مهرآور : رمان نوجوان

مشخصات کتاب

سرشناسه : یزدیان وِشاره، یوسف، 1339 -

عنوان و نام پديدآور : مهرآور : رمان نوجوان/ یوسف یزدیان وشاره ؛ کاری از مجتمع فرهنگی آموزشی معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امور خیریه ؛ ویراستار مهدی صباغی.

تهیه و تنظیم و ناشر مجتمع فرهنگی، آموزشی معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امور خیریه نوبت چاپ اول / بهار97

شمارگان 5000

قیمت 12000 تومان

لیتوگرافی، چاپ و صحافی سازمان چاپ و انتشارات

وابسته به سازمان اوقاف و امور خیریه

ص: 1

اشاره

نویسنده یوسف یزدیان و شاره

ویراستار مهدی صباغی

مدیرهنری نعیمه جلالی نژاد

طراح جلد امیر گل محمدی

صفحه آرایی مصطفی برجی

تهیه و تنظیم و ناشر مجتمع فرهنگی، آموزشی معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امور خیریه نوبت چاپ اول / بهار97

شمارگان 5000

قیمت 12000 تومان

لیتوگرافی، چاپ و صحافی سازمان چاپ و انتشارات

وابسته به سازمان اوقاف و امور خیریه

غیرقابل فروش/ اهدایی

آدرس: تهران، خیابان نوفل لوشاتو، سازمان اوقاف و امور خیریه، معاونت فرهنگی و اجتماعی

آدرس مجتمع: قم، بلوار 15 خرداد، جنب امام زاده شاه سیدعلی، مجتمع فرهنگی آموزشی معاونت فرهنگی و اجتماعی سازمان اوقاف و امور خیریه تلفن: 3818716-025 38187156-025

سازمان اوقاف و امور خیریه

معاونت فرهنگی و اجتماعی

سایت سازمان: WWW.0GHAF.ir

سایت معاونت: WWW.MFSO.ir

سایت مجتمع: www.MFPO.ir

ص: 2

مهرآور

رمان نوجوان

ص: 3

ص: 4

1

دو شبانه روز بود میتاخت. از بس به پشت سرش نگاه کرده بود، گردنش به سختی درد گرفته بود. می خواست مطمئن شود مأموران حکومتی تعقیبش نکرده باشند. هرطور بود باید خودش را به کوهستان پایاب ، به ولایت اجدادی اش از توابع پرت شارسان می رساند؛ به جای دور و امنی که تنها یک بار به همراه پدرش به آنجا رفته بود. با آنکه آن وقت ده یازده سال بیشتر نداشت، مسیر رسیدن به مقصد را خوب می شناخت. از سحرگاه روز قبل، که از زندان گریخته بود، تا حالا که خورشید داشت غروب می کرد، تنها ساعتی را در مهتاب شبانگاه توقف کرده بود. اسب سپید تیزپایش را در همان یک ساعت ، کنار برکه ای پرآب و علف رها کرده و خود بر تخته سنگی هموار آرمیده بود.

به خواب هم نمیدید در چهارده سالگی آواره ی کوه و بیابان شود. از آموزگار مکتب خانه اش -استاد پیرولی- شنیده بود مردان سیاست، زندگی آرامی نخواهند داشت؛ اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد هنوز مرد سیاست نشده، باید به سختی روزگار دچار شود. با سن و سالی که داشت، فکر نمی کرد یک روز مجبور باشد خانه و کاشانه و مادر و خواهر را در کاشان جا بگذارد و فرار کند.

ص: 5

«مگر چه کرده بودم که باید به دستور شازده به سیاه چال انداخته شوم؟! پدرم مگر جزدادخواهی از مظلوم چه کرده بود که معلوم نیست چه بر سرش آورده اند؟!»

چهره ی زشت و خشن زندانبانش را به یاد آورد که چندین بار زیر شلاقش گرفته و به او گفته بود: «باید در این زندان بمانی تا بپوسی!»

- «آخربه چه گناهی باید مجازات شوم؟!»

- «به این گناه که پسرمباشرنایب حکومه ای ! پسرآن نمک نشناس که دستور ولی نعمتش -شازده نعیم- را زیر پا گذاشته و بی سروپایی را که جلوی قبله ی عالم تعظیم نکرده بوده از زندان ما آزاد کرده!»

- «پدرم را که حبس کرده اید... چرا من دیگر باید زندانی شما باشم؟!»

- «خفقان بگیر! این را باید ازپدر نافرمانت بپرسی که آن پدر و پسر گستاخ را با هم فراری داده !»

حالا دیگر تاریکی فرا رسیده بود و خستگی امانش را بریده بود. راه چاره ای می جست تا شب را به استراحت بپردازد. هنوز تا پایاب بیست فرسنگ مانده بود. در پیچ گردنه ی رامکوه، چشمش به چشمه ی کوچکی افتاد که آب زلالی از آن می جوشید. خوب که به اطراف نگاه کرد، آلونکی چوبین دید که در دامنه ی کوه، بین درختچه های بادام کوهی، به سختی دیده می شد. با خود فکر کرد: «اسب بیچاره ام ممکن است از پا بیفتد. بهتر است امشب را در همین آلونک سپری کنم و سپیده ی سحر راه بیفتم .» بیدرنگ پیاده شد. دست در گردن خیس اسب محبوبش انداخت و به ناز و نوازش سر و صورتش پرداخت. بوی عرق اسب او را به یاد خانه و یکه تازی هایش در دشت بیدگل می انداخت. چشم های نجیب اسبش را می بوسید و یا افشانش را با انگشتان دست، شانه می کرد.

«بادپای من، سپیدم، حیوانکم ! ببخش که تو را به زحمت انداخته ام!

ص: 6

حالا دیگر از این چشمه ی زلال سیراب می شوی. نگاه کن! در حوالی آن کلبه می چری و چرت می زنی تا سحرگاه که راه بیفتیم.»

«بادپا» را پای چشمه آورد تا آب بخورد. خود نیز آب نوشید و دست و رویی شست. وضویی گرفت و دل و جانش را به یاد خداوند تازه کرد. بادپا را در حوالی کلبه رهاساخت و خود به سرکشي آلونک رفت.

«چه پناهگاه خوب و دنجی! ولی آن وقت که با پدر از این جا عبور میکردیم، چنین چیزی ندیده بودم! راستی این آلونک را برای چه این جا ساخته اند؟! صاحبش کیست؟! حالا اگر صاحبش راضی به اقامت من در آن نباشد چه؟!»

یک لحظه در فکر فرو رفت. از نیم نگاهی هم که بی اجازه به درون کلبه انداخته بود پشیمان شد. به یاد حرف های استاد پیرولی افتاد که میگفت: «ما تنها صاحب دسترنج حلال خودمان هستیم. حق سرک کشیدن به اموال مردم را نداریم!»

به یاد آخرین روز درس و بحث مکتب خانه و نصایح آخر استاد پیرولی افتاد که سوره ی والعصر را به آهنگ دلنشینی خوانده بود و رو به بچه ها گفته بود: «این ساعت های آخردرس مکتب خانه ی ما را دریابید. خدا را شکر، آنچه را که باید به شما می آموختم، آموخته ام . شما را با قرآن و عترت آشنا کرده ام تا دوای دردهایتان را در این دو بیابید. بدانید که دستان خداوند در آستین شماست. آستین همت بالا بزنید و به میان خلق الله بروید. اگر می خواهید به سعادت در دنیا برسید، خودتان را وقف خداوند کنید؛ وقف

خدمت به بندگان خوب خداوند.»

استاد پیرولی موقع خداحافظی با شاگردانش به هریک از آن ها سفارش خاصی می کرد. یادش می آمد وقتی دست های گرم استادش را گرفت تا آنها را ببوسد، استاد دست هایش را پس کشید و قرآن مجید را به

ص: 7

دستش داد و از او خواست براین کتاب آسمانی بوسه زند. آن گاه به او گفت: «مهراور، پسرم! ارزش کارهای ما به نیت خیر ماست. از صمیم قلب، خودت را وقف خداوند کن که پروردگار عالم همه ی هستی را وقف سعادتمندی ات کرده است.»

مهراور از همان ساعت آخر درس استاد پیرولی که نیت کرده بود همه ی وجودش را وقف خداوند کند، دیگر از هیچ چیز و هیچ کس ترسی به دل نداشت.

طی دو ماهی که او را به سیاه چال تاریک انداخته بودند، لحظه ای از یاد خداوند غافل نبود و روز و شبش را با راز و نیاز به درگاه پروردگار می گذراند. آن چند جزء قرآنی را که از حفظ بود با خود زمزمه می کرد و چهل حدیثی را که از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و امام علی علیه السلام از برداشت، به زبان می آورد تا خودش را در برابر سختی های زندان و شدائد زندگی آبدیده کند.

مهراور، خورجین چرمین را از روی اسب برداشته و داخلش را وارسی کرده بود. آخرین تکه های نان خشکی را که در آن یافته بود به دندان کشیده بود. بین صخره های نزدیک آلونک، جایی هموار برای خواب شبانه اش یافته بود. خورجین چرمین را زیر خود پهن کرده، گیوه های دستباف مادرش را زیر سر گذاشته و به ماه نورافشان آسمان زل زده بود. هرچند قبل از آن، خواب آلود و خسته بود، حالا انگار خواب از سرش پریده بود. به سرنوشتی فکر می کرد که ناخواسته دچارش شده بود. به مادر و خواهرش که موقع فرار از زندان به دیدارشان شتافته بود و تنها دقایقی پیش آنها مانده بود. به دو شب پیش و لحظه ی خلاص شدنش از سیاه چال می اندیشید که در اوج راز و نیاز با خداوند، صدایی نرم و لطیف او را به نام خوانده بود.

- «مهراور! خوابی یا بیدار؟»

- ...

ص: 8

- «مهراور! بیدار شو باید برویم.»

- «شما که هستی؟! باید کجا بروم؟!»

- «من... من... اصلا مهم نیست که هستم. برخیز! تانگهبان زندان به هوش نیامده باید از این جا برویم!»

- «صدای تان آشناست. شما همان شمس الدین نیستید که ...؟!»

- «آهسته تر... حالا وقت این حرف ها نیست ... برخیز برویم!»

- «چرا خودتان را به خطر انداخته اید؟! من راضی به این امر...)

- «هیس...»

- «اگر خدای ناکرده دستگیر شوید آن وقت ...»

- «دیگر چیزی نگو مهراور. من و پسرم تا عمر داریم مدیون پدرت هستیم!» آرمیده در بستر سنگی، خدا را شکر می کرد و به این می اندیشید اگر شمس الدین کاتب به نجاتش نیامده و در آن ظلمات شب از زندان رهایش نساخته بود، حالا باید در جایی تاریک و نمور می خفت و تنها ناله ی جغدی را می شنید که صدایش از خرابه های اطراف زندانمی آمد. برای آنکه خوابش ببرد، ذکرگویان چشمانش را بسته بود و در خیالات شیرین خود غرق شده بود.

«خدایا! می شود به دور از چشم تفنگچی ها، به پایاب بکر و زیبایم برسم ؟! به بهشت پنهانم؟!»

ص: 9

2

یادش نمی آمد چه وقت پا به این کوه و جنگل گذاشته است. فکر کرد چرا باید یکه و تنها، آن هم در شب تاریک، از کوه پردرخت بالا رود. زوزهی شغال ها را از دور و نزدیک میشنید. به هر سو می چرخید، هیکل گرگی را می دید روبه رویش ایستاده و خیره خیره نگاهش میکند. بادپایش را میدید شیهه کشان ولگدانداز از او دور می شود و به طرف اسب های وحشی تو دره می رود. می خواست صدایش بزند؛ اما نمی توانست. هرچه فریاد می زد، صدایش در گلو خفه می شد. در تاریکی جنگل، قهقهی مردانی را میشنید که انگار گرداگردش جمع شده و به تمسخرش گرفته اند.

- «چه قدی دارد این جوانک؟!»

- «نگاهش کنید. چه آسوده خاطر خفته که از جایش جم نمی خورد!»

- «هه هه هه... لابد شکارچی است، به شکار آهو آمده بی نوا!»

- «هاه هاه هاه ... نه! حتم دارم به شکار پلنگ آمده؛ ولی چرا دیر آمده؟!»

- «هوه هوه هوه ... لابد یک گله شیر شکار کرده که خستگی عالم به تنش مانده !»

- «آخ بمیرم برایش! شاید ننه جانش را هم به خواب می بیند که دارد قربان صدقه اش می رود!»

ص: 10

- «هی...هی... پهلوان یِکّه!... بلند شو از جات... بلند شو ببینم!» میان همهمه ای که می شنید، احساس کرد دستی آمد و بالش زیر سرش را کشید. پیشانی اش به بستر سنگی خورد و به شدت درد گرفت. با ترس و وحشت از خواب پرید. چشمانش را که باز کرد، تنها شعله های زرد و سرخ مشعل هایی را می دید که در مقابل صورتش بالا و پایین می شدند.

به محض این که در جایش نشست، از شلیک خنده ی مشعل به دستان همه چیز را فهمید. دانست با پای خودش به کمینگاه راهزنان آمده است . بسم اللهی در دل گفت و خواست سلام کند که ناخواسته به سکسکه افتاد و صدای نامفهومِ «سَ... آ.....م» از حنجره اش بیرون آمد. یک آن تصمیم گرفت خودش را به لال مانی بزند. همدرس کرولالی که در مکتب خانه داشت، سال ها او را با زبان اشاره آشنا کرده بود.

راهزنان دوره اش کرده بودند و سر به سرش می گذاشتند؛ ولی او حالا کر بود و هیچ چیز نمی شنید.

- «سلام دلاورا به جمع قلندران خوش آمدی!»

- «به جمع رندان !»

- «به حلقه ی درویشان !»

- «هه هه هه هه ... به محفل خاموشان!»

- «ساکت باشید ببینم مفت خورها، ساکت! بگو بدانم این جا چه می کنی جوانک؟!»

مهراور مانند گنگها نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. گویی هیچ چیز نشنیده است.

- «ببینم پسر... پرسیدم در گذرگاه شبروان چه می کنی؟!»

- ...

ص: 11

سرکرده ی دزدها دیگر داشت حوصله اش سر می رفت. دست در گریبان مهراور انداخت و با خشم پرسید: «چرا حرف نمی زنی بچّه رمّال ؟!»

- ...

- «تا نفله ات نکرده ام هرچه داری بریز بیرون ببینم!»

مهراور حالا چشمان درشتش را به اطراف می چرخاند و با حرکات چهره نشان میداد حیرت زده است. تلخندی بر لب داشت و سعی می کرد گریبانش را از دست رئیس دزدها رها کند. با زبان اشاره و صداهای بریده بریده ای که از فضای دهان و کنج حلق در می آورد، می خواست به جمع بفهماند سر از حرف های این آدم درنمی آورد.

ولی سرکرده ی دزدها دست بردار نبود. یک باره مهربان شده بود. قاه قاه می خندید و مهراور را تفتیش می کرد. با ترفندهای خاص خودش می خواست او را به حرف بیاورد. از خودش ادا در می آورد و با مسخره بازی و قلقلک دادن مهراور، می خواست گنگ و ناشنوا بودنش را امتحان کند. بالاخره بعد از دقایقی کلنجار با او، خسته و بی حوصله رهایش کرد. راهش را کشید و رفت. راهزنها همه به دنبال او رفتند؛ ولی صداهای شان هم چنان از دور و نزدیک می آمد.

مهراور به هر سو نگریست، نتوانست باد پایش را ببیند. سرجایش دراز کشید و غرق در اندیشه های خود شد.

«نکند گوشه ای در کمینم ایستاده باشند. بهتر است درازکش بمانم تا ببینم چه پیش می آید. گیوه هایم را که بردند؛ ولی بادپایم کجا رفت؟! چرا دزدها حرفی از اسبم نزدند؟ یعنی می شود حیوانکم را ندیده باشند؟!»

کم کم داشت خوابش می برد که از جا بلند شد. ستاره ی سهیل را دید که دارد طلوع می کند. هرچه درازا و پهنای سنگی را که رویش خوابیده بود گشت، خبری از خورجین چرمین نبود. به خودش خندید. چطور متوجه دزدیده

ص: 12

شدن خورجینش نشده بود و ساعتی روی سنگ مخت خوابیده بود؟! پابرهنه سراغ چشمه رفت. دست و رویی صفا داد و وضویی گرفت. خواست به نماز بایستد که در تاریک روشن صبح، بادپا را دید که پشتصخره ی بزرگی به تماشایش ایستاده است. همان طور که با خوشحالی به طرف بادپا می رفت، با خود گفت: «بخواهم نماز بخوانم، شاید صدایم را بشنوند. بهتر است چند فرسنگ بروم و آن وقت ...»

داشت به بادپا نزدیک می شد که چشمش به چیزی پایین همان صخره ای افتاد که رویش دراز کشیده بود. خوب که نگاه کرد، خورجین چرمینش را شناخت. با شتاب به طرف صخره می رفت تا خورجینش را بردارد که بادپا شیهه کشید.

مهراور با دلهره نگاهی به صخره های بالاسر انداخت و راهزنان و اسب های شان را دید. از خیر خورجین چرمین و سگه هایی که در آن داشت گذشت و به طرف بادپا دوید. همین که دهانه ی اسبش را گرفت و خواست سوار شود، صدای شیهه ی اسب ها از دامنه ی کوه بلند شد. سوار شده بود و به سرعت برق و باد میتاخت؛ اما هنوز به پایین گردنه نرسیده بود که سوارانی تند و تیز به دنبالش می آمدند. اسبش را نهیب زد تا تندتر برود.

«بادپای من... تندتر، تندتر... الآن است برسند... تندتر حیوانکم، تندتر!» هرچه مهراورتند می رفت، دزدها تندتر می آمدند. چشم انداز پیش رویش آبادی بزرگی بود و باغ های پردرختی داشت. امید داشت به کوچه باغ ها برسد و جایی میان درخت های انبوه گم شود؛ ولی دو سواری که از بیراهه جلوی راهش سبز شده بودند، امیدش را ناامید می کردند. سواران خشمگین دوره اش کرده بودند و دشنامش میدادند. چه کاری از دستش برمی آمد جز آنکه افسار اسب محبوبش را به دست راهزنان بدهد و

ص: 13

خودش را خلاص کند؛ اما به هیچ عنوان راضی به از دست دادن بادپایش نبود. ضربات شلاق ها را بر دست و پا و سر و صورت به جان می خرید؛ اما نمی توانست از مرکبش دل بکند. ناگهان چنان ضربه ای به چشمانش زدند که دنیا پیش دیدگانش تیره و تار شد. از حال رفت و ندانست چگونه از روی اسب بر زمین افتاد.

نمی توانست چشمانش را باز کند. از درد به خود می پیچید و ناله می کرد. جز قارقار کلاغ ها صدایی نمی شنید. وقتی چشم گشود که راهزنان بی رحم، بادپای عزیزش را با خود برده بودند.

در خارزار کنار راه، نیمه بیهوش افتاده بود و ناله می کرد که دست مردانه ای را بر شانه ی خود احساس کرد. چشمانش را که باز کرد، پیرمرد خوش رویی را دید اشک ریزان به بالینش آمده است.

- «بلند شو پسرم، بلند شو! از دور می پاییدمت. خداوند این نانجیب ها را عذاب کند که به این حال و روزت انداخته اند، بلند شو برویم!»

- «سلام پدرجان! بی اسبم کجا بروم؟! بادپایم را دزدیدند!»

- «جانت سالم باشد پسرم، بلند شو برویم. اسب و استر را می توانی پیدا کنی!»

- «به شما زحمت نمیدهم پدرجان! حالم خوب شود راه می افتم.»

- «زحمتی نیست. ضعف کرده ای. باید ببرمت مزرعه. نگاه کن، سیاه و کبودت کرده اند این از خدا بی خبرها!»

- ...

- «از پاپوش هایت هم که نگذشته اند خدانشناس ها! عیب ندارد، تا آلاچیق باغ، سوار الاغ می شوی!» مهراور، گیج و منگ از جا بلند شد. خواست به طرف مرکب پیرمرد برود، ولی یک آن به خودش آمد.

«نکند هم دست دزدهاباشد یا شناخته باشدم و مرا تحويل مأموران

ص: 14

حکومتی بدهد!»

اما وقتی به چهره ی آفتاب سوخته و مهربان پیرمرد دقیق شد و نگاهش بانگاه گرم پیرمرد تلاقی کرد، از بدگمانی هایش سخت شرمنده شد. دست های پینه دار پیرمرد را در دست گرفت و خجالت زده گفت:

- «نه پدرجان! حالا که قرار است زحمت بدهم، شما سوار شوید، من پشت سرتان می آیم .»

- «تعارف نکن پسرم! پاپوش تازه ام را نگاه کن؛ با این گالشها تا قله ی قاف می روم!»

پیرمرد آن روز، مهراور را به کلبه ی چوبین خود در مزرعه ای سبز و خرم برد؛ برزخم های سرو صورتش مرهم گذاشت و با جامی از شیراز او پذیرایی کرد. سگوی گلی گوشه ی کلبه را -که گلیم کهنه ای روی آن پهن شده بود- به او نشان داد و گفت: «پسرم! پیداست که چند روزی را در راه بوده ای؛ اینجا را کلبه ی خودت بدان و استراحت کن.»

مهراوردغدغه ی زود رسیدن به پایاب را داشت؛ ولی چشم درد و خستگی زیاد امانش را بریده بود. از میهمان نوازی پیرمرد تشکر کرد و روی سکو دراز کشید. در این فکر بود ظهر نشده از خواب بلند می شوم و راه می افتم.

***

چقدر خوشحال بود برای سرکشی به گله ی خودشان با پدرش به بیدگل آمده است. صدای زنگوله ها در گوش هایش پیچیده بود. خودش را دوباره کنار گله ی بزرگی از گوسفندان می دید که دردشت بیدگل پراکنده بودند و با حرص و ولع زیاد علف می خوردند. پدرش را می دید در حال نوازش سر و صورت بادپا، کنار چوپان میان سال و لاغر گله ایستاده و دارد از وضع وحال گله ی گوسفندانش می پرسد. دلش می خواست دوباره یارقلی، چوپانک هم سن و سال خودش را ببیند و با او همکلام شود؛ اما او را کنارا

ص: 15

گله نمی دید. هرچه صدا می زد: «یارقلی، یارقلی!» هیچ کس جوابش را نمی داد. برایش عجیب بود.

در یک لحظه نشان از هیچ گله ای نبود؛ اما بادپایش را میدید سرتا پایش را زنگوله بسته اند و دارد شیهه کشان از پیشش دور می شود. به دنبال اسب محبوبش میدوید؛ ولی انگار پاها به فرمانش نبودند و درجا می زدند. ناامیدانه فریاد می زد: «بادپا... بادپا» که یک باره از خواب پرید. روی سگو نشست و چشمانش را مالید. در و پنجره های کلبه باز بود و چشمش به گوسفندانی با زنگوله های کوچک و بزرگ افتاد که جلوی کلبه مشغول چرا بودند.

احساس می کرد حالش خیلی بهتر شده و می تواند به راه خودش به سمت پایاب ادامه دهد. از سگو پایین آمد و پا از کلبه بیرون گذاشت. پیرمرد را میدید به گوسفند چرانی ایستاده و لبخندزنان نگاهش می کند.

- «روزت به خیر! خوب خوابیدی پسرم؟»

- «روز شما هم به خیر و نیکی، ممنونم پدرجان!»

- «چند بار می خواستم بیدارت کنم چیزی بخوری ، دیدم در خواب عمیق فرورفتهای. دلم نیامد صدایت بزنم!» - «شما که برایم شیر آورده بودی، خورده بودم پدرجان!»

- «شیری که نوش جان کردی برای همان دیروز صبح بود!»

- «دیروز صبح ؟! مگر الان ...»

- «پسر خوب ! واقعا نگرانت شده بودم. یک شبانه روز تمام بیهوش افتاده بودی . می خواستم هرطور هست بیدارت کنم آب و نانی بخوری.» سفره ی کرباسی(1) پراز نان و پنیر و گردو را از تاقچه برداشت و میان کلبه

ص: 16


1- کرباس، نوعی پارچه ی درشت بافت و سنگین است که قديم از الیاف پنبه، کتان یا کنف بافته می شد.

پهن کرد و کوزه ی آب و جام مسین را دم دست مهراور گذاشت تا از خودش پذیرایی کند.

- «عجالتا از این ها تناول کن، شب به شکریه می رویم و آبگوشت تازه می خوریم!»

- «ممنون ! من باید بروم؛ یعنی هنوز خیلی راه دارم بروم.»

- «عجله نکن پسرم! شهر و دهی که می خواهی بروی از جایش فرار نمی کند. باید بمانی غذای گرم بخوری، پرو پایت برای رفتن قوت بگیرد.» پیرمرد، گوسفندانش را، که از صبح زود در یونجه زار چرانیده بود، به حصار چوبین و سایه بان کنارکلبه راند تا استراحت کنند. آنگاه پیش مهراور آمد و با خوشرویی گفت:

- «پسرم! من سهمی از درآمد این مزرعه را با رشته قناتی که به اتفاق برادرم در سال های جوانی حفر کرده بودم، وقف مسافران و زائران عتبات کرده ام. حالا که اصرار به رفتن داری، رودربایستی را کنار بگذار و هرچه نیاز داری بگو. می بینی که نه پرسیده ام از کجا می آیی، نه می پرسم به کجا می روی؛ اما اگر می خواهی راه دور و درازی بروی لابد باید مرکبی داشته باشی.»

- «مرکبم همان بود که راهزنان بردند!»

- «داری پسرم، مرکب داری ! این الاغ خاکستری من البته هیچ وقت به گریز پای اسبی که داشتی نمی رسد...هه هه هه ... از قدیم گفته اند مادر که نباشد باید با زن بابا ساخت. انگار چاره ای نیست . تو هم باید با این الاغ النگ ما تا مقصد بسازی دیگر!»

- «نه پدرجان! هرچه زحمت داده ام بس است. شما به اینحیوان نیاز داری . من پیاده می روم.»

- به فکر من نباش. سوار شو برو. قاطرتازه کاری دارم، به کار می گیرمش.»

- «آخرمن پولی ندارم !»

ص: 17

- «پول لازم نیست؛ همین که در راه خیرونیکی به کارش بگیری برایم کافی است.»

مهراور اکرام پیرمرد را پذیرفت و افسار الاغ به دست، عزم رفتن کرد.

- «پدرجان! من این محبت شما را هیچ وقت فراموش نمی کنم .»

- «اختیار داری پسر خوب ، کاری نکرده ام !»

پیرمرد خورجینی را که از قبل آماده کرده بود روی پالان الاغ گذاشت؛ دست مهراور را به گرمی فشرد و از او خواست سوار شود.

مهراور خجالت زده گفت: «حالا این خورجین برای چه؟!»

- «مواظب کوزه باش ! چیزی نیست؛ آب و نان مختصری برایت گذاشته ام با یک ظرف پنیر گوسفندی. گفتم که سهمی از این مزرعه و درآمدش را وقف در راه ماندگان و زائران کربلا و نجف کرده ام !»

آن گاه دستی بر شانه ی مسافر نوجوان زد و با او خداحافظی کرد.

- «الهی سفرت بی بلا قضا باشد؛ بی خطر بروی پسرم!»

- «خدا نذر ونیازتان را قبول کند! تا عمر دارم دعاگوی تان خواهم بود پدرجان. خدانگهدار!»

ص: 18

3

الاغ خاکستری، تیز و قبراق می رفت؛ ولی این تیزرفتن ها برای سوارکاری چون مهراور طاقت فرسا می نمود. او که از کودکی با اسب دوانی و چوگان بازی خو گرفته بود، حالا باید سواری کشیدن از این چهارپای باربر را تاب می آورد. از آبادی شکریه بیرون آمده بود و تازه به راه اصلی شارسان وارد شده بود که سوارانی مقابل خود دید. سوارها با شتاب نزدیک می شدند و ترس و اضطراب به دلش مینشاندند؛ اما او دیگر چه داشت که از راهزنان پنهان کند. پول و اسبی برایش نمانده بود که از او بدزدند. - «ولی اگر حکومتیها باشند چه؟!»

مهراور الاغش را به کنار جاده کشاند تا سوارها رد شوند؛ ولی رد نشدند و پیش پای او ایستادند. یکی از آنها با غضب پرسید: «از کجا می آیی جوانک؟»

- «از همین شکریه.»

- «داماد کدخدا طاهردر شکریه بود؟ این چند روزه دیده بودی اش یا نه؟»

ص: 19

- «نه، نه، ندیدمش!»

- «پسرانش چه، بودند یا نه؟ »

- «راستش...»

- «جان بکن بچه جان! راستش چه؟!»

- «راستش من چند وقتی مریض بودم، در خانه خوابیده بودم. خبر ندارم.»

- «این را از اول میگفتی چشم سفید!»

سوارهای بی حوصله، اسب های شان را شلاق زدند و با شتاب دور شدند. مهراور ماند با قلبی که سخت به تپش افتاده بود. عرق ریزان، دست به خورجین الاغ برد و کوزه ی قلی پرآب را بیرون کشید: «به به، چه آب خنکی!»

چشم ها را به آسمان آبی دوخته بود و آرام آرام آب می نوشید.

- «خدا را شکر که به خیر گذشت ! حالا اگراسم داماد یا پسران کدخدا را می پرسید چه؟! می گفت پسر که هستی یا کجا می روی باید چه می گفتم !؟»

نفس راحتی کشید و مرکب رامش را نهیب زد: «تند برو حیوان؛ برو زبان بسته که خدا را شکر تا اینجای کار از خطر جستیم؛ باید دعا کنم از این به بعدش هم بی خطر به مقصد برسیم!»

ساعتی راه رفته بود که به مزرعه ی کوچک و استخر آبی رسید. پیاده شد والاغش را کنار آب برد تا آب بخورد. خود نیز دست و رویی شست و وضو گرفت. افسار الاغ را به درخت بید کنار استخر بست. کوزه و خورجینش را برداشت. به سایه آمد تا استراحت کند و غذایی بخورد.

سفره ی نان و پنیرش را از خورجین درآورده و مشغول باز کردن گرو محکم آن شده بود که متوجه الاغش شد. با خود گفت: «درست نیست من

ص: 20

بخورم و او نگاهم کند.» سفره اش را همان طور گره بسته رها کرد و به سراغ الاغ رفت. چمنزاری کنار استخر پیدا کرد. الاغ را به آنجا برد و مشغول کوبیدن میخ آفسارش به زمین بود که شنید کسی سلام می کند. چشم گرداند و درویشی را دید که هو حقگویان به او نزدیک می شد. پیردرویش با گیسوان سپید و بلند و کشکول و تبرزین به دست، با تبسمی شیرین پیش می آمد. مهراور با خوش حالی جواب داد: «سلام بر شما مرد خدا! بموقع آمدید آقادرویش!»

- «مزاحم نمی شوم پسرم ! کشکولی آب پر میکنم و می روم.»

- «اختیار دارید! لقمه نانی هست که با هم می خوریم.»

- «چشم! خدا به سفره ات برکت دهد فرزند! خدمت می رسم.»

مهراور منتظر ماند تا درویش دست و رویی بشوید و بیاید تا گرو سفره اش را باز کند. همان نگاه خشک و خالی به سفرهی رو پیمانه ، اشتهایش را باز کرده بود و دلش می خواست بازش کند و لقمه ای به دهان بگذارد؛ اما پیردرویش مسافر، دست به آب رسانده بود و با حال خوش و آهنگ زیبایی برای خودش می خواند: بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس!»

درویش، بالاخره دست از آواز خواندن کشید و درحالی که می خندید به طرف مهراور آمد.

- «کلاغ بیچاره را نگاه کن، دارد خورجين الاغت را زیر و رو می کند! بعد چهل سال ناخنک زدن به سفره های مردم، نمیداند سفره ی پرو پیمانه را از داخل خورجین برداشته اند! می بینم معطل مانده ای فرزند، چرا تناول نمیکنی؟!»

- «صبر کردم شما بیایید.»

ص: 21

- «إنَّ الله مَع الصّابرين! احسنت، احسنت، خدا به سفره ات برکت بدهد!»

- «قابل شما را ندارد، نوش جانتان !»

مهراور سرگرم باز کردن گرو محکم سفره اش بود و پیردرویش، پیش از غذا خوردن شروع کرده بود به خواندن دعای سفره: «اَلحَمدُللهِ الّذي يَخلُقُ وَ لايُخلَق؛ وَ یَرزُقُ وَ لايُرزَق؛ يُطعِمُ وَ لايُطعَم؛ زادَالله النَعَم؛ دَفَعَ اَلله اَلنَقَم؛ بَحَقِّ سَيِّدِ العَرَبِ وَالعَجَم؛ هَنيأً لِلاكِلينِ...»

دعای درویش هنوز تمام نشده بود که یک باره هردو شروع کردند به قاه قاه خندیدن.

- «این گیوه ها؟! حاج آقا ببخشید! مثل این که اشتباه شده، این بقچه ی لباس هایم بوده.»

- «نه که می گویند لنگه کفش در بیابان نعمت است! عیبی ندارد؛ این جا بیابان است. اینها هم نعمت اند دیگر فرزند.»

مهراورقرقی وار از جا پرید و سفره ی کرباسی را که کلاغ از داخل خورجین الاغش بیرون آورده و مشغول نوک زدن بود، برداشت و آورد.

- «ببخشید آقادرویش! نگفته بودند کدام بقچه ی لباس است کدام سفره ی نان!»

- «عیب ندارد فرزند! ځلق الإنسان عجولا، آدمیزاد عجول آفریده شده . کلاغ می دانست ما هردو نمی دانستیم. هه هه هه ... من به ظاهربینی خودم می خندم که به آن کلاغ باطن بین خندیده ام فرزند! حقیقت را باید قبول کنم . کلاغ می دانست من نمی دانستم . کلاغ می دانست من...»

- «همین طور است که می گویید. بقچه ها را باید وارسی می کردم. از این حلوا هم میل کنید پدرجان که مادرم ...»

- «هه هه هه ... خوب شد که مکث کردید و بقیه اش را نگفتید... باز اشتباه نکنید. این کلاغ باطن بین در ضمن، خبررسان هم هست فرزند.

ص: 22

این سفره را یک پدر عاقل برای فرزند در آستانه ی بلوغش پیچیده پسرم، نه یک مادر باسلیقه!»

- «از کجا مطمئن هستید آقاجان؟!»

- «هه هه هه... از آن جا که گرو محکم و مردانه ی بقچه ها این را می گفتند! حالا عیبی ندارد، دست شان درد نکند. خدا به این نان و پنیر و حلوایت برکت دهاد فرزندم!»

- «واقعا درست گفتید. نوش جان تان آقادرویش!»

- «از من می شنوی لباس های محلی و نیمدار بقچه ات را بپوش و گیوه هایت را به پا کن تا دچار درد سر نشوی پسرم.»

- «چطور مگر؟!»

- «آخراین پوشش فاخر شاید با الاغ سواری جور نباشد.»

- «اینکه لباس فاخر نیست، معمولی است!»

- «نور چشمم! وقتی این ها بومی و محلی نباشند، تافته ی جدا بافته اش می پندارند. حالا اختیار باخودت؛ ولی حُکماً هرجا بروی توی چشم هستی.»

- ...

مهراور چه می توانست بگوید. از حرف های درویش در بهت و حیرت فرورفته بود و در عین حال به آن پیرمرد مهربان، که علاوه بر غذای بین راه، لباس محلی و کفش و کلاه برایش گذاشته بود، فکر می کرد.

- «از مهمان نوازی ات سپاسگزارم فرزند، بارک الله!»

- «چرا با این عجله؟! شما که چیزی نخوردید!»

- «في امان الله، خوردم پسرم، خوردم!»

مهراور همان طور مات و مبهوت مانده بود. پیردرویش به شکرانه ی صرف چند لقمه، توصیه ای به او کرده بود و بی آن که پرس و جو کند از کجا می آید

ص: 23

و به کجا می رود، زود با او خداحافظی کرده بود.

در راه که می رفت به آواز بلند می خواند: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی...»

مهراور لباس های روستایی اش را پوشید، کلاه نمدی را بر سر گذاشت و سوار الاغ خاکستری به راه افتاد.

- «با این کلاه نمدی و این لباس های گل و گشاد چقدر خنده دار شده ام! خودمانیم هاپیردرویش چه آسان فهمید این جایی نیستم! چه زود فهمید در سفرناچاری ام ! ای وای! چرا از این نخودچی کشمش هایی که پیرمرد مهربان برایم گذاشته بوده به درویش ندادم؟!»

ص: 24

4

پاسی از شب گذشته بود که به دروازه ی شارسان رسید. پیش پای او دروازه باز بود؛ ولی به محض آن که خواست وارد شود، درهای بزرگ را به روی او بستند. از الاغ پیاده شد و جلوی دریچه ی بسته ی نگهبانی ایستاد. عاجزانه از آنان می خواست اجازه دهند وارد شهر شود؛ اما دو دروازه بان میان سال مشغول گپ و گفت با خودشان بودند و به او اعتنا نمی کردند. ناچار دست به کوبهی سنگین دروازه برد و شروع به کوفتن کرد.

- «چیه، چه می خواهی؟!»

- «لطفا باز کنید!»

- «دیر وقت است پسر، برو پی کارت. برو فردا صبح بیا.»

- «شب تاریک کجا بروم؟! لطفا باز کنید!»

- «مهمل نگو پسر! برو به همان جا که تا حالا بودی. برو صبح بیا!»

- «از صبح در راه بوده ام، خسته ام، بگذارید بیایم تو!»

- «به ما چه که در راه بوده ای. برو گورت را گم کن!»

- «خدایا! حالا چه کنم؟!»

- «از ما می شنوی برو به کاروان سرای پشت دروازه.»

- کاروان سرای پشت دروازه دیگر کجاست؟! پشت دروازه که همین جا باید باشد!»

ص: 25

خسته تر از آن بود که فکرش را می کرد. تاریکی شب ، واماندگی مرکب و پارس سگ های ولگرد، او را بر آن داشت محل کاروان سرا را پیدا کند و به آن جا پناه برد. سوسوی چراغی که آن دورتر در جانب راست دروازه به چشم می خورد، او را به آن جا کشاند.

درست آمده بود. آن جا همان کاروان سرای پشت دروازه بود.

- «در کاروان سرا هم که بسته است. حالا اگر باز کنند!»

اما زیاد منتظرش نگذاشتند. با چند تلنگُر، در کاروان سرا را به رویش باز کردند و به استقبالش آمدند.

- «دیر آمدی ای نگار دلبند!»

- «ببخشید، تا برسم شب شد!»

- «مشکلی نیست جانم. بفرمایید، بفرمایید!»

- «ممنون، از لطف شما ممنون!»

- «از کجا می آیی ای فرخندہ پی؟!»

- «از... از بیست فرسخی... از شکریه.»

- «آهان! از شکریه !؟ حال جناب کدخدا چطور بود؟ از دست خان دامادش جان سالم به در برد یا...؟!»

- «والله ...»

- «خُب. نمی خواهد به خودت عذاب بدهی، طاهرخان زنده بماند هم، دیگر مال نیست جانم!»

- «ببخشید! الاغم از جان و پرافتاده، علوفه دارید؟!»

- «خود شما از جان و پرنیفتی شازده! علوفه داریم، خوبش را هم داریم. شازده ی ما سر کیسه را شل کنند می بینند که خیلی چیزها داریم! آهای غلومی جانم بیا اینجا ببینم پسر. مرکب چابک این شازده پسر را ببر پای آن آخور پر و پیمان ببند که دیر شد!»

ص: 26

- «والله ...»

- «والله و بالله که جواب نمی شود شازده جان! شخص شخیص خودتان چی؟! گرسنه نیستید؟ غذا میل نمی کنید؟!»

- «برای خودم چیزی هست که ...»

- «خیلی خب! جانم برای شما بگوید، وجه غذا را که کم کنم برای خواب و مکان شما می شود بیست شاهی، برای علوفه ی درازگوش ده شاهی، برای حفاظت مال و اموال شما می شود پنج شاهی، روی هم سی و پنج شاهی.»

- یعنی باید سی و پنج شاهی...»

- «رسم اینجا تنهانیست شازده. هرجابِرَوی، اول کار وجه اقامت و پذیرایی را می پردازی تا صبح که خواستی بروی، خواب آلوده دنبال کیسه ی پولت نگردی.»

- «راستش من پولی همراه ندارم!»

- «مزاح نکن پسرجان! به قیافه ات نمی آید بی پول باشی.»

- «پولم را دزدیدند آقا.»

- «پول نداشتی این جا نمی آمدی. خیال کردی خیریه باز کرده ایم بچه؟!»

- «پول ندارم؛ ولی یک ظرف پنیر گوسفندی دارم... بفرمایید آقا!»

- «اینو باش ! این پنیر آبکی، بادبه ی مسی درب و داغانش روی هم به نیم من نمی رسد. حالا فوق فوقش ده شاهی... بیست و پنج شاهی دیگر چه؟!»

- «ببخشید که غیراز این ندارم! همین که جای خوابی داشته باشم خوب است. کاه خالی هم برای الاغم بریزید کافی است .»

- «دِکی! چه پراشتها؟! غلومی بیا این جا پسرم! الاغ لنگ این بچه را کجا بردی؟ برش گردان.»

ص: 27

- «صبر کنید آقا! این گیوهها هم هست. ببینید! نوی نو هستند، برای شما.»

- «این گیوه های نیمدار هم فوق فوقش پنج شاهی، بقیه اش چه؟!»

- «هرچه داشتم اینها بود آقا؛ لطفا بگویید جای خوابم را...»

- «اینو باش! به همین راحتی؟! الاغ وامانده ات هم گرسنگی بکشد، برای همان جای خواب تنهایت باید پنج شاهی دیگر بيشلفی بچه جان !»

- «می بینید دیگر هیچ ندارم!»

- «جهنم و ضرر عیبی ندارد. این خورجین کهنه و بقچه بندیل ها و افسار الاغت را هم كُلُهُم أَجمَعین به پنج شاهی برمیدارم؛ بیا تا جای خوابت را ...»

- «پس بگویید الاغم را تیمار(1) کنند؛ آب و علفی بدهند.»

- «اینو باش، آمدی نسازی ها!»

***

مهراور صبح سحر از کاروان سرا بیرون زد و به راه خود می رفت که یادش آمد لباس های قبلی اش را در کاروان سرا جا گذاشته است. الاغ بی افسارش را به زحمت ایستاند؛ اما میان رفتن به راه خود یا برگشتن به کاروان سرا و گرفتن لباس ها مردد بود.

- «برگردم ممکن است حساس بشوند، قیافه ام درذهن شان بماند. آن وقت به تفنگچی هایی که شاید به دنبالم باشند، خبر دهند، نه... لباسم آن جا بماند بدتر است، باید بگیرم شان. نباید رد و نشانی از خودم جا بگذارم!» بالاخره بعد از کلنجار رفتن با خود، تصمیم گرفت به دنبال لباسهایش برود. با عجله برگشت به کاروان سرا و به اولین کسی که برخورد غلومی بود

ص: 28


1- آب و علف دادن.

که لباس های او را پوشیده بود و به کار پذیرایی از مسافران مشغول بود.

- «سلام غلومی جان! یادم رفته بود لباسم را ببرم. زودتر درشان بیاور ببرم شان.»

- «لباس تو؟! دیوانه شده ای بچه؟!»

- «غلومی جان! مزاح نکن، دیر کرده ام. باید بروم!»

- «مزاح؟! راه باز جاده دراز. خواستی برو، خواستی نرو!»

- «چیه پسرجان چکار داری؟! جا و مکان می خواهی به من بگو!»

- «سلام آقا! موقع رفتن خواب آلوده بودم لباسم جاماند. بی زحمت لباسم را ...»

- «موقع رفتن؟! خواب دیدی خیر باشد! توکی پیش ما بودی که لباس جا بگذاری پسرجان؟!»

- «نگاه به دست تان بکنید! ظرف پنیرم همین حالا به دست شماست آقا! بی زحمت بگویید لباسم را دربیاورد!»

- «یاوه نگو پسرجان، برو بگذار باد بیاید، برو ببینم ! خدا یک جو عقل به تو بدهد، یک خمره اشرفی به من!»

- «ببینم آقاجان! روزقیامت هم می توانی انکارش کنی؟!»

- «تو الف بچه مثل این که حرف حساب سرت نمی شود. به جان غلومی، یک کلمه ی دیگر بگویی با تیپا می اندازمت بیرون. آن وقت باید بی خرو پرتاگور پدرت بدوی!»

مهراور، خشمناک از حرف ها و حرکات پدر و پسر، دندان هایش را به هم می فشرد و نمی توانست واکنشی از خود نشان دهد. موقع بیرون رفتن از کاروان سرا، افسار الاغش را دید که هنوز روی سگو مانده بود. غضب آلوده چنگ انداخت و آن را برداشت. غلومی از جا پرید و می خواست به او حمله کند که پدرش نگذاشت. مهراور با صورت سرخ و چشم هایی که از آن ها

ص: 29

آتش می بارید، میخ طویلهی دراز افسار را به دست گرفته بود و به پدر و پسر نگاه می کرد. لحظاتی بعد، افسار را به سر و گردن الاغش انداخت. سوار شد و به تاخت از کاروان سرا بیرون زد.

خونش به جوش آمده بود. حس کسی را داشت که یک باره روی سرش آب داغ ریخته باشند.

- «افسوس که تحت تعقیبم و نمی خواستم خودم را نشان دهم، وگرنه چشم وچار آن غلومی نامرد را از کاسه درمی آوردم!»

پی درپی صلوات فرستاد و چهارقل خواند. چند بار نفس عمیق کشید و عضلات دست و پایش را شل کرد. حالش کمی بهتر شد. حالا که خورشید سرزده بود و آفتاب درخشان همه جا را روشن کرده بود، دلش می خواست از حاشیه ی شهر برود که پر از باغ های انگور بود.

- «از داخل شهر نروم آسوده ترم. این طور کسی به من مشکوک نمی شود.» نگاهی به کوه های جنوب غربی شهر انداخت که می دانست پشت آنها کوهستان پایاب قرار دارد. سمت و سوی حرکتش را شناسایی کرد و از بیراهه به راه افتاد. مرکبش را نهیب میزد تندتر برود؛ اما الاغ بیچاره انگار نای رفتن نداشت.

- «آدم های دورویی که من دیدم، بعید است آب و علفی به این حیوان داده باشند. به اولین برکه ای که برسم، آب و علفت میدهم زبان بسته !» حالا که حالش خوب شده بود، فکر میکرد موقع خارج شدن از کاروان سرا نباید تا آن حد خشم می گرفت.

- «اگر با میخ طویله به غلومی حمله می کردم و خدای ناکرده آسیبی می دید، آن وقت خودم را نمی بخشیدم. آدم ها که نباید مثل خروس جنگی به سروکله ی هم بپرند. باید به نظر حقارت نگاه شان می کردم و واگذارشان می کردم به خدا. بدبخت ها فکر می کردند دارند زرنگی می کنند. خدا به

ص: 30

راه شان بیاورد این آدم نماها را!»

مسافت زیادی نرفته بود که به یک جوی پرآب رسید. پیاده شد و الاغش را برای آب خوردن کنار جوی کشاند. خودش هم دست و رویی شست و مشتی آب خورد. افسار الاغش را همان کنار جوی آب بست تا کمی چرا کند.

سایه ی درختی را برای استراحتی کوتاه پیدا کرده بود. چند دانه نخودچی کشمش به دهان انداخت و به سفر اجباری خودش فکر می کرد.

- «یاد بادپای سپیدم به خیر! ندزدیده بودنش، دو روز پیش به مقصد رسیده بودم. حالا معلوم نیست با این خرگندرو کی به پایاب می رسم! نمی دانم با این یک مشت نخودچی کشمش که برایم مانده، می توانم خودم را به بهشت پنهانم برسانم یا نه؟!»

برای رفتن عجله داشت. سراغ مرکبش رفت تا زودتر راه بیفتد. الاغ گرسنه اما، تازه به آب و علف رسیده بود و دلش نمی خواست از علف های تازه دل بکند.

چاره ای نبود. باید راه می افتاد. امید داشت غروب نشده به مقصد برسد. چیزی که موجب خوشحالی اش شده بود این بود که در فاصله ی استراحت، هوا نیمه ابری شده بود و آفتاب خردادی در راه آزارش نمی داد. از تنهایی به ستوه آمده بود. برای خودش آواز می خواند:

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار...»

ساعتی بود از باغستان های اطراف شارسان دور شده بود و پا به باریکه راه پایاب گذاشته بود؛ اما هرچه پیش تر می رفت، راه برایش ناآشناتر می شد. «راه که این قدر سرپایینی نبود! آن وقت که با پدر از این راه میگذشتیم، زود به یک مزرعه ی سبز رسیدیم که آن عمارت عجیب و غریب را داشت.»

ص: 31

- «این برج مدور دیگر چیست پدر؟!»

- «این را کبوترخان میگویند؛ پناهگاه کبوترهاست.»

- یعنی اینجا کبوتر پرورش می دهند؟!»

- «نه پسرم! طبیعت دوستی است دیگر؛ شاید هم بیشتر برای تولید کودشان این جا را ساخته اند.»

وقتی خوب به اطرافش دقیق شد، فهمید واقعا راه را اشتباه آمده و راهی جز بازگشت و پیدا کردن مسیر درستش ندارد. تنها مشکل این بود که حالا الاغ وامانده اش باید مسیر سربالایی را می پیمود و به آن دوراهی برمی گشت که ساعتی پیش از آن جا گذشته بود.

چون الاغ بیچاره به سختی خودش را از تپه بالا می کشید، مهراور پیاده شد و افسار به دست، پیش افتاد. هرچند کفش به پا نداشت و تاب و توانی برایش نمانده بود، ولی چاره ای جز این نمی دید تا الاغش را به رفتن وادارد.

وقتی راه رفته را به دشواری برگشت و به بالای تپه رسید، نفس راحتی کشید. گذاشت حیوان خسته سری در بوته های صحرایی ببرد و چرایی بکند. راه درست پایاب را پیدا کرده بود؛ ولی تا مقصد هنوز راه زیادی بود که باید می رفت.

دقایقی بعد سوار شد و راه افتاد. به زودی هم به آن دره ی سبز و آن برج مدور رسید که یکه و تنها میانه ی دژه خودنمایی می کرد.

هوا به شدت ابری شده بود و فوج فوج، کبوترها را می دید که به سمت برج می روند. دوست داشت با تماشای کبوترها خودش را سرگرم کند. وقتی خوب دقيق شد، کبوترها را می دید که به صدها روزنه ی برج هجوم آورده اند تا وارد کبوترخان شوند. برایش تعجب آور بود. همه ی کبوترها می خواستند از روزنه هاتو بروند و هیچ کبوتری نبود که از روزنه ای بیرون

ص: 32

بزند و به آسمان پرواز کند.

- «حالا به نظرم تازه ظهر شده باشد. اینوقت روز چرا کبوترها این طور هراسان به پناهگاه می روند؟!»

از تماشای کبوترهای وحشی سیر نمی شد. به شمارش فوج کبوترها خودش را مشغول کرده بود تا راه برایش کمتر نمود کند. تا اینجا که از برابر دره ی سبز رد شده بود و تنها می توانست روزنه های بالای برج را ببیند، تقریبا به شمارش هفتصد کبوتر رسیده بود که تو رفته بودند و یکی از آنها برنگشته نبود.

مرکبش را نهیب زد تا تندتر برود؛ اما الاغ خسته دیگر نای رفتن نداشت.

«برو حیوان ! قول میدهم به آب و علفی رسیدیم بگذارم یک شکم سیر بخوری.»

حالا قريب نیم فرسنگ از کبوترخان دور نشده بود که همه ی آسمان کوهستان را ابرهای تیره پوشانده بود. رعد و برق شدیدی آغاز شده بود و بارش تگرگی تند، زمین و زمان را در چنبره ی خود گرفته بود. تگرگ آن قدر تند می بارید که الاغ از رفتن بازماند و مهراور ناچار شد پیاده شود و به زیر شکم حیوان پناه برد.

- «واااای... چه برق مهیبی! چه آسمان های ! این جا هم که تگرگ ...» نیم نگاهی به دوروبرش انداخت و به سوی صخره ای طاق مانند در آن نزدیکیهاخیز برداشت. حالا در حفره ی زیر صخره از بارش تند تگرگ در امان بود. پاهایش جزجزمی کرد. به زور هیکل بلندش را در حفره جا داده بود و به تماشای پرده ی حریر و شفافی ایستاده بود که از آسمان به زمین آویخته شده بود و تار و پودش انگار از مرواریدهای سپید و رخشان بود.

- «حالا فهمیدم چرا کبوترها به کبوترخان می رفتند، به خاطر رعد و برق. خر بیچاره ام را ببین! مثل موش آبکشی از همه جایش آب می چکد. چه

ص: 33

می شد اگر به جای این حفره ی تنگ، غار بزرگی بود که این زبان بسته را هم می آوردم این جا...»

به عمر خود چنین رعد و برق هایی ندیده بود. آذرخش های مهیب، یکی بعد از دیگری بر پهنه ی آسمان ظاهر می شدند و غرش تندرها بود که انگار کوهها را به هم می کوبیدند.

- «وااای... چه برق وحشتناکی!؟ حالا چکار کنم؟! وااای ! چرا الاغم افتاد؟!»

صاعقه ی بزرگی که یک آن همه جا را روشن کرده بود، گویا برق شعله اش به درازگوش گرفته بود. حیوان بی پناه در برابر دیدگان حیرت زده ی مهراور در خاک غلتیده بود و جم نمی خورد. گویی در دم جان داده بود.

مهراور می خواست به طرف مرکبش برود که آذرخش بعدی درجا میخکوبش کرد.

- «ای وای، حیوانکی! حالا که برق گرفته اش چه کاری از دستم برمی آید؟ ! خودم را هم ممکن است برق بگیرد.»

از یک سو غصه ی الاغش را می خورد و از سوی دیگر در این فکر بود که در این کوره راه، بیکفش و بی مرکب چه کند.

دقایقی بیشتر طول نکشید که تگرگ ایستاد و آسمان آرام گرفت. مهراور به سراغ الاغ برق زده اش رفته بود که انگار مدت هاست مرده و چشم های سیاه و درشتش را به روی دنیا بسته است.

- «زبان بسته چه سرنوشتی داشت ! ای کاش بیل و کلنگی داشتم گوشه کناری چالش می کردم! حالا که مرده، بهتر است پالانش را بردارم و زیرآن صخره بگذارم. شاید به درد بخورد!»

ابرها داشتند پراکنده می شدند که مهراور به خود آمد. حالا بی مرکب شده بود و باید با پای پیاده ، آن هم بیکفش تا مقصد می رفت. دوباره چند دانه

ص: 34

نخودچی کشمش به دهان انداخت و به راه افتاد.

به فکر سفر پیشینش به پایاب افتاده بود؛ به یاد پدرش که در تمام راه با هم بودند. گل میگفتند و گل می شنیدند و هر چند فرسنگ، کنار چشمه یا جایی سبز و خرم میایستادند، بساط پهن می کردند، نماز می خواندند، سردشان که می شد، هیزمی گرد می آوردند و آتشی می افروختند، نان و پنیر و سبزی با هم می خوردند و دوباره اسب های شان را سوار می شدند. حالا گام هایش را می شمرد تا از یاد همه ی اینها و از فكر الاغ بیچاره اش بیرون آید.

از شدت گرسنگی، رمقی برایش نمانده بود. جیب هایش را کاوید و چند دانه کشمشی را که برایش مانده بود دردهان ریخت . به جایی رسیده بود که پدرش به آن جا زورچشمه می گفت. سنگ بزرگی بود که هرازگاه، قطره آبی از زیر آن می چکید و توت ضعیف و نحیفی پایین دستی سنگ روییده بود. با حسرت به درخت نیمه خشک نگاه می کرد تا شاید چند دانه توت برای خوردن پیدا کند؛ اما دریغ از دانه ای توت که کام تلخش را شیرین کند.

از تاب و توان افتاده بود؛ ولی چاره ای جز رفتن نداشت. باید به مقصد و مقصودش می رسید. خدا را یاد کرد و از نو گام برداشت. دندان هایش را به هم فشرده بود و پیش می رفت. کف پاهای خونینش دیگر بی حس شده بود و از روی خار و خاشاک به آسانی می گذشت.

قله بالو را از همین جا میدید. در حال دویدن، به پایاب فکر می کرد که در آن سوی بالوبه انتظارش مانده بود. به یاد مادربزرگ افتاده بود که جانش برای او پر می کشید و برای دیدنش لحظه شماری می کرد.

- «خدایا! کی می شود به مادربزرگ خوبم برسم که دنیا دنیا دوستش دارم؟!»

ص: 35

چشمانش را بسته بود و خودش را به همراه مادربزرگ در مزرعه ی گبار و باغ های پرمیوه اش میدید و از تصور اینکه هم اینک به سرزمین رویاهایش پا گذاشته، غرق در شادی و شور گردیده بود. حالا دیگر خودش نبود، با پای عشق می رفت. پرو بال درآورده بود و احساس میکرد دارد روی ابرها راه می رود.

...در عالم خواب و بیداری صداهایی می شنید که برایش آشنا بود. صدای زنگوله ها بود و پارس سگ ها که در گوش هایش پیچیده بود. چشمانش را که باز کرد، مردی را دید کاسه به دست ، در مقابلش ایستاده است.

- «در چه حالی پسرجان؟ بلندشو! این کاسه ی شیر حالت را خوب می کند.»

- «سلام!»

- «سلام باباجان! در این کوه و کمر چه می کنی؟!»

- «می رفتم پایاب ، گفتم میان بر بزنم!»

- «با این پای لخت و راه تیغزار؟!»

- «حالم خوب نیست. انگار از هوش رفته بودم!»

- «باید به جان سگ هایم دعا کنی که پیدایت کردند وگرنه داشتم از آن دره ی بالایی رد می شدم.»

چوپان گله، پایابی نبود؛ ولی به خاطر مهراور، گله اش را به سمت پایاب راه انداخت. مهراور را سوار قاطرش کرد. در جیب هایش آجیل ریخت و او را تا نزدیکی های آبادی رساند.

ص: 36

5

خورشید داشت غروب می کرد که مهراور به کوچه باغ های سرسبز پایاب رسید. چقدر این کوچه باغ های خاطره انگیز را دوست داشت. همان یک بار که به پایاب آمده بود، این کوچه باغ های رویایی بود که بهشت برین را در ذهنش مجسم کرده بود. همیشه دلش برای رسیدن به دشت گبار پایاب پر می زد که در سفر پیشین برایش تکه ای از خود بهشت جلوه کرده بود.

در تاریک روشن مغرب ، به دشت گبار و مزرعه ی آبا و اجدادی اش رسیده بود. همان طور که از کوچه باغ میگذشت، به باغ انگوري مادربزرگ خیره شده بود و سعی میکرد یاد سفر گذشته را در خاطرش زنده کند؛ ولی هرچه دقیق تر می شد، خبری از طراوت و سرسبزی پیشین در باغ نمی یافت. انگار همه ی تاک ها و درختان بادام اطرافش خشک شده بودند.

بی اعتنا به آنچه به نظرش رسیده بود، از کنار باغ میگذشت. نمی خواست باور کند آن همه زیبایی و شکوه از باغ اجدادی اش رخت بربسته است؛ اما

ص: 37

وقتی به هَرَنج(1) بی آب قنات رسید و چشمش به درختان سنجد بی حال کنار هرنج افتاد، به حقیقت تلخی رسید. سنجدهای تنومند و سر به فلک کشیده را می دید که هنوز تابستان نشده از فرط خشکی و بی آبی خزان کرده اند و این می توانست به معنی خشک شدن آب قنات كبار و از بین رفتن مزرعه ی موروثی و همه ی بود و نبودی باشد که در پایاب داشته اند. همه ی این ها را در سایه ی شبی که هر لحظه تیره تر می شد دیده بود؛ اما به خودش امید میداد شاید چشمانش در تاریکی زیاد درست ندیده اند.

- «مگر ممکن است قنات گبار، با آن همه آب، خشک شده باشد؟!»

وقتی به کوچه های آبادی رسید، هوا کاملا تاریک شده بود؛ مثل این که هیچ کس در کوچه ها نبود؛ چون هیچ صدایی جز صدای جیرجیرک ها به گوش نمی رسید.

آن چند کوچه ی پایاب و خانه ی مادربزرگش را قبلاً خوب می شناخت؛ اما حالا این ظلمات شب، انگار همه ی هوش و حواسش را در خود محو کرده بود. چند بار از این کوچه به آن کوچه و از این دیوار به آن دیوار چرخید؛ ولی خانه ی مادربزرگش را پیدا نکرد. فکر کرد اگر خانه ی قربانعلی چوپان، همسایه ی دیوار به دیوار مادربزرگ را پیدا کند، همه چیز درست می شود؛ ولی سگ های چوپان هم که همیشه برای خودشان پارس می کردند، حالا گویا به خواب مرگ رفته و پایاب تاریک را به حال خود گذاشته بودند.

تصمیم گرفته بود در این ظلمات، در خانه ای را بزند و خودش را از این بلاتکلیفی خلاص کند که صدای آشنایی در آن نزدیکی ها به گوشش خورد. دلنگ دلنگ زنگوله های هیبت همیشه در ذهنش مانده بود. صدا زد: «هیبت ! هیبت خان کجایی؟!»

ص: 38


1- به جایی گفته می شود که آب قنات ظاهر می شود و تا اولین زمین هایی که می تواند از آب قنات آبیاری شود ادامه می یابد.

- «این جام، شما کی هستی؟!»

- «نزدیک بیا شاید بشناسی!»

- «خیلی خب، آمدم. من که درست نمی بینمت، کی هستی؟»

- «حالا عجالتا از این گندم برشته ها بخور، مشت من این جاست... این جا!»

- «به به! شاهدانه اش کو پس؟! اینکه گندم شاهدانه نیست! کی هستی؟!»

- «بالاخره میفهمی کیام، این قدر تکان نخور هیبت، صدای زنگوله ها نمی گذارند بشنوم. دنبال خانه ی خاله مریمم، پیدا نمی کنم .»

- «خاله مریم که مرده! خانه اش تو کوچه است، بیا دنبالم.»

مهراور با حرفی که از هیبت شنیده بود یک باره تکان خورد. همان سه - چهار سال پیش که هیبت را با زنگوله هایش در کوچه های پایاب دیده و چند بار با او همکلام شده بود، گاه به شیرین عقل بودنش شک کرده بود، اما هیچ وقت دروغی از او نشنیده بود.

- «یعنی چه که خاله مریم مرده؟! همین چند ماه پیش پیغامش رسیده بود که آب قنات کم شده، می خواهد لایروبی کند!»

- «ببینم هیبت خان ! خاله مریمی را می گویم که همیشه تو را رحمت جان صدا می زد!»

- «دوتا خاله مریم که نداریم؛ همان مادربزرگ تو را می گویم؛ همانی که صاحب قنات كبار بود.»

- «پس می شناسدم! ای واااای ی ی ی ی !... حالا بدون مادربزرگ چکار کنم؟!»

- «مادربزرگم که سالم بود. چی شد که ...»

- «وبا آمد، قربانعلی چوپان و براتعلی هم مُردند.»

ص: 39

- «همان براتعلی که باغبان كُبار بود؟!»

- «همان بود دیگر! بابا شیرآقایم مرد؛ خیلی ها مردند.»

هیبت دست مهراور را گرفت و به خانه ی خودشان برد. مادر هیبت، خوش حال از دیدار نوه ی خاله مریم از مهراور پذیرایی کرد و از مصیبت هایی که در چند ماه گذشته برای مردم آبادی پیش آمده بود حرف زد. از مرض و بایی گفت که در اواخر تابستان سال گذشته آمد و جان تعدادی از جمعیت پایاب ، از جمله پدر هیبت و خاله مریم را گرفت. از خشک شدن یکباره ی قنات گبار گفت که چهل روز بعد از مردن خاله مریم رخ داد و این که هیچ کس دلیل خشک شدن این قنات پرآب را نفهیمد.

مهراور آن شب را با غم و اندوه در خانه ی هیبت خوابید؛ خواب که نه، تا سحرگاه، پهلو به پهلو می شد و به یاد مادربزرگ عزیزش بی صدا اشک می ریخت.

صبح زود به سراغ سیدعماد - ریش سفید و بزرگ آبادی- رفت؛ مادر هیبت میگفت او بوده که بعد از مردن خاله مریم به در خانه اش قفل زده تا وقتی کس و کاری از او پیدا شود، کلیدش را تحویل دهد.

پیرمرد اول او را نشناخت، ولی وقتی هیبت زنگوله هایش را به صدا درآورد و نشانی های پدر مهراور را یک یک برای سیدعماد گفت که چند سال پیش، از شهر آمده بودند و خود او توی باغ گبار برای مهراور و پدرش آواز دشتی خوانده بوده، خوش خندید و کلید خانه ی مادربزرگ را دو دستی تقدیمش کرد.

وقتی مهراور پا به حیاط گرد و آجرفرش گذاشت و چشمش به خارو خاشاک و برگ های خزان میان حوض کم آب وسط حیاط افتاد، بغضش ترکید و های های شروع به گریستن کرد.

- «کجایی ننه بزرگم، مهربانم! مهراورت آمده، بیا به استقبال! چرا خانه ات

ص: 40

را آب و جاورنکرده ای ؟ چرا در و پنجره ی اتاق هایت را بسته ای ؟! تاکهایت را برای که رها کرده ای و رفته ای ننه بزرگ خوبم؟!»

در و دیوار خانه ی اجدادی بوی مادربزرگش را می داد. نمی توانست تصور کند دیگر از لبخندهای دل نشین مادربزرگش محروم شده است؛ ولی میدید چاره ای جز صبوری نیست. ناخودآگاه آیاتی از قرآن مجید در ذهنش نقش بست: « يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاٰةِ إِنَّ اَللّٰهَ مَعَ اَلصّٰابِرِينَ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید! در مواقع سختی از صبر و نماز کمک بگیرید.» (1)

اشک ریزان وضو گرفت و در ایوان آفتابی به نماز ایستاد؛ برای آمرزش مادربزرگ دعا کرد و قرآن خواند تا این که قلب محزونش تستی یافت.

مهراور غم زده از حوادثی که برای مردم پایاب رخ داده بود، به سراغ قنات كبار رفت و خشک شدن قنات را با چشمان خود دید.

- «خدایا! واقعا چه شده که یک قطره آب هم از دهانه ی قنات بیرون نمی آید؟! اگر خشکسالی شده، چرا قنات عمومی پایاب آب دارد؟! خنده دار است که بعضی ها میگویند خاله مریم آب قنات را با خودش به

آن دنیا برده و قنات کبار دیگر رنگ آب را به خودش نمی بیند!»

وقتی به باغ بزرگ اجدادی وارد شد، طاقت نیاورد به دیدن تاک ها و درختان تشنه و پژمرده بایستد. مات و مبهوت در یک گوشه نشست. به درخت زردآلوی پیر سر باغ زل زد و به یاد مادربزرگ کوچ کرده اش اشک ریخت.

«خوش به حال تابستان سه سال پیش! مادربزرگ و پدر، این جا زیر همین درخت زردآلو نشسته بودند و خوشحال و خندان با هم حرف می زدند.

ص: 41


1- سوره ی بقره، آیه ی 103.

بابای خدابیامرز هیبت چه زردآلوهایی می تکاند. پایابی ها می آمدند و طبق طبق زردآلو با خودشان می بردند... مادربزرگ - روحش شاد با روی گشاده به زن و مرد و پیر و جوانی که توی باغ آمده بود می گفت: «ببرید، ببرید! باغ خودتان است. نوش جانتان! ان شاء الله فصل انگور هم بیایید انگور ببرید!»

با وضعی که پیش آمده بود، نمی دانست چطور می تواند در جایی که پناه آورده بود، زندگی کند. می دانست وقتی آب نباشد، آبادانی نیست. تردید نداشت وقتی آب نباشد، کشت و کاری هم نخواهد بود که با محصول آن بتواند زندگی کند.

ناراحت و افسرده به خانه ی ساکت و بی صاحب مادربزرگ برگشت. در اتاق ها به کندوکاو پرداخت تا ببیند چیزی برای خوردن پیدا می کند یا نه؛ ولی هرچه میگشت خوراکی پیدا نمیکرد. سرانجام پس از جست و جوی زیاد در پستوی کنج اتاق نشیمن، سبدی یافت که مقداری گردو در آن بود. چندتا گردو شکسته بود، مشغول خوردن مغز گردوها بود که ناگهان چیزی به خاطرش رسید. بی اختیار فریاد زد: «کندو... کندو!»

مهراور به خاطر آورده بود مادربزرگ یک بار در حین گفت وگو با پدرش از کندوهای داخل خانه اش گفته بود که همیشه باید پربمانند برای روزهای مبادایی که خدای نکرده از راه می رسند. آن وقت او بی صبرانه از مادربزرگ خواسته بود از کندوهایی که در خانه دارد برایش عسل بیاورد که مادربزرگش کلی خندیده بود و گفته بود منظورش از کندو، جایی است که چیزهایی را برای زمستان های سخت در آن انبار می کنند. آن موقع، زیاد کنجکاوی نکرده بود؛ اما حالا همان روزهای مبادا رسیده بود و وقتش بود تا آن کندوها را پیدا کند؛ بنابراین، شروع به کاویدن اتاق انباری و جاهای دیگر کرد و با دقت زیاد به جست وجو پرداخت تا این که موفق شد چند

ص: 42

کندوی مخصوص نگه داری غله و حبوبات و خشکبار کشف کند. کندوها آن چنان با مهارت میان دیوارهای انباری جاسازی شده بودند که مدخل ورودی و خروجی شان به این راحتی ها قابل تشخیص نبود.

مهراور از شوربایی که شب پیش در خانه ی هیبت - در جمع خانواده ی پدرمرده اش - خورده بود، فهمیده بود آن ها جز سبزی صحرایی و پی بز، چیزی برای خوردن در اختیار ندارند؛ بنابراین زود دست به کار شد. در کندوی غله را گشود. جوالی مویین پیدا کرد و آن را از گندم های ذخیره شده انباشت. جوال را کول کرد و به خانه ی هیبت برد.

- «مادرجان! این گندم ها دست شما را می بوسند. می شنوید چه میگویند؟! گوش بدهید! حرف شان این است: ما گندم ها هرچه زودتر باید نان شویم؛ پوسیدیم از بس در کندوی خاله مریم چشم انتظار خیرات و مبرات ماندیم!»

- «آخر پسرم! چرا زحمت کشیده ای ؟! قربان معرفت شما و خیرات و مبرات خاله مریم که خدا رحمتش کند. چشم! به روی چشم ! به شرط اینکه تا سرو سامان نگرفته ای و خانواده ات نیامده اند، بیایی سر سفره ی ما بنشینی مهراورجان !»

- «بنده هم به چشم! ان شاء الله مزاحم می شوم. می بینم خبری از هیبت خان نیست؛ کجا رفته این رفیق شفیق زنگوله ای من؟!»

- «پسرم! هنوز زود است رفیق سر به هوایت را بشناسی! تن که به کار نمی دهد این اولاد بی عار؛ مثل بچه های هشت نه ساله، از صبح تا شب دنبال یللی تللی خودش هست.»

- «غصه اش را نخور مادرجان! هیبت بچه پاکی است . کم کم سر به راه می شود.»

- «خدا از دهانت بشنود پسرم! مگر شما بتوانی سر به راهش کنی. من و

ص: 43

بابای خدابیامرزش که نتوانستیم به راهش بیاوریم!»

مهراور، شادمان از کاری که انجام داده بود به خانه برمی گشت و در این فکر بود چگونه می تواند قنات خشک شده را از نو احیا کند.

- «قناتی که به نقل از پدربزرگم چهل سنگ(1) آب داشته، نباید به این راحتی ها خشک می شد. حتما راهی برای احیای آن وجود دارد. نباید بیکار بنشینم. باید علت خشک شدنش را پیدا کنم؛ ولی چرا وقتی سیدعماد کلید خانه ی مادربزرگ را به دستم می داد، دست پشت دست میزد و می گفت: خدا رفتگان نیک شما را بیامرزد؟! ای کاش امیدی به احیای قنات كبار بود!»

چراغ موشی(2) مادربزرگش را پر از روغن کرچک کرد. انباری را گشت و توبره ای پیدا کرد. چند تا گردو برداشت و آن ها را با سنگ های چخماق، داخل توبره گذاشت و سیخ تنور به دست، به راه افتاد.

به دهانه ی خشک قنات رسیده بود و قصد داشت از همان جا داخل کوره ی قنات شود. مقداری علف خشکه ی نرم جمع کرده بود و می خواست با سنگ های آتش زنه آن ها را شعله ور کند تا چراغ موشی اش را روشن کند؛ ولی هرچه آتش زنه ها را به هم می زد آتش روشن نمی شد. در تقلای روشن کردن آتش بود که صدایی به گوشش رسید.

- «آهای ... آهای، هرکی هستی بیابه کمک! بار هیزمم افتاده بیا کمک !... بیا بابا جان !»

دورو اطرافش را که خوب نگاه کرد، چشمش به پیرمردی افتاد که آن دورترها کنار الاغش ایستاده بود و کمک می طلبید. وسایلش را همان جا

ص: 44


1- واحدی برای اندازه گیری آب قنات در قدیم
2- نوعی چراغ قدیمی با روغندانی شبیه موش که با روغن هایی مثل روغن زیتون کار می کرده و روشنایی می داده است.

گذاشت. دوان دوان خودش را به پیرمرد رساند. رستم علی چوبدار بود که چند بار او را در فصل انگورچینی ها در باغ اجدادی دیده بود. با همان کلاه نمدی کهنه ی چاک چاک و هیکل باریک و صورت سرخ و آفتاب سوخته اش که آدم را به یاد قصه های خیلی قدیمی می انداخت. - «سلام مش رستم علی، خداقوت !»

- سلام عزیزجان، خدانگهدارت باشد پسرم !»

رستم علی با آن ابروهای پرپشت و چشم های ریز، جوری به چهره ی مهراور زل زده بود که انگار هیچ وقت او را ندیده است.

- «پدرجان من آماده ام، نمی خواهی کمکتان کنم!؟»

- «چرا عزیزجان؛ ولی نمی شناسمت! پسرکی هستی؟! پایابی نیستی که آقاجان !»

- «پایابی ام، نوه ی خاله مریم.»

- «خدابیامرزد خاله مریم خیر را؛ ولی در دهانه ی قنات چه می کردی پسر؟!»

- «والله می خواستم بروم داخل قنات، ببینم می شود قنات مان را آباد کرد یا نه !»

- «چه کار خطرناکی می خواستی بکنی! راستی راستی یکه و تنها می خواستی بروی قنات آباد کنی؟! عقلت کجا بود عزیزجان؟!»

- «فقط می خواستم سرو گوشی آب بدهم ببینم می شود کاری کرد یا نه!»

- «خودت را به کشتن میدهی! راهش این نیست که نوه ی خاله مریم!» مش رستم علی گویا بار سنگین هیزم و الاغ چموشش را که افسارکنده بود و داشت از پیشش دور می شد، فراموش کرده بود و ایستاده بود به نصیحت مهراور.

- «لابد از افعیهای قنات خسب نشنیده ای! از من می شنوی عزیزجان

ص: 45

دور قنات نفرین شده ی کبار را خط بکش که خودت را به کشتن می دهی جوان !»

- «ببخشید! الاغ تان دارد می رود.»

- «غصه اش را نخور! الاغ سیاه من سر به راه است. بی بارکجا دارد برود؟! این بار را همینطور سرپا نگه دار، می آورمش!»

هشدارهای مش رستم علی تمام شدنی نبود. تا الاغش را بیاورد، هیزم ها را از نو طناب پیچ کند و با بار هیزم راه بیفتد به طرف آبادی، یک نفس از خطر مارهای زنگی و افعی های شاخداری می گفت که در کوره ی قنات كبار کمین کرده اند تا حساب هر جنبنده ای را برسند؛ اما مهراور در دل می خندید و کسی نبود که با این حرف ها از تصمیمی که گرفته بود منصرف شود.

- «خیال می کند تا حالا پا به این جور جاها نگذاشته ام! خبرندارد یک بار با هم مکتبیها شرط بندی کرده ام و رفته ام داخل قنات متروکه ی عسکرآباد که می گفتند اژدهای هفت سرتویش خوابیده است. بچه ها هم آن وقت باورشان نمی شد، با کوزه ی خالی و چند تا شمع بروم داخل کوره ی قنات و از مادرچاهی که هنوز آب داشت، برای شان آب خنک بیاورم!»

مهراور دوان دوان به دهانه ی قنات برگشت؛ اما هرچه نگاه کرد، خبری از پی سوز و توبره اش نبود. هردو انگار آب شده بودند و در زمین فرورفته بودند. ناباورانه اطرافش را می پایید و در فکر فرو رفته بود، حالا بی چراغ و بی توشه باید چکار کند که صدای آشنایی در گوشهایش طنین انداز شد. صدای زنگوله ی هیبت بود که انگار از پشت تپه ی خاکال می آمد.

- «هیبت که اهل این جور مزاح ها نبود! مغز گردوها نوش جانش؛ ولی خدا کند روغن چراغ پی سوزم را نریخته باشد!»

مهراور عصبانی شده بود و می خواست برود سراغ هیبت، که سرو كله ی هیبت از پشت تپه پیدا شد و سرازیر شد به طرف قنات. بقچه ای

ص: 46

توی دستش بود که در هوا می چرخاند. با خودش زمزمه میکرد و دلنگ دلنگ کنان پیش می آمد.

وقتی مهراور را دید از دور داد زد: «مهراورجان ! نان آورده ام برایت مهراور، نان.»

نزدیک تر که آمد گفت: «خانه که نبودی، فهمیدم این جاهایی. بیا ناشتایی بخوریم . بیا اینجا!» سفره اش رادر گودی هرنج قنات پهن کرد و نشست به لقمه گرفتن ولمباندن: «عجب خاگینه ای درست کرده ننه ام !» مهراورهم لقمه ای گرفت و به دهان برد: «مادرت زحمت کشیده واقعا. دستش بی بلا! نگاه کن هیبت خان ! کمکم میکنی برویم داخل قنات، ببینیم چرا بی آب شده؟!»

- «چطور برویم؟ چراغت کو؟!»

- «چراغ داشتم. با توبره گذاشته بودم این جا، بردنش!»

- «این جا که هیچ کس نیست مهراور. وای... جنها... حتما جنها برده اند! جنهای قنات برده اند!»

- «چرا بلند شدی هیبت؟! بنشین ناشتایی ات را بخور، شوخی کردم پسر!»

- «سفره را ببریم روی آن بلندی پهن کنیم، این جا خوب نیست.»

- «بنشین پسر شجاع ! تعریف کن ببینم از گشت و گذارت توی آبادی ...»

مهراور آن وقت از خیر کمک گرفتن از هیبت و پاگذاشتن به کوره ی قنات گذشت؛ اما توبره ی خالی اش را موقع برگشت به آبادی، کنارتپه خاکال پیدا کرد. هیچ وقت هم برداشته شدن پی سوز و وسایل داخل توبره اش را به کسی نگفت.

ص: 47

6

مهراور صبح زود با یک پی سوز دیگر که در خانه ی مادربزرگ پیدا کرده بود، راهی قنات شد. توی توبره اش دوباره چندتا گردو و چیزهای ضروری دیگری گذاشته بود. آتشدان کوچکی هم راز زغال های سرخ شدههمراه آورده بود برای روشن کردن پی سوز. هیبت را هم راضی کرده بود دورادور همراهش باشد تا اگر به مشکلی برخورد، اهل آبادی را خبردار کند.

- «ببین هیبت خان ! وقتی من از دهانه ی قنات تو می روم و راه می افتم به طرف مادرچاه، شما هم از بالا، از روی تیغزارها راه بیفت و خودت را برسان به چاه اولی؛ همان جا سرچاه بمان تا من از پایین برسم. نور چراغم را که دیدی صدا بزن تا جواب بدهم، آن وقت به چیزی احتیاج بود خبرت می کنم.»

- یعنی باید یکی یکی به چاه ها سر بزنم تا خود مادرچاه؟!»

- «تا مادرچاه، باید به پانزده چاه سر بزنی. راه زیادی نیست که، هست؟!»

- «راه زیادی که نه؛ ولی می دانی؟! تو هم نباید تا خود مادرچاه بروی مهراور!»

ص: 48

- «خیلی خب، تا مادرچاه نمی خواهد بیایی؛ همان جا سرچاه پانزدهم می نشینی، توی چاه را نگاه می کنی تا بروم و برگردم.»

- «مهراور نمی خواهد بروی. من می ترسم!»

- «شجاع باش پسر، طوری نمی شود! یادت باشد. اگر خیلی دیر شد و برنگشتم ، آن وقت به آبادی خبر می دهی.»

- «به کی خبر بدهم؟!»

- «اصلاً مهم نیست، به هیچ کس نمی خواهد چیزی بگویی هیبت جان !» مهراور پی سوزش را روشن کرد. توبره اش را به کول انداخت و وارد قنات شد؛ چون سقف دهانه ی ورودی قنات کوتاه بود، چند قدمی را به حالت نشسته جلو رفت؛ ولی بعد از آن می توانست روی پا بایستد و خمیده پیش برود. هنوز سی- چهل گام نرفته بود که دلنگ دلنگ زنگوله ی هیبت میخکوبش کرد. پی سوز را بالا گرفت تا ببیند به اولین چاه نزدیک شده یا نه که متوجه صدای هیبت در کوره ی قنات شد.

- «مهراور بمان، همان جا بمان من دارم می آیم!»

- «خیلی خب، نور چراغم را بگیر و بیا. احتیاط کن، مواظب سرو صورتت باش!»

«عجب آدمیزادی است این هیبت... نه به آن وقت که از روی زمین خدا هم زورش می آمد راه برود و مراقبم باشد، نه به حالا که توی تاریکی راه افتاده و می خواهد همراهی ام کند!»

- «مهراور سلام ! من آمدم.»

- «خوب کاری کردی هیبت جان! فقط باید قول بدهی از هیچ چیز نترسی. یک چیز را هم باید به خاطر داشته باشی...»

- «چه چیزی را؟!»

- «این که تا وقتی برمیگردیم به حرفم گوش کنی، قول می دهی؟!»

ص: 49

- «قول، قول! به حرفت گوش می دهم .»

- «خیلی خب، همین حالا آن زنگ شتری ات را باز کن و بگذار کف کوره ی قنات!»

- «زنگ شتری که نیست مهراور... نه، نه، زنگم را نه!»

- «پس قول قولی که می گفتی همین بود؟! پس از همین راهی که آمدی برگرد برو؛ خودم تنها می روم.»

- «آخر... زنگوله هایم را که نمی شود این جا...»

- «همین که گفتم. آن یک زنگوله ی کوچک که می ماند، مال خودت؛ ولی آن یکی را بیند از زمین!»

- «وقتی برگشتیم برمیداریمش ها!»

- «حالا تا برگردیم خدا بزرگ است.»

هردو داشتند در سکوت کوره ی قنات پیش می رفتند که صداهایی را شنیدند. هیبت ، گوشه ی پیراهن مهراور را گرفته بود و التماس می کرد.

- «بیا برگردیم، من میترسم!»

- «قرار شد شجاع باشی و به حرفم گوش کنی پسر!»

- «مار زنگی باشد چه؟!»

- «مار زنگی کدام است؟! تو همین جا بمان. من می روم جلوتر. صبر کن صبر کن. نیازی به جلوتر رفتن هم نیست. میبینمش. خارپشت است. خارپشت ندیده ای؟!»

- «سیخور را میگویی؟!... بیا برویم. سیخ هایش را پرت کند، سوراخ سوراخمان می کند. بیا برویم مهراور!»

- «هیبت جان نترس! گوش کن ببین چه می گویم، فکر این ها را کرده ام. توی توبره ام یک جاجیم گذاشته ام. نگاهش کن. این جاجیم را می گیریم جلوی هیکل مان و از کنارش رد می شویم.»

ص: 50

مهرآورا

- «سیخ و سوزن هایش تیز است. جاجیم را سوراخ می کند.»

- «فکرش را نکن، بیا برویم. سیخ هایش گیر می کند.»

- «بیا با این قلوه سنگ ها کارش را بسازیم!»

- «هیچ وقت دوست من! ما نیامده ایم این جا که این مخلوقات خدا را اذیت کنیم. کاری به کارش نداشته باش. بیا برویم!»

مهراور و هیبت، هردو یکی از گوشه های جاجیم به دست ، از کنار خارپشت که خودش را مچاله کرده بود و می لرزید - عبور کردند و برخلاف تصورشان هیچ سیخ و سوزنی هم به طرف شان پرتاب نشد.

آن ها آن روز تا نزدیکی های مادر چاه رفتند که آب کمی از آن جاری شده بود؛ ولی از بس کم بود، ده بیست قدم جلوتر، در مسیر خودش به زمین فرو می رفت. مهراور و هیبت خسته از راهی که رفته بودند، برگشتند و مهراور همان جا در کوره ی قنات از هیبت قول گرفت اگر می خواهد برای همیشه دوست واقعی اش بماند، اول اینکه باید از آن زنگ شتری برای همیشه دل بکند و هیچ وقت زنگوله ای به جز این یکی که برایش مانده به خودش نبندد، دیگر این که فعلا در مورد رفتن شان توی قنات كبار با هیچکس حرف نزند.

ص: 51

7

یک هفته ای از آمدن مهراور به پایاب و تلاش هایش برای احیای مجدد قنات كبار میگذشت؛ ولی هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بود. با هرکه روبه رو شده بود، او را از هدفش بازداشته بود.

- «دور این قنات نفرین شده نگرد که بیچاره می شوی!»

- «می گویند توی مادرچاهش یک اژدر دیده اند به اندازه ی یک گاو.»

- «ننه بزرگ خدابیامرزم همیشه می گفت: وقتی بچه بوده شنیده بوده که آن قدیم ترها سه تا مقتی توی مادرچاهش مرده اند.»

- «برو پسرجان، خدا روزی ات را جای دیگر حواله کند! آن وقت ها که قنات کبار آب داشت پر از اجنه بود، چه رسد به حالا که خشک و برهوت شده .» دردناک تر از همه، وقتی سراغ مقنّی پایاب رفته بود، از او شنیده بود: «بگذار آب پاک روی دستت بریزم پسرجان! من همین سه ماه پیش تا مادر چاهش رفته ام و دیده ام آب کمی هم که هست، همین طور دارد به خورد زمین می رود. به نظر من خودت را به زحمت نینداز. عمرقنات آبا و اجدادی شما دیگر به سر آمده؛ یعنی آبی که داشته تغییر مسیر داده ... یا سفره ی آبش یکباره آفت کرده. دیگر صرف نمی کند تویش کار شود.»

ص: 52

***

مهراور یک شب که از همه جا ناامید شده بود، تصمیم گرفت با اخلاص از خدا بخواهد یاری اش کند. تجديد وضویی کرد و رو به قبله نشست. کتاب خدا را به دست گرفت و تا دیرگاه به تلاوت آیات قرآن پرداخت. آن قدر به درگاه خداوند نالید تا اینکه خوابش برد. با این همه، سحرگاه، پیش از بلند شدن بانگ الله اكبرمؤن آبادی، از خواب ناز بیدار شد. تطهیری کرد و وضویی گرفت. سجاده ی مادربزرگ را -که از خود او شنیده بود، همه چیزش متبرک شده ی کربلاست - پهن کرد و با تمام وجود ایستاد به نماز

- «ای خداوند آمرزنده و مهربان، ای تنها شایسته ی ستایش در گیتی، تو را هماره سپاس میگویم و از تو یاری می جویم! اینکدست های خسته ام را بگیر که بیش از پیش درمانده ام. خدایا! همین جا در محراب نماز با خود عهد میکنم، یک چهارم از درآمد مزرعه ی کبار را وقف مخلوقات خودت و هم نوعان خودم کنم!»

صبح که از خواب برخاسته بود، تصمیم گرفته بود به تنهایی وارد قنات شود و هرطور هست جلوی همان مقدار آب کم را هم که در مادر چاه جمع شده بود، باز کند. در انباری، دنبال کلنگ و بیلچه میگشت که چشمش به صندوق چوبی جمع و جور و خاک گرفته ای زیر اسباب و اثاثیه ها افتاد. در صندوق را که باز کرد، جز چند تکه لباس روصله ی قدیمی در آن ندید. آن ها را چند بار زیرو رو کرد. لباس های کهنه ی مردانه ای بودند که شاید برای یادبود اجدادش نگه داشته شده بودند و هیچ به کار پوشیدن نمی آمدند. شعله های حس کنجکاوی اش فروکش کرده بود و داشت در صندوق را می بست که چیزی زیر گوشه ای از چرم اهوی تعبیه شده در کف صندوق نظرش را جلب کرد. گوشه ی ورآمده ی چرم ظریف را که بالا

ص: 53

کشید، عمّ جزئی با خط زیبای ثلث یافت که با همان چرم آهو جلد شده بود. آن را بوسید و کناری گذاشت. لباس ها را بیرون ریخت و همه ی چرم کف صندوق را از جا کند؛ اما برخلاف انتظارش چیزی جز دو پر طاووس پیدا نکرد. میراث اجدادش را به نرمی برداشت و بدانها خیره شد. پر طاووس های فریبا انگار با نوک تراشیده و جوهری شان به زبان بی زبانی میگفتند: «به یادگار نگه دارمان که زیباییم!»

عمّ جزء هنری را گشود و پر طاووس ها را میان اوراقش نهاد. لباس های کهنه را داخل صندوق انداخت و درش را بست.

- «راستی چرا این عم جزء زیبا را با این جلد چرمین و شکیل کف صندوق جاسازی کرده اند؟! این پرطاووس ها نشانه ی چیست؟!»

ناگهان از جا جست. به طرف حوض وسط حیاط دوید و ذکرگویان مشغول تجديد وضو شد.

- «لا يَمُسُهُ اِلّاَ المُطهَّرون. هر چه هست باید در این قرآن کریم جست !»(1) عم جزء را دو دستی و با احترام تمام برداشت. صفحه ای را باز کرد. سوره ی مبارک «لیل» می درخشید. به آیات الهی چشم دوخت. بویید و بوسید و چهره بر خطوط قرآنی مالید. چشم دلش را بر کلمات خداوند گشوده بود و در معانی ژرف آن ها غرق شده بود. گویی این آیات هم اینک بر او نازل شده اند.

« فَأَمّٰا مَنْ أَعْطىٰ وَ اِتَّقىٰ وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنىٰ فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرىٰ»؛(2) پس آن کس که بخشید و پرهیزکار بود و نیکوتر را تصدیق کرد، او را برای کار خیر آماده می سازیم و توفیق می بخشیم.

ص: 54


1- سوره ی مبارک واقعه، آیه ی 79.
2- سوره ی مبارک لیل، آیه ی 5-7.

- «خدایا خداوندا ! هم اینک این آیات روشنت را گواه می گیرم، یک سوم از آنچه را به این بنده ی کوچک عطا کنی از مال و ثروت در راه رضای تو خواهم بخشید!»

به صفحه ی اوّل عمّ جزء، که شمایی کلّی از شجره نامه ی خانوادگی اش را درج کرده بودند، خیره شده بود و به فرداهای آفتابی و روشن می اندیشید که یک باره نگاهش به جلد ورآمده افتاد. به نظر می رسید چیزی میان جلد چرمین، جاسازی شده باشد. گوشه های ورآمده را که باز کرد، به ورقی از جنس اوراق همان عمه جزء رسید که رویش به خط نسخ چیزهایی نوشته شده بود.

با کنجکاوی تمام شروع به خواندن کرد:

اَعوذُ باللهِ مِنَ الشَّيطَان الرَّجيم... و مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْء حَيّ. این بنده کمترین، خادمعلی پسرعمران حبیب، پسر جعفريزدی معروف بهحاجی کبار، بنا بر وصیت پدر - اعلى الله مقامه - با نظر به آیت روشن الهی، «لَيسَ لِلاِنسانَ اِلّا ما سَعی» به حول و قوه ی الهی به حفر قنات موسوم به کبار در روز اول محرم الحرام سنه ی یک هزار و چهل هجری قمری همت گماردم که الحمدلله والمنه با مداومت در کار و استعانت از خداوند متعال، در آخر ربیع الاول سنهی یک هزار و چهل و یک قمری به توفیق مشاهده ی خروج چهل سنگ آب از مظهر قنات كبار واصل گردیدم.

«چه جالب! آن وقت چهل سنگ آب داشته! از مادربزرگ شنیده بودم جدم حاجی تبار یزدی بوده که با قاطرش از حج برمیگشته که این جا ماندگار شده و قنات را حفر کرده!»

ص: 55

ان شاء الله که به حکم آیت نورانی «لَنْ تَنَالُوا البِرَّ حَتَّی تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ...» از محل ثمرات این آب جاری، خود و اولادم نسل اندر نسل در خدمت بیچارگان و مستمندان باشیم و مخلوقات خداوند را در محصولاتی که در مزرعه ی کبار نصیب مان می شود شریک نماییم.

اینک بعض خصوصیات قنات كبار برای عنایت آیندگان و حفظ و حراست از این کاریزپرآب تحریر میشود: میله های قنات به تعداد شانزده حلقه که عمق مادرچاه هشتاد گز...

مهراورامانش نبود. نوشته را با حرص و ولعی می خواند که انگار به نقشه ی گنجی دست یافته است. امیدوار بود به چیز تازه ای برسد که از بن بستی که دچارش شده بود رهایی پیدا کند.

- «این هایی را که نوشته ای می دانم پدربزرگ ! تعداد چاه ها که مهم نیست، این مقدار آب را هم که می شود اندازه گرفت و فهمید! چیزی مینوشتی مرا از این تنگنا و قحطی نجات میدادی حاجیکبار یزدی . ببینم اینجا چه نوشته . قضیه ی سنگ سیاه چیست که در سطرهای آخرآمده؟!»

... در فاصله ی بیست و چند قدمی مادرچاه، اقدام به حفر کورهی فرعی شد. لاکن سنگ سیاه عظیمی بالای مسیر آب در فاصله ده قدمی مدخل کوره وجود دارد. از آن جا که این سنگ عظیم روی توده ای از بستر آهکی قرار گرفته، بیم آن می رود کمتر از سه قرن آتی به مرور زمان از بالا به زیر افتد و جریان آب این کوره ی آبدار را به کلی سد نماید. آیندگان ما باید هوشیار باشند... و السلام على محمد و آله الاطهار

- «الله اکبر از این هوش و ذکاوت و آینده نگری حاجی کبار! آفرين بر پدربزرگ تیزبین! خدایا شکرت، خدایا صد هزار مرتبه شکر! ولی حالا با این

ص: 56

سنگ سیاه لعنتی چه کنم؟!»

مهراور دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه کند. قلبش در سینه مانند دل گنجشک اسیری میتپید که در قفس را یک باره برایش باز کرده باشند. از شور و شعف ، کف دست ها را برهم می کوفت و اشک شوق بود که دمادم از دیدگانش می بارید.

- «خدایا! یعنی به این سادگی به راز سر به مهر قنات دست یافته ام ؟ ! یعنی می توانم از عهده ی آن سنگ سیاه بربیایم؟ به تنهایی که نمی توانم ! حالا مقتی را چه جور راضی کنم؟!»

دقایقی بعد، سند قنات به دست، در خانه ی مقتی بود و به شدت در می زد؛ اما دخترکی که در را به رویش باز کرده بود به او گفته بود پدرم برای کار به شارسان رفته و معلوم نیست کی برگردد و این کلام دخترک برایش درد آور بود.

- «حالا باید چه کنم؟! مقنّی دیگری هم که لابد در پایاب نیست!»

دوان دوان به خانه ی سیدعماد رفت؛ اما کسی در خانه نبود. زن همسایه می گفت هیچ وقت روزها توی آبادی نیستند. سیدعماد و بیبی هر روز صبح على الطلوع از خانه بیرون می زنند و غروب از باغ و مزرعه ی شان برمی گردند.

مهراور پرسان پرسان، باغ سیدعماد را در کوچه باغ های پایاب پیدا کرد. پیرمرد و پیرزن مشغول چیدن علف های باغ بودند؛ خوش و خندان با هم حرف می زدند و کار می کردند.

- «حاج آقا عماد سلام، خدا قوت!»

- «سلام به روی ماهت پسرم، خدا نگهدارت آقای من، چه عجب از این طرف ها!»

- «عجبی نیست حاج آقا؛ گفتم سری به شما بزنم.»

ص: 57

- «خوش آمدی، صفا آوردی ! خدا ننه بزرگ نیکوسیرتت را بیامرزد؛ چه زن با محبت و سخاوتمندی بود که هیچ وقت از خاطر آدم نمی رود! بیا بنشین این جا کنار دستم . تعریف کن ببینم تنهایی چه میکنی پسرم، میآمدی منزل ما. چرا نیامدی ؟! این بیبی هر روز سراغت را می گیرد. نگران تنهایی و خورد و خوراکت هست بنده ی خدا.»

- «آره ننه جون! صد بار به حاجی گفته ام برو نوه ی خاله مریم خدابیامرز را پیدا کن بیاور خانه، شاید چیزی برای خوردن نداشته باشد. شاید تنهایی برایش سخت باشد!»

- «ممنون از شما مادرجان! با تنهایی یک جور سرمی کنم. از بابت خورد و خوراکم هم مشکلی نیست. تا حالا به مادر هیبت زحمت داده ام. تنها مسئله من بی آبی قنات كبار است.»

- «راست می گویی پسرم. درد بی درمانی است این بی آبی! خب چاره چیست؟! به قول اوستا حیدر مقنّی، عمر این قنات به سر آمده. می دانم تلخ است؛ ولی چاره ای نیست. باید یک جور با این واقعیت کنار بیایی دیگر.»

- «نه حاج آقا عماد. این طور نیست ! این سند قنات است. همین امروز پیدا کرده ام.»

- «پسرم! سند قنات که برایت آب و نان نمی شود.»

- «نه حاج آقا! یادنامه ی قنات را می گویم. نگاه کنید، این جا توی این یادنامه آمده: سنگ عظیمی در مدخل کوره ی آبدار قنات هست که کمتر از سه قرن دیگر فروکش می کند و راه آب را می بندد.»

- «واقعا همچین چیزی نوشته اند؟!»

- «بله آقاسید! مطمئنم می شود قنات را احیا کرد. ببینید در سطرهای آخر سند نوشته اند.»

ص: 58

- «به به! باچه خط زیبایی هم نوشته اند! من که باور نمی کنم؛ یعنی اجدادباهمت شما این قدر به فکر فردای اولادشان بوده اند؟! یاللعجب! آن وقت چطور تشخیص داده اند سنگ فروکش می کند؟!»

- «والله چه بگویم!»

- «خب، معلوم است پسرم! جدّ بزرگ شما مرحوم حاجی كبار، که خیرات و برکات از وجودش می باریده، لابد ملائکه ی خدا هم به ذهنش انداخته اند که چنین چیزی بنویسد تا چشمه ی احسان به خلق خدا هیچ وقت از جوشش نیفتد پسر خوبم !»

- ...

- «می دانی پسرم! بعضی از اهل آبادی چشم نداشتند قنات پرآب و مزرعه ی آباد کبار را ببینند. با وجودی که مادربزرگت ، بیش از مایحتاج و خورد و خوراک سال خودش از محصولات زراعی و باغی کبار برنمیداشت و بقیه اش را فی سبیل الله به مردم نیازمند می بخشید، باز هم عده ای بودند که میگفتند اگر این قنات كبار نبود، آب قنات پایاب زیاد می شد. محصول کشاورزی زیاد می شد و کسی نمی ماند محتاج دست خاله مریم شود.»

- «واقعا این طور میگفتند آقا سید؟!»

- «چه بگویم پسرم! بعضی خنّاس ها از این بدترش هم می گفتند؛ ولی حالا که هفت-هشت ماهی است آبی از قنات كبار بیرون نمی آید، شاید دیگر فهمیده باشند آبدهی قنات كبار ربطی به کم و زیاد شدن قنات پایاب ندارد. حالا همه ی آبادی با چشم خودشان دیده اند آب قنات پایاب طی این هشت ماه کم شده که زیاد نشده.»

- «پس بگو به هرکی می رسیدم صحبتاز مار و اژدری می کرد که توی قنات كبار کمین کرده تا حساب کسی را برسد که خدای ناکرده به سراغش برود!»

- «نه پسرم! این طور هم نیست که میگویی. خیلی ها مادربزرگ و پدربزرگ

ص: 59

و پیشینیان شما را همیشه به خیر و نیکی یاد می کنند، حالا که این طور است باید تلاش کنی را آب را بازکنی. باید یاد گذشتگان خیرت را زنده کنی پسرم!»

- «دنبال همین کار هستم؛ ولی اوستا حیدر توی آبادی نیست. رفته شارسان.»

- «خب چاره ای نیست دیگر! صبر کن تا بیاید.»

- «نه حاج آقا! نمیتوانم صبر کنم. باغ بزرگ دارد از دست می رود. دارد می خشکد. باید زودتر بجنبم .»

- «حالا که این طور است شاید عموزاده ام آقاگل - بتواند کمکت کند؛ مثل اوستا حیدر شاید به مقنّی گری وارد نباشد؛ ولی آدم باخدا و کاری است؛ از کارش کم نمی گذارد. دم دست اوستا حیدر زیاد کار کرده. برو سراغ آقاگل پسرم، سلام مرا هم برسان. کار واجبی نداشته باشد، کمکت می کند آقاجان من!»

مهراور دست به سینه، خداحافظی کرد و باعجله راه افتاد. آقاگل را در کار خشت زنی کنار استخر آبادی پیدا کرد و خواسته اش را به او گفت؛ ولی جواب شنید، يقينا تا یک هفته ی دیگر نمی تواند از خشت مالی برای ساخت مسجد جدید آبادی خلاص شود؛ اما به او قول داد تا هفته ی بعد، وسایل کار را جور می کند و به کمکش می آید.

مهراور کلافه شده بود. نمی توانست یک هفته به انتظار مقتی بنشیند. به محض رسیدن به خانه ی مادربزرگ تطهیر کرد و وضو گرفت. کلنگ وبیلچه اش را داخل توبره گذاشت. سیخ تنور را به دست گرفت و توبره به کول، راه افتاد.

پا به هرنج خشک قنات گذاشته بود که صدای اذان ملاسیف الله به گوشش رسید. همان جارو به قبله ایستاد. وسایلش را کناری گذاشت و قامت

ص: 60

بست. جانش بود و نماز. وقتی به نماز می ایستاد به آرامشی می رسید که حد نداشت. سوره ی حمد پاهای او را از زمین می کند و به افلاکش می برد. با سوره ی اخلاص در بیکرانگی ها اوج میگرفت و با رکوع و سجود در خود می شکست و از نو می بالید. در ذکر، به شکوه آدمیت می رسید و در مقام امن و سلام دوباره پای بر خاک سرد می گذاشت.

حالا که نمازش را خوانده بود، می توانست سبکبال و آسوده خاطر وارد قنات شود. پی سوزش را که هنوز رو پیمانه مانده بود، قبلا جایی نزدیک دهانه ی ورودی قنات، در شکاف سقف کوره قرار داده بود. دو سنگ چخماق و یک گلوله ی کوچک پنبه همراهش بود و فوری پی سوزش را روشن کرد. برای کار در قنات امانش نبود. پی سوز به دست چپ و سیخ تنور به دست راست، وارد کوره ی قنات شد.

چند گام پیش نرفته بود که صدایی شبیه صدای دویدن و فرار حیوانی به گوشش رسید. با خود گفت: «همان خارپشت بی آزار و تنهاست که دفعه ی پیش دیده ام. کم کم با هم خو می گیریم !»

اما صداهایی که می شنید، نشان از هراس حیوانی داشت که انگار در محاصره افتاده باشد و راهی برای فرار از مهلکه بجوید. گاه رو به جلو به سوی مادرچاه میدوید و گاه به عقب ، به سمت دهانه ی قنات و جایی که مهراور بود برمیگشت. مهراور همان جا سرجایش ایستاد، پی سوز را بالا گرفت و به جلو خیره شد. چند لحظه بعد، دو شمع روشن را می دید که در مقابلش می درخشیدند. ناخودآگاه سیخ تنور را محکم در دست فشرد.

- «چه چشم های درخشانی! باید روباه یا شغال باشد. هرچه باشد، امکان دارد از ترس اینکه این جاگیر افتاده، خودش را به در و دیوار بکوبد؛ آن وقت ممکن است بدتر از گربه ای که در به رویش بسته باشند، به سرو صورتم بپرد و پنجول پنجولم کند.»

ص: 61

ضربان قلبش شدت گرفته بود که تصمیم گرفت برگردد. بارها شغال یا روباه دیده بود و ترسی از آنها نداشت؛ اما حالا در این تاریکی و تنگنا، جای خطر کردن نبود. می دانست جانور پناهنده به کوره ی قنات، دیر یا زود، راه خروج را در پیش خواهد گرفت و آن گاه از ترس جانش هم که شده به او حمله ور خواهد شد.

با هرقدم که به عقب برمی داشت، چشم های درخشان هم به سویش می آمدند؛ وقتی می ایستاد می ایستادند. وقتی هم دوباره به راه می افتاد تعقیبش می کردند.

«یعنی چه؟! چه روباه پُررویی، چه شغال دریده ای ! نکند حیوان دیگری ...» حالا صدای غُرّیدن می آمد. مهراور یک آن بر خود لرزید. نفس هایش به شماره افتاد. با همه ی اینها خودش را جمع و جور کرد و ایستاد. فوری توبره اش را به حالت وارونه گرفت. جلوی پا خالی اش کرد و گوشه ای از آن را روی شعله ی کم نور پی سوز گرفت. چند لحظه بعد که کوره ی قنات با شعله های سرخ آتش نورانی شده بود، صحنه ای پیش روی خود می دید که تا آن لحظه فکرش را هم نکرده بود. گرگ خاکستری بزرگی در مقابلش ایستاده بود و به او و شعله های رقصان آتش زل زده بود.

در یک چشم به هم زدن، پی سوز را به زمین گذاشت. سیخ تنور را به داخل توبره ی شعله ور برد و با حربه ی آتش به طرف گرگ حمله برد. گرگ با یک جست عقب نشست و به طرف مادرچاه فرار کرد.

دیگر جای ماندن نبود. تا شعله های آتش فروننشسته باید از قنات بیرون می آمد. در حال فرار، گهگاه به پشت سرش نگاه میکرد؛ ولی از گرگ خاکستری خبری نبود.

- «چرا به دنبالم نیامد؟! بهتر که نیامد! از آتش ترسید. شاید گرگ نبود.

ص: 62

از مابهتران بود. خودش را به شکل گرگ درآورده بود؛ هرچه بود بود، بگذار بروم!»

هنوز شعله های آتش از توبره اش زبانه می کشید که ازقنات بیرون آمد. فکر کرد حالا باید چکار کند. آیا با خطراتی که پیش رو دیده بود، باید قنات و احیای آن را فراموش می کرد یا در مقابل این خطرات، مرد مردانه می ایستاد؟

از قنات دور نشد. توبره ی در حال سوختن را چال کرد تا دود نکند. خودش را بالای یکی از درختان سنجد اطراف هرنج کشاند و به انتظار نشست.

- «چه می دانم؟! شاید بعضی حرف ها که درباره ی قنات می زنند راست باشد. شاید حالا که خشک و بی آب شده، واقعا مسکن و مأوای جن و پری شده باشد. تو چرا دیگر از این حرفهامی زنی؟! بگذارم و دربروم که هنر نکرده ام. نباید دست خالی برگردم. هرطور هست باید سر از کار این گرگ تنها دربیاورم. باید ببینم از قنات بیرون می آید یا نه...!؟

مهراور زیاد منتظر نشد. هنوز دقایقی نگذشته بود که گرگ خاکستری با شتاب از قنات بیرون زد و راه بیابان را در پیش گرفت. گهگاه می ایستاد و به عقب نگاه می کرد. زبان درازش را بیرون داده بود و له له می زد. با آن هیکل تنومند و آن شکم بزرگ، انگار به سختی می توانست بدود.

- «حیوانکی حامله است. لابد دنبال جایی می گشته توله هایش را به دنیا بیاورد. خودمانیم، مردم، بیراه نمی گویند. کاریزی که خشک شده باشد، به غار سیاه شبیه تر است تا قنات. آن وقت است که دیگر محل مار و مور و جک وجانورهایی مثل این گرگ بیچاره می شود! راستی چه بر سر آن خارپشت بی پناه آمد؟! نکند طعمه ی این گرگ آواره شده باشد!»

مهراور حالا دیگر خسته و گرسنه بود؛ توبره ای هم که برایش نمانده بود. به ناچار باید به خانه و کاشانه اش برمی گشت.

ص: 63

8

خورشید هنوز طلوع نکرده بود که مهراور خودش را به دهانه ی قنات رسانده بود. توبره ی دیگری که در خانه ی مادربزرگ پیدا کرده بود، بزرگتر از قبل بود و آنچه را لازم داشت، از جاجیم و طناب گرفته تا بیلچه و یک بسته شمع دست ساز مادربزرگ، در آن ریخته و آورده بود. سیخ تنور و کلنگ و پی سوز روشنش را هم که دیروز در کوره ی قنات جا گذاشته بود. می توانست برداردشان و برای مقصودی که داشت به طرف مادرچاه برود. خیالش راحت بود این بار با تجهیزات کامل وارد قنات می شود. با این همه، نگرانی در چهره اش موج می زد. نگران حرفی بود که دیشب از هیبت شنیده بود. هیبت گفته بود: امروز بعد از ظهري دم دهانه ی قنات آبادی، دو سوار قبراق دیده که درباره ی قنات كُبار از او سؤال کرده اند و اینکه آبی دارد یا نه.

- «دیگر چه پرسیدند هیبت ؟!»

- «هیچ ...»

- «نپرسیدند صاحبش کیست یا...»

ص: 64

- «نه نپرسیدند.»

- «لباس شان چه جور بود؟! چه رنگی بود؟ تفنگ داشتند یا نه؟»

- «تنفنگ که داشتند، لباس شان آبی رنگ بود یا سورمه ای، نمی دانم یک رنگی داشتند دیگر!»

- «حالا دیدی کدام طرف رفتند؟»

- «معلوم است که دیدم. کور که نبودم، به طرف کبار رفتند!»

از دیشب تا به حال، توفانی در دل مهراور پاگرفته بود که سربازایستادن نداشت. در دریای بیم و امید غوطه ور بود. گاه از ترس اینکه شاید آن دو غریبه از تفنگچی های قجری بوده باشند و برای گرفتنش آمده اند، بر خود میلرزید. گاه به خودش دلداری می داد. هیچ کس در کاشان خبر ندارد من و پدرم این جایی هستیم. پس آن دو سوار، پی کار خودشان هستند و کاری به کار من ندارند.

«توکل برخدا به وظیفه ای که دارم میرسم. بقیه اش را به خداوند می سپارم!»

از همان دم دهانه ی قنات می توانست نور بی فروغ پی سوزش را ببیند. به دلیل وجود همین نور، تقریبا مطمئن بود از دیروز تا حالا هیچ حیوانی به داخل قنات نرفته است. با وجود این، بیلچه اش را حربه وار به دست گرفت و کورمال کورمال از دهانه ی قنات داخل رفت. با صدای بلند برایخودش شعر می خواند و بیلچه اش را مدام جلو و عقب می برد تا به پی سوز روشن و وسایل دیگرش رسید.

صلواتی فرستاد. یاعلی بلندی گفت و با گام های کشیده به راه افتاد. حالا باید هرچه زودتر خودش را به آن کوره ی فرعی و آن سنگ بزرگی می رساند که در یادنامه ی قنات به آن اشاره شده بود؛ اما باید از پانزده حلقه چاه سر راهش عبور می کرد. هر چاه هم، دست کم، صد تا صدوبیست گزتا چاه بعد

ص: 65

فاصله داشت؛ بنابراین، حداقل باید هزار و پانصد تا هزار و هشتصد گز راه را در کوره می پیمود تا به مادرچاه و آن کوره ی فرعی برسد.

آرزو می کرد ای کاش هیبت بود و در این مسیر طولانی با هم حرف می زدند و سرگرم می شدند؛ ولی از این که مسئولیت جان کسی دیگر بر عهده اش نبود و با خیال راحت می توانست به کارش برسد، احساس غرور می کرد. بی خبر راهی کوره قنات نشده بود. به هیبت گفته بود نزدیکی های ظهر به مادرچاه و چاه های نزدیکش سر بزند تا اگر نیاز به کمک بود از همان پایین خبرش کند. با همه ی این ها بیم داشت نکند با چیزغیرمنتظره ای روبه رو شود و کارش به پایان نرسد.

با حیرت به در و دیوار کوره ی قنات نگاه می کرد و شیفته ی کار عظیم پیشینیانش شده بود.

- «اجدادم چه بلندهمت بوده اند؟! چه پشتکاری از خود نشان داده اند؟ چه کرده اند این مقیان جویای آب ! چه ایمان محکمی به هدف زیبای خودشان داشته اند! واقعاً چه دقیق پیش رفته اند تا به آب برسند! چطور توانسته اند آب زلال زیرزمینی را از عمق صد و پنجاه گزی زمین به روی خاک بیاورند؟!»

به حوالی مادر چاه رسیده بود. به جایی رسیده بود که آب کمی در کف کوره جاری بود؛ ولی چند گام جلوتر در خاک فرو می رفت.

پاچه های شلوارش را بالا داد و به آب زد.

- «باید احتیاط کنم. شاید مثل قنات عسکرآباد، شولاتی و عمیق باشد. آن جا نزدیک بود یک بار در گل و لای مادرچاه فروبروم.»

به دنبال کوره ی فرعی می گشت. هرچه پیش تر می رفت، آن را پیدا نمی کرد؛ اما بالاخره در نزدیکی های مادر چاه به آن سنگ سیاه رسید. شروع به وارسی اطراف سنگ کرده بود و می خواست اولین کلنگش را

ص: 66

بزند که صداهایی شنید. گوش خواباند. صداهایی مبهم از طرف مادرچاه می آمد.

- «هیبت که قرار بود ظهر بیاید. هنوز که ظهر نشده! نکند آن دو غريبه آمده باشند به سراغم!»

صداها بیشتر و بیشتر می شد.

- «آهای ... آهای... آهااااااای!»

- «هوارشان از سرمادرچاه می آید.»

- «آهای ... آهای... مهراورآهاااااای !»

- «چه زرنگ!... به جای این هوار هوارها بگویید خودتان کی هستید؟!»

- «آهااااااای ... منم هیبت ... کجایی مهراورآهای ؟!»

- «اگر این هیبت است که آمده ، چرا چند تا را هم همراه خودش کرده؟!»

- «آهای ... من این جام هیبت! من این جام آهااااااای !»

- ...

- «آهای اون جا چه خبره هیبت؟ آهاااای !»

- «آهااااااای! اوستا آمده به کمک، مهراورآهااااای!»

- «راست نگفته باشی چه هیبت آهااای؟!»

- «آهاای ! دروغم چیست مهراور؛ خودت می بینی.»

مهراور حسابی نیرو گرفته بود. به سراغ سنگ سیاه برگشته بود و اطراف آن را با کلنگ می کاوید. منتظر نوری بود که از سوی دهانه ی قنات به طرفش بیاید؛ اما صداهایی که هنوز از سمت مادرچاه می آمد، او را به خود مشغول کرده بود.

- «سرِ مادرچاه چه خبر است؟! هیبت انگار یک فوج آدم آورده باشد با خودش. عجیب است! این نور چیست از طرف مادرچاه؟!»

- «آهای مهراور! کجایی آقاجان؟!»

ص: 67

- «من این جا هستم، شما کی هستید؟!»

- کی می خواستی باشم آقاجان؛ آمدم به کمک!»

- «آقاگل هستید شما اوستاجان؟! بیایید این جا، بیایید! نور چراغم را می بینید!؟»

«چه عالی! آقاگل که می گفت تا یک هفته نمی تواند بیاید به کمکم، چه زود هم از مادرچاه آمد پایین! کی چرخ چاه آوردند سر مادرچاه، کی کار گذاشتند؟!»

آقاگل، شلپ شلپکنان به مهراور رسیده بود و بعد از چاق سلامتی با او از نحوه ی آمدنش به قنات می گفت. - «مگراین هیبت دست از سرم برداشت. صبح اول وقت که می خواستیم کاربایی را شروع کنیم، آن قدر جلوی رویم بالا و پایین رفت و التماس کرد که مرا از رو برد.»

- «حالا این هیبت خان چه می گفت که شما را این طور به زحمت انداخت اوستاجان؟!»

- «می گفت شما قسمم داده اید و گفته اید: به حق نان و نمکی که با مادربزرگم خورده اید، اگر می خواهید کمکم کنید، امروز و فردا نکنید. همین حالا سری به من توی قنات بزنید که اگر نیایید شکایتم را به جدتان می کنم!»

- «واقعاً این ها را می گفت ؟!»

- «خیلی هم با حرارت می گفت آقاجان! راستش من از روی دوست خوب کودکی ام، یعنی پدر شما و خود شما پسر خوب، که نوه ی خاله مریم خدابیامرز هستی، خجالت کشیدم. از خوبی های مادربزرگ مؤمن و خيرت چه بگویم که هرچه بگویم کم گفته ام !»

- «واقعاً زحمت کشیده اید اوستاجان ! من با خدا عهد کرده ام سه یکِ

ص: 68

سهم خودم را از درامد قنات ببخشم. ان شاء الله زحمات شما را هم جبران کنم!»

- «خدا قبول کند آقاجان. ان شاء الله که خیر است!»

آقاگل چند لحظه بعد کنار مهراور به تماشای آن سنگ سیاه ایستاده بود و با خود زمزمه می کرد: «نچ نچ نچ، چه دیوسنگ بدقواره ای! طوری جابه جا شده که انگار سال ها است این جا بوده . نگاه کن، کورهی به این فراخی را پوشانده بی مروت!»

- «راهی برای برداشتنش هست اوستاجان ؟!»

- «ساده ای آقاجان؟! رستم دستان هم بیاید نمی تواند تکانش بدهد! باید با کلنگ تیز بیفتیم به جان این خاک های بغل دستی سنگ. نقب بزنیم برویم جلو، بلکه ان شاء الله بشود کاری کرد. برو طرف مادرچاه، داد بزن اول ابزار کار بفرستند پایین. بعد چرخ چاه را ببرند روی چاه پیش از مادرچاه سوارکنند، برو آقاجان !»

- «چی باید بفرستند پایین؟!»

- «ابزار کار، خودشان می دانند. بگو بهلول یزدی هم از مظهر قنات بیاید تو.»

- «من که این جا هستم اوستا، کمکتان می کنم!»

- کار شما نیست آقاجان. وردست مقنّی باید آدم پا به کار زوردار باشد. شوخی که نیست مهراورجان. دلو پُر را باید تا چاه بعد به خاک بکشی، معظلش نکنی. زود بزنی به چنگک، تا چرخکشها هم زودی بکشندش بالا.»

مهراور، بهلول یزدی را خوب می شناخت. یک بار او را موقع انگورچینی ها در باغ کباردیده بود که با لهجه ی غلیظ یزدی و شوخ طبعی هایش همه را خندانده بود. حالا هم در دل خوش حال بود او را این جا در کار احیای

ص: 69

قنات می بیند.

آقاگل، یک یاعلی گفته بود و با کلنگ تیز افتاده بود به جان دیواره ی کنار سنگ سیاه و با هر ضربه که میزد مقدار ناچیزی خاک از دیواره می ریخت. بعد از بیست سی ضربه، دست نگه داشت. عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:

- «چه خاک آهکی چِغِری ! بدکردار از ساروج سفت تر است ! بگو بروند از آبادی پتک و قلم بیاورند آقاجان !»

مهراورتا پیغام بدهد و برگردد، بهلول یزدی هم شمع به دست رسیده و آماده به کار بود. بیلچه را برداشته بود تا دلو پوستی را از خاکی که آقاگل می کند، پرکند؛ امّا چون هنوز آن قدر خاک جمع نشده بود تا کارش را شروع کند، ایستاده بود و خیره خیره به قد و پهنای سنگ سیاه نگاه می کرد. قیافه ی خندانش داد می زد می خواهد حرف بامزه ای بزند.

- «نگاهش کن! مثل آدم ندید بدید ایستاده و نگاهم می کند. سنگ سیاه به عمرت ندیده ای؟! لااله الاالله! طوری نگاهم می کند که انگار ارث پدرش را خورده ام. تقصیر من چیست پدرآمرزیده! من که مثل شمای آواره از یزد نکنده ام بیایم این جا. از اول خلقت همین جا بوده ام. راست می گویی برو یقه ی حاجیکبار را بگیر که من به این قد و پهنا را اینجا توی قناتش نادیده گرفت و رفت.»

بهلول یزدی تازه نطقش باز شده بود که مقتی باشی دلو را به کنار دستش هل داد.

- «سنگ سیاه را ول کن بهلول، دلو را بچسب!»

- «سنگ سیاه مرا ول نمی کند آقاگل! حرف های قشنگی دارد انگار. دلو را بده به من، گوش بده: از من سنگ سیاه می شنوید همه چیز را ول کنید، دامن این آقا مهراور را بچسبید. این شاخ شمشاد را که می بینید

ص: 70

با کیسه های طلا و جواهرآمده تاقنات كبار را طلاباران کند. آمده تا جیب های بهلول یزدی را پر از پول کند. بهلول یزدی برود با این پول ها برای خودش یک قاطر چموش بخرد، سوار شود تا قله قاف برود.»

حرف های شیرین و بامزه ی سنگ سیاه تمامی نداشت و کوره ی قنات را پر از شور و شادی کرده بود.

حالا هم که پتک و قلم رسیده بود، آقاگل تندتند از دیواره ی سخت کوره می کند و بهلول یزدی دلو را مملو از خاک می کرد، تا حلقه چاه بعد آن را به خاک می کشاند و می برد، دلو خالی را از چنگکی که از چاه آویزان شده بود باز می کرد و دلور را به آن می آویخت، چرخ کش ها هم از آن بالا از سر چاه، دلو سنگین را بالا می کشیدند.

مهراور دیگر چه می خواست. همه چیز برای کار در قنات آماده شده بود و جایی برای نگرانی وجود نداشت. در گرماگرم کار، با هیجان به آقاگل گفت: «اوستاجان! این طور که پیش می رود، ان شاء الله به زودی راه آب باز می شود!»

- «خیلی هم خوش بین نباش آقاجان! اگر این طورکار کنیم، شاید بتوانیم کمتر از سه هفته از پس کار بربیاییم.»

-«اوستاجان! تا آن وقت که باغ کبار به کلی خشک می شود.»

- «توکل بر خدا کن آقاجان! به جان شما پسر خوب نباشد، به جان دو تا پسر گلم، صد تا کار روی سرم ریخته بود! همه را گذاشتم زمین، آمدم این جا بلکه کاری از پیش ببرم. یکیش همان ساخت مسجد است که به همه ی آبادی قول داده ام.»

- «اوستا حیدر که معلوم نیست کی بیاید. مقنّی باشیِ دیگری نیست بیاید به کمک؟!»

- «اولا که مقنّی دیگری توی آبادی نیست. بعدش هم که می بینی

ص: 71

آقاجان! این جایی که باید کار شود، جای تنگ و باریکی است. دو تا مقتی توی دست و پای هم کار را بیشتر می پیچانند به هم تا اینکه ...»

بهلول یزدی که دلو پر را برده بود و با دلو خالی برگشته بود، نگذاشت حرف آقاگل تمام شود.

- «رفقا! تعطیل کنین بیایین ببینم، بیایین که وقت ناهار شد!»

بعد هم دلو را نشان داد و با همان صورت پرخنده و لحن طنزآمیزش ادامه داد.

- «تماشا کنین چی هشتن تو این دلو!»

- «حالا چی برای ناهار فرستاده اند که سر از پا نمی شناسی بهلول ؟!»

بهلول یزدی توی دلو را نشان نداد. همان طور که می خندید، چشمکی به مهراورزد. چشمانش را اول به مقنّی باشی دوخت و بعد به دلو. دستش را جوری داخل دلو برد که انگار می خواهد ماری از تویش بیرون بکشد. یکباره چیزی را از ته دلو قاپید و جلوی چشمان مقتی باشی آورد.

- «مائده ی آسمانی رسیده آقاگل، اینجا را ببین!»

مهراور، مات و مبهوت نگاه می کرد. در تاریک روشن قنات، چیز قهوه ای رنگی را بین انگشتان بهلول یزدی می دید کهنمی دانست چیست. تا به حال کسی برایش مائدهی آسمانی نیاورده بود تا آن را بشناسد؛ اما آقاگل به محض دیدن آن چیز، از این رو به آن رو شد. کلنگش را انداخت و مثل کسی که می خواهد بالا بیاورد شروع به عق زدن کرد.

بهلول یزدی دست برنمیداشت. تکه ای از آن چیز قهوه ای رنگ را کنده و به دهان انداخته بود و برای مقنّی باشی شکلک درمی آورد. با خود دَم گرفته بود:

- «قَره قُروتم، ترش و مَلَسم ... به خودم قسم، یار بی کَسم... قَره قُروتم... در دسترسم...»

آقاگل، کمر راست کرده بود قاه قاه می خندید و به هرچه قره قروت و بهلول

ص: 72

یزدی بد و بیراه می گفت.

- «الهی به زمین گرم بخوری بهلول! این زهرماری را بینداز دور بدذات ، اسمش را هم پیش من نیاور که از هرچه مائده ی آسمانی دلم را به هم زدی، آدم دور از وطن! الهی که نان داشته باشی، دندان نداشته باشی؟ چه می دانم؟! دندان داشته باشی، نان نداشته باشی بهلول با این رسوایی که به راه انداخته ای!» بهلول یزدی و آقاگل در عین حال که سر به سر هم می گذاشتند، هردو در کار و وظیفه ی خودشان غرق شده بودند و صدای خنده های شان کوره ی قنات را برداشته بود. مهراور با لمس این صحنه های شاد، احساس خوبی پیدا کرده بود و خدا را شکر می کرد کار احیای قنات را با خیر و خوشی آغاز کرده است؛ اما وقتی به یاد آن تفنگچی ها می افتاد که سراغ قنات كبار را از هیبت گرفته بودند، ناراحت و افسرده به فکر فرو می رفت.

- «خدا را شکراز تفنگچی های دیروز خبری نشد! ولی اگر آن ها مأمور حکومتی بوده باشند و به سراغم بیایند چه؟! خدایا! خودت برایم کارسازی کن. دلم نمی خواهد پیش از جاری شدن آب قنات به چنگ قراول ها بیفتم!»

هرچند از قراول ها خبری نبود، ولی گرسنگی به دلش چنگ می زد. به یاد خستگی و گرسنگی مقنّی و همکارانش افتاد. از این که نمی توانست از آن ها پذیرایی کند، خجلت زده بود. به سراغ توبره اش رفت و کیسه ی کوچکی را که در آن مغز بادام ریخته بود برای آقاگل آورد. استاد مقنّی، قلم فولادی را در بستر سخت کوره فروبرده بود وعرق ریزان، مشغول پُتک زدن بر آن بود.

- «بفرما اوستاجان!»

- «به به! چه مغز بادام های درشتی آقاجان؛ خدا به باغ کبار شما برکت دهد!»

ص: 73

- «هر چند اینها جای غذا را نمی گیرند...»

- «چرا جای غذا را نگیرند آقاجان، خیلی هم عالی است ! پرقوت تر از بادام که نداریم.»

آقاگل چندتا مغز بادام به دهان انداخته بود و مشغول کار با خود زمزمه می کرد:

دل عاشق به پیغامی بسازه *** ریاضت کش به بادامی بسازه»

مهراور در حال کومه کردن خاکی که از زیردست مقنّی می ریخت، با اشتیاق به این زمزمه های پراحساس گوش می داد. شعرهایی که آقاگل می خواند او را به مکتب خانه و ساعتی برده بود که استاد پیروَلی، دوبیتی های زیبای باباطاهر را برایشان می خواند.

... مکن کاری که بر پاسنگت آيو *** جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه خوانان نامه خوانند *** تو را از نامه خواندن ننگت آیو...

در معانی بلند این سروده های عارفانه غرق شده بود که صدای بهلول یزدی او را به خود آورد.

- «ورخیزید برویم که ناهار آمد!»

مقنّی باشی نگاه معنی داری به بهلول یزدی کرد. مغز بادامی به دهان انداخت و در حال جویدن و مزمزه کردن شان گفت: «ناهار از این بهتر بهلول آواره!؟»

بهلول یزدی چند دانه مغز بادام از توی دست مهراور که به او تعارف کرده بود، برداشت. یکی به دهان برد و بقیه را داخل جیب پیراهنش انداخت. کف دست هایش را به صورت گرفت و جواب داد.

- «به جان این بهلول آواره مزاح نمی کنم ! سر چاه دارند هوار هوار می کنند بیایید بالا که ناهار آمد.»

- «کم چاخان کن بهلول! بیا بچسب به کار.»

ص: 74

- «عجب چوپان دروغگویی شده ام ها! صدای هیبت را نمی شنوید که دارد گلوی خودش را پاره می کند؟! اختیار با خودتان، من که رفتم!»

آقاگل، مات و متحیر با خودش حرف می زد: «این بهلول یزدی چه می گوید؟! ما که به کسی سفارش ناهار نداده ایم !» با همه ی این ها، چند لحظه بعد دست مهراور را گرفت و به طرف چاهی که چرخ کش ها مشغول بالا کشیدن بهلول یزدی بودند به راه افتاد.

- «بیا برویم آقاجان ! شاید آن مائده ی آسمانی که می گفت از غیب رسیده باشد!»

- «ای کاش مادربزرگم زنده بود، غذایی درست می کرد!»

- «خدا بیامرزد آن شیرزن خیّر را ... اگر به قید حیات بود برای کارگرش جان می داد. سنگ تمام می گذاشت برای کسی که برایش کار می کرد.»

آقاگل، دلو خالی را که از چاه پایین آمده بود پیش پای مهراور آورده و گفته بود بنشیند توی دلو و برود بالا ببیند چه خبر است. مهراور هم قبول کرده بود. کشیده بودنش بالا و تا چشمش به مادر هیبت و سفره ی گسترده و پرنعمت کنار چرخ چاه افتاده بود، اشک هایش سرازیر شده بود.

- «باعث گرفتاری شده ام. چقدر زحمت کشیده اید مادرجان!»

- «کاری نکرده ام پسرم! مادربزرگت به گردن ما همسایه هایش حق داشت.»

- «ان شاء الله که جبران کنم!»

آقاگل را هم بالا کشیده بودند و همگی دور سفره ی رنگارنگی که مادر هیبت انداخته بود حلقه زده بودند. غذا خوردن در فضای باز صحرا، همراه خوش مزگی های گاه و بیگاه بهلول یزدی چه صفایی داشت ! همگی چشم به دهان بهلول دوخته بودند که هیبت یک باره داد کشید:

- «نگاه کن آن جا را مهراور؛ دو سوار دیروزی نیستند آن ها؟!»

ص: 75

- ...

- «هیبت چه می گوید؟! سوار دیروزی یعنی چه مهراور؟!»

مهراور مانده بود چه بگوید. تا به حال به هیچ کس درباره ی زندانی شدن خود و پدرش چیزی نگفته بود. نگفته بود دوستان پدرش او را از زندان فراری داده اند و ممکن است مأموران حکومتی به دنبالش بیایند. با همه ی اینها خودش را نباخت. خودش را به خداوند سپرد. سرفه ای کرد و گفت: «هر کس می خواهند باشند. سوار دیروزی یا امروزی ... فقط ... فقط نگویید من کی هستم کی نیستم!»

- «اِوا! چرا مادر؟!»

- «دلیلش را بعداً می گویم.»

- «خودشان اند! همان ها که دیروز ظهر از من پرسیدند قنات كبار کجاست!»

- «همان ها باشند هیبت جان، کاری به کارشان نداشته باش! چیزی پرسیدند بزرگ ترها جواب شان را می دهند.»

دو سوار غريبه، گفت وگو کنان به راه خودشان می رفتند. یکی از آن ها بچه آهویی را دست و پا بسته، جلوی خودش گذاشته بود و دیگری لاشه ی آهویی را عقب خودش، روی اسب بسته بود.

- «آخی! بمیرم الهی! زبان بسته ی بی مادر را کجا می برند؟!»

- «بی رحم ها آمده بودند به شکار. بارها گله ی آهوها را در کوه های بالاسر این قنات دیده بودم.»

- «حیف که ماس ماسک(1) توی دست شان دارند والّا میدیدی چه بلایی سرشان می آوردم آقاگل!»

ص: 76


1- منظور اسلحه است.

- «خودت را نگه دار بهلول. زورت را بگذار برای شکافتن ساروج قنات!»

هرکس درباره ی شکارچی ها و کاری که کرده بودند چیزی میگفت و مهراور نفس راحتی کشیده بود که فعلا از خطر حکومتیها رسته است. با همه ی اینها نگران کار بازسازی قنات بود. آیا با همه ی این سختی ها و زحماتی که به این جمع شش نفره داده بود، میتوانست به هدفی که مد نظر قرار داده بود برسد یا نه؟!

ص: 77

9

دو هفته از شروع کار احیا و بازسازی قنات گذشته بود؛ اما هنوز هیچ خبری از باز شدن راه آب زیرزمینی نبود. مهراور روزها را پابه پای مقنّی ها کار می کرد و شبها کم می خوابید و بیشتر ساعات شب را به قرائت قرآن و خواندن نهج البلاغه می گذراند. سحرگاهان نیز بیدار می شد و با خداوند به راز و نیاز می پرداخت. همه ی خُمره ها و کندوهای پرو پیمان خانه ی مادربزرگ ، از غله و حبوبات گرفته تا خشکبار و شیره ی انگور را خالی کرده و برای آبادانی قنات خرج کرده بود و حالا چیزی جز یک کیسه آرد جو و یک بستو روغن برایش نمانده بود.

با خودش عهد کرده بود امشب را تا صبح بیدار می مانم . کتاب خدا را مقابل صورتش گرفته بود و از خدا خواسته بود به او قوت و قدرت روحی و معنوی بدهد تا بر خواب -که گفته اند برادر مرگ است - غلبه کند. تا نیمه شب به نماز ایستاده بود و با خدا راز و نیاز کرده بود. از خدا خواسته بود گره ازکارش بگشاید و او را از ترس و دلهره ای که در جانش لانه کرده بود خلاص کند. در مقابل عمله ی(1) حکومت که فکر می کرد در تعقیبش هستند باید به کجا فرار می کرد؟ تا کی می توانست از سرنوشت پدر زندانی اش بی خبر بماند؟ تا کی می توانست دوری مادر و خواهرش را تاب بیاورد؟ آیا وقتی می رسید که بیرون زدن آب از مظهر قنات را به چشم خودش ببیند یا نه؟!

چندبار تجدید وضو کرده و آب به دیدگان خواب آلوده اش زده بود.

ص: 78


1- در زمان قاجار به کارمندان دولت عمله ی حکومت می گفتند.

سوره هایی از قرآن را با اخلاص خوانده و به معانی بلند آن ها که در مکتب خانه یاد گرفته بود- اندیشیده بود. بی اعتنا به دیدگان پرخواب، صفحاتی از نهج البلاغه را با عشق به مولایش خوانده و حکمت ها آموخته بود. با پلک های سنگین به رازهای خلقت فکر کرده و اشکها ریخته بود.

... ابرهای سیاه آسمان دلش را پوشانده بود. خودش را در بیابان بی آب و علف میدید که خسته و تشنه، به دنبال گم شده اش می گردد. توفانی از گرد و خاک ، دنیا را برداشته بود. با پاهایی که انگار به زمین چسبیده بود، می خواست بدود؛ اما به هر طرف که رو می کرد، جزسراب نمی دید. با این همه، از تکاپو دست برنمی داشت. به هر سو می چرخید، تنها یک نقطه ی نورانی در شرق می دید و حالا در پی آن نور می رفت. سرانجام پا به بلندایی گذاشت که هرچه نگاه می کرد سبزی و خرمی بود. به هر جانب رو می کرد آفتاب درخشان بود و جلوه ی بهار. به هرسومی چرخید آبشار بود و رنگین کمان. یک باره به خود آمد و از شور و شوق هستی لبریز شد. فریاد شادی سرداده بود و چون کودکان بالا و پایین می جست که ناگهان ازخواب پرید.

- «وای چه خوابی بود؟! چطور خوابم برد؟ کی خوابم برد؟ چرا نتوانستم بیدار بمانم و به عهدم وفادار بمانم؟!»

حالا که نتوانسته بود احیا بگیرد، دیگر چه می توانست بکند. کاری بود که شده بود. اکنون باید از لحظات پاک سحرگاهان بهره می برد. تجدید وضویی کرد؛ دل شکسته رو به قبله ایستاد و تا طلوع آفتاب به نماز و راز و نیاز پرداخت.

- «خدایا! به حق خوبان درگاهت از شر دشمنانم نگاه دار و چشمانم را به دیدن آب قنات روشن کن! به این صبح صادق سوگند که نیمی از سهم خودم را از درآمد كبار وقف ترویج دین و قرآن و رسیدگی به بیچارگان و

ص: 79

مستمندان و زائران خراسان و کربلا می کنم.»

بعد از مناجات، سبک شده بود. حالا روزی دیگر آمده بود و باید به تدارک چاشت و ناهار مقنّی ها می پرداخت. آن یک کیسه آرد جو و بستوی روغن را که برایش مانده بود برداشت و به در خانه ی هیبت برد. از بس به مادر هیبت زحمت داده بود، رویش نمی شد با او روبه رو شود. آنچه آورده بود تحویل هیبت داد که در را به رویش باز کرده بود و زود از آن جا دور شد.

با عجله خودش را به پای چرخ چاه رسانده بود و طبق معمول می خواست توی دلو بنشید؛ ولی چرخ کش ها نمی گذاشتند.

- برای چه نباید بروم پایین؟!»

- «دستور اوستاست که هیچ کس پایین نیاید.»

- «بهلول یزدی آن پایین، دست تنهاست.»

- «بهلول یزدی که امروز نیامده پسر!»

- یعنی چه که نیامده؟ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟!»

- «هیچ اتفاقی نیفتاده. آقاگل می گفت دیشب به او گفته لازم نیست بیاید.» مهراور، پاک گیج شده بود. هزارگونه فکر و خیال کرد. چرا آقاگل به او چیزی نگفته بود. نکند می خواهد کار را تعطیل کند. لابد خودش پایین رفته تا ابزار کارش را بردارد و بالا بیاید! اوستا که این چند روزه می گفت به زودی به هدف خواهد زد! حالا اگر واقعاً ناامید شده باشد چه؟!

در افکار خودش غرق شده بود و با خوف و رجا دست و پنجه نرم می کرد که صدای زنگوله و داد و فریادهای هیبت او را به خود آورد.

- «آهای مهراور مهراور! مُشتُلُق مُشتُلُق، مهراور مُشتُلُق!»

- «این رحمت ما هم دل خوشی داردها! لابد گاو و گوسفند همسایه زاییده یا...»

- «مُشتُلُق مهراور! مُشتُلُق، مُشتُلُق!»

- «چه مژده ای ؟! خیلی خب، چرا با این عجله؟! واجب بوده این طور به

ص: 80

نفس نفس بیفتی رحمت جان؟!»

- «واجب بوده، واجب بوده، مژده بده، مژده بده، همین حالا مژده بده !»

- «الآن که چیزی ندارم. شما حرفت را بزن، قول می دهم ...»

یکی از چرخ کش های جوان تر که نتوانسته بود عرق ریزی و اصرار هیبت به گرفتن مژده و صبوری بی حد و اندازه ی مهراور را تاب بیاورد، یکباره برسر هیبت داد کشید.

- «چرا این قدر خودت را لوس می کنی هیبت زنگول؟! آن خبر کذایی ات را بگو و خلاص مان کن دیگر!»

- ...

- «خیلی خب رحمت جان ! بگذار فکر کنم، باشد، دعا کن آقاگل کارش را تعطیل نکند، آب قنات هم جاری شود. مژدگانی ات این باشد که زنگوله ات را به صدمَن(1) زمین کبار و بیست پنگان(2) آب قنات می خرم، خوب است؟!» - «راستی راستی مهراور؟! راست می گویی؟!»

- «به شرط این که زنگوله ی دیگری به خودت نبندی؛ هرسال هم زمینت را کشت کنی!»

- « وااااای ! چه مُشتُلقی می شود مهراور.»

- «ببینم ارباب زاده! واقعاً این کار رابرای این هیبت زنگول می کنی یا می خواهی فعلاً از سر خودت بازش کنی؟!»

- «چرا این کار را نکنم؟! این رحمت جان و مادرش، کم برای مان زحمت کشیده اند؟!»

- «خدا شانس بدهد!»

- «مبارک است ان شاء الله!»

ص: 81


1- واحدی برای اندازه گیری زمین در قدیم.
2- واحدی برای تقسیم آب کشاورزی در قدیم.

- «بیا مهراوراین زنگوله را از من بگیر. قول، قول ... قول می دهم روی زمینم کار کنم، قول می دهم !»

- «چرا گریه می کنی پسر؟! بده به من این زنگوله ی قشنگت را! ولی هنوز که آن خبر خوب و خوش را نداده ای رحمت جان !»

- «خبر خوب این که پدرت... پدر شما...»

- «پدرم چی؟! رحمت جان بگو دیگر!»

- «پدرتان آمده، با همان اسب سیاه که آن سال آمده بود!»

مهراور ناباورانه، چند لحظه به صورت هیبت و حالت چهره اش دقیق شد.

- «رحمت هیچ وقت دروغ نمی گوید، هیچ وقت! نکند همان سوار بود؛ همان که صبح زود از آن دورترها به سمت آبادی می رفت؟!»

دیگر نمی توانست روی پای خودش بایستد. خبر هیبت، خوش تر از آن بود که همه چیزش را به پای آن بدهد. قاصدکی آمده بود و او را از خاک به افلاک برده بود.

وقتی به خودش آمد که فهمید دارد به سرعت برق و باد به سمت آبادی می دود؛ اما حالا شیهه ی شبدیز از تپه های بالاسرمادرچاه می آمد. مهراور راهش را به طرف شبدیز کج کرد و تا به پدر برسد، چند بار میان خاربن های صحرایی غلتید.

چرخکش ها از دور، پدر و پسر را می دیدند دست در آغوش هم، گرداگرد اسب سیاه می چرخند و می چرخند و بعد، مانند بهمکتبی ها، دست به گردن هم انداخته اند و خوش و خندان به طرف چرخ چاه می آیند. دل شان می خواست حرکات و حرف های آن دو را ببینند و بشنوند. در دل، به حال هیبت، که مهراور را دنبال کرده بود و حالا شاهد اشکها و لبخندهای آن دو بود، غبطه می خوردند. به حال کسی حسرت می خوردند که در این چند روزه ی دیدار با مهراور، به برکت همراهی خود و مادرش در کار احیای قنات، مالک آب و زمین کبار شده بود.

ص: 82

مهراور پس از چند ماه دوری و دربه دری ، اشک ریزان، دستان گرم پدر را توی دست هایش گرفته بود و رها نمی کرد. پدر آزادشده از بند نیز پسر را می بویید و می بوسید و دیدگان اشک بارش را از او برنمی داشت.

- «پسرم! حالا دیگر نباید از چیزی بترسی. حتم دارم خبرانقلاب مشروطه به این جا نرسیده. مردم انقلاب کرده اند تا شاه خودرأی به اختیار خودش نباشد و به نظر مردم و نمایندگان شان احترام بگذارد. اگر واقعاً احترامی بگذارد! بگذریم.»

- «چه خوب پدر! خدا را شکر! باید سر فرصت از مشروطه برایم بگویی پدرجان!»

- «چشم پسرم! شبدیز را نگاه کن مهراور. بویت را شنیده ، به دنبال بادپا می گردد. بادپا کجاست ؟!»

- «داستانش طولانی است پدر. تا به این جا برسم، هزار و یک مصیبت کشیده ام.»

- «این ها را برایم تعریف می کنی. فکرش را نکن. گرفتاری های دنیا آدم را آبدیده می کند!»

- «واقعاً چقدر خنگ بودم شما و شبدیز را نشناختم! چرا صبح زود از آن دورترها به سمت آبادی می رفتی پدر؟!»

- «فاجعه ی قنات را به چشم خودم دیده بودم. آن قدر ناامید شده بودم که دلم نمی خواست چشمم به چاه های خشکش بیفتد. چرخکش ها را که از دور دیدم، حدس زدم باید خودت باشی که دست به کار احیا زده ای. با وجود این ها گفتم ابتدا سری به آبادی بزنم و مطمئن شوم. آن وقت بیایم این جا.»

- «خوش آمدی پدرم ! الآن دوهفته است مشغول کار شده ایم؛ولی امروز...»

- «خیلی خب ! می رویم از نزدیک می بینیم. راستی مادربزرگت خانه نبود. اگر این پسر پیدایش نمی شد و نمیگفت اینجا هستی، شاید درِ همه ی

ص: 83

خانه ها را می زدم... حواست نیست با من؟!»

- «چرا چرا پدر! حواسم هست. این آقارحمت است. مادربزرگ هم جایی نمی رود. نه، جایی نمی رود. لابد آقاگل مقتی را می شناسید پدر! یک پارچه آقاست واقعا! خیلی کار کرده برای مان. حالا بیایید برویم ببینیم چرا امروز وردستش را نیاورده.»

پدر و پسر، دست به کمرهم و گفت وگو کنان داشتند به مادرچاه نزدیک می شدند که یک باره چرخ کش ها بنا کردند توی سر خودشان زدن و فریاد کشیدن.

- «بدبخت شدیم! بیچاره شدیم!»

- «ای واااای، به داد برسید!»

مهراور دوان دوان خودش را به چرخ کش ها رسانده بود و هر دو را میدید سر در چاه کرده اند و نالان و گریان، آقاگل را صدا می زنند.

- «چه اتفاقی افتاده؟! آقاگل چه شده؟!»

- «چه می خواستی بشود؟!»

- «آقاگل حتماً غرق شده مهراور... از این چوپانک بپرس که خبر آورده!»

- «چه شده پسرجان؟ بگو ببینم!»

- «هیچ چیز نشده به خدا! سیل... فقط سیل از قنات زده بیرون... آقاگل را ندیده ام به خدا!»

حالا پدر و پسر وچرخ کش ها هجوم آورده بودند لب چاه و مقنّی را صدا می زدند. صدای شان تمام کوهستان را برداشته بود؛ اما هیچ صدایی از داخل چاه نمی آمد.

- «اجازه بدهید ببینم، مهراورجان! گفتی آقاگل امروز قدغن کرده بود کسی برود پایین؟!»

- «همین طور است پدر!»

- «قدغن کرده بود، قدغن کرده بود!»

ص: 84

- «نادانی کرد، خودش را به کشتن داد!»

- «بی تابی نکنید فرزندان من! مقتی هیچ وقت بی گدار به آب نمی زند. شما این جا دل بیدار بمانید. سری به مظهر قنات میزنم و جلدی برمی گردم!»

مهراور، حیران و سرگردان در حوالی چاه راه می رفت و فکرش به جایی نمی رسید. از اینکه استادمقتی از چاه بالا نیامده بود خودش را مقصر می دانست. دست های نیاز را به سوی آستان بی نیاز خداوند بلند کرده بود و در دل دعا می کرد.

- «خدایا، خداوندا! به حق خوبان درگاهت ناامیدم مکن! استاد مقنّی را از قضا و بلا دور کن! خدایا! آقاگل زحمت کش ما صحیح و سالم از قنات بیرون بیاید، من نیمی از سهم خودم را از درآمد کبار وقف خواهم کرد.»

پدر مهراور زیاد دور نشده بود که طناب آویزان در چاه، تکان خورد و صدای بم آقاگل از ته چاه شنیده شد.

- «داد و فریاد نکنید بچه ها! بکشیدم بالا، بکشیدم بالا!»

حالا غريو شادی بود که از سر چاه شنیده می شد. مردم آبادی اکنون دسته دسته از راه می رسیدند تا ببینند چه اتفاقی بر سرمقئی و قنات كبار پیش آمده است.

هر کس چیزی می گفت:

- «خدا را شکر هیچ کس آسیب ندیده!»

- «چه هوش و ذکاوتی دارد این آقاگل! هیچ کس را توی قنات راه نداده امروز»

- «من از کنار هرنج کبار می آیم. برکت کرده چه آبی از دهانه ی قنات می زند بیرون !»

آقاگل به سلامتی از چاه بیرون آمده بود. سرتا پایش گلی شده بود و باحرارت از دریای آبی می گفت که نزدیک بوده است او را در خودش غرق کند و این که از دو روز پیش می دانسته آن جا پشت سنگ سیاه چه خبر است. با

ص: 85

آن که برای خودش در سقف بلند کوره پناهگاه گرفته بوده، کلنگ آخر را که زده، سیل بنیان کنی هجوم آورده بوده که راهی جز چسبیدن به سقف کوره تا این ساعت نداشته است.

پدر مهراور که تازه از مظهر قنات برگشته بود، استاد مقنّی را در آغوش گرفته بود. به پهنای صورت اشک می ریخت و خداوند را شکر می کرد. دلش می خواست در حضور جمع، از او و همکارانش سپاسگزاری کند؛ به همین دلیل، دستان آقاگل را توی دست گرفت. رو به جمعیت آبادی، آن ها را بوسید و گفت:

- «هم ولایتی های خوبم! همه ی شما این آقاگل عزیز، دوست خوب دوران کودکی بنده را می شناسید. اگر این استادکار باهمت نبود، شاید حالا آبی از قنات كبار بیرون نیامده بود. خدا را صدهزار مرتبه شکر، که ایشان و همکاران شان به سلامت از کار احیای قنات فارغ شده اند.»

بعد درحالی که هنوز اشکهایش سرازیر بود، مهراور را هم صدا کرد بیاید کنارشان بایستد.

- «پسر پُرتلاشم را هم که لابد میشناسید؛ مهراور عزیزم را...»

- «چرا گریه می کنی پدر؟!»

- «باشد! گریه نمی کنم پسرم. می خواستم بگویم: این مهراور عزیز من در این بیست و چند روزه ای که پا به پایاب گذاشته، خودش را به آب و آتش زد تا قنات موروثی اش را از نو احیا کند.»

- «پدرجان! کاری نکرده ام. کار اصلی را آقاگل مقنّی باشی انجام داد باوردستي قبراق و شیرین زبانش بهلول یزدی. این کوه گل و لای را هم که می بینید، دوستان چرخ کش ما از قعر چاه بالا آورده اند. این هیبت هم ... ببخشید! این رحمت جان و مادر عزیزشان هم در این مدت کار در قنات، صبح تا شب در تدارک آب و نان مان بودند و از ما پذیرایی می کردند.»

- «قطعاً همین طور است! به تنهایی هیچ کار نمی توانستی بکنی پسرم.

ص: 86

همت بلند این عزیزان بود که کار را به نتیجه رساند. بله می خواستم بگویم...»

- «پدرجان! ببخشید کلام شما را قطع می کنم. در همین جمع بگویم: امروز صبح، معامله ی پایاپایی با این رحمت جان کرده ام که باید شما را هم در جریان کار قرار دهم.»

- «بده بستان تان هرچه باشد صحیح است پسرم. مورد معامله و قرار و مدارهایت را بگو ببینم!»

- «اول این که نام شریف ایشان برای همیشه رحمت است؛ دوم این که پسر کوچک شما این چیز گران بها، یعنی این زنگوله ی عتیقه را از همین آقای سید رحمت الله فرزند مرحوم آقاشیر خریده و مقدار چهل من از زمین زیر استخر کبار، به اضافه ی ده پنگان آب قنات را به ایشان فروخته است!»

- «به به! چه معامله ی خوبی مهراور، مبارک باشد! ان شاء الله این رحمت الله خان عزیزهم به این معامله اقرار کنند و قولنامه اش را در حضور بزرگان بنویسیم! فقط لازم است مطلب مهمی را در این جمع بازگو کنم، آن وقت برسیم به جزئیات این معامله ی پایاپایی که انجام داده ای پسرم !... بله می خواستم بگویم، این آقا مهراور عزیزم نیت کرده بوده چنانچه آب قنات جاری شود، نیمی از درآمد کبار را وقف مستمندان و زائران نجف و کربلا خواهد کرد. من در جمع شما عزیزان اعلام می کنم دو سوم درآمد قنات كبار را وقف این امور می کنم؛ البته که باید به دستور شریعت پاک اسلام و به حکم قرآن مجید، این قرار و مدار وقف را هم مثل خیلی از عهد و پیمان ها روی کاغذ بیاوریم تا هیچ شک و شبهه ای برای آیندگان مان پیش نیاید؛ یعنی وقف نامه ی قنات و مزرعه کبار را باید در چند نسخه ی واحد بنویسیم که می نویسیم و به امنای معروفی می سپاریم که در خود وقف نامه معلوم شان می کنیم.»

- «با این وصف، وضعیت معامله با این آقارحمت ما چه می شود آقاجان؟!»

ص: 87

- «غصّه اش را نخورآقاگل عزیزم، استادکار گلم! وقف نامه که باشد همه چیز حل است. این رحمت الله خان عزیز هم باید بداند، زمین وقفی را در اختیارش می گذارند تا براساس وقف نامه ی مکتوب عمل کند. این را هم بگویم: در وقف نامه می نویسیم متولی این قنات موقوفه تا خبر بعد، فرزند ذکور ارشد خاندان حاجی کُبار یزدی خواهد بود.»

پدر مهراور هنوز حرف زیادی داشت که درباره ی وقف نامه ی کبار بزند. مهم این بود همه ی آبادی اکنون به رحمت آقاشیر به چشم یک دهقان صاحب آب و ملک نگاه می کردند و بچه های پایاب حالا با دیدن صحنه های کارو ایثار، ارزش مهر و دوستی برای شان بیشتر معنی پیدا کرده بود.

پدر مهراور خوش حال و خندان، به یُمنِ احساس امنیت و جاری شدن آب قنات، همان جا مردم آبادی را به مراسم جشن آب و سفره ی اطعامی دعوت میکرد که قرار بود فردا ظهر کنار استخر پرآب مزرعه ی کبار برپا شود.

حالا که جمعیت پایاب پراکنده شده بود و پدر و پسر به سمت آبادی می رفتند، باران ریزی می بارید و صدای گریه های هردو بلند شده بود. پدر با صدای گرفته می گفت:

- «همان وقت که گفتی مادربزرگ هیچ جا نمی رود، فهمیدم مادربزرگ خیّر و نیکوکارت را از دست داده ام. خدایش بیامرزد! همیشه ی خدا می گفت: بیا در این دنیای فانی باقیات الصّالحاتی از خودمان به جا بگذاریم که خیرات و برکات همیشه اش تا قیام قیامت برای ما و اولاد نسل اندر نسل ما پا برجا باشد!»

مهراور در آن دقایق بارانی به حال خودش نبود. دل و جانش را خورشید معرفت نورباران کرده بود. احساس آزادی میکرد؛ گویی بال درآورده بود و می خواست پرواز کند. احساس میکرد حالا دیگر زبان طبیعت اطرافش را می فهمد. به هر سو می چرخید، گل و گیاه و آب و درخت به او خوشامد می گفتند: مهراور سلام!

ص: 88

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109