گنجى در بهشت

مشخصات کتاب

گنجى در بهشت

داستان اولين شهيد راه ولايت

محسن بن على - عليهما السّلام -

سيد محسن طيب نيا

ناشر : مؤلّف

چاپ اول / تابستان 1400

ص: 1

اشاره

گنجى در بهشت

****

سيد محسن طيب نيا

ناشر : مؤلّف

چاپ اول / تابستان 1400

تلفن مركز پخش : 5903 038 0991

ص: 2

ص: 3

تا روز ظهور و انتقام ،

تمامى ثواب اين اثرِ ناچيز

تقديم به ساحت مقدّس حضرت ولىّ عصر

- ارواحنا له الفداء -

ص: 4

رمان محسن بن على عليهماالسلام داستان بزرگ مرد قهرمان كوچكى است كه حق و حقيقت و مردانگى و غيرت را در رگ ها جارى مى سازد و قلب هاى انسان هاى واقع بين را بر بسيارى از حقايق به تاراج رفته ى تاريخ مى گشايد .

رمان محسن بن على عليهماالسلام دل ها را غرق حزن مى سازد ؛ حزنى عميق كه جوشش برائت از دشمنان خدا را در سراسر وجود مردان راستين سبب مى گردد .

آنچه در اين داستان مى خوانيد افسانه نيست ؛ بلكه نويسنده اين اثر ، با بهره مندى از متون اسلامى به رشته ى تحرير درآورده است .آرى ! آنچه در اين داستان مى خوانيد زبان حال حضرت محسن عليه السلام

است كه نويسنده با دقت نظر در روايات و تواريخ ، داستانى را به روايتگرى حضرت محسن عليه السلام هنرمندانه و با قلمى روان به تصوير كشيده است .

بخوانيد و اشك بريزيد و راه بيابيد و با سرعت ، با دو بال تولّى و تبرّى به بالا صعود كنيد .

ص: 5

ص: 6

1

من همان حقيقتى هستم كه هرچند ظلمت نشينان كاخ هاى نيرنگ و فريب نخواستند عيان گردم ؛ اما خدا ستون هاى اهريمنى نيرنگشان كه از سراب بيابان هاى آتشين سست تر بود را بر جمجمه هاى بى روح آنان فرو ريخت و مشت هاى گره كرده ى تزويرشان را باز نمود و آنان را رسواى عالم كرد .

من رسواگر ظلمت و ضلالت و ذلت ام

من اثبات گر حق و حقيقت و حقانيت ام

من پرچم بلندِ حقانيت حقِّ به تاراج رفته اممن فرياد رسايى هستم كه آواى آن در تمام تاريخ طنين افكنده است !

منم فرزند زهرا ، خير النساء ؛ هرچند ديدگانم به عالم دنيا گشوده نگشت اما در نزد خدا مقام و آبرو دارم .

منم فرزند بدر و حنين و خيبر

ص: 7

فرزند خير كثير و كوثر ، فرزند امّ ابيها

فرزند ثقلين ، فرزند تمام خوبى هاى عالم

مى خواهم از خودم بگويم ، از تولدم ، از نامم ، از دوران حياتم و از سرنوشت و مرگم ؛ آنچه مى خواهم برايتان بگويم افسانه نيست ؛ حقايقى است كه بخشى از آن به وقوع پيوسته و بخشى ديگر ، بعد به وقوع خواهد پيوست .

افسانه و موهومات بخش وسيعى از تاريخ انسان ها را فرا گرفته است ؛ به گونه اى كه در بسيارى از موارد حقايق زير خروارها دروغ و افسانه و موهومات دفن مى گردد ؛ البته در طول تاريخ همواره حقايقى بودند كه درخشان تر از شعاع خورشيد مى درخشيدند و هرچند بدخواهان بشر تمام توانشان را يكى كردند تا نور آن حقايق آشكار نشود ؛ ولى به اراده ى خدا ، نور آن حقايق هزاران هزار بار شكافنده تر از خورشيد ، ابرهاى ظلمانى و متراكم جهالت و دروغ را شكافت و انعكاس آن نور ، قلب هاى نرم و سخت نشده را روشن كرد .داستان زندگى من حقيقت نابى است كه قلب ها را به تپش و تكاپو وامى دارد ، تپشى حيات دهنده و زندگى بخش ؛ تپش و حركتى كه خون غيرت را در تك تك سلول هاى انسان هاى معرفت جو و پاك سرشت مى دوانَد .

باز هم بگويم من همان حقيقتى هستم كه هرچند ظلمت نشينان

ص: 8

كاخ هاى نيرنگ و فريب نخواستند آشكار گردم ؛ اما خدا ستون هاى اهريمنى زُمُخت نيرنگشان كه از سراب بيابان هاى آتشين سست تر بود را بر جمجمه هاى پوشالى بى روح آنان فرو ريخت و مشت هاى گره كرده ى تزويرشان را باز نمود و آنان را رسواى عالم كرد .

آرى ! داستان زندگى من به دل هاى زنده حيات مى بخشد . اما چه بسا قلب هايى كه مى تپند و مرده اند ؛ حيات قلب به تپيدن نيست ، به شراره هاى آتشينى است كه در آن موج برپا مى كند ، به موج هاى گداخته اى است كه حرارت عشق را در تمام رگ ها و موى رگ ها مى پراكند ، به سوزهاى پر طنينى است كه با صداى آهى ، چشمه ى جوشان چَشم را طراوتى حزين مى بخشد و گوهرهاى پر سوز را جارى مى سازد .

چه بسيار قلب هايى كه مى تپند ولى حرارت و شراره اى در آن نيست ؛ نه تنها بى حرارت اند بلكه زمهريرستان و كارخانه اى است كه سوز سرما را در رگ و پى هاى منجمد شده با خشونتو سختى حركت مى دهد تا سلول هاى در اِغما رفته همچنان در زمهرير خواب زمستانى خويش باقى بمانند . آرى ! چنين قلبى است كه بهره اى از حيات ندارد هرچند دائما در حال تپيدن باشد .

داستان زندگى من به قلب هاى بى ريا حرارت مى بخشد ؛

ص: 9

حرارتى كه خون را به جوش مى آورد و بخار آن را تا اعماق سلول هاى بى انجماد روانه مى سازد .

هيچ اهل صفا و آزاده اى در عالم نيست كه با شنيدن داستان من قلبش به خروش نيفتد و اشك داغ از ديدگان او بر گونه هايش نلغزد !

چه بگويم ! اسرار حيات كوتاه من با اشك و خون دل همراه بوده است .

اگر در ميان شما كسى هست كه رقّت قلب بالايى دارد ؛ يعنى قلب او در نازكى و لطافت چون گلبرگ هاى گل سرخ است ، پيشنهاد مى كنم كه هم اكنون اين كتاب را ببندد و به كنارى بنهد ؛ كه قلب نازك او هرگز نمى تواند داستان پرسوز و گداز و سنگين مرا تحمل كند !

اگر مصيبت و رنج هاى من كه همان مصائب و رنج هاى مادرم مى باشد بر آسمان ها و كوه ها فرود آيد ، ناله و فغان از آنان برخواهد خاست ؛ پس قلب هاى لطيف چون برگ گل چگونه مى توانند داستان سينه سوز مرا تحمل كنند !؟از قلب هاى نازك تر از گل و از سوزش سينه سخن گفتم ؛ آرى ! گفته شد كه قلب نازكِ چون گلبرگ هاى گل ، تحمل سوز و گداز مصيبت ها را ندارد ، اكنون شما فرضى كنيد :

قلبى از گل نازك تر باشد ، ميخى داغ و گداخته در آن فرو رود ؛ آيا مى توانيد تصور كنيد بر صاحب آن چه خواهد گذشت ؟!

ص: 10

مى دانم با اين بيان قلب شما مى گيرد و در حالى كه حزن سراپاى وجود شما را فرا گرفته مى گوييد :

« با فريادى كه اوج آن فرياد به سختى به گوش مى رسد ، جان مى دهد ! »

باز به من بگوييد :

اگر آن شخص در شرايطى قرار دارد كه دهانش بسته است و نمى تواند با فريادش كمى از آن درد و سوزشِ آن ميخ گداخته را از وجودش خارج سازد ، بر سر او چه خواهد آمد ؟

در اوج حزن مى گوييد :

« در حالى جان مى دهد كه سوزش بى بيان آن ميخ گداخته تمام سلول هاى او را فرا مى گيرد و در حالى جان مى كَنَد كه سختى آن به ذهن نمى آيد و در تصور هم نمى گنجد » !

آرى ! فرياد در هنگام هجوم درد ، قدرى از درد را مى كاهد ؛ اما كسى كه دهانش بسته است و نمى تواند با فريادهايش بخشى از درد را به بيرون از وجود خود بريزد ، درد دهشتناكى سراسروجودش را فرا مى گيرد .

باز هم بگوييد :

اگر آن شخص كودك باشد به چه دردى جان خواهد داد ؟ و اگر آن كودك ، كودكى نو باشد چطور ؟ و اگر آن كودكِ نو هنوز به دنيا نيامده باشد و دوران جنينى خود را مى گذراند ،

ص: 11

وضع جان دادنش چگونه خواهد بود ؟ آخر او كه نمى تواند فرياد زند ، او كه دهانش بسته است و در فضاى بسيار كوچكى قرار دارد ! !

مى دانم جواب شما جز اشك هاى جانگداز چيز ديگرى نخواهد بود !

اى كاش مصيبت براى آن فرزند همين جا به پايان مى رسيد ؛ اكنون فرض كنيد آن جنين از چنان معرفتى برخوردار باشد كه با چشم جان و گوش دل همه ى آنچه را كه در خارجِ رحم مادرش رخ مى دهد ، مى بيند و مى شنود ؛ او مى بيند كه چگونه ميخ آتشين سينه ى مادرش را مى دَرَد و مى شنود فرياد مادرش را كه با آن فرياد بر زمين مى افتد ؛ آرى ! آن جنين فرياد مادرش را مى شنود و جان دادن او را مى بيند !

برخى از شما با گريه مى پرسيد :

« مگر چنين چيزى در عالم اتفاق افتاده است » ؟!

جوابتان مى دهم :آرى ، آرى ! اين واقعه رخ داده است !!

بگذاريد در اينجا قلب شما را بيشتر جريحه دار نكنم و از اين بحث غم بار بگذرم .

نامم را مى خواهم برايتان بگويم ؛ نام من زيباترين نام هاست ؛ نامى است كه عزيزترين مخلوق خدا به امر خدا

ص: 12

بر من نهاده است . مى توان گفت كه تمام زيبايى ها و بزرگوارى هاى عالم در اين نام گِرد آمده است ؛ نامى كه خدا خودش را به آن ناميده است و سپس اين نام را براى برخى از برگزيدگانش ، كه آنان را بسيار دوست دارد ، عنايت فرموده است .

آرى ! من محسن ام ، محسن پسر على ؛ پدرم اميرالمؤمنين ، امام عالميان است و سرور اولياى خدا و مادرم فاطمه ى زهرا ، برگزيده ترين و پاكدامن ترين زن عالم است و جدّم محمّد مصطفى خاتم پيامبران ، عزيزترين و محبوب ترين خلق خداست ؛ همو كه به امر خدا نام مرا محسن نهاد .

ص: 13

ص: 14

2

جدّ من محمد مصطفى خاتم پيامبران الهى است ؛ او كسى است كه قبل از آفرينش آسمان و زمين و موجودات ، در عالم نور وجودى از جنس نور داشت ؛ او در آن عالم خدا را عبادت مى كرد ، هزاران سال قبل از آن كه آسمان و زمين و ملائكه خلق شوند ؛ سپس خداوند به بركت وجود آن حضرت به آفرينش ديگر موجودات پرداخت و ملائكه و آسمان و زمين و مخلوقات بين آن دو را آفريد و به صحنه ى هستى آورد . تمام پيامبران از همان ابتدا به او ايمان آوردند و در پرتوِ نور و باورو اعتقاد به آن حضرت بود كه رشد يافتند و به درجات و مقامات والا رسيدند .

پدرم على بن ابى طالب تنها كسى است كه در كعبه تولد يافت ، از كودكى در دامان پيامبر رشد يافت و تا شهادت رسول خدا در كنار او هر روز از خرمن كمالات و نورانيت

ص: 15

رسول خدا خوشه مى چيد . پدرم اولين كسى بود كه به نداى رسول خدا لبيك گفت و در سن نه سالگى آيين پاك جدّم رسول خدا را با جان و دل پذيرا گشت و با تمام توان و تا پاى جان از آن حضرت حمايت كرد . او كه در همان عالم نور ، با رسول خدا ميثاق بسته بود ، در عالم دنيا بر همان عهد و ميثاق خود باقى مانْد و ذره اى از راه پيامبر خدا منحرف نگشت و از دستورات او هرگز سرپيچى ننمود . در ميان امّت هيچ كس چون پدرم على به رسول خدا شبيه نبود و خصلت هاى آن حضرت را زينت جان نداشت و به همين جهت خدا او را جانشين رسول خود و سرور اوليا و اوصياى خويش قرار داد .

اما از مادر عزيز و مظلومه ام چه بگويم كه زبانه هاى آتش از جگرم شعله ور نشود ! با هر يادى از مادرم به ياد آن واقعه ى عظيم مى افتم ؛ همان واقعه اى كه مادرم را دراوج جوانى اش پرپر نمود . چگونه از او سخن به ميان آورم بى آنكه قلبم بر مظلوميتش ضجّه نزند ! هنوز نعره هاى آن شخص كه در كوچه و پشت در فرياد مى كشيد را از ياد نبرده ام ؛ ياد دارم كهچگونه با فريادهاى آن شخص مادر مظلومه ام شديدا به تشويش و اضطراب افتاد و قلب كوچك من نيز از اضطراب مادر به شدت به تپش افتاد . آن گاه كه آن شخص در كوچه فرياد مى كشيد :

« اى اهل منزل ! زودتر از خانه خارج شويد وگرنه خانه را با اهلش به آتش مى كشم ! »

ص: 16

هنوز نعره ى جان خراش او در گوشم مى پيچد !

در آن واقعه ى جانگداز ، در آن قيامت كبرى مادر براى من آه مى كشيد و من براى مادرم ؛ آن گاه كه يك دست روى پهلويش گذاشت و دست ديگر بر چارچوب در داشت ، تا به زمين نخورد و من كه در شكمش بودم آسيب نبينم ؛ او به فكر من بود و من به فكر او ؛ اما چه بگويم كه ناگهان از شدت ضربت سيلى كه بر او نواخته شد نتوانست جلوى زمين خوردنش را بگيرد و نقش زمين شد . مادر طاهره ام آن گاه كه بر زمين افتاده بود خويش و درد خويش را از ياد برده بود ؛ پاره ى تن پيامبر دو آه بلند كشيد : يكى براى من كه در شكمش در حال جان دادن بودم و ديگرى براى همسرش و همه ى پناه و وجودش كه عدّه ى زيادى عربده كشان به سوى او هجوم برده بودند .

اى آزادگان حقيقت طلب ! اى ضميرهاى بيدار در ميان بشريت ! داستان زندگى من از هر جا شروع شود با حزن و آه و اندوه به پايان مى رسد . من نمى توانم از مادر معصومه ام سخنبه ميان آورم ؛ ولى از غم و اندوه و شهادتش چيزى نگويم ؛ زندگانى من همچون مادر با آه و فرياد ، حزن و اندوه ، حمله و مظلوميت و خون و شهادت گره خورده است .

مادرم دختر برترين مخلوق خداست . او دختر پيامبر خاتم محمّد مصطفى و خديجه ى كبرى است . او كسى است كه

ص: 17

رسول خدا « امّ ابيها » و پاره اى از وجود خويش خوانْدَش . مادرم عزيزم برگزيده ى همه ى زنان برتر عالم است . او صدرنشين زنان برگزيده ى عالم است و در پاكدامنى و شرافت و بزرگى هيچ زنى در دو عالم به مقام او نمى رسد . او كسى است كه خود شاهد بودم بارها رسول خدا او را در آغوش مى گرفت و سر و دستش را بوسه مى زد و مى فرمود :

« فاطمه پاره اى از وجود من است ؛ هركس او را بيازارد مرا آزرده است و هركس او را شاد كند مرا شاد كرده است » .

مادر شهيدم كسى است كه هرگاه به عبادت مى ايستاد ، نورى از محراب عبادتش به آسمان برمى خاست به گونه اى كه چشمان مشتاق ملائكه از آن نور خيره مى گشت . مادر بزرگوارم همان كوثرى است كه خداوند متعال به پيامبر خاتمش هديه داد و نسل و ذريه ى حبيبش را تا روز قيامت به بركت وجود مادرم تداوم بخشيد .

آرى ، آرى ! مادرم فاطمه زهرا بزرگ بانوان جهانيان ، دختر بهترين خلق خدا ، امّ ابيها ، جگر گوشه ى پيامبر خاتم ، خيركثير ، اعطا و هديه ى خداوند به رسول خدا ، چراغ درخشان آسمان ها و همسر ولىّ اعظم خداست .

من محسن بن على هستم . جدّم رسول خدا سرور تمام انبياى الهى است ، همو نامم را از جانب خدا محسن گذارد و مرا گنجى در بهشت معرفى كرد .

ص: 18

من محسن بن على هستم ، پدرم على بن ابى طالب شيرخدا و سرور تمام اوصياى الهى است . من محسن بن على هستم و مادرم همان بانوى والا مقامى است كه بعد از جدّم رسول خدا و پدرم على هيچ يك از پيغمبران و اولياى خدا به مقام و منزلت او نمى رسند .

من محسن ام پسر شير خدا ؛ من اولين شهيد راه ولايتِ پدرم على هستم . من سند گوياى مظلوميت پدر و مادر بزرگوارم هستم.

من محسن ام فرزند ياسين و طه ؛ هرچند چشمانم به روى عالم دنيا باز نشد اما خداوند به روحم وسعت بخشيد و ديده ى جانم را به روى بسيارى از حقايق عالم بالا گشود .

من محسن ام پسر على ؛ خون و گوشت و پوست من از خون و گوشت و پوست پدرم على و مادرم زهراست .

من محسن ام ، زاده ى مردى و شرافت و كرامت و بزرگوارى

زاده ى جود و كرم و بخشش و جوانمردى

سرچشمه ام نور است و هدايت و رحمتسبط نبى اعظم ام ؛ از سلاله ى مردانگى و مروت و جود

من حاصل طهارت و صداقت و راستى و صميميت ام

من زاده ى ستر و عفاف و پرده پوشى ام

من ثمره ى لطف و محبت و روشنايى ام

من فرزند سعى و صفا و مروه ام

ص: 19

من چون زمزم ام ، پاك و زلال و حيات بخش ؛ چرا كه سند اثبات آب گواراى ولايت ام

من حقيقتِ گوياى جاودانه ام

من حسن ام ، حسين ام ، محسن ام

اينها همه « من »ام پس در عين كوچكى بزرگ ام ، در عين عمر كوتاهم بلندم ، در عين حيات محدودم وسيع ام و اينها را من از درگاه الهى هديه دارم كه همه ى عزت ها براى اوست و اوست كه به هر كه بخواهد عزت و آبرو مى بخشد .

ص: 20

3

من محسن بن على هستم ؛ پدرم فخر اولياى خداست و مادرم سرور زنان عالم و شفيعه ى روز جزاست . پدر و مادرم سرچشمه ى تمام خوبى هاى عالَم اند . آرى ! پدر و مادرم دو درياى عظيم و موّاج و پرخروش كمالات الهى هستند كه توسط جدّم رسول خدا به هم وصل شدند و تا ابد بركات اتّصال اين دو درياى خروشان الهى در عالم جريان خواهد داشت . بخشى از ثمره ى اتّصال اين دو درياى عظيم ، من و برادران و خواهرانم هستيم .من دو برادر و دو خواهر عزيز و گرامى دارم . نام دو برادر عزيزم حسن و حسين است و دو خواهر گرامى ام زينب و امّ كلثوم نام دارند ؛ ما همه از يك پدر و مادريم اما بين من و خواهر و برادرانم يك تفاوتى است : آنان زمانى كه متولّد شدند ديدگان پدر و مادر و جدّم ، هنگامى كه آنان را ديدند شاد شدند ،

ص: 21

اما به دنيا آمدن من به گونه اى ديگر بود . اى حقيقت طلبان و اى صاحبان قلب هاى تپنده ! كجا ديده ايد كه با تولد فرزندى پدر و مادرش از غصه و اندوه خون گريه كنند ؟!

برادرم حسن و حسين دو حجّت خدا و جانشينان پدرم على هستند . قبل از اينكه نامِ محسن بر من گذارده شود اين دو برادر نور چشمى ام به اين نام خوانده شدند . « محسن » از نام هاى خداوند است ؛ خداوند صاحب حُسن و جمال و زيبايى است ، خداوند قديم الاحسان است ؛ من و دو برادرم كه نام هايمان از نام خداوند متعال گرفته شده است نيز صاحب احسان و زيبايى هستيم . تمام زيبايى هايى كه خداوند در عالم خلق نموده است در وجود دو برادرم و سپس در وجود من قرار داده شده است .

روزى كه برادرم حسن به دنيا آمد ، جدّم رسول خدا به ديدن مادرم آمد . او از پدرم على پرسيد : نام اين فرزندم را چه گذارده اى ؟ پدرم گفت : من در نامگذارى او از شما پيشى نمى جويم . جدّم رسول خدا فرمود : من نيز در نامگذارى او ازپروردگام پيشى نمى گيرم . پس خداوند تبارك و تعالى به امين بارگاه ملكوتى اش يعنى جبرئيل فرمود كه براى محمد فرزندى زاده شده است ، برو به او سلام مرا برسان و تبريك گفته و بگو : على براى تو همچون هارون است براى موسى ؛ پس نام فرزند اول هارون را بر اين نوزاد بگذار . جبرئيل امين از آسمان

ص: 22

فرود آمد و از جانب خداى بلند مرتبه به پيامبر تبريك گفت و آن گاه بيان كرد : اى رسول و اى حبيب خدا ! خداى بزرگ پيام مى رسانَد كه نام فرزند هارون را بر اين نوزاد بگذارى .

رسول خدا پرسيد : نام فرزند هارون چه بود ؟

جبرئيل گفت : شُبَّر

پيامبر فرمود : زبان من عربى است نه عِبرى !

جبرئيل گفت : نام او را حسن بگذار كه معادل آن به زبان عربى است .

پس رسول خدا نام برادر بزرگترم را حسن نهاد .

چند ماه بعد چون برادر عزيز ديگرم به دنيا آمد جبرئيل امين فرود آمد و از جانب خداى تعالى تولد او را به پدر و مادر و جدّم تبريك گفت و سپس به رسول خدا عرض كرد : على براى تو همانند هارون است براى موسى ؛ بنابراين ، اين نوزاد را به نام فرزند دوم هارون نام گذارى كن .

رسول خدا پرسيد : نام او چيست ؟جبرئيل پاسخ داد : شُبَّير .

آن حضرت گفت : زبان من عربى است نه عِبرى !

جبرئيل گفت : نام او را حسين بگذار .

رسول خدا هم نام برادر ديگرم را حسين گذاشت .

نام فرزند سوم هارون مُشَبَّر بود كه معادل عربى آن

ص: 23

محسن است . من نيز زمانى كه در رحم مادر بودم ، رسول خدا به امر خدا مرا به اسم فرزند سوم هارون ناميد .

از هارون نبى و فرزندان وى و همانندى پدرم على با او سخن به ميان آمد . جدّ عزيزم محمد مصطفى در چندين موضع ، جايگاه و نزديكى پدرم على به خود را همانند موقعيت هارون به موسى معرفى كرده است . اين سخن رسول خدا در بين جمع زيادى از صحابه بود ، به گونه اى كه بسيارى از صحابه فهميدند كه پدرم على ، هارونِ رسول خداست . در اين تسميه و نامگذارى ، كه على هارون امت است و فرزندان او همنام فرزندان هارون ، حقايق آشكارى است كه اگر منكران ولايت پدرم على قلب خويش را از تعصبات و حميّت جاهليت دور كنند ، آن حقايق نورانى بر ايشان آشكار خواهد شد و قلب هاى آنان را به نور هدايت روشن خواهد نمود .

هارون كيست ؟ و چرا موقعيت پدرم على به او تشبيه شده است ؟هارون يكى از پيامبران بزرگ بنى اسرائيل است . او برادر يكى از پيامبران اولوالعزم الهى يعنى حضرت موسى است . هارون وزير و جانشين موسى و اولين كسى است كه رسالت موسى را تصديق كرد . او بزرگترين حامى و پشتيبان موسى بود . خداوند به وسيله هارون ، توان و قدرت موسى را افزون ساخت .

ص: 24

خداوند به كمك هارون موسى را بر فرعون و فرعونيان پيروز گردانيد . موسى در غياب خود ، هارون را در بين بنى اسرائيل امام و راهنما قرار داد . هارون نبى در غياب موسى مورد انكار منافقانِ بنى اسرائيل قرار گرفت . مردم از منافقان پيروى كردند و به ارشادات هارون توجّهى نكردند . بنى اسرائيل در غياب موسى با فريب سامرىِ منافق و پيروانش ، گوساله پرست شدند و از مدار توحيد و دين حق خارج گشتند . هارون نبى هرچه براى هدايت بنى اسرائيل فرياد كشيد ، كسى به او توجّهى نكرد و نزديك بود بنى اسرائيل او را بكشند . هارون زمانى كه ديد نمى تواند جلوى انحراف بنى اسرائيل را بگيرد ، به ناچار صبر كرد و جان خود و فرزندان و خانواده اش را با اين صبر ، كه برادرش موسى از قبل در برابر انحرافات قوم به او سفارش كرده بود ، حفظ نمود .

اكنون حكايت پدر عزيز و مظلومم على را بشنويد كه كاملاً شبيه داستان هارون است :پدرم على اولين كسى است كه رسول خدا را تصديق كرد و به وى ايمان آورد . پدرم بزرگترين حامى و پشتيبان رسول خدا بود ، او بارها براى حفظ جان رسول خدا ، جان خود را به خطر انداخت و به استقبال مرگ رفت . رسول خدا در ميان امت ، فقط پدرم على را برادر خود در دنيا و آخرت معرفى كرد .

ص: 25

خداوند به وسيله ى رشادت هاى پدرم على ، قدرت و توان جدّم رسول خدا را افزون ساخت . خداوند به كمك پدرم و تيغ ذوالفقار او رسول خدا را بر ابوجهل و ابوجهليان پيروز گردانيد . جدّم رسول خدا بعد از خود ، پدرم را در بين امت اسلام ، امام و راهنما قرار داد . پدرم على بعد از عروج رسول خدا مورد انكار منافقان امّت قرار گرفت ؛ مردم از منافقان پيروى كردند و به ارشادات پدرم توجّهى نكردند . امّت اسلام بعد از عروج رسول خدا ، فريب گوساله و سامرى امّت را خوردند و از مدار توحيد و دين حق خارج گشتند . پدرم على هر چه براى هدايت امت فرياد كشيد ، كسى به او توجّهى نكرد و منافقان و پيروانشان با حمله به خانه اش و آتش زدن آن ، نزديك بود او را بكشند . پدرم على زمانى كه ديد نمى تواند جلوى انحراف امّت را بگيرد و كسى او را حمايت نمى كند ، به ناچار صبر كرد و جان خود و اعضاى خانواده و تعداد اندك ياران با وفايش را با اين صبر - كه برادرش رسول خدا از قبل دربرابر انحرافات قوم به او سفارش كرده بود - حفظ نمود .

من محسن بن على هستم ، پدر و مادر و برادرانم بهترين پدر و مادر و برادران عالَم اند . خداوند « محسن » است و نام من و دو برادرم از نام خدا اقتباس شده است . من همنام سومين فرزند هارون هستم و خداوند نام مرا در كنار نام برادرانم

ص: 26

در كتاب تورات آورده است ؛ آرى ! در كتاب تورات آمده است :

« اى موسى ! من تو را اختيار كردم و براى تو وزيرى انتخاب كردم كه او همان برادرت هارون مى باشد ، چنان كه براى محمّد ، « اليا » را اختيار كردم و او برادر و وزير و وصى و خليفه ى بعد از اوست . خوشا به حال شما دو برادر و خوشا به حال آن دو برادر ؛ اِليا [ كه به زبان عربى همان على است ] پدر همان فرزندانى است كه حسن و حسين و محسن نام دارند ، چنان كه شُبَّر و شُبَّير و مُشَبَّر را براى برادرت هارون قرار دادم » .

من محسن بن على هستم . هرچند چشمان من دنياى شما را نديد ، ولى خداوند چنان مقام و معرفتى به من داده است كه بر بسيارى از امور آگاهم .

مى گويند كه از كودكى كه چشم بر دنيا نگشوده است نبايد چيزى گفت و نوشت ، اما بى معرفتان بدانند من گنجى از طرف خدا به پدر و مادرم هستم و بى ترديد اين حقيقت روز رستاخيز آشكار خواهد گشت .پيوند من با پدر و مادر و برادرانم ناگسستنى است ؛ على شير خدا و وصى رسول پروردگار جهانيان ، پدر من است ؛ همو كه پيامبر رحمت گوشت و خون او را گوشت و خون خود خوانده است ، گوشت و خون پيكر من نيز از اوست . امّ ابيها صديقه ى طاهره كه پاره اى از وجود رسول خدا است ، مادر من است ؛

ص: 27

همان مادر مظلومه اى كه مرا در رحم اش با شيره ى وجودش آبيارى نمود و پرورش داد ؛ اما اَبَر تبهكاران عالَم نگذاشتند كه با تولدم چشمان مادر عزيزم از ديدن من روشن و شاد گردد ؛ بلكه با ديدن من خون گريست .

من با دو برادر عزيزم در نام و برخى ديگر از مناقب و فضايل اشتراك داريم و در قيامت و بهشت در كنار اين دو سرور جوانان اهل بهشت خواهم بود ؛ آرى ! تنها بى معرفتان مى گويند كه از كودكى كه چشم بر دنيا نگشوده است نبايد چيزى گفت و نوشت .

من محسن بن على اولين شهيد آل محمّدام و شهدا زنده اند و ناظر و شاهد بر مردمان .

ص: 28

4

زيباترين لحظات زندگى كوتاه من زمانى بود كه همراه با مادرم به مناجات با خدا مشغول مى شدم . مادر آن گاه كه به عبادت مى ايستاد و نماز مى گزارد ، محراب عبادت از پرتوِ نور او بود كه نورانى مى شد ؛ من صفوف ملائكه را مى ديدم كه چگونه دسته دسته بر محراب مادر فرود مى آمدند و در آن به سجده مى افتادند و از نورانيت آن ، وجود خود را نورباران مى كردند .

من انعكاس زيباى ذكر خدا و تلاوت قرآن شبانه ى مادرم را در ضربان قلب مهربان و دريايى اش مى شنيدم و قلب من نيز دممى گرفت و ذاكر ذكر خداى بى همتا مى شد . مى ديدم كه برخى از ملائكه ى الهى از آسمان فرود مى آمدند و بال ها و پرهايشان را به محراب عبادت مادرم مى ماليدند و سپس گردى از غبار چادر مادرم را براى تبرّك به آسمان با خود همراه مى بردند .

اين راز و نيازهاى عاشقانه مادرم به درگاه بى نياز بى همتا ،

ص: 29

شيرينى و نشاط و حلاوتى وصف ناشدنى در كام جان من مى ريخت و چنان نشاطى به من مى داد كه فضاى بسته ى رحم مادر را به وسعت تمام عالَم بى كران مى ديدم ؛ من همواره صداى قلب نازنين مادر را مى شنيدم ، صداى قلب او برايم ذكر خدا بود ؛ تار قلب مادرم را با ذكر خدا بافته بودند و پودش را با ذكر يا على ؛ آن چنان ذكر خدا با قلب مادرم عجين گشته بود كه ضربان قلبش نجواى « سبحان اللّه و لا إله إلاّ اللّه » را مى سرود و با هر ضربان ، « يا على و يا عظيم » بود كه در رگ هايش و تك تك سلول هايش منتشر مى شد ؛ حتى آن موقع كه نعره هاى خشن آن شخص كه مى گفت :

« اى على ! زودتر از خانه خارج شو و با ابوبكر ، بيعت كن وگرنه خانه را بر سر زن و بچه هايت به آتش مى كشم ! »

را مى شنيدم و اضطراب قلب مادر قهرمانم كه شديدتر مى تپيد را احساس مى كردم ، لحظه اى آن قلب از ذكر خدا نكاست و از ذكر يا على و يا عظيم غافل نشد و در هر ضربانلا إله إلاّ اللّه مى گفت و هر دم و بازدمش ذكر زيباى يا على و يا عظيم بود .

طنين زيباى قلب مادر بى نظيرم زيباترين آوايى بود كه شب ها با آن به خواب مى رفتم . من حتى يك لحظه را به ياد ندارم كه قلب خاضع مادرم از ذكر خدا بازايستاده باشد ؛

ص: 30

چنان كه شب ها هم كه ديدگانش مى خُفت ذكر قلبش سبّوحٌ قدّوس بود و ذكر يا على و يا عظيم در رگهايش جارى و من با آن ذكر كه در حقيقت لالايى من بود به خواب مى رفتم .

مادرم هرگاه به ديدار پدرش رسول خدا مى رفت ، يا هرگاه پدر مهربانش به ديدار او مى آمد ، وجودش يكپارچه سرور و نشاط مى شد به گونه اى كه من نيز سراپا شادى و نشاط مى شدم . هر وقت با پدرش ملاقات مى كرد رسول خدا او را در آغوش خود مى گرفت و پاره ى تنش را غرق بوسه مى كرد و من در اين ميان عطر بهشتى جدّم رسول خدا را با تمام وجود حس مى كردم ؛ بارها كه جدّم رسول خدا مادرم را در آغوش مى گرفت و مادرم دستان پر مهر پدرش را بر صورت خود مى كشيد ، مى شنيدم كه با دخترش و نور ديدگانش چنين نجوا مى كرد :

« اى دخترم و اى نور ديدگانم ! تو سيّده و سرور زنان اهل بهشتى و دو پسرت حسن و حسين آقاى جوانان اهل بهشت اند و من و برادرم على و يازده امام ، كه جانشينان من تاروز قيامت هستند ، هدايت كننده ى هدايت شده ايم .

اى دختر عزيزم و اى پاره ى وجودم ! اولين نفر از جانشينان پس از برادرم على ، حسن است و بعد از او حسين و سپس نُه نفر از فرزندان حسين كه در بهشت همگى در يك منزل هستيم » .

ص: 31

سپس رسول خدا دست خويش را روى سينه ى مادرم مى گذاشت و مى فرمود :

« براى تو و همسرت گنجى است در بهشت » .

هنگام شنيدن اين سخن بى اختيار به وجد مى آمدم و در شكم مادر حركت مى كردم و قلبم به من ندا مى داد كه من همان گنج پدر و مادرم در بهشت ام كه خداوند مرا در بهشت به آن دو تحويل مى دهد و ديدگانشان در آنجا با ديدن من شادمان و روشن خواهد گشت .

آرى ! به دلم الهام شد كه من در اين دنيا تولدى نخواهم داشت كه مايه ى چشم روشنى پدر و مادرم باشد ؛ من دانستم تولدم در دنيا با مرگم توأم خواهد بود و خداوند مرا در بهشت سبب روشنايى ديدگان پدر و مادرم قرار خواهد داد .

از زمانى كه اين مطلب را متوجه شدم ، حزنى عميق وجودم را فرا گرفت ؛ البته نه براى خودم كه تولدى در اين دنيا نخواهم داشت ؛ بلكه غم و حزن من براى پدر و مادر و خانواده ام بود ،همان هايى كه منتظر تولد من بودند ؛ مخصوصا برادرانم كه براى تولدم لحظه شمارى مى كردند .

من از شهادت و مرگ ذره اى هراس نداشتم ؛ من فرزند پهلوانِ پهلوانان و شجاع ترين دليرانم ؛ من پسر شير خدا حيدر كرّارام كه پيوسته مشتاق مرگ است و شهادت ؛ مرا با

ص: 32

ترس از مرگ چكار ! گوشت و پوست و خون من با قصه هاى رشادت بى نظير پدرم در جنگ ها و دلاورى هاى حيرت انگيزش شكل گرفته بود ؛ مادرم لحظه لحظه هاى كارزار پدرم را برايمان قصه كرده بود و من انگار كه در آن صحنه ها همراه با پدر بودم ؛ من دلاورى هاى پدرم ، آن يگانه مرد بى نظير همه ى تاريخ را طورى شنيده بودم كه انگار با او همگام بودم و آن ها را خود به چشم ديده و لمس كرده بودم ؛ اين مسلم است كه در قاموس ما « ترس » واژه اى مهجور و بى محتوا است ؛ اما من چگونه مى توانم غم و غصه ى پدر و مادرم ، عزيزترين عزيزانم را در مرگم تحمل كنم !؟ در همان حال به شيوه ى مادر ، خدايم را خواندم و با او چنين مناجات كردم :

خدايا ! خدايا ! خودت به پدر و مادرم در مصيبت مرگم صبر عنايت بفرما !

روزهايى را به ياد دارم كه چگونه حسن و حسين براى شنيدن صداى قلب من خود را در آغوش پر مهر مادر مى افكندند و سر بر شكم مادر مى گذاردند تا صداى قلب مرا بشنوند ، آنموقع ارتباط عميقى بين من و برادرانم شكل مى گرفت ؛ آن ها صداى قلب مرا مى شنيدند و من صداى نفس هاى آنان را در وجودم حس مى كردم . آنان مشتاق من بودند و من مشتاق آنان . بارها و بارها با بى تابى و اشتياق از مادر مى پرسيدند :

« مادر جان ! برادرمان محسن كى به دنيا مى آيد ؟ »

ص: 33

و مادر در جوابشان با لبخندى بر لب و حزنى در دل ، با هزار نوازش در آغوششان مى كشيد و مى گفت :

« اى پسران گلم ! و اى ميوه هاى دلم ! ان شاء اللّه برادرتان محسن به زودى به دنيا خواهد آمد » .

هيچ گاه فراموش نمى كنم روزى را كه آن مسلمان نماها به خانه ى مادرم حمله ور شدند و با عربده هايشان هول و اضطراب در دل هاى اهل منزل افكندند ؛ دو خواهرم در آغوش مادرم پناه گرفته بودند ، چند بار آن صداى مهيب و زشت و شيطانى به گوش همه رسيد :

« اى على ! از خانه ات خارج شو و با ابوبكر بيعت كن و گرنه تمام خانه را با اهلش به آتش مى كشم ! »

مادرم كه سياه پوش و داغدار شهادت پدر بزرگوارش بود برخاست و به پشت در رفت و آزرده گفت :

اى عمر ! آيا از خدا نمى ترسى كه مى خواهى خانه ى وحى را به آتش بكشى ! مگر چند روز از وفات پدرم گذشته است ! !عمر درِ خانه را به آتش كشيد ، سپس با لگد بر در نيم سوخته كوبيد ؛ در چوبى نيم سوخته درهم شكست و ميخ هايش كه با شعله هاى آتش گداخته شده بود ، بر پهلوى مادرم نشست ؛ مادرم كه با اين حادثه نگران حال من بود پهلوى شكسته ى خود را با دست گرفت و پدرش را صدا زد . در از چارچوب بر زمين افتاد ،

ص: 34

عمر وارد منزل شد و مادرم را با تازيانه زد و من ديگر قلبم گنجايش اين همه جنايت و جسارت و وقاحت را نداشت ؛ بر اثر اصابت ضربه و فرو رفتن ميخ گداخته در پيكرم ، جانم از جسم نحيف و كوچكم جدا گشت و به سوى آسمان پرواز كرد .

پدرم على كه غيرت اللّه است و اگر تمام غيرت و غيرتمندى عالم جمع شود در مقابل غيرت او ، قطره اى در مقابل دريا هم نيست ، تا اين صحنه را ديد با شتاب براى كشتن عمر همچون عقاب به سمت او حمله ور شد ، گريبان عمر را گرفت و با مشت بر بينى اش كوبيد و خواست او را بكشد اما به ياد سفارش برادرش رسول خدا افتاد كه او را در اين مصيبت دعوت به صبر كرده بود ؛ او عمر را به خارج از منزل پرتاب نمود و با عجله خود را به مادرم رساند و از زمين بلندش كرد ، سپس چشم به ذوالفقارش دوخت و به سمت آن خيز برداشت ؛ اما عده ى زيادى با خشم و فرياد به درون خانه يورش آوردند و نگذاشتند دست خيبر شكن پدرم على به ذوالفقارش برسد كه اگر اين كاررا نمى كردند ، مرگ خود را امضا كرده بودند ؛ آرى ! اگر اين كار را نمى كردند كجا مى توانستند شير غرّانِ غضبناك خدا را با دستان بسته و با ريسمانى به گردن افكنده براى بيعت كشان كشان به سوى مسجد ببرند !؟

عُمْر كوتاهِ همراهى من با مادرم كه بانوى بانوان جهان است

ص: 35

چه زود تمام شد ! آخرين لحظاتى بود كه بودن با مادر را تجربه مى كردم ؛ اما ثانيه هاى با هم بودن نيز يكى يكى و با سرعت سپرى شد ؛ چشمان گريان برادران و خواهرانم گاه بر پيكر بى جان و خونين من مى چرخيد و گاه بر جسم بى رمق مادر كه ديگر توان حركت نداشت و در گوشه اى افتاده بود .

روح محزونم نظاره گر اوضاع بود و مى ديد كه برادرانم با ديدن پيكر بى جان من نزديك بود قالب تهى كنند كه پدرم ، مشكل گشاى همه ى كور گره هاى بسته ، خسته و تنها و رنجور از مسجد بازگشت . ديدم پدرم با دست لرزان و بغض در گلو و رنگِ پريده مرا كف دست گذاشت و دست ديگرش را طورى روى پيكر بى جان من قرار داد تا چشمان كودكان بى تاب منزل منظره ى پيكر خونين و جسم بى حركت مرا نبينند و داغ دلشان افزون نشود ، آن گاه برخاست و در حالى كه از دستانش خون مى چكيد و از چشمانش اشك مى باريد ، جسم بى جان مرا به خادم منزل « فضّه » سپرد . چشمه ى زلال و لايزال چشمان خداترس پدرم بر پيكر غرق خونم مى جوشيد و روحم را زندهو سيراب مى كرد و قطره ى معرفتم را به درياى كوثر معرفت الهى متّصل مى نمود .

فضّه جسم نحيف و كوچكم را در حالى كه در پارچه اى پيچيده بود به انتهاى منزل بُرد و دور از چشم نوه هاى خردسال و غمزده ى پيامبر ، در گودال كوچكى دفن كرد .

ص: 36

من محسن بن على هستم ، شهيد راه ولايت ؛ افتخارم اين است كه اولين فدايى ولايت پدرم على هستم ؛ من اكنون با ملائكه و ارواح خوبان و زيبا سيرتانِ عالم قرين ام . هرچند ديدگان من به دنيا گشوده نگشت اما خداوند ديدگان قلب مرا گشوده و به من مقام و منزلتى عنايت كرده است كه بسيارى از شهدا و پاكان و خوبان عالم در قيامت به جايگاهم و مرتبه ام در بهشت غبطه مى خورند .

من محسن ام ، زاده ى خون و شهادت ، فرزند عشق و محبت بى انتها ؛ من در روز قيامت بسيارى از شيعيان و دوستداران ولايت پدرم را به اذن خدا شفاعت مى كنم و خداوند به احترام من و بزرگداشت من ، دوستداران و محبّين مرا بى حساب وارد بهشت مى كند .

بى معرفتان اند كه مى گويند نبايد از كودكى كه چشم به جهان نگشوده است ، سخنى به ميان آورد . آرى ! چشم من به اين دنيا گشوده نگشت اما آنان سخت غافل و بى خبراند از خواستو اراده و فضل و كرم خداوند ؛ اوست كه هركه را بخواهد عزت مى بخشد ؛ آرى ! چشم من به اين دنيا باز نشد اما خداوند چنان چشمان معرفت بينى به من عطا كرده و چنان مقام و مرتبتى به من داده است كه بسيارى از ساكنان دنيا از آن بى بهره اند و بسيارى به آن غبطه مى خورند و بر آن رشك مى برند .

ص: 37

آرى ، آرى ! چشمان من به اين دنيا باز نشد اما حقيقت وجودى من ، چون آفتاب نيمه روز ، چشمان بسيارى را بر حقايق ناب گشود و مظلوميت من در شهادتم ، جويندگان تشنه كام را به سرچشمه ى حيات ، بينا كرد و پى جويان راه ولايت را سيراب نمود ؛ خون من همواره برهان قاطع است بر بطلان و ددمنشى غاصبان حق پدرم على .

مصيبت من و مادرم به هم گره خورده است ؛ مصيبت من ، مصيبت مادر است و مصيبت مادر ، مصيبت من ؛ كدام عاشق راه ولايت است كه با شنيدن مصائب من و مادرم خون نگريد و كيست كه با شنيدن اين مصيبت بر قاتلين ما لعنت نفرستد !؟

ص: 38

5

من محسن بن على هستم ، من فرزند طه و محكمات ام ، من زاده ى ياسين و ذاريات ام ؛ من همان مظلومى هستم كه خداوند در كلام جاويدش از مظلوميت و شهادتش سخن به ميان آورده است :

« وَ إِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ * بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ » ؛

و هنگامى كه از جنين به ناحق كشته شده سؤال شود به كدامين گناه كشته شده است ؟

( سوره تكوير ، آيات 8 و 9 )اگر از اهل ذكر كه همان مفسران و دانايان حقيقى معانى آيات قرآن اند درباره « موؤوده » سؤال شود خواهند گفت « موؤوده » همان جنينى است كه از خاندان اهل بيت عصمت و طهارت است ، نه هر جنينى .

آرى ! در روز قيامت زمانى كه آن زشت سيرتانى كه با حمله

ص: 39

به خانه ى ما آن را به آتش كشيدند و تازيانه بر بازوى مادرم زدند و با لگد بر شكم او كوبيدند را با رويى سياه و در غل و رنجير به محكمه ى عدل الهى مى آورند ، من در آن عرصه ى عظيم حاضر مى شوم تا مأموران الهى از من سؤال كنند كه به كدام گناه كشته شده ام ؟!

من با ندايى رسا پاسخ مى دهم :

اى خدا ! من هيچ گناهى نداشتم جز اينكه فرزند على و فاطمه بودم ؛ آنان ظالمانه به خانه ى ما حمله ور شدند و من و مادرم را ، كه جرمش تنها حمايت از ولايت همسرش على بود ، مظلومانه و وحشيانه كشتند .

آن گاه خدا بين ما و آن دو و پيروانشان به حق داورى مى كند ؛ پس مأموران خدا آنان را با شلاّق هاى آتشين مى زنند ؛ شلاّق هايى كه اگر يكى از آن ها بر درياها بخورد ، بى گمان از مشرق تا مغرب آن به جوش آيد و اگر بر كوه هاى دنيا فرود آيد ، ذوب و به خاكستر تبديل شوند . آن دو و حاميانشان درپَست ترين طبقات دوزخ و آتش جهنم افكنده مى شوند و هرچه فرياد كشند و ناله و فغان كنند هيچ فريادرسى نخواهند داشت و اين است مجازات كسانى كه در دنيا راه طغيان و سركشى و كفر را پيش گرفتند و به ما خاندان پيامبر ظلم كردند .

آرى ! خدا از اعمال ظالمانه ى آنان غافل نبود ، اگر آنان در اين

ص: 40

دنياى زودگذر اسب تكبر و غرور را تازانْدند و در اين سراى پَست به بعضى از خواهش هاى پليد نفسانى خويش رسيدند ؛ ليكن عذاب سخت الهى در كمين آنهاست كه خداوند در كلام جاويدش مى فرمايد :

« وَ لاَ تَحْسَبَنَّ اللّه َ غَافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ إِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الأَبْصَارُ » ؛

و خدا را از آنچه ستمگران انجام مى دهند بى خبر مپندار ؛ مسلما كيفر آنان را براى روزى كه چشم ها در آن خيره مى شود به تأخير مى اندازد .

( سوره ابراهيم ، آيه 42 )

من محسن بن على هستم ؛ پدرم شيرخدا و حيدر كرّار است ؛ من فرزند كسى هستم كه اسلام با رشادت هاى او ريشه دواند و شاخ و برگ و سايه ى مهر گسترش را بر سر جهانيان گسترانْد . مادرم فاطمه ى طاهره برگزيده ترين زن عالمِ عفاف و حيا و اطاعت و بندگى و مجمع عالى ترين كمالات انسانى است . جدّمن رسول خداست ؛ همو كه برترين مخلوق خدا و گل سر سبد پيامبران الهى و رحمت براى همه ى جهانيان است .

من آن جَنين مظلوم و شهيدى هستم كه خداوند هم در كلام جاويدش از من ياد كرده و هم در معراج رسولش از من و مظلوميتم ياد كرده است ؛ آن گاه كه رسول خود را به معراج برد

ص: 41

و به او گفت :

اى رسول من و اى حبيب من ! تو را در سه چيز امتحان مى كنم تا صبر تو را ببينم .

جدّم رسول خدا عرض كرد :

پروردگارا ! من در مقابل خواسته ى تو تسليم ام ؛ البته توان و نيرويى بر تحمل آن جز كمك و يارى خواستن از جانب خودت ندارم . اى خداى من ! آن سختى ها و مصيبت ها كدام است ؟

پروردگار به حبيب خود گفت :

اولِ آنها گرسنگى و برترى نيازمندان بر خود و خانواده ات است.

رسول خدا عرض كرد :

پروردگارا ! قبول كردم و راضى شدم و تسليم خواسته ى توام و صبر و توفيق در اين امر را از تو مى خواهم ؛ اما دومين امتحان ، تكذيب و تهديد جدّى بر جانت و جنگ با مال و جان عليه كفر و صبر بر درد و جراحاتى است كه در جنگ عليه كفار برايت حاصل مى شود و صبر بر ظلم هايى كه از جانب كفارو منافقان به تو مى رسد .

رسول خدا عرض كرد :

پروردگارا ! قبول كردم و راضى شدم و تسليم خواسته ى توام و صبر و توفيق در اين امر را از تو مى خواهم .

اما سومين امتحان ، قتل و كشتارى است كه پس از تو

ص: 42

به خاندانت مى رسد ؛ برادرت على ازجانب منافقانِ امّتت شماتت ، تضعيف ، توبيخ ، محروميت ، دشمنى و مخالفت مى بيند ؛ از ظلم و ستم شروع مى شود و در آخر به شهادت ختم مى شود ؛ اما دخترت ، به او ظلم مى شود و حقّش ، سرزمين فدك ، غصب مى شود و او را از آن محروم مى كنند ؛ همان حقّى كه تو به او داده اى و در حالى كه حامله است كتكش مى زنند و بدون اجازه داخل منزلش مى شوند و اهميتى به او نمى دهند و او را خوار مى كنند ؛ با اين همه مانعى در برابر جنايت خود نمى بينند ؛ آن گاه به او و بچه اى كه در شكم دارد آسيب مى زنند و فرزندش را مى كُشند و خودش نيز بر اثر آن ضربات شهيد مى شود .

رسول خدا عرض كرد :

پروردگارا ! قبول كردم و راضى شدم و تسليم خواسته ى توام و صبر و توفيق در اين امر را از تو مى خواهم .

آرى ! من محسن ام ، همان كسى كه خداوند او را فراموش نكرده و مورد لطف قرار داده است ، به او عنايت و التفات كردهو در قرآنش و در معراج رسولش از او ياد كرده است .

من محسن ام ؛ هرچند ديدگانم به دنياى شما گشوده نگشت اما در رستاخيز در كنار پدر و مادر و برادرانم صاحب مقام والايى هستم ؛ در آن روز جدّم رسول خدا خوانده مى شود و جدّم در حالى كه رداء قرمز به تن دارد ، سمت راست عرش مى ايستد ؛

ص: 43

آن گاه ابراهيم خليل خوانده مى شود و در حالى كه رداء سفيد پوشيده است در طرف چپ عرش مى ايستد و بعد از اين كه دوازده امامان معصوم خوانده شدند ، مادرم فاطمه و ذريّه اش و شيعيان خوانده مى شوند و بدون حساب داخل بهشت مى گردند ؛ آنگاه منادى از درون عرش از جانب پروردگارِ باعظمت ندا مى دهد :

اى محمد ! بهترين پدر ، پدر توست و او ابراهيم است و بهترين برادر ، برادر توست و او على بن ابى طالب است و بهترين فرزندان ، دو فرزندان تو مى باشند و آن دو حسن و حسين هستند و بهترين جَنين ، جَنين توست و او محسن است .

و من محسن ام ؛ همان جنينى كه خداوند به او رفعت داده است و در قيامت كبرى او را در كنار دو برادرش قرار خواهد داد .

من محسن بن على هستم ؛ من همان جنينى هستم كه تولدى در اين دنيا نداشت . بى معرفتان مى گويند كه از جنينى كه تولد نيافته است ، نبايد سخن گفت ؛ اما عالَميان بدانند من رفعتيافته ى عنايات الهى هستم . من همان ام كه خداوند در قرآنش از او ياد كرده و در معراج رسولش جايگاه والايش را عيان كرده است.

ص: 44

6

من محسن بن على اولين شهيد راه ولايت ام ؛ هر چند دشمنان عترت رسول خدا مرا كشتند و ديدگانم بر دنيا باز نگشت ؛ اما خداوند ديدگان قلبم را گشوده است و مرا شاهد و ناظر بر مردمان قرار داده است . اكنون من در بهشت برزخى خداوند در كنار جدّم رسول خدا و پدر و مادر و برادرانم و ديگر اولياى خدا هستم و از همنشينى با آنان لذت مى برم ؛ « حمزه » عموى پدرم و « جعفر » عموى عزيزم نيز در كنار ما هستند ، حمزه هر روز بر رسول خدا وارد مى شود و آن حضرت بهگرمى از عمويش استقبال مى كند ، او را در كنار خود مى نشاند و دستانش را در دستان خود مى گيرد و در كنار پدرم على با هم گل مى گويند و گل مى شنوند ؛ اما حال و وضع عمويم جعفر به گونه اى ديگر است : او صاحب دو بال از جنس ياقوت است ، بال هاى درخشان و بزرگى كه چشمان همه ى بهشتيان را خيره

ص: 45

ساخته است ؛ او همراه ملائكه به هر جاى بهشت كه بخواهد پرواز مى كند و پيوسته چشمان بهشتيان با ديدن جعفر و پرواز دسته جمعى ملائكه با او در بهشت شادمان است .

هرچند در دنيا بيشتر مردمان حق ما اهل بيت پيامبر را ناديده گرفتند و معاندان تا توانستند در برابر ما ايستادند و به ما ظلم كردند و از هيچ ظلمى در حق ما دريغ نورزيدند ؛ اما به خواست خدا ، همه ى عزّت دنيا و آخرت از آنِ ماست . دشمنان ما نه در دنيا عزّت و شرف يافتند و نه در آخرت ؛ دنياى آنان با بندگى شيطان بود و در برزخ و قيامت در عذاب خواركننده ى الهى هستند .

حمزه و جعفر ، اين دو شهيد رشيد ، براى هميشه افتخار خاندان پيامبر هستند ؛ اين دو قهرمان سلحشور كه اگر بعد از شهادت جدّم رسول خدا حياتشان باقى بود ، هرگز طاغوتيان جرأت نمى كردند به منزل وحى حمله ور شوند و آن را به آتش بكشند و من و مادرم را مظلومانه به شهادت برسانند .حمزه آن شير دلاور تا زمانى كه زنده بود در كنار پدربزرگِ خداپرست و جوانمردم « ابوطالب » بزرگترين حامى رسول خدا بود . كفار قريش وقتى كه هيكل تنومند و چهره ى جدّى و خشن حمزه را مى ديدند به خود مى لرزيدند و اگر نقشه اى براى آزار و اذيت پيامبر در سر داشتند ، از ياد مى بردند . اين مرد قهرمان

ص: 46

و دلاور ، در جنگ بدر بسيارى از كفار قريش را به خاك و خون كشيد و در كنار پدرم شكست خفّت بارى را به آنان چشاند .

كفار قريش از يك طرف مى ديدند كه تا حمزه زنده است نمى توانند به رسول خدا آسيبى برسانند و از طرف ديگر هرگز نمى توانستند در نبرد رو در رو با او به جنگ برخيزند ؛ بنابراين ناجوانمردانه او را از پشت سر و با نيزه هدف قرار دادند و به شهادت رساندند . در جنگ احد آن گاه كه حمزه در كنار پدرم على در نبرد تن به تن قهرمانان و پرچمداران سپاه كفر را يكى پس از ديگرى روانه جهنم كردند ، نبرد گروهى آغاز شد ؛ حمزه ، آن شير دلاور ، كفار را درو مى كرد و هركس به مصاف او مى آمد ، سر و جمجمه اش متلاشى مى گشت . « وحشى » مزدور سپاه كفر كه از ابتداى جنگ در كمين كشتن حمزه بود ، در فرصتى نيزه ى خود را از پشت سر در كمر حمزه فرو كرد و او را به شهادت رساند . بعد از شهادت حمزه كفار پيكر مبارك و مطهر او را پاره پاره كردند تا كمى از حِقد و كينه هاى خود را به رسول خدا به نمايش بگذارند و زمينه ى جنايت كربلا را فراهمكنند ؛ چرا كه فرزندان همين دژخيمان و طاغوتيان بودند كه سال ها بعد در صحراى كربلا قساوت پدران خود را به ياد آوردند و سرهاى شهداى كربلا را از تن جدا كردند و پيكرهاى مطهرشان زير سمّ ستوران قرار دادند .

شهادت حمزه براى رسول خدا بسيار سنگين بود . آن حضرت

ص: 47

به عمويش بسيار عشق مى ورزيد و در شهادت آن شير دلاور و مرد بزرگوار بارها گريست .

و اما از عمويم جعفر بشنويد : عمويم جعفر در ميان مردان ، دومين كسى بود كه همراه پدربزرگم ابوطالب به رسول خدا آشكارا ايمان آورد و از اين جهت بسيار مورد آزار و اذيت مشركان قرار گرفت ؛ اما پدربزرگم براى اينكه بهتر بتواند از رسول خدا در برابر كافران حمايت كند ، ايمان خويش را كتمان كرده بود .

عمويم جعفر سرپرست گروه مهاجرانى بود كه به امر رسول خدا ، براى رهايى از آزار و اذيت قريش ، به حبشه هجرت كردند . در سال پنجم هجرى ، آن گاه كه آزار و اذيت مشركان به اوج خود رسيد ، جدّم رسول خدا فرمان داد كه هشتاد نفر از مسلمانان به سرپرستى عمويم جعفر به حبشه هجرت كنند تا هم از آزار و شكنجه ى كفار نجات يابند و هم اسلام در خارج از سرزمين حجاز تبليغ گردد . مهاجرين مسلمان مخفيانه و دور از چشم كفار به حبشه هجرت كردند و سال ها در آنكشور ماندند و اسلام را تبليغ نمودند ؛ در اين ميان سهم عمويم جعفر در اسلام آوردن بسيارى از مردم حبشه به ويژه نجاشى پادشاه آن ديار بسيار مهم و چشمگير بوده است . عمويم جعفر در ديدار با نجاشى ، با قرائت قرآن و براهين و دلايل با صلابتش ، نجاشى را متوجه حقانيت دين اسلام ساخت ؛ با

ص: 48

اسلام آوردن آن پادشاه عادل و حقيقت جو ، بسيارى از مردم آن سرزمين نيز مسلمان شدند .

در سال هفتم هجرى ، پس از پانزده سال سختى و دورى از وطن ، به امر رسول خدا ، عمويم جعفر و مهاجرين به آغوش رسول خدا بازگشتند . زمانى كه عمويم جعفر به مدينه رسيد و تمام روح و جانش مشتاق و تشنه ى ديدار رسول خدا بود ، باخبر شد كه آن حضرت به عزم فتح خيبر به آنجا عزيمت نموده است . عمويم با شنيدن اين خبر ، براى زيارت رسول خدا و شركت در آن جهاد مقدس ، بى درنگ به سمت قلعه هاى خيبر حركت كرد ؛ اما وقتى به آنجا رسيد ، خبردار شد كه با رشادت و فداكارى بى نظير پدرم على ، « مرحب » قهرمان يهوديان خيبر كشته شده و قلعه ى مستحكم و نفوذ ناپذير خيبر به دست پدرم فتح شده است ؛ زمانى كه عمويم با رسول خدا روبرو شد با چشمانى اشكبار خود را در آغوش آن حضرت انداخت ؛ جدم نيز با ديدگانى پر از اشك به گرمى از عمويم استقبال كرد و بين دو چشمش را بوسيد و فرمود :« نمى دانم به كدام يك خوشحال باشم ! به آمدن تو اى جعفر ، يا به فتح خداوند خيبر را به دستان برادرت !؟ »

يك سال بعد ، رسول خدا عمويم را فرمانده ى سپاه سه هزار نفرى كرد تا براى نبرد با روميان ، كه مرزهاى اسلامى را تهديد مى كردند ، به سمت شام رهسپار شود .

ص: 49

سپاه اسلام در مرز حجاز و روم ، با لشكر روميان ، كه چندين برابر لشكر اسلام بود ، رو در رو شد ؛ هرچند در اين نبرد تعدادى به خاطر كثرت سپاه دشمن لغزيدند و عقب نشينى كردند ؛ اما عموى دلاورم با تعدادى از مسلمانان در آن جنگِ كاملاً نابرابر ، آن چنان رشادتى از خود به نمايش گذاشتند كه روميان فكر حمله به سرزمين مسلمانان را از سر خود بيرون كردند .

عمويم جعفر ، امير و علمدار سپاه بود . او سلحشورانه در حالى كه پرچم اسلام را در دست گرفته بود به صفوف دشمن حمله مى كرد و رعب و وحشت زيادى در دل سپاه دشمن مى افكند ؛ دشمن كه او را ستون لشكر اسلام مى ديد به او حمله كرد و دست راست آن قهرمان را از بدن جدا نمود ؛ اما عمويم براى حفظ آبرو و عظمت اسلام پرچم را با دست چپ خويش گرفت و با رشادت بيشتر به نبرد پرداخت . دشمن دوباره به عمويم حمله ور شد و دست چپ او را نيز از بدنش جدا ساخت ؛ اما اين كار هم ، او را از پا درنياورد و با بازوى خويشپرچم را به پهلو كشيد تا آن كه به شهادت رسيد .

آرى ! عمويم بعد از تار و مار كردن بسيارى از دشمنان در حال روزه با اهداءِ دو دست خود در راه خدا ، به لقاى خدا پيوست .

جدّم رسول خدا در شهادت جعفر بسيار گريست و فرمود :

« جعفر ، شهيد راه حق ، داخل بهشت شده و خدا به جاى

ص: 50

دو دست قطع شده اش به او دو بال از ياقوت عنايت كرده است كه با آن ها به هر كجاى بهشت بخواهد پرواز مى كند » .

آرى ! خاندان ما خاندان سلحشورى و رشادت اند ؛ خاندان پاكى و اصالت اند ؛ در خاندان ما قهرمانانى چون حمزه و جعفر هستند كه هميشه در نبردها شير ميدان بودند و هرگز به دشمن پشت نكردند ؛ اما كسانى كه به خانه ى ما حمله كردند و آن را به آتش كشيدند ، بزدلانى بودند كه بارها در جنگ به دشمن پشت مى نمودند و فرار مى كردند .

آرى ! اگر حمزه و جعفر بودند آن بزدلانى كه نه شرافتى در نَسَب داشتند و نه جايگاهى در دين ، هرگز نمى توانستند با يك مشت اراذل و اوباش و عده اى بى سر و پا به خانه ى پدر مظلوم و بى ياورم حمله كنند و آن فجايع عظيم را به بار آورند .

من محسن ام ؛ من فرزند على بن ابى طالب آن شير خدا هستم كه هرگز در ميدان جنگ پشت به دشمن نكرد و هركس به مصاف او آمد خونش بر زمين ريخته شد .من فرزند همان مردى هستم كه ذوالفقارش به اسلام عزّت بخشيد و جبرئيل امين از رشادتش در جنگ احد به وجد آمد و در بين آسمان و زمين ندا سر داد :

لا فَتى إلاّ على و لا سَيف إلاّ ذوالفقار

نيست جوانمردى جز على و نيست شمشيرى جز ذوالفقار

ص: 51

در آن نبرد پيكر مطهّر پدرم على در دفاع از رسول خدا بيش از شصت زخم عميق به خود ديد ؛ اما لحظه اى سست نگشت ؛ اين در حالى بود كه همان بزدلانِ خفّاش صفتى كه به خانه ى ما حمله ور شدند ، در آن جنگ ترسيدند و پشت به دشمن كردند و چونان بز كوهى از كوه اُحد بالا مى رفتند و مى گريختند .

من محسن ام ؛ پسر فاتح خيبر و بزرگترين افتخارم اين است كه اولين شهيد راه ولايت ام .

بى معرفتان مى گويند كه نبايد از كودكى سخن گفت كه به دنيا نيامده است . آرى ! هرچند ديدگان من به دنيا گشوده نگشت اما خداوند با عظمت چنان عزّت و معرفتى به من بخشيده است كه بزرگان امّت پيامبر در روز قيامت به آن غبطه مى خورند .

ص: 52

7

من محسن بن على هستم ؛ هرچند بودن من در عالم دنيا منحصر به دوران جنينى گشت ، اما من پرچمى برافراشته هستم كه ظلم ظالمان را آشكار مى كند و نيرنگِ نيرنگ بازان را برملا مى سازد . هيچ آزاده اى در عالم نيست كه سرگذشت من و مادرم را بشنود و قلبش مالامال از حزن و اندوه نگردد و بر ظالمان ما نفرين نفرستد .

من براى پدرم گنجى در بهشت هستم و براى مادرم سرّى مستور و رازى پوشيده ؛ چنان كه در دعا آمده است :اللّهم إنّى أسألك بحقّ فاطمة و أبيها و بعلها و بنيها والسّرّ المستودع فيها ، أن تصلّى على محمّد و آل محمّد و أن تفعل بى ما أنت أهله و لا تفعل بى ما أنا أهله ؛

الهى از تو مى خواهم به حق فاطمه و پدرش و همسر

ص: 53

و فرزندانش و سرّ به وديعه نهاده در او ، كه درود فرستى بر محمد و خاندان محمد و با ما چنان رفتار فرمايى كه شايسته توست ؛ نه آن چنان كه ما سزاوار آنيم .

آرى ! من فرزند همان بانويى هستم كه مردمان از درك معرفتش عاجز و ناتوان اند ؛ همان بانوى آسمانى و بى نظير الهى كه حقيقت شب قدر است و درك مقام و منزلت او ، درك حقيقت و عظمت شب قدر است و من همان « سرّ مستور » و راز پنهانى هستم كه هرچند در دنيا تولدى نيافتم ؛ اما عظمت اين سرّ و ارزش اين گنج تنها در روز قيامت آشكار خواهد شد .

من محسن ام ؛ سرّ مستور آل محمد ! هر چند ناپاكان قبل از تولدم خون مرا ريختند و نگذاشتند حاصل محبت آسمانى پدر و مادرم در دنيا به ثمر نشيند ؛ اما من همان گوهر آسمانى و گنج ارزشمندى هستم كه حقيقت آن ، روز رستاخيز به ظهور خواهد رسيد .

به ياد دارم در اواخر حيات نورانى جدّم رسول خدا وقتى كهدر بستر شهادت قرار داشت ، من جنينى شش ماهه بودم ؛ مادرم بر رسول خدا وارد شد و چون حال ضعف و بيمارى پدر عزيزش را ديد ، بغض گلويش را فشرد به گونه اى كه اشك از چشمانش قطع نمى شد و بر گونه هايش جارى مى گشت . من ضربان قلب مادرم را مى شنيدم كه محزون و متلاطم مى تپيد ؛

ص: 54

رسول خدا كه چنين ديد به مادرم گفت :

اى دختر عزيزم و اى ميوه ى دلم ! چرا گريه مى كنى ؟

مادرم عرض كرد :

يا رسول اللّه ! بعد از تو بر خودم و بر فرزندانم از بى اعتنايى مردم و تضييع و پايمال شدن حقّمان مى ترسم .

رسول مهربانى ها در حالى كه با دستان مهربانش اشك گرم چشمان مادرم را پاك مى كرد با لحنى آرام و دلنشين گفت :

اى دخترم و اى نور ديدگانم ! مگر نمى دانى ما اهل بيتى هستيم كه خداوند براى ما آخرت را بر دنيا ترجيح داده و فنا را بر همه ى خلقش حتمى نموده است !

خداوند تبارك و تعالى توجّهى به زمين نمود و مرا از ميان آنان انتخاب كرد و به پيغمبرى برگزيد ، سپس براى بار دوم توجّهى به زمين نمود و همسر تو را انتخاب كرد و به من دستور داد تا تو را به ازدواج او درآورم و وى را به عنوان برادر و وزير و وصى و جانشين خود در امّتم قرار دهم ؛ پس دخترم بدان !پدر تو بهترين انبيا و رسولان خداوند است و شوهر تو بهترين اوصيا و وزيران است و از خاندان من ، تو اول كسى هستى كه بعد از من به من ملحق مى شوى .

مادرم تا شنيد كه بعد از عروج پدرش به زودى به او ملحق مى شود ، خوشحال شد و خنده بر لبانش نقش بست ، من شادمانى

ص: 55

مادر را در طنين تپش قلبش احساس كردم و خود نيز شاد شدم ؛ چون مى دانستم كه سرنوشت من و مادر به يكديگر گره خورده است و بعد از عروج رسول خدا ، من و مادرم اولين مهاجرانِ عالَم ديگر هستيم .

سپس جدّم رسول خدا با همان صداى ملايم و نازنيش به مادرم فرمود :

اى دختر عزيزم ! بعد خداوند توجّه سومى به زمين كرد و تو و يازده نفر از فرزندانت و فرزندان برادرم و شوهرت را انتخاب نمود ؛ پس تو سروَر زنان اهل بهشت هستى و دو پسرت حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشت اند و من و برادرم و يازده امام كه جانشينان من تا روز قيامت هستند همگى هدايت كننده و هدايت شده ايم .

سخنان جدّم به دل مادرم مى نشست و لحظه به لحظه شادتر مى گشت و من با آن شادى به اوج مى رفتم و حلاوت شيرينى شادى اش در خون و گوشت و قلب من جارى مى شد .اگر انسان غم هاى هر دو عالم را هم به دل داشته باشد و به دوش بكشد با شنيدن صداى نازنين و پرمهر رسول خدا ، آرام مى شود و سبكبار و من باز هم همان صداى نازنين و پرمهر رسول خدا را مى شنيدم كه به مادرم مى گفت :

اى دخترم ! آيا نمى دانى از جمله كرامات خداوند بر تو آن است

ص: 56

كه تو را به ازدواج برترين فرد امّتم و بهترين اهل بيتم در آورده است ! شوهرت على كه در قبول اسلام از همه پيش تر ، در حلم و بردبارى از همه بالاتر ، در علم از همه داناتر ، روحش از همه بزرگوارتر ، زبانش راستگوتر ، قلبش شجاع تر ، دستش بخشنده تر ، نسبت به دنيا از همه زاهدتر و در كوشش و جدّيت از هم شديدتر است .

من با شنيدن اين توصيفات راجع به پدرم على بر خود مى باليدم كه فرزند چنين شخصى هستم كه از همه ى كمالات بهره مند است و منبع و سرچشمه ى همه ى افتخارات بى نظير الهى ؛ با خود فكر مى كردم با اين همه كمالات آيا در عالم انسانيت ويژگى و كمالى هست كه پدرم فاقد آن باشد !؟ آرى ! فرزند برترين خلق خدا و دارنده ى تمام كمالات الهى بودن افتخار و به خود باليدن دارد !

آن گاه جدّم رسول خدا دستان دخترش را بر سينه ى خود گذاشت ، به گونه اى كه ضربان قلب رسول خدا را متوجه شدمكه هر تپشش لا إله إلاّ اللّه بود ؛ سپس ادامه داد :

برادرم على بن ابى طالب هشت ويژگى عظيم و بى نظير دارد كه هيچ كس ندارد !

مادرم با صدايى كه شادى از آن فرو مى ريخت ، عرض كرد :

يا رسول اللّه ! آن ها را برايم بازگو فرما !

ص: 57

جدّم با تبسمى بر لب فرمود :

ايمان او به خدا و رسولش قبل از هركسى ، كه احدى از امّتم در اين باره از او سبقت نگرفته است ؛ علم او به كتاب خدا و سنّتم كه احدى از امّت ، به جز همسرت ، همه ى علم مرا نمى داند ؛ چرا كه خداوند علمى را به من آموخته است كه غير از من و او هيچ كس آن را نمى داند و به ملائكه و پيامبرانش نيز نياموخته ، بلكه فقط به من آموخته و مرا هم امر كرده است كه آن را به على بياموزم و من اين كار را انجام داده ام ؛ بنابراين هيچ كس از امّتم همه ى علم و فهم و حكمت مرا به طور كامل غير او نمى داند .

ديگر اينكه تو اى دخترم ، همسر او هستى و دو پسرش حسن و حسين نوه هاى من هستند و آن ها دو سِبط امّتم هستند و او اهل امر به معروف و نهى از منكر است و ديگر اينكه خداوند به او حكمتِ حلّ و فصل بين حق و باطل را آموخته است .

آن گاه رسول خدا مادرم را در آغوش گرفت و صورت او را روى صورت خود گذارد ، به گونه اى كه عطر نفس هاىرسول خدا به مشام جانم مى رسيد ؛ سپس چنين نجوا كرد :

اى دخترم ! و اى نور ديده ام ! ما اهل بيتى هستيم كه خداوند هفت چيز به ما عطا كرده كه به احدى از اولين تا آخرين نداده است :

من آقاى پيامبران و رسولان و بهترين آنان ام و جانشين من

ص: 58

بهترين جانشينان است و وزيرم بعد از من بهترين وزيران است و شهيد ما بهترين شهيدان است كه همان عمويم حمزه است .

مادرم عرض كرد :

يا رسول اللّه ! آيا او آقاى شهيدانى است كه همراه تو كشته شده اند ؟

رسول خدا فرمود :

عمويم حمزه آقاى شهيدان از اولين و آخرين ، به جز انبيا و اوصياست و جعفر بن ابى طالب كه دو بار هجرت نمود و صاحب دو بال است كه با آن ها در بهشت همراه ملائكه پرواز مى كند و دو پسرت حسن و حسين دو سبط امّتم و دو آقاى جوانان اهل بهشت اند .

قسم به آنكه جانم به دست اوست ! از ماست مهدىِ اين امّت كه خداوند به وسيله ى او زمين را پر از عدل و داد مى كند هنگامى كه از ظلم و جور پر شده است .

زمانى كه جدّم رسول خدا از مهدى و قيام جهانى او و آكندهساختن زمين از عطر عدالتش سخن به ميان آورد ، شادى و نشاطى مضاعف وجود مادرم را فرا گرفت ، چشمانش از شادى غرق اشك شد و حلاوتش سراسر وجودم را فرا گرفت .

آرى ! مهدى امّت مى آيد و انتقام خون من و مادرم را خواهد گرفت و زمين را آكنده از عطر عدالت خواهد كرد .

ص: 59

سپس جدّم رسول خدا به پدرم على ، كه در كنار او نشسته بود ، رو كرد و گفت :

اى على ! تو به زودى بعد از من ، از قريش و متّحدانشان و ظلمشان بر تو سختى خواهى كشيد ؛ اگر عليه شان يارانى يافتى با آنان جهاد كن و با يارانت با مخالفين خود و غاصبان حقّت جنگ كن و اگر ديدى مردمان تو را تنها گذاشتند و يارى نيافتى ، صبر كن و دست خود را از جنگ نگه دار و خويشتن را در معرض هلاكت قرار مده .

اى على ! تو نسبت به من به منزله ى هارون هستى نسبت به موسى ، تو از هارون اُسوه و روش خوبى خواهى داشت كه ، در غياب برادرش موسى ، در برابر انحراف قوم بنى اسرائيل صبر كرد و آن گاه كه موسى از وادى طور برگشت هارون به او گفت :

« إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنى »

اى برادر! در غياب تو اين قوم گوساله پرست شدند و زمانى كه نصيحت شان كردم ، نه تنها به نصيحتم گوش نكردند ، بلكه مرا ضعيف شمردند و نزديك بود مرا بكشند !

( سوره اعراف ، آيه 150 )آن گاه جدّم صداى خود را كمى بلندتر كرد به گونه اى كه هركس در خانه بود ، متوجه مى شد ، گفت :

« خدا را شاهد مى گيرم كه من با كسانى كه با خاندانم بجنگند ، روى جنگ دارم و كسانى كه با اينان روى صلح داشته باشند ،

ص: 60

روى صلح دارم ؛ بدانيد كه اينان در بهشت همراه من و در مقامات من هستند » .

من محسن ام ؛ نوه ى رسول خاتم ، نوه ى همان پيامبر عظيم و والا مقامى كه خدا او را در آسمان ها سير داد و ملكوت عالم و بهشت و جهنم را به او نماياند .

مادرم فاطمه ى طاهره ى مطهَّره است ؛ او سيده و سروَر زنان عالم از اولين تا آخرين است ؛ همان بانوى عظيم الشأنى كه رسول خدا او را پاره اى از وجود خود معرفى كرده است و من نيز بخشى از وجود او هستم ؛ پس وجود من هم وصل است به وجود رسول خدا .

آن كسانى كه به خانه ى ما حمله ور شدند و وحشيانه آن را به آتش كشيدند و تازيانه بر مادرم زدند و ريسمان بر گردن پدرم افكندند ، آنان به جنگِ رسول خدا برخاستند و به زودى در دنيا گرفتار انتقام پسرش مهدى و در رستاخيز به كيفر طغيان و سركشى خودبه عذابى سخت و دردناك خواهند رسيد .

ص: 61

ص: 62

8

من محسن بن على هستم ؛ همان طفلى كه فرصت زندگانى دنيا به او داده نشد و مظلومانه در شكم مادر به شهادت رسيد . دو برادر عزيزم سيد و آقاى جوانان اهل بهشت اند و من سيد و آقاى اطفال شهيدام ؛ بلكه سيد و آقاى اطفال تمام مؤمنين در برزخ ام .

اطفال مؤمنين كه مى ميرند ، به خاطر محبت پدر و مادرشان به خاندان رسول خدا و اعتقاد به ولايت و امامت پدرم على ، در بهشت به ابراهيم و همسرش ساره تحويل داده مى شوند و آن دو از اين كودكان مراقبت مى كنند و به آن ها غذا مى دهند و آنانرا بزرگ مى كنند اما وقتى من در راه ولايت پدرم على به شهادت رسيدم ، به جدّم رسول خدا سپرده شدم و آن حضرت تا حدود دو ماه ، خود مرا تغذيه مى كرد و آن گاه كه مادرم بر اثر همان ضربات ددمنشان به شهادت رسيد ، رسول خدا مرا به مادرم تحويل داد و من در آغوش پر مهر مادر شير خوردم .

ص: 63

آرى ! من در بهشت برزخىِ خدا ، آقاى اطفال مؤمنينى هستم كه فرزندانشان در دوران جنينى و يا در كودكى از دنيا رفته اند و در قيامت جوانى رشيد در كنار دو برادر عزيزم خواهم بود .

من محسن بن على هستم ؛ من فرزند شير خدا و حيدر كرّارم ؛ من فرزند همان جوانمردى هستم كه در جنگ خيبر « مرحب » پهلوان نامى يهودى ، كه هيچ كس جرأت جنگيدن با او را نداشت با يك ضربت ذوالفقارش كشت و تنها با يك دست ، درِ بزرگِ سنگى قلعه ى خيبر را از جا كند و بر خندقِ بين مسلمانان و ورودى قلعه انداخت تا مسلمانان بتوانند وارد قلعه شوند و آنجا را فتح كنند .

من محسن ام ؛ فرزند همان دلير مردى كه اسلام با ذوالفقارش عزت يافت و با مجاهدت هاى او ريشه دواند و مستحكم گرديد و شاخ و برگ و سايه گستراند .

مادرم بارها تك تك دلاورى هاى پدرم در جنگ ها را با حوصله و با همه ى جزئيات براى من و برادران و خواهرانم قصه كرده بود ؛ ما هميشه با جان و دل به آن ها گوش مى داديماين ها بهترين قصه هاى شنيدنى و جذابى بودند كه هر بار مشتاق تر از بار قبل آنها را مى شنيديم ؛ ما اين رشادت ها را دوست داشتيم

و با شنيدن آن ها لحظات خوشى را در كنار هم مى گذرانديم و بعد كه به خواب مى رفتيم ، همه را در خواب مى ديديم . من اين لحظات با هم بودن را دوست داشتم ، چرا كه هر بار كه مادر

ص: 64

قصه هاى دلاورى هاى پدر را برايمان مى گفت ، چهره اش از شادى گلگون مى شد ، برق نگاهش چون ذوالفقار پدر مى درخشيد و عشق را در نفس هايش مى شد لمس كرد ؛ در اين لحظات قلب مادر با شوق مى تپيد و صداى ضربان قلبش با ذكر يا على و يا عظيم دمساز مى شد . بى ترديد يكى از بهترين و لذت بخش ترين تفريحات ما شنيدن كمالات پدر از زبان شيواى مادر بود .

ذوالفقار پدر در جاى مخصوصى از ديوار منزل آويزان بود و هركس وارد منزل مى شد ، برق تيغ ذوالفقار ، چشمانش را خيره مى ساخت ؛ ما هم عادت داشتيم وقتى مادر از اعجاز صاحبِ ذوالفقار سخن مى گفت ، همگى با ذوق ، ديده بر ذوالفقار پدر بدوزيم و با اشتياق و افتخار به سخنان مادر گوش سپاريم .

ذوالفقار پدرم را شايد دشمنان بهتر مى شناختند ؛ چرا كه برق و برّندگى اش را بارها چشيده بودند و مى دانستند كسى از دم آن جان سالم به در نخواهد برد .

يك شب سرود لب مادر حماسه ى پدر در جنگ بدر بود ؛ مادر مى گفت :پدرتان آن چنان در جنگ بدر دشمنان خدا را به خاك و خون كشيد كه از هر طرف ناله و فغان كفار به آسمان بلند گشته بود و برخى از آنان به يكديگر با فرياد مى گفتند : « اين پسرِ فاطمه بنت اسد است كه با بريدن سر ، شما را نابود كرد ، حال آنكه خود تندرست و سالم راه مى رود و كشته نمى شود . »

ص: 65

مادرم مى گفت كه در آن جنگ ، نيمى از كشتگان سپاه دشمن ، با تيغِ شمشيرِ پدرم روانه ى دوزخ شدند و كفار قريش با آن همه نيرو و تجهيزات نتوانستند مقاومت كنند و به ناچار پا به فرار گذاشتند و شكست خفّت بارى را پذيرفتند .

روزى پدرم مشغول تميز كردن شمشير خود بود ، دو برادرم با شيرين زبانى خاصى از پدر خواستند كه از رشادتش در جنگ بدر برايشان بگويد ؛ آن دو مشتاق بودند ماجرا را از زبان قهرمان بدر هم بشنوند ؛ ما صداى گرم و مردانه ى پدرمان را خيلى دوست داشتيم . باباى جوانم ، كه صلابت صدايش تكيه گاه امنى براى ما بود با مهربانى ، دو برادر كوچكم را روى زانوهاى خود نشانْد و در حالى كه با دستش چگونه شمشير زدن را به بچه ها نشان مى داد ، از جنگ بدر گفت ؛ برادرانم غرق ذوق ، چشم به دهان پدر دوخته بودند و براى شنيدن سخنان پدر سراپا گوش بودند ؛ او با خنده مى گفت :

شبِ جنگ بدر كه هوا سرد بود ، من داوطلب شدم كه آب تهيه كنم ، چون سر چاه بدر ، دلْو نبود خود به درون چاه رفتمو مشك آب را پر كردم ؛ در بازگشت سه مرتبه باد بسيار شديدى وزيد كه تا آن روز مانندش را نديده بودم و در هر بار به خاطر تندى باد ، به ناچار نشستم . وقتى به نزد رسول خدا بازگشتم ، پيامبر فرمود : اى اباالحسن چرا دير آمدى ؟ پاسخ دادم : در بازگشت با بادهاى تندى روبرو شدم كه مرا به شدت تكان داد .

ص: 66

پيامبر پرسيد : اى على ! آيا مى دانى آن بادها چه بود ؟ من پاسخ دادم : نه ! پيامبر فرمود : اولين باد ، جبرئيل بود كه همراه هزار فرشته بر تو سلام كردند ، سپس ميكائيل همراه هزار فرشته بر تو

سلام كردند و آنگاه اسرافيل همراه هزار فرشته بر تو سلام كردند.

اين سخنِ بابا ، مرا و برادرانم را غرق شادى كرد .

روزى برادران و خواهرانم مشتاق شنيدن رشادت هاى پدرم در جنگ احد بودند اما پدر ، خسته از كار روزانه ، در گوشه اى از خانه به خواب رفته بود ؛ آن ها دست به دامان مادر شدند ، مادر ذوالفقار را از ديوار برداشت و بر زمين گذاشت ، برادران و خواهرانم ، مثل هميشه دور ذوالفقار حلقه زدند ؛ مادر با محبت گفت :

كفار قريش براى جبران شكست سخت و ذلت بارشان در جنگ بدر ، يك سال بعد با لشكرى سه هزار نفره و تجهيزات فراوان ، براى نبرد با مسلمانان به سمت مدينه حركت كردند ؛ پيامبر نيز با كمتر از هزار نفر براى مقابله با آن ها ، به سمت كوه احد در بيرون از مدينه رفت .پدرتان على ، پرچمدار سپاه اسلام بود ؛ او در ابتداى نبرد ، در جنگ تن به تن ، نُه نفر از پرچمداران سپاه كفر را يكى پس از ديگرى به هلاكت رسانْد ؛ وقتى چنين شد ، سپاه كفار بعد از اندكى نبرد خود را شكست خورده ديدند و با رها كردن سلاح هاى بسيار ، پا به فرار گذاشتند .

ص: 67

برادران و خواهرانم بدون پلك زدن و در سكوت محض ، چشم به دهان مادر داشتند ؛ مادر با دقتى خاص ادامه داد :

مسلمانان كه خود را پيروز قطعىِ ميدان مى ديدند ، بدون در نظر گرفتن بازگشت دشمن ، سلاح خود را زمين گذاشته بودند و براى جمع آورى غنايم به پايين كوه آمده بودند و با خيالى آسوده مشغول جمع آورى غنايم شدند ؛ اما پدرتان در كنار رسول خدا مانْد و مراقب بازگشت دشمن بود . دشمن از غفلت مسلمانان استفاده كرد و عده اى به فرماندهى خالد بن وليد با عبور از شكاف پشت كوه ، كه رزمندگان بر خلاف دستور پيامبر آن جا را ترك كرده بودند به مسلمانان هجوم آوردند و عده اى ديگر نيز از جلو به مسلمانان حمله كردند .

مادرم به بچه ها كه با غرور به ذوالفقار خيره شده بودند ، نگاه كرد ؛ دستى بر سرشان كشيد و بوسيدشان ؛ دستان حسن و حسين كه دسته ى ذوالفقار را در دست داشتند نوازش كرد و ادامه داد :مسلمانان كه چنين ديدند ، ترسيدند و به جز چند نفر ، بقيه از صحنه ى جنگ گريختند ؛ گروهى به طرف مدينه فرار كردند و عده اى ديگر از ترس جان ، از كوه احد بالا رفتند . اينجا جدّتان رسول خدا در ميان دشمنان تنها مانده بود و دشمنان براى كشتنش ، دسته جمعى به او حمله ور شده بودند .

ص: 68

ما تا آن زمان داستان احد را شنيده بوديم ، با اين حال باز هم با شنيدن تنهايى رسول خدا نگران جان او شديم . مادر خوبمان نفس عميقى كشيد و با نگاه به ذوالفقار لبخندى زد كه جان ما را آرام كرد ، آن گاه دوباره لب گشود :

باز هم پدرتان اميرالمؤمنين ، مثل هميشه از برادرش رسول خدا جانانه دفاع كرد ؛ او چون صد شير مى غريد و دشمنان را با ضربه هاى پياپى شمشير مى كشت و از گِرد رسول خدا دور مى كرد .

وقتى به اين صحنه مى رسيم ، از اين همه غيرت و رشادت پدر شگفت زده مى شويم و در پوست خود نمى گنجيم و از اين همه زور بازوى خدايى اش به وجد مى آييم ؛ همه ى ما از اينجاى داستان را بيشتر دوست داريم ، چون ماجراى ذوالفقارِ محبوبمان از همين جاست كه شروع مى شود ؛ مادر كه اين را مى داند از اينجا به بعد را شمرده شمرده و با طمأنينه بيان مى كند :

در اين ميان و بر اثر ضربات بى امان ، شمشير پدرتان شكست ،جبرائيل امين از آسمان نازل شد و از طرف خدا شمشيرى به پيامبر داد و پيامبر آن شمشير را كه ذوالفقار نام داشت به برادرش على داد و پدرتان على ، پروانه وار دور وجود جدّتان رسول خاتم مى چرخيد و شمشير مى چرخانْد و هر كه را به رسول خدا نزديك مى شد با يك ضربت ذوالفقار به دو نيم مى كرد ؛

ص: 69

اين رشادت هاى بى نظير چنان بود كه جبرائيل از آن غرقِ تحيّر شد و در ميان زمين و آسمان فرياد كشيد :

لا فَتى إلاّ على و لا سيف إلاّ ذوالفقار

نيست جوانمردى جز على و نيست شمشيرى جز ذوالفقار!

پيكر پدرتان در آن جنگ ، چاكْ چاكْ شد و هفتاد و اندى زخم برداشت كه شانزده تاى آن ، زخم كارى بود ؛ اما او هيچ به فكر جان خود نبود و تنها به حفظ جان رسول خدا مى انديشيد .

پدرتان با تمام توان از رسول خدا دفاع مى كرد ولى عده اى فرار را بر قرار ترجيح داده بودند و چون بز كوهى در حال بالا رفتن از كوه بودند ، پيامبر آنان را به اسم صدا زد و گفت كه برگردند اما آنان از ترس جان همچنان از كوه بالا مى رفتند و به فريادهاى پيامبر براى بازگشت به صحنه ى كارزار اعتنا نمى كردند ؛ عاقبت با فريادهاى مكرّر رسول خدا چند تن از مسلمانان به ميدان نبرد بازگشتند و با كمك پدرتان على ، رسول خدا را به جاى امنى بردند .

كفار قريش كه خود را پيروز جنگ مى ديدند و از طرفىمى ترسيدند كه سپاه اسلام با تدبير پيامبر انسجام يابد و دوباره ، با قوّت ، به معركه ى جنگ برگردد ، با دادن تعدادى كشته و مجروح به مكّه بازگشتند . در اين جنگ ، هفتاد نفر از مسلمانان از جمله عموى جدّتان « حمزه » به شهادت رسيدند .

وقتى خبر جراحت پيامبر در جنگ ، به من رسيد ، به همراه

ص: 70

زنان با آب و آذوقه به استقبال پيامبر و رزمندگان شتافتيم ، صورت پيامبر زخمى بود و از آن خون جارى بود ، خون صورت رسول خدا به سختى بند آمد و من صورت او را با آب شستم . پدرتان در حالى كه تا شانه غرق خون بود و شمشير ذوالفقار را در دست داشت ، با اندك رمقى كه برايش مانده بود به من رو كرد و با مهربانى گفت :

اى فاطمه ! اين شمشير را كه مورد سرزنش نيست بگير ؛ من ترسو نيستم و نه اين كه مورد ملامت واقع شوم . به جانم قسم ! من تا آخرين درجه ى امكان به يارى محمّد شتافتم و در راه اطاعت خداى آگاه به بندگان ، گام برداشتم . اى فاطمه ! خون دشمن را از اين شمشير پاك كن كه دشمن را جام آتشين دوزخ آشامانْد !

جدتان رسول خدا رو به من كرد و گفت :

فاطمه جان ! اين شمشير را بگير كه امروز شوهرت آنچه سزاوارش بود ، ادا كرد و خداوند به وسيله ى شمشير او بزرگان و گردنكشان قريش را از پاى در آورد .

خواهرم زينب با اينكه پنج سال بيشتر نداشت با لطافتو حسِّ يك پرستار مهربان از مادر پرسيد :

بابا زخم هايش چطور خوب شد ؟

مادر او را كه دستانش در دستان حسين بود ، به آغوش كشيد ، موهايش را بوسيد و با عاطفه به او چنين پاسخ داد :

رسول خدا به امّ سلمه و امّ عطيه ، كه از زنان جرّاح بودند ،

ص: 71

دستور داد تا زخم هاى پدرتان را مداوا كنند ؛ اما زخم ها به گونه اى بود كه آن دو به رسول خدا عرض كردند : يا رسول اللّه ! ما هر كدام از زخم هاى على را مداوا مى كنيم ، زخم ديگرى سر باز مى كند ؛ ما بر جان او بيمناكيم ؛ با اين حال او هيچ گونه اظهار دردمندى و ناراحتى نمى كند !

جدّتان به عيادت پدرتان على آمد و با دست آب دهان مباركش

را بر زخم هاى او كشيد و آن ها را بهبود بخشيد و فرمود :

مردى كه اين چنين در راه خدا بلا ببيند ، بى شك تلاش خود را كرده و در پيشگاه خدا رو سفيد است .

پدرتان گفت :

سپاس خداى را كه فرار نكردم و به دشمن پشت ننمودم ؛ اما افسوس كه از فيض شهادت محروم ماندم !

و جدتان با لبخند به او وعده ى شهادت داد .

برادرم حسين كه هم رشادت هاى پدر را دوست داشت و هم صداى گرم و مهربان مادر را ، با اصرار به مادر گفت :

مادر ! مادر ! باز هم از پدر و رشادت ها و فداكارى هايش درراه اسلام برايمان بگو !

مادر اين بار رشادت هاى پدر در جنگ احزاب را برايمان به تصوير كشيد و چنين گفت :

دو سال بعد ، مشركان قريش با ده هزار نفر و با همدستى ديگر قبايل ، براى نابودى اسلام به سمت مدينه حركت كردند ؛

ص: 72

اما در مقابلِ خندقى كه به پيشنهاد سلمان در اطراف شهر كنده شده بود ، متوقف شدند .

« عَمرو بن عَبدِوُد » قهرمان نامى عرب ، با پرشِ اسب ، از خندق عبور كرد و با صداى بلند و نعره هاى پى در پى ، مبارز طلبيد ؛ اما مسلمانان كه جرأت رويارويى با او را نداشتند ، از ترس عقب رفتند و در جاى خود ميخكوب شدند ؛ رسول خدا هرچه به مسلمانان مى گفت يك نفر به ميدان برود و شرّ اين كافر را از سر ما كم كند ، جز پدرتان على هيچ كس حاضر نشد به ميدان برود .

پيامبر خدا باز فرياد زد :

جز على چه كسى حاضر است به مصاف اين كافر برود و شرّ او را از سر مسلمانان كم كند ؟

باز هم جز پدرتان على هيچ كس حاضر نشد ؛ سرانجام رسول خدا با به ميدان رفتن او موافقت كرد ؛ پدرم ذوالفقار را به دست پدرتان داد ، بر سر او عمامه بست و برايش دعا كرد .پدرتان على ، مرد نبردهاى سنگين و سخت ، با سرعت به ميدان رفت و جنگ سختى بين آن دو آغاز شد ؛ گرد و غبار فضا را پر كرده بود و تنها صداى ضربات شمشير دو جنگاور بود كه به گوش مى رسيد ؛ ناگاه صداى تكبير پدرتان از ميان گرد و غبار به آسمان برخاست و همه فهميدند كه قهرمان عرب ، با ضربت

ص: 73

ذوالفقار پدرتان كشته شده است . آرى ! با اين دلاورى ، سپاه شرك شكست خورد و اسلام براى هميشه عزّت يافت .

رشادت و شجاعت پدرتان اباالحسن در جنگ خندق چنان بى مِثل و بى بديل بود و براى حفظ اسلام حياتى كه رسول خدا فرمود :

ضربت على در روز خندق ، برتر است از عبادت جنّ و انس تا روز قيامت .

شادى در چشم برادران و خواهرانم موج مى زد ؛ حسن و حسين و زينب وام كلثوم تكبير گويان محو تماشاى مادر بودند و خوشحالى مى كردند ؛ پدر بيدار شده بود و با سكوت و لبخند به جگر گوشه هايش مى نگريست و به حرف هاى مادرِ بچه هايش دل مى سپرد ؛ بچه ها تا متوجه شدند پدر بيدار شده ، با هيجان خود را در آغوشش افكندند و آثار زخم هاى شمشير كه در سر و صورت و سينه و دست و پا و بدن پدر بود را بوسيدند . آن ها قدر فداكارى هاى بى دريغ پدر در راه خدا و دين را خوب مى دانستند و به جانبازى هايش افتخار و مباهات مى كردند . مادربا ديدن اين صحنه از شوق خنديد و دريايى از شادى و عشق را در همه ى وجودم سرازير كرد .

من محسن بن على هستم ؛ فرزند شير خدا ؛ فرزند صاحب ذوالفقار ؛ فرزند لا فتى !

ص: 74

9

خانه ى ما ، خانه ى صفا و صميميت بود ؛ خانه اى كه محبت و شادى از در و ديوارش مى باريد . عشقى بى نظير و آسمانى بين پدر و مادرم جريان داشت و اين عشق سبب نفوذ محبتى بيكران در تار و پود همه ى اعضاى خانواده ى ما شده بود ؛ همه شاد و مهربان بودند و با خنده هايشان قلب كوچك مرا نيز لبريز از شادى مى كردند . خانه ى گرم و پر محبت ما محل ذكر و دعا و قرائت قرآن بود ؛ هيچ گاه ذكر خدا از لبان مادرم محو نمى شد و هنگام انجام كارهاى خانه هم ذكر خدا بر لب داشت . هرگاهپدرم به خانه مى آمد بر اهالى خانه بلند سلام مى كرد و دريايى از نور و محبت را بر سر اهالى خانه فرو مى ريخت و هرگاه به سمت مادرم متوجه مى شد ، من احساس مى كردم كه دو درياى بزرگ و با عظمتِ نور با هم تلاقى مى كنند .

اما اين آرامش و خوشى ديرى نپاييد . نفرين بر كسانى كه

ص: 75

اين شادى را به عزا تبديل كردند ! همان ددمنشان و كركسانى كه بويى از انسانيت نبرده بودند و براى رسيدن به متاع ناچيز دنيا ، خانه ى وحى را به آتش كشيدند ! همان هايى كه ترس و تشويش در دل نازك و لطيف برادران و خواهرانم افكندند ؛ همان هايى كه تمام حرمت رسول خدا را زير پا گذاشتند و درِ نيم سوخته را به پهلوى دختر رسول خدا كوبيدند و بر روى او سيلى زدند .

آه ! آه ! آنان حرمت خانه اى را شكستند كه داغدار مصيبت عروج پيامبر بود ؛ آنان با لشكرى از منافقان و انسان هاى بى اصل و نسَب به خانه اى هجوم بردند كه جبرائيل بدون اجازه وارد آن نمى گشت !

مردم از حيدر كرّار حمايت نكردند و او را تنها گذاشتند ؛ نصيحت هاى پدرم نيز در دل سختشان اثر نكرد و غاصبان در غصب خلافت پدر اصرار ورزيدند ، در چنين شرايطى بنا بر سفارش رسول خدا ، پدرم صبر پيشه كرد ؛ اما آن نانجيبان - همان هايى كه بزدلانه در جنگ ها مى گريختند و چونان بز كوهى از كوه بالا مى رفتند - به خانه ى وحى حمله كردندو حرمت آل رسول را شكستند .

آرى ! همين بزدلان بودند كه بعد از عروج رسول خدا براى رسيدن به جاه و مقام دنيا شجاعتشان گل كرد ! ! و به خانه ى وحى

حمله ور شدند ، آنان وارد خانه ى ما شدند و به سمت ذوالفقار پدرم دويدند ، پدرم نيز به سمت ذوالفقارش خيز برداشت ؛

ص: 76

آنان زودتر به ذوالفقار رسيدند و با جمعيت زيادشان بر سر پدرم ريختند و ريسمان بر گردن او افكندند و كشان كشان به مسجد بردند تا به زور از او براى ابوبكر بيعت بگيرند . آرى ! بخت يار آنان بود ! چرا كه اگر دست پدرم به ذوالفقارش مى رسيد آن نابكاران مى ديدند كه شير غران ميدان هاى سخت نبرد چگونه جنازه هاى متلاشى شده شان را از خانه بيرون مى ريخت و هرگز نمى توانستند ريسمان بر گردن شير خدا بيفكنند!

مادر عزيزم كه حدود دو ماه بعد از شهادت من ، به رسول خدا پيوست ، به پدرم على وصيت كرده بود كه او را شبانه غسل دهد و شبانه دفن كند تا آن مسلمان نماهايى كه به خانه اش حمله كردند ، در تشييع و تدفين او شركت نكنند ؛ به پدرم وصيت كرده بود كه قبرش مخفى بماند تا گواه مظلوميت من و خودش و شوهرش باشد ، تا پرچم گوياى رسوايى غاصبانِ خلافتِ همسرش على باشد ، تا همه ى آزادگان تاريخ به دنبال اين قبر مخفى از خود بپرسند چرا قبر تنها يادگار رسول خدا بايد مخفى باشد !؟ تا عالميان بدانند كه آن نابكاران با ميوه دلرسول خدا چه كردند و چگونه حقّ ولايتِ جانشين رسول خدا را غصب كردند !

پدرم مظلومانه و با جگرى پاره پاره ، در دل شب ، تنها به همراه چند نفر از ياران مخلصش ، جنازه ى مونس و هم نفسش را دفن كرد ؛ آن شب فاطمه نبود كه به زير خاك مى شد ،

ص: 77

همه ى هستى على بود كه به خاك سپرده مى شد ، اين امانت رسول خدا بود كه در اوج جوانى پرپر شده بود و در اوج شادابى ، پژمرده بود ؛ اين درخت آرزوهاى پدرم بود كه قد نكشيده ، خاكستر شده بود و قامتش را خميده بود . آن شب پدرم كه مظلوم ترين بود ، تنهاترين هم شده بود ؛ آن شب بهشتِ زمينى ، آسمانى شده بود ؛ آن شب تا قيامت امتداد يافته بود و همه چيز را با خود يكسر سياه كرده بود ؛ شبى كه براى يتيمان فاطمه، صبحى را به دنبال نداشت ؛ شبى كه پر از ناله بود ، اما دُردانه هاى زهرا براى اينكه كسى متوجه نشود ، بايد ناله هاى خود را در خود خفه مى كردند ؛ شبى كه ملائكه خون گريستند و عرش الهى سياه پوش شد ؛ شبى كه زينب و امّ كلثوم پا پرهنه در پى تابوت مادر دويدند اما رفتنش را ، پر كشيدنش را باور نكردند .

با اين همه اين شب شبى نبود كه آرامش از دل حسن و حسين و اهل خانه رفته باشد ؛ آرامش زمانى از خانه رفته بود كه مادر را در مقابل چشم همه سيلى زده بودند ؛ آرامش زمانىرفته بود كه درِ خانه ، نه ؛ بلكه دل مهربان اهل خانه را آتش زده بودند ؛ آرامش و نشاط زمانى از خانه رفته بود كه دستان پدر را در مقابل چشمان مادر بسته بودند ؛ آرامش زمانى از خانه ى كوچك ، اما بهشتى ما رفته بود كه مادرِ بهشتىِ ما را پهلو شكسته بودند .

اصلا آرامش يعنى مادر ، يعنى فاطمه ؛ آرامش زمانى از جمع

ص: 78

ما رفته بود كه در مقابل چشمان مادر ، اميرالمؤمنينش را كشان كشان براى بيعت به مسجد مى بردند .

حسن و حسين ، دو برادر عزيزم به دنبال آرامش بودند ؛ به دنبال مادر بودند ؛ آن شب حسن و حسين هم با آرامشِ خانه همراه شده بودند ، دنبال تابوت مادر رفته بودند ، مادر را به خاك سپرده بودند اما اين خانه آرامش مى خواست ؛ چگونه مى توانستند « آرامش » را به خانه باز گردانند ! ! چگونه مى توانستند بى آرام جانشان به خانه بازگردند ! !

من محسن بن على هستم ؛ فرزند زهرا و على ؛ من آن شب به دنبال پاسخ اين معماى غريب بودم كه پدرم على چگونه بدون زهرايش به خانه باز خواهد گشت !؟ چگونه زنده خواهد ماند !؟ من نگران جان همه ى عزيزانم بودم و معجزه خدا بود كه اهل بيت رسول خدا آن شب قالب تهى نكردند و به آرامِ جانشان نپيوستند !!!

پدرم زمانى كه در دل شب مادر را دفن كرد ، چهل قبرهمسان را در قبرستان بقيع حفر نمود تا قبر مادر براى هميشه ، مخفى بماند . فرداى آن روز كه خبر به ابوبكر و عمر رسيد ، براى عوام فريبى و سرپوش نهادن بر جنايتشان ، گفتند ما قصد كرده ايم قبر دختر رسول خدا را پيدا كنيم و نبش كنيم تا بر جنازه ى او نماز بخوانيم . اين خبر به پدرم على رسيد ،

ص: 79

او غضبناك ذوالفقار را برداشت و به بقيع رفت و در حالى كه چهره اش از غضب سرخ شده بود ، فرياد برآورد :

واى به حالتان اگر يكى از اين قبرها شكافته شود ! واللّه ذوالفقارم را از نيام خارج خواهم ساخت و همه ى شما را از دم تيغ خواهم گذراند !

عمر گفت :

به خدا قسم ، قصد كرده ام قبر فاطمه را نبش كنم و بر او نماز بگزارم !

پدرم على ، او را بلند كرد و بر زمين كوفت ، پا بر سينه اش گذاشت و گفت :

به خدا سوگند ! اگر به سوى قبرها دست درازى كنى ، خونت را بر زمين خواهم ريخت !

عمر كه رنگ از رويش پريده بود ، دانست كه در اين موضوع ديگر پدرم على صبر نخواهد كرد و خونش بر زمين ريخته خواهد شد ؛ او و رفيقش ، ابوبكر ، سرافكنده به خانه هاى خود بازگشتند .

من محسن بن على هستم ؛ فرزند شير خدا كه اسلام بارشادت هاى او بر سر عالميان سايه گسترانْد ؛ من فرزند كوه صبر و درياى استقامت ام !

من فرزند همان كسى هستم كه براى رضاى خدا دست به ذوالفقار نبرد و با صبر الهى ، ملائكه و ساكنان آسمان ها را مبهوت خود ساخت .

ص: 80

10

من محسن بن على هستم و پدر و مادرم مظهر همه ى خوبى ها و زيبايى هاى عالم اند ؛ من محسن ام ، فرزند كسى كه از طرف خداى بى همتا ، جانشين پيامبر خاتم گرديد ؛ فرزند همان كسى كه غدير خم از آنِ اوست و روز تاجگذارى اش در غدير عيد جاودانه ى همه ى عالم است ؛ همو كه رسول خدا در غدير خم دستش را بر فراز دست خود برافراشت و گفت :

مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذا عَليٌ مَوْلاهُ ؛

هركس كه من مولا و سرپرست اويم ، اين على نيز مولاو سرپرست اوست .

من فرزند همان هستم كه پيامبرِ رحمت ، در عيد بزرگ غدير برايش چنين دعا كرد :

اَللّهُمَّ وَ الِ مَن والاهُ وَ عادِ مَن عاداهُ ، وَ انْصُر مَن نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَن خَذَلَهُ ؛

ص: 81

بار خدايا ! دوست بدار هركه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را با او دشمنى دارد ؛ پيروز گردان هركه او را يارى مى كند و خوار گردان هركه او را خوار مى شمرد .

آرى ! من فرزند همان كسى هستم كه آن گاه كه در جريان غدير خم شخص منافقى از پذيرش ولايت پدرم سر باز زد و از خدا درخواست عذاب كرد ، خداوند سنگى از آسمان بر فرق او كوبيد و او را هلاك كرد و اين آيات را درباره ى آن منافق نازل كرد :

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

« سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ * لِلْكَافِرينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ *

مِّنَ اللَّهِ ذِى الْمَعَارِجِ» ؛

به نام خداوند بخشنده ى مهربان ؛ درخواست كننده اى عذابى را كه واقع شدنى است درخواست كرد ؛ عذابى كه براى كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند . اين عذاب از سوى خداىِ صاحب درجات است .

( سوره معارج ، آيه 1 - 3 )من محسن ام ؛ من فرزند غديرام ؛ من لبريز از جام غديرام ؛ من سبوى غدير را سركشيده ام و شاهد و حاضر در اقيانوس بى كران غدير بوده ام ؛ من گواه واقعه ى عظيمى هستم كه مؤمنان راستين را سربلند و سرفراز كرد و منافقانِ پَست را رسوا و خوار .

آخرين حجّى كه جدّم رسول خدا گزارد ، مسلمانان بسيارى

ص: 82

در اين حجّ ابراهيمى شركت كردند ؛ من و مادرم نيز به همراه پيامبر با انبوهى از مسلمانان از مدينه عازم مكه شديم ؛ آن زمان جنينى چهار ماهه بودم كه با لطف و عنايت خداوند متعال به چنان مقام و معرفتى دست يافته بودم كه تمام حوادث آن سفر را با گوش دل مى شنيدم و با چشمِ جان مى ديدم .

پدرم كه در آن زمان به دستور پيامبر ، با سپاهى براى مأموريتى به يمن رفته بود ، از آن جا براى گزاردن حج ، عازم مكه شد و در نزديكى مكه به خدمت برادرش رسول خدا رسيد ؛ مدت ها بود كه پدر دور از خانه بود و ما كه بسيار دلتنگ پدر بوديم از ديدن او بسيار خوشحال شديم . رسول اللّه از پدرم پرسيد :

يا على ! هنگام احرام بستن چگونه نيّت كردى ؟

پدرم پاسخ داد :

موقع احرام بستن ، به نيّت شما احرام بستم و گفتم : بارالها ! به همان نيّتى كه پيغمبرت احرام بسته است من نيز احرام مى بندم .

پدر با حوصله و مهربانى تك تك برادران و خواهرانم رامورد لطف و مهربانىِ بى انتهاى خود قرار داد ، آنان را بغل كرد ، به حرف هاى كودكانه شان گوش داد و نوازششان كرد ؛ آنها مدتى پدر را نديده بودند و به اين راحتى نمى توانستند از او دل بكنند . پدر براى اينكه فرصتى به دست آورد تا با مادر باشد ، بچه ها را با سوغاتى دلخواهشان سرگرم كرد ، سپس به مادرم

ص: 83

توجه بسيار نمود و حال مرا از او جويا شد ؛ من از اين همه محبت پدر نسبت به خودم و خانواده در پوست خود نمى گنجيدم

و مى خواستم بال درآورم و در آسمانِ مهر بى كران پدر به پرواز درآيم ؛ من اين روحيه را از مادر به ارث برده ام ، براى مادر تنها يك نَفَس و نگاه و لبخند پدر كافى است تا احساس كند تمام دنيا از آن اوست ؛ براى پدر هم بهترين لحظات ، بودن با مادر و ديدار با اوست ؛ اين ها از لطف خداست و من خدا را بر اين همه لطف و نعمت و رحمت بى انتهايش شاكرام .

پدر من بهترين پدر دنياست ؛ ساكنان آسمان ها بهتر از اهل زمين او را مى شناسند ؛ وجود او غرقِ اطاعتِ خداست و اين را تمام فرشتگان آسمان ها مى دانند و مشتاق و بى تاب روى اويند ؛ تمام شن ها و ماسه هاى بين راه ، پدرم على را مى شناختند و ذكر على را زمزمه ى لب داشتند ؛ . من از همين جا با خداى خود عهد بستم كه هنگام زيارت كعبه ، آن خانه ى خدا و آن زادگاه پدرم على ، به شكرانه ى نعمت وجودى پدرم سجده ى شكر به جا آورم.كعبه قبلگاه همه ى مسلمانان است ، كعبه قبلگاه پدرم على نيز هست ؛ كعبه زادگاه پدرم على است اما براى هيچ كسى غير از او ، زادگاه نيست ! وجود نازنين پدرم همزاد و همراه اعجاز است ، كيست كه غير از او در كعبه تولد يافته باشد ! و همين هاست كه پدرم على را بى نظيرِ عالم كرده است : نگاه پدرم على بى نظير است،

ص: 84

لبخند پدرم على بى نظير است ، سكوت پدرم على بى نظير است ، سخن پدرم على بى نظير است ، نَفَس پدرم على بى نظير است ، محبت پدرم على بى نظير است ، شمشير پدرم على بى نظير است ، رشادت پدرم على بى نظير است ، فداكارى پدرم على بى نظير است ، گذشت پدرم على بى نظير است ، صبر پدرم على بى نظير است ، ايمان پدرم على بى نظير است ، علم پدرم على بى نظير است ، حلم پدرم على بى نظير است ، وجود پدرم على بى نظير است ، همسر پدرم على بى نظير است ، فرزندان پدرم على بى نظيراند و هر آنچه به هر نحو متعلق به پدرم على است ، همه بى نظراند .

ما خوشحاليم كه با پدر بى نظيرمان على همسفر و همراهيم ؛ همگامى با پدر ، بى نظير است و وصف ناشدنى .

رسول خدا با پدر و مادر بى نظيرم به همراه ساير مسلمانان وارد مكه شدند و با پيروى از رسول خدا ، اعمال حج را به جا آوردند . چه مراسم باشكوهى بود و انسان چه احساسى داشت وقتى طنين صداى آن همه حاجى را مى شنيد كه يكپارچهمى گفتند : اللهم لبيك ... .

در قسمتى از اعمال حج در عرفات رسول خدا براى حاجيان سخنرانى كرد و آنان را نسبت به حفظ حرمت خانه ى خدا و احكام و واجبات الهى سفارش نمود و سپس فرمود :

اى مردم ! من دو چيز گران بها در ميان شما به يادگار مى گذارم،

ص: 85

آن دو چيز كتاب خدا و اهل بيتم هستند ؛ مادامى كه به اين دو چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد و بدانيد اين دو هميشه با هم اند و هرگز از هم جدا نمى شوند تا در قيامت در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند .

آرى ! رسول خدا خاندان بى نظيرش را در كنار قرآن ياد كرد و مردم را به پيروى از آنان سفارش نمود ؛ اما روزهايى نه چندان دور بسيارى از همين مردم ، دستورات و سفارشات جدم رسول خدا را نسبت به اهل بيتش ناديده گرفتند و با وجود آن همه تأكيد رسول خدا بر يارى پدرم على ، او را تنها گذاشتند .

در اين سفر ، رسول خدا تلاش زيادى نمود تا با انجام مناسك حج ، همگان اَعمالِ حج را ببينند و بياموزند .

در بازگشت در سرزمين « رابغ » در كنار بركه اى زلال با چند درخت تنومند متوقف شديم ؛ اين دستور رسول خدا بود كه در منطقه اى كه غدير خم نام داشت ، متوقف شويم ؛ پيامبر همچنين دستور داد كسانى كه جلوتراند ، بازگردند و كسانى كهعقب تراند زودتر به جمعيت حاضر بپيوندند ؛ طولى نكشيد كه رفتگان بازگشتند و عقب افتادگان به جمع ما پيوستند و جمعيت بى شمارى رسول خدا را در آن ظهر گرم - كه آفتاب در وسط آسمان نورافشانى مى كرد - احاطه كردند و منتظر بودند تا ببينند چه خبر است و علت اين دستور حبيب خدا چيست .

ص: 86

پيامبر فرمود :

اكنون بايد مهم ترين و سنگين ترين رسالت خود را انجام دهم وگرنه تمام تلاش ها و زحمات بيست و سه ساله ى رسالتم به هدر مى رود و بى ثمر خواهد مانْد ؛ چرا كه جبرئيل بر من اين آيه را نازل كرده است :

« يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَ إِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّه َ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ » ؛

اى رسول ! آنچه را كه اكنون بر تو نازل كرديم ، به مردم برسان كه اگر ( آن را ) ابلاغ نكنى ، رسالت خود را به انجام نرسانده اى ؛ خداوند تو را از شرّ مردم ( بدخواه ) حفظ مى كند .

( سوره مائده ، آيه 67 )

نزديك اذان ظهر بود ؛ مسلمانان با آب بركه وضو گرفتند و آماده ى نماز جماعت شدند ؛ پدرم ظرفى آب آماده كرد و مادرم وضو ساخت ؛ در آن گرماى ظهر ، خنكاى آب به منو مادر كه خسته از سفر بوديم جانى تازه بخشيد .

بعد از نماز جماعت ، به دستور پيامبر در كنار بركه و زير درختان منبرى بلند از جهاز شتران ساخته شد و رسول خدا براى سخنرانى بر بالاى آن قرار گرفت ؛ جمعيت بسيار زياد بود و بايد صدا به همه مى رسيد ؛ بنابراين همه غرق در سكوت ،

ص: 87

منتظر سخنان پيشواى خود بودند ؛ پيامبر در حالى كه عمامه ى معروف خود « سحاب » را بر سر داشت ؛ به انتظارِ حاضرين پايان داد و سخنان خود را چنين آغاز فرمود :

« حمد و ستايش مخصوص خداست ؛ از او يارى مى طلبيم و به او ايمان داريم و بر او توكل مى كنيم . گواهى مى دهم اوست خدايى كه همه چيز در مقابل عزّت او ذليل شده و همه چيز در برابر قدرت او سر تسليم فرود آورده است ؛ او را سپاس بسيار مى گويم و دائما شكر مى نمايم .

هان اى مردم ! نزديك است من دعوت حق را لبيك گويم و به سراى جاويد خود بشتابم ؛ سفارش مرا بشنويد و با جان و دل پذيرا شويد !

من دو چيز گران مايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم : يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم و اهل بيتم كه اين دو تا قيامت با هم اند و از هم جدايى ندارند .

اى مردم ! بر قرآن و خاندان من پيشى نگيريد و در عمل به هر دو ، كوتاهى نورزيد كه هلاك مى شويد و بدانيد اين دين باقىخواهد ماند تا آن كه دوازده خليفه حكومت كنند كه تمامى آنان از قريش و خاندان من هستند » .

من و مادرم همچون ديگران با دقت به سخنان رسول خدا گوش مى داديم ؛ در اين ميان جدّم رسول خدا با صداى بلند پدرم را صدا زد و او را به نزد خود فرا خوانْد ؛ من ديدم كه پدرم

ص: 88

مشتاقانه از جهاز شتران بالا رفت و در كنار برادرش رسول خدا قرار گرفت ؛ سپس پيامبر با صدايى رسا گفت :

« اى مردم ! چه كسى سزاوارتر از مؤمنان به خودشان است ؟ »

جمعيت يكپارچه فرياد زدند :

خدا و پيامبرش به مؤمنان سزاوارتراند !

رسول خدا گفت :

« خدا ، مولاى من و مولاى مؤمنان است و من از مؤمنان به خودشان سزاوارترام » .

آن گاه با چشمان مادر ديدم كه رسول خدا بازوى پدرم را گرفت و بالا برد و سپس با صداى بلندترى ندا داد :

« هان اى مردم ! هركس من مولاى اويم پس على هم مولاى اوست » .

سپس آن حضرت سر بر آسمان گرفت و در حق پدرم چنين دعا كرد :

« خداوندا ! كسانى كه على را دوست دارند ، دوست بدار و كسانى كه او را دشمن دارند ، دشمن بدار ! »سپس با دستورى معنادار و ماندگار همگان را مسئول تبليغ پيام غدير كرد و اين چنين امر فرمود :

« اين خبر را حاضران به غايبان و پدران به فرزندان برسانند تا روز قيامت » .

با پايين آمدن پدرم از منبرِ جهاز شتران ، همه به سوى او

ص: 89

هجوم بردند و به عنوان خليفه و جانشين رسول خدا به او تبريك گفتند و با او بيعت كردند ؛ من در آن ميان ديدم كه همان دو غاصبِ ستمگر ، با نگرانى و اضطراب به هم نگريستند ، دومى به اولى گفت :

نبايد از ديگران عقب بمانيم ، برويم و با على بيعت كنيم !

آن دو آمدند و تبريك گويان با پدرم على بيعت كردند .

آرى ! آنان براى تصاحب خلافت نقشه ها و توطئه ها داشتند اما آن روز با بيعت ظاهرى ، نقشه ها و توطئه هاى خود را پنهان مى داشتند .

مادرم كه در بين زنان بود ، شادمانه اشك شوق مى ريخت ، با شادى مادر نشاط من نيز همچون برادران و خواهران صد چندان گشت .

من آن زمان با تمام وجود با پدرم اميرالمؤمنين بيعت كردم و خود را فدايى راه ولايتش دانستم .

بعد از آنكه مردم با پدرم بيعت كردند ، پيامبر ندا سر داد :

اى مردم ! جبرئيل اكنون فرود آمد و اين آيه را بر من نازل كرد :« الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينًا » ؛

امروز دينتان را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام كردم و راضى شدم اسلام دين شما باشد .

( سوره مائده ، آيه 3 )

ص: 90

سپس رسول خدا فرمود :

اللّه اكبر ، اللّه اكبر ! خدا را سپاس بر كامل شدن دين و اتمام نعمت و رضايت پروردگار به رسالت من و ولايت على بعد از من .

اى مردم ! به سمت على بشتابيد و با عنوان « اميرالمؤمنين » بر او سلام كنيد .

مردم با اين سخن رسول خدا باز به سوى پدرم شتافتند و با دستان خود ، دستان پدرم را در دست مى گرفتند و مى فشردند و به عنوان اميرالمؤمنين بر او سلام مى كردند .

اين همه عظمت و حقانيت را همه ى حاضرين در غدير خم با چشم خود ديدند و با گوش خود شنيدند و با دستان خود لمس كردند ؛ اما چه زود بعد از عروج رسول خدا ، آن سست عنصران ، مرعوب غاصبان خلافت شدند و حق ولايت پدرم على را كه با چشم خود ديده و با گوش خود شنيده بودند ، ناديده گرفتند و پدرم را مظلومانه تنها گذاشتند و دست يارى اش را پس زدند !پدرم همواره نور چشم مؤمنان بود و خوار قلب كافران و منافقان . همان گونه كه كافران و منافقان با شنيدن لفظ جلاله ى « اللّه » ناراحت مى شدند و با شنيدن نام بت ها خوشحال و مسرور ؛ نام مبارك پدرم نيز همواره قلب مؤمنان راستين را شاد و قلب كافران و منافقان را محزون مى گردانيد !

ص: 91

پدرم حجت خدا و امام مسلمانان است ؛ او نور چشم مؤمنان و خوارى در قلب كافران و منافقان است ؛ او همان صراط مستقيم الهى است كه خداوند به بركت ولايت او و فرزندان معصومش ، دين خود را اكمال بخشيد ؛ هرچند بسيارى از مردمان از پدرم رويگردان شدند و سفارشات جدّم رسول خدا را خيلى زود فراموش كردند ؛ اما همواره گواهى خدا و رسول او درباره ى حقانيت پدرم بر صفحات تاريخ جاودانه است .

پدرم ساقى و صاحب حوض كوثر است ؛ در روز قيامت مؤمنان راستين با دستان مبارك پدرم على سيراب مى شوند و با گرفتن دامان او و فرزندان عزيزش وارد بهشت جاودانه مى گردند .

غدير بركه نيست ؛ اقيانوسى است كه عرض آن از بهشت جاويد خدا وسيع تر است ؛ در اين اقيانوس بى كران ، صورت هزاران هزار خورشيد مى درخشد اما با اين همه انوار شكافنده ، اعماق آن اقيانوس كرانْ ناپديد همچنان دست نايافتنى است . غدير كهكشانى است كه به دور منظومه ى نورانى پدرم على درطواف است و هر كه در اين حلقه وارد شود ، وجودش از جنس نور خواهد شد !

واقعه ى غدير جاودانه است ؛ زيرا قرآن جاودانه است و نزول آيات قرآن ، پيرامون اين حقيقت عظيم ، غدير را جاودانه ساخته است .

ص: 92

من محسن بن على هستم ؛ من شاهد عينى غدير هستم ؛ من فرزند همان كسى هستم كه رسول خدا در غدير خم دستان او را برافراشت و فرمود :

مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذا عَلى مَوْلاهُ

من محسن ام ؛ فرزند غديرام ، فرزند جانشين رسول خدا ؛ من فرزند امام عالميان ام ؛ هرچند منافقان بعد از شهادت جدّم رسول خدا منكر ولايت پدرم شدند و نگذاشتند هدايت جامعه به دست خدايى پدرم بيفتد ؛ اما پدرم همواره حجّت خدا بوده و هست .

پدرم آن خورشيد فروزانِ امامت و هدايت است كه خفّاشان و كور دلان طاقت ديدن نورِ جمال بى مثالش را ندارند .

پاكان عالم ، خوبان عالم و با معرفتان عالم ، صورت هاى خود را بر آستان غدير بر زمين مى گذارند تا گرد و غبار آن سرزمين - كه با قدم هاى جدّم رسول خدا و پدرم على و ملائكه متبرّك شده است - را سرمه ى ديدگان خود كنند .

آرى ! نوشيدن جرعه اى از جام زلال غدير ، انسان را درابديّت پرواز مى دهد و همنشين پيامبران و فرشتگان مى كند .

من محسن بن على هستم ؛ پدرم حجّت خداست ؛ هرچند بسيارى حق او را منكر شدند اما نداى رسول خدا تا قيامت باقى است كه فرمود :

مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذا عَلى مَوْلاهُ

ص: 93

و اين نداى رسا تا قيامت باقى است ؛ گرچه بسيارى انگشتان خود را در گوش هايشان فرو كرده اند تا آن نداى جاويد را نشنوند !

من محسن ام ؛ فرزند صاحب غدير ؛ فرزند همان كه رسول خدا درباره اش فرمود :

على هميشه با حق و قرآن است و حق و قرآن نيز هميشه با على است و از هم جدا نشوند تا كنار حوض كوثر نزد من آيند .

من محسن ام ؛ فرزند صراط و قرآن ؛ فرزند نور و فرقان ؛ فرزند تمام عبوديّت و خلوص و ايمان .

ص: 94

11

من محسن بن على هستم و پدر و مادرم مظهر همه ى خوبى ها و زيبايى هاى عالم اند ؛ من محسن بن على هستم ، همان جنينى شش ماهه اى كه در بطن مادر ، مظلومانه به شهادت رسيد ؛ همان طفل مظلومى كه تولدش توأم با مرگش بود و در بين در و ديوار و آتش و دود ، بال و پر زد ؛ همان طفل مظلومى كه آهن گداخته پهلو و قلب و حنجره ى او را دريد و سيلى و تازيانه خورد . اى آزادگان و اى خدا باوران ! چه كسى ديده كه جنينى شش ماهه سيلى و تازيانه بخورد !؟ آن قوم نابكار با زدن سيلى و تازيانه بهمادرم ، مرا سيلى و تازيانه زدند ؛ زمانى كه آن قوم ستمگر درِ خانه ى ما را به آتش كشيدند و آن را شكستند تا وارد خانه شوند ، مادرم با پهلوى مجروح و دردمند جلوىِ چارچوب در ايستاد تا بدين سان از حريم امام و شوهرش دفاع كند ؛ آن غاصب ثانى به « قُنفُذ » دستور داد تا با تازيانه بر بازو و پهلوى مادرم بزند !

ص: 95

آن ها كسى را كتك زدند كه پيامبر دست و ديده اش را مى بوسيد و بوى بهشت را از او استشمام مى كرد . جاى اين تازيانه ها تا شهادت مادرم بر پيكرش باقى بود و پدرم در غسل شبانه ى همسرش دستش به جاى تازيانه ها و ورم بازو و پهلوى بشكسته ى مادرم مى خورد و صبر آسمانى اش لبريز مى شد و بغضش مى تركيد و اشكِ بى امان مى ريخت .

پدر و مادر من مظهر همه ى خوبى ها و زيبايى هاى عالم اند و حمله به خانه ى ما حمله به تمام خوبى هاى عالم است ؛ پدر و مادرم و بلكه همه ى خاندانم ، مظهر تمام پاكى ها ، صميميت ها ، صداقت ها ، بزرگوارى ها و يكرنگى هاى عالم خلقت اند و حمله به خانه ى ما ، يورش به تمام فضايل اخلاقى و كمالات الهى است . هر كس جنايات اين قوم را بشنود و از آن بيزار و متنفر نشود ، از عواطف پاك انسانى بى بهره است ؛ همان عواطف پاكى كه هركه از آن بى بهره باشد ، قلب او سخت گردد و از عالم انسانى خارج شود .من محسن بن على هستم ؛ من اولين و كوچك ترين شهيد آل محمّدام و اولين كسى هستم كه به جدّم ملحق شدم ؛ من سند گوياى مظلوميت پدر و مادرم هستم ؛ من گواه روشنِ ظلم و قساوت و جنايتِ غاصبان خلافت پدرم على هستم . در روز رستاخيز ، كه همه ى عالميان در پيشگاه الهى جمع مى شوند ،

ص: 96

من اولين كسى هستم كه خداوند به حقّ من رسيدگى مى كند و درباره ى قاتلم حكم مى نمايد .

آرى ! در قيامت كبرى كه خدا همه ى خلايق را جمع مى كند و قلب ها هراسان و چشم ها گريان است ، اولين مظلومى كه به عرصه ى محشر مى آورند تا درباره ى قاتلش حكم كنند ، من هستم . آن جنايتكاران در حالى مرا كشتند كه جنين پاكى بودم و توانايى هيچ گونه دفاعى از خود و مادرم را نداشتم . من در آن روز فرياد خواهم زد : اى خدا ! مگر گناه من چه بود كه مرا در شكم مادر كشتند ؟ چرا با لگد بر شكم مادرم كوبيدند ؟ چرا به او سيلى زدند ؟ چرا با تازيانه زدند ؟ گناه مادرم چه بود ؟ چرا با يك لشكر بر سر پدرم ريختند و ريسمان بر گردنش افكندند ؟ مگر گناه خواهران و برادرانم چه بود كه در خردسالى بى مادر شدند ؟!

آرى ! در رستاخيز هركس به من و پدر و مادر و خاندانم ظلم نموده ، به امر خدا به پا ايستد و خدا امر كند كه او را به آتش سوزان دوزخ افكنند . در آن روز ظالم گويد : « واى بر من بهخاطر كوتاهى درباره ى حقّ على ! » و آرزو كند كه اى كاش دوباره به دنيا برگردد و جبران نمايد ؛ ولى هرگز به دنيا باز نخواهد گشت ؛ همان ظالمى كه دستور داد رفيقش با لشكرى مسلّح به خانه ى ما حمله كند ، در آن روز سر انگشتان خود را بگزد و بگويد : « اى كاش راه پيامبر را انتخاب مى كردم ؛ واى

ص: 97

بر من ! اى كاش فلانى را دوست خود نمى گرفتم ! » و آن گاه كه او و رفيقش را براى محاكمه به نزد ما آورند ، به رفيقش گويد : « اى كاش بين من و تو فاصله ى بين مشرق و مغرب بود ! » به او و رفيقش ندا رسد : « امروز هيچ چيز براى شما سودى نخواهد داشت ؛ چرا كه ظلم كرديد و هر دوى تان در عذاب ، مشترك ايد » و سپس به آن دو گفته مى شود : « بدانيد كه لعنت خدا بر ظالمين است ؛ همان هايى كه راه خدا را بستند و به آخرت كفر ورزيدند » آن گاه آن دو ظالم را به همراه قُنفُذ بياورند و با شلاّق هاى آتشين بزنند كه اگر يكى از آن شلاّق ها بر دريا زده شود ، همانا از مشرق تا به مغرب به جوش آيد و اگر بر كوه هاى دنيا فرود آيد ، آنها را ذوب و خاكستر كند ؛ سپس پدرم على در پيشگاه الهى براى شكايت و دادخواهى از آن ظالمان برخيزد و خداوند به حق حكم كند و آن ظالمان را در چاهى در قعر جهنم اندازد و درش را بگذارد كه نه ديده شوند و نه كسى را ببينند ؛ آن گاه به حساب پيروان و دوستان و حاميان آن ظالمانرسد و آن ها را در دوزخ افكند ؛ آن حاميان و پيروان زمانى كه در دوزخ افكنده شوند به خدا گويند : « اى خدا ! آنان كه از جنّ و انس ما را به گمراهى كشاندند ، به ما نشان بده تا در زير پاهاى خود قرار دهيم و از پَست ترينان شوند . » خداوند به آنان فرمايد : « آنان هيچ نفعى به شما نمى رسانند و تمام شما در عذاب مشترك ايد . »

ص: 98

در آن هنگام آنان ناله و زارى كنند و نعره كشند ؛ پس در حالى كه محافظانى مراقب آن ها هستند ، به زحمت خود را نزديك حوض كوثر رسانند و به پدرم اميرالمؤمنين با التماس گويند : « ما را ببخش و از آب كوثر به ما هم بنوشان و از اين همه رنج رهايمان ساز . » پدرم اميرالمؤمنين توجهى نمى كند و از آنان روى برمى گرداند ؛ آن گاه اين ندا به گوش آن ظالمان و پيروانشان رسد : « تشنه و عطشان به سوى آتش بازگرديد ، شما جز آب جوشان دوزخ و چرك و خونِ جراحات اهل عذاب ، چيز ديگرى ننوشيد و شفاعتِ شفاعت كنندگان هم هيچ فايده اى براى شما نخواهد بخشيد » .

آرى ! اين است جزاى آنان كه حرمت آل رسول را حفظ نكردند و حق را انكار كردند و نسبت به ما ظلم روا داشتند . آنان قلب رسول خدا را به درد آوردند و لعن خدا در دنيا و آخرت را براى خود خريدند .

من از رسول خدا شنيدم كه درباره ى مادرم فرمود :

« فاطمه پاره اى از وجود من است ، هركس او را بيازارد مراآزرده است » .

و خداوند در قرآن كسانى كه رسولش را مى آزارند ، لعن كرده است :

« إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِى الدُّنْيَا وَالاْخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا » ؛

ص: 99

قطعا آنان كه خدا و رسولش را مى آزارند ، خدا در دنيا و آخرت لعنتشان مى كند و براى آنان عذابى خواركننده آماده كرده است .

( سوره احزاب ، آيه 57 )

آرى ! آنان مورد لعن و نفرين خدا هستند و عذاب ابد در انتظار آنهاست ؛ زيرا با ظلم كردن به پدر و مادرم به خدا كفر ورزيدند :

« إِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْكَافِرِينَ وَأَعَدَّ لَهُمْ سَعِيرًا * خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا لاَّ يَجِدُونَ وَلِيًّا وَلاَ نَصِيرًا » ؛

همانا خدا كافران را لعنت كرده و آتشى افروخته براى آنان آماده كرده است و هميشه در آن جاودانه اند و سرپرست و ياورى كه آنان را نجات دهد ، نيابند .

( سوره احزاب ، آيات 64 - 65 )

آرى ، آرى ! هركس كه به « جِبْت » و « طاغوت » ايمان آورد ، از رحمت خدا دور افتاده و در روز قيامت ياورى براى خود نمى يابد :

« أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللّه ُ وَ مَن يَلْعَنِ اللّه ُ فَلَن تَجِدَلَهُ نَصِيرًا » ؛

[ كسانى كه به جبت و طاغوت ايمان آورند ] اينان اند كه خدا لعنتشان كرده و هر كه را خدا لعنت كند ، هرگز براى او ياورى نخواهى يافت .

( سوره نساء ، آيه 52 )

ص: 100

آن ظالمان براى اينكه راه خدا را ببندند ، بر خدا و پيغمبر دروغ بستند و گفتند :

« خدا و رسولش كسى را براى خلافت معيّن نكرده و كار به امّت سپرده شده است » .

آن منافقان با اين دروغ بزرگ ، سست ايمانان را گِرد خود جمع كردند و وقتى پدرم با آنها كِنار نيامد به خانه اش حمله كردند و به آتش كشيدند !

خداوند بر اين دروغ بافانى كه راه حق را بستند ، لعنت مى فرستد و مى فرمايد :

« وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّه ِ كَذِبًا أُوْلَئِكَ يُعْرَضُونَ عَلَى رَبِّهِمْ وَ يَقُولُ الأَشْهَادُ هَؤُلاء الَّذِينَ كَذَبُواْ عَلَى رَبِّهِمْ أَلاَ لَعْنَةُ اللّه ِ عَلَى الظَّالِمِينَ * اَلَّذِينَ

يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّه ِ وَ يَبْغُونَهَا عِوَجًا وَ هُم بِالآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ » ؛

و ستمكارتر از كسانى كه به خدا دروغ بندند ، چه كسى است ؟ ! اينان در روز قيامت بر پروردگارشانعرضه خواهند شد و گواهان مى گويند اينان كسانى هستند كه بر پروردگارشان دروغ بسته اند ؛ آگاه باشيد لعنت خدا بر ستمكاران باد ؛ آنان كه مردم را از راه خدا باز مى دارند و آن را كج نشان مى دهند و به آخرت كافراند .

( سوره هود ، آيات 18 - 19 )

ص: 101

و ما خاندان پيامبر خدا ، شاهدان روز قيامت هستيم و در آنجا شهادت خواهيم داد كه اين ظالمان راه خدا را به دروغ بستند و تا قرن ها مردم را در مسير كج قرار دادند .

آرى ! اين ستمگران كه از خدا نترسيدند و در دنيا تا توانستند اسب تكبّر و غرورشان را تازاندند ، در قيامت هرگز عذرخواهى آنان پذيرفته نمى شود و براى آنان لعنت هميشگى خداست :

« يَوْمَ لاَ يَنفَعُ الظَّالِمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ » ؛

در رستاخيز ، معذرت خواهى آن ظالمان سودشان ندهد و براى آنان لعنت خدا و جهنم است .

( سوره غافر ، آيه 52 )

و من زمانى كه روحم از پيكر نحيفم جدا شد و همجوار پيامبران و صالحان و فرشتگان گرديد ، مادرم را مى ديدم كه در بستر شهادت و در محراب عبادت ، در همه حال ، آن دو را نفرين مى كرد و بر ظالمينِ حقّ پدرم على لعنت مى فرستاد .

من محسن ام ؛ فرزند بهترين پدر و مادر عالم ؛ من اولينكسى هستم كه خدا در قيامت به حقّم رسيدگى مى كند و درباره ى قاتلم حكم مى نمايد .

ص: 102

12

من محسن بن فاطمه هستم ؛ من فرزند آسمانى ترين بانوى عالم ام . مادر من كسى است كه رسول خدا هرگاه مشتاق بوى بهشت مى شد ، او را مى بوئيد ؛ مادرم همان بانويى است كه جدّم درباره اش فرمود :

« فاطمه حوريّه اى است به صورت انسان » .

مادرم مِشكات نبوت است و كوكب دُرّىِّ هدايت ؛ مادرم آن بانوى الهى است كه جبرائيل امين برايش از بهشت غذا مى آورد .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ من فرزند همان بانويى هستمكه حقيقت شب قدر است و هر كس او را بشناسد ، شب قدر را شناخته است و جز خدا و جدّم و پدرم ، كسى مادرم فاطمه را نشناخته است .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ من فرزند كسى هستم كه پيامبر خاتم او را روح ميان دو پهلوى خود معرفى كرد ؛ من فرزند

ص: 103

بانويى هستم كه هركس بر او سلام و درود بفرستد ، خداوند او را بيامرزد و در بهشت با جدّم رسول خدا محشور گرداند .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ فرزند همان بانويى كه جدّم درباره اش گفت :

« فاطمه بخشى از وجود من است ، هر كس او را به غضب آورد ، مرا غضبناك كرده است » .

و همچنين فرمود :

« همانا خداوند با رضايت فاطمه خشنود مى شود و با خشم او غضبناك مى گردد » .

و آن مسلمان نمايان نابكارى كه به خانه ى مادرم حمله ور شدند و آن را به آتش كشيدند و داغ مرا بر جگرش گذاشتند ، خدا و رسولش را به غضب آوردند و سزاوار لعن و نفرين ابدى گشتند .

آرى ! مادرم آن بانوى عظيم و والا مقامى است كه محور خشم و خشنودى خداوند است ؛ خداوند با خشنودى مادرمخشنود مى شود و با خشم او خشمگين .

هرگز آن زمانى را فراموش نمى كنم كه آن ظالمان با شكستن درِ نيم سوخته وارد منزل ما شدند و مادرم در حالى كه غصه دار من بود - كه در شكمش در حال جان دادن بودم - با يك دست پهلوى شكسته اش را گرفته بود و با دست ديگر پدرم على را

ص: 104

تا مانع بردن او شود ، به مهاجمان گفت :

به خدا قسم ! اجازه نمى دهم پسر عمويم را با خود ببريد . واى بر شما ! چه زود به خدا و رسولش خيانت كرديد !

اما آن ظالم ثانى غلاف شمشير را بالا برد و محكم بر پهلوى شكسته ى مادرم كوبيد و سپس سيلى محكمى بر صورت او نواخت به گونه اى كه مادر پهلو شكسته ام با صورت بر زمين افتاد ؛ مادرم به سختى از زمين برخاست و دوباره دامان پدرم را گرفت تا او را نبرند ؛ اما آن ظالم به قُنفُذ دستور داد تا با تازيانه بر دستان و كتف مادرم بزند ، قنفذ آن چنان با تازيانه بر كتف و بازوى مادرم زد كه خون جارى شد . مادرم با ناله پدرش را صدا زد :

يا ابتاه ، يا رسول اللّه ! ببين اين قوم ظالم با حبيبه ات و با دخترت چگونه رفتار مى كنند ! سيلى بر صورتش مى زنند و طفلش را در شكمش مى كشند !

آرى ! آنان ريحانه ى رسول خدا را كتك زدند و مرا را درشكمش كشتند و حقّ شوهرش را غصب كردند و با خشم مادرم ، خدا و رسولش را به خشم آورند و خود را تا ابد مشمول لعن و نفرين خدا و ملائكه و بندگان صالح او كردند .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ فرزند يگانه بانويى كه در شب معراج پيغمبر ، خداوند عصاره ى پيكر مادرم را از خوردن

ص: 105

ميوه ى بهشتى در صُلب جدّم رسول خدا قرار داد . من فرزند كوثرم ؛ همان هديه ى بى نظير خدا به رسول محبوبش .

اكنون داستان شكل گيرى پيكر مادرم از غذاهاى بهشتى و اعطاى آن به رسول خدا را بشنويد :

جبرئيل دستور آورد كه جدّم رسول خدا بايد چهل شبانه روز از همسر عزيزش ، خديجه ، دورى گزيند . جدّم رسول خدا با اينكه به همسرش دلدادگى بسيار و علاقه ى شديد داشت اما دستور خدا را پذيرفت . آن حضرت در مدت چهل روز پيوسته روزه مى گرفت و شب ها را به عبادت مى گذراند . پيامبر در اين روزها براى همسر بزرگوار و عزيزش پيام مى فرستاد :

اى خديجه ! اى همسر با وفا و مهربانم ! دورى من به فرمان الهى است ، نه از روى بى اعتنايى ؛ خداوند هر روز بارها به وجود تو بر فرشتگان خود مباهات مى كند .

در اين مدت خانه ى فاطمه بنت اسد ، مكان عبادت جدّم رسول خدا بود ؛ فاطمه بنت اسد به سبب ايمان خالصانه اشمورد توجه خدا و رسولش بود و پدرم على فرزند اوست . پس از چهل شبانه روز ، جبرئيل از جانب خداوند پيام آورد كه پيامبر بايد براى هديه و تحفه ى الهى آماده باشد .

ميكائيل طَبَقى از غذا كه روى آن پوشيده بود آورد و جبرئيل گفت : پروردگار امر فرموده است كه با اين غذا افطار كنى .

ص: 106

جدّم رسول خدا بر خلاف شب هاى گذشته كه درِ خانه را براى ميهمان باز مى گذاشت ، به پدرم على فرمان داد كسى را راه ندهد ؛ زيرا اين غذاى بهشتى فقط مخصوص ايشان بود . پس از افطار ، فرشتگان طَبَق و باقى مانده ى غذا را به آسمان بردند و پيامبر برخاست تا نماز گزارد ؛ جبرئيل پيام آورد كه اكنون نماز بر شما جايز نيست تا موقعى كه به خانه بازگردى و با همسرت ملاقات نمايى ؛ خداوند متعال سوگند ياد كرده است كه از صُلب تو فرزندانى پاك بيافريند . جدّم رسول خدا پس از چهل روز كناره گيرى برخاست و به سوى خانه ى مادربزرگم روانه گرديد ، جدّم به خانه ى همسرش آمد و در زد و با بيانى شيرين و كلامى دلنشين گفت :

خديجه جان ! در را باز كن ، من محمّد هستم .

مادربرزگ عزيز و مهربانم - كه دلش به شوق ديدار رسول خدا پر كشيده بود - با شادى در را گشود . رسول خدا وارد خانه شد ؛ آن شب آب نخواست و وضو نگرفت و آماده ى نماز مستحبّى نشد ؛ بلكه امر خدا را اطاعت كرد و آن گاه كه از نزد همسرش برخاست،مادربزرگم خديجه ، نور مادرم را در خود احساس كرد .

آرى ! چهل روز عبادت و راز و نياز جدّم به درگاه خدا و افطار با غذاهاى بهشتى براى اين بود كه حوريّه اى در قالب و پيكر انسان به او اعطا شود ؛ حوريّه اى كه پيكرش متعلق به عالم بهشت است و روحش از نورِ عظمت الهى .

ص: 107

زمانى كه مادربزرگم بر مادرم باردار بود ، زنان قريش از روى كينه و دشمنى كه با جدّم رسول خدا داشتند ، از مادربزرگم دورى كردند و او را تنها گذاشتند و بر او سلام نمى كردند و حتى نمى گذاشتند زنى با او تماس بگيرد ؛ در اين شرايط مادرم با او سخن مى گفت و او را دلدارى مى داد و به صبر و استقامت دعوت مى كرد .

مادربزرگ عزيزم اين موضوع را از همسرش پنهان مى داشت ؛

روزى رسول خدا وارد خانه شد ، شنيد كه همسرش با كسى گفتگو مى كند ، به او گفت : با چه كسى سخن مى گويى ؟

خديجه عرض كرد :

فرزندى كه در رحم دارم ، با من سخن مى گويد و مونس تنهايى من است .

پيامبر به همسرش فرمود :

اى خديجه ! جبرئيل به من خبر مى دهد اين فرزند ، دختر است و اوست نسل پاك و پر ميمنت و خداوند به زودى نسلمرا از او قرار خواهد داد و امامان از نسل او به وجود مى آيند كه خداوند پس از من ، آنان را جانشينان من قرار مى دهد .

هنگام ولادت مادرم كه زنان قريش مادربزرگم را تنها گذاشته بودند ، خداوند مادر بزرگم را يارى كرد و چهار بانوى بلند قامت كه به زنان بنى هاشم شباهت داشتند را از بهشت به مدد او فرستاد .

ص: 108

مادربزرگم از ديدن ناگهانى آن ها هراسان شد ، يكى از آن ها به مادربزرگم گفت :

غمگين مباش ؛ ما به امر خدا به سوى تو آمده ايم ؛ ما خواهران تو هستيم : من ساره ، همسر ابراهيم هستم و اين آسيه است ، دختر مزاحم و همنشين تو در بهشت ، آن ديگرى مريم دختر عمران است و اين هم كُلثُم ، خواهر موسى است ؛ خداوند ما را نزد تو فرستاده تا در هنگام وضع حمل ، كه زنان نياز به كمك دارند ، تو را كمك كنيم .

در اين وقت ، يكى از آنان در جانب راست مادربزرگم و ديگرى در طرف چپ او و سومى روبروى او و چهارمى در پشت سر او قرار گرفتند و مادرم پاك و پاكيزه به دنيا آمد .

با ولادت مادرم فاطمه ، نور تابناكى از او برخاست و بر همه ى خانه هاى مكه تابيد و شرق و غرب زمين را روشن كرد .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ مادرم هديه ى الهى به پيامبر خاتم است ؛ مادرم همان وجود مقدسى است كه پيكرش متعلّقبه عالم بهشت است و روح او مُقتبس از نور عظمت الهى است و من ، محسن بن فاطمه ، گوشت و خونم از گوشت و خون مادرم ، و وجودم بخشى از وجود اوست .

مادر بهشتى ام پس از عروج پدر بزرگوارش ، بسيار محزون بود و در فراق پدر مى گريست ؛ او بر سر قبر رسول خدا مى آمد

ص: 109

و صورتش را بر خاكِ قبر مى گذاشت و مى گفت :

كسى كه تربت پيامبر را مى بويد ، هرگز در طول زندگى اش عطرهاى گران بها را نخواهد بوييد ؛ اى پدر ! با مرگ تو مصيبت هايى بر من وارد شد كه اگر بر روزها نازل مى گشت ، تاريك و بى نور مى شد .

مادرم در فراق جدّم رسول خدا بسيار محزون بود ؛ خداوند براى تسلاّى مادرم فاطمه ، فرشته اى را مأمور ساخت كه او را دلدارى دهد . من آن فرشته را مكرّر مى ديدم كه بر مادرم فرود مى آمد و با او سخن مى گفت و از وضع رسول خدا و جايگاهش در بهشت صحبت مى كرد و از برخى از علوم و اسرار و حوادثى كه در آينده اتفاق خواهد افتاد ، سخن مى گفت . هنگامى كه فرشته با مادرم سخن مى گفت ، پدرم على آن سخنان را مى نوشت و اين كتاب مادر كه به « مُصحَف فاطمه » مشهور است ، هم اكنون

در دست فرزند مادرم و آخرين حجت خدا « مهدى » است .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ همان كسى كه فرشته ى الهى رامى ديد و صداى او را مى شنيد ؛ همان جنين مظلومى كه به دنيا نيامده پر كشيد و در بهشت همراه فرشتگان گرديد .

ص: 110

13

من محسن ام ؛ فرزند شير خدا ، فرزند اميرالمؤمنين ، فرزند حيدر كرّار . من محسن ام ؛ كوچك ترين شهيد آل محمد . من آبرومند درگاه الهى ام ؛ من وسيله اى براى تقرّب به خدا هستم ؛ مخلصان و با معرفتان با توسل بر من به خدا تقرّب مى جويند و به خواسته ها و حوائجشان مى رسند .

آرى ! من آبرومند درگاه الهى ام ؛ هرچند دستان من بسيار كوچك است ؛ اما خداوند به اين دستان كوچك ، وسعت آسمان بخشيده است و اين دستان به اذان خدا گره هاى سخت و كور رامى گشايد و مشكلات صَعب را بر طرف مى كند ؛ بى معرفتان مى گويند كه از كودكى كه به دنيا نيامده است نبايد سخن گفت ! هرچند من به دنيا نيامدم و تولدم توأمِ با مرگم گشت ؛ اما من شهيدام ؛ آن هم اولين شهيد راه ولايت . من فرزند على و فاطمه هستم ؛ فرزندان على و فاطمه برترين خلايق عالم اند . پوست

ص: 111

و گوشت و خون و رگ هاى من از پيكر مادرم مى باشد و مادرم بخشى از وجود رسول خداست .

اينان چه مى گويند ؟! مى گويند كه از كودكى كه به دنيا نيامده است نبايد سخن گفت ؟! من باب الحوائج ام ؛ توسل به من كارگشا و نجات دهنده است و در رستاخيز در كنار جدّم و پدر و مادر و برادرانم ، صاحب شفاعت هستم .

آرى ! هرچند ديدگانم به دنيا گشوده نگشت ؛ اما در قيامت كبرى مرا به نام مادرم صدا مى زنند و اكرام مى كنند و من در آن عَرَصات به محبّينم نظر مى كنم و در پيشگاه خدا براى آنانى كه در عزاى من و مادرم گريستند استغفار مى طلبم و آنان را از عذاب نجات مى دهم .

من محسن ام ؛ سرنوشت من با خون و شهادت رقم خورده است و بزرگترين فخر من اين است كه اولين شهيد آل محمّدام .

عاشقان و محبّين واقعى ما به همان ميزان كه به ما عشق مى ورزند از دشمنان ما بيزاراند ؛ آرى ، آرى ! عاشقان ما با تماموجودشان از دشمنان ما و منكرين حق ما بيزاراند .

آرى ! نمى توان ادعاى دوستى ما را نمود ، اما نسبت به آن ددمنشانى كه حقّ پدرم را غصب كردند و به خانه ى ما هجوم آوردند ، بى تفاوت بود و نسبت به آنان بغض و كينه در دل نداشت .

آنان در مقابل چشم پدرم ، مادرم را كتك زدند و سرزمين فدك

ص: 112

- كه هديه رسول خدا به مادرم بود - به ظلم از او گرفتند و به دروغ گفتند :

"پيامبران خانه و آبادى و زمينى از خود بر جاى نمى گذارند ؛ بلكه ارث آنان حكمت و دانش است" و اين سخن را دغلبازانه به جدّم رسول خدا نسبت دادند . آرى ! آن غاصبان ظالم با اين دروغ ، فدك را از ما گرفتند ، همان سرزمين سرسبز وسيعى كه جدّم رسول خدا به فرمان خدا به مادرم بخشيده بود .

آنان به مادرم ظلم كردند و وقتى كه حقّش را از آن ظالمان طلبيد ، آن ظالمِ ثانى قباله ى فدك را از مادرم گرفت و آن را پاره كرد و سيلى بر مادر پهلو شكسته ام زد ؛ هنوز اين سخن مادرم در گوشم است كه از ظلم ظالمان ، چنين با پدرش درد دل كرد :

« اى پدر ! اى رسول خدا ! پس از تو اخبار و حوادثى سهمگين روى داد كه اگر حضور تو در ميان بود ، اين حوادث و گفتگوها در ميان نبود .

ما تو را از دست داديم ، گويا زمين باران را از دست داد ؛ ملتتو از هم پاشيد ، آنان را بنگر و از ميان غايب مشو !

هر خانه اى كه نزد خدا قربت و منزلت دارد ، بيگانگان نيز حرمتِ آنان را نگاه مى دارند ؛ ليكن چون تو از ميان ما رفتى و خاك ميان ما فاصله انداخت ، اين مردم اسرار نهفته در دل هايشان و كينه هاى خود را عليه ما آشكار كردند .

ص: 113

چون تو را از دست داديم به ما هجوم آورند و ما را خوار كردند و تمامى زمين هايمان غصب شد .

تو نور ماه كامل بودى كه روشنايى مى بخشيدى ؛ پس چون تو را از دست داديم ، همه ى خوبى ها از ما پنهان شد .

كاش قبل از رفتن تو و قبل از آنكه خاك تو را در بر گيرد ، مرگ ما را در بر گرفته بود . »

آنان سرزمين فدك را از مادرم گرفتند ؛ زيرا از توان مالى پدرم مى ترسيدند ؛ آرى ! مى ترسيدند كه پدرم با توان مالى كه از درآمد محصولات سرزمين فدك به دست مى آمد ، مردم را دور خود جمع كند و حقّ غصب شده اش را از آنان بگيرد ؛ اين كار ظالمان غاصب در حالى بود كه همواره پدرم على تمام درآمد و سود آن سرزمين را به نيازمندان و يتيمان مى داد و چيزى از آن را به خانه نمى آورد .

هنگامى كه دستگاه جور ، تصميم نهايى خود را در مورد غصب فدك از مادرم گرفتند و نماينده و كارگزاران مادرم را ازآن سرزمين اخراج كردند ؛ اين خبر به مادر رسيد ، چادر بر سر كشيد و همراه عده اى از بانوان به مسجد رسول خدا آمد ، مادرم هنگام راه رفتن چادرش به زمين كشيده مى شد و پايين آن زير قدم هايش مى رفت ؛ چون گام برداشت گويا جدّم رسول خدا بود كه گام بر مى داشت . مادرم در مسجد بر ابوبكر وارد شد ؛

ص: 114

در حالى كه او در بين مهاجرين و انصار و ساير مردم بود . پرده اى ميان مادرم و مردم آويخته شد و ايشان نشست . آن گاه مادر چنان آهى كشيد كه بر اثر آن همه گريستند و مجلس منقلب شد ؛ سپس كمى صبر كرد تا صداى گريه مردم خاموش شد ؛ در اين حال با ستايش خداوند و درود بر پيامبر سخن را آغاز كرد . مردم بار ديگر گريستند و چون آرام شدند ، مادر سخن خود را از سر گرفت .

من شاهد بودم كه مادر عزيزم در حالى كه در سوگ جدّم به شدت محزون بود و در غصب خلافت پدرم و حمله به خانه اش به شدت غضبناك ، با تحمل درد سينه و پهلو و بازو به ايراد سخنرانى پرداخت و كاخ پوشالى دستگاه خلافت غاصبانه را بر سرشان ويران ساخت .

مادرم صديقه ى طاهره در اين خطابه ى شيوا كه همچون خطبه هاى پدرم على در اوج فصاحت و بلاغت بيان شده ، از توحيد ، نبوت ، امامت ، فلسفه ى احكام ، عقايد تابناك اسلام ، معرفى پدرم اميرالمؤمنين ، شكايت از غصب حقّ پدرمو انحراف امّت اسلام از صراط مستقيم بعد از عروج جدّم رسول خدا سخن به ميان آورد و سخن دروغ غاصبِ اول كه گفته بود : « پيامبران ارثى از خود به جا نمى گذارند » را با دلايل قرآنى پاسخ داد ؛ اكنون بخشى از خطبه ى نورانى و ماندگار مادرم را بشنويد .

ص: 115

* مادرم در بيان توحيد فرمود :

« ... شهادت مى دهم كه خدايى جز « اللّه » نيست ، يگانه است و شريكى ندارد ... نه چشم را ياراى ديدن اوست و نه زبان را ياراى وصف او و نه خيال را ياراى درك او . موجودات را آفريد در حالى كه نه قبل از آن چيزى وجود داشت و نه از روى مثالى ، الگو برداشت . با مشيّت خويش آنها را آفريد و حال آنكه احتياجى به آفرينش آنها نداشت » .

آرى ! خداى ما همان خالق يگانه اى است كه شريكى ندارد ؛ هيچ موجودى شبيه او نيست و خيال و انديشه و فكر هيچ موجودى راهى به سوى شناخت ذات او ندارد ؛ هرچه انسان در رابطه با خدا بيانديشد و هر تصورى نسبت به خدا در ذهنش ترسيم گردد ؛ خداى واقع ، غير آن تصور ذهنى ماست ؛ همچنين هر چه قلب بشر نيز در رابطه با ذات خدا تصور كند ، آن تصورْ ساخته و پرداخته ى خود انسان است و خداى واقع ، غير از تصورات عقل و قلب و وهم و شهود ماست .چشمان راهى به سوى او ندارند ؛ زيرا چشم اجسام را مى بيند و خداوند جسم نيست ؛ بلكه خالق جسم و هرچه در عالم موجود است ، مى باشد . او در مكان و زمان نمى گنجد ؛ زيرا زمان و مكان مخلوق خداست .

زبان هيچ موجودى توان توصيف او را ندارد و هرچه از

ص: 116

بزرگى و عظمت و پاكى و توانايى خدا بگوييم ، خدا از آنچه مى گوييم بالاتر و منزّه تر است .

خداوند همان ذات يگانه اى است كه هيچ گاه شناخته نمى شود و بهره ى عقل و قلب بشر و تمام قواى ظاهرى و باطنى او در معرفت خدا ، چيزى جز اثبات خدا و منزّه دانستن او از جميع نقص ها ، نيست .

آرى ! بهره ى قواى ظاهرى و باطنى بشر در كسب معرفت خدا چيزى جز اين دو چيز نيست :

يكى اينكه در عالم خدايى توانا ، كه خالق همه چيز است ، وجود دارد و ديگر اينكه او از جميع عيب ها و نقص ها منزّه است ؛ البته بايد گفت كه خدا از تنزيه ما هم منزّه است و ما هرچه خدا را از نقص ها منزّه كنيم ، او منزّه از تنزيه ماست .

آرى ! چون هيچ موجودى شبيه خدا نيست و بين او و مخلوقاتش ذرّه اى اشتراك برقرار نيست ، عقل و قلب و وهم و شهود ما راهى به سوى معرفت ذات و شناخت چگونگىصفات او را ندارند . آنان كه بين خدا و مخلوقاتش اشتراكى در ذات يا صفات قائل شدند ، در گمراهى دورى به سر مى برند ؛ خداوند همچنان كه در ذات خود يگانه است و شبيهى ندارد ، در صفاتش نيز بى مِثل و يگانه است و صفات مخلوقات غير صفات الهى است .

ص: 117

آرى ! صفات و كمالاتى كه در مخلوقات است ، مخلوق خدا و اِعطاى او به خلق خويش مى باشد و خدا غير از مخلوقات خويش است ؛ پس اى پيروان خاندان عصمت و طهارت ! بدانيد خداوند همان گونه كه در ذاتش مِثل و شبيهى ندارد ، در صفاتش نيز يگانه است .

او عالم را آفريد ، بدون نقشه و ماده ى اوليه ؛ بلكه او عالم را ، با قدرت بى انتهاى خود ، از عدم بيافريد ؛ يعنى موجودات قبل از خلقتشان ، هيچ سابقه اى نداشتند و معدوم مطلق بودند و خدا اراده كرد و آنها را آفريد .

آرى ! خدا اراده مى كند و خلق مى نمايد و او در ايجاد موجودات هيچ مجبور و مضطر نيست . آن قادر مطلق از روى رحمت و لطف بى انتهايش موجودات را خلق كرد ، نه اينكه او نيازى به مخلوقات خود داشت . هر كه او را اطاعت و بندگى كند به نفع خويش است و به خدا سودى نمى رساند و هركس از فرمان خدا سرپيچى كند ، فقط به زيان خود كار كرده است و بهخدا ضررى نمى رساند .

* مادرم در بيان نبوت فرمود :

« شهادت مى دهم كه پدرم محمد بنده ى اوست و فرستاده اى كه خداوند پيش از آنكه او را مأموريت دهد ، وى را برگزيد و شرافت بخشيد و قبل از پديد آوردنش او را نام نهاد و قبل از

ص: 118

آنكه او را مبعوث كند ، او را برترى داد ... خدا او را مبعوث كرد تا امر خود را به پايان بَرَد و حكم خويش را به سرانجام رسانَد ... پس خداوند به وسيله ى پدرم محمد ظلمات و تاريكى ها را روشن ساخت و ابهامات قلوبشان را زدود و ابرهاى حجاب را از پيش چشمشان كنار زد و روشنى بخشيد ، پس در ميان مردم به هدايتگرى برخاست و آنان را از گمراهى نجات داد و بينايشان كرد و بر دينِ پايدار هدايتشان نمود و به صراط مستقيم هدايتشان فرمود . در پايان خداوند او را با مهربانى و رغبت و ايثار خود آن حضرت ، قبض روح كرد ... . صلوات و بركات خداوند بر پدرم كه پيامبرش بود و امين وحى او از بين آفريدگانش و فرد مورد پسند و مورد رضاى او » .

با بعثت رسول خدا ، مردم كه بر آيين مختلف و پراكنده بودند و بندگى شيطان را مى كردند ، با توسل به دين خدا يك دل شدند و از بندگى شيطان رها گرديدند .

اكنون از پدرم على درباره ى برادرش رسول خدا بشنويدكه مى گفت :

« خداى سبحان براى وفاى به عهد خود و كامل گردانيدن دوران نبوت ، حضرت محمد ( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را مبعوث كرد ؛ پيامبرى كه از همه پيامبران ، پيمان پذيرش نبوت او را گرفته بود ؛ نشانه هاى او شهرت داشت و تولدش

ص: 119

بر همه مبارك بود . در زمانى كه مردم روى زمين داراى مذاهب پراكنده ، خواسته هاى گوناگون و روش هاى متفاوت بودند : عده اى خدا را به پديده ها تشبيه مى كردند و گروهى نام هاى ارزشمند خدا را انكار و به بت ها نسبت مى دادند و برخى به غير خدا اشاره مى كردند ؛ پس خداى سبحان مردم را به وسيله محمد ( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از گمراهى نجات داد و هدايت كرد و از جهالت رهايى بخشيد سپس ديدار خود را براى پيامبر برگزيد و آنچه نزد خود داشت براى او پسنديد و او را با كوچ دادن از دنيا گرامى داشت و از گرفتارى ها و مشكلات رهايى بخشيد و كريمانه قبض روح كرد » .

**مادرم در معرفى قرآن فرمود :

« پيشواى حق در ميان شماست : كتاب ناطق خدا و قرآنِ صادق او و نور درخشان و پرتو تابناك او كه بصيرت هايش آشكار است و رازهايش هويدا و ظاهر آن تابناك . ديگران بر پيروان آن غبطه مى خورند چرا كه تبعيت از آن به رضوانالهى مى انجامد و حرف شنوى و پيروى از آن به نجات منتهى مى شود ؛ به وسيله ى آن دسترسى به حجت هاى الهى ممكن است . واجبات در قرآن تفسير شده و از محرمات پرهيز داده شده است ؛ دلايلى آشكار دارد و براهينى به اندازه و رسا و فضايل نيك و شريعت خدا در آن نوشته شده است » .

ص: 120

پدرم على درباره ى كلام جاويد خدا مى فرمايد :

« قرآن نورى است كه خاموشى ندارد ؛ چراغى است كه درخشندگى آن زوال نپذيرد ؛ دريايى است كه ژرفاى آن درك نشود ؛ راهى است كه رونده ى آن گمراه نگرد ؛ شعله اى است كه نور آن تاريك نشود ؛ جدا كننده ى حق و باطلى است كه درخشش برهانش خاموش نگردد ؛ بنايى است كه ستون هاى آن خراب نشود ؛ شِفا دهنده اى است كه بيمارى هاى وحشت انگيز را بزدايد ؛ قدرتى است كه ياورانش شكست ندارند و حقى است كه يارى كنندگانش مغلوب نشوند .

قرآن معدن ايمان و اصل آن است ؛ چشمه هاى دانش و درياهاى علوم است ؛ سرچشمه ى عدالت و نهر جارى عدل است ؛ پايه هاى اسلام و ستون هاى محكم آن است ؛ نهرهاى جارى زلال حقيقت و سرزمين هاى آن است .

دريايى است كه تشنگان آن ، آبش را تمام نتوانند كشيد و چشمه اى است كه آبش كمى ندارد ؛ محل برداشت آبى استكه هرچه از آن برگيرند كاهش نمى يابد .

خدا قرآن را فرو نشاننده ى عطش علمى دانشمندان و باران بهارى براى قلب عميقْ نگران و راه گسترده و وسيع براى صالحان قرار داده است . قرآن دارويى است كه با آن بيمارى وجود ندارد و نورى است كه با آن تاريكى يافت نمى شود » .

ص: 121

**مادرم درباره ى فلسفه ى احكام فرمود :

« خداوند به وسيله ى ايمان ، دل هاى شما را از شرك پاك مى كند ؛ به وسيله ى نماز ، شما را از كبر و غرور به دور مى دارد ؛ به وسيله ى زكات نفس شما را پاكيزه كرده و روزى تان را زياد مى كند ؛ به وسيله ى روزه اخلاص را در شما تثبيت مى نمايد ؛ به وسيله ى حج دين خود را محكم مى سازد ؛ به وسيله ى عدل دل ها را به نظم راهبرى مى كند ... به وسيله ى جهاد ، اسلام را عزت مى بخشد و كافران و منافقان را ذليل مى كند ؛ به وسيله ى صبر به استجابت دعا كمك مى كند و به وسيله ى امر به معروف مصالح عموم مردم را تأمين مى نمايد . نيكى به پدر و مادر ، غضب او را از شما دور مى كند ؛ صله ى ارحام عمرهايتان را طولانى مى كند و تعدادتان را فزونى مى بخشد ؛ به وسيله ى قصاص از خونريزى جلوگيرى مى كند » .

آنچه خداوند بر ما واجب كرده و آنچه ما را از آن نهى فرموده ، تماما به خاطر مصالحى است كه سلامتى فرد و جامعه در گرو آن است ؛ انجام واجبات و دورى از محرمات ،انسان را رشد مى دهد و در همان مسير كمالى كه خداوند براى بشر تقدير كرده ، قرار مى دهد .

آرى ! خداوند هرچه دستور داده ، انجام آن براى رشد و كمال انسان ضرورى است و هرچه ما را از آن نهى كرده ، براى جلوگيرى از سقوط و انحطاط انسان ، ترك آن الزامى است .

ص: 122

**مادرم درباره ى جايگاه امامت فرمود :

جَعَلَ اللّه ُ طاعَتَنا نِظاما لِلْمِلَّةِ وَ إِمامَتَنا أَمانا مِنَ الْفُرْقَةِ ؛

خداوند اطاعت از ما را سبب نظم ملت و امامت ما را باعث نجات از تفرقه قرار داده است .

امامت لطفى است از جانب خدا ، تا پس از رسول خدا مردم دچار اختلاف و تفرقه نگردند ؛ زيرا تفرقه و اختلاف اساس دين را ويران مى كند و غير مسلمين را بر تمام شؤونات آنان مسلط مى گرداند . امامت آن منصب عظيم و عزيز الهى است كه جلوى نفوذ منافقان را مى گيرد و مانع از تحريف دين به اسم دين مى شود ؛ از اين جهت رسول خدا پاك ترين و عالِم ترين انسان ها را ، به امر خدا ، براى اين منصب به مردم معرفى فرمود ، همان گونه كه پيامبران سابق نيز چنين كردند ؛ اميرالمؤمنين در اين باره مى گويد :

رسول گرامى اسلام در ميان شما مردم جانشينانى برگزيد كهتمام پيامبران گذشته براى امت هاى خود برگزيدند ؛ زيرا آنها هرگز انسان ها را سرگردان رها نكردند و بدون معرفى راهى روشن و نشانه هاى استوار ، از ميان مردم نرفتند .

و درباره ى عترت رسول خدا مى فرمايد :

عترت پيامبر جايگاه اسرار خداوندى و پناهگاه فرمان الهى

ص: 123

و مخزن علم خدا و مرجع احكام اسلامى و نگهبان كتاب هاى آسمانى و كوه هاى هميشه استوار دين خداى اند ؛ خدا به وسيله ى اهل بيت ، پشت خميده ى دين را راست كرد و لرزش و اضطراب آن را از ميان برداشت .

**مادرم در توصيف دوران جاهليت فرمود :

« اى مردم ! بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم محمد است ... او پدر من است نه پدرِ زنانِ شما و برادر پسر عموى من ( على ) است ، نه برادر مردان شما ... پس رسالت خود را اظهار كرد و به انجام رساند ، مردم را از خداوند بيم داد و از مشركين كناره گيرى كرد و بر كمر مشركين ضربه زد و نفس گيرشان كرد ... اين در حالى بود كه قبلاً بر لبه ى پرتگاه آتش بوديد ، چون آبِ خوردن شما را مى نوشيدند و هر صيادى در صيد شما طمع مى كرد ... زير پا له مى شديد و آب آلوده مى آشاميديد و غذايتان پوست حيوانات بود و پَست بوديد و رانده شده و ترس آن داشتيد كه مردم شما را از هر طرف مورد دزدى و تجاوز قرار دهند ؛ پسخداوند تبارك و تعالى شما را به وسيله ى پدرم محمد ( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از همه ى اين گرفتارى ها نجات داد » .

پدرم على نيز در وصف دوران جاهليت مى گويد :

« خداوند پيامبر اسلام را هشدار دهنده ى جهانيان مبعوث فرمود تا امين و پاسدار وحى الهى باشد ؛ آن گاه كه شما ملت عرب،

ص: 124

بدترين دين را داشتيد و در بدترين خانه ها زندگى مى كرديد : ميان غارها ، سنگ هاى خشن و مارهاى سمّى خطرناك به سر مى برديد ؛ آب هاى آلوده مى نوشيديد و غذاهاى ناگوار مى خورديد ؛ خون يكديگر را به ناحق مى ريختيد و پيوند خويشاوندى را مى بريديد ؛ بت ها ميان شما پرستش مى شد و مفاسد و گناهان شما را فرا گرفته بود » .

**مادرم در معرفى پدرم اميرالمؤمنين فرمود :

« هرگاه شيطان شاخ خود را آشكار مى كرد يا ياوه سرايى هاى مشركين آغاز مى شد ، پدرم برادرش على را به رويارويى آنان مى فرستاد و او نيز دست برنمى داشت تا آنكه آنان را زير پاى خود لگدكوب مى كرد و شراره ى آتششان را با شمشير خود خاموش مى ساخت و در كار خدا از هيچ كوششى خوددارى نمى كرد ؛ او از همه كس بيشتر به رسول خدا نزديك بود و سرور اولياى الهى ؛ شتابان بود و اندرزگو ، پيگير بود و كوشا و در راه الهى سرزنش ملامتگران او را از راه باز نمى داشتو شما در آن روز در رفاه و عيش به سر مى برديد و آرام و در امان آرميده بوديد و هنگام جنگ پشت به دشمن بوديد و پاى فرار و گريز داشتيد » .

در اينجا مادرم صديقه ى طاهره از رشادت هاى پدرم در جنگ ها سخن مى گويد ؛ همان رشادت هايى كه سبب بقاى اسلام

ص: 125

و نابودى كفّار و مشركان گرديد . پدرم هميشه مرد حماسه و خطر بود و هيچ گاه از مرگ نهراسيد و به دشمن پشت نكرد ؛ او قهرمانان سپاه شرك را به خاك و خون مى كشيد و پرچم عزت اسلام را بر كشته هاى آنان مى افراشت ؛ پدرم دراين باره مى گويد :

« من يار و برادر رسول خدا هستم و پيشگام در اسلام و شكننده ى بت ها و ستيزنده با كافران و براندازنده ى دشمنان دين و من هرگز از ميدان جنگ نگريخته ام و هيچ كس به پيكار من نيامد مگر آنكه زمين را از خونش سيراب كردم » .

و درباره ى نزديكى اش به جدّم رسول خدا مى گويد :

« هيچ كار مشكلى براى پيامبر پيش نيامد ، مگر به خاطر اطمينانى كه به من داشت مرا در آن مورد پيش مى فرستاد و هيچ گاه مرا به اسم صدا نزد ؛ بلكه مى فرمود : « اى برادرم » و يا « برادرم را نزد من فرا خوانيد ! »

آرى ! پدرم على شير ميادين جنگ بود ؛ اما همان مسلمان نماهايى كه به خانه ى ما حمله ور شدند ، بارها در جنگ پشت بهدشمن كردند و گريختند .

**و در ادامه مادرم از غصب خلافت پدرم چنين شكايت فرمود :

« چون خداوند سراى پيامبران و جايگاه برگزيدگانش را براى پيامبرش اختيار كرد ( پيامبر عروج كرد ) كينه و دو رويى تان آشكار شد و جامه ى دين كهنه گشت و گمراهانى كه زمان پيامبر

ص: 126

سكوت كرده بودند ( هيچ كاره بودند ) سخن گفتند ( به ميدان آمدند ) و گروه منافقان كه شكست خورده و خوار بودند ، سر بر آوردند و جلوه نمايى كردند ؛ شيطان سر از سوراخ خود بيرون آورد و شما را مورد خطاب قرار داد و از سوى شما جواب مثبت شنيد و شما را آماده ى گمراه شدن يافت ... اين همه در حالى بود كه از پيمان شما با رسول خدا چيزى نگذشته بود و زخم عروج و فراق آن حضرت التيام نيافته بود و رسول خدا هنوز در لحد نيارميده بود ... و شما به كتاب خدا پشت كرديد ... و شما ديگِ فساد را روشن كرديد و نداى شيطان زيانكار را پاسخ گفتيد و راه خاموش كردن نور اسلام و اهمال در سيره ى پيامبر برگزيده را در پيش گرفتيد » .

سخن مادرم صديقه ى طاهره اشاره اى دارد به انحطاط امّت اسلام بعد از شهادت جدّم رسول خدا كه منافقان از سوراخ هاى خود بيرون خزيدند و حق مسلم پدرم على را از او گرفتند .

آرى ! با غصب شدن خلافت پدرم على ، اسلام از مسير خودخارج گشت و دين از درون بى محتوا شد و گناه نابخشودنى اين انحراف عظيم بر آنانى است كه با وجود اينكه مى دانستند حق با پدرم على است ؛ اما از لشكر پوشالى منافقان وحشت زده شدند و پدرم را در باز پس گيرى حقّش كمك نكردند .

آرى ! آرى ! اگر مردم پدرم على را يارى مى كردند ، پدرم

ص: 127

هرگز نمى گذاشت منافقان امور را در دستان ناپاك خود بگيرند ؛ ولى اكثر مردم به دنيا گرويدند و پدرم را تنها گذاشتند و او جز صبر بر اين مصيبت عظيم ، چاره ى ديگرى نداشت ؛ پدرم دراين باره مى گويد :

« پس از عروج رسول خدا و بى وفايى مردم ، به اطراف خود نگاه كرده ، يارى جز اهل بيت خود نديدم [ كه اگر مرا يارى كنند كشته خواهند شد ] پس به مرگ آنان رضايت ندادم ؛ چشم پر از خار و خاشاك را به ناچار فرو بستم و با گلويى كه استخوان شكسته در آن گير كرده بود ، جام تلخ حوادث را نوشيدم و خشم خويش را فرو خوردم و بر نوشيدن جام تلخ تر از گياه حنظل شكيبايى نمودم » .

**مادرم در شكايت از غصب فدك فرمود :

« و امروز گمان مى كنيد كه به ما ارث نمى رسد ! آيا از دستورات دوران جاهليت پيروى مى كنيد و براى مردمى كه يقين دارند ، داورىِ چه كسى از خدا بهتر است ؟ آيا نمى دانيد ؟ !بله ! براى شما چون آفتاب روشن است كه من دختر رسول اللّه هستم ؛ اى مسلمانان ! آيا من بايد از ارث خود محروم مانم !؟

اى فرزند ابى قحافه ! ( اى ابوبكر ) آيا در كتاب خداوند آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من ارث نبرم ؟ ! به راستى كار ناپسندى مرتكب شده اى !

ص: 128

آيا عمدتا كلام الهى را ترك كرده و آن را پشت سر انداخته ايد ؟! كه خدا در كلامش مى گويد : « سليمان از داوود ارث بُرد » و در داستان يحيى بن زكريا از قول او مى گويد : « پروردگارا ! از ناحيه ى خود به من جانشينى عطا كن كه از من و از آل يعقوب ارث ببرد . » و نيز فرموده است : « خداوند به شما درباره ى فرزندانتان سفارش مى كند ، سهم پسر چون سهم دو دختر است . » و باز مى فرمايد : « اگر مالى بر جاى گذارد براى پدر و مادر و خويشاوندان به طور پسنديده وصيت كند كه اين كار حقّى است بر پرهيزكاران . » خيال كرده ايد من بهره اى ندارم و ارث از پدرم نمى برم و نسبت خويشاوندى ميان من و پدرم نيست ؟! آيا خداوند اين آيات را به شما اختصاص داده و پدر من را از شمول اين آيات خارج ساخته است ؟ !

اى ابوبكر ! بر اين مركبِ آماده و زين شده بنشين كه روز حشر تو را ملاقات خواهد كرد ! ! پس در آن روز بهترين حاكمان خداوند است و پيشوا پدرم محمد ( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) .وعده ى ما روز قيامت است ؛ آن هنگام كه اهل باطل زيان خواهند كرد و البته پشيمانى سودى براى شما نخواهد داشت » .

آرى ! مادرم با دلايل قرآنى ، سخن دروغِ دستگاه غاصبانه را برملا ساخت ؛ آنان كه به دروغ گفته بودند : « پيامبران دينار و درهم و مالى را از خود به ارث نمى گذارند » !!

ص: 129

**مادرم در هشدار به مردم براى يارى نكردن حق فرمود :

« اى جوانمردان ! اى سربازان توانمند ملت و اى ياران اسلام ! چرا حق مرا از ابوبكر نمى گيريد ؟! چرا در يارى من سهل انگارى مى كنيد ؟! چرا از ظلمى كه به من شده است غافل هستيد ؟! آيا فراموش كرده ايد سخن پدرم را كه فرمود : « اگر مى خواهيد حرمت كسى را نگه داريد ، حرمت فرزندانش را نگاه داريد » . در بدعت گذارى سرعت گرفتيد و چه به شتاب پيش رفتيد ! ... شما را به يارى مى خوانم ، ولى پاسخ مرا نمى دهيد و ناله ام را مى شنويد ، ولى يارى ام نمى كنيد ... .

بدانيد كه من آنچه را بايد مى گفتم بيان كردم ؛ با اينكه از ذلتى كه شما را سست كرده آگاه بودم و از حيله و فريبى كه قلب شما را در بر گرفته ، مطلع ... و من دختر كسى هستم كه شما را انذار كرد و از عذاب الهى ترسانيد و البته بدانيد كه اكنون در پيشگاه عذاب خدا هستيد ؛ پس كار خودتان را بكنيد كه ما نيز كار خود را خواهيم كرد و منتظر باشيد كه ما نيز انتظار خواهيم كشيد » .مادرم در خطبه ى جاودان خود تمام حق را بيان كرد و نقاب را از چهره ى زشت منافقان انداخت و اين كلام جاودانه ى مادرم فاطمه براى هميشه قلب هاى مستعد را هدايت مى كند .

من محسن بن على هستم ، فرزند فاطمه ى زهرا ؛ فرزند صديقه ى كبرى ؛ فرزند همان بانوى والا مقامى كه آن گاه كه

ص: 130

در مسجد پيامبر به سخنرانى پرداخت ، مردم پنداشتند جدّم رسول خدا در حال سخنرانى است .

من فرزند زهراى بتول ام ؛ خون و گوشت من از خون و گوشت اوست ؛ من شهيد راه پدر و مادرم هستم ؛ من محسن ام ، فرزند فاطمه و على ، فرزند برترين پدر و مادر عالم .

ص: 131

ص: 132

14

من محسن بن على هستم ؛ پرچم مظلوميت پدر و مادرم . من فرزند خون و شهادتم ؛ من دليلى محكم بر بطلان خلافت غاصبانه ام . بيان مصايب من ، بيان مصايب اهل بيت پيامبر است .

من محسن بن على هستم ؛ گريه بر من ، گريه بر مصيبت هايى است كه ظالمان بعد از عروج جدّم رسول خدا بر خاندان پيامبر روا داشتند . جدّم رسول خدا بر مصيبت من و مادرم گريست ؛ چند روز به عروج جدّم رسول خدا مانده بود كه مادرم بر او وارد شد ، جدّم رسول خدا با ديدن مادرم گريست و فرمود :« اى دختر عزيزم ! به سويم بيا ! » مادرم به سوى پيامبر رفت و جدّم رسول خدا او را در مقابلش نشاند و سپس گريست ؛ يكى از بستگان كه در كنار پيامبر بود علت گريه ى آن حضرت را سؤال كرد ، جدّم گفت :

« دخترم را مى بينم كه بعد از من چه بر سرش مى آورند ؛

ص: 133

گويى مى بينم چگونه حرمت خانه اش را مى شكنند و حقش را غصب مى كنند و ارثش را مى گيرند و پهلويش را مى شكنند و محسن اش را سقط مى كنند و او فرياد مى زند : اى محمّد ! به فريادم برس ! اما كسى كمكش نمى كند و كسى او را در نمى يابد ؛ از آن به بعد - به خاطر خود و فرزندى كه در شكمش كشته شده و حقّى كه از همسرش غصب شده - غمگين و مصيبت زده و گريان است ؛ او اولين شخص از خاندان من است كه به من ملحق مى شود ؛ پس با حزن و مصيبت و غم نزدم مى آيد ؛ آن گاه من مى گويم : خدايا لعنت كن هر كه به او ظلم كرد و عذاب فرما هر كه حقّش را غصب كرد و ذليل كن هر كه حرمتش را پاس نداشت و در آتش جاودان نما هر كه آن قدر به پهلويش زد كه بچه اش كشته شد ، بعد ملائكه مى گويند : آمين » .

خانه ى ما ، خانه ى نبوت و رسالت و امامت است ؛ خانه اى است كه جبرئيل بدون اجازه وارد آن نمى گشت ؛ خانه ى ما خانه اى است كه خداوند به آن شأن و عظمت داده تا صبح و شامدر آن ذكر خدا برپا گردد و مرد و زنانى در آن پرورش يافته اند كه هيچ چيز آنان را از ياد خدا غافل نمى گرداند و دلهايشان همواره از خشيت خدا لبريز است.

« فِى بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَ الاْصَالِ * رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ

ص: 134

تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَ إِقَامِ الصَّلاَةِ وَ إِيتَاء الزَّكَاةِ يَخَافُونَ يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصَارُ » ؛

[ نور هدايت الهى ] در خانه هايى است كه خدا اذن داده رفعت و عظمت يابند و نامش در آنها برپا شود ، همواره در آن خانه ها صبح و شام او را تسبيح مى گويند و در آن خانه مردمانى است كه تجارت [ و امور دنيا ] آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و پرداخت زكات باز نمى دارد و پيوسته از آن روزى كه دل ها و ديده ها در آن زير و رو مى شوند ، مى ترسند .

( سوره نور ، آيه 36 - 37 )

آن ظالمان آن گاه كه به خانه ى ما حمله ور شدند و آن را به آتش كشيدند در واقع بيت اللّه الحرام را به آتش كشيدند ؛ بلكه حرمت خانه ى ما از حرمت بيت اللّه الحرام بالاتر است و آن قوم نابكار با هجوم ددمنشانه شان به خانه ى ما و به آتش كشيدن آن تمام حرمت ها و تمام ارزش ها و تمام مقدسات عالم را به آتش كشيدند و بزرگى اين جنايت به اندازه ايست كه تا روز قيامت چشمان همه ى ملائكه و پاكان و صالحان را در آسمان و زمينگريان نموده است ؛ بلكه آسمان و زمين نيز گريان اند .

آرى ! در عالم مصيبتى بزرگ تر از شكستن حرمت خانه ى ما نبود ؛ كه اگر تمام درياها مركب شوند و تمام درختان قلم گردند و انس و جن نويسنده و حساب گر شوند ، هرگز نخواهند توانست

ص: 135

عمق آن فاجعه ى عظيم را بنويسند. با حمله به خانه ى ما و شكستن حرمت مادرم و قتل من ، زمينه ى تمام جنايات اين قوم ظالم فراهم گشت و سبب شد كه آنان برادرم حسن را با زهر بكشند و برادرم حسين و فرزندان و يارانش را در كربلا سر ببرند .

آرى ! با حمله به خانه ى ما - همان خانه اى كه خداوند به احترام ساكنانش ، آن را رفعت بخشيده و عظمت داده است - تمام حرمت هاى الهى زير پا گذاشته شد و تمام پرده هاى شرم و حيا دريده گشت و پس از آن ، هر انسان بى سر و پايى رويش در اهانت و جسارت به خاندان رسول اللّه باز گشت .

آرى ! اگر آن روز حرمت اهل بيت پيغمبر نگاه داشته مى شد كجا مردم جرأت مى كردند از دستورات پدرم على در زمان زمامداريش سرپيچى كنند ! كجا معاويه ى خبيثِ منافق جرأت مى كرد در برابر پدرم بايستد و جنگ خونين صفين را به راه اندازد ! او كجا جرأت مى كرد برادرم حسن را با زهر مسموم كند و به شهادت برساند !؟ كجا تبهكاران در روز عاشورا جرأت مى كردند كه برادرم حسين و يارانش را مظلومانه بكشندو اسب ها را بر پيكر مقدس آنان بتازانند ؟ !

آرى ! آرى ! بعد از عروج جدّم رسول خدا حرمت آن خانه اى را كه از بيت اللّه الحرام رفيع تر است ، نگاه نداشتند ؛ اگر آن روز حرمت ما خاندان پيامبر را مراعات مى كردند

ص: 136

كجا يزيدِ كافر جرأت مى كرد سر بريده ى برادرم حسين را در تشت طلا بگذارد و با چوب خيزران بر لب و دندان مباركش بكوبد و بگويد : « كجايند پدران و بستگان من كه توسط پدر اين شخص در جنگ بدر كشته شده اند كه ببينند چگونه از فرزندش انتقام گرفته ام تا به من آفرين گويند ! »

آرى ! آن ظالمان اول من و مادرم را كشتند و سپس با اين كار زمينه ساز ظلم هاى بعدى به خاندان رسول خدا شدند و به منافقان - كه همواره در زمان حيات جدّم رسول خدا خوار و ذليل بودند - ميدان دادند كه كينه هاى خود را با ظلم و كشتار آل رسول به پيامبر خاتم هويدا كنند و آنان نيز تا توانستند به آل رسول ظلم روا داشتند ؛ عده اى را با شمشير به شهادت رساندند و بعضى را با زهر مسموم ساختند و چه بسيار از شيعيان آنان نيز كه با شمشير و يا زهر به شهادت رسيدند .

آرى ! تمام ظلم هايى كه ظالمان در طول سه قرن به اهل بيت پيامبر روا داشتند ، به آن واقعه ى عظيم و مصيبت عُظمى برمى گردد ، به همان هجوم وحشيانه اى كه تمام حريم ها راشكست و تمام پرده هاى حيا را دريد .

من هرگز آن صحنه هاى عظيم واقعه ى جانسوز كربلا را فراموش نمى كنم كه چگونه آن قوم نابكار برادرم حسين و يارانش را در محاصره خود گرفتند و نگذاشتند قطره اى آب به كودكان

ص: 137

حرم برسد و آن كودكان با كام هاى از عطش خشكيده مى گريستند ؛ اما آن مسلمان نماهاى سنگ دل ، خنده هاى مستانه مى كردند !

فراموش نمى كنم آن گاه كه برادرم حسين ، فرزندش على اصغر

را در آغوش گرفت و لب هاى خشكيده ى او را مى بوسيد ، چگونه با تيرى سه شعبه گلوى آن طفل شش ماهه را دريدند و آن غنچه ى زيبا را بر دستان پدرش پرپر كردند .

آرى ! على اصغر به عمويش محسن اقتدا نمود و خود را فداى پدرش و امام زمانش كرد ، همان گونه كه من خود را فداى پدر و امام زمانم كردم .

آرى ! من و على اصغر دو شهيد شش ماهه اى بوديم كه يكى در شكم مادر به شهادت رسيد و ديگرى بر دستان پدر ؛ و هر دو گلويمان از كينه و جور ظالمان ، دريده گشت ؛ يكى در شكم مادر با ميخى كه اول قلب او را شكافت و سپس حنجره اش را و ديگرى روى دست پدر گلويش شكافت و قلب پدرش با ديدن آن جنايت چاك چاك شد .

آرى ! روح من در واقعه ى عاشورا ناظر بود و جنايات آن قومكافر و سنگ دل را مى ديد و هرگز فراموش نمى كنم كه چگونه برادر رشيدم عباس ، همانند عمويم جعفر ، دو دستش قطع گرديد و عمود آهنين بر فرقش نواخته شد و با صورت از اسب بر زمين افتاد .

ص: 138

آرى ! فراموش نمى كنم كه چگونه پيكر فرزند برادرم على اكبر را

قطعه قطعه كردند و سرهاى مقدس شهداى كربلا را از تن جدا نمودند و با اسب هاى تنومند بر پيكرهاى مطهرشان تاختند .

من زمانى كه آن صحنه هاى جانگداز را مى ديدم درعالم برزخ در كنار پدر و مادرم و پيامبران و اولياى خدا ، بر آن مصايب مى گريستم ؛ اى كاش در دنيا بودم و از برادرم حسين دفاع مى كردم !

اما ظالمان بدانند كه به زودى در عرصه رستاخيز و قيامت كبرى حاضر خواهند شد و خدا انتقام ما را از آنان خواهد گرفت .

آرى ! ما اهل بيت پيغمبريم و عزت و آبروى دنيا و آخرت از براى ما است و به زودى فرزند مادرم ، مهدى موعود ، با ظهورش لباس ذلت و عذاب را در دنيا بر تن آن ظالمان خواهد كرد و البته عذاب آخرت بسيار خواركننده تر و ماندگارتر است .

من محسن بن على هستم ؛ من برادرِ شهيد كربلا هستم ؛ من برادر علمدار كربلا هستم ؛ من عموى على اصغر شهيدام .

من محسن بن على هستم ؛ دو برادرم دو آقاى جوانان اهل بهشت اند و من نيز در قيامت در كنار آنان خواهم بود .من محسن ام ، همان كسى كه رسول خدا به امر پروردگارش اين نام را بر من گذارد . من محسن ام ؛ پرچمى هميشه افراشته بر مظلوميت پدرم على و بطلان دستگاه خلافت غاصبانه .

ص: 139

ص: 140

15

من محسن ام ؛ فرزند فاطمه و على ، فرزند تنها پدر و مادر معصوم در عالم . مادرم در روز رستاخيز اولين كسى است كه وارد بهشت مى شود ؛ او بسيارى از محبين خود را شفاعت مى كند و راهى بهشت مى گرداند ؛ همان محبينى كه بر مصيبت من و مادرم گريستند و قلبشان مملوّ از بغض نسبت به دشمنان ما بود و زبانشان در برائت از دشمنان ما گويا .

من محسن ام ؛ پدرم كسى است كه در روز رستاخيز بهشت و جهنم را تقسيم مى كند و در آنجا مردمان و منكران مى فهمندكه پدرم كيست !

آرى ! در دنيا بسيارى ما خاندان پيامبر را انكار كردند و زجرها دادند و به شهادت رساندند ؛ اما در رستاخيز پدرم على همه كاره است ؛ خداوند به پاداش ايمان بى مثل و مانندش و رشادت ها و جانفشانى هاى تحيّر آفرينش در نابودى كفر

ص: 141

و تلاش خستگى ناپذيرش در اعتلاى كلمه ى توحيد به او مقام و منزلتى عطا مى كند كه فقط مخصوص اوست ؛ آرى فقط مخصوص اوست ؛ اوست كه بهشت و جهنم را براى همه ى مردمان از اولين تا آخرين تقسيم مى كند . من خود در موقعيت هاى مختلف از رسول خدا شنيدم كه به برخى از يارانش مى فرمود :

« برادرم على تقسيم كننده ى بهشت و جهنم است و در رستاخيز هيچ كس وارد بهشت و دوزخ نمى شود مگر بعد از تقسيم او » .

روزى مادرم به ديدن جدّم رسول خدا رفته بود ، كسى از جدم پرسيد : « اى رسول خدا ! آيا براى رهايى از آتش جهنم جواز مى خواهد ؟ » جدم جواب داد :

آرى ! مى خواهد و آن حبّ برادرم على بن ابى طالب است .

روزى مادرم كنار رسول خدا بود و من شاهد اين ماجرا بودم كه عايشه با حقد و حسادت زبان به ملامت پدرم گشود ؛ جدّمرسول خدا با تندى به عايشه گفت :

برادرم على را با زبان خود ميازار ! كه او اميرمؤمنان و آقاى مسلمانان و بزرگ عابدان در روز قيامت است و او در روز قيامت بر صراط مى نشيند و دوستانش را وارد بهشت و دشمنانش را وارد جهنم مى كند .

ص: 142

آرى ! من محسن ام ؛ فرزند على بن ابى طالب ، فرزند اميرالمؤمنين ، فرزند بى نظيرترين پدر عالم ؛ فرزند همان كسى كه خداوند مقامات عالى و بى مانند را به او عنايت كرده است ؛ فرزند همان كسى كه رسول خدا به او گفت :

« يا على ! مردمان از درختان گوناگون اند و من و تو از يك درختيم » .

فرزند آن كسى كه آن گاه كه در قيامت نامه ى اعمال خلايق گشوده شود ، مؤمنان راستين ، درخشان ترين و برجسته ترين عنوان اعمالشان ، عشق ورزيدن به پدرم على است كه جدّم رسول خدا فرمود :

« برجسته ترين عنوان در كارنامه ى مؤمنان در رستاخيز ، محبت ورزيدن به برادرم على بن ابى طالب است » .

اكنون با اين همه مقام و عظمت كه خداوند براى پدرم على قرار داده است ، دشمنان پدرم كه حتى تحمل شنيدن نام او را هم ندارند ، بروند سر خود را بر ديوار سنگى بكوبند و منكرانخلافت و امامت الهى پدرم ، همان هايى كه محبت ظالمان در دلشان ريشه دوانده كه برايشان بسى سخت است شنيدن مناقب پدرم على ، بروند و از غصه دق كنند .

ما خاندان رسول خدا ، برگزيدگان و حجت هاى خدا در بين مردمان هستيم و هركس دامان ما را گرفت رستگار گرديد و آنكه

ص: 143

از ما روگردان شد ، سرنگون گشت . روزى از جدّم رسول خدا شنيدم كه به برخى از يارانش فرمود :

« بدانيد خداوند على و فرزندان او را حجت هاى خود بر خلايق قرار داده است و آنان باب هاى علم در امّتم مى باشند ؛ هركس توسط آنان هدايت گرديد در صراط مستقيم است » .

امامت و ولايت پدرم على چيز نوظهورى نبود بلكه در كتب پيشين نيز ثبت بوده است كه در آسمان بهشتِ خدا با نور نوشته شده است :

« ولايت على بن ابى طالب در جميع كتب انبيا نوشته شده است و هيچ پيغمبرى مبعوث نشد مگر با اقرا به نبوت محمد و خلافت و امامت على » .

من فرزند پدر و مادرى هستم كه خداوند مهدى امت را از نسل ايشان قرار داده است ؛ آرى ! مهدى امت كه عالم را پر از عدل و داد خواهد كرد از فرزندان پدر و مادرم مى باشد .

من در دوران جنينى بارها از رسول خدا شنيدم كه مى گفت :

« مهدى امت كه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد از ماست » .و چند بار به مادرم فرمود :

« اى فاطمه ! مهدى امت از فرزندان توست » .

در غدير خم نيز جدّم رسول خدا بعد از معرفى پدرم و امامان بعد از او ، اين ندا را درباره ى مهدى سر داد :

« بدانيد كه آخرين امامان ، مهدى قائم از ماست ؛ اوست كه

ص: 144

بر تمام اديان غالب مى شود و از ظالمين انتقام مى گيرد . اوست كه قلعه هاى ظلم و شرك را فتح مى كند و آنها را منهدم مى سازد .

بدانيد كه او انتقام گيرنده ى همه ى خون هاى اولياى خدا مى باشد و دين خدا را يارى مى كند .

اوست كه خداوند او را انتخاب كرده و او را وارث هر علم و فهمى قرار داده است .

اوست كه كارها به او سپرده شده و پيشينيان به او بشارت داده اند.

اوست كه به عنوان حجت خدا باقى مى ماند و بعد از او حجتى نيست .

تمام حق و نور همراه اوست و بدانيد مهدى كسى است كه هيچ چيره شونده اى بر او نيست و او ولىّ خدا در زمين و حكم كننده ى بين خلق و امين خدابر نهان و آشكارش مى باشد » .

آرى ، آرى ! مكرر جدم رسول خدا از ظهور فرزندش مهدى سخن به ميان آورد و مكرر تشكيل حكومت جهانى او را به مسلمانان بشارت داد ؛ اكنون برخى ديگر از سخنان جدمدرباره ى مهدى موعود را بشنويد :

« شما را بشارت باد به مهدى ، مردى قريشى از خاندان من ، در روزگارى كه مردم گرفتار اختلاف و تزلزل هستند ظهور مى كند و زمين را همچنان كه پر از جور و ستم شده از عدل و داد آكنده مى سازد » .

ص: 145

و فرمود :

« مهدى از نسل دخترم فاطمه است و چهره اش چون ستاره اى تابان است » .

و درباره ى حتمى و قطعى بودن ظهور و قيام مهدى چنين فرمود:

« اگر از عمر دنيا فقط يك روز باقى مانده باشد ، خداوند آن روز را طولانى گرداند تا مردى از خاندان من - كه نام و كُنيه ى او با من يكى است - را برانگيزد و او زمين را پر از عدل و داد كند ، همچنان كه از ستم آكنده شده است » .

و فرمود :

« در آخر الزمان مهدى ظهور مى كند . خداوند به او باران عطا مى كند ، زمين گياهانش را مى روياند ؛ مال را تمام و كمال مى دهد ؛ دام ها و چهارپايان زياد مى شوند و امت سربلند و بزرگ مى گردد » .

و فرمود :

« مهدى قائم ، از فرزندان من است ؛ نامش نام من و كُنيه اشكُنيه من و شمايلش شمايل من و سنتش سنت من است . مردم را بر دين و روش من استوار مى دارد و آنان را به كتاب پروردگار فرا مى خواند ؛ هر كه او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كه از او سرپيچى كند مرا سرپيچى كرده است [ او صاحب دو غيبت است ] و هركس او را در زمان غيبتش انكار كند ، مرا انكار كرده است » .

ص: 146

و زمانى كه از آن حضرت پرسيدند : « در زمان غيب مهدى ، مردمان چگونه از وجود او بهره مند مى گردند ؟ » فرمود :

« سوگند به آنكه مرا به پيامبرى برانگيخت در روزگار غيبت مهدى ، مردم از وجود او و نور ولايت او بهره مند مى گردند ، همچنان كه مردم از خورشيد نهان در پس ابر ، بهره مند مى شوند » .

آرى ، آرى ! فرزند مادرم ، مهدى امت ، ظهور خواهد كرد و با ظهورش هم انتقام ما را از جلادان و ددمنشان خواهد گرفت و هم جهان را پر از عدل و داد خواهد نمود .

آرى ! مهدى ظهور خواهد كرد و اولين كار او بعد از ظهور ، از مكه به سمت مدينه حركت مى كند ؛ آن گاه بر سر قبر آن دو ظالم مى رود و قبر آنان را نبش مى كند و به اذن خداوند آن دو را زنده مى كند و لباس خوارى و ذلت را بر تنشان مى پوشاند ؛ سپس آن دو را با همان چوب هايى كه خانه ى ما را به آتش كشاندند ، مى سازند .

آرى ! قلب مهدى از جنايات آن ظالمان پر خون است زيراتمام مصيبت ها و فجايايى كه بر سر خاندان پيامبر آمد ، ريشه ى آن در هتك حرمت مادرم فاطمه و قتل من بود ؛ اگر آن ظالمان به خانه ى ما حمله نمى كردند و آن را به آتش نمى كشيدند ، هرگز ددمنشان اموى و پيروانشان جرأت نمى كردند برادرم حسين را در كربلا سر ببرند و خيمه ها را به آتش بكشند ؛ آرى ! قلب

ص: 147

فرزند مادرم از جنايات آن قوم ظالم پر خون است كه در مصيبت شهادت برادرم حسين چنين نوحه سرايى مى كند :

« ... تا اينكه تو را از اسبِ مجروح بر زمين انداختند . اسب ها با سم هايشان بر تو تازيدند و ستمگران شمشيرهاى برّانشان را بر تو فرود آوردند . عرق مرگ بر پيشانى ات نشسته بود و با گوشه ى چشم به سوى خيمه ها مى نگريستى و در آخرين لحظات زندگانى ات ، فكرت مشغول و نگران اهل حرمت بود ... » .

آرى ! تمام اين ظلم ها و جنايت ها كه بر خاندان رسول اللّه رسيد ، همه و همه ريشه در حمله به خانه ى مادرم دارد و قائم ما ، اولين كار او بعد از ظهور ، انتقام ستاندن از آن ظالمان است ؛ البته عذاب آخرت براى آن ستمكاران بسيار خواركننده تر خواهد بود .

من محسن بن فاطمه هستم ؛ مهدى امت فرزند مادرم فاطمه مى باشد ؛ همان امامى كه جدّم رسول خدا بارها مژده ى ظهورش را داده است .من محسن بن فاطمه هستم ؛ فرزند مادرم ، مهدى ، ظهور خواهد كرد و جهان را پر از عدل و داد خواهد نمود و مادرم فاطمه براى مهدى الگوى نيكويى است .

ص: 148

16

من محسن ام ؛ كوچكترين شهيد آل محمد ؛ همان شهيدى كه به زودى خداوند انتقام خون او و مادرش را در همين عالم از ظالمان مى گيرد .

آرى ! به زودى خداوند متعال انتقام خون من و مادرم را از ظالمان در همين دنيا مى گيرد و آن روز ، روز رَجعت است ؛ روز رجعت روزى است كه مهدى امت ظهور نموده و سراسر زمين در قبضه ى قدرت اين حجت الهى است .

در آن زمان خداوند ، ما خاندان پيغمبر و دشمنان وقاتلان مان را زنده مى كند تا در دنيا به ما عزت دهد و لباس خوارى و ذلت و عذاب را بر تن دشمنان ما بپوشاند .

آرى ! وقتى مهدى آل محمد ظهور نمايد ، برادرم حسين در حالى كه آغشته به خون خويش است به اذن خداوند برمى خيزد و به سوى دوازده هزار صديقى كه همگى آنان در راه خدا

ص: 149

شهيد شده اند حركت مى كند ؛ در اين ميان جدم رسول خدا او را مى بيند و سخت بر احوال برادرم حسين مى گريد . اهل آسمان ها و زمين و هرچه بر آن است از گريه ى رسول خدا مى گريند ؛ در اين لحظه مادرم فاطمه فريادى بر مى آورد كه زمين و زمينيان به لرزه در مى آيند .

پدرم اميرالمؤمنين و برادرم حسن در طرف راست جدم مى ايستند و مادرم در طرف چپ ايشان . برادرم حسين مى آيد و رسول خدا او را به سينه اش مى چسباند و مى فرمايد :

اى حسين ! اى نور ديدگانم ! فدايت شوم ! چشمانت روشن باد و چشمان من نيز به خاطر تو روشن باد .

از طرف راست برادرم حسين ، حمزه شير حق و از طرف چپ او عمويم جعفر طيار مى آيد و من در حالى كه آغشته به خون هستم ، خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت اسد - دو مادر بزرگم - مرا مى آورند در حالى كه فرياد مى كشند و دستهايشان را بر گونه هايشان مى خراشند و از شدت اندوه و غم ، موهايشان پريشان گشته و ملائكه با بال هايشان آنها را مى پوشانند و آنها راهمراهى مى كنند .

آنها همه يك طرف و مادرم يك طرف فرياد مى زند :

« هَذَا يَوْمُكُمُ الَّذِى كُنتُمْ تُوعَدُونَ » ؛

اين همان روزى است كه به شما وعده داده اند !

( سوره انبيا ، آيه 103 )

ص: 150

جبرئيل فرياد مى زند و مى گويد :

اى خدا ! اهل بيت پيغمبر مظلوم واقع شده اند ، يارى شان فرما .

مادرم فاطمه نيز در پيشگاه الهى فرياد مى زند :

پروردگارا ! جارى فرما وعده و موعد خود را براى افرادى كه به من ظلم كرده اند و حقّم را غصب كردند و مرا زدند و نسبت به فرزندانم جفا و ستمكارى نمودند .

آرى ! مادرم با صداى بلند از خدا دادخواهى مى كند و خداوند تمام كسانى را كه در حق ما خاندان رسول اللّه ظلم كردند و ما را كشتند ، زنده مى كند و آنها را در دنيا به اشدّ عذاب مى رساند .

آرى ! آرى ! من در رجعتم ، در حالى كه خون از بدنم مى چكد مى گويم :

اى خدا ! اين قوم ظالم چرا به خانه ى ما حمله كردند ؟! چرا خانه ى ما را به آتش كشيدند ؟ چرا مرا در شكم مادرم كشتند ؟! مگر گناه من چه بود ؟!

و سپس فرياد مى زنم :خدايا ! مرا يارى كن و انتقام مرا از اين ظالمان بگير .

در اين هنگام تمام پيامبران و اولياى خدا و ملائكه به پا مى خيزند و با من هم صدا مى شوند و از خدا مى خواهند كه مرا يارى كند و انتقام مرا از ظالمان بگيرد و خداوند آن ظالمانى را كه به خانه ى مادرم حمله ور شدند ، زنده مى كند و آنچه كه آن

ص: 151

ظالمان بر سر ما آورده بودند ، هزار برابرش را خداوند به آنها مى چشاند ؛ البته اين عذاب دنياست و عذاب آخرت بسيار خواركننده تر و شديدتر خواهد بود .

آرى ! اين وعده ى حتمى خداست به ظالمان كه هم در دنيا ذلت و عذاب خواهند ديد و هم در آخرت ؛ كه صد البته عذاب آخرت بسيار شديدتر است :

« وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ »؛

و به راستى ما به آنها عذاب نزديك تر را مى چشانيم ، غير از عذاب بزرگتر .

( سوره سجده ، آيه 21 )

عذاب نزديك تر همان عذاب رجعت است و عذاب بزرگتر ، عذاب روز قيامت است .

آرى ! همه بدانند عزت در دنيا و آخرت از آنِ ما خاندان عصمت و طهارت مى باشد و خداوند در دنيا و آخرت ياور ماست ؛ هرچند بسيارى از مردمان ما را نشناختند و حق ما را رعايت نكردند ولى سرافرازى در دو عالم از آنِ ماست و بهزودى اين حقيقت هم در رجعت و هم در رستاخيز بر تمام مردمان آشكار خواهد گشت .

من محسن ام ؛ فرزند على و فاطمه ، فرزند تنها زوج معصوم ، فرزند برترين بانوى دو عالم و فرزند اميرمؤمنان شير خدا و ساقى حوض كوثر .

ص: 152

من محسن ام ؛ جَنينى كه خدا به او نظر كرده و او را صاحب مقامات رفيع نموده است .

من محسن ام ؛ همان كسى كه در روز رستاخيز در كنار دو برادر عزيزش ، آقا و سرور جوانان اهل بهشت است .

من محسن ام ؛ مادرم همان بانويى است كه خدا با غضب او غضبناك و با خشنودى او خشنود مى گردد .

من محسن ام ؛ فرزند اميرمؤمنان ، قسمت كننده ى بهشت و دوزخ ؛ همان آقايى كه يك ضربت شمشير او در دفاع از دين خدا برترى يافت بر عبادت جن و انس تا روز قيامت .

من محسن ام ؛ فرزند على و فاطمه ؛ اولين شهيد آل محمّد و بزرگترين افتخار من همين است كه فرزند على و فاطمه ام و اولين شهيد راه ولايت .

ص: 153

ص: 154

منابع

1 . قرآن كريم

2 . نهج البلاغه

3 . اسرار آل محمّد صلى الله عليه و آله وسلم ، ( كتاب حديثى سليم بن قيس هلالى )

4 . أمالى ، ، شيخ صدوق

5 . انوار البهيّه ، ( زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام ) ، شيخ عباس قمى

6 . تفسير البرهان ، محدث بزرگ شيعه سيد هاشم بحرانى

7 . تفسير نور الثقلين ، حويزى

8 . جعفر طيّار عليه السلام مردى كه اگر مى بود ، محمد مهدى معماريان

9 . جلاء العيون ، علامه مجلسى

10 . الرجعه بين الظهور و المعاد ، شيخ محمّد سند

11 . سيماى جهان تاب ، ( زندگى نامه و مناقب اميرالمومنين عليه السلام با استناد به400 منبع شيعه و سنى ) ، سيد محسن طيب نيا

12 . غنچه ياس ، مهدى فاطمى ( جامع ترين كتاب درباره حضرت محسن عليه السلام )

13 . فاطمة الزهرا بهجتُ قلب المصطفى صلى الله عليه و آله وسلم ، احمد رحمانى همدانى

ص: 155

14 . كامل الزيارات ، ابن قولويه قمى

15 . لهوف ، سيّد ابن طاووس

16. منتهى الآمال ، شيخ عباس قمى

17 . الهجوم على بيت فاطمه ، عبدالزهراء مهدى ( در بردارنده اسناد

و مدارك كتب اهل سنت در رابطه با حمله به بيت فاطمه عليهاالسلام و آتش زدن آن و شهادت حضرت محسن عليه السلام )

اسناد آنچه كه در رابطه با مقامات حضرت محسن عليه السلام در اين اثر مطرح شده را مى توانيد در كتاب ارزشمند « غنچه ياس » تأليف استاد مهدى فاطمى به طور مفصّل مشاهده نماييد .

ص: 156

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109