راوی به یحیی گفت : پدرت ادعای امامت کرد و از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)نقل شده است در بار؛ کسی که به دروغ دعوی امامت نماید .
یحیی گفت : ای عبدالله ! این را بگذار ، پدرم عاقل تر از این بود که مدعی چیزی شود که برای او نیست ، و همواره او می گفت : من شما را به رضا از آل محمد دعوت میکنم ، و منظور او از آن پسر عمویم جعفر است.
راوی گوید: به یحیی گفتم : او امروز صاحب امر است ؟
گفت : آری او فقيه ترین بنی هاشم است.
پس گفت : ای عبدالله ! من تو را از پدرم (علیه السلام)و زهد و عبادت او آگاه می نمایم ، او روزها هر مقداری که خدا می خواست نماز می خواند و چون شب فرا می رسید مختصری می خوابید و سپس برمی خاست و در دل شب نماز می خواند و همچنان روی پای خود می ایستاد و خدا را می خواند و راز و نیاز می کرد و می گریست تا اینکه فجر طالع می شد، در آن هنگام به سجده می رفت سپس برمی خاست و نماز صبح را هنگامی سپیده نمایان شده بود به جای می آورد و پس از نماز مشغول تعقیب می شد تا اینکه روز بالا می آمد سپس برای حوائج خود ساعتی بر میخاست تا اینکه چون نزدیک ظهر که میشد در مصلای خود می نشست و خدا را تسبیح و تمجید می نمود تا وقت نماز ، پس نماز ظهر می خواند و مختصری می نشست و نماز عصر را به جا می آورد و ساعتی در حال تعقیب خواندن بود سپس سجده می کرد، و هنگامی که خورشید غروب می کرد نماز مغرب و عشا
ص: 299
را به جا می آورد.
راوی گوید: به یحیی گفتم : او همیشه روزه بود؟
گفت : نه بلکه در سال سه ماه روزه می گرفت و در هر ماه سه روز روزه داشت .
گفتم : آیا او فتوی می داد؟
گفت: من از او چنین چیزی را به یاد ندارم . (1)
و صاحب ریاض السالکین گوید : این حدیث صراحت دارد که یحیی عارف به حق و معتقد به آن بوده است.
ص: 300
از دیگر نهضت هایی که با بهره گیری و استناد به نهضت امام حسین (علیه السلام) شکل گرفت و با شعار خونخواهی امام (علیه السلام) و زید بن علی و یحیی بن زید آغاز شد، قیام مردم خراسان با هماهنگی عباسیان است که به طور اختصار به آن اشاره می کنیم :
در سال 118 بکیر بن هامان شخصی را به نام عماد بن یزید به خراسان فرستاد که والی پیروان عباسیان باشد ، او به «مرو» رفت و نام «خِداش » بر خود نهاد و مردم را به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس دعوت کرد، و گروهی از مردم او را اطاعت کرده و از او پیروی نمودند.
او پس از مدتی از آنچه مردم را به آن دعوت کرده بود دست برداشت و دین خرمیه(1) را اظهار کرد و اجازه داد که برخی بتوانند زن دیگری بگیرند، و گفت : نماز و روزه و حج آنگونه که گمان می کنید نیست بلکه اینها تأویل و معنای دیگری دارند ؛ مراد از روزه این است که شما نام امام را نبرید، و مراد از نماز دعا برای او می باشد ، و حج این است که او را قصد کنید ؛ و قرآن را تأویل می کرد.
و این خداش نصرانی بود سپس اسلام آورد و به خراسان آمد و گروهی به او پیوستند مانند مالک بن هیثم و حریش بن سلیم، او به مردم می گفت : محمد بن علی مرا مأمور به این کار کرده است .
ص: 301
چون خبر او به اسد بن عبدالله رسید او را دستگیر کرده و کشتند و در آمل به دار آویختند (1).
ابن قتیبه نقل کرده است که : شیعیان پس از صلح امام حسن (علیه السلام) مخفیانه با محمد بن حنفیه بیعت کردند ، محمد بن حنفیه نیز بیعت آنان را پذیرفت و بر شیعیان هر ناحیه ای شخصی را تعیین کرد؛ او هنگام وفات ، فرزندش عبدالله را جانشین خود کرد.
چون این خبر به سلیمان بن عبدالملک رسید او را طلبید و دستور داد در مسیر راه او گروهی بایستند و با آنها آبهای مسمومی بود.
سلیمان به او گفت: به من خبر رسیده که شیعه با تو به خلافت بیعت کردند.
عبدالله گفت : خبر نادرستی به تو داده اند .
وقتی از نزد سلیمان بیرون آمد هوا گرم و او تشنه بود، پس مردی به او شیر عرضه کرد، او از آن شیر خورد و مسموم شد ، چون احساس کرد که سم در بدنش اثر گذاشته است به
طرف بلدهای به نام «حمیمه »(2) از بلاد «بلقاء » شام رفت ، در آنجا گروهی از عباسیان بودند، پس بر محمد بن علی بن عبدالله بن عباس وارد شد و او را از مسموم شدن خود باخبر کرد و به او گفت : امر مردم را پس از خود به تو واگذار می کنم و تلاش کن که خلافت را به دست آوری.
او گروهی از شیعه را گواه گرفت ، سپس از دنیا رفت.
محمد بن علی بن عبد الله بن عباس همچنان شیعه را به خود دعوت می نمود تا اینکه از دنیا رفت ؛ او در هنگام وفات ، محمد بن ابراهیم را به عنوان امیر شیعه تعیین کرد و او را پس از پدرش صاحب دعوت قرار داد.(3)
در سال 127 سلیمان بن كثير و لاهز بن قریظ و قحطبه به مکه آمدند و با ابراهیم بن محمد ملاقات کرده و بیست هزار دینار و دویست هزار درهم و چیزهای فراوان دیگری به
ص: 302
او دادند ؛ ابو مسلم نیز با آنان بود.
سلیمان به ابراهیم گفت : این شخص (یعنی ابو مسلم) مولای ( غلام ) شما می باشد .
در همین سال بکیر بن هامان به ابراهیم نوشت که مرگ او فرا رسیده و ابو سلمه حفص بن سلیمان را به جای خود نصب کرده است .
ابراهیم به ابو سلمه نامه نوشت و او را مأمور کرد که امر اصحابش را عهده دار شود، و برای مردم خراسان نامه نوشت و از آنان خواست که از ابو سلمه اطاعت کنند و امر او را بپذیرند و خمس و سایر اموالی که نزد آنان می باشند به او دهند(1).
در اینکه ابو مسلم کیست و از کجا آمده است. بین اهل سیر و تاریخ اختلاف وجود دارد:.
برخی گفته اند نام او ابراهیم بن عثمان و از اولاد بوذرجمهر می باشد و کنیه او ابو اسحاق و در اصفهان متولد و در کوفه بزرگ شده است ، پدرش سفارش او را به عیسی بن موسی سراج کرد و او ابو مسلم را به کوفه آورد در حالی که هفت ساله بود، هنگامی که ابراهيم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس او را دید به او گفت : نام خود را تغییر بده زیرا این امر (یعنی پیروزی بر مروانیان ) آنگونه که در کتابها یافته ایم به سرانجام نمی رسد مگر اینکه تو نام خود را تغییر دهی؛ پس او نام خود را عبدالرحمن بن مسلم نهاد و کنیه خود را ابو مسلم قرار داد؛
و برخی گفته اند بکیر بن هامان که کاتب یکی از عمال سند بود به کوفه رفته و به پیروان عباسیان ملحق شد، و چون آنان را دستگیر کردند و بکیر را زندانی و دیگران را آزاد کردند ، بکیر با یونس ابو عاصم و عیسی بن معقل و خادم آنان ابو مسلم که با آنان بود در زندان آشنا شد ، پس آنان را به پیروی از مذهب خود که دعوت به عباسیان بود خواند،
ص: 303
و آنان پذیرفتند.
بکیر به عیسی بن معقل گفت : این غلام کیست ؟
گفت : مملوک و برده است .
گفت : او را می فروشی ؟
گفت : از آن تو باشد.
گفت : دوست دارم بهای او را دریافت کنی. پس چهارصد درهم به او داد.
هنگامی که از زندان آزاد شدند بکیر بن هامان او را نزد ابراهیم فرستاد، ابراهیم او را به ابو موسی سراج داد تا از او علم و دانش بیاموزد، سپس او را به خراسان روانه نمود(1).
و در نقل دیگری آمده است : سليمان بن كثير و مالک بن هیثم و لاهز بن قریظ و قحطبة بن شبیب در سال 124 از خراسان حرکت کرده و عازم مکه شدند.
هنگامی که به کوفه رسیدند نزد عاصم بن يونس که در زندان بود رفتند ، و عاصم متهم بود به اینکه مردم به پیروی از عباسیان دعوت می کند ، و عیسی و ادریس فرزندان معقل با او در زندان بودند ، يوسف بن عمر آنان را که از کارگزاران خالد بن عبدالله بودند دستگیر و زندان کرده بود.
ابو مسلم نیز با آنان در زندان بود و آنان را خدمت می کرد.
آنان در ابو مسلم علائمی را مشاهده کردند که گفته شده بود در کسی خواهند بود که انقلاب خراسان را رهبری می کند.
از آنان پرسیدند : این کیست ؟ گفتند: این غلام ما می باشد.
و هرگاه عیسی و ادریس در باره قیام بر علیه بنی امیه صحبت می کردند ، ابو مسلم می گریست ، پس او را به پیروی از عباسیان خواندند ، او اجابت کرد و پذیرفت (2).
ص: 304
از امیر المؤمنين (عليه السلام) نقل شده است که در مقابله با اهل شام سه بار فرمود: ای ابو مسلم ! اینها را بگیر .
مالک اشتر گفت : مگر ابو مسلم با شامیان نیست؟
امیر المؤمنین (عليه السلام) فرمود: مراد من ابو مسلم خولانی نیست، بلکه مقصود من مردی است که در آخر الزمان از طرف مشرق خروج کند و خداوند به وسیله او اهل شام را هلاک گرداند و ملک و سلطنت بنی امیه را بگیرد.
و هنگامی که ابو مسلم بر حضرت صادق (عليه السلام) وارد شد، آن حضرت فرمود: این شخص یعنی ابو مسلم ) همان صاحب علم ها و پرچمهای سیاه است که از خراسان ظاهر شود(1)
ابو مسلم در موسم حج به مکه رفت و در آنجا با ابراهيم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس ملاقات کرد.
هنگامی که ابراهیم عقل و ظرافت او را دید به یاران خود نوشت : من او را در خراسان بر شما امیر کردم.
ابو مسلم به خراسان رفت ، مردم دستور ابراهیم را از او قبول نکردند.
سال بعد نیز به مکه رفت و به ابراهیم اطلاع داد که مردم نامه اش نپذیرفته اند ، ابراهیم به آنان نوشت: رأی و نظر من این است که ابو مسلم امیر باشد ، پس او را اطاعت کنید.
سپس به ابو مسلم گفت : ای ابا عبدالرحمن ! تو مردی از اهل بیت ما می باشی ، سفارش مرا گوش کن ، این قبیله از یمن را گرامی دار که کار ما بدون همکاری آنان در ست نمی شود، و قبیله ربیعه هم با آنها هستند؛ و اما قبیلۂ مضر، اینها دشمن نزدیک
ص: 305
می باشند(1)، پس هر کس از آنان را که در امرش مشکوک شدی و هر کس که در دلت افتاد که متهم است ، او را به قتل برسان.
ابو مسلم گفت : ای امام ! اگر در نظر ما مردی را یافتیم که بر غير طريقه شما است، او را زندان کنیم تا معلوم شود چه عقیده ای دارد؟
گفت : خیر، با شمشیر او را پاسخ دهید ، دشمن را نباید برای این امر نگه داشت .
سپس به پیروانش گفت : هر کس مرا اطاعت می کند، باید از ابو مسلم اطاعت نماید ؛ و هر کس او را نافرمانی کند ، نافرمانی مرا نموده است.
سپس به ابو مسلم گفت : اگر بتوانی که در سرزمین خراسان عربی را باقی نگذاری ، این کار را بکن، و هر کودکی که قامت او به پنج وجب رسید و مورد اتهام است او را به قتل برسان و با این شیخ یعنی سلیمان بن کثیر مخالفت منما و نافرمانی او مكن (2).
و در نقل دیگری آمده است : هنگامی که ابراهیم خواست ابو مسلم را به خراسان بفرستد دختر ابو النجم را به او تزویج کرد و مهر و صداق آن زن را خود داد و به نقباء نوشت که از ابو مسلم اطاعت کنند.
و ابو مسلم از اهل «خُطَرْنیه » از اطراف کوفه بوده است، و او غلام ادریس بن معقل بود و عاقبت امر او به اینجا انجامید که با محمد بن علی و پس از او با ابراهيم بن محمد و پس از او به فرزندان محمد بن علی پیوست، و هنگامی که عازم خراسان شد نوجوان بود و سلیمان بن کثیر که در خراسان بود ترسید مبادا به جهت جوانی موفق نشود ولی پس از احتجاج ابو داود پذیرفتند و ابو مسلم را امیر خود قرار دادند (3).
ص: 306
در سقوط حکومت بنی امیه که نزدیک به یک قرن قدرت را در دست گرفته و حکمرانی کردند بدون تردید علتهای بسیاری نقش داشت ، دولتی که پس از ماجرای حکمیت در صفین و شهادت امير المؤمنین (عليه السلام) و صلح حضرت امام حسن مجتبی (عليه السلام) حکومتی بلا منازع و بی رقیب گشت.
اگرچه خوارج در گوشه و کنار کشور پهناور اسلامی هر از گاهی بر علیه حکومت آنان قیام می کردند اما با اقتداری که امویان و مروانیان کسب کرده بودند به وسیله بذل و بخشش های فراوان و دادن پست های کلیدی به افراد خونخوار و بی تعهد و ظالم مانند زیاد بن ابیه و حجاج بن يوسف و يوسف بن عمر وخالد بن ع