سرشناسه:قدیری، محمدحسین، 1352 -
عنوان و نام پدیدآور:شوخ طبعی های طلبگی/ مولف محمدحسین قدیری.
مشخصات نشر:اصفهان: دانا کتاب، 1393.
مشخصات ظاهری:328 ص.: جدول، نمودار.
شابک:978-600-94770-0-5
وضعیت فهرست نویسی:فیپا
یادداشت:کتابنامه: ص. 333 - 337؛ همچنین به صورت زیرنویس.
موضوع:شوخی ها و بذله گوی ها -- جنبه های مذهبی -- اسلام
موضوع:شوخی کردن -- احادیث
موضوع:لطایف و حکایات
رده بندی کنگره:BP232/88/ق4ش9 1393
رده بندی دیوی:297/637
شماره کتابشناسی ملی:3599962
انتشارات دانا کتاب
The Seminarian Humors
By: Mohammad Hosein Ghadiri
عنوان: شوخ طبعی های طلبگی
تألیف: محمدحسین قدیری
ویراستار: محمود سوری
ناشر: دانا کتاب / نشر جمال
صفحه آرایی: نهضت الله عظیمی
طراح: مهدی پرنیان
نوبت چاپ: اول 1393 ش / چاپ دوم1395
شمارگان: 1500 جلد / قطع رقعی
قیمت: این نسخه دیجیتالی هدیه مؤلف به شماست (التماس دعا)
شابک: 5-0-94770-600-978
تلفن پخش: 09015475491
ص: 1
شوخ طبعی های طلبگی
محمدحسین قدیری
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ما با تو که روبه رو شدیم آقا جان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
پیش تو بی آبرو شدیم آقا جان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
خواندیم تو را و خودمان خوابیدیم
«چوپان دروغ گو» شدیم آقا جان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
******
گرچه می دانم چرا دلواپسی آقا (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ولی
غصه ما را نخور یک روز آدم می شویم!
******
شهدا
در قهقهه مستانه شان
و در شادی وصلشان
عندَ رَبِّهِم یُرزَقون اند!
(امام خمینی رحمه الله)
ص: 4
مقدمه17
بخش اول: حجرهنشینان و دوستان
طرح جلد27
محقق داماد27
لا، لی، لو27
قرعه کشی28
شاخ جنگی28
شیخ مفید28
قبر شوره زده28
کتاب آشپزی29
احساس همدردی29
حالگیری29
حجره باصفا30
قبر بی مرده30
فولکس30
مدح ناتمام31
مقام من31
کریم و عبدالکریم31
شادی نافرجام 32
دوست حقیقی32
شوخی دو ارباب33
انتقال آجرها33
منتظر واقعی34
بیت آقا34
مراسم نام گذاری34
دماغ بزرگ35
مگه من گاوم؟!35
طلبه زندانی36
فشار علم36
یک شد36
خدای من!36
چایی فلفلی37
جشن پتو37
یه دستی زدن38
میترسم ...38
نیمرو با روغن کرچک39
من بودم و...39
داری سید می شی40
چای ایران سه مشت40
جات راحته؟40
خیر مقدمگویی41
سو استفاده41
بابل و نماز42
برف بازی42
حیوان ناطق42
حیوان و حشر43
پاکستانی شدم43
توجه توجه43
سرود صبحگاهی44
ص: 5
تعریف طلبه44
ناخدا44
مقدمه17
بخش اول: حجرهنشینان و دوستان
طرح جلد27
محقق داماد27
لا، لی، لو27
قرعه کشی28
شاخ جنگی28
شیخ مفید28
قبر شوره زده28
کتاب آشپزی29
احساس همدردی29
حالگیری29
حجره باصفا30
قبر بی مرده30
فولکس30
مدح ناتمام31
مقام من31
کریم و عبدالکریم31
شادی نافرجام 32
دوست حقیقی32
شوخی دو ارباب33
انتقال آجرها33
منتظر واقعی34
بیت آقا34
مراسم نام گذاری34
دماغ بزرگ35
مگه من گاوم؟!35
طلبه زندانی36
فشار علم36
یک شد36
خدای من!36
چایی فلفلی37
جشن پتو37
یه دستی زدن38
میترسم ...38
نیمرو با روغن کرچک39
من بودم و...39
داری سید می شی40
چای ایران سه مشت40
جات راحته؟40
خیر مقدمگویی41
سو استفاده41
بابل و نماز42
برف بازی42
حیوان ناطق42
حیوان و حشر43
پاکستانی شدم43
توجه توجه43
سرود صبحگاهی44
تعریف طلبه44
ناخدا44
حدس بزن44
ریش و ریشه45
حاج آقای بروسلی46
شمشیر آقا46
هندونه آتقی46
بیمادران47
شرحی بر کتاب بز بزِ قندی47
علامت خدای بزرگ48
کشف الفضول48
از این طرف48
تو حوزه، بخور بخوره49
فن جن گیری50
هولدیزر53
بخور و نپرس54
نامه سرگشاده55
کادوی خنده دار56
اذان بی موقع56
ناهار پنجشنبهها57
عباس مشکی57
آیینه عبرت57
مسلسل امام علی58
شمارش اعداد58
آقای إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ58
چایی رو بخوریم و ...59
قلیون می کشید؟59
خِیط و خَیْط60
نیمخوام60
مجمعالبیان60
امر به معروف61
ضمانت بانکی62
آرامش گاو62
ریش بسیار بلند63
اعتیاد به شیشه63
بخش دوم: ازدواج و خانواده
جوشکار ملکوت67
اولین نظر فقهی67
بابا دست دراز67
دعای چشم زخم68
ذکر غلط کردم68
عقل ناقص68
خدا یکی زن هم...69
ازدواج فرد سفیه69
ضامن من70
یوسف عصمتی و عصمت یوسفی70
دست و بال بسته70
اجماع زنان71
خودکفایی71
مشاوره ازدواج72
من بی سواتم72
مش غول73
دیردم یا زوددم73
زنان مستجاب الدعوه73
پریدن ایمان74
شهره شهر74
ص: 6
دعای روزانه74
ذکر همیشگی75
دیوانگی نوبتی75
زن نگیری ها75
انسان موفق76
شیخ طوسی76
هوو77
وجه تسمیه اثاث کشی77
دشمن مشترک77
موضع تهمت78
به شما هم گفته اند؟!78
تعارض دعاها79
کرامت من79
وجه تسمیه منزل79
آدرس زره فروشی80
وجه تسمیه بازار80
مو و آراستگی80
دعای مادرزن81
مادر بمیره براش81
ساکت پسرم!82
مردود شدم82
ورزش اجباری82
حق زندگی مشترک83
وصف العیش83
تحصیل و خانواده83
زن نجیب83
پای شکسته83
نامه های دوران عقد84
ای کلک85
تبادل تجارب85
عیالات متحده85
کتاب نکاح85
کف بین86
صحیح است86
صیغه می شی؟86
با ما بنشین وگرنه....86
آمادگی ازدواج87
بوق شیپوری87
رهبر فرزانه87
سلامتی حاج خانم...87
بخش سوم: علم و تحصیل
انواع طنزگونه شوخی و خنده91
باقر و طاهر94
سؤال کوتاه94
وصیت پالان دوز95
ملا و آخوند در لغت95
کتاب باز96
عرق96
ابن عصفور96
صدام96
کلب97
اشکالی به ابوریحان بیرونی97
مایه داری97
بر عکس98
علت گر بودن98
ص: 7
ترس از مرگ98
دعای شاگرد تنبل98
چت و شیخ بهایی98
حاضرجوابی99
طُفتُ99
روان شناسی مرخصی99
تحول نظام درسی100
سفر و جنون101
سالبه جزییه101
استدلال آبکی101
توالت فرنگی102
اهل کتاب103
قرص خواب103
ناظر103
عمامه و کلاه باهم؟103
نوه باهوش104
استاد مناظره104
عالی ترین تقریظ104
اُشتُرتُنَّ105
اصالت الوجود105
سفره105
نوشتن تکلیف105
أنتَ خرٌ105
اعداد قرآنی و خرما خوردن106
سلام علیکنَّ106
خوب و بد107
می دانم و نمی دانم107
اصحاب جِدار107
اطمینان قلبی108
حلوا فروش و مشتری108
بلاخلاف108
بیعار108
شوخی در تحصیل109
عرب لال109
استحباب تَنَحنُح109
حاشیه و متن109
همبحث110
نه این نه آن110
طلاب دوگانه سوز110
اشکال طلبگی110
اول عشق111
مسلط به زبان عربی111
قدرت تمثیل111
آهنگ گوشتکوب112
فُکلی112
قُوز و پُوز112
نوره112
آسانسور113
مُخَدَّرات113
خورشت قیمه113
آی کیو114
ساحر114
دعای پسرهای مجرد114
نصف النهار114
تلخ و شیرین115
یُخ115
ص: 8
مناجات رایانه ای115
گلاب به روت116
کتک مبارک!116
دورهُ المیاه116
محقق داماد117
وَفَّقَکم اللهُ117
ماشین بنی اسرائیل117
قُلْ بسرعه118
نکته سنج119
ایران مهد علم119
فراوانی نعمت119
لا فرق بینی و بینک119
اصطلاحات طلبگی120
مسئله122
سوراخ دعا123
تکنیک شوخی در تدریس123
زِرّ نزن123
من به الصمدیه123
پیامبر بکسور124
فری اوداج اربعه124
حال ساده125
دعای دختران مجرد125
یا شنقوزُ و یا منقوذُ125
فرهنگ لغت126
مُخلصیم127
حاج آقا کاتبی یا حاج آقا بنان127
ای بی سی دی128
الخوشگلون128
اولُ ما خَلَق اللهُ128
عالم بدون عمل128
ناظر عبوس129
نذر و نیاز129
آیت الله انواری میلهای129
آخوند جهنمی130
حرف جر پیر شده130
رو دست زدن131
دریای بی کران131
محل راحتی131
مسلم قلی پور سلامٌ علیک..132
درد ثلاثی مجرد133
اگر بگذارد133
پاچه خواری134
دختران مردم134
صیغه چندم؟135
معذرت از شیخ انصاری135
حاشیه نویسی135
نظریه پردازان صفوف شهریه136
شعر نو141
تریلی در قوطی کبریت141
کک142
پینه مغز142
ترک اعتیاد142
مدرک علمی142
استاد و طلاب شوخ143
روان شناسی143
می کرد نه وی143
ص: 9
اضطرار اجباری149
ترجمه149
بخش چهارم: اخلاق و عرفان
آخوندهای دروغگو153
فرار از سجاده153
یا سریع الرضا153
چیه بنده من؟154
جرجیس154
عمل جراحی154
استاد شیطان154
کو شیطان؟155
فقط برای خدا155
مرض!156
نشد156
گذر به قبرستان156
پیدا شده156
جوک زشت156
طلب حلالیت اجباری157
معجزه157
چایی مُکفّف157
بدتر از ...157
خیگ درمانی158
مقصود تویی158
اعتیاد159
به تو چه؟159
مقام صبر159
مسخره درمانی160
پرورش گاو160
ادعای علم غیب161
خبر از غیب161
کوه ادب161
صلوات162
نقش جنازه162
یا ماست یا چغندر163
دعای مستجاب163
حالا شد164
پدر عاصی164
رسالهُ الوسواسین164
تسبیح هزاردانه165
یااُقلُش166
حوزه یا حوضه؟167
مرگ پدر167
آقا امام زمان167
حافظ قرآن168
صوت قرآن168
کفر نگو168
ما مقصریم169
آیت الله العظمی169
وحشت169
رعایت عدالت169
اسیر الفاظ170
عقل و شهوت170
کارتون170
ان شاءالله درمانی171
زنبور سلام الله علیها171
ص: 10
دفتر گمشدگان171
زیباترین دختر!172
شوخی با امام رضا(علیه السلام)174
رضایت از زندگی174
شوخی با مرده (مکاشفه برزخی)175
اولیای خدا یا...176
اهل غنا176
پرواز176
دروغ177
صورت یا سیرت؟177
طلاب گَندزدا و طلبه گندزده177
اضافه کاری178
امداد غیبی178
نماز قضای صبح178
هادی گمراه179
دعواهای کودکانه180
آیت الله181
شاخ گاو181
قلب سلیم181
کیسه پنبه182
واسه ثواب182
خودبین182
کفن کهنه183
از بیکاران عالم183
بدقولی ها183
سریال های ملکوت184
باغ رضوان184
دعوا و دعا184
جای شیطون185
اعلم و اعدل185
خوشگل و خوشگل شناسی185
فرعون و فرغون186
داماد خر پول186
امیدوارم...186
مایه سعادت186
ضامن آهو186
جلوه جلوه نمایی186
هنر شیخ عباس قمی187
قدردانی از همسر187
فلسفه ناف187
بخش پنجم: تبلیغ و ارشاد
قرقره درمانی191
غسل صحرایی191
زنجیر یا رنجبر191
هُ هُ هُ هُ191
شاگرد شوخ تنبل192
بُزی در توالت192
سگ پدر سگ193
فرعون پیامبر195
کجا می روی؟195
تقلید کورکورانه195
احکام تصویری198
بوس سفت و بوس شل199
طوبی لکم199
در فضیلت گاو بودن199
ص: 11
پا منبری مقید200
دعای سفره200
تقیه201
شوخی با خواننده201
طول عُمَر202
کله پزی عدالت202
کجا بودی ناقلا202
بابا غصه خور203
دائم الپریود204
امام جمعه منافق205
گربۀ سیاه205
اُلاقی205
استخاره206
شوخی توپ206
روان شناسی کاربردی206
دلجویی207
هنر نقاشی208
راز ...208
دیدار ما جهنم208
فراموشی208
آخوند قلابی209
عمامه دزدی210
نام شما؟211
عمق یک باور211
حیات211
حاضرجوابی211
سلام حاج آقا212
حج نبی212
حاج آقا بیا بالا...213
کُنَدر 60213
شیخ یا درویش214
معلّم هنرمند216
میو میو217
طوطی و تعمیم افراطی217
به قول مردم....218
مفتی218
تجزیه و ترکیب رقص219
بیشیله پیله219
فایده سکوت220
خدا یادشون داده220
زرنگ باشید220
رضایت از زندگی221
تعریف و تمجید221
سوره تِل تُل221
فلسفه عمامه222
یقین کامل222
مرده نافرمان223
نماز قصر223
روستایی ساده دل223
اثر دعا223
لطف دردسر ساز223
کفشدرمانی224
هُل درمانی224
آفتابه درمانی225
زبان علما225
قلب سیاه225
ص: 12
نخود سیاه226
برعکس226
لا مَکان227
نگاه خریدارانه227
اتوبان معنویت227
همه چیز با کاروانه227
صد رحمت به اولی228
روحانی فضانورد228
ختنه کردن خرس229
الله اکبرِ مامانی229
برباد رفته230
مبلغان ناموفق230
ربع گوجه230
پنگور درمانی231
ریش و آتیش231
شماره شناسنامه231
صدر الواعظ232
نماینده امام232
مهارت ارتباطی مهم233
اول قرار نبود233
تقویت حافظه233
آقا شیخ تُرمز234
جایزه234
آشیخی کردن235
سؤالات گودزیلایی236
المؤمن قالتاقٌ236
سکه تبرکی237
طبیب دوّار237
تو چرا می زنی؟238
خروس با غیرت239
آهای الاغ!240
تنظیم باد241
بچه کجایی244
مشاور باتجربه244
خدا کجاست؟245
تبدّل موضوع245
زن شیطون؟246
کلثوم ننه247
زینت خانم250
اندر معانی شیخ250
بدبینی و بینی بد251
آک بودن مغز255
یه آخوند با یه آدم256
یهودیان کچل256
مرد صادق257
شوخی جدی257
کَلِ طبیب258
صدای ارادت258
چُرت259
رعایت حال شنونده259
خرِ شیطان کیه؟260
غسلِ بیلی260
غاز چرانی260
آیت الله اینترنت260
نیت پاک261
اشبتاه اندر اشتباه261
ص: 13
حسن مرده261
آراستگی شوهر261
عشق من علی دایی262
لپ لپ262
نماز وحشت262
شیطون اومد263
ماشَاءَالله و إنْ شَاءَالله263
لباس روحانیون264
ترس از شکر264
افسوس264
همراه اول و آخر265
آزمون گوشتی265
بخش ششم: جنگ تحمیلی و سیاست
نفاق و وفاق269
آخر دعوا271
نگار من271
شیرجه اجباری271
تقوای سیاسی272
شاخ غول شکستید؟273
آلزایمر275
جای خر و اسب275
بیکاری276
عامل ترور277
شوخی با شاه277
تو شهید نشدی!277
از شعار تا عمل277
درد دل یا دل درد278
زن دیگر280
نظارت280
کِشتی خدایی280
حکم دادگاه280
عشق به خارج281
نماز سه کنجی284
شناسنامه خر285
بیمارستاناً تمیزاً286
عید یا عزا؟!286
لعن و نفرین287
تیربارچی287
کابینه حاج آقا287
رضا به داده بده288
تو غلط کردی289
بخش هفتم: شوخی های طلبه پسند
زن با محبت293
عمه عطار293
پدرسوختگی293
فریادرسی294
مرد حائض295
شوخی و درد295
یاسوج295
نظم جلسه295
جایزه295
پله به پله295
در رحمت296
خنده کن!297
ترفیع درجه297
فرشتۀ مهربون297
ص: 14
دعای تنبل خان297
شوخی با خدا298
یک میلیارد خر298
قهر با خدا298
ننگ و پلنگ298
قبله299
ویدیو چک299
به نام...299
حاجی299
مسابقه قرآن299
بع بع هفت مرتبه299
اردنگی درمانی300
روز معلم300
وای بر ما300
وصیت یک دختر300
مهمانی خدا300
یادی از اموات300
یالله یاالله300
ارزش پول300
مهمانی خدا301
خیاط دزد301
معجزه تو301
فیلسوف محله301
جان کندن سعدی301
شوما خر302
امتحان302
اعتراض شیطان302
دروغگوی حرفه ای302
به امام حسین(علیه السلام)302
حلالم کنید302
نصیحت پدرانه302
تخم حروم303
باور به معجزه304
نژاد انسان304
کشیش و رماتیسم305
سرعت اینترنت305
سوهان چینی قمی305
کی برگشتم؟305
زن دوم305
خودکشی شیرین306
بیست سال وضو306
صندوق صدقات306
سایر بستگان306
صدای زنگ منزل306
ترس اجنه از ...306
زندگی جانوری307
خانه مصیبت زده307
رخوت شراب307
سرفه و مرگ307
آقای صلواتی307
چانه زنی308
مدیریت استرس308
آسانی بعد از سختی308
سگ درون308
عید غدیر308
عدالت309
ص: 15
شرم از همسایگان309
لب بالایی309
آیاتی از آینه عبرت309
لگد چیست؟309
هدیه تولد310
یوم الشک310
بهشت مفتی310
راه بهشت310
حاج آقای چینی310
حج لامصب311
مُنوِّرالفکر311
روحت شاد311
چاه نکَن بهر...311
ختم روزگار312
بدترین نفرین مادرانه312
کلید اسرار312
کات در دعا312
حجکم مقبول312
دعای مستمر312
دعای آخر شب313
سلامتی...(حسن ختام شوخ طبعی ها)313
دوای هم شفای هم315
بخش هشتم: ملحقات
چند اثر از مؤلف319
آسایش و آرامش324
نمودار1: مدیریت زندگی اسلامی325
نمودار2: سبک های شوخ طبعی326
نمودار3: انواع شوخ طبعی (فقهی)327
نمودار4: انواع شوخ طبعی(اخلاق)328
نمودار5: مؤلفه های شوخی حلال(1)329
نمودار6: مؤلفه های شوخی حلال(2)330
نمودار7: فواید خنده حلال(1)331
نمودار8: فواید خنده حلال(2)332
نمودار9: آثار مخرب شوخی غیرحلال333
فضولی؟334
خدایا!336
ص: 16
امام علی(علیه السلام): انسان کامل کسی است که گفتار جدّی او بر شوخی هایش غالب باشد.(1)
گفت: واقعا این قدر وقت داری که کتاب شوخ طبعی بنویسی؟! گفتم: شنیده ای می گویند گره ای که با دست باز می شود، چرا با دندان باز کنیم؟ با شوخ طبعی و طنز متعادل، گره کور بسیاری از هیجان های منفی(مانند غم و اضطراب) و آشفتگی های ذهنی به راحتی باز می شود. با شوخی و طنز می توان شاد کرد و شاد شد، یادگرفت و یادداد و تربیت کرد و بدون مقاومتِ مخاطب و شکستن دلش، از او انتقاد کرد. می توان در برابر جنگ سخت و نرم دشمن، سخت ایستاد و مبارزه کرد،(2) می شود امر به معروف و نهی از منکر کرد. بله، شوخی شوخی، حتی می توان کارهای مثبت و جدی کرد.(3)
شوخی، قایق آموخته ها را به اسکله حافظه درازمدت می بندد تا آب فراموشی، آن را نبرد؛ به برکت شوخی و مزاح، مردم هنوز گل فاتحه نثار مرحرم کافی می کنند. حاج آقا قرائتی، مؤسس خنده حلال در کشور، درباره فایده شوخی می فرمود که وقتی چیزی را در گونی می ریزیم، آن را تکانی می دهیم تا جا باز کند، شوخی به موقع هم سبب می شود، ذهن جا باز کند و خستگی از تن مخاطب و خودمان برود.(4)
پس «باید» شوخی و طنز را جدی بگیریم.
ص: 17
بنا بر آموزه های ناب اسلامی و پژوهش های علمی، همان گونه که حشره کش، مگس های مزاحم را از بین می برد، شوخ طبعی و طنز متعادل هم افکار سمّی، هیجان های منفی و آشفتگی های ذهنی را تار و مار می کند. «شوخی حلال» مثلِ بوستان خیلی بزرگ، و «خنده حرام» محدوده محدوده و دیوارهای آن است، . پس شوخی و خنده حلال،، نسبت به دامنه خیلی وسیعی وسیع تری دارد.
تمرین عملی: برای شروع، شما بله خود شما، روی فیش های کوچک، جوک، لطیفه و طنز حلال بنویسید، کاغذها را تا بزنید و در یک ظرف شکلات خوری بریزید تا اعضای خانواده یا مهمانان هر کدام یکی از آنها را بردارند و برای دیگران بخوانند و شاد شوند. روزهای بعد همه افراد خانواده، باید در ساخت این شکلات ها شریک شوند.
روان پزشکی به بیمار افسرده ای گفت: « این نسخه رو بگیر، اما لازمه در کنار داورودرمانی، از خنده درمانی هام کمک بگیری. تازگی ها سیرکی به شهر اُومده، . پیشنهاد می کنم، بهش یه سری سر بری اونجابزنی و حال و هوایی تغییر بِدی.عوض کنی.»
مرد پژمرده، زورکی، لبخند تلخی زد و گفت: اُوه، کارها و نمایش اُون مرد دلقک رو میگی؟ اُون مردک خودمم..»
برخی افراد شادی های لحظه ای دارند، ولی شادکام نیستند و از زندگی ناراضی اند، ولی افراد دیندار شادکام هستند ممکن است لحظاتی به خاطر حوادث و تلخی ها ناشاد شوند، ولی شادکام اند و از کل زندگی راضی. «شوخی و خنده خنده» اگر به متکای «جهان بینی توحیدی» و «واقع بینی» لَم ندهد و جا خوش نکند، خودش مسخره است و خنده داره. خنده بدون جهان بینی توحیدی، مانند اسکناسِ بدون پشتوانه است. این خنده، مانند کشیدن سیگار برای کاهش اضطراب و استرس، شادی آنی دارد و ویرانی باقی.
راستی، دین عامل شادی است یا غم؟ طلاب و روحانیون، اهل شوخی اهستند یا نافشان را با تیغ تیز غم و غصه بریده اند؟ ،جواب این سؤالات را با مطالعه این کتاب، معاشرت رایگان با طلاب و منابعی که از طلاب در بخش ملحقات کتاب، برای افزایش شادکامی معرفی کرده ام، بیابید.
ص: 18
آگاه باشید که دل ها فقط با یاد خدا آرام می گیرد.
خوشی زندگی طلبگی با گنج قناعت، رضایت از خدا، جرعه نوشی مدام از شراب معارف اسلام در جام یاد خدا حاصل می شود. شیرینی لذتش مانند حلوای لَنْ تَرانِی است؛ تا از آن نچشیدیم، لذت واقعیش را درک نمی کنیم.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کین کیمای هستی قارون کند گدا را
شهید مطهری درباره خوشی دوران طلبگی می فرماید:
کسانی که چندسالی طلبگی کرده اند، تا آخر عمر از خوشی های دوران طلبگی یاد می کنند؛ با این که در این دوران از نظر شرایط مادی معمولا در وضع خوبی نیستند و در اواخر عمر در شرایط خیلی بهتری هستند. در آن دوره غالباً در فقر و بی چیزی و مسکنت می باشند؛ ولی چون همه در یک سطح هستند، ناراحتی ندارند.
دوره خیلی خوبی است؛ چون واقعاً دوره بالندگی انسان است، و اگر در این دوره انسان از نظر علمی و معنوی محروم بماند، یک زیانی است که نمی شود گفت صددرصد در سنین بزرگی و در پیری جبران شدنی است.(1)
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
مرحوم دکتر خانمخانم دکتر دادستان، چهره ماندگار روان شناسی، ضمن سال های متمادی تدریس یبه طلاب و روحانیون، با روحیات و حالات آنها آشنای شده بود. هر از چند گاهی با لبخند به شاگردان خود نگاه می کرد و می گفت:
«از روحیه طلبگی شما خوشم می آید. در دانشگاه افراد کمتر با هم می جوشند، ولی در کلاس من شما با هم دروس را مباحثه می کنید، با هم می گوید، می خندید و سر به سر هم می گذارید و جالب این که از دست همدیگر دلخور هم نمی شوید.»
با آمدن سرمای مشکلات، خزان پیری و باد ناامیدی در دشت سبز زندگی می وزد. برگ های خوشی یکایک زرد می شوند و می افتند. یواش یواش صدای در زدن پستچیمرگ به گوش می رسد. لحظه های پرتب و تاب پیری قرین است با دلشوره و احساس
ص: 19
تنهایی که یک دم هم از خانه ذهن بیرون نمی رود. هیچ چیز نمی تواند مانند مسکّن پرقدرت جهان بینی توحیدی به زندگی، دردها، رنج ها، فقدان ها و حتی مرگی معنا ببخشد. فلاسفه و روان شناسان اگزیستانسیالیسم و انسان گرا با آن همه آزادی و اراده ای که برای انسان قائل اند، در «یافتن معنا» برای مرگ و سختی های اجنتاب ناپذیر زندگی به بن بست رسیده اند و دربه در به دنبال «بافتن معنا» برای زندگی و مرگ هستند.
یکی از شاگردان آیت الله بهاءالدینی می گفتی: ایشان تا دم مرگ بانشاط و خنده رو بود. در اواخر عمر هم که مانند تکه گوشتی در بستر بود، نشاط، تبسم و گشاده روی ایشان قطع نمی شد. افرادی که ایشان را نمی شناختندی، مات و مبهوت می ماندند که چگونه و با چه انرژی و چه دل خوشی، در بستر کهولت و بیماری که در سرازیری پرشیب مرگ قرار دارد، می خندد.
فردی رفیق جون جونیش از دنیا رفت. خیلی براش گریه می کرد. حکیمی گفت: چرا گریه می کنی؟ گفت: آخه رفیقم مرده؟ گفت: خب تقصیر خودت بوده که رفیق مردنی انتخاب کردی. رفیقی برای خود گزینش می کردی که نمیره تو دعای جوشن می خونیم: یا رفیقُ و یا شفیق... .آره جونم، رفیق بی کلک، خدا. هیچ موقع هم گوش یا گوشیش اشغال نیست به همین دلیل حضرت ابراهیم می گفت: ﴿لا أُحِبُّ الآفِلِینَ﴾؛ من غروب کنندگان را دوست ندارم.(1)
اسلام با اصل تفریح و شادی مخالف نیست. شادی، نشاط و آسودگی را از لشکریان عقل، و غم، کسالت و تنبلی را از لشکریان جهل می شمارد. در واقع بیان محرمات و احکام شرعی شوخی و خنده، مانند قرار دادن حدود در دریا برای لذت بردن از شنا و غرق نشدن است. اسلام دین نشاط و شادابی است و با غم و حزنی که سبب رکود شود مخالف است. امام صادق(علیه السلام) فرمود: «در شادی ما شاد باشید و در حزن مااندوهگین.»(2)
اسلام ما را به گریه و عزاداری بر شهدا، به خصوص سالار شهیدان امام حسین(علیه السلام)
ص: 20
تشویق می کند؛ چون در دل آن، حرکت، پویای و معنایابی زندگی است، نه افسردگی.
عوامل نشاط، تفریح، بازی و شوخی بی نهایت است. خداوند رحمان فقط از بین آنها قسم حرام را رد کرده است. ائمه(علیهم السلام) توصیه کرده اند که اوقات روزانه خود را در چهار بخش مدیریت کنیم: 1) کسب و کار حلال؛ 2) عبادت؛ 3) معاشرت سالم؛ 4) تفریح و لذت های حلال، و تأکید کرده اند که برای نشاط و توفیق بیشتر در سه قسم اول، از بخش چهارم(تفریح و لذت حلال) مدد بگیریم.(1)
تذکر: تفریح و لذت حلال دایره وسیعی دارد. یک بخش آن شوخ طبعی و طنز است.
اخلاق و شرع، ورود ممنوع هایی برای شوخی و خوشی مشخص کرده اند، اما واقعا نسبت به فرصت ها و رخصت های بی شمارشان ناچیزاند. این ممنوعیت ها و محدودیت ها، مانند حقوق قانونی و حدود اخلاقی در بازی هایی مانند فوتبال و والیبال است. رعایت آنها سبب لذت بخش تر شدن بازی و مانع تلخ شدن طعم بازی یا لذت تماشای آنها می شود. پس می توانیم طوری زندگی کنیم که هم در دنیا دیندار و بانشاط باشیم و هم در آخرت پیروز و رستگار که آخرت بابرکت تر و پایدارتر است؛﴿والْآخِرَهُ خَیْرٌ وَأَبْقَی﴾.(2)
*یکی از ورود ممنوع های مهم، شوخی نامشروع بانامحرم است. ابوبصیر از یاران و شاگردان برجسته امام صادق و امام باقر(علیه السلام) است. احادیث بسیاری از او نقل شده است حکایت زیر را از زبان این فقیه و پیرمرد 70 80 ساله بخوانیم:
به زنی قرآن یاد می دادم. روزی هنگام درس با او یک شوخی کردم، وقتی خدمت امام باقر(علیه السلام) رسیدم بدون مقدمه به من فرمود: به آن زن چه گفتی؟!
صورتم را از خجالت پوشاندم.حضرت فرمود: دیگر پیش آن زن برنگرد.(3)
* حضرت علی(علیه السلام) درباره صفات پرهیزکاران می فرماید: و إنْ ضَحکَ لَمْ یَیَعل صوتُه؛(4)
ص: 21
الهی قمشه ای رحمه الله در شرح آن سروده ای زیبا دارند. دو بیت از آن را با هم بخوانیم:
لب خندان خوش است اما نه چندان
گل از خنده خزان گردد به بستان
بخند ای نازنین، لیکن بیندیش
که لبخندِ فزون، دل را کند ریش
*طلبه اگر در گفت وگوها یا در مصاف با افراد بی ادب، با حاضرجوابی، جوک ها و لطیفه های غیراخلاقی تعریف کند، کِشتی تبلیغش سوراخ شده است و خبر ندارند.
تذکر: برای مطالعه رخصت ها و فرصت های شوخی، آشنایی با مؤلفه های شوخی حلال و حرام و دیدن اقسام و سبک های شوخی به بخش ملحقات کتاب رجوع کنید.
برخی از دین و روحانیون دل ِخوشی ندارند، به همین دلیل از بافتن هر رَطب و یابس و آسمان و ریسمانی به هم دریغ نمی کنند؛ شایعه می سازند و می پراکنند، شبهه تولید و توزیع می کنند، نماد کاذب می سازند و نماد حقیقی می سوزانند، نظرات متناقض دارند؛ مثلا گاهی می گویند روحانیون مخالف شادی اند و زمانی می گویند عیاش و بی غم اند.
بیچاره کسانی که مهار توسن عقل را رها کرده اند و سوار اسب چموش شبهات و شایعات می شوند. افرادی که تجربه مجالست و معاشرت با روحانیون و طلاب متواضع و خاکی را دارند، حاضر نیستد خود را از بزم انس و ارتباط با آنها بی نصیب کنند. برای کسانی که این تجربه را نداشته اند، امتحانش رایگان و بی ضرر است.
کشورها، شهرها، فرهنگ ها، اقوام و اصناف مختلف، اصطلاحات، مثل ها، لطیفه ها و شوخ طبعی های خاص خود را دارند. فهم بسیاری از شوخی های طلبگی، هممنوط به پیش نیازهای زندگی طلبگی است. افرادی که با این مقدمات آشنایی ندارند از آنها لذت کافی نمی برند. در این کتاب تلاش شده از طنز و شوخ طبعی هایی استفاده شود که همه پسند باشد. البته گاهی هم با طنزهای تلخ و شیرین و شوخی های خاص به زبان عربی یا فارسی، از صنف طلاب محترم پذیرایی کرده ام. در یک مفهوم عام، شوخی طلبگی و طلبه پسند حد و حصری ندارد، هر شوخی و طنزی که در آن اخلاق و شرع رعایت شود، طلبگی هم است.
ص: 22
در سایت مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی، کتاب شوخ طبعی ها و حکایات طلبگی ام به تدریج بارگذاری می شد. استقبال کاربران و تشویق آنان برای ادامه کار عجیب بود. به لطف خداوند افرادی با اشتراک در مباحث و خواندن آن، به میکده معارف دینی و حوزه علمیه وارد شدند تا از شراب مست کننده عرفان اسلامی بنوشند و گروهی ارتباطشان با دین عمیق تر شد و شبهاتی از ذهن شان زدود ه شد.
برخلاف کتبی که به لطائف و شوخ طبعی های عالمان گذشته پرداخته اند، بسیاری از شوخ طبعی های این کتاب حاصل دست نوشته ها و تراوشات ذهنی نویسنده، مصاحبه های (حضوری و غیرحضوری) با دوستان، اساتید و نکته برداری از سخنان طلاب و روحانیون است. بخشی از طنزها و شوخ طبعی های این کتاب طلبگی است به این معنا که نویسنده آنها طلبه است.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
نام بزرگوارانی را که لطائفی بیان یا ارسال کردند، به رسم تشکر در نرم افزار شوخ طبعی ها و حکایات طلبگی آورده ام. گزیده ای از شوخ طبعی های این نرم افزار در این کتاب آمده است.
کتاب شوخ طبعی های طلبگی دارای بخش های زیر است:
1. حجره نشینان و دوستان،
2. ازدواج و خانواده،
3. علم و پژوهش،
4. اخلاق و عرفان،
5. تبلیغ و ارشاد،
6. جنگ تحمیلی و سیاست،
7. شوخی های طلبه پسند،
8. ملحقات (نمودار مدیریت زندگی اسلامی،
نمودار فواید شوخی حلال، آثار مخرب شوخی غیر حلال، سبک ها و اقسام شوخی؛ معرفی
کتاب و نرم افزار برای افزایش شادی و شادکامی).
ص: 23
استفاده از جوک و شوخی برای مسخره و هجو کردن اقوام، سیاسیون جناح مخالف و... از «اخلاق اسلامی و انسانی» به دور است. این کار مانند تبر تیز در دست دشمن وحشی برای شکستن وحدت ماست. در این کتاب با کمال احترام به همه انسان ها و جلوگیری از تمسخر، تحقیر و یغیبت از نام های مانند آقای آقایان، لامصب، لاکردار، یارو، فلانی، سیب زمینی، خسیس، خوش خیال، یجاهله، غافله و... استفاده شده است.(1)
خداوند رحمان که بذر پویندگی، معنایابی و نویسندگی را در باغ فطرت و مزرعه دلم کاشت. ائمه(علیه السلام) که با زلال کلام و جاری سیره خود، توفیق شادکام بودن و رضایت از زندگی را به ما می بخشند. پدر و مادر عزیزم، حامیان مادی و معنویِ کتاب زندگی و این کتابم. همسرم که متن کتاب را از نظر نگارشی بازنگری کرد و با دخترم ایثارگرانه از تفریحشان، گذشتند تا به امور پژوهشی ام برسم.
همچنین دوستان و سروران گرامی: جناب آقای اصغر عرفان(سردبیر دو ماهنامه «خانه خوبان» و «دیدارآشنا»، مشوقم در نویسندگی و نشر این کتاب)، حاج آقا دکتر حبیب رضا ارزانی(ناظر محتوایی)، حاج آقا پرنیان(طراح جلد)، حاج آقا محمد حسین پور(طراح تصاویر در کتاب)، حاج آقا ابوالقاسم شهباز(بازنگر نگارشی متن کتاب و ناشر)، آقایان سوری(ویراستار)، عظیمی(صفحه آرا)، یکایک افراد، دانشجویان، طلاب و روحانیونی که برایم طنز و شوخی طلبگی و طلبه پسند بیان یا ارسال کردند،
... و شما خواننده خوش ذوق که منتظر پیشنهادات سازنده، انتقادات سوزنده(خنده)، لطائف و شوخ طبعی های طلبگی و طلبه پسندتان هستم.
پل ارتباطی ما: تلفن : (09015475491) و جی ایمیل:mh.gh110) ).
شکوفه های ارادت و گل های دعاهایم نثارتان باد. شادکام باشید و خرّم.
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُم.
ح. قدیری/ عیدفطر/1393
ص: 24
ص: 25
ص: 26
امام علی(علیه السلام): رسول خدا(صلی الله علیه واله) هرگاه یکی از اصحاب
خود را اندوهگین می دید او را با شوخی
و مزاح خوشحال می کرد.(1)
طراح جلد این کتاب، که از دوستان بزرگوار روحانی است، به دلائلی طرح را نیمه کاره گذاشته بود. من هم که جیب و حساب بانکی ام مثل قلب صاف شما پاک بود، ترجیح دادم با ایشان تماسی نگیرم. بعد از چندماه به ایشان تماس گرفتم و گفتم: مدتی این مثنوی تأخیر شد. یک روحانی برای تبلیغ به شهری رفته بود. در ایام تبلیغی تفسیر حضرت یوسف(علیه السلام) را می گفت. وقتی داستان تا آن جا رسید که برادران حضرت یوسف، او را به چاه انداختند، زمان تبلیغ تمام شد و ایشان به شهرش بازگشت. سال بعد، مردم که اخلاق خوب آن روحانی را پسندیده بودند با او تماس گرفتند و گفتند لطف کنید تشریف بیاورید آن بنده خدا را که سال قبل در چاه انداختید بیرون بیاورید. باشنیدن این حکایت طراح خندید و طرح را خیلی زود نهایی کردند.
یکی از دوستان که از محققان پژوهشگاه حوزه و دانشگاه بود. وقتی داماد شد، صدایش می کردیم محقق داماد.(2)
مردی به نزد عالمی نحوی رفت تا حال برادر وی را جویا شود و از ترس این که مبادا در سؤال خویش مرتکب غلط اعرابی شود، گفت: أخاک، أخیک، أخوک، حاضرٌ؟ برادرت تشریف دارند؟
عالم نیز در پاسخ گفت: لا، لی، لو، ما هو حاضرٌ؛ نه، ایشان نیست!
ص: 27
همیشه بین هم اتاقیان و مهمانان قرعه می انداخت تا مشخص کند، چه کسی باید چایی درست کند. روزی، به او شک کردم. بعد از قرعه کاغذها را از دستش گرفتم. دیدم نام خودش را ننوشته ی. از آن به بعد به عنوان حق السکوت نام من را هم نمی نوشت، در عوض نام برخی از دوستان را دوبار می نوشت. چیزی نگذشت که دستمان رو شد.
یکی از مریدان عالم بزرگی را در پیاده رو دید در حالی که از کنارش می گذشت با احترام دست روی سینه گذاشت و سرش را تکان داد. آن عالم هم سرش را بالا برد. مرد با تعجب به او گفت: حاج آقا! من سلام و تعارف کردم، چرا سرتان را بالا بردید؟!
خندید و گفت: زبانت را نمی جنبانی، ولی سر به آن بزرگی و سنگینی را تکان می دهی! فکر کردم منظورت این بود که میای شاخ جنگی؟ منم با اشاره سَرم گفتم نه.
بین طلاب قمی که مهاجر هستند و آس و پاس، پیدا کردن طلبه ای که شرایط ضمانت را داشته باشد، بسیار دشوار بود. من خودم به همین دلیل نتوانستم وام ازدواج بگیرم؛ چون نتوانستم ضامنی پیدا کنم. یکی از طلاب که وضع مالی خوبی داشت، برای طلاب متعددی در قرض الحسنه ای ضامن می شد و اصرار داشت باز هم ضمانت او را قبول کنند تا گره ای از مشکلی باز کند. طلابی که با ضمانت او وام گرفته بودند، به شوخی صداش می زدند شیخ مفید.(1)
همیشه می گفت: بچه ها! دعا کنیم همگی واقعا شیخ مفید باشیم، نه شیخ مُضرّ.
اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ عِلْمٍ لا یَنْفَعُ...؛ خدایا! به تو پناه می برم از علمی بی فایده... .
عالمی گفته بود: اگر خواستید بعد از مرگم، قبرم را در تخت فولاد اصفهان زیارت یکنید، برای این که زود آن را پیدا کنید. بگردید ببینید از کدام قبر شوره بیرون زده؛ چون در دوران طلبگی ام به اندازه موهای سرم نان و پنیر خوردم.
ص: 28
بدون شوخی، زندگی خشک و سرد است و ما شکننده خواهیم شد.
مرغ ها الان برای شهریه طلبگی کلاس می گذارند، آنها سهم زیادی در پیشرفت طلاب داشتند. در کتاب آشپزی طلاب، سابقه تخم مرغ می درخشد: کوکو سیب زمینی، کوکو سبزی، تخم مرغ نیمرو و تمام رو، اُملت، خوراک لوبیا و تخم مرغ، تخم مرغ آب پز و سیب زمینی. منّت خدای را عزّوجلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر تخم مرغی که فرو می رود مُمدّ حیات است و چون ارزان شود مفرّح ذات ... .
با دوستم در حرم مباحثه می کردیم. پیرمردی نزد ما آمد و سؤالی پرسید. در ضمن سخنانش متوجه شدیم غریب است و احساس تنهایی می کند. دوستم به او گفت: ما دو نفر هم مسافریم، ولی غمی نداشته باش؛ ما حضرت معصومه(علیها السلام) را داریم.
پیرمرد بعد از کمی گفت وگو با احساس رضایت بیشتری از ما جدا شد. به دوستم گفتم: دروغ گفتی؟
گفت نه. اولاً ما قمی نیستم و برای درس خواندن به این شهر آمده ایم. ثانیاً ما همه در این دنیا مسافریم. هیچ کس نباید قصد وطن و ماندن همیشگی کند. مهم این بود که با «همدلی» پیرمرد را خوشحال کنم که شد.
می گفت: ساعت سه بعد از ظهر بود و خیابان خلوت. سر چهار راهی، پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم که ناگهان تو آینه دیدم یکی از دوستان قدیمی و معمم پشت سر ماشینم است. او من را نشاخته بود. چراغ سبز شد و من عمداً ایستادم تا او را پشت سرم متوقف کنم.
پلیس به من گفت: چرا حرکت نمی کنی؟!
گفتم: می خوام حال حاج آقا رو که پشت سرمه، بگیرم، موافقین؟
آقا پلیسه هم که از خداش بود، برق در چشمانش درخشید و با لبخند جواز را صادر
ص: 29
کرد. من ایستادم و حاجی بوق می زد که برو. من عمداً ایستادم و لحظات آخر با سرعت رفتم. تا حاج آقا آمد حرکت کنه، چراغ دوباره قرمز شد.
یکی از دوستان، بسیار مهمان نواز بود و در حجره اش به روی همه باز. این دو بیت زیبا هم روی دیوار اتاقش جا خوش کرده بود:
از فروغ روی مهمان شد منوّر حجره ام
حجره ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام
***
در حجره ما روغن اگر نیست صفا هست
آن جا که صفا هست در آن نور خدا هست
خادم مدرسه را در امام زاده ای دیدیم. به طلبه ها گفت: تشریف بیاورید این جا سر قبر یکی از آشنایان فاتحه ای بخوانید؛ ثواب دارد.
بعد از خواندن فاتحه خندید و گفت: دستتون درد نکنه. روحم شاد.
گفتیم چرا روح شما را شاد کردیم؟ خندید و گفت. سر قبری فاتحه خواندید که مرده توش نیست؛ قبر مال خودمه.
آیت الله محمدعلی موحدی کرمانی در یکی از خاطراتش می گوید:
مقام معظم رهبری یفولکسی داشتند. سوار شدیم و ایشان رانندگی می کردند. یادم هست که فولکس ایشان سر و صدا و تق و توق زیادی می کرد.
مرحوم ربّانی املشی به شوخی گفت: «ما خجالت می کشیم سوار این ماشین شویم. هر کس صدای این ماشین را بشنود، می گوید اینها کی هستند؟!»
همگی حسابی خندیدیم.
ص: 30
یکی از دوستان روزی این شعر را برایم گفت و در آن، با ظرافت از من (قدیری) تعریف کرد، ولی در بیت آخر همه این امتیازها را با ظرافت به خودش (فاضل) برگرداند:
چو روی خوب تو دیدم، تو را همچون گلی یافتم
چو ناله می زدی در هجر، تو را چون بلبلی یافتم
به بذل و بخشش و نیکی تو را همچو شهی دیدم
ولی در نیمه های شب تو را چون سائلی یافتم
در این دنیای آشفته در این دار پر از فتنه
در این دریای طوفانی تو را چون ساحلی یافتم
به وقت صحبت دنیا تو گوی در قفس بودی
ولی وقت نماز و راز تو را در محفلی یافتم
چو با هم در سحرگاهان به سوی نور می رفتیم
در آن سیر الی اللهی تو را چون واصلی یافتم
«قدیری» در ره عرفان اگر من مبتدی هستم
در استادی تو را ای دوست دبیر «فاضلی» یافتم
یکی از علما می گوید: در حرم حضرت رضا(علیه السلام) در حالی که منتظر همسرم بودم، به فکر فرو رفتم که در پیشگاه حضرت چه مقامی دارم، با خود گفتم اولین کلمه ای را که یک نفر به من بگوید، نشان دهنده مقام من باشد. همین طور که ایستاده بودم زنی از کنارم عبور کرد به خیال این که او همسرم است، گفتم: بایست با هم برویم خانه.
زن برگشت و به من گفت: خیلی خری.
باز شک کردم که همین کلمه نشان دهنده مقام من است، زن برگشت و گفت: شک نکن، خیلی خری!
این حکایت را برای دوستم استاد مطهری تعریف کردم، چند دقیقه ای فقط خندید.
شیخ عبدالکریم حائری(رحمه الله) به خادم خودش گفت: برو پیش آیت الله حجت(رحمه الله) و بگو:عبدالکریم سلام رساند و گفت اگر مشکل داشتی، به خودم بگو؛ به کسی نگو. خادم آمد
ص: 31
و پیغام را رساند. آیت الله حجت در پاسخی فرمود: به ایشان سلام برسان و بگو تا «کریم» هست، نیازی به «عبدالکریم» نیست. همه چیز را از خدا بخواهیم و از او اطاعت کنیم.(1)
در محفلی، یکی از دوستان یطلبه به چند تا از روحانیون که در آن سوی مجلس نشسته بودند اشاره ای کرد. بعد سری تکان داد و گفت: به خدا اینها خون مردم را تو شیشه می کنند.
از شما چه پنهان، برخی تو دلشان بشکن می زدند و می گفتند: آخ جون! بالاخره یکی از خودشان پیدا شد که حال اینها را بگیرد.
بعد آن طلبه لبخندی زد و گفت: آخه می دونید، این روحانیون دوستان صمیمی من هستند و انجمن حجامت دارند.
روزی میرداماد(رحمه الله) و شیخ بهای(رحمه الله) به همراه یشاه عباس صفوی، سوار بر اسب از شهر خارج شدند. میرداماد برخلاف شیخ بهای، تنومند بود و به همین دلیل، اسب میرداماد آهسته تر حرکت می کرد. در نتیجه، بین او و شیخ بهای فاصله افتاد. شاه صفوی برای آزمایش دوستی و صمیمیت آن دو، نخست نزد میرداماد رفت و گفت: شیخ بهای جلوتر از ما حرکت می کند. معلوم است به ما اعتنا نمی کند و فرد مغروری است.
میرداماد در جواب فرمود: این طور نیست؛ بلکه علتش این است که آن اسب از این که عالمی مانند او را حمل می کند، به وجد آمده و به سرعت حرکت می کند.
آن گاه شاه خود را به شیخ بهای رساند و به او گفت: میرداماد از ما عقب تر است؛ مثل این که به ما اعتنا نمی کند یا خودش را از شما بالاتر می پندارد!
شیخ بهای فرمود: آن اسب که آرام تر حرکت می کند و عقب مانده، حق دارد؛ زیرا دریای از علم را حمل می کند و سپس در اوصاف میرداماد صحبت های کرد.شاه عباسی از خلوص و تواضع این دو دانشمند، شگفت زده شد و آنان را ستود.(2)
ص: 32
یک روز مرحوم آقا سیدمحمد برقعی(رحمه الله) به عزم دیدن، به منزل مرحوم آیت الله حاج میرزا محمد، معروف به ارباب(رحمه الله) رفت و در بیرونی نشست و مرحوم ارباب قدری دیر تشریف آورد. مرحوم برقعی به طنز این بیت را بر روی کاغذ نوشت و بر روی میز مرحوم ارباب گذاشت و رفت:
بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی بدر آید؟
و پس از رفتن ایشان بلافاصله مرحوم ارباب به اطاق بیرونی آمد و آن نوشته را دید. سپس قلم را برداشت و در زیر آن بیت، این بیت را نوشت و برای ایشان فرستاد:
منظر دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته در آید(1)
گویند: حاج آقا مصطفی خمینی(رحمه الله) جدای از این که در کسب علم سخت کوش بود، به جای خودش هم اهل مزاح و شوخی بود. شبی از کنار خانه یکی از دوستان صمیمی خود می گذشت.ی او مقداری آجر، یک سوی در منزلش ریخته بود تا فردا صبح خانه اش تعمیر شود.ی حاج آقا با عجله و شتاب آجرها را به جانبی دیگر یدر منتقل کرد. صبح روز بعد، دوستش را دید که دم در منزل خود، متحیر ایستاده است و به آجرها نگاه می کند. جلو رفت و علت تحیّرش پرسید.
گفت: خیلی عجیبه. من دیروز این آجرها رو این ور ریخته بودم، اما الان می بینم همگی اون طرف منزل اند.
حاج آقا بعد از این که کمی سر به سر او گذاشت، گفت که کار خودم است.(2)
ص: 33
دوست شاعرم درباره منتظر واقعی و خستگی ناپذیر به زبان طنز چنین گفت: «آن قدر خوابم تا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) آید به خوابم.» بله حق هم دارد گفته اند: میگن تنبلی مادر همه عادت های بد ماست! ولی خب به هرحال مادره و احترامش واجب!
هوا گرم بود و روحانی کهنسالی زیر برق آفتاب کنار خیابان ایستاده بود. سوارش کردم. بعد برای این که سکوت شکسته شود، سر سخن را باز کردم: حاج آقا! سازمان یا اداره ای یهم مشغول هستید؟
گفت: بله، بیت آقا.
گفتم: کدام قسمت؟ من شما را آن جا زیارت نکرده ام؟
با لبخند گفت: شما مگر خانه ما هم آمده اید.
تازه فهمیدم پیرمرد سر به سرم می گذارد. منظورش از بیت آقا، خانه خودش است. بعد گفت باز خوابیده شده ام. با تعجب گفتم بازخوابیده؟! گفت بله همه می گویند بازنشسته، ولی عمری تبلیغ دین کردم ولی بازم احساس می کنم برای آخرتم توشه ای برنداشته ام و خواب بوده ام: ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی.
کنایه رساتر از تصریح است. صورت پنهان امام علی(علیه السلام) در فیلم او حال و هوای معنوی بیشتری به ما می دهد. باید بیشتر از آنکه تلاش کنیم چه بگویم و چگونه بگوییم، بیندیشیم که چه نگویم و چگونه نگویم. برای مرکزی کتابی نوشته بودم. بیست نام برای کتاب انتخاب کرده بودند و گفته بودند از بین این نام ها یکی را انتخاب کن. به مسئول پژوهش نوشتم: این کار درست نیست که ماه ها خون دل بخورم و حالانباید در انتخاب اسم کتاب خودم مستقل عمل کنم؟ چه کسی بهتر از خود من به محتوا آشناست و می داند چه نامی برازنده آن است؟!
گفت: گروه نام کتابت را انتخاب کرده. به مسئول مرکز گفته ام که شما موافق این تصمیم نیستید، ولی او تأملی کرد و گفت همان نام انتخابی مناسب تر است.
ص: 34
گفتم: اگر او فقط تأملی کرده، ولی من شب های زیادی تا صبح بیدار بوده ام و شبانه روز زحمت کشیده ام. بعد نامه زیر را به مسئول نوشتم که نظر او و جمع را تغیر داد:
به نام خدا. متوجه شدم گروه برای کتابم نام انتخاب کرده اند. دستشان درد نکند. گردن من در برابر نظر جمع از مو باریک تر است، ولی مادری نه ماه فرزند در شکم داشت و شب های زیادی نخوابید و روزهای پیاپی در اضطراب بود تا اینکه در بیمارستان وضع حمل کرد. وقتی چشمانش را گشود، با نگاهش التماس می کرد بچه ام را به من برسانید. پرستار نوزداش را آورد و گفت: نام فرزندت را فلان گذاشتیم، و البته به شکل گروهی این نام را انتخاب کردیم.
امام خمینی که در ایام جوانی به آقا روح الله شهرت داشت، گاهی برای رفع خستگی با دوستانش به تفریح و بازی می رفت. روزی یکی از همبازیانی ایشان نزد استادشان، شیخ عبدالکریم حائری(رحمه الله) آمد و گفت: من از آقا روح الله شکایت دارم.
حاج شیخ فرمود: چه شکایتی؟
گفت: آقا روح الله هر وقت توپ می زند، سعی دارد به صورت من بزند، به طوری که دو سه بار به دماغم خورده است و خون دماغ شده ام.
حاج شیخ در حالی که تبسم می کرد، گفت: آقا روح الله! عزیزم! مواظب باش دوستانت اذیت نشوند و شکایت نداشته باشند.
آقا روح الله گفت: آقا! من قصدی ندارم. وقتی توپ را پرت می کنم، از بس دماغ این آقا بزرگ است، توپ به آن می خورد؛ تقصیر من نیست.
از این گفته، حاج شیخ و حضار و همبازی اش خندیدند.(1)
شوخی در مشکلات زندگی، مانند روغن برای ماشین لازم است.
به یاد ایام حجره نشینی، دوستان را مهمان کردم. وقتی سفره پهن شد، برای کنار دستی خودم یک بشقاب برنج کشیدم و تعارفش کردم.
خندید و گفت: ای بابا! مگه من گاوم که این همه برنج کشیدی! بعد به یکی از دوستان اشاره کرد و گفت: این بشقاب را بده به آقای... .
ص: 35
مدتی بود یکی از دوستان را ندیده بودم. وقتی سراغ او را از دوستان گرفتم، گفتند: خوابت خوش! آن بنده خدا سه ماهی می شود که در زندان قم است.
با تعجب گفتم: زندان قم؟!
گفتند: بله، زندان. خودش را به من و شما خوب نشان می داد؛ الان در بند معتادان است.
من که گیج و مبهوت شده بودم، گفتم: اصلاً ممکن نیست.
گفتند: حالا که ممکن شده است.
حالم را که خوب گرفتندی گفتند: به عنوان مشاور در زندان فعالیت می کند.
وقتی آیت الله سیدعبدالله شیرازی، از حج بازگشت، آیت الله خوی به دیدارش رفت. مرحوم خوی از درد پا شکایت کرد و مرحوم شیرازی وزن سنگین ایشان را دلیل این بیماری بر شمرد. آیت الله خوی نیز در جواب گفت: این فشار علم است که بر پاهایم سنگینی می کند، نه فشار وزن.
مشغول کارهایش بود که یک دفعه ساعت را نگاه کرد و گفت: ای وای! یک شد. ساعت یک باید برای اقامه نماز جایی باشم. یکی از دوستان شوخ گفت: حاج آقا! خدا را شکر کن که سه نشد.
روزی علامه جعفری سوار تاکسی شده بود. در مسیر راه، نفس عمیقی کشید و از ته دل گفت: ای خدای من!
راننده تاکسی به شوخی اعتراض کنان گفت: حاج آقا! جوری می گی «ای خدای من»که انگار فقط خدای شماست!
و ایشان در جواب فوراً دو بیت از سعدی خواند:
چنان لطف او شامل هر تن است که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هر کس به هم ساخته که گویا به غیری نپرداخته
ص: 36
تو آشپزخونه بودم. کتری دوستم روی اجاق بود و قوری روی اون جا خوش کرده بود. با خودم گفتم: بد نیست کمی سر به سر دوستم و هم حجره ای هاش بگذارم. کمی فلفل قرمز ریختم توی قوری و با عجله از آشپزخانه خارج شدم. داخل حجره ام که رفتم، رفقا با دیدن چهره من متوجه شدند خبری است. داستان را برایشان با آب و تاب گفتم و بعد منتظر شدیم تا صدای دوستانمان از اتاق کناری هنگام نوشیدن چای بلند شود.
نیم ساعت گذشت، اما خبری نشد. داشتیم تحلیل می کردیم که چرا از آنها سر و صدای بلند نشد. یکی گفت: کم ریخته ای. دیگری گفت: فلفلش تند نبوده که یک دفعه یدر حجره باز شد. آقای زارع بود.
گفت: آقای ... نگو کار من نبوده که قبول نمی کنم. همه حجره ها رو یکی یکی گشتم و تا آخرین حجره آمدم.
من که حسابی غافلگیر شده بودم، گفتم: مگر توی حجره کناری بودی؟
گفت: نه، حجره خودمون بودم.
گفتم: پس چرا تو کتری اونا چای درست کرده بودید؟
گفت: بعداً حالتو می گیرم. این کتری مال خود ماست که شبیه به کتری اوناست.
بعد خندید و گفت: البته کمی فاصله شد، آتیشم خوابید. خودمونیم ها شوخی بدی هم نیست. یه چیز جدید یاد گرفتم.
بعد همگی زدیم زیر خنده.
در ایام حجره نشینی روزی تصمیم گرفتیم برای یکی از دوستان جشن پتو بگیریم. با یک پتو پشت در ایستادیم و منتظر ماندیم تا شکار از راه برسد. خلاصه آن بنده خدا واردشد. پتو را انداختیم وکلی مشت و لگد و ... . بعد از چند لحظه که بنده خدا را به فیض می رساندیم، یک دفعه یکی از بچه ها با حالت ترس فریاد زد: عمامه. هر کسی به طرفی فرار کرد؛ یکی از در، یکی از پنجره، بعد متوجه شدیم به جای دوستمان، مدیر مدرسه را به فیض رسانده ایم. خدا رحمتش کند! جانباز بود و چند سال بعد به علت جراحات دوران دفاع مقدس به فیض شهادت نایل شد. شادی روحش صلوات.
ص: 37
تو شهر قم پیدا کردن ضامن از بین دوستان طلبه که جیبشان مثل قلب من پاک است و قلبشان مانند لاستیک های ماشینم صاف، چیزی شبیه شب قدر در سال است. می خواستم وام بگیرم، اما من خجالتی به کی باید رو می زدم و درخواست می کردم که ضامنم بشه. تو ذهنم با مرور همکاران و دوستان، دنبال یک ضامن می گشتم تا اینکه با خودم گفتم: خودشه. بهش میاد چک داشته باشه.
شماره یکی از همکارانم را گرفتم و با آرامی یک دستی زدم.
سلام، کجایی؟!
تو اتاقم هستم!
ای بابا! شما که هنوز اون جای؟!
پس می خواستی کجا باشم؟!
دستت درد نکنه بابا. تو من رو کاشتی تو بانک. مثل این که یادت نیست که قراره ضامن من بشی؟
من کی گفتم ضامن تو می شم؟!
الان وقت این حرف ها نیست. سریع بیا همه چیز رو برات توضیح میدم.
بعد از ضمانت به او گفتم: راستش اصلاً من نمی دونستم تو دسته چک هم داری؛ همین طوری حدس زدم و بعد هم یک دستی زدم که خوب افتادی تو تورم.
او هم بعد از کلی خندیدن گفت: بین خودمون باشه، می ترسم ضامن بشم؛ چون ضامن چند نفر از دوستان شدم و خوش حساب نبودند.
انگشت امام خمینی کمی درد می کرد. دکتر عارفی، پزشک متخصصی را آورده بود.پزشک مزبور ضمن سؤال ها و معاینه ها، دو دستش را جلو آورد و گفت: دست های مرا فشار دهید. حضرت امام با لحنی خاص که هنگام شوخی و طنز به کار می برد، با ملاحت و شیرینی ویژه ای فرمود: می ترسم دردتان بیاید و به دنبال آن، تبسم زیبا و دل نشینی بر لبان مبارکشان نقش بست.(1)
ص: 38
آقا امام رضا(علیه السلام): برای مؤمن بعد از انجام واجبات، چیزی بهتر از خوشحال کردن دیگران نزد خداوند بزرگ نیست.
تا به حال، تخم مرغ با روغن کرچک میل کرده اید؟ امتحانش ضرر ندارد. البته من هم که تا حالا نخورده ام، اما به خورد دوستم دادم. بچه قائم شهر بود. بلیت داشت. با عجله به حجره آمد و گفت: پا شو. زود باش یه چیزی درست کن بخورم، داره دیرم میشه. او مشغول بستن چمدانش شد و من مشغول آشپزی شدم. تو آشپزخونه بودم، متوجه شدم روغن نیاوردم. با عجله دویدم حجره روغن بیاورم که شیشه روغن کرچکی که اونجا بود به من چشمک زد.
من هم نخواستم دلش رو بشکنم؛ شیشه روغن را زمین گذاشتم و اونو برداشتم.
نیمرو آماده شده بود. سفره رو پهن کردم.
گفت: بیا جلو.
گفتم: بسم الله شما بفرماید؛ ما با بچه ها می خوریم، عجله نداریم.
یک لقمه خورد و گفت: مزه چی میده؟
گفتم بابا بخور وقت نداری.
با عجله چند لقمه خورد.
با خوشحالی با ما خداحافظی کرد، ولی چشمتان روز بد نبینه. وقتی برگشت داد می زد و می گفت: کجاست این آقای ... .؟
گفتم: چیه؟ لااقل بگو بدونم چی شده؟
گفت: چی شده؟! آخه این چه شوخی ای بود که با من کردی؟ من که آبروم پیش مسافرها و راننده رفت از بس اتوبوس رو تو راه نگه داشتم.
سخت گذشت، ولی به قول این دوست قاضی ام، خاطره شیرینش مانده است.اما روش تهیه نیمرو با روغن کرچک:
1. حس شوخ طبعی به اندازه لازم
2. تخم مرغ متناسب با تعداد
3. روغن کرچک (اگه نیم قاشق چای خوری بیشتر باشه، پدر طرف رو در میاره)
یکی از اساتید شوخ طبع به مناسبت جشن میلاد یکی از ائمه(علیهم السلام) نزد یکی از علمای
ص: 39
بزرگ قم سخنرانی می کرد. ضمن سخنرانی به مزاح گفت: در جلسه ای مهم، بسیاری از علمای بزرگ حضور داشتند. بعد این چنین برشمرد: من بودم و سپس چند تا از علما را برشمرد و در آخر، گویی بخواهد به زور آن عالم حاضر در جلسه را در صف علما جا بدهد با کراهت اخم هایش در هم کشید و گفت: ایشان هم بودی.
استادمان پیوسته به طلبه ها توصیه می کرد: به تمیزی و نظافت لباس، عبا و عمامه تان رسیدگی کنید. می گفت: می توان لباس ارزان داشت، ولی باید تمیز و مرتب باشد. گاهی به مزاح به روحانی ای که شیخ بود و عمامه اش سفید می گفت: حاج آقا! مراقب عمامه ات باش، داری سید میشی ها؛ کنایه از این که یعمامه ات کثیف شده.
همه طلاب وضع مالی یکسانی نداشتند. از سوی، شهریه طلبگی هم آن قدر نبود که برخی چای مرغوب بخورند. برخی برای چای های نامرغوب اسم های انتخاب کرده بودند؛ مانند چای «پشکل نشان» یا چای «ایران سه مشت»؛ ایران سه مشت می گفتند چون باید حداقل سه مشت می ریختی تا رنگ بگیرید. پشکل نشان می گفتند؛ چون بعد از چیدن برگ های چای از مزارع، آنها را در زمین های می ریختند تا بخشکند. گاهی هم گله های گوسفند که از آن جا عبور می کردند، بر روی آن یادگاری می گذاشتند.(1)
یکی از دوستان را برای ناهار دعوت کرده بودیم حجره. وقت صرف ناهار،ی چند بار با فاصله های زمانی کوتاه بلند می شد، زیر پایش را نگاه می کرد و می نشست. با تعجب به او گفتیم: جات راحت نیست؟!
گفت: جام بد نیست، ولی این قدر فلفل تو غذا ریختید که نگران پتوی مردم هستم. هر باری یبررسی می کنم پتوی مردم نسوخته باشه!
ص: 40
یک شوخی هم از حوزه خواهران بخوانیم. طلبه خانمی نوشته بود: به مناسبت خیر مقدم گوی به ما، طلاب ورودی، مراسم افطاری در مدرسه ترتیب داده بودند. بعد از نماز کمی نشستیم که سفره آماده شود. خانم جوانی کنارمان نشسته بود. کلی جلوی ایشان شیطنت کردیم و ایشان فقط لبخند می زد.
با لحن شوخی به او گفتم: ببخشید! شما سال چندمی هستی؟
لبخندی زد و گفت: من فعلاً درس نمی خوانم.
گفتم: نکنه کارمندید؟
گفت: نه، من این جا با بچه ها مباحثه می کنم.
گفتم: آفرین خوبه. این جوری درس های را که خوانده اید، از یادتان نمی رود.
باز لبخند زد و گفت: بله. درست است.
مدتی بعد فهمیدم ایشان عضو هیئت علمی حوزه مان هست و تحصیلاتش سطح 4 حوزه، دکترا، است که چهره جوانش سبب شده بود او را هم سال و سن خودم بدانم.
بسیاری از ساکنین شمالی کشور به دلیل شرایط اقلیمی و سرسبزی محیط زندگی، افرادی شوخ طبع، خون گرم و برون گرای هستند. یکی از این طلاب شمالی گاهی به شخصی که می رسید، اخم ها را در هم می کشید و می گفت: نکن این کار رو.
آن فرد با تعجب می گفت: کدوم کار؟
می گفت: به تو نگاه کردم، فهمیدم چه کاره ای. حتماً باید آبروت رو ببرم تا دست ازکارت برداری؟
او با تعجب می گفت: کدام کار؟
می گفت: اینکه تو خلوت سو استفاده می کنی؟
او که رنگش سرخ می شد، با عصبانیت می گفت: چی؟ حرف دهنت رو بفهم.
می گفت: می فهمم، تو دست از کارت بردار!
وقتی حسابی حالش را می گرفت، می زد زیر خنده و می گفت: بابا سو به ترکی یعنی آب. هر کسی هم در خلوتی مانند توالت و حمام آب استفاده می کند.
ص: 41
از بچه های خونگرم بابلی بود. روزی از بابل سخن به میان آورد و ضمن سخنانش گفت: بچه ها! راستی شنیده اید بابل کراهت دارد نماز بخوانیم و گاهی هم نماز باطل است؟
همه با تعجب گفتند: نشنیده ایم، برای چی؟
گفت: چه طور نشنیده اید! همه مراجع بدون استثنا به این مسئله اشاره کرده اند.
بعد که خوب از سرکار ماندن بچه ها دلش حال آمد، با لبخند گفت: شهر بابل منظورم نیست؛ منظور بول و ادرار است. اگر نیاز داشته باشی دستشوی بروی و نروی و با آن حال نماز بخوانی، مکروه است و اگربا لباس نجس شده با بول نماز بخوانی، باطل است.
بعد از چند سال برف سنگینی آمده بود. طلاب جنوبی که کمتر از ما برف دیده بودند، از ما خوشحال تر بودند. اغلب طلاب مدرسه مشغول برف بازی و درست کردن آدم برفی و خونه و ... شده بودند که مسئول مدرسه از بلندگوی مدرسه اعلام کرد: طلاب محترم! شئون طلبگی را رعایت کنید.
کسی گوشش بدهکار نبود. بعد از سال ها برف باریده بود و آنها نشاط زیادی از برف بازی کسب می کردند.
چندین بار دیگر این تذکر از بلندگو مطرح شد، امّا فایده ای نداشت. مسئول مدرسه جملات خود را تصحیح کرد و بار آخر چنین اعلام کرد: طلاب محترم! حین برف بازیشئونات طلبگی را رعایت فرمایید.
می گفت: الأنسانُ حیوانٌ ناطق. بله ما همه حیوانیم؛ البته از نوع ناطق آن. همه ما خر... چرا این طوری نگاه می کنید؛ همه ما خربُزه می خوریم.
گویند یکی از منبری ها نزد آیت الله صدوقی سخنرانی می کرده، در بین سخنان می گوید: الانسان حیوان ناطق. همه انسان ها حیوانی سخنگو و اهل تفکر منطقی هستند. بعد نگاه می کند به آیت الله صدوقی و می گوید: مگر این بزرگوار.
ص: 42
امتحانات پایان ترم که تمام شد، با یکی از دوستان رفتیم شمال. آن جا یکی از دوستان قدیمی که در روستای اطراف بابل زندگی می کرد را دیدیم. ما را به منزلشان دعوت کرد. به شوخی گفتم: در روستا، غیر از خودت، حیوان و حشر دیگری هم دارید؟
خندید و گفت: نه.
گفتم: ناراحت نشو! امسال تو منطق خواندیم الانسان حیوان ناطق.
چند روز بعد او را دیدم، گفت: برای بابام شوخی حیوان و حشر را گفتم، خیلی خندید. بعد، از ما دعوت کرد منزلشان برویم.
گفتم: خجالت می کشم به بابات نگاه کنم. نباید شوخی من را بهش می گفتی.
یک روزی صبح زود یکی از دوستان مجردم را کیف به دست در خیابان دیدم.
به او گفتم: ان شاءالله مسافرت می روی؟
گفت: بله وقت ندارم از رفقا حلالیت بطلبم؛ شما از طرف من این زحمت را بکش.
گفتم: کجا؟
گفت: پاکستانی شدم.
گفتم: جدی؟
گفت: من دیرم شده، دارم می روم پاکستان و بعد با عجله رفت.ساعت نه صبح او را در کلاس درس دیدم! با عصبانیت گفتم: نرفتی؟
در حالی که به موهای براقش دست می کشید گفت: چرا، رفتم حمام و زود هم برگشتم. حمام مدرسه خراب بود و لازم شد از حمام بیرون استفاده کنم.
نمازخانه شلوغ بود. هرکسی در گروه خودش بود و مشغول گفت وگو و مباحثه دروس. تا این که صدای بلندی توجه همه را به خود جلب کرد:
دوستان! توجه کنید! یه لحظه توجه کنید! افرادی که «مایل» هستند، بدون همهمه، خواهش می کنم بدون همهمه و با آرامش، یکی یکی، کمی «راست» بشینند.
ص: 43
وقتی برای نماز صبح بیدار می شدیم و متوجه می شدیم هم حجره ای ما رفته حمامی، به محض بازگشت از حمام، همه با هم می خواندیم: جان جهان! دوش کجا بوده ا ی؟
برخی طلاب به دلیل بافت فرسوده و نامناسب بسیاری از مدارس و حجره ها می گفتند: طلبه موجودی است که برخلاف آفتاب پرست، خداپرست است. او در جای تاریک و نمناک زندگی می کند. غذای او غالبا نان و پنیر و تخم مرغ است. این موجود در سال تحصیلی فقط چند بار از لانه خود (حجره) برای ارشاد و تبلیغ بیرون می رود.
تازه وارد مدرسه ما شده بود و دوستی داشت با بچه های مدرسه آشنا شودی. به همین دلیل از اسم، فامیل و شغل پدر و... آنها سؤال می کرد. یاز من پرسید: شغل پدرتان چیست؟ من روی شوخی گفتم: ناخداست. او هم هر جا رسیده بود، به دیگران گفته بود که پدر فلانی ناخداست. هر کسی هم به من می رسید می گفت نگفته بودی بابات ناخداست؟! به همین دلیل مجبور شدم شفاف سازی کنم. یروزی در جمعی به طلاب می گفت می دونستید بابای ایشان ناخداست؟ی به او گفتم: کی به تو گفته پدرم ناخداست؟ گفت: شما. گفتم: درسته ولی منظورم از ناخدا، این است که پدرم خدا نیست.
در سایتی به مناسبت ایام دفاع مقدس مصاحبه ای داشتم. تصویری از مناطق جنگی گذاشتم و گفتم هرکس گفت در این تصویر کدام یک از این افراد، من هستم، به رسم یادبود به او هدیه ای می دهم. بعد از این که وقت پاسخگویی تمام شد، گفتم متأسفانه هیچ کدام درست نگفتید. فقط یک نفر نظرش نزدیک به پاسخ بود و آن کسی بود که گفته بود، شما عکاس هستید.
اما پاسخ: من آن فردی بودم که فقط قسمتی از پیشانی و سرش در تصویر پیدا بود. عمدا تصویر را این گونه برش زده بودم. البته به رسم یادبود هدیه های معنوی برای شرکت کنند گان در مسابقه فرستادم(اف و تف بر ریا).
ص: 44
اوایل طلبگی بود. دستی به صورتم کشیدم؛ اما هنوز هیچ خبری نبود. خیلی دلم می خواست ریش های بلند و پُرپشت داشته باشم. آخر آدم طلبه باشد بدون ریش! حدود هفده سال از عمرم گذشته بود و هنوز جز کمی کرک های بور و کم رنگ بناگوش، هیچ چیز دیگری در صورتم پیدا نمی شد، در حالی که بعضی از دوستان هم بحث من برای خودشان ریش و سبیلی داشتندکه بیا و ببین. با خیلی ها مشورت کرده بودم، ولی هر کس به طریقی مرا دست می انداخت.
یکی پیشنهاد می کرد صورتم را حنا ببندم.
دیگری می گفت: تیغ بزن ریش هات پرپشت می شود.
گفتم: ریش تراشی حرام است.
همه خندیدند و گفتند: ریش تراشی حرام است؛ تو که ریشی نداری تا بتراشی.
اما از همه ناجوانمردانه پیشنهاد کسی بود که گفت: شب ها روی صورتت «دنبه» بگذار زود ریش هات رشد می کند.
من هم به عشق ریش پرپشت و از ترس اینکه هم حجره ای ها بفهمند شب را پشت بام خوابیدم، ولی نیمه شب گربه آمد و دنبه ها را که به صورتم بسته بودم خورد.
در عالم خیال وقتی را می دیدم که برای خودم به مقام استادی و آیت اللهی رسیده ام و آن وقت مثل استاد عزیزم هنگام نماز یک شانه چوبی برمی داشتم و ریش هایم را شانهمی کردم. بعد به این فکر افتادم که در آینده صورتم که مو در آورد، ریش هایم را چه مدلی بزنم. توپی باشد یا صاف و بلند یا ... . با این هیکل لاغر و دراز من، ریش توپی اصلاً به من نمی آمد، ریش های بلند و صاف هم مرا درازتر از آن که بودم نشان می داد.
در همین فکرها بودم که با صدای صلوات همکلاسی هایم به خودم آمدم. کلاس تمام شده بود و من حتی موضوع بحث را نفهمیده بودم. وقتی از کلاس بیرون آمدم، دستی را بر شانه هایم احساس کردم و بعد صدای استاد را شنیدم که در گوشم گفت:
کاش به جای این همه فکرکردن به ریش،
کمی به ریشه ها فکر می کردی!(1)
ص: 45
در مدرسه طلاب خارجی به مناسبتی جشن برقرار شده بود. یکی از طلاب که استاد ووشو بود، نمایش رزمی زیبای اجرا کرد. همه طلاب حضور داشتند، به وجد آمده بودند. مجری هم که بعد از نمایش ذوق زده شده بود، برای اعلام بقیه برنامه ها به جایگاه آمد و گفت: با تشکر از حاج آقا بروس لی که ما را به فیض کامل رسوندند.
ناگفته نماند قیافه استاد رزمی کار بی شباهت هم به بروس لی نبود.(1)
گاهی کف دستش را می بوسید و می گذاشت پشت گردن برخی از طلاب.
آنها با تعجب می پرسیدند: چه کار می کنید؟
می گفت: می دانم آقا به شما عنایت دارند.
اما وقتی کسی از این حرف خوشش می آمد ادامه می داد: زیاد امیدوار نباش؛ من جای شمشیر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را می بوسم.
خادم مدرسه بود و به باغچه مدرسه رسیدگی می کرد. یه بوته هندونه تو باغچه سبز شده بود و یه هندونه کوچولو داده بود. بچه ها اغلب می دونستند آتقی صبح به صبح بههندونه سر می زنه و بعد روش را با علف ها و برگ ها می پوشونه.
یه روز یکی از بچه ها دوستش رو دنبال کرد تا بگیردش. هنگام فرار پاش رو ناخودآگاه گذاشت روی هندونه و هندونه از بوته جدا شد. بچه ها ناراحت شدند و گفتند: آتقی ببینه، حالش گرفته میشه.
یکی گفت: یه فکری به ذهنم رسید. رفت یه هندونه خرید و جای آن گذاشت، ولی هندونه خیلی بزرگ بود.
فردا آتقی طبق معمول رفت هندونه اش را سری بزنه. بچه ها عکس العمل آتقی را زیر نظر داشتند. او اول با تعجب به هندونه بزرگ نگاه کرد؛ حتماً آتقی تو پوست خودش نمی گنجید وقتی دید یه شبه هندونه اش این قدر بزرگ شده بود.
ص: 46
قبل از این که وارد یحوزه شوم پسر شجاع، حاج زنبور عسل، نل و کُزت داشتند دنبال مادرانشان می گشتند. تو حوزه درس و بحث زیاده، تلویزیون هم نداشتیم، آخر داستان ها چی شد؟ مامانشون رو پیدا کردن؟ راستی حاج زنبور عسل مکه هم رفته بود؟ چرا سندباد شلوار کردی می پوشید وکی معمم شد؟ معلومه، زمان ما کارتون ها معنوی تر بود. الان می رقصند و به خاطر این که در استفاده پارچه اسراف نشه لخت و پتی اند.
تا وارد حجره شد، با کادوی روبه رو شد. سریع کادو را برداشت؛ برای او بود. روی کادوی نوشته بود: تقدیم به دوست عزیز، حاجی رحیمی، امیدوارم در مسیر سیر سلوک کمکت کنه و دست ما رو هم بگیری. اگه برخی از عبارات سنگین بود، از شرح های موجود در بازار کمک بگیری. التماس دعا! ارادتمند/ آقای محفوظ.
بدون معطلی کادو را باز کرد. داخل آن کتاب داستان بز بزِ قندی بود. خواننده محترم! می دانم دارید می خندید. نمی خندیدی؟! خب، عیبی نداره، حالا، بزن اون لبخند خوشگله رو. یاعتقادم این است که واقعاً، به کمک یداستان های تمثیلی می توان خیلیراحت، «مهارت های زندگی» را یادگرفت و یاد دادی.(1)
مرحوم دولابی: غم کربلا، غم های دیگر را از بین می برد.
بله داشتم می گفتم: وقتی کتاب را دید، برای یافتن ارسال کننده کادو، به شکل آزمون و خطا، طلاب مجاور حجره اش را، یکی یکی، امتحان کرد تا این که آمد سراغم.
گفت: الان دیگه مطمئنم این کار خودت بوده.
خنده ام فضولی کرد و موضوع را لو داد. یقافیه حق به جانب به خود گرفت و با اخم گفت: این چه شوخی ای بود؟! مگر من باهات شوخی دارم.
من هم با قیافه جدی به او گفتم: نه، من هم شوخی ندارم. باید از این کتاب ها بخوانی تا بزرگ شوی.
از جواب من نتوانست خودش را کنترل کند و شروع کرد به خندیدن.
ص: 47
روزی، قبل از ورود استاد به کلاس، طلبه ای شیطنتش گل کرده بود. یبرخی از آیاتی را که نیاز به سجده واجب دارند، می خواندی(1)و
مانند کارتون میتی کومان می گفت: این آیه، علامت خدای بزرگ، امپراطور دو جهان، است؛ سجده کنید.
طلاب هم با شنیدن آیات سجده دار، به سجده می رفتند. هنوز از سجده بالا نمی آمدند که دوباره آیه را تلاوت می کرد.
تحقیق کنید:
اگر کسی برای شوخی و یا اذیت کردن دیگران این آیات را بخوانید، آیا سجده کردن، واجب است؟
یکی از فرهنگیان که بویی از فرهنگ دینی نبرده بود،ی می خواست بین دوستانش طلاب را دست بیندازد. با سرفه ای راه گلویش را باز کرد و گفت: شما تألیفی هم دارید؟طلبه ای حاضرجواب با لحنی پرطمطراق و عالمانه دستی به محاسنش کشید و گفت: بله، چندتا کتاب نوشته امی.
او با تعجب گفت: میشه نام آنها را بفرماییدی؟
پاسخ داد: البته نمی دانم زبان عربی بلدید یانه. یکی از آنها أشدُّ البَقْبَقْ، دیگری الأستبرائات فی الچکچک و الفشارات، و آخری هم کشفُ الفضول است.(2)
یکی از علمای بزرگ می فرمود: روزی میهمانی به حجره پدرم آمد و پرسید: قبله کدام طرف است؟ پدرم پشت به قبله را نشان داد و فرمود شما «این طرف» بخوان و بنده خدا مشغول نماز شد. تازه واردی رسید و بعد از نماز از مهمان پرسید: چرا برعکس و پشت به قبله نماز می خوانی؟ گفت: این حاج اقا گفت این طرف بخوان، و روکرد به پدر بنده سوال کرد: چرا دروغ گفتی؟ فرمود: من دروغ نگفتم؛ گفتم شما «این طرف» بخوان.
ص: 48
بخند ای نازنین اما بیندیش
که لبخند فزون دل را کند ریش
افرادی که نارسای قلبی دارند، نخوانند؛ ممکن است از خنده سکته کنند. قبل از این که برای تحصیل به حوزه قم برویم، چند ماهی در یکی از مدارس اصفهان بودم. حالا نگم اسم مدرسه را بهتره، ولی چون خیلی اصرار می کنید، اشاره ای می کنم: مدرسه خوراسگان زیر نظر آیت الله مقتدای. مدرسه چند تا مغازه داشت که به افراد متدین اجاره داده بودند.
روزی برای دیدن دوستانم به آن مدرسه می رفتم، یکی از مغازه داران که با هم سلام و تعارفی داشتیم یمن را دید و گفت: حیف شد رفتی قم! حاج آقای مقتدای حسابی به طلاب می رسه.
گفتم: چه طور مگه؟
گفت: حسابی به طلاب مرغ مید ن؛ البته نه مرغ منجمد، مرغ تازه. دیروز که برای نماز به مسجد مدرسه رفته بودم، دیدم پرو پیش های آن مرغ ها را آفتاب کرده بودند.گفتم: من که چشمم آب نمی خوره.
گفت: حالا برو ببین.
به مدرسه رفتم. پر مرغ ها روی پارچه های کنار حوض مدرس پهن بود. با تعجب به حجره دوستم رفتم و جریان را گفتم. دوستم از خنده به گمانم سه چهار معلق هم زد. هم می خندید و هم از چشمانش آب سرازیر بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: الوار را که می شناسی؟
با تعجب گفتم: ألوار؟!
خندید و گفت: دوستان در مدرسه به مزاح می گویند أفارس جمع مُکَسَّر فارس، أتراک جمع مُکَسَّر تُرک و ألوار جمع مُکَسَّر لُر است. حتما می دونی که دوستان لر ما، بالش های کالباس مانند زیادی دارند. این بالش ها از پر مرغ پُر شده است. یکی از طلاب بروجنی بالش هایش را شسته، جا نبوده پهن کنه، این جا پهن کرده.
هان! چی؟ پس چرا سکته نکردید؟! اولا شما بیماری قلبی ندارید. ثانیا گفتم ممکن است سکته کنید نگفتم حتما....خامساً شما که اصلا نخندید؟!! اگه مَردید بخندید... .
ص: 49
دوستان این قسمت را دنبال کنید جذاب است؛ سالی یک بار تعریف می کنم. امروز هم بخت با خواننده یار بوده پس منتظرتون نمی گذارم.
از قدیم به جن گرفتن علاقه داشتم. هر جا رمالی، کتابی یا جن گیری بود، می رفتم و با او در این باره سخن می گفتم. برخی اساتید به شدت با من مخالف بودند. از شما چه پنهان من هم با آنها مخالف بودم. افرادی که در قم، گذرخان را می شناسند، می دانند که گاهی آن جا کتابفروشی و عتیقه فروشی هم پیدا می شود. روزی برای به دست آوردن کتبی درباره احضار جن و روح به آن جا رفتم. یه حس عجیبی بهم می گفت امروز خبرهای است و همین حس مثل شمعی در تاریکی های ناامیدی از جست وجو سو سو می زد و قدم هایم را در این راه مستحکم تر می کرد.
تو کوچه های قدیمی گذرخان آن قدر گشته بودم که خسته شده بودم. برای به درکردن خستگی روی سکوی که دم در خانه ای بسیار قدیمی بود، نشستم. آهسته آهسته پلک های چشمانم سنگینی می کرد. شب قبل هم زیاد نتونسته بودم بخوابم تا دیروقت تو اینترنت درباره احضار اموات جست وجو می کردم. هر کسی من را می دید، تعجب می کرد نمی دانستم تو دلشون چه می گذشت.
خستگی، قدرت تحلیل و تفسیر نگاه های مشکوک آنها را از من ربوده بود. شاید تعجب می کردند که من دم درِ خانه ای مخروبه نشسته بودم. چاره چه بود؟ هر چه به پاهایم التماس کردم، گوش به حرفم نمی دادند و هم آن جا میخکوب شده بودند. بالاخره چرت قدرت گرفت و خواب بر سرتاسر مملکت وجودم چترش را پهن کرد و من بی حس و بیهوش کنار آن خانه قدیمی به خوابی عمیق فرو رفتم.
شاید چهار پنج ساعت خواب بودم. هوا تاریک تاریک شده بود که دستی بر شانه هایم احساس کردم.
آقا آقا خوابی یا ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که از جا پریدم. او با دستش اشاره کرد که نترسم. قیافه اش برایم، هم آشنا بود و هم غریب. نمی دانم کجا دیده بودمش در بیداری یا خواب.
این جا چه می کنی این وقت شب؟
ص: 50
نمی دونم چرا بی اختیار به او اعتماد کردم و داستانم را برایش گفتم. برای اولین بار می دیدم که سخنانم درباره مسائل متافیزیک برای کسی عجیب نیست. حس خوبی به او پیدا کردم. او از خرجین دوچرخه اش کمی میوه بیرون آورد و آنها را به دست من داد و بعد دوچرخه اش را کنار دیوار کاه گلی گذاشت و درب خانه قدیمی را باز کرد و بعد به من گفت: بسم الله.
وارد خانه شدم. کلید برق توی راهرو را با اشاره او روشن کردم. او پشت سرم وارد خانه شد. دوچرخه اش را قفل کرد و به طرف دستشوی حرکت کرد و به من گفت میوه ها را سر حوض بشویم تا برگردد. مشغول شستن میوه که شدم، یک دفعه به خودم آمدم: خدایا! من این وقت شب این جا با این مرد غریبه چه می کنم؟
بی اختیار تو دلم خالی شد. با عجله به سمت پنجره اتاق که پرده هایش کنار رفته بود رفتم و مشغول دیدن داخل اتاق شدم. کمی کتاب وسط اتاق بود. گوشه دیگر یکسماور برنجی قدیمی و یک سینی مسی و یک کاسه بزرگ چینی بود. از بین همه اشیا توجه ام به کتاب های وسط اتاق جلب شد. فن جن گیری یکی از این کتاب ها بود که به راحتی خوانده می شد. با زحمت داشتم روی کتاب بعدی را می خواندم که دستی به شانه هایم خورد. آمدم برگردم، اجازه نداد. دو شانه من را محکم در دست گرفته بود و گفت: می دونم تشنه دیدن این کتاب ها هستی، اما مرد حسابی نگفتی ممکن است ناموسم داخل اتاق باشه. بعد گفت: آن کتابی که جلدش قهو ه ای سوخته است، کتاب... .
بلافاصله گفتم: کتاب فن جن گیری است.
او گفت: به به! همه چیز را می دانی!
گفتم: نه من ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که ذکر گفتنش را قطع کرد و گفت: خوب معطلت نکنم؛ بریم داخل اتاق.
از پله های قدیمی که بالا می رفتم، گوشی من از توی جیب آن مرد به صدا در آمد. سریع دستم را به سمت جیبم بردم؛ گوشی من نبود. مرد لبخند می زد... .
به او گفتم: گوشی من دست تو چه می کند؟
گفت: حالا کجاش را دیدی!
ص: 51
خنده او حس بدی در من ایجاد کرده بود. قدم هایم سست شده بودند و تپش قلبم زیاد شده بود و صدای توپ توپ و تاپ تاپ قلبم را به وضوح می شنیدم. گر گرفته بودم. می خواستم از همان راه که آمده بودم برگردم. از اینکه من جوان، این قدر خام بودم و به این غریبه اعتماد کرده بودم، حال خوشی نداشتم. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم آن مرد به من زل زده است.
گفت: چیزی شده؟!
گفتم: نه.
گفت بیا، بیا برویم داخل. امروز می خوام از فن جن گیری برات حرف های بزنم.
با خود گفتم: نکنه حرف دوستم درست باشه؟ او می گفت افرادی که تمایل دارند با جن مرتبط شوند، گاهی مورد استقبال خود جنی ها قرار می گیرند.
سخنان دوستم مثل واگن های قطار یکی یکی از روی ریل های ذهنم عبورمی کردند. یادم افتاد به زمانی که می گفت یه بار تو خوابگاه کتاب یکی از بچه ها را درباره جن، برخلاف توصیه های که هم اتاقی کرده بود که به کتابش دست نزنم و گرنه ممکن است دچار مشکل شوم، می خواندم. شب هنگام پرده های اتاق کشیده شده و اجنه به اتاقم آمده بودند ... غرق عرق شده بودم ... .
مرد گفت: می ترسی؟!
با وحشت گفتم: نه.
مرد با خنده مشکوک گفت: پیداست. دنبال جن احضار کردنی؟ ها؟! جن احضار کردنی یادت بدهم که ...
هنوز حرفش تمام نشده بود که بی اختیاری از جا بلند شدم.
خنده مرد تو گوشم می پیچید.
دم اتاق که رسیدم برق رفت.
مرد گفت: فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی.
قلبم داشت می ایستاد.
مرد گفت: یه سؤال از تو می پرسم: اگه جواب دادی اجازه می دهم ...
با عجله گفتم: بپرس.
ص: 52
گفت تو از سرکار گذاشتن بر و بچه های مردم خوشت میاد؟
گفتم: به خدا نه ... اما خب در این کتاب (شوخ طبعی های طلبگی) باید کمی بای مخاطب و خواننده محترم شوخی بکنم یا نه؟ در ثانی من دارم حس نویسندگی خودم را تقویت می کنم و قوه خیالم را برای داستان نویسی پرورش می دهم.
مرد خنده کنان گفت: چه جالب؟ نگفته بودی.
گفتم: حالا که گفتم.
گفت شوخی با بچه های مردم بد نیست، ولی زیاد طولش نده، چون حالشون رو می کنی تو قوطی کبریت ... .(1)
همه بچه های خوابگاه با هم تبانی کرده بودند که سر به سر یکی از بچه ها بگذارند. یکی از طلاب سرِ صحبت را با او باز کرد و درباره جاده سازی سخن گفت. در لابه لای صحبت به جای بولدیزر می گفت: هولدیزر. او گفت: بلدیزر درسته. آن طلبه هم گفت: چون خاک را با فشار هُل می ده در بیل احتمالا هولدیزر درسته. نفر بعد هم که کنار آن طلبه بود با اشاره به کمک آمد و گفت: نکنه تا حالا بولدیزر تلفظ می کردی؟
او دوباره نپذیرفت. به پیشنهاد دوستان قرار شد بروند در چند اتاق را بزنند و بپرسند. آنها هم با لبخند بدون اینکه دروغ بگویند که هلدیزر درست است، با ظرافت می گفتند: شما چه تلفظ می کنی؟ او هم می گفت: من میگم بلدیزر. آنها می گفتند: شاید تو محل شما این جوری تلفظ می کنند. بعد از لحظاتی که در فکر فرو رفته بود خندید و گفت: تعجبیه! من تا حالا بلدیزر تلفظ می کردم. البته بعد از مدتی دوستان به او گفتند که سر به سرت گذاشتیم. او هم یبدون اینکه به دل بگیرد گفت: خدا بگم چی کارتون نکنه، حال منو کردین تو قوطی کبریت!
نکته کاربردی:
برای آشنایی با سبک ها و انواع شوخی، مؤلفه های شوخی حلال و فواید شوخی، ضررهای شوخی غیرحلال، به بخش ملحقات کتاب رجوع کنید.
ص: 53
طلاب به دلیل فرصت کم، پول اندک و گاهی هم ذوق و خلاقیت زیاد، برای پختن غذا از اصول رایج فراتر می روند و خلاقانه عمل می کنند. این چند نمونه را بخوانید:
عروسی برادرم بود و من هم از قم به شهرمان رفته بودم. با خواهرزاده ام در خانه بودیم و بقیه برای خرید به بازار رفته بودند. کم کم داشت وقت اذان می شد که خواهرزاده ام گفت: راستی! الان که خسته و گرسنه می رسن، ناهارشون چی می شه؟
با خنده گفتم: تا دای جون رو داری، غمی نداری.
بعد سریع به آشپزخانه رفتم. چند تا پیاز و سیب زمینی به او دادم پوست بگیرد و او از روی وسایلی که من برمی داشتم، حدس های مختلفی زد و یک بار می گفت: می خوای ماکارانی درست کنی؟ بعد کمی نگاه می کرد و نظرش عوض می شد و می پرسید: سوپ هم درست می کنی؟من هم می گفتم: عجله کن، فعلاً معلوم نیست.
این سؤال ها ادامه داشت تا بالاخره همه مواد خوراکی در محلی به نام ماهی تابه روی روغن های سرخ کردنی و بعد هم در قابلمه همدیگر را ملاقات کردند. خواهرزاده ام با تعجب به من و غذا نگاه می کرد و می پرسید: اسم این غذا چیه؟
من هم به او گفتم: می خوای بِهِت بگم تا بری اونو به اسم خودت ثبت کنی؟
بعد خندیدم و گفتم: اسمش بخور و نپرسه.
مادر و خواهر و یکی دو تا از فامیل بعد از نماز رسیدند و غذا را سرو کردیم. برخی با تعجب به آن نگاه می کردند و برخی اسمش را می پرسیدند. بالاخره سرتان را درد نیاورم، همه با اشتها غذا را خوردند و از من تشکر کردند. اما هنوز هم که هنوز است، من اسمی برای آن پیدا نکرده ام. البته وقتش را هم نداشتم؛ چون اگر می خواستم اسم بگذارم، می بایست به تعداد روز و شب های حجره نشینی اسم غذا انتخاب می کردم.
چند روز قبل در مهمانی ای جمع بودیم که خاطره آن روز زنده شد و خواهرزاده ام از من خواست همان غذا را دوباره برایشان بپزم. من هم با لبخند گفتم: می پزم، ولی قول نمی دهم همان غذا بشود؛ چون یادم نیست با چه چیزی پختم.
این را که گفتم، راز برمَلا شد و از من پرسیدند: واقعا الکی آن غذا را درست کرده
ص: 54
بودی؟! وقتی معلوم شد آشپزی من حساب و کتابی ندارد و همه مواد غذای سهمی در آشپزی ام دارند، خیلی ها به ویژه خانم ها از آشپزی من وحشت داشتند. یک روز به مادرم گفتم: شما خسته اید آشپزی با من. اما بابام با خنده گفت: اگر اورژانس نزدیکمان بود، این ریسک را یه جوری می پذیرفتیم.
***
آشپزی مدت زیادی در برنامه خانواده حضور داشت. من اسمش را گذاشته بودم آقای ماندگاری چون برای مدت زیادی تک و تنها ماندگار در برنامه آشپزی شده بود. پنیر پیتزا را از او می گرفتید انگاری خلع سلاحش کرده باشی، هرچیزی آموزش می داد پنیر پیتزا هم داشت. دیگه این اواخر موز را هم سرخ می کرد و پنیر پیتزا روی آن می ریخت. از همه با مزه تر این جاست که خانم ها همه برنامه های آشپزی را می بینند و کتاب های آشپزی را می خوانند، ولی وقتی می خواهند غذا بپزند می گویند نمی دونم چی درست کنم.
روزی به شوخی به عنوان کارشناس در سایتی به مدیر سایت، نامه سرگشاده ای نوشتم. او هم جواب من را داد. تا مدت زیادی کاربران سایت دنبال رمزگشای این نامه بودند. راستی شما بخوانید و اگر متوجه شدید، ما را هم خبر کنید:
تنظیم امکانات با انتظارات، اساسی ترین منبع شادکامی و رضایت از زندگی است.
سلام علیکم
Rtscnbn fbghae dfgd dhiyt Mbwa Xdstya
Lvkkdjdjd kbhk sr agjo fer edgadv phedc
خوب دلم پر بود باید این حرف ها را می زدم.
ارادتمند شما م. ح. ق
پاسخ مدیر: سلام بر شما، صکث خبنب ثن نلق ثتض لتثتض خهنمن نمنم نمنن مشگم ثقتض ثلث ضق تاضق ثاتض ثقاتض تب ضص ثتب... .
من موافقم. نگرانی شما را درک می کنم.
امیدوارم مشکلات به زودی رفع شود.
التماس دعا
*جالب این که برخی از کاربران مدت ها دنبال رمزگشای این مکالمه بودند و می گفتند قطعاً رمزی در کار است.
ص: 55
آپاندیسش را عمل کرده بود که به اتفاق دوستان به ملاقاتش رفتیم. مادرش هم از بابل به قم آمده بود. او منزل پسرعمویش که روحانی است، استراحت می کرد. چند تا کمپوت و یک شیپور بچه گانه براش کادو گرفتیم. وقتی رفتیم داخل، از درد می نالید. کمی نشستیم و سر به سرش گذاشتیم. خیلی می خندید؛ طوری که ما را قسم می داد و می گفت: مرا نخندانید؛ جای بخیه هایم درد می گیرد.
یک کمپوت آلبالوی برایش بازکردیم گفت: میل ندارم. دو تا از دوستان شیطان وقتی مادر دوستمان از اتاق بیرون رفت، شیرجه زدند کمپوت را بالا بکشند که کمپوت ریخت روی ملحفه تشک و کثیف شد. دوستان با هم مشورت کردند که چه کنیم؛ چون هر آن مادرش به اتاق برمی گشت و متوجه می شد کار ماست. بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که کاریش نمی توان کرد، باید فعلاً از مادرش مخفی کنیم، بعد هرچه بادا باد.بلند شدیم چهار دست و پایش را گرفتیم و او را از تشک پاین گذاشتیم. از درد می نالید و می گفت: چه کار می کنید؟
گفتیم: هیچی الان تمام می شود.
ملافه را تا کردیم و قسمتی از آن را که کثیف شده بود، زیر تشک گذاشتیم و تشک را برگرداندیم تا کثیفی آن تو چشم نباشد. کارمان که تمام شد، مادرش وارد اتاق شد. همه چیز در ظاهر عادی بود. سریع از جا بلند شدیم و خداحافظی کردیم و رفتیم.
دوستمان بعد گفت: اون چه کادوی بود؟! می خندیدم و از درد جای بخیه ها به خود می پیچیدم. البته خب یبود؛ مدتی بود تو خونه بودم و از نظر روحی خسته شده بودم.
شبی به اتفاق یکی از طلاب از کتابخانه برمی گشتیم. وقتی وارد حجره شدیم، دیدیم چند نفر با هم صحبت می کنند و به هم می گویند: کی حاضر است، الان که ساعت یازده شب است به وسط حیاط مدرسه برود و اذان بگوید؟
یکی گفت: من پنج هزار تومان می گیرم این کار را می کنم.
دیگری گفت: هزار تومان می گیرم این کار را می کنم.
من گفتم: آقایان! اینها تعارف است. من پنج تومان می گیرم می روم وسط حیاط مدرسه اذان می گویم.
ص: 56
خلاصه، پنج تومان را گرفتم، رفتم و رو به قبله وسط حیاط، با صدای بلند اذان گفتم. با شروع اذان همه فکر کردند اتفاق بسیار مهمی افتاده است.
در همه حجره ها باز شد و طلبه ها آمدند دورم گرفتند. یکی می گفت: این آقا حتماً دیوانه شده. می خواستم وسط اذان بخندم، دیدم اگر این کار را بکنم، باید کتک مفصلی بخورم، بنابراین، اذان را تا آخر گفتم. فکر کردم چه طور خودم را از این مخمصه نجات بدهم که دعوا نشود. گفتم: بنده خدایی است که خانمش می خواهد وضع حمل کند، بنابراین مستحب است موقع وضع حمل اذان گفته شود.(1)
نام ناهار پنج شنبه ها در مدارس: مروری کوتاه بر رویدادهای هفته یا هفته گذشته در نیم نگاه.
روزی هنگام وضو عبای یکی از طلاب با دیگری به اشتباه جابه جا شد.
ی متنی در تابلوی اعلانات مدرسه نصب کرد: قابل توجه طلاب محترم! بزرگواری عبای مشکی بنده را اشتباهی از وضوخانه برده است. خواهشمندم ... .
یطلبه ای به شوخی «عبای» در متن تابلو را دست کاری و به «عباس» تبدیل کرده بود. هر کسی متن را می خواند با تعجب می پرسید:ی منظور از عباس مشکی چیه؟!
یکی از دوستان هم حجره ای روی آینه حجره این آیه را زده بود: ی﴿افلا یَنظَرونَ الی الابلِ کیفَ خُلِقت﴾؛ آیا به شتر نمی نگرید که چگونه خلقش کردیم؟»
روزی دوست دیگری داشت زلف هایش را شانه می زد که یک دفعه رنگش قرمز شد و گفت: کدوم فلان فلان شده ای این آیه رو روی آینه زده است.
خندید و گفت:
آینه چون نقش تو بنمود راست خودشکن آینه شکستن خطاست
ص: 57
فکر کنم مسلسل امام علی(علیه السلام) را همگی دیده باشید.
چی؟ حضرت علی ذوالفقار داشت، نه مسلسل!
درسته، ولی منظورم سریال است. عرب ها به سریال می گویند مسلسل. در ایام حجره نشینی، با عربی به نام شیخ عبدالله هم اتاق بودم. او با هر ایرانی که می خواست راحت باشد می گفت: کَنِّهْ... ؛ برای خودت کنیه انتخاب کن تا با کنیه صدات کنم (البته همه اینها را به عربی می گفت. من ترجمه می کنم. بله، ما اینیم دیگه). کنیه خودش هم ابوعلی بود. حالا بگذریم که گاهی دوستان به شوخی صداش می زدند ابوقطام.
روزی به او گفتم سریال امام علی خیلی جذاب است بیا با هم ببینیم. گفت منفارسی بلد نیستم. گفتم: تا منو داری، غمی نداری. خودم برات ترجمه می کنم.
خلاصه، با هم رفتیم نمازخونه مدرسه. تیتراژ فیلم که شروع شده گفتم: نوشته سریال امام علی. باللغه العربیه؛ یعنی مسلسل الامام علی.
بعد وقتی آهنگ سریال شروع شد: به شوخی گفتم: هذه موسیقی یقول: دین دین دری دین دین ...؛( این موسیقی میگه دین دین دری دین دین دری دین...).
می خواست به هم حجره ای خود زبان درس بده، به شوخی گفت: وان، تو، تری، فور، فایو، نعوذبالله سکس ... .
حسن، از وقتی پدرش به رحمت خدا رفته بود، عمیقا درک کرده بود که تسلیت دهندگان چه قدر در تسکین دادن به عزادار نقش پررنگی دارند. به همین خاطر، هر گاه، دوستی عزادار می شد، سریع به رفقا تماس می گرفت: فلان روز، روز دفن و فلان روز سوم و...است. بهش گفتم: بابا گاهی هم خبر از جشن و عروسی بِده. هنگام تماس تا نام و یا شماره شما می افتد روی گوشی، دوستان سریع می گویند: خدا به خیر بگذراند؛ آقایِ ﴿إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعون﴾، تماس گرفته.(1)
ص: 58
شوخی و خنده، قدرت یادگیری را افزایش می دهد.
«چای رو بخوریم و ...» این جمله، تکّه کلام چندتا از دوستانمی شده بود.ی روزی به دوستم، محمد، گفتم: جریان این تکه کلام چیه؟!
هنوز کلامم تمام نشده بود که زد زیر خنده.
بعد در حالی که جلوی خنده اش را به زور می گرفت یگفت: آخه می ترسم داستان را تعریف کنم، شما هم به سرنوشت آن بنده خدا گرفتار شوی.
با تعجب گفتم: داستان؟! گرفتاری؟!
خندید و گفت: یکی از طلابی، زیاد به حجره ما می آمد و وقت مطالعه ما گرفته می شدی.داستانی را برایش گفتیم. از دستم عصبانی شد و تا مدتی به ما سر نزد.
داستان این بود: یک نفر مهمانی می رود. میزبان شرایط خوبی نداشته و دوست داشته مهمان زود برود. به همین دلیل چای می آورد و به مهمان می گوید: چای را بخوریم و ... . او دوست داشت مهمان بگوید برویم، ولی نگفت. میزبان میوه آورد. شام آورد. رختخواب آورد. بعد صبحانه و چای داد و پشت سر هر کدام می گفت میوه را بخوریم و ...، شام را بخوریم و ...، ولی مهمان متوجه منظور او نمی شد تا اینکه رفت یک دسته بیل آورد و گفت کتک را بخوریم و ... .
یکی از افراد خیّر به طلاب علاقه زیادی داشت و به مدرسه زیاد می آمد. روزی همه طلاب را برای مراسمی در منزل یکی از افراد متمول و بازاری دعوت کرد. در حین مراسم، شخصی که مسئول پذیرای بود با قلیان وارد اتاقی شد که اغلب طلاب در آن بودند. با تردید اشاره کرد کسی در این اتاق قلیان می کشد؟
یکی از طلاب شوخ با اشاره به طلبه ای که از همه طلاب اخلاقی تر بود گفت: بله قلیون را بگذارید جلوی آن آقا. آن طلبه که سرش پاین بود و به سخنرانی گوش می داد، یک دفعه متوجه شد در اتاق فقط برای او یقلیان گذاشته شده است. رنگش سرخ سرخ شد و بعد زیرچشمی نیم نگاهی کرد تا منشأ توطئه را پیدا کند، ولی نتوانست فرد خاصی را پیدا کند؛ چون همه ریزکی و زیر زیرکی پوزخند می زدند.
ص: 59
وقتی یکی خِیط می شد به شوخی به او می گفت: آدم خَیْط، بشود و خِیط نشود و کَنَف بشود و کِنِف نشود. روزی به او گفتم: این کلمات زشت نیست میگی؟
گفت: نه، کَنف، یعنی ریسمان و خَیط هم یعنی نخ. هر دو کلی فایده دارند. برو خدا رو شکر کن نمی گویم بُور شدی، وگرنه نمی توانستم آن کلمه را توجیهش کنم. خدا به آنهایی که از یادش غافلند می گوید: ﴿وَکَانُوا قَوْمًا بُورًا﴾؛ و قومی هلاک شده گشتند.(1)
حسن، هم حجره ای خود را صدا کرد که بیاید شام بخورد. او که در حال مطالعه بود، با لهجه اصفهانی گفت: شوما بفرماین.
شام نمی خوری؟!
شوما بفرماین؛ من دارم مطالعه می کنم. چند بار بیگم امشب شام «نیمخورم»، شام «نیمخوام» بابا!
اصرار فایده ای نداشت. شروع کرد به خوردن شام. هنوز لقمه اول را توی دهان نگذاشته بود که دید مجید مثل شاهین شکاری از جا بلند شد و کنار سفره نشست. با تعجب در حالی که دهانش پر بود گفت: تو که گفتی ...
هنوز حرف حسن تمام نشده بود که مجید خندید و گفت: شام رو باید خورد هرچند یک لقمه. کراهتم داره تنهایی شما بخوری. منم گفتم نیمخوام نیمخورم. «نیم» به زبان اصیل اصفهان یعنی نصف.
گفت: چرا من را صاحب تفسیر مجمع البیان صدا می زنید؟! این قدر تفسیرم از آیات قرآن دقیق است که با مرحوم طبرسی برابری می کنم؟!
خندید و گفت: راستش به نظرم در حق شما یکی ظلم شده. مجمع البیان حقیقی، تفسیر شما است. چون جامع بیانات متنوع و گفتار متشتت است؛ به زور هرچیزی را به آیات نسبت می دهی و یا از آیات استنباط می کنی.
ص: 60
جوانی به دوست طلبه اش گفت: یادت است درباره آثار بد ماهواره و فیلم های مبتذل با من صحبت کردی؟ او که گمان می کرد با یک بار گفتن در او نفوذ کرده با خوشحالی گفت بله. گفت من تمام فیلم ها و عکس های مبتذل کامپیوترم را حذف کردم. طلبه گفت آفرین. گفت حالا یک سؤال دیگر دارم. گفت بفرمایید. گفت نرم افزار ریکاوری خوب سراغ نداری؟
در امر به معروف نباید انتظار داشته باشیم با تذکری معجزه شود. طلبه ای گفته بود. وقت نداشتم غذا درست کنم. برخی از پنج شنبه ها می رفتم از قصابی گوشت می گرفتمتا آبگوشت درست کنم. قصاب از من خوشش می آمد عمدا گوشت من را دیرتر می داد تا بیشتر با من صحبت کند. روزی دیدم با شستش کفه ترازو را دستکاری می کند تا کم فروشی کند. جلوی مشتری به او چیزی نگفتم. سرش که خلوت شد به او گفتم برادر یک خواهشی داشتم. گفت راجع به شستم است؟ گفتم بله. گفت من این را 2030 ساله این زیر تکان می دهم شما با یک تذکر می خواهید از زیر کفه بکشیدش بیرون؟!
بمبئی درمانی
برخی تنها هنرشان ایراد گرفتن و نق زدن است. فردی به مبلغی ایراد گرفت که شما این افراد بی نماز را نمازخوان کرده اید، ولی چه فایده! با کفش نماز می خوانند. او گفت: البته کارم هنوز با این افراد تمام نشده است. در ثانی همین هم هنر من بوده. تو هم هنر به خرج بده کفش آنها را از پایشان در آور. در کتاب در «محضر آیت الله بهجت» آمده است که روحانی ای برای تبلیغ به بمبئی رفت. وقتی به محل تبلیغ رسید متوجه شد که کسی آن جا به احکام اسلامی پایبند نیست؛ نماز نمی خواند و روزه نمی گیرد. 8 سال آن جا ماند و آهسته و پیوسته روی بینش و باورهای آنها کار کرد و از تکالیف سبک شروع کرد تا جایی که آنها راحت نماز و روزه را به جا می آورند. شخصی اعتراض کرد که 8 سال اینها را معطل گذاشته ای؟! از همان اول می گفتید که روزانه 17 رکعت نماز بر شما واجب است و باید بخوانید. و ماه رمضان را باید روزه بگیرید. گفت می توانستم این کار را بکنم، ولی آن طوری کسی ملتزم نمی شد. الان سراغ آنها بروید ببینید کسی حاضر است نماز و روزه اش را کنار بگذارد.
ص: 61
یکی از همکاران طناز و شوخ می گفت: «حس شوخ طبعی ام نعمت خدادادی است که پدرم هم دارد و الان رگه های از همین قریحه را در فرزند شش ساله ام می بینم.»
اگرچه برخی از افراد، ژنتیکی، شوخ طبعی هستند، ولی تحقیقات علمی نشان داده که همه می توانندی مهارت شوخ طبعی را یاد بگیریند و این حس را در خود پرورش دهندی. عده ای از طلاب برای گرفتن وام اقدام کرده بودند، ولی چون فراهم کردن دو ضامن با شرایط سنگین آن هم در یک شهر غریب، قم، سخت است، بی خیال وام شده بودند. در این میان، این یطلبه شوخ طبع، وام گرفت. از او پرسیدیم که دو ضامن چگونه گیرآوردی؟اوخندید و گفت: یوقتی رئیس بانک برگه مشخصات و تعداد ضامن را به من داد، مطالعه ای کردم و با خنده به او گفتم: قربانت گردم! چنین شرایط برای ضمانت را فقط خود جنابعالی دارید و بس. او از من خوشش آمد و گفت: شما برو یک ضامن بیاور. روزی هم در محل کار ایشان رفت پشت میز یکی از معاونان مرکز و در گوش ایو چیزی گفت که آن معاون از خنده مثل بمب ترکید. طلاب با تعجب پرسیدند: موضوع چیه؟!
گفت: در گوشم میگه: خدا وکیلی، فکر می کردی یروزی از چوپونی به این جا برسی؟
داشت کتاب گیاهان دارویی را مطالعه می کرد. گفت: بچه ها نوشته یونجه برا اعصاب و روان خوبه. ولی به نظر من، اکثر ادعاهای این کتاب ها بدون دلیل است. گفتم: ثانیا... .گفت: اولا رو نگفتی؟! گفتم: چون ثانیا مهم تره اول، دومی رو میگم. همین یونجه که مثال زدی. به اعتقاد من واقعا روی اعصاب حداقل گاو اثر مثبت داره، چون وقتی داره یونجه می خوره، بدون این که عصبانی بشه، خیلی ریلکس مگس ها را هزار بار با دمش می راند، ولی انسان هایی که یونجه نمی خورند اگر مگسی دو بار سراغشان بیاد اعصابشان خرد و خش خشی میشه و با خشم مگس را تارو مار می کنند. نمی دونم! شاید هم گاو با گاو بودنش مهارت مدیریت خشم دارد و ما نه! اولا، شاید متخصصان اثبات کرده اند و نتایج آزمایش را بیان کرده اند. والله اعلم.(1)
ص: 62
اگرچه گذاشتن محاسن و آراستگی آن از شؤونات طلبگی و انسان دیندار است، ولی ژولیده بودن، تراشیدن، زیاد از حد کوتاه کردن یا خیلی بلند گذاشتن محاسن، خارج از شؤون دینداری و طلبگی است. هر صنفی برای خود آداب و شؤوناتی دارد. برای طلبه دوره مقدمات حوزه(1)،
پسندیده نیست محاسنش به بلندی محاسن اساتید سطوح عالیحوزه و یا مراجع تقلید باشد.
طلبه ای مبتدی از همبحث خود که ریشی بلند و علمایی گذاشته بود پرسید: شبا موقع خواب، ریشتو روی پتو می ذاری یا زیر پتو؟ او کمی فکر کرد رستی به ریشش کشید و با لحنی علمایی گفت: راستش خودم هم هنوز به این نکته دقت نکرده بودم. گفت: میشه امشب دقت کنی و فردا جواب سؤالم را بدی؟ فردای آن روز، او که محاسن بلندی داشت سراغ هم بحث خود رفت و گفت: مرد حسابی کار و زندگی نداشتی؟! این چه سؤالی بود که از من پرسیدی؟! تا صبح پدرم درآمد. ریشم را روی پتو می گذاشتم نمی توانستم بخوابم. می گذاشتم زیر پتو باز نمی توانستم بخوابم.
حجره نشینی بی شباهت به زندگی بسیجیانی تو جبهه نیستی. گاهی افراد زیادی حجره ما می آمدند. خُب حجره که مثل خانه نبود که چند دست لیوان و فنجان باشد، گاهی دوستان از شیشه مربا هم برای چای خوردن استفاده می کردند. ازدواج که کردم، دوستانم دسته جمعی به منزلم آمدند. یوقتی برای پذیرای چای آوردم، یکی از دوستان گفت: ببخشید یه خواهشی دارم. خودت که می دونی من به شیشه معتادمی، شیشه مربا دم دست نداری برام تو شیشه مربا، چای بیاری؟
ص: 63
درمان هراس
امام رضا(علیه السلام) فرمودند:
هرگاه از چیزی بیمناک شدی، صد آیه از هر جای قرآن که خواستی، بخوان و سه بار بگو اَللّهُمَّ ادْفَعْ عَنِّی الْبَلاءَ ؛
خدایا این گرفتاری را از من دفع کن.
****
امام رضا(علیه السلام) :
إذا خِفتَ أمراً فاقرأ مئه آیه مِن القرآن مِن حیثُ شِئتَ ثُمُّ قُلْ اَللّهُمَّ ادْفَعْ عَنِّی الْبَلاءَ (ثلاث مرات).
(سید عباس کاشانی، مصابیح الجنان، 267)
ص: 64
ص: 65
ص: 66
رسول خدا(صلی الله علیه واله): اِنّی َلأمْزَحُ و لا اَقُولُ الاّ حَقّا
من مزاح می کنم، ولی جز حق نمی گویم.(1)
پرسید: خب به سلامتی کجا مشغولید؟
گفتم: جوشکارم.
با تعجب به عبا و عمامه ام نگاه کرد.
گفتم: بِهِم نمی یاد؟
گفت: راستش نه، . آخه جوشکارها گاهی حتی لباس های غیرکاریشان هم لکه لکه های سیاه دارد و دستشون پینه بسته.
گفتم: محضر دارم و آدمای رو به هم جوش می دهم. البته بمانه بماند که ما جوش می دیدم، ولی برخی تو دادگاه خانواده، برا یه قرون «جوش» ما رو با «هوا»ی نفس می بُرَن.(2)
من هم ینظر فقهی خود را بگویم: سال اول ازدواج سالی استی که آب گرمکن زود به زودی سوراخ و خراب می شود؛ چون عروس و داماد نگو، مرغابی بگو. بنا بر این، هرکس ازدواج کرد و آپارتمان آپارتمان نشین شد،. اگر قبض آب جداگانه ای برای هر واحد نمی آید، بنا بر احتیاط لازم به مدت یک سال از پول معیّن شده برای هر واحد، مبلغی بیشتر بپردازد.
به فرزندم گفتم: یکی رمان بابا لنگ دراز را نوشت. تو هم تابستون بیکار نباش، بنشین رمان بابا دست دراز رو بنویس. تو قم دستام کش اومد، از بس از بیرون دبّه دبّه آب شیرین خریدم و آوردم منزل.
ص: 67
خانمی نوزادش را که در زشتی بی نظیر بود، نزد عالمی آورد و به او گفت: از بهر خدای در گوش فرزندم ﴿وَ إنْ یَکاد﴾ یا دعای بخوانید تا چشم بد در او اثر نتواند گذاشت.
عالم مکثی کرد و اندکی به قیافه زشت کودک نگریست و سپس گفت: فرزندتان را بگیرید. خداوند رحمان اوی را تکویناً بیمه فرموده و دعای چشم زخم به او داده است.(1)
در جلسه خواستگاری بودیم و مهریه سنگینی مطرح شد. داماد هیچ شناختی از دختر نداشت و کله اش داغ داغ بود و نمی دانست دارد چه دین سنگینی را هم قبول می کند. حاج آقای آن جا بود. نگاهی به داماد کرد و غیرمستقیم با لطیفهای فهماند که تدبّر
و تأمل کن! زندگی، شناخت، تناسب و تعقل لازم دارد. بعد گفت:
فردی می خواست ازدواج کند. تسبیحی به دست گرفت و با ذکر، دست به دامن امامان و خدا و اهل بیت شده بود و گاهی هم ذکرش این بود که: من زن می خوام، من زن می خوام، من زن می خوام. بعد از مدتی که ازدواج کرد، تسبیح به دست به عنوان شکر از خدا که زن زیبای به او داده بود، ذکر می گفت و گاهی هم به جای ذکر می گفت: عجب زنی نصیبم شد، عجب زنی نصیبم شد.
مدتی که گذشت، زن سر ناسازگاری گذاشت و درخواست مهریه کرد. گویا از اول هم کیسه دوخته بود و قصد زندگی نداشت. خلاصه مشاجرات بالا گرفت و زن بر درخواستش جدی بود. جوان بخت برگشته تسبیح به دست، مشغول ذکر شد تا گره اش باز شود، ولی به جای ذکر، مهره های تسبیح را یکی یکی عقب می زد و می گفت: غلط کردم! غلط کردم!(2)
شنیده بود که رد شدن از میان دو زن کراهت دارد. حالا آمده بود پیش حا ج آقا و می گفت: دو تا زن دارم و با آن دو به مسافرت، خرید، تفریح و پیاده روی می روم. غالباً هم بین آن دو هستم. آیا راه رفتن از بین این دو زن، عقل را کم نمی کند؟ حاج آقا تبسمی کرد و گفت: نه، تو راحت باش! اگر تو عقل داشتی که تو این وضع اقتصادی و با این درآمد کمت، نمی رفتی یه زن دیگه هم بگیری.
ص: 68
واعظی درباره زندگی امام حسین(علیه السلام) سخنرانی می کرد. وقتی به بحث همسران امام رسید و نام همسران آنهاوی را برد، زنی گفت: یعنی امام حسین(علیه السلام) هم سر زنش هوو آورده؟! بعد سریع از پشت پرده نامه ای به دست واعظ رساند. متن نامه چنین بود:
سلام علکیم! هرچی بانی بهت میده، ما زن ها ده برابرش را بهت میدیم. مطلب را اصلاح کنید، بگید: خدا یکی، زن هم یکی.
واعظ گفت: بعد از خواندن نامه، با سرفه ای، کرد و سینه خود را صاف کرد و کرد و گفت: کجا بودیم؟
مردی گفت: بحث شیرین تعدد زوجات.
حاج آقا گفت: نه جان من! جوگیر نشوید و ظرفیت خودتان را بالا ببرید. حالا که بحث به این جا رسید، اجازه بدهید نکته دقیقی را بیان کنم. زرنگ ها مطلب را بگیرند، هر شب من تکرار نکنم ها. داستان همسران امام و یا پیامبر از من و شما جدا است. کار نیکان را نباید قیاس از خود بگیریم، . بنابراین، افرادی که وضع مالی خوبی ندارند، که آسیبی هم ندارند، و تکویناً خلع سلاح شده اند، . زنانشان هم باید شکر خدا را به جا آورند و ذکرش را هم پیوسته بگویند. نه به این مرد ننه مردهه بینوا گیر بدهیند که می خواهد زن بگیرد و شلوارش دو تا شود، و نه سرِ ما را برای مشاوره درد بیاوریدبیاورند. بابا اصلاً خیالتان را راحت کنم، این مردان کبریت بی خطراند و اساساً به قول یکی از عزیزان حاضر در جلسه تو همین یکیش هم «بُکسل باد» می کنند. اما مردانی هم که وضع مالی شان توپ توپ است، در گوششان فرو کنند: خدا یکی و زن هم چی؟ همه با هم بگیم بگید: «یکی.»، «یکی». خلاصه لازم بود روی «یکی» تأکید کنم. برای این که فراموش تاون نشود «چهار بار» بلند بگید: زن یکی یکی یکی یکی.
شوخی برای اضطراب و غم ، مانند سوزن برای بادکنک است.
در امتحان کتبی از دانش پژوهان رشته حقوق سؤال شده بود: «آیا عقد ازدواجی که شخص سفیه ببندد، اعتبار قانونی دارد؟»
دانشجوی با ذوقی در ورقه این گونه پاسخ داده بود: «استاد، شما هم که ماشاء الله سؤال عجیبی از ما می کنید. در صحت ازدواج آدم عاقل، جایحرف هست تا چه رسد به ازدواج آدم سفیه که مسلماً باطل است.»
ص: 69
رفتم وام ازدواج بگیرم. گفت: برو ضامن بیاور.
گفتم: ضامن من امام رضا(علیه السلام) و خداست.
گفت: مرد حسابی برو کسی رو بیار که ما بشناسیمش.
در جوانی پاک بودن شیوهه پیغمبری است. طلبه ای که خود مجرد است و پاک هم زندگی می کند، سخنانش برای جوانان دیگر دلنشین تر است. طلبه ای جوان در جمع جوانان مجرد می گفت: پاک زندگی کردن تو این دوره زمونه با این همه تحریکات جذاب و پر زرق و برق، واقعاً خیلی سخت است. خداوند ایمانمان را حفظ کند و به دخترانمان «یوسف عصمتی» و به ما جوانان «عصمت یوسفی»، «عفت یوسفی» و امثالهما... بدهد، . خداوند هم کمک کند که ما و شما مانند حضرت یوسف(علیه السلام) پاک زندگی کنیم و هم از زنان پاک نصیب مان کند تا نصف دین مان را با ازدواج حفظ کنیم. به هرحال، نگه داشتن چیزهای باارزش همیشه سختی های هم دارد. انسان معنوی، ثروتمند واقعی است و برای حفظ گوهر ایمانش سختی را باید به جان بخرد.
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
*** یوسف از دامان پاکش کُنج زندان می رود
برخی از دختران که پسران دیندار به خواستگاری آنها می روند، می گویند: ما نامزدیم، آقا انگار یه طوریه. مثل سیب زمینیه می مونه. کنارش نشستممی نشینم، و باهاش حرف می زنم. ، ولی اصلاً به من نگاه نمی کنه و یا با شرم نگاه می کنده. باید به این دختران دلداری داد و گفت: ایرادی نداره. به موقعش نگاه ازتون بر نمی داره. شاعر میگهبه قول معروف: از اون نترس که های و هو داره، از اون بترس که سر به تو داره،. درختی در نهاوند می بریدند، کلنگ از آسمان افتاد و نشکست، وگرنه من کجا و بی وفایی، . درشکه می دوید، آفتابه غش کرد.... بگذریم. وقتی نامحرمید؛ یعنی حیا و این که اسلام دست و بال آن جوان را بسته؛ . آب نیست الان؛ و گرنه شناگر ماهریه است.
ص: 70
در نهادی مربوط به خواهران چند جلسه ای به عنوان مشاور سخنرانی داشتم. روزی مدیر آن جا به من تماس گرفت و گفت: من شماره شما را به یک جوان دادم تا از شما راهنمای بگیرد. البته من توصیه های لازم را به طور خلاصه داده ام؛ شما همین توصیه های را منو به ایشان بگوید.
...: چند لحظه بعد: زینگ زینگ زینگ.
بفرماید.
من یک جوان متدین هستم. تلاش می کنم گناه نکنم؛ ولی بدجوری از نظر جنسی در فشارم. به آن نهاد که افراد مذهبی هم دارند تماس گرفتم و به مدیر آن جا گفتم. : خدا گفته در کارهای نیک و خویشتنداری از گناه همدیگر را کمک کنید و از کارهای زشت و بد یکدیگر را باز دارید. من جوانی هستم که در شُرف افتادن در دره گناه هستم، ولی شرایط ازدواج را ندارم. اگر در مجموعه شما خانم مطلقه مطلقه ای متناسب با سن من هست که با او ازدواج مدت مدت دار کنم، واسطه شوید تا ما ازدواج کنیم. آن خانم مثل این که من به او فحش داده باشم، داغ کرد و حسابی به من بد و بیراه به من گفت.
مگر من حرف خلاف شرعی زده ام. خلاف شرع چشم چشم چرانی، دیدن تصاویر مستهجن و...است. آیا این ها نسبت به این گناهان هم این قدر غیرتی می شوند. ؟
به قصه پر غصه اش گوش دادم و نکاتی به او گفتم. و در نهایت، حرف آخری که به او زدم این بود: که برو به ننه ات بگو یهک چیزی برایت صدقه بدهد و اصلا برایت کنجد ببخشید اسفند دود کند. اگر حضوری رفته بودی، مرگت حتمی بود. خانم ها در این باب حرمت ازدواج موقت، مجتهد مُتجزّی اند و این مسأله مسئله بین آنها «اجماعی» است. حرف احدی را هم قبول ندارند و آن را حرام اندر حرام می دانند. فَهِمتَ؟ به کسی که این کار را بکند یا فکر این کار را بکند، اگر دستشان برسد حد و یا تعزیر هم جاری می کنند.
اولین فقیهانی که «جنس بیگانه» را تحریم می کنند، زنان هستند. ؛ چون به شوهرانشان می گویند: تا ما هستیم، نیازی به زن بیگانه نیست، ؛ چشمانتان و افکارتان را درویش و مهار کنید. ورود هوو اکیدا ممنوع. ممنون.
ص: 71
گفت: استاد در گزینش همسر چه معیار را باید در نظر بگیریم؟
استاد گفت: مهم ترین معیار این که همسرتان نباید زیر بغل قبایتان را بدوزد.
طلاب همگی خندیدند.
استاد گفت: طلاب باید در ازدواج به تناسب های و همتایی ها دقت داشته باشند، . طلبه ای که باید راهنما و مشکل گشای مردم شود، با ازدواج نادرست خود در مرداب مشاجرات گیر می افتد. یکی از معیار های انتخاب همسر اینه این است که همسر طلبه نباید زیر بغل قبا را بدوزد؛ یعنی بداند که لباس روحانی طلبگی از نظر دوخت چگونه است؛ به عبارت دیگر، باید باهم سنخیت داشته باشند.
روحانی ای ازدواج کرده بود، . همسر او که تا قبل از ازدواجش از نزدیک لباس روحانی ندیده بود، تعجب کرده بود که چرا شوهرش به لباس خود اهمیت نمی دهد و زیر بغل های لباس قبایش پاره است. خجالت هم می کشید به شوهرش تذکر بدهد. یهشبی موقعی که حاج آقا خوابید، سریع قبای او را برداشت و دو سوراخ زیر بغل قبا آن رارو دوخت. صبح روز بعد، موقع بیرون رفتن حاج آقا متوجه شد زیر بغل قبایش دوخته شده است. با تعجب گفتپرسید: این کار شماست؟!
زن که منتظر تشکر بود با لبخند گفت: بله.
حاج آقا با تعجب گفت: ولی لباسم پاره یا سوراخ نبودی. اینها مخصوص این نوع لباس است.
*البته من هم فلسفه آن را نمی دانم؛ به نظرم نوعی هواکش برای تهویه هوا و جلوگیری از عرق کردن است. نمی دانم شاید این هم مثل بسیاری از رموز طلبگی باشد که من هم هنوز از آن سر در نیاورده ام (خنده).
آمارها نشان می دهد حداقل در شهرهای بزرگ، تعداد زنان بیوه و دختران با سنبالا بیش از مردان مجردان و بیوه است. من از اول با ریاضی مشکل داشتم. خب نمی دونم از چه راهی میشه مثلاً 1000000 یک میلیون زن بیوه و دختر مجرد را بین مثلاً 800000 هشتصد هزار پسر مجرد تقسیم کرد که همه یکی یکی گیرشون بیاد. هر کی جواب این معما رو بلده، بهم بگه. واقعاً ممنون میشم تا قیوم قیومت هم دعاش می کنم.
ص: 72
بعد از 1718هفده هیجده سال یکی از رفقا را دیدم، هنوز هم شوخ طبع بود و نمکی. به او گفتم: کجا کار می کنی؟
نگاهی ریزکی و زیرکی به چپ و راست کرد و گفت: کار؟ وقت نمی کنم. چندتا زن همسر موقت دارم و یه دائم، دیگه وقتی برام نمی مونه.
گفتم: گذشته از شوخی کجا مشغولی؟
گفت: می دونی که یه غول رفته بود مشهد از آن به بعد مَش غول شده بود. بعد گفت: وقتی از منبر، تدریس و پژوهشگاه خسته و کوفته برمی گردم خونه، زنم طوری برخورد می کنه که انگاری من پیش هَووش بودم. ؛ منم اسم این کارها رو گذاشتم ازدواج موقت.
چایی دو نوع است: دیردم و زوددم. چای دیردم مربوط به وقتی است که داماد به منزل مادر خانم می روید؛ وقتی بعد از مدت زیادی که آن جا هستند به خانمش می گوید: برویم منزل؟ او در پاسخ می گویدی: «یه چای بخوریم و بریم» و آوردن این چای دو ساعت تمام طول می کشد. چای زوددم هم مربوط به وقتی است که عروس می آید منزل مادر شوهر؛ وقتی عروس می گوید برویم منزل و شوهرش می گوید یک چایی بخوریم و برویم هنوز چای دم نکشیده، عروس چایی را می آورد تا زود برویند.(1)
به مزاح می گفت: به زنانتان بگویید شما را از ته دل دعا کنند، چون بسیاری از آنها مستجاب الدعوه هستند. برای سخنش دلیل هم می آورد که ما مردان به دلیلمشغله هایمان توفیق صله رحم نداریم، ولی بسیاری از خانم ها این فضیلت را در حد کمالش انجام می دهند. صبح به صبح با فک و فامیل تماس می گیرند و حال و احوالشان را می پرسند. آخر هفته نیز یا آنها را به خانه دعوت می کنند یا به منزل آنها می روند. نمی دانم شاید راز طولانی بودن عمر خانم ها همین باشد.(2)
ص: 73
یکی از دوستان تازه ازدواج کرده بود، به اتفاق جمعی از طلاب به مهمانی او رفتیم. ساعتی از مهمانی که گذشت یکی از دوستان خوش صدا رو کرد به پدر داماد و گفت: اجازه می دهید من شرح حال داماد را بخوانم و بگویم ی که چگونه سفارش شما را گوش نکرد و امشب تو دردسر مهمان مهمان داری افتاد؟
ه است را بشنوید: پدر با لبخند همراه با تعجب گفت: بفرماید و او با صدای دلنشینش خواند:
شرح حال فرزند
گفتا پدر تو عشوه خوبان ندیده ای
چشم سیاه و زلف پریشان ندیده ای
چشم سیاه و زلف پریشان به یک طرف در آن زمان پریدن ایمان ندیده ای
جواب پدر
گفتا پسر تو سفره بی نان ندیده ای
آه عیال و ناله طفلان ندیده ای
آه عیال و ناله طفلان به یک طرف در آن زمان رسیدن مهمان ندیده ای
خیلی جاها خواستگاری رفته بود و چون پولی در بساط نداشت، کارش درست نمی شد. خودش به شوخی می گفت: کارم به جای رسیده که همه همه دختران قمی من را می شناسند. وقتی دختران در خیابان دختری یمرا می بینند به دوستانشدوستشان می گوید: آن طلبه را می بینید؟ دوستانش می گویند: بله. چه طور مگه؟ می گوید: آمده بود خواستگاریم. دوستان آن دختر یکی یکی با تعجب می گویند: جدی میگی؟! بله چطور مگه؟ خب خواستگاری من ما هم آمده بود.
روزی نیست که خانمم بعد از نمازهاش برای سلامت من عاجزانه دعا نکنه.
گفتم: چه جالب! یعنی این قدر خانمت شما را دوست داره؟ میشه شیوه رفتارتون را بگید چه طوره؟
گفت: اون قدر قرض گرفتم و قسط باید بدم که بنده خدا می ترسه اگر مشکلی برام پیش بیاد، بارم به دوش اون بیفته!(1)
ص: 74
شوخی مانند نمک برای غذاست؛ به اندازه خوب است.
گفت: زن و مادر زنم اذیتم می کنند ذکری برای دفع شرشان دارید؟
گفتم: بله، در نزد آنها با آه عمیق این دو ذکر را با اعتقاد کامل بگو:
« اللهمَّ لاتُسلِّط علینا مَن لایَرحَمُنا»؛ خدا یا! کسانی را که به ما رحم نمی کنند، بر ما مسلط مگردان.».
«اللهمَّ اشغَل الظالمینَ بِانفُسِهم»؛ خدایا! ظالم هاین را به خودشان مشغول کند و شرّشان را به خودشان برگردان.»(1)
خطبه ی عقد که می خوانم، چند تا لطیفه تعریف می کنم؛ مثلاً می گویم: «کشیشی حرف خوبی زده بود؛ سعی کنیم تو در زندگی مون مان اجرایش کنیم. گفته بود در زندگی به هر حال مشکلات و اختلاف نظر وجود دارد، ولی سعی کنید همیشه یکی از شما عاقل باشید، و هم هم زمان هر دو دیوانه نشوید و خشمگین. البته اگر اصرار دارید دیوانگی را تجربه کنید، پیشنهاد می کنم هم زمان نباشد، ؛ می توانید نوبتی و شیفتی دیوانه شوید. بیرون از خانه هم هرگز با همدیگر یا با هیچ آدم نادانی مجادله نکنیمد. تماشاگران ممکن است نتوانند تشخیص بدهند که چه کسی دیوانه است..»
بعد این جمله حضرت امام6 را حتماً به عنوان هدیه به آنها تقدیم می کنم. که حضرت امام خمینی که خود زندگی خانوادگی خوبی داشتند، وقتی عقد می خواندند، یکی دو جمله ای می گفتندکه شاه شاه کلید خوشبختی زناشویی است:
«بروید و با هم بسازید..»(2)
با جوانی که درباره ازدواج راهنمای می خواست، مشغول صحبت بودم. بابای پیرش هم از دور استراق سمع می کرد. وقتی به جوان گفتم که مراقب باش گولت نزنند و زن
ص: 75
بهت ندهند، باباش شیرجه زد در دریای سخنان ما و گفت: حاج آقا! از شما انتظار نداشتم. اگه می دونستم این حرف را بهش می زنید، نمی ذاشتم با شما مشورت کنه.
با تعجب گفتم: خودت را در این شرایط جای او بگذار.ید خدایش خودتون جای ایشون بودید، با همین امکانات که او داره زن می گرفتید؟ زود جواب ندهید؛ کمی فکر کنید و بعد بگویید.
هنوز حرفم تموم تمام نشده بود که داد زد: یعنی چه؟ بله! حتماً زن می گرفتم.
گفتم: دِ نشد، اومدی نسازی ها. خودت رو گول نزن پدر من. ! جای او بودی و تو این سن، زن می گرفتی یا دختر.
جمله جمله من تموم تمام نشده بود که پیرمرد از خنده شروع کرد معلق زدن و بالاخره تمام کرد و مُرد (کنایه از شدت خوشحالی).
پشت سر هر مرد موفقی چند زن، ببخشید یک زن، بله یک زن هست که از او حمایت می کنند. برخی از علما تألیفات شان را در تبعید و یا زندان نوشته اند. این مسئله، من را به یاد لطیفاین ه ای می اندازد:
«برنده جایزه نوبل ادبیات در زمان تقدیم جایزه خود به همسرش گفت: این جایزه را به همسر عزیزم تقدیم می کنم که با نبودش باعث شد بتوانم کتابم را تمام کنم.. »(1)
هم حجر ه ای ما تازه به تازگی داماد شده بود. حسابی تیپ زده بود و کت و شلوار طوسی خوش رنگی به تن کرده بود. دوستان به مزاح به او می گفتند:
به به! جناب شیخ طوسی!(2)
ص: 76
حا ج آقا می گفت: از خانم هایتان بخواهید برایتان دعا کنند و حتماً حاجتتان را هم به آنها بگوید تا خیالشان آسوده شود که حاجت شما به ایشان ضرری نمی رساند.
یکی می گفت: نیازی داشتم و به همسرم گفتم: تو را خدا برایم دعا کن!
همسرم اصرار می کرد که باید بگی چه حاجتی داری؟
گفتم: این یه رازه.
گفت: دعا نمی کنم. شاید بخوای یه هوو برام بیاری! خودم گور خودم را بکنم؟(1)
حاج آقا گفت: رکورد را در مستأجر بودن یشکسته ام: 36 بار تا حالا اثاث کشی یکرده ام. چند روزی پیش هم مشغول اسباب و اثاث کشی بودیم.
به حاج آقا گفت: به نظر شما اثاث کِشی درست است یا اثاث کُشی؟
حاج آقا خندید و گفت: ما را گرفته ای؟! دستان خالی اش را نشان داد و گفت: نه شما را نگرفته ام. در نصاب الصبیان آمده برخی از کلمات عربی سه وجه خوانده می شود؛ مانند مَشط، مِشط و مُشط که هر سه به معنای «شانه» است. به نظرم هر دو درست است:
چرا اثاث کِشی؟ چون برخی از اسباب اثاثیه ها سنگین هستند، مجبور هستیم آنها را بکشیم یا در اثاث کشی به قدری به دستان فشار می آید که دست ها کِش می آیند.
اما چرا اثاث کُشی؟ چون در جا به جای اسباب اثاثیه های، برخی از اثاث ها نفله می شوند و می شکنند (کشته می شوند) یا برخی از اثاثیه ها به خاطر سنگینی پدر آدم رودر می آورند و آدم را می کشند.
گفت: حاج آقا واقعا عجیبه شما و باجناقتان این قدر با هم خوبید؟!
گفتم: مصلحتی است؛ فعلا به خاطر دشمن مشترک اتفاق و اتحاد داریم.
با تعجب گفت: دشمن مشترک؟!
گفتم: بله، امپراطور بزرگ مادر خانم.(2)
ص: 77
صدای خوب واقعا نعمت و موهبتی خدایی است که باید در راه رضای خدا هم خرجش شود. خطیبی از این نعمت بی بهره بود، ولی مانند همه ما از صدای خودش، خوشش می آمد و گاهی در منزل برای تمرین، روضه می خواندی. روزی هنگام تمرین متوجه شد، پسرش می رود لب پنجره و بیرون را نگاه می کند، با تعجب به او گفت:ی ببینیم چرا هر موقع من می خونم، میری لب پنجره بیرون رو نگاه می کنی؟!
پسرش گفت: می ترسم مردم بگویند پسر حاج آقا داره باباش را میزنه، اون هم جیغ و داد می کنه می خوام از موضع تهمت خارج بشم.(1)
مُبلغی از سوی مردم مسجدش حمایت مالی نمی شد. روزی با شرم، اشاره ای ریز به هزینه های سنگین ایاب و ذهاب، و مشکلات نفقه و زندگی اش کرد و به مزاح به هیأت امناء گفت: اساتید اخلاق به ما فرموده اند نرخ تعیین نکنید و حتی اگر توانستید کمک مالی نگیرید. به شما هم گفته اند به ما چیزی ندهید؟!
نیز گویند: دزدی به خانه یک روضه خوان رفت. او که هنوز خوابش نبرده بود زیرچشمی دید که دزد وسایلی زیادی را جمع می کند و یکی یکی داخل گونی می ریزدی. وقتی خواست گونی سنگین را بلند کند و به دوش بگیرد گفت: یا علی!
روضه خوان بلند شد نشست و بلند گفت: آهای عمو! کجا با این عجله؟! من عمری با یا حسین و یا حسین (علیه السلام) اینا رو جمع کردم؛ تو با یه یا علی می خوای ببری.
تعیین کردن نرخ از جانب مداح و سخنران با اخلاق شیعی سازگاری ندارد و تأمین نشدن ایشان از سوی محبّان اهل بیت(علیهم السلام)، با سیره ائمه(علیهم السلام) تناسب ندارد.
ص: 78
شب قدر به با پدرم تماس گرفتم گفتیم. یک خواسته ی شرعی دارم. یبرایم دعا می کنید؟
گفت: ان شاءالله، .
بعد که مهر تأید را گرفتم، گفتم: با خنده گفتم: راستش یه زن دیگه می خوام.
بابا هم خندید و گفت: فکر نکنم یاین دعایم مستجاب بشه، ؛ چون پدر و مادر خانمت هم امشب توی یه مسجدی ،دعا می کنهند که تا سر دخترشون هوو نیاری.
من به طی الارض و وجود اجنّه اعتقاد دارم، ولی همسرم خیلی اعتقادش از من بیشتر است؛ چون در یک دوره ای کتاب و پایان نامه می نوشتم و مجبور بودن بودم به خاطر آن ماه های زیادی در خانه باشم، با این حال همسرم وقتی با من بحثش می شد می گفت: می دانم تو زن دیگری هم داری.
در علت نام گذاری«منزل» اختلاف نظر است:
برخی از زنان می گویند منزل در اصل «مَن زُل» بوده؛ یعنی مردان وقتی وارد خانه می شوند، به جای این که با زن و بچه خوش وبش کنند، به غار تنهایی خود می خزند یا برّو بر جایی زُل می زنند.
برخی از مردان می گویند در اصل «من ذل» بوده؛ یعنی من آن جا ذلیل هستم وگروهی می گویند «مَن ظِلّ» بوده؛ یعنی خانواده زیر سایه من هستند.
یکی از اساتید دانشگاهی ام با تعجب پرسید: ببینم. درست است که شما طلبه ها به جای اینکه بگویند همسر یا خانم، می گویند منزل؟!
یگفتم: قدیمی ها آن هم نه همه، دلیلش هم این بوده که می خواستند پیش نامحرم یحریم حفظ کنند. یبا طرح مسکن مهر اگر طلبه ها خانه دار شوند، به زودی به جای منزل خواهند گفتی: آپارتمان.(1)
ص: 79
دانشجویی پرسید تعزیه خوانی اوزره و کلاه خود کجا می فروشند؟ با تعجب گفتمکجا برای تزیین منزل می خواهید؟ گفت نه. ! گفتم برای مراسم تعزیه می خواهید. ؟! گفت نه. گفتم پس برای چه می خواهید: ؟! اشک در چشمانش جمع شد و گفت: وقتِ پایان پایان نامه ام رو به اتمامه، با موضوع «ان ازدواج موقت در بین اهل تسنن» رو به اتمامه؛است؛ اما دل ها بسوزد از دست زنم جرأت جرئت نمی کنم، کتاب های مربوط به ازدواج موقت رو تو دستم بگیریم و یا روی میز مطالعه ام بگذارم. می خواهم آن زره و کلاهخود را هنگام مطالعه به تن کنم که اگر از پشت سر چیزی برسرم زد یا چاقویی بر پهلویم فرو کرد، جان سالم به در ببرم. اَلا لَعنَهُ اللهِ عَلَی القَومِ الظّالَمینِ. وَ سَیَعلَمُ الّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنقَلِبٍ یَنقَلِبُون..(1)
در علت نام گذاری بازار بین علما اختلاف نظر هست. به اعتقاد گروهی بازار گفته اند؛ چون وقتی مردان به آن جا می روند، زار زار باید گریه کنند. عده ای هم گویند در اصل بیزار بوده است؛ چون مردان از حضور در آن بیزارند. بعد از انقلاب صنعتی، زنان قدرت بیشتری پیدا کردند و مردانشان را به زور هر وقت که خواستند به آن جا بردند؛ پس آن بیزاری مردان فراتر رفت و با زار(زار زدن) شد. روز زن، مردان از این مراکز بیزارند. روز مرد، مردان با دیدن هدایای ناچیز خود با زارند و با دیدن مراکز فروش زار می زنند.
کی از علما، در مدرسه فیضه منبر رفته بود. ایشان می دیدند که برخی از طلاب، موی سر خود را از ته می زنند و محاسن خود را بلند می گذارند. برای این که غیرمستقیم ایشان، به خصوص ویژه افراد جوان را از این کار نهی کنند. ، داستان یوسف و زلیخا را با آب و تاب تعریف میکنکرد تا رسید به آن جا که حضرت یوسف(علیه السلام) از دست زلیخا فرار کرد. این جا که رسید گفت: من اگر جای حضرت یوسف بودم، ریش بلندی می گذاشتم و موهایم را از ته می زدم تا نیاز نباشد از دست زلیخا فرار کنم. این طوری این زلیخا بود که پا به فرار می گذاشت.(2)
ص: 80
مادر زنم مثل مادر خودم می مونه و گاهی باهاش شوخی هم می کنم. یک بار که قم به منزلمان آمده بود، وقتی می خواست برود حرم برای زیارت، به او گفتم: یه خواسته ای دارم؛ حتماً تو حرم دعام کنید و از خدا برام بخواهید. بد جوری به دعای شما نیاز دارم و خدا دعای بزرگ ترها را قبول می کنه.
بعد از این که از حرم برگشت، گفت: چی از خدا می خواستی که این جوری گفتی دعات کنم؟
گفتم: راستی یادتون نرفت که برام دعا کنید؟
گفت: نه، حسابی دعات کردم. به زن و بچه اتم گفتم آمین بگَن.
گفتم: لطفتونو فراموش نمی کنم. شما مادر خانم خیلی مهربونی هستی. از خدا خواستم یه مادر زن مهربون دیگه مثل خودت نصیبم کنه؛ آخه خدا که کمش نمیاد.
دقت و تذکر روان شناختی
مردان در شوخی زن دوم نباید زیاده روی کنند چون زندگی تلخ می شود و همسران برداشت جدی می کنند و کدورت به وجود می آید.
طلاب باید مراقب باشند وقتی می خواهند با مردم صحبت کنند، تا جای که ممکن است از اصطلاحات فنی و طلبگی استفاده نکنند.
ازدواجِ بدون مطالعه و تحقیق ارزش شروع ندارد.
فردی برای خواندن دروس دینی به نجف مشرف شد. بعد از سال ها به محلش بازگشت. وقتی سخن می گفت خیلی علمی و فنی بود؛ مردم چیزی سر در نمی آوردند و با تعجب به یک دیگر ینگاه می کردند.
روزی مردم به منزل ایشان رفتند. به مادر او گفتند: دقت کردید فرزندتان حال و روز خوبی ندارد و سخنانش طبیعی نیست.
مادر گریه کنان گفت: مادرش بمیره براش! آره، از روزی که برگشته، دیگه منو مادر صدا نمی کنه، به من میگه فالوده.
* او به جای «مادر» به زبان عربی می گفته «والده».
ص: 81
در عهد حضرت عیسی(علیه السلام) شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هر جا می رفت، همراه خودش می برد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود که آن زن کیست؟ جوان گفت مادرم است. فرمود او را شوهر بده. گفت پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت ای بی شرم! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟!(1)
زنی دفتر یادداشت ی همسرش را گرفت دید نوشته:ی شخصی خواست مادرش را در بازار بفروشد. مردم او را ملامت کردند و از مقام مادری برایش سخن ها گفتند. او خندید و گفت: قیمتی رویش می گذارم که کسی نتواند بخرد. برخی از مردها با شنیدن ازدواج متعدد و موقت، قند در دلشون دلشان آب می شهشود، اما نمی دانند که شرایط انسانی، اخلاقی، اقتصادی، و روان روان شناختی آن سخت است، سخت..
بعد از خواندن متن زن نگاهی به شوهرش کرد، سپس خندید و گفت: جالب بود، ولی شکر خدا که شرایط اقتصادیت خوب نیستی. اصلاً الهی خدا فقیر و دربه درت کنه.!
به علما خبر رسید که همسر یکی از مراجع یاو را در منزل کتک می زند. از ایشان ماجرا را پرسیدند، گفت: درست است.
گفتند: خُب طلاقش بده.
گفت: این از جوانی مشکلاتی داشته، طلاقش بدهم کسی را ندارد از او مراقبت کند؛ خدا هم گفته اگر تلخی ها را تحمل کنید، به شما جایزه و پاداش می دهم. من هم این تلخی را تحمل می کنم. در ثانی، ما که وقت نداریم ورزش کنیم، با کتک او، یک ورزش اجباری هم می کنیم.(2)
ص: 82
زنان بیوه هم دل دارند و حق زندگی. جرم یک زن چیست که بعد از مرگ شوهرش باید یعمری تنها زندگی کند و گاهی حتی فرزندانش به او سر نزنند؟
زن بیوه ای در یک قرض الحسنه برنده شد. به او گفتنید: تو رو مکه بفرستیم یا شوهرت بدیم؟
گفت: خونه خدا که فرار نمی کنه!
حاج آقا کافی(رحمه الله) به شوخی می گفت: وقتی روی منبر از ازدواج حرف می زنمند.، پیرمردها بیشتر از جوانان آب و از لب و لوچه شان سرازیر می شود.
اساتید از آیت الله بهجت نقل می کردند که: شب زودتر بخوابید و سحر خیز باشید. و شب وقت تان را برای خانواده بگذارید. زمانی که بعد از درس و بحث به خانه برمی گردید، کتاب هایتان را پشت در بگذارید، البته مراقب باشید دزد آنها یرا نبرد.
بلکه بزرگان حوزه می گویند: هر که شود تعطیل او تحصیل، شود تحصیل او تعطیل.
خدا مرحوم کافی را رحمت کند. ! بارها می گفت: چی کار کنم؟ نمی تونم روی منبر شوخی نکنم.! یشبی دیدم یک زنی برهنه داره تو کوچهی می دود و شوهرش دنبال اوست میدود و داد می زندی: نرو، بایست.
اما زن جیغ می زد و می گفت: زن نجیب به درد تو یکی نمی خوره.
خطیبی روی منبر گفت: هر کی از خانمش راضی نیست، بلند بشه سرجاش بایستد، . همگی به غیر از یک نفر جمگی باپاایستادند، . با تعجب نگاه گفت: بهتره نیمه خالی لیوان رو نبینیم، خدا رو شکر یک نفر نشسته و است از همسرش راضیه. هنوز حرف حاج آقا تمام نشدهگرم صحبت بود که آن مرد با ناله فریاد برآورد، : اما حاج آقا! خانمم زده پامو شکسته؛ من رو ببخشید نتونستم بایستم پاشَم.
ص: 83
یاایُّتها المعشوق! بعد از السلام و الاحوال پرسی، أنا امیدوارم که مزاجُک عینُ الصحتِ و السلامت باشد. اگر أنت از أحوال أنا خواسته باشی لاملالَ لی به جز فراقِک، که آن هم إنْ شَاءَ الله تعالی فی همین أیام دیدارُنا حاصل شود. باری یا ایُّتها العزیزه، أنا فی آتش عشقک کمثل الماهیتابه سوزانٌ! و جلز و ولزی درآمده. فی کل شبها که أنا سرم را علی المتکا می گذارم، أشکی کمثل الرودخانه جاریه علی البستر و آه سوزانی بسوی آسمان یصعد. الهی أنا قربان انت بروم. أنا قسم می خورم بجانی و بجانک که فی کلِ شبها ابداً خواب فی چشمانی لا یدخلُ و الی الصبح بیدارم و فی هجرِک می گدازم.
(***)
بخدا لون و رنگم مِن هجرانِک کالزردچوبه صارَ أصفراً و قلبی کلآلبالو اصبحَ أحمراً. هرچه النامه جات العاشقانه بسوی أنت أُرسلُ، لاجوابَ دریافتٌ. گویا أنا را آدم لاتُحسابین! بجانک أنتِ که مِن جان الحقیر عزیزترٌ، قلبی فی فراقِک مجروحٌ و بابُ قلبی بروی ماه انتِ مفتوحٌ. أنا نمیدانم که چرا از من فرارٌ! در صورتی که أنا مِن عشقک بی قرارٌ. گویا لارحمَ و لا مروتَ فی قلبک! انا الجوانُ الباسوادُ و صاحبُ المعلوماتُالکثیره. با تمام این احوال حاضرم حلقهالعبودیت و الچاکری ترا فی الگوشم آویزاننا! إرحمی، إرحمی! یعنی رحم کن نگذار مِن جفائک خودم را با اربع نخود تریاک أنْ أقتلَ.
(***)
أنا دیگر طاقت الفراغ ندارم و به وصالک مشتاق، ولی خداوند ما جعلَ مثقالَ ذره وفا فی وجودک! أنا تا ثلاث ماه دیگر مرتباً هر هفته یک النامه العاشقانه برای أنت می نویسم! تا بحال زارِی بنگری و چنانچه باز هم به دردم نرسی آن قدر اشکی سرازیرٌ تا جان به جان آفرین تسلیمٌ!
از طرف: الجوان الآشخور السرباز؛ آنکه مِن الفراقک اصبح زردا و لاغراً، الجوان العاشق الضعیف النحیف المسکین المستکین. إلی الدیدارالآجل. (1)
ص: 84
خانم بیوه ای به یک حاجی بازاری گفت: ببخشید شما که مسجد می روید و با مسائل شرعی آشنا هستید، می خواستم بپرسم اشکال دارد من با مردان نامحرم دوست بشوم؟ بدجوری احساس تنهای می کنم. بچه هام سال به دوازده ماه بهم سر نمی زنن.
حاجی گفت: أستغفرُالله! به حرف شیطون گوش نده و جهنم رو برا خودت نخر.
گفت: اگه بخواهم زنت بشم چه طور؟ راه داره؟
حاجی گفت: ای کلک! می خوای بری بهشت؟
جوانی نزد پیری که همسرش مرده بود رفت تا با او درباره ازدواج و همسرگزینی مشورت کند. پیرمرد بعد از راهنمایی گفت: یه مادر و دختر می شناسم بیا هر دو برویم خواستگاری. من دختر رو می گیرم و تو مادر رو.
جوان با ناراحتی گفت: بی انصاف؛ منِ جوون، پیر تره رو بگیرم و تو دختره رو؟!
پیرمرد با لبخند گفت: چون من تجاربم رو به دختر که تجربه کمتری داره، منتقل کنم و تو هم از مادر او که باتجربه تر است تجربه کسب کنی.(1)
آقای خوش خیال می گفت: یعنی میشه من چهار تا زن بگیرم، یکی از یکی بهتر و زیباتر و مهربون تر باشن و همگی با من مهربون باشن، دوسم داشته باشن و خودشونم اجماعا با هم رابطه مسالمت آمیز و خوبی داشته باشن، منم بهشون بگم عیالات متحده!
گفتم: الأبل فی الخواب بیند الپنبه الدانه گهی لُپ لُپ خورَد گهی سُک سُک.(2)
برخی از ابواب فقه خشک است و برخی شیرین. برخی از پیرمردان خوش ذوق به درس نکاح، علاقه وافری دارند؛ می گردند ببینند کجا نکاح تدریس می شود، دوستانی را خبر می کنند و با هم در آن درس شرکت می کنند؛ گفته اند: وصفُ العیشِ نصفُ العیش.
ص: 85
فردی رفت نزد کف بینی از او پرسید به نظر شما این خواستگار، من را می پسندد؟ کف بین گفت: نه خیر. او با تعجب گفت: ولی شما که اصلا به کف دستم نگاه نکردید؟! کف بین در پاسخ گفت: قیافه ات را که دیدم. این جا از روان شناسی چهره استفاده کردم.
رئیس مجلس: ازدواج مدت دار و مجدد و متعدد مردان صحیح نیست.
دولتمردان و دولتزنان همه با هم: صحیح است، صحیح است.
عالمی عاشق زیارت حضرت معصومه(علیها السلام) بود. سحرگاهان پشت درب حرم می ایستاد تا در باز شود. شبی از شدت سرما عبا بر سر کشیده و پشت در منتظر بود. مردی به خیال این کهی او خانم است، نزدیک می رود و می گوید که ببخشید خانم! صیغه می شوید؟ ایشان که بسیار شوخ بود، محاسن سفید و بلندشان را از لای عبا بیرون می گذارد و می گوید: بله!
مطلبی هم از فرزند یک طلبه بنویسیم. نقاشی می کشید و پیوسته می گفت: دارمنقاشی
بابا رو می کشم.
منتظر ماندم تا نقاشی اش را آورد. یک نفر پشت کامپیوتر در اتاق مطالعه اش نشسته و کمی از موهای وسط سرش ریخته بود و صورتش هم اصلا پیدا نبود. با تعجب گفتم: پس صورتش چرا مشخص نیست. این چه نقاشی عجیب و غریبیه؟!
با لبخند تلخی گفت: خب، روزا که نیستین شبا هم تو اتاقتون هستین، اگه در هم باز باشه فقط پشت سرتون رو می بینیم، نه روی ماهتون رو!
به خودم آمدم و تصمیم گرفتم وقت منظمی را هم برای همنشینی با خانواده قرار دهم. آن شاعر گفته بود با ما منشین، وگرنه رسوا شوی، ولی ناهمنشینی و فقر تبادل کلامی و تعامل عاطفی بین اعضای خانواده ممکن است سبب مشکلات روانی و رسوایی شود. بزم شبانه اعضای خانواده مانند نخ تسبیح سبب پیوند عاطفی می شود.(1)
ص: 86
عشق بی ترمز مثل ساعت شنی می مونه. هم زمان که قلبتو پر می کنه مغزتو خالی می کنه.
پدر دختر به جوان گفت: می خواهی داماد بشی؟ گفت: بله. گفت: خونه داری؟ گفت: نه. گفت: ماشین داری؟ گفت: نه. گفت: هنر داری؟ گفت: نه. گفت: معافی سربازی داری؟ گفت: نه. با تعجب گفت: پس تو چی داری؟! گفت: من فقط آمادگی دارم.
برای دوچرخه فرزندم یک بوق شیپوری خریدم. کیفم همراهم نبود. آن را در جیب قبایم گذاشتم و برای نماز جماعت مسجد رفتم. مشغول نماز که شدیم، هنگام رکوع و سجود، با خم و راست شدنم بوق به صدا در می آمدی.
با سختی زیادی بعد از یکی دو رکعت توانستم از جیبم بیرون بیاورم. من به هر جان کندنی بود، خنده ام را کنترل کردم، ولی متأسفانه برخی نمازگزاران مُردند، البته از خنده.
امان از دست این جمعیت «اُناث»، اناث به معنای زنان است. این کلمه، خیلی شبیه کلمه «اثاث» است، شاید به همین دلیل باشد که اغلب زنان، عاشق اثاث و خریدلوازم لوکس و خانگی اند. دخترکی به باباش گفت: بابایی! چرا شما میگین رهبر فرزانه ایران، مگه او فقط رهبر دوستم فرزانه، دختر ایران خانه؟! رهبر ما هم هستن.
وقتی دخترکوچکی این قدر حساس باشد، بعید نیست این اتفاق بیفتد:
خانمی رفت بانک، مأمور بانک گفت: خانم پول را به حساب جاریتون بریزم؟
با اخم گفت: چرا جاریم؟! مگه خودم مُردم! به حساب خودم بریز. چه حرفا!
مقام معظم رهبری دام ظله درباره همسرشان می فرماید : «ایشان حتی یک بار از وضع سخت زندگی و هنگامی که در زندان به سر می بردم گله نکرده اند.» یکی از بستگان ایشان می گوید یروزی سر سفره نشسته بودیم، ، وقتی همسر آقا آمدند آمدند، با شوخی و احترام زیادی فرمود:
«برای سلامتی حاج خانم صلوات بفرستید..»(1)
ص: 87
عوامل نشاط و شادی
امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
نشاط و شادابی در ده چیز است:
قدم زدن، سواری، در آب غوطه خوردن،
به سبزه نگریستن، خوردن و آشامیدن، به زن خوش سیما نگاه کردن(همسر)، آمیزش، مسواک زدن، سر را با خطمی در حمام و جز آن شستن و با مردمان هم سخن شدن.
****
امام صادق(علیه السلام):
النُّشْرَهُ فِی عَشَرَهِ أَشْیَاءَ فِی الْمَشْیِ وَ الرُّکُوبِ وَ الِارْتِمَاسِ فِی الْمَاءِ وَ النَّظَرِ إِلَی الْخُضْرَهِ وَ الْأَکْلِ وَ الشُّرْبِ وَ النَّظَرِ إِلَی الْمَرْأَهِ الْحَسْنَاءِ و الْجِمَاعِ وَ السِّوَاکِ وَ غَسْلِ الرَّأْسِ بِالْخِطْمِیِّ فی الحمام ِوَ غیره وَ مُحَادَثَهِ الرِّجَالِ
(دانشنامه احادیث پزشکی، ج1، ص 98)
ص: 88
ص: 89
ص: 90
«هر که شود تعطیل او تحصیل،
شود تحصیل او تعطیل.»
بنا بر تحقیقات و پژوهش های چندساله بنده شوخی و خنده شامل این اقسام است:
1. زورکی: از بی رغبتی و برای دلخوش کردن طرف مقابل است.
2. ریزکی: خنده و شوخی نُقلی و جمع و جور که به موقع بیان شود کوتاه و مختصر و به جاست. به شوخی افراد با سیاست، کیاست و زیرک هم گفته می شود.
3. زیرکی: شوخی فرد زیرک که با آن خواسته خودش را مطرح می کند.
4. زیر زیرکی: این هم نوعی از شوخی افراد باهوش و زیرک است؛ ملاعبه و مداعبه که از مستحبات روابط زناشویی است و رعایت نکردنش سبب سرد مزاجی زن و نارضایتی زناشویی می شود.(1)
5. زوزکی: افرادی که حال و روز خوشی ندارند و یا سرما خورده اند، ولی شادی و خوشی آنها در لحظاتی بر ایشان غلبه می کند و با زوزه می خندند. اتفاقا ضدویروس است و آنتی بیوتیک قوی است، سیستم ایمنی را هم قوی می کند.
6. فشارکی: خنده ای است که برای کنترلش زحمت زیادی باید بکشیم آن هم معلوم نیست بتوانیم مهارش کنیم.
«اگه یه خر تو رو بوس کنه، بهتر از اینه که یه بوس تو رو خر.»
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
7.خرکی: در پی شوخی خرکی ایجاد می شود، مانند شوخی دوربین های مخفی، البته اگر بدون در نظر گرفتن بیماری قلبی عروقی و تیپ شخصیتی افراد انجام شود. نیز عده ای از این شوخی برای فریب دادن و خر کردن دیگران از آن استفاده می شود؛ از نظر روان شناسی تبلیغات، شوخی و لبخند فروشندگان (به خصوص خانم ها) برای به دام انداختن مشتریان ساده دل، نوعی شوخی خرکی است. به همین دلیل هشدار داده اند:
«اگه یه خر تو رو بوس کنه، بهتر از اینه که یه بوس تو رو خر.»
ص: 91
8. دروغکی: برای خنداندن لحظه ای دیگران به دروغ که گناه بزرگ است پناه بردن. و این وقتی است که برای ما رضایت بنده خدا مهم تر از رضایت خدا باشد.
9. سُرخکی: شوخی و خنده فرد کمرو و یا باحیا که مانند لبو از شرم سرخ می شود.
10. بمبکی: خنده و شوخی ای که قابل کنترل نیست و مثل بمب منفجر می شود. یا شوخی که یکباره کل مجلس را به خنده وامی دارد.
11. شُلکی: این شوخی از افراد شل صادر می شود.
12. سفتکی: شوخی ای که از افراد جدی و باوقار ساطع می شود.
13. الکی: شوخی ای که از افراد الکی خوش بروز پیدا می کند.
14. دلقکی: این نوع شوخی و خنده از افراد دلقک می جوشد. افرادی که حرمت و ارزش والای انسانی خود را تخریب و لجن مال می کنند تا دیگران بخندند.
15. پولکی: این نوع شوخی از افرادی ظاهر می شود که پول می گیرند تا دیگران را بخندانند و نیز از افرادی که پول می گیرند، برای گرمی مجلس الکی بخندند.
16. بنگکی: خنده و شوخی ناآگاهانه، مخصوص افراد بنگی و حشیشی.
17. مستکی: شوخی و خنده بی جهت افراد مست لایعقل.
18. عقلکی: شوخی فلسفی، افراد حکیم و عاقل.
19. گُلکی: این شوخی و خنده معصومانه، ریشه دارد در فطرت پاک نوزادان و بزرگان وارسته که مانند گل پاک اند.
20. گِلکی: افراد، شکایت و گله تلخ خود را در لعابی شیرین بیان می کنند.
21. پاچه خارکی: پاچه خاری به فرد امکان می دهد که از مسیرهای که گذر از آنها برای دیگران سخت و یا غیر ممکن است به راحتی عبور کرده و به مقصد خود برسد. خنده پاچه خارکی مخصوص پاچه خاران متملق و چاپلوس و بادمجان دور قاب چینان است.
22. پفکی: شوخی و خنده افراد چاق و لُپ گنده را گویند.
23. ترسکی: گاهی از ترس می خندیم و گاهی به ترس دیگری می خندیم و گاهی چون از کسی می ترسیم باید چون او می خواهد برایش بخندیم.
24. شوتکی: شوخی ای که از افراد پرت، شوت و بی خبر از همه جا بروز پیدامی کند شوخی بی مزه و بی موقع.
ص: 92
25. یواشکی و دزدکی: مکان، اجتماع و یا آداب و رسوم اجازه نمی دهد، ولی فرد یا افرادی بنای خنده و خوش بودن و شوخی دارند. برخی از ذوقی مسلکان این را نوعی شوخی ریزکی یا ریز ریزکی یا ریزِ زیرکی یا زیر زیرکی یا زیر ریزکی می دانند.
26. جدّکی: شوخی ای است که نم نمک تبدیل به جدی می شود. گفته اند شوخی شوخی جدی می شود. از این دوگونه می شود برداشت کرد: برداشت رائج این است که شوخی شوخی کار به مشاجره و زد و خورد کشیده می شود. برداشت دیگر این که گاهی شوخی شوخی می شود کارهای جدی کرد. مثلا فردی که از روی شوخی روزی سه صفحه شعر می خواند یا با دوستش عهد کرده روزی 10 صفحه کتاب بخواند ... . بله، اندک اندک جمع گردد وانگهی دریا شود. این قسم دوم، بدون شوخی عرض می کنم، یکی از تکنیک های روان شناسی یادگیری و خلاقیت است.
27. پیامکی: شوخی است که سوار امواج الکترونیک و با قایق گوشی همراه برای محبوب ارسال می شود.
28. چَتکی: شوخی است که افراد با امواج الکترونیک و با قایقِ چت دیداری یا نوشتاری یا شنیداری یا ترکیبی از اینها برای هم ارسال می کنند. به شوخی پیامکی و چتکی، شوخی جِتکی هم می گویم چون به سرعت جت به سوی طرف مقابل می رود.
29. چشمکی: این نوع با لطافت و ظرافت و اشاره و غمزه همراه است. نوعی از شوخی زیرکی و زیر زیرکی است.
30. کشککی: خنده و شوخی کشک فروش؛ نیز نوعی از شوخی الکی و پشمکی.
31. شِکلکی: شوخی های که با ادا و شکلک و گاهی میمون وار برای مسخره کردن دیگران رخ می نماید. از توفیقات این افراد این است که خودشان نمی توانند قیافه مسخره خودشان را در آن وضع ببینند.
32. جفتکی: انواع مختلفی دارد، باید دید کجا و کی و چه کسی استفاده می کند. برخی اعتقاد دارند نوعی خنده و شوخی زیر زیرکی است. نیز شوخی های مخصوص دو دوست صمیمی که گفته اند: «بینَ الأحبابِ تَسقُطُ الآدابُ»؛ بین دوستان، تکلفات و آداب دست و پا گیر برداشته می شود. نیز به نوعی شوخی خرکی گفته می شود که افراد به هنگام شوخی به هم لگد و جفتک هم می زنند.
ص: 93
33. پشمکی: خنده و شوخی لحاف دوز و پشمک فروش. برخی از طنز مسلکان اعتقاد دارند که این شوخی، نوعی از شوخی الکی است.
34. سیخکی و زنبورکی: برخی از شوخی برای زخم زبان و نیش زدن به دیگران استفاده می کنند.
35. زوزکی سُرفَکی: شوخی ای که به قهقهه می انجامد و با زوزه و سرفه های مکرر قاطی و پاطی می شود. برخی از طوائف آن را نوعی شوخی زورکی می دانند.
36. قلقلکی: شوخی یا خنده ای که با قلقلک عارض می شود.
37. شورکی: این قسم وقتی متولد می شود که شوخی از حد بگذرد و مزه شوخی از بین برود.
38. ترکیبکی: گاهی خنده و شوخی ترکیبی از شوخی های مختلف است مانند خنده و شوخی ریزکی با زیرکی یا ترکیب ریزکی با زیر زیرکی یا ریزکی زورکی زیرکی و... است.(1)
گویند دو نفر به نام های باقر و طاهر با هم رفیق بودند.
روزی طاهر به باقر گفت: اگر الفِ باقر برداشته شود، چه می شود؟
باقر گفت: آن حیوانی می شود که فضله اش طاهر است.(2)
آیت الله بهجت(رحمه الله) خیلی کم حرف بودند. سؤالات را زیرکانه، مختصر و جامع پاسخ می دادند. گاهی هم ضمن پاسخ گویی مزاح می کردند. روزی شخصی از ایشان سؤالی پرسید. ایشان گفت: الان وقت ندارم.
او گفت: سؤالم کوتاه است.
ایشان فرمود: جوابش هم کوتاه است؟او گفت: بله.
آیت الله بهجت خندید و گفت: اگر چنین است، پس حتماً جواب را می دانید.
ص: 94
پالان دوزه به بچه اش می گفت: بچه جان! خوب نگاه کن ببین من چه کار می کنم. این میراث را من به گور نبرم. دقت نکنی، فردا نمی توانی تو جامعه درآمدی داشته باشی و زندگی ات را اداره کنی. پالان دوزی یک دریا علم است، آخوندی نیست که هی حرف بزنی.(1)
گویند در روزگاران قدیم نامه ای برای مردی آمد، ولی او سواد خواندن نداشت. مرد نامه به دست از این سو به آن سوی و از این کو بدان کوی می گشت تا شاید کسی را بیابد تا نامه را برایش بخواند. روزهای زیادی مرد دنبال فرد باسوادی گشت تا بالاخره به او گفتند: در فلان جا مردی مکتب دارد و درس قرآن می دهد.
او به اتفاق جمعیت زیادی به سراغ آن مرد مکتب دار روانه شدند تا به او رسیدند. همه به آن مرد نگاه کردند تا ببینند او چگونه از یک تکه کاغذ زبان آدمی را می فهمد و می خواند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود ... تا اینکه سکوت با صدای خواندن مرد مکتب دار شکست.
مردم که شاهد این منظره عجیب بودند، از روی تعجب همگی گفتند: آ (علامت تعجب) خوند (خواند). به مرور زمان آ خوند به آخوند تبدیل شد. برخی هم به آخوند، ملا می گویند. ملاّ از ملأ است، یعنی پر؛ برخلاف خلأ یعنی خالی. ملاّ به کسی گویند که ذهنش پر اندیشه است؛ کله اش پوک نیست.(2)
ص: 95
حاج آقا رحمانی را به پدرم معرفی کردم و گفتم: خیلی خوش مشرب و کتاب بازه.
بابام با تعجب گفت: کتاب بازه؟!
گفتم: یعنی هم خیلی عاشق کتابه و هم دائماً کتابش بازه و مشغول مطالعه است.
تابستان گرمِ قم که تمام شد به شهرمان بازگشتم. یکی از دوستان قدیمی را دیدم گفت: تابستان قم چه می کردی؟ من هم به مزاح گفتم: عرق.
پرسید: با این شهریه کم طلبگی چگونه زندگی را می گذرانی؟! گفتم: با نویسندگی.
با تعجب گفت: ای کلک! نویسنده هم هستی و ما خبر نداشتیم؟! گفتم: بله، ماه به ماه برای بابام در نامه یا پیامک می نویسم، وضع مالی ام خوب نیست، برایم پول بفرستید
وقتی استاد نام یکی از دانشمندان علم نحو، مانند ابن عصفور یا اخفش را می آورد، عده ای از همکلاسی ها به یکی از بچه ها نگاه می کردند و می خندید. استاد که از این موضوع تعجب کرده بود گفت: ببینم، چرا نام هر دانشمند نحوی را که می آورم، شما چند نفر به هم نگاه می کنین و می خندین؟! یکی از آنها با لبخند گفت: ما با هم درس ادبیات را بحث می کنیم و برای این که با درس بهتر انس بگیریم، قرعه کشی کردیم و به هر نفر، یک نام از دانشمندان را دادیم. مثلاً احمد شده ابن عصفور.(1)
بهش هم میاد؛ چون ریزه میزه است. رضا شده، اخفش. البته بماند که به شوخی به ما میگه شما بُزم هستید(2)
و سعید که از همه ما مسلط تره و مدیریت بحث را به عهده داره، شده ابن مالک.
به شوخی می گفت: شرّ مطلق نداریم. صدام مؤسس بسیج و بنیاد جانبازان و ... است چرا قبل از حمله او به فکرمان نمی رسید از این نهادها و سازمان ها تأسیس کنیم؟
ص: 96
استاد: لغت های درس گذشته را دوره می کنیم. علی! بگو ببینم عرب ها به توله سگ چه می گویند؟ او که نمی دانست، بلافاصله گفت: چیزی نمیگین، صبر می کنن بزرگ که شد اون وقت بهش میگن کلب.
استاد: اساتیذ یعنی چه؟
شاگرد: معلوم است عصایی که تیز است.
استاد خندید و گفت: این را که بلد نبودی، سؤال دوم رو جواب بده: گاو چی میشه؟
شاگرد مکثی کرد و گفت: گاو که اسمش روشه، بعید می دونم چیزی بشه، ولی بز یه چیزی میشه؛ چون هم بحث اخفش بوده.(1)
شوخی با این دانشمند ابوریحان بیرونی: اول این که دم در بده بفرماید تو تا ابوریحان درونی شوید. دوم این که شما دم مرگ از دانشمندی سؤالی پرسیدید و گفتید: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» من بودم می گفتم: «بدانم و بمیرم بهتر است یا بمیرم و بدانم.» چون اولا هر دو جمله من مثبت است و انرژی مثبت می دهد. ثانیا بعد از مرگ همه علامه دهر می شویم. امیرمؤمنان علی(علیه السلام) فرمود: النّاسُ نِیامُ إذا مَاتُوا اِنْتَبَهُوا(2)؛ مردم خوابند، هنگامی که بمیرند بیدار می شوند.
میرزای قمی با فتحعلی شاه در خزینه حمام (چیزی شبیه جکوزی فعلی) بودند.میرزا گفت: ببینم الان تو سرمایه دارتری یا من؟
شاه گفت: من.
میرزا گفت: تو همه لباس هایت رو تو رختکن درآوردی، ولی من علمم رو آورده ام.
ص: 97
یکی از اساتید فلسفه حتّی شوخی هایش هم فلسفی و بانمک بود.
می گفت: کارهای حوزه هم بر عکس شده.
طلاب گفتند: چه طور مگه؟
گفت: در هر بخش شورای مدیریت حوزه یبرویم، از ما عکس می خواهند. البته جدای از شوخی، سازمان ها و اداره های اسلامی اگر مانند غربی ها عمل کنند، به درد نمی خورند و باید فاتحه آن را خواند.
فرزندم گفت: بابا! چرا موهای وسط سرت ریخته؟
گفتم: نمی دونم شاید به خاطر اینکه پژوهشگرم.
طنّازی گردو می شکست. گردوی از زیر سنگش جست و ناپدید شد. گفت: سبحان الله! همه چیز از مرگ می ترسد.
شاگردان تنبل شب امتحان این گونه دعا می کند: اللهم اِجْعَلْ بغلَنا تلمیذاً خرخوناً، و اجْعَلْ اطرافنَا مراقباً گاگولاً!
شیخ بهای علم غیب داشته، در آن زمان می دیده که چت کردن می تواند سبب گناه شود و هشدار داده که اگر می خواهید نشاط داشته باشید، بروید کتاب «نان و حلوای» مرا بخوانید، چون با چت کردن و حلوا و حلوا گفتن دهن تان شیرین نمی شود:
هر چت(1) از حق باز دارد ای پسر!
نام کردن، نان و حلوا، سر به سر
گر همی خواهی که باشی تازه جان
رو کتاب نان و حلوا را بخوان
ص: 98
آقا امام رضا(علیه السلام): کسی که توفیق از خدا بخواهد و کوشش نکند، خود را مسخره کرده.
معلم پرسید آیا کسی آیه ای از حفظ است؟ کودک زیرکی چنین می خواند: ﴿وَ اِنَّ عَلیک الَّلعنَهَ اِلی یومِ الدینِ﴾(1)؛
و تا روز قیامت لعنت بر تو خواهد بود.
معلم عصبانی شد و گفت: علیک و علی والدَیک؛ بر تو و پدر و مادرت باد.
کودک گفت: کتاب من «علیکَ» دارد و «علی والدَیک» را اضافه کنم؟!
هنگام خواندن متن کتاب استاد از یکی پرسید: طُفتُ یعنی چه؟
گفت: خب زشته، من نمیگم.
اصرار کرد: باید بگی.
جواب داد: یعنی تف کردم.(2)
یروزی با دوستمی رفتیم تا از مدیر مدرسه مرخصی بگیریم. دم دفتر مدیر که رسیدیم، دوستم سریع زد به من و گفت: برگرد. نرو داخل. الان وقتش نیست.
گفتم: چرا؟
گفت: ای بابا! ینگاهی به مدیر مدرسه بکن. غلط نکنم با زنش دعواش شده. اخم هاش بدجوری تو همه. اوضاع مناسب نیست. بریم کمی قدم بزنیم و برگردیم.
نگاهی به مدیر کردم. حق با دوستم بود؛ واقعاً اخمو و ناراحت بود. رفتیم توی حیاط مدرسه کمی قدم زدیم. تا این که ناخودآگاه مقابل پنجره مدیر قرار گرفتیم. دوستملبخندی زد و گفت: بزن بریم؛ الان وقتشه.
رفتیم داخل اتاق. یکی از دوستان قدیمی مدیر بعد از مدت ها به دیدن او آمده بود. بسیار خوشحال بود. درخواست مرخصی همان، دادن مرخصی همان.
ص: 99
پارسال که دروس مقدمات را تمام کردم، تازه فهمیدم نظام درسی حوزه کارآمد نیست. باید کاری می کردم که حوزه تکانی بخورد و این شیوه سنتی مکاسب و رسائل خواندن ور بیفتد. اولین راهش این بود که به نشانه ی اعتراض در کلاس ها شرکت نکنم. با شروع سال تحصیلی همان وقتی که طلبه های چشم وگوش بسته می رفتند توی کلاس های سطح شرکت می کردند من افتادم دنبال پیدا کردن یک هم بحث خوب. می خواستم روی پای خودم بایستم و خودم درس ها را بخوانم. باید با کسی درس می خواندم که فکرش با من بخواند که دو تای در آینده حوزه را متحول کنیم. یک سال، در همین تحقیق و تفحص ها گذشت و امتحان های خرداد شروع شد. موقتاً به کتاب های تلخیص اکتفا کردم. به نظرم برای شروع انقلاب و تحول در حوزه باید از همین نقطه شروع کرد. امتحان ها را یکی در میان قبول شدم. اما نه امتحان ملاک است و نه من عین خیالم.
تابستان که گذشت و درس ها شروع شد، من به حرکتم و اعتراضم با جدیت بیشتری ادامه دادم. در سال جدید علاوه بر اینکه صبح ها دنبال هم بحث می گشتم، اعتراض هایم را به نشست های شبانهی طلبگی در حجره ها تعمیم دادم و تا اذان صبح در کنار چای خوردن و تخمه شکستن، به صورت جدی و عمیق نظریه هایم را در باب ایجاد تغیر و تحول در نظام درسی حوزه به گوش طلبه های چشم وگوش بسته ی دیگر رساندم.
تا اینکه در یکی از برنامه های خیابان گردی تحقیقاتی خودم، به تابلوی برخوردم که نشان می داد تشکیلات مفصلی پی گیر تحول در حوزه است. آن جا بود که فهمیدم غیر از من، کسانی به فکر تحول در حوزه اند. وقتی برای مذاکره وارد مجموعه شدم، این عبارت از مقام معظم رهبری به چشمم خورد که فرموده بود:
تحول یعنی چه؟
حوزه می خواهد چه کار کند که اسمش تحول باشد؟اگر تحول را به معنای تغییر خطوط اصلی حوزه ها بدانیم، مثل تغییر متد اجتهاد، قطعاً این یک انحراف است. تحول است، اما تحول به سمت سقوط.(1)
ص: 100
طلاب به کسی به خاطر مسافرت درسش را خوب آماده نکرده به مزاح می گفتند: المسافرُ کالمجنونِ؛ مسافر مانند مجنون است. یا می گویند: المسافرُ مجنونٌ؛ مسافر خود مجنون است؛ چون مجنون به کسی می گویند که ذهن و عقلش پوشیده شده است و مسافر هم ذهنش با افکار مربوط به سفر پوشیده شده و در باغ (آموزش) نیست.
به اتفاق دوستان از آیت الله بهجت(رحمه الله) تقاضا نمودیم که اجازه بدهند تا از ایشان عکس بگیریم. ایشان بدون مکث فرمود: «سالبه جزئیه عکس ندارد.»(1)
استدلال، گاهی محکم است و گاهی آبکی و شلکی. طلاب موقع بحث و مناظره های علمی وقتی می خواهند بگویند این حرف و استدلال آبکی بود، به شوخی می گویند دلیل محکمه پسند یا نادرشاه پسند بیاور یا به کسی که برای امری بدیهی و روشن دلیل می آورد می گویند:
لب خندان خوش است اما نه چندان
گل از خنده خزان گردد به بستان
از کرامات شیخ ما چه عجب مشت خود باز کرد و گفت: یوجب
از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است
نادرشاه وارد شهری شد، ولی به افتخارش توپی شلیک نشد. با خشم سرباز را صدا زد و علت را پرسید.گفت: قربان به ده دلیل.
گفت: بگو.
گفت: یاول این که باروت نبود.
نادرشاه گفت: همین دلیل کافی است، برو.
ص: 101
با آپارتمان سازی به سبک غربی چه قدر از معماری و سبک زندگی اسلامی فاصله گرفته ایم! اینها همه به یک طرف، ولی در این خانه های قوطی کبریتی آنچه بیشتر آبروی ما را هدف قرار می دهد، مشرف بودن آنها بر هم از «نظرگاه» بیرونی و توالت از «چشم انداز» درونی است. منِ فرهنگی بشخصه و بشخصیته با استفاده از توالت؛ نه خودش، بلکه واژه اش که فرنگی است مخالفم. توالت فرنگی با داشتن دو واژه «توالت» و «فرنگ»، نماد و نمود غرب زدگی کامل است، مگر این که بخواهیم به عنوان احترام به فرهنگ متمدن لیبرال دمکراسی غرب آن را «استعمال» کنیم. شاید سه واژه «مَوال»، «زورخانه» یا «اتاق فکر» معادل دقیقی برای توالت باشد، ولی قطعا مستراح برای این سنخ از توالت ها واژه ای نامتناسب است؛ چون همان طور که خواهم گفت راحتی و استراحتی در توالت های آپارتمانی محقق( مُحقَّق بخوانید نه مُحقِّق) نمی شود.
بله، ننه مرده ای که نزد میهمانان پای در این توالت ها بگذارد، دیگر حاضر نیست بیرون بیاید، نه این که آن جا به او خوش گذشته باشد، بلکه از شرم با خود خواهد گفت:
«کاشکی می شدندی از پنجره توالت فرار کردندی و در معرض عموم ظاهر نشدندی!»
ولی غصه نخورید. پسته بخورید؛ غم و غصه انسان را پیر می کند. اگر از بازی خلاقیت که نوعی تفکر خلاقِ مربوط و مخصوص به همان اتاق فکر است کمک بگیریم می بینیم که درست گفته آن شاعر شیرین بیان و انگبین سخن که:
جدا شد یکی چشمه از کوهسار، مشکلی نیست که آسان نشود، مرد آن است که در کشاکش دهر، نه آن که عطار بگوید
بنابراین در توالت می توان با یک تیر دو یا حتی سه چهار نشان بزنیم؛ ضمن رسیدگی به کار اصلی، با شنیدن سی دی آموزش زبان به وُکب یُولری ها، سِنتنزها و اِستراکْچِرها توجه کنیم و برای یادگیری و تثبیت آنها را با صدای بلند تکرار کنیم. ازسویی هم، اذهانِ حاضران در آپارتمان مدیریت می شود. البته برخی هم شنیدن موسیقی جاز را توصیه می کنند؛ چون تا دلتان بخواهد سر و صدای ناموزون و اشعار نامیزون دارد و احتمالا خاصیت موسیقی درمانی؛ مُستریح(آرام بخش) است و ضد یبوست.(1)
ص: 102
شب عروسیِ یکی از طلاب بود. برادرش که طلبه بود، آن شب هم کتاب در دست داشت. به شوخی به داماد گفتم: داداشتون برای مباحثه اومده یا عروسی؟! با لبخند گفت: من چند تا برادر دارم، ولی ایشان از برادران اهل کتاب اند.
برخی از کتب حوزه مانند معالم الاصول، مختصرالمعانی و کفایه منبع برای مجتهدان است نه کتاب آموزشی. آخ بمیرم چه گذشت برما، اگر طلبه ای مبتدی خوابش نمی بَرد، یک صفحه از آن کتب منبع را به آنها تدریس کنید، سه سوته بیهوش میشه.
استاد: ناظر به چه کسی می گویند؟
شاگرد: کسی که باید حرف حساب بزند؛ نه زِرّ زیادی بزند و نه زیادی زرّ.(1)
* زرّ در زبان عربی یعنی دکمه.
حاج آقا به فرزندش زبان حال ساده را یاد می داد. فرزندش فراموش می کرد که هنگام سؤالی کردن s سوم شخص فعل را حذف کند. برای این که در ذهنش بماند گفت: در سوم شخص مفرد، حتما فعل باید با s بیاید، ولی برای سؤالی کردن،dose بیاور و s سوم شخص را حذف کن و علامت سؤال بگذار، مانند:
او با صدای دلنشین قرآن می خوانَد. He recites the quran.
آیا او با صدای دلنشین قرآن می خواند؟ ?Does he recite the quran
بعد گفت: dose در سوم شخص، همان do در بقیه اشخاص است، با این تفاوت که این جا do، s سوم شخص را از فعل دزدید؛ به همین دلیل شده: dose. همچنین در یک جمله یک s سوم شخص کافیه، dose اون s رو داره. فعل، دیگه اون s را نمی خواد. ثانیاً هیچ وقت دیدی، هم زمان، یک کلاه و یک عمامه روی سرم بگذارم؟!
ص: 103
دروس حوزه، خیلی طولانی است. عده ای به دیدن استادشان رفتند. او با نوه اش بازی می کرد. رو کرد به شاگردان و گفت: کودک خیلی زیرکی است. بزرگ شد تشویقش می کنم بیاید حوزه. ان شاءالله شما هم در خارج فقه و اصول او شرکت کنید.
مناظره آدابی دارد. خیلی ها فکر می کنند، سماجت، لجاجت و صدای بلندشان در بحث و گفت وگو، نشانه حق به جانب بودن و مستدل بودن گفتارشان است. گویند: فردی در زمانی که حوزه نجف رونق داشت، به نجف رفته بود. وقتی بازگشت، ادعا می کرد آن قدر هم که می گویند حوزه نجف قوی نیست. من با عالمان آن جا مناظره کردم و همه را شکست دادم. عالمی با تعجب گفت: این ممکن نیست. گفت: حالا که ممکن شده است. عالم پرسید مگر چه روشی در مناظره داشتی؟ او گفت: آنها تلاش می کردند و دلیل می آورند، ولی من با یک جمله همه را باطل می کردم. راحت و خونسرد فقط می گفتم: کی گفته؟ نه خیر، اصلاً هم این طور نیست؟
در کتاب مردان علم در میدان عمل اثر سید نعمت الله حسینی، جلد پنجم آمده است: شخصی به شیخ مرتضی انصاری(رحمه الله) گفت: جمعی از من خواستند شرح فارسی بر نهج البلاغه بنویسم، ولی گفتم کثرت مشاغلم اجازه چنین تألیفی به من نمی دهد و چند عذر دیگر آوردم.
شیخ فرمود: می گفتی سواد فارسی ندارم، جان خود را خلاص می کردی.
نویسنده ای کتابش را به شیخ(رحمه الله) داد تا بر آن تقریظی بنویسند، ایشان هم نوشتند:
فیا مُضِیعُ عُمراً فی کتابتِه!
فلا اُضِیعُ عُمرِی فی قِرائتِهای که عمرت را در نوشتن آن ضایع کردی!
من عمرم را با خواندش ضایع نمی کنم.
سخن مؤلف: راستش من هم قصد داشتم کتاب شوخ طبعی های طلبگی را به یکی از بزرگان اخلاق بدهم تا برایش تقریظ و تمجیدی بنویسد. پس از خواندن بیت بالا حسابی ترسیدم و با خودم گفتم: بی خیال شو. ریسکش بالاست. از خیر آن بگذر، بابا! (خنده).
ص: 104
ادعا می کرد صرف را خوبِ خوب خوانده. استاد گفت: احمد! بگو ببینم اُشتُرتُنَّ چه صیغه ای است؟ احمد که هنوز این کلمه عجیب غریب را نشنیده بود، برای سبک کردن سنگینی نگاه های خندید و گفت: استاد! این اصلاً صیغه نیست، عقد دائم است.
برخی طلاب به افرادی که در ماه مبارک به دلایلی اول افطاری می خورند بعد نماز مغرب و عشا می خوانند، می گویند اینها طرفدار مکتب اصالت الوجود هستند؛ می گویند اول وجود مبارکم، بعداً سجود ربّ و مالکم.
نقل است علامه مجلسی در کنار کتابخانه اش، تعداد فراوانی سفره آماده کرده بود. هر کس کتابی از او امانت می گرفت، سفره ای نیز به همراه کتاب به او می بخشید و سفارش می کرد: وقت غذا خوردن، از سفره استفاده کن و کتاب را سفره مساز!
استادِ درس صرف، یاحمد را صدا زد و گفت: به دلخواه یک فعل ماضی را صرف کن.
او که کمی تخس و شیطان بود عمدا پرسید: استاد ببخشید«تکلیف» به زبان عربی چه می شود؛ می خواهم نوشتن تکالیف را صرف کنم؟ استاد گفت: تکلیف؛ یعنی واجب.
بعد او یکی یکی فعل را صرف کرد تا رسید به صیغه سیزدهم؛ یعنی کَتبَتُ واجبی. با شنیدن کلمه واجبی، بچه های کلاس زدند زیر خنده.
استادی در کلاسش متعجب بود که چرا یکی از شاگردانش تا به حال حرفی نزدهاست. روزی خواست او را به حرف وادارد. به او اشاره کرد و گفت: ببخشید! ادامه مطلب در کتاب شما چه چیزی نوشته شده است.
شاگرد کمی مِنّ و مِنّ کرد و به جای أنتَ خبیرٌ گفت: این جا نوشته است أنتَ خرٌ. استاد که حالش گرفته شده بود، زیر لب گفت: همون لال باشی بهتر است.
ص: 105
در مجلس یکی از شاهان طبقی از عالی ترین و مرغوب ترین خرماهای دنیا نهاده بودند. جوانی مؤدب و زیرک وارد شد و گفت: ای امیر این چیست؟ امیر به خدمتکارش گفت: یک عدد خرما به او بدهید. او خرما را خورد و با لبخند و کنایه از این که باز هم میل دارم گفت: ای بزرگوار! پروردگار متعال در قرآن فرمود: ﴿اِذا اَرسَلنا اِلَیهِم اِثنَینِ﴾. امیر دانه دیگر به او داد.
گفت: ﴿فَعَززنا بِثالِثٍ﴾. امیر دانه سومی را به او داد.
گفت: ﴿فَخُذ اَربَعَهً مِنَ الطَّیر﴾. ِامیر چهارمی را هم به او داد.
گفت: ﴿وَ یَقُولُونَ خَمسَهٌ وَ سادِسُهُم کَلبُهُم﴾. امیر پنجمی را به او عطا نمود.
گفت: ﴿خَلَقنا السَّمواتِ وَ الاَرضَ وَ مابَینَهُما فی سِتَّهِ اَیامٍ﴾. ششمین را مرحمت کرد.
گفت: ﴿الَّذی خَلَقَ سَبعَ سَمواتٍ طِباقا﴾ و دانه هفتم را گرفت.
گفت: ﴿وَ اَنزَلَ لَکُم مِنَ الاَنعامِ ثَمانِیَهَ اَزواجٍ﴾ و دانه هشتمی را اخذ نمود.
گفت: ﴿وَ کانَ فی المَدینَهِ تِسعَهُ رَهطٍ﴾ و دانه نهمی را دریافت کرد.
گفت: ﴿تِلکَ عَشَرَهٌ کامِلَهٌ﴾ و دهمین دانه را از آن خود ساخت.
گفت: ﴿اِنّی رَأَیتُ اَحَدَ عَشَرَ کَوکَباً﴾ و یازدهمین دانه را تصاحب کرد.
گفت: ﴿اِنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِندَ اللهِ اِثنی عَشَرَ شَهرا﴾ و دوازدهمین را هم گرفت.
گفت: ﴿اِن یَکُن مِنکُم عِشرُونَ صابِرُونَ﴾ شاه عدد را به بیست رساند.
گفت: ﴿یَغلِبُوا مِاءَتَینِ﴾ امیر فرمان داد، همه طبق را در اختیار او بگذارند. گفت: اگر چنین نمی کردی، برایت می خواندم: ﴿فَاَرْسَلنا اِلی مِاءَهِ اَلفٍ اَو یَزیدُون﴾.
امیر گفت: مرحبا به هوش و ذکاوت تو، چه بسیار خوشدل شدم از کلمات و اعدادیکه به تناسب از قرآن کریم بیان داشتید.
تازه صرف را شروع کرده بود. وقتی از روی عادت به خانم های فامیل می گفت: سلامٌ علیکم، بلافاصله می گفت: عذر می خوام قصد جسارت نداشتم: سلامٌ علیکنَّ.
ص: 106
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادی همی دار تن را جوان
یکی از علما برای دیدن ملامحسن فیض کاشانی به کاشان رفت. ملامحسن پشتِ در آمد و گفت: کیه؟
او گفت: یا محسنُ! قَدْ أَتَاکَ المُسی ءُ؛ بنده گنهکار به در خانه تو آمده.
ملامحسن در را باز کرد و دید دوست عالمش است، با لبخند گفت: وأنتَ المُحسنُ و أنا المُسیءُ؛ تو نیکوکار و من بدکارم. (1)
سالی چهار هزار تومان از طرف حاکم به مرحوم آقاجمال خوانساری6 می دادند که قضاوت کند.
روزی یکی از بزرگان دولت در حضور ایشان بود، شخصی از آقا سؤالی کرد و آقا فرمود: نمی دانم. سپس شخص دیگری آمد و سؤالی کرد، آقا فرمود: نمی دانم. تا چهار نفر سؤال کردند و جواب نمی دانم شنیدند.
آن دولتمرد گفت: شما سالی چهار هزار تومان پول می گیرید که بدانید، ولی در این جا هر کس از شما سؤالی می کند، می فرماید: نمی دانم.
آقاجمال فرمود: من آن چهار هزار تومان را برای آن چیزهایی که می دانم، می گیرمو اگر برای آنچه نمی دانم بخواهم پول بگیرم، خزانه پادشاه هم کم است و نمی رسد.(2)
برخی از طلاب، در کلاس های سنتی درس، ردیف آخر، کنار دیوار یرا برای نشستن انتخاب می کنند تا بتوانند در طول کلاس به دیوار یتکیه بدهند و به سخنان استاد گوش بدهند. دوستان طلبه یبه مزاح به این فرقه اصحاب جدار (یاران دیوار) می گویند.
ص: 107
همسایه اصمعی از او چند درهم قرض کرد.
روزی اصمعی به او گفت: آیا به یاد قرضت هستی؟
همسایه جواب داد: بله، آیا تو به من اطمینان نداری؟
اصمعی گفت: چرا، مطمئنم؛ اما مگر نشنیده ای با این که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به پروردگارش ایمان داشت، خداوند از او پرسید: ﴿أوَ لَمْ تُؤمِن﴾؛ مگر ایمان نیاورده ای و ابراهیم(علیه السلام) پاسخ داد: ﴿بَلی وَلکِن لِیَیطمئنَّ قَلبی﴾؛ چرا ولی می خواهم قلبم آرامش یابد.
مردی، حلوافروش را گفت: کمی حلوایم به نسیه ده.
حلوافروش گفت: بچش، حلوای نیکی است.
گفت: من اکنون به قضای رمضان سال پیش، روزه دارم.
حلوافروش گفت: پناه بر خدا از این که با چون توی معامله کنم! تو که قرض خدا را سالی به دیگر سال عقب اندازی، با من چه خواهی کرد؟
دانش پژوهی در مباحث فقهی «بابُ مَنزُوحاتِ البِئر»(1)را مطالعه می کرد. به این جملهکه رسید: و فی الحِمارِ کُرٌ بِلاخلافٍ؛ اگر خری در چاه بیفتد و بمیرد، همه علما اتفاق نظر دارند که باید یک کُر آب از چاه بکشند، به اشتباه آن را این طور خواند: و فی الحِمارِ کَربلا خلافٌ؛ یعنی در باره خرهای منطقه کربلا، فقها اختلاف نظر دارند.(2)
گویند آیت الله حائری یزدی(رحمه الله) در تدریس احتمالات زیادی را هم بیان می کرد. به شوخی می گفت: احتمال بی عار است؛ از در بیرونش می کنی، از پنجره می آید.
ص: 108
در حوزه، شوخی نقش بالایی در تحمل زندگی دشوار طلبگی و راحت کردن مسیر تحصیل دارد. در ضمن مباحثه های روزانه طلبگی، شوخی جای ویژه خود را دارد و به برکت آن درس و بحث شیرین تر می شود.
یکی از اساتید به شوخی متنی را به عربی و فارسی این گونه می خواند:
«إنّی رأیتُ گربهً فی لبِ دیگِ إشکنه ثُمَّ أَخَذْتُ دُمَه. قالَ: دِ ول کن می شکنه!»
بعد نکات نحوی آن را گفت: «إِنَّ» ابتدای جمله آمده؛ پس به کسر الف باید باشد. «گربه» منصوب است؛ چون مفعول است. «لَب» مجرور است؛ چون «فی» که حرف جر است بر سر آن آمده است. «دُمَه» منصوب است؛ چون مفعول برای فعلِ أخَذَ است.
روزی استاد مکالمه که خود عرب زبان بود گفت: لماذا أنت لا تُشارِکُ فی البحث؟! چرا شما حرفی نمی زنی و در گفت وگو شرکت نمی کنی؟
گفتم: ألیس بین عربیین أخرَس؟! انا واحدٌ منهم؛ بابا مگه عرب ها لال ندارند؟! من هم یه عرب لال هستم.
عالمی گفته بود: برای زن و مرد مستحب است بعد از دستشوی رفتن، هنگام استبراسه بار تنحنح کند. روزی هنگام وضو متوجه شد که فردی داخل دستشوی سه بار بلند می گوید: تَنَحْنُح تَنَحْنُح تَنَحْنُح. او از این عمل تعجب کرد. مرد که بیرون آمد از او پرسید: چه می گفتی؟ گفت: مستحب است سه بار بگوی تَنَحْنُح. روحانی خندید و گفت: منظور از تَنَحْنُح کردن، سه بار صدای «إحِنّ» درآوردن است، نه گفتن کلمه تَنَحْنُح.
پرداختن زیاد به حاشیه، مانع فهم اصل و متن می شود. اساتید به شوخی می گویند:
ألا یَاایُّها الطلاب ناشی علیکم بالمُتونِ لا بالحَواشی
ای طلبه های نوآموز! بر متن تمرکز داشته باشید و بیش از اندازه به حاشیه نپردازید.
ص: 109
قال: أریدُ أنْ أصبح عالماً کبیراً نحویاً کأخفش، ولکن أحاوِلُ اَنْ أَجِدَ مَاعِزاً للمباحثه علی سیاقِ هذا العالمِ. بالمناسبهِ، هل تُریدُ أنْ تَکونَ مُباحثی فی دور الماعز؟(ماعز؛ أیْ بُز).
یکی از دوستان وقتی می خواست بگوید نه این نه آن، چیزی ما بین آنها، به شوخی می گفت: «لاَّ فَارِضٌ وَلاَ بِکْرٌ عَوَانٌ بَیْینَ ذَلِکَ فَافْعَلُواْ مَا تُؤْمَرونَ».(1)
آش نخورده و دهان سوخته؛ این ضرب المثل را فراوان در مشاوره هایم از روحانیون و طلاب شنیده ام. از قم به شهرم رفته بودم. برخی از دوستان دوره دبیرستان را دیدم و با آنها نشستی داشتیم. یکی گفت: درسته قم مراکز مخصوص صیغه هست؟
گفتم: راستش نمی دونم. منم طلبهِ دوگانه سوزم.
با تعجب گفت: دو ظرفیتی یا دو گانه سوز؟!
گفتم: ما به طلبه ای که یک رشته تخصصی هم درکنار دروس حوزه اش بخواند دوگانهسوز یا دو ظرفیتی می گوییم. خودم هم وقت ندارم غذا درست کنم تا از گرسنگی نَمیرم. برخی از افراد هم فکر می کنند ما هر روز حرم و جمکران هستیم.(2)
از محاسن سبک آموزش در حوزه های علمیه مباحثه طلبگی و حق نقد و اشکال در کلاس است. آزادی بیان، مباحثات و مناظرات در حوزه، ذهن را جوال و پویا بار می آورد.
روزی کلوخی به برگی گفت: بیا با هم رفیق بشیم. اگر باران آمد، تو بیا روی سرم تا من خیس نشوم و وا نروم. اگر باد آمد، من می غلتم روی تو تا باد نبردت.
طلبه ای آن جا نشسته بود، گفت: اگر هم باد آمد و هم باران چه می کنید؟
ص: 110
روز آخر ترم بود. وقتی کلاس تمام شد، طلبه ای کتاب را بست و گفت: تمام شد. استاد که کهنسال بود، خندید و گفت: چی تموم شد؛ تازه اول عشقه! اگر هم «تلاش علمی» شما تموم شده باشه که نشده، «13تا» دیگه باقی مونده؟ که باید تاتی تای کنین در مسیر کمال؛ یعنی آهسته، ولی پیوسته بروین.
همه با تعجب پرسیدیم: 13 تا چیه؟
خندید و گفت: رمز موفقت طلبه در این چهارده «تا» است: تلاش علمی و عملی؛ تبادل نظر و مباحثه؛ تشاور و هم اندیشی در شؤون زندگی؛ تمرکز برکار و هدف؛ تدریس؛ تحقیق و تألیف؛ تبلیغ؛ تاب و تحمل؛ تقوا (خودکنترلی در طاعت، معصیت، مصیبت و نعمت)؛ تناسب و هماهنگی در گزینش دوست و همسر؛ تربیت خوف فرزندان؛ توسل به ائمه؛ توکل به خدا؛ تکیه بر توانایی ها، علایق و استعدادها.(1)
در سفر حج یکی از زائران مسموم شد. او را به بیمارستان بردم. خواستم به دکترتوضیح بدهمی که مشکلش چیست. بیمار با حالی که داشت به من گفت: خودم زبان عربی بلدم و با دکتر صحبت می کنم.
بعد یک جمله گفت که دکتر از خنده منفجر شد؛ به جای این که بگوید اسهال دارم گفتی: یا طبیبُ! أنا اِسهالٌ؛ دکتر! من اسهال هستم.
بیچاره راست می گفت. واقعا به زبان عربی «مسلط » بود یو اصلا از بیخ عرب.
استاد قرائتی: اوائل طلبگی در قم، خواستم در مدرسه آیت الله گلپایگانی6 حجره بگیرم و درس بخوانم. گفتند: به کسانی که لباس روحانیت نپوشیده اند، حجره نمی دهند. خدمت ایشان رسیدم، فرمود: شما که لباس ندارید، پس مبتدی هستی.
به ایشان عرض کردم: به من حجره ندهید، ولی اجازه دهید یک مثال بزنم.
ص: 111
می گویند فردی در کاشان به حمام رفت. وقتی لباس هایش را بیرون آورد همه گفتند: اه، اه، چه آدم کثیفی! لباس هایش را پوشید تا از حمام بیرون برود. گفتند: کجا می روی؟ گفت: می روم حمّام تا تمیز شوم بعد بیایم حمّام!
گفتم: حال حکایت شماست که می گوید برو درس بخوان، بعد بیا این جا درس بخوان؛ اول روحانی شو بعد بیا این جا روحانی شو. وقتی این مثال را زدم، ایشان خیلی خندید و فرمود: به شما حجره می دهیم؛ شما این جا بمانید.
درباره حدود حرمت و جواز موسیقی تحقیق و مطالعه می کردم. همسرم مشغول کوبیدن گوشت و لوبیا بود که متوجه شدم کودک نوپایمان با ضرب آهنگ گوشتکوب
می خواند و می رقصد؛ اگرچه طلبه ای تازه کار بودم، ولی به کشف تازه دست یافتم و یاولین فتوای خودم را نوشتم: «کلُّ موسیقیٍی مطربٍ حرامٌ ولو کانَ مِن گوشتکوبٍ دستیٍی.»
شوخی های به موقع استاد منطق سبب شده بود، طلاب مطالب را بهتر به ذهن بسپارند، به عنوان مثال به شوخی عبارت «فَکُلیٌّ» در تعریف مفهوم جزئی و کلی را چنین می خواند: إنْ لَمْ یَصْدُق علی الکثیرین فجزئیٌّ و إلاّ فُکُلیّ.
آدم قوزداری اومد پیش حاج آقایی چند سؤال پرسید. بعد از شنیدن پاسخ به مزاح گفت: چَرّبَ اللهُ پُوزَکم؛ خدا سبیلت رو چرب کنه.
حاج آقا هم دعای در خور او کرد: دَمَّرَ اللهُ قُوزَکم؛ خدا قوزت را صاف کند.
استادی در شب عیدی هنگام سخنرانی به مؤلف کتابی فلسفی که در جلسه حاضر بود گفت: در کتابتان جای نوشته اید: «فصلٌ فی وجوبِ واجبی.» به نظرم کلمه واجبی، واژه مناسبی نیست، به جای آن بهتر است بنویسید: فصلٌ فی وجوبِ نُوره.
ص: 112
در مرکزی شروع به کار کرده بودم، ساعت دو می خواستم به منزل بروم به همکارم گفتم: شما برای نهار منزل نمی روی؟
گفت: نه، راه دور است. هم هزینه های رفت و برگشت زیاد می شود و هم وقتم تلف. الانم باید به فکر آسانسور باشم.
با تعجب گفتم: ببخشید! آسانسور چه ربطی به صحبت های ما داشت؟!
خندید و گفت: تقصیر نداری، تازه به جمع ما ملحق شده ای. این جا به چیزی که بشود راحت بخوریم و مشغول تحقیق بشویم که دنگ و فنگ آشپزی نداشته باشد، می گویم آسانسور؛ چون خیلی آسان، سر می خورد و می رود توی معده.
بعد گفت: یک روز یک نفر زنگ زد گفت: آقا! مدیر شرکت ما به ما ناهار نمی دهد.
گفتم: با همین غصه ها که «می خوری» سیر نمی شوی؟
خندید و گفت: جدی می گویم.
گفتم: یکی را پیدا کن دو نفری پیشش ناله کنیم؛ حق ما دو نفری خورده شده. این روزها شرکت ها و مراکز تا بتوانند از حقوق زیرمجموعه خود می زنند. دعا کن امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیایند خودشان مشکلات را دفع و رفع کنند و به زندگی ما سر و سامان دهند.
در کلاس مکالمه یکی دست بلند کرد و از استاد پرسید: عفواً یا أستاذ! لماذا للنساءِ یُقال مُخدَّرات؟ (ببخشید استاد! چرا به زن ها، مخدرات می گویند؟)
استاد درنگی کرد و گفت: لا أدری! (نمی دانم!) بعد کمی فکر کرد و با لبخند گفت: یُیُمکِن لانَّهنَّ یُیُخدِّرنَ الرجالَ؛ (شاید به این دلیل باشد که مردها را تخدیر می کنند.)(1)
پرسید: چرا همیشه دلت برای خورشت قیمه لک می زنه ؟
گفت: خدا در سوره بینّه گفته این است دین قیمه.
نکته: در سوره بینه آمده ﴿وَذَلِکَ دِینُ الْقَیِّمَه﴾: یعنی آن است دین پایدار و ثابت.
ص: 113
به شوخی می گفت: ابوعلی سینا آن گونهی هم که می گویند، ضریب هوشی(IQ)(1) بالای نداشته. مثلا دو کتاب نوشته با نام های نامتناسب. کتاب شفا که باید درباره طب باشد، فلسفی است و کتاب قانون که باید فلسفی باشد، درباره طب است!(2)
عربی بیابانی به نام موسی، کیسه ای پر از پول را دزدید، سپس داخل مسجدی شد که نماز جماعت بخواند. امام جماعت در نماز این آیه را خواند: ﴿وَ ما تِلْکَ بِیَمینِکَ یا مُوسی﴾؛ ای موسی! چیست در دست راستت؟ موسی که اقتدا کرده بود، نمازش را شکست و کیسه را جلو امام انداخت و گفت: به خدا قسم! تو ساحر و جادوگری.
اللهم للزواجِ أنزلْ علینا دخترا باکرهً ملوسه حورییاً گوگوری مگوریتاً، قانعهً، یلا عجوزا و لا دخترا ترشیدهً، مُسکِّنهً للذهن و الروان لا سوهانهً للاعصاب، وضعها المالیی عالیی و جهییزییتُها کامله، لا خواهر، لامادر و لاپدر لها أو علی الأقل والدیینها رو به موتا، چشمها و گوشها بستتاً، لا آفتاب مهتاب دییدتاً، کدبانویاً فیی الامور المنزل و الهمسرداری، مطییعه للامر و التمکین، لا چون و چرا و تسلییمهً لخشمنا، قوییهً لتحمل بویی الجوراب و السیر و لاخائفه مِن السکاسیکِ(جمع سوسک)...!
بچه: بابا! نصف النهار مبدء چیه؟
طلبه: شامی است که از ناهار باقی مانده و مبدء آن هم از زمان حجره نشینی ام است.
ص: 114
از یک ظریفی پرسیدند: به نظر شما شیرین ترین آیه کدام است؟
گفت: آیه «أُحِلَّ لَکُمْ لَیْیلَه الصِّیَیامِ الرَّفَثُ إِلَی نِسَآئِکُمْ...».(1) و آیه «نِسَآؤُکُمْ حَرْثٌ لَّکُمْ فَأْتُواْ حَرْثَکُمْ أَنَّی شِئْتُمْ...».(2)
پرسیدند: و تلخ ترین آیه؟ گفت: «...فَاعْتَزِلُواْ النِّسَاء فِی الْمَحِیضِ وَلاَ تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّیَ یَطْهُرْنَ...».(3) این نظر من بود، ولی هر کسی نظری دارد: و خلقنَاکم جور وا جوراً.
امام خمینی گاهی شاگردانش را می خندیدند، ولی خودیشان نمی خندیدندی.
روزی یطلبه ای تبریزی، بدون توجه به پاسخ دقیق امام در اشکال خود اصرار می کرد. امام یبه زبان ترکی به او گفتند یُیُخ. آن طلبه و شاگردان خندیدند.
بعد امام بحث خود را ادامه دادند.
مناجات یک طلبه عصر فن آوری اطلاعات و ارتباطات با حضرت باری تعالی:
آقا امام صادق(علیه السلام): خنده مؤمن، تبسم است.
الها! خوبی های را که گناهان از hard دلمان delete کرده اند، recovery بگردان.
خدایا! آبروی ما را format مکن.
مهربانا! گناهان همگی را delete بفرما.
معبودا! قرآن و اهل بیت را help ما قرار بده.
کریما! بین ما و اهل بیت آنی partetion قرار مده.
شفیقا! این قلیل توسلات را برای آخرت ما save کن.
رفیقا! Shourt cut راه رسیدن به خودت و بهشت را به ما نشان بده.
فیّاضا! ثوابی از این مجلس برای شهدا و اموات ما copy paste بگردان.
ص: 115
یکی از اساتید روحانی که دکترای تعلیم و تربیت از آمریکا دارد می گفت: تلاش کنید با هرچند کلمه ای که انگلیسی بلد هستید، صحبت کنید تا راه بیفتید.
بعد به شوخی گفت: فردی رفته بود آمریکا اسهال گرفته بود و نمی توانست چیزی هم بخورد. رفت بیمارستان. دکتر از او پرسید: مشکلت چیه؟
او که از انگلیسی فقط چند اصطلاح کامپیوتری بلد بود، با دو سه کلمه منظورش را رساند گفت:
No input ,But too much out put
اصلا ورودی ندارم، ولی خروجی ام خیلی زیاد است.
استاد قرائتی: پدرم اصرار داشت که روحانی شوم و من مخالف بودم و به دبیرستان رفتم. روزی نام تعدادی از دانش آموزان را که در مسیر مدرسه اذیت می کردند به مدیر دادم. مدیر آنها را تنبیه کرد. هنگام بازگشت به منزل کتک مفصّلی به من زدند طوری که به سختی خود را به منزل رساندم. پدرم گفت که محسن! چی شده؟ گفتم هیچی، می خواهم بروم حوزه و طلبه بشم. راستی چه خوب شد آن کتک را خوردم!
اگر زیبان عربی هم نمی خواهید یاد بگیرید، یک جمله را حتماً یاد بگیرید که ممکنه تو سفر خیلی نیازتون بشه؛ وگرنه، زبان مادری تون را هم فراموش می کنید. اون چیه؟ خب حالا که اصرار می کنید میگم: أینَ دوره المیاه (یالمُستراح)؛ دستشوی کجاست؟
یکی عاشق شده بود. آهی کشید و گفت: عاشقی هم بد دردیه!
دوستش در پاسخ گفت: پس هنوز تو اتوبوس ش اش ت نگرفته تا بفهمی درد چیه.
البته این دوست او احتمالا مثل من، بی ادب بوده باید به جای کلمه منحوس شاش می گفت ... پیشاب یا ادرارت نگرفته... .(1)
ص: 116
پرسید وقت ازدواج یک طلبه مجرد چه موقع است؟
گفت: وقتی طلبه ای وقت ازدواجش بشود، چراغ سبز نشون میده. مثلاً در مورد برخی از آیات خاص تحقیق می کند، آنها را پیوسته می خواند و بررسی می کند ببیند چند قرائت دارند. برخی از آن آیات عبارتند از: آیه ﴿وکواعبَ أتراباً﴾؛ آیه ﴿أُحِلَّ لَکُمْ لَیْلَهَ الصِّیَامِ الرَّفَثُ إِلَی نِسَآئِکُمْ﴾، ﴿نِسَآؤُکُمْ حَرْثٌ لَّکُمْ فَأْتُواْ حَرْثَکُمْ أَنَّی شِئْتُمْ﴾؛ و آیه ﴿فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِیضَهً﴾؛ چون گفته اند: وصفُ العیشِ نصفُ العیشِ.(1)
وقتی در نجف حجره نشین بودیم، با چند تن از دوستان حمام عمومی رفتیم. هنگام بازگشت، یکی از دوستان گفت: اگر تا مدرسه بین مردم طوری وانمود کردید که من از علمای بزرگم کنید، برایتان بستنی می خرم.
ما هم که جوان ناپخته بودم. از حمام که خارج شدیم، و بلند بلند صلوات فرستادیم. مردم دورش حلقه زدند. او هم زیر چشمی به مردم که می خواستند دستش را ببوسند و با دست کشیدن به لباس متبرک شوند، نگاهی می کرد و با جدیت دستش را می کشیدکه کسی نبوسد و می گفت: وَفّقکُم الله! وَفّقکُم الله!
و ما هم مردم را با گفتن: رُوح رُوح رجاءً،( کنار، برید کنار لطفا) کنار می زدیم. به مدرسه که رسیدیم، مجبور شد برای همه بستنی بخرد. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.
روزی رئیس شهربانی وقت اصفهان در حالی که سوار ماشین خود بود، از خیابان عبور می کرد. در راه چشمش به صمصام افتاد که با یابوی خود طول خیابان را می پیمود. آهسته به او نزدیک شد. با حالت مسخره ای گفت: اینم خره که سوارش شدی؟!
صمصام تندی به او کرد و خونسرد گفت: قال رسولُ اللهِ حِمارُ أُمّتی أفضلُ مِن ماشین بنی اسرائیل؛ یخر پیروان من برتری و شرف دارد بر ماشین ساخت بنی اسرائیل!
ص: 117
الان این قضیه تو ذهنم جرقه زد، گفتم برای شما خواننده عزیز هم بنویسم. (به قول اصفهانی های شیرین زبون، حیفس!)
کلاس مکالمه عربی شرکت می کردیم. استادی داشتیم که اهل فضل و کمال بود و البته خیلی خوش تیپ و هنوز مجرد، که حالا دیگه شده بود پیرپسر.
یک روز دوستم بهم گفت: رفتی تو نخ استاد یا نه؟
گفتم: که چی؟
گفت: ناقلا داره همسرشو بین فامیل های افراد کلاس جست وجو می کنه!
گفتم: یعنی چه؟ چه طور به این نتیجه رسیدی؟
گفت: خوب دقت کن! اون وقتی می خواد درس قبل رو مرور کنه، از چند تا بچه های تبریزی سؤال های ریزتری می پرسه! ظاهراً شنیده دختران آذری کد بانو هستند.
کلاس که شروع شد، رفتم تو کار استاد!
استاد: سلامٌ علیکم، قبلَ الشروعِ لِنُراجع الدروسَ الماضیهَ (سلام علیکم! قبل از شروع، درس دیروز را مرور کنیم).
بعد نگاهی به یکی از افراد کلاس کرد و تو دلش گفت: خودشه امروز وقت شکاره. ألاخ! انت أَجِب لی، مِن أینَ أنت؟ (برادر! تو به من جواب بده. اهل کجای؟)
کم لک أخٌ و کم لک أخت؟ (چندتا برادر و چند تا خواهر داری؟)
هل أختُکم الکبیره متزوجهٌ أم لا؟ قل بسرعهٍ. (بدون مکث بگو ببینم آیا خواهر بزرگت ازدواج کرده یانه؟)
هل لها مدارجٌ فی العلم أمْ لا؟ قلْ الصدقَ (راستش را بگو. وقت نداریم خواهرت تحصیل کرده است یانه؟)
سؤالات جزئی استاد، سبب خنده من و دوستم شد؛ به گونه ای که استاد نتوانست ادامه دهد و من که نتوانستم خنده خودم را کنترل کنم، با سرعت از کلاس زدم بیرون.(1)
ص: 118
شوخ طبعی به حجره دوست بخیلش رفت. از لای در داخل حجره پیدا بود. دید بشقابی انجیر در پیش دارد و می خورد. در را زد. بخیل پارچه ای روی بشقاب انداخت و گفت: در باز است، بفرماید.
کمی که نشستند، به دوست مهمان گفت: صدایت خوب است؛ چند آیه بخوان.
او هم شروع کرد به تلاوت: ﴿وَ الزَّیتُونِ وَ طُورِ سینینَ وَ هذَا البَلَدِ الاَمینِ ...﴾.
گفت: پس ﴿والتینِ﴾ کجا رفت؟
با تبسم پاسخ داد: زیر آن پارچه.
خیلی وقت بود می خواستم برم خارج برای تحصیل. دایی ام گفت: این که اغلب ائمه(علیهم السلام) بیرون از ایران بوده اند و امامزاده ها ایران دفن شده اند، نشان دهنده این است که کشورهای دیگر خبری نیست، ائمه هم فرزندان و نوادگان خود را برای ادامه تحصیل بورسیه ایران می کردند. پس بمان همین جا درسَت را بخوان، ای خان!
این آیه برای مردم چین و ژاپن و کره نازل شده است: ﴿خَلَقَ لَکُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً﴾؛(1) هر چه در زمین است همه را برای شما آفرید. علت آن است که آنها هر جنبده ای (موش، گربه، سوسک، مار و قورباغه و ...) را که روی زمین است، می خورند.
اگر متن زیر متوجه نشدید، از یک طلبه بپرسید و اگر او بلد نبود بی خیال شویدی:
قال شیخٌ: تعرّفتُ علی رجل لایُیُصلّی و کانَ فوضویاً فی الدین.
قلتُ له لماذا لاتُصلّی؟!
قال: فی الحقیقه أنا مثلُک؛ لأنَّک تُصلّی للناسِ، لا لِنفسِک و أنا ایضاً لا اُصلّی.
ص: 119
ممکن است با یک روحانی یا طلبه که برخورد کنید، عبارات زیر را در کلامش بشنوید. فهرست زیر برخی از کلمات متداول در عرف طلاب و محاوره روحانیون است:
لولاتُوجیهُ لَهلَک الطلبه: این صطلاح را وقتی به کار می برند که طلبه ای بدون دلیل بر سخن یا رفتار خود اصرار دارد.
مَن به الکفایه: کسی که با وجود او نیاز به دیگری برای انجام کار نباشد= به مقدار احتیاج.
کتاب فرمانی: چرخاندن کتاب تا دور 360 درجه برای خواندن حاشیه چاپ سنگی.
الکلامُ یَجُرُّ الکلامَ: حرف حرف می آورد.
کلم پیچ: اصطلاحی طنزآمیز برای طلابی که عمامه خود را شلخته و شل می بندند.
لایُباع و لایُوهَب و لایُعار: برخی کتاب قرض می گیرند، ولی وقت شناس نیستند و لج و کفر صاحبش را در می آورند؛ بنابراین گفته اند کتاب فروخته نمی شود، هبه نمی شودو عاریه داده نمی شود. برخی زخم خوردگان گویند کسی که کتاب قرض بدهد، نادان و کسی که پس دهد نادان تر است. دستی که کتاب قرض داده، قطع باد!
صَبّحَکُم الله: صبح به خیر. برخی هم به شوخی می گویند: شَبَّحکم الله بالخیر؛ (شب به خیر) یا می گویند صبحکم الله خیرا و عافیه بازم بگم یا کافیه؟(1)
کت آخوندی لَباده: روحانیون خوش لباس یا آنهایی که سمت اداری دارند، از این نوع لباس بیتشر استفاده می کنند. اولئک هم الخوش تیپون.
اوضاع میکائیلیه: طلاب از پول خیلی صریح سخن نمی گویند. از آن جا که فرشته میکائیل مسئول تقسیم رزق است، طلاب می گفتند اوضاع میکائلی ما تعریفی ندارد.
بائک تَجُر و بایئی لا تَجُر: باء (حرف جر) است؛ یعنی خون تو از خون من رنگین تره؟ تو چه برتری ای بر من داری؟
ص: 120
مولا علی (علیه السلام):خیری نیست در لذتی که بعد از آن آتش است.
مُدرِّس: استاد.
مَدرَس: کلاس درس.
علی ایِّیّ حالٍ: به هر حال.
تفاوت فاحش: تفاوت زیاد.
مساکم اللهُ بالخیرِ: عصر به خیر.
لایتچسبک: نچسب، دلیل سست.
مع ذالک: با این حال، با این وصف.
الخیرُ فی ما وَقع: تفأل به خیر و برکت. ان شاء الله آنچه اتفاق می افتد خیر است.
محلی از اعراب ندارد: خودش و یحرفش برایم مهم نیست؛ از او هراسی ندارم.
رَحِم اللهُ مَن قرءَ الفاتحه مع الصلوات: رحمت خداوند بر فاتحه خوان (سوره حمد).
بز اخفَش: کسی که بدون اینکه حرف طرف مقابل را تعمق کند، سرش را بهعنوان تأید پاین آورد.
ما وَقع لم یُیقصَد و ما قُصِدَ لم یَیقَع: آنچه رخ داد منظور نبود و آنچه مقصود بود رخ نداد.
مِمّا تَضحکُ به الثَکلا: از چیزهای است که مادر بچه مرده را هم به خنده وامی دارد. این را غالبا وقتی می گویند که سخن یا دلیلی مضحک و خنده دار باشد.
قدّسَ سرّه الشریف، طاب ثراه، زید عزه، مدّ ظله الشریف، إی وَلْکم الله: چیزی تو مایه دمت گرم. برخی هم هنگام تشویق به جای احسنت به مزاح گویند: هفت سنگ.
کالمیتِ بینَ یدی الغَسَّال: مانند مرده ای در دست غسل دهنده. کنایه از زنی که هنگام رابطه زناشوی به یخچال گفته زِکی.
اولُ مَا خَلَقَ الله او مشکل دارد: مخش تعطیل است و رفته مرخصی، بالاخونه را در بست داده اجاره.
ص: 121
أَظهرُ مِن الشمسِ و أَبینُ مِن الأمسِ: از روز روشن تر و از روز گذشته آشکارتر.
گور به گور کردن مطلب: نظرات دیگران را به نام خود منتشر کردن.
جزاکم اللهُ خیرَالجزا: خداوند بهترین پاداش و مزدها را به شما بدهد.
حجره: اتاقی که طلاب به عنوان خوابگاه از آن استفاده می کنند.
اظهار لحیه کردن: اظهار فضل کردن و خودی نشان دادن.
ما یَیستقبحُ ذکرُه: چیزی که گفتنش قبیح است.
رزقَنَا الله و ایَّاکُم: خدا روزی ما و شما کند.
بیضه اسلام: اصل و اساس اسلام.
موضوعیت داشتنی: مقصود اصلی.
یُیُمکن و یحتمل: احتمالاً، شاید.
إنْ شاءَاللهُ: اگر خدا بخواهد. فی الجمله: به طور اجمال.
طِیب خاطر: با میل خود.
فی الواقع: در واقع.
نَکتفی بهذهِ القائمهِ القصیرهِ، إن شاءالله یُیُفِیدکم فی المحاورات مع الاخوهِ الکرامِ المُبلِّغین و الرُّوحانین المجللین و الروحانیات المکرمات.
نَستدعوکم الله.
فی أمانِ اللّهِ. دُمْتُم مَسرورین!
شاگرد: فرق فیلسوف و ریاضیدان چیست؟
استاد: ریاضیدان مسئله ای را که وجود دارد حل می کند، ولی فیلسوف با آن ذهن جوال و کجکاوش از هیچی، مسئله می سازد.
ص: 122
شخصی وضو می گرفت. وقت استنشاق کردن که آب را به بینی می کشند، عوض این که این دعا را بخواند: «اللهم أرِحنی رایحه الجنّهَ»، این دعا را که در وقت استنجا می خوانند، می گفت: «اللهمّ أجعلْنِی مِن التَّوابین وأجْعَلْنی مِن المُتطهّرین.» ظریفی آن را شنید وگفت: این بنده خدا ذکر خوبی می گوید ولی سوراخ دعا را گم کرده.
آن یکی در وقت استنجا گفت که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی: خوب وِرد آورده ای لیک سوراخ دعا گم کرده ای(1)
یکی از اساتید از تکنیک شوخی در تدریس زیاد استفاده می کرد و مؤثر هم بود. عقیده داشت شوخی سبب تداعی و شرطی شدن یادگیری می شود. مثلاً می گفت:
تلمیذ؛ یعنی کسی که تل میز است. کسی که به میز چسبیده؟ دانش آموز. مِسمار: به میخ میگن مسمار؛ چون مثل مار است.
پارچه ای برد تا دوست خیاطش برایش پیراهن بدوزد. پارچه را روی میز گذاشت.
خیاط از او پرسید: چه کنم؟
گفت: هیچی، برایم پیراهنی بدوز و زر زیادی هم نزن.
خیاط با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: چی؟
با لبخند گفت: منظورم این است که دکمه اضافی مثلاً به آستین ها نزن، چون در زبان عرب، زرّ به معنای دکمه است.
می گفت: طلبه مَن به الکفایه داریم. خندید و گفت: بر اساس آمار رسمی مرکز مدیریت، مَن به الصمدیه هم نداریم.(2)
ص: 123
به مزاح می گفت: حضرت موسی(علیه السلام) بکسور بوده، با یک مشت یک نفر را از پای درآورد: ﴿فَوَکَزَهُ مُوسی فَقَضی عَلَیْهِ﴾؛ موسی مشتی به او زد و کارش را ساخت. وقتی هم از کوه برگشت. عصبانی شد. الواح را انداخت و سر برادرش، رو گرفت و به سوی خود کشید؛﴿وَأَلْقَی الألْوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأْسِ أَخِیهِ یَجُرُّهُ إِلَیْهِ﴾.(1)
برای بیان مسائل دینی و شرعی، باید با مردم ساده و سلیس سخن گفت و از حکایت و تمثیل استفاده کرد.
حیوانی تصادف کرده بود، با عجله مردی را فرستادند از روحانی بپرسد: آیا گوشت آن زبان بسته ننه مرده حلال است یا نه؟
مرد دوان دوان خود را به مسجد رساند. مشکل را با حاج آقا در میان گذاشتی.
حاج آقا پرسید: فَریّیّ اوداج اربعه(2) شده یا خیر؟
فرد که متوجه نشده بود، دو سه بار سؤال کرد و حاج آقا همان کلمات را تکرار کرد. مرد که خجالت می کشید بگوید متوجه نشده، خداحافظی کرد و برگشت.
مردم از او پرسیدند: حلال است یا حرام؟
گفت: حاج آقا مشغول ذکر بودند و نمی توانستند حرفی بزنند. اگر آن زبان بسته زنده ماند، باید بعداً یکی دیگر خدمت حاج آقا برسدی. این بار من یکی را معذور بدارید.
ص: 124
قال استاذٌ مَا معنی الحالُ الساذج او البسیط؟ الطالبُ الذی کانَ فی بدائه زواجه رفَعَ یدَهُ الیُمنی و قال: یا استاذُ! هو القُبلهُ و بعد ارادَ اَنْ یَشرَحَ معنی الحالُ الکاملُ قال و اما الحالُ الکاملُ ... قال الاستاذ بسرعه: یکفی یکفی فَهِمْتُ.(قُبله؛ أیْ بوس).
اللهم للزواجِ أنزلْ علینا پسرا خوش تیپا، خوشگلا رشیداً، غنیّاً و صاحب المدرک الجلّی و له المسکن الگنده، و له زانتیا، لا له خواهر و لا مادر. متخصصا لطبخِ الغذاء اللذیذ و نظافتِ المنزل و ماهرا بتعویض کهنه الطفل الصغیر خاصه أنْ یکونَ ز. ذ؛ یعنی زن ذلیلا. آمین یا رب العالمین...!
ادعا می کرد: زبان عربی کاری نداره و زبان دین راحته. نیازی نیست سال های متمادی در حوزه درس بخوانی. در حد عربی دبیرستان بدانی کافی است.
گفتم: خیلی راحته، یعنی هر جمله ای باشه می تونی ترجمه کنی؟
گفت: بله.
گفتم: جمله « أنتَ شنقُوذٌ و أنا مَنقوذٌ و هل یُکرِمُ المَنقوذَ الا الشنقُوذُ؟» یعنی چه؟
حسابی گیر کرد و گفت: این جمله خیلی سخته. نَقَذَ یعنی چه؟
گفتم: پس چرا می گی کاری نداره؟
گفت: خودت ترجمه شو بگو.
گفتم: این رو خودم ساختم؛ اصلاً عربی نیست.
گفت: پس من هنوز سر حرفم هستم.
گفتم: به هرحال یه فازش را نمره نیاوردی. همین که عربی را از جمله ساختگی تشخیص نمیدی، کافیه دیگه.(1)
ص: 125
روز چهارم مهر بود و دخترم به مدرسه جدیدی می رفت. تعجب می کرد؛ مگر ممکن است خانم معلم هم حرف زشت بزند. روز اول و دوم فقط با شرم به مامانش گفت: مامان! خانم معلم ما حرفای زشت می زنه ها. وقتی از او پرسید که چه می گوید، گفت:
چند روز پیش به یکی از بچه ها گفت: بتمرگ.
دیروز به یکی دیگه گفت: چرا مثل گاو به من نگاه می کنی.
امروز هم به یکی گفت: خفه شو.
راستی، چگونه می توانیم نمک را از گندیدن حفظ کنیم؟ (وای به روزی که بگندد نمک!) به دخترم گفتم: خب معلم شما یک فرهنگی است. مگه از کتاب فارسی، از شما لغت نمی پرسد؟گفت: چرا.
گفتم: خب اینها هم لغاتی هست که امسال باید بدانید. اینها بی ادبی نیست. او «فرهنگی» است؛ بنابراین به زبان کتب فرهنگ لغت صحبت می کند. به هر دیکشنری و فرهنگ لغتی هم رجوع کنید، از این عبارت ها و کلمات در آنها موجود است. خانم معلم از آن لغات حکایت می کند تا اگر جای شنیدید یا دیدید، معنای آن را بدانید. آخه خانم معلم فرهنگیه. این چه نسبتی بود که به خانم معلمتون دادی؟ او و فحش دادن؟! حالا به این فحش ها، نه ببخشید به این لغات دقت کن:
1. بتمرگ: یعنی بفرماید بنشینید. Set down؛ و به زبان عربی یعنی اِجلِسی مکانَک.
2. گاو: به زبان انگلیسی یعنی کاو cow. به زبان این خانم یعنی کسی که زبان آدمیزاد نمی داند (نه که نمی فهمد)، و به زبان عربی یعنی بقر.
3. خفه شو: به زبان انگلیسی یعنی shut up . به زبان این خانم معلم یعنی ساکت باش. به زبان عربی یعنی اُسکُتی.
4.کثافت: به زبان انگلیسی یعنی shit. به زبان این خانم معلم یعنی ای دختر بد. به زبان عربی یعنی قِذاره، وِساخه. (1)
ص: 126
از بچه های کم حرفه. باید بتکونیش تا یه حرفی بزنه یا نکته ای بگه، اما دُرّ از دهنش می ریزه. زیر خنده زیرکی اش چیزی مخفی بود، پرسیدم: چرا خندیدی؟
با لبخند گفت: صدای یه نفر به گوشم از بیرون رسید که به یه نفر دیگه گفت: سلام خوبی؟ مُخلصم.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: همین؟!
خندید و گفت: همین با یه توضیح کوچولو. لص (less) در زبان انگلیسی، کلمات را منفی می کند؛ وقتی می گویم وایر لص (wireless) یعنی بی سیم یا هوم لص (homeless) یعنی بی خانمان یا تیوب لص (tubeless) یعنی بی تیوب. وقتی یه نفر میگه مُخلصم، ناخودآگاه معنای منفی آن به ذهنم می رسه؛ یعنی بی مُخم.بعد با تبسم گفت: البته هر منفی هم بد نیست. برخی از منفی ها معنای مثبت دارند. وقتی می گویم خدا بی نیاز است و صمد، مگه بده. وقتی کسی به دوستش میگه مخلصم؛ یعنی دوستی به تو و عشق به تو دیگه مخ و فکری برام باقی نذاشته؛ عاشق مرامتم.
گفت: حاج آقا شما منبری هستید؟
نه اصفهانی ام.
جدی میگم.
من هم جدی گفتم اصفهانی ام. خب، ناراحت نشو بله، منبری ام ولی بیشتر تو فضای مجازی و مطبوعات منبر می روم یک موردش را بگم در ماهنامه ای ماهی یک منبر فقط می روم، بیش از سی هزار نفر از مشتاقان سخنان اهل بیت پای منبرم می آیند.
می تونم اسمتون را بپرسم؟
کاتبی هستم، چون نویسنده ام و برای نشریات و سایت ها مطالب می نویسم، دوستان بهم میگن حاج آقا کاتبی. البته برخی هم حاج آقا بنان صِدام می زنند؛ چون اهل قلمم، نه منبر و بیان.(1)
ص: 127
زبان انگلیسی از همان اول الفبایش با بی احترامی شروع می شود؛ می گوید: ای بی سی دی؛ یعنی شما سی دی ندارید؟
همکاری داریم جزء روحانیون خوش تیپ و خوش لشکر به حساب می آید؛ خیلی به آراستگی، نظافت و تمیزی اهمیت می دهد. عمامه اش همیشه مثل برف است و لباس هایش اتو کشیده. بهش میگم: «الذین یَلبِسُون دشداشه و یَلُفُونّ العمامه نجفیاً اولئک هم الخوشگلون»؛ کسانی که دشداشه می پوشند و عمامه خود را به شیوه نجفی می پیچند، به درستی که آنان همان خوشگلان اند.گاهی با حالت جدی سمت یکی از همکاران می رود و می گوید یک لحظه صبر کن، بعد به موهای او نگاهی می کند و وانمود می کند چیزی به زور از بین موهایش می کند و می گوید: چیزی نبود. یه شپش بود که گرفتم کُشتمش. (کنایه از این است که موهات چرب شده نیاز به استحمام داری.)
می گفت: یک نفر دمرو دراز کشیده بود، آب می خورد.
گفتند: این طوری آب نخور، عقلت کم می شود.
با تعجب نگاه کرد و گفت: عقل چیه؟
گفتند: هیچی راحت باش، بخور؛ با شما نبودم. شأن شما اجل از این سخنان است.
خدا عقل را از کسی نگیرد. بهترین ماشین را سوار است، بهترین جای شهری بهترین خانه را دارد و بالاترین حقوق را دریافت می کند، حالا رسیده به یک روحانی با یک ماشین متوسط، لباس معمولی، خانه محقر و ... می گوید: خوب به شما می رسندها. به قول طلبگی اولُ ما خَلَق اللهُ یا عقل این فرد عیب دارد.
یبدان که کلمات لغت عرب بر سه گونه است: اسم است و فعل است و حرف. اسم و رسمش از برخی وزرا و نمایندگان مجلس است. فعل و کارگری اش از کارگر و کشاورز
ص: 128
بدبخت است و حرفش هم از منِ بی عمل است. سعدی علیه الرحمه خوب گفته:
عالم ناپرهیزگار، کور مشعله دار است و تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رونده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر و زاهد بی علم، خانه بی در.
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است، نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد، به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت: به زنبور بی عسل.
موقع امتحانات پایان ترم بود. یکی از ناظران امتحانات با ناراحتی به یکی از طلاب که به اطراف خود نگاه می کرد، گفت: کاری دارید این طرف و آن طرف نگاه می کنید؟او هم به شوخی گفت: با شما نه خیر، مزاحمتون نمی شم، شما راحت قدمتان را بزنیدی.
این را که گفت، همگی حتی این ناظر اخمو هم حسابی خندیدندی.
فردی داشت از مسیری رد می شد. از پشت تپه شیری بالا آمد. او از ترس رو کرد به امامزاده ای که گنبدش پیدا بود و گفت: آن را دور کن، نذر می کنم چند تا چلچراغ آن جا نصب کنم. شیر دوباره پشت تپه رفت. وقتی دید اوضاع بر وفق مرادش شده، خندید و گفت: امامزاده! فکر نمی کردم این قدر زودباور باشی. هنوز جمله اش تمام نشده بود که شیر دوباره سر راهش سبز شد و نعره ای کشید. مرد دوباره رو کرد به امامزاده و گفت: بابا اهل شوخی هم نیستی ها؟(1)
طلاب به مزاح به کسی که درسی را تابستان با «نوار کاست» و بدون شرکت در کلاس به شکل ارتقای می خواند آیت الله انواری و به برخی که حرفه ای تر بودند آیت الله انواری میله ای می گفتندی این گروه اخیر لوله کوچکی از خودکار را در محور گرداننده دنده های ضبط صوت می کردند تا میله سبب جلو راندن نوار با سرعت بیشتری شود.
ص: 129
استادی داشتیم در حضور و غیاب سخت گیر بود. یروزی طلبه ای با یک جعبه شیرینی آمد. استاد به او گفت: دیروز نبودی؟!
گفت: دیروز مراسم عقد داشتم. این هم شیرینی که خدمتتان آوردم.
استاد گفت: مبارک باشد و دستتان درد نکند. تا بچه های کلاس مشغول خوردن هستند، بلند شو برو از مدیر مدرسه مجوز بگیر و بیا.
روزی در حالی که طبق معمول درس روز قبل را می پرسید گفت: من سخت گیرم؟!
گفتیم: بله.
گفت: نمی خواهم شما آخوند جهنمی شوید.گفتیم: آخوند جهنمی؟!
گفت: بله. زمانی که مردم یا دانشگاه، روحانیون یباسواد را دعوت کنند، ولی آنها به دلیل پر بودن برنامه و وقتشان، دعوت را قبول نکنند می گویند: جهنم، فلان آخوند را دعوت می کنیم.
نظم این استاد، من را به یاد شعار یکی از اساتید عرب زبان، استاد ابو زهراء یادش به خیر می اندازد. او کمپانی ادب و تواضع بود. شعار او این بود:ی
«الحوزوی لیس بفُوضوی؛
طلبه هرج و مرجی و بی نظم نیست.»
استادی مشغول گرفتن امتحان شفاهی از طلبه ای بود. یوقتی خواندن متن تمام شد، استاد گفت: چرا شما بعد از حروف جر، اسم ها را با کسره نمی خوانید؟
او لبخندی زد و گفت: استاد! آن حروف جَرّی که جرّ می دادند، زمانی جوانی شان بود؛ الان دیگر زور ندارند و پیر شده اند. استاد تبسمی کرد و بعد خودکارش را برداشت و قسمت ادبیات او را نمره منفی داد. طلبه گفت: استاد! چرا نمره منفی؟
استاد گفت: حروف جر یک جراحی کوچک نیاز دارند تا جوان و نیرومند شوند. بعد از تلاش علمی شما، ان شاءالله، دفعه بعدی که می آی، جوان می شوند و پرقدرت.(1)
ص: 130
روزی طلاب در فیضه تصمیم گرفتند، درس آیت الله حائری یزدی(رحمه الله)، مؤسس حوزه علمیه قم، را تعطیل کنند. از این رو با هم قرار گذاشتند وقتی بالای منبر رفت، همگی از جا برخیزند. استاد که متوجه این امر شده بود، رو کرد به طلاب و گفت: می خواهید امروز درس را تعطیل کنید؟ بنشینید من یک کاری با شما دارم، بعداً بروید.
وقتی طلبه ها نشستند، حاج شیخ از منبر پاین آمد و رفت و با این مزاح به آنها رو دست زد. امام خمینی(رحمه الله) در کتاب چهل حدیث، هنگام شرح احادیث کبر، از درمان آن نیز سخن می گویند. در آن جا در وصف مؤسس حوزه علمیه قم می نویسد:جناب استاد معظم و فقیه مکرم، حاج شیخ عبد الکریم حائری یزدی، که از هزار و سیصد و چهل تا پنجاه و پنج ریاست تامه و مرجعیت کامل شیعه را داشت، همه دیدیم که چه سیره ای داشت. با خادم خود هم سفره و هم غذا بود. روی زمین می نشست. با طلاب کم سن مزاح های عجیب و غریب می فرمود.
طلبه تازه کاری که بعد از خواندن چند کتاب صرفی و نحو، احساس می کرد علوم منقول و معقول را فراگرفته، سینه خود را وجب می کرد.
پدرش که او را با تعجب زیر نظر گرفته بود پرسید: چه می کنی؟!
گفت: در شگفتم از قدرت خداوند، چگونه این همه علم را در سینه کوچکم جای داده!
خنده، سبب تعادل هورمونی و کاهش استرس می شود.
طلبه ای مبتدی، در یکی از پارک های شهر رفت توالت. فردی که فشار ادرار اذیتش می کرد، آمد پشت در و به طور مستمر به در می زد. تند تند و بلند می گفت: زود باش، زود!
طلبه که دید فایده ندارد، کارش را نیمه کاره گذاشت و بیرون آمد و گفت: اگر عربی خوانده بودی، این قدر در نمی زدی. مُستراح فقط اسم مفعول از افعال ثلاثی مزید نیست؛ همی اسم مکان، هم اسم زمان و هم اسم مفعول است؛ یعنی محل استراحت، زمان استراحت وی فرد راحت شده. نگذاشتی هیچ کدام محقق شود!
ص: 131
برخی از کتاب های حوزه که برای عالمان دین جزء منابع اصلی بوده، برای آموزش به مبتدیان هم استفاده می شود که این امر یادگیری را برای طلبه جوان سخت می کند.(1)استادی به شوخی می گفت: اگر به سازمان سیا می گفتند طرحی بدهید که ذوق اصول فقه و علوم بلاغی را به طور کلی در طلاب بخشکانند، بعد از تحقیقات مفصلی می گفتند کتاب هایی مانند معالم الاصول و مختصرالمعانی را که منبع علمی و دقیق اند، ولی برای آموزش نوشته نشده اند، به طلاب تازه وارد تدریس کنید.
یکی از افرادی که با سبک جدول و نموداری تلاش کرد دروس سنگین حوزه را برای تدریس و آموزش راحت تر کند، استاد شهید مسلم قلی پور بود.(2)
برخی از علماء این روش را مخل درک عمیق دروس می دانند، ولی بسیاری از طلاب از کتاب های ایشان کمک زیادی می گیرند. برخی از طلاب در وصف این تلاش این شعر را به طنز سروده اند.
های قلی پور بگو کیستی؟
شیخی یا شهید ثانیستی؟
صاحب جزوه ز کجا آمدی؟
فاش ز بستان خدا آمدی؟
جزوه جوشان تو چو سلسبیل
یا چو ابابیل به اصحاب فیل
هر ورقش بهر شفا می برند
دست به دستش به کجا می برند
فیضیه شد لایق تندیس تو
حوزه ما زنده به تلخیص تو
هر طلبه در طلب یاری ات
طالب تدوین نموداری ات
در دل ما هوای هر جزوه نیست
جزوه زیراکس خزر جزوه نیست
پیش چنین جزوه تعجب کند
عقل از آن کس که تقلب کند
ممتحنین زخمی تیغ تواند
در هوس فتح سه تیغ تواند
ص: 132
مسلمِ در کوفه شورا اسیر
دستِ اسیرانِ بلا را بگیر
مرغ دلم راهی قم می شود
در پی تلخیص تو گم می شود
صاحب تلخیص سلامٌ علیک
کاتب تلخیص سلامٌ علیک
تا که رسیدیم به فصلِ «تموز»
جزوه تو هست به دستم هنوز
مست ز میخانه آگاهی ام
فاش بگویم که یدُ اللهی ام
خواند ز فیضیه دل، بلبلی
ناد قُلیاً قُلیاً یا قلی
تازه وارد حوزه شده بودیم. استاد ادبیات می گفت: باید در حوزه صرف و نحوتان عالیِ عالی باشد تا موفق شوید. بعد لبخندی زد و گفت: به قدری ادبیات را خوب کار کنید تا خوابتان را هم عربی ببینید و در بیداری هم عربی حرف بزنید. یک بار طلبه ای که تازه وارد حوزه شده بود، دل درد گرفت و به خودش می پیچید و می گفت: آخ بَطْنم (یعنی دلم) وای بطنم.
پزشکی که او را معاینه می کرد، رو کرد به طلبه همراه او و گفت: چه می گوید؟
آن طلبه هم با خود حساب کرد که بطن چه اسمی است و گفت: آقای دکتر! ثلاثی مجردش درد می کند!
قطعه شعر طنزی در میان قطعات دیوان اشعار امام خمینی6 به چشم می خورد که یک مورد استثنای است. این قطعه، به دوران تحصیل در حوزه علمیه قبل از انقلاب اسلامی اشاره دارد:
قم بدکی نیست از برای محصل سنگک نرم و کباب اگر بگذارد
حوزه علمیه دایر است ولیکن خان فرنگی مآب اگر بگذارد
هیکل بعضی شیوخ قدس مآب است عینک با آب و تاب اگر بگذارد
ساعت ده موقع مطالعه ماست پینکی(1)
و چرت و خواب اگر بگذارد
ص: 133
داشتم ورق های امتحانی پایان ترم را تصحیح می کردم. یکی از طلاب درس خوان و بااستعداد حتی در جلسه امتحان بدون این که اضطراب امتحانی(1) داشته باشد، آخر صفحهنوشته بود:
هذه استعاذه باستاذنا الکریم ... ایّها الاستاذُ الکریمُ الحبیبُ الشفیقُ! عامِلنا بفضلِک و لا تُعامِلنا بعدلِک انّک انتَ الاستاذُ العزیزُ؛ یعنی، این التجا به استاد بزرگوار است. ای استاد بزرگوار، محبوب و دلسوز! با فضل و کرمت با ما رفتار کن، نه با عدلت. همانا تو استاد عزیز هستی.
در کنار بارم بندی سؤالات، به مزاح نوشته بود نمره پاچه خواری 4 نمره.
استادی منطق به مزاح گفت: درس منطق دشوار است؛ حتماً پیش مطالعه و مباحثه کنید، اما جای بحث کنید که مردم رهگذر نشنوند؛ وگرنه در موضع تهمت قرار می گیرید. مدرسه ای کنار پیاده رو بود و طلاب هر روز در یکی از کلاس های این مدرسه درس منطق داشتند یا منطق را مباحثه می کردند. در مباحث منطق از صغری و کبری خیلی سخن به میان می آید.
روزی چند یعابری، متوجه شدند طلاب در کلاسی درباره صغری و کبری سخن می گویندی. آنها که نمی دانستند طلاب مشغول مباحثه اندی. یگفتند: اینها هم بیکاراند، یدور هم نشستند و از دخترانی مردم حرف می زنند.
ص: 134
بیچاره نمی دونست تو حوزه چه کتاب های می خونند. وقتی رفتم تو مغازش، گفت شما این جا گفت: از همون اول به بر و بچه های مردم راه صیغه کردن را یاد می دهید؟
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: مغازه من نزدیک پنجره یکی از کلاس های حوزه است. معلوم نیست به اینها چی درس می دهید. اینها سال اول حوزه شونه، ولی هر روز ازشون می پرسید: این چیهصیغه ای؟ این صیغه چندمه؟
با خنده گفتم: نه، اینها درس عربی می خونند و صرف و نحو کار می کنند و صیغه های افعال ماضی، مضارع، آینده، امر، نهی و نفی رو می خونند.
بعد از امتحان رسائل بود می گفت: خیلی خوشحالم که در عصر شیخ انصاری نیستم. من نتوانستم خودم را برای امتحان آماده کنم. با چیز های که در ورقه امتحان به شیخ نسیبت دادم، اگر می شنید، حتماً دادگاهی می شدم. بعد خطاب به شیخ گفت: شیخ تو را خدا من رو ببخش! شورای مدیریت من را مضطر کرده بود و مجبور شدم!
استادمان می گفت: تلاش کنید از همین سال های اول طلبگی بر درس های خود توضیح و حاشیه عربی بنویسید؛ چون زبان عربی، زبان اصلی حوزه است.
طلبه ای گفت: «دوست داریم، ولی مسلط نیستیم.»
استاد گفت: «تا ننویسید، هر چند غلط، مسلط نمی شوید.»
بعد با لبخند گفت: «طلبه ای تصمیم داشت شرح لمعه را که می خواند، بر آن حاشیه عربی هم بزند. وقتی رسید به عبارت «مِن النجاسات البولُ»، برای معنای «البول» چیزی به ذهنش نرسید؛ در حاشیه کتاب نوشت: البول؛ أیْ شاش أو پیشاب.(1) اگر مثل این طلبه هم یبنویسید، بهتر از هیچی است. نترسید بنویسید تا پیشرفت کنید.»
ص: 135
شهریه، واژه ای است شیرین که با جثه لاغر خود، انیس قسط ها، قرین غم های اقتصادی و تسکین دهنده دردهای صاحب خانه، و مهمان چند روزه جیب پاک طلاب است. به هیمین دلیل است که نظریه های متعددی درباره کمیت و کیفیت گرفتن آن، رژیم چاقی، چگونگی تقسیم عادلانه بین همه روزهای یک ماه و ... از سوی کارشناسان شهریه بگیر ارائه شده است.وقتی یکی از این نظریه ها را مطالعه کردم، متوجه طرح پیشنهادی ارائه شهریه و ادغام صفوف پر رمز و راز شهریه شدم. این طرح چندی پیش در یک صفحه به دیوار مدرسه دارلشفاء جاخوش کرده بود. از آن جای که بنده خودم را کمتر از برخی از این کارشناسان نمی دانم، لازم دیدم چند سطری درباره صفوف شهریه بنویسم؛ شاید که ردی محترمانه باشد و البته مبرهن، بر نظریه ادغام صفوف. در ذیل توجه شما را به قطره ای از فواید دریای صفوف متعدد شهریه جلب می کنم:
1. رفع ناراحتی افراد کم درآمد: زمانی برادرم می گفت: این کارخانه، به کارمندانش چهار یا پنج برابر حقوق بیشتر در مقایسه با ما که با مدرک مساوی، در شرکت خصوصی آن جا هستیم، پرداخت می کند. خلاصه از وضع اقتصادی و عدالت اجتماعی گله داشت. به او گفتم: تو هشت یا نه ساله بودی که من از دانشگاه دولتی، نه آزاد و بسته، انصراف دادم و وارد حوزه شدم و الان هم حدود بیست سال است که مشغول درس و بحث و تبلیغم، اما شهریه ام از همان حقوق اداره کاری شما هم کمتر است. آیا خمی به ابروهایم دیده ای؟ تازه خدا را شکر کن، تو با یک فیش حقوقی، یک جا حقوقت را می گیری؛ من باید در صفوف مختلفی بایستم تا شهریه ام را بگیریم. برادرم از شنیدن این سخنان خوش به حالش شد و گفت: «خدا را شکر! پس وضع ما زیاد هم بد نیست و ... .» این جا بود که پی بردم به معنای روان شناختی این مثل عرب ها که می گویند: البلاءُ اذا عَمَّتْ طابَتْ؛ بله، واقعا بلای عمومی عروسیه.»
2. نشاط فردی و اجتماعی طلاب: ما که وقت و پول نداریم فوتبال، کاراته، استخر، بدن سازی و ... برویم. چند روز اول ماه یک جنب و جوشی مناسبی به خود می دهیم و وضعیت جسمی خود را تا یک ماه با تحرک و ورزش اجباری بیمه می کنیم.
ص: 136
3. تذکر از گذشت زمان: در بین کارت های شهریه ای، حتماً عکس یا عکس های از دوران جوانی ات وجود دارد. لازم نیست تو هوای گرم و خشک قم لب جوی آب بنشینی و گذر عمر ببینی؛ زمانی که داخل صفوف ایستاده ای، می توانی قسمتی از وقت خودت را صرف دیدن آلبوم عکس های روی کارت خود و دوستانت کنی. ثانیاً با توجه به گذر عمر گران مایه، مدیریت زمان بهتری خواهی داشت که«الْفُرْصَهُ تَمُّرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَیْرِ».(1)
4. دید و بازدید: دید و بازدید یک ساله ایام عید، سفارش های صله رحم و معاشرت با دوستان و احباب، با درآمدهای ما تناسب ندارد؛ پس بهتر است با شکار لحظه ها، تا می توانیم از وضعیت موجود برای دیدار استادان و دوستان چندین ساله خود در این ایام بهترین استفاده را ببریم.
5. خشنودی مؤمنان و ناراحتی دشمن: ایام شهریه، افراد غیرطلبه (مهمان، بازدید کننده، نفوذی و ...) داخل مدرسه دیده می شوند. دوستان از تعداد صفوف به هم فشرده گمان می کنند خبری هست و خوشحال می شوند و دشمنان نیز بالطبع از پای بندی ما به سنت های اصیل، ناراحت می شوند.
6. آشنای با روان شناسان کاربردی: خواندن روان شناسی به تنهای کفایت نمی کند؛ مهارت به کارگیری دانش روان شناسی است که زندگی شیرین به ما می بخشد. در ایام سرورانگیز شهریه، یاد می گیریم تا علم خودمان را کارامدتر و پویاتر کنیم و با آن گوشه ای از مشکلات فردی و اجتماعی مان را حل کنیم.
برخی از دست فروشان، کتاب فروشان، گدایان و نرم افزار فروشان که مطالب یک نرم افزار را از این کاسه به آن کاسه می ریزند با اسم های مختلف و البته مهر خود، با توجه به ایام شهریه و هیجان طلاب از پولدار شدن مقطعی، برنامه ماهیانه و گردشی خود را طوری تنظیم می کنند تا در ایام شهریه، دوره گردی شان دقیقاً به درب مدرسه فیضه ختم شود. این دقت کار دوره گردان حتی منجّمان را هم به شگفتی واداشته است.
ص: 137
7. عبادت: حتماً بین مقسّم های شهریه و شهریه بگیران محترم، افراد سالمند و عالمان وارسته و متواضعی وجود دارند؛ همان های که در فشار جمعیت متواضع الاضلاع هم می شوند. شما می توانید با نگاه رایگان به ایشان، ثواب جمع کنید که نگاه به عالم عبادت است؛ «أَلنَّظَرُ إِلی وَجْهِ الْعالِمِ عِبادَهٌ». از تواضع آنها درس فروتنی و افتادگی عملی بیاموزید و تمرین کنید که مثل استادان کهنسال بدون تکبری با شاگردان صفرکیلومتر برای بیست سی هزار تومان در یک صف بایستی؛ و نیز از وقت خود با مطالعه کتاب استفاده کنی.
8. تربیت فرزندان: یک بار مجبور شدم برای گرفتن شهریه، فرزند خردسالم را با خود ببرم. از طرفی مهمان هم داشتیم. نیاز بود پس از گرفتن شهریه، مقداری از پول های را به سرعت از برادران دیگرشان جدا کنم و به غربت (دخل مغازه داران) بفرستم. پسرم که حسابی حوصله اش سر رفته بود گفت: بابا! هر ماه این قدر خسته می شوی؟! منظورش این بود که هر ماه باید برای گرفتن شهریه تو راه زیرزمین و پله ها سینه خیز بروی و هفت خان رستم را بگذارنی؟
بله، همین امر سبب شد پسرم قدر من را بیشتر بداند. بماند که شب میان مهمان ها که البته همه غریبه هم نبودند، داد زد: بابا! اگر بچه خوبی باشم، منو می بری هم آن جا که رفتیم از این و اون پول جمع کنیم؟ تازه فرزند خردسال من با خواندن تابلوی شهریه مراجع، روزامد شده و فهمیده که ما فعلاً چندین مرجع تقلید جدید داریم؛ در حالی که برخی هنوز که هنوز است از آیت الله خوی(رحمه الله) تقلید می کنند. نمی دانم شاید هنوز خبر رحلت این مرجع عظیم الشأن به آنها نرسیده است. لازم است حوزه در خبررسانی قوی تر عمل کند.
9. توجه به امانت داران حقیقی و حقوقی: مُقسّمان شهریه مورد اعتماد دفاتر شهریه هستند. الکی نیست که هر کسی بتواند این رسالت را به عهده بگیرید. منش این افراد درس است برای ما. زمانی با کارت عکس دار شهریه خواستم شهریه بگیریم، با وسواس نگاهی کرد و گفت: خودت هستی. من که مثل سوفسطای ها شده بودم، کمی به وجود خودم هم شک کردم، نیشگانی از خود گرفتم و گفتم ب بله ظاهرا خودم هستم.
ص: 138
مقسمان برای این که مبادا حق الناسی شود و خدای نکرده هزار تومان جابه جا گردد، با حوصله و صبر ده پانزده هزارتومان را هم سه بار می شمارند و بعد تأکید می کنند که از صف جدا نشو، تو هم بشمار که کار از محکم کاری عیب پیدا نمی کند. آری، این است دقت در بیت المال مسلمین.
10. انگیزه برای شهریه نگرفتن: روزی اهل علم تضمین شده است؛ این درروایات زیادی وجود دارد. باید به این باور برسیم، نه اینکه این احادیث را طوطی وار حفظ کنیم. سختی گرفتن شهریه اندک، کمک می کند باورمان قوی تر شود. بهتر است اوقاتی را که داخل صفوف متعدد شهریه می گذرانیم، به مطالعه و مباحثه های علمی بپردازیم. صفوف زیاد کمک می کند کم کم این تعلق نیمه جان هم از این دنیا کنده شود.
11. تذکر اخلاقی: صفوف متعدد، زمینه مناسبی است که با خواندن اطلاعیه های هر دفتر با خود بیندیشیم؛ راستی اگر درس نخوانیم یا در کلاس درس شرکت نکنیم و مباحثه نکنیم، حرام است از این پول استفاده کنیم، ولی اگر یک بار و با یک صف این شهریه را بگیریم، زمینه این تأمل پیش نمی آید. تکرار صفوف سبب تکرار خواندن اطلاعیه ها و بالاخره، ملکه شدن و رشد معنوی می شود. بنابراین، نتیجه می گیریم که تعدد صفوف، نه تنها سبب شکست عزت نفس نیست، بلکه موجب تحکیم مناعت نفس هم هست.
12. توجه به حل مشکلات مردم: در چندین صف ایستادن، این هم ماه به ماه، قابل تحمل است. نبایدی با انتقاد و اعتراض، ذهن مسئولان حوزه را از مسائل و مشکلات جامعه بازداریم و مشوش کنیم؟ی
13. تقویت باورها: صفوف متعدد شهریه، ما را به این امر رهنمون می شود که تیر دعا هرگز هدر نمی رود و به هدف اجابت اصابت می کند. در قدیم درباره عالمان و مراجع شیعه دعا می کردند که کثّراللهُ امثالَهم؛ خداوند امثال این بزرگوران را زیاد کند و این تعدد مراجع و به تبع تعدد صفوف، حاصل وعده الهی است که فرمود: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.
ص: 139
14. تقویت حس شاعری: شهریه اندک کجا و تخیل خرید مرغ و ماهی کجا. شهریه کم، همچون دینامیتی است که با انفجارش معدن قریحه شعری نمایان می شود:
فیضیه بود بهشت و من در آن جا چه دلخوشم
کم می خورم غذا تا باز ندارد ز سعی و کوششم
دوستی برایم پیامک زیر را فرستاده بود. فهمیدم که گرانی از یک سو و ایستادن درصفوف شهریه، یحس شاعری اش را تقویت کرده است. گفته اند اگر شکسپیر هم طعم فقر را نمی چشید و مجبور نمی شد از غرقگاه حاکم شکار کند و به زندان نمی افتاد، در کنج زندان با قریحه و ذوق شاعری خود آشنا نمی شد و اما شعر دوستم:
مرغ، آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد
از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست
مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
کردی از پیش خودت کیشم چرا
ای فدای قُد قُدایت بازگرد
این دل و جانم فدایت بازگرد
از خر شیطان بیا پایین عزیز
عشوه کم کن، زهر در جامم مریز
در نبودِ هیکل زیبای تو
دلخوشم با سنگدان و پای تو
ذهن یخچالم پُر است از یاد تو
بازگرد ای خوشگل تو دل برو
تخم خود را لااقل از ما نگیر
تا که با خاگینه اش گردیم سیر
بله، همین جا از همه مرغان کمال تشکر را دارم که حق بس عظیمی بر ما طلاب دارند که غذای اغلب اوقاتمان تخم مرغ است. «مَنْ لَمْ یَیَشکُر المخلوقَ لَمْ یَیَشکُر الخالقَ؛ کسی که از آفریده خدا تشکر نکند، شکر حق خالق هستی را نیز بجا نمی آورد.»
در پایان، باید یادآوری کنم که خوش بین بودن فواید بسیاری دارد و برای سلامت روح و جسم مفید است. بیایم مثبت اندیش باشیم. بیایم به نیمه پر لیوان تمرکز کنیم؛ آری، نیمه پر لیوان. به جای ناسزا گفتن به گنجشک که فضله بر سرمان انداخته، می توان سجده شکری کرد که خداوند عالمیان گاو را پر نداد.(1)
ص: 140
حضرت امام علی(علیه السلام): گشادرویی دام دوستی است.
من با شعر نو میانه خوبی ندارم؛ به خصوص وقتی بین چکش و هاون موسیقی های جاز و ماز کوبیده هم میشن. یدوستی خیلی از این سبک شعری دفاع می کرد و می گفت: چون اهل شعر نو نیستی، متوجه نمی شوی.
گفتم: فردا یک شعر می آورم روی آن بحث می کنیم. فردا چیزی بافتمبه عنوان شعر نو و برایش خواندم:
....و قسم به کبوتر،
عشق، هوا و پنجره،
قسم به چمن و سایه آن نارون
که اگر تو نبودی،
شش سمفونی من خالی می بود از اکسیژن احساس و...
او هم شروع کرد تفسیر، تعبیر، تبیین، تحلیل، توصیف و تشریح کردن.
بعد از سخنانش گفتم: حرفت تمام شد؟
گفت: بله.
گفتم: این شعری را که پر است از کوه، دشت، آسمان و ریسمان و یخ و دروازه، من خودم سرِ هم کرده ام و منظوری هم نداشته ام(خخخهههه).
روزی علامه جعفری6، به امام خمینی رحمه الله گفت:
دیداری با مسئولان شوروی سابق و اساتید دانشگاهشان داشتم. گفتند یکی از دانشمندان آنها اثبات کرده، مولوی هم ماتریالیست بوده است. به آنها گفتم: «شما با این کارتان مولوی را خیلی کوچک می کنید و این مثل این می ماند که بخواهید یک تریلی بزرگ را با 40 تن بار در یک قوطی کبریت جا بدهید و یک مقدار هم فضای خالی بگذارید که در راه، دوتا هم مسافر سوارکنید.»
با بیان حکایت علامه، حضرت امام به شدت خندیدند.(1)
ص: 141
استاد مکالمه گفت: از این که امسال در خدمت شما بودم، خوشحالم و برایم یک افتخار بود.
حسن گفت: کَکَهمه با تعجب برگشتند به او نگاه کردند و گفتند منظورت چیه؟!
حسن خندید گفت: کَک؛ یعنی نحنُ کَکَ؛ یعنی ما هم مثل شما.(1)
وقتی به او دست داد گفت: حاج آقا، مرد باید دستاش مثل من پینه بسته باشد!
گفت: پزشکان، معلمان و طلاب جای دیگرشون پینه می بنده، البته نمیشه نشونش داد.
با تعجب گفت: مثلا کجاشون؟!
بعد کمی مکث کرد و گفت: شما دیگه چرا حاج آقا؟!
حاج آقا خندید و گفت: فکر بد نکن. منظورم مغزمونه. از بس کار و فعالیت علمی می کنه.
معتاد: آقای دکتر! شما گفتید شیوه ترک شما تضمینی است. الان سه ساله دارم میام. دیگه غیر از این ماشین چیزی ندارم که به شما بدهم.
دکتر: پیش بینیم درسته جانم! وقتی ماشینتو هم بفروشی و به من بدهی، دیگه پولی نداری که مواد بخری و این یعنی سرازیری ترک اعتیادت. پس غر نزن فعلاً پول بده.
پرسید: حاج آقا! مدارج علمی حوزه چگونه است؟
گفتم: مدارج به ترتیب عبارت است از: طلبک، طلبه، حجه الاسلام، حجه الاسلام والمسلمین، شیخ، ملا، ثقه الاسلام، آیه الله(مجتهد)، آیه الله العظمی(مرجع تقلید اعلم).
گفت: حالا شما مدرکتون چیه؟
گفتم: من فعلا جوجهُ الاسلامم.
ص: 142
استاد تاریخ: چرا در جنگ تبوک حضرت محمد...
طلاب: الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ.
استاد: بله، خُب داشتم می گفتم چرا حضرت محمد...طلاب: الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ.
استاد: بله، چرا حضرت محمد
طلاب: الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ.
استاد: لا اله الا الله، چرا آن حضرت...
طلاب: کدام حضرت؟!
استاد: حضرت محمد.
طلاب: الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ.
دخترم گفت: نمی دونم چرا با این که درسم خوبه، ولی خانم ما هر روز الکی بهم گیر می ده و جلوی بچه ها مسخره ام می کنه! خندیدم و گفتم: به احتمال زیاد قیافه شما شبیه خواهر یا مادر شوهرش است.
(ماسمالیزیشن و پایان نامه نویسی)
کمتر خانواده ای است این روزها درگیر استرس های پایان نامه نویسی در حوزه یا دانشگاه نباشد داستان زیر...خب، بهتر است با هم بخوانیم: ... و بالاخره موضوع تصویب شد. آخه همه اساتید اعتراف داشتند که چون موضوع مهم است نیاز است، چندین جلسه درباره آن گفت وگو کنند. خیلی خوشحال بودم، امروز موضوع پایان نامه تصویب، استاد راهنما معین و استاد مشاور مشخص شده بود. نخواستم داغی انگیزه ام به سردی بگراید. هم آن جا بعد از جلسه یک راست سراغ استاد راهنمایم رفتم تا نکاتی از او سئوال کنم.
ص: 143
استاد با عجله از اتاق بیرون رفت و من دوان دوان به دنبالش می رفتم تا به در بسته آسانسور رسیدیم. با خودم گفتم: «مگر ای آسانسور تو مدد کنی ما را.» استاد ابتدا زورکی لبخندی به من و دیگر دانشجویان و دانش پژوهان زد و بعد به ساعتش نگاهی کرد و از بین جمعیت خود را به درب رساند. من هم دنبال او جلو رفتم. شروع کرد بدونمنطق خاصی همه دکمه ها را می فشرد و به سازنده آن آسانسور دعا می کرد طوری که اجدادشان در قبر می لرزیدند.
با غرولندِ استاد جرأت نکردم حرفی بزنم، مگر این که با ترس و لرز بگویم: «شُ شُ شماره همراه تونو لطف کنید... ؟»
تا این که درِ آسانسور باز شد. بیشتر از یک نفر جا نداشت. دانش پژوهان و دانشجویان مؤدبانه تعارف کردند و نوبت خود را به استاد دادند و او هم بالفور گفت: «ببخشید دو ساعت دیگه ارومیه تدریس دارم و ممکنه به پروازم نرسم.»
با عجله سوار شد. همین طور که درِ آسانسور داشت بسته می شد. گفتم: «اُس اُس استاد! شماره تونو... ؟!»
استاد با اخم گفت: «چرا زودتر نگفتی الان وقت شماره گرفتنه شماره منو یادداشت کن.» این جا دقت و سرعت عمل خیلی مهم بود، ولی متاسفانه، نه من در تگزاس زندگی کرده بودم که مثل هفت تیرکشان کابویی سرعت عمل داشته باشم و نه دوره خاصی را برای این کار گذرانده بودم. با این حال، با سرعت خواستم خودکار را از کیفم بیرون بکشم که در آسانسور کم کم خورشید چهره استاد را از من مخفی کرد. قسمتی از صدای استاد با فشار به بیرون رسید: منتظر چی هستی؟! یادداشت کن ....09124.
نمی دانستم صدای استاد از طبقه پاین به بالا می آمد یا از طبقه بالا به پایین؟ این مهم نبود. چیزی که در آن لحظه اهمیت داشت این بود که او داشت شماره اش را با صدای بلند می گفت. من چیزی به جز صدای مبهم نمی شنیدم با دقت همان شماره مبهم را در دفترچه حافظه کوتاه مدتم ثبت کردم و با تکرار، آن شماره را تا حافظه بلند مدتم هل دادم. افرادی که با من بیرون آسانسور بودند، هر کدام یک خودکار دستشان بود و به من تعارف می کردند که شماره را یادداشت کنم خودکار آن فردی را که از همه جذاب تر بود گرفتم کلاسورم را باز کردم تا شماره استاد راهنما را یاداشت کنم. برای
ص: 144
پایان نامه نویسی شماره استاد راهنما حیاتی است و بدون آن یعنی غواصی کف اقیانوس یا فضانوردی روی سقف آسمان، بدون کپسول اکسیژن؛ و این یعنی خواندن فاتحه فارغ یا بی خیال التحصیلی. وقتی خواستم شماره را یادداشت کنم. هرچه قدر فکر کردم ادامهشماره یادم نیامد. حاضران دم آسانسور خواستند کمکم کنند، ولی وضع بدتر شد؛ عجیب بود هر کدام چیزی می گفت متفاوت از دیگری.
وای خدای من! معلوم نبود کدام یک به واقع مطابقت دارد، ولی یک کدام به احتمال زیاد باید درست باشد. آن وقت آن جا راه حلی به ذهنم نمی رسید؛ سرم گیج می رفت و احساس گرگرفتگی و خفگی داشتم. از بین راه هایی که افراد ارائه دادند آن که از همه جامع تر و واقع بینانه تر به نظر می رسید این بود که: «هر ده شماره را یادداشت کن و شب هر ده تا رو با قانون احتمالات امتحان کن.»
راه حل خوبی بود همه تأید کردن و من خوشحال هر ده شماره رو به اضافه شماره خودم یاداشت کردم و با عجله از پله ها پایین رفتم تا دم درب ورودی استاد را ببینم، اما دیر شده بود و سرویس مخصوص، او را از دانشگاه بیرون برده بود. ناچار به همان شماره ها که پل ارتباطی ام با استاد بود دلم را خوش کردم. شماره ها را داخل کیفم گذاشتم. من به خاطر این گوهر گرانقدر در شهر احساس امنیت نمی کردم. هرگاه کسی به من نگاه می کرد با خود می گفتم نکند قصد دارد کیفم را بزند؟ الان که با خودم فکر می کنم به آنها حق می دهم؛ کیفم را طوری به سینه ام چسبانده بودم که گوی میلیاردها یورو یا دلار پول با خودم حمل می کنم. به منزل که رسیدم با خوشحالی نشستم و شماره های احتمالی را یکایک امتحان کردم، برخی می گفتند اشتباه است و برخی هم چیزهایی نثارم کردند که لائق خودشان بود و نمی توانم از شرم این جا بنویسیم.
روزی با التماس آدرس منزل استاد را از بخش آموزش گرفتم، بعد از یکی دو ساعت به آن منزل که در شهرکی بود رسیدم. آدرس اشتباه بود. بله، راه را عوضی رفته بودم. خسته و کوفته در جا میخکوب شدم آه از نهادم بلند شد خواستم به زمین و زمان بد و بیراه بگویم که چهره بابام را روی مانتور تخیلم دیدم، مثل همیشه لبخند بر لب داشت و گفت: «مرد باش پسرم! آدم راه رو عوضی بِره بهتر از اینه که عوضی راه بِره.»
ص: 145
خواستم با بابام درد و دل کنم با صدای بوق ماشینی به خودم آمدم. دقیقا روبه روی در پارکینک ایستاده بودم. خدا خیرش بدهد گفت: «کجا می خوای بری بیا بالا تا یه جایی می رسونمت.»انگاری روان شناس بود می گفت همین که نگاهم به چهره خسته ات افتاد یاد آفتاب گردان هایم افتادم که گاهی به خاطر کم آبی پلاسیده می شوند. تو خیالات خودم بودم که با صدای بم ایشان به خودم آمدم: «شرمنده بیشتر از این نمی تونم بِبرمت؛ مسیرم بیرون شَهره. کارم گاوداری است. اینم کارتمه اگه شیر تازه خواستی در خدمتم.»
عجیب بود تا منزل به این فکر بودم که یعنی می شود کسی که درس نخوانده و با گاو سر وکار داشته از نظر رفتارشناسی و آشنایی با روحیات آدم ها از برخی اساتید دانشگاه هم دقیق تر باشد؟!
بالاخره یک شب در عالَم رویا آن عالِم( استاد راهنما) را دیدم از استاد شماره اش را پرسیدم. گفت: با روی کارآمدن رئیس جمهور جدید منم «خطم» رو عوض کردم. خواستم شماره جدید را بگیرم که زنگ ساعتم برای نماز صبح به صدا درآمد ناخودآگاه این شعر را زمزمه کردم و برخاستم:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم ندادند و ندرآن ظلمت شب آب حیاتم ندادند
نه مبارک سحری بود و نه فرخنده شبی آن شب نحس که آن تازه براتم ندادند
دو ماه از تصویب موضوعم گذشته، اما هنوز نتوانسته ام با استاد قرار بگذارم. از همه پژوهش کچلان و پژوهش موداران که احتمال می دادم استاد را بشناسند آدرسش را گرفتم، ولی هرگاه به پژوهشگاه یا آموزشگاهی می رسیدم یا استاد رفته بود، یا در شُرف رفتن بود یا در حال رفتن و یا «در رفتن» بود. آموزش عالی فکر کنم از اجنه هم کمک می گیرد، چون استاد شده بود جن و ما بسم الله. البته این شوخی بود. نباید به خلق الله گمان بد داشت، مگر یک استاد چه قدر ظرفیت دارد. راهنمایی یا داوری کردن 15 پایان نامه از دانشگاه های بسته و آزاد آن هم در یک ترم شوخی بردار نیست آن هم با این حقوق. حق الزحمتی که برای این نوع کارهای سخت به ایشان می دهند ناچیز است.
خب، یکی از علل فرار مخ ها همین است. شاید آن مخ ها نمی توانند ببینند اساتید ... ببخشید پاک گیج شده ام خوب شد گوینده تلویزیون یا رادیو نشده ام، وگرنه آبرویِ...
ص: 146
بله داشتم می گفتم شاید آن مخ ها نمی توانند ببینند که دانشجویان ایرانی، پژوهش را با ماست بندی هم عرض می بینند.مدیر گروه ما موقع تصویب موضوع پایان نامه به من گفت: «شماها هنوز وارد گود پژوهش نشده اید، قطعا امسال هم با این پایان نامه نمی فهمی که امثال این استادان راهنما و مشاور چه سرمایه هایی هستند و چه زحمت هایی برای این مرز و بوم می کشند، پژوهش خمره رنگ رزی نیست؛ کاری است بس طاقت فرسا و دقیق... .»
این تازه قسمتی از تلاش این اساتید است تدریس، پروژه ها، زن [یا زن ها] و بچه ها و... . خدایا یعنی می شود من هم نان حلال برای خانواده ام با کدّ جبین و عرق یمین ببخشید با کد یمین و عرق جبین به دست آورم؟ می ترسم با این حسرت جان گداز بمیرم:
نه شکوفه ای، نه برگی، نه ثمر، نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان به چه کار کشت ما را!
در هراسم که این اساتید پرکار نیز مانند دانشمندان انرژی هسته ای ترور شوند. ای کاش دولت، تدبیری می اندیشید و برایشان محافظ قرار می داد! یخچال و کامپیوتر هم این روزها محافظ دارند توقع زیادی نیست برای این بزرگواران هم محافظ بگذاریم. ما فقط عادت داریم وقتی ایشان را از دست می دهیم حسرت می خوریم، در حالی که عقلای عالم اعتراف دارند که پیشگیری، مقدم بر درمان است و علاج واقعه را باید قبل از وقوع کرد. من هم قصد دارم هر روز برایشان صدقه بدهم و گاهی اسفند دود کنم و ﴿وإنْ یَکاد﴾ در فراز.
جمله خلقان سُخره اندیشه اند
زان سبب خسته دل و غم پیشه اند
دیشب خواب می دیدم از نردبان ترقی و موفقیت مثل استاد راهنما، پنج تا پله، پنج پله بالا می رفتم که بابام صدا زد:
«پاشو، پاشو ساعتت زنگ زد بیدار نشدی، نمازت قضا نشه!»
وقتی بابام تکونم داد گمان کردم از نردبان بلند موفقیت دارم می افتم چنان دادی زدم که بابام دو متر و سی و پنج سانتی متر و سه دهم میلی متر از جا پرید. هنوز هم جای سر بابام به سقف مانده.
وقتی بلند شدم تصمیم گرفتم از فنون سحر و جن گیری برای یافتن استاد راهنما کمک بگیرم.
ص: 147
به همین خاطر از پدرم پول مَشتی تقاضا کردم و قسمش دادم به روح باباجون جدم حاج ماشاالله، که اهل کرامات هم بوده، نپرسد برای چه می خواهم.پول زیادی به رمالان دادم و افاقه ای نکرد. گاهی شیطان وسوسه ام می کرد پولی جور کنم و پایان نامه ای بخرم و شرّ را کوتاه کنم، ولی وجدانم با من قهر می کرد. در مجموع فهمیدم باید مثل فوتبالیست ها که داد می زنند «خودتی ها برو» عمل کنم و امیدی به «هدایت» و «ارشاد» استاد راهنما نداشته باشم. با هر جان کندنی بود چندین بار استاد را زیارت کردم. بالاخره، با زحمت زیاد پایان نامه را تا آخر با تلاش و مشورت با دانشجویان دیگر مدیریت کردم تا این که روز دفاع شد و چهره مهتابی استاد، آفتابی.
تهْ انجام، به خاطر قوی بودن پایان نامه ام، داور به استاد راهنما تبریک گفت. برخی حضار هم برایش کف زدند و عده ای کبوتر صلوات هوا کردند. وقتی دوستم رضا را ردیف دوم بین حضار دیدم اشک در چشمانم حلقه زد. به یاد پایان نامه رضا افتادم و نارضایتی داور، استاد راهنما و مشاور هم، یک آن، استراتژی خود را تغییر دادند و با داور هم دست و هم داستان شدند و تمام کاسه کوزه ها را سر دوستم خُرد کردند. ناخودآگاه حافظه ام شعری فراخوانی کرد. سریع آن را به عنوان حسن ختام آخرین صفحه پاورپوینت گزارشم از پایان نامه نوشتم تا اساتید و حضار هنگام پذیرایی لبخند بزنند و بخورند و بخوانند و بر صفحه ذهن بنگارند:
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می در ره مستی هرگز ننهد دانا پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز تو را نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
یک ماه بعد
استاد راهنما، خودشان باتواضع تمام تماس گرفتند و تأکید کردند که: «از نظر پژوهشی در مقاله پایان نامه تان باید اول نام استاد راهنما (دکتر آسوده)، بعد استاد مشاور(دکتر راحت گزین) و سپس خودتان(دانشجو زحمکتش) را بیاورید. متأسفانه خیلی ها در کشور این نکته علمی را نمی دانند.»
پایانِ نامه
ارادتمند تمام پژوهشگران واقعی
م. ح دل سوخته(1)
ص: 148
گربه ای جنگلی به منزل مردی که به احکام فقهی آشنای اجمالی داشت، راه پیدا کرد و هر روز چیزی از منزلش می دزدید.
گربه خانگی گفت: مراقب رفتارت باش؛ بالاخره سرت را بر باد می دهی.
گربه گفت: مثلاً چه می کند؟
گفت: احتمالاً گوشتت را حلال می کند و ذبحت می کند و به سیخت می کشد.
گربه جنگلی گفت: من از فقه بی خبر هم نیستم؛ چنین چیزی ممکن نیست.
گربه خانگی گفت: از ما گفتن بود. تو خواه پند گیر خواه ملال.
مرد هم چند باری تذکر داد و بار آخر برای او خط و نشان کشید که اگر یک بار دیگر مزاحم شوی، حلالت می کنم و به جای گوشت های که از من دزدیدی، می خورمت. گربه جدی نگرفت. مرد برای او دامی پهن کرد و شکارش کرد و در کیسه ای انداختش و به بیابان زد. رفت و رفت تا جای که رمق برایش نماند و خطر مرگش از شدت گرسنگی وجود داشت. مرد گفت: خب الان حالت اضطرار است و خوردن گربه از نظر شرعی برای من جایز است. گربه را ذبح کرد و خورد.(1)
پَنَهتُ باللهِ(پناه می برم به خداوند)، شخصی کتابی را ترجمه کرده بود. جایی نوشته بود: «پزشکْ نوکرعلیِ آهن گرِ دادگر». از مترجم پرسیدند منظورت از عبارات چیست؟ گفت این عبارات، ترجمه دکتر غلامعلی حداد عادل است. جایی هم متنی را به عربی ترجمه کرده بود نوشته بود أکَلتُ الأرضَ خَرَجَ أبی. پرسید منظور چه بوده؟ گفت یعنی خوردم زمین پدرم در آمد. نیز او به جای پیراهن ترجمه کرده بود: الشیخُ الحدیدی.
ص: 149
شادی در آخرت
امام رضا علیه السلام فرمودند:
هر کس که عاشورا،
روز مصیبت و اندوه و گریه اش باشد،
خداوند روز قیامت را روز شادی و سرورش قرار می دهد.
****
(بحارالانوار، ج 44، ص284)
ص: 150
ص: 151
ص: 152
وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَی؛
و هم اوست که می خنداند و می گریاند.(1)
دزده از نردبان افتاد و مرد. شب به خواب فرزندش اومد. ازش پرسید: بابا جات خوبه؟ راحتی؟
گفت: فقط بهت بگم آخوندها هر چی میگن دروغ محضه. خبری از برزخ و ایستگاه های آن نیست از نردبان که افتادم، جای معطل نشدم یه راست رفتم ته جهنم.(2)
وقتی نمازش را می خواند، بلافاصله فرار می کرد و می آمد روی سکوی مسجد می نشست. امام جماعت به او گفت: چرا این کار را می کنی؟
گفت: حاج آقا! یک بار تو سخنرانی گفتید که وقتی کسی بدون حضور قلب نماز بخواند، نمازش بالا نمی رود. نماز هم به او می گوید من را ضایع کردی، خدا ضایعه ات کند. می ترسم اگر فرار نکنم، فرشته ها نمازم را از بالای عرش بر سرم بزنندی.
از دعای کمیل خوشم می آید؛ دعای کمیل هم از من خوشش می آید، ولی مداحان کاری کرده اند که نمی توانم همه دعا را بنشینم و گوش بدهم؛ چون وسط دعا برای همه ائمه(علیهم السلام) ذکر مصیبت می خوانند.
به همین دلیل، من عاشق این بند از این دعا هستم: یا سریعَ الرضا ... . خدایا! تو که راضی شدی می دونم ولی این مداح را هم راضی کن دعا را خلاصه تر کند.
ص: 153
برای نماز شب بلند شده بود و همه جا تاریک بود. تنور عرفان او داغ شده بود و خبر نداشت من رصدش می کنم. از بالکن خم شدم و گفتم: چیه بنده من؟ هر حاجتی داری بگو!
می گویند روباهی خروسی را بربود. خروس در دهان روباه گفت: «حال که از خوردن من چشم نپوشی، نام نبی یا رسولی را بر زبان بیار تا مگر به حرمت آن، سختی جان کندن بر من آسان آید.»
قصد خروس آن بود که روباه دهان به گفتن کلمه ای بگشاید و او بگریزد. روباه دندان ها را بر هم فشرد و گفت: «یا جرجیس!»(1)
به یکی از علمای اخلاق گفتند: قلبتان مشکل دارد و باید عمل کنید.
ایشان به مزاح گفت: من اهل علمم، نه عمل.
امام خمینی می فرمود: علم اگر با تهذیب همراه نباشد، تاریکی و حجاب تو در توست. اگر عالِمی فاسد شود، عالَمی ویران گردد؛ اذَا فَسَدَ العالِمُ، فَسَدَ العالَمُ. برخی از روحانیون گرگ اند، در لباس میش. باید بگردیم و روحانیونی ربانی را بیابیم.
به شیطان گفتند: در طول هفته چه می کنی؟
گفت: ای مشغولم.
گفتند: کجا؟
گفت: روزهای زوج، به آمریکا، شیطان بزرگ، درس خصوصی میدم.
گفتند: روزهای فرد؟
گفت: یه شیخی هفت خطی رو می شناسم، میرم کلاسش.
ص: 154
یک نفر به آیت الله بهجت گفت: می خواهم آدم بشوم، ولی نمی شود.
آقا فرمودند: چه کسی نمی گذارد؟
گفت: شیطان.
ناگهان رو کرد به ایشان و گفتند: کو؟ کجاست؟
گفت: کی؟
ایشان گفتند: شیطان کو؟! تا دستش را بشکنم، کوش؟
و ادامه داد: شیطان کاری ازش میاد؟ خودت نمی خواهی، و بعد ایشان را به خودسازی با قدرت اختیار و اراده دعوت کردند!(1)
یکی از بزرگان منبر رفت و گفت: مردم! همه انبیا و امامان می گویند مشرک نباشید؛ من شما را دعوت به شرک می کنم. کمی هم خدا را در کارهایتان شریک کنید. مردی در مسجد نماز می خواند. صدای از پشت سرش شنید، خیال کرد انسانی است. نماز و اذکار را طولانی کرد و گریه و لابه کرد و تا صبح به دعا و مناجات مشغول شد. صبح دید آن یک سگ است. آدم خَیط (نخ) بشود، ولی خِیِیط نشود؛ کَنَف بشود، امّا کِنِف نشود؛ شب تو آفتاب نون یخ بخورد این طوری حالش گرفته نشود.
مردی مسجدی ساخت. بهلول از او پرسید: مسجد را برای چه می سازی؟ گفت: برای رضای خدا. بهلول تابلوی بالای در مسجد نصب کرد و نام خودش را به عنوان واقف نوشت. واقف که تابلو را دید، سراغ بهلول رفت و دعوای سختی بین آنها در گرفت. بهلول به قاضی گفت: او این کار را برای خدا انجام داده بود؛ نمی دانستم با من درگیر می شود.
ص: 155
مردی در تلفظ کلمه ﴿ولاالضالّین﴾، دچار وسواس شده بود. روزی در مسجد، موقع نماز فرادا به این کلمه که رسید مرتب می گفت: ولاالضّ، ولاالضّ؛ ولاالضّا، ولاالضّالی ... .
از تکرار او حواس نمازگزاری پیوسته پرت می شدی، تا این که بی اختیار در حالی که با غیظ دندانهایش را به هم می فشرد به او گفت: مرض.(نشد، مرض را با غیظ بخوانید. حالا شد).
خانمی به بیماری وسواس مبتلا بود. روزی در مسجد قبل از نماز جماعت، ده بار تکبیره الاحرام را می گفت و نماز را می شکست و می گفت: « نشد!»
بار یازدهم که تکبیره الاحرام را گفت، به دلش نشست و نماز را ادامه داد. خانمی که نزدیکش بود به شوخ طبعی گفت: « نشد!»
زن وسواسی نمازش را شکست و با خشم گفت: «خدا لعنتت کنه، این بار شده بود!»(1)
سارقی کلاه فردی را ربود و فرار کرد. آن مرد به گورستان رفت و آن جا نشست.
مردم گفتند: آن مرد کلاه تو را به طرف باغ برد؛ تو چرا در قبرستان نشسته ای؟
گفت: بالاخره گذرش به این جا خواهد افتاد.
تو بلندگوی حرم اعلام کردند یک کودک سه ساله پیدا شده.
گفت: خدا رو شکر! کودکی گم نشه، پیدا بشه بهتره.
برای این که حال برخی ها را بگیرد. خندید و گفت: الان یه جوک زشتی یادم اومد.
یکی گفت: چی بود؟! با لبخند گفت: اِ وای! من که گفتم زشته. خجالت بکش!
ص: 156
مردی که در بستر احتضار بود، رو کرد به فرزندانش و گفت: این دم آخر یک کار برایم بکنید. مردی به گردنم حقی دارد؛ بروید هر طوری شده از او حلالیت بطلبید و تا این کار را انجام نداده اید، برنگردید.
فرزندان بیمار سراغ طلبکار رفتند. مرد دل پری از پدرآنها داشت و راضی نمی شد. پیشنهادهای مختلفی دادند، ولی او راضی نشد که نشد. بالاخره کاسه صبرشان لبریز شد و مرد بیچاره را آن قدر زدند تا فریاد برآورد که راضی شدم. با خوشحالی خدمت پدر رسیدند.
پدر پرسید: توانستید حلالیت و رضایت بطلبید؟
یکی از آنها گفت: به سختی.
گفت: چه طور؟
گفت: رضایت نمی داد و حلال نمی کرد، ولی ما آن قدر زدیمش تا صدای حلالش کردم حلالش کردم او به آسمان رفت.
استاد: نباید با مدتی نماز شب خواندن انتظار کرامت داشته باشیم. از آقای خوش خیال می پرسند: تا حالا کرامت هم داشته ای؟
میگه: آره، رفتم بانک درها به اذن خدا باز شد.
برخی هنر نقد کردن دارند و برخی با نقد رُک، ضامن فرد مخاطبشان را می کشند و آنها مانند بمب منفجر می شوند.
در محل کارمان آبدارچی هر وقت چایی می آورد، روی آن کف زیادی بود. یکی از همکاران با لبخند یک چایی بر داشت و گفت: به به، از این چایی! الشای المُکَفَّف! به قول عرب ها: لاشُلَّتْ یداکم؛ دست و پنجه ات درد نکنه.
آبدارچی خندید و گفت: ببخشید! با عجله ریختم.
از حاج آقا ناراحت بود. می گفت: فکر کردی لباس روحانیت داری، مقدس هستی؟ به خدا برخی از روحانیون از انبیای بنی اسرائیل هم بدترند!!!
ص: 157
خیلی مراقب باشید! خیگ وسواس را گرفتید، رهایتان نمی کند.
روزی مردی بر لب دریا ایستاده بود و به زیبایی آن می نگریست که ناگهان دید مَشگی پر باد روی آب افتاده و در تلاطم امواج دریا بالا و پایین می رود. مرد تماشاگر فوراً لباس خود را بیرون آورد و به دوستش گفت: لباسم بگیر تا خیک پر از عسل را از میان آب بیرون کشم و دلی از عزا درآوریم.
این را گفت و به سرعت خود را به دریا افکند و شناکنان به سوی خیک عسل رفت و خود را بر روی آن انداخت؛ غافل از آن که آن خیک عسل نیست، بلکه خرسی است که گرفتار در امواج خروشان شده و در جست وجوی دستاویزی است که خود را بدان بند کند و امواج دریا نجات یابد.
همین که مرد شناگر دست خود را به آن رساند، خرس فرصت را غنیمت شمرد و خود را مانند زالو به وی چسبانید. ساعتی هر دو به هم چسبیده گاه به زیر آب می رفتند و گاه بر روی آب می آمدند. مرد طمعکار هر چه خواست خود را از چنگ خرس برهاند، نتوانست. در همین موقع دوستش از لب ساحل فریاد زد: بابا دست از این خیک بردار و بیرون بیا!
مرد به زور چنین گفت: من از او دست کشیده ام، اما او مرا رها نمی کند!
کرد فریاد آن رفیقش کای ودود
دست از این خیک عسل بردار زود
هین بیفکن خیک و از دریا برآ
بگذر از این سود پر رنج و بلا
گفت: بگذشتم من از خیک ای رفیق
خیک از من نگذرد در این مضیق
آری، اسیران مال، جاه و شهرت چنان در غرقاب آینها گرفتار اند که اگر بخواهند از آنها دست بکشند، آنها رهایشان نمی کنند.(1)
روحانی کاروان حج، به شوخی، روی کادوها و سوغاتی یکی از حجاج نوشت: مقصود توی کعبه و بتخانه بهانه است!
ص: 158
علمای اخلاق به افراد وسواسی چنین توصیه می کنند: شیطان متکبر است اگر نافرمانی شود باز نمی گردد: الشیطانُ اذا عُصِیَ لَمْ یَعُدْ. با گفتن «عشقم می کشهی وضو یا غسلم باطل باشد!»، «به تو چه؟» و «مگه فضولی؟» شیطان را به بازی بگیرید تا بازیچه او نشویند. باید با شیطانِ فضول با زبان آقای زرنگ باشی سخن بگویم؛ شاید دست بردارد. چه طوری؟
شخص فضولی به آقای زرنگ باشی گفت: همسایه ات عروسی دارد.
گفت: به من چه؟
آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند.
گفت: به تو چه؟(1)
افراد معتاد را نباید از خود برانیم. آنها بیمارند. گاهی همه طردشان می کنند؛ جوری که احساس می کنند حتی خدا هم دوستشان ندارد. روزی یمعتادی رفت مسجد. مردم از مسجد بیرونش کردند. از در مسجد که داشت می رفت بیرون، پایش به کتیبه در گیر کرد و سکندری رفت. داشت می خورد زمین، برگشت به آسمان نگاه کرد و خطاب به خدا گفت: ای بابا! نوکرتم تو دیگه شرا هُلَم میدی؟ می بینی که دارم میرم بیرون.
رعایت دستورات خدا سبب افزایش عمر می شود.
طلبه ای همی دوست داشتندی به مقام صبر و بردباری رسیدندی، نزد استاد اخلاقش، همی زانوی ادب زدندی و گفتندی: ای استاد! کیفیت رسیدن به این مقامات عرفانی بس رفیع، چگونه استندی.
استاد مکثی کردندی و دستی به لحیه کشیدندی و گفتندی: یک ماه از اینترنت دایل آپ استفاده کن ... .
هنوز سخن استاد تمام نشدندی که شاگرد که تجربه این استفاده داشتندی، صیحه ای زدندی و جان به جان آفرین تسلیم کردندی.
ص: 159
مراقب باشید در مسائل شرعی گرفتار وسوسه های شیطان نشوید. اوی را به عنوان یک دیو بدسرشت در ذهن تان تصور کنید و به بازیش بگیرید؛ نگذارید او برنده بشود.
تکنیک «تو راست میگی» را برای شکستش به کار ببرید:
مردی که پول نداشت، رفت رستوران غذای خوبی خورد. بعد که خواستند پول بگیرند، گفتند: میشه پانزده هزارتومان.
گفت: تو راست میگی.
همکار مدیر به او گفت: کارت می کشی یا نقدی می دهی؟
گفت: نه، تو راست میگی.
صندوق دار گفت: با زور پول می گیریم.
گفت: تو هم راست میگی.
گفتند: اگه زود پول ما را ندهی، کتک می خوری.
شروع کردند او را زدند. دیدند فایده ندارد. پلیس که آمد، به پلیس هم همین را گفت. او را نزد قاضی بردند. قاضی هر سؤالی پرسید، گفت: شما راست میگید.
بعد از بررسی قاضی گفت: او را رها کنید.
مرد خندید گفت: آهان شما راست می گید.
شیطان را هم باید به بازیچه بگیریم. از تکنیک «تو گفتی و من باورم شد؟!» برای به خاک مالیدن کمرش استفاده کنید.(1)
یکی از علما به محل تبلیغ یکی از شاگردانش رفت. او طوری وانمود کرد که استادش را نمی شناسد و با بی اعتنای به استادش، با غرور و عُجب، نزد مردم گفت: قم مشغول چه کاری هستیدی؟
استاد گفت: من پرورش گاو دارم!!!
ص: 160
شوخی وخنده باعث ترشح هورمون اندرفین مغز و افزایش شادی می شود.
با حالت عرفانی به گروهی که با قهقهه می خندیدند، نگاه می کرد و می گفت: این طوری می خندند؟! دلم به حال این جماعت می سوزه.
گفتند: چرا؟
گفت: می بینم همگی اینها مردنی هستیند.
با تعجب گفتند: پیشگوی می کنی یا ادعای علم غیب داری؟
خندید و گفت: نه، مگر کسی را هم می شناسی که ماندنی باشد. دنیا محل قرار نیست؛ معبری است که همگی دیر یا زود باید از آن بگذریم.
برخی از علمای بزرگ برنامه تحصیلی شان در ایام هفته فشرده بود و سخت کوش بودند و در آخر هفته برنامه تفریحی و مباحثه های گروهی ملایم تری داشتند. ظاهراً روزی یکی از علما برای نهار کته گذاشته بود. یکی از دوستانشان که دوست داشت سر به سر دوستانش بگذارد، ادعا کرد من قدرت دارم شما بروید پشت در، یکی در بزند و من در اتاق بگویم کیه؟
همه تعجب کردند و گفتند امتحانش ضرر ندارد. همگی بیرون رفتند و ایشان شروع به خوردن غذا کرد. یکی آمد پشت در قفل شده، در را زد و آن عالم با خونسردی گفت: کیه؟
همه شاکی شدند که: چرا نگفتی او کدام یک از ماست؟
آن عالم گفت: من گفته بودم می گویم «کیه؟» ادعا نکردم که اسم او را می گویم.
یکی از شاگردان علامه طباطبائی(رحمه الله) می گوید: برای دیدن علامه به منزل او رفتم. روی تشکی نشسته بود. برخاستند و تعارف کردند من بنشینم روی تشک. من از نشستن خودداری کردم و مدتی هر دو ایستاده بودیم تا بالاخره فرمودند: بنشینید تا جمله ای را عرض کنم. من هم ادب نموده و اطاعت کردم و نشستم و ایشان نیز روی زمین نشستند و فرمودند: می خواستم عرض کنم که آن جا که شما نشستی، نرم تر است.(1)
ص: 161
استاد اخلاق مشغول تدریس بود و از وضع حجاب زنان ایرانی ناراحت بود و گله و شکایت می کرد. بعد گفت: در ایام حج برخی از خانم های عرب زبان آمده بودند، دستکش داشتند و مقنعه، من وقتی آنها را دیدم، واقعاً کیف کردم.
هنوز حرف استاد تمام نشده بود که طلاب نتوانستند خنده خود را کنترل کنند و همگی زدند زیر خنده. استاد که این وضعیت را دید، نخواست جلسه از کنترلش خارج شود با جدیت ادامه داد، ولی خنده طلاب ادامه داشت. استاد که دید جو عوض شده، خودش هم خنده اش گرفت و گفت: لااله الا الله! ذهن شما چه قدر خراب است. من از وضع حجاب کیف کردم؛ نه از ... صلوات بفرستید.
هر کسی باید نقش خودش را بازی کند؛ نمی شود ادعا کرد طلبه ایم، ولی نقش اصلی خود را بازی نکنیم. اگر نقش اصلی طلبه ورزش یا کشاورزی یا مهندسی شد، دیگر طلبه نیست. اگر طلبه ای در کنار کارش بتواند کشاورزی کند این امتیاز است ولی اگر کارهای جانبی مانع تبحر و تعمق او شود، اشتباه است.
لباس، ریش و عمامه علمای داشت. وقتی خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی رسید، ایشان با پا دردی که داشت، به احترام او از جا بلند شد. کمی که نشستند، سید به ایشان گفت: شما مدرس هستید؟
نه.
گفتند: مبلغ هستید و منبری؟
گفت: نه.
گفتند: محقق هستی؟
گفت: نه.
گفتند: پس چه کاره ای؟
گفت: من در روستای که هستم، در تعزیه های که خوانده می شود، نقش نعش و جنازه را بازی می کنم.
ص: 162
مرحوم حاج آقا دولابی می فرمود: امام رضا(علیه السلام) حق دارد از ما گله کند؛ زیرا ما وقتی ناراحت هستیم پیش امام رضا(علیه السلام) می رویم؛ ما باید خوشی هامان را هم پیش امام رضا(علیه السلام) ببریم.
فردی نزد آیت الله کشمیری رسیده بود و درخواست ذکری کرده بود. ایشان گفته بود که شما روزی صد بار بگویید: یا ماست یا چغندر؛ چون می دانست طرف در زندگی اهل هیچ رعایتی نیست و فقط یک ذکر می خواهد.
بعضی ها در زندگی مراقبتی ندارند، ولی دعا یا ذکری می خواهند که ائمه را در خواب ببینند. انسان بدون تلاش و فقط با ذکر عارف نمی شود. فردی به آیت الله بهجت گفت: دعایی بفرمایید که من در نماز حضور قلب پیدا کنم. ایشان فرمود: این چیزها دعایی نیست، بلکه دوایی است و شما باید خودتان را مداوا کنید. ذکر بدون تلاش، شدنی نیست.(1)
در طول زندگی ام به یک دعا دل خوشم که اگر در حقم مستجاب شود غمی ندارم چون واقعا از ته دل بود. شب بود. تلفن منزل خراب بود و مجبور بودم از تلفن عمومی استفاده کنم. هوا تاریک تاریک بود. مشغول صحبت کردن بودم که متوجه شدم مردی از داخل ماشینش به من خیره شده است. مشکوک بود. تلفنم که تمام شد صدایم کرد. راستش از قیافه او هم کمی وحشت داشتم. با خودم گفتم بلای سرم نیاورد. به سمتش رفتم، گفت: حاج آقا! شرمنده من تا حالا با آخوند جماعت سر و کاری نداشتم، اما حالا یک سؤال دارم.
گفتم بفرماید؟
گفت: ماه محرم است و عزادارم. آیا در این ماه رابطه زناشوی حرمت داره؟
گفتم: حرمت که نه ... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که با خوشحالی از اعماق دلش گفت: خدا خیرت دهد! و استارت ماشین را زد و پا را روی پدال گاز گذاشت و رفت.
ص: 163
مردی مبتلا به وسواس شده بود. موقع نماز به طور مکرر تکبیره الاحرام می گفت و بعد می گفت: «نشد.» ده بیست بار این را گفت تا بالاخره یک تکبیره الاحرام به دلش چسبید و گفت: «حالا شد ها» و بعد نماز را ادامه داد: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ... .
سر به سر باباش می گذاشت و می گفت: خدایا! اموات ما را ببخش. وسایل ازدواج جوانان را فراهم کن. بیماران را شفا بده. پدر عاصی من(1) (نه پدر من عاصی) را هم طول عمر بابرکت بده.
بسیجی ها در بدترین شرایط جبهه مانند یاران امام حسین در شب عاشورا، دست از شوخ طبعی برنمی داشتند. در واقع، آرامش و نشاط، خاصیت جهان بینی توحیدی است. در شرایطی که نمی توانستیم حمام برویم، لباس خونی عوض کنیم یا حتی گاهی تطهیر کنیم، حتما به یک مرجع تقلید نیاز داشتیم که یکی از بچه ها این رسالت را قبول کرده بود. محمّد به شوخی ادَعا می کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ای هم برای خودش داشت که اسمش را گذاشته بود «رساله الوسواسین».
مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی ها بود؛ همان های که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می کردند و آخرش هم به یقین نمی رسیدند که غسلشان درست بود یا نه. همان ها که اگر به پاکی صابون شک می کردند، آن را با «تاید» می شستند. یمسئله ای از رساله اش این بود:
«در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت و رو، جایز است.»(2)
ص: 164
در مسجد صف اوّل نماز نشسته بودیم، پشت سر حاج آقا مجتبی، همان عارف بزرگ. جای خود را در صف نماز حفظ کرده بودیم و هم مباحثه می کردیم. این طوری با یک تیر دو نشان زده بودیم، امّا مثل همیشه در ضمن مباحثه، انواع بحث های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، جدیدترین لطیفه ها و... مطرح بود. از جمله بحث های آن روز، توصیف شخصیت معنوی یکی از طلاب خیلی باکلاس مدرسه بود که پینه های پیشانی او نشان از مقامات بالای عرفانی اش داشت. هر کدام در وصف او سخن ها می گفتیم و به مقامات معنوی او غبطه ها می خوردیم. به به و چه چهی گفته می شد که آب دهان معنوی همه راه افتاده بود.
گفتم: چه حال خوشی دارد، هر شب چهارشنبه و شب جمعه به جمکران می رود و از اذان مغرب تا اذان صبح مشغول عبادت و خدمت در کفشداری است.
دیگری گفت: هر روز چندین ذکر دارد که هر کدام را هزار بار تکرار می کند.
سومی گفت: تعقیباتش را ندیدی! هر روز در پنج وعده نماز می خواند و با هر نماز دو ساعت تعقیبات می خواند. یکی هم گفت: یک تسبیح هزار دانه دارد که با آن دست های شیطان را بسته. وقتی تسبیح را بیرون می کشد، انگار ذوالفقار علی را بیرون می کشد.
خلاصه هر کس به زبانی از عظمت های معنوی این شیخ زاهد و عابد می گفت. بحث از تعریف های عادی فراتر رفته و می رفت که او را به عرش برساند!! یکی گفت: اصلاً پیشانی اش نور می زند، شب ها چراغ لازم ندارد؛ گفتم حتماً در جمکران امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ملاقات کرده که این طور عاشق است. دیگری گفت: اگر او ندیده باشد، پس کی دیده؛ از یاران خاص است. بعضی وقت ها غیب می شود؛ معلوم نیست کجا می رود. گفتم: شاید با طیّ الارض به جزیره خضرا می رود.
در همین بحث ها بودیم که حاج آقا مجتبی که بر سجاده نماز نشسته بود و انتظار اذان را می کشید فرمود: آشیخ غیبت نکن اوّل اذان. این مباحثه است یا مجلس غیبت و معصیت؟
همه تعجب زده دور آقا جمع شدیم.
عرض کردم: حضرت آقا! ما که غیبت نکردیم؛ تعریف می کردیم.
ص: 165
آقا فرمود: ببینم طلبه ای که شب تا صبح در جمکران خدمت می کند، صبح چهارشنبه کلاس هم می رود یا می خوابد؟
به هم نگاه کردیم، گفتم: نه خیر آقا! چهارشنبه ها کلاس نمی آید.
فرمود: طلبه ای که روزی چند هزار ذکر می گوید و چندین ساعت تعقیبات می خواند، پس کی درس می خواند؟
باز هم نگاه کردیم؛ دیگر جوابی برای گفتن نداشتیم.
آقا پرسید: این طلبه زن و بچه هم دارد؟
گفتم: حضرت آقا! ایشان زن و بچه دارد، ولی آن قدر غرق در عبادت و عرفان است که شاید از تعداد بچه هایش هم خبر ندارد.
پرسید: پس خرج خانواده را از کجا می آورد؟
عرض کردم: شهریه می گیرد.
فرمود: مگر شهریه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای دعا خواندن و ذکر گفتن است؟
سینه را سپر کردم و گفتم: حضرت استاد! مگر هر کس دعا بخواند، شهریه اش حرام می شود؟ برای خوردن نان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) چه کسی بهتر از این شیخ عابد و زاهد؟
استاد فرمود: نه، برای دعا خواندن شهریه حرام نمی شود، ولی با درس نخواندن حرام می شود. رفتن به جمکران و تعقیبات طولانی مستحب است، ولی درس واجب! ترک واجب برای کار مستحب حرام است حرام!
حاج آقا برخواست برای نماز و من در تمام نماز در این فکر بودم که آخر و عاقبت این شیخ عابد چه می شود.
«ملا محمود»(1)
یمردی تسبیح به دست گرفته بود و می گفت: یا اُقلُش، یا اُقلُش، یا اُقلُش. بزرگی از او پرسید: این چه ذکری است که من تا حالا نشنیده ام. گفت: در یکی از کتاب های دعا این ذکر وارد شده است. پس از مراجعه به کتاب دعا معلوم شد وی اشتباه خوانده وجمله مذکور ذکر نبوده، بلکه مؤلف در کتابش آورده: این دعا را بعد از نماز هفتاد مرتبه بخوانید، یا اَقلّش چهل مرتبه.
ص: 166
گویند: بابا طاهر شاعر نامی، در آغاز جوانی روزی با شوق و علاقه بسیار به مدرسه ای وارد شد و تصمیم به فراگیری دانش گرفت، اما هنگامی که سخنان علمی طلاب را با شوق فراوان می شنید، مطالب آنها را نمی فهمید. به یکی از طلاب گفت: شما چه می کنید که به این علوم آگاه می شوید؟
آن شخص به شوخی به او گفت: بسیار رنج و زحمت می کشیم. این حوض یخ را شکسته، در سرمای شب غسل کرده، چهل بار سر را در آب فرو می بریم؛ چون بیرون می آییم، اسرار این علوم بر ما معلوم و فراگیری آن بر ما آسان می شود.
بابا طاهر ساده دل با عشق و شوق به معرفت الهی این سخنان به شوخی را حقیقت دانست و چون شب شد، هنگام خواب طلاب به مدرسه آمد و یخ حوض را شکست و در آب غسل کرد و چهل بار سر را در آب فرو برد و چون از این کار فارغ شد، شعله ای از آسمان فرود آمد و به قلب او وارد شد و پنهان گردید و در راه عرفان و شناخت به مقام والایی رسید.(1)
با پدرش رفیق بود. به شوخی گفت: اگه من باسواد نشدم و مرجع تقلید، تقصیر من نیست ها. زندگی مراجع را مطالعه کن، اغلب، زود پدرشون را از دست داده اند.
شادی آن شادی است که از جان رویدت تا درون از هر ملالی شویدت
رو کرد به مداح مسجد و گفت: حاجی! تو را خدا یه بار هم شده برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنید.
مداح گفت: من که دعا می کنم.
گفت: همیشه می گید هدیه به پیشگاه آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) صلوات.مداح گفت: خب مگه این دعا نیست؟
لبخندی زد و گفت: چرا دعاست، ولی برای بابای امام زمان (آقا امام زمان) است، نه خود امام زمان.(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
ص: 167
یقاری بین الملل و استاد حوزه بود. شنیده بودیم قرآن را حفظ است.
پرسیدیم: استاد شما حافظ قرآن هستید؟ی
گفت: نه، قرآن حافظ من است.
گفتیم: اون که بله، ولی قرآن را هم حفظید؟
گفت: کل قرآن؟
با تعجب گفتیم: ولی ما شنیده ایم که کل قرآن را حفظ هستید.
گفت: دوستان لطف دارند، کل قرآن را که نه، سی جزء را یک جزء یک جزء حفظم.
عاشق تلاوت قرآن بود و همیشه زمانی را به شنیدن قرآن اختصاص می داد. یک روز نوار عبدالباسط را گذاشته بود که داشت سوره حمد را تلاوت می کرد. صدای قرآن در سالن می پیچید. به هم حجره ای های خود گفتم: خیلی جدی برویم در بزنیم و کمی بنشینیم و بگویم خداوند رحمت کند. همه قبول کردند. در زدیم و یتسلیت گفتیم و نشستیم. چیزی که عجیب بود این که او اصلاً به ما نمی گفت چرا تسلیت می گوید. وقتی نشست گفت: دیروز خبردار شدم یکی از بستگان نزدیکم یاز دنیا رفته... .راستی کی به شما خبر داد؟!
حسابی غافلگیر شدیم، یکی با گفتن رَحِمَ اللهُ مَنْ یَقْرءُ الفاتِحهَ معَ الصَلَوات بحث را عوض کرد. فاتحه ای خواندیمی و سریع از حجره اش بیرون آمدیم.
روی تخته نوشت:ی «خدا دو تاست لعنت بر آن که بگوید خدا یکی است.» بعد از بچه ها پرسید این جمله درسته؟
بچه ها گفتند: نه، چون خدا یکی است.خندید و گفت: درسته خدا یکی است. آن جمله مانند این جمله است: «پدر سوخته نان نخور.». هر دو جمله با نشانه گذاری نگارشی درست می شود. باید بخوانیم: «خدا دوتاست لعنت بر آن که بگوید خدا یکی است.» و «پدر، سوخته نان نخور.»
ص: 168
هم حجره ایم عرب زبان بود. روزی ی گفت: تقصیر شما ایرانی هاست که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ظهور نمی کنند.
با تعجب گفتم: تقصیر ما ایرانی ها، چرا؟!
گفت: شما «و عَجِّلْ فرجَهم» را درست تلفظ نمی کنید؛ می گوید «و أجِّلْ فرجَهُم»؛ یعنی خدایا! فرج ایشان را به تأخیر بینداز.
اگر کسب علم همراه با تهذیب نفس نباشد به درد نمی خورد. در این دنیا یک آیت الله، عمری درس می خواند، آن وقت مریدانش یک صفت مؤنث(العظمی) به او می دهند. مفهومش این است که به پا مرید گولت نزند و برای آن دنیا توشه برچینید.
پیرزنی فرزندش را در لباس دامادی که دید، قربون صدقه اش می رفت و می گفت: خدایا! مرگ فرزندم را نبینم. الهی که پیش مرگش بشوم.
نیمه های شب، گاو از طویله بیرون آمد و در حیات منزل می گشت تا چیزی بخورد، سرش را کرد در دیگی، و سرش گیر کرد. گاو بیچاره این طرف و آن طرف می رفت و جای را نمی دید تا این که پشت پنجره پیرزن رسید. زن از پشت پنجره آن موجود عجیب و غریب را دید که خرناس می کشد و سرش را به پنجره می کوبد. گمان کرد عزرائیل است، با وحشت گفت: اگر سراغ فرزندم آمده ای، حجله از آن طرف است برو.(1)
رباخواری به رفیقش گفت: بدبختی را می بینی. هفتاد سال است که به زحمت کار می کنم و تمام زحمت مرا شکمم می خورد.
رفیقِ حاضرجوابش گفت: خب می توانید برای برقراری عدالت، اجازه دهید مدتی شکمتان کار کند و شما بخورید.
ص: 169
فردی به کسی که از چنگال گرگی رهیده بود گفت: چگونه نجات یافتی؟
گفت: گفتم ﴿قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِن شَرِّ مَا خَلَقَ﴾(1) دیدم گرگ برگشت.
آن فرد با تلفظ ﴿أَعُوذُ﴾ به چهار وجه (ذال یا زا یا ظا یا ضا) پرسید: ﴿أَعُوذُ﴾ را چگونه تلفظ کردی؟
گفت: مرد خدا! اگر می خواستم به این چیزها فکر کنم، گرگ تکه تکه ام کرده بود.
نکته روان شناختی: این مزاح بود؛ یعنی نباید بیش از حد وسواس داشت و خود را از معارف شیرین و ناب محروم کرد. برخی آن قدر در معدن ارکان جمله و نقش کلمات در جمله، تجوید، علم معانی و تجزیه و ترکیب ادبیات فارسی و عرب فرو می روند که خود را از هنر مست کننده بیان و بدیع محروم می دارند.
سخنرانی می گفت: روزی وسط سخنرانی گفتم: «در روایتی از پیامبر(صلی الله علیه واله) داریم که وقتی شهوت مرد تحریک شود، دوسوم عقلش از کار می افتد.»
در این هنگام پیرمردی در حالی که بلند بلند می خندید گفت: قربونشون بروم. خواستن خیلی به ما احترام بذارن؛ وگرنه شهوت تحریک بشه، عقلی نمی مونه.
در ادامه گفتم: « اگه نطفه کودکی شب چهارشنبه بسته بشه خطیب میشه.»
همگی به من که خطیب جلسه بودم نگاهی کردند و زدند زیرخنده.
پرسید: طلاب هم تلویزیون تماشا می کنن؟گفتم: بله، حتی برخی از عرفا هر روز یکارتون می بینن.
عرفا و کارتون؟!
بله، اون هم از نوع کارتون پینوکیو که دماغش با دروغ گفتن هایش دراز می شود و با رفتن به یمجالس لهو و لعبی خر می شود و.. . علامه حسن زاده آملی در الهی نامه خود می نویسد: الهی! همه ددان را در کوه و جنگل می بینند و حسن در شهر و ده.
ص: 170
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
مردی خواست یبه بازار برود تا درازگوشی بخرد. دوستش به او گفتی: کجا می روی؟ گفت: بازار، تا درازگوشی بخرم. دوست او گفت: ان شاءالله بگوی. گفت: این جا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید، پولش را دزدیدند.
هنگام بازیگشت، دوستش به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آی؟ گفت: از بازار می آیم ان شاءالله. پولم را زدند ان شاءالله. خر نخریدم ان شاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
نکته تربیتی:
حضرت علی(علیه السلام) مقدار زیادی هسته خرما با مرکبی حمل می کرد. شخصی پرسید: اینها چیست؟ فرمود: ان شاءالله درخت خرما.
از نظر روان شناختی با گفتن ان شاءالله خود را در کارها و مشکلاتمان تنها نمی بینیم، همیشه امیدوار و خوش بینیم. اگر کاری به دلیلی با شکست روبه رو شد، افسرده نمی شویم و می گوییم حکمتی در کار بوده است.
حاج آقا هر وقت حرفی از زنبور به میان می آمد می گفت: زنبور سلام الله علیها.
گفتند: چرا به زنبور سلام می فرستی؟
به مزاح گفت: چون اولا زن بور است نه مردبور، به خاطر همین سلام اللهعلیها میگم. ثانیا بین حشرات اولین حشره ای است که ولایت تکوینی علی(علیه السلام) را قبول کرد.
یروزی شخصی در صحن مطهر حضرت معصومه(علیها السلام) به آیت الله بهجت گفت: حضرت آقا! من خودم را گم کرده ام؛ می خواهم خودم را پیدا کنم، چه کار کنم؟
وی فرمود: برو در آن صحن یک اتاق و دفتری است به نام دفتر گمشدگان، بگو من خودم را گم کرده ام، تا در بلندگو شما را صدا کنند، ببینید آیا پیدا می شوید یا نه!(1)
ص: 171
از علامه جعفری پرسیدند: چگونیه به این کمالات رسیدی؟ ایشان با بیان خاطره ای می گویدی هر چه دارم، از کراماتی است که بعد از این امتحان الهی نصیبم شد:
ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم که در جشن ها و ایام سرور مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم سوگواری می گرفتیم. یشبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام). قرار بر این بود که اول شب نماز مغرب و عشا بخوانیم و یشربتی بخوریم و آن گاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب دهیم.
یک آقای بود به نام آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی، که نجف آبادی و معدن ذوق بود. او که می آمد، مَن به الکفایه قطعاً به وجود می آمد و جلسه دست او قرار می گرفت. آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 تا 21 مرداد) که ما خرماپزان می گویم و نجف با 25 یا 35 درجه خیلی گرم می شد. آن سال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های به وجود آمده بود که عرب های بومی را اذیت می کرد. ما ایرانی ها هم که اصلاً خواب و استراحت نداشتیم. آن سال آن قدر گرما زیاد بود که اصلاً قابل تحمل نبود. نکته سوم این که حجره من رو به شرق و تقریباً مخروبه بود. من فروردین را در آن جا به طور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم. اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود، ولی از خرداد امکان استفاده از حجره نبود. گرما واقعاً کشنده بود. وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم، مثل این بود که با دست نان را از داخل تنور برمی دارم.
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع. در بغداد و بصره و نجف، گرما، تلفات هم گرفته بود. ما بعد از شب نشستیم و شربت هم درست شد. آقا شیخ حیدرعلی اصفهانیکه کتابی هم نوشته به نام شناسنامه خر آمد.
مدیر مدرسه مان، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود. به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی گذرد؛ حرفی داری بگو. ایشان یک تکه کاغذ روزنامه درآورد. عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «أجملُ بناتِ عصرِها؛ زیباترین دختر روزگار» گفت: آقایان! من درباره این عکس از شما سؤالی می کنم. اگر شما را مخیر کنند بین این که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید؛ از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد و هزار سال هم، با کمال خوشروی و بدون غصه زندگی
ص: 172
کنید، یا این که جمال علی(علیه السلام) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید، کدام را انتخاب می کنید.
سؤال خیلی حساب شده بود. طرف، دختر حلال بود و زیارت علی(علیه السلام) هم مستحبی. گفت: آقایان! واقعیت را بگوید. جانماز آب نکشید، عجله نکنید، درست جواب دهید.
اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت. نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت: سید محمد! ما یک چیزی بگویم نری به مادرت بگوی ها؟ معلوم شد نظر آقا چیست. شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده.
کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی! اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) این طور فرمودند، مگر ما قدرت داریم خلافش را بگویم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد.
نفر سوم گفت: آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی(علیه السلام) معروف است که فرموده اند «یا حارث هَمْدانی مَنْ یَمُتْ یَرَنی؛ ای حارث هَمْدانی! هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند.» پس ما ان شاء الله در موقعش جمال علی(علیه السلام) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده. خوب اهل ذوق بودند. واقعاً سؤال مشکلی بود.
چهارمی گفت: آقا شیخ حیدر! گفتی زیارت آقا(علیه السلام) مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟
آقا شیخ حیدر گفت: بلی. گفت: والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار)
نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم نمی توانم نگاه کنم؛ کاغذ را ردکردم به نفر بعدی.
گفتم: من یک لحظه دیدار علی(علیه السلام) را به هزاران سال زناشوی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم؛ شبیه به خواب و بیهوشی. بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم با حالت غیرعادی. دیگر نفهمیدم، یک بار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است و یک آقای نشسته در صدر مجلس. تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی(علیه السلام) نوشته اند، در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم: این آقا کیست؟
گفت: این آقا خود علی(علیه السلام) است.
ص: 173
من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه. کاغذ رسیده بود دست نفر نهم یا دهم. رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود که خطاب به من گفت: آقا شیخ محمدتقی! شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم.ی اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم. خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل (مدیر) را، خطاب به آقا شیخ حیدر گفت: آقا! دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است.(1)
آیت الله خادمی اصفهانی مشهد مشرف شده بود. بوی غذای رستوران حضرت هر روز در اتاقی که در آن اقامت داشت، می پیچید. همسرش از ایشان می خواهد که برود از غذای تبرکی حضرت بگیرد، ولی ایشان می گوید به این راحتی نمی شود غذا گرفت.
روز آخر که برای وداع رفتند، بوی قرمه سبزی می آمد. به شوخی به امام رضا(علیه السلام) گفت: ما را مهمان نکردندها و بعد با اتوبوس روانه شهرش می شود. بعد از دو ساعت حرکت، اتوبوس خراب می شود. ایشان متوجه می شود که موقع اذان است. پس به روستای نزدیک می رود تا آن جا نماز بخواند.ی مردم روستا دور او جمع می شوند و درخواست نماز جماعت می کنند. بعد از نماز می خواهند با مردم خداحافظی کنند که یکیاز آنها می گوید: شما ناهار مهمان من هستید. ایشان می گوید: من مسافرم و باید بروم. آن مرد اصرار می کند و می گوید من قرمه سبزی پخته ام. دیشب امام رضا(علیه السلام) به خوابم آمد. فرمود: فردا سیدی عالم از فرزندانم به روستای شما می آید. ناهار دعوتش کنید و برایش قرمه سبزی بپزید.(2)
با استاد اخلاقم تماس گرفتم و از حال و احوالش جویا شدم.
به مزاح گفت: غیر از پیری و رنجوری، خدا رو شکر! هیچ مشکلی ندارم. ان شاءالله با آب کوثر جوان می شویم.
ص: 174
مرحوم نراقی(رحمه الله) می فرماید: روزهای عید فطر در کاشان رسم بود که مردم شهر به قبرستان می رفتند تا ثواب فاتحه خواندن، صدقه دادن و کار خیر کردن را به عنوان عیدی و هدیه به آنها بدهند. من هم که به قبرستان رفته بودم، به قبر کهنه ای رسیدم که صاحبش را نمی شناختم. به صاحب قبر گفتم: عید است؛ به ما عیدی بده.
این را گفتم و ردّ شدم. شب در عالم خواب، چهره نورانی مؤدب و با وقاری را دیدم که به من گفت: اگر عیدی می خواهی، فردا سر قبرم بیا تا به تو بدهم.
من این چهره را نمی شناختم و ندیده بودم؛ چون احتمال داشت پیش از به دنیا آمدن من، مرده بوده باشد. فردای آن روز در قبرستان کسی نبود. سر آن قبر آمدم. پرده کنار رفت، دیدم نه شهری هست و نه قبرستانی. صدایی به گوشم رسید: وارد شو!
باغ با عظمتی پدیدار شد. صدایی از درون ساختمان آمد: ملا احمد! داخل شو.
به طور کلی، فراموش کردم که در قبرستان کاشان هستم. نمونه این باغ و ساختمان را هرگز ندیده بودم. مرا روی تخت و کنار خود نشاند و گفت: آیا عیدی می خواهی؟ هر چه می خواهی بخور؛ این هم عیدی تو.
گفتم: از پیغمبران خدا هستی که این جا در کاشان دفنت کرده اند؟گفت: نه، من پیغمبر نبودم.
گفتم: آخر دیدم این باغ و کاخ به پاداش انبیا می ماند.
گفت: من حتی سید هم نیستم.
گفتم: پس چه کسی هستی که این مزد را به تو داده اند؟
گفت: من اهل کاشان هستم و 78 سال عمر کردم.
گفتم: شغل تو چه بود؟
گفت: قصابی.
گفتم: چه کار کردی که این پاداش را به تو دادند؟
گفت: دو کار که هرگز سخت نیست:
اول، هر چه نماز واجب داشتم، اول وقت خواندم و درست هم خواندم؛ چون اول وقت، یعنی اهمّیت دادن به عبادت و نماز.
اما کار دوم من این بود که پنجاه سال در این شهر قصّاب بودم و همه نوع مشتری
ص: 175
داشتم؛ حاجی، تاجر، فقیر، کارگر و... . اینها می آمدند از من گوشت می خریدند. من به هیچ کس گوشت بد ندادم و بین مشتریان هیچ فرقی نگذاشتم. حال که مُردم و به این جا (برزخ) آمدم، به من گفتند: به پاداش آن نمازهای اول وقت و سلامت کسب، فعلاً این باغ کوچک را داشته باش، تا در قیامت به پاداش اصلی برسی.
بعد از اتمام صحبت با آن قصاب، ناگهان دیدم بر سر قبر او در قبرستان کاشان ایستاده ام و در قبر بسته است.(1)
نکته: مقاله « حاج آقا درمانی» را از وبلاگم(زندگی آرام) یا ماهنامه خانه خوبان، اسفندماه 92، شماره62، مطالعه کنید
یکی از بزرگان در سخنرانی اش می فرمود: باید مراقب بود. همه ما بالقوه یزید و شمریم. اگر خدا به دلیل گناه و غفلتمان ما را به خود واگذارد، یزید و شمرِ بالفعل می شویم. بعد با لبخند گفت: البته شما داستانتان فرق دارد، شما همگی از اولیا هستید. بعد مکثی کرد و گفت: حالا یا از اولیای خدا یا از اولیای شیطان.
گفتم: غنا و موسیقی لهوی انسان را از یاد خدا غافل می کنند، ولی برخی طلاب اهل غنا هم هستند و به خدا هم نزدیک اند و حالات عرفانی خوبی هم دارند.
گفتند: مگر میشه؟!
گفتم: بله، چون اهل کشور غنا هستند.(2)
مشغول نماز که بودم یکی از دوستان خلبان پیامک داده بود. بعد از نماز نوشتم: خیلی عذر می خوام، پرواز داشتم نمی تونستم جواب بدهم. با تعجب گفت پرواز؟! خندیدم گفتم بله؛ نماز وسلیه عروج و پرواز ملکوتی مؤمن است؛ أَلصَّلاهُ مِعْراجُ الْمُؤْمِن.(3)
ص: 176
پدر: آره پسرم! دروغ کار بدیه. پسرم! ما اندازه تو بودیم دروغ نمی گفتیم.
پسر: خب بابا جون! میشه بگی دقیقاً دروغ گوی رو از چه سنی شروع کردی.
تیکّه پراکنی هایم حرف نداشت و روی همه را کم کرده بودم. وقتی می آمدم تو مدرسه، همه ماست ها رو کیسه می کردند. یک عده ای هم دورم جمع می شدند برای شنیدن آخرین لطیفه ها، جوک ها و تیکّه ها از همه گروه های سنی و همه اقوام و ملل و...
آن روز وقتی وارد مدرسه شدم، متوجه حضور یک پیرمرد سیاه سوخته شدم که با پیراهن بلند و پیژامه گشاد کنار حوض وضو می گرفت. آن قدر لاغر بود که به نظرم آمد با یک نسیم کوچک موج برمی دارد و اگر باد می وزید، حتماً او را با خودش می برد. این تیپ و قیافه جون می داد برای دست انداختن. داشتم برای دست انداختنش نقشه می کشیدم که متوجه حضور مدیر مدرسه شدم.
گفتم: ببخشید آقا! ایشون شب هستند.گفت: نه شب نیست، ولی مرد مناجات های نیمه شبه. شاگرد مرحوم علامه بوده. حالا هم نماینده ولی فقیه و امام جمعه ... و افتخار من اینه که اون پدر منه. به لطف خدا قبول کرده که امروز تو مدرسه ما درس اخلاق بگه ... .
انگار یک قابلمه آب یخ روی سرم ریخت. باقی حرف هاشو نفهمیدم. چشم هام سیاهی رفت. هم آن جا خشکم زد. وضوی پیرمرد تمام شده بود و از کنارم رد می شد، شنیدم با صدای لرزان زمزمه می کرد:
صورت زیبا برادر هیچ نیست
گر توانی سیرت زیبا بیار(1)
در بد کردن دیگه سنگ تمام نگذاریم و تو شرکت شیطان، اضافه کار نایستیم.
شیطان را پرسیدند: کدام طایفه را دوست تر داری؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم؛ ایشان قسم دروغ را نیز بدان افزودند.
یمردی از یبیابانی می گذشت، افتاد در یچاهی. بلندی داد میزد: خدایا! کمکم کن. ناگهان ی یک ماشین آتش نشانی آمد. یآتشنشان طناب انداخت و گفت: طناب رو بگیر بیا بالا.
او گفت: ولم کن؛ فقط خدا باید کمکم کنه، خدا بهم کمک می کنه.
گفت: طناب را بگیر بابا! همین جا تلف می شوی ی ها.
مرد گفت: نه، خدا به من کمک می کنه.آن مرد از دنیا یرفت. به خدا گفتی: من به تو ایمان داشتم. این همه عبادت کردم، چرا کمکم نکردی؟! خدا گفت: نادان! تو نگفتی ماشین آتش نشانی وسط بیابون چیه کار می کنه!
استادان اخلاق می گویند که در روزگار نسیم رحمت الهی می وزد و خبرتان نمی کند؛ هشیار باشید خودتان را در معرض آن قرار دهید. رسول اکرم(صلی الله علیه واله)ی فرمود: «اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی اَیّیامِ دَهْرِکُمْ نَفَحاتٍ، اَلا فَتَعَرَّضوا لَها(1)؛ نسیم های رحمت الهی گاه به گاه می وزد. خود را در معرض آن قرار دهید». رحمت الهی مثل نسیم است، خبر نمی کند که کِی و چه ساعتی می آیم. هوشیار باشید از آن نسیم ها استفاده کنید و مثل شکارچی مترصد باشید.
برای طلاب تلخ است، صبح بلند شوند و ببینند نمازشان قضا شده. برخی از دوستان بهی شوخی می گفتند: منو تو نماز قضای صبحت دعا کن؛ اون موقع دلت شکسته است.
ص: 178
باید به وظیفهی ام عمل می کردم و به عنوان یسرباز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای هدایت این جوانانی گمراه تلاش می کردم، ولی مشکل این بود هر چه می خواستم جوان ها را نصیحت کنم و زمینه هدایتشان را فراهم کنم، کمتر موفق می شدم. گروهی از آنها از من فرار می کردند و آنان که می ماندند بیشتر برای دست انداختن من با وارد بحث و مناظره می شدند. یک سالی از طلبه شدنم می گذشت، ولی کسی را هدایت نکرده بودم.
نگرانی این که شاید طلبه ی بی خاصیتی باشم مرا عذاب می داد تا این که یک روز به خودم گفتم: برای ایجاد ارتباط با این تیپ جوان ها نمی توان با این ریش بلند و موی کوتاه و قیافه ی مقدس به ایشان نزدیک شد. در حال حاضر هیچ نقطه ی مشترکی با آنها ندارم.
خلاصه آن روز تصمیم گرفتم برای زمینه سازی ایجاد ارتباط با نسل جوان، ظاهرم را کمی تغیر دهم و خدا می داند تمام هدفم خدمت بود. اول پیراهنم را زدم توی شلوارم، بعد هم پیراهن یقه دار پوشیدم و آستین ها را بالا زدم. ریش هایم را هم کمیکوتاه کردم؛ شاید بهتر باشد بگویم کم کم کوتاه و کوتاه تر کردم. داشتم به هدفم نزدیک می شدم. دیگر جوان ها از من فرار نمی کردند، ولی این کافی نبود. باید ادبیات سخن گفتنم را هم کمی تغیر می دادم. نمی شد با این کلمات قلنبه و سلنبه ی آخوندی با این جوان ها حرف زد؛ ضمن این که باید کمی هم خوش صحبت تر می شدم. چند تا لطیفه آبدار آن چنانی می توانست بیشتر مرا در دل آنها جا کند، ولی باز هم کافی نبود. آنها راجع به افراد، آهنگ ها، نوارها و سایت های صحبت می کردند که من تاکنون اسمش را هم نشنیده بودم. ندانستن اسم آنها و نشناختن آنها بین من و دوستان جدیدم فاصله می انداخت. این شد که با خواننده ها، نوازنده ها، فوتبالیست ها و ... آشنا شدم. باید روی همه را کم می کردم. هر چند شهریه طلبه سال اولی برای این جور دوستی ها اصلاً کافی نبود و کسی هم مرا درک نمی کرد تا در جهت این کارهای فرهنگی پولی به من بدهد. کم کم زمینه دوستی ها فراهم تر می شد و مرا در میهمانی هایشان دعوت می کردند. برای این که از من نرنجند، به نوارهای مبتذل و شوخی های زشت آنها اعتراض نمی کردم و همین باعث شد کم کم مرا از خودشان بدانند و کاملاً با من راحت باشند.
در جهت این خدمت فرهنگی، مجبور بودم روزانه چندین ساعت سر کوچه بایستم و با دوستان جدیدم گپ بزنم و نمازشب و نماز صبح هم گاهی وقت ها ... .
ص: 179
تا این که یک روز استاد مرا صدا زد. بعد از درس خدمت ایشان رسیدم. در نگاهش به جای مهربانی سابق، نگرانی موج می زد. از دیدن او خجالت می کشیدم. نمرات امتحانی من در دست های او بود و از کارها و درس هایم ناراضی بود. علت غیبت ها، تأخیرها و بی انضباطی هایم را پرسید. کل ماجرا را برایش گفتم و اهداف بلندم را توضیح دادم. فکر می کردم حرف هایم او را راضی کرده باشد. ولی ناگهان استاد از من خواست تا بلند شوم دستم را گرفت و تا کنار آینه قدی بزرگ دفتر برد. رو به روی آینه ایستاده بودم، از من پرسید: خوب پسر جان تا به حال چند نفر را هدایت کردی؟
گفتم: هنوز هیچی، فعلاً در ابتدای راه هستم.
استاد گفت: خوب خودت را تماشا کن. مثل این که آنها تا انتهای راه تو را برده اند!
خوب خودم را ور انداز کردم، استاد راست می گفت. حالا من جوانی بودم با موهای بلند، ریش های کوتاه، پیراهنی که آستین هایش را بالا زده بودم و شلواری تنگ و شاید کسانی که شامه قوی داشتند، بوی سیگار را هم به خوبی استشمام می کردند.نمی دانم چه قدر گذشت، ولی وقتی به خودم آمدم، اتاق خالی بود و نسبتاً تاریک. من بودم و آینه و یک برگه مرخصی در دستم. استاد نوشته بود: «بسمه تعالی. با مرخصی چهارشنبه آقای ... موافقت می شود؛ شاید در جمکران خودش را پیدا کند».(1)
قابل توجه کودکانی که در طلبگی ... . نه، ببخشید پوزش می طلبم؛ قابل توجه طلاب و شمایی که یدر کودکی دعواچی بودند. یکی زدی؟ حالا یکی نوش کن:
سؤال: در دوران کودکی با بسیاری از کودکان و هم بازی ها دعوا و شوخی می کردیم که گاهی منجر به شکستن بینی، سر یا دررفتن انگشت و دست گردیده است، آیا اکنون نسبت به آن افراد ضامن هستم و در صورتی که آنان را نمی شناسم، چه باید بکنم؟
جواب: بله، ضامن هستید و تا امکان دارد باید آنها را پیدا کنید و اگر امکان دسترسی نبود، به مقدار دیه آنها با اجازه حاکم شرع ردّ مظالم بدهید، علی الاحوط.(2)
ص: 180
داداشم گفت: ببینم این همه سال در حوزه چه می کنی؟ آیا رشد علمی هم داشته ای؟
گفتم: بله، من به درس خارج رسیدم و الان آیت الله العظمی و صاحب رساله هستم.
داداشم با تعجب گفت: چه طلبه ای هستی که دروغ میگی؟!
گفتم: نه من، بلکه همه موجودات عالم از ریز و درشت آیت الله العظمی؛ یعنی نشانه بسیار بزرگ خدا هستند.
اما این که گفتم صاحب رساله هستم. این را هم راست گفتم. رساله چند معنا دارد؛ یکی از آنها نامه است. من نامه های زیادی دارم. از اینها گذشته، اگر مراجع هر کدام یک رساله دارند، من تا حالا حدود ده ها رساله (نامه) داشته ام. تازه برخلاف مراجع که هر کدام یک رساله دارند، من سیزده رساله دارم؛ «رساله سیزده مرجع».(1)
سرسبزی شمال در نشاط طلاب شمالی بی اثر نیست. روز عیدی بود. با یکی از دوستان شمالی به دیدن یکی از عرفای قم رفتیم. مردم و طلاب، به رسم ادب، در صفی ایستاده بودند تا ایشان را از نزدیک زیارت کنیند و تبرکاً دستی به ایشان بکشیند و دستشان را ببوسیند.
دوست من جلوتر از من بود. همین که خم شد دست آقا را ببوسد، زد زیر خنده. از رفتارش نزد آن عالم وارستهی ناراحت شدم. سریع او را به کنار کشیدم و گفتم: کار درستی نکردی؛ چرا خندیدی؟! با خنده گفت: موقع بوسیدن دستشان بای خودم گفتم اگر آقا من را با چشم برزخی اش به شکل گاو ببیند، الان شاخ من فرو رفته تو شکم آقا.
گویند آیت الله دستغیب(رحمه الله) وارد جلسه ای شد. مجری خواست او را معرفی کند، گفت: ایشان از بزرگان و اساتید اخلاق و صاحب «گناهان کبیره» هستند.
ایشان با لبخند گفت: من «قلب سلیم» هم دارم؛ بفرماید صاحب قلب سلیم است.
ص: 181
گاهی خیلی عادی وسط سخنانش بدون این که کسی متوجه مزاحش شود می گفت که در کلمات قصار داریم: المؤمنُ کِیسُ القُطْنِ؛ مؤمن کیسه پنبه است.
وقتی به او اشکال می کردند که عبارت حدیث امام علی(علیه السلام) این است که: «المؤمنُ کَیِّسُ الفَطِنِ؛ مؤمن زیرک و باهوش است.»
می گفت: من از کلمات قصار خودم گفتم و چیزی را به امام علی(علیه السلام) نسبت ندادم. منظورم هم این است که قلب مؤمن مانند پنبه باصفا، سفید و نورانی است.(1)
ازدواج موقت اگرچه در اسلام محلی از اعراب دارد، اما من نمی دونم چرا فقط یعده ای عاشق انجام این فریضه اند. گویند مردی سادات زیبا را گرفتندی و همی می بوسیدی. به او گفتند: از خدا همی شرم بایدت. این کار مر تو را نشاید. گفت: من به خاطر سیادتشان می بوسم. سیدی سخت نازیبا یافتندی و پیش او بردندی. مر وی را گفتندی: از بهر خدای این را با بوسه همی ملاطفت کن که او نیز یکی باشد از جمله سادات. آن مرد اخم در هم کشید و بانگ برآورد: من ندانستمی که چه کسی همی گوید که جمله کارهای خیر و نیک باید بر دوش نحیف من زار و نزار باشد؟!
در عصر فضای مجازی، خودبین شده ایم. در قدیم که مردم در فضای حقیقی زندگی می کردند چراغ یا لامپی سر در منزلشان روشن می گذاشتند. می گفتند اگر عابری رد شد زمین نخورد. ثواب دارد، الان ولی ما از لامپ هایی با چشم الکتریکی استفاده می کنیم تا فقط جلوی پای خودمان را ببینیم. از سویی هم، پیوسته مقابل آینه مقعر می رویم و صورتمان خودمان را براندازیم کنیم. خیالمان تخت است و کمتر سراغ آینه محدب عبرت و سیرت می رویم.(2)
ص: 182
ساده دلی نزدیک به مرگ بود، گفت: بگردید ببینید کفن کهنه پیدا می کنید؟
گفتند: برای چه؟
گفت: برای آنکه پس از مرگ مرا در آن بپیچند و در گور بگذارند.
گفتند: به چه دلیل؟
گفت: وقتی نکیر و منکر بیایند و کفن کهنه را ببینند، گمان می کنند این مرده قدیمی است و دیگر سؤال و جواب نمی کنند.
وقتی الاغی رنجور شد و در صحرای افتاد. گرگی در نزد او نشست که چون اوبمیرد او را بخورد.
الاغ گفت: ای گرگ اگر کاری داری برو پی کار خود که من به این زودی نمی میرم، زیرا که من از آن سخت جان های عالمم.
گرگ گفت: باکی نیست. من هم از آن بیکاران صبور عالمم. آن قدر این جا خواهم نشست تا بمیری.
فردی که بارها و بارها از افراد بدقول زخم خورده بود، به مغازه خیاطی رفت و گفت: این پارچه را بگیرین و برایم یه دست کت و شلوار شیک بدوزین. فردا نیام بهونه بیارین: «سوزن شکست، برق رفت و شاگردم نیومده بود و ... .»
بعد با گفتن این جملات یادش به بد قولی های اوساکارهای مختلف افتاد و داد زد: «اصلاً گور پدرت! کت و شلوار نخواستم، پارچه ام را بده.»
خداوند و ائمه(علیهم السلام) ما را از بدقولی و پیمان شکنی نهی کرده اند.
برای مرکزی کتابی نوشته بودم کتاب را برای استادی فرستادند تا ارزیابی و نظارت کند، سه چهار ماه گذشت و خبری نشد به مسئول آن مرکز تماس گرفتم و گفتم:
کتاب من، جهنم. دلواپس ناظر شده ام. ببینم اصلا از ناظر خبر دارید؟ به رحمت خدا نرفته باشه؟!
ص: 183
خندید و گفت: چشم، آخر ربیع الاول نظر نهایی را اعلام می کنیم.
چند ماه گذشت و خبری نشد، به مسئول پیام دادم که ربیع الاول که هیچ، ربیع الرابع شد و بازم خبری نشد که نشد.(1)
در مدت کوتاهی چندتا از بازیگران به رحمت خدا رفتند، به شوخی می گفت: این جوری که عزرائیل داره میره سراغ بازیگرا، احتمالاً بارگاه الهی مشغول ساخت سریالی شده، پیشنهاد میشه ... و ... رو به عنوان گروه کارگردانی در نظر بگیرن! برخی از بازیگران تو فیلم انسان های شریفی اند. ای کاش تا آخر عمرشون فیلم بازی کنن، حتی در زندگی واقعی خود!
برای فروش منزلم به یک مشاور املاکی رفته بودم.
او گفت: طلاب وضعشون باید خوب باشه. بالاخره به کُر وصل هستن، بعید می دونم شما هم فقط همین خونه کلنگی رو داشته باشین. بازم خانه دارین؟
گفتم: خدا رو شکر وضعم بد نیست! من به این خونه ها راضی نیستم. یک خونه شیک و خوب هم در باغ رضوان اصفهان دارم.
بنگاهی که نمی دانست باغ رضوان، قبرستان است، گفت: خب، شما که دو تا خانه دارین، واجب شد حسابی به این جوون تخفیف بدهین.
فردی با عربی اختلاف پیدا کرد و به او فحش می داد. عرب هم که از چهره او متوجه فحاشی او شده بود، در فحش دادن مقابل به مثل می کرد و کم نمی گذاشت.
مرد که چیزی از سخنان عرب نمی فهمید، می گفت: بابا رو باش! من فحشش میدم، اون دعا می خونه.
ص: 184
از وقتی که امام جماعت مدرسه گفته بود صفوف نماز جماعت را فشرده کنید، وگرنه جای خالی را شیطان پر می کند، بچه ها موقع نماز وقتی می دیدند کنارشان جای خالی است بر می گشتند و به شوخی به فردی که در صف پشت سرشان بودند می گفتند بفرمایید جای شیطان را پر کنید.(1)
شهید مطهری می نویسد: در سال های اولی که ما قم بودیم، سه نفر از آقایان بودندکه شهریه می دادند: مرحوم آقای حجت، مرحوم آقای خوانساری و مرحوم آقای صدر. یک ماه ممکن بود شهریه این آقا بیشتر باشد، یک ماه شهریه آن آقا. قهراً راجع به این موضوع بحث بود که آیا آقای حجت اعلم است و باید مرجع تقلید باشد، به نماز ایشان باید رفت، یا آقای خوانساری و یا آقای صدر؟ طلبه ها وقتی می خواستند مضمون بگویند و شوخی بکنند، هرماه که این آقا بیشتر شهریه می داد، می گفتند این ماه ایشان اعلم و اتقی و اعدل هستند، ماه دیگر آن آقای دیگر بیشتر شهریه می داد می گفتند این ماه ایشان اعلم و اعدل هستند.ی ولی این حرف ها واقعاً شوخی است.
آیا واقعاً وجدان انسان این اندازه بازیچه منافع است که ... از هر جا و هر راه که منافعش تأمین شد، حق و عدالت و درستی را واقعاً در هم آنجا تشخیص می دهد؟(2)
خوشگل یعنی کسی که گلِ و طینتش پاک و خوب است .
خوشگل یعنی کسی که گلِ و طینتش پاک و خوب است. خوشگل آن قدر مشغول جمال خودش است که وقت ندارد از عیب دیگران صحبت و از آنها غیبت کند.(3)
پس خدایا ما را از خوشگلان درگاهت قرار بده!
ص: 185
دوستی به شوخی می گفت: برخی فکر می کنند کار عار است و یا این که فرغون جدیدا اختراع شده. سال ها قبل از اسلام، خداوند به حضرت موسی و برادرش هارون، برای تحقیر فرعون به ایشان، فرغون داد تا کار کنند، چون در قرآن فرموده است:
﴿وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَی وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ﴾؛ و حقّا که ما به موسی و هارون فرقان دادیم.(1)
اگر انسان نیمی از اعمال و تکالیفی دینی اش را انجام دهد و نیمی را انجام ندهد،خدا هم می تواند نیمی از دعاهایش را اجابت کند و نیمی را نه. تاجر رباخوری از خدا دامادِ خر پول می خواست. خدا هم نیمی از دعایش را مستجاب کرد؛ داماد نادان و خری نصیبش شد که پول هم نداشت.
یکی از اساتید اخلاق به شوخی می گفت: امیدوارم تا آخر عمرت زنده باشی.
خطیبی از بزرگی شنیده بود که دو چیز عامل سعادت و ضامن خوشبختی است: اولیش را آن خطیب فراموش کرده بود و دومیش رو منِ نویسنده.
ضامن یافتن برای طلبه مهاجر قمی، یه چیزی تو مایه یافتن آب حیات است.
به امام رضا(علیه السلام) به شوخی می گفت: ضامن آهو می شی، ضامن ما هم بشوید.
بچه اگر آهن بدنش تأمیدختر و زن هم اگر در خانه جلوه نمای فطری شان ارضا نشود، ممکن است به غریبه های جذب میشوند: . می گویند خانمی رفته بود بالای پشت بام پتو بتکاند، ؛ پتو گرد نداشت، خودش را تکان تکان (جلوه نمای) می داد.
ص: 186
بحارالانوار به معنای دریاهای نور نوشته علامه مجلسی است و سفینه البحار به معنای کشتی دریاها نوشته شیخ عباس قمی. مرحوم آیت الله خوی(رحمه الله) فرمودند: هنر شیخ عباس قمی(رحمه الله) این بود که دریاها (بحار) را در کشتی (سفینه) قرار داده بود.
آسید ابوالحسن اصفهانی(رحمه الله) مرجعی بود که قدرت مالی زیادی داشت. به افرادی که خداوند به ایشان فرزند عطا می کند، کمک مالی کند. روزی مردی رفت و گفت کهصاحب فرزند شده ام و هدیه ای دریافت کرد. به گمان این که سید پیر است و او را نمی شناسد، سه چهار بار دیگر در همان سال نزد سید رفت و از او کمک گرفت. بار آخری که کمک را دریافت کرد، سید به شوخی به او گفت: قدر زنت را که در یک سال برایت چهار پنج فرزند می آورد بدان و ملایم و غیرمستقیم او را از کارش نهی کرد.
می گفت: این شکم محور شرور است؛ کاری هم از آن برنمی آید.
این شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد به هیچ
گویند وقتی انسان برای قضای حاجت می رود فرشته یا فرشتگانی سر انسان را خم می کنند تا خروجی خود را ببیند و بیندیشد که برای چه حرص خورده، حق و ناحق کرده است. امام علی(علیه السلام) فرمودند: کسی که همتش ورودی شکمش باشد، ارزشش به مقدار خروجی آن است.
حالا که حرف از شکم شد یک سؤال: اصلاً تا حالا به فلسفه ناف که نخستین مجرا برای تغذیه از دو تو خالی احساس خطر و نگرانی می کنم: شکم و زیر شکم(فرْج).
برخی هم اعتقاد دارند که:ی ناف در اصل ناب بوده و به معنای مرکز و وسط است. ناف در فارسی یا سُرَّه در عربی یا navel در انگلیسی، حکایت از همان تورفتگی یا سوراخی خیلی کم عمق در سطح بیرونی شکم بنی آدم است و فلسفه آن برمی گردد به کنجکاوی یکی از فرشتگان. وقتی گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند، یفرشته ای می خواست ببیند که خشک شده یا نه، انگشت گذاشت هنوز خشک نشده بود؛ تو رفت.
ص: 187
مدیریت خیال
امام علی (علیه السلام) فرمودند:
اگر نفست را [با فکر و کار نیک]
مشغول نکنی، او [با افکار منفی و خیالات واهی]
تو را به خود مشغول می کند.
****
امام علی(علیه السلام):
النَّفسُ إنْ لَمْ تَشْغَلْهُ شَغَلَکَ
(تعلیم و تربیت در اسلام، شهید مطهری، ص414).
ص: 188
ص: 189
ص: 190
امام علی(علیه السلام): گشاده روی، دام دوستی است.
گفت: موقع خشم، صلوات فرستادن چه فایده ای داره؟
گفتم: فواید زیادی دارد، مانند «قرقره درمانی» و یا آب روی آتش است. زن و شوهری هر روز با هم جنگ و اختلاف داشتند. زن، برای رفع مشکل نزد حکیمی رفت و گفت: معلوم نیست با من چشه؟ تا برمی گرده خونه، میام باهاش حرف بزنم قاطی می کنه.
حکیم که متوجه شده بود همه مشکل، به زبان دراز خانم و خستگی شوهر هنگام بازگشت به خانه برمی گردد، گفت: من این چایی رو میدم هر موقع شوهرت آمد، برو و مشغول قرقره کردن شو.
زن رفت و بعد از یک هفته آمد و به حکیم گفت: این چایی نیست؛ معجزه است.(1)
از فقیهی پرسیدند: چون در صحرائی بر سر چشمه ای رسیم، و خواهیم غسلی به جا آوریم، روی به کدام سوی بنهیم؟ گفت: به سمت جامه های خود.
گفت: این جا نوشته حاج آقایی در مراسم عزاداری«زنجیر» می زده!
گفتم: اشتباه خوندی؛ یا کمپوت «انجیر» می زده تو رگ یا به آقای«رنجبر» زنگ می زده.
شخصی شنید که در شب قدر هزار مرتبه سوره ﴿إِنّا أنزلنا﴾، باید خواند آن شب هزار مرتبه سوره مبارکه را خواند. متأسفانه ﴿إِنّا أنزلنا فی لیله القدر...﴾ می خواند صبح آن روز او را دیدند که تسبیح در دست دارد و می گوید: هُ هُ هُ هُ... به او گفتند: چرا چنین می گوی؟ گفت: دیشب «هُ» در ﴿إِنّا أنزلنا﴾ را نگفته ام، اکنون دارم جبران می کنم.
ص: 191
استاد: گاو به عربی چی میشه؟
شاگرد مکثی کرد و گفت: منظورتان عرب به زبان گاوی است یا گاو به زبان عربی؟
استاد خندید و گفت: گاو به زبان عربی.
شاگرد: گاو به فارسی چیزی نشده، به عربی هم هیچی نمیشه، ولی بز شاید یه چیزی بشه.
استاد: خب، این را که بلد نبودی. بچه گاو به عربی چی میشه؟
شاگرد باز به شوخی گفت: هیچی، میذارن بزرگ بشه، اون وقت بهش میگن یابو.
استاد: عرب ها به شیر چی میگن؟
گفت: به شیر؟! کسی جیگرشو نداره چیزی بگه.(1)
ماه مبارک رمضان بود. برای تبلیغ به روستای با صفا در فیروزآباد فارس رفتم. برای من که شهری بودم، حضور در روستای که گاز نداشت. جاده ها و کوچه هایش آسفالت نبود و در زمستان گل و شل شده بودند، بسیار سخت بود. منزلی که ساکن بودم بخاری و آب گرم نداشت. باید با یک کتری آب گرم، غَسْل می کردم و گاهی غُسْل. در عوض، حیاتی داشت به وسعت یک دشت و ته ته آن، توالتی بود بس تاریک و بزرگ.
شب اول نیمه عمر شدم؛ اصلا به مخیّله ام خطور نمی کرد که صاحبخانه بُزش را در توالت می بندند؛ به همین دلیل، رفتن داخل دستشویی همان و داد کشیدن همان. از آن به بعد هم می ترسیدم و هم شرم می کردم:
می ترسیدم که مبادا ناغافل، بزِ جاهل، شاخی بزند و از حَیّز انتفاع ساقطم کند. از بخت بد من بز را هم پشت سر می بستند. آینه بغل هم نداشتم که آن را رصد کنم. با مکافاتی آفتابه ای پیدا کردم تا لااقل رو به دشمن باشم که اگر خواست حمله کند، یا دفاع کنم یا فرار. آن یک ماه خیر گذشت. و شرم می کردم؛ چون پیوسته نگاهم می کرد و مجبور بودم خودم را به قول طلبه ها، استتارِ واجب، می کردم. (2)
ص: 192
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
برای تبلیغ به روستای رفته بودم. شبی منزل یکی از اهالی مهمان بودیم. بعد از دو ساعت چون در مسجد جلسه داشتم، بایستی می رفتم. مردم محل به بهانه من دور هم جمع شده بودند دل می دادند و قلوه می گرفتند. کمی که نشستم به صاحب خانه گفتم با اجازه باید بروم. یکی از اهالی الکی تعارفی کرد: بیام دنبال تون، کوچه پس کوچه ها تاریک تاریکه؟
گفتم: نه ممنون خودم می رم.
داشتم کفش هایم را می پوشیدم که گفتند: پس خیلی مراقب باشین تو کوچه ها سگ هست. چند روز قبل انگشت کودکی رو از جا کنده بود.
حسابی ترس برم داشت با قیافه ای جدی گفتم: اگه سست بشی و از سگ بترسی، اون هم بیشتر جری (جِری نخونید اسم موشه، بخوانید جَری) و گستاخ میشه نباید از سگ ترسی به دل راه بدهی.
یکی گفت: آفرین دقیقا همینه که فرمودین.
خلاصه موتور قلبم ظرف چند ثانیه رفته بود روی دنده 4. از خانه آمدم بیرون، تو تاریکی شب زیر نور ماه حرکت کردم گوی من می رفتم و جاده زیر پاهایم کش می آمد، مگر می رسیدم؟!
خلاصه تو حال و هوای خودم بودم که یک سگ بی سواد، یک دفعه مثل گاو، بی هوا شروع کرد به پارس کردن. هرچه کم محلیش کردم، فایده نداشت. محترمانه به او نگاهی کردم و گفتم: بابات خوب، مامانت خوب، ما یکی را بی خیال شو، بازم اثری نداشت. به او گفتم: چخِ پدر سگ!
دیدم به او برخورد و صدایش را برایم بالاتر برد. من را بگو تازه می خواستم تحویلش بگیریم، انگاری از باباش هم دلخوشی نداشت. خب تو شهری که عصای کوری را بدزدند از این سگ ولگرد بی پدر و مادر چه انتظار؟!
تو حال فلسفه بافی خودم بودم که با صدای واق واق او به خود آمدم گوی با نگاهش می گفت: فرار می کنی یا اون روی سگمو می خوای بالا بیاری؟
گفتم: خدایا امشب کجا گیر کردم. این سگ برخلاف آدم نماها، هر دو روش سگیه.
ص: 193
این جا دیگه جای استخاره و ایستادن نبود. پاهایم را تا جای که نعلین اجازه می داد در نعلین فرو کردم و پا گذاشتم به فرار. یاد فیزیک دبیرستان به خیر، سگ، سرعتش چیزی از سرعت نور کمتر نبود. گوی سگ با زبان حالش می گفت: اینا باش، حاج آقای که باش. اگه تو دوتا پا داری، من چهارتا!
من بیچاره در آن اضطراب، این مسئله به این سادگی را فراموش کرده بودم. بله چهار تا پا می شود؛ دوتا عقب، دو تاهم جلو. بله دقیقا می شود چهارتا!
خلاصه عبا را تو دویدن در آوردم، عمامه را تو سرم محکم کردم و کتاب هایم را سفت تو بغلم گرفتم و د بدو. اجدادم یکی یکی مثل فیلم سینمای جلو چشمان ذهنم ظاهر می شدند تا رسیدم به تصویر بابام، یاد یکی از سخنانش افتادم که همیشه می گفت: «پسر! باشگاه بدنسازی به درد توی طلبه نمی خوره!» بابام اما نبود ببیند که خلاصه ثمره ورزش اینجا ظاهر شد.
آره، داشتم می گفتم: من بدو و سگ بدو. پدر سگ، انگاری ارث باباش را از من می خواست. از این کوچه به آن کوچه می دویدم. عرق از سر و جونم می ریخت که یک سیاهی با چوب یا عصای در دست از پشت سر به سگ حمله کرد. من نفهمیدم چی گفت: ظاهرا فحش محلی می داد. فقط فهمیدم سگ بیچاره، با هر دو روی سگش سرش را زیر انداخت و از شرم فرار کرد.
اول فکر می کردم از ما بهترون و یا از مأموران الهی است که به خاطر مزد تبلیغ برای نجاتم آمده، با خودم گفتم: او اما به زبان محلی همان روستا صحبت کرد. خودم را راضی کردم به این که خُب، خدا بخواهد جن و پری هم می توانند به همه زبان های زنده و مرده دنیا حرف بزنند. داشتم این روایت را با خودم مرور می کردم که جن می تواند به هر شکلی در آید، حتی سگ و خوک، ولی فرشتگان به غیر از سگ و خوک به هر شکلی می توانند ظاهر بشوند که آن مرد در چشمانم زل زد و گفت: تو خوبی؟! خوبی تو؟!
با صدایش از جا پریدم. جل الخالق قیافه این جن یا پری چه شباهتی به چهره اوس منصور دارد. شک و ترس برم داشت با لرز گفتم: شما خودتی؟! گفت: پ نه پ، من جنّم.
نمی دانم شوخی کرد یا جدی، ولی همین را می دانم که آمپر شهوتم... ، ببخشید آمپر وحشتم، حسابی رفت بالا و بی اختیار گفتم: چ چی ج جن؟! یک قدم پیش آمد و
ص: 194
در حالی که پیشانیش را روی پیشانی ام گذاشته بود و با چشمان درشتش به من نگاه می کرد قاه قاه خندید گفت: «حاجی جوون! منم منصور، اوس منصور. گرم صحبت بودم حواسم نبود که رفتی، یه دفعه، از صاحب خونه پرسیدم: پس حاج آقا کو؟! گفت: رفتن. منو بگو سه تا پا داشتم، آره با عصام میشه سه تا پا، دوتا پا دیگه هم قرض گرفتم و دویدم. گفتم سگای محل هارند؛ خودی و غریبه؛ روحانی و جسمانی حالیشون نمیشه.»
در حالی که هنوزم قلبم داشت برای خودش می زد، لبخندی زیرکی و زورکی زدم. نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به او کردم و دستی به شانه اش زدم و گفتم: اوس منصور، تو از امدادهای غیبی بودی که تو این ره باریک، شب تاریک و وادی ایمن به دادم رسیدی.(1)
استاد: نام چه پیامبرانی در قرآن آمده؟
طلبه شوخ : موسی، عیسی، یحی... فرعون.
استاد: فرعون که پیامبر نبود!
طلبه: او ادعای خدائی داشت؛ حالا شما به عنوان پیامبر هم قبولش ندارید؟
روزی شاگردی به دنبال استادش می گشت. به معبد او رفت، دید آن جا نبود. در مسیر بازگشت یکی از راهبان را دید گفت: کجا می روی؟
گفت: جایی نمی روم؛ دارم از جایی برمی گردم!
اسلام به تفکر و تعلیم و تعلم و مشورت با متخصص اهمیت زیادی می دهد. در برابر، پیروی از باورهای غیرمنطقی، خرافات و تقلید کورکورانه را مردود می شمارد. در اصول دین هرگز اجازه نمی دهد ما بدون تحقیق دین را بپذیریم و در فروع دین (احکام) نیز ما را تشویق به تفقه در دین می کند و اگر کسی نتواند در احکام تخصص پیدا کند،
ص: 195
لازم است طبق «سیره عقلایی» به متخصصان و فقیهان رجوع کند. دشمنان نظام اسلامی ما که از حکومت اسلامی و مرجعیت ضربه خورده اند، مدت هاست تلاش دارند اصل مرجعیت و تقلید را که اصل عقلایی و متکی بر عقل است و پشتوانه و قدرت محکمی دارد، ویران کنند و به همین دلیل شبهات زیادی وارد کرده اند که با شبهه زدایی کارشناسان اسلام توطئه شومشان ناکام مانده است. اسلام افراد ناآگاه را تشویق می کند تا به جای تقلید کورکورانه مسائل خود را بپرسند. متن زیر حکایت از تقلید کورکورانه دارد:
گویند در روزگاران قدیم یک روحانی به روستای رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی نزد کدخدا رفت و اعلام کرد می تواند آن شب پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سال ها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولاً در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است. بنابراین، بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد. همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را می داند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود. دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت تا آن جا که من می دانم، برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافی است هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم. با این راه حل، خیال همه آسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دست ها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دست ها را بالا بردند و چون دقیقاً نمی دانستند آقا چه گفته است، هر کدام پچ پچی کردند. آقا دست ها را پاین انداخت و بلند گفت الله اکبر.
مردم هم ذوق زده از آن که چیزی را فهمیده اند فریاد زدند الله اکبر. باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله می کرند. آقا دست هایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دست هایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر. آقا به خاک افتاد و
ص: 196
چیزهای زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هر کدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. آقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.
در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیرکرد و ایشان داد زدند آآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآخ. روحانی در حالی که تلاش می کرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش می کرد لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم می کردند و با دستانشان به کف زمین ضربه می زدند.
روحانی فریاد می کشید: خدایا! به دادم برس. از درد به زمین چنگ می زد و از خدا یاری می خواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالی که از درد به خود می پیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بیهوش شد. مردمی نیز نگاهی به هم کردند و خود را بر زمین انداختند. آن قدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد. او که از درد به خود می پیچید، به خانه کدخدا منتقل شد و به مردم گفت خودتان نمازتان را بخوانید.
روز بعد، آن روحانی روستا را ترک کرد و رفت. اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت به امامت کدخدا در آن روستا برقرار است.
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمی گویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه باشکوه تر برگزار می کنند و تا امروز دوازده کتاب درباره فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند. البته انحرافات جزئی از اصول آن روستاست و در حال حاضر آنها به 22 فرقه تفکیک شده اند.
برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند چنگ بر هر چیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هر قدر بیشتر کنی به خدا نزدیک تر می شوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشی است نه مدت آن. باری آنها در جزئیات متفاوت اند، ولی همه به یک کلیت معتقدند.
خدایا! آن را که عقل دادی، چه ندادی و او را که عقل ندادی، چه دادی؟
ص: 197
پیرمردی می گفت:
قبلا تو روستای ما، نکوآباد،(1)مردم اطلاعات دینی خوبی داشتن. خدا طول عمر بده به شیخ صادق(حاج شیخ صادق کریمیان). رحمت خدا بر عمو ادیب(شیخ عبدالله ادیب) و عمو میرزا حبیب الله؛ عالمانی گشاده رو، مردمی، باصفا، باسواد و ساده زیست بودین. متناسب با درک مردم حرف میزدن. پیرمردان هنوزم سخنرانانی، مثال ها، نکات و حکایاتی اونا رو به یاد دارن.
یروزی عمو میرزا حبیب الله هنگام سخنرانی با خود یه کتری برد روی منبر. همه با تعجب نگاه می کردن و همین کارم سبب شد بیشتر تشنه حرفای که می خواد بزنه بِشین. بعدم چند تا مسئله شرعی گفت وی با استفاده از اجزای کتری مسئله استبراء رو برای مردان توضیح دادن.
بعد پیرمرد خندید و گفت: الانم از هر فرد مسنّی که تو این روستاست این مسئله رو بپرسین، عملا البته با یک کتری براتون توضیح میده.
ص: 198
استاد قرائتی: من اعتقاد دارم غربی ها در مسائل سکسی هم کلاه سرشان رفته؛ فکر کردند اگر آزادی باشد به نفع آنها است. من آمریکا بودم می دیدم یکی دیگری را می بوسد. بوسش سفت نبود؛ چون از صبح تا آن موقع نود و ششمی بود که می بوسید، ولی مادر بزرگ ما وقتی ما را می بوسید انگاری مک می زد!
حاج آقا به جوانان مجرد، روزه دار و معتکف گفت: طُوبَی لَکُمّ(خوشا به حالتان)، چون قرآن فرموده ﴿الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ طُوبَی لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ﴾(1)؛ کسانی که ایمان آوردند و عمل های شایسته کردند، خوشی و مسرّت، زندگی پاکیزه، بهشت برین و درخت طوبی از آن آنهاست و بازگشتی نیک دارند. بعد خندید و گفت: طُوبی لکم را دو منظوره گفتم؛ یعنی هم طوبی خانم نصیبتان شود و ازدواج کنید و هم این که خوشا به حالتان به خاطر نعمت ذهن و زندگی آرامی که خدا به شما داده است.
با فرزندم داشتیم از عرض خیابان رد می شدیم یک موتوری آمد با سرعت رد شود که ما را وسط خیابان دید داد زد: گاو! (نه این طوری داد زد: گاو)
به فرزندم گفتم: متوجه شدی چی گفت؟
خواست آبروداری کنه گفت: نه.
خندیدم و گفتم: بهم گفت گاو و منم به عنوان تشکر برایش دست تکان داد.
گفت: غلط کرده فلان فلان شده... .
گفتم: چرا ناراحت میشی من که ناراحت نشدم؛ گاو گوشتش، پوستش، سُمش، شیرش، شاخش حتی مدفوعش و....برای زندگی انسان فایده داره، ای کاش ما هم این قدر فایده داشتیم.
تازه تا حالا ندیده ام هیچ گاوی به گاو دیگری توهین کند.(2)
ص: 199
در کتاب آداب الطلاب(1) از آیت الله مجتهدی نقل شده: یکی از خطبای تهران می فرمود: همیشه شخصی را می دیدم که در جلسات متعدد پای منبر من می آید؛ لذا من هم نمی توانستم مطالب تکراری را بگویم.
روزی به او گفتم: امیدوارم صحبت های من برای شما مفید باشد و باعث تضیع وقتتان نباشم؛ زیرا شما را می بینم که الحمدلله مقید به شنیدن صحبت ها و احادیث این حقیر هستید.
او گفت: بله، مدتی است دچار بی خوابی شده ام و دکتر هم توصیه کرده سعی کن بیشتر استراحت کنی و بخوابی، اما خوابم نمی برد، ولی در پای منبر شما نمی دانم چگونه است که از همه جا بهتر می خوابم.
در آن موقع متوجه شدم که این شخص برای خوابیدن می آید نه برای درک مطلب. ظاهراً منبری ها و وعاظ هم کار «پدر» را می کنند؛ چون نصیحت می نمایند و هم کار «مادر» را چون لالای می خوانند.
در روایات وارد شده که قبل از غذا خوردن، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» و در انتهای آن «الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» گفته شود. دعای خاصی در این باره وارد نشده؛ ولی در بین اهل علم و مؤمنان بعد از خوردن غذا، جملاتی را به صورت دعا (دعای سفره) ذکر می کنند که البته مضمون آن در روایات و دعاها هست. آن جملات این است:
بسمِ اللّه اَلرَّحمنِ اَلرَحیم، اَلحَمدُلِّلهِ ربّ العالمین هَنیأً لِلاکِلینِ وَ بَرَکهً لِلباذِلینِ؛ الحمد لله الّذی یُطعِمُ و لا یُطْعَم و یَرزُقُ و لایُرْزَق، زاد الله النّعم، دَفْعَ الله النّقَم، بِحَقِّ سَیِّدِالعَرَبِ وَاَلعَجَم؛ اللّهم تَقَبَّلْ حَسنات المُحسنین، لا سیّما هذا الأحْسان من هذا المُحسن؛ اللّهمَ اغفرْ
ص: 200
للمؤمنین و المؤمنات و المسلمین و المسلمات الأحیاء منهم و الأموات لاسیّما اَمْواتَ الحاضرین، رَحِمَ اللّهُ من قَرَءَ الفاتِحَهَ مع الصَّلوات.
الهی که این سفره معمور باد همیشه پراز نعمت و نور باد
زبان بد اندیش و چشم حسود
از این سفره و صاحبش دورباد
نسخه طنز آن:
زَادَ اللهُ النِعَمُ دَفَعَ اللهُ النِقَمَ اللهمّ أرزقنا کرّه مع کرّه و پلوا مع البرّه فی تحتِها الکره فی جنبِها شراباً مِن شاطرهٍ و المرئه باکره و أسکنْ نازلَه رَحِمَ اللهُ مَن قَرَأ الفاتحهَ مع الصلوات.
جوانی با کارد وارد مسجد شد و گفت: از بین شما کی مسلمانه؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند. سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید گفت: من.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول ذبح شدند.
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با لباس خون آلود به آن جا بازگشت و باز پرسید: آیا در بین شما مسلمان دیگری هست؟
مردم که گمان می کردند او، آن پیرمرد را کشته، نگاهشان را به پیش نماز دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا به من نگاه می کنید، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!
پیامبر با حضرت علی(علیه السلام) شوخی هم می کردند، یک روز ... واقعاً انگشتانم درد می کند و دیگر نمی توانم تایپ کنم. خودتان رجوع کنید ببینید چه اتفاقی افتاده بوده.(خنده).
ص: 201
به افراد یکوتاه قد به مزاح می گفت: خداوند به شما طول عُمَر دهد.(عُمر قد بلند بود).
برخی از عالمان غیرمهذب، واقعا باسواداند، چون سواد در لغت به معنای سیاهی و تاریکی است. اینان دکان عرفان باز کرده اند و مخ مردم را شستشو می دهند. باید روی تابلوی دکان آنها نوشته شود: کله پزی عدالت، چون واقعا باانصاف هستند مغز زن و مرد، دختر و پسر و باسواد و عامی را به طور یکسان منحرف می کنند.
رفته بودم شیراز تبلیغ، میزبان آدم شوخ و شنگولی بود. برای سحر بلند شدیم مناجاتش را پشت بلندگو در منزل خواند. بعد از پشت شیشه، بیرون اتاق را نگاه کرد، دید چراغ حمام روشن است. داد زد: زن! مهدی رفته حموم، توی این سرما؟!
همسرش گفت: بله.
نشستیم سر سفره سحری آقا مهدی از حمام آمد و سلام کرد.
پدرش گفت: سلام آقا مهدی گل گلاب. کجا بودی بابا جون! الان اذان میگه ها؟
مهدی با شرم گفت: همین جا.
گفت: می دونم، ولی چراغ حموم روشن بود. حموم بودی؟
با خجالت گفت: بله
چرا؟! مگه روز رو ازت گرفتن؟!
مهدی که می دانست باباش قصد اذیت داره گفت: بابا گیر دادین ها؟ نکنه مسابقه سی سؤالیه؟!
پدر گفت: آره، باباجون.
مهدی گفت: جایزه اش چیه؟
با خنده گفت: یه همسر زیبا و خوشگل.(1)
ص: 202
آن یکی در کنج زندان مست و شاد
و آن یکی در باغ، ترش و بی مراد
از هر چیزی رنج می برد و با هر چیزی غصه برایش می رسید. یک روز عیالش گفت: آخر این که نشد کار. پاک از دست می روی. بیچاره می شوی. یک روز تو بی غصه و ناراحتی نبوده ای. امروز در خانه بمان که لااقل چیزی نبینی و چیزی نشنوی و یک روز راحت باشی.
قلیانش را چاق کرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را کوک کرد که یک روز بی رنج بگذراند. بابا غصه خور دیگر چیزی نمی دید که رنج ببرد و حادثه ای نمی شنید که غصه بخورد، همه چیز بر وفق مراد بود که ناگهان از پشت دیوار از بیرون خانه شنید که دو نفر عابر با هم می گویند: فلانی، دیشب ماده الاغش کره آورده، اما کره اش نه دم دارد و نه گوش.
بابا غصه خور بر سر خود کوبید که بیچاره شدم. زنش هر چه فکر کرد دید طوری نشده است. با تعجب پرسید: کجایت درد می کند؟ چه پیش آمده است؟ بابا فریاد زد: جاییم درد نمی کند. مگر نشنیدی که گفتند کره الاغ فلانی نه دم دارد و نه گوش. زن دادش درآمد که به دَرک، نه دم داشته باشد و نه سر، به من چه؟ به تو چه؟ تو چرا غصه می خوری؟ بابا گفت: همین است که می گویند زن ناقص العقل است. آخر تو نمی فهمی. این کره بزرگ می شود. زنَک گفت: خوب بشود؟ بابا ادامه داد... یک روز بار رویش می گذارند...
زنک گفت: خوب بگذراند... بابا صدایش لرزید... که از این کوچه ما عبور می کند... زنک گفت: خوب بکند، به تو چه؟ بابا نالید همین. نمی فهمی، همین جا زیر بار، از پا در می آید و می افتد...
زن هر چه فکر می کرد چیزی نمی فهمید، پرسید: خوب به تو چه مربوط؟
بابا گفت: این که دیگر معلوم است. مثل روز روشن است، مرا صدا می زنند که کمکشان کنم. من می خواهم این الاغ را بلند کنم. آخر چه کار کنم؟ کجایش را بگیرم؟ نه دم دارد که تکانش بدهم و نه گوش دارد که بلندش کنم. آخر من چه خاکی به سرم بریزم؟(1)
ص: 203
اگر روزهای ماه مبارک رمضان در خیابان دیدید کسی چیزی می خورد یا سیگار می کشد خدای نکرده فکر بد نکنید ها مثبت اندیش باشید و خوش بین. به دل نگیرید، استپ سینه کنید.
بگید شاید از اقلیت های مذهبی زرتشتی است.
بگید شاید از اقلیت های مذهبی یهودی یا ارامنه کاتولیک یا ارامنه ارتودوکس است.
بگید شاید به وقت آمریکا روزه می گیرد و الان به افق آن جا وقت افطار است.
بگید پیر است و فرتوت.
بگید باردار است و روزه براش ضرر داره.(حتی اگر مرد هم بود بگید چون شاید تغییر جنسیت داده باشه و قیافه اش شبیه مردان است).
بگید زخم معده داره.
بگید بیماری استسقا داره.
بگید اصلا این فرد در کما به سر می برد و بی هوش است (راه رفتنش تو خیابان هم شاید مثل گوریل انگوری در خواب راه می رود)
بگید شاید در ایام پریودی است.
بگید شاید دائم الپریود است.
بگید شاید مسافر است که براساس فتوای مرجعش نباید روزه بگیرید.
بگید دنیا را دار قرار نمی دونه و خودش را مسافر به حساب میاره.
بگید شاید بچه شیر می دهد.
بگید شاید دارو مصرف می کند.
اگر هم دیدید کسی روزه گرفته بگید شاید غذا گیرش نیامده است.
شاید رژیم لاغری دارد.
شاید به دولت لج کرده و در اعتصاب غذا به ته ببخشید به سر می برد.
شاید...شاید هم واقعا کارش خدای باشد و دستور خدا را انجام می دهد ما که نمی دونیم پس چرا پشت سر خلق الله حرف بزنیم؟(1)
ص: 204
نوه امام خمینی(رحمه الله) برای ایمام جوک تعریف می کرد. امام به ایو گفتند: از اقوام و مردم شهرها جوک یا لطیفه ای می خواهی بگوی، یک «منافق» هم بگوی تا غیبت نشود. اوی همین روش را عمل می کرد تا این که یک روز گفت: یه روز یه امام جمعه منافق بود... .
شهید مطهری می نویسد: مرحوم اشراقیِ قمی از خطبای تقریباً درجه اول ایران بود. هم فاضل بود و هم سخنور. یک بار بالای منبر شروع کرد به انتقاد از قمی ها. می خواست بگوید این مردم عوام قم خیلی خرافاتی هستند، و از جمله می گفت قمی ها به گربه سیاه خیلی احترام می گذارند و فکر می کنند گربه سیاه از ما بهتران است. بنابراین، وقتی گربه سیاه می آید، فوراً از بهترین غذاهاشان و گوشت خالص برایش می اندازند. بر عکس، برای گربه های دیگر اهمیتی قائل نیستند و آن مقداری هم که شرعاً باید به آنها داد، نمی دهند. به همین خاطر، نسل همه گربه های دیگر در قم منقرض شده است و فقط گربه سیاه ها مانده اند. هرچه نگاه می کنی در این شهر گربه سیاه می بینی؛ آن هم چاق و چله.
وقتی از منبر پاین آمد و نشست طلبه خیلی خوشمزه ای بود از اهالی خرم آبادی. اتفاقاً مرحوم اشراقی عینک سیاهی به چشمش زده بود. آن طلبه به همان زبان خرم آبادی و خیلی ساده و لطیف گفت: قربانت! ما که تو این شهر گربه سیاه نمی بینیم، تو عینک سیاه به چشمت زده ای، همه گربه ها را سیاه می بینی. مرحوم اشراقی خیلی خندید.(1)
حضرت امام صادق(علیه السلام):خنده زیاد دل را می میراند.
خواست حاج آقا را مسخره کند، گفت: حاجی! شعر هم حفظ هستید؟
حاج آقا با حاضرجوابی گفت: بله مثلاً
سُلیما منذُ حلَّتْ بالعراقِی
اُلاقِی مِن نَواها مَا اُلاقِی(2)
نکته: البته اگر الاقی را به لهجه فارسی تلفظ کنیم، نه با لهجه عربی.
ص: 205
پیرزنی پنج بار به حاج آقا گفت استخاره بگیر و هر پنج بار بد آمد، با ناراحتی گفت: حاج آقای که بعد از سی سال درس خوندن نتونه استخاره عالی و خوب بیاره، به درد ما نمی خوره.
منزل فردی مهمان بودیم. سفره که جمع شد، یک نفر هر دو پای خودش را تو یک کفش کرد و اصرار می کرد که باید حتما یدعای مخصوص سفره را که مشهور و متداول است، بخوانید. هرچه می گفت: بلد نیستم. او هم ول کن نبود و اصرار رو اصرار.
بدجایی و بدجوری گیر کرده بودم. به دعای ساده اکتفا نمی کرد. باید یک جوری او را دنبال نخود سیاه می فرستادم. ناگزیر قسمتی از اشعار عربی کتاب الفیه را بخوانم. دو دستم را بالا بردم و آن اشعار را که گوی سخن از نون و حمد خدا و صلوات بود خواندم. او هم بلند آمین می گفت. در آخر هم تشکر کرد وگفت: می دونستم دعا را بلدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
قال محمدٌ هو ابنُ مالکٍ
أحمد ربِّی اللهُ خیرُ مالکٍ
مُصلّیاً علی النّبی المصطفی
وآله المُستَکمِلِین الشَرَفاً
وأستعینُ اللهَ فی ألفیه
مقاصدَ النحو به مَحویه
نوناًً تَلِی الإعرابَ أو تَنویناً
تُضیِفُ أحذفْ کطورِ سینا
والثانی اُجررْ وانوِ مِن أو فی إذا
لم یصلح إلا ذاک واللام خُذا
پول که نداریم برویم حج، ولی جاتون خالی، جلسه ای بود و مسئولان یک کاروان با هم، منزل یکی از روحانیون مهمان بودند، ما هم الکی الکی حاجی مالی شدیم.
مسئولان یه کاروان شامل مدیر کاروان و چهار پنج خدمه، معاون روابط عمومی، روحانی و معین کاروان، پزشک، مداح، قاری و... است. البته شاید چند سال دیگر، روان پزشک و مشاور، پرستار و امدادگر و فیزیوتراپیست، مسئول بهداشت آشپزخانه، ناظر، پلیس و مأمور مبارزه با مواد مخدر، ستاد امر به معروف، ستاد نهی از منکر، عکاس
ص: 206
و خبرنگار و گزارشگر صراف، مخابراتچی، وزیر شعار، کاتب و سفرنامه نویس، ستاد خوش آمدگو و پیشواز کننده و ... به مسئولان اضافه شوند. بنابراین، هر کاروانی ممکن است بتواند چهار تا شش نفر را حج یا عمره ببرند؛ یعنی 130 یا 140 نفر مسئول و خدمه و پنج نفر زائر رسمی که مسئولان ساپورت یا بهتر بگم اسکورتشون می کنن. (اون وقت این رو باید گفت حاجی!)
خلاصه درگیر و دار جلسه، روحانی کاروان به مدیر گفت: من یک توصیه دارم. اگر دوست دارید به کارِتون، به غذاتون و به برنامه هاتون ایراد نگیرند، یه اتاق مخصوص زن و شوهران قرار بده و به نوبت در اختیارشون بگذار. اولاً این گیرا حذف میشه. ثانیاً یه عمر، خدا بیامرزی پشت سرت و والدینت است.
بله، این یک نکته روان شناختی است که نیاز جنسی به انسان، چه مرد و چه زن فشار می آورد و این فشار اگر از راه شرعی تخلیه نشود یا با کم خوری و ورزش و... تعدیل نگردد، انسان پرخاشگر و بهانه گیر می شود. سردمزاجی و مشکلات جنسی سهم زیادی در طلاق دارد.
کفاشی به حاج آقای گفت: حاج آقا! درباره کفاشی در قرآن چیزی داریم.
حاج آقا گفت: ﴿وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کِتَابٍ مُّبِینٍ﴾؛ خداوند هر چه را به هدایت بشر مربوط باشد، در قرآنش فروگذار نکرده است.
کفاش که متوجه نشده بود گفت: بالاخره درباره شغل کفاشی در قرآن سخنی آمده؟
حاج آقا برای این که دل او را به دست آورد، به شوخی گفت: در سوره جمعه آمده ﴿وَتَرَکُوکَ قَائِمًا﴾؛ یعنی کوک هایت را قائم و محکم بزن.
احمد گفت چه جالب! یه سؤال دیگه، درباره ورزش چه طور در قرآن آیه ای داریم؟
حاج آقا با لبخند گفت: بله، ﴿لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ﴾(1)؛ این آیه هم اشاره به ورزش کبدی (زو) دارد. بعد از این مزاح و ارتباط صمیمی با احمد، حاج آقا معنای اصلی آیات را برایش توضیح داد.
ص: 207
یک نقاش حضرت یوسف(علیه السلام) را خیلی زشت کشیده بود، انسان بامزه ای هنگام بازدید از نمایشگاه به او گفت: اگر یوسف به این زشتی بود، وقتی کاروان او را از چاه بیرون می کشیدند همین که قیافه او را می دیدند طناب را رها می کردند برگردد، ته چاه.
می گفت: چرا مؤذنان یا قاریان قرآن وقتی اذان می گویند، دستشان را بناگوششان می گذارند. هر کسی دلیلی آورد، ولی هیچ کدام را قبول نکرد و در آخر گفت: خب چون اگه بذارن جلوی دهنشون، دیگه نمی تونن اذان بگن.
سخنرانی چند روز درباره اوصاف بهشت سخنرانی می کرد. یکی از حاضران گفت: قدری هم از جهنم برایمان بگوید.
سخنران خندید و گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ جهنم را که ان شاءالله و به خواست خداوند تبارک و تعالی و وعده حضرت حق به اتفاق همه می رویم می بینیم. بعد این آیه را خواند:
﴿وَإِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا کَانَ عَلَی رَبِّکَ حَتْمًا مَقْضِیًّیا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوا وَّنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیًّا﴾(1)؛
البته نگران نباشید. مؤمن، هم می رود جهنم و هم نمی رود؛ می رود به این معنیا که از آن گذر می کند، و نمی رود از آن نظر که آتش دامنگیرش نمی شود. آتش برای او سرد می شود؛ همان گونه که بر ابراهیم(علیه السلام) سرد شد.
یادم نیست ساعت شانزدهِ امروز با بیست نفر جلسه پرسش و پاسخ دارم یا ساعت بیست، با شانزده نفر؟!
ص: 208
اون وقت ها تازه صحبت طلبه شدنم بود. با اصرار، پدرم را راضی کردم که هنگام تبلیغ مرا هم با خود به روستا ببرد. وقتی به روستا رفتیم، متوجه شدیم ظاهراً روحانی دیگری به نام «ملاقلی» به آن جا آمده و زندگی می کند. پدرم خواست به احترام او برگردد، ولی مردم اصرار بر ماندن ما داشتند. از صحبت مردم فهمیدم که ملاقلی نباید روحانی درس خوانده و باسوادی باشد.
مخفیانه با پسر کدخدا و یکی دو نفر از نوجوان های هم سن و سالم قرار گذاشتیم به دیدن «ملاقلی» برویم. ملاقلی مردی بود حدود پنجاه ساله با قدی کوتاه، هیکلی چاق و لباس شلخته و عمامه ای عجیب و غریب. از سر و وضعش می شد فهمید از آخوندهای معمولی که در حوزه درس خوانده اند، نیست. بالاخره من بچه آخوند بودم و فرق عمامه آخوندی و عمامه بلوچی و روستایی را می فهمیدم. با خودم گفتم: شاید درویش یا صوفی است و شاید... .
به ملاقلی نزدیک شدم. بعد از سلام سر صحبت را باز کردم. هیچ چیزش به آخوندها شباهت نداشت و بی سواد بودنش تابلو بود.
در حالی که به دنبال نقشه ای برای منصرف کردن پدرم از بازگشت به قم بودم، به خانه کدخدا برگشتم. هنوز ننشسته بودم که یکی از اهالی با عجله وارد شد و گفت: پسر مشهدی فتح الله مرده، زود بیایید قبرستان.
به همراه پدرم، کدخدا و بعضی از مردم به قبرستان رفتیم. ملاقلی هم آمده بود. با اصرار مردم و اولیای میت، پدرم نماز میت را خواند، ولی هنگام دفن ملاقلی خودش را آماده کرده بود که در کار دفن مباشر باشد.
خودش داخل قبر شد و کف آن را مرتب کرد. بعد دستور داد از طویله کمی پهن تازه بیاورند. فکر کردم می خواهد بخور بدهد. از تعجب شاخ درآوردم.
پدر پرسید: آقا شیخ! پهن برای چه می خواهید؟
ملاقلی بادی به گلو انداخت و با غرور گفت: مگر کتاب نخوانده ای؟ مستحب است در قبر پهن تازه بریزند!
تعجبم بیشتر شد.
ص: 209
ملای قلابی، کتابچه کوچکی به اندازه کف دست از جیبش درآورد و نشان پدرم داد. در جزوه نوشته بود: مستحب است پایین قبر طرف قبله کمی «پهن تر» باشد و مرده را در آن بگذارند و پشتش کلوخ بگذارند و... .
نگاه های پدر به من می گفت: نتیجه درس نخواندن این است؛ عبرت بگیر.(1)
پیش نماز مسجدی هر سحر برای نماز جماعت به مسجد می رفت و پس از نماز به عده ای از طلبه ها درس می گفت. او عمامه بزرگ و زیبایی داشت. دزدی به پارچه آن عمامه طمع کرد و در تاریکی آن را از سر او دزدید. پیش نماز با صدای بلند گفت: عمامه را حلالت کردم به شرط آن که بازش کنی و ببری.
دزد گفت: لایه هایش را جدا کنم؛ مگر چه خبر است؟
وقتی لایه ها را جدا کرد، خرده پارچه ها و کهنه پارچه های فراوانی از آن بیرون ریخت؛ به گونه ای که حدود یک متر پارچه سالم بیشتر در دستش باقی نماند. معلوم شد او از دزد هم محتاج تر بوده، برای حفظ آبرو با یک متر پارچه عمامه ای سر هم کرده است.
یک فقیهی ژنده هایی چیده بود
در عمامه خویش در پیچیده بود
تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم
ژنده ها از جامه ها پیراسته
ظاهراً دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حله بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
باز کن دستار را آن گه ببر
این چنین که چار پره می پری
باز کن آن هدیه را که می بری
ص: 210
باز کن آن را به دست خود بمال
آن گهان خواهی ببر کردم حلال
چونکه بازش کرد آن که می گریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
ز آن عمامه زفتِ نابایست او
ماند یک گز کهنه ای در دست او
بر زمین زد خرقه را کای بی عیار
زین دغل ما را برآوردی ز کار(1)
حاج آقا: اسمت چیه؟
مرد گفت: هیبتُ الله.
حاج آقا: پنَهَتُ بالله (پناه می برم به خدا)؛ جدی میگی یا می خوای منو بترسونی؟
یک کشیش مدت ها مخ یمسلمانی را توی فرغون گذاشته بود و روش کار می کرد تا مسیحی شود و بالاخره کاری که نباید بشود، شد و او مسیحی شد.
روز یکشنبه برای اولین بار در کلیسا حاضر شد و غسل تعمید کرد. هنگام دعا برق رفت. بعد از چند دقیقه که برق کلیسا وصل شد، این مسلمان در ظاهر از اسلام برگشته بلند داد زد: الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم.
روحانی ای به کودکی یگفت: پدرتان حیات دارند؟
گفت: نه بابا، حیاتش کجا بوده؛ مستأجر است، آن هم در زیرزمین.
* سلیس و روان صحبت کردن یکی از عوامل موفقیت در ارتباط است.
گفت: حاج آقا میگن شما حاضرجوابید؛ چون تو حوزه چند واحد حاضرجوابی و شوخ طبعی و پدرسوخته گیری می خونید.
حاج آقا گفت: نیازی به این کار نیست. همین که روزی با چند تا پدر سوخته، مثل تو سر و کله می زنیم، خود به خود حاضرجواب می شویم.
ص: 211
حاج آقای در دارالتلاوه حرم امام رضا(علیه السلام) چنین گفت: در یکی از خیابان های شمال تهران بودم که یک لات هیکلی جلویم ظاهر شد و گفت: سلام مارمولک!
برگشتم مقابلش ایستادم و با لبخند گفتم: «سلام! من مارمولکم؟!»
از شرم قرمز شد. گفتم: «ادامه بده... من تا حالا شک داشتم، فکر می کردم قورباغه هستم یا لاک پشت. خیلی کمک کردی! منو از بلاتکلیفی درآوردی. چون فهمیدم نه بابا مارمولکم و خبر نداشتم. به هرحال ممنون برای کمک بزرگی که بهم کردی.» خداحافظی کردم و داشتم رد می شدم که صدا زد: حاج آقا!
گفتم: بالاخره چی شد؟! حاج آقا هستم یا مارمولک؟ تکلیف خودتو و منو مشخص کن.
من رو بوسید و گفت: نه شما حاج آقا هستید و تاج سر ما. من از شما عذر می خواهم. بعد گفت: از شما دعوت می کنم برای عروسی من بیای.
گفتم: میام. آدرس تالار رو داد: فرمانیه تهران، حسابی هم کلاس بالا. وقتی برای عروسی وارد تالار شدم، دیدم شخصی دستاشو بازکرده و دوان دوان از انتهای سالن تالار به سمت من می آید. فکر کردم به استقبالم آمده، اما وقتی به من رسید، گفت: حاج آقا اشتباه آمده ای این جا نه مجلس روضه است و نه ما حال شنیدن سخنرانی داریم و نه شما وقت خواندن. اصلاً کی شما را دعوت کرده؟
گفتم: شخص شخیص داماد. بعد رفتم پشت میکروفن.
داماد آمد یواشکی بهم گفت: حاج آقا چی می خوای بخونی، روضه نخونی ها... .
آن شب درباره شادی و عروسی نکته هایی گفتم و مطالبی را از آیات سوره عروس قرآن بیان کردم. شکر خدا برنامه به دل همه نشست و با استقبال بسیار آنها روبه رو شد.(1)
می گفت: شما چرا در سخنانتان هی میگید زبان حج نبی. مگر زبان من چیشه؟ من حج نبیّ ام (حاج نبی الله).
گفت: من میگم زبان اجنبی، نه حج نبیّ.
ص: 212
از بین سخنرانی های آیت الله مجتهدی تهرانی6 کلیپی هست که قسمتی از آن را این جا می آورم. ایشان با شوخی سخنان جدی ای را بیان کرده اند:
این دخترای که من می بینم تو پارک ها و خیابون ها، با کت و دامن تنگ و دانشگاه و ... می برنشون جاده هراز، همونجا حمد و سوره شون رو درست می کنن، همونجا می ندازنشون تو رودخونه.
چهار تا تاکسی ترمز می کنه دختر ببره. اون میگه اول نوبت منه، من زودتر اومدم و ... آخوند بیچاره اونجا وایستاده یکی سوارش نمی کنه. کاش ما هم دختر بودیم!
یه تاکسی عقب عقب اومد، روحانی رو سوار کرد. روحانی خوشحال شد که آره تاکسیه عقب عقب اومده تا سوارش کنه. تاکسی پاین تر پیادش کرد. به روحانی گفت: پیاده شو. پرسید: چرا تو که این قدر عقب عقب اومدی تا من رو سوار کنی، الان می گی پیاده شو؟ راننده تاکسیه میگه: آخه اونجا سایه بود، می خواستم تو آفتاب وایسی! چه قدر مریضن مردم.
ما باید مکانیک ماشین ذهن و روان مان باشیم. انتظارات زیاد داشتن و قانع نبودن، منشأ بسیاری از اختلالات روان تنی است. تنظیم انتظارات با امکانات، منبع شادکامی است.
یکی از اساتید فقه در اصفهان پیکان داغون مدل 1360 داشت و شاکر خدا هم بود. می گفت: یکی از مسجدی ها به شوخی به من گفت: حاج آقا! اسم ماشین تون چیه؟
گفتم: کُنَدر 60.
چند ماه بعد او را دیدم و پرسیدم: ماشین تون را فروختید؟
گفت: a60 منظورتونه؟
گفتم: ماشین رو عوض کردید؟
خندید و گفت: خیر، اسمش را عوض کردم. گاهی دانشجویان یا افرادی که از من سؤال دارند، همراهم می آیند تا سؤالشان را بپرسند. وقتی می بینند من می خواهم سوار این ماشین بشوم، با تعجب می گویند: اِ شما این ماشین را سوار می شوید؟ من هماسمش را گذاشتم a60، کندر60 برام تکراری شده بود.
ص: 213
وقتی این روزها بسیاری از مردم در امر دینشان تحقیق نمی کنند و برای آنها عالِم کارشناس، و درویش و شیخ بی سواد فرقی نمی کند، خب بعید نیست اتفاق زیر بیفتدی:
دوستی از دوستانم در درود
همسرش مرد و عزادارش نمود
تا عزاداری به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار
آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد
چای و قهوه، میوه، سیگار و گلاب
لای خرما مغز گردو بی حساب
تاق شال دستباف فومنی
تکه حلوا لای نان بستنی
منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوری، قند و شکر
ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره نقره برای استکان
حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوی سونی
بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه، کتیبه با علم
در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوری، پنجاه شمع
قاب کرده ان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل
باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه خلدآشیان
واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند
آشنایان قدیمی هر کدام
آمدند از راه یک یک با سلام
اهل فامیل ریاکار و دغل
کاسب و همسایه و اهل محل
دوستان باوفا باتربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت
مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایب و او در ستوه
مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام
مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار
ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت
رفت در پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کنددید شیخی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا، شال و قبا
ص: 214
گفت: ای دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن، رها
مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان، آبرویم را بخر
(***)
مرد از هول حلیم روغنی
رفت با سر توی دیگ ده منی
آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان
بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفت بر منبر سخن آغاز کرد:
او بری بود از بدی و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی
من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام
من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود
وه چه شب های درازی را که من
صبح کردم با وی اندر انجمن
مجلس آرای و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود
ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم
او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود
ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم
آتشی در این هوای سرد بود
جمله مردان را دوای درد بود
نازنینی رفته است از بین ما
از کجای او بگویم با شما
هر شب جمعه بداد از پیش و پس
بر گدایان نان و خرما و عدس
یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم
زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه
سر به زانویش نهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم
دست خود را بر سر و گوشم کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید
(***)
تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا
کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردی اشتباه؟
تو نپرسیدی ز قبل گفت وگو
زن بود لیلی و یا مرد ای عمو؟
گفت و گفت و گفت تا بیهوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد
ص: 215
جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن
آی قنداق آورید و چای داغ
دیگری می گفت: گِل زیر دماغ
این یکی می شست رویش را به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب
این وری نبضش گرفته می شمرد
آن وری بین دو کتفش می فشرد
دکمه های پیرهن را کرده باز
سوی قبله کرده پاها را دراز
ذره ای تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگری او را مدام
مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی امّن یجیب
پیرمردی گفت: این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست
ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تُلُف هوها هلفت
تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست
لب گشود و در سخن شد کم کَمَک
گفت: کو شیخ؟ ای مردم کمک!
با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم
لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:
شیخ کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلندگو برده بود(1)
بشنویم استاد قرائتی: خدا رحمت کند شهید مطهری را. سال 58 مرا به صدا و سیمای معرفی کرد. به سراغ رئیس وقت صدا و سیما رفتم. ایشان گفت: تلویزیون جای آخوند نیست؛ جای هنر است.
گفتم: احتمال نمی دهی من معلّم هنرمندی باشم؟
دستور داد مرا به اتاقی بردند که عدّه ای از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چیست؟
گفتم: معلّم هستم و می خواهم درس دین بدهم. از این لحظه تا دو ساعت می توانم با حرف حق، شما را چنان بخندانم که نتوانید لب های خود را جمع کنید. ساعت گذاشتندو من برنامه بسیار شادی اجرا کردم. بالاخره با ورود من به تلویزیون موافقت کردند.(2)
ص: 216
حضرت محمد(صلی الله علیه واله): مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانی.
امام جماعت بودم. کودکی بلندگو را به دست گرفت و گفت: من مکبّرم. مشغول نماز شدیم. صدای بچه گربه ای از زیر بخاری مسجد بلند شد: میو میو (نه نشد.) این جوری: میو میو (حالا شد). مکبر بازیگوش رفته بود تو نخ گربه. کمی به گربه نگاه می کرد و گاهی هم که یادش می آمد مکبّر است، الله اکبری می گفت. حتماً نمی دانست با میکروفن چه کند؛ وگرنه همان موقع رفته بود. چیزی که همه نمازگزاران را به خنده آورد این بود که او برای این که بچه گربه را به سمت خود بخواند، جواب او را می داد، اما حواسش نبود که تو میکروفن مرتب میگه: میو میو.
گاهگاهی با افرادی مواجه می شویم که با دیدن وضع یک روحانی کار و بار چاق، آن را به همه طلاب نسبت می دهند یا اگر ببیند روحانی ای دو زن دارد، می گوید همه روحانیون دو زنه هستند یا اگر روحانی ای بد عمل کرد، می گویند همه روحانیون و طلاب بد عمل می کنند. تعمیم افراطی، در علم منطق نادرست و در روان شناسی، منبع اضطراب و افسردگی به شمار می آید.
مولوی قلمبه ای از نمک است، خدا رحمتش کند! تعمیم این افراد مرا به یاد داستان بامزه طوطی و مرد کچل در مثنوی معنوی انداخت. خلاصه مطلب:
عطاری یک طوطی داشت. روزی در نبود عطار، دکان را به هم ریخت و شیشه های روغن زیادی را شکست. وقتی عطار رسید، او را تنبیه کرد؛ برخی از پرهای سر و بدنش ریخت و کچل و لال شد. روزی مرد کچلی به مغازه عطار آمد. طوطی با دیدن سر او به سخن در آمد و گفت: تو هم شیشه های عطاری را شکسته ای و کتک خورده ای؟
کز چه ای کل با کلان آمیختی تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق راکار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر شیر(1)
ص: 217
یمردی اول ظهر به شهری رسید، دید مؤذن دارد این طوری اذان می گوید:
به قول مردم این شهر: الله اکبر ...
به قول مردم این شهر: لا اله الا الله... !
گفت: عجب اذان عجیب غریبیه! وایساد تا مؤذن اومد پاین.
گفت: آقا! مگه در فقرات اذان «به قول مردم این شهر» داره؟!
گفت: نه.
پرسید: پس چرا نمیگی «اللهُ اکبر...»، «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ... »؟!
گفت: والا من مسیحی ام. اینا خوش صدا نداشتن اذان بگه، ماه به ماه یه پولی به ما میدن، واسشون اذان میگیم! چون من «اللهُ اکبر» و «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ » رو قبول نداریم، میگیم به قول مردم این شهر!
با تعجب به خودش گفت: حالا بریم یه دو رکعت نمازی بخونیم.
اومد وارد مسجد بشه، دید دو تا مغازه جنب مسجده و تمام قفسه های این مغازه ها پر از انواع مشروبه!
رفت به مغازه دار گفت: این مغازه ها ملک مسجده؟!
گفت: بله آقا.
گفت: چرا مشروب فروشی کردین؟!
گفت: هاااا! این مسجد درآمد نداره، یه باغی یه نفر وقف کرده، باغ انگوره. ما دیدیم انگورا رو بفروشیم پول زیادی به دستمان نمیاد.ی کل انگورا رو مشروب می کنیم به هزینه بالایی می فروشیم! هم حقوق مؤذن رو میدیم، هم اجرت پیش نماز روی!(1)
اولی: چرا به علمای وهابی مفتی می گین؟!
دومی: چون مفتی و الکی با فتواهای خود جهنمو برای خود می خرن!!
ص: 218
از من به خانم ها نصیحت، هر چی باشه چند تا پیراهن از شما بیشتر پاره کردم؛ چون قبلاً کاراته باز بودم و مجبور بودم با حریفانم مبارزه بکنم و گاهی لباسمان پاره می شد. هیچ وقت به شوهرتان نگوید که فلان خانم خوب می رقصه و اجازه ندهید رقص خانم های دیگر در سی دی می دی ها و ... را که به برکت اضافه کاری اراذل و اوباش و خواب بسیاری از مسئولان همه جا هست ببیند.
فردی می خواست سر یک روحانی کلاه بگذاره، اما نمی دونست که عمامه داره و امکان نداره. او که می دانست رقص حرام، حرام است، به شکل دیگری سؤال خود را پرسید. یک دستش را کمی تکان داد و گفت: این اشکال شرعی داره؟ بعد آن دست، بعد گردن، بعد کمر، و ... و حاج آقا یک یک را گفت اشکالی ندارد. بعد حرکت همان اعضا را تند و پی در پی کرد و گفت: حالا این رو با هم ترکیب کنیم چه طور؟
حاج آقا فکری کرد و گفت: تجزیه ات بد نبود، ولی مرده شور ترکیبت را ببره.
تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به دمی یا درمی یا قلمی یا قدمی
مبلغی وارد شهری شد، دید از اذان و نماز در آن جا خبری نیست که نیست. یبه یکی گفت: ببخشین، دین و مسلک شما چیه؟
گفت: اسلام.
پرسید: نماز نمی خونین؟
گفت: نه!
پرسید: روزه چی؟
گفت: روزه هم نمی گیریم!
پرسید: مکه چی؟
گفت: مکه هم نمیریم!
گفت: زکات؟گفت: زکاتم نمیدیم!
با تعجب گفت: پس شما چه جور مسلمونی هستین؟!
گفت: مسلمون خالص! بی شیله پیله!
ص: 219
حیف نون رفت حمام، شروع کرد به خواندن. از صدایش خوشش آمد. گفت: نباید مردم را از این صدای خوب و خدادادی محروم کنم. بدون معطلی، لنگی به خود بست و از حمام بیرون زد و رفت روی گلدسته مسجدی و بی موقع شروع کرد به اذان گفتن.
مردم بازار که تعجب کرده بودند، داد زدند: آخه الان چه موقع اذان گفتن است با آن صدای نتراشیده و نخراشیده.
گفت: صدای من بد است. یک نفر خیّیر پیدا شود حمامی این جا درست کند تا بفهمید صدا یعنی چه؟
مردی با صدای نکره اش که چیزی تو مایه «کصوتِ الحمیر» بود، قرآن می خواند. از زبان سعدی شیرین سخن بشنویم بهتر است:
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحب دلی بر او بگذشت، گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدای می خوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
گفت: حاج آقا! چرا مردم می گویند مثلا شهری مَهری، گوجه موجه، پراید مراید؟!
پاسخ داد: خدا یادشون داده؛ در قرآن می آمدهی هاروت و ماروت یا یأجوج و مأجوج.
آیت الله مجتهدی6 می فرمود: زرنگ باشید. به خدا بگید فلان مشکلم را حل کن تا فلان نذر را بکنم. مردی نذری کرد و آن را به جاآورد، ولی مشکلش حل نشد. به خدا گفت: حال منو می گیری، حالتو می گیرم. کل روزه های ماه مبارک را نمی گیریم؛ سه روز19 و21 و 23 روزه ام را می خورم.
ص: 220
برخی همیشه نق می زنند. با غرولند و نق زدن مشکل سه تا می شود؛ یکی متورم شدن مشکل اصلی و ناامیدی از حل آن، و دو تا هم خرد شدن اعصاب خودشان و دیگران. از روحانی کهنسال و بیماری که از بیمارستان مرخص شده بود و در منزل لازمُ الفراش شده بود حال و احوالش را پرسیدم گفت: «خدا رو صد هزار مرتبه شکر! به غیر از دندان های مصنوعی ام، کل بدنم درد می کنه.»
مردی روستای خدمت یکی از مراجع رسید و در مقام تعریف به خیال این که جمله ای عربی و مناسب گزینش کرده استی به آن مرجع گفت: شما الحمدلله خَسِر الدنیا و الآخره (زیانکار در دنیا و آخرت) هستید.
آن عالم خیلی متأثر شد و از او علت را پرسیدند، گفت: شاید خدا خواسته حرف حقی از زبان ایشان بیان کند.
برخی از عوام معیار باسوادی یک روحانی را آگاهی او از برخی از سؤال های عجیب و غریب و معماها می دانند و به محض این که روحانی ای جای می رود تبلیغ، او را با سؤال های اجق وجق امتحان می کنند. مثلاً می پرسند اسب حضرت عباس نر بود یا ماده؟
می گفت: بعد از سال ها تحصیل در حوزه رفتم تبلیغ. با خودم می گفتم ان شاء الله بتوانم برای مردم مفید واقع شوم. یک نفر آمد مؤدب کنارم نشست و گفت: حاج آقا سؤالی دارم.
گفتم: بپرس.
گفت: سوره تِل تُل کدام است؟
من که تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم گفتم: این سؤال کجا بوده؟
با لبخند گفت: معماست.
گفتم: نمی دانم.بعد از یلحظه ای گفت: سوره قدر است؛ آن جا که می خوانیم: ﴿إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَهِ الْقَدْرِ... لَیْلَهُ الْقَدْرِ﴾.
ص: 221
یک محقق خارجی آمد یایران تا ببینید چرا روحانیون یعمامه بر سر می گذارند. بعد از بررسی های مفصلی به جای نرسید، خسته و کوفته به حرم حضرت معصومه(علیها السلام) رفت و در سایه ای خنک به دیواری لَم تا کمی استراحت کند. در همان حال دید گروهی از طلاب از راه رسیدند. گرد هم نشستند و مشغول بحث های علمی شدند.ی با دقت آنها را زیر نظر گرفت. اول همه چیز به خوبی و خوشی می گذشت. هر کس از نظر خود دفاع می کرد. برای اثباتش دلیل می آورد و تلاش می کرد محترمانه نظر دیگری را رد کند.
بعد از دقایقی، اختلاف آنها بر سر مسئله ای به اوج رسید. موضوع بحث، معرکه آرا شده بود. در حالی که کتابشان را محکم در دست گرفته بودند با صدای بلند از نظر خود دفاع می کردند. این صحنه برای آن محقق جذاب شد به نشانه یافتن پاسخ خود، بشکنی زد و به سرعت ایمیلی به آمریکا فرستادی: دلیل اصلی عمامه گذاری این است که اگر در مباحثه طلبگی با کتاب بر سر هم زدند، دردشان نیاید و زخمی نشوند.(1)
آیا می دانستید؟
آیا می دانستید که کلاه مخصوص و لباس بلندی که فارغ التحصیلان در غرب سرشان می گذارند، نشانه لباس دانشمند بزرگ ایرانی ابوعلی سیناست؟
و آیا می دانستید که هنگام کفن کردن مرده مستحب است میت زن را مقنعه سرش کرد و بر سر میت مرد عمامه بست؟ پس ممکن است زنان بد حجاب هم در قبر محجبه شوند و مردان مخالف روحانیون و دین هم در قبر آخوند شوند).
مردی گرفتار وسواس بود وقتی می رفت توالت شک می کرد که قطرات نجاست به او پاشیده یا نه. با خود می گفت: «شک و دودلی بد کوفتیه!»برای رسیدن به یقین کامل، باز می گشت به توالت و عمدا به بدنش ادرار می پاشید بعد می گفت: آخیش راحت شدم ها.(2)
ص: 222
چو شادی بکاهد بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
میان کدخدا و ملّای دهی اختلاف و کینه بود. وقتی کدخدا مُرد. چون به خاکش سپردند، به ملّا گفتند: بیا نماز میت بخوان و تلقینش را بگوی.
ملّا گفت: این مرده تلقینم را به غرض می شنود. سراغ ملّای دیگر بروید.
پرسید: نماز قصر چیه؟
گفت: به دل می چسبد مثل قصر زیباست؛ نماز شکسته مسافر.
دو مرد ساده روستای رفتند منزل روحانی ای که قبلاً برای تبلیغ به روستایشان رفته بودی. یکی شب که می خواست بخوابد به دیگری گفت: مشتی! صبح منو برای نماز بیدار کن، نمازم قضا بشه، سه میشه پیش حاج آقا.
صبح زود مشتی بیدارش کرد. مرد خواب آلود به جای کلاهش، عمامه حاج آقا را بر سر گذاشت و رفت وضو بگیرد. وقتی هنگام وضو خودش را در آیینه دید گفت: این مشتی ام گیج می زنه ها. بهش گفتم منو بیدار کن، حاج آقا رو بیدار کرده.
روستای ای از یک روحانی برای محفوظ ماندن از شر سگ دعای خواست. بعد از گرفتن دعا گفت: من می خواهم برگردم به روستا. در راه ممکن است سگ به من حمله کند، چوب یا چماقی در دسترس ندارید؟
روحانی گفت: چوب برای چه؟!
گفت: برای احتیاط که اگر دعا اثر نکرد، با چوب حساب آن سگ را برسم.
مردم به روحانیون بد جوری عنایت دارند و گاهی این برای آنها درد سر ایجاد می کند. پدری کودکش را بغل گرفته بود. آب بینی بچه سرازیر بود. بچه را به سمت روحانی ای خم می کرد و با اصرار می گفت: حاج آقا را ببوس. حاج آقا را ببوس.
ص: 223
فردی وسواسی، با این که غسلش یدو ساعت طول می کشید، باز به دلش نمی نشست با همان وضع برای محکم کاری می رفت توی حیات، زیر نور خورشید دراز می کشید تا اگر آب پاکش نکرده باشد، آفتاب پاکش کند. روزی یهمسایه خواستی آنتن تلویزیون را تنظیم کند، چشمش به اوی افتاد که برهنه (یعنی برهنه برهنه) تو حیات دراز کشیده. کمی سرفه و اهن و اوهن کردی، یدیدی فایده ای ندارد. لنگه کفشش را ی درآورد و به سمت او پرتاب کرد و گفت: «خجالت بکش!»ی
فرد وسواسی که ناراحت شده بود، داد زد: «زدی، ازت گذشتم و حلالت کردم و باهات کاری ندارم، ولی خدا وکیلی بگو ببینم کفشت پاک بود یا نجس؟»(1)
روش هُل درمانی برای افرادی که تازه وسواس عملی را شروع کرده اند، مناسب است. البته باید بین فرد و بیمار رابطه صمیمانه و عاطفی حاکم باشد تا فرد وسواسی پرخاشگری نکند و شوخی شوخی به او کمک شود. آیت الله بروجردی6 می فرمودند:
اوایل طلبگی در نماز خواندن وسواس داشتم و مرحوم آخوند کاشی(2) متوجه این وسواس شده بود. ایشان به هم حجره ای من فرموده بود وقتی او یک بار نمازش را به جا آورد و خواست بار دوم آن را بخواند، هُلش بده و نگذار این کار را انجام دهد.روزی من نماز ظهر و عصر را خواندم، اما به دلم نچسبید. آمدم بار دوم آن را به جا آورم که هلم دادند. دفعه سوم و دفعات دیگر قصد کردم، باز نگذاشتند. مرحوم آقای بروجردی در این جا تبسمی کرد و فرمود: بعدها فهمیدم تکرار نماز کاری اشتباه و یک تخیل است.(3)
ص: 224
پدرم گفت: اگر حب ریاست داشته باشی، در آخر عمر باید با «آفتابه درمانی» علاج بشی.
پرسیدم: آفتابه درمانی دیگه چه صیغه ای است؟!
گفت: رئیسی عاشق دستور دادن بود و از امر و نهی کردن دیگران کیف می کرد. وقتی که بازنشسته شد، افسرده و پژمرده شد و هیچ کس نتوانست دردش را بفهمد و علاجش کند. تا این که حکیمی با پرس و جو از حال، گذشته، شغل و... او به دردش پی برد. گفت: او باید رئیس باشد. خانواده گفتند: ولی در این سن پیری رئیس کجا شود؟ کی قبولش دارد؟ حکیم فکری کرد و گفت: براش منصب خوبی در نظری دارم. فردا ظهر قبل از نماز بیاوریدش مسجد. دم درب دستشوی های مسجد صندلی ای گذاشت و به او گفت: این جا بنشین؛ شما رئیس این قسمت هستی. مرد نشست. هر کس می خواست برود داخل یکی از دست شوی ها، داد می زد هی تو این یکی نرو؛ تو دومی برو. یا اگر کسی می خواست آفتابه ای را بردارد، داد می زد اون را بذار زمین؛ قرمزه را بردار.(1)
مردی دیده بود علما وقتی به هم می رسند، اصطلاحات و کلمات عربی به کار می برند. خواست تقلید کند و این گونه سخن بگوید. از این رو، هنگامی که نزد آیت الله بروجردی(رحمه الله) رفته بود، خواست از چهره نورانی آقا تعریف و تمجید کند، گفت: ﴿یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ﴾.(2)
ایشان خیلی متأثر شدند و گفتند: شاید خدا بر زبانش جاری کرده باشد.
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
گویند مردی نزد آیت الله مرعشی(رحمه الله) رفت. گفت: چه کنم قلبم سیاه شده است؟
ایشان به مزاح گفت: مثل قلب من شده است؟
پیرمرد خندید و گفت: نه به آن سیاهی.
ص: 225
به اتفاق یکی از دوستان برای دهه محرم به تبلیغ رفته بودیم. یکی از پیرمردان روستا بعد از ظهر، زمانی که خواب بودم سراغم یآمد و از خواب بیدارم کرد و پرسید: نام پدر ذوالقرنین چیست؟
خیلی عادی گفتم: آقای عزیز! بلد نیستم.
چندین روز پی در پی هرگاه من را می دید همان سؤال را تکرار می کرد. من هم می گفتم بلد نیستم، ولی ایشان می گفت: تأملی کن بعدا از شما می پرسم.
این سؤال چندین سال ذهن او را مشغول کرده بود و هنوز جواب قانع کننده ای برای آن نیافته یبود. فردای آن روز، باز وقت استراحت برای گرفتن جواب آمد. من که از دست او کلافه شده بودمی و دیدم دست بردار نیست، با همان حالت خواب آلود به مزاح اسمی برای پدر ذوالقرنین از خودم اختراع کردم و گفتم: نام پدر ایشان یوقابین بود.
پیرمرد که متوجه شوخی من نشده بود، آن قدر خوشحال شد که گویا دنیا را به او داده بودند. من هم بعد از کمی تعجب به یاد این دعا افتادم:
« اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ نَفْسٍ لا تَشْبَعُ
وَ مِنْ قَلْبٍ لا یَخْشَعُ وَ مِنْ عِلْمٍ لا یَنْفَعُ...؛
خدایا به تو پناه می آورم از نفسی که سیر نمی شود
و از دلی که بیم برنمی دارد و از دانشی که سود نمی بخشد.»
از بچه ها پرسید: اگر آخوند بر عکس شود چی میشه؟
هر کسی جوابی داد و او هیچ کدام را نپسندید.گفتند: حاج آقا خودتون بگید.
گفت: عمامه اش می افته دیگه.
بعد گفت: حالا بگید چرا نجار مدادش رو میذاره پشت گوشش؟
باز هم کسی نتوانست جواب مورد نظرش را بدهد و خودش گفت: چون اگه بذاره روی دماغش افتاد.
ص: 226
در محراب تعقیبات می خواند. سؤالی پرسیدند که پاسخش را نمی دانست. گفتند: این جای که نشسته ای، جای ندانستن نیست. با لبخند گفت: آن که همه چیز را می داند، جای برای نشستن نمی خواهد!(1)
برای تبلیغ به جنوب رفته بودیم. با طلاب در یکی از سالن های سازمان تبلیغات گرد هم نشسته بودیم، که در باز شد و دو نفر آمدند و سلام کردند و با دقت شروع کردند به نگاه کردن به روحانیون و برانداز کردن ایشان و گاهی با هم پچ پچی می کردند.
یکی از دوستان گفت: می تونم کمکتون کنم؟
یکی از آنها گفت: دنبال یه آخوند می گردیم که باسواد باشد و رگباری صحبت کند و صدای خوبی هم داشته باشد.
دوستمان به شوخی گفت: این طوری که شما نگاه می کردید و از بین ما حر کت می کردید، من فکر کردم می خواهید گوسفند انتخاب کنید!(2)
گفت: یا ابالفضل یعنی چه؟
گفت: ذکری است که افراد ناشی به جای ترمزدستی استفاده می کنند و افراد ماهر برای سرعت در اتوبان معنویت.
یک یروحانی، کاروانی را به عتبات برده بود. در کاروان مردی بود که بی خیال نماز و زیارت بود. روحانی در خلوتی به او گفت: حیف نیست در این جا نماز نمی خوانی و زیارت حاضر نمی شوی؟
مرد گفت: من کار بدی کرده ام؟! خود مدیر کاروان همان اول حرکت گفت همه چیز با کاروانه.
ص: 227
مردی بود که از راه دزدیدن کفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش می کرد و هرکس که می مرد او شبش می رفت قبرش را می شکافت و کفنش را می دزدید. این مرد روزی حس کرد که تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را که تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: «پسرجان من در تمام عمرم کاری کردم که لعن و نفرین همه را به خودم خریدم. هیچ کس در این دنیا نیست که بعد از مردنم ذکر خیری از من بکند. از تو می خواهم کاری کنی که مثل من وقتی پیر شدی از کارهایت پشیمان نشوی و همه ذکر خیر تو را بر زبان داشته باشند.»
پسر گفت: «پدر! من کاری خواهم کرد که مردم پدر بیامرزی برای تو هم که پدرم هستی بدهند.»
پدر گفت: «نه، دیگر هیچکس پدر بیامرزی برای من نمی فرستد.»
پسر گفت: «گفتم که کاری می کنم تا همه مردم یک صدا ذکر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد.»
از این موضوع چندی گذشت. مرد کفن دزد مرد. مردم او را خاک کردند و رفتند. پسرش شب آمد و کفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون کشید و ایستاده توی قبر نگهداشت. فردای آن روز که مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند: «خدا پدر کفن دزد اولی را بیامرزد. اگر کفن را می دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی انداخت.»
از عالمی سؤالی پرسیدند، گفت: نمی دانم.
مردی از میان جمعیت گفت: تو که نمی دانی، چرا این قدر از پله های منبر بالا رفته ای؟ پاین تر بیا.
گفت: من به اندازه علمم بالا رفته ام. اگر به اندازه جهلم می خواستم بالا بروم، فضانورد می شدم.
ص: 228
مبلغان مسیحی و عرفان های نوظهور خیلی حساب شده کار می کنند. اگر در تبلیغ دقت نکنیم و از روان شناسی کمک نگیریم، داستان زیر اتفاق می افتد: یک روز یک کشیش مسیحی، یک راهب بودای، و یک مسلمان ناشی تصمیم می گیرند ببینند کار تبلیغی کدامشان بهتر است. به همین منظور، تصمیم می گیرند هر کدام به یک جنگل بروند و یک خرس پیدا کنند و سعی کنند آن خرس را به دین خودشون دعوت کنند.
بعد از مدتی، دور هم جمع شدند و از تجربه هاشان صحبت کردند. اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد : وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفته دیگه اولین مراسم تشرفش برگزار بشه.
راهب بودای گفت: من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم. براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما (قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آن قدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمیدش بدهم و براش یک اسم مذهبی بودای انتخاب کنم.
پس از آن، هر دو به مسلمان ناشی نگاه کردند که روی تخت، در حالی که از سر تا پا بدنش توی گچ و باند بود، دراز کشیده بود. او گفت: حالا که فکر می کنم می بینم که شاید نباید کارم رو با «ختنه کردن» شروع می کردم.
حاج آقا پرسید: کی می دونه «الله اکبرِ مامانی» چیه؟
جواب های زیادی دادند، ولی هیچ کدام را نپذیرفت در آخر به او گفتند که پس خودتون پاسخ صحیح را بفرمایید!
حاج آقا گفت: «الله اکبری» است که وقتی بچه ها شیطونی می کنند مامان مرتب در نمازش تکرار می کنه. بچه ای داشت با پسرخاله اش بازی می کرد. پسر خاله گفت: مامانت نارحت نشه تلفن رو برداشتیم. بچه نگاهی به مادرش که مشغول نماز بود کرد و گفت: نه بابا، هنوز ناراحت نشده، اگه نارحت بشه تو نماز هی میگه: الله اکبر! الله اکبر!(1)
ص: 229
به طرف مرد جوان آمد و گفت: ببخشید! می تونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
مرد جوان گفت: بفرماید.
گفت: دیدم خانم شما هفت قلم آرایش کرده و زحمت کشیده. می خواستم به خانمت نگاه کنم، دلم راضی نشد، گفتم اول از صاحبش اجازه بگیریم.
مرد عصبانی شد و یقه جوان را محکم گرفت.
جوان گفت: یقه ام را رها کن. این همه تو بازار دارند به خانمت نگاه می کنند و با چشمانشان او می بلعند، گفتم نامردی است که من بدون اجازه نگاه کنم. بد کردم!
کلاس روان شناسی تربیتی بود. استاد از شیوه های تدریس و امتحان و ارزیابی می گفت تا این که گفت: چرا مساجد ما خالی است و جوان ها به آن جا نمی روند؟ باید قبول کنیم که مبلغان روحانیان در جذب مردم موفق نبودند و شیوه ها را بلد نیستند.
یکی از طلاب به شوخی گفت: استاد! شما از این هفته حضور و غیاب را بردارید و اجازه بدهید فقط برای امتحان شرکت کنیم، ببینید چند نفر هفته بعدی در کلاس شما حاضر می شوند. شما اگر یکی از دوستان را کهی پیش نیاز این درسی را نگذرانده بود، از کلاس بیرونش کردیدی و گفتید: برو ترم بعد بیا،
ولی در مسجد یک روحانی با زن، مرد، کوچک و بزرگ بیمار و سالم و...ارتباط داردی. دیگر این که، حضرت نوح(علیه السلام) عمری تبلیغ کردند، جز تعداد اندکی جذب ایشان نشدند، با این حال اشکالی هم به شیوه تبلیغی او وارد نیست.
در یادگیری و یاددهی احکام و تجوید قرآن باید فوق العاده دقت کنیم که گرفتار وسواس نشویم و دیگران را به وسواس مبتلا نکنیم:
یه نفر رفت رب گوجه فرنگی بخره با تلفظ غلیظ «حرف عین» به مغازه دار گفت: رُبع گوجه دارین؟
مغازه دار: داریم، اما نه به این غلیظی.
ص: 230
خنده و شوخ طبعی نقش مهمی در پرورش و بارش افکار خلاقانه دارد.
شخصی در مسجد ادعا کرد که سخنرانی کردن آسان است. حاج آقا از او تقاضا کرد که بیاید نزدیک منبر. به او گفت: من از شما یک سؤال می پرسم، جواب بده و بعد از آن هم به مردم بگو یک صلوات بلند بفرستید.
مرد با تعجب گفت: همین! این که کاری ندارد!
حاج آقا گفت: ظهر چی خوردی؟
او به جای نون و پنیر و انگور گفت: نون و انیر و پنگور. بعد هم گفت یک بَلوات صُلند بفرستید.
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا مَنْ أرجُوهُ لِکلِّ خیرٍ» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت «یا ذاالجلالِ و الاکرام» رسیدید، که در ادامه آن جمله «حَرِّمْ شَیبَتی علی النَّارِ»(1)
می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده، یکی از بچه های تخس از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟
برادر روحانی هم که اصولاً در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد. چاره ای نیست، فعلاً دوتای استفاده کنند تا بعد.(2)
آیت الله نکونام در ضمن مصاحبه ای گفت: شمار ه شناسنامه ام سه است. همیشه به شوخی می گویم: من فرزند اول آدم هستم؛ چون شماره شناسنامه آدم و حوا می شود یک و دو. بعد هم شماره شناسنامه من است و هابیل و قابیل بعد از من به دنیا آمده اند.
ص: 231
خطیبی نکات ذوقیِ خوبی روی منبر می گفت. پس از منبر مریدان سراغش می دویدند و می پرسیدند: آقا! این مطالب ناب رو از کجا میگین؟!
ایشان می گفت: منبع آن «صدرُالواعظ» است.
مریدان همیشه این جواب را می شنیدند. روزی مرید سمجی پرسید: این کتاب رو از کجا می تونیم تهیه کنیم. از هر کتابخونه ای پرسیدم نداشتن؟
حاج آقا خندید و گفت: بیرون نمی توانی پیدا کنی.
مرید گفت: این کتاب رو چند روزی به من امانت می دین؟
حاج آقا با لبخند گفت: من در خدمت شما هستم.
او گفت: ببخشید خود کتاب رو برای امانت می خواهم!
حاج آقا با تبسم گفت: صدرالواعظ خودم هستم؛ «صدر» به معنای سینه است و «الواعظ» به معنای همین سخنران که مقابل شما ایستاده است؛ یعنی عزیزم! این مطالب را از قلب و سینه ام می گویم؛ چون سال ها مطالعه کرده ام. در بسیاری از مواقع نیز از اندوخته های ذهنی و ذوق خدادادی ام کمک می گیرم. بسیاری از این نکات ناب حاصل خوشه چینی از کتب بزرگان دین است، نه یک کتاب و دو کتاب.(1)
استاد قرائتی: موقع خوابیدن به صاحبخانه گفتم موقع نماز صبح مرا بیدار کن. گفت: شما که نماینده امام هستی! گفتم: آقا! خودم نماینده امام هستم، خوابم که نیست!
ص: 232
یکی از مهارت های عاطفی و ارتباطی، یصدا زدن افراد با نام خودشان و القاب خوب و یادگیری نام آنها است. حاج آقای علوی خوراسگانی، رحمت خدا بر ایشان باد، سال اول حوزه، در اصفهان، به ما احکام شرعی آموزش می دادند. کلاسِ یک ساعتی ایشان واقعاً پربرکت بود. نیم ساعت احکام می گفتند و نیم ساعت بعدی را گلستان سعدی، منیه المرید، نصاب الصبیان، خطبه همام و ... می خواندند.
روز اول ایشان هنگام معارفه، نام یکی یکی طلاب را می خواندند و با ایشان احوال پرسی می کردند و گرم می گرفتند. وقتی رسیدند به نام یکی از طلاب به نام «پرخاش»، عینک مخصوص مطالعه خود را برداشتند و با لبخندی گفتند: هوای ما را داشته باش و تشویق شان کردند نام خانوادگی خود را تغیر دهند.
بعد نام های دیگر را خواندند تا رسیدند به نام «آشتی جوی». باز عینکشان را برداشتند و کمی خندیدند و به شوخی گفتند: پیشنهاد می کنم شما با آقای پرخاش رفیق بشوید تا اگر جای او پرخاش کرد، شما آشتی و صلح برقرار کنید.
سخنرانی شعری را آماده کرده بود که ابتدای سخنرانی اش بخواند. مصرع اول را چنین خواند: «اول قرار نبود که عاشقان را بکشند» بعد ادامه شعر به یادش نیامد. او از لطایف الحِیَل فن خطابه کمک گرفت و بدون این که خود را ببازد، با یک شوخی به موقع این چنین ادامه داد: بعداً قرار شد که عاشقان را بکشند.
به استادم گفتم: مدتی است که وسائلم گم می شود. الانم کلید منزلم گم شده ذکری یا وردی دارید؟ گفت: برو وضو بگیر و بیا دو رکعت نماز بخوان. مشغول نماز که شدم خاطرات گذشته مثل فیلم از جلوی ذهنم می گذاشت تا این که فهمیدم کلید کجاست. سریع نماز را تمام کردم. با خوشحالی از او تشکر کردم و گفتم: نام این نماز چیه؟ با خنده گفت: این نمازِ تقویت حافظه است. از سنخ همان نمازهای روزانه ماست!!!
ص: 233
شهید مطهری درباره معنای هدایت می نویسد:
یک روز در مدرسه مروی با چند نفر از آقایان طلاب همین مطلب را در میان گذاشته بودم و می گفتم: آقایان! معنای هادی قوم بودن این نیست که ما تنها حالت منع و توقف به خود گرفته ایم؛ به هر کاری که می رسیم [به مردم ] می گویم این را نکن، آن را نکن، و مردم را گرفتار کرده ایم. یک جا هم باید مردم را تشویق کرد و به حرکت آورد... ما باید مثل راننده اتومبیل باشیم؛ یک جا گاز بدهیم، یک جا فرمان را بپیچیم، یک جا ترمز کنیم، یک جا کار دیگر مثلاً چراغ بدهیم؛ هر موقعیتی اقتضای دارد.
بعد شوخی کردم و گفتم: ما که نباید همیشه «آقا شیخ ترمز» باشیم، همه جا ترمز بکنیم. تنها ترمز کردن کافی نیست، یک جا هم باید «آقا شیخ فرمان» باشیم، یک جا «آقا شیخ موتور» باشیم.
یکی از طلاب گفت: ما هیچ کدام نیستیم، ما «آقا شیخ دنده عقب» هستیم.(1)
استاد قرائتی: در زمان رژیم شاه، یک روز در کلاسی که با طلاب داشتم، گفتم: هر کس فردا این مطلب را از همه بهتر توضیح دهد، به او جایزه می دهم. وقتی رفتم خانه، دیدم پیرزنی آمده با تکه پارچه های زیادی دستگیره دوخته و دو تا دوتا با یک بند به هم وصل کرده تا برای گرفتن دسته های دیگ راحت باشد.
گفتم: چرا زیاد دوخته ای؟
گفت: بیکار بودم؛ پارچه هم زیاد بود.
به نظرم رسید یکی از همین ها را برای جایزه بردارم. فردا گفتم: من سه چیز برای جایزه آورده ام؛ هر کس هر کدام را می خواهد انتخاب کند: هزار تومان، یک دوره المیزان و چیزی که با آن آتش دنیا شما را نمی سوزاند.
خیلی از حضار و طلاب تشویق کردند سومی را انتخاب کنند.(2)
ص: 234
در سفری که به مشهد مقدس می رفتیم، شخصی به نام کاشانسکی، تاجری از اصفهان با ما هم سفر بود که می خواست کار تجارت خود را به مشهد منتقل کند؛ لذا دفاتر، اسناد و دو جعبه بزرگ پرتقال را در ماشین قرار داده بود.
او بعد از صحبت کردن با بعضی مسافران داخل ماشین، رو به من کرد و گفت: اسم و شغل شما چیست؟
گفتم: اسمم محمدتقی فلسفی و شغلم « آشیخی» است!
گفت: آشیخی چیست؟
گفتم: به مردم تعالیم دینی می دهیم. از خدا و پیغمبر و ائمه(علیهم السلام)، عبادات و معاملات و حلال و حرام سخن می گویم.
سخنم را قطع کرد و با فریاد گفت: از این حرف ها دست بردارید. مردم را معطل کرده اید و عمر همه را هدر می دهید. همچنین بار دیگر نیز این بی ادبی را تکرار کرد. بعد از طی مسافتی به یک روخانه رسیدیم و اتومبیل باید از کف آن عبور می کرد. رودخانه نسبتاً پرآب بود. وقتی اتومبیل وارد آب شد، به دلیل فشار زیاد آب اتومبیل خاموش شد. راننده گفت: درهای ماشین را باز کنید تا آب از کف ماشین عبور کند. کاشانسکی نگران بود که آب، اسناد و دفاترش را خراب کند و از پاکت های پرتقال غافل بود. آب داخل ماشین، باعث خیس شدن و پاره شدن پاکت ها گردید و پرتقال ها به وسیله آب، وارد رودخانه شد.
زائران دیگری که به مشهد می رفتند، با دیدن پرتقال ها داخل آب رفتند و پرتقال ها را گرفتند. کاشانسکی گفت: به مردم بگو، پرتغال ها را بگیرند و جمع کنند، ولی آنها را نخورند.
به مردم گفتم: زائران! مبادا این پرتقال ها را بخورید! شما به زیارت می روید. پرتغال ها مال این آقاست. آنها را بگیرید و تحویل صاحبش دهید.
مردم هم پرتغال ها را جمع کردند و تحویل دادند.
کاشانسکی از من تشکر کرد. به او گفتم:
«حالا فهمیدی آشیخی یعنی چه؟»
ص: 235
برخی، از روحانیون سؤالاتی می پرسیند که جوابش تو قوطی هیچ عطاری نیسیت. مثلاً اسب حضرت اباالفضل نر بود یا ماده؟ برخی از این سؤالات برای مچ گیری و گیر انداختن است. اللَّهُمَّ اشْفِ مَرْضانا وَمَرْضَی الْمُسْلِمِینَ کلُّهم أجمعین أَکْتَعِین أَبْصَعِینَ أَبتَعین! روحانی مسجدمان به شوخی به کسی که از او سؤالی عجیب پرسید گفت: بازم از اونی سؤالاتی چپ اندر قیچی؟!ی بابا من چه می دونم ادرار گودزیلا پاکه یا نجس.
از آن به بعد هر کسی سؤال بی ربطی می پرسید، مسجدی ها می گفتند این از همان سؤالاتی گودزیلای است.
در کلاسی روی تخته نوشتم: المؤمنُ قالتاقٌ، خوش تیپٌ و لوتیٌ.
گفتند: حدیث است؟
گفتم: نه، ولی مضمون خیلی از احادیث است.
گفتند: تفسیر کنید.
گفتم: دنیا بازار است و مؤمن، تاجری است که نمی گذارد شیطان سرش کلاه بگذارد. دست شیطان را در حیله هایش می خواند و بینی شیطان را به زمین می مالد. مؤمن حسابگر خوبی است و به کل زندگی دنیا و آخرت نگاه می کند و برای دو روز زندگی دنیا، خوشی پایدار را از خود نمی گیرد.
بعد از سال ها هنوز هم برخی از نوجوانان دیروز وقتی مرا می بینند، از «المؤمنُ قالتاقٌ» سخن می گویندی.(1)
مصیبت بزرگ
البته متأسفانه گاهی هم مسئولان در مسابقات فرهنگی به این سؤالات( که نه به درد دنیای می خورد، نه به درد آخرت) دامن می زنند. (2)
ص: 236
سکه ای تبرکی از امام گرفته بودم. من که از زیارت امام خمینی سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا! ننه ام مریض است. به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم.
امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود:
«بیا این هم مال ننه ات.»(1)
گفت: عبا عمامه را تو ماشین کنار گذاشته بودم، داشتم می رفتم. یه لات یک کتی اومد راه منو بگیره، راهش رو بستم. اومدم رد بشم، داد زد: آهای الاغ!
عمامه را بر سر گذاشتم و عبا را به دوش گرفتم. رفتم جلوی پنجره ماشینش کمی خم شدم. یه کمی بهش نگاه کردم و گفتم: شناختی منو؟
ترسید که نکنه قاضی دادگاه باشم یا نماینده رئیس جمهور.
گفتم: چی؟ منو از کجا شناختی؟
گفت: آقا ببخشید.
بعد پیاده شد و شروع کرد به بوسیدن من.
طفیل هستی عشق اند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
گفتم: با بوسیدن و عذرخواهی چیزی درست نمیشه. اگه منو نمی شناختی از کجا اسمم رو بلد بودی؟ منم باید بیام خونه ات تو رو بشناسم.
گفت: آقا! میای؟
گفتم: چرا نمیام؟ تو منو شناختی؛ من تو رو نشناختم. آدرس بده. خورشت مورشت برایم نذاری ها. من کباب می خورم؛ سلطانی هم می خورم.
موقع قرار شد و رفتم خونش. گفت: آقا! کباب گرفتم؛ سلطانی هم گرفتم، اما قبل از این که سفره رو بیندازم، مقداری از خدا و پیغمبر برام بگو.
گفتم: اصلش من برای همین اومدم این جا.(2)
ص: 237
تفکر نادرست، سبب هیجان و رفتار نادرست می شود. بسیاری از مردم نمی دانند حوزه هم مانند دانشگاه محل بحث، تحقیق و تدریس است؛ گمان می کنند طلاب در حوزه علمیه دور هم می نشینند و منبر تمرین می کنند، مفاتیح می خوانند و سیاست های دولت را برنامه ریزی می کنند. البته مردم تقصیری ندارند؛ حوزه برای رسالت خودش اندازه یک صدم لینا نمکی یا پفک نمکی در رسانه هم تبلیغ نکرده است و مردم هم که مثل علمای حوزه علم غیب که ندارند.
روزی شخصی در خیابان با حاج آقای مشاجره می کند. موتور سواری که با روحانیون میانه خوبی نداشته و حتی دل پری داشته، از آن جا عبور می کرده است. همین که مشاجره را می بیند، سریع ترمز می گیرد و از موتور پیاده می شود و شروع می کند به زدن و توهین کردن به حاج آقا.
آن مرد که مشاجره داشت کارش یادش میره و می گوید ببخشید من با حاج آقا بحث دارم شما چرا؟
او می گوید مگر نزاع و بحث تان خصوصی است؟!
می گوید: بله.
سریع لباس حاج آقا را می تکاند و معذرت خواهی می کند و می گوید: خیلی مرا ببخشید، فکر کردم نظام داره عوض می شود آمدم کمک.
اما از آقای قرائتی بشنوید:
از آخوند جماعت چیزی نمیشه بگیرید. یه آخوندی افتاده بود تو چاله ای، هرچی بهش می گفتن: دستت رو بده بیا بالا نمی داد.
حکیمی که از آن جا رد می شد جلو آمد و گفت این طوری نباید بگوید. بروید کنار. بعد دستش را دراز کرد و به او گفت: دستم را بگیر و بیا بالا.
با این روش او را از چاله بیرون آورد؛ یعنی دست بگیرِ حکومت از شاه را دارند، ولی دست دادن حکومت به ناپاک را ندارند.
ص: 238
«غیرت را از خروس یاد بگیرید.» این جمله از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. یک سخنران در بین زندانیان به تشریح این حدیث پرداخت. از این سخنرانی کلیپی یبا عنوان «زنده باد خروس» در کشور منتشر شد. متن آن کلیپ با کمی تغییر چنین است:
زنده باد خروس ... زنده باد خروس ... می دونی چرا؟ جوون میاد شلوار تنگ می پوشه که استخوناش پیداست. مثل اون جوونی که من دیدم. یه پیرهن پوشیده بود عکس جمجمه مرده با دو تا استخون ضربدری روش چاپ شده بود.
بهش گفتم: آقا ببخشید بیا.
گفت: بله؟
گفتم: مرده شوری؟
گفت: نخیر.
گفتم: کفن فروشی؟
گفت: نخیر.
گفتم: قبرکنی؟
گفت: یعنی چی؟
گفتم: تو یه ارتباطی با قبرستون داری یا تابوت سازی یا ... .
گفت: یعنی چی؟
گفتم: این چیه تو این پیرهنت؟
گفت: قشنگه، حال کن، عشق کن.
گفتم: با جمجمه مرده عشق می کنن؟ آخه این چیه؟...
یه جوون مرد بیاد زیر ابرو ورداره! واقعاً در شأن یه مرد هست خودش رو مثل دخترا درست کنه؟ زنده باد خروووس ... زنده باد خروووس ... به خدا اگه این خروسه ده میلیون تومن پولش باشه حقشه ... زنده باد خروس ... می دونی چرا؟ چون خروسه حیوونه ها، ولی با حیوونیش دَمش گرم، آبرو هر چی مَرده حفظ کرده. چون خروسه وقتی میره مرغ بازی، یه مرغی رو برای خوش جفت و جور کنه، سینش رو میده جلو ... من دیدما، ساعت ها من به خروس نگاه کرده ام، خدا شاهده ... تاجش رو درست می کنه ... یک
ص: 239
قوقولی قوقول می کنه ... بالاش رو باز می کنه ... یه مانور دور مرغه میره ... دمش رو نشون میده ... به مرغه میگه سینه رو عشق کن ... صدا رو کیف کن ... قوقولی قوقولو رو ببین ... من اگه شوهرت بشم، از همه محله خوش تیپ ترم ... من ندیدم یه خروسی که عاشق یه مرغه شده، بهش بگه می خوای برات تخم کنم؟ خروس به عشق مرغی مرغ نمیشه بابا ... خروسیش رو حفظ می کنه... جوونای امروز ما وقتی می خوان ی... خودنمای کنن، دختر میشن عشوه میان ... نازک نازک حرف می زنن ... دستبند دخترونه می زنن ... موهاشون رو بلند می کنن. لباشونو سرخ می کنن ... زیر ابرو بر می دارن. پس برو یه اتاق عمل و شرّ رو کم کن ... چرا آبرو هر چی مَرده بردن بعضی ها؟!
روشنفکر بود و تازه از فرنگ برگشته. پدرش یکی از عالمان برجسته را برای مراسم عقدش دعوت کرده بود. او با گوشه وکنایه برای مسخره کردن حاج آقا گفت: بابا این مسخره بازی ها چیه؟ وقتی من و عروس خانوم راضی ایم، دیگه مسئله حَله و کار تمومه. عقد دیگه نمی خواد. چهار تا جمله عربی چه کاری ازشون میاد که میگن اینا نامحرم بودن، حالا با این چهارتا جمله حلال شدن به هم.
حاج آقا با کمال خونسردی چایشو سرکشید و بعد از کمی مزاح با او، وقتی دیگران سرگرم گفت وگو با هم بودند، یواشکی رو کرد به جوان و گفت: آهای الاغ!
جوان که تعجب کرده بود، رنگ به رنگ می شد. حاجی دوباره تکرار کرد: آهای الاغ! با خود توام. درست شنیدی، چرا ماتت برده؟!
جوان که بهش برخورده بود، لب به شکایت گشود و گفت: این چه طرز صحبت کردنه؟!
حاج آقا خندید و گفت: راستش حرفای تو خیلی روم اثر گذاشت. با خودم گفتم هرچی باشه او دنیا دیده است و واقعاً کلمات و جملات اثری ندارند. خواستم امتحان کنم؛ به همین دلیل دو تا کلمه را دو بار گفتم، دیدم حسابی به هم ریختی. اولش شک کردم، ولی با شوکه شدن تو، دوباره به خودم آمدم و گفتم: مگه میشه جملات عقد، اثر نداشته باشه، هرچی باشه به کلام خدا وصله. لابد، لقمه حرام از کلام اثرش خیلی بیشتره.(1)
ص: 240
با افراد مغرور باید از راهی روبه رو شوید که با شما در نیفتند. یکی از آنها راه شاگردی است. از موضع برتر بخواهید آنها را ارشاد کنید، نمی توانید. استاد علی صفای حائری درباره شیوه برخورد با افراد مغرور می نویسد استادی داشتم که درس هایش را در ضمن داستان ها و افسانه ها می گفت یکی از آن درس های آموزنده این بود:
محصلی بود زیرک و متحرک و بی آرام. درسش را تمام کرده بود و می خواست برگردد و بار مسئولیتش را به مقصد برساند، که تشنه ها و محتاج ها و نیازمندها را دیده بود و نمی توانست در حجره بنشیند و یا در غرفه ای خود را محبوس کند. بارش را بست و برای خداحافظی پیش استادش رفت. استاد اجازه اش نداد و گفت: باش. درست است که «حرف ها» را می دانی، اما هنوز «روش ها» را نیاموخته ای، اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسئولیت او را آرام نمی گذاشت. پیاده به راه افتاد.
(***)
در سر راه به روستایی رسید. در روستا، ملّایی بود زیرک و کارکشته و مریدباز. او در مسجد خانه گرفت که مسجد برای آواره ها پناهگاه خوبی بود. برای نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گزاردند. او می دید که ملّا نمازش را غلط می خواند. خوب دقت کرد، دید اصلًا هیچ نمی داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را. اصلًا از علم تجوید و قرائت بویی نبرده. سرش سوت کشید. بعد از نماز دید که ملّا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد؛ آن هم چه وعظی؛ چه خطابه ای! دیگر طاقت نیاورد و دادش درآمد:
بیا پایین! این چه وضعیه؟! مگر مجبوری که بی سواد، مردم را ضایع کنی؟ بیا پایین! غوغایی به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملّای زیرک در میان آن همه غوغا و فریاد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صَدَقَ رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه. در برابر این فیلم، حتی طلبه مسئول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد که این دیگر یعنی چه؟ صدق رسول اللَّه چیست؟
ص: 241
هنگامی که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملّا توضیح داد:
دیروز از این ده و مردم خسته شده بودم، می خواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر می کردم که آیا صحیح است؟ آرام آرام از فضای ده بیرون رفتم و بالای آن کوه رسیدم و آن جا نشستم با خستگی ها خوابم برد. در خواب دیدم مردی بزرگ، جلیل القدر سوار بر اسبی سفید از پایین کوه می تاخت. به حدود من که رسید، ایستاد و به من نگاهی کرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما دیدم او با محبت به من نزدیک شد و به من گفت: مبادا که این ده را تنها بگذاری. مبادا که از میان اینها بروی. به این زودی شیطانی می آید که می خواهد دین من را ضایع کند و ایمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش!
صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شیطان همین است که می بینید. اصلًا همه چیزش مثل شیطان است! اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. مردم که شیطان را در خانه خدا گیر آورده بودند، امان ندادند که بگریزد. چنانش کوفتند که توانش نماند!
(***)
بیچاره به یاد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و درگیر و دارها، گذشته ها به یاد می آیند: «درست است که حرف ها را می دانی، اما هنوز روش ها را نیاموخته ای.» پیش استاد بازگشت و مدتی ماند و راه ها را شناخت.
استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد چندی بماند. استاد گفت: حالا می توانی بروی. برو، مگر مسئولیتت را فراموش کرده ای؟ اما او هنوز کتک ها را فراموش نکرده بود. در هر حال، آمد و برای این که خودش را بشناسد، به همان ده آمد. این بار پشت سر ملّا ایستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسئله ای پیش می آمد که ملّا به زحمت می افتاد، او کمک می کرد و مسائل را جواب می داد.
ملّا که می دید مریدی دلسوز همراه دارد، او را به خود نزدیک کرد. اگر از ده های اطراف سراغ ملّا می آمدند، ملّا او را می فرستاد. رفته رفته ملّا خودش را شناخت و دید منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت.
ص: 242
راستی که راه ها را شناخته بود و پُست ها را به دست آورده بود و ملّا را خلع سلاح کرده بود. اما هنوز یک مسئله باقی بود و یک حساب تصفیه نشده بود. یک شب که ملّا در کنار منبر نشسته بود و او را بالای منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشک ها را از چشم ها بیرون ریخت و دل ها را به لرزه آورد و دل ها را در راه گلو انداخت. آن گاه گفت: یک بشارت می دهم.
من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بیچاره شدم. در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذاب ها آماده گردیده و مردم در چه وضعی هستند. کسی، کسی را نمی شناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فراری است. هر کس از دوستش می گریزد. هر کس سراغ پناهگاهی است. من به یاد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمودند: آیا از فلانی ملّای ده امانی داری؟ هر کس یک مو از او همراه داشته باشد در امان است!
(***)
این بگفت و از ملّا تقاضا کرد: مرا امانی بده! ملّا که خود را شناخته بود، دستی به صورتش کشید و امانی به او داد! او هم امان را گرفت و بوسید و مردم را تحریک کرد که امانی بگیرند. از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدی پیش آمد. در میان هجوم جمعیت دیگر مهلت نمی دادند ملّا امانی بدهد؛ خودشان امان ها را از سر و صورت ملّا می گرفتند. چیزی نگذشت که ملّا، امرَد و بی مو شد. اما او ول کن نبود و مردم را به یاد ظلم ها و ستم ها و آب دزدیدن ها و تجاوزها می انداخت و زن ها را با غیبت کردن ها و دروغ هایشان تحریک می کرد. ملّا در زیر دست و پاها، خونین و بی رمق افتاده بود که از لای جمعیت چشمش به بالای منبر افتاد و با ناله پرسید:
آخر تو چه وقت این خواب را دیدی؟ لعنت بر این خواب!
او با نگاهی پرمعنا جوابش داد:
تو چه وقت آن خواب را دیده بودی؟ لعنت بر آن خواب!(1)
ص: 243
رفته بودم شیراز. مردی که فهمیده بود من اهل آن شهر نیستم، گفت: حاج آقا! بچه کجای؟ مشخصه که اهل این شهر نیستی و غریبه ای؟
گفتم: دست شما درد نکنه! با این ریش و دبدبه و کبکبه ما شدیم بچه؟
شروع کرد به عذرخواهی کردن که ببخشید قصد جسارت نداشتم.
گفتم: متوجه هستم. «بچه کجای» یک اصطلاح است در همه جای ایران هم مشهور است.
گفت: خب نگفتی اهل کجای؟
گفتم: اهل خاکم؛ چون قرآن فرموده ﴿مِنْها خَلَقْنَاکُمْ﴾.(1)
خندید و گفت: خب از اینها بگذریم، اهل کجای؟
گفتم: سهراب سپهری گفته اهل کاشانم ... ولی من کاشانی نیستم، اما این سخنش حسابی بهم چسبید که گفته: هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است. پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟
خندید و گفت: امان از دست شما حاج آقاها! کسی حریفتون نمیشه. اهل هر کجا هستید، همیشه در پناه حق باشید.
گفتم: ببخشید! از دستم ناراحت نشیدها. خواستم کمی باتون شوخی کنم. حالا که می خواستید بدونید بگم: من ایرانی ام.
گفت: حاج آقا حرفم را بشنو، ضرر نمی کنی؛ هر چی باشه دو تا پیراهن از تو بیشتر پاره کرده ام.
حاج آقا خندید و گفت: تو اگر عقل درست و حسابی داشتی، پیراهن پاره نمی کردی؛ چون اسرافه.
ص: 244
مسیحیان وضعشان توپ توپ است؛ ما «یک» خدا داریم و با وجود او غم و غصه ای نداریم، آنها چه حالی می کنند با سه تا خدا! البته بماند که آنها گاهی هم خدای اصلی را گم می کنند: دو برادر بودند، خیلی تخس و شیطان. آن قدر شرّ بودند که هرگاه در محل زندگی آنها چیزی می شکست یا گم می شد، همه می فهمیدند که کار آن دو است. یپدر و مادرشان که از شیطنت های آنها به ستوه آمده بودند، آنها را نزدی کشیشی بردند تا ادب و نصیحتشان کند. کشیش که آوازه آنها را شنیده بود، مکثی کرد و با اکراه پذیرفت و گفت که باید یکی یکی با آنها صحبت کندی.
پسر کوچک تر را نزد کشیش گذاشتند و بقیه در اتاق انتظار نشستند.ی کشیش برای این که سر صحبت را باز کند با لبخند به او گفت: خب، یپسرم! یه سؤال راحت از تو می پرسم، اگه بهم درست جواب بدی یه جایزه بِهت میدم. اگه گفتی خدا کجاست؟
پسرک که به وسائل تزئینی روی میز خیره شده بود، یچیزی نیگفت. کشیش چندین بار سؤالش را تکرار کرد، ولی باز پسرک حرفی نزدی. کشیش عصبانی شد و داد زد:ی آهای با تو هستم ها، مگه کری! حواست کجاست، از تو دارم می پرسم که خدا کجاست؟!
با فریاد کشیش از جا پرید. زد زیر گریه و از اتاق بیرون دویدی. برادر بزرگ تر که او را سراسیمه دید به سمتش دوید. او را متوقف کرد و یپرسید: چی شده، چه اتفاقی افتادهی؟!
پسرک هق هق کنان گفتی: داداش جون، فرار کن که بیچاره و بدبخت شدیم، خدا گم شده. حتی کشیش هم فکر می کنه ما او نو دزدیدیم!!!
متن زیر قسمتی از سخنرانی شهید مطهری است: یکی از زُهّاد بسیار معروف عصر ما که واقعاً مرد پرهیزکاری بوده و فقیه عالمی هم بوده، مرحوم آقا شیخ علی زاهد قمی است که در نجف بوده است. ایشان یک تعصب و تصلّبی داشت [در عدم استفاده از کالاهای خارجی]. یک گاندی بود، ولی گاندی برای خودش؛ نه برای همه ی مردم، و لهذا خاصیت کار گاندی را نداشت. امتعه خارجی را خودش برای خودش تحریم کرده بود؛ البته روی یک نظر صحیحی. می گفت تا امتعه یمسلمانی هست، ما امتعه یخارجی استفاده نمی کنیم. تا پارچهی وطنی و داخلی بود، پارچه ی خارجی نمی خرید. اگر چای هم
ص: 245
می خواست بخورد، چای خارجی نمی خورد؛ چای داخلی می خورد. از قند هم اگر خارجی بود استفاده نمی کرد و مثلاً کشمش می خورد.
یک مادر و دختر فرنگی، مسلمان شده و در کربلا مجاور شده بودند و آن دختر واقعاً هم مسلمان شده بود؛ چون تا آخر زندگی اش اشخاصی شاهدش بودند، یک مسلمان بسیار خوب و متدینی. عیال آقای آقا شیخ علی فوت می کند. خود آن دختر داوطلب می شود که بیاید زن آقای آقا شیخ علی زاهد بشود. آقا شیخ علی هم ایشان را عقد کرد و بعد گفتند چه زندگی خوبی داشتند و این زن اروپای با یک مرد زاهدِ این گونه چگونه خودش را تطبیق داده بود که گفتند آقا شیخ علی بعد از فوت او دیگر تقریباً متلاشی شد. یک کسی به او گفت: آقا! شما که می فرمودید ما امتعه یخارجی استعمال نمی کنیم. گفت: او دیگر خارجی نیست، مسلمان شده، تبدّل موضوع شده است(خنده ی حضار).(1)
برخی افرادی که پای سخنان روحانیون حاضر می شوند، برای استفاده نمی آیند. در واقع برخی افراد دستگاه ارسال پارازیت سیّیارند. اگر روحانی نتواند این افراد را شناسای و خاموش کند، ممکن است وقت خود را از دست بدهد، اعصاب خود و دیگران را خورد کند و شبهات زیادی به مخاطبان القا شود.
حاج آقا وسط بحث بود که فردی دست بالا برد و گفت: ببخشید! اسم زن شیطان چیه؟
حاج آقا که فهمید او قصد اذیت دارد و نه فهم، گفت: خب عزیز دلم! من که نمی تونم اسم ناموس مردم را رو منبر جلوی این همه نامحرم ببرم. تشریف بیاورید تا آهسته به خودتان بگم.
مردم او را تشویق کردند که بلند شود و برود پاسخ را بشنود و او با اصرار مردم بلند شد و نزد حاج آقا رفت. حاج آقا خم شد و در گوش او گفت: تا چشم فضول معرکه کور!
بعد بلند گفت: صلوات بفرستید و او را راهنمای کرد برود بنشیند.
مردک بیچاره که یکّه خورده بود و شوک سنگینی بهش وارد شده بود، آمد نشست.برخی از اطرافیان از روی کنجکاوی آهسته پرسیدند: اسمش چی بود؟
گفت: هر کی می خواد، خودش زحمت پرسش را تحمل کند.
ص: 246
با شوخی و طنز بهتر می توان خرافات ریشه دار را از بین برد.
کتاب طنز «کلثوم ننه» نوشته آقا جمال الدین خوانساری(1) شامل یک مقدمه، شانزده باب و خاتمه است. فصل های این کتاب عبارت اند از:
در بیان حمام رفتن،
در بیان آمدن مهمان،
در بیان غسل، وضو و تیمم،
در بیان نماز، در بیان روزه،
در بیان معاشرت زنان با شوهران خود،
در بیان نکاح، احکام و اعمال شب زفاف زایدن زنان و ادعیه وارده درباره زائو،
در بیان مطبوخاتی که به نذر واجب می شود،
در بیان تعویذ به جهت چشم زخم،
در بیان سازها و افعال آنها،
در بیان محرم و نامحرم،
در بیان استجابت دعا،
در بیان صیغه خواهر و برادر خواندگی و چیزهای که بعد از خواهر خواندگی برای یکدیگر می فرستند.
خاتمه کتاب نیز در بیان ادعیه و اذکار متفرقه و آداب کثیرالمنفعه است.
(***)
در این جا دو بخش از این کتاب را با هم می خوانیم:
1. در بیان اقسام محرم و نامحرم
الف) کسانی که نامحرمند:اول عمامه به سر اگر چه کوچک و کمتر از پانزده سال داشته باشد؛ ولی عمامه هر چه بزرگتر باشد صاحب آن بیشتر نامحرم است! و طالبان علم، در هر لباسی باشند.
ص: 247
دیگر، علما و پیش نمازان و خدام مساجد و روضه خوان و واعظ و تاجر و کسانی که به حج رفته باشند. دیگر، موذن. و واجب است این چند طایفه اگر محرم نسبی هم هستند مانند شوهر یا پسر خود و عمو یا پسر برادر و پسر خواهر و دای و حتی شوهر خود! زن از آنها بگریزد! و اجتناب نماید واِلا گناه کرده.
ب) اما آنانکه محرمند:
یهودی براق فروش، سبزی فروش، زردک فروش، بزاز، پنبه عوض کن، طبیب، رمال، دعانویس، جادوگر، مطرب، نقاره چی، سرناچی، عمله، کلاه به سر، گلوبند فروش، و دده بزم آرا فرماید:
«اگر یهودی براق فروش باشد و اتفاقاً او دعانویس هم باشد، به اندازه ای محرم است که تا هم فیها خالدون! و اجتناب از او فعل حرام و جزء گناهان کبیره باشد، بلکه این مرد اگر به خانه وارد شود، باید احترامات او را به جا و حاجتش را برآورد.»
2. در بیان اوقاتی که نماز ساقط و ترک آن واجب است.
اول در شب های عروسی،
دوم در حضور ساززن و نقاره چی،
سوم وقتی که زن خویشان خود را در حمام ببیند لازم است که ترک نماز کند و حالات شوهر خویش را به خویشان گوید.
چهارم روزی که به موعظه شنیدن رفته باشد.
پنجم روزی که جامه نو پوشیده باشد و ترسد که خرد و ضایع شود، در این صورت خاله جان آقا ترددی دارد و گفته که ترک نماز مستحب است نه واجب و این قول خالی از قوه نیست.
ششم روزی که زن، زینت عید کرده باشد یا به عروسی رفته یا زنی که شوهرش در سفر مانده باشد. و این قول اجماعی است و در چند جای دیگر هم وجوب ترک نماز را نوشته اند که چون سندش ضعیف بود و اختلاف داشت ایراد نشد.
ص: 248
رهبر معظم انقلاب در رابطه با کتاب کلثوم ننه می فرماید:
[یک چیز که در باب روحانیت شرط و لازم است مسئله] مبارزه با خرافات است. در کنار ترویج و تبلیغ معارف اصیل دینی و اسلام ناب، باید با خرافات مبارزه کرد. کسانی دارند روز به روز خرافات جدیدی را وارد جامعه ما می کنند. مبارزه با خرافات را باید جدی بگیرید. این روش علمای ما بوده.
مرحوم آقا جمال خوانساری، عالم معروف، مُحشیِّ شرح لمعه ..... پسر مرحوم آقا حسین خوانساری (که پدر و پسر از علما و برجستگان تاریخ روحانیت شیعه اند) سیصد سال پیش برای اینکه خرافات را برملا کند، کتابی به نام «کلثوم ننه» را نوشت، که الان هست. بنده چاپ های قدیمش را داشتم و اخیراً هم دیدم مجدداً چاپ شده است، که چاپ جدیدش را هم برای من آوردند.
ایشان با زبان طنز، معروف ترین خرافات زمان خودش را به زبان فتوای فقهای زنان درآورده و می گوید زنان پنج فقیه بزرگ دارند:
یکی اش، کلثوم ننه است. یکی، دده بزم آراست. یکی، بی بی شاه زینب است. یکی، فلان است. آن وقت از قول اینها مثلاً در باب محرم و نامحرم، در باب طهارت و نجاست و در باب انواع و اقسام چیزها، مطالبی را نقل می کند. یعنی عالم دینی به این چیزها می پردازد. ما خیال می کنیم اگر با یک مطلبی که مورد عقیده مردم است و خرافی و خلاف واقع است، مقاومت کردیم، بر خلاف شئون روحانی عمل کرده ایم؛ نه، شأن روحانی این است...»
منبع: سایت فارسی دات خامنه ای دات آی آر،
بیانات در دیدار روحانیون استان سمنان، 17/08/1385.
ص: 249
یکی از مهارت های روان شناختی در تبلیغ، شوخی متعادل و گرم گرفتن با کودکان است. این کار هم برای کودکان خوشایند است و هم برای والدینی که می بینند یک روحانی فرزندشان را مورد لطف و مهربانی قرار می دهد.
با لبخند به دختر کوچولو گفت: ببینم اسم گلت چیه؟
دخترک با تبسم همراه با خجالت گفت: زینت.
به به چه اسم خوبی!
بعد رو کرد به پدر و گفت: چرا این دختر گل را نمیارین مسجد؟ مگه خدا نگفته زینت خود را به مسجد بیارین: ﴿یَا بَنِی آدَمَ خُذُواْ زِینَتَکُمْ عِندَ کُلِّ مَسْجِدٍ﴾؛ ای فرزندان آدم! نزد هر مسجدی زینت (سر و وضع آراسته و معطر) خود را برگیرید.(1)
بله، دختر و پسری که تربیت دینی بشود، زینت پدر و مادر و ائمه(علیهم السلام) است.(2)
برای یافتن معنای شیخ، فرهنگ لغت های زیادی را بررسی کردم. شیخ به معنای خواجه، پیرمرد، کسی که اولاد زیاد یا علم زیاد دارد، آمده بود. به خدا هیچ جا نیامده بود، شیخ کسی است یکه:
سپر بلای برخی از سیاسیون بی قید است.
کسی که دیواری از او کوتاه تر نیست.
بسیاری از مردم باید ارث اجدادشان را از او بخواهند.
انسانی مقدس تر از ائمه(علیهم السلام) است و نباید وارد سیاست شود.
فردی که باید برای کم کارهای برخی ازی وکلای یمردم که با رأی «خود مردم» به مقام رسیدندی، ناسزا و فحش بشنود و تاوان بدقولی، دروغ و کم کاری آنها را بدهد.(3)
ص: 250
عده ای گیر می دهند که چرا بعضی از خانم ها بینی شان را عمل می کنند!
اولا از خودشان است و اختیارش را دارند. به نظرم أظهرُ مِن الشمسِ و أبینُ مِن الأمس؛ (روشن تر از خورشید و شفاف تر از دیروز) است و نیازی نیست که با دلایل فلسفی ثابت کنیم که بینی هرکسی از خودش است.
ثانیا حتما این لیدی ها و مادمازل های جنتلمن، بینی شان بد شکل است و می خواهند زیبا و خوش فرم باشد، چون بینِ خوش بینی و بینی خوش همبستگی مثبت وجود دارد.
ثالثا پناه برخدا، شاید هم گرفتار اختلال اضطرابی از نوع بدشکلی هراسی اند.
علی ای حال، من به عنوان یک کارشناس جهان بینی توحیدی معتقدم: بینیِ بد، بدتر از بینش بد نیست. خودْبینی و بدبینی از سرطانِ خودِبینی هم بدتر است. بنابراین اگر اولویت سنجی کنیم جراحیِ خودْ بینی و جهان بینی، باید مقدم بر جراحیِ خودِبینی و جهان نابینی(نابینایی) باشد.
این بحثم همین جا تمام.
(***)
دین گریزی
اما، من یکی با تعبیر «دین گریزی» موافق نیستم. تعبیر دین گریزی یه چیزی تو مایه این است که زن باردار از جنینش فرار کند. خب هرجا بدود و برود جنین نیز با او است. خداجوی، حقیقت یابی و کمال خواهی از وجود ما می جوشد. بنابراین لطف کنید ز پس، عبارت دین گریزی را به کار نبرید، چرا که ریه های طبعم نسبت به آن آلرژی دارد. شاید تعبیر « خود قهری» یا «خودبیگانگی» بهتر از دین گریزی باشد؛ چون کسی که با خود، قهر کند با خدا هم قهر می کند و کسی که خود را نشناخت، خدا را هم نمی شناسد. راستش به همه چیز فکر کرده بودم، مگر این که روزی استاد عرفان شوم. منظورم استادِ دوستم آقای عرفان نیست ها. خدایش هم نکته سنجیِ خوبی بود. خودم که حال کردم. شما هم کمی فکر کنید خدا را چه دیدید شاید حال و خلسه ای هم به شما دست داد.
همیشه و همه جا، در به کار بردن عبارات و واژه ها مانند دائی صَفر من که نماکار ساختمان است یا عروس خانم ها که به سفره آرایی حساس اند، دقیق باشیم. برخی،
ص: 251
عباراتی مثل بدحجاب را به کار می برند. خب، با این عبارت هم مخالفم این خانم ها که به ظاهر، کمی فقط کمی حجاب شان کوتاه تر از هنجار شرعی است، به اعتقاد بنده، به احتمال خیلی زیاد برای خود دلیل بلکه ادله ای قرص و محکم دارند.
این خیلی زشت است که ما چیزی را که نمی دانیم، نپرسیم و ذهنیاتمان را به دیگران نسبت دهیم و یا از شنیده های خود، بدون تحقیق سخن بگویم. در روایتی خیلی باحال آمده: «از نادانی انسان همین بس که هر چه که می شنود نقل کند.» پناه می برم به حضرت دوست از این که من و شما، نزد فرشتگان خداوند رحمان، از نادانان شمرده شویم.
علی ای حال، برای امتحان هم که شده بروید سراغ این خانم ها و یا شوهر آنها بگوید: خانم محترم! یا شوهر این خانم محترم! چرا حجابتان یا چرا حجاب خانم تان این طوری است؟
خب نرفتید بپرسید دیگه؛ به همین دلیل، انگ و وصله های جورواجور ناجور می زنید. دلایل باریک تر از موی وجود دارد، به همین دلیل به چشم نمی آیند.
(***)
نمی دونم بحث را ادامه دهم یا نه می ترسم خسته شوید و تو دلتون علیه من(1)دعا کنید. نترسم؟ ولی اگر خسته شدید یا نشدید یک صلوات بفرستید. چشم، خب، حالا که این قدر اسرار ببخشید اصرار می کنید ادامه می دهیم.
اما برخی از دلائل احتمالی:
از نگاه من خانم هایی که پوشش شرعی آنها ناقص است، حداقل برای خود دلیل دارند و این ضعف شناختی دیگران است که با این ادله آشنا نیستند نه این مخدرات. مهم ترین این ادله را بخوانید و تأمل کنید شاید که هدایت شوید:
*ممکن است پول آن خانم محترم به مقدار کافی نباشد که بتواند لباس بلندتر بخرد. اقتصاد مقاومتی است و باید سوخت و ساخت، زیاد هم سخت نگیرید.
ص: 252
*یحتمل، پارچه اش را کسی برای او کادو و هدیه آورده و در سفر، از قد و قامت سروگونه این غزال رعنا بی خبر بوده. بالاخره حاصل کلام این که پارچه همین قدر بوده و از همان پارچه پیدا نکرده. نمی خواهد اسراف بشود، کجای این کارش بد است هاااا؟! نه، شما بگید فقط انصاف باشد همه چیز حل است. وقتی پارچه کوتاه باشد، طبیعی است که هرجا را بپوشاند، جای ناپوشیده می ماند؛ خب اهم و مهم کرده برخی جاها را که از حساسیت کمتری برخوردار است نپوشانده.
* بعید نیست که پول برای خرید پارچه حجاب تام وکامل ندارند، نگاه نکنید خودتان مایه دارید. به جای گیردادن به دیگران بگید: خدایا، به خاطر داریی ام شکر!
*شاید واقعا فکر می کنند همه مردم با هم خواهر برادراند، چون فرزندان آدم و حوا هستند و همه با هم محرم اند. یا فکر می کنند چیزی که آنها دارند حجاب شرعی است و بقیه نسبت به آراستگی که مورد سفارش اکید اسلام است بی مبالات اند.
* احتمالا این مخدرات، از معنای لغوی «حجاب» خوششان نمی آید؛ حجاب به معنای پرده است می گویند مگر ما در و پنجره ایم که پرده بخواهیم!
*یا این که معتقدند چون به قول ویل دورانت حجاب از ایران باستان، وارد اسلام شده، حجاب از بیخ و بن متعلق به خودمان است و صاحب اختیاریم و هرطوری خواستیم با آن برخورد می کنیم.
* شاید هم شکم چشمان همسرانشان سیر سیر شده است و می خواهند زکات زیبایی را به دیدگان تشنه و گرسنه مردانی بپردازند که داد می زنند:
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم.
*همه تحلیل ها به یک سو، ارتباط عارفانه این خانم ها هم با طبیعت به یک سو. اصلا یک چیزی من می گویم دوتا چیز شما می شنوید البته با دوگوش تان. چه طوری مطلب را بگویم. از کجا شروع کنم که بتوانم لبّ مطلب را منتقل کنم و حقش را بیان؟
ببینید. اول این که بد است که ما به یک «مرد» بگویم غیرتش سست شده یا
ص: 253
شل. مگر غیرت، پیچ و مهره است که هرز شود؟! غیرت؛ یعنی غیرزدای. غیرزدای هم در این خانم ها و هم در شوهرانشان وجود دارد.
چه طوری؟! خوب شد که پرسیدید. احسنت بر آن شیری که تو را... ببخشید! احسنت بر آن شیری که تو خوردی.
اما غیرزدایی مردان: مردان ما از یزید که بدتر نیستند آخه: وقتی اسرا و سر امام حسین(علیه السلام) را نزد یزید ملعون بردند. زنان یزید از داخل حرم خود، سراسیمه، گریه کنان و بدون پوشاندن موهایشان، نزد یزید که در بین جمعیت زیادی بود دویدند. یزید غیرتش به جوش آمد و با عبایش موی زنان و کنیزانش را پوشاند.(1)
و اما غیرزدایی این زنان: شما می دانید که از نظر احکام فقهی افراد یا با هم محرم هستند یا نامحرم لاغر، ببخشید لاغیر.
بله احتمالا زنانی که ظاهرا هنجار شرعی حجاب را رعایت نمی کنند، نگاه عمیق عرفانی به طبیعت دارند و طبیعت را زنده می دانند. خب تا این جایش را همه عرفا هم قبول دارند:
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم
محرم شو ببین چه ها از طبیعت به ظاهر بی جان می شنوی و چه ها می بینی!
خوب دقت کنید می خواهم نتیجه بگیرم:
وقتی بنا بر نگرش عرفانی طبیعت زنده باشد، طبیعی است که تقسیم محرم و نامحرم هم درباره آن وجود داشته باشد. درسته، طبیعت محرم و نامحرم، و مذکر و مؤنث دارد؛ مثل همین خورشید خانم خودمون که گل سر سبد داستان های دوران کودکی است. خورشید یا به تعبیر عربی شمش، زن است؛ به همین دلیل، نور بالا می اندازد تو چشمانمان تا نگاهش نکنیم، و احتیاط می کند و فقط روزها از منزل بیرون می آید، چون ترس برای زن، برای حفظ عصمتش از مردان بیماردلِ «هوس ران»،
ص: 254
صفت خوبی است، ولی ماه یا به تعبیر عرب ها قمر، مرد است. ماه، شب می زند بیرون. مرد است و شیفت شب.
به محرم و نامحرمی در فصول هم اعتقاد راسخی دارند:
پایز کمی نامحرم است.
زمستان خیلی خیلی نامحرم است.
بهار کمی محرم است.
و تابستان مَحرم مَحرم است؛ اصلا مثل همسر می ماند.
خب خانم های که برخی لااله الاالله از آنها به بدحجاب تعبیر می کنند، این محرم و نامحرمی را در جاهایی رعایت می کنند و برای خود حدود و ثغوری دارند؛ به عنوان مثال، شما تا به حال، دیده اید این خانم ها، با همان وضعی که تابستان بیرون می آیند، زمستان بیرون بیایند؟
با همه تبیین های یادشده برای پوشش این خانم های محترمات، به طور طبیعی این خانم ها حتما باید در مسئله محرم و نامحرمی، مثلا بین «خواهر شوهر» و «شوهر خواهر»، و «شوهر خاله» و «خاله شوهر» فرق عمیقی بگذارند و گرنه، ...
چی؟ نه نشد! اجازه بدهید خودم بگویم. باز هم نباید به آنها دین گریز بگوییم. باید بگوییم اینان زیر خط فقر معنوی اند.
... و بر دینداران لازم و واجب است، با رعایت احکام شرعی، زکاتِ علم و معنویت خود را با پاکت «همدلی، ارشاد و ره نمایی»، به ایشان تقدیم کنند. ضمنا زکات را از نزدیکان و خویشاوندان خود شروع کنند.(1)
استاد فلسفه همیشه ما را به تفکر دعوت و تشویق می کرد. با ناراحتی می گفت: بسیاری از ما اهل تفکر نیستیم. به اعتقاد من، افرادی که رشته فلسفه و کلام می خوانند، مشاجرات خانوادگی شان هم کمتر است و روابطشان با هستی (خود و دیگران و خدا) قشنگ تر است. گاهی با لبخند تلخی می گفت: مغز بسیاری از مردم، محترم تر از
ص: 255
آن است که آکِ آن را باز کنند. آنها امانتدار خوبی هستند و می خواهند آن را دست نخورده به خداوند برگردانند.
برای تبلیغ به روستای رفته بودم. وقتی آن جا رسیدم، با یکی از اهالی رفتیم به طرف خانه شخصی که قرار بود در مدت دهه محرم میزبانم باشد. رسیدیم و زنگ را زدیم. پسر نوجوانی در را باز و سلام کرد. همان وقت صدای بم مردانه ای را از داخل خانه شنیدیم: کیه بابا؟
پسر گفت: یه آخونده با یه آدم!
چند نکته کاربردی:
1. اگر دیدیم آخوندی بچه اش را آورده پارک یا شهربازی تعجب نکنیم؛ چون بچه آخوند، آدم است نه آخوند!
2. اگر دیدیم آخوندی با خانمش از یک بوتیک لباس بیرون آمد، تعجب نکنیم؛ چون خانم آخوند هم آدم است!
3. اگر دیدیم آخوندی مقابل یک اسباب بازی فروشی ایستاده و دختر کوچولویی کنارش ایستاده و با انگشت به نقطه ای از ویترین اشاره می کند و پسر کوچولویی به نقطه ای دیگر، تعجب نکنیم؛ چون هیچ دختر یا پسر کوچولویی آخوند نیست!
4. اگر عید دیدنی خانه آخوندی رفتیم و دیدیم با آجیل و شیرینی از ما پذیرایی می کند، تعجب نکنیم؛ چون بالاخره ما که آدم هستیم نه آخوند!
الغرض: اگر هر کار مشروع و معقول و معروفی که هر آدمی ممکن است انجام بدهد، از آخوندی سر زد، تعجب نکنیم؛ چون بیچاره آخوند هم آدم است؛ البته قبول دارم بالاخره آخوند باید سعی کند لااقل کمی هم شده، «آدم تر» از بقیه باشد.
شاگرد: چرا یهودیان وقت عبادت یک کلاه کوچولو روی سرشون می ذارن؟!
استاد شوخ: هم یهودیان و هم سامواریی ها وسط سرشون کچله؛ یهودیان کلاه میذارن، ولی سامورایی ها از اطراف موها را جمع می کنند و بالای موضع کچل خود می بینن.
ص: 256
مرد خسیسی امام جماعتی را به منزلش دعوت کرد و گفت: تشریف بیاورید، بالاخره نون و ماستی پیدا می شود با هم بخوریم. حاج آقا دعوت را پذیرفت. سفره که پهن شد و میزبان نون و ماست آورد. مشغول خوردن شدند که زنگ در به صدا در آمد؛ گدایی بود و از صاحبخانه کمک مالی می خواست.
مرد گفت: ندارم برو. گدا اصرار زیادی کرد.
مرد با تندی گفت: اگه نرفتی با مشت محکمی می زنم تو صورتت.
حاج آقا این سخن را که شنید با پای برهنه تا دم در دوید و به گدا گفت: ای مرد! مگر از جانت سیر شده ای برو این مرد انسان راستگویی است. اگر حرفی زد، حتما به آن عمل می کند. شاهدش این که به من گفت: برویم خانه یه نون و ماستی با هم می خوریم. دقیقا هم طبق حرفش عمل کرده است.
دو دانشجو یکی شیعه و دیگری سنّی در خوابگاهی با هم زندگی می کردند. یک روز برادر سنی به سفر رفت. در راه بود که برادر شیعه زنگ زد به او و گفت: «سریع برگرد خونه که کار بسیار واجبی دارم.»
سنی گفت: «الان تو راهم نمی شه.»
شیعه اصرار کرد و سنی باز قبول نمی کرد. آخر آن قدر اصرار کرد که سنی قبول کرد برگردد. وقتی برگشت گفت: « کار مهمت چی بود؟»
برای پخته شدن کافی است هنگام عصبانیت از کوره در نرویم.
شیعه گفت: «هیچی، خواستم بگم دوستت دارم و تو هم دوست منی.»
سنّی عصبانی شد و گفت: « فلان فلان شده مگه مرض داری این همه راه منو کشوندی که همینو بگی؟ مگه آزار داری؟!»
شیعه گفت: «این همون حرفیست که شما در مورد پیامبر می زنید. می گید او این همه مردم رو معطل کرده، وقتی به غدیر خم می رسه دستور توقف میده، میگه به اونای که جلو افتادن بگین برگردن. صبر می کنیم اونای که نرسیدن برسن. آن قدر هوا گرم بوده که مردم زیر شکم شتر پناه می بردند و عبا روی سرشون می انداختن. تعدادشون120 هزار نفر بوده. آن وقت پیامبر این همه آدم رو معطل کنه بگه علی(علیه السلام) فقط دوست منه؟!
ص: 257
اغلب دعانویسان شیاد، وضع مالی خودشان خوب نیست. ولی متأسفانه بسیاری از زنان به این مسئله ساده توجه ندارند که اگر اینها می توانستند با دعا و تسخیر جن برای نیازمندان کاری کنند، چرا برای خودشان کاری نمی کنند؟! کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی. روزی رئیس معبد چراغ جادویی یافت. دستی بر آن کشید. ناگهان از داخل آن قولی، ببخشید غولی، بیرون آمد. دست به سینه در برابر رئیس ایستاد و گفت: در خدمت گذاری حاضرم قربان!
رئیس کمی سر طاسش را خارانید و در دل گفت: چه بگویم؟ بعد رو کرد به غول و گفت: خانه و معبدی بسیار بزرگ به من بده.
غول جادویی اخم هایش را در هم کشید و گفت: ای نادان! اگه من می توانستم خونه و معبد بزرگی به تو بِدم، تو این چراغ تنگ و تاریک زندگی نمی کردم!(1)
بنده خدایی، حسابی عاشق طلاب و روحانیون بود. همیشه تو مسجد اصرار می کرد، حاج آقا را منزلش مهمان کند. بالاخره یک روز حاج آقا قبول کرد. دم در که رسیدند مرد رفت یاالله بگود. زن تو آشپزخانه مشغول بود. به همسرش گفت: مهمون داریم.
زن گفت: کیه؟!
گفت: حاج آقا
گفت: حاج آقا دیگه کدوم...!
مرد گفت: خوب نیست دم در ایستاده، حالا من یه غلطی کردم و تعارفی کردم.
زن گفت: تو بی خود کردی!
بالاخره مرد با هزار وعده زن را راضی کرد. وقتی حاج آقا آمد داخل، مرد برای معرفی همسرش به حاج آقا گفت: خانم هستن، به «روحانیون» هم ارادت خاص دارن.حاج آقا خندید و گفت: بله صدای ارادتشون رو از پنجره آشپزخانه شنیدم.
ص: 258
عنوان بالا را چُرت بخوانید نه چِرت (خنده یادت نره!). گاهی تذکر دادن در جمع، سبب کدورت قلب طرف مقابل می شود. بزرگان برای این که طرف ناراحت نشود، با ظرافت برخورد می کردند. گویند یک روز آیت الله صدوقی هنگام تدریس متوجه شدند طلبه ای چرت می زند. به مزاح به او گفتند: ببخشید! صدای ما مانع خواب شما نشه؟
بعد این شوخی، شش دانگ حواسش به درس جلب شد.
سخنران باید نبض جلسه و حال مردم دستش باشد. گاهی به تناسب حال و شرایط ایجاب می کند بحث را ادامه دهد و زمانی باید بحث را کوتاه کند. آقای قرائتی می گفتند: «روزی به علت جلسات پی درپی و سخنرانی زیاد، در جلسه آخر ضعف مرا فرا گرفت. پنج دقیقه صحبت کردم اما ادامه آن مشکل شد، به حاضران در جلسه گفتم: «حال ندارم، ختم جلسه را اعلام کنید اما آنها بر ادامه جلسه اصرار داشتند. گفتم: از گرسنگی ضعف گرفته ام. مقداری نان و پنیر و سبزی آوردند و همان بالای منبر به من دادند. مقداری خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.»
بنابراین باید به کم اکتفا کرد مگر این که خود مردم تقاضا کنند. سخنران عادت به طول دادن سخنش داشت، روزی بالای منبر مشغول صحبت شد. رندی رفت زیر منبر و به صورت او فوت می کرد. پرسیدند چه می کنی؟ گفت: اگر چونه اش گرم بشه خیلی بحث رو طول میده!
نیز گویند: سخنرانی، صحبتش به درازا کشید. مردم یکی پس از دیگری از مسجد بیرون رفتند، خادم مسجد کمی به احترام او نشست، سخنران به خیال این که او مشتاق سخنانش است با ذوق و شوق بحث را ادامه داد، مدتی گذشت خادم که دید او به این زودی قصد پایین آمدن از منبر را ندارد، نزد سخنران رفت و به او گفت: ببخشید سخنان ارزشمندتان را قطع کردم، این کلید مسجد خدمت شما، منم دارم می رم، شما همکارتون تموم شد، بی زحمت درب مسجد رو قفل کنید.
ص: 259
برای این که مردم گوش کنند. روز اول ماه مبارک، خادم مسجد قبل از این که حاج آقا سخنرانی کند میکرفن را به دست گرفت و چیزی گفت که تا آخر ماه مبارک رمضان همه با دقت به سخنانش گوش می دادند، چون می ترسیدند وسط سخنرانی چرت بزنند و دیگران او را مسخره کنندی. حتما می پرسید مگه خادم چه گفته بود؟! بله، او گفت: کسی که چرت می زند، مراقب باشد شیطان گولش نزند؛ چون شیطان می گوید کی خر من میشه؟ کسی یکه چرت می زنه، و یه دفعه سرش پایین می افتد، شیطان سریع نام او را در فهرست خود می نویسد.
جاهلِ مرکبی به فرزندش درس احکام شرعی می داد که:
اگر در جایی باشی که به دلیل سرما یا نبودن آب نتوانی غسل کنی. باید برای این که تعداد آنها از دستت در نرود هر بار که غسل به گردنت آمد، روی دسته جاروی خود با ماژیک علامت بزنی. وقتی به آب رسیدی به نیت همه غسل های که به گردن داری، یبرو زیر دوش چشم ها را ببند و با خروس نیت بگو:ی غسل می کنم از نوک بیل تا ته بیل قربه الی الله. بعد برای این که گرفتار وسواس نشوی احتیاطا از زیر دوش بیا بیرون و نفس عمیقی بگیر و دوباره برو زیر دوش چشمانت را ببند و بگو: غسل می کنم غسل پشه، می خواد بشه می خواد نشه. به همین سادگی و راحتی. فهمیدی؟
اولی: آیا «برو غازت را بچران» ریشه قرآنی هم داره؟
دومی گفت: بله، ساحران فرعون وقتی توبه کردند، در برابر تهدیدهای فرعون گفتند: ﴿فَاقْضِ مَا أَنتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِی هَذِهِ الْحَیَاهَ الدُّنْیَا﴾.(1)
آیت الله هادوی جزء افراد معدودی بود که به محض ورود کامپیوتر به ایران، به این ابزار مجهز شد. طلاب و دانشجویان به او لقب آیت الله اینترنت دادند.
ص: 260
ساختن جوک های غیراخلاقی برای توهین به اقوام و مقدسات، از ابزارهای جنگ نرم است.
به مزاح گفتم: برخی از سخنرانان روی منبر یا در رسانه وسط سخنانشان پیام بازرگانی پخش می کنند.
گفتند: چه طور مگه؟!
گفتم: مثلا می گویند نیتتان باید «پاک» باشد، چرا می گویند پاک؟ نمی گویند پگاه یا شوما یا پرسیل یا برف؟
گفت: امام زاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد!
آن که می دانست تصحیح کرد که:
اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود؛
ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود؛
ثالثاً: کوه نبود و دریا بود؛
رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود؛
خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.
فردی به نام حسن به سفر رفته و از وی خبری نرسیده بود، مادرش نزد درویشی آمد و گفت: لطف کنید برای رفع نگرانی من تفألی به قرآن مجید بزنید. درویش با گفتن اذکاری قلمبه سلمبه قرآن را گشود و اتفاقاً این آیه آمد: ﴿طُوبَی لَهُمْ وَ حُسْنُ مََابٍ﴾. و آن مرد به اشتباه آیه را چنین خواند: «طُوبَی لَهُمْ وَ حَسَنْ مَاتَ»، یعنی حسن مرده است. زن بیچاره با شنیدن این سخن، ماتم زده شد و از هوش برفت.
خطیبی به مزاح می گفت: در سریال حضرت یوسف(علیه السلام) اگر پوتیفار،( شوهر زلیخا،) سرش را تیغ نمی کشید و کمی به آراستگی خودش می رسید، زلیخا شیفته و دلباخته یوسف(علیه السلام) نمی شد. در حدیث آمده است که زنان بنی اسرائیل به زنا رو آوردند، چون مردانشان به آراستگی و پیراستگی خود اهمیت نمی دادند.
ص: 261
شاید هیچ کس به اندازه من به علیِ دایی ارادت نداشته باشد. بدون اغراق می گویم خیلی دوستش دارم، چون خیلی خاکی، متواضع و ساده است. به پدر و مادرش خیلی احترام می گذارد. بارها دیدم دست آنها را می بوسد و از این جهت هم الگوی من است. علی دایی خیلی آدم معنویی است، کمتر دیدم از پول حرف بزند، نه این که پول را دوست نداشته باشد، بنده و اسیر دنیا نیست. از حقوق آنچانی که از بیت المال به فوتبالیست ها می دهند دل خوشی ندارد. دلم می خواهد یکی از بهترین عکس هایش را بگذارم توی اتاق مطالعه ام چون همیشه تبسم روی لبش است.
به هوادارانش می گوید: «درسته اهل ورزشم، ولی ورزش هدف زندگی ام نیست.»
علی دایی می گوید: «مولای من علی(علیه السلام) است.»
به خاطر همین صفاتش است که من و مامانم عاشق این جوونیم. مامانم گاهی برایش صدقه هم می دهد و برای موفقیتش در نمازهایش دعا می کند تا ان شاالله از سربازان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)شود. بارها و بارها هم به داداشش، دایی جونم، گفته قدر این بچه ات رو بدان. از شما چه پنهان دایی جون هم من را خیلی دوست دارد.(1)
یکی از دوستان پرسید: لپ لپ خریدن و خوردن اشکال داره؟
به شوخی گفتم: مگه تو شتری؟!
گفت: چه ربطی داره؟
گفتم: مگه نشنیدی میگن:شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.(2)
دیشب شما را در خواب دیدم، الان یک سؤال شرعی برام پیش اومده، آیا نماز وحشت برایم واجب شده؟!
ص: 262
یه بار رفته بودیم اردو، اونجا یه حاج آقای داشتیم که خیلی باصفا بود. یه روز صبح زود که بر و بچ در حال انجام فریضه خواب بین الطلوعین بودند دیدم حاجی بلند شده و داره صبحونه می خوره! ظاهرا شب شام نخورده بود و گرسنه ش شده بود. خلاصه گفتم برم باهاش صبحونه بخورم تنها نباشه. همین که نشستم حاج آقا گفت: شیطون اومد!
منم هاج و واج این ور و اون ور رو نگاه می کردم که شیطون کجاست؟!
در همین حالت بودم که دیدم حاجی داره حسابی بهم می خنده!
منم پرسیدم که قضیه چیه؟
گفت: روایت داریم هر کی تنها غذا بخوره شیطون هم سفره اش می شه، منم داشتم تنها غذا می خوردم که حضرتعالی تشریف آوردی.
خندیدم و گفتم: هیچی دیگه! اومده بودیم مثلا شیطونو از سر سفره دور کنیم، خبر نداشتیم که خودمون شیطانیم!
نگاهی تو سفره کردم و گفتم: نونو با چی می خورین؟!
خندید و گفت: نام این صبحانه نونِیْچی است؛ نونِیْچی مخفف نون و هیچیه، ولی برو بچه های جبهه بهش می گفتن نون و تقوا.(1)
یک نفر طبیب فرنگی که به ایران آمده بود و کلمه «مَاشاءَالله» و «إنْ شَاءَالله» راخوب آموخته بود، بدون این که از موارد استعمال آنها آگاه باشد، این کلمات را به موقع و بی موقع به زبان می آورد، روزی یک نفر مریض از او پرسید: آیا این مریضی من خیلی سخت است و اهمیت دارد؟
دکتر گفت: ماشاءالله، ماشاءالله.
مریض پرسید: آیا این مریضی مرا خواهد کشت؟
دکتر گفت: إنْ شَاءَالله، إنْ شَاءَالله.
ص: 263
سؤال: حاج آقاها چگونه پوشش های ضخیمی مانند عمامه، لباده، عبا، قبا و ردا را در فصول تابستان، تحمل می کنند؟!
گزینه1: در درون آنها کولر مخفی دارند!
گزینه2: عذاب آتش را در دنیا به خود می دهند تا از آتش آخرت، ایمن باشند!
گزینه3: درک این موضوع برای افراد سست ایمان و بی اخلاص، محال است!
گزینه4: می خواهند فضولشان را بشمارند.
گزینه5: هیچ کدام.
*گزینه 5 صحیح است: خدا به خورشید گفته کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَی الآخوندها(خخخخخ).(1)
شخصی به عیادت یکی از فضلا که بسیار بیمار بود رفت و چون نزد او نشست و پرسش احوال او کرد و به او گفت: خدا را شکر کن و حمد او به جای بیاور. تبسم نمود و به مزاح گفت: چگونه شکر کنم و حال آن که خدای تعالی فرموده است: ﴿لَئِن شَکَرْتُمْلأَزِیدَنَّکُمْ﴾؛(2) اگر شکر کنید برای شما زیاد می کنم. می ترسم که اگر شکر کنم بر بیماری من بیفزاید.
اولی در حالی که خیلی پکر بود گفت: ای کاش حرف استاد را گوش داده بودم.
دومی: مگه چی گفت؟!
اولی: نمی دونم چون گوش ندادم که...
ص: 264
خب، یکی هم درباره تبلیغات تجاری و سوداگری بنویسیم. چه طوره؟ خب، حالا که اصرار می کنید، چشم.
وقتی تبلیغات رنگانگ و متنوع همراه اول را می بینم بی اختیار یاد مهر و محبت گربه نره و آقا روباهه در کارتون پینوکیو می افتم. آخه آنها هم خیلی مهربون بودند و دوست داشتند به پینوکیو حسابی خدمت کنند. هزار بار تماس گرفتم و گفتم بابا برای من پیام نفرستید، ولی مهربانی تو ذاتشان است. چه طوری نمی شود، شوری را از نمک جدا کرد. اینها هم ذاتا باید محبت کنند و لطف. محبت را از آنها بگیرند می میرند.
گاهی به حالشان غبطه می خورم. خدا اجرشون بده چندتا سازمان خدوم مثل این داشتیم دیگر غمی نداشتیم. ثابت کردند که می شود برای خدا هم کار کرد. آدم که نباید همیشه به فکر جیبش باشد.
از قدیم و ندیم گفته اند: کافر همه را به کیش خود پندارد. چه طور برخی از افراد بدبین و دیرباور می گویند آمریکا از دادن امکانات فضای مجازی قصد خیر ندارد و گربه محض رضای خدا موش نمی گیرد! آدم های بیماردل، قبول نمی کنند شرکت نیکوکاری مثل همراه اول قصدش از پیامک های تبلیغاتی اش، ارتقا فرهنگ و خیر باشد. خدا همه ما را به راه راست کج فرماید.(1)
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
1. برخی گوشت می خورند(گوشت زیاد و آب خیلی کم)؛ مسئولان.
2. برخی آب گوشت می خوردند (آب کم و گوشت زیاد)؛ مایه داران.
3. برخی آب گوشت می خورند (آب و گوشت متعادل)؛ کارمندان.
4. برخی آ آآآآآآآآب گوشت می خوردند. (آب زیاد گوشت کم)؛ کارگران.
5. برخی آب می خورند(در دیزیشان گوشت با ذره بین هم پیدا نیست)؛ فقرا.
6. برخی حسرت آب گوشت را می خورند. آه گوشت دارند؛ مساکین.(2)
ص: 265
حل مسئله
امام علی(علیه السلام) فرمود:
اگر انسان عاقل راهی به آرامش و ایمنی داشته باشد، سزاوار نیست در خوف و نگرانی به سر برد.
****
امام علی(علیه السلام) :
لاینْبَغی لِلْعاقِلِ أَنْ یقیمَ عَلَی الْخَوْفِ إِذا وَجَدَ إِلَی الأَمْنِ سَبیلاً
(غرر الحکم، ص581).
ص: 266
ص: 267
ص: 268
رسول اکرم(صلی الله علیه واله) : بنده به ایمان ناب نرسد،
مگر آن که شوخی (زیاد و نامشروع) و دروغ و...را ترک کند.(1)
در حالی این بخش را بازنگری می کنم که هر روز اخبار توحش داعشیان منتشر می شود و شبانه روز کودکان و زنان غزه زیر بمباران وحشیانه و ددمنشانه اسرائیل است. تن عدالت از بمب های شیمیایی سکوت سران عرب و سازمان ملل تاول زده است.
اَللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّهَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّهِ بِحُضُورِهِ،وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً.
بعض المردم یتصورون کلّ مَن دخل حوزاتاً علمیهً نونهم داخلٌ لروغن تا بیخاً، قِسمٌ من الناس دخلوا اوان الانقلاب، الحوزات بعد ایامٍ قلیلهٍ فَهِموا ذالک المرغ التی یأکل التین نوکُها کَجَاً. هنا أیْ حوزه، مرکزٌ علمیٌی للدرس و البحث و لابّدَ أنْ نَتباحث الدروسَ الحوزویه بحثاً سختاً. بخشٌ آخر غیّیّروا موضعَهم الستراتیجیه و قالوا نحن سیاسیون و فرضٌ علینا أنْ نَدخلَ المراکزَ السیاسی.
الان گروهٌ کج فهمٍ، یَظنُّونَ أنَّ الطریقَ الی متن هیئت الدوله أو المجلس یَعبر مِن ناف الفیضیه لا وجبٌ پاینٌ و لا بالا. العجب مِن مردم الذین لایافتون جداراً اصغرَ مِن الروحانیون البیچارگان و ینسبون کل مشکلات بهم. الروحانیون یقولون بخودِهم: طلبگی توش قدقَتلنا و بیرونه قدقتل الناس؛ یعنی توش خودمون رو کشته و بیرونش مردم رو.
زمره اخری، جعلوا کلاها گشادا سرَ عده مسئولین و بلغ ذالک الکلاه القلنسوه حتی محاذی نافهم. هم به اشکال مختلفه، حتی احضار الاجنه و الروح و استخدام الجادوگر و
ص: 269
جادو مودار، ذهبوا الی دولت أو مجلس به عشق آپارتمانات آنچنانیاً و الدلارات و السیارات التی یتلألو کالنجم الثاقب فی قلب الشب التار الظُلمانی.
فی الواقع، یتخیلون أنهم زرنگون. هم لایعرفون هرّا من البّرّ فی العالَم المعنوی و هم یحملون مدراکهم التحصیلیه فی کیفاتهم السامسونتیه. عندنا مثل معروف: خر مردم را کج سوار شو. أی هذا لیس لک، هر آن یمکن صاحبه یأتی و یأخذه. هذا المثل یقول ایها البشر الحشریٌی، الدنیا عروسٌ موقتاً تتزوج الی هزاران داماداً الذین هم اشدُّ خوشکلاً مِن التو بکراتٍ.
لاتَکُنْ دلت را خوشاً الی المنصب چون نازکٌ رقیقٌ اوهنُ مِن بیت العنکبوت و أبرکُ مِن المو و منصبک یتصل به حکماً جدیداً و یصبح حکمک السابق کباد الهوا.
سمعتُ أن استاذَ الاخلاق یدرس للهیأت الدوله با دلسوزیاً شدیداً و هو یقول باکیاً علی(علیه السلام) یجعل النقود کف دسته المبارک و کان یقول غُریّیّ غیری؛ أی: کس دیگر را بفریب؛ به عبارت فارسیه رائعه قشنگه:
برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
بعد استماع دروس الاخلاق اثَّرَ الوعظ بر بسیارٍ من المسئولین واقعاً. اما بالنسبه الی بعضهم یالکلاشون کانه کان یاسین فی أُذنِ الخر و القاطر لِأنّ یکی از گوشانهم کان درا و الاخری دروازه. سمعنا این گروه الاخیر أی کلاّشون، بعد ذلک لا تحملون الپولَ النقد به هیچ وجهٍ مخافه الغرور، هم یجعلونهم الطلاجاتهم و الدلاراتهم فی گاو صندوقات اصلبِ مِن الآهن و الزبر و یقولون یاایتُّها الدنیا الفانیه التی لیست لک الوفا، تو رو جدّت الپدری و المادری إرفع دستَک مِن سر کچلنا و اذهبی الی کارک و شأنک. نحن کنا نعیش فی دودکش لا تستطیع أن یصبغنای سیاهاً و غُرّی غیرنا؛ یکی دیگه را گول بزن ما خودمون ختم روزگاریم. نختمُ افاضاتی الساخنهَ و الداغهَ بهذا الکلام:
الذین یَختلسون اموالَ المردم اختلاساً بعد اختلاسٍ. اولئک خرس الدنیا و خوک الاخره. مأواهم النار قرب یزید مُتبوئاً مقعدهم من آتیش جهنم.(1)
ص: 270
نگاه به فیلم و تصاویر سرداران شهید سبب افزایش اعتماد به نفس و تقویت اراده می شود.
اولی: چرا با همه اختلافات سیاسی باز هم روحانیون با هم رفیق اند؟!
دومی: چون اگر در مباحثات و مناظراتشان هوای نفس هم باشد در آخر به خدا، ختمش می کنند و می گویند: آخر همه اینها شکر خدا و الحمدلله؛ وَآخِرُ دَعْوَاناْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ.(1)
طرفداران یک روحانی که کاندیدای نمایندگی مجلس شده بود، در وصفش تعریف و تمجید و خالی بندی زیادی کرده بودند. دوست و هم بحثم که آن روحانی را می شناخت، در برابرش، زیر تصور تبلیغاتی اش نوشت:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد!
خدا رحمتشان کند. یکی از مدیران مدرسه معصومیه را می گویم. به دلیل مدیریت عالی اش او را با خواهش و تمنا به مرکز مدیریت حوزه بردند و بعد از مدتی رایزن ایران در ترکیه شد. بر و بچه های مدرسه جوجه تر از آن بودند که بتوانند، اون بلا را سر حاج آقا بیاورند. کدام بلا؟ اهان جانم برایتان بگوید که در مدارس علمیه، هم ایام عزا نمود زیادی دارد، و هم ایام شادی جلوه ای بس زیبا!
در یکی از جشن ها، بچه هایی که سابقه اسارت و جبهه داشتند به بهانه ای وانمود کردند که باید درباره مسئله ای جدی با حاج آقا صحبت کنند. درحالی که قدم می زدند و با ایشان صحبت می کردند او را که نمی دانست برایش دام پهن کرده اند، به سوی حوض انتهای مدرسه که کمتر در دید بود بردند. بعد در یک حمله جانانه، محاصره اش کردند و او را با عبا و عمامه اش وسط حوض انداختند.... پس چرا نمی خندی؟! (باید حتما قلقلکشویم تا بخندیم؟ بابا محض رضای خدا، بزن اون لبخند زیبا رو!)(2)
ص: 271
خودکنترلی دینی (تقوا) باید در همه شئون زندگی جاری و ساری باشد؛ حتی در سیاست. سیاست همراه با پدر سوخته بازی، عین بی دینی است و بر خلاف سیاست اسلامی که عین دیانت است.
کشیشی یپسر نوجوانی داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکری در مورد شغل آینده اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش، واقعاً نمی دانست چه چیزی از زندگی می خواهد و ظاهراً خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشی برای او ترتیب دهد. به اتاق پسر رفت و سه چیز را روی میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطری مشروب.
کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آن گاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را از روی میز بر می دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد، معنایش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلی عالی است. اگر سکه را بردارد، یعنی دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. امّا اگر بطری مشروب را بردارد، یعنی آدم دائم الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جای شرمساری دارد.»
مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالی که سوت می زد، کاپشن و کفشش را به گوشه ای پرت کرد و یک راست راهی اتاقش شد. کیفش را روی تخت انداخت و در حالی که می خواست از اتاق خارج شود، چشمش به اشیای روی میز افتاد. با کنجکاوی به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کاری که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توی جیبش انداخت و در بطری مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگاز آن نوشید ... .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: «خدای من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!»
ص: 272
بابا انقلاب کردید تموم شد رفت، مبارکتون باشه. بیش از سی سال پیش انقلاب کردند، هنوز که هنوزه بهمن ماه که میشه، فیلم اون روزا را پخش می کنن و خاطرات ملت رو مرور یا بازگو می کنن. خب که چی؟ تموم شد دیگه، نمی خواهید از خواب پاشید؟ کشتید ما رو از بس دستاورد و پاآوردتون رو به رخ ما کشیدید؟ مگه چی کار کردید؟ تخم دوزرده کردید که آواز و صداتون گوش جهان رو کر کرده؟ خب حالا چند تا ماهواره هوا کردید، این که چیزی نیست؟ مرتاضان هندی چند سال پاهاشون رو هوا می کنند و بالا می گیرند، هندی ها این همه داد و فریاد هم نکردند. انقلاب شما هم چیزی نبود، الان اصلاً مد شده که تو کشورهای مختلف بگن ما آقا بالاسر نمی خواهیم.
آقا بالاسر نمی خواهید؟ خب می خواهید یتیم باشید؟!
بابا مگه آمریکا چی کارتون کرده که این قدر مرگ بر آمریکا میگید؟ به شما میگه ما معیار دنیا هستیم. ما رئیس دهکده جهانی هستیم. خب بگه، مگه بَده؟ مگه عربستان سعودی از آمریکا بد دیدند که ما بد ببینیم. الان هم که می بینید تو ناز و نعمتن، حالا جهنم، کمی واق واق کردن و دم تکون دادن جلوی آمریکا که ما را نمی کشه.
تلویزیون ایران همیشه دروغ میگه. هی میگن آمریکایی ها نفت عراق و... را می خورند. بابا ما یه دیش گذاشتیم رو پشت بوم، مثل آینه آمریکا و انگلیس را نشون میده، کسی اونجا اصلاً نفت نمی خوره. می خواهید دروغ بگید، یه چیزی بگید که مچتون رو نگیرند. اصلاً از آمریکا یاد بگیرید. دروغ میگه هیچ کس هم نمی فهمه. میگه بن لادن از ما نبود. دروغ هم نگفته. توریه می کنه. مسلم است که بن لادن رو مامانش زاییده بود دیگه.
دمکراسی: آمریکا صدام را برکنار کرد. حقش بود. «صدام» شده بود «صد دام». سگ پاچه گیری شد که خودی و غیرخودی نمی شناخت. مگه تو جنگِ با ایران کم کمکش کرده بود. کسی که از مخلوق خدا تشکر نکنه، از خدا هم تشکر نمی کنه.هی قزافی، حسنی مبارک و ... اینا رو به رخم نکشید. شرم کنید. دنیا به این بزرگی، گیر دادید به این چند تا دیکتاتور. کمی هم مثبت اندیش باشید. نیمه پر لیوان رو ببنید. تازه دیدید که مردم گفتن ما قزافی رو نمی خواهیم، آمریکا گفت شما حق دارید، یکی
ص: 273
دیگه رو بهتون میدم. شما که گوش ندادید. خب اگه کشت و کشتار راه نمی انداختید، آمریکا یکی دیگه رو به ما می داد، ولی هی گفتید ما میگیم شاه نمی خوایم نخست وزیر عوض میشه ما میگیم خر نمی خوایم، پالون خر عوض میشه. بابا به پیر به پیغمبر این آخوندا به شما دروغ گفتن. تاریخ رو عوض کردند. اصلاً خری در کار نبود. خر در جهان سوم معنا دارد. آنها اسب بخار و فن آوری دارند.
انقلاب را گرفتند و ول کن هم نیستند. آخوندها رو عرض می کنم. عجب آدم های سمجی اند اینا. بهشون بگید تا همین جا خیلی زحمت کشیدید. خسته هم نباشید. بروید حوزه، همون صرف و نحوتون را بخونید. اما تو رو جدتون! دیگه فعل زدن (ضَربَ ضَربَا ضَربُوا) رو صرف نکنید. یه فعل دیگه ای رو صرف کنید که بدآموزی نداشته باشد. همین ها را امام خمینی و دار و دسته اش صرف کردن که این قدر نترس شدن. معلومه دیگه، امام گفته بود تو عمرم از احدی نترسیدم. این حرف درسته. روان شناس ها هم تأیید می کنن. این نقش کلمات و تلقین همون ضرب ضربا و ... است.
انرژی هسته ای: خب داشتم می گفتم. انرژی هسته ای حق مسلم ماست رو کی دهن شما انداخته؟ انرژی هسته ای بده. باورتون نمیشه؟ حتما می گید چرا اگه بده، آمریکا خودش داره؟ خب یه مثال بزنم. تو جبهه بسیجی ها ماسک رو به کناری می دادند از بمب شیمیایی استقبال می کردند، ولی به دوستشون می گفتند تو سالم باش. داستان همون داستانه. آمریکا میگه: شما تو هوای پاک زندگی کنید، انرژی هسته ای با همه ضررهاش مال ما. اصلاً بگذارید هسته اش را در بیاریم بعد به شما هم می دهیم.
حتما می پرسید چرا دانشمندان هسته ای را می کشند؟ خب اینها نمی ذارند ما تو هوای پاک زندگی کنیم. اینها با آتیش بازی می کنند و دم شیر.
22 بهمن: 22 بهمنشون من رو کشته. یه شاه بیرون کردید، این قدر سر و صدا نداره که. شاه یه نفر بود. هی تو کله ملت کردن که آمریکا پشت شاه بود. ای دروغ گوها. وقتی انقلاب کردید، اگر آمریکا پشت شاه بود، وقتی شاه فرار می کرد، چراآمریکا پشت سرشاه نمی رفت تو هواپیما؟ حتماً می گویند هنوز تو ایران قایم شده. دیگه خسته شدیم از این همه دروغ. البته لابه لای این همه دروغ حقایقی هم می گویند تا مردم را «دانکی» کنند. مثل این که می گویند ما موشک می سازیم، ما در پزشکی
ص: 274
پیشرفت کردیم و در صنعت خودکفا شدیم. البته این رو هم بگم ها، ساختن ناو و موشک اصلاً چیز خوبی نیست. اگه خوب بود که آمریکا ناوهایش رو تو کشورش نگه می داشت و نمی انداخت تو خلیج فارس.
تو جهان داره یواش یواش اسم ما بد در میره. اونا گفتن خیلج عربی، داد و هوار به پا کردند که بگید خلیج فارس. این آخوندها معلوم نیست که بالاخره خدا رو دوست دارند یا نه. اگه خدا را دوست دارند، چرا زبان وحی رو که عربی است، دوست ندارند. پس تعبیر «خلیج عربی» بهتر از خلیج فارس است.
آمریکا گفته بود کسی سگ ما رو تو ایران بکشه، خودمون محاکمه اش می کنیم. اون موقع فکر می کردند حرف بدی است و توهین. محاکمه کردن به این راحتی نیست. تو ایران الان می خواهید آقای بوق و آقای بوق و...را محاکمه کنید، چه قدر دنگ و فنگ داره؟ آمریکا محاکمه می کرد، مگه چی می شد؟ تازه می فهمیم که نیتش خیر بوده.(1)
ی ایام عید بود آمده بودند منزل ما، مفصل درباره این که «دمکراسی» نشانه
تمدن است، بحث و صحبت کرد. بعد به زن و فرزندانش گفت آماده بشوید برویم. هرچه ما و زن و فرزندانش اصرار کردیم که ناهار منزل ما بمانند قبول نکرد که نکرد. شاید این بنده خدا مثل من آلزایمر داشته. چون یادم نیست، الان گفتم مرگ بر آمریکا و اسرائیل، یا الان باید بگویم؟ أحوط این است که دوباره بگویم: مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل. افراد سیاسی باید از این دو دشمن خبیث یاد بگیرند، البته نه خباثت را بلکه اتحاد را. آنها در مبارزه با ما وحدت دارند. ولی برخی از ما مثل... و... به جان هم می افتیم.(2)
صمصام قصد داشت با اسب وارد مجلسی بشود. پلیس جلوی او را گرفت گفتند:لطفاً پیاده شوید با اسب نمی شود. به چند نفر از مسئوولان نظام شاهنشاهی اشاره کرد و گفت: چه طور جای این همه خر هست، ولی جای یاسب من نیست؟!(3)
ص: 275
کار هست، زیاد هم هست. کار مثل خورشید است. خورشید را به دلیل زیادی نورش نمی توانیم ببینیم؛ کار هم به دلیل زیاد بودنش قابل مشاهده نیست. تو شهر راه می روید می بینید که خبری از بیکاری نیست. همه سر کاراند. خوشبختانه مغازه داران جوانان و نوجوانان را به کار گرفته اند. به هر کدام یک ماژیک وایت برد داده اند و گفته اند: زود به زود، قیمتای قبلی رو پاک کنین؛ اونی که ما میگیم رو بنویسین. هم خطتون خوب میشه، هم ورزش مفتیه و تنِتون سالم می مونه.
بله واقعا همین طور است اگر بدنسازی بخواهند بروند، هر ماهی باید هزینه سنگینی به باشگاه بدهندی. در ثانی، همین که تو بازارند و این همه جنس می بینند، چشم و دلشان سیر می شود. بله، تورمی در کار نیست. از دم مغازه ها رد می شدم، الحمدلله نعمت یفراوان است. مردم هر چهی می خواهند، مجبوراند پول یبدهند و یبخریند.
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
اگر پروین زنده بود، درباره جنایت افرادی که با حقوق مردم کاخ می سازند، یدیوان دیگری می سرود. این شاعر زن است، ولی خیلی مرد. پینوکیو آدم شد، امای مسئولانی که بی تفاوت اند و با زور تبلیغات به مقام می رسند و بعد مردم بینوا را تا نوبت کاندیدارتوی بعد فراموش می کنند، بعید می دانم آدم بشویند. البته ما که حسود نیستیم ای کاش همه آدم شوند! پروین اعتصامی از من خوش بین تر است چون در وصفشان سروده:
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آن قدر که متاعی گران بهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که با گله آشناست
ص: 276
سیدحسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان، در ویدیوکنفرانسی از غسان الجد به عنوان خطرناک ترین عامل ترور رفیق حریری نام برد. بعد با لبخند گفت: البته منظورم غسان بن جدو، خبرنگار شبکه تلویزیونی الجزیره نیست. مستمعین هم خندیدند.(1)
ناصرالدین شاه که آوازه و شهرت میرزاابوالحسن جلوه را شنیده بود، دوست داشت آن عالم عارف را زیارت کند. آن مرحوم ساکن مدرسه بود و ناصرالدین شاه به قصد زیارت آن بزرگوار وارد آن مدرسه شد. اتفاقاً در آن هنگام میرزا کنار حوض مدرسه مشغول وضو گرفتن بود. شاه که تا آن موقع میرزا را ندیده بود و او را نمی شناخت از خود میرزا سؤال کردکه حجره میرزای جلوه کجاست؟ میرزا گفت که شما حجره میرزا را می خواهید یا خودش را؟ شاه گفت که میرزا حسن جلوه را می خواهم زیارت کنم.
میرزا در جواب شاه فرمود که میرزا حسن یک ابولی هم در جلوش هست، اگر آن را می خواهید، من خودم هستم! (اشاره به این که اسمم ابوالحسن است، نه حسن.)(2)
وقتی آقا مسیح، نوه امام خمینی(رحمه الله) از جبهه برگشت. خدمت پدر بزرگش رسید. امام به شوخی به او گفت: تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد!(3)
عروسی پسرعمویم بود. مثل همیشه موتور بحثش را روشن کرد این بار از این گِله وشکوه داشت که در کشور مسئولان، «عدالت اجتماعی» رعایت نمی کنند، ولی شهید رجایی را می ستود.. او می گفتم و من افسوس می خوردم که چرا او در سیاست مسئولیتی ندارد. دو ساعت بعد..دیدم هنگام سرو غذا، یواشکی برای فامیلش غذا را چرب و نرم تر می کشد. بله، خدا خران را شناخته، ولی برای آزمایش به برخی از آنها شاخش هم داده.
ص: 277
گزیدهٌ مِن زندگانی بعض المسئولین: گویند فی صدرِ انقلابنا هذا، الناس کانوا یَفرّونَ مِن الصدارهِ و الریاسهِ و یَیتعارفونَ المناصبَ به یکدیگر، خلافاً لِعصرنا الیوم الذی الناس، لأجلِ أخذِ الکرسی، یَیمالونَ لجن بشخصیتهم و یَیتَچسبُونَ الانگ به هم دیگر. قبلَ ذلک المسئولون کلّما وَجَدُوا مالاً مِن المردمِ الشریفِ فی دستانِهم او جیبانِهم ما ناموا و ما خوابوا طوالَ اللیلِ مخافهَ گداخته های الجهنم و کانوا یَیلرزونَ مثلَ البیدِ بخودِهم و کانوا یَیَجعلون «الشغل و الخدمت» عنواناً رئیسیاً لمقالاتهم العلیمیه و العملیه؛ و فی یک کلام، کان مِن افتخاراتهم که قاموا مِن وسط البیچارگان و الپابرهنگان من المردم. لأجل ذالک إشتدُّوا کمرَ همّتهم للخدمت بهم اشتداداً شدیداً تابعاًَ لإمامهم الخمینی.
(***)
أما...أما مع الأسف الشدید، و هزاران هزار ألاسف، فی عهدنا الامروز، بعضهم ما موفّقوا فی المبارات و المسابقات الانسانیه و الدینیه (فاستبقوا الخیرات) و به جای ذلک جَلَبوا و سبقوا گوی الشهرت و جمع الآمال و الاموال فی ساحه المجلس و السازمانات الگوناگونیه و لاسیما بعضی از دوره ها رائحهی افتضاحِها می باشد فاحشاً جداً. بعضُهم رَکبوا حمار الناس (أیْ بیت المال؛ الماشینات الشیک والآپارتمانات فی شمال تهران)، یَبیعون پوزَهم با کمال الپرروی و الوقاحه بالمردم. برخی اُخری یَجعلون روزناماتهم، شبناماتهم، المجلس و کراسیهم و تریبوناتهم الدولیه، بلندگویا و مبّکرهَ صوتٍ للدشمنان الذین هم فَرشوا بساط دمکراسیهم المسخره و المضحکه فی خاورالمیانه بکمالهِ؛ و العجب، الدیروز، کان یکی از شعاراتهم الداغه و الساخنه؛ المرگ لأمریکا و الإمروز أصبَحُوا بانفسِهم شیطاناکوچلو مچولویاً مُلقینین للشِّیطان البزرگ؛ و النّاسُ ناراحتون مِن دسته گل هایم الاتی هم فی کل أسبوع می دهند بالماء و یقولون بآنها نحن فرستادیمُکم الی هنا، لماذا أنتم فراموشتم ما را. بعضنُا الساذج بزورِ تبالیغِکم الچربِ و النرمِ دادیم مر رأینا بکم. لکن
ص: 278
برخی از الوزراء، المجلسیین، المسئولین، دونَ الانصافِ، یَجعلون پولاً علی پولٍ و یَبُوسون (أیْ ماچ) کراسی ریاساتِهم و صندلیاتِ صداراتِهم امیداً للمستقبل و راجینَ للآینده، داعینَ لله وقتَ نمازهای الپنجگانه، حالَکونهم یتأمَّلون بدورِ الجدیدِ و یقولون گریاناً هزار مرّاتٍ: «خدایا این وصل را هجران مکن.»
ثم یأخذون ماشینَ حساباتِهم الجیبیه لأجل پولاتهم الاتی سر به فلک کشیده. بعض الأحیان یکتبون خاطراتِ مسافراتِهم الداخلیه و الخارجیه فی دفترچه خاطراتهم القشنگه یادگارا و تذکارا لاولادهم، نتیجاتهم، نبیراتهم و ندیداتهم و یادیاراً مر عهد کرکری خواندن هایهم و عیاشی هایهم جانب و حافه الدریا و ویلاهایهم شمال ایران مع عائلاتهم المبارکه. خوفاً و ترساً من ذوب سرمایاتهم و انتقام الناس مر تیغ زدن هایم لاجوانمردانیه و گوش بریدنهایهم من بیت المال. هم یعتقدون أن بیت المالِ یعنی مال خانه خودمان. چون بیت بمعنا الخانه و المال معناه روشنٌ؛ یعنی مال. هولاء الدل سوزون بحال المردم و الأمه الاسلامیه، یبکون منتصفَ الشب و اللیالی المُضلمه، نحوَ ابر البهاری و یقولون:
اللهمّ وسّعْ مالی و عیالی و أجعلْ جیبی و شکمی أوسعَ مِن کل وقت. بارکْ لنا فی البچاپ بچاپ. اللهم أعطْ فرزندانی یکایکهم؛ مِن الکوچیک و البزرگ ماشینا زانتائا، کمِریاً، مزدا تریاً و کاخ و برجاً.
اللهم أجعَلْ هذه الصدارتِ و الریاسه ژنتیکیاً فی أعقابی و بچه ها و اولادهم من الپسر و الدختر جیلاً بعد جیلٍ.
اللهم تَقَبَّلْ منّی و جناحی کلّهم المسافرات و زیارات المکه المنوره و المدینه المشرفه و العتبات المعظمه التی فی کل سال او فصل می شد قسمتنا.اللهم بعضُنا تراشیدیم ریش و ریشتنا من البیخ فاحفظنا فی الآخره مِن السِّیخ. اللهم أجعَلْ پارتینِا أضخم و کلفت ترا مِن هذه الدنیا.(1)
ص: 279
یکی از طلاب به شکل ایهام و کنایه محترمانه در رد یکی از مدعیان رهبری نظام نوشته بود که حق شما را خورده اند. من الان هم اعتقاد دارم هیچ کس مثل شما نمی توانست این کشتی خدای انقلاب را ناخدای کند.
مردی تو انتخابات کاندید میشه، رأیها رو می شمردند، می بینه سه تا رأی آورده. خانومش میخوابونه تو گوشش، میگه: میدونستم پای یک زنه دیگه هم وسطه!
می گفت: چرا قیمت ها بی حساب و کتاب بالا می رود؟
گفتم: شرایط فرق دارد. ما در تحریم آمریکا هستیم و این از خدا بی خبرها حتی نظارت بر بازار و قیمت ها» را هم تحریم کرده اند.
یکی از طلاب به شکل ایهام و کنایه محترمانه در رد یکی از مدعیان رهبری نظام نوشته بود که حق شما را خورده اند. من الان هم اعتقاد دارم هیچ کس مثل شما نمی توانست این کشتی خدایی انقلاب را ناخدایی کند.
از یکی از رجال سیاسی که مجتهد است پرسیدم: چرا فلانی را از فلان سمت برداشتند؟! با توضیحاتی که داد به یاد این حکایت افتادم:
می گویند شغال دید دوستش روباه فرار می کند، به او گفت: کجا؟
گفت: فرار کن بعد برایت توضیح می دهم.
کمی که دور شدند، نفس نفس زنان گوشه ای برای استراحت افتادند.
شغال گفت: خب حالا بگو چرا فرار می کردی؟
گفت: شیر افرادی سه تخمی را می کشد.
شغال گفت: بابا من که ماده هستم. بعد به روباه با تعجب نگاه کرد و با شرم گفت: مگر تو سه تخمی هستی.
روباه گفت: نه.
شغال گفت: پس چرا فرار می کنی؟
روباه گفت: بدبختی ما این جاست که شیر اول می کشد، بعد می شمارد.
ص: 280
عمر و عاص برای این که بگوید حضرت علی علیه السلام شایسته سیاست و خلافت نیست به دروغ بین مردم شایعه کرد که او بیش از حد شوخ طبع است.
(می دونم کجات می سوزه)
یه جوون آمریکایی به دوستش می گفت: می خوام برم «خارج». دوستش گفت: ان شاالله جزایر قناری؟ بابا جزایر قناری سگ کیه؟ خب، بگوببینم حالا این خارج کجاست؟ تقصیر خودت نیست، ارتباطت با مردم دنیا کمه، خبر مبر نداری. چندتا آشنا داریم، گاهی از پول درآوردن که خسته میشن میان خونمون. اونا اهل یه کشورین به نام ایران. برخی بهش میگن: مملکت امام زمون؛ چون تا دلت بخواد تعطیلی دارن. کارخونه ها، دانشگاه ها، و ... رو پا خودشون می چرخن. کامیون کامیون مواد مخدر می فروشی، مأموران بهت کاری ندارن؛ البته به جات خرده فروشا رو می گیرن. خب حقم دارن. خارجه دیگه باید شأنش حفظ بشه. این کارشون به حیثیت برخی از مسئولان ضربه می زنه. اونجا که می خوام برم آزادی حرف اول رو می زنه.
البته قبلاً نمی تونستن نُطُق بکشن، یه بهاری تو زمستون اومد، بهش میگن بهار آزادی. تو مملکت امام زمون برخیا حتی به شخص اول ممکت در رسانه ها هرچی خواستن میگن، کسی کارشون نداره. تازه این که چیزی نیست، بازم میگن این جا آزادی نیس و استبداده.
دوستش که با تعجب سخنانش را می شنید با اشتیاق زیاد گفت: دیگه چی؟ او ادامه داد: دانشگاه آزاد می زنن، کاری ام به خروجیش ندارن که چه دردی از جامعه را دوا می کنه یا اصلاً کسی اون دانشجویان رو به کار میگره یا نه. از یه طرف میراث اجداد دانشجو رو هم می گیرن، از طرف دیگه فارغ و بی خیال از تحصیل بیرون می دن با مدارک مختلف. به همین خاطر تو خارج میگن: هرچه پول بدی آش می خوری یا هر که بامش بیش برفش بیشتر. خیلی ها احتمال می دهند بهش دانشگاه آزاد و راحت گفتن، نه بازیچه، نه هاروارد یا مک گیل؛ چون که برا کسب دانش نیاز به کدّ یمین و عرق جبین نیست. عده ای هم میگن محتمل است به خاطر این که روابط دختر و پسر آزادتر از توی پارک هاست، بهش میگن آزاد. گروهی هم میگن احتمالاً به دلیل اینه که
ص: 281
افراد در آن جا فارغ و بی خیال از تحصیل میشن. باز همین که نظراتشون را آزادانه درباره دانشگاه آزاد میگن، نشونه آزادیه. خوبم هست، نمیشه که جلو اندیشه و خیال را با اسحله گرفت. احتمال دیگه، خودش میاد.
بازم بگو، کم کم داره منم از اونجا خوشم میاد. تو آمریکا اگه خانمی برای معاینه یا زایمان گفت: من می خوام پزشک جراحم، خانم باشه، میگن حق انتخاب با شماست، تو خارج میگن حرف زیادی نزن، پزشک محرمه. تو بیمارستانا قوانینی روی در و دیوار زدن مثل خیابون یه طرفه است: اگه بیمار یا فامیل او با کادر بیمارستان بدرفتاری کنن یا توهین، باهاشون برخورد میشه، ولی برای کادر بیمارستان قانونی وجود نداره؛ یه چیزی تو مایه کاپیتالاسیون خودمون، ولی این از نوع پاستوریزه و پزشکیشه. راستی، از پول زیرمیزی برات نگفتم. اوباما از گزینه های روی میز حرف می زنه، تو ایران پزشکان گزینه های زیر میز هم دارند.
خلاصه، خارج، خودت آقای خودت هستی. بستگی داره چه قدر جربزه داشته باشی. قیمتا رو خودت مشخص می کنی؛ کفش، لباس، لوازم خونه، میوه رو به هر قیمتی خواستی می فروشی.
وقت مدرسه که میشه، آموزش و پرورش اعلام می کنه پول نگیریدها. خیلی بامزه است. در فرهنگ آموزش و پرورش اونجا، نگیرید یعنی بگیرید، کلاس بیایید یعنی نیایید و ... . پاییز ایران تماشای و دل انگیزه. بیکار ندارن، همه مشغولن. برخی برگ های زرد و طلایی رو که با نسیم پاییزی روی زمین می افته اند جارو می کنند، گروهی هم با فروختن کیف و کفشای بنجل جیب ها رو. آخر زمستونم که میشه فروشندگان لباس و کفش، به مناسبت شب عید، به جای برف، پول پارو می کنن.
(***)
دیگه از کجای خارج برات بگم. بایست بری و ببینی. شنیدن کی بود مانند دیدن. اونجا خارج برا زبون انگلیسی بیشتر از زبون مادری شون احترام قائلن. مسئولان فرهنگی دهخدا را به موزه فرستادن، ولی اونا هرکدومشون چندتا دیکشنری ما رو تو یارانه و گوشی همراهشون دارن. اونجا اگه بچه هاشون سعدی، حافظ، ابن سینا، پروین اعتصامی و مولوی رو که شهرت جهانی دارن نشناسن، اصلاً مهم نیس، ولی پول قرض
ص: 282
می کنن تا بچه هاشون رو بفرستن کلاس زبان؛ زبان هم یه نماده؛ یعنی زبان انگلیسی نه زبان گوسفند، اینو همه می دونن. طراحان لباس حتی فحش انگلیسی هم رو لباس بنویسن، اونا رو چشمشون می ذارن و می پوشن. خلاصه به نظرم پارادایس که نِل خودشو کشت تا پیداش کنه، همون جاس. برا چاپ کتاب، ارشادم زیاد سخت نمی گیره.نمونش همین متنه که می خونین و داستان های دوستی با دختر بدون مِهر و مُهر استاندارد پدر؛ مانند سیندریلا، زیبای خفته، دیو و دلبر، شرک و ... .
یه صنفی اونجا هستن بهشون میگن طلبه. خیلی سخت کوشن؛ به اندک راضین و قانع؛ زگهواره تا کنج گور، دنبال دانشن، حالا این که چرا بهشون میگن طلبه، نمی دونم؛ شاید به خاطر اینه که برخیا ارث باباشونو ازشون «طلب» دارن، و این که چرا برخیاشون عمامه می بندند؛ چون سرشون از اراجیف بدگویان درد نگیره. برخی از مردم متدین و همه افراد لائیک هر موقع دلشون می گیره، به اون صنف ناسزا میگن. این برا سلامت روان مردم مفیده. خب، عقل هم میگه باید اهم و مهم کرد؛ سلامت یه صنف محدود فدای بقیه بشه مشکلی نداره. سیاسیون صداشو در نمیارن که این صنف از نظر اقتصادی بدتر از بقیه زندگی می کنن. این صنف رو سپر بلای ندونم کاری های دولتمردان و دولتزنان می کنن.
به نظرم برای سیاست سپر خوبیه. ما اینو تو غرب نداریم. یه نفر هم نیس به مردم بگه خوش انصافا! خودتون نماینده مجلس و رئیس جمهور و خبرگان و شورای شهر و ... رو با رأی انتخاب می کنین، تورم و مشکلات اقتصادی جامعه، چه ربطی به این صنف داره؛ البته بسیاری از خارجیا مذهبشون مرده پرستی و زنده پرستیه؛ مرده این صنف رو بیشتر از زنده شون دوست دارن، به همین دلیل بعد از مرگ علمای دینی شون تشییع جنازه اونا خیلی خیلی شلوغ میشه. بر عکس زنده هنرپیشه ها و بازیگران رو خیلی دوست دارن، اصلاً براشون می میرن. وقتی میان توی تلویزیون، چشم ازشون برنمی دارن؛ ولی هنوز نفهمیدم چرا وقتی از دنیا میرن، حال ندارن تشییع جنازشون برن و قبرستونشون سوت و کوره. شاید اپیکوری هستن و اصالت لذتی و شعارشون لکل تر و تازه لذتٌ باشه، نمی دونم شاید.
(***)
ص: 283
خلاصه، جوونم برات بگه که حرف حرف میاره سرتون درد نیارم رفیق جون. ببخشید آب دهانم سرازیر شده، دست خودم نیست. مثل سگ پاولوف شرطی شدم. حرف که از دهنم خارج میشه، ذهنم خاطرات شیرینشو تداعی می کنه. تو خارج برنامه کودک بهوونس، ماشاالله بزنم به تخته، همه شاد و شنگولن. کسی که فنر قِر تو کمرشگیر می کنه و مجالی برای آزاد کردنش نیست، میره مهد کودک میزنه یا مجری یا بازیگر برنامه کودک میشه و با یه تیر دو نشون میزنه: هم کودکان بیرون مردم رو حالی می دن و شاد می کنن، هم نمی ذارن کودک درون خودشون افسرده بشه.
تو خارج میگن اگه یه عالم دینی از دنیا بره، دیگه جای اون پُر نمیشه، اما در عرصه هنر تا یه نفر از دنیا میره، هزار تا جاش سبز میشن. نمونش خیل خوانندگان ایرانیه. کلاً هر کی از ننش قهر می کنه، یه آلبوم میده بیرون.
البته این همشهری ما، رئیس جمهور رو میگم، تو دنیا تو بوق کرده که مردم خارج با رژیم ما مخالفن. راستش وقتی ماهواره می بینم، میگم به قول خارجیا «قسم حضرت عباس رو قبول کنیم یا دم خروس رو». من یه چیزی رو خوب فهمیدم، درسته، خارجیا با رژیم مخالفن؛ اما رژیم لاغری؛ به خاطر همینه روز به روز لشکر دلآ ورانشون زیادتر میشه؛ از یکی از آشناهامون که خارجیه پرسیدم معنا نداره، هم مخالف باشین هم مثِ مور و ملخ در سالروز پیروزی تو راهپیمایی شرکت کنین؟!
یه چیز گفت منظورشو نفهمیدم گفت: « میگن: اربابی رفت توالت. آب نداشت. داد زد آب بیارین. غلام او هم یه آفتابه آب داغ برایش برد. وقتی بیرون آمد شروع به فحش دادن و زدن غلام کرد. غلام هم می گفت: می دونم کجات می سوزه.»(1)
در جبهه برخی از افرادی که نمی خواستند امام جماعت شوند وی پشت سرشان نماز بخواند، می رفتند در سه کنج اتاق یا چادر نماز می خوانند. بچه ها سر به سرشان می گذاشتند و یمی گفتند: چهار رکعت نماز سه کنجی به جا می آورم غربهً مِن خلق الله؛ برای فرار از خلق خدا (غربت به معنای دوری و قربت به معنای نزدیکی است).
ص: 284
قسمتی از کتاب « شناسنامه خر» یا « پندنامه»(1)
که نویسنده با زبان طنز و به طور غیرمستقیم به نقد استبداد و طاغوت پرداخته را بخوانیم:آدم ها از غرور و خودخواهی همیشه و در همه جا خران را نماد حماقت می دانند، ولی خران در بسیاری از موارد بدون تظاهر تیز هوشی خود را به ثبوت رسانده اند. آنها در پیمودن راه بدون وسایل علمی، کوتاه ترین و راست ترین راه را انتخاب می کنند.... در تیز هوشی و دوراندیشی و واقع بینی همین قدر بس که تا کنون شنیده نشده و تاریخ نشان نداده که خری یا کره خری در آتش یا در آب افتاده باشد یا از پشت بام سقوط کند یا در چاه بیفتد یا خری یا کره خری طویله خود را گم کند یا دو خر با هم تصادف کنند ... یا خری یا کره خری خودکشی و خودسوزی و انتحار کرده باشد یا خری با خر دیگری دوئل کند یا خری در مرگ خر دیگر کمرش خم شود یا دق کش گردد یا خری به امید دیگر بنشیند و از طویله بیرون نیاید و از کار و کوشش و فعالیت دست بکشد... .
(***)
پرونده خدمت خران همیشه و در همه جا بر پرونده بدی هایشان برتری داشته است. خر همیشه بار خود و دیگری را به دوش گرفته و هرگز سربار کسی نشده است. همیشه سواری داده و سواری نگرفته است. پرونده خیانت و جنایت و خودفروشی و اغفال ناموس دیگران و تقلب و تجاوز در زندگی هیچ خری دیده نشده و در غصب اراضی و اموال و کلاه گذاری و کلاه برداری و ریاکاری و دوروی شرکت نداشته است. در صورتی که اگر قرار باشد پرونده تبهکاری آدمیان را بر دوش خران بگذارند کمر آنها می شکند.
ای کاش بسیاری از آدم ها از بیخ خر بودند و این همه با دعواها و ستم هایشان کلانتری و پاسگاه و دادگستری را شلوغ نمی کردند و هر یک سر در آخر خود می کرد و بار خویش بر دوش می کشید و در کار دیگری دخالت نمی کرد و حسدورزی نسبت به دیگران ناتوانش نمی کرد و به ضعف اعصاب دچارش نمی نمود. قرار گرفتن در گردش زندگی، بدون درک معنای آن و بی توجه به مقصدی که در پیش داریم، چه شرافتی بر زندگی مورچگان و خزندگان و پرندگان دارد؟... .
ص: 285
«بیمارستانا تمیزا» دعای بر و بچه های قدیمی جبهه بود. بچه های که بارها و بارها در حین عملیات یا پاتک دشمن سخت مجروح شده بودند و با بدن آش و لاش، ساعت ها و گاهی روزها روی زمین مانده بودند و به موقع یآمبولانس نرسیده بود. یابیمارستان درست و حسابی و تر و تمیز قسمتشان نشده بود. یاین بود که بعد از غذا وقتی قرار بود همه به نوبت دعا کنند، خصوصاً موقعی که فرماندهان در جمع حضور داشتند، به شوخی و جدی و با اشاره و کنایه می گفتند:
اللهم أرْزُقْناً ترکشاً ریزاً آمبولانساً تیزاً و بیمارستاناً تمیزاً.
یعنی خلاصه ما را جا نگذارید و برگردید عقب، یا اگر آوردید عقب، نبرید به یک بیمارستان پیزوری زهوار در رفته.
عید غدیر که می شد، خیلی ها تو جبهه عزا می گرفتند. لابد می پرسید: چرا؟ چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند به کسی بگن سید. البته کار به همین جا ختم نمی شد. ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه می دیدیم چند نفر دارن دنبال یکی از برادرها می دوند. هی می گویند: وایسا سیدعلی کارت نداریم، و او مرتب قسم و آیه می خورد که من سید علی نیستم، ولم کنین. تا بالاخره می گیرفتندش و می افتادند به جونش و به بهانه بوسیدن آش و لاشش می کردند. بعد هم هر چی داشت از انگشتر و تسبیح و پول و مهر نماز، تا چفیه و حتی گاهی لباس، همه رو می گیرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودنش درمی آوردند.
جالب این بود که به قدری می گفتند «سید» که خود شخص هم بعد که ولش می کردند، شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکنه ما سید هستیم و خودمان خبرنداریم! گاهی هم کسی پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد که آمد چادر، عیدی بچه ها یادش نرود؛ ولو به یک سکه 20 ریالی، و او بعداً سکه را می داد و غر می زد که:
عجب گیری کردیم ها. بابا به کی بگم من سید نیستم؟!
ص: 286
اولی: چرا آمریکا و اسرائیل را لعن می کنید؟
دومی: خدا هم خودش در قرآن آدمای بد را لعن می کند و به آنها ناسزا می گوید.
اولی: کجا؟!دومی: اونجا که گفته ﴿تَبَّتْ یَدَآ أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ﴾، ﴿قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُود﴾ و یا ﴿فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ﴾.(1)
قبلاً از مسئولان سپاه بوده و برادر شهید است. روزی آلبومش را آورد و یکی یکی عکس ها را نشان می داد و می گفت: از این جمع همه شهید شده اند.
گفتم: شما کدام هستید؟
گفت: من عکس را گرفتم.
چند تا عکس بعدی نیز همین را گفت.
گفتم: ببخشید تا عکس بعدی را نشون می دی یه سؤال بپرسم: شما تیربار دستتون بود یا دوربین، نکنه خودتون تیربارانشون می کردید.
امام خمینی: شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان عندَ رَبِّهِم یُرزَقون اند.
هر موقع من رو می دید، سرم را می برد؛ فلان وزیر ال است فلان وزیر بل. فلان مسئول دروغ می گوید.کدام وزیر دزد است. کی تقلب کرده، کی نکرده، کی اهل اختلاس است، کی فرزندش نااهل است و ... . این ماجرا یک بار و دو بار هم نبود. راستی راستی ایشون نیت داشتن تا قیامت مشکلات را به من بگوید و از من جواب بخواهد؛ گویی من هم رئیس جمهورم، هم قوه قضایه و ... . دیگه کلافه شده بودم، باید کاری می کردم.
روزی به اتفاق خانواده منزلش رفته بودم. هنوز ننشسته بودیم که باز موتور سیاستش روشن شد؛ تپ تپ تپ تر تر تر تر.
ص: 287
به شوخی گفتم: ببخشید السُکّر المکعب فی وسطِ کلامکم.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: اصطلاح من درآوردی است؛ یعنی «یه حبه قند وسط کلام تون». بعد گفتم: یه کاغذ و یه خودکار و یه زیردستی می خوام.وقتی آورد گفتم: خب بفرمایید داشتید می گفتید فرزند فلان آقا مشکل داره. اسم او را نوشتم. بعد از چند دقیقه، بحث را برد روی وزیر بوق و گفت: اهل عمل نیست و شعارگراست، نه عملگرا. اسم اون و چندتا وزیر دیگر را نوشتم. او هم با تعجب به فهرستی که می نوشتم نگاه کرد.
یه دفعه گفت: ببخشید! این فهرست را برای چی می نویسی؟
گفتم: به هرحال کابینه من است؛ باید تجدید نظر کنم. برخی را هم باید محاکمه کنم و برخی ها را عزل کنم. از دست هرکس ناراحتی بگو که با خوب کسی طرف هستی. بابا من نه مسئولم، نه وزیرم، نه رئیس جمهور، نه حقوق بگیر دولتم ... چرا دست از سر کچل ما برنمی داری؟! از وقتی من طلبه شدم، هر موقع من رو می بینی بدون این که حال و احوالی کنی، شروع می کنی. حوزه هم مانند نظام دانشگاه است. چرا فکر می کنی ما در حوزه علمیه همه کار می کنیم، به غیر از درس و بحث؟(1)
استاد فلسفی(رحمه الله) می گوید: دو سه روز بعد از ورود امام، در مدرسه علوی در حضور صدها نفر از علما و روحانیون تهران منبر رفتم. در بین سخنرانی که درباره اختناق رژیم گذشته صحبت می کردم، گفتم: یک کتاب فروش چندین سال قبل به من می گفت: در زمان رضاشاه، اداره اطلاعات شهربانی هر کتابی که می خواست چاپ شود، باید نگاه می کرد و روی هر صفحه، مهر «روا» می زد تا چاپخانه آن را چاپ کند. او می گفت: من دیوان حافظ را که چندین بار چاپ شده بود، به شهربانی بردم تا مجوز چاپ بگیرم.
ص: 288
مولا امام علی علیه السلام: مؤمن زیرک و با هوش است.
فرد مسئول گفت: یک ماه دیگر بیاید. هر چه اصرار کردم تا زودتر مجوز دهد، قبول نکرد.
بعد از یک ماه که رفتم، دیدم همه صفحات به جز یک صفحه، مهر خورده است. گفت: باید این یک بیت شعر را تغیر دهی!
رضا به داده بده و ز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشادست
گفتم: این شعر حافظ است. چه طور آن را عوض کنم. بر فرض عوض کنم، به جای آن، چه قرار دهم؟
گفت: چون کلمه «رضا» اسم رضاشاه کبیر است، آن را بردار و کلمه دیگری جای آن قرار بده! مثلاً «حسن به داده بده»، «تقی به داده بده»، «نقی به داده بده»! با گفتن این مطلب، مجلس غرق در خنده شد. امام نیز چنان می خندید که دوش هایشان تکان می خورد. بعد از منبر، امام فرمود: «اعلام کنید که منبر آقای فلسفی فتح شده است.»
می گفت: کسی تا به حال به من توهین نکرده که ادبش نکرده باشم. زمان شاه رفتم روستای تبلیغ، جوان بودم و پرانرژی. از پاسگاه محل منو خواستند.
مسئول آن جا گفت: این جا چه کار داری؟
گفتم: قرآن درس می دهم.
گفت: غلط کردی.
برایم سنگین بود. نگاهم به آرم شاه روی کتابی که تدریس می کردم، افتاد. کتاب را برداشتم و بلند داد زدم: خفه شو احمق! خودت غلط کردی. چرا به اعلی حضرت توهین می کنی؟ تو غلط کردی نه او. بی شعور.
او بلند شد و آمد جلو دهن مرا گرفت. برخی از کادری ها و سربازان به اتاق ریختند و گفتند: چی شده؟ گفتم: به اعلی حضرت ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که او آنها را از اتاق بیرون کرد و گفت: تا روزی که این جا هستی، مشکل درست نکن. برو قرآن تدریس کن، برو.
ص: 289
مراسم دفن غم ها
امام صادق علیه السلام فرمودند:
پدرم، هر گاه دچار غم و اندوهی می شد،
زنان و کودکان را گرد می آورد و دعا می کرد
و آنها آمین می گفتند .
****
امام صادق علیه السلام:کانَ أبی إذا حَزَنَهُ أمْرٌ جَمَعَ النِّساءَ وَ الصِّبْیانَ ثُمَّ دَعا وَ أمَّنُوا.
(الکافی، ج2، ص487، روایت 3)
ص: 290
ص: 291
ص: 292
امام علی(علیه السلام): کسی که شوخی او
بسیار باشد، نادان شمرده شود.(1)
دایره شوخی و طنز های طلبه پسند خیلی خیلی وسیع است. هر شوخی و طنزی که شرع و اخلاق پسند باشد، حتما طلبه پسند هم است. در این بخش برخی از آنهایی را می آوریم که بیشتر با محتوای این کتاب تناسب دارد.
مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند و روی تخت غسالخانه گذاشته بودند تا تابوت بیاورند و تشیعش کنند. زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند! گفتند: عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست. نزدیک رفتند و گفتند: ای زن، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند. خودت را به رنج مینداز. زن گفت: آخر شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده شوهر نکنم.
وقتی از مدرسه اومد گفت: باید درباره عمه عطار تحقیق اینترنتی کنم. همه تعجب کردند و گفت این دیگه چه تحقیقی است. عصبانی شدم و با توپ پر رفتم مدرسه تا با معلمش صحبت کنم. معلم خنده کنان گفت: عمه اطهار نبوده ائمه اطهار(علیهم السلام) بوده.
پدرِ یکی از تجاری که خون مردم را در شیشه می کرد و رباخور بود، گرفتار سانحه سوختگی شد. تاجر چند روزی سر کار حاضر نشد. همکارانش در اطلاعیه به مردم اعلام کردند: به علت پدرسوختگی تا اطلاع ثانوی کسب تعطیل است.
ص: 293
آژانس امنیت ملی آمریکا در کتاب بحارالظلمات، ج123456789، ص10، اعلام کرده: کسی که همسایه اش اینترنت نداشته باشد و نتواند از امکانات وایبر، لاین، واتس آپ و یا تانگو... استفاده کند، درحالی که خودش شبانه روز آنلاین است، از ما نیست و هرگز لایک یا صلوات های که برایش زده می شود به او نخواهد رسید و به همسایه اش می رسد.(1)
آب شنگولی
این شعر مربوط به زمان طاغوت است که مسئولان نسبت به مذهب بی قید بودند.
گفت روزی واعظی بر منبری
داشت شخص بینوایی یک خری
روزی از بهر خر خود می شتافت
تا که جو یابد ولیکن جو نیافت
چون شد از جو یافتن وی ناامید
جای جو از بهرش آب جو خرید
بُرد نزد آن خر بی عقل و هوش
آبجو بگذاشت و گفت ای خر بنوش
دید خر از خوردن استنکاف کرد
گوش ها را تیز و دم را صاف کرد
باز گفتش نوش کن ماء الشّعیر
می خورد آن را وکیل و هم وزیر
گر خوری جو عاقبت جفتک زنی
ور بنوشی آبجو مستی کنی
پس بیا با این سران همساز باش
هم سر و هم فعل و هم آواز باش
در طویله بعد از این مستی نما
چون وزیری در میان سینما
و آن صدای عر عر خود سر بده
چون وکیلی کو نماید عربده
گفت من هرگز نخواهم خورد این
این بُوَد مبغوض رب العالمین
ما خران هر قدر در صورت خریم
لیک از آدم نماها برتریم
این سران کین آبجو را می خورند
در حقیقت از خران هم خرترند
این سران اندر حقیقت بی سرند
یا که سر دارند لیکن سرخرند
ص: 294
اولی: مردها کی حائض می شوند؟
دومی: هیچ وقت.
اولی: پس معلوم شد هنوز یطلبکار زنگ در خونتون رو نزده یا تماس بهت نگیرفته.
دستش شکست. در درمانگاه هم دست از شوخی برنمی داشت.
به دکتر گفت: آقای دکتر! گچ رو باز کنم، می تونم خطاطی کنم؟
آقای دکتر گفت: بله نگران نباش.
گفت: نگران نیستم، خوشحالم هستم؛ آخه قبل از شکستگی خطم اصلا خوب نبود.
می گفت: من خیلی گشتم، ولی ذکری به نام سوج در مفاتیح ندیدم. روی برخی ماشین ها نوشته «یاسوج»!!
قاضی: هر کسی را که حرف می زنه از دادگاه بیرون می کنم.
دزد: آقای قاضی ما حرف زدیم ما را بیرون کن.
تو شهر حیف نون اینا، به مناسبت عید سعید فطر همه کسانی که اسمشون سعید باشه، جایزه می گیرن.
ذکر «لاحول ولا قوه الا بالله» را هفتاد بار در روز بگویید، غم زداست.
روان شناسان می گویند برای اجرایی شدن تصمیمات، اهدافتان را به اهداف کوچک تر تقسیم کنید. آنها را با واقع بینی و متناسب با توانای، استعداد و امکانات خود انتخاب کنید. آهسته و پیوسته و مطابق با الگوهای سالم حرکت کنید و جلو روید. هرگز گام های خیلی بلند برندارید؛ چون ممکن است شلوار کردی نداشته باشید و خشتکتان پاره شود.
ص: 295
ازدواج منظم: مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد.
ازدواج مکرر: مرد آن قدر زن بگیرد تا جانش در برود.
ازدواج متعدد: ازدواج دوم مرد عادل با وجود همسر اول.
ازدواج مجدد: ازدواج دوم با فوت یا جدایی از همسر اول.
ازدواج مسلّم: ازدواج اول که حق مسلم هر مرد عاقلی است.
ازدواج مربع: مرد عادل، هر چهار زنی را که شرع به او اجازه می دهد بگیرد.
ازدواج مثلث: ازدواج مرد تقوی پیشه؛ به سه زن قناعت کند و به فکر چهارمین نباشد.
ازدواج مُتمم: مرد ببیند چه صفات زنانه ای را دوست داشته که زن اولش ندارد، بعد زنی بگیرد که آن صفت ها را داشته باشد.
ازدواج مُلَوّن: مرد چهار زن از نژاد یا رنگ مختلف بگیرد؛ مانند سفیدپوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زردپوست.
ازدواح مُفرّح: مردی که از یکنواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد.
ازدواج مُبَعّد: ازدواج جوانی که خانواده برای خلاص شدن از دستش شرایط ازدواجش را فراهم کنند و او را از خود دور کنند.
ازدواج موجّه: مرد عادلی که همسرش بیماری شدیدی دارد و قادر به تمکین نیست، می تواند در این هنگام با رعایت «عدالت» برای ازدواج بعدی، اقدام کند.
ازدواج مُشبّک: مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن، چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.
عزیز جان! آقای محترم! با شما هستم. بیدار شو. پاشو جانم از خواب! این تقسیمات فقط یک طنز است تا کمی دلت خوش باشد. تو چه خلسه عمیقی رفتی ها!! برخی این ازدواج ها مانند مشبک، مکرر و منظم و... مخصوص داعشی ها است.
با تمام شدن ماه رمضان: مؤمنان روزه دار! دقت کنید درهای ویژه رحمت الهی در حال بسته شدن است؛ لای در نمانید!
ص: 296
ای که نداری ز جهان جز گله
نیست تو را یک سر مو حوصله
روی تو هر جا نگرم، درهم است
قلب تو پیوسته قرین غم است
بس که تو را هست غم بی شمار
گشته ای افسرده و زار و نزار
خواهی اگر قلب تو روشن شود
پیش تو عالم همه گلشن شود
در گذر از غصه و از اشک و آه
خنده بکن از ته دل با صفا
خنده به روی تو دهد آب و رنگ
می شوی اندر بر مردم قشنگ
خنده به هر لب که عیان می شود
گر که بود پیر، جوان می شود
بین دو لب خنده چو گردد عیان
غصه و غم را ببرد از میان
فایده خنده بود بی شمار
چون من آزاده در این روزگار
ترک غم رفته و آینده کن
خنده کن و خنده کن و خنده کن
خیلی ها با اختلاس، تقلب، دزدی، تبلیغات دروغ، احتکار و پارتی بازی برا خودشون یه خری شدن؛ ما همون آقای که بودیم هستیم.
مردی داشت در خیابان می رفت که ناگهان صدای از پشت سر گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی، کشته می شوی. مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش. مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برش را نگاه کرد، اما کسی را ندید. به هر حال نجات پیدا کرده بود. و به راهش ادامه داد. به محض این که می خواست از خیابان رد شود، باز همان صدا گفت: بایست! مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد. باز هم نجات پیدا کرده بود. مرد پرسید: تو کی هستی؟ و صدا جواب داد: من فرشته ی مهربون تو هستم. مرد فکری کرد و بعد گفت: اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم، کدام گوری بودی؟
خدایا! بهتر نبود پرخوری برای سلامتی مفید باشه و ورزش مضرّ؟!
ص: 297
خدایا! این همه روزه بگیریم، گشنگی بکشیم، آخرشم پول فطریه بدیم تا قبول بشه؟! آخه این چه مهمونی بود؟! عید فطر مبارک!
الان برای مرده کاری های انجام می دهند که به دردش نمی خورد. وارث که به فکر نیست، خود فرد باید دقت کند. تاجر منافقی داشت از دنیا می رفت، با آه و ناله با صدای ضعیف به فرزندش وصیت کرد: بعد از مرگم صد میلیون «خرجم» کنید و از دنیا رفت. فرزندش که حسابی شوکه شده بود گفت: باید سنگ تمام بگذاریم و بریز و بپاش کنیم ولی چه طوری صد میلیون خر، جمع کنیم!
جاهله با خدا قهر می کنه، اول دفترش می نویسه به نام بعضی ها.
قرآن مقرآن می فرماید: «زنان پاک برای مردان پاک و زنان ناپاک برای مردان ناپاک هستند..»(1) گوش به حرف قرآن که عمل نکنیم،داده نشود مشکل پیش می آید:
بازرگانی زنی خوش صورت، ولی بد سیرتی داشت به نام زهره. روزی عزم سفر کرد. برای همسرش لباسی سفید خرید و کاسه ی رنگ نیلی به خادم داد و گفت: هرگاه از زنم حرکتی ناشایست سر زد و با بیگانه ای جمع شدند، یک نقطه بر لباس او بگذار، تا وقتی برگشتم، من از وضع او آگاه شوم. پس از مدتی خواجه به خادم نامه نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد؟
خادم در جواب نوشت:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره، پلنگی باشد
ص: 298
به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
جناب لامصب میره خونه بخره می پرسه: ببخشید قبله هم داره؟
مورد داشتیم طرف این قدر سحری رو نزدیک به اذان خورده،که فرشته ها از خداوند تقاضای ویدیو چک کردند.
یک مورد دیگر هم داشتیم موقع خواندن رکعت 3 و 4 به شک افتاده از فرشتگان تقاضای ویدئو چک کرده.
مردی به آژانسی تماس گرفت و گفت: یه تاکسی برای ما بفرست!
مسئول آژانس گفت: به نام؟
قابل توجه برخی حاجی ها: حاجی چیست؟ انسانی که هفت بار خدا را دور زده است. نیز به کسی که از خدا برگشته، حاجی گویند.
حیف نون میره مسابقات قرآن، سوره بنی اسرائیل بهش می افته، انصراف میده!
مرد گفت: خدا.
برخی روی زیارت نامه ها مطالب خرافی می نویسند و به دیگران هم دیکته می کنند که بنویس، وگرنه ال میشه و بل میشه. الان جماعت خرافه پرستان که به روز شده اند و از پیامک، وایبر، واتس آپ و ایمیل هم استفاده می کنند. نوشته بود: به حرمت گوسفندی که جان حضرت اسماعیل(علیه السلام) را نجات داد، هفت مرتبه بگو بع بع و برای هفت گوسفند دیگر ارسال کن! حتماً بگو حاجت می گیری! نخند بع بع کن! یکی کوتاهی کرد، بعد از هفت روز عرعر می کرد! توصیه می کنم کتاب طنز کلثوم ننه را که ضد خرافه پرستی است بخوانید.
ص: 299
هر لگدی که می خوریم یک گام ما را به موفقیت پیش می برد(خاطرات یک شاگر موفق).
روز معلم را به شما که شیطان را هم درس می دهید، تبریک می گویم.
آب، برق، تلفن، گاز، همه هدفمند شده اند وای بر من و تو که هنوز بی هدفیم!
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
بعد از مرگم مرا غسل ندید، آرایشم خراب میشه.
با فرارسیدن ماه مبارک، جاهله گفت: خدایا! راضی نیستم توی این گرونی و وضع وانفسا این ماه رمضونی مهمونت باشم. اگه اجازه بدی یه وقت دیگه مزاحم می شم.
امروز جمعه است، گفتیم یادی از اموات کنیم ... چه طوری جنازه ؟!!
پزشک: چی شد برق گرفتت؟
حیف نون: داشتیم کار می کردیم، اوسا گفت: مراقب باش سیما لخته!
من هم گفتم: یاالله یاالله و بعد سیمو گرفتم، اونم بهم لگد زد.
به علت کاهش ارزش پولی، کمیته امداد در بیانیه ای اعلام کرد: مؤمنین توجه داشته باشند که از این پس، صدقه زیر ده هزار تومان هیچ بلای را دفع نمی کند.
ص: 300
هوای گرم تابستان بود و باید روزه می گرفتیم. یکی از دوستان پیامک داده بود: خدا! ما راضی نیستیم تو این هوای گرم و تورم سنگین مهمانی بدهیدها.
می گفت خیلی مراقب باشید. حکایت شیطان مکار مانند این خیاط است: گویند خیاط ماهری بود که با زیرکی دزدی می کرد و از پارچه های قیمتی کش می رفت. فردی که ادعای زرنگی کرد گفت من مچ او را می گیرم گفتند کار تو نیست. بالاخره با غرور رفت. پارچه را به خیاط داد. پارچه بد جوری چشم خیاط را گرفت. هنگام اندازه گیری شروع کرد از این در و آن در سخن گفت و شوخی کرد و سخنان شیرین گفت. مشتری مغرور سرش گرم سخنان خیاط شد و می خندید. وقتی که از خنده چشمانش پر اشک می شد و چشمانش کمی بسته می شد خیاط کار خودش را می کرد. چون پارچه گران قیمت و زیبا بود خیاط چندبار این کار را کرد. مشتری غافل هم که غرق در سخنان او شده بود درخواست سخنان نغز و شیرین بیشتری کرد.
خیاط گفت: تا طلوع صبح هم از این سخنان خنده دار و جذاب دارم بگویم، ولی می ترسم پیراهنت کوتاه و تنگ شود.
خدا معجزه کرد و آدمو آفرید. تو هم بیا یه معجزه کن و آدم بمون.
سال هاست در این فکرم چرا سرعت گذر اینترنت از گذر زمان بیشتر است!
شاگردی از معلمش پرسید: آقا! سعدی شیرازی در چه سالی فوت کرد؟
معلم گفت: مرگ سعدی در سال های 690 تا 694 هجری قمری اتفاق افتاده است.شاگرد گفت: معلوم می شود آن بیچاره چهار سال تمام جان می کنده است.
ص: 301
استادی می گفت: خدا پدر اونی را بیامرزه که اعراب گذاری را ابداع کرد؛ شوماخِر را می خونه شوما خَر.
امتحان وسیله است، نمره دست استاده.
معلونی چهارپایه گذاشت و با شتری وطی کرد کارش که تمام شد احساس گناه کرد و گفت: لعنت خدا بر شیطان!
شیطان جلوی او ظاهر شد و گفت: لعنت برخودت مردتیکه عوضی! فکر این غلطی که کردی به مخیله منم خطور نمی کرد.
برخی خیلی حرفه ای هستند، البته در دروغ گفتن. من و شما بخواهیم دروغ بگویم، مِنّ و مِنّ می کنیم، ولی آنها مثل آب خوردن، دوغ می خورند، ببخشید دروغ می گویند.
چوپان دروغ گو رفت آن دنیا، از او پرسیدند: شما؟
گفت: ای بابا منو همه می شناسن. چه طور شما نمی شناسین؟! من دهقان فداکارم.
اخبار ترافیک بود، می گفت: مسیر مولوی به امام حسین(علیه السلام) امروز پر ترافیک است.
غافله گفت: خب باشه بابا، برای یه چیز ساده که نباید قسم خورد.
بسمِ ربِّ الشهداءِ و الصدیقین. دشمنان نظام به ترور دانشمندان بزرگ کشور روی آورده اند. بنابراین، شاید این آخرین پیام من به شما باشد، حلالم کنید.
نصیحت خسیسی به پسرش: هیچ وقت زن نگیر! به پسرت هم بگو زن نگیره!
ص: 302
یارو از بس جنایت و دزدی و غارت و مردم آزاری و ...کرده بود، فکر می کرد شیطان شده و شاید هم درجه ای از شیطان بالاتر. یک روز تصمیم گرفت شیطان را پیدا کند و از او بپرسد او چه کرده است که مردم لعنش می کنند. رفت سر کوچه داد زد: آی شیطان! کجای؟! ماند و ماند و ماند تا پیرمردی آمد و گفت: من شیطانم.
یارو گفت: چه کرده ای که مردم تو را لعن می فرستند؟
شیطان گفت: هیچی! همین جوری به من پیله کرده اند.
یارو گفت: من خیلی کارهای بد کرده ام که بعید می دانم تو به اندازه من بد کرده باشی، ولی بیا یک مسابقه یک ماهه بدهیم تا ببینیم کی بیشتر کار بد می کند.
سر اون کوچه با هم خداحافظی کردند و رفتند. یارو رفت شروع به جنایت و غارت و مال مردم خوردن کرد.این قبیله را به جان آن قبیله می انداخت، این گروه را به جان آن گروه. خلاصه، توانست میلیاردها تومان مال مردم را تلف کند و میلیون ها نفر را بی خانمان سازد و میلیاردها گناه دیگر.
بعد از یک ماه آمد سر همان کوچه منتظر شیطان. شیطان هم آمد. یارو طوماری از گناهان خود را نشان شیطان داد.
شیطان که دید گفت: دمت گرم! تو این یک ماه خیلی کارا کردی، درود بر تو!
یارو به شیطان گفت: حالا تو بگو چه کارا کردی؟
شیطان گفت: کار خاصی نکردم مثل همیشه. همون روزی که از پیش هم رفتیم، تو همین کوچه دو تا نامحرم یاز کنار هم رد شدند. من باعث شدم پسره وسوسه بشه از دختره خوشش بیاد. پنج روز اول، پسره بدجور تو کف دختره بود. پنج روز دوم کاری کردم پسره بتونه با دختره صحبت کنه که دختره جواب نمی داد. پنج روز سوم وسوسش کردم یه نامه عاشقانه توپ براش بنویسه که دختره از نامه خوشش اومد و قبولش کرد. پنج روز چهارم دوطرف رو وسوسه کردم با هم برن سینما که پسره بره چیپس و پفک بگیره و در کنار پفک با دست دختره هم بازیکنه. پنج روز پنجم پسره رو وادار کردم که به دختره بگه با هم برن بیرون یا یه جای خلوت و دنج که دختره راضی نشد. مجبور شدم پنج روز آخر رو مخ دختره کار
ص: 303
کنم و وسوسش کنم با پسره بره بیرون خونه خالی و... .
یارو به شیطان گفت: خاک تو سرت! ببین من چه کارای کردم تو این یک ماه. اونوقت تو این یک ماه همش اسیر این دختر و پسر بودی که این جریان رو با هم بسازند.
شیطان گفت: من کارم اینه. اگه بتونم از یه دختر و پسر، یه تخم حرومی مثل تو بسازم، اون تخم حروم خودش دیگه بقیه کارا رو می کنه.(1)
اگه آدم به معجزه معتقد نبود، روزی ده بار به یخچال سرک نمی کشید تا چیزی رو که می خواد
پیدا کنه! بدون ورزش و کم خوری هم تصمیم به کاهش وزن نمی گرفت.
شاید داروین هم شجره نامه خانوادگی داشته که ما خبر نداریم. به هرحال نباید زود مقابل یک نظر علمی، ببخشید یک فرضیه علمی، جبهه گرفت. ممکن است فردی از دید خودش درست بگوید، فرد دیگری هم از نظر خودش صحیح. به قول طلبه ها تا جایی که بشه باید نظرها رو با هم جمع کرد؛ الجمعُ مَهما أمْکن أولی مِن التَّرکِ.
روزی دختر کوچولوی از مادرش پرسید: مامان؟ نژاد ما انسان ها به کجا برمی گرده؟
مادر جواب داد: عزیزکم! خداوند رحمان، آدم و حوا را خلق کرد. اونا بچه دار شدن و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دخترک همین سؤال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: میلون های سال پیش میمونا تکامل یافتن و نژاد انسانا پدید اومد.
دختر کوچولو که گیج شده بود، نزد مادرش رفت و گفت: مامان! تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید، ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته میمون ها هستن ... من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم! خیلی ساده است. من بهت درباره خانواده خودم گفتم وباباتم درباره خانواده خودش!
ص: 304
برخی از ادیان مسائل انحرافی دارند؛ مثلاً مشروب را که علم پزشکی امروز هم به ضررهایش اعتراف می کند، معجزه می دانند. بسیاری از رسانه های مسیحی با فیلم و ابزار قرار دادن زن نیمه عریان، رقص، خوش و بش با نامحرم و شراب دینشان را تبلیغ می کنند. اگر اسلام می خواست از این راه های انحرافی مثل سکس و مشروب و تجویز اختلاط محرم نامحرم دین را تجویز کند، الان کره زمین مسلمان بودند.
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید: پدر روحانی! روماتیسم از چی ایجاد می شود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و می گساری و بی بند و باری است.
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت: من روماتیسم ندارم. این جا نوشته پاپ اعظم روماتیسم بدی دارد.
از علائمی آخرالزمان اینه که با وجود شبکههای متنوع مجازی هوس می کنه درس بخونه.
هر شوخی و طنزی که اخلاق و شرع پسند باشد، طلبه پسند هم است.
سوهان قم ساخت چین رسید. حاج چینگ چونگ و پسران!
جاهله رفت مسجد، وقتی برگشت دید کفش هایش نیست. گفت: یعنی من رفتم! پس کی برگشتم؟!
اگر می خواهد همسر دوم هم اختیار کنید، بدانید که زنِ اول شما مانع خواهد شدنمی . پیشنهاد می کنم اول، همسر دوم را بگیرید و بعد همسر اول را.
ص: 305
کودک زیرکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. کودک را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، کودک وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد. استاد بازآمد، وصله طلبید، او گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیای و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیای من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقی تو دانی.
وصیت نامه جاهله: من همه نمازامو خوندم، فقط بیست سال واسم وضو بگیرید.
کمیته امداد برای چندمین بار از «آقای خوش خیال» خواست که بعد از انداختن سکه به صندوق صدقات، بچه های خود را سوار صندوق نکند!
زرنگ باشی میره مجلس ختم، بعد می خواسته همراه آنها بِره رستوران. شخصی ازش می پرسه: شما؟ میگه: من از سایر بستگانم!
می گفت: زنگ منزل دای ام آهنگ «یا ابالفضل و یا ابالفضل» است. گفتم: چه جالب! یعنی این قدر به آقا ارادت دارد؟. خندید و گفت: البته ارادت دارد، ولی تورم سنگین و او هم عیال وار است. شش تا داماد دارد و این زنگ را برای آن ها نصب کرده که تا زنگ به صدا درآید بگوید: «(یاابالفضل! لشکر مغول ها آمدند.»)
یه نفر خیلی هیپی بوده، وقتی اجنه او را می دیدن از وحشت می گفتن: بسم الله... .
ص: 306
هر کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
هر کس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند!
درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، خویشاوندان دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.
کسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب می خورد. یکی آن جا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی داد که ترک مجلس کند. گفت: باکی نیست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا برکشیم او را. گفت: ناکشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاکش کنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگر زر و طلاست من بر شما اعتماد کلی دارم. بروید و در خاکش کنید.
شخصی ادعا داشت که قاری قرآن است. روزی مردم از او خواستند، قرآن بخواند. به ناچار قبول کرد. خواست سوره مبارکه «ق» را بخواند که از قضا شخصی، شروع کرد به سرفه کردن. قاری به خیال آن که غلط گفته، گفت: «قوف!» آن شخص باز سرفه کرد، گفت: «قیف!» باز سرفه کرد، گفت: سرفه و مرگ! یا قاف است یا قوف یا قیف!
کارمند تازه وارد به مدیر: جناب! من هرچی پنیر، نون، گردو، حلوا و…در یخچال اداره می ذارم سریع خورده میشه و برای صبحونه فردای خودم چیزی باقی نمی مونه!مدیر: آقای محترم لطفا فامیلتون رو روش بنویسید.
کارمند: روی همه شونم نوشتم؛ فامیلم صلواتیه.
ص: 307
بزرگی در معامله ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه زنی از حد درگذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم، یک هفته، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!
در کتاب اصول زندگی خواجه بی حال الدین می خوانیم: هیچ وقت، کار امروز را به فردا نینداز. فردا یه عالمه کار داری. نترس و بندازش سه هفته بعد که خواب، خوراک و خیالت هم مدتی راحت راحت بشه!(1)
از بخیلی پرسیدند، برای این آیه خاطره ای هم داری؟ ﴿إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً﴾؛ با هر سختی گشایش است. گفت: این که مهمانی ناگهان سر سفره برسد، اما روزه باشد.
آیا می دانستید انسان ها به جز کودکِ درون، یک سگ درون هم دارند که گاهی زمام امور را به دست می گیرد، به همین خاطر گاهی میگیم اون روی سگمو بالا نیار.
عید غدیر یکی از دوستان این پیامک را برایم فرستاده بود:
رفتم به بهشت و نامه ام امضا شد پاداش محبت علی پیدا شد
از لطف خداوند همان بَدو ورود بین دو سه تا حوری سرم دعوا شد
ص: 308
مولا امام باقر علیه السلام: اگر قهقهه زدی بگو: اللهمّ لاتَمْقُتْنِی؛ خدایا! از من به خشم نیا.
مردی چهار زن داشت و با یک چشم به آنها نگاه می کرد. علت را پرسیدند، گفتم گفت: می خواهم اسراف نشود و عدالت هم برقرار شودگردد.
شخصی در مراسم تدفین سومین همسر یکی از همکارانش حضور یافت. وقتی به خانه بازگشت، سخت متأثر و اندوهناک بود. زنش علت تأثر او را پرسید؟ مرد گفت: چرا متأثر نارحت نباشم؟، زیرا رفیقم تاکنون سه بار مرا در چنین مراسمی دعوت کرده است،، ولی من هنوز حتی یک بار هم او را دعوتی نکرده امی .
استاد: آهای شما! چرا همیشه می خندی؟ خوبه آدم بشّاش باشه، ولی نه این که دائم نیشش شل باشه.
شاگرد: استاد! من که نمی خندم.
استاد با تعجب به شاگرد نگاه کرد و گفت: نمی خندی؟
شاگرد گفت: بله، نمی خندم.
استاد گفت: همین الان بگو ببینم چه کار می کنی؟
شاگرد کمی خنده اش را کنترل کرد و گفت: ببینید آقا! من لب بالای ام کوتاه است؛ به همین دلیل همه فکر می کنند می خندم.
و ای دخترانی که ملاک انتخابتان خودرو طرف است، آگاه باشید که همانا پس از مدتی، هم چون روغن موتور همان خودرو تعویض می شوید!
و شما ای دختران منشی که ملاک انتخاب تان زیبایی شما بوده، بدانید و آگاه باشید که همانا پس از مدتی مصداق «نو که اومد به بازار، کهنه میشه دل آزار» خواهید شد!
لگد حرکتی تقریباً رزمی است که آقای قُنبیت معمولاً نشسته و ناگهانی برای اهلی کردن فرزندانش استفاده می کند.
ص: 309
خانمی به شوهرش گفت دیشب خواب دیدم انگشتر بسیار گران قیمتی به من هدیه دادی. مرد گفت تا روز تولدت صبر کن. روز تولدش، مرد هدیه ای به او داد. زن با ذوق و شوق کادو ی خود را باز کرد. در آن کتاب تعبیر خواب ابن سیرین بود. ابن سیرین کیه؟! همون شاگرد خیاطی که خدا به او علم تعبیر خواب را داد چون خانمی برایش دام پهن کرد، ولی او برای فرار از زنا ....بقیه اش را از کتاب داستان راستان جلد دوم اثر شهید مطهری بخونید. نمونه همین اتفاق برای شیخ رجبعلی خیاط افتاده بود.
بعد از روز زن می گفت: با توجه به گذشتن خر خانم ها از پل روز زن و مادر، گرفتن کادوها و تمام شدن پول ها، روز مرد «یوم الشک» اعلام شد.
هرکی رفیقش خوش تیپ میره بهشت. کوفتتون بشه که به خاطر من میرین بهشت!
روزی درویشی از کودکی خردسال پرسید: فرزندم! مسجد این محل کجاست؟
کودک گفت: آخر همین کوچه، به طرف چپ بپیچید، آن جا گنبد مسجد را خواهی دید.
درویش گفت: آفرین فرزند! من هم اکنون در آن جا سخنرانی دارم، تو می خواهی به سخنانم گوش دهی؟
کودک پرسید: درباره چه چیزی صحبت می کنی؟!
درویش گفت: می خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم.
کودک خندید و گفت: راه مسجد رو بلد نیستی می خواهی راه بهشتو نشان بِدی!(1)
حاج آقای چینی، منظم، با امامت سه وعده صبح، ظهر، شب و مقاوم در برابر فحش و ناسزا رسید.
ص: 310
آقای لامصب میره حج، می خواسته داخل حجرالسود رو ببوسه، سرش گیر می کنه، داد می زنه: خدایا! غلط کردم، دیگه گناه نمی کنم، بهش بگو منو نخوره.
هنگام مسافرت، همسر مُنوِّرالفکر، او را از زیر کتاب زیست شناسی رد می کند!
اگه یه روز صبح خیلی خوشحال از خواب بلند شدی و دیدی دیگه نه غمی، نه بدهی، نه دردی داری، بدون دیشب تو خواب مردی. روحت شاد و یادت گرامی!
پیامبر اعظم صلی الله علیه واله:
کسی که با زنی نامحرم شوخی کند، خداوند به ازای هر کلمه در دنیا او را هزار سال حبس
می کند.
مردی با خانم یکی از خانم های همکارش همکارش، دوستی نامشروع داشت.. به بهانه ی مأموریت کاری با او به سیر و سفر رفت.ند از آن جا به همسرش چنینی نوشت:
سلام عزیزم!
این ماه حقوقمو نمی تونم برایت بفرستم؛ به جایش 100 صد بوسه فرستادم.
(با عشق فراوان تو)
زن که از همسرش که از موضوع روابط پنهانی او مطمئن بود، بعد از چند روز این جوریطور جواب داد:
عزیزم! به خاطر بوس هایی که فرستادی تشکر را می کنم. 2 معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسیدیم
3 صاحب خانه هر روز می آید و 23 بوس از من می گیرد
4 البته، با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابراین من آیتم های دیگری به او دادم
5 سایر موارد 40 بوس
نگرانم نباش برای خرید مایحتاج زندگی با فروشندگان مختلف توافق کردیم. هنوز 35 بوس برایم باقی مونده که امیدوارم بتونم تا آخر این ماه با اون آن سر کنم.
هر که باشد نظرش در پی ناموس کسان
پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان
عاقبت دست در آغوش نگارش ببرند هر که یک بوسه ستاند زلب یار کسان(1)
ص: 311
به جاهله میگن: چرا همیشه لباس مشکی می پوشی؟میگه: آخه من ختم روزگارم.
اغلب ما، نفرین شده ایم میگید نه؟!
استادی به دانشجویانش گفت تحقیق کنید ببینیم بدترین نفرین مادران چیست. بعد از تحقیقاتشان نظر یکی از دانشجویان را پذیرفت. آن نفرین این بود:
«الهی ننه هرجا هستی ذهنت جایی دیگه باشه.»(1)
ایرانیه برای کار رفته بود ترکیه. دزدی همه پول هایش را دزدید. داد زد: تو را به همون سریال کلید اسرارتون قسمت میدم، کیف پولم را بهم برگردون.
فقط تو فوتبال بحث کات داشتن توپ مطرح نیست، در دعا هم بحث از کات هست؛ مانند: خدایا ما را به راه راست هدایت فرما اگه نشد، راه راست را به سمت ما کج فرما.
به آقای لاکردار میگن: حج چه طور بود؟ میگه شهرْ تمیز، فضا عالی، هتلْ باکلاس، یه جای زیارتی هم داشت که شلوغ بود، ما نرفتیم!
می خوای دوستانت هرگزی فراموشت نکنن؟ ازشون پول قرض بگیر یا بگو ضمانتت رو بکنن. همیشه مشتاق دیدارت میشن و برای سلامتیت هم دائما دعا می کنن.
ص: 312
شوخ طبعی و طنز حلال یکی از باغ های کوچک تفریحات و لذت های سالم است.
خدایا! به من قدرتی عطا فرما که بتوانم از فضای مجازیِ چت، لاین، واتس آپ و بیرون بیایم و در فضای حقیقی بگیرم بکَپَم!
سلامتی همه دلتنگا.
سلامتی اونای که بی کسن، ولی ناکس نیستن.
سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن.
سلامتی قدیما که به جای شماره به هم دل می دادن.
سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه، ولی معرفتشون دایمیه.
سلامتی همه مامانا که موقع جارو زدن فکر می کنن هر چی آشغال تو خونه هست، زیر پای ما جمع شده.
سلامتی مادر که به خاطر ما هیکلش به هم خورد. کسی که هر وقتی غذا سر سفره کم بیاد، اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه.
سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش، اما بچه اش خجالت می کشه به دوستاش بگه این بابامه.
سلامتی سندباد که بچه کرمونشاه نبود و با عمامه و شلوار کردی دنیا رو گشت.
سلامتی پسرای قدیم که با ذغال واسه خودشون سبیل می کشیدن تا مثِ باباهاشون بشن، نه پسرای امروزی که ابرواشونو برمی دارن تا مثِ ماماناشون بشن.
سلامتی می خرم، می خرمِ اون بابای که نمی تونه بخره و به بچه ش امید می ده.
سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام می ذارن و می دونن تو خونه ای که بزرگ ترا کوچیک بشن، کوچیک ترا هرگز بزرگ نمی شن.
سلامتی دوست خوب که مثل خط سفید وسط جاده است. تکه تکه میشه، ولیبازم پابه پات میاد.
سلامتی هر چی نامرده؛ چون اگه نبودن، مردا شناخته نمی شدن.
سلامتی اونای که روز قیامت، فقط زمین ازشون گله داره و شاکیه، اونم به خاطر سنگینی معرفتشون.
ص: 313
سلامتی کسی که وقتی بردم گفت: اون رفیق منه. وقتی باختم گفت: من رفیقتم.
سلامتی مداد رنگی که اگه یه مدت سراغشونو نگیری، مثل ماژیک و آبرنگ خشک و بی مصرف نمیشن.
سلامتی همه اونای که حالشون خوب نیس، اما می خندن که حال بقیه گرفته نشه.
سلامتی اونای که چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه، چشمشون مثل فانوس دریای نمی چرخه.
سلامتی اون پیر مردی که وقتی ازش پرسیدن عشق چیست؟ گفت: همونی که منو پیر کرد.
سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون هم بکنن، بازم معرفت ازشون چیکه می کنه.
سلامتی درِ نوشابه که هر چی می پیچه، رفاقتش با بطری نوشابه سفت تر میشه.
سلامتی دختر کبریت فروش. کبریت فروخت، ولی عصمت خودشو نفروخت.
سلامتی همه آدمای باشرف. این روزا از بسیاری از انسان ها، به جای «شرافت» فقط شر و آفت می بینی!
سلامتی همه اونای که رفیقشونو نمی فروشن. امروز تو خیابون دست یه نفر یه قناری دیدم پرسیدم: فروشیه؟ گفت: نه رفیقمه.
سلامتی همه بی بی ها. یه روزیم، اونا نی نی بودن، گذر زمان نقطه هاشون رو جا به جا کرد و موهاشونو سفید.
سلامتی مرجع تقلیدی که یک عمر شب بیداری می کشه و خونِ دل می خوره تا ما خواب نمونیم و اون دنیا خوندل نشیم.
ص: 314
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
به هم یک تن شویم و یکدل و یک رنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدایی را نباشد زَهره تا در میان آید
به هم آریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم
حیات یکدگر باشیم و بهر یکدگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
به وقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده بیدار هم باشیم
جمال یکدگر گردیم و عیب یکدگر پوشیم
قَبا و جُبّه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینه اسرار هم باشیم
ص: 315
رفع خستگی
امام علی (علیه السلام)فرمودند:
همان گونه که «بدن ها» خسته و کوفته می شوند، «دل ها» نیز خسته می شوند. بنابراین، حکمت های ظریف را برای آن ها بجویید.
*****
امام علی (علیه السلام):
إِنَّ هذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَما تَمَلُّ الْأَبْدانُ، فَابْتَغُوا لَها طَرائِفَ الْحِکَمِ
(نهج البلاغه، کلمات قصار، حکمت 91)
ص: 316
ص: 317
ص: 318
چند اثر از مؤلف
•روان شناسی و مهارت های رفتاری در تبلیغ غیرمستقیم، نشر ذوی القربی(دفتر تبلیغات قم)، قم. سال نشر 1390.
•من مانده ام تنهایی تنها (مهارت رویارویی با غم غربت)، مرکز مشاوره مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی دام ظله، قم سال نشر 1391.
•مشاوره زیرگنبد فیروزه ای( چهار جلدی)، مرکز مشاوره مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی دام ظله، قم.سال نشر 1392.
•بوسه بر دست (دوجلدی) مرکز مدیریت حوزه علمیه اصفهان.
•نرم افزار بی خیال درمانی(نگاهی فقهی روان شناختی به وسواس)، کافه بازار و مایکت.
•مثل های روان (تمثیل های تربیتی و روان شناختی)، مرکز مشاوره مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی دام ظله، قم
•زخم ها و مرهم های سایبری، نشر مهرستان (در دست چاپ)
•عروس کشون (مهارت های ارتباط موفق با عروس)، نشر مهرستان، اصفهان.
• مادرشوهرت را بکش ( مهارت های ارتباط موفق با خانواده شوهر) ، نشر مهرستان، اصفهان.
•سایبر سواری با کلاه ایمنی، به نشر و مؤسسه فرهنگ و اندیشه اسلامی، قم.
•نرم افزار شوخ طبعی ها و حکایات طلبگی، انجمن گفت وگوی دینی، مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی، قم. سال تولید 1390
•نرم افزار نیش ها و نوش ها(هشدارهای روان شناختی برای زندگی شیرین)، انجمن گفت وگوی دینی، مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی، قم. سال تولید 1391.
•نرم افزار لبخندها و دلخندها، انجمن گفت وگوی دینی، مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی، قم.
•نرم افزار تافته جدانابافته(احکام طلبگی، عایق های تبلیغی، باورهای نادرست درباره طلبگی، زندگی معنوی، نمودارهای روان شناختی و تربیتی، و...)، انجمن گفت وگوی دینی، مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی، قم. سال تولید 1393
ص: 319
الف. کتاب
1.آزمون شادکامی با تکیه بر اسلام، دو فصلنامه علمی پژوهشی تربیت اسلامی، ش10، بهار و تابستان 1389، ص129.
2.آیین شوخیی و قوانین خوشیی، محمدحسین قدیری، سایت گفت وگوی دینی، مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی، قم.
3.احکام موسییقییی، سییدمجتبیی حسیینیی، نشر دفتر نشر معارف، قم.
4.احکام ازدواج، سییدمجتبیی حسیینیی، نشر دفتر نشر معارف، قم.
5.احکام روابط دختر و پسر، محمدرضا احمدیی، نشر دفتر نشر معارف، قم.
6.اصفهانی های شوخ و حاضر جواب، حسین نوربخش، نشر سنایی، تهران.
7.امام علی و تفریحات سالم، محمد دشتی، نشر امییرالمومنیین(علیه السلام)، قم.
8.جوان، شادیی و رضاییت از زندگیی، پورشرییف حسیین، نشر دارالحدییث، قم.
9.چگونه شاد و خنده رو باشیم؟، احمد لقمانی، نشر بهشت بینش، قم.
10.خنده، شوخی، شادمانی، احمد لقمانی، نشر بهشت بینش، قم.
11.راز سختی ها و بلاها در زندگی، احمد لقمانی، بهشت بینش، قم.
12.راز شادی امام حسین(علیه السلام) در قتلگاه، اصغر طاهرزاده، نشر لب المیزان، اصفهان.
13.راز شادابی(رژیم غذایی سالم از نظر اسلام)، محسن کاظمی، نشر میم، قم.
14.راه رفتن کلاغ(خاطرات طنز آزادگان)، داود گودرزی، نشر معتبر، اهواز.
15.روان شناسیی شوخ طبعیی، علیی پولادیی ریی شهریی، نشر نسل نو اندییش، تهران.
16.روا ن شناسی شادی، آرگیل، مایکل، مسعود گوهری، جهاد دانشگاهی واحد اصفهان.
17.زندگیی موفق(رازهایی خوب زییستن)، عباس رحییمیی، نشر جمال، قم.
18.سعادت و شادکامیی از دییدگاه اسلام، حمزه عبدی، نشر دارالحدیث، قم.
19.سییره پییامبر اکرم صلی الله علیه واله (نشاط و شادیی)، حبییب الله فرح زاد، نشر طوبایی محبت، قم.
ص: 320
20.شادابی و نشاط از دیدگاه آیات و روایات تفسیری، داودی کهکی محمدرضا، پایان نامه کارشناسی ارشد، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی قم، 1382.
21.شادی در خانواده، محمدرضا عابدی، نشر مطالعات خانواده، تهران.
22.شادیی و شادکامیی از دییدگاه اسلام، مهدی خطیب، نشر دارالحدیث، قم.
23.شرع و شادیی، ابوالفضل طرییقه دار، نشر حضور، قم.
24.شناسنامه خر، حیدر انصاری نجف آبادی، دارالکتب الاسلامیه، تهران.
25.شوخ طبعی صوتی و تصویری، سایت انجمن گفت وگوی دینی.
26.قهقهه و جهالت، تبسم و حکمت، اصغر طاهرزاده، نشر لب المیزان، اصفهان.
27.طعم زندگیی(آموزه هایییی برایی بهتر زییستن)، حبییب الله فرح زاد، نشر راییه الهدیی، تهران.
28.طنز و طنازی در مثنوی، قادر فاضلی، نشر فضیلت علم، تهران.
29.غبارروبیی از چهره صمصام، هوشنگیی مجیید، نشر عطر ییاس، قم.
30.غم و شادی در سیره معصومان علیهم السلام، محمود اکبری، نشر صفحه نگار، قم.
31.فرهنگ جبهه(شوخ طبعی ها)، سیدمهدی فهیمی، نشر سروش، تهران.
32.شادکامی و ساخت آزمون آن از دیدگاه اسلام، علی محمدی، کاظم، پایان نامه کارشناسی ارشد روان شناسی، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، قم، 1388.
33.کشکول جاوییدان، محسن کتابچیی، نشر الف، مشهد.
34.کشکول شییخ بهائیی، نشر آدیینه سبز، تهران.
35.کشکول منتظری، محمد منتظریی ییزدیی، نشر تهذییب، قم.
36.کلثوم ننه، آقا جمال خوانساریی، نشر مرواریید و آل عبا، تهران.
37.کلید کامیابی برای آسایش مادی و آرامش معنوی، احمد لقمانی، نشر بهشت بینش، قم.
(کتاب ها باغ و بوستان علما هستند.)
38.الگویی اسلامیی شادکامیی، عباس پسندیده، نشر دارالحدیث، قم.
39.الگوی شادی از نگاه قرآن و حدیث، محمدیی ریی شهریی، نشردارالحدییث، قم.
40.لاطائلات منطقی، عبدالعظیم کریمی، نشر عابد تهران.
41.لطیفه و لبخند، محسن کتابچی، نشر الف، مشهد.
42.لطیفه های اسلامی، مهدی مسائلی، نشر وثوق، اصفهان.
ص: 321
43.نمایییی از طنز دیینیی، ولیی الله عظییمیی، نشر مرکز پژوهش هایی اسلامیی صدا و سییما، قم.
44.ورزش در اسلام، حسن هاشمی نوربخش، سبط النبیی، قم.
45.ورزش در اسلام، حسین صبوری، نشر احسان، تهران.
46.هنر رضاییت از زندگیی، عباس پسندییده، نشر دارالحدییث، قم.
47.هنر شاد زییستن، امییر ملک محمودیی، نشرکوثر هداییت، قم.
48.نرم افزار شادکامیی در آموزه هایی دیینیی، عباس پسندیده، موسسه خدمات مشاوره ایی، جوانان و پژوهش هایی اجتماعیی آستان قدس رضویی، مشهد.
49.نرم افزار شادمانه، رادیو معارف، موسسه آوای مهر کوثر، قم( تلفن37741600 025).
50.نرم افزار شوخ طبعی ها و حکایات طلبگی، م. ح قدیری، سایت گفت وگوی دینی، قم.
51.نرم افزار جوان و شادابیی، مؤسسه فرهنگیی نرم افزاریی آرمان.
52.نرم افزاری بوستان حکاییات (بییش 15 هزار داستان)، کاریی از نرم افزاریی کوثر قم.
53.نرم افزار ده کشکول، فروشگاه گنجینه معرفت، پاساژ قدس، قم.
54.سی دی، فرح و شادیی در اسلام، حاج آقای حسیینیی و فرح زاد، از سلسله نشست های خانه خوبان، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(تلفن: 32113653 025).
55.لبخند و تلخند، سایت پرسمان(نهاد رهبری در دانشگاه ها).
56.خنده حلال، کلیپ هایی از استاد قرائتی(سایت آپارات).
ص: 322
تصویر
ص: 323
مال و ثروت، «اگر» با حرص و بخل قرین نشود، «آسایش» می آ ورد؛ ولی با این حال، این طور نیست که حتما با خود «آرامش» هم بیاورد. بسیاری از ما اساس شادکامی را در مقام و ثروت و... می دانیم، درحالی که باورهای دینی، اساس شادکامی و رضایت از زندگی است. خداوند رحمان در قرآن می گوید: آگاه باشید که بر دوستان خدا خوف (بیم و اضطراب) و حُزْنی(غم شدید) نیست.(1) نیز می فرماید:
آگاه باش که با یاد خدا دل ها آرام گیرد.(2)
در آیات و روایات، عوامل شادی و آرامش بیان شده است. در این جا به طور خلاصه مهم ترین این عوامل را با هم بخوانیم و بعد در زندگی به کار بگیریم:
یاد خدا، امور غیبی، آثار و اشیاء مقدس، تشویق اولیاء خدا، توبه، سرپناه و خانه، همسر، شب.(3)
خرد، باورهای دینی(ایمان، اعتقاد به فضل خدا)، رفتارهای شایسته، نیت نیک، خوش خلقی، خدمت به مردم، سازگاری و مدارا، انس با نیکان، شوخی، دوراندیشی، قناعت، پاکدامنی، چشم پوشی، پرهیز از کینه، رازپوشی، دیدار برادران، وفاداری، رعایت حقوق، پایداری در برابر سختی ها، نماز، نماز شب، روزه، یاد خدا و انس با او، تلاوت قرآن، درخواست شادمانی از خدا، خوردن گوشت، خوردن کدو، سرکه، رنگ زرد، استحمام، خوابیدن، انگشتر فیروزه، بوی خوش، تماشای سبزه، سوارکاری،(4)
ص: 324
علامه جعفری رحمه الله: بخندیم، ولی سرمایه خنده ما گریه دیگران نباشد.
امام کاظم(علیه السلام) فرمود: «تلاش کنید» که اوقات زندگی تان را چهار قسمت کنید:
1. بخشی برای مناجات با پروردگار؛
2. ساعاتی برای امر معاش؛
3. قسمتی برای معاشرت با برادران راستگویی که عیوبتان را به شما می شناسانند و در باطن خالصانه دوست شمایند؛
4. زمانی را نیز برای لذاتتان خالی کنید و به واسطه این بخش چهارم (لذات) است که قادر به انجام سه بخش قبل از آن هستید.(1)
هدف از آفرینش بندگی خدا و تقرب به او و تکامل است، این چهار بخش زندگی اگر با نیت الهی و در راستای بندگی خدا باشد، عبادت است.
تفریحات در زندگی ما مانند «دینام» برای ماشین است؛ اگر تفریحات و لذت های حلال نباشد ما برای کار، عبادت، روابط اجتماعی و خانوادگی شارژ نخواهیم بود.
دایره تفریحات و لذت های حلال بسیار وسیع است. شوخ طبعی و طنز، یکی از مصادیق آنها است.
ص: 325
سبک شوخ طبعی شما چیست؟ متن زیر را بخوانید و از چهار سبک زیر(1)
الگوی شوخ طبعی خودتان را کشف کنید. اگر سازنده و مفید است، خدا را شکر کنید، وگرنه با مطالعه و مشاوره سبکتان را تغییر دهید. تا روابطتان سلامت روان و جسمتان به هم نخورد:
1) پیونددهنده: از شوخی برای تسهیل روابط و کاهش تنش های روابط اجتماعی بهره می برند. با سرگرم کردن دیگران و بیان داستان های طنزآمیز و مفرّح درصدد خنداندن دیگران و تقویت ارتباط آنها هستند. اغلب در روابط آسان گیرند. تصور مثبتی از خود دارند.
2) خودفزاینده: از شوخی برای مقابله با استرس و هیجان های منفی مانند غم و اضطراب استفاده می کنند.
3) خودآزارنده یا خودشکنانه: این افراد می کوشند با شوخی، مزاح و یا سرگرم کردن دیگران توجه و تأیید آنها را جلب کنند حتی اگر مجبور باشند خود را مضحکه و مسخره دیگران کنند. این سبک در واقع مکانیزم دفاعی است که فرد با استفاده از آن هیجانات منفی زیربنای خود را مخفی و یا از موقعیت های نامطلوب اجتناب می کند.
4) دیگر آزاردهنده یا پرخاشگرانه: در این سبک فرد بدون توجه و نگرانی در مورد اثرات منفی شوخی های ناپسند بر دیگران، به دست انداختن و طعنه زدن آنها می پردازند و از بیان لطیفه های توهین آمیز ابای ندارند.
ص: 326
تصویر
امام باقر علیه السلام: خداوند عزوجل، کسی را که در میان جمع شوخی کند، دوست دارد به شرط آن که ناسزا نگوید.
ص: 327
با تطبیق نمودارهای شرعی و عرفانی خواهید دید که علمای اخلاق و عرفان در شوخی و طنز مراقبت های خاصی دارند. این محدودیت را به طور اختیاری انجام می دهند تا به رشد و کمال بیشتر برسند. عرفا می فرمایند: کسی که می خواهد به مقامات عالی عرفانی برسد، باید مراقب «گفتار»، «کردار» و «پندارش» باشد؛ و این یعنی کشتِ خوب، داشتِ خوب و برداشتِ خوب.
ص: 328
تصویر
ص: 329
تصویر
ص: 330
بذله گویی درمانی
رشد هوش هیجانی
رفع گرفتگی عضلات
دور راندن افکار مزاحم
جوان تر نشان دادن چهره
داشتن تصویر جذاب از خود
کمک برای یادگیری و یادیاری
کمک به متقاعدسازی مخاطب
کاهش استرس، ترس، تردید و خشم
تسهیل کننده برای پیوند دوستی و ارتباط
افزایش سرتونین و نور آدرنالین(ضد افسردگی)
آزاد شدن مسکن های طبیعی (سروتونین و اندروفین)
بهبود عملکرد هوشمندانه و بهبود حافظه کوتاه مدت
کمک به افشای خود و دیگران برای شروع ارتباطی راحت
پس راندن و دفن هیجان منفی مثل خشم، غم و اضطراب و...
ص: 331
تنظیم غدد درون ریز
انبساط رگ های خونی
پایین آوردن فشار خون
موفقیت در روابط اجتماعی
تقویت سیستم ایمنی و دفاعی
احساس خودکارآمدی و خودبسندگی
افزایش رضایت خاطر و اعتماد به نفس
رسیدن اکسیژن زیادتر به شش ها و مغز
افزایش اندروفین (شادی بخش و دردزدا)
اجر بردن با غم زدایی و شادکردن مؤمنان
خدمات درمانی به کودکان بیمار(دلقک درمانی)
مکانیزم دفاعی در برابر شرم، شکست و خیط شدن و..
ایجاد پادتن برای مبارزه با عفونت و ترمیم یاخته های بدخیم
کاهش اثرات هورمون آدرنالین و نور آدرنالین ترشح شده در خون
سرازیر نشدن غم بعد از خنده طبیعی(برخلاف الکل و مواد شادی زا)
تجدید نشاط و قوا برای شروع کار و عبادت و روابط خانوادگی و اجتماعی
ص: 332
تصویر
ص: 333
با افراد یا دوستان فضولتان چه می کنید؟ بی شک، سعی میی کنیید هر طور شده آنها را از سر خودتان بازکنید، درست است؟ اما آیا میی دانیید خود شما چه قدر دچار این مشکل هستید؟ ایین تست معلوم می کند شما تا چه اندازه فضول هستید!
ص: 334
امتیاز و تشخییص
(0 تا 30)
شما به هیچ وجه اهل دخالت و فضولی درکارهای دیگران نیستید و این یک امتیاز بزرگ برای شما محسوب می شود.
شما احتمالاً فکر می کنید مسائل خصوصی دیگران برایت آن جالب نیست یا آن قدر به حیطه خصوصی آنها اهمیت می دهید که خودتان را مجاز نمی دانید آن را مخدوش کنید. شاید هم آن قدر سرتان گرم است که وقت فکرکردن به مسائل دیگران را ندارید. به هرحال شما کاملاً به دیگران احترام می گذارید و درباره مسائلی که به شما ارتباطی پیدا نمی کند کنجکاوی به خرج نمی دهید.
اطرافیان شما معمولاً فکر می کنند می توانند به شما اطمینان کنند و شما نیز توقع متقابلی از آنها دارید.
امتیاز و تشخیص (35 تا 70)
خوب شما طبیعتاً فرد کنجکاوی هستید، ولی تلاش می کنید زیاد درکارهای دیگران دخالت نکنید. اما گاهی اوقات این کنجکاوی آن قدر شدید است که نمی توانید جلو خودتان را بگیرید و گه گاهی از راه خود خارج می شوید و سرکی به کار دیگران می کشید. اما خوشبختانه این کار همیشگی نیست. اگرچه کنجکاوی خوب و در مواردی لازم است، زیاده روی درآن می تواند شما را دچار دردسر کند. اکثر مردم دوست ندارند کسی در کارشان دخالت کند. بنابراین، بهتر است کاری انجام ندهید که دوست ندارید دیگران درباره شما انجام دهند.
امتیاز و تشخیص (75 تا 100)
شما عاشق این هستید که همه چیز را درباره همه کس بدانید و برای این کار هر چه از دستتان برآید انجام می دهید. شما از آن دسته افراد هستید که مراقب دیگران هستند، فال گوش می ایستند و حتی گاه مستقیماً از دیگران درباره مسائل خصوصی شان سؤال می کنند.
اگر شما به عنوان فرد فضولی در جمع دوستان و آشنایانتان معروف نشده اید، احتمال این که چنین لقبی به شما اختصاص یابد، بسیار زیاد است. کنجکاوی در وجود شما بسیار فراتر از حد متعارف وجود دارد و متأسفانه شما آن را معطوف به مسائل دیگران کرده اید که به هیچ وجه برایشان خوشایند نیست. اگر این روال ادامه یابد، می توانید مطمئن باشید سعی خواهندکرد فضولی های شما را هر طور شده جبران کنند!
ص: 335
خدایا!
این اندوه را از این امت، به حضور آن حضرت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) برطرف کن ، و در ظهورش برای ما شتاب فرما ، که دیگران ظهورش را دور می بینند، و ما نزدیک می بینیم ، به مهربانی ات ای مهربان ترین مهربانان!
****
اَللّهُمَّ!
اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّهَ عَنْ هذِهِ الاُمَّهِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ!
ص: 336