سرشناسه:صائمی، داود
عنوان و نام پدیدآور:مطالعه تطبیقی نظریه تشابه قرآن از منظر ملاصدرا و علامه طباطبایی همراه با نقد و ترجیح/تالیف داود صائمی.
مشخصات نشر:اراک: جهاد دانشگاهی، سازمان انتشارات، واحد استان مرکزی، 1400.
مشخصات ظاهری:255ص.
شابک:300000 ریال:978-622-7535-40-2
وضعیت فهرست نویسی:فیپا
یادداشت:کتابنامه: ص. 247-255.
موضوع:طباطبایی، سیدمحمدحسین 1281 - 1360. -- دیدگاه درباره قرآن
موضوع:Tabatabai, Sayyed Muhammad Husayn -- Views on Qur'an
موضوع:صدرالدین شیرازی، محمدبن ابراهیم، 979 - 1050ق. -- دیدگاه درباره قرآن
موضوع:Sadradding shirazi, Mohammad ebn Ebrahim -- Views on Qur'an
موضوع:قرآن -- متشابهات و محکمات
Qur'an -- Mutashabehat va Muhkamat (Clear and obscure verses)
شناسه افزوده:جهاد دانشگاهی. سازمان انتشارات. واحد استان مرکزی
شناسه افزوده:Press Organization Jahad-e Daneshgahi. Vahed-e Ostan Markazi
رده بندی کنگره:BP85/1
رده بندی دیویی:297/155
شماره کتابشناسی ملی:7592745
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا
ص: 1
یا لطیف
ص: 2
مطالعه تطبیقی نظریه تشابه قرآن
از منظر ملاصدرا و علامه طباطبایی
همراه با نقد و ترجیح
تألیف: دکتر داود صائمی (عضو هیئت علمی دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم)
بهار 1400
ص: 3
حمد و سپاس ایزد منان را که با الطاف بیکران خود این توفیق را به ما ارزانی داشت تا بتوانیم در راه ارتقای دانش عمومی و فرهنگ این مرز و بوم در زمینه چاپ و نشر کتب علمی دانشگاهی، پژوهشی و فرهنگی طبق مأموریت لحاظ شده در اساسنامه جهاد دانشگاهی گام هایی هرچند کوچک برداشته و در انجام رسالتی که بر عهده داریم، مؤثر واقع شویم. گستردگی ابزار ارتباطی و توسعه روزافزون آن، شرایطی را به وجود آورده که هرروز شاهد تحولات اساسی چشمگیری در سطح جهان هستیم. گرچه این تحولات، حوزه نشر را نیز دستخوش تحول نموده و تنوع خاصی در شیوه های مطالعه ایجاد کرده است اما کتاب به عنوان قدیمی ترین راه دستیابی به اطلاعات و اطلاع رسانی، هنوز جایگاه خود را دارد. انتشارات جهاددانشگاهی استان مرکزی بر این باور است که از مهم ترین حرکت ها در راه بهبود ساختارهای علمی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی کشور، دستیابی به تازه های دانش و نشر یافته های مفید پژوهشگران است. بدین منظور سعی وافر دارد تا در این زمینه فعالیت های مؤثرتری را در تولید محتوا، ترویج فرهنگ کتابخوانی، خدمات نشر و توزیع کتاب دنبال نماید و در این راستا از رهنمود مخاطبان و خوانندگان فرهیخته ای که می توانند ما را در ارتقای سطح کیفی و کمی این مهم یاری نمایند مشتاقانه استقبال می نماییم.
امید است این دستاورد علمی و فرهنگی مورد بهره برداری دانشجویان، اساتید، پژوهشگران و علاقمندان ارجمند قرار گیرد.
انتشارات جهاد دانشگاهی
استان مرکزی
ص: 4
اولین مدافع حریم ولایت، مادر عزیزمان و یگانه بانوی وفادار اسلام، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، همو که سالیانی از زندگانی خود را به نام او خادمی کردیم و با خادمی او شان و منزلت پیدا کردیم. تقدیم به او که نامش برای ما ایتام آل محمد صلی الله علیه و آله مایه آرامش و قوت قلب می باشد و همو که حتی بردن نامش هم، احیاء کننده دل های مرده است و همو که به ما آموخت، علم را باید با عمل همراه نمود، تا مرضی رضای الهی قرار گیرد و خود اولین عامل به علم خود در عرصه دفاع از ولایت بود و در این مسیر به شهادت رسید. ما نیز به تأسی از ایشان، هدف از تحصیل خود را دفاع از حریم ولایت قرار داده ایم؛ امید که ما هم در این مسیر به فیض شهادت نائل آییم.
و نیز تقدیم به مدافع حریم ولایت، شهید والا مقام حاج حمید رضا اسداللهی، رفیق و یار عزیزم، همو که در طول سال ها، مصاحب لحظات تلخ و شیرین کارهای جهادی مان بود و همو که با رفتنش بغضی در دل های ما قرار داد و فهمیدیم که می توان فرشی بود و عرشی فکر کرد.
سلام خدا بر او روزی که متولد شد و روزی که شهید شد و روزی که شفیع ما خواهد بود.
انشاءالله
ص: 5
عنوان صفحه
فصل اول: کلیات و مفاهیم.. 1
1- بخش اول: مفاهیم. 3
1-1- مفهوم شناسی تشابه. 3
1-2- بررسی لغوی و اصطلاحی واژه های مرتبط با موضوع. 3
1-2-1- محکم و متشابه. 4
1-2-2- تفسیر. 23
1-2-3- تاویل.. 26
1-2-4- ظاهر و باطن.. 35
2- بخش دوم: آشنایی با شخصیت ملاصدرا و علامه طباطبایی.. 50
2-1- شخصیت ملاصدرا 50
2-1-1- اساتید ملاصدرا 51
2-1-2- ملاصدرا در توصیف بزرگان.. 51
2-1-3- سرانجام ملاصدرا 52
2-1-4- آثار و تالیفات صدرا 53
2-2- شخصیت علامه طباطبایی.. 55
2-2-1- اساتید علامه طباطبایی.. 56
2-2-2- آثار علامه طباطبایی.. 56
2-2-3- علامه طباطبایی در کلام بزرگان.. 58
فصل دوم: مبانی ملاصدرا در نظریه تشابه و نحوه مواجهه با متشابهات... 61
2-1- بررسی بحث متشابهات در آثار ملاصدرا 63
2-2- مفهوم شناسی متشابهات از منظر ملاصدرا 64
ص: 6
2-2-1- بررسی لغوی و اصطلاحی متشابهات.. 64
2-2-2- متشابهات از منظر ملاصدرا 65
2-3- تاویل از منظر صدرا 68
2-4- مبانی ملاصدرا در تأویل آیات قرآن.. 69
2-4-1- جایگاه عقل در تاویل.. 69
2-4-2- نیازمندی به سنت، علاوه بر عقل، در تاویل.. 70
2-4-3- بهره گیری از مبانی عرفانی، کشف و شهود در تاویل.. 72
2-4-4- موازنه میان ظاهر و باطن در تاویل.. 74
2-4-5- اجتناب از تاویل مطلق.. 76
2-5- ملاصدرا و مبنای نظریه ایشان در مورد متشابهات.. 77
2-5-1- توحید عامی.. 78
2-5-2- توحید خاصی.. 79
2-6- مواجهه با متشابهات بر اساس توحید خاصی و عامی.. 83
2-6-1- مواجهه با آیات متشابه بر مبنای توحید خاصی.. 83
2-6-2- مواجهه با آیات متشابه بر مبنای توحید عامی.. 87
2-7- شناخت قاعده وضع لفظ برای روح معنا 89
2-7-1- تاریخچه نظریه وضع الفاظ برای ارواح معانی.. 90
2-7-2- ملزومات پذیرش قاعده وضع لفظ برای روح معنا 91
2-8- ملاصدرا و قاعده وضع لفظ برای روح معنا 93
2-8-1- جمع بندی تقریر ملاصدرا درباره قاعده وضع الفاظ برای روح معنا 96
فصل سوم: مبانی علامه طباطبایی در نظریه تشابه و
نحوه مواجهه با متشابهات... 103
3-1- بررسی بحث متشابهات در آثار علامه طباطبایی.. 105
3-2- متشابهات از منظر علامه طباطبایی.. 105
3-3- تاویل از منظر علامه طباطبایی.. 109
3-3-1- ابن تیمیه و تأویل.. 110
3-3-2-نقد علامه طباطبایی بر دیدگاه ابن تیمیه در موضوع تأویل.. 111
ص: 7
3-3-3-نظریه تأویلی علامه طباطبایی.. 112
3-3-4- نحوه پیوند الفاظ قرآن و تأویل.. 116
3-3-5- جایگاه حقیقی تأویل قرآن.. 117
3-3-6- راسخان در علم از نظر طباطبایی.. 118
3-3-7- نسبت تاویل با الفاظ در نظر علامه طباطبایی.. 119
3-3-8- مبانی علامه طباطبایی درتأویل آیات قرآن.. 123
3-4- علامه طباطبایی و مبنای نظریه ایشان در مورد متشابهات.. 133
3-4-1- دیدگاه توحیدی علامه و متشابهات.. 133
3-4-2- ظاهر و باطن از دیدگاه علامه. 139
3-4-3- علامه طباطبایی و نظریه «وضع الفاظ برای ارواح معانی». 141
فصل چهارم: تطبیق مبانی نظرات به همراه نقد و ترجیح.. 149
4-1- بازخوانی مبانی نظریه تشابه از منظر ملاصدرا و علامه طباطبایی.. 151
4-2- بررسی تطبیقی مبانی به همراه نمونه. 152
4-2-1- دیدگاه توحیدی.. 152
4-2-2- تعریف متشابهات.. 164
4-2-3- التزام به ظواهر آیات و پذیرش باطن برای آیات.. 166
4-2-4- قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی.. 178
4-2-5- دیدگاه تأویلی.. 187
4-2-6- نحوه مواجهه با متشابهات.. 195
4-3- نظریه تشابه ملاصدرا و علامه در ترازوی نقد دیگران.. 221
4-3-1- نقد نظریه ملاصدرا 222
4-3-2- نقد نظریه علامه. 223
4-4- نقد مبانی نظریه تشابه ملاصدرا و علامه از نظر نگارنده 228
4-4-1- جایگاه تأویل آیات.. 229
4-4-2- نحوه مواجهه ملاصدرا و علامه طباطبایی با متشابهات.. 230
4-5- نقاط اشتراک و افتراق نظرات ملاصدرا و علامه در مواجهه با متشابهات 231
ص: 8
4-5-1- وجوه اشتراک نظرات علامه و ملاصدرا در مواجهه با متشابهات.. 232
4-5-2- وجوه افتراق نظرات علامه و ملاصدرا در مواجهه با متشابهات.. 240
4-6- جمع بندی مطالب... 241
4-7- نظریه ترجیح داده شده از نظر نگارنده 243
4-8- نتیجه گیری نهایی.. 244
فهرست منابع.. 247
ص: 9
ص: 10
ص: 1
ص: 2
خداوند متعال در آیه «هُوَ الَّذی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَهِ وَ ابْتِغاءَ تَأْویلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْویلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ»(1) به صراحت فرموده است(2) که قرآن کریم در کنار آیات محکم، مشتمل بر آیاتی است که متشابهات نام دارد. از همین آیه استفاده می شود که آیات متشابه به گونه ای است که فتنه انگیزان می توانند با بهره گیری نادرست از تاویل آنها، عده ای را گمراه سازند. به عقیده ی برخی مفسران، همه ی فرقه های گمراه در میان مسلمین با تمسک به این آیات بر عقاید باطل خود لباس حق پوشیده اند.
در این بخش به صورت کلی، واژگان و اصطلاحاتی که در راستای موضوع بحث، باید واکاوی گردند، آورده می شود، تا از این اصطلاحات، برای ادامه بحث و تحقیق استفاده نماییم.
ص: 3
در این قسمت هریک از واژه های محکم، متشابه و تاویل را به طور مختصر مورد واکاوی قرار خواهیم داد.
با توجه به اینکه موضوع اصلی این نوشته، متشابهات است به طور خیلی مختصر در مورد محکمات مطالبی ارائه خواهد شد. برخی از دانشمندان علوم قرآنی محکم را از ریشه ی «حکم»، به معنای «منع» گرفته اند و لذا گویند آیت محکم آن است که از حیث لفظ و معنا شبهه ای بر آن عارض نگردد(1)؛
اما در لغت معنای دیگری هم برای «اَحْکَمَ» آمده و آن توثیق و اتقان است. علاوه بر این، ابن منظور می گوید: «اَحْکَمْتُ الشَّیْ ءَ فَاسْتَحْکَمَ : صَارَ مُحْکَماً وَ احْتَکَمَ الْاَمْرَ وَ اسْتَحْکَمَ : وثق» شاید بتوان گفت که مفهوم «منع» لازمه ی اتقان و استحکام است(2).
کلمه «محکم» به عنوان وصف سوره قرآن(3)
و جمع آن «محکمات» در وصف آیاتی از قرآن(4)
هرکدام یک بار در قرآن به کار رفته است.
نتیجه می گیریم که محکم اولاً مشتق از «اَحْکَمَ »است. ثانیاَ معنای اصلی این دو، اتقان و توثیق می باشد که یک معنای ایجابی است . ثالثاً « اِحکامِ شیء » مستلزم منع از فساد است که یک معنای سلبی است. بنابراین دلالت اِحکام بر «منع»، از نوع دلالت التزام است، نه مطابقت.
ص: 4
بیان شد که، محکم اسم مفعول از باب اِفعال از ریشه «حکم» به معنای منع(بازداشتن) و جلوگیری(از فساد) آمده و این مفهوم در تمام مشتقات آن نهفته است. به دهنه ای که بر دهان اسب می زنند تا آن را از حرکت و انحراف باز دارد «حکمه الفرس» گویند و به علومی که انسان را از اشتباه و انحراف باز دارد «حکمت» می گویند. ر أی و سخن قاضی نیز که مسئله مورد دعوا را یک طرفه کرده و تردید و تزلزل در آن را برطرف می کند، حکم می نامند(1)؛ یعنی مانع می شود از اینکه احتمال دیگری درباره این دعوا مطرح شود یا کسی در آنچه حق ندارد تصرف کند. محکم به چیزی گویند که حالت باز دارندگی دارد و قابل نفوذ نیست و نزدیک به معنای «متقن» است. در مورد معنای اصطلاحی محکم اقوال متعددی وجود دارد که مهم ترین آنها به اختصار عبارتند از(2):
1 - آیات محکم آیاتی است که عهده دار بیان حلال و حرام و اوامر و نواهی هستند، مانند «أَقِیمُوا الصَّلَاهَوَ اٌتُوا الزَّکَاهَ»(3)
2 - آیات محکم آیاتی است که مورد نسخ قرار نگرفته است و آن عبارت است از 17 حکم از احکام که در آیه ی « قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ …»(4)
و آیه ی «وَ قَضَی رَبُّکَ أَلاَّتَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ …»(5)
به آن اشاره شده است .
3 - محکمات همان نواسخ است .
4 - محکمات، آیات فرائض و وعده و وعید است .
5 - محکم امری است که بر آن وعده ثواب یا عقاب داده شده است .
6 - محکمات آیاتی است که تأویل و تنزیل آن یکی است و به مجرد شنیدن، قابل فهم می باشد نظیر «قُلْ هُوَ الله أَحَدٌ»(6)
یا «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ»(7).
ص: 5
7 - محکم آیه ای است که جز یک معنا ندارد .
8 - محکمات آیاتی است که الفاظ آن تکرار نشده است.
این واژه چهار بار برای میوه و خوراکی های دنیا و آخرت و یک بار در وصف قرآن(1) به کار رفته است. کلمه «متشابهات» یک بار در وصف بخشی از آیات قرآن(2) استعمال شده است. تنها آیه ای که در آن کلمه «محکمات» و «متشابهات» با هم و در مقابل یکدیگر استعمال شده اند، آیه 7 سوره آل عمران است. در ادامه به نمونه هایی از تعاریف اهل لغت بر اساس ترتیب تاریخی، ذیل این واژه اشاره می کنیم:
خلیل بن احمد فراهیدی(3): وی درباره ی این مفهوم می گوید «شبه» به فلز برنج گفته می شود، چرا که در رنگ شبیه طلا می باشد.(4)
ازهری(5): ایشان می گوید: متشابه یعنی شباهت بعضی از چیزها با بعضی دیگر در صورت و شکل، و یا اختلاف در طعم.(6)
احمد بن فارس(7): شبه به صورت های: شِبه، شَبَه و شَبیه بیان گشته است. و الشَبَهُ به جواهری گفته می شود که شبیه طلا باشد. واشتَبَهَ الأََمران: به زمانی گویند که دو امر یا چیزی با یکدیگر هم شکل گردند و یا شناختشان مشکل گردد.(8)
ص: 6
اسماعیل بن حماد جوهری(1): ایشان، شِبه و شَبَه را دو لغت هم معنی می داند. الشُبهَه: التباس و مخلوط شدن. والمتشابهات من الأمور: امور مشکل. والمتشابهات: چیزهایی که شبیه و مانند یکدیگر هستند.(2)
راغب اصفهانی(3): حقیقتِ «الشَّبهُ و الشِّبهُ و الشَّبیهُ» به معنای مماثلت از جهت کیفیت می باشد. مانند رنگ و طعم، و عدالت و ظلم. و «شَبهَهُ» به معنای آن است که یکی از دو چیز قابل تمیز نباشد؛ به دلیل وجود تشابه بین آن دو چیز از جهت ظاهر و یا معنا. و قول خداوند که می فرماید: «و أتوا متشابهاً»، یعنی بعضی از آن از جهت رنگ به بعضی دیگر شباهت دارد.(4)
ابن منظور(5): شِبه و شبیه را به معنای مثل می داند و متشابهات را نیز به معنای همانند معرفی می کند. المتشابه یعنی غیر معلوم بودن، چند پهلو بودن، آشکار نبودن. أشتبه فی الأمور: در صحت آن مطلب تردید پیدا کرد. المُشبَّه و المُشتَبَه من الأمور: کار سخت و مشکل، کار درهم و برهم.(6)
زبیدی(7): تشابها و اشتَبَها؛ یعنی هر یک از دو چیزی که به هم شبیه می باشند، به گونه ای با یکدیگر مخلوط گردند که از هم قابل تفکیک نباشند. «والمتشابه ما لم یُتَلَّقُ معناه من لفظه، و هو ضربین: أحدهما إذا رُدّ إلی المحکم عُرِف معناه، و الآخَر ما لا سبیل إلی معرفه حقیقته»؛ متشابه آن چیزی است که معنا و مراد آن از ظاهر و لفظش آشکار نمی گردد و بر دو قسم می باشد: اول آن قسمی است که هنگام بازگشتش به محکم، معنایش شناخته می گردد؛ و دیگر آن است که هیچ راهی برای شناختن حقیقتش وجود ندارد.(8)
ص: 7
قرشی(1): شِبه به معنای مثل، نظیر. و همچنین است شبیه. شِبه آن است که دو چیز را در اثر مماثلت از یکدیگر نتوان تشخیص داد. برای مثال آیه: «وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا المَْسِیحَ عِیسیَ ابْنَ مَرْیَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَکِن شُبِّهَ لهَُمْ وَ إِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُواْ فِیهِ لَفِی شَکٍ ّ مِّنْهُ مَا لهَُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنّ ِ وَ مَا قَتَلُوهُ یَقِینَا»(2).(3)
با دقت در نمونه های فوق، به خوبی روشن می گردد که در تمام مشتقات ماده ی مذکور نوعی شباهت و مماثلت وجود دارد؛ که این شباهت در بسیاری از حالات باعث نوعی تردید در تشخیص مصداق واقعی مورد نظر می شود.
ذیل تعریف لغوی «متشابه»، روایتی عمیق از حضرت علی(ع) ذیل موضوع مورد نظر راهنمای مؤثری خواهد بود: «شبهه را برای این شبهه نامیدند که به حق شباهت دارد. امّا نور هدایت کننده دوستان خدا، در شبهات یقین است، و راهنمای آنان مسیر هدایت الهی است، امّا دشمنان خدا، دعوت کننده شان در شبهات گمراهی است، و راهنمای آنان کوری است. آن کس که از مرگ بترسد نجات نمی یابد، و آن کس که زنده ماندن را دوست دارد برای همیشه در دنیا نخواهد ماند.»(4)
هر یک از دانشمندان در زمینه متشابهات نظری را برگزیده، در این بخش ابتدا نظر چند تن از مفسرین اهل تسنن و سپس نظرات چند تن از مفسرین شیعه ارائه می گردد:
ص: 8
فخر رازی: ایشان در تفسیر کبیر خود این بحث را چنین می آورد: هر لفظی که برای معنایی وضع شده است، یا این که احتمال غیر هم در آن راه دارد و یا ندارد. قسم اول که احتمال غیر در آن راه ندارد را «نص» گویند. اما آن قسم که احتمال غیر هم در آن راه دارد، در این صورت یا احتمال نسبت به یکی از این دو معنا راجح است و یا احتمال یکی از آن دو راجح نیست؛ بلکه مساوی است. در صورت اول که احتمال یک طرف راجح است، آن را «ظاهر» می گویند و طرف مرجوح را «مؤوّل» می نامند. و در صورتی که لفظ نسبت به هر دو مساوی باشد و طرف راجحی نداشته باشد، آن را «مشترک» می نامند و نسبت به هر دو طرف مجمل است. بنابر این طبق این تقسیم، هر لفظی یا نص است یا ظاهر، یا مؤوّل، یا مشترک، و یا مجمل. اما نص و ظاهر هر دو در جهت ترجیح مشترکند، إلاّ این که نص راجحی است که مانع غیر هم است، اما ظاهر راجحی است که مانع غیر نیست. پس این قدر مشترک بین نص و ظاهر را «محکم» گویند. اما مجمل و مؤوّل بر این مشترکند که لفظ دال بر آن ها راجح نیست، در عین حال اگر چه راجح نیست، مرجوح هم نمی باشد. ولی مؤوّلِ غیر راجح به دلیل انفرادش، مرجوح است. پس قدر مشترک بین مجمل و مؤول را «متشابه» گویند؛ زیرا فهم در هر دو قسم حاصل است.(1)
زرکشی: متشابه اصلش این است که لفظ در ظاهر مشابه و در معنا مختلف باشد. همان گونه که خداوند متعال در وصف میوه ی بهشت فرموده: «وَ بَشِّرِ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لهَُمْ جَنَّاتٍ تجَْرِی مِن تحَْتِهَا الْأَنْهَرُ کُلَّمَا رُزِقُواْ مِنهَْا مِن ثَمَرَهٍ رِّزْقًا قَالُواْ هَاذَا الَّذِی رُزِقْنَا مِن قَبْلُ وَ أُتُواْ بِهِ مُتَشَابِهًا وَ لَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُّطَهَّرَهٌ وَ هُمْ فِیهَا خَلِدُون»(2)؛
یعنی دارای مناظر متفق و یکسان و طعم های مختلف می باشند. به مسأله ی غامض و پیچیده تشابه گفته می شود؛ زیرا در آن جهت مشابهت موجود می باشد. و متشابه مثل مشکل می باشد؛ زیرا در شکل تفاوت دارد. یعنی در شکل
ص: 9
غیر خودش وارد می شود و لذا مردم به این خاطر در آن اختلاف می کنند و گفته شده متشابه امر مشتبهی است که بعضی از آن شبیه بعضی دیگر می باشد.(1)
ابن تیمیه: متشابهات عبارتند از آیاتی که محتمل المعنی هستند و دارای تأویل می باشند؛ زیرا خداوند نفرمود: «لا یعلم تفسیره و معناه إلاّ الله»، بلکه فرمود: «و ما یعلم تأویله إلاّ الله».(2)
صبحی صالح: متشابه آیه ای است که خالی از دلالتی مرجّح بر معنای خود باشد؛ که بنابر این تعریف، نص و ظاهر در مجموعه آیات محکم قرار می گیرند. نص از آن جهت که در ردیف محکم است و عبارت است از لفظی که برای یک معنای مرجح متبادر به ذهن وضع شده است. ظاهر نیز زیر پوشش محکم قرار می گیرد؛ زیرا دلالتش بر معنای مورد نظر هیچ خفا و ابهامی ندارد. مجمل و مؤول و مشکل نیز، زیر مجموعه ی متشابه قرار می گیرند؛ زیرا مجمل نیاز به تفصیل دارد و مؤول دلالت بر مورد نظر ندارد، مگر پس از تأویل. و مشکل، دلالتش ناآشکار است و پوشیدگی و ابهام دارد.(3)
شیخ طوسی: در نگاه وی متشابه آن است که مقصود از ظاهر آن معلوم نباشد و به دلیلی دیگر محتاج باشد. و از آن جهت آن را متشابه گویند که وجوهی را محتمل است و تشخیصِ مقصود به خاطر تشابه آن ها به یکدیگر مشکل است و به دلیل خاصی نیازمند می باشد. و از طرفی امکان ندارد همه ی وجوه محتمله، مقصود باشد. مانند آیات زیر:
- «أَن تَقُولَ نَفْسٌ یَاحَسْرَتیَ عَلیَ مَا فَرَّطتُ فیِ جَنبِ اللَّهِ وَ إِن کُنتُ لَمِنَ السَّاخِرِین»(4)
ص: 10
- «وَ مَا قَدَرُواْ اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِیعًا قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیَمَهِ وَ السَّمَاوَاتُ مَطْوِیَّاتُ
بِیَمِینِهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَلیَ عَمَّا یُشْرِکُون»(1)
- «أَ فَمَن زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَءَاهُ حَسَنًا فَإِنَّ اللَّهَ یُضِلُّ مَن یَشَاءُ وَ یهَْدِی مَن یَشَاءُ فَلَا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیهِْمْ حَسَرَاتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمُ
ابن شهر آشوب: متشابه عبارت است از چیزی که با معنای آن قابل تطبیق نیست «منظم نیست»، مگر با زیاد کردن یا حذف و نقل کردن آن. و نیز از آن جا که شبیه محکم است، بدان متشابه گویند. و بعضی می گویند از آن جا که مراد اصلی آن با آن چه مراد نیست، مشتبه می گردد، به آن متشابه گویند.(4)
ملاصدرا: متشابه عبارت از آن است که مراد از ظاهرش آشکار نگردد؛ بلکه احتیاج به دلیل دارد. به همین جهت ممکن است دارای احتمالات زیادی باشد. پس از آن جا که متشابه است، جایز می باشد همه ی آن احتمالات مراد و مقصود باشد.(5)
علامه طباطبایی: در نگاه علامه متشابه آیه ای است که مراد از آن برای شنونده به مجرد استماع آن، معین و مشخص نگردد؛ بلکه میان این معنا و آن معنا مردد گردد تا آن که آیه مورد نظر را به محکمات کتاب ارجاع دهد و آن آیات محکمات، معنای آیه ی مورد نظر وی را مشخص سازند و
ص: 11
آن گونه که باید و شاید تبیین کنند. که در آن صورت آیه ی متشابه به واسطه ی آیات محکم تبدیل به آیه ی محکم می گردد، و آیه ی محکم نیز به خودی خود محکم است.(1)
ایشان همچنین پس از آن که دیدگاه های مختلف را در جهت تعیین معنای محکم و متشابه مورد بررسی قرار می دهد، در تشریح معنای متشابه این گونه بیان می دارد: تعریفی که آیه ی شریفه ی «7 از سوره ی آل عمران» از معنای «متشابه» به دست می دهد این است که آیه ضمن حفظ ویژگی آیه بودن، بر یک معنای تردید آمیز و شک برانگیز دلالت کند؛ نه از جهت لفظ، به گونه ای که روش های معهود در نزد اهل زبان بتواند آن را علاج کند، مانند آن که مثلاً عام یا مطلق باشد و بتوان آن را مخصّص و مقیّد ارجاع داد؛ بلکه از آن جهت که معنای آن با معنای یک آیه ی قرآنی که «لا ریب فیه» است، سازگار نیست و آن آیه ی دیگر باید حالِ این آیه ی متشابه را تبیین کند.(2)
آیت الله معرفت: شبهه آن است که به جهت وجود شباهت بین دو چیز، یکی از دیگری تمیز داده نشود(چه شباهت عینی باشد و چه معنوی). متشابه در قرآن کلامی است که به دلیل مشابهت لفظی یا معنوی اش به چیز دیگر، تفسیر آن مشکل گردیده است. فقها می گویند متشابه چیزی است که ظاهرش خبر از باطنش نمی دهد و گویای مرادش نمی باشد. «اشتباه» نیز به جهت مشابهت دو یا چند چیز به یکدیگر رخ می دهد. بنابر این متشابه در اصطلاح قرآن، لفظی است که احتمال چندین معنا در آن وجود دارد. به همین جهت در آن شک و شبهه ایجاد می گردد و همان گونه که امکان تأویل صحیح آن وجود دارد، احتمال تأویل فاسد نیز در آن می رود و همین احتمال باعث گشته است تا منحرفان درصدد تأویل آن متناسب با اهداف خویش برآیند.(3)
آیت الله معرفت همچنین بر این باور است که تشابه در آیات متشابه، تشابه حق و باطل است که سخن حق گونه ی خداوند، باطل گونه جلوه گر شود. از این رو تشابه علاوه بر آن که بر چهره ی لفظ یا عمل پرده ای از ابهام می افکند، موجب شبهه نیز می باشد. به این ترتیب هر متشابهی، هم به تفسیر نیاز دارد که رفع ابهام کند و هم به تأویل نیاز دارد تا دفع شبهه نماید. لذا تأویل نوعی تفسیر است
ص: 12
که علاوه بر رفع ابهام، دفع شبهه نیز می نماید. بنابر این مورد تأویل نسبت به تفسیر، اخص مطلق است. هر کجا تأویل باشد، تفسیر نیز هست. تفسیر در مورد مبهمات است که در محکم و متشابه هر دو وجود دارد و تأویل صرفاً در متشابه است که هم ابهام و هم تشابه دارد.
وی در پاسخ به این پرسش «که آیا تشابه در آیات قرآن نسبی است یا مطلق؟ و یا متشابه بودن این آیات، واقعیت ذاتی آن هاست یا نه؟»، چنین پاسخ می دهد: تشابه برخی از آیات نه نسبی است و نه ذاتی و واقعی؛ بلکه شأنی و نوعی است. به این معنا که برخی آیات، به جهت محتوای بلند و کوتاهی لفظ و عبارت، زمینه ی تشابه در آن فراهم است. وی برای توضیح بیشتر، این مطلب را ذکر می کند که تنگی و کوتاهی قالب، موجب گردیده تا لفظ در افاده ی معنای مراد «که بسیار بلند و پهناور است» کوتاه آید و نارسا جلوه کند. این ویژگی سبب می شود افراد در برخورد با این گونه موارد دچار اشتباه و تردید گردند؛ زیرا ظاهر عبارت نمی تواند معنا را به طور کامل در اختیار بیننده یا شنونده قرار دهد. اما کسانی که دارای مجموعه ای از اطلاعات پیشین در آن زمینه بوده، یا بر رموز معانی و الفاظ آگاه باشند، دچار این اشکال نمی گردند. به این ترتیب آیت الله معرفت، تشابه در قرآن را شأنی و نوعی می داند؛ نه نسبی و نه واقعی و همگانی.(1)
آیت الله جوادی آملی: به آیاتی که در دلالتشان ابهام وجود داشته باشد، و همچنین به آیاتی که غیر صریح اند و احتمال خلاف در آنان می رود (البته با توجه به نوع مخاطبین؛ وگر نه قرآن به تمامه محکم است و برای افرادی چون معصومین یا فرشتگان، همه ی آیات قرآن در احکام و اتقان خود، ثابت هستند. اما برای بشر غیر معصوم همچون کفی که بر روی آب خالص قرار می گیرد، متشابهات شکل گرفته که با ارجاعشان به محکمات، آن ها نیز محکم گشته و برطرف می گردند.)، متشابه گویند.(2)
ص: 13
محمدباقرحکیم: متشابه عبارت است از آن دسته آیات قرآنی که بر یک مفهوم معین «که صورت واقعی و مصداق خارجیِ آن مفهومِ معین، برای ما درهم ریخته و غیر شفاف باشد»، دلالت دارند.(1)
محمدکاظم شاکر: وی از میان اقوال متعدد، چند نظر برتر را برگزیده که برخی از آن ها عبارت است از: 1) متشابهات آیاتی می باشند که تفسیر آن ها به دلیل وجود تشابهات لفظی یا معنوی مشکل باشد. 2)یا متشابهات آیاتی است که ظاهر آن ها منظور نباشد و به تأویل نیاز داشته باشد.(2)
فهم متشابهات قرآن که مراد و مقصود از ظاهر لفظ، بدون دلیل فهمیده نمی شود، از جایگاه عظیمی برخوردار است. آیات متشابه به گونه ای است که مقصود از آن، برای فهم شنونده روشن نیست؛ اما با مراجعه و کمک از آیات محکم، معنای آیات متشابه مشخص می شود. محکمات،آیات متضمن اصول مسلم قرآنی و متشابهات،آیات متضمن فروع است. طبق آیه هفتم سوره آل عمران، مراد از پیروی از آیات متشابه، پیروی علمی است، و این وقتی مذموم است، که بدون رجوع به محکم باشد. راسخان در علم، تاویل متشابهات را می دانند و نسبت به اینگونه مطالب باید تصدیق اجمالی داشت و واقع و حقیقت را به خدا و پیغمبرش ارجاع داد. در جمع بندی نظرات در مورد متشابهات باید گفت، بهترین تعریف یا تبیین این است که به آیاتی که در دلالتشان ابهام وجود داشته باشد، و همچنین به آیاتی که غیر صریح اند و احتمال خلاف در آنان می رود، متشابه گویند و مضمون این نظر در میان نظرات سایر مفسرین نیز آمده است.
با توجه به اینکه در هر کلامی، امکان برداشت های متنوع از آن وجود دارد، باید مواردی که منجر به تشابه در کلام می گردد، مورد بررسی قرار گیرد تا از این راه بتوان علل تشابه کلام الهی را
ص: 14
یافت و از آن در فهم قرآن بهره گرفت. در این نوشتار با مراجعه به کتاب آیت الله مصباح یزدی(1)
عوامل تشابه کلام را بیان می کنیم:
هر کلامی یک گوینده ای دارد که اگر گوینده در کلام خود نقص داشته باشد در تشابه کلامش تاثیر دارد، نقص گوینده، گاهی ذاتی و غیر اکتسابی است؛ مانند ناتوانی بر بیان «ما فی الضمیر» که در برخی افراد به علل طبیعی وجود دارد، و گاهی اکتسابی و اختیاری است؛ از قبیل آشنا نبودن با واژگان و قواعد محاوره زبانی که در صدد به کارگیری آن است؛ مانند فارسی زبانی که بخواهد به عربی مقصود خود را بیان کند؛ ولی تسلط کافی بر واژگان و اصطلاحات و قواعد آن نداشته باشد.
در بررسی این علت، باید گفت که این مورد از درگاه ذات احدیت به دور است؛ چراکه حضرت حق دارای صفات نقص نمی تواند باشد و پذیرش این مورد در واقع خلاف اعتقاد صحیح، نسبت به صفات الهی است، به علاوه خداوند قادر مطلق می باشد و هیچ نقصی در سخن گفتن ندارد.
گاهی گوینده، قدرت فهماندن مقصود خود را دارد و به همین هدف نیز سخن می گوید؛ ولی به عللی در پی آن است که فقط گروه خاصی به مقصود او دست یابند یا آنکه همگان به اجمال - و در حدّ کلی - از مراد او باخبر شوند. بدین جهت یا رمزگونه سخن می گوید یا با عباراتی مجمل مقصودش را به شنونده منتقل می کند. در صورت نخست، فقط آگاهان به آن رموز به هدف او پی می برند و در صورت دوم، همه به نحوی کلی بدان آگاه می شوند؛ بنابراین سخن او در صورت اول برای ناآگاهان به آن رموز، متشابه خواهد شد و در صورت دوم، نسبت به تفاصیل و جزئیات موضوع مطرح شده، برای همگان متشابه خواهد بود.
در بررسی این علت باید چنین اظهار نمود؛ خداوند مطابق حکمت خود قرآن را نازل نموده و این کتاب را مایه هدایت مردم قرار داده و اگر قرار باشد تنها یکسری افراد مشخص از این کتاب فهم داشته باشند و بقیه نتوانند این مضامین الهی را بفهمند؛ این امر مخالف حکمت نزول و هدف هدایتی این کتاب
ص: 15
خواهد بود. البته حروف مقطعه و آیاتی که مقاصد قرآنی در آنها به صورت مجمل و مختصر بیان شده، نشانگر وجود این عامل در قرآن است. با این توضیح روشن شد که غالب آیات برای مردم قابل فهم است و آیاتی مثل حروف مقطعه در این مورد قرار می گیرد.
گاهی گوینده در عین توانایی کامل، در پی معماگویی است و سخن خود را به عمد به گونه ای مطرح می کند که مقصود او در بوته ابهام باقی بماند؛ مانند سخن شاعری که می گوید: هندو به طعنه گفت که یاران خدا دو تاست/ لعنت بر آن کسی که بگوید خدا یکی است(1).
در بررسی این علت باید گفت: این مورد در قرآن راه ندارد؛ زیرا معماگویی با هدف قرآن که سعادت بشر می باشد، در تعارض است؛ چراکه معماگویی ملازم با سرگرمی و وقت گذرانی است و گوینده در پی تفهیم مطالب و معارف به مخاطب نیست.
گاهی گوینده قیود کلام را همراه با اصل سخن بیان نمی کند یا هرچند گوینده قیود و قراین را بیان کرده، بر اثر گذشت زمان، قیود کلام از متن سخن جدا افتاده است و یا آنکه شنونده از آن غفلت می کند و در نتیجه جدایی این قیود، سخن متشابه می شود.
متعالی بودن محتوا(2)
برخی از معانی و مطالب، بسی فراتر از آن است که در قالب الفاظ و عبارات بگنجد و با واژگان و جملاتی که درباره امور محدود است، بیان شود؛ زیرا الفاظ و عباراتی که بشر به کار می برد، برای معانی محدود و محسوس یا معقول انسانی وضع شده اند؛ بنابراین هنگامی که در پی بیان امور نامحدود و نامحسوس فراسوی ماده با همین واژه ها باشیم، سخن متشابه خواهد شد. حافظ درباره غیر قابل بیان بودن حقایق عرفانی می گوید:
ص: 16
سخن عشق نه آن است که آید به زبان/ ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنود(1)
برخی از عواملی که بیان شد، در مورد قرآن کریم صدق نمی کند.
عامل اول که نقص گوینده است، به هیچ روی در باره خدای متعال مطرح نیست؛ زیرا توان خدای تعالی در بیان مقصود خویش، بی نهایت است و قرآن را در حدّ اعلای بیان (معجزه) - که برتر از همه سخنان دیگر است فرو فرستاده است.
همچنین عامل معماگویی نیز، در قرآن راه ندارد؛ زیرا معماگویی ملازم با سرگرمی و وقت گذرانی است و گوینده در پی تفهیم مطالب و معارف به مخاطب نیست، در حالی که قرآن کریم به هدف نجات بشر و رها ساختن وی از غفلت نسبت به سرنوشت ابدی خویش و توجه دادن به زندگی حقیقی نازل شده، نه سرگرمی و وقت گذرانی قرآن هدف اصلی آفرینش انسان و نزول کتب آسمانی را کسب معرفت و راه یابی به سعادت واقعی می داند.
صرف نظر از این دو عامل، دیگر عوامل تشابه یعنی عوامل 2، 4 و 5 را می توان در قرآن مشاهده کرد. حروف مقطعه و آیاتی که مقاصد قرآنی در آنها به صورت مختصر بیان شده، نشانگر وجود عامل دوم (تفهیم به افراد خاص یا به اندازه خاص) است. تشابه در آیاتی که قیود و قراین آنها در آیات دیگر یا در روایات معصومان(ع) آمده، معلول عامل چهارم است. و آیات متشابهی که بیانگر حقایق فراسوی ماده است، به سبب عامل پنجم متشابه شده اند(2)
از آن جا که آیات متشابه می تواند دست آویز فتنه جویان و آشوب طلبان قرار گیرد، به طور طبیعی این پرسش مطرح می شود که اساساَ سرّ وجود متشابه در قرآن چیست؟ چرا همه ی آیات به صورت « محکم» نازل نشد؟
ص: 17
شبهاتی که پیرامون مسأله ی ورود متشابهات طرح شده به اشکال گوناگونی مطرح شده است از جمله: 1- اگر قرآن کتاب بیان و هدایت است، چرا متشابه که امری خلاف بیان است، در آن ذکر شده است. 2- همان طور که قرآن به مقتضای حکمت به عربی نازل شد،حکمت اقتضا می کند کلام به گونه ای القا شود که مراد واقعی از ظاهر آن به دست آید. بنابراین تشابه برخلاف حکمت است، زیرا لازمه ی آن حمل بر غیر معنای ظاهر است. 3 - اگر هدف نزول قرآن، تبیین معارف و هدایت بشر است، عقل حکم می کند که حکیم از بالاترین مراتب بیان، یعنی محکمات به پایین ترین مراتب ، یعنی متشابهات نزول نکند.
4- ایجاد التباس و اشتباه و در نتیجه، گمراهی مخاطبان از نظر عقلی قبیح است . چگونه می توان متشابهات را که ظاهری برخلاف توحید و عدل دارد، مطابق حکمت دانست؟ 5 - جایز نیست متکلم حکیم به گونه ای سخن گوید که بی تردید اهل باطل به آن تمسک کنند و این خود نوعی تحریک به فساد است. 6 - تشابه باعث روی گردانی از حق می شود و لذا ورود آن خلاف حکمت است(1).
همان طور که ملاحظه می شود شبهات فوق همه به یک اصل برمی گردد و آن قبح ورود متشابه است؛ یعنی ممکن است گفته شود چون قرآن مشتمل بر متشابهات است، معلوم می شود صدور امر قبیح از خدا جایز است. این همان نزاع قدیمی اشاعره و معتزله پیرامون حسن و قبح عقلی است.
اشاعره می گویند: الحسن ما حسنه الله و القبیح ما قبحه الله؛ امر حسن آن است که خدا آن را حسن نموده و امر قبیح آن است که خدا آن را قبیح کرده است ». به عبارت دیگر، آنان معتقدند اصولاً نفس صدور فعل از خدا ملاک حسن یا قبح فعل است، گر چه عقل آن را تقبیح یا تحسین کند. بر همین اساس پاسخ اشاعره به پرسش های مذکور آن است که قرآن فعل خدا است و فعل خدا از آن جهت که فعل خدا است حسن است و لذا شبهه قبح ورود متشابهات در قرآن پایه و اساسی ندارد.(2)
ص: 18
معتزلیان یک گام فراتر نهاده و قائل به حسن و قبح عقلی اند و می گویند: بیان واقع، منحصر به صراحت یا ظهورکلام نیست، چه بسا متکلم مراد خود را به وجهی بیان کند که در آن از تشابه، استعاره، مجاز و مانند آن استفاده شده باشد . متشابه از حدود لغت و محتمل لفظ خارج نیست. از طرفی مسأله ی متشابهات بالاتر از شبهه شرور و آلام و اسقام در نظام هستی نیست. با همان استدلالی که ثابت می شود شرور و اسقام مطابق حکمت است، هم سویی حکمت و مسأله ی تشابه نیز قابل اثبات است(1).
نقطه ی اشتراک دو تفکر اشعری و اعتزالی آنجاست که هر دو گروه متشابهات قرآنی را فی الجمله مطابق حکمت می دانند، با این تفاوت که، اشاعره برای آن «حسن ذاتی» قایل نیستند، اما معتزله آن را مطابق ادله ی عقلی و وجوه حکمت دانسته، حکمت های اشتمال قرآن بر متشابهات را برشمرده اند. به هر حال از این نزاع کلامی که بگذریم دانشمندان، به ویژه معتزله در تبیین حکمت ورود متشابهات نظریه های مختلفی ابراز داشته اند.
مفسران قرآن و محققان علوم قرآنی، از زمان های گذشته تاکنون بر آن بوده اند تا حکمت وجود متشابهات در قرآن را آشکار سازند، به همین علت نظریات متعدد و گوناگونی ذیل این موضوع شکل گرفته است. این آراء میان ضعف و بی پایگی از یک طرف و قوّت و متانت از طرف دیگر در نوسان می باشند.
در این قسمت به جهت محدودیت فضای پژوهش، صرفاً به ذکر و بیان دو دیدگاه پرداخته می شود البته گفتنی است دیدگاه ملاصدرا طبق بررسی هایی که در آثارشان انجام شد یافت نگشت وگرنه قطعا دیدگاه ایشان نیز در این بخش می آمد:
وی برای این منظور ابتدا متشابهات را به دو دسته ی اساسی تقسیم می کند.
دسته ی اول متشابهاتی که دانش تأویل آنها منحصر به خداوند است.
ص: 19
دسته ی دوم نیز متشابهاتی که راسخان در علم نیز از تأویل آن آگاهند؛ گرچه به واسطه تعلیم خدای متعال باشد.
وی در ادامه، هر یک را به شرح زیر بیان می دارد: ورود دسته ی اول از متشابهات در قرآن، به خاطر آن است که یکی از اهداف اساسی که قرآن به خاطر آن آمده است، پیوند دادن و مرتبط ساختن انسانی که در این زندگانی دنیا به سر می برد با مبدأ اعلی که خداوند است و نیز با معاد «با عوالم مختلفش» که سرای آخرت است، می باشد. و این ارتباط نمی تواند تحقق یابد، مگر از طریق مطرح کردن موضوعاتی که به عالم غیب تعلق داشته و همچنین افکار و مفاهیم مرتبط با آن عالم «تا فطرت ایمانی را که انسان بر آن سرشته شده است، پرورش دهد و او را با عالمی که به آن برخواهد گشت، همبسته و پیوسته سازد».
برای این منظور، در برابر قرآن راهی به جز استفاده از متشابهات نبوده است تا جایگزین آن گرداند. به ویژه این که استفاده از متشابهات، تنها راهی بوده که می توانسته رسیدن به این هدف اساسی را تحقق بخشد.
اما راجع به ورود دسته ی دوم از متشابهات در قرآن کریم با این اسلوب، باید گفت به خاطر آن بوده که خداوند متعال خواسته است مسائل نوینی را از قبیل برخی مطالب مربوط به جهان آفرینش و انسان و دیگر مفاهیم غیبی در برابر عقل بشری قرار دهد، تا انسان راه تدبر در حقیقت آن ها را پیش بگیرد و ظلمات و مجهولات آن ها را بزداید. و به اندازه ای که درجه و معرفت او در معرفت آن مسائل به او اجازه می دهد، به آن حقایق نزدیک شود؛ چنان که علامه ی طباطبایی بیان کردند.(1)
بیان ایشان در ضرورت اشتمال قرآن بر محکم و متشابه را می توان در چند گزاره به ترتیب زیر خلاصه نمود:
1- فهم عامه ی بشر بیشتر با محسوسات سر و کار دارد، لذا نمی تواند مافوق محسوسات را به آسانی درک کند و مرغ فکر خود را تا بام طبیعت پرواز دهد.
ص: 20
2- هر معنایی که بر انسان القاء شود، تنها و تنها از راه معلومات ذهنی او صورت می گیرد. حال اگر معلومات ذهنی او همه از جنس محسوسات باشد و ذهن او تنها با محسوسات مأنوس باشد، ما نیز باید مسائل معنوی خود را تنها از راه محسوسات به او القاء کنیم. البته این القاء نیز تنها به مقدار کشش فکری فرد در محسوسات امکان پذیر است.
3- هدایت دینی به یک یا دو طایفه اختصاص ندارد و باید تمامی مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند.
4- این امر(متشابهات)، باعث می شود که بیانات قرآن کریم جنبه مثل به خود بگیرد. به این معنا که قرآن کریم معانی معروف و شناخته شده ذهن مردم را گرفته و معارفی را که برای آنان شناخته شده نیست، در قالب آن معانی در آورده است تا آن معارف را بفهمند. همان گونه که مردم اجناس خود را با سنگ، کیلو و مثقال می سنجند، با این که همه می دانند هیچ مناسبتی بین انگور و آهن نیست. چرا که انگور نه شکل آهن و نه حجم آن را دارد، ولی همین که از نظر سنگینی، مناسبتی بین آن دو است، آن را با آهن می سنجند.
پس می توان گفت که بیانات قرآن، مثل هایی برای معارف حق الهی است و خدای متعال برای این که آن معارف را بیان کند، آن ها را تا سطح افکار عامه ی مردم تنزل داده است و چاره ای هم جز این نیست؛ چون عامه ی مردم جز حسیات را درک نمی کنند. پس باید این معانی را در قالب حسیات و جسمانیات به آن ها فهماند.(1)
و نتیجه ای که حاصل می گردد، این است که در این گونه موارد گوینده علاوه بر این، باید مطالبی را که در گفتارش مبهم و دقیق است، با ایراد داستان های متعدد و مثل های بسیار و متنوع روشن سازد.(2)
برای دسترسی به دیدگاه بهتر و قابل پذیرش، مراجعه ی به خود آیه مناسب ترین راه ممکن است. زیرا آیه ی مورد بحث، مطالب عمیق معارف مهم را تبیین می کند و ارتباط تنگاتنگ با موضوع اصلی قرآن یعنی رهنمود و کتاب عقیده و حق بودن دارد.
ص: 21
آیا ممکن است خود قرآن به این سؤال محوری پاسخ نداده باشد؟ و بی تفاوت از کنار آن گذشته باشد؟
از فضای سخن خود آیه می توان بهره گرفت که علت این امر که برخی آیات متشابه هستند، برای این است که مردم در عرصه ی اعتقاد و رسیدن به معارف قدسی آزموده شوند. همان گونه که در عرصه ی عمل مردم مورد آزمایش قرار می گیرند تا مدّعی ایمان از مؤمن خالص و استوار آشکار شود. «وَ لِیُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ یَمْحَقَ الْکَفِرِینَ- أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تَدْخُلُواْ الْجَنَّهَ وَ لَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ الَّذِینَ جَهَدُواْ مِنکُمْ وَ یَعْلَمَ الصَّابرِِین»(1)؛
و تا خدا کسانی را که ایمان آورده اند خالص گرداند و کافران را [به تدریج] نابود سازد. آیا پنداشتید که داخل بهشت می شوید، بی آن که خداوند جهادگران و شکیبایان شما را معلوم بدارد؟
در عرصه ی عمل، انسان ها در کوران حوادث آزمایش می شوند. در عرصه ی اعتقاد نیز، اعتقاد خالص و ناب را شناختن و به آن باور داشتن و پیرو آن بودن چیزی نیست که به رایگان نصیب کسی شود؛ بلکه سلامت نفس و تسلیم حق بودن را می طلبد تا با جوشش اندیشه ی ناب فطری و صفای درونی و سلوک قدسی، شناخت معارف الهی بر او میسر شود.
در عرصه ی اعتقاد، جمود از یک سو، تحمیل پیش داوری و خود رأیی و خود محوری، از سوی دیگر، مانع اصلی رسیدن به شناخت حقیقت و پیروی از آن است. و وجود آیه های متشابه، زمینه ساز عرصه ی آزمون می باشد؛ تا مشخص شود چه کسی به پیروی از حق، متشابه را به محکم بر می گرداند و مفهوم صحیح و محکم به دست می آورد. و چه کسی متشابه را دستاویز و بهانه برای ایجاد انحراف قرار می دهد. پس انسان مریض، همان گونه که خود آیه ی 7 از سوره ی آل عمران می فرماید، متشابه را در عرصه ی اعتقاد و هنگامه ی عمل دستاویز قرار می دهد. انسان های پاک، سالم و ژرف اندیش، تسلیم حقند و در عین آن که به آن چه از سوی خداست، ایمان می آورند؛ به علومی که پروردگار اجازه داده، آگاهند و به این مسأله ی اساسی تنها خردمندان و مؤمنین تکیه دارند. با بیان این نکته، معلوم می گردد که وجود آیه های متشابه زمینه ی انحراف نیستند؛ بلکه سوء برداشت از آن ها سبب انحراف بوده و وجود آیه های متشابه زمینه ساز آزمون می باشد.
ص: 22
تفسیر در لغت به معنای روشن نمودن و تبیین است. اهل ادب معتقدند که کلمه ی تفسیر از ریشه ی «فسر: کشف ظاهری» و یا مقلوب آن «سفر: کشف باطنی و معنوی» می باشد. مانند: أّسفَرَ الصّبح، صبح روشن شد» و«أَسفَرَت المرأه عن وَجهِهَا، زن روی بازنمود و صورتش نمایان گردید.»(1)
برخی از معانی لغوی وارده از جانب علما و دانشمندان لغت و زبان عرب عبارتند از:
ابن فارس: ایشان پیرامون معنای لغوی تفسیر می فرماید: الفَسر تَدُلُّ علی بیان شیء و إیضاحه؛ یعنی فسر دلالت می کند بر بیان نمودن چیزی و روشن ساختن آن. و در ادامه گفته: والفَسر و التَّفسِره، نظر الطّبیب إلی الماءِ و حُکمُهُ فیه، والله أعلم بالصّواب.(2)
راغب می گوید: فَسر و سفر، همان طور که حروف آن ها شبیه هم است، در معنا نیز متقارب بوده و ممکن است بین آن ها چنین تفاوت قائل شد که «فسر» برای آشکار کردن معنی معقول و «سفر» برای آشکار کردن ظاهری اشیاء است.(3)
ابن منظور: الفَسر البیان و کشفُ المُغَطّی، فسر به معنی بیان کشف نمودن چیز پوشیده و همچنین؛ التفسیر کشف المراد عن اللّفظ المشکل، تفسیر به معنی کشف نمودن معنی لفظ مشکل.(4)
نویسنده قاموس المحیط گوید: «الفسر الإبانه و کَشف المغَطّی... و هو کشف المراد عن المشکل»؛ فسر یعنی روشن نمودن، کشف نمودن چیز پوشیده ای و کشف نمودن معنی از لفظ مشکل.(5)
ص: 23
معانی ای که لغویون برای این واژه ها(تفسیرفسر) نقل کرده اند، می توان چنین دسته بندی کرد: مطلق آشکار کردن بدون متعلق آن، کشف و پرده برداری از امور معقول و نامحسوس، شرح غوامض سخن و کلام، توضیح دادن معنای لفظ و پرده برداری و واضح نمودن معانی مربوط به قرآن. بنابراین این واژه مربوط به قرآن نبوده و در مطلق الفاظ و مفاهیم نیز کاربرد دارد. کلمه تفسیر یک بار بیشتر در قرآن نیامده است: «وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ إِلاَّ جِئْناکَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسیرا»(1).
مفسران در مورد معنای تفسیر در این آیه شریفه دو گونه سخن گفته اند: تفسیر به معنای بیان و تفصیل، بیان و کشف و ... باشد. تفسیر دو معنا داشته باشد: معنا و مؤدی، کشف کردن و دلالت کردن. در بین این دو معنا، نظر اکثر آنان بر معنای اول تعلق گرفته است. اینکه تفسیر در این آیه شریفه به معنای مؤدی و معنا باشد، هر چند قابل توجیه است، اما خلاف ظاهر است. نکته دیگری که می توان در مورد این آیه ذکر کرد، توصیف تفسیر به کلمه «احسن» است، که نشان دهنده تشکیکی بودن امر تفسیر است. در جمع بندی نظرات در مورد واژه تفسیر باید گفت که
تفسیر در لغت به معنای روشن نمودن و تبیین است و وجه اشتراک تمام نظرات همان «کشف و بیان چیز پوشیده» می باشد.
در مورد معنای اصطلاحی تفسیر، نظریات گوناگونی وجود دارد که بعضی از آن ها را ذکر می کنیم:
زرکشی در البرهان تفسیر را علمی می داند که به وسیله آن کتاب خداوند که بر پیامبر گرامی اسلام(ص) نازل شده، فهمیده می شود و همچنین معانی قرآن و احکام و حکمت های موجود در قرآن را استخراج می کند؛ درحالی که از علم لغت، نحو، صرف، علم بیان، اصول فقه و قراءات یاری می جوید و همچنین محتاج به شناخت اسباب النزول و ناسخ و منسوخ است.(2)
ص: 24
أبوحیان در البحر المحیط تفسیر را علمی می داند که در آن از چگونگی تلفظ قرآن و مدلولات و احکام فردی و ترکیبی و معانی آن ها در حال ترکیب، که به معانی حمل می شود و تتمّه هایی بر این ها بحث می شود.(1)
محمد حسین ذهبی در تعریف تفسیر، دو تعریف ارائه می کند که عبارتند از:
الف) تفسیر، بیان کلام الله و بیان الفاظ قرآن و مفهومات آن است.
ب) تفسیر، عبارت از دانشی که از مراد الله در قرآن به قدر طاقت بشری سخن می گوید.(2)
علامه طباطبائی پیرامون تعریف تفسیر می فرماید:
التّفسیر هو بیان معنی الآیات القرآنیه و الکشف عن مقاصدها و مدالیلها؛ به این معنا که تفسیر، همان بیان معانی آیات قرآن و کشف مقصود و مضمون آن هاست.(3)
آیت الله خویی نیز تفسیر را همان توضیح مراد کتاب خداوند می داند و می فرماید:
التفسیر هو إیضاح مراد الله تعالی من کتابه العزیز.(4)
با توجه به نارسایی های تعاریف گذشته، مانند جامع نبودن، مانع اغیار نبودن، عدم توجه به مبانی مفاد استعمالی و یا مراد واقعی، تعریف پیشنهادی آقایان محمود رجبی و همکاران، کاملترین تعریف به نظر می رسد که در کتاب «روش شناسی تفسیر قرآن»(5)
چنین آورده اند: تفسیر عبارت است از بیان مفاد
ص: 25
استعمالی آیات قرآن و آشکار نمودن مراد خدای تعالی از آن، بر مبنای ادبیات عرب و اصول عقلایی محاوره(1)
با این وجود، در همه ی تعاریف گذشته به خصوص تعریف اخیر؛ که خصوصیت کشف و بیان و آشکار کردن برای تفسیر ذکر شده؛ بخشی از مطالب که در کتاب های تفسیری به عنوان تفسیر قرآن بیان شده، از محدوده ی تفسیر خارج است و تفسیر حقیقی نمی باشد؛ زیرا دلالت آیات بر آن مطالب و مراد خدا بودن آن ها، با قراین و شواهد روشن گر آشکار نگردیده است. در مورد به کار رفتن واژه ی تفسیر در قرآن باید دانست که این واژه تنها یک بار در قرآن به کار رفته که به معنی «شرح و تفصیل» است؛ و آن عبارت است از آیه «وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ إِلاَّ جِئْناکَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسیراً»(2)
واژه ی تأویل از واژه هایی است که در ادبیات قرآنی اهمیت به سزایی داشته و در حوزه های معرفت دینی همچون: تفسیر، کلام، اصول، فقه، فلسفه و عرفان جایگاه ویژه ای پیدا کرده است. این در حالی است که واژه ی تأویل علاوه بر معنای لغوی در هر یک از حوزه های معرفت دینی، اصطلاحی خاص گردیده است.
ادبیات و واژگان، دارای هویتی عربی است و همواره با معانی و کاربرد شناخته شده در گفتارها مورد بهره برداری قرار گرفته است. خود قرآن با توصیف زبان عربی به صفت مبین «بِلِسَانٍ عَرَبیِ ٍّ مُّبِین»(3)، اطمینان داد که مقاصد الهی در قالب زبان عربی قابل فهم است. پس از گزینش زبان عربی به عنوان قالب معارف و معانی وحیانی، سنخیّت و تناسب بین معنای پیشین و جدید در هر واژه، مبنای تفهیم و تفاهم بین قرآن و محیط نزول آن قرار گرفت. بر این اساس، زبان عربی جزء منابع و ابزارهای فهم معارف قرآن و یکی از منابع معنی شناسی تأویل و کشف واقعیت آن به شمار می آید.
ص: 26
واژه ی تأویل همچنین، به جهت قابلیت و توسعه اش در تاریخ فکر و اندیشه ی اسلامی، همواره محل بحث واقع گردیده است. با نظریه ی شمول حضور تأویل و مباحث پیرامونی آن در حوزه های گوناگون فکری و دیدگاه های گوناگونی که در طول تاریخ فکر و اندیشه اسلامی در خصوص آن همواره بر مدار سلب و ایجاب جریان داشته است، از آن می توان به عنوان یکی از تعیین کننده ترین و کلیدی ترین مفاهیم تاریخ اسلامی یاد کرد؛ تا آن جا که در مواردی چند، آن چه محوریت داشته و نحوه ی اندیشه را مشخص نموده، تأویل و چگونگی تلقی از آن بوده است. لازم به ذکر است که جواز و عدم جواز تأویل در بنیان های فلسفی و عرفانی و مجال های تأویل در درازنای تفکر اسلامی به گفتمان متعدّدی منتهی شده است که در بنیادی بودن آن ها نمی توان تردید روا داشت.
لغت شناسان متعددی این واژه را بررسی کرده اند که در اینجا بر اساس تاریخ نظر چند تن را ارائه می دهیم:
ازهری در «تهذیب اللغه» که جزء کهن ترین معجم های لغوی محسوب می گردد، واژه ی «أول» را به رجوع معنا می کند و جهت ذکر شاهد مثالی در عرف اصیل عرب می گوید: مراد از «آل» در طبخت النّبیذ حتی آل الی الثلث أو الربع، برگشت نمودن بدین میزان می باشد. وی در ادامه نیز واژه ی «إیاله» را به سیاست معنا کرده و می نویسد: «آل یؤول إیاله، یعنی به تدبیر و اصلاح امور پرداخت.»(1)
ابن فارس می گوید، «أول» دارای دو اصل است: 1- ابتدای امر، واژه ی اوّل به معنای ابتدا، از این اصل است. 2- انتهای امر، تأویل کلام به معنای عاقبت و سرانجام کار، از این باب است و آیات مقابل در همین معنا استعمال شده است: «وَ لَقَدْ جِئْنَاهُم بِکِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلیَ عِلْمٍ هُدًی وَ رَحْمَهً لِّقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ- هَلْ یَنظُرُونَ إِلَّا تَأْوِیلَهُ یَوْمَ یَأْتیِ تَأْوِیلُهُ یَقُولُ الَّذِینَ نَسُوهُ مِن قَبْلُ قَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقّ ِ فَهَل لَّنَا مِن شُفَعَاءَ فَیَشْفَعُواْ لَنَا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَیرَْ الَّذِی کُنَّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَ
ص: 27
ضَلَّ عَنهُْم مَّا کَانُواْ یَفْترَُون»(1)؛
و در حقیقت، ما برای آنان کتابی آوردیم که آن را از روی دانش، روشن و شیوایش ساخته ایم، و برای گروهی که ایمان می آورند هدایت و رحمتی است. آیا [آنان] جز در انتظار تأویل آنند؟ روزی که تأویلش فرا رسد، کسانی که آن را پیش از آن به فراموشی سپرده اند می گویند: «حقاً فرستادگان پروردگار ما حق را آوردند. پس آیا [امروز] ما را شفاعت گرانی هست که برای ما شفاعت کنند یا [ممکن است به دنیا] بازگردانیده شویم، تا غیر از آن چه انجام می دادیم انجام دهیم؟» به راستی که [آنان] به خویشتن زیان زدند، و آن چه را به دروغ می ساختند از کف دادند. یعنی سرانجام کتاب خدا را در هنگامی که برانگیخته می شوند، در می یابند.(هنگام قیامت، وعده و وعیدهای قرآن را تحقق یافته می یابند.) وی می نویسد: «أوّل الحُکم إلی أهلِه؛ حکم را به ایشان ارجاع داد.»(2)
جوهری می نویسد: «آل» یعنی «رَجَعَ» (برگشت) و «التأویل تفسیر ما یؤول إلیه الشّیء»؛ تأویل، تفسیر سرانجام عاقبت شیء است.(3)
راغب اصفهانی چنین نگاشته است: «تأویل» از «أول» به معنای رجوع به اصل می باشد و مراد از آن، بازگرداندن شیء به غایتی است که از آن اراده شده است، و چه علم باشد و چه فعل. او برای علم، آیه 7 آل عمران و برای فعل، مصراعی از یکی از شعراء ذکر می کند: و للنّوی قبل یوم البین تأویل.(4)
ص: 28
ابن اثیر بعد از ذکر معنای رجوع برای «أول» می نویسد: مراد از تأویل، برگرداندن ظاهر لفظ از معنای اصلی است به معنایی که دلیلی بر آن قائم است؛ که اگر آن دلیل نباشد، نباید از معنای ظاهری لفظ دست کشید.(1)
ابن منظور، با ذکر معنای «رجوع» برای واژه ی «أول»؛ تأویلِ کلام را به تفسیر کلام معنا می کند، یعنی آن دو را مترادف می داند. (أوّل الکلام و تأویله: دبّره و قدّره و أوّله، تأوّله: فسره). وی در ادامه می افزاید: مراد از تأویل در آیه «بَلْ کَذَّبُواْ بِمَا لَمْ یحُِیطُواْ بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتهِِمْ تَأْوِیلُهُ کَذَالِکَ کَذَّبَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَانظُرْ کَیْفَ کاَنَ عَاقِبَهُ الظَّالِمِین»(2)؛
را چنین معنا می کند: لم یکن معهم علم تأویله، به من العقوبه؛ یعنی هنوز به سرانجام کارشان در تکذیب که همان عقوبت است، نرسیده اند.» دلیل این معنا، ادامه همین آیه است که می فرماید: «وَ مِنهُْم مَّن یُؤْمِنُ بِهِ وَ مِنهُْم مَّن لَّا یُؤْمِنُ بِهِ وَ رَبُّکَ أَعْلَمُ بِالْمُفْسِدِین».(3)
زبیدی واژه ی «أول» را به معنای رجوع و سیاست کردن معنا می داند. وی مراد از تأویل کلام را همان «تفسیر کردن» و «تدبر کردن» می داند و جهت افزون تر این معنا، عقاید و آراء دانشوران را که هر یک دارای گرایش خاصی در علوم دینی هستند، بیان می دارد.
در واقع وی در این قسم از کلام خویش، به «تأویل» در حوزه ی اصطلاح نظر می افکند و در این راستا، وجه افتراق تأویل با تفسیر را بیان می دارد: «برخی می گویند: تفسیر بیان تفصیلی قصصی است که به نحو مجمل در قرآن آمده است و نیز تبیین الفاظ مغلق و پیچیده قرآن و بیان سبب نزول آیات در حیطه ی تفسیر قرآن قرار می گیرد، اما مراد از تأویل بیان معانی الفاظ «متشابه» می باشد. برخی دیگر نیز بر این عقیده اند که مراد از تفسیر، رفع ابهام از الفاظ مشکل و پیچیده
ص: 29
است؛ اما مراد از تأویل، بازگرداندن یکی از معانی محتمل به معنایی است که مطابق با ظاهر است.»(1)
نتیجه ای که از مراجعه به کتب لغت حاصل می گردد، این است که: واژه ی «أول» جز به معنای «رجوع یا مرجع» به معنای دیگری نیامده است. گر چه برای مشتقات آن مانند «أول» (صیغه فعلی از باب تفعیل) و تأویل (مصدر باب تفعیل)، معانی دیگری بیان شده است. در نهایت آن چه باید به آن توجه داشت، وجود چهار معنا برای تأویل در کتب لغت می باشد که عبارتند از: 1) مرجع و عاقبت 2) سیاست کردن 3) تفسیر و تدبیر 4) انتقال از معانی ظاهری به لفظ به معنای غیر ظاهر.
در مورد معنای اصطلاحی تأویل، تاکنون دیدگاه های متفاوتی مطرح گردیده است. مقصود از معنای مصطلح تأویل، چگونگی کارکرد معنایی این واژه در گفتار دانشوران دینی است. دستاورد تلاش های مستمر مفسران و علاقمندان به علوم قرآنی در طول قرن ها در زمینه ی «تأویل» و مسائل مرتبط با آن، میراثی قرآنی را به وجود آورده است که تعدّد و تضارب آراء در آن از یک سو چشم گیر می نماید و از سوی دیگر، مایه حیرت و گزینش و ترجیح یک نظر بر سایر نظرات می باشد. بر این اساس، بررسی سیر تحول تاریخی معنا و دگرگونی اصطلاحی آن، امری ضروری در جهت زدایش پرده ابهام از چهره ی این اصطلاح خواهد بود؛ عده ای نیز در پرتوی معنای لغوی، تأویل اصطلاحی را معنا نموده و در این زمینه از چهارچوب لغت، قدم فراتر ننهاده اند.
در ادامه به بیان تعاریف اصطلاحی علما و مفسران شیعه و سپس اهل تسنن پرداخته شده، و در نهایت نتیجه و تقسیم بندیِ این بررسی ارائه خواهد گردید:
ص: 30
تاویل از نظر مفسران شیعه(1)
شیخ طوسی بر این عقیده است که «تأویل» در اصل به معنای مرجع و نتیجه است و نتیجه را بدین جهت «مآل» می گویند که هر چیز، اول از نتیجه و غایت جدا می گردد و سپس به سوی آن باز می گردد.(2)
وی در ادامه تعریفی از تأویل ارائه می دهد که در واقع، همان سخن جوهری در صحاح را به ذهن تداعی می کند: «تأویل هر چیزی، تفسیر و بیان آن چیز است که معنای کلام به سوی آن بازگشت می کند.»(3)
طبرسی، تأویل را به عاقبت و سرانجام تفسیر می کند و می گوید: عاقبت را بدان جهت تأویل می خوانند که مرجع و فرجام کار است؛ که حقیقت امر به سوی آن بازگشت می کند.(4)
فیض کاشانی با توجه به روایات اهل بیت(ع) ظاهر قرآن را برابر با تنزیل آن و باطن قرآن را برابر با تأویلش می داند.(5)
در تفسیر جوامع الجوامع تأویل عبارت از حمل ظاهر لفظ بر معنای محتمل مرجوح دانسته شده؛ که بر سه قسم است: اگر از روی دلیل باشد، "صحیح" است، و اگر بر مبنای چیزی باشد که گمان دلیل بودن آن رفته است، "فاسد" می باشد، و اگر هیچ دلیل یا شبه دلیلی در کار نبوده، "لعب و بازی" است، نه تأویل.(6)
آیت الله معرفت در التّفسیر و المُفسّرون فی ثوبه القَشیب آورده است: «تفسیر رفع ابهام از لفظ مشکل است؛ بنابر این جایگاهش ابهام معنی به سبب پیچیدگی است که در لفظ حاصل شده است. اما تأویل، رفع شبهه از متشابه اعم از اقوال و افعال است. بنابراین جایگاهش وقوع شبهه در قول یا عمل است که سبب پنهان شدن حقیقت گشته است. حقیقتی که هدف نهایی یا معنای
ص: 31
مراد است. بنابر این تأویل از بین بردن این خفاست؛ پس علاوه بر این که رفع ابهام است، دفع شبهه نیز می کند. چرا که هر جا تشابه در لفظ وجود دارد، معنا نیز مبهم است. بنابراین تأویل دفع و رفع با هم است.»(1)
لازم به ذکر است که ایشان علاوه بر معنای فوق، نسبت به تأویل قائل به معنای دیگری می باشد که عبارت است از: همان بطن قرآن که دلالت درونی قرآن را می رساند و در مقابل ظهر قرار دارد که همان دلالت برونی قرآن است. با این تعریف از ایشان تمام آیات قرآن از محکم و متشابه دارای تأویل می باشند.(2)
آیت الله معرفت روایتی از پیامبر(ص) ذکر می کند که می فرماید: «ما فی القرآن آیه إلاّ و لها ظهر و بطن»؛ آیه ای در قرآن نیست مگر آن که ظهر و بطن دارد. از امام باقر(ع) پرسیدند، مقصود از ظهر و بطن چیست؟ ایشان فرمودند: «ظهره تنزیله و بطنه تأویله»(3)
آیت الله معرفت معتقد است ظهر قرآن همان دلالت ظاهری آن است که از قرائنی مانند شأن نزول به دست می آید و جنبه خصوصی دارد، ولی بطن قرآن دلالت باطنی قرآن است که با قطع نظر از قرائن موجود، برداشت های کلی است که از متن قرآن به دست می آید و همه جانبه و جهان شمول است؛ لذا پیوسته مانند خورشید و ماه در جریان و قابل تطبیق در زمان ها و مکان های مختلف است که مناسب آن می باشد. که اگر چنین نبود، هر آینه قرآن از استفاده دائمی ساقط می گردید. این برداشت های کلی و جهان شمول است که تداوم قرآن برای همیشه تضمین کرده و همواره آن را زنده و جاوید نگاه داشته است.(4)
در میان نظریات علمای اهل تسنن،آن چه بارزتر بوده و دارای اهمیت بیشتری است؛ دیدگاه ابن تیمیه می باشد که در ابتدا بیان گشته و در ادامه به ذکر دیگر نظریات می پردازیم:
ص: 32
ابن تیمیه: وی پیرامون معنای اصطلاحی تأویل معتقد است: مقصود از تأویل، همان مراد کلام است؛ پس اگر کلام بر طلب دلالت کند، تأویل آن عین همان فعل است که طلب شده و اگر کلام خبری باشد؛ تأویل عین آن چیزی است که از آن خبر داده شده است. بنابر این تأویل همان امور موجود در خارج است، خواه متعلّق به گذشته یا متعلق به آینده باشد. پس اگر گفته شود: طلعت الشّمس(خورشید طلوع کرد)، تأویل آن همان طلوع خورشید است و این چیزی است که وضع کلمه و عُرف بر آن دلالت دارد و زبان قرآن هم بر همین اساس نازل گشته است که به آن تأویل شده است.(1)
ابن حزم یکی از دانشمندان علم اصول و کلام، درتعریف تأویل می گوید: «تأویل عبارت است از انتقال لفظ از معنای ظاهری و وضعی خویش به معنایی دیگر؛ و در صورتی صحیح و مطابق حقیقت خواهد بود که دلیل و برهان برای آن اقامه گردد و نیز شخصی که معنا را از ظاهر خود باز می گرداند، «واجب الطاعه» باشد وگرنه تأویلی که واجد چنین شرایطی نباشد، پذیرفته نیست و باطل خوانده می شود.»(2)
غزالی تعریفی را برای تأویل برگزیده و آن را در قالب یک قضیه ی کلی مطرح می کند؛ چنان که می نویسد: «هر تأویلی، عبارت است از بازگرداندن لفظ از حقیقت به مجاز.»(3)
ابن جوزی از فقهای حنبلی، رأی خود را در مورد تأویل چنین بیان می دارد: «تأویل، عبارت است از انتقال دادن کلام از جایگاه اصلی خویش به جایگاه دیگری که اثبات آن نیازمند دلیلی است که اگر آن دلیل اقامه نشود، ظاهر لفظ رها نمی شود.»(4)
فخرالدین رازی از علمای تفسیر و کلام، نظر خود را در این زمینه چنین بیان می کند: «مراد از تأویل، روی گرداندن لفظ از ظاهرش به معنی مرجوح است؛ مشروط به اقامه ی دلیل بر این که ظاهرش محال است.»(5)
ص: 33
شریف جرجانی تأویل را این گونه تعریف می کند: «به معنی بازگرداندن لفظ از معنای ظاهری به معنای محتمل، مشروط بر این که معنای محتمل موافق با کتاب و سنت باشد.»(1)
عده ای دیگر از علما نیز با گرایش های متفاوت، در آثار خود به این عقیده تصریح کرده اند: چنان که «آمدی» از علمای اصول، رأی خود را نیز بدین گونه ابراز می دارد: تأویل با قطع نظر از صحت و بطلان آن و از آن جا که آن تأویل است، عبارت می باشد از: حمل لفظ بر معنایی غیر از مدلول ظاهری لفظ؛ البته مشروط بر این که این معنا محتمل باشد و مراد از تأویل مقبول و صحیح، حمل لفظ بر معنایی دیگر، غیر از مدلول ظاهری لفظ است؛ و همچنین با این شرط که معنای محتمل همراه با دلیل باشد.(2)
همچنین تأویل هایی که از سوی عرفا بیان می شود، از درجات فهم، سخن به میان می آید؛ بدین معنا که مراتب تأویل با مراتب فهم آدمی که آن هم با گشودن حواس باطنی رخ می نماید، متعدد می شود. با این نگاه، رهیافت به باطن آیات و دست یابی به اسرار آفرینش، از طریق اشراق و الهام بر قلب عارف فرود می آید.
در همین راستا «آلوسی بغدادی» درباره ی تأویل می گوید: «تأویل، اشاره ی قدسی معارف سبحانی است که پرده ی عبارت برای سالکان آشکار می شود و از چشمه سار غیب بر قلب عرفانی فرو می ریزد. وی تأویل را با معارف غیبی و قلوب عارفانی پیوند می دهد و در واقع، رابطه ی آن را با عقل و علم کسبی قطع می کند.»(3)
نتیجه ای که از بررسی تعاریف مطرح شده (شیعه و سنی)حاصل می گردد، نشان دهنده ی آن است که پژوهش های معنا شناسی لغویان در حوزه ی واژه شناسی تأویل، در حیطه ی پژوهش های قرآنی منعکس گردیده و عدّه ای را در این زمینه مورد تأثیر قرار داده است. برای مثال دانشمندانی
ص: 34
چون: «بوعلی جبایی»، «شیخ طوسی»، در تعریف تأویل متأثر از معنای لغوی و دقت های معنی شناسی علمای اهل لغت می باشند؛ و برخی علما از جمله: «ابن حزم»، «غزالی» و «ابن جوزی» بر اساس گرایش های خود در حوزه ی خاصی از علوم دینی به بیان معنا و مقصود از تأویل پرداخته اند. همچنین با این که هر یک از تعاریف از جانب علمایی با گرایش های متفاوت و در حوزه های گوناگون، اظهار و ابراز داشته است، اما می توان وجه اشتراکی را در میان اقوال و آرا در نظر داشت و آن، بازگرداندن لفظ از معنای ظاهری به معنای دیگر، مشروط بر وجود قرینه و اقامه ی دلیل می باشد.
بر اساس تحقیق(1) و بررسی ظواهر آیات و موارد استعمال تاویل در قرآن و روایات، می توان تاویل را اینگونه مشخص نمود: بخشی از معارف قرآن که فهمشان بر اساس ادبیات عرب و اصول محاوره عقلایی برای همگان میسر است، در روایات از آن به ظهر قرآن تعبیر شده است؛ اما در بخشی دیگر که فهم آنها بر اساس فوق، میسر نبوده و تنها راه حل آن مراجعه به راسخان علم است. بخش اول در حیطه تفسیر و بخش دوم مشمول تاویل می باشد.
با توجه به این نکته، تعریف تاویل، عبارت است از آن قسم از معانی و مصادیق آیات کریمه که جز خداوند و راسخان در علم(پیامبر و امامان(ع)) کسی آن را نمی داند و فهم آن بر مبنای ادبیات عرب و اصول محاوره میسر نمی باشد(2).
معانی استخراج شده در لغت نامه ها ذیل واژه های «ظهر»، «بطن»، «ظاهر» و «باطن» عبارتند از: ظاهر، آشکار، نمایان، پیدا، هویدا، مقابل باطن، روی چیزی، سطح بیرونی، سطح خارجی/ باطن، درون و داخل هر چیز، هر چیز پنهانی، اندرون.(3)
ص: 35
راغب اصفهانی پس از آن که «ظهر» را عضوی پیدا و ظاهر از بدن معرفی می کند؛ می نویسد: ظهر اصلش آن است که چیزی بر روی زمین باشد و ناپیدا نباشد و «بطن» هنگامی به کار می رود که چیزی در عمق زمین باشد و پنهان گردد؛ و سپس واژه ی «ظاهر» درباره ی هر چیز آشکاری که با چشم یا با بصیرت قابل دیدن باشد، نیز به کار می رود؛ چنان که قرآن کریم می فرماید: « یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الحَْیَوهِ الدُّنْیَا وَ هُمْ عَنِ الاَْخِرَهِ هُمْ غَافِلُون»(1) از زندگی دنیا، ظاهری را می شناسند، و حال آن که از آخرت غافل اند.گاهی نیز معارف آشکار و معارف پنهان [جلیه و خفیه] از واژه های ظاهر و باطن اراده می شود؛ و گاهی مراد علوم مربوط به دنیا و آخرت است.(2)
به صورت عمومی الفاظ قرآن که برای همه روشن است، ظاهر می گویند. همچنین به چهره یا چهره های دیگر که تنها اندیشمندان(راسخان در علم) و تشنگان حق و پویندگان راه، آن را درمی یابند، باطن می گویند.(3)
به بیان دیگر، معنای ظاهری همان مدلول مستقیم آیه است که معنایی ساده برای فهم عامه مردم در هر زمان و مکان است، ولی باطن (یا بطون) نوعی دلالت غیرمستقیم است که برای افراد خاص روشن است.
در تعریف اصطلاحی ظهر و بطن، آیت الله معرفت این گونه فرموده: تأویل، «بطن قرآن» است؛ بدین معنا که برداشت از ظاهر قرآن «تفسیر» و فهم باطن قرآن «تأویل» آن است.(4)
وجود ظاهر و باطن برای قرآن کریم در روایات اسلامی، از زبان رسول اکرم(ص) و ائمه هدی(ع) در جوامع حدیثی اهل سنت و شیعه مطرح شده است. چنان که فضیل بن یسار از امام ابوجعفر(ع) درباره
ص: 36
این روایت «ما من القرآن آیه إلّا و و لَها ظهر و بطن»، هیچ آیه ای از قرآن نیست مگر آن که برای آن ظاهر و باطنی است» سؤال شد و ایشان در پاسخ فرمودند: «ظهرهُ تنزیله و بَطنُه تأویله»؛ ظاهرش تنزیل آن و باطنش تأویل آن می باشد.(1)
در مورد باطن قرآن نظریات بسیاری توسط دانشمندان علوم قرآنی و تفسیر بیان گردیده که در این بخش برخی از این نظرات را بیان نموده و اندکی توضیح می دهیم. طبق بررسی انجام شده، در این بخش شش نظر در مورد باطن قرآن آمده که بدین شرح می باشد:
الف) باطن به معنای تأویل
ب) باطن به معنای «جری و تطبیق»
ج) باطن به معنای روح و حقیقت الفاظ مثالی
د) تعبیر از باطن به «سرّ»
ه) تعبیر از باطن به «مراد الله» و «مراد الخطاب»
و) باطن به معنای «لطایف و حقایق حاصل از تدبر در متن»
این معنا باسابقه ترین معنایی می باشد که درباره ی قرآن اراده گردیده است؛ به ویژه که چنین دیدگاهی در متن روایات نیز به صراحت آمده است. چنان که در حدیث زیر مشاهده می شود: «از فضیل بن یسار نقل شده است که گفت: از امام باقر(ع) درباره این روایت پرسیدم که می گوید: هیچ آیه ای در قرآن نیست، مگر این که ظهر و بطن دارد. حضرت فرمود: ظهر آن تنزیل آن است و بطن آن تأویل آن می باشد.»(2)
ص: 37
همین معنا را نیز آلوسی از ابن عباس نقل کرده است، که بدین شرح است: «از دلایلی که تأیید می کند قرآن دارای ظاهر و باطن می باشد؛ آن است که ابن ابی حاتم از طریق ضحاک نقل نموده است که وی می گوید: قرآن دارای ظاهر و باطن است، شگفتی های آن پایان نمی پذیرد و نهایت آن فرا نمی رسد. هر کس با مدارا بدان پردازد نجات یابد و آن کس که از روی شدت بدان پردازد سقوط خواهد نمود. قرآن عبارت است از خبرها، مثل ها و حلال و حرام و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه و ظاهر و باطن. پس ظاهر آن تلاوت است و باطن آن تأویل. پس به وسیله ی قرآن با دانشمندان نشست و برخاست کنید و به وسیله ی آن از سفیهان فاصله بگیرید.»(1)
«جری و تطبیق» در اصطلاح علوم قرآنی؛ تطبیق مفاهیم به دست آمده از آیات قرآن، بر مصادیقی می باشد که غیر از مصداق شأن نزول - اما مشابه آن - است. مثلاً اگر آیه ای در مورد قوم بنی اسرائیل نازل شده و بیان حال آنها است، این دلیل نمی شود که آیه مخصوص باشد و دیگر با هیچ کس قابل تطبیق نباشد، بلکه آیات قرآن طبق روایات وارده از اهل بیت(ع) مانند آفتاب و ماه در حال حرکت بوده و مخصوص به زمان و موقعیت خاصی نیستند.
بر این معنا در روایات اشاراتی شده است، چنان که در روایت زیر این معنا به روشنی مشاهده می گردد: « از حمران پسر أعین نقل شده است که گفت: از حضرت امام محمد باقر(ع) درباره ی ظهر و بطن قرآن پرسیدم، حضرت فرمود: ظهر قرآن، کسانی هستند که قرآن درباره ی آنان نازل شده است؛ و بطن قرآن کسانی هستند که به شیوه ی آنان رفتار کرده اند، درباره ی آنان نازل شده بود، در مورد اینان نیز صدق می کند.»(2)
ص: 38
یکی از مراحل کشف معانی پی درپی آیات قرآن؛ مرحله تطبیق مفاهیم کلی کشف شده، بر افراد خارجی است، که از آن به «جری و تطبیق» یاد شده است.(1)
معنای جری و تطبیق: منظور از «جری و تطبیق» در اصطلاح علوم قرآنی؛ عبارت است از تطبیق مفاهیم به دست آمده از آیات قرآن، بر موارد دیگری که مشابه مورد شأن نزول است(2)توضیح این که قرآن برای فرد یا گروه خاص و یا زمان خاصی نازل نشده است؛ مثلاً اگر شأن نزول آیه ای در ارتباط با جریانات مرتبط با بنی اسرائیل باشد، نمی توان گفت که این آیه قابل انطباق بر هیچ مورد دیگری نیست. به تعبیر دیگر؛ اگر آیه ای در رابطه با منافقی در عصر پیامبر(ص) نازل شده است، این گونه نیست که با مرگ آن منافق، آن آیه نیز کاربرد خویش را از دست دهد، بلکه مفاهیم آیات قرآن جریان دارند و مخصوص به زمان خاصی نیستند.
علامه طباطبائی(ره) در این باره می گوید: «قرآن، از نظر انطباق مفاهیم اش با مصادیق و نمونه های خارجی و تبیین وضعیت(هدایت یا گمراهی) آنان، گستره ویژه ای دارد؛ زیرا آیات آن منحصر به مورد نزولش نیست، بلکه در هر مورد دیگری که ملاک و ویژگی مورد نزول را داشته باشد، جاری می شود، آیات قرآن مانند ضرب المثل ها است که نخستین بار، در مورد خاصّی گفته شده ولی در هر مورد مشابه دیگری نیز به کار می رود. این معنا همان چیزی است که در روایات به "جری" قرآن، نام گذاری شده است».(3)
جری و تطبیق از نگاه روایات: جری و تطبیق در تفسیر و علوم قرآنی امری مسلم بوده و دلیل آن روایاتی است که می گویند: قرآن «یجری کما تجری الشّمس و القمر»(4)؛
یعنی قرآن همانند آفتاب و ماه در حال حرکت بوده و در هر عصری مصادیقی را تحت پوشش قرار خواهد داد.
ص: 39
فضیل بن یسار می گوید تفسیر این روایت که «آیه ای در قرآن نیست، مگر آن که ظاهر و باطنی دارد» را از امام باقر(ع) جویا شدم، آن حضرت در پاسخ فرمود: «ظاهر قرآن همان تنزیل آن و باطن قرآن تأویل آن است و بعضی از آن تأویل ها گذشت ولی بعضی دیگر هنوز نیامده اند؛ [زیرا قرآن] همانند آفتاب و ماه در حال حرکت بوده و به زمان خاصی مقیّد نیست و هر تأویلی که برای مردگان می آید برای زنده ها نیز می باشد و خداوند فرمود: «...و ما یعلم تاویله الا الله و الراسخون فی العلم...»(1)».(2)
همچنین امام باقر(ع) می فرماید: «آیه ای از قرآن، که درباره گروه خاصی نازل شده، اگر با مردن و از بین رفتن آن گروه، عمر آیه نیز به پایان رسد [و به گذشتگان محدود شود]، دیگر اثری از قرآن به جای نمی ماند، حال آن که قرآن، آغاز تا پایانش، به درازای عمر آسمان ها و زمین، جاری خواهد شد و برای هر قوم و گروهی، [در آینده] آیه ای در قرآن وجود دارد که آن را تلاوت می کنند [و می یابند که وضعیّت آنان مشابه وضعیت کسانی است که آیه درباره ایشان نازل شده]، و آنان در قلمرو یکی از دو دسته آیات خیر یا شر قرار خواهند گرفت».(3)
علامه طباطبایی در این باره می نویسد: «واژه جری، که در این کتاب(تفسیر المیزان) آن را بسیار به کار خواهیم برد، اصطلاحی است برگرفته از سخنان اهل بیت(ع)».(4)
و نیز آورده که: «آنچه از معارف نظری در قرآن آمده است، حقایقی است که به شرایط و زمان خاصّی اختصاص ندارد، فضایل و رذایلی را که یادآوری کرده و احکام عملی را که وضع نموده، منحصر به افراد و دوران ویژه ای نمی باشد؛ زیرا قوانین آن فراگیر است».(5)
نمونه هایی از روایات جری و تطبیق: روایات بسیاری در سرفصل های گوناگون وجود دارد که معصومان(ع)، روش جری را به کار گرفته و مفاد آیه یا بخشی از یک آیه را بر مصداق یا یکی از
ص: 40
آشکارترین و برترین مصادیق آن تطبیق نموده اند. این امر نشان از آن دارد که روش جری و تطبیق، مورد عنایت ویژه اهل بیت(ع) بوده است. شاید وجه آن، کارآمدی جری باشد که پویایی و جاودانگی قرآن را بیشتر نمایان می سازد.(1)
در این بخش، شماری از آن دست روایات را برگزیده و به جَری موجود در آنها اشاره می کنیم:
1. درباره «بینات» و «هدی» در آیه شریفه: «إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی...»(2)، در روایتی مصداق این مفاهیم، امام علی(ع)(3)
و در روایتی دیگر، تمام خاندان عصمت(ع) اعلام شدند.(4)
البته آنچه ظاهر آیه و نیز تفسیر مفسران بر آن دلالت دارد، آن است که این درباره آن دسته از یهود و نصاری نازل شده که با آنکه با توجه به علائم اشاره شده در تورات و انجیل پیامبری رسول خدا(ص) برایشان ثابت بود، نبوت حضرتشان و نیز اخبار مربوطه را پنهان نموده و از بازگو کردن آن خودداری می کردند!(5)
بر این اساس، روایاتی که این آیه را بر معصومان منطبق کرده، جز از باب جری و تطبیق نمی تواند باشد(6)؛
زیرا از آن جا که امام علی(ع) با دیگر معصومان(ع) از آشکارترین مصادیق هدایت گری و روشن گری می باشند، «بینات» و «هدایت» در یک مورد، بر امیرالمؤمنین(ع) و در موردی دیگر، بر تمام اهل بیت(ع) منطبق شده و بی گمان در هر دوره ای مصداق یا مصادیق دیگری برای «بیّنات» و «هدایت» پیدا خواهد شد.(7)
این پیام کلی آیه، به شکلی، مورد توجه مفسر بزرگ، مرحوم طبرسی نیز قرار گرفته است؛ زیرا ایشان پس از نقل قول بیشتر مفسران، مبنی بر این که آیه در خصوص کتمان نبّوت پیامبر(ص می باشد، اعلام می دارد: «مفاد آیه، همه کسانی که حقایق فرود آمده از آسمان را کتمان می سازند، دربرمی گیرد...؛ زیرا
ص: 41
به دلیل فراگیر بودن این معنا و عدم انحصار آن به موردی خاص، این سخن (که این آیه، تهدیدی برای تمام افرادی است که حق را پنهان می کنند) ، صحیح تر می باشد».(1)
2. در فرازهای قرآنی «... ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللهِ وَ اللهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ»(2)
و «...وَ ما عِنْدَ اللهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ»(3)، از امام علی(ع) نقل شده است: «پیامبر(ص) دستم را در دست خویش نهاد و به من چنین گفت: «یا أخی ... انت الثّواب و شیعتک الأبرار»(4)
در این روایت که پیامبر خدا(ص)، «ثواب» را علی(ع) و «أبرار» را شیعیان وی دانسته، فرایند «جری و تطبیق» صورت گرفته است که بر اساس آن، پیامبر(ص) آشکارترین مصادیق دو اصطلاح یاد شده را اعلام فرموده است.
3. در فرازهای ابتدایی سوره «بقره»، ویژگی های کافران و منافقان بیان شده، مانند این که آنان در عین افسادگری، ادّعای اصلاح گری می کنند: «وَ إِذَا قِیلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُواْ فیِ الْأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نحَْنُ مُصْلِحُون»(5).
و دیگر آن که: «وَ إِذَا لَقُواْ الَّذِینَ ءَامَنُواْ قَالُواْ ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلَوْاْ إِلیَ شَیَاطِینِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَکُمْ إِنَّمَا نحَْنُ مُسْتهَْزِءُون».(6)
حال این آیات؛ اگرچه در شرایط خاص و مناسبت ویژه ای نازل شده است، ولی اگر در هر عصر و زمانی، افراد یا گروه هایی دارای این ویژگی ها باشند، بی گمان، از باب «جری و تطبیق» می توان آنان را مصادیقی برای این آیات برشمرد.
این معنا مضمون گفتار فیض کاشانی است. وی برای قرآن کریم در ورای الفاظ ظاهر، روح و حقایقی را در نظر می گیرد، که فقط أولوا الألباب که راسخون در علم هستند بدان دست می یابند. وی
ص: 42
می نویسد: «فما من شی ء فی عالم الحس و الشهاده إلاّ و هو مثال و صوره لأمر روحانی فی عالم الملکوت و هو روحه المجرد و... قال اللَّه سبحانه: «انزل من السماء ماء فسالت اودیه بقدرها فاحتمل السیل زبدا رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیه او متاع زبد مثله کذلک یضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض کذلک یضرب الله الامثال»(1)»(2)؛
از آسمان آب فرستاد و هر رودخانه به اندازه خویش جاری شد، و آب روان کف بر سر آورد. و از آن چه بر آتش می گدازند تا زیور و متاعی سازند نیز کفی بر سر آید. خدا برای حق و باطل چنین مثَل زند. اما کف به کناری افتد و نابود شود و آن چه برای مردم سودمند است در زمین پایدار بماند. خدا این چنین مثَل می زند.
چیزی در عالم حس و شهادت یافت نمی شود مگر این که در حکم مثال و صورت برای امری روحانی از عالم ملکوت است. قرآن کریم فرموده: «خداوند از آسمان آبی نازل می کند، در درّه ها و رودها به قدر وسعتشان سیلاب جاری می شود، این سیلاب کف بر می آورد...»
در این آیه ی شریفه آب را برای علم، وادی را برای قلب و کف را برای ضلالت مثال آورده و نهایتاً در پایان آیه فرموده است: «خداوند بدین صورت مثال ها را بیان می کند.» پس فیض کاشانی این گونه معانی را به عنوان روح و حقیقت صورت الفاظ به شمارش آورده است.
این معنا را آلوسی در تفسیر خود آورده است. وی در بحث ظاهر و باطن چنین می گوید: «رُوی عن الحسن قال: قال رسول اللّه صلی اللّه تعالی علیه و سلم: «لکلّ آیه ظهر و بطن و لکلّ حرف حدّ و لکلِّ حدٌّ مطلع.» ظاهر قرآن همان مقدار از معانی است که برای اهل علوم ظاهری روشن می شود، و
ص: 43
باطن آن اسراری است که قرآن کریم شامل آن هاست و خدای رحمان ارباب حقایق را بر آن مطلع می سازد.(1)
شاطبی در این باره می گوید نتیجه این سخن آن است که مراد به ظاهر همان مفهوم عربی است و باطن مراد خدای رحمان از کلام و خطاب خویش است. سپس وی این گونه ادامه می دهد: باطن عبارت است از مراد خطاب؛ ولی در آن دو شرط است: اول آن که بر مقتضای ظاهری باشد که در کلام عرب مقرّر شده است. و دوم آن که برای آن شاهدی به صورت نص یا ظاهر در جای دیگری وجود داشته باشد که بر صحت آن شهادت دهد و معارض هم نداشته باشد.(2)
ملاحظه می شود که پاره ای از نظرها در باب باطن به این سو رفته اند که معنای باطنی، چیزی جز معنای ظاهری است که از لفظ استفاده می شود و در این نوع تلقی گاه از باطن، برخوردهایی حساب شده دیده می شود، که بدون نفی حجیت ظواهر، با استفاده از قرائن مطلبی از باطن ارائه می گردد.
برخی از صاحب نظران درباره باطن قرآن کریم بر این باورند که باطن قرآن مطالب ظریف و دقیقی است که در نگاه اول دیده نمی شود؛ ولی پس از تدبر و دقت در آیات کشف خواهند شد. شیخ الطائفه در تفسیر تبیان پیرامون باطن قرآن به نقل از حسن بصری گفته: «حسن بصری این گونه بیان داشته است که چنان چه از بطن قرآن تفتیش کنی و با ظاهر آن مقایسه نمایی، بر معنای آن واقف خواهی شد و تمامی احکام قرآن از شش وجه بیرون نیست: محکم و متشابه، ناسخ و منسوخ و خاص و عام.»(3)
همین معنا را در تفسیر الفرقان نیز مشاهده می کنیم: «ظاهر قرآن چیزی است که از معنای
ص: 44
مطابقی طبق قانون ادبیات و قواعد لفظی حاصل می شود، و باطن عبارت است از اشاره و لطیفه و حقیقت»(1).
با توجه به اینکه بحث ما در این نوشته متشابهات است ضروری دانستیم تا در مورد ظاهر و باطن که مقدمه های لازم برای تاویل هستند، اندکی سخن بگوییم.
استعمال این دو واژه و مشتقات آن چنان که در آیات زیر مشاهده می گردد، نوعاً در همان معنای آشکار و نهان است؛ که با معنای لغوی ظاهر و باطن ارتباط تنگاتنگی دارد.
* «مُتَّکِئِینَ عَلَی فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَجَنَی الْجَنَّتَیْنِ دَانٍ»(2) ؛ بر بسترهایی که آستر آن ها از ابریشم درشت بافت است، تکیه زنند و چیدن میوه [از] آن دو باغ [به آسانی] در دسترس است.
* «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَهً مِنْ دُونِکُمْ لَا یَأْلُونَکُمْ خَبَالًا وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضَاءُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ وَمَا تُخْفِی صُدُورُهُمْ أَکْبَرُ قَدْ بَیَّنَّا لَکُمُ الْآیَاتِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْقِلُونَ»(3)؛ ای کسانی که ایمان آورده اید، از غیر خودتان، [دوست و] همراز مگیرید. [آنان] از هیچ نابکاری در حق شما کوتاهی نمی ورزند. آرزو دارند که در رنج بیفتید. دشمنی از لحن و سخنشان آشکار است و آن چه سینه هایشان نهان می دارد، بزرگتر است. در حقیقت، ما نشانه ها [ی دشمنی آنان] را برای شما بیان کردیم، اگر تعقل کنید.
ص: 45
در برخی از آیات نیز واژه های «ظاهر و باطن» و «ظهر و بطن» به صورت متقابل به کار رفته اند. از جمله:
* «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلیمٌ»(1)؛ اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چیزی داناست.
* «وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ إِنَّ الَّذینَ یَکْسِبُونَ الْإِثْمَ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَقْتَرِفُونَ»(2)؛
و گناه آشکار و پنهان را رها کنید، زیرا کسانی که مرتکب گناه می شوند، به زودی در برابر آن چه به دست می آوردند کیفر خواهند یافت.(3)
پس از بحث ظاهر قرآن، لازم است به بحث مهمی با عنوان "حجیت ظواهر" اشاره کنیم. مبنا قرار دادن معنای ظاهری قرآن را «حجیت ظواهر قرآن» می نامند. این است که می گوئیم ظواهر قرآن حجیت دارد و ما می توانیم در موارد مختلف به معنای ظاهری آن تکیه کرده، آن را مستقلاً مورد عمل قرار دهیم و در گفتار و نظریات و استدلال های خویش به آن تمسّک جوئیم؛ زیرا ظواهر قرآن برای عموم مردم حجّت و مدرک می باشد. ولی با دقّت و تحلیل مسئله، در می یابیم اخباری ها، معتقدند که احدی غیر از معصومان (ع) حق رجوع و استفاده و استنباط از آیات قرآن را ندارند. به عبارت دیگر همواره استفاده مسلمانان از قرآن باید به صورت غیر مستقیم بوده باشد؛ یعنی به وسیله اخبار و روایات وارده از اهل بیت(ع)(4) اخباری ها در مورد قرآن محترمانه ادعا می کردند که قرآن بزرگ تر از آن است که ما آدم های حقیر بتوانیم آن را مطالعه کنیم و در آن بیندیشیم؛ فقط پیامبر و ائمه (ع) حق دارند در آیات قرآن غور کنند، ما فقط حق تلاوت آیات را داریم. آنان تنها مراجعه به اخبار و احادیث را جایز
ص: 46
می دانستند.(1) در این بخش دلایل اخباری ها بر عدم حجیت ظواهر قرآن را مورد بررسی قرار می دهیم و در ادامه برای نظریه ی حجیت ظواهر قرآن دلایلی بیان می نماییم که به نحوی پاسخ و ردی بر نظریه اخباریان می باشد.
اخباری ها و حجیت ظواهر کتاب
اخباری ها برای اثبات مدعای خود به دلایلی استناد می کنند که یکی از آنها اخباری است که «تفسیر به رأی» را منع کرده و دانش قرآن را از دسترس مردم به دور و آن را مختص به اهل بیت(ع) می داند. آنان معتقدند که حمل لفظ بر معنای ظاهر با وجود احتمال خلاف، از مصادیق تفسیر به رأی است.(2) از جمله آن اخبار، موارد ذیل است:
1- پیامبر(ص) می فرماید: «هر کس قرآن را به رأی خود تفسیر کند، جایگاهی برای خود در آتش تهیه می بیند»(3)
2- در حدیث نبوی (ص) آمده است: «هر کس قرآن را به رأی خویشتن تفسیر کند، پس در حقیقت به خدا دروغ بسته است».(4)
3- امام صادق (ع) می فرماید: «هیچ چیزی مانند تفسیر قرآن از عقول مردم به دور نیست».(5)
4- روایاتی که در ذیل آیه: «وَ ما یَعْلَمُ تَأْویلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْم»؛(6) در حالی که تفسیر آنها را، جز خدا و راسخان در علم، نمی دانند»، وارد شده و مراد از «راسخون در علم» را امامان معصوم(ع) دانسته است.
ص: 47
اخباری ها با مطالعه این روایات و نظایر آن، چنین نتیجه گرفتند که معنای هر آیه ای را از حدیث باید استفسار کرد، فرضاً ظاهر آیه ای بر مطلبی دلالت کند ولی حدیثی آمده باشد و بر ضد ظاهر آن آیه باشد، ما باید به مقتضای حدیث عمل کنیم و بگوییم معنای واقعی آیه را نمی دانیم، در این صورت اخبار و احادیث «مقیاس» آیات قرآن هستند.(1)
برای اثبات و تاکید صحت نظریه ی حجیت ظواهر قرآن دلایل فراوانی وجود دارد که اینک قسمتی از آن ها را می آوریم:
قرآن کریم می فرماید: «وَ إِنَّهُ لَتَنْزیلُ رَبِّ الْعالَمینَ- نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمینُ- عَلی قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرینَ- بِلِسانٍ عَرَبِیٍّ مُبینٍ»(2)؛ و راستی که این [قرآن] وحی پروردگار جهانیان است. «روح الأمین» آن را بر دلت نازل کرد. تا از [جمله] هشداردهندگان باشی. به زبان عربی روشن.
پس قرآن کریم به زبان عربی مبین نازل شده است، تا رسول اکرم(ص) به وسیله آن مردم را انذار کند و مؤمنان به قرآن با دریافت پیام های ربوبی عمل بدان ها به رستگاری نائل آیند. این امر در صورتی ممکن خواهد بود که فهم حاصل از ظواهر آن (قرآن)، حجیت داشته باشد.
قرآن کریم می فرماید: «أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فیهِ اخْتِلافاً کَثیرا»(3)؛
آیا در [معانی] قرآن نمی اندیشند؟ اگر از جانب غیر خدا بود قطعاً در آن اختلاف بسیاری می یافتند.
ص: 48
این آیه گویای آن است که تدبر افراد در قرآن، آن ها را به فهم قرآن می رساند؛ آن هم فهمی که در نتیجه آن به عدم اختلاف دست یابند. پس باید فهم از ظواهر، حجت باشد؛ زیرا در صورتی که به فهم حاصل از تدبر اعتمادی نباشد، چگونه می تواند موجب تشخیص عدم اختلاف گردد؟(1)
پیامبر گرامی اسلام فرمودند: «همانا من در میان شما ثقلین را به جا می گذارم؛ که کتاب خدا و عترت خودم باشند، به راستی آن ها جدا نشوند تا در سر حوض بر من آیند.»(2)
همان گونه که مشاهده می کنیم پیامبر گرامی اسلام یکی از ثقل ها را برای همه ی مردم، قرآن معرفی نموده است؛ یعنی تمام مردم تا قیامت می توانند از آن به اندازه ی فهم خود بهره مند گردند. اما در صورتی که ظواهر قرآن دارای حجیت نباشند این امر انکار گشته و فهم قرآن محصور در افراد خاص می گردد.
ص: 49
محمدبن ابراهیم شیرازی(1) بنا به نقلی(2)
در ظهر روز نهم جمادی الاولی سال 980 ق(3)
در شهر شیراز متولد شد(4).
پدرش ابراهیم بن یحیی قوامی یکی از کارگزاران ولایت فارس یا بازرگانی سرشناس و امین در بازار بود. وی با انتخاب معلمان و استادان مجرب در تربیت یگانه فرزندش کوشید و در آموزش علوم متعارف زمان کوتاهی نکرد تا آن که در 16 سالگی او را به کار تجارت به بصره فرستاد و محمد در مدت سه ماهی که آنجا بود به زیارت عتبات نیز مشرف شد و با شنیدن خبر مرگ پدر به شیراز برگشت و مدتی مشغول رسیدگی به امور دارایی های پدر شد اما در همه این مدت دل در گرو تحصیل داشت تا سرانجام با سپردن مغازه و املاک پدر به دایی خود، که مردی درستکار بود، برای ادامه تحصیل راهی اصفهان شد.(5)
همان گونه که روال عادی حوزه های علمیه آن زمان بوده است به احتمال قوی صدرا علاوه بر فقه و اصول و دیگر علوم اسلامی متعارف، علوم دیگری چون ریاضیات و نجوم و طب و هیئت و … بخصوص منطق و فلسفه را در شیراز آغاز نموده و به مرحله ای رسانده که مجبور شده است برای تکمیل رشته های مورد علاقه خود به مسافرت و حضور در محضر عالمان مشهور نواحی دیگر اقدام نماید.
ص: 50
در عصر صدرالمتألهین، اصفهان - و پس از آن قزوین - پایتخت و مرکز علمی ایران بود و اکثر دانشمندان بزرگ در این شهرها اقامت داشتند و جاذبه ویژه ای برای دانش دوستان داشت.
صدرالمتألهین ابتدا در محضر درس والد محمدبن عبدالصمد عاملی - معروف به شیخ بهایی - که در علوم نقلی مورد اعتماد و دانشمند زمان عصر خویش بود حاضر شد و سنگ بنای شخصیت علمی و اخلاقی ملاصدرا توسط این دانشمند بنا نهاده شد و تکمیل این بنای معنوی را استاد دیگرش محمد باقر بن شمس الدین مشهور به - میرداماد - عهده دار گشت. وی حدیث و درایه و رجال و فقه و اصول را از شیخ بهایی و فلسفه و کلام و عرفان و دیگر علوم ذوقی را از محضر میرداماد آموخت و علوم طبیعی و ریاضی و نجوم و هیئت را نیز از محضر این دو بزرگوار و احتمالا نزد حکیم ابوالقاسم میر فندرسکی عارف زاهد و ریاضی دان بنام عصر فراگرفت. زندگی علمی صدرالمتألهین به سه دوره مشخص تقسیم می شود: اول: دوره ی آموزش و تحصیل، که کاملا از طریقه تفکر علمی پیروی می کرد و سرگرم فحص و بحث و تتبع آراء و افکار فلاسفه و متفکرین و اهل نظر از سابقین و معاصرین خود بوده است. دوم: دوره ی ریاضت و مجاهدات نفسانی، که از یک جانب به عبادت و زهد و از جانب دیگر به کشف و شهود پرداخته است. سوم: دوره ی تالیف و تعلیم و تربیت، که به منزله محصول دو دوره گذشته وی است(1).
شهید مطهری، در توصیف شخصیت ملاصدرا می فرمایند: «صدرا در آنچه علم اعلی الله یا حکمت الهی خوانده می شود… تمام فلاسفه پیشین را تحت الشعاع قرار داد. اصول و مبانی اولیه این فن را تغییر داد و آن را بر اصولی خلل ناپذیر استوار کرد. حکیم الهی و فیلسوف ربانی بی نظیر که حکمت الهی را وارد مرحله جدیدی کرد.»(2)
از فرزانگان معاصر، فیلسوف عظیم الشان مرحوم حضرت آیه الله سید ابوالحسن قزوینی در وصف صدرا می فرمایند: «در فن فلسفه الهی و تحقق مسائل غامضه علم مافوق الطبیعه و استقامت فهم و حسن
ص: 51
سلیقه، بی بدیل است و به اعتقاد حقیر در الهیات و فن معرفه النفس بر شیخ الرئیس راجح و مقدم است و در حسن تعبیر و سلاست کلام و جزالت منطق و تقریر کسی به پایه او نرسیده، در علم فقه صاحب نظر و تحقیق است و در علم رجال وحید و فرید عصر بوده و در فن ریاضی از هندسه و هیئت ماهر بوده و بزرگترین فضیلت او تطبیق مباحث عرفان و طریقه ی عرفاست.»(1)
امام حکیمان و عارفان بنیانگذار انقلاب اسلامی از موسس حکمت متعالیه چنین یاد می کنند: «محمد بن ابراهیم شیرازی … اول کسی است که مبدا و معاد را بر یک اصل بزرگ خلل ناپذیر بنا نهاد و اثبات معاد جسمانی با برهانی عقلی کرد و ... و شریعت مطهره و حکمت الهی را با هم ائتلاف داد با بررسی کامل دیدیم هر کس درباره او چیزی گفته از قصور خود و نرسیدن به مطالب بلند پایه اوست … این فیلسوف بزرگ اسلامی و حکیم عظیم الهی … افق شرق را به نور حکمت قرآن روشن کرد… .»(2)
ملاصدرا، در طی عمر خود سفرهایی به زیارت کعبه داشته است. در زندگی ملاصدرا نوشته اند که وی هفت سفر - گویا پیاده - به این سفر رفته است. در چهارصد سال پیش، این سفر را با اسب یا شتر و از راه صحرای خشک مرکزی عربستان طی می نمودند. بنابراین، سفر حج نوعی ریاضت هم شمرده می شده است. در این سفر که بصورت کاروان های بزرگ حاجیان انجام می شد عده ای از گرما و تشنگی و خستگی در راه می مردند. بااین وصف طی این سفر که چند هزار کیلومتر راه دشوار بود با پای پیاده، مسلما دشواری های بیشتری داشته و قوت اراده و ایمان را می طلبیده است.
ملاصدرا برای آنکه اینگونه ریاضت را در کنار دیگر ریاضت هایش انجام داده باشد هفت بار قدم در این راه گذاشت و سرانجام در سفر هفتم بر سر راه خود به مکه و زیارت کعبه در شهر بصره بیمار شد و چشم از جهان بربست و درگذشت و این جهان را برای شیفتگان آن باقی گذاشت.
ص: 52
سال درگذشت ملاصدرا بنا به آنچه در مقدمه ی کتاب تفسیرش آمده سال 1050ق در سن71 سالگی بوده است(1).
امروزه اگرچه اثری از قبر او نیست، اما با این مجاهدت های علمی که انجام داده، همیشه یادش در خاطر دین پژوهان زنده است(2).
ملاصدرا یکی از دانشمندان بسیار فعال در عرصه تالیف است. وی با آن که مدتی را که در حال عزلت از خلق و عبادت گذراند، دست به تألیف نزد و پس از آن نیز همواره به تدریس و تربیت دانشجویان، که از سراسر ایران به گرد او می آمدند، پرداخت، ولی در تمام فرصت های ممکن، چه در سفر و چه در حضر، از نوشتن کتاب و رساله هایی کوچک و بزرگ درباره علوم دین و خصوصا فلسفه، عرفان و تفسیر، در قالبهای مختلف کوتاهی نکرد و به همین سبب مجموعه ای بسیار متنوع، مفید و استدلالی و با صورتها و هدفهای گوناگون به وجود آورد. با توجه به حجم زیاد آثار صدرالمتألهین، در این نوشته تنها اشاره مختصری به آثاری می شود که در این نوشته از آنها بیشتر استفاده شده است و علاقمندان جهت اطلاع بیشتر از آثار وی به کتابهایش رجوع نمایند.
اکنون برخی آثار وی که مهم تر هستند و در این نوشته از آنها بیشتر استفاده شده است، اندکی شرح داده می شود.
الحکمه المتعالیه فی الاسفار الاربعه العقلیه: این کتاب دوره کامل فلسفه صدرا، به زبان عربی، ام الکتاب تألیفات او و جامع همه آنها و شامل 47 جزء است. اسفار جمع سَفَر است و نه سِفر که به معنای کتاب است. ملاصدرا این اصطلاح را از عرفا وام گرفته است. وی فلسفه را با ذوق حکمای اشراق و عرفا و متصوفه آمیخت و سبکی خاص بوجود آورد که همان حکمت متعالیه است. صدرا «رساله ماهیت و وجود» این کتاب را «اسفار اربعه» نام داده که بدین نام نیز مشهور است و بزرگترین و جامع ترین تألیف فلسفی اوست(3).
ص: 53
الشواهد الربوبیه فی المناهج السلوکیه: این کتاب، یک دوره کامل و جامع و خلاصه ای از حکمت متعالیه در فلسفه، حکمت و اثبات توحید و نبوت به زبان عربی است. امور اعتقادی با عرفان و تصوف آمیخته و شواهدی از آیات گرد آمده و بنا به گفته خود مؤلف از استدلال و تطویل اجتناب شده است.
اسرار الآیات و انوار البینات: در این کتاب مولف آیاتی از قرآن کریم را بدون رعایت ترتیب به عربی تفسیر نموده، مبتنی بر اصولی که در فلسفه برای خود اتخاذ کرده است، به عبارتی این رساله را به ظاهر برای اثبات عقاید فلسفی خویش تحریر و مطالب فلسفه یونان را از میان آیات قرآن استخراج کرده است به این ترتیب که اگر ظاهر آیه ای اتفاقاً موافقتی داشته باشد، فبهاالمراد و اگر نه با توسل به تأویلات، آن را توجیه می نماید. ملاصدرا می نویسد: «در این رساله انوار الهی، اسرار مسائل ربانی و مقاصد قرآنی را از آیات و سور قرآن جمع آوری کرده و نشان داده ام که مباحث حیات انسانی بر کدام آیه یا سوره مبتنی است و غرض از فلان سوره، کدام حکمت است.»
تفسیرالقرآن الکریم: ملاصدرا در طول عمر خود گهگاه و به مناسبت هایی به تفسیر یکی از سوره های قرآن پرداخته و در دهه آخر عمر خود از اول قرآن آغاز کرده تا همه آنها را بصورت یک تفسیر کامل در آورد ولی اجل مهلتش نداده است. نام سوره ها و ترتیب زمانی و تقریبی تألیف آنها بدینگونه است:
1- سوره ی حدید، 2- آیه الکرسی، 3- سوره ی سجده، 4- سوره ی زلزال، 5 - آیه نور، سوره ی یس، سوره ی طارق 6- سوره ی اعلی، 7- سوره ی واقعه، 8- سوره ی فاتحه، 9- سوره ی جمعه، 10- سوره ی بقره.
در کتابشناسی کتب ملاصدرا هر یک از این کتب، اثری مستقل به حساب آمده ولی ما آن را تحت عنوان واحد تفسیر قرآن ذکر کردیم. وی دو کتاب دیگر درباره قرآن بنام «مفاتیح الغیب» و «اسرار الآیات» نوشته که در حکم مقدمه ی تفسیر و فلسفه ی تفسیر قرآن محسوب می شود.
ص: 54
شرح الاصول من الکافی: شرح کتاب عقل و جهل، علم، توحید و کتاب الحجه کافی تا حدیث 513، به زبان عربی است. شارح تمام احادیث را با سلسله اسنادشان نقل و در ذیل آن شرح روات و نوع روایت را ذکر می کند، سپس شرح حدیث را به تفصیل با بیانی شافی و وافی حاوی نکات حکمی و لطائف عرفانی و جهات رجالی پیرامون سندها و ... با روشی فلسفی می آورد. وی طریق خود را با سلسله شیخ بهائی و میرداماد روایت می کند.
متشابه القرآن یا متشابهات القرآن: ملاصدرا در این رساله علوم قرآنی به زبان عربی از فواید آمدن متشابهات در قرآن و تفسیر برخی از آنها از دیدگاه عرفان و فلسفه الهی گفتگو می کند و معتقد است که می توان از راه تأویل و مکاشفه معنی حقیقی آنها را دریافت. این رساله در کتاب سه رساله ی فلسفی آمده است.
مفاتیح الغیب: این کتاب در زمینه مباحث علوم قرآنی و تفسیر فلسفی است. ملاصدرا در این کتاب درصدد بیان مبدأ و معاد، اسرار و نکات عرفانی مستفاد از قرآن است که در نوع خود بی نظیر می باشد. ابتدا یک دوره فلسفه ی الهی را بر پایه ی مبانی خود در اسفار و شواهد ربوبیه ذکر می کند؛ علم الهی را به تعریف می کشد و سپس مسائل آن را شرح می دهد و در ضمن این شرح، مباحث فلسفی دیگر را مورد توجه قرار می دهد که حاصل این بحث ها چیزی اضافه بر «اسفار» نیست. این کتاب همچون مقدمه ای برای تفسیر صدرا محسوب می گردد.
لازم به ذکر است که صدرا صاحب تالیفات زیادی است که در این مجال نیازی به یادکرد آن ها نیست. در صورت تمایل به کتاب های وی که در سایتها و کتب فهرست شده مراجعه نمایید.
سید محمد حسین طباطبایی در سال 1321 در تبریز به دنیا آمد. نسبت ایشان با سه واسطه به شخصیت بزرگ الهی و ربانی «محمد تقی قاضی طباطبایی» می رسد. مدت زیادی نگذشت که علاوه بر قرآن مجید کتاب های گلستان، بوستان، اخلاق مصور، تاریخ معجم، ارشاد الحساب، و نصاب الصبیان را فرا گرفت. او همچنین صرف، نحو و معانی را نزد شیخ محمد علی سرابی؛ فقه، اصول، فلسفه و کلام
ص: 55
را در زادگاه خود «تبریز» و نزد اساتید آن خطّه و همچنین حسن الخط را نزد میرزا علی نقی فرا گرفت. علامه طباطبایی پس از طیّ دوران تحصیلات مقدماتی و سطوح در سال 1344 قمری به نجف اشرف عزیمت نمود.
ایشان در نجف اشرف و به مدت یازده سال از محضر اساتید زبردست در علوم گوناگون اسلامی بهره برد. از جمله این اساتید:
آیت الله نائینی؛ مدت هشت سال فقه و اصول 2) آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی؛ چند سال متوالی فقه 3) آیت الله شیخ محمد حسین اصفهانی؛ یک دوره ی اصول و ابوابی از فقه 4) سید حسین بادکوبه ای؛ شش سال فلسفه و حکمت 5) علامه سیّد ابوالقاسم خوانساری؛ ریاضیات عالی 6) آیت الله حجت؛ اصول کلّی رجال 7) آیت الله حاج میرزا علی ایروانی؛ فقه 8) و میرزا علی اصغر ملکی.
علامه طباطبایی از دو جهت میراث گرانبهایی را برای جامعه ی اسلامی به ودیعه نهاد؛ که عبارت است از:
الف)آثار بسیار پربار و ماندگار ایشان از جمله:
تفسیر المیزان که ثمره ای گرانقدر و حاصل بیست سال کوشش و پشتکار علامه است؛ که در بردارنده ی بحث های فلسفی، اجتماعی، روایی، اعتقادی، تاریخی و... با تکیه بر آیات قرآن است.
بدایه الحکمه: که به منظور یک دوره تدریس فشرده ی فلسفه به درخواست شهید قدوسی تدوین گردید.
نهایه الحکمه: که برای تدریس فلسفه با توضیحی بیشتر و عمقی افزون تر و سطحی عالی تر تدوین گردید.
ص: 56
اصول فلسفه و روش رئالیسم: که برای جلوگیری از انحراف اندیشه جوانان و در رویارویی با ماتریالیست ها و مادّیون مطرح گردید؛ و همچنین آثار بسیار متعددی که تا 48 عنوان آن به چاپ رسیده و ذکر آن ها از دایره این پژوهش خارج می باشد.(1)
ب) مقام رفیع علامه، شناخته شدن وی به عنوان یکی از ارکان مهم حوزه علمیه و تعدّد جلسات تدریس تفسیر و فلسفه و فقه و اصول و... باعث شد تا عدّه ی زیادی از فضلا و طلاب حوزه در جلسات او شرکت جسته و از دانش او بهره برند. گروه زیادی، از چشمه ی زلال علوم وی بهره مند شده و از افکار بلندش استفاده کردند. از بارزترین شاگردان ایشان استاد شهید مرتضی مطهری(ره) بود که ستاره علمی اش در زمینه های مختلف علمی درخشید و در آخرین سال های عمر خویش در دانشگاه تهران به تدریس اشتغال داشت. جمعی دیگر از شخصیت های متفکری که نقش رهبری جامعه را ایفا می کردند، در ردیف شاگردان وی به شمار می روند، مانند: شهید دکتر بهشتی و شهید دکتر مفتح.
همچنین جمعی از اساتید بزرگ حوزه ی علمیه ی قم؛ مانند: آیت الله جوادی آملی، محمدی گیلانی، مصباح یزدی و... از شاگردان برجسته ی ایشان هستند.(2)
علامه طباطبایی درباره ی هدایت خود به سوی مقصد توسط پروردگار می فرماید: البته هر کسی برحسب حال، در زندگی خود خوشی و تلخی و زشت و زیبائی هایی دیده و خاطره هایی دارد. من نیز به نوبه خود و خاصه از این نظر که بیشتر دوره زندگانی خود را با یتیمی، غربت، مفارقت دوستان و یا انقطاع وسایل و تهیدستی و گرفتاری های دیگر گذرانده ام، در مسیر زندگی با فراز و نشیب های گوناگون روبرو شده، در محیط های رنگارنگ قرار گرفته ام. ولی پیوسته حس می کردم که دست ناپیدایی مرا از هر پرتگاه خطرناک نجات می دهد و جاذبه ی مرموزی از میان هزارها مانع بیرون کشیده و به سوی مقصد هدایت می کند.
من اگر خارم و گر گل چمن آرائی هست
که از آن دست که می پروردم می رویم(3)
ص: 57
این مفسر عالی قدر که قدرش بر کثیری از انسان ها ناشناخته است، مصداق این کلام حضرت علی(ع) می باشد که می فرماید: «... هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بأبدان أرواحها معلقه بألمحل الأعلی(1)»؛
دانش، نور بصیرت و مشاهده حقیقت را بر آنان تابانیده و روح یقین را درک کرده و آن چه را مرفهین، مشقت زا می پنداشته اند به آسانی پذیرفته اند و به آن چه جاهلان از آن گریزان بوده اند انس گرفته اند، همنشین دنیا هستند با بدن های خویش، ولی جان هایشان به جایگاهی عالی و ملکوتی ریخته است.
همچنین کلام زیر که فرموده ی امیر المؤمنین(ع) است، این وجود با برکت را نیز شامل می شود: «فالتمسوا ذلک من عند أهله فإنّهم عیش العلم و موت الجهل هم الّذین یخبرکم حکمهم عن علمهم و صمتهم عن منطقهم و ظاهرهم عن باطنهم. لا یخالفون الدّین و لا یختلفون فیه»(2)؛ پس رستگاری را نزد افرادی بیابید که اهلیّت آن را دارا هستند. به درستی که دانش توسط آنان حیات دارد و جهل به معرفت آنان نابود شده است. افرادی که حکمشان شما را از علم آنان آگاه کند و سکوتشان از گفتارشان خبر دهد و باطن آنان از ظاهرشان آشکار گردد، نه با دین مخالفند ونه بدعتی در آن می آورند و نه افکارشان با دین در تعارض است.
در ذکر بزرگی ایشان عبارتی از علامه حسن حسن زاده آملی به جاست. ایشان می فرمایند: پیرامون این گونه مردان بزرگ که فوق زمان و مکان و از نوابغ دهرند، از چندین بُعد باید سخن گفت؛ که کوتاه ترین آن ابعاد، بعد زمان و مکان و شرح نحوه ی معیشت آنان است و در این بعد مادی سخن گفتن دور از شأن آن ارواح عرشی است.
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در بیان آن امین
ص: 58
اینقدر هم گر نگویم ای سند
شیشه ی دل از ضعیفی بشکند(1)
همچنین برخی از علما نقش علامه طباطبایی را در شکل گیری انقلاب بسیار پررنگ می دانند: آیت الله محمدرضا مهدوی کنی که خود در شکل گیری مبارزات امّت مسلمان علیه استبداد دارای نقش مؤثری بوده، طی بیاناتی فرموده اند: «علامه طباطبایی نقش مؤثر و کارآمدی داشته است، نقشی که امروز ناشناخته مانده است.»
به عقیده ایشان علامه در فکر و اندیشه حوزویان تحولی عمیق ایجاد کرد که در انقلاب اسلامی بسیار اثر داشت؛ و این دگرگونی را ایشان به تدریج و با حوصله و خلوص تمام ایجاد کرد.(2)
علامه سید محمدحسین طباطبایی سرانجام پس از 81 سال و 18 روز در 18 محرم الحرام سال 1402 قمری برابر با 24 آبان 1360 شمسی چشم از جهان فرو بسته و عالم دنیا را بدرود گفت.(3)
**آنچه بیان شد گوشه ای از مفاهیم مرتبط با بحث رساله بود، در ادامه به بیان دیدگاه های ملاصدرا و علامه در مورد متشابهات می پردازیم و در نهایت با تطبیق نظرات ایشان در این زمینه به نقد نظرات و گزینش نظر راجح خواهیم رسید.
ص: 59
ص: 60
ص: 61
ص: 62
مبحث متشابهات یکی از مباحث بسیار مهم در آثار فلسفی، قرآنی-تفسیری و حدیثی ملاصدرا می باشد. البته او در آثار فلسفی، کمتر از آثار تفسیری به این مبحث پرداخته است. او در کتاب «اسفار اربعه» خیلی مختصر این بحث را مطرح نموده است(1)
در حالی که در تفسیر خود(2)
و کتاب «مفاتیح الغیب»(3)
و «شرح اصول کافی»(4)
به صورت تفصیلی این موضوع را تبیین نموده است.
ایشان در کتاب «اسفار اربعه» روش های مفسران در مواجهه با متشابهات قرآن را به سه دسته تقسیم کرده و تنها دسته نخست یعنی روش راسخان در علم را مورد تأیید قرار می دهد(5)
وی روش راسخان در علم را در تفسیر خود ذیل روش سوم آورده است(6)
ملاصدرا در کتاب «متشابهات القرآن»، روش های مواجهه دانشمندان با متشابهات قرآن و حدیث را به چهار دسته تقسیم نموده و در آن روش راسخان در علم را که روش چهارم است مورد پذیرش قرار داده است(7)اما گویا بهترین و کامل ترین جایی که ملاصدرا این بحث را مفصل توضیح داده، در کتاب
ص: 63
«مفاتیح الغیب» می باشد که باز در این کتاب روش های مواجهه دانشمندان با متشابهات را در چهار دسته می آورد و توضیحات کاملی ارائه می نماید(1).
با بررسی دقیق آنچه قبلا در فصل اول بیان گشت و نیز توجه به آیه هفتم سوره مبارکه آل عمران در مورد معنای لغوی متشابهات باید گفت که واژه متشابه از ریشه «شبه» گرفته شده و با توجه به آنکه در ساختار باب تفاعل آمده است، بر تشابه طرفینی و یکسانی در برخی ویژگی ها دلالت دارد. این واژه نیز چون اِحکام دو کاربرد در قرآن دارد: گاهی وصف همه آیات قرار گرفته است؛ مانند: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِیثِ کِتَابًا مُّتَشَابِهًا...»(2) مقصود از تشابه در این آیه، همگونی آیات قرآن در ویژگی های کلی و مشترک مانند اعجاز، مصونیت از تحریف، هدایت گری، متانت و استحکام در بیان و محتوا و مانند آن است.
کاربرد دیگر تشابه در قرآن، وصفی است برای برخی آیات قرآن کریم که در آیه مورد بحث (7 آل عمران) مطرح شده است. مراد از این تشابه آن است که محتملات و معانی این آیات به یکدیگر شباهت دارد و منظور گوینده در این میان مشتبه می شود؛ بنابراین وصف تشابه در اینجا، وصف به حال متعلق است ؛ یعنی معانی و محتملاتِ آیه به یکدیگر شبیهند و معلوم نیست که کدام یک از معانی، مقصودِ گوینده است. بدین ترتیب روشن شد که در اینجا شباهت میان دو یا چند آیه مطرح نیست؛ بلکه مقصود، تشابه معانی گوناگونی است که درباره یک آیه احتمال می رود؛ یعنی در اینکه نمی توان هیچ یک را مقصود قطعی خداوند از آیه دانست، شبیه یکدیگرند. چنین آیه ای به تنهایی نه بر مقصود خداوند دلالت روشنی دارد و نه مصون از سوء برداشت و تحریف معنوی است؛ از این رو بازگرداندن آن به آیات محکم ضرورت دارد. این ارجاع، مراد از آیه متشابه روشن شده و تشابه معانی آن از میان خواهد رفت.
ص: 64
در جمع بندی نظرات در مورد متشابهات باید گفت، بهترین تعریف یا تبیین این است که به آیاتی که در دلالتشان ابهام وجود داشته باشد، و همچنین به آیاتی که غیر صریح اند و احتمال خلاف در آنان می رود، متشابه گویند و مضمون این نظر در میان نظرات سایر مفسرین نیز آمده است(1).
ملاصدرا درباره متشابهات معتقد است، الفاظ برای مفهوم عامی وضع شده اند که مصادیق متعدد، مختلف وگوناگونی پیدا کرده اند(2).
به عنوان مثال واژه «چراغ» مفهوم نخستین و عامش چیزی است که روشنی بخش باشد. این واژه در آغاز بر چراغ های روغن سوز و فتیله ای اطلاق شد. تدریجاً مصداق های کامل تری پیدا کرد، تا امروز که چراغ های الکتریکی اختراع شده و ممکن است در آینده چراغ های کامل تری اختراع شود. واژه «نور» و روشنی هم، مفهوم عام و اولیه ای دارد که هم شامل نور حسی و هم نور عقلی و معنوی می شود. بنابراین اگر قرآن مجید پیامبر اکرم(ص) را «وَ دَاعِیًا إِلیَ اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرَاجًا مُّنِیراً»(3)
سراج منیر؛ چراغ روشنی بخش نامیده است، نباید ذهن تنها متوجه چراغ های پیه سوز یا روغن سوز یا نفت سوز یا برق سوز گردد. البته ذهن بشر همواره به مصداق های محسوس که با آنها آشنا و مأنوس است، توجه پیدا می کند؛ اما اگر خود را از قید مصادیق محسوس آزاد کند و بکوشد که به مفاهیم عام و اولیه برسد؛ هرگز به خطای گرو ه های مجسمه و مشبهه و نفی کنندگان صفات و اثبات کنندگان احوال و تأویل های غیر عقلی و غیر شرعی گرفتار نمی شود؛ بلکه می کوشد که به معنای عام و اولیه برسد و همان کاری را کند که تأویل مورد قبول عقل و شرع می باشد و به قول راغب اصفهانی: «تأویل» از «أول» به معنای رجوع به اصل می باشد و مراد از آن، بازگرداندن شیء به غایتی است که از آن اراده شده است، چه علم باشد و چه فعل.(4)
ص: 65
همچنین واژه «میزان» مفهوم عام و اولیه ای دارد که همان وسیله سنجش است. مردم قدیم با ترازو اجناس را سنجش می کردند. کم کم ترازوها تکامل پیدا کرد. امروز با یک لوله محتوی جیوه، حرارت بدن یا هوا را می سنجند و به آن میزان الحراره می گویند. ترازوهای قدیمی هم جای خود را به چیزهایی کامل تری داده اند. لازم نیست سنجش، تنها در مورد اجسام و اعراض اجسام به کار رود. می توان به سنجش علم و عقل و ایمان و تقوا و صبر و بردباری و تحمل و همه کمالات، تعمیمش داد. بنا براین چه لزومی دارد که وقتی قرآن از وضع میزان در روز قیامت خبر می دهد، بر یکی از مصادیقی که در زندگی این جهان با آن سر و کار پیدا کرده ایم، حمل کنیم. هنگامی که مولوی خطاب به حضرت مولی الموحدین می کند و می گوید: «تو ترازوی احد خود بوده ای / بل زبانه هر ترازو بوده ای»(1) نباید ذهن ما متوجه ترازوهای کفه دار و زبانه دار قدیم بشود و نباید به تأویل غیرمقبول روی آوریم و ترازو و زبانه را بر معنای مجازی حمل کنیم.
متکلمان درباره میزان، سخنان بسیاری گفته اند و در مجموع می توان گفت: یا میزان را بر همان مصداق شناخته شده عرفی حمل کرده اند یا تأویل برده و بر معانی مجازی عقل پسند یا وهم پسند خود حمل کرده اند؛ ولی محدث قمی بعد از اشاره به روایاتی با این مفاد که موازین قسط، ائمه اطهار(ع) می باشند، می گوید: «عدم صرف الفاظ القرآن عن حقائقها بدون حجه قاطعه أولی(2)؛ یعنی شایسته و بهتراست، الفاظ قرآن را بدون حجت قاطع، از معانی حقیقی منصرف و منحرف نکنیم».
او سپس به روایاتی با این مفاد اشاره می کند که منظور از سبیل و صراط و میزان در قرآن، علی(ع) است. پیامبر گرامی اسلام فرمود: «أنا میزانُ العلم و علیٌّ کفَّتاه(3)؛
من میزان علم و علی کفه های آن است». کفه های ترازو هم، معنایی عام و اصیل دارد که انسان باید ذهن خود را از مصادیق معروف و مأنوس و آشنا تخلیه کند، تا به آن برسد. در حقیقت مشکل ما اشتباه مفهوم با مصداق است. ما هر مصداقی را نباید با مفهوم اصیل و اولی و عامّ لفظ اشتباه کنیم.
ص: 66
آنانکه وجه را به معنای صورت انسان یا حیوان می دانند و دست را به معنای عضو پنج پنجه انسان یا سم دار حیوان می شناسند و عرش را به معنای تخت چوبی یا آهنی و صندلی معمولی می دانند و سمع را به معنای گوش دراز حیوان یا گوش گرد انسان و بصر را به معنای جرم شفافی در حدقه که در محاصره مژه ها قرار گرفته و قلب را به معنای همین عضو صنوبری که در سینه انسان یا حیوان می تپد، دانسته اند و مفاهیم اصیل را با این مصداق های ظاهری اشتباه کرده اند، در حقیقت، دچار حیرت و سرگردانی شده اند؛ ولی آنانکه ذهنی پخته و عقلی آزموده و قلبی پاک و مطمئن دارند و با حکمت وضع لغات و پویندگی آنها بر بستر زمان و مکان و طی ادوار تاریخی، آشنایی دارند، نه هرگز به تشبیه و تجسیم روی می آورند و نه به تأویل های ناروا و نامعقول و نامشروع اقبال می کنند. تنها اینانند که با تکیه بر محکمات و ارجاع متشابهات به «ام الکتاب» می توانند، به معانی اصیل و مفاهیم عام و اولیه ای که بر مصادیقی محسوس و ملموس قابل انطباقند، دست یابند.
اگر انسان به چنین مرحله ای رسیده باشد که مفاهیم عام و اصیل را از مصادیق ملموس و مأنوس جدا کند و الفاظی که در کتاب و سنت - درباره خدا، برزخ، معاد، آخرت، بهشت، جهنم، سماوات، عرش، لوح، قلم، کتاب، ام الکتاب، فرشته، وحی، نزول، صعود، معراج، عروج، عالم ذره و جز آنها- رسیده است، بر معانی اولی و عام و اصیل حمل کند، می تواند به تأویل معقول و مشروع روی آورد و اگر به چنین مرحله ای نرسیده است، وظیفه اش این نیست که خود را در دام تأویل ناروا و تشبیه گرفتار سازد؛ بلکه باید توقف کند و علم آن را به اهلش واگذارد. بی جهت نیست که امیرالمؤمنین(ع) به شخصی که از او خواسته بود، خدا را چنان برایش وصف کند که گویی آشکارا او را می بیند، فرمود:
«آنچه قرآن از وصف پروردگار به تو می نماید بپذیر و به نور هدایت قرآن، روشنی بگیر و علم آنچه شیطان، تو را به دانستن آن وا می دارد و در قرآن و سنت پیامبر(ص) و ائمه هدایت (ع) بر تو واجب نشده و نشانی از آن نیست، به خدا واگذار. سپس می فرماید: «بدان که راسخان در دین، آنانند که اعتراف به ندانستن آنچه در پس پرده غیب نهان است، از اینکه نا اندیشیده پای در میان گذارند، بی نیازشان کرده است.»(1)
ص: 67
با بررسی تفسیر ملاصدرا می توان آن را مجموعه ای از تمامی روش های تفسیری معرفی نمود و به نوعی تفسیر وی را در زمره تفاسیر جامع محسوب کرد. هر چند شکی نیست که جنبه پرداختن به مباحث فلسفی- عرفانی در تفسیر وی بروز بیشتری دارد و تاویلات وی بیشتر رنگ و بوی فلسفه و عرفان دارد.
روش های تفسیری به سه دسته نقلی، باطنی(عرفانی) و عقلی دسته بندی می شود. در تفسیر نقلی تنها به ذکر آیات یا روایات از معصومان(ع) یا صحابه و تابعین بسنده می شود(1)در تفسیر باطنی، شهودی یا عرفانی بر اساس کشف و ذوق عرفانی به تفسیر باطن آیات توجه می گردد(2).
اما در تفسیر عقلی و اجتهادی که خود به حسب استقراء به اقسامی همچون تفسیر ادبی ،فقهی، کلامی، فلسفی، علمی، اجتماعی، جامع، و .... تقسیم می شود، پرداختن به عقل عنصر اساسی است(3).
ملاصدرا در تفسیر خود تلاش می کند که هماهنگی میان فلسفه و معانی باطنی آیات را نشان دهد. او می کوشد تا فلسفه و عرفان را با آیات الهی ترکیب کند و البته محصول آن حکمت متعالیه است. همت او این بود که در تفسیر فلسفی خود از حقایق دینی فاصله نگیرد، از این رو از کسانی که بدون حفظ ظواهر به تاویلات دور چنگ می زنند خرده گرفته و خطر آن را از جمود بر ظواهر بیشتر می داند؛ بنابراین تفسیر ملاصدرا را نمی توان در کنار سایر تفاسیر فلسفی قرار داد؛ زیرا او معتقد است برای تفسیر قرآن باید با حفظ ظواهر الفاظ با استعانت از روشنایی و هدایت گری نبوت و امامت و معرفت عقلانی و شهود روحانی به مطالع حقایق آن پرداخت. بر اساس آنچه می توان از مجموع برداشت ها از روش ملاصدرا به دست آورد ایشان در تاویل قرآن کریم چند مبنا را اساس و اصل می داند که عبارتند از:
ص: 68
ملاصدرا برای تاویل قرآن کریم چند مبنا در نظر گرفته که بر اساس آن ها و طبق آن ها باید تاویل قرآن کریم صورت گیرد که این مبانی به طور خلاصه بدین ترتیب آورده می شود:
الف) جایگاه عقل در تاویل
ب) نیازمندی به سنت، علاوه بر عقل، در تاویل
ج) بهره گیری از مبانی عرفانی، کشف و ذوق
در تاویل
د) موازنه میان ظاهر و باطن در تاویل
ه) اجتناب از تاویل مطلق
اکنون هر کدام از مبانی را به طور مختصر تشریح می کنیم.
با توجه به ماجرای اخباریون در اوایل قرن یازدهم و افول اجتهاد در میان تشیع(1)،
ملاصدرا در این بین به مخالفت با اندیشه ظاهرگرایانه و عقل ستیزانه برخاست(2).
وی معتقد است که با عقل فلسفی صرف نمی توان به کنه و حقیقت اشیاء و تاویل آیات رسید، ولی در عین حال تلاش عقلی برای نزدیک شدن به حوزه ی تاویل قرآن را لازمه نظام معرفتی انسان می شمارد. او رسیدن به باطن(تاویل) همه امور و کشف بواطن قرآنی را به صورت یک کل، فقط مختص به انسان
ص: 69
کامل و حجت خدا می داند، در عین حال معتقد است هر انسانی متناسب با درجه وجودی خود می تواند به مرتبه ای از تاویل امور نایل آید.
ملاصدرا در تفسیر خود، در ابتدای سوره بقره درباره امکان فهم تفسیر به نقل از یکی از عرفا، علم را به سان دریایی می داند که رودخانه ای از آن جاری شود، سپس از این رودخانه نهری سرازیر گردد و سرانجام از این نهر جویی منشعب گردد. اگر آن رودخانه ناگهان وارد جوی شود، قطعا آن را غرق کرده و از بین خواهد برد، همچنین اگر دریا بر رودخانه طغیان کند آن را نابود خواهد کرد. در آیه شریفه خداوند فرمود: «أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِیَهُ
بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَّابِیًا وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فیِ النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْیَهٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ
کَذَالِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا یَنفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فیِ الْأَرْضِ
کَذَالِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَال»(1)
پس دریاهای علم نزد خداست و او به پیامبران رودخانه هایی(از علم) عطا نموده از این رودخانه های علم پیامبران به سمت علماء، نهرهایی سرازیر می شود سپس علما به عوام جوی های کوچکی به اندازه تحملشان جاری می کنند. همانا عقول ضعیف طاقت اسرار قوی را ندارد، همچنانکه چشمان خفاشان تحمل نور خورشید را ندارد.(2)
هر چند ملاصدرا مدافع حریم عقل و فلسفه است؛ ولی آن ها را به تنهایی برای هدایت بشر و رسیدن به کمال و شناخت حقایق کافی نمی داند، بلکه وی، علاوه بر این که در حوزه عرفان بسیاری از حقایق عرفان را خارج از دسترس عقل دانست و راه شناخت آنها را «کشف و شهود» معرفی کرد، در قلمرو
ص: 70
وحی نیز بسیاری از حقایق وحیانی را بیرون از حدود دسترس عقل دانسته، تنها راه شناخت آنها را «وحی و نبوت» می داند و معتقد است که نسبت محدوده عقل و نور اندیشه با قلمرو ولایت و نور آن، همچون نسبت نور حس با نور فکر است(1).
وی شناخت برخی از حقایق مربوط به خدا شناسی، خود شناسی و به ویژه مسائل مربوط به معاد شناسی را جز از طریق تعلیم الهی و هدایت آسمانی غیر ممکن می داند(2).
برای مثال در «رساله سه اصل» می نویسد:
«عقل نظری از ادراک اولیّات امور اخروی عاجز است و از این قبیل است، معرفت روز قیامت که به قدر پنجاه هزار سال دنیاست و بر حشر و رجوع جمیع خلایق به پروردگار عالم و حشر ارواح و اجساد ... و معنای «میزان» و «صراط» و..... سر شفاعت و معنای کوثر و انهار اربعه و درخت طوبی و بهشت و دوزخ و طبقات هر یک و معنای اعراف و نزول ملائکه و شیاطین و حفظه و کرام الکاتبین و بر معراج روحانی و هم جسمانی که مخصوص خاتم الانبیا است و .... سایر احوال آخرت ....... و هر چه از این مقوله از انبیاء(ع) حکایت کرده اند، همه از علوم و مکاشفاتی است که عقل نظری در ادراک آن کور است و جز به نور متابعت وحی و اهل بیت نبوت و ولایتش ادراک نمی توان کرد. اهل حکمت و کلام را از آن نصیبی چندان نیست.»(3)
غرض آنکه وی با تمام تلاش در هماهنگی عقل، وحی، حکمت و شریعت کوشید و در این زمینه ضمن آنکه در کتابهای فلسفی خویش از آیات و روایات بهره گرفت و از شعاع نور کلمات معصومان(ع) روشنی یافت در تفسیرها و شرح هایی که بر قرآن و روایات و ائمه اطهار(ع) نوشت از نور برهان و فلسفه
ص: 71
خویش نیز مدد جست و فهمی هماهنگ با اندیشه های متقن فلسفی خود ارائه داد. البته وی برای حفظ جایگاه وحی و کلام معصومان(ع)، از هر رای و نظری که در تضاد با وحی باشد دوری نموده است.
ملاصدرا چنانکه معرفی شد بسیار اهل تعقل و اندیشه است؛ ولی ایشان در برابر قرآن، عقل تنها را کافی نمی داند و تزکیه نفس را برای دریافت معانی باطنی لازم می داند.
ایشان دو منبع برای تفسیر قائل می باشند، یکی نقل صریح و دیگری کشف تام، تا آنجا که در تفسیر آیه الکرسی چنین می گوید: «علم اخروی از سه راه حاصل می شود: قرآن، حدیث و عملی که به مقتضای کشف صحیح باشد(1).»
به اعتقاد ملاصدرا راسخین در علم که اهل کشف و شهودند، علمشان از نزد خدا و درکشان به نور قدسی و روح الهی است نه شنود حدیثی و علوم بحثی. آنها بواسطه نور متابعت از مشکات نبوت، بر اسرار آیات واقف گشته و از بند افراط و تفریط در تشبیه و تعطیل رها شده اند(2)پس طبق نظر ایشان، برای فهم صحیح آیات باید علاموه بر عقل و سنت و....، به کشف صحیح هم باید اعتماد نمود.
در اندیشه ملاصدرا کتاب تکوین(عالم وجودی) و کتاب تدوین(قرآن کریم) و کتاب نفس(انسان کامل) بر یکدیگر تطبیق دارند، به گونه ای که احکام هر یک درباره دیگری جاری است و مقام ظاهر قرآن با مقام ظاهر انسان و عالم و مقام باطن عالم و حقیقت انسان کامل مطابقت دارد. انسان کامل که مظهر همه صفات خداوند است عالم به تاویل همه قرآن است و افراد دیگر متناسب با درجه وجودیشان عالم به پاره ای از تاویل قرآنند(3).
ص: 72
به عقیده او قلب انسان پاک و با فضیلت مانند آیینه ای صاف و بدون تیرگی است و چنین قلبی وقتی در برابر حقایق جهان قرار می گیرد آنها را به اندازه ظرفیت و قدرت خود درک می کند(1)او ایجاد حس تاویل(و نظر به بواطن آیات) در فرد از طریق علوم اکتسابی را غیر ممکن می داند و معتقد است این حس از طریق تزکیه نفس و مکاشفه و علوم لدنی حاصل می گردد(2).
به نظر او انسان در پایان سفرهای چهارگانه به درجه ای از وجود می رسد که ملکوت و حقیقت اشیاء را در درون خود مشاهده خواهد نمود و این اتحاد با مراتب هستی و عالم عینی است که «تاوبل» و نیل به «حقیقت» و «باطن» اشیاء را برای وی ممکن می گرداند، چه در نظر وی «تاویل» اشیاء، همان «باطن» آنهاست که جزء ذات انسان گردیده و برای وی منکشف شده است(3).
صدر المتالهین بر این باور است که همه مراتب بطون و تاویلات قرآن در انحصار پیامبر اکرم(ص) و به تبع او ائمه(ع) که صاحبان طهارت کبری و راسخان در علم به طور مطلق می باشند، است. اما این راه برای دیگری به کلی مسدود نیست و آنها هم می توانند تحت تعلیم راسخان مطلق و به پیروی از صاحبان طهارت کبری به رسوخ نسبی و طهارت جزئی نایل شوند و با رفع موانع و پیراستگی از آلودگی ها برخی از بطون و تاویلات آیات الهی را متناسب با سطح طهارت و میزان رسوخ در علم ادراک نمایند(4).
شرح صدر، تصفیه باطن و روح فارغ از مشتهیات نفسانی، طبق باور ملاصدرا در تفسیر آیات الهی حرف اول را می زند و قواعد خشک و بی روح ادبی، علمی و منطقی قادر به کشف رموز و اسرار نهفته در وحی نیست. بر این اساس، برای فهم قرآن کریم شرایط و آدابی قائل است. این شروط توجه وی به تاثیر ذوق و کشف را در فهم قرآن می رساند که عبارتند از: 1-فهم عظمت کلام خدا 2-تطهیر قلب از پلیدی
ص: 73
گناهان و عقاید فاسد 3-حضور قلب و ترک حدیث نفس 4-تدبر 5-استنباط 6- تخلی از موانع فهم قرآن 7-تخصیص 8-تاثر و وجد 9-ترقی 10-تبری.(1)
یکی از اصولی که تاویل را ممکن می گرداند اصل موازنه میان محسوس و معقول(ظاهر و باطن) است. ملاصدرا معتقد است، اگر باب مقایسه میان محسوس و معقول به روی انسان گشوده شود، از ظواهر امور عبور نموده و باب عظیمی از علم و معرفت به روی او گشوده خواهد شد(2).
او براساس اصل موازنه میان معقول و محسوس، ظاهر را نشانه باطن می داند و با اینکه توقف در ظاهر را نادرست قلمداد می کند در عین حال معتقد است، راه نیل به باطن امور، از طریق همین ظاهر عبور می کند. وی بر این معنا تاکید دارد که ظاهر به مثابه جسم و باطن به مثابه روح انسان و موازنه بین آنها در انسان تعادل ایجاد می کند.
به نظر ملاصدرا تاویل یک ضرورت در تفسیر است؛ تاویل قرآن مخالف ظاهر آن نیست بلکه مکمل آن است و در واقع معانی قرآن مانند مغز و الفاظ و معانی ظاهری مانند پوسته دانه می باشد(3).
زیرا در ماوراء معنای لغوی و ظاهری قرآن که با جهان هستی ارتباط دارد. اسرار و رموز و معانی بسیاری هست که با شیوه تفسیر لفظی نمی توان آن را فهمید یا بیان نمود و معانی ظاهری لغات از عهده تفسیر آن حقایق پیچیده و مرموز بر نمی آید(4).
پس یک مفسر واقعی ناگریز است که به تاویل(کشف معانی باطنی) آن الفاظ بپردازد. یعنی به عمق معانی و بطن های آن فرو رود و حتی گاهی باید پرده دنیای مادی و حواس ظاهری را کنار بزند و از راه عقل با شهود و مکاشفه یا تجربه های دیگر آن معانی مهم یا مهم تر را بدست بیاورد. معانی دقیق و ظریف که اهل بیت پیامبر(ص) آنها را فقط برای محرمان راز و عارفان حقیقی بیان کرده اند.
ص: 74
ملاصدرا در موضعی دیگر تصریح می کند: آن دسته از اسرار قرآنی که برای راسخین در علم حاصل شده است متناقض و منافی با ظواهر تفسیر نیست؛ بلکه نوعی تعالی بخشیدن و کامل کردن فهم از ظواهر و تفسیر و عبور از ظاهر و پوسته قرآن به باطن و لبّ قرآن است و آنچه از تفسیر مورد نظر ماست، همین نکته است، نه آنچه که متناقض با ظواهر قرآن باشد؛ بنابراین مفسر یا باید از کسانی باشد که جز به نقل صریح اعتماد نکند و یا از آنان که بر مکاشفات و واردات غیرقابل رد و تکذیب تکیه دارد(1).
ایشان در مقام پاسخ به گفتار کسانی که تاویلات عرفانی(کشف بطون آیات قرآن) را منافی با ظاهر قرآن می دانند، می گوید: «کسی گمان مبرد که مثل این تحقیقات (تاویلات عرفانی و فلسفی) مبطل معانی و مفاهیمی است که از ظاهر آیه استفاده می شود و نیز دلالت می کند که آنچه مفسرین و علماء علوم تفسیری و قرآنی گفته اند همه مهمل و باطل باشد، بلکه از باب تصدیق قول پیامبر گرامی اسلام(ص) که فرمود: «ان للقرآن ظهرا و بطنا» می گوییم: ظاهر قرآن دلالت می کند به آنچه که علماء ظاهری می گویند (حجت دانستن ظاهر الفاظ قرآن) و باطن قرآن دلالت می کند به آنچه که محققان از عرفا و صاحبان کشف و شهود بیان داشته اند، به شرط آنکه تاویلاتشان موافق کتاب و سنت باشد و این دو بر حقانیت آن مطلب شهادت دهند؛ زیرا هر ادعایی که نه قرآن و نه سنت بر صحت آن شهادت ندهند در واقع از مصادیق عبث، گزافه و از شاخه های فسق و کفر و خلاف است.»(2)
ص: 75
دسته ای از مفسران به تاویل گرایان مطلق مشهورند، اینان آیات موهم تشبیه و تخییل را تاویل می نمایند. شیوه آنها به این صورت است که در تفسیر آیات به صناعات ادبی و علوم بلاغی اهتمام زیادی نشان داده و با بهره گیری از فنون بلاغی سعی خود را در تفسیر قرآن بکار گرفته اند.
اهل تاویل قول به تمثیل و تخییل را به طور مطلق نمی پذیرند و می گویند کلمات و الفاظ قرآن در معانی حقیقی خود بکار رفته اند و نمی توان آنها را حمل به مجاز نمود، مگر آنکه دلیلی از خارج وجود داشته باشد که دلالت کند حمل لفظ در معنای حقیقی آن ممتنع و محال می باشد و در این صورت است که می توان لفظ را بر معنای غیرحقیقی خود حمل نمود. آنها می گویند لفظ «قبضه» و «یمین» مشعر به اعضاء و جوارح می باشد. لکن چون دلایل عقلی بر امتناع وجود اعضاء و جوارح برای خداوند دلالت دارند باید معتقد به تاویل گردید و می گویند چنانچه این اصل مورد انکار قرار گیرد قرآن بطور کلی از حجیت خارج می گردد(1).
از موارد دیگری که موجب اختلاف این دو گروه شده این است که اهل تاویل منحصرا تاویل را در بحث صفات و تشبیه پذیرفته اند و در سایر مطالب چون مسائل امور اخروی معتقدند که باید آیات را حمل بر ظاهر نمود و تاویل را در این موارد جایز نمی دانند. لکن تاویل گرایان مطلق، در بحث تاویل خود را مقید به صفات نساخته بلکه در سایر امور نیز تاویل را جایز دانسته اند و این امر باعث شده که علاوه بر اهل تاویل مفسران دیگری چون ملاصدرا با آنها به مخالفت برخیزد و چنین تصریح نماید:
«حمل الفاظ و ظواهر آیات قرآن و کلمات مشابه آن که در کتاب و سنت آمده به مجرد تخییل و تمثیل بی آنکه قائل به حقیقت دینی و اصل ایمانی باشیم امری نادرست و غیر جایز است؛ بلکه این کار به منزله گشودن باب سفسطه و تعطیل و مسدود نمودن باب هدایت جویی در آیات قرآن است؛ زیرا جایز دانستن این گونه تخیلات و تمثیلات بدون توجه به حقایق دینی، منتهی به سد باب اعتقاد درباره معاد جسمانی، عذاب قبر، صراط، حساب، میزان، بهشت و دوزخ، حور، غلمان و سایر مواعید که در شرع
ص: 76
از آنها یاد شده می گردد؛ زیرا با توجه به فرض مذکور برای هر کس جایز است که هر یک از این امور را حمل بر تخیل نموده و حقیقت عینی برای آنها قائل نشود.»(1)
ملاصدرا معتقد است بیشتر واژه های قرآنی برای حقایق کلی وضع شده اند و لذا مجملند. بدین معنا که گاهی ظاهر محسوس آنها مدنظر است و گاهی سر سر و باطن باطن آن ها(2).
صدرالمتالهین ضمن آنکه از تاویل برخی از گزاره های دینی در جهت تطبیق آنها با مسلمات و قطعیات فلسفی بهره برده، هیچگاه عقل را به طور مستقل تنها میدان دار و سنجش گر حقایق و معارف ندانسته و معارف فوق عقل و خرد گریز را نیز گردن نهاده و اطاعت کرده است.
برای اطلاع یافتن از مبنای ملاصدرا در مورد تبیین نظریه ی متشابهات باید اصل دیدگاه ایشان درباره آیات متشابه(3) و نحوه برخورد ایشان با متشابهات را در اعتقاد وی در مورد توحید حق تعالی جستجو نمود.
نظر ویژه او در توحید خداوند که وی آن را توحید خاصی می نامد، محملی برای طرح مبحث متشابهات قرآن در آثار ملاصدرا قرار گرفته است. آنچه قابل ذکر است، این می باشد که ما دو نوع توحید را می
ص: 77
توانیم تصور کنیم، یکی توحید عامی و دیگری توحید خاصی که در ذیل به شرح هر یک پرداخته می شود.
بر اساس این دیدگاه کثرت مطلق بر جهان هستی حاکم است؛ بدین معنا که به عدد موجودات عالم، «وجود» وجود دارد و هیچ سنخیت و اشتراکی از حیث وجود میان موجودات یافت نمی شود. مبنای قول به توحید عامی نظریه ی «کثرت وجود و کثرت موجود» است.(1)
هرحقیقت وجودی به تمام ذات با سایر حقایق وجودی مغایرت دارد. موجودات عالم به تمام ذات خود مباین و منفصل از یکدیگرند. هیچ دو موجودی را نمی توان یافت که در وجود اشتراک داشته باشند. اساساً ریشه ی اشتراک را باید در ماهیت جست. تنها ماهیات هستند که قابل طبقه بندی اند. لذا در نظام معرفتی ماهوی اشتراک اشیاء در قالبِ اندراجِ تحت هر یک از مقولات ده گانه(2) بیان می گردد. در واقع اندراج دو شیء تحت مقوله ی واحد منشأ اشتراک و سنخیت است نه وجود و موجودیت آن دو شیء. باید توجه داشت که این سخن به این صراحت در کلمات هیچ یک از حکیمان مسلمان مشاهده نشده است؛ اما ملاصدرا و پیروان وی از برخی از عبارات مشائیین آن را استنباط کرده اند و از آن پس این دیدگاه به حکمای مشاء نسبت داده شده است.(3)
در توحید عامی اگر چه شخص قائل به کثرت وجود و موجود است؛ اما در عین حال وی موحد به شمار می آید با این ملاحظه که توحید او از سنخ توحیدی است که عوام بدان قائل هستند، محقق سبزواری این موضوع را در کتاب خود بدین شکل آورده است:
«القائل بالتوحید إما یقول بکثره الوجود و کثره الموجود جمیعا و مع هذا یعد من الموحدین لکونه متفوها بکلمه التوحید العوام و إما یقول بوحده الوجود و کثره الموجود بمعنی المنسوب إلی الوجود فإن
ص: 78
حقیقه الوجود عنده لیس لها أنواع و لا أفراد و لا مراتب و لا أجزاء عقلیه و خارجیه و لا قیام و لا عروض لها بالنسبه إلی الماهیه بل واحده بسیطه قائمه بذاتها إنما الماهیات منتسبات إلی هذه الحضره و الکثره فیها لا فیه و هذا قول منسوب إلی ذوق التأله و هو توحید الخواص و عکسه لم یقل به أحد بل لا یصح(1)»
این توحید را می توان مقامِ توحیدِ وجوبِ وجود دانست و براهینی که بر آن اقامه می گردد تنها به اثبات این مطلب می پردازد که واجب الوجود بالذات، واحد است و در وجود هیچ شریکی ندارد(2)
بر اساس این دیدگاه، حقیقت وجود، واحد است و در عین برخورداری از وحدت، دارای کثرت هم هست. مبنای قول به توحید خاصی نظریه ی وحدتِ وجود و موجود در عین کثرت، و کثرتِ آن دو، در عینِ وحدت است.
بدین معنا که وجود، یک حقیقتِ واحدِ ذومراتب است. وجود نه عرصه ی وحدت محض است و نه عرصه ی کثرت محض؛ بلکه یک حقیقت واحدی می باشد که دارای مراتب متعدد است؛ لذا هر یک از مراتب وجود چیزی نیست جز همان حقیقت وجود. اساساً ذومراتب بودن تنها با وحدت قابل تبیین است؛ زیرا هیچ گاه نمی توان امور متباین را مراتب یکدیگر دانست. منشأ برخورداری از مراتب متعدد را باید در مشخصه ی خاصی از وجود جستجو نمود که تا آن ویژگی نباشد حقیقت وجود را نمی توان ذومراتب خواند. آن مشخصه ی بارز عبارت است از شدت و ضعف، تقدم و تأخر، نقص و کمال و فقر و غنا. مَآل و بازگشت این خصوصیت به آن است که در یک حقیقت واحد، وجه اشتراک عین وجه امتیاز و وجه امتیاز عین وجه اشتراک باشد. این ویژگی که حقیقت وجود از آن برخوردار است و منشأ ذومراتب بودنِ وجود می باشد را تشکیک پذیری می نامند.
عرصه وجود سراسر یک حقیقت واحد است؛ اما در عین وحدت، کثیر نیز هست. منشا این کثرت، مراتب متعدد وجود است مراتب وجود بر حسب تقدم و تاخر، فقر و غنا، شدت و ضعف و کمال و نقص بر یکدیگر ترتب وجودی یافته اند(3).
ص: 79
میان شدیدترین مرتبه وجود و ضعیف ترین مرتبه آن مراتب گوناگونی هست که مقدار شدت و ضعف آنها به میزان قرب و بعد آنها از سرچشمه هستی که همان ذات حق تعالی است، بستگی دارد و این یک رابطه ی مستقیم است. هر چه مراتب وجود به ذات باری تعالی که شدیدترین مرتبه وجود است نزدیک تر باشند، شدیدتر، کامل تر، غنی تر و متقدم تر خواهند بود؛ اما به هر میزان که قرب به ذات واجب الوجود، کمتر شود، از شدت و کمال مراتب وجود کاسته شده و به سمت فقر و ضعف و نقص می گرایند. پس وجود یک حقیقت واحدِ مقولِ به تشکیک است که در آن مابه الاشتراک به مابه الامتیاز و مابه الامتیاز به مابه الاشتراک باز می گردد و سرّ منشا وجود و موجودات نیز همین خصلت تشکیک پذیری وجود است.
نسبت سنجی مراتبِ حقیقتِ تشکیکی وجود با یکدیگر گویای این مطلب است که همواره مرتبه ی بالاتر شدیدتر و کامل تر از مراتب مادون است و مرتبه ی پایین تر فاقد بخشی از کمالات مرتبه ی مافوق است، بدین معنا که مرتبه ما فوق علاوه بر این که تمام کمالات مراتب مادون را داراست، واجد کمالات افزون تری نیز هست و بالاترین مرتبه نیز که منتهای سلسله ی مراتب هستی است به نحو أعلی، أتم و أشرف، مالکِ همه ی کمالات مراتب مادون است. مراتب مادون در قیاس با اعلی المراتب که ذات باری تعالی است محدود و متناهی هستند؛ اما اعلی المراتب را هیچ حدی محدود نمی سازد؛ زیرا او صرف الوجود است که وجودش در غایت تاکید است و کمالات وی بمالایتناهی فوق مالایتناهی است.(1) از این رو با توجه به قاعده ی «بسیط الحقیقه کلُّ الأشیاء»، واجب الوجود بالذات که به سبب فقدانِ هر گونه شائبه ی کثرت، بسیط الحقیقه به شمار می آید، تمام اشیاء و همه ی موجودات است؛ بلکه او کمال همه ی اشیاء است، بدین معنا که هیچ کمالی در گستره هستی نیست مگر آن که او به نحو أعلی و أکمل واجد آن است. لذا هیچ شیء از اشیاء را نمی توان از او سلب نمود. آن چه که از ذات باری تعالی سلب می گردد اوصاف عدمی است و سلب اوصاف عدمی از باب سلب السلب است که سلب السلب خود یک کمال است.
بنابراین واجب تعالی با وحدت و یگانگی خویش کلُّ الأشیاء است و در عین حال خودش شیئی از اشیاء نیست.
ص: 80
حضرت علی(ع) در این باره می فرمایند: «مَعَ کُلِّ شیءٍ لا بِمُقارنه و غیر کلِّ شیءٍ لا بِمُزایله»(1) یعنی با همه چیز هست، نه این که هم نشین آنان باشد و با همه چیز فرق دارد، نه این که از آنان جدا و بیگانه باشد؛ زیرا وحدت او از سنخ وحدت عددی نیست، چنانکه آیه «لَّقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قَالُواْ إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَثَه» بدان اشاره دارد.(2)
لازم به ذکر است که، وحدت سایر موجودات از نوع وحدت عددی است لذا با تکرار آن ها اعداد حاصل می شوند؛ اما وحدت حق تعالی از سنخ وحدتی است که هیچ کفو و همتایی در وجود برای آن نیست(3).
خداوند می فرماید: «وَ هُوَ مَعَکمُ ْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ»(4)
این معیّت نه از سنخ ممازجه است و نه از سنخ حلول و اتحاد؛ بلکه حقیقت این معیت را باید در مفاد قاعده «بسیطُ الحقیقه کلُّ الأشیاء و لیس بِشیءٍ مِنْها» جستجو نمود که بیان آن گذشت.
بنابراین در توحید خاصی، وجود با تمام مراتب شدید و ضعیفِ خود، یک حقیقت واحدی است که به تعبیر ملاصدرا عین الحق است(5)
و ماهیات و اعیان ممکنه هیچ گونه موجودیت حقیقی ندارند؛ بلکه تحقق آنها صرفا به واسطه ی رنگ پذیری از نور وجود است. در واقع ماهیات ممکنه انحاء و اطواری از ظهور و تجلی وجود هستند. وحدت مربوط به وجود است و مآلِ کثرت و تمیز عبارت است از علم ما به وجود حقیقی؛ زیرا از یک حقیقتِ وجودیِ واحد، معانی متکثر و مفاهیم متعددی فهمیده می شود(6).
وجودِ حقیقی، که همان وجود حق تعالی می باشد، واحد است و هیچ کثرتی در ذات او راه ندارد بلکه کثرت در نحوه ظهور و تجلیات او است.
ص: 81
وجود حق تعالی دو ظهور دارد: یکی ظهور لذاته فی ذاته که غیب الغیوب نامیده می شود و دیگری ظهور بذاته لفعله که همه ی سماوات و ارض و ارواح و اشباح به سبب آن ظاهر می گردند و آن عبارت است از تجلی وجودی ذات حق تعالی(1).
ماهیات متمایز و متکثر هستند و این تمایز و تکثر نیازی به جعل و تاثیر مستقلی ندارد. به سبب همین تمایز و تکثر، حقیقت وجود نیز به صفت تعدد و کثرت متصف می گردد؛ اما نه بالذات بلکه بالعرض. اتحاد مصداقی وجود و ماهیت موجب می گردد تا احکام هر یک از آن دو به دیگری سرایت کند. لذا از یک سو چون وجود بالذات موجود است، ماهیت نیز به عرض وجود تحقق می یابد و از سوی دیگر چون ماهیت متعدد و متکثر است، وجود نیز به وصف تعدد و تکثر انصاف می یابد. تو گویی هر یک از وجود و ماهیت مرآت و آینه ای است که احکام دیگری را ظاهر می سازد بدون این که در ذاتِ تجلیِ وجودی کثرت تعدد حقیقی روی دهد.
اساسا تعدد و تکثر در مظاهر و آینه ها است، نه در تجلی و فعل؛ زیرا فعل حق تعالی نور واحدی است که ماهیات را ظاهر می سازد و ظهور ماهیات خود نیازمند جعل مستقلی سوای جعل سابق که همان تحقق نور فعلی و تجلی ذات باری تعالی است، نمی باشد. پس همان گونه که تابش نور خورشید بر روزنه ها، پنجره ها و شیشه ها موجب تکثر آن نور می گردد، تجلی نور حق تعالی نیز به سبب تعدد ماهیات متکثر می گردد.
در توحید خاصی، موجود حقیقی همان وجود است که دارای اطوار، شئون و انحاء وجودی مختلف است و موجودیتِ ماهیت، نه حقیقی بلکه به عرضِ وجود و به واسطه تعقل مراتب و اطوار وجود صورت می گیرد(2).
ص: 82
ملاصدرا بر آن است که در خصوص آیات متشابه قرآن نباید از لفظ تجاوز نمود. اساسا اقتضای دین و دیانت ابقای ظواهر آیات به حال خود است. متشابهات قرآن را نباید تأویل نمود بلکه باید به همان هیئت و صورتی که از جانب حق تعالی نازل گشته اند، باقی بمانند.
راه و روش راسخان در علم آن است که ظواهر الفاظ را بدون هیچ گونه تصرفی به حال خویش باقی گذارده و دست به تأویل آیات قرآن نمی زنند. البته ابقای ظواهر آیات مستلزم تحقیق معانی الفاظ و تجرید آنها از امور زائد است، و نباید کثرت استعمال یک لفظ در معنای حسی آن موجب غفلت از معنی روحانی آن لفظ گردد.(1)
صدرالمتألّهین بر این باور است که مقتضای توحید خاصی، حمل آیات متشابه بر معنای ظاهری آن ها و حمل الفاظ بر مفاهیم اولیه ی آن ها است، بدون آن که قول به تجسّم و تکثّر در باری تعالی لازم آید(2).
وی این مطلب را از جمله غوامض الهی می داند که جز مطهّرون کسی نمی تواند به حقیقت آن
ص: 83
دست یابد و این همان روش راسخون در علم است که با اشراق روحانی آن را دریافته اند و به آن پای بند هستند و کسانی که در حُجُب ظلمانیِ نفسانی فرو رفته اند از درک آن عاجز می باشند. (1).
نکته ی اساسی در توضیح ارتباط توحید خاصی و تفسیر آیات متشابه از منظر ملاصدرا را باید در ذومراتب بودنِ هستی جستجو نمود. صدرالمتألهین که قائل به توحید خاصی است و سراسر گستره ی وجود را عرصه ی وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت می داند، ضمن آن که عالم وجود را ذومراتب می خواند، معتقد است که خداوند ماسوا را به صورت مراتبِ طولی متعدد آفریده است. از این رو، مراتب هستی بر یکدیگر ترتب وجودی یافته اند. یعنی هر آن چه را که مرتبه ی مادون دارا است مرتبه مافوق نیز به نحو أتم و أعلی واجد آن است. اساساً هر چیزی را که خداوند متعال در عالم صورت و دنیا آفریده است، نظیر آن را نیز در عالم معنی و عقبی ایجاد نموده است و هر چیزی را که در عالم عقبی قرار داده نظیر آن را در عالم آخرت و مأوی نیز جای داده است. و همین طور نظیر آن در عالم أسماء و صفات نیز یافت می شود و حتی در نهایت، نظیر بلکه حقیقتِ همه کمالاتی که در عوالم مختلف و مراتب متعدد هستی دیده می شوند، در عالم حق و مرتبه ی غیب الغیوب که همان مُبدِع کُلّ - جلّ إسمُه - می باشد، نیز به نحو أعلی و أشرف یافت می گردد(2)، پس هیچ امری نه در زمین و نه در آسمان ها نیست مگر آنکه شأنی از شؤون و وجهی از وجوه حق تعالی است و عوالم مختلفِ هستی نسبت به یکدیگر دارای مراتب هستند، از این رو در سلسله ی مراتب هستی، عالم أدنی مثالِ عالم أعلی و عالم أعلی حقیقتِ عالمِ أدنی است. و همین طور تا سلسله ی مراتب هستی به حقیقه الحقائق منتهی گردد. لذا همه ی اشیایی که در عالم ماده جای گرفته اند به مثابه مثال و قالبی برای موجودات عالم ارواح هستند و از سوی دیگر موجودات روحانی به مثابه حقیقت اشیاء مادی هستند، همان طور که بدن انسان در مقایسه با روحش به منزله ی قالب و مثال است و بر کسی پوشیده نیست که تمام هویت بدن به روح بستگی دارد. و نیز هر چیزی که در عالم ارواح یافت می شود، مثال و شَبحی است برای آن چه که در عالم اعیانِ عقلیه ی ثابته متحقق است. اعیان ثابته همگی مظاهر و جلوه های أسماء باری تعالی هستند که أسماء الهی عین ذات حق اند.
ص: 84
بیان این نکته نیز حائز اهمیت می نماید که از منظر صدرالمتألهین هیچ چیزی را خداوند در عوالم و مراتب مختلف هستی نیآفریده است، مگر آن که مثال آن در وجود انسان به ودیعه نهاده شده است(1).
بر اساس این مبنای فلسفی - عرفانی است که ملاصدرا در باب آیات متشابه معتقد است نباید از لفظ تجاوز نمود بلکه بدون هیچ گونه تأویلی آیات را باید به همان هیئت و صورت ابتدائی خود باقی گذارده و از تصرف در ظواهر الفاظ اجتناب کنیم؛ زیرا الفاظی مانند عرش،کرسی، استواء و...، برای معنایی مطلق اعم از معنای حسی، عقلی، مادی، روحانی و اخروی وضع شده اند.
اساسا خصوصیات صور مختلف که برآمده از خصوصیات نشئآت متعدد وجود هستند خارج از معنای موضوع له لفظ می باشند. اگر چه به سبب عادت و کثرت استعمال تنها معنای حسی الفاظ به ذهن متبادر می شود، اما نباید از توجه به وسعت معنای موضوع له لفظ که شامل معانی حسی، مادی، عقلی، روحانی و اخروی است غفلت ورزید.
با اتکاء به اصول و مبانی فلسفی - عرفانی توحید خاصی، به راحتی می توان به توسعه ی در معانی الفاظ قائل شد بدون آن که گرفتار تأویل و یا تجسیم شویم؛ زیرا موضوع له لفظ در هر نشئه ای از نشئآت وجود از ویژگی ها و خصوصیات همان نشئه برخوردار است. به عنوان مثال، واژه «ید» به معنای «مایُؤخَذُ به» یا «مایُبطَشُ به» است اما به علت کثرت استعمال، معنایی که از این لفظ در ابتدا به ذهن متبادر می شود، همان عضو بدن انسان است و حال آن که این واژه معنای عامی را شامل می شود که عبارتند از وسیله أخذ و بطش و اظهار قدرت. چنین وسیله ای هم می تواند حسی باشد (عضو بدن انسان) و هم می تواند مجرد و غیرمادی باشد. در هر نشئه ای از نشئآت هستی، وسیله ی اظهار قدرت از ویژگی ها و خصوصیات همان نشئه برخوردار است، در نشئه ی مادی و دنیوی وسیله ی اظهار قدرت دست انسان است که دارای ویژگی های عالم ماده است؛ اما وسیله ی اظهار قدرت در سایر نشئآت وجودی عاری از خصوصیات مادی است بلکه از ویژگی های روحانی و اخروی برخوردار است. از این رو در آیه ی شریفه «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِم»(2) نه نیازی به تأویل هست و نه نیازی به قول به تجسم، بلکه معنای واژه ی «ید» عام است و هم در باب خداوند، هم در باب مخلوقات مجرد و هم در باب مخلوقات مادی به
ص: 85
نحو حقیقت اطلاق می شود. لذا طبق این آیه قدرت خداوند که مختص ذات اقدس اوست فوق همه ی قدرت ها است و این معنا نه مستلزم تأویل است و نه مستلزم تجسم.
در باب سایر الفاظ متشابه قرآن مانند قلم، لوح، میزان، عرش و کرسی نیز امر بر همین منوال است قلم به معنای «مایُکتَبُ به» است یعنی ابزار و وسیله ی نوشتن و چنین وسیله ای هم می تواند حسی باشد و هم مجرد و غیر مادی. واژه ی «لوح» به معنای «مایُنتَقَشُ فیه» است و آن چه که انتقاش را می پذیرد امور مختلفی را شامل می شود کاغذ، تخته، سنگ، نفس آدمی و نفس فلکی همگی از جمله اموری هستند که انتقاش را می پذیرند و نیازی به تأویل نیست؛ بلکه معنای لوح آن قدر وسیع است که امور مادی و غیرمادی را شامل می شود. واژه ی «میزان» که توضیح تفصیلی آن گذشت به معنای «مایُوزَنُ به» است و شامل هر نوع ابزار و وسیله ی سنجش می شود؛ لذا این واژه را هم می توان بر ابزار سنجشِ اشیاء مادی هم بر ابزار سنجشِ اشیاء غیر مادی و هم ابزار و وسیله ی سنجشِ اَعمال اطلاق نمود. واژه ی «عرش» به معنای «مایَعلُو علیه موجودٌ عالی» و این معنا هم تخت مادی و این دنیایی و هم امر مجردی که مرتبه ی علم واجب تعالی است را در برمی گیرد.
برای روشن شدنِ میزان دقت و ظرافت بحث در ذیل دو واژه ی «عرش» و «کرسی» را به طور خاص در نشئه ی عالم انسان مورد تحقیق قرار می دهیم. همان طور که بیان شد ملاصدرا بر این باور است که هیچ کمالی و هیچ موجودی در عوالم و مراتب مختلف هستی آفریده نشده است مگر آن که مثال آن در وجود انسان به ودیعه نهاده شده است(1)
و این مبنا بر اصول و مبانی دیدگاه ملاصدرا در باب توحید خاصی استوار است. مثال عرش در ظاهر عالم انسان، قلب مستدیرالشکل اوست و در باطن او، روح حیوانی یا نفسانی اوست و مثال آن در باطنِ باطنِ انسان، نفس ناطقه ی اوست که قلب معنوی خوانده می شود و محل استواء روح اضافی است. روح اضافی عبارت است از جوهر عِلوی نورانی مستقر در قلب معنوی انسان که به منزله ی خلیفه الله در عالم صغیر (عالم انسان) می باشد. مثال کرسی نیز در ظاهر عالم انسان صدر (سینه) اوست و در باطن، روح طبیعی است که آسمان های قوای طبیعی هفت گانه و ارضِ قابلیتِ بدن را فرا گرفته است و مثال آن در باطنِ باطنِ انسان نفس حیوانی اوست که موضع و محل دو قدمِ (گامِ) نفس ناطقه مُدرِکه و مُحرِّکه - می باشد.(2)
ص: 86
با اعتقاد به اصول و مبانی فلسفی - عرفانی توحید خاصی می توان بدون تأویل و یا قول به تجسم به ظواهر آیات متشابه قرآن ملتزم بود و الفاظ قرآن را به حال خود باقی گذارد؛ زیرا بر مبنای توحید خاصی، گستره ی وجود ذومراتب بوده و مراتب آن بر یکدیگر ترتب وجودی یافته اند؛ از این رو به راحتی می توان در معانی الفاظ قائل به توسعه شویم و الفاظ متشابه را به نحو حقیقی بر همه ی مراتب هستی اطلاق نمائیم و چون موضوع له لفظ در هر مرتبه از مراتب وجود از ویژگی ها و خصوصیات همان مرتبه برخوردار است دیگر نیازی به تأویل آیات متشابه و یا قول به تجسم نیست؛ زیرا اساسا ویژگی ها و خصوصیات هر مرتبه از مراتب وجود خارج از موضوع له لفظ می باشند.
با اخذ قول به توحید عامی به عنوان یک مبنای فلسفی در مطالعات هستی شناسانه، به هیچ وجه نمی توان در باب آیات متشابه به ظواهر آنها اکتفا نموده و الفاظ را به حال خود باقی گذارد.
همان طور که بیان شد بر مبنای نظریه ی توحید خاصی هستی ذومراتب است و مراتب متعدد آن بر یکدیگر مترتب گشته اند؛ از این رو می توان در معنای الفاظ قائل به توسعه شد و لفظ را در هر مرتبه و نشئه ای از مراتب و نشئآت وجود علی نحو الحقیقه بر موضوع له آن اطلاق نمود.
اما نظریه ی توحید عامی امکانِ قولِ به توسعه در معانی الفاظ را از بین می برد. همان طور که بیان شد مبنای توحید عامی «کثرت وجود و کثرت موجود» است لذا کثرت مطلق بر جهان هستی حاکم است و هیچ سنخیت و اشتراکی از حیث وجود میان موجودات یافت نمی شود. حقایق وجودی به تمام ذات با یکدیگر مغایرت دارند و از جانب وجود، تباین و انفصال مطلق بر موجودات عالم حاکم است. حتی رابطه ی خداوند و مخلوقات او نیز از این انفصال مستثنی نیست.
بر مبنای توحید عامی نه تنها مراتب و نشئآت وجود دارای مرتبه نیستند؛ بلکه اساسا ذومراتب بودنِ هستی منتفی است. لذا خصوصیات و ویژگی های یک موجود منحصر به همان موجود بوده و نمی توان آن ها را به دیگر موجودات نسبت داد.
از این رو بر خلاف قول به توحید خاصی، با اخذ مبنای توحید عامی دیگر نمی توان به ظواهر آیات پای بند بود؛ بلکه لاجرم باید از الفاظ عبور کرده و از حمل آیات متشابه بر ظواهرشان اجتناب ورزید؛ زیرا با توجه به عدم سنخیت و اشتراک موجودات بر مبنای توحید عامی، الفاظی همانند عرش، کرسی، استوی، ید و... تنها بر امور حسی و مادی قابل اطلاق خواهند بود. و معانی آنها صرفا به حسب عالم ماده
ص: 87
و خصوصیات آن تفسیر خواهند شد و نمی توان آن ها را در باب سایر موجودات مجرد غیرمادی اطلاق نمود. بر این اساس معانی الفاظ مذکور منحصر به اشیاء مادی است و اساسا امکان فرض توسعه ی معانی این الفاظ و بسط آنها در باب سایر موجودات غیر مادی اعم از خداوند و دیگر موجودات مجرد زایل می گردد.
به همین سبب قائلان به توحید عامی در مواجهه با آیات متشابه قرآن دو راه بیشتر در پیش رو نخواهند داشت یا باید همانند حنابله و مجسمه قائل به تجسیم شوند و یا همانند بسیاری از علماء و ظاهریون دست به تأویل آیات قرآن بزنند. حنابله و مجسمه اگر چه از یک سو ظواهر آیات را حفظ کرده اند اما از سویی دیگر در باب خداوند قائل به تجسّم شده اند و جسم و جسمانی بودن را به حق تعالی نسبت داده اند و حا ل آن که حکمای مسلمان بر بطلان این مدعا تأکید ورزیده و به طور گسترده ای در رد و ابطال آن همت گمارده اند.(1)
بسیاری از مفسران نیز ضمن عبور از الفاظ به تأویل آیات متشابه قرآن پرداخته اند. در مقام تبیین و بیان چرایی قول به تجسیم و نیز قول به تأویل باید گفت علت طرح چنین اقوالی از سوی برخی از مفسران را می توان در نوع نگاه هستی شناسانه ی آن ها درباره ی توحید عامی جستجو نمود. چون آن ها هستی را ذومراتب نمی دانند و میان خداوند و سایر موجودات قائل به جدایی و انفصال تام هستند، به چنین نظراتی چنگ زده اند. و حال آن که اگر آن ها همانند ملاصدرا، در اصول هستی شناسی خود، مبنای توحید خاصی را اخذ می نمودند، لزومی نداشت به تأویل یا تجسم معتقد شوند بلکه همه ی آیات را بر ظواهرشان حمل کرده و از ظاهرِ الفاظ تجاوز نمی کردند.
در ادامه بحث برای بهتر روشن شدن نظر ملاصدرا در مورد مواجهه با آیات متشابه، به شناسایی دیدگاه وی در مورد(وضع الفاظ برای ارواح معانی) خواهیم پرداخت و سپس نمونه هایی از مواجهه ایشان با متشابهات را تبیین نموده و سپس تحلیل خود را از نظریه ایشان و عملکردشان در تفسیر آیات ارائه خواهیم نمود.
ص: 88
بستر پیدایش این قاعده(وضع لفظ برای روح معنا)، عرفان اسلامی است، که بعدها توسط عرفایی که به تفسیر روی آوردند به حوزه تفسیر ورود یافته است. کسانی که این قاعده را پذیرفته اند، بر آن بوده اند که الفاظ و جملات قرآنی که در معنای محسوس و مادی به کار رفته به معنایی اعم از معنای محسوس و مادی توسعه(به عبارتی توسعه در معنای الفاظ) دهند. باید دانست که در تفسیر عرفانی فقط در صورتی می توان معنای محسوس را به معنای غیرمحسوس توسعه داد و از فهم عرفی فراتر برد که بتوان معانی طولی برای الفاظ فرض کرد.(البته طبق آنچه در صفحات قبل بیان شد، ملاصدرا طبق دیدگاه توحید خاصی که توضیح داده شد، خود به خود معانی طولی برای الفاظ را لحاظ کرده و به همین سبب است که در برخورد با الفاظ متشابه قرآن، قائل به توسعه در معنای الفاظ می باشد.)
در تبیین این مهم می توان چنین بیان کرد که در محاورات عرفی میان مردم، هر کلمه فقط بار معنایی را که در آن ظهور دارد حمل می کند؛ مثلا وقتی کسی واژه «قلم» را به کار می برد، از آنجا که این واژه برای معنای خاص خود وضع شده، مخاطب همان معنای خاص را در می یابد و کسی حق ندارد بدون قرینه از این کلمه، معنایی غیر از معنای وضع شده اراده نماید.
بر این اساس، این قاعده در صدد آن است که ثابت کند، موضوع له الفاظ، شیء خارجی مقید به ویژگی هایی خاص، نمیباشد؛ برای نمونه معنایی که لفظ قلم برای آن وضع شده، شیء خارجی چوبی یا چیزی که جوهری درآن وجود دارد، نمی باشد، بلکه لفظ قلم برای معنایی وسیع تر و عام تر وضع گردیده و آن عبارت است از هر آنچه با آن می نویسند و اگر به آن شیء خارجی معمولی هم قلم گفته اند به این دلیل است که آن شیء نیز ابزار نوشتن است. این قاعده در واقع شبیه و نظیر(یا به عبارتی، تبیین) همان نظریه توحید خاصی است که ملاصدرا به آن قائل بوده است و بر اساس آن، الفاظ، برای معانی عام و اصیل وضع شده اند و انسان ها بدلیل عادات محسوس خود از توجه به اصل معانی وضع شده برای الفاظ غافل هستند و متاسفانه، تنها به آنچه از معانی الفاظ که می بینند و حس می کنند اکتفاء می کنند و توجهی به رابطه طولی میان معانی وضع شده برای الفاظ ندارند.
ص: 89
این دیدگاه را در ابتدا غزالی مطرح نمود و قبل از او در اندیشه و سخن هیچ کدام از دانشمندان مطرح نبوده است. بهترین و مهم ترین بیان غزالی از این نظریه در کتاب جواهر القرآن ارائه می شود و همین سخنان بعدها عینا در آثار بزرگانی مانند ملاصدرا و فیض کاشانی تکرار می گردد.
لب مطلب غزالی در آن کتاب این است که قرآن و روایات دربردارنده الفاظی مانند قلم، ید، یمین، وجه، صورت و...است که جاهلان آن ها را برتشبیه حمل می کنند، اما باید معنای آن ها را روحانی و نه جسمانی فهمید. بنابراین مثلا روح قلم و حقیقت آن که در تحقیق قلم باید وجود داشته باشد چیزی است که با آن می نویسند و این که قلم از نی یا چوب باشد نیز در حقیقت قلم نهفته نیست. پس اگر در عالم هستی چیزی باشد که با آن نقش علوم را در دفتر دل ها ثبت می کنند شایسته تر است که قلم نام گیرد. بر همین اساس، هرچیزی را تعریف و حقیقتی است که روح آن است، پس اگر انسان به روح اشیاء راه یابد روحانی می شود. غزالی سرانجام نتیجه می گیرد که بعید نیست در قرآن اشاراتی از همین گونه وجود داشته باشد(1).
نیز او در آثار دیگر خود به این دیدگاه اشاره کرده است.
پس از غزالی، این دیدگاه در آثار بسیاری از بزرگان اندیشه و فرهنگ اسلامی مطرح شده است. در بین فیلسوفان نیز کسی که از نظریه روح معنا بسیار استقبال می کند، ملاصدرا است. ملاصدرا چنان شیفته این نظریه است که غزالی را بدلیل طرح این دیدگاه سخت می ستاید(2)
او در بسیاری از آثارش از این دیدگاه سخن می گوید(3).
فیض کاشانی نیز در مقدمه ی چهارم از مقدمات دوازده گانه ی تفسیر صافی این دیدگاه را به تفصیل شرح می دهد(4)او در سایر آثار خود نیز به این دیدگاه اشاره دارد.
ص: 90
دانشمندان دیگر نیز در مورد این نظریه جایگاه مدافع را داشته اند، در روزگار ما یکی از طرفداران جدی نظریه روح معنا امام خمینی(ره) است. ایشان در آثار گوناگون خود و با بیان هایی مختلف از این دیدگاه سخن گفته است. میزان استقبال امام به این دیدگاه از آن جا روشن می شود که ایشان در رساله مصباح الهدایه، این نظر را دیدگاهی برآمده از اشارات اولیا ء و سخنان عارفان می داند و تدبر در آن را از مصادیق تفکری می شمارد که از عبادت شصت سال برتر است. از نگاه ایشان این دیدگاه کلید گنج های معرفت و اصل مهمی در فهم معارف قرآنی است(1).
ایشان در آثار دیگر خود نیز این دیدگاه را تبیین نموده است(2)علاوه بر علمای نامبرده افراد دیگری نیز پیرو این نظریه بوده اند که در ادامه بیان خواهد شد(3).
لازمه پذیرش این قاعده آن است که:
1- از سطح عرف لغویون بالاتر رفته و معانی برتری را برای برخی الفاظ بپذیریم. معانی عام و توسعه یافته ای که شاید حتی در ذهن واضع لغت نبوده ولی از مراتب بالای معنای معهود لفظ محسوب شده و استعمال لفظ در آن سطح، استعمال برخلاف معنای موضوع له و مجاز نباشد.
2- لازمه بعدی پذیرش این قاعده، این است که ویژگی های مصادیق معانی محسوس الفاظ را از حدّ و تعریف معنای لفظ، خارج کنیم.
ص: 91
بر این اساس هر چند واضع اولیه ممکن است هنگام وضع لفظی خاص، برای معنایی مشخص، به ویژگی های مصداق مورد نظر نیز توجه داشته باشد؛ اما اگر همان واضع معنایی برتر را شناخت که در روح و حقیقت خود با معنایی که می شناسد هم خوانی و یگانگی داشته باشد، همان لفظ را نیز برای معنای جدید استفاده خواهد کرد و این استعمال را، استعمال لفظ در خارج از معنای ماوضع له نخواهد دانست. مثلا واضع هنگام وضع معنای لفظ قلم، ویژگی های مصداق خارجی را در نظر می گیرد مانند چوبی بودن و.... اما وقتی این واضع با ابزار جدید دیگری برای نوشتن برخورد می کند که ویژگی های مصداق قبلی را ندارد، آن شیء جدید را هم قلم می نامد، چراکه در روح و معنای عام (ابزار نوشتن) با مصداق اولیه هماهنگی و وحدت داشته است. اینجاست که واضع خواه یا ناخواه ویژگی های مصداق قبلی قلم را که چوبی بودن و... بود، از روح معنای قلم که ابزار نوشتن است، جدا کرده و بدلیل وجود روح معنای قلم در ابزار نوشتن جدید، لفظ قلم را به نحو استعمال لفظ در ماوضع له بر آن اطلاق می کند.
پس راه رسیدن به ارواح معانی، تجرید و پاکسازی لفظ از مشخصات مصداقی و زدودن پرده های محسوس از حقیقت مفهوم لفظ و بالا بردن مفهوم در حد معانی متعالی غیر محسوس است.
خروجی و نتیجه نهایی این قاعده در تصحیح برداشت های عرفانی، فلسفی و کلامی از کلام الله جلوه می کند، زیرا در صورت عدم پذیرش این قاعده، استعمال الفاظی که در بین اهل لغت، معنای محسوس دارند، برای معانی و مصادیقی که نامحسوسند، استعمال مجازی خواهد بود و برای دلالت بر معنای نامحسوس، همواره نیاز به قرینه خواهد بود؛ حال آنکه با قبول این قاعده استعمال این الفاظ در معنای بالاتر و نامحسوسی که به لحاظ رتبه طولی در جایگاهی برتر از معنای محسوس قرار دارند، از نوع استعمال لفظ در معنای موضوع له و حقیقت خواهد بود.
مختصرا باید گفت که این قاعده در صدد بیان این نکته است که الفاظ برای معنایی عام و فراگیر وضع شده اند، که اشیای خارجی و بیرونی، تنها مصادیق آن معنای عام و اصیل هستند؛ مثلا بر طبق نظری که وضع الفاظ را برای معانی خاص می داند، لفظ میزان برای همان شیء خارجی وضع شده که ابزار وزن کشی کالاها می باشد؛ اما بر اساس قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی این لفظ برای هر چیزی که ابزار توزین ومقایسه باشد وضع شده، پس استفاده لفظ میزان برای دماسنج بر مبنای اول، مجاز و بر مبنای دوم، حقیقت است؛ علاوه بر این، اطلاق لفظ میزان بر آنچه وسیله توزین و مقایسه است، هر
ص: 92
چند موجودی مجرد و در قیامت باشد، بر اساس قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی جایز بوده و استعمال حقیقی است؛ چون حقیقتا، مصداق معنای میزان است.
ملاصدرا یکی از مهم ترین طرفداران این قاعده هست به طوری که بیشتر دانشمندانی که پس از او مطلبی در این مورد بیان کرده اند، از او تاثیر پذیرفته اند.
ایشان در رساله «متشابهات القرآن» چنانکه قبلا بیان شد، مفسران را در مواجهه با آیات متشابه به پنج دسته تقسیم می کند و ضمن رد شیوه تفسیری چهار گروه، روش آن گروهی که به وضع الفاظ برای روح معنا معتقدند، یعنی دسته راسخان در علم، را مطابق حق دانسته و از آنان تمجید و تعریف می کند. ایشان شیوه دسته و گروه راسخان در علم را چنین تبیین می نماید:
«در شیوه راسخان در علم، اصل آن است که الفاظ بر معانی اصلی شان باقی بمانند؛ بدون آنکه در آن معانی تصرفی(به واسطه حمل به مجاز یا استعاره و...) صورت گیرد؛ اما (این ابقای ظواهر لفظ بر معانی اصلی)، زمانی صورت می گیرد که معنای مذکور بررسی شده و از امور زائد بر معنا (که در حد و حقیقت معنا وارد نمی شود)، پیراسته گردد. این پیراستگی زمانی محقق می شود که غلبه احکام برخی خصوصیات (جزئی و خارجی) معنا بر ذهن، و نیز انس و عادت نفس به اینکه هر معنی را فقط در همان هیات مخصوصی مشاهده کند که در این نشئه و مرتبه وجود مادی برای نفس متمثل شده (و به ذهن راه یافته است)، موجب نشود که از توجه به روح و حقیقت معنا غفلت شود.
بنابراین، مثلا لفظ میزان، برای آن چیزی وضع شده است که ابزار توزین و مقایسه باشد؛ بدون آنکه در آن به خصوصیت خاص، از قبیل دو کفه بودن که در ترازوی قدیمی موجود بوده است، توجه شده باشد. پس لفظ میزان، شامل میزان حسی، خیالی و عقلی نیز می شود. این معنای فراگیر، همان روح معنای میزان و ملاک صحت اطلاق لفظ میزان بر آن معناست. معنایی که در صحت اطلاق لفظ بر آن، وجود هیچ شکل یا ویژگی خاصی شرط نشده است. بر این اساس، هر چیزی که ابزار سنجش و مقایسه باشد، با هر خصوصیتی که داشته باشد، حسی یا عقلی، حقیقت میزان و ابزار سنجش بودن در او موجود است و لفظ میزان بر آن صدق می کند.
ص: 93
بر همین اساس، چیزهایی مانند خط کش، شاقول، گونیا، اسطرلاب، ذراع، علم نحو، علم عروض، علم منطق و جوهر عقل، همه ابزارهای سنجش و مقیاس هایی هستند که امور مختلف با آن سنجیده می شود و از این رو حقیقتا میزان هستند(نه به طور مجازی). با این تفاوت که میزان هر چیز، متناسب و هم جنس با همان چیز است. برای مثال خط کش ابزار سنجش خطوط مستقیم، شاقول ابزار سنجش ستون های عمود بر خط افق، گونیا ابزار سنجش زاویه سطوح موازی با افق، و اسطرلاب ابزار سنجش ارتفاعات منحنی نسبت به خط افق و نسبت خطوط منحنی با هم، و نیز نسبت خطوط مستقیم میان خطوط منحنی است، و علم نحو ابزار سنجش اعراب و بناء لفظ در زبان و عادت عرب، علم عروض ابزار سنجش اوزان شعر، علم منطق ابزار سنجش فکر و اندیشه صحیح و ناصحیح، و عقل در صورتی که کامل باشد، میزان سنجش همه چیز است.
عارف کامل کسی است که وقتی لفظ میزان را شنید، آن صورت ذهنی از میزان که پیاپی در مشاهده حسی دیده است و همواره از دو کفه و یک ستون و زبانه شکل گرفته بوده، او را از روح معنای میزان غافل نمی کند. حال چنین عارف کاملی، در سایر مواردی که می بیند یا می شنود، به همین منوال است، چراکه او از لفظ به معنی منتقل می شود و از ظاهر و صورت لفظ به روح معنا، و از دنیای لفظ به آخرتش سفر می کند و در بند ظاهر و دنیا یا مرتبه پایین لفظ نمی ماند.
دلیل آنکه کسی در دلالت لفظ بر معنای جزئی و اقتضای عالم صورت، مقید و در بند می شود، آن است که طبعش خشکیده و مهارت و هوشمندی اش به خاموشی گراییده و قلبش در مراتب پایین انسانیت متوقف شده و عقلش در زمین حیوانیت باقی مانده است. از همین روی، چنین کسی در نخستین مراتب مفاهیم متوقف شده و به مراحل آغازین عقل اکتفاء و اطمینان کرده و از محل ولادتش و معدن جسم و رویش گاه حسش پای بیرون نگذاشته است و از ترس اینکه مبادا مرگ او را برباید و صورت جسمانی اش را از دست بدهد، از خانه اش به سوی خدا و رسولش هجرت نکرده، و به عالم معنا راه نیافته است، چراکه به آنچه خدا و رسولش وعده داده اند، بی اعتماد بوده و قول خدا را که فرموده است:
ص: 94
«وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ»(1)، تصدیق نکرده است.
نتیجه آنکه در نزد اهل خدا، روش صحیح آن است که معانی آیات و احادیث بدون آنکه دچار تغییر یا تاویل شوند، بر همان مفاهیم اصلی بمانند. این همان شیوه ای است که محققان اسلامی و پیشگامان حدیث، بر اساس آنچه از روش سابقین اولین و امامان معصوم(ع) مشاهده کرده اند، برگزیده اند. روشی که در کنار تحقیق معانی الفاظ، به تشبیه، نقص یا تقصیر در حق خدای سبحان منجر نمی شود و به تغییر معانی الفاظ از ظاهر نیز نمی انجامد.»(2)
ص: 95
طبق آنچه بیان شد، می توان از توضیحات ملاصدرا نکاتی را بدین ترتیب بیان نمود:
- اصل و اساس در شیوه راسخان در علم، باقی گذاشتن الفاظ بر معنای اصلی آنها می باشد.
- برای آنکه بتوانیم معنای اصلی لفظ را نگه داریم باید معنای عام لفظ را دریابیم و این امر ممکن نمی شود مگر آنکه ویژگی ها و خصوصیات جزئی مصادیق معنا را از معنای اصلی و عام بزداییم و تجرید کنیم.
- ویژگی های مصادیق معنا، از تعریف حقیقی و اصیل معنا خارج هستند و در تعیّن معنا برای لفظ نقشی ندارند.
- معنای جامع، عام و پیراسته از ویژگی های مصادیق، که بر تمام مصادیق معنا قابل حمل می باشد، معنای حقیقی یا روح معنا است.
- شاخص و معیاری که بتوان بر اساس آن لفظ را به صورت صحیح بر مصادیق متعدد اطلاق کرد این است که روح معنا در آن مصداق موجود باشد.
- اطلاق لفظ بر هر موردی که روح معنا بر آن صدق می کند به نحو حقیقت خواهد بود.
- خصوصیات و ویژگی های یک مصداق که روح معنای یک لفظ برآن صدق می کند، منجر نمی شود تا لفظ بر آن مصداق، به صورت مجازی اطلاق گردد.
در مباحث گذشته بیان نمودیم که از نظر ملاصدرا مثلا لفظ میزان برای (آنچه می سنجد) وضع شده و این معنایی عام است که از ترازو تا علم منطق و از عقل کامل تا شاقول را در برمی گیرد و بر همه این مصادیق به نحو حقیقت صدق می کند و همانطور که شکل ظاهری ترازو منع نمی شود که به آن ترازو گفته شود و موجب نمی شود که اطلاق میزان بر ترازو مجاز باشد، همانطور خصوصیات علم منطق و... مانع نمی شود به آن میزان گفته شود و موجب نمی شود که اطلاق میزان بر این دو مجاز باشد.
ص: 96
ملاصدرا در جای دیگر با طرح مبحث حکم عرفانی مراتب طولی وجود، این مساله را مطرح می کند که همه موجودات عالم، دارای شکلی دیگر در عالم فوقانی یا عالم مادون(پایین تر) هستند ولی همین ترازو، به شکلی دیگر در عالم مجردات حضور دارد و به همین سبب، بر آن موجود مجرد هم کلمه میزان صدق می کند.
مدعای نظریه وضع الفاظ برای ارواح معانی، «توسعه معانی به اعم از معانی مادی و غیرمادی» است و تحقیق این تعمیم نیز اگر چه نیازمند اثبات عوالم غیرمادی و شناخت روابط این عوالم با هم نیست؛ ولی در نگاه ملاصدرا درک صحیح از عوالم و مراتب مختلفی که یک حقیقت در سلسله طولی عالم دارد، راه را برای ثبیت این نظریه هموار می کند:
«به درستی که خدای سبحان هیچ چیز را در عالم صورت و طبیعت خلق نکرده است؛ مگر آنکه حقیقتی نظیر آن را در عالم خلق فرموده باشد و نیز هیچ موجودی را در عالم دیگر ابداع نکرده است، مگر آنکه نظیر او را که روح اوست، در عالم بالاتر که عالم آغازگاه و پایان گاه هستی موجودات است، ابداع فرموده باشد. همان گونه که برای آن حقیقت هم حقیقت دیگری که حکایت گر و روح او در عالم اسماء است و برای او نیز نظیری در عالم حق مطلق و غیب محض ایجاد شده است؛ عالمی عبارت از مرتبه واحدیت و احدیّت؛ همان مرتبه و نشئه ای که آغازگاه آفرینش همه اشیاء و پدید آورنده موجودات زمین و آسمان است.
پس هیچ موجودی در هیچ یک از عوالم نیست؛ مگر آنکه شأنی از شئون و وجهی از وجوه حقیقت آن شیء در نشئه و عالم غیب مطلق است و نیز باید دانست که هر یک از این عوالم برابر و مطابق دیگری است، پس در نتیجه مرتبه پایین تر، شبیه و مثالی از مرتبه بالاتر و مرتبه بالاتر، حقیقت و روح مرتبه پایین تر است و نسبت این مرتبه با مرتبه بالاتر از آن هم، همین نسبت است و این نسبت استمرار دارد تا جایی که سلسله طولی عوالم در عالم احدیت و واحدیت که حقیقت همه حقایق و راز همه رازها و نور همه نورها و وجود همه موجودات است، پایان پذیرد(همان توحید خاصی است).
حاصل آنکه هر چه در این عالم وجود دارد، مثال ها، قالب ها و شکل هایی است، از آنچه در عالم ارواح نفسانیه است؛ همانطور که آنچه در عالم ارواح و نفوس است، مثال و قالب آن چیزی است که در عالم
ص: 97
ارواح عقلیه مجرد است و آنها نیز خود مثال ها و نمونه هایی هستند از آنچه در عالم اعیان ثابته الهی است.»(1)
از بیان ملاصدرا در می یابیم که مراد از روح، همان حقیقت شیء و مرتبه بالاتر وجود اوست. بر همین اساس، مصادیق مادی و محسوس الفاظ نیز، به حکم مرتبه وجودی شان، دارای مراتب عرضی و طولی هستند؛ چنانکه این معانی در عالم مجردات دارای مصادیقی هستند که گرچه از خصوصیات و ویژگی های مرتبه مادون خود مجردند؛ ولی در حقیقت معنا با آنها مشترکند.
قابل ذکر است که موجودات مجرد، چون همه کمالات موجودات مادی را در بردارند، پس همانند روح موجودات مادی هستند؛ ولی نباید اشتباه کرد و گمان برد که مراد ملاصدرا از وضع لفظ برای روح معنا آن است که لفظ برای وجود مجرد وضع شده است، بلکه مراد وضع لفظ برای معنایی است که قدر جامع میان مجرد و مادی است.
قبلا بیان نمودیم که بستر شکل گیری قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی، حوزه تفسیر قرآن است. دغدغه معتقدان به این قاعده چگونگی فهم اسماء، صفات و افعالی است که در قرآن به خدا نسبت داده شده، بدون آنکه فهم ما از آنها سر از تجسیم، تشبیه یا تعطیل در آورد یا دچار مجازگرایی و یا تاویل های نادرست افتد. ملاصدرا برای تثبیت این قاعده کوشیده تا مثال هایی از قرآن بیان نماید:
«قرآن پر از ذکر نمونه هایی است، که حقایق آنها، در علم خدای متعال و مثال آنها و نمونه های نازله مادی آنها در این عالم(عالم ماده) موجود است؛ مانند آنکه خدا فرمود: «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ»(2) دست
ص: 98
خدا بالای دست های آنان است و نیز فرمود: «الذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ»(1)
به وسیله قلم آموخت و نیز فرمود: «أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ»(2)
در دل اینهاست که خدا ایمان را نوشته و مانند فرمایش پیامبر(ص) که فرمود: «قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن»(3) قلب مومن همواره در میان دو انگشت از انگشتان خداست. آیا نمی بینی که روح معنی انگشت، توانایی بر سرعت تغییر دادن چیزی است و همچنان که در حدیث آمده که قلب مومن همواره میان گروهی از فرشتگان و گروهی از شیاطین است و یکی فریبش می دهد و دیگری او را به هدایت می خواند و خدای متعال به وسیله آنان قلوب بندگانش را تغییر می دهد و از حالی به حال دیگر می گرداند، چنانکه تو با انگشت اشیاء را از حالی به حال دیگر می گردانی.
اکنون دقت کن که چطور انگشتان تو و آن دو ملک که تحت اراده خدا قرار دارند، در روح معنای انگشت با هم اشتراک دارند؛ ولی در صورت و شکل با یکدیگر بیگانه اند. بر همین اساس نیز، معنای آنچه از پیامبر(ص) نقل شده که فرمود: «ان اللّه خلق آدم علی صورته»(4) همانا خدا آدم را بر صورت خودش آفرید، را دریاب. وقتی معنای انگشتان را فهمیدی می توانی به درک مفاهیم دیگری مانند لوح، قلم، دست، دست راست، رخ و صورت نیز نائل آیی، بدون آنکه این معانی را ناقص بدانی و به ناچار به مجاز بودنشان حکم دهی و در می یابی که همه اینها حقایق غیر جسمانی اند که نمونه هایی جسمانی و مادی دارند. نیز خواهی دانست که حقیقت قلم و روح آن، چیزی است که به وسیله آن می نویسند، پس هر امری که بتوان به واسطه آن، نقش علوم حقه را بر صفحه دل ها نوشت، شایسته تر خواهد بود تا قلم حقیقی نامیده شود، چراکه برای هر شیء، حد و حقیقتی است که روح آن شیء بوده و ملاک چگونه بودن اوست. اکنون اگر به این ارواح راه یابی، تو نیز از زمره روحانیون خواهی شد و درهای بهشت و
ص: 99
باطن اشیاء و ملکوت عالم بر تو گشوده خواهد شد و از اهل خانه قرآن خواهی بود. همانطور که در حدیث آمده، فقط همانها اهل خدایند.»(1)
باز در جای دیگر ملاصدرا به راه های وصول به ادراک ارواح معانی اشاره می کند و عامل اصلی دور ماندن از درک حقیقت معانی را اشتغال نفس به امور مادی می داند:
«مانع و حجاب، سرگرمی و اشتغال نفس به آن چیزهایی است که از مجرای حواس درک می کند، و برای برداشتن این پرده، سبب های گوناگون و راه های متفاوتی وجود دارد؛ مانند صفای نفسی که به اقتضای فطرت در انسان وجود داشته باشد یا کراهت و امتناع نفس از دنیای محسوس که به واسطه رنج ها و نامطلوب هایی که زندگی دنیایی اش را تلخ و کدر کرده است، به وجود آمده باشد. نفس به سوی عالم خویش رو می کند تا بلکه از چنین امور هراس انگیزی دوری گزیند؛ در نتیجه پرده میان او و عالم نفس که عالم غیرمحسوس است برطرف می شود. (یکی دیگر از این راهها) اقدام به ریاضت ها و تمرین های علمی و عملی است که موجب کشف نکات مادی و معنوی می شود. نیز مرگ ارادی که اولیاء از آن برخوردارند و مانند مرگ طبیعی که برای تمام انسان ها، موجب برداشته شدن پرده مادیت می شود، یا
ص: 100
مانند خواب که برادر مرگ است و این برادری از آن روست که نفس انسانی فی الجمله در هنگام خواب، به کارگیری حواس را تعطیل می کند.»(1)
طبق آنچه از ملاصدرا بیان شد می توان چنین عنوان کرد، باورمندی به مراتب طولی وجود که خود برگرفته از اعتقاد و باورمندی به توحید خاصی است، منجر می شود یک فرد که می خواهد حجاب های ظلمانی را از میان بردارد و بتواند به ماوراء معانی الفاظ پی ببرد، برای او بسیار ضروری و مهم است و چنین اعتقادی به وجود اشیاء و حقیقت معانی منجر به درک صحیح و بهتر از الفاظ متشابه قرآن و دوری از گرفتار شدن در ورطه تشبیه، تجسیم و تعطیل و... است.
ص: 101
ص: 102
ص: 103
ص: 104
یکی از مباحث بسیار مهم در آیات قرآن، وجود آیات محکم و متشابه در قرآن می باشد که تمامی افرادی که در مورد این کتاب مقدس دارای تالیفاتی می باشند، به طور حتم در میان آثارشان به این موضوع مهم اشاراتی داشته اند و علامه طباطبایی هم از این قاعده مستثناء نمی باشد.
ایشان در میان تالیفات خود در مورد این موضوع بیاناتی داشته اند که عمده این مطالب در تفسیر گرانقدر «المیزان فی تفسیر القرآن» ایشان در ذیل آیه 7 سوره مبارکه آل عمران به صورت خاص آمده و البته در ذیل آیات دیگر نیز در این تفسیر، ایشان در مورد آیات متشابه نکاتی را بیان داشته اند و نظریه خود را در برخورد با این آیات ابراز نموده اند. لازم به ذکر است، علاوه بر تفسیر، ایشان در کتاب «قرآن در اسلام» نیز به طور خاص این موضوع را مورد بحث قرار داده و نظرات دیگران را بیان و نقد کرده اند که در ادامه بحث به آن ها اشاره خواهیم کرد.
طبق آنچه در فصل قبل مطرح گردید، محکم لفظی است که معنایش در لغت روشن است، خدای تعالی یکجا همه قرآن را محکم خوانده و فرموده : «کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکیمٍ خَبیر»(1)
و جای دیگر همه اش را متشابه خوانده و فرموده: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدیثِ کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ
ص: 105
تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُم»(1).
منظور از احکام آن این است که تمامی آن دارای نظمی متقن و بیانی قاطع و محکم است، و منظور از تشابه آن این است که همه آیاتش از نظر نظم و بیان و داشتن نهایت درجه اتقان و نداشتن هیچ نقطه ضعف شبیه به هم هستند.
و چون به حکم آن دو آیه، همه قرآن محکم و همه اش متشابه است؛ لذا در آیه کلیدی در بحث محکم و متشابه(آیه هفتم از سوره آل عمران) که آیات را به دو قسم محکم و متشابه تقسیم کرده، و فرموده بعضی از آیاتش محکم و بعضی متشابه است، می فهمیم منظور از این محکم و متشابه، غیر آن محکم و متشابه است. بدین صورت که در آیه هفتم از سوره آل عمران منظور، معنای اصطلاحی محکم و متشابه است و در دو آیه دیگر معنای لغوی مورد نظر است.
برای روشن شدن معنای محکم و متشابه در آیه هفتم سوره آل عمران، علامه طباطبایی از دیدگاه سایر مفسرین اقوالی را ذکر کرده و به نقد آن ها پرداخته است که به بعضی از آنها به طور مختصر اشاره می شود:
- منظور از آیات محکم همان چند آیه سوره انعام است، که می فرماید: «قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ أَلَّا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئًا وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَکُم مِّنْ إِمْلَاقٍ
نَّحْنُ نَرْزُقُکُمْ وَإِیَّاهُمْ وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ
ذَلِکُمْ وَصَّاکُم بِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ»(2) و درآن عده ای از واجبات و محرمات الهی را نام می برد و منظور از آیات متشابه رمزهایی که در آغاز بعضی از سوره های قرآن قرار گرفته مانند (الف - لام - میم ) (الف - لام - را) (حا - میم) و امثال آن. از دیدگاه علامه طباطبایی این تعریف درست نیست. این معنایی است که در میان صحابه به ابن عباس نسبت داده شده و نادرستی آن هم روشن است، برای این که گفتاری است بدون دلیل و به فرض هم که دلیل داشته باشد آیات محکم منحصر در سه آیه سوره انعام نیست، بلکه به غیر از حروف
ص: 106
مقطعه اول سوره ها شامل همه قرآن می گردد. اما حق این است که نسبت دادن چنین معنایی به ابن عباس صحیح نیست، آنچه از ابن عباس نقل شده این است که گفته این آیات سه گانه از محکمات است، نه این که آیات محکم قرآن همین سه آیه است(1)
- آیات محکم عبارت است از حروف مقطعه در اوایل بعضی از سوره ها، و آیات متشابه بقیه قرآن است. علامه طباطبایی معتقد است، این تفسیر از ابی فاخته است، که در تفسیر آیه: «هن ام الکتاب» گفته: ام الکتاب، عبارت است از فواتح سور، که قرآن از آنها استخراج شده، یعنی سوره بقره از (الف، لام، میم ) استخراج شده، و در سوره آل عمران از (الف، لام، میم اللّه لا اله الا هو الحی القیوم ) استخراج شده است که این نظر از دیدگاه علامه قابل قبول نمی باشد. و البته این اشکال هم بر آن وارد است، که با خود آیه شریفه منطبق نیست، چون بنا بر این وجه، غیر از فواتح سور باید تمامی قرآن متشابه باشد، و خدای تعالی هم در آیه مورد بحث کسانی را که از متشابهات قرآن پیروی می کنند مذمت نموده، و آن را از انحراف قلب دانسته، نتیجه این می شود که مردم موظف باشند هیچ یک از آیات قرآن را پیروی نکنند، با این که در تعداد زیادی از آیات، مردم را به پیروی از قرآن واداشته و ستوده، و بلکه آن را از واجب ترین واجبات شمرده است که این منجر به تناقض خواهد شد(2).
- متشابه آن آیاتی است که اصطلاحا آن را مجمل نیز می خوانند، و محکم در مقابل آن، همان مبین است. از نظر علامه این بیان نیز قابل پذیرش نیست زیرا خصوصیاتی که در آیه شریفه برای محکم و متشابه ذکر شده با مجمل و مبین تطبیق ندارد. اگر منظور از محکم و متشابه عینا همین مجمل و مبین می بود، باید آیات متشابه- البته بعد از رد به آیات محکم- پیروی شود، نه خود آیات محکم، همانطور که در مجمل و مبین سرانجام و بعد از رفع اجمال به لفظ مجمل عمل می شود نه مبین، و پیروی متشابه امری است که ذوق و قریحه تکلم و تفاهم به آن اجازه نمی دهد، و هیچ اهل زبانی اقدام به آن نمی کند، حال چه اهل زیغ باشد و چه راسخ در علم، و باز در چنین فرضی نباید قرآن کریم، پیرو متشابه را بیماردل بخواند، و مذمت کند(3).
ص: 107
- متشابه عبارت است از آیاتی که نسخ شده (منسوخ) که باید به آن ایمان داشت، ولی عمل نکرد. و محکمات آیاتی است که ناسخ اند، یعنی هم باید به آنها ایمان داشت و هم عمل کرد. به نظر علامه این بیان درست نیست، زیرا در صورتی که درست باشد هیچ دلالتی ندارد بر این که متشابهات قرآن، منحصرا آیات نسخ شده است، چون خصوصیاتی که خدای تعالی در این آیه برای پیروی متشابه آورده که یکی از آنها فتنه جویی و یکی دیگر تاویل یابی است، که در بسیاری از آیات غیر منسوخه نیز هست. علاوه بر این که اگر این نظر درست باشد لازمه اش این می شود که آیات قرآن دو قسم محکم و متشابه نباشد، بلکه بین آن دو واسطه ای هم باشد، که نه محکم است و نه متشابه، مانند همان آیات صفات و افعال که نه ناسخند و نه منسوخ، در حالی که آیه مورد بحث، صراحتا آیات را به دو قسم محکم و متشابه تقسیم نموده است(1).
- محکمات قرآن، آن معارفی است که دلیلی واضح دارد، مانند آیات مربوط به توحید و قدرت و حکمت خدا، و آیات متشابه عبارت است از آیاتی که قبول و فهم معارف آن نیازمند به تامل و تدبر است. به عقیده علامه این وجه نیز درست نیست، برای این که اگر مراد از واضح بودن دلیل این است که مضمون آیه دلیل عقلی واضحی داشته باشد یا بدیهی باشد و یا نزدیک به بدیهی، و منظور از احتیاج داشتن دلیل به تدبر و تامل، این است که مضمون آیه دلیل عقلی بدیهی و یا نزدیک به بدیهی نداشته باشد، لازمه اش این می شود که آیات احکام و واجبات و امثال آن نیز از آیات متشابه باشد، برای این که هیچ یک از احکام قرآن دلیل عقلی واضحی ندارد. در نتیجه باید این گونه آیات پیروی نشود، و پیروی آنها مذموم باشد، با این که پیروی همه آیات و مخصوصا آیات احکام واجب است، و اگر مراد از وضوح دلیل، این باشد که دلیلی واضح از خود کتاب داشته باشد، و مراد از احتیاجش به تدبر، این باشد که دلیلی واضح از خود کتاب نداشته باشد. همه آیات قرآن کریم از این جهت یکسانند، و چگونه نباشد با اینکه کتابی است متشابه مثانی، و نوری است مبین، و لازمه آن، این است که تمامی آیات قرآن محکم باشد، و به کلی متشابهی در آن نباشد، و این خلاف فرض و بر خلاف نص قرآن است(2).
ص: 108
علاوه بر موارد ذکر شده در بالا علامه به ده تعریف دیگر نیز اشاره می نماید و هر کدام را با دلایلی رد می کند که از حوصله بحث ما خارج می باشد(1).
در نگاه علامه متشابه آیه ای است که مراد از آن برای شنونده به مجرد استماع آن، معین و مشخص نگردد؛ بلکه میان این معنا و آن معنا مردد گردد تا آن که آیه مورد نظر را به محکمات کتاب ارجاع دهد و آن آیات محکمات، معنای آیه ی مورد نظر وی را مشخص سازند و آن گونه که باید و شاید تبیین کنند. که در آن صورت آیه ی متشابه به واسطه ی آیات محکم تبدیل به آیه ی محکم می گردد، و آیه ی محکم نیز به خودی خود محکم است.(2)
ایشان همچنین پس از آن که دیدگاه های مختلف را در جهت تعیین معنای محکم و متشابه مورد بررسی قرار می دهد، در تشریح معنای متشابه این گونه بیان می دارد: تعریفی که آیه ی شریفه ی «7 از سوره ی آل عمران» از معنای «متشابه» به دست می دهد این است که آیه ضمن حفظ ویژگی آیه بودن، بر یک معنای تردید آمیز و شک برانگیز دلالت کند؛ نه از جهت لفظ، به گونه ای که روش های معهود در نزد اهل زبان بتواند آن را علاج کند، مانند آن که مثلاً عام یا مطلق باشد و بتوان آن را مخصّص و مقیّد ارجاع داد؛ بلکه از آن جهت که معنای آن با معنای یک آیه ی قرآنی که «لا ریب فیه» است، سازگار نیست و آن آیه ی دیگر باید حالِ این آیه ی متشابه را تبیین کند.(3)
علامه طباطبایی از مفسرانی است که نظریه منحصر به فردی در مورد تأویل دارد، به ویژه ایشان در تفسیر آیه 7 سوره آل عمران بحث نسبتاً مفصلی در مورد تأویل و معنای لغوی آن طرح کرده و نظراتی را که از سوی مفسران و صاحب نظران، پیش از این گفته شده به خوبی تحلیل کرده است.
ص: 109
ایشان در تفسیر خود(1) جمع بندی نظرات عالمان گذشته را در خصوص معانی تأویل در موارد ذیل خلاصه کرده است:
- تأویل به معنای تفسیر و مراد متکلم از کلام است.
- تأویل به معنای مخالف با ظاهر لفظ است، که به نظر ایشان این معنا نزد متأخران بیشتر طرفدار دارد.
- تأویل، معنای باطنی لفظ است به گونه ای که این معنا در طول معنای ظاهری است.
- تأویل، یعنی امر عینی خارجی که کلام بر آن مبتنی است.
این نظر آخری، دیدگاه ابن تیمیه است. از آنجا که نظر علامه طباطبایی که در ادامه به آن پرداخته خواهد شد به نحوی با نظر ابن تیمیه نزدیکی دارد، ابتدا نظر ابن تیمیه را مورد بررسی قرار می دهیم.
ابن تیمیه از متفکرانی است که درباره واژه تأویل، سرگذشت آن و مراد از تأویل در قرآن در رساله «الاکلیل» و در تفسیر «سوره اخلاص» خود بحث کرده است(2).
وی واژه تأویل را مشترک لفظی بین سه معنا دانسته است: در کاربرد قرآنی، تأویل عبارت است از واقعیت هر سخن در هر فعل، تأویل به معنای تفسیر و بیان که نزد عالمان سلف است که علاوه بر معنای قرآنی که ذکر آن رفت به معنای تفسیر و شرح و بیان مراد کلام نیز می باشد. معنای سوم تأویل به نظر ابن تیمیه در عرف عالمان متأخر است، که عبارت است از برگرداندن لفظ از معنای متعارف و شناخته شده(راجح) به معنای نامأنوس و خلاف ظاهر. متکلمان، اصولیان، فقها و محدثان به این نوع تأویل قائلند.
ابن تیمیه در مورد برداشت خود از تأویل قرآن(حقیقت و واقعیت خارجی هر سخن و فعل) گفته است: «اساساً قرآن یا از نوع انشاء، طلب و یا اخبار است. تأویل سخنی که از باب طلب است، فعلی است که طلب به آن تعلق می گیرد. تأویل سخن از باب اخبار، تحقق عینی آن خبر مثل قیامت است.»(3)
ص: 110
در نظریه ابن تیمیه که بین صاحب نظران و متفکران اسلامی مورد توجه خاص واقع شده است تأویل قرآن از سنخ معانی نیست؛ بلکه حقیقتی است که الفاظ و معانی از آن حکایت دارند. تأویل به این معانی با دو معنای پیشین تفاوت آشکاری دارد. جایگاه تأویل به دو معنای پیشین در قلب و زبان است؛ ولی تأویل به معنای حقیقت خارجی، ریشه در گذشته و یا در آینده دارد. از نظر او رابطه منطقی بین تفسیر و تأویل در گفتار عالمان متأخر رابطه تباین است. ابن تیمیه با نگاه نقادانه ای که به طور کلی با مقوله تأویل دارد در حقیقت موضع متکلمان، فیلسوفان و صوفیان را درباره آیات قرآنی به نقد و چالش می کشد و در نهایت آن را مورد انکار قرار می دهد. در دیدگاه او تأویل قرآن، آن معنایی از تأویل نیست که خلاف ظاهر لفظ باشد. بلکه در باور ابن تیمیه هر جا تأویل درباره قرآن به کار رفته است، ناظر به همان معنای حقیقت خارجی است و آن به طور کلی وقوع و تحقق عینی اوامر و نواهی را که در حکم گزاره های انشایی و یا طلب است، تأویل آنها می داند. علامه با این دیدگاه، مواجهه ویژه ای دارد که در ادامه خواهد آمد.
علامه با طرح نظریه ابن تیمیه در ذیل آیه 7 آل عمران به عنوان قول چهارم بخشی از آن را پذیرفته و در بخش دیگر نظر او مناقشه کرده است. اگر چه می توان گفت نظر علامه قرابت نسبتاً زیادی با نظر ابن تیمیه دارد؛ اما حقیقت این است که از جنبه هایی نیز نظر این دو با هم متفاوت است: نظر چهارم که متعلق به ابن تیمیه می باشد چنین است:
«تأویل از جنس معانی الفاظ نیست، بلکه امری عینی است که الفاظ بر آن استوار است. به این ترتیب که اگر کلام حکمی انشایی باشد مثلاً امر یا نهی باشد تأویل آن، عبارت از مصلحتی است که باعث انشاء حکم و تشریع آن شده، اگر کلام خبر باشد و خبر از حوادث پیشین، تأویل آن حوادث واقع شده در زمان گذشته است، یا راجع به اموری است که محسوس به حواس ظاهری است، یا اخباری است که با ادراک عقلی قابل فهم است. تأویل این قبیل آیات، حوادثی است که در خارج واقع شده یا واقع می شود. همچنین اخبار یا راجع به اموری عینی و آینده است که آن امور را در دنیا و با حواس دنیایی نمی توان درک کرد و حتی حقیقت آن را با عقل هم نمی توان دریافت، مانند اموری که در رابطه با
ص: 111
قیامت است. تأویل این قبیل امور خود حقایق خارجی است.»(1)
سپس علامه بر نظر ابن تیمیه ایراداتی گرفته:
«هر چند کسی که(ابن تیمیه) به این نظریه معتقد است بعضی جنبه های سخنش صواب است؛ ولی به بخش هایی از نظرات او ایرادهایی نیز وارد است. او در ادامه، ایراد را چنین آورده است: او در این نظریه که گفته هر امر خارجی به مضمون کلام ارتباط دارد، به خطا رفته است و حتی در مصادیق اخباری که از حوادث گذشته و آینده خبر می دهد و اینکه این اخبار را مصداق تأویل شمرده نیز خطا کرده است.»(2)
علامه طباطبایی با بیان این عبارت که تأویل عبارت است از «انه الحقیقه الواقعیه من الامور العینیه» بیان می کند که باید سه قید در مقوله تأویل در نظر گرفته شود. اول آن که با قید حقیقت، امور اعتباری را از تعریف خارج کرده دوم آنکه با قید واقعیت نفی اوهام می کند. و سوم آنکه با قید عینیت باید به سوی نفی ذهنیت رفت تا گمان نرود که تأویل از قبیل مفاهیم است و جایگاه آن ذهن(3).
این قیود در تعریف ابن تیمیه وجود ندارد و وجه تمایز نظر علامه از ابن تیمیه شمرده می شود.
علامه طباطبایی ذیل آیه 7 سوره آل عمران موضوع تأویل را با بررسی و مرور بر آیاتی که واژه تأویل در آن به کار رفته، مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است. وی هم چنین در کتاب «قرآن در اسلام» نیز در بحث تأویل و تنزیل، به تفصیل به معنای تأویل قرآن پرداخته است.
وی در کتاب «قرآن در اسلام» از میان اقوال گفته شده در مورد تأویل که نزدیک به ده قول است، آنها را در دو قول خلاصه کرده است:
1. تأویل به معنای تفسیر؛ 2. قول متأخرین که تأویل را خلاف معنای ظاهری کلام دانسته اند.
علامه طباطبایی هر دو قول را نادرست دانسته و چنین استدلال کرده است: در مورد قول اول، نظر به اینکه قرآن مجید علم به تأویل برخی از آیات را از غیر خدا سلب می کند و در قرآن مجید آیه ای را که
ص: 112
تأویل محصل معنی آن برای همه مجهول باشد، نداریم و حروف مقطعه اوایل سور نیز متشابه نمی شود. شناخت این قول نزد متأخرین باطل شناخته شده و متروک است(1).
علامه بر نادرست بودن قول دوم نیز چنین استدلال کرده است: این معنا از تأویل به اندازه ای که عملاً دایر شده که فعلاً لفظ تأویل در معنی خلاف ظاهر یک حقیقت ثانوی است و تأویل آیات قرآنی در نزاع های کلامی یعنی صرف کلام از ظاهرش و حمل آن بر خلاف ظاهر به واسطه دلیل به نام تأویل نام گذاری شده با اینکه خود این روش خالی از تناقض نیست. این قول نیز با اینکه شهرت بسزایی دارد، درست نیست و با آیات قرآنی منطبق نمی شود. علامه طباطبایی بر آن است که بر اساس معنای دوم تأویل، فقط آیات متشابه اند که دارای تأویل اند چون دارای معنای خلاف ظاهرند که جز خدا کسی را بر آنها احاطه ندارد؛ مانند آیاتی که تجسم و آمدن و نشستن و رضا و سخط و تاسف و سایر لوازم مادیت را به خدا نسبت می دهند(2)
علامه طباطبایی برای اثبات نادرست بودن قول دوم ضمن استدلال به آیات «هَلْ یَنظُرُونَ إِلَّا تَأْوِیلَهُ یَوْمَ یَأْتیِ تَأْوِیلُهُ یَقُولُ الَّذِینَ نَسُوهُ مِن قَبْلُ قَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِّنَا بِالْحَقِّ...»(3)
و « بَلْ کَذَّبُواْ بِمَا لَمْ یُحیطُواْ بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا یَأْتهِمْ تَأْوِیلُهُ
کَذَالِکَ کَذَّبَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَانظُرْ کَیْفَ کاَنَ عَاقِبَهُ الظَّالِمِین»(4)
معتقد است، بر اساس ظاهر این آیات، همه قرآن تأویل دارند، نه صرفاً آیات متشابه.
او در مورد قول دوم چند دلیل دیگر نیز بیان کرده و گفته است لازمه قول دوم آن است که مدلول حقیقی آنها مشتبه و برای مردم مجهول باشد و جز خدا کسی بر آنها واقف نباشد. از نظر علامه چنین کلامی را نمی شود بلیغ شمرد چه رسد به قرآن که در اوج بلاغت است.
ص: 113
علامه طباطبایی با استناد به آیه «أَفلا یتدبَّرونَ القرآن و لو کان مِن عند غیر اللهِ لوجدوا فیه اختلافاً کثیراً »(1) موضوع اتمام حجت قرآن را مطرح کرده و بر این عقیده است که بشری نبودن قرآن به این دلیل است که هیچ اختلافی در معنی و مدلول آن نیست و اگر هم در نگاه اول اختلافی در ظاهر آیات به چشم بخورد با تدبر در آیات الهی رفع می شود.
نتیجه گیری علامه از این آیه در رد معنای دوم تأویل این است که با اعتقاد به چنین معنایی از تأویل، حجت قرآن تمام نمی شود حال اینکه آیه در مقام اتمام حجت است.
بیان علامه در این زمینه چنین است: «اگر بنا شود کمیت متنابهی از آیات به نام متشابهات با مسلمات قرآن که محکمات اند، اختلاف داشته باشد و رفع اختلاف به این نحو شود که بگوییم ظواهر آنها مراد نیست، بلکه مراد یک معانی دیگر است که جز خدا کسی از آنها واقف نیست(مقتضای اعتقاد به قول دوم در معنای تأویل) این گونه رفع اختلاف هرگز دلالت بر بشری نبودن کلام الهی ندارد.»(2)
از نظر علامه هیچ دلیلی بر این که تأویل به معنی خلاف ظاهر آیه باشد وجود ندارد و نه در قصه یوسف که تعبیر خواب تأویل نامیده شده و نه در قصه موسی و خضر در سوره کهف که حقیقت کار و منظور واقعی کارهای خضر تأویل نامیده شده در هیچ کدام تأویل در معنای خلاف ظاهر به کار نرفته است.
علامه طباطبایی در جایی که تأکید می کند تأویل آیات قرآن هم محکمات و هم متشابهات را در بر می گیرد، بر این باور است که ضمیر «تأویله» در آیه 7 سوره آل عمران به کلمه کتاب راجع می شود. همچنان که ضمیر در جمله «ماتشابه منه» به همه کتاب بر می گردد.
به باور ایشان تأویل در عرف قرآن عبارت است از حقیقتی که حکم، خبر و هر امر ظاهری دیگر بر آن استوار است.(3) در بحث از آنکه این حقیقت چیست؟ علامه معتقد است یک امر عینی است و تشریع حکمی از احکام یا بیان معرفتی از معارف یا وقوع حادثه ای از حوادث را موجب می شود(4)مستند بودن هر چیز، چه اقوال و چه افعال و احکام به حقیقت عینی مورد تأکید علامه است. وی در این زمینه
ص: 114
چنین گفته است: «تأویل، آن حقیقتی است که شیء آن را در بر دارد و بر آن مبتنی است و به آن باز می گردد.»(1)
آنگاه این مسأله را چنین توضیح می دهد: «تأویل رؤیا تعبیر آن است. تأویل حکم، ملاک آن است و تأویل فعل، آن مصلحت و غایت حقیقی است که فعل به ظاهر آن تحقق یافته است. تأویل واقعه نیز علت وقوع آن است.»(2)
علامه در جای دیگری ذیل آیه 59 سوره نساء به بحث تأویل حکم پرداخته و افزوده است: «تأویل حکم یا احکام عبارت است از آن مصلحت واقعی که حکم از آن ناشی می شود و در پی آن مصلحت بر عمل به آن حکم مترتب می گردد.»(3)
علامه در این باره مسأله نماز و تأویل این حکم شرعی را مثال می زند و می گوید: «یکی از مصالحی که علت تشریع نماز است، ضرورت اجتناب از فحشا و منکراست و اگر مردم واقعاً به این حکم عمل می کردند، دوری از زشتی بر این عمل مترتب می گردید و نتیجه آن، حالت نورانی خارجی است که در نفس نمازگزار در خارج پیدا می شود و این همان تأویل حکم نماز است.»(4)
به طور کلی تأویل قرآن از نظر علامه حقایق خارجی است که آیات قرآن در معارف، شرایع و سایر بیاناتش به آن مستند است(5).
بیان علامه در این مورد چنین است: «سخن در معنای تأویل این است که تأویل حقیقت واقعی است و تمام مضامین و معارف قرآن به آن مستند است. حقیقت واقعی که مستند تمام بیانات قرآنی، اعم از حکم، موعظه یا حکمت و نیز محکم و متشابه است. تأویل قرآن عینی و متعالی و بالاتر از آن است که
ص: 115
شبکه الفاظ بتواند بر آن احاطه یابد. اگر خداوند آن حقیقت را در قالب الفاظ آورده است برای تقریب به ذهن ماست؛ نظیر مثال ها که قالبی است برای نزدیک شدن به مقاصد اصلی.»(1)
علامه طباطبایی معتقد است که چنین حقیقتی در باطن تمامی آیات قرآنی هست، چه آیات محکم و چه آیات متشابه. مَثَل بودن کلام الهی از مقاصد حقیقی الهی که معارف و مضامین قرآن به آنها مستند است و از آن ناشی می شود؛ به نظر علامه از آیه چهارم سوره زخرف نیز استنباط می شود آنجا که خداوند فرموده است: «و الکتاب المبین إِنَّا جعلناهُ قرآناً عربیًّا لَّعلَّکم تعقلون إِنَّهُ فی أُم الکتاب لدینا لعلیُّ حکیم»(2).
اصرار علامه طباطبایی بر اینکه منظور از تأویل، حقیقت خارجی و عینی است و اینکه تأویل قرآن اساساً از نوع معنا و مدلول آیات قرآن نیست، این پرسش را مطرح می کند که نحوه پیوند الفاظ قرآن و تأویل چیست؟ علامه برای این پیوند رابطه مثل و ممثل را مطرح کرده و خاطر نشان کرده خداوند حقایق قرآن را جهت نزدیک کردن به اذهان در قالب لفظ آورده است؛ مانند بیان کردن مقاصد عالی به وسیله ضرب المثل(3).
علامه پس از نفی دلالت مطابقی بین تأویل و الفاظ قرآنی به نحوی رابطه بین این دو(تأویل و الفاظ) را رابطه علت و معلولی فرض کرده و می گوید: حقیقت خارجی، منشأ تشریع حکمی از احکام و یا بیان معرفتی از معارف الهیه است. هم چنین حقیقت خارجی منشأ وقوع حوادثی است که قصص قرآنی آن را حکایت می کند. این حقیقت هر چند امری نیست که لفظ تشریع و یا بیان یا قصه هایی بر آن به نحو
ص: 116
مطابقی، دلالت کند اما این که این حکم و بیان و حادثه از آن حقیقت خارجی نشأت گرفته و در واقع اثر آن حقیقت را به نحوی حکایت می کند، می گوییم آن حقیقت خارجی تأویل آن آیه است.
علامه طباطبایی با مروری بر آیات معتقد است جایگاه حقیقی تأویل قرآن در امّ الکتاب، لوح محفوظ، کتاب مکنون است؛ بیان او در این زمینه چنین است:
«آیه شریفه «و الکتاب المبین إِنَّا جعلناهُ قرآناً عربیًّا لَّعلَّکم تعقلون، و إِنَّهُ فی أَمِّ الکتاب لدینا لعلیٌّ حکیمٌ »(1)
دلالت دارد بر این که قرآن نازل، نزد خداوند بالاتر از آن بوده که عقول بشر قدرت فهم آن را داشته باشند و یا به صورت جزء جزء باشد. خداوند به خاطر عنایتی که به بندگانش داشته آن را کتابی خواندنی کرد و لباس عربیت بر تن آن پوشاند تا بشر آن چه را که تاکنون در امّ الکتاب بود و به آن دسترسی نداشت درک کند. و آنچه را که باز هم در امّ الکتاب است و باز هم نمی تواند بفهمد علمش را به خدا باز گرداند.»
او همچنین مضمون آیه «کتابٌ أُحکمت آیاته ثمَّ فصِّلت مِن لَّدن حکیمٍ خبیرٍ»(2)
را بر گفتار خویش شاهد آورده و گفته است. «منظور از احکام در کتاب خدا این است که این کتاب در عالم ما انسان ها کتابی مشتمل بر سوره ها و آیه ها و الفاظ و حروف است؛ اما نزد خدا امری یک پارچه است؛ نه سوره ای و فصلی دارد و نه آیه ای ماورای قرآنی که می خوانیم و در آن می نگریم، امر دیگری هست که به منزله روح از جسد و ممثّل از مثل است و آن امر همان است که خداوند کتاب حکمتش نامیده و تمام معارف قرآن نازل و مضامین آن متکی بر آن است، امری است که از سنخ الفاظ نیست.»(3)
خلاصه مطلب علامه این است که این کتاب حکمت (امّ الکتاب) و یا کتاب مکنون جایگاه اصلی تأویل قرآن است. چون (در آن جایگاه و عالم) قرآن به صورت الفاظ، جمله جمله و قسمت قسمت و حتی از
ص: 117
سنخ معانی الفاظ هم نمی باشد، این امر به عینه آن تأویلی است که اوصافش در آیات در رابطه با تأویل آمده است. او با استناد به آیه «إِنَّهُ لقرآنٌ کریمٌ فی کتابٍ مَّکنونٍ لاَّ یمسَّهُ إِلاَّ المطهَّرونَ»(1) کتاب مکنون را همان امّ الکتاب می داند و می افزاید با این بیان حقیقت معنای تأویل روشن شده و معلوم می شود علت اینکه فهم های عادی و نفوس غیر مطهره دسترسی به آن ندارد چیست.(2)
اهم مطالب و جمع بندی نظر علامه طباطبایی در باب تأویل عبارتند از:
- تأویل از سنخ معانی یا مصادیق لفظ نیست.
- جایگاه حقیقی تأویل قرآن، در امّ الکتاب، لوح محفوظ و کتاب مکنون است.
- تأویل متعلق آیات است نه وصف خود آیات.
- تأویل عبارت است از حقایق خارجی که آیات قرآن در معارف، شرایع و سایر بیاناتش بدان مستند است و یا حقیقت و حقایقی است که در امّ الکتاب پیش خداست و از ویژگی های غیب است.
- تأویل هر چیزی اساس و اصل آن چیز است که از آن برخاسته و به آن بازگشت می کند. مثلاً تأویل رؤیا همان تعبیر آن است و تأویل حکم (شرعی، تکلیفی و وصفی) همان ملاک و مقتضی آن است و تأویل فعل مصلحت و هدف آن است.
- به تفسیر قرآن حتی تفسیر باطنی قرآن، تأویل اطلاق نمی شود.
- تأویل شامل تمام آیات محکم و متشابه است.
- رابطه فعل و شیء با تأویلش مانند رابطه ضرب(زدن) با تأدیب است.
درباره راسخان در علم که در آیه 7 سوره آل عمران آمده، بحث های فراوانی از سوی قرآن پژوهان صورت گرفته است. مفسران در این آیه، قرآن را مشتمل بر دو گونه آیات محکم و متشابه دانسته اند:
ص: 118
«در این آیه تصریح شده که کسانی که قلب هایشان زیغ و کژی دارد، از آیات متشابه پیروی می کنند و به استناد چنین آیاتی در جستجوی تأویل آن آیات اند. این آیه همه قرآن را دارای تأویل می داند. در ادامه آیه تصریح شده که تأویل قرآن را فقط خدا می داند. این که راسخان در علم که در آیه، بعد از «الله» آمده عطف به آن است و در نتیجه آن راسخان در علم نیز از آگاهان به تأویل به شمار می آیند یا خیر محل بحث مفسران است. در این میان علامه طباطبایی عقیده دارد آیه بر آن دلالت دارد که علم به تأویل منحصر در خداست و مختص او است. او افزوده است: این انحصار منافات ندارد به اینکه دلیل دیگری جدای از آیه مورد بحث دلالت کند بر اینکه خداوند این علم مختص به خودش را به بعضی از افراد داده است.»(1)
ملاحظه می کنیم به نظر علامه غیر از خدا، کسان دیگری نیز به تأویل قرآن آگاهی دارند. اما این افراد چه کسانی هستند؟ علامه طباطبایی راسخین در علم را همان مطهرون مندرج در آیه «إِنَّهُ لقرآنٌ کریمٌ فی کتابٍ مَّکنونٍ لاَّ یمسَّهُ إِلاَّ المطهَّرونَ»(2)
می داند، او چنین تصریح کرده است: چون خداوند راسخان در علم را به جز این توصیف نکرده که راه یافتگان ثابت بر علم و ایمان خویش اند و دل هایشان از راه حق به فتنه جویی تمایل نمی یابد، پس روشن می شود که این مطهرون همان راسخان در علم اند. او با این حال معتقد است آیه «لاَّ یمسَّهُ إِلاَّ المطهَّرون» اثبات نمی کند که مطهرون همه تأویل کتاب را می دانند و هیچ تأویلی برای آنان مجهول نیست؛ بلکه آیه در برابر این مطالب، ساکت است.
چنان که پیش از این آمد از نظر علامه نسبت تأویل به الفاظ، نسبت باطن به ظاهر یا مَثَل برای مثال است. این نکته در دیدگاه تفسیری علامه باید به طور مبسوط مطرح شود. وجود باطن در مقابل وجود ظاهری، اصطلاحی است که نمود وجود حقیقی و ثابت چیزی را در مقابل وجود ظاهری و ناپایدار آن می رساند(3)
. علامه طباطبایی برای قرآن وجودی دیگر جز وجود لفظی و کتبی قائل است که
ص: 119
حقیقت قرآن به آن وابسته است و آن همانند روح در کالبد است و هم اوست که در شب قدر یک جا بر پیامبر(ص) نازل شد. از سوی دیگر مفسرانی هستند که تأویل را ناظر به جنبه باطن دانسته اند، در مقابل تفسیر که ناظر به جنبه ظاهر است.(1)
حال پرسش این است که بین این موضوع و دیدگاه علامه که الفاظ و آیات قرآنی دارای ظاهر و باطن است چه نسبتی وجود دارد؟ در پاسخ ابتدا باید نظر علامه را در باب ظاهر و باطن الفاظ و آیات متذکر شویم. مرحوم طباطبایی معتقد است قرآن دارای ظاهر و باطن است و چرایی سخن گفتن قرآن از دو راه ظاهر و باطن را نیز مورد توجه قرار داده است(2).
وی تفاوت فهم های بشری را در درک معلومات و معنویات رمز این چرایی تصویر کرده است. علامه در این اشتمال قرآن بر معنای ظاهر و باطن چنین گفته است: ظهور یک معنای ساده ابتدایی از آیه و ظهور معنای وسیع تری به دنبال آن و هم چنین ظهور و پیدایش معنایی در زیر معنایی در سرتاسر قرآن جاری است و با تدبر در این معنای حدیث معروف پیامبر (ص) «ان للقرآن ظهراً و بطناً و لبطنه بطناً الی سبعه ابطن» روشن می شود.(3)
از نظر مرحوم طباطبایی فهم معانی باطنی در طول فهم معانی ظاهری قرار دارد. بیان او چنین است: «ظهر و بطن کلام قرآن هر دو اراده شده اند. جز این که دو معنی در طول هم مرادند نه در عرض همدیگر؛ نه اراده ظاهر لفظ اراده باطن را نفی می کند و نه اراده باطن مزاحم اراده ظاهر می باشد»(4)به نظر علامه مَثَل بودن بیانات قرآنی حکایت از ممثّل(بطون) آنها دارد و این نتیجه ای است که از روش فهم طولی به دست می آید. مستند علامه در این بحث با استناد به آیاتی نظیر «و لقد صرَّفنا للنَّاس فی هذا القرآن مِن کلِّ مثلٍ فأَبی أَکثر النُّاس إِلاَّ کفوراً »(5)
و «و تلکَ الأَمثالُ نضربها للنَّاسِ و ما یعقلها إِلاَّ العالمونَ» (6)است.
ص: 120
اگر تأویل قرآن ناظر به معانی باطنی و برداشت های اشاری و فرا زبانی باشد، یعنی معانی ای که از رهگذر برداشت هایی که مبتنی بر دلالت های وضعی، التزامی و دلالی به دست نمی آید و بیشتر، پیامد اندیشه و رویکردهای برخی صوفیان است، با اعتقاد علامه در معنای ظاهر و باطن آیات قرآنی قرابت ندارد. با این توضیح که در بین عارفان مفسر، هستند افرادی که معتقدند می توان بین برداشت های باطنی با ظواهر آیات قرآنی پیوندی برقرار کرد و به عبارتی در ظواهر الفاظ قرآنی بسنده نکرد و بطون لایه های درونی آیات قرآنی را جست و جو کرد و به میزان تفاوت درک ها، به مراتبی از حقایق معانی دست یافت. اما از سوی دیگر، نیز برخی مفسران باطنی - اسماعیلی و صوفیان دیگری با نفی معانی ظاهری، تنها به دنبال توجیه عقاید خود و تطبیق آیات قرآنی بر اندیشه های تئوریک خود بر آمدند، علامه با رویکرد تأویلی این گروه هیچ نسبتی ندارد و در مقدمه تفسیر خود این شیوه را ناممدوح شمرده است و گفته است: دسته ای از فلاسفه که متصوفه از آنها هستند، به خاطر اشتغال در تفکر و سیر در باطن خلقت و التفات به آیات انفسی و بی اعتنایی به عالم ظاهر و آیات آفاقی، به طور کلی باب تنزیل یعنی ظاهر قرآن را رها نموده، تنها به تأویل آن پرداختند(1).
علامه تصریح کرده است این افراد با جسارت خود مرزها را در هم شکسته و از رهگذر رویکرد تأویلی خود هر چیزی را به هر چیزی مربوط کرده و به آن استدلال کرده اند. او تأویل حروفی برخی از این افراد را مصداق این حد و مرز شکنی تلقی کرده است. به نظر می رسد علامه بر این عقیده بوده که کار این قبیل مفسران از مقوله تفسیر به رأی است(2).
علامه ضمن اذعان به وجود باطن برای قرآن گفته است:
«ما منکر باطن قرآن نیستیم اما پیامبر و ائمه(ع) هم به ظاهر قرآن پرداختند و هم به باطن آن، هم به تنزیل آن و هم به تأویلش»(3).
وی اگر چه در چند سطر بعدی دوباره بر این معنا تأکید کرده که تأویل منظور قرآن از مقوله معنا و مفهوم نیست، اما به هر حال پیداست با اندکی تسامح می توان بین معنای تأویل به عنوان جنبه های باطنی و فرا زبانی الفاظ و آیات قرآنی و دیدگاه علامه در خصوص اشتمال
ص: 121
قرآن به جنبه های ظاهری و باطنی به نحوی جمع کرد؛ زیرا به هر حال خود ایشان تصریح کرده اند، پیامبر و ائمه(ع)، هم به تنزیل قرآن (جنبه های تفسیر) و هم به تأویل قرآن پرداخته اند. آنچه که به عنوان شاهدی بر گفته علامه دلیلی بر بیان تأویل توسط پیامبر و ائمه(ع) می توان ارائه کرد این است که در قرآن و روایات، هم به مفاهیم و هم به مصادیق آیات قرآن و هم به حکمت ها و مصالحی که سبب نزول احکام و شرایع و معارف شده همگی تأویل اطلاق شده است(1)
شایان ذکر است در متون روایی، تأویل در معانی ذیل استفاده شده است؛ بطن، مراد و مقصود نهایی خداوند از آیات قرآن اعم از آن که با ظهور ابتدایی لفظ موافق بوده یا با آن مخالف باشد. هم چنین تأویل در معانی مقصود و مراد متکلم، مفهوم و مدلول کلام، مصادیق الفاظ و لوازم کلام استفاده شده است(2)
. کاملاً واضح است همه این معانی اولاً ناظر است به الفاظ، و ثانیاً بیشتر به معنای غیر ظاهری(بطن و لایه های درونی لفظ) الفاظ راجع است. نمی توان گفت مرحوم طباطبایی در به کارگیری واژه تأویل به این معانی بی اعتنا بوده است. اگر تأویل به مفاهیم و یا مصادیق معطوف است و از سوی دیگر به نظر علامه «راسخان در علم» که مطهرون، مصداق بارز آن می باشند، پس به هر حال آگاهی به تأویل از سوی راسخان در علم را به نحوی به مقوله معنای لفظ معطوف دانسته اند. به راستی این عبارات علامه در المیزان به چه معناست؟ غالب مذاهب اسلامی گرفتار تأویل در آیات قرآنی شدند و هر آیه ای را که موافق با نظرشان نبود تأویل کردند(3)
یا اینکه می گوید: جبری مسلکان آیاتی را که ظهور در قدر و محدود بودن اختیار آدمیان دارد، تأویل نمودند. سؤال این است آیا تأویل مفوضه، جبری مسلکان، و سایر مذاهب، عدول از معنای ظاهری به معنای غیر ظاهری نبوده است؟ علامه این کار را تأویل نامیده است. از نظر ایشان پیداست که تمایل به معانی غیر ظاهری این مذاهب، نوعی تفسیر به رأی است و تأویل گرایی در آیات قرآن. پس به نظر ایشان نوع خاصی از مواجهه با الفاظ آیات قرآن وجود دارد که سر از تأویل و یا تفسیر به رأی در می آورد و نمی توان گفت تأویل صرفاً و انحصاراً به حقایق عینی خارجی تعلق دارد.
ص: 122
در ابتدا و قبل از تشریح این دیدگاه باید دانست که تشابه در قرآن بر دو وجه آمده(1):
1- به معنای شبیه و همانند که بر دو قسم است:
الف) همانندی ظاهری، مانند: «وَ بَشِّرِ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ کُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَهٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً وَ لَهُمْ فیها أَزْواجٌ مُطَهَّرَهٌ وَ هُمْ فیها خالِدُونَ»(2) و «وَ هُوَ الَّذی أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ وَ غَیْرَ مَعْرُوشاتٍ وَ النَّخْلَ وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً أُکُلُهُ وَ الزَّیْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُتَشابِهاً وَ غَیْرَ مُتَشابِهٍ کُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ آتُوا حَقَّهُ یَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفینَ»(3)
ب) همانندی معنوی، مانند: «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدیثِ کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلینُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلی ذِکْرِ اللَّهِ ذلِکَ هُدَی اللَّهِ یَهْدی بِهِ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدیثِ کِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلینُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلی ذِکْرِ اللَّهِ ذلِکَ هُدَی اللَّهِ یَهْدی بِهِ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ
ص: 123
فَما لَهُ مِنْ هادٍ»(1) که مقصود شباهت داشتن هر قسمت با قسمت دیگر از نظر خوبی و درستی و عدم ایراد و تناقض است و نیز از نظر معجزه بودن.
2- متشابه به معنای شبهه برانگیز که این نیز بر دو قسم است:
الف)ظاهری، مانند: «قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّکَ یُبَینِ ّ لَّنَا مَا هِیَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَیْنَا وَ إِنَّا إِن شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُون»(2)
ب)معنوی،مانند: «هُوَ الَّذِی أَنزَلَ عَلَیْکَ الْکِتَابَ مِنْهُ ءَایَاتٌ محُّْکَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فیِ قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَهِ وَ ابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ وَ مَا یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فیِ الْعِلْمِ یَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِ کلُ ٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا وَ مَا یَذَّکَّرُ إِلَّا أُوْلُواْ الْأَلْبَاب»(3)
در ادامه به تشریح تأویل متشابه که عبارت از معنای حقیقی و منظور واقعی آیات متشابه (متشابه معنوی به معنای شبهه برانگیز) می باشد، خواهیم پرداخت.
متشابه آیه ای است که با آن که بر مدلول لفظی خود دلالت دارد و ظهور در معنای خود دارد، ولی از نظر مقصود و مراد، دستخوش تردید و شبهه است و دل به آن معنای ظاهری آرام نمی گیرد و زمینه فتنه جویی در آن وجود دارد.
ص: 124
به تعبیر دیگر در آیات متشابه، الفاظ آیه بر موضوعٌ له خودشان دلالت تام دارند و متشابه بودن آن به دلیل قصور لفظی آن نیست تا در نتیجه محکمات، همانند خاص و قید و قرینه، موضوعٌ له لفظ را مشخص کند؛ زیرا اصولاً غرابت و اجمال لفظیِ به اصطلاح مشهور وجود ندارد؛ بلکه تشابه از این روی پدید آمده که آیه، هم بر معنای مراد و مقصود که قابل پذیرش و منطقی است، و هم بر معنای غیر مراد و مقصود قابل انطباق است. اگر تعارضی ظاهری میان محکمات و متشابهات نباشد، عنوان أم الکتاب بودن محکمات و مرجع و مفسر بودن آنان تعبیر درستی نیست، و چون قرآن آمده تا در حوزه های گوناگون زندگی، سامان بخش و آرامش آور باشد، ابتدا خود باید آرام گیرد و آیات متشابه را که ناآرام و دستاویز فتنه آوران است به سوی ساحل آرامش رهبری نماید. و محکمات بر اساس معرفی خود قرآن أم الکتاب، مرجع، و مفسر و آرام بخش متشابهات معرفی شده اند.(1)
تأویل متشابه آن گاه است که بیننده را از حیرت در آورده، نظر او را به وجه صحیح آن معطوف دارد. در واقع چهره ی لفظ را به آن سو که تنها حق خودنمایی می کند، بازگرداند.(2)
وجود آیات متشابه در قرآن به خاطر خضوع الفاظ قرآن در القای معارف عالیه ای می باشد که آن معارف عالیه را در اسلوب های عمومی ریخته و این اسلوب برای معانی مخصوص وضع شده است. لذا الفاظ قادر به ایفا و القای تمام معانی مورد نظر نمی باشند، مگر برای کسانی که در سطح عالی از معرفت باشند.(3)
کلام حق (قرآن کریم) هر گاه نمودی جز حق داشته باشد و به باطل همانند آید، آن را متشابه گویند. طبق این تعریف، تشابه در مورد آیات متشابه، تشابه حق و باطل است. سخن حق گونه ی حق تعالی باطل جلوه می کند. از این رو تشابه، علاوه بر این که چهره ی لفظ یا عمل را، پرده ی ابهام می افکند، موجب شبهه نیز می گردد.
متشابه علاوه بر تفسیر که رفع ابهام از آیه ی متشابه می کند، به تأویل نیز نیاز دارد تا از آن دفع شبهه گردد. پس تأویل متشابه نوعی تفسیر است که علاوه بر رفع ابهام، دفع شبهه نیز می کند و در نتیجه
ص: 125
مورد تأویل نسبت به تفسیر، اخص مطلق است. لذا تأویل کننده ی لفظ را از سرگردانی بیرون آورده، به قرارگاه اصلی خود باز می گرداند.(1)
در نتیجه آیات متشابه آیاتی است که معنای حقیقی و مراد واقعی آن ظاهر نیست، برخلاف آیات محکم که معنای آن ها طبق اصول محاوره، ظاهر و آشکار است. این آیات، به این سبب متشابه نامیده شده اند که معنای حقیقی و مقصود از آن ها بین چند معنی مردد گشته و معنای حقیقیشان به معنای غیرحقیقی مشتبه شده است؛ که کشف آن معنا و مراد حقیقی، همان تأویل متشابه می باشد.
همچنین در تقسیم بندی دیگر، علی اکبر بابایی متشابهات را بر دوگونه دانسته:
1- متشابهات بدوی؛ که در بدو نظر، معنای آن ظاهر نیست ولی با ملاحظه قراین داخلی و خارجی و تدّبر در آن، تشابه از آن برطرف می شود.
2- متشابهات مستقر؛ که تشابه آن مستقر است و با ملاحظه ی قراین و تدبر در آن نیز، رفع نمی شود و برای فهم معنای آن باید به راسخان در علم یعنی نبی اکرم(ص) و جانشینان برحقش مراجعه نمود. در برخی از آیات و روایات، کلمه ی تأویل در مورد این دسته از آیات یعنی متشابهات مستقر، استعمال گردیده و از معنا و مقصود این بخش از آیات به عنوان تأویل یاد شده است: «هُوَ الَّذِی أَنزَلَ عَلَیْکَ الْکِتَابَ مِنْهُ ءَایَاتٌ محُّْکَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتَابِ وَ أُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ
فَأَمَّا الَّذِینَ فیِ قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَهِ وَ ابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ وَ مَا یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ
وَ الرَّاسِخُونَ فیِ الْعِلْمِ یَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِ کلُ ٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا
وَ مَا یَذَّکَّرُ إِلَّا أُوْلُواْ الْأَلْبَاب»(2) این آیه ی کریمه، با لحن نکوهش خبر داده افرادی که در دل های آنان کژی و انحراف هست، آیات متشابه قرآن را برای طلب فتنه و طلب تأویل آن دنبال می کنند، و
ص: 126
حال آن که هیچ کس جز خدا و راسخان در علم، تأویل آن را نمی داند.(1) وی در ادامه پیرامون مرجع ضمیر تأویله در «وابتغاء تأویله» این گونه توضیح داده: در مرجع ضمیر تأویله در کلمه «و ابتغاء تأویله» دو احتمال است: «الکتاب» و «ماتشابه». ولی اظهر، رجوع آن به «ما تشابه» است؛ یکی به لحاظ اقربیت آن و دیگر به مناسبت هماهنگی آیات متشابه با طلب تأویل متشابه. زیرا مناسبت هماهنگی آیات متشابه با طلب تأویل متشابه، بیشتر است از طلب تأویل مطلق کتاب و این تناسب با توجه به این که هر آیه ای تأویل مخصوص به خود را دارد، نه این که مجموع قرآن دارای یک تأویل باشد، واضح است و نیاز به بیان ندارد؛ چون طبیعی است که اِتّباع از هر آیه برای طلب تأویل همان آیه است نه تأویل آیه ی دیگر، و وجود تأویل برای هر آیه، ظاهر و متبادر به ذهن است.(2)
باید دانست علی اکبر بابایی با این که ذیل عبارت «و ابتغاء تأویله»، تأویل متشابه را پذیرفته و آن را به طور مفصل تشریح می کند؛ اما تأویل در قسمت دوم آیه را همچون آیت الله جوادی آملی تأویل متشابه ندانسته و ذیل آن می گوید: هر چند ظهور سیاقی کلام در ادامه ی آیه، یعنی «و ما یعلم تأویله إلاّ الله والرّاسخون فی العلم...» اقتضاء می کند مرجع ضمیر «تأویله» دراین فراز از آیه ی کریمه هم خصوص «ما تشابه» باشد و مراد از تأویل در این جمله نیز همان معنایی باشد که در جمله ی قبل، از تأویل اراده شده است؛ اما استفاده می شود که در این فراز، مرجع ضمیر «تأویله» خود قرآن است، نه بخش متشابه آن و مراد از تأویل هم، خصوص معنای مقصود از آیات متشابه نمی باشد؛ بلکه اعم از آن است. پس تأویل با غیر معنای مقصود از آیات متشابه نیز تطبیق شده است. بنابراین می توان گفت: این جمله از آیه ی کریمه، کبرای کلّی ای است که تأویل در جمله ی اول، صغرای آن است.(3)
اما تفاوتِ موجود در نگاه آیت الله جوادی آملی و علی اکبر بابایی ذیل عبارت «و ما یعلم تأویله إلاّ الله والراسخون فی العلم...»"با این که هر دوی ایشان ضمیر در تأویل را مربوط به کل قرآن می دانند"، در نوعِ تعریف تأویل است. در نگاه آیت الله جوادی آملی تأویل دراین قسمت از آیه عبارت است از حقیقت
ص: 127
خارجی که تمام قرآن به آن بازگشت می کند(تأویل کتاب)؛ در حالی که علی اکبر بابایی تأویل در این جا را برابر با همان بطن قرآن می داند.
نگارنده نیز در میان تمام دیدگاه های تأویلی، دیدگاه آیت الله جوادی آملی را پسندیده، عالمانه و جامع تر می دانم. پس آن چه باید نسبت به آن توجه داشت، دقت در چگونگی به کار برده شدن ادامه آیه، یعنی عبارت «وما یعلم تأویله إلاّ الله والراسخون فی العلم...» می باشد.
ایشان ذیل تأویل متشابه این گونه فرموده که: بعضی معتقدند محکم عبارت است از آیاتی که ظاهرش منظور باشد، و متشابه آن است که ظاهرش منظور نباشد.
این وجهی است که در بین دانشمندان اخیر اسلامی شیوع یافته، و اصطلاحی هم که همین دانشمندان در معنای"تأویل" دارند مبتنی بر همین معنایی است که برای"محکم و متشابه" کرده اند، چون در معنای"تأویل" گفته اند: «عبارت است از معنایی که مخالف با ظاهر کلام باشد»، و گویا مراد آن کسی هم که گفته: محکم آیه ای است که تأویلش تنزیلش باشد، و متشابه آیه ای است که به جز تأویل، معنایی از آن فهمیده نشود، همین وجه است. اما این وجه صحیح نیست.
علامه طباطبایی پس از این مقدمه، تأویل به معنای «عدول لفظ از معنای راجح به خاطر دلیلی و روی آوردن به معنای مرجوح» را مردود شمرده و توضیح می دهد که معنای کلام علمای متأخر، همان اعتقادی است که در مورد متشابه دارند و می گویند: متشابه آن است که خلاف ظاهرش اراده شده باشد. علامه این معنا را به عنوان یک اصطلاح محض تلقی کرده و معتقد است که این مطلب از آیه ی «7 در سوره ی آل عمران» بر نمی آید و درباره ی آن می گوید: اوصافی که در آیه برای محکم و متشابه نام برده شده به هیچ وجه با آن تطبیق نمی کند؛ برای این که متشابه بدین جهت متشابه است که مراد و مدلول آن مشخص نیست، و منظور از تأویلِ آن، معنای مراد از متشابه نیست تا متشابه به این نشانی متمیز از محکم شود (بدین معنی که متشابه تأویل دارد، و محکم تأویل ندارد.)؛ بلکه همان طور که قبلاً بیان کردیم مراد از تأویل در آیه ی شریفه، امری است که شامل تمامی آیات قرآنی می شود، چه محکمش و چه متشابهش.
ص: 128
سپس می افزاید: متشابه را از آن جهت متشابه گویند که در تشخیص مقصود و معنای آن اشتباه رخ دهد(یعنی متشابه به آیاتی که معنای ظاهری آن ها مراد نیست؛ بلکه معنایی در پس آن نهفته که با قراینی آشکار می شود، نمی گویند؛ اما به آیاتی گفته می شود که در آن ها تشخیص معنا و مراد پروردگار دچار نقصان و اشتباه گشته باشد.).
ایشان پس از آن فرموده: در قرآن نیز آیه ای که خلاف ظاهرش اراده شده باشد، یافت نمی شود و آیاتی که موهم این معناست به گونه ای می باشد که به کمک آن ها معلوم و واضح می گردد؛ یعنی اگر هم آیه ای باشد که معنای غیر ظاهری آن مراد باشد، به خاطر آیات محکم دیگری است که آن را بر خلاف ظاهرش برگردانده است «یفسر القرآن بعضه بعضاً».(لازم است بدانیم که از دید علامه طباطبایی حروف مقطعه به جهت نداشتن مدلول لفظی از تقسیم آیات به محکم و متشابه خارج هستند.(1))
چون آیات قرآن یکدیگر را تفسیر می کنند، و معلوم است معنایی که قرائن متصل و یا منفصل کلام، به لفظ می دهند، معنای خلاف ظاهر نیست، آن هم در کلامی که خود صاحب کلام تصریح کرده باشد به این که رسم من در کلام آن است که اجزای کلامم را به هم مربوط و متصل کنم، به طوری که یکی مفسر دیگری، و شاهد بر آن باشد، و خواننده با کمی تدبر و دقت بتواند هر اختلاف و منافاتی را که به ظاهر به چشم می خورد از بین ببرد، و فرموده باشد: «أَ فَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ وَ لَوْ کاَنَ مِنْ عِندِ غَیرِْ اللَّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلَافًا کَثِیرًا(2)».(3)
علامه طباطبایی از مفسرانی است که در مسأله ی تأویل صاحب نظریه و مکتب است و در مواردی از تفسیر المیزان، به ویژه ذیل آیه ی 7 از سوره ی آل عمران، بحث مفصلی را مطرح کرده است.
ایشان پس از آن که چهار نظر را به عنوان نظر مفسران مختلف بیان می دارد، به طرح نظر دیگری از تأویل می پردازد که به شرح زیر می باشد:
ص: 129
علامه طباطبایی معتقد است که در عرف قرآن تأویل عبارت است از حقیقتی که حکم، خبر و هر امر ظاهری دیگری بر آن اعتماد دارد.(1)
آن حقیقت یک امر عینی است که سبب تشریع حکمی از احکام، یا بیان معرفتی از معارف می شود و یا باعث وقوع حادثه ای از حوادث می گردد.(2)
از بیانات علامه به دست می آید که هر چیزی اعم از اقوال، افعال، احکام و رؤیاها مستند به حقیقت یا حقایق عینی است که آن حقیقت یا حقایق، منشأ قول، فعل، حکم، رؤیا و هر چیز دیگری است.
ایشان ذیل آیه ی «وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَکاَنَ لِغُلَامَینْ ِ یَتِیمَینْ ِ فیِ الْمَدِینَهِ وَ کاَنَ تحَْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَ کاَنَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَ یَسْتَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَهً مِّن رَّبِّکَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَالِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبرًْا»(3) می فرماید: تأویل آن حقیقتی است که شیء آن را در بر دارد و بر آن مبتنی است و بدان باز می گردد. مانند تأویل رؤیا که همان تعبیرش است و تأویل حکم که همان ملاک حکم است و تأویل فعل که همان مصلحت و غایت حقیقتی است که فعل به خاطر آن تحقق یافته است و تأویل یک واقعه، همان علت واقعی آن است که سبب وقوع واقعه شده است.(4)
ایشان ذیل آیه ی «یَأَیهَّا الَّذِینَ ءَامَنُواْ أَطِیعُواْ اللَّهَ وَ أَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلیِ الْأَمْرِ مِنکمُ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فیِ شیَ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلیَ اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الاَخِرِ ذَالِکَ خَیرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلا»(5) درباره ی
ص: 130
تأویل احکام می گوید: تأویل حکم یا احکام، عبارت است از آن مصلحت واقعی که حکم از آن ناشی می شود و سپس آن مصلحت بر عمل به آن حکم مترتب می گردد.(1)
به عنوان مثال می توان گفت: یکی از مصالحی که باعث شده نماز تشریع شود، لزوم دوری جستن مردم از فحشاء و منکر است. حال اگر مردم به طور واقعی به این حکم عمل کنند، دوری جستن از زشتی ها بر عمل آن ها مترتب خواهد شد. پس رابطه ی فعل و شیء با تأویلش، مانند رابطه ی ضرب با تأدیب، و رگ زدن با معالجه است، نه نظیر رابطه ی الفاظ و مفاهیم با مصادیق. مانند عبارت«جاء زیدٌ»، که مصداق آن آمدن زید در خارج است.(2)
علامه در آیات 7 از سوره ی آل عمران، 52 از سوره ی اعراف، و 39 از سوره ی یونس که واژه ی تأویل به قرآن اضافه شده، ضمن بحث درباره ی حقیقت تأویل، محور بحث خود را به تأویل قرآن اختصاص داده است و در این باره می فرماید: تأویل قرآن عبارت است از حقایق خارجی که آیات قرآن در معارف، شرایع و سایر بیاناتش بدان مستند است.(3)
ایشان در جای دیگر می فرماید: از آیات شریفه به دست می آید ماورای این قرآن که آن را می خوانیم و معانی اش را می فهمیم، امر دیگری است که نسبت آن با قرآن، نسبت روح به جسد و ممثّل به مَثَل است؛ که خداوند آن را «کتابٌ حکیم» نامیده و تمام مضامین و معارف قرآن مستند به آن است.(4)
علامه بر این امر تأکید دارد که جمیع آیات(محکم و متشابه) قرآن دارای تأویل است؛(5) و همچنین فرموده: تأویل قرآن حقیقت واقعی است که مستند تمام بیانات قرآنی اعم از حکم، موعظه یا حکمت، و نیز محکم و متشابه است.(6)
ص: 131
ایشان درباره ی ماهیت و حقیقت تأویل قرآن می گوید: تأویل قرآن، نه از سنخ الفاظ است و نه از سنخ معانی و مدلولات الفاظ؛ بلکه از امور خارجی و عینی است.(1) و در جای دیگر فرموده که تأویل قرآن مدلول الفاظ قرآن نیست، بلکه بالاتر از آن است که شبکه ی الفاظ بتواند بدان دست یازد. اگر خداوند آن حقیقت را به صورت مجموعه ای از الفاظ نازل کرد، به جهت آن است که آن را تا حدودی به اذهان ما نزدیک سازد.(2) چنان که خود در آیه ی «وَ الْکِتَابِ الْمُبِینِإِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْءَانًا عَرَبِیًّا لَّعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ- وَ إِنَّهُ فیِ أُمّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلیِ حَکِیم»(3)
فرموده است. علامه (أم الکتاب، لوح محفوظ و کتاب مکنون) را در آیات «زخرف،43/1-4» و «بروج،85/21-22» و «واقعه،56/77-80» را ذیل جایگاه تأویل قرآن می داند و نیز معتقد است آیه ی «الر کِتَابٌ أُحْکِمَتْ ءَایَاتُهُ ثمُ فُصِّلَتْ مِن لَّدُنْ حَکِیمٍ خَبِیر»(4) دلالت بر این امر دارد که قرآن قبل از نزول و مفصل شدنِ به صورت آیات و سور، از یک حقیقت واحد و بسیط برخوردار بوده است.(5) از آن چه گذشت در می یابیم که علامه طباطبایی به جز در چارچوب ضوابط قرآنی، لفظی را به تأویل نمی برد و از بیانات قرآنی برای اطلاع بر حقایقی که این بیانات بدان ها استناد می شود، استفاده می نماید.
آ ن چه در نهایت به عنوان رابطه ی محکم و متشابه و تأویل در نگاه علامه می توان متذکر شد، دارای تأویل بودن تمام قرآن(محکم و متشابه) است؛ که قبل از این نیز مطرح گشت. در نتیجه علامه مانند بسیاری از مفسران فقط آیات متشابه را دارای تأویل ندانسته؛ بلکه کل قرآن از محکم و متشابه را تحت تأویل و آن حقیقت خارجی مورد نظر می داند.
ص: 132
علامه طباطبایی با توجه به اینکه یک مفسر و فیلسوف متبحر می باشد، قطعا در میان نظریات خود بین علوم و دانشی که دارا می باشد رابطه برقرار می نماید؛ لذا طبیعی است که ما بتوانیم بگوییم ایشان قطعا میان فلسفه و تفسیر خود رابطه ای برقرار کرده باشد، مثلا می توانیم بگوییم که نگاه علامه در مورد عقاید و اصول دین که بحثی عقلانی است ارتباطی با تفسیر وی دارد. ایشان در مباحث تفسیری خود با توجه به مبانی فلسفی خودشان با آیات برخورد می کنند و آیات را تفسیر می نمایند.
آیات زیادی در قرآن کریم پیرامون مسائل بسیار مهمی چون رؤیت و صفات خدا و خلق قرآن و مسئله افعال انسانها و اینکه آیا افعال انسانها مخلوق خداست یا مخلوق انسان یا به گونه دیگر است و مسائلی از این قبیل وارد شده است. مسئله توحید، که از ریشه دارترین معارف کلّی بوده و تصور و درک آن بسیار مشکل و سنگین است و قوانین شریعت بر آن بنا می گردد و بر اساس این اصل، دیدگاه یک مسلمان نسبت به جهان هستی و حیات پابرجا می گردد.
علامه بحث روایی گسترده ای را به مسئله توحید اختصاص داده، در عین حال در هیچ موردی از اصول بنا شده توسط امامان مذهب شیعه تخطی نکرده است.(1)
گاهی برای امثال این عناوین، خصوصیت مذهبی وجود دارد مانند اعتقاد به رجعت(2)
و مسئله ازدواج موقت(3)
که بطور مفصل به اثبات آن پرداخته است و همه اشکالاتی که بر آن وارد شده، پاسخ گفته و بحثی روایی در تائید بیانات خود که از آیات کشف کرده، آورده است. در بعضی موارد، علامه توضیحات خود را در کشف معانی آیات بدون بحث روایی مطرح نموده و به هیچ حدیثی در تأیید آن معانی استناد نکرده است(4).
اکنون لازم است موضع علامه طباطبایی در قبال آیاتی که مسائل اعتقادی را بیان کرده ولی دارای تشابه است، را ارائه دهیم.
ص: 133
همه مسلمانان به اصل توحید اعتقاد دارند ولی امامیّه این اصل را گسترده تر مطرح نموده اند. آنها معتقدند که خدای تعالی، یکتا و بی همتاست و هیچ موجودی مانند او نیست. ازلی است و ابدی. اوست اوّل و آخر هستی، دانا، حکیم، عادل، زنده، توانا، بی نیاز، شنوا و بینا. آنگونه که مخلوقات توصیف می شوند نمی توان او را توصیف کرد، پس جسم نیست و شکل خاصّی ندارد. نه جوهر است و نه عرض. برای او سنگینی و سبکی معقول نیست و نه حرکت و سکون و نه مکان و زمان، او قابل اشاره نیست، نه دست دارد و نه همانند و نه ضد و نه مونس، فرزند و همتا برای او متصور نمی باشد، چشم ها او را نمی بینند ولی او چشم ها را می بیند. بنابراین لازم است خدا را از جمیع جهات ذاتی و صفاتی، یگانه بدانیم(1).
در این زمینه معتزله تا حدّ زیادی با شیعه اتّفاق نظر دارند. آنها می گویند: خدای تعالی یکتا است و هیچ موجودی مانند او نیست. جسم یا شبح نبوده و شکل و ماده ندارد. حرکت نمی کند، در جای خاصّی سکنی ندارد و تقسیم پذیر نیست. مکان او را احاطه نکرده و زمان او را در برنمی گیرد ... با صفات مخلوقات که بر مخلوق بودن آنها دلالت دارد نمی توان او را وصف نمود. حواس قادر به درک او نیستند. همواره عالم، توانا، زنده و جاویدان است.
در مورد مبحث توحید، علامه حدیثی از امام رضا(ع) نقل کرده که می فرماید: «عقاید مردم در مسئله توحید بر سه گونه است: نفی، تشبیه و اثبات بدون تشبیه. عقیده نفی جایز نیست. عقیده تشبیه نیز جایز نیست زیرا خدای تبارک و تعالی مانندی ندارد و عقیده صحیح همان راه سوّم یعنی: اثبات بدون تشبیه است»(2).
علامه طباطبائی می افزاید: مقصود از مذهب نفی، نفی معنای صفات از ذات خداست همچنان که معتزله معتقدند و مذهب تشبیه، خدا را به چیز دیگری تشبیه می کند یعنی برای خدا صفت های محدود را اثبات می نماید. مقصود از مذهب اثبات بدون تشبیه آن است که صفاتی را با اصل معانی آن برای خدا
ص: 134
اثبات می کند، درحالی که او را از ویژگی های صفات مخلوقات و ممکنات مبرّا می داند(1).
علامه معتقد به مذهب سوّم که همان اعتقاد شیعه در زمینه صفات خداست، می باشد(2)
وی تأکید می کند که از ضروریّات کتاب و سنّت اینست که خدای تبارک و تعالی با صفات اجسام توصیف نمی گردد و صفت ممکنات از ساحت او دور است، صفاتی که لازمه حدوث و ملازم فقر و نیازند. فقر و نیازی که ملاک سلب برخی معانی از خدای تعالی می باشند، بدین معنی که هرگاه معنای منسوب به خدا لازمه اش نقص و احتیاج نباشد، نسبت دادن آن به خدا صحیح بلکه واجب است(3).
با تو جه به دیدگاه علامه در قبال آیات متشابه در مبحث توحید، باید گفت:
هرگاه در آیات کلمه «ید: دست» به خدای تعالی نسبت داده شده آن را به انواع متعددی از مجاز حمل کرده است تا تشبیه و تجسیم از خداوند نفی شود و معانی اصلی این صفات به گونه ای که تشبیه نمی پذیرد، برای خدا اثبات گردد.
«ید» در لغت برای نامگذاری یکی از اعضای بدن انسان می باشد امّا در غیر این معنا استعمال این کلمه بصورت استعاره است و آنچه در کتاب و سنّت در مورد کلمه «ید» وارد شده به حسب موارد مختلف، معانی گوناگون دارد. زیرا مقصود از ید قدرت و کمال آن است. خداوند می فرماید: «وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَهٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ ...»(4).
همچنین آیه: «قالَ یا إِبْلِیسُ ما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنْتَ مِنَ الْعالِینَ»(5) که در آن اشاره یا دلالتی بر إعمال قدرت کامل دارد. و گاهی مقصود از «ید» پادشاهی و سلطه است. همچنان که می فرماید: «...بِیَدِکَ الْخَیْرُ...»(6)
و آیه: «فَسُبْحانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ...»(7) و آیه: «تَبارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ...»(8).
گاهی
ص: 135
مقصود، حضور و مانند آن می باشد. مانند آیه: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ(1)»(2)
در آیاتی که «سمع و بصر» را به خدا نسبت می دهد مانند آیه: «قالَ لا تَخافا إِنَّنِی مَعَکُما أَسْمَعُ وَ أَری»(3)
علامه می گوید: این جمله کنایه از مراقبت و نصرت است(4)همچنین در آیه: «قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَی اللَّهِ وَ اللَّهُ یَسْمَعُ تَحاوُرَکُما إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ»(5)
می گوید: مراد از سمع در جمله «قد سمع اللّه» استجابت دعا و برآوردن حاجت است که بصورت کنایه آورده شده است.(6)
در تفسیر آیه «وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِما یَعْمَلُونَ»(7) می گوید: «بصیر» از اسماء حسنی و معنای آن علم به دیدنی هاست(8).
طبق مثالهای بیان شده می توان گفت علامه راه تأویل می پیماید و این گونه آیات را به مجاز و کنایه حمل می کند تا توهّم ناشی از ظواهر آیات را که دلالت بر تشبیه و تجسیم خداوند دارد، دفع نماید.
به عنوان مثال کلمه «اخذ» در آیه: «ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِینَ کَفَرُوا فَکَیْفَ کانَ نَکِیرِ»(9)
کنایه از عذاب نمودن است(10).
در آیه: «وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ وَ السَّماواتُ مَطْوِیَّاتٌ
ص: 136
بِیَمِینِهِ...»(1) می گوید: «قبضه» کنایه از منحصر بودن تسلّط بر چیزی توسط قابض است و یمین: در آیه کنایه از قدرت می باشد.(2)
از مثال های بیان شده درمی یابیم که علامه سعی دارد با انواع شرح و تأویل، هر نوع شباهت جسمانیت را که از ظواهر آیات هویداست برطرف کند. در این راه از آیات دیگر استمداد می جوید. مانند آیه: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ»(3)
و آیه: «وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الحمید»(4) و آیه: «اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ»(5)
و آیاتی از این قبیل(6).
در این زمینه یعنی تأویل متشابه معتزله، اشاعره (7) و امامیه اتفاق نظر دارند.
معتزله صفات ازلی را بطور کلّی از خداوند نفی می کنند و می گویند: «خداوند عالم، قادر و حی است به ذات خویش نه با علم، قدرت و حیات دیگر. این صفات قدیم است و این معانی قائم به اوست زیرا اگر صفات خداوند با او در قدیم بودن شریک باشند در حقیقت آن صفات در الوهیت با او شریک خواهند بود(8).
شاید این اعتقاد معتزله به نفی صفات از خدا به دلیل غلو آنها در تنزیه خداوند باشد. تا بدانجا که به نفی کشیده شده اند.
شیعه در این مورد با معتزله اختلاف نظر دارند. اگر چه مانند معتزله معتقدند: صفات خدا عین ذات اوست(9) امّا درحالی که معتزله به نفی صفات معتقدند، در این مورد شیعه بحث را توسعه داده و برای خداوند اصل معنای صفات را اثبات می کنند. و او را از خصوصیاتی که لازمه فقر و امکان است منزّه می دانند.
ص: 137
به اصل بحث بازمی گردیم تا ببینیم علامه چگونه با این مسئله برخورد می کند. وی در این خصوص می گوید: صفات کمالیه که برای خدا اثبات می کنیم مانند: حیات، قدرت و علم و امثال آن با نفی جنبه های نیاز و نقص که ملازم این صفات می باشد همانا با اذعان به این معنا است که جمیع کمالات موجود در جهان هستی از آن خداوند است. این اذعان از احساس نیاز و ارتباط نفوس و نیروها و افعال ما با وجود خارجی که برای بقاء ما فعّالیت می کنند، نتیجه می شود. به عبارت دیگر: حقیقتی زندگی ما را اداره می کند که نیازها و نقایص ما را برآورده می سازد. این حقیقت، همان ذات خدای سبحان است که همه اشیاء به او منتهی می شود. در این باره می فرماید: «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ».(1)
در نتیجه، اذعان به این ذات از لوازم فطرت انسانی است و نخستین چیزی که در بحث از معارف الهی با آن مواجه می شویم این است که معتقد باشیم همه چیز بدو منتهی شده و او مالک هر چیز است. زیرا اگر مالک آنها نبود نمی توانست آن را به دیگری افاضه و اعطاء کند. بنابراین ملک علی الاطلاق از آن خداست.
علامه این مطلب را در ضمن مثالی توضیح می دهد. بدین ترتیب که علم در انسان، احاطه حضوری بر معلوم از طریق انتزاع صورت و دریافت آن از خارج توسّط نیروهای جسمانی است و امّا آنچه شایسته مقام ربوبی می باشد اصل معنای احاطه حضوری است و اینکه برای علم یافتن نیازمند به وسایل جسمانی و وجود معلوم در خارج باشد، این ناشی از نقص است که تنزیه خدا از این نقص واجب می باشد. سایر صفات چون حیات و قدرت و امثال آن نیز چنین اند.
حاصل آنکه: برای خدای سبحان اصل معنای صفات ثبوتی را اثبات می کنیم و خصوصیّت مصداقی که نتیجه اش نیاز و نقص باشد از وی سلب می نمائیم.
در پایان، علامه ما را به بطلان گفتار معتزله که معتقد بودند: «به منظور تنزیه خداوند از صفات مخلوقات باید جمیع صفات را از او نفی کرد»، متوجّه می سازد و علّت این اعتقاد را آن می داند که معنای علم و قدرت و حیات به عقیده معتزله عدم جهل و عجز و مرگ می باشد. و چنین است بینش
ص: 138
آنها در سایر صفات کمال.(1)
و این مستلزم نفی جمیع صفات کمال از خدای تعالی است. ولی قول صحیح در نزد علامه طباطبائی بعنوان یک مفسر شیعی، همانا اثبات معانی صفات با اذعان فطری است- که بیان آن گذشت- و در عین حال توأم با نفی جنبه نیاز و نقص در این صفات می باشد.(2)
علامه طباطبایی ذیل آیات7 الی9 آل عمران در خلال بحث پیرامون مسأله محکم و متشابه در روایتی که درباره ی ظاهر و باطن آمده است، چنین می فرماید: این که در روایت درباره ی قرآن کریم آمده است: «یجری کما یجری الشّمس و القمر: همچون خورشید و ماه، سیر و جریان دارد.»، می رساند که سیر و جریان قرآن در تنزیل و تأویل هر دو خواهد بود. سیر و جریانش در ناحیه ی «تنزیلاً» همانا انطباقی است که کلام به مصادیق خود پیدا می کند؛ و به عبارت ساده تر سیر و جریانش در ناحیه ی تنزیل، همان مطلبی است که در اصطلاح اخبار نامش را «جری» نهاده اند. مثلاً آیه ی شریفه: «یَأَیهَُّا الَّذِینَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ کُونُواْ مَعَ الصَّادِقِین»(3)
به دلیل «جری» از مخاطبان اولیه تجاوز کرده و بر مؤمنانی هم که در اعصار بعدی روی کار آمده اند، منطبق می شود. و یا آیاتی که در موضوع جهاد با کفار نازل شده در جریان و سیر خود از آن تجاوز نموده و به جهاد با نفس هم تطبیق می کند؛ این ها یک نوع از انطباق اند. همچنین آیاتی که راجع به مذمت منافقان نازل گشته، از مصداق اولی گذشته و بر افراد فاسقی که در زمره ی مؤمنین اند نیز منطبق می شود. و این یک نوع دیگر از انطباق است که از نوع نخست دقیق تر است.(4)
ص: 139
ایشان در مورد جایگاه، اهمیت و رابطه ظاهر و باطن با یکدیگر معتقد است که این دو در طول یکدیگر قرار می گیرند نه در عرض هم. ایشان معتقد است که اراده ی ظاهر با اراده ی باطن منافاتی ندارد و اراده ی باطن با اراده ی ظاهر در تزاحم نیست. وی کسانی را که ظواهر دینی و حکم عقل را ناقص دانسته اند و بدان دعوت می کنند؛ از جمله ی متصوفه و باطنیه، سرزنش کرده است. از جمله مثال های تفسیر باطنی که علامه آن را عنوان کرده است، این آیه می باشد: « وَ اعْبُدُواْ اللَّهَ وَ لَا تُشرِْکُواْ بِهِ شَیًْا وَ بِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَنًا وَ بِذِی الْقُرْبیَ وَ الْیَتَامَی وَ الْمَسَاکِینِ وَ الجَْارِ ذِی الْقُرْبیَ وَ الجَْارِ الْجُنُبِ وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنبِ وَ ابْنِ السَّبِیلِ وَ مَا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یحُِبُّ مَن کَانَ مخُْتَالًا فَخُورًا»(1)؛ معنایی که با نگاه ابتدایی از این آیه به ذهن می رسد همان نهی از عبادت بت هاست، لیکن بعد از تدبر در این آیه و آیات دیگر در می یابیم که معنای آیه نهی از عبادت غیر خدا بدون اذن اوست. معنایی که با تدبر بیشتر بدست می آید، این است که آیه نهی می کند که انسان با پیروی از شهوات، نفس خود را بپرستد و معنای فراتر از این، آن است که مقصود آیه نهی از غفلت از خدای تعالی و توجه غیر او باشد. ارائه ی این معانی با اراده ی ظاهر آیه ی کریمه منافاتی ندارد و اراده ی باطن را با اراده ی ظاهر تزاحمی نیست.(2)
علامه همچنین معنای ظاهری که از الفاظ آیه با نگاه ابتدایی به ذهن خطور می کند، را بر معنای باطنی مقدم دانسته و معانی باطنی مربوط به آن را تفسیر نمی داند؛ زیرا تفسیر تنها از ظاهر لفظ پرده بر می دارد. بنابراین مقصود اصلی آیه به نظر وی ظاهر است نه باطن.(3)
وجود باطن برای قرآن- بلکه هر سخنی- نه امتناع عقلی دارد و نه قبح عقلایی. به عبارت دیگر، اگر گوینده ای از کلام خود دو معنا را قصد کند، یک معنا را بر مبنای قواعد ادبی و اصول عقلائی محاوره با دلالت آشکار افاده کند و معنای دیگر را بر مبنای رمز و رازی ویژه با دلالت پنهان افاده نماید، به نحوی
ص: 140
که تنها بعضی از خواص- که از راز و رمز آن باخبرند- آن را بفهمند، کاری ممکن و معقول است. نه برهانی عقلی بر استحاله ی آن وجود دارد و نه عقلاً آن را قبیح و ناپسند می دانند؛ بلکه چه بسا بتوان گفت: اصولاً یکی از عناصر اصلی در آفرینش آثار ادبی- هنری، برخوردار بودن لفظ از دو بعد آشکار و نهان است و هر چه قدرت ادبی و ذوق هنری گوینده بیشتر باشد، بعد نهانی کلام عمیق تر خواهد بود و بر این اساس، چون قرآن کلام خداست و به تعبیر برخی روایات، «لَقَد تجلّی اللّه لِخَلقِه فی کَلامِه و لکنَّهُم لا یبصرون»(امام صادق(ع)(1)؛ خدای سبحان در کلام خود به خاطر خلقش تجلی کرده، ولی آن ها درک نمی کنند؛ طبیعی است که قرآن از عمیق ترین بطون و بعد نهانی برخوردار بوده و در این ویژگی نیز در حدّ اعجاز می باشد. بنابراین، نه تنها وجود باطن برای قرآن امتناع عقلی و قبح عقلانی ندارد، چه بسا بعد نهانی داشتن کلام، کمال و امتیازی است که در کتابی چون قرآن، بعید و دور از انتظار نیست. همچنین وصف ظاهری زیبا برای قرآن که در عین ظهور، نیاز به ذهن صاف و درک فزون تر دارد و نیز وصف لایه های متعدد معنایی برای هر آیه از قرآن، سبب شده که عُرفاً، قرآن را به سفره ای الهی تشبیه دارند که هر کس به قدر ظرفیت خود از آن بهره ای می برد. گاه از آیه ای، عوام چیزی می فهمند، آشنایان با دانش ها و فلسفه چیزی ژرف تر از آنان و ژرف اندیشان و پیش آهنگان، چیزی دیگر و عارفان حقیقی در ورای همه و عمیق ترین مراحل آن را درک می کنند و در نهایت همه، ناطقان و مفسران حقیقی قرآن و به تعبیر دیگر قرآن های ناطق که همان خاندان اهل بیت می باشند که فراتر از آنان در فهم و درک این کتاب عظیم الهی وجود ندارد. کسانی که بالاتر از آنان در فهم محکمات و متشابهات، وجود ندارد و بهترین تأویل کننده های قرآن، هستند و قرآن در کنار این بهترین بندگان به نقطه اوج خود می رسد و جنبه ی هدایت آن کامل می گردد.
علامه طباطبایی اساساً با برداشت های صرفا حسی از آیات قرآن مخالفت دارد و از همین رو در مقابل چنین برداشت هایی موضع گیری می کند، چنانکه در تفسیر آیات نخست سوره اسراء در نقد دیدگاه کسانی که الفاظ قرآن را بر معانی محسوس حمل می کنند و معانی معقول را برنمی تابند و در نظر نمی گیرند، می گوید:
ص: 141
«آنان به دلیل اصالت دادن به امور مادی و منحصر کردن وجود غیر مادی به خداوند، هرگاه ببینند که کتاب و سنت امور غیرمحسوس را با تمثیل آنها به خواص اجسام محسوس توصیف می کنند، مانند ملائکه و عرش و کرسی و لوح و قلم و حجاب ها و سرادق، آنها را بر اجسامی مادی حمل می کنند که به حس در نمی آیند و احکام ماده را ندارند. همچنین تمثیلات درباره مقامات صالحان و مراتب قرب و صورت باطنی گناهان و نتایج اعمال و مانند آن را به نوعی از تشبیه و استعاره حمل می کنند...»(1)
دیدگاه علامه درباره آیاتی که مشتمل بر الفاظ متشابه هستند و نیز برخی از آیات دیگر، مانند دیدگاه غزالی، ابن عربی، ملاصدرا و شارحان مکتب او، مبتنی بر توجه به عالم مثال منفصل و نیز قوه خیال یا مثال متصل است. مثلاً وی در تفسیر آیات معراج در این باره می گوید:
«اخبار معراج مانند دیدار پیامبران و مانند آن، تمثلات برزخی یا روحی است، چنان که روایاتی مانند شکافتن سینه و شستن قلب ایشان هم که کسانی آن را نپذیرفته اند نیز چنین است و احادیث معراج پر از اشاره به چنین نوعی از تمثل است، مانند تمثل دنیا به صورت زنی که همۀ زینت های دنیا با او بود.»(2)
با توجه به اینکه علامه یکی از پیروان وجود باطن(معانی باطنی) برای قرآن است و نیز بررسی مواردی از تفسیر المیزان که در آنها علامه طباطبایی به تفسیر الفاظ متشابه پرداخته است، شکی باقی نمی گذارد که وی پیرو نظریه «وضع الفاظ برای روح معنا» است. ایشان نه تنها از طرفداران این نظریه است؛ بلکه وی از این نظریه تبیین ویژه ای دارد که با سخن طرفداران این نظریه تفاوت دارد. شاید
ص: 142
مختصر شده دیدگاه طباطبایی را در سخنی از آیت الله جوادی آملی بتوان یافت. ایشان درباره این موضوع می گوید:
«قرآن کتابی جاوید است و اگر آیه قرآن از صورت جامعیت مفهومی خود تنزل کند و در سطح فرد خارجی مشخص شود با زوال آن فرد، آیه هم از بین خواهد رفت. تحولات گوناگون مصادیق موجب تحول تفسیر نمی شود، زیرا الفاظ برای ارواح معانی وضع شده اند و مادامی که هدف یک چیز معین و غرض مترتب بر آن باقی است، نام آن محفوظ است، گرچه تبدیل فراوانی در مصادیق آن راه یافته باشد، مانند اسامی چراغ و ترازو و قلم و نظایر آن، که بین مصادیق موجود در اعصار پیشین و مصادیق اختراع شده عصر صنعت امتیاز فراوانی از لحاظ مصداق هست، ولی همه آنها در مفاهیم جامع اسامی یاد شده مندرج می باشند، زیرا لفظ، در مفهوم استعمال می شود، نه در مصداق و تفاوت مصداق موجب تبدل مفهوم نخواهد بود.»(1)
اکنون مناسب است به برخی از موارد سخن علامه طباطبایی در تفسیر آیات مشتمل بر این الفاظ اشاره شود.
وی در معنای عرش در ذیل آیه «ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْش»(2)
می گوید:
«این آیه در عین اینکه مثالی است که احاطه تدبیر خدا را در ملکش مجسم می سازد، بر این هم دلالت دارد که در این میان حقیقتی هم در کار هست و مرحله ای حقیقی وجود دارد، و آن عبارت است از همان مقامی که زمام همه امور با وجود کثرت و اختلاف آنها در آنجاست. آیات بیان شده نیز دلالت بر این معنا دارند، چون از ظاهر این آیات بر می آید که عرش حقیقتی است از حقایق خارجی، (و مصداقی خارجی دارد و صرف یک تمثیل نیست).»(3)
ص: 143
همچنین در تفسیر آیه «الرَّحْمَانُ عَلیَ الْعَرْشِ اسْتَوَی»(1)
در تفسیر عرش، نظر خود را چنین شرح می دهد:
«ملاک و مبنا در شناخت آنچه از آن به اصل معنا تعبیر می کنیم، معنا و مفهومی است که با بقای آن معنا، نام باقی می ماند و به عبارت دیگر، صدق نام به آن بستگی دارد، اگرچه خصوصیات و مصادیق تغییر یابد.
مثلاً « چراغ » وقتی نخستین بار به وجود آمد وسیلۀ روشنایی در تاریکی شب بود و مصداق آن در آن زمان ظرفی بود که فتیله ای در آن بود که بر ماده ای چرب قرار داشت و سر آن می سوخت ...، سپس این نام به چیزهایی مانند شمع ها و فانوس های نفتی منتقل شد و پیوسته این نام از مصداقی به مصداق دیگر منتقل می شد تا در زمان ما به چراغ های الکتریکی اطلاق شد که از ماده مصداق اولیه و شکل ظاهری آن هیچ چیزی نیست؛ جز آنکه وسیله روشنایی در تاریکی است و از این جهت است که حقیقتاً چراغ نامیده می شود.
در مورد «سلاح» هم همینگونه است که نخستین بار نام چیزی مانند تبر مسی یا سپر بود و اکنون بر توپ و بمب هسته ای اطلاق می شود و چنین نوعی از تحول و تطور در بسیاری از وسایل زندگی و اعمالی که انسان در زندگی اش انجام می دهد، شیوع دارد.»(2)
ص: 144
علامه در این بیان در واقع موضع خود را در قبال الفاظ و معانی آن ها تبیین نمودند و با این عبارات، قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی را تایید نمودند، ایشان در جای دیگر در انتقاد از اهل ظاهر می گویند:
«آنان در بیانات دینی دربارۀ اسماء و صفات الاهی احتیاط می کنند، اما همین روش را دربارۀ افعال الاهی مانند عرش، کرسی، لوح، قلم و ... پیش نمی گیرند، بلکه این نام ها را بر معانی معهود نزد ما حمل می کنند، در حالی که ملاک اسماء و صفات الاهی با افعال او یکی است و در هر دو صورت خداوند را از نیاز و امکان باید تنزیه کرد.»(1)
ایشان در ادامه بیان می کنندکه: «کدامیک از این افراد معنای ظاهری آیات متشابهی که از سمع، بصر، ید، ساق، رضا، تأسف و ... دربارۀ خداوند سخن می گویند، می پذیرند؟، حال آنکه ملاک این آیات با آیاتی که از عرش و کرسی و ... سخن می گویند یکی است و در هر دو صورت توهّم نیاز و امکان دربارۀ ذات الاهی باید نفی شود.»(2)
چنانچه بیان گردید، علامه طباطبایی برخی از واژه های متشابه قرآن را براساس دیدگاه وضع الفاظ برای ارواح معانی تبیین می کند. از دیدگاه علامه طباطبایی ما بدلیل تعلق به طبیعت مادی، ظاهری و دنیوی، از هر معنا، مصداق مادی و ظاهری آن را در نظر می گیریم. به همین دلیل اگر کسی مانند خودمان در مورد مطلبی سخنی بیان نماید، ما معنای سخن او را بر مصادیق مادی و ظاهری الفاظ حمل می کنیم؛ چرا که گوینده را یکی مانند خودمان می دانیم و مراد او از سخنش همین
ص: 145
معنایی است که ما فهمیده ایم. یعنی معنایی مادی و ظاهری. در اینصورت با توجه به نظام حاکم بر مصداق در مفهوم، حکم می کنیم و گاه عامی را تخصیص می زنیم یا مفهوم خاصی را تعمیم می دهیم، یا به هر صورت در یک مفهوم تصرف می کنیم. در حالی که چنین کاری نوعی تفسیر به رأی است(1).
علامه در تفسیر واژۀ «عرش» می گوید، معیار در اصل معنا آن است که با بقاء آن، اسم نیز باقی بماند، هر چند خصوصیات تغییر یابند. ایشان با اشاره به واژه هایی مانند «چراغ» و «سلاح» و تطور مصادیق آنها درصدد اثبات این نکته است که تغییر مصادیق باعث دگرگونی در معنا نمی شود و گوهر یا اصل معنا در پس همه این دگرگونی های مصداقی باقی می ماند(2)ایشان نظیر همین سخن را درتبیین حقیقت کلام الهی نیز بیان کرده است(3).
علامه طباطبایی براساس نظریه روح معنا در تفسیرواژه «عرش» می گوید چون طبق تعالیم قرآن کریم جسمانیت و ویژگی های آن از خداوند نفی می شود، لوازم جسمانی عرش نیز از اصل معنای آن زدوده می شود و آنچه باقی می ماند، عبارت از مقامی است که احکام جاری شده در نظام هستی از آن صادر می شود و مرتبه ای از مراتب علم خارج از ذات است(4).
ایشان واژه هایی چون «جناح» در مورد فرشتگان در آیه نخست سورۀ فاطر(5)،
واژۀ «قول»و«کلام»(6)،
واژۀ «نور»(7)و...را
طبق همین دیدگاه تفسیر می کند. علامه طباطبایی در مسئله روح معنا، بقای فایده را مطرح می کند و به کارکردگرایی معتقد است، برای نمونه در آیه «الله نورالسماوات والارض»(8)
نور، در نزد مردم عرب آن دوره به معنای چراغ روشنایی بود و در اینجا منظور فایده نور است نه خود نور و فایده نور روشنایی است. توجه علامه به
ص: 146
ملاک کارکردگرایانه در تحقق معنا، از سخن ایشان در المیزان در تبیین معنای کلام و نسبت حقیقی آن به خداوند بهتر روشن می شود. به نظر وی، ما ابزارهای زندگی خود را از راه کاربرد و اثر آنها قصد می کنیم؛ بنابراین، مثلاً حقیقت چراغ آن است که در شب از نور آن روشنی می گیریم و با وجود این اثر، نام چراغ به نحو حقیقی بر هر چیز دارای این اثر اطلاق می شود، ولو اینکه شکل آن تغییر کند.
علامه از منشأ الاهی وضع الفاظ سخن نمی گوید و نظریه وضع نخستین الفاظ متشابه در معانی معقول را نیز نمی پذیرد، بلکه همان گونه که دیدیم، به نظر وی وضع این الفاظ در معانی معقول به نحو تعینی و نه تعیینی است؛ زیرا این الفاظ با وجود وضع نخستین بر مصادیق محسوس بعدها با توجه به کارکرد مشترک در مصادیق معقول، در آنها نیز تعیّن می یابند و استعمال می شوند و از این رو وضع الفاظ متشابه در معانی معقول، تعینی و نه تعیینی خواهد بود. خلاصه دیدگاه علامه طباطبایی در نظریه روح معنا آن است که معنای الفاظ دارای تطوری تاریخی است وهمین امر دلیلی بر آن است که خصوصیات مصادیق در تحقق معنا اثری ندارد.
ص: 147
ص: 148
ص: 149
ص: 150
تا این قسمت از بحث بیان نمودیم که ملاصدرا و علامه طباطبایی در مورد ظاهر و باطن، تأویل، قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی، متشابهات و نحوه مواجهه با آیات متشابه چه دیدگاهی دارند و چطور مشکل تشابه آیات را حل می کنند. اکنون در این فصل با بیان مبانی ایشان به صورت دسته بندی و بر اساس درجه اهمیت و تطبیق هر دو دیدگاه، مشخص خواهیم نمود که این دیدگاه ها، از چه وجوهی دارای افتراق و اشتراک هستند؛ و نیز به بیان موارد نقد و ترجیح نظر کامل تر به نظر نگارنده خواهیم پرداخت.
در هر بحث و نظریه علمی، قطعا صاحبان آن نظریه برای تئوری خود یکسری شاخصه ها یا مبانی و چهارچوبی در نظر می گیرند که بر اساس آن نظریه خود را پی ریزی و در نهایت مطرح می سازد.
علامه طباطبایی و ملاصدرا نیز از این حیث مانند سایر دانشمندان می باشند و برای نظریه های خود یکسری اصول و مبانی در نظر گرفته اند، که البته این مبانی و اصول، از نظر درجه اهمیت و حیثیت، دارای شدت و ضعف می باشند.
در این بخش قصد داریم، با مبانی این دو دانشمند که در فصول گذشته مباحثی از آن را بیان نمودیم به صورت دسته بندی، و به همراه آوردن نمونه هایی آشنا شویم و به تبع آن، این نظریات را با هم تطبیق و وجوه افتراق و اشتراک این دو دیدگاه را واکاوی نماییم.
آنچه باید در ابتدای امر دانست این است که؛ طبق بررسی های انجام شده، به این نکته رسیده ایم؛ این دو دانشمند برای تبیین نظریه تشابه خود حدود شش مبنا را در نظر گرفته اند؛ که در ادامه قصد داریم
ص: 151
این مبانی را مختصر بیان و با هم تطبیق نماییم و آنها را از نگاه نقد و ترجیح بگذرانیم. قابل ذکر است که برخی از این مبانی شش گانه، با کمی تسامح به عنوان مبنا آورده شده و علت آن، رعایت نظم و ترتیب در پژوهش می باشد؛ این مبانی به صورت فهرست وار بدین شرح می باشند:
الف) دیدگاه توحیدی
ب) تعریف متشابهات
ج) التزام به ظواهر آیات
د) قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی
ه) دیدگاه تأویلی
ز) نحوه مواجهه با متشابهات
در این قسمت قصد داریم تا دیدگاه این دو دانشمند را در مورد متشابهات با هم مقایسه و تطبیق نماییم تا دریابیم که نهایتا در باب متشابهات چگونه عمل می کنند. بدین منظور، در هر بخش نظریات دو دانشمند بیان و نمونه هایی ذکر می گردد.
یادآوری مهم: چنانکه قبلا اشاره شد، تحلیل ها در این نوشتار بر اساس نظریه معروف ملاصدرا در مورد توحید یعنی، بر اساس مبنای قول به توحید خاصی نظریه وحدتِ وجود و موجود در عین کثرت، و کثرتِ آن دو، در عینِ وحدت است.
در فلسفه از بود و نبود بحث می شود و در عرفان از بود و نمود سخن به میان می آید؛ اما نه به واسطه بین وجود و عدم، زیرا بود، مخصوص واجب است و نقیض آن نبود می باشد، که شامل ممتنع و ممکن می شود، و نمود مخصوص ممکن است و نقیض آن، عدم نمود می باشد. بنابراین در هیچ کدام واسطه ای
ص: 152
لازم نمی آید. اعتباری بودن ماسوی الله هم اصطلاح خاص خود را داراست، زیرا هر امر اعتباری را در قبال امر حقیقی خود باید شناخت. اعتباری بودن جهان امکان، چیزی از آنها نمی کاهد؛ زیرا تمام احکام و لوازمی که فلسفه برای آنها اثبات می کند، مورد پذیرش عرفان می باشد...؛ نکته مهم آن است که کثرت، گرچه اعتباری است و وحدتْ حقیقی؛ لیکن اعتباری بودن آنها نسبت به خداوند سبحان می باشد و هرگز مانند سراب نیست که نمای کاذب داشته باشد و هیچ گاه شبیه دومین نقش احول و دوبین نیست که در اثر نقص دید ظهور کند و گزارش کذب دهد، بلکه نظیر صورت آیینه می باشد، که نمای صادق دارد نه کاذب. و از لحاظ نگاه موحدانه، عارف سهمی برای صورت آیینه، جز نشان دادن جمال صاحب صورت نیست، گرچه دیگران آن ها را موجود جدا می پندارند؛ نظیر کودکی که صورت آیینه را موجود جدای از صاحب صورت و مستقر در آیینه می پندارد و یکی از وجوه تمایز بین اهل معرفت و اهل قیاس همین است (1).
در عرفان هرگز اصلِ کثرت نفی نشده و نمی شود، بلکه کثرت از «بود» به «نمود» تنزل می کند، چنان که در عرفان، «بود» از کثرت به وحدت ترقّی می کند؛ ولی حجاب کثرت نمی گذارد که اهل نظر پخته را از گداخته و فهمنده را از یابنده و صاحب نظر را از صاحب بصر جدا کند(2)
پس در نظریه وحدت شخصی وجود، هرگونه کثرت، نفی نمی گردد؛ بلکه خصوص کثرت وجود، نفی و طرد می شود خواه کثرت تباینی وجود(نظریه مشائی) و خواه کثرت تشکیکی آن. وگرنه اصل کثرت را که مظاهر وجودند؛ یعنی نمود هستند و نه خود بود و وجود، اثبات نموده و هرگز آن را سراب نمی داند(3)بنابراین در نظر عرفا عالم جلوه خداست «الحمد لله المتجلی بخلقه»(4)بلکه به تعبیر ابن عربی: از آنچه گفته شد معلوم می شود که عالم متوهم است؛ یعنی وجود حقیقی ندارد و این همان معنی خیال
ص: 153
بودن عالم است که انسان گمان می کند، عالم موجودی قائم به نفس خود بوده و جدای از حقتعالی است در حالی که در حقیقت چنین نیست.(1)
شهید مطهری در شرح مبسوط منظومه مطرح نموده که وحدت وجودی که ملاصدرا ثابت کرده، غیر آن چیزی است که عرفا مدعی آن هستند(2).
علامه مصباح نیز چنین بیان داشته که، وحدت وجود عرفا نوعی سفسطه و انکار بدیهیات است؛ هر چند می توان کلام عرفا را، به گفتار ملاصدرا تاویل برد؛ آنجا که ملاصدرا می گوید: موجود مستقل، منحصر در خداست و سایر موجودات، روابط و شعاع هایی از نور حقیقی او می باشند(3).
آیت الله جوادی آملی می فرماید: در یک جلسه خدمت استاد علامه طباطبایی بودم.... علامه فرمودند: ملاصدرا تنها در یک مساله است که پس از تکمیل، ادعا می کند که من، فلسفه را با این مطلب تکمیل کردم و آن مساله علیت و ارجاع آن به تشان است. آنچه باعث شده است تا ملاصدرا در پایان مباحث مربوط به علیت این ادعا را بنماید، همان اثبات موضوع عرفان نظری؛ یعنی وحدت شخصی وجود است که با ترقیق علیت حاصل می شود.(4)
ملاصدرا آورده: مراتب متکثر برای وجود و بهره برداری از آن به عنوان یک اصل موضوعی در مرحله آموزش و تعلیم، هرگز با اثبات وحدت وجود و موجود ذاتا و حقیقتا که مذهب عرفا و اولیاء و بزرگان اهل کشف و شهود است، منافات ندارد و ما به خواست خدا در آینده برهان قطعی اقامه خواهیم نمود که همه موجودات، گرچه متکثرند؛ اما از مراتب تعینات و ظهورات نور و شئونات ذات حق هستند.(5)
در نشئه هستی غیر از آن، موجودی نیست و هر چه در عالم دیده میشود همه از ظهورات ذات و تجلیات حق هستند.(6)
در تعبیر دیگر آمده آنچه بر آن سوی الله یا هر آنچه به نام عالم نامیده می شود همه نسبتش با او(خداوند) مانند نسبت سایه با صاحب سایه است.(7) علامه خداوند را واحد می داند؛ اما مراد
ص: 154
وی از وحدت، وحدت عددی، جنسی و نوعی نیست، بلکه وحدت حقه حقیقی است که این وحدت با کثرت ممکنات قابل جمع است. در قرآن وحدت عددیه نفی می شود؛ چرا که لازمه وحدت عددیه، محدودیت و مقدوریت است.(1)
با توجه به آنچه گذشت نظر نهایی ملاصدرا در وحدت وجود، همان نظریه وحدت شخصی عرفاست که ملاصدرا کوشید با ارجاع اصل علیت به تشأن و تحلیل علیت و معلولیت، جریان وحدت وجود را تبیین فلسفی نموده، بر آن برهان اقامه کند.
ملاصدرا در اصول هستی شناسی خود قائل به نظریه ی توحید خاصی در مقابل دیدگاه توحید عامّی است. این اصطلاح را برای نخستین بار ملاصدرا در مقابل توحید عامی به کار برده است(2)مبنای قول به توحید خاصی نظریه وحدتِ وجود و موجود در عین کثرت، و کثرتِ آن دو، در عینِ وحدت است. بر اساس این دیدگاه حقیقت وجود واحد است و در عین برخورداری از وحدت، دارای کثرت هم هست. بدین معنا که وجود یک حقیقتِ واحدِ ذومراتب است. وجود نه عرصه ی وحدت محض است و نه عرصه ی کثرت محض؛ بلکه یک حقیقت واحدی می باشد که دارای مراتب متعدد است؛ لذا هر یک از مراتب وجود چیزی نیست جز همان حقیقت وجود. اساساً ذومراتب بودن تنها با وحدت قابل تبیین است؛ زیرا هیچ گاه نمی توان امور متباین را مراتب یکدیگر دانست. منشأ برخورداری از مراتب متعدد را باید در مشخصه ی خاصی از وجود جستجو نمود که تا آن ویژگی نباشد حقیقت وجود را نمی توان ذومراتب خواند. آن مشخصه ی بارز عبارت است از شدت و ضعف، تقدّم و تأخّر، نقص و کمال و فقر و غنا. مَآل و بازگشت این خصوصیت به آن است که در یک حقیقت واحد مابه الإشتراک عین مابه الإمتیاز و مابه الإمتیاز عین مابه الإشتراک باشد. این ویژگی که حقیقت وجود از آن برخوردار است و منشأ ذومراتب بودنِ وجود می باشد را تشکیک پذیری می نامند.(3)
ص: 155
نسبت سنجی مراتبِ حقیقتِ تشکیکی وجود با یکدیگر گویای این مطلب است که همواره مرتبه ی بالاتر شدیدتر و کامل تر از مراتب مادون است و مرتبه ی پایین تر فاقد بخشی از کمالات مرتبه ی مافوق است. بالاترین مرتبه نیز که منتهای سلسله ی مراتب هستی است به نحو أعلی، أتمّ و أشرف مالکِ همه کمالات مراتب مادون است. از این رو با توجه به قاعده «بسیط الحقیقه کلُّ الأشیاء»، واجب الوجود بالذات که به سبب فقدانِ هر گونه شائبه کثرت، بسیط الحقیقه به شمار می آید، تمام اشیاء و همه موجودات است بلکه او کمال همه اشیاء است بدین معنا که هیچ کمالی در گستره ی هستی نیست، مگر آن که او به نحو أعلی و أکمل واجد آن است. لذا هیچ شیء از اشیاء را نمی توان از او سلب نمود. آن چه که از ذات باری تعالی سلب می گردد؛ اوصاف عدمی است و سلب اوصاف عدمی از باب سلب السلب است که سلب السلب خود یک کمال است. بنابراین واجب تعالی با وحدت و یگانگی خویش کلُّ الأشیاء است و در عین حال، خودش شیئی از اشیاء نیست(1)؛
زیرا وحدت او از سنخ وحدت عددی نیست(2).
وحدت سایر موجودات از نوع وحدت عددی است؛ لذا با تکرّر آن ها اعداد حاصل می شوند؛ اما وحدت حق تعالی از سنخ وحدتی است که هیچ مُکافئی در وجود برای آن نیست(3)
خداوند متعال می فرماید: «هو مَعَکُم أیْنَ ماکُنْتُم»(4)این معیّت نه از سنخ ممازجه است و نه از سنخ حلول و اتحاد؛ بلکه حقیقت این معیّت را باید در مفاد قاعده ی «بسیطُ الحقیقه کلُّ الأشیاء و لیس بِشیءٍ مِنْها» جستجو نمود که بیان آن گذشت.
بنابراین در توحید خاصّی، وجود با تمام مراتب شدید و ضعیفِ خود، یک حقیقت واحدی است که به تعبیر ملاصدرا عین الحق است(5) و ماهیات و اعیان ممکنه هیچ گونه موجودیت حقیقی ندارند بلکه تحقّق آنها صرفاً به واسطه انصباغ از نور وجود است. در واقع ماهیات ممکنه انحاء و اطواری از ظهور و تجلی وجود هستند. وحدت مربوط به وجود است و مآلِ کثرت و تمیّز عبارت است از علم ما به وجود حقیقی؛
ص: 156
زیرا از یک حقیقت وجودی واحد، معانی متکثر و مفاهیم متعددی فهمیده می شود(1)
. اساساً تعدّد و تکثّر در مظاهر و مَرایا است نه در تجلی و فعل؛ زیرا فعل حق تعالی نور واحدی است که ماهیات را ظاهر می سازد و ظهور ماهیات خود نیازمند جعل مستقلی سوای جعل سابق که همان تحقّق نور فعلی و تجلی ذات باری تعالی است، نمی باشد.
در توحید خاصّی، موجود حقیقی همان وجود است که دارای اطوار، شئون و انحاء وجودی مختلف است و موجودیت ماهیت، نه حقیقی؛ بلکه به عرض وجود و به واسطه تعقل مراتب و اطوار وجود صورت می گیرد(2)از همین رو شاعر به نیکی سروده است که:
وجود اندر کمال خویش ساریست
تعیّن ها اموری اعتباریست
بنابراین توحیدخاصّی از منظر صدرالمتألّهین مبتنی است بر چند مبنای فلسفی و عرفانی. این اصول و مبانی عبارتند از: اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، تشکیک حقیقتِ وجود، نظریه ی وحدت در عین کثرت و کثرت درعین وحدت، قاعده ی بسیطُ الحقیقه کلُّ الأشیاء و نظریه ی عرفانی ظهور و تجلی ذات حق.
محقّق دوانی و پیروانش قائل به نظریه ی ذوق تألّه شده اند و آن را توحید خاصّی خوانده اند این دیدگاه قائل به وحدت وجود و کثرت موجود است بدین معنا که وجود حق تعالی واحد است؛ اما ماهیات که منسوب الی الواجب تعالی هستند، کثیر می باشند. بر اساس این دیدگاه وجود در ذات حق تعالی اصیل است اما در سایر موجودات ماهیت اصالت دارد؛ زیرا ماهیات منسوب الی الواجب هستند. ملاصدرا به شدت با این نظریه مخالفت می کند و آن را به هیچ وجه توحید خاصّی نمی داند:
«لیس فیما ذکره بعض أجلّه العلماء و سمّاه «ذوق المتألّهین» - من کون موجودیّه الماهیّات بالانتساب إلی الوجود الحقّ - معنی التوحید الخاصیّ أصلاً، و لا فیه شیء من أذواق الإلهیّین...(3) »(4)
ص: 157
صدرالمتألّهین معتقد است این رأی در صورتی صحیح است که اوّلاً، متعلقِ جعلِ جاعل را ماهیت بدانیم و ثانیاً، ماهیت را اصیل و وجود را از اعتبارات عقلی بدانیم. که هر دو مبنا باطل و نادرست است(1).
همان طور که بیان شد ملاصدرا بر این باور است که هیچ کمالی و هیچ موجودی در عوالم و مراتب مختلف هستی آفریده نشده است؛ مگر آن که مثال مطابَق و نمونه مُتحاذی آن در وجود انسان به ودیعه نهاده شده است(2)
و این مبنا بر اصول و مبانی دیدگاه ملاصدرا در باب توحید خاصّی استوار است. مثال عرش در ظاهر عالم انسان، قلب مستدیرالشکل اوست و در باطن او، روح حیوانی یا نفسانی اوست و مثال آن در باطنِ باطنِ انسان، نفس ناطقه ی اوست که قلب معنوی خوانده می شود و محل استواء روح اضافی است. روح اضافی عبارت است از جوهر عِلویّ نورانی مستقر در قلب معنوی انسان که به منزله خلیفه الله در عالم صغیر (عالم انسان) می باشد.
کرسی در ظاهر عالم انسان، صدر (سینه) اوست و در باطن، روح طبیعی است که آسمان های قوای طبیعی هفت گانه و ارضِ قابلیتِ بدن را فرا گرفته است و مثال آن در باطنِ باطنِ انسان نفس حیوانی اوست که موضع و محل دو قدمِ (گامِ) نفس ناطقه مُدرِکه و مُحرِّکه - می باشد.(3)
ص: 158
یکی از بنیادی ترین و مهم ترین مبانی در نظریات دینی و به طور خاص قرآنی، نظرگاه و دیدگاه توحیدی می باشد؛ چراکه توحید، اصل اساسی دین می باشد و منشأ بسیاری از اعمال و اعتقادات بعدی انسان را باید در دیدگاه وی نسبت به خالق و پروردگار جست و جو نمود.
علامه طباطبایی بحث روایی گسترده ای را به توحید اختصاص داده، ولی در هیچ موردی از اصول بنا شده توسط امامان مذهب شیعه منحرف نشده است.(1)
در بعضی موارد، علامه توضیحات خود را در کشف معانی آیات بدون بحث روایی مطرح نموده و به هیچ حدیثی در تأیید آن معانی استناد نکرده است(2)لازم است نحوه مواجهه علامه، در آیاتی که مسائل اعتقادی را بیان کرده ولی دارای تشابه است، بیان گردد. همه مسلمانان به اصل توحید اعتقاد دارند ولی امامیّه این اصل را گسترده تر مطرح نموده اند. آنها –چنانکه علامه مظفر آورده اند- معتقدند که خدای تعالی، یکتا و بی همتاست و هیچ موجودی مانند او نیست. ازلی است و ابدی. اوست اوّل و آخر هستی، دانا، حکیم، عادل، زنده، توانا، بی نیاز، شنوا و بینا. آنگونه که مخلوقات توصیف می شوند نمی توان او را توصیف کرد، پس جسم نیست و شکل خاصّی ندارد. نه جوهر است و نه عرض. برای او سنگینی و سبکی معقول نیست و نه حرکت و سکون و نه مکان و زمان، او قابل اشاره نیست، نه دست دارد و نه همانند و نه ضد و نه مونس، فرزند و همتا برای او متصور نمی باشد، چشم ها او را نمی بینند ولی او چشم ها را می بیند. بنابراین لازم است خدا را از جمیع جهات ذاتی و صفاتی، یگانه بدانیم(3).
در مبحث توحید، حدیثی از امام رضا(ع) نقل شده که می فرماید: «عقاید مردم در مسئله توحید بر سه گونه است: نفی، تشبیه و اثبات بدون تشبیه. عقیده نفی جایز نیست. عقیده تشبیه نیز جایز نیست زیرا خدای تبارک و تعالی مانندی ندارد و عقیده صحیح همان راه سوّم یعنی: اثبات بدون تشبیه است»(4)علامه طباطبائی ذیل این روایت چنین آورده: مقصود از مذهب نفی، نفی معنای صفات از ذات خداست
ص: 159
همچنان که معتزله معتقدند و مذهب تشبیه، خدا را به چیز دیگری تشبیه می کند یعنی برای خدا صفت های محدود را اثبات می نماید. مقصود از مذهب اثبات بدون تشبیه، آن است که صفاتی را با اصل معانی آن برای خدا اثبات می کند، درحالی که او را از ویژگی های صفات مخلوقات و ممکنات مبرّا می داند(1).
علامه معتقد به مذهب سوّم که همان اعتقاد شیعه در زمینه صفات خداست، می باشد(2)
وی تأکید می کند که از ضروریّات کتاب و سنّت این است که خدای تبارک و تعالی با صفات اجسام توصیف نمی گردد و صفت ممکنات از ساحت او دور است، صفاتی که لازمه حدوث و ملازم فقر و نیازند. فقر و نیازی که ملاک سلب برخی معانی از خدای تعالی می باشند، بدین معنی که هرگاه معنای منسوب به خدا لازمه اش نقص و احتیاج نباشد، نسبت دادن آن به خدا صحیح؛ بلکه واجب است(3).
علامه قائل به فطری بودن توحید می باشد. روش علامه در اثبات توحید روشی فلسفی - عرفانی - قرآنی است. از نگاه ایشان توحید حقیقتی دارای مراتب است به همین جهت قائل به توحید ذاتی، صفاتی و افعالی هستند و توحید ذاتی را آخرین درجه توحید می دانند.
توحید، اساسی ترین آموزه های اسلام است. روش بحث پیرامون توحید، نزد عارفان، حکیمان، متکلمان و محققان یکسان نبوده و نیست. روش علامه، روشی فلسفی – عرفانی - قرآنی است که ملهم از شریعت، کتاب و سنت و آمیخته با اشارات و لطایف آیات و روایات است. وی در رساله توحید خود درصدد ایجاد هماهنگی میان قواعد فلسفی و یافته های عرفانی با آیات قرآنی و احادیث بودند. ایشان معتقد است که «هیچ دانشمند متفکر و اهل بحثی در این تردید ندارد که مساله توحید از همه مسائل علمی دقیق تر و تصور و درک آن از همه دشوارتر و گره آن از همه پیچیده تر است»(4)
ایشان اصل توحید را به دلیل اینکه ده ها مساله مهم از جمله تبیین رابطه حق و خلق، خالق و مخلوق، جبر و اختیار و خلق اعمال، عدم استقلال عالم در برابر خداوند، مساله پیدایش شرور در عالم، حدوث و قدم عالم، ربط ثابت به متغیر و ... فرع بر این اصل است، مهم می دانند.
ص: 160
باور علامه بر این است که تصور معمول از توحید، قضیه «خدا هست» می باشد که تصوری کامل نیست، چرا که توحید یک جهان بینی است و تمامی زندگی را تحت پوشش قرار می دهد به همین دلیل عرفا و حکما، توحید را نوعی سیر و سفر، رفتار و عمل می دانند.(1)
بیشترین بحث علامه در خصوص توحید در رساله توحید مطرح شده است. محور سخن در این رساله توحید ذاتی است.(2)
علامه خداوند را واحد می داند اما مراد وی از وحدت، وحدت عددی، جنسی و نوعی نیست، بلکه وحدت حقه حقیقی است که این وحدت با کثرت ممکنات قابل جمع است. در قرآن وحدت عددیه نفی می شود؛ چرا که لازمه وحدت عددیه، محدودیت و مقدوریت است.(3)
برخی از شواهد قرانی بر این مساله عبارتند از: «هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ»(4)،
« قُلْ إِنَّمَا أَنَا مُنذِرٌ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ»(5)
طبق معنای واحد و قهار و اینکه این دو، در آیات قرآن در کنار یکدیگر قرار گرفته اند، روشن می شود که خدای متعال از انحاء و اقسام وحدت منزه است، پس وحدت خداوند عددی نیست(6)
و از جمله روایاتی که در بطلان این وحدت عددی اشاره می کنند پاسخی است که در روز جنگ جمل امیرالمومنین(ع) به سوال عربی بیابان نشین که پرسید آیا می گویی خداوند یکی است؟ فرمودند(7).
علامه بعد از نفی وحدت عددی به توضیح وحدت حقه می پردازد که از اصطلاحات فلسفه اسلامی است. هرگاه شیئی از تمام جهات متصف به صفات وحدت باشد و هیچ گونه کثرتی در آن نباشد واحد
ص: 161
حقیقی و وحدتش را وحدت حقه می نامند.(1) علامه بر اساس صرافت و بساطت الهی، به اثبات وحدت حقه حقیقی خداوند می پردازد. ایشان بر این باورند که وجود، حقیقتی اصیل است و غیری برای او در خارج نیست، در نتیجه هر چه را به عنوان دوم برای آن در نظر بگیریم همان خواهد بود، زیرا اگر چیز دیگر باشد و یا به وسیله چیز دیگر از آن ممتاز شود، باطل خواهد بود؛ زیرا ذات الهی از وجود(وجدان) و عدم(فقدان) مرکب می گردد و وجود محض و صرف نیست، در حالی که صرف فرض شده بود و این خلاف فرض است، یعنی فرض واحد بودن کثیر (دو چیز) تناقض است.(2) پس فرض دوم برای وجود ممتنع می باشد از این رو حقیقت وجود، واحد است و وحدتش به صورت وحدت حقه است و چون وجود ذاتاً نقیض عدم و طرد کننده آن است، به همین دلیل، وجود، ذاتاَ واجب الوجود است، بنابراین دارای همه صفات کمال و مبری از تمام نقص ها و امور عدمی می باشد.(3)
از نگاه علامه، توحید حقیقتی، دارای مراتب است. وی سه چیز را متعلق توحید می داند: 1. ذات 2.اسم 3. فعل؛ بر این اساس توحید، شامل توحید ذاتی، اسمائی و افعالی است.(4) چنانکه دیدیم، توحید در نگاه علامه، امری فطری و بدیهی است. ایشان در اثبات آن از روشی فلسفی- عرفانی - قرآنی استفاده کرده اند و به همین دلیل مساله توحید و اقسام آن در نظریه ایشان تبیین عقلانی نیز پیدا کرد. در نگاه علامه بر اساس اصول فلسفی چون تشکیک، توحید، حقیقتی دارای مراتب است. باید بیان نمود که علت آوردن بحث توحید در مبحث متشابهات، از این نظر است که در آیات متشابهی که در خصوص صفات خداوند است؛ اگر مبانی توحیدی شخص مفسر یا موول در جهت صحیحی نباشد، برداشت او از آیه می تواند بسیار دور از حقیقت و مدنظر آیات کریمه باشد؛ لذا در این نوشتار دیدگاه توحیدی را بیان نمودیم.
الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَی اللَّهِ وَ اللَّهُ یَسْمَعُ تَحاوُرَکُما إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ»(1)
می گوید: مراد از سمع در جمله «قد سمع اللّه» استجابت دعا و برآوردن حاجت است که بصورت کنایه آورده شده است.(2)
در تفسیر آیه «وَ اللَّهُ بَصِیرٌ بِما یَعْمَلُونَ»(3) می گوید: «بصیر» از اسماء حسنی و معنای آن علم به دیدنی هاست(4).
«ید» در لغت برای نامگذاری یکی از اعضای بدن انسان می باشد؛ امّا در غیر این معنا استعمال این کلمه بصورت استعاره است و آنچه در کتاب و سنّت در مورد کلمه «ید» وارد شده به حسب موارد مختلف، معانی گوناگون دارد. زیرا مقصود از ید قدرت و کمال آن است. خداوند می فرماید: «وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَهٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ ...»(5).
همچنین آیه: «قالَ یا إِبْلِیسُ ما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنْتَ مِنَ الْعالِینَ»(6) که در آن اشاره یا دلالتی بر إعمال قدرت کامل دارد. و گاهی مقصود از «ید» پادشاهی و سلطه است. همچنان که می فرماید: «...بِیَدِکَ الْخَیْرُ...»(7)
و آیه: «فَسُبْحانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ...»(8) و آیه: «تَبارَکَ الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْکُ...»(9).
گاهی
ص: 163
مقصود، حضور و مانند آن می باشد. مانند آیه: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ(1)»(2)
طبق مثال های بیان شده، می توان گفت علامه راه تأویل می پیماید و این گونه آیات را به مجاز و کنایه حمل می کند تا توهّم ناشی از ظواهر آیات را که دلالت بر تشبیه و تجسیم خداوند دارد، دفع نماید. در بحث توحید باریتعالی هر دو دانشمند قائل به توحیدی دارای تشکیک می باشند؛ که دارای مراتب بوده و بر اساس اصول فلسفی اثبات می گردد؛ لذا باید گفت ایشان در دیدگاه توحیدی خود تقریبا قائل به نظریه یکسانی هستند.
در مورد نظریه وحدت وجود باید چنین بیان نمود که ملاصدرا و علامه در این مورد اتفاق نظر دارند همانطور که در دیدگاه توحیدی در همین فصل بیان گردید. پس باید اظهار نمود که نظریه توحیدی علامه و ملاصدرا قابل تطبیق بر هم و دارای اشتراک می باشد؛ چراکه علامه، نظریه ملاصدرا را تایید نموده است که در مطالب قبل ارائه گردید.
از دیدگاه ملاصدرا، متشابه عبارت از آن است که مراد از ظاهرش آشکار نگردد؛ بلکه احتیاج به دلیل دارد. به همین جهت ممکن است دارای احتمالات زیادی باشد. پس از آن جا که متشابه است، جایز می باشد همه آن احتمالات مراد و مقصود باشد.(3)
آیات متشابه در طول تاریخ علوم اسلامی از
ص: 164
جمله مباحث چالش بر انگیز بوده است ملاصدرا با اخذ رهیافتی میان رشته ای این مساله را مورد مطالعه قرار می دهد. وی در اصول هستی شناختی خود قائل به نظریه توحید خاصی در مقابل دیدگاه توحید عامی است؛ براساس نظریه توحید خاصی مراتب هستی از اعلی المراتب تا ادنی المراتب همه به نحو متطابق و متحاذی بر یکدیگر ترتب وجودی دارند ملاصدرا بر اساس همین نکته به اظهار نظر در باب آیات متشابه می پردازد. وی معتقد است بدون آنکه نیازی به تأویل آیات متشابه و یا قول به تجسیم در باب ذات باری تعالی باشد می توان بر مبنای اصول فلسفی- عرفانی دیدگاه توحید خاصی ظواهر الفاظ آیات را حفظ نموده و همه آیات متشابه را بر ظاهر معنای آنها حمل کرد؛ اما بر مبنای نظریه توحید عامی نمی توان آیات متشابه را بر ظاهر الفاظ حمل نمود؛ بلکه یا باید آنها را تأویل کرد و یا قول به تجسیم در باب واجب الوجود را پذیرفت. با توجه به چند تباری بودن مساله متشابهات قرآن، ملاصدرا در این مساله رهیافت میان رشته ای اخذ کرده است(1).
در نگاه علامه، متشابه آیه ای است که مراد از آن برای شنونده به مجرد استماع آن، معین و مشخص نگردد؛ بلکه میان این معنا و آن معنا مردد گردد تا آن که آیه مورد نظر را به محکمات کتاب ارجاع دهد و آن آیات محکمات، معنای آیه مورد نظر وی را مشخص سازند و آن گونه که باید و شاید تبیین کنند. که در آن صورت آیه متشابه به واسطه آیات محکم تبدیل به آیه محکم می گردد و از تشابه خارج می شود، و آیه محکم نیز به خودی خود محکم است.(2) تعریفی که آیه شریفه هفتم از سوره ی آل عمران از معنای «متشابه» به دست می دهد این است که آیه ضمن حفظ ویژگی آیه بودن، بر یک معنای تردید آمیز و شک برانگیز دلالت کند؛ نه از جهت لفظ، به گونه ای که روش های معهود در نزد اهل زبان بتواند آن را علاج کند، مانند آن که مثلاً عام یا مطلق باشد و بتوان آن را مخصّص و مقیّد ارجاع داد؛ بلکه از آن جهت که معنای آن با معنای یک آیه قرآنی که «لا ریب فیه» است، سازگار نیست و آن آیه ی دیگر باید حالِ این آیه ی متشابه را تبیین کند.(3)
ص: 165
چنانکه می دانیم، اصطلاحا متشابهات را به این دلیل متشابه گویند: عدم اتقان در معنا بگونه ای که دارای چند معنا باشد وتحمل آن معانی را بنماید و شنونده به مجرد شنیدن، معنای مراد را نفهمد، بلکه بین چند معنا مردد باشد با بررسی تعاریف ذکر شده از دو دانشمند، واضح است که در تعریف متشابهات، هر دو عالم، بر این امر اصرار دارند که متشابهات آن است که مراد از ظاهرش آشکار نباشد و دارای احتمالات معنی زیاد باشد و فرد هنگام مواجهه با آن عبارت، در معنای آن مردد باشد و هریک از آن معانی تردیدی، می تواند به عنوان معنی آن عبارت یا لفظ متشابه قرار گیرد.
منظور از آیه متشابه، نداشتن معنا نیست؛ چون شکی نیست، که هر آیه ای در آنچه با آن ناطق است، معنا دارد؛ بلکه منظور این است که بخاطر داشتن چند معنا، مراد از آن مشکوک است. لذا الفاظ یا یک مدلول دارند که در آن شکی نیست و محکم اند یا چند مدلول دارند که مراد از آن لفظ معلوم نیست؛ لذا متشابه است.
صحبت از وجود ظاهر و باطن برای قرآن، یک بحث مبنایی است؛ چرا که هر کس قائل به این امر باشدکه آیات قرآن دارای ظهر و بطن است خواه ناخواه پذیرفته که قرآن دارای سطوح مختلف معنایی است و هرکسی بسته به سطح فهم و مراتب درک خود می تواند از قرآن و معانی آن استفاده کند.وجود این باور در مورد قرآن یک نقطه عطف در مورد فهم آیات قرآن می باشد و نیز تاییدی بر این مطلب است که در مواجهه با آیات کریمه، هر کس به قدر ظرفیت وجودی خود از این آیات بهره لازم را می برد و برترین سطح فهم از آیات را در این میان، اهل بیت(ع) دارا می باشند که این امر مهم هم از آیات و هم از روایات قابل استنباط و تایید می باشد.
از سوی دیگر مساله ظهر و بطن قرآن از جمله مباحثی است که هم شیعه و هم سنی آن را قبول دارند و در میان تمام مکاتب علمی اعم از مفسران، محدثان، فقها و اصولیان و.... تقریبا مورد اتفاق است. این بحث از مباحثی است که ریشه در قرآن و احادیث دارد و می توان گفت همین امر دلیلی بر پذیرش این مطلب توسط اکثر دانشمندان است.
ص: 166
باطن یا بطن قرآن در مقابل ظاهر یا ظهر قرآن است این دو اصطلاح هر چند در قرآن با صراحت نیامده است و برخی آن را از ساخته های باطنیان دانسته اند، اما بسیاری از آیات بر آن دلالت دارند . مانند: آیه هفتم سوره آل عمران(1)،
بخشی از آیات قرآن را جز خدا و راسخان در علم، کسی نمی داند که این همان باطن قرآن است .
در قرآن ظهر و بطن به عنوان یک اصطلاح قرآنی بارها استعمال شده است(2).
با تامل در این آیات و نیز آنچه گفته شد مشخص می گردد که این استعمال به طور مستقیم به وصف قرآن مربوط نیست، ولی به خداشناسی و صفات و افعال الهی و جهان شناسی مستقیما مربوط می شود.
گفتنی است که مستند اصلی وجود ظاهر و باطن در قرآن، روایات است. از جمله حدیثی که شیعه و سنی از پیامبر(ص) نقل کرده اند که فرمود:
«ان للقرآن ظهراً و بطناً و لبطنه بطناً الی سبعه ابطن»(3)؛
علاوه بر این حدیث، روایات دیگری نیز آمده که به دلیل عدم ضرورت، مطرح نمی شوند. البته باید متذکر شد که بحث ظاهر و باطن بسیار مبسوط است و ما در اینجا قصد نداریم که آن را به طور دقیق مورد بحث قرار دهیم بلکه به طور خاص به دنبال طرح دیدگاه های این دو دانشمند(ملاصدرا و علامه طباطبایی) هستیم و بحث های لغوی و طرح اقوال مختلف و... در این مجال نمی گنجد.
ص: 167
با بررسی نظرات و آثار ملاصدرا در می یابیم که یکی از مهم ترین و اصلی ترین مبانی قرآن شناسی ملاصدرا پذیرش وجود ظاهر و باطن برای قرآن است که ایشان در آثار مختلف خود به این مساله پرداخته است(1).
وی در مقدمه تفسیر سوره سجده، بر این امر تاکید دارد: «قرآن ریسمان مستحکم الهی است که به عالم طبیعت نازل شده تا گرفتاران در زندان دنیا و آنانکه در بند غل و زنجیر حب اهل و عیال و مال و شهوت و شکم و حرص و .... هستند را رهایی بخشد.»(2)
ملاصدرا در ادامه بیان می دارد که «قرآن علی رغم عظمت حقایق و بلندی اسرار و معانی اش در لباس حروف و اصوات در آمده تا به واسطه رحمت و شفقت الهی بر بندگان آن مفاهیم به درک و فهم ایشان نزدیک گردد و این معانی با ذهن و ذوق آنان مانوس گردد.»(3)
وی در ادامه یادآوری می کند که: «این دام(شبکه) حروف و اصوات با دانه های معانی برای شکار پرندگان آسمان ها پهن شده است، و برای هریک از پرندگان رزق خاصی معین شده، همان گونه که برای هر فرشته ای در آسمان و زمین مقام معلوم و مشخصی است که خالق آنان، مقام و جایگاه آنان را می داند، هدف اصلی از گسترش این دام(شبکه) در زمین شکار نوعی خاص از پرنده با رزق مخصوصی از علوم است که مشخص شده اند. وگرنه هیچ رزقی نیست جز آنکه نوعی از مغز و پوست و ریشه و شاخه
ص: 168
و سنبل و کاه آن در قرآن وجود دارد، که برای استفاده شما و چهارپایانتان به وجود آمده است(1)
پس همانطور که در قرآن از حقایق الهی که شناخت آنها غذای ارواح عالیه عقلانی است، یافت می شود؛ همچنین معارف جزیی، احکام سیاسی، قصص، اخبار و داستانها وجود دارد، که مردم متوسط از عموم اهل اسلام از آن منتفع می گردند.(2)»
ملاصدرا برای توصیف قرآن و این که غذای آسمانی است که استفاده از آن مختص ارواح محبان الهی است ابیاتی را آورده است:
«هست قرآن چون طعامی کز سماء
گشته نازل از برای اغتذاء
اغتذای آدم از لوح و قلم
اغتذاء یابد دواب از راه فم
فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ گفته خدا
رزق انسان گشته نازل از سماء
روزی انسان رسد از آسمان
روزی حیوان بود از آش و نان
تو ز قرآن بنگری افسانه ها
قشر و که بینی نه مغز و دانه ها
هست بهر آدمی دهن و لبوب
تبن و قشر از بهر حیوان، نی حبوب
تو ز قرآن می نجویی غیر حرف
جان دهی بهر لغت یا نحو و صرف
اندر سعیی همیشه با شتاب
که نباشد فرق از تو تا دواب»(3)
ص: 169
از مطالب بالا این گونه برداشت می شود، همانطور که حبوباتی چون گندم و.. دارای مغز و کاه هستند و کاه و سبوس آن غذای چهارپایان و مغز آن خوراک انسان هاست، قرآن نیز غذای معنوی است که برای انسانهای مختلف نازل شده است و مثل حبوبات دارای کاه و دانه و مغز است و این غذا هم دارای پوست و قشر وظاهر است و هم دارای مغز و لب و باطن.
الفاظ، عبارات و کلمات همانند کاه و پوست حبوبات ظاهر و قشر است و لب و مغز قرآن همان باطن قرآن است که باید به ظاهر بسنده نکرد تا به باطن قرآن پی برد.
ملاصدرا در این باره گوید: «خطاب های قرآن از چیزهایی است که به دوستان خدا و متالهان و نه دورماندگان از او و منکرین و کسانی که هیچ بهره ای از قرآن نمی برند، اختصاص دارد و هیچ تغذیه ای برای آنها از مغز معانی و حقایق آیات الهی که مختص نفوسِ ملکوتیِ باقی در خانه زندگانی است، وجود ندارد. چنانکه به نظم گفته ام:
چون غذا با مغتذی باشد شبه
گاو و خر را خوش نیاید جز که کَه(1)»
ملاصدرا تمام دانشمندان علوم ظاهری را که با نگاه ظاهرگرایانه و قشری به قرآن نظر می کنند، از حقایق قرآن دور مانده می داند و می گوید:
«چه بسا مرد ادیب عالمی که از علم لغت و فصاحت آگاهی تام دارد و در فن بحث و مجادله کلامی فردی مقتدر است؛ اما با همه مهارت خود هیچ حرفی از قرآن را آنگونه که باید نشنیده و هیچ کلمه ای از آن را نفهمیده است. و اکثر کسانی که تنها به تفحص در علوم بسنده کرده و به درخشش های سراب حکمت مغرور و فریفته شده اند و از شراب معرفت در کاسه قرآن مبین محروم شده اند، اینچنین هستند؛ زیرا ایشان کر و لال هستند و هیچ چیز را تعقل نمی کنند و به هیچ راهی هدایت نمی شوند؛ چراکه فاقد حواس باطنی ، که این حواس دنیوی به منزله پوست برای آن هاست، می باشند و با پوست جز به پوست نمی توان رسید و اما به مغز و لب جز صاحبان لب و خرد نمی رسند چراکه در قرآن نشانه
ص: 170
هایی برای خردمندان است.(1)» ملاصدرا به دلیلی که بیان شد کسانی مثل زمخشری را به خاطر دوری از علوم الهی و اسرار تنزیل و حکمت، نسبت به حقایق الهی ناآشنا می داند و آنها را در یک وادی و اهل قرآن که اهل الله هستند را در وادی دیگر قرار می دهد(2)
ملاصدرا ذیل تفسیر آیه دوم سوره سجده بیان می دارد: «بر اساس حدیث پیامبر(ص) مبنی بر این که قرآن دارای ظاهر و باطن و حد و مطلع است؛ به همین ترتیب انسان نیز دارای ظاهر و باطن است و باطن او نیز باطن دیگر تا هفت بطن دارد. این بطون هفت گانه همان مقامات باطنی مشهور نزد عرفاست که عبارتند از: طبع، نفس، عقل، روح، سرّ، خفی، و اخفا؛ وگرنه تفصیل خصوصیات انسانی و مقامات او به شمارش در نمی آید. پس قرآن هم که با انسان کامل در کمال و نقصان و صعود و نزول مساوق و موافق است، به همین قیاس است(3).»
ملاصدرا برای این بحث به شعر مولوی استناد نموده است که:
«صورت قرآن چو شخص آدمی است
که نقوشش ظاهر و جانش خفی است
نزد عاقل زان پری که مضمر است
آدمی صد بار خود پنهان تر است»(4)
ص: 171
پس طبق آنچه تاکنون بیان شد می توان گفت که ملاصدرا به پیروی از احادیث و عرفایی مثل مولوی قرآن را مانند انسان، دارای ظاهر و باطن و باطن او را دارای باطن تا هفت بطن تو در تو می داند.
سوالی مطرح است و آن این که میان ظاهر و باطن چه رابطه ای برقرار است؟ آیامراد خدا از نزول قرآن تنها ظاهر و یا تنها باطن و یا هیچکدام بوده است؟
در صورتی که مراد خدا تنها ظاهر و یا تنها باطن باشد در این حالت میان ظاهر و باطن رابطه تضاد برقرار است. اگر مراد هیچکدام باشد که درا ین حالت کار عبث و بیهوده ای است؛ زیرا انزال قرآن در این حالت بیهوده است و این عقیده تنها برای کسی است که هیچ ایمانی به قرآن نداشته باشد و آن را از جانب خدا نداند.
راه حل دیگر آن است که مراد از نزول، جمع میان ظاهر و باطن باشد، یعنی میان ظاهر و باطن هیچ تضادی نباشد و میان آنها اتحاد و هماهنگی وجود داشته باشد.
در حالتی که مراد تنها ظاهر باشد و باطن انکار شود، این شیوه اعتقاد ظاهرگرایانی چون احمدبن حنبل و پیروان اوست(1) و این امر از قصور درک و فهم اینان است که جز ظاهر آیات چیزی درک نمی کنند(2).
از نظر ملاصدرا «ظاهری که فاقد باطن باشد چون شبحی است که روحی در آن نباشد.»(3) و «کسی که تنها به ظاهر شریعت روی آورد و از باطن آن روی گردان باشد، چون جسدی بدون روح است که بدون اراده و قصد حرکت نماید و بر طاعات صوری و ظاهری خود می افزاید. ولی چنین طاعتی که فاقد قصد ونیت است، در نزد خدا هیچ ارزشی ندارد و باعث تقرب به خدا نمی گردد.»(4)
ص: 172
اما حالت بعدی یعنی اعتقاد به باطن قرآن و شریعت و واگذاشتن ظاهر و عدم پایبندی به آن عقیده باطنیه است، که این امر عقیده باطلی است. ملاصدرا در مورد این عقیده بر این باور است هرکه از ظاهر قرآن و شریعت غفلت ورزد، و در انجام عبادات مسامحه کند، همچون روحی است که از کالبد و لباس خود که ساتر عورت او بوده دور شده و در معرض آشکار شدن عوراتش برای دیگران است. صدرا از خدا می خواهد که او را از این دو طریق ظاهریه و باطنیه که از مسیر هدایت خارج شده اند حفظ نماید(1).
اما آن حالتی که بسیار کامل است، این است که بگوییم ظاهر و باطن، هر دو مراد خدا است و میان آن ها نه تنها تضاد و تعاند وجود ندارد، بلکه میان شان نوعی اتحاد و هماهنگی است که نه اراده و پذیرش باطن و نه ظاهر مانع اراده و پذیرش دیگری نمی شود. محققان بزرگ اسلامی این روش و حالت را پذیرفته اند و باقی حالات را رد کرده اند.
ملاصدرا در واقع ظاهر و باطن قرآن را لازم و ملزوم هم می شمارد و قرآن را مانند شخصی می پندارد که به حکم ضرورت دارای جسم و جان است و با فقدان هریک شخص آدمی از بین می رود (یعنی تایید حالت سوم که باید هم ظاهر و هم باطن قرآن را باهم قابل جمع و دارای هماهنگی واتحاد دانست) از این رو او نه تنها معانی باطنی را در تناقض با ظاهر قرآن نمی داند، بلکه آن را به کمال رساندن و وصول به مغز و لب آیات قرآن می شمارد(2).
ملاصدرا در تفسیر آیات سوره واقعه ذیل تفسیر آیه «إِنَّهُ لَقُرْءَانٌ کَرِیمٌ- فیِ کِتَابٍ مَّکْنُونٍ- لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون»(3)
مطالبی پیرامون ظهر و بطن قرآن آورده که خلاصه ای از آن را در اینجا بازگو می کنیم.
ص: 173
«... ثابت شد که قرآن مانند انسان دارای مراتب و منازل است پس برای مسّ هر مرتبه ای از قرآن باید ناچار از برخی از تعلقات پاک و جدا شود. پس اگر ضمیر در «لایمسه» به قرآن (مصحفی که در دست مردم) برگردد، برای کسی که از نجاسات و ناپاکی مثل جنابت و... پاک نشده مسّ قرآن جایز نمی باشد. .... اگر ضمیر به «کتاب مکنون» باز گردد و جمله فعلیه: «لایمسه الا المطهرون»، صفت آن باشد، در آن صورت معنای آیه چنین می شود: لوح محفوظ را کسی مس نمی کند، مگر انسان ها و فرشتگانی که موصوف به طهارت از گناه جسمانیت و جرمند... اگر ضمیر به «القرآن الکریم»، از آن جهت که قلم اعلی آن را در مقام اجمال حمل می کند، بازگردد جمله اسمیه: «فی کتاب مکنون»، برای آن یک صفت و جمله «لایمسه الا المطهرون»، صفتی دیگر خواهد بود و هر دو جمله، دو صفت بعد از صفت کرامت «انه لقرآن الکریم»، می باشند در این حالت معنا چنین می شود: آن را مسّ نمی کند جز تطهیرشدگان از نقایص امکانی و حدث های دو جهان؛ آنان پیامبران بزرگ و بزرگ ترین فرشتگان مقربند. خلاصه این که قرآن مثل انسان دارای درجاتی است و برای هر درجه ای حاملانی دارد که آن را حمل می کنند و حافظانی هستند که آن را حفظ می کنند این حاملان آن درجه و مرتبه را تنها بعد از طهارت از حدث ها و تنزهشان از علایق مکانی و امکانی مس می کنند.(1)»
پس همانطور که از نظر گذشت در این نمونه که ملاصدرا بیان کرد:
اولا: معانی باطنی با نظم و قواعد عربی کاملا سازگار و هماهنگ است.
ثانیا: معانی و مقاصد نهانی کاملا با معانی ظاهری قابل جمع است و هیچ تعارض و تنافی بین آنها مشاهده نمی شود.
منظور از ظاهر قرآن در نظر علامه، آن چیزی است که از مدلول مطابقی آیه استفاده می شود؛ به عبارت دیگر، ظاهر قرآن چیزی است که هر کس با لغت فصیح عرب آشنا باشد در همان ابتدا آن را از آیه می
ص: 174
فهمد. به عقیده وی ظاهر و باطن دو امر نسبی هستند(1)
و هر دو هم به وسیله کلام بیان شده اند، جز این که این دو معنا در طول هم، مورد نظر قرار گرفته اند نه در عرض یک دیگر؛ یعنی نه اراده ظاهر لفظ، اراده باطن را نفی می کند و نه اراده باطن مزاحم اراده ظاهر است.
با کمی دقت معلوم می شود که علامه و ملاصدرا در این امر هم عقیده اند، که معانی ظاهری و باطنی قرآن با هم توافق و هماهنگی دارند و هیچ تنافی و تضادی در میان آن ها نیست.
علامه معنای آیات قرآن را به یک سطح محدود نمی کند و می گوید:
«همه یا برخی آیات قرآن به جای یک معنی، سطوح و لایه های متعددی از معنا را دارا می باشند. این معانی در عرض هم قرار ندارند(2).»
یعنی این معانی متعدد مانند مشترک لفظی در یک سطح و در عرض هم قرار ندارند و همگی در کنار هم به لفظ آیه وابسته نیستند؛ زیرا در این صورت اراده چند معنای متفاوت از یک لفظ با مشکل استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد مواجه می شود و همچنین معانی متعدد آیات از نوع لازمه بین و غیر بین یک معنای اصلی نیستند؛ بلکه ارتباط این معانی با یکدیگر ارتباط طولی است. یعنی لفظ دارای یک معنا و مدلول ظاهری است و همین معنا در درون خود معانی دیگری را هم افاده می کند که آن معانی لایه های دیگری از همین معنا هستند و به عبارتی آن معانی، رقیقه ها و سایه های معنای اول به شمار می آیند. به گفته ایشان در این گونه رابطه تمام معانی، مدلول های مطابقی لفظ هستند، نه مفاد التزامی لفظ، یعنی خود لفظ ما را مستقیما به آن معانی هدایت می کند و واسطه ای میان آنها و لفظ وجود ندارد.
پس طبق آنچه در مورد ملاصدرا بیان شد می توان گفت که این نظریه، که بطن مدلول مطابقی لفظ است نه معنای لازم یا مجازی و رابطه لفظ و بطن، لفظی طولی است، علامه از ملاصدرا اخذ کرده است.
ص: 175
علامه بر این باور است که باطن، معنایی است که مراد و مدلول ظاهر آیه است، ولی در عمق بیشتری که از سطح افکار عادی بلندتر است و در طول معنای اول و در زیر آن قرار دارد. باطن قرآن معارف عالیه ای است که در پشت زبان ساده آیات بیان شده و هر کس به اندازه فهم خود درک می کند. این معانی، معانی مطابقی آیات اند نه معنای التزامی یا مجازی.
این نظریه را ایشان در موارد دیگر با این تعبیر بیان کرده که تمام قرآن در حکم مثل برای حقایقی برتر است. یعنی ظاهر قرآن نسبت به معنای باطنی جنبۀ مثل دارد و معنای باطنی ممثل است(1).
ایشان بر این نکته تأکید دارد که معانی باطنی نیز مانند معانی ظاهری، مدلول لفظ است که لفظ به تمامه بر آن معنی دلالت دارد و هر دو از کلام اراده شده اند، جز آن که افراد سطحی نگر به درک آن ها نایل نمی شوند. معانی باطنی به صورت طولی بر یکدیگر مترتب اند و هر یک عمق معنای دیگر است. ولی این ترتب طولی موجب نمی شود که رابطه هر کدام از این معانی با لفظ از مطابقی بودن خارج شود.
از آیه کریمه: «وَ اعْبُدُواْ اللَّهَ وَ لَا تُشرِْکُواْ بِهِ شَیًْا»(2) نخست فهمیده می شود که نباید بت ها را پرستش نمود، و با یک دید بازتر، انسان نباید غیر خدا را پرستش کند و نیز با نگاهی دیگر انسان نباید حتی از دل خود پیروی کند و بالآخره نباید از خدا غفلت کرده و به غیر او التفات نماید. همین ترتیب؛ یعنی ظهور معنای ساده ابتدایی از آیه و ظهور معنای وسیع تری به دنبال آن و همچنین ظهور و پیدایش معنایی از دل معنای دیگری در سرتاسر قرآن مجید جریان دارد و با تدبر در این معانی، معنای حدیث معروف که از پیغمبر اکرم(ص) ماثور و در کتب حدیث و تفسیر نقل شده است: «ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا الی سبعه ابطن» روشن می شود.»(3).
ص: 176
برداشت فرقه اسماعیلیه و باطنیه درباره ظاهر و باطن از حد اعتدال خارج شده و حالت افراط و تفریط به خود گرفته است، بدین معنا که آنان تنها باطن را پذیرفته اند و ظاهر را از میدان عمل کنار گذاشته و آن را از اعتبار انداخته اند و می گویند: ظاهر به منزله پوست و باطن همانند مغز است و برای تأیید عقیده شان این آیه را مطرح و به آن استناد کرده اند: «... فَالْتَمِسُواْ نُورًا فَضُرِبَ بَیْنهَُم بِسُورٍ لَّهُ بَابُ بَاطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَهُ وَ ظَاهِرُهُ مِن قِبَلِهِ الْعَذَاب»(1) ولی شیعه امامیه بر خلاف فرقه ظاهریه و باطنیه، ظاهر و باطن قرآن، هر دو را در کنار هم پذیرفته اند و علاوه بر آن تمام قرآن را مغز و حقیقت می دانند و تعبیر به پوست را در قرآن، منافی با اسلام و قرآن می شمارند و ظاهر را نیز مانند باطن، قرآن به حساب می آورند.
طبق نظر علامه طباطبایی و با توجه به مباحث پیشین باید گفت:
اولا: قرآن مجید ظاهر دارد و باطن (یا ظاهر و بطن) که هر دو از کلام اراده شده اند جز این که این دو معنی در طول هم مرادند نه در عرض همدیگر نه اراده ظاهر لفظ اراده باطن را نفی می کند و نه اراده باطن مزاحم اراده ی ظاهر می باشد.
ثانیا: به فرض وجود تعارض، از آنجا که عموم مردم به مفاهیم و معانی بطون مکلف نمی باشند، هرجا که معانی بطنی با معانی ظاهری متعارض باشد، نسبت به عموم مردم فاقد حجیت است و قابل اعتنا نیست. اگرچه برای شخص عارف که به بطون دست یافته آن معانی بطنی حجت است؛ زیرا برای او معانی بطنی، قطعی و یقینی است و امر قطعی و یقینی بدون لحاظ طریق حصول آن، حجیت ذاتی دارد.
بر اساس آنچه بیان شد می توان چنین فهمید که هر دو دانشمند یعنی ملاصدرا و علامه در بحث ظاهر و باطن تقریبا دارای نظرات یکسانی هستند. هر دوی ایشان قائل به این امر هستند که قرآن
ص: 177
دارای ظهر و بطن است و هر دو بر این امر اذعان دارند که ظهر و بطن قرآن با هم تعارض ندارند. بلکه معنای باطنی در طول معنای ظاهری و مقوم آن است.
ایشان معتقدند که هر فردی بسته به استعدادهای خود و داشتن نفوس و عقول پاک می تواند درجه ای از بطون را درک نماید، این همان است که علامه به نسبی بودن ظاهر و باطن قرآن اشاره کرده است.
هردو بزرگوار بر این نکته نظر داشتندکه تنها راسخان در علم و مطهران هستند که تمام لایه های بطون را درک می کنند و سایر مردم با توجه به ظرفیت خود لایه ها و بطون آیات را در ک و فهم می کنند که عده ای بیشتر و عده ای کمتر بطون آیات را می فهمند.
ایشان همچنین اشاره بر این امر کرده اند که فهم بطون نیاز به فهم ظاهر آیات دارد، ولی برعکس آن صادق نیست؛ یعنی قائل اند که برای رسیدن به باطن اول باید از ظاهر عبور کرد و ابتدا باید ظاهر آیات را درک کرد.
ایشان یکی از بزرگترین مدافعان قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی می باشد به گونه ای که اغلب اندیشمندانی که پس از او در این زمینه مطلبی نگاشته اند و به این قاعده گرایش داشته اند از او تاثیر گرفته اند.
وی در رساله متشابهات القرآن در موضوع تفسیر آیات متشابه (چنانکه دیدیم) مفسران را به پنج گروه تقسیم میکند و ضمن رد و نقد شیوه تفسیری چهار گروه، شیوه گروه دیگری را که به وضع الفاظ برای ارواح معانی معتقدند ( واز آنان به راسخون در علم تعبیر کرده است)، مطابق حق دانسته، از آن تجلیل می کند.
در شیوه راسخان در علم، اصل آن است که الفاظ بر معانی اصلی شان باقی بمانند؛ بدون آنکه در آن معانی تصرفی(به واسطه حمل به مجاز یا استعاره و...) صورت گیرد؛ اما (این ابقای ظواهر لفظ بر معانی اصلی)، زمانی صورت می گیرد که معنای مذکور بررسی شده و از امور زائد بر معنا (که در حد و حقیقت معنا وارد نمی شود)، پیراسته گردد. این پیراستگی زمانی محقق می شود که غلبه احکام برخی
ص: 178
خصوصیات (جزئی و خارجی) معنا بر ذهن، و نیز انس و عادت نفس به اینکه هر معنی را فقط در همان هیات مخصوصی مشاهده کند که در این نشئه و مرتبه وجود مادی برای نفس متمثل شده (و به ذهن راه یافته است)، موجب نشود که از توجه به روح و حقیقت معنا غفلت شود.
دلیل آنکه کسی در دلالت لفظ بر معنای جزئی و اقتضای عالم صورت، مقید و در بند می شود، آن است که طبعش خشکیده و مهارت و هوشمندی اش به خاموشی گراییده و قلبش در مراتب پایین انسانیت متوقف شده و عقلش در زمین حیوانیت باقی مانده است. از همین روی، چنین کسی در نخستین مراتب مفاهیم متوقف شده و به مراحل آغازین عقل اکتفاء و اطمینان کرده و از محل ولادتش و معدن جسم و رویش گاه حسش پای بیرون نگذاشته است و از ترس اینکه مبادا مرگ او را برباید و صورت جسمانی اش را از دست بدهد، از خانه اش به سوی خدا و رسولش هجرت نکرده، و به عالم معنا راه نیافته است، چراکه به آنچه خدا و رسولش وعده داده اند، بی اعتماد بوده و قول خدا را که فرموده است: «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ»(1)، تصدیق نکرده است.
نتیجه آنکه در نزد اهل خدا، روش صحیح آن است که معانی آیات و احادیث بدون آنکه دچار تغییر یا تأویل شوند، بر همان مفاهیم اصلی بمانند. این همان شیوه ای است که محققان اسلامی و پیشگامان حدیث، بر اساس آنچه از روش سابقین اولین و امامان معصوم(ع) مشاهده کرده اند، برگزیده اند. روشی که در کنار تحقیق معانی الفاظ، به تشبیه، نقص یا تقصیر در حق خدای سبحان منجر نمی شود و به تغییر معانی الفاظ از ظاهر نیز نمی انجامد.»(2)
ملاصدرا در جای دیگر با طرح مبحث حکم عرفانی مراتب طولی وجود، این مساله را مطرح می کند که همه موجودات عالم، دارای شکلی دیگر در عالم فوقانی یا عالم مادون(پایین تر) هستند ولی همین ترازو، به شکلی دیگر در عالم مجردات حضور دارد و به همین سبب، بر آن موجود مجرد هم کلمه میزان صدق می کند.
ص: 179
مدعای نظریه وضع الفاظ برای ارواح معانی، «توسعه معانی به اعم از معانی مادی و غیرمادی» است و تحقیق این تعمیم نیز اگر چه نیازمند اثبات عوالم غیرمادی و شناخت روابط این عوالم با هم نیست؛ ولی در نگاه ملاصدرا درک صحیح از عوالم و مراتب مختلفی که یک حقیقت در سلسله طولی عالم دارد، راه را برای ثبیت این نظریه هموار می کند:
«به درستی که خدای سبحان هیچ چیز را در عالم صورت و طبیعت خلق نکرده است؛ مگر آنکه حقیقتی نظیر آن را در عالم خلق فرموده باشد و نیز هیچ موجودی را در عالم دیگر ابداع نکرده است، مگر آنکه نظیر او را که روح اوست، در عالم بالاتر که عالم آغازگاه و پایان گاه هستی موجودات است، ابداع فرموده باشد. همان گونه که برای آن حقیقت هم حقیقت دیگری که حکایت گر و روح او در عالم اسماء است و برای او نیز نظیری در عالم حق مطلق و غیب محض ایجاد شده است؛ عالمی عبارت از مرتبه واحدیت و احدیّت؛ همان مرتبه و نشئه ای که آغازگاه آفرینش همه اشیاء و پدید آورنده موجودات زمین و آسمان است.
پس هیچ موجودی در هیچ یک از عوالم نیست؛ مگر آنکه شأنی از شئون و وجهی از وجوه حقیقت آن شیء در نشئه و عالم غیب مطلق است و نیز باید دانست که هر یک از این عوالم برابر و مطابق دیگری است، پس در نتیجه مرتبه پایین تر، شبیه و مثالی از مرتبه بالاتر و مرتبه بالاتر، حقیقت و روح مرتبه پایین تر است و نسبت این مرتبه با مرتبه بالاتر از آن هم، همین نسبت است و این نسبت استمرار دارد تا جایی که سلسله طولی عوالم در عالم احدیت و واحدیت که حقیقت همه حقایق و راز همه رازها و نور همه نورها و وجود همه موجودات است، پایان پذیرد(همان توحید خاصی است).
حاصل آنکه هر چه در این عالم وجود دارد، مثال ها، قالب ها و شکل هایی است، از آنچه در عالم ارواح نفسانیه است؛ همانطور که آنچه در عالم ارواح و نفوس است، مثال و قالب آن چیزی است که در عالم ارواح عقلیه مجرد است و آنها نیز خود مثال ها و نمونه هایی هستند از آنچه در عالم اعیان ثابته الهی است.»(1)
از بیان ملاصدرا در می یابیم که مراد از روح، همان حقیقت شیء و مرتبه بالاتر وجود اوست. بر همین اساس، مصادیق مادی و محسوس الفاظ نیز، به حکم مرتبه وجودی شان، دارای مراتب عرضی و طولی
ص: 180
هستند؛ چنانکه این معانی در عالم مجردات دارای مصادیقی هستند که گرچه از خصوصیات و ویژگی های مرتبه مادون خود مجردند؛ ولی در حقیقت معنا با آنها مشترکند.
قابل ذکر است که موجودات مجرد، چون همه کمالات موجودات مادی را در بردارند، پس همانند روح موجودات مادی هستند؛ ولی نباید اشتباه کرد و گمان برد که مراد ملاصدرا از وضع لفظ برای روح معنا آن است که لفظ برای وجود مجرد وضع شده است، بلکه مراد وضع لفظ برای معنایی است که قدر جامع میان مجرد و مادی است.
قرآن پر از ذکر نمونه هایی است، که حقایق آنها، در علم خدای متعال و مثال آنها و نمونه های نازله مادی آنها در این عالم(عالم ماده) موجود است؛ مانند آنکه خدا فرمود: «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ»(1) دست خدا بالای دست های آنان است و نیز فرمود: «الذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ»(2)
به وسیله قلم آموخت و نیز فرمود: «أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ»(3)
در دل اینهاست که خدا ایمان را نوشته و مانند فرمایش پیامبر(ص) که فرمود: «قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن»(4) قلب مومن همواره در میان دو انگشت از انگشتان خداست. آیا نمی بینی که روح معنی انگشت، توانایی بر سرعت تغییر دادن چیزی است و همچنان که در حدیث آمده که قلب مومن همواره میان گروهی از فرشتگان و گروهی از شیاطین است و یکی فریبش می دهد و دیگری او را به هدایت می خواند و خدای متعال به وسیله آنان قلوب بندگانش را تغییر می دهد و از حالی به حال دیگر می گرداند، چنانکه تو با انگشت اشیاء را از حالی به حال دیگر می گردانی.(5)
باز در جای دیگر ملاصدرا به راه های وصول به ادراک ارواح معانی اشاره می کند و عامل اصلی دور ماندن از درک حقیقت معانی را اشتغال نفس به امور مادی می داند: مانع و حجاب، سرگرمی و اشتغال نفس به آن چیزهایی است که از مجرای حواس درک می کند، و برای برداشتن این پرده، سبب های گوناگون و راه های متفاوتی وجود دارد؛ مانند صفای نفسی که به اقتضای فطرت در انسان وجود داشته
ص: 181
باشد یا کراهت و امتناع نفس از دنیای محسوس که به واسطه رنج ها و نامطلوب هایی که زندگی دنیایی اش را تلخ و کدر کرده است، به وجود آمده باشد. نفس به سوی عالم خویش رو می کند تا بلکه از چنین امور هراس انگیزی دوری گزیند؛ در نتیجه پرده میان او و عالم نفس که عالم غیرمحسوس است برطرف می شود. (یکی دیگر از این راهها) اقدام به ریاضت ها و تمرین های علمی و عملی است که موجب کشف نکات مادی و معنوی می شود. نیز مرگ ارادی که اولیاء از آن برخوردارند و مانند مرگ طبیعی که برای تمام انسان ها، موجب برداشته شدن پرده مادیت می شود، یا مانند خواب که برادر مرگ است و این برادری از آن روست که نفس انسانی فی الجمله در هنگام خواب، به کارگیری حواس را تعطیل می کند.»(1)
طبق آنچه از ملاصدرا بیان شد می توان چنین عنوان کرد، باورمندی به مراتب طولی وجود که خود برگرفته از اعتقاد و باورمندی به توحید خاصی است، منجر می شود یک فرد که می خواهد حجاب های ظلمانی را از میان بردارد و بتواند به ماوراء معانی الفاظ پی ببرد، برای او بسیار ضروری و مهم است و چنین اعتقادی به وجود اشیاء و حقیقت معانی منجر به درک صحیح و بهتر از الفاظ متشابه قرآن و دوری از گرفتار شدن در ورطه تشبیه، تجسیم و تعطیل و... است.
طبق آنچه بیان شد، می توان از توضیحات ملاصدرا نکاتی را بدین ترتیب بیان نمود: 1- اصل و اساس در شیوه راسخان در علم، باقی گذاشتن الفاظ بر معنای اصلی آنها می باشد. 2- برای آنکه بتوانیم معنای اصلی لفظ را نگه داریم باید معنای عام لفظ را دریابیم و این امر ممکن نمی شود مگر آنکه ویژگی ها و خصوصیات جزئی مصادیق معنا را از معنای اصلی و عام بزداییم و تجرید کنیم. 3- ویژگی های مصادیق معنا، از تعریف حقیقی و اصیل معنا خارج هستند و در تعیّن معنا برای لفظ نقشی ندارند. 4- معنای جامع، عام و پیراسته از ویژگی های مصادیق، که بر تمام مصادیق معنا قابل حمل می باشد، معنای حقیقی یا روح معنا است. 5- شاخص و معیاری که بتوان بر اساس آن لفظ را به صورت صحیح بر مصادیق متعدد اطلاق کرد این است که روح معنا در آن مصداق موجود باشد. 6- اطلاق لفظ بر هر موردی که روح معنا بر آن صدق می کند به نحو حقیقت خواهد بود. 7- خصوصیات و ویژگی های یک
ص: 182
مصداق که روح معنای یک لفظ برآن صدق می کند، منجر نمی شود تا لفظ بر آن مصداق، به صورت مجازی اطلاق گردد. 8- همه موجودات عالم، دارای شکلی دیگر در عالم فوقانی یا عالم مادون(پایین تر) هستند(مراتب طولی وجود). 9- مدعای نظریه وضع الفاظ برای ارواح معانی، «توسعه معانی به اعم از معانی مادی و غیرمادی» است
علامه طباطبایی برخی از واژه های متشابه قرآن را براساس دیدگاه وضع الفاظ برای ارواح معانی تبیین می کند. از دیدگاه علامه طباطبایی، ما بدلیل تعلق به طبیعت مادی، ظاهری و دنیوی، از هر معنا، مصداق مادی و ظاهری آن را در نظر می گیریم. به همین دلیل اگر کسی مانند خودمان در مورد مطلبی سخنی بیان نماید، ما معنای سخن او را بر مصادیق مادی و ظاهری الفاظ حمل می کنیم؛ چرا که گوینده را یکی مانند خودمان می دانیم و مراد او از سخنش همین معنایی است که ما فهمیده ایم. یعنی معنایی مادی و ظاهری. در اینصورت با توجه به نظام حاکم بر مصداق در مفهوم، حکم می کنیم و گاه عامی را تخصیص می زنیم یا مفهوم خاصی را تعمیم می دهیم، یا به هر صورت در یک مفهوم تصرف می کنیم. در حالی که چنین کاری نوعی تفسیر به رأی است(1)
علامه در تفسیر واژۀ «عرش» می گوید، معیار در اصل معنا آن است که با بقاء آن، اسم نیز باقی بماند، هر چند خصوصیات تغییر یابند. ایشان با اشاره به واژه هایی مانند «چراغ» و «سلاح» و تطور مصادیق آنها درصدد اثبات این نکته است که تغییر مصادیق باعث دگرگونی در معنا نمی شود و گوهر یا اصل معنا در پس همه این دگرگونی های مصداقی باقی می ماند(2)ایشان نظیر همین سخن را درتبیین حقیقت کلام الهی نیز بیان کرده است(3).
ص: 183
علامه طباطبایی براساس نظریه روح معنا در تفسیرواژه «عرش» می گوید چون طبق تعالیم قرآن کریم جسمانیت و ویژگی های آن از خداوند نفی می شود، لوازم جسمانی عرش نیز از اصل معنای آن زدوده می شود و آنچه باقی می ماند، عبارت از مقامی است که احکام جاری شده در نظام هستی از آن صادر می شود و مرتبه ای از مراتب علم خارج از ذات است(1).
ایشان واژه هایی چون «جناح» در مورد فرشتگان در آیه نخست سورۀ فاطر(2)،
واژۀ «قول»و«کلام»(3)،
واژۀ «نور»(4)و...را
طبق همین دیدگاه تفسیر می کند.
از آیه «مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ ...»(5)
بر می آید که اجمالا عمل سخن گفتن از خدای تعالی سرزده، و به طور حقیقت هم سرزده، نه اینکه جمله نامبرده، مجازگویی کرده باشد، خدای سبحان هم این عمل را در کتاب خود، کلام نامیده، حال چه اینکه اطلاق کلام بر عمل نامبرده خدا، اطلاق حقیقی باشد، و یا اطلاقی مجازی. در مورد تکلم خدای تعالی ناگزیریم بگوئیم امری است حقیقی، و واقعیتی است خارجی، همان آثاری که بر تکلم های خود ما انسان ها مترتب می شود.
توضیح اینکه خدای سبحان از بعضی کارهای خود تعبیر به" کلام" و" تکلیم" کرده، مثلا فرموده: «وَ کَلَّمَ اللَّهُ مُوسی تَکْلِیماً»(6)
و یا فرموده: «مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ»(7) و این دو اطلاق سر بسته و مبهم و نظایر آن را در آیه زیر تفسیر نموده، و فرموده: «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ، أَوْ یُرْسِلَ رَسُولًا فَیُوحِیَ بِإِذْنِهِ ما یَشاءُ»(8)
این آیه، اطلاق سایر آیات را تفسیر می کند، برای اینکه استثنای
ص: 184
«إِلَّا وَحْیاً ...» معنا نمی دهد، مگر وقتی که منظور از تکلیم در جمله «أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ»، تکلیم حقیقی باشد، پس تکلیم خدا با بشر تکلیم هست، اما به نحوی خاص. پس حد و تعریف اصل تکلیم بطور حقیقت، بر آن صادق است، و دارای معنی منفی نیست و نمی شود گفت که این عمل، تکلیم نیست.
باید دانست، کلام به آن نحوی که از انسان سر می زند از خدای تعالی سرنمی زند یعنی خدا حنجره ندارد تا صدا از آن بیرون آورد، و دهان ندارد تا صدا را در مقطع های تنفس در دهان قطعه قطعه کند، و با غیر خودش قراردادی ندارد، برای اینکه شان خدای تعالی أجل و ساحتش منزه تر از آن است که مجهز به تجهیزات جسمانی باشد، و بخواهد با دعاوی خیالی و اعتباری استکمال کند، هم چنان که خودش فرمود: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ»(1)
لیکن در عین حالی که قرآن کریم تکلم به معنای معهود بین مردم را از خدای تعالی نفی می کند، آیه شریفه: «وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ»(2)
(که ترجمه اش گذشت) حقیقت معنای تکلم را درباره خدای تعالی اثبات نموده است.
پس خدای تعالی تکلم با آثار و خواص خود را دارد، ولی آن حد اعتباری را که در تکلم معهود بشری است، ندارد، و وقتی اثر کلام و نتیجه آن که همان فهماندن طرف باشد، در خدای تعالی هست، قهرا بطور محدود جزء امور اعتباریه باقی می ماند، یعنی اموری که تنها در اجتماع انسانی اعتبار دارد، مانند ذرع که فلز بودن آن واقعیت دارد، ولی ذرع بودن آن حدی است اعتباری، و مانند کیل و ترازو که آهن بودن و شکل آن واقعیت دارد، ولی ترازو بودنش امری است اعتباری، و همچنین چراغ، که اثرش یعنی روشنایی و روشنگریش امری است واقعی، ولی حد و حدودش امری است اعتباری، و باز مانند سلاح که از بین بردن دشمن توسط آن امری است ثابت، ولی به فلان شکل بودن آن امری است قراردادی، و امثال این امور که بیانش در سابق گذشت.
پس تا اینجا معلوم شد که خاصیت کلام در خدای سبحان هست، یعنی خدا هم مقصود خود را به پیامبر خود می فهماند، و این همان حقیقت کلام است، و خدای سبحان هر چند که برای ما بیان کرده که این فهماندن انبیا حقیقت کلام است و اشاره کرد که کلام او صفات و وضع کلام ما آدمیان را ندارد،
ص: 185
و لیکن برای ما بیان نکرده، و خود ما هم از کلام او درک نکرده ایم که در حقیقت کلام او چیست؟، و او چگونه با پیامبرانش حرف می زند و مقاصد خود را به ایشان تفهیم می کند؟، چیزی که هست اینکه: چه این چگونگی را بفهمیم و چه نفهمیم نمی توانیم خواص کلام معهود نزد خود را از خدا سلب نموده و بگوئیم خدا کلام ندارد، بلکه باید بگوئیم آثار کلام یعنی تفهیم معانی مقصود و القای آن در ذهن شنونده، در خدای تعالی هست. این آن حقیقتی است که اندیشیدن در آیات قرآن و بحث و تفسیری که سر و کار آن تنها با خود قرآن است در خصوص معنای کلام دست می دهد(1).
علامه طباطبایی در مسئله روح معنا، بقای فایده را مطرح می کند و به کارکردگرایی معتقد است، برای نمونه در آیه «الله نورالسماوات والارض»(2)
نور، در نزد مردم عرب آن دوره به معنای چراغ روشنایی بود و در اینجا منظور فایده نور است نه خود نور و فایده نور روشنایی است. توجه علامه به ملاک کارکردگرایانه در تحقق معنا، از سخن ایشان در المیزان در تبیین معنای کلام و نسبت حقیقی آن به خداوند بهتر روشن می شود. به نظر وی، ما ابزارهای زندگی خود را از راه کاربرد و اثر آنها قصد می کنیم؛ بنابراین، مثلاً حقیقت چراغ آن است که در شب از نور آن روشنی می گیریم و با وجود این اثر، نام چراغ به نحو حقیقی بر هر چیز دارای این اثر اطلاق می شود، ولو اینکه شکل آن تغییر کند.
علامه از منشأ الاهی وضع الفاظ سخن نمی گوید و نظریه وضع نخستین الفاظ متشابه در معانی معقول را نیز نمی پذیرد، بلکه همان گونه که دیدیم، به نظر وی وضع این الفاظ در معانی معقول به نحو تعینی و نه تعیینی است؛ زیرا این الفاظ با وجود وضع نخستین بر مصادیق محسوس بعدها با توجه به کارکرد مشترک در مصادیق معقول، در آنها نیز تعیّن می یابند و استعمال می شوند و از این رو وضع الفاظ متشابه در معانی معقول، تعینی و نه تعیینی خواهد بود. خلاصه دیدگاه علامه طباطبایی در نظریه روح معنا آن است که معنای الفاظ دارای تطوری تاریخی است وهمین امر دلیلی بر آن است که خصوصیات مصادیق در تحقق معنا اثری ندارد.
ص: 186
طبق بررسی انجام شده باید گفت، در نظریه روح معنا، هر چند ملاصدرا جزء پیروان جدی این نظریه است؛ اما علامه بهتر و بیشتر توانسته، این نظریه را طرح و شرح نماید و البته انصاف این است که بگوییم، علامه در مرحله عمل به نظریه و به کارگیری نظریه، از ملاصدرا پیشی گرفته، که انشاءالله در نمونه های بعدی بیان خواهد شد، چراکه ملاصدرا در عمل به این قاعده و نظریه، گاهی خود را مقید و ملزم نکرده است و مسیر تاویل را پیموده است(1).
تأویل از مباحثی است که در حوزه مطالعات قرآنی بسیار مورد تاکید بوده و در حوزه های معرفت دینی همچون: تفسیر، کلام، اصول، فقه، فلسفه و عرفان جایگاه ویژه ای پیدا کرده است. این در حالی است که واژه ی تأویل علاوه بر معنای لغوی در هر یک از حوزه های معرفت دینی، اصطلاحی خاص گردیده است. ادبیات و واژگان، دارای هویتی عربی است و همواره با معانی و کاربرد شناخته شده در گفتارها مورد بهره برداری قرار گرفته است.
تأویل همچنین، به جهت قابلیت و توسعه اش در تاریخ فکر و اندیشه ی اسلامی، همواره محل بحث واقع گردیده است. با نظریه ی شمول حضور تأویل و مباحث پیرامونی آن در حوزه های گوناگون فکری و دیدگاه های گوناگونی که در طول تاریخ فکر و اندیشه اسلامی در خصوص آن همواره بر مدار سلب و ایجاب جریان داشته است، از آن می توان به عنوان یکی از تعیین کننده ترین و کلیدی ترین مفاهیم تاریخ اسلامی یاد کرد؛ تا آن جا که در مواردی چند، آن چه محوریت داشته و نحوه ی اندیشه را مشخص نموده، تأویل و چگونگی تلقی از آن بوده است. لازم به ذکر است که جواز و عدم جواز تأویل در بنیان های فلسفی و عرفانی و مجال های تأویل در درازنای تفکر اسلامی به گفتمان متعدّدی منتهی شده است که در بنیادی بودن آن ها نمی توان تردید روا داشت.
ملاصدرا و علامه طباطبایی نیز از جمله دانشمندانی هستند که در مورد تأویل دارای نظریه خاص خود هستند که در این بخش به تطبیق نظرات ایشان که در فصول گذشته بیان شده، می پردازیم.
ص: 187
نگاه تفسیری ملاصدرا به عنوان فیلسوف تأویل گرای شیعی، هم سنخ بودن تفسیر حقیقی و تأویل صحیح را ارائه می نماید و با این که بر اصالت ظاهر اصرار می ورزد؛ به شدت متمایل به بواطن معنایی قرآن است، که از دیدگاه او از مسیر ظاهر و با حفظ ظواهر آیات به دست می آید.
به طور کلی ملاصدرا تأویل قرآن را به دو قسم می داند:
یکی تأویل صحیح که حد وسط افراط و غلو در تأویل و تفریط به ظواهر الفاظ است(1)
مانند همان تاویلی که خودش در مورد واژه های متشابه که در مورد ذات الهی است بیان نموده؛ مثلا در مورد واژه «ید» که آن را به قدرت الهی معنا می نماید، که حد وسط افراط و تفریط می باشد، چون نه از ظاهر عدول کرده و نه در جمود ظاهر آیات مانده است؛ بلکه راه صحیح را پیموده است و معنای آیه را به درستی کشف نموده است. و دیگری تأویل باطل که عبارت از حمل کلام بر غیر معنای موضوع له است(2)وی رسیدن به تأویل برخی از آیات یا مرتبه ای از تأویل آنها را برای انسان غیر معصوم واقع دانسته و خود مدعی نیل به برخی از این مراتب است. وی معتقد است همانطور که رویا دارای رمزهایی است که باید آنها را تعبیر کرد تا حقیقت مطلب منکشف گردد. متن قرآن نیز شباهتی به متن رویا دارد به این علت که هر دو مفهوم یا مفاهیمی باطنی در زیر ظاهر خود پنهان دارند و در واقع هر دو به مثابه یک اثر رمزی می باشند که به یک حقیقت عینی اشارت دارند. در نظر وی تأویل در واقع کلید یا شیوه ای است که بواسطه آن می توان رمزهای هر دو متن یعنی متن قرآن و متن رویا را گشود(3).
نمونه:
به عنوان نمونه باید گفت که ملاصدرا قرآن و شریعت را همچون شخص آدمی دارای ظاهر و باطن می داند(4)همچنان که شخص آدمی به حکم ضرورت در عالم طبیعت دارای کالبد و جان است و با فقدان هر کدام شخصیت انسانی از میان می رود، قرآن و شریعت نیز دارای ظاهر و باطن و کالبد و جان است
ص: 188
که کالبد آن همان ظاهر آشکار و محسوس است و جان آن همان باطن و معنای پنهان اوست. ظاهرش بوسیله باطنش قوام می گیرد و کمال می یابد و باطنش بوسیله ظاهرش تشخص پیدا می کند(1).
از این رو، او نه تنها اسرار و معانی باطنی و تأویل آیات را با ظاهر تفسیر متعارض نمی دادند، بلکه آن را به کمال رساندن و وصول به مغز و لب آیات می شمارد(2).
وی معتقد است همه این اختلاف برداشت های آدمیان و مخالفت آن ها در باب معرفت حق به چگونگی مشاهده تجلیات حق باز می گردد و رد و انکاری که درباره یکدیگر روا می دارند، برگشتش به غلبه احکام بعضی مواطن بر بعضی دیگر و اجتناب بعضی مجالی از بعضی دیگر است.(3)
ملاصدرا، باوری استوار دارد که هیچ کلمه و آیه ای از کلمات و آیات نورانی این کتاب آسمانی بدون صرف یک عمر مجاهدت برای اکتساب آن، قابل فهم نیست و برای علمایی که راسخان در علم و معرفت می باشند و دارای صفای باطن و دارای حکمت می باشند، کشف می گردد(4).
از بررسی دیدگاه ملاصدرا درباره تأویل به این نتیجه دست می یابیم که وی مهمترین ملاک تأویل صحیح را عدم تنافی آن با تفسیر دانسته همچنان که ملاک باطن صحیح را عدم تعارض با ظاهر معرفی کرده است. از همین رو اساسا تأویلی را که با تفسیر منافات داشته باشد صحیح نمی داند و علامت فهم و مکاشفه صحیح را تناقض نداشتن باطن با ظاهر و تأویل با تفسیر می داند. به عقیده ملاصدرا هر چند فهم دقیق و تأویل آیات قرآن کریم متعلق به معصومان اهل بیت(ع) است؛ اما رسیدن به تأویل برخی از آیات یا مرتبه ای از تأویل آنها برای انسان غیر معصوم در صورت مجاهدت و مکاشفه ممکن است. به عقیده او قلب انسان پاک و با فضیلت مانند آیینه ای صاف و بدون تیرگی است و چنین قلبی وقتی در برابر حقایق جهان قرار می گیرد آنها را با اندازه ظرفیت و قدرت خود درک می کند(5)او ایجاد حس
ص: 189
تاویل در فرد از طریق علوم اکتسابی را غیر ممکن می داند و معتقد است این حس از طریق تزکیه نفس و مکاشفه و علوم لدنی حاصل می گردد(1).
به نظر او انسان در پایان سفرهای چهارگانه به درجه ای از وجود می رسد که ملکوت و حقیقت اشیاء را در درون خود مشاهده خواهد نمود و این اتحاد با مراتب هستی و عالم عینی است که «تاوبل» و نیل به «حقیقت» و «باطن» اشیاء را برای وی ممکن می گرداند، چه در نظر وی «تاویل» اشیاء همان «باطن» آنهاست که جزء ذات انسان گردیده و برای وی منکشف شده است(2).
به اعتقاد ملاصدرا راسخین در علم که اهل کشف و شهودند علمشان از نزد خدا و درکشان به نور قدسی و روح الهی است نه شنود حدیثی و علوم بحثی. آنها بواسطه نور متابعت از مشکات نبوت، بر اسرار آیات واقف گشته و از بند افراط و تفریط در تشبیه و تعطیل رها شده اند(3)
ملاصدرا بر این باور است که همه مراتب بطون و تاویلات قرآن در انحصار پیامبر اکرم(ص) و به تبع او ائمه (ع) که صاحبان طهارت کبری و راسخان در علم به طور مطلق می باشند، است. اما این راه برای دیگری به کلی مسدود نیست و آنها هم می توانند تحت تعلیم راسخان مطلق و به پیروی از صاحبان طهارت کبری به رسوخ نسبی و طهارت جزئی نایل شوند و با رفع موانع و پیراستگی از آلودگی ها برخی از بطون و تاویلات آیات الهی را متناسب با سطح طهارت و میزان رسوخ در علم ادراک نمایند(4).
ایشان از مفسرانی است که در مسأله ی تأویل صاحب نظریه و مکتب است و در مواردی از تفسیر المیزان، به ویژه ذیل آیه ی 7 از سوره ی آل عمران، بحث مفصلی را مطرح کرده است.
ایشان پس از آن که چهار نظر را به عنوان نظر مفسران مختلف بیان می دارد، به طرح نظر دیگری از تأویل می پردازد که به شرح زیر می باشد:
ص: 190
علامه معتقد است که در عرف قرآن تأویل عبارت است از حقیقتی که حکم، خبر و هر امر ظاهری دیگری بر آن اعتماد دارد(1)
آن حقیقت یک امر عینی است که سبب تشریع حکمی از احکام، یا بیان معرفتی از معارف می شود و یا باعث وقوع حادثه ای از حوادث می گردد.(2)
از بیانات علامه به دست می آید که هر چیزی اعم از اقوال، افعال، احکام و رؤیاها مستند به حقیقت یا حقایق عینی است که آن حقیقت یا حقایق، منشأ قول، فعل، حکم، رؤیا و هر چیز دیگری است.
نمونه1:
ایشان در آیه ی 82 از سوره ی کهف: «وَ أَمَّا الجِْدَارُ فَکاَنَ لِغُلَامَینْ ِ یَتِیمَینْ ِ فیِ الْمَدِینَهِ وَ کاَنَ تحَْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَ کاَنَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَ یَسْتَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَهً مِّن رَّبِّکَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَالِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبرًْا»(3)؛ می فرماید: تأویل آن حقیقتی است که شیء آن را در بر دارد و بر آن مبتنی است و بدان باز می گردد. مانند تأویل رؤیا که همان تعبیرش است و تأویل حکم که همان ملاک حکم است و تأویل فعل، که همان مصلحت و غایت حقیقتی است که فعل به خاطر آن تحقق یافته است و تأویل یک واقعه، همان علت واقعی آن است که سبب وقوع واقعه شده است.(4)
نمونه2:
ایشان ذیل آیه ی 59 از سوره ی نساء: « یَأَیهَُّا الَّذِینَ ءَامَنُواْ أَطِیعُواْ اللَّهَ وَ أَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلیِ الْأَمْرِ مِنکمُ ْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فیِ شیَ ْءٍ فَرُدُّوهُ إِلیَ اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الاَْخِرِ ذَالِکَ خَیرٌْ وَ
ص: 191
أَحْسَنُ تَأْوِیلا»(1)؛ درباره ی تأویل احکام می گوید: تأویل حکم یا احکام، عبارت است از آن مصلحت واقعی که حکم از آن ناشی می شود و سپس آن مصلحت بر عمل به آن حکم مترتب می گردد.(2) به عنوان مثال می توان گفت: یکی از مصالحی که باعث شده نماز تشریع شود، لزوم دوری جستن مردم از فحشاء و منکر است. حال اگر مردم به طور واقعی به این حکم عمل کنند، دوری جستن از زشتی ها بر عمل آن ها مترتب خواهد شد. پس رابطه ی فعل و شیء با تأویلش، مانند رابطه ی ضرب با تأدیب، و رگ زدن با معالجه است، نه نظیر رابطه ی الفاظ و مفاهیم با مصادیق. مانند عبارت«جاء زیدٌ»، که مصداق آن آمدن زید در خارج است.(3)
علامه در آیات 7 از سوره ی آل عمران، 52 از سوره ی اعراف، و 39 از سوره ی یونس که واژه ی تأویل به قرآن اضافه شده، ضمن بحث درباره ی حقیقت تأویل، محور بحث خود را به تأویل قرآن اختصاص داده است و در این باره می فرماید: تأویل قرآن عبارت است از حقایق خارجی که آیات قرآن در معارف، شرایع و سایر بیاناتش بدان مستند است.(4)
ایشان در جای دیگر می فرماید: از آیات شریفه به دست می آید ماورای این قرآن که آن را می خوانیم و معانی اش را می فهمیم، امر دیگری است که نسبت آن با قرآن، نسبت روح به جسد و ممثّل به مَثَل است؛ که خداوند آن را «کتابٌ حکیم» نامیده و تمام مضامین و معارف قرآن مستند به آن است.(5)
علامه بر این امر تأکید دارد که جمیع آیات(محکم و متشابه) قرآن دارای تأویل است؛(6) و همچنین فرموده: تأویل قرآن حقیقت واقعی است که مستند تمام بیانات قرآنی اعم از حکم، موعظه یا حکمت، و نیز محکم و متشابه است.(7)
ص: 192
ایشان درباره ی ماهیت و حقیقت تأویل قرآن می گوید: «تأویل قرآن، نه از سنخ الفاظ است و نه از سنخ معانی و مدلولات الفاظ؛ بلکه از امور خارجی و عینی است.»(1) و در جای دیگر فرموده که تأویل قرآن مدلول الفاظ قرآن نیست، بلکه بالاتر از آن است که شبکه ی الفاظ بتواند بدان دست یازد. اگر خداوند آن حقیقت را به صورت مجموعه ای از الفاظ نازل کرد، به جهت آن است که آن را تا حدودی به اذهان ما نزدیک سازد. (2) چنان که خود در آیه ی 43 از سوره ی زخرف فرموده است: « فَاسْتَمْسِکْ بِالَّذِی أُوحِیَ إِلَیْکَ إِنَّکَ عَلیَ صِرَاطٍ مُّسْتَقِیم»(3)
از آن چه گذشت در می یابیم که علامه طباطبایی به جز در چهارچوب ضوابط قرآنی، لفظی را به تأویل نمی برد و از بیانات قرآنی برای اطلاع بر حقایقی که این بیانات بدان ها استناد می شود، استفاده می نماید.
در ادامه به نمونه هایی دیگر از تفسیر آیات درباره ی تأویل کتاب توسط علامه اشاره می شود:
الف: در سوره اسراء، آیه 35: « وَ أَوْفُواْ الْکَیْلَ إِذَا کلِْتُمْ وَ زِنُواْ بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ ذَالِکَ خَیرٌْ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلا»(4)؛
یعنی: و چون پیمانه می کنید، پیمانه را تمام دهید، و با ترازوی درست بسنجید که این بهتر و خوش فرجام تر است.
ایشان ذیل این آیه فرموده که مقصود از تأویل در کیل و وزن، وضع اقتصادی خاصی است که در بازار به واسطه ی خرید و فروش و مبادله یافت می شود و تأویل به این معنا، خلاف ظاهرِ معنای کیل و وزن نیست؛ بلکه حقیقتی خارجی و روحی است که در کالبد کیل و وزن دمیده شده و با درستیِ معامله و نادرستی آن قوی و ضعیف می گردد. با این که ایشان معتقد است آیه ی مذکور به دلالت لفظی بر این
ص: 193
حقیقت خارجی دلالت ندارد، اما این حقیقت را از همین آیه استناد کرده است. به اعتبار این که هر گاه مردم با کم فروشی و نقص در پیمان و وزن زیان بینند، زندگی بر آن ها مختل شده و امنیت عمومی از بین می رود. و اگر توزین درست و عادلانه باشد، رشد بر آن ها حاکم می گردد و اوضاع اقتصادی آن ها در محدوده ی زندگیشان سامان می پذیرد و اطمینان نسبت به بازاریان به وجود می آید و امنیت عمومی برقرار می شود.(1)
ب: در سوره یوسف، آیه 37: « قَالَ لَا یَأْتِیکُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُکُمَا بِتَأْوِیلِهِ قَبْلَ أَن یَأْتِیَکُمَا ذَالِکُمَا مِمَّا عَلَّمَنیِ رَبیّ
إِنیّ تَرَکْتُ مِلَّهَ قَوْمٍ لَّا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُم بِالاْخِرَهِ هُمْ کَفِرُون»(2)؛ یعنی: گفت: غذایی را که روزی شماست برای شما نمی آورند مگر آن که من از تعبیر آن به شما خبر می دهم پیش از آن که تعبیر آن به شما برسد. این از چیزهایی است که پروردگارم به من آموخته است. من آیین قومی را که به خدا اعتقاد ندارند و منکر آخرتند رها کرده ام.
علامه طباطبایی ذیل این آیه که از قول حضرت یوسف(ع) در قرآن حکایت شده، این گونه فرموده: «الا نبأتکما بتأویله» این است که من تأویل و حقیقت و نتیجه ی آن غذا را برای شما بیان می کنم.(3)
و همچنین در تأویل رؤیای پادشاه مصر در آیه ی 43 از سوره ی یوسف: « وَ قَالَ الْمَلِکُ إِنیّ ِ أَرَی سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَ سَبْعَ سُنبُلَتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یَابِسَاتٍ یَأَیهَُّا الْمَلَأُ أَفْتُونیِ فیِ رُءْیَایَ إِن کُنتُمْ لِلرُّءْیَا تَعْبرُُون»(4) یعنی: پادشاه گفت: در خواب هفت گاو فربه را دیده ام که آنها را هفت گاو لاغر می خورند و هفت خوشه سبز دیدم و هفت خوشه خشک. ای خاصگان من، خواب مرا تعبیر کنید، اگر
ص: 194
تعبیر خواب می دانید. فرموده: «تعبرون»؛ فعلی است که از مصدر عبور گرفته شده است؛ مانند عبور از نهر و امثال آن. گویی شخص تعبیر کننده از رؤیا عبور نموده و به تأویل روی می آورد. پس تأویل حقیقتِ امری است که برای صاحب رؤیا به شکل مخصوص و متناسب با روحیات او مجسم شده است.(1)
آ ن چه در نهایت به عنوان رابطه ی تأویل در نگاه علامه می توان متذکر شد، دارای تأویل بودن تمام قرآن(محکم و متشابه) است؛ که قبل از این نیز مطرح گشت. در نتیجه علامه مانند بسیاری از مفسران فقط آیات متشابه را دارای تأویل ندانسته؛ بلکه کل قرآن از محکم و متشابه را تحت تأویل و آن حقیقت خارجی مورد نظر می داند.
باید گفت که هر دو دانشمند، پایبندی به ظواهر آیات را اصل مسلم خود می دانند و هر دو قائلند که تاویل صحیح، از مسیر ظاهر آیات به دست می آید. هر دو اجمالا فهم و تاویل آیات متشابه را برای غیر معصومان تایید می کنند و معتقدند که همه افراد به اندازه ظرفیتشان می توانند به مرتبه ای از تاویل دست یابند. هر دو معتقدند که تاویل نباید با تفسیر آیات تنافی داشته باشد و حتی علامت فهم و مکاشفه صحیح را، عدم تناقض با ظاهر می دانند. علامه در بحث تاویل، گویا از ملاصدرا دقیق تر عمل کرده و هر چیزی اعم از اقوال، افعال، حکم، رویا و... را مستند به حقیقت عینی می داند، که آن حقیقت، منشا آن چیز می باشد.
تمام مبانی گذشته مطرح شد، تا به این مبنا که مرحله کاربردی کردن مبانی دیگر است، برسیم. در این مبنا صاحب نظریه، خود را در بکارگیری مبانی گذشته در عمل و مواجهه محک می زند و میزان پایبندی به این مبانی توسط ایشان مشخص و روشن می گردد. در این قسمت نمونه هایی از مواجهه ملاصدرا و علامه مطرح خواهد شد.
ص: 195
«اللَّهُ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما فی سِتَّهِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ ما لَکُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا شَفیعٍ أَ فَلا تَتَذَکَّرُون»(1)
بحث عرش و استوای حق تعالی بر آن را می توان از جمله مباحث پرچالش در میان آیات قرآن دانست. این آیات به تصریح بسیاری از مفسران، در زمره آیات متشابه است.
آیت الله مکارم شیرازی ذیل تفسیر این آیه چنین اظهار داشته اند که «عرش»، در لغت به معنی چیزی است که دارای سقف بوده باشد و گاهی به خود سقف نیز عرش گفته می شود(2)
واین واژه، به معنی تخت های بلند، همانند تخت سلاطین(3) نیز آمده است، چنان که در داستان سلیمان آمده و نیز به داربست هایی که برای برپا نگهداشتن بعضی از درختان می زنند(4)،
عرش گفته می شود، ولی هنگامی که در مورد خداوند به کار می رود و گفته می شود «عرش خدا»، منظور از آن مجموعه جهان هستی است که در حقیقت تخت حکومت پروردگار محسوب می شود.
ایشان در تفسیر خود، این عبارت را یک عبارت کنایی دانسته،کنایه از تسلط یک زمامدار بر امور کشور خویش، همانطور که جمله «ثل عرشه» به معنی از دست دادن قدرت می باشد، در فارسی نیز این تعبیر کنایی زیاد به کار می رود، مثلا می گوئیم در فلان کشور، جمعی شورش کردند و زمامدارشان را از تخت فرو کشیدند، در حالی که ممکن است اصلا تختی نداشته باشد، یا جمعی به هواخواهی فلان برخاستند
ص: 196
و او را بر تخت نشاندند، همه اینها کنایه یا از قدرت افتادن است. بنا بر این در آیه مورد بحث جمله «اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ» کنایه از احاطه کامل پروردگار و تسلط او بر تدبیر امور آسمانها و زمین بعد از خلقت آنها است. ایشان چنین بیان داشته اند، آنها که جمله فوق را دلیل برجسمانیت خداوند گرفته اند؛ گویا توجه به موارد استعمالات فراوان این جمله در این معنی کنایی نکرده اند(1)باید گفت که آیت الله مکارم در معنای عرش به معانی لفظی و ادبی عبارت اشاره نموده و از همان کنایه معنای مد نظر آیه را بیان نموده اند که کنایه از قدرت یافتن می باشد.
ایشان این عبارت را ذیل آیه 54 سوره اعراف تفسیر کرده اند(2)
و بر اساس نظرات موجود، این عبارت را به معنای استقرار قدرت و سلطنت گرفته، و این جمله را، مطابق محاورات متعارف عرب دانسته است.
ایشان چنین آورده: «استوی الملک علی عرشه» یعنی شاه بر کشور خویش تسلط یافت و امور مملکت را به نظم در آورد. بالعکس هر گاه اوضاع کشور به هرج و مرج گراید و شاه نتواند مملکت را قبضه کند، می گویند: «ثل عرشه» چه بسا شاه را عرش و تاج و تختی نباشد.
طبرسی در تفسیر این عبارت، معنای استقرار سلطه و قدرت را در مورد خداوند بیان داشته و در واقع، همان معنای کنایه ای این عبارت که در محاورات میان عرب ها مرسوم بوده به عنوان معنای خود از این عبارت پذیرفته است.
· عرش در تفسیر القرآن الکریم ملاصدرا
ملاصدرا که از پیشگامان طرح قاعده «وضع الفاظ برای ارواح معانی» است، در تفسیر خود می نویسد: «دانشمندان و متفکران در معنای استوای خدای تعالی بر عرش متحیر و سرگردان مانده اند و در متشابهات قرآن به مجسمه(مانند حنابله) و مووله(مانند معتزله) و مقتصد –تجسیم در بعض و تاویل در
ص: 197
بعض- (مانند اصحاب ما از امامیه) تقسیم شدند. این گروه سوم نه در رتبه تاویل کنندگان در نفی ظواهرند و نه در مرتبه مجسمه که باب تاویل را به طور کلی بسته اند. در این میان گروه چهارمی نیز هستند که همان راسخان در علم اند و خدای تعالی در آیه «وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ»(1)
(بر اساس قرائت وصل) به آنان اشاره کرده است و ما نیز در تفسیر آیت الکرسی به طریقت ایشان اشاره کردیم و در اینجا به صورت مثال از مقام ایشان در کلام الهی، به دلیل دین و دیانتشان در حفظ الفاظ کتاب قرآن از تحریف و تحدید یاد می کنیم.
پس همانا مقتضای دین و دیانت و رعایت ضبط و حفظ امانت این است، که مومن چیزی از آنچه قرآن و حدیث از آن سخن گفته اند، به تاویل نبرد؛ مگر به صورت خودشان، چنانکه مفسران واقعی در عهد پیامبر و امامان معصوم(ع) از خطا و اشتباه، درگذشته طی کرده اند.
مگر اینکه محققی باشد که خدای سبحان او را به کشف حقایق و معانی اسرار و اشارات در فهم تنزیل و تحقیق تاویل مخصوص گردانیده است، پس هنگامی که به معنی خاص یا اشاره و تحقیقی دست یافت و آن معنی را بی آنکه صورت اعیان را باطل کند، تقریر کرد، آنها را بر مجرد مفهوم تاویل نمی کند و صورت آنها را باطل نمی گرداند؛ اعیانی چون بهشت و آتش و میزان، و آنچه در بهشت است از حور و قصرها و نهرها و درختان و آنچه از آتش است، از حمیم و زقوم و در افتادن در جهنم و مس گداخته که در شکم ها چون آب داغ غلیان می کند و غیر آن از عرش و کرسی و قمر و شب و روز. چنین کسی اعیان را چنانکه آمده اند، ثابت می دارد(تاویل نمی کند و تغییر نمی دهد) و حقایق و معانی را از آنها فهم می کند.
پس بدان که خدای تعالی چیزی را در عالم خلق نکرد؛ مگر آنکه برای آن در عالم معنا نظیری قرار داد و چیزی را در عالم معنا(که همان آخرت است) خلق نکرد؛ مگر آنکه برای آن در عالم حق که همان غیب الغیب است، حقیقتی قرار دارد، در این مساله جدّاً تامل کن و در این دو عالم چیزی را خلق نکرد؛ مگر آنکه برای آن، مثال و نمونه ای در عالم انسان قرار داد. پس هنگامی که این کشف و یقین را
ص: 198
دریافتی، در حقیقت به ریسمان متین از طناب های قرآن مبین چنگ زده ای و به دستاویزی استوار و وثیق، تمسک جسته ای.(1)»
آنچه طبق قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی بسیار مهم و حائز اهمیت است، این است که مفسر حق ندارد، آیات موهم تشبیه را به تاویل ببرد؛ بلکه باید ظواهر آن الفاظ متشابه را حفظ کرده و معانی آن الفاظ را توسعه داده و روح معنای آن الفاظ را درک کند، چنانکه قبلا بیان شد هر لفظی که وضع شده دارای معنای اصیل و عام است.
باید بیان نمود که ملاصدرا پس از غزالی نخستین کسی است که به بسط و تعمیق قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی پرداخته است؛ تا آنجا که می توان توجه و اهتمام وی به این قاعده را موجب بسط و گسترش این مساله دانست. وی علاوه بر رساله متشابهات القرآن در تفسیر خود(تفسیر القرآن الکریم)
ص: 199
نیز به این روش اشاره کرده است. اما باید دید که آیا ایشان در تفسیر واژه عرش نیز همین روش و پایبندی به قاعده را رعایت کرده است؟ وی ذیل آیه چهارم سوره سجده آورده است:
«بدان که مثال عرش در عالم کوچک انسانی، قلب اوست. چرا که قلب محلی است که روح بر آن به جانشینی خدای تعالی مستولی می شود، پس همان گونه که بودن قلب در بدن (یا همان بخار لطیفی که در نفس انسانی یا عقلی او مستوی است)، موجب تجسیم نمی شود، زیرا این استوا چون استوا و اعتلاء و برتری و بالایی جسم بر جسم نیست، بلکه استوای روح بر بدن، همان تجلی روح در قلب به واسطه قدرت و قوت عملی روح است، و ظهور روح در قلب موجب می شود که قلب را به کار گیرد؛ به گونه ای که آثار آن در سایر اعضاء، به واسطه قلب است، پس هیچ عملی را انجام نمی دهد؛ مگر آنکه اثر آن نخست از روح در قلب او ظاهر می شود، سپس از قلب به اعضای اصلی و آلی سرایت می کند، و سپس اگر آن عمل، فعلی خارجی باشد که محتاج به آلات خارجی است، به آلات خارجی سرایت می کند و پس از آن شیء در خارج موجود می شود که بدان نفس گفته می شود؛ مانند نوشتن (که اثر نفس است) در ماده خارجی که با مداد و صفحه کاغذ شکل گرفته است.
همین گونه است استوای خدای تعالی بر عرش که به معنای آن است که خدای تعالی از عرش استفاده می کند، به این صورت که ملائکه مقرب را به کار می گیرد؛ ملائکه ای که همان مثال رحمانیت او؛ و تجلی خدا و ظهور او بر آن است؛ به گونه ای که هیچ موجودی در عالم عناصر وجود ندارد؛ مگر آنکه اصل آن در عرش است. سپس به واسطه او در عالم سماوات که به منزله اعصاب و عروق برای انسان کبیر است، سریان می یابد، سپس در این عالم، صورتی از آن در هیولای عنصری که همان مداد کلمات خدا بر زمین است به وجود می آید. یعنی همان چیزی که از آن به «بحر مسجور» تعبیر می شود و در این آیه بدان اشاره شده است: «لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً(1)» بگو: اگر دریا برای کلمات پروردگارم مرکب شود پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان پذیرد، قطعا دریا پایان می یابد هرچند نظیرش را به مددآن بیاوریم.»(2)
ص: 200
به نظر می رسد ملاصدرا در تفسیر آیه(استوای حق تعالی بر عرش)، آن گونه که خود در مقدمه سخن گفته، عمل نمی کند و روش تاویل را بر آنچه خود بدان اصرا دارد ترجیح می دهد. هرچند نیز، می توان گفت وی معنای عرش را توسعه داده و آن را به معنای اعم(روح معنای عرش) گرفته است. از این منظر صدرا عرش را به معنای «هرچه مورد استعمال قرار می گیرد» برگردانده و آن را به عنوان عرش برگزیده است. صدرالمتالهین در ادامه این بحث و پس از تحلیل معنای عرش، به مفهوم استوا می پردازد و می نویسد: «همانا استوای خدای تعالی بر عرش، پس از فراغت از آفرینش انواع، به روش نوآوری است و این استوا همانا تصرف خدای تعالی در عالم به وساطت تدبیر امور به وسیله تحریک آسمان است که موجب حدوث اشیای متجدد می شود، اما اینکه [در میان همه این اشیاء، خدای تعالی به خصوص به عرش اشاره کرده و استوای به عرش را مطرح می کند به این سبب است که] عرش مبدا اجسام لطیفی است که قابلیت دریافت فیض رحمانی را دارند. و نزد برخی از ایشان(مفسران)، عرش، آسمانی است عظیم که همه اجرام آسمانی و ستارگان را شامل می شود و دو سطح بر آن احاطه دارند: نخست آسمان مقعر که ماه بدان می گراید و دیگر آنکه منتهای اشاره حسیه است، یعنی جهتی فوق حقیقی، همان که با حرکت روزانه و سریع متحرک است و نگه دارنده زمان است و محیط بر سایر حرکات گردنده است و به آن ابعاد مکانی و زمانی تجدید می شود و تغییر می یابد، پس هیچ تغییری از حوادث به وقوع نمی پیوندد، مگر آنکه عرش در وجود و عدم آن مدخلیت دارد، چنانچه قلب انسانی رئیس سایر اعضاء اوست و هیچ یک از قوای حیات، حس و حرکت بر بدن فائض نمی شود؛ مگر به واسطه قلب، پس همانا قلب نخستین متحرک از اعضای بدن است و آخرین آن در سکون.
ص: 201
پس قلب به حسب حقیقت و ذات خود بر بدن محیط است و نفس بر قلب مستوی است، همانند استوای رحمان بر عرش. پس همانا «استوا» صفتی از صفات خدای تعالی است و به استوای مخلوقات تشابهی ندارد؛ مانند علم و سایر صفات؛ بین این صفت در خدای تعالی و مخلوقات، هیچ اشتراکی نیست؛ مگر به حسب اسم؛ «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ»(1) و این آیه نفی مَثَل و اثبات مثال را موجب می شود و برای خدای تعالی ذات، صفات و افعالی در وجود مثالی جز روح آدمی از نظر جمعیت مقام احدیت نیست.(2)»
به نظر می رسد، آنچه از صدرا بیان شد، نسبت چندانی با قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی ندارد و بیشتر بر مسلک تاویل استوار است. وی در ادامه، بدن انسان را عالم صغیر دانسته که مناسب با عالم کبیر است و معده را به مثابه زمین و سر را به منزله آسمان معرفی می کند و قلب را عرش و سینه را به مثابه کرسی می داند و می نویسد: همه ی آنها اجزای تحت تدبیر روح هستند که به عنوان جانشین خدای سبحان است. وی در ادامه چنین می نگارد:
ص: 202
«سپس روح، پس از فراغت از تکامل شخص، بر عرش قلب استوا یافت؛ نه استوای مکانی، بلکه استوای ارتباطی،تعلقی و معنوی، تا در همه اجزای شخص تصرف کند و تدبیر امور او، نخست به افاضه فیض بر قلب است، سپس در مرحله دوم از قلب به کبد و مغز و اعضای شریفه می رسد. در مرحله آخر سایر اعضا و جوارح به واسطه آن اجزاء، این فیوضات را می یابند، پس عرش تقسیم کننده فیض حق بر همه عالم است، چنانکه قلب مقسم فیض روح به همه قوالب است. پس هنگامی که در این مثال به صورت کافی تامل کنی، آن را در نفی تشبیه از صفات قدس الهی کافی می یابی و حقیقت قول رسول ختمی مرتبت را درمی یابی که فرمود هرکس خود را بشناسد خدا را شناخته است. انشاء الله»(1)
ملاصدرا در پایان این مطلب، پا فراتر نهاده، نگاهی کاملا کشفی و شهودی به این مسئله می افکند و گویی راه فهم این گونه آیات را مکاشفه و شهود معنای آن معرفی می کند:
«بر عارف مکاشف پوشیده نیست که در وجود، وجوهی از تشابه و تماثل میان قلب انسانی و عرش رحمانی موجود است که ما آن را در بعضی کتب عرفانی خود، به صورت مفصل بیان کردیم، ذکر خلاصه ای از آن مجموعه در اینجا بی اشکال است: این دو (عرش و قلب) در اینکه خدا بر آنها مستوی می شود، مشترکند؛ عرش به دلالت این آیه «الرَّحْمَنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی» و آیات مشابه دیگر و قلب مومن عارف بر اساس بیان قرآن که «هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» و آنچه در حدیث آمده که «یا داودُ فّرُّغ لی بیتا، انا عند المنکسره قلوبهم» ای داود برای ما خانه ای آماده کن؛ من نزد دلهای شکسته ام و نیز آنچه روایت شده که از رسول خدا پرسیدند: خدا کجاست و او فرمود: در قلوب بندگان.»(2)
ص: 203
از آنچه خواندیم براحتی نمی توان (پیمودن بر مسیر وضع الفاظ برای ارواح معانی) استفاده کرد. شاید اگر صدرا به صراحت استوا را به معنای سیطره می دانست، می شد چنین امری را درباره او پذیرفت، ولی وقتی پایه گذار و مقوم این قاعده از تصریح به آنچه خود مطرح کرده چشم می پوشد و سخنانی بیان می کند که با مبنای اهل تاویل هم خوانی بیشتری دارد، می توان گفت وی در تفسیر این آیات به تاویل گرایان پیوسته است؛ پس صدرا به عکس آنچه خود مطرح می کند، در تفسیر این آیات متشابه، رویه ای مشابه اهل تاویل دارد تا آنجا که باید ایشان را، در دسته بندی مفسران از اهل تاویل دانست. البته باید توجه داشت که صدرا با طرح این قاعده، بیشتر به مسئله تطابق اکوان و مباحث مطرح در آن نظر دارد و شاید از این طریق بسیاری مباحث مطرح در حکمت متعالیه در باب معاد را پاسخ می گوید.
«وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَاضِرَهٌ - إِلَی رَبِّهَا نَاظِرَهٌ»(1) * «مَنْ کَانَ یَرْجُو لِقَاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لآتٍ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ»(2)
یکی از موضوعات مرتبط با خدای سبحان مسئله رویت و لقاء است . این موضوع همواره یکی از بحث برانگیزترین مسائل تفسیری و کلامی دنیای اسلام بوده است.
در اینکه خدای سبحان را در دنیا به هیچ روی با چشم سر نمی توان دید، میان مسلمانان کوچکترین تردید و اختلافی وجود ندارد. اما امکان یا عدم امکان و نیز چگونگی رویت خدای سبحان در قیامت،
ص: 204
محل تفاوت آراء و اختلاف نظر میان برخی دانشمندان مسلمان بوده است. منشا این اختلاف، ظاهر برخی الفاظ و آیات قرآنی(1) است که درباره لقاء یا رویت خدا در قیامت سخن گفته اند.
در این زمینه میان دانشمندان مسلمان رویکردهای مختلفی وجود دارد. به طور کلی با چشم پوشی از آنان که در تفسیر اینگونه آیات متوقف شده یا سکوت پیشه کرده اند(2)،
درباره این رویکردها می توان چنین گفت که برخی مفسران، امکان رویت حسی خدای سبحان را در آخرت ممکن و برخی ناممکن دانسته اند؛ گروه دوم که با استناد به بعضی دیگر آیات قرآنی و دلائل عقلی و روایی، رویت را ناممکن می دانند، برای حل تعارض میان مدلولات ظاهری این الفاظ با محکمات و مسلمات قرآنی، روایی و عقلی، خود به سه گروه تقسیم شدند:
1- گروهی استعمال الفاظ مزبور را مجاز دانسته و با توجه به قرائن پیش گفته، معانی آن الفاظ را به معنایی خارج از «ماوضع له» انصراف داده اند؛
2- گروهی به تاویل روی آورده و الفاظ مزبور را به برخی مصادیق تاویل کرده اند
3- و برخی نیز با استناد به «روح معانی این الفاظ» کوشیده اند تا با توسعه دادن در معانی، ضمن پای بندی به ظواهر الفاظ، آنها را چنان معنا کنند که با شأن وجودی خدای سبحان ناسازگار نباشد.
در این بخش نظر دو مفسر قرآن و نظر ملاصدرا بیان خواهد شد و در ادامه مورد ارزیابی قرار می گیرد.
· نظر به وجه الله در تفسیر نمونه آیت الله مکارم شیرازی
آیت الله مکارم شیرازی در تفسیر این آیات ابتدا آورده که " ناضره" از ماده" نضره" به معنی شادابی خاصی است که بر اثر وفور نعمت و رفاه به انسان دست می دهد که توأم با سرور و زیبایی و نورانیت است، یعنی رنگ رخساره آنها از وضع حالشان خبر می دهد که چگونه غرق نعمتهای الهی شده اند، این از نظر پاداش های مادی، و اما در مورد پاداشهای روحانی آنها می فرماید: «إِلی رَبِّها
ص: 205
ناظِرَهٌ»(1)؛
نگاهی با چشم دل و از طریق شهود باطن، مقدم شدن" الی ربها" بر" ناظره" افاده حصر می کند، یعنی تنها به او می نگرند، و نه به غیر او.
اگر گفته شود بهشتیان مسلما بغیر او نیز نگاه می کنند، می گوئیم: اگر به غیر او نگاه می کنند همه را آثار او می بینند، و نگاه کردن به اثر نگاه به مؤثر است، و به تعبیر دیگر در همه جا او را می بینند، و در همه چیز قدرت و جلال و جمال او را تماشا می کنند، لذا توجه به نعمتهای بهشتی نیز آنها را از نظر به ذات خداوند غافل نمی کند. به همین دلیل در بعضی از روایات که در تفسیر این آیه آمده است می خوانیم: آنها نظر به رحمت خداوند و نعمت او و ثواب او می کنند(2)؛ چرا که نگاه به اینها نیز نگاه به ذات مقدس او است.
در ادامه مفسر در جواب عده ای که این دیدن را مشاهده حسی گرفته اند، چنین بیان داشته: جمعی از بیخبران گویند در آن روز خدا را با همین چشم ظاهر مشاهده خواهند کرد! در حالی که چنین مشاهده ای لازمه اش جسمانی بودن خداوند، و وجود در مکان و کیفیت و حالت خاص جسمانی است، و می دانیم ذات پاکش از این آلودگی ها بر کنار است، همانگونه که در آیات مختلف قرآن کرارا روی آن تکیه شده است از جمله در آیه «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصار»(3) این آیه مطلق است، و هیچ اختصاص به دنیا ندارد.
باید گفت که عدم مشاهده حسی خداوند واضح تر از آن است که بخواهیم بیش از این روی آن بحث کنیم، و هر کس کمترین آشنایی با قرآن و معارف اسلامی داشته باشد به این حقیقت اعتراف می کند.
بعضی برای" ناظره" تفسیر دیگری ذکر کرده، و گفته اند: از ماده" انتظار" است، یعنی مؤمنان در آن روز انتظارشان تنها از ذات پاک خدا است، و حتی بر اعمال نیک خود نیز تکیه نمی کنند، و پیوسته منتظر رحمت و نعمت اویند.
جمع میان معنی" نظر کردن" و" انتظار داشتن" نیز بعید به نظر نمی رسد، زیرا استعمال لفظ واحد در معانی متعدد جائز است، اما اگر بنا شود یکی از این دو معنی منظور باشد ترجیح با معنی اول است.
ص: 206
این سخن را با حدیث پر معنایی از پیغمبر اکرم ص پایان می دهیم: فرمود: هنگامی که اهل بهشت وارد بهشت می شوند خداوند می فرماید: چیز دیگری می خواهید بر شما بیفزایم؟ آنها می گویند: (پروردگارا همه چیز به ما داده ای) آیا روی ما را سفید نکردی؟ آیا ما را وارد بهشت ننمودی؟ و رهایی از آتش نبخشیدی؟ در این هنگام حجاب ها کنار می رود (و خداوند را با چشم دل مشاهده می کنند) و در آن حال چیزی محبوب تر نزد آنان، از نگاه به پروردگارشان نیست.(1)
جالب توجه اینکه: در حدیثی از" انس بن مالک" از پیامبر(ص) آمده است که فرمود: آنها به پروردگارشان می نگرند بدون کیفیت و حد محدود و صفت مشخصی! (2)
و این حدیث تاکیدی است بر شهود باطنی نه مشاهده با چشم.(3)
مفسر در توضیح خود دیدن خداوند را در دو سویه، یکی نگاه کردن باطنی و دیگری توقع و انتظار رحمت از سوی خداوند بیان نمودند، که در هر دوی این معانی آنچه مسلم بود، دوری نظر ایشان از تجسیم خداوند و نیز رد و انکار نظریه پذیرش جسمانیت برای ذات اقدس الهی حتی در روز قیامت بود.
· نظر به وجه الله در تفسیر مجمع البیان طبرسی
طبرسی چنین آورده که مفسران در مورد نگاه به خداوند اختلاف نموده اند(4)؛
بر دو وجه 1- یعنی نگاه کردن چشم 2- یعنی انتظار.
کسانی که حمل بر نگاه چشم نموده اند بر دو قول اختلاف کرده اند: 1- یعنی مقصود و مراد به سوی ثواب پروردگار که نعیم بهشت حالا بعد حال باشد نگاه می کند. پس خوشحالی او به این سبب بیشتر میشود و مراد از وجوه هم صاحبان وجوه است. 2- اینکه نظر بمعنی رؤیت و دیدن باشد یعنی خدا را
ص: 207
معاینه و مشاهده کردن و این قول را از کلبی و مقاتل و عطاء روایت کرده اند و این جایز نیست به علّت اینکه هر منظور الیه بدیده و چشم مشار الیه به حدقه و لحاظ است و خداوند تعالی منزّه است از اینکه اشاره بچشم شود.
امّا آنان که نظر در آیه را به انتظار حمل کرده اند در معنای آن به چند قول اختلاف کرده اند. یعنی منتظر ثواب پروردگارند. تمام عدلیّه (از معتزله و امامیّه) گفته اند که جایز است نظر حمل به هر دو معنی شود و برای ما هم مانع از حمل آن بر هر دو وجه نیست؛ پس گویا اینکه خدای سبحان اراده کرده که ایشان نظر می کنند به ثوابی که برایشان آماده شده از اقسام نعمت ها و انتظار دارند امثال آنها را، مرتّبا و دائما تا اینکه تمام و کامل شود بر ایشان آنچه از احترام و تعظیم که استحقاق آن را دارند.
بنا بر این وجه سؤال می شود که وقتی به معنای نظر به عین باشد، حقیقت و به معنای انتظار باشد، مجازا. چگونه حمل بر هر دو معنی می شود و حال آنکه از نظر علم احوال جایز نیست. پاسخ اینکه نزد بیشتر از علماء کلام و اصولیّین در اصول فقه جایز است که اراده بکند هر دو معنی (حقیقی و مجازی را) با یک لفظ، زیرا منافاتی بین آنها نیست. چنانکه بیان گردید طبرسی نیز نظری مشابه نظر آیت الله مکارم دارد و ایشان نیز هر دو معنا را برای نگاه به خداوند بیان نموده و هر دو را صحیح دانشته است.
· نظر به وجه الله در تفسیر القرآن الکریم ملاصدرا
آیات مربوط به رویت و لقای خدای سبحان در تفسیر ملاصدرا به صورت مستقل و جدا بحث نشده است؛ اما وی در ذیل آیه ی 35 سوره مبارکه نور به آن اشاره کرده و می نویسد:
«از آنجا که نخستین موجودی که بر در طلب نور خدا کوبید و اولین کسی که «لا اله الا الله» گفت برترین بنده، عقل اول، شریف ترین ممکنات و حقیقت محمدیه بوده است، پس او چراغ نور خداست و همه ماهیاتی که در وعاء قابلیت وجود بودند و در هوای خانه های اهل محبت و بندگی –نسبت به پدید آورنده وجود که به نور خیر و سخاوت فیض می رساند – ساکن بودند، به واسطه ی وجود او قابلیت نورانی شدن و رو شنایی یافتند، پس ذات پیامبر مانند آیینه صافی است که روی نیر اعظم با او روبه رو بوده و با جهتی از حق موازی [و در امتداد او] است، پس به همین سبب، وجه خدای تو که صاحب جلال و کرامت است، برای آن متجلی و هویدا شده است.
ص: 208
پس هرکس از میان فقرای امت او – از گذشتگان باشند یا از پیوستگان – که با او نسبتی درست برقرار کرد، نور حق، به واسطه پیامبر بر او می تابد و این معنی شفاعت است، همان شفاعتی که همه انسان ها حتی انبیاء و اوصیاء گذشته و آینده، در قیامت به آن محتاج اند؛ «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ- إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ»(1)»(2)
ملاصدرا از میان روش های مختلف، چنانکه بررسی ها و پیگیری ها نشان می دهد، برای تفسیر این آیات، به تاویل گراییده و کوشیده است تا با کمک تاویل، معنای نظر کردن به جلوه ی حق را، چشم انتظاری و چشم داشتن به شفاعت حضرت ختمی مرتبت معرفی کند. بنابر این به نظر می رسد در تفسیر این آیات ملاصدرا را نیز باید در زمره اهل تاویل بدانیم.
وی در حوزه تفسیر به همین مختصر بسنده کرده؛ اما در کتاب «مفاتیح الغیب»، ضمن بررسی حقیقت وجودی علم و اتصاف حقیقی و خارجی نفس انسانی به وصف علم، امکان شهود حق را برای نفس یاد آور می شود و آن را به معنای شناخت به تاویل می برد. از دیدگاه ایشان علم به نفس و قوای ذاتی آن موجب نظر به وجه الله است.
«همانگونه که دانستی، علم امری وجودی است، و کمالی است برای وجود یا برای موجود – از جهت موجودیت آن –و هر چیزی که کمال موجود – از جهت موجودیتش – باشد، اگر در معلول که مفعول است، محقق و موجود باشد، حتما در علت –به دلیل شرافت وجود – از معدوم برتر و شریف تر است،
ص: 209
موجود زنده و حی از موجود فاقد حیاط برتر است و موجودی که حی قیوم است و هم به ذات خویش عالم است هم به غیر خویش، از موجود حی جاهل [که علم او به ذاتش مستند نیست]، برتر است.
پس، از آن سبب که علم کمال مطلق است، اثبات آن برای موجودی که فوق کمال و تمام است، ضروری است و او الله است که بسیار دانا و گسترده دانش است. نفس ناطقه که به لحاظ ذات و فعل و صفت بر صورت حضرت رحمان آفریده شده، دلیلی است بر این مدعا. پس نفس، ابزار کسب معرفت و نردبان شناخت ذات و فعل و صفات آفریننده اوست. پس کسی که حقیقت نفس خود را نشناسد، نیز نمی تواند به ساحت حقیقت پروردگار خویش نظر کند، و کسی که علم نفس خود را درک نکند، چگونه علم دیگری را درک خواهد کرد. حال آنکه چشم هایی برای خدا روشن و شکوفا است که به سوی پروردگارشان نظر می کنند؛ هر نفسی به قدر گستره وجودش و تجردش از ماده، به شناخت پرورگارش نایل می شود.»(1)
بالاخره ملاصدرا در کتاب «اسرارالآیات» به قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی نزدیک شده، و شاید بتوان سخن وی را در این کتاب بر این قاعده حمل کرد:
«به راستی که نفس در ذات خویش شنوایی و بینایی و بوییدنی و چشیدنی و لمس کردنی و خیال کردنی و تصرفی و فعل و حرکتی دارد؛ همانطور که پیش از این گفته شد، و به راستی که نفس، چشم بینایی دارد که به رب خویش می نگرد(الی ربها ناظره) و گوشی شنوا که به واسطه ی آن بوهای آشنا و نسیم های [خوش بوی عالم] قدس را می بوید و چشیدنی که به واسطه آن مزه های بهشت را می چشد و لامسه ای که به واسطه آن حورالعین را لمس می کند و اینها مجاری ادراکی روحانی و حواس باطنی اند و
ص: 210
به راستی که نفس و آنچه حس می کند، از اهل بهشت است؛ اگر هیچ پوششی او را [از آنها ] نپوشاند و مانعی آن را از ادراک آنها منع نکند.»(1)
با توجه به مطالبی که در کتاب «اسرار الایات» آمده، گویا ملاصدرا در این کتاب کمی به قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی نزدیک شده و با کمی مسامحه می توان این قسمت را مطابق قاعده دانست.
ملاصدرا طبق آنچه در این نوشته بیان شد با توجه به مبنای توحید خاصی، عالم را ذومراتب می داند و بر این اساس قائل به توسعه معنای الفاظ می شود و به این ترتیب طبق بیانات و نظریات خود، با توسعه در الفاظ معنای متشابه، مشکل متشابهات را بدون نیاز به تجسیم، تعطیل و تاویل و... حل می کند و نیز این امر را تحت قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی تبیین می نماید، آن را شرح و بسط داده و این نظریه را تقویت می کند چنانکه هرکس در ابتدای امر، این مطلب را ببیند تصور می کند، ملاصدرا حتما و قطعا در تفاسیر خود از آیات، باید پایبند به این نظریه باشد؛ اما چنانکه در مثال های ذکر شده مشاهده کردیم، ایشان هر چند قائل به نظریه وضع الفاظ برای ارواح معانی است؛ اما در تفسیر خود مطالبی که تبیین می کند انسان را به این امر سوق می دهد که ایشان در مقام تفسیر و بیان معانی آیات، ظاهرا توجهی به قاعده نداشته و بیشتر بیانات ایشان از آیات، به روش اهل تاویل نزدیک تر است، تا پایبندی به قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی.
پس می توان گفت که ملاصدرا در مقام تبیین و بیان قاعده و توسعه معنای الفاظ، طرفدار این نظریه و مقوم و تبیین کننده آن است؛ اما در مقام عمل که همان تقسیر ایشان است، زیاد به سمت عمل به این قاعده تمایل نداشته و بیشتر به روش اهل تاویل مشکل آیات متشابه را حل می کند و آن را از حالت تشابه خارج می کند.
ص: 211
البته ناگفته نماند چنانکه آمد، ایشان در کتب دیگر غیرکتاب تفسیر خود، در حالت بیان و مثال های جدای از آیات، الفاظ متشابه را طبق قاعده توسعه معنای لفظ و توحید خاصی از حالت تشابه خارج می سازد، ولی در کتاب تفسیر خود از این نظرگاه کمی فاصله می گیرد.
علامه طباطبایی در تفسیر این دسته آیات متشابه، نخست به کنایه روی آورده و این آیات را بیان کنایی می داند، اما در ادامه از قاعده وضع الفاظ برای ارواح معانی کمک می گیرد و کاربرد این روش را به خوبی نشان می دهد.
علامه در مورد مساله عرش و استوای ذات حق برآن، ذیل آیه «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی»(1)
بیان می دارد که در تفسیر آیه «ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ»(2)
بیان شد که استواء بر عرش کنایه از این است که ملک او همه عالم را فرا گرفته، و زمام تدبیر امور همه عالم به دست او است، و این معنا درباره خدای تعالی آن طور که شایسته ساحت کبریایی و قدس او باشد عبارت است از ظهور سلطنتش بر عالم، و استقرار ملکش بر اشیاء، به تدبیر امور و اصلاح شؤون آنها.
بنا بر این استواء حق تعالی بر عرش، مستلزم این است که ملک او بر همه اشیاء احاطه داشته و تدبیرش بر اشیاء چه آسمانی و چه زمینی، چه خرد و چه کلان، چه مهم و چه ناچیز گسترده باشد، در نتیجه خدای تعالی رب هر چیز، و یگانه در ربوبیت است، چون مقصود از رب جز مالک و مدبر چیز دیگری نیست، به همین جهت دنبال استواء بر عرش داستان ملکیت او را بر هر چیز و علمش به هر چیز را بیان داشت، که همین خود جنبه تعلیل و احتجاج برای استواء مذکور است و معلوم است که رحمان که خود مبالغه در رحمتی است که آن عبارت است از افاضه به ایجاد و تدبیر و در غالب صیغه مبالغه کثرت را می رساند، خود با استواء مناسب تر است، تا مثلا رحیم، یا سایر اسماء و صفات او، و لذا در میان همه آنها رحمان را نام برد. از آنچه گذشت معلوم شد که کلمه" رحمان" مبتدا، و خبر آن
ص: 212
جمله" استوی" است، و جمله" عَلَی الْعَرْشِ" متعلق است به جمله" استوی" و مراد از آن بیان استیلاء بر عرش است، این معنا از سایر آیات نیز استفاده می شود، زیرا در قرآن کریم داستان استواء بر عرش مکرر آمده، مانند آیه «ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ»(1)
و آیه «ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یُدَبِّرُ الْأَمْرَ»(2) و آیه «ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ ما لَکُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِیٍّ»(3)
و آیه « ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی الْأَرْضِ»(4)
و امثال اینها.»(5)
در کتاب توحید شیخ صدوق آمده که پرسشگری از امام صادق (ع) در حدیثی طولانی روایت کرده که در آن آمده، سائل پرسید معنای «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی»(6)
چیست؟ فرمود: خداوند با این بیان خود را توصیف کرده، و همین طور هم هست، او مستولی بر عرش و جدای از خلق خویش است، نه اینکه عرش او را حمل کرده باشد، و یا در خود جا داده باشد، و نه اینکه عرش او ممتاز از او باشد، و
ص: 213
لیکن ما می گوییم او حامل عرش و نگهدارنده آن است، و در این باره همان را می گوییم که خودش در جمله «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ»(1)
بیان فرموده.
پس درباره معنای عرش و کرسی همان را می گوییم که خود او فرموده، و آن را نفی می کنیم که خودش نفی کرده، و آن این است که عرش و کرسی، او را در بر گرفته باشد، و خدای عز و جل محتاج جا باشد، و یا به چیزی از مخلوقات خود نیاز داشته باشد، بلکه خلق او محتاج اویند(2).
اینکه در روایت بیان شده فرمود: (درباره معنای عرش و کرسی همان را می گوئیم که خود او فرموده ...) اشاره است به طریقه امامان اهل بیت (ع) که در تفسیر همه آیات متشابه قرآنی دارند، و آن این است که آیاتی که در باره اسماء و صفات و افعال خدا، و آیات خارج از حس بحث می کند را به آیات محکمات ارجاع می دهند، یعنی با اینها آنها را معنا می کنند، و آنچه را که آیات محکمات از خدا نفی می کند، از مدلول آیات متشابه حذف می کنند، اصل معنا را می گیرند و شوائب نقص و امکان را که ظاهر آیات متشابه متضمن آن است حذف می کنند.
در نتیجه عرش عبارت می شود از مقامی که زمام همه اوامر و احکام صادره از ملک از آنجا سر چشمه گرفته و بدانجا منتهی می شود، و آن مقام عبارت است از تختی قبه دار و مرتفع، و دارای پایه هایی ساخته شده از چوب یا فلز، که ملک روی آن می نشیند و احکام را صادر و اوامر اجراء می کند، خدای تعالی نیز همین مقام را دارد منهای احتیاج به جای نشستن و مادی بودن آن، و چوبی یا فلزی بودن پایه های آن و امثال اینگونه لوازم مادیات و امکان آن. زیرا آیات محکمه قرآن از قبیل آیه «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ»(3)
و آیه «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ»(4) دلالت دارند بر اینکه خدا جسم نیست، و خواص جسم ندارد، در نتیجه همین آیات آن لوازمی را که آیه مورد بحث و آیه «وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ»(5) مستلزم آن است، نفی می کند، پس عرش او مادی نیست، و شکلی و بعدی مادی ندارد، بعد از حذف این لوازم از معنای عرش، تنها این باقی می ماند که او صاحب مقامی است که احکام جاری در نظام عالمی از آن مقام سر
ص: 214
می زند، و این مقام از مراتب علم او است که از ذات او خارج است. و مقیاس برای شناختن اصل معنا از لوازم زائد بر معنای اصلی، این است که آن معنایی که با بودن آن اسم و عنوان باقی می ماند و با نبودن آن از بین می رود، آن معنای اصلی است، هر چند که مصادیق آن به خاطر اختلاف خصوصیات مختلف شود و در ممکنات مصداقی و در واجب الوجود مصداقی غیر آن داشته باشد(1).
علامه به نقد روش بسیاری از صحابه و تابعین میپردازد که به نفی نقص از خدا اکتفاء کرده و در موضعگیری نسبت به آیات متشابه سکوت کرده اند. وی چنین بیان میکند، صحابه وقتی در معارف دینی، آنهایی که مربوط به احکام نبود، یعنی آنچه مربوط به اسماء و صفات و افعال خدای تعالی بود گفتگو می کردند، همان مفاهیمی را از آن می فهمیدند که لغت برای آن اسماء و صفات اثبات کرده، چیزی که هست به خاطر آیاتی که در باره منزه بودن خدا از تشبیه وارد شده لوازم تشبیه را از آن حذف می کردند، و در باره آنچه بعد از حذف آن لوازم باقی می مانده سکوت می کردند، مثلا وقتی می خواندند «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی» می گفتند: استواء به معنای قرار گرفتن جسمی است در مکانی که تکیه اش به آن مکان است و اینچنین استواء در باره خدای تعالی صادق نیست، و بعد از نفی این معنا چه باقی می ماند؟ نمی دانیم، خود خدا داناتر به مقصودش از کلام خویش است، و این امر واگذار به او است. بعضی ادعاء کرده اند که اصحاب در این روش خود اجماع دارند. بلکه بعضی از ایشان گفته: تمامی علمای سه قرن اول از هجرت اجماع داشتند بر تفویض، و تفویض همین است که لوازم تشبیه را از ساحت قدس ربوبی نفی نموده و از بحث در باره اصل مراد هم سکوت کنیم. لیکن این حرف با طریقه ائمه اهل بیت (ع) آن طور که به ما رسیده سازگار نیست، چون ائمه(ع)، هم نفی
ص: 215
می کردند و هم اثبات، یعنی در بحث از حقائق دین امعان و دقت می کردند، نه اینکه تنها نواقص امکانی را از صفات خدا نفی نموده، چیزی را اثبات نکنند، دلیل مدعای ما احادیث بسیاری است که از آن حضرات محفوظ مانده، و جز افراد لجباز نمی توانند آن را انکار کنند.(1)
علامه نهایتا معنای عرش را از محدوده معنای ظاهر گسترش داده، به تعریف مفهومی ویژه در این باره مصمم است؛ به طوری که از طرفی از محدوده مفهوم ظاهر خارج نشود و از سوی دیگر گستره وجودی ذات مقدس حق را نشان می دهد. اگر چه قبول داریم که جمله «ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ»(2) به منزله کنایه است، و لیکن کنایه بودن منافات ندارد با اینکه یک حقیقت و واقعیتی این تعبیر را ایجاب کرده باشد، و استوای پروردگار بر عرش از قبیل سلطنت و استیلا و ملکیت و امارت و ریاست و ولایت و سیادت دائر میان خود ما امری اعتباری و قراردادی و خالی از حقیقت نبوده باشد، درست است که ظواهر دینی از حیث بیان نظیر بیانات ما و به صورت اموری اعتباری است، و لیکن خدای سبحان در همه این بیاناتش حقایق و واقعیاتی را بیان می کند. نیز دلالت بر این معنا دارند، چون از ظاهر این آیات بر می آید که عرش حقیقتی است از حقایق خارجی، و آیه مورد بحث مانند آیه شریفه نور و مثالهایی که در آن زده شده، صرف مثل نیست و لذا ما می گوییم که برای عرش، مصداقی خارجی و حقیقی الهی است، و همچنین برای لوح، قلم و کتاب مصداقی الهی است، در مثل آیه نور نمی گوییم که در عالم آیینه ای الهی و یا درخت زیتونی الهی و یا زیتی الهی وجود دارد، چون ما نیز اعتراف داریم که آیینه و درخت و زیتی که در این آیه ذکر شده صرفا برای مثال است. و این کلمه عرش به معنای
ص: 216
مقامی است در وجود که جمیع سر نخ های حوادث و امور در آن متراکم و جمع است، چنانکه زمام امور مملکت در عرش پادشاهان به تفصیلی که گذشت، جمع است.(1)
در بحث رؤیت، علامه با آن دسته از اهل سنت که رؤیت خدا را جایز می دانند مخالف و با معتزله در این که خدا با چشم دیده نمی شود موافق است(2).
این نظریه همان دیدگاه شیعه اثنی عشری می باشد(3)
معتزله در این که آیا خداوند را با قلب می توان دید، با یکدیگر اختلاف نظر دارند. ابو هذیل و اکثر معتزله گفته اند: ما خداوند را با قلب هایمان می بینیم بدین معنی که با قلب ها نسبت به او علم پیدا می کنیم(4).
علامه طباطبایی در تفسیر خود، ذیل آیه «إِلیَ رَبهَِّا نَاظِرَه»(5)
، رؤیت قلبی را اثبات کرده است؛ زیرا منظور، نظر قلبی است و دیدن قلب به وسیله حقیقت ایمان است؛ امّا دیدن با چشم را رد کرده؛ چرا که
ص: 217
خداوند از جسمیت و لوازم آن منزه است و برهان قاطع، بر محال بودن دیده شدن خدای تعالی قائم است(1).
در ماجرای رویت خدا توسط حضرت موسی(ع) ، علامه قائل است که حضرت موسی (ع) رؤیت قلبی را از خداوند درخواست کرد و گفت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ»(2)؛
در این مورد علامه رؤیت را به (حصول علم بدیهی نسبت به خدای سبحان) تفسیر کرده است. رمز اینکه از علم بدیهی به رؤیت تعبیر شده، مبالغه در ظهور و روشنی است.
علامه برای نامیدن علم بدیهی به رؤیت، این گونه استدلال نموده است: «آیاتی که رؤیت خدا را اثبات می کند: مانند آیه: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ»(3) و آیه: «ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی»(4)
و آیه: «مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ»(5)
و ... نوعی علم بدیهی را اثبات می نماید. بعلاوه که از هر علم بدیهی به رؤیت تعبیر نمی شود، مثلا علم ما به وجود ابراهیم خلیل (ع) درحالی که او را ندیده ایم و نیز علم به وجود شهر لندن برای کسی که آن را ندیده است. اینها هیچ کدام رؤیت خوانده نمی شود. از این روشن تر: علم ضروری ما به بدیهیات اوّلیه می باشد. از قبیل: «یکی نصف دو تا است» و «هر نسبت اضافی به دو طرف نسبت متکی است. چه این بدیهیات به خاطر کلّیتی که دارند محسوس و مادّی نیستند و چون محسوس نیستند می توانیم بر آنها اطلاق علم کنیم، لیکن صحیح نیست آنها را رؤیت بنامیم(6).
ص: 218
سپس می گوید: هر چند در بین معلومات ما معلوماتی است که بر آنها اطلاق رؤیت می کنیم. مثلا می گوئیم: «من خود را می بینم، می بینم که فلان چیز را می خواهم، فلان چیز را دوست دارم و نسبت به آن دیگری کراهت دارم و آن چیز را دشمن می دارم». درحالی که همه این موارد علم ضروری است نه مشاهده حسی. تعبیر از این گونه معلومات به رؤیت، تعبیری است شایع و هر کجا خدای تعالی از رؤیت خود سخن گفته با آن خصوصیات و قرائنی ذکر کرده که دال بر این است که مراد از رؤیت همین قسم از علم است که خود ما هم آن را رؤیت می نامیم. مثلا در آیه: «أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ أَلا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَهٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْ ءٍ مُحِیطٌ»(1).
لقاء در این آیه، ملاقات جسمانی نیست؛ زیرا در آیه قرائنی وجود دارد که می فهماند خدای تعالی بر همه چیز شاهد و محیط است لذا حضور او اختصاص به چیزی یا جهتی معین و یا به مکانی خاص ندارد. پس اگر کسی خدا را یافت او را در ظاهر و باطن اشیاء و در وجدان و ذات خویش یافته است. مانند این آیه شریفه: «کَلَّا بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ، کَلَّا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ»(2)
که دلالت دارد بر اینکه تیرگی گناه، میان خدا و مردم حاجب شده و آنان را از شرف شهود و جمال ربوبی مانع گشته است و اگر آنها می توانستند خدا را دیدار کنند، با رؤیت قلبی بود نه با چشم ظاهر.
ص: 219
نوعی از رؤیت فراتر از رؤیت با چشم وجود دارد که خداوند متعال آن را در آیه: «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَیْنَ الْیَقِینِ»(1) و آیه: «وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ»(2)
ذکر فرموده است. این نوع رؤیت نوعی درک و شعوری است که انسان با آن، چیزی را با نفس خویش درک می کند، بدون اینکه ابزار حسی یا فکری را در آن بکار گیرد؛ بلکه آن را با وجدان و بدون هیچ حجاب و پرده ای درک می کند و چیزی جز اشتغال به نفس و گناهانی که مرتکب شده، وی را به غفلت از آن نمی کشاند(3)
و بعد می افزاید: این علم که از آن به رؤیت و لقاء تعبیر شده است تنها برای بندگان صالح خدا در روز قیامت میسر است. همچنان که خداوند می فرماید: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ»(4)
همچنین حصول علم بدیهی به خدا و رؤیت او در دنیا در آیه: «قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی»(5)
نفی شده است چرا که «لن» نفی ابد را افاده می کند و در یک جمله استدراکی توضیح می دهد. ثبوت رؤیت در آخرت با تعبیر «لن ترانی» منافات ندارد؛ زیرا ممکن است آیه: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ»(6) به منزله تقییدی برای جمله: «قالَ لَنْ تَرانِی» باشد(7).
پس معلوم گردید که خدای تعالی در کلام خود رؤیتی را اثبات کرده که غیر از رؤیت بصری و حسی است، بلکه یک نوع درک و شعوری است که با آن حقیقت و ذات هر چیزی درک می شود، بدون اینکه چشم و یا فکر در آن به کار رود، شعوری اثبات کرده که آدمی با آن شعور بوجود پروردگار خود پی برده معتقد می شود، غیر آن اعتقادی که از راه فکر و استخدام دلیل به وجود پروردگار خود پیدا
ص: 220
می کند، بلکه پروردگار خود را به و جدان و بدون هیچ ستر و پرده ای درک می کند، و اگر نکند به خاطر این است که به خود مشغول شده و دستخوش گناهانی شده است که ارتکاب نموده، و این درک نکردن هم غفلت از یک امر موجود و مشهود است نه اینکه علم به کلی از بین رفته باشد. در هیچ جای از قرآن هم آیه ای که دلالت کند بر زوال علم دیده نمی شود بلکه همه جا از این جهل به غفلت تعبیر شده که معنایش اشتغال به علمی دیگر و در نتیجه از یاد بردن او است نه اینکه علم به وجود او به کلی از بین رفته باشد، و این آن چیزی است که کلام خدای سبحان آن را بیان نموده و عقل هم با براهین روشن خود، آن را تایید می کند و همچنین با روایات وارده از ناحیه مقدسه ائمه اهل بیت(ع) تطبیق دارد.
البته بطوری که از کلام مجید خدای تعالی استفاده می شود، این علم که از آن به رؤیت و لقاء تعبیر شده تنها برای صالحین از بندگانش آنهم در روز قیامت دست می دهد، هم چنان که فرمود: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ»(1).
آری، قیامت ظرف و مکان چنین تشرفی است، نه دنیا که آدمی در آن مشغول و پابند به پروراندن تن خویش و یکسره در پی تحصیل حوائج طبیعی خویشتن است، دنیا محل سلوک و پیمودن راه لقای خدا و به دست آوردن علم ضروری به آیات او است، و تا به عالم دیگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نائل نمی شود.
وقتی مساله رؤیت خدا به آن معنا که گفته شد در چند جای قرآن برای روز قیامت اثبات شد نفی ابدی آن در جمله" لن ترانی" راجع به دنیا خواهد بود، و معنایش این می شود: مادامی که انسان در قید حیات دنیوی و به حکم اجبار سرگرم اداره