جواهر الكلام في بيان مصائب سبط خير الأنام عليه السلام سخنرانى هاى مرحوم آية اللَّه سيّد عبدالسلام موسوي آل طيّب رحمه الله
تنظيم وتحقيق : سيد محمد كاظم موسوى آل طيّب
تعداد صفحات: 372 ص
ص: 1
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ص: 4
مقدّمه محقّق 31
مجلس اوّل 35
شأن نزول آيه شريفه أجعلتم سقاية... 36
اولين كسى كه به رسول خداصلى الله عليه وآله ايمان آورده است 37
تعريف ايمان 37
خداوند وعده بهشت را به مؤمنين داده است 38
مراتب ايمان 39
طمع شياطين عديله نسبت به ايمان مؤمنين 40
علامت ايمان 41
آثار محبت حضرت ابا عبداللَّه عليه السلام 41
اولين اثر محبت 42
دومين اثر محبت 42
سومين اثر محبت 42
چهارمين اثر محبت 42
وداع با قبر جدش 45
ص: 5
خواب ديدن سيد الشهدا جدّش را 45
مجلس دوم 47
دنيا محل گرفتارى است 47
اهل دنيا هدفِ تيرهاى بلاها هستند 48
مُردگان به وطنِ خود انس نمى گيرند 49
مقربان درگاهِ خدا در دنيا گرفتار بودند 50
گرفتارى هاى حضرت آدم عليه السلام در دنيا 50
اول: مفارقت بهشت 50
امتحان شدن هابيل و قابيل 51
كشته شدن هابيل 52
دوم: ابتلا به مصيبت فرزندش هابيل 53
گرفتارى حضرت نوح عليه السلام 54
گرفتارى حضرت ابراهيم عليه السلام 55
حضرت موسى عليه السلام وبلاهاى دنيا 57
حضرت عيسى عليه السلام و بلاهاى دنيا 57
مصائب انبياءِ گذشته و امام حسين عليه السلام 58
مجلس سوم 63
دنيا محل گذر است آخرت سراىِ حقيقى 63
گفتگوى دو مَلَك 66
بايد مهيّاى سفر آخرت شد 66
ص: 6
به جز مؤمن صالح همه ضرر مى كنند 67
توصيف ضرار امير المؤمنين عليه السلام را براى معاويه 68
اسامى سيدالشهداعليه السلام 69
خبر دادن حضرت از شهادتش 69
زرارة بن صالح و ابو محمد واقدى در خدمت حضرت 70
ملاقات محمد حنفيه با حضرت 71
تفأل حضرت عليه السلام سفر عراق را با قرآن 71
حركت حضرت به سمت عراق 72
عذرخواهى محمد حنفيه از حضرت 73
منزل ذات عرق 73
ملاقات فرزدق با حضرت 73
منزل ثعلبيه 74
خواب قيلوله 74
على اكبر خدمت پدر 74
ابا هرة ازدى خدمت حضرت عليه السلام 75
منزل زباله 75
طلبيدن حضرت زهير را 75
منزل زرود 76
احوالپرسى عبداللَّه بن سليمان و منذر بن اسماعيل از سوارى كه از كوفه مى آمد 76
خبر دادن عبداللَّه و منذر به حضرت از شهادت مسلم 76
ملاقات دوم فرزدق با حضرت 77
رسيدن خبر شهادت مسلم به خيمه ها 77
ص: 7
خبر شهادت عبداللَّه بن يقطر 78
قصر مقاتل و عبداللَّه بن حرّ جُعفى و طلبيدن حضرت او را 79
تشريف فرمايى حضرت بر سراپرده عبداللَّه 79
خوددارى عبداللَّه از يارى حضرت 80
پشيمانى عبداللَّه بن حرّ و اشعارش 80
بطن العقبه و ملاقات عمروبن بوزان باحضرت 82
منزل خزيمه وعليا مخدره زينب خدمت حضرت 82
تكبير گفتن يكى از اصحاب 83
منزل ذو خشب و خيمه زدن حضرت 83
رسيدن حرّ با لشكرش 83
آب دادن حضرت به حرّ و لشكرش 84
اذان گفتن حجاج بن مسروق 84
امامت حضرت نماز ظهر را براى هر دو لشكر وسخنرانى حضرت 85
امامت حضرت نماز عصر را براى هر دو لشكر و سخنرانى مجدد حضرت 85
بيان كردن حرّ مأموريت خود را براى حضرت 86
ممانعت حرّ از برگشتن حضرت به مدينه 86
خواهش حرّ از حضرت 87
منزل عذيب الهجانات 87
نامه ابن زياد به حرّ 87
ورود به كربلا 88
دستور توقف در زمين كربلا 89
خيمه زدن حضرت 89
ص: 8
اشعار حضرت 90
عليا مخدّره زينب خدمت برادر 90
توصيه حضرت خواهرش را به صبر 90
بى تابى زينب 91
مجلس چهارم 93
مغرور شدن انسان به پروردگار 93
فكرى به حال خود كنيم 94
مؤمن خدا ترس است 94
خداوند بين دو ترس جمع نمى كند 95
گريه انبياء و اولياء از خوفِ خدا 95
گريه حضرت شعيب عليه السلام 95
گريه حضرت داودعليه السلام 95
گريه حضرت يحيى عليه السلام 95
موعظه نمودن حضرت زكرياعليه السلام 97
خوف از خدا سبب رستگارى مى شود 98
حكايت كفن دزد و خوفش از خدا 98
وصيت كفن دزد از ترس خدا 99
عملكرد مؤمن خداترس 100
گريه بر گناهان در دنيا سبب حضور در سايه در محشر 100
گريه از خوف خدا مانع جهنم رفتن 101
گريه امام سجادعليه السلام از خوف خداوند 101
ص: 9
گريه هاى امير المؤمنين عليه السلام از خوف خداوند 102
گريه هاى رسول خدا از خوف خداوند 103
افضليت گريه برمصائب امام حسين عليه السلام از گريه خوف از خدا 103
مسمع بن عبدالملك خدمت امام صادق عليه السلام 104
اشعار منسوب به امام سجادعليه السلام 105
مقايسه اعياد براى مردم و اهل بيت عليهم السلام 105
فرمايش امام رضاعليه السلام درباره ماه محرم 107
ريان بن شبيب خدمت امام رضاعليه السلام 107
گريه امام هفتم در دهه عاشورا 108
نگاه امام حسين عليه السلام به زوار و گريه گنندگانش 108
ائمه عليهم السلام روضه خوان داشتند 108
خبردادنِ رسول خداصلى الله عليه وآله شهادت حسينش را به دخترش فاطمه عليها السلام 109
سبب تفضيل امت اسلام بر ساير امم 109
خدمت به مجلس عزادارى سبب نجات گنهكار 110
عظمت پاداش گريه بر مصيبت حضرت 111
خواهش عليا مخدره زينب از برادر 112
خبر شهادت قيس بن مسهر به حضرت 112
مرثيه خوانى خداوند و گريه موسى بن عمران عليه السلام 112
مرثيه خوانى جبرئيل و گريه آدم صفى اللَّه عليه السلام 112
انبياء مجلس روضه تشكيل دادند 112
خود حضرت هم مجلس روضه تشكيل داد 113
ص: 10
مجلس پنجم 115
بنده ضعيف وآتش جهنم 116
گفتگوى دو ملك 117
تأثير موعظه حضرت داوود 118
بيدار دلان در دنيا 118
شركت در ثواب عمل شهداء كربلا 119
برداشتن بيعت از گردن اصحاب و بنى هاشم 120
اصحاب و اظهار مراتب اخلاص خود 120
اخلاص مسلم بن عوسجه 121
امتياز حرّ بن يزيد رياحى 121
مذاكره حرّ با ابن سعد 122
حركت حرّ جهت توبه خدمت حضرت 122
گفتگوى مهاجر بن اوس و حرّ 123
رسيدن حرّ خدمت حضرت 123
ورود حرّ به ميدان و موعظه لشكر ابن سعد 124
آغاز مبارزه حرّ 125
شهادت حرّ 125
حبيب بن مظاهر خدمت حضرت 127
حبيب در ميان عشاير 127
جنگ حبيب و همراهان با ازرق شامى 128
حبيب در ميدان 129
فرمايش حضرت درباره حبيب 129
ص: 11
مسلم بن عوسجه و خواب همسرش 129
شدّت علاقه مسلم به حضرت 130
حبيب خدمت حضرت بر بالين مسلم 130
وصيت مسلم به حبيب 130
عابس بن شبيب شاكرى 131
عابس خدمت حضرت براى اجازه گرفتن 131
عابس در ميدان 131
ترس لشكريان ازعابس به جهت شجاعتش 131
لشكر عابس را سنگ باران مى كنند 132
تهاجم لشكر و شهادت عابس 132
ابو ثمامه صيداوى 132
طلبيدن ابن سعد عروة بن قيس را 132
اعلام آمادگى كثير بن عبداللَّه به ابن سعد 133
گزارش ابو ثمامه به حضرت راجع به كثير 133
گفتگوى ابوثمامه باكثير 133
خواهش ابو ثمامه از حضرت 134
نماز ظهر حضرت با اصحاب 134
هلال بن نافع 135
جديت هلال در حمايت از امام عليه السلام 135
حضرت در تاريك شب بيرون از خيمه ها 135
تقاضاىِ هلال از حبيب جهت خاطر جمع نمودن اهلبيت 137
اى اصحاب باوفا! عصر عاشورا كجا بوديد 137
ص: 12
مجلس ششم 139
اى كميل! اين دلها ظرفند 139
مردم سه دسته اند علماىِ ربانى و فراگيرندگانِ علم 140
افراد بى اراده 141
علم بهتر از مال است 142
دنيا سراى زحمت است و بهشت سراى آسايش 143
نيابت مجتهد از حضرت ولى عصرعليه السلام 144
مسلم بن عقيل نائب خاص 145
مقامات حضرت مسلم 145
معرفى حضرت مسلم توسطسيدالشهداءعليه السلام 146
دعوت كوفيان امام حسين عليه السلام را 146
اعزام حضرت مسلم را 146
حركت مسلم 147
مُردن راهنماهاازتشنگى 148
ورود حضرت مسلم به كوفه 148
بيعت كوفيان با مسلم 148
اعتراض هوا خواهان يزيد به استاندار 149
نامه منافقين به يزيد 149
عبيداللَّه بن زياد استاندار مى شود 149
ابن زياد از بصره به كوفه آمد 150
ابن زياد شب وارد كوفه شد 150
تصور كوفيان از ورود حسين بن على عليهما السلام 150
ص: 13
ابن زياد بر درب دار الاماره 151
آمدن ابن زياد به مسجد 152
مأموريت معقل 152
مسلم بن عوسجه ومعقل 152
هانى مريض است 153
پيغام گلايه هانى به ابن زياد 153
عيادت ابن زياد از هانى 153
بدگمانى ابن زياد از هانى 154
آگاهى ابن زياد از حضور مسلم عليه السلام در خانه هانى 154
ابن زياد از نيامدن هانى پرسيد 155
ورود هانى بر ابن زياد 155
برخورد ابن زياد با هانى 155
انكار هانى وآمدن معقل 155
هانى: مسلم را تحويل نمى دهم 156
مجروح و زندانى شدن هانى 156
خروج حضرت مسلم 156
حضرت مسلم شب در مسجد براى نماز 157
پراكنده شدن كوفيان 157
تنها شدن حضرت مسلم وحركت براى خروج از كوفه 158
بسته بودن دروازه ها 158
حضرت در خانه محمد بن كثير 158
شهادت محمد بن كثير وفرزندش 158
ص: 14
حركت مسلم براى بيرون رفتن از كوفه در شب 159
پناه بردن مسلم به مسجد خرابه 159
خروج مسلم در شب از مسجد خرابه 159
مسلم و طوعه 160
جا دادن طوعه حضرت مسلم را 160
بلال ملعون به خانه آمد 160
خوابِ مسلم 161
بلال دربِ دارالاماره 161
خلعت ابن زياد به بلال 161
فرستادن محمد اشعث براى دستگيرى مسلم 162
شجاعت حضرت مسلم 162
سرزنش ابن زياد محمد اشعث را 163
معرفى ابن اشعث مسلم را 163
سنگ باران كردن مسلم 163
حفر گودال براى دستگيرى مسلم 164
مسلم در گودال 164
مذاكرات مسلم بر درب دار الاماره 165
ورود مسلم بر ابن زياد 166
وصيت نمودن مسلم 166
هرزه گوئى ابن زياد 167
مسلم و پشت بام قصر 168
مصائب مسلم پشت بام قصر 168
ص: 15
شهادت مسلم و هانى 169
تشييع جنازه مسلم و هانى 169
مجلس هفتم 171
بايدها و نبايدها 171
رويدادهاىِ پيش از قيامت 172
صور و اسرافيل 172
دميدن اول در صور 172
نفخه دوم همه مى ميرند 173
تنها ذات پاك پروردگار مى ماند 174
اراده خداوند جهت زنده كردن خلق 175
زنده شدن و دميدن اسرافيل 175
زنده شدن مرده گان 176
خلق اولين وآخرين در صحراى محشر 177
هفتاد اسم در قرآن براى روز محشر 177
امت اسلام ده صنف محشور مى شوند 178
اعضاىِ وضوىِ مؤمن در محشر نور مى دهند 179
تولى و تبرى 179
وظيفه مؤمن برادرى است 180
نگرانى حضرت و محمد حنفيه 180
حقوق برادرى 181
جسارت به مالك اشتر 181
ص: 16
شجاعتِ مالك 181
برادرى كردن دو سبط رسول خداصلى الله عليه وآله حسن وحسين عليهما السلام 183
امام حسين عليه السلام وشهادت برادرش امام حسن عليه السلام 183
نوحه گرى امام حسين عليه السلام بر سر قبر برادر 183
خشنودى حضرت به يادگارى برادرش قاسم 184
اسباب محبت 185
صفات كماليه قاسم 185
گفتگوى قاسم با سيد الشهداءدرشب عاشورا 186
اجازه گرفتن قاسم از عمو 187
اجازه ندادن حضرت به يادگار برادر 188
تعويذ امام مجتبى عليه السلام بر بازوى قاسم 188
وصيّت امام حسن عليه السلام به برادرش 189
مقايسه دو عروسى 190
اجازه يافتن قاسم 191
ورود قاسم به ميدان 191
بازگشت قاسم خدمت عمو 192
استغاثه قاسم از عمو در ميدان 192
حضرت بر بالين قاسم 192
مجلس هشتم 195
نعمت آب 196
احكام مخصوصِ آب 196
ص: 17
ثواب آب دادن 197
بستن آب به روىِ... 199
نامه حر به ابن زياد 200
نامه ابن زياد ملعون به حضرت 200
جواب حضرت به مأمور ابن زياد 201
ابن زياد و ابن سعد وفرمان استاندارى رى 201
تفكر عمر سعد درباره جنگ با حضرت 203
اشعار عمر سعد راجع به سر انجامش 204
اعلام آمادگى عمر سعد براى رفتن به كربلا 205
ورود عمر سعد به كربلا 205
ملاقات ابن زياد وشريح 207
فتواى شريح 208
تقاضاى عمر سعد از حضرت براى ملاقات 209
نامه خولى به ابن زياد 210
نامه ابن زياد به عمر سعد 210
بستن عمر سعد شريعه فرات رابه روى حضرت 210
چهار سقا براى اين لب تشنگان 211
اول: حضرت رسول صلى الله عليه وآله 211
دوم : خود امام حسين 212
سوم : شيعيان 212
چهارم : ابا الفضل عليه السلام 213
صفات صورى ابا الفضل عليه السلام 214
ص: 18
صفات معنوى ابا الفضل عليه السلام 214
اجازه گرفتن ابا الفضل عليه السلام براى ميدان رفتن 215
حضرت: اول فكر آبى كن 216
حركت ابا الفضل عليه السلام به طرف شريعه فرات 216
هجوم لشكريان و حمله اباالفضل بر ايشان 217
رجز خوانى حضرت براى معرفى خود 217
شجاعت ابا الفضل و فرار دشمنان 217
تصرف فرات وپر كردن مشك 218
بالا آمدن اباالفضل از شريعه و هجوم دشمنان 219
اباالفضل هشتصد نفر از لشكر به جهنم فرستاد 219
جدا كردن دست راست ابا الفضل 219
جدا كردن دست چپ اباالفضل 220
تير به مشك آمدن و ريختن آب آن 220
بلند شدن ناله اباالفضل عليه السلام وصداىِ سيد الشهداء عليه السلام 221
مجلس نهم 223
فضيلت وصف صبر 223
تعريف وصف 223
اقسام صبر و صبر بر طاعت 224
صبر بر ترك معصيت و صبر بر بلا و افضل اقسام صبر 224
خواص صفات 225
پاداش و خاصيت و قوت صبر 226
ص: 19
صبر بر ترك معصيت 227
پاداش صبر بر بلا 228
مهمانى رفتن رسول خدا صلى الله عليه وآله 228
بهشت درى به نام باب البلاء دارد 229
صبر بر فوت فرزندان 230
پاداش بر فوت فرزند بشرط... 231
شخصى كه زن نمى گرفت 232
بالاتر از صبر وصف رضا 233
جابر خدمت امام محمد باقرعليه السلام 233
گريه حضرت شعيب از خوف خدا 234
سيد الشهداء مرحله صبر و رضا را گذرانيد 235
تعجب ملائكه از صبر حضرت 235
علاقه سيد الشهداعليه السلام به على اكبر 235
لذيذترين و تلخ ترين چيزها 236
صفات كماليه على اكبر 236
تسلّى دادن به پدر 237
شباهت على اكبر به جدش رسول خداصلى الله عليه وآله 238
جمال رسول خداصلى الله عليه وآله 238
خلق رسول خدا 239
آواز رسول خدا 239
شباهت على اكبر به جده اش فاطمه زهرا و جدش اميرالمؤمنين و عمش امام حسن عليهم السلام 240
ص: 20
مصائب سيد الشهداء هنگام عزيمت على اكبر به ميدان 240
وداع على اكبر با اهل حرم 241
سيد الشهداء على را از دست زنها رها كرد 242
على اكبر روانه ميدان شد وسيد الشهداء به دنبال فرزند 243
نفرين سيد الشهداءعليه السلام به عمر سعد 243
على اكبر در ميدان 244
جنگ و شجاعت على اكبر 244
تشنگى سبب مراجعت على اكبر خدمت پدر 245
رزم على اكبر 246
ضربت شمشير بر فرق على اكبر 247
افتادن على اكبر برزمين 247
سيد الشهداءعليه السلام بالين على اكبر 248
مجلس دهم 251
امشب چه شبى است؟ (اشعار صاحب معالم رحمه الله) 251
اشعار ابن حمادرحمه الله 252
اشعار سيّد رضى رحمه الله 254
جهت امتياز از ديگران چه عملى انجام بدهيم؟ 255
قبر سيد الشهداء را زيارت كنيم 256
گناه مقبل 257
مريض شدن مقبل 257
توبه مقبل 258
ص: 21
خواب ديدن مقبل 258
مرثيه خوانى محتشم به دستور رسول خدا صلى الله عليه وآله 258
مرثيه خوانى مقبل به دستور فاطمه زهرا عليها السلام 259
خلعت سيد الشهدا براى مقبل 261
قضيه مرد نصرانى 262
شهود نصرانى در حالت بيدارى 264
سيد الشهدا دو قبه دارد 266
قضاياىِ شب عاشورا 266
حضرت بعد از نماز صبح دست به دعا بلند كرد 268
صف آرائى ابن سعد ملعون لشكر خود را 268
صف آرائى حضرت لشكر خود را 268
آتش زدن هيزم هاى خندق به دستور حضرت و هجوم لشكر ابن سعد 268
سخنان ابن ابى جويريه ملعون و سرانجامش 269
سخنان تميم بن حصين و عاقبتش 269
هرزه گوئى محمد بن اشعث و نفرين حضرت عليه السلام به آن ملعون 270
شهادت اصحاب و بنى هاشم و تنها شدن حضرت 271
عزم حضرت براى ميدان رفتن 271
زينب و ام كلثوم مركبش را آوردند 272
مرغ سفيدى با منقار ركابش را گرفت 272
هيبت و شكوه اين سوار بزرگوار 272
حضرت به ميدان آمد 273
استغاثه حضرت 274
ص: 22
اول اجابت كننده حضرت 274
اجابت ملائكه و جنيان حضرت را 275
اجابت فرزندِ بيمارش زين العابدين 276
ناله اهل حرم 277
وداع حضرت با اهل حرم و دخترش سكينه خاتون 277
طلب نمودن حضرت كهنه جامه از خواهرش زينب 279
وداع حضرت با فرزند شيرخواره اش على اصغر 279
شهادت على اصغر در آغوش پدر 280
طلبيدن حضرت ابن سعد را و بيان سه حاجت 281
عزم حضرت بر جهاد و معرفى خود با رجز 282
اول كس تميم بن قحطه ملعون به جنگ حضرت آمد 283
بعد از او يزيد ابطحى ملعون آمد 284
هنوز شجاعت الحسينيه بروز نكرده است 284
فرمان عمر بن سعد ملعون به تهاجم عمومى به لشكر 285
عزم حضرت عليه السلام براى جهاد و رجزهاى آن حضرت 285
درهم شكستن حضرت ميمنه لشكر را 287
پراكنده شدن لشكر، هنوز شجاعة الحسينيه ظهور نكرده است 288
تكيه بر نيزه بى كسى به جهت استراحت 289
جمع آورى لشكر وحمله به آن لشكر بيكران 289
هجوم لشكر به خيمه ها و نداىِ حضرت بى غيرتان را به جنگ با خودش 290
اشعار سيد بحرالعلوم رحمه الله 290
چرا اينطور براى كشتنم جدّيت مى كنيد؟ 291
ص: 23
دلِ سيد الشهداعليه السلام يك درياىِ از غصه 292
روز عاشورا همه عبادات را بجا آورد 292
استغاثه حضرت از شهداىِ زنده دل 292
چيره شدن تشنگى بر حضرت و حركت به طرف فرات 293
تصرف حضرت فرات را 294
دروغ گفتن ملعونى به حضرت 295
حضرت بردرب خيمه ها و وداع آخرين 295
وصيّت حضرت به خواهرش زينب 296
وداع با زين العابدين عليه السلام 297
حركت حضرت به طرف ميدان و آمدن زينب عقب برادر 299
حضرت زير خيمه خواهرش زينب 301
آمدن حضرت به ميدان و غضب بر اشقيا 301
ظهور شجاعة الحسينيه 301
تيرباران كردن حضرت 303
پاشيده شدن شيرازه لشكر و تكيه حضرت بر نيزه بى كسى به جهت استراحت و آمدن سنگ بر پيشانى 304
آمدن تير سه شعبه بر روى دلِ حضرت 305
ضعف حضرت و ترس لشكر 305
نيزه بر پهلو و افتادن حضرت از بالاى اسب 306
صورت بر خاك 306
نائبة الزهراء بالاى تلّ معروف 306
ص: 24
ريختن لشكر دور حضرت 307
حضرت روى زمين و آمدن عبداللَّه بن حسن نزدعمو 308
جسارت و ضربت شمشير مالك بن يُسر 308
خوابيدن حضرت روى خاك به واسطه ضعف 309
مناجات حضرت 309
چهل نفر از اشرار دور نعش حضرت 309
قاتلان حضرت 310
حركت شمر ملعون به طرف قتلگاه 311
شمر در قتلگاه 311
بهم خوردن اوضاع عالم 312
خورشيد بر بالاىِ نيزه 313
مجلس يازدهم 315
ترس اميرالمؤمنين عليه السلام از ستم نمودن 315
حُسن و قبح عقلى احسان و عدوان 317
آيات قرآن و روايات معصومين عليهم السلام فرمان به عدالت مى دهند 317
پاداش يك ساعت عمل به عدالت ميان رعيت 318
رسيدگى ملكشاه به شكايت پيره زنى و نتيجه آن 319
فوائد دنيويه عدل و داد 320
مجازات ظالمين درقرآن 322
ص: 25
مجازات ظالمين در كلام معصومين عليهم السلام 323
اقسام و مراتب ظلم 324
ارتكاب اهل كوفه و شام تمام اقسام ظلم را نسبت به اهلبيت عليهم السلام 324
ذوالجناح با كاكل خونين بر در خيمه ها و سر انجامش 325
غارت اسلحه و البسه حضرت 326
آتش زدن خيمه هاى حضرت 327
مردن دو طفل ازتشنگى 328
عرض تسليت به رسول خدا و اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و حسن مجتبى عليهم السلام 329
پاسدارى زينب و ام كلثوم خيمه ها را در شب يازدهم 329
مجلس دوازدهم 331
مسلمان برادرِ مسلمان است 331
بهترين خلق 332
شاد كردن دلِ مؤمن و اذيت كردن او 332
خواصِ شاد كردنِ دل مؤمن 333
اذيت كردنِ مؤمن 334
احترام ميتِ مؤمن 335
پاداش تشييع جنازه مؤمن 335
پاداش غسل دادن ميت مؤمن 336
پاداش كفن كردن ميت مؤمن 336
ص: 26
پاداش حفر قبر مؤمن 336
رسول خداصلى الله عليه وآله در تشييع جنازه سعد بن معاذ 337
مراتب ثواب تشييع جنازه مؤمن 337
ابوذر ودخترش در ربذه 338
خبردادن رسول خدا صلى الله عليه وآله از مرگ ابوذر 339
گريه اصحاب پيامبر بر جنازه ابوذر 339
نداىِ زنانِ بنى اسد براى دفن شهداىِ كربلا و آمدن بنى اسد به كربلا 340
آمدن سوارِ نقابدار 341
دستور ترتيب دفن شهدا 341
دفن امام عليه السلام و فرمايشات آن ناشناس 341
دفن اباالفضل عليه السلام و دو نفر ديگر 342
ضميمه 345
دنيا سراى ناخوشى ها 346
شهادت طفلان مسلم 347
لرزش عرش از گريه يتيم 349
همراهى محمد وابراهيم با پدر در سفر كوفه 350
ورود به خانه شريح قاضى 350
انديشه شريح براى فرستادن پسران مسلم به مدينه 351
نرسيدن طفلان به كاروان وگرفتار شدن ايشان 352
ص: 27
زندانى شدن طفلان مسلم نزد ابن زياد 351
طفلان مسلم خود را به زندانبان معرفى كردند 353
اعزام زندانبان طفلان را به قادسيه نزد برادرش 353
طفلان راه را گم كردند 353
دستور كشتن زندانبان توسط ابن زياد 354
شهادت زندانبان 355
كنيز حارث پسران مسلم را ديد 355
پسران مسلم در خانه حارث 356
ورود حارث به خانه 357
خستگى حارث و مردن اسبش از جستجو براى پسران مسلم 357
خواب ديدن محمد و تعبير وى به شهادت 358
متوجه شدن حارث به پسران مسلم 358
تلاش حارث براى كشتن پسران مسلم 359
كشتن غلام 360
حارث پسر و زن خود را هم كشت 360
شهادت فرزندان مسلم توسط حارث 361
منابع 363
ص: 28
ص: 29
ص: 30
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت آية اللَّه العلّامة الفهّام آقا سيّد عبدالسلام آل طيّب ( قدّس اللَّه نفسه الزكيّة ) فرزند الفاضل المتّقي السيّد محمّد تقي رحمه الله واز احفاد علّامه كبير، محدّث شهير آقا سيد نعمت اللَّه جزائرى قدس سره، در ماه مبارك رمضان سال 1330 هجرى قمرى در خاندان علم و فقاهت در شهر دار المؤمنين شوشتر ديده به جهان گشود.
تحصيلات ابتدائى را در خدمت والد ماجدش و سطوح نهايى را خدمت اخوى بزرگ خود آيت اللَّه العظمى آقا سيد محمد مهدى آل طيب و آيت اللَّه العظمى حاج شيخ محمّد كاظم حفيد آيت اللَّه العظمى حاج شيخ جعفر شوشترى به پايان رسانيد، سپس به دزفول مهاجرت نمود و از محضر آيت اللَّه العظمى حاج شيخ محمد رضا معزى دزفولى - مرجع تقليد وقت مردم شريف استان خوزستان - استفاده نمود و به درجه اجتهاد نائل گرديد.
ص: 31
ايشان از آيات عظام آقا سيد محمد مهدى آل طيب و حاج شيخ محمد كاظم شيخ و حاج شيخ محمد رضا معزى دزفولى و حاج شيخ محمد على معزى دزفولى اجازه اجتهاد دريافت نمود و مرحوم آيت اللَّه العظمى آقا سيد محمد حجت كوه كمره اى در تقريظى كه بر حاشيه معظم له بر عروة الوثقى مرقوم نمودند تاييد مقام علمى ايشان را به بيانى نگاشته كه از حكم اجتهاد بالاتر است.
در سفرهائى كه به نجف اشرف، قم و مشهد مقدس على مشرفها آلاف التحيّة والثناء نموده با مراجع و آيات عظام اصفهانى، حكيم، خوئى، صدر، حجت كوه كمره اى، بروجردى، خمينى، گلپايگانى، مرعشى نجفى، ميلانى مذاكرات و مباحثه علمى داشتند.
ايشان طول ساليان متمادى در حوزه علميه شوشتر به تدريس مشغول و شاگردان زيادى از محضرشان استفاده نمودند، از آن جمله آيات و حجج اسلام: حاج سيد محمد حسن مرعشى شوشترى، حاج سيد محمد جزائرى، حاج سيد هاشم حسن زاده رضوان اللَّه تعالى عليهم اجمعين مى باشند.
در عبادت و تقوى و ورع اسوه بودند، در تبليغ و ارشاد جدّى تمام داشتند، ماه مبارك رمضان منبر تشريف برده و مورد استقبال و حضور جمعيت مؤمنين بود تا آخر عمر با بركت ايشان منبر شبهاى دهه عاشورا و بعضى دهه هاى صفر ترك نشد، مردم را انذار و در عين حال بشارت به رأفت و رحمت الهى مى دادند.
ليكن منبر ايشان در بيان مصائب خامس آل عبا حضرت سيد الشهداء
ص: 32
ارواحنا فداه در شبهاى دهه عاشورا يگانه و بى نظير بود. مسجد با آن وسعت و اطراف آن مملو از جمعيت مشتاقى بود كه براى شنيدن مقتل ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام از زبان و بهره مندى از نفس ايشان در آنجا حاضر شده بودند.
تاثير كلام ايشان در مستعمين به گونه اى بود كه بعضى چنان منقلب مى شدند و از خود بى خود مى گشتند كه غش نموده و از حال مى رفتند.
شدت علاقه و محبت و ارادت خودشان نسبت به حضرت قابل توصيف و بيان نيست، لذا بسيارى از مراجع عظام بخصوص از اين بابت علاقه و ارادت خاصى به ايشان داشتند كه شرح اين مطالب خود محتاج فرصت ديگرى است.
براى منابر ايشان در دهه عاشورا كرامات بسيارى در زمان حياتِ خودشان و بعد از وفات ايشان ديده شده بود كه اين وجيزه اجازه بيان از آنها را نمى دهد.
سرانجام اين صاحب كمالات نفسانيه از علم و عمل و تقوى و ورع و جامع بين فن وعظ و خطابه و مقام فقاهت و صاحب تأليفات، پس از عمرى خدمتگزارى به شرع انور و خاندان عصمت و طهارت خاصه وجود اقدس حضرت ابا عبداللَّه الحسين عليهم الصلاة والسلام در فجر روز جمعه اول شعبان المعظم 1406 هجرى قمرى مطابق با 22 فروردين 1365 هجرى شمسى دعوت حق را لبيك گفت و به اجداد طاهرينش پيوست.
شهرستان شوشتر و شهرهاى همجوار در روز تشييع پيكر مطهر ايشان يكپارچه عزادار و بزرگانى كه از قم جهت شركت در تشييع جنازه خود را به
ص: 33
شوشتر رسانيده بودند وقتى وارد شهر مى شوند و شهر را خالى مى بينند از رهگذرى سبب خالى بودن شهر را سؤال مى كنند، جواب مى دهد كه شوشتر عاشورا است و مردم براى تشييع پيكر پاك و مطهر آقا به مقام صاحب الزمان عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف رفته اند.
مرحوم آيت اللَّه العظمى حاج شيخ محمد تقى شيخ رحمه الله با آن ضعف مزاج و خستگى و شدت تأثر به جهت ارتحال اين عالم وارسته به پيشنهاد خودشان بر پيكر مطهر ايشان اقامه نماز نموده و سپس در يكى از شبستان هاى مقام صاحب الزمان دار المؤمنين شوشتر به خاك سپرده شد.
والسلام عليه يوم ولد ويوم مات ويوم يبعث حيّاً ورحمة اللَّه و بركاته.
كتابى كه پيش رو داريد متن سخنرانى هاى ايشان در شب هاى دهه عاشورا در مسجد آيت اللَّه آل طيب در شوشتر مى باشد و حالت گفتارى آن حفظ گرديده است تا روح كلام شريف ايشان همچنان تجلى بخش باشد.
شوشتر
سيد محمد كاظم آل طيب
جمعه 7/4/1398
24 شوال المكرم 1440 هجرى قمرى
ص: 34
بسم الله الرحمن الرحیم
نحمدك اللهمّ يا من لا يصفه نعت الواصفين، كلت الألسن عن غاية صفته وانحصرت العقول عن كنه معرفته وتواضعت الجبابرة لهيبته وعنت الوجوه لخشيته وانقاد كلّ عظيم لعظمته والصلاة والسلام على أشرف أنبيائه ورسله سيّدنا ونبيّنا وحبيب قلوبنا وطبيب نفوسنا أبي القاسم محمّد صلى الله عليه وآله، رحمةً للعالمين وعلى آله الطيّبين الطاهرين، سيّما الإمام المظلوم، ريحانة رسول الثقلين، غريب العراقين، دامي الوريدين، باكي العينين، المقتول بين النهرين، مولانا ومولى الكونين أبي عبداللَّه الحسين أرواحنا وأرواح العالمين له الفداء.
مولاي ما خاب واللَّه من تمسّك بك وأمن من لجأ إليك يا غريب يا مظلوم.
وبعد ؛ فقال تعالى في محكم كتابه: « أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ ».(1)
ص: 35
بعض مفسّرين در تفسير اين آيه شريفه نوشته اند:
عبّاس وشيبه با هم مذاكره كردند، عبّاس گفت: من أفضلم زيرا كه سقايت حاج به من واگذار است و من متعهّد آن هستم، تهيه آب براى حجّاج.
شيبه گفت: من أفضلم زيرا كه پرده دارى كعبه به عهده من واگذار است، اختلاف كردند، حضرت امير صلوات اللَّه وسلامه عليه از راه گذشت، آن حضرت را حَكَم قرار دادند يعني موضوع را خدمتش عرض كردند و گفتند: تو ميان ما حكم كن، كه ما اختلاف كرده ايم، فرمود به ايشان: افضل آن كسى است كه: « ضرب خراطيكما حتّى قادكما إلى الإسلام » أفضل، آن كسى است كه دست از شر شما وخيشوم شما بر نداشت تا شما را راند به سوى دين اسلام.
عرض كردند: كنايه از خودت مى زنى. - چه عيبى دارد! - بنا بر اين شد كه خدمت حضرت رسول صلى الله عليه وآله بيايند و در اين باب حضرت حكم كند.
آمدند خدمت آن حضرت، قضيّه را عرضه داشتند، جبرئيل نازل شد، اين آيه را آورد: « أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ »(1) شما گمان كرده ايد، قرار داده ايد كه سقايت حاج يا عمران مسجد الحرام، كسى كه متصدى اينها باشد، مثل آن كسى است كه از اول ايمان به خدا و روز جزا آورده است؟ و در راه خدا جهاد كرده است؟ نه اينطور است، لا يستوون عند
ص: 36
اللَّه، اينها مساوى نيستند پيش خدا(1) او خيلى مهم است، اصل ايمان است، لا يستوون عند اللَّه، اين آيه در شأن حضرت امير صلوات اللَّه وسلام عليه نازل شده است.
زيرا اول كسى كه وارد اسلام شده است، از اولِ امر كى بوده است؟
ايمان آورده است به حضرت پيغمبر و پيغمبر صلى الله عليه وآله را تصديق كرده است؟ حضرت امير، ودر راه خدا جهاد كرده است، مجاهده كرده است.
پس وصف ايمان بالاتر است از هر كار خيرى، بلكه هيچ عمل خيرى بدون اين صفت يعنى بدون وصف ايمان نتيجه اى ندارد، عمل خير وقتى فائده دارد كه از مؤمن سر زند و آدمى كه ايمان ندارد اعمال خيرش هيچ نتيجه اى ندارد.
اين است كه وجود مقدس مولاى متقيان امير مؤمنان صلوات اللَّه وسلامه عليه مى فرمايد: دينكم دينكم! اى مردم دين خود را محكم بگيريد كه گناه با داشتن دين و ايمان، بهتر است از حسنه بجا آوردن بدون ايمان، چرا؟ چون كه گناه با ايمان، اميد عفو در آن هست ولى حسنه بدون ايمان قبول نمى شود، بى فائده است(2) سر آمد همه اعمال حسنه وخصال پسنديده وصف ايمان است.
ايمان چيست؟ ايمان اعتقاد داشتن به عقايد حقه، اصول دين، از توحيد و نبوت و معاد واصول مذهب عدل و امامت، اعتقاد به دل و اقرار به زبان
ص: 37
و عمل به اركان، ايمان به اينها حاصل مى شود.
كسى كه داراى اينها باشد ديگر مؤمن است.
اقرار به زبان تنها كافى نيست اگر در دل اعتقاد ندارد. اعتقاد در دل تنها كافى نيست اگر اقرار به زبان نكند - فرعون هم توى دلش مى دانست كه خدائى دارد - مگر وقت تقيه ايمان خودش را مخفى بدارد.
بالجمله پس بايد دانست كه رأس همه عبادات ايمان است و همين است كه باعث قبولى اعمال خير مى شود و كافر هر چه نماز كند هيچ فائده ندارد، زكاة بدهد هيچ فائده ندارد، روزه بگيرد هيچ فائده ندارد، بله اگر يك صفت حسنه اى به سر حد كمال در او باشد كه قصد تقرب در آن شرط نيست، مثل سخاوت يا مثل عدالت، و صاحبش كافر باشد او نتيجه اى مى دهد ولى عبادت بدون ايمان هيچ اثرى ندارد.
صفت سخاوت مثل سخاوت حاتم، عدالت مثل عدالت انوشيروان، اما نماز يا روزه يا انفاق در راه خدا يا زكات يا حج يا ساير عبادات با نبودن ايمان يك ذره فايده ندارد، آنهم كافر اگر يك همچو امر خيرى كه قصد قربت در آن شرط نيست از او سر زند موجب تحفيف عذابش مى شود و گر نه كافر محال است به بهشت برود.
مؤمنين اند كه خداوند وعده بهشت را به ايشان داده است وگر نه بهشت بر كفار حرام است.
يك ذره ايمان شخص همراه خود ببرد در قبر از سلطنت عمر دنيا قيمتش بيشتر است چرا؟ چونكه سلطنت عمر دنيا به آخر مى رسد و فانى است اما
ص: 38
آن يك ذره ايمان بالأخره صاحب خود را به رحمت الهى مى رساند، رحمتى و نعمتى كه فنائى و زوالى ندارد، دولت بهشت.
البته ايمان مراتبى دارد، ما مؤمنيم، سلمان فارسى هم مؤمن بود، حضرت امير عليه السلام هم مؤمن بوده است.
در اخبار است كه ايمان درجات و مراتبى دارد، سلمان در پايه دهم است ابوذر در پايه نهم است مقداد در پايه هشتم است.(1)
يكى از ايمان دو سهم دارد، يكى چهار سهم دارد، به هر حال بايستى كه شخص قدر ايمان خود را بداند و مراقب آن باشد و حفظ آن را از خدا بخواهد. چيز نفيس دشمن دارد، چيزى كه گرانبها و پر قيمت است دشمن دارد، غارتگران در كمين آن هستند، دزدان در كمين آن هستند، فلذا عاقل چيزِ نفيس و گرانبها را خيلى در حفظش كوشش مى كند، قفل مى زند، مراقبت از آن مى كند، مبادا يك دفعه دزد آن را بربايد.
ايمان قيمت ندارد، يك ذره ايمان قيمت ندارد، پس بايستى در حفظ آن كوشش كرد اينطورى كه چيز نفيس را شخص عاقل خيلى در حفظش كوشش مى كند دشمن آن را نربايد، دزد آن را نبرد.
بايد ريشه ايمان را محكم كرد كه مَثَل ايمان مَثَل درختى است كه ريشه آن به وسيله آبيارى محكم مى شود، خرم مى شود، درخت ثمر مى دهد ثمر خوب مى دهد ولى اگر خدمت به او نكنند، آبياريش نكنند، افسرده مى شود، پژمرده مى شود، بسا بى اعتنائىِ به او منجر مى شود كه از بين برود.
ص: 39
طاعت و اطاعت خداوند و عبادت او، خدمت كردن به ايمان است ايمان را محكم مى كند، ريشه آن را در قلب ثابت مى كند، معصيت براى ايمان بد است متزلزلش مى كند، معصيت آتش است. اگر درختى را به عوض اينكه آبش دهند پاى تنه آن آتش روشن كنند اين موجب مى شود كه بالاخره خشك شود، از بين برود، ريشه آن سست مى شود، مى توان به زودى آن را از بيخ و بن بر كند.
اين است كه شياطين عديله نعوذ باللَّه در حال احتضار طمع مى كنند ايمان را از صاحبش بربايند، اگر ريشه ايمان در قلبش محكم است، گول شياطين را نمى خورد.
محتضر را عطشى عارض مى شود شيطان هم مى آيد ظرف آبى در دستش، به او مى گويد بگو: لا صانع لي، بگو خدائى نيست، من اين آب را به تو مى دهم، اگر كه ايمانش محكم است از او رو مى گرداند.(1)
باز مى آيد پائين پا، جام را حركت مى دهد، به او مى گويد: بگو عيسى پسر خداست، مى خواهد نصرانيش كند باز اگر نور ايمان در دلش تابيده است و ايمانش محكم است از او اعراض مى كند، جام را بر زمين مى زند و مى رود.(2)
آب هم نيست، به نظرش مى آورد، همان وقت از چشمه بهشتى سيرابش مى كنند، سير آب از دنيا مى رود.
ص: 40
و اگر نعوذ باللَّه ايمان ضعيف است، گول شيطان را مى خورد، بايد از درگاه خدا مسألت كرد، بايد به درگاهش تضرع كرد، بايد ايمان را شخص به خودش بسپارد تا محفوظ بماند تا إن شاء اللَّه براى صاحبش بماند، مستقر و ثابت باشد، نه نعوذ باللَّه مستودع باشد.
اللهم لا تجعلني من المعارين.(1)
ايمان علاماتى دارد، بايد شخص مراجعه كند به حالش، ببيند ايمانش چطور است، صحيح است، خداى نكرده مريض است، نبض ايمان را بگيرد و اگر مريض است در صدد معالجه آن برآيد، مريض اگر بخود نفهمد ولاابالى باشد كم كم مرض زور مى گيرد، خدا نكرده خطرناك مى شود.
مختصرى امشب براى توسل، شب اول ماه محرم.
يكى از علائم ايمان مى فرمايد: « إنّ للحسين في قلوب المؤمنين محبّة مكنونة »(2) از براى حسين است در دلهاى مؤمنين محبت مكنونه اى، محبت مستوره اى، محبت مخصوصه اى، اين يكى از علائم ايمان است.
آثار محبت حضرت ابا عبداللَّه عليه السلام اين محبت آثارى دارد، اگر مى خواهد ببيند اين علاقه و محبت در قلبش هست، مراجعه كند به آثار و علاماتش، وقتى نور محبت حسيني در دل مؤمن تابيد شعاع آن در چند جا بروز و ظهور مى كند، علامت اين است كه
ص: 41
نور محبت ابى عبداللَّه در دلش تابيده، آثارش چيست؟ - از آثار همان محبت، همان محبتى كه در قلب جايگزين است - كه در چند جا شعاع آن نور ظاهر مى شود.
يكى اين است كه وقتى وارد زمين كربلا شود محزون شود اين يكى از علاماتش.
يكى از علاماتش آن است كه وقتى نگاه به ضريح مقدّس و قبر مطهّر ابى عبداللَّه الحسين عليه السلام كند، محزون و گريان شود، به خصوص دو گوشه پائين پاىِ ضريح مقدس و قبر مطهرش كه منسوب است به فرزندش حضرت على اكبر، خيلى مؤثر است.
يكى چون اسم ابى عبداللَّه را بشنود محزون شود، يكى وقتى اسم مباركش را بر زبان جارى كند دلش شكسته و محزون شود، گريان شود.
چنانكه اين مطلب اتفاق شد براى انبياء گذشته، انبياء سلف(1)، طول نكشد.
يكى هم وقتى كه هلال محرم طلوع كند، وقتى هلال محرم طلوع كند شخص مؤمن محزون و دل شكسته مى شود يك غمى او را عارض مى شود(2) اين از علامات ايمان است. پس هر كس مراجعه به حال خود كند امشب، هر كس نشسته مراجعه به حال خود و ملاحظه حال خود بكند، ببيند اگر هيچ نگفته و نشنيده، محزون است و مغموم شده است، بشارت باد او را
ص: 42
كه إن شاء اللَّه از علائم ايمان است اين است شاعر عرب گويد:
إذا جاء عاشورا تضاعف حسرتى
وقتى دهه عاشورا بيايد غصه من براى آل رسول مضاعف مى شود:
إذا جاء عاشورا تضاعف حسرتى
لآل رسول اللَّه وانهل عبرتي
هو اليوم فيه اغبرت الأرض كلّها
وجوماً عليها والسماء اقشعرت(1) (2)
وقتى دهه عاشورا بيايد غصه من براى آل رسول مضاعف مى شود ؛
اشك چشمم سرازير مى شود ؛
گفتم هلال را كه چرا قامتت خم است؟
آهى كشيد و گفت كه ماه محرم است
ديگر همه موجودات محزونند، همه موجودات.
جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنند
گويا عزاى اشرف اولاد آدم است
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست
سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
ص: 43
هست از ملال گر چه برى ذات ذوالجلال
او در دل است و هيچ دلى نيست بى ملال(1)
اللَّه اكبر ماذا الحادث الجلل
لقد تزلزل سهل الأرض والجبل(2)
هذا مصاب الذي جبريل خادمه
ناغاه في المهد اذ نيطت تمائمه(3) (4) ياد بياوريم اول مصيبتى كه سيد الشهداء گرفتار آن شد مفارقت قبر جدّش رسول خدا بود.
در مدينه بر حضرت سخت گرفتند، براى بيعت گرفتن از حضرت براى يزيد بن معاويه ملعون، وليد كه حاكم مدينه بود از طرف يزيد - وليد بن عتبه - حضرت را احضار كرد - به آن تفصيلى كه هست و طول نكشد - حضرت رفتند و در باب بيعت، وليد با حضرت مذاكره كرد. حضرت فرمودش كه بيعت چيزى مخفى نيست وقتى فردا مردم براى بيعت حاضر شدند منهم حاضر مى شوم - مفصل است - طورى شد اين قضيه كه حضرت ديد صلاح نيست در مدينه بماند، خطرناك بود، حضرت عازم شد كه از مدينه حركت كند و به مكه معظمه برود. آن وقت، حضرت شب براى وداع قبر جدش آمد
ص: 44
در روضه منوره رسول خدا صلى الله عليه وآله، زيارت كرد، وداع كرد، به منزل برگشت.
صاحب ناسخ نقل مى كند از محمد بن ابى طالب حائرى در مقتلش اين طور مى نويسد: شبانگاه ديگر حضرت براى وداع وارد روضه جدش رسول خدا شد، وقتى مى آيد در روضه جدش، نورى مشعشع مى بيند كه از قبر مبارك بالا مى آيد تُتُق مى كشد و باز به محل خودش برمى گردد، حضرت ركعاتى نماز به جاى آوردند بعد از نماز دست به دعا برداشت عرض كرد: اللهم هذا قبر نبيك محمد صلى الله عليه وآله وأنا ابن بنت نبيّك، خدايا من فرزند دختر پيغمبر تو هستم و اينهم قبر پيغمبر توست، خدايا مى دانى كه من معروف را دوست دارم و منكر را دشمن دارم اكنون به كارى در افتاده ام كه تو مى دانى، از تو خواهنده ام اى ذو الجلال والاكرام براى من پيش آورى آنچه رضا و خشنودى تو در آن است و آنچه رضاى پيغمبر توست.
پس سر مبارك بر گوشه قبر مطهر نهاد و گريه بسيارى كرد تا همينطور حضرت به خواب رفت، در خواب مى بيند كه جدش پيغمبر دارد از دور مى آيد و افواج ملائكه اطراف حضرت جمعيت كرده اند جمعى از عقب سر، گروهى از جنب راست، گروهى از جنب چپ، جمع بسيارى از پيش رو، به اين كيفيت تا رسول خدا نزديك رسيد، حسينش را در بغل گرفت، ما بين چشمانش را بوسيد فرمود: حبيبى يا حسين كأنّى أراك عن قريب مرملاً بدمائك مذبوحاً بأرض كرب وبلا من عصاة من امتى وأنت مع ذلك عطشان لا تُسقى وظمان لا تُروى ؛ گويا مى بينم در اين نزديكى كه در زمين كربلا در خاك و خونت مى غلطى، تو را مى كشند جماعتى از عصاة امت من در حالتى كه تشنه باشى
ص: 45
و تو را آب نمى دهند.
سيد الشهدا در عالم خواب عرض كرد: يا جداه لا حاجة لى في الرجوع إلى الدنيا ؛ مرا حاجتى به برگشتن به دنيا نيست مرا بگير زنده با خودت در قبر ببر فخذنى اليك وادخلنى معك فى قبرك فرمود: لابد لك من الرجوع إلى الدنيا تو بايد به دنيا برگردى به فيض شهادت برسى، از براى تو درجاتى هست نمى رسى به آنها مگر آنكه شربت شهادت نوشى.
سيد الشهداء بيدار شد به خانه آمد، خواب خود را براى اهل بيت بيان كرد اينقدر حزن و غم بر اهل بيت روى آور شد كه هيچ خانه اى در شرق و غرب در آن وقت نبود كه حزنشان بيشتر از حزن اهل بيت باشد.(1)
صدق كلام رسول خدا معلوم شد روز عاشورا وقتى سيد الشهداء در ميدان كربلا افتاده، اظهار عطش مى كرد، كسى اجابتش نمى كرد، به عباراتى كه از حضرت نقل شده است، گاه مى فرمود: تفتت كبدى جگرم از تاب تشنگى ريزه ريزه شد، گاه مى فرمود: احترقت كبدى من الظمأ.
دعونى ارد ماء الفرات ودونكم
لقتلى وكبدى للظمأ غليل(2)
چه جوابش دادند؟
فنادوه مهلا يابن بنت محمد
وليس الى ما تبتغيه سبيل(3)
ص: 46
بسم الله الرحمن الرحیم
وبعد فمن كلام لأميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام: « دَارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ لا تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لا يَسْلَمُ نُزَّالُهَا أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدَفَةٌ تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِيَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً ».(1)
مولى الموحدين أميرالمؤمنين صلوات اللَّه وسلامه عليه در اين خطبه شريفه دنيا را مذمت مى كند و بد سلوكى او را با ساكنينش توضيح مى دهد، آنهائى كه در آن ساكن هستند، مى فرمايد: دنيا خانه اى است كه به بلا و محن احاطه كرده شده است، و به غدر و مكر با اهلش شهره آفاق گرديده است،
ص: 47
احوالش دوام وثباتى ندارند، يك روز انسان را شاد مى كند روز ديگر او را محزون مى كند، واردينش در آن به سلامت نرهند، تا مى فرمايد: عيش زندگى در آن مذموم است و امان در آن معدوم است، در دار دنيا هيچ امانى از بلا نيست براى هيچ كس در دنيا ايمنى نيست، نه از حيث صحت ايمن است نه از حيث مرض، نه براى بقا در اوايمنى هست، بايد برود.
« وإنّما أهلها أغراض مستهدفة » مردمى كه در دنيا ساكنند مورد نشانه هاى تيرهاى بلاهاى دنيا هستند، دنيا به اهل خود تيراندازى مى كند، و اينها را نشانه قرار داده است و اهل خود رابه مرگ و موتى كه در آن هست فانى مى كند، از بين مى برد، مى فرمايد بدانيد اى بندگان خدا كه حال شما در دنيا حال همان كسانى است كه قبل از شما بودند، با اينكه عمرهاشان طولانى تر، خانه هايشان آبادتر، محكم، قصرهاى عالى، آن گردنكشان، آن پادشاهان جبابره، أصبحت، صبح كردند، « أصبحت أصواتهم هامدة » صبح كردند در حالتيكه باد نخوت و تكبر ايشان فرو نشسته، خانه هاى ايشان خالى و خراب گشته، بدنهايشان هم « و اجسادهم بالية وديارهم خالية فاستبدلوا » بدل كردند، عوض كردند آن قصرهاى نيكو را، آن آپارتمانها را، آن كاخهاى سلطنتى را، آن بناهاى محكم خيلى زيبا، مثل بناهاى بهشت، يك همچنين قصرهايى را، عوض كردند قصر اينطورى را به كنج لحد وآن بالش ها كه از ديبا، پرنيان، چقدر نرم و زيبا و خوشرنگ، عوض كردند آنها را به سنگلاخ قبر، از درون آن كاخ او را سرازير در قبر كردند.
« فاستبدلوا بالقصور المشيّدة والنمارق الممهّدة الصخور والأحجار
ص: 48
المسندة والقبور اللاطئة الملحدة » قبرى كه با چه محكم شده؟ ساختمان قبر با چه محكم شده، با خاك محكمش مى كنند كه هى لگد مى كوبند خاكها را، محكم مى كنند، آن قصرهاى عالى را عوض كردند به قبرهاى اينطورى، بالشت زير سرش خشت لحد و سنگلاخ قبر.
اميرالمؤمنين مولاى متقيان طبيب نفوس است.
« وشيّد بالتراب بنائها » با خاك محكمش مى كنند « بين اهل محلة موحشين » ساكن شده در محله وحشتناكى، قبرستان، قبرستان كه موحش است، محله وحشتناك « واهل فراغ متشاغلين » ساكن شد يك همچنين محله اى، در ميان كسانى كه از كار دنيا فارغ و به كار آخرت مشغولند، اهل قبرستان، اهل قبرستان از كار دنيا فارغ شده اند به كار آخرت مشغولند، آنجا را وطن كرده اند اما چه وطنى؟
« لا يستأنسون بالأوطان ولا يتواصلون تواصل الجيران » هيچ وقت به وطن خود انس نمى گيرند، عادت نمى كنند، با همسايگان خود همسايگى نمى كنند، اهل قبرستان.
« على ما بينهم من قرب الجوار ودنوا الدار » با اينكه خانه هايشان به هم متصلند، مى بينيد چقدر نزديكند، با همديگر همجوارند اما همسايگى نمى كنند، ديد و بازديد بينشان نيست.
« لا يَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لا يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ ».
خطبه شريفه مفصل است به قدرى كه وقت اجازه مى دهد.
ص: 49
دنيا با اهلش اينطور رفتار مى كند، اما دنيا مخصوصاً يك عداوت خاصى با نيكان دارد، هميشه خوبان در دار دنيا گرفتار بودند، هميشه مورد بلا بودند.
« البلاء للأنبياء ثمّ الأولياء ثمّ الأمثل فالأمثل »(1) هميشه خوبان، بندگان خوب و مقربان درگاه خدا در دار دنيا گرفتار بودند.
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مى دهند
حالا ببينيد اول كس كه در دنيا گرفتار شد آدم صفى اللَّه بود.
اول گرفتار شد به مفارقت بهشت، سيصد سال گريه كرد(2)، تا دو جوى آب از چشمانش روان گشت(3) تعجبى هم ندارد، هيكل حضرت آدم، بعد كه خدا توبه اش را قبول كرد بناى توالد و تناسل را در زمين گذاشت.
بعضى گفته اند كه جبرئيل آمد و دو دسته خوشه يا مشتى دانه به آدم و حوا داد، بايد نان پيدا بكنند، و گفت: زمين را شخم بزنيد و تخم بپاشيد و آنها را بكاريد و از محصول اينها استفاده كنيد و جفتى گاو بست.
نقل مى كنند كه وقتى آدم خواست گاوها را براند و مشغول كار شد، گاوها گفتند: آدم تو نا فرمانى خدا كردى از ميوه اى كه گفتند نخور خوردى و تو را از آنجا بيرون كردند، ما مبتلا شده ايم بايد براى تو كار بكنيم؟! اينها بندها را بريدند فرار كردند، وقتى اينجور گفتند حضرت آدم منفعل شده. گفت: خدايا
ص: 50
گاوها هم ديگر مرا ملامت مى كنند، جبرئيل آمد گاوها را گرفت و آورد و دست كشيد بر سر و صورت اينها، گفت ديگر اينها زبان بسته اند، ديگر حرف نمى زنند، ديگر زبانشان بسته است.
آدم و حوا كِشت كردند محصول آدم گندم آمد محصول حوا جو.(1)
خلاصه اين است كه پسران و دختران بسيارى از ايشان بوجود آمد از جمله هابيل و قابيل، حالا وضع دنيا را ببينيد، حالا مختصر مدتى است آدم مى خواهد نفسى بكشد، اين مرتبه گرفتار شد به مصيبت فرزندش هابيل، جوانى بود بيست ساله، صورتش مثل قرص ماه و داراى كمال، هم جمال هم كمال، لذا حضرت آدم او را خيلى دوست مى داشت.(2)
هنوز فرزندش شيث كه شعشعه طلعت محمدى صلى الله عليه وآله از جبينش ظاهر بود، متولد نشده بود(3) لذا عزيزترين اولادش هابيل بود.
هابيل و قابيل قربانى كردند، هابيل گوسفند فربهى آورد، بهترين مالش را گذاشت سر كوه، و قابيل كه زراعتكار بود دسته خوشه كم دانه اى آورد، آتش سفيد بى دودى از آسمان آمد، آمد نزد آن دسته خوشه قابيل، مثل اين كه بو كشيد، مثل كسى كه بو كشيد بعد توجهى و اعتنائى نكرد، رفت نزد گوسفند هابيل، آن را تصرف كرد، آن را بخورد، سوزانيدش، اين علامت قبولى است، همان گوسفند را خداوند در بهشت تربيت كرد كه به جاى
ص: 51
اسماعيل، جبرئيل فداء آورد.
اين علامت قبولى قربانى هابيل بود، قابيل حسد برد، به هابيل گفت: تو را مى كشم چرا قربانى تو قبول شد و قربانى من قبول نشد منهم تو را مى كشم.
« وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ »(1).(2)
خدا از پرهيزكاران قبول مى كند، هابيل بهترينِ مالش را آورد و احترام كرد، قابيل دسته خوشه ضعيفِ كم دانه اى آورد، مگر نعوذ باللَّه خداوند با كسى لجاجتى دارد، او بى اعتنائى كرد، لذا از هابيل قبول شد از قابيل قبول نشد.
هابيل گفت: اگر تو مى خواهى مرا بكشى من از خدا مى ترسم كه تو را بكشم خون ناحق كنم من از خداى مى ترسم.
بالجمله قابيل در كمين بود كه هابيل را بكشد اما تا آن روز كسى، كسى را نكشته بود، نمى دانست قابيل را چگونه بكشد تا وقتى كه آدم رفت به زيارت بيت المقدس، قابيل فرصتى بدست آورد، شيطان يادش داد، قابيل آمد ديد هابيل را زير درختى خوابيده، خواب بود، سنگ عظيمى آورد چنان بقوت بر سر هابيل زد كه مغز سرش پريشان شد، بعد كشته برادر خود را برداشت، نمى دانست با او چكار كند، تا آن وقت كسى نمرده بود، خداوند دو زاغ فرستاد « فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْأَةَ
ص: 52
أَخِيهِ »(1) خداوند دو كلاغ فرستاد اينها را ملهمشان كرد با هم نزاع كردند يكى ديگرى را كشت، بعد زاغ زنده با چنگالش زمين را گود كرد و آن زاغ كشته را گذاشت در خاك، خاك روى آن ريخت، قابيل ياد گرفت « قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْأَةَ أَخِي »(2) دفنش كرد.(3)
حضرت آدم از سفر زيارت برگشت، ديد همه فرزندان به استقبالش آمده اند هابيل را نمى بيند، مضطرب شد، احوالش را از هر كس مى پرسيد مى گفتند مدتى است از او خبرى نداريم او را نديده ايم، به قابيل رسيد احوالش را از او گرفت گفت خبر ندارم، فرمودش: مبادا او را كشته باشى مى بينم بدنت سياه شده است، انكار كرد.
بالجمله حضرت آدم چند شبانه روز از حال هابيل در تفحص بود، از او اثرى نيافت، شب هشتم هابيل را در خواب ديد در جاى بلندى ايستاده هى صدا مى زد الغياث يا أبتاه! بابا به فريادم برس، دهشت زده از خواب بيدار شد گريه كرد جبرئيل بر او نازل شد حضرت آدم گفت: برادر جبرئيل از هابيلم اطلاعى دارى؟ جبرئيل او را تسلى و تعزيت گفت و گفت : عظم أجرك، اجرت زياد باد كه قابيل هابيل را كشته است. گفت: مرا راهنمايى كن سر قبرش، جبرئيل آدم را آورد سر قبر هابيل، حضرت آدم خاكهاى قبر را
ص: 53
بيرون آورد نگاهش افتاد به فرق شكافته هابيل، چنان گريست حالش منقلب شد، مرثيه گفت در فوت هابيل:
تغيرت البلاد ومن عليها
صورت بر صورت هابيل گذاشت ملائكه آسمانها به خروش آمدند خداوند خطاب كرد به آدم سر بردار از روى نعش هابيل كه از براى تو اجرى عظيم است.(3)
دوم كس از مقربان درگاه خدا كه در دار دنيا گرفتار شد حضرت نوح بود، مبتلاى قومش شد يك هزار سال الّا پنجاه سال موعظه و نصيحت كرد به خرجشان نمى رفت(4) هر چه اينها را به راه راست هدايت مى كرد، سنگ به او حواله مى كردند، تعجبى ندارد « فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عَامًا »(5) هزار و الّا پنجاه سال حضرت نوح قومش را دعوت كرد به دين خداپرستى، سنگش مى زدند.
يك روز يك پيرى دست پسرش را گرفت برد حضرت نوح را نشانش داد و گفت : ببين اين پيرمرد را، من پير شده ام ممكن است بميرم اين مرد ديوانه است مبادا روزى حرفش را بشنوى اگر كه تو را امر و نهى كرد سنگ باو
ص: 54
بزن . آن پسر بدبخت هم گفت چرا طولش بدهم همين حالا، سنگى برداشت زد به پيشانى حضرت نوح، پيشانيش را شكست.(1)
سومين كس ابراهيم خليل اللَّه بود، قومش را به دين خداپرستى دعوت كرد، نمرود ادعاى خدايى كرده بود « قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَكُمْ »(2) بسوزانيد او را و نصرت كنيد خدايانتان را، شش ماه هيزم كشيدند.(3)
يك آتشى مشتعل كردند كه مرغان از روى هوا بريان شدند، حالا چطور حضرت ابراهيم را در اين آتش اندازند، آتش، كسى جرأت دارد نزديكش برود؟ ممكن است؟(4)
شيطان ملعون آمد دستور منجنيق را به اينها داد، حضرت ابراهيم را از زندان آوردند و در منجنيق گذاشتند كه در آتش اندازند، ملائكه آسمانها بخروش آمدند، عرض كردند: خدايا! يك همين خداپرست است روى زمين، او را هم مى خواهند بسوزانند، چون از خدا يارى او را خواستند، فرمود: برويد اگر شما را اجازه داد ياريش كنيد، آمدند ملك السحاب آمد، ملك الجبال آمد، ملك الرياح آمد، ملكى كه موكل بود بر ابرها اجازه خواست كه امر كند ابرها را ببارند تا آتش ها تمام خاموش شوند، ملك الرياح ملكى كه موكل بر لشكرهاى باد است آمد، وقتى ابراهيم ديد يكى آمد و بر او سلام كرد، گفت: تو كيستى كه اين وقت بر من سلام مى كنى؟ گفت من
ص: 55
ملكى هستم كه موكلم بر بادها، اجازه فرمائى امر كنم لشكرهاى باد را، اين همه جمرات آتش را در خانه هاى نمرود و نمروديان بيندازند و همه را بسوزانند. فرمود: من به شما حاجتى ندارم، وقتى كه ابراهيم از منجنيق پرتاب شد يكدفعه جبرئيل نعره اى زد، بحضرت ابراهيم گفت: هل لك حاجة؟ خليل خدا حاجتى دارى؟ گفت اما اليك فلا بتو حاجتى ندارم. گفت: به آنكه دارى از او بخواه، گفت: علمه بحالى حسبي من سؤالى او از حالم آگاه است ديگر كفايت مى كند، وقتى از همه قطع كرد، از مخلوق، نداى پروردگار به آتش رسيد « يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِيمَ »(1) اى آتش سرد و سلامت شو بر ابراهيم.(2)
گلى از گلشن رحمت عيان كرد
بر ابراهيم آتش گُل سِتان كرد
حضرت ابراهيم يكدفعه وارد باغ شد، جبرئيل از بهشت تختى و متكا آورد و برايش گذاشت و تكيه داد، دو ملك اين طرف و آن طرفش(3)، فورا هر چوبى از هر درختى آورده بودند همان درخت شد سبز و خرم، بار داد و ميوه داد، بلبلان در باغ مشغول خوانندگى شدند.(4)
نمرود كه از پيش برايش تختى زده بودند مشرف بر آتش كه ببيند ابراهيم چطور مى سوزد، چطور وارد آتش مى شود، وقتى اين كيفيت را ديد يك دفعه گفت : اللَّه اكبر! اگر كسى مى خواهد خدايى بپرستد بايد خداى ابراهيم را
ص: 56
بپرستد(1) در جهنم است همه اش مى سوزد زبانش نمى سوزد براى اين تكبيرى كه گفت.
ديگر كس از مقربان درگاه خدا موسى كليم اللَّه بود كه از دست فرعون و فرعونيان فرار كرد، مى خواستند او را بكشند، شش شبانه(2) روز بى نان و بى زاد و بى توشه پاى پياده، تا خود را به شهر مدين رسانيد كه از تحت حكومت فرعون خارج بود، وقتى بر حضرت شعيب وارد شد قضيه را به او گفت، خاطر جمعش كرد گفت « لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ »(3)، مترس از ظالمين نجات يافتى.
ديگرى عيسى روح اللَّه بود، وقتى با رئيس يهود مذاكره كرد به عيسى گفتند تو چه مى گويى در باب يهوديان؟ حضرت عيسى گفت اينها دشمنان خدا هستند. جماعتى هستند دشمن خدا. در غضب شد خواستند او را بكشند حضرت عيسى فرار كرد رفت ميان اتاق. رفتند عقبش، طغيانوش رفت كه او را بكشد، خداوند روزنه اى از سقف اتاق باز كرد جبرئيل از آن روزنه آمد عيسى را به آسمان چهارم عروج داد، طغيانوش هِىْ داخل اتاق را نگاه مى كرد، اين طرف آن طرف، ديد كسى نيست، طول كشيد، يهوديان گمان كردند كه مشغول زد و خوردند، آمدند پيش خودشان كه كمكش كنند وقتى وارد اتاق شدند خداوند شبيه صورت عيسى را بر طغيانوش انداخت،
ص: 57
تا آمدند طغيانوش را گرفتند بكشند، هِىْ به اينها مى گفت: من طغيانوشم صاحب شمايم، من عيسى نيستم. گفتند: اين طور نيست او را كشتند بدارش زدند.
بعد فكر كردند گفتند ما چه كرديم، اگر عيسى را كشته ايم طغيانوش كجاست، اگر طغيانوش را كشته ايم عيسى در كجاست؟(1) « وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ ».(2)
لكن اين دنياىِ دنى عداوت خاصى با خاندان رسالت داشته است، با خاندان پيغمبر آخر الزمان، بالاخص با خامس آل عبا حضرت سيدالشهداء ارواحنا له الفداء، شاعر خوب گفته است:
آنچه بر پيغمبران يك سر گذشت
جمله بر فرزند پيغمبر گذشت
بلكه از پيغمبران در هر بلا
بيشتر باشد بلاى كربلا
اگر آدم صفى اللَّه گرفتار مفارقت بهشت شد، سيدالشهداء گرفتار مفارقت روضه جدش رسول خدا شد، اگر آدم صفى اللَّه مبتلا شد به مصيبت فرزندش هابيل كه جوانى بود بيست ساله داراى جمال و كمال، سيدالشهداء هم گرفتار مصيبت جوان هيجده ساله اش على اكبر بود كه در عالم نظيرى نداشت، آدم آمد سر قبر هابيل، خاكها را بيرون آورد نعش هابيل را ديد فرقش شكافته و مغزش پريشان، گريه كرد صورت بر صورت هابيل گذاشت، مرثيه خواند، سيد الشهداء هم روز عاشورا بالين جوان هيجده
ص: 58
ساله اش على اكبر آمد، هم سرش را ديد شكافته هم بدنش پاره پاره، صورت بر صورتش گذاشت: علي ولدى بعدك على الدنيا عفا.(1)
شاعر گفته است:
يا كوكبا ما كان اقصر عمره
و كذا تكون كواكب الاسحار(2)
فاذا نطقت فأنت أوّل منطقى
و اذا سكت فأنت فى مضمارى(3) (4)
نوح نجى اللَّه گرفتار قومش شد نصيحت مى كرد بخرجشان نمى رفت(5) سيد الشهداء هم گرفتار گمراهان كوفه و شام شد هر چه روز عاشورا اينها را موعظه و نصيحت كرد هيچ بخرجشان نرفت تا اينكه صبح عاشورا سوار بر مركب شد، براى اتمام حجّت مقابل لشكر آمد، عنان بكشيد صدا زد: انشدكم باللَّه هل تعرفوننى شما را بخدا آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند: تو را نيكو مى شناسيم جدّت پيغمبر است پدرت اميرالمؤمنين است مادرت فاطمه زهراست برادرت حسن مجتبى است، فرمود: مى دانيد عم پدرم حضرت حمزه سيدالشهداء است؟ گفتند: مى دانيم. فرمود: مى دانيد عمّ خودم جعفر طيّار است؟ گفتند: مى دانيم. فرمود: مى دانيد اين زره كه در بر من است زره
ص: 59
پيغمبر است اين شمشير شمشير پيغمبر است؟ گفتند: مى دانيم.
هل تعلمون انّ هذه عمامة رسول اللَّه انا لابسها، شما را بخدا مى دانيد اين عمامه كه بر سر من است عمامه پيغمبر است؟ گفتند: همه اينها را مى دانيم.
فرمود: فلم تستحّلون دمي؟ پس براى چه خون من مظلوم را حلال مى دانيد؟ گفتند: همه اينها را مى دانيم و از تو دست بردار نيستيم تا تو را با لب تشنه بكشيم.(1)
ابراهيم خليل اللَّه گرفتار نمرود و نمروديان شد تا خواستند او را بسوزانند، وقتى خواستند او را بسوزانند ملائكه براى نصرتش آمدند، روز عاشورا هم ملائكه براى نصرت ابى عبداللَّه آمدند كربلا، قبايل جنّ آمدند، زعفر جنّى با لشكرش آمد(2)، منصور ملك با چهار هزار ملك(3)، رؤساى ديگر ملائكه، سيدالشهدا همه را مرخص كرد از ايشان قبول نفرمود، آخر بار براى ابراهيم جبرئيل آمد، كربلا هم، روزِ عاشورا جبرئيل خدمت سيدالشهدا آمد، كى آمد؟ وقتى رسيد ديد حسين در ميان خون.(4)
گفتا فداى اين تن صد چاك جبرئيل
عريان چو ديد نعش حسين كرد سايبان
شهپر به سبط احمد مختار جبرئيل
ص: 60
پر در پر زد با شهپرش سايبانى روى بدن ابى عبداللَّه، امّا سيدالشهداء راضى نشد.
جبرئيلا رفتنت زينجا نكوست
پرده كم شو در ميان ما و دوست
رنجش طبع مرا مايل مشو
در ميان ما و او حايل مشو
گرچه تو محرم بصاحب خانه اى
ليك تا اندازه اى بيگانه اى
مى خواهى خدمت كنى؟
رو قتلگه سايه بيفكن بر اكبرم
سايه فكن بر آن گل گلزار جرئيل
گر اُفْتدت گذر به سر نهر علقمه
سايه فكن به مير علمدار جرئيل
موسى كليم اللَّه فرار كرد از ترس فرعون و فرعونيان، در مدين كه رفت برايش مأمن شد، امّا سيدالشهداء، او را از وطنش آواره كردند از مدينه جدش، پناه به خانه كعبه آورد « وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا »(1) مكه بست است حتى براى وحوش، طيور، حشيش، علف، اما براى فرزند پيغمبر مأمن نشد مى خواستند آنجا شهيدش بكنند. ربع مسكون عالم را بر سيدالشهداء گرفتند. كه خودش در بين راه كربلا به عمرو بن بوزان فرمود، فرمودش: بنى اميه از من دست بردار نيستند تا خون دلم را بريزند.(2)
عيسى روح اللَّه اگر چه گرفتار يهوديان شد اما، نه او را كشتند نه بدارش زدند، اما سيدالشهداء را اشقياى كوفه و شام، هم او را كشتند، هم بدارش زدند، سر مقدسش را بالاى نيزه كردند شهر به شهر ديار به ديار بردند،
ص: 61
خيمه هايش را آتش زدند خيمه هايش را سوختند.
حميد بن مسلم گفت زن مجلله اى را ديدم هِىْ بسوى خيمه اى كه آتش آن را گرفته بود مى رفت، آتش بر آن زن حمله مى كرد بر مى گشت، گفتم: يا امة اللَّه مگر بر جانت نمى ترسى؟ آتش است تو را مى سوزاند، صيحه اى بر من زد گفت: چه كنم يك عليل و بيمارى در ميان اين خيمه دارم.(1)
همى ترسم كه آتش بر فروزد
ميان خيمه بيمارم بسوزد
همى ترسم كه آتش شعله گيرد
ميان خيمه بيمارم بميرد
آخر اعتنا به آتش نكرد، رفت بعد از قدرى بيرون آمد، ديدم يك جوان عليلى در بغل دارد. لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العلي العظيم.
ص: 62
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدللَّه ربّ العالمين و العاقبة للمتّقين و الجنة للمطعين و الموحدين و النار للمشركين و العاصين و الصلاة و السلام على أشرف الانبياء و المرسلين سيّدنا و نبيّنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا أبى القاسم محمد صلى الله عليه وآله رحمة للعالمين و على آله الطيّبين الطاهرين سيّما الامام المظلوم و الغريب المسموم ريحانة رسول الثقلين غريب العراقين دامى الوريدين باكى العينين المقتول بين النهرين مولينا و مولى الكونين أبى عبداللَّه الحسين ارواحنا و أرواح العالمين له الفدا.
مولاى ما خاب و اللَّه من تمسك بك و امن من لجاء إليك.
و بعد فمن كلام لأميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام: « إنّما الدنيا دار مجاز و الآخرة دار قرار فخذوا من ممركم لمقركم و لا تهتكوا استاركم عند من يعلم أسراركم انّ المرء إذا هلك قال الناس ما ترك
ص: 63
و قالت الملائكة ما قدّم؟ »(1)
مولا مى فرمايد: اينست و غير از اين نيست كه دنيا محل گذر است، خانه گذر است، مدتش سپرى مى شود. آخرت قرارگاه است او محل سكونت است فى الحقيقة، كه دائمى و مستمرى است. آرى در قرآن مجيد مى فرمايد: زندگانى دنيا لهو و لعب است « وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ »(2) دار آخرت او سراى زندگى است فى الحقيقه، پس كار بكنيد در اينجا كه محل گذر است براى آن سراى جاودانى، بوسيله كار كردن در دنيا، آخرت را معمور و آباد كنيد.
اَلا اِنّما الدنيا كمنزلِ راكب
اَنَاخَ عَشيّاً و هو فى الصبح راحلٌ(3)
سرورُكَ فى الدنيا غرورٌ و حسرةٌ
شاديت در دنيا غرور است و حسرت است در آخرت.
سرورك فى الدنيا غرورٌ و حسرةٌ
و عيشك فى الدنيا محالٌ و باطلٌ(4) (5)
الا انما الدنيا كمنزل راكبٍ
اناخ عشياً و هو فى الصبح راحلٌ
ص: 64
سرورك فى الدنيا غرور وحسرة
وعيشك فى الدنيا محال وباطل
پس بايد براى آخرت كار كرد، اينجا عاريت سراست، وطن اصلى آخرت است، انسان در دار دنيا در حقيقت غريب است.
امام سجاد عرض مى كند: إرْحَمْ فى هذه الدنيا غربتي.(1)
تو در اين اوطن غريبى اى پسر
خو بغربت كرده اى خاكت بسر
آن قدر در شهر تن ماندى اسير
كان وطن يكباره رفتت ازضمير(2)
هِىْ وسائل راحت و خوشى اين تن را فراهم مى كند، انسان مغرور هيچ بفكر راحت جان عزيزش نمى شود، اين بدن فانى مى شود اين بدن از بين مى رود اين بدن خاك مى شود تا دو مرتبه روز قيامت زنده شود، روح است كه باقى مى ماند هر چه هست روح است.
رو بتاب از جسم و جان را شاد كن
موطن اصلى خود را ياد كن
تا بكى اى هدهد شهر سبا
در غريبى مانده باشى بسته پا
تا بكى اى هدهد شهر سبا
در اسيرى مانده باشى بسته پا
جهد كن اين بند از پا باز كن
بر فراز لا مكان پرواز كن
كه آنجا وطن اصلى است.
تو را ز كنگره عرش مى زند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست
ص: 65
مدتى موقتى اينجا زندگى مى كند براى اينكه يك زراعتى، عمل صالحى براى آن نشئه تهيه بكند.
تا به كى در چاه طبعى سرنگون
يوسفى، يوسف بيا از چه برون
تا عزيز مصر ربّانى شوى
وارهى از جسم و روحانى شوى
اِرْحَمْ فى هذه الدنيا غربتي و عند الموت كربتي(1).(2)
بايد پنبه غفلت را از گوش بيرون آورد، بدرگاه خدا تضرّع كرد، اين عمر عزيز را كه سرمايه ايست سرمايه خيلى مهمى است از هر سرمايه اى مهمتر است به بيند انسان در چه صرفش مى كند افسوس كه خواب غفلت، پنبه غفلت در گوش است، هر روز صبح دو تا ملك يكديگر را به كلماتى جواب مى دهند.
اوّل هر روز صبح، ملك اول صدا مى زند اى كاش اين خلق، خلق نشده بودند، ملكى ديگر از برابر جوابش مى دهد مى گويد: اى كاش حالا كه خلق شده اند مى دانستند براى چه خلق شده اند، كاش حالى ميشدند.
دو مرتبه او مى گويد: حالا كه نمى دانند براى چه خلق شده اند كاش بقدريكه مى دانستند عمل مى كردند، باز او صدا مى زند: حالا بقدريكه مى دانند عمل نمى كنند اى كاش توبه مى كردند.(3)
بايد فكرى كرد، اينست كه وجود مقدس مولى الموحدين صلوات اللَّه
ص: 66
و سلامه عليه، كثيراً ما صدا مى زد در اصحاب: تَجَّهَروُا رَحِمَكم اللَّه فقد نُودِىَ فيكم بالرحيل(1) آماده كوچ كردن باشيد، كه ندا كرده شده ايد به الرحيل. آواز كوچ، منادى براى كوچ صدايش بلند است فقد نودى فيكم بالرحيل، بايد انسان در دنيا فكرى كند، هر انسانى در زيان است مگر مؤمن صالح.
اينست كه مى فرمايد: « وَالعَصْر إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ »(2) قسم به عصر كه انسان در خسران و زيان و ضرر است « إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ »(3) مگر آنهايى كه ايمان آورده اند و عمل صالح بجا مى آورند و به حق گوئى سفارش كنند و به صبر توصيه كنند.
تنها اين دسته در زيان و ضرر نيستند، چرا؟ چرا انسان در زيان است مگر مؤمن صالح؟ براى اينكه متصل از عمرش كم مى شود، بدون اختيار، على الاتصال دائماً از عمرش كم مى شود دست خودش هم نيست، نمى تواند جلوگيرى بكند، مگر نه اين ضرر است؟ مگر مؤمن صالح ؛ چون او از عمرش كم مى شود اما با اعمال صالحه تدارك مى كند. او از اين عمر كه دارد كم مى شود استفاده ها مى كند خيلى استفاده ها، مثل زارع. او هم گندمها را از دست مى دهد، زارع اين گندم صاف پاك، را زير خاك ها پنهان مى كند وقتى گندم مى كارد، اينها را ديگر از دست داده، اما روزى مى آيد در عوض اين
ص: 67
صد مَنْ گندم بسا دو هزار مَنْ گندم استفاده مى كند از همين گندمى كه از دست داده. مؤمن صالح هم از همين عمريكه از دست مى دهد چه استفاده هاى بزرگ، بهشت را بدست مى آورد پس او در منفعت است، غير مؤمنِ صالح در خسران و زيان است.
« وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ » چون عمر على الاتصال بپاى خودش قدم برمى دارد بسوى عالم برزخ.
مَنْ مات قامتْ قيامَتُه(1) كسى كه از عالم رفت قيامتش برپا شده، عالم قيامت را معاينه كرده.
پس بايد بخود بياييم و از خدا توفيق بندگى خالص و عمل خالص و عمل صالح بخواهيم و بدرگاهش تضرع و زارى كنيم و از عمر خود، از اين سرمايه كه قيمت ندارد استفاده اى بكنيم. بايد فكرى كرد، آخر ما آمده ايم در دنيا چه بكنيم و براى آخرت چه كرديم؟ تا حالا چه كرديم؟ سفر آخرت سفر دور و درازى است، فعلاً چيزى كه در اين مجلس نقداً ميسر است و ما دسترسى به آن داريم و مى توانيم، اين عمل خيلى نيك را و اين عمل صالح را ما انجام بدهيم، متوسل بشويم به ابى عبداللَّه الحسين ارواحنا له الفداء.
اميرالمؤمنين صلوات اللَّه عليه، ضرار براى معاويه حكايت كرد گفت: ديدم او را در محراب عبادت يَتَمَلْمُلُ تَمَلْمُلَ السليم و يبكى بكاء الحزين پيچ و تاب مى خورد و يقول يا دنيا إليك عني أبى تعرضت أم اليّ تشوقتِ لا حان
ص: 68
حينك هيهات غري غيري قد طلقتك ثلاثاً لا رجعة لي فيها فعيشك قصير و خطركِ يَسيرٌ ثمّ قال آه من قلة الزاد و بُعد السفر و وحشة الطريق ( و طولِ الطريق )(1) اين امير مؤمنان است. علاج كار اينست ما بياييم مسافرت بكنيم با يك مسافر بزرگوارى، كه سفر طولانى كرد سفر پر خطرى كرد و با او هم زاد و هم توشه بشويم، اميد اينكه از بركت اين مسافر بزرگوار خداوند ما را از خطرات سفر آخرت و از وحشت سفر آخرت نجات بدهد . اين مسافر بزرگوار سفر طولانى پر خطرى كرد. كيست اين مسافر بزرگوار؟.
روز ترويه(2) آقا احرام را فرو گذاشت و حج را بدل بعمره مفرده كرد.(3)
همان شبش حضرت در مسجدالحرام خطبه اى انشاء مى كند، خطبه اى بيان مى فرمايد و در آن خطبه از شهادت خود خبر مى دهد.(4)
ايام حج، حج را بدل بعمره مفرده كرد، چرا؟ ترسيد كه او را محاصره
ص: 69
بكنند، خيلى براى حضرت خطرناك بود. خطر جانى بود، خواستند حضرت را آنجا شهيد بكنند، ديشب گفتم(1).
به امر يزيد ملعون 30 تن از شياطين بنى اميه شمشيرها زير لباس احرام پنهان كرده بودند، دستور داده بود هر كجا حسين بن على را ديديد او را بقتل رسانيد ولو آنكه خود را بپرده هاى كعبه چسبانيده باشد.(2)
ناچار حضرت سفر عراق را عازم حركت شد، شب كه آن خطبه را حضرت در مسجدالحرام بيان فرموده بود كلماتش گوشزد محمد حنفيه شد.(3)
و سه روز هم قبل از حركتش يعنى قبل از آنكه خيمه بيرون زند ، زرارة بن صالح و ابو محمد واقدى حكايت مى كنند كه ما وقتى شنيديم حضرت ابا عبداللَّه عازم عراق شده خدمتش رفتيم ، عرض كرديم يابن رسول اللَّه بجانب عراق سفر مكن ما خود از جدت رسول خدا شنيديم كه فرمود: فرزندم حسين در زمين عراق كشته مى شود. حضرت مى خواست از اسرار براى ايشان چيزى نشان بدهد با دست مبارك بجانب آسمان اشاره كرد، گويند: بچشم خود ديديم درهاى آسمان باز شد افواج ملائكه و لشكرهاى ملائكه اينقدر از آسمان بزمين مى آمد كه عدد آنها را بغير از خدا كسى نمى دانست. فرمود: اگر وقت زائل نمى گشت و اجر باطل نمى شد با اين فرشتگان با
ص: 70
دشمنان خود جنگ مى كردم، لكن مى دانم مصرع من و خوابگاه من و خوابگاه اصحاب من در آن زمين است و از آن مصيبت بزرگ، مصيبت عظمى غير از فرزندم زين العابدين كسى رهايى نخواهد ديد.(1)
ملاقات محمد حنفيه با حضرت بالجمله محمد حنفيه هم كه اطلاع پيدا كرد حضرت عازم حركت است خدمت حضرت آمد، عرض كرد: برادر! تو غدر و مكر مردم كوفه را دانسته اى كه با پدر و برادرت چه رفتارى كردند از آن ترسم آن مكيدت كه در حق ايشان انجام دادند در حق تو به پاى برند اگر در مكه بمانى چنان دانم كه از همه كس عزيزتر و محفوظتر باشى. محمد حنفيه هم اين جمله را كه مى گويد به ظاهر درست ديده بود، چون حضرت وقتى از مدينه حركت كرد فراراً، از وقتى وارد مكه شد مردم دور و دايره حضرت را گرفته در كمال عزت و احترام به اقامه نماز جماعت و ترويج از دين جدّش مشغول بود. لكن محمد حنفيه خبر از حيله و كيد يزيد نداشت ، اين بود كه حضرت باو فرمود: برادر از آن ترسم يزيد بن معاويه حيله اى كند ناگاه در اين جا مرا بقتل رسانند از اين جهت حرمت خانه خدا شكسته شود عرض كرد اگر از اقامت در مكه بيمناكى، بجانب يمن سفر كن، شيعيان در آنجا فراوانند. فرمود امشب مى مانم در اطراف اين مطلب تأملى مى كنم(2) او هم بخانه اش مراجعت كرد.
در خبر است كه آنشب حضرت سفر عراق را از قرآن مجيد استخاره
ص: 71
و تفأل زد اين آيه شريفه برآمد: « كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ »(1) فرمود: صدق اللَّه و صدق رسوله، به حكم خدا و خبر جدّم پيغمبر عمل مى كنم. و اين هر دو تصريح مى كنند بر شهادت من.(2)
صبح زود امر فرمود بارها بستند، همه را سوار كردند. خبر به محمد رسيد دوان دوان آمد زمام شتر برادر بگرفت، گفت: نه تو مرا وعده دادى كه در مسئلت و خواهشم رأيى زنى و تأملى نمايى؟ چه شد به اين عجله بجانب عراق سفر مى كنى؟ فرمودش برادر جان، چون تو بمنزلت برگشتى، خوابيدم در عالم خواب ديدم جدّم رسول خدا صلى الله عليه وآله را، به من فرمود: حبيبي يا حسين أُخْرُجْ إلى العراق إنّ اللَّه شاء أَنْ يراك قتيلاً، اى محبوب من! اى حسين بجانب عراق سفر كن خدا مى خواهد تو را كشته و بخون آغشته به بيند. محمد گفت: إنّا للَّه و إنّا إليه راجعون، اكنون حال كه بر اين منوال است پس چرا اين زنان و اطفال را به همراهت مى برى؟ فرمود: هم جدّم مرا خبر داده إنّ اللَّه شاء أنْ يراهنّ سبايا خدا مى خواهد اين زنان و اطفال را اسير و دستگير به بيند(3) هر دو گريه سختى كردند ، ديگر جاى سخن براى محمد باقى نماند.
حضرت با اهل بيت حركت كرد از مكّه معظمه، قطع منازل و طى مراحل نمود.
ص: 72
ناگفته نماند كه محمد حنفيه عذرخواهى مى كند از حضرت، دستهايش زخم بودند نمى توانست شمشيرى بگيرد و جنگ كند.(1)
قطع منازل و طىّ مراحل كردند تا بمنزلى رسيدند كه آن را « ذات عرق » مى گفتند، چون مى خواهيم مسافرت بكنيم با اين مسافر بزرگوار كه شدائد و سختى هاى سفر آخرت را خدا از ما بردارد. معنايش چيست ؟ چگونه با اين مسافر بزرگوار مسافرت بكنيم؟ معنايش اين است كه در يادش باشيم و دل را بجانب او توجه دهيم بقدر ساعتى كم و بيش، به بينيم كجا مى رود و چه مى كند، و هرگاه غمى بر او وارد بشود ما شريك غم او بشويم، گريان مى شود با او گريان بشويم و پيوسته هر كجا بار مى اندازد در عالم معنا و توجه قلبى، ما هم با او بار بيندازيم وقتى حركت كند با او حركت كنيم تا به بينيم كجا بار مى اندازد تا آنجائى كه بارانداخت و ساكن شود ما هم با او در آنجا سكونت كنيم در عالمِ معنا و توجه قلبى كه روح هر عبادتى توجه قلبى است و همان است حقيقت عبادت.
بالجمله حضرت وارد «ذات عرق » شد، خيمه ها برپا كردند، اتفاقا فرزدق شاعر مادرش را برداشته ، بقصد زيارت خانه خدا مى رفت. در ذات عرق خيمه ها افراشته ديد، پرسيد از كيست؟ گفتند: از حسين بن على عليهما السلام است، آمد در خيمه حضرت، وقتى رسيد حضرت مشغول تلاوت قرآن
ص: 73
مجيد بود، دست و پاى حضرت را بوسه داد عرض كرد خدا آرزو و آمال تو را قرين اسعاف و انجاح بفرمايد پدر و مادرم فداى تو باد يابن رسول اللَّه، چرا حج ناكرده از مكه بيرون آمدى؟ فرمود: لو لم أعجل لاخذت، اگر تعجيل نمى كردم مرا مى گرفتند بعد مى فرمايدش: خبر ده مرا از مردم كوفه ، عرض كرد: دل هاى ايشان با شما و شمشيرهاى ايشان برشماست يعنى از دل تو را دوست دارند اما روز گير و دار و روز كارزار وفا نخواهند كرد.(1)
از ذات عرق قطع منازل و طىّ مراحل كردند بار بستند و بر نشستند قطع منازل و طىّ مراحل نمودند تا رسيدند بمنزلى كه آن را « ثعلبيه » مى گفتند.
على اكبر عرض كرد يا أبة أفلسنا على الحق بابا ما بر حق نيستيم؟ فرمودش: قسم بخدا كه ما برحقيم و حق با ماست. عرض كرد بابا در اين صورت پس ما از مرگ چه باكى داريم. پدر را تسلى داد حضرت برايش دعاى خير فرمود. فرمود: جزاك اللَّه يا بني، خدا تو را جزاى خير دهاد بهتر جزائى كه داده مى شود پسر را از پدر. شب را در ثعلبيه ماندند.
ص: 74
صبح زود ابا هرة ازدى از كوفه بيامد خدمتش عرض كرد: يابن رسول اللَّه، چرا زود از حرم خدا و حرم جدّت مصطفى بيرون آمدى؟ فرمودش: ويحك يا أبا هرّة إنّ بني أمية أخذوا مالي فصبرت شتموا عرضي فصبرت طلبوا دمي فهربت، أبا هرّة، بنى اميه مالم را گرفتند صبر كردم، شتم عرضم نمودند صبر كردم خواستند خون من مظلوم را بريزند فرار كردم.(1)
از ثعلبيه بار بستند و بر نشستند، قطع منازل و طىّ مراحل كردند تا رسيدند بمنزلى كه آن را « زباله » مى گفتند.
از وقتى كه حضرت از مكه حركت كردند عده اى كه رئيس ايشان، بزرگ ايشان، زهير بن قين بود با حضرت هم حركت كرده بودند، هر كجا حضرت بار مى انداخت آنها هم بار مى انداختند، وقتى حضرت حركت مى كرد آنها هم حركت مى كردند، لكن هر كجا وارد مى شدند قدرى دور از خيمه هاى حضرت خيمه مى زدند از ترس بنى اميه. در حدود اين منزل حضرت كس به طلب زهير فرستاد وقتى كه فرستاده حضرت وارد شد و پيغام را رسانيد اينها مشغول نهار خوردن بودند، يكدفعه لقمه ها از دستشان بيافتاد، « كأنّما على رؤسهم الطير » مبهوت ماندند. چرا؟ چونكه از بنى اميه هراسان بودند، از طرفى مخالفت امام را هم كار كوچكى نمى دانستند، ديلم زوجه زهير ملتفت شد نزديك آمد، گفت زهير حيا نمى كنى پسر پيغمبر تو را مى طلبد، در اجابتش تأمل مى كنى؟ بلند شو. زهير برخاست خدمت حضرت رفت، در
ص: 75
حاليكه نور از چهره اش مى تابيد برگشت در اين منزل به حضرت پيوست شد.(1)
بالجمله حركت كردند، عبداللَّه بن سليمان و منذر بن اسماعيل دو نفر از قبيله بنى اسد بودند وقتى از حج بيت اللَّه فارغ شدند سرعت كردند كه خود را به حضرت برسانند، در اين سرزمين منزل « زرود »، يا كمى جلو عقب وقتى به حضرت رسيدند، ديدند كه سوارى از طرف كوفه مى آيد، حضرت هم سوار بودند ديدند كه آن سوار از طرف كوفه مى آيد، حضرت ايستادند.
همچه معلوم مى داد كه حضرت مى خواهد از او احوال پرسى كند آن سوار هم ملتفت شد كه امام اراده احوال پرسى از او دارد شاهراه را گذاشت در بيراهه رفت، وقتى اينكار را كرد حضرت ديدند ميل ندارد از او احوال پرسى شود احوال نپرسيده از او ردّ شدند. عبداللَّه و منذر كه ناظر اين قضيه بودند، نه حضرت تشريف برد، اينها سرعت كردند در بيراهه خودشان را به آن سوار رسانيدند، بر او سلام كردند جواب شنيدند گفتند كه كيستى؟ از كجا مى آيى و چه نام دارى؟ گفت مردى از بنى اسدم گفتند ما هم از بنى اسديم، هم طايفه بودند، نام من بكر است از كوفه مى آيم. عبداللَّه و منذر باو گفتند از كوفه چه خبردارى؟ بما اطلاع بده.
گفت: اى عبداللَّه و منذر چه مى پرسيديد، از كوفه بيرون نشدم مگر وقتى كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته ديدم و ديدم پاهاى ايشان را به ريسمانى بسته بودند در بازارها كشان كشان مى گردانيدند. وقتى عبداللَّه
ص: 76
و منذر اين را شنيدند روى خود را از او گرداندند خدمت حضرت آمدند. اين سرّ را فاش نكردند تا محلى كه اصحاب در خدمت حضرت انجمن بودند. عبداللَّه و منذر عرض كردند آقا نزد ما خبرى هست، اگر اجازه مى دهيد آشكارا گوئيم و الّا سرگوشى عرض مى كنيم . فرمود: هر چه هست آشكارا بگوييد كه نزد اين جماعت سرّى و سرگوشى نيست، هر چه داريد آشكارا بگوييد. گفتند: همان سوارى كه خواستيد از او احوال پرسى كنيد و احوال نپرسيده برگشتيد ما او را ديديم و خبر اهل كوفه را از او پرسيديم ، گفت: از كوفه بيرون نشدم مگر وقتى كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته ديدم.
فقال الحسين عليه السلام: إنّا للَّه و إنّا إليه راجعون.(1)
هم فرزدق عرض مى كند: آقا مردم كوفه را مؤتمن مى شمارى و حال آنكه پسر عمت مسلم را شهيد كردند. آقا گريه را سر داد اشك از چشمان مبارك مى ريخت.
فرمود: رحم اللَّه مسلماً أما انه قد قضى ما عليه و بقى ما علينا ؛ خدا رحمت كند پسر عمم مسلم را، او نوبت خود را انجام داد. و لقد صار إلى روح اللَّه و ريحانه و تحيته و رضوانه نوبت ما باقى مانده است.(2)
اين وقت اين خبر در خيمه ها رسيد، فرياد گريه و ناله از اهل بيت بلند شد، چطور اين خبر رسيد؟ حضرت برخاست، آمد ، دختر مسلم را
ص: 77
طلبيد(1) ، يازده سال داشت او را نزد خود نشانيد و دست ملاطفت و مهربانى بر سر و صورتش مى ماليد . عرض كرد: آقا امروز ملاطفت و محبتى نسبت به من مى كنيد كه در خور يتيمان است، مگر پدرم را شهيد كردند؟ ديگر آقا طاقت نياورد، گريه كرد و فرمودش من بجاى پدر تو. آقا نفرمود پدرت را شهيد كردند بلكه فرمود من بجاى پدر تو، يكدفعه ناله دختر بلند شد وا ابتاه وا مسلماه، آن وقت صداى شيون از اهل بيت برخاست.(2)
آقا اين اشعار را براى تسليت اهل بيت فرمود:
فإن تكن الدنيا تعد نفيسة
فدار ثواب اللَّه أعلى و انبل(3)
و ان تكن الأبدان للموت أنشأت
فقتل امرء بالسيف في اللَّه أفضل(4)
و ان تكن الأموال للترك جمعها
فما بال متروك به الحر يبخل(5) (6)
والهفاه هنوز آقا بجايى نرسيده، تير بالاى تير بر جگر نازينيش مى زنند، هم خبر آوردند عبداللَّه بن يقطر كه حامل نامه حضرت بود بدست ابن زياد شهيد شد، آقا گريه كرد. فرمود: « أتانا خبرٌ فظيع قتل مسلمُ بن عقيل و هانيُ بن
ص: 78
عروة و عبدُاللَّه بن يقطر ».(1)
بالجمله از آن منزل وحشت انگيز كوچ كردند، قطع منازل و طىّ مراحل نمودند تا رسيدند بمنزلى كه آن را « قصر مقاتل » مى گفتند آنجا سراپرده اى افراشته و نيزه بلندى بر زمين نشانيده و مال سوارى بر در خيمه بسته ديدند. حضرت فرمود: صاحب اينها كيست؟ گفتند: عبداللَّه بن حر جعفى.(2)
حضرت حجاج بن مسروق را كه هم طايفه او بود به نزد عبداللَّه فرستاد كه او را حاضر كند، وقتى حجاج رفت پيغام را رسانيد عبداللَّه گفت: اى حجاج ابا عبداللَّه براى چه كارى مرا مى طلبد؟ گفت: براى اينكه در راه جهاد با فرزند پيغمبر او را يارى كنى و بذل جان كنى و بر جانت بخل نكنى. عذرها آورد ، گفت : من دانستم كه آخر امر حسين با كوفيان بمقاتله خواهد انجاميد و كوفيان دست از حضرت وى خواهند كشيد، من از كوفه بيرون شدم تا اگر كشته شود در ميان قاتلان او نباشم. حجاج برگشت و صورت حال را خدمت حضرت اقدسش عرضه داشت جانهاى عالم و عالميان فداى لطف و مرحمت چنين بزرگوارى.
فرمود: بهتر آنست من خودم بنزد او بروم و حجت را بر او تمام كنم. آقا برخاست بنفس نفيس بجانب سراپرده عبداللَّه روان شد. عبداللَّه كه از دور ملتفت شد امام تشريف مى آورد برخاست فرش پهن كرد ، متكا گذاشت به استقبال حضرت بيرون آمد، حضرت را در خيمه خود وارد كرد، در برابر آن
ص: 79
حضرت ايستاد. حضرت فرمودش: اى عبداللَّه تو درست معتقدى بر اينكه هر خير و شرى را فرداىِ قيامت پاداشى و كيفرى هست، من امروز تو را به نصرت خود دعوت مى كنم اگر اجابتم كردى فرداىِ قيامت جدم پيغمبر را از خود شاد خاطر خواهى يافت.
عرض كرد: البته چنان است و هر كس تو را اطاعت كند بهشت جاويد را بهره مى برد اما چه كنم، مردم كوفه دست از نصرت تو برداشته اند و لشكرهاى يزيد از حوصله حساب افزون است، لابد بر اصحاب قليل تو ظفر خواهند يافت من كه يك تنم، از دستم چه برمى آيد(1) خواستارم كه مرا معاف دارى و اين ماديان كه مُلْحِقه نام دارد و اين شمشير كه از دندان شير كارگرتر است از من بخدمتى بپذيرى. حضرت فرمودش: من به طلب اسب و شمشير تو نيامده ام و ما را ببذل مال حاجت نيست، بلكه خواستم بموافقت من موفق شوى و در راه خدا بذل جان كنى(2) حالا كه اجابت نمى كنى اينجا هم نمان و از اينجا دورتر برو كه صداى استغاثه ما را نشنوى. رسول خدا فرمود: هر كه فرياد استغاثه اهل بيت من بشنود و داد ندهد خدا او را روز قيامت كَبَّه(3) در آتش جهنم مى اندازد . اين بفرمود و برخاست و فرمود « وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا ».(4)
گويند عبداللَّه بن حر بعد از واقعه عاشورا بى نهايت پشيمان شد كه چرا من
ص: 80
اجابت نكردم و در راه فرزند پيغمبر جان بازى نكردم و در مقام اظهار ندامت و پشيمانى انگشت به دندان مى گزيد و اين اشعار مى خواند:
فيا لك حسرةً ما دمتَ حيا
تُردَّدُ بين صدري و التراقي(1)
حسين حين يطلب نصرَ مثلي
على أهل العداوة و الشقاق(2)
مع ابن المصطفى روحي فداه
فويلي يوم توديع الفراقي(3)
فلو انّي اواسيه بنفسي
لنلت الفوز في يوم التلاقي(4) (5)
لقد فاز الذي نصروا حسينا
و خاب الآخرون ذووا النفاقي(6) (7) ديگر چه فائده دارد؟
خسته نشويد كه اين ساعتها از عمر حساب نمى شود. مجلس مهبط ملائكه، بايد از عمر گرو گرفت. ما مى خواهيم به امام مظلوم توسل كنيم، با او
ص: 81
مسافرت كنيم براى اينكه خدا سختى هاى سفر آخرت را از ما بردارد.
بالجمله از قصر مقاتل كوچ كردند بار بستند و بر نشستند.
بمنزلى رسيدند كه آن را « بطن العقبه » مى گفتند. در آن جا عمرو بن بوزان كه از مشايخ بنى عكرمه بود خدمت حضرت رسيد عرض كرد: يابن رسول اللَّه ترك اين سفر كن، حضرت فرمودش: «يا عبداللَّه ليس بخفيٍ عليّ الرأي» اين گونه نيست كه عاقبت اين كار را ندانسته باشم لكن آنچه خدا مقدّر كرده همانطور خواهد شدو بعد فرمود: « لا يدعونني حتّى يستخرجوا هذه العلقة من جوفي » بنى اميه از من دست بر نمى دارند تا خون دلم را بريزند، به اين فرمايش اشاره مى كند بصدمه تير سه شعبه روز عاشورا.(1)
در همين منزل وقتى كه خواستند حركت كنند حضرت دستور داد كه ظرفها را پر آب كنند و آب زيادى بردارند و در برداشتن آب سستى نكنند و فروگذار نباشند همه ظرفها را، اوانى را، همه را همه را طبق دستور(2)، پر آب كردند. حركت كردند تا به منزل خزيمه رسيدند.
صبح عليا مخدره زينب خدمت حضرت آمد، عرض كرد آقا دانى ديشب چه ديدم؟ چه شنيدم؟ فرمود: چه شنيدى؟ عرض كرد بعد از نيمه شب از خيمه بيرون شدم، از هاتفى شنيدم كه مى گفت:
الا يا عين فاحتفلي بجهدي
و من يبكى على الشهداء بعدي
ص: 82
على قوم تسوقهم المنايا
بمقدار إلى انجاز وعدٍ(1)
فرمود: «يا اختاه كل الذي قضى فهو كائن»، آنچه خدا مقدر كرده همان طور مى شود.(2)
كوچ كردند، بار بستند و بر نشستند و بسوى منزل « شراف » حركت كردند، قطع منازل و طىّ مراحل نمودند تا نزديك ظهر ناگاه يك تن از اصحاب گفت: اللَّه اكبر امام فرمود: اللَّه اكبر بعد فرمود: چه ديدى كه تكبير گفتى؟ عرض كرد: نخلستانى بنظرم مى آيد و حال آنكه اين اطراف نخلستانى نبوده است. بعضى ديگر از اصحاب هم اينطور گفتند. حضرت فرمود: خوب نگاه كنيد. بعضى گفتند: ما همه گوش اسب و نوك نيزه مى بينيم. فرمود: قسم به خدا غير از اين نيست و ما محل درستى نداريم كه آن را پشتوانه خود سازيم و مهياى جنگ دشمن شويم.
اصحاب عرض كردند: چنين است لكن ذوجشم(3) يا ذوخشب(4) از جانب دستِ چپ شما با ما نزديك است، عنان منعطف كرد و از آن جماعت سبقت گرفت، وقتى بذو جشم رسيدند حضرت امر فرمود خيمه ها برپا كردند.
ازعقب سر ايشان حرّ بن يزيد رياحى كه قائد طايفه بنى تميم بود با هزار
ص: 83
سوار در رسيد، سواران حرّ غرق اسلحه و آهن، كه جز چشم هاى ايشان چيزى از ايشان پيدا نبود، اصحاب سيد الشهداء هم همه حامل اسلحه جنگ بودند، حرّ آمد در برابر حضرت لشكرگاه زد.
اين وقت هوا در نهايت گرمى، زمين چون كوره حدّاد، آب در لشكر حرّ ناياب، همگان تشنه بودند حضرت دستور داد آبها را آوردند و لشكر حرّ را همه را آب دادند بعد چارپايان ايشان را هم سيراب كردند.
على بن طعّان محاربى ملعون گويد: من در لشكر حرّ بودم آخرى همه رسيدم بى نهايت تشنه بودم وقتى حضرت تشنگى مرا بديد امر فرمود: شتر راويه را بخوابان تا من آب بخورم، من لب مشك را گرفتم باز كردم آب درست سيلان نمى گرفت كه من بگوارائى آب بخورم، حضرت فرمود: عطف راويه كن كه بگوارائى آب بخورى، من بر امتثال فرمان دانا نبودم، خودش، وجود مقدسش برخاست، آمد لب مشك را گرفت قسمتى پيچيد و گرفت، مرا آب داد تا من آب خوردم و سيراب شدم.(1)
مرحمت بين كه در آن وادى پر خوف و محن
آب مى داد حسين بن على بر دشمن
آنكه شمشير كشيدى به رُخش آبش داد
آنكه گريد ز غمش كِىْ رَوَد او را از ياد
وقت نماز بود حضرت فرمود: حجاج بن مسروق اذان گفت. حضرت براى نماز لباس پوشيد و بيرون خراميد.
ص: 84
حرّ جلو حضرت بود ، فرمودش: تو اگر مى خواهى با لشكرت جداگانه نماز بخوانيد . عرض كرد: نه يابن رسول اللَّه ما هم به شما اقتدا مى كنيم حرت نماز ظهر را بجماعت با هر دو لشكر ادا فرمود. آنوقت روى مبارك به جانب ايشان نموده فرمود:
من به طرف كوفه حركت نكردم، مگر آنكه نامه هاى پى در پى براى من فرستاديد كه بجانب ما سفر كن تو امام ما هستى، من هم اجابت كردم، حالا مى بينم مثل اينكه طور ديگرى شده اگر از آمدنم پشيمان هستيد طورى نشده، من همينطور كه آمده ام برمى گردم، حرّ با لشكرش به كلمات حضرت گوش دادند، حرّ حرفى نزد و به محل خود برگشتند، اصحاب خدمت حضرت انجمن شدند.(1)
لشكر حرّ هم نيمى نزد حرّ نشستند، پانصد تن ديگر هر كس زمام اسب خود را گرفته در سايه اسبان خود نشستند تا وقت نماز عصر شد، نماز عصر را هم حضرت بجماعت، براى هر دو لشكر ادا فرمود بعد از نماز عصر همان كلمات را حضرت اعاده و تكرار كرد كه من نيامده ام مگر وقتى كه نامه هاى پى در پى براى من فرستاديد.(2)
دوازده هزار نامه براى حضرت فرستاده بودند.(3)
حرّ عرض كرد: يا ابا عبداللَّه من از اين نامه ها اطلاعى ندارم. حضرت
ص: 85
فرمود: «يا عقبة بن سمعان اخرج الخرجين الذين فيهما كتبهم» بياور آن دو خورجينى كه نامه هاى اهل كوفه در آنهاست. عقبة بن سمعان آمد دو تا خورجين پر از نامه هاى اهل كوفه را جلو حرّ ريخت.
حرّ نگاهى به آنها كرد گفت: من از اينها اطلاعى ندارم و من هم از آن مردم نيستم كه دعوت نامه براى شما فرستاده اند ، من مأمور عبيداللَّه بن زيادم كه هر كجا تو را ديدار كردم از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه برم و در مجلس ابن زياد حاضر كنم. حضرت به او فرمود: «الموت ادنى اليك من ذلك»، مرگ از اين كار بتو نزديكتر است. بعد به اصحاب فرمود: «قوموا فاركبوا» برخيزيد همه سوار شويد، اهل حرم سوار شوند، اطفال را هم سوار كنيد و راه مدينه را پيش بگيريد . طبق امر حضرت برخاستند، همگان سوار شدند و امر حركت را فراهم نمودند، جملگى را سوار نمودند اطفال را هم سوار كردند همگان سوار شدند حضرت با اهل بيت حركت فرمود، راه مدينه را پيش گرفتند.
وقتى كمى حضرت حركت كرد حرّ و لشكرش بسرعت آمدند جلو حضرت صف كشيدند و برگشتن را مانع شدند . حضرت به حرّ فرمود: «ثكلتك أُمّك ما تُريد»، مادرت عزايت را بگيرد، از ما چه مى خواهى؟ حرّ عرض كرد: يا ابا عبداللَّه اگر كسى غير از شما مادرم را بثكل ياد كرده بود نام مادرش را مى بردم اما چه كنم مادر تو فاطمه زهراست به جز مدح و ستايش او چاره اى ندارم . حضرت فرمود: اكنون بگو از ما چه مى خواهى؟ گفت: مى خواهم تو را بكوفه برم و در مجلس ابن زياد حاضر كنم . حضرت به او
ص: 86
فرمود: قسم بخدا كه من متابعت تو نمى كنم. حرّ گفت: قسم بخدا من هم از تو دست بردار نيستم.
پس از مذاكرات بسيار خواهش كرد كه راهى را بگيريد كه نه راه مدينه باشد و نه راه كوفه، و من نامه اى به ابن زياد بنويسم خدا مرا از اين شكنجه بيرون بياورد.(1)
از راه و بيراهه قطع منازل كردند تا رسيدند به منزلى كه آن را « عُذَيْبُ الهجانات » مى گفتند.(2)
صبح زود حضرت نماز صبح را با جماعت ادا فرمود. بعد از نماز صبح همان دم حضرت اسب طلبيد بر نشست، همگان ملازم ركاب حضرت بودند(3)، فرمود : راه و بيراهه چه كسى مى داند؟ طرماح عرض كرد: يابن رسول اللَّه من نيك مى دانم. فرمود: جلو برو . طرماح جلو مركب سوارى حضرت حركت كرد و به خواندن حدى مشغول شد(4). اين اشعار:
يا ناقتي لا تذعري من زجرى(5).
روز بالا آمد، آفتاب بالا آمد، يكدفعه ديدند سوارى از طرف كوفه مى آيد كمانى هم بر دوش افكنده چنان به سرعت زمين را درهم مى نوردد و الان است كه مى رسد، آمد، از جلو حضرت ردّ شد سلام نكرد، به حرّ بن يزيد
ص: 87
رسيد او را سلام داد و تحيت فرستاد و نامه اى كه از ابن زياد بود به دست حرّ داد(1) . حرّ نامه را گشود ديد نوشته است: اما بعد يا حرّ فجعجع بالحسين حين يَبْلُغكَ كتابي هذا وقتى نامه من بتو برسد راه نفس زدن را بر حسين تنگ بگير، و لا تُنْزِلْهُ الّا بالعراء في غير خضر و على غير ماء نگذارى فرود آيد مگر در زمين بى آب و علف، و فرستاده خود را گفته ام كه سر دست تو باشد به بيند حكم مرا اجرا مى كنى يا نمى كنى. حرّ نامه را براى حضرت و اصحاب حضرت خواند حضرت به اصحاب فرمود: به هر جانب كه ميل داريد حركت كنيد. حركت كردند حرّ با لشكرش جلوگيرى مى كردند، حركت مى كردند حرّ مانع مى شد، عرض كرد: يا ابا عبداللَّه، چه كنم اينك فرستاده ابن زياد سردست من است.(2)
بالجمله در اين گير و دار، رفتن و مانع شدن صبح روز پنجشنبه دوم محرم الحرام، مثل امروز گذشته،(3) يكدفعه اسب حضرت از رفتار بايستاد هر قدر حضرت ركاب زد اسب حركت نكرد حضرت پياده شد، اسب ديگرى برايش آوردند سوار شد او هم حركت نكرد، پياد شده اسب ديگر آوردند او هم حركت نكرد تا هفت اسب، بروايتى هشت اسب عوض كردند هيچ كدام گام از گام برنداشتند خيلى عجيب است.(4)
حضرت روى مبارك به حاضران كرد، فرمود: مگر اين زمين را نام
ص: 88
چيست؟ گفتند: نينوا. فرمود: ديگر چه نام دارد؟ گفتند: غاضريه اش مى گويند. فرمود: ديگر چه نام دارد؟ گفتند: شاطى الفراتش مى گويند. فرمود: نام ديگرى دارد؟ گفتند: اين زمين را كربلا مى گويند. وقتى اسم كربلا را شنيد آه از ته دل بركشيد فرمود: «ارضُ كربٍ و بلا هذه و اللَّه ارض كرب و بلا» قسم بخدا اين زمين غصه و بلاست.
پس فرمود: قفوا و لا ترحلوا منها بارها بيندازيد و از اين جا، جاى ديگرى مَرَويد، فهيهنا و اللَّه مناخ ركابنا و هيهنا و اللَّه مقتل رجالنا ؛ اينجاست كه خوابگاه شتران ماست، اينجاست كه مردان ما را مى كشند، اينجاست كه اطفال ما را ذبح مى كنند، و هيهنا و اللَّه مذبح اطفالنا و هيهنا و اللَّه مهتك حريمنا اينجاست كه عيال پيغمبر اسير مى شوند، و هيهنا و اللَّه تزار قبورنا اينجاست كه شيعيان ما تا روز قيامت قبور ما را زيارت مى كنند اين همان خاكست كه جدّم رسول خدا وعده نهاد خبر جدم خلفى ندارد.(1)
حضرت فرود آمد، به محض اينكه پاى مباركش به زمين كربلا رسيد رنگ خاك كربلا زرد شد.(2)
دستور فرمود خيمه ها بر سر و پاكردند اهل بيت را در خيمه ها جا دادند آقا خودش نشست دَرِ خيمه، شمشير گرفت آن را اصلاح مى كرد و اين اشعار مى خواند:
ص: 89
يا دهر أف لك من خليل
كم لك بالاشراق و الأصيل
من طالب و صاحب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل(1)
و إنّما الأمر ألى الجليل
سبحان ربي ماله مثيل
زين العابدين مى فرمايد: اين قدر پدر بزرگوارم اين اشعار را خواند تا من آنها را حفظ كردم. گريه در گلوگاهم گره كرد دانستم بلا نازل شده است، اما براى خاطر زنها صبر كردم.
لكن از آنجا كه زنها رقيق القلبند و از آن علاقه بى حدّ و حساب، وقتى عمه ام زينب اين اشعار شنيد خوددارى نمى توانست بكند برخاست آمد بى هشانه خود را نزد برادر بر زمين انداخت گفت: « ليت الموت أعدمني الحيوة يا خليفة الماضين و ثمال الباقين » - أبا عبداللَّه گرچه دوريم به ياد تو سخن مى گوييم - . گفت : آقا، اى يادگار گذشتگان اى پناه بازماندگان كاش مرگ مرا نابود ساختى و اين زندگانى را از من بپرداختى اين چه خبر بد است كه بما مى دهى.(4)
آقا فرمود: « يا اختاه لا يذهبنّ بحملك الشيطان فانّ أهل السماء يموتون
ص: 90
و أهل الارض لا يبقون » خواهر! شيطان حلم تو را نه ربايد اهل آسمان ها مى ميرند اهل زمين باقى نمى مانند جز خداى كس بقا نپذيرد اكنون بگو جدم پيغمبر، پدرم اميرالمؤمنين، مادرم فاطمه زهرا، برادرم، همه از من بهتر بودند، رفتند، در مصيبت ايشان صبر كردى در مصيبت من هم صبر كن.(1)
نائبة الزهرا عرض كرد: آقا! جدّم رفت گفتم پدرى دارم مادرى دارم دو برادر دارم، مادرم رفت گفتم پدرى دارم دو برادر دارم، پدرم رفت گفتم حسنى دارم حسينى دارم، حسنم رفت گفتم حسينى دارم، اما چون تو خواهى كشته شد بر بيكسان غم خوار كيست و هِىْ گريه مى كرد سيدالشهدا او را برداشت به خيمه اش برد، به محل خودش برگشت . زنها دور زينب جمع شدند همه فريادِ گريه شان بلند شد، اينقدر عليا مخدره گريه كرد اينقدر بى تابى كرد تا بى هوش شد بر زمين افتاد از حال برفت، زينب از حال رفت سيدالشهدا ملتفت شد برخاست به تعجيل آمد خواهر را بلند كرد بدست مباركش آب بر صورت خواهر مى زد تا او را بهوش آورد و به صبر و سكون توصيه فرمود و دلداريش مى داد.(2)
حالا ببينيد شيعيان اينجا زينب خبرى بيش نشنيده بود اينقدر بى تابى كرد، پس چه گذشت بر نائبة الزهرا روز يازدهم محرم، وقتى آمد در قتلگاه، حسينش را ديد پاره پاره.
ص: 91
و جسمك عريان طريح على الثرى
عليك خيول الظالمين تجول(1)
أخي أي المصائب اشتكى
فراقك أم هتكي و ذلي و غربتي(2)
گويا عرض مى كند: زينتِ دوشِ نبى...
ص: 92
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدللَّه ربّ العالمين بارى ء الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على أشرف الأنبياء و المرسلين و خاتم النبيين و فخر العالمين سيّدنا و نبيّنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا أبى القاسم محمد - صلوات - رحمةً للعالمين و على آله الطيّبين الطاهرين سيّما الإمام المظلوم ريحانة رسول الثقلين غريب العراقين المتقول بين النهرين مولينا و مولى الكونين أبى عبداللَّه الحسين ارواحنا و ارواح العالمين له الفدا مولاي ما خاب و اللَّه من تمسك بك وامن من لجا إليك.
و بعد فمن كلامٍ لأميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام: « يا أيّها الإنسان ما غرّك بربّك و ما جرئك بذنبك و ما آنسك بهلكة نفسك أمّا من دائك بلول أم ليس من نومتك يقظة اما ترحم من نفسك ما ترحم من غيرها فلربما ترى الضاحي من حرّ الشّمس فتظله أوترى المبتلى بالمٍ
ص: 93
يمض جسده فتبكى رحمةً له ».(1)
وجود مقدس مولى الموحدين مولاى متقيان اميرمؤمنان صلوات اللَّه و سلامه عليه مى فرمايد: اى انسان چه چيز تو را به پروردگارت مغرور كرده است. در قرآن مجيد هم مى فرمايد: « يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ »(2) «ما غرك بربك و ما جرئك بذنبك» و چه چيز تو را جرى و پر جرأت و قويدل كرده است بر ارتكاب معصيت، بر گناهت؟ و چه شده است كه مأنوس شده اى به هلاكت نفست؟ بى باكى در معصيت موجب هلاكت است، هيچ از دردت بيزارى نمى جوئى؟ هيچ از خواب غفلت بيدار نمى شوى؟ آيا بر حال خودت رحم نمى كنى به قدرى كه بر ديگران رحم مى كنى؟ تو اگر به بينى كسى را كه آفتاب گرم بر او تابيده است بحالش رحم مى كنى سايبانى براى او عمل مى آورى، يا اگر به بينى مريضى را كه ناخوشى ها بدنش را لاغر كرده اند وقتى او را به آن حال به بينى مبتلا و مريض و ناخوش، گوشت بدنش از بين رفته بحال او رقّت مى كنى بر حال او گريه مى كنى پس تو بقدرى كه نسبت بديگران رحم مى كنى بر حال خودت رحم نمى كنى؟ هيچ از دردت بيزارى نمى جويى؟ هيچ از خواب غفلت بيدار نمى شوى؟ اما من دائك بلول ام ليس من نومتك يقظة أمّا ترحم من نفسك ما ترحم من غيرها.
مؤمن درست كسى است كه در دار دنيا از خدا بترسد و از ارتكاب
ص: 94
معصيت به هراسد و بترسد، از مرتكب شدن معصيت بترسد چرا كه از عذاب خدا مى ترسد.
خداوند بين دو خوف و دو ترس جمع نمى كند، كسى كه در دنيا از او ترسيد در آخرت ترسى بر او نيست ، كسى كه در دنيا از خدا نترسيد در آخرت خدا او را مى ترساند. ترسانيدن خداوند مى دانيد چطور است؟ نه مثل ترساندن بنده ضعيف است مخلوق ضعيف، و بين دو خاطر جمعى و دو اطمينان و دو ايمنى جمع نمى كند. كسى كه در دنيا خاطر جمع نشست و از عذاب خدا ايمن بود، روز قيامت امن و امانى برايش نيست. كسى كه از مكر خدا در دنيا ايمن نباشد، در آخرت خداوند ايمنش مى كند.(1)
اين است كه انبياء و اولياء خدا در دارِدنيا چقدر از خدا خائف بودند و چقدر از خوف خدا گريان بودند و چقدر از خوف خدا گريه كردند.
حضرت شعيب گريه كرد تا نابينا شد، چند بار.(2)
حضرت داوود به خاطر يك ترك اولى گريه كرد، چهل روز گريه كرد، سر بسجد نهاد هِىْ گريه مى كرد(3)، سر از سجده بلند كرد عرض كرد: خدايا از من راضى شدى؟ خطاب آمد گريه ات بنظرت آمد ترك أولى را فراموش كردى؟ دو مرتبه به سجده رفت بنا كرد گريه كردن و تضرع نمودن.
حضرت يحيى طفل بود رفت در بيت المقدس، عُبّاد بنى اسرائيل را ديد
ص: 95
و رهبانان را نگريست كه جامه مو و كلاه پشم پوشيده اند، و خود را زنجير كرده اند و زنجيرها را به ستونهاى مسجد بسته اند به عبادت خدا مشغولند، به خانه آمد، به مادرش گفت: مادر! جامه اى از مو و كلاهى از پشم برايم درست كن، مى خواهم من هم بروم با بنى اسرائيل در بيت المقدس مشغول عبادت پروردگار شوم. مادرش گفت: صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد كه حضرت زكريا باشد، مصلحت كنم. وقتى پدرش حضرت زكريا به خانه آمد مادر يحيى گفتار فرزند را براى پدرش بيان كرد . حضرت زكريا به يحيى فرمود: فرزند چه چيز تو را به اين وادار كرده است و حال آنكه تو هنوز طفل خردسال هستى؟ عرض كرد: پدر مگر نديده اى كوچكتر از من هم شربت مرگ را چشيده؟ فرمودش: بله. به مادر يحيى فرمود: آن چه مى گويد همانطور كن . پس مادرش جامه اى و پوشش سرى از براى او تهيه كرد، به بيت المقدس رفت و مشغول عبادت شد. اينقدر عبادت كرد، از خوف خدا گريست تا گوشت صورتش از بين رفت. وقتى زكريا و مادرش بديدنش آمدند او را به آن حال ديدند حالشان منقلب شد . پدرش زكريا آستينش را فشار داد اشك چشم يحيى ميان انگشتان زكريا جريان پيدا كرد. زكريا سر به آسمان بلند كرد عرض مى كند: خدايا! اين فرزند من است و اينهم اشك چشم اوست از خوف تو، تو ارحم الراحمينى. گريه كرد بعد گفت: فرزند چرا چنين مى كنى؟ چه چيز باعث شده؟ من از خدا فرزندى خواستم كه موجب سرور و خوشحالى من باشد گفت: پدر خودت گفتى، نگفتى ما بين بهشت و جهنم عقبه اى هست كسى از آنجا به آسانى نمى گذرد مگر آنكه بسيار از
ص: 96
خوف خدا گريه كند. فرمود: بله من خودم گفته ام، اى فرزند جدّ و جهد كن در عبادت پروردگار.
بالجمله هر وقت حضرت زكريا بالاى منبر براى بنى اسرائيل موعظه مى كرد در مجلس نگاه مى كرد اگر فرزندش يحيى بود نام بهشت و دوزخ را نمى آورد. روزى بالاى منبر بود موعظه مى كرد، فرزندش يحيى در مجلس نبود بعد يحيى سر خود را پيچيده بطوريكه پدر او را نشناسد ميان جمعيت آمد و در مجلس پنهان شد، حضرت زكريا فرمود: حبيبم جبرئيل مرا خبر داد كه در جهنم كوهى هست به اسم سكران، كوهى از آتش، هر چه در جهنم هست از آتش است، آتش جهنم هم ظلمانى است روشنايى ندارد، پايين كوه وادى هست، در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه گودى و عمق آن است ، در آن چاه تابوتها از آتش هست ، در آن تابوتها صندوق ها از آتش هست، در آن صندوق ها زنجيرهاى آتشين هست، يكدفعه يحيى حالش بهم خورد از ميان مجلس بلند شد گفت: و اغفلتاه من السكران چه در غفلت هستيم ، از ترس خدا گريان و نالان رو به صحرا نهاد و به بيابان رفت. زكريا از منبر به زير آمد، به خانه آمد، مادر يحيى را گفت: به طلب فرزند بيرون برو، نبادا بعد از مرگش او را به بينى. مادر يحيى بيرون آمد، به سر وقت فرزند رفت، تا سراغش را از چوپانى گرفت. گفت: اينك در فلان جا پاهايش در اشك چشمش فرو نشسته است.
ص: 97
بالجمله پدر و مادر او را بخانه آوردند تا آخر قضيه(1) . حضرت يحيى خيلى گريه مى كرد و از خوف خدا خنده هم نمى كرد.(2)
مقام خوف از خدا گفتم، خوفِ از خدا است كه موجب رستگارى مى شود . خداوند از كسى كه از او ترسناك است و مى ترسد ، مى گذرد.
امام سجاد صلوات اللَّه عليه فرمود: در بنى اسرائيل شخصى بود كه كفن هاى اموات را سرقت مى كرد ، مى دزديد. همسايه اى داشت مريض شده بود روزى فرستاد جلو آن نفر، جلو آن شخص كفن دزد، آمد بهش گفت: من از براى تو چطور همسايه اى بودم، همسايگى من براى تو چطور بود؟ گفت: خوب همسايه اى بوده اى خيلى من از تو راضيم . گفت: حالا حاجتى دارم. گفت: چه حاجتى دارى؟ بخواه حاضرم. آن شخص بيمار، آن شخص مريض دو تا كفن جلوش گذاشت گفت: اين دو تا كفن هر كدام بهتر است تو بردار، وقتى من از دنيا رفتم ديگر متعرض كفن من مشو. آن شخص كفن دزد ابا و امتناع مى كرد كه قبول كند. به اصرار زياد آن بهترى را باو داد، او هم برداشت و برد و رفت. اتفاقاً آن مؤمن مريض وفات كرد، تجهيز كردند تا بردند در قبرستان دفنش كردند. بعد اين آدم ، شب پيش خودش گفت : او كه ديگر از دنيا رفته است، حالا من بروم كفنش ببرم يعنى گِله مى كند، ديگر چه مى داند، شيطان او را وادار كرد نيمه شب به قبرستان رفت، قبر او را بشكافت
ص: 98
خاكها را بيرون آورد ، آمد بكفنش دست زند، يكدفعه گوينده اى صدا زد: نكن! نگاه كرد ديد گوينده را نمى بيند، خيلى واهمه كرد، ترسيد، دست به كفن نگذاشت خاكها را همانطور داخل قبر ريخت، قبر را پر كرد به خانه آمد.
همان وقت اولاد خود را طلبيد به اينها گفت: من چطور پدرى براى شما بودم ؟ گفتند: خوب پدرى، تو براى ما خيلى زحمت كشيدى و حق تو خيلى بزرگ است . گفت: حالا وصيتى دارم آنچه گويم بوصيتم عمل مى كنيد؟ گفتند: آنچه گويى عمل مى كنيم . گفت: من التماسم اين است، خواهشم اين است وصيتم اين است، وقتى از دنيا رفتم جسد مرا بسوزانيد و استخوانهاى مرا هم نرم بكوبيد نيمى از آنها را وقتى باد شديد هست به باد بدهيد و نيمى هم در دريا اندازيد. اولادش انكار كردند. خلاصه اصرار كرد تا راضيشان كرد. وقتى از عالم رفت بچه هايش هم اينكار را كردند - البته مخفى از مردم - وقتى كه استخوانهايش را كوبيدند خيلى هم نرم، نيمى را به باد دادند نصفى هم به دريا ريختند. خداوند هم به هوا و فضا امر فرمود: آن چه از بدن اين ميّت در توست جمع كن . جمع كرد، به دريا فرمود: آنچه در تو مى باشد جمع كن. دريا جمع كرد. فرمان الهى، كن فيكون. قدرتش اجزايش را جمع آورى كرد، خداوند روح را به آن اجزاء تعلق داد، خطابش كرد فرمودش: اين چه كارى بود كه كردى؟ چرا اينكار كردى؟ براى چه اينكار كردى؟ اين وصيت را نمودى؟ عرض كرد: خدايا بعزت و جلالت، من از ترس تو اين وصيت را كردم كه اينكار را انجام بدهند. خداوند بهش فرمود: حالا كه تو از ترس عذاب من اين وصيت كردى منهم خصماىِ تو را راضى مى كنم و گناهان تو
ص: 99
را هم عفو مى كنم.(1)
چه امرى موجب حسن عاقبتش شد؟ همين خوف از خدا.
روزى حضرت رسول صلى الله عليه وآله با جمعى از صحابه بيرون شهر زير درختى، نشسته بودند ديدند از دور يكى پيدا شد آمد لباسهايش را بيرون آورد، هوا خيلى گرم بود، خاكهاى زمين هم گرم، داغ، اين بدن را سر آن رمل هاى داغ مى گذاشت و هى مى گفت: اى بدن به بين، بچش حرارت و گرمى وحرارت را، بعد از قدرى كه اين كار را كرد و بدن خود را از آن خاكها و رمل ها و ماسه هاى خيلى گرم و داغ متألم كرد، لباسهايش را پوشيد. حضرت او را طلبيد فرمودش: كارى از تو ديدم كه از ديگران نديدم، چه باعث اين شد؟ عرض كرد: يا رسول اللَّه! نفس را تنبيه كردم و به او حالى كردم كه تو كه تاب اين گرمى و حرارت را ندارى چطور تاب عذاب الهى را دارى؟ تا بفهمد و مرتكب گناه نشود. حضرت به او فرمود: خداوند به تو با ملائكه آسمانها مباهات كرد، يعنى همچه بنده اى دارم. بعد به اصحاب فرمود : برويد نزديكش، التماس دعا از او كنيد براى شما دعا كند اصحاب هم رفتند، التماس دعا كردند دعا هم كرد.(2)
خلاصه اين كه، روزى كه هيچ سايه اى نيست جز سايه لطف خدا كه روز محشر است كسى كه در دنيا گناهان خود را بياد بياورد آنها را پيش چشم خود مجسم كند و بر آنها از خوف خدا گريه كند خدا در قيامت او را در سايه
ص: 100
لطفش جا مى دهد.(1)
و از خاتم انبياء صلى الله عليه وآله نقل شده است: كسى كه از خوف خدا گريه كند به جهنم نمى رود تا شيرى كه از پستان دوشيده شده دو مرتبه به پستان برگردد.(2)
قصه خوف يحيى از خدا را شنيديد از يحيى بالاتر، زين العابدين صلوات اللَّه عليه.
طاووس يمانى گفت: ديدم حضرت در مسجد الحرام بود آواز مناجاتش را شنيدم آخر شب بود:
الهى غارت نجوم سمائك و خفيت أصوات عبادك،.(3)
خدايا پادشاهان همه به خواب رفتند ، دربانان ايشان به خواب رفتند اما تو پادشاه حقيقى هستى كه هرگز بخواب نمى روى دربانان تو هم بخواب نمى روند چگونه من به خواب روم و حال آنكه ملك الموت بيدار است.
أتحرقني بالنار يا غاية المنى فأين رجائي منك ثمّ أين مخافتي.(4)
بيك لحن دلربائى، يكدفعه صدايش خاموش شد رفتم بالينش، نمى دانست زين العابدين است ، سرش را بدامن گرفته ديدم بى حال شده پيشانيش را مى ماليدم هوا روشن شد نگاه كردم بصورتش، ديدم على بن الحسين زين العابدين است فرمود:
ص: 101
من الذي أَشْغَلَنى عَنْ ذكر ربّى؟
چه كسى مرا از ذكر پروردگارم باز داشت؟
گفتم: آقا منم طاووس يمانى، شما كه فرزند پيغمبرى، حجت خدايى اينطور مى كنى پس ماهاى روسياه چه خاكى بر سر كنيم(1)، عبادت آن بزرگوار خيلى معروف است عبادة السجاديه، عرض مى كند:
الهي ليت شعري أللشّقاء ولدتني أُمي أم للعناء ربتّني فليتها لم تلدني.(2)
از زين العابدين بالاتر، اميرالمؤمنين صلوات اللَّه و سلامه عليه مقام خوفش از خدا و گريه هايش از خوف خدا مشهور و شهره آفاق است.
حكايت ابوالدرداء معروف است كه حضرت را در دل شب پشت نخلستان بنى النجار ديد . گفت : به يك آواز حزين و دل ربائى مناجات مى كرد كه هر قلبى را از جاى مى كَند. مناجات كرد جملاتى از حضرت نقل مى كند ، بعد ركعات بسيارى نماز گذاشت باز هم مشغول مناجات شد.
بسى گناهان كه تو آنها را احصاء كردى و من من فراموش كردم، اگر روز قيامت به ملائكه خطاب كنى و بگوئى على بن ابى طالب را بگيريد، واى بر آن گرفته شده، آن وقت چه كسى مى تواند شفاعت كند؟ چه كسى مى تواند حرف بزند؟ هِىْ گفت تا آوازش خاموش شد . من گفتم از كثرت عبادت و نماز و گريه خسته شده به خواب رفته است، بودم آنجا تا صبح طالع شد، ديدم برنخاست. تعجب كردم نزديك رفتم صدا زدم ابا الحسن، چند بار او را
ص: 102
صدا زدم، ديدم جواب نمى دهد پيش رفتم او را حركت دهم بيدارش كنم وقتى دست بر بدنش گذاشتم ديدم مثل قطعه چوب خشكى افتاده است، من يقين كردم از دار دنيا رفته، دويد بسوى خانه فاطمه زهرا، صدا زد: دختر پيغمبر بيرون بيا اميرالمؤمنين از دار دنيا رفته است. فرمود: ابو الدرداء قضيه را بگو، قضيه را عرض كردم فرمود: ابا الحسن از دنيا نرفته است بلكه اين همان غشى است كه غالب اوقات از ترس خدا او را عارض مى شود. آبى آوردند بر صورت مباركش پاشيدند تا او را بهوش آورد.(1)
از اميرالمؤمنين بالاتر، خاتم الأنبياء صلى الله عليه وآله مقام خوفش و گريه هايش از خوف خدا بيشتر است. فى الجمله اى شنيديد كه گريه از خوف خدا چقدر خاصيت دارد و چقدر فضيلت دارد.
گر خدا خواهد كه غفارى كند
ميل بنده جانب زارى كند
گريه بر هر درد بى درمان دواست
چشم گريان چشمه فيض خداست
گريه از خوف خدا گناهان را مى شويد پاك مى كند تطيهر مى كند.
از خدا يك گريه ديگر سراغ دارم كه بعض علما مثل جد اعلا مرحوم سيد نعمت اللَّه جزائرى اعلى اللَّه مقامه الشريف در كتاب مقامات النجاة مى فرمايد: « إنّ البكاء على الحسين المظلوم أفضل من بكاء الخشية » گريه كردن بر ابى عبداللَّه الحسين أفضل است از گريه از خوف خدا.
كسى كه گريه كند بر سيدالشهدا و لو بقدر بال مگسى اشك از چشمش
ص: 103
بيرون آيد همه گناهانش آمرزيده مى شود.(1)
« ألا و صلّى اللَّه على الباكين على الحسين رحمةً و شفقة »(2) از بالاترين عبادات است.
اين است كه حضرت صادق صلوات اللَّه عليه به مسمع بن عبدالملك فرمود: به زيارت حسين مى روى؟ عرض كرد مولا از بنى اميه مى ترسم. فرمودش: گريه بر مصائبش مى كنى؟ عرض كرد: اينقدر گريه مى كنم تا از خورد و خوراك باز مى مانم و اهل من از چهره من مى دانند. فرمود: تو از كسانى هستى كه «يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا» زود است هنگام وفات پدران من بالين تو حاضر مى شوند سفارش تو را به عزرائيل مى كنند اين وقت ملك الموت بر تو مهربانتر از مادر مهربان است.(3)
بالجمله «انّ البكاء على الحسين المظلوم أفضل من بكاء الخشية»، «ألا و صلّى على الباكين على الحسين رحمةً و شفقة»، اين است كه زين العابدين همه عمرش در مصيبت پدر گريه كرد، تمام عمرش گريه كرد ، آب برايش مى آوردند گريه مى كرد ، غذا برايش مى آوردند گريه مى كرد ، مى فرمود: قُتِلَ ابنُ رسولِ اللَّه جائعاً و عطشاناً(4) فرزند پيغمبر را با لب تشنه و شكم گرسنه شهيد كردند.
نقل است دعا مى كرد: « اللّهمّ طوّل أَحْزاننا و اَجْرِ دُمُوعَنا، اللّهمّ طول
ص: 104
احزاننا و اجرد دموعنا عَلَى ابنِ بنتِ نبيّك»، خدايا حزن ما را طولانى كن زين العابدين است دعا مى كند، خدايا حزن ما را طولانى كن و اشك ما را جارى كن در مصيبت فرزند دختر پيغمبرت، «اللّهمّ طول احزاننا و اجر دموعنا على ابن بنت نبيّك».
زين العابدين مدت العمر در مصيبت پدر گريه كرد. اى عزاداران ابى عبداللَّه، اين اشعار منسوب به زين العابدين است:
نحن بنو المصطفى ذو غصص
يجرعها فى الانام كاظمنا
ما اولاد پيغمبر هميشه داراى غصه هستيم.
نحن بنو المصطفى ذو غصص
يجرعها فى الانام كاظمنا(1)
عظيمةٌ فى الانام محنتنا
اولنا مبتلىً و آخرنا(2)
يفرح هذا الورى بعيدهم
مى فرمايد : مردم وقتى روز عيد مى آيد همه شادى مى كنند ، اظهار سرور مى كنند امّا ما اهل بيت هر عيدى كه مى آيد از براى ما يك ماتم است. چرا؟ زيرا ياد مى آورد از مصيبت سنگينى از مصائب سيد الشهدا مثلاً وقتى روز عيد فطر مى آيد كه مردم، روزه داران بعد از يك ماه افطار مى كنند به چه، به
ص: 105
شربت و شيرينى افطار مى كنند، ياد مى آورد از افطار سيد الشهدا روز عاشورا، افطار كرد بعد از سه روز از دم شمشير شمر بن ذى الجوشن. و چون روز عيد اضحى مى آيد كه مردم گوسفند قربانى مى كنند ياد مى آورد از قربانى هاى سيد الشهدا در صحراى كربلا.
آورده ام همراه خود بسيار قربان
از اكبرم تا اصغرم با نوجوانان
و هم ياد مى آورد از كيفيت شهادت خود امام مظلوم، چرا كه حضرت رضا فرمود: ذبح الحسين كما يذبح الكبش(1) جدم حسين را مانند گوسفند قربانى كشتند. و چون روز عيد نوروز مى آيد كه تحويل خورشيد است از برج حوت به برج حمل، ياد مى آورد از تحويل خورشيد جمال حسينى از برج خيمه گاه به گودى قتلگاه، و هم روز عيد نوروز مردم براى سير باغ و گشت گلزار بيرون مى روند، ياد مى آورد از گلهاى چمن على و فاطمه، گلهاى محمدى كه همه را صحراى كربلا پرپر و پاره پاره كردند. شاعر خطاب به شيعيان از زبان حضرت گفته:
شيعيان روزى رويد گر به تماشاى گلشنى
سيدالشهدا به شيعيان خطاب مى كند شاعر از زبان حضرت.
روزى رويد گر به تماشاى گلشنى
بينيد بلبلى به صد افغان و شيونى
آن وقت ياد از گلِ جمال على اكبرم كنيد
فكرِ نواىِ العطشِ اصغرم كنيد
ص: 106
روزى رويد گر به چمن اى مواليان
ببينيد سروى ز پا فتاده اى جمع شيعيان
آنوقت ياد آوريد پيكر پاك برادرم
روزى رويد گر به چمن اى مواليان
ببينيد سروى زپا افتاده اى جمع شيعيان
آن وقت ياد آوريد پيكر پاك برادرم
حضرت رضا عليه السلام فرمود: ايام جاهليت ، اهل جاهليت ماه محرم را احترام مى كردند در آن جنگ نمى كردند قتال در آن را حرام مى دانستند بنى اميه در اين ماه حرمت ما را شكستند در اين ماه با ما جنگ كردند سيدالشهدا را شهيد كردند با اصحاب و انصارش، هيجده نفر از جوانان بنى هاشم كه هر يك در عالم نظيرى نداشتند.(1) اين غصه بما ارث رسيد تا روز قيامت. در اين ماه خيمه هاى ما را آتش زدند خيمه هاى ما را غارت كردند عزيز ما را ذليل كردند.(2)
ريّان بن شبيب گفت روز اول محرم خدمت حضرت رضا عليه السلام حاضر شدم حضرت را محزون و غمناك ديدم سبب پرسيدم فرمود امروز روز اول محرم است آنوقت از اين مقوله حضرت براى او بياناتى مى فرمايد بعد مى فرمايد:
يابن شبيب إن كنتَ باكياً للشي ءٍ فابك على الحسين.
ص: 107
اگر مى خواهى گريه بكنى بر كسى يا بر چيزى، گريه كن بر جد غريبم كه ديگر هيچ كس لايق گريه نيست فإنّه ذبح كما يذبح الكبش ؛ زيرا كه جدم حسين را مانند گوسفند قربانى كشتند.
امام هشتم شهادت جدّش را تشبيه بذبح گوسفند مى كند.(1)
حضرت رضا مى فرمايد: پدرم در دهه عاشورا پيوسته قرين غم و غصه بود از روز اول محرم، روزبروز بر گريه و حزنش افزوده مى شد تا روز عاشورا مى شد، گريه ها مى كرد ناله ها مى كرد.(2)
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: جدم حسين بر جانب راست عرش منزل دارد بزوّار و گريه كنندگانش نگاه مى كند و ايشان را مى شناسد و اسم پدر و مادرشان را و براى ايشان طلب آمرزش و استغفار مى كند و از جد و پدر و مادر و برادرش خواهش مى كند كه آنان هم براى ايشان استغفار بكنند.(3)
أنا قتيل العبرة(4) خودش فرموده است من كشته شده گريه هستم گريه بر اباعبداللَّه اكسير اعظم است منظور روش ائمه طاهرين در دهه عاشورا است.
موسى بن جعفر برايش مرثيه خواندند، خودشان حجت خدا بودند روضه خوان داشتند.
شعيتنا خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بنور ولايتنا ؛(1) يفرحون لفرحنا و يحزنون لحزننا ؛(2)
مجلسى رحمه الله مى نويسد: ديدم در بعض كتب اصحاب كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه وآله خبر شهادت فرزندش حسين را بفاطمه زهرا رسانيد، فاطمه زهرا گريه كرد گريه شديدى. عرض كرد: بابا اين حادثه كِى واقع مى شود؟ حسين را كى شهيد مى كنند؟ فرمودش: وقتى كه نه مرا هست و نه تو را هست و نه پدرش على را و نه برادرش حسن را. ناله فاطمه زهرا بلند شد عرض كرد: بابا پس حسينم عزادارى ندارد. فرمود: در اين خصوص فاطمه خاطرت جمع باشد بعد از اين شيعيانى بوجود مى آيد جيلا بعد جيل، طايفه اى بعد از طايفه اى، همه ساله عزاى فرزندت حسين را برپا مى كنند زنهاى ايشان بر زنهاى ما گريه مى كنند مردان ايشان بر مردان ما، وقتى روز قيامت شود من مردان ايشان را شفاعت مى كنم تو اى فاطمه زنهاى ايشان را شفاعت كن.(3)
موسى بن عمران بمقام مناجات رفت، عرض كرد: پروردگارا براى چه مت پيغمبر آخر الزمان را بر باقى امم تفضيل دادى؟ خطاب رسيد بواسطه خصلت هايى كه در ايشان است ده خصلت، عرض كرد چيستند؟ خداوند
ص: 109
مى شمارد: نماز است زكوة است روزه است حج است جهاد است جمعه است نماز جماعت است، قرائت قرآن است علم است عاشورا است. موسى عرض كرد: خدايا عاشورا چيست؟ خطاب آمد كه گريه كردن و گريانيدن بر حسين سبط محمد مصطفى. اى موسى كسى كه يك درهم در راه عزادارى حسين خرج كند، در دنيا به اضعاف مضاعف به او تلافى مى كنم و در آخرت بهشت از براى اوست و كسى كه يك قطره اشك در مصيبت حسين از چشمش بريزد در روز عاشورا يا غير آن، ثواب يكصد شهيد در نامه عملش ثبت مى كنم.(1)
بايد سيدالشهداء را از خود خشنود كرد بايد حسينى شد بايد شورى شد بايد جدّيت كرد در سوگوارى امام مظلوم، بايد صميمانه خدمت كرد.
در بعضى كتب است ، از دربندى نقل مى كنند كه زنى بدكار در ايام دهه محرم خانه همسايه اش مجلسى داشتند كه براى حضرت ابا عبداللَّه الحسين اقامه تعزيه مى كردند. روزى صاحب منزل طعامى طبخ كرد كه بعد از ختم روضه مستمعين مجلس را طعام بدهد نهار بدهد اين زن بدعمل، رفت در آن خانه، خانه همسايه اش كه اين مجلس بود، براى اينكه آتشى بياورد نه طباخ طبخ كرده بود وقتى رفت ديد اتفاقاً طباخ حاضر نيست غفلت كرده و آتش ديگ خاموش شده است. نشست ساعتى دميد بر آتش تا آن را روشن كرد دستهايش چركين شدند چشمانش اشك ريز شدند آتش طعام را روشن كرد برخاست بمنزلش آمد. پيش از ظهر ( همان وقت ) خوابيد در خواب
ص: 110
ديد صحراى محشر برپا شده، قيامت برپا شده ملائكه غلاظ و شداد او را گرفتند بسوى جهنم كشيدند. گفتند: اى زن غضب خدا بر تو تمام است. زن هر چه فرياد مى كرد فريادرسى نبود تا او را كنار جهنم رسانيدند كه در ميان جهنم بياندازند. ناگاه ديد شخصِ جليل القدرى پيدا شد به ملائكه صدا زد: او را واگذاريد. عرض كردند: آقا اين زن بد عمل است. فرمود: اين در مجلسى كه اقامه عزاى من مى كردند، آتش طبخ طعام را روشن كرده است، او را بگذاريد. گفتند: سمعاً و طاعةً و حُباً و كرامةً اى فرزند ساقى حوض كوثر.
در آن حالِ دهشت عرض كرد: قربانت شوم تو كيستى كه اين وقت بفرياد من رسيدى؟ مرا در جهنم نياندازند. فرمود: منم حسين بن على.(1)
چه توجهى به عزادارانش دارد. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: كسى كه گريه كند بر مصيبتش و اشك در چشمش حركت كند پيش از آنكه اشك از چشمش بيرون آيد خدا همه گناهانش را مى آمرزد.(2)
حسين كه جان گرامى فداى امت كرد
رواست امت اگر جان كنند فداى حسين
ايام، ايام سوگوارى و عزادارى است، پس شيعيان بياييد ياد كنيم از مصيبتى از مصائب ابى عبداللَّه، سيد الشهداء وارد زمين كربلا شده است. ما اگر بخواهيم ادامه بدهيم هم طول مى كشد، اين يك بحر بى پايانى است فضيلت گريه و عزادارى يك درياى بى پايانيست اين يك اشاره اى بود.
ص: 111
اينطور كه ديشب شنيدى آقا ابى عبداللَّه وارد زمين كربلا شد ، وقتى خيمه ها را برپا كردند عليا مخدره زينب خدمتش آمد، عرض كرد: برادر اگر مى شود از اين سرزمين كوچ بكنيم يك جاى ديگر برويم. چرا؟ عرض مى كند از وقتى در اين سرزمين وارد شده ايم گويا غم هاى عالم در دلم جاى كرده است.(1)
اينوقت براى حضرت خبر آوردند كه قيس بن مسهر، حامل نامه سيد الشهداء عليه السلام بدست ابن زياد شهيد شده است. سيدالشهدا گريه كرد،(2) حضرت برخاست و در خيمه اهل بيت آمد ، دستور فرمود همه دورش جمع شوند.
دستور داد همه اهل بيت در خدمتش حاضر شوند همگان فراهم شدند جوانان بودند اطفال بودند زنان بودند اهل بيت خودش نه اصحاب، از هشتاد نفر متجاوز بودند همه دورش جمع شدند ايستاد وسط ايشان و بنا به روايتى بر بالاى كرسى نشست اول يك نگاهى در همه اينها كرد يك نگاهى بصورتهاى ايشان كرد و چشمان در ايشان گردشى داد آنگاه سر بسوى آسمان بلند كرد:
اللّهمّ إنّا عترتُ نبيّك.
خدايا ما اولاد پيغمبر تو هستيم ما را از وطن آواره كردند كلمات ديگر فرمود، بنا كرد گريه كردن، از گريه حضرت همه اهل بيت به گريه در آمدند يكدفعه خروش از آن مجلس برخاست. اين گريه چرا؟ چون نگاه مى كند مى بيند اين جوانان الآن با اين عزت و شوكت در برابرش، طولى ندارد اينها با بدن پاره پاره روى خاك افتاده اند، نگاه مى كند مى بيند اين عيال محترم كه عيال پيغمبرند طولى ندارد ايشان را اسير مى كنند.(1)
ص: 113
ص: 114
بسم الله الرحمن الرحیم
مجلس پنجم
الحمد كلّه للَّه و الصلاة و السلام على رسول اللَّه صلى الله عليه وآله خاتم النبيّين و فخر العالمين سيدنا و نبينا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا أبى القاسم محمد صلى الله عليه وآله ( صلوات ) رحمةً للعالمين و على آله الطيّبين الطاهرين سيّما الامام المظلوم و الغريب المعصوم ريحانة رسول الثقلين غريب العراقين دامى الوريدين باكى العينين المقتول بين النهرين مولانا و مولى الكونين أبى عبداللَّه الحسين عليه السلام، مولاى ما خاب و اللَّه من تمسك بك و أمن من لجأ إليك يا غريب يا مظلوم.
أما بعد فمن كلام لأميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام: اعلموا انّه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النّار فارحموا نفوسكم فإنّكم قد جرّبتموها في مصائب الدنيا أفرأيتم جزع أحدكم من الشوكة تصيبه و العثرة تدميه و الرمضاء تحرقه فكيف إذا كان بين طابقين من نار
ص: 115
ضجيع حجر و قرين شيطان.(1)
مولى الموحدين اميرالمؤمنين صلوات اللَّه و سلامه عليه، در اين خطبه شريفه مى فرمايد: بدانيد اى بندگان خدا، پوست نازك بدن شما طاقت آتش جهنم را ندارد ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار فارحموا نفوسكم، پس بر جانهاى خود رحم كنيد فإنّكم قد جرّبتموها في مصائب الدنيا، مى فرمايد شما اين مطلب را تجربه كرده ايد در اذيتهاى دنيايى، صدمات دنيايى، مى بينيد اگر يكى از شما خارى در پايش بخَلد، خارى! چقدر اذيت مى شود و يا پايش به سنگى برخورد كند اندكى خون بيرون بيايد چقدر اذيت مى شود چقدر درد مى كند چقدر ناراحتى مى كَشد، يا خير، سَرِ زمين گرم كه آفتاب بر روى آن تابيده پاى برهنه راه برود چقدر ناراحت مى شود چقدر از گرمى زمين و حرارت آن اذيت مى شود فكيف إذا كان بين طابقين من نار، پس چگونه مى شود حال يك همچين ضعيفى هرگاه در طبقات جهنم نعوذ باللَّه، بالشت زير سرش سنگ جهنمى، همنشين او شيطان ملعون كه خيلى عذاب سختى است هم، شيطان، شيطان، روز قيامت در جهنم شيطان هى حاضر است. نه شيطان اينها را به اين روز نشانده، نمى توانند او را ببينند ، شيطان پهلويش است و برابرش است، اين هم يك عذاب است فاللَّه اللَّه معشر العباد، اى جماعت بندگان خدا، شما را مى ترسانم، فاللَّه اللَّه معشر العباد و أنتم سالمون في الصحة قبل السقم، تا بدنهاى شما سالم است مريض نشده و في
ص: 116
الفسحة قبل الضيق تا فرصت داريد و وقت، وسعتى داريد فاسعوا فى فكاك رقابكم سرعت كنيد گردنهاى خود را از آتش جهنم نجات بدهيد من قبل أن تغلق رهائنها.(1)
غفلت، خواب غفلت، گرفتار شيطان كه كارش گمراه كردن است و در معصيت انداختن است، نفس اماره هم كه معلوم.
هر روز دو ملك با كلماتى جواب يكديگر مى دهند، كلماتى بينشان رد و بدل مى شود.
هر روز صبح اول ملكى صدا مى زند: اى كاش كه اين خلق، خلق نشده بودند، « اللَّه اكبر » ملائكه مى بينند كه بنى آدم در معصيت و نافرمانى پروردگارند، تمنى مى كنند، مى گويد اى كاش كه اين خلق، خلق نشده بودند. اون يكى صدا مى زند: اى كاش حالا كه خلق شده اند مى دانستند براى چه خلق شده اند، كاش حالى مى شدند، دو مرتبه او مى گويد: حالا كه نمى دانند براى چه خلق شده اند كاش بقدرى كه مى دانستند عمل مى كردند، باز او صدا مى زند: اى كاش حالا بقدرى كه مى دانند عمل نمى كنند كاش توبه مى كردند.(2)
اللَّه، اللَّه، « وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ »(3) دار آخرت، اون دار زندگى است، آنجا، نه اين دنياى زود گذر، پس براى
ص: 117
آخرتتان كار كنيد گول شيطان را نخوريد. گول شياطين انس را هم نخوريد « أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا »(1)آيه قرآن است، خداوند مى فرمايد: اى مردم گمان كرده ايد كه ما شما را بيهوده آفريديم؟ نه اينطور است « أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ » و شما بسوى ما بازگشت نخواهيد كرد؟ نه چنين است، نه چنين است.
حضرت داوود بر منبر موعظه مى كرد، موعظه اش چنان مستمعين را از خوف خدا مى پيچاند كه بعضى از دنيا مى رفتند.
برادر عزيز ! انسان دو دفعه به دنيا نمى آيد يك دفعه است ببينيد در يك فعه هر چه كرد در همين يك دفعه است، او را بار ديگر دنيا نمى آورند كه بگويد تدارك مى كنم، دفعه ديگر كه آمدم اينطور نمى كنم « إنّ اللَّه تعالى لم يخلقكم عبثاً و لم يترككم سدى(2) » امير مؤمنان صلوات اللَّه و سلامه عليه طبيب نفوس است مريض بايست بحال خود بفهمد، در قيد خود باشد، برود پيش طبيب و دكتر كه معالجه بكند اگر مريض بخودش نفهمد كم كم مرضش خداى ناكرده مزمن مى شود صعب العلاج مى شود پس سهل انگارى نبايد كرد.
خوشا بحال كسانيكه دانستند براى چه بدنيا آمده اند و براى آخرتشان در دنيا كار كردند و بوسيله دنيا آخرت خود را آباد كردند، در دنيا آخرت خود را آباد كردند. اما اين كار هر كسى نيست، همچه لياقتى كه تا اين اندازه
ص: 118
متوجه باشد و فكر كار خود باشد. خوشا بحال آنان كه فهميدند و دانستند، مثل اصحاب سيد الشهداء صلوات اللَّه عليه كه دانشمندان بودند ، علماء بودند ، زيركان بودند ، سيّاس بودند و يكباره دست از همه چيز برداشتند، از حطام دنيا دست بردار شدند، يكدفعه از مال و اولاد و عيال و جاه و رياست و... صرفنظر كردند .
هر چه غير از خدا بود از آن صرفنظر كردند ، پشت پا زدند، خود را فانى فى اللَّه نمودند.
آنچه جان عاشقان از دست هجرت مى كشد
كس نديده در جهان جز كشتگان كربلا
چه اخلاصى نسبت به سيدالشهداء داشتند. چه علاقه اى؟ مگر آنها و ديگران فرقشان چيست؟ مگر خيال مى كنيد كه ديگران اينطور مكلف نيستند؟ ديگران هم همينطور. روز قيامت از بنده اى مؤاخذه مى كنند مى گويند: چرا خود را به درجه پيغمبرى نرسانيده اى؟ انسان را خداوند عقل داده، انسان را خداوند عقلش داد، مى تواند خودش را به هر مقامى بلند برساند.
مى خواهيد ما هم با شهداى كربلا در ثوابشان، در عملشان شريك بشويم؟ همه از روى اخلاص با هم بگوييم: «يا ليتنا كنّا معكم شهيداً فنفوز فوزاً عظيماً».(1)
اى كاش ما هم با شما بوديم و موفق مى شديم شهيد مى شديم و به مقامات
ص: 119
عاليه مثل شما مى رسيديم. كسى كه اين را از روى اخلاص بگويد در شمار شهداى كربلاست.
حالا مى خواهيم حالات اصحاب را در اين مجلس ياد بياوريم.
اصحاب سيدالشهداء عليه السلام، مقامشان را ببينيد، شب عاشورا حضرت سيدالشهداء صلوات اللَّه عليه همه شان را جمع كرد، فرمود: من اصحابى مثل اصحاب خود نديدم لكن من بيعت خود را از گردن شما برداشتم و شما را رخصت مى دهم به هر كجا مى خواهيد برويد، اين لشكرى كه جمع شده اند مقصودشان كشتن من است و هر كس با من باشد، شما برويد خودتان را به مأمنى برسانيد، مثل بين راه كه لشكر حرّ آمده بودند همين مطلب را هم حضرت فرمود: هذا الليل قد غَشِيَكم فَاتّخِذُوه جَمَلاً، فرمود شب است ، تاريك است ، راه باز است وقت از دست نرود ، برويد مرا بگذاريد، حضرت بيعت را از گردن همه برداشت نه اصحاب تنها، از بنى هاشم حتى حضرت على اكبر. به اولاد عقيل فرمود: كفايت است شما را مصيبت مسلم. شما را اجازه مى دهم برويد.
برخاستند هر يك بوسيله مختصر نطقى، سخنرانى، مراتب اخلاص خود را خدمت حضرت عرضه داشتند. اول ايشان حضرت ابا الفضل برادر با جان برابر سيد الشهداء. بعد بنى هاشم بعد اصحاب يكى يكى، زهير بن قين، حبيب بن مظاهر، هلال بن نافع . بزرگان برخاستند عرض كردند: آقا ما تو را بگذاريم ميان دشمن و برويم؟ روز قيامت جواب جدّت پيغمبر را چه به دهيم.
ص: 120
بعضى - مسلم بن عوسجه است - عرض كردند: اگر مرا بكشند بسوزانند، خاكسترم را به باد دهند بعد زنده كنند تا هفتاد مرتبه هى مرا بكشند دست از يارى شما برنمى دارم، و حال آنكه يك كشته شدن بيشتر نيست.(1)
بله ، وقتى كه از امتحان بيرون آمدند آنوقت حضرت منازلشان را در بهشت به ايشان نشان داد، اما بعد از آنكه از امتحان بيرون آمدند به معجزه است.(2)
الحاصل هر يك از اصحاب دارى امتيازاتى است همه علما، فضلا، دانشمندان، بزرگان، مثلاً حرّ بن يزيد رياحى رحمه الله شخصى بود تائب و توبه كار و راجع إلى اللَّه، خداوند مى فرمايد « إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ »(3) و مخفى نماند كه هيچوقت هم حرّ گمان نمى كرد قضيه اينطور پيش آمد بشود و يك همچون رفتارى با سيدالشهداء داشته باشند و الّا همانجا راه را براى حضرت باز مى كرد و سدّ معبر هم نمى كرد، سر راه حضرت را نمى گرفت ، تصور كرده بود كه حضرت را در مجلس احضار كرده اند و قضيه راجع به بيعت است، البته با مذاكراتى خاتمه پيدا مى كند. چنانچه خودش روز عاشورا همين را خدمت حضرت عرض كرد(4) وقتى آمد خدمت حضرت، شخصى بوده تائب و توبه كار و راجع الى اللَّه، روز عاشورا، اول صبح، لشكر دشمن به سوى خيمه هاى ابى عبداللَّه هجوم آوردند، سواره و پياده، ببينيد مشتى زن
ص: 121
و بچه، جنگ نديده، اين تهاجم دشمن، يك مرتبه صداى ضجه و فرياد و گريه از ميان خيمه هاى حضرت بلند شد، اصحاب همه بودند سيدالشهداء صدا زد به اصحاب يا امة التنزيل و حَمَلَةَ القران، حمايت كنيد حرم پيغمبر را، در برابر دشمنان هجوم آوردند، اينها را راندند بعضى را كشتند. آنها به آن كثرت، اينها به اين قِلّت، پيادگان بى حيايى كرده جلوتر آمدند، اصحاب بوسيله نيزه ها، شمشيرها و تيرها، تير بارانشان كردند اينها را راندند قدرى كشته شدند بعضى ديگر جستند و فرار كردند، اين نه صداى ضجه زنها از داخل خيمه هاىِ حضرت بلند شد، يا صداىِ يا امةَ التنزيل و حملة القرآن بود، حرّ بن يزيد يكدفعه بخود آمد تحت تأثير واقع شد.
پسرش على نزديكش بود سوار بودند اول حرّ نزد ابن سعد آمد، به او گفت: كه آخر با اين شخص بزرگ چه خيال دارى صلح است؟ جنگ است؟ ابن سعد گفت: جنگى واقع شود كه اقل آن اينستكه سرها و دستها از بدنها جدا شود . حرّ به او گفت: نمى توانى به صلحى اين را خاتمه بدهى؟ جواب گفت: امير تو پسر زياد راضى نمى شود.(1)
بعد حرّ رو كرد به پسرش على، همينطور كه سواره بود، البته خيلى آهسته، بهش گفت فرزند مرا طاقت آن نيست كه هميشه و ابد الآباد در جهنم معذب شوم من همچه طاقتى ندارم بيا تا وقت از دست نرفته برويم خدمت امام توبه بكنيم كه اگر اين ساعت گذشت براى هميشه ما گرفتار جهنم هستيم
ص: 122
پسرش هم البته موافقت كرد(1) و بعد برادرش هم موافقت كرد(2) كم كم مى خواست خودش را به خيمه هاى سيدالشهداء نزديك كند.
وقتى نزديك خيمه هاى حضرت رسيد، دست بر سر گذاشت گفت: «اللّهمّ انّي تبتُ إليك فقد ارعبت قلوب أوليائك و ابناء رسولك»، خدايا بدرگاه تو توبه مى كنم من دلهاى اولاد پيغمبرت را ترسانيدم تا در خيمه سيدالشهداء رسيد(3)، پياده شد، نزديك حضرت رسيد، خودش را انداخت سر قدمهاى حضرت و هى پاهاى حضرت را مى بوسيد و به صورت مى ماليد، فرمودش:
ص: 123
«اِرْفَع رأسك يا شيخ مَنْ أنت؟» كيستى؟ سرت را بلند كن ببينم تو كيستى؟ عرض كرد: «أنا الذي جعجعتك الطريق» آقا من همان بدبختى هستم كه سر راه بر تو گرفتم دل اهل بيت را ترسانيدم نمى دانستم سرانجام امر به اينجا مى كشد، حالا آمده ام توبه كنم، اگر توبه كنم توبه ام قبول مى شود؟ فرمودش: «إنْ تُبْتَ تابَ اللَّه عليك» خدا از تو مى پذيرد،(1) وقتى اين بشارت را شنيد گفت: آقا اجازه ام بده حالا بروم جانم را قربانت بكنم. فرمودش: اى حرّ تو تازه مهمانى، واردى بر ما، صبر كن ديگران بروند. عرض كرد: آقا مگر تو مهمان اهل كوفه نيستى؟ دوست دارم چون اول كس بودم كه سر راه بر شما گرفتم اول شهيد در راه شما باشم.(2)
حضرت فرمودش برو و بگو « لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العلي العظيم »(3) .
و در اين وقت چنان رعشه اندام حرّ را گرفته بود هى تكان مى خورد، مهاجر بن اوس به او گفت كه اى حرّ اگر كسى شجاع ترين اهل كوفه را از من پرسيده بود اسم تو را مى بردم نه غير تو. چه شده حالا مى بينم كه اينقدر تكان مى خورى؟ اينقدر ترس و لرز و واهمه تو را فرا گرفته است؟ به او گفت: نه، من خودم را مابين بهشت و جهنم مى بينم نمى دانم عاقبت كارم چطور مى شود و طولى نكشيد گفت: بهشت را اختيار كردم. كم كم رو به خيمه هاى حضرت آمد.(4)
تصور كردند آمده حمله اى بكند. اگر لشكر ملتفت شده بودند، حرّ را تكه تكه اش مى كردند.(5)
حرّ آمد ، وارد ميدان شد ، خيلى هم بر ابن سعد ملعون ناگوار آمد، چون حرّ يكى از رؤساى لشكر ابن سعد بود، يكى از رؤساى لشكر ابن زياد بود. اول قدرى موعظه كرد، چه عبارت جانسوزى گفته، صدا زد واى بر شما، «دعوتم هذا السيد الصالح وأخذتم بنفسه» چه عبارت جانسوزى گفته صدا زد: اين آقاى بزرگوار را نزد خود طلبيديد حالا راه نفس زدن را بر او تنگ گرفته ايد «دعوتم هذا السيد الصالح و اخذتم بنفسه دعوتم هذا السيد الصالح
ص: 124
و اخذتم بكلكلته»(1) كلمات ديگر، از راه موعظه به آنها گفت: آيا از او قبول نمى كنيد كه راه را بر او باز كنيد و ملك عراق و حجاز را براى شما واگذارد؟
اينوقت ابن سعد ملعون يكى از رؤساى لشكر، صفوان كه از شجاعان لشكر بود، را فرستاد گفت: برو حرّ را نصيحت كن تا او را به محل خودش برگردانى، اگر قبول نكرد سرش را براى من بياور. آن ملعون آمد و جنگ واقع شد حرّ او را چنان ضربت زد كه به همان ضربتش به خاك هلاك افتاد به جهنم واصل شد.(2)
آنگاه حمله بر يمين و يسار لشكر نمود و اين رجز خواند:
إنّي أنا الحر و نجل الحر
اشجع من ذي لبد هزبر(3)
ولست بالجبان عند الكرّ
كند صدا مى زند يا ابا عبداللَّه،(1) سيد الشهداء آمد به بالينش، وقتى حضرت رسيد ديد كه خون از اطرافش جريان مى كند فرمود: بخ بخ لك يا حرّ، به! به!(2) خطا نكرد مادرت كه تو را حرّ نام نهاد انّك حرّ في الدنيا و الآخرة تو حرّى در دنيا و حرّى در آخرت، آزادى در دنيا و آخرت، آنگاه حضرت نشست سرش را به دامن گرفت،(3) كارش به كجا رسيد؟ ببينيد مقام تا به كجا؟ در ظرف چقدر؟ چند دقيقه؟ از تحت الثرى به فوق ثريا رسيد.
و إنّ الراحل إليك قريب المسافة.(4)
زين العابدين عرض مى كند: خدايا كسى كه بخواهد پيش تو بيايد راهش نزديك است نمى خواهد توشه و وسايل بردارد، نه، با يك لحظه، با يك توجه.
حضرت مرثيه خوانى مى كند بالين حرّ:
لنعم الحرّ حرّ بني رياحٍ
صبور عند مختلف الرماح(5)
و نعم الحرّ از نادى حسيناً
همان صيحه زنها، اهل حرم، يا صيحه يا امة التنزيل.
ص: 126
فيا ربّي اضفه في جنان
و زوّجه مع الحور الملاح(1) (2)
رحمة اللَّه عليه.
يكى از جان نثاران سيدالشهداء حبيب بن مظاهر اسدى است رحمة اللَّه عليه، عالم، فاضل، پيرمرد روشن ضمير، از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه وآله(3) براى يارى سيدالشهداء به كربلا آمد - تفصيل مفصل است و وقت هم كم است پس بقدرى كه وقت اجازه مى دهد - .
وقتى وارد كربلا شد، شبى خدمت حضرت عرض كرد: يابن رسول اللَّه طايفه بنى اسد با ما نزديكند اگر اجازه مى فرمايى بروم بلكه عده اى ياور براى شما فراهم بكنم، حضرت اجازه اش داد در آبادى در ميان عشاير رفت، وقتى او را ديدند به حبيب گفتند: مرحبا! به نزد ما آمده اى چه فرمايشى دارى؟ كه ما مطيعيم. به آنان گفت: آمده ام شما را دلالت كنم به راه خير، گفتند: چه امرى است؟ گفت: حسين بن على در كربلا وارد شده و جماعتى از مؤمنين در خدمتش، و ابن سعد با انبوهى از لشكر وارد شده اند، آمده اند كه با فرزند پيغمبر جنگ كنند، آمده ام كه شما را به نصرتش دعوت كنم اگر اجابتم كرديد فردا پيغمبر را از خود خشنود مى بينيد و داراى چه مثوباتى و آن كلماتى كه گفت، كم كم حبيب تا نود نفر از شجاعان فراهم كرد، كم كم ايشان را بسوى كربلا حركت داد. نود نفر از شجاعان بودند. از آن طرف در
ص: 127
همان آبادى مردى هم از بنى اسد بود كه خمير مايه شقاق و نفاق بود، ببينيد چقدر فرق است؟ اللَّه، اللَّه اكبر، بسرعت خودش را به كربلا رسانيد، رفت نزد ابن سعد گفت: تو آسوده نشسته اى حبيب بن مظاهر رفته در عشاير، دارد يار و ياور براى حسين جمع آورى مى كند، قضيه را بهش گفت.
ابن سعد ملعون هم فوراً ازرق شامى را با چهار صد تن از شجاعان لشكر فرستاد سر راه ايشان را گرفت، جنگ ميانه ايشان واقع شد حبيب هر چه صدا زد: ازرق حيا كن از جلو ما ردّ شو اين بى غيرتى را، اين نامردى را مكن، بگذار ديگرى بكند، هيچ مواعظ حبيب بخرجش نرفت، جماعتى از بنى اسد كشته شدند جماعتى مجروح شدند بقيه فرار كردند، حبيب با نود نفر، چهار صد نفر كجا؟ نود نفر كجا؟ حبيب با تمام زحمت خودش را خدمت امام مظلوم رسانيد قضيه را خدمتش عرض كرد حضرت فرمود: «لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه».(1)
روز عاشورا حبيب بن مظاهر كه او را از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه وآله و اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام نوشته اند، نود سال متجاوز داشته است، اين پيرمرد روشن ضمير كه محاسن خود را در اسلام و خدمتگزارى به اهل بيت خير الانام سفيد كرده بود خدمت حضرت آمد، اجازه گرفت وارد ميدان شد رجز خواند:
ص: 128
أنا حبيب و أبي مظاهر
و فارس الهيجاء ليثُ قسور(1)
با آن سالخوردگى، با آن پيرمردى، با قد خميده بر لشكر بى حيا حمله كرد تا شصت و دو نفر(2) از اشقيا را به خاك هلاك انداخت و به جهنم فرستاد او را از پاى در آوردند شهيدش كردند سيدالشهداء بعد از شهادت حبيب دارد بانَ الإنكسار في وجه الحسين(3) خيلى براى حضرت شهادت حبيب ناگوار آمد.
و در مرثيه اش فرمود: «للَّهِ درّكَ يا حبيب لقد كنت فاضلاً، تختم القرآن في ليلةٍ واحدةٍ» تو بودى كه هر شب يك ختم قرآن به جاى مى آورى.(4)
از جمله جان نثارانِ سيدالشهداء يكى مسلم بن عوسجه است رحمة اللَّه عليه، اهل كوفه بود زوجه اش هم زن صالحه اى بود، در خواب ديد فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها به او فرمود: شوهرت را بگو: محاسنش را خضاب كند . زنِ صالحه خواب خود را براى شوهرش مسلم بن عوسجه گفت كه من همچو خوابى ديده ام، مسلم بن عوسجه هم برخاست، رفت بازارِ عطاران، قدرى حنا گرفت كه به خانه بياورد براى امتثالِ امر و براىِ اطاعت امر فاطمه زهرا، ظاهراً خواب اينطور بود، وقتى حنا را گرفت در بين راه مراجعت به منزلش، حبيب بن مظاهر را ديد احوال پرسى كرد، مسلم قضيه را بهش گفت. گفت كه زن من همچه خوابى ديده و من هم رفته ام از بازار عطاران حنا
ص: 129
گرفته ام محاسنم را خضاب كنم. حبيب گفت: نه، تو مقصود فاطمه زهرا را ندانسته اى، فرزندش حسين وارد كربلا شده است، لشكر دشمن اطرافش را گرفته اند مقصودش اين است كه به يارى حسينش بروى محاسنت را از خونت خضاب كنى، اينك كه مى بينى من عازم كربلا هستم.
اين دو پيرمرد، هر دو بسوى كربلا حركت كردند، باتفاق خدمت سيدالشهداء آمدند، اما مى دانيد چطور آمدند؟ مى دانيد؟ راهها را ابن زياد تمام مسدود كرده بود، دروازه ها را هم گرفته بود، دربان و حاجب و جاسوس و مفتش سر راه، بالمرّه تمام راهها را بسته بود، به چه زحمتى اينها خود را به كربلا رساندند بايد مراجعه كرد و خواند.(1)
همين مسلم بن عوسجه به بينيد شدتِ علاقه اش را به سيدالشهداء، اينقدر در حمايت از امام مظلوم ساعى و مجد بود ببينيد، تا چه اندازه؟
عقل حيران است، وقتى كه او را از پاى در آوردند حالِ احتضارش، حال احتضار حالى است كه هر كس فكر مردن خودش است، حال ندارد، حضرت بالينش آمد حبيب بن مظاهر هم خدمت حضرت بود، حبيب به او گفت: مسلم بشارت باد تو را بهشت، گفت: خدا تو را بشارت خير بدهد، به آواز ضعيف جوابش داد، بعد حبيب به او گفت: اگر نه اينستكه من الآن عقب تو خواهم آمد دوست داشتم وصيت كنى به جا بياورم.
مسلم به او گفت: « اوصيك بهذا » وصيت مى كنم تو را به اين مردِ بزرگوار و أشار بيده إلى الحسين، تا زنده اى دست از ياريش برندار، حبيب بهش
ص: 130
گفت: خاطرت جمع باشد تا زنده ام كسى نمى تواند كوچكتر آسيبى به اين وجود مقدس برساند.(1)
از جمله جان نثاران سيدالشهداء يكى عابس بن شبيب شاكرى است . از شجاعان معروف و دليران مشهور بود، جوان هم بود، خودش با غلامش شوذب، خدمت ابا عبداللَّه آمد، برابر حضرت ايستاد، دست ها به سينه
گرفت، با كمال ادب عرض كرد: جانم به قربانت آقا، پدر و مادرم فداى شما باد، اگر يك وسيله اى بود غير از كشته شدن كه من آنرا انجام بدهم براى حفظ و حمايت شما، مى كردم، چه كنم؟ اگر بالاتر از كشتن بود حاضر بودم، چه كنم؟ راهى ديگر ندارم، در شرق و غرب عالم كسى نيست كه نزد من از شما محبوبتر باشد به! به! چه احترامى! آمده ام اجازه بگيرم به ميدان بروم، حضرت اجازه اش داد به ميدان برود.
وقتى مقابل لشكر دشمن آمد، صدا زد ألا رَجُل، ألا رَجُل؟ يك مردى هست به ميدان جنگ من حاضر بشود؟
گذشته از آنكه لشكر او را مى شناختند و مى ترسيدند ، ربيع بن تميم كه در لشكر ابن سعد بود و كاملاً او را مى شناخت صدا زد به لشكر: هذا أسد الاسود هذا ابن شبيب اين شير شيران است اين پسر شبيب است هر كس با او جنگ كند بى شك كشته مى شود . وقتى لشكر اين را شنيدند كنار كشيدند عابس دو مرتبه صدا زد: ألا رجل؟ ألا رجل؟ پس يك مردى در اينهمه لشكر پيدا نمى شود بيايد با من جنگ بكند؟ يك مردى نيست؟
ص: 131
خيلى به ابن سعد برخورد، در غضب شد صدا زد به لشكر: مادران عزاى شما را بگيرند او را سنگ باران كنيد، يك مرتبه بنا كردند سنگ انداختن، آن ناجنسهاىِ بى حيا، وقتى عابس اين بى غيرتى و بى شرمى را از اينها ديد، كلاهخود از سر گرفت بر زمين انداخت ، زره از تن بِدَر كرد لخت شد، كسى گفت: عابس چه مى كنى؟ بارانِ سنگ است، توىِ ميدانِ جنگ است فرمود:
كه ديده تو كور است
رُخسار حسين در حضور است
تا هست نظر بسوى يارم
از سنگ و تير چه باك دارم
« از سنگ و چوب چه باك دارم »، آنگاه ربيع بن تميم گفت: قسم به خدا ديدم عابس خود را به قلب لشكر زد، كسى كه برابرش نمى آمد، ترسيدند، خود را به لشكر زد، به هر طرف رو مى كرد جمع كثيرى را به جهنم مى فرستاد تا به علت كثرت عدد و هجوم و ازدحام دشمن چيره شدند، او را از پاى درآوردند سر از بدنش جدا كردند، هر كس ادعا مى كرد من عابس را كشتم، ابن سعد گفت: ساكت باشيد عابس را يكنفر نتوانسته است بكشد.(1)
از جمله جان نثارانِ سيدالشهداء يكى ابو ثمامه صيداوى است رحمة اللَّه عليه، در حمايت از امامِ مظلوم خيلى مجد بود خيلى ساعى بود.
وقتى كه ابن سعد ملعون وارد زمين كربلا شد عروة بن قيس را طلب كرد به او گفت: بيا برو نزد حسين به او بگو - از زبان خود ابن سعد - براى چه به اين سرزمين آمده اى؟ اين هم يك توهينى از آن ملعون بود، اين عروه بدبخت از كسانى بود كه براى حضرت نامه فرستاده بود خودش حضرت را
ص: 132
دعوت كرده بود امضاء كننده بود. خجالت مى كشيد گفت: أيها الامير مرا معذور دار و اين مأموريت را به ديگرى واگذار كن . ابن سعد، به هر كس مى گفت عذر مى آورد بهمين جهت، چون اين ملاعين اغلب نامه فرستاده بودند، حضرت را دعوت كرده بودند.
يكدفعه از ميانه ، كثير بن عبداللَّه شعبى ملعون كه سگ بى حيايى بود بلند شد گفت: ايها الامير! من مى روم، من مى روم پيغام را مى رسانم، و اگر مى خواهى گردن حسين را هم مى زنم . ابن سعد گفت: نه، من كشتن حسين را از تو نخواستم، همينقدر برو به او بگو: براىِ چه به اين سرزمين آمده اى؟
كثير ملعون براىِ رساندن پيغام رو به سراپرده حضرت رفت. اتفاقاً ابو ثمامه درِ خيمه حضرت ايستاده بود، ديد كه اين ملعون خبيث رو به خيمه حضرت مى آيد، داخل خيمه شد عرض كرد: أصلحك اللَّه يا ابا عبداللَّه اينك كثير بن عبداللَّه شعبى كه شرير خونريز و سگ بى حيايى است دارد خدمت شما مى آيد، اين را گفت و بيرون آمد.
ابو ثمامه آمد جلو كثير ملعون را گرفت گفت: كجا مى خواهى بروى؟ گفت: پيغامى از امير دارم مى خواهم به حسين برسانم، ابو ثمامه به او گفت: پيغامت را بگو من مى رسانم جواب مى آورم، گفت: نه! نه! نه!پيغاممم را نمى گويم من، مسلح بود، ابو ثمامه به او گفت: پس اسلحه ات را از تنت دور كن و اينجا بگذار، ميرويم خدمت مولايم پيغامت را برسان، گفت: نه! نه! من اسلحه ام را از تنم دور نمى كنم، ابو ثمامه به او گفت: پس من شمشير تو را مى گيرم قبضه شمشيرت را، با هم مى رويم خدمت مولايم، تو پيغامت را
ص: 133
برسان، گفت، نه من راضى هم نمى شوم كسى دست به اسلحه ام بگذارد. ابو ثمامه به او گفت: من هم راضى نمى شوم تو با اسلحه نزد مولايم به روى من تو را مى شناسم چه سفاك خونريز و سگ بى حيايى هستى از تو خاطر جمع نيستم قدرى يكديگر را بد گفتند آن ملعون مراجعت كرد.(1)
آرى همين ابو ثمامه صيداوى بود روز عاشورا وقت ظهر خدمتِ حضرت عرض مى كند : نفسى لنفسك الفداء يعنى آقا جانم بقربانت هؤلاء اقتربوا منك، اين جماعت به تو نزديك شدند يعنى نزديك است بر تو غالب بشوند دوست داشتم تا زنده ام بار ديگر نماز را به جماعت با شما به جا آورم، حضرت سر مبارك به جانب آسمان بلند كرد به ابو ثمامه فرمود: ذكرت الصلاة جعلك اللَّه من المصلّين، نماز را ياد كردى خدا تو را از نمازگزاران محسوب بدارد به! به! عجب دعائى، حضرت فرمود: نعم هذا أوّل وقتها، بله اين اول وقت نماز ظهر است، مهلت بگيريد، از اشقيا مهلت خواستند، اشقيا مهلت نمى دادند.
پس حضرت فرمود به زهير بن قين و سعيد بن عبداللَّه حنفى: «تَقَدَّما أَمامي رحمكما اللَّه حتّى أُصلّي الظهر»(2) شما بياييد پيش روى من بايستيد براى دفعِ دشمن تا من نماز ظهر را بجا آورم خدا شما را رحمت كند، عرض كردند: سمعاً و طاعةً و حُبّاً و كرامة.
ص: 134
پياده شدند از خاك كربلا تيمم كردند، آب كه نبود.(1)
جلو حضرت ايستادند، اصحاب آمدند عقب حضرت صف كشيدند حضرت نماز ظهر را به طريق نماز خوف انجام مى داد، اما از طرف دشمن هِىْ تير مى آمد شمشير مى آمد نيزه مى آمد، هر تير يا نيزه اى كه مى آمد سعيد و زهير به سينه و صورت مى خريدند.
نمى گفتند تير جان ستان است
همى گفتند كاين آرام جان است
گر نماز آن بود كان مظلوم كرد
ديگران را زآن عمل محروم كرد
هنوز نماز تمام نشده بود سعيد سعادتمند بر زمين افتاد، شيعيان سيزده چوبه تير بر سينه سعيد ديدند غير از زخم نيزه و شمشير.(2)
نماز كه تمام شد زهير هم بر زمين افتاد هر دو مثل مرغ سربريده ميان خاك و خون دست و پا مى زدند:
كلام را به ذكر هلال بن نافع ختم كنيم، خاتمه اش بديم، از جمله جان نثاران حضرت يكى هلال بن نافع بجلى است رحمة اللَّه عليه.
در حمايت از امام مظلوم جدى به كمال داشت - خسته نشويد ايام ، ايام عزاداريست - در حمايت از امام مظلوم جدى به كمال داشت.
شيخ مفيد عليه الرحمه نوشته است:
شب حضرت از خيمه ها بيرون آمد، خود حضرت، حالا يا شب نهم بوده يا شب عاشورا بوده، هلال ملتفت شد كه حضرت تنها از خيمه اش بيرون
ص: 135
آمده، فوراً برخاست مسلح شد اسلحه جنگ پوشيد عقب حضرت آمد، حضرت قدرى از خيمه ها دور شده بود، سرعت كرد تا خود را به حضرت رسانيد، ديد كه حضرت پستى ها و بلندى ها را وارسى مى كند سپس حضرت به پشت سر خود برگشت، مرا ديد فرمود كيستى؟ هلالى؟ عرضكردم: بله قربانت شوم، بيرون آمدنِ شما به تنهائى در شب، آن هم كه لشكر دشمن اون طرف. فرمود: هلال آمده ام پستى و بلندى زمين را بنگرم نبادا دشمنى در جائى مخفى شود يكدفعه به خيمه ها هجوم بياورد، حضرت دست هلال را گرفت قدرى دورتر رفتند، گردشى كردند تا رسيدند ميانه يك دره اى، پائين بود، حضرت به هلال فرمود: هلال مى بينى اين دره را، شب است تاريك است، اينجا هم راه باز است كسى تو را نمى بيند آيا قبول نمى كنى از اينجا فرار كنى خود را به مأمنى برسانى و جانى به سلامت ببرى؟ وقتى حضرت اين را فرمود هلال خودش را سر پاهاى حضرت انداخت بنا كرد پاهاى حضرت را بوسيدن، عرضكرد مادر هلال عزاى هلال را بگيرد اگر چنين كارى كند، آقا، شمشيرى به هزار خريده ام و اسبى به هزار، تا اسب حركت مى كند تا شمشير كار مى كند من دست از يارى تو برنميدارم . به طرف خيمه ها برگشتند در حالتيكه دست هلال در دست حضرت بود هلال گويد:
طرف خيمه خواهرش زينب رسيدم، ديدم حضرت دست مرا گذاشت متوجه خيمه خواهرش شد من به تصور اينكه مى رود و زود برمى گردد كِنارى به انتظارش ايستادم، ديدم نزديك خيمه رسيد، عليا مخدره زينب
ص: 136
ملتفت شد برادر مى آيد، برخاست فرش پهن كرد و متكا گذاشت برادر را استقبال كرد به استقبال برادر بيرون آمد هر دو با هم وارد خيمه شدند آقا نشست تكيه به متكا داد.
هلال گويد: ملتفت شدم ديدم خواهر و برادر آهسته آهسته با هم سخن مى گفتند و من كلمات ايشان را نمى شنيدم اما يكدفعه ديدم ناله زينب بلند شد ، گفت: برادر من كِى مى توانم قبر تو را ببينم؟ من كِى ميتوانم جوانان بنى هاشم را كشته و به خون آغشته به بينم؟ بعد از آن عليا مخدره زينب گفت: برادر! اصحاب خود را امتحان كرده اى؟ مى ترسم هنگام جنگ دست از يارى تو بكشند، وقتى اين را گفت حضرت گريه كرد و فرمود: ايشان را امتحان كرده ام، نيستند مگر دليران و شجاعانى كه اشتياقشان به مرگ بيش از اشتياق كودك شير خواره به شير مادرش مى باشد.
هلال گفت: وقتى من اين را شنيدم گريه كردم گفتم : اى واى دخترانِ زهرا از ما خاطر جمع نيستند، بسوى خيمه حبيب بن مظاهر آمد، صدا زد حبيب چه نشسته اى؟ دختران فاطمه زهرا از ما خاطر جمع نيستند برخيز اينها را خاطر جمعشان كن(1)
يا اصحاب الحمية، اى جان نثارانِ حسين، جانهاى عالم و عالميان بقربان شما، كجا بوديد عصر عاشورا كه مولاىِ شما بى كس و غريب، ديگر نه يارى، نه ياورى، هِى صدا مى زد هل من ناصر، هل من معين، هل من مغيث، هل من ذاب.
ص: 137
من چنين بى كس نبودم كاندرين وادى رسيدم
بى كسم كرديد اى سنگين دلان رحمى به حالم
ياورى برايش نبود.
آمد كنار مصرع شهداء، از بى كسى صدا زد شهداء را، صدا زد بدنهاىِ پاره پاره را، گفت: يا مسلم بن عقيل، يا هانى بن عروة، يا حبيب بن مظاهر، يا ابطال الصفا و يا فرسان الهيجاء، چرا شما را مى خوانم جوابم نمى دهيد؟ به يارى مى طلبم اجابتم نمى كنيد؟ اگر بخواب رفته ايد اميدوارم بيدار شويد، قوموا عن نومتكم أيّها الكرام وادفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام.(1)
كجا رفتند آن رعنا جوانان
كجا رفتند آن پاكيزه جانان
سرورِ سينه ام اكبر كجا رفت؟
لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العلي العظيم اللهمّ اغفر لنا و لوالدينا و لمن وجب حقّه علينا، أمّن يجيب المضطر إذا دعاه و يكشف السوء، عواقب امور ما را ختم به خير بفرما يا اللَّه، ما را از شيعيان و عزاداران و زائران سيد الشهداء محسوب بدار، اللهمّ ارزقنا زيارة الحسين و شفاعة الحسين بالنبي محمد و آله.
ص: 138
بسم الله الرحمن الرحیم
نحمدك اللهمّ يا من لا يصفه نعت الواصفين كلّت الألسن عن غاية صفته و أنحصرت العقول عن كنه معرفته و عنت الوجوه لخشيته و انقاد كلّ عظيم لعظمته و الصلاة و السّلام على أشرف أنبيائه و سيّد رسله سيدّنا و نبيّنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا أبى القاسم محمد - صلوات - رحمةً للعالمين و على آله الطيّبين الطاهرين سيّما الإمام المظلوم و الغريب المسموم ريحانة رسول الثقلين غريب العراقين دامى الوريدين باكى العينين المقتول بين النهرين مولانا و مولى الكونين أبى عبداللَّه الحسين أرواحنا و أرواح العالمين له الفداء مولاى ما خاب و اللَّه من تمسّك بك و أمن من لجأ اليك يا غريب يا مظلوم.
و بعد فمن كلام لمولانا أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام: يا كميل إنّ هذه القلوب اوعية فخيرها أوعاها.(1)
ص: 139
حضرت امير صلوات اللَّه عليه شبى بعد از نماز مغرب و عشا دست كميل بن زياد نخعى را گرفته به صحرا رفتند، حضرت او را بيرون شهر برد . بعد مى فرمايد: يا كميل انّ هذه القلوب اوعية، اى كميل اين دلها ظرفند فخيرها اوعاها، بهترين آنها دلى است كه ظرفيتش بيشتر است، ظرف خالى نمى ماند كوزه، غير كوزه، آنوقت كه شما خيال مى كنيد خالى است باز هم پُر است، پُر است از هوا، بعد وقتى چيزى در آن ريختند بهمان ميزان از هوا خالى مى شود نصفش را پُر كردند نصفش از هوا خالى مى شود اگر پُرش كردند همه اش از هوا خالى مى شود. پس اين دلها ظرفند و بايد از چيزهايى كه خدا دوست مى دارد پُرش كرد ، فكر آزار مردم نباشد، فكر گناه نباشد، فكر اذيت مردم نباشد و بهترين آنها دلى است كه ظرفيتش بيشتر است.
و مى فرمايد: اى كميل در اينجا علوم نهانى بى پايانى و اسرار بى منتهايى، علوم سرشارى در اينجا هست و اشاره كرد به سينه مباركش « يا كميل ان هيهنا لعلماً جماً » كسى مى بايد كه لياقت و تحمل آن را داشته باشد كه اين علوم بر او ظاهر شوند.
آن وقت مى فرمايد: « يا كميل الناس ثلاثة فعالم ربانى و متعلّم على سبيل نجاة و همج رعاع » اى كميل مردم سه دسته هستند؛ يك دسته علماىِ ربانى هستند. عالم ربانى يعنى عالم خداشناس و پرهيزكار و يك دسته متعلِّم يعنى طلب كنندگان علم كه راه نجات خويش گرفتند.
ص: 140
كه ملائكه بالهاى خود را براى طلبه فرو مى گذارند.(1)
كسى كه برود مسائلش را به پرسد او هم متعلِّم است، جزء دسته دوم است مسائلش را به پرسد كه عمل كند، در روايتى فرموده: و محبُّ لأهل العلم(2) آنها كه اهل علم را دوست مى دارند، چون اينهم يك مرحله اى است كه خيلى هم آسان نيست.
«وهمج رعاع » دسته سوم همج رعاعند، همج رعاع پشه هاى ريزى هستند كه بر سر چيز كثيفى مى نشينند و هيچ اختيارى از خود ندارند، لذا حضرت به همج رعاع تشبيه كرد، چون آنها حركت و سكونشان بسته به نسيم باد است هر طرف آمد آنها را به آن جانب حركت مى دهد « اتباع كل ناعق » آن مردمى كه حالِ آن پشه ها را دارند پيرو هر صدايى هستند هر صدايى از هر طرف بلند شد دنبالش مى روند « لم يستضيئوا بنور العلم » از نور علم استفاده نكردند « و لم يلجئوا إلى ركنٍ وثيق » هر چه بهشان گفتند مطيعند. هر كه هر چه بهشان گفت پيروى مى كنند، هيچ اراده اى از خود ندارند مثل همان پشه هاىِ ريز، همان همج رعاع، هيچ اراده اى از خود ندارند كه ببينند اينكار خوب است. خوب نيست، نه، از هر جانب صدايى بلند شد دنبالش هستند، بى فكر، هيچ نظرى و رأيى و اراده اى به هيچ وجه من الوجوه از خودشان ندارند. گفتند بيا كسروى باش، كسروى مى شود،
ص: 141
بهائى باش، بهايى مى شود(1)، چيز ديگرى بهش گفتند قبول مى كند پس هيچ اراده اى از خود ندارد كه ببيند راه حق چيست، در صدد تفحص و تحقيق برآيد كه راه حق را پيدا بكند، خير. بهش گفتند اينجور، اينجور، بهش گفتند: آنطور، آنطور « لم يستضيئوا بنور العلم و لم يلجئوا إلى ركن وثيق».
«يا كميل العلم خير من المال العلم يحرسك و أنت تحرس المال » مى فرمايد: اى كميل علم بهتر از مال است، چرا؟ چون علم صاحب خود را حراست مى كند هم در دنيا، هم براى دنيا و هم براىِ آخرت. اما تو بايد مال را حفظ كنى تو بايد حراستش بكنى « وأنت تحرس المال، هلك خزّان الأموال و العلماء باقون ما بقي الدهر » خازنين اموال هلاك شدند، از بين رفتند، بلكه گاه آخرت خود را از دست دادند به خاطر مالشان مثل قارون و يا امثالِ قارون « والعلماء باقون ما بقي الدهر » اما علما باقى هستند، هلاك نمى شوند تا دامنه قيامت « اجسادهم مفقودة و آثارهم في القلوب موجودة »(2)، اگر ابدانشان نيست، بدنهايشان، امّا آثارشان نمرده اند، آثار ايشان باقى است، شيخ طوسى رحمه الله هزار سال پيش بود اما اسم شريفش زبانزد بزرگان، از كتابهايش استفاده مى كنند، شيخ مفيد همين طور، چه بسا مسائل و احكام كه به علماء متقدمين برمى گردد.
ص: 142
نقم بعلم و لا نبغى له بدلا
الناس موتى و أهل العلم احياء(1)
مردم همه مرده اند، اهل علم، به به حضرت امير صلوات الله عليه علم را تشبيه مى كند به حيات، علماء زنده اند، علم حيات است.
نقم بعلم و لا نبغى له بدلا
الناس موتى و أهل العلم احياء(2)
« أيّها النّاس جهان جاىِ تن آسايى نيست » يعنى اى مردم! دنيا جاى آسايش نيست، آسايش در بهشت.
« إني وضعت الراحة في الجنة » خداوند، در حديث قدسى مى فرمايد : من راحت را در بهشت قرار دادم مردم در دنيا دنبالش مى دوند « و متى يجدونها »(3) كى به آن مى رسند؟ راحت در بهشت، دنيايى كه به انواع و اقسام آلام و اسقام و همّ و غمّ و حوادث و حزن و اندوه و سختى و ناراحتى آميخته است .
أيها الناس جهان جاى تن آسايى نيست
مردِ دانا به جهان داشتن ارزانى نيست
سعدى شيرازى خوب شعرى گفته است، مردِ دانا هم مبتذل نيست يعنى فراوان نيست، خيلى عزيز الوجود است ارزان نيست مثل ياقوت اصل.
داروىِ تربيت از پير طريقت بستان
كادمى را بدتر از علّت نادانى نيست
ص: 143
هيچ ناخوشى بدتر از جهل و نادانى نيست، جهل، جهل و نادانى در پرتگاه پرتش مى كند.
خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر
حَيَوان را خبر از عالَم انسانى نيست
خفتگان چه اطلاعى دارند از آن شوقى كه مرغ سحر توى باغ، چه كيفى دارد، چه لذتى دارد.
عابد و زاهد و صوفى همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عالِم ربّانى نيست
عالم ربانى، عالم خداشناس.
در زمان غيبت، علماء، هر مجتهدى از وجود مقدس حضرت ولى عصر عليه السلام نيابت دارد، البته براى تقليد، مجتهد، بايد اعلم باشد مجتهدِ اعلم جامع الشرايط، يعنى تقليد نمى تواند بكند مگر مجتهدِ اعلم را، و از غيرِ اعلم تقليد نمى تواند بكند، اما هر مجتهدى از حضرت ولى عصر عليه السلام نيابت دارد و مى تواند در اموالِ غُيَّب و قُصَّر و ... دخالت بكند و ولايتى دارد اين نيابت عامه اى است كه حضرت ولى عصر عجل اللَّه تعالى فرجه در زمان غيبت به علماء داده است، ولايت فقيه، اين را نائب عام مى گويند، يعنى امام زمان عليه السلام شخص معين و بخصوصى معين نكرده است كه بفرمايد اين نائب من است.
نه، بطور عام « من كان من الفقهاء »(1) هر كس مجتهد جامع الشرائط است آن نيابت دارد، هر كه به اين مرحله رسيد، به اين مقام رسيد او از جانب وجود اقدس ولى عصر عليه السلام نيابت دارد، اين را نائب عام مى گويند. يك قسم
ص: 144
ديگر نائب خاص هست، نائب خاص آن است كه امام عليه السلام، هر كدام از امامان، كسى را معين مى كند بالخصوص و در شهرى مى فرستد، كه در بعض موارد نائب خاص از نائب عام افضل است.
از جمله نوّاب خاص يكى سيد جليل و عالم نبيل مسلم بن عقيل است صلوات اللَّه و سلامه عليه كه از طرف حضرت سيدالشهداء صلوات اللَّه و سلامه عليه نيابت خاصه داشته است، خيلى داراى مقام بوده، خيلى داراى مقامِ شامخ بوده است.
حضرت امير عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه وآله سؤال كرد: يا رسول اللَّه برادرم عقيل را دوست مى دارى؟ فرمودش: « أحبّه حبين » او را دوست دارم به دو دوست داشتنى، يكى از جهت خودش، و يكى هم به سبب انتسابش به ابى طالب، و ديگر اينكه فرزند عقيل در راه محبت به فرزند تو شهيد مى شود ملائكه بر او درود مى فرستند و چشمان مؤمنين بر مصيبتش اشك مى ريزند. اين را فرمود و خودش - رسول خدا صلى الله عليه وآله - بنا كرد به گريه كردن، اينقدر گريه كرد تا اشك چشمش بر سينه مباركش رسيد،(1) اللَّه اكبر، رسول خدا گريه بر مسلم بن عقيل را از علائم ايمان قرار داده است، هيچ وقت ايمان خود را امتحان كرده ايد؟ - بياييد امشب، بَه بَه، در خانه خدا، به به الحمد للَّه موفق شديد، كاش آنهايى كه نيامده اند موفق مى شدند - و تبكى عليه عيون المؤمنين، چه مقامى دارد، مصيبتش هم خيلى سنگين است موجب حرقت قلب است.
ص: 145
و هم دلالت مى كند بر علوّ مقامش اينكه خودِ حضرت سيدالشهداء صلوات اللَّه و سلامه عليه در نامه اى كه نوشتند و به حضرت مسلم دادند كه همراهش در كوفه ببرد، به بزرگان كوفه نوشتند « أنا باعث إليكم أخي و ابن عمي و ثقتي من أهل بيتي »(1) من فرستادم بسوى شما برادرم را و پسر عمم را كه ثقه من است معتمد من است از اهل بيت من است مسلم بن عقيل است، خيلى مصيبتش سنگين است، اصحاب سيدالشهداء در كربلا خدمتِ ابا عبداللَّه بودند همه دورش جمع بودند، همه نگاه به يكديگر مى كردند مسلم بن عقيل خودش تنها، در شهر غربت، آنهم گرفتارِ ذلت بعد از عزت، ببينيد كسى كه اول يك چنين عزّتى، بعد دچار همچين ذلتى، چندين هزار با او بيعت كنند يكدفعه مى بيند هيچكس نيست. و هم دلالت مى كند بر عظمت مقامش اينكه حضرت سيدالشهداء صلوات اللَّه و سلامه عليه از بين همه بنى هاشم حضرت مسلم را سرافراز فرمود و او را براى اينكار انتخاب كرد و نيابت خاصه را به او واگذار كرد، بَهْ بَهْ، حالا تفصيل اين اجمال بقدرى كه وقت اجازه مى دهد و طول نمى كشد مطلب خيلى مفصل است.
وقتى كوفيان دوازده هزار نامه براى حضرت سيدالشهداء صلوات اللَّه و سلامه عليه در مكه(2) فرستادند هانى و سعيد بن عبداللَّه آخر كسانى بودند كه نامه آوردند، حضرت طلبيد پسر عمّش مسلم بن عقيل را، چون وقتى مى خواستند حضرت را در مدينه شهيد كنند و از مدينه بمكه فرار نمود.
ص: 146
حضرت مسلم در خدمتش بود، همه بنى هاشم بودند، حضرت مطلب را به مسلم فرمود، قضيه اينطور است حالا نامه به تو ميدهم تو از طرف من در كوفه مأموريت دارى و نيابت دارى، اگر ديدى كه اينها كه نامه نوشته اند راست مى گويند، آرائشان يكى است، متحدند، اتحاد دارند، سر حرفشان باقى اند راست مى گويند مورد اطمينانند به من بنويس، نامه اى برايم بفرست تا خودم حركت بكنم اگر ديدى نه، عقلاءشان، بزرگانشان، آراءشان متفرق است، اختلاف دارند هم كه هيچ، اطلاع بده . نامه را حضرت نوشتند دادند به حضرت مسلم، حضرت مسلم امام عليه السلام را وداع كرد، از مكه حركت كرد كه به مدينه بيايد و براى كوفه برود.(1)
وقتى از شهر خارج شد، كمى بيشتر از شهر دور نشده بود يك دفعه ديد كه صيادى در دنبال آهويى مى دود كه آهو را بگيرد، چطور شد فوراً به آهو رسيد وقتى آهو را گرفت بى محابا سر آهو را از بدنش جدا كرد، وقتى ديد اين جلويش آمد اين را به فال بد گرفت، برگشت، خدمت حضرت آمد، قضيه را خدمت حضرت عرض كرد، حضرت فرمودش: حالا اگر تو از رفتن تأمل دارى، باش تا اين مأموريت را به كس ديگرى بدهم، عرض كرد: يابن رسول اللَّه من هر چه مى فرماييد حاضرم، انجام مى دهم، اطاعت شما را فرض مى دانم و فرض است، امّا خواستم تا يكبار ديگر جمال شما را زيارت كنم كه مى دانم بعد از اين ديگر شما را نمى بينم، هر دوشان گريه كردند گريه
ص: 147
سختى، وداع كردند و حضرت مسلم خداحافظى كرد مرخص شد.(1)
به مدينه آمد، دو نفر دليل و راهنما هم همراه خود برداشت، هوا گرم بود، تصادفاً اتفاق شد آن دو نفر راهنما، راه را گم كردند، هر دو از تشنگى مردند، خودِ حضرت مسلم بزحمتِ تمام خود را به آبادى كه « مضيق » نام داشت رسانيد، از آنجا به حضرت نامه اى نوشت، وظيفه دارد كه هر چه مى بيند به حضرت خبر بدهد، قضيه را نوشت، حضرت نوشتند: يابن عمّ تطيرّ مكن، راه خود را بگير و برو.
جواب كه رسيد حضرت مسلم فرمود: من بر جانِ خود نمى ترسيدم، فوراً اسب طلبيد سوار شد و در اسرع زمانى وارد كوفه گرديد بدو ورودش در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى رفت(2) از آنجا به خانه هانى بن عروه منتقل شد(3) مختار در ميان عشاير رفت كه ياور فراهم كند.
آن وقت حكومتِ كوفه از طرف يزيد در دست شخصى بنام نعمان بن بشير بود.(4)
مردم از ورود حضرت مسلم كه مطلع شدند دسته دسته، فوج فوج مى آمدند با حضرت بيعت مى كردند وقتى مسلم نامه حضرت را برايشان خواند و باينها نشان داد فرياد و اشوقاه بلند كردند، كِىْ برسد آن ساعتى كه اين چشمهاى ما به ديدار مولاىِ ما روشن گردد، هيجده هزار نفر با او بيعت
ص: 148
كردند(1) و برروايتى هشتاد هزار نفر.(2)
به نعمان بن بشير گفتند: زودا كه مردم كوفه بر تو بشورند، تو اگر جان به سلامت ببرى خيلى كار است، چرا كه مردم همه با حضرت مسلم فرستاده حسين بن على بيعت كردند.
رفت بالاى منبر و قدرى گفت: مردم نكنيد، اختلاف نيندازيد . هواخواهان يزيد باو گفتند: اينطور مى خواهى انتظامات شهر را براى امير الفاسقين يزيد حفظ بكنى؟ كوفه شهرى مهم است.
بعضى منافقين به يزيد نوشتند اگر كوفه را مى خواهى اين راهش نيست، مسلم بن عقيل از جانب حسين بن على آمده، تمامِ مردم با او بيعت كردند، اين حكومتِ تو در كوفه - نعمان بن بشير - آدم بى عرضه اى است يا وانمود مى كند كه من ضعيفم، حكومتى بفرست كه بتواند اداره بكند . از جمله نويسندگان هم عمر سعد ملعون بود(3) اى ملعون خبيث.
نامه هم به يزيد رسيد و يزيد هم با سرجون مشورت كرد و فرمان كوفه را بنام عبيداللَّه بن زياد نوشت كه آن وقت در بصره بود، به او نوشت كه از طرف من مأمورى ، تو استاندار كوفه هستى، به سرعت به كوفه برو و مسلم عقيل را كه از طرف حسين بن على به كوفه آمده يا بيرون كن يا او را به قتل برسان و سرش را براىِ من بفرست.
ص: 149
ابن زياد هم حالا حكومت بصره و كوفه هر دو در تحت اختيارش هستند خيلى شاد شد و حركت كرد بطرف كوفه آمد، برادرش عثمان بن زياد را بجاى خودش در بصره قرار داد. البته بزرگان شيعيان بصره را آن ملعون خودش گرفت، و آنان را زندانى كرد، آن روزى كه به طرف كوفه حركت كرد آخر روز كنار كوفه رسيد.
لشكرى نداشت قدرتى نداشت، فكر كرد اگر اينطورى وارد كوفه شد تكه پاره اش مى كنند ولى اين ملعون بيرون كوفه ماند ، شب شد(1) برخاست آمد كمانى به دوشش، شمشيرى حمايل خود كرد(2) و لباسى مثل لباس حضرت سيدالشهداء پوشيد(3) و عمامه سياهى هم بر سر خود بست و نقابى هم بر صورت نحس خود انداخت(4) حالا سوار شد با دو سه نفرى كه ملازمش بودند حركت كرد، آمد وارد كوفه شد.
زنى بالاىِ بام هلهله كرد، خيال كرد كه حسين بن على آمده است گفت: آقا تشريف آورد.(5)
يكدفعه توىِ شهر مشهور شد كه حسين بن على وارد شده، آقا وارد شده است، مردم از اين كوچه و آن كوچه، از اين سر و آن سر، هِى مى دويدند، ازدحام كردند، سوار هم بود، مى آمدند هى سلام مى كردند و خلاصه دستش
ص: 150
را مى بوسيدند، آقا ما تا كى انتظار بكشيم، به به، عجب ساعتى است يابن رسول اللَّه، اين ملعون از ترسِ خود غير از جوابِ سلام چيزى نمى گفت، اما مى ديد مردم به حضرت سيدالشهداء اظهار ارادت مى كنند، مى خواست از غيظ و خشم و غصه به تركد.(1)
تا آمد رسيد در دارالاماره كه نعمان بن بشير داخل آن بود همه كه خيال كرده بودند كه حسين بن على است نعمان هم اينطور شنيد اينطور هم شايع بود مردم دربِ دارالاماره را زدند و به نعمان گفتند: بيا در را به روىِ مولاىِ ما باز كن، اين بود كه نعمان بن بشير آمد پشت بام، بالاىِ سر درب دارالاماره گفت: يابن رسول اللَّه خواهش مى كنم برويد جاى ديگر منزل بگزينيد اين دارالاماره را به من سپرده اند من به اختيار به تو نمى دهم جاى ديگر برو منزل كن، ابن زياد ملعون سرش را بلند كرد گفت: بيا پايين در را باز كن مملكتِ آبادى را خراب كردى، آوازش را تشخيص داد كه اين صداىِ عبيداللَّه بن زياد است . فوراً پايين آمد در را باز كرد، آن دو سه نفرى كه با ابن زياد بودند به مردم نهيب دادند، گفتند: دور شويد عبيداللَّه بن زياد است حسين بن على نيست.(2) رفت داخلِ دارالاماره در را محكم بستند.
ابن زياد ملعون حالا مى خواهد ببيند كه مسلم بن عقيل در كجاست يكدفعه نمى شود، كم كم پيدايش بكند كم كم مى خواهد ببيند كجاست كوفه هم شهرى به چه بزرگى، كوفة الجند بوده ، قشون خيز بوده هميشه قشون
ص: 151
و لشكر جنگى از كوفه بلند مى شد.
فردا به مسجد آمد، مردم را جمع كرد گفت: مردم من فرستاده حكومت يزيدم به من گفته كه جوائز شما را زياد كنم، شما را متمول كنم شما را غنى و پولدار كنم بشرط اينكه با او از در مخالفت بيرون نياييد قدرى از اين كلمات گفت و اگر از در مخالفت با خليفه آمديد، همگان حكمشان اعدام است و زنهاشان اسير مى شوند.(1)
بعد آمد پايين، ايستاد سر پله، بعنوان اينكه اين كلمه يادم رفته، گفت: اين گفتار مرا به اين هاشمى برسانيد كه از غضب من به ترسد(2)، حالا مى خواهد بفهمد مسلم در كجاست، چقدر با او بيعت كرده اند، كارش چيست؟
ابن زياد غلامى داشت كه معقل نامش بود و اين ملعون در خباثت و حيله بازى و روباه بازى و در شيطنت يك چيز عجيب و غريبى بود. سه هزار درهم به او داد گفت: برو از اين در، از آن در، در اين طرف، آن طرف، تفتيش بكن تا دست بياورى منزل مسلم بن عقيل كجاست، اين ملعون هم آمد و از اين سر به آن سر، از اين مجمع به آن مجمع، هر كجا چند نفر جمع بودند حرف مى زدند نزديك مى رفت، گوش مى داد، از اين مسجد به آن مسجد .
تا اينكه اين ملعون از راه حيله و شيطنت از مسلم بن عوسجه كه در مسجد سر سجاده نماز مى خواند فهميد كه مسلم بن عقيل خانه هانى بن عروه است. چون براى مسلم بن عوسجه قسم خورد و هى گريه مى كرد كه
ص: 152
من شيعه هستم مى خواهم بروم بيعت كنم، مسلم بن عقيل كجاست؟ اينقدر قسم خورد و گريه كرد تا مسلم بن عوسجه اعتقاد كرد و الّا اول نهيبش داده بود. او را به خانه هانى بن عمره آورد، در ظاهر هم بيعت كرد و پولها را هم براى سلاح جنگ داد، و از آن به بعد دائما به خانه هانى مى آمد.(1)
قبل از آنكه معين شود مسلم در خانه هانى است، هانى اتفاقاً مريض بود، به حضرت مسلم گفت: آقا من مريضم اين ابن زياد ملعون به عيادت من خواهد آمد - هانى از بزرگان كوفه بود صاحب طايفه بود رئيس طايفه مذحج بود - خبر هم مى كند كه مى آيد ، وقتى كه آمد، تو در گوشه خانه با شمشير برهنه پنهان بشو، وقتى نشست من اشاره اى مى كنم تو ناگاه بى محابا در آى و او را دو حصّه كن تا شرّ اين ملعون كنده شود، حضرت مسلم گفت: ان شاء اللَّه.
هانى به نزد ابن زياد فرستاد و گله كرد كه من مريض هستم به عيادتم نيامدى، گفت مى آيم، امشب مى آيم، خبر نداشتم.
حضرت مسلم را هم در مَخْدَع(2) پنهان كرد، و به حضرت مسلم گفت : علامت اين است كه عمامه از سر بر مى دارم و به زمين مى گذارم. ابن زياد آمد نشست، از هانى احوالپرسى كرد، هانى هم قدرى از مرض شكايت كرد.
سپس عمامه اش را از سرش بلند كرد و نزد خودش بر روى فرش گذاشت. هانى ديد حضرت مسلم بيرون نيامد، دو مرتبه اينكار را كرد، سه مرتبه اينكار را كرد، ديد حضرت مسلم بيرون نيامد بعد اين شعر را خواند:
ص: 153
ما الانتظار بسلمى لا يحيّيها
حيّوا و حيّوا من محيّيها
هل شربةٌ عذبةٌ اسقى على ظماء(1)
كنايه است كه چه انتظار دارى چرا بيرون نمى آيى اگر نيامدى بعداً به آرزو نمى رسى، همچو مضامينى، هل شربة عذبة اسقى على ظماء ، بعد ابن زياد ملعون گفت : هانى چه اش است شعر مى خواند. گفتند: مرض باعث شده كه زياد حرف مى زند ، زياد شعر مى گويد. ابن زياد ملعون برخاست و بيرون رفت.(2)
حضرت مسلم كه بيرون آمد هانى عرض كرد: پس چرا آقا نيامدى؟ فرمودش به دو علت: يكى زنى بدامنم آويخت و گفت تو را بخدا قسم مى دهم ابن زياد را در خانه ما مكش ما را خانه خراب مكن و سخت گريه كرد،(3) ديگر آنكه فرمايش پيغمبر به يادم آمد كه فرموده است هيچ مؤمنى، مسلمانى به ناگاه بر كسى نتازد و او را به قتل برساند.(4)
كسى هم نمى تواند حضرت مسلم را نعوذ باللَّه تخطئه بكند، نائب خاص امام است ، بهتر صلاح را مى داند.
فى الجمله، ابن زياد فهميد كه حضرت مسلم در خانه هانى است، هانى را
ص: 154
احضار كرد.
يك روز ابن زياد گفت: چرا هانى به ديدنِ ما نيامده است؟ به او گفتند: هانى مريض است. گفت: شنيده ام خوب شده، مى آيد دم در خانه هم مى نشيند. بعضى گفتند: ما مى رويم او را مى آوريم. از قضايا خبر نداشتند. آمدند هانى را بيرون آوردند، گفت: نه من پيشِ ابن زياد نمى آيم، گفتند: بر تو كه خوفى نيست، بر تو كه ترسى نيست.
هر طور بود - آنها بى خبر - هانى را سوار كردند به زور تا دم دارالاماره آوردند، آنجا مثل اينكه دريچه غيبى بر دلش باز شد، بر قلبش باز شد، هانى بسرعت برگشت، گفت: من نزد عبيداللَّه نمى آيم تا دم خانه اش رفت. دو مرتبه اين جماعت آمدند و با اصرار و با خواهش، ترسى بر تو نيست، خوف نداشته باش، او را آوردند.
هانى بر ابن زياد وارد شد، هر وقت هانى مى آمد ابن زياد احترام مى كرد، تعظيم مى كرد و احترام مى كرد چون رئيس طايفه بود، اما اين دفعه وقتى هانى آمد و سلام كرد ابن زياد جواب نداد، جوابِ سلامش را هم نداد. هانى گفت: ايها الامير اين سرگرانى براى چيست؟ گفت: هيچ حياء نمى كنى مسلم بن عقيل را در خانه ات منزل مى دهى و لشكر و ياور و اسلحه براى او فراهم و جمع آورى مى كنى كه با دولت مخالفت بكنى و خليفه را براندازى.
هانى گفت: من؟ نه، من اينكارها را نكرده ام. ابن زياد صدا زد: معقل كجايى بيا دروغ اين پيرمرد را ظاهر كن، معقل ملعون آمد گفت: يا هانى أتعرفني؟ هانى وقتى نگاه كرد دانست از طرف ابن زياد جاسوس بوده است،
ص: 155
معقل گفت: هانى مرا مى شناسى؟ گفت: بله تو را مى شناسم عجب فاسق فاجرى هستى.(1)
بعد همين معقل ملعون به دست محمد بن كثير با يك ضربت به دو نيمه گرديد.(2)
خيلى گفتگو و سر و صدا بين ابن زياد و هانى واقع شد. اول هِىْ به ايها الامير ، ايها الامير ، هانى گفت: من او را نياورده ام و دعوت نكرده ام، مى روم او را مرخص مى كنم. ابن زياد گفت: هيهات تا مسلم را دست بسته تحويل من ندهى از اينجا مرخص نيستى.
هانى سخت ابن زياد را جواب داد و گفت: هرگز اين كار را نكنم و فرستاده فرزند پيغمبر را دست دشمن نمى سپارم اگر چه پاى اينكار جان بدهم.
ابن زياد ملعون عصائى كه در دست داشت ، برداشت چنان بر سر و صورت هانى به زد كه سر و صورت هانى را مجروح كرد، امر كرد او را به زندان انداختند.(3)
حضرت مسلم شنيد، امر كرد منادى ندا كرد، چهل هزار نفر(4) ياور براى حضرت مسلم جمع شد.
دارالاماره را محاصره كردند كار بر ابن زياد سخت شد به ملاعينى مثل
ص: 156
محمد بن اشعث و شيث ملعون و عده اى امر كرد، اينها را سر بام و داخل كوچه ها فرستاد گردش كنند و به مردم گفتند از كنار مسلم متفرق شويد والا لشكرهاى يزيد از شام مى رسد ديگر امانى براى شما نخواهد بود، هر كس تا غروبِ آفتاب از كنار مسلم ردّ نشد جانش هدر است خونش هدر است مالش غارت مى شود خانه اش خراب مى شود، زن و بچه اش اسير مى شوند.
حضرت مسلم شب كه نماز كرد در مسجد سى تن بيشتر با او نبودند(1) از آن هشتاد هزار نفر، بعد از نماز از سرِ سجّاه كه بلند شد ديد ده نفر بيشتر با او نيست(2) وقتى در مسجد رسيد دو نفر بيشتر با او نبود، از مسجد كه بيرون آمد هيچ كس با او نبود(3) به غلامش گفت: چه شد مردم اين شهر را؟
ص: 157
غلامش گفت: آقا مردم دين خود را به دنيا فروختند آخرت خود را از دست دادند، بيعت حسين بن على را شكستند در بيعت ابن زياد داخل شدند.
با اين كلمات موحش ده ده و بيست و بيست از كنار حضرت مسلم متفرق مى شدند. زنى مى آمد دست شوهرش را مى گرفت و مى برد،(1) يكى دست برادرش را مى گرفت و مى برد، يكى مى آمد دست پسرش را مى گرفت مى گفت: تو كى مى توانى با سلطان وقت طرف شوى.(2)
اتفاقاً همان شب عامر بن طفيل از شام با ده هزار سوار وارد كوفه شد ابن زياد قوت كرد.(3)
حضرت مسلم ديد ديگر جاى ماندن نيست . سوار شد كه از كوفه بيرون برود، و به مدينه برگردد، شب بود، آمد كه راه دروازه را پيدا كند، بين راه يكى از شيعيان(4) حضرت مسلم را ديد گفت: آقا كجا مى خواهى بروى؟
فرمودش: مى خواهم از اين شهر بيرون بروم اين مردم بيعت را شكستند، گفت: آقا هيهات چطور بيرون بروى؟ دروازه ها را بسته اند و هر جا شما را به بينند مى گيرند، حضرت مسلم فرمود: پس مصلحت چيست؟ گفت: آقا بيا
شما را ببرم به مأمنى برسانم، حضرت مسلم را خانه محمد بن كثير آورد. از شيعيان خاص بود. وقتى محمد بن كثير حضرت مسلم را ديد خودش را سر پاهاى حضرت مسلم انداخت و هِىْ صورت خود را بر پاهاى حضرت مسلم مى ماليد، به بينيد شيعه خالص اين است. حضرت مسلم را به داخل خانه راهنمايى كرد، زيرزمينى اى داشت، حضرتِ مسلم را آنجا برد تا خطرى متوجه حضرت نشود، چند روزى حضرت مسلم آنجا بود.
تا اينكه ابن زياد بدست آورد حضرت مسلم در خانه محمد بن كثير است، فرستاد محمد بن كثير با پسرش را دارالاماره آوردند هر دو را شهيد كردند.(5)
ص: 158
حضرت مسلم در شب بيرون آمد كه از كوفه بيرون برود - به طور اختصار - يكجا رسيد سر طلايه، چند هزار نفر(1)، جلوش بودند، برگشت از راه ديگر، دار البيع(2) رفت، دو هزار نفر(3) بودند، برگشت از راه ديگر رفت چند هزار نفر(4) بودند، دليرانه از ميان آنان گذشت . اين وقت آخر شب بود ملتفتش شدند، سواران عقبش آمدند، به محله حلاجان رسيد، متوجه صداىِ سمّ مركبان در دنبالش شد، فوراً از اسب پياده شد، اسب را بزد و براند و خودش در كوچه ديگر رفت، سواران آمدند اسبى بى صاحب ديدند آن را گرفتند و بردند، هر چه تعقيب كردند حضرت مسلم را نديدند، در ميان كوچه اى رسيد، گمان مى كرد انتهاى اين كوچه باز است، بسرعت تا آخر كوچه رفت، ديد آخرش مسدود است، بن بست بود، دو باره به سرعت برگشت، شهر غريب، نه راهى را مى داند نه جايى را بلد است، دو مرتبه از چپ و راست قدرى بدويد.
ديگر هوا روشن شد ، مسجد خرابه اى ديد، ميان آن مسجد خرابه رفت خود را پنهان كرد، اُف بر پستى روزگار غدار، تمام آن روز را در آن مسجد خرابه پنهان بود، همين كه شب شد هوا تاريك شد از مسجد
بيرون آمد، قدرى از چپ و راست بدويد(5) به چه حالت بود؟ تشنه، گرسنه،
ص: 159
بى حال، پر ملال، پر غصه، پر غم، تا به در سراى بلندى رسيد، زنى دم در خانه ايستاده بود منتظر پسر نحسش بود، اُف بر پستى روزگار غدّار.
حضرت مسلم بر آن زن سلام كرد جواب شنيد. فرمودش: يا أمة اللَّه تشنه ام مرا آبى بده، آن زن طوعه نام داشت داخل خانه رفت و جامى پر از آب كرد و آورد به دست حضرت مسلم داد، حضرت مسلم آب آشاميد طوعه جام خالى را گرفت داخل خانه برد، دو مرتبه برگشت درِ خانه آمد، حضرت مسلم كه ايستاده بود بر زمين نشست، تكيه به ديوار داد. زن گفت: اى مرد آب به تو دادم. فرمودش: آب خوردم سيراب شدم. گفت: حالا برخيز به خانه خودت برو، حضرت مسلم جوابى نداد. دو مرتبه گفت: اى مرد برخيز برو در خانه ات نزد اهل و عيالت مگر نمى بينى كوفه شهرى پر آشوب است. هم جوابش نداد، مرتبه سوم گفت: قم يا عبداللَّه عافاك اللَّه برو نزد اهل و عيالت يعنى راضى نيستم در خانه ام به نشينى. حضرت مسلم بلند شد فرمود كه: اى زن من در اين ولايت زن و خانه و اهل و عيال ندارم به كجا بروم؟ اگر ممكن است يك امشب مرا منزل بده اگر كه زنده ماندم به تو تلافى مى كنم، طوعه گفت: مگر تو كيستى؟ فرمودش: منم مسلم بن عقيل كه كوفيان مرا فريب دادند به اينجا آورده با من بيعت كردند بيعت را شكستند. طوعه از دوستداران خانواده رسالت بود، وقتى حضرت مسلم را شناخت با
تمام احترام به خانه وارد كرد در اطاق مخصوص خودش جاى داد، خدمت كرد، خورش و خوردنى براى حضرت آورد. امّا غذا از گلوى حضرت مسلم
پايين نرفت. پسر نحس آن زن به نام بلال كه آمد ديد مادر در آن اطاق خيلى
ص: 160
رفت و شد مى كند. گفت: مادر چه خبر است؟ گفت: چكار دارى؟ اصرار كرد. عهد و پيمان از او گرفت گفت: سرّى است آن را فاش نكنى . قضيه را براى بلال گفت، شب خوابيدند، بلال ملعون هم خوابيد مادر هم خوابيد.(1)
اما حضرت مسلم به خواب نمى رفت گاهى مى ناليد . گاهى اهل و عيالش به يادش مى آمدند مى ناليد، گاهى ياد از پسر عمّش حسين مى كرد گريه مى كرد.(2)
همين كه صبح شد اول وقت طوعه آمد ظرف آبى براى وضوىِ حضرت حاضر كرد، ديد حضرت مسلم خيلى گريه مى كند، مى نالد، ملتفت شد خواب هولناكى ديده است . گفت: آقاىِ من، مگر چه خوابى ديده اى؟ فرمودش: در خواب ديدم عمم اميرالمؤمنين را، به من مى فرمود: العجل العجل، مى دانم امروز روزِ آخرِ عمرِ من است.
بلال نحس ملعون صبح زود در دارالاماره ابن زياد رفت صدا زد: البشاره البشاره، پدرش أسيد حضرمى گفت: چه بشارتى؟ گفت: مادرم دشمنى در خانه مان جاى داده است. گفت: كيست؟ گفت: مسلم بن عقيل است. بوسيله محمد اشعث به ابن زياد خبر دادند.
به دستور ابن زياد ملعون طوق طلائى آوردند گردن بلال انداختند اسب قيمتى هم به او خلعتى دادند .
ص: 161
همان دم محمد اشعث ملعون را به سَرْكَردِگى پانصد تن سواره فرستاد خانه طوعه را محاصره كردند. حضرت مسلم هنوز سر سجّاده بود صداى قعقعه سلاح و شيهه اسبان به گوشش رسيد برخاست كمر خود را محكم بست كه از خانه بيرون آيد . طوعه گفت: مى بينم كمر خود را محكم مى كنى. فرمودش: براى مرگ كمر خود را محكم مى بندم. طوعه ميل نداشت حضرت مسلم از خانه بيرون بيايد. گفت: مادر مى ترسم در را بشكنند داخل خانه بريزند، لذا حضرت مسلم از خانه بيرون آمد.
بر آن جماعت حمله كرد چنان جنگ شديدى كرد وقتى شجاعت حضرت مسلم را ديدند ديگر حسابش را كردند فرار كردند ايشان را تعاقب مى كرد(1) اينطور كه سوار بودند كمربند مردان قوى هيكل را از ميان خانه زين مى گرفت پشت بامهاىِ بلند مى انداخت(2) بسيارى از ايشان را كشت بقيه فرار كردند(3) - خسته نشويد به به عجب مجلسى است محل هبوط ملائكه است ان شاء اللَّه، و محل نزول رحمت پروردگار است - .
محمد اشعث به ابن زياد پيغام داد كه مرا به پانصد تن ديگر مدد كن، دفعه ديگر هم پانصد تن سوار به مدد محمد اشعث آمدند، اين دفعه هم حضرت مسلم بر ايشان حمله كرد از چپ و راست مى زد و مى كشت، هم بسيارى از ايشان را كشت بقيه در كوچه ها فرار كردند. باز محمد اشعث پيغام داد مرا به
ص: 162
لشكرى سواره و پياده مدد كن كه از زير شمشير مسلم كسى جان بسلامت نمى برد.
ابن زياد پيغام داد: مادرت عزايت را بگيرد چه خبر است ؟ مسلم يكنفر بيشتر نيست اين همه مدد مى طلبى، چه بر تو خواهد گذشت اگر تو را به جنگ بزرگتر از مسلم بفرستم يعنى حسين بن على.(1)
ابن اشعث پيغام داد ايها الامير گمان كرده اى مرا به جنگ بقالى از بقالان كوفه يا زارعى از زارعين حيره فرستاده اى؟ مسلم بن عقيل است از خانواده رسالت است شير بيشه شجاعت است.(2)
ايندفعه هم پانصد تن ديگر به مددش آمدند، باز جنگ شديدى واقع شد، حضرت مسلم از ايشان مى كشت، ديدند نه ! نمى توانند بر او غالب بشوند ابن اشعث صدا زد: مسلم جنگ مكن تو در امانى. حضرت مسلم نهيبش داد فرمودش: امانى براى شما نيست. ابن اشعث مى خواست حيله كند، چون ديدند جنگ فائده اى ندارد نمى توانند بر او غالب شوند.(3)
چه كردند؟ سر بامها را گرفتند بنا كردند سنگ انداختن، دسته هاىِ نى آتش مى زدند بر سرش مى انداختند مسلم كنارى گرفت فرمود: ما لكم ترموني بالاحجار كما ترمي الكفار و أنا من أهل بيت الأنبياء الأبرار، ألا ترعون حقّ رسول اللَّه في ذرّيته.
ص: 163
گفت: چرا مرا مثل كفّار سنگ باران مى كنيد هيچ رعايت پيغمبر درباره ذريه اش نمى كنيد.(1)
ديدند بر او غالب نمى شوند، آخر يكى از كوفيان آمد به اين ملاعين گفت: من تدبيرى كرده ام گودالى حفر كرده ام سر آن را با خار و خاشاك مستور نموده ام هيچ پيدا نيست، ما بر مسلم حمله مى كنيم او هم بر ما حمله مى كند ما كه راه را مى دانيم از پيش رويش فرار مى كنيم او ما را تعاقب مى كند در ميان گودال مى افتد كارش را مى سازيم. همه رأيش را پسنديدند. بر حضرت مسلم حمله كردند، مسلم بر ايشان حمله كرد از پيش رويش فرار كردند.
ناگاه حضرت مسلم پايش در گودال فرو رفت ميان گودال بيفتاد دشمنان ريختند دور گودال را گرفتند ديگر هر كس هر آلت حربى داشت بر بدنش بكار مى برد، ملعونى شمشيرى بر صورت نازنينش زد كه لب بالايش و بعضى دندانهايش به خاك افتاد، كافرى ديگر نيزه اى بر كمرش زد به رو بر زمين افتاد او را اسير و دستگير كردند اسلحه اش را گشودند.(2)
سوار بر استرش كردند و به روايتى به يك نحوى بردند زبان ياراى گفتن ندارد،(3) دمِ درِ دارالاماره ابن زياد بردند، وقتى دمِ درِ دارالاماره رسيدند، هوا گرم و مسلم در تنور حرب تافته و چندين جراحت يافته معلوم است چقدر تشنه است، ظرف آب زلالى آنجا گذاشته بود حضرت مسلم فرمود:
ص: 164
تشنه ام مرا آبى دهيد.
مسلم بن عمرو باهلى ملعون يك جسارتى كرد كه زبان ياراى گفتن ندارد. حضرت مسلم جوابش داد فرمودش: اى قسى القلب تو سزاوار حميم جهنمى. بعد عمرو بن حريث غيرت كرد به غلامش دستور داد كه جام آبى به حضرت مسلم دهد، غلام جامى پر از آب كرد به دست حضرت مسلم داد وقتى بر دهان گذاشت كه بنوشد جام پر از خون شد، به زمين ريختند، دو مرتبه پر از آب كردند وقتى بر دهان گذاشت بخورد، هم جام پر از خون شد . دفعه سوم وقتى بر دهان گذاشت بعضى از دندانهايش ميان جام ريخت فرمود: الحمد اللَّه لو كان لي من الرزق المقسوم لشربته گفت: ديگر نمى خورم من اگر نصيبى از اين آب داشتم تا حالا خورده بودم ديگر نمى خورم،(1) بايد به پسر عمش حسين بن على تأسى كند، حضرت مسلم نشست، معطلش كردند تا امير ملعون اجازه ورود بدهد، نشست تكيه به ديوار داد. بنا كرد گريه كردن، ملعونى گفت: مسلم كسى كه ادعايى كرد مثل اين ادعايى كه تو كردى ، گرفتار شد اينطور كه تو گرفتار شده اى نبايد گريه بكند، فرمودش: ويحك واى بر تو، من بر حال خود گريه نمى كنم أبكى للحسين وآل الحسين من براىِ پسر عمم حسين گريه مى كنم كه مى دانم مثل ديروز يا امروز با اهل و عيالش به جانب اين شهر حركت كرده، از آن ترسم آنچه بر من وارد آوردند بر او وارد شود، اين وقت از طرف ابن زياد آمدند گفتند: مسلم را
ص: 165
داخل كنيد.(1)
مسلم وارد دارالاماره ابن زياد شد، به امارت بر ابن زياد سلام نكرد، يكى از دربانان ابن زياد براى خوش آمد ابن زياد گفت: مسلم سلام كن بر اميرت، فرمودش: ساكت باش پسر زياد بر من امير نيست، امير من حسين است. ابن زياد گفت: مسلم چه سلام كنى و چه سلام نكنى الآن كشته خواهى شد.(2)
فرمودش: بگذار وصيت كنم. گفت: وصيت كن. نگاهى در مجلس كرد، نگاهش به عمر سعد افتاد دست او را گرفت كنارى آورد، مسلم آغاز وصيت كرد گفت: اول وصيتى شهادة أن لا اله الّا اللَّه وحده لا شريك له و أنّ محمداً عبده و رسوله، وصيت ديگرم اين است كه در شهر شما هزار و به نقلى هفتصد درهم قرض دار شده ام وقتى مرا كشتند زره و شمشيرم را بفروش قرضم را ادا كن. وصيت ديگر: به من رسيده پسر عمم حسين بن على با اهل و عيالش به جانب كوفه حركت كرده هر طور است يا كسى از طرف من بفرست يا نامه اى از طرف من بنويس و بفرست كه آقا نيا، برگرد، به كوفه نيا. ابن سعد ملعون گفت: مسلم! راجع به وصيت اول كه شهادت توحيد و رسالت بود ما هم همه اين شهادت را مى دهيم، راجع به قرضت بعد از كشتنت اختيار با ماست مى خواهيم قرضت را ادا مى كنيم مى خواهيم قرضت را ادا نمى كنيم، و راجع به پسر عمّت حسين او بايد نزد ما بيايد به دست ما كشته شود.(3)
ص: 166
بعد ابن زياد ملعون بنا كرد هرزه گويى كردن، گفت: مسلم شقِّ عصاى مسلمين كردى فتنه خوابيده را بيدار كردى، چه بسيار خونها كه ريختى بگو به بينم براى چه به شهر كوفه آمدى؟ فرمودش: آمدم براى امر بمعروف و نهى از منكر و ارشاد و هدايت كردن مردم پس از آنكه شما مردم را گمراه كرديد.(1)
آن ملعون يك هرزه گويى كرد كه نمى شود بگويم چه گفت. حضرت مسلم جوابش داد فرمودش: شرابخوارى كار تو بوده و مى باشد من هرگز شراب نخورده ام. هر چه ابن زياد مى گفت حضرت مسلم سخت جوابش مى داد. ابن زياد ديد نمى تواند با مسلم طرف شود، تيغ لسانش از جانب يد قدرت، نمى تواند با او طرفيت و مقابلت كند، خواست كارى كند كه مسلم قوه جواب دادن نداشته باشد.(2)
دارد فشتم الملعون أميرالمؤمنين و الحسن و الحسين بنا كرد ناسزا گفتن به اميرالمؤمنين، امام حسن و امام حسين، حضرت مسلم جوابش داد فرمودش: تو و پدرت سزاوار به دشنام و ناسزا هستيد اى دشمنِ خدا، بعد از اين حرفها ديگر زندگانى دنيا را نمى خواهم، يعنى چرا ديگر حكم به قتلم نمى كنى.(3)
ابن زياد گفت: بكر بن حمران را حاضر كنيد(4) همين ملعون هم ضربتى از
ص: 167
حضرت مسلم خورده بود.(1)
وقتى حاضر شد گفت: پسر عقيل را مى كشى؟ گفت: چرا نكشم، گفت: ببر پشت بام قصر، گردن بزن.(2)
اما قاتلش، وقتى كه مسلم را شهيد كردند يكدفعه قاتل هراسان خودش را به زير رسانيد ، ابن زياد گفت: تو را چه مى شود، گفت رسول خدا را ديدم كه انگشت مبارك بدندان مى خست، چنان بلرزيدم و بهراسيدم كه در هيچ قتلى چنان نلرزيدم. ابن زياد ملعون گفت كه صورتى بنظرت آمده، خيالى كرده اى.(3)
بكر بن حمران بازوىِ حضرتِ مسلم را گرفت به امر ابن زياد به پشت بام قصر برد، در بينِ راه حضرت مسلم مى گفت: سبحان اللَّه، استغفر اللَّه، لا اله إلّا اللَّه.(4)
وقتى مسلم را پشت بام قصر رسانيد دو مصيبت برش وارد شد كه از هزار كشته شدن بدتر بود، يكى ديد آنهايى كه ديروز با او بيعت كردند حالا سر بامها را گرفته اند تماشاىِ كشتنش مى كنند، ذلّت بعد از عزّت،(5)
ديگر آنكه به قاتلش گفت: مرا مهلت دو ركعت نماز بده. گفت: مهلت نمى دهم، مسلم گريست گفت:
ص: 168
جزى اللَّه عنّا قومنا شرّ ما جزى
شرار الموالي بل اعقّ و اظلما
هم منعونا حقّنا و تظاهروا(1) (2)
رو كرد به سمت مكه، عرض كرد: السلام عليك يا أبا عبداللَّه هل تعلم ما جرى بابن عمّك؟ گفت: آقا از پسر عمّت خبرى دارى؟(3)
چه شد، شيعيان چه شد، به دو ضربت سر آن بزرگوار را از بدن جدا كرد.(4) سر و تن را از بالاى قصر به زير انداخت. بعد هانى را شهيد كردند.
كسى كه از عالم مى رود تابوت مى آورند چهار چوبه مى آورند نعشش را برمى دارند اينجا تابوت نياوردند، عمارى نياوردند، ريسمانى آوردند پاهاى مسلم و هانى را بستند در بازارها كشان شان مى گردانيدند.(5)
شاعر عرب از دل سوخته گفته:
و لو انّ البحار صارت دموعي
ما كفتني لمسلم بن عقيل(6)
اگر درياهاى عالم اشك چشم من بشوند و همه را در مصيبت مسلم از چشم بريزم هنوز غصه اش از دلم نمى رود.
ص: 169
ص: 170
بسم الله الرحمن الرحیم
و بعد قال تعالى في كتابه الكريم أعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم « أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ »(1) ترجمه آيه شريفه اين است كه مى فرمايد: آيا پس گمان كرده ايد كه شما را عبث و بيهوده آفريديم و شما بسوى ما بازگشت نخواهيد كرد؟ نه چنين است، اين مردم عبث و بيهوده خلق نشده اند و نه اين است كه بازگشت به پروردگار خود نكنند. پس هر كس بايد ببيند كه خدا براى چه او را به دنيا آورده است و چه بايد بكند و چه
بايد نكند و چه وظائفى دارد، اگر نداند وظائفش را تحصيل بكند و بپرسد و ياد بگيرد، و اگر مى داند عمل بكند، و دانستن و عمل نكردن بدتر مى شود، ندانستن هم عذر نيست، تا روزى كه خدا را ملاقات مى كند مورد مؤاخذه واقع نشود. آنروز روز قيامت، روزى است كه مردم همه تحت رسيدگى حساب واقع مى شوند، اين عالم فانى مى شود، قيامت برپا مى شود، در قرآن
ص: 171
مجيد در چندين آيه در اين باب خبر داده است، چيزى است كه از علم خدا گذشته و حتمى است.
از چيزهايى كه از حتميات است آمدنِ قيامت است، اين زمين عوض مى شود به زمين ديگرى كه مسطح است تبديل مى شود، « يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ »(1)، اين كوهها مى روند مثل ابرها حركت مى كنند هى مى روند تا مثل پشم زده شده در هوا نيست و نابود مى شوند، « وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ »(2) ، آسمانها مثل كاغذ پيچيده مى شوند، « يَوْمَ نَطْوِي السَّمَاءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ »(3)، اينها همه آيات
قرآنى هستند كه خداوند از اين قضايا در قرآن مجيد خبر مى دهد، اسرافيل در صور مى دهد، صور در دست اسرافيل است منتظر فرمان است، در زمينِ بيت المقدس مى آيد، مردم او را مى بينند، مى گويند خداوند مى خواهد
النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ ءٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ »(1)، زنِ شيرده از شدّت اضطراب و وحشت طفل خود را فراموش مى كند « وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا »، هر زن آبستن از وحشت، بار حمل مى نهد، « وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَى وَمَا هُمْ بِسُكَارَى »، مى بينى مردم را مستند امّا مست نيستند شراب نخورده اند، « وَلَكِنَّ عَذَابَ اللَّهِ شَدِيدٌ ».(2)
مرتبه دوم كه در صور مى دمد آنرا نفخه ميتّة مى گويند دميدن در صور، صور هم دو شعبه دارد يكى طرف زمين يكى طرف آسمان(3)، وقتى است كه مردم در بازارها به رفت و آمد مشغولند، يكى در راه است به بازار مى رود، يكى در راه است به منزل مى رود از بازار آمده است، يكى مشغول غذا خوردن است آناً كه در دفعه دوم در صور دميد، هر صاحب روحى، فوراً روح از قالبش بيرون مى آيد . بسا كسى كه لقمه گرفته بسوى دهانش مى برد، به دهانش نرسيده روح از بدنش مفارقت مى كند يك شعبه اش هم كه طرف آسمان است، همه ملائكه هم مى ميرند بجز چهار ملك مقرب كه آنها هم هر يك بعد از ديگرى، يكى بعد از ديگرى به امر پروردگار وفات مى كنند آخرى يا جبرئيل است(4) يا عزرائيل.(5)
ص: 173
وقتى چهار ملك هستند خداوند به عزرائيل خطاب مى كند كى باقى مانده؟ اما خودش مى داند چه كسى باقى مانده است. عرض مى كند: پروردگارا، جز اين چهار ملك كسى باقى نمانده است وقتى آن سه تا وفات بكنند مى فرمايد: كه باقى مانده است؟ عرض مى كند: بنده ذليل تو. خطاب مى كند به او: مُت(1) بمير، بالهايش را در سجده حركت مى دهد، هماندم روح از بدنش مفارقت مى كند آن روحى كه مَلَك دارد(2)، هيچ كس جز ذات پاك پروردگار نمى ماند، هو الحيّ الذي لا يموت.
آن وقت خطاب مى كند ، ندا مى كند، مى فرمايد: اين الملوك؟ كجايند پادشاهان؟ پس آن گردنكشان، اين ابناء الملوك؟ كسى نيست جواب بدهد، « لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ » امروز پادشاهى را كيست؟ سلطنت را كه راست؟ كسى نيست جواب بدهد، خودش مى فرمايد: « لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ »(3) پادشاهى و سلطنت از براى خداى واحدِ قهّار است.(4)
الحمدللَّه الذي توحّد بالعزّ و البقاء فقهر عباده بالموت و الفناء به همين كيفيت مى ماند اينقدر كه خدا بخواهد، حالا يا چهل روز است(5) يا چهل سال است(6) يا چهار صد سال است(7) يا اينقدر كه خدا
ص: 174
بخواهد(1)، بهمين كيفيت مى ماند، زمين هم نابود مى شود، آسمانها و كوهها
و موجودات بالتمام فانى مى شوند(2) به امر پروردگار همه نيست و نابود مى شوند تا وقتى كه اراده كند اين خلق را زنده كند، چهل روز باران مى بارد(3)، زمينى خلق مى كند غير اين زمين كه بر روى آن معصيتى نشده است(4) چهل روز باران مى آيد همه صفحه آن زمين يك دريا مى شود، امر مى كند خاكهاى اموات را به موج آيد، آن نطفه اى كه از اول از آن خلق شده است همه جمع مى شود(5) آن خدايى كه اين دستگاه را خلق كرده، اينقدر قادر است خاكهايش را، هر كجا هستند جمعشان كند به امر تكوينى، « وَمَا أَمْرُ السَّاعَةِ إِلَّا كَلَمْحِ الْبَصَرِ ».(6)
در قرآن مى فرمايد: بقدر يك چشم برهم زدنى، مثل يك چشم برهم زدنى، « أَوْ هُوَ أَقْرَبُ »(7) يعنى يا هنوز زودتر، آن وقت اسرافيل را بعد، دو مرتبه زنده اش مى كند، امر مى فرمايد بار سوم در صور بدمد، اين نفخه را نفحه حيّه مى گويند، « ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ »(8)، وقتى
ص: 175
دميد فضا پر مى شود از ارواح، هر روحى متوجه قبر خود مى شود(1) همان گونه كه علف از زمين روئيده مى شود، مردم زنده مى شوند از زمين بيرون مى آيند(2) « ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ ».(3)
آن خاكها و آن استخوانهاى پوسيده را جمع مى كند بدنش را تركيب مى دهد(4)، روح دو مرتبه وارد آن قالب مى شود(5) بلند مى شوند نگاه مى كنند مى بينند قيامت برپا شده است مثل يك خوابى است، امام پنجم امام محمد باقر صلوات اللَّه و سلامه عليه مى فرمايد: وقتى شخصى بميرد تا روز قيامت كه محشور شود مثل كسى است كه خواب رود و خواب ببيند « كما تنامون تموتون »(6) يا خواب خوب مى بيند انسان لذت مى برد يا خواب موحش مى بيند نعوذ باللَّه، وقتى زنده شدند مثل اينكه از خواب بيدا شدند قَالُوا « مَنْ بَعَثَنَا مِنْ مَرْقَدِنَا »(7)، كافران گويند: چه كسى ما را چنين بيدار كرد؟ ما را زنده كرد؟ « هَذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمَنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ »(8)، اينها قول كفّار است، اين همان چيزى است كه خدا وعده داد پس معلوم شد كه پيغمبران هر چه گفته اند راست گفتند، « هَذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمَنُ وَصَدَقَ
ص: 176
الْمُرْسَلُونَ »، حالا به چه كيفيت مردم وارد صحراى محشر مى شوند و چه ازدحامى است، خلق اولين و آخرين، تصورى مى خواهد، چه قدر جمعيت اند، صحراىِ محشر به چه كيفيت است؟ تاريك است(1) ، زمينش لغزنده است . از براى اهل محشر چه وحشتى روى مى دهد ؟ آنجا هم سايه اى نيست جز سايه لطف پروردگار.(2)
هفتاد اسم در قرآن مجيد براى روز محشر فرموده است، هفتاد اسم، يوم التغابن است(3)، روز مغبونى، هر كه هر چه كرده مى بيند مغبون است، يوم التناد(4)، يوم القارعه است(5)، يوم الحساب است(6)، يوم الحشر(7)، يوم النشور است(8)، يوم الواقعه است(9)، يوم تبلى السرائر است(10)، روزى كه پنهانى ها ظاهر مى شود هر كسى طبق عملش و رفتارش در دار دنيا، بهمين كيفيت روز قيامت محشور مى شود، حالا روزى به اين سختى شرحش مفصل است، وقت گنجايش ندارد، اين روزِ سخت براى مؤمنِ درست آسان
ص: 177
مى شود، لطفِ خدا خيلى است، رأفت خداوند هم حدّ و حصر ندارد امّا از اينجا بايد فكرى كرد:
من نكردم خلق تا سودى كنم
بلكه تا بر بندگان جودى كنم
سوده از تفسير اين آيه شريفه « يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فََأْتُونَ أَفْوَاجًا »(1)، روزى كه در صور دميده شود پس فوج فوج مى آيند، از حضرت رسول صلى الله عليه وآله سؤال كرد حضرت حالش منقلب شد فرمود: امت من ده صنف محشور مى شوند بعضى مست، مست لا يعقل، بى هوش، ربا خوارانند كسى را شيطان گول نزند، سود پول، رباخوارى نعوذ باللَّه، در قرآن مجيد چقدر تهديد كرده است، درهمى ربا خوردن از چندين زنا با محرم در جوف خانه خدا بدتر است، مى بينيد چه گناهى است « لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ »(2) بعضى بصورت گُراز محشور مى شوند(3) رشوه خوارانند بعضى افتان و خيزان وارد محشر مى شوند(4) بعضى بصورت بوزينه محشور مى شوند سخن چينانند كه بين مردم نمامى كرده اند(5)، بعضى بصورت مورچگان محشور مى شوند و زير پاى اهل محشر پايمال مى شوند(6)، بعضى محشور مى شوند لباس آتشين در بر دارند و بعضى زبان
ص: 178
خود را مى جوند و بعضى بوى بدى مى دهند، تعفن و بوى آنها اهل محشر را اذيت مى كند، كسانى هستند كه حق واجب مالى خود را ادأ نكرده اند.(1)
اما مؤمن خالص، مؤمنينِ خالص محشور مى شوند در حالى كه اعضاىِ وضوىِ ايشان نور مى دهد، چون صحراى محشر ظلمت است نور مى كشد جلو ايشان را روشن مى كند « يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ يَسْعَى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَبِأَيْمَانِهِمْ بُشْرَاكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ».(2)
روز سختى است خداوند بر ما آسانش كند.
از جمله واجبات كه فروع دين را مى شماريم تولى و تبرى است. تولى يعنى دوستى كردن، واجب است با دوستان خدا، با اولياء خدا، با انبياء و ائمه طاهرين و دوستان ايشان دوستى كردن.
اين معنى تولى، كه اگر نعوذ باللَّه اظهار عداوت كرد ولو با يكى از ائمه طاهرين، اين داخل در نُصّاب است و ناصبى است. همينطور بايد مؤمنين را دوست داشته باشد كه برادران دينى او هستند، با ايشان غدر نكند، با ايشان خيانت نكند و الّا دوست نيست، دوستِ حقيقى آن است كه تولى و تبرى داشته باشد. تبرى يعنى بيزارى جستن، يعنى دشمن باشد با دشمنان خدا، با خوبان دوست باشد، با دشمنان دشمن باشد، با دشمن اهل بيت بايد دشمن باشد .
ص: 179
اين است كه در قرآن مجيد مى فرمايد: « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ » تا اينكه مى فرمايد: « وَأَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَمَا أَعْلَنْتُمْ »(1) من از ظاهر و باطن شما باخبرم، دوست نباشيد با اينها كه دشمنانِ دينند. اين است معناىِ تولى و تبرى.
يكى از وظائف مؤمنين اين است كه با هم برادرى بكنند، گفتيم صحراى محشر سايه اى نيست مگر از اينجا سايه اى براىِ خود معين كرد، هفت طايفه هستند كه در سايه هستند يكى سجاده اش مى آيد سايه بر سرش مى افكند، يكى صدقه او مى آيد سايه بر سرش مى افكند(2) از جمله دو نفر كه با هم در دارِ دنيا براى رضاىِ خدا با هم دوستى بكنند. دو تا مؤمن، اينها روز قيامت
در سايه لطف پروردگارند(3) ، از برادر دينى گذشت بكند. نگرانى بين دو مؤمن حدّش تا سه روز است ، بايد آشتى بكند(4) بين سيدالشهداء صلوات اللَّه عليه و برادرش محمد حنفيه كدورتى به عمل آمد صاحب ناسخ مى نويسد: راوى گويد: صبح محمد حنيفه ديد آفتاب بالا آمد، و اما حضرت تشريف نياورد، نامه اى خدمت حضرت نوشت، من حاضرم خدمت شما بيايم، اما شما حجت خدايى، تو فرزند فاطمه زهرايى، مادر تو با مادر من طرف قياس نيستند اگر چه هر دو از يك پدريم، امّا نه، شما تشريف بياور، اما
ص: 180
حضرت سيدالشهداء صلوات اللَّه عليه از محمد حنفيه نگران شده بود براى موضوعاتى كه نزد برادرش بود.(1)
غرض آن است كه مؤمن با مؤمن بايد دوست باشد، بايستى با او خيانت نكند، بايستى با او غدر نكند، در مقام گول زدنش نباشد، ظاهر و باطنش با او يكى باشد، نه به ظاهر دوستى بكند باطنش خدا نكرده طور ديگر باشد خيلى بد است، حق برادرى با اين صفات زشت زائل مى شود، اگر هم تقصيرى كرد عفوش بكند، اگر از او سؤال كرد حليّت طلبيد حلالش كند دريغ نكند امتناع نكند بلكه براى او استغفار بكند.
مالك اشتر در بازار روزى گذر مى كرد، مالك قدّش كوتاه بود، كسى از بازاريان كه او را نمى شناخت، سبزى فروشى بود يا ديگرى، از روى استهزأ خُرده اى گِل بلند كرد و بسوى مالك پرتاب كرد، به لباسش يا عبايش گرفت، مالك اشتر هيچ توجهى به او نكرد، همينطور كه مى رفت، به رفتنش ادامه داد. كسى به او گفت: مى دانى به چه كسى استهزاء كردى؟ شناختى كيست؟ گفت: نشناختم مگر كيست، گفت: واى بر تو، اين سپهسالار حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللَّه عليه مى باشد، اين مالك اشتر است.
مالك كه در شجاعت مَثَل زد بود، در «ليلة الهرير» هزار نفر كشت هر دم صداى حضرت امير به تكبير بلند مى شد كه هر تكبيرى علامتِ كشتنِ يك نفر از دشمنان بود حضرت كه تكبير مى گفت از آن طرف هم مالك تكبير
ص: 181
مى گفت. حضرت تكبير مى گفت مالك هم همينطور. حضرت هزار و يكنفر كشت، مالك هزار نفر، بعد حضرت بهش فرمود: اما مى دانى تو چه كرده اى؟ من ملاحظه كردم تا چندين پشت از نسلش اگر مؤمن صالحى بعمل مى آمد او را نكشتم، تو كه ندانستى همينطور كشتى و رفتى. غرض، مقصودم يك همچه شجاعتى، كسى كه سپهسالار لشكر حضرت امير است. گفت: دانى تو به كه استهزاء كردى؟ اين سپهسالار لشكر امير مؤمنان است مالك اشتر است. آن مرد خيلى بلرزيد، وحشت اورا گرفت، برخاست به دنبال مالك رفت كه از او حليّت بطلبد، طلب عفو كند، هى رفت و رفت تا متوجه شد مالك داخل مسجدى رفته است، مسجدى هم كه قدرى سر راه بود. اين هم تعجيل كرد از دَرِ مسجد داخل شد وقتى داخل مسجد شد ديد مالك مشغول نماز است، نشست تا از نماز فارغ شد، خودش را روى پاهاىِ مالك انداخت، تقاضاى حليّت و التماس عفو نمود، مالك به او گفت: نه خاطرت جمع باشد من كه مى بينى، حالا آمده ام مسجد نماز بجاى آوردم براى آنكه براىِ تو استغفار كنم و از خدا طلب عفو نمايم.(1)
خيلى مطلب است، خُب كسى كه تربيت شده حضرت اميرالمؤمنين است ، ببينيد چه كسى تربيتش كرده، فلذا علماء مى فرمايند: ممكن است گفته شود در حقيقت شجاعت مالك و تسلطش بر نفس خود ، از شجاعت بدنيش خيلى برتر و بالاتر است. چون برادرِ دينى اش است آمده برايش استغفار كند، نماز مى كند، از براى او طلب عفو از خدا مى كند، اين است حقيقتِ
ص: 182
مؤمن، اين است ديندارى درست.
دو نفر، دو برادر با هم برادرى كردند و باهم دوست بودند و دوستى كردند كه در عالم اينطور علاقه و محبت تا اين درجه ديگر امكان ندارد، آنها كه بودند؟ وجود مقدس حسن و حسين دو سبط رسول خدا صلى الله عليه وآله. اينقدر يكديگر را دوست مى داشتند كه حتى در امور غير اختياريه هم با هم شريك بودند، با هم سير مى شدند با هم بخواب مى رفتند باهم از خواب بيدار مى شدند يك همچو علاقه اى، يك همچه مودّتى، يك همچه دوستى اى همچه عُلقه اى.
پس چه گذشت بر سيدالشهداء موقعى كه برادرش امام حسن عليه السلام مسموماً از عالم رفت، جنازه برادر را در بقيع آورد، بدست مبارك او را غسل داد كفنش كرد، چه گذشت بر ابى عبداللَّه كه امام حسن را بدستِ خودش به قبر مى سپارد، خاك قبر را هموار كرد، بالاىِ قبر برادر نشست، بنا كرد نوحه گرى كردن، سيدالشهداء آن وقت چه حالى داشت؟ گفت:
أ أدهُنُ رأسي أم اطيب محاسني
نوحه گرى سيدالشهداء بالاىِ قبر برادرش امام حسن عليه السلام:
أ أدهُنُ رأسي أم أطيب محاسني
و رأسك معفور و أنت سليب
برادر حسن! چگونه بعد از تو روغن به سر بمالم يا محاسنم را خوشبو كنم و حال آنكه سر تو زير خاك پنهان است.
فليس حريباً من أُصيب بمالِهِ
ولكنّ مَنْ وارى أخاه حريب
برادر ! غارت زده نه كسى است كه مالش را به يغما برده باشند بلكه
ص: 183
غارت زده كسى است كه برادرش را به دست خودش زير خاك پنهان كرده باشد.
فلا زلتُ أبكى ما تغنت حمامةٌ
عليك وما هَبَّتْ صبا وجنوب
برادر! تا كبوتران آواز مى كنند تا باد صبا و جنوب مى وزد من بر تو نوحه و ندبه مى كنم.
غريب غريب و اطراف البيوت تحوطه
ألا كلّ من تحت التراب غريب(1)
برادر غريبى و حال آنكه خانه هاى مدينه در اطراف تو هستند لكن كسى كه زير خاك رفته است غريب است.
سيد الشهداء بعد از برادرش امام حسن دل خود را خشنود مى كرد به يادگار برادرش السيد المؤتمن و قرين الغصة و المحن قاسم بن الحسن، سيزده سال كم وبيش داشت(2)، در دامن عمّش تربيت يافت، سه سال كم و بيش داشت كه پدرش حضرت مجتبى وفات كرد، در دامن عمش سيدالشهداء صلوات اللَّه عليه تربيت يافت، اينقدر سيدالشهداء او را دوست مى داشت كه او را فرزند مى خواند(3)، چرا كه همه اسباب محبت بينشان وجود داشت همينطورى كه ابو طالب چقدر پيغمبر را دوست مى داشت، همه اسباب محبت فراهم شده بود.
ص: 184
پيغمبر در دامن عمّش ابو طالب بزرگ شد، پيغمبر يادگار برادرِ ابو طالب، عبداللَّه بود، ابو طالب و پدر پيغمبر ، عبداللَّه، برادر پدر و مادرى بودند(1) ابو طالب گاهى به پيغمبر نگاه مى كرد گريه مى كرد سبب مى پرسيدند ، مى گفت : از نگاهِ به او عبداللَّه يادم مى آيد؟! يادگار برادرش بود، يكى از اسباب محبت تريبت است، اگر كسى طفل غريبى تربيت كند، نزد خود بزرگش كند هم بقدر اولادش او را دوست مى دارد. يكى از اسباب محبت كمال است، كسى كه كمالى دارد، علمى دارد، كمال ديگرى دارد محبوب قلوب واقع مى شود. پيغمبر صلى الله عليه وآله مستجمع جميع صفات كماليه بود.
همين اسباب محبت بين سيدالشهداء و فرزندِ برادرش قاسم جمع شده بود. قاسم در دامن عمّش تربيت يافت، قاسم يتيم بود، يتيم محبوب قلوب رؤفه است، دلهاى رؤف يتيم را دوست مى دارد، قاسم يادگار برادرش امام حسن بود، قاسم مستجمع جميع صفات كماليه بود، هم صفات صورى هم صفات معنوى. اما از صفات صوريش بگويم، اينقدر داراىِ حُسن و جمال بود كه روز عاشورا دشمنان هم دلشان نمى آمد كه به او صدمه بزنند، جمالى دلكَش و حُسنى دلگُش داشت، صورتش مثل ماه شب چهارده تلألؤ مى كرد(2)، يك همچه جمالى، يك همچه حسنى داشت، اما صفات معنويش، همينقدر كفايت است كه قاسم مُظهِر مكارم اخلاق حَسنى بود.
شب عاشورا سيدالشهداء اوراحنا فداه وقتى اصحاب را جمع كرد اهل
ص: 185
بيتش هم بودند، بنى هاشم هم همه بودند، حضرت حَلّ بيعت فرمود، به ايشان فرمود: من بيعت را از گردن شما برداشتم اجازه مى دهم كه برويد خود را به مأمنى برسانيد، اينها مى خواهند مرا بكشند و هر كس با من است، شما كه رفتيد ديگر كسى كارى بشما ندارد. پريشب گفتيم(1) اول كس حضرت ابا الفضل بود كه به پاى خاست عرض كرد قربانت، ما تو را ميان دشمنان بگذاريم و برويم، بياناتى فرمود، بعد اصحاب برخاستند هر يك خطبه اى مشتمل بر اظهار اخلاص خواندند، بعضى گفتند: اگر ما را بكشند بسوزانند تا هفتاد مرتبه، دست از ياريت برنمى داريم و حال آنكه يك كشته شدن بيش نيست.(2)
وقتى كه اينها اينطور اظهار اخلاص و ارادت كردند آن وقت حضرت به آنان فرمود: دانسته باشيد فردا همه تان كشته مى شويد، گفتند زهى سعادت كه در ركاب شما ما شهيد بشويم.
قاسم هم نشسته بود عرض كرد: يا عمّاه و أنا فيمن يقتل؟ فردا منم كشته مى شوم؟ حضرت نفرمودش كشته مى شوى، فرمودش: مرگ در كام تو چطور است؟ عرض كرد: يا عماه! در كام من، شهيد شدن در راه تو از عسل شيرين تر است. أحلى من العسل، آن وقت سيدالشهداء فرمودش: فداك عمّك جان عمّت بقربانت، تو هم كشته مى شوى، كار بجايى مى انجامد كه على اصغر هم شهيد مى شود، عرض كرد: عمو يعنى لشكر هجوم مى آورند
ص: 186
داخل خيمه ها على اصغر را شهيد مى كنند؟ فرمود: نه، تا من زنده ام كسى جرأت ندارد متعرض خيمه ها بشود، لكن براى وداع مى آيم، او را به من مى دهند وداعش مى كنم، مى بينم كه از تشنگى و بى شيرى بى حالت است او را مى برم طلب آب برايش مى كنم بعوض آب تير بر گلويش مى زنند.(1)
كسى كه در اين سؤال و جواب تأمل بكند، آن وقت تا اندازه اى مقام ارجمند حضرت قاسم دستگيرش مى شود. يك همچه جمال و كمالى و يك همچه اُنس و علاقه اى، خدا داند و دل حضرت سيدالشهداء وقتى روز عاشورا آمد براى اجازه گرفتن و به ميدان رفتن، آن وقت ببينيد علاقه امام را، نمى دانم چيست؟ همه شهداء روز عاشورا خدمت حضرت آمدند اجازه مى گرفتند و مى رفتند، ولى حضرت هنگام اجازه گرفتن قاسم رفتارى كرد، كه حتى در وداع على اكبر، سيدالشهداء به اين حالت نشد.
ارباب تواريخ مى نويسند، كتابها پُرند، وقتى روز عاشورا قاسم خدمت حضرت آمد و عرض كرد: يا عمّاه آمده ام التماس آنرا دارم مرا اجازه بدهيد به ميدان بروم جانم را قربانت كنم روايت دارد فاعتنقه الامام يعنى حضرت دست در گردن قاسم در آورد، وقتى اين اظهار را كرد دست در گردن قاسم درآورد، هر دو بنا كردند گريه كردن، اينقدر گريه كردند تا هر دو غش كردند، بر زمين افتادند(2)، مادر قاسم دويد زير بغل قاسم را گرفت بلند كرد، زينب دويد زير بغل امام را گرفت. اين گريه به اين شدت براى چه؟ اما گريه قاسم
ص: 187
به اين شدت يا براى بى كسى عمّش بود، گريه امام به اين شدت يا چون ديد طولى ندارد يادگار برادر از دستش مى رود يا ديد طولى ندارد عروسى قاسم مبدل به عزا مى شود يا چون نوعى قاسم شهيد شد و كشته شد كه هيچ يك از شهدا اينطور كشته نشد.
اين نازنين بدن، وقتى بهوش آمدند سيدالشهداء او را اجازه نداد . همين يك شهيد است كه روز عاشورا امام عليه السلام از رفتنش به ميدان مضايقه مى كرد چون بحدّ بلوغ نرسيده بود، هر چه التماس كرد، فلم يزل الغلام يُقبّل يديه و رجليه(1) يعنى بنا كرد اين پسرك دست و پاى امام را بوسيدن.
حضرت اجازه نداد. وقتى قاسم مأيوس شد قاسم دلگير شد، رفت گوشه خلوتى پيدا كرد مهموم، مغموم، دلش پُر از غم، نشست سر به زانوى غم و الم
نهاد. يادش آمد پدرش حضرت مجتبى تعويذى بر بازويش بسته بود، سفارش كرده بود به قاسم بگوييد هر وقت غمى او را فرا گيرد اين تعويذ را باز كند بگشايد و هر چه در آن نوشته ديد به آن عمل كند، همان دم تعويذ را از بازو باز كرد، آنرا گشود، ديد در آن نوشته شده است: اعلم يا ولدي يا قاسم إذا رأيت عمّك الحسين في كربلا وحيداً فريداً و قد أحاطت به الأعداء فلا تترك البراز و الجهاد لأعداء اللَّه و أعداء رسوله(2)، وقتى روز عاشورا شود و عمّت حسين را در كربلا غريب و بى كس ديدى بر جانت بخل مكن، اجازه بگير بميدان رو، در راه او جهاد كن تا كشته شوى به سعادت ابدى فائز گردى و اگر عمويت تو
ص: 188
را اجازه نمى دهد اينقدر دست و پايش را ببوس تا راضى شود. وقتى اين را ديد سر حال آمد برخاست همينطور تعويذ را كه باز بود گرفت خدمت امام آورد همينطور دو دستى تقديم كرد، سيدالشهداء از او گرفت نگاه كرد، خدا داند و دلِ ابى عبداللَّه، نگاهش افتاد به دست خط برادرش امام حسن، بنا كرد
گريه كردن، فرمود: نور ديده! حال كه چنين است، برادرم به من هم وصيتى كرده، منهم بايد به آن عمل كنم، به من وصيت كرده كه دخترم فاطمه را به عقد و نكاح تو در آورم. به مادر قاسم فرمود: قاسم لباس نو دارد؟ عرض كرد: ندارد، پس امر فرمود: صندوقى كه لباسهاى حضرت مجتبى در آن بود حاضر كردند. به خواهرش زينب فرمود: صندوق را آورد سر آن را برداشتند قباىِ امام حسن را به قاسم پوشانيد، عمامه امام حسن را بر سر او گذاشت، بعد خود حضرت سيدالشهداء با برادرانش در زير خيمه نشستند(1) آن حضرت با برادرش ابا الفضل هردوشان فاطمه را از براى قاسم عقد بستند، بعد امام دستور داد خيمه اى جداگانه براى ايشان معين كردند، فاطمه را در زير آن خيمه بردند، خود حضرت برخاست دست قاسم را گرفت زيرِ آن خيمه برد، دست فاطمه را گرفت در دست قاسم گذاشت، و از خيمه بيرون آمد، قاسم بناكرد نگاه كردن به دختر عمو، و اشك مى ريزد، يكدفعه صداى هل من مبارز از لشكر بلند شد، قاسم از جا راست شد، فاطمه دامنش را گرفت، گفت: يابن العمّ بكجا مى روى؟ گفت مرا بگذار، عروسى ما ماند د
ص: 189
ر قيامت، مگر نمى بينى پدرت بى كس است.(1)
وقتى مقايسه كنى اين عروسى را با عروسى جده اش فاطمه زهرا، در عروسى فاطمه زهرا بهشت را زينت دادند، حورالعين بخواندن طه و طواسين مشغول شدند. درخت طوبى نثار كرد، آسمان دُرّ نثار كرد. در اين عروسى هم بهشت گريه مى كرد، حورالعين لطمه به صورت مى زدند، آسمان خون نثار كرد. در همه عروسى ها رسم است كه زنان نُقل و شيرينى نثار مى كنند در اين عروسى هم، زنان حرم اشك چشمان نثار كردند، در همه عروسى ها رسم است كه زنان هلهله مى كنند كف مى زنند، در اين عروسى هم زنان حرم لطمه بصورت مى زدند، در همه عروسى ها رسم است كه اگر عروس از خانواده بزرگى است او را تا خانه داماد سوارش مى كنند، در اين عروسى هم عروس را سوار شتر برهنه كردند، در همه عروسى ها رسم است كه براى عروس و داماد و كسان ايشان لباس نو مى بُرند در اين عروسى هم عصر عاشورا وقتى فاطمه نو عروس بهوش آمد زينب فرمود: دختر برادر برخيز به خيمه برويم گفت: يا عمّتاه هل من خرقةٍ استر بها رأسي(2) يه كهنه پارچه اى هست سرم را از نامحرمان بپوشم، در همه عروسى ها رسم است كه عروس و داماد را حنا مى بندند در اين عروسى داماد خضاب كرد از خون فرقش، عروس خضاب كرد از خون گوش دريده اش، حجله زفاف اين عروسى گودىِ قتلگاه بود، تخت دامادى بدنهاىِ پاره پاره شهدا بود.(3)
ص: 190
والهفا، بعد از وقوع همچه عروسى، قاسم عازم ميدان شد، سيدالشهداء فرمودش: فرزند بپاىِ خود بسوىِ مرگ مى روى؟ گفت: عمو چه كنم نه تو بيكس شده اى، اجازه خواست. حضرت اجازه اش نمى داد.
اينقدر دست و پاى امام را بوسيد تا راضى شد، خود سيدالشهداء لباسِ حرب بر تنش بياراست ثم البسه بصورة الكفن(1) لباس حرب بر تنش بياراست و لباسش را بصورت كفن قرار داد، قاسم سوار بر مركب روانه ميدان شد.
حميد بن مسلم گفت در لشكر ابن سعد بودم يكدفعه ديدم ماهى از طرف خيمه هاى ابى عبداللَّه طالع شد، وقتى نيك نظر كردم جمالى ديدم چون ماه شب چهارده، اول جوانى، لم يبلغ الحلم، سيزده ساله بود(2) قاسم وارد ميدان شد ، صفحه ميدان را از نور جمال خود روشن و منور كرد، رجز خواند فرمود:
إن تنكروني فأنا ابن الحسن
سبط النبيّ المصطفى و المؤتمن(3)
هذا حسينٌ كالاسير المرتهن
بين أناس لا سقوا صوب المزن(4) (5)
ص: 191
حمله كرد، با آن كمى سن جماعت زيادى - شصت نفر -(1) از شجاعان لشكر را بخاك هلاك انداخت، خدمت عمو برگشت، عرض كرد:
يا عمّاه العطش العطش، حضرت انگشترش را به او داد، انگشتر در دهان گذاشت قدرى عطشش تخفيف پيدا كرد(2) دو مرتبه به ميدان برگشت، ايندفعه هم جنگ شديدى كرد، لشكر را مضطرب كرد.
حميد بن مسلم گفت: عمر سعد ازدى ملعون كنار من ايستاده بود گفت: مى بينى اين كودك هاشمى را چه اضطرابى در لشكر گذاشته است الآن مى روم كار او را مى سازم و داغش را در دل مادر و عمّه هايش مى گذارم، گفتم: واى بر تو، اين جوان به اين خوش صورتى با اين حُسن و جمالى كه دارد اگر مرا بزند من دلم نمى آيد كه دست بسوى او بلند كنم، گذشته از اين، تو را چه شده، اين همه لشكر اطرافش، او را كفايتش مى كنند. گفت: از من گوش نگرفت، كمين كرد از كمينگاه بر آمد چنان ضربت شمشيرى بر فرق قاسم زد كه بهمان ضربت از بالاى مركب بر زمين افتاد، فريادش بلند شد
يا عمّاه أدركني(3) سيدالشهداء مثل شاهباز كه به عقب شكار رود، به اين سرعت به سر وقت قاسم آمد، وقتى رسيد ديد همان ازدى ملعون روى
سينه اش نشسته مى خواهد سر از بدنش جدا كند هر چه نهيب مى زد آن ملعون خيره گى مى كرد. حالا سيدالشهداء بگذارد سر نو دامادش را پيش
ص: 192
چشمش جدا كنند، لابد شمشير حوله اش كرد دست آن معلون جدا شد، ازدى دست خود را ميانه طايفه ازد « لشكر » انداخت، گفت: شما زنده باشيد فرزند انزع البطين دست مرا جدا كند، طايفه ازد هجوم آوردند طايفه ديگر به حميت آن طايفه، طايفه ديگر به حميت آن طايفه، يكدفعه آن درياى لشكر به موج آمدند، سيد الشهداء فرصتى نديد كه جسد قاسم را كنارى برد، بر اينها حمله كرد، از هر طرف اينها را دفع مى كرد از سه طرف ديگر هجوم مى آوردند، گردوغبار بلند شد، هوا تيره و تار شد، در اين گير و دار آوازِ ضعيفى به گوش مى رسد، گوش بديد شيعيان، گوش بديد، اگر گوش دهى آواز ضعيفى به گوشت مى رسد عمو قربانت شوم سينه ام خورد شد، استخوانهايم خورد شدند(1)،
عمو فداى تو گردم بدار دست از جنگ
مكن مقاتله شاها دمى نماى درنگ
تو جنگ مى كنى و جان برفت ز اعضايم
شكست زير سُمّ اسب استخوانهايهم
چه شد؟ بدن قاسم پايمال سُمّ اسبان شد، روايت دارد فاستبقتِ الخيلُ بصدورها و جرحته بحوافرها و وطئته حتّى مات الغلام(2)؛ اينقدر اسبان سرِ جسدش جولان كردند تا قاسم از دنيا رفت.
فلمّا انجلت الغُبرة فاذاً بالحسين قائم على رأس القاسم، راوى گويد:
ص: 193
وقتى گرد و غبار نشست ديدم حسين بالاى سرِ قاسم ايستاده، آقا بنا كرد عذرخواهى كردن، عزيزم خيلى صدا زدى از تو خجالت دارم، خواستم طورى كنم سرت را جدا نكنند آخر طورى شد همه اعضايت جدا شدند، قاسم جانش به لب رسيده بود پاها را به زمين مى سائيد.(1)
سيدالشهداء بالين همه شهدا مى نشست بالين قاسم ننشست، چرا؟ چونكه ديد فرصتى ندارد چه بنشيند،
ستاد بر سر آن نوجوان نو داماد
به گريه گفت عمو داماديت مبارك باد
يا ننشست چونكه ديد سرى براى قاسم باقى نمانده، چه كرد؟ بلند كرد امام مظلوم جسد قاسم را، آورد بر دَرِ خيمه ها، صدا مى زند صبراً صبراً، زنها را صدا مى زند، يكدفعه به اندازه هشتاد و چهار زن و بچه از خيمه ها بيرون دويدند.
زخيمه گاه در آريد تخت دامادى
كه قاسمم زسفر آمده به صد شادى
بگو عروس بيايد به ديدن داماد
يا مجيب دعوة المضطرين، يا كاشف كرب المكروبين، يا غياث المستغثين تقبّل منّا و اغفرلنا و لوالدينا و لمن وجب حقّه علينا و اقض حوائجنا و انظر الينا نظر اللطف و الكرامة، وارزقنا خير الدنيا و الآخرة، و ادفع عنّا بلاء الدنيا و الآخرة.
ص: 194
بسم الله الرحمن الرحیم
و بعد قال تعالى في كتابه الكريم أعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم: « وَأَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً طَهُورًا »(1)، « وَأَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ وَإِنَّا عَلَى ذَهَابٍ بِهِ لَقَادِرُونَ ».(2)
ذات اقدس پروردگار چنين مى فرمايد: به حسب ظاهر ترجمه آيه شريفه كه خواندم مى فرمايد: نازل مى كنيم از آسمان آبى طهور، يعنى آبى پاك و پاكيزه، پاك و پاك كننده كه باران باشد، و ميفرمايد فاسكناه في الأرض، پس ساكن مى كنيم آن آب را در زمين تا اينكه بتدريج بندگان از آن استفاده برند، آبهاىِ زمين، چشمه ها، همه از بارانند، همه از آبهاىِ آسمانند، هر چه نهر و آبِ چشمه، و رودخانه و اينها همه از آمدنِ باران است.
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى دجله گردد خشك رودى
ص: 195
قادر متعال مى فرمايد: اين آبها را در زمين سكونت مى دهيم براى اينكه بندگان به تدريج استفاده بكنند و انّا على ذهاب به لقادرون، و ما به برطرف كردن آن و محروم كردن بندگان هم قادر هستيم، مى توانيم كه اين آبها را نابود كنيم، امّا نه، به خاطر بندگان، تفضلات، نعمتهاىِ الهى، و انّا على ذهاب به لقادرون.
از نعمت هاىِ بزرگِ خداوند، نعمتِ آب است كه مى فرمايد: « وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ »(1)، هر صاحب روحى، هر صاحب حياتى احتياج به آب دارد، ادامه زندگيش احتياج به آب دارد و الّا زندگيش قطع مى شود، بلكه نباتات هم همينطور، بلكه جمادات هم، همه احتياج به آب دارند ، فلذا خداوند خيلى آب آفريده است، روى زمين حركت مى كند، هر كس مى خواهد براى خودش بردارد و كمى هم ندارد يعنى به برداشتن آب، آب كم نمى شود.
و بواسطه شدتِ احتياج بندگانش به آب، احكام مخصوصى براى آب قرار داده است، اجرهاىِ بى شمار براى دادن آن، احكامِ مخصوص، آب را خداوند بر بندگانش مباح كرده، يعنى اگر كسى نهرى احداث بكند نهر آبى جارى بكند هر كس حق دارد از جانب مالك اصلى، مالك اصلى كيست؟ خداوند، از طرف مالكِ اصلى مجاز است آب بخورد، صاحبش راضى باشد يا نباشد! برود سر نهر آب بخورد، اذن از صاحبش لازم نيست يا سر نهر
ص: 196
وضو بگيرد.(1)
احكام ديگر: اگر كسى در سفر آب همراهش باشد اما بترسد هرگاه جُنب باشد با آن غسل كند يا براى نماز وضو بگيرد، آب تمام مى شود و هوا گرم است، مى ترسد، خوف دارد از اينكه عطش صدمه به او بزند، آب را بگذارد و تيمم بكند. و همينطور اگر بر غير خودش بترسد نه خودش، كس ديگر، نفس محترمى، مى ترسد كه عطش بر او غالب شود، يا مى ترسد بعداً بر او عطش غالب بشود و آب هم خيلى كم است، بايد آب را براى او بگذارد و تيمم كند، بلكه هرگاه حيوانى با او باشد كه بر آن حيوان از تشنگى بترسد هم آب را نگه دارد و تيمم بكند.(2)
از هر نهرى انسان مى خواهد مى تواند آب بخورد ولو حتى مالكش صغير هم باشد، صغير، خداوند اجازه داده، هركس مى خواهد باشد.(3)
آن وقت از براى آب دادن هم اجرهاى بيشمارى قرار داده، روز قيامت وقتى كه موقعش شد كه ثوابها را به مردم بدهند، ملائكه اول ثوابى كه به مردم مى دهند ثواب آب دادن است، پيش از همه چيز(4)، اول ثواب آب دادن را مى دهند، بطور اختصار عرض كنم:
تشنه اى كه كسى آن را خنك كند آب بدهد اجر و ثواب دارد ولو اينكه حيوانى باشد، حالا البته آب دادن به مسلمان ثوابش بيشتر است، چه آب در آنجا باشد و چه آب نباشد، حتى اگر لب رودخانه دو نفر نشسته باشند، لب رودخانه، يكى تشنه اش شده، آن ديگرى جام را در آب بزند پُر بشود، بدهد به دستش كه آب بخورد، ثواب بنده آزاد كردنى در نامه عملش ثبت مى شود.(1)
و اگر جايى به او آب بدهد كه آب نباشد مثل اينست كه او را احياء كرده است، احياىِ نفس، و كسى كه يك تن را احياء كند مثل اين است كه تمام اهل عالم را احياء كرده است و من أحيا نفساً فكأنّما أحيا الناس جميعاً(2)، اهل عالم را.
ابن عباس مى گويد: شخصى خدمت حضرت رسول صلى الله عليه وآله عرض كرد چه عملى انجام دهم كه بهشت بر من واجب شود؟فرمودش: مشكى بخر و سقائى كن، تشنگان را سقايت كن، هنوز آن مشك كهنه نشده و پاره نشده كه بهشت بر تو واجب مى گردد.(3)
به مسلم آب دادن ثواب دارد، به كافر آب دادن ثواب دارد، به حيوان آب دادن ثواب دارد حتى حيوان نجس العين، سگى هم باشد،
يكى در بيان سگى تشنه يافت
برون از رمق از حياتش نيافت
ص: 198
كله دلو كرد آن پسنديده كيش
چو حبل اندر آن بست دستار خويش
به خدمت كمر بست و بازو گشاد
سگ تشنه را يك كَفى آب داد
خبر داد پيغمبر از حال مرد
كه ايزد گناهان او عفو كرد
سر يك آب دادن به حيوان نجس العين، سگى بود.
آب دادن اجر و ثوابش خيلى زياد است، احكام خاصش را هم به طور اختصار خوانديم.
يكى از صحابه امام صادق صلوات اللَّه عليه نقل مى كند: در سفر حج با امام صادق عليه السلام بودم، بين راه هوا خيلى گرم بود، ديديم كسى در بيراهه ميان خارها افتاده است، حضرت فرمود: برويم ببينيم مبادا از تشنگى افتاده باشد، گويد: وقتى رفتيم نگاه كرديم ديديم كه از تشنگى بى حال شده است، اما يك نفر نصرانى - مسيحى - بود او را شناختم، حضرت فرمود: زود آبش بده، عرض كردم: يابن رسول اللَّه او را مى شناسم، مردى نصرانى است، فرمود: باشد، زود آبش بده، به او آب برسان(1) لكلّ كبد حراء أجر، تو هر تشنه اى را كه آب دادى اجر و ثواب دارد ولو كافر باشد(2)، مؤمن به كافر آب بدهد ثواب دارد، اجر دارد، كافر به مؤمن آب دهد هم باعث تخيف عذابش مى شود، او هم استفاده مى كند، كافر به كافر آب دهد هم نتيجه دارد.
حالا فى الجمله اى از اجر و مزد آب دادن شنيدى، يك جماعتى لب تشنه سراغ دارم كه از مثل امروزِ گذشته كه روز هفتم ماه محرم الحرام بوده، از مثل
ص: 199
امروز آب را به روى اين بندگان خدا بستند، تفصيل اين اجمال به قدرِ مقتضاى حال.
وقتى كه حضرت سيدالشهداء ارواحنا فداه وارد زمين كربلا شد ابن سعد ملعون هم آن وقت كوفه بود.
حرّ حضرت را به كربلا آورد، نمى دانست قضيه اينطور خواهد شد، حرّ نامه اى به ابن زياد نوشت كه من حسين را به كربلا آوردم اما من با او جنگى ندارم.(1)
وقتى نامه حرّ به ابن زياد رسيد و از ورود حضرت به كربلا مطلع شد ابن زياد نامه اى به حضرت نوشت، نوشت: اما بعد يا حسين بلغني نزولك بكربلاء، يعنى اى حسين شنيده ام كه در كربلا فرود آمده اى و وارد شده اى و قد كتب إلى أميرالفاسقين (او نوشته بود اميرالمؤمنين ) يزيد لعنه اللَّه، به من نوشته كه خوش نخفتم و سير نخورم و سر بر بالين استراحت ننهم تا اينكه ترا از لباس حيات عريان سازم يعنى تو را به قتل برسانم.
أنْ لا أَتَوَسَّد الوثير و لا أَشْبَعَ من الخميرِ الّا اُلْحِقُكَ باللطيفِ الخبيرِ أَوْ تَرْجِعَ إلى حكمى و حكم يزيد بن معاوية و يا سر به فرمان من و فرمان يزيد فرود آورى و مطيع ما باشى يعنى بيعت كنى. آورنده آورد، نامه رسان ابن زياد نامه را كربلا آورد، آمد دَرِ خيمه به حضرت داد، حضرت وقتى آن نامه را نگاه كردند، نامه را به دور انداخت(2) و آستين مباركش را هم
ص: 200
تكان داد(1) مثل چيزى كه، از بس كه بد است از آن چيزى سرايت نكند، اين علامت خيلى بدى است، فرمود: رستگار نشوند جماعتى كه خشنودى مخلوق را بر غضب خالق(2) اختيار كردند.
آورنده نامه عرض كرد: يا ابا عبداللَّه جواب نامه امير را چه مى فرمايى؟ فرمودش: ما له عندي جواب لأنّه قد حقت عليه كلمة العذاب، كاغذ او را، نامه اش را نزد من جوابى نيست زيرا كه او مستحق كلمه عذاب است. برگشت صورت حال را به ابن زياد خبر داد، كانونِ خاطر ابن زياد از آتش خشم و غضب مملو گشت.(3)
اتفاقاً ابن زياد آنروزها فرمان ايالت رى را به ابن سعد داده بود، عمر سعدِ ملعون، كه برود استاندار رى باشد، آنجا حكومت كند، در همه آن شهرها، شهرهاى رى(4) تا جرجان كه حالا گرگان(5) مى گويند، رى كه همين تهران فعلى است، بله شهرها را به او سپرده بود، ابن سعد را طلبيد به او گفت : حسين بن على وارد كربلا شده، ما كسى مى خواهيم كه برود با او جنگ كند و بر او هم غالب بشود، امروز بايد تو اين خدمت را انجام دهى، و ادامه داد و گفت: أيها الامير مرا معفو دار(6) من نمى توانم اين كار را بكنم. ابن سعد
ص: 201
گفت: حسين فرزند على مرتضى است، پسر پيغمبر است، نور ديده فاطمه زهرا است(1) شقيق قلب حسن مجتبى است، من چگونه با او جنگ كنم و از خداى نترسم؟ ابن زياد گفت: اين حرفها را كنار بگذار، تو بايد يا به جنگ حسين بن على بروى و او را از بين ببرى و اگر تو قبول نمى كنى فرمان ايالتِ رى را به ما پس بده، فرمان رى را پس بده.(2)
گفت: امير در كوفه فراوانند، اسم چند نفر از معاريف و مشاهير كوفه را برد محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و اسماء بن خارجة و چند نفر اينها.(3)
ابن زياد گفت: مگر خودم اينها را نمى شناسم، تو بايستى بروى و الّا فرمان ملك رى را پس بده. ابن سعد دستپاچه شد . گفت: ايها الامير پس يك ماه مرا مهلت بده(4) تا من فكرهايم را بكنم. ابن زياد گفت: نه! نه! نمى شود، يك ماه مهلت نمى شود. اين ملعون مى دانست اگر كار طول بكشد اينقدر لشكر و ياور براى سيدالشهداء مى آيد كه آن وقت خيلى زحمت است، ممكن است نتواند برابرى كند، لذا قبول نكرد و مهلت نداد. گفت: نه نمى شود، اين كار بايد به سرعت انجام بگيرد، اى ملعون مردود. گفت: پس بيست روز مرا مهلت بده. ابن زياد گفت: نمى شود، بيست روز هم زياد است، گفت: ده روز مهلتم بده(5) گفت: نمى دهم. ابن سعد ملعون گفت: پس يك
ص: 202
شب مهلتم بده تا من فكرش را بكنم(1) گفت: يك شب مانعى ندارد.
رفقايش، اقوامش، آشنايانش، اهل خير، شنيدند شب آمدند دور ابن سعد را گرفتند، گفتند: اين كار را نكنى، خودت را ملعون دنيا و آخرت خواهى كرد، آن وقت نه دنيايى دارى نه آخرتى، دستت را به خون فرزند پيغمبر آلوده نكنى، ملعون دنياو آخرت خواهى شد، تا ابد تو را لعنت مى كنند.(2)
گفت: شما اطراف مرا بگذاريد تا من يك فكرى بكنم.(3)
كامل نامى بود خيلى عقلش كامل بود اسمش هم كامل بود، خيلى او را نصيحت كرد، خيلى نصيحتش كرد حتى يك قضايايى هم به يادش آورد. ابن زياد ملعون اين را شنيد، صبح آن مؤمن را، آن كامل را احضار كرد، و امر كرد زبانش را بيرون كشيدند، زبانش را قطع كردند(4) شهيد شد.(5)
خلاصه ابن سعد آن شب در صحن خانه هى قدم مى زد، مى رفت مى آمد، مى رفت مى آمد، در صحنِ خانه خودش، گاهى مى نشست گاهى بر مى خاست، هى موازنه مى كرد، بله، حب الدينا رأس كلّ خطيئة(6)، ببينيد بى شعورى ها! تا چه پايه؟ خيالش هميشه دنيا است از آن بى ادراكى، اى
ص: 203
بدبخت، يا خيالش بار ديگر هم به دنيا مى آيد، انسان يك دفعه بيشتر به دنيا نمى آيد بايد ببينيم در اين دفعه اى كه آمده ايم چه مى كنيم، وقتى رفت ديگر آمدنى نيست، هر چه كرده همان است، الغرض هى آتش جهنم را به ياد خود مى آورد هراسان مى شد گاهى ترك ملك رى را به خاطر مى آورد خيلى برش ناگوار مى آمد كه دست از حكومت رى بردارد، حكومت دهساله اش را داده بود، بامداد، دم صبح شنيدند اين اشعار را مى خواند:
فواللَّه ما أدري و إني لحائر، قسم بخدا نمى دانم، متحيرم.
أُفَكِّرُ في أمري على خَطَرَيْنِ، فكر مى كنم در كار خودم، مى بينم ين دو خطر واقع شده ام.
أَ أَتْرُكُ مُلكَ الرّي و الرّيُ مُنْيَتي، آيا مُلك رى را ترك كنم و حال آنكه نهايت آرزوى من است.
أمْ أُصْبِحُ مأثوماً بقتل حسينٍ، يا صبح كنم در حالى كه گناهكار به اين گناه بزرگ باشم كه قاتل فرزند پيغمبر باشم.
حسينُ بنُ عمّي و الحوادث جُمّةٌ، بعد اين ملعون كفر باطنى خودش را هم آشكار كرد، آخر اشعارش گفت:
يقولونِ َ إنّ اللَّهَ خالِقُ جَنَةٍ
و نارٍ و تعذيبٍ و غلِّ يَدَيْنِ(1)
مردم مى گويند، مردم مى گويند، بدبخت كفر باطنى خودش را آشكار كرد يقولون انّ اللَّه مردم مى گويند خدا بهشتى دارد، جهنمى دارد، غلّ آتشين دارد، زنجير آتشين دارد، و نار و تعذيب و غل يدين، من به جنگِ پسر پيغمبر
ص: 204
مى روم، او را شهيد مى كنم.
فَإنْ صَدَقُوا فيما يَقولون إنّني
أَتُوبُ إلىَ الرّحمنِ مِنْ سنتين
اگر اين گفتن مردم راست است، از اين گناه بزرگ توبه مى كنم به اينكه دو سال پاى پياده مكه معظمه مى روم، خانه خدا را زيارت مى كنم و آنجا توبه مى كنم، خيال كرده است قاتل حسين توبه دارد:
وَإنْ كَذَبوا فُزْنا بدنياً عظيمةٍ
و مُلك عَقيمٍ دائِمِ الحجلين
و اگر دروغ بود، فزنا به دنيا عظيمة و ملك عقيم دائم الحجلين.(1)
صبح به دارالاماره آمد، ابن زياد او را ديد كه آمد و داخل مجلس نشست، بلند گفت: كيست به جنگ حسين بن على برود و حكومتِ دهساله ايالت
رى را متصرف شود. ابن سعد گفت: ايها الأمير! اينك من حاضرم.(2) دستش را هم بلند كرد.
ابن زياد قدرى مرحبا به او گفت، آن وقت وسايل حركتش را فراهم آورد با شش هزار سوار او را روانه كربلا كرد.(3)
ابن سعد وارد كربلا شد. اهمّ همه امور عاقبت به خيرى است كه بايد هر مسلمانى دائما دستها به درگاه خدا بلند بكند و براى حسن عاقبت تضرع كند، كه خدا عاقبت امر را به خير بگذراند. ابن زياد به دنبال ابن سعد لشكر از پس لشكر به كمكش مى فرستاد، سنان بن انس نخعى ملعون با ده هزار سوار
ص: 205
و به روايتى با چهار هزار سوار، عروة بن قيس با چهار هزار نامرد جنگى « سوار »، محمد بن الاشعث ملعون با هزار سوار، عبداللَّه بن حصين با هزار سوار، خولى بن يزيد اصبحى با ده هزار سوار، كعب بن طلحه با سه هزار كس « نامرد جنگى »، حجار بن ابحر با هزار مرد « نامرد » جنگى (1) حصين بن نمير سكونى با چهار هزار « نامرد جنگى »، يزيد بن ركاب كلبى با دو هزار، مضاير بن رهين مازنى با سه هزار « نامرد جنگى »، نضر ببن خرشه با دو هزار، شمر بن ذى الجوشن با چهار هزار « نامرد جنگى »(2) و به روايتى شمر ملعون با نُه هزار به كربلا آمد. سيّد بن طاووس صد هزار نوشته است(3). ابى مخنف صد و بيست هزار، هشتاد هزار سوار و چهل هزار پياده.(4)
آن وقت عمر بن سعد سپهسالار بود،(5) پسرش حفص وزير بود،(6) شمر ملعون سركرده پيادگان(7) و نقيب لشكر(8) بود، دو منصب داشت، سنان بن انس نخعى ملعون لشكر نويس بود(9) خولى اصبحى ملعون و حرملة بن
ص: 206
كاهل ملعون علمدار بودند(1) (2) محمد اشعث ملعون سركرده تيراندازان بود(3)، عمرو بن صبيح صيداوى سركرده سنگ اندازان بود، ابو ايوب غنوى سركرده بيل داران بود، ابو الحنوق سركرده ساقه لشكرِ ابن سعد بود(4)، منقذ بن مرّه عبدى ملعون قاصد فتح بود(5) شريحِ قاضى ملعون هم فتواىِ قتل را داده بود، فتواىِ خون سيدالشهداء را داده بود.(6)
اينها جمع شدند كربلا چه بكنند؟ آه آه! براى ريختن خون فرزند پيغمبر جمع شدند، اللَّه اكبر كه پسر پيغمبر را بكشند.
گفتم شريح قاضى ملعون هم فتواىِ خون حضرت را داد. چون ابن زياد ديد همه اش بوسيله سر نيزه و زور نمى شود، بايد طورى باشد كه مردم را گول بزند، يك مسئله شرعى پيش بيارد. [قاضى] آنروز شريح بود، شريح را طلبيد. شب آمد، براى اينكه محرمانه باشد، مسئله را هم نوشته بود، گفت: اين مسئله را امضاء بكن، شريح ديد از او فتواى خون سيدالشهداء را مى خواهد.
شريح برآشفت به ابن زياد گفت: نه! نه! از من هيچ وقت نخواه چنين فتوايى بدهم و خود را جهنمى كنم، در حضور پيغمبر چه جواب بدهم. همين
ص: 207
حرفها را ابن سعد هم گفته بود، هر چه ابن زياد اصرار كرد شريح قبول نكرد، گفت: اين نخواهد شد، تا بالاخره رفت. فردا شب ابن زياد دو كيسه پر از طلاىِ سرخ همراه خود برداشته به خانه شريح قاضى رفت، اى ملعون! ملعونى بر ملعونى وارد شد. بعد ابن زياد گفت: ببين اگر تو اين امضاء را كردى يعنى اين فتوا را دادى همه اين پولها، اين طلاها براى خودت. و براى اينكه خوب قلب او را بربايد دو كيسه را هم سرازير كرد، پولهاى طلا را بر روى فرش ريخت، طلاها را شريح ديد و به آنها نگاه كرد، گفت: به بين همه اينها براى خودت، تو فتواى قتل حسين را بنويس. وقتى كه چشم شريح به آن طلاها - دينارها - افتاد، اهل دنيا! قارون مگر چه بود، لا اله الّا اللَّه، بشر يك چيز عجيبى است، يك دفعه خودش را باخت، خودش را باخت، به ابن زياد گفت: ممكن است من اين فتوى را بنويسم ولى به خرج نرود يعنى مردم بدانند كه اين حيله است، دروغ است، مكر است، كشتن پسر پيغمبر كار آسانى نيست، آن وقت پولها چطور مى شوند؟ ابن زياد گفت: پولها آن وقت هم براى خودت، كسى يك پول از آنها را نمى خواهد.
ديگر شريح خودش را باخت، اين ملعون برداشت فتوى قتل خون سيدالشهداء را نوشت، اين جور مردم را هم گول زدند. حالا چه عبارتى نوشت، اللَّه اكبر، نوشت انّ الحسين بن علي شقّ عصا المسلمين و خالف أمير الفاسقين يزيد بن معاويه، او كه نوشت اميرالمؤمنين و جمله ديگرى كه زبان ياراى گفتن ندارد، نستجير باللَّه، نوشت حسين بن على اختلاف بين مسلمانان انداخته و از بيعت با خليفه وقت سرپيچى مى كند و حاضر بيعت
ص: 208
نمى شود فلذا، ديگر نمى توانم بگويم چه نوشت، آن وقت در آخرش نوشت به اين كيفيت قتلش واجب است، ببينيد قتل سيدالشهداء را واجب كردند. فتوى بر وجوب قتلش داد، به اين عنوان كه نستجير باللَّه امام حسين از دين خارج شده، نستجير باللَّه. به اين كيفيت ، به اين دسيسه ابن زياد لشكر جمع آورى كرد، مردم را اينطور گول زدند، مردم هم كه زود گول مى خورند، هى لشكر از پس لشكر، لشكر از دنبال لشكر، اينهمه درياىِ لشكر در صحراى كربلا. حالا ابن سعد به كربلا آمد، هى ياور هم در دنبالش مى آيد، اما هنوز مى داند كه جهنمى مى شود لذا در جنگ با امام كراهتى عظيم داشت، هى در فكر بود بلكه كارى بكند كه بين سيدالشهداء و يزيد و ابن زياد اصلاحى ، صلحى ، مصالحه اى پيش بياورد.
لذا كس فرستاد خدمت حضرت كه خيلى ميل دام ساعتى خدمت شما برسم.(1)
شبانگاه كنار فرات فرش پهن كردند حضرت را دعوت كرد و پيغام داد كه مى خواهم در اين زمينه صحبتهايى بكنم، حضرت هم اجابتش كردند و تشريف آوردند، مجلس خلوت بود، مجلس خلوتى تشكيل داده شد، در آن مجلس همراهان حضرت برادرش ابالفضل و حضرت على اكبر بودند، خود آن ملعون هم فقط پسرش حفص و غلامش « لاحه » بود،(2) كس ديگرى نبود، همين طور يك شب ، دو شب.
ص: 209
خولى ملعون وقتى اين را ديد به ابن زياد نوشت، كه ايها الأمير اينك پسر سعد هر شب از لشكرگاه خود بيرون مى رود در كنار فرات فرش پهن مى كند از حسين دعوت مى كند و هر دو تن مى نشينند با هم صحبت دارند، من از ابن سعد نسبت به حسين به جز تعظيم و تكريم و اظهار خدمت چيزى نمى بينم، امر كن به او بركنار شود، زمام اين كار را به دست من بده تا من اين خدمت را انجام بدهم.(1)
وقتى نامه به ابن زياد رسيد از ابن سعد آزرده شد، به او نامه نوشت. در آن نامه نوشت، جاسوس به من خبر داده كه تو هر شب از لشكرگاهت بيرون مى شوى، فرش پهن مى كنى از حسين دعوت مى كنى، مگر من تو را كربلا فرستادم كه همچو رفتارى با حسين داشته باشى، من تورا به جنگ حسين فرستاده ام، چون نامه من به تو رسيد فوراً ميان حسين و اصحاب حسين، و ميان آب فرات حائل شو، و مگذار قطره اى از آب فرات به خيمه هايش برسد(2) كه من آب فرات را بر يهود و نصارى حلال كردم، و بر حسين و اصحاب حسين حرام كردم.(3)
نامه به ابن سعد رسيد، بيچاره شد، همان دم عمرو بن حجاج زبيدى را با پانصد سوار موكل شريعه فرات كرد اطراف فرات را گرفتند، نگذاشتند آب به خيمه هاى سيد الشهداء برسد(4)، اللَّه اللَّه.
ص: 210
فى الجمله، حالا اين لب تشنگان كيانند؟ معرفى شان كنيم، اينها كه عرض كردم از مثل امروز آب را بر روى ايشان بسته اند، جمعى از مقربان درگاه خدا هستند، كيانند؟ اين لب تشنگان اصحاب امام دارند، فرزند امام دارند، برادر امام دارند، انصار امام دارند، زن دارند، مرد دارند، صحيح دارند، مريض دارند، پنجاه ساله دارند، سى و پنج ساله دارند، هيجده ساله دارند، يازده ساله دارند، شش ماهه هم دارند. اين لب تشنگان به اين اوصاف كه گفتم نيستند مگر لب تشنگان ديار كربلا، سيدالشهداء و اصحاب و اهل بيتش. ابا عبداللَّه فداى مظلوميتت، فداى غربتت، همه حسينى شويم.
زان تشنگان هنوز به عيوق مى رسد
فرياد العطش ز بيابان كربلا
بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد
خاتم ز قحط آب سليمان كربلا
گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست
خون مى گذشت از سر ايوان كربلا
اين لب تشنگان چهار سقا دارند:
سقاىِ اول اين لب تشنگان حضرت رسول صلى الله عليه وآله پيغمبر خاتم است(1)، كه هر شهيدى به محض آنكه روح از بدنش مفارقت مى كرد هنوز عرق اسبش خشك نشده بود، پيغمبر به جامِ آبى از حوض كوثر او را سيراب مى كرد إلّا يك شهيد كه هنوز رمقى در تن داشت، هيجده ساله ابا عبداللَّه على اكبر، صدا
ص: 211
زد: يا ابة هذا جدي قد سقاني، بابا جدم پيغمبر مرا به جامِ آبى سيراب كرد، ديگر غصه مخوريد بشربةٍ لا اظمأ بعدها أبداً.(1)
سقاىِ دوم اين لب تشنگان خود حضرت ابا عبداللَّه است - ثواب سقايت را در اول منبر گفتيم، اجرش، ثوابش را شنيديد - وقتى كه آبها در خيمه ها تمام شدند وجود مقدس ابا عبداللَّه ارواحنا فداه تبرى و به روايتى نيزه اى بدست مبارك گرفت، از خيمه زنان نوزده گام برداشت گام نوزدهم آن نيزه را بر زمين زد فوراً چشمه آب سرد زلال و گوارايى پديدار گشت. امر فرمود: ظرفها را پر از آب كردند، ظرفها و مشك ها و اوانى را بالتمام پر آب كردند، همه نوشيدند همه سيراب شدند. خبر به ابن زياد رسيد، به ابن سعد نوشت: شنيدم حسين حفر چاه مى كند تا مى توانى مگذار.(2)
سقاىِ سوم اين لب تشنگان، مى خواهيم سقايت كنيم، سقاى سوم اين لب تشنگان شيعيانند كه تا روز قيامت، بوسيله اشك چشم جگرهاى تفتيده اين لب تشنگان راخنك مى كنند.(3)
آييد گر ز دور به قصد زيارتم
بينيد سوزِ گرمى دشت شهادتم
آن وقت پاشيد ز آب ديده نمى بر مزار من
شايد خنك شود جگرِ داغدارِ من
ص: 212
امّا اين لب تشنگان آب را از شيعيان قبول نمى كنند، زيرا به نزد هر يك از ايشان ببرى مى گويد به نزد آن يكى ببر. اگر به نزد رئيس ايشان ببرى مى فرمايد: اى شيعه چگونه من اين آب را از تو بپذيرم، اين همه پاره هاى جگرم را لب تشنه شهيد كردند، اگر نزد هيجده ساله ايشان ببرى، مى فرمايد: شيعه چگونه اين آب را من از تو قبول بكنم و حال آنكه برادر شيرخوارم على اصغر را به عوض آب تير بر گلويش زدند پس اين آب را بايد ذخيره كرد، ذخيره بكنيم براىِ روز سياهىِ كه در پيش داريم.
سقاىِ چهارم اين لب تشنگان قمر بنى هاشم ابا الفضل العباس است . وقتى آبها تمام شدند ، شب حضرت ابا الفضل با عده اى از اصحاب رفتند شريعه رابه تصرف در آورد، مشكها را پر از آب كردند. و اين به سفارش خود حضرت سيدالشهداء بود. يعنى ابا عبداللَّه ابا الفضل را براى آب آوردن فرستاد، سى سوار از اصحاب ملازم ركابش كرد كه از آنها حبيب بن مظاهر، زهير بن قين، و هلال بن نافع بود، هلال از جلو به سرعت رفت لب آب، شب بود، عمرو بن حجاج صدا زد كيست لب آب؟ هلال گفت: اينك منم پسر عم تو كه آمده ام آب بنوشم، گفت: بنوش بر تو گوارا باد، هلال گفت: اى عمرو! به من آب مى دهى اما حسين بن على لبش تشنه باشد، پاره هاى جگر پيغمبر لب تشنه از بين بروند؟ عمرو ملعون گفت: خوب مى گويى هلال، اما چه كنم، به امرى مأمورم بايد به خاتمه برسانم، هلال صدا زد: اصحاب حسين! در آئيد، هجوم آوردند، نيمى مشك ها را پر آب كردند نيمى مشغول جنگ شدند، آن شب مشك ها را سالم به خيمه ها رسانيدند، آسيبى به اصحاب
ص: 213
سيدالشهداء نرسيد لذا اباالفضل ملقب به سقا شد.(1)
مقامات ابا الفضل از حدّ و حصر افزون است. جامع صفات صورى و معنوى است، اما صفاتِ صورى: چنان تنومند بود و بقدرى رشيد بود كه وقتى بر اسب كوه پيكر سوار مى شد اگر پاهاى مبارك از ركاب خارج مى كرد پاهاى مباركش به زمين مى رسيد(2) و در صفا و رخسار و جمال و حُسن صورت چنان صاحب جمال بود با اينكه همه بنى هاشم در خوش صورتى و زيبايى، معروفند اما وقتى كه ابا الفضل ميان بنى هاشم بود آن بزرگوار مثل ماه مى درخشيد و باقى بنى هاشم مثل ستاره ها كه اطراف ماه جمع شوند، فلذا به قمر بنى هاشم معروف شد يعنى ماه بنى هاشم(3) . و در شجاعت و قوّت قلب چنان بود آن همه لشكر در صحراىِ كربلا جمع شده بودند همه از ابا الفضل ترسان و هراسان بودند ، همه در اضطراب و واهمه بودند ، از شدّت ترس از ابا الفضل . فلذا در نامه اى كه به ابن زياد نوشته بودند كه حسين درست ياور ندارد قدرى در اين نامه شمرده بودند از جمله ابا الفضل العباس را. وقتى نامه رسيد گفت: اين سپهبد ما شعور ندارد همين يك عباس بن على براى اين همه لشكر كافى است كه شكستشان بدهد، اعتراف دشمن است.
و اما صفات معنويش، عالِم غير مُعلَّم بود، عالِمى كه زحمت تحصيل علم نكشيده بود، علم لدنّى داشت، مكتب احتياج نداشت برود يا استاد به بيند،
ص: 214
عالِم غير معلّم.(1)
كرامات و معجزاتش از حدّ و حصر افزون است، همين حالا از نزد قبر مطهرش اينقدر معجزه و كرامت ديده شده است و خودم بعض آنها را نوشته ام، حالا موقعش نيست، طول مى كشد. مقام خدمتش به ابا عبداللَّه چنان بود كه خود را در نزد سيدالشهداء يكى از خادمانش، از نوكرانش محسوب مى كرد، از چاكران حضرت خودش را محسوب مى كرد، لذا هيچ وقت برادر نگفت، هميشه آقا مى گفت و در برابر حضرت با كمال تأدب مى ايستاد.(2)
سيدالشهداء هم اينقدر او را دوست مى داشت كه وقتى او را صدا مى زد به او مى فرمود: ابا الفضل! جان حسين بقربانت بنفسى أنت.(3)
اللَّه اكبر، در امور مهمه از برادرش ابا الفضل استمداد مى كرد.(4)
يك همچو محبتى يك همچو علاقه اى، پس چه گذشت بر سيدالشهداء روزِ عاشورا وقتى اباالفضل آمد خدمتش، عرض كرد: آقا سينه ام تنگ شده، دلم از زندگانى دنيا سير شده، چرا؟ چون برادرانش را ، دوستانش را ، ارحامش را در برابرش غرق در خون مى ديد. وقتى اين را گفت حضرت سيدالشهداء گريه كرد فرمودش: برادر تو علمدار لشكر منى، اگر تو كشته
ص: 215
شوى لشكر ما شكست خورده ، جمعيت ما متفرق مى شود، اصرار كرد، خواهش كرد، بعد حضرت فرمودش: حالا كه اصرار دارى پس اول فكر آبى براى اين لب تشنگان بنما، آن وقت به ميدان جنگ برو.(1)
سيدالشهداء روى مصالحى كه امام مى داند، خودش مى داند چه مى كند، حضرت مسلم را تنها فرستاد، حضرتِ على اكبر را اسلحه و لباس پيغمبر را بر تنش كرد كه كسى غير از امام نمى تواند اسلحه پيغمبر را غير امام بردارد - و ثقل الحديد أجهدني - اباالفضل را به عنوان آب آوردن فرستاد.
ابا الفضل سوار شد برابر لشكر رفت، اشقيا را نصيحت كرد، هر چه اشقيا را نصيحت كرد در دل سخت تر از سنگ آنها اثر نكرد، خدمتِ حضرت برگشت قضيه را عرض كرد، اطفال ملتفت شدند مذاكره آب است، صداى العطش، ناله العطش العطش اطفال بلند شد.
ابا الفضل طاقت نياورد همان دم نيزه اى و شمشيرى و مشك خشكيده اى گرفت، سوار بر مركب شد، روانه شريعه فرات گرديد(2) اباالفضل مى رفت، اما سيدالشهداء به علم امامت دانست، برادر مى رود و برنمى گردد، هى دنبال ابا الفضل مى رفت، دستمالى در دستِ مباركش بود، هى نگاه به قد و قامت ابا الفضل مى كرد و هى اشك مى ريخت، اشك چشمان با دستمال پاك مى كرد.
اى ناله بيا، بيا
ص: 216
اى ناله بيا وقت غم و شيون و شين است
هنگامِ جدا گشتنِ عباس و حسين است
چون دست در آغوش شدند آن دو برادر
از عرش ندا شد كه وداع اخوين است
ابا الفضل آمد روبروى دشمنان، به سرعت شهاب، چون برق خاطف بر روى دشمنان آمد، وقتى لشكريان ملتفت شدند هجوم آوردند، ابن سعد صدا زد مگذاريد آب به خيمه هاىِ حسين برساند و الّا يكى از شما را زنده نمى گذارد، بر ابا الفضل حمله كردند فوجى از پس فوجى چون موجى از دنبال موجى، دايره كردار ابا الفضل را در ميان آوردند، ابا الفضل كه فرزند شير و ناف بريده شمشير بود از جاى نرفت، دست به شمشير برد چون شير شَرا و شمشير قضا، آن يادگارِ حيدر صفدر بر آن قوم بى نام و ننگ چنان حمله افكند رجز خواند:
أقاتِل القوم بقلبٍ مهتدٍ
أذبّ عن سبطِ النبيِ أحمدٍ(1)
أَضْرِبكُم بالصّارمِ المهنّدِ
حتّى تحيدُوا عن قتالِ سيّدي(2)
إنّي أنّا العباس، ذو التَودّدِ
نجلُ عليِّ المرتضى المؤيّدِ(3) (4)
و با تيغى چون صاعقه آتشبار بر آن قوم كفار حمله افكند ميمنه را به
ص: 217
ميسره برد ميسره را به ميمنه برد هوا را از غبار قيرگون ساخت و زمين را از خون رنگ طبر خون(1) داد و در اين حمله هشتاد تن از شجاعان نامدار را به خاك هلاك انداخت.(2)
وقتى اين شجاعت را از ابا الفضل ديدند لشكريان همه به توحش افتاده، و رو به هزيمت نهاده، فرارى شدند، اطراف اباالفضل از دشمن تهى شد، اطراف شريعه از دشمن تهى شد.
ابا الفضل به سرعت شهاب مركب را ميان فرات راند، فرات را به تصرف خود در آورد، پياده شد، آمد در ميان آب، شيعيان، سه روز است ابا الفضل آب از گلويش پايين نرفته است، قسمت آب خود را براى اطفال سيدالشهداء مى گذاشت و خودش آب نمى خورد، وقتى وارد آب شد اين ساقهاى نازين، اين ساقهاىِ خشكِ ابا الفضل به آب رسيد، بى اختيار كف ها را داخلِ آب برد، كفى آب برداشت كه بياشامد فذكر عطش الحسين(3) يادش آمد تشنگى برادر، گفت:
يا نفس مِنْ بعدِ الحسين هوني
فبعدَه لا كنتِ أن تكوني
يعنى اى نفس مباد زندگى بعد از حسين.
هذا حسينٌ شارب المنونِ
و تشربين بارِدَ المعين
اينك حسين مرگ مى آشامد تو مى خواهى آب گوارا بنوشى.
ص: 218
هيهات ما هذا فعالُ ديني
و لا فعالُ صادقِ اليقين(1) (2)
آب را روىِ آب ريخت مشك را پُر آب كرد لب تشنه از شريعه بالا آمد و ركاب زد كه زود خود را به لشكرگاه برادر برساند، وقتى كوفيان اين را ديدند، ابن سعد صدا زد به لشكر: مادران بر شما به گريند مگذاريد مشك آب را سالم به خيمه ها به بَرَد، لشكر ابن سعد هجوم آوردند، موكّلين شريعه هجوم آوردند، ابا الفضل مى زد، و مى كشت و مى افكند از پشت درختهاى نخل، از آنجا مى آمد، مى زد و مى كشت و مى افكند.
و به روايتى كه در كبريت الاحمر نوشته از فرات كه بالا آمد تا نخلستان هشتصد تن از اشقياء را به خاك هلاك انداخت.(3) و سرعت مى كرد كه خود را به خيمه هاى برادر برساند، تمام همتِ ابا الفضل اين است كه مشكِ آب سالم به خيمه ها برود، تمام همت اشقياء اين است كه نگذارند اين آب سالم برود.
و مى فرمود:
واللَّه ان قطعتم يميني
اني أحامي أبداً عن ديني
قسم بخدا اگر دست راستم را بريديد من حمايت از دينم مى كنم.
و عن امام صادق اليقين
نجلِ النبي الطاهر الامين
و هم حمايت از امامم مى كنم كه پسر پيغمبر است.
نبيّ صدقٍ جائنا بالدّين(1)
و هى سرعت مى كرد، سرعت مى كرد تا اين مشك آب سالم به خيمه ها برود، بارِ ديگر نوفل ملعون از پشت نخله بيرون تاخت(2) شمشير فرود آورد دست چپ ابا الفضل را قلم كرد ابا الفضل بند مشك را به دندان گرفت و گفت:
يا نفس لا تخشي من الكفّار
و أبْشري برحمةِ الجبّار(3)
قد قطعوا ببغيهم يساري
فأصْلِهِم يا ربّ حرَّ النّار(4) (5)
و هى سرعت مى كرد به اميد اينكه اين مشك آب سالم به خيمه ها برود، چقدر حفظش مى كند، با نيش ركاب دشمنان را از اطراف دور مى كرد، خون مثلِ فواره از بازوهايش مى آمد، چه شد؟ به يك دفعه تيرى به مشك آمد
ص: 220
و آبش به خاك ريخت، ديگر اميدش نااميد شد، آب نبود ريخته شد، خونِ ابا الفضل بود، تمام بر روى خاك ريخته شد ، عند ذلك وقف العباس، اينجا ابا الفضل ايستاد، با خود گفت: ديگر به كجا مى روى؟ عباس ديگر به كجا مى روى؟ تو كه نه آب دارى نه دست دارى، نه آب دارى براى اطفال به برى نه دست دارى كه جنگ كنى، به چه رو به خيمه ها بروى؟ همانجا ايستاد، سه مرتبه تير بارانش كردند حتى صار جلده كالقنفذ از كثرت تير مثل خارپشت پر برآورد، تيرى آمد بر سينه نازينش نشست(1)، تيرى ديگر آمد بر چشم راست ابا الفضل نشست(2)، نه دست نداشت سر ميان دو كاسه زانو پايين آورد كه به قوت زانوها تير را از چشم بيرون آورد، والهفا، واويلا، حكيم بن طفيل در رسيد عمودى از آهن بر فرق ابا الفضل فرود آورد(3) مغزِ سرِ ابا الفضل بيرون آمد روى شانه هايش افتاد، سه مرتبه هم تيربارانش كردند، حالا عمده مصيبتِ ابا الفضل همين از اسب افتادنش است، چرا كه اسب كوه پيكر در جولان، ابا الفضل با آن تنومندى، دست هم نداشت كه آنها را ستون بدن قرار بدهد، وقتى از اسب افتاد همه آن تيرها كه
در ظاهر بدنش بودند، تمام در دل و جگر و احشا و امعاش فرو نشستند، پاره پاره شد ، ناله اش بلند شد وا ابتاه وا علياه وا أخاه وا حسيناه، سيد الشهداء صدا زد وا اخاه وا عباساه وا مهجة قلباه، پاره جگرم ابا الفضل، آمد
ص: 221
به سر وقت برادر، برادر را ديد چه برادرى، روىِ خاك افتاده، دستها بريده، فرق شكافته، عَلَم سر نگون، اينقدر گريه كرد دشمنان از گريه اش گريه كردند(1) فرمود: ابا الفضل! رفتى كمرم را شكستى، الان أنكسر ظهري(2) تو رفتى كمر مرا شكستى.
از در خيمه چو مى رفتى و برمى گشتى
شعفى داشتمى چون تو برادر دارم
شعله روىِ تو ميديدم و مى باليدم
كه چراغ شبِ دامادى اكبر دارم
ص: 222
بسم الله الرحمن الرحیم
و بعد قال تعالى فى كتابه الكريم أعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم « وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ »(1) ظاهر ترجمه آيه شريفه اين است: هر آينه امتحان مى كنيم شما را به چيزى از خوف ( ترس ) و گرسنگى و نقص اموال و انفس و ثمرات، ميوه ها « أولاد » و بشارت ده صبركنندگان را.
مخفى نماند كه وصف صبر و صبورى از سر آمد صفات حسنه است كه فرموده اند: من لا صبر له لا ايمان له(2)، كسى كه صبرى ندارد ايمان ندارد.
صبر بمعنى تحمل از چيزى كه بر شخص سخت و ناگوار است. تكاليف هم كه خداوند متوجه بندگانش كرده البته زحمت دارند، تكليف از كلفت است كلفت بمعنى زحمت است بايد زحمت بكشد كه اطاعت خدا بكند فلذا
ص: 223
صبر احتياج دارد.
صبر بر سه قسم است(1) ؛ صبر بر طاعت، بر اطاعت و عبادت، انجام دادنِ واجبات، يعنى مى خواهد نماز بخواند بايد وضو بگيرد و بيايد درست مشغول نماز شود، نمى تواند حرف بزند، ممكن نيست چيزى بخورد، ممكن نيست آبى بخورد، هيچ، اين يك صبر و طاقتى مى خواهد. ماهِ رمضان آمد بايد روزه بگيرد بخصوص وقتى كه هوا گرم است بايست اين گرسنگى و تشنگى را تحمل بكند تا اين عبادت را انجام داده باشد. مى خواهد زكات بدهد بر او گران است، زحمت كشيده تا اين مال را بدست آورده، سخت است كه زكات بدهد فلذا صبرى مى خواهد تا بتواند بفقراء بدهد. و اگر صبرى نباشد خوب هيچ عبادتى را انجام بدهد ، من لا صبر له لا ايمان له، كسى كه صبر ندارد ايمان ندارد. يكدفعه مى بينى به يك چيز ناگوارى برخورد، آن وقت بخداوند اعتراض كند نعوذ باللَّه و ردّه - انكار ضرورى دين - از زبانش هم بيرون آيد، اين وقتى صبر ندارد، پناه مى بريم به خدا.
صبر بر سه قسم است صبر بر طاعت، صبر بر ترك معصيت، ترك گناه، هان يك معصيت برايش پيش آمد كرد، صبر كند، اين معصيت را براى خدا ترك بكند البته صبر احتياج دارد، سوم صبر بر بلا، ناخوشى ها و فقر و ذلت و مرض و... لكن بالاترين اقسام صبر، صبر بر ترك معصيت است چون كه از همه سختر است: « إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي »(2) كسى
ص: 224
انجام گناه برايش ميسر بشود صبر قوى مى خواهد تا آن را ترك كند، فلذا افضل اقسام صبر است و درجه اش از همه بالاتر است. صبر بر بلا، سيصد درجه از براى صاحبش مى نويسند، صبر بر جا آوردن واجبات از براى صاحبش ششصد درجه مى نويسند، صبر بر تركِ معصيت نهصد درجه كه هر درجه اى از قعر زمين تا فوق العرش است(1) . صبر بر بلا، چون اختيارى نيست، دست خودش نيست، دور از جان مى آيد، دست خودش نيست كه مثلاً نگذارد مريض بشود، اما صبر بر ترك معصيت، دست خودش است، مى تواند معصيت را انجام بدهد ولى صبر مى كند و انجام ندهد، اين اختيارى است، آن اختيارى نيست و از فعل طاعت نيز سختر است، لذا بالاتر از همه اقسام است.
البته چيز خوب خاصيتِ خوب دارد، چيز بد هم آثار و خاصيت بد دارد، آن وقت صفاتِ حسنه صفات اللَّه هستند، صفاتِ نيك صفاتِ پروردگارند، آن وقت بايد دانست كه بعضى از آثار و خاصيت صفات حسنه، در دنيا ظاهر مى شود، نتيجه بعضى وقت مردن ظاهر مى شود، صفتى نتيجه اش و خوبيش حال احتضار ظاهر مى شود، نتيجه صفتى ديگر در قبر، ديگرى در صحراى محشر، البته همه صفات چنين نيستند كه فقط د يك جا نتيجه و خاصيت آنها ظاهر شود بلكه مى بينى عملى، يك صفت نيكى هم در وقت احتضار نتيجه خوب دارد و هم براى نزول در قبر و هم براى روز محشر نتيجه دارد. يك دوائى، يك معجونى مى بينى فقط مقوّى مثلاً معده است معده را تقويت
ص: 225
مى كند ديگر همين، يك معجونى كبد را تقويت مى كند يا يك دوائى، يك قرصى قلب را تقويت مى كند، يك دفعه مى بينى نه، يك معجونى هم مقوّى كبد است هم مقوّى قلب است هم تقويت معده مى كند هم تقويت چشم مى كند، هم تقويت اعصاب مى كند، همه اينها را دارد. اعمال و عبادات هم همينطورند، يكدفعه مى بينى يك طاعتى، يك عبادتى، يا صفت حسنه اى كه آثار خوبش هم درحال احتضار پيدا مى شود، هم در قبر، هم در محشر، هم وقت عبور از صراط، هم وقتِ كشش اعمال، سنجيدن اعمال، يكى هم مى بينى نتيجه اش و خاصيتش تنها در قبر است، حالا منظور صبر است.
هر طاعتى، هر عبادتى هم ثوابش حدّ و اندازه دارد، خداوند حدّ و اندازه معين كرده است، مثلاً طاعت فلان ثوابش چقدر است الّا صفت صبر، كه خداوند براى ثوابش حدّ و اندازه اى مقدّر نفرموده است، معين نفرموده است لذا در قرآن مجيد مى فرمايد: « إِنَّمَا يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ »(1) يعنى صابران اجر و مزد بى حساب، بى كيل و كشش، بى حساب داده مى شوند.
صبر در آن عالم خيلى هم قوى است، صاحب قوت است و صاحب جرأت است، مثلاً وقتى ميت را در قبر گذاشتند اعمالش اطرافش مى آيند، كار خيرهايش، نمازش يكطرف [سمت ر است ميت] قرار مى گيرد، زكاتش يكطرف [سمت چپ ميت] قرار مى گيرد، باقى اعمالش مى آيند بالاى صورتش، صبر هم مى آيد يك گوشه اى قرار مى گيرد ، وقتى كه سؤال
ص: 226
نزديك شد به تمام اينها مى گويد، چون موقعى كه ميت را در قبر گذاشتند، بقدرى كه او را در قبر گذاشتند و تشييع كنندگان برگشتند، ديگر وقت سؤال است، فاصله ندارد، صبر به اينها مى گويد: اگر مى توانيد صاحب خود را از سؤال نجات دهيد، فبها، و الّا خودم حاضرم كمكش مى كنم(1)، چون كه خداى نكرده اگر در جواب گير كرد گرفتاريش مى شود.
اين را هم دانسته باشيد كه محبت ائمه طاهرين و دوستى مولا على بن ابى طالب و توسل به سيدالشهداء صلوات اللَّه عليه - اميدواريم حسينى باشيم - اينها اكسير اعظمند، اينها نجات بخش هستند، بله سيدالشهداء در قبر مى آيد، زائرش را زيارت مى كند، وقتى سيدالشهداء در قبر ميتى آمد، ديگر آنجا عذاب نيست، وقتى در قبر ميت تشريف آورد، ديگر آنجا عذابى نيست، بلكه طبق كتب معتبره، حكايات هست كه از بركت قدومِ حضرت ، از بركت تشريف آوردن حضرت به زيارت ميتى، عذاب از اهل تمام مقبره برداشته مى شود.
غرض صحبت صبر است، گفتيم صبر بر ترك معصيت از همه اقسامِ صبر ثوابش و درجه اش بيشتر است به سبب اينكه زحمتش هم زيادتر است هم از صبر بر بلا - كه آن بى اختيار مى آيد - و هم از صبرِ بر فعل طاعت، يعنى نماز خواندن بر شخص آسانتر است تا اگر خداى نخواسته دچار معصيتى شود كه بايد آن معصيت را ترك كند چونكه نفس نحس انسانى سركش است و اگر ميل كرد به چيزى مجاهده مى خواهد تا شرش را بكَند.
ص: 227
و اما صبر بر بلاء، مى فرمايد: تبِ يك شب، كفاره يك سال گناه است(1)، تبِ دو شب كفاره دو سال گناه است. انسان در دنيا هميشه صحيح و سالم و با داشتنِ مال و ثروت و نعمت و عافيت باشد كه هيچ ضرر مالى نكند، هيچ ضرر بدنى، هيچ كسالتى، اللَّه، اين هم، خوب نيست، اين علامتِ خوبى نيست.
رسول خدا صلى الله عليه وآله جايى مهمانى دعوت داشتند، تشريف بردند، صاحبِ منزل رفت كه نهار تهيه بكند، اتفاق مرغى مال صاحب منزل بود، بر روى رف پريد، تخم گذاشت، بعد پايين پريد، به پريدنش تخم حركت كرد و از رف افتاد، ميخى زير رف كوبيده بود، روى ميخ افتاد و گير كرد، نيفتاد كه شكسته بشود. خيلى رسول خدا صلى الله عليه وآله تعجب كردند كه اين يك ميخ، تخم مرغ مگر چقدر گير كرد كه نيفتاد، صاحب منزل كه آمد حضرت فرمودش: قضيه اين است كه، اين تخم از سر رف افتاد، نيفتاد زمين كه شكسته بشود، به اين ميخ گير كرد و اين عجيب است. عرضكرد: يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، به خدايى كه تو را به پيغمبرى مبعوث كرد، من از وقتى كه خودشناس شده ام اصلاً ضررى نكرده ام، هيچ، و دشوارى و ناگوارى و ضرر مالى به هيچ وجه متوجهم نشده است. تا اين را گفت، حضرت خودشان كفشهاىِ مبارك جفت كردند، برخاستند، فرمود: كسى كه اينطور است خدا باو اعتنايى ندارد، توجهى به او ندارد، اين علامت خوبى نيست، حضرت نماندند، هر چه صاحب منزل
ص: 228
التماس كرد، فرمود: نه، غذاى چنين منزلى را نمى خورم.(1)
خدا هميشه خير بنده اش را مى خواهد اما صبرى مى خواهد، و از جمله اقسامِ صبر، گفتيم صبر بر بلا است، آن بلا اعم از اينكه مرض باشد يا ذلت باشد دور از جان، يا هر ناگوارى باشد يا رفتن مال باشد. يك كسى غنى است اگر مالش هم از دستش رفت اين هم نزد خدا مأجور است، اما به شرط اينكه حقوقش را داده باشد، غنى هر گاه فقير شد مورد رحمت است، اينها همه به جهت اينكه صبر بكند.
بهشت درى به نام باب البلاء دارد . اهل بلا از آن در وارد بهشت مى شوند، مى فرمايد: ولى وارد شوندگان از آن درب كمند(2) زيرا اغلب اجر خود را در بلا به جزع ضايع مى كنند.
خداوند جل ذكره در حديث قدسى مى فرمايد: اى بندگان، من لم يصبر على بلائي و لم يرض بقضائي فليخرج من أرضي و تحت سمائي و ليطلب ربّاً سواي، اى بندگان كسى كه بر بلاىِ من صبر نكند - مى گويد: نمى توانم - و به قضاى من راضى نباشد از سرِ زمين من و از زيرِ آسمانِ من خارج بشود، از مملكت من بيرون برود و خداىِ ديگرى براى خودش پيدا بكند.(3) لا إله إلّا اللَّه.
پس بايستى به قضاى الهى تن دهد و راضى شود كه خدا آن وقت اجر
ص: 229
و مزدش مى دهد و بسا در دنيا هم به او تلافى كند، اگر در دنيا مصلحت نباشد در آخرت جبران و تدارك خواهد كرد، بشرط اينكه كلمه اى نگويد كه منافات با رضا به قضاىِ الهى داشته باشد، هر چه مى خواهد آن بلا يا مصيبت باشد، لكن حركاتى نكند كه منافات با رضا و قضاى الهى داشته باشد، مثل اينكه زن در مصيبت موى خود را بكَند يا صورت بخراشد يا اينكه براى غير پدر و برادر يقه پاره كند - هر كس آن زن يا مرد باشد - كفاره دارد(1) براى موت پسر اگر يقه اش را پاره كرد گناه است بايد كفاره بدهد، آن پدر است آن يك احترامى است براى پدر و برادر. غرض، حركاتى يا كلماتى كه منافات با رضا داشته باشد نگويد.
اما گريه كردن اجر را باطل نمى كند، گريه در مصيبت اجر را باطل نمى كند، هر چه مى خواهد گريه كند، بلكه گريه بر موت مؤمن مستحب هم است(2) گريه اشكالى ندارد.
گفتيم از اقسام صبر، صبر بر بلا است و از اقسام صبر بر بلا، صبر بر موت اولاد است.
كسى كه سه بچه نابالغ از او فوت بشود اينها روز قيامت پدر و مادر خود را از آتش جهنم مى پوشانند، حفظش مى كنند. روز قيامت كه شد، خداوند به بچه هايى كه فوت شده اند، اولاد مؤمنين، اطفال مؤمنين، خطاب مى كند: برويد داخل بهشت، همه نابالغند، تكليفى ندارند، داخل بهشت شويد، بچه ها
ص: 230
عرض مى كنند: خداوندا، با پدر و مادرمان؟ دو مرتبه خطاب مى آيد: برويد بهشت، باز عرض مى كنند: خدايا، با پدر و مادرمان؟ باز خطاب مى آيد: شما داخل بهشت برويد، باز عرض مى كنند: خداوندا، با پدر و مادرمان؟ اين دفعه ديگر رخصت مى يابند كه پدران و مادرانشان را همراه خودشان ببرند، به اين جهت هر طفلى دست پدر و مادر خود را مى گيرد با خود داخل بهشت مى كند. آن روز در صحراى محشر اين بچه ها پدر و مادر خود را بهتر مى شناسند از بچه هايى كه امروز در دنيا در خانه ها، پدر و مادر خود را مى شناسند، آنها بهتر مى شناسند.(1)
كسى كه يك طفل، پسر نابالغ قبل از خودش از او برود، از او فوت شود براى او بهتر است از صد تا پسر كه بعد از خودش باقى گذارد و در راه خدا جهاد كنند و حرب آنها تا قيامت ساكن نشود.(2)
بلكه در حديث است، از رسول خدا صلى الله عليه وآله نقل شده است: كسى كه يك پسر از او سقط بشود از براى او بهتر است از اينكه صد سوار بعد از خودش بماند، صد تا پسر كه همه سوار شوند و در راه خدا جهاد كنند.(3)
داود بن ابى هند(4) در خواب ديد كه قيامت برپا شده است او را پاى حساب آوردند، حسناتش را در يك كفه ترازو و گناهانش را در كفه ديگر ترازو گذاشتند، سنجيدند، ديدند كه گناهانش زيادتى كردند، آن كفه
ص: 231
گناهانش پايين آمد. و كفه حسناتش بالا آمد، خيلى لرزيد و حالش بهم خورد، ولى ديد يكى بسرعت آمد، ملكى بود، و يك چيزى مثل منديل ( دستمال ) سفيدى روى حسناتش گذاشت، يك دفعه حسنات زيادتى كردند، خوشحال شد، گفتند: ميدانى اين چه بود؟ گفت: نه. گفتند: اين همان بچه اى است كه در كوچكى در حياتت از تو فوت شده است، اين همان است، او كه خوشحال شده بود گفت: به به! من دخترى هم داشته ام كه از من فوت شده است. گفتند: نه، از او بهره اى ندارى، چون به مرگش راضى بود، آرزوى مرگش را داشتى، دختر را دوستش نداشتى(1). لا إله إلّا اللَّه.
غزالى در احياء العلوم مى نويسد: كسى بود ازدواج نمى كرد، هر چه رفقا اصرارش مى كردند قبول نمى كرد تا يك روز نزد رفقا آمد گفت: هر چه زودتر براى من كسى پيدا كنيد خواستگارى كنم. گفتند: چطور؟ تو خيلى منكر بودى. گفت: ديشب خوابى ديدم، خوابى ديدم كه دهشت زده شدم.گفتند: مگر چه خوابى ديدى؟ گفت: ديشب خواب ديدم قيامت بر پا شده، و اهل محشر همه ايستاده، مضطرب الحال، من هم ايستاده در نهايت تشنگى، ديگران هم همه تشنه، هوا در نهايت گرمى، ازدحام اهل محشر، از تشنگى خيلى حالم منقلب بود، يك دفعه ديدم اطفالى كوزه و جام از طلا و نقره در دستشان، اينها آمدند اهل محشر را آب مى دادند، خيلى خوشحال شدم ولى ديدم از خيلى ها ردّ مى شدند و آنها را آب نمى دهند، ديدم طرف من نيامدند، به يكى كه از نزديكم مى خواست بگذرد دست دراز كردم،
ص: 232
التماس كردم بچه مرا آب بده كه تشنگى مرا از بين بُرد، گفت: ما كه مى بينى اطفالِ مؤمنين هستيم پدران و مادران خود را آب مى دهيم، تو در ميان ما بچه اى ندارى كه تو را آب بدهد. حالا مى خواهم ازدواج بكنم بلكه خدا مرا طفلى بدهد و از من بميرد كه اين ذخيره آخرتم باشد.(1)
مطلب زياد است طول نكشد، مرحله صبر را خوانديم، از صبر بالاتر وصف رضا است، يعنى از بابت محبت محبوب، معنى صبر تحمل كردن است، صبر اين است كه موضوع بر او ناگوار است، تحمل مى كند، مقام رضا اين است كه، چون اين را محبوبش مى خواهد او هم دوستش دارد.
جابر بن عبداللَّه انصارى در اواخر عمرش خيلى پير شده بود خيلى از بين رفته بود، قوايش مستأصل شده بود، امام پنجم امام محمد باقر صلوات اللَّه عليه به ديدنش تشريف برد و احوالش را پرسيد، فرمود: جابر خود را چگونه مى بينى؟ عرض كرد: مولاىِ من در حالى كه پيرى را بهتر از جوانى دوست مى دارم و مرض را بهتر از صحت و موت را بهتر از حيات. حضرت به او فرمود: جابر اما ما اهل بيت اينطور نيستيم من هر چه خدا بخواهد آن را مى خواهم، اگر پيرى را برايم بخواهد آن را مى خواهم و اگر جوانى را بخواهد جوانى را دوست مى دارم، اگر مرض را بخواهد آن را دوست دارم اگر صحت برايم مى خواهد همان را مى خواهم، اگر موت را بخواهد آن را دوست مى دارم و اگر حيات و زندگى را برايم بخواهد حيات را دوست مى دارم، ما رضامان رضاىِ خداست. جابر اين را كه شنيد برخاست صورت
ص: 233
حضرت را بوسيد، گفت : راست فرمود جدت رسول خدا صلى الله عليه وآله كه فرمود: مى رسى خدمت يكى از فرزندانم كه اسمش اسم من است يبقر العلم بقراً سلامم را به او برسان.(1)
جابر در مقام صبر بود، امام پنجم در مقام رضا بود، فرمودش: نه، ما اهل بيت هر چه را خدا بخواهد ما مى خواهيم. خلاصه اين كه: او مانند كارگر نيست كه براى پول كار مى كند، مى خواهد پول گيرش بيايد، و نه اينكه چشمش به بهشت است، و نه مثلِ غلامى كه از ترس كتكها آقا را اطاعت بكند، اين هم از ترس جهنم باشد، خير، اين از بس كه آقا را دوست مى دارد هر چه آقا ميلش است اين هم همان ميلش است، نه حكايتِ ترس است نه حكايت طمع است.
حضرت شعيب از خوف خدا گريه كرد تا چشمانش نابينا شدند، خداوند چشمهايش را به او داد، دو مرتبه گريه كرد تا نابينا شد، چشمهايش را داد، بار سوم گريه كرد تا باز هم نابينا شد، خداوند اين بار هم چشمهايش را به او داد، تا دفعه چهارم وحى آمد شعيب اين گريه براى چيست؟ اگر از ترس جهنم است آتش جهنم را بر بدنت حرام كردم، اگر براى رغبت تو به بهشت است من بهشت را بر تو ارزانى داشتم. عرض كرد: پروردگارا، نه حكايت ترس جهنم و نه حكايت طمع بهشت است بل وجدتك أهلاً لذلك، مى بينم تو اهل عبادتى. فرمودش: چون اين را دانسته اى موسى را كه كليم من است
ص: 234
مى فرستم شبان گوسفندان تو باشد.(1)
اين مرحله را - صفت صبر و صبورى و رضا را - بطور اكمل طى نكرد مگر ريحانه رسول خدا صلى الله عليه وآله سيدالشهداء ارواحنا فداه كه در واقعه هايله عاشورا مصيبتى را متحمل شد، اصحاب آرزو مى كردند كه كاش ما را مى كشتند، زنده مى شديم، دوباره جهاد مى كرديم، دوباره كشته مى شديم تا هفتاد مرتبه، برايشان ميسر نشد(2)، امّا خود سيدالشهداء در قضيه كربلاء مصيبتى متحمل شد كه از هفتاد كشته شدن برتر و بالاتر بوده، بلكه از هزار بار شهيد شدن سخت تر بود، گويا نظر امام زمان به همين مصيبت است كه عرض مى كند: يا جدّاه و لقد عجببت من صبرك ملائكة السماوات.(3)
اين چه مصيبتى است كه امام زمان هم اين جمله را عرض مى كند، چند اسم برايش نوشته اند اما اسم خاصش را بگويم: مصيبة على الأكبر است، يا جدّاه و لقد عجبت من صبرك ملائكة السماوات.
علاقه سيدالشهداء نسبت به اين جوان، اول علاقه و محبت پدر فرزندى كه لازمه بشريت است، هر پدرى پسرش را دوست دارد. دوم بخصوص فرزند جوانش، البته فرزند جوان محبتش پيش پدر بيشتر است تا آن فرزند كوچك، در واقعه كربلا سن على اكبر در اوّلِ جوانى، 17 سال(4)، بعضى
ص: 235
18(1) سال نوشته اند، بعضى بيشتر تا 25(2) سال نوشته اند ولى مشهور 18 سال است.(3)
ابن ابى ليلى خدمت امام صادق عليه السلام عرض كرد: يابن رسول اللَّه ما الذّ الاشياء؟ لذيذترين چيزها در دنيا چيست؟ فرمود: داشتن فرزند جوان كه روح و روان پدر و مادرش است و شيره جان ايشان است. عرض كرد: ما امرّ الاشياء؟ ابن ابى ليلى به حضرت صادق عرض مى كند تلخترين چيزها در دنيا چيست؟ فرمودش: فَقْدُهُ، موت و مرگ آن جوان است.(4)
علاقه سيدالشهداء نسبت به اين فرزند، نسبت به اين جوان، يكى علاقه پدر فرزندى، يكى بودنش در اول جوانى، يكى مستجمع صفات صورى و معنوى بود. كسى كه كمالى دارد مردم دوستش دارند تا كجا پدر و مادرش، اين جوان مستجمع جميع صفات كماليه بود، فلذا دوست و دشمن مدحش مى كردند. بهترين مردم مدحش كرده است(5)، بدترين مردم مدحش كرده.
بهترين مردم، جدش اميرالمؤمنين عليه السلام درباره اش فرمود: لم تر عين نظرت مثله من محتف يمشى و من ناعل(6) چشم روزگار مثل على اكبر نديده است.
بدترينِ مردم معاويه ملعون يك روز سر تخت خلافت نشسته بود گفت:
ص: 236
امروز چه كسى شايسته خلافت است؟ گفتند: سر امير سلامت. گفت: نه، خوش باش نگوييد، شايسته خلافت و امارت على بن الحسين، على اكبر است، كه در او است شجاعت بنى هاشم و سخاى بنى اميه، و خوش صورتى بنى ثقيف.(1)
ببينيد كسى كه اين قدر داراى كمالات است چه علاقه اى سيدالشهداء به او دارند. و هم دلالت مى كند بر كمال نفس قدسيه اين جوان، اينكه در سفر محنت اثر كربلا ، بين راه ، در خواب كه به سيدالشهداء خبرهاى موحش داده مى شد و خاطر مباركش شكسته مى شد، على اكبر پدر را دلدارى مى داد، خوب متوجه باشيد مطلب مهم است، على اكبر پدر را تسلى و دلدارى مى دهد.
از جمله در منزل « ثعلبيه »(2)، پيش از ظهر حضرت قدرى استراحت فرمود وقتى بيدار شد فرمود: در خواب هاتفى را ديدم مى گفت: اين جماعت تعجيل مى كنند، بسرعت مى روند مرگ همراه ايشان است. على اكبر عرض كرد: يا أبة أفلسنا على الحق؟ عرض كرد: بابا مگه ما بر حق نيستيم؟ فرمودش: قسم به خدا كه ما برحقيم و حق با ما است. عرض كرد: اذن لا نبالى بالموت، پس ما چه باكى از مرگ داريم، حضرت برايش دعاى خير كرد.(3) به بينيد پدر را دلدارى مى دهد.
ص: 237
دفعه ديگر هم كه عقبة بن سمعان نقل مى كند حضرت سواره بود، اندك خوابى حضرت را گرفت ، بعد سر برداشت حضرت، و فرمود: انّا للَّه و إنّا إليه راجعون و الحمدللَّه رب العالمين، دو مرتبه يا سه مرتبه، على اكبر جلو آمد عرض مى كند: بابا مى بينم اين كلمات را بر زبان جارى مى كنيد، براى چه؟(1) فرمودش: سوارى بر من ظاهر شد مى گفت: اين قوم مى روند مرگ همراه ايشان است، دانستم كه اينها ناعى است خبر مرگ ما را مى دهد، هم على اكبر پدر را دلدارى داد.(2)
و از جمله امتيازات اين جوان آن است كه كمال شباهت را به جدّش رسول خدا صلى الله عليه وآله داشته است خلقا و خلقا و منطقاً(3)، وقتى كه على اكبر طرف ميدان حركت كرد، خود سيدالشهداء فرمود . خلقه خلق الرسول، خلقتش خلقت پيغمبر، اخلاقش اخلاق پيغمبر، منطقه منطق الرسول. من نظر اليه فكمن نظر إلى الرسول، كسى كه نگاه به صورتش مى كرد مثل اين بود كه نگاه به صورت پيغمبر كرده است، خلقت پيغبمر مى دانيد چطور بوده است؟ يعنى خوش صورتى و حسن و جمال پيغمبر مى دانيد چطور بوده است؟
حالا يك نمونه اى، جمال يوسف در عالم مَثَل زد است. جمال يوسفى، آن وقت اصحاب عرض مى كنند: يا رسول اللَّه، جمال شما برتر و بالاتر است يا جمال يوسف؟ پيامبر فرمود: خدا رحمت كند برادرم يوسف را، كه او
ص: 238
صبيح تر بود و من مليح ترم(1) جمال من نمكين است.
همين جمال و حسن و خوش صورتى از پيغمبر ميراث رسيد به على اكبر.
مخاطب شد به خطاب: « وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ »(2) خداوند در قرآن خلق پيامبر را عظيم شمرده، اخلاقش را، غزالى مى نويسد: اگر پيغمبر هيچ معجزه اى نشان نداده بود همان اخلاقش گواهى مى دهد بر صدق ادعايش.(3)
حالا چه بگوئيم، ترحمش، انصافش، مروّتش، علو همّتش، رأفتش، رحمتش، سخاوتش، شجاعتش، تواضع، تخاشع، فروتنى، محيّر العقول است، اين اخلاق ميراث رسيد به على اكبر.
منطقه منطق الرسول، آوازش معاينه آواز پيغمبر صلى الله عليه وآله، آن وقت مى دانيد پيغبمر چقدر خوش آواز بوده است؟ حضرت سجاد عليه السلام وقتى كه قرآن تلاوت مى كرد مردم كه از راه مى گذشتند مى ايستادند، هر كه هر كار مهمى داشت، ديگر پاهايش را راه نمى گرفت كه برود، مى ماند و آواز حضرت را كه قرآن مى خواند استماع مى كرد، بعضى ها مى افتادند، حضرت داخل منزلشان، اينها از كوچه مى گذشتند. خدمتش عرض مى كردند: آقا، جدت پيغمير هم اين قدر خوش آواز بوده است؟ فرمود: جدم پيغمبر از خوش
ص: 239
آوازيش بقدر طاقت مردم ظاهر مى كرد(1) و الّا اگر مى خواست آنطورى كه خدا او را خوش آواز خلق فرموده بود آنطور خوش آوازى خود را تمام ظاهر كند همه مردم از استماع آوازش مى مردند.
همين حسن صوت، همين خوش آوازى از پيغمبر ميراث رسيد به على اكبر، و شايد به همين خاطر بود كه در سفر محنت اثر كربلا - با آنكه مؤذن رسمى حضرت، حجاج بن مسروق بود(2) - وقتى صبح ميشوم عاشورا سر از افق بيرون كشيد و هنگام نماز صبح رسيد حضرت به على اكبر فرمود: خودت اذان را بگو.(3)
و چون فاطمه زهرا در اغلب صفات معاينه حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله بوده(4) پس كمال شباهت را به جده اش فاطمه زهرا هم داشته است. و چون پيغمبر و اميرالمؤمنين از نور واحد خلق شده اند(5) پس كمال شباهت را به جدش على بن ابى طالب هم داشته است . و به مضمون: « الولد الحلال يشبه العم أو الخال »(6) كمال شباهت را به عمش حضرت مجتبى هم داشته است.
پس حالا شيعيان كمى فكر كنيد، پس اين همه مصيبت دو مرتبه بر سيدالشهداء وارد شد ، يعنى مصيبت جدش و پدرش، مادرش و برادرش.
ص: 240
اينها دو دفعه بر سيدالشهداء وارد شدند، اينهمه مصيبت، يكدفعه به تدريج، نوبت ديگر يك دفعه همه اين مصائب برش وارد شد. آن كجا بود؟ آن روز عاشورا بود وقتى كه على اكبر عازم ميدان شد، وقتى آمد خدمت پدر اجازه ميدان رفتن خواست البته حالى بر سيد الشهداء دست داد مثل وقتى كه هم جدش پيغمبر از عالم رفت، هم مادرش زهرا، هم پدرش على، هم برادرش حسن. على اكبر وقتى تمام اصحاب و انصار و بنى هاشم را كشته ديد و پدر را يك تنه در ميان دشمن نگريست طاقت نياورد، خدمت پدر آمد اجازه ميدان رفتن خواست(1) خواهش مى كند. عكس حكايت اسماعيل و ابراهيم، ابراهيم دست فرزندش اسماعيل را گرفت در منى آورد و گفت: « يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ »(2) بابا در خواب ديدم مأمورم تو را قربانى كنم، به بين در اين باب چه رأى مى زنى؟ « قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ »(3) گفت: بابا آنچه از جانب خدا مأمورى انجام بده كه ان شاء اللَّه مرا از صابرين خواهى يافت. اينجا پدر پسر را راضى كرد اما كربلا قضيه بعكس بود، على اكبر هى از پدر خواهش مى كند كه اجازه اش بدهد. سيد الشهداء هم چاره اى ندارد جز اينكه اجازه اش بدهد، وقتى جان امام در خطر واقع شد همه بايد خود را در راه امام قربانى كنند.
فرمود: حالا كه چنين است پس اول اين پرده گيان مصيبت زده را وداع
ص: 241
كن، برو اهل حرم را، مادرت را وداع كن. در خيمه زنان براى وداع آمد، قيامتى برپا شد، وقتى زنها ملتفت شدند على عازم ميدان است قيامتى برپا شد، مثل حلقه دورش را گرفتند(1) يكى دستش را مى بوسيد، يكى پايش را مى بوسيد، يكى قبايش را مى بوسيد، يكى عبايش را مى بوسيد، يكى مى گفت: برادر به ميدان مرو من آب نمى خواهم، زنها على اكبر را رها نمى كردند، سيدالشهداء ديد رهايش نمى كنند، ديد رهايش نمى كنند، يعقوب پيغمبر دوازده پسر داشت يكى ( يوسف ) از نظرش غائب شد ، به علم نبوت هم مى دانست در حيات است هى گفت يوسف، يوسف، يوسف، داخل كوچه مى نشست، هر كه از راه مى گذشت نام يوسف را مى برد يعقوب گريه مى كرد تا غش مى كرد. جبرئيل از جانب خداوند آمد، گفت: يعقوب: حق مى فرمايد بس است تذكره يوسف، اگر مى خواهى اينطور كنى اسمت را از دفتر انبياء محو مى كنم.(2)
اما يعقوب كربلا سيدالشهداء وقتى ديد زن ها على اكبر را رها نمى كنند خودش آمد به خيمه زنها فرمود: دَعْنه(3) على را واگذاريد به ميدان برود، بازوىِ على را گرفت از ميانه زنها بيرون آورد، بدست خودش لباس حرب بر تنش بياراست، زره پيغمبر در برش(4) ، شمشير پيغمبر حمايلش، اسلحه پيغبر را هر كسى نمى تواند بردارد، تنها امام است كه مى تواند اسلحه پيغمبر
ص: 242
را بپوشد، حالا حكمتها است ، مصلحتها داشته است خود امام آنها را مى داند كسى چه مى داند، علماء حدسياتى زده اند، سيدالشهداء، يا مى خواهد از قوه على كم كند يا پسر را ، فرزند را سنگين كرد، يا على نائب پيغمبر است بايد اسلحه پيغمبر را بپوشد اينطورى كه اباالفضل نائب اميرالمؤمنين در كربلا بوده و اينطورى كه عليا مخدره زينب نائب مادرش زهرا بوده و اينطورى كه قاسم نائب پدرش حضرت مجتبى بوده است، على اكبر نائب پيغمبر است پس بايد اسلحه پيغمبر را بپوشد، بر اسب « عقاب » كه اسب خاص پيغمبر بود سوار كرد.(1)
روانه ميدان شد، على اكبر مى رفت اما سيدالشهداء هم به دنبال فرزند مى رفت، او را مشايعت مى كرد، هى نگاه به قد و قامت على اكبر مى كرد، نگاه مأيوسانه، گاهى سر بسوى آسمان بلند مى كرد، محاسن مبارك ( شريف ) بدست گرفته، انگشت سبابه بجانب آسمان، عرض مى كرد: اللهم أشهد على هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام أشبه الناس خلقاً و خلقاً و منطقاً برسولك(2) خدايا شاهد باش به سوى اين جماعت جوانى مى رود كه شبيه ترين مردم به پيغمبر تو مى باشد، خدايا هر وقت ما مشتاق لقاىِ پيغمبرت مى شديم نگاه به صورت اين جوان مى كرديم. گاهى تلاوت قرآن مى كرد.
اينقدر دنبال فرزند رفت تا به جايى رسيد كه لشكر آوازش را مى شنيند
ص: 243
صدا زد: يابن سعد قطع اللَّه رحمك كما قطعت رحمي و لم تحفظ قرابتي من رسول اللَّه(1) پسر سعد خدا ريشه ات را برآورد كه ريشه من مظلوم را از زمين بركندى و هيچ رعايت خويشى من با پيغمبر نكردى.
از آن طرف على اكبر وارد ميدان شد صفحه ميدان را از نورِ جمالش روشن و منور گردانيد، شعشعه طلعتش خبر از جمال بى مثال پيغمبر همى داد و قوت بازويش چون حيدر صفدر اثر مى نمود رجز خواند فرمود:
أنا علي بن الحسين بن علي
من عصبة جدّ أبيهم النبيّ(2)
أضربكم بالسيف، احمى عن أبي
ضرب غلام هاشمي علوي(3)
آن وقت چون شير شرا و شمشير قضا بر آن مردمِ بى نام و ننگ حمله ور گرديد، جنگ شديدى كرد، لشكر از پيش رويش در دشت پراكنده مى گشتند، به هر جانب كه روى كرد جمع كثيرى را به دار البوار فرستاد، تو گفتى حيدر كرار ذوالفقار به دست كرده و در معركه صفين قصدِ قاسطين فرموده تا در اين حمله يكصد و بيست تن از فحولِ رجال را پايمال آجال ساخت ( از شجاعان لشكر را به خاك هلاك انداخت ).(4)
لشكر متفرق شدند، تشنگى هم برش غلبه كرد، سنگينى اسلحه. اين وقت هم مادرش ليلا پشت خيمه ها رفته، به روايتى به سفارش سيدالشهداء، به او گفت: برو برايش دعا كن، دعاى مادر در حق فرزند مستجاب است، مادر
ص: 244
پشت خيمه ها آمده، سر به درگاهِ الهى بلند كرده بود، هى مى گفت: يا رادّ يوسف إلى يعقوب، اى خدايى كه يوسف را به يعقوب رسانيدى، و اسماعيل را به هاجر برگردانيدى يكبار ديگر جوانم را به من برسان،(1) دعايش مستجاب شد.
على اكبر زخمهاى بسيارى بر بدنش رسيده(2)، تشنگى برش غلبه كرد، عنان مركب به جانب خيمه ها منعطف كرد، صفوف را بشكافت، خدمتِ پدر آمد(3) پياده شد. بنابر خبرى دستهاىِ پدر را بوسيد عرض كرد: يا ابة العطش قد قتلني و ثقل الحديد أجهدني بابا تشنگى مرا كُشت، سنگينى اسلحه مرا به تعب آورد، آيا به شربتى آب راه هست بنوشم دمار از روزگار اين جماعت برآورم؟(4) و اين وقت از رنگينىِ خون چنان مى نمود كه لباس سرخ در بر كرده(5). وقتى سيدالشهداء فرزند را به آن حالت ديد گريه كرد گريه سختى. مگر على اكبر نمى داند آب در خيمه ها ناياب است، نه هميشه از پدر معجزه ديده بود ، آمده از طريق معجزه از پدر آب مى خواست، ندانست كه حالا معجزه ظاهر كردن صلاح نيست، بعد هم كه متوجه شد پشيمان شد. فرمودش: بني، هات لسانك(6) بابا بيا زبانت را در دهانم بگذار، على زبان در
ص: 245
دهان پدر، و يك دفعه گريان گريان خود را عقب كشيد. گفت: بابا دهان شما از زبان من خشك تر است. فرمودش: ارجع إلى قتال عدوك(1)، برو يكبار ديگر مادرت را وداع كن و بسوى ميدان برگرد، اميدوارم عصر نيامده از دستِ جدت سيرآب شوى، آمد مادر را هم وداع كرد، على اكبر به ميدان برگشت، اين دفعه هم رجز خواند فرمود:
الحرب قد بانت لها الحقائق
و ظهرت من بعدها مصادق(2)
و اللَّه ربّ العرش لا نفارق
و با تيغى چون صاعقه آتشبار دست از جان شسته و دل بر خداى بسته بر آن قوم اشرار حمله ور گرديد، تيغش بر خُود آهن(5) خبر از بازار حدّادان(6) همى داد و زمين از خون ، ياد از كوزه فصّاد(7) همى كرد، دشت حربگاه را از خون كشتگان لاله زار كرد تا در اين حمله هشتاد تنِ ديگر از شجاعان لشكر را به دار البوار فرستاد، زخمهاى بسيارى بر بدنش ( پيكر نازنينش ) رسيده، خون هى جريان مى كرد، اندام على سست شد.
ص: 246
اين وقت منقذ بن مرّه عبدى ملعون(1) كمين كرد، از كمينگاه برآمد ضربت شمشيرى بر فرق على اكبر فرود آورد كه از آن زخمى گران يافت، اين جوان از غيرتى كه داشت از اسب نيافتاد، دستها را حمايل گردن اسب نمود، و سر فرود آورد بر قربوس زين نهاد، اسب زبان بسته خواست او را به مأمنى برساند هى از اين سر به آن سر مى زد، يك دفعه لشكر هجوم آوردند دورش را گرفتند اينقدر نيزه و شمشير بر كمرش زدند تا او را پاره پاره كردند روايت دارد فقطّعوه بسيوفهم ارباً ارباً.(2)
ديگر از بالاى مركب بر زمين افتاد وقتى نزديك شد رخت به ديگر سراى بَرد، نَفَس هاى آخر، از ادبى كه داشت هر طور بود برخاست نشست صدا زد: يا ابة، هذا جدي رسول اللَّه قد سقاني بكاسه الاوفى لا اظمأ بعدها أبداً(3) راضى به زحمت پدر نبود، نگفت بابا بيا، عرض كرد: بابا منهم رفتم خدا حافظ، اما اين غصه در دلتان نماند، اين عقده در دلتان نماند، جدم پيغمبر مرا به جام آبى از حوض كوثر سيرآب كرد جام ديگر در دست دارد انتظار شما را دارد(4) وقتى امام مظلوم بانگ ( آواز ) جوان ناكام را شنيد صيحه عظيمى از دل بركشيد(5) سوار شد به طرف ميدان آمد، فرمود: قتل اللَّه قوماً قتلوك ما
ص: 247
أجرهم على الرحمن و على انتهاك حرمة الرسول، على الدنيا بعدك العفا(1) خدا بكشد جماعتى كه تو را كشتند ( خدا بكشد كشندگان تو را فرزند )، اما ديگر سيدالشهداء چشمهايش درست نمى ديدند، لذا عليا مخدره زينب كه نگران حربگاه بود مى بيند برادر هى از اين سر به آن سر مى رود، آواز على از آن طرف مى آيد، بى محابا زينب آمد سر نعش على اكبر.
سيدالشهداء به صداىِ ناله زينب آمد، بالين على اكبر رسيد، ديد زنى بالين نعشِ على مى نالد، ملتفت شد خواهرش زينب است او را به خيمه برگردانيد(2) آقا نشست سر على را به دامن گرفت ( سر زانو گذاشت )(3) دلش آرام نگرفت، به سينه چسبانيد تسلى نيافت ( دلش آرام نگرفت )، پس چه كرد؟ وضع خدّه على خدّه(4) صورت بر صورت على اكبر گذاشت، على اكبر چشمان باز كرد وصيتهايى به پدر كرد، گفت: بابا! مادرم را در مصيبتم دلدارى بده، سيد الشهداء ديد نفس على به شماره افتاده، محتضر بود، برخاست امام مظلوم پاهاى فرزند را به جانب قبله دراز كرد، چشمان شهلايش را بست، دهان لطيفش ( معجز بيانش ) را بهم آورد، شيعيان! شما مى دانيد جان دادن جوانان غير از پيران است، چه گذشت بر امام مظلوم هى نگاه به جان دادن جوانش مى كند، وقتى تسليم كرد مى فرمود: « إنّا للَّه و إنّا
ص: 248
إليه راجعون »(1) حق داشت نوحه گرى كند:
يا كوكبا ما كان اقصرُ عمره
و كذا تكون كواكب الاسحار(2)
اى ستاره صبح حسين، چه دير طلوع كردى و زود غروب نمودى،
جاورت اعداءً و جاور ربه
شتان بين جواريه و جواري(3)
گر نشينم سر نعشت به نشينم تا كى؟
ور روم خيمه چه گويم به جواب ليلا
حيرانم اى فلك كه چه با اين جوان كنم
با مادرش چه گويم وبا وى چه سان كنم
شيعيان، سيدالشهداء روزِ عاشورا نعشهاى شهداء را در گودى قتلگاه مى بُرد، لكن حالا صلاح مى بيند نعش على را در خيمه ها بِبَرد، در حاليكه تمام از حسّ و حركت افتاده است(4) امام مظلوم برخاست، نعش على را بلند كند، همه مى دانيد آقا كمك لازم دارد، مگر شيعيان كمك كنند، كمك كنيد امام خود را، نعش على را برداريد، با امامت نعش على را بلند كنيد، آورد در خيمه ها، گوش بدهيد، سه ناله به گوشت مى رسد، وا ثمرة فؤاداه، وا مهجة قلباه، ناله زينب است، مادرش ليلاست.
ص: 249
نوجوان كشته خبر از دلِ ليلا دارد
بخدا مادر اكبر چه سحرها دارد
هيجده ساله جوان هر كه از او كشته شده
خبر از دردِ دلِ حضرتِ ليلا دارد
به گمانت نرسد مرگ جوان آسان است
هر كه خون گريه كند بهر جوان جا دارد
چون شب جمعه شود مادر هر كشته جوان
بسر قبر جوان ناله و غوغا دارد
لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العلي العظيم.
ص: 250
بسم الله الرحمن الرحیم
نحمدك اللّهمّ يا من لا يصفه نعت الواصفين كلّت الألسن عن غاية صفته و انحصرت العقول عن كنه معرفته و تواضعت الجبابرة لهيبته و عنت الوجوه لخشيته و انقاد كلّ عظيم لعظمته و الصلاة و السلام على أشرف أنبيائه و سيّد رسله سيّدنا و نبيّنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا أبى القاسم محمّد رحمةً للعالمين و على آله الطيبين الطاهرين سيّما الامام المظلوم ريحانة رسول الثقلين دامى الوريدين باكي العينين المقتول بين النهرين، مولانا و مولى الكونين أبي عبداللَّه الحسين أرواحنا و أرواح العالمين له الفدا، مولاي، ما خاب و اللَّه من تمسّك بك و أمن من لجأ إليك يا غريب، يا مظلوم.
امشب چه شبى است؟ صاحب معالم رحمه الله مى گويد: أليلة الحشر؟ امشب شبى است كه فردا قيامت بر پا مى شود؟ نه، بلكه شب عاشورا است، شبى است كه مثل فرداىِ آن فرزندِ پيامبر را لب تشنه شهيد كردند.
ص: 251
أليلة الحشر لا، بل ليل عاشورى
أنفخة الصور لا، بل نفث مصدورى(1)
ليل به خسفت بدر الهدى اسفاً
و اصبح الدين فيه كاسف النور(2)
هذا الحسين قتيلاً رهن مصرعه
يبكى له كل تهليلٍ و تكبير(3)
يا وقعة الطف خلدتِ القلوب أسى
كانّما كلُّ يوم يوم عاشور(4) (5)
عزيزان قتل شاهان است فردا
حسين تا چاشت مهمان است فردا
براى مشك آبى دست عباس
جدا از بهر طفلان است فردا
سوارى هر طرف دنبال طفلى
سوىِ صحرا گريزان است فردا
لم أنسَ مولاي الحسين بكربلا
ملقى طريحاً بالدماء رمالا(1)
و احسرتاكم يستغيث بجدّه
و الشمر منه يقطع الأوصالا(2)
و عَلا به فوق السنان و كبّروا
للَّه جلّ جلاله تعالى (3)
فارتجّت السبع الطباق و اظلَمَتْ
و تزلزت لمصابه زلزالا(4)
يا ويلكم أتكبّرونَ لِفَقْدِ مَنْ
قتلوا به التكبير و التَّهليلا(5)
البته امشب عزاداران سيد الشهداء بايد رقّت ديگرى داشته باشند . اگر امشب منتظرى كسى تكليف به گريه ات بكند يا بگويد تباكى كن گريه ات نمى آيد پس واى بر ما و واى بر اين دوستى كه نسبت به اهل بيت ادعا مى كنيم.
ص: 253
كربلا لازلت كرباً و بلا
ما لقى عندك آل المصطفى(1)
كم على تربك لمّا صرعوا
من دم سال و من دمع جرى(2)
جزروا جزر الأصاحي نسله
ثمّ ساقوا أهله سوق الإماء(3)
قتلوه بعد علم منهم
انه خامس أصحاب الكسا(4)
يا رسول اللَّه لو عاينتهم
وهم ما بين قتلى وسبى(5)
ليس هذا لرسولِ اللَّه يا
أمةَ الطغيان و البغيّ(6) جزا(7)
و صريعاً عالج الموت بلا
كيف لم يستعجل اللَّه لهم
بانقلابِ الأرض أو رجمِ السماء(10)
ص: 254
لو رسول اللَّه يحيا بعدَه
قعد اليوم عليه للعزا(1)
پس امشب كه شب عاشورا است و شب مصيب عظمى است ما كه جماعتى از بنى نوع بشر هستيم و ادعاى دوستى با اين خانواده بزرگ را داريم چه عملى انجام دهيم كه خود را امتياز دهيم از جمادات و حيوانات و دشمنان اين خانواده.
اگر بگويى امشب كه شب عاشورا است از سر شب تا صبح مى نشينم و خواب را بر خود حرام مى كنم و سر بر زانوىِ غم و الم مى گذارم و در اين مصيبت عظمى گريه مى كنم، عرض مى كنم: البته گريه بر سيدالشهداء اجرش بى شمار است حديث: من بكى أو أبكى در كتب معتبره ذكر شده است(2) لكن به اين عمل امتيازى از جمادات و حيوانات و دشمنان اين خانواده حاصل نمى شود چرا كه در اين مصيبت عظمى آسمان گريه كرد زمين گريه كرد(3) دشمنان گريه كردند(4) هر كس كه ديد واقعه كربلا گريست، هر كس نديد محض شنيدن گريسته.
اگر بگويى امشب كه عاشورا است از سَر شب تا صبح مى نشينم خواب را بر خود حرام مى كنم بعوض اشك خون از چشمهايم مى ريزم عرض مى كنم : البته اجرش بيشتر است اما باز از جمادات امتياز حاصل نمى شود.
زيرا مگر نشنيده اى در واقعه عاشورا آسمان خون گريه كرد، زمين خون
ص: 255
گريه كرد(1) در بيت المقدس هر سنگى كه از محلش حركت مى دادند خون تازه از زير آن جارى بود.(2)
اگر بگويى بعد از اين مصيبت من دست از سر زندگانى بر مى دارم رو به بيابان مى نهم تا از غصه بميرم. [ مى گويم : ] مأجورى. اما باز امتياز حاصل نمى شود از دشمنان اين خانواده، مگر نشنيده اى عبداللَّه بن عمر كه از دشمنان اين خانواده بود وقتى قضيه را برايش نقل كردند ديوانه وار در بيان گردش كرد تا از غصه از دنيا رفت.
پس چه كنيم؟ چه عملى انجام بدهيم كه از جمادات و حيوانات و دشمنان اين خانواده امتياز پيدا كنيم.
فكر به اينجا منتهى مى شود كه ما امشب زيارت كنيم قبر سيدالشهداء را كه شب مخصوصى زيارت آن بزرگوار است كه من زار الحسين عليه السلام عارفاً بحقه كمن زار اللَّه في عرشه.(3)
پس زيارت كنيم قبر سيدالشهداء را تا صبح و مجاور قبرش باشيم كه در حديث است كسى كه زيارت كند قبر سيدالشهداء را در شبِ عاشورا و تا صبح مجاور قبرش باشد روز قيامت محشور مى شود در حالتى كه در خاك و خون خود مى غلطد يعنى در عداد شهداء كربلا محسوب مى شود.(4)
پس زيارت كنيم سيدالشهداء را امشب كه شب مخصوصى زيارت آن
ص: 256
(1)،
ص: 258
ص: 259
ص: 260
اگر بگويى در اين ساعت من چطور خودم را به كربلا برسانم؟ من كجا، كربلا كجا؟ عرض مى كنم كربلا دير نيست و فى قلوب من والاه قبره(1) قبر حسين در دلهاى شما شيعيان و دوستانش است.
آقا گرچه دوريم بياد تو سخن مى گوييم
بُعدِ منزل نبود در سفرِ روحانى
پس زيارتش كنيم كه در مثل امشب هيچكس درِ خانه حضرت نرفته كه مأيوس برگردد، حتّى اتفاق شده است در همچين شبى كافر بر در خانه
ص: 261
حضرت رفته، مثل امشب - خوب متوجه باشيد - و كارش بجايى رسيده. كافر، كافر هم در همچين شبى از درخانه آن حضرت مأيوس نشده، رفته و كارش بجايى رسيده است.
چنانكه علامه دربندى مى نويسد : در اكسير العبادات نقل مى كند از شيخ ورع شيخ جواد از پدرش شيخ حسين كه گفت: در زمان ما تاجر نصرانى در بصره بود، صاحبِ اموال بود، اتفاقاً عازم شد كه به بغداد انتقال بدهد، يعنى برود آنجا سكونت كند، البته بغداد خيلى شهر بزرگتر و مهمتر، اين هم تمام ثروت و دارائيش را با اهل و عيالش را برداشت، با كشتى حركت كرد، آن وقت كه قطار نبوده، ماشين هم نبوده، از بصره حركت كرد بغداد برود، البته عده اى هم در كشتى بودند، حالا كشتى بوده يا چيز ديگر كه به آنها مَرْكَب مى گفتند، اتفاقاً بين راه قطاع الطريق ، راهزنان مى ريزند در كشتى و غارت مى كنند، تمام اموال را غارت مى كنند و اهل كشتى را همه را مى كشند، تنها تاجر نصرانى زنده مى ماند، او را ساحل در كنار آب مى اندازند، و مى روند. زن و بچه اش هم از بين مى روند. آبادى كه در آن حوالى بود اعراب بودند، اهل آبادى عرب بودند، شيخ عرب آمد آن شخصِ نصرانى را در مضيف(1) بُرد، البته مى دانيد خيلى بى حال و دلشكسته بود، مالش رفته، زن و بچه اش از بين رفته اند، از او پذيرائى كرد و دلداريش مى داد. آن نصرانى هم به او گفت: حالا من خودم را تسلّى مى دهم به اينكه با تو مأنوس شده ام، در مضيف آن شيخ عرب بود تا اينكه ايام زيارت غدير پيش آمد، نصرانى
ص: 262
ملتفت شد كه شيخ عرب عازم زيارت است، مى خواهد نجف برود، خيلى حالش منقلب شد، شيخ عرب ملتفت شد، گفت: خاطرت جمع باشد، من مى روم امّا سفارش تو را مى كنم كه از تو پذيرايى كنند تا برگردم. آن مرد نصرانى به او گفت: بايد مرا همراه ببرى و الّا من از مفارقت تو هلاك مى شوم. گفت: نمى شود، ما يكدسته زوار هستيم - اينها عادتشان بود پياده مى رفتند - به او گفت: آمدن تو فائده ندارد، زحمت زياد دارد، ما اين زحمات را متحمل مى شويم بواسطه اين عقيده اى كه در مذهب خودمان داريم، اميد اجرها داريم، ثوابها داريم. تو از دين ما خارج هستى، اين زحمات براى تو نتيجه ندارد. اصرار و خواهش كرد كه من هم مى آيم و اجابتم كنيد و الّا تلف مى شوم. شيخ عرب قبول كرد، او را هم همراهشان تا نجف بردند، و زيارت كردند، اما نگذاشتند نصرانى را داخل صحن شود، بعد از زيارت غديريه زوار دو دسته شدند، يك دسته بمنازل خودشان برگشتند ، دسته ديگر عازم شدند كه از نجف براىِ زيارت عاشورا كه زيارت مخصوصى است كربلا بيايند، شيخ عرب از آنها بود كه كربلا آمدند، مرد نصرانى هم همراهش بود، اتفاقاً كمى پيش از غروب روز نهم محرم وارد كربلا شدند، وقتى واردِ كربلا شدند كربلا پر بود از زوار، هيچ جا راه نبود، منزل هم نبود، خدا نصيب كند ان شاء اللَّه.
شيخ عرب به نصرانى گفت: چه كنم، ضرورت اقتضا مى كند كه تو را گوشه صحن ببرم نزد اثاثيه ما بنشينى، ما امشب عزاداريم و همه شب به سر و سينه مى زنيم، او را متوجه كرد، تو مواظب اثاثيه ما باش، او هم پذيرفت،
ص: 263
اثاثيه را گوشه صحن گذاشتند، نصرانى را هم آنجا نشاندند، شيخ عرب هم با رفقايش براى سينه زدن و عزادارى و زيارت رفتند. نصرانى هم داشت نگاه مى كرد، يك دفعه مى بيند پاره اى از شب گذشته و شهر كربلا از ضجه و گريه و ناله يك آواز شد، بعضى به سر مى زنند، بعضى به سينه مى زنند، بعضى كاه به سر مى ريزند، بعضى خاك به سر مى ريزند، بعضى ناله وا اماما، بعضى فرياد واحسيناه و اسيدا، بعضى چنان مى نالند مثل اينكه از بدن ايشان مى بُرند، خيلى متوحش شد، نصرانى گفت كه چه شده است؟ همينطور شب، همه شب باين كيفيت تا آخر شب، حالا دارد نگاه مى كند، يك باره ديد، چراغها يكدفعه خاموش شدند، يكدفعه همه آوازها ساكت شدند، آن همه سرو صداها، يكدفعه سرو صدا بايستاد و چراغها هم همه خاموش شدند، از هيچ جانبى هيچ صدايى حتى صداى نفس هم نمى آيد، متعجب ماند.
پس آن همه سر و صدا چطور شد اينها يكدفعه ساكت شدند، در اين حيرت بود، تو فكر اين مطلب بود، يكدفعه ديد كه شخصى نورانى از داخل حرم بيرون آمد، آمد داخلِ ايوان طلا تا مقابل چلچراغ رسيد [ در ايوان طلا چلچراغى بوده است ] آنجا ايستاد. دو نفر با لباس سفيد فوراً جلويش حاضر شدند، به ايشان فرمود: دفتر به من بدهيد. يعنى دفتر زوّار را، آن دو نفر با كمال ادب دفتر تحويل دادند، آقا در دفتر نگاه كرد، دفتر بايشان پس داد. بايشان فرمود: شما همه را ننوشته ايد. آن دو نفر عرض كردند: آقا ما هر چه زوّار بوده، در حرم، در صحن، در خيابانها، خانه ها، حرم ابا الفضل، بيرون، داخل، زن، مرد، بزرگ، كوچك، حتى اطفالِ شيرخواره را هم
ص: 264
نوشته ايم. فرمود: پس دفتر به من بدهيد. دو مرتبه دفتر تقديم كردند، نگاه كرد باز بهشان فرمود: خير، همه را ننوشته ايد. آن دو نفر بدنشان به لرزه درآمد، رعشه شان گرفت، رعشه گرفتند، بعد از تفكر يكى از آن دو نفر رو كرد به ديگرى، گفت: بلكه مراد آقا اين نصرانى باشد، بله ما اين نصرانى را ننوشته ايم. فرمود: بله، مرادم اين نصرانى است چرا او را ننوشته ايد؟ عرض كردند: آقا اين كه كافر است، از دين اسلام خارج است. فرمود: سبحان اللَّه اما حلّ بساحتنا؟ مى دانم از دين اسلام خارج است امّا نه بر در خانه ما آمده است؟ يعنى چرا مأيوس برود، حالا در بيدارى هى نگاه مى كند مى شنود و مى بيند، يكدفعه نصرانى غش كرد، روى زمين افتاد. وقتى شيخ عرب آمد، ديد نصرانى افتاده، او را مالش دادند ببينند مرده است يا زنده، تا به هوشش آوردند، گفتند: تو را چه مى شود، چه شده است؟ گفت: شما را بخدا اول كلمه شهادتين بر زبانم تعليم كنيد تا بر زبان جارى كنم تا حكايت را براى شما بگويم، شهادتين را تعليمش دادند به شرف اسلام مشرف شد. آن وقت قضيه را براى ايشان نقل كرد، يكدفعه همه بناليدند، همه بگريستند، فرياد واحسينا، ناله وا اماما سر دادند.(1)
آقا دوستان را كجا كنى محروم
تو كه با دشمنان نظر دارى
پس زيارتش كنيم در امشب كه شب مخصوصى زيارتش است، چطور زيارتش كنيم؟ گفتيم كربلا هم دير نيست قبر حسين در دلهاىِ دوستانش است، در دلهاى شما شيعيان است، حقيقت زيارت و لبّ زيارت پُر كردن دل
ص: 265
است از يادِ آن حضرت. پس در امشب كه شبِ مصيبت و شبِ زيارتِ امام مظلوم است، بقدر ساعتى با كم و بيش، دل را به جانب آن حضرت توجه بدهيم.
بعضى از علماء نوشته اند: سيدالشهداء دو قبه دارد يكى كربلا، يكى در مجلس عزايش، مجلس روضه اش.(1)
پس ببينيم مثل فردائى معامله آن حضرت با دشمنانِ خدا چگونه شد، حالا آيا بخواهيم از قضاياى مثل امشب كه شب عاشورا است ياد بياوريم يا سخن را توجه دهيم به قضاياى صبح عاشورا يا جمع كنيم.
بعضى ثقات نقل كرده اند شب عاشورا عليا مخدره زينب از خيمه اش بيرون آمد، آمد دَر خيمه خود حضرت سيدالشهداء، از بيرونِ خيمه، نگاهى زير خيمه كرد، ديد كه حضرت نشسته، شمعها اطرافش روشن است، به تلاوت قرآن مشغول است، كسى نزد او نيست، با خود گفت: مى روم خيمه برادرم ابا الفضل، از او گِله مى كنم كه چرا در چنين شبى برادرم را تنها مى گذارى، آمد بسوى خيمه برادرش ابا الفضل، از شكاف خيمه نگاهى كرد، ديد ابا الفضل نشسته، بنى هاشم و برادران مادريش را دور خود جمع كرده است، به ايشان مى گويد: عزيزان من، فردا مولاى ما حسين غريب است بايد ياريش كنيم، مبادا بگذاريد يكى از اصحاب و انصار پيش از شما به ميدان برود، مردم بگويند جمعى به يارى ايشان رفتند، ايشان را پيش مرگ خود قرار دادند، از آنجا به جانب خيمه حبيب بن مظاهر آمد. از شكاف خيمه نظر
ص: 266
كرد، ديد حبيب نشسته، اصحاب و انصار را دور خود جمع كرده، ميان ايشان خطبه مى خواند: اى جان نثاران حسين، فردا مولاى ما غريب است، نبادا بگذاريد يكى از بنى هاشم پيش از شما بميدان برود، روزِ قيامت در پيشگاه رسول خدا سر به زير خواهيم شد، از آنجا حركت كرده قصد خيمه خود نمود.(1)
اما راهش را از طريق خيمه بيمار زين العابدين قرار داد، وقتى مى خواست از دَر خيمه عبور كند نگاهى زير خيمه كرد، ديد بيمار خوابيده است، سيدالشهداء و ابوالفضل هر دو بالينش نشسته اند، عليا مخدره زينب داخل خيمه شد، نزد ايشان نشست، آنان از حوالاتش پرسيدند، حمد الهى را بجا آورد. پس از آن عرض كرد: پدرِ بزرگوار، آخر با اين جماعت چطور رفتار كرديد؟ فرمود: نور ديده امشب را از ايشان مهلت گرفته ايم تا فردا، كه با ما جنگ كنند ما هم جهاد كنيم. عرض كرد: پدرِ بزرگوار، من ميدان جنگ را تنگ مى بينم مى ترسم فردا وقتى نائره حرب مشتعل شود بر شما تنگ بيايد. ابوالفضل گفت: نور ديده برادر، گويا ميل دارى از اين سرزمين كوچ كنيم، يك امشب ما را مهلت ده تا فردا بعداز ظهر، ديگر امر اين عيال به تو محول مى شود، آن وقت خودت دانى، مى خواهى اينجا بمان مى خواهى از اينجا كوچ كن. وقتى زينب اين را شنيد دست روى دل گذاشت و از جا راست شد. سيدالشهداء دامنش را گرفت، خواهر زينب به كجا مى روى؟ گفت: بگذار بروم در خيمه خودم، بنشينم بر روزگارِ سياه خود گريه كنم، نه
ص: 267
تو مرا امر كرده اى كه پيش روى تو گريه نكنم؟ مگر نمى بينى برادرم عباس چگونه خبر فراق مى دهد.
سيدالشهداء تمام شب عاشورا به عبادت پروردگار مشغول بود و همينطور اصحاب و انصار.(1)
وقتى صبحِ ميشومِ عاشورا سر از افق بيرون كشيد امام عليه السلام بعد از اداءِ فريضه صبح دست بدعا برداشتند عرض مى كند: اللّهمّ أنت ثقتي في كلّ كرب و رجائي فى كلّ شدّة و أنت لي في كلّ امر نزل بي ثقة و عدّة تا آخر دعا.(2)
همين كه صبح شد حضرت قليل اصحابِ خود را صف آرائى كرد ميمنه را به زهير بن قين داد، و ميسره را به حبيب بن مظاهر سپرد و يك علم به دست او داد، علمدارِ رسميش ابوالفضل بود، خود حضرت با بقيه اصحاب در قلب لشكر ايستاد، اين قليل اصحاب را اينطور صف آرائى كرد.(3)
ابن سعد ملعون هم آن درياى لشكر را صف آرايى كرد، ميمنه را به عمرو بن حجاج زبيدى ملعون سپرد، ميسره را به شمر بن ذى الجوشن ملعون داد خودِ ملعونش با انبوهى از لشكر در قلب لشكر جاى كرد، شبث بن ربعى ملعون را سركرده پيادگان كرد.(4)
حضرت كه از پيش دستور داده بود خندقى دور خيمه ها كنده بودند و آن
ص: 268
خندق را پُر از هيزم كرده بودند، صبح روز عاشورا امر فرمود كه آن هيزمها را آتش زدند تا دشمنان راه به طرف خيمه ها نداشته باشند.(1)
يكدفعه لشكر بسوى خيمه ها هجوم آوردند، ابن ابى جويريه ملعون تاخت كرد، بسوى خيمه هاى حضرت آمد، جمعى از لشكر هم آمدند، وقتى آن آتشها را ديدند ابن ابى جويريه ملعون صدا زد: اى حسين و اصحاب حسين عِجْلت كرديد بآتش دنيا پيش از آتش آخرت. حضرت فرمود: كه بود گوينده اين كلمات؟ گفتند: ابن ابى جويريه، فرمودش: بسوى خداى كريم مى روم، عرض كرد: خداوندا، ابن ابى جويريه را امروز به آتش دنيا بسوزان قبل از آتش آخرت، هماندم اسبش رم كرد، هى او را از اين سر به آن سر مى بُرد تا اينكه او را از پشت خود بر زمين انداخت، يكپايش چنبر ركاب شد، در حلقه ركاب گير كرد و بسرعت او را از اين سر به آن سر مى برد، سر نحسِ او را به سنگ و سنگلاخ مى زد، تا آن ملعون خبيث را آورد، ميانِ خندق آتش انداخت زغال شد.(2)
وقتى اصحاب اين معجزه ظاهره را ديدند همه بانگ تكبير را بلند كردند، هاتفى هم از آسمان ندا داد «گوارا باد تو را سرعتِ اجابت اى فرزند دختر رسول خدا».(3)
اين وقت تميم بن حصين ملعون بالا آمد، صدا زد: اى حسين و اصحاب
ص: 269
حسين، نگاه كنيد به آب فرات، ببينيد چگونه مانند شكم مار موج مى زند و به دريا مى رود، يك قطره بشما نمى دهيم تا با لب تشنه بميريد. حضرت به اصحاب فرمود: كه بود گوينده اين كلمات؟ گفتند: تميم بن حصين است. فرمودش: خودش و پدرش اهلِ جهنم هستند. آن وقت عرض كرد: پروردگارا، تميم بن حصين را همين امروز تشنه بكُش. فوراً چنان تشنگى گلوگيرش شد كه از شدت عطش غش كرد، از بالاى اسبش بر زمين افتاد و جان به مالك دوزخ داد.(1)
اين وقت محمد بن اشعث ملعون از ساقه ابن سعد فراز آمد، راه به خيمه ها نزديك كرد، صدا زد: اى حسين فرزند فاطمه، مگر تو چه نسبتى به پيغمبر دارى كه هى لاف مى زنى؟ استغفر اللَّه، نستجير باللَّه، تو چه نسبتى به پيغمبر دارى كه ديگران را نيست كه هى لاف و گزاف مى زنى؟ چه حشمت است تو را از طرف پيغمبر؟ حضرت اين آيه را از قرآن مجيد تلاوت فرمود: « إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَى آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إِبْرَاهِيمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَالَمِينَ * ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِنْ بَعْضٍ ».(2)
اين آيه در شأن اهل بيت است. حضرت فرمود: محمد از آل ابراهيم است و عترت از آل محمد است. پس از آن سر در درگاه پروردگار بلند كرد عرض كرد: خداوندا، محمد اشعث قرابت مرا با پيغمبر تو انكار مى كند، همين امروز او را لباس ذلت بپوشان كه ديگر هرگز عزتى نبيند، هماندم عارضه اى
ص: 270
عارضش شد، از لشكر كنارى گرفت، در گودالى براى قضاى حاجتش رفت، وقتى نشست خداوند عقربى بر او مسلط كرد، فوراً عقربى از سوراخ بيرون آمد چنان نيش بر حشفه نحسش زد كه در ميانه پليدى خويش بغلطيد تا جان به مالك دوزخ داد(1)، اين يك روايت.
روايت ديگر، عورت نحسش ورم كرد، از شدت درد و وجعِ آن، ديگر نتوانست بماند - آمد به كوفه، خانه نشين شد از خجالت و درد آن، عورت نحسش، حشفه اش - ديگر نتوانست بيرون بيايد تا به آن ذلت و خوارى جان به مالك دوزخ سپرد.
اين وقت اصحاب به ميدان رفتند، يك يك شهيد شدند، بعد از اصحاب بنى هاشم شهيد شدند تا سيدالشهداء خودش يكه و تنها ماند.
چونكه خود را يكه و تنها بديد
خويشتن را دور از آن تن ها بديد
قد براىِ رفتن از جا راست كرد
هر تدارك او دلش مى خواست كرد
بالجمله چون روز عاشورا سال 60(2) يا 61 جمعه يا شنبه يا دوشنبه(3) در سپاه سيدالشهداء ديگر كسى باقى نماند كه تواند زين بر اسب بندد و بر نشيند يا شمشيرى بدست گيرد و رزم زند، آقا فريداً وحيداً عازم ميدان شد، روايت دارد: نظر عليه السلام يميناً و شمالاً فلم ير أحداً من أصحابه و أنصاره(4) به
ص: 271
اطراف خود نگاه كرد، چه كسى را مى خواهد؟ نه مركب سواريش را مى خواهد هميشه چه كسى مركب سواريش را مى آورد؟ وقتى كه حضرت مى خواست سوار بشود يا ابا الفضل مى آورد يا على اكبر مى آورد يا قاسم مى آورد، حالا به عادت هميشه هر طرف نگاه مى كند، فلم ير العباس و لا القاسم و لا علياً الأكبر.
پس چطور شد؟ و الهفا، خواهرانش زينب و ام كلثوم آمدند مركب سواريش را آوردند، زينب آمد با يكدست عنان مركب برادر، با دستِ ديگر بر سر مى زد،
عنان بگرفت شه را زينب زار
شيعيان به عالم كس نديده زن جلودار(1)
كسى نبود ركابش را بگيرد، به روايتى مرغ سفيدى كه جبرئيل بود از آسمان آمد با منقار ركابش را گرفت.(2)
سوار بر مركب شد، به طنطنةٍ أحمدية و جلالةٍ محمدية و صولةٍ حيدرية و شعشعةٍ علوية و عصمةٍ فاطمية و مهابةٍ حسنية و شجاعةٍ حسينية.
در حالتى كه يك كوه بود از تمكين و وقار، عمامه پيغمبر بر سرش، زره پيغمبر در برش، شمشير پيغمبر حمايلش.(3)
شيعيان نگاه كنيد تماشا كنيد اين سوار بزرگوار را، نگاه كنيد به چشمِ دل،
ص: 272
به بينيد كيست اين سوار بزرگوار، آيا آدم صفى اللَّه است كه بر منبر علم الاسماء براى تعليم ملائكه بالا رفته است، يا نوح نجى اللَّه است كه بر كشتى نجات نشسته و تن به طوفان بلا داده است، يا ابراهيم خليل اللَّه است كه نمرود و نمروديان او را در منجنيق بلا گذارده مى خواهند در آتش اندازند به خلعت خلّت سر افراز مى گردد، يا موسى كليم اللَّه است كه بر كوه طور براى راز و نياز با قاضى الحاجات بالا رفته است، يا عيسى روح اللَّه است كه يهوديان مى خواهند او را به دار زنند خداوند او را به آسمان چهارم عروج مى دهد، يا محمد حبيب اللَّه است كه بر براق و رفرف سوار شده به مقام قاب قوسين أو أدنى عروج مى كند؟ آيا شناخته ايد اين سوار بزرگوار را، اگر شناخته اى خواهى دانست هم آدم صفى اللَّه است هم نوح نجى اللَّه است هم ابراهيم خليل اللَّه است هم موسى كليم اللَّه است هم عيسى روح اللَّه است هم محمد حبيب اللَّه است هم حسين ثار اللَّه است كه بر ذوالجناح سوار شده، مى خواهد خود را در درياى خون غوطه ور كند تا گناهكاران امت جدّش را از آتش سياه جهنم نجات دهد.
اى تشنه لب و غريب و بى غسل و كفن
سر داده به راه عاصيان بر دشمن
اى كاش نمى شدى تو آن روز شهيد
ما را همه مى بود به دوزخ مسكن
و بايستاد، و به هيچ گونه آلايش تزلزل بر ساحت وجود اقدسش راه نداشت - از ديدن آن همه درياى لشكر يك ذره تزلزل بر ساحت اقدسش راه نداشت - چه اگر تزلزل در حقيقت او ره كردى اركان عالَمِ امكان متزلزل شدى، اگر چند عالم لاهوت(1) را عزم مسافرت داشت تربيت عالَمِ ناسوت را مهمل و معطل نمى گذاشت، آن مصائب و آلام و اسقام كه بر وى فرود آمدى اگر سايه بر جبل بوقبيس و كوه حرّا افكندى(2) بپراكندى، و حضرتش به نيروى علم(3) حمل آن بار گران را نمودى و مقام خويش را خالى نفرمودى، چه خداوند قوام آفرينش را به مقام منيع او معلّق و مربوط داشته و لواىِ هستىِ عالمِ ايجاد را بدست بقاى او افراشته « فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ ».(4)
بالجمله آقا هنوز دست از محبت امت جدّش برنداشته، مى خواهد بلكه تنى چند از اين گمراهان روى برتابد و به راه بيايد، اين بود كه به اعلى صوت صدا زد: هل من ناصر ينصرنا، هل من معين يعيننا، هل من موحد يخاف اللَّه فينا، هل من مغيث يرجو اللَّه في أغاثتنا؟(5)
يعنى « آيا كسى بُوَد كه كند يارى حسين؟ »، نه صدا زد هل من ناصر، اول
ص: 274
يارى كننده اش يعنى اول اجابت كننده اش ذات اقدس خلاّق عالم بود.
به هل من ناصر چون شه ندا كرد
خداوندش ندائى بر ملا كرد
كه يا عبدي لك لبيك لبيك
بُوَد لبيك ما خود قاصد پيك
امام پنجم عليه السلام مى فرمايد: رفرف نصرت را بالاى سرش فرستاد، بين ظفر بر اعدا و دشمنان و لقاى خودش مخيرش كرد، لقاىِ پروردگار را اختيار كرد، و به هر چه غير از خدا بود پشت پا زد.(1)
جنود ملائكه براى نصرتش آمدند، رؤساى ملائكه آمدند، قبايل جنّ آمدند، سلاطين جنّ براى نصرت حضرت آمدند كه زعفر جنّى حكايت كرد براى آن عالم گفت: من وقتى نزديك كربلا رسيدم ديدم تا يك فرسخ بيشتر جو و فضا مملو از جنود ملائكه، قبايل جنّ، سلاطين جنّ مى باشد، وقتى آن ازدحام را ديدم، ديدم اصلاً راه نيست كه خودم رابه امام برسانم. گفتم پس من كجا، من كِى پيدا هستم، من كِى مورد توجه امام واقع بشوم يا من چطور خودم را به مولا برسانم و براى نصرتش كسب اجازه بكنم، راه هم نبود، گفت: از همانجا كه ايستاده بودم بجانب حضرت توجه كردم، دستها به سينه گرفت: السلام عليك يا أبا عبداللَّه، تا اين را گفتم آقا متوجه من شد، فرمود: عليك السلام زعفر، آمده اى اينجا چه كنى؟ گفتم: آقا لشكرى آورده ام جان خود را قربان شما كنيم، فرمود: زعفر سزاوار نيست شما با اينها جنگ كنيد، اينها بشرند، شما جسمى لطيف هستيد، شما اينها را مى بينيد، اينها شما را نمى بيند، اين دور از انصاف است. ناله زعفر بلند شد گفت: آقا! عجب دل
ص: 275
مهربانى دارى، انصاف بود آب را به روى خودت و عيالت بستند، جوانانت را شهيد كردند، اصحاب و انصارت را پاره پاره كردند، اجازه بده ما هم بصورت بشر بنظر بياييم. از ما بكشند، ما از ايشان بكشيم، ايشان هم از ما بكشند، فرمود: زعفر ضرور نيست، جدم پيغمبر امروز مرا نزد خود طلبيده، پيغمبر دستورى به من داده، من دستور جدم را مخالفت نمى كنم. اگر مى خواهى خدمت كنى برو عزاى مرا برپا بدار.
زعفر من زنده مانم در سن پيرى
اما اكبر بميرد در نوجوانى؟
فرمود: دلم از دنيا سير است، اجازه نداد.(1)
رؤساى ملائكه را هم اجازه نداد، همه را به دعاىِ خير ياد كرد، برايشان دعا كرد، همه را مرخص كرد. و هم استغاثه حضرت اثر كرد در گوسفندان، شبانان گفتند: يكدفعه ديديم از خورد و خوراك ماندند، مبهوت شده بودند، ما نمى دانستيم چه خبر است، وقتى تطبيق كردند با موقع استغاثه حضرت مطابق آمد.
و هم استغاثه حضرت اثر كرد در فرزندش زين العابدين، با اينكه بيمار بود، در بستر افتاده بود، وقتى بانگ استغاثه پدر را شنيد از بستر بيمارى برجست، شمشير و عصائى گرفت افتان و خيزان بطرف ميدان آمد و هِى صدا مى زد: لبيك داعى اللَّه ، سيد الشهداء صدا زد خواهرش ام كلثوم را فرمود: خواهر، على را بر گردان كه زمين از نسل آل محمد خالى نماند(2)،(3)
ص: 276
و هم استغاثه آقا اثر كرد در اهل حرم - وقتى بانگ استغاثه آقا بلند شد - و هم اثر كرد در طفل شيرخواره اش على اصغر، نه صداىِ هل من ناصر حضرت بلند شد اين طفل شش ماهه شيرخواره در گهواره بى حال، بى آبى و بى شيرى، وقتى بانگ آقا بلند به هل من ناصر شد، يكدفعه بند قنداقه را بُريد، خودش را از داخل گهواره بر زمين انداخت.
زنها وقتى اين را ديدند ناله شان بلند شد، همه صدا زدند: وا غربتاه(1) نه ناله زنها بلند شد.
حضرت به تعجيل آمد دِر خيمه ها، وقتى آمد در خيمه ها، اهل حرم را وداع كرد و از ايشان خداحافظى مى كند، فرمود: يا زينب، يا امَ كلثوم، يا سكينه، يا رقيه، عليكنّ منّي السلام، از همه شماها خداحافظى مى كنم، يكدفعه دختر سه ساله اش يا چهار ساله اش(2) آمد چادر از سر بر زمين انداخت، گفت: بابا تن به مرگ داده اى؟ پس ما را در اين صحراىِ خونخوار به كه مى سپارى؟ گفت: يا ابة استسلمت للموت فإلى من اتكلنا؟ آقا فرمود: « يا نور عيني كيف لا يستسلم للموت من لا ناصر له و لا معين»، اى نور چشم من ! چگونه تن به مرگ ندهد كسى كه ياور و معينى نداشته باشد. سكينه در مقام چاره جويى برآمد، مى خواهد راه چاره اى پيدا كند گفت: يا أبة رُدّنا إلى حرم جدّنا بابا ما را برگردان مدينه جدمان رسول خدا. آقا فرمود: هيهات، لو تُرك القطا لنام، اگر صياد مرغ «قطا» را آزاد مى گذاشت او در آشيانه خود شاد
ص: 277
خفته بود(1) يعنى اگر مرا مى گذاشتند خود را در اين مهلكه نمى انداختم، سكينه، ديگر كار از كار گذشته، چاره از دست رفته، سكينه مأيوس شد، نه مأيوس شد بنا كرد گريه كردن، اما شيعيان، سيدالشهداء نمى تواند سكينه را گريان به بيند، نمى دانم چقدر علاقه به اين دختر داشت، نمى تواند سكينه را گريان به بيند، با آنكه به اهل حرم فرمود شما را از گريه منع نمى كنم امّا سكينه را نمى تواند گريان به بيند، سكينه بنا كرد گريه كردن، آقا سكينه را بلند كرد و بر سينه مبارك بچسبانيد گفت:
سيطول بعدي يا سكينة فاعلمي
منكِ البكاء إذ الحمام دهاني(2)
لا تُحرقي قلبي بدمعكِ حسرةً
مادام منّي الروح في جثماني(3)
فإذا قتلت فانت أولى بالذي
سكينه در بغل بابا قرار و آرام نمى گرفت، در بغل بابا آرام نمى گيرد، گفت، عزيز من رها كن دامنم را، نه دامن پدر را وِل(6) نمى كند، هى خودش را در دامن پدر مى انداخت، گفت:
عزيز من رها كن دامنم را
مسوزان بيشتر زين خرمنم را
مده ديگر از اين بيشم خجالت
ز ناچارى مدر پيراهنم را
ص: 278
بعد از دلدارى سكينه، آقا صدا زد خواهرش زينب را، فرمود: خواهر زينب براىِ من جامه كهنه پاره پاره اى بياور، كه كسى رغبتى در او نداشته باشد. مخدره زينب كهنه جامه آورد بدست برادر دارد، سيدالشهداء گرفت با دست مبارك هم اطرافش را پاره كرد، نائبة الزهرا دلش بدرد آمد، گفت: آقا جامه كهنه مى پوشى ديگر چرا آنرا پاره مى كنى؟ فرمود: خواهر، زينب، امروز مرا شهيد مى كنند اسلحه و البسه ام را به غارت مى بَرند مى خواهم اين جامه را زير همه لباسها بپوشم كسى رغبتى در آن نداشته باشد بدنم را برهنه نكنند، مى دانست اين را هم نمى گذارند، مى خواست شقاوتِ اشقيا را بر مردم ظاهر كند ( ثابت كند ). كهنه جامه را پوشيد. شيعيان اين جامه كفن حسين است. كهنه جامه را پوشيد و بر بالاى آن جامه هاى ديگر در بَر كرد و قطيفه اى از خز كه لباس سلطنتى بود بالاپوش فرمود و اسلحه حرب بر تن بياراست. بانگ ناله و عويل از اهل حرم بالا گرفت.(1)
آنگاه فرمود: فرزندم على را بياوريد تا با او هم خداحافظى كنم، مقصودش على اصغر است، قنداقه شيرخواره را خدمتش آوردند، آقا آن طفل را بگرفت صورتش را بوسيد، نگاه كرد ديد از بى شيرى و بى آبى مشرِف به موت است(2) چون مادرش رباب از تشنگى شير در سينه اش باقى نمانده بود. آقا دلش به درد آمد، به على اصغر خطاب كرد، فرمود: ويل لهؤلاء القوم إذا كان جدك محمدٌ خصمهُم، واى بر اين جماعت روزى كه جدّ تو با ايشان
ص: 279
خصومت كند، ناچار شد او را مقابل لشكر آورد، سر دستها بلندش كرد، برايش طلب آب كرد:
فدعا بالقوم يا للَّه للخطب الفضيع
نبئوني أ أنا المذنب أم هذا الرضيع؟
گفت: بياييد خودتان اين بچه را به بريد سيرابش كنيد و به من ردّ نمائيد.
به طفل بى گنه من دهيد قطره آبى
كه يادگار بجاى على اكبرم هست اين
اگر به زعم شما من گنهكار شمايم
نكرده هيچ گناهى على اصغرم هست اين
كسى جوابش نداد، حرمله ملعون تير سه شعبه از شست بريده رها كرد، آن تير آمد بر گلوى نازك على اصغر نشست، يك وقت آقا ديد على ازروى دستهايش جستنى كرد، نگاه كرد ديد گوش تا گوش گلويش شكافته، همان دم بند قنداقه اش را باز كرد خونش را گرفت به طرف آسمان پاشيد، يك قطره برنگشت(1) نقل است كف اول را پيغمبر از روى هوا گرفت بر صورت ماليد، كف دوم را فاطمه زهرا از روى هوا گرفت بر صورت ماليد، على اصغر نگاهى به صورت بابا كرد(2) و چشمان بر هم نهاد سر دستهاى پدر جان سپرد، آقا دلش به در آمد گفت: مبند چشم.
ص: 280
گفت:
مبند چشم به روى پدر نگاهى كن
به مادرت چه سپردم هر آنچه خواهى كن
خدايا همين الآن اين ناله ها را به قبر شش گوشه آقا برسان. الحمد للَّه مجلس كربلاست ، خدايا همين الآن اين ناله ها را به قبر شش گوشه آقا برسان .
مبند چشم كه از ضربِ ذوالفقار امروز
مبند چشم و به بين مى كنم چكار امروز
گفت مبند چشم تو اى بلبل خوش الحانم(1)
بعد از شهادت على اصغر حضرت به ميدان آمد ابن سعد را طلبيد، اگر چه ملاقات حضرت با ابن سعد در اين وقت خيلى ناگوار بود لكن خواهى نخواهى با كراهتى تمام به خدمت امام آمد، حضرت فرمودش: يابن سعد، سه حاجت از تو دارم. و در ميان عرب از قديم مرسوم بود كه هر كسى سه حاجت از كسى طلب كرده بود بر او واجب بود كه يا هر سه را اجابت كند يا دو تا را، و اگر دو تا را ردّ كرده بود ناچار بود سومى را قبول كند و تا آخر سر
ص: 281
حرفش بماند. فرمودش حاجت اولم: اصحاب و انصارم را كشتيد، جوانانم را به خون آغشتيد(1)، مانده ام خودم و اين مشت زن و بچه، راهم بدهيد اينها را بردارم به مدينه جدم برسانم . و به روايتى فرمود: ملك عراق و حجاز را بشما وا مى گذارم در يكى از سرحدّات سكونت مى كنم(2)، ابن سعد گفت: اين مطلب هرگز اجابت نمى شود. فرمودش: حاجت دوم، پس امر كن ما را آب دهند كه جگرهاى ما از شدت تشنگى تفتيده است. آن ملعون گفت: اين حاجت هم اجابت نمى شود. فرمودش: حاجت سوم: من يك تن بيشتر نيستم، چطور با اين همه درياى لشكر جنگ كنم، حكم كن به لشكرت يك يك به جنگ من بيايند خدا هر كه را بخواهد غلبه و ظفر مى دهد. گفت: اين مطلب روا باشد.(3)
به لشكر حكم كرد كه اجازه تهاجم عمومى نيست، يك يك به ميدان جنگش حاضر شويد، حضرت عازم جهاد شد و اين رجز قرائت فرمود:
و فاطِمُ أمي من سُلالة أحمدٍ
و عمّي يُدعى ذو الجناحين جعفرُ(1)
و فينا كتابُ اللَّه أُنزل صادقاً(2)
تا آنكه مى فرمايد:
و شيعتنا في الناس أكرمُ شيعةٍ
و مُبغِضنا يومَ القيامة يَخسرُ(3)
تا آنكه مى فرمايد:
فطوبى لعبدٍ زارَنا بعدَ مَوتِنا
به به! به زوار قبرش بشارتى مى دهد، خوشا بحال آن بنده اى كه بعد از ما قبر ما را زيارت مى كند گوارا باد او را بهشت عدن، بهشت عدن بهشتى است وسط بهشتها، وسط بهشتها واقع است،
فطوبى لعبد زارنا بعدَ موتنا
بجنة عدن صفوها لا يكدرّ(4)
اول كس كه قدم به ميدانِ مبارزتِ حضرت نهاد تميم بن قحطبه ملعون بود گفت: يا حسين تا كى جنگ مى كنى؟ اصحاب و انصارت را كشتند جوانانت را تكه تكه و پاره پاره كردند اهل بيتت را مستأصل ساختند، تو هنوز هم دل دارى جنگ كنى؟ فرمودش: من به جنگ شما آمده ام يا شما به جنگ من؟ من سر راه را بر شما بستم يا شما سر راه بر من بستيد؟ بقول خودت اصحاب
ص: 283
و انصارم را كشتيد، جوانانم را به خون آغشتيد، نمانده بين من و شما مگر اين شمشير، آن ملعون هرزه گويى كرد و مثل برق خاطف بر سر حضرت آمد. اين ملعون يكى از شجاعان و دليران نامدار بود. اما آن جامع شجاعت مصطفى و مرتضى مهلتش نداد، چنان شمشير بر گردن نحسش زد كه سر نحسش هفتاد ذراع به دور افتاد(1).
بعد از آن ملعون يزيد ابطحى كه از ابطال شام و پلنگى خون آشام بود قدم به ميدان جنگ حضرت نهاد، هم حضرت مهلتش ندارد، چنان شمشير بر كمر نحسش زد كه دو نيمه شد يه نيمش زمين افتاد، نيم ديگر در خانه زين باقى ماند.(2)
و همينطور شجاعان و دليران هر يك قدم به ميدان مبارزه حضرت مى نهادند(3) و همان طور از شربت نخستين مى نوشيدند تا زمينِ كارزار از خون كشتگان لاله زار گشت و عدد مقتولين از شمار افزون آمد. هنوز شجاعة الحسينية بروز نكرده منتظر تماشاىِ آن باشيد. ابن سعد ملعون دانست كه در پهن دشت آفرينش هيچ كس را آن قدرت نيست كه بتواند با فرزند حيدر صفدر كوشش كند و مبارزه نمايد و در برابر او استقامت كند، سيدالشهداء را مى شناخت، مى دانست كه حجت خدا است، و هيچ كس
ص: 284
در عالم نمى تواند با امام برابرى كند و بر او غالب شود، امكان ندارد، و دانست اگر كار بر اين گونه رود همه را از دم تيغ بگذراند و بكشد، لذا اين بود كه عار و ننگ را كنارى گذاشت و عهد و پيمان را بشكست،
صدا زد به لشكر: ويلكم أتدرون لمن تقاتلون؟ واى بر شما، مى دانيد با كى جنگ مى كنيد؟ اين فرزند انزع البطين غالب كل غالب علي بن أبي طالب است، اين پسر همان كسى است كه شجاعان و دليران اقوام را بالتمام در خاك و خون كشيد و آنها را كشت. چه انتظار داريد از چهار طرف بر او حمله كنيد.(1)
وقتى سپهسالار لشكر فرمان عمومى دهد، به يكدفعه آن درياى لشكر به موج آمدند فوجى از پس فوجى چون موجى از دنبال موجى، اما آن يادگار حيدر صفدر از جاى حركت نكرد، عازم جهاد شد و اين رجز قرائت فرمود:
يا لقوم من أناس رُذّل
جمعوا الجمع لأهل الحرمين(1)
و ابن سعد قد رماني عنوةً
بجنود كوكوف الهاطلين(2)
لا لشي ء كان مني قبل ذا
غير فخري بضياء الفرقدين(3)
بعلي الخير من بعد النبي
و النبي القرشي الوالدين(4)
فاطم الزهرا أمي و أبي
فأبي شمس و أمي قمر
فأنا الكوكب و ابن القمرين(7) (8)
ص: 286
فضة قد خلصت من ذهب
فأنا الفضة و ابن الذهبين(1) (2)
تا آنكه مى فرمايد:
من له عمٌ كعمي جعفر
اينوقت چون شير ژيان دست از جان شسته و دل بر خداى بسته بر ميمنه لشكر حمله ور گرديد و اين شعر بفرمود:
القتل أولى من ركوب العار
و العار أولى من دخول النار(5)
و با تيغى چون صاعقه آتشبار خويش را بر خيل كفّار زد تيغ برنده را در پالايش خون ملامت كننده ابر بارنده نمود و زمين را از حسام درخشان كوه بدخشان ساخت ميمنه را در هم شكست و مردمش را بپراكند. آنگاه قصد ميسره فرمود و اين رجز بپرداخت:
أنا الحسين بن علي
آليت أن لا انثنى(6)
أحمى عيالاتِ أبي
و چون سيلِ بنيان كن جانبِ ميسره گرفت و از تكتاز ميدان و نبرد گردان
ص: 287
و حرارت خورشيد در وسط نهار و حمل اسلحه كارزار و سيلان خون از جراحتهاى سيف و سنان سخت عطشان بود و در آن تب و تاب طلب آب مى فرمود و زبانِ مبارك در دهان مى گردانيد و العطش مى گفت، و با آن همه رنج و تعب آن حضرت را هول و هرب نبود.(1)
قال السيد: قال بعض الرواة: فواللَّه ما رأيت مكثوراً قط قد قتل ولده و أهل بيته و أصحابه أربطَ جاشاً منه.(2)
عبداللَّه بن عماد(3) است گويد: قسم بخدا هرگز نديدم مردى را كه لشكرهاى بى حساب او را در پرّه(4) افكنده باشند و اصحاب و جوانانش را بالتمام كشته باشند و اهل بيتش را محصور و مستأصل ساخته باشند و او همچنان دلدار و قوى القلب، صابر و ثابت بپايد و چون شير دژ قصد رزم كند و گرد اضطراب و اضطرار بر دامان وقارش ننشيند.
بالجمله مى زد و مى كشت و مى افكند و لشكر از پيش رويش چون جرادٌ منتشر متفرق مى شدند و در پهن دشت حربگاه پراكنده مى گشتند، تا اينوقت به روايت ابن شهر آشوب و محمد بن أبي طالب هزار و نهصد و پنجاه كس بغير از زخمداران با تيغ در گذرانيد،(5) هنوز شجاعة الحسينية بروز نكرده، منتظر تماشاى آن باشيد.
ص: 288
قدرى اطرافِ حضرت از دشمن تهى شد، ثم رجع إلى مركزه(1) محلى آقا معين كرده بود هر وقت حضرت خسته مى شود به آن محل مى آمد، قدرى استراحت مى كرد و همانجا الآن قبر مطهر حضرت واقع است.
آمد تكيه بر نيزه بى كسى داد و فرمود: لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم.(2)
لشكر كه پراكنده شده بودند بار ديگر سرهنگان لشكر، لشكر را جمع آورى نمودند و پراكندگان را درهم آوردند و به مقاتلت و شليك تير تحريص و ترغيب نمودند تا توانستند دو مرتبه سى هزار شجاع(3)، كمتر نبودند، فراهم آورند.
و اينها يكدفعه قصد آن تن پاك و سلاله خواجه لولاك نمودند، امام عليه السلام با آنهمه زخمهايى كه بر بدن مباركش رسيده بود، با آن همه زحمت تشنگى و ماندگى يك تنه خود را در ميان آن لشكر بيكران انداخت، مى زد و مى كشت و مى افكند، كس ندانست كه آن دست و بازو چه صنعت مى كند و آتش آبرنگ از درعهاى اعادى و خُود فولادى چگونه در مى گذرد، ديدند نمى توانند برش غالب شوند، آن همه لشكر، چه كردند؟ چهار هزار كماندار تيرها به زه بر نهادند و كمين بگشادند، و سواران حمله هاى پى در پى كردند، و پيادگان به سنگ انداختن مشغول شدند - مى خواستند بر حضرت غلبه
ص: 289
كنند - و حضرت را دايره كردار در ميان آوردند، و ميان حضرت و خيام اهل بيت حائل و حاجز شدند، و جماعتى جانب سرادق عصمت گرفتند.(1)
وقتى امام مظلوم اين را بديد صاح الحسين: ويلكم يا شيعة آل أبي سفيان ان لم يكن لكم دين و لا تخافون الميعاد فكونوا احراراً في دنياكم إذ كنتم اعراباً، فرمود: اى شيعيان آل ابى سفيان، اگر دين نداريد و از روز معاد نمى ترسيد شما كه خود را عرب مى دانيد، حميت عرب به كجا رفت؟ شمر صدا زد: ما تقول. يابن فاطمة؟ پسر فاطمه چه گويى؟ فرمودش: حرفم اين است: أنا الذي أقاتلكم و تقاتلوني و النساء ليس عليهنّ جناح فامنعوا عتاتكم و جهالكم عن التعرض لحرمي ما دُمتُ حيّاً،(2) من با شما و شما با من سر جنگ داريد، زنان را در اين ميانه چه تقصير است كه متعرض ايشان مى شويد، تا زنده ام به جانبِ من گِرائيد و با من رزم آزمائيد.
سيد بحر العلوم از دل سوخته گفت است:
يلقي الاعادي بقلب منه منقسم
بين الخيام و اعداء تكافحه
و اللخط كالقلب عين نحو نسوته
ترنوا و أُخرى لقوم لا تبارحه
روز عاشورا سيدالشهداء دلش را دو نيم كرده بود، يك نيمه متوجه دشمنان براىِ دفع ايشان، نيم ديگر متوجه خيمه هاى زنان براى حراستِ ايشان،
ص: 290
و اللخط كالقلب عين نحو نسوته
ترنوا و أُخرى لقوم لا تبارحه(1)
گفت: بيائيد اول كار خودم را بسازيد ، رفتنم از دنيا نزديك است آثار مرگ بر من ظاهر شده است.
قال أقصدوني بنفسي و اتركوا حرمي
قدحان حيني و قد لاحت لوائحه(2)
شمر صدا زد به لشكر: برگرديد، برگرديد حسين شخص غيورى است، كفو كريمى است، كسى متعرض خيمه هايش نشود، راست مى گويد، برگرديد، بيائيد اول كار خودش را بسازيد. لشكريان برگشتند و صف از پشت صف ردّه بستند و همگان ساخته قتل امام مظلوم شدند.(3)
وقتى حضرت ديد اين طور براى كشتنش جدّيت مى كنند در برابر صفوف آمد به أعلى صوت صدا زد: عَلى مَ تقاتلوني؟ على حق تركته أم عَلى سنةٍ غيّرتها أمْ عَلى شريعةٍ بدّلتها؟ چرا اينطور براى كشتنم جدّيت مى كنيد؟ آخر چه كرده ام؟ آيا حلالى را حرام كرده ام يا حرامى را حلال نموده ام يا بدعتى در دين گذاشته ام؟ چيزى كه جوابش دادند: قالوا نقاتلك بغضاً منّا لأبيك، با تو جنگ مى كنيم به سبب كينه و عداوتى كه با پدرت على داريم، پدران ما را در جنگهاى بدر و حنين طعمه شمشير ساخت بُغض او از خاطرِ
ص: 291
ما سترده نشده است.(1)
اينهم جوابيه؟ پدرش اميرالمؤمنين كفّار را به امر خدا و رسول مى كشت. پدران اينها كافر بودند. از شنيدن اين جوابهاى سخت، خودش دلش يك درياىِ از غصه، چرا يك درياىِ از غصه؟ يكطرف مى بيند سى هزار جلاد جرّار و خونخوار مهياى قتلش هستند، يك طرف نعشهاى پاره پاره شهداء را مى بيند، اين بدنهاىِ نازنين، يكطرف متصل ناله الْعَطش اطفالش به گوشش مى رسد. از دل پُر درد عنان مركب به جانب قتلگاه منعطف كرد.
شيعيان، روز عاشورا سيدالشهداء همه عبادات را بجا آورد، به ميدان مى آيد اشقيا را موعظه و نصيحت مى كند، به خيمه هاى بر مى گردد داغديدگان را دلدارى و تسلّى مى هد، گاهى تشييع جنازه مى كند، گاهى به عيادت مريض مى رود، گاهى به زيارت شهدا مى آيد.
كنار مصرع شهدا آمد ، به بدنهاى پاره پاره نگاهى كرد، از بى كسى صدا مى زند شهدا را، از دل پُر درد گفت: يا مسلم بن عقيل، يا هانى بن عروه، يا حبيبُ بن مظاهر، يا ابطالَ الصفا و يا فُرسان الهيجاء، گفت: اى شجاعان روز دعوا و اى سواران وقت هيجاء، چرا شما را مى خوانم جوابم نمى دهيد، به يارى مى طلبم اجابتم نمى كنيد، اگر بخواب رفته ايد اميدوارم بيدار شويد، گفت: قوموا عن ( من ) نومتكم أيها الكرام و ادفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام. گفت: برخيزيد عيال پيغمبر را ياى كنيد(2)،
ص: 292
كجا رفتند آن رعنا جوانان
كجا رفتند آن پاكيزه جانان
همه عنبر خط و مشكين گُلاله
به بالا همچه سرو و رُخ چه لاله
سرور سينه ام اكبر كجا رفت
چه شد قاسم على اصغر چرا رفت
ندا از عالم بالا عيان شد
باين مضمون حسين را نوحه خوان شد
آقا همه بار سفر بستند و رفتند
أمْ حالت مودّتُكُم عن إمامكم، كلمات ديگر فرموده كه سنگ خارا را آب و دل آهنين را كباب مى كند در آخر كلماتش فرمود: إنّا للَّه و إنّا إليه
راجعون .(1) اين وقت تشنگى بر حضرت غلبه كرد، عنان مركب به جانب فرات منعطف كرد، تشنگى بر حضرت خيلى غلبه كرد، عطش سيدالشهداء تا چه اندازه بود؟ كه مى تواند بگويد، كى مى تواند بفهمد؟ وقتى لشكر ملتفت شدند حضرت قصد فرات كرده، موكلين شريعه به لشكر ابن سعد صدا زدند: حسين را بسوى شريعه راه مدهيد، لشكر ابن سعد هجوم آوردند، موكلين شريعه جنبش كردند وصف از پشت صف ردّه بستند و طريق شريعه را از آهن و فولاد و اسلحه سدّى محكم بستند. ابن سعد صدا زد: مادران بر شما بگريند اگر يك آب خورد يكى از شما را زنده نمى گذارد، آن جامع شجاعت
ص: 293
مصطفى و مرتضى چون برق خاطف و صرصر عاصف بر روىِ ايشان در آمد و بر ايشان حمله كرد، صفوفِ ايشان را بپاشيد(1) و اينها را راند تا بالتمام اطراف شريعه را از دشمن تهى كرد.
رسيد لب شريعه فرات، اسب را به فرات راند، مى دانيد اسب زبان بسته هم چقدر تشنه است؟ چقدر تاخت كرده؟ ذوالجناح چقدر تشنه است؟ آقا نگاهى به آب فرات كرد اشك از چشمان مباركش جارى شد أ أنت ماءُ فراتٍ، اى آب فرات تو فراتى؟
اى فرات مگر از دلم خبر دارى
كه مى روى به خروش و كفى به سر دارى
أ أنت ماءُ فراتٍ جريتَ في الفلوات
كه تشنگان تو مُردند جمله در حسرات
حلال بر همه غير از حريم تشنه لب من
أما تصير حلالاً لأهلي العبرات
به مركب سواريش فرمود: أنت عطشان و أنا عطشان، زبان بسته تو تشنه اى من هم تشنه ام. آب بخور تا من هم آب خورم، كانّه فرس كلام حضرت را فهم كرد، ذو الجناح سرش را بلند كرد يعنى آقا تا تو آب نخورى من هم آب نمى خورم، هر چه حضرت اصرار كرد با ذوالجناح كه آب بخورد تا آخر آب نخورد حضرت پياده شد ميانه آب، دستهاىِ مبارك بُرد ميان آب، كف هاى مبارك را پُر از آب كرد و بلند كرد، شيعيان سيدالشهداء آب
ص: 294
مى خورد؟ اينهمه عزيزانش را با لب تشنه كشتند به يكدفعه تيرى آمد بر دهان مباركش رسيد تير را بكشيد و خون جارى شد، از آن طرف ملعونى صدا زد: حسين تو آب مى خورى لشكر ريختند ميانه خيمه هايت.
دروغ مى گفت، دروغ مى گفت، مى خواست كه حضرت آب نخورد، حضرت بيرون آمد و سرعت كرد(1). به علم امامت دانست دروغ مى گويد، اينها مقاماتِ حضرت را نمى فهميدند، كسى كه شمشير به روىِ امامِ خود بكشد ديگر عقلى و شعورى هم ازش باقى نمى ماند، ديگر حالى نمى شدند علم امامت دارد لذا اعتنا نكرده، اما اگر حضرت اعتنا نكرده بود مى گفتند كار برش سخت شده ديگر در قيد اهل و عيالش نيست، حضرت هم نمى خواست در نظر آن بى نظران اينطور معرفى بشود، لذا بطرفِ خيمه ها سرعت كرد، لشكر را متفرق كرد تا رسيد دَر خيمه ها.
بعضى نوشته اند از لب شريعه تا دَر خيمه ها چهار صد تن از شجاعان را به جهنم فرستاد.(2)
وقتى رسيد دِر خيمه ها، وداع آخرين كرد، اين وداع آخرى حضرت است، صدا زد اهل بيت را، همگان دُور آقا فراهم شدند مثل حلقه، به چه حالت؟ با دلهاى كباب، جگرهاى بريان، تشنه، داغديده، مصيبت زده، در صحراى غربت، چنگ دشمن، فرمود: استعدوا للبلاء انّ اللَّه حافظكم
ص: 295
و حاميكم،(1) يعنى چادرها بر سر كنيد، بند چادرها محكم به بنديد، موزه ها(2) در پا كنيد، آماده اسيرى و بلا باشيد، بعد از من شما را اسير مى كنند، شهر به شهر، ديار به ديار، مى گردانند، اما زبان به شكايت باز نكنيد كه از اجر شما كم نشود و خداوند دشمنان شما را به انواع عذابها گرفتار خواهد كرد، يكدفعه صداى الوداع الوداع، ناله الفراق الفراق از خيمه هاى ابى عبداللَّه باوج سماوات رسيد.
آن دم كه شد بلند صداىِ وداعِ وى
آوازِ بيكسان ز ثرى رفت تا ثُرِى
پوشيد همچو شاخِ گلِ نسترن كفن
پيچيد هم عمامه بطرزِ كلاه كى
پس رو نمود جانب زين العباد و گفت
اِصبر بما يُصيبُك في الدهر يا بُني
فرمود: بعد از من لطمه بصورت مزنيد، موى سر نخراشيد، واويلا واثبورا مگوئيد، امّا شما را از گريه منع نمى كنم زيرا همه داغديده هستيد، لكن گريه تان آهسته باشد خصم بر من شماتت نكند.(3)
خواهر زينب اطفالم را به تو مى سپارم تو را بخدا مى سپارم، اگر اطفالم بعد از من متفرق شوند خودت ايشان را جمع آورى كن، اگر گرسنه شوند از ايشان پذيرايى نما، اگر بهانه پدر گيرند فرزندم على را بايشان نشان ده.
هذا علي أبوها إنْ دَعَتْ بابٍ
و المؤمنون لها في اللَّه أخوان
اگر برادر مى خواهند شيعيان برادران ايشانند. جان شيعيان بقربانت
ص: 296
اباعبداللَّه. روز اسارت از رانندگان درخواست كن، شتران را بسرعت نرانند، اطفالم متوحش نشوند، اگر چه مى دانم رحمى در دل اينها نيست.
و إن يشق عليها سير قائدها
فاسترفقيه ..................
مسافرى كه به سفرى مى رود اهلش را به دو چيز تسلّى مى دهد؛ يكى مى گويد: سفارش شما را بفلان دوستم كرده ام از شما پذيرايى كند تا برگردم اگر احتياجى داشته باشيد، ديگر اينكه مى گويد: عمر سفر كوتاه است مى روم و زود برمى گردم. اما اين مسافر بزرگوار فرمود: زنها من كسى ندارم كه سفارش شما را به او كنم من شما را بخدا مى سپارم(1)، ديگر اينكه فرمود: اين مرتبه كه رفتم ديگر برنمى گردم،
آمد بسوى بستر فرزندش زين العابدين، نشست بالينش، زين العابدين بيحال بود، سرش را به دامن گرفت، پيشانيش را مى ماليد.
بر دست راست نبض پسر را گرفت و داد
دست ديگر نهاد به پيشانى عباد
پيشانيش را ماليد تا بهوش آمد، نگاهى به صورت پدر كرد، گفت: عمه بيا كمكم كن برخيزم احترام كنم پسر پيغمبر آمده، نگفت: بابايم آمده، نگفت پدرم آمده، نگفت امامم آمده، گفت پسر پيغمبر آمده. آقا از احوالاتش پرسيد، حمد الهى را بجاى آورد بعد عرض كرد: يا ابة ما صنعت اليوم مع هؤلاء القوم؟ با اين جماعت امروز چه رفتارى كرديد؟ فرمود: عزيزم، شيطان برايشان غالب شد، ذكر خدا را فراموش كردند، جنگ ميانه ما
ص: 297
و ايشان در پيوست، زمين از خونِ ما و ايشان رنگين شد، گفت يا ابة أين حبيبُ بن مظاهر أين مسلمُ بنُ عوسجة، أين الأصحاب، أين الأنصار؟ در كجايند؟ فرمودش: همه شهيد شدند، عرض كرد: يا أبة أين ابنُ عمي القاسم؟ فرمودش شهيد شده، گفت: يا أبة أين عمي العباس؟ عمويم عباس در كجاست؟ فرمودش: عمويت را شهيد كرده اند، گفت: يا أبة أين أخي عليٌ الأكبر؟ برادرم على اكبر در كجاست؟ عليا مخدره زينب گويد: با خود گفتم حالا برادرم چه جواب مى دهد. چه كند سيدالشهداء ؟ فرمودش: إعلم انّه ليس في الخيام رجلٌ حىٌّ إلّا أنا و أنت، فرمودش نور ديده اينقدر بدان از مردان در خيمه ها كسى زنده باقى نمانده مگر من و تو، من هم براى خداحافظى آمده ام، جانِ تو، جانِ اين مشتِ عيال. اسرار امامت به فرزد دلبند سپرد.(1)
طمع ز وصلِ تو اى يوسفِ عزيز بريدم
از آنكه چاره چو يعقوب جز فراق نديدم
آقا عازم حركت شد.
وداع آخر شه را شنيدى
شنيدى ليك محشر را نديدى
بسى فرق است ديدن تا شنيدن
شنيدن كى بود مانند ديدن
چرا محشر بود؟ مشتى زن و بچه، محالست، هيچ آفريده اى نمى تواند حال اهل بيت را در آن وقت بفهمد يا تصور كند، مشتى زن و بچه داغديده، بى كس، جوان كشته، در چنگ دشمن، صحراىِ غربت، دلها كباب، جگرها
ص: 298
بريان، هيچ پشت و پناهى ندارند، مگر همين حسين است ، مى بينند مى رود و برنمى گردد، پس آقا با دلى از درد كُفته(1) چون شيرِ آشفته متوجه ميدان شد و يكباره ترك جهان گفت و دل بر مرگ نهاد و مصمم سفر آخرت شد.
هر طور بود خود را از دست زنها رها كرد، ديگر هر طور بود آقا خود را از دست زنها رها كرد و با دلى از درد كُفته به جانب ميدان حركت كرد، حركت كرد، آقا چند قدم از خيمه ها دور شد. نائبة الزهراء زينب يعنى دلش ( را ) جا مى گيرد، قرار مى گيرد؟ آرام مى گيرد؟ يكدفعه بيهشانه برخاست، دويد عقب برادر، صدا زد يابن الزهراء مهلاً مهلاً،(2) آقا يك مهلتى، سوى زهرا مى روى زينبى هم داشتى و هى مى ناليد، آقا عنان بكشيد برگشت، پياده شد، خواهر را زير خيمه آورد، خواهر را دلدارى داد. خواهر را زير خيمه آورد، تسلّيش داد، دلداريش داد. دو مرتبه بسوى ميدان حركت كرد، هم زينب دويد عقبش،
برادرا دلم از رفتنت قرار ندارد
آقا مرو كه زينب تو تاب انتظار ندارد
به پيش ايست كه ما صف كشيم از عقب تو
كه ابن سعد نگويد حسين سپاه ندارد
هم سيدالشهداء برگشت همراه خواهر، به خيمه اش برد، دلداريش داد، دو
ص: 299
مرتبه به سوى ميدان حركت كرد، هم عقيلة القريش(1) زينب دويد عقبش، گفت: آقا خواهر بقربانت مرو، زينب بقربانت مرو.
حسين اى يادگار مادرِ من بيا
بنشين دمى اندر بَرِ من
مكن از من تو جان من جدائى
از آن ترسم روى ديگر نيايى
جدايى مى كَند بنياد ما ر ا
خدا از وى ستاند دادِ ما را
خوش اين ساعت كه تو مهمان مائى
خدا داند كه فردا در كجايى
سيدالشهداء خواهر را برگردانيد آورد دَرِ خيمه، او را آورد داخلِ خيمه نشانيد و دلداريش داد، دو مرتبه حركت كرد بسوى ميدان، هم زينب دويد عقبش، سعى صفا و مروه را كربلا بجا آورد، نه نگذاشتند سيدالشهداء حجش را بجا آورد، كربلا آمد حج كرد.
ز خيمه گاه سوىِ قتلگه رود به چه زينب
طواف حاجى كعبه است ميل هروله دارد
تا شش دفعه عقب برادر آمد، هى سيدالشهداء او را برمى گرداند دلداريش مى داد، دفعه هفتم آقا كه سوى ميدان برگشت ديد ديگر زينب نيامد ديد ديگر خواهر نيامد، با خود گفت: حسين اين نه وفاداريست، شش
ص: 300
دفعه خواهر دويد عقب تو، بيا تو هم يك دفعه بسر وقتِ خواهر برو، برگشت، عنان مركب بجانب خيمه ها برگردانيد، برگشت آمد دَر خيمه خواهرش زينب، پياده شد، آمد زير خيمه، ديد خواهرش زينب روى خاك
زمين ( خاك سياه ) نشسته، مثل مار گزيده پيچ و تاب مى خورد، هى بسر مى زند و هى مى گويد: غريبم حسين(1). سيدالشهداء نشست پهلوى خواهر، دلداريش داد، زينب را صبر داد، چطور سيدالشهداء خواهرش را صبر داد؟ دستِ نازينش را روى دل خواهرش زينب كشيد. زينب چنان صبرى پيدا كرد كه زين العابدين را روز يازدهم در قتلگاه دلدارى داد. امام را دلدارى داد، امام بايد او را دلدارى بدهد اين امام را دلدارى داد، آن قلق و اضطراب از عليا مخدره برطرف شد، سيدالشهداء بميدان آمد.
ايندفعه كه به ميدان آمد ديگر بر اشقيا غضب كرد ، چون از هدايت ايشان مأيوس شده بود، فلذا حضرت شمشير كشيد و بر آن جماعت بى نام و ننگ حمله گران در داد، و حمله ور گرديد، ميمنه را بميسره زد، ميسره را به ميمنه زد، قلب را بر جناح، جناح را بر قلب، يجمعهم تارة و يفرقهم أُخرى، آن درياى لشكر را طوماروار پيچ و تاب مى داد، و مانند سنگ آسياب ايشان را دَوَران مى داد.
اين وقت شجاعة الحسينية بروز كرد. اگر خواهى به بينى به چشم دل، نگاه كن به سمت راست حضرت، مى بينى يك نهر از خون جاريست، نگاه كن بطرف دست چپش، مى بينى يك نهر از خون جاريست، نگاه كن بالاىِ
ص: 301
سرش، مى بينى سرها و دستهاىِ بريده ( دستها و سرهاىِ بريده ) مثل مرغان در هوا طَيَران مى كند. و چنان در حملاتش صيحه مى زد كه دل آهنين را آب مى كرد . بعضى صيحه حضرت را در حملاتش به نعره شير در وقت شكار و بعضى به ناله پلنگ در كوهسار و بعضى به صداىِ رعد در فصل بهار تشبيه كرده اند، لكن اين تشبيهات همه بى جا و بى مورد است. كسى كه تمامى عالم و عالميان از طفيلِ وجودش خلق شده، اين تشبيهات سزاوارش نيستند، آن درياى لشكر را طوماروار پيچ و تاب مى داد.
نوشتند، تذكره كردند، شجاعة الحسينيه را، ثبت كردند، صفحات تاريخ پر است، مردم شجاعت پدرش اميرالمؤمنين را فراموش كردند،(1) چون براى حضرت امير همچو پيش آمدى نشد كه همچو شجاعتى از آن وجود به ظهور رسد. صدماتى كه بر سيدالشهداء وارد شده بود يكى يكى مهلك بودند يكى يكيشان، آن وقت يك همچون حملاتى! اللَّه أكبر! آن درياىِ لشكر را مثل سنگ آسياب دَوَران مى داد و مانند حلقه انگشتر به دور انگشت مى گردانيد، گاهى ايشان را در يك جا جمع مى كرد كه پشت به همديگر مى دادند، مى افتادند پايمال سم مركبان مى شدند، گاهى چنان تفرقه ميانه ايشان ميانداخت كه پنج نفر از ايشان پهلوى همديگر نمى ماندند. و از هول و هراسى كه داشتند فرارى ايشان تا نزديكى دروازه كوفه رسيد،(2) زمين
ص: 302
كارزار از خون كشتگان لاله زار شد « گشت ».(1)
و اين همه شجاعت بقوه جسمانى و قدرت جسمانى بود، نه بقوه الهى، كه اگر مى خواست بقوه الهى باشد با يك اشاره همه را كن فيكون مى كرد.
ابن سعد ملعون وقتى اين را بديد صدا زد به لشكر:
واى بر شما، تيربارانش كنيد. چهار هزار كماندار تيرها به زه برنهادند و كمين بگشادند، همه آن تيرها بجانب سينه نازنينش مى آمد، چرا؟ چون آن جان جهانيان هيچ وقت پشت به جنگ نمى كرد. دو مرتبه ابن سعد صدا زد مادران بر شما بگريند تيربارانش كنيد، چهار هزار كماندار تيرها به زه بر نهادند و كمين بگشادند همه آن تيرها بجانب سينه نازنينش مى آمد، تا سه مرتبه، از كثرت تير، سينه نازنينش چون پشت خار پشت گشت، مثل مرغ پر بر آورد. ديگر طورى بود آقا وقتى نفس مى كشيد، خون از بُن تيرها جستن مى كرد.
زخمش ز ستارگان فزون بود
جسمش غرق محيط خون بود
اندر بدنش، ز زخم كارى
بود هر سرمويش چشمه سارى
ص: 303
هرگاه كه يك نفس كشيدى
خونش ز هزار جا جهيدى
از نوك مژه عقيق مى سُفت
هر دم به زبانِ حال مى گفت
چه مى گفت؟ افسوس كه مادرى ندارم
فرزند و برادرى ندارم
كو جدّ كُبار تاجدارم
كو آن پدرِ بزرگوارم
كه چه كنند آقا؟
تا چاك زنند جامه ها را
گيرند ز سر عمامه ها را
يا رب تو بحال من گواهى
جز تو نَبُود مرا پناهى
اين شعر آخر را گذاشتم برايتان بخوانم:
در روز جزا به دوستانم
به شيعيانم، كن رحم كه كشته همانم
جان شيعيان به قربانت ابا عبداللَّه، با اين كيفيت شيرازه لشكر بالتمام از هم بپاشيد، لشكر متفرق شدند.
آمد نيزه بى كسى بر زمين استوار كرد، تكيه بر نيزه داد « ليستريح ساعة » تا ساعتى استراحت كند، اما گويا استراحت دنيا نصيب سيدالشهداء نبود، ناگاه سنگى از جانب ميدان آمد بر پيشانى نورانيش رسيد، پيشانى شكست، خون جارى شد، تمامِ صورت و محاسن حضرت را خون گرفت، مى خواست هميشه به خيمه ها نگاه كند، دامن زره به يك طرف زد، دامن
ص: 304
پيراهن بالا آورد كه خون از صورت و چشمان پاك كند، روى دل مباركش
مثل نقره خام ظاهر شد و يكدفعه تير سه شعبه زهرآلوده اى آمد روىِ دل نازنينش نشست، سر از كمرش بِدر كرد، هر چه خواست تير را از پيش رو بيرون بياورد ميسرش نشد، آخر چه كرد؟ خم شد تير را از پشت سر بيرون آورد، فرمود: بسم اللَّه و باللَّه و على ملة رسول اللَّه، دست مبارك به زير خون مى گرفت ، پُر مى شد بطرف آسمان مى پاشيد يك قطره برنگشت اگر يك قطره برمى گشت يك علف از زمين تا قيامت روئيده نمى شد، كفى ديگر گرفت ، بر صورت و محاسن ماليد، فرمود: با اين حالت كه سر و صورت خود را از خونِ خود سرخ كرده ام بنزد جدّم مى روم و قاتلان خود را يك يك براى او مى شمارم و عرض مى كنم يا رسول اللَّه قتلني فلانٌ و فلان.(1)
والهفا، شيعيان! خون دلش تمام بيرون آمد، بعضى بقاىِ حضرت و حياتش را بعد از صدمه تير سه شعبه، يكى از معجزاتش دانسته اند. خودش دانست كه با تير سه شعبه تمامش كرده اند، ذوالفقار را غلاف كرد، نيروى جهاد با دشمن سستى پذيرفت.
و الهفا، ضعف بر حضرت غلبه كرد، و ديگر قدرت جهاد ندارد، نمى تواند شمشير زند، لشكر هم جرأت پيش آمدن ندارد. چنان مى ترسند. لشكر يكطرف، آقا يكطرف، نه آقا قوه جنگ كردن دارد نه لشكر جرأت پيش آمدن. بقدر يك ساعت طول كشيد. پس از يك ساعت شمر بن ذى الجوشن ملعون جرأت كرد، چند قدم جلو آمد، از دور نزديكى نگاهى بصورت آقا
ص: 305
كرد، صدا زد: مادران عزاى شما را بگيرند، حسينى باقى نمانده، تير سه شعبه كارش را تمام كرده، رنگ ارغوانيش مبدل به زعفرانى شده، چه انتظار داريد، كارش را بسازيد.(1)
از آن ميان صالح بن وهب مزنى ملعون بغتةً از كنار حضرت آمد، نيزه بلندى در دست داشت، نيزه را بقوّت بر پهلوى مباركش زد، چه شد؟ شيعيان چه شد؟ خاك سياه بر فرق عالم و عالميان ريخته شده، آقا از ميانه زين بر زمين افتاد ( آمد )، نگاه كنيد زين ذوالجناح از صاحبش خالى مانده، آقا را در ميانه
زين نمى بينيد، نگاه ديگر مى كنى مى بينى طرفِ راست صورت نازنينش به روى خاك آمده است.
كشيد پا ز ركاب آن خلاصه ايجاد
به رنگ پرتو خورشيد بر زمين افتاد
بلند مرتبه شاهى ز صدر زين افتاد
اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد
صبا برو به نجف بَرْكَشْ از جگر فرياد
بگو به حيدر صفدر يا على حسين ز زين افتاد
نائبة الزهراء بالاى تلّ معروف خاطرتان جمع باشد، از غيرتى كه داشت فوراً برخاست بر سر پا ايستاد(2)، اينوقت نائبة الزهراء زينب كه نگران حربگاه بود از خيمه بيرون
ص: 306
دويد، آمد بالاى تل معروف، دستها بر سر گذاشت، گفت: كاش آسمان به زمين مى آمد و كوهها پاره پاره مى شدند، برادرم را به اين حالت نمى ديدم. ابن سعد از آن حوالى مى گذشت، صدا زد: يابن سعد، أيُقتلُ ابو عبداللَّه و أنت تنظر إليه؟ برادرم را مى كشند تو ايستاده اى نگاه مى كنى؟ آن ملعون اشك از چشمان نحسش جارى شد، جواب زينب را نداد و در گذشت(1). ديد فائده نكرد دخيل لشكر شد صدا زد: أما فيكم مسلم؟ أما فيكم راحم؟(2) سيدالشهداء ملتفت شد خواهرش زينب از خيمه ها بيرون آمده، صدا زد: أخيه ارجعي إلى الفسطاط لكي لا تنظريني قتيلا.
خواهر برو به خيمه كه كار حسينت تمام شده،
خواهر برو به خيمه كه جانم بر آمده
عمرم تمام گشته اجل بر سر آمده
خواهر برو به به خيمه كه با خيل اوليا
بابم على به تعزيه اكبر آمده
خواهر برو به خيمه حسن آمد از بقيع
قدى خميده حضرت پيغمير آمده
اين وقت به امر شمر بن ذى الجوشن ملعون لشكر ريختند دور آقا را گرفتند. امام محمدباقر عليه السلام مى فرمايد: فرقة بالسيوف، فرقة بالنبال، فرقة بالخشب و الاحجار تير بود، نيزه بود، شمشير بود، هر كس هر آلت حربى
ص: 307
داشت بر بدنش بكار مى برد، آنهايى كه آلت حرب نداشتند سنگ بر بدن نازنينش مى زدند.(1) اينقدر صدمه به حضرت زدند تا بيحالت شد بر زمين افتاد، خواست برخيزد، نتوانست، دو مرتبه بر زمين افتاد،(2)
شيعيان نگاه كنيد، والهفا، ديگر آقا را ايستاده هم نمى بينيد، نگاه كنيد، آقا حسين روى خاك سياه نشسته، اين جور كه نشسته بود عبداللَّه بن حسن از خيمه بيرون دويد، هر چه عمه اش خواست او را برگرداند ، گفت: قسم به خدا از عمم مفارقت نمى كنم، آمد خودش را كنار آقا انداخت . گفت: عمو بر خيز تو را به خيمه ببرم عمه هايم مرهمى بر زخمهايت بگذارند. يازده سال بيشتر نداشت، هِى شيرين زبانى مى كرد، اينوقت ابحر بن كعب ملعون شمشير بلند كرد بر حضرت فرود آورد، عبداللَّه گفت: يابن الخبيثة، تقتل عمّي؟ مى خواهى عمويم بكشى؟ ميخواهد دفاع كند شمشر ندارد، نيزه ندارد، دست كوچك خود را جلو آورد و سپر كرد تا به عمويش نخورد آن بى حيا، حيا نكرد شمشير پائين آورد دست عبداللَّه را جدا كرد ، به پوستش آويزان شد. عبداللَّه گفت: عمو! دستم را بريدند. سيد الشهداء او را در بر گرفت و به سينه چسبانيد فرمود: صبر كن الان به آباء صالحينت ملحق خواهى شد، حرمله تيرى بر گلويش انداخت شهيد شد.(3)
اينوقت مالك بن يسر كندى ملعون با شمشير كشيده آمد، اول بنا كرد
ص: 308
ناسزا گفتن به زبان بريده، بعد شمشير بالا بُرد بر فرق مبارك حضرت فرود آورد، سر مباركش دو حصّه شد، عمامه پيغمبر پُر از خون شد، آقا عمامه را نزديك خود بر زمين گذاشت. آن ملعون آمد عمامه را ربود و بُرد. حضرت فرمودش: با اين دست نخورى و نياشامى و با ظالمين محشور شوى.(1)
و الهفا، ديگر حضرت حالِ نشستن هم برايش باقى نمانده، چه كرد؟ مشتى خاك گرم كربلا جمع كرد، شبه متكائى بعمل آورد، خوابيد سر شكافته [ را ] روى خاكهاى گرم گذاشت، زمين كربلا ياورم ندارم - خطاب به زمينِ كربلا:
زمين كربلا ياور ندارم
زمين كربلا مادر ندارم
زمين كربلا پشتم شكسته
دگر عباس نام آور ندارم
گفت: دريغا مادرم زهرا نه اينجاست، اينوقت زبانش متصل به ذكر خدا مشغول بود.
در طى كلماتش مى گفت: صبراً على قضائك، لا معبود سواك، يا غياث المستغثين(2) گاهى غش مى كرد گاهى بهوش مى آمد، ابن سعد ملعون صدا زد: لشكر، مادران عزاى شما را بگيرند، چرا كارش را تمام نمى كنيد؟
چهل نفر از اشرار كفار، دور نعش آقا جمع شدند صدماتى برش وارد آوردند حصين بن نمير تيرى بر دهانِ مباركش زد. ابو الحنوق تيرى بر پيشانى مباركش زد، أبو ايوب غنوى تيرى بر حلقوم شريفش زد، عمرو بن
ص: 309
خليفه ضربتى بر عاتق شريفش زد، سنان بن انس نيزه بر سينه مباركش زد(1) پس كمان بكشيد تيرى بر گردن نازنينش زد(2) صدماتى برش وارد آوردند، زبان ياراىِ گفتن ندارد. ابن سعد صدا زد: مادران عزاى شما را بگيرند چرا كارش را تمام نمى كنيد؟ ذرعة بن شريك آمد ضربتى بر شانه مباركش زد، امام با آن همه زخم شمشير حواله اش كرد ذرعه را به جهنم فرستاد(3)، از عقب ضربت ذرعه، صدماتى بر حضرت وارد آوردند، زبان ياراى گفتن ندارد.
ابن سعد صدا زد: كارش را تمام كنيد(4). حمايت كنيد امامتان را، شيعيان! حراستش كنيد، حمايت كن امامت را، نگاه كن به صورت نازنينش، به چشم دل، توشه از ديدارش بردار، ديدار آخرين است. چند نفر از لشكر جدا شدند بقصد قتل حضرت، شبث بود، خولى بود، سنان بود.
شبث آمد چند قدم برداشت، نگاهى بصورت حضرت كرد، حضرت روى از خاك برداشت، وقتى حضرت به او نگاه كرد، آن ملعون فرار كرد، گفتند: چرا فرار كردى؟ گفت: چشمانش را معاينه چشمان پيغمبر ديدم، رعشه ام گرفت.(5)
خولى فرار كرد، سنان آمد وقتى نزديك رسيد شمشير از دستش افتاد
ص: 310
و فرار كرد گفتند: چرا گريختى؟ گفت: وقتى رسيدم بالينش صورت ازروى خاك برداشت به من نگاه كرد شجاعت پدرش يادم آمد لرزيدم فرار كردم.(1)
آه و الهفا، آه وامصيبتا، آه وا اسفا، دفعه چهارم شمر بن ذى الجوشن ملعون به قصدِ قتلِ حضرت به سمت قتلگاه حركت كرد. تا قتلگاه چند قدم برداشت، وقتى شمر حركت كرد هفت قدم برداشت(2) قدم اول كه برداشت خدا خطاب كرد به ملائكه، فرمود: عرش مرا بگيريد سرنگون نشود، قدم دوم كه برداشت فرمود: آسمانها را بگيريد، قدم سوم كه برداشت فرمود: پيغمبر را بگيريد، قدم چهارم كه برداشت، فرمود: على را بگيريد، قدم پنجم كه برداشت، فرمود: فاطمه را بگيريد، قدم ششم كه برداشت، فرمود: حسن را بگيريد، قدم هفتم را شمر كجا گذاشت؟ نمى گويم شيعيان، آمد در قتلگاه، شمر كجا نشست يا چه كرد، من كارى به اينها ندارم، پناه مى برم به خدا، من چند كلمه بطور اشاره بشما مى گويم ( عرض مى كنم ) گوش بدهيد.
وقتى شمر وارد قتلگاه شد مى دانيد كجا نشست؟ اولاً بدانيد اين ميشوم هيكل نحسش بقدر چهار پنج نفر، از سر تا پا اسلحه و آهن و فولاد، از آن طرف آقا حسين سينه نازنينش پر از تير، شيعيان، شما را بخدا انصاف دهيد همچه سينه اى طاقت دارد اينقدر بار بردارد؟ فهميديد شمر كجا نشست؟ وقتى نشست زمين از زير پايش تكان خورد، آقا حسين ديد سينه اش
ص: 311
سنگينى مى كند چشمان خون آلود را باز كرد فرمودش: تو كيستى؟ تو كيستى كه به مقام بلندى بالا رفته اى؟(1) اينجا كه نشسته اى بوسه گاه پيغمبر است،(2) آن ملعون خودش را معرفى كرد، مذاكرات بسيارى ميان حضرت و آن شقى ميشوم واقع شد، آن گفتگوها باشد، بعد از آن مذاكرات، يكدفعه حضرت عازم شد در سجده شهيد شود، يكدفعه صداىِ تكبير حضرت بلند
شد، فرمود: « اللَّه أكبر » و به سجده رفت(3) .
وقتى به سجده رفت اوضاع عالم بهم خورد، زمين كربلا متزلزل شد.(4) قرص آفتاب گرفته شد، هوا تيره و تار شد،(5) بادهاى سرخ و سياه وزيدن گرفت،(6) درياها بموج آمدند،(7) ماهيان خود را از دريا بيرون انداختند،(8) ظلمت عالم را گرفت(9) نگاه كنيد ميان تاريكى، چيزهايى مى بينيد، نگاه كنيد، اول برق شمشيرى مى بينيد تا دوازده مرتبه(10) ناله مظلومى هم بگوشتان مى رسد، به آوازِ ضعيف استغاثه مى كند: واجداه، وا محمداه، وا
ص: 312
ابتاه، وا عليّا، وا عقيلاه، وا عباساه، وا قلّة ناصراه(1). اين دفعه نورهايى مى بينيد، نور اول جبرئيل است مابين زمين و آسمان صيحه مى زند خبرى مى دهد، نور دوم ملكى است از گودى قتلگاه بالا آمد شيشه زمردين در دست دارد پُر از خون است شيشه را به آسمان مى برد نگاه مى كنى مى بينى خون حسين است(2) به آسمان مى برد، نور سوم پيغمبر است با سر برهنه مضطرب الاحوال گَرد آلود، هر كس هركجاست سر خود را برهنه كند تأسى كنيد به پيغمبر، پيغمبر با سر برهنه از آسمان به زير آمد.
نور چهارم از زمين بطرف آسمان بالا رفت بقدر يك نيزه، نگاه كنيد خورشيدى است مابين زمين و آسمان، مى بينيد سر حسين است بالاىِ نيزه(3)، شيعيان پيغمبر مى نالد: وا ولداه، شما هم بگوئيد وا اماماه، به سر بزنيد، وا اماماه ، وا اماماه ، وا اماماه ...
لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العليّ العظيم.
ترسم جزاى قاتلِ او چون رقم زنند
يكباره بر جريده رحمت قلم زنند
ص: 313
ص: 314
بسم الله الرحمن الرحیم
و بعد فمن كلام لأميرالمؤمنين عليه السلام: « وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتُ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً أَوْ أُجَرُّ فِي الْأَغْلالِ مُصَفَّداً أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ وَ غَاصِباً لِشَيْ ءٍ مِنَ الْحُطَامِ وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَ قَدْ أَمْلَقَ حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا عَقِيلُ أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لا أَئِنُّ مِنْ لَظَى؟! »(1)
مولى المتقين اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد: قسم بخدا اگر شب را بر روى
ص: 315
خار سعدان(1) بگذارنم و ( دست و پا و گردن ) مرا در غُلها بسته، ( به اين سو يا آن سو ) بكشند نزد من محبوبتر و خوشتر است از اينكه خدا و پيامبرش را در روز قيامت ملاقات كنم در حالى كه بر بعضى از بندگان ظلم كرده و چيزى از مال دنيا را غصب كرده باشم، و چگونه ستم كنم براى نفسى كه با شتاب بسوى كهنگى و پوسيده شدن پيش مى رود ( زود از جوانى و توانايى به پيرى و ناتوانى مبدّل مى گردد ) و زمانى طولانى در زير خاك مى ماند. سوگند بخدا ( برادرم ) عقيل را ديدم كه فقير و پريشان گرديده بود باندازه اى كه درخواست يك صاع ( سه كيلو ) از گندم شما ( از بيت المال ) را از من نمود. و كودكانش را ديدم كه از گرسنگى داراى موهاىِ ژوليده، رنگشان تيره شده، گويا با نيل رنگ شده بودند، پى در پى مرا ديدار و درخواست خود را تكرار مى كرد . من گفتارش را گوش مى دادم از اين جهت گمان كرد دين خود را به او فروخته و دنبال او رفته و به دلخواه او رفتار نموده و از روش حق ( طريقه حقه ) خود دست برمى دارم پس پاره آهنى را براى او گرم كرده و آن را به بدن ( جسم ) او نزديك كرده تا موجب و باعث عبرتش شود ( چون حرارت آن قطعه آهن به بدنش رسيد ) از درد آن مانند شخص بيمار ناله كرد و نزديك بود از حرارت آن بسوزد به او گفتم: اى عقيل، زنهاى فرزند مرده، عزاىِ تو را بگيرند، از آهن پاره اى كه انسانى به بازيچه آن را گرم كرده ناله مى كنى و مرا به آتشى كه خداى جبارش براى خشم خود افروخته مى كشانى؟ تو از اين رنج و اذيت ( اندك ) آهن پاره گرم شده
ص: 316
مى نالى و من از زبانه آتش جبار ننالم؟
بدانكه حسن احسان و قبح عدوان و خوبى عدل و زشتى ظلم هر دو از مستقلات عقليه هستند به اين معنا كه اگر هيچ پيغمبرى يا وصى پيغمبرى به حسن اول و قبح ثانى خبر نداده بود، عقل هر عاقلى حكم به آن مى نمود و لذا تمامى مردم و عموم اهل ملل و نحل اين دو مطلب را قبول داشته و تسليم دارند. حتى جماعت دهريين و ماديين كه معتقد به شرعى و دينى نيستند نمى توانند اين دو مطلب را انكار بنمايند.
و مخفى نماند كه فوائد اخرويه و دنيويه مترتبه بر وصف عدل و احسان بى شمار است و در قرآن و روايات بسيار و اخبار فراوان و بى شمار بدان امر و فرمان داده شده و بسيار بر آن ترغيب گرديده است چنانچه مى فرمايد: « إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ »(1) و هم مى فرمايد: « إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ »(2) و از حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله روايت شده است: يك ساعت به عدالت رفتار كردن و عمل نمودن ، از هفتاد سال عبادت بهتر است كه همه روزهاى آن را روزه بدارد و شبها را به عبادت و طاعت احيا نمايد.(3)
و آن حضرت فرمود: كه هر صاحب تسلطى صبح كند و قصد ظلم به احدى نداشته باشد خداوند همه گناهانش را مى آمرزد.(4)
ص: 317
و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: هيچ ثوابى نزد خداوندِ عالَم از ثواب سلطانى كه عادل باشد بزرگتر نيست.(1)
و از حضرت صادق عليه السلام نقل شده است: پادشاه عادل بى حساب داخل بهشت مى شود.(2)
گويند يكى از سلاطين را شوق طواف خانه خدا و جا آوردن اعمال حج غلبه كرده بود، عازم سفرِ حجاز شد، چون اركان دولت مطلع شدند عرض كردند: اگر با حشم و سپاه عزيمت اين راه نماييد تهيه اسباب آن ممكن نيست، و اگر مخفف توجه نماييد مناسب نيست، علاوه بر اينكه چون مملكت از وجود پادشاه خالى گردد ملك در خطر باشد و رعيت پايمال شوند. سلطان گفت چون اين سفر ميسر نمى شود چه كنم كه ثوابِ حج دريابم، گفتند: در اين ولايت عالِمى هست كه سالها مجاور حرم بوده و ادراك سعادت چندين حج نموده، شايد ثواب حجى از او توان خريد، سلطان خود بنزد آن عالم رفت و فيض صحبت او را دريافت و اظهار مطلب خود نمود. عالم گفت: ثواب حج هاى خود را به تو مى فروشم. پادشاه گفت: من بيش از اندكى از دنيا ندارم و آن خود بهاىِ يك قدم نمى شود. عالم گفت: آسان است، ساعتى كه در ديوانِ دادخواهى به عدالت بپردازى و كار بيچارگان سازى ثوابِ آن را به من ده تا من ثواب شصت حج خود را به تو ارزانى دارم و در اين معامله هنوز صرفه با من است.
ص: 318
اگر كسى ديده بصيرت بگشايد و بنظر حقيقت بنگرد مى بيند كه لذت سلطنت و حكمرانى و شيرينى شهريارى و فرماندهى در عدل و داد و كرم و فريادرسى است.
عدل و كرم خسرويست ورنه گدايى بود
بهر دو ويرانه ده طبل و علم داشتن(1)
بالجمله فوائد بسيار اخرويه و مثوبات جزيله صفت خجسته عدل و دادخواهى بالاترين فوائد است و از فواضلِ باقيات صالحات است.
اگر عدل كردى در اين ملك و مال
بمال و بملكى رسى بيزوال
خدا مهربانست و بس دادگر
ببخشا و بخشايش حق نگر(2)
حكايت كرده اند سلطان ملكشاه سلجوقى در كنار زاينده رود شكار مى كرد، ساعتى در مرغزارى آسايش نمود. يكى از غلامان خاص وى گاوى در كنار نهرى ديد چَرا مى كرد آنرا ذبح كرده و پاره اى از گوشتِ آنرا كباب نمود. آن گاو از پيرزنى بود كه چهار يتيم داشت و وجه معيشت ايشان از شير آن گاو حاصل مى شد. چون آن عجوزه از اين واقعه مطلع شد دود از نهاد او برآمد و مقنعه از سر كشيد و بر سر پلى كه گذرگاه سلطان بود نشست تا سلطان به آنجا رسيد. با قدى خميده از جاى بجست و با ديده گريان متوجه سلطان شده گفت: اى پسر اَلب ارسلان اگر دادِ مرا در سر اين پل ندهى در سَرِ پلِ صراط دست دادخواهى بردارم و دست خصومت از دامنت
ص: 319
برندارم بگو از اين دو پل كدام را اختيار مى كنى؟ سلطان از هيبت كلام اين عجوزه لرزه بر اندامش افتاد پياده گشت و نشست. گفت: مرا طاقت سر پل صراط نيست بگو تا چه ستم بر تو شده؟ پيره زن صورت حال عرض نمود. سلطان متغير گشت . اول دستور داد غلام را به سياست رسانند و به عوض آن ماده گاو هفتاد گاو و به روايتى دويست گاو از سر كار خاصه به آن پيره زن دادند. گويند چون ملكشاه از دنيا رفت پيره زن بر سر قبرش نشست و گفت: پروردگارا من بيچاره بودم او مرا دستگيرى كرد امروز او بيچاره است تو او را دستگيرى كن، يكى از نيكان سلطان را در خواب ديد گفت خدا با تو چه كرد؟ گفت: اگر دعاى آن پيرزن نبود مرا عذابى مى كردند كه اگر بر اهل زمين قسمت مى نمودند همگى هلاك مى شدند.(1)
پس عاقل بايد بداند كه مقصود از حيات دنيوى استيفاىِ حظوظ نفسانيه و پيروى لذائذ شهوانيه و متابعت هواىِ جسمانيه نيست. عنان خود را به لجام ملاهى و مناهى نبسته و در كف نفس اماره ننهد و همه همّت او بر آسايش و آرايش دنيا نباشد و قدرى روز درماندگى و بيچارگى خود را به نظر بياورد كه آن روز دست رسى به تلافى آن نداشته باشد.(2)
و اما فوائد دنيويه عدل و داد بيش از آن است كه به توان شرح آن داد. و بر هر خبير و بصير مخفى نيست كه به عقل و نقل و تجربه ظاهر شده كه اين شيوه پسنديده مايه تحصيلِ دوستى دور و نزديك است و باعث رسوخ
ص: 320
محبت است اگر پادشاه مثلاً نسبت به رعايا عدل را پيشه خود قرار دهد، مى بينى كه محبوب قلوبِ سپاه و رعيت خواهد بود.
شهر و سپه را چه شوى نيكخواه
نيك تو خواهد همه شهر و سپاه
و به اين صفت خجسته نام نيك پادشاه در اطراف و اكناف عالم مشهور و تا صفحه قيامت به بلند نامى مذكور مى گردد و هر لحظه دعاى خيرى عايدِ روحش مى شود. نمى بينى كه بعد از سالهاى سال كه انو شيروانِ عادل كه از دنيا گذشته زبان اهل عالم بنام ناميش گوينده است.
و عدل و دادخواهى باعث دوام دولت و خلود سلطنت مى گردد.(1)
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: كه هر كه از ملوك به عدل و داد عمل كند خداوند دولت او را در حصار امن خود نگاه مى دارد و هر كه ستم نمايد بزودى او را هلاك گرداند.(2)
و فرمودند حسن السياسة يستديم الرياسة.(3)
چون سلطان بفرمان داور بود
خدايش نگهبان و ياور بود
گزندِ كسانش نيابد پسند
كه ترسد كه در ملكش آيد گزند
ديگر آنكه اگر پادشاه عادل باشد مملكت آباد گردد و نعمتها فراوان، حتى آنكه حسن نيت پادشاه را در اين معنى تأثيرى عظيم و دخلى تمام است.(4)
ص: 321
چنانكه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده: إذا تغيرت نية السلطان فسد الزمان(1) يعنى چون پادشاه نيت بد در حق رعيت كند ملك و احوال زمانه فاسد و اوضاع روزگار تباه گردد. و بر عكسِ صفت عدل و احسان كه وصف ظلم و عدوان است از اقبح قبائح و ارذل اوصاف رذيله است چنانچه شنيدى از كلمات اميرالمؤمنين كه چقدر از اين صفت قبيحه ترسان و هراسان بود.
كافيست از براى طائفه ظالمين كه پروردگار عالم درباره ايشان مى فرمايد: « وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصَارُ * مُهْطِعِينَ مُقْنِعِي رُءُوسِهِمْ لَا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ »(2) يعنى گمان مكن كه خدا از كرده ظالمان و ستمكاران غافل است بلكه اين مهلتى است كه به ايشان داده شده تا عذاب و سزاى ايشان را قرار دهد در روزى كه چشمها بكاسه سر بجهد و همه مردمان در آن روز شتابان خواهند بود و از حيرانى و سرگردانى آرام نخواهند داشت كه چشمهاى خود را بهم گذارند و دلهاىِ ايشان از شدت خوف و جزع پريده خواهد بود.(3)
و فرمود: « وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ »(4) يعنى زود باشد بدانند آنانكه ظلم و ستم به بندگان خدا كردند كه بعد از موت بازگشت ايشان به كدام مكان خواهد بود،
ص: 322
آرى بازگشتِ ظالم البته به آتش سوزنده و مار و عقرب گزنده خواهد بود و ستم بر بندگان خدا و چشم آمرزش داشتن در روز قيامت نيست مگر از حمق و سفاهت.
مكن بد كه بد بينى اى يار نيك
كه نايد ز تخم بدى بار نيك
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
كاى نور چشم من بجز از كشته ندروى(1)
و از حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله روايت شده است: پست ترين و ذليل ترين خلق نزد خدا كسى است كه امر مسلمانان در دست او باشد و ميانه ايشان به راستى و عدل رفتار نكند.(2)
و در حديثى ديگر از آن حضرت روايت است: ظلم و جور كردن در يكساعت از شصت سال گناه نزد خداوند بدتر است.(3)
و از جانب خداوندِ معبود به حضرت داود وحى رسيد كه به اهل ظلم بگو مرا ياد نكنند كه هر كه مرا ياد كند بر من واجب است او را ياد كنم و ياد كردن ظالمين به لعن كردن ايشان است.(4)
هنگامى كه زمان وفات حضرت سجاد عليه السلام رسيد به حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: اى فرزند زنهار ظلم نكنى بر كسى كه دادرسى به جز خداوند
ص: 323
نداشته باشد زيرا كه چون او را كسى نباشد دست به درگاه مالك الملوك برمى دارد و منتقم حقيقى را بر سر كار مى آورد.(1)
و در فقره دعا مى خوانى: « وأيقنت انّك أنت أرحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و أشدّ المعاقبين في موضع النكال و النقمة.(2)
منجنيق آه مظلومان بصبح
زود گيرد ظالمان را در حصار
ظلم به همه اقسامش بد است اقسام ظلم همه اش بد است لكن البته بد و بدتر هم دارد، ظلم به احياء و اموات هر دو بد است، اما ظلم به اموات بدتر است، چرا؟ چونكه اموات دستشان از دنيا كوتاه شده است، ظلم به صحيح و مريض هر دو بد است اما ظلم به مريض بدتر است، ظلم به بزرگان و اطفال هر دو بد است، به زنها و مردها هر دو بد است، اما ظلم به زن بدتر است چون ضعيف است.
خدا لعنت كند اهل كوفه و شام را، در مثل امروز گذشته همه اقسام ظلم را در صحراى كربلا نسبت به اهل بيت پيغمبر مرتكب شدند، ظلم به احيا كردند، ظلم به اموات كردند، ظلم به مردان كردند، ظلم به زن ها كردند، ظلم به اطفال كردند، ظلم به صحيح كردند، ظلم به مريض كردند. تفصيل اين اجمال به قدرى كه وقت اجازه مى دهد - درست ملتفت باشيد - ظلم به امواتشان چه بود؟ ظلم به زن ها چه بود؟ وقتى حضرت سيدالشهداء ارواحنا فداه به درجه رفيعه شهادت رسيد ظلمت عالم را گرفت نزديك بود عالَم از
ص: 324
بين برود، لشكريان آماده عذاب بودند، بعد وقتى هوا قدرى روشن شد. ذو الجناح پيدا شد، ابن سعد ملعون به لشكر گفت : اين اسب پيغمبر است تبرك است او را بگيريد نزد من بياوريد.(1)
پسر پيغمبر را شهيد مى كند اما اسب پيغمبر را براى تبرك مى خواهد.
قرآن كنند حفظ و به طه كشند تيغ
يس كنند حرز و امام مبين كشند
جماعتى از لشكر آمدند كه ذوالجناح را بگيرند، ذوالجناح با دندان و لگد به ايشان حمله كرد چهل نفر از اشقيا را به جهنم فرستاد.(2)
وقتى اين كيفيت را ديد گفت : بگذاريد به بينم چه مى كند. اطرافش را گذاشتند، ديدند آمد كنار نعش سيدالشهداء هى سر به زمين مى زد، هى سر خود را بر زمين مى كوبيد، يال و كاكل خود را از خون حضرت رنگين كرد، به طرف خيمه ها سرعت كرد، مانند صاحبِ دردِ شكم مى ناليد در شيهه خود مى گفت: الظلمية الظلمية من أمةٍ قتلتْ ابن بنت نبيّها، آمد و آمد طرف خيمه ها(3) در زيارت ناحيه مقدسه، امام زمان عرض مى كند: يا جدّاه و أسرعَ فَرَسُكَ شارِداً إلى خيامِكَ قاصداً مُحمحِماً باكياً، فلمّا رَاَيْنَ النساء جوادَك مخزّيا، و نظرن سرجَك عليه مَلْويّاً، بَرَزْنَ مِنْ الخُدُور.(4)
ذوالجناح نزديكى خيمه ها رسيد، صداىِ ذوالجناح به گوشِ زنها رسيد اهلِ بيت همه از خيمه ها بيرون دويدند، به چه حالت؟
ص: 325
اَبْرَزْنَ مِنْ وَسْطِ الخدور صوارخاً
يَنْدُبْنَ سبطَ محمدٍ المفضالا(1) (2)
امام زمان است: فَخَرجْنَ النساء حافيات باكياتٍ(3) همه با پاىِ برهنه بيرون دويدند على الخدود لاطمات(4) همه لطمه به صورت مى زدند و هُنَّ يَقُلْنَ: آه واجداه، وا محمداه، دور ذوالجناح را گرفتند، ذو الجناح به چه حالت بود؟ زينش واژگون، يالش غرقه به خون. يكى مى گفت: ذو الجناح مولايم را كجا گذاشتى؟ يكى مى گفت: برادرم را بردى و نياوردى، سكينه آمد يالِ ذوالجناح را گرفت گفت: زبان بسته مى دانم پدرم را شهيد كردند. اما بگو به بينم وقت كشتن آبش دادند يا ندادند؟ آن زبان بسته سه مرتبه سر را بالا كرد و پايين آورد يعنى بى بى، تشنه سر بريدند، سر به زمين زد تا مرد.(5)
و بنا به روايتى ذوالجناح خودش را به فرات انداخت.(6)
اينوقت ابن سعد ملعون در قتلگاه آمد، اين خبيث ميشوم اول كس بود، كنار نعش سيدالشهداء آمد كمربند حضرت را گشود، وقتى لشكر اين را ديدند، بر سر آن جسد مطهر ريختند، هر چه ديدند به غارت بردند، يكى عمامه اش با نيزه بربود، تمام اسلحه و البسه آقا را تاراج كردند.
يكى عمامه اش با نيزه بِرْبُود
كشيد از پاى او نعلين يكى زود
قبايش را يكى از تن به در كرد
يكى ديگر شقاوت بيشتر كرد
ص: 326
چه كرد؟(1).
بُرون كرد از بدن پيراهنش را
چو گل در خون فكند عريان تنش را(2)
بعد به حكم ابن سعد ملعون لشكر آمدند در قتلگاه، به بينند چطور ظلم به اموات كردند حكم كرد سرهاى شهدارا از بدنها جدا بكنند، ريختند در قتلگاه هفتاد سر بريده قسمت كردند.(3)
وقتى آخر روز عاشورا شد - مى خواهيم از اين قضايا ياد كنيم تا همين حالا به چشم دل به حال اهل بيت نگاه كنيم - آخر روز عاشورا نزديك خيمه ها آمدند، آتش به خيمه هاى ابى عبداللَّه زدند، شعله آتش بالا گرفت ، عليا مخدره زينب نزد حضرت سجاد آمد [ عرض مى كند :] فرزند برادر! به مانيم بسوزيم يا فرار كنيم؟ فرمود: من قوّه حركت ندارم، عمه عليكنّ بالفرار(4) شما همه سر به بيابان گذاريد، زنان از اين خيمه به آن خيمه فرار مى كردند آخر همه سر به بيابان نهادند، ظالمين عقب ايشان دويدند خشت و آلاتِ ايشان را تاراج كردند، ملعونى گوشواره از گوش فاطمه نو عروس كشيد گوشش را دريد مدهوش بر زمين افتاد، گفت وقتى بهوش آمدم ديدم سرم در دامن عمه ام زينب است فرمود: نور ديده برادر، بر خيز به خيمه برويم به بينيم بر سَر برادر بيمارت چه آمده؟ گفت: عمّه يك پارچه كهنه اى
ص: 327
هست سرم را از نامحرمان بپوشم؟ فرمودش: و عمتكِ مثلُك.(1)
اينوقت جماعتى داخل خيمه زين العابدين شده بودند، ظلم به مريض كردند سيدالساجدين روى پوست گوسفندى خوابيده بود، حميد بن مسلم گفت: من با آن جماعت بودم وقتى او را ديدند يكى گفت به كُشيد اين عليل بيمار را كه ديگر نسل على بن ابى طالب از زمين بر كنده شود. من به اينها گفتم: واى بر شما چرا او را بكشيد، گذشته از اين مريض است(2) ردّ نشدند تا پوست گوسفند از زير پاى امام بيمار كشيدند.(3)
اطفال در صحرا پراكنده شده بودند . جدّ أعلى مرحوم علامه جزايرى رضوان اللَّه عليه در مقامات النجاة مى نويسد: دو طفل از اطفال ابى عبداللَّه عطش بر ايشان غالب گرديد، نه رو به بيابان نهاده بودند بيحال شدند اينها ديگر نمى توانستند به دوند، بعد هم نمى توانستند راه بروند، آمدند در ميان گودالى يا بالاىِ تلّى، هر دو دست در گردن يكديگر درآوردند. وقتى عليا مخدره زينب به تفحص اطفال برآمد ديد آن دو طفل پيدا نيست، گفت: خواهر ام كلثوم خوب وصيت برادرم را به جا آوردم هنوز روزش به آخر نرسيده دو طفل از اطفالش پيدا نيست، به جستجوى اين دو طفل بر آمدند از اينطرف به آن طرف، رفتند طرف فرات ايشان را نيافتند، آمدند كنار قتلگاه گفتند بلكه به هواى نعش پدر به قتلگاه رفته اند، ايشان را نيافتند. تفحص
ص: 328
كردند تا رسيدند ميان آن گودال. گفت: خواهر بيا دراين گودال اينها را پيدا كردم اما به خواب رفته اند، آهسته بيا نلرزند و نترسند، ديدند زير بوته خارى اينها افتاده دست در گردن يكديگرند. آمدند ايشان را صدار زدند ديدند جواب نمى دهند، نشستند ايشان را حركت دادند ، ديدند هر دو روح در بدن ندارند، از تشنگى هر دو مرده بودند، چه حالى بر زينب و ام كلثوم رخ داد؟ يكى را زينب بلند كرد يكى را ام كلثوم.
حالا تصور بكنيم حال اين بيكسان را در مثل امشب، اگر بگويم تعزيت بگوييم ما آن لياقت را نداريم، لكن عرض مى كنيم السلام عليك يا رسول اللَّه أحسن اللَّه لك العزاء في مصيبة ولدك الحسين، السلام عليك يا اميرالمؤمنين أحسن اللَّه لك العزاء في مصيبة ولدك الحسين، السلام عليك يا فاطمةُ الزهراء أحسن اللَّه لكِ العزاء في مصيبة ولدكِ الحسين، السلام عليك يا أبا محمد أحسن اللَّه لكَ العزاء في مصيبة أخيكَ الحسين.(1)
در مثل اين ساعت اين داغديدگان چه حالى داشتند؟ همه غارت زده، خيمه ها سوخته، آمدند خيمه نيم سوخته اى بر سر و پا كردند همه را زير يك خيمه يا دو سه خيمه جمع كردند.
زينب فرمود: خواهر ما هر شب عباسى داشتيم على اكبرى داشتيم، برادرم ابا الفضل حراست خيمه ها مى كرد، دور خيمه ها گردش مى كرد، امشب ديگر ابا الفضل نيست حراست خيمه ها كند، حراست خيمه ها با من
ص: 329
تو مانده است.(1)
فرمود: من از سمتِ راست، تو هم از اين سمت، گردش مى كنيم، خواهر اگر كسى ديدى، سياهى به نظرت آمد، صدا بزن سياهى نيا كه مائيم مصيبت زدگان مائيم غارت زدگان، ديگر چيزى از ما باقى نمانده است، بگو منم دختر اميرالمؤمنين. منم اگر سياهى ديدم به او مى گويم برگرد منم دختر فاطمه زهرا. اين وقت زينب از سمت راست، ام كلثوم از سمت چپ، چند قدمى برداشتند كه تا صبح دور خيمه ها بگردند. ام كلثوم چند قدم رفت يك دفعه سياهى به نظرش آمد صدا زد: سياهى كيستى؟ نيا، برگردد، مائيم داغديدگان، مائيم مصيبت زدگان، مائيم غارت زدگان، ديگر چيزى نمانده است. ناله سياهى بلند شد دختر برو در خيمه ات قدرى استراحت كن، تو برو در خيمه ات، من آمده ام حراست كنم خيمه ها را، حق دارى پدرت را نمى شناسى منم پدرت على. زينب از سمت راست چند قدم برداشت سياهى به نظرش آمد صدا زد سياهى كيستى؟ برگرد، نيا، كه مائيم مصيبت زدگان، منم دختر فاطمه زهرا. ناله آن سياهى بلند شد زينب حق دارى مرا نمى شناسى، تو برو در خيمه ات، من حراست مى كنم، منم مادرت زهرا.
لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه العلي العظيم اللهمّ تقبّل منّا و اغفر لنا ولوالدينا يا اللَّه و لمن وجب حقه علينا، اللهمّ ارزقنا خير الدنيا و الآخرة، اللهمّ ارزقنا العافية يا وليّ العافية عافية الدنيا و الآخرة، بمحمد و عترته الطاهرة و اجعل عاقبة أمرنا خيراً بالنبي و آله.
ص: 330
بسم الله الرحمن الرحیم
و بعد قال مولينا الصادق عليه السلام: المسلم أخو المسلم و عينه و مرآته و دليله، لا يخونه ولا يخدعه و لا يظلمه و لا يكذبه و لا يغتابه.(1)
مسلمان برادر مسلمان است، و عينه: چشم او است يعنى نسبت به برادر مسلمان حال چشم را دارد، همينطورى كه چشم به صاحب خود اطراف را نشان مى دهد اين زمين مسطح است، اينجا گودال است، اينجا پله دارد، اينجا چاه است تا اينكه حفظش مى كند و راهنمائيش مى كند، مسلمان با مسلمان همينطور است، اگر اينطور نباشد برادرش نيست، و مرآته: مسلمان آيينه مسلمان است يعنى همينطورى كه آيينه عيب را نشان مى دهد، وقتى كه آيينه را گرفت دستش اگر برگ كاهى مثلاً بر صورتش باشد آينه به او نشان مى دهد، آن وقت با دست آن را برطرف مى كند مسلمان نسبت به برادرش همينطور است البته مسلمان حسابى، مسلمان كيست؟ مسلمان آن كسى
ص: 331
است كه با برادرش اينطور باشد لا يخدعه و لا يخونه: مسلمان با برادر مسلمانش خيانت نمى كند، اگر كرد اين برادرى را از بين برده است و لا يظلمه: بر او ستم نمى كند و لا يكذبه: مسلمان آن كسى است كه با برادر مسلمانش دروغ نمى دهد، اگر با او دروغ بدهد رشته برادرى را با او قطع كرده است.
در حديث است بهترينِ خلق آن كسى است كه بيشتر به مردم نفع مى رساند ، مردم عيال خدا هستند هر كه به عيال خدا بيشتر نفع رساند نزد خدا محبوبتر است(1) تأمل كنيد كه نفعش بيشتر به مردم مى رسد، آنكه بيشتر مى رسد بهتر و بالاتر است از آن كسى كه نفعش به مردم كمتر مى رسد.
لذا ادخال سرور در قلب مؤمن خيلى فضيلت دارد، يعنى خوشحال كردن مؤمن به هر وسيله شرعى كه باشد. كما اينكه اذيّت كردن مؤمن نعوذ باللَّه يك گناه كبيره اى است كه پناه بر خدا ؛ من أذىْ مؤمناً فقد بارزه، دو چيز تشبيه شده به محاربه با خدا، يكى گرفتن و خوردن ربا، در قرآن مى فرمايد: « فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ »(2) اگر شنوائى نداريد پس اعلانِ جنگ كنيد با خداوند.
يكى هم اذيت كردن مؤمن(3).
ز خود هرگز نيازارم دلى را
از آن ترسم در آن جاىِ تو باشد
ص: 332
خدمت به خلق خدا، شاد كردن قلب مؤمن،
چه خواصى دارد؛ در عالم هيچ چيز بى خاصيت نيست، كار خوب، كاربد، ملاحظه كنيد يك اثرات و يك خواصى دارد، هر چه باشد، تنها دواها خاصيت دارند؟ خير، شاد كردن دل برادر مسلمانت، دل مؤمنى را شاد كنى خاصيتش چيست؟ ورود در قبر هول عظيمى از براى ميّت است - خداوند ما را پناه بدهد و ما را از عقبات قبر در امان نگه بدارد - وقتى كه مى خواهند ميّت را سرازيرِ قبر كنند آن موقع سخت است، خيلى هول و ترس اينها دارد، كسى كه قلب مؤمنى را شاد كند هر وقت مى خواهند او را در قبر بگذارند خداوند اين ادخال سرور را بصورت نورانى مجسم مى كند، اين رفتارها، اين كردارها، اينها همه مجسم مى شوند، اما خواب غفلت، پنبه غفلت در گوشهاى مردم است.
بالجمله موقعى كه مى خواهند او را در قبر كنند آن ادخال سرور به امر پروردگار به صورت نورانى مجسم مى شود و هماندم آنجا حاضر مى شود، به او مى گويد هيچ نترس، من همراهت در قبر مى آيم، هِى خاطر جمعش مى كند كه نه ترس، من خودم با تو هستم، با او در قبر وارد مى شود و با او انس مى گيرد.(1)
حضرت رسول صلى الله عليه وآله مى فرمايد: كه هر كس احتياج به انيسى دارد(2) ببين چگونه كسى را انيس خود در قبر قرار مى دهى، عمل صالح بصورت نورانى
ص: 333
در قبر با صاحبش مجسم مى شود اگر نعوذ باللَّه عمل ناشايست، بصورتهاى ديگر، حكايت مار و عقرب است.
الحاصل با او وارد قبر مى شود با او أُنس مى گيرد روز قيامت كه زنده شد با او بلند مى شود، از قبر بيرون مى آيد تا صحراىِ محشر جلو او هست، همه اش هول و خوف و ترس، هر هول و هر خوفى كه جلويش مى آيد به او مى گويد كه نترس، هى خاطر جمعش مى كند، هولِ ديگرى جلوش آمد، نگاه مى كند اهوال و شدائد صحراىِ محشر را مى بيند باز وحشت مى كند، به او مى گويد: وحشت نكن، نترس. همينطور او را خاطر جمعش مى كند تا او را تا در بهشت مى رساند. به او مى گويد: خدا ترا رحمت كند تو كيستى كه از اول تا حالا با من همراهى كردى و پيوسته مرا خاطرجمع كردى. گويد: من همان ادخال سرور در قلب مؤمن هستم، تو در قلب مؤمن ادخال سرور كردى، خداوند مرا به اين شكل درآورد، من همان عمل صالحم، مأمورم كرد با تو باشم، انيسِ تو باشم.(1)
گر همچو خليل كعبه بنياد كنى
وى را به نماز و روزه آباد كنى
روزى دو هزار بنده آزاد كنى
بهتر نبود كه خاطرى شاد كنى
اين شاد كردن مؤمن بود. اما اذيت كردن مؤمن چطور؟
كعبه خراب كردن وانگه بجاى آن
كردن كليسا و نهادن بناى كشت
ص: 334
و ز بام قدس بهر خرابات و ميكده
و ز مسجد رسول كشيدن ستون خشت
چندان گناه نيست كه آزردنِ دلى
خواهى بقول فاحش و خواهى به فعل زشت
چه به زبان، چه به عمل. غفلت، خواب غفلت، ولى خوب، مردم همه بر يك روش نيستند. يكى صبح بلند مى شود بيرون مى آيد، از اين طرف و از آن طرف، فحشى به اين، فحشى به آن مى دهد، يكى به عكس است. اين اجرها و ثوابها كه براى ادخال سرور و آن گناهانى كه براى ايذاء مؤمن گفتم براى احترام مؤمن است. چون كه مؤمن خيلى محترم است.
همينطور كه مؤمن زنده اش محترم است ميتش هم محترم است، بلكه بيشتر احترام مى شود، دستور خداوند است، دين اسلام حكم فرموده است . ميّت مسلم خيلى محترم است. اين بدن بواسطه روح كه به او تعلق داشته است محترم است. مثل قرآن خودش محترم است جلدش، غلافش هم محترم است. بواسطه ارتباطش با خود قرآن خيلى هم محترم است. جسد هم چون روح به آن ارتباط داشته خيلى محترم است، و لذا بعد از وفاتش اين همه تجهيزات و تشريفات مؤمن، تمام براى احترام اين ميّت است كه خداوند دستور داده است غسلش بدهند، كفنش بكنند، كافور استعمالش كنند، به چه كيفيت نماز بر او بخوانند، دفنش بكنند، مشيعين هم براشان اين قدر ثواب معين كرده، براى همه ثواب است.
كسى كه مى رود زير جنازه مؤمن به هر گوشه اى كه مى رود جنازه را
ص: 335
برمى دارد بيست و پنج حسنه در نامه عملش نوشته مى شود.(1)
وقتى دفنش كردند خداوند به او مى فرمايد: اول احترامى، اوّل تفضلى ، اوّل عطايى كه به تو كردم اين است كه همه تشييع كنندگان تو را آمرزيدم.(2) مشيعين تو را آمرزيدم.
كسى كه مؤمنى را غسل دهد خداوند او را از گناه مى شويد، خدا از گناه غسلش مى دهد. مثل روزى كه از مادر متولد شده باشد تمام گناهانش شسته مى شود.(3)
كسى كه مؤمنى را كفن كند و يا كفن مؤمنى را بدهد مثل اين است كه لباس او را تا روز قيامت داده است(4) در صورتى كه يك لباس دادن زمستانى يا تابستانى، اين قدر ثواب و فضيلت دارد كه حدّ ندارد مثل اين است كه تا قيامت لباسش را داده است.