سرشناسه : جعفری، محمد رضا
jafari,Muhammad Rida
عنوان و نام پدیدآور : بازتاب آموزه ی مهدویت درگذر تاریخ اسلام: براساس درس گفتارهای آیت الله علامه شیخ محمدرضا جعفری/ تحقیق و تنظیم محمود توکلی؛ با نظارت عبدالحسین طالعی.
مشخصات نشر : تهران: موسسه فرهنگی نبا، 1399.
مشخصات ظاهری : 219 ص.؛ 5/14 × 21 س م.
شابک : 200000 ریال: 978-600-264-113-7
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یادداشت : پشت جلد به انگلیسی: Mahmood Tavakkoli. Reflection of Mahdism doctrine passing through the history of Islam: based on speech lessons of Ayatullah Allameh Sheikh Mohammad Reza Ja'fari.
یادداشت : کتابنامه: ص. [185] - 198؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
موضوع : مهدویت -- انتظار
Mahdism -- *Waiting
مهدویت-- انتظار-- احادیث
Mahdism -- *Waiting -- Hadiths
شیعه
Shi'ah
شناسه افزوده : توکلی، محمود، 1339-
شناسه افزوده : طالعی، عبدالحسین، 1340 -
رده بندی کنگره : BP224/4
رده بندی دیویی : 297/462
شماره کتابشناسی ملی : 6114223
اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا
ص: 1
بازتاب آموزه ی مهدویت در گذر تاریخ اسلام
براساس رفتارهای آیت الله علّامه شیخ محمّد رضا جعفری
تحقیق و تنظیم: محمود توکّلی با نظارت: دکتر عبدالحسین طالعی (عضو هیئت علمی دانشگاه قم)
انتشارات نبأ
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ص: 4
سخنی در آغاز ...9
مقدّمه .....15
شیعه و فرقه های شیعی......15
اجمال فرق شیعی .....17
سرخوردگی شیعه پس از وقایع عاشورا.......19
شکل صحیح دعا ....20
سیر تاریخی مهدویت .......23
مهدویت، اعتقاد پذیرفته شده ی تاریخی .....24
1- «عبدالله بن عمربن خطاب» (11 - 73 ق.) ....28
2- «عبدالله بن عمرو بن العاص» (7 - 65 ق.) ....33
تأثیر آموزه ی مهدویت بر ملاقات فرزدق با عبدالله بن عمروبن العاص .....36
نمونه ی دیگری از نیرنگ های عبدالله بن عمرو بن عاص ....40
فصل اوّل: زیدیه ....41
قیام زید بن علی بن الحسین (علیهما السّلام) در گزارش تاریخ .....41
اساس و فلسفه قیام زید .....45
ص: 5
اساس امامت در زیدیه...47
مهدویت در نگاه زیدیه .....50
توجیه زیدیه در حرکتشان علیه نصّ ...52
مثال دیگر ...56
نفرین امام صادق (علیه السّلام) در حق هجوکننده ی زید .....57
جارودیه ......61
حسن مثنی....62
عقد حسن مثنی با فاطمه بنت الحسین (علیها السّلام) در کربلا ..66
عبدالله بن حسن مثنی ...67
ماجرای ازدواج «عبدالله بن الحسن» ....69
محمّدبن عبدالله بن الحسن (نفس زکیه) .......71
اجتماع أبواء ...75
اصرار و فشار بنی الحسن به امام صادق (علیه السّلام) .. 79سادات بنی الحسن و مصادرهی مهدویت .......80
جعل و تحریف در روایت «اِسمُهُ اِسمی».......81
گزارش های تاریخی درباره ی مهدویت «محمّدبن عبدالله بن الحسن» ...86
اساس انحراف زیدیه و بنی الحسن و خطابیه ......95
سوء استفاده ی مدّعیان ظلم ستیزی از مشترکات مسلمین ......101
مصادره به مطلوب از قیام زید .......104
خشونت، خصلت رایج ائمه ی زیدیه.....106
نصّ خفی، اساس اعتقاد جارودیه .......109
فصل دوم: اسماعیلیه .....117
اسماعیلیه در گزارش تاریخ....117
پسران اسماعیل بن جعفر .....128
ص: 6
علی بن جعفر الصادق (علیه السّلام) ...133
فاطمیان مصر و مهدویت....134
تأسیس «الأزهر» مهم ترین اقدام فاطمیان ...135
ورود صلاح الدین ایوبی به مصر .......136
نخستین و مهم ترین انشعاب در اسماعیلیه ...140
نِزاریه .......141
حشّاشین (اساسین) ....146
فتنه ی آقاخان .....148
خواجه های اثنی عشری......150
مستعلیه (مستعلویه) .....152
بُهره ......152
معنای بُهره .......153
انشعاب در بُهره ......153
ائمه ی مستور و ائمه ی ظاهر در اسماعیلیه ......154
طبقات دُعاه اسماعیلیه .....161
سرنوشت بشریت در عقائد اسماعیلیان ...163
تفاوت نیابت در اسماعیلیه با شیعه اثنا عشریه .....165 نیم نگاهی به عبدالله افطح پس از امام صادق (علیه السّلام) ...166
دُروزی ها ......169
شخصیت عجیب «الحاکم بامرالله»...170
اعتقاد به الوهیت «الحاکم بامر الله» .......171
عقیده به غیبت در «دروزی ها» ...172
عقیده ی اسماعیلیان به غیبتِ الحاکم بأمر الله .......173
یزیدیه (ایزدیه) ...176
جعفریه ...180
«غیبت» وجه مشترک جریانات مرتبط با مهدویت .....182
ص: 7
ص: 8
اصل آموزه ی موعودگرایی و منجی گرایی، مبنایی فطری و مورد قبولِ تمام مکاتب و ادیان است. امّا در این میان یکی از مهم ترین و اساسی ترین وجوه امتیاز فرقه ی ناجیه ی تشیع در قیاس با دیگر فرق و مذاهب اسلامی و حتّی شیعی، تعیین دقیق ویژگی های مهدی آخرالزمان است. این است رکن رکین تشیع اثناعشری و حصن حصین شیعه، در برابر امواج سهمگین اعتقادی نحله هایی که هر کدام به نوعی این دژ استوار الهی را در هر دوره ای به شکلی متفاوت در معرض هجوم قرار می دادند؛ فعالیتی که تنها در راستای اطفای نور این حقیقت آسمانی انجام شده است.
از بدو ایجاد تاکنون، در هر برهه ای از ادواری که سیل حملات دمادم دشمن، سایه ی شوم یأس و نومیدی را بر آحاد جوامع شیعی تحمیل می کرده است، حضور این عقیده در اعماق قلب شیعیان نقطه امیدی بوده است که برق آن در هر بحرانی، سوسوی امید را در جان و دل پیروان خلّص امیرالمؤمنین (علیه السّلام)
ص: 9
دوباره زنده می داشت؛ و بدانان احساس طراوت و روح زندگی می بخشید و سبب می شد تاهرچند افتان و خیزان، ولی امیدوارانه به حیات پُر تاب و تنش خویش ادامه دهند؛ تا روزی بتوانند این پرچم زندگی بخش را به صاحب اصلی آن موعود امم تسلیم نمایند. که بیرق توحید را در سراسر گیتی به اهتزاز در خواهد آورد.
در میان این حیات پر فراز و نشیب، هر از چندی، دانشوری از دلسوختگان حریم ولایت، پرچم دفاع از این آموزه ی نورانی را بر دوش می کشید؛ تا نوبت به دوران ما رسید. در این ایام و در کنار بزرگان و رایتمدارانِ توحید علوی، بزرگ مردی دیگر از دیار علم و تقوی با شجاعتِ مثال زدنی، سالیانی دراز افتخار این خدمت آسمانی را واجد شد، که جان های تشنه را از چشمه سار مطهر و زلال ولایی سیراب کرد.
استاد علامه مرحوم آیت الله شیخ محمّد رضا جعفری نجفی اعلی الله مقامه الشریف در دوران عمر سراسر برکت خویش، لحظه ای از تلاطم باز نایستاد؛ شب و روز در نقش قریه ای از «قرای ظاهره»، نقطه ی پیوند دل های پر امید با «قرای مبارکه» شد؛ و چه سینه های پر سوز و عطشی را، که در این ایفای بی بدیل خویش، از تشنگی زایل نمود.
این بزرگ مرد به برکت ارتزاق از سفره ی شحنه ی نجف، در هر وادی از معارف حقّه ی جعفری، یکّه سوار عرصه ی علم و معرفت بود. لذا در کنار دیگر جنبه های معرفتی، موضوع مهدویت را نیز طی جلسات متعددی بالغ بر چهل جلسه، مورد بحث و دقّت
ص: 10
علمی قرار داد و نتایج تحقیقات پر بار خویش را به مشتاقان ساحت قدس مهدویت پیشکش کرد.
دست اندرکاران مؤسسه ی پرتلاش و خدوم نبأ کارهای مقدّماتی را در تهیه ی نوارهای جلسات بحث استاد صورت داده و آن ها را به صورت مکتوب آماده کرده، نتیجه ی تلاش خویش را در اختیار این حقیر قرار دادند. این عزیزان اشتیاق مرا در راستای تنظیم و تحقیق و مستندیابی مدارک و تدوین و تبویب و در نهایت ویرایش مطالب برانگیختند، که من نیز به سهم خود، تلاشم را در حدّ مقدور تا کتابی برگرفته از دریای علم آن دانشور فقید و در خور شأن خوانندگان فهیم و نکته سنج آماده شود؛ باشد که مقبول درگاه ذات اقدس احدیّت و آستان قدس مهدوی قرار گیرد.
قبل از ورود به متن کتاب، گزارشی از کارهای انجام شده به خوانندگان گران مایه تقدیم می دارم تا خوانندگان گرامی، ضمن آشنایی مقدماتی با فضای بحث، از کمّ و کیف کارهای صورت گرفته آگاهی یابند. به طوری که اگر بخواهند بررسی و تحلیلی نسبت به این کتاب داشته باشند، نگاهشان به این اثر که به لحاظ صاحب اثر و محتوی از ارزش بالا و والایی برخوردار است، بدان امید که دیدگاه و تحلیلشان از متن به صواب نزدیک تر باشد.
1- از آن جا که جلسات بحث استاد فقید در جمع اساتید و دانشجویان علوم دینی به عنوان یک بحث علمی آزاد ارائه می شده، ظاهر مخاطبان آن، افراد ثابتی نبوده اند. لذا طبیعی است که این بحث های مهدوی ساختار کتاب درسی نداشته باشد،
ص: 11
گرچه سرشار از نکات ناب پژوهشی است. از این رو پس از دقّت کافی در تمام مباحث مطروحه، لازم بود تا نخستین کاری که صورت می گیرد، تنظیم و تنسیق و تبویب مطالب توسط این بنده به شکلی انجام گردد که به نظر منطقی می رسد، سپس در جهت تبدیل متن کلامی به متن مکتوب، ویرایش لازم صورت پذیرد.
2- برای یافتن مدارک روایات و اشعار و نقل قول ها، از همه ی امکاناتِ مقدور و موجود، به شکل مکتوب و نرم افزاری استفاده و به همه ی منابع قابل دسترس شیعی و سنّی رجوع شده است. اما با این حال، تلاش برای یافتن بخشی اندک از مدارک، به جایی نرسید. امید است در چاپ های بعدی، این نقیصه نیز برطرف شود و بتوانیم کارهای انجام شده را کامل ترکنیم.
3- مهم ترین تنسیقی که در مباحث مرحوم استاد صورت گرفته، تقسیم بندی ابتدایی مطالبِ مرتبط با مهدویت به دو بخش «جریانات تاریخی مرتبط با مهدویت» و «مبانی اعتقادی مهدویت در بینش شیعه» است. طبعاً ممکن است در باب برخی از جریانات تاریخی مرتبط با بحث و نیز طرح برخی مبانی اعتقادی دیگر جای خالی احساس گردد، اما رعایت امانت در خارج نشدن از محدوده ی سخنان مرحوم استاد، مانع این بنده از توسعه ی این بحث شده و مرا بر آن داشت تا به مطالبی که معظم له بیان داشته اکتفا کنم و خود را به همان ها ملزم بدانم. با این همه، مسئولیت هرگونه خلل و نارسایی در بیان را به عهده می گیرم و امید دارم پژوهشیانی که از این گنجینه بهره می برند، آن خلل ها را به بزرگیِ استاد فقیدمان نادیده گیرند.
ص: 12
4- هرگز نمی توانم کار خویش را از نقص و کاستی مبرا بدانم. لذا از خوانندگان فهیم و دقّت پیشه که این مباحث را مطالعه می کنند، انتظار دارم این بنده را از نقطه نظرات آگاهانه و عمیق خویش محروم نسازند و افاضات عالمانه خویش را بر این بنده حقیر ارزانی دارند.
5 - این تلاش مختصر را به نیابت از مرحوم علامه جعفری و ویراستار و ناشر و خوانندگان و دیگر دست اندرکاران در تمام مراحل تولید، نشر، توزیع و بهره گیری از آن، به آستان آسمان سای امام عصر ارواحنافداه تقدیم می کنم؛ بدان امید که مورد توجه آن امام همام قرار گیرد و آن حجّت حیّ خدا به عین عنایت، کریمانه بدان بنگرند.
محمود توکلی
بهمن 1398
ص: 13
ص: 14
دین اسلام - که در میان ادیان سه گانه ی یهود، مسیحیت و اسلام، نزدیک ترین دین به عصر ما است . در طول این تاریخ طولانی حیات بشر، در میان ادیان سه گانه ی فوق، کوتاه ترین تاریخ را دارا است. در طول این مدت کوتاه، فرقه های بسیاری از مسلمانان وجود داشته اند که اکنون اثری از آنان نیست. البتّه بعضی از این فرقه ها نوپدید بوده اند و طبیعی است که بعضی نیز در آینده پا به عرصه ی وجود بگذارند. شیعه و سنی در طول تاریخ پرفراز و نشیب اسلام، دو مذهب اصلیِ مسلمانان و قدیمی ترین مذاهب بوده اند که هرکدام فرقه های مختلفی در بر دارند. در این میان، یکیاز مختصّات بارز شیعه این بوده که از زمان امام صادق (علیه السّلام) . یعنی در طول افزون بر هزار و دویست سالی که از آن می گذرد . هم چنان فقه واحدی داشته است. امّا مورخان فِرق در خصوص مذهب شیعه هریک از اختلافات موجود در فروع
ص: 15
مختلف فقهی را به حساب یک فرقه از فِرق شیعی گذاشته اند. در توضیح مطلب می گوییم:
مثلاً در مسأله ی «آب کُر» اقوال مختلفی از قبیل «27 رجب»، «36 وجب»، و «42 وجب» گفته شده است. یا این که در نماز جمعه، چند فتوا موجود است، مانند: «وجوب تعیینی در عصر امام»، وجوب تعیینی در عصر غیبت»، «وجوب تخییری در عصر غیبت»، «وجوب تخییری در عصر امام»، «مرجوح بودن در عصر غیبت» و حتی «محرم بودن در عصر غیبت». ما به عنوان نمونه، حداقل در این دو مسأله در مجموع مواجه با چندین فرع فقهی هستیم. اگر بخواهیم به همین ترتیب اختلافات فقها را در فروع مختلف از هر مسأله برشماریم و براساس هر کدام فرقه ای بسازیم، شاید بالغ بر پانصد فرقه گردد.
بنابراین یکی از مشکلاتی که به دست مورّخان فرق از همان آغاز پیش آمد، این بود که جهتِ مخدوش نشان دادن اصل روایت «فرقه ی ناجیه» و تشکیک در اصل و اساس آن، به فرقه سازی در شیعه پرداختند. از همین رو، وجود هر یک از آراء فقهی شیعه را در متفرعات فقهی اش، یک فرقه از فرق شیعی به حساب آوردند تا بگویند منهای اهل سنت، تنها بیش از هفتاد و دو فرقه در شیعه وجود دارد.
داستان اینان به مانند ماجرای آن آقایی بود که برای شمردن ایام ماه، به ازای هر روزی که می گذشت، هسته ی خرمایی را در کوزه ای می انداخت.شخص دیگری برای این که او را اذیت کند، در بیستم ماه یک مشت هسته ی خرما روی آن هسته ها ریخت. آن
ص: 16
فرد، روز بیست و یکم ماه، تعداد هسته ها را که شمرد، صد و پنجاه هسته شده بودند. بعد می گفت: یک ماه بیش از سی روز نمی شود و با این که مقداری را هم دور ریخته ام، الآن روز صد و پنجاهم است. لذا اگر خوب دقت کنید، متوجّه خواهید شد که این دیگران هستند که تعداد هسته های ما را زیاد کرده اند.
اطلاق واژه شیعه شامل همه گروه هایی شده و می شود که به امامت و خلافت بلافصل علی (علیه السّلام) معتقد شدند. اما واقعیت فرق شیعه به صورت اجمال عبارتند از:
1- «کیسانیّه»: کسانی که قائل به امامت و مهدویت «محمّد حنفیّه» فرزند امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بودند و در حال حاضر از بین رفته اند.
2- «زیدیه»: معتقدان به امامت «زیدبن علی بن الحسین (علیهما السّلام) » بودند که به عقیده ی آن ها، هریک از علویان که قیام کند، امام است.
3- «اسماعیلیه»: قائلان به امامت «اسماعیل» پسر امام
صادق (علیه السّلام) بودند که در زمان حیات امام (علیه السّلام) از دنیا رفت.
4 - «فَطحیه»: قائلین به امامت «عبدالله بن جعفر» فرزند ارشد امام صادق(علیه السّلام) و مشهور به «عبدالله افطح» که معتقد بودند فرزند ارشد امام باید جانشین او گردد.
5 - «واقفیه»: قائلین به مهدویت و زنده بودن امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) بودند. اینان بر اساس هدفی سیاسی و هماهنگ شده می گفتند: امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) در زندان شهید نشده، بلکه
ص: 17
مخفیانه از زندان خارج شد و غیبت کرد و ظاهر خواهد شد. برامکه هم - با توجّه به تبانی که باهارون انجام داده بودند و بهترین راه پیشبرد اهدافشان را ایجاد اختلاف در شیعه دانسته بودند - تاییدشان می کردند. آنان می خواستند بدین ترتیب، علاوه بر رسیدن به اهداف سیاسی خود، بتوانند احوالی شرعی را که وکلای آن حضرت در زمان حیاتش گرد آورده بودند، به سود خویش مصادره کنند و از مزایای مالی آن بهره مند گردند.
6- «امامیه اثناعشریه: یعنی دوازده امامی که بحمدالله
هستند.
نکته ی مهمّی که توجّه به آن در این جا ضروری به نظر می رسد، این است که اگر بخواهیم در مقام تطبیق و مقایسه بین فرقه های مختلف شیعی و سنّی از موضع حقّانیت رتبه بندی کنیم، با قاطعیت و بر اساس ادلّه می توان و باید گفت: تنها اسلامی بر حقّ است که معرّفش در آغاز، امیرالمؤمنین و صدّیقه کبری (علیها السّلام) بودند و در پایان آن خاتم الاوصیاء امام دوازدهم قرار دارد. در غیر این صورت اسلام ما با بسیاری از مدّعیان در کشورهای دیگر، فقط به لحاظ لفظ شهادتین یکسان است؛ زیرا همه ی کسانی که شهادتین را بر زبان جاری کنند، صرف نظر از وابستگی و اعتقاد به هر نوع فرقه ی شیعه یا اهل سنّت، از نظر فقهی، مسلمان به حساب می آیند،ولو این که اسلامشان، اسلامِ آخرتیِ مقبول عندالله نباشد.
ص: 18
اساساً یکی از نقاط عطف تاریخ، قیام دولت بنی العبّاس و
فعالیت هایی است که بعد از واقعه ی کربلا در جامعه ی اسلامی صورت گرفت. بعد از شهادت سیّدالشهداء (علیه السّلام) شیعه دچار یک حالت سَرخوردگی شد؛ در حالی که قبل از آن گرفتاری های فراوان و درک پایان رنج آور حیات سیاسی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در کوفه و مشکلاتِ پیش آمده برای امام مجتبی (علیه السّلام) و از سرگذراندن رنج حکومت بیست ساله ی معاویه را پیش رو داشتند؛ ولی به خود اجازه دهند تا معاویه را سرزنش و ملامت کنند، به خاطر آلامی که بر آنان تحمیل کرده بود و آنان را از ابتدایی ترین حقوق انسانی خویش محروم ساخته بود. به عنوان نمونه می توان به قصیده ای اشاره کرد که «عُقَیبَه بن هُبَیرَه الأسدی» خطاب به معاویه و در سرزنش او سروده و مطلعش چنین است:
« مُعاوی انّنا بَشَرٌ فأسجَح ***فَلَسنا بالشِّیاهِ و لا الحَمیرِ»(1)
ای معاویه! ما بشر هستیم، با ما به نرمی رفتار کن! ما که
گوسفند و الاغ نیستیم!
اما همین حق هم - در جوّ سنگین و خفقان شدیدی که پس از رویداد عاشورا پیش آمد - به طور کامل نادیده گرفته شد. یکی از نتایج زیان بار و غیر قابل جبران همین سرخوردگی، این بود که باعث شد مردم پس از آن به دنبال این باشند که از هر راهی می توانند و برایشان امکان دارد، با بنی امیه بجنگند، عقده های
ص: 19
درونی خویش را تخلیه کنند، خود را از زیر این فشار طاقت فرسا بیرون آورند و رهایی بخشند. لذا حرکات عجیبی از آنان سر می زد. امام صادق (علیه السّلام) در اشاره به چنین فضای ناخوشایندی می فرمود:
«شیعه در زمان علی بن الحسین (علیهما السّلام) احکامش را از مخالف می پرسید و اساساً به امام مراجعه نمی کرد. پدر من امام باقر (علیه السّلام) کاری کرد که شیعه به علم روی آورند تا آن جا که دیگران محتاج به فقه شیعه شدند».(1)
به عنوان نمونه، ایشان خودش در خانه می نشست و «اَبان بن تَغلِب» را به مسجد مدینه می فرستاد تا در آن جا بنشیند و قضاوت کند و برای مردم به صدور فتوی بپردازد.(2) «ابان» به آن حضرت عرض می کند: آیا برای همه کسانی که به مسجد برای دانستن فتوی می آیند و شیعه نیستند، طبق مذاهب خودشان فتوا بدهم؟ آن حضرت در پاسخ می فرمایند: بله! بدین ترتیب معلوم می شود که امام (علیه السّلام) تمامی اقوال اختلافی را به شیعیانش یاد می داد. البتّه شواهد زیادی بر این موضوع وجود دارد.
در شرایط این سردرگمی و سرخوردگی که برای شیعه پیش آمده بود، حرکت مدبّرانه ی حضرت سیّدالساجدین (علیه السّلام) در سوق
ص: 20
دادن شیعیانش به سوی دعا، تنها وسیله ی نجات آن ها در آن جوّ ناسالم بود که توانست شیعیان حقیقی را در پناه خویش بگیرد. نکته ی مهم در این میان- به عنوان راه نجات جامعه آن روز و امروز شیعی از گرفتاری هایی که بدان مبتلا است و می تواند شخص را تکان دهد . توجّه دادن مردم به سوی دعای فردی است. اقبال به دعاهای یک دقیقه ای، دو دقیقه ای، پنج دقیقه ای، حتّی برای کسانی که حال درستی برای نماز خواندن هم ندارند، فرد را به سوی خدا متوجّه می کند. لذا گاه در مقام قیاس با جماعات دعای کمیل و دعای سمات و دعای ندبه - که بعضاً توجّه دادن این جماعات به حق هم محلّ تأمل است- به صدها برابر، فرد را بیشتر به خدا متوجّه می کند.
لذا نباید پنداشت که سیّدالسّاجدین (علیه السّلام)، معاذ الله، علم امام باقر و امام صادق (علیهما السّلام) را نداشت. این پندار، خطا است. بلکه این شیعه بود که در آن شرایط، از عقل شیعیانِ زمان امام باقر (علیه السّلام) بی بهره بود. از همین رو در آن شرایط بحرانی که کسی هم با امام کاری نداشته و به سراغ ایشان نیز نمی آمد، این دعاهای فردی بود که شیعه را بیدار کرد و به خود آورد. با این اقدام الهی، شیعه نه نیازی به تشکیلات و تجمعات و برپایی احزاب داشت، نه این که بیداری آن ها ممتنع الوصول بود. بلکه در سخت ترین حالات، این دعاهای فردی است که انسان را به خالقش توجّه می دهد و از همین رهگذر، متوجّه خودش می کند، امری که تنها لازمه اش حضور قلبی خود شخص است و دعایی که می خواند و لاغیر.
به عنوان نمونه می توان به «کمیل بن زیاد نَخَعی» شاگرد و
ص: 21
دانش آموخته ی مدرسه دعای امیرالمؤمنین (علیه السّلام) اشاره کرد؛ مرد جنگی که در سنّ هفتاد سالگی و در میان جنگ و جهاد، کسی تاب و توان مقاومت در برابر ضربه های سهمگین شمشیر او را نداشت. وی به هنگام فرمانداری «حجّاج بن یوسف ثقفی» بر کوفه، تحت تعقیب او قرار گرفت و پنهان شد. در پی آن «حجّاج» حقوق بستگان و قبیله ی کمیل را از بیت المال قطع کرد. وقتی کمیل از جریان مطّلع شد، با خود گفت: من پیری سال خورده هستم و عمرم به سر آمده است؛ روا نیست که به خاطر من حقوق قبیله ام قطع گردد و عِرض و ناموسم در معرض خطر قرار گیرد. لذا از مخفیگاه خود بیرون آمده، وارد کوفه شد و خود را تسلیم حجّاج کرد. حجّاج نیز دستور داد تا گردنش را زدند.(1)
به هر حال، نتیجه ی تلاش سیّدالسّاجدین (علیه السّلام) در اشاعه ی دعا، آن شد که امام باقر (علیه السّلام) توانست آن همه عالِم شیعی را که پایه و اساس متکلّمین بزرگ شیعه بودند، تربیت کند. امّا متاسّفانه گرایش های افراطی در میان برخی از همین شیعیان، آنان را متفرّع ساخت.
اکنون قصد محاکمه ی رؤسا و حامیان حرکت های افراطی آن روز شیعی را ندارم که چنین چیزی از شؤونات ذات اقدس ربوبی است. امّا از برآیند حرکاتشان می توان به این نتیجه رسید که
«زید بن علی رضوان الله علیه» می خواست در رأس شاخه ی انقلابی شیعیان - و به تعبیر من، شاید از باب ناچاری، با استفاده از
ص: 22
مشترکات فرق مسلمین - بتواند نظام اموی را سرنگون کند. امّا نتیجه ی کار و اقدامش تأسیس مذهب جدیدی به نام «زیدیه» شد که بدون تعارف در فسادش تردیدی نیست. از نتایج حرکت ها و گرایش های افراطی بعضی از همان شیعیان، ظهور فرقه های افراطی غالی همچون «مغیریه» به سردمداری «مغیره بن سعید عِجلی» (مقتول به سال 119 هجری) یا «خطابیه» به رهبری «محمّدبن ابی زینب مِقلاص اسدی» معروف به ابوالخطاب، (مقتول به سال 143 هجری) را می توان نام برد که هر دو، از نظر ما جزء غلات ملعونین هستند و کراراً مورد لعن امام (علیه السّلام) قرار گرفتند.(1) و زیان های زیادی را متوجّه شیعیان نمودند.
یکی از مباحث بسیار مهم در بحث مهدویت، جریانات تاریخیِ مرتبط با مهدویت و اعتقاد به مهدی(علیه السّلام) است. بنی عبّاس در نیمه ی جمادی الاولی سال 132 هجری به خلافت رسیدند که دولتشان 524 سال - به عنوان طولانی ترین دولت جهان اسلام - دوام آورد و در محرم سال 656 هجری با حمله ی «هلاکوخان» مغول و قتل «مستعصم» (640 - 656 هجری) آخرین خلیفه ی عباسی به سرآمد. دوره ی اول خلافت عباسی با خلافت ابوالعبّاس سفّاح (132 - 136) شروع شد که تا خلافت «واثق» (227 - 232 هجری) و قبل از «متوکل» (232 - 247 هجری) - یعنی تقریباً
ص: 23
مقارن حضرت امام حسن عسکری (علیه السّلام) (232 - 260 هجری) و سال های آغازین غیبت صغری به طول کشیده است.
به عنوان مثال، در همین دوران، ظهور «محمّدبن عبدالله بن الحسن» یکی از نقاط عطف تاریخ مهدویت است، که وجودش - به عنوان یکی از مدّعیان این عرصه - اثرگذار در این اعتقاد بود، و نشان می دهد که پس از گذشت صد و اندی سال از ظهور اسلام، اصل مهدویت همچنان مورد پذیرش جامعه ی اسلامی بود. از همین رو مدّعای مدّعیان این مقام، حداقلّ در ظاهر امر، رساندن مردم است به وضعیت موعودی که در کتاب و سنّت و در ادامه ی اصل نبوت و امامت، پذیرفته شده و بدان بشارت داده شده است. لذا در تاریخ مسلمین، بعد از پیغمبراکرم(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) ، مدّعیان نبوا فقط به صورت طنز یا جنون داشته ایم، نه به شکل اثرگذار. زیرا اساساً دعوت خاتم النبیین (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) . بر خلاف امامت و مهدویت که از خلافت و جانشینی رسول الله نشأت گرفت . به خاتم النبیینی شروع شد.
البتّه تاریخ مدّعیان مهدویت بسیار طولانی است. لیکن مشخصاً در قرن اول و نیمه ی اول قرن دوم، این بهره برداری از خبر دادن پیغمبر به ظهور مهدی، در روایات به شکلی صورت گرفته تا اعتقاد به امامت را برای معتقدان آن، به مهدویت ختم کنند.
«دعبل بن علی خُزاعی» قصیده ی تائیه ی معروفی دارد که بخش هایی از آن را که مربوط به ائمه (علیهم السّلام) بود، در حضور امام
ص: 24
رضا (علیه السّلام)، بدون اشاره به مطلعش خواند. از جمله این بیت ها را خواند:
مَدارسُ آیاتٍ خَلَت مِن تلاوۃٍ*** و مَنزلُ وحیٍ مُقفَرُ العَرَصات مکتبهای آموزش آیات الهی که اکنون دیگر کسی در آن ها این آیات را نمی خواند، و جایی که وحی در آن جا نازل می شد، به خرابی کشیده شده و بدون سکنه مانده است.
وی رها کردن مکتب اهل بیت (علیهم السّلام) در آموزش اسلام واقعی را به زبانی گویا تعبیر می کند. سپس در ادامه به بیت مورد اشاره در بحث ما می رسد:
خُروجُ إمامِ لامُحالهَ خارجٌ*** یَقُومُ عَلی اسمِ اللهِ والبَرَکَاتِ
قیام امامی که قیامش بدون شک قطعی است و به نام خدا و یاری او با برکت های فراوان قیام می کند، ناگزیر روی
می دهد.
امام رضا (علیه السّلام) به دنبال آن می فرماید: بله این قطعی است، امّا زمانش تعیین نمی شود. این نشان می دهد که در فکر عموم مردم شیعه ی امامیه، عقیده به «مهدی» و «مهدویت»، عقیده ی ثابت و مقبولی بوده است.
این سخن را بدان جهت آوردم که گفته باشم «دعبل» چند سال بعد از شهادت حضرت جواد (علیه السّلام) در گذشته و زمان حضرت هادی (علیه السّلام) و پس از آن را درک نکرده است، اما در شعر خویش از وجود مقدّس حضرت عسکری (علیه السّلام) خبر می دهد. آن گاه اشاره می کند که آن حضرت فرزندی دارد که نام و کنیه ی او همانند
ص: 25
پیغمبر است.(1) امام رضا (علیه السّلام) خبر می دهد که به طور قطعی بنا برآن است تا امام موعود خروج کند و انواع برکت ها را در روی زمین گسترش دهد. این نیز نشانهی مقبولیّت اعتقاد به مهدویت، پس از گذشت دو قرن از آغاز اسلام بوده است.
در مقام تمثیل می گوییم: امروز بلا تشبیه، جماعات مسلمین، در حرکت های اجتماعی خویش - فارغ از این که از کدام مرجع تقلید می کنند، و بدون توجّه به اختلافات مراجع مختلف در برخی از فروع فقهی - در یک صف و در کنار هم می ایستند و سخن واحدی می گویند، به همین سان، امید عموم مسلمانان نیز مهدی آل محمّد (علیهم السّلام) است، که گروه های زیادی منتظر او هستند، نه این که تنها ما منتظرش باشیم.
به عبارت دیگر، عامّه ی مسلمین - چه آنهایی که معتقد به الهی بودن امر امامت؛ با داشتن مسیری مشخص و معین بوده اند یا آنان که اعتقاد به آمدن امامی در نهایت سرنوشت بشر داشته اند . همگی مهدوی بوده اند؛ لذا مهدویت اختصاص به شیعه ی دوازده امامی نداشته و ندارد. البتّه فردی مثل دکتر فریدون آدمیّت(2) در پوشش دفاع از آزادی، به دین حمله می کند و
ص: 26
در کتاب «اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده»(1) می گوید:
«از جدّش چه خیر دیده ایم که از نبیره اش نیز امید خیری داشته باشیم. بلی، از آمدن جدّش کم فتنه ها در دنیا ظهور کرده است و کم خونریزی ها به وقوع پیوسته است؟ نبیره اش نیز بیاید، فتنه های خفته را بیدار کند و خونریزی ها را به تکمیل برساند.»(2)
من برای پاسخ به این شبهه، عرض می کنم:
امام عصر (علیه السّلام) به وسیله ی اکمال عقل مردم، آنان را اصلاح می کند. لذا آنانی که در برابر حضرتش می ایستند، همان هایی هستند که به نام اسلام با او می جنگند. زیرا به موجب مضمون روایات،(3) پیروان ادیان دیگر بسیار سریع تر از مسلمانان به او می گروند و ایمان می آورند، ولی بسیاری از مسلمانان به نام اسلام با او خواهند جنگید. زیرا مسیحیان در شرایطی قرار دارند که با تحقّق امر ظهور، از قید فشار سیاسی قدرت حاکم بر خود نجات
ص: 27
می یابند و می توانند حرفشان را بزنند، لذا سریع تر ایمان می آورند.
در دوران صحابه نیز - در نتیجه خبرهایی که داشتند . معتقد بودند که مهدی (علیه السّلام) از اولاد صدّیقه کبری (علیها السّلام) است. در همان دوران، ما با دو نفر از افرادی مواجه هستیم که تاریخ زندگی آن ها به نوعی با سیّدالشّهدا (علیه السّلام) مرتبط می شود. یکی «عبدالله بن عمر بن خطاب» و دیگری «عبدالله بن عمرو بن العاص» است. دو شخصیتی که به اندازه کافی از قدرت استفاده کردند. نگاهی مختصر به زندگی و تفکر این دو، ما را در تبیین مسائل مربوط به بحثمان کمک خواهد کرد.
«عبدالله بن عمربن خطاب» یا «ابن عمر» فرزند خلیفه دوم است که کنیه ی او «ابو عبدالرّحمن» بود. وی در سال سوم بعثت به دنیا آمد. مادرش «زینب» دختر «مظعون» نام داشت. گفته اند که او در ده سالگی همراه پدرش مسلمان شد و پیش از او به مدینه هجرت کرد. منابع اهل سنّت او را شخصیّتی ضعیف و ساده معرّفی کرده اند که اعتراض علیه حاکم فاجر را جایز نمی دانست. او بعد از پیامبر(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) با سه خلیفه ی اوّل بیعت کرد. عمر او را به عنوان مشاور برای تعیین خلیفه بعد از خود گماشت. عثمان به او قضاوت را پیشنهاد داد، امّا او نپذیرفت. وی در دوران خلافت علی (علیه السّلام) با وجود بیان فضیلت های بسیار برای ایشان، با آن حضرت بیعت
نکرد، امّا با یزید بن معاویه بیعت نمود. وقتی امام حسین (علیه السّلام) به طرف کوفه می رفت، او امام را از جنگ با یزید منع کرد، ولی امام
ص: 28
نپذیرفت. ابن عمر سرانجام در سال 73 هجری در 84 سالگی درگذشت و در «قبرستان مهاجران» در منطقه «فَخّ» دفن شد.
وی سیّئات زیادی داشت، امّا از شخصیّت بهتری نسبت به پدرش برخوردار بود. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) درباره اش فرموده است:
«دُوَیبَهُ(1) سوءٍ و هو خَیرٌ مِن اَبیهِ»(2)
او جنبنده ی کوچک بدی است، لیکن با همه ی بدی هایش،
از پدرش بهتر است.
وی در شمار کسانی است که از قدرت به قدر کافی استفاده
کرد. از جمله برای اینکه خلفای بعدی از نام خود و پدرش استفاده کنند، هزینه ی زیادی نمود و به پشتوانه ی هزینه های زیادی که خرج می کرد، برای برآوردن اهداف خویش کوشید. مثلاً در پرتو شخصیّت محافظه کارانه ای که برای خویش ایجاد کرده و مفتی مدینه محسوب می شد، خلافت یزید را صحیح می دانست.
ابن عمر، پس از مرگ معاویه در ابتدای امر، از مخالفان یزید به شمار می رفت. ولی وقتی هزار دینار پول یزید به او رسید، همه ی فرزندان و اقوام و نوادگانِ پرشمار خویش را گرد آورد و خطاب به آنان گفت:
«بیعت ما با یزید، بیعت با خدا و رسول او بوده است و از پیامبر شنیدم: کسی که بیعتش را با دیگری بشکند، جایگاهش جهنّم است. بنابراین بین من و هرکس که بیعتش را با یزید بشکند، جدایی است.»(3)
ص: 29
سپس ادامه داد: خودم از پیامبر شنیدم که فرمود:
« إِنَّ اَلْغَادِرَ یُنْصَبُ لَهُ لِوَاءُ یَوْمِ اَلْقِیَامَهِ یُقَالُ هَذِهِ غَدْرَهُ فُلاَنٍ »(1)
روز قیامت برای کسی که خیانت کند، پرچمی نصب
می گردد و گفته می شود این نشانِ خیانت فلانی است.
عامّه از همین نقل، اصلی استنباط کرده اند که طبق آن مخالفت با هیچ خلیفه ی فاسقی را جایز نمی دانند، بلکه مخالفت و اعتراض نسبت به او را در حکم خیانت به حاکمی می پندارند که با او بیعت شده است. در حالی که اگر این حدیث به طور صحیح معنی گردد، خواهید دید که چگونه این روایت را- به مانند دیگر آیات و روایات - تحریف کرده اند؛ در نتیجه با این تحریف، معنای حدیث به عکس مقصود می شود.
بر اساس این عبارت پیامبر اکرم (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ )، امّت حضرتش روز قیامت، امّت واحده اند. لذا کسی که به امام وقتش خیانت کند، خدا چنین کسی را در روز قیامت، جدای از امّت نگه می دارد. آن گاه پرچمی را بالای سرش قرار می دهد به نشانه ی این که آن شخص به امام وقت خویش خیانت کرده است. پیامبر این شخص را خارج از جمع امّت خود می داند. پیامبر چنین می فرماید تا کسی به امام وقت خویش خیانت نکند، زیرا پیمان شکنی با امام وقت و سرپیچی از اطاعتش، در حکم پیمان شکنی با خدا و نافرمانیِ حقّ متعال است، چنان که در زیارت جامعه می خوانیم:
ص: 30
« مِنْ أطاعکم فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ وَ مَنْ عصاکم فَقَدْ عَصَی اللَّهَ » هرکس از شما اطاعت کند، در حقیقت از خدا اطاعت کرده و هرکس از فرمانتان سرپیچد، از فرمان خدا سرپیچیده
است.
شیخ الطائفه طوسی - که رحمت خدا بر او باد - در کتب فقهی خویش، تحت عنوان «قتال أهل البغی» می فرماید: اساس احکام جهاد در فقه سنّی این است که مسلمان چگونه می تواند با کافر بجنگد. یعنی وقتی طرف جنگ مسلمانان، کافر باشد، تکلیف معلوم است. اما وقتی طرف جنگ، مسلمان دیگری است، از آن تعبیر به جنگ با کسانی می شود که ستم کرده و علیه امام زمانشان خروج کرده اند. آن گاه می فرماید: بنا بر اجماع فقهای عامه، در چنین موردی حکم چنین است که خروج کننده بر امام زمان مسلمان، فاسق محسوب می گردد. در حالی که در مذهب شیعه و بنا بر ادلّه ی قطعی، به دلیل آن که امام، منصوب از جانب خدا است، خروج علیه او موجب کفر است و هیچ تفاوتی با خروج علیه پیامبر نخواهد داشت. جنگ با امام در هر زمانی هم چون جنگ با پیامبر است، چرا که خود آن حضرت به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) فرمود:
« یَا عَلَیُّ حَربُکَ حَرْبِی ، وَ سِلمُکَ سِلْمِی »(1)
و در نقل دیگری آمده که رسول خدا خطاب به آن حضرت
ص: 31
فرمود:
«قَوْلُکَ قَوْلِی وَ أَمْرُکَ أَمْرِی وَ طَاعَتُکَ طَاعَتِی وَ طَاعَتِی طَاعَهُ اللَّهِ وَ مَعْصِیَتُکَ مَعْصِیَتِی وَ مَعْصِیَتِی مَعْصِیَهُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ »1(1)
بنابراین طبق مذهب شیعه، مخالفت با امیرالمؤمنین مخالفت
با خدا است، در حالی که از نظر اهل تسنّن، اجتهاد و عدالت برای بهترین بودنِ خلیفه کفایت می کند و مخالفت با خلیفه، در حکم مخالفت با خداوند به شمار نمی آید. از همین جا است که جایگاه ولایت مجتهد معلوم می گردد. باز، از همین جا معلوم می گردد که در دیدگاه شیعه مخالفت با امام بدان روی مخالفت با شخص پیامبر محسوب می گردد که در بینش شیعه، حدّ واسط مردم با امامشان اجتهاد نیست تا گفته شود مخالفت با امام، در حدّ و اندازه ی مخالفت با یک مجتهد است. از این رو جنگ با امام - که شرط امامت عصمت و دیگر خصوصیات خاصّ او است . موجب کفر است. ولی از نظر اهل سنّت، خروج مسلحانه بر امام، تنها به ظاهر اسلام فرد می تواند لطمه زند. لذا نسبت به فرد باغی بر امام، تنها حکم فسق را جاری می کنند.
«عبدالله بن عمر»، معنای حدیث پیامبر را- در خصوص نصب پرچم بالای سر کسی که به امام خیانت می کند - تحریف کرده و خودش مصداق این آیه شریفه قرار گرفته که می فرماید:
ص: 32
«وَمِنَ الَّذِینَ هَادُوا یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَوَاضِعِهِ »(1)
بعضی از یهودیان کسانی هستند که کلمات را از جایگاه
خویش تحریف می کنند.
ابن عمر نمی فهمد که حدیث مذکور، در خصوص کسانی است که در دین و علیه امام شرعی خیانت می کنند، نه کسانی که با شما پیمان بسته اند و خداوند در روز قیامت به چنین کسی اصلاً اجازه نمی دهد تا جزء امّت پیامبر محشور شود. لذا پرچمی بالای سرش قرار می دهد که نشانه ی خیانت چنین شخصی باشد. حال، دقّت نمایید که این روایت بر مخالفان خلافت بنی امیّه و بنی عبّاس و امثال آنان صدق می کند یا بر مخالفان امامی که از سوی خدا تعیین شده است.
ولی «عبدالله بن عمر» با وقاحت و گستاخی تمام، با نقل همین حدیث، آن را بریزید تطبیق کرد و گفت: ما به یزید گفته ایم که با تو کاری نداریم، لذا اکنون نمی توانیم به او خیانت کنیم. او هرگز
نفمیده که سلم و حرب، باید سلم و حرب الهی باشد.
وی فرزند «عمروعاص» معروف، و در نبرد «صفین» فرمانده سپاهِ سواران معاویه بود که همراه پدرش برای معاویه جنگید.(2) او را می توان نسخه دوم «عبدالله بن عمر» دانست، با این تفاوت که نیرنگ هایش بیشتر از او بود.
ص: 33
وی در شمار آن شخصیت هایی است که تظاهر به تقدّس می کرد تا مردم را خوب در اختیار داشته باشد. او ثروت زیادی داشت که از ثروت فراوان پدرش عمروبن العاص از امارت مصر به ارث برده بود.
در جنگ صفین، هرچه به او می گفتند: پس چرا نمی جنگی؟ می گفت: من در جنگیدن با امیرالمؤمنین اشکال شرعی می کنم. پس از آن که حضرت عمّار شهید شد، عبدالله بن عمرو گفت: خودم به گوش خودم شنیدم که پیامبر راجع به عمّار فرمود: «تَقْتُلُهُ اَلْفِئَهُ اَلْبَاغِیَهُ، یَدْعُوهُمْ إِلَی اَلْجَنَّهِ، وَ یَدْعُونَهُ إِلَی اَلنَّارِ.». سخنی که شاید نتوان کلامی صریح تر از آن در خصوص کفر قاتلان عمّار و دوزخی بودنشان ارائه کرد. معاویه گفت: ای عمرو! چرا این پسر احمقت را اصلاح نمی کنی؟ گفت: توان مقابله با او ندارم. (1)
در همین نقل آمده که معاویه گفت: نزد من بیاوریدش! وقتی او را پیش معاویه آوردند، به او گفت: چرا دست از این کار بر نمی داری؟ گفت: زیرا خودم از پیغمبر شنیدم که راجع به قاتلان عمّار چنین گفت. معاویه در پاسخ گفت: بله، پیامبر قاتل عمّار را گفته است. ولی ما قاتل عمّار نیستیم! قاتل عمّار، فقط آن کسی است که او را به میدان جنگ آورده است.
در حالی که اگر استدلال معاویه را بخواهیم بپذیریم، پیامبر نیز قاتل عمویش حمزه محسوب خواهد شد که آن جناب را به معرکه ی جنگ کشانید نه هند مادر معاویه که همسر ابوسفیان
بود.
ص: 34
در همین جنگ، بعضی از افراد نافهم مقدّس نما جمع شده و به او گفتند: تو که تا دیروز در جنگیدن احتیاط می کردی! امروز هم با قاطعیت می گویی این ها «فئه ی باغیه»اند، ستمگرند و اهل آتشند. پس در این معرکه چه می کنی؟ گفت: زیرا پیامبر خودش به من گفت: گوش به حرف پدرت بده! ولی این روباه سیّاس و مکار به این آیه از قرآن توجه نکرده که فرموده است:
«وَإِنْ جَاهَدَاکَ عَلَی أَنْ تُشْرِکَ بِی مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا وَصَاحِبْهُمَا فِی الدُّنْیَا مَعْرُوفًا »(1)
یعنی در مورد اموری که خدا امر کرده و آگاهی خودت فی حدّ ذاته در این حدّ نیست، گوش به حرفشان نده! خلافت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و «فئه ی باغیه» را پیامبر خدا تعیین کرده است. چگونه شد که اطاعت پدری هم چون عمروعاص مقدّم بر اطاعت از فرمان الهی باشد؛ در حالی که در جاهایی که خدا تعیین تکلیف نموده است، نباید از احدی غیر از خدا تبعیت کرد. عبدالله بن عمرو بن العاص کسی بود که اطاعت از پدر را در معصیت فرمان الهی، بر اطاعت از ولیّ خدا ترجیح می داد.
نقل شده که در یکی از روزهای صفین، امام مجتبی و سیدالشهداء (علیهما السّلام) به عبدالله بن عمرو فرمودند: آخر تو حیا نمی کنی که به جنگ با پدر ما آمده ای؟!گفت: من با پدر شما نمی جنگم، و می دانم که دشمنانش سرکش و ستمگرند! فرمودند: پس اینجا چه می کنی؟ گفت: به اینجا آمده ام زیرا پیامبر،
ص: 35
خودش به من گفت: از پدرت اطاعت کن! امام فرمود: منظور، اطاعت در اوامر و نواهی خداست، نه در مخالفت با حجّت خدا! از این رو با وی قهر کرده و دیگر حرفی نزدند.(1)
شاید نخستین اثری که به لحاظ تاریخی نه حدیثی؛ در خصوص مهدویت وارد شده، نقل تاریخی مرتبط با او باشد که درباره ی سیدالشهداء (علیه السّلام) است.(2) این گزارش را ابن سعد در «الطبقات» خویش، از زبان فرزدق، شاعر معروف عرب (12- 110 هجری) - پس از ملاقاتی که با سیّدالشهداء (علیه السّلام) در مکّه داشته است . این گونه روایت می کند:
عبدالله بن زبیر حُمیدی به نقل از سفیان بن عُیینَه، و او به نقل از لَبَطَه پسر فرزدق به ما خبر داد که او را همراه «ابن شُبرُمَه» در حال طواف دیده و به سفیان گفته است که پدرم فرزدق، برای من نقل کرد:
به منظور انجام مناسک حج به همراه کاروانی عازم مکّه شدیم. چون به منطقه ی «صَفّاح» رسیدیم، ناگاه به گروهی از مسافران برخوردیم که قباهای آستردار پنبه ای پوشیده بودند و سپرهایی
ص: 36
چرمین بر تن داشتند. همین که به نزدیک آنان رسیدیم، متوجّه شدم که حسین بن علی (علیهما السّلام) در میان آنان است. به حضور ایشان رسیده و عرض کردم: ای ابوعبدالله! در چه حالی؟ ایشان فرمود: ای فرزدق تو از آن جایی که می آیی، چه خبر داری؟ عرض کردم: شما محبوب ترین افراد در نظر مردم هستید، قضای الهی هم از آسمان می آید، نمی توانم بگویم چه می شود و پس از این که شما حرکت کردید کارتان به کجا خواهد انجامید. ولی آن شمشیرهایی را که شما می پندارید اگر وارد کوفه شوید به شما تعلّق دارد، چنین نیست بلکه به بنی امیه تعلّق دارد.
فرزدق گوید: چون به مکّه رسیدیم، هنگامی که در «منا» بودیم، به همراهان خود گفتم: بهتر است پیش «عبدالله بن عمرو بن عاص» برویم و نظرش را درباره ی حسین بن علی و علّت خروجش به سوی عراق جویا شویم. به همین جهت وقتی به اقامتگاهش رسیدیم، خیمه ی برافراشته ای دیدم، پرسیدم: این خیمه ی کیست؟ گفتند: خیمه ی «عبدالله بن عمرو بن عاص» است. به آن جا که رفتم، مردی سرخ روی را دیدم، و به چند کنیزک سیه چرده ی او نیز برخوردیم که همان جا بازی می کردند. (1)
ص: 37
پرسیدیم پدرتان کجاست؟ گفتند: در خیمه وضو می گیرد. چیزی نگذشت که از خیمه اش بیرون آمد. از او درباره ی حسین بن علی پرسیدیم، گفت: او هر کاری کند، سلاح در او کارگر نیست. من چنین مصلحت می بینم که همراه او بروی که اگر دنیا بخواهی به آن می رسی و اگر جویای آخرت باشی به آن دست می یابی!
از پاسخی که عبدالله داده است، معلوم می گردد که فرزدق وی را در جریان ملاقاتی که با امام داشته و امام از او درباره ی اقبال مردم نسبت به خودش جویا شده بود، قرار داده است. معنای چنین پاسخی آن است که این همان مهدی است که از اولاد پیغمبر ونسل فاطمه صلوات الله علیهم بوده و قیام می کند و پیروز می شود.
فرزدق می گوید: به سوی حسین (علیه السّلام) حرکت کردم. میانه ی راه، کنار چاه آبی به نام «تِعشار» - که متعلّق به خودمان بود - از هر کسی که بر ما عبور می کرد، درباره ی حسین می پرسیدیم و همه خبر کشته شدن آن حضرت را می دادند. آنگاه من گفتم: خدا عبدالله بن عمرو را لعنت کند که دست آخر کار خود را کرد. از این رو نزد عبدالله بن عمرو برگشتم و گفتم: پس چه شد که گفتی او پیروز می شود!؟ گفت: اندیشه ای بود که اندیشیده بودم. به او گفتم: پس چرا تو با او و پدرش در صفین جنگیدی؟ آنگاه عبدالله بن عمرو
ص: 38
مرا دشنام داد و من هم به او دشنام دادم.(1)
فرزدق با نقل این ماجرا می خواست بگوید: من پس از گفتگو با عبدالله خیالم راحت شده بود که امام حسین (علیه السّلام) کشته نمی شود. پس از آن که خبر کشته شدنش را شنیدم، عبدالله بن عمروعاص را به خاطر حرفی که زده بود، لعن کردم. چون گمانم این بود که او خودش امام را فریب داده و باعث شده تا امام از مکّه خارج شود و برود و کشته شود. در حالی که واقعیت این بود که عبدالله بن عمرو در مواجهه با فرزدق می خواست به او بگوید که در ذهنش چنین بوده که سیِدالشّهداء همان مهدی موعود بوده است؛ که یکی از امتیازاتش این است که خودش رأساً در جنگ ها شرکت می کند، اما نه کشته می شود و نه تسلیم می گردد و هرکس با او باشد، خطر تلف و هلاکت در او نیست.
البتّه نویسنده ی «المعرفه و التاریخ» - بنا بر قول «سفیان بن عینه» که دنباله رو «سفیان ثَوری» است به عقیده دارد که «فرزدق» ناروا به «عبدالله بن عمروعاص» فحش و ناسزا گفته است. زیرا منظور «عبدالله بن عمروعاص» از این که گفته «سلاح در او کارگر نیست»، این بوده که امام حسین (علیه السّلام) آن قدر پیش خدا و رسول مقرّب است که قتلش به او زیانی نرسانده و او را جهنّمی نمی کند.(2)
امّا این تعبیر بسیار خنکی است و یاوه ای بیش نیست.
ص: 39
مشابه این داستان که درباره ی سیّدالشّهداء (علیه السّلام) نقل شده، در خصوص امام مجتبی (علیه السّلام) نیز آمده است:
اسماعیل بن رجاء از پدرش نقل می کند:
به همراه عبدالله بن عمرو بن العاص و أبی سعید الخُدری در مدینه در مسجدالنّبی نشسته و حلقه زده بودیم که حسین بن علی (علیه السّلام) از کنار ما گذشت و بر ما سلام کرد.(1) همه ی کسانی که در آن جا بودند، به جز عبدالله بن عمرو، جواب سلام امام (علیه السّلام) را دادند. سپس پسر عمرو برخاست، به دنبال امام رفت و به ایشان جواب سلام داد.
آنگاه به ما گفت: آیا شما را به دوست داشتنی ترین فردِ اهل زمین در میان آسمانیان خبر ندهم؟ گفتیم: بله! گفت: همین کسی است که پشت کرده و دارد می رود. به خدا قسم، از زمانی که او در لشکر علی بود و من در لشکر معاویه بودم، با من هیچ حرفی نزده بود. اگر این شخص از من راضی شود، برای من رضایت بخش تر از آن است که همه ی شتران سرخ موی، از آن من باشند.(2)
ص: 40
اطلاع از تاریخ پیدایش زیدیه و بخشی از تاریخ اسماعیلیه، با توجّه به اهدافی که رهبران مؤسس و پیروان این دو فرقه تعقیب می کردند، به لحاظ ارتباطی که می تواند با موضوع مهدویت داشته باشد، از ضروریات بحث مهدویت به شمار می رود.
بنا بر گفته «ابن عساکر» که شیخ مفید نیز سخنش را تأیید نموده(1) زیدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (علیهم السّلام) در سال 78 هجری به دنیا آمده و در ساعات پایانی پنجشنبه شب سوم صفر سال 122 هجری در حال جنگ با سپاه امویان، ناگهان به وسیله یکی از غلامان «یوسف بن عمر» به نام «راشد»، هدف تیری قرار گرفت که به سمت چپ پیشانی مبارکش اصابت کرد در حالی
ص: 41
که تنها سه تا چهار ماه از قیامش گذشته بود. شدت تیر به حدّی بود که تا انتها در پیشانی او فرو رفت.(1)
برای مداوای وی پزشکی را آوردند. ولی پزشک گفت: اگر تیر را بیرون بیاوریم، وی جان به در نخواهد برد. زید گفت: مرگ برای من، از این حالتی که در آن هستم، آسان تر است. طبیب با کلبتین (2) تیر را از پیشانی او بیرون کشید. همان لحظه ای که تیر را بیرون کشیدند، او هم جان به جان آفرین تسلیم کرد. سپس یارانش برای این که بدنش به دست دشمن نیفتد، آب نهری را بستند، آن حضرت را زیر آب دفن کردند، مجدداً آب را آزاد کرده و رفتند.(3)
در هنگام دفن، غلام جوانی که ناظر بر این شیوه دفن بود، به طمع جایزه، صبح زود نزد «حَکَم بن صَلت» رئیس شرطه ی کوفه و معاون یوسف بن عمر رفت، این مطالب را گزارش داد و دشمنان «زید» را به محل دفن راهنمایی کرد.(4) یوسف بن عمر، دستور داد تا یکی از نزدیکانش به نام «خَراش بن حَوشَب» به همراه شخص دیگری قبر را نبش کرده و جسد را بیرون آوردند. «حجّاج بن قاسم» بدن زید را با ریسمانی روی شتر بست و به دارالاماره برد.
آن گاه یوسف بن عمر دستور داد سر زید را از بدنش جدا ساختند و آن را برای «هشام بن عبدالملک» به شام فرستادند.
ص: 42
آن گاه بدن برهنه ی زید را در کنار بدن یاران دیگرش در کنار کوفه، به دار زدند.(1) نقل شده است هنگامی که جنازه ی برهنه ی زید با وضع رقّت باری روی چوبه ی دار آویزان بود، عنکبوت ها با تارهای خود روی عورت او را می پوشاندند. و هرگاه دشمنان آن تارها را برطرف می کردند، دوباره عنکبوت ها روی آن تار می تنیدند.(2)
پس از ایشان پسرش «یحیی» با ادامه ی راه پدر، از کوفه به خراسان گریخت و با فرا خواندن مردم خراسان، دست به قیام علیه بنی امیه زد. قیام وی همانند قیام پدرش با شکست مواجه شد و در سال 125 هجری قمری در «جَوزجان(3) افغانستان» به شهادت رسید. بدنش را در دروازه ی «جَوزجان» به دار آویخته(4) و سرش را به نزد ولید بن عبدالملک اموی فرستادند. وی نیز سر یحیی را نزد «ریطَه» مادر یحیی فرستاد.(5) جسد یحیی سال ها بر بالای دار ماند تا ابومسلم خراسانی وی را به پایین آورد، بر وی
ص: 43
نماز خواند، آن را در همان «جوزجان» دفن کرد و مردم را به سوگواری بر وی توصیه کرد. (1)
«دعبل بن علی خزاعی» در ابیاتی از تائیدی معروفش به
«زید بن علی» و پسرش «یحیی» اشاره نموده می کند:
قُبُورُ بِکُو فانٍ وَ أُخْرَی بِطِیبَهِ*** وَ أُخْری بِفَخٍّ نَالَهَا صَلَواتِی
وَ قَبْرَ بِأَرْضِ الجَوزَجَانِ مَحَلِّهَا *** وَ قَبْرَ بِبِاخَمرا(2) لَدَی الغُرباتِ
وَ قَبْرَ بِبَغْدَادَ لِنَفْسٍ زَکَّیْهٍ*** تَضَمُّنِهَا الرَّحْمَنِ فِی الْغُرُفاتِ
و بر قبوری مویه کن که در «کوفه» و «مدینه» و «فَخ» واقع شده اند و درود و سلام من بر آن ها باد. و مویه کن بر قبر دیگری که در سرزمین «جوزجان» واقع است و نیز بر گوری که در «باخَمرا» زیر سپیدارهای بلند، غریب و تنها افتاده است. و مویه کن بر مزار غریب آن پاک نهاد (امام کاظم (علیه السّلام) ) در بغداد که خداوند او را در غرفه های بهشتش جای داده است.
قصیده ی دعبل که به این جا رسید، امام رضا (علیه السّلام) فرمود: آیا من در این جا دو بیت به این قصیده اضافه کنم تا تمام گردد؟ دعبل
ص: 44
عرض کرد: بفرمایید، ای پسر رسول خدا! امام (علیه السّلام) فرمود:
وَ قَبْرَ بِطُوسَ یَا لَهَا مِنْ مُصِیبَهٍ*** أَلَحَّتِ عَلَی الْأَحْشَاءِ بالزَّفراتِ بر قبر غریبی که در «طوس» است مویه کن! وای از این مصیبت که تا صبح محشر، دل ها را در آتش اندوه می گدازد.
دعبل عرض کرد: این قبری که در طوس است، از آن کیست؟
امام فرمود: آن قبر من است. بدان ای دعبل! مدت زیادی نمی گذرد که شهر طوس محل رفت و آمد شیعیان ما برای زیارت قبرِ به غربت افتاده ی من خواهد شد. و هرکس مرا زیارت کند، در روز قیامت همدم من خواهد بود و گناهانش آمرزیده می شود.(1)
آنچه در اهداف قیام حضرت زید رضوان الله علیه بیش از هر
چیز دیگری به چشم می آید، این است که وی هرگز ادّعای امامت نکرد. بعضی گفته اند که زید به نهی امام باقر (علیه السّلام) از قیام توجّهی نکرد، ولی صحیح نیست! چون از مسلمّات، این است که شهادت امام باقر (علیه السّلام) در سال 114 هجری بوده است و قیام زید، اول ماه صفر سال 122 هجری؛ و شهادتش شب سوم همان ماه واقع شد که مقارن با عصر امام صادق (علیه السّلام) و 8 سال پس از شهادت امام باقر (علیه السّلام) بوده است.
طی سفری که او در همین زمان به شام داشت، هشام بن
ص: 45
عبدالملک - که خداوند او را لعنت کند . به شکلی به مادرش جسارت کرد که سکوتش تصدیق جسارت هشام به حساب می آمد. لذا زید در نتیجه ی شرایطی مجبور شد علیه خلیفه ی مروانی «عبدالملک بن مروان بن حکم بن ابی العاص» قیام کند.
از طرف دیگر، او فقط از باب وجوب امر به معروف و نهی از منکر، از مردم بیعت می گرفت و طبق گزارش «ابی مِخنَف»، تعداد بیعت کنندگانش به سی هزار نفر رسید. از این رو در ماه سوم یا چهارم پس از خروجش وارد کوفه شد و از اهالی کوفه بیعت پنهانی گرفت. اما وقتی بیعتش لو رفت، مجبور به قیام شد. لذا حضرت زید سلام الله علیه نه ادّعای امامت کرد و نه در کار خویش ادّعای عصمت داشت.
اساس و فلسفه ی قیام زید این بود که مسلمان ها در این باور اشتراک دارند که خلفای بنی مروان، عامل به کتاب و سنت نیستند. او معتقد بود که آنان نه به روش راشدین یعنی ابی بکر و عمر عمل می کنند که از نظر او مقبول عامّه ی مسلمین بودند و نه به روش امامت الهی رفتار می نمایند. بنابراین هر کسی هم چون من خلافت مروانی را خلافت راشده نمی داند، به همراه من قیام کند. وقتی هم از او می پرسیدند: آیا از راشدین بیزاری می جویی؟ می گفت: فعلا جای این حرف ها نیست. علّت چنین پاسخی این بود که لشکرش دو گروه بودند: گروه اکثریت که ابوبکر و عمر را قبول داشتند، ولی معتقد بودند که می شود بدون آنان در مخالفت با بنی مروان نان خورد. گروه دوم، اقلیّت یعنی شیعیانی که هم زمان معتقد به امامت امام صادق (علیه السّلام) و مشروعیت قیام علیه
ص: 46
بنی مروان بودند.
در حقیقت زید بر این عقیده بود که هر کس از - شیعه و سنی ۔ طبق مسلک خودش عمل کند، و به تعبیر امروزی مقلّد هر
مرجعی که باشد، چه خلافت را به بیعت بداند و چه بر اساس نصّ الهی معتبر شمارد، باید بداند که بنی مروان از مسیر خلافت مشروع اجماع مسلمین خارج هستند، لذا باید علیه آنان قیام کرد. زیرا می دید همه ی مذاهب خروج بر چنین ستمگرانی را قبول دارند ولی «بنی الحسن» کار خویش را بر اساس این قدر مشترک بنا کردند، آن را تبدیل به امامت کردند و این خروج را عقیده ی خویش ساختند. لذا اساس امامت را بعد از امیرالمؤمنین و امام مجتبی و سیّدالشّهداء (علیه السّلام) به نص نمی دانند، بلکه تنها بیعت و انتخاب را معتبر شمردند. زیرا به دنبال این واقعه، بر این باور شدند که خدا کسی را تعیین نکرده و پیغمبر هم به کسی در این باره خبر نداده است. لذا در باور آنان اساس بر این است:
«بر کسی که از اولاد فاطمه (علیها السّلام) باشد، واجب است در صورتی که مجتهد باشد، به منظور امر به معروف و نهی از منکر قیام به سیف کند. و اگر قیام کرد، بیعت با او به عنوان امام واجب می شود.»
این مبنا اساس زیدیه قرار گرفته است، امّا همین هم توسط
«بنی الحسن» ساخته شد. لذا نه «زید» چنین چیزی را ادّعا کرد و نه مدّعای «یحیی بن زید» چنین بود.
حاصل مطلب این شد که «زیدیه» تفکری را مبتنی بر قیام زید بن علی» رضوان الله علیه بنیان نهادند که خود، آن را «مذهب
ص: 47
زیدیه» نامیدند. یعنی از آن مذهبی ساختند؛ در حالی که بارها اعتراف «زید» اعلام شد که برادر زاده اش «جعفر بن محمّد (علیهما السّلام)» در عصر عالِم بلکه اعلم بود. این از نشانه های این حقیقت است که او به امامت الهی امام صادق (علیه السّلام) معترف بوده است. آن ها از «حدیث سفینه»(1) و «آیه مودّت»(2) و آیات و روایاتی از این قبیل - که شأن ویژه ای را برای اهل بیت خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) قائلند - چنین استنباط کرده که باید امامت در این ذوات مقدّسه مستقر باشد. خلاصه ی دیدگاهشان در این خصوص این است که:
«پیامبر، سه تن از دارندگان مقام امامت یعنی امیرالمؤمنین؛ امام مجتبی و سیّدالشّهداء (علیهم السّلام) را به اسم تعیین کرد، امّا بقیه را به وصف تعیین نمود. با این توضیح که امامت، انتخابی است که با بیعت حاصل می شود؛ به شرط آن که امام از نسل صدّیقه ی طاهره (علیها السّلام) و به تعبیر خودشان فاطمی بوده و قیام به سیف بکند.» (3)
سادات «بنی الحسن» بر اساس همین تفکّر قیام کردند. آن ها مشکلاتِ پدید آمده بر سر انتخاب خلیفه ی پس از پیامبر (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) را صرفاً یک «اختلاف سیاسی بر سر انتخاب خلیفه» قلمداد کردند. زیرا مکرراً گفته شده که آن ها به هیچ وجه، امامت را به معنایی که ما می گوییم، قبول ندارند، بلکه همگی بدون استثنا و با قاطعیت، امامت را صرفاً یک منصب و موقعیت سیاسی می دانند. به نظر
ص: 48
آن ها تنها در صورتی مسأله ی انتخاب امام از سوی مردم ساقط می شود که فردی مانند «تیمور» و «چنگیز» بر مردم حاکمیت یابند.
مهندس عبدالسلام فَرَج» از رهبران سلفیه ی جهادی تکفیری با استناد و پیروی از تفکرات «ابن تَیمیه» بر وجوب جهاد ابتدایی و مبارزه با دشمنان اسلام و حاکمان مستبد و غیر دینی کشورهای اسلامی تاکید می کند او چنین جهادی را در اولویت مبارزه می داند. به نظر او حاکمان امروزیِ جوامع اسلامی مانند حاکمان مغول در زمان ابن تیمیه اند که بر اساس قوانین «یاسا»ی چنگیز عمل می کردند و وی قائل به جهاد با آن ها بود، پس همان طور که قانون «یاسا»ی مغول بر خلاف شریعت خداوند بود، قوانین امروزی کشورهایی از قبیل مصر - که از غرب وارد شده - بر خلاف شریعت اسلام است. پس حکم جهاد ابن تیمیه درباره ی حاکمان کشورهای اسلامی در عصر حاضر نیز جاری است.(1)
بنابراین از نظر «ابن تیمیه»، مشکل کار «چنگیز»، داشتنِ یاسا»(2) بوده است، که اگر «یاسا» نداشت، او هم می توانست امام
ص: 49
شرعی بوده باشد.
«زیدی ها» از فرق عجیب شیعه اند. آن ها منکر مهدویت شخصی اند و می گویند: کسی که اولاً طبق ضوابط زیدیه عمل کند، یعنی دعوت به قیام به سیف کند، ثانیاً از اولاد صدّیقه ی
طاهره (علیها السّلام) و به تعبیر آن ها اولاد فاطمه باشد، امام بر حقّ است. لذا همه ی کسانی که این دو ویژگی را دارا باشند، «مهدی» محسوب می گردند. از همین رو «مهدی شخصی» - به نظر آن ها وجود ندارد.
آن ها می گویند: اصولاً ما نمی خواهیم به همان گرفتاری ملتزم گردیم که شیعه بدان دچار شد. به عقیده ی آن ها مشکل اساسی شیعه این است که در زمان حضور امام، به طور کامل تابع نظر امام
ص: 50
هستند. لذا تا امام اجازه ندهد، شیعه هیچ کاری نمی تواند بکند. مثلاً بعد از سیّدالشّهداء (علیه السّلام) هیچ امامی به شیعه اجازه قیام نمی داد. بنابراین در زمان غیبت هم شیعه مأمور به سکوتِ قیامی ونه نهی از منکر است که ما از آن به «قیام به سیف» تعبیر می کنیم. لذا طبق روایات، شیعه نمی تواند با هیچ پرچمی که به نام مهدی و مقرون به صیحه آسمانی نباشد، همراهی کند. ماهم که زیدی مذهب هستیم با وجود چنین عقیده ای، هیچ کاری نمی توانیم صورت دهیم. لذا به مذهب «زیدی» در می آییم تا بتوانیم فلسفه و ایدئولوژی قیام همیشگی را تئوریزه کنیم و بدان جامه عمل بپوشیم.
«حسن بن علی» از نوادگان امام سجّاد (علیه السّلام) و ملقّب به ناصِر کَبیر (230 - 304 ق) ملقّب به «ناصر اُطرُوش» و یا «الناصر للحق»، سومین حاکم علوی طبرستان در قرن سوم هجری . که جدّ مادری «سیّد مرتضی علم الهدی» (355-436 هجری) و برادرش «شریف رضی» (359 - 406 هجری) است . از همین سنخ یعنی زیدی مذهب بوده است. «ابوالحسین الهارونی»، المؤید بالله «احمد بن الحسین بن هارون» (333 - ذی حجه 411 هجری) - که مؤلف کتاب های متعدّدی در فقه و کلام است- و نیز برادرش «الناطق بالحق ابوطالب هارونی» متوفای 422 هجری که او هم مذهب زیدی را پذیرا شده بود، هر دو از امامان زیدی نامدار شمال ایران به شمار می روند. این دو برادر به دو برادرِ هم تراز امامی معاصر خود یعنی شریفین رضی و مرتضی قیاس شده بودند. نسب این دو برادر با هشت واسطه به «زیدبن الامام الحسن بن علی
ص: 51
مجتبی (علیه السّلام)» می رسد.
هم چنین «امام زاده یحیی» از امامان زیدیه بود. مزار او در محدوده ی خیابان «ری» در «تهران» واقع است و نسبش با 15 واسطه به امام چهارم می رسد. او پس از پدر، نقابت طالبیه ی «ری»، «قم» و «آمل» را به عهده داشت و به سال 592ه ق به دست «علاءالدین تکش خوارزمشاه» کشته شد.
یکی از اشتباهاتی که در قضایای مربوط به زیدیه و مهدویت شده، در خصوص «عَبّاد بن یعقوب رواجنی کوفی» (150- 250 هجری) است. وی کتابی به نام «اخبار المهدی» دارد. موضوع کتابش، بر خلاف آن چه عموماً پنداشته اند، قائم و قیام مهدی امام دوازدهم سلام الله علیه نیست، بلکه مقصود وی یکی از ائمه ی زیدیه است که در زندان متوکّل محبوس بود و در سال 247 در زندان فوت کرد. عدّه ای از زیدیه معتقد شدند که از زندان گریخت و غیبت گزید و پس از ظهور، خروج خواهد کرد.
البتّه ریشه ی اصلی این اشتباهات به خاورشناسان بر می گردد که از ساده لوحی بعضی از مؤلفان استفاده کردند. آن ها هر کتابی را که به نوعی مسمّی به نام مهدی بود، بدون هیچ دقّتی درباره ی امام دوازدهم پنداشتند و آن را وجه مناسبی برای حمله به اعتقادات مربوط به مهدویت دانستند.
«زیدیه» به مشکل خلافت ابوبکر برخورده اند که با وجود «نصّ» مبنی بر خلافت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) خلیفه شد. آن ها این مشکل را با یک مغالطه به این صورت توجیه و حل کرده اند که گفته اند:
ص: 52
«نصّ» بر دو گونه است؛ «نصّ جلیّ» و «نصّ خفیّ»، یعنی نصّی که طبق آن، پیغمبر موضوعی را مخفیانه بیان می کرد. این خفا و وضوح گاهی در نقل مطلب و گاهی در معنای مطلب منقول است. برای توضیح به آوردن مثالی نیاز داریم.
رسول خدا در حدیثی فرموده است:
« الْمَاءُ الَّذِی تُسَخِّنُهُ بِالشَّمْسِ لَا تَتَوَضَّأْ بِهِ »(1)
با آبی که به وسیله ی آفتاب گرم شده وضو نگیرید؛
آبِ گرم شده به وسیله خورشید، که وضو ساختن با آن نهی شده، به آبی گفته میشود که از شدت گرما دست را بسوزاند. حال عده ای در فهم این عبارت گرفتار شده اند که آیا این نهی، مشمول آبی که به وسیله آتش گرم شود، نیز می گردد یا نه؟ و آیا این نهی صرفاً ارشادی است که از باب احتیاط جهت نسوزاندن دستانمان بیان شده است؟ یا اینکه این کراهت، کراهت شرعی است؟ اگر نهی ارشادی باشد، در آن صورت، آب را با هر وسیله دیگری گرم کنید،کراهتی ندارد. غالب فقهای غیر امامیه همین قول را پذیرفته اند و همین توجیه در فقه ما نیز وارد شده است.
این عبارت، نمونه ی واضح و روشنی از ابهام و خفا است. لذا
نمی توانیم بگوییم عبارت یاد شده نصّی از جانب رسول خدا مبنی بر کراهت است، زیرا در عبارت حضرتش هیچ صراحتّی دیده نمی شود که کراهتی شرعی یا ارشاد جهت بیان ضرری احتمالی مترتب بر آبی که به وسیله حرارت خورشید گرم شده باشد، بیان
ص: 53
کند. یعنی به طور واقع معلوم نیست که آیا آن حضرت می خواهد با این بیان، حکمی شرعی بیان کرده باشد یا می خواهد بفرماید؛ اگر آفتاب آبی را گرم کند، زیان خاصی در آن ایجاد می گردد که در آبی که به وسیله ی آتش گرم شده است به وجود نمی آید. یا این که می خواهد بفرماید: مبادا از آبی که خودت گرم نکرده ای استفاده کنی! زیرا اگر مقصود، فقط گرم بودن آب به جهت اجتناب از آب سرد باشد، گاهی آفتاب کار آتش را می کند، با این تفاوت که هزینه ی گرم کردن هم بر آن بار نخواهد شد. مستند تمام کسانی که روایت را نپذیرفته اند، تنها این بوده که نمی دانیم کدام یک از احتمالات فوق مرجَّح است تا بدان عمل کنیم. گاهی نیز سند آن را مخدوش و نامعتبر دانسته اند. لذا، در اِسناد این جمله به پیغمبر اکرم (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) «اِخفاء» نهفته است.
اما گاهی سند عبارت، صحیح و متواتر است. مثل عبارت معروف « مِنْ کنت مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلَی مَوْلَاهُ » یا «حدیث منزلت» که مکرراً گفته شده که حدود سی تا چهل صحابی، از جمله «سعدبن ابی وقاص» و پسرش «عمربن سعد» و دخترش «فاطمه بنت سعد» . که هر دو از پدرشان آن را نقل می کنند . در سند آن وجود دارند و سندش قطعی است و آن چه درباره ی عبارات آن تاکنون مورد مناقشه بوده، مفهوم و معنای متن است.
حال، می گوییم: «نصّ» جلی کلامی است که معنای آن به گونه ای است که غیر از آن را نشود تصوّر کرد؛ به طوری که اگر برداشت دیگری از آن لحاظ گردد، باید بگوییم - العیاذ بالله - اساساً گوینده گیج بوده و نمی فهمیده که چه می گوید!! مثل درخواست
ص: 54
پیامبر(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) از حاضران در مجلس و در بستر بیماری که فرمود: « ایتونِی بِدَوَاهٍ وَ کَتِفٍ »(1) عبارتی که آنقدر واضح بود که در آن هیچ جایی برای ابهام و تأویل مقصود و معنا وجود نداشت. لذا درخواست پیامبر، از مصادیق اتمّ «نصّ» - آن هم از نوع جلی - بود. بنابراین خلیفه ی دوم راهی جز این نداشت که در پاسخ بگوید: « دَعَوْا الرَّجُلِ فانه لَیَهجُر ، حَسْبُنَا کتابُ اللَّهِ »(2) تا به زعم خویش با «نصّ جلیّ» مخالفتی نکرده باشد.
بنابراین اگر کسی همچون ابوبکر، خودش جمله ای را از خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) شنید و معنای جمله هم واضح بود، دیگر عملاً سخن از اعتبار سند - که «ابوهریره» گفته است یا دیگران و یا نص «خفیّ» است یا «جلیّ» - معنا ندارد.
با این معنا و توجیه، صِرف مخالفت ابوبکر و عمر با آن چه آقایان آن را «نصّ خفی» نامیده اند، موجب کفرشان نمی شود. به علاوه این آقایان در تأکید و تکمیل سخن خویش ادّعا می کنند که هدف پیامبر در معرّفی امیرالمؤمنین برای خلافت در ماجرای غدیر، تنها کاندیداتوری آن حضرت جهت خلافت بوده نه تعیین قطعی و غیر قابل جایگزینی جهت این امر، تعبیرشان در این خصوص، طبق نقل هایی که خودشان دارند، چنین است: «از آن جا که احتجاج امام به واقعه غدیر پس از زمانی است که به خلافت رسید، پس سخن پیامبر، فقط یک پیشنهاد بوده است. به این
ص: 55
معنی که از نظر من، بهتر آن است که با علی بیعت کنید. به هنگام مرگ، نیز تأکیدی بر این موضوع نکرد. لذا صحابه مصلحت دیدند دیگری را برگزینند چون نظم اسلام و آرامش مسلمین در گرو انتخاب دیگری بود.»(1)
آنان این حرف ها را ساختند تا دو نان بخورند: یکی نان امامتی که اختصاصاً از آن اهل بیت (علیهم السّلام) بود و آن را به نفع خود مصادره کنند. دوم، نانی که خلافت ابی بکر و عمر برای اکثریت والیان جوامع اسلامی درست کرد، نانی که سود قطعی اش آن بود که دیگر کسی علیه والی نشورد.
این مطلب در روایات خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) دیده می شود و شیعه و سنی هم آن را نقل کرده اند که فرمود:
« أطفِیِ السِّرَاجَ مِنَ الفُوَ یَسِقَهِ - وَ هِیَ الْفَأْرَهِ - لَا تُحْرِقْ بَیْتِکَ » (2)
(شب هنگام به وقت خواب) چراغ را به خاطر وجود موش
خاموش کن تا خانه ات را آتش نزند.
در آن روزگار، «سراج» به صورت پیه بود که در پیه دان می گذاشتند، سپس آن را روشن می کردند. وقتی در کنار دیواری
ص: 56
که از جنس چوب یا سَعف(1) بود، قرار داده می شد، به راحتّی می شد یک موش آن را بگیرد و با خودش ببرد، آن گاه موجب آتش گرفتن خانه شود. پر واضح است که مقصود از این نهی، ارشاد است، نه نهی از فعل حرام. این نمونه ی نصّ خفی است، که پیشتر هم اشاره شد.
امروزه «زیدیه» تقریباً از ما جدا شده اند، یعنی قواعد فقهی آنان به اهل سنّت بسیار نزدیک شده است. می توان گفت که تنها در دو مورد با ابوحنیفه و اهل سنّت اختلاف دارند: یکی در تکبیر «نماز میت» است که بر خلاف اهل سنت، هم چون شیعه قائل به «پنج تکبیر» هستند؛ و دیگری در ذکر«حیّ علی خیر العمل».
لیکن در بقیه ی احکام، هم چون اهل سنّت، متعه را حرام می دانند، مسح بر جوراب و کفش را مشروع می دانند، و قائل به «غَسل» پا در هنگام وضو هستند. به این دلیل که مُسند امام زیدی که دارند، همان مُسند حدیث سنی است.
ذکر این نکته ضرورت دارد که جزیی از تاریخ شیعه است:
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ رَاشِدٍ ، عَنْ أَبِیهِ قَالَ : جَاءَ رَجُلُ إِلَی أَبِی عَبدِاللهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ - (علیه السّلام) - فَقَالَ : یابن رسُولِ اللَّهُ ! هَذَا حُکَیمُ بْنُ عَیَّاشٍ الکَلبیِّ یُنْشِدُ النّاسَ بِالْکُوفَهِ هَجَاءً کَمْ ، فَقَالَ : هَلْ عَلَقَتَ مِنهُ بِشَیْ ءٍ ؟ قَالَ : بَلَی . فَأَنْشَدَهُ:
ص: 57
صَلَبْنَا لَکُم زَیداً عَلی جِذْعِ نَخْلَهٍ *** وَ لَمْ نَرَ مَهدِیاً عَلَی الْجَذَعُ یُصلَبُ
وَ قِسْتُمْ بِعُثْمَانَ عَلِیّاً سَفَاهَهً *** وَ عُثْمَانُ خَیْرُ مِنْ عَلَیَّ وَ أَطْیَبُ «فَرَفَعَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَامُ یَدَیْهِ إِلَی السَّمَاءِ ، وَ هُمَا یَنتَفِضانِ رَعدَهً ، فَقَالَ : اللَّهُمَّ إِنْ کَانَ کَاذِباً فَسَلِّطْ عَلَیْهِ کَلْبکَ . قَالَ : فَخَرَجَ حُکَیْمٍ مِنَ الْکُوفَهِ فَأَدْلَجَ فَلَقِیَهُ الْأَسَدِ فَأَکَلَهُ . قالَ فَأَتَی البَشِیرُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عَلَیْهِ السَّلَامُ وَ هُوَ فِی مَسْجِدِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، فَخَرَّ لِلَّهِ سَاجِداً ، وَ قَالٍ : الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی صَدَقَنَا وَعْدَهُ (1)
از محمّد بن راشد کلبی و او از پدرش که گفت: شخصی به حضور امام صادق (علیه السّلام) رسیده و به ایشان عرض کرد: ای پسر رسول خدا! این «حُکیم بن عیّاش کلبی» در کوفه در برابر مردم، شما را هجو می کند. آن حضرت فرمود آیا چیزی از هجو او را یادداشت کرده ای؟ گفت: بلی! و چنین خواند: «ما زید را برایتان برتنه ی درخت خرما به دار آویختیم و ندیدیم که مهدی ای بر دار آویخته شود. و شما از روی نادانی عثمان را با علی مقایسه کردید، در حالی که عثمان از علی بهتر و پاک طینت تر است». آن گاه امام صادق (علیه السّلام) دستانش را به آسمان بلند کرده و در حالی که دستان مبارکش از شدّت ناراحتی می لرزیدند، چنین دعا
ص: 58
کرد: خدایا! اگر او دروغ می گوید، سگت را بر او مسلّط گردان! راوی گوید: پس از این نفرین امام (علیه السّلام)، «حُکیم» شبانه از کوفه بیرون آمد، گذرش به بیشه ی شیران افتاد، شیری با او برخورد کرد و او را خورد. آن گاه بشیر به حضور امام صادق (علیه السّلام) رسید در حالی که آن حضرت در مسجد رسول خدا بود، ایشان را دید که به سجده افتاده و به پیشگاه الهی عرضه می دارد: حمدو سپاس از آنِ خدایی است که به وعده ای که به ما داد، (که وقتی به طور جدّی او را دعا کنیم) وفا کرد و دعای ما را اجابت نمود.
این ها از متونی است که نمی توان آنها را جعل شیعه ها دانست. با توجّه به سال ولادت امام (علیه السّلام) یعنی 83 هجری و شهادت زید در سال 122 هجری، این داستان حوالی سال های 121 یا 122 روی داده که در آن زمان حدود 39 سال از سن مبارک امام (علیه السّلام) می گذشته است. بنابراین نمی توان لرزش دست آن حضرت به هنگام نفرین را از روی کهولت و پیری دانست، بلکه این لرزش در اثر شدّت غضب و ناراحتّی آن حضرت از این عمل شنیع بوده است.
برای آشنایی بیشتر به جایگاه حُکیم بن عیّاش به عبارات زیر
نیز توجّه فرمایید:
عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سَلَمَهَ بْنِ أرنبیلٍ : أَنَّ سَبَبَ هَجَاءً الکُمَیتِ أَهْلُ الْیَمَنِ ، أَنَّ شَاعِراً مِنْ أَهْلِ الشَّامِ یُقَالُ لَهُ حکیم بْنِ عَیَّاشٍ الکلبی کَانَ یَهْجُو عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ( علیه السَّلَامُ ) وَ بَنِی هَاشِمٍ جَمِیعاً ، وَ کَانَ مُنْقَطِعاً الَیَّ بَنِی أُمَیَّهَ ، فَانْتَدَبَ لَهُ الْکُمَیْتِ ،
ص: 59
فَهَجاه وَ سَبِّهِ ، فَأَجَابَهُ وَلَجَ الْهِجَاءِ بَیْنَهُمَا ، وَ کَانَ الْکُمَیْتِ یَخَافُ أَنْ یَفْتَضِحُ فِی شَعْرِهِ عَنْ عَلَی ( علیه السَّلَامُ ) لَمَّا وَقَعَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ هِشَامٍ ، وَ کَانَ یَظْهَرُ أَنَّ هِجاءَهُ ایّاهُ فِی الْعَصَبِیَّهُ الَّتِی بَیْنَ عَدْنَانَ وَ قَحْطَانَ .(1)
«محمّد بن سلمه بن أرنَبیل» گوید: علّت این که کمیت اهل یمن را هجو می کرد، این بود که شاعری از اهل شام به نام حُکیم بن عیّاش کلبی که از هواداران بنی امیه بود، علی بن ابی طالب (علیه السّلام) و همه بنی هاشم را هجو می کرد و کمیت برای مقابله با او فرا خوانده شد. ستیزه در هجو بینشان بالا گرفت و کمیت می ترسید از این که وی در شعرش به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) جسارت کند...
با مراجعه به فرهنگ لغت «تاج العروس» و «لسان العرب» ذیل ماده ی کلب، دیده می شود که در زبان عرب، به هر حیوان درنده ای حتّی شیر، «کلب» می گویند، و دو شاهد برای آن بیان کرده اند. یکی نفرین خاتم الانبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است درباره ی «عُتبه بن ابی لهب» که فرمود:
أَللَّهُمَّ سُلِّطَ عَلَی عَتَبَهِ کَلْباً مِنْ کِلابِکَ ، فَتَنَاوَلَهُ الْأَسَدِ مِنْ بَیْنَ أَصْحَابِهِ »(2)
و دلیل دوم، نفرین امام صادق (علیه السّلام) در حق «حُکیم بن عیّاش» است که در بالا آورده شد.
ص: 60
«جارودیه» نخستین فرقه ی زیدیه است که به نام برجسته ترین فرد آن، «ابوالجارُود زیادین مُنذَر»، منسوب است. براساس گزارش «ابوعیسی ورّاق»، جارودیه بر این اعتقادند که پیامبراکرم (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ )، امام علی (علیه السّلام) را با ذکر اوصاف و بدون تصریح به اسم، به امامت منصوب کرده است. آن صفات به اعتقاد آنان تنها اختصاص به علی (علیه السّلام) داشته است، لذا بر این اساس نپذیرفتن علی (علیه السّلام) به امامت بعد از پیامبر، موجب کفر و ضلالت است. جارودیه امامت را محدود به فرزندان امام حسن و امام حسین (علیهما السّلام) می دانستند و به وجود نصّ در خصوص این دو امام (علیهما السّلام) معتقد بودند، ولی می گویند بعد از این سه تن، هیچ گونه نصّی مبنی بر امامت هیچ علوی وجود ندارد. اینان، هم چون دیگر زیدیان، بر این باور بودند که هر عَلَوی صحیح النسب از فرزندان امام حسن و امام حسین(علیهما السّلام) ، که عالم و زاهد و شجاع باشد، قیام کند و مردم را به خود دعوت نماید، امام خواهد بود.
یا آن که «ابوالجارود» خودش روایات نصّ بر امامت دوازده امام را از امام صادق و امام باقر (علیهما السّلام) نقل می کند، ولی احتمالاً وی آن مقداری از اعتقادات خویش را که می توانست برای نان خوردنش دردسرهایی ایجاد کند و مربوط به ائمه ی پس از امامین صادقین (علیهما السّلام) بود، در قلب خود نگه می داشت و آن مقداری را که در جامعه ی آن روز می توانست از آن نان بخورد، به حراج می گذاشت. از این رو روایاتی که در مذمتش وارد شده، کم نیست. همین دلالت بر آن دارد که وی مُضِلّ بود و نه ضالّ. از جمله
ص: 61
روایتی است که امام باقر (علیه السّلام) درباره ی او می فرماید:
«ابوالجارود، هم نام شیطانی در دریا است که کشتی ها را گمراه می کند، ولی او در روی زمین و در خشکی افراد را گمراه می کند.»(1)
«حسن مثنی» فرزند امام مجتبی (علیه السّلام) است. مادرش «خَولَه» دختر «منظورین زبّان فَزاری» است که «زبّان» خود شیخ قبیله «فزاره» از قبایل قوی عرب بود.
«منظوربن زبّان فزاری» از کسانی بود که اواخر حیات پیغمبر اکرم (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) به مدینه آمده و اسلام آورد. پیامبر به هنگام اسلام آوردنش از او قول گرفت و به او فرمود: بر تو جایز نیست پس از پدرت با زنانش ازدواج کنی! ولی او در جواب گفت: زنان پدر من، همگی جوانند و اگر من آنان را نگیرم، پس چه کسی بر این کار
ص: 62
شایسته است؟ و با این که اسلام طبق آیه ی شریفه این کار را منع نموده بود، ولی او توجّهی نکرد:
«وَلَا تَنْکِحُوا مَا نَکَحَ آبَاؤُکُمْ مِنَ النِّسَاءِ إِلَّا مَا قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَهً وَمَقْتًا وَسَاءَ سَبِیلًا »(1)
و با زنانی که پدرانتان به همسری گرفته اند، ازدواج نکنید، مگر آن چه پیش از این در جاهلیت گذشت که این کاری زشت و منفور و راه و رسم بدی است.
او می گفت: «قَدْ سَلَفَ» که در آیه آمده، قابل اعتنا نیست و این سلف هنوز ادامه دارد. لذا کار خودش را کرد و با آنان ازدواج نمود. در زمان «عمر» هرچه دیگران کوشیدند تا «عمر» را راضی کنند و به او «حدّ نکاح زوجه ی آب» زده شود، «بنی فزاره» «عمر» را منصرف نمودند و او را قانع کردند تا مانع حد زدنش شود.
«زبّان» در زمان عثمان با کوکبه ی آن چنانی به مدینه آمده و اعلام کرد می خواهم شریف ترین داماد را داشته باشم. به همین جهت، عثمان از دخترش خواستگاری کرد، ولی او نپذیرفت. در همین اثنا روزی در کوچه با امام مجتبی و امام حسین (علیهما السّلام) مواجه شد. سراغ امیرالمؤمنین (علیه السّلام) رفته و به ایشان اصرار کرد که می خواهم یکی از دخترانم را به پسر بزرگت بدهم. از این رو دخترش «خَولَه» را به عقد امام مجتبی (علیه السّلام) در آورد. خوله قبلاً همسر «محمّدبن طلحه بن عبیدالله» بود، که در جنگ جمل کشته شده بود. وی به دنبال این مصاهره به زوجیت امام حسن
ص: 63
مجتبی (علیه السّلام) در آمد و فرزندشان را نیز «حسن» نامیدند که به خاطر هم نامی با پدر بزرگوارش امام مجتبی (علیه السّلام) به «حسن مثنی» یعنی حسن دوم معروف شد.(1)
بنا بر نقل سیّدبن طاووس، «حسن مثنی» روز عاشورا، در رکاب عموی خویش امام حسین(علیه السّلام) شجاعانه جنگید، هفده نفر از افراد دشمن را کشت وخود نیز هجده زخم برداشت. دشمنان می خواستند سر او را که بیهوش در میان کشته شدگان افتاده بود از بدن جدا کنند به گمان این که کشته شده است. ولی متوجّه شدند که هنوز جان در بدن دارد. بدین روی «ابوحَسّان، اسماء بن خارجه فزاری»، و دایی «حسن مثنی» - که از اشراف کوفه و رئیس قبیله ی «بنی فزاره» و به نوبه ی خود از موجودات بسیار خبیث بود،(2) و از سویی دختر دیگرش «هند» همسر «عبیدالله بن زیاد» بود - به یک باره روح قبیلگی در وجودش فوران کرد و به رگ غیرتش برخورد. لذا با توجّه به نفوذی که داشت و همیشه یکی از صدرنشین های مجلس ابن زیاد بود - پیش «عمر سعد» پادرمیانی کرد و «عمر سعد» او را به وساطت «اسماء» بخشید. بدین سبب اجازه نداد هم چون سایر شهدا سرش را از بدن جدا کنند، و او را به قتل برسانند.(3)
ص: 64
در نقلی دیگر آمده که اسماء به جلّادانی که می خواستند سر «حسن مثنی» را از بدن جدا کنند، گفت: او را تحویل من بدهید، خودم به معالجه ی او می پردازم و او را پس از معالجه به کوفه نزد «عبیدالله بن زیاد» می برم. اگر امیر «عبیدالله بن زیاد» خواست، او را به قتل می رساند، و اگر وساطت مراپذیرفت، او را به من می بخشد و او زنده باقی می ماند. بدین جهت افراد دشمن از کشتن «حسن مثنی» چشم پوشیدند و او را تحویل «اسماء بن خارجه فزاری» دادند. «اسماء» هم او را به همراه کاروان اسیران اهل بیت (علیهم السّلام) به کوفه انتقال داد؛ همان طور که پیش بینی می شد، مدت شش ماه در کوفه به معالجه وی پرداخت و پس از بهبودی او را به مدینه منتقل کرد.
«حسن مثنی» پس از تحمل دردها و سختی های فراوان، بهبود یافت و به مدینه بازگشت و با همسرش حضرت «فاطمه بنت الحسین (علیها السّلام)» که حضرت سیّدالشّهداء (علیه السّلام) خودش در کربلا خطبه ی عقدشان را خوانده بود،(1) زندگی اش را ادامه داد تا این که
ص: 65
در سن 35 سالگی، در اثر زهر «ولید بن عبدالملک مروان» مسموم وشهید شد، و او را در قبرستان بقیع به خاک سپردند(1)
بر اساس منابع تاریخی به طور قطع می توان گفت که عقد «حسن مثنی» با «فاطمه بنت الحسین (علیهما السّلام) » در کربلا محقق شده است؛ تا گفته نشود که به جای تحقق وعده ی دامادی، جام شهادت را در کربلا در حلقومش ریخت. متأسفانه جنبه های اخلاقی کربلا برای ما کمتر تبیین شده است. به هر حال، ماجرای این ازدواج از این قرار است:
«حسن مثنی» آمد و مقابل سیّدالشّهداء (علیه السّلام) ایستاد، سرش را خم کرد و گفت: من از شما دخترعمویم را خواستگاری می کنم. امام (علیه السّلام) به او فرمود: پسرم! هر کدام را که دوست داری برگزین! ولی او از روی شرم و حیا حرفی نزد. آن گاه امام به او فرمود: تو انتخاب می کنی یا من؟ «حسن مثنی» عرض کرد: نه! شما انتخاب کنید! امام فرمود: «سُکینه» زیباتر است ولی دخترم «فاطمه» به مادرم «فاطمه (علیها السّلام)» شبیه تر است.(2)
ص: 66
به هر حال حاصل این ازدواج، فرزندی از حسن مثنی به نام «عبدالله» بود که پس از بهبودی حسن مثنی و پیوستنش به خانواده ی خویش در مدینه به سال 70 متولد شد. وی در سال 145 به شهادت رسید.
ماجرای شهادتش چنین بود که در اواخر سال 144 منصور عباسی برای ادای مناسک حج به مکّه آمد. در این سفر، حدود چهارده تن از بزرگان «بنی الحسن (علیه السّلام)» را به جهت ترس از قیامشان، هنگام بازگشت از مکّه زندانی کرد، آن ها را در غل و زنجیر کشید، با خودش به «حیره» برد و از آن جا به «رَبَذه» تبعید کرد. آن ها را در زندان ها و سیاه چال های خوفناکی حبس کرد و در شرایط بسیار دردآوری قرار داد، به طوری که شب را از روز تشخیص نمی دادند.
راوی می گوید: پس از شهادتش جعفر بن محمّد (علیهما السّلام) را دیدم که خودش را پشت یکی از ستون های مسجدالنبی (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) مخفی کرده و اشک از محاسن مبارکش جاری بود. پیش رفتم و دیدم می فرماید: خدا اهل مدینه را لعنت کند، به خدا سوگند پیمانشان با رسول خدا این نبود. عرض کردم: سرور من! پیمانشان چه بود؟ فرمود: در شب «عقبه» پیغمبر از 75 نقیب اهل مدینه تعهد گرفت تا در جاهایی که از خودشان و فرزندانشان و کسانشان حمایت می کنند، از خانواده ی رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) نیز حمایت کنند و در برابر دشمنانشان از آن ها دفاع نمایند. ولی به خدا سوگند، در آن روزی که به صدّیقه کبری (علیها السّلام)جسارت شد، هیچ کدامشان از او حمایت
ص: 67
نکردند. هنوز پیغمبر را غسل نداده و تجهیز نکرده بودند که خیانت بعد از خیانت را آغاز نمودند.(1) البتّه در نهایت حرکتی که مهدویت در درونش قرار داشت، به دلیل وجود «نفس زکیّه» در آن به هیچ انجامی نرسید.(2)
«عبدالله بن حسن مثنی» در این اندیشه بود تا به قول مرحوم «آیت الله خوئی» علاوه بر آقازادگی، اعیانی هم بکند. زیرا نسب وی به «بنی هاشم» می رسید و نسب همسرش «هند» - که خود از قبل همسر سابقش یعنی پسر «عبدالملک مروان» خلیفه ی اموی به ثروت هنگفتی دست یافته بود . به «ابی عبیده بن عبدالله بن زَمعَه بن الأسود بن المطّلب بن أسد بن عبدالعُزّی» می رسید.
از همین روی بود که وی خود را «عبدالله محض» نامیده بود تا بدین ترتیب خودش را به لحاظ نژادی، عرب خالص معرفی کرده باشد. یعنی کسی که پدر و مادرش هر دو عرب اصیل هستند و ناخالصی ندارد، زیرا اعراب در اساس و بنا بر تفکری جاهلی که پیشینه در تفکرِ نژادمحوریِ یهودیت داشت، «امّ ولد» بودن را نقص به حساب آورده و مناقض شرافت می دانستند. آنان عرب خالص را «ابن الحُرّه» و آن را که نژاد مشترک داشت «ابن الأمَه» می نامیدند؛ نامی که برای حضرت اسماعیل (علیه السّلام) نیز
ص: 68
به کار می بردند.
عبدالله با «محض» نامیدن خود، به ساحت مقدّس امام سجّاد (علیه السّلام) تعریض می زد تا نسبت به این که مادر آن حضرت عرب نبوده و از موالی محسوب می شد کنایه زده باشد. البتّه با چنین رویکردی دو شخصیت از بزرگان و افتخارات شیعه یعنی امام علی بن الحسین (علیهما السّلام) و محمّدبن ابی بکر، از موالی به شمار می رفتند. در حالی که وجود این دو فخر شیعه که - اشرف افراد زمان خویش بودند - این باور را به همگان، از جمله قوم عرب، القا نمود که موالی بودن، هیچ گونه نقصی را در شرافت پیش نمی آورد.
در همین ارتباط از دیگر عجایب امر، نام اولین و دومین خلیفه ی عباسی یعنی «ابوالعباس سفاح» و «ابوجعفر عبدالله منصور عباسی» بوده است. منصور عباسی پنج سال از برادرش ابوالعباس سفاح بزرگتر بود. اما مادر وی نیز امّ ولد بود،(1) لذا از موالی محسوب می شد. آن ها موالی بودن را منافی صلاحیت و شایستگی لازم برای رسیدن به خلافت می دانستند، به این دلیل کار را به تعیین کشاندند. یعنی ابتدا کسی را که از این جهت مقبول باشد بر کرسی خلافت نشاندند، تا او پس از خودش فرد مورد نظر خویش را به عنوان جانشین تعیین کند.
«عبدالملک مروان» پسرش «عبدالله» را فردی شایسته
ص: 69
می دانست که در حفاظت از مرز به هنگام مقابله با نفوذ رومیان، شایستگی های فراوانی از خود نشان داده بود و فتح «مصر» نیز به دست او صورت گرفته بود. عبدالملک برای او، از «هند» خواستگاری کرد.
«عبدالله» متولد سال 59 هجری بود و در سال 100 در سن 41 سالگی به بیماری «طاعون» جوان مرگ شد. مرگ او «عبدالملک» را -که علاقه ی فراوانی نسبت به وی داشت - بسیار اندوهگین کرد.
شدّت علاقه «عبدالملک» نسبت به فرزندش، به حدّی بود که اگر کسی به قبر این پسر جوان مرگ شده اش پناه می برد، در امان بود.
همین «عبدالملک» نسبت به بعضی دیگر از اینان، این امتیاز را داشت که حتّی به یک نفر از این خوارج که به دشمنی با علی (علیه السّلام) مشهور بودند، پناه نداد. یعنی می توان گفت گاهی بعضی از بعض دیگر اشرفند. «عِمران بن حَطّان» که یکی از شعرای خوارج لعنت الله علیهم بود، در شعری به مدح قاتل امیرالمؤمنین (علیه السّلام) پرداخته بود:
یا ضَرْبَهً مِنْ تَقِیُّ مَا أَرَادَ بِهَا*** الَّا لِیُبَلِّغِ مِنْ ذِی الْعَرْشِ رِضْوَاناً
أَنِّی لأذکرهُ یَوْماً فَأحسِبُهُ*** أَوْفَی الْبَرِیَّهِ عِنْدَ اللَّهِ مِیزاناً
چه ضربتی بود! که از کسی سر زد که با زدن آن هیچ قصد و نیّتی جز این نداشت که با زدن این ضربت، به رضوان و رضایت الهی برسد. من وقتی او را یاد می کنم، به گمانم درترازوی سنجش الهی باوفاترین انسان باشد.
شخصی این شعر را مقابل «عبدالملک مروان» خواند.
ص: 70
«عبدالملک» پرسید: شاعر این شعر کیست؟ گفت: «عِمران بن حطّان». پرسید: این شعر را برای چه کسی گفته است؟ گفت: برای قاتل «علی» (علیه السّلام) گفته است. پرسید: آیا چنین شعری درباره ی قاتل «علی» گفته است، در حالی که ما در جاهلیت برای «بنی هاشم» ارزش بسیاری قائل بودیم و آرزو داشتیم تا همتایشان باشیم و لذا با آنان پیوند خانوادگی سببی برقرار می کردیم؟! لذا هرگز به «عِمران بن حطّان» هر کجا باشد، پناه نخواهم داد. این بود که «عمران» ابتدا به «رَوح بن زِنباع» پناه برد، سپس به «مَسقَط» واقع در «عمّان» که بقایای خوارج در آن جا جمع بودند، گریخت و پس از سه یا چهار سال در غربت مُرد.(1)
البتّه این اوضاع سیاسی اجتماعی شام، یعنی مقرّ خلافت «عبدالملک» بود که در آن روزها مذمّت خوارج در آن دیار، سکه ی رایج بود. این مطلب، از آن جهت عرض شد تا روشن شود حتّی دشمنان اهل بیت در پلیدی درجات دارند و خباثت همه شان به یک اندازه نیست.
پس از مرگ «عبدالله» پسر «عبدالملک مروان»، به دستور عبدالملک، همه ی ثروت پسرش به عنوان ارث به همسرش «هند» رسید. از این رو «عبدالله بن حسن بن حسن» - یا همان «عبدالله بن حسن مثنی» که آقازاده ی بسیار فقیری بود. در ثروت «هند» طمع بست و از او خواستگاری کرد.هر چه به او گفتند که این زن با این
ص: 71
وضع مال و تعیّشش به درد تو نمی خورد، او در جواب می گفت: من همه چیز، از آقایی، بزرگی و آزادگی دارم و فرزند پیغمبر هم هستم. اما مالی ندارم و بدین ترتیب، می خواهم مالی بیندوزم.
وی با این ازدواج، ضمن بهره مندی از ثروت همسرش «هند»، صاحب سه پسر به نام های «محمّد» و «ابراهیم» و «موسی الجَون» شد.(1)
به اتفاق همه ی مورخان اهل سنت، «محمّدبن عبدالله بن حسن» - یعنی پسر بزرگ «هند» که بعداً «نفس زکیه» خوانده شد - چهار سال در شکم مادرش بود. ابوالفرج داستان این دوران وی را در شکم مادرش چنین بازگو می کند:
«عبدالله بن محمّدبن سلیمان بن عبدالله بن الحسن» گوید: از «عبدالله بن موسی» شنیدم که می گفت: وقتی مادر بزرگم «هند»، عمویم «محمّدبن عبدالله» را باردار بود، دوره ی بارداری او چهار سال طول کشید. آن گاه «ابوعبیده» پدر «هند» به سراغ دختر خویش آمده و به او گفت: آیا تو باردار هستی یا قصد داری شوهرت «عبدالله» را فریب دهی تا مبادا برود و همسر دیگری اختیار کند؟ هند در را بر روی خویش بسته و اجازه نمی داد تا
ص: 72
پدرش داخل خانه شود. به او می گفت: پدر جان! قسم به پروردگار کعبه که من آبستنم. اما چه کنم که این جنین در شکم من جا خوش کرده و بیرون نمی آید! ابوعبیده به او گفت: اگر در را باز می کردی، آن وقت می دیدی چه بلایی سرت می آوردم. اما افسوس که در بسته است و نمی دانم با تو چه کنم! آن گاه پس از چهار سال «محمّد» را به دنیا آورد.(1)
تمام تذکره نویسان زیدیه و علمای نسب بالاتفاق می گویند که «محمّدبن عبدالله بن حسن مثنی» چهار سال در شکم مادر بود و این موضوع از منظر فقه آن ها توجیه پذیر و قابل قبول است، ولی این مطلب از نظر فقه امامیه مردود است، زیرا مطابق فقه اهل بیت (علیهم السّلام) کم ترین مدّت حمل شش ماه است و حداکثر آن نیز یک سال بیشتر نمی تواند باشد. نتیجه آن که از منظر فقه امامیه، اگر کسی بعد از مفارقت از زوجش ادّعای حمل کرده و مدت ولادت حملش بیش از یک سال طول بکشد، قطعاً می توان گفت که این حمل، از آن زوج نیست. این صرفاً از آن جهت است تا کم ترین و بیش ترین مدّت حمل معلوم گردد. البتّه ابوحنیفه نه در بحث «قاعده فِراش» قیدی را در این خصوص آورده و نه هیچ جای دیگر بلکه می گوید: اساساً اگر کسی زن کسی شد، حتّی اگر همدیگر را پس از عقد تا لحظه ی مرگ نبینند، این زن هر تعداد
ص: 73
بچه بیاورد، متعلّق به آن مرد است.(1)
پس از آن که «محمّد» پسر «عبدالله بن حسن» - بعد از آن مدّتِ به قول تذکرہ نویسان زیدیه طولانی حمل - متولّد شد، پدرش
«عبدالله»، از همان بدو تولّد او را «مهدی امّت» می خواند. از سوی دیگر، همه ی مسلمان ها وجود مقدّس مهدی آل محمّد را با غیبت شناخته بودند و مهدی بدون غیبت را معتبر نمی دانستند، وی را به «کوه رَضوی» بین مکّه و مدینه (همان جایی که مدّتی «محمّدبن حنفیه» در آن جا بود) برده و در آن جا پنهانش می داشت، تا این که کم کم مهدی بودنش را در میان عامّه ی هوادارانش جا انداخت.(2).
ص: 74
سال 126 سالی است که نشانه های تزلزل در دولت بنی امیه ظاهر شد. مهم ترین شاخص برای این تزلزل، قیام عواملی از درون خود بنی امیه علیه «ولیدبن یزیدبن عبدالملک مروان» بود، یعنی یازدهمین خلیفه ی اموی که فردی عیّاش و بی بند و بار، ملحد و زندیق بود. او را به خاطر تجاهر به فسق و فجور کشتند و خواستند نشان دهند که قیام علیه خلیفه ی بنی امیه و پیروزی بر او نیز امکان پذیر است. البتّه عوامل آن قیام در کمتر از شش ماه کشته شدند.
در کتاب کافی ضمن حدیثی چنین آمده که در این سال و به دنبال این ماجرا، گروهی از بنی هاشم، از جمله «ابراهیم بن محمّد بن علی بن عبدالله بن العباس» ملقّب به «سفّاح»، «ابوجعفر منصور»، «صالح بن علی»، «عبدالله بن الحسن» پدر نفس زکیّه، دو پسرش «محمّد و ابراهیم» و «محمّدبن عبدالله بن عمروبن عثمان»، در همان سال، در «ابواء» گرد آمدند تا برای رهبری آینده و قیام علیه بنی امیه تصمیم گیری نمایند.(1)
پس از سخنانی که «صالح بن علی» برای ترغیب آنان در این امر بیان کرد، «عبدالله بن الحسن» آغاز سخن کرد. او پس از حمد و
ص: 75
ثنای الهی خطاب به جماعت حاضر گفت:
شما می دانید که پسرم همان مهدی است، بنابراین باید با او بیعت کنیم. «ابوجعفر منصور» گفت: چرا شما خودتان را فریب می دهید! به خدا سوگند! گردنتان بیش از همه برای این نوجوان یعنی «محمّدبن عبدالله بن الحسن» کج خواهد شد و مردم به هیچ کسی زودتر از او پاسخ نمی دهند. جماعت حاضر در پاسخ گفتند: والله راست گفت، ما می دانیم او همان کسی است که تو با او بیعت کردی. آن گاه ابراهیم امام و «ابوجعفر منصور» و سایر کسانی که در آن جا بودند، با «محمّدبن عبدالله» - که در آن زمان 26 سال داشت - بیعت کردند.(1)
ص: 76
از آن جا که ایام، ایام حج بود، امام صادق (علیه السّلام) نیز به خاطر شرکت در مراسم حج در «ابواء» حضور داشت، ولی در جمع آنان نبود. «عیسی بن حسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب» - که یکی از سردمداران قیام بنی الحسن جهت به دست آوردن خلافت بود - پیشنهاد داد: نخستین کاری که باید بکنید، این است که طالبیین یعنی اولاد ابی طالب را به این جمع بخوانید.
او در همین راستا به «محمّدبن عبدالله بن الحسن» گفت: خودم گردن هرکس از آل ابی طالب را که با تو مخالفت کند یا از بیعت با تو سر باز زند، می زنم.(1)
در آن زمان شاخص ترین منظور وی، امام صادق (علیه السّلام) بود. لذا پیشنهاد کردند تا امام (علیه السّلام) به آن جا آورده شود. آن ها معتقد بودند که تا ایشان نیاید، نتیجه ای از اجتماعشان نخواهند گرفت. از این رو به سراغ امام (علیه السّلام) فرستادند و آن حضرت را مجبور به شرکت در این اجتماع مخفیانه به منظور بیعت با «محمّدبن عبدالله بن الحسن» ملقّب به «نفس زکیّه» نمودند. امام که از نیّت آنان آگاه شد، خطاب به «عبدالله بن الحسن» - که بیش از همه در گرفتن بیعت برای فرزندش مُصرّ بود . فرمود: اولاً هنوز وقت این کار یعنی
ظهور مهدی فرا نرسیده است. ثانیاً پسر تو آن مهدی موعود نیست.«عبدالله بن الحسن» که از این سخن امام به شدّت خشمگین شده بود، در حالی که لباس امام را می کشید، به امام
ص: 77
گفت: واقعیّت چیز دیگری است و تو دروغ می گویی! به خدا قسم خدا تو را از غیبش آگاه نکرده است. بلکه آنچه باعث این موضع گیری تو می شود، حسادتت نسبت به پسر من است. امام (علیه السّلام) دستی نیز بر شانه «عبدالله بن حسن» زده و فرمود:
حکومت به تو و دو فرزندت نخواهد رسید، بلکه به این (سفاح) و پس از او آن دیگری (منصور) می رسد، و سپس در میان فرزندان او دست به دست می شود تا جایی که کودکان آن ها نیز به حکومت می رسند و زنانشان مورد مشورت قرار گیرند. و بدان که این (منصور) فرزند تو محمّد را در احجار الزیت (در نزدیکی مدینه) خواهد کشت و پس از او برادرش (ابراهیم) را می کشد».(1)
این داستان در سال 126 روی داده است؛ امّا دولت بنی العباس به دست «ابوالعباس سفّاح» در سال 132 تأسیس شد و پیش بینی امام صادق (علیه السّلام) تحقّق یافت. گاهی حتّی بچه ها را در این دولتِ نوپدید به امر خلافت تعیین می کردند و زنان نیز حضور پر رنگی در دربار داشتند. در امور ولایتعهدی، نیز می توان به خبرگیری و جاسوسی،انتقال اخبار و طرف مشاوره قرار گرفتن زنان در بحران های عمومی و در نهایت حمایتشان از خلیفه و سلطنت اشاره کرد. این نیز، از شاخصه های مهمّ حضور زنان در دربار خلفای عباسی بود.
«محمّدبن عبدالله بن الحسن» هم در میان آنان، شخصیتی بود که خود را از بچگی از دید همگان پنهان می کرد، ولی با مردم
ص: 78
مکاتبه داشت؛ و اسم خودش را مهدی می گذاشت.
آن گاه «عبدالله بن محمّدبن جعفر بن ابی طالب»، نوه ی حضرت ابی طالب را به آن جا آوردند؛ که در آن روزها متجاوز از صد سال از عمر شریفش گذشته و از نظر سنّی در سطح امام حسن و امام حسین (علیهما السّلام) بود و در حقیقت شیخ الطالبیین به شمار می آمد. امام صادق (علیه السّلام) از او پرسید: شما چه کار می کنید؟ او گفت: شما امام هستید، بنابراین من تابع شما هستم. امام فرمود: من که بیعت نمی کنم، لکن تو اگر می خواهی بیعت کن! او گفت: حال که چنین است من هم بیعت نمی کنم. آن گاه هر دو را به زندان افکندند. به همین جهت، برادر زاده های عبدالله بن محمّدبن جعفر تصمیم به قتل عمویشان گرفتند. لذا گفتند: ما می رویم و او را می کشیم تا دیگری او را نکشد، مبادا به لحاظ قبیله ای مجبور به مطالبه ی خونش شویم. از این رو به زندان آمدند و در مقابل چشم امام صادق (علیه السّلام) عموی پیرشان را خفه کردند. امام صادق (علیه السّلام) هم چنان در زندان بود، تا آن که پس از شکست نهضت محمّد، از زندان بیرون آمد.
اگر بخواهیم از جنبه ی ضوابط سیاسی اسلام، قیامی را نام ببریم که قیام کنندگانش به لحاظ شرعی پاک بودند، باید از همین «بنی الحسن» نام ببریم. دامن اینان به هیچ گونه فسقی - اعم از شرب خمر، زنا، لواط، فسق، ترک نماز و ترک روزه - آلوده نشده بود. از جنبه ی نسب هم شریف بودند؛ در حالی که بنی امیه از نسب درست و صحیحی برخوردار نبودند و به انواع و اقسام فسق و
ص: 79
فجور شهرت داشتند. ولی مشکل اساسی بنی الحسن آن بود که مبنای صحیحی در اعتقادات و عصمت در سیره نداشتند. لذا عاقبتشان آنگونه شد که شد. آن هم در بازه زمانی عصر حضور ائمه (علیهم السّلام) که هنوز فقط حدود صد و اندی سال از رحلت خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) گذشته بود. اگر هم دیده می شود در چنین دورانی جامعه حکومت غیر الهی را می پذیرد، فقط دغل کاری و غلط اندازی، چاره سازِ خلفای جور بود. هرچند بدون شک، اساس دعوت بنی العباس تشیع بود و شعارشان در راه رسیدن به قدرت، «الرضا من آل محمّد» بود. بعد از آن هم که بر اریکه ی قدرت سوار شدند، خودشان را همان آل محمّد جا زدند و به این صورت به بقیه شناساندند.
حرکت بنی الحسن، از روز اول بر خلاف دستور و میل صریح حضرت صادق (علیه السّلام) بود. در میان ائمه (علیهم السّلام) بعد از سیّدالشّهداء (علیه السّلام) هیچ امامی به اندازه ی امام صادق (علیه السّلام) برای بیعت گرفتن از ایشان چنین فشاری را متحمّل نشد، نه تنها از ناحیه ی بنی العباس، بلکه حتّی از ناحیه ی بستگان و نزدیکان وپسرعموهایش که شما هم باید به عنوان امامت با دیگری بیعت کنید.
یکی از مواردی که از «مهدویت» به عنوان یک اصل اسلامی استفاده شد، مصادره ی این عنوان توسط دست اندرکاران قیام
«بنی الحسن» بود. آنان در زمان سلطه ی بنی امیه، بین هواداران خویش ایجاد آمادگی نمودند و پس از تثبیت حکومت
ص: 80
بنی العباس، قیام خویش را عملی نمودند. در ابتدا با اصرار شدید کوشیدند تا «محمّدبن عبدالله بن الحسن» را از همان اوان کودکی به عنوان «مهدی» بشناسانند. این خود بیانگر این حقیقت است که در آن عصر، مهدویت اصل ثابتی بوده است. از این رو تمامی تلاششان بر آن بود تا از این اصلِ پذیرفته شده، در جهت اهداف خویش بهره برداری کنند. ولی با همه تلاش آنان، این حربه در میان بنی امیه کارگر نیفتاد. زیرا با وجود آن هم تلاش، «مروان بن محمّد» آخرین خلیفه ی اموی می گفت: این آقا یعنی «محمّدبن عبدالله» مهدی نیست. زیرا اولاً «مهدی» از اولاد امام حسین (علیه السّلام) است، نه از اولاد امام حسن؛ و ثانیاً مادر «مهدی» مورد نظر، کنیز است، در حالی که مادر این مهدی کنیز نیست. از این رو بعد از این که کشته شد، به او عنوان دیگری دادند و او را «ذوالنفس الزکیه» نامیدند.
این نیز می رساند که خروج شخصی با همین لقب، در آن عصر
کاملاً پذیرفته شده بوده است حتّی قبل از قیام وجود مقدّس ولی عصر امام زمان (علیه السّلام) که از نسل سیّدالشّهداء (علیه السّلام) است، و روایات بر آن اذعان دارند، ولی آن ها این عنوان را بر «محمّدبن عبدالله بن الحسن» تطبیق دادند. سپس وقتی دیدند که از این راه نیز به نتیجه نمی رسند، منکر اصل مهدویت شدند.
کتب تاریخی - از جمله دو منبع معتبر: ابوالفرج اصفهانی در «مقاتل الطالبیین» و «ابن طِقطَقی» در «الفخری فی الآداب السلطانیه و الدول الاسلامیه» - از تلاش جداگانه ی سادات
ص: 81
بنی الحسن و خلفای عباسی در جهت مصادره ی عقیده به مهدویت در راستای تحقّق منافع خویش و معرفی خودشان به عنوان مهدی موعود روایات شیعه گزارشی ارائه داده اند، خلاصه ی آن گزارش چنین است:
حَدَّثَنِی عبدالله بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ حمید بْنِ سَعِیدٍ ، قَالَ : لَمَّا وَلَدُ مُحَمَّدُ عبدالله بْنِ سِرٍّ ، بِهِ آلُ مُحَمَّدٍ کَانُوا یَرْوُونَ عَنِ النَّبِیِّ (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) أَنَّ اسْمَ الْمَهْدِیِّ مُحَمَّدِ بْنِ عبدالله اسْمُهُ إسمی فأمَّلُوهُ ، وَ رَجَوهُ ، وَ سُرُّوا بِهِ ، وَ وَقَعَتْ عَلَیْهِ الْمَحَبَّهُ ، وَ جَعَلُوا یَتَذاکَرونَهُ فی الْمَجَالِسِ ، وَ تباشَرَت بِهِ الشِّیعَهِ ».
عبدالله بن محمّد از حُمیدبن سعید برای من نقل نمود که وقتی محمّدبن عبدالله (نفس زکیه) متولد شد، آل محمّد خوشحال شدند. آنان هم چنین از رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) روایت می کردند که فرموده است نام مهدی، محمّدبن عبدالله است او هم نام من است. لذا به او امید بستند و آرزویشان گشت و موجب سرورشان شد و نسبت به او محبّت ورزیدند و شروع کردند به این که در مجالس همواره از او سخن
بگویند و یکدیگر را به وجود وی مژده دهند.
این بنی الحسن بودند که عبارت «اسمُ آبیهِ اسمُ اَبی» را جعل نموده و به این روایت اضافه کردند. سپس منصور عباسی که چنین دید، از آن جا که نام خودش «عبدالله منصور» بود، نام پسرش «محمّد» را «مهدی» گذاشت. لذا اضافه ای که در حدیث جعل شده، کار بنی الحسن بود و استفاده کننده و اشاعه دهنده ی
ص: 82
آن بنی العباس بودند. زیرا آنان در مجالس خویش، یکدیگر را به ولادت «مهدی آل محمّد» و این که «مهدی ما متولد شد» تذکر می دادند. شعرا هم پس از قیام وی، اشعاری درباره اش سرودند. صاحب «الفخری» در ادامه می گوید:
أَثْبَتَ أَبُوهُ هَذَا فِی نُفُوسُ طَوَائِفُ مِنَ النَّاسِ ، وَ کَانَ یُرْوَی أَنَّ الرَّسُولِ - صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ سَلَامُهُ - قَالَ : « لَوْ بَقِیَ مِنَ الدُّنْیَا یَوْمُ لَطَوَّلَ اللَّهُ ذَلِکَ الْیَوْمِ ، حَتَّی یَبْعَثَ فِی مَهْدِیُّنَا أَوْ قَائِمُنَا، إسمُهُ کاسمِی وَ اسْمِ أَبِیهِ کَاسِمُ أَبی ». فأمَّاالإمامیهُ : فَیَروُونَ هَذَا الْحَدِیثَ خَالِیاً مِنْ « اسْمُ أَبِیهِ کاسم أَبِی » . فَکَانَ عبدالله الْمَحْضِ یَقُولَ لِلنَّاسِ عَنْ إبیه مُحَمَّدٍ : هَذَا هُوَ الْمَهْدِیُّ الَّذِی بَشَّرَ بِهِ .» پدرش (عبدالله بن الحسن) در نفوس گروه هایی زیادی این را ثابت کرده و جا انداخت که مهدی مورد نظر همین پسر من است و روایت می کرد که پیغمبر فرموده: اگر از عمر دنیا فقط یک روز باقی بماند، خداوند آن قدر آن روز را به درازا می کشاند که در آن مهدی مایا قائم ما را بر می انگیزاند. او هم نام من است و پدرش نیز هم نام پدر من است. اما علمای امامیه این روایت را بدون عبارت «پدرش هم نام پدر من است» روایت می کنند. آن گاه عبدالله محض درباره ی پسرش محمّد به مردم می گفت: این همان مهدی است که به او بشارت داده شده است. شیعه امامیه اصل روایت پیامبر را قبول داشته و آن را در کتب روایی خویش آورده اند. لیکن در هیچ کدام از نقل هایشان، عبارت
ص: 83
«اسم ابیه کاسم ابی» وجود ندارد.
در ادامه این گزارش تاریخی آورده است:
قَالَ : قُلْتُ لِمَرْوَانَ بْنِ مُحَمَّدٍ : جَدُّ مُحَمَّدِبْنِ عبدالله ، فانَّهُ یُدْعَی هَذَا الْأَمْرِ ، وَ یُتَسَمَّی بِالْمَهْدِیِّ . فَقَالَ : مَا لِی وَ لَهُ ، مَا هُوَ بِهِ وَ لَا مِنْ أَبِیهِ ، وَ انْهَ لِابْنِ أُمُّ وَلَدٍ ، وَ لَمْ یُهِجهُ »(1)
به مروان بن محمّد (آخرین خلیفه ی بنی امیه که علیه او قیام شد و در جنگ کشته شد) گفتم: محمّدبن عبدالله کاری جدّی کرد. او ادّعا کرد که خلافت، از آنِ اوست و اسم خودش را هم مهدی گذاشت. او به من گفت: من با او کاری ندارم، او که مهدی نیست. حتّی مهدی از فرزندان پدرش هم نیست، زیرا مهدی باید امّ ولد باشد. از این رو کاری به کارش نداشت.
در نهایت؛ پس از این که زمینه ای نسبی را برایش فراهم کردند، خروج کردو عدّه ای هم با او به عنوان مهدی بیعت کردند؟ وقتی که در ماه رجب سال 145 کشته شد، یک عدّه، از جمله
«عمرو بن عُبید» و برخی از یارانش اعلام کردند که این مقتول، «مهدی» نیست، بلکه «نفس زکیّه» است. زیرا در روایات آن وقت، قطعی بود که قبل از خروج «مهدی»، سیّدی از اولاد صدّیقه طاهره (علیها السّلام) به نام «ذوالنفس الزکیه» خارج می شود که دارای روح و روان پاکی است. او در نهایت شهید می شود و شهادت او مقدّمه ی
ص: 84
خروج وجود مقدس ولی عصر امام زمان(علیه السّلام)
است.(1)
جالب این قضیه آن است که طبق همان احادیث، بین قیام ««مهدی» (علیه السّلام) و قتل «نفس زکیه» که قرار است قبل از خروج آن حضرت صورت گیرد، تنها پانزده شب فاصله است(2) در حالی که از ماه رجب سال 145 یعنی قتل «نفس زکیه» که قرار است مقدّمه ی خروج باشد، بیش از دوازده قرن می گذرد؛ ولی هنوز هم که هنوز است، ذوالمقدّمه ظهور نکرده است.
امام صادق (علیه السّلام) مکرراً می فرمود: والله در مصحف جدّم فاطمه برای بنی الحسن خلافت و ملکی نمی بینم. این ها کشته می شوند و به خلافت نمی رسند.
از آن جا که این مطلب مسلّم بود، برای او حسابی قائل نبودند و مهدویت او را قبول نداشتند. یقین قطعی بود به این که مهدی و مهدویتش در عصر و مقطع قرن دوم هجری یعنی اواخر عصر بنی امیه و اوائل بنی العباس روی نمی دهد. این مطلب آن قدر واضح بود که در چنین جوّی، حتّی برای صاحب منصبان القاء فتنه هم نمی کرد. لذا لازم نبود تا او را بگیرند و چوبش بزنند و بخواهند وادار به اعترافاتش نمایند. زیرا چنین حرکاتی در آن روزگار و در چنین شرایطی در عوام مؤثر واقع نمی شد. به دلیل آن که خصوصیات وجود مقدس مهدی آل محمّد عجل الله تعالی
ص: 85
فرجه الشریف معلوم بود.
«محمّدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب» نقطه عطفی در تاریخ است که همه ی ویژگی های یک قیام - به جز مقام الهی امامت و عصمت - را دارا بود.
یکی از خصوصیات بسیاری از مدّعیان مهدویت، از جمله «محمّدبن عبدالله» آن بود که قبل از این که با آنان بیعت شود، برای خود دوره ای را اختیار می کردند که در آن از چشم مردم پنهان باشند؛ تا بدین ترتیب موضوع غیبت به عنوان یکی از حقایق انکارناپذیر در مهدویت، در مورد آنان نیز محقّق شده باشد. یعنی برای این مدّعیان، تمامی خصوصیات ولی عصر امام زمان (علیه السّلام) روشن بوده است. لذا تمامی تلاششان آن بوده تا شرایط شخصی خویش - از قبیل اسم و نسب و داشتن دوره ای از غیبت - را با واقعیات متن روایات هماهنگ کنند و تطبیق دهند. آنان بدین سان امید داشتند که بتوانند خود را به عنوان همان مهدی موعود با همه ی آن ویژگی های مورد نظر، در اذهان مردم جامعه خویش معرفی کنند.
به عنوان نمونه می توان به چند گزارش تاریخی در خصوص «محمّدبن عبدالله بن الحسن» و تلاش خود و پدرش در همین راستا اشاره نمود:
1- «عبدالله بن الحسن» پسرش «محمّد» را از دیدگان مردم مخفی می داشت و به او اجازه نمی داد که در انظار آشکار شود.
ص: 86
هرگاه علّت این کار را از او می پرسیدند، در پاسخ می گفت: هرگز! هنوز وقت آن نرسیده تا «محمّد» ظهور کند.(1)
همین گزارش دو نکته می رساند:
اولاً امام عصر (علیه السّلام) هم نام خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است. بنابراین هر مدّعی مهدویتی که اسمش غیر از «محمّد» و با ترکیبی از «عبدالله» یا عباس و هر نام دیگری باشد، مهدی نیست، هرچند بعضی به صراحت یا کنایه قائل به مهدویت نوعیه شده باشند.
ثانیاً هرکسی ۔ حتّی در عصری که هنوز بیش از صد سال از رحلت خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) نگذشته - بخواهد خود را شبیه مهدی وانمود کند، باز هم باید غیبت داشته باشد.
2- به نقل از «عبدالله بن موسی الجَون بن عبدالله بن الحسن» (که «موسی الجون» برادر پدری «محمّدبن عبدالله» مورد اشاره است و پسرش که او هم «عبدالله» نام داشت، از انصار و اعوان «مهدی» مورد نظر بوده است) نقل شده است:
«محمدبن عبدالله» یعنی نفس زکیه، به هنگام تولد، خال سیاهی به شکل تخم بزرگی بین دو کتفش نمایان بود و به او «مهدی» گفته می شد و وی «پاکیزه نسب قریش نامیده
می شد.(2)
از این گزارش تاریخی نیز دو نکته معلوم می شود:
اولاً همه مردم، علامتی را که در روایات ما درباره ی وجود
ص: 87
مقدّس ولی عصر امام زمان (علیه السّلام) هست، می شناختند. البتّه یقیناً اگر این گزارش در مورد این فرد مدّعی مهدویت صحّت داشت، او بعد از ظهور خویش تا پایان عمر برهنه راه می رفت، بدون این که نیازی به خالکوبی یاشهادت برادر زاده اش داشته باشد.
ثانیاً اطرافیان و یارانش برای این که او را در میان مردم به عنوان «مهدی» تثبیت کنند، به هر بهانه ای که بنا بود نامی از او برده شود، او را به لقب «مهدی» یاد می کردند و همواره لفظ «مهدی» را در آخر اسمش می افزودند و تعبیر «محمّدبن عبدالله مهدی» همواره بر سر زبان هایشان بود؛ زیرا بهترین راه تثبیت هر آن چه دلیلی شرعی ندارد، استفاده از محاورات روزمرّه به عنوان بهترین وسیله ی ارتباط جمعی برای جا انداختن آن است.
3 - شعرا و نویسندگان او را با عناوین «مهدی» و «قائم» و «امام» نام می بردند که سنّت خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) به وجودش زنده می گردد. از جمله:
عمر به نقل از عیسی نقل نموده که پدرم برایم نقل کرد: زیاد، «محمّد» را سوار بر استر کرده و به بازار آورد. آن گاه سر و صدا و هیاهوی همه ی اهالی شهر به «مهدی، مهدی» برخاست. آن گاه او از میان مردم گریخت و دیگر تا زمانی که خروج کرد، در میان آنان ظاهر نشد.(1)
4 - عمر بن عبدالله عَتَکی از عمر بن شُبَّه که از ثقات محدّثین است - از ولیدبن هشام بن محمّد از سهل بن بِشر از سفیان ثَوری
ص: 88
آورده که می گفت: ای کاش این مهدی یعنی «محمّدبن عبدالله بن الحسن»خروج کند. (1)
این هم البتّه بازی دیگری بود که در مقابل کلام پیامبر - که آن
حضرت را دوازدهمین حجّت معرفی نموده بود . در آوردند.
5 - مرحوم کلینی اعلی الله مقامه در ضمن «بَابُ مَا أَمَرَ النبی ( صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) بِالنَّصِیحَهِ لِأَئِمَّهِ الْمُسْلِمِینَ وَ اللُّزُومُ لِجَمَاعَتِهِمْ وَ مَنْ هُمْ ؟» حدیثی آورده که راوی می گوید:
«سفیان ثوری» به من گفت: ما را نزد جعفر بن محمّد (علیهما السّلام) ببر. من به همراه او به خدمت آن حضرت رفتیم. وقتی رسیدیم، امام بر مرکب خویش سوار شده و آماده ی حرکت بود. سفیان به ایشان گفت: ای اباعبدالله! خطبه ی رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) را که در مسجد «خَیف» در «منا» ایراد فرموده است، برای ما بازگو فرما! فرمود:
اکنون که سوار بر مرکبم شده ام و کاری دارم. وقتی بازگشتم برایت می گویم. عرض کرد: به حق قرابتی که با پیغمبر داری، برایم بازگو! حضرت پیاده شد. سفیان عرض کرد: امر بفرمایید برایم کاغذ و دواتی بیاورند تا آن را بنویسم. سپس آن حضرت پس از بیان مقدّمه ای فرمود: رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) فرمود:
ثَلَاثُ لَا یَغُلُّ عَلَیهنَ قَلْبِ أَمْرِی مُسْلِمٍ : اخلاص الْعَمَلِ لِلَّهُ ، وَ النَّصِیحَهُ لِأَئِمَّهِ الْمُسْلِمِینَ وَ اللُّزُومُ لِجَمَاعَتِهِمْ »
سه چیز است که دل هیچ مرد مسلمانی با آن خیانت نکند خالص نمودن عمل برای خدا، و خیرخواهی برای پیشوای مسلمانان و همراهی نمودن با جماعت مسلمین.
ص: 89
پس از آن که سفیان سخن امام را نوشت و بر امام عرضه کرد، امام (علیه السّلام) بر مرکب خویش سوار شد و رفت و من و سفیان آمدیم. در بین راه سفیان به من گفت: باش تا نگاهی به این حدیث بیاندازم. پس از سخنانی که بین ما ردّ و بدل شد، به سفیان گفتم: آیا می دانی منظور امام (علیه السّلام) از «ائمه ی مسلمین» چه بود؟ گفت: مقصودش چی بود؟ گفتم: تو خیال می کنی که مقصودش مثلاً معاویه بن ابی سفیان و یزید بن معاویه و مروان بن حکم و آنانی باشند که شهادتشان نزد ما پذیرفته نیست و ما نماز خواندن پشت سرشان را جایز نمی دانیم؟ گفت: اگر این ها نیستند، پس چه کسانی اند؟ گفتم: خودش و پدرانش!گفت: راست می گویی؟ گفتم: بله! آن گاه نوشته را بیرون آورد و درید.(1)
6- یحیی بن علی و عمر بن عبدالله و جوهری گفته اند: «عمربن شُبّه» از یعقوب بن قاسم از مادرش فاطمه بنت عمر از «أمّ کلثوم بنت وَهب» که گفت:
در روایت دیده می شود که مردی هم نام پیامبر به سلطنت می رسد که نام مادرش سه حرفی است و حرف اول اسمش «هاء» و حرف آخر آن «دال» می باشد و می پنداشتند که او همان «محمّدبن عبدالله بن الحسن» است، که نام مادرش «هند» می باشد.(2)
7 - یحیی بن علی و عمربن عبدالله و جوهری و عَتَکی، از أبوزید از عیسی بن عبدالله از أبوسلمه مُصَبِّحی از یکی از غلامان
ص: 90
ابوجعفر منصور که نقل کرد:
ابوجعفر منصور به سراغ من فرستاد و به من گفت: کنار منبر بنشین و ببین «محمّد» چه می گوید. من هم رفتم. حرف های او را شنیدم که می گفت: «شما از این که من همان مهدی هستم، گلایه مند نباشید. من همان مهدی هستم». من هم این موضوع را به اطلاع ابوجعفر منصور رساندم. به من گفت: این دشمن خدا دروغ می گوید. مهدی پسر من است.(1)
اسم «منصور» عبدالله بود و نام شناسنامه ای او «منصور» بود و
نام پسرش را «مهدی» گذاشته بود.
راوی می گوید:
برادرم «مسلم بن قُتَیبهَ» به من خبر داد که روزی «منصور» به سراغ من فرستاد. وقتی بر او وارد شدم، به من گفت:
«محمّدبن عبدالله» خروج کرده و نام خویش را «مهدی»
نهاده است. ولی به خدا سوگند او مهدی نیست. اینک مطلبی به تو می گویم که آن را تا کنون به کسی نگفته ام و بعد از تو هم به کسی نخواهم گفت. و آن این که: پسر من هم، آن مهدی نیست که در روایات آمده که مهدی آل محمّد (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است و خروج می کند. و من صرفاً از باب
تیمّن و تفأل به خیر، نام فرزندم را «مهدی» نهاده ام.(2)
8-در گزارشی دیگر: وقتی «محمدبن عبدالله» یعنی نفس زکیه خروج کرد، نامه ای
ص: 91
به ابی جعفر منصور نوشت و به خودش لقب مهدی داد. سرآغاز آن نامه چنین بود:
از «محمّدبن عبدالله المهدی امیرالمؤمنین» به «عبدالله بن
محمّد المنصور»(1)
9- عُمَیر بن فضل خَثعَمی برایم نقل کرد:
روزی ابوجعفر منصور را دیدم که با اسب و غلام سیاهی به
انتظار «محمّدبن عبدالله بن الحسن» - که از خانه ی پدر خویش بیرون آمده بود - ایستاده بود. وقتی محمّد از خانه بیرون آمد، ابوجعفر پرید و ردایش را گرفت و سوار شد. در همین حال که سوار بر اسب بود، ردایش از دوشش افتاد و دوباره آن را به او داد تا بر دوش خویش افکند. محمّد رفت. آن زمان من محمّد را نمی شناختم. از ابوجعفر پرسیدم: این چه کسی بود که این قدر به وی احترام کردی و ردایش را بر دوشش انداختی و منظم نمودی؟ گفت: مگر تو او را نمی شناسی؟ او «محمّدبن عبدالله بن حسن بن حسن» مهدی ما اهل البیت است.(2)
10 - منصور عباسی می خواست برای پسرش مهدی بیعت بگیرد. ولی پسر بزرگش «جعفر» به این کار معترض بود. آنگاه «منصور» دستور داد تا مردم را جمع کنند. سپس سخنوران و شعرا برخاسته و در وصف «مهدی» و فضائلش سخنان زیادی گفتند. از
ص: 92
جمله ی آنان شاعری به نام «مطیع بن ایاس الکِنانی» (85 - 169 هجری) از رؤسای زنادقه بود. او پس از آنکه سخن خودش را بیان نموده و شعرش را ارائه داد، به منصور گفت: ای امیرالمؤمنین! فلانی از فلانی برای ما نقل نمود که پیامبر(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) فرمود: مهدی ما «محمّدبن عبدالله» بوده و مادرش از ما نیست. او زمین را از عدالت پر می سازد همان طوری که از ستم پر شده باشد. اینک «عباس بن محمّد» برادرت بر این گفته گواهی می دهد. سپس رو به عباس کرده و به او گفت: تو را به خدا قسم می دهم! آیا تو این را شنیده ای؟ او هم از ترس منصور گفت: بله! آن گاه منصور دستور داد تا با پسرش «مهدی» بیعت کنند. وقتی مجلس به پایان رسید، «عباس بن محمّد» توجّهی به او نکرد و به مردم گفت: آیا دیدید این زندیق بر خداوند و رسولش دروغ بست و مرا بر دروغ خویش گواه گرفت؟ و من هم از ترس شهادت دادم و همه ی حاضران شاهد دروغ گفتن من بودند. وقتی خبر این موضوع به «جعفر» پسر ابوجعفر منصور رسید، با «مطیع» که قبلاً با هم مراوده ای داشتند، قطع رابطه نمود و از او ترسید و او را از خویش طرد نمود. مبادا برود و دروغی علیه او بگوید و او مجبور شود بر آن دروغ شهادت دهد.(1)
مهدی عباسی «مطیع بن اِیاس» را به خاطر این که در میان سخنوران برخاسته و برای او روایتی مبنی بر صحّت مهدویتش جعل نموده بود، پاس می داشت.(2)
ص: 93
11 - «عبدالله بن جعفر» (متوفّای سال 170، از محدّثین معروف آقایان عامّه که احادیث فراوانی را از او روایت نموده اند)
«محمدبن عبدالله» نفس زکیه را در قیامش همراهی نمود. وقتی «محمّدبن عبدالله» کشته شد، او هم مخفی شد و همچنان در خفا به سر برد تا این که از خلیفه برایش امان گرفتند و خلیفه هم به او امان داد. زمانی که وی بر «جعفر بن سلیمان عباسی» والی منصور بر مدینه وارد شد، جعفر از او پرسید: چه چیزی تو را واداشت تا با این مقام علمی و فقهی که داری، «محمّدبن عبدالله» را در خروجش همراهی کنی؟ او پاسخ داد: از بس برای ما درباره ی او روایت نقل کرده بودند، تا اینکه وقتی کشته شد فهمیدم دروغ است. لذا جعفر از او خجالت کشیده و رهایش نمود.(1)
12 - «محمّدبن هُذَیل بن عُبَیدالله»، از تعداد بیشماری از یارانشان آورده که می گفتند: «عمروبن عُبید» منکر مهدویت «محمّدبن عبدالله» بوده و می گفت: چگونه می توان پذیرفت کسی که مهدی باشد، کشته شود!(2)
یکی از امتیازات قطعی مهدی آل محمّد عجل الله تعالی فرجه الشریف پیروزیِ غیر قابل انکار آن حضرت است. به طوری که گزارش های تاریخی عامّه هم نتوانسته آن را نادیده بگیرد.
13 - هرگاه جعفر بن محمّد (علیهما السّلام) «محمّدبن عبدالله بن حسن» را می دید، چشمانش پر از اشک می شد، سپس می فرمود: کاش
ص: 94
می توانستم کاری کنم تا از حرف هایش دست بردارد. مردم می پندارند که او «مهدی» است، لیکن او کشته می شود و در کتاب علی - که همان مصحف فاطمه (علیها السّلام) باشد . نام او در میان خلفای این امت وجود ندارد.(1)
امام (علیه السّلام) این مطلب از آن جهت می فرمود تا همه بدانند که آن حضرت با «محمّدبن عبدالله» دشمن نیست؛ یعنی اتهام حسادت که پدرش عبدالله امام (علیه السّلام) را در خصوص پسرش «نفس زکیه» متهم به آن کرده بود، اتهامی ناروا و بی اساس بوده است.
به دنبال قضایا واتفاقاتی که برای «نفس زکیه» افتاد، کم کم
کلمه ی «مهدی» در میان زیدیه - هم چون اتفاقی که در میان «عباسیان» افتاد . به عنوان یک لقب شناخته شد. به طوری که از آن پس، دیگر از آن تلقیِ «مهدویت» نمی کردند. لیکن مذهب
حاکم و غالب بر زیدی های امروز، مذهب «جارودیه» است.
در خصوص خلفای فاطمی مصر نیز «قاضی نعمان مصری» ادّعا می کندکه خلیفه ی فاطمی به خاطر جلوگیری از لطمه خوردن به خفا و غیبتش، خودش را «عبیدالله» معرفی می کرد.
وگرنه اسم اصلی او که نام انتخابی پدر و مادرش بوده باشد، «محمّد» است. او پس از قیام، اعلام کرد که اسم اصلی من همان اسم خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است، و از این پس مرا به نام «محمّد» بخوانید. این مطلب می رساند که هم نامی آن حضرت با جدّش
ص: 95
خاتم الانبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) و تحقّق ظهورش پس از غیبت در نظر امّت، قطعی و مسلّم بوده و هست.
بدین سان، «غیبت» از لوازم قطعی مهدویت است، و در نظر عموم امّت، بنا است امامی در حال غیبت باشد، با یقین قطعی که امّت نسبت به تولّدش و وجودش دارند، با همه خصوصیاتی که ذره ای نمی توانند کم یا زیاد شوند. چاره ای نیست جز این که چنین فردی شخص واحد، با منشأ ظاهر و واحد و مشخص و ظهور در آخرالزمان و حیات مستمر در غیبت باشد؛ امّا امامی که از ناکجا آباد است، نه کسی او را می شناسد، نه اسمش معلوم است و نه پدر و مادرش معلومند، نمی تواند آن امام و مهدی موعود باشد. آن شاعر دشمن اهل بیت گفته است:
مَا آنَ للِسَّردابِ أَنْ یَلِدَ الَّذِی *** کَلَّمتُمُوهُ بِجَهِلِکُم مَا آنا
فَعَلَی عُقُولُکُمْ العَفاءُ فَانَّکُم *** ثَلَّثتُم الْعَنْقَاءُ وَ الغِیلانَا
این سرداب را چه رسد که آن شخصیتی را به دنیا آورد، که شما از روی نادانی درباره اش سخن می گویید. پس خاک بر سر عقولتان که با این سخنتان خرافاتی مانند عنقاء و
غیلان را ادامه دادید.(1)
راوی می گوید: خدمت امام صادق (علیه السّلام) بودیم. شخصی آمد و
ص: 96
گفت: «عبدالله بن الحسن» را سوار بر الاغی دیدم که عدّه ای از زیدیه دور و برش را گرفته بودند. آن گاه به من گفت: به سوی من! به سوی من! زیرا رسول خدا(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) فرمود: هر کس نماز ما را بخواند و به قبله ی ما نماز گزارد و ذبیحه ی ما را بخورد، از ما و در ذمّه ی خداوند و رسولش است. امام صادق (علیه السّلام) خندید و بعد از سخنانی فرمود: این مربوط به زمانی است که مسلمانان به چندین فرقه تقسیم نشده بودند، لذا در آن زمان این حرف ها نشانه ی اسلام بوده است. امروز کسی که به ولایت و امامت ما معتقد باشد، از ما است.(1)
در جای دیگر، حضرتش در خصوص بنی الحسن فرمود:
«فَمَا وَجَدْتُ لِوُلْدِ الْحَسَنِ فِیهِ شَیْئاً »(2)
من در آن (مصحف فاطمه) چیزی برای بنی الحسن
نیافتم.
راوی می گوید: سپس امام فرمود: این را به کسی خبر ندهید. اما من مدّتی بعد این خبر را به معروف بن خَرَّبوذ» دادم و از او تعهد گرفتم که آن را به کسی نگوید. پس از مدّتی به همراه «معروف» در خدمت امام صادق (علیه السّلام) بودیم. «معروف» به امام (علیه السّلام) عرض کرد: دوست دارم این خبر را از خود شما بشنوم. امام رو به «اسلم» نموده و به او فرمود: مگر نگفته بودم این خبر را به کسی نگو؟ اسلم گفت: فدایت گردم، من هم مثل شما از او تعهد گرفته بودم تا به کسی نگوید.امام از کوتاهی بعضی از مدّعیان تشیّع در
ص: 97
شناخت دین شکایت کردند.(1)
خلاصه این که تشیع امر اعتقادی عمیق است و الفاظ نیست، بلکه بصیرت و هدایت است.
حدیث مفصلی در کتاب شریف کافی، کتاب الجهاد، «باب دخول عَمروبن عُبَید و المعتزله علی ابی عبدالله (علیه السّلام)» نقل شده است. راوی آن «عبدالکریم عُتبه الهاشمی»، از راویان ثقه است. و فشرده اش این است:
جمعی از معتزله، از جمله «عمروبن عُبید»، «واصل بن عطا»،
«حَفص بن سالم مولی ابن هُبَیره» و گروهی از رؤسایشان در سال 126 خدمت امام صادق رسیدند. همین که نشستند، شروع به سخن کردند: آقا شما و ما و همه مسلمانان قبول داریم که خلافت بنی امیه بر خلاف سیره ی اسلامی است. نه طبق سیره خلفای راشدین است که ما قبول داریم و نه بر سیره ی امیرالمؤمنین است که شما قبول دارید. ما به شما می گوییم: با این که شیعیان زیادی دارید، چرا در برابر بنی امیه سکوت می کنی؟ امام فرمود: اگر ما خروج کنیم، عمل به سیره ی ابوبکر و عمر برایتان کفایت می کند؟ «عمرو بن عُبید» به نمایندگی از آنان گفت: بله! بله! امام فرمود: آن جا که عمر و ابوبکر با هم در سیره اختلاف داشتند، چه کنیم؟ سپس حضرت فرمود: این کار به ثمر نمی رسد مگر این که بر مدار حق متحد نشویم و از الآن تصمیم بگیریم که اگر به حکومت برسیم، چه کنیم که اختلاف پیش نیاید.(2)
ص: 98
اهل غلوّ مانند اصحاب «مُغَیره بن سعید» و «ابوالخطاب» دو
نقص داشتند: یکی این که در ضمن بیان خصوصیات امامت، گوش به سخن ائمه نمی دادند؛ دیگر این که اسرار اهل بیت را فاش می کردند و چیزهایی را که نباید بگویند، می گفتند. آن ها به ظاهر، از مقدّس های زمان خود بودند، ولی خودسرانه عمل می کردند. آنان در کوفه جمع می شدند و می گفتند: «لبیک یا جعفر بن محمّد»، سپس می گفتند:کسی نگفت که امام صادق (علیه السّلام) از این کار نهی کرده است. در روایتی، «مُصادف» یکی از یاران امام صادق (علیه السّلام) می گوید:
«وقتی خبر تلبیه ی عدّه ای از کوفیان را به امام صادق (علیه السّلام) دادم، حضرت سجده کردند... و فرمودند: ای مصادف، اگر عیسی (علیه السّلام) در خصوص کلام نصارا که درباره ی او می گفتند، سکوت می کرد، سزاوار بود خداوند شنوایی و بینایی اش را از او بگیرد. من هم اگر درباره ی ابوالخطّاب سکوت کنم، سزاوار است خداوند همین بلا را بر سرم آورد»(1)
امام هرچه نهی می کرد و می فرمود خروج نکنید، گوش نمی دادند. بلکه می گفتند ما نمی توانیم صبر بر ظلم و ظالم کنیم. همه شان هم هنگام خروج، مقاومت می کردند و یک به ده و یک به بیست می کشتند. اما همه شان کشته می شدند. البتّه این ها از آن سری گرفتاری هایی است که امروزه نیز بعضی از شیعیان ما بدان گرفتارند. ناگهان تصمیم به بعضی از کارها می گیرند که خلاف شرع است، بدون آن که به سایر ادلّه و جهات سخنان خود
ص: 99
دقّت نظر داشته باشند. فقط می گویند باید هر طور شده مشکلات ریشه کن شود. مشکلات و خلاف شرع در زمان امام صادق (علیه السّلام) هم بود، ولی ایشان نمی فرمود باید ریشه کن شود. آن حضرت به شیعیانش یاد داد که از راه علم وارد شوند. زیرا اساس شیعه، علم و قدرتش در بحث بوده است، نه قدرت نمایی ظاهری. لذا در روایت دیگری دارد که امام صادق (علیه السّلام) به شیعیانش می فرماید: خدا را شکر کنید که تا مادامی که زیدیه هستند، شما می توانید نشر علم کنید؛ زیرا آنان خلیفه را، از این که مراقب شما باشند، به خودشان مشغول داشته اند. این وظیفه در جای خویش برای شیعیان در عصر غیبت بسیار مهم است؛ لذا امروز هم وظیفه ما امر به معروف و نهی از منکر زبانی یعنی نشر علم است.
غلات زیدیه، به لحاظ کشف سِرّ غالی محسوب می شدند، نه به لحاظ عقیده به چیزی که موجب الوهیت ائمه باشد. جوّ امنیتی و سیاسی که منصور خلیفه ی عباسی در محیط سنّی مدینه پدید آورده بود، اقتضاء می کرد تا به توصیه ی امام صادق (علیه السّلام) شیعیانش در کتمان عقیده ی خویش مراقبتهای لازم را به خرج دهند. لذا در چنین شرایطی هرگونه افشای ست کافی بود تا همان بلایی که بر سر امام مجتبی لا آوردند، بر سر امام صادق ع نیز بیاورند. از این رو اعتقاد خود به امامت امام صادق (علیه السّلام) را پنهان می داشت تا اتباعش از پیرامون او پراکنده نشوند و بیانش در ظاهر مبتنی بر وحدت کلمه بود و آن را فلسفه ی حرکت سیاسی و مذهبی خود معرفی می کرد.
ص: 100
مرحوم ثقه الاسلام کلینی(1) در کتاب شریف کافی، کتاب الحجّه، «بابُ ما یُفصَلُ بِهِ بَینَ المُحِقِّ و المبطِلِ فی امر الإمامه» (باب «آن چه که ادّعای راستگو از دروغگو در امر امامت به وسیله ی آن جدا می شود») حدیثی آورده است. این حدیث مفصل را یکی از سادات بنی الحسن نقل می کند که خودش جزء افراد شرکت کننده در قیام بنی الحسن بوده است و ضمن بیان قضایای آنان، به نقل خصوصیاتشان می پردازد.
من عنایت داشتم که این حدیث را به لحاظ تاریخی مستحکم کنم. علّت اصلی کارم این بود که بعضی ها از چند دهه پیش حمله به این حدیث را شروع کردند. درباره ی موضوع این حمله باید توضیح بدهم. انقلاب مارکسیستی به عنوان یک عمل برنامه ریزی شده، از قرن نوزدهم آغاز شد و تا مَطلع قرن بیستم ادامه یافت، ولی به طور ناخودآگاه بسیاری از مارکسیست ها، قبل و بعد از آن و حتّی غیر مرتبط با آن وجود داشته اند. اینان، به دنبال این حرکت مارکسیستی، هر قیام و حرکت انقلابی را- به صرف آنکه بتوان نام آن را قیام و انقلاب نهاد - در هر برهه ای از تاریخ که بوده باشد، از همان جنس انقلاب مارکسیستی تلقّی می کردند.
من در مقدّمه ی شرحی که بر این حدیث آورده ام، به صورت
ص: 101
فشرده چند صفحه ای در موضوع تاریخ انقلابات درون شیعه سخن گفتم(1) و در آن جا گفته ام:
قدر مسلّم دو حرکت در درون جامعه ی شیعه روی داده، که در نهایت، سودی از بابت هیچ کدام از این دو، نصیب شیعه نشده است:
یکی گروهی که فکر عملی شان مقدّم بر گفتارشان بود، و تقریباً می توان گفت با «زیدبن علی» رضوان الله علیه شروع شد و او آغازگر آن بود. آن ها می گفتند که ما خصوصیات خاصّ مذهبی خودمان را وسیله ی مبارزه با ظالمان قرار دادیم که «بنی الحسن» راه آن ها را ادامه داده و از آن ها پیروی نمودند. زیدیه از همین جا ساخته شد.
گروه دیگر آنانی بودند که با آن عقاید خاصّ شیعه و اندکی هم افراط در علنی کردن اعتقادات، نقشه ی انقلابی در سر داشتند. اینان در عصر امام باقر و امام صادق (علیهما السّلام) به عنوان غالی شناخته شدند. غلوّ در اینان به معنی نقص در عقیده نبود؛ بلکه این ها را از آن جهت غالی گفته اند که از دستور ائمه (علیهم السّلام) خارج شدند، مطالبی می گفتند که نباید علنی بگویند و قصد قیام داشتند.
بنابراین صراحت می گویم؛ آن چه در کتب فِرِق درباره ی حرکت «مغیره بن سعید»(2) و «ابوالخطّاب»(3) آمده و آن ها را اباحی و
ص: 102
تارک الصلاه شناسانده اند، دروغ محض است. خود مورخان این ها را آیتی در عبادت دانسته اند؛ امّا بنا بر قاعده ی «افترا ببند تا دشمنت بر تو پیروز نشود»، این شایعات بر سر زبان ها افتاده است.
اینان، از مشترکات بین باورهای مسلمین در مسیر مبارزه با باطل استفاده می کردند. حال تفاوتی نمی کند که طبق نظر و اعتقاد معتقدان به امامت، نوع خلافت الهی و عمل به تکلیف دینی باشد، یا انسانی و بر مبنای عمل به وظیفه ی مردمی محقّق شده باشد. در هر حال، قدر مسلّم نمونه هایی به عنوان خلافت نشان داده شده و اکثریت مسلمانانی که این مسیر را قبول دارند، آن را «خلافت راشده» نام نهاده اند. منظورشان از این عبارت، خلافتی است که از روی تعقّل کار کرده و به مرحله ی رشد رسیده
ص: 103
است. اینان از آن قدر مشترک بین مسلمانان استفاده می کردند.
امام سوم زیدیه یعنی «محمّدبن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب (علیهما السّلام) » حرکت خود را بر همین مبنا آغاز کرد. عبدالله دو پسر داشت. یکی محمّد که در مدینه قیام کرد. او ابتدا خود را به عنوان «مهدی» شناساند و سپس «ذوالنفس الزکیه» خواند، یعنی کسی که مقدّمه ی مهدی است و کشته خواهد شد. برادرش «ابراهیم» نیز چهارمین امام بود و در بصره قیام کرد. و هر دو کشته شدند.
تحریفی که بنی الحسن در خصوص قیام «زید» صورت دادند، و بهره ای که از آن در مسیر اهداف خویش بردند، این بود که با محور دانستن قیام «زید»، کسی را امام دانسته اند که خروج کند. در حالی که «زید» به عنوان امامت خروج نکرد و هیچ گاه خود را امام نخواند، بلکه خروج وی به عنوان امر به معروف و نهی از منکر بود.
بنی الحسن هرچند ادّعا کردند که ما با زید موافق بودیم و می خواستیم او کوفه را بگیرد و ما مدینه را بگیریم، ولی در زمان زید با او موافقت نکردند. البتّه این فلسفه ی او را به نفع خویش مصادره نمودند.
آنان به هنگام قیام زید، از دور مراقب بودند تا ببینند که کار
زید به کجا کشیده می شود؛ به طوری که حتّی زید از آنان برای همراهی با خودش دعوت کرد، ولی حاضر نشدند با او به کوفه بروند.
در مقدّمه ی صحیفه سجادیه، ضمن بیان سند این کتاب
ص: 104
آورده است که راوی می گوید: پس از قتل «یحیی بن زید» به حضور ابوعبدالله جعفر بن محمّد صادق (علیهما السّلام)رسیدم. فرمود: هر کس از ما قبل از ظهور مهدی آل محمّد (علیهم السّلام) ظهور کند، کارش نتیجه ای جز مشکل افزایی ندارد. ولی یحیی توجه نکرده و به کار خویش ادامه داده بود.
در این جا لازم است به حدیثی در حالات جناب زید رضوان الله علیه اشاره کنم که «ابن عساکر» در «تاریخ مدینه دمشق» آورده است:
عن الولید بن محمّد الموقّری، قال:
کُنّا عَلَی بَابِ الزُّهْرِیِّ اذ سَمِعَ جَلَیَهً ، فَقَالَ : مَا هَذَا یَا وَلِیدُ؟ فَنَظَرْتُ ، فاذا رَأْسِ زَیدبنِ عَلِیِّ یُطافُ بِهِ بِیَدِ اللّعابینَ ، فَأَخْبَرْتُهُ فَبَکَا الزُّهْرِیِّ ، ثُمَّ قَالَ : أَهْلَکَ أَهْلِ هَذَا الْبَیْتِ الْعَجَلَهِ ، قِلَّتُ : وَ یَمْلِکُونَ ؟ قَالَ : نَعَمْ ، حَدَّثَنِی عَلِیُّ الْحُسَیْنُ ، عَنْ أَبِیهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) ، قال لفاطمه: «أَبُشْری الْمَهْدِیِّ مِنکِ »(1)
ما در منزل ابی محمّد بن مسلم بن شهاب زهری (محدّث معروف)(2) بودیم. که به ناگاه صدای هیاهو و جیغ و دادی1
ص: 105
شنیدیم. من نگاه کردم، دیدم سر زیدبن علی بازیچه ی دست بچه ها شده و دست به دست می شود. موضوع را به او خبر دادم. آن گاه زهری به گریه افتاد. سپس گفت: عجله اهل این خانه را هلاک نمود. من پرسیدم: مگر (بالاخره) این خاندان به قدرت می رسند؟ گفت: بلی! علی بن الحسین (علیهما السّلام) به نقل از پدرش به من فرمود: رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) به فاطمه (علیها السّلام) فرمود: به تو بشارت می دهم که مهدی از نسل تو است.
وقتی ائمه زیدیه ی یمن و نیز جاهای دیگر علیه هم قیام می کردند، خشونت های عجیبی علیه یکدیگر به خرج می دادند. از جمله شیخ طوسی می گوید:
«استاد ماشیخ مفید اعلی الله مقامه می گوید: «ابوطالب یحیی بن حسین هارونی» معروف به «الناطق بالحق» (340 - 424 هجری) امام زیدیه ی «دیلمان» و «گیلان» همراه با برادرش - که او و برادرش هر دو سیّد و از بیت شیعه امامیه هستند - از ما بود و رفت و وارد زیدیه شد»(1)
او وقتی قیام کرد، به قدری خشونت به خرج داد که بقیه او را ازامامت خلع کردند و کشتند. یکی از قضایایی که در حالاتش
ص: 106
نوشته اند، این است که: دو نفر آمدند و راجع به هفت نفر شهادت دادند که یکی از این هفت نفر کلمه ای را گفته که موجب ارتداد بود. همه ی آن ها منکر شدند. لذا نتوانستند تعیین کنند که کدام یکی است. او هم حکم صادر کرد که هر هفت نفر را می کشم تا حدّ خدا تعطیل نشود. شش نفرشان چون مظلومند به بهشت می روند؛ البتّه قاتل ظالم نیست، امّا من حدّ الهی را اجرا کرده ام.
البتّه همین که «یوسف بن عمر» والی زندیق و شراب خوار کوفه اعلام کرد که هرکس با زید باشد و به مسجد جامع اعظم کوفه نیاید، حقّ او از بیت المال را قطع می کنیم، تمام آن ها که بعداً خودشان را زیدیه دانستند مثل «سلیمان بن مهران اَعمَش»، جواب منفی دادند و او هم در مسجد را بست. زید به درِ مسجد رسید. گفت: من بنا ندارم در را بشکنم، لذا شما در را بشکنید و بیایید. هر چه داد زد، یک نفر هم نیامد. در مدت چهار ساعت که زید مسجد را احاطه کرده بود، هیچ کس حاضر نشد بیاید. همه گفتند بگذارید کاری کنیم تا زید خودش در را بشکند تا پیش امیر این گونه شود که ما خواستیم برویم، ولی از شمشیر زید ترسیدیم.(1)
همان ها که بعدها از شهادت زید نان می خوردند و نیز آن ها که
با او کشته شدند، همان شیعه هایی بودند که با اذن و رضای ضمنی که خودشان تشخیص می دادند، کشته شدند. «عبدالله بن سیّابه» نقل کرده که امام مکرراً به من پول می داد و می بردم و بین خانواده ی کسانی که با زید کشته شدند، تقسیم می کردم.
ص: 107
مرحوم «استاد محیط طباطبایی» در مجلهی نفیس بررسی های تاریخی» (که قبل از انقلاب به وسیله ی ارتش پیرامون تحقیقات تاریخی منتشر می شد) طیّ بحثی در خصوص یکی از همین سادات طبرستان که زیدی مذهب بوده اند، می گوید:
وی در «ساریه» - یعنی «ساریِ» فعلی ۔ حاکم بود. یک عدّه در راه حمّام کمین کرده و برادر آن حاکم طبرستانی را کشتند. او هم به تلافی این قتل، به حمام حمله کرده و هر از گاهی تعدادی از مردم را که در حمام بودند، می کشت و می گفت: هرکاری می کنم دلم به لحاظ خون برادرم آرامش پیدا نمی کند، وگرنه خودم می دانم که این کار حرام است. هنوز فقهم از یادم نرفته است، اما چه کنم که دلم آرام نمی شود.
سخن از «زیدبن علی» و فرزندش «یحیی» رضوان الله علیهما و اهداف کلی و جزئی قیامشان، فقط از آن جهت است که بدانیم در آن روزگار، ضابطه ی مردم در دین «عن ابی هریره» بود و همین تعبیر برای نفوذ دراعتقادات مردم کافی بود. در همان زمان حرف ها و افرادی از این قبیل در اصل تشیع وجود داشتند که برای بقای تشیع مقاومت می کردند و به قلب مردم نفوذ می کردند و آن همه احادیث ابی هریره کوچک ترین لرزشی در دینشان ایجاد نمی کرد. از سوی دیگر، در تمام گروه ها حتّی گروه های علمی و تخصصی، افراد یکسان نبوده و از یک سطح مساوی تخصص برخوردار نیستند. تنها متخصصین هر رشته و گروه از جمله تشیع می توانند راجع به افراد و سطح تخصّصشان اظهار نظر کنند. که فعلاً ورود به همه ی آن ها مقتضی و مناسب
ص: 108
نیست. و الله اعلم.
به هر حال داستان زید و پسرش نخستین محنت تشیع نبوده و نیست. تشیع، از این محنت ها زیاد دیده و از آن سربلند بیرون آمده است. گاهی در نتیجه ی محنت ها کسی مانند «دعبل خزاعی» و «کمیت بن زید اسدی» به سعادت می رسند و گاهی نیز آنانی که این محنت ها فرقی به حالشان نمی کند، دچار شقاوت می شوند.
در تاریخ آمده؛ به دنبال مصیبتی که در آن جسد «زید» و پسرش را آتش زدند، شیعه تا قیام بنی العباس کباب و گوشت بریان نمی خورد و تنها به گوشت مطبوخ اکتفا می کرد. البتّه از نظر توده ی مردم، بنی العباس برای انتقام قیام کردند و بر این کار هم موفق شدند. اما انتقامی که شاعر شیعی «ابوعطاء افلح بن یسار السندی» - متوفای سال 180 هجری که عصر امویان و عباسیان را درک کرده است . در مقام مقایسه ی این گونه آرزو می کند:
یا لَیْتَ جَوْرٍ بنی مَرْوَانَ دَامَ لَنَا *** وَ لیت عَدْلٍ بنی عَبَّاسٍ فِی النَّارِ (1)
ای کاش ستم مروانیان برای ما دوام می یافت و ای کاش
عدالت بنی عباس را در آتش می انداختند.
جارودیه بر این باورند که در خصوص خلافت ابوبکر و عمر
ص: 109
«نصّ خفیّ» وجود دارد. آنان در توضیح آن می گویند:
اگر علی بر حق بوده باشد، با توجه به آن چه خودش از پیامبر در حقّ خویش شنیده بود، می بایست ابوبکر و عمر را تکفیر می کرد، در حالی که آن حضرت چنین کاری نکرد. از سوی دیگر، مخالفت ابوبکر و عمر با آن چه خودشان از پیغمبر ا(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) شنیده بودند، این گونه نبود که رو در روی پیامبر بایستند، حرف آن حضرت را رد کنند و گفته باشند: اشتباه می کنی! زیرا می دانستند چنین عملی قطعاً به کفر خودشان منجر خواهد شد. بلکه از طرفی کلام حضرت و معنایش پیش آن ها مبهم بود، و از طرف دیگر در خصوص کلام آن حضرت، سخنی از صحّت سند نبود که بخواهند به شیعه اتّهام جعل بزنند، لذا راز مخالفتشان باسخن پیامبر را که خود مصداق نصّ بود، ابهام در معنای آن دانسته اند. یعنی معنای سخن را به گونه ای تأویل کرده اند که مستفاد از آن فقط امامت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) باشد نه خلافت؛ گو این که همین سخن نیز خودش تناقض آشکاری را در بردارد.
این بیان را از آن جهت آوردم تا بگویم:گاهی دیده می شود بعضی افراد، اختلافات بین الفریقین را چندان جدّی نمی گیرند و آن ها را از سنخ اختلافات مربوط به تقلید افراد در احکام شرعی از مراجع مختلف میدانند. بر این اساس، شیعه را مقلّد جعفر بن محمّد (علیهما السّلام) به عنوان یک مرجع تقلید می دانند و اهل سنت را مقلّد ابوحنیفه یا شافعی تلقی می کنند و اختلاف را صرفاً اختلافی در حدّ اختلاف دو مرجع تقلید در استنباط و اجتهاد در حکم فقهی می دانند.
ص: 110
اگر گوینده چنین سخنی را با اعتقاد بگوید، قطعاً نمی تواند شیعه باشد؛ زیرا اوّلاً امام صادق (علیه السّلام) امام است، نه مرجع تقلید. ثانیاً ابوحنیفه و شافعی و هیچ کس دیگری نه تنها حق ندارد فتوایی مخالف و مقابل امام صادق (علیه السّلام) داشته باشد، بلکه وظیفه ای جز تبعیت از فتوای امام صادق (علیه السّلام) ندارند. زیرا امام صادق (علیه السّلام)، در جایگاه امامت، هیچ تفاوتی با شخص خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) در احکام شرعی ندارد. البتّه برادران سنّی ما در این جهت هم، پیغمبر را تنها یک مجتهد . هم چون دیگر مجتهدان - می دانند؛ غافل از آن که خداوند متعال فرمود:
«إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَی أَهْلِهَا وَإِذَا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ »(1)
خداوند به شما فرمان می دهد تا امانات را به اهلش برگردانید و به هنگامی که بین مردم قضاوت می کنید، به عدالت قضاوت کنید.
با فرض مجتهد دانستن پیامبر، ضرورتاً خدا را هم مجتهد دانسته و خویشتن را هم مجتهدی مخالف حکم و فتوای خداوندخوانده اند. یعنی ردّ سخن پیامبر، بدون شک مقابله با حکم الهی وردّ تبلیغ رسول الله (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است. در حالی که فارغ از مسأله غدیر، هیچ فرد سنّی مذهبی وقتی به آیه شریفه می رسد:
«یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ » (2)
ص: 111
عمومیت آن را منکر نیست. لذا نمی تواند بگوید: پیغمبر به عنوان بیان کننده حکم الهی حکمی را به من گفته، ولی من می توانم به اجتهاد خود، بر خلافش عمل کنم.
امام صادق (علیه السّلام) نیز، از نظر ما شیعیان همان جایگاه را دارد؛ لذا نمی توانیم فتاوای امام صادق (علیه السّلام) را (یعنی آنچه که مسلّم شده حدیث امام صادق (علیه السّلام) است، نه آن چه من از کلام امام فهمیده ام) در کنار فتاوای ابوحنیفه و مالک بگذاریم و آن ها را با یکدیگر مقایسه کنیم. هرچند آنان امام صادق (علیه السّلام) را مجتهدی - هم چون دیگر مجتهدان و از قبیل چهار امام اهل سنت - بدانند.
قرآن مجید در مورد قتل بیان فرموده بود:
«وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاهٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ »(1)
پیش از آن بلغای عرب درباره ی قتل عباراتی داشتند که
موجزترین آن ها ابن عبارت بود:
«الْقَتْلُ أَنْفَی لِلْقَتْلِ »(2)
کشتن مؤثرترین عامل برای از بین بردن کشتار است.
این جمله در آنزمان رتبه ی اوّل در بلاغت را دارا بود، مَثَل اعلای ایجاز محسوب می شد و فصحای عرب پیوسته بدان مباهات می کردند. اما آیه ی مذکوره ی قرآن این عبارت را کنار زده و از یادها برد. در حالی که یک مسلمان نمی تواند بگوید کدام یک از این دو عبارت بلیغ تر و کدام یک به لحاظ تأمین امنیت در
ص: 112
جامعه، گویاتر است.(1)
به این آیه ی شریفه نیز عنایت کنید:
«أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِیَهٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا » (2)
از آسمان آبی فرو فرستاد. آن گاه درّه ها و مسیل ها به وسعت خود جاری شدند و سیلاب، کف بالا آمده ای برداشت.
سعدی نیز در گلستان به این مضمون اشارتی دارد:
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست***در باغ لاله روید و در شوره بوم، خس(3)
آیات قرآن هم چون بارانِ رحمت الهی می ماند. اگر بر سر کافر ببارد، بدان معنی است که او پاک شده است؛ هر چند اساس کفر او انکار این آیات قرآنی باشد.
برگردیم به ادامه ی مطلب؛
به هر حال در عصر ما «زیدیه ی» فعلی «جارودیه» هستند. یعنی معتقدند اساس خلافت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و ابوبکر و عمر، نصّ پیغمبر (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) بوده است؛ با این تفاوت که مبنای خلافت علی (علیه السّلام): نصّ جلیّ و مبنای خلافت ابوبکر و عمر، نصّ خفیّ بوده
ص: 113
است. لذا به دلیل وجود نصّ مبنی بر خلافتشان دو خلیفه اوّل، نمی توان آن ها را کافر دانست. در این خصوص به شعری منسوب به «کمیت بن زید اسدی رضوان الله علیه» استناد می کنند که اصلش سه بیت است:
أَهْوَی عَلِیّاً أمیرَالمُؤمِنینَ وَ لَا *** أَرْضَی بِشَتْمِ أبی بکر وَ لَا عُمُراً
وَ لا أَقُولُ وَانٍ لَمْ یُعْطِیَا فَدَکاً*** بِنْتُ النبی وَ لَا مِیرَاثُهَا کُفْراً(1)
اللَّهُ یَعْلَمُ ماذا یَحْضُرَانِ بِهِ*** یَوْمَ الْقِیَامَهِ مَنْ عُذْرٍ اذا اعتَذَرا(2)
عشق و علاقه ی من نسبت به علی است. لیکن راضی نیستم که به آن دو خلیفه دشنام داده شود. هرچند فدک و ارث دختر پیغمبر را به او ندادند، ولی آن دو را کافر نمی دانم. خدا می داند که این دو تن در روز قیامت در پیشگاه او چه عذری می آورند. این شعر، بر فرض این که از کمیت باشد، سیاسی است. زیرا می گوید: باید آن ها را به خاطر کاری که کردند، کافر شمرد، امّا من چنین اظهار نمی کنم.
امروزه وضعیت زیدیه ی فعلی هم همین گونه است. این ها وقتی با هم جمع می شوند، در خفا بعضی از شخصیت های مشهور
ص: 114
صدر اسلام را لعن می کنند. از همین رو سخن سنّی ها که می گویند: اغلب فرق شیعه و اهل سنّت، زیدی مذهب اند، سخنی کاملاً حساب شده است. زیرا حاضرند برای تثبیت این آموزه که دو خلیفه، از مقدّسات دین هستند و اهانت به آن ها اهانت به دین است، چنین بگویند. لذا در پاسخ به آن ها، تنها و تنها یک جمله کافی است و آن استناد به جمله ی «فَانِ الرَّجُلِ لَیَهجُر » است؛ جمله ای که خود آن ها هم شنیده و نقل کرده اند و نمی توانند منکرش شوند. در حالی که اگر بخواهیم بنا بر قول آن ها معنای جمله پیامبر را «خفیّ» بدانیم و با فهم آن ها از جمله پیامبر مخالفت نکنیم و کافر هم نشویم.
البتّه پر واضح است هر کدام از زیدیه که ملتزم به چنین تناقضاتی شود، در حفظ وحدت اسلامی بسیار فداکاری کرده است. و عملاً در میان زیدیه، چنین التزامی دیده می شود.
جای توضیح این نکته نیز وجود دارد: ادّعای زیدیه در خصوص آنانی که قیام کرده اند، این است که اینان «مهدی»هایی هستند که غایب شده اند و کشته نشده اند و در نهایت ظاهر خواهند شد؛ این ادّعا خودش می رساند که اصل وجود «مهدی» - یعنی حضور یا تولد شخصی که «مهدی» این امت است و ظهورش پس از غیبت، محقق خواهد شد . آن قدر قطعی است که اعتقاد بدان، بلا تشبیه هم چون ادّعای «اعجاز» برای اثبات «نبوت» است. یعنی همان سان که مدّعیان نبوت به جدّ یا به طنز ادّعای اعجاز می کنند و کسی به ادّعای نبوت بدون اعجاز ایمان نمی آورد. در ادّعای الوهیت نیز چنین است. موضوع غیبت را هم از لوازم قطعی «مهدویت» به شمار آورده اند.
ص: 115
ص: 116
«اسماعیل بن جعفر بن محمّد الصادق (علیهما السّلام) » فرزند ارشد امام صادق (علیه السّلام) بود. مادر وی «فاطمه» دختر «حسین بن حسن بن علی بن ابی طالب (علیهم السّلام) » معروف به «اَثرَم»(1) بود. این زن به لحاظ عمود نسب، هم تراز امام باقر (علیه السّلام) است؛ یعنی امام باقر فرزند سیّدالساجدین فرزند امام حسین (علیهم السّلام) است، پدر «حسین اثرم» نیز امام مجتبی برادر امام حسین (علیهما السّلام) می باشد. لیکن حسین از اولاد آخر امام مجتبی بود و سن فاطمه مقتضی بود تا در سطح سنّی امام صادق (علیه السّلام) باشد. این زن بسیار تندخو بود و حضرت را بسیار آزار می داد، و تا زمانی که این فاطمه یعنی همسر اول امام (علیه السّلام) در قید حیات بود، آن حضرت همسر دیگری
ص: 117
اختیار نکرد.
داستان زیر نمونه ای از خلقیات او است:
فقها قائلند که در غسل ترتیبی برای جنابت، شخص می تواند تفریق نماید، یعنی ابتدا سرش را بشوید و بعد از آن که سرش خشک شد، سمت راستش را بشوید. آن گاه بعد از این که خشک شد، سمت چپش را بشوید. این حکم برگرفته از روایتی است که طی آن امام صادق (علیه السّلام) می فرماید:
سالی با «فاطمه» به حج رفتیم. کنیزی داشتم که از ترس همسرم «فاطمه» نمی توانستم با آن کنیز کاری کنم؛ تا آن که وقتی در «ابواء» منزل کردیم، کنیز آمد و موجبات غسل جنابت فراهم شد. کنیز گفت: اکنون چه کنم؟ اگر «فاطمه» بفهمد آزارم می دهد. به او گفتم: ابتدا برو سرت را بشوی و برای این که فاطمه از لزوجت سرش متوجه غسل کردنش نگردد، به او گفتم که سرش را بتراشد. سپس به او گفتم: طرف راستت را بشوی. خود حضرت می فرماید: سال بعد که با هم به حج آمدیم و هر دو مُحرم شدیم، او سوار کجاوه بود و من سوار شتر بودم. بدان جا که رسیدیم، از من پرسید: این جا کجاست؟ گفتم: این جا همان جایی است که خداوند سال قبل، حج تو را از احباط نمود؟ گفت:
تو چرا چنین کردی؟ گفتم: آخر تحمل نمی کردم.»(1)
مورّخان تولد «اسماعیل» را سال های اوّل سده دوم هجری ذکر کرده اند. اما با توجه به تتبعاتی که من در این باره انجام داده ام، سال 100 یا 101 هجری را به صحّت نزدیک تر می دانم.
ص: 118
امام صادق (علیه السّلام) تا حدود 25 سال، به جز «اسماعیل» و برادرش عبدالله» فرزند دیگری نداشت. البتّه این که او فرزند بزرگ امام (علیه السّلام) بود، به تنهایی این ذهنیت را ایجاد می کرد که این ارشدیت در سنّ می تواند دلیلی بر امامت وی نیز باشد، گرچه این سخن هیچ اساسی نداشت. از همین رو بین «اسماعیل» و امام کاظم(علیه السّلام) که از یک مادر نبودند، همین مقدار اختلاف سنّی وجود داشت.
«اسماعیل» در دو حرکت شرکت کرد. او متوجه شد در حرکت اول یعنی «قیام زیدیه» - که مِن حیث المجموع برایش مقبول بودند به جایی ندارد. لذا با حرکت «بنی الحسن» - که آنان نیز قیام زید را مبنا و اساس قیام خویش قرار داده و در آن تغییراتی نیز ایجاد کرده بودند . همگام شد.
او در ابتدا با دایی هایش که بنی الحسن بوده باشند، ارتباطاتی داشت؛ ولی در نهایت به آنان ضربه زد و یک یکِ آنان را گرفتار کرد. به تعبیر طبری و دیگران، اسماعیل قصد «عبدالله بن حسن» و به طور کلی «بنی الحسن» را مبنی بر قیام، به منصور عباسی خبر داد و باعث شد تا منصور آن همه بلا را بر سرشان بیاورد؛ همان جناب «اسماعیل» که به «اسماعیل اَعرَج» نیز معروف بود. در همین ارتباط، تمام کتب رجالی متأخر ما، حتّی مرحوم «آیت الله خوئی» رضوان الله تعالی علیه و یا مرحوم «آیت الله حاج محمّد تقی تستری» که محقق است، همه مطالب را در هم آمیخته اند.(1)
ص: 119
اسماعیل با برخی از غلات شیعه به مانند ابوالخطّاب که از ورثه ی «مغیره بن سعید» به شمار می آمدند - همکاری و ارتباطاتی داشته است و اخبارو روایات مختلفی درباره ی این ارتباطات وجود دارد. «مغیره بن سعید» یک سال پس از قیام زید به عنوان تصحیح قیام او قیام کرد. یعنی قیام وی نیز بر اساس وحدت کلمه بود و سرنوشتش هم معلوم بود. «اسماعیل» تفاوت خویش را با
زید» در این می دانست که قیام خودش را بر اساس تشیع خالص معرفی می کرد.
بر پایه ی روایتی دیگر از کشّی، «اسماعیل» با «بسّام صَیرَفی»
یکی از غالیان و انقلابیون شیعی در ارتباط بوده است. به دنبال دستگیری هر دو توسط عاملان حکومت عباسی، «بسّام» کشته می شود و این امر باعث انتقاد شدید امام صادق (علیه السّلام) از اسماعیل می گردد.(1) «کشّی» و نیز «شیخ الطائفه طوسی»، نقل می کنند که «ابوجعفر منصور» از امام صادق (علیه السّلام) محترمانه دعوت کرد تا به عراق و کوفه آمده و به ما تبریک بگویید! وقتی امام (علیه السّلام) به همراه فرزندش «اسماعیل» وارد کوفه شدند، راهی دارالخلافه ی منصور شدند. راوی این ماجرا می گوید:
ص: 120
«به همراه جعفربن محمّد (علیهما السّلام) دمِ درِ دارالخلافه منصور در «حِیرَه» بودیم که «بسّام» و «اسماعیل بن جعفر» را آوردند.
پس از آن که آن دو تن را بر «ابوجعفر منصور» وارد نمودند طولی نکشید که «اسماعیل بن جعفر بن محمّد» را به همراه جنازه ی «بسّام» که کشته شده بود، از دارالخلافه بیرون آوردند. آن گاه امام صادق (علیه السّلام) سر برداشت و خطاب به پسرش «اسماعیل» فرمود: ای فاسق! بالاخره کار خودت را
کردی؟ تو را به آتش بشارت می دهم.»(1)
«بسّام» شیعه بود و با امام صادق (علیه السّلام) نیز رابطه داشت. البتّه بعضی از آقایان این خطاب امام را تأویل نموده اند و گفته اند مخاطب امام (علیه السّلام) «اسماعیل» نبوده، بلکه منظورش خلیفه بوده است که این هم از آن حرف های عجیب و غریب است. زیرا در جای خودش به لحاظ تاریخی ثابت کرده ام که قتل «بسّام» کار «اسماعیل» بوده است. زیرا «اسماعیل» هر کسی را که با او نمی ساخت، لو می داد حتّی «خطابیّه» را هم لو داد. ماجرا از این قرار بود:
اواخر سال 144 که منصور جهت حجّ به مکّه آمد، هنوز از حرکات بنی الحسن خبر نداشت. این اسماعیلیان بودند که آمده و «منصور» را از حرکات این ها خبر داده و نزد او سخن چینی کردند. هدف آن ها از این کار، اولاً باز کردن جای پایی برای خودشان بود که نقشه شان لو رفت. ثانیاً در نظر داشتند اقدامشان مقدّمه ی حرکت بعدی شان باشد تا بتوانند پس از شهادت امام صادق (علیه السّلام)
ص: 121
اقدامی کرده و حرکت انقلابی مخفیانه ای را پایه گذارند، همان حرکتی که اساس سبک و روش اسماعیلیه شد و آغاز آن از همین جا بود.
«اسماعیل» در سال 138 هجری در اواخر حیات امام صادق (علیه السّلام) درگذشت. دستگاه خلافت یک یکِ هواداران و پیروانش را آتش زدند و کشتند. و این خود شاید بدان خاطر بود تا «اسماعیلیه» دم و دستگاهی نداشته باشند. امام (علیه السّلام) با جنازه ی او رفتاری کرد که با احدی این گونه عمل نکرد. ایشان جمعیت راگرد آورد. چندین بار جنازه را باز کرد و بر او گریست و همه ی اهل مدینه را بر وفات او شاهد گرفت. مشروح این داستان در گزارش های تاریخی چنین آمده است:
«نعمانی» از «زراره بن اعین» نقل می کند:
بر امام صادق (علیه السّلام) وارد شدم، در حالی که در سمت راست ایشان حضرت موسی الکاظم (علیه السّلام) قرار داشت. به من فرمود: ای زراره»، «داوودبن کثیر رَقّی» و «حُمران» و «ابوبصیر» را برایم صدا بزن. در این زمان «مفضّل بن عمر» هم وارد شد. من بیرون رفتم و آنانی را که امام فرموده بود، فرا خواندم و آوردم. مردم پیوسته و پشت سر هم بر امام وارد می شدند، تا جایی که سی نفر در بیت ایشان جمع شدند.
وقتی مجلس آماده شد، امام فرمود: ای داوود! صورت «اسماعیل» را بگشا و آن را مکشوف کن! او هم صورت «اسماعیل» را گشود. سپس امام فرمود: ای داوود! او مرده است یا زنده؟ داوود گفت: مولای من! ایشان مرده است. پس یکایک اهل آن مجلس را
ص: 122
به همین منوال پیش خواند. همه اقرار کرده و می گفتند: مولای ما! او مرده است. سپس امام فرمود: خدایا گواه باش!
سپس دستور به غسل و حنوط او داد و دستور داد که او را در کفنش قرار دهند. آن گاه که از کار تجهیز او فارغ شد، به مفضل فرمود: از صورتش پرده بردار. چون چنین کرد، امام فرمود: زنده است یا مرده؟ عرض کرد: مرده است. امام فرمود: خدایا بر آنان
گواه باش! سپس او را به سوی قبرش بردند. هنگامی که او را در لحد گذاشتند، باز امام فرمود: مفضل! صورتش را باز کن! و به آن جماعت فرمود: او مرده است یا زنده؟ ما یک صدا گفتیم: مرده
است.
سپس عرضه داشت: خدای من! من گواهی دادم و اینان هم گواهی دادند. قطعاً به زودی پویندگان راه باطل در او تردید روا می دارند و می خواهند که با دهان خود نور خدا را خاموش کنند. سپس اشاره به حضرت موسی الکاظم (علیه السّلام) کرد و فرمود: « وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ المشرِکُون »(1) سپس او را دفن کردیم.(2) دوباره امام همان حرف را بر ما تکرار کرد و فرمود: میّت و حنوط شده و مدفون در این لحد کیست؟ گفتیم: اسماعیل. عرضه داشت: خدایا گواه باش! سپس دست حضرت امام موسی الکاظم (علیه السّلام) را گرفت و فرمود: او حق است و حق از اوست، تا زمانی که خداوند زمین و
ص: 123
هرکس را که بر روی زمین می باشد، به ارث ببرد.(1)
برخی منابع اسماعیلی معتقدند اسماعیل در زمان حیات پدر، از دنیا نرفته است. و برخی نیز از مسیحیان یاد گرفته و گفته اند که او سه روز پس از دفن، هم چون حضرت عیسی، از قبر خویش خارج شده و غیبت گزیده است. برخی نیز ادّعا کردند که اسماعیل، مدتی پس از وفات امام صادق (علیه السّلام) در سال 153 هجری در بصره دیده شده، در حالی که فردی فلج را در بازار شفا داده و بینایی کوری را نیز به او برگرداند. بعضی دیگر از این منابع بر این باورند که اسماعیل هرگز نمرده و نخواهد مرد؛ زیرا او مهدی قائم است و اعلام مرگ اسماعیل در زمان پدرش صرفاً جریانی ساختگی توسط پدرش بود. زیرا آن حضرت به خاطر ترس از بنی عباس چنین شایعه ای گستراند تا جان اسماعیل در خطر قرار نگیرد.(2) لذا می گویند: زمانی که امام صادق (علیه السّلام) فوت کردند، امامت به او منتقل شد. بنابراین او زنده است و قیام خواهد کرد. حتّی بعضی نیز ادّعا کرده اند که امام صادق (علیه السّلام) در حیات اسماعیل تعیین کرده بود که امام بعد از من اسماعیل است. البتّه این نیز از دروغ های قطعی است. بدین ترتیب اساس دعوت اسماعیلیه از این جا شروع شد.(3)
ص: 124
آقایان اسماعیلیه در حال حاضر در خصوص غیبت امام
مهدی (علیه السّلام) به ما خرده می گیرند، اما خودشان در خصوص اسماعیل، قائل به غیبت اند. این ها از جمله ابهام بازی هایی است که سیاست در امر دین پدید آورده است، وگرنه در اصل دین ابهامی وجود نداشته و نیست؛ زیرا در عصر امامت ائمه (علیهم السّلام) در هیچ یک از شؤون امام زمانشان ابهامی برای مردم وجود نداشت. اما وقتی سیاست بخواهد بازیگر باشد، در دین هم ایجاد ابهام می کند. از این رو در روایات مربوط به امام زمان (علیه السّلام) خدشه می کنند و آن ها را ضعیف می دانند. ولی در نهایت بنایشان بر این شد که «اسماعیل» امام باشد، ولی امام غایب باشد.
«قاضی نعمان» صاحب کتاب «دعائم الاسلام» کسی است که که حاجی نوری اعلی الله مقامه الشریف ایشان را از امامیه می داند به دلیل آن که روایاتش متعلق به قبل از امام صادق (علیه السّلام)است، عجیب این است که او قائل به «فقه باطن» و «ظاهر شرع» است که اساسش را اسماعیلیه ایجاد کردند. البتّه ایشان با همه ی عظمتش، در خصوص او اشتباه کرده است، زیرا «قاضی نعمان» از «اسماعیلیه» بوده و آثاری فراوان از جمله همین کتاب را درباره ی «اسماعیلیه» نگاشته است.(1)
ص: 125
«فتوحات مکیه» نیز مسائل فقه را از منظر باطن شرع مورد توجه قرار داده است. لذا می گوید ظاهر «نماز» تسبیح و حمد است ولی باطنش را فلان مطلب می داند. به همین ترتیب برای
«طهارت» و همین طور دیگر ابواب فقه، قائل به ظاهر و باطن شده است.
عجیب آن که همین «قاضی نعمان» - که تألیفات فراوانی دارد، در کتاب «افتتاح الدعوه» و نیز کتاب «الأرجوزه المختاره» که مسشرقان نیز بسیاری از کتاب هایش را چاپ کرده اند . به امام دوازدهم روافض حمله کرده و می گوید: این ها مدعی وجود امامی شده اند که در سرداب غایب شده است؛ در حالی که آن که در سرداب غایب شد، «اسماعیل» أمام ما بود که مدت ها در سرداب غایب بود.
البتّه من هم در جواب وی نوشته ام که او خیال کرده اعتقاد ما به امام دوازدهم، صرفاً از آن رو است که در سرداب غایب شده است! خیر! قضیه ی سرداب تنها یکی از نشانه های وجود آن
ص: 126
حضرت است، آن هم صرفاً از بابت این که در آن جا دیده شده است. این سخن را از آن جهت آوردم که بگویم خصوصیات امام زمان (علیه السّلام) در هر عصری معلوم بوده است؛ تا آن جا که یکی از جاهایی که دشمنان می روند تا حضرت را بیابند و نمی یابند، همین سرداب مقدّس بوده است. زیرا وقتی مأموران خلیفه می بینند آن حضرت وارد سرداب منزلش شد، در پی ایشان می روند ولی او را پیدا نمی کنند. سپس خادم حضرت عسکری(علیه السّلام) می گوید: من به چشم خود دیدم در میان آن هایی که داشتند این طرف و آن طرف می گشتند، امام (علیه السّلام) از سرداب بیرون آمد و از میان این ها گذشت، درِ خانه را باز کرد و بیرون رفت. ولی هیچ کدام از مأموران متوجه نشدند.
با این اوصاف، از نظر ما؛ اسماعیلیه هنوز جزو فِرَق شیعه و معتقد به امامت تا امام ششم هستند. هرچند در مورد امامت، اعتقادات سخیف و کاملاً غلطی دارند. از جمله آن که معتقدند که نمی شود امامت در دو برادر تحقق یابد، هرچند بنا بر اعتقاد شیعه، عدم تحقّق امامت در دو برادر، موضوعی است که مربوط به پس از امام حسین (علیه السّلام) است نه قبل از آن حضرت. و این مضمون روایات «ثبات الإمامه فی الأعقاب» است که محدثان شیعه نیز به آن پرداخته اند.(1)
ص: 127
اسماعیل پسر امام صادق (علیه السّلام) دو پسر به نام های «محمّد» و علی» داشت، همان کسانی که امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) در خصوص آن دو فرمود:
«پدرم جعفر بن محمّد الصادق (علیهما السّلام) به برادرم عبدالله فرمود: مراقب دو برادرزاده ات باش! که در نهایت حماقت و سفاهت هستند. آن دو، از شرکای شیطان اند»(1)
شیخ مفید (رحمه الله)، از خیانت «علی بن اسماعیل» در حق عمویشان موسی بن جعفر (علیهما السّلام) که به شهادت آن حضرت نیز منجر شد، چنین گزارش می دهد:
سبب این که هارون آن حضرت را دستگیر کرده و به زندان افکند و سرانجام به شهادت رساند، جریانی است که احمد بن عبیدالله (به سند خودش) از بزرگان حدیث نقل کرده که گفته اند: علت گرفتاری حضرت موسی بن جعفر - (علیهما السّلام) - این شد که هارون، پسرش (محمّد امین) را به «جعفربن محمّدبن اشعث» سپرده بود تا او را تعلیم و تربیت کند. خالدبن یحیی برمکی در این باره به جعفربن محمّد حسد برده و با خود اندیشید که اگر خلافت به آن پسر « محمّد امین) برسد، منصب وزارت از دست من و فرزندانم بیرون خواهد رفت. زیرا «جعفربن محمّدبن اشعث» که معلّم «امین» است، همه کاره خواهد شد و روی سوابقی که با برمکیان
ص: 128
دارد، دست ما را از کار کوتاه خواهد کرد. از این رو درباره ی
«جعفربن محمّد» که معتقد به امامت موسی بن جعفر و از شیعیان بود، حیله ای اندیشید. به همین منظور، وی راه مراوده و دوستی را با «جعفربن محمّد» گشود، به خانه ی او رفت و آمد کرد، کارهای او را تحت نظر گرفت، همه را به «هارون» گزارش می داد و مقداری هم خود بر آن می افزود تا در هارون مؤثر افتد. روزی «خالد برمکی» به برخی از نزدیکان خود گفت:آیا مردی از خاندان ابی طالب را می شناسید که فقیر و تنگدست باشد و من به وسیله ی او به هدف خویش نائل گردم؟ از همین رو وی را به علی بن اسماعیل بن جعفر، برادرزاده ی امام کاظم (علیه السّلام) راهنمایی کردند. یحیی بن خالد مبلغی برای «علی بن اسماعیل» فرستاد و او را به آمدن نزد «هارون» در بغداد ترغیب کرده و وعده ی پول بیشتری در بغداد را به او داد. «علی بن اسماعیل» آماده ی حرکت به بغداد شد.
امام کاظم (علیه السّلام) از جریان باخبر شد و او را طلبید و به او فرمود: ای برادرزاده! به کجا می خواهی بروی؟ گفت: به بغداد. فرمود: برای چه می خواهی به بغداد بروی؟ گفت: بدهکارم و دستم خالی است. حضرت فرمود: من بدهی تو را می پردازم و زیاده بر آن نیز به تو خواهم داد! «علی بن اسماعیل» توجّهی به فرمایش امام نکرده، تصمیم به رفتن گرفت. بار دوم حضرت او را طلبید و فرمود: آیا بالاخره تو خواهی رفت؟ گفت: آری، جز رفتن چاره ای ندارم. امام به او فرمود:
ص: 129
«أَنْظُرُ یابنَ أخی وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ لَا تُؤَتِّمَ أَوْلَادِی »
ای فرزند برادرم! خوب فکر کن و از خدا بترس، و فرزندان مرا یتیم مکن! و دستور داد سیصد دینار و چهار هزار درهم پول به او
بدهند.
چون از پیش آن حضرت برخاست، آن بزرگوار رو به حاضران مجلس کردو فرمود: به خدا سوگند او برای ریختن خون من با سخن چینی خود، فرزندان مرا یتیم خواهد کرد! آنان گفتند: فدایت شویم! تو با این که این جریان را می دانی، پس چرا درباره ی او نیکی و احسان می کنی؟
حضرت فرمود: آری، پدرم از پدرانش از رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) حدیث فرمود که: هرگاه رحم و خویشاوندی بریده شده و دوباره پیوند گیرد، آن گاه دوباره قطع گردد، خدا او را خواهد بُرید. من می خواهم پس از این که او از من بُرید، من آن را پیوند دهم تا اگر بار دیگر او از من بُرید خدا از او ببُرد.
«علی بن اسماعیل بن جعفر» روانه شد و خود را به «یحیی بن خالد» رساند. یحیی آن چه درباره ی کار موسی بن جعفر (علیهما السّلام) می خواست، از او پرسید و مقداری هم بر آن چه که از وی شنیده بود، می افزود و به هارون گزارش می کرد. آن گاه خود «علی بن اسماعیل» را به نزد هارون برد. هارون از حال عمویش «موسی بن جعفر (علیهما السّلام) » از او پرسید. اسماعیل شروع به سایت و بدگویی کرده و گفت: پول ها و اموالی را از شرق و غرب برای او می آورند و اخیراً مزرعه ای در مدینه به سی هزار دینار خریده که نام
ص: 130
آن «یسیر» است. صاحب آن مزرعه وقتی پول را برایش بردند، گفت: من از این دینارها نمی خواهم و دینارهای من باید چنین و چنان باشد (و یک قسم دیگری از پول نقد را نام برد). عمویم موسی بن جعفر (علیهما السّلام) فوراً دستور داد آن پول را بر گردانده و سی هزار دینار، از همان نوع پول نقدی که صاحب مزرعه معین کرده بود، برای او آوردند؟
با شنیدن این جریان، هارون دستور داد دویست هزار درهم به «علی بن اسماعیل» بدهند تا به وسیله ی آن پول، به زندگی خود سر و سامان بدهد. «علی بن اسماعیل» جایی را در شرق بغداد برای سکونت اختیار کرد. در همان ایامی که چشم به راه بود تا فرستادگان هارون پول های وعده داده شده را برایش بیاورند،روزی در بیت الخلا دچار اسهال شدیدی شده و همه ی دل و روده ی او بیرون ریخت و در همان جا افتاد. ملازمانش جریان را فهمیدند و آمدند. هرچه کردند آن ها را به جای خود باز گردانند، نشد. به ناچار او را با همان حال بیرون آوردند و او در حال جان کندن بود که پول های هارون رسید. امّا او می گفت: من در حال مُردن، این پول را برای چه کار می خواهم؟!»(1)
به دنبال این داستان بود که هارون، موسی بن جعفر (علیهما السّلام) را بازداشت و زندان کرد. خودش راهی حجاز شد. آنگاه در مسجدالنّبی رو به قبر رسول الله (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) کرد و چنین گفت:
«یا رسول الله! من می دانم این فرزند شماست! لیکن این شقّ عصای مسلمین کرده است.» این بهانه ای بود تا حکّام بی اصل و
ص: 131
نسب مسلمین، هر چند گاهی، هر آن کس را که بخواهند؛ بکشند؛ به بهانه ی شقّ عصای مسلمین، که مردم را دو نیم کرده و تفرقه در جامعه پدید آورده اند و در نتیجه قابل اعتماد نیستند.
«محمّدبن اسماعیل» برادر بزرگ تر و نخستین «امام مستور»
اسماعیلیان و «ناطق هفتم» آنان به شمار می رود که در حدود سال 120 و به روایتی در 132 ق در مدینه به دنیا آمد. وی به هنگام شهادت جدّش 26 ساله بود. امام جعفر صادق (علیه السّلام) او و برادرش «علی» را مخفی کرد. «محمّدبن اسماعیل» از ترس هارون - که دستور دستگیری او را صادر کرده بود. از مدینه گریخت، به شهرهای مختلفی هجرت کرد، سرانجام در«فَرغانَه» درگذشت و همان جا دفن شد.(1)
در منابع رجالی شیعه، مطلب خاصی درباره ی «محمّدبن اسماعیل» نیامده است. بنا به نقل کلینی، محمّد بن اسماعیل پیش از سفر به بغداد، نزد عمویش، امام موسی کاظم (علیه السّلام)، آمد و ایشان سه بار او را سفارش به ترس از خونشان نمودند؛ اما محمّد به نزد هارون در بغداد رفت و از امام سعایت کرد و از خلیفه صله گرفت.(2)
دسترسی نداشتنِ اسماعیلیان به محمّد بن اسماعیل سبب
شد تا به او لقب «المکتوم» داده شود و وی را شخصیتی با خصایص ویژه معرفی کردند و برای او ارزش و اهمیت والایی در نظر بگیرند. تبلیغات اسماعیلیان از زمان او در حجاز آغاز شد. داعیان «محمّد»
ص: 132
به اقصی نقاط فرستاده شدند، در هر جایی برایشان «دارالهجره» ای بنا گردید و سیستم تبلیغاتی گسترده ای پایه گذاری شد که مراتب آن به تثلیث مسیحیت شباهت داشت.(1) اعتقاد به مهدویت «محمّد بن اسماعیل» در میان اکثریت اسماعیلیان نخستین رسوخ پیدا کرد و تبلیغات گسترده ای در این خصوص رواج یافت.
«علی بن جعفر» برادر کوچک امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) و کوچکترین فرزند امام صادق (علیه السّلام) بود. آن بزرگوار هرگز از برادر بزرگوارش امام کاظم (علیه السّلام) جدا نشد و همیشه همراه و پشتیبان وی بود. خودش فرموده است: همگام با برادرم، در حالی که اهل و عیالش را همراه داشت، چهار مرتبه پیاده به عمره مشرف شدم.(2)
«محمّدبن حسن بن عمار» می گوید: روزی در مدینه به خدمت «علی بن جعفر» نشسته بودم که «ابوجعفر محمّد بن علی الجواد (علیهما السّلام)» در مسجد رسول خدا بر او وارد شد. «علی بن جعفر» از جای خویش برجست و بدون کفش و عبا نزد او شتافت و دستش را بوسید و احترامش کرد. ابوجعفر (علیه السّلام) به او فرمود: ای عموا بنشین، خدایت رحمت کناد. او گفت: آقای من! چگونه بنشینم، در حالی که شما ایستاده باشی؟! چون علی بن جعفر به جایگاه خود برگشت، اصحابش او را سرزنش کرده، گفتند: شما عموی پدر
ص: 133
او (امام رضا (علیه السّلام)) هستید، این چه رفتاری است که با او می کنید؟! ایشان دست به ریش خود گرفته و گفت: خاموش باشید! آیا توقع دارید حال که خداوند متعال صاحب این ریش سفید را سزاوار امامت ندانست، ولی این کودک را شایسته دانسته و به او چنان مقامی داده است، من فضیلت او را انکار کنم؟! از این سخن شما به خدا پناه می برم. من بنده ی او هستم.(1)
«عُبیدالله بن حسین» از داعیان اسماعیلی، ملقب به «عُبیدالله بن مهدی» در سال 297 هجری حکومت «فاطمیان» را
در «مراکش» کنونی بنیان نهاد، به عنوان نخستین خلیفه ی فاطمیان، خودش را «مهدی» خواند و در حقیقت ادّعای مهدویت کرد. نسب های متناقض و متفاوتی را در خصوص «عبیدالله مهدی» فاطمی ذکر نموده اند که شواهد فراوانی بر کذب آن ها وجود دارد. البتّه از آن جا که اصل مطلب از اساس دروغ است و من نخواسته ام بهانه ای به دست این دشمنان دهم، از ذکر آن ها خودداری کرده ام.
اما نکته ی قابل ذکر، این است که «اسماعیل» دو پسر به نام های «محمّد» و «علی» داشت که جزء قاتلان امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) بودند و فرزندی نداشتند.(2) امّا اسماعیلیه، از آن جا که به امامت
ص: 134
الهی امام صادق (علیه السّلام) معتقد بودند، ادّعا کردند که نسب «عبیدالله مهدی» - که از نظر آنان همان «مهدی» شیعیان است . از طریق «اسماعیل» به امام صادق (علیه السّلام) می رسد. در حالی که هیچ حدیثی وجود ندارد که نام «مهدی موعود» را «عبیدالله» بداند. و روایت مشهور «اسمه اسمی» می رساند که مهدی(علیه السّلام) همنام جدّش رسول خدا (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است.
در سال 358 هجری «قائد جوهر صِقِلّی» شهر جدیدی در شمال «فُسطاط» - یعنی جایی که «عمرو عاص» فاتح مصر وقاتل «محمّدبن ابی بکر» در سال 38 هجری خیمه ی خویش را برپا کرده بود . بنا نهاد. بنای این شهر سه سال به طول انجامید و آن را
ص: 135
«المنصوریه» نامید. سپس خلیفه ی فاطمی، «المعز لدین الله» در هفتم ماه رمضان سال 341 هجری آن جا را مرکز خلافت خویش و در حقیقت پایتخت خلافت «فاطمیان» قرار داد و آن را «القاهِرَه» نامید، به معنی شهری که بر آن چیره شده است. او در قصری که «قائد جوهر» بنا نهاده بود، جای گرفت و در روز دوم، رسماً خلافت خود را اعلام کرد. از آن تاریخ به بعد، به پیروی قاهره از بغداد (مرکز خلافت عباسیان) پایان داده شد. یکی از نخستین اقدامات «قائد جوهر»، تأسیس «الأزهر» جهت آموزش علوم مذهب فاطمی بود.
«عبیدالله مهدی فاطمی» خلافت فاطمی را در مراکش» تأسیس کرد، «قائد جوهر» مصر را فتح کرد، «المعز لدین الله» نیز قاهره را بنیان نهاد و در سال 341 هجری مرکز خلافت فاطمیان قرار داد. از آن پس، کم کم مسیحیان، متأثر از روحیه بالایی که توانسته بودند به دنبال فتوحاتشان - که در سال های ابتدایی جنگ صلیبی در شهرهای مسلمان نشین به دست آورند. به طمع افتادند تا «قاهره»، مرکز دولت فاطمی را نیز فتح کنند.
از این رو، ارتش بزرگ مسیحی به سمت «قاهره» حرکت کرد و شهرهایی که در میان راه بود - از جمله شهر بزرگ «بِلبَیس» - را فتح و آنجا را غارت کردند و مردمان زیادی را نیز کشتند.(1)
ص: 136
آنان در نهایت به قاهره رسیدند و آن جا را نیز به محاصره ی خود در آوردند. اما مردم «قاهره» بیم آن داشتند که فرنگی ها همان کاری را در قاهره نیز تکرار کنند، که در «بِلبَیس» کرده بودند، لذا به دفاع از شهر برخاستند.
خلیفه ی فاطمی، العاضد لدین الله (555 - 567 هجری) از حکومت عباسی کمک خواست، و از آن ها تقاضا کرد تا جهت رفع مشکل صلیبیون، نیروی نظامی به آن جا بفرستند. او که خوب می دانست بدون کمک، قدرتی برای مقابله با غربی ها ندارد، خواستار لشکرکشی «اسدالدین شیرکوه» فرمانده بزرگ سپاه خلیفه عباسی و عموی «صلاح الدین» شد.
«اسد الدین» با شش هزار سپاهی عازم مصر شد؛ امّا پیش از حرکت،نیازهای سپاهیان را برآورد و به هر سواری بیست دینار عطا کرد. او در حالی که جماعتی از امرا نیز در خدمت او بودند و «صلاح الدین یوسف بن ایوب» به همراه پدرش «ایوب» برادر «شیرکوه» او را همراهی می کردند - نزدیک قاهره شد. فرنگی ها از بیم جان عقب نشینی کردند و به شهرهای خود بازگشتند. او نیز در اواسط همان سال وارد قاهره شد. «العاضد لدین الله» خلیفه فاطمی او را خلعت داد و برای او و لشکریانش مقرری معین ساخت.(1)
«اسدالدین» بعد از مدتی که وارد قاهره شده بود، توانست به کمک فرماندهان و خواست «العاضد» خلیفه فاطمی، وزیر خلیفه را - که «شاور» نام داشت و به نوعی تمام امور را ریاست می کرد - به
ص: 137
قتل برساند.(1)
«اسد الدین شیرکوه» با مرگ «شاور» همه کاره ی قاهره شد و از آن پس، «العاضد»، تنها نامی از خلافت را یدک می کشید. امّا «اسدالدین» بعد ازمرگ «شاوور»، عمر چندانی نکرد و دو ماه بعد درگذشت.(2)
بعد از «اسدالدین»، فرماندهان «العاضد» بر سر جانشینی او دچار اختلاف شدند. سرانجام، با خواست خلیفه ی فاطمی و همراهیِ بعضی از فرماندهان، «صلاح الدین یوسف بن ایوب» جانشین عموی خود شد و بدین ترتیب، «صلاح الدین» بر دولت تسلط یافت، سپس به هر یک از خویشان خود که نزدش آمده بودند، قطعه زمین هایی با ارزش بخشید، دست اطرافیان «العاضد» را کوتاه کرد، خود شخصاً امور حکومت را در دست گرفت و بدین ترتیب، حکومت «ایوبیان مصر» را بنیان نهاد.
«صلاح الدین ایوبی» پس از دستیابی به قدرت، به ولیّ نعمت خویش یعنی «دولت فاطمیین» خیانت کرد و آن را برانداخت. یکی از رویدادهای مهم زندگی سراسر جنگ و نبردِ «صلاح الدین»، صلح وی با «ریچارد کوردلیون» معروف به «ریچارد شیردل» انگلیسی در سومین جنگ از جنگ های صلیبی بود. پس از درگیری های فراوان و نبردهای نفس گیری که بین مسلمانان و صلیبیان صورت گرفت، در نهایت، صلاح الدین از طولانی شدن جنگ خسته شده بود. بدین روی پیش قدم گردید و پیمان
ص: 138
صلحی با «ریچارد» بست. لذا «صلاح الدین» به عنوان فرمانده لشکرفاطمیان نه رئیس حکومت، به نوعی علیه حکومت مرکزی و خلافت فاطمیان کودتا کرد با صلیبیان، از درِ صلح در آمد. بدین روی، نهایت افتخاری که طرفداران و همفکران «صلاح الدین ایوبی» برای وی ذکر می کنند، این است که او توانست حرکت و پیشرفت صلیبیان را به سوی ممالک اسلامی متوقف کند و آن ها را از فکر تسلّط بر قاهره باز دارد.
«صلاح الدین» را می توان مظهر خیانت و آدم کشی و قتل جمعیت فراوانی از شیعیان دانست.(1) همو بود که علویان را زندانی کرد، و برای عدم تناسل شیعیان، مردانشان را از زنان جدا ساخت. او نخستین کسی بود که در مصر، روز عاشورا را عید اعلام کرد.(2)
پس از درگذشت هشتمین خلیفه فاطمی «سعدبن علی» ملقب به «المستنصر بالله» (427 - 487 ه. ق) - که هجدهمین امام فاطمیان نیز بود - دو فرزند وی «نِزار» و «مُستعلی» بر سر خلافت و امامت به نزاع پرداختند.(3)
افضل» پسر «بدرالجمالی» در مقام وزارت، از اقتدار ویژه ای
ص: 139
برخوردار بود. وی توانست به قصد مستحکم ساختن موقعیت خود و با اِعمال نفوذ، «نِزار» فرزند ارشد «المستنصر بالله» را - که نصّ امامت و خلافت بر او قرار گرفته بود - از حقوق خود محروم سازد؛ آن گاه در عوض، جوان ترین برادر او «ابوالقاسم احمد» را با لقب «المستعلی بالله» جایگزین وی سازد. افضل به سرعت، مقامات عالی رتبه ی دولت فاطمیان را واداشت تا با «مستعلی» بیعت کنند و او را به جانشینیِ «المستنصر بالله» بشناسند.
این اقدام بی سابقه، نهضت اسماعیلیه را با بحران شدیدی مواجه ساخت. اسماعیلیان که تا آن زمان نهضت واحدی را تشکیل می دادند، به زودی به دو شاخه ی اصلی «مُستَعلَویه» و «نِزاریه» منقسم شدند. این نخستین انشقاقی بود که به طور جدّی در بین اسماعیلیه پدید آمد.
«نزار» هم به اسکندریه گریخت و دست به مخالفت زد، اما شورش مسلحانه اش درهم شکست.(1) او در اواخر سال 488 هجری قمری، همراه یکی از پسرانش، به دستور «مستعلی» در زندان به قتل رسید.
در اثر این کشمکش و شقاق داخلی، و با ورود «صلاح الدین ایوبی» به صحنه ی این کشمکش، نهضت اسماعیلیه از هم گسیخت و پیروان فاطمیان به دو دسته «نِزاریه» و «مُستعلیه» تقسیم شدند.
ص: 140
سرگذشت «نزاریه» با حکومت بر «اَلَموت» به رهبری «حسن صباح» (م 518 هجری) پیوند خورده است. او در سال 464 هجری در حالی که هنوز جوان بود، به واسطه ی «ابن عَطّاش»، مبلغ بزرگ فاطمیان در ایران، وارد جمعیّت سرّی معتقدان به امامت مستنصر شد، در 471 هجری به مصر رفت و به خدمت مستنصر در آمد، در اثنای بازگشت در 483 هجری بر قلعه ی الموت واقع در شمال قزوین مسلّط شد و آن جا را مقرّ حکومت خویش قرار داد و چون پیروانش زیادتر شدند، بر سرزمین های مجاور قلعه نیز استیلا یافت.(1)
نزاریه، از مرحله ی حیات اسماعیلیه که امامان آن «ائمه
سَتر اول» بوده اند، یعنی دوره ی «محمّدبن اسماعیل» تا «عبیدالله مهدی فاطمی»، تعبیر به مرحله ی «سَتر و خفا»
نموده اند.(2)
به دنبال مشاجراتی که بر سر جانشینی مستنصر در 487 هجری در گرفت، «حسن صبّاح» و اسماعیلیان ایران، امامت «نزار» را پذیرفتند و حکومت «اسماعیلیه نزاریه» را در ایران تأسیس کردند. در این زمان دو حکومت اسماعیلیه وجود داشت. یکی
ص: 141
حکومت «مستعلیه» در مصر و شمال آفریقا، دیگری حکومت «نزاریه» در ایران که هر یک مستقل از دیگری فعالیت می کرد. دعوت حکومت حسن صباح در ایران که همان «اسماعیلیه شرق» باشد، «دعوت جدید» و دعوت فاطمیان مصر یعنی «اسماعیلیه غرب»، «دعوت قدیم» نامیده می شد.(1)
«نزار» جانشینی برای خود انتخاب نکرده بود و کسی نمی توانست ادّعای امامت کند، لذا «حسن صبّاح» دعوت مستقل «نزاریه» را شکل داد. تاریخ نهضت «اسماعیلیان نزاری» به دو مرحله تقسیم می شود:
نخست؛ مرحله ای که به «دوره الموت» معروف است (حدود 483 هجری - 654 هجری، سال سقوط این دولت در ایران). مرحله ی دوم؛ دوره بعد از الموت، (654 هجری زمان حاضر) این دوره بیش از 700 سال به درازا کشیده است.(2)
نکته ی مهم این است که «حسن صبّاح» هیچ گاه نام جانشین «نزار» را علنی نساخت. از آن پس، اسماعیلیان ایران که با نام «نزاریه» شناخته شدند، دیگر امام ظاهری نداشتند و همانند دوره ی پیش از برپایی خلافت فاطمی، دوره ی «سَتر» و غیبت امامشان را تجربه کردند. در حقیقت، از همین زمان مرحله ی ستر نزاری آغاز شد و از این پس، «نزاریه ها» که خود تربیت شده ی قلاع اسماعیلیه در «سرخس»، «طبس»، «شاهین دژ اصفهان»،
ص: 142
«خرم آباد» و «لرستان»، «بانیاس»،(1) «مُعرّه النُّعمان»(2) و آخرینشان «قلعه اَلَموت»(3) بودند، ائمه خویش را فقط در حال خواب می دیدند. در این زمان مردم «حسن صبّاح» را - که مهم ترین داعی اسماعیلیان به شمار می رفت . به عنوان «حجت امام» پذیرفتند.(4) دگرگونی های اعتقادی نزاریان و التزام آنان به حفظ خویش در برابر ناملایمات از یک سو و غیبت امام و عدم دسترسی نزاریان به امام از سوی دیگر سبب شد تا «حسن صبّاح» باعرضه ی توانایی های خویش به مقام «حجت» برسد و به عنوان جانشین امام، پیشوایی مذهبی و اجتماعی و سیاسی نزاریان را بر عهده گیرد. البتّه بنابر بعضی از نقل ها، به دنبال تلاش و کوشش برای مخفی نگه داشتن دعوت «اسماعیلیان نزاریه»، «حسن صبّاح» ادّعا کرده است که من خودم پس از اطلاع از محبوسیت «نزار» در
ص: 143
قاهره، رشوه ی فراوانی به زندانبان دادم و «نزار» را از او تحویل گرفتم و شخص دیگری را به جای وی تحویل زندانبان دادم. او هم زندانی جدید را کشت و سرش را برای خلیفه ی جدید برد و قتل نزار» را شایع کرد. من هم «نزار» را مخفیانه آوردم، در ساحل «بحر احمر» سوار بر کشتی کردم و او را در «بندر سِیراف»(1) واقع در «بوشهر» فعلی پیاده نمودم، ولی به کسی نشان ندادم؛ آن گاه یکسره به «قلعه ی الموت» بردم و در آن جا پنهانش ساختم و به مردم اعلام کردم که امام دیدنی نبوده و بردن نامش نیز جایز نیست.(2)
نکته ی دیگر آن که تعالیم اسماعیلی که همواره بر مدار امام حاضر عرضه می شد، در این دوره به گونه ای بیان شد که امام غایب است و حسن صبّاح حجت او به شمار می رفت. از این رو امامان فاطمیینِ در شرق هیچ گاه شناخته نشدند؛ کسی هم حق نداشت
ص: 144
از اسمشان سؤال کند. تعبیری هم که از آن ها در آثار اسماعیلیه وجود داشته است، «مولانا الامام عَلیٰ ذِکرِه السّلام» است یعنی همان تعبیری که در مورد «خلفای مستور» به کار برده می شده است.
در نهایت در سال 654 هجری با حمله ی «هلاکوخان مغول» به مرکز حکومت و آزاد ساختن «خواجه نصیرالدین طوسی» از بند محبس اسماعیلیان، به اقتدار 200 ساله ی «خداوندان الموت» -که بقایای آن نیز هنوز هم وجود دارد - پایان داده شد.
موّرخان در خصوص پایان دادن به اقتدار و حکومت «الموت»
حرف یک دست و صحیحی نمی زنند. بعضی از همین اسماعیلیه ی نزاریه مدعی شدند که آن آخرین امامی که آن جا بوده، با حمله هلاکو کشته نشده و مخفی شده؛ ولی از ظاهر سخنانشان چنین بر می آید که مدّعی امامتی که در آن زمان در قلعه مستقر بوده است، کشته شده و بنابر قول دیگری، غایب شده است.ولی ظاهر امر این است که چنین کسی وجود خارجی نداشته و تمامی شخصیت های آنان وهمی و ساختگی بوده اند.
آن گاه بعد از هر سی سال که از حضور «حسن صبّاح» می گذشت، اعلام می شد، «مولانا الامام عَلیٰ ذِکِره السّلام» اول مُرد و در سی سال بعدی اعلام می شد «مولانا الامام عَلیٰ ذِکِره السّلام» دوم مُرد و همین طور سوم و چهارم الی آخر. به طوری که وجود همگی شان وهمی بوده و اصلاً واقعیت خارجی نداشته است. چنین روشی صرفاً برای فریب پیروانشان بود تا بدین ترتیب، از سویی امامت را در یک جا متمرکز کنند و از سوی دیگر، حفظ
ص: 145
جان کرده باشند. آنان چنین دوره ای را «ستر» ننامیده اند، بلکه آن را مرحله ی «تحصّن» و «غیبت از انظار» نام نهاده اند.
به هر حال، وقتی هلاکوخان مغول در سال 654 هجری (1267 میلادی) الموت را فتح کرد، اسماعیلیان پراکنده شدند، اما بعد آهسته آهسته گرد هم آمدند و «آذربایجان» را مرکز فعالیت خود قرار دادند. «تیمور لنگ» با آغاز جهان گشایی خویش، با تمامی شعبِ مذهب شیعه، از جمله اسماعیلیان به دشمنی و ستیز برخاست و آنها را قلع و قمع کرد. بقیه السیف پیروان
حسن صبّاح» نیز به «شهر بابک» رفتند.
این واژه که در انگلیسی بدان «اساسین»(1) گفته می شود، نامی است که صلیبیون و اروپائیان قرون وسطایی به «باطنی ها» یا همان «اسماعیلیه ی نزاریه» در دوران «الموت» که گستره ی حکمرانی شان، ایران و سوریه را به مرکزیت قلعه الموت شامل می شد،اطلاق می کردند. البتّه «حشّاشین» یک تاریخچه ی دیگری نیز پیش از حسن صبّاح داشته که در تاریخ مدفون شده و طبق آن می گویند که آنان هدفی والا و روحانی داشتند.(2) این نام را صلیبیون از سوریه به اروپا بردند که در شکل های گوناگون ادبیات غربی جنگ های صلیبی، در متون عبری و یونانی به کار
ص: 146
رفته است.(1) حشّاشین در واقع، افراد معتقد و پایبند به اعتقاداتی دینی بودند که غربی ها آن را سهوا به مشتقی از کلمه حشیش نسبت دادند.(2)
ممکن است در این جا این تصورِ نه چندان صحیح ایجاد شود که کلمه ی «حشّاشین» از کلمه «اساسین» گرفته شده است. در صورتی که در زمان «حسن صبّاح» مسلمانان هنوز بافرنگی ها آن گونه مناسباتی نداشتند که از آنان اصطلاحاتی اقتباس کنند. بنابراین «حشّاشین» از کلمه ی «اساسین» که غربی ها وضع کرده اند، گرفته نشده است. و بر خلاف باور عامه و برخی از صاحب نظران، به معنی کسانی که حشیش می کشیدند و بعد از آن دست به اعمالی چون قتل می زدند، نیست. این نام گذاری از اصطلاح «حشّاش» است مشتقّ از واژه ی حشیش به معنای داروساز یا گیاه شناس. زیرا در قرون چهارم و پنجم در کشورهای اسلامی، به خصوص در ایران، دارو فروشان را بنام «حشّاشین» می خواندند و در بعضی از شهرهای بزرگ ایران بازاری نیز به نام بازار حشّاشین» (داروفروشان) وجود داشت. جنگ جویان صلیبی و وقایع نگاران غربی آن ها که در دهه های آغازین قرن 12 میلادی در خاور نزدیک با اعضای این فرقه مذهبی برخورد کرده بودند . این اصطلاح را رواج دادند. اروپایی های سده ی میانه که از دین اسلام و اعتقادات و اعمال دینی مسلمانان اطلاعی نداشتند، یک سلسله داستان های به هم پیوسته را نیز درباره ی
ص: 147
کارهای مرموز و سرّی این فرقه و رهبرشان «حسن صبّاح» - که او را «پیر مرد کوهستان» می نامیدند . شایع ساختند. با گذشت زمان، افسانه ی حشّاشین در روایت «مارکوپولو» به اوج خود رسید؛ و با توجه به ویژگی ها و شکل کار «فدائیان اسماعیلیه نزاریه» در پیشبرد اهدافشان، به معنی «آدم کش» وارد زبان انگلیسی شد. در واقع «حشّاشین» یا «اساسین» در زبان انگلیسی به کسی گفته می شد که با اهداف و عقاید خاصی که از نظر خودش مثبت است، به قتل فردی یا افرادی مخصوص در جامعه می پردازد. آنان با ادّعای «تطهیر مغزی» در واقع به «شستشوی مغزی» فدائیان و دست از جان شستگانِ اهداف خویش می پرداختند.
«سید ابوالحسن خان» (جدّ حسن علی شاه) از آغاز دولت زندیه تا زمان «آقامحمّدخان قاجار» به عنوان پیشوای اسماعیلیه، حاکم «کرمان» بود. او در سال 1207 از دنیا رفت و پسرش «شاه خلیل الله» به امامت رسید. در هنگامه ی حمله ی «آقا محمّدخان قاجار» به «کرمان» و نبرد وی با «لطفعلی خان زند»، رئیس اسماعیلیه از شاه زند حمایت کرد. از این روی روابط میان وی و دربار قاجار برای مدت ها تیره بود، تا این که در زمان فتحعلی شاه» روابط با «سلطان» و «امام» از سر گرفته شد.
پایگاه اسماعیلیه ی ایران پیش از «محلات»، در «اِنجِدان» از روستاهای کوهستانی واقع در 37 کیلومتری شرق «اراک»، قرار داشت که همواره مورد علاقه ی اسماعیلیان بود، این منطقه تا سال 1090 قمری به عنوان مقرّ امامتشان باقی ماند. ولی با
ص: 148
درگذشت «شاه خلیل الله»، فرزند او «شاه نزار» مرکز امامت را از انجدان» به «کَهَک» قم برد تا در فاصله ی نزدیک تری به «محلات» قرار داشته باشد. از این جا به بعد، تاریخ اسماعیلیه ی ایران با محلات . که در زمان قاجار پایگاه فرقه ی اسماعیلیه شد - ارتباط می یابد.
حضور اسماعیلیه در بخش های مرکزی کشور، در پی سرکوبی شدید آن ها در دوره ی مغول و سپس تقیه ی آن ها در دوره ی صفویه - که با گرویدن وسیع مردم ایران به مذهب اثنی عشری همراه بود . نخستین جرقه های جنگ مذهبی میان این دو گروه از شیعیان را روشن کرد. تغییر مذهب بسیاری از اسماعیلیان به دوازده امامی و مهم تر از همه قدرتمندتر شدن اثنی عشریه، بر رهبران اسماعیلیه گران آمد و موجب درگیری های بیشتر دینی میان آن ها شد.
در سال 1232 بین پیروان «شاه خلیل الله» و شیعیان اثنی عشری نزاعی سخت در گرفت. با وجود پشتیبانی هایی که «فتحعلی شاه» از او کرده بود، «شاه خلیل الله» در جریان یکی از همین درگیری ها که به «فتنه آقاخان» معروف شده، کشته شد.
«فتحعلی شاه» قاجار، از «حسن علی شاه» پسر «شاه خلیل الله» دلجویی کرد، دختر خود را به عقد او در آورد، حکومت «قم» و«محلات» را به وی واگذارد، و او را «آقاخان» لقب داد.
چندین سال بعد از فوت «فتحعلی شاه قاجار»، «آقاخان اول» به دلائلی، از جمله سوء رفتار «حاجی میرزا آغاسی» صدر اعظم شورش کرد، امّا نتوانست راه به جایی ببرد. بدین روی در سال
ص: 149
1236 از ایران به بخش مسلمان نشین هند مهاجرت کرد.
«آقاخان دوم» در سال 1302 قمری، تنها چهار سال پس از رسیدن به مقام امامت درگذشت. جانشین او «سلطان محمّد شاه» شد که در کراچی متولد شده بود. وی از دربار سلطنتی بریتانیا لقب «سِر» دریافت کرد. خاندان او هنوز به همین حال در هند ریاست اسماعیلیان آن سرزمین و ایران را دارند.
آقا خان مدعی بود که اجدادم «امام» بودند. ولی تاکنون هیچ سند تاریخی ولو نقل قول یک قصه نویس دیده نشده، به این که کسی در «محلات» و اطراف «محلات» و «آب گرم محلات» و حتّی اطراف «تفرش»، «خمین»، «کَمَره» و «آشتیان» که با هم ارتباط داشته و یک منطقه محسوب می شده اند، به عنوان مدّعی امامت بوده باشد.
در روزگار ما «کریم آقاخان» یا «آقاخان چهارم» متولد 1936 میلادی امام فعلی شیعیان اسماعیلی «شعبه نزاریه» است که خود را از فرزندان علی بن ابیطالب و فاطمه زهرا (علیها السّلام) می داند، پیروانش بالغ بر 15 میلیون نفر برآورد می شود و حدود 10 درصد از مجموع شیعیان جهان را تشکیل می دهند. او یکی از ثروتمندترین انسان های روی زمین است؛ درآمد وی 150 میلیون دلار در سال تخمین زده می شود.
«خُوجه»، گروهی مسلمانِ هندی الاصل هستند که در قرن پانزدهم میلادی به دین اسلام گرایش پیدا کردند. شخصی به نام «پیر صدر الدین» آن ها را به اسلام متمایل ساخت و به این نام
ص: 150
خوانده شدند. خوجه برگرفته از «خواجه» به معنای بزرگ است.
آیین خوجه ها آمیزه ای از باورهای آیین هندو و دین اسلام بود؛ اما در قرن نوزدهم میلادی به وسیله «آقاخان محلاتی» (آقاخان اول)، با احکام اسلام بیشتر آشنا شده و عده ای از آنان به مذهب اهل سنت گرویدند و عده ای نیز به مذهب شیعه اسماعیلی در آمدند. آقاخان محلاتی نخستین امام خوجه ها است.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی بر اثر سخت گیری های آقاخان، گروهی از آن ها به اهل سنت پیوستند و جمعی دیگر پیرو مذهب شیعه ی دوازده امامی شدند. به گروه اخیر «خوجه های اثناعشری» می گویند.
این واژه از هند وارد زبان فارسی شده است. در فارسی روان هم به معنای شخص آقا؛ بزرگ؛ والا، بازرگان، سرمایه دار عمده، بزرگ خانه معنا شده است. لذا خواجهی عالم، کنایه از وجود مقدس خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) است. نظامی این واژه را در خصوص آن حضرت به کار برده است:
یک نفس ای خواجه ی دامن کشان*** آستنی برهمه عالم فشان
«خوجه های اثنا عشری» که در شمال «آفریقا» و «انگلستان» و «آمریکا» و «کانادا» و «استرالیا» و حتّی «هند» و «پاکستان» زندگی می کنند، وابستگی شدیدی باهم دارند. البتّه در این میان، انگلیسی ها برای این که یک گروه حافظ منافع تثبیت شده داشته باشند، با توجه خاصی به اقلیتها می نگرند.
ص: 151
پس از «المستنصر بالله» خلیفه فاطمی، «افضل» پسر «بدرالجمالی» وزیر مقتدر فاطمی، توانست به قصد مستحکم ساختن موقعیت خویش و با اِعمال نفوذ، «نزار» فرزند ارشد مستنصر را - که نصّ امامت و خلافت بر او قرار گرفته بود - از حقوق خود محروم کند و در عوض جوان ترین برادر او «ابوالقاسم احمد» را با لقب «المستعلی بالله» جایگزین وی سازد. آن دسته از اسماعیلیان که با جوان ترین پسر خلیفه یعنی «المستعلی» بیعت نموده و از او پیروی کردند، «مستعلیه» نامیده شدند. شاخه ی مستعلیان اسماعیلیه در قرن ششم هجری به هند مهاجرت کردند و امروزه در آن جا پیروانی هم دارند.
اسماعیلیان مصر و تمامی جماعت اسماعیلی «یمن» و گجرات» و بسیاری از اسماعیلیان شام، امامت «مستعلی» را پذیرفتند. اما گروه بزرگی از اسماعیلیان شام و تمامی اسماعیلیان «ایران» و «عراق» و «ماوراء النهر»، «نزار» را به عنوان نوزدهمین امام خود و جانشین بر حق پدرش قبول کردند.(1)
بُهره یا بهره ها، نام گروهی از اسماعیلیان هند است که بیشتر آنان متعلق به شاخه ی «طیّبی مستعلوی» فرقه اسماعیلیه هستند. اینان اصل و نسبی هندو دارند. هم اکنون این گروه اجتماعی در «گجرات»، «بمبئی» و «هند» مرکزی و نیز «پاکستان» ساکنند.
ص: 152
بنابر توضیحات ریشه شناختی معمول، نام «بُهره» (بُهرا)
مشتق از اصطلاح گجراتی «وُهُروو» (وَیه وَهار) به معنای «تجارت کردن» یا «داد و ستد کردن» است. بر این اساس، جماعتِ اسماعیلیانِ گجرات را به این دلیل «بُهره» نامیده اند که در اصل، جامعه ای تجارت پیشه بوده اند. بنابر وجه تسمیه ی دیگر، بهره ها چون از طبقه (کاست) «وُهَره» هندوها بودند، به این نام خوانده شدند. «اسماعیلی های مستعلیه ی داوودی» بزرگ ترین فرقه ی شیعیان در هندوستان هستند که به «بُهره ها» شهرت یافته اند.
شخصی به نام «ابن مَدیَن» در عهد خلیفه «آمر بن مستعلی فاطمی» بر او شورید و از فاطمیان جدا شد؛ پسر او، «طیّب بن آمر» را در سال 524 با خود برد و فرقه ای را در یمن به نام «طیّبیه» ایجاد کرد. این فرقه بعدها به دو فرقه تقسیم شد: یکی «داوودیه» در هند که پیشوای آن ها «داوودبن عجب شاه» است و دیگر «سلیمانیه» در یمن که پیروان سلیمان بن عبدالله اند که ظاهراً نام وی سلیمان بن حسن هندی است. هر دو فرقه «بُهره» خوانده می شوند و به امام مستور دعوت می کنند.(1) اساس شان بر این نیست که «امام» یا «داعی مطلق» و یا «داعی مأذون» چه کسی است.
ص: 153
در عراق و حجاز، تعدادی نسبتاً زیادی از «بهره»ها دیده می شوند که در عراق صرفاً جهت زیارت «کربلاء» و «نجف» رفت و آمد می کنند، ولی هرگز به «کاظمین» نمی روند و حتّی به گنبد مطهر موسی بن جعفر (علیهما السّلام) نگاه هم نمی کنند، زیرا فقط تا امام صادق (علیه السّلام) و بعد از او فرزندش «اسماعیل» و فرزند اسماعیل «محمّد» را قبول دارند.
«مستعلیه» اهل سیاست نیستند، در جریانات سیاسی دخالت نکرده و نمی کنند. اما از آن وقتی که به یمن رفتند تا به امروز که حدود شش قرن باشد، ائمه شان؛ «ائمه ی ستر» اند. کسی نمی داند کی هستند و کجایند و اصل و نسبشان چگونه است؟
در راستای جا انداختن غیبت به عنوان یکی از لوازم قطعی و یقینی در مهدویت، پیشوایان اسماعیلی بعد از «محمّدبن اسماعیل» نوهی امام صادق (علیه السّلام) به دو دسته تقسیم شدند.
دسته ای «ائمه ی مستور» بودند که مخفیانه در شهرها می گشتند؛ و در همان حال دُعات ایشان آشکارا مشغول دعوت بودند. بعد از دوران ائمه ی مستور، نوبت به «عبیدالله مهدی» رسید که دعوت خود را آشکار کرد. یعنی طبق این اعتقاد، امکان دارد که شخصی متولد شود و به امامت هم برسد، ولی کسی متوجه این موضوع نشود، حتی اسم او را هم نداند و از ولادت تا مرگ، از دعوتش آگاه نشود. اسماعیلیه چنین اعتقادی را بنا نهادند. بنابراین، اساس اعتقاد به «ائمه ی ستر» این است که در فاصله ی بین «محمّدبن اسماعیل» تا «عبیدالله مهدی» که دوران ستر بوده و سه قرن و
ص: 154
اندی طول کشیده، نه کسی امام را دیده، نه او به کسی دلیل امامتش را گفته، نه کسی از پدر و مادر و فرزند یا فرزندانش اطلاعی دارد. لذا آنان نه تنها غیر موصوف به وجود خویش بوده اند، بلکه با آن که ولادتشان قطعی شده و ظهورشان در آینده نیز قطعی است، حتّی غیر موصوف به عدد و خصوصیات امامتشان نیز بوده اند. هرچند در این جا این سؤال پیش می آید که مگر خدا نمی تواند امامت را در امام واحد و در حیات واحده ادامه بدهد تا این گونه نشود که به هنگام ظهورش همه ویژگی های آن محل شک و تردید واقع گردد؟
بعد از این که «عبیدالله» دعوت خویش را علنی ساخت، معلوم
شد که وی در اعتقاد «اسماعیلیان» امامی است که پدرانش . هرچند بعضاً کشته شده باشند - «امام مستور» به حساب می آمده اند. لذا حاکمیت یافتن و یا شناخته شدنشان از سوی مردم، لازمه ی امامتشان نبوده است. بنابراین سلسله ی «ائمه مستور» ادامه دارد و در نهایت به وی که «امام ظاهر» باشد، منتهی شده است.
البتّه آنان این نکته را که برخی از این امامان مورد تکذیب قرار
گرفته اند، شباهت به برخی از پیامبران و امری طبیعی می دانستند که قرآن در باره آنان فرموده است:
«فَفَرِیقًا کَذَّبْتُمْ وَفَرِیقًا تَقْتُلُونَ » (1)
گروهی (از پیامبران) را تکذیب کردید و گروهی را می کشید.
ص: 155
ترفند اسماعیلیه در پنهان کاری و عدم شفافیت در بیان حقایق پشت پرده ی نهفته در افکار و اندیشه هایشان و نیز حفظ موقعیت - که پایگاه خویش را در میان شیعیان در فِرَق منشعب از آن همچون «نزاریه»، «ایزدیان» و «دروزی ها» نگاه دارند. نیز به وضوح به چشم می خورد. لذا این فرقه ها در طرح موضوع «ائمه ی ستر» نسبتاً موفق بوده اند؛ بدین روی کمتر در معرض چالش های عقیدتی قرار می گیرند و می توانند در حاشیه ای امن و بدون تنش به حیات خویش ادامه دهند.
در شعار «ائمه ی ستر»، از آنان جز ادّعای «داعی مطلق» و
«نیابت عامه» از ناحیه ی «امام ستر» که هرگز برگ نیابتی از طرف منوبٌ عنه در اختیار ندارد، هیچ نشانی دالّ بر صدق ادّعایشان تاکنون به چشم نخورده است نیز، کوچک ترین نشانی حاکی از ارتباط با شخص دیگری که توان و علمش با بقیه فرق می کند، در آن ها دیده نمی شود.
به عنوان نمونه کراماتی در حالات جناب حسین بن روح رضوان الله علیه در برخی منابع نقل شده است. او گاه برای رفع تردید طرف مقابل و گاه برای تأیید خودش، بعضی اسرار را فاش و برخی علائم را آشکار می کرد. نامه ی علی بن بابویه (پدر شیخ صدوق) به نائب سوم برای فرزنددار شدن و درخواست دعای حضرت حجت (علیه السّلام)(1) یانامه ی دیگری از ابن بابویه (پدر شیخ صدوق) برای تعیین تکلیف خود برای سفر حجّ(2)، خبر دادن از
ص: 156
مرگ احمد بن اسحاق قمی(1)، خبر دادن از شمش طلای
گمشده به محمّدبن حسن صیرفی(2)، شواهدی بر صدق ادّعای این بزرگوار است که نیابت خاصه و ارتباط ویژه با امام زمان (علیه السّلام) داشت.
این در حالی است که در طول تاریخ، مستعلیه - چه قبل از انشعاب و چه پس از آن - ملخّص کلام شان این بود که امام در حال خفاست، هیچ گونه نشانه و اسم و رسمی از آنها ارائه نمی شد، و مردم نسبت به آن ها کوچک ترین اطلاعی نداشته و ندارند.
من خودم «سیف الدین طاهر» (1333 - 1385 هجری) داعی مطلق داوودی های هند را درک کرده بودم به هنگامی که با تشریفات خاصی به نجف آمد و او را بر هودجی سرباز بر دوششان می کشیدند. «آقاشیخ ابوالقاسم تهرانی» از علمای تهران او را با بحث و مناظره، محکوم و مفتضح کرد. اگر تدبیر «آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی» نبود، فتنه ای برپا شده بود.
حتّی موضوع سیادت این ها را نمی توان چندان جدّی گرفت و باور کرد؛ زیرا کسی که آن همه حقه بازی می کند، دلیلی ندارد به شجره ای که دیگری برایش تنظیم کرده مقید باشد. چنین آدمی، خودش برای خودش شجره می سازد. داستان غیبت و امام کامل و مصلح آینده، آن گونه که خدا و پیغمبر فرموده اند، تنها یک مصداق دارد و بقیه اش بازی است. شاهد این قضیه آن است که جهان هستی تنها یک خالق دارد. قدرت سازی هایی که در مکاتب بشری و شبه عرفانی دیده می شود، ازآن رو است که باورشان
ص: 157
نمی شود کسی که باران می فرستد، همان کسی است که در دل مردم محبت می افکند. این که «رب النوع» گفته اند و بعد هم «ارباب متفرقه» را ساخته اند، روی همین اساس بوده است. اینان معتقدند که خدا مأمورین اجرای مختلف دارد و برای هر یک وظیفه ای را معین نموده است.
لذا مجموعه ی «ائمه ی مستور» و «ائمه ی ظاهر»، از نظر آن ها هم چون پیامبرانی هستند که بعضاً دعوتشان پنهانی بوده و هیچ کس در طول حیات خویش از نبوت آن ها آگاهی نداشته است و بعضی نیز دعوت علنی داشته اند. البتّه در مورد پیامبران، نیازی به تصریح در این خصوص نمیدیده اند، ولی در مورد امام چنین چیزی را گفتند.
یقیناً تحلیل جامعه شناختیِ چنین نگاهی درباره ی امامان اسماعیلی و پذیرش آن از سوی بخشی از مردم، بر پایه ی این واقعیت استوار است که وقتی عوامل جهالت در یک جامعه سخت و مستحکم شود، و جامعه هدایت گر و عامل بصیرت زایی نداشته باشد، ضلالت بیداد می کند. زمانی چنین جامعه ای روی سعادت را به خود می بیند که آگاهی در آن قابل مناقشه باشد. به عنوان مثال:
از سال 1947 میلادی که پاکستان از هند جدا شده و کشور مستقلی شد،کودتا پشت کودتا و ترور پشت ترور، صحنه ی سیاست پاکستان را پر کرده است. «ضیاء الحق»، «ذوالفقار علی بوتو» را اعدام کرد. حکومت نظامی «ضیاء الحق» با ترور وی و سقوط عمدی هواپیمایش پایان گرفت! «پرویز مشرف» با کودتای
ص: 158
نظامی «نواز شریف» را ساقط کرد و خودش با کودتایی دیگر به تبعید رفت. «بی نظیر بوتو» چند روز پیش از انتخابات ترور شد و...، علت این امر را می توان در این حقیقت دانست که این کشور تا به امروز، همواره زمام هدایتش در دست سکّان دارانی بوده است که جامعه ی پاکستان را با استبداد دینی راه برده اند. ولی در هند که مبنای سیاست گذاران آن چند مذهبی (به ترتیب جمعیتی هندو، مسلمان، جین، بودایی، مسیحی، سیک) بوده، صاحب حکومتی «سکولار» شد و رهبران سیاسی اش از هرگونه کشمکش های دینی به دور بوده اند.
در مقام قیاس، وضعیت شیعه در هند به مراتب بهتر از
وضعیت شیعه در پاکستان است. این در حالی است که مؤسس دولت پاکستان شیعه ها بوده اند و وجه تمایز خویش را از سرزمین مادری اش «مذهب» می داند.
«میرزا مهدی پویا» مفسر یزدی (1317- 1393 قمری)، از شاگردان مبرز مرحوم صاحب عروه - که از مؤسسین دولت پاکستان نیز به شمار می رود . می گفت:
هنگامی که «محمّد علی جناح» از طرف حزب «مسلم لیگ» جهت شرکت در میزگرد مربوط به اعطای استقلال به هند و تجزیه ی «پاکستان» با نام جدیدش،(1) به انگلستان رفته بود، روزنامه های انگلیسیِ وابسته به انگلستان درهند، تبلیغاتی را علیه او به راه انداخته بودند که وی حقّ
ص: 159
نمایندگی مسلمان های پاکستان را به عنوان کمیته ی مرکزی حزب «مسلم لیگ» ندارد. زیرا او از اقلیتی مذهبی به نام شیعه است. او هم سریعاً از همان جا به کمیته مرکزی تلگراف کرد که اکنون اعتراف می کنم شیعه هستم. لذا با علم به این که شیعه هستم، اگر می خواهید کارم را ادامه دهم و در موضوع تجزیه ی هند دخالت کنم و در غیر این صورت بازگردم. همه آنان بالاتّفاق کفایت او در ادامه ی کارش را تأیید کردند و نسبت به تصمیماتش تسلیم شدند. لذا در همه ی پاکستان از او به «قائد اعظم» تعبیر
می کردند.»
این را آوردم تا بگویم وضعیت کنونی مسلمانان در پاکستان و بسیاری از جاها، معلول این حقیقت تلخ است که از ابتدا عادت نکرده اند که بدون توسری خوردن فکر کنند. لذا همواره در برابر حاکمان تسلیم بوده اند و تصمیمات دولت مردان شان بر تصمیمات الهی برتری داشته است؛ در چنین جوامعی یا خدا دیده نشده و یا کمتر دیده شده است.
نمونه دیگر، «شیخ محمّد احمد» متمهدی (1844 م - 1885 م) معروف به «مهدی سودانی» است که در سال 1882 میلادی در «سودان» قیام کرد. پیروان او در حال حاضر یک جزیره ی خاص خود در اطراف «خارطوم» دارند که مهدی شان و اوصیاء مهدی در آن جا دفن هستند. اینان در عرصه ی سیاست «سودان» فعالیت هایی داشته اند. هر چند گاهی با یک کودتا، حکومت را به دست می گیرند یا با یک کودتای دیگر کنار گذاشته می شوند. یکی از کسانی که علیه آنان کودتا کرد، همین
ص: 160
«عمرالبشیر» رئیس جمهور سابق سودان است که طی دوره ی حیات سیاسی اش، مصالحاتی با اوصیای «مهدی سودانی» داشت.(1) اما نقطه ی مشترک همه اوصیای «مهدی سودانی» - که بعضاً به قدرت رسیده، و ادّعاهایی در مورد مهدویت نیز داشتند - این بود که باید به عنوان مهدی، دوره ای را از انظار مردم «غیبت» داشته باشند.
منابع، داعیان را در سه ردیف طبقه بندی کرده اند که به ترتیب اهمیت عبارت بوده اند از: یک. «داعی مطلق» که همان حاکمان اسماعیلی و امام «بُهره» و «داودی» باشند. اینان را «نایب خاص» نیز نامیده اند. «داعی مطلق» نماینده «امام مستور» و واجب الاطاعه است که همچون امامان به نصّ داعی پیشین منصوب می شده و مقامش موروثی بوده و از عالم ترین اعضای جامعه خویش بوده اند. دو. «داعی بلاغ» یعنی مبلّغی که وظیفه اش اشاعه ی مذهب اسماعیلی از راه جلب گروندگان مطلوب یا متابعان برای مذهب اسماعیلیه بود. سه. «داعی محدود» (محصور یا مشروط) که «نایب عام» نیز محسوب می شوند.
از این جا معلوم می شود تعابیر «نایب خاص» و «نایب عام»، از اسماعیلیه ی هند وارد شیعه ی «اثناعشریه» شده است؛ زیرا شیعیان هند هر آخوندی را «مولانا صاحب» می خواندند و تعبیر «نایب خاص» و «نایب عام» برگردانی از همین «مولانا صاحب» بوده
ص: 161
که وارد ادبیات شیعی ما شده است. داعیان با کمک دستیارانی فعالیت می کردند که همگی «مأذون» خوانده می شدند یعنی کسی که امام به او اجازه داده تا نائبش باشد.
پایین ترین مرتبه ی رسمی در این سلسله مراتب، «مأذون مُکاسِر» بوده که با حذف «مأذون» او را فقط «مُکاسِر» می خواندند. وظیفه ی اصلی اش آن بوده که نوکیشان و گروندگان بالقوه ی آتی را جذب کند و وابستگی شان را به مذهب قبلی شان بگسلد.
اسماعیلیان عادی، مقامی در تشکیلات دعوت نداشتند و معمولاً
«مستجیب» نامیده می شدند.(1)
از دیگر ترفندها و خصوصیات دیگر اسماعیلیه این است که هر چه در هر جا بگویند، در جای دیگر می گویند این تقیه بوده است.
در نتیجه غیر از داعی مطلق، کسی از واقعیت مذهب اطلاعی ندارد که او هم مجاز نیست آن را برای کسی فاش کند. البتّه آن چه آن ها را با این همه نقائص و عیوب جدّی در کنار هم نگه داشته، وابستگی آن ها است. یعنی به عنوان مثال، مصالح «بُهره ای»ها و «داوودی»ها چنان به هم وابسته است که اگر کسی از جمعشان جدا شود، روزگارش را سیاه می کنند. اگر در کسی اندکی احساس سستی در عقیده کنند، همسرش بر او حرام می شود و پسر علیه پدر سست عقیده و پدر علیه فرزند سست عقیده ی خویش می شورد.
این است امامت و امامی که جز ادّعا هیچ دلیلی بر استمرار وجودش نیست، بود و نبودش هیچ اثری ندارد و تمامی قدرت او
ص: 162
در دست «داعی مطلق» یا «داعیِ مأذون به دعوت» است، چنین کسی ذره ای ارزش ندارد. چنین امامی نه تنها نمی تواند ذی الجود باشد که فاسد الجود نیز می باشد.
بر طبق نظر اسماعیلیان، تاریخ مقدس بشریت در هفت دوره و هر یک با طول زمانی مختلفی به پایان می رسد. هر دوره با پیامبر ناطقی آغاز می شود که آورنده ی وحی مُنزَل است، هریک از این ناطقان یک وصیّ روحانی دارد و در پی هر وصیّ، هفت امام می آیند که «اَتِمّاء» نامیده می شوند. در دور هر امامی، هفتمین امام به مرتبه ی ناطقی اعتلا می یابد و پیامبر وناطق دور بعدی می شود. وی با نسخ شریعت ناطق پیشین، دور جدیدی آغاز می کند.(1)
بر این اساس، امام هفتم و پایان دهنده ی دور ششم یعنی دور پیامبر اسلام(صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) ، «محمّدبن اسماعیل» بود که دور امامت با او پایان می یافت.(2) او که استتار گزیده است، به هنگام ظهور خویش ناطق هفتم و مهدی موعود می شود و تنها در مرتبه ی او «ناطق» و «اساس» یکی خواهد بود. وی دین جدیدی می آورد که شریعت قبلی را نسخ می کند؛ تکالیف ظاهری بشریت را با منادی تأویل برمی دارد، به باطن روی می آورد(3) و دور پایانی جهان را آغاز
ص: 163
می کند. به این ترتیب، در دور واپسین و پیش از پایان دنیا، حقایق آزاد از هر رمز و رازی به تمامی جهان معلوم می شود و دور معرفت شروع می گردد. در این عصر مسیحایی و مهدوی، دیگر نیازی به شرایع نیست؛«محمّد بن اسماعیل» به عدالت بر جهان فرمان خواهد راند و سپس عالم جسمانی را به پایان می رساند و به داوری روز رستاخیز آدمیان می نشیند. در این حال، وی «قائم القیامه» و امام روز رستاخیر خواهد بود و دور او پایان تاریخ بشر است.(1)
حال که امامت ایشان همان قیام قیامت است و از طرفی ادله ی قطعی وجود دارد که در روز قیامت، تکلیف از عباد ساقط می شود، لذا اسماعیلی ها به هیچ یک از جهات شرعی مقید نبودند. در تأیید این مدّعا، روایت هایی در شأن و مقام محمّدبن اسماعیل نیز نقل کرده اند، از جمله این روایت: « لَوقامَ قَائِمُنَا عَلِمْتُمْ الْقُرْآنِ جَدیداً » (اگر قائم ما قیام نماید شما قرآن را از نو فراخواهید گرفت).(2)
بر این اساس بود که پس از فتح قاهره توسط «قائد جوهر» و استقرار «المعز لدین الله» بر مسند خلافت در قاهره، وی به یکباره منشوری صادر کرد مبنی بر این که «ننگ ماست که ما مقیّد به احکام ظاهری نباشیم». منظورش این بود که از این پس نوبت به حکم باطن شرع رسیده است، یعنی همان ها که به طور مفصل، «محی الدین عربی طائی» آن را در «فتوحات مکیه»
ص: 164
برشمرده است. با مراجعه به این کتاب، خواهید فهمید که بازی کردن با احکام شرعی ۔ البتّه آن هم با فقه مالکی - یعنی چه؟ چرا که متن ظاهری این کتاب بر اساس فقه مالکی است و ربطی هم به تشیع ندارد، و همه ی احکام شرع را بر پایه ی باطن شرع توجیه و تفصیل داده است.
نیابت در اسماعیلیه مقامی است که دارنده ی آن فرد خاصّ و مشخصی نیست. آنان قائل به «ائمه ستر» هستند. لذا نائب را شخص «داعی» از میان اولاد خویش برمی گزیند، در حالی که در «شیعه ی اثناعشریه» نایب خاصّ فرد مشخصی است که امام معصوم او را تعیین می کند.
تفاوت مهم دیگر در این است که نواب امام که در غیبت صغری، در طول 69 سالی به مأموریت مهم نیابت خاص اشتغال داشتند، باید دارای معجزه می بودند تا شیعه نسبت به ارتباط سفیر خاصّ با امام معصوم اطمینان حاصل کند؛ از همین رو تعیین قطعی نایب بعدی تنها از ناحیه ی امام (علیه السّلام) صورت می گرفت. لذا از منظر غیبت امام، نیز فرقی بین امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) که در زندان بود با امام مهدی (علیه السّلام) در دوران غیبت صغری وجود نداشت؛ بلکه چه بسا دسترسی به امام زمان (علیه السّلام) در طول غیبت صغری آسان تر از دسترسی به امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) در دوره ی حبس هارون الرشید باشد.
ص: 165
امام صادق (علیه السّلام) از همسرش فاطمه دو فرزند داشت: یکی «اسماعیل» و دیگری «عبدالله» نام داشت. هر دو برادر منشأ فتنه در درون جامعه ی شیعی شدند. «اسماعیل» منشأ فتنه ی «اسماعیلیه» شد. و «عبدالله» که به «افطح» معروف شد، برادر بزرگ امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) و بنیانگذار «فطحیه» بود. او بعد از امام صادق (علیه السّلام) ادّعای امامت کرد. امام (علیه السّلام) در خصوص وی . که هفتاد روز پس از ایشان دنیا رفت . به امام موسی بن جعفر (علیهما السّلام) وصیت کرد:
«إِنَّ عَبدَاللهِ سَیَدَّعِی الْإِمَامَهِ ، فَدَعْهُ ، فَإِنَّهُ أَوَّلُ مَنْ یَلحَقُنی مِنْ أَهْلِی »(1)
عبدالله به زودی ادّعای امامت خواهد کرد. او را به حال خویش واگذار، زیرا او نخستین فرد از خانواده من است که خواهد مرد. در حقیقت «فطحیه» را بنی العباس ساخته بودند. منصور خلیفه عباسی از «عبدالله» و ادّعای امامت او حمایت کرد تا بدین ترتیب از چندین جهت سود ببرند:
اولاً؛ با پذیرش امامت او می توان پذیرفت که ائمه شیعه نادان
باشند. بنابراین اگر نادانی ادّعای امامت کرد، شما در مقام قیاس نباید به نادانیِ وی خرده ای بگیرید. نمونه های فراوانی از جهالت و نادانی وی در برابر پرسش هایی که از او می شد، در تاریخ نقل شده
ص: 166
است. از جمله؛ برخی از شیعیان خراسان بعد از شهادت امام صادق (علیه السّلام) به مدینه آمدند و پرسش های زیادی با خود آورده بودند. ولی عبدالله از جواب مسائل آنها در مانده بود.(1)
نیز نقل شده که اشخاصی از جمله «هشام بن سالم» و «مؤمن
الطاق» از کسانی بودند که نزد عبدالله رفتند تا او و صحت ادّعایش را بیازمایند. این دو نفر که از شاگردان امام صادق (علیه السّلام) و خود از دانشمندان شیعه بودند، چون مردم را دیدند که گرد او جمع شده اند. به عبدالله گفتند: ما پرسش هایی از تو داریم! گفت من علم غیب بلد ندارم. گفتند از احکام می پرسیم! گفت: بپرسید! پرسیدند: نصاب زکات و مقدار آن چیست؟ عبدالله گفت: از دویست درهم، پنج درهم. گفتند: از صد درهم چقدر؟ عبدالله گفت: دو درهم و نیم. به او گفتند: به خدا سوگند! حتّی «مرجئه» هم چنین چیزی را نمی گویند. عبدالله دست خود را بالا برد و گفت: به خدا سوگند! من نمی دانم مرجئه چه می گویند. لذا متوجه شدند که عبدالله چیزی نمی داند.(2)
ثانیاً، می توان پذیرفت که کسی امام باشد و در عین حال، مشروب بخورد با فساد عقیده هم داشته باشد. در مورد عبدالله بن جعفر، فساد در عقیده و تمایل وی به «حَشویه»(3)،
ص: 167
«مُرجئه»(1) و «خوارج» مسلّم و قطعی است.(2)
ثالثاً؛ ثابت کند که خصوصیاتی که شیعه برای ائمه ی خویش
قائل است، مبنا ندارد و دروغ است.
رابعاً، نشان دهد امامت آسان ترین کاری است که می شود کرد.
از سوی دیگر؛ عبدالله «افطح» همان طوری که از لقبش پیداست، پهن سر بود و اسماعیل، «اعرج» بود، یعنی پایش پیچ خورده و می لنگید. آن ها شایع کرده بودند که شیعیان خودشان شروط اضافه ای برای امامت قائل شده اند. در حالی که شیعه به استناد حدیثی از امام سجاد (علیه السّلام) «ذوی العاهات» را شایسته ی امامت نمی دانستند:
« إِذَا قَامَ الْقَائِمُ أَذْهَبَ اللَّهِ عَنْ کُلِّ مُؤْمِنِ الْعَاهَهُ وَرَدَ إِلَیْهِ قُوَّتَهُ » (3)
ص: 168
به هنگامی که قائم قیام کند، خداوند از هر مؤمنی رنج و درد را می زداید و نیرویش را به او باز می گرداند.
«دُروزیه»، از مهم ترین انشعابات اسماعیلیه هستند که در نیمه ی اول قرن پنجم هجری، بر مبنای اعتقاد به الوهیت «ابوعلی منصور بن عزیز بالله بن معزّ لدین الله فاطمی» ملقب به «الحاکم بامرالله» (375 - 411 هجری)، ششمین خلیفه فاطمی شکل گرفت.
نامشان از کلمه «دَرزی» به معنی خیاط گرفته شده است؛ زیرا مؤسس این طایفه «محمّدبن اسماعیل دَرزی» مکنّی به «ابوعبدالله» است که برخی نام او را «نشِټِکین» (انوشتکین) نوشته اند و گفته اند که وی ایرانی الاصل و اهل بخارا بوده است. او کتابی برای «الحاکم بامر الله» تصنیف کرد که در آن چنین آمده است:
روح آدم به «علی بن ابی طالب» (علیه السّلام) منتقل شد، از او به اسلاف «الحاکم بأمر الله» حلول کرد و پس از او یکی پس از
دیگری این حلول ادامه داشت تا به خود الحاکم رسید».
به همین دلیل معتقدند این دو، یعنی «علی بن ابی طالب (علیه السّلام)» و «الحاکم»، اشراف و آگاهی کامل نسبت به باطن شرع داشتند. براساس همین اعتقاد، «دروزیان» عقیده به حلول ذات الهی در جسم انسانی داشتند، اعتقادی که غُلات شیعی دوره های قدیم، به ویژه «خطّابیه» درباره ی الوهیت ائمه (علیهم السّلام) پذیرفته بودند.
ص: 169
«الحاکم بأمر الله» فاطمی شخصیت عجیبی داشت. حالات مختلفی را درباره ی او گزارش کرده اند. گاهی تحت تأثیر تمایلات زهدگرایانه، لباس های ساده می پوشید، سوار بر الاغ می شد و در کوچه ها می گشت و مردم را از دست بوسی و سجده کردن منع می کرد. او کم کم دچار نوعی توهّم گردید؛ به نحوی که با عده ی کمی از یارانش به گردش های شبانه در کوچه ها و معابر قاهره می رفت یا ساعت هایی را در کوه «المُقَطَّم» در اطراف «قاهره» به تنهایی یا با یارانش سپری می کرد. گاهی اهل اباحه و بی اعتنایی به احکام بود، و گاهی اهل تقیّد حتّی به مستحبات و مکروهات بود. در رفتارش نیز گاهی تقید به ظاهر و گاهی تقید نسبت به باطن، گاهی نسبت به ظاهر و باطن، و گاهی نیز ترک ظاهر و تقید محض نسبت به باطن دیده می شد.(1)
لذا آنانی که در دعوت اخیرش جزو اصحاب خاصّش بودند، عمل به آخرین دعوتش را که ترک ظاهر و تقید به باطن بوده باشد، شعار و سرلوحه ی کارهای خود قرار دادند. این که بعضی از اینان گذاشتن سبیل پهن و کلفت بدون ریش و گاهی نیز سبیل کلفت با ریش را شعار خویش قرار داده اند، برگرفته از همین شعار
«الظاهر حجاب الباطن» است که بدان بسیار می نازند؛ شعاری که می توان آن را از ماحصل همه ی سخنان «محی الدین عربی» نیز
ص: 170
برداشت کرد. اساس این شعار و مفاهیم نزدیک به آن، همان حرف های فاطمیین است که در «مغرب» آن روز رواج داشت و از راه «محی الدین» به شرق منتقل شد. اصل این شعار و عبارت دیگر آن «تا ظاهر را ندری به باطن نمی رسی»، حرف «الحاکم بامر الله» بوده است.
البتّه آن چه در خصوص «الحاکم بامر الله» مسلّم است، این که وی، با این که مذهبش صحیح نبود، اما فسق علنی نداشت. گاهی تقدّسش گل می کرد و همه را وادار به تقید نسبت به مسائل شرع حتّی در درون خانه های خویش می نمود. به همین منظور افرادی را برای تفتیش خانه های مردم می فرستاد که کسی در خانه ی خودش شراب نگه ندارد. و به خواندن نماز، امور زکات و رعایت طهارت و نجاسات می شد. در نهایت همین باطنی های فاطمی در حقّ او توطئه کرده و او را بردند و کشتند.
به نظر می رسد نخستین داعی که الوهیت «الحاکم» را مطرح کرد، «حسن بن حَیدَره فرغانی»، مشهور به «الاَخرَم»، بود.(1) او در سال 408 هجری «الحاکم» را رهبر، امام و مؤید مِن عندالله، معصوم و مصون از گناه و لغزش بشری، حافظ حقیقی اسلام، دانای باطن شریعت و مفسّر موثّق وحی الهی معرفی کرد. به فرمان «الحاکم»، «اخرم» تهدید به مرگ شد و مردم خانه ی او را
ص: 171
غارت کردند.(1) در سال 408، یک داعی ایرانی به نام «محمّدبن اسماعیل دَرزی» که بنیان گذار فرق «دروزیه» بود، در «قاهره» به الحاکم نسبت الوهیت داد. مردم از این ادّعا برآشفتند. بنابر قول مشهور، یکی از تُرک های خشمگین، داعی را کشت و فتنه ای برپا گردید.(2)
پس از او، داعی دیگری به نام «حمزه بن علی زَوزَنی»، بر
الوهیت حاکم تأکید و مردم را به پیروی از «دَرزی» دعوت کرد. وی تمام احکام الهی را ساقط و بی اعتبار خواند. در پس ترویج این تفکرات غالیانه، شورش های بسیاری در مصر رخ داد و عده ای کشته شدند.(3) در اواخر سال 410، «الحاکم» در شهر «قاهره» بالأخره اعلام الوهیت کرد و دو گروه در مقابل هم صف آرایی کردند؛ عده ای که به آیین جدید پیوستند و گروهی خلیفه را خارج از اسلام خواندند. پس از این صف آرایی، سربازان زنگیِ سپاه الحاکم شهر «قاهره» را آتش زدند و غارت نمودند.(4)
مرگ «الحاکم» هم چون زندگی و رفتارش عجیب بود. او در نهایت دست خوش توطئه ای شد که خودش بنیان نهاده بود.
ص: 172
خواهر ناتنی او به نام «سِتُّ الملک» (سیده الملک) - که زنی عاقل و باتدبیر بود . به خاطر بیم از عاقبت کار و رفتارهای «الحاکم»، وی را از خشونت و خونریزی برحذر می داشت. ولی «الحاکم» در عوض او را به فجور و داشتن رابطه ی نامشرع با درباریان متهم می کرد.
«ستّ الملک» با «سیف الدوله حسین بن دَوّاس» رهبر قبیله ی
«کَتامَه» (مهم ترین بخش سپاهیان مغربی) که او هم از «الحاکم» بیمناک بود، هم داستان شده و به تمهید آن دو، «الحاکم» از میان برداشته شد. (1)
«قُضاعی» که تقریباً معاصر «الحاکم» بوده، گزارش کرده که
قاتلانش جنازه ی او را تحویل خواهرش «ستّ الملک» دادند و وی را مخفیانه در همان قصر خلیفه دفن کردند. ولی رجال دولت در کوه «مُقَطَّم» و پیرامون آن که «الحاکم» همواره در آن جا به گشت و گذار و گاهی عبادت می پرداخت . به دنبالش می گشتند. پس از سه روز جنازه ی چهارپای او را یافتند که زین و برگش بر جای بود و دو دستش پی شده بود. پیراهنش را نیز در کنار برکه ای در شرق «حُلوان» یافتند که آثار ضربات کارد بر آن بود و بدین ترتیب یقین به قتلش کردند.(2)
سر به نیست شدنِ مرموزِ «الحاکم» دستاویزی برای داعیان
ص: 173
اسماعیلی و فاطمی شد تا او را غایب از نظر بنمایانند، به ظهور او وعده دهند و به انتظار او بنشینند.(1) گویند تا اواخر عهد فاطمی اسب زین شده ای را در محل ناپدید شدن «الحاکم» حاضر می کردند تا اگر وی ظهور کرد، مرکبش آماده باشد.(2)
بنابراین تنها فرقه ای از اسماعیلیه که امروز اعتقاد به «انتظار قیام مهدی»، دارند، همین «دروزیان» اند که منتظر بازگشت و ظهور «الحاکم» هستند. پس از سقوط خلافت فاطمی، فوراً ائمه ی فاطمی در خفا رفتند، زیرا از نظر آن ها امامت بدون تصرف معنا نداشت.
«دروزیان» نیز مانند سایر گروه های اسماعیلی فرقه ای بسته اند، کسی را به مذهب خود دعوت نمی کنند و رشد جمعیتشان جز از طریق توالد صورت نمی پذیرد. «جامعه ی دروزی» نیز جامعه درون همسری است و «دروزیان» با غیر هم کیشان خود ازدواج نمی کنند.
«دروزیان» همگی معتقد به نوعی از تناسخ ولی با اسم دیگری هستند. آن چه«اهل حق» به آن «دون به دون» می گویند، در «آیین دروزی ها» «تَقَمَّص» نام گرفته است. یعنی معتقدند که روح انسان به مثابه ی پیراهنی است که هر از چند گاهی، بدنی آن را بر تن می کند و می پوشد و با مرگ هر انسان، این پیراهن به تن انسانی دیگر در می آید. «دروزی ها» در تأسّی به «الحاکم بامر الله» و در
ص: 174
جهت تقید نسبت به باطن، هرگز اسرار مذهب خویش را فقط پس از سن چهل سالگی برملا می سازند، و افرادشان تنها پس از این سن اجازه دارند از جزئیات و اسرار مذهب خویش آگاهی یابند.
دروزیان در بین خود به دو دسته «عُقّال» و «جُهّال» تقسیم می شوند. «عُقّال» که به محترم ترین آنان «اَجاوید» (نیکان) نیز می گویند، کسانی اند که اصول عقاید دروزی را آموخته اند، امّا
«جهّال» مردم عادیِّ دروزی اند. «عقّال» - که در واقع طبقه ی روحانی «دروز» محسوب می شوند . معمولاً عبا می پوشند و عمامه ی سفید استوانه ای شکل بر سر می گذارند. آن دسته از «عقّال» که به درجه ی بالایی از دانش عقاید می رسند، لقب «شیخ» می گیرند. در هر منطقه ی دروزی، یکی از همین مشایخ به عنوان رئیس یا «شیخ العقل» یا «پیر خرد» یعنی رهبر عالی دینی برگزیده می شود که معمولاً به خانواده ای پرنفوذ تعلق دارد. اینان تنها کسانی اند که صلاحیت بیان اسرار باطن شرع را دارا می باشند.
مهم ترین کتاب مذهبی دروزیان «رسائل الحکمه» است که به آن «الحکمه الشریفه» نیز می گویند. این کتاب، مجموعه نامه های «حمزه بن علی»، «بهاء الدین المُقتَنی» و «اسماعیل بن محمّد تمیمی» است که خطاب به پیروان فرقه و به منظور دعوت یا مناظره با دیگران نوشته شده است.
ص: 175
«یزیدیان»، «ایزدی ها» یا «ایزدیان»(1) اقلیتی مذهبی با قومیتی کُرد هستند که در شمال «عراق»، «سوریه»، جنوب شرقی «ترکیه» و «قفقاز» زندگی می کنند. زبان رسمی شان زبان کردی است که آن را با گویش کرمانجی، صحبت می کنند.
عقاید ایزدی ها تلفیقی از مذاهب گوناگونی است که در این منطقه رواج داشته اند. برای نمونه، مانند زرتشتیان معتقد به ثنویت اند، هم چون کلیمیان قربانی و نذورات دارند، مانند مسیحیان غسل تعمید و مراسم عشای ربانی را اجرا می کنند و عروسشان در لباس سرخ از کلیساهای مسیحی بازدید می کند. اعتقاد به تناسخ و سیر تکاملی روح از طریق زایش های پی در پی و دمیده شدن در کالبدهای پیاپی، ایزدیان را با مسالک شرقی پیوند می دهد. از سوی دیگر، مانند مسلمانان به سنت ختنه پای بند هستند و همانند آنان روزانه پنج بار به شیوه ی خود نماز می گزارند، اما قبله شان در چهار بار از این نمازهای پنج گانه، خورشید و در نیم روز، مقبره ی «شیخ عَدِیّ بن مسافر» است؛ کسی که به باور تاریخ نگاران، بنیانگذارِ کیش ایزدی است.
یک دین باستانی کردی محسوب می شود، و ریشه در آیین های باستانی چون مانوی و زرتشتی دارد، اما حقیقت این آیین ناشناخته است؛ زیرا ایزدیان خود را قوم برگزیده می دانند، حاضر به افشای اسرار دین خود نیستند، بیگانگان را به میان خود
ص: 176
راه نمی دهند، اعتقادات خویش را از دیگران مخفی می دارند و این امر تابویی است که هنوز شکسته نشده است.
از طرف دیگر، بیشتر محققانی که به بررسی آیین ایزدی پرداخته اند، کُرد نبوده و با زبان کردی آشنایی نداشته اند و این امر، خود بر ابهامات این دین افزوده است. این ابهامات به زندگی
«عَدیّ بن مسافر»(1) ، شیخ آیین ایزدی، نیز سرایت کرده است. «شیخ عَدی» یکی از عرفای قرن پنجم هجری است که برای گوشه نشینی و زهد به کوه های شمال عراق می رود و با کردهایی آشنا می شود که دینی غیر از اسلام دارند. وی رهبری دینی این مردم را - که به «ایزدیان» یا «یزیدیان» معروف اند - بر عهده می گیرد و در ترویج اسلام در میان آنان می کوشد. اینان دو کتاب دارند:
ص: 177
«المُصحف الاسود» یا «مُصحف رَش»(1) به معنای کتاب سیاه یا «نوشتار سیاه»؛ دیگر کتاب «جلوه». .
تعداد واژه های «المصحف الأسود» کمتر از 750 واژه است و فصل بندی ندارد. محتوای آن: خلق آسمان ها و زمین و آن چه در اوست، آفرینش فرشتگان و اعمال آنان، عرش، آفرینش آدم و حوا، کیفیت بیرون کردن آن ها از بهشت، چگونگی فرستادن «شیخ عدی بن مسافر» از سرزمین شام به روستای «لالش» در شمال عراق، نزول «ملک طاووس» به زمین و نصب پادشاهان یزیدیه، مقاومت یهود و نصاری و مسلمانان و ایرانیان در برابر او و این که آنان مخالف اویند.
کتاب «جلوه» نیز پنج فصل و 490 واژه دارد و شامل نصایح
«ملک طاووس» به پیروان دیانت «یزیدیه» است. این کتاب منسوب به «شیخ عدی بن مسافر» است و معتقدند که او این کتاب را پیش از مرگ خویش به یارِ راز نگه دارِ خویش «فخرالدین» سپرد.(2)
خلاصه اعتقاد «مسافربن عدی» به عنوان شیخ و پیر یزیدیان، آن است که از ابتدا و در اصل بنا بر این بود که «یزید بن معاویه» پیامبر باشد. اما جبرئیل خیانت کرد و وحی الهی را بر خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ ) فرو فرستاد. در حالی که خداوند، عاشق یزید بوده است. لذا اینان در میان فرقه های رشد یافته در محیط اسلامی،
ص: 178
بیش ترین دشمنی را با شیعیان داشته اند. چرا که اینان یزیدی را بر پیامبر خاتم ترجیح میدهند که قائل به «لعبت هاشم بالملک» وقاتل سیدالشهداء (علیه السّلام) است و نکاح با محارم را جایز و روا می دانسته است.
یزیدیان، لعنت بر شیطان را تحریم کرده و نام بردن از او را به خیر یا به شرّ حرام دانسته اند. آنان مقام شیطان را به حدی بالا برده اند تا او را به مقام الوهیت رساندند، تا آن جا که اگر کسی، در مقابلشان، شیطان را لعن کند، به شدت خشمگین می شوند و نفرین کننده را می کشند. آنان معتقدند که قتل لعن کننده ی شیطان - در هرجا که دیده شود و هرجا که او را بیابند - واجب
است.(1)
به هر حال، «ابن تیمیه» با این گروه، معاصر است و نامه ای برای آنها می نویسد. او نامه اش را این چنین آغاز می کند:
«از احمدبن تیمیه به مسلمانانی که این نامه را دریافت می کنند؛ کسانی که به سنت، انتساب دارند و از وابستگان گروه شیخِ عارف «ابی البرکات عدی بن مسافرِ» اموی هستند و در همان طریق اند، که خداوند آن ها را به پیمودن این راه توفیق دهد. سلام علیکم و رحمه الله و برکاته»(2)
ابن تیمیه به رغم این که می داند، اینان از غالیان اند، آن ها را از مسلمانان و منتسبین به سنت قرار داده، توفیق پیمودن راه را برای آنان از خداوند درخواست می کند او نه تنها بر آنان درود
ص: 179
می فرستد، بلکه به کسانی که از آنها پیروی کنند و در گزافه گویی دنباله رو آنان باشند نیز، سلام می فرستد.(1)
بیان این مطالب، از آن رو است تا بدانید که اگر کسی خارج از محدوده ی علم به خیال بافی بپردازد، کارش به کجا می کشد. لذا سابقه ی فرهنگی یک ملت به تنهایی نمی تواند حافظ سلامت فکری آن ملت باشد، مگر آن که فرهنگ آن ملت در میانشان زنده مانده باشد. اگر سابقه ی فرهنگی کافی بود، امروزه همه ی یونانیان می بایست فیلسوف کامل عیار باشند.
مهم ترین کاربرد این واژه، اطلاق آن بر پیروانی از امام جعفر صادق (علیه السّلام) است که پس از ایشان، به فرزندش، امام موسی کاظم (علیه السّلام)، تا امام دوازدهم، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف گرویدند. این معنای جعفریه بر مذهب امامیه اثناعشریه منطبق است اما طبق نظر برخی ملل و نِحَل نویسان، معتقدان به امامت «جعفر کذّاب» متوفی 271 هجری به برادر امام حسن عسکری (علیه السّلام) که منکر امامت آن حضرت را انکار کردند - «جعفریه ی خُلّص» نامیده شدند.
ص: 180
روش شیعه این نبوده است که همه مطالب را صراحتاً بیان کنند. شیعیان خود از پاسخ هایی که به پرسش ها داده می شد، می فهمیدند که پاسخ داه شده از ناحیه ی امام صادر شده است یا این که فردی است که دکان باز کرده و مشغول شیّادی است. از جمله در حالات جعفر کذاب فرزند امام حسن عسکری (علیه السّلام) دیده می شود که ابوالادیان می گوید:
گروهی از اهل قم به قصد زیارت امام عسکری (علیه السّلام) به سامرّا آمده بودند. وقتی مطلع شدند که حضرتش از دنیا رفته است، پرسیدند: امروز امام و حجت خدا کیست؟ گروهی «جعفر کذاب» را نشان دادند؛ اهل قم نزد جعفر آمدند و سلام کردند و گفتند: پول زیادی که مخصوص امام (علیه السّلام) است، برای شما آورده ایم؛ دستور داد پول ها را بگیرند. گفتند: ما هر وقت خدمت امام عسکری (علیه السّلام) می رسیدیم و پولی نقد می آوردیم، آن حضرت نام صاحبان پول را می بردند و مبلغ آنها را از درهم و دینار می فرمود، شما هم اگر امام و جانشین برادر خود هستید، مبلغ و عدد و اسم صاحبان پول را بگویید. جعفر گفت: مردم از من علم غیب می خواهند؟ مگر برادرم علم غیب داشت؟ اهل قم گفتند: در این صورت ما پول را نخواهیم داد. همین که به بیرون شهر سامراء رسیدند، پیک امام دوازدهم (علیه السّلام) با آنان دیدار کرد. بدین ترتیب، آنان به درک فیض دیدار با آن بزرگوار موفق شدند.(1)
بسیاری از نوادگان «جعفر» به مناطق و بلادی مانند «مصر» و «هند» و نظائر آن که در آن زمان دور از سرزمین شیعیان بود -
ص: 181
مهاجرت کردند. برای از آنان که در عراق ماندند، از شخصیت های مهم اجتماعی و علمی آن بلاد شدند و به مقامات بالا دست یافتند. برخی از آنان، از اقطاب سلسله های مختلف صوفیه شدند. یکی از آخرین رهبران آنان «سیداحمد حسام الدین» (م: 1343 هجری) نسل بیست و نهم از جعفر و مؤلف تفسیری بر قرآن مجید است که بخشی از آن به چاپ رسیده است.
«فرقه ی جعفریه» یکی از حرکت های مرتبط با موضوع مهدویت است که هنوز در میان امت اسلامی پیروانی در «آسیای صغیر (آناتولی» و «استانبول» دارد و معتقد به امامت «جعفربن علی بن محمّدبن علی بن موسی بن جعفر»، متوفای (271 هجری) عموی امام زمان (علیه السّلام) و معروف به «جعفر کذاب» هستند. یکی از دوستان نقل می کرد که در سال 1364 شمسی یکی اقطاب این فرقه را که امامشان نیز بوده است، در آن جا دیده که می گفته من چهل و ششمین امام «جعفریه» هستم.
جریانات تاریخی مرتبط با مهدویت، همواره چاره ای جز این نداشته اند که مهدی آخرالزمان (علیه السّلام) را امام رافضه بنامند، زیرا هیچ کدام از خصوصیاتی که در منابع شیعی درباره ی آن حضرت آمده، با خلیفه ی انتخابی مورد نظر آنان سازگاری ندارد. از جمله آن که کسانی که رافضه (به قول آن ها) برایشان شأن امامت قائل اند، دوازده تن هستند، لذا ناچارند بگویند که آن حضرت امام دوازدهم شان است. و چون قرار بر آن است که ظهورش در آخرالزمان باشد، بر خود فرض می دانند تا بین ولادت قطعی امام
ص: 182
دوازدهم یعنی فرزند امام عسکری (علیه السّلام) بودن و ظهور وی در آخرالزمان، تنها قائل به امر «غیبت» شوند، نه «مرگ» و نه «اعاده ی حیات»؛ تا بدین ترتیب قطعات پازلِ نسب، ولادت، غیبت و ظهور در آخرالزمان، هر کدام در جای خویش قرار گیرند.
زیرا می دانستند که طرح مسأله «مرگ» یا «اعاده ی حیات» در خصوص آن حضرت، بیشتر به شوخی شبیه است و اگر کسی آن را با جدّیت مطرح کند، حاکی از کوته بینیِ اوست. آنان هرگز قادر بر هضم این معنا نبوده اند که خدایی که می تواند کسی را از مرگ حفظ کند، این خدا در زندگی هم می تواند حافظ او باشد. این نوع نگرش نشان از آن دارد که ما وقتی به چشم بی عقلی نگاه می کنیم، متأسفانه خدا را ناتوان تر از خودمان می بینیم.
از جمله این جریانات مرتبط، «محمّدبن عبدالله بن حسن» یعنی «نفس زکیه» و پدرش «عبدالله بن حسن» بودند که با ایجاد غیبت ساختگی، در حقیقت تمهید مهدویت کردند. زیرا در آن زمانی که «عبدالله بن حسن» پسرش را از انظار مردم مخفی می داشت، وی را نزد مردم با تعبیر «هَذَا مهدینا أَهْلَ الْبَیْتِ » می شناساند، اما وقتی وی کشته شد، او را «ذوالنفس الزکیه» معرفی کرد تا او را به عنوان مقدمه ی مهدویت بعدی شناسانده باشد، و موضوعیت امر غیبت لحاظ شده باشد.
ص: 183
ص: 184
192 / Johannes J. G. Jansen .1)
2. ابن تیمیه فی صورته الحقیقیه؛ صائب عبدالحمید (از مستبصرین عراقی)؛ متولد 1956 م، انتشارات الغدیر؛ لبنان؛ مرکز الغدیر للدراسات الاسلامیه
3. إتّعاظ الحنفاء بدخبار الأئمه الفاطمیین الخلفاء؛ مقریزی، احمد بن علی؛ 766 - 845 ق؛ تصحیح؛ جمال الدین الشیار؛ مصر - قاهره؛ 1996م
4. إثبات الوصیه؛ مسعودی، علی بن الحسین 283 - 346 ق ناشر؛ انصاریان، قم، 1384 ش / 1426 ق
5. اخبار الدول المنقطعه؛ ازدی؛ ابن ظافر؛ جمال الدین ابولحسن علی بن منصور ظافر بن حسین الازدی؛ 1171 - 1216 م، تحقیق: عصام مصطفی هزایمه، محمد عبدالکریم محافظه، محمد علی یوسف طحانی، علی ابراهیم مصطفی عبابله؛ اردن - اربد؛ مؤسسه حماده للخدمات والدراسات الجامعیه؛ دارالکندی؛ 1999 م
ص: 185
6. الاخبار الطوال، دینوری؛ ابوحنیفه احمد بن داود؛ 222 - 282 ق؛
تحقیق؛ عبدالمنعم؛ عامر؛ قم، منشورات الرضی؛ 1368 ش
7. اختیار معرفه الرجال طوسی؛ طوسی؛ محمد بن حسن؛ 385 - 460 ق؛ تحقیق قیومی اصفهانی؛ جواد؛ ناشر؛ جامعه مدرسین حوزه علمیه قم؛ 1427 ق
8.اربعه کتب اسماعیلیه؛ مؤلف ناشناخته؛ تصحیح اشتروتمان؛رودولف؛ بیروت - لبنان؛ مؤسسه النور للمطبوعات؛ 2002م
9. الإرشاد فی معرفه حجج الله علی العباد؛ شیخ مفید؛ محمد بن محمد؛ 336 - 413 ق؛ تحقیق؛ مؤسسه آل البیت (علیهم السّلام)؛ ناشر؛ کنگره شیخ مفید؛ چاپ: 1413 ق
10. الإصابه فی تمییز الصحابه؛ العسقلانی، احمد بن علی بن حجر؛ 773 - 852 ق؛ تحقیق؛ عادل احمد عبد الموجود؛ و علی محمد معوض؟ بیروت، دارالکتب العلمیه؛ چاپ اول، 1415 ق و 1995 م
11. الاعلام (قاموس تراجم لاشهر الرجال و النساء من العرب و المستعربین و المستشرقین)؛ زرکلی؛ خیر الدین 1893 1976 م، ناشر دارالعلم للملائین؛ لبنان - بیروت، 1989 م
12. إعلام الوری بأعلام الهدی (ط - الحدیثه)؛ طبرسی؛ محمد فضل بن حسن؛ تحقیق؛ مؤسسه آل البیت ؛ ناشر؛ آل البیت؛ 1417 ق
13. اعیان الشیعه؛ امین، محسن؛ 1284 - 1371ق؛ به کوشش حسن امین، بیروت، 1403 ق / 1983 م.
14. الأغانی؛ ابوالفرج اصفهانی؛ علی بن الحسین؛ 284 - 356 ق؛ ناشر؛ دار إحیاء التراث العربی؛ لبنان بیروت، 1415ق؛ 1421 ق
15. افسانه حشاشین یا اسطوره های فدائیان اسماعیلی؛ دفتری؛ فرهاد؛ متولد 1317 ش؛ مترجم: فریدون بدره ای؛ چاپ چهارم؛ ناشر؛ فروزان روز؛ تهران 1388 ش / لندن؛ 1994 م
ص: 186
16. الأمالی للطوسی؛ طوسی؛ محمد بن الحسن؛ 385 - 460 ق؛ تحقیق؛ مؤسسه البعثه؛ ناشر: دار الثقافه؛ 1414 ق
17. الإمام الصادق و المذاهب الأربعه؛ الاسد؛ حیدر؛ 1327 - 1405ق؛ 2 جلد؛ بیروت - لبنان؛ ناشر: دار الطائف
18. اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده؛ آدمیت؛ فریدون 1299 - 1387 ش؛ ناشر؛ تهران؛ خوارزمی، بازنشر؛ بوکیها دات کام: 1349 ش
19. انساب الأشراف؛ البلاذری، احمد بن یحیی بن جابر البلاذری؛ تحقیق؛ بهبودی؛ محمد باقر؛ بیروت: مؤسسه الأعلمی للمطبوعات؛ چاپ اول؛ 1974م / 1394 ش
20. بحار الانوار (ط - بیروت)؛ مجلسی؛ علامه محمد باقر بن محمد تقی؛ تحقیق؛ جمعی از محققان؛ 110 جلد؛ ناشر؛ تحقیق؛ جمعی از محققان؛ ناشر: دار إحیاء التراث العربی، بیروت، 1403 ق
21. بحوث فی الملل و النحل، آیت الله جعفر سبحانی؛ 8 جلد؛ قم: مؤسسه الامام الصادق (علیه السّلام)؛ 1427 ق
22. البدایه والنهایه؛ ابن کثیر دمشقی؛ ابوالفداء؛ اسماعیل بن عمر؛ 701 -774 ق؛ بیروت - دارالفکر؛ 1407 ق/1986 م
23. بصائرالدرجات فی فضائل آل محمد؛ صفار؛ محمد بن حسن؛ متوفای 290 ق؛ تحقیق؛ کوچه باغی؛ محسن بن عباسعلی؛ ناشر: مکتبه آیه الله مرعشی النجفی؛ 1404 ق
24. تاریخ ابن خلدون (دیوان المبتدأ و الخبر فی تاریخ العرب و البربر و من عاصرهم من ذوی الشأن الاکبر)؛ عبدالحمن بن محمد؛ 732 - 808ق؛ تحقیق؛ خلیل شحاده؛ بیروت: دار الفکر؛ چاپ دوم، 1408 ق/1988 م
25.تاریخ اربل؛ ابن مستوفی، المبارک بن احمد بن المبارک بن مرهوب اللخمی الاربلی؛ 2 جلد: 12391169 م، تحقیق؛ سامی بن سید خماس الصقار؛ ناشر؛ وزاره الثقافه و الاعلام؛ عراق؛ دارالرشید للنشر؛ 1980م
ص: 187
26. تاریخ اسماعیلیه؛ عارف تامر؛ 1921 - 1998م؛ لندن؛ ریاض الرئیس للکتب والنشر: 1991م
27. تاریخ الاسلام؛ ذهبی؛ شمس الدین محمد بن احمد؛ تحقیق؛ عمر عبدالسلام تدمری، بیرت؛ دارالکتاب العربی؛ چاپ دوم؛ 1413 ق/ 1993 م
28. تاریخ الانطاکی (معروف به صله تاریخ اوتیخا)؛ الانطاکی؛ یحیی بن سعید بن یحیی؛ 980 - 1066م؛ تحقیق و فهرست نویسی؛ عمر عبدالسلام تدمری؛ نشر؛ طرابلس؛ نشر جروس برس؛ 1369 ق / 1990م
29. تاریخ الطبری (تاریخ الامم و الملوک)؛ طبری؛ ابوجعفر محمد بن جریر؛ تحقیق؛ محمد ابوالفضل ابراهیم؛ بیروت، دارالتراث؛ چاپ دوم؛ 1387 ق / 1967 م
30. تاریخ جهانگشا؛ عطاملک جوینی؛ علاء الدین عطا ملک بن محمد؛ 623 - 681 ق، به کوشش محمد قزوینی؛ انتشارات نگاه؛ 1388 ش
31. تاریخ دولتهای اسلامی و خاندانهای حکومتگر؛ استانلی لین پل؛ اکساندر بارتولد؛ خلیل ادهم؛ ترجمه صادق سجادی؛ ناشر: نشر تاریخ ایران؛ چاپ اول؛ 1370 ش
32. تاریخ شیعه؛ علامه محمد حسین مظفر؛ 1312 - 1381 ق؛ ترجمه سید محمد باقر حجتی؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامی؛ چاپ سوم؛ 1375 ش
33. تاریخ مدینه دمشق و ذکر فضائلها و تسمیه من حلّها من الأماثل أو إجتاز بنواحیها من وادیها و اهلها؛ ابن عساکر، علی بن حسن؛ 499 - 571 ق؛ تحقیق؛ علی شیری؛ ناشر: دار الفکر؛ لبنان - بیروت، 1415 ق
34. تاریخ و عقاید اسماعیلیه؛ دفتری؛ فرهاد؛ متولد 1317 ش؛ تهران: نشر فروزان روز؛ چاپ پنجم؛ 1386
ص: 188
35. تبلیس ابلیس؛ ابن جوزی؛ 510 - 592 ق؛ لبنان - بیروت، دارالکتب العلمیه.
36. تشیع در مسیر تاریخ؛ دکتر سید حسن محمد جعفری، ترجمه دکتر آیت اللهی؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامی؛ چاپ هشتم؛ 1374 ش
37. تهذیب الاحکام؛ طوسی؛ محمد بن الحسن؛ تصحیح و تحقیق؛ خرسان؛ حسن الموسوی؛ (10 مجلد) ناشر: دار الکتب الاسلامیه؛ تهران؛ 1407 ق
38. تیسیر المطالب فی أمالی أبی طالب؛ الهارونی؛ الإمام أبی طالب یحیی بن الحسین؛ متوفای 422 ق؛ تحقیق؛ عبدالله بن حمود العزی؛ ناشر مؤسسه امام زیدبن علی الثقافیه؛ 2002م 39. جامع التواریخ؛ رشیدالدین؛ فضل الله؛ 648 - 718 ق، به کوشش محمد تقی دانش پژوه و محمد مدرسی زنجانی؛ طهران؛ بنگاه نشر و ترجمه کتاب؛ 1338 ش
40. جمهره رسائل العرب فی عصور العربیه الزاهره؛ ؛صفوت؛ احمد زکی؛ 4 جلد؛ لبنان - بیروت: المکتبه العلمیه؛ 1437 ق
41. الجهاد فریضه غائبه؛ عبدالسلام فرج؛ مکتبه فلسطین، مکتبه المصوره
42. الحاکم بأمر الله و اسرار الدعوه الفاطمیه؛ عنان: محمد عبدالله؛ 1896 - 1986 م قاهره؛ مکتبه الخانجی؛ چاپ دوم؛ 1379 ق/ 1959 م/ 1338 ش
43. الحاوی الکبیر فی فقه مذهب الإمام الشافعی؛ ماوردی؛ ابو الحسن علی بن محمد بن حبیب الماوردی البصری؛ 364 - 450 ق؛ تحقیق؛ معوض علی محمد و عبدالموجود عادل احمد؛ بیروت - لبنان: دارالکتب العلمیه؛ 1414 ق
44. حرکه الصلیبیه؛ عاشور؛ سعید عبدالفتاح؛ 2 جلد، متوفای 2009 م؛ قاهره؛ 1971 م
ص: 189
45. خاتمه المستدرک؛ نوری؛ حسین بن محمد تقی؛ 1254 - 1320 ق؛ تحقیق؛ مؤسسه آل البیت (علیهم السّلام) لاحیاء التراث؛ نشر مؤسسه آل البیت (علیهم السّلام) لاحیاء التراث؛ 1415ق / 1373 ش
46. الخرائج و الجرائح؛ الراوندی؛ قطب الدین؛ سعید بن هبه الله متوفای 573 ق؛ تحقیق / تصحیح؛ مؤسسه الامام المهدی (علیه السّلام)؛ ناشر مؤسسه الامام المهدی (علیه السّلام): 1409ق 47. خصال؛ شیخ صدوق؛ ابن بابویه؛ محمد بن علی، محقق / مصحح؛ غفاری؛ علی اکبر ناشر جامعه مدرسین حوزه علمیه قم؛ 1362 ش
48. دانشنامه جهان اسلام؛ بنیاد دائره المعارف اسلامی؛ مدخل داعی؛فرهاد دفتری؛ متولد 1317ش
49. دانشنامه جهان اسلام؛ بنیاد دائره المعارف اسلامی؛ مدخل حسن صباح؛ فرهاد دفتری؛ متولد 1317 ش
50. دانشنامه جهان اسلام؛ بنیاد دائره المعارف اسلامی؛ مدخل حشیشیه؛ فرهاد دفتری؛ متولد 1317 ش
51. دانشنامه جهان اسلام؛ بنیاد دائره المعارف اسلامی؛ مدخل اسماعیلیه؛ فرهاد دفتری؛ متولد 1317 ش
52. دراسه عن الخلفاء الأمویین؛ دکتر صلاح الدین منجد؛ 1920 - 2010م
53. دعائم الاسلام؛ ابن حیّون؛ قاضی نعمان بن محمد بن مغربی؛ 290 - 363 ق؛ تحقیق؛ آصف فیضی؛ ناشر؛ مؤسسه آل البیت (علیهم السّلام)؛ 1385 ق
54. دلائل الإمامه؛ محمد بن جریر طبری؛ 224 - 310 ق؛ بیروت - لبنان؛ مؤسسه الأعلمی للمطبوعات؛ 1408 ق
55. رجال کشی (اختیار معرفه الرجال)؛ محمد بن عمر کشی؛ تحقیق رجائی؛ مهدی؛ ناشر؛ مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث
56. رجال نجاشی؛ احمد بن علی، متوفای 350 ق؛ تحقیق؛ شبیری زنجانی؛ موسی؛ ناشر؛ جامعه مدرسین حوزه علمیه قم؛ چاپ؛ 1365 ش
ص: 190
57. الرساله فی الإمامه؛ احمد ابوالفوارس؛ احمد بن یعقوب؛ 759 - 786 ق؛ به کوشش سامی نسیب مکارم؛ تحقیق؛ سامی نسیب مکارم؛ نیویورک؛ 1973 م
58. روضه الطالبین و عمده المفتین؛ النووی؛ 12 جلد؛ محیی الدین ابوزکریایحیی بن شرف؛ 631- 676 ق؛ تحقیق؛ زهیر الشاویش چاپ المکتب الاسلامی؛ 1412ق/ 1991م
59. ریاض الابرار فی مناقب الائمه الاطهار جزایری؛ سید نعمت الله؛ 1050 - 1112ق؛ ناشر لبنان بیروت: مؤسسه التاریخ العربی؛ 1423 ق 060 زید الشهید؛ امین؛ سید محسن؛ 1284 - 1371 ق؛ 11 جلد؛ دارالتعارف؛ 1421 ق
61. سر السلسله العلویه؛ بخاری؛ ابی نصر سهل بن عبدالله؛ 312 - 395 ق؛ تحقیق؛ محمد صادق بحر العلوم؛ قم؛ مؤسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان؛ 1387ش
62. سر العالمین و کشف ما فی الدارین؛ غزالی؛ ابوحامد محمد بن محمد غزالی طوسی؛ 450 - 505 ق ؛ قم؛ مؤسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان؛ 1387ش
63. سرائر و اسرار النطقاء؛ داعی جعفربن منصور الیمن؛ متوفای 365 ق؛ تحقیق مصطفی غالب؛ دار اندلس للطباعه والنشر والتوزیع؛ 1990 م
64. سمط النجوم العوالی فی انباء الاوائل و التوالی؛ عصامی مکی؛ عبدالملک بن الحسین؛ 4 جلد؛ تحقیق؛ معوض، علی محمد و عبدالموجود؛ عادل احمد؛ لبنان - بیروت، دارالکتب العلمیه؛ منشورات محمد علی بیضون، 1419 ق
65. سنن ابی داود سلیمان اشعث؛ شارح سید؛ سید محمد؛ و عبدالخیر؛ عبدالقادر ابراهیم؛ سید (5 جلد) ناشر: دار الحدیث
ص: 191
66. سنن الترمذی (الجامع الصحیح)؛ ترمذی؛ محمد بن عیسی؛ 209 - 279 ق؛ تحقیق و شرح؛ شاکر؛ احمد محمد؛ (6 جلد) ناشر دار الحدیث مصر - قاهره)؛ 1419 ق
67. سیر أعلام النبلاء؛ الذهبی؛ شمس الدین ابوعبدالله محمد بن احمد بن عثمان بن تایماز الذهبی؛ متوفای 748 ق؛ نشر قاهره؛ دارلحدیث؛ 18 جلد؛ 1427 ق
68. السیره الحلبیه (انسان العیون فی سیره الأمین و المأمون)؛ حلبی؛ ابوالفرج نورالدین علی بن ابراهیم بن أحمد حلبی شافعی؛ تصحیح؛ عبدالله محمد، لبنان - بیروت، دارالکتب العلمیه؛ 1427 ق / 2006م
69. شجره طوبی؛ الحائری المازندرانی؛ محمد مهدی؛ 1297 - 1391 ق؛ چاپ پنجم؛ نجف؛ منشورات المکتبه الحیدریه؛ 1385 ق 70. شذرات الذهب فی أخبار من ذهب؛ ابی الفلاح حنبلی؛ ابوالفلاح عبدالحی بن احمد بن محمد بن العماد العکری الحنبلی؛ 10 جلد؛ تحقیق عبدالقادر الأرناؤوط - محمود الأرناؤوط؛ ناشر: دار ابن کثیر 1406ق/1986م
71. شرح الأخبار فی فضائل الأئمه الأطهار (علیهم السّلام) ؛ ابن حیّون نعمان بن محمد مغربی؛ تحقیق؛ 290 ج 363 ق؛ حسینی جلالی؛ محمد حسین؛ ناشر؛ جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، 1409 ق
72. شرح نهج البلاغه؛ ابن ابی الحدید معتزلی؛ عبدالحمید بن هبه الله 586 - 6656 21 جلد؛ تصحیح؛ محمد ابولفضل ابراهیم، ق؛ ناشر؛ کتابخانه آیه الله مرعشی نجفی
73. صحیح البخاری؛ بخاری؛ محمد بن اسماعیل؛ 194 - 256 ق؛ تحقیق؛ مصر وزاره الأوقاف: المجلس الاعلی للشؤون الاسلامیه؛ لجنه احیاء کتب السنه؛ ناشر؛ جمهوریه المصر العربیه؛ مصر وزاره الاوقاف؛ المجلس الاعلس للشؤون الاسلامیه؛ لجنه احیاء کتب السنه
ص: 192
74. الصراط المستقیم الی مستحقی التقدیم؛ نباطی بیاضی بقاعی؛ علی بن یونس؛ 791 - 877 ق؛؛ 2 جلد؛ تحقیق؛ محمد باقر بهبودی؛ مقدمه جلد اول؛ آیه الله مرعشی نجفی؛ مقدمه جلد دوم؛ آقا بزرگ تهرانی؛ نجف؛ المکتبه الحیدریه؛ 1384 ق
75. الطبقات الکبری؛ ابن سعد؛ محمد بن سعد؛ 168 - 230ق؛ تحقیق؛ عطاء محمد عبدالقادر؛ ناشر؛ لبنان بیروت، دارالکتب العلمیه؛ ؛ 1410 ق
76. عبیدالله مهدی امام الشیعه الاسماعیلیه و مؤسس الدوله الفاطمیه فی بلاد المغرب؛ حسن ابراهیم حسن؛ 1271 ش - 1347 ش و شرف؛ طه احمد؛ مصر، مکتبه النهضه المصریه؛ بی تا؛ 1327ش / 1948 م
77. غایه الاختصار فی اخبار البیوتات العلویه المحفوظه من الغبار؛ حسینی؛ تاج الدین بن محمد بن حمزه بن زهره؛ متوفای 927 ق؛ مصر؛ قاهره؛ دارالآفاق العربیه؛ 1422 ق/ 2002 م
78. الغیبه (للطوسی)؛ طوسی؛ محمد بن حسن؛ 385 - 460 ق؛ تحقیق / تصحیح؛ تهرانی؛ عباد الله؛ و ناصح؛ علی احمد؛ ناشر: دارالمعاف الاسلامیه؛ 1411 ق
79. الغیبه؛ نعمانی؛ ابن ابی زینب؛ محمد بن ابراهیم؛ متوفای 360 ق؛ تحقیق و تصحیح؛ غفاری؛ علی اکبر ؛ نشر؛ صدوق؛ 1397 ق
80. الفخری فی الآداب السلطانیه والدول الاسلامیه؛ ابن طقطقی؛محمد بن علی بن طباطبا؛ 660 - 709 ق؛ تحقیق؛ عبدالقادر محمد مایو؛ بیروت، دارالقلم العربی؛ چاپ اول، 1418 ق / 1997 م
81. فرق الشیعه؛ نوبختی؛ حسن بن موسی؛ 237 - 311 ق لبنان - بیروت؛ دارالاضواء؛ 1404ق
82. فصل الخطاب فی شرح مسائل الجاهلیه؛ الآلوسی؛ محمود شکری بن عبدالله بن محمد بن ابی الثناء؛ 1856 - 1924 م تحقیق؛ یوسف بن محمد سعید؛ اردن؛ دارالمجد للطباعه و النشر؛ 1425 ق/2004 م
ص: 193
83. فصلنامه لسان مبین (پژوهش ادب عربی - علمی، پژوهشی) سال پنجم، دوره جدید، شماره چهاردهم؛ زمستان 1392؛ صفحه 66 - 82 مقاله؛ اسلوب احتباک در قرآن کریم
84. الفقه علی المذاهب الأربعه؛ الجزیری؛ عبدالرحمن بن محمد بن عوض 1299 - 1360 ق، چاپ دوم؛ لبنان - بیروت، دارالکتب العلمیه؛ 1424ق
85. الفهرست؛ ابن الندیم؛ محمد بن اسحاق؛ متوفای 385 ق لبنان - بیروت، دارالمعرفه
86. الفهرست طوسی؛ طوسی محمد فضل بن حسن؛ تصحیح؛ بحرالعلوم؛ محمد صادق؛ ناشر: مکتبه المرتضویه؛ عراق؛ نجف اشرف
87. قرب الاسناد؛ حمیری؛ ابو العباس عبدالله بن جعفر؛ 105 - 179 ق؛ تحقیق مؤسسه آل البیت (علیهم السّلام) لإحیاء التراث؛ نشر؛ مؤسسه آلالبیت (علیهم السّلام) لإحیاء التراث، 1413 ق/ 1371 ش
88. الشجره المبارکه فی الانساب الطالبیه؛ فخر رازی؛ فخرالدین ابو عبدالله محمد بن عمر بن حسین الرازی الشافعی؛ 544 - 606 ق؛ قم؛ کتابخانه آیه الله مرعشی نجفی، 1419 ق
89. قرون وسطای پسین؛ آ.کوریک .جیمز؛ 1945 م ترجمه مهدی
حقیقت خواه؛ انتشارات ققنوس؛ 1396 ش
90. الکافی (ط - الاسلامیه)؛ کلینی؛ محمد بن یعقوب؛ 249 - 329 ق؛ تحقیق و تصحیح: علی اکبر غفاری و محمد آخوندی؛ دارالکتب الاسلامیه؛ 1407 ق
91. الکامل؛ ابن اثیر، عزالدین ابوالحسن علی بن الکرم؛ متوفای 692 ق؛ ؛ لبنان - بیروت، دارصادر؛ 1385 ق / 1965
92. کشف الغمه فی معرفه الأئمه؛ الاربلی؛ علی بن عیسی؛ 555 - 630 ق؛ لبنان - بیروت، دارالاضواء؛ 1403 ق
ص: 194
93. کمال الدین و تمام النعمه؛ ابن بابویه؛ 306 - 381 ق؛ محمد بن علی؛ تحقیق و تصحیح؛ غفاری؛ علی اکبر؛ ناشر: دارالکتب الاسلامیه؛ 1395ق
94. الکواکب المشرقه فی أنساب و تاریخ و تراجم الأسره العلویه الزاهره؛ رجائی؛ مهدی؛ 3 جلد، قم، کتابخانه آیه الله مرعشی نجفی؛ 1380ش/1422 ق/2001م
95. گلستان سعدی؛ 563 - 671 ق
96. المجدی فی انساب الطالبیین؛ عمری؛ نجم الدین ابی الحسن علی بن محمد بن علی بن محمد العلوی العمری؛ 387 - 466 ق؛ تحقیق؛ احمد مهدوی دامغانی؛ مقدمه؛ آیه الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیه الله مرعشی نجفی؛ 1380ش/ 1422 ق/ 2001م
97. مجمع البیان؛ طبرسی؛ فضل بن حسن؛ 454 - 532 ق؛ 10 جلد؛ تصحیح؛ محسن الأمین العاملی؛ لبنان بیروت، دار المعرفه؛ 1406 ق/ 1986 م
98. المحاسن و المساوی؛ بیهقی؛ ابراهیم بن محمد؛ ابتدای قرن چهارم؛ تحقیق؛ شیخ محمد سوید؛ لبنان بیروت، داراحیاء العلوم؛ 1995 م
99. مدینه معاجز الأئمه الإثنی عشر؛ بحرانی؛ سید هاشم بن سلیمان؛ 1050 - 1107 ق؛ ناشر؛ مؤسسه المعارف الاسلامیه؛ 1413ق
100. مرآه الجنان و عبره الیقظان فی معرفه ما یعتبر من حوادث الزمان؛ ابو محمد یافعی؛ عبدالله بن اسعد بن علی بن سلیمان الیافعی الیمن المکی؛ 23 جلد؛ 696 - 768 ق؛ 4 جلد؛ تحقیق؛ خلیل المنصور؛ لبنان بیروت، دارالکتب العلمیه؛ 1417 ق / 1997 م 101. مرآه الزمان فی تاریخ الأعیان؛ سبط بن جوزی، شمس الدین ابوالمظفر یوسف بن قِزاُوغلی بن عبدالله؛ تحقیق؛ محمد برکات، کامل محمد الخراط، عمار ریحاوی، محمد رضوان عرقسوسی، انور طالب، قادی
ص: 195
المغربی، رضوان مایو؛ محمد معتز کریم الدین، زاهر اسحاق، محمد انس الخن، براهیم الزیبق؛ سوریه؛ ومشق؛ دارالرساله العالمیه؛ 14 34 ق / 2013 م
102. مروج الذهب و معادن الجوهر؛ مسعودی؛ ابوالحسن علی بن الحسین بن علی المسعودی 346283ق؛ تحقیق؛ اسعد داغر، قم، دارالهجره؛ چاپ دوم، 1409 ق
103. مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل؛ نوری؛ حسین بن محمد تقی؛ 1254 - 1320 ق تصحیح / تحقیق؛ مؤسسه آل البیت؛ ناشر؛ مؤسسه آل البیت؛ قم، 1408ق
104. مسند الامام احمد حنبل؛ ابن حنبل؛ احمد بن محمد؛ 164 - 241 ق؛ تحقیق؛ غضبان عامر و زیبق ابراهیم و برکات؛ محمد، عرقسوسی، محمد نعیم، ارنووط، شعیب، خراط کامل؛ ناشر؛ لبنان؛ مؤسسه الرساله
105. معادن الجواهر ونزهه الخواطر؛ کراجکی، ابوالفتح محمد بن علی؛ 374 - 449 ق؛ تحقیق؛ سید احمد حسینی اشکوری؛ تهران، مکتبه المرتضویه؛ 1394 ق
106. معجم البلدان؛ یاقوت حموی، شهاب الدین ابو عبدالله یاقوت بن عبدالله حموی: 574 - 626 ق؛ بیروت - دار صادر؛ چاپ دوم، 1995م
107. معجم رجال الحدیث و تفصیل طبقات الرواه؛ خوئی؛ ؛ سید ابوالقاسم؛ 20 جلد؛ 1278 - 1371 ش؛ قم: مرکز نشر الثقافه الاسلامیه فی العالم؛ 1372 ق
108. المعرفه و التاریخ؛ فسوی؛ ابو یوسف یعقوب بن سفیان بن جوان الفارسی؛ متوفای 277 ق؛ چاپ دوم؛ 3 جلد؛ تحقیق؛ اکرم ضیاءالعمری؛ لبنان - بیروت: مؤسسه الرساله؛ 1401 / 1981 م 109. المغنی؛ ابن قدامه؛ ابو محمد موفق الدین عبدالله بن احمد بن محمد بن قدامه الجماعیلی المقدسی؛ 541 - 620 ق 10 جلد؛ مکتبه القاهره؛ 1388 ق / 1968 م
ص: 196
110. مغنی المحتاج الی معرفه معانی الفاظ المنهاج؛ شربینی؛ شمس الدین محمد بن خطیب شربینی؛ متوفای 977 ق؛ 6 جلد؛ تحقیق؛ معوض علی محمد، عبدالموجود عادل احمد؛ لبنان - بیروت، دارالکتب العلمیه؛ 1421 ق / 2000 م
111. مفرج الکروب فی أخبار بنی أیوب (تاریخ ایوبیان)؛ ابن واصل؛ جمال الدین محمد بن سالم؛ 697604 ق؛ 5 جلد؛ تصحیح؛ محمد ربیع حسنین؛ ترجمه؛ پرویز اتابکی؛ دارلکتب و الوثائق القومیه مطبعه الامیریه؛ 1377 ق / 1957 م
112. مقاتل الطالبیین؛ ابوالفرج اصفهانی؛ 284 - 356 ق؛ علی بن حسن؛ تحقیق؛ صقر؛ احمد؛ مؤسسه الأعلمی للمطبوعات، لبنان - بیروت؛ 1419 ق
113. الملل و النحل؛ شهرستانی؛ محمد بن عبدالکریم؛ متوفای 548 ق؛ قاهره؛ افست قم؛ 1367 ش
114. من لا یحضره الفقیه؛ ابن بابویه؛ محمد بن علی؛ 306 - 381 ق؛ تحقیق و تصحیح: علی اکبر غفاری؛ ناشر؛ دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، 1413 ق 115. مناقب آل ابی طالب؛ ابن شهر آشوب مازندرانی؛ 489 - 588 ق؛محمدبن علی؛ ناشر؛ علامه؛ 1379 ق
116. منتخب الاثر؛ آیه الله صافی گلپایگانی؛ شیخ لطف الله؛ بیروت - لبنان؛ مؤسسه الوفاء، 1403 ق / 1983 م
117. المنتظم؛ ابن جوزی؛ ابوالفرج عبدالرحمن بن علی بن محمد بن الجوزی؛ 510 - 592 ق؛ تحقیق؛ محمد عبدالقادر عطا و مصطفی عبدالقادر عطا، بیروت، دارالکتب العلمیه؛ چاپ اول، 1412ق/1992م
118. المهدیه فی الاسلام منذ أقدم العصور حتی الیوم؛ سعد محمد حسن؛ مصر؛ دارالکتاب العربی؛ 1373 ق / 1953 م
ص: 197
119. النجوم الزاهره فی ملوک مصر والقاهره؛ ابن تغری بردی؛ جمال الدین ابوالمحاسن یوسف بن تغری بردی الاتابکی؛ 812- 874 ق؛ 16 جلد؛ مصر؛ وزاره القفافه و الارشاد القومی؛ دارالکتب؛ 2010 م
120. نگاهی کوتاه به تاریخچه روشنفکری در ایران؛ زرشناس: شهریار؛ 2 جلد؛ دفتر نشر معارف؛ 1387 ش
121 . نورالابصار فی مناقب آل نبی المختار؛ شبلنجی؛ مؤمن بن الحسن شبلنجی شافعی؛ قم: نشر رضی؛ 1308 ق
122. نهر الذهب فی تاریخ الحلب؛ کامل الغَزّی؛ کامل بن حسین بن محمدبن مصطفی البالی الحلبی؛ 1270 ج 1351 ق؛ 3 جلد؛ چاپ دوم؛ سوریه؛ حلب؛ دار القلم، 1419 ق
123. الوافی بالوفیات (وفیات الاعیان و انباء الزمان)؛ صفدی؛ خلیل بن ایبک؛ 696 - 763 ق، چاپ دوم؛ 22 جلد؛ تحقیق؛ ریتر هلموت؛ لبنان -بیروت، دارالنشر فرانر شتاینر: 1401ق
124 . وسائل الشیعه؛ شیخ حر عاملی، محمد بن حسن؛ 1033 - 1104 ق؛ 30 مجلد؛ تحقیق / تصحیح؛ مؤسسه آل البیت؛ ناشر؛ مؤسسه آل البیت؛ قم، 1409 ق
ص: 198
حضرت عیسی (علیه السّلام)، 88، 99، 124
حضرت ایوب (علیه السّلام)، 137
خاتم انبیاء (صلّی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ )، 28تا 36، 45، 48، 53، 55، 58، 59، 61، 62، 67، 72تا 76، 78، تا 84، 86، تا 95، 97، 104، 106، 110، 111، 114، 115، 128، 130، 132تا 135، 151، 153، 154، 158، 163، 178، 179
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 9، 17، 18، 19، 22، 28، 29، 31، 32، 34، 35، 40، 47، 48، 52، 54تا 56، 58تا 63، 70، 76، 93، 95، 98، 110، 113، 114، 150، 158، 169
فاطمه زهرا(علیها السّلام)،18، 28، 38، 47، 48، 50، 66، 67، 84، 85، 95، 97، 106، 117، 118، 150، 166
امام مجتبی(علیه السّلام)، 19، 35، 40، 47، 48، 61تا 64، 76، 79، 81، 100، 117
سیدالشهدا (علیه السّلام)، 19، 27، 28، 35، 36، 39، 40، 47، 48، 51، 61، 63تا 66، 76، 79تا 81، 117، 127، 179
امام سجاد (علیه السّلام)، 20 تا 22، 51، 69، 76، 105، 106، 117، 168
امام باقر (علیه السّلام)، 20 تا 22، 45، 61، 62، 102، 117
امام صادق (علیه السّلام)، 15، 17، 20، 21، 45، 46، 48، 57 تا 61، 67، 77 تا 80، 85، 89، 94، 96 تا 100، 102، 105، 110 تا 112، 117 تا 122، 135، 154، 166، 167، 180
امام کاظم (علیه السّلام)، 17، 44، 119، 122،123، 128، 129، 130، 131، 132 ، 133، 134، 154، 165، 166، 180
ص: 199
امام رضا (علیه السّلام)، 25، 26، 44، 134
امام جواد (علیه السّلام)، 25، 133
امام هادی (علیه السّلام)، 25
امام عسکری(علیه السّلام) ، 24، 25، 26، 180، 181، 183
امام مهدی (علیه السّلام)،13، 23تا 28، 31، 36، 38، 39، 50، 51، 52، 58، 74، 76، 79، 81تا 89، 91تا 96، 104تا 106، 115، 124، 125، 127، 134، 135، 156، 157، 160، 161، 163، 165، 174، 180، 182
اهل بیت (علیهم السّلام)، 25، 48، 56، 65، 71، 73، 92، 96، 99، 125، 183
آل محمّد (علیهم السّلام)، 26، 80، 82
ص: 200
آخوندوف / آخوند زاده، فتحعلی، 27
آدمیت، فریدون، 26، 27
آدمیت، عباسقلی، 26
آقاخان چهارم، 150
آقاخان محلاتی، 151
آقا محمّدخان قاجار، 148
آمر بن مستعلی فاطمی، 153
آمنه بنت وَهب، 75
آبان بن تَغِلب، 20
ابراهیم بن محمد بن عبدالله بن الحسن، 44، 72، 75، 76، 78، 104
ابراهیم ابن ابی سّمال، 119
ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن علی بن اب طالب ، 44
ابراهیم بن محمّدبن علی بن عبدالله بن العباس (ابراهیم امام)، 75، 76
ابراهیم بن محمد بیهقی، 109
ابن ابی الحدید، 87
ابن اثیر، 173
ابن بابویه، 156
ابن تغری بردی، 171، 173
ابن جوزی، 163، 173
ابن حجر عسقلانی، 22
ابن حیّون، نعمان بن محمّد مغربی، 40
ابن خلدون، 137
ابن سعد، 29، 34، 36، 39، 69، 94
ابن شُبرُمَه، 36
ابن طِقطَقی، 74، 81، 84
ابن ظافر ازدی، 172
ابن عساکر، 41، 72، 105
ابن عَطّاش، 141
ابن غضائری، 62
ابن قدامّه، 74
ابن کثیر، 73، 136، 174
ابن مَدیَن، 153
ص: 201
ابن ندیم، 62
ابوالادیان، 181
ابوالبرکات عدی بن مسافر، 177، 179
ابوالجارود، زیاد بن منذر، 61، 62
ابوالحسن حسین بن حسین بن جعفربن محمدبن اسماعیل، 134
ابوالخطّاب، 23، 99، 102، 120
ابوزید، 90
ابوسعید الخدری، 40
ابوسلمه مصبحی، 90
ابوالعبّاس سفّاح، 23، 69، 78
ابوالفرج اصفهانی، 64، 72، 73، 74، 81، 84، 87، 89، 90، 91، 92،93، 94، 95
ابوالفرج نورالدین علی بن ابراهیم بن احمد حلبی شافعی، 56
ابوالقاسم احمد، 140، 152
ابوبصیر، 122
ابوبکر، 46، 52، 55، 56، 98، 109، 110 ، 113، 114
ابوحَسّان، اسماء بن خارجه فزاری، 64، 65
ابوحنیفه، 33، 57، 73، 110، 111، 112
ابوسفیان، 34
ابوطالب، 77، 79، 129
ابوطالب یحیی بن حسین هارونی،51، 92، 106
ابوعبدالرحمن، 28
ابوعبدالله، 169
ابوعبیده، 72، 73
ابوعبیده بن عبدالله بن زَمعَه بن الأسود بن المطّلب بن أسد بن عبدالعُزی، 68
ابوعطاء افلح بن یسار السندی، 109
ابوعلی منصور بن عزیز بالله بن معزّ لدین الله فاطمی، 169 ابوعیسی واق، 61
ابومحمّد، 26
ابومحمّد بن مسلم بن شهاب زُهری، 105 ،74
ابومحمّد یافعی، 177
ابومسلم خراسانی، 43
ابونصر بخاری، 134
ابوهاشم، 76
ابوهریره، 55، 108
اَثرَم، 117
آجاوید، 175
احمد ابوالفوارس، 124
احمد بن اسحاق قمی، 157
احمد بن الحسین بن هارون، 51
احمدبن تیمیه، 49، 179
احمدبن عبیدالله، 128
احمد بن علی مقریزی، 170، 172
احمد بن حنبل، 56
احمد زکی صفت، 92
آخرَم، 171
اساسین، 146، 147، 148
استانلی لین پل، 141
اسدالدین شیرکوه، 137، 138
ص: 202
اسد حیدر، 44
اسلام، 2، 15، 18، 23، 24، 25، 26، 27، 32، 49، 56، 62، 63، 79، 97، 101، 115، 125، 147، 151 ،150
اسلم، 97
اسماعیل، 17، 68، 118، 119، 120، 121، 122، 123،124، 125، 126، 128، 130، 134، 135، 154، 168 ،166
اسماعیل آعرج، 119
اسماعیل بن جعفر، 117، 121، 128
اسماعیل بن رجاء، 40
اسماعیل بن محمّد تمیمی، 175
اسماعیل ثانی، 134
اسماعیلی، 125، 134، 144، 150، 151، 152، 154، 158 ، 161، 164، 174
اسماعیلیان، 121، 125، 132، 133،140، 141، 142، 144، 145، 146، 148، 149، 150، 152، 153، 155، 162، 163، 173
اسماعیلیه، 122، 124، 125، 127، 134، 140، 141، 142، 145، 148، 149، 152، 154 ، 161، 162، 165، 174 ،169 ،166
اسماعیلی های مستعلیه ی داوودی، 153
اسماعیلیه شرق، 142
اسماعیلیه غرب، 142
اسماعیلیه نزاریه، 140، 141، 142، 143، 145، 146، 148، 150، 156
اسماعیلیه ی ایران، 148، 149
اسماعیلیه ی هند، 161
اسماء، 64، 65
اشتروتمان، 124
اصفهانی، سید ابوالحسن، 157
اعرج، 168
افضل، 139، 140، 152
افطح، 166
امّ کلثوم بنت وَهب، 90
اموی، 179
امویان، 41، 109، 114، 178
امین، 128
امین، سیّد محسن، 43، 68، 139
نوشتکین، 169
اهل حق، 174
ایرانیان، 178
ایزدیان، 156، 176، 177
باطنی ها، 146
بحرانی، سید هاشم، 58
بدرالجمالی، 139، 152
بَرّاد اَجدَع، 102
بربر، 69
برمکیان، 128
بسّام صیرفی، 120، 121
بقره، 112
بلاذری، 42، 107
ص: 203
بنی الحسن، 47، 48، 67، 68، 77، 79، 80، 82، 85، 95، 97، 101،
121 ،119 ،104 ،102
بنی العباس، 19، 23، 33، 76، 78، 80، 81، 83، 85، 109، 124، 166 بنی امیه، 19، 33، 37، 43، 59، 60، 72، 75، 79، 80، 81، 84، 85، 105 ،98
بنی فزاره، 63، 64
بنی مروان، 46، 47
بنی هاشم، 59، 60، 68، 71، 75
بُهره، 152، 153، 154، 161، 162
بی نظیر بوتو، 159
پدر تعمیدی، 180
پرویز مشرف، 158
پویا، میرزا مهدی، 159
پیر صدر الدین، 150
تامر عارف، 140
تستری، محمد تقی، 119
تَقَمُص، 174
تهرانی، شیخ ابوالقاسم، 157
تیمور لنگ، 49، 146
جارودیه، 61، 62، 95، 109، 113
جبرئیل، 178
جزایری، سیّد نعمت الله، 66
جعفر، 92، 93، 94، 181
جعفر اکبر، 134
جعفربن سلیمان عباسی، 94
جعفربن علی بن محمّدبن علی بن موسی بن جعفر، 182
جعفر بن محمّدبن اشعث، 128
جعفربن منصور الیمن، 120
جعفر کذاب، 180، 181، 182
جعفری، سید حسین محمّد، 20
جعفری نجفی، محمّد رضا، 10، 13، 27، 74، 102، 134، 178 جعفریه، 180، 182
جنگ جمل، 63
جنگ صفین، 34
جنگ صلیبی، 136، 138، 146
جلوه، 178
جوهری، 90 قال، 175
جُهّال، 175
چنگیز، 49
حاجی میرزا آغاسی، 149
الحاکم بامرالله، 169، 170، 171، 174 ،173 ،172
حجّاج بن قاسم، 42
حجّاج بن یوسف ثقفی، 22
حجتی، سیّد محمّد باقر، 20
ص: 204
حسن ابراهیم حسن، 153، 163، 164
حسن بن حَیدَره فرغانی، 171
حسن صبّاح، 141، 142، 143، 144، 145، 146، 147، 148
حسن علی شاه، 148، 149
حسن مثنی، 62، 64، 65، 66، 67
حسین، 38، 39، 117
حسین اثرم، 117
حسین بن حسن بن علی بن ابی طالب، 117
حسین بن روح، 156
حشّاشین، 146، 147، 148
حَفص بن سالم مولی ابن هُبَیره، 98
حقیقت خواه، مهدی 139
حَکَم بن صَلت، 42
حکومت فاطمی، 125
حُکیم بن عیّاش، 57، 58، 59، 60
حمد، 75، 126
حُمران، 122
حمزه، 34
حمزه بن علی، 172، 175
حُمیدبن سعید، 82
حمیری، 133
حنابله، 74
خالدبن یحیی برمکی، 128، 129
خطابیه، 23، 95، 102، 121، 169
خلیل صفدی، 124
خواجه نصیرالدین طوسی، 145
خوارج، 70، 71، 168
خوجه های اثناعشری، 150، 151
خَولَه، 62
خویی، سید ابوالقاسم،62، 68، 119
داوودبن عجب شاه، 153
داوودبن کثیر رَقّی، 122
داوودی، 157، 161، 162
داوودیه، 153
دَرزی، 172
دروز، 175
دروزی، 156، 169، 172، 174، 175
دروزیان، 169، 172، 174، 175
دعبل بن علی خزاعی، 24، 25، 44، 45، 109
دفتری، فرهاد، 124، 142، 147،152، 162، 163، 164
دملوجی، صدیق سعید عبدالرحمن،180
ذوالفقار علی بوتو، 158
الذهبی، 71، 72، 134، 138
راشد، 41
ص: 205
راوندی، 85
رجایی، سیّد مهدی، 73
رشیدالدین فضل الله، 170
رعد، 113
رَوح بن زنباع، 71
ریچارد کوردلیون، 138، 139
رَیطه، 43
زبّان منظور فزاری، 62، 63
زراره بن اَعیَن، 122
زرتشتیان، 176
زرکلی، 138
زندیه، 148
زیارت جامعه، 30
زیدبن الامام الحسن بن علی المجتبی،51
زید بن علی بن الحسین، 17، 22، 41، 108 ،106 ،105 ،102 ،47 ،44
زیدیه، 17، 23، 41، 47، 48، 50، 52، 57، 61، 62، 73، 74، 95،
،107 ،106 ،104 ،102 ،100 ،97 119 ،115 ،114 ،113
زینب، 28
سبحانی، جعفر، 119
سبط ابن الجوزی، 171، 172
سپهسالار، میرزا حسین، 26
ستّ الملک، 173
سُرحوب، 62
سعد بن ابی وقاص، 54
سعدبن علی، 139
سعد محمّد حسن، 109
سعدی، 113
سفیان بن عُیَینَه، 36، 39
سفیان ثوری، 39، 88، 89
سلامه، 69
سلطان محمّد شاه، 150
سلیمان بن حسن هندی، 153
سلیمان بن عبدالله، 153
سلیمان بن مهران اَعمَش، 107
سلیمانیه، 153
سهل بن بِشر، 88
سیّد ابوالحسن خان، 148
سیِداحمد حسام الدین، 182
سید ابن طاووس، 64
سیّد مرتضی علم الهدی، 51
سیده الملک، 173
سیف الدوله حسین بن دَوّاس، 173
سیف الدین طاهر، 157
شافعی، 74، 110، 111
شاور، 137، 138
شاه خلیل الله، 148، 149
شاه نزار، 149
شرف طه، 153، 163، 164
شریف رضی، 51
شوری، 48
ص: 206
شهرستانی، محمّد بن عبدالکریم،142
شیخ الطائفه (شیخ طوسی)، 23، 31، 62، 85، 99، 106، 120 شیخ صدوق، 23، 45، 85، 156، 157، 181
شیخ محمّد احمد متمهدی، 160
شیخ مفید، 22، 41، 106، 128، 131
شیخ مؤمن شبلنجی شافعی، 66
شیطان، 62، 128، 179
صائب عبدالحمید، 179
صادق سجادی، 141
صافی گلپایگانی، لطف الله، 27
صالح بن علی، 75
صفّ، 26
صَفّاح، 36
صلاح الدین ایوبی، 136، 137، 138، 139، 140
صلاح الدین یوسف بن ایوب، 137،138
ضیاء الحق، 158
طالبوف، 26
طباطبایی یزدی، سید محمد کاظم، 159
طبرسی، 60، 112
طبری امامی، محمّدبن جریر، 58
طیّب بن آمر، 153
طیّبی مستعلوی، 152
طیّبیه، 153
عارف تامر، 132
عاشور، سعید عبدالفتاح، 139
عاشوراء، 19، 64، 139
العاضد لدین الله، 137، 138
عَبّادبن یعقوب رواجنی کوفی، 52
عباس بن محمّد، 93
عباسیان، 95، 109، 136
عبدالرحمن بن سیّابه، 119
عبدالسلام فرج، 49
عبدالکریم عُتبه الهاشمی، 98
عبدالله، 38، 39، 67، 69، 70، 71، 72، 74، 87، 91، 95، 104، 119، 128، 166، 167
عبدالله افطح، 17، 166، 168
عبدالله بن جعفر، 17، 94، 167
عبدالله بن حسن، 67، 68، 69، 71، 72، 74، 75، 77، 78، 83، 86، 97، 119، 183
عبدالله بن زبیر حُمَیدی، 36
عبدالله بن سیّابه، 107
عبدالله بن عمر، 28، 32، 33
عبدالله بن عمرو، 28، 33، 34، 35، 36، 37، 38، 39، 40
ص: 207
عبدالله بن محمّد، 82
عبدالله بن محمّدبن جعفر، 79
عبدالله بن محمّدبن سلیمان بن عبدالله بن الحسن، 72
عبدالله بن موسی، 72، 87
عبدالله محض، 68، 83
عبدالله منصور، 82، 92
عبدالملک، 46، 70، 71
عبدالملک عصامی مکّی، 92
عبدالملک مروان، 68، 69، 70، 71
عبید الله، 95، 135، 155
عُبیدالله بن حسین، 134
عبیداللہ بن زیاد، 64، 65
عبیدالله مهدی، 134، 135، 136، 141، 154
عُتبه بن ابی لهب، 60
عَتَکی، 90
عثمان، 28، 58، 63
عَدنانَ، 60
عزی کامل، 179
عطاملک جوینی، 124
عقّال، 175
عقبه، 67
عُقَبَه بن هُبَیرَه الاسدی، 19
علاءالدین تکش خوارزمشاه، 52
علی بن اسماعیل، 128، 129، 130، 131، 134
علی بن بابویه، 156
علی بن جعفر، 133
علی بن عقبه، 102
علی بن عیسی اربلی، 20، 66
علی عمری، 134
عمّار، 34
عمر، 28، 46، 55، 56، 63، 88، 114 ،113 ،110 ،109 ،98
عمر البشیر، 161
عِمران بن حطّان، 70، 71
عمربن سعد، 54، 64
عمربن شُبّه، 88، 90
عمربن عبدالله، 88، 90
عمرو بن عُبید، 84، 94، 98
عمروعاص، 33، 34، 35، 135
عُمَیر بن فضل ثمی، 92
عیسی بن حسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، 77
عیسی بن عبدالله، 90
فاطمه بنت الحسین، 65، 66
فاطمه بنت سعد، 54
فاطمه بنت عمر، 90
فاطمیان، 134، 135، 136، 139، 154 ،141 ، 142، 153
فتحعلی شاه، 148، 149
فتنه آقاخان، 148، 149
فخرالدین، 178
فخر رازی، 134
فدک، 114
فرزدق، 26، 27، 38، 39
افزاره، 62، 64
ص: 208
فطحیه، 17، 166
فیض بن مختار، 119
قائد جوهر، 135، 136، 164
قاسم بن الحسن، 65
قاضی نعمان، 23، 95، 102، 125، 126
قاعده ی فِراش، 73
قَحطان، 60
ققنوس، 139
کَتامَه، 173
کریم آغاخان، 150
کشّی، 62، 120، 121، 128
کلیمیان، 176
کلینی، 89، 101، 102، 132
کمیت، 60، 109، 114
کمیل بن زیاد نَخَعی، 21
کیسانیه، 17
گوتنگین، 124
لَبَطَه، 36
لطفعلی خان زند، 148
مائده، 111
ماوردی، 74
متوکل، 23، 52
محلاتی، ذبیح الله، 64
محمّدبن ابی بکر، 69، 135
محمّدبن ابی زینب مِقلاص اسدی، 126
محمّدبن اسماعیل، 132، 133، 172 ،169 ،164 ،163 ،154 ،141
محمّدبن حسن بن عمار، 133
محمّدبن حسن صیرفی، 157
محمّد بن راشد، 57، 58
محمّدبن سلمه بن اَرنَبیل، 59، 60
محمّدبن طلحه بن عبیدالله، 63
محمّد بن عبدالله المهدی امیرالمؤمنین، 88، 92
محمّد بن عبدالله بن حسن، 24، 71، 72، 73، 76، 77، 78، 81، 86، 89، 90، 92، 94، 104، 183
محمّد بن عبدالله بن عمروبن عثمان، 75
محمّد بن هُذَیل بن عبید الله، 94
محمّد حنفیه، 17، 74، 76
محمّد عبدالله عنان، 174
محمّد علی جناح، 159
محمّد قزوینی، 124
محمّد مهدی الحائری المازندرانی، 43
محمود شکری الآلوسی، 167
محی الدین عربی، 164، 170، 171
ص: 209
محیط طباطبایی، سید محمد، 108
مرجئه، 167، 168
مروان بن حکم، 90
مروان بن محمّد، 81، 84
مسافربن عدی (شیخ عدی) 176، 177، 178،
مستعصم عباسی، 23
مستعلی عباسی، 139، 140، 152
مستعلیه (مستعلویه)، 140، 142، 152، 154، 157
مستنصر عباسی، 139، 140، 141، 152
مسجدالنّبی، 40، 67، 131
مسعودی، 87، 166
مسلم بن قُتَیبه، 91
مسلم لیگ، 159، 160
مسیحیان، 176
مصطفوی، حسن، 120
مصطفی غالب، 120
مطیع بن ایاس، 93
مظعون، 28
مظفّر، محمّد حسین، 20
معاویه، 19، 29، 33، 34، 40، 90، 177
معتزله، 98
معروف بن خَربوذ، 97
المعز لدین الله، 125، 136، 164
مغول، 49، 149
مغیره بن سعید، 23، 99، 102، 120
مغیریه، 23
مفضّل بن عمر، 122
مقتدر فاطمی، 152
المُقتَنی، بهاء الدین، 175
المکتوم، 132
ملک طاووس، 178
منجّد، صلاح الدین، 72
منصور عباسی، 44، 67، 69، 75،،178 ،76، 82، 91، 93، 119، 120، 121، 133
موسی الجون، 72، 87
المؤید بالله، 51
مهدوی دامغانی، احمد، 134
مهدی امّت، 74
مهدی سودانی، 160، 161
مهدی عباسی، 82، 83، 84، 93، 105
مؤمن الطاق، 167
ناصر أطوُش، 51
ناصِر کبیر، 51
نباطی بیاضی، 167
نجاشی، 20، 156
نزار، 139، 140، 141، 142، 143، 144، 152
نساء، 33، 63، 111
نِشتِکین، 169
نَصَیریَه، 102
نعمانی، 122، 124، 168
نفس زکیّه، 44، 68، 71، 72، 75،
ص: 210
77، 81، 82، 84، 85، 87، 91، 94، 95، 183
نواز شریف، 159
نوبختی، 124
نوری، حسین بن محمد تقی (محدث نوری)، 134 ، 167
واثق، 23
واصل بن عطاء 98
واقفیه، 17
ولید بن عبدالملک، 43، 66، 75
ولید بن محمّد موقری 105
ولید بن هشام بن محمّد، 88
وُهَره، 153
هارون، 18، 128، 129، 130، 131، 165 ،132
هشام بن سالم، 167
هشام بن عبدالملک، 42، 46، 76
هلاکوخان مغول، 23، 145، 146
هندو، 151، 152، 153، 159
یاقوت حموی، 134
یحیی، 43، 44، 52، 105، 108، 130
یحیی بن خالد، 129، 130
یحیی بن زید، 47، 105
یحیی بن سعید انطاکی، 170، 172
یحیی بن علی، 90
یزید بن معاویه، 28، 90، 178
یزیدیان (یزیدیه)، 176، 177، 178، 179، 180
یسیر، 131
یعقوب بن قاسم، 90
یوسف بن عمر، 41، 42، 107
یونانیان، 180
ص: 211
آذربایجان، 146
آسیای صغیر، 182
آشتیان، 150
آفریقا، 151
آمریکا، 151
آمل، 52
آناتولی، 182
ابواء، 6، 75، 77، 118
احجار الزیت، 78
ادلب، 143
اراک، 148
اروپا، 146
استانبول، 182
استرالیا، 151
اسکندریه، 140
افغانستان، 43
الازهر، 135، 136
الموت، 141، 142، 143، 144، 146 ،145
اِنجِدان، 148، 149
انگلستان، 151، 159
اهواز، 134
ایران، 26، 43، 51، 141، 142، 144، 146، 147، 149، 150، 152
باخَمرا، 44
بازار حشّاشین، 147
بانیاس، 143
بحر احمر، 144
بخارا، 169
بریتانیا، 150
بصره، 104، 124
بغداد، 44، 129، 131، 132، 134، 136
ص: 212
بِلبَیس، 136، 137
بمبئی، 152
بندر سِیراف، 144
بوشهر، 144
پاکستان، 151، 152، 158، 159، 160
ترکمنستان، 43
ترکیه، 176
تِعشار، 38
تفرش، 150
تهران، 26، 52، 96، 157
جوزجان، 43، 44
جوزجانان، 43
جهنّم، 29
حجاز، 131، 132، 154
حلب، 134، 143
حُلوان، 173
حُماه، 143
حیره، 67، 121
خارطوم، 160
خاورمیانه، 49
خراسان، 43، 134
خرم آباد، 143
خمین، 150
خَیف، 89
دارالهجره، 133
دمشق، 72، 134
دهستان طاهری، 144
دیلمان، 106
رَبَذه، 67
ری، 52
ریاض، 72
ساری، 108
ساریه، 108
سامرّا، 181
سبزوار، 43
سریل، 43
سرخس، 142
سودان، 160، 161
سوریه، 143، 146، 176
شام، 42، 45، 59، 60، 71، 76، 152، 178
ص: 213
شاهین دژ اصفهان، 142
شُبرغان، 43
شمال آفریقا، 142
شهر بابک،146
صفین، 33، 35، 38
طبرستان، 51، 108
طبس، 142
طوس، 45
عراق، 37، 120، 152، 154، 176، 182 ،178 ،177
عرفات، 177
عُریض، 123
عمّان، 71
فاریاب، 43
فَخّ، 29
فرغانه، 132
فسطاط، 135
قاهره، 136، 164، 170، 172
قبرستان بقیع، 66، 123
قبرستان مهاجران، 29
قزوین، 141
قفقاز، 176
قم، 52، 134، 149، 181
کاظمین، 154
کانادا، 151
کراچی، 150
کربلا، 19، 65، 66، 154
کرمان، 148
کَمَره، 150
کنگان، 144
کوفه، 19، 22، 28، 37، 42، 43، 44، 46، 58، 59، 64، 65، 99،104، 107، 120، 134
کوه رَضوی، 74
کَهَک، 149
گُجرات، 152، 153
گرگان، 43
گیلان، 106
لالش، 177، 178
لبنان، 179
لرستان، 143
ماوراء النهر، 152
ص: 214
محلات، 148، 149، 150
مدینه، 20، 28، 29، 40، 44، 62، 63، 65، 67، 74، 75، 78، 94، 100، 104، 122، 123، 130، 132، 167 ، 133
مراکش، 134، 136
مَسقَط، 71
مصر، 34، 49، 70، 95، 125، 134،،141 ،139 ،138 ،137 ،136 ،135 181 ،172 ،152 ،144 ،142
معره النعمان، 143
مُقَطِّم، 170، 173
مکّه، 26، 27، 39، 67، 74، 121
مِنا، 37، 89
المنصوریه، 136
موصل، 177، 180
نجف، 10، 64، 154، 157
نزار، 152
نیشابور، 134
واسط، 44
ورامین، 43
هند، 64، 68، 70، 71، 72، 90، ،158 ،157 ،153 ،152 ،151 ،150
159، 160، 161، 181
یمن، 59، 60، 106، 134، 152، 154 ،153
ص: 215
قرآن، 35، 112، 113، 155، 164، 182 ،167
ابن تیمیه فی صورته الحقیقیه، 179
اتعاظ الحنفاء باخبار الائمه الفاطمیین الخلفاء، 170، 172
اثبات الوصیه، 166
أخبار الدّول المنقطعه، 172
الاخبار الطوال، 33
اخبار المهدی، 52
اختیار معرفه الرجال، 99، 120، 128 ،121
الأرجوزه المختاره، 126
الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد، 22، 41، 131
الاعلام، 138
اعلام الوری بأعلام الهدی، 60
اعیان الشیعه، 68
الاغانی، 60، 72، 93
افتتاح الدعوه، 126
افسانه حشّاشین، 147، 148
الامالی، 31
الامام الصادق و المذاهب الأربعه، 44
اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده، 27
انساب الاشراف، 42، 107
بحارالانوار، 32، 55، 66، 97، 98، 118، 124، 134، 168
بحوث فی الملل و النحل، 119
البدایه و النهایه، 73، 136، 174
بررسیهای تاریخی، 108
بصائر الدرجات فی فضائل آل محمّد (علیهم السّلام)، 97
ص: 216
تاج العروس، 60
تاریخ ابن خلدون، 92، 107، 137
تاریخ اسماعیلیه، 132، 140
تاریخ الاسلام، 72، 134، 138
تاریخ الانطاکی، 170، 172
تاریخ جهان گشا، 124
تاریخ دولتهای اسلامی و خاندان های حکومتگر، 141
تاریخ شیعه، 20
تاریخ طبری، 42، 43، 88، 89
تاریخ مدینه دمشق، 72، 105
تاریخ و عقائد اسماعیلیه، 124، 142، 152، 163، 164
تشیع در مسیر تاریخ، 20
تلبیس ابلیس، 163
تهذیب الاحکام، 106
تیسیر المطالب فی أمالی أبی طالب، 92
جامع التواریخ، 170
جمهره رسائل العرب، 92
الجهاد الفریضه الغالبه، 49
الحاکم بامر الله و اسرار الدعوه الفاطمیه، 174
الحاوی، 74
الحکمه الشریفه، 175
حرکه الصلیبیه، 139
خاتمه المستدرک، 134
الخرائج و الجرائح، 85
خصال، 23
دائره المعارف اسلامی، 141، 146
دانشنامه جهان اسلام، 146
دراسه عن الخلفاء الامویین، 72
دعائم الاسلام، 23، 125
دلائل الامامه، 58
رجال، 20، 156
رجال کشّی، 23، 119، 120
الرساله فی الإمامه، 124
رسائل الحکمه، 175
روضه الطالبیین، 74
ریاض الابرار، 66
زید الشهید، 43
سرائر و اسرار النطقاء، 120
سرّ السلسله العلویه، 134
سمط النجوم العوالی فی انباء الاوائل و التوالی، 92
سنن ابی داود، 30
سنن ترمذی، 30
ص: 217
سیر أعلام النبلاء، 71
السیره الحلبیه، 56
شجره طوبی، 43
الشجره المبارکه، 134
شرح الاخبار فی فضائل الائمه الأطهار، 40
شرح نهج البلاغه، 87
صحیح بخاری، 29، 30، 55
صحیفه سجادیه، 104
الصراط المستقیم، 167
الطبقات الکبری، 29، 34، 36، 39، 69، 94
عبیدالله المهدی امام الشیعه الاسماعیلیه و مؤسس دوله الفاطمیه، 164 ،163 ،153
غایه الاختصار فی بیوتات العلویه المحفوظه من الغبار، 73
الغیبه، 85، 124، 168
فتوحات مکیه، 126، 164
الفخری فی الآداب السلطانیه و الدول الاسلامیه، 74، 81، 83، 84 فرق الشیعه، 124
فصل الخطاب فی شرح مسائل الجاهلیه، 167
الفقه علی المذاهب الأربعه، 74
الفهرست، 62
قتال اهل البغی، 31
قرب الاسناد، 133
قرون وسطای پسین، 139
الکافی، 56، 75، 90، 98، 101، 102، 127، 132، 134، 168،
الکامل، 173
کتاب الولایه، 126
کشف الغمه فی معرفه الائمه، 20، 66
کمال الدین و تمام النعمه، 45، 85، 157، 181
الکواکب المشرقه فی أنساب و تاریخ و تراجم الأسره العلویه الزاهره، 73
گلستان، 113
لسان العرب، 60
لسان مبین (نشریه)، 113
لهوف، 64
ص: 218
المجدی، 134
مجمع البیان، 112
المحاسن و المساوی، 109
مدینه معاجز الائمه الاثنی عشر، 58
مرآه الجنان و عبره الیقظان، 177
مرآه الزمان فی تاریخ الاعیان، 171، 172
مروج الذهب، 87
مستدرک الوسائل، 167
مُصحف رَش، 178
المصحف الأسود، 178
معادن الجواهر و نزهه الخواطر، 139
معجم البلدان، 134
معجم رجال الحدیث، 62
المعرفه و التاریخ، 39
المغنی، 74
مغنی المحتاج، 74
مقاتل الطالبیین، 42، 43، 64، 73، 74، 77، 78، 81، 84، 87، 89،90، 91، 92، 94، 95
الملل و النحل، 142
مناقب ابن شهر آشوب، 36
منتخب الاثر، 27
المنتظم، 173
من لا یحضره الفقیه، 53
المهدیه فی الاسلام، 109
النجوم الزاهره فی ملوک مصر و القاهره، 171، 173
نورالابصار فی مناقب آل نبی المختار، 66
نوشتار سیاه، 178
نهر الذهب فی التاریخ الحلب، 179
الوافی بالوفیات، 124
وسائل الشیعه، 118
یاسا، 49
یزیدیه، 180
ینابیع الموده، 43
ص: 219