تاریخ اسلام : از جاهلیت تا رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله

مشخصات کتاب

سرشناسه:پیشوایی، مهدی، 1324 -

عنوان و نام پديدآور:تاریخ اسلام (از جاهلیت تا رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله) / مهدی پیشوایی

مشخصات نشر:دفتر نشر معارف - قم - ایران ، 1396.

مشخصات ظاهری:344 ص.

فروست:مجموعه تاریخ؛ 9.

شابک:115000 ریال: 978-964-7030-55-7

يادداشت:چاپ سی و یکم.

يادداشت:چاپ قبلی: 1383 (332 ص).

يادداشت:چاپ سی و پنجم: 1397 120000﷼.

يادداشت:این کتاب در سال های 1396-1399 تجدیدچاپ شده است.

يادداشت:چاپ چهل و سوم: 1399.

یادداشت:کتابنامه: ص. [333] - 344؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع:محمد(ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق.

موضوع:Muhammad, Prophet, d. 632

موضوع:اسلام -- تاریخ -- از آغاز تا 41ق.

موضوع:Islam -- History -- To 661

رده بندی کنگره:BP14/پ86ت2 1396

رده بندی دیویی:297/912

شماره کتابشناسی ملی:5346954

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

ص: 3

تاریخ اسلام

(از جاهلیت تا رحلت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله)

مهدی پیشوایی

ص: 4

پيش گفتار

تاريخ، در پيوند با زمان و انسان معنا مى يابد. اگر تاريخ را به قالى تشبيه كنيم. زمينۀ آن را زمان، نقش و نگار آن را حوادث، و تار و پود آن را سنتها و قوانين علّى و معلولى تشكيل مى دهد.

براى انسان به عنوان هنرمند اين عرصه كه قابليت و استعدادهاى لازم را در اختيار دارد، ضرورت شناخت زمان، اطلاع از ابزار و امكانات و توجه به سنتها، قوانين و ساز و كار تعليلى پديده ها، به ويژه عبرت خيزى آنها به هدف يافتن اصل اساسى حيات بشرى (انسان شدن حقيقى) غيرقابل انكار است؛ چراكه تأثير تاريخ و گذر زمان نه تنها در يك فرد كه در ملتها و نژادها، روشن است. از سوى ديگر، تاريخ يك ملت و عبرتهاى آن كالاى مصرفى نيست كه مهلت مصرف آن به سرآيد. از اين رو، تاريخ را با آنكه دربارۀ گذشته است، براى آينده مى نويسند.

امام على عليه السلام نيز در نامه به مالك اشتر با عنايت به پديدۀ «زمان» و عنصر «عبرت در تاريخ» بر نوعى شباهت تام ميان گذشته و آينده تأكيد مى كند و همگان را به انديشه و تأمّل و در نهايت داورى نسبت به عملكرد فرمانداران فرا مى خواند.

هرچند در ظاهر، مالك اشتر مخاطب امام بود، اما مگر نه اين است كه دورۀ نشاط يك ملت با چشم عبرت بين آنها برپاست؟ بارى، تاريخ كتاب قطورى است كه براى درك معنى زندگى فردى و جمعى و اخذ تصميم معقول و اقدام سنجيده سخنها دارد.

نگاشتۀ پيش رو كه به قلم دانشمند محترم، حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى مهدى پيشوايى نگاشته شده است در پنج بخش اصلى و شانزده فصل به تاريخ صدر اسلام مى پردازد. نويسنده در اين اثر سعى كرده است، براى هر يك از اجزا و تفاصيل حوادث عصر

ص: 5

نبوى منابع جداگانه و متنوّعى ذكر نمايد. شواهد و مؤيدات قرآنى و حديثى در سراسر كتاب، حوادث را از شكل گزارش صرف بيرون آورده و تحليل و بررسى مناسب برخى حوادث و توجه به شبهات پيرامون هر موضوع نيز قابل توجه است.

مركز برنامه ريزى و تدوين متون درسى و دانشگاه آزاد اسلامى واحد اراك ضمن قدردانى از تلاش نگارندۀ محترم اميدواراند از نظرات دانشجويان، اساتيد و صاحبنظران براى تكميل اين اثر بهره گيرند.

در پايان از همۀ عزيزانى كه در آماده سازى اين مجموعه ما را يارى رسانده اند تقدير و تشكر مى كنيم.

نهاد نمايندگى مقام معظم رهبرى در دانشگاهها

مركز برنامه ريزى و تدوين متون درسى

و

دانشگاه آزاد اسلامى واحد اراك

ص: 6

فهرست مطالب

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

تصویر

ص: 9

تصویر

ص: 10

تصویر

ص: 11

تصویر

ص: 12

تصویر

ص: 13

تصویر

ص: 14

تصویر

ص: 15

ص: 16

مقدمه

با حمد و سپاس بى پايان به درگاه خداوند متعال كه توفيق نگارش اين اثر را به بنده عنايت فرمود و با درود به پيشگاه پيامبر بزرگوار اسلام و جانشينان معصوم و اصحاب پاكش، كتابى كه پيش رو داريد حاصل بيش از ده سال تدريس در مراكز آموزش عالى و مؤسسات ديگر علمى، همراه با مطالعه و تدوين جزوۀ درسى، پاسخ به شبهات و سؤالات طرح شده در كلاسها و نيز ثمرۀ سالها انس و آشنايى با تاريخ اسلام و مطالعه در اين زمينه است.

در تدوين و تنظيم اين كتاب، نكاتى رعايت شده است كه توجه خوانندگان محترم، به ويژه دانشجويان و استادان ارجمند را به آنها جلب مى نمايم:

1. مباحث بخش اول كتاب مربوط به وضع جزيرة العرب پيش از ظهور اسلام (مباحث مقدماتى) به تفصيل مطرح شده است؛ زيرا بدون آگاهى كامل از وضع جزيرة العرب در دوران جاهليت، فهم و تحليل بسيارى از حوادث تاريخ اسلام مقدور نبوده يا حداقل ناقص است. از آنجا كه بسيارى از حوادث، ريشه در دوران جاهليت دارد، لازمۀ پى بردن به وضع جزيرة العرب پس از ظهور اسلام، شناخت وضعيت آن پيش از ظهور اسلام است. بنابراين براى فهم و درك پيوند حوادث، و نيز آگاهى از تحول بنيادين كه با ظهور اسلام در اين منطقه صورت گرفت مطالب اين بخش كمى با تفصيل آمده است. در مقابل سعى بر آن شده كه در بخشهاى بعدى تا حد ممكن ايجاز و اختصار رعايت، و تفصيل و توضيح جزئيات به استاد واگذار شود.

2. كثرت منابع و مآخذ در پاورقى ها به اين منظور است كه خواننده در صورت تمايل،

ص: 17

جهت دريافت جزئيات حادثه، بتواند به منابع و مآخذ مورد نظر مراجعه كند و اگر به بعضى از منابع دسترسى نداشته باشد، حداقل اميد دسترسى به برخى ديگر وجود داشته باشد. و در برخى موارد نيز سعى بر آن بوده تا شهرت يا تواتر حادثۀ مورد نظر، اثبات شود.

3. روش معمول اين است كه پس از ذكر قضاياى تاريخى كه نوعاً شامل تفاصيل و جزئيات متعدد است، در پايان، منابعى براى آنها معرفى مى شود. در حالى كه همۀ آن جزئيات و تفاصيل در تمامى آن منابع نيامده است. با چنين ارجاعى، خواننده تصور مى كند كه جزئيات مورد بحث در همۀ مآخذ وجود دارد، در حالى كه چنين روشى چندان دقيق نيست؛ به ويژه اگر بعضى از جزئياتِ ذكرشده، از اهميت ويژه اى برخوردار بوده و يا محل اختلاف باشد. در اين اثر بر خلاف اين روش، منابع و مآخذ هر يك از اجزا و تفاصيل قضايا جداگانه ذكر شده است؛ مثلاً در جنگها منابع مواردى مانند علت پيدايش جنگ، تاريخ آن، تعداد سپاهيان دو طرف، چگونگى جنگ، تعداد تلفات طرفين، چگونگى تقسيم غنايم، آثار و نتايج جنگ و امثال اينها جداگانه ذكر شده است و با مطالعۀ آنها خواننده متوجه مى شود كه كدام بخش از حوادث، در كدام يك از مآخذ آمده است و در صورت نياز، به سهولت به آنها مراجعه مى كند. رعايت اين روش - كه به عقيدۀ نگارنده، مهم، ظريف و داراى فوايد متعددى است - وقت و دقت زيادى مى طلبد و زحمات بسيارى را بر دوش مؤلف مى گذارد.

4. شواهد و مؤيدات قرآنى و حديثى در سراسر كتاب ذكر شده است؛ منتها در صورت لزوم، متون عربى (آيات قرآن مجيد و روايات يا فرازهايى از متون تاريخى كه ذكر آنها ضرورى به نظر مى رسيد) در پاورقى ها آمده و ترجمۀ آن در متن ذكر شده است تا متن، يكدست و روان بوده و براى كسانى كه با عربى آشنايى ندارند، ملال آور نباشد.

5. در موارد لازم و به مناسبت بحث، تحليل و بررسى متناسب و پاسخ به شبهات، به صورت روشن و بدون پيچيدگى صورت گرفته است و نپرداختن به تحليل و بررسى گسترده در برخى موارد، و طرح نشدن بعضى از مباحث و موضوعات (مانند بحث شركت حضرت محمد صلى الله عليه و آله در جنگ فجار، شق صدر او، نذر عبدالمطلب) به اين علت بوده كه كتاب براى درس عمومى دو واحدى است و اقتضاى بسط بيشتر را ندارد. از سوى ديگر بعضى از

ص: 18

مباحث، جنبۀ تخصصى دارد و در جاى خود بايد مطرح شود. منابع اين گونه بحثها با اشاره كوتاه به اصل موضوع، جهت مراجعۀ علاقه مندان، در پاورقى ها معرفى شده است.

6. مطالب درجۀ دو، موارد اختلاف اقوال، جزئيات غيرضرورى، توضيحات اضافى و تكميلى و امثال اينها عموماً در پاورقى ها آمده است.

در هر حال با تمام تلاشى كه در جهت غنا و استوارى كتاب، دقت در نقل مطالب، صحّت ترجمه ها، درستى تحليلها و استنتاجها و... صورت گرفته، مطمئناً خالى از نقص و بى نياز از اصلاح و تكميل نيست و طبعاً انتقادها و پيشنهادهاى استادان محترم، دانشجويان و صاحب نظران جهت اصلاح و تكميل مغتنم خواهد بود.

در اينجا به حكم وفا و اخلاص، بر خود واجب مى دانم كه از دوست ديرين راحل، خطيب و نويسندۀ برجسته حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ غلامرضا گلسرخى كاشانى كه كار مطالعات و برنامه هاى اوليه با همت و همكارى ايشان صورت پذيرفت، ياد كنم و براى آن عزيز، از درگاه خداى بزرگ طلب رحمت و علو درجات نمايم. همچنين از حجج اسلام حاج شيخ على اكبر ناصح و فرج الله فرج اللهى كه به ترتيب در تدوين مباحث مقدماتى و تايپ و تصحيح كتاب، از همكارى صميمى شان بهره مند بودم تشكر مى كنم.

در پايان از رياست محترم مركز برنامه ريزى و تدوين متون درسى، همكاران گرانقدرشان، مديريت پژوهش، گروه تاريخ اسلام و نيز از دانشگاه آزاد اسلامى اراك تقدير و تشكر مى نمايم.

قم - مهدى پيشوايى

محرم الحرام 1424 ه. ق

زمستان 1381

ص: 19

ص: 20

بخش اوّل: مباحث مقدماتى

اشاره

فصل اوّل: جزيرة العرب، موقعيّت جغرافيايى، اجتماعى و تمدّنى

فصل دوم: صفات و روحيات عرب

فصل سوم: اديان و مذاهب در شبه جزيرۀ عربستان و اطراف آن

ص: 21

ص: 22

فصل اوّل: جزيرة العرب، موقعيّت جغرافيايى، اجتماعى و تمدّنى

اشاره

شبه جزيرۀ عربستان كه «جزيرة العرب» نيز خوانده مى شود، بزرگ ترين شبه جزيرۀ جهان است كه در جنوب غربى آسيا قرار گرفته است.

اين شبه جزيره از شمال غربى به جنوب شرقى، به شكل ذوزنقه غيرمنتظم است(1) و مساحت آن تقريباً سه ميليون و دويست هزار كيلومتر مربع مى باشد.(2) كشور كنونى عربستان سعودى حدود چهارپنجم اين شبه جزيره را فراگرفته است(3) و بقيۀ آن را بر حسب تقسيم بندى سياسى كنونى جهان، شش واحد سياسى؛ يمن، عمان، امارات متحدۀ عربى، قطر، بحرين و كويت تشكيل مى دهند.

اين شبه جزيره، از طرف جنوب، به خليج عدن، تنگۀ باب المندب، اقيانوس هند و درياى عمان محدود شده، از سمت مغرب به درياى سرخ، از طرف مشرق به خليج عمان، خليج فارس و عراق منتهى مى شود و از شمال به بيابان پهناورى كه از يك سو به درّۀ فرات، و از سوى ديگر به سرزمين سوريه منتهى مى شود، محدود شده است. از آنجاكه در اين منطقه مرز طبيعى اى مانند رود و كوه وجود ندارد، جغرافى نويسان، از قديم در زمينۀ حد شمالى عربستان اختلاف نظر داشته اند.(4)

ص: 23


1- . حسين قراچانلو، حرمين شريفين (تهران: انتشارات اميركبير، چ 1، 1362)، ص 9.
2- . معادل يك سوم مساحت اروپا، شش برابر فرانسه، نه برابر مجموع مساحت آلمان غربى و شرقى، ده برابر كشور ايتاليا، هشتاد برابر سوئيس و دو برابر مساحت ايران است.
3- . مؤسسۀ گيتاشناسى، گيتاشناسى كشورها (تهران: انتشارات گيتاشناسى، چ 4، 1365)، ص 205.
4- . فيليپ خليل حتّى، تاريخ عرب، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: انتشارات آگاه، چ 2، 1366)، ص 21.

شبه جزيرۀ عربستان با آنكه محدود به آبهاى خليج فارس، درياى عمان، درياى سرخ و درياى مديترانه است، جز در قسمت جنوبى، بهره چندانى از آب، ندارد و از خشك ترين و گرم ترين مناطق دنيا به شمار مى رود و حتى يك رودخانه بزرگ و يك راه آبى قابل كشتيرانى در آن وجود ندارد و به جاى آن، وادى ها است كه گاهى سيلابها در آن جريان پيدا مى كند.

علت خشكى اين شبه جزيره، وجود يك رشته كوهستانى است كه از شبه جزيرۀ «سينا» آغاز و در طرف غربى عربستان همه جا به امتداد درياى سرخ مانند ديوار بلندى كشيده مى شود و از گوشۀ جنوب غربى پيچ خورده، ساحل جنوبى و شرقى عربستان را تا خليج فارس دور مى زند. بدين ترتيب سه طرف عربستان با اين ديوار بلند كوهستانى محصور شده است و اين ديوار، مانع نفوذ رطوبت درياها به اين منطقه گشته است.(1)

از طرف ديگر، وسعت آبهاى مجاور به قدرى كم است كه گرمى و خشكى اين اراضى وسيع و كم باران آفريقايى - آسيايى را تعديل نمى كند؛ زيرا وزش بادهاى موسمى منظم «سموم» در داخل عربستان موجب مى شود بارانهاى پربركت اقيانوس هند كه به وسيله ابرهاى باران زاى اقيانوس هند از جنوب مايه مى گيرد، كمتر به داخل جزيرة العرب نفوذ كند.(2)

تقسيم بندى هاى جزيرة العرب

جغرافى نويسان عرب و غيرعرب، جزيرة العرب را گاهى برحسب وضع طبيعى (آب و هوا) و گاهى براساس نژاد و قوم تقسيم كرده اند.(3) بعضى از دانشمندان معاصر، آن را به سه بخش

ص: 24


1- . على اكبر فياض، تاريخ اسلام (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چ 3، 1367)، ص 2؛ آلبرماله و ژول ايزاك، تاريخ قرون وسطى تا جنگ صد ساله، ترجمۀ ميرزا عبدالحسين هژير (تهران: دنياى كتاب، 1362)، ص 95.
2- . فيليپ حِتّى، پيشين، ص 24.
3- . مَقْدِسى - از دانشمندان مسلمان قرن چهارم - آن را شامل چهار بخش بزرگ: حجاز، يمن، عمان و هجرمى داند. (احسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ترجمۀ على نقى منزوى (تهران: شركت مؤلفان و مترجمان ايران، چ 1، 1361)، ص 102. ولى ديگران آن را شامل پنج بخش، يعنى تهامه، حجاز، نجد، يمن و عروض مى دانند. (ابوالفداء، تقويم البلدان، ترجمۀ عبدالمحمد آيتى (تهران: انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1349)، ص 109؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، به تصحيح محمدامين الخانجى الكتبى (قاهره: مطبعة السعادة، ط 1، 1324 ه. ق)، ص 101 و 219؛ شكرى آلوسى بغدادى، بلوغ الأرب فى معرفة احوال العرب (قاهره: دارالكتب الحديثه، ط 2)، ج 1، ص 187؛ جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 1، 1968 م)، ج 1، ص 167. تقسيم بنديهاى ديگرى نيز كرده اند كه بيان آنها در زمان ما چندان فايده ندارد. ر. ك: گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمۀ سيدهاشم حسينى (تهران: كتاب فروشى اسلاميه)، ص 31.

اصلى تقسيم كرده اند كه عبارتند از:

1. بخش مركزى كه «صحراى عرب» ناميده مى شود؛

2. بخش شمالى كه «حجاز» نام دارد؛

3. بخش جنوبى كه به «يمن» معروف است.(1)

تقسيم بندى براساس شرايط طبيعى (جنوب و شمال)

در سالهاى اخير، غير از اين تقسيم بندى ها، تقسيم بندى ديگرى معمول شده است كه با وضع اين كتاب مناسب تر است. اين تقسيم بندى براساس شرايط زندگى استوار است كه بر وضع مردم، جانداران و گياهان اين منطقه اثر گذاشته است. اين شرايط، در خصوصيات فردى و اجتماعى مردم اين سرزمين جلوه گر و منشأ تحولاتى شده كه تا ظهور اسلام باقى بوده است.

به اين معنا كه جزيرة العرب نمايانگر دو جريان جغرافيايى مخالف يكديگر است كه شاخص آن وجود يا عدم آب مى باشد. اين شاخص در وضع اجتماعى اين منطقه اثر گذاشته و منطقۀ جنوبى اين سرزمين يعنى يمن را از منطقۀ شمالى و مركزى آن جدا كرده است.

وضع جنوب جزيرة العرب (يمن)

اگر به نقشۀ اين سرزمين نگاه كنيم، در منتهى اليه جنوب غربى شبه جزيرۀ عربستان، منطقه اى به شكل مثلث مى بينيم كه ضلع شرقى آن را ساحل درياى عرب، و ضلع غربى آن را ساحل درياى سرخ تشكيل مى دهد. ترسيم خطّى از ظَهْران (در غرب) به وادى حَضْرَمَوْت (در

ص: 25


1- . يحيى نورى، اسلام و عقايد و آراء بشرى (جاهليت و اسلام) (تهران: مطبوعاتى فراهانى، 1346)، ص 231-234.

شرق) ضلع سوم آن مثلث مى تواند باشد. در داخل اين محدوده منطقه اى قرار مى گيرد كه از قديم «يمن» ناميده مى شد. اين منطقه به دليل فراوانى آب و ريزش بارانهاى منظم، داراى

كشاورزى پر رونق و جمعيت متراكم بوده است و از اين نظر قابل مقايسه با شمال و مركز جزيرة العرب نبوده است.

ازطرف ديگر، جمعيت انبوه و متراكم، نياز به محل سكونت پايدار دارد. و در نتيجۀ اين نياز، روستاها و شهرها به وجود مى آيد. گردآمدن مردم بسيار در شهرها و روستاها موجب برخوردهايى مى شود كه انسان براى زندگى و ادامۀ حيات از آن ناگزير است. اين برخوردها سبب وضع مقررات و قوانين (هرچند ابتدايى و ساده باشد) مى گردد و مى دانيم كه وجود قانون و تأسيس حكومت ملازم يكديگرند. بنابراين در اين منطقه، از صدها سال پيش از ميلاد حضرت مسيح عليه السلام، دولتهايى به وجود آمده و تمدنى را در آنجا پى ريزى كرده اند.(1) دولتهايى كه در اين منطقه تشكيل شده، عبارتند از:

1. دولت مَعين: اين دولت از 1400 تا 850 سال قبل از ميلاد ادامه داشته و با تشكيل دولت سَبَأْ منقرض شده است؛

2. دولت حَضْرَمَوْت: از 1020 قبل از ميلاد تا 65 سال بعد از ميلاد ادامه داشته و با تسلط سبأ از بين رفت؛

3. دولت سبأ: كه از 850 تا 115 سال قبل از ميلاد صاحب قدرت بوده و با تشكيل دولت حِمْيَرى سبأ و ريدان از هم پاشيد؛

4. دولت قَتَبان: كه از 865 تا 540 قبل از ميلاد حكومت كرده و با استيلاى دولت سبأ نابود گشت؛

5. دولت سبأ و ريدان و حضرموت و اطراف يمن كه سلسلۀ پادشاهان آنها «تُبَّع» ناميده مى شده اند و از 115 سال قبل از ميلاد تا 523 بعد از ميلاد ادامه داشته و پايتخت آن «ظفار» بوده است.(2)

ص: 26


1- . سيدجعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام (تهران: مركز نشر دانشگاهى، چ 6، 1365)، ص 3.
2- . احمدحسين شرف الدين، اليمن عبرالتاريخ (قاهره: مطبعة السنه المحمدية، ط 2، 1384 ه. ق)، ص 53.

تمدن درخشان در جنوب عربستان

تمدن درخشان يمن مورد ستايش مورّخان واقع شده است؛ چنانكه هرودوت - مورّخ بزرگ

يونانى در قرن پنجم قبل از ميلاد - از تمدن اين سرزمين و از قصرهاى بسيار عالى و داراى درهاى مرصّع به انواع جواهرات در سبأ ياد مى كند كه در آنها ظرفهاى طلا، نقره و تخت خوابهايى از فلزهاى قيمتى وجود داشته است.(1) برخى از مورّخان از قصر با شكوه و بيست طبقه اى به نام «غُمْدان» در صنعاء سخن مى گويند كه داراى صد اتاق بوده و ارتفاع ديوارهاى اطاقها بيست ذراع، و سقفها همه آينه كارى و مزيّن به شيشه بوده است.(2)

سترابون - جهانگرد مشهور رومى - نيز كه يك قرن قبل از ميلاد از اين سرزمين ديدن كرده است از تمدن اين منطقه همچون هرودوت ياد كرده و مى گويد:

شهر مَأرِب شهر عجيبى بوده زيرا سقف عمارات آن از عاج ساخته شده و با لوحه هاى زراندود و جواهرات، تزيين شده بود. ظروف زيبايى در شهر مأرب ديده مى شد كه انسان را متحير مى ساخت.(3)

مورّخان و جغرافى نويسان اسلامى نيز همچون مسعودى (متوفاى 346 ه) و ابن رُسته - از دانشمندان قرن سوم هجرى - از زندگى مرفّه و پررونق مردم اين منطقه و عمران و آبادى آن پيش از ظهور اسلام به تفصيل سخن گفته اند.(4)

مطالعات و كاوشهاى باستان شناسان در قرن نوزدهم و بيستم و بررسى هاى مورّخان، تاريخ اين منطقه را روشن ساخته، اسناد و شواهد تازه اى دربارۀ تمدن درخشان و ديرينۀ اين سرزمين به دست داده است. خرابه هاى باقيمانده در عدن، صنعاء، مأرب و حضرموت گواه بر تمدن عظيم

ص: 27


1- . گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمۀ سيدهاشم حسينى (تهران: كتاب فروشى اسلاميه)، ص 92.
2- . سيدمحمود شكرى آلوسى بغدادى، بلوغ الأرب فى معرفة احوال العرب (قاهره: دارالكتب الحديثه، ط 2)، ج 1، ص 204.
3- . جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمۀ على جواهركلام (تهران: اميركبير، 1333)، ج 1، ص 13.
4- . مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق: محمد محيى الدين عبدالحميد (دارالرجاء للطبع والنشر)، ج 2، ص 89؛ ابن رسته، الأعلاق النفيسه، ترجمه و تعليق حسين قراچانلو (تهران: اميركبير، چ 1، 1365)، ص 132.

عرب در جنوب است كه در يمن و نواحى مجاور سكونت داشته اند و با تمدن فينيقيه و بابل در رقابت بوده است. يكى از مظاهر تمدن باستانى يمن، سد بزرگ و تاريخى

«مأرِب» بوده است.(1) اين سدّ كه با محاسبات دقيق و پيچيدۀ هندسى ساخته شده بود گوياى دانش و آگاهى سازندگان آن از علم هندسه به شمار مى رود كه باعث رونق كشاورزى آن منطقه بوده است.(2)

مردم يمن، علاوه بر كشاورزى، در تجارت نيز دست داشتند. سبئيان واسطۀ تجارتى شرق و غرب بودند؛ زيرا كشور يمن در آن روزگاران ميان چند كشور متمدن واقع شده بود.

بازرگانان هند، كالاهاى خود را از طريق درياى هند به يمن و حضرموت مى آوردند و بازرگانان يمن، آن را به حبشه، مصر، فينيقيه، فلسطين، شهرهاى مدين، ادوم، عمالقه و كشور مغرب حمل مى كردند، و مردم عرب ساكن مكه نيز همان كالاها را از راه خشكى به نقاط آباد دنياى آن روز مى رساندند.(3) مردم يمن مدتها بازرگانى خاوردور را در اختيار داشتند.(4) مشكلات دريانوردى درياى سرخ، سبئيان را متوجه راههاى خشكى كرده بود، از اين رو راه يمن تا شام را در امتداد ساحل غربى شبه جزيره مى پيمودند. اين راه از «مكه» و «پترا» مى گذشت و در انتهاى شمالى به سوى مصر، شام و عراق منشعب مى شد.(5)

ويرانى سدّ مأْرِب

در اثر انحطاط و گسترش فساد در ميان جنوبيان و بروز آشوبها و فتنه هاى داخلى، به تدريج ستارۀ تمدن يمن رو به افول رفت و پادشاهان و مردم اين سرزمين، نتوانستند سدّ مأرب را كه

ص: 28


1- . سدّ مأرب در 192 كيلومترى سمت شرقى صنعاء، پايتخت كنونى يمن قرار دارد.
2- . براى آگاهى بيشتر از ويژگى ها و طرح علمى ساختمان اين سد، ر. ك: فرهنگ قصص قرآن (ضميمۀ قصص قرآن)، صدربلاغى، (تهران: اميركبير، چ سوم)، ص 82 و 88؛ احمد حسين شرف الدين، اليمن عبرالتاريخ، ص 122-132.
3- . جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ج 1، ص 11.
4- . ويل دورانت، تاريخ تمدن، ترجمۀ احمد آرام و همكاران (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ 2، 1367)، ج 1، ص 341.
5- . فيليپ حِتّى، تاريخ عرب، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: مؤسسۀ انتشارات آگاه، چ 2، 1366)، ص 64-65؛ ر. ك: گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ص 94؛ احمد حسين شرف الدين، اليمن عبر التاريخ، ص 105؛ آلوسى، بلوغ الارب، ج 1، ص 203.

نيازمند تعمير بود، بازسازى كنند. و سرانجام با شكست سدّ سيل ويرانگرى آبادى ها و مزارع زير سد را نابود ساخت و اطراف آن دچار بى آبى گرديد و كشاورزى از بين رفت و مردم آن نواحى ناچار به فكر مهاجرت افتادند.(1)

قرآن كريم در دو سوره از قوم سبأ نام برده است: يكى به مناسبت ذكر ملكۀ سبأ و نامه حضرت سليمان به او:

چندان طول نكشيد (كه هُدهُد آمد) و گفت: من برچيزى آگاهى يافتم كه تو برآن آگاهى نيافتى، من از سرزمين سَبَأْ يك خبر قطعى براى تو آورده ام. من زنى را ديدم كه بر آنان حكومت مى كند و همه چيز در اختيار دارد [و به خصوص] تخت بزرگى دارد.(2)

و ديگرى به مناسبت شكستن سدّ مأرِب و جارى شدن سيل ويرانگر به دنبال فساد و انحطاط آن قوم:

براى قوم سبأ در محل سكونتشان نشانه اى [از قدرت الهى] بود، دوباغ [بزرگ و گسترده] از راست و چپ [مسكن هايشان قرار داشت، با ميوه هاى فراوان. به آنان گفتيم:] از روزى پروردگارتان بخوريد و شكر او را به جا آوريد، شهرى است پاك و پاكيزه و پروردگارى آمرزنده. اما آنان [از خدا] روى گرداندند، و ما سيل ويرانگر را برآنان فرستاديم و دو باغ [پربركت] شان را به دو باغ [بى ارزش] با ميوه هاى تلخ، و درختان شوره گز، واندكى سدر مبدل ساختيم اين [كيفر] را به سزاى كفرشان به آنان داديم و آيا جز كفران كننده را كيفر مى دهيم؟!

و ميان آنان و سرزمينهايى كه بركت داده بوديم، آباديهاى آشكارى قرار داديم، و سفر در ميان آنها را به طور متناسب [با فاصلۀ نزديك] مقرر داشتيم [و به آنان گفتيم] شبها و روزها در اين آباديها با ايمنى [كامل] سفر كنيد، ولى [اين ناسپاس مردم] گفتند:

پروردگارا! ميان شهرها و آباديهاى ما دورى بيفكن، آنان بر خويشتن ستم كردند و ما

ص: 29


1- . حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: سازمان انتشارات جاويدان، چ 5، 1362)، ج 1، ص 32.
2- . نمل (27):22-23.

آنان را داستانهايى [براى عبرت ديگران] قرار داديم و جمعيتشان را به كلى متلاشى ساختيم. دراين سرگذشت آيات و نشانه ها [ى عبرتى] براى هر صابر شكرگزار است.(1)

حمزۀ اصفهانى، ويرانى اين سدّ را 400 سال پيش از ظهور اسلام،(2)ابوريحان بيرونى تقريباً پانصدسال پيش از اسلام(3) و ياقوت حموى آن را مربوط به دوران تسلط حبشيان مى داند(4) و چون تسلط حبشيان در اواسط قرن ششم بود، برخى از مورّخان آن را بين سالهاى 542 تا 570 م. حدس مى زنند.(5) در هر حال، گويا ويرانى سد، تدريجى بوده و پس از چند بار مرمّت سرانجام منهدم شده است.

در قرآن كريم از قوم تُبَّع(6) و فرجام كار آنان در دو مورد ياد شده است:

آيا اينان [اهل مكه] بهترند يا قوم تُبَّع و كسانى كه پيش از آنان بودند؟ ما آنان را هلاك كرديم چرا كه مجرم بودند.(7) پيش از آنان قوم نوح و اصحاب رسّ (8) و قوم ثمود [پيامبرانشان را] تكذيب كردند، و همچنين قوم عاد و فرعون و قوم لوط و اهل ايْكه(9) و قوم تُبّع، همگى، فرستادگان

ص: 30


1- . سبأ (34):15-19.
2- . حمزۀ اصفهانى، تاريخ پيامبران و شاهان (تاريخ ملوك الأرض و الانبياء)، ترجمۀ جعفر شعار (تهران: اميركبير، چ 2، 1367)، ص 120 و 132.
3- . آثارالباقية، ترجمۀ اكبر دانا سرشت (تهران: اميركبير، چ 1، 1363)، ص 181.
4- . معجم البلدان، تصحيح محمد امين الخانجى الكتبى (قاهره: مطبعة السعادة، ط 1، 1324 ه. ق)، ج 7، ص 355.
5- . فيليپ خليل حِتّى، تاريخ عرب، ص 82.
6- . تبّع (كه جمع آن تبابعه است) لقب سلسلۀ پادشاهان حِمْيَرى در يمن بوده است. اينان دو طبقه بوده اند: طبقۀ اول پادشاهان سبأ و ريدان كه از سال 115 قبل از ميلاد تا 275 بعد از ميلاد حكومت كرده اند. طبقۀ دوم پادشاهان سبأ و ريدان و حضرموت و شَحْر كه از سال 275 تا 533 بعد از ميلاد حكومت داشته اند. (احمدحسين شرف الدين، اليمن عبرالتاريخ، ص 90-97.)
7- . دخان (44):37.
8- . قومى كه در يمامه زندگى مى كردند.
9- . قوم شعيب.

الهى را تكذيب كردند و وعدۀ [عذاب] من دربارۀ آنان تحقق يافت.(1)

تأثير افول تمدن جنوب در وضع عربستان

انحطاط دولتهاى جنوب، افول تمدن اين بخش از عربستان و ويرانى سدّ مأرب، منشأ دگرگونى هايى در اين منطقه گرديد؛ زيرا جنوب شبه جزيرۀ عربستان، رونق و رفاه زندگى را از دست داد و مزارع زير سدّ در اثر بى آبى از بين رفت و گروهى از اقوام ساكن منطقۀ مأرِب ناگزير پراكنده شدند.

در اثر اين پراكندگى ها شاخۀ تنوخ از قبيلۀ يمنى ازْدْ به حيره (عراق) هجرت و در آنجا دولت «لخميان» را تأسيس كردند. شاخۀ «آل جَفْنه» به شام رفته در منطقه اى كه شرق اردن ناميده مى شود، حكومتى تأسيس كردند و به سلسلۀ «غسّانيان» معروف شدند.(2)

قبيلۀ اوس و خزرج به يثرب (مدينه)، خُزاعه به مكّه و اطراف آن، قبيلۀ بَجيله و خَثعم و چند گروه ديگر به منطقۀ «سروات» رفته در آن منطقه ماندگار شدند(3) و هر كدام منشأ حوادث و رويدادهايى گشتند.

وضع شمال جزيرة العرب (حجاز)

حجاز منطقه اى خشك و فاقد باران منظم، و (جز در مناطق كوهستانى و باريكه هاى ساحلى) داراى هواى گرم و سوزان است. اين وضع، تأثير مهمى در وضعيت زندگى ساكنين آن داشته است؛ زيرا اعراب اين منطقه برخلاف جنوبيان، به علت كمى گياهان و چراگاه، نمى توانستند دام و احشام ديگرى غير از رمه هاى كوچك و شتر كه حيوان بسيار قانعى است، داشته باشند.

آنان خوراك و پوشاك خود را عمدتاً از شتر تهيه مى كردند و چون اين نوع گله دارى از طريق بيابانگردى و مهاجرت در نواحى وسيع، امكان پذير است، ايجاد دستگاه و سازمان سياسى

ص: 31


1- . ق (50):12-14.
2- . حمزۀ اصفهانى، تاريخ پيامبران و شاهان، ص 99 و 119 و نيز ر. ك: حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ص 44؛ ابوريحان بيرونى، الآثار الباقية، ص 181 و 183.
3- . كارل بروكلمان، تاريخ ملل و دول اسلامى، ترجمۀ هادى جزايرى (تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1346)، ص 5.

ثابت و اسكان مردم بدوى مقدور نبود. از اين روى برخلاف بخش جنوبى كه مردمان آن، شهرنشين و كشاورز بودند، سكنۀ اين بخش، فاقد تمدن، و عمدتاً چادرنشين و بيابانگرد بودند و شهرهاى آن، به جز مكه (كه مقارن ظهور اسلام به دلايلى كه خواهيم گفت، قدرى توسعه يافته بود) چندان اهميتى نداشتند.

به واسطۀ همين سختى طبيعت و بدى راه، حجازيان با مردمان متمدن آن روز چندان در ارتباط نبودند. اين عامل طبيعى و جغرافيايى موجب شده بود كه اين سرزمين مورد طمع و تهاجم جهانگشايان واقع نشود؛ به طورى كه جهانگشايان بزرگ دنيا مانند: رامسس دوم در قرن چهاردهم پيش از ميلاد، اسكندرمقدونى در قرن چهارم پيش از ميلاد، و ايليوس گالوس در زمان اگوست - امپراتور روم در قرن اول ميلادى - به تسخير حجاز رغبتى نشان ندهند. همچنين پادشاهان ايران در پى دست يابى به اين منطقه برنيامدند، از آن رو مردم حجاز با خاطرى آسوده به زندگى بدوى خود ادامه دادند.(1) يكى از مورّخان در اين زمينه مى نويسد:

هنگامى كه دمتريوس، سردار يونانى (پس از اسكندر) به قصد تسخير عربستان به پترا رسيد، عربهاى بيابانى آن سامان به او گفتند: اى امير بزرگ! چرا به جنگ ما آمده اى؟ ما در ريگزارى زندگى مى كنيم كه هيچ گونه وسايل زندگى براى ما فراهم نيست. ما بدين جهت به سكونت در اين بيابانهاى خشك و سوزان تن در داده ايم كه نمى خواهيم بنده و فرمانبردار كسى باشيم. اينك هداياى پيشكشى ما را بپذير و از همان جا كه هستى برگرد، و بدان كه دراين صورت ما از باوفاترين دوستان تو خواهيم بود، ولى اگر بخواهى ما را محاصره كرده، پيشنهاد صلح ما را نپذيرى، بايد مدت ها از زندگى راحت و آسايش خود چشم بپوشى، و نمى توانى طرز زندگى ما را كه از دوران شيرخوارگى تاكنون بدان خو گرفته ايم، تغيير دهى، و چنانچه چند تن از ما را به اسارت ببرى، سودى به حال تو نخواهد داشت؛ زيرا آنان هرگز نخواهند توانست اين زندگى آزاد هميشگى خود را رها كرده؛ زيربار اسارت تو بمانند.

دمتريوس كه چنين ديد، هديۀ پيشكشى آنان را پذيرفت و از جنگى كه جز مشكلات و

ص: 32


1- . جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمۀ على جواهركلام (تهران: اميركبير، 1333)، ج 1، ص 15.

دردسر براى او چيزى نداشت، چشم پوشيده بازگشت.(1) يكى از دانشمندان مى گويد:

جزيرۀ عرب نمونۀ كامل روابط ناگسستنى ميان انسان و زمين است. اگر در داخلۀ كشورهايى چون هند و يونان و ايتاليا و انگليس و ايالات متحده از توالى اقوام عرصه جو كه يكى ديگرى را به عقب مى رانده يا تحت فرمان خود مى آورده، مهاجرتهايى بوده، در تاريخ عربستان هيچ جهانگير جنگ آزمايى كه حدود ريگستان را شكافته و اقامتگاه دائمى در آن جا به پا كرده باشد، نشانى نمى يابيم. مردم عربستان در طول همۀ قرونى كه تاريخ آن ثبت شده، بى تغيير مانده اند.(2)

صحرانشينان

از آنجا كه بخش عمدۀ منطقۀ شمالى جزيرة العرب (حجاز) را صحرا تشكيل مى دهد، بيشتر قبائل عرب در روزگار پيش از ظهور اسلام، باديه نشين و صحراگرد بودند. بدويان به حكم طبيعت محروم و محيط زندگى خود، تنها از رهگذر دامدارى، آن هم به شكل محدود و روش كهن، زندگى مى كردند.

آنان در خيمه هايى از موى بز و پشم شتر به سر مى بردند؛ به هرجا كه آبى و گياهى يافت مى شد، روى مى آوردند و با تمام شدن آنها ناگزير به اميد آب و گياه به سرزمينى ديگر رهسپار مى شدند. عرب بدوى به علت كمى سبزه و چراگاه، غير از رمه هاى كوچك و تعدادى شتر نمى توانستند دام و احشام ديگرى داشته باشند. چنانكه گفته اند: «در صحرا قدرت سه گانۀ بدوى، شتر و نخل، فرمانروايى مى كند.» اگر قدرت ريگزار را نيز بر آن بيفزاييم از چهار بازيگر بزرگ كه نقش اساسى زندگى صحرا را به عهده دارند، نام برده ايم. كمى آب، گرماى زياد، سختى راهها و نايابى غذا كه همگى در اوقات عادى، دشمنان بزرگ انسانند، به هنگام خطر، همدستان او مى شوند. بنابراين وقتى بدانيم عرب و صحراى وى، هيچ وقت به سلطۀ بيگانه سر فرود نياورده است، تعجب نخواهيم كرد. استمرار، يكنواختى و خشكى صحرا در تكوين جسم و عقل بدويان تجلى يافته بود. عرب بدوى زراعت و ديگر حرفه ها و صنعتها را

ص: 33


1- . گوستاولوبون، تاريخ تمدن اسلام، ج 1، ص 88.
2- . فيليپ حِتّى، تاريخ عرب، ص 14.

مناسب شأن خود نمى دانست(1) و به دولتهاى متمدن و تشكيلات منظم شهرى به ديدۀ حقارت مى نگريست و زندگى صحرا و بيابان را به سازمانهاى شهرى ترجيح مى داد و اين از خصايص موروثى آنان بود.(2)

عرب باديه، فرزند طبيعت و زادۀ صحراى بيكران و آزاد بود؛ هيچ ساختمانى مانع جريان هواى تميز محيط او نمى شد؛ تابش خورشيد و پخش گرماى آن، بى مزاحمت ابر، ادامه داشت؛ هيچ سدّى در برابر باران و سيل برپا نگشته بود؛ همه چيز همان گونه كه آفريده شده بود، آزاد و به حال طبيعى بود. ازاين رو فرزند صحرا نيز همچون محيط خود آزاد بود، نه زراعتى او را محدود و نه صنعتى او را به خود مشغول مى ساخت، و نه شلوغى شهر در كار بود كه او را در خود فرو برد. و چون به زندگى آزاد خو گرفته بود، آزادى را دوست داشت و خود را پايبند قانون و مقررات نمى دانست، و با هركس مى خواست او را تحت فرمان خويش درآورد، با تمام نيرو مى جنگيد. تنها دو چيز او را محدود مى كرد: يكى قيد و بندهاى كيش بت پرستى و مراسم و شعائر آن، و ديگرى سنتها و آداب و رسوم قبيلگى و وظايفى كه وابستگى به قبيله براى او ايجاد مى كرد. اما پاى بندى او به سنتهاى قبيلگى با اخلاص و اعتقاد ريشه دارترى همراه بود.(3)

لامِنْس - خاورشناس بلژيكى - مى گويد:

عرب، نمونۀ دموكراسى و آزادى بود، اما دموكراسى افراطى كه هيچ حدّى براى آن متصور نيست. شورش عرب برضد هر قدرتى كه مى خواست آزادى او را محدود سازد (اگرچه اين محدوديت به صلاح وى بود) ريشۀ جرايم و جناياتى را كه بخش اعظم تاريخ عرب را پر كرده است، براى ما روشن مى سازد.(4)

ص: 34


1- . فيليپ حتّى، تاريخ عرب، (تهران: آگاه، چ 2، 1366)، ص 33-35.
2- . گوستاولوبون، تاريخ تمدن اسلام، ج 1، ص 64-65؛ ويل دورانت، تاريخ تمدن، (عصر ايمان)، ج 4، (بخش اول)، ترجمۀ ابوطالب صارمى (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ 2، 1368)، ص 201.
3- . احمد امين، فجرالاسلام (قاهره: مكتبة النهضة المصرية، ط 9، 1964 م.)، ص 46.
4- . همان، ص 33-34. نعمان بن منذر، (پادشاه حيره) در پاسخ كسرى (پادشاه ايران) كه پرسيد: چرا قوم عرب تحت حكومت و نظام واحد زندگى نمى كنند، گفت: «ملتهاى ديگر چون احساس ضعف مى كنند و از حملۀ دشمن بيم دارند، زمام امور خود را به دست يك خانواده داده، امور خويش را به آنها مى سپارند، اما عرب همه مى خواهند پادشاه باشند و از پرداخت ماليات و خراج نفرت دارند.» (آلوسى، بلوغ الارب، ج 1، ص 150.)

نظام قبيلگى

پيش از ظهور اسلام، عرب حجاز، تابع حكومتى نبود و نظم و تشكيلات سياسى نداشت، از اين رو زندگى اجتماعى آنها تفاوت عمده اى با مردم ايران و روم داشت؛ زيرا در اين دو كشور مجاور عربستان، حكومت واحد مركزى وجود داشت كه ادارۀ امور تمام نقاط كشور را در دست داشت و قانون و مقررات آن در همه جاى كشور نفوذ داشت. ولى در حجاز (و به طور كلى در شمال و مركز جزيرة العرب) حكومت و قدرت مركزى حتى در شهرها وجود نداشت. اساس اجتماع عرب را قبيله، و نظام سياسى و اجتماعى آنان را نظام قبيلگى تشكيل مى داد و اين نظام در تمام شئون و ابعاد زندگى آنان منعكس بود. در اين نظام، هويت افراد، تنها با انتساب به يكى از قبايل مشخص مى شد.

بافت زندگى قبيلگى نه تنها در ميان صحرانشينان، بلكه در شهرها نيز به خوبى نمايان بود.

در آن منطقه هر قبيله همچون يك كشور مستقل به شمار مى آمد و مناسبات بين قبايل را مى توان به مناسبات خارجى امروز كشورها تشبيه كرد.

پيوند نژادى

در ميان عرب آن روزگاران، «ملّيّت» و «قوميّت» براساس موضوعاتى مانند وحدت دين، يا زبان، يا تاريخ مفهوم نداشت. قبيله عبارت از مجموع چند خانوادۀ خويشاوند بود و پيوندى كه افراد آن را با يكديگر مرتبط مى ساخت و بين آنان همبستگى ايجاد مى كرد، پيوند خويشاوندى، و وحدت نژاد و نسب بود؛ زيرا مردم يك قبيله، خويشتن را از يك خون مى شمردند.(1)

ص: 35


1- . احمد امين، فجرالاسلام، ص 225؛ عبدالمنعم ماجد، التاريخ السياسى للدولة العربية، (قاهره: ط 7، 1982 م)، ص 48.

از اجتماع خانواده، چادر و خيمه، و از اجتماع چادرها، قبيله به وجود مى آمد و حتى تشكيل اتحاديه هاى بزرگ قبايل مانند يهوديان، براساس همخونى و شجرۀ واحد بوده است.

اين عده، چادرهاى خود را طورى نزديك به هم برپا مى كردند كه از اجتماع آنها قبيله هاى چند هزار نفرى ايجاد مى شد و آنگاه دسته جمعى به دنبال دامهاى خويش مهاجرت مى كردند.(1)

رياست قبيله

نماينده و رئيس قبيله «شيخ» ناميده مى شد.(2) شيخ معمولاً كهن سال ترين افراد قبيله بود و رياست قبيله درنتيجۀ بزرگى شخصيت، تجربه و پختگى يا ابراز شجاعت در دفاع از قبيله و گاهى در اثر ثروت زياد به دست مى آمد(3) و در انتخاب شيخ، صفات ممتازى مانند سخا، شجاعت، صبر، حلم، تواضع و بيان رعايت مى شد.(4)

رئيس قبيله در مسايل قضائى، جنگى و ديگر كارهاى عمومى، داراى قدرت استبدادى نبود، بلكه در هركارى با انجمن قبيله كه از بزرگان قوم و سران خاندانها تشكيل مى شد، مشاوره مى كرد. هم اينان بودند كه شيخ را انتخاب مى كردند و تا زمانى كه گروه منتخبان از او خشنود بودند، در مقام خويش باقى مى ماند.(5) اما در هرحال به حكم سنت قبيله، همۀ افراد قبيله از رئيس قبيله اطاعت مى كردند. پس از مرگ رئيس قبيله، معمولاً پسر بزرگ او و گاه فرد كهن سال ديگرى كه ويژگيهاى او را داشت و يا داراى لياقت و شخصيت خاصى بود، به اين سِمت انتخاب مى شد.

آيين اسلام با نظام قبيلگى مبارزه كرد و آن را از بين برد و به نژاد و نسب كه اساس اين نظام بود، بهايى نداد و جامعۀ نوبنياد اسلامى را براساس «وحدت عقيده» و «ايمان» كه

ص: 36


1- . كارل بروكلمان، تاريخ دول و ملل اسلامى، ص 5-6.
2- . به نام رئيس، امير، سيد نيز خوانده مى شده است. (عبدالمنعم، التاريخ السياسى للدولة العربية، ص 49.)
3- . همان.
4- . آلوسى، بلوغ الارب، تصحيح محمد بهجة الأثرى (قاهره: دارالكتب الحديثة، ط 3)، ج 2، ص 187.
5- . فيليپ حِتّى، تاريخ عرب، ص 39.

نيرومندترين پيوند اجتماعى است، استوار ساخت و بدين ترتيب «ايمان مشترك» را جايگزين «خون مشترك» ساخت و همه مؤمنان را با هم برادر معرفى كرد.(1) بدين ترتيب زيربناى ساختار اجتماعى عرب دگرگون شد.

تعصب قبيلگى

تعصب به منزلۀ روح قبيله است و نشانۀ اين است كه فرد، بى دريغ به افراد قبيلۀ خود، وابسته است. به طور كلى تعصب قبيلگى در صحرانشينان نظير وطن پرستى افراطى است.(2) آنچه را كه يك فرد متمدن در راه كشور، دين يا نژاد خود مى كند، عرب بدوى به خاطر قبيلۀ خود انجام مى داد؛ او در اين راه دست به هر كارى مى زد حتى جان خود را فدا مى كرد.(3)

در ميان اعراب، رفتار افراد قبايل، با برادر و عموزاده و خويشان، همراه با تعصب بود.

عرب بدوى در هر حال از نزديكان خود حمايت مى كرد و خطاكار يا درستكار، ستمكش يا ستمكار بودن او تفاوتى نداشت.

در نظر عرب اگر كسى از حمايت و مساعدت برادر و عموزادۀ خود كوتاهى مى كرد، شرافت او لكه دار مى شد. در اين باب مى گفتند: «برادر خود را يارى كن چه ستمكش باشد چه ستمكار!» شاعر عرب در اين باره گفته است:

هنگامى كه برادرشان در گرفتاريها آنان را به كمك بطلبد، بى هيچ پرسش و دليلى به كمك او مى شتابند.(4)

بر اين اساس اگر به يكى از افراد قبيله اهانت مى شد، به تمام قبيله اهانت شده بود و افراد قبيله موظف بودند براى رفع اهانت و زدودن لكۀ ننگ تا آنجا كه نيرو دارند، بكوشند.(5)

ص: 37


1- . «اِنَّماَ المُؤْمِنُونَ اخْوَةٌ.» (حجرات (49):10.)
2- . فيليپ حِتّى، پيشين، ص 38.
3- . ويل دورانت، پيشين (عصر ايمان)، ج 4، ص 200.
4- . لايسئلون اخاهم حين يندبهم فى النائبات على ما قال برهاناً (احمد امين، پيشين، ص 10.)
5- . حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: سازمان انتشارات جاويدان، چ 5، 1362)، ج 1، ص 37-38؛ عبدالمنعم ماجد، پيشين، ص 50-51.

آيين اسلام اين گونه تعصب كور قبيلگى را محكوم و آن را جاهلانه و غيرمنطقى معرفى كرد: «به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دلهاى خويش تعصب جاهليت داشتند...»(1)

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: «هركس تعصب بورزد يا به خاطر او تعصب بورزند، از اسلام خارج است.»(2)

نيز فرمود: «هركس به تعصب دعوت كند، يا براساس تعصب سخن بگويد يا با روح و فكر تعصب بميرد، از ما نيست.»(3)

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: «برادرت را چه ظالم باشد و چه مظلوم، يارى كن». گفتند:

يارى كردن مظلوم معلوم است، برادر ظالم را چگونه يارى كنيم؟ فرمود: «از ظلم او جلوگيرى كن.»(4)

انتقام جويى هاى قبيلگى

از آنجا كه در محيط عربستان آن روز، حكومت مركزى و دستگاه دادرسى وجود نداشت تا اختلافات مردم را برطرف نموده و عدالت را برقرار سازد، كسى كه مورد ستم و تجاوز قرار مى گرفت، حق داشت شخصاً انتقام بگيرد، و در صورتى كه متجاوز، از قبيلۀ ديگر بود، كسى كه مورد ظلم قرار گرفته بود، حق داشت انتقام خود را از ساير افراد قبيلۀ او بگيرد و اين كار نزد عرب، بسيار عادى بود؛(5) زيرا خطاى افراد به پاى كل قبيله نوشته مى شد. و چون هر

ص: 38


1- . «اِذْ جَعَل الَّذِينَ كَفَرُوا فِى قُلُوبِهِمُ الحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الجاهِلِيَّةِ.» (فتح (48):26.)
2- . من تعصب او تعصب له فقد خلع ربقة الاسلام من عنقه. (صدوق)، ثواب الأعمال، و عقاب الأعمال (تهران: مكتبة الصدوق)، ص 263؛ كلينى، الأصول من الكافى (تهران: مكتبة الصدوق، ط 2، 1381 ه. ق) ج 2، ص 308.
3- . ليس منا من دعا الى عصبية، وليس منا من قال [على عصبية] وليس منا من مات على عصبية. (سنن ابى داود (بيروت: دارالفكر)، ج 4، كتاب الأدب، باب فى العصبية، ص 332، حديث 5121.)
4- . عن انس قال، قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله انصر أخاك ظالماً أو مظلوماً. قالوا: يا رسول اللّه هذا ننصره مظلوماً فكيف ننصره ظالماً؟ قال: تأخذ فوق يديه. (صحيح بخارى بحاشية السندى (بيروت: دارالمعرفة)، ج 2، كتاب المظالم، ص 66؛ مسند احمد، ج 3، ص 201.)
5- . حسن ابراهيم حسن، پيشين، ص 39.

فردى از قبيله به حكم خويشاوندى و همخونى، موظف بود به افراد قبيله (بدون توجه به اينكه حق با آنهاست يا نه) كمك كند. اين وظيفه ابتدا از طرف نزديكان و اعضاى خانواده و عشيره انجام مى شد و هرگاه موفقيت حاصل نمى شد و خطر، دفع نمى گرديد، بقيۀ طايفه و قبيله به كمك مى آمدند.

اگر فردى كشته مى شد، خونخواهى، وظيفۀ نزديك ترين اقوام بود(1) و اگر مقتول از قبيلۀ ديگر بود، رسم «انتقام» اجرا مى شد و هريك از افراد قبيله قائل در معرض اين خطر بود كه جان خود را به عوض مقتول از دست بدهد؛ زيرا سنت حاكم بر صحرا مى گفت: «خون را جز خون نمى شويد!» و خون بهايى جز گرفتن انتقام پذيرفته نبود.

به يك اعرابى گفتند: آيا حاضرى از كسى كه به تو آزارى رسانده بگذرى و از او انتقام نگيرى؟ گفت: «من خوشحال مى شوم كه انتقام بگيرم و به جهنّم بروم!»(2)

رقابتها و تفاخرهاى قبيلگى

رقابت و تفاخر قبيلگى، يكى ديگر از رفتارهاى عرب آن روزگاران بود. عرب به هر يك از ارزشهاى حاكم در آن جامعه (كه نوعاً ارزشهاى موهوم و پوچ بود) مى نازيد و به خاطر دارابودن آنها به قبايل ديگر فخر مى فروخت. گذشته از صفاتى مانند شجاعت در ميدان جنگ، بخشندگى و وفادارى،(3) مال و ثروت، تعداد فرزندان و وابستگى به قبيلۀ قدرتمند، هركدام در نظر عرب آن روز، ارزش مهم و وسيلۀ برترى و كسب افتخار و شرف بود.

قرآن كريم، سخنان آنان را چنين بازگو و محكوم مى كند:

و گفتند: ما اموال و فرزندان بيشتر داريم [واين نشانۀ احترام وارزش ما نزد خدا است] و ما مجازات نخواهيم شد، بگو: پروردگار من روزى را براى هركس كه بخواهد فراخ يا

تنگ مى كند [واين ربطى به قرب واحترام شما در پيشگاه او ندارد] ولى بيشتر مردم نمى دانند!

ص: 39


1- . بروكلمان، پيشين، ص 6-7.
2- . نويرى، نهاية الأرب فى فنون الأدب (وزارة الثقافة و الأرشاد القومى المصرية)، ج 6، ص 67.
3- . آلوسى، پيشين، ج 1، ص 280.

اموال و فرزندانتان شما را نزد ما مقرب نمى سازد جز كسانى كه ايمان بياورند و عمل صالح انجام دهند.(1)

روزى كسرى - پادشاه ايران - از نعمان بن منذر - پادشاه حيره - پرسيد: آيا در ميان قبايل عرب، قبيله اى هست كه بر ديگران شرف و برترى داشته باشد؟ پاسخ داد: بلى. گفت: مايۀ شرف آنها چيست؟ گفت: هركس كه سه نفر از پدران او پى درپى رئيس قبيله باشد و چهارمين نفر از نسل آنها نيز به رياست برسد، دراين صورت رياست قبيله به خاندان او مى رسد.(2)

اعراب در زمان جاهليت، به فزونى افراد قبيلۀ خود افتخار مى كردند و به اين وسيله به قبايل رقيب فخر مى فروختند و با آنان به منافره مى پرداختند؛(3) يعنى با شمارش افراد خود، مدّعى مى شدند كه نفرات قبيلۀ آنان از قبيلۀ رقيب افزون تر است.

روزى ميان دو قبيله، اين گونه تفاخر آغاز شد و هريك، افتخارات قبيلگى خود را برشمرده و طرفين مدعى شدند كه اشراف و نفرات قبيلۀ آنها و وابستگانشان بيشتر است، آنگاه به سرشمارى پرداختند! شمارش اشراف و افراد زنده كارساز نشد، و خواستار شمارش مردگان شدند و به اتفاق به گورستان رفتند و به سرشمارى مردگان خود پرداختند!(4) قرآن اين گونه رقابت و تفاخر جاهلانه و دور ازعقل و منطق را نكوهش و محكوم كرد:

افزون طلبى [و تفاخر به مال و افراد] شما را به خود مشغول ساخته [و از خدا غافل نموده است] تا آنجا كه به ديدار گورها رفتيد [و قبور مردگان خود را بر شمرديد] و به آن افتخار كرديد. چنين نيست كه مى پنداريد، به زودى خواهيد دانست!(5)

ارزش نسب

يكى از مهم ترين معيارهاى ارزشى در ميان عرب جاهليت نسب بود كه براى آنها بسيار

ص: 40


1- . سبأ (34):35-37.
2- . آلوسى، پيشين، ج 1، ص 281.
3- . منافره از نفر مشتق است؛ يعنى هريك، نفرات خود را به رخ ديگرى بكشد. (آلوسى، پيشين، ص 288.) داستانهاى فراوانى از اين گونه مفاخرات در تاريخ عرب پيش از ظهور اسلام نقل شده است.
4- . سيدمحمدحسين طباطبايى، تفسيرالميزان، ج 20، ص 353؛ آلوسى، پيشين، ج 1، ص 279.
5- . تكاثر (102):1-3.

ارزشمند بود، به طورى كه بسيارى از معيارهاى ارزشى آنها به نسب بازمى گشت.(1)

در ميان قبايل عرب، تفاخر نژادى شديدى حاكم بود كه نمونۀ بارز آن رقابت نژادى بين عرب عدنانى (عرب شمالى) و عرب قحطانى (عرب جنوب) بود.(2)

به همين جهت عرب به حفظ و شناخت نسب خود اهميت مى داد. نعمان بن منذر در پاسخ كسرى گفت:

هر امتى جز عرب، از نسب خود آگاهى ندارد واگر از اجداد آنها بپرسى، اظهار بى اطلاعى خواهند كرد، ولى هر عربى آبا واجداد خود را مى شناسد و بيگانگان را جزء افراد قبيلۀ خود نمى داند، وخود به قبيلۀ ديگرى داخل نمى گردد و جز پدرش به ديگرى منسوب نمى شود.(3)

بنابراين، جاى تعجب نيست كه علم «نسب شناسى» كه يكى از دانشهاى محدود آن روز عرب بود، از ارزش و احترام والايى برخوردار بوده و نسب شناسان از جايگاه خاصى بهره مند بودند.

ص: 41


1- . مثلاً در فرهنگ آن روز، اگر پدر كسى عرب، و مادرش عجم بود، او را با طعنه و تحقير، «هَجين» مى ناميدند. (كه مفهوم پستى و ناخالصى نسب را داشت) و اگر برعكس بود «مُذَرّع» مى ناميدند. هجين از ارث محروم بود. (ابن عبدربه الأندلسى، العقدالفريد، (بيروت: دارالكتاب العربى، 1403 ه. ق)، ج 6، ص 129.) مرد هجين مى بايست با زنى مانند خود ازدواج كند. (محمد بن حبيب، المحبر، (بيروت: دارالافاق الجديدة)، ص 310؛ شهرستانى، الملل والنحل، (قم: منشورات الرضى، ط 2)، ص 254.) در عصر اسلام از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دربارۀ خونبهاى هجين پرسيدند، ايشان در پاسخ فرمودند: «ارزش خون پيروان اسلام يكسان است.» (ابن شهرآشوب، مناقب، (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 113.)
2- . جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام (بيروت: دارالعلم للملائين، 1968 م)، ج 1، ص 493 به بعد شوقى ضيف، تاريخ الأدب العربى، العصرالجاهلى، ص 55.
3- . آلوسى، پيشين، ج 1، ص 149. عمربن خطاب در عصر اسلام، تحت تأثير همين تفكر، با اظهار ناخشنودى از نبطيان عراق كه خود را با محل سكونتشان معرفى مى كردند، مى گفت: نسب خود را ياد بگيريد و مانند نبطيان عراق نباشيد كه وقتى از اصل و ريشۀ خانوادۀ آنها بپرسند، در پاسخ مى گويند: از فلان محل و فلان جا هستيم! (ابن خلدون، مقدمه، تحقيق: خليل شحاده و سهيل زكار، فصل نهم، ص 162؛ ابن عبد ربه الأندلسى، پيشين، ج 3، ص 312.)

آلوسى كه از صاحب نظران در مسئله «عرب شناسى» است، مى گويد:

عرب جاهلى اهميت زيادى به حفظ و شناخت نسب خود مى داد؛ زيرا اين شناخت يكى از وسايل الفت و هميارى بود. آنها محتاج ترين افراد به اين شناخت بودند؛ زيرا آنها قبايل متفرق بودند، آتش جنگ پيوسته در ميانشان شعله ور، و غارت و چپاول رايج بود و از آنجا كه نمى خواستند زير بار قدرتى بروند تا از آنها حمايت كند، ناگزير نسب خود را حفظ مى كردند تا بر دشمن خود پيروز شوند، چرا كه مهر و محبت بستگان به يكديگر و تعصب و حمايت از خويشان، موجب الفت و پشتيبانى از يكديگر مى گردد و از ذلت و تفرقه جلوگيرى مى كند.(1)

دين اسلام، هرگونه برترى نژادى را نفى كرد. با آنكه قرآن در ميان قريش و عرب نازل شد، اما هرگز مخاطب آن قريش يا عرب و امثال اينها نيست، بلكه مخاطب آن، «ناس» (\ مردم) و در موارد بيان وظايف مسلمانان، مؤمنان است. قرآن تفاوتهاى نژادى را يك امر طبيعى مى داند و فلسفۀ اين تفاوتها را شناخته شدن افراد از يكديگر معرفى مى كند و تفاخر به نژاد و نسب را محكوم و ملاك ارزش را «تقوا» اعلام مى كند:

اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد [اينها ملاك امتياز نيست] گرامى ترين شما نزد خدا با تقواترين شماست، خداوند دانا و آگاه است.(2)

پيامبر اسلام عليه السلام با تأكيد، تفاخر به نژاد و نسب را محكوم مى ساخت، به عنوان نمونه:

1. در فتح مكه كه دژ اصلى قريش (كه خود را از نژاد برتر مى پنداشتند) سقوط كرد، فرمود:

مردم! خداوند كبر و تفاخر به پدران را كه در جاهليت رواج داشت، در پرتو اسلام از بين

ص: 42


1- . بلوغ الارب، ج 3، ص 182؛ همچنين ر. ك: المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، ج 1، ص 466-467.
2- . حجرات (49):13. طبق روايتى از امام صادق عليه السلام و بر اساس برخى تفسيرها، مقصود از كلمۀ «قبايل» در آيۀ مزبور، واحدهاى كوچك عربى است كه هركدام «قبيله» ناميده مى شدند و مقصود از «شعوب» واحدهاى ملى غيرعربى است. (طبرسى، مجمع البيان، تفسير سوره حجرات، ذيل آيۀ 13.)

برد. آگاه باشيد شما از نسل آدم هستيد و آدم از خاك آفريده شده است. بهترين بندگان خدا، بنده اى است كه باتقوا باشد. عربيت پدر كسى محسوب نمى شود، بلكه زبان گويايى است. آن كس كه عملش نتواند او را به جايى برساند، نسب و شرف نژادى هم او را به جايى نخواهد رساند.(1)

2. در جريان حجة الوداع، ضمن خطبۀ مفصلى كه شامل موضوعات مهم و اساسى بود، فرمود: «هيچ عربى بر عجمى فضيلت و برترى ندارد، جز با تقوا.»(2)

3. روزى در تأييد سخنان سلمان كه در گفت وگو با قريش، در برابر تفكر نادرست و نژادپرستانۀ آنها، بر ارزشهاى معنوى تكيه مى كرد، فرمود:

اى گروه قريش! شرف و نسب هركس دين اوست، مردانگى هركس عبارت از خلق و خوى او، و ريشه و اصل هركس عبارت از عقل و فهم وادراك اوست.(3)

جنگهاى قبيلگى

اگر قتلى در ميان اعراب رخ مى داد، مسئوليت عمده متوجه نزديك ترين خويشاوندان قاتل بود و چون معمولاً طايفۀ قاتل به حمايت از وى برمى خاستند، جريان انتقام به جنگهاى خونين مى انجاميد. اين جنگها كه غالباً بر سر مسايل جزيى آغاز مى گرديد، سالها طول مى كشيد؛ چنان كه جنگ «بسوس» ميان دو قبيلۀ بنى بكر و بنى تَغْلِبْ كه هر دو از قبيلۀ ربيعه بودند، چهل سال طول كشيد! سرچشمۀ اين جنگ، ورود شترى از قبيلۀ اول و متعلق به زنى به نام بسوس، به حوزۀ قدرت و مرتع قُرُق شدۀ رئيس قبيله بنى تغلب و كشته شدن آن بود.(4)

ص: 43


1- . كلينى، الروضة من الكافى (تهران: دارالكتب الاسلامية، ط 2)، ص 246؛ مجلسى، بحارالانوار (تهران: دارالكتب الاسلامى)، ج 21، ص 137 و 138؛ و با اندكى اختلاف در الفاظ سيرۀ ابن هشام، ج 4، ص 54.
2- . حسن بن على بن شعبه، تحف العقول (قم: مؤسسة النشر الاسلامى، ط 2، 1363)، ص 34.
3- . كلينى، پيشين، ص 181.
4- . محمد احمد جادالمولى بك، على محمدالبجاوى و محمدابوالفضل ابراهيم، ايام العرب فى الجاهلية، (بيروت: داراحياء التراث العربى)، ص 142-168؛ ر. ك: ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر، 1399 ه. ق)، ج 1، ص 523-539.

همچنين جنگ خونينى به نام «داحس» و «غبراء» بين قيس بن زهير - رئيس قبيلۀ بنى عبس - و حذيفة بن بدر - رئيس قبيلۀ بنى فزاره - بر سر يك مسابقۀ اسب دوانى درگرفت كه مدتها طول كشيد. داحس و غبراء نام دو اسب بود كه اولى متعلق به قيس و دومى متعلق به حذيفه بود.

قيس مدعى شد كه اسب وى برندۀ مسابقه شده است، و حذيفه ادعا كرد كه اسب او مسابقه را برده است. از همين اختلاف كوچك، آتش جنگ، بين طرفين شعله ور و منجر به قتل افراد زيادى شد.(1) اين گونه حوادث به «ايام العرب» شهرت يافته و كتابهايى پيرامون آنها نوشته شده است.

البته گاهى با دادن چند شتر به عنوان خون بها، ديۀ مقتول پرداخت مى شد. در هر قبيله، بزرگان قوم مى بايست براى اين گونه امور راه حلى پيدا كنند. اين راه حلها ارائه مى شد، ولى تحميل نمى گرديد و اغلب قبايل وقتى تن به قبول اين پيشنهادها مى دادند كه از جنگهاى طولانى خسته و فرسوده شده بودند. اگر طايفۀ قاتل، مقصر را براى اجراى قصاص، به طايفۀ مقتول مى داد، جنگى رخ نمى داد، ولى اين تسليم چندان شرافتمندانه نبود، بنابراين ترجيح مى دادند خود، مقصر را مجازات كنند. در نظر صحرانشينان، اصل و خلاصۀ اخلاق، حفظ آبرو و حيثيت بود ودرتمام اعمال خود، اين اصل را مدّ نظر قرار مى دادند.

اين مقررات و قوانين رايج بيابان، كم وبيش در شهرهاى حجاز يعنى طائف، مكه و مدينه نيز اجرا مى شد؛ زيرا ساكنان اين شهرها نيز در اجتماع خود، وضع صحرانشينان را داشتند؛ يعنى مستقل و آزاد بودند و از فرمان كسى اطاعت نمى كردند. اگرچه تعصب و آبروپرستى كه در بيابان و باديه، وضعى افراطى و مبالغه آميز داشت، در مكه به واسطۀ احترامى كه همه براى كعبه داشتند و تجارتى كه در پرتو آن صورت مى گرفت، تا حدى تعديل مى شد.(2)

قرآن، اين گونه تعصب كشى و انتقام جويى را محكوم ساخت و محور حمايت و پشتيبانى

ص: 44


1- . عبدالملك بن هشام، سيرة النبى، تحقيق: مصطفى السقاء (و ديگران) (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 307؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، قاهره: مطبعة السعادة، ط 1، 1323 ه. ق)، ج 1، ص 268، واژۀ «صاد». ابن اثير و جادالمولى بك هردو اسب را متعلق به قيس دانسته اند. (الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 566-582؛ ايام العرب، ص 246-277.)
2- . بروكلمان، پيشين، ص 8.

را حق و عدالت قرار داد و تأكيد كرد كه مسلمانان بايد برپادارندۀ جدى عدالت باشند، اگرچه اين عدالت به زيان خود آنان يا پدر و مادر و نزديكانشان باشد:

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، كاملاً به عدالت قيام كنيد، براى [رضاى] خدا شهادت دهيد اگرچه [اين گواهى] به زيان خود شما يا پدر و مادر و نزديكان شما بوده باشد. اگر [آن كس كه برايش گواهى مى دهيد] غنى يا فقير باشد، خداوند سزاوارتر است كه از آنها حمايت كند، بنابراين از هوى و هوس پيروى نكنيد كه از حق منحرف خواهيد شد، واگر حق را تحريف كنيد يا از اظهار آن اعراض نماييد، خداوند به آنچه انجام مى دهيد، آگاه است.(1)

غارت و آدم كشى

عرب باديه خارج از محدودۀ قبيله، نسبت به مردم ديگر، علاقه و احساسات دوستانه نداشت و اين گونه عواطف از حدود خانواده و قبيله كه اعضاى آن با يكديگر خويشاوندى داشتند، تجاوز نمى كرد. شعاع فكر و درك و فهم عرب، در دايرۀ تنگ قبيله محدود مى شد. عرب بدوى چونان ناسيوناليست هاى افراطى و نژادپرستان امروز، همه چيز را براى خود مى خواست و احساسات و علاقۀ وى در مرحلۀ نخست متوجه منافع خود و خويشانش بود.

چنان كه يكى از آنان در عصر اسلام، تحت تأثير فرهنگ جاهلى، هنگام دعا گفت: «خدايا مرا بيامرز، محمد را نيز بيامرز، و جز ما، ديگرى را نيامرز!»(2)

محروميتى كه حاصل زندگى در صحرا بود، آنان را به غارتگرى وا مى داشت؛ زيرا سرزمينهاى آنان، از نعمت ديگر ملتها محروم بود و آنان اين كمبود و محروميت طبيعى را به وسيله چپاول و غارت جبران مى كردند و راهزنى و غارت كاروانها را نه تنها امرى ناروا نمى شمردند، بلكه (همچون امروز كه فتح يك شهر يا تصرف يك ايالت را افتخار مى دانند)

ص: 45


1- . نساء (4):135.
2- . اللهمّ ارحمنى و محمداً ولا ترحم معنا احداً. (صحيح بخارى، شرح و تحقيق: الشيخ قاسم الرفاعى، (بيروت: دارالقلم)، ج 8، كتاب الأدب، باب 549، ح 893، ص 327-328 و با اندكى تفاوت در الفاظ: سنن ابى داود، (بيروت: دارالفكر)، ج 4، كتاب الأدب، باب «من ليست له غيبة»، ص 271.)

نوعى افتخار و مردانگى مى پنداشتند.(1)

البته رقابت بين قبايل نيز يكى از عوامل جنگ و غارت بود. كشمكش و نزاع قبايل بيشتر بر سر تصرف چراگاهها بود و گاهى نيز براى احراز رياست قبيله، كشمكش هاى خونينى ميان خانواده ها رخ مى داد؛ مثلاً وقتى كه برادر بزرگ كه سمت پيشوايى داشت، درمى گذشت، برادران ديگر به اقتضاى سن خود، به رياست قبيله طمع مى بستند. فرزندان رئيس متوفى نيز هوس مقام پدر را در دل مى پرورانيدند، از اين رو اغلب ميان قبايل و خانواده هايى كه از لحاظ نسب يا محل اقامت به يكديگر نزديك بودند، كشمكش هاى سخت و خونينى رخ مى داد.

شعرا نيز با سخنان خود آتش فتنه را دامن مى زدند؛ آنان در اشعار خود مفاخر قبيله را بر زبان مى آوردند و از قبايل ديگر عيب جويى مى كردند و با زنده كردن حوادث گذشته در اذهان، روحها را براى ستيزه جويى و كينه توزى آماده مى كردند. غالباً نزاعهايى كه ميان افراد رخ مى داد، بر سر مسائل كوچك و بى اهميت بود. وقتى آتش فتنه شعله ور مى گرديد، دو قبيله به جان هم مى افتادند و در نابودى يكديگر مى كوشيدند.(2)

وحشى گرى و دورى از تمدن، يكى ديگر از عوامل غارتگرى آنان بود. به عقيدۀ ابن خلدون، اين قوم، مردمى وحشى بودند و عادات و موجبات وحشى گرى در ميان آنان چنان استوار بود كه همچون خوى و سرشت آنان شده بود. براى مثال، آنان از اين جهت به سنگ نياز داشتند كه از آن ديگدان بسازند، از اين رو عمارتها را خراب مى كردند تا ديگ غذاپزى خود را روى سنگهاى آنها بگذارند، يا كاخها و عمارتها را به خاطر اين ويران مى ساختند تا از چوب آنها براى برپا ساختن چادر و خيمه استفاده كنند يا از آنها ميخ و ستون بسازند! خوى آنان غارتگرى بود و هرچه را در دست ديگران مى يافتند، مى ربودند و تاراج مى كردند. روزىِ آنان در پرتو نيزه هايشان فراهم مى شد. در ربودن اموال ديگران، به حد معيّنى قانع نبودند، بلكه چشمشان به هرگونه ثروت يا كالا يا ابزار زندگى مى افتاد، آن را غارت مى كردند.(3)

ص: 46


1- . گوستاولوبون، پيشين، ص 63.
2- . حسن ابراهيم حسن، پيشين، ج 1، ص 38.
3- . مقدمه، ترجمۀ محمدپروين گنابادى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، چ 1362، 4)، ج 1، ص 285-286.

يكى از منابع درآمد آنها غارت و چپاول بود؛ وقتى كه به قبيله اى يورش مى بردند، شتران آنان را به يغما برده، زنان و كودكانشان را اسير مى كردند. قبيلۀ ديگرى نيز به همين كيفيت در كمين آنها مى نشست و در فرصت مناسب، همين بلا را برسر آنان مى آورد. وقتى دشمنى نمى يافتند، به جان هم مى افتادند، چنان كه قطامى - شاعر عصر اول اموى - ضمن اشعارى در اين زمينه چنين مى گويد:

كار ما غارتگرى و هجوم به همسايه و دشمن است، و گاهى اگر جز برادر خويش، كسى را نيابيم، او را غارت مى كنيم.(1)

در آن ايام، جنگهايى كه اساس آن قصاص و خونخواهى بين دو قبيلۀ اوس و خزرج بود، چنان در يثرب (مدينه) شدت و توسعه يافته بود كه كسى جرأت نداشت از حوالى حصار يا حدود استحكامات خويش دور شود. اين جنگجويى ها زندگى عرب را فلج كرده، آنان را از پاى درآورده بود. خداوند در قرآن، اين وضع خونبار آنان را يادآورى مى كند و از پيوند برادرى كه در پرتو اسلام بين آنان برقرار گرديد، چنين ياد مى كند:

... و نعمت [بزرگ] خدا را بر خود به خاطر بياوريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او در ميان دلهاى شما پيوند الفت ايجاد كرد، و به بركت نعمت او با هم برادر گشتيد، و شما بر لب گودالى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد. خداوند آيات خود را چنين براى شما روشن بيان مى كند، شايد پذيراى هدايت شويد.(2)

ماههاى حرام

تنها در ماههاى حرام (ذيقعده، ذيحجه، محرم و رجب) به حكم سنت ديرينه كه يادگار حضرت ابراهيم و اسماعيل و از بقاياى تعاليم آنها بود(3) به پاس اين ماهها، خود به خود در

ص: 47


1- . واحيانا على بكر اخينا اذا مالم نجد الا اخانا. (احمد امين، پيشين، ص 9؛ فيليپ حتى، پيشين، ص 35؛ حماسة ابى تمام حبيب اوس الطائى (كلكته: مطبع ليسى، 1895 م، ص 32.)
2- . آل عمران (3):103.
3- . سيدمحمدحسين طباطبايى، تفسيرالميزان (بيروت: مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، ط 2، 1391 ه. ق)، ج 9، ص 272.

ميان عرب، آتش بس (صلح مقدس) برقرار مى شد و اين، فرصتى بود تا عرب آرامشى داشته باشد و در پناه آن بتواند به تجارت و خريد و فروش و زيارت كعبه بپردازد.(1) اگر جنگى در اين ماهها رخ مى داد، آن را «حرب الفجّار» (\ جنگ ناروا و گناه آلود) مى ناميدند.(2)

زن در جامعۀ عرب

يكى از بارزترين مظاهر جهل و خرافات عرب جاهلى، ديدگاه آنان دربارۀ زن بود. زن در جامعۀ آن روز از ارزش انسانى و حقوق اجتماعى و استقلال در زندگى محروم بود و بر اثر گمراهى و توحش آن اجتماع، وجود زن و دختر مايۀ ننگ و سرافكندگى بود.(3)

آنها دختران را لايق ارث برى نمى دانستند و معتقد بودند تنها كسانى كه شمشير مى زنند و از قبيله دفاع مى كنند (پسران) ارث مى برند،(4) بر اساس روايتى اعراب زنان را همچون كالايى مى شمردند كه (اگر از خود پسرى نداشت) پس از مرگ شوهر، در شمار ديگر اموال و ثروت شوهر، به پسر شوهر از زنهاى ديگر منتقل مى شد.(5)

شواهدى تأييد مى كند كه پس از مرگ شوهر، پسر بزرگش اگر تمايل به تصاحب زن او يعنى نامادرى خويش داشت، پارچه اى بر سرش مى افكند و به اين ترتيب نامادريش به عنوان سهم الأرث به او تعلق مى گرفت، سپس اگر مى خواست، بى هيچ مهرى، تنها از طريق ارث با

ص: 48


1- آنان با جابه جاكردن اسمى ماهها و تأخير انداختن ماههاى حرام، خود را از اين محدوديت رها ساخته درماه حرام نيز دست به جنگ و خونريزى مى زدند. به همين مناسبت خداوند فرمود: «جابه جاكردن و تأخير ماههاى حرام، افزايشى در كفر (مشركان) است كه با آن، كافران گمراه مى شوند، يك سال آن را حلال، و سال ديگر آن را حرام مى كنند تا به مقدار ماههايى شود كه خداوند تحريم كرده است (و تعداد چهارماه، به پندارشان تكميل گردد) و به اين ترتيب، آنچه را خدا حرام كرده، حلال بشمارند...» (توبه (9):(37.)
2- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 2، ص 12؛ شهرستانى، الملل والنحل (قم: منشورات الرضى، ط 2)، ج 2، ص 255.
3- . سيدمحمدحسين طباطبايى، تفسيرالميزان (قم: مطبوعاتى اسماعيليان، ط 3، 1393 ه. ق)، ج 2، ص 267.
4- . ابوالعباس المبرد، الكامل فى اللغة والأدب، با حواشى: نعيم زرزور (و) تغاريد بيضون (بيروت: دارالكتب العلمية، ط 1، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 393؛ محمد بن حبيب، المحبر (بيروت: دارالافاق الجديدة)، ص 324.
5- . كلينى، الفروع من الكافى (تهران: دارالكتب الاسلامية، ط 2، 1362)، ج 6، ص 406.

او ازدواج مى كرد، و اگر مايل به زناشويى با وى نبود، او را به ازدواج شخصى ديگر درآورده و از مهر او استفاده مى كرد، و در صورت تمايل، حق داشت وى را به كلى از ازدواج با مردان ديگر محروم ساخته بى شوهر نگه دارد تا پس از مرگ، مال او را تصاحب كند!(1)

بنابراين ازدواج با زن پدر (\ نامادرى) منع قانونى نداشت، از اين رو قرآن از اين كار نهى كرد.(2). طباطبايى، پيشين، ج 2، ص 267.

(3) به گفتۀ مفسّران، در عصر اسلام، هنگامى كه شخصى به نام ابوقيس بن اسْلَت درگذشت و پسرش تصميم گرفت با زن پدر خود ازدواج كند، از طرف خداوند اين آيه نازل شد:

«لا تَحِلُّ لَكُمْ انْ تَرِثُوا النِساءَ...»(4)

براى شما حلال نيست كه زنان را به ارث ببريد.

تعدد زوجات نيز در جامعه آن روز بدون هيچ محدوديتى رواج داشت.(4)

تراژدى زن

چنانكه مشهور است يكى از بدترين عادات آنان، زنده به گوركردن دختران بود. از آنجا كه دختر، در آن جامعۀ دور از تمدن و فرهنگ كه زور و خشونت در آن حاكم بود، نمى توانست همچون مرد، جنگاورى كرده و از قبيلۀ خود دفاع كند و ممكن بود در درگيريهاى قبيلگى به دست دشمنان افتاده، از آنان فرزند به دنيا آورده و مايۀ ننگ گردد، به اين كار دست

ص: 49


1- . طباطبايى، پيشين، ج 4، ص 254-258؛ سيوطى، الدرالمنثور فى التفسير بالمأثور (قم: مكتبة آية الله مرعشى نجفى، 1404 ه. ق)، ج 2، تفسير آيۀ 22 سورۀ نساء، ص 131-132؛ شهرستانى، الملل والنحل (قم: منشورات الرضى، ط 2)، ج 2، ص 254؛ حسن، حسن، حقوق زن در اسلام و اروپا (چ 7، 1357)، ص 34. عرب كسى را كه پس از مرگ پدر، زن او را مى گرفت «ضيزن» مى ناميد. (محمد بن حبيب، المحبر، ص 325.) ابن قُتيبۀ دينورى، تعدادى از اين گونه زنان را كه پس از مرگ شوهر، با ناپسرى خود ازدواج كردند، نام برده است. (المعارف، تحقيق: ثروة عكاشه، قم: منشورات الرضى، ص 112.)
2- . «ولا تنكحوا ما نكح آبائكم من النساء.» (نساء
3- :22)
4- . طباطبايى، پيشين، ج 4، ص 258؛ طبرى، جامع البيان فى تفسيرالقرآن (بيروت: دارالمعرفة، ط 2، 1392 ه. ق)، ج 4، ص 207، ذيل تفسير آيۀ 19 سورۀ نساء.

مى زدند.(1) برخى نيز در اثر اقتصاد پريشانى كه گريبان گير آنان بود از ترس فقر و نادارى به زنده به گوركردن دختران مى پرداختند.(2) در مجموع، دختر در نظر آنان موجود شومى بود.

قرآن مجيد تفكر غلط آنان را در اين زمينه چنين نقل مى كند:

و هرگاه به يكى از آنان بشارت دهند كه دختر نصيب او شده، صورتش [از فرط ناراحتى] سياه مى شود و خشم خود را فرو مى خورد. به خاطر مژدۀ بدى كه به او داده شده، از قوم و قبيلۀ خود متوارى مى گردد [و نمى داند كه] آيا او را با قبول خوارى و ننگ نگه دارد يا در خاك پنهانش كند؟! آگاه باشيد كه بد حكمى مى كنند.(3)

محروميت و محكوميت زن در آثار و ادبيات عرب آن روزگاران انعكاس فراوان يافته است، چنان كه در ميان آنان معمول بود كه هركس داراى دخترى مى شد، به وى مى گفتند:

«خدا شما را از ننگ او ايمن بدارد، هزينۀ او را فراهم سازد، و قبر را خانۀ داماد قرار دهد.»(4)

شاعرى عرب در اين باره گفته است:

براى هر پدرى كه داراى دخترى است و ماندن او را دوست مى دارد، سه گونه داماد هست: خانه اى كه زير سايۀ آن قرار گيرد، شوهرى كه او را حفظ كند و قبرى كه او را فروپوشاند، ولى بهترين آنها قبر است.(5)

گفته شده كه شخصى به نام ابوحمزه به خاطر آنكه همسرش دختر به دنيا آورده بود، از وى

ص: 50


1- . شيخ عباس قمى، سفينة البحار (تهران: كتابخانۀ سنايى، ج 1)، ص 197 (كلمۀ جهل)؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: داراحياءالكتب العربية، 1961 م)، ج 13، ص 174؛ كلينى، الأصول من الكافى (تهران: دارالكتب الاسلامية)، ج 2، باب «البرّ بالوالدين»، ح 18، ص 163؛ قرطبى، تفسير جامع الأحكام (بيروت: دارالفكر)، ج 19، ص 232.
2- . انعام (6):151؛ اسراء (17):31؛ قرطبى، پيشين، ص 232.
3- . نحل (16):58-59.
4- . آمنكم الله عارها و كفاكم مؤنتها، و صاهرتم القبر!
5- . لكل اب بنت يرجى بقائها ثلاثة اصهاراذا ذكرالصهر فبيت يغطّيها وبعل يصونها و قبر يواريها و خيرهم القبر! (عائشة عبدالرحمن بنت الشاطىء، موسوعة آل النبى (بيروت: دارالكتاب العربية، 1387 ه. ق، ص 435.)

قهر كرده در خانۀ همسايه به سر مى برد. همسرش در حالى كه دختربچه را بازى مى داد، اشعارى را با اين مضمون زمزمه مى كرد:

ابوحمزه را چه شده است كه نزد ما نمى آيد و در خانه همسايه به سر مى برد؟! او از اين كه ما پسر نمى زاييم خشمگين است! به خدا سوگند اين كار در دست ما نيست! ما آنچه را كه به ما داده مى شود تحويل مى گيريم.(1)

سخنان اين مادر، در واقع ادعانامه اى بر ضد نظام حاكم در آن جامعه، و بيانگر «تراژدى زن» در ميان آن مردم است.

نخستين قبيله اى كه اين رسم غلط را بنا نهاد، قبيلۀ «بنى تميم» بود. مى گويند به دنبال خوددارى اين قبيله از پرداخت ماليات به نعمان بن منذر بين آنان جنگى درگرفت كه به اسيرى زنان و دختران تميمى منجر شد. هنگامى كه نمايندگان بنى تميم براى بازگرداندن اسيران به دربار نعمان رفتند، وى اختيار اقامت در حيره يا بازگشت به ميان بنى تميم را به خود زنان واگذار كرد.

دختر قيس بن عاصم، رئيس قبيله كه در بين اسيران بود و با يكى از درباريان ازدواج كرده بود - ماندن در دربار را برگزيد. قيس از اين جريان سخت ناراحت شد و با خود عهد كرد كه بعد از آن دختران خود را بكشد(2) و اين كار را كرد. اين رسم پس از آن كم كم در ميان قبايل ديگر نيز رواج يافت. گفته مى شود كه قبايل قيس، اسد، هذيل و بكربن وائل، به اين جنايت دست مى زدند.(3)

البته اين رسم عموميت نداشت و برخى از قبايل و شخصيتهاى بزرگ، با اين كار مخالف بودند از آن جمله، عبدالمطلب - جد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله - با اين كار مخالفت مى كرد.(4)

و

ص: 51


1- . ما لابى حمزة لا يأتينا يظلّ فى البيت الذى يلينا غضبان الا نلد البنينا تالله ما ذلك فى ايدينا وانما نأخذ ما أعطينا ونحن كالأرض لزارعينا ننبت ما قد زرعوه فينا. (جاحظ، البيان والتبيين، بيروت: داراحياء التراث العربى، 1968 م، ج 1، ص 127-128؛ عايشه بنت الشاطىء، پيشين، ص 433-434؛ آلوسى، بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب، ج 3، ص 51.)
2- . ابوالعباس المبرد، پيشين، ج 1، ص 392؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 13، ص 179.
3- . ابن ابى الحديد، پيشين، ج 13، ص 174.
4- . آلوسى، پيشين، ج 1، ص 324؛ تاريخ يعقوبى (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 10.

افرادى مانند زيدبن عمروبن نفيل و صعصعة بن ناجية گاهى دختران را هنگام زنده به گورشدن از بيم فقر، از پدرانشان گرفته و نگهدارى مى كردند(1) و گاه شترانى در برابر دختران به پدران آنها مى دادند.(2) اما شواهدى گواهى مى دهد كه اين رسم در حد وسيعى معمول بوده است؛ زيرا:

1. صعصعة بن ناجية در عصر اسلام به حضرت محمد صلى الله عليه و آله مى گفت: در جاهليت دويست و هشتاد دختر را از زنده به گورشدن نجات دادم.(3)

2. قيس بن عاصم پس از عهد خود مبنى بر كشتن دختران (كه قبلاً ياد كرديم) دوازده يا سيزده دختر خود را كشت.(4)

3. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در نخستين پيمان عقبه (در سال 12 بعثت) كه با گروهى از يثربيان بست، يكى از موادّ پيمان را خوددارى از زنده به گور كردن دختران قرار داد.(5)

4. پس از فتح مكه، يكى از مواد بيعتى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به امر خداوند از زنان مسلمان اين شهر گرفت، اين بود كه از كشتن فرزندانشان، خوددارى كنند.(6)

ص: 52


1- . آلوسى، پيشين، ج 3، ص 45؛ ابن هشام، السيرة النبويه، تحقيق: مصطفى السقاء (و ديگران) (تهران: افست مكتبة الصدر)، ج 1، ص 240.
2- . محمد ابوالفضل ابراهيم (و همكاران)، قصص العرب (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 4)، ج 2، ص 31؛ ابوالعباس المبرد، پيشين، ص 394. صعصعة، جد فرزدق، شاعر عصر اسلام بود. وى به اين كار جد خويش تفاخر مى كرد و مى گفت: ومنا الذى منع الوائدات فأحيا الوئيد فلم يوأد. (قرطبى، تفسير جامع الاحكام، ج 19، ص 232.)
3- . ابوالعباس المبرد، پيشين، ج 1، ص 394.
4- . ابن اثير، اسدالغابة (تهران: المكتبة الاسلامية، 1336)، ج 4، ص 220 (شرح حال قيس بن عاصم.) نقل شده است كه قيس در عصر اسلام مسلمان شد و به محضر پيامبر اسلام رسيد و عرض كرد: در زمان جاهليت، هشت دختر خود را زنده به گور كرده ام، اكنون اين كار را چگونه جبران كنم؟ حضرت فرمود: به جاى هر يك از آنها برده اى آزاد كن. گفت: من شتران زيادى دارم. فرمود: اگر خواستى به جاى هر يك از آنها شترى قربانى كن. (قرطبى، تفسير جامع الأحكام، ج 19، ص 233.)
5- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 75.
6- . «يا ايهاالنبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئاً ولا يسرقن ولا يزنين ولا يقتلن اولادهن ولا يأتين ببهتان يفترينه بين ايديهن وارجلهن ولا يعصينك فى معروف فبايعهن واستغفر لهن اللّه ان الله غفور رحيم.» (ممتحنه (60):12.)

5. قرآن مجيد در موارد متعددى، اين رسم را به شدت نكوهش كرده است. اين شواهد نشان مى دهد كه اين امر از معضلات حادّ اجتماعى بوده است. قرآن كريم در اين مورد اخطار مى كند:

و فرزندانتان را از ترس فقر نكشيد، ما آنها و شما را روزى مى دهيم، مسلماً كشتن آنها گناه بزرگى است.(1) و هم چنين شركا (\ بتها) ى بسيارى از مشركان، كشتن فرزندانشان را در نظرشان زيبا جلوه داده اند تا آنان را هلاك كنند و دينشان را برآنان مشتبه سازند.(2) بى شك آنان كه فرزندان خود را از روى نابخردى و نادانى كشتند، زيانكار شدند.(3) فرزندانتان را از [ترس] فقر نكشيد، ما شما و آنها را روزى مى دهيم.(4) و آنگاه كه از دختر زنده به گور شده سؤال شود كه به كدامين گناه كشته شده است؟!(5)

ص: 53


1- . «ولا تقتلوا اولادكم خشية املاق نحن نرزقهم واياكم ان قتلهم كان خطاً كبيراً.» (اسراء (17):31.)
2- . «وكذلك زَيِّنَ لكثير من المشركين قتل اولادهم شركائهم ليردوهم و ليلبسوا عليهم دينهم.» (انعام (6):137.)
3- . «قد خسرالذين قتلوا اولادهم سفهاً بغير علم.» (انعام (6):140.)
4- . «ولاتقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم واياهم.» (انعام (6):151.)
5- . «واذا المؤودة سئلت. باى ذنب قتلت.» (تكوير (81):8-9.)

ص: 54

فصل دوم: صفات و روحيات عرب

صفات متضاد

عرب بدوى با وجود خوى وحشى گرى و خشونت و غارتگرى، داراى خصلتهاى خوبى از قبيل كرم و بخشندگى، مهمان نوازى، جوانمردى و شجاعت نيز بود. به ويژه به عهد و پيمان خويش به شدت پاى بند بود؛ به طورى كه گاهى تا پاى جان به پيمان خود وفادار مى ماند و اين از برجسته ترين صفات او به شمار مى رفت. وجود اين صفات متضاد در وجود او انسان را به شگفت وامى دارد. اگر وضع زندگى آنها در بيابانهاى دورافتاده اى كه از لحاظ خشكى درجهان كم نظير است، در كار نبود، فهم اين معنا مشكل بود؛ همان عرب جنگجويى كه تشنۀ غارتگرى بود و هنگامى كه آتش انتقام جويى در او شعله ور مى گرديد، از انجام بدترين جنايات پروا نداشت، در درون خيمۀ خود مهمان نوازى بزرگوار، و مونسى مهربان بود. اگر درمانده اى به او پناه مى برد يا ستمديده اى (اگرچه دشمن بود) دست نياز به سوى او دراز مى كرد و خود را در سايۀ حمايت او قرار مى داد، چنان مردانگى به خرج مى داد كه گويى آن شخص يكى از افراد خاندان اوست و چه بسا جان خود را در راه دفاع از او به خطر مى افكند.(1)

ص: 55


1- . دكتر گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمۀ سيدهاشم حسينى، ص 64-65. ويل دورانت، در اين زمينه مى نويسد: «بدوى، هم مهربان بود و هم خونخوار، هم بخشنده بود و هم بخيل، هم خيانتگر بود و هم امين، هم محتاط بود و هم شجاع، هرچند فقير بود، اما با مناعت و بزرگوارى با جهان روبرو مى شد.» (تاريخ تمدن، ترجمۀ ابوطالب صارمى (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ 2،) ج 4، ص 201.)

شجاعت در ميدان جنگ، شهامت بى حد، بخشندگى در حدّ اسراف، سرسپردگى تام به قبيله، بى رحمى در گرفتن انتقام، خونخواهى و انتقام جويى از متجاوزانى كه نسبت به حقوق وى يا قبيله و بستگانش تجاوز كرده بود، شرف و فضيلت عرب به شمار مى رفت.(1)

ريشۀ صفات خوب عرب

چنان كه گفتيم گرچه رقابت بر سر آب و چراگاه، غالباً به كشمكش منجر مى شد و قبايل را به جان هم مى انداخت، اما از طرف ديگر احساس ضعف و ناتوانى در مقابل طبيعت سرسخت و خشن، اين فكر را رواج داده بود كه همگان به يك رسم مقدس، يعنى همان نوازى احتياج دارند. خوددارى از پذيرايى مهمان در سرزمينى كه فاقد كاروانسرا و مهمانخانه بود، نقص اخلاق و شرف به شمار مى رفت. شاعران دوران جاهليت كه به منزلۀ روزنامه نگاران عصر ما بودند، به هرمناسبت از اهميت مهمان نوازى كه با حماسه جويى و جوانمردى در شمار برجسته ترين فضايل قوم عرب بود، سخن گفته و آن را مى ستودند.(2)

اما بايد توجه داشت كه بسيارى از صفات خوب آنها همچون شجاعت، مهمان نوازى، كرم و حمايت از پناهندگان (چنان كه بعدها در فرهنگ و تعاليم اسلامى مطرح شد) از ارزشهاى معنوى و انسانى سرچشمه نمى گرفت، بلكه ريشه در عوامل اجتماعى و فرهنگ جاهليت، مانند تفاخر و هم چشمى در ميان قبايل داشت؛ زيرا شجاعت و جرأت لازمۀ زندگى در آن محيط فاقد نظم و امنيت اجتماعى بود. علاقه به شهرت و نام نيك، اميد رسيدن به رياست، بيم از هجو شعرا، نگرانى از برچسب لئيمى و خسّت طبع و امثال اينها بود كه عرب را به بذل و بخشش، وفاى به عهد، حمايت از پناهندگان و مانند اينها وادار مى كرد.

خصلتهاى مهمان نوازى و جوانمردى در محيطى كه مردم آن با فزونى مال و فرزندان و كثرت تعداد جنگاوران فخرفروشى مى كردند، وسيلۀ سربلندى آنها شمرده مى شد، واين معنا بر كسى كه با تاريخ اسلام آشناست، پوشيده نيست.(3)

ص: 56


1- . احمد امين، فجرالاسلام (قاهره: مكتبة النهضة المصرية، ط 9، 1964 م)، ص 76.
2- . فيليپ حِتّى، تاريخ عرب، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: آگاه، چ 2، 1366)، ص 33-35.
3- . ر. ك: جعفر مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الاعظم (قم، 1402 ه. ق)، ج 1، ص 50-54.

جهل و خرافات

عرب حجاز كه غالباً در صحرا به سر مى برد، از فرهنگ و تمدن دور و بى بهره و گرفتار جمود عقلى و فكرى بود و روابط بسيارى از اشيا را درك نمى كرد. او نمى توانست پديده ها را با ديد منطقى تحليل كند و ارتباط بين علت و معلول را كاملاً بفهمد؛ مثلاً شخصى مريض مى شد و درد مى كشيد، اطرافيانش دوايى تجويز مى كردند و او نوعى ارتباط بين درد و درمان مى فهميد، ولى اين فهم، دقيق و تحليلى نبود. او همين اندازه مى دانست كه افراد قبيله اش اين دارو را براى علاج اين درد مصرف مى كنند. به عنوان نمونه او به سادگى مى پذيرفت كه خون رييس قبيله، بيمارى «هارى» را (كه معمولاً از گازگرفتن سگها به وجود مى آيد) علاج مى كند!. همچنين تصور مى كرد كه علت بيمارى، روح پليدى است كه در پيكر بيمار حلول كرده است. از اين جهت سعى مى شد تا آن روح از بدن بيمار بيرون رانده شود. يا اگر نگران بود كه شخصى گرفتار ديوانگى شود، با آويختن كثافتها و استخوانهاى مردگان به گردن بيمار، او را آلوده كند تا از جنون او جلوگيرى شود! اعتقاد به وجود «غول» نيز در ميان آنان به چشم مى خورد؛ آنان عقيده داشتند كه غولها هنگام شب و در مكانهاى خلوت پديدار مى شوند يا در بيابانها سر راه مردم را مى گيرند و باعث آزار آدمى مى شوند.

هنگامى كه گاوها را براى نوشيدن آب، كنار آب مى بردند، اگر گاو ماده آب نمى خورد آنان تصور مى كردند كه علت آن وجود ديوى در ميان شاخهاى گاو نر است كه نمى گذارد گاو ماده آب بنوشد! از اين جهت براى راندن ديو، به سر و صورت گاو نر مى زدند!(1) از اين نوع كارهاى مضحك در ميان آنان بسيار رواج داشت.

عرب در مورد هيچ يك از چنين رفتارهايى (مادام كه مورد قبول و عمل قبيله بود) كوچك ترين شك و ترديد به خود راه نمى داد؛ زيرا سرچشمۀ انكار و ترديد، دقت نظر و توانايى براى بررسى بيمارى، اسباب، عوارض و علاج آن است. درحالى كه عرب آن روز، هنوز در بدويت به سر مى برد و به اين درجه از فهم و درك نرسيده بود.

ص: 57


1- . محمود شكرى آلوسى، بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب، تصحيح: محمد بهجة الأثرى (قاهره: دار الكتب الحديثة، ط 3)، ج 2، ص 303.

البته گاهى در شعرى از اشعار جاهليت، يا مثلى از ضرب المثلهاى آن روز يا داستانى از داستانهاى آنان، نشانه اى از فكر روشن و پيوند بين علتها و معلولها به چشم مى خورد، اما اينها نيز فاقد تفكر عميق و شرح و تحليل است. اين ناتوانى از تحليل پديده ها، ريشۀ اصلى انواع و اقسام خرافات و موهوماتى است كه عرب آنها را باور داشت و كتب تاريخ عرب و اسلام پر از انواع اين گونه باورهاست.(1)

بهرۀ عرب از علم و هنر

برخى از دانشمندان كوشيده اند تا ثابت كنند كه عرب داراى علومى مانند طبّ، ستاره شناسى، قيافه شناسى بوده است.(2) ولى اين ادعا مبالغه آميز است. آشنايى عرب با اين علوم و فنون به صورت علم و فن منسجم و تنظيم يافته نبوده است؛ بلكه در حدّ اطلاعات پراكنده و سطحى، مبنى بر حدس و گمان موروثى از بزرگان قبيله و مسموعات آنها از سالخوردگان و پيرزنان بوده است. اين گونه اطلاعات را نمى توان «علم» ناميد. مثلاً آگاهى عرب از ستاره شناسى محدود مى شد به شناخت برخى از ستارگان و وقت طلوع و غروب آنها، آن هم به منظور جهت يابى در بيابانهاى پهناور و يا تشخيص اوقات شب و امثال اينها. اطلاعات آنها در طب نيز به گفته ابن خلدون:

غالباً مبتنى بود بر تجربيات كوتاه و كم دامنه، روى بعضى از اشخاص، و آن طب به طور ارثى از مشايخ و پيرزنان قبيله نسل به نسل به فرزندانشان منتقل مى شد. چه بسا بعضى از بيماران به سبب آن، بهبود مى يافتند، ولى اين نه بر حسب قانون بود و نه موافق با مزاج.(3)

طبابت پزشكانى مانند حارث بن كلده نيز از همين قبيل بود.

ص: 58


1- . براى آگاهى بيشتر پيرامون خرافات عرب جاهليت ر. ك: بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب، ج 2، ص 303-367؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، (قاهره: دار احياء الكتب العربية)، ج 19، ص 382-429.
2- . آلوسى، پيشين، ج 3، ص 182، 223، 261 و 327.
3- . مقدمه، ترجمۀ محمد پروين گنابادى، (تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1362، چ 4)، ج 2، ص 1034.

مردمى امّى

مردم حجاز به تعبير قرآن مجيد «امّى» بودند؛ يعنى به همان حالتى كه از مادرتولد يافته بودند، بى سواد و درس نخوانده بودند و با علم و كتابت آشنايى نداشتند. بلاذُرى در اين زمينه مى نويسد:

هنگام ظهور اسلام، تنها هفده نفر در قريش و در يثرب (مدينه) يازده نفر در ميان دو قبيلۀ بزرگ اوس و خزرج توانايى خواندن و نوشتن داشتند.(1)

درحالى كه قريش درمكه از موقعيت ممتازى برخوردار بودند و شغل بازرگانى احتياج به نوشتن و يادداشت كردن داشت. بنابراين چگونه قابل باور است كه قومى در اين حد از جهل و نادانى، داراى چنان علومى باشند كه برخى، ادعا كرده اند؟!

شعر

در عصر جاهليت تنها امتياز بزرگ عرب، مهارت آنان در شعر و خطابه بود، به ويژه شعر به مرحلۀ شكوفايى رسيده بود. شاعر، براى مردم خود، مورّخ، متخصص انساب، هجاگر، عالم اخلاق، روزنامه، پيام آور آينده و نيز وسيلۀ اعلان جنگ بود.(2) در آن زمان سرايندگان بزرگ عرب، در بازارهاى موسمى نظير بازار «عُكاظ»، «ذى المجاز» و «مَجَنَّه»(3) كه به صورت نمايشگاههاى بازرگانى و ادبى فصلى و همگانى برگزار مى شد، اشعار گزيده و عالى ترين آثار ادبى خود را عرضه مى كردند. برگزيده شدن سروده هاى هر شاعرى، مايۀ فخر و بزرگى براى او و قبيله اش به شمار مى رفت و شعرش به نشانه ارزش و اعتبار، از كعبه آويخته مى شد.

معلّقات سبع، هفت قصيدۀ نغز و شيرين از هفت شاعر بزرگ بود، عرب هرگز نظير آن را تا آن زمان نداشت و به همين جهت از ديوار كعبه آويخته شده بودند.(4) به همين مناسبت بود كه آنها را «معلّقات»، يعنى «آويزه ها» مى ناميدند.

ص: 59


1- . فتوح البلدان، (قم: منشورات مكتبة الأرمية، 1404 ه. ق)، ص 457-459.
2- . ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج 4، عصر ايمان (بخش اول)، ترجمۀ ابوطالب صارمى (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ 2)، ص 202.
3- . در مورد اين بازارها ر. ك: بلوغ الارب، ج 2، ص 264-270.
4- . ر. ك: معلقات سبع، ترجمۀ عبدالمحمد آيتى (تهران: سازمان انتشارات اشرفى، چ 2، 1357.)

شعر عرب با تمام زيبايى لفظى آن به دليل برخوردارنبودن اين قوم از فرهنگ، تمدن و غناى فكرى و فاقد فكر و انديشۀ بلند و غناى محتوايى لازم بود. و مضامين اشعار آن دوران بيشتر بر محور عشق، شراب، زن، حماسه و مسائل قومى دور مى زد و زيبايى آن تنها در جذّابيّت لفظى و ريزه كارى هاى ادبى، خلاصه مى شد.

عرب و تمدنهاى مجاور

در بررسى وضع عرب از نظر علم و هنر، اين سؤال پيش مى آيد كه آيا عرب جاهليت با وجود همسايگى با دو كشور متمدن آن روزگار، يعنى ايران و روم، و با وجود داد و ستدهاى بازرگانى با اين كشورها و مناطق ديگر، از فرهنگ و تمدنهاى مجاور بهره اى مى بردند و آيا اين ارتباطها، تحوّلى در زندگى آنها به وجود آورده بود؟

در پاسخ اين پرسش بايد يادآورى كنيم كه مردم حجاز به حكم موقعيت طبيعى و جغرافيايى خاصّ اين منطقه، نه تنها از نظر سياسى به دور از نفوذ دولتها و حكومتهاى آن زمان بودند، بلكه از نظر فرهنگى نيز از قلمرو نفوذ آنها خارج بودند. تأثيرپذيرى عرب از تمدنها و فرهنگهاى مجاور تنها از سه راه ممكن بود: 1. تجارت؛ 2. امارتهاى دست نشاندۀ ايران و روم (حيره و غسّان)؛ 3. اهل كتاب (يهود و مسيحيان.)

اما بايد ديد، اين تأثيرپذيرى تا چه حد بوده است، اظهارنظر برخى از مورّخان در اين زمينه خالى از مبالغه نيست؛ مثلاً برخى مى گويند:

ارتباط قبايل عرب با ايران و روم، تا حدى آنان را با تمدن اين دو كشور آشنا كرد، عربهايى كه براى تجارت به ايران و روم سفر مى كردند، مظاهر تمدن را در اين دو كشور مى ديدند و متوجه مى شدند كه زندگانى ايرانيان و روميان با زندگانى عرب تا چه اندازه تفاوت دارد، چنان كه آثار آن را آشكارا در اشعارى كه از روزگار جاهليت مانده، مى توان ديد. به علاوه مسافران و تاجران، بسيارى از الفاظ و داستانها را از سرزمين ايران و روم براى عرب به ارمغان مى بردند و از اين راه، پاره اى از عقايد و افكار ايرانيان و روميان به عربستان سرايت مى كرد.(1)

ص: 60


1- . حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: سازمان انتشارات جاويدان، چ 5، 1362)، ج 1، ص 34.

ولى بايد توجه داشت كه رفت وآمدهاى بازرگانان حجاز به اين دو كشور تأثير چشمگيرى در رشد فرهنگ و تعالى فكرى عرب نداشته است؛ زيرا شعاع اين تمدنها از كانال تنگى عبور مى كرد و گاهى آنچه از ديگران نقل مى شد، همراه با تحريف بود؛ چنان كه در بعضى از امثال عرب كه از امثال سليمان نقل شده يا در بعضى از داستانهايى كه از ايرانيان و روميان نقل كرده اند، تحريفهايى به چشم مى خورد. اصولاً عرب آن روز، علم را به صورت منظم از همسايگانش اخذ نمى كرد؛ زيرا موانعى بر سر راه اين كار بود كه برخى از آنها عبارت اند از:

1. موانع طبيعى، مثل كوهها، درياها و صحراها كه ارتباط عرب را با همسايگانش دشوار مى ساخت.

2. فاصلۀ زياد زندگى اجتماعى و درجۀ عقلى و فكرى عرب با ايرانيان و روميان آن زمان درحالى كه اقتباس از تمدن ملتهاى ديگر در صورت وجود نزديكى فرهنگى امكان پذير است.

3. رواج بى سوادى در ميان عرب موجب شده بود، كسانى كه با روميان و ايرانيان تماس داشتند، برخى از سخنان حكمت آميز يا برخى از قصه ها و ضرب المثلها يا حوادث تاريخى را به گونه اى نقل كنند كه ناقل به سهولت بتواند آن را به خاطر بسپارد و بدويان و امثال آنان بتوانند آن را درك كنند. بنابراين در حدّ سطحى بود و از عمق و آموزندگى لازم برخوردار نبود.

بنابراين مى توان نتيجه گرفت كه روابط عرب با كشورهاى همسايه تنها در زندگى مادّى و ادبى آنان اثر گذاشته بود.(1)

در مورد تأثير حضور يهوديان نيز گفته مى شود كه يهوديان از زمان حضرت موسى عليه السلام و بعد از آن به واسطۀ تعديات روميان به خصوص پس از خرابى اورشليم، به حجاز مهاجرت كردند.(2) آمدن يهوديان به حجاز در وضع اجتماعى عرب آن منطقه تأثير بسزايى داشت و داستانهاى تورات و تلمود نيز به عرب حجاز منتقل شد.(3)

ص: 61


1- . ر. ك: فجرالاسلام، ص 29.
2- . يهوديان عمدتاً در يثرب، خيبر، فدك و تيماء سكونت داشتند و تعداد كمى نيز در طائف بودند، اما هيچ نشانه اى از وجود يك جمعيت يهودى در مكه در دست نيست.
3- . جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمۀ على جواهركلام (تهران: اميركبير، 1333)، ج 1، ص 16 با تلخيص.

اسنادى در دست است كه نشان مى دهد يهود، نسبت به عرب، در سطح فكرى و مذهبى بالاترى قرار داشتند و حتى پس از ظهور اسلام نيز گاهى برخى از مسلمانان، پرسشهاى مذهبى خود را از آنان مى پرسيدند.(1) ولى از آنجا كه آيين يهود (همچون مسيحيت) به شدت تحريف شده بود، افكارى هم كه عرب از يهود مى گرفت، آشفته و مسخ شده بود، تعاليم يهود نه تنها براى آنان راهگشا نبود، بلكه بر گمراهى و سردرگمى آنان مى افزود.

ضعف و حقارت عرب در برابر ايران و روم

چنان كه گفتيم، از آنجا كه مردم حجاز به صورت پراكنده و به شكل قبيلگى زندگى مى كردند و اكثراً باديه نشين بودند، دولت متمركزى وجود نداشت تا آنان را متشكل سازد. آنان پيوسته درگير خصومتها و جنگهاى قبيلگى بودند. از اين رو دچار ضعف و ذلّت بودند و در ميان ملل و اقوام آن روز هرگز مورد توجه نبودند.

قوم عرب چنان در دايرۀ تنگ قبيله و عشيره و در فضاى محدود چادرنشينى و شترچرانى دست خوش تعصبها، محروميتها و بى نظمى ها بودند كه هرگز به خارج از حوزۀ عربستان و بيرون از قلمرو جزيرة العرب فكر نمى كردند و نه تنها انديشۀ پيروزى بر دولتهاى مجاور به خاطرشان نمى گذشت، بلكه در برابر دو دولت مقتدر آن زمان، يعنى ايران و روم به شدت احساس ضعف و حقارت مى كردند؛ چنان كه فردى همچون قُتاده كه خود يك عرب بود، قوم عرب آن روزگار را ذليل ترين، تيره روزترين، گمراه ترين، ژنده پوش ترين و گرسنه ترين اقوام آن روز معرفى مى كند، وى مى گويد: «آنان بين دوشير يعنى امپراتورى ايران و روم گيركرده بودند و از آن دو مى ترسيدند.»(2)

ص: 62


1- . صحيح بخارى، دار مطابع الشعب، ج 9، ص 136، كتاب الأعتصام بالكتاب والسنة.
2- . طبرى، جامع البيان فى تفسيرالقرآن (بيروت: دارالمعرفة، ط 2، 1392 ه. ق)، ج 4، ص 25 (تفسير آيۀ وكنتم على شفا حفرة من النار...)؛ زاهية قدّورة، الشعوبية، واثره الأجتماعى و السياسى فى الحياة الاسلامية فى العصر العباسى الأول (بيروت: دارالكتاب اللبنانى، ط 1، 1972 م)، ص 34؛ احمد امين، ضحى الاسلام (قاهره: مكتبة النهضة، ط 7)، ج 1، ص 18.

گواه اين معنا آن است كه پيامبراسلام صلى الله عليه و آله در سالهاى دعوت خود در مكه، روزى با عده اى از بزرگان عرب گفت وگو و آنان را به اسلام دعوت كرد و آياتى از قرآن مجيد را كه شامل تعاليم فطرى و اخلاقى بود، برايشان خواند، آنان همگى تحت تأثير قرار گرفتند و هر يك به گونه اى زبان به تحسين گشودند، ولى بزرگ آنان به نام مثنّى بن حارثه گفت:

ما، در ميان دو آب قرار گرفته ايم. از يك سو آبها و سواحل عرب واز سوى ديگر سرزمين ايران و نهرهاى كسرى، ما را احاطه كرده است. كسرى از ما تعهد گرفته است كه هيچ حادثه اى ايجاد نكنيم و هيچ خطاكارى را پناه ندهيم، شايد پذيرش آيين تو خوشايند شاهان نباشد. اگر در سرزمين عرب خطايى از ما سرزند، قابل چشم پوشى است، اما چنين خطايى در حوالى ايران (از طرف كسرى) قابل بخشش نيست.(1)

افتخار موهوم

مورّخان در مورد احساس حقارت عرب، مى نويسند: سالى قبيلۀ بنى تميم گرفتار قحطى شدند و كسرى به آنان اجازه نمى داد از منطقۀ سرسبز و حاصلخيز عراق استفاده كنند تا آنكه يكى از بزرگان آنان به نام حاجب بن زرارة به نمايندگى از طرف آن قبيله به دربار كسرى رفت و در اين مورد اجازه خواست. كسرى گفت: «شما مردم عرب خيانت كاريد، اگر دراين زمينه به شما اجازه بدهم بلوا و اغتشاش ايجاد كرده مردم را برضد من تحريك خواهيد كرد و مرا آزرده خواهيد ساخت.» حاجب گفت: «من تضمين مى كنم كه چنين چيزى پيش نيايد.» كسرى پرسيد: «چه تضمينى دارى؟» وى گفت: «كمان خود را نزد شما گرو مى گذارم.» كسرى پذيرفت و حاجب كمان خود را (كه مظهر شجاعت و سلحشورى و جوانمردى وى محسوب مى شد) نزد كسرى گرو گذاشت و بدين ترتيب موافقت كسرى را جلب كرد. پس از مرگ حاجب پسرش عطارد كمان پدر را از كسرى باز گرفت.(2) پس از اين جريان مدتها قبيله بنى تميم پذيرش

ص: 63


1- . محمد ابوالفضل ابراهيم (و همكاران)، قصص العرب (بيروت: دار احياء التراث العربى، 1382 ه. ق)، ج 2، ص 358؛ ابن كثير، البداية والنهاية (بيروت: مكتبة المعارف، ط 2، 1977 م)، ج 3، ص 144.
2- . آلوسى، بلوغ الأرب، ج 1، ص 311-313؛ محمد بن عبدربه، العقدالفريد (بيروت: دارالكتاب العربى، 1403 ه. ق)، ج 2، ص 20؛ ابن قُتيبه، المعارف، تحقيق: ثروة عكاشه (قم: منشورات الرضى)، ص 608.

چنين گروگانى از طرف كسرى را مايۀ افتخار بزرگى براى خود به شمار مى آوردند!(1)

از طرف ديگر چون قبيله «بنى شيبان» با همكارى «عجلى ها» و «يشكرى ها» در جنگ «ذى قار» بر خسرو پرويز پيروز شدند.(2) اين پيروزى را بى اندازه مايۀ مباهات و سربلندى خود مى دانستند و با اينكه پيروز شده بودند، باز با ناباورى به آن مى نگريستند و هر وقت به فكر آن مى افتادند، متوحش مى شدند و جرأت نداشتند اين پيروزى را پيروزى «عرب» بر «عجم» معرفى كنند؛ بلكه آن را يك حادثۀ اتفاقى (و نه از افتخارات عرب،) و از مفاخر سه قبيلۀ درگير در جنگ به شمار مى آوردند. خودستايى آنان به خاطر اين پيروزى به جايى رسيد كه ابوتمام شاعر(3) در برابر قبيلۀ بنى تميم كه روزى به پذيرش كمان حاجب نزد كسرى افتخار مى كردند، در مدح ابودُلَف عجلى(4) چنين سرود:

اگر روزى تميم به كمان خود افتخار كند، و آن را از موجبات شرف و سربلندى خود بشمارد، شمشيرهاى شما در جنگ ذى قار تختهاى حكومت كسانى را كه كمان حاجب را به گروگان گرفته بودند، واژگون ساخت.(5)

ص: 64


1- . احمد امين، ضحى الاسلام، ج 1، ص 19.
2- . سرچشمۀ اين جنگ اين بود كه خسروپرويز خواستار ازدواج با دختر نعمان بن منذر، حاكم دست نشاندۀ ايران در حيره بود و چون نعمان با آن مخالفت كرد، از طرف كسرى به دربار ايران احضار و زندانى گرديد و در زندان جان سپرد. آنگاه خسروپرويز از هانى بن مسعود شيبانى خواست كه اموال و دارايى نعمان را كه نزد وى بود، به خسروپرويز بدهد، او از اين كار خوددارى ورزيد. به دنبال آن، كسرى سپاهى به جنگ بنى شيبان (يكى از تيره هاى بكربن وائل) فرستاد و اين جنگ به شكست سپاه ايران منجر گرديد. (ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت: دارصادر، 1399 ه. ق، ج 1، ص 485-489؛ ر. ك: مقدسى، البدء و التاريخ، (پاريس: 1903 م)، ج 3، ص 26.)
3- . ابوتمام حبيب بن اوس طائى.
4- . ابودلف قاسم بن عيسى عجلى.
5- . اذاافتخرت يوماً تميم بقوسها و زادت على ما وطدت من مناقب فانتم بذى قار، أمالت سيوفكم عروش الذين استرهنوا قوس حاجب احمد امين، ضحى الاسلام، ج 1، ص 19؛ مسعودى، التنبيه والأشراف، تصحيح: عبدالله اسماعيل الصاوى (قم: مؤسسة نشر منابع الثقافية الاسلامية)، ص 209؛ جلال الدين همايى، شعوبيه (اصفهان: كتابفروشى صائب، 1363)، ص 11-12.

عصر جاهليت

در لابلاى بحث، دربارۀ جزيرة العرب و مردم آن، از روزگار پيش از ظهور اسلام به عنوان «عصر جاهليت»، و از مردم آن سرزمين به نام «عرب جاهلى» ياد كرديم. در اينجا يادآورى مى كنيم كه شواهدى در دست است كه نشان مى دهد كه اصطلاح عصرجاهليت پس از ظهور اسلام، (با الهام از قرآن) در ميان مسلمانان، در مورد عصر پيش از اسلام به كار رفت و مفهوم خاصى پيدا كرد.(1) برخى از مورخان معاصر، محدودۀ زمانى اين دوره را صدوپنجاه تا دويست سال پيش از بعثت حضرت محمد صلى الله عليه و آله تخمين زده اند.(2)

اگرچه واژه جاهليت از «جهل» مشتق شده است، ولى جهل در اينجا نقطۀ مقابل «علم» نيست، بلكه نقطۀ مقابل «عقل» و «منطق» است.(3) درست است كه عرب آن روز جزيرة العرب (به شرحى كه گفتيم) مردمى درس نخوانده و فاقد علم و دانش بودند، اما اگر در فرهنگ اسلامى به مردم آن روزگار، مردم «جاهل»، و به آن عصر، «عصر جاهليت» گفته شد، نه تنها به علت بى دانشى، بلكه به خاطر بينش غلط و دور از عقل و منطق آنها و پيروى از آداب و رسوم خرافى و داشتن صفاتى مانند كينه توزى، خودپسندى، فخرفروشى، تعصب كوركورانه است كه اسلام به شدت با آنها مبارزه كرد.(4) شايد بتوان گفت جهل در اينجا مفهومى همچون «نفهمى» دارد كه لازمۀ آن بى سوادى نيست، بلكه افراد كج فكر، كم عقل و سبك مغز را نيز با آن متصف مى كنند.(5)

ص: 65


1- . جوادعلى، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 1)، ج 1، ص 41-42.
2- . عمر فرّوخ، تاريخ صدرالاسلام والدولة الأموية (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 3، 1976 م)، ص 39.
3- . عمر فرّوخ مى گويد: فالجاهلية تدل على الجهل الذى هو ضدالحلم لا على الجهل الذى هو ضد العلم. (تاريخ صدرالاسلام، ص 40.)
4- . ر. ك: طباطبايى، تفسيرالميزان، ج 4، ص 151-155؛ احمد امين، فجرالاسلام، ص 74-78؛ آلوسى، بلوغ الأرب، ج 1، ص 15-18؛ شوقى ضيف، تاريخ الادب العربى، ج 1، «العصر الجاهلى» (قاهره: دارالمعارف، ط 7)، ص 39. مؤيد اين معنا اين است كه در يك سلسله احاديث ما، جهل در برابر عقل معرفى شده و در كتابى مانند اصول كافى، فصل العقل والجهل، (ج 1، صفحۀ 11 به بعد) دربرگيرندۀ اين قبيل احاديث است.
5- . جواد على مى گويد: «به نظر من جاهليت ناشى از سفاهت، حماقت، غرور، سبك مغزى، خشم و تسليم ناپذيرى در برابر حكم و دستور الهى [است] واين گونه صفات است كه اسلام آنها را نكوهش كرده است. بنابراين مثل اين است كه امروز به شخص سفيه و احمقى كه سخنان زشت مى گويد و هيچ عرف و ادبى را رعايت نمى كند، بگوييم: برو اى نادان! كه مفهوم آن بى سوادى آن شخص نيست.» (المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، ج 1، ص 40.)

در قرآن مجيد در مواردى متعدد، جاهليت در اين گونه معانى و مفاهيم به كار رفته است كه به چند مورد آن اشاره مى شود:

1. توقّعات و انتظارات بى جا و غلط گروهى از اهل كتاب كه مايل بودند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به دلخواه آنان رأى دهد، «حكم جاهليت» ناميده شده است.(1). «قالوا اتتخدنا هزواً قال اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين.» (بقره (2):67.)(2)

2. خداوند تعصب كور قبيلگى عرب بت پرست را «تعصب جاهليت» معرفى كرده است.(3)

3. به همسران پيامبر هشدار داده شده است كه به شيوۀ جاهليت پيشين با خودنمايى بيرون نيايند.(4)

4. خداوند گروهى منافق و افراد سست ايمان را كه پس از شكست ارتش اسلام در جنگ احد، روحيۀ خود را از دست داده، دچار تشويش و بدبينى شده بودند، نكوهش مى كند كه دربارۀ خدا، گمانهايى همچون «گمان جاهليت» داشتند.(5)

5. خداوند حكايت مى كند كه وقتى قوم موسى، در برابر دستور او مبنى بر كشتن گاو، به وى گفتند: «آيا ما را مسخره مى كنى؟» موسى گفت: «به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم!»(5)

اميرمؤمنان على عليه السلام در ترسيم زندگى نكبت بار و تيره روزيهاى عرب بت پرست، از سبك مغزى آنها در اثر جاهليت ياد مى كند.(6)

ص: 66


1- . «افحكم الجاهلية يبغون...» (مائده
2- :50.)
3- . «اذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحميّة حميّة الجاهلية...» (فتح (48):26.)
4- . «و قرن فى بيوتكنَّ ولا تبرَّجن تبرُّج الجاهليّة الاولى...» (احزاب (33):33.)
5- . «... وطائفة قد اهمتهم انفسهم يظنون بالله غير الحق ظن الجاهلية...» (آل عمران (3):154.)
6- . واستخفتهم الجاهلية الجهلاء. (صبحى صالح، نهج البلاغه، خطبۀ 95.)

فصل سوم: اديان و مذاهب در شبه جزيرۀ عربستان و اطراف آن

اشاره

با آنكه همزمان با ظهور اسلام، كيش غالب عرب، بت پرستى بود، اما در گوشه و كنار عربستان، پيروان كيشها و آيينهاى مختلفى همچون: مسيحيت، يهوديت، حنيفيت، مانوى و مذهب صابئى و امثال اينها نيز وجود داشت. بنابراين مردم عربستان از كيش واحدى پيروى نمى كردند. هريك از كيشها و آيينهاى موجود نيز خالى از ابهام و تيرگى نبود. از اين رو نوعى سردرگمى و خستگى از اديان موجود حكمفرما بود. ما در اينجا دربارۀ هر يك از كيشها و اديان آن روز اندكى توضيح خواهيم داد:

يكتاپرستان

يكتاپرستان يا حنيفان(1) كسانى بودند كه برخلاف بيشتر مردم كه مشرك بودند از بت پرستى بيزار و به خداى يگانه و احياناً به كيفر و پاداش روز رستاخيز معتقد بودند. برخى از اين گروه، پيرو مسيحيت بودند؛ ولى بعضى از مورّخان آنان را نيز در شمار حنيفان آورده اند. افرادى همچون ورقة بن نوفل، عُبيدالله بن جَحْش، عثمان بن حُوَيرث، زيدبن عمربن نُفَيل،(2) نابغۀ جعدى (قيس بن عبدالله)، امية بن ابى الصلت، قُسّبن ساعده ايادى، ابوقيس صرمة بن

ابى اَنَس، زُهيربن ابى سُلمى، ابوعامر اوسى (عبدعمروبن صيفى)، عدّاس (غلام عتبة بن

ص: 67


1- . حنيف (كه جمع آن حنفاء است) به كسى مى گفتند كه پيرو دين حضرت ابراهيم باشد. (طبرسى، مجمع البيان، شركة المعارف، ج 1، ص 216.)
2- . محمدبن حبيب، المحبّر (بيروت: دارالافاق الجديده)، ص 171.

ربيعة)، رئاب شنى و بَحيراى راهب را از جملۀ حنيفان شمرده اند.(1) برخى از اينان از حكما يا شعراى مشهور بودند.

البته راز گرايش به يكتاپرستى را بايد در فطرت پاك و فكر روشن آنان و بى فروغى كيشهاى رايج آن زمان، و وجود خلأ مذهبى در آن جامعه جست وجو كرد. اينان با فطرت پاك خود، وجود آفريدگار مدبّر جهان را باور داشتند و نمى توانستند آيين منحطّ و دور از خردى همچون «بت پرستى» را بپذيرند. مسيحيت و كيش يهود نيز با گذشت قرنها، اصالت و معنويت خود را از دست داده بودند و نمى توانستند درون ناآرام افراد روشن بين را آرامش بخشند. از اين رو در مورد برخى از خداجويان آمده است كه در جست وجوى آيين حق، رنج سفر را برخود هموار مى ساختند، با دانشمندان مسيحى و يهودى و ديگر افراد آگاه بحث و گفت وگو مى كردند(2) و در مورد نشانه هاى بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در كتابهاى آسمانى به آنها اشاره شده بود، تحقيق مى كردند و چون غالباً راه به جايى نمى بردند، اصل يكتاپرستى را مى پذيرفتند. در هر حال اينكه آنان عبادت و مراسم مذهبى خود را چگونه انجام مى دادند، چندان براى ما روشن نيست.

يادآورى اين نكته لازم است كه حنيفان برخلاف پندار برخى، در هدايت و تحوّل جامعۀ عرب به سوى توحيد، نقشى نداشتند؛ بلكه چنان كه مورّخان تصريح كرده اند آنان در گوشه گيرى و حالتهاى انفرادى روزگار مى گذرانيدند، در تأمل و انديشه بودند و هيچ گاه به صورت گروه و فرقه اى سازمان يافته نبودند. دين و آيينى كه احكام ثابت و معينى داشته باشد،

ص: 68


1- . مسعودى، مروّج الذهب، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چ 2، 1356)، ج 1، ص 60-68؛ ابن هشام، سيرة النبى، تحقيق: مصطفى السقّاء و همكاران، (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 237؛ ابن كثير، السيرة النبوية، تحقيق: مصطفى عبدالواحد (قاهره: مطبعة عيسى البابى الحلبى، 1384 ه. ق)، ج 1، ص 122-165؛ محمدبن اسحاق، السير والمغازى، تحقيق: الدكتور سهيل زكار (بيروت: دارالفكر، ط 2، 1410 ه. ق)، ص 115-116؛ محمدبن حبيب بغدادى، المنمق فى اخبار قريش، تحقيق: خورشيد احمد فارق (بيروت: عالم الكتب، ط 1، 1405 ه. ق)، ص 152-153؛ محمدابراهيم آيتى، تاريخ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چ 2، 1361)، ص 13-19.
2- . ابن كثير، پيشين، ص 156؛ محمد ابوالفضل ابراهيم (و همكاران)، قصص العرب (قاهره: دار احياء الكتب العربية، ط 5)، (قم: افست منشورات الرّضى، 1364) ج 1، ص 72.

نداشتند. آنان به همين بسنده كرده بودند كه از مراكز اجتماعات مردم دور باشند و از پرستش بتها بگريزند. چنين افرادى به همين اكتفا كرده و قانع بودند كه عقايد قومشان فاسد است.

بدون اينكه خود را به زحمت تبليغ و دعوت بيفكنند و نظر خود را آشكار كنند. از اين رو روابط آنان با قومشان عادى بود و هيچ گونه برخوردى با آنان پيدا نكردند.(1)

مسيحيت

دين مسيحيت نيز در بعضى از نقاط عربستان پيروانى داشت. اين آيين از طرف جنوب از راه حبشه و از طرف شمال از راه سوريه (نواحى تحت نفوذ روم شرقى) و نيز از شبه جزيرۀ سينا، به عربستان نفوذ كرده بود؛ ولى پيشرفت چندانى در آن سرزمين نكرده بود.(2) در شمال جزيرة العرب، مسيحيت در ميان قبيلۀ «تَغْلِب» (تيره اى از قبيلۀ ربيعه) و غسان و برخى از افراد قبيلۀ «قضاعه» رواج داشت.(3)(,4)

قسّبن ساعده، حنظلۀ طائى و امية بن صلت را نيز از بزرگان مسيحيت شمرده اند. برخى از اينان شهر و مراكز اجتماع را ترك گفته به ديرنشينى و انزوا در بيابانها مى پرداختند.(4)

مسيحيت در يمن

مسيحيت از قرن چهارم ميلادى در يمن نفوذ كرد. فيليپ حِتّى - كه خود يك مسيحى است -

ص: 69


1- . جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 1، 1968 م)، ج 6، ص 449؛ حسينى طباطبايى، خيانت در گزارش تاريخ (تهران: انتشارات چاپخش، 1366 ش)، ج 1، ص 120؛ ابن هشام، سيرة النبى، ج 1، ص 237.
2- . حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: سازمان انتشارات جاويدان، چ 5، 1362)، ج 1، ص 64.
3- . همان، ص 64؛ شهاب الدين الأبشهى، المستطرف فى كل فن مستظرف (بيروت: دار احياء التراث العربى)، ج 2، ص 88؛ ابن قتيبه، المعارف، تحقيق: ثروت عكاشه (دارالكتب، 1960 م)، ص 621؛ الأمير ابوسعيد الحميرى، الحورالعين، تحقيق: كمال مصطفى (تهران: 1972 م)، ص 136.
4- . احمد امين، فجرالاسلام (قاهره: مكتبة النهضة المصرية، ط 9، 1964 م)، ص 27.

مى نويسد:

نخستين هيأت مسيحى كه به جنوب عربستان رفت و خبر آن درست است، همان است كه امپراتور كنتانتيوس در سال 356 م. به رياست تئوفيلوس اندوس اريوس فرستاد. اعزام هيأت مذكور، از انگيزه هاى سياست جهانى آن روزگار و رقابت امپراتورى ايران و روم برسر مناطق نفوذ در جنوب عربستان مايه مى گرفت. تئوفيلوس، كليسايى در عدن و دو كليساى ديگر در كشور حميريان بنياد كرد. مردم نجران در سال 500 ميلادى به دين جديد گرويدند.(1)

هنگام ظهور اسلام قبايل طىّ، مذحج، بهراء، سليح، تنوخ، غسّان و لخم در يمن مسيحى بودند.(2)

مهم ترين مركز مسيحيت در يمن، شهر «نجران» بود. نجران شهرى آباد و مرفّه بود، و شغل مردم آن، زراعت، بافت پارچه هاى حرير، تجارت پوست و اسلحه سازى بود. اين شهر در كنار جادۀ بازرگانى قرار گرفته بود كه تا حيره امتداد داشت.(3)

مسيحيت همچنان در يمن رواج داشت تا آنكه ذونواس در يمن به قدرت رسيد و مسيحيان را در فشار گذاشت تا از آيين خود دست بردارند؛ وقتى مسيحيان مقاومت كردند، آنان را در گودالهايى از آتش سوزاند.(4) سرانجام ذونواس با مداخلۀ دولت حبشه در سال

ص: 70


1- . تاريخ عرب، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: انتشارات آگاه، چ 2، 1366)، ص 78. برخى از مورّخان آغاز نفوذ مسيحيت در يمن را به ورود يك قديس شامى به نام فَيْمِيُون به اين منطقه و فعاليت او در اين سرزمين نسبت مى دهند. (ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 32-\35)؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، (بيروت: داراحياء التراث العربى)، ج 5، ص 266، واژۀ نجران. ولى رنگ قصه پردازى وافسانه دارد و با آنچه از حِتّى نقل شد، سازگارى ندارد.
2- . تاريخ يعقوبى (نجف: مكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 1، ص 224.
3- . احمد امين، پيشين، ص 26.
4- . گروهى از مفسّران مى گويند: آيات 4-9 سورۀ «بروج» دربارۀ كشتار مسيحيان نازل شده است، يا اين حادثه يكى از مصاديق آن آيات است. (تفسير الميزان، ج 20، ص 251-257.) آنجا كه خداوند مى فرمايد: «قُتل اصحاب الأُخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود. و هم على ما يفعلون بالمؤمنين شهود. و ما نقموا منهم الا ان يؤمنوا بالله العزيز الحميد. الذى له ملك السموات والأرض، والله على كل شىءٍ شهيد.»

525 م. شكست خورد و مسيحيان دوباره قدرت يافتند.(1)

مسيحيت در حيره

يكى ديگر از مناطقى كه مسيحيت در آنجا نفوذ داشت، شهر «حيره»، در شرق عربستان بود.

اين آيين از طريق اسيران رومى در اين منطقه نفوذ كرده بود، دولت ايران از زمان هرمز اول مستعمراتى به وجود آورده بود كه سكنۀ آنها را اسيران رومى تشكيل مى دادند و تعدادى از اين اسيران در حيره سكونت داشتند. به عقيدۀ برخى، سرچشمۀ نفوذ مسيحيت در حيره، همين اسيران بودند. درهرحال مبلغان مسيحى در حيره وجود داشته و در نشر اين آيين مى كوشيدند. در بازارهاى عرب به تبليغ و وعظ مى پرداختند و از قيامت و بهشت و دوزخ سخن مى گفتند. در اثر كوششهاى آنان، گروهى به اين آيين گرويدند و حتى هند - همسر نعمان پنجم - مسيحيت را پذيرفت و ديرى ساخت كه به نام «ديرهند» معروف شد و تا زمان طبرى باقى بوده است. حنظلۀ طائى، قسّبن ساعده و امية بن صلت (كه قبلاً از آنها ياد كرديم) از مردمان حيره بودند.(2)

نعمان بن منذر - پادشاه حيره - نيز به تشويق عدى بن زيد، كيش مسيحيت را پذيرفت.(3)

در قرآن مجيد آيات متعددى در مورد مسيحيان و افكار و عقايد آنان و بيان موارد ضعف و اشتباه در عقايد و اعمالشان (به ويژه پندارشان درمورد الوهيت مسيح) وجود دارد(4). سيدمحمدحسين طباطبايى، تفسيرالميزان (قم: مطبوعاتى اسماعيليان، ط 3، 1393 ه. ق)، ج 3، ص 228 و 233.

(5) و اين، مهم ترين گواه بر وجود اين آيين در زمان نزول قرآن در جزيرة العرب، است. جريان مباهلۀ پيامبر اسلام نيز (كه در تاريخ اسلام معروف است) با كشيشان نجران بوده است.(5)

البته چنان كه اشاره شد، مسيحيت در اثر مرور زمان، فروغ معنويت و اصالت خود را از

ص: 71


1- . احمد امين، پيشين، ص 27.
2- . احمد امين، پيشين، ص 28، 26، 25، 18.
3- . محمد ابوالفضل ابراهيم (و همكاران)، قصص العرب، ج 1، ص 73؛ احمد امين، پيشين، ص 27.
4- . مائده
5- :73، 72، 18؛ نساء (4):171؛ توبه (9):30، ولى قرآن، مسيحيان را در برابر يهود كه دشمن ترين دشمنان مسلمانان بودند، نزديك ترين دوستان آنان معرفى مى كند. (مائده (5):82.)

دست داده و دستخوش تحريف گشته بود، بنابراين نمى توانست خلأ فكرى و عقيدتى مردم آن زمان را پر كند و درون ناآرام آنان را آرامش دهد.

كيش يهود

دين يهود، چند قرن پيش از ظهور اسلام در عربستان نفوذ يافته بود و برخى مناطق يهودى نشين پديد آمده بود كه از همه معروف تر «يثرب» بود كه بعدها «مدينه» ناميده شد. در «تَيْماء»(1) «فَدَك»(2) و «خيبر»(3) نيز نقاط يهودى نشين وجود داشت. يهوديان يثرب سه طايفۀ بنى نظير، بنى قَيْنُقاع و بنى قُريظه بودند.(4)

در مدينه غير از سه قبيلۀ يادشدۀ يهودى، دو قبيلۀ اوس و خزرج نيز سكونت داشتند كه در حوالى قرن سوم ميلادى، مدتى پس از استقرار يهوديان در يثرب، از يمن به اين شهر آمدند و ماندگار شدند. اين دو قبيله، بت پرست بودند و در اثر مجاورت با يهود، تعدادى از آنان به كيش يهود گرويده بودند. گفته شده كه در طائف نيز تعدادى يهودى زندگى مى كردند كه از يمن و يثرب رانده شده بودند و در آنجا سكنى گزيده، به تجارت اشتغال داشتند.(5)

ص: 72


1- . به گفتۀ ياقوت حموى، تيماء شهر كوچكى بوده بين شام و وادى القرى (معجم البلدان، ج 2، ص 67) ووادى القرى بين مدينه و شام واز توابع مدينه بوده است. (همان، ج 5، ص 345.) بنابراين تيماء بين مدينه و شام بوده است. مقدسى - از دانشمندان اسلامى قرن چهارم - مى گويد: «تيماء شهرى است كهن در زمينى گسترده، پرنخل، داراى باغهاى فراوان و آب سرشار، با چشمه اى سبك و شگفت انگيز و زيبا كه از پنجرۀ آهنين به يك بركه مى ريزد و سپس به باغها مى رود. چاههاى شيرين نيز دارد، در دشت واقع است ولى بيشتر آن ويرانه شده است.» (احسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، ترجمۀ على نقى منزوى، (شركت مؤلفان و مترجمان ايران، چ 1، 1361) بخش اول، ص 363.)
2- . فدك قريه اى در فاصلۀ دو يا سه روز مسافت از مدينه بوده است. (معجم البلدان، ج 4، ص 238.)
3- . خيبر منطقه اى است در حدود 96 ميلى (192 كيلومترى) شمال مدينه (سمت شام) كه شامل هفت قلعه و داراى كشتزارها و نخلستانهاى بسيار بوده است. (معجم البلدان، ج 2، ص 409.) فاصله آن را تا مدينه كمتر و بيشتر از اين نيز نوشته اند. (ابوالفداء، تقويم البلدان، ترجمۀ عبدالمحمد آيتى (انتشارات بنياد فرهنگ ايران)، ص 123.)
4- . حسن ابراهيم حسن، پيشين، ص 64.
5- . بلاذرى، فتوح البلدان (بيروت: دارالكتب العلميه، 1398 ه. ق)، ص 67.

يهوديان در هر نقطه اى از عربستان كه سكونت مى گزيدند، در پرتو مهارت در زراعت شهرت مى يافتند. در مدينه نيز علاوه بر كشاورزى، به خاطر مهارت در حرفه هايى مانند:

آهنگرى، رنگرزى و ساخت اسلحه، شهرت به دست آورده بودند.(1)

كيش يهود در ميان قبايل حمير، بنى كنانه، بنى حارث بن كعب، كنده،(2) غسّان و جذام نيز پيروانى يافته بود.(3)

يهود در يمن

يهوديان در هر منطقه اى كه سكونت مى كردند، تعاليم تورات و افكار و عقايد خويش را ترويج مى كردند. يمن نيز مدتى تحت نفوذ يهود قرار گرفت و ذونواس - پادشاه يمن - كه يهودى گرى را پذيرفته بود، مسيحيان را سركوب و كيش يهود را كيش رسمى اعلام كرد.

به عقيدۀ بعضى از مورّخان، ذونواس در اين اقدام نه انگيزۀ مذهبى، بلكه انگيزۀ ملى و وطن پرستانه داشت. به اين معنا كه مسيحيان نجران با كشور حبشه روابط دوستانه داشتند و دولت حبشه با حمايت از مسيحيت در نجران آن را دستاويز مداخله در امور يمن و رسيدن به مقاصد خويش قرار داده بود. از اين رو ذونواس و طرفداران او مى خواستند با سركوب مسيحيان، حبشه را از اين پايگاه، محروم سازند، به همين جهت پس از كشتار مسيحيان نجران، يكى از آنان كه سالم مانده بود به حبشه شتافت و از امپراتور حبشه درخواست كمك كرد و اين امر منجر به جنگ بين دو كشور و شكست ذونواس در سال 525 م. گرديد و نجران تا بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همچنان مركز مهمى براى مسيحيت به شمار مى رفت.(4)

ص: 73


1- . احمد امين، فجرالاسلام، ص 24.
2- . ابن قتبيه، المعارف، تحقيق: ثروت عكاشه (قم: منشورات الرضى، ط 1، 1415 ه. ق)، ص 621؛ الأميرابوسعيد بن نشوارالحميرى، الحورالعين، تحقيق: كمال مصطفى (تهران: 1972 م.)، ص 136. در كتاب المستطرف ج 2، ص 88، نام قبيلۀ حمير «نمير» ضبط شده است كه گويا اشتباه چاپى است.
3- . تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 257.
4- . احمد امين، پيشين، ص 23، 24 و 27؛ ر. ك: ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 37؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 5، ص 266.

صابئين

برخى، پيدايش اين گروه را از زمان سلطنت تهمورث و بنيانگذار اين كيش را «بوذاسف» مى دانند. ابوريحان بيرونى (360-440 ه. ق) پس از بيان تاريخچۀ پيدايش اين گروه، مى گويد:

... ما از آنان بيش از اين نمى دانيم كه خداوند را يگانه، و او را از صفات بد منزّه و پيراسته مى دانند (\ صفات سلبيّه) مثل اينكه مى گويند: خدا محدود نيست، ديده نمى شود، ستم نمى كند. آنان تدبير عالم را به فلك و كرات آسمانى نسبت مى دهند و به حيات و نطق و شنوايى و بينايى افلاك اعتقاد دارند و انوار را تعظيم مى كنند. صابئيان براساس عقيده به ستارگان و ارتباط حركات آنها با مقدرات زمين، مجسمۀ آنها را در معابد خود نصب مى كردند. چنان كه مجسمۀ خورشيد را در بعلبك، مجسمۀ ماه را در حرّان و مجسمۀ زهره را در يك قريه نصب كرده بودند.(1)

مركز صابئين شهر «حرّان»(2) بوده است. اين كيش، روزگارى تا روم، يونان، بابل و ديگر نقاط جهان نفوذ كرده بود.(3) قرآن مجيد در سه مورد از آنان نام برده است.(4). در كنار رود كارون، اهواز، خرمشهر، آبادان، شادگان و دشت ميشان.(5) اين فرقه در زمان ما، رو به انقراض است و تنها تعدادى از آنان در خوزستان(5) و عراق(6) به سر مى برند.(7)

ص: 74


1- . الآثارالباقية، ترجمۀ اكبر داناسرشت، (تهران: چ 3، 1363)، ص 294-295.
2- . حرّان شهرى بزرگ بين دجله و فرات بود، (محدودۀ تقريبى عراق كنونى) اما امروزه ويران شده و به صورت قريۀ مخروبه اى درآمده است. در اوايل اسلام اين شهر آباد بوده و دانشمندان بزرگى از آن برخاسته اند. (معجم البلدان، ج 2، ص 235-236؛ تقويم البلدان، ص 303، 307، 309؛ محمد معين، فرهنگ فارسى، (تهران: اميركبير) ج 5، ص 457.)
3- . طباطبايى، تفسيرالميزان، ج 10، ص 279.
4- . بقره (2):62؛ مائده
5- :69؛ حج (22):17.
6- . در اطراف دجله و فرات در بغداد، حله، ناصريه، عماره، كوت، ديالى، كركوك، موصل، رمادى، سليمانيه و كربلا.
7- . دربارۀ ريشۀ اشتقاق كلمۀ «صابئى» و اينكه آيا اين كلمه عربى است يا عبرى و معناى آن چيست؟ ونيز پيرامون عقايد صابئى ها و اينكه از پيروان كدام يك از پيامبران هستند. ر. ك: آلوسى، بلوغ الأرب، ج 2، ص 223-228، يحيى نورى، اسلام و عقايد و آراء بشرى (تهران: مؤسسۀ مطبوعاتى فراهانى، چ 2، 1346)، ص 431-432؛ شهرستانى، الملل والنحل، تحقيق: محمد سيدكيلانى (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 230؛ ج 2، ص 5.

كيش مانى

خاستگاه و مركز كيش زردشتى، مزدكى و مانوى، ايران بوده است. اما اينكه آيا اين كيشها قبل از ظهور اسلام به حجاز نفوذ كرده بوده اند يا نه، اختلاف وجود دارد. برخى از مورّخان معاصر به وجود اين كيشها در عربستان آن روز معتقد شده اند، اما اسناد تاريخى، تنها نفوذ كيش مانوى در آن منطقه را تأييد مى كند.

يعقوبى مى نويسد:

گروهى از عرب به كيش يهود گرويدند، گروهى ديگر مسيحيت را پذيرفتند و گروهى نيز زنديق گشته به كيش ثنوى (\ دوگانه پرستى) درآمدند.(1)

گرچه كلمۀ «زنديق» به معناى ملحد و منكر خدا به كار مى رود، اما به عقيدۀ صاحب نظران، در اصل به معناى فرقه اى از پيروان كيش مانى بوده است و سپس شامل تمام مانوى ها گرديده و آنگاه كافر و دهرى هم مشمول آن شده اند. بنابراين در منابع قديم، مراد از زندقه كيش مانى است(2) و مى دانيم كه مانوى تركيبى از مسيحيت و مجوسى گرى است.(3)

ص: 75


1- . تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 226.
2- . احمد امين، فجرالاسلام، ص 108؛ داود الهامى، ايران و اسلام (قم: كانون نشر حديد)، ص 392. بيرونى پس از اشاره به اينكه مزدكيان به مناسبت پيروى از زند (\ تفسير اوستا) زنادقه ناميده مى شوند، مى نويسد: «مانويان را نيز مجازاً زنادقه مى گويند و فرقۀ باطنيه را نيز در اسلام چنين مى نامند؛ زيرا اين دو دسته، در توصيف خداوند به برخى از صفات و نيز در تأويل ظواهر، شبيه مزدكيه مى باشند.» (الأثارالباقية، ترجمۀ اكبر داناسرشت، ص 312.) عبدالحسين زرّين كوب در اين زمينه مى نويسد: «لفظ زنديق اشتقاق آن از زنديك پهلوى، امروز ديگر تقريباً مسلم شناخته مى شود، در عهد اسلامى، گذشته از استعمال دربارۀ مانويه بر همۀ كسانى كه به نوعى الحاد و شك و بى اعتقادى متهم بوده اند، نيز اطلاق مى شده است.» (نه شرقى نه غربى، انسانى، ص 110.)
3- . شهرستانى، پيشين، ص 244. يكى از مستشرقان مى گويد: «اگر كيش مانى را زردشتى گرى آميخته به مسيحيت بدانيم، به واقعيت نزديك تر است از اينكه آن را مسيحيت آميخته به زردشتى گرى بناميم.» (احمد امين، فجرالاسلام، ص 104) در مورد مانى و كيش او ر. ك: عبدالحسين زرّين كوب، نه شرقى نه غربى، انسانى، ص 72-76.

گروهى از مورّخان تصريح كرده اند كه زندقه در ميان قريش بوده و آن را از مردم حيره گرفته بودند.(1) اخذ اين كيش از حيره گواه بر اين است كه مقصود، دوگانه پرستى است؛ زيرا حيره تحت الحمايه و همسايۀ ايران بود و آيينهاى ايرانى كه بر دوگانه پرستى استوار بود به آنجا نفوذ كرده بود.

پرستش ستارگان

در عصر جاهليت، گروهى از مردم جزيرة العرب، همچون بسيارى از مردم مناطق ديگر، اجرام آسمانى مانند خورشيد و ماه و برخى از ستارگان را مى پرستيدند و آنها را داراى نيروى مرموزى مى پنداشتند كه سرنوشت و مقدرات جهان و جهانيان را رقم مى زنند؛ مثلاً قبيلۀ خُزاعه و حِمْيَر، ستارۀ «شِعْرى» را كه از ستارگان ثابت و درخشان است، مى پرستيدند.

همچنين ابوكبشه از اجداد مادرى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از پرستندگان اين ستاره بوده است.(2)

ص: 76


1- . ابن قتيبه، المعارف (قم: منشورات الرضى، ط 1، 1415 ه. ق)، ص 621؛ الأبشهى، المستطرف فى كل فن مستظرف، ج 2، ص 88؛ ابن رسته، الأعلاق النفيسة، ترجمۀ حسين قره چانلو (تهران: اميركبير، چ 1، 1365)، ص 264؛ احمد امين، فجرالاسلام، ص 108. به گفتۀ محمد بن حبيب بغدادى، از قريش صخربن حرب (\ ابوسفيان)، عقبة بن ابى معيط، ابى بن خلف، ابو عزة (\ عمربن عبدالله جمحى) نضر بن حارث، نُبيه و منبّه (پسران حجاج بن عامر سهمى) عاص بن وائل سهمى، و وليدبن مغيرۀ مخزومى، از اين گروه بودند. (المنمق فى اخبار قريش، ص 288-289؛ المحبر، ص 161) ولى در سخنان و اظهارات و موضع گيريهاى اينان در برابر اسلام، هيچ نشانه اى كه اين معنا را تأييد كند، به چشم نمى خورد؛ بلكه شواهد و قراين، بت پرستى آنها را نشان مى دهد. عبدالحسين زرّين كوب، در بحث زنديق و زنادقه مى نويسد: «... لفظ زندقه چنان كه از ثعلب نقل كرده اند، بر دهريه نيز اطلاق مى شده است. دهريه عبارت بودند از كسانى كه منكسر استناد حوادث و امور عالم به يك صانع مختار مى بوده اند. زنادقۀ قريش كه نام ابوسفيان و عقبة بن ابى معيط و نضربن حارث و عاص بن وائل و وليدبن مغيره جزء آنها آمده است، در واقع صاحبان اين گونه اعتقاد به شمار مى آمداند. از اخبار و اشعار راجع به رؤسا و شيوخ قديم قريش برمى آيد كه زندقۀ منسوب به آنها عبارت از نفى صانع و ردّ اعتقاد به حشر و حيات عُقبى بوده است....» (نه شرقى، نه غربى، انسانى، ص 107.)
2- . طباطبايى، تفسيرالميزان، ج 19، ص 49.

گروهى از قبيله طىّ نيز ستارۀ «ثُريّا» را پرستش مى كردند.(1) موضوع پرستش افلاك و ستارگان چنان رايج بوده كه در ادبيات وافسانه ها و خرافات عرب منعكس شده است.(2) اصولاً علاوه بر صابئين كه خورشيد و ماه را مى پرستيدند، همۀ بت پرستان، اين دو موجود آسمانى را تقديس مى كردند.(3)

قرآن مجيد از پرستش كرات آسمانى نهى، و آن را نكوهش كرده و تأكيد مى كند كه اين موجودات محدود، خود مخلوق آفريدگار جهان، و مسخّر فرمان و ارادۀ او هستند و در پيشگاه پروردگار، ساجد و خاضعند. بنابراين بايد راهنماى بشر (نه معبود او) به سوى آفريدگار بزرگ عالم باشند، چرا كه اينها نشانه هاى قدرت و علم او هستند:

و [خداوند] شب و روز و خورشيد و ماه را براى شما مسخّر و رام ساخت و ستارگان نيز مسخّر [فرمان شما] شده اند، در آن، نشانه هايى است [از عظمت خدا] براى گروهى كه عقل خود را به كار مى گيرند.(4) و از نشانه هاى [قدرت] او شب و روز و خورشيد و ماه است. نه براى خورشيد سجده كنيد و نه براى ماه، براى خدا كه آفرينندۀ آنهاست، سجده كنيد اگر مى خواهيد او را بپرستيد.(5) و [آيا از كتب پيامبران پيشين به او نرسيده است كه] اوست پرودگار ستارۀ شِعرى.(6)

اين آيات گواه اين معناست كه در عصر بعثت پيامبر اسلام، پرستش اين كرات رايج بوده است.

پرستش جنّيان و فرشتگان

گذشته از پيروان كيشهايى كه ياد كرديم، گروهى از مردم عربستان نيز، جنّ و فرشتگان را

ص: 77


1- . آلوسى، بلوغ الأرب، ج 2، ص 240.
2- . ر. ك: همان، ص 215، 220، 230، 237، 239، 240؛ اسلام و عقائد و آراء بشرى، ص 295-297.
3- . طباطبايى، پيشين، ج 17، ص 393.
4- . نحل (16):12.
5- . فصلت (41):37.
6- . نجم (53):49.

پرستش مى كردند. عبدالله بن زبعرى - يكى از سران مكه - مى گفت: «ما، فرشتگان را مى پرستيم، يهود، عُزير را و مسيحيان عيسى را مى پرستند، از محمد بپرسيد: همۀ ما با اين معبودها به جهنم مى رويم؟!»(1)

بنومليح كه شاخه اى از قبيلۀ خزاعه بودند، جن را مى پرستيدند.(2) گفته شده نخستين كسانى كه جن را پرستيدند، گروهى از مردم يمن و سپس قبيلۀ «بنى حنيفه» بودند و پس از آنها به تدريج در ميان عرب گسترش يافت.(3) به گفتۀ برخى از مفسران، گروهى معتقد بودند كه خداوند با جنّيان ازدواج كرده و فرشتگان ثمرۀ اين ازدواجند!.(4) خداوند در قرآن پرستش جن و فرشتگان و باور نادرست دربارۀ آنان را نكوهش مى كند:

و براى خدا شريكانى از جن قرار داده اند و حال آنكه خدا آنها را آفريده است...(5). سبأ (34):40-41.

(6) و [ياد كن] روزى را كه خداوند همۀ آنان را برمى انگيزد و سپس به فرشتگان مى گويد: آيا اينان شما را مى پرستيدند؟ فرشتگان مى گويند: پيراسته و منزّهى [از اينكه همتايى داشته باشى]، ولىّ ما، تنها تويى نه آنها، بلكه جنّ را مى پرستيدند و بيشترشان به آنها ايمان داشتند.(6)

روشن است كه اين سؤال جنبۀ استفهامى و كشف مجهول ندارد؛ زيرا خداوند به همه چيز عالم است، بلكه هدف از اين سؤال اين است كه حقايق از زبان فرشتگان بيان شود تا عبادت كنندگان آنها، سرافكنده شوند. و نيز از پاسخ فرشتگان روشن مى شود كه آنان به پرستش خويش از طرف گروهى از انسانها راضى نبودند، ولى جنّيان به اين امر راضى بودند.

در هر حال پرستش اين دو دسته از موجودات نامرئى بى شباهت به آيينهاى ثنوى نبود؛ زيرا آنان جنّيان را منشأ شرّ و آزار، و فرشتگان را سرچشمۀ نور، رحمت و بركت مى پنداشتند.

ص: 78


1- . ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 385.
2- . هشام بن محمد كلبى، كتاب الأصنام، ترجمۀ سيد محمدرضا جلالى نايينى، تهران، 1348، ص 42.
3- . طباطبابى، پيشين، ج 2، ص 42.
4- . طبرسى، مجمع البيان، شركة المعارف الاسلامية، 1379 ه. ق، ج 8، ص 46.
5- . انعام
6- :100.

بعضى

از اعراب، وقتى شب هنگام به دره اى وارد مى شدند، مى گفتند: «از شرّ سفيهان اين سرزمين، به بزرگ و رئيس آنها پناه مى برم!»(1) و عقيده داشتند كه با گفتن اين سخن، بزرگ جنّيان، آنها را از شر سفيهان حفظ مى كند؛ مؤيد اين معنا سخن پروردگار در قرآن است:

بگو: به من وحى شده است كه مردانى از آدميان به مردانى از جن پناه مى بردند و آنها بر سركشى و گمراهيشان مى افزودند.(2)

پيدايش شهر مكه

سابقۀ شهر مكه به زمان حضرت ابراهيم برمى گردد كه به امر پروردگار، همسرش هاجر و فرزند شيرخوارش اسماعيل را از شام آورد و در سرزمينى خشك و بى آب و علف جا داد(3) پس از پيدايش «آب زمزم» به ارادۀ خداوند جهت استفادۀ اين دو،(4) قبيلۀ «جُرْهُمْ» از قبايل جنوب (كه بر اثر قحطى و خشكسالى، به سمت شمال حركت كرده بودند) در آن نقطه سكنى گزيدند.(5) اسماعيل كه به سن جوانى رسيد با دخترى جرهمى ازدواج كرد.(6) ابراهيم از طرف خداوند مأمور شد به كمك فرزندش اسماعيل، كعبه را بنيان نهد.(7) با ساخته شدن كعبه، شالودۀ شهر مكّه ريخته شد و نسل اسماعيل به مرور زمان در مكه افزايش يافت.

بقاياى آيين ابراهيم (حنيفيت)

عدنان، جدّ اعلاى عرب عدنانى (عرب مكه) و جد بيستم حضرت محمد صلى الله عليه و آله از نسل اسماعيل

ص: 79


1- . اعوذ بعزيز هذا الوادى من شرّ سفهاء قومه. (آلوسى، پيشين، ج 2، ص 232.)
2- . «و انه كان رجال من الأنس يعوذون برجال من الجن فزادوهم رهقاً.» (جن (72):6.)
3- . ابراهيم (14):37.
4- . ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 55 و 116؛ ازرقى، تاريخ مكه، تحقيق: رشدى الصالح ملحس (قم: منشورات الرضى، 1369)، ج 1، ص 55؛ تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1348 ه. ق)، ج 1، ص 18؛ ابن رسته، الأعلاق النفيسه، ترجمۀ حسين قره چانلو (تهران: اميركبير، 1365)، ص 51.
5- . ازرقى، پيشين، ص 57؛ مسعودى، مروّج الذهب (بيروت: دارالأندلس، ط 1، 1965 م.)، ج 2، ص 20.
6- . تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 19 و 193؛ ازرقى، پيشين، ص 57.
7- . بقره (2):127.

بود. عدنانى ها كه ساكن «حجاز»، «نجد» و «تهامه»، بودند و از نوادگان اسماعيل،(1) سالها از شريعت ابراهيم پيروى مى كردند. به گفتۀ يعقوبى:

قريش و عموم فرزندان عدنان پاى بند پاره اى از احكام دين ابراهيم بودند. آنان كعبه را زيارت مى كردند، مناسك حج را به پا مى داشتند، مهمان نواز بودند، ماههاى حرام را گرامى مى داشتند، كارهاى زشت، قطع ارتباط با يكديگر و ستمگرى را ناروا مى شمردند و بدكاران را كيفر مى نمودند.(2)

بقاياى تعاليم و سنتهاى ابراهيمى مانند اعتقاد به الله، حرمت ازدواج با مادر و دختر، مناسك حج و عمره و قربانى، غسل جنابت،(3) ختنه، كفن و دفن مردگان،(4) تا زمان ظهور اسلام همچنان در ميان آنان رايج بود و به سنتهاى ده گانۀ مربوط به نظافت بدن و ستردن موهاى زايد و مانند آن پاى بند بودند.(5) همچنين برحرمت و قداست چهار ماه حرام را كه باز از سنتهاى ابراهيم عليه السلام بود،(6) باور داشتند و اگر به عللى جنگ و خونريزى در آنها رخ مى داد، آن را جنگ «فجار» (\ ناروا و گناه آلود) مى ناميدند.(7) بنابراين، آيين توحيد در ميان عرب آن منطقه سابقۀ ديرينه داشت و بت پرستى، بعدها در آنجا نفوذ كرد و موجب انحراف آنان از آيين يكتاپرستى شد.

آغاز پيدايش بت پرستى در ميان عرب

اسناد و شواهد گوناگون نشان مى دهد كه سرچشمۀ اصلى نفوذ و پيدايش بت پرستى در ميان

ص: 80


1- . بنابريك تفسير، جملۀ «ملة ابيكم ابراهيم» درآيه 78 سورۀ «حج»، اشاره به همين معناست. (طبرسى، مجمع البيان، ج 7، ص 97.)
2- . تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 224.
3- . مجلسى، بحارالانوار (تهران: دارالكتب الأسلاميه)، ج 15، ص 170؛ هشام كلبى، الأصنام، ص 6.
4- . شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة (بيروت: داراحياء التراث العربى، ط 4)، ج 1، كتاب الطهارة، ابواب الجنابة، حديث 14، ص 465؛ طبرسى، احتجاج (نجف: المطبعة المرتضوية، 1350 ه. ق)، ص 189.
5- . شهرستانى، الملل والنحل (قم: منشورات الرضى)، ج 2، ص 257.
6- . طباطبايى، الميزان (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات)، ج 9، ص 272.
7- . شهرستانى، پيشين، ص 255؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 12.

عرب دو عامل بوده است:

الف) شخصى به نام عَمْروبن لُحَىّ - رئيس قبيلۀ خزاعه - كه در زمان خود در مكه قدرت و نفوذ بسيار داشت و متولى كعبه بود،(1) سفرى به شام كرد و در آنجا گروهى از «عمالقه»(2) را ديد كه بت مى پرستيدند. وقتى كه از علت پرستش آنها پرسيد، گفتند: «اينها براى ما باران نازل مى كنند و ما را يارى مى دهند.» او از آنان تقاضاى بتى كرد و آنها بت «هبل» را به وى دادند و او آن را به مكه آورد و در كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش آن دعوت نمود.(3) علاوه بر اين، دو بت «اساف»(4) و «نائله» را نيز كنار كعبه قرار داد و مردم را به پرستش آنها واداشت(5) و بدين ترتيب بت پرستى را پايه گذارى كرد. از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است كه فرمود:

عمروبن لحى نخستين كسى بود كه دين اسماعيل را تغيير داد و بت پرستى را پايه گذارى

ص: 81


1- . ازرقى، پيشين، ج 1، ص 88، 100، 101؛ محمود آلوسى، بلوغ الأرب فى معرفة احوال العرب (قاهره: دارالكتب الحديثة، ط 3)، ج 2، ص 200؛ على بن برهان الدين الحلبى، السيرة الحلبية (بيروت: دار المعرفة)، ج 1، ص 16.
2- . عمالقه گروهى از فرزندان نوح بوده اند كه به مناسبت جدشان عِملاق يا عِمليق، به اين نام ناميده شده اند. (ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1، ص 8 و 79؛ ابن كثير، البداية والنهاية، ج 2، ص 188؛ على بن برهان الدين الحلبى، السيرة الحلبية، ج 1، ص 17.)
3- . آلوسى، پيشين، ج 2، ص 201؛ شهرستانى، پيشين، ص 243؛ على بن برهان الدين الحلبى، پيشين، ص 17؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 224؛ شهاب الدين الأبشهى، المستطرف (بيروت: دار احياء التراث العربى)، ج 2، ص 88؛ مسعودى، مروج الذهب (بيروت: دارالاندلس، ط 1)، ج 2، ص 29؛ هشام كلبى، الاصنام، ترجمۀ سيد محمدرضا جلالى نايينى، 1348)، ص 6؛ محمدبن حبيب، المنمق فى اخبار قريش، تحقيق: خورشيد احمد فارق (بيروت: عالم الكتب، ط 1، 1405 ه. ق)، ص 328. در بعضى از منابع آمده است كه او هبل را از عراق آورد (ازرقى، اخبار مكه، ج 1، ص 117؛ ابن هشام، السيرة النبويه، ج 1، ص 79؛ ابن كثير، البداية والنهاية، ج 2، ص 188.) اما طبق روايتى، سنگ بت هبل از سنگ هاى «مأزمين» (گذرگاهى بين عرفات و مشعر) گرفته شده بود، و از اين رو پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هنگام عبور از آن جا، نسبت به آن ابراز نفرت مى كرد (محمدبن حسن حرّ عاملى، وسائل الشيعة، بيروت: دار احياء التراث الاسلامى، ج 10، كتاب الحج، باب استحباب التكبير بين المأزمين، ص 36، حديث 1.)
4- . اساف، هم با فتح حمزه و هم با كسر آن ضبط شده است (ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 84، پاورقى.)
5- . ازرقى، پيشين، ج 1، ص 88؛ شهرستانى، پيشين، ج 2، ص 243 و 347.

كرد و من او را در آتش جهنّم ديدم.(1)

ب) وقتى كه فرزندان اسماعيل در مكه افزايش يافتند و ناگزير براى تأمين زندگى به شهرها و مناطق ديگر مى رفتند، بر اساس علاقه اى كه به مكه و حرم داشتند، هركدام سنگى از حرم را به احترام مكه، همراه خود مى برد و هرجا فرود مى آمد، سنگ را در نقطه اى قرار داده (همچون طواف گرد كعبه) گرد آن طواف مى كرد. كم كم انگيزۀ اصلى اين كار به فراموشى سپرده شد و هريك از اين سنگها به يك بت تبديل گرديد و هر سنگى را كه مى پسنديدند، پرستش مى كردند. بدين ترتيب آيين سابق خويش را فراموش كرده، دين ابراهيم و اسماعيل را دگرگون ساختند و به بت پرستى روى آوردند.(2)

البته اين دو عامل، نقطۀ آغاز نفوذ بت پرستى در اين منطقه بوده است. طبعاً عواملى مانند:

جهل، حسّگرايى انسان (كه مى خواهد حتى خدايش ملموس و محسوس باشد)،(3) اختلافها و رقابتهاى قبيلگى (كه هر قبيله مى خواست بت جداگانه اى داشته باشد)، رياست طلبى رؤسا و شيوخ قبايل (كه مى خواستند تودۀ مردم همچنان در جهل و گمراهى بمانند تا بهتر فرمانبرى كنند) و بالاخره تقليد كوركورانه از گذشتگان، به گسترش دامنۀ آن كمك كرد و به مرور، اشكال مختلف بت پرستى و مراسم گوناگون نيايش، نذر، رايزنى و استمداد از بتها، شاخ وبرگ فراوان يافت(4). كلبى، پيشين، ص 32.

(5) و تعداد بتها فزونى گرفت به طورى كه در هر خانه اى بتى وجود داشت كه هنگام سفر، به آن دست مى ماليدند و تبرّك مى جستند(5) و

ص: 82


1- . ابن هشام، پيشين، ص 79؛ على بن برهان الدين، پيشين، ص 17؛ ابن عبدالبر، الأستيعاب، (در حاشيه الأصابه) ج 1، ص 120، شرح حال اكثم بن جون خزاعى؛ ابن اثير، اسدالغابة (تهران: المكتبة الاسلامية)، ج 4، ص 390؛ شيخ محمدتقى التسترى، الأوائل، ط 1، ص 217؛ ابى الفدا اسماعيل بن كثير، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة عيسى البابى الحلبى، 1384 ه. ق)، ج 1، ص 65؛ ازرقى، پيشين، ص 116.
2- . آلوسى، پيشين، ج 2، ص 200؛ المستطرف، ج 2، ص 88؛ ابى الفداء اسماعيل بن كثير، السيرة النبوية، ج 1، ص 62؛ البداية والنهاية (بيروت: مكتبة المعارف)، ج 2، ص 188؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 79؛ طباطبايى، الميزان، ج 10، ص 286.
3- . طباطبايى، همان، ج 1، ص 272.
4- . انعام (6):136، 138، 139؛ مائده
5- :3، 90، 103، هشام كلبى، الأصنام، ص 28.

هنگام فتح مكه، بالغ بر سيصد و شصت بت در اين شهر وجود داشت!(1)

آيا بت پرستان الله را قبول داشتند؟

بت پرستان، منكر «الله» نبودند و چنان كه قرآن نقل مى كند، الله را خالق آسمان و زمين و جهان هستى مى دانستند.(2) اما دو اشتباه بزرگ داشتند كه ريشۀ گمراهى آنها به شمار مى رفت:

1. شناخت غلط نسبت به الله و صفات او؛ آنان ذهنيتى گنگ و مبهم دربارۀ او داشتند؛ گواه اين معنا اين است كه براى خدا، همسر و فرزند قايل بودند. آنها فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند، يعنى خدا را مانند انسان و ديگر جانداران جسم و ماده و داراى زاد و ولد مى انگاشتند. خداوند در آيات متعددى، اين پندار غلط آنها را سخت نكوهش كرده است:

آنها فرشتگان را كه بندگان خداى رحمانند، مؤنث پنداشتند، آيا شاهد آفرينش آنها بوده اند [تا بدانند از كدام جنسند؟] گواهى آنان نوشته مى شود [و از آن] بازخواست خواهند شد.(3) كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، فرشتگان را به نام دختران نام گذارى مى كنند.(4) و [مشركان] گفتند: خداوند رحمان فرزندى براى خود گرفت! [نه،] او [از داشتن فرزند] منزّه است، بلكه [فرشتگان] بندگان گرامى اند.(5)

ص: 83


1- . شيخ طوسى، الأمالى (قم: دارالثقافة، ط 1، 1414 ه. ق)، ص 336؛ آلوسى، بلوغ الأرب، ج 2، ص 211؛ ازرقى، پيشين، ج 1، ص 121؛ السيرة الحلبيّة، ج 3، ص 30؛ ر. ك: الميزان، ج 26، ص 271 براساس روايتى از امام رضا عليه السلام.
2- . و اگر از آنان بپرسى: چه كسى آسمانها و زمين را آفريده، حتماً مى گويند: الله. (لقمان (31):25؛ زمر (39):38؛ زخرف (43):9.) و اگر از آنها بپرسى: چه كسى آنها را آفريده خواهند گفت: الله، (زخرف (43):87.) بگو: چه كسى از آسمان و زمين به شما روزى مى دهد؟ يا چه كسى مالك [وخالق] گوش و چشم هاست؟ و چه كسى زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مى آورد؟ و چه كسى امور [جهان و جهانيان] را تدبير مى كند؟ به زودى خواهند گفت: الله. (يونس (10):31.)
3- . زخرف (43):19.
4- . نجم (53):27.
5- . انبياء (21):26.

... و از نادانى، براى خدا پسران و دخترانى ساخته و پرداخته اند، او پيراسته و برتر است از آنچه او را با آن وصف مى كنند... چگونه ممكن است فرزندى داشته باشد؟! حال آنكه همسرى نداشته است، و همه چيز را آفريده و او به همه چيز دانا است.(1). زخرف (43):16.(2) مقام پروردگار ما بلند و با عظمت است و او هرگز نه همسرى گرفته و نه فرزندى.(3)

خداوند در آيات متعددى، مشركان را نكوهش مى كند كه چگونه دختران را كه بد مى پنداشتند به خدا نسبت مى دهند، ولى پسران را سهم خود مى شمارند:

آيا سهم خدا دختران است و سهم شما پسران؟!(4) از آنها بپرس: آيا پروردگارت دخترانى دارد و پسران از آنِ آنها است؟! آيا ما، فرشتگان را مؤنث آفريديم و آنها ناظر بودند؟!(5) آيا لات و عزّى را، و سومين آنها، منات را ديده ايد؟ آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر؟! در اين صورت، اين، تقسيمى ناعادلانه است! اينها فقط نامهايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد!(6) آيا از ميان مخلوقاتش دختران را براى خود انتخاب كرده و پسر را براى شما؟!(6) ميان او [خدا] و جنّ، خويشى و نسبتى قايل شده ايد درحالى كه جنيان مى دانند خود [در دادگاه الهى] احضار مى شوند. خداوند پيراسته و منزّه است از آنچه او را با آن وصف مى كنند.(7)

بنا بر يك تفسير، مقصود از نسبت و خويشى خداوند با جن، پندار آنان دربارۀ ازدواج خدا با جنيان بود و

ص: 84


1- . انعام
2- :100-101.
3- . جن (77):3.
4- . طور (52):39.
5- . صافات (37):149-150.
6- . نجم (53):19-23. لات، عزّى و منات نام سه بت بوده است كه گويا آنها را تجسمى از فرشتگان مى پنداشتند؛ چون هر سه نام، مؤنث هستند. (ر. ك: تفسير نمونه، ج 22، ص 518.)
7- . صافات (37):158-159.

فرشتگان ثمرۀ اين ازدواج بودند!(1)

2. بتها را خدايان كوچك و واسطه بين خود و «اللّه» معرفى مى كردند و پرستش آنها را موجب نزديكى به درگاه خداوند و رضايت او مى پنداشتند، درحالى كه پرستش، مخصوص خداست.

از طرف ديگر، گرچه بتها را «خالق» جهان نمى دانستند، اما براى آنها نوعى مقام «ربوبيت» و «كردگارى» قايل بودند و آنها را در تدبير امور جهان و سرنوشت بشر مؤثر مى پنداشتند و رفع گرفتاريها و مشكلات خويش را از آنها مى خواستند. درحالى كه از نظر اسلام، همچنان كه خالق جهان هستى، الله است، تدبير امور جهان نيز تنها در دست اوست(2). «و يعبدون من دون اللّه مالا يضرّهم ولا ينفعهم و يقولون هؤلاء شفعاؤنا عنداللّه قل اتنبّئون الله بما لا يعلم فى السّموات و لا فى الأرض سبحانه و تعالى عمّا يشركون.» (يونس (10):18.)(3) (\ توحيد افعالى) و بتها موجودات بى جان و فاقد ادراك و اراده اند. قرآن پندار بى پايۀ آنان را در اين زمينه چنين نقل و نكوهش مى كند:

آنها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستند كه به آنان نه زيان مى رساند و نه سودى و مى گويند:

اينها شفيعان ما نزد اللّه هستند! بگو آيا خدا را به چيزى خبر مى دهيد كه نه در آسمانها سراغ دارد و نه در زمين! او منزه و برتر است از همتايانى كه [براى او] قرار مى دهند.(3) آگاه باشيد كه دين خالص از آنِ خداست، و كسانى كه غير او را اولياى خود قرار دادند، [و گفتند:] اينها [بتها] را نمى پرستيم مگر به خاطر اينكه ما را به الله نزديك سازند، خداوند [روز قيامت] ميان آنان [مشركان و يكتاپرستان] در آنچه با هم اختلاف دارند، داورى خواهد كرد، خداوند كسى را كه دروغگو و كفران كننده و ناسپاس است، هدايت نمى كند.(4)

و به جاى خداى يگانه معبودانى اختيار كردند تا براى آنان مايۀ عزت

ص: 85


1- . سيوطى، الدرالمنثور، ج 7، ص 133؛ ابن كثير، تفسير، ج 4، ص 23؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 8، ص 460.
2- . «و قل الحمد لله الذّى لم يتّخذ ولداً ولم يكن له شريك فى الملك ولم يكن له ولىّ من الذلّ و كبّره تكبيراً.» (اسراء (17):111) «قل اللّهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشا، بيدك الخير انك على كل شى قدير.» (آل عمران
3- :26.)
4- . «الا للّه الّدين الخالص و الذّين اتّخذوا من دونه اولياء ما نعبدهم الّا ليقرّبونا الى الله زُلفى ان الله يحكم بينهم فى ما هم فيه يختلفون، ان الله لا يهدى من هو كاذب كَفّار.» (زمر (39):3.)

باشد.(1)

و به جاى خداى يگانه معبودانى اختيار كردند تا مگر يارى شوند.(2)

به همين سبب كه بت پرستان، بتها را در عبادت، و نيز در تدبير امور جهان، شريك خدا قرار مى دادند، قرآن آنها را «مشرك» معرفى مى كند.

وضع آشفتۀ دينى

در هر صورت، هنگام ظهور اسلام، بت پرستى با تشريفات و مراسم گسترده و شاخ و برگهاى فراوانش، چهرۀ حنيفيت را مسخ كرده بود و مشركان از نظر دينى، وضع آشفته اى داشتند. از يك سو به بت و بت پرستى و مراسم آن سخت پاى بند بودند و بقاياى آيين حضرت ابراهيم را مانند «حج»، «عمره» و «قربانى» به صورت ناقص، تحريف يافته و آميخته با خرافات و مظاهر شرك انجام مى دادند؛ مثلاً در عين تعظيم كعبه، معبدهاى ديگرى نيز ساخته بودند كه مثل كعبه گرد آنها طواف مى كردند و براى آنها هدايايى مى فرستادند و در كنار آنها قربانى مى كردند،(3) نمازشان در كنار كعبه چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود.(4) قبيلۀ قريش هنگام احرام حج و گفتن «لبّيك»، نام بتهايشان را همراه نام خدا مى بردند(5) و بدين ترتيب حج ابراهيمى را كه شامل عالى ترين مظاهر توحيد است، به شرك آلوده مى كردند. دو قبيلۀ «اوس» و «خزرج»، پس از انجام اعمال حج، به جاى آنكه در سرزمين منى سر بتراشند، در بازگشت به شهر خود (يثرب) پاى بت «منات» (كه سر راه مكه به يثرب در كنار دريا قرار داشت)(6) سر مى تراشيدند.(7)

ص: 86


1- . «واتَّخذوا مِن دونِ اللّه آلهةً لِيكونُوا لهم عِزّاً.» (مريم (19):81.)
2- . «و اتَّخذوا من دونِ اللّه آلهة لعلّهم ينصرون.» (يس (36):74.)
3- . ابى الفداء اسماعيل بن كثير، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة عيسى البابى الحلبى، 1384 ه. ق)، ج 1، ص 7؛ ابن هشام، السيرة النبوية، (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 85.
4- . «و ما كان صلاتهم عندالبيت الا مُكاءً و تصدية.» (انفال (8):35.)
5- . لبيك اللهم لبيك، لا شريك لك لبيك الا شريك هو لك تملكه و ما ملك. (ابن هشام، پيشين، ص 80؛ ابن كثير، پيشين، ص 63؛ شهرستانى، الملل والنحل، ج 2، ص 247؛ ابن كثير، البداية والنهاية، ج 2، ص 88.)
6- . هشام كلبى، الأصنام، ترجمۀ سيدمحمدرضا جلالى نايينى، 1348، ص 13؛ ابن هشام، السيرة النبويّة، ج 1، ص 88؛ آلوسى، بلوغ الأرب، ج 2، ص 202.
7- . هشام كلبى، پيشين، ص 14.

مشركان (اعم از زن و مرد) گاهى برهنه و عريان دور كعبه طواف مى كردند(1) كه پيداست با حضور جمعيت در كنار كعبه، چه صحنۀ مبتذلى به وجود مى آمد!.

قريش بتهاى خود را كه در كنار كعبه قرار داده بودند، با مشك و عنبر خوشبو كرده، در برابر آنها به سجده مى افتادند و سپس گرد آنها مى گشتند و لبيك مى گفتند.(2) گرچه حرمت چهار ماه حرام را باور داشتند، اما براى آنكه دستشان در جنگ و خونريزى باز باشد، ماهها را به صورت اسمى و ظاهرى جابه جا كرده ماههاى حرام را به تأخير مى انداختند!.(3)

تحوّل بنيادين در پرتو ظهور اسلام

با ظهور و گسترش اسلام، تحول دامنه دار و عميقى در تمام شؤون زندگى مردم حجاز رخ داد و يك انقلاب و دگرگونى كامل به وقوع پيوست و كم كم دامنۀ آن در تمام نواحى جزيرة العرب گسترش يافت.

پيامبراسلام صلى الله عليه و آله با مبارزه اى قاطع و پى گير، بت پرستى را كه ريشۀ همۀ بدبختى هاى آن مردم بود، ريشه كن نموده، نظام يكتاپرستى را جايگزين آن ساخت. نظام قبيلگى و قومى و نيز آداب و رسوم غلط را از بين برد. تعصبهاى قومى را لغو و به جاى آن هوادارى از حق و عدل را تعليم داد. انتقام جويى ها، غارت ها و برادركشى هاى قبيلگى را تبديل به صلح و صفا و مسلمانان را برادر يكديگر معرفى كرد. زن را از اسارت و بدبختى نجات بخشيد و به او شخصيت والاى انسانى واجتماعى داد. از مردمى جاهل، امتى آگاه تربيت كرد.

به جاى نظام قبيلگى، نظام «امت» و «امامت» را برقرار ساخته، از قبايل پراكندۀ عرب امتى واحد تشكيل داد. آنان را از محدودۀ تنگ زندگى قبيلگى به حكومت جهانى رهنمون شد. در پرتو اسلام به قوم عرب (كه تا ديروز در برابر ايران و روم احساس حقارت مى كردند)، چنان

عظمت و نيرو بخشيد كه پايه هاى حكومت اين دو امپراتورى را به لرزه درآوردند. اين

ص: 87


1- . ازرقى، اخبار مكه، ج 1، ص 178 و 182؛ آلوسى، پيشين، ج 1، ص 244؛ صحيح مسلم بشرح النووى، ج 18، كتاب التفسير، ص 162.
2- . طباطبائى، تفسيرالميزان، ج 14، ص 414.
3- . توبه (9):37؛ ازرقى، اخبار مكه، ج 1، ص 183؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 45.

موضوع به قدرى روشن است كه حتى دانشمندان غيرمسلمان منصف نيز به آن اعتراف كرده اند. به عنوان نمونه اظهارنظر سه تن از آنان را (كه طبعاً احتمال جانب دارى متعصبانه از اسلام در مورد آنها نيست) در اينجا مى آوريم:

دكتر گوستاولوبون فرانسوى مى گويد:

معجزۀ بزرگ پيامبر اسلام اين بود كه توانست پيش از مرگ خود قافلۀ پراكندۀ عرب را گرد هم آورد، و از اين كاروان سرگردان و پريشان، ملت واحدى تشكيل دهد بدان سان كه همه را در برابر يك دين خاضع كرده فرمانبر و مطيع يك پيشوا گرداند... شكى نيست كه حضرت محمد از زحمات خود نتايج و بهره هايى گرفت كه هيچ يك از اديان قبل از اسلام و از آن جمله دين يهود و نصارا، چنين بهره هايى نصيب آنان نگشت و از اين رو آن حضرت حق بسيار بزرگى به گردن اعراب دارد... ما اگر بخواهيم ارزش اشخاص را به كردار و آثار نيكشان بسنجيم به طور مسلم حضرت محمد بزرگ ترين مرد تاريخ است... ما اين دين بزرگى را كه او آورد و مردم را بدان دعوت كرد، براى پيروانش يكى از نعمت هاى بزرگ خداوندى مى شماريم.(1)

توماس كارلايل انگليسى مى گويد:

خداوند، عرب را به وسيلۀ اسلام از تاريكى ها به سوى روشنايى ها هدايت نمود و در پرتو آن، ملت خموش عرب را در آن سرزمين مرده، زنده كرد درحالى كه عرب از آغاز آفرينش، جز گروهى بى نام و نشان و بيابان گرد و تهى دست نبودند كه در باديه به سر مى بردند، نه صدايى از آنان برمى خاست و نه حركتى از آنان محسوس بود. خداوند وقتى كه پيامبرى را با نور وحى و رسالت، براى هدايت آنان فرستاد، گمنامى را به شهرت، حيرت و سردرگمى را به بيدارى، پستى را به سرفرازى، عجز و ناتوانى را به نيرومندى و جرقه را به شراره تبديل كرد. نور او همه جا تابيد، روشنايى او همه جا را فراگرفت و شعاع هدايت او شمال و جنوب و شرق و غرب جهان را به هم پيوست به طورى كه هنوز يك قرن از ظهور اسلام نگذشته بود كه حكومت اسلامى يك پاى در هند و پاى ديگر در اندلس نهاد.(2)

ص: 88


1- . تمدن اسلام و عرب، ترجمۀ سيدهاشم رسولى (تهران: كتابفروشى اسلاميه)، ص 128-130.
2- . الأبطال، ترجمۀ عربى به قلم محمد السباعى (قاهره: ط 3، 1349 ه. ق)، 9.

ويل دورانت مى نويسد:

... در آن هنگام كسى به خواب هم نمى ديد كه يك قرن بعد، اين مردم خانه به دوش نيمى از متصرفات آسيايى دولت روم، همۀ ايران و مصر، و بيشتر شمال آفريقا را بگشايند و به سوى اسپانيا پيش تازند. به راستى اين نمود تاريخى كه از عربستان طلوع كرد و در نتيجۀ آن اعراب بر نيمى از حوزۀ مديترانه تسلط يافتند و دين اسلام را در آن جا بسط دادند از عجيب ترين حوادث اجتماعى قرون وسطى است!(1)

توسعه و مركزيت شهر مكه

اشاره

قبلاً گفتيم كه اكثر مردم جزيرة العرب در عصر جاهليت، باديه نشين و صحراگرد بودند.

شهرنشينى در منطقۀ حجاز چندان رواج نداشت. آباديهايى كه درآن منطقه از آنها به نام شهر ياد مى شود، در واقع شهرهاى كوچكى بودند و جمعيت زيادى نداشتند. بعضى از مورخان معاصر، جمعيت شهرنشين آن منطقه را يك ششم(2) و برخى ديگر هفده درصد كل جمعيت(3) دانسته اند. مبناى اين محاسبه روشن نيست، ولى مسلم است كه جمعيت شهرنشين درصد ناچيزى را تشكيل مى دادند. در اين ميان، تنها شهر مكه در جنوب حجاز (تقريباً در 83 كيلومترى درياى سرخ) مهم ترين شهر منطقه بود و از چند دهه پيش از ظهور اسلام توسعه يافته و به تدريج جمعيت زيادى به آن جذب شده بود. توسعۀ مكه دو علت داشت:

الف) موقعيت بازرگانى

شهر مكه چون در منطقه اى خشك و كم آب و سنگلاخ واقع شده است، امكانات كشاورزى يا ساير كارهاى توليدى در آن وجود نداشته است و مردم آن از قديم ناگزير بوده اند زندگى خود

ص: 89


1- . ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج 4، عصر ايمان، (بخش اول)، ترجمۀ ابوطالب صارمى (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ 2، 1368)، ص 197.
2- . ويل دورانت، پيشين، ص 200.
3- . فيليپ حِتّى، تاريخ عرب، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده، 1344، ج 1، ص 125.

را از راه تجارت تأمين كنند، ولى تجارتشان جزئى و محدود به مكه بود.(1) بازرگانان غيرعرب كالاهاى تجارتى را به مكه حمل كرده و مى فروختند. كالاها توسط بازرگانان شهر خريدارى و در داخل شهر به فروش مى رسيد،(2) يا در داخل جزيرة العرب در بازارهاى موسمى شركت مى كردند. تا آنكه هاشم - جد دوم پيامبر اسلام - با امير شام - دست نشاندۀ امپراتورى روم - پيمان بست تا تجار مكه آزادانه به اين كشور رفت وآمد كنند.(3) علاوه بر اين، او با قبايلى كه در مسير شام بودند پيمان بست تا متعرض كاروانهاى بازرگانى مكه نشوند(4) و به آنان تعهد داد كه كالاهاى بازرگانى آنان بدون اخذ كرايه، توسط تجار مكه به مقصد حمل گردد.(5) برادران او - عبدالشمس، نوفل و مطلّب - نيز به ترتيب پيمانهاى مشابهى با امير حبشه، شاه ايران(6) و پادشاه يمن(7) بستند.

پس از ايمنى راهها، هاشم خط بازرگانى بين يمن و شام را تأسيس كرد(8) كه حلقۀ اتصال آنها مكه بود كه در نيمه راه اين دو مركز تجارتى قرار گرفته بود.(9) بدين ترتيب قريش، تجارت با خارج را آغاز كردند.(10) از آن زمان تجار مكه علاوه بر شركت در بازارهاى موسمى مانند «عُكاظ»، «ذوالمجاز»، و «مَجَنّه»، در زمستان به يمن و حبشه و در تابستان به

ص: 90


1- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى (نجف: مكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 1، ص 215.
2- . محمدبن حبيب بغدادى، المنمق فى اخبار قريش، تحقيق: خورشيد فارق (بيروت: عالم الكتب، ط 1، 1405 ه. ق)، ص 42.
3- . ابن واضح، پيشين، ج 1، ص 214.
4- . همان، ص 213.
5- . ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 78.
6- . ابن واضح، پيشين، ج 1، ص 215.
7- . محمدبن جرير طبرى، تاريخ الامم والملوك (بيروت: دارقاموس الحديث)، ج 2، ص 180؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 16.
8- . طبرى، پيشين، ص 180؛ ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 143.
9- . احمد امين، فجرالاسلام (قاهره: مكتبة النهضة المصرية، ط 9، 1964 م)، ص 12-14؛ دكتر شوقى ضيف، تاريخ الأدب العربى، (العصرالجاهلى)، ج 1، ص 49.
10- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 180؛ ابن اثير، پيشين، ص 16.

شام و غزّه سفر مى كردند. آنان در اين سفرها مواد معطر، بخور، پارچه هاى ابريشمى، پوست و كالاهاى ديگر را كه از هند و چين و مناطق ديگر وارد يمن مى شد، خريدارى و از طريق خشكى، در طول جزيرة العرب از مسير حضرموت، به موازات درياى سرخ(1) به مكه حمل كرده سپس به غزه، بيت المقدس، دمشق و بندرهاى كنار درياى مديترانه منتقل مى كردند و از بازارهاى شام، گندم، روغن، زيتون، چوب و مصنوعات شام را مى خريدند. همچنين از طريق بندر جده (كه در حدود هشتاد كيلومترى مكه قرار دارد)، با عبور از درياى سرخ وارد حبشه مى شدند و بدين ترتيب كالاهاى محلى را به محل ديگر مى بردند.(2)

گشايش اين راه بازرگانى، شهر مكه را به يك مركزتجارتى پرسود تبديل كرد و تحول بزرگى در وضع مردم اين شهر به وجود آورد. خداوند برقرارى اين سفر بازرگانى را مايۀ رفاه و گشايش زندگى قريش معرفى مى كند:

قريش براى [سپاس] الفت و پيوستن شان به يكديگر [يا پيمان هايى كه بستند] الفت و پيوند [ياپيمان] شان در سفر زمستانى و تابستانى، بايد پروردگار اين خانه [كعبه] را پرستش كنند، همان پروردگارى كه آنان را از گرسنگى نجات داد و از بيم و ناامنى ايمن ساخت.(3)

ب) وجود كعبه

وجود كعبه نيز عامل ديگرى براى توسعه و گسترش شهر مكه و رونق اقتصادى اين شهر بود؛ زيرا عرب منطقه، سالى دو بار براى انجام مراسم حج وارد اين شهر مى شدند. قريش كه متصديان شؤون مختلف مربوط به كعبه بودند، امكاناتى براى پذيرايى از حجاج، مانند ذخيرۀ آب، تهيۀ غذا فراهم مى كردند. از طرف ديگر ضمن مراسم حج نيز دادوستد بين زائران و تاجران مكه

ص: 91


1- . احمد امين، پيشين، ص 12؛ عبدالمنعم ماجد، التاريخ السياسى للدولة العربية (قاهره: مكتبة الأبحلوا المصرية)، ص 79.
2- . حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده (تهران: انتشارات جاويدان، چ 4، 1360)، ص 56.
3- . قريش (106):1-4.

صورت مى گرفت(1) و اين دو امر به توسعۀ شهر و رونق اقتصادى آن كمك مى كرد.

البته حرمت و قداست سرزمين حرم نيز كه موجب برقرارى امنيت و آرامش در محدودۀ حرم مى شد، تأثير چشم گيرى در رونق تجارت مكه داشت، چنان كه خداوند مى فرمايد:

... آيا حرم امنى در اختيار آنان قرار نداديم كه ثمرات هر چيزى [از هر شهر و ديارى] به آن آورده مى شود؟ اينها رزقى است از جانب ما، ولى بيشتر آنان نمى دانند.(2)

حضرت ابراهيم عليه السلام نيز پس از اسكان همسر و فرزندش در كنار كعبه، چنين درخواستى از خداوند كرد:

پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمينى بى آب و علف، د ركنار خانه اى كه حرم تو است، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، دلهايى از مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد شكر تو را به جاى آورند.(3) پروردگار من! اين شهر را ايمن گردان واز مردم آن، كسانى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده اند، ثمرات روزى گردان.(4)

تجارت و كليددارى قريش

دو عامل تجارت و وجود كعبه كه موجب توسعه و مركزيت شهر مكه شده بود، موجب افزايش قدرت قريش در مكه نيز شده بود؛ زيرا هم نبض اقتصاد و هم شؤون مذهبى كعبه را در دست داشتند:

1. قريش به تدريج از طريق تجارت، ثروتهاى گزافى انباشتند و ثروت اندوزان بزرگى در مكه پديد آمدند كه ارقام ثروت برخى از آنها مبالغه آميز به نظر مى رسد. چنان كه سهم يكى از آنها در يك قافلۀ تجارتى بالغ بر سى هزار دينار بود.(5) اشراف قريش در منطقۀ ييلاقى و با

ص: 92


1- . عباس زرياب، سيرۀ رسول الله صلى الله عليه و آله (تهران: سروش، چ 1، 1370)، ص 66-67.
2- . قصص (28):57.
3- . ابراهيم (14):37.
4- . بقره (2):126.
5- . جواد على، المفصل فى تاريخ العرب (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 1، 1968 م)، ج 1، ص 114. گويا مقصود، سعيد بن العاص (ابى اُحَيْحَه) است كه به گفتۀ واقدى (المغازى، ج 1، ص 27) بيشترين سهم كاروان قريش را كه در بازگشت از شام منجر به جنگ بدر شد، در اختيار داشت. ولى عبارت واقدى به اين صراحت نيست.

صفاى طائف كه از نظر خوشى آب و هوا پاره اى از سرزمين شام ناميده مى شد،(1) باغات و ييلاقهايى داشتند.(2)عباس بن عبد المطلب تاكستانى در طائف داشت كه محصول آن براى توليد شراب به مكه حمل مى شد.(3) او يكى از رباخواران بزرگ مكه بود.(4) پس از مرگ عبدالمطلب، پيكر او را در دو پارچۀ يمنى پيچيدند كه هزار مثقال طلا قيمت داشت.(5) (كه نشان دهندۀ ميزان ثروت بازماندگان اوست.) گفته شده كه دختر او - هند - در يك روز چهل برده آزاد كرد.(6)وليدبن مغيره - بزرگ قبيلۀ بنى مخزوم - ثروت كلان و فرزندان متعدد داشت كه همه جا زبانزد بود(7) و بعدها به خاطر غرور و بلند پروازيهايش مورد نكوهش قرآن قرار گرفت.(8) ميزان ثروت عبدالله بن جُدعان تيمى و مهمانى هاى همگانى او افسانه وار نقل شده است.(9) شعرا براى دريافت صله او را مدح مى كردند.(10) يكى از شعرا او را به «قيصر» تشبيه كرده بود.(11) مى گويند: او در يكى از جنگهاى قبيلگى، هزار شتر در اختيار هزار

ص: 93


1- . فيليپ حتى، پيشين، ص 130.
2- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 221؛ بلاذرى، فتوح البلدان (بيروت: دارالكتب العلمية، 1398 ه. ق)، ص 68.
3- . بلاذرى، پيشين، ص 68.
4- . ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 251.
5- . ابن واضح، پيشين، ج 1، ص 10.
6- . شوقى ضيف، پيشين، ص 51؛ جاحظ، المحاسن والأضداد (بيروت: دارمكتبة عرفان)، ص 62. فصل محاسن السخاء.)
7- . بنابر يك تفسير، مقصود از دو شخصيت بزرگ در آيه: «لولا نزّل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم.» (زخرف (43):31.) وليدبن مغيره درمكه و عروة بن مسعود ثقفى در طائف هستند كه مشركان به خاطر ثروت هنگفتشان آنها را نامزد نبوت مى كردند!
8- . طباطبايى، تفسيرالميزان، ج 2، ص 93؛ ابن كثير، تفسير، ج 4، ص 442؛ تفسير سورۀ المدثر.
9- . ابن كثير، البداية والنهاية (بيروت: مكتبة المعارف، ط 2، 1977 م)، ج 2، ص 229؛ آلوسى، پيشين، ج 1، ص 89؛ محمداحمد جادالمولى بك (و همكاران)، ايام العرب فى الجاهلية (بيروت: داراحياء التراث العربى)، ص 248.
10- . آلوسى، پيشين، ص 87؛ ابن كثير، پيشين، ص 229.
11- . يوم بن جدعان، بجنب الحزورة كانه قيصرا و ذو الد سكره (بكرى، معجم ما استعجم، عالم الكتب، ط 3، 1403 ه. ق)، ج 2، ص 444، واژۀ حزوره؛ شوقى ضيف، پيشين، ص 51.)

جنگجو قرار داد(1) و صد نفر را به هزينۀ خود مسلح كرد.(2) او برده دار و كنيزفروش بود.(3) و در ظرف طلا آب مى خورد.(4) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه، وقتى عازم جنگ حنين بود، از صفوان امية (يكى از مشركان مكه) صد زره، همراه با سلاح و ادوات لازم به عاريه (تضمينى) گرفت.(5)

2. از طرف ديگر، قريش كه از زمان قُصَىّ - جد چهارم حضرت محمد - كليددارى كعبه را از دست قبيلۀ خزاعه خارج كرده بود،(6) مسؤوليتهاى مختلف مربوط به حج و زيارت و طواف مانند: تأمين آب براى حجاج (سقايه)، مهمان دارى و پذيرايى از آنها (رفادة)، دربانى و پرده دارى كعبه (سدانة) و بالاخره نگهبانى و خدمت گزارى كعبه (عمارة) را در ميان سران تيره هاى قريش تقسيم كرده و به اين وسيله براى خود پشتوانۀ مذهبى تأمين كرده بود.

در كنار اينها امور اجتماعى شهر را نيز مانند پرچم دارى، نظارت بر پرداخت ديه و غرامت، رفع اختلافات و سفارت در ميان تيره هاى خويش تقسيم كرده، امور شهر را نيز در دست گرفته بود.(7)

ص: 94


1- . محمد احمد جادالمولى بك، پيشين، ص 334.
2- . همان، ص 329.
3- . ابن قتيبه، المعارف، تحقيق: ثروت عكاشه (قم: منشورات الشريف الرضى، ط 1، 1415 ه. ق)، ص 576؛ مسعودى، مروج الذهب (بيروت: دارالاندلس، ط 1)، ج 2، ص 287؛ جواد على، پيشين، ص 96.
4- . آلوسى، پيشين، ص 87.
5- . ابن هشام، پيشين، ج 4، ص 83؛ واقدى، المغازى، تحقيق: مارسدن جونس، ج 3، ص 890؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دار صادر)، ج 2، ص 150؛ حلبى، السيرة الحلبية (بيروت: دارالمعرفة)، ج 3، ص 63. همچنين رسول خدا از پسر عموى خود، نوفل بن حارث بن عبدالمطلب، سه هزار نيزه عاريه گرفت. (حلبى، پيشين) اينها همه، نشانۀ قدرت مالى بسيار بالاى آنها بود.
6- . ازرقى، اخبار مكه، تحقيق: رشدى الصالح ملحس (قم: منشورات الرضى، ط 1، 1411 ه. ق)، ج 1، ص 107؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 130.
7- . ابن عبدربه، العقدالفريد (بيروت: دارالكتاب العربى، 1403 ه. ق)، ج 3، ص 314؛ احمد امين، پيشين، ص 227؛ آلوسى، پيشين، ج 1، ص 145-150. البته اين ترتيبات برخلاف پندار برخى از مورخان مسيحى مانند جرجى زيدان ولامنس، حالت تشكيلات دولتى و ادارى به مفهوم امروزى نداشت، بلكه حالت ابتدايى و شكل قبيله اى داشت.

قدرت و نفوذ قريش

قريش كه روزى يكى از قبايل كوچك، فقير و بى قدر و اعتبار جنوب حجاز بود، در اثر قدرت اقتصادى و مذهبى، كم كم به صورت قبيله اى نيرومند، مشهور و خوش نام عرب درآمد و از نظر شرف، ارزش و اعتبار، خود را برتر از قبايل ديگر معرفى كرد. به تعبير يكى از مورخان معاصر، آن روز، قبيلۀ قريش نسبت به ساير قبايل حجاز، مزيتهاى زيادى داشت همان طور كه لاوى ها در ميان يهود و كشيشان در ميان مسيحيان داراى امتيازاتى بودند.(1)

مخصوصاً پس از حادثه سپاه فيل و شكست ابرهه احترام قريش كه كليددار كعبه بود، در افكار عمومى بالا رفت(2) و آنها از اين حادثه به نفع خود بهره بردارى كرده، خود را «آل الله»، «جيران الله»، و «سُكّان حرم الله» ناميدند(3) و بدين وسيله پايگاه مذهبى خود را استوارتر ساختند و در اثر احساس قدرت، به فساد و انحصارطلبى گراييدند(4) به طورى كه يك سلسله مقررات نوظهور و تحميلى را درمورد قبايل ديگر به مورد اجرا گذاشتند؛ مثلاً قريش از قبايل ديگر، بى هيچ شرطى دختر مى گرفت، ولى با اين شرط به آنها دختر مى داد كه بدعتهاى خاص دينى قريش، به ويژه در مورد مراسم حج و طواف را بپذيرند!(5) از مسافرانى كه وارد مكه مى شدند، ماليات مى گرفت(6) و اسم آن را حق قريش مى نهاد.(7) علاوه بر اين، ادارۀ مراسم حج را در انحصار خويش گرفته، حجاج را به پيروى از مقررات خود ملزم مى ساخت به طورى كه حركت حجاج از منى و رمى جمرات مى بايست با اجازۀ قريش باشد.(8)

ص: 95


1- . فيلپ حتّى، پيشين، ص 17.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 59؛ ازرقى، پيشين، ج 1، ص 176.
3- . ابن عبدربه، پيشين، ج 3، ص 313؛ ازرقى، پيشين، ص 176.
4- . ازرقى، پيشين، ص 176.
5- . همان، ص 179؛ آلوسى، پيشين، ج 1، ص 243.
6- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 70.
7- . جوادعلى، پيشين، ج 4، ص 21.
8- . ابن سعد، پيشين، ص 69؛ ابن هشام، پيشين، ص 125، 130؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 20؛ ازرقى، پيشين، ص 189.

همچنين قريش حجاج غيراهل مكه را ملزم مى ساخت كه لباس طواف را از آنها بخرند وگرنه برهنه طواف كنند! و اگر با لباس خود طواف كردند، پس از طواف، آن را دور بيندازند!(1) (تا ناگزير شوند از قريش لباس بخرند!.) چنين حجاجى حق نداشتند از غذاى همراه خود بخورند و بايد از غذاى اهل مكه استفاده كنند(2) (از بازار قريش خريد كنند!). در سال نهم هجرت كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله على عليه السلام را براى اعلام برائت از مشركان به مكه فرستاد، يكى از مواد قطعنامه اى كه على عليه السلام در مراسم عمومى حج اعلام كرد، ممنوعيت طواف برهنه بود.(3)

آگاهى از ميزان قدرت و نفوذ قريش در مكه از اين نظر اهميت دارد كه به عظمت مشكلات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پى ببريم و توجه داشته باشيم كه حضرت، با چه دشمن نيرومندى روبرو بود، به ويژه در دوران دعوت و تبليغ در مكه كه با نداشتن نيرو و پيروان قابل توجه در قلب حوزۀ قدرت قريش و نداشتن نيرو و پيروان زياد، پنجه در پنجۀ آنان افكند!.

ص: 96


1- . ابن سعد، پيشين، ص 72؛ ازرقى، پيشين، ص 174، 178، 182. طواف برهنه كه قبلاً از آن ياد كرديم و نيزداستان زنى كه با وضع شرم آورى طواف مى كرد و مى گفت: اليوم يبدو بعضه او كله - وما بدا منه فلا احلّه!، در اثر همين فشار و انحصارطلبى قريش بود. (ازرقى، پيشين، ج 1، ص 178، 182؛ ابن هشام، پيشين، ج 4، ص 190؛ آلوسى، پيشين، ج 1، ص 244؛ صحيح مسلم بشرح النووى، ج 18، ص 162، كتاب التفسير.)
2- . ازرقى، پيشين، ص 177.
3- . ابن هشام، پيشين، ج 4، ص 190.

بخش دوم: محمّد صلى الله عليه و آله از تولّد تا بعثت

اشاره

فصل اول: نياكان پيامبر صلى الله عليه و آله

فصل دوم: كودكى و نوجوانى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

فصل سوم: جوانى محمّد صلى الله عليه و آله

ص: 97

ص: 98

فصل اول: نياكان پيامبر صلى الله عليه و آله

نسب حضرت محمد صلى الله عليه و آله

نياكان حضرت محمد صلى الله عليه و آله تا نفر بيستم آنان عبارتند از: عبدالمطلب، هاشم، عبدمناف، قُصَىّ، كِلاب، مُرّة، كَعْب، لُؤَىّ، غالب، فِهْر، مالك، نَضْر، كِنانه، خُزَيْمة، مُدرِكة، الياس، مُضَر، نِزار، مَعَدّ و عدنان.(1)

اما تعداد و اسامى نياكان ديگر آن حضرت تا اسماعيل فرزند حضرت ابراهيم، مورد اختلاف است.(2) نقل شده است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در بيان نسب خود، هنگامى كه به عدنان مى رسيد از شمارش باقى اجدادش خوددارى مى ورزيد(3) و ديگران را نيز به اين امر توصيه مى فرمود.(4) دربارۀ نظر نسب شناسان در مورد اجدادش بين عدنان و اسماعيل مى فرمود:

«نسب شناسان دروغ گفته اند.»(5)

ص: 99


1- . طبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 191؛ ابن اثير، اسدالغابة (تهران: المكتبة الاسلامية)، ج 1، ص 13؛ طبرسى، اعلام الورى (تهران: دارالكتب الاسلامية، ط 3)، ص 5-6.
2- . ابن اثير، پيشين، ص 13؛ ابوبكر احمدبن حسين بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ص 118؛ مسعودى، التنبيه والأشراف (قاهره: دارالصاوى للطبع والنشر)، ص 195-196؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 33؛ جمال الدين احمد بن عنبه، عمدة الطالب فى ا نساب آل ابى طالب (قم: منشورات الرضى، ط 2)، ص 28.
3- . ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 56؛ هشام بن محمدالكلبى، جمهرة النسب، تحقيق: ناجى حسن (بيروت: عالم الكتب، ط 1)، ص 17.
4- . ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 155؛ طبرسى، پيشين، ص 6؛ مجلسى، بحارالانوار (تهران: دارالكتب الاسلامية)، ج 15، ص 105.
5- . كلبى، پيشين، ص 17؛ ابن سعد، پيشين، ص 56؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ص 155؛ ابن عنبه، پيشين، ص 28.

براساس تقسيم بندى قبايل عرب به دو گروه «قحطانى» و «عدنانى»،(1) قريش به خاطر انتساب به عدنان (جد بيستم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله) از عرب عدنانى به شمار مى رود. از ميان عرب عدنانى، همۀ تيره ها و كسانى كه سلسلۀ نسب آنان به نضربن كنانه منتهى مى شود، قرشى محسوب مى شوند؛ زيرا «قريش»، نام يا لقب او بوده است.(2)

قبيلۀ قريش(3) داراى تيره ها و شاخه هاى متعددى بود مانند: بنى مخزوم، بنى زهره، بنى امية، بنى سهم، بنى اسد و بنى هاشم(4) كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله از تيرۀ اخير است.

ص: 100


1- . گروه اول را يمانى (يمنى) و گروه دوم را مُضَرى، نزارى و قيسى نيز مى نامند.
2- . ابن شهرآشوب، پيشين، ص 154؛ ابن عنبه، پيشين، ص 26؛ طبرسى، پيشين، ص 6؛ ابن قُتيبة، المعارف، تحقيق: ثروة عكاشه (قم: منشورات الرضى، 1415 ه. ق)، ص 67؛ طبرسى، مجمع البيان (تهران: شركة المعارف الاسلامية)، ج 10، ص 545؛ ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 96؛ ابن عبدربه، العقدالفريد (دارالكتاب العربى، 1403 ه. ق)، ج 3، ص 312؛ ابن كثير، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة عيسى البابى الحلبى)، ج 1، ص 84؛ محمدامين بغدادى سويدى، سبائك الذهب فى معرفة قبائل العرب (بيروت: دارصعب)، ص 62؛ ابن واضح، تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1383 ه. ق)، ج 1، ص 204. برخى از نسب شناسان، فرزندان فهربن مالك بن نضر را قرشى دانسته اند. ر. ك: كلبى، پيشين، ص 21؛ ابن سعد، پيشين، ص 55؛ ابن عنبه، پيشين، ص 26؛ ابن هشام، پيشين، ص 96؛ محمد امين بغدادى، پيشين، ص 62؛ ابن واضح، پيشين، ص 204؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب (بيروت: دارالكتب العلمية، ط 1، 1403 ه. ق)، ص 12؛ حلبى، السيرة الحلبية، (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 25-26. اقوال ديگرى نيز دراين باب هست كه طرح آنها فايده اى ندارد. ر. ك: السيرة الحلبية، ج 1، ص 27.
3- . گروهها و قبايل عرب، برحسب بزرگى و كوچكى و انشعاب آنها به شاخه هاى داخلى و فرعى، به ترتيب: شَعْب، قبيله، عَمارة، بطن، فخذ، و فصيله ناميده مى شوند؛ مثلاً گفته مى شود: خزيمه، شعب، كنانه، قبيله، قريش، عمارة، قصى، بطن، هاشم، فخذ، و عباس، فصيله محسوب مى شود. (ابن حزم، العقدالفريد، ج 3، ص 330؛ دكتر حسين مؤنس، تاريخ قريش، (دارالسعودية، ط 1، 1408 ه. ق)، ص 215.) بر اين اساس، برخى دانشمندان، قريش را «قبيله» و برخى ديگر «عمارة» دانسته اند. اما بايد توجه داشت كه اصل اين تقسيم بندى، محل بحث است و اصولاً بعضى از محققان اين تقسيم بندى را قبول ندارند. (تاريخ قريش، ص 215-216). ما در اينجا، به دور از اين بحث و صرفاً براى سهولت امر، از قريش به عنوان قبيله ياد كرديم.
4- . مسعودى، قبيلۀ قريش را داراى 25 تيره دانسته و از آنها نام برده است. (مروج الذهب (بيروت: دارالاندلس، ط 1، 1965)، ج 2، ص 269.)

شخصيت عبدالمطلب

از ميان نياكان حضرت محمد صلى الله عليه و آله، بيشترين اطلاعات را دربارۀ «عبدالمطلب»، جدّ اول آن حضرت داريم؛ زيرا به عصر اسلام نزديك بوده است.

عبدالمطلب شخصيتى محبوب، بخشنده، خردمند و سرور و پناهگاه بى رقيب قريش بود.(1) او (هم چون همۀ شخصيتهاى بزرگ الهى) فراتر از جامعۀ خويش بود و با آن كه عمر طولانى داشت، اما رنگ جامعۀ آلودۀ مكه را به خود نگرفت. آن روز در محيط مكه اعتقاد به معاد، وجود نداشت و يا بسيار كم رنگ بود. اما عبدالمطلب نه تنها به معاد اعتقاد داشت، بلكه حتى دربارۀ كيفر و پاداش روز رستاخيز تأكيد مى كرد و مى گفت: پس از اين جهان، جهانى خواهد بود كه در آن نيكوكاران و بدكاران به پاداش و كيفر اعمال خود خواهند رسيد.(2)

با آنكه آن روز در محيط جزيرة العرب عصبيّت قبيلگى رايج بود و چنانكه گفتيم در اختلافات و برخوردها، هركس (بى توجه به حق و عدل) از افراد قبيله و خويشان و دوستانش حمايت مى كرد، عبدالمطلب چنين نبود، چنان كه حرب بن اميه را كه از بستگان و دوستانش بود، در فشار گذاشت تا خونبهاى يك يهودى را كه به تحريك وى كشته شده بود بپردازد.(3) او فرزندانش را از ظلم و ستم و امور پست دنيا نهى و به صفات نيك تشويق مى كرد.(4)

عبدالمطلب سنتهايى داشت كه اكثر آنها در اسلام تأييد شد از جمله آنها مى توان به تحريم شراب، تحريم زنا و حدزدن زناكار، بريدن دست دزد، تبعيد زنان بدنام از مكه، تحريم زنده به گوركردن دختران، تحريم ازدواج با محارم، تحريم طواف برهنه، وجوب وفا به نذر، حرمت و قداست ماههاى حرام و بالاخره مباهله اشاره كرد.(5) روايت شده است كه

ص: 101


1- . حلبى، پيشين، ص 6.
2- . همان، ص 6؛ شكرى آلوسى، بلوغ الأرب فى معرفة احوال العرب، تصحيح محمد بهجة الأثرى (قاهره: دارالكتب الحديثة، ط 2)، ج 1، ص 324.
3- . حلبى، پيشين، ص 6؛ آلوسى، پيشين، ص 323؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 15؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف)، ج 1، ص 73.
4- . حلبى، پيشين، ص 7؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 109.
5- . آلوسى، پيشين، ص 324؛ ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 7؛ ر. ك: السيرة الحلبية، ج 1، ص 7؛ ر. ك: الخصال صدوق، باب الخمسة، ج 2، ص 312-313.

عبدالمطلب «حجت» خدا و ابوطالب «وصى» او بوده است.(1)

خاندان توحيد

خاندان حضرت محمد صلى الله عليه و آله خاندان توحيد بود. بنا به اعتقاد عموم علماى اماميه، پدر و اجداد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از عبدالله تا آدم، همه يكتاپرست بودند و در ميان آنان مشرك وجود نداشت. در اين زمينه با يك سلسله آيات و روايات استدلال شده است. از آن حضرت نقل شده كه فرمودند: «خدا پيوسته مرا از صلبهاى مردان پاك به ارحام زنان پاك منتقل ساخت تا به دنياى شما آورد و هرگز مرا به آلودگى هاى جاهليت آلوده نكرد.»(2) و مى دانيم كه هيچ پليدى بدتر از شرك نيست و اگر مشركى در ميان آنان وجود داشت، هرگز پاك محسوب نمى شدند.

علماى اماميه معتقدند، ابوطالب و آمنه بنت وهب يكتاپرست بودند.(3) على عليه السلام مى فرمود:

به خدا سوگند پدرم واجدادم عبدالمطلب و هاشم و عبدمناف هيچ كدام بتى را نپرستيدند؛ آنان پيرو دين ابراهيم بودند و به سوى كعبه نماز مى خواندند.(4)

ص: 102


1- . صدوق، اعتقادات، ترجمۀ سيدمحمدعلى بن سيد محمدالحسنى (تهران: كتابخانۀ شمس، چ 3، 1379 ه. ق)، ص 135؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 15، ص 117؛ ر. ك: اصول كافى، ج 1، ص 445. از مباحث مربوط به عبدالمطلب، نذر وى در مورد ذبح يكى از پسرانش در راه خدا مى باشد. گزارش اين نذر با وجود شهرت، به صورتى كه در نوع منابع تاريخى آمده داراى اشكالات سندى و محتوايى است و نيازمند بحث و بررسى است. (ر. ك: على دوانى، تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت، ص 54-59؛ من لا يحضره الفقيه، تحقيق: على اكبر غفارى، ج 3، ص 89؛ باب الحكم بالقرعة، پاورقى، تعليقۀ آقاى غفارى) و چون در اين كتاب قرار بر اختصار است، از طرح آن صرف نظر شد.
2- . صدوق، پيشين، ص 135؛ مجلسى، پيشين، ص 117؛ مفيد، اوائل المقالات (قم: مكتبة الداورى)، ص 12؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 4، ص 322، تفسير آيۀ 74 سورۀ انعام. برخى از دانشمندان معاصر، اين حديث را به پاكى و طهارت مولد يعنى تولد از طريق ازدواج (نه از راه ارتباط آزاد) تفسير كرده اند كه اگر اين تفسير را بپذيريم، شاهد بحث ما نخواهد بود (سيد هاشم رسولى محلاتى، درس هايى از تاريخ تحليلى اسلام، ماهنامۀ پاسدار اسلام، 1367، ج 1، ص 64.)
3- . مفيد، پيشين، ص 12؛ صدوق، پيشين. برخى از علماى برجستۀ اهل سنت، مانند فخررازى و سيوطى، نيز در اين زمينه با اماميه هم عقيده اند. ر. ك: بحارالانوار، ج 15، ص 118-122، پاورقى.
4- . صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، تصحيح على اكبر الغفارى (قم: مؤسسة النشر الاسلامى، 1363)، ج 1، ص 175؛ الغدير، ج 7، ص 387.

فصل دوم: كودكى و نوجوانى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

تولّد

عرب جاهلى، مبدأ تاريخ ثابت و منظمى نداشت، بلكه حادثه اى از حوادث مهم محلى مانند مرگ شخصيتى بزرگ و مشهور يا جنگى خونين بين دو قبيله را مدتى مبدأ تاريخ قرار مى داد.(1) حتى همۀ قبايل عرب مبدأ تاريخ واحد نداشتند، بلكه هر قبيله حادثه اى را كه به نظر او مهم مى آمد، مبدأ تاريخ قرار مى داد.(2)

هنگامى كه سپاه فيل به فرماندهى ابرهه، فرمانرواى حبشه كه براى تخريب كعبه، به مكه حمله كرده بود،(3) به صورت خارق العاده و با قدرت نمايى غيبى خداوند شكست خورد؛ اين رويداد، ديگر حوادث آن روزگار را تحت الشعاع قرار داد و آن سال مدتها به عنوان «عام الفيل» مبدأ تاريخ قرار گرفت.(4) حضرت محمد صلى الله عليه و آله در همان سال در مكه متولد شد.(5)

ص: 103


1- . براى آگاهى بيشتر دربارۀ اين حوادث ر. ك: مسعودى، التنبيه والأشراف، ص 172-181؛ دكتر محمدابراهيم آيتى، تاريخ پيامبر اسلام (چ 2، انتشارات دانشگاه تهران، 1361)، ص 26-27.
2- . مسعودى، پيشين، ص 27.
3- . شيخ طوسى، الأمالى (قم: دارالثقافة، ط 1، 1414 ه. ق)، ص 80-82؛ بيهقى، پيشين، ص 94-97؛ ابن هشام، پيشين، ص 44-55؛ بلاذرى، پيشين، ص 67-69؛ محمدبن حبيب بغدادى، المنمق فى اخبار قريش، تحقيق: خورشيد احمد فارق (بيروت: عالم الكتب، ط 1، 1405 ه. ق)، ص 70-77).
4- . پيش از حادثۀ سپاه فيل، قريش، درگذشت قصى راكه شخصيتى بزرگ و برجسته بود وبراى نخستين بارقريش را به قدرت رساند، مبدأ تاريخ قرار داده بود. (ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 4.)
5- . كلينى، اصول الكافى (تهران: دار الكتب الأسلامية، 1381 ه. ق)، ج 1، ص 439؛ ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 4؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 274؛ مجلسى، بحارالأنوار، ج 15، ص 250-252؛ حلبى، پيشين، ص 95؛ بيهقى، پيشين، ص 72-73؛ ابن كثير، السيرة النبوية، ج 1، ص 201؛ محمدبن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 101؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 1، ص 14؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 167؛ الشيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق (بيروت: داراحياء التراث العربى، ط 3، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 282؛ ابن اسحاق، السيروالمغازى، تحقيق: سهيل زكار (بيروت: دارالفكر، ط 1، 1398 ه. ق)، ص 61.

اين حادثه با توجه به برخى از قراين و شواهد، از جمله هجرت حضرت محمد صلى الله عليه و آله در سال 622 ميلادى و نيز وفات آن حضرت كه در سال 632 ميلادى و در سن 60-63 سالگى رخ داده، در حدود سال 569-570 ميلادى بوده است.(1)

دوران كودكى و شيرخوارگى

حضرت محمد صلى الله عليه و آله دو ماهه بود(2) كه پدرش عبدالله در بازگشت از سفر بازرگانى شام، در

ص: 104


1- . على اكبر فياض، تاريخ اسلام (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چ 3، 1367)، ص 62؛ عباس زرياب، سيرۀ رسول الله (بخش اول از آغاز تا هجرت) (تهران: سروش، چ 1، 1370)، ص 86-87؛ سيد جعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام تا پايان امويان (تهران: مركز نشر دانشگاهى، چ 10، 1369)، ص 37. در اينكه آيا تولد حضرت، دقيقاً درهمان عام الفيل اتفاق افتاده يا جلوتر يا عقب تر و نيز در تطبيق عام الفيل با سالهاى ميلادى، احتمالات و نظريات ديگرى نيز ابراز شده است كه نقل آنها در اين كتاب، ضرورتى ندارد. براى آگاهى بيشتر ر. ك: محمد خاتم پيامبران، ج 1، ص 176، 177؛ مقالۀ سيد جعفر شهيدى؛ رسولى محلاتى، درس هايى از تاريخ تحليلى اسلام (قم: ماهنامۀ پاسدار اسلام، 1405 ه. ق)، ج 1، ص 107 به بعد؛ ابن كثير، السيرة النبوية، ج 1، ص 203؛ تهذيب تاريخ دمشق، ج 1، ص 281-282؛ سيدحسن تقى زاده، از پرويز تا چنگيز (تهران: كتابفروشى فروغى، 1349)، ص 153؛ حسين مؤنس، تاريخ قريش، (الدارالسعودية، ط 1، 1408 ه. ق)، ص 153-159. ضمناً برخى از مورّخان اروپايى، انگيزۀ لشكركشى ابرهه را كه درمنابع اسلامى، انگيزۀ مذهبى و رقابت بين كليساى قليس در يمن و كعبه در حجاز معرفى شده است، كشورگشايى، و حملۀ ابرهه به ايران از طريق شمال عربستان، به تحريك دولت روم، معرفى كرده اند. (فياض، پيشين، ص 62؛ ابوالقاسم پاينده، مقدمۀ ترجمه فارسى قرآن مجيد، ص - لز -) كه نياز به بحث و بررسى جداگانه دارد و از گنجايش اين كتاب بيرون است.
2- . كلينى، پيشين، ص 439؛ ابن واضح، پيشين، ص 6؛ ابوالفتح محمدبن على الكراجكى، كنزالفوائد (قم: دارالذخائر، ط 1، 1410 ه. ق)، ج 2، ص 167. سن حضرت محمد را هنگام مرگ پدر، هفت ماه و بيست وهشت روز نيز نوشته اند. (محمدبن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر، ج 1، ص 100)، برخى ديگر از مورّخان، درگذشت عبدالله را پيش از ولادت حضرت محمد نوشته اند. (ابن سعد، پيشين، ص 99-100؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 1، ص 13؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 167؛ الشيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق، تأليف ابن عساكر (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 3، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 284.) اما برخى از اسناد و شواهد، روايت اول را تأييد مى كند از جمله اشعار عبدالمطلب كه طى آن كفالت او را به ابوطالب سپرد: اوصيك يا عبد مناف بعدى بمفرد بيد ابيه فرد فارَقَه وهو ضجيج المهد فكنت كالأمّ له فى المجد (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 10؛ ر. ك: ابن شهراشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 36.)

شهر يثرب درگذشت و در همان جا به خاك سپرده شد.(1)قرآن كريم از يتيمى او چنين ياد كرده است:

آيا [پروردگارت] تو را يتيم نيافت و پناه داد و تو را گمشده يافت و هدايت كرد، و تو را فقير يافت و بى نياز كرد؟(2)

نوزاد آمنه پس از نخستين روزهاى تولد كه از شير مادر استفاده كرد(3) مدت كوتاهى ثُوَيبَه - كنيز آزادشدۀ ابولهب - او را شير داد.(4) آن گاه طبق عادت عرب(5) او را به دايه اى به نام حليمۀ سعديه از قبيلۀ بنى سعدبن بكر سپردند كه در باديه زندگى مى كرد.(6) حليمه دو سال او

ص: 105


1- . تهذيب تاريخ دمشق، ج 17، ص 282؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 99؛ مسعودى، التنبيه و الأشراف، ص 196؛ محمدبن جريرالطبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 176؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 10.
2- . الضحى (93):6-8.
3- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 6؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 143.
4- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 6؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 6؛ بيهقى، پيشين، ص 110؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 1، ص 15؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 15، ص 384.
5- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 146.
6- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 7؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 171؛ محمدبن سعد، پيشين، ص 110؛ مسعودى، التنبيه والأشراف، ص 196؛ مروج الذهب، ج 2، ص 274؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 6؛ بيهقى، پيشين، ص 101-102؛ ابن كثير، السيرة النبوية، ج 1، ص 225؛ ابن اسحاق، السير والمغازى، تحقيق: سهيل زكار، ط 1، 1398 ه. ق)، ص 49.

را شير داد(1) و تا پنج سالگى نگهدارى كرد و سپس به خانواده اش تحويل داد.(2)

گويا انگيزۀ سپردن كودك به دايۀ باديه نشين، پرورش او در هواى پاك صحرا و دورى از خطر بيمارى «وبا» در شهر مكه بوده است.(3) يادگيرى زبان فصيح و اصيل عربى در ميان قبايل باديه نشين نيز انگيزۀ ديگرى است كه از سوى برخى از مورّخان معاصر عنوان شده است.(4)

جمله اى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با اشاره به اين موضوع نقل شده است كه شايد شاهد اين انگيزه باشد:

من از همۀ شما فصيح ترم، چه، هم قرشى هستم و هم در ميان قبيلۀ بنى سعدبن بكر شير خورده ام.(5)

در برخى از منابع تاريخى دربارۀ چگونگى انتخاب حليمه براى دايگى، آمده است كه

چون محمد صلى الله عليه و آله يتيم بود، هيچ دايه اى حاضر نشد او را بپذيرد؛ زيرا آنان مى خواستند در برابر دايگى، از پدر كودك كمك مالى دريافت كنند و چون حليمه موفق به يافتن كودكى نشد، ناگزير با وجود يتيمى محمد صلى الله عليه و آله، او را پذيرفت.(6) ولى نپذيرفتن محمد صلى الله عليه و آله از طرف دايگان

ص: 106


1- . بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف)، ج 1، ص 94؛ مَقْدِسى، البدء و التاريخ، ط پاريس، 1903 م، ج 4، ص 131؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 15، ص 401؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 112.
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 7؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 33؛ بلاذرى، پيشين، ص 94؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 275.
3- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1961)، ج 13، ص 203؛ مجلسى، پيشين، ص 401.
4- . جعفر سبحانى، فروغ ابديت (قم: مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزۀ علميۀ قم، چ 5، 1368)، ج 1، ص 159؛ سيد جعفر مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الأعظم (قم: 1400 ه. ق)، ج 1، ص 81.
5- . انا اعربكم، انا قرشىّ و استرضعت فى بنى سعدبن بكر. (ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 176 و ر. ك: ابن سعد، پيشين، ص 113؛ حلبى، پيشين، ص 146؛ ابوسعيد واعظ خرگوشى، شرف النبى، ترجمۀ نجم الدين محمود راوندى (تهران: انتشارات بابك، 1361)، ص 196. گفته شده: در مدتى كه محمد صلى الله عليه و آله نزد حليمه در باديه به سر مى برد، قضيۀ شقّ صدر پيش آمد. اما محققان و تحليل گران تاريخ اسلام، بنا به دلايل متعدد، اين موضوع را دور از واقعيت و از مجعولات مى دانند. (ر. ك: سيد جعفر مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 1، ص 82؛ سيد هاشم رسولى محلاتى، درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام، ج 1، ص 189 و 204؛ شيخ محمد ابوريه، اضواء على السنة المحمدية، (مطبعة صورالحديثة، ط 2، ه. ق)، ج 1، ص 175-177.)
6- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 171-172؛ بلاذرى، پيشين، ص 93؛ ابن سعد، پيشين، ص 110-111.

به خاطر يتيمى او، قابل قبول به نظر نمى رسد؛ زيرا:

1. چنان كه گفتيم در تعدادى از منابع آمده است كه عبدالله چند ماه پس از تولد محمد صلى الله عليه و آله درگذشت. بنابراين او در آن هنگام هنوز يتيم نشده بود.

2. با توجه به موقعيت ممتاز و احترام بسيار بالاى عبدالمطلب در مكه و ثروت فراوان او نه تنها دايگان از اين امر سرباز نمى زدند، بلكه براى دايگى كودك چنين خانواده اى، سرودست مى شكستند.

3. در بسيارى از منابع تاريخى كه اين قضيه نقل شده، اين بخش به چشم نمى خورد.(1)

درگذشت مادر و كفالت عبدالمطلب

آمنه پس از آنكه كودك خود را از حليمه تحويل گرفت، همراه فرزندش و ام ايمن - كنيز عبدالله - با قافله اى به يثرب سفر كرد تا هم سر قبر همسرش عبدالله بروند و هم با دايى هاى او ديدار كنند.(2) پس از يك ماه توقف در يثرب، هنگام بازگشت به مكه، آمنه در منزلى به نام «اَبْواء» درگذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. در آن هنگام محمد صلى الله عليه و آله شش ساله بود.(3)ام ايمن او را با قافله به مكه آورد و به عبدالمطلب تحويل داد.(4) عبدالمطلب

ص: 107


1- . از آن جمله ابن شهرآشوب كه از محدثان بزرگ و برجسته است، اين قضيه را نقل كرده، ولى موضوع يتيمى حضرت محمد صلى الله عليه و آله به آن شكل كه گفته شده، در آن نيست. (مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 33.)
2- . سَلْمى، مادر عبدالمطلب، اهل يثرب و از قبيلۀ بنى نجار بود. (بيهقى، پيشين، ج 1، ص 121.)
3- . ابن اسحاق، پيشين، ص 65؛ بلاذرى، پيشين، ص 94؛ ابن سعد، پيشين، ص 116؛ ابن هشام، پيشين، ص 177؛ بيهقى، پيشين، ص 121؛ طبرسى، پيشين، ص 9؛ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، تصحيح على اكبر الغفارى (قم: مؤسسة النشر الأسلامى، 1363)، ج 1، ص 172؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 7؛ الشيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق، ج 1، ص 283.
4- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 172.

سرپرستى و كفالت او را به عهده گرفت و تا زنده بود، از فرزندزادۀ خود به خوبى نگهبانى مى كرد و او را مورد تفقّد و نوازش فوق العاده قرار مى داد و مى گفت: «او رتبۀ والايى خواهد داشت.»(1)

درگذشت عبدالمطلب و سرپرستى ابوطالب

محمد صلى الله عليه و آله هشت ساله بود كه عبدالمطلب نيز درگذشت و كفالت او را به ابوطالب كه با عبدالله، پدر محمد صلى الله عليه و آله از يك مادر بودند، سپرد.(2) از آن روز ابوطالب سرپرستى محمد صلى الله عليه و آله را به عهده گرفت. گرچه او پرعايله و تنگدست،(3) اما مردى بزرگوار، با همّت و مورد احترام و اطاعت مردم(4) و در ميان قريش سرفراز بود.(5) او به محمد صلى الله عليه و آله سخت علاقه مند بود، به طورى كه او را بيش از فرزندان خويش دوست مى داشت.(6)

فاطمه بنت اسد - همسر ابوطالب - نيز در سرپرستى و پرورش او نقشى مهم داشت و در اين راه زحمت فراوان كشيد. او نه تنها محمد صلى الله عليه و آله را همچون مادرى مهربان دوست مى داشت، بلكه او را بر فرزندان خويش نيز مقدم مى داشت. حضرت محمد صلى الله عليه و آله هرگز زحمات او را فراموش نمى كرد و از او به عنوان مادر ياد مى كرد.(7)

ص: 108


1- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 178؛ صدوق، پيشين، ج 1، ص 171؛ مجلسى، پيشين، ص 406؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 9.
2- . ابن هشام، پيشين، ص 189؛ مجلسى، پيشين، ص 406؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 194.
3- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 11؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 119؛ مجلسى، پيشين، 407؛ سهيلى، الروض الأنف (قاهره: مؤسسة المختار)، ج 1، ص 193.
4- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 11؛ جواد على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الاسلام (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 1، 1968 م)، ج 4، ص 82.
5- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1962 م)، ج 15، ص 219.
6- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 119؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 36؛ مجلسى، پيشين، ص 407؛ شيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق، ج 1، ص 285.
7- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 11؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 14؛ مقدمه اصول كافى، ج 1، ص 453.

سفر به شام و پيش گويى راهب

در يكى از سالها ابوطالب همراه كاروان قريش براى تجارت، عازم شام شد. بنا به تقاضاى محمد صلى الله عليه و آله (كه برحسب اختلاف مورّخان، در آن هنگام 8، 9، 12 يا 13 ساله بود) ابوطالب او را نيز به همراه خود برد. زمانى كه كاروان به «بُصْرى»(1) رسيد، دركنار صومعه اى به استراحت پرداخت. در آن صومعه راهبى به نام بَحيرا زندگى مى كرد كه عالم بزرگ مسيحيان بود. در ميان جمعيت، برادرزادۀ ابوطالب توجه وى را جلب كرد؛ زيرا برخى از نشانه هايى را كه او دربارۀ پيامبر موعود مى دانست، در محمد صلى الله عليه و آله مشاهده كرد. او پس از اندكى گفت وگو با محمد صلى الله عليه و آله و طرح پرسشهايى از او از نبوت آيندۀ محمد صلى الله عليه و آله خبر داد و به ابوطالب سفارش كرد كه از او مراقبت و از گزند يهود، حفظ كند.(2) تذكر چند نكته دربارۀ اين حادثه لازم است:

1. اين حادثه در برخى از منابع تاريخى و حديثى به صورت مختصر و در برخى ديگر با شاخ و برگ و تفصيلات نقل شده است، اما اصل قضيه جاى شبهه و ترديد نيست؛ زيرا قرآن مجيد در آيات متعدد، پيشگويى پيامبران پيشين، از بعثت حضرت محمد صلى الله عليه و آله را نقل كرده، بر آگاهى علماى اهل كتاب از نشانه هاى او و شناخت آنان در اين زمينه، تأكيد مى كند(3) و همچنين

ص: 109


1- . قصبه اى در سرزمين حَوْران از توابع دمشق. (ياقوت حموى، معجم البلدان، (بيروت: دار احياء التراث العربى، 1399 ه. ق)، ج 1. ص 441.)
2- . اين قضيه را مورّخان و محدّثان اسلامى در منابع زير نقل كرده اند: ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 191-193؛ محمدبن جرير طبرى، تاريخ الأمم والملوك، ج 2، ص 195؛ سنن ترمذى، ج 5؛ المناقب، باب 3، ص 590، حديث 2620؛ ابن اسحاق، السيروالمغازى، تحقيق: سهيل زكار، ص 73؛ محمدبن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 121؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 286؛ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ج 1، ص 182-186؛ بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 96؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى، ج 1، ص 195؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 17-18؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 38-39؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 27؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 1، ص 15؛ شيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق (تأليف حافظابن عساكر)، ج 1، ص 270 و 354؛ ابن كثير، سيرة النبى، ج 1، ص 243-249 و البداية و النهاية، ج 2، ص 229-230؛ حلبى، انسان العيون (السيرة الحلبية)، ج 1، ص 191؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 15، ص 409.
3- . بقره (2):41، 42، 89، 146؛ اعراف (7):157؛ انعام (6):20؛ صف (61):6.

پيشگويى هاى متعدد اهل كتاب از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب تاريخ و حديث، نقل شده است.(1)

2. نشانه هايى كه علماى اهل كتاب دربارۀ محمد صلى الله عليه و آله در اختيار داشتند، برخى مربوط به زندگى شخصى و ويژگيهاى بدنى او (از قبيل يتيمى در كودكى، سيما، نام) و برخى ديگر، مربوط به ويژگيهاى خانوادگى و قبيلگى او (مانند عرب بودن، ازدواج با زنى با شخصيت و...) بوده است. از بارزترين نشانه هاى بدنى حضرت، خال درشتى بين دو كتف او بوده كه «خال نبوت» يا «مُهر نبوت» ناميده مى شد.(2)

3. پيشگويى بحيرا تنها براى كاروانيان تازگى داشت؛ زيرا نه تنها ابوطالب، بلكه ساير بستگان نزديك محمد صلى الله عليه و آله نيز از آيندۀ درخشان او خبر داشتند.(3)

تحريف تاريخ توسط مسيحيان

برخى از خاورشناسان در مورد ديدار بحيرا با محمد صلى الله عليه و آله دست به تحريف تاريخ زده، ادعاكرده اند كه محمد در اين ديدار، تعليمات تورات و انجيل را از بحيرا آموخت.(4)

ص: 110


1- . ر. ك: جعفر سبحانى، راز بزرگ رسالت (تهران: كتابخانۀ مسجد جامع تهران، 1358)، ص 262-278. در زمينۀ پيش گويى پيامبران پيشين در مورد پيامبر اسلام، كتابهاى مستقلى نوشته شده است كه به عنوان نمونه سه كتاب زير را مى توان نام برد: محمد در تورات و انجيل، تأليف پروفسور عبدالأحد داود، ترجمه فضل الله نيك آيين؛ مدرسه سيار، تأليف شيخ محمد جواد بلاغى، ترجمه ع. و؛ انيس الأعلام، تأليف فخرالاسلام.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 193؛ بيهقى، پيشين، ص 195؛ سنن ترمذى، تحقيق: ابراهيم عطوه عوض (بيروت: دار احياء التراث العربى)، ج 5، المناقب، باب 3، ص 590، حديث 2620؛ شيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق، ج 1، ص 278؛ ابن كثير، سيرة النبى، ج 1، ص 245؛ صحيح بخارى، تحقيق: الشيخ قاسم الشماعى الرفاعى، ج 5، ص 28، باب 23، حديث 71.
3- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 11؛ بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 81؛ اصول كافى، ج 1، ص 447.
4- . گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمۀ سيد هاشم حسينى، ص 101؛ اجناس گلدزيهر، العقيدة والشريعة فى الاسلام، ترجمۀ عربى (قاهره: دار الكتب الحديثة، ط 2)، ص 25؛ محمد غزالى، محاكمۀ گلدزيهر صهيونيست، ترجمۀ صدر بلاغى (تهران: حسينيۀ ارشاد، 1363)، ص 47؛ كارل بروكلمان، تاريخ الشعوب الاسلامية، ترجمۀ عربى به قلم نبيه امين فارس (و) منير البعلبكى (بيروت: دارالعلم للملائين، ط 1، 1988 م)، ص 34؛ همچنين ر. ك: خيانت در گزارش تاريخ، ج 1، ص 220-225.

ويل دورانت با لحن ملايم به اين ادعاى بى اساس اشاره مى كند:

... عمويش ابوطالب پس از دوازده سالگى او را با يك كاروان تا بصرى كه شهرى در ديار شام بود، همراه برد. بعيد نيست كه در اين سفر با برخى از وجوه تعليمات دين يهود و آئين عيسى برخورد كرده باشد.(1)

در پاسخ اين اتهام و تحريف تاريخ بايد گفت:

1. به اتفاق مورّخان، محمد صلى الله عليه و آله امّى بود و خواندن و نوشتن را ياد نداشت.

2. سنّ او چنانكه گفته شد در آن هنگام از سيزده سال تجاوز نمى كرد.

3. فاصلۀ زمانى بين اين ديدار و بعثت او طولانى بود.

4. ديدار با بحيرا كوتاه، و شامل سؤالات او و پاسخ حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود.

بنابراين چگونه مى توان باور كرد كه يك كودك درس نخوانده، در يك ديدار كوتاه، بتواند تعليمات تورات و انجيل را چنان ياد بگيرد كه بعدها در سن چهل سالگى، آن را به صورت يك شريعت كامل عرضه كند؟!

5. اگر محمد صلى الله عليه و آله چيزى از راهب ياد گرفته بود، بى شك قريشِ بهانه جو و لجوج، آن را دستاويز تبليغ برضدّ او قرار مى دادند؛ درحالى كه در تاريخ اسلام، اثرى از آن به چشم نمى خورد. در قرآن نيز كه به تهمتهاى قريش پاسخ داده شده، اشاره اى به اين موضوع نشده است.

6. اگر چنين چيزى صحّت داشت، چه طور كاروانيان، آن را نقل نكردند؟

7. اگر اين امر واقعيت داشت، چطور مسيحيان شام ادعا نكردند كه معلم محمد صلى الله عليه و آله، ما بوديم؟

8. اگر اين ادّعا درست باشد، لازمه اش اين است كه تعليمات اسلام با تعليمات تورات و انجيل يكسان باشد، درحالى كه نه تنها اين آموزه ها يكسان نيستند، بلكه قرآن بسيارى از عقايد يهود و مسيحيان و نيز موارد فراوانى از تعليمات تورات و انجيل را نقل و باطل معرفى

ص: 111


1- . تاريخ تمدن، عصر ايمان (بخش اول)، ترجمۀ ابوطالب صارمى و همكاران (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ 2، 1368)، ص 207.

مى كند.(1). حلبى، پيشين، ج 2، ص 332.(2). محمد پيامبرى كه از نو بايد شناخت، ترجمۀ ذبيح الله منصورى، ص 5. اين كتاب ضعفها و اشتباهات و تحريفهاى فراوان دارد كه ارزش علمى كتاب را سخت كاهش داده است. شيوۀ كار مترجم آن نيز داستان ديگرى دارد كه بر اهل فضل و اطلاع پوشيده نيست. ر. ك: مجلۀ نشر دانش، سال 8، شماره 2، ص 52، مقالۀ پديده اى به نام ذبيح الله منصورى، به قلم كريم امامى.

(3) روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عمربن خطاب كه از آن حضرت اجازه مى خواست از احاديثى كه از يهوديان مى شنيد، بنويسد، فرمود: «آيا همچون يهود و نصارا در دين خود، متحيّر و سرگشته ايد؟! من اين آيين نورانى و پاك را براى شما آورده ام، اگر موسى زنده بود، او نيز راهى جز پيروى از من نداشت.»(4) پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه (كه تعداد زيادى يهودى درآن زندگى مى كردند) در بسيارى از احكام و برنامه ها با يهوديان مخالفت مى كرد(5) به طورى كه آنان گفتند: «اين مرد مى خواهد با همۀ برنامه هاى ما مخالفت كند.»(4)

در ميان مسيحيانى كه اين موضوع را دستاويز سمپاشى و دروغ پردازى برضد اسلام قرار داده اند، كونستان ويرژيل گيورگيو آن را چنان مسخ شده و تحريف يافته نقل مى كند كه نه تنها با هيچ معيارى متناسب نيست، بلكه با ادعاى خود مسيحيان نيز سازگارى ندارد. وى مى نويسد:

ابن هشام - راوى عرب - مى نويسد: بحيره [؟] برخلاف تصور مردم، عيسوى نبود، بلكه مانوى محسوب مى شد و پيرو مردى بود موسوم به مانى كه در دورۀ سلطنت ساسانيان دعوى پيغمبرى كرد و بهرام اول پادشاه ساسانى در سال 276 ميلادى او را در مقابل دروازۀ گندى شاپور واقع در خوزستان برصليب كوبيد.

مانى كه دعوى پيغمبرى مى كرد و پيروان او از جمله بحيره عقيده داشتند كه خداوند در انحصار يك ملت مخصوص نيست و به تمام ملل جهان وابستگى دارد، براى اينكه تمام ملل جهان از او هستند و خداوند هر موقع كه مايل باشد پيغمبرى را در يك ملت مبعوث مى كند كه به زبان آن ملت با افراد آن صحبت كند.(5)

ص: 112


1- . نساء
2- :47، 51، 171؛ مائده
3- :72-73؛ توبه (9):30.
4- . شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج 2، ص 727، واژۀ «هوك»؛ مجدالدين ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث والأثر، ج 5، ص 282، همان واژه با اندكى تفاوت.
5- . مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الأعظم (قم: 1403 ه. ق)، ص 106.

ظاهراً مقصود وى از «ابن هشام»، عبدالملك بن هشام (م 213 ه. ق)، مؤلف كتاب معروف السيرة النبوية است كه يكى از مآخذ مهم تاريخ اسلام است. ولى نه تنها در سيرۀ ابن هشام، بلكه در هيچ يك از منابع قديم اسلامى، اثرى از كلمۀ مانوى ديده نمى شود، بلكه اين شخص در نوع تواريخ، مسيحى (و به ندرت يهودى) معرفى شده است. از خود موضوع نيز مسيحى بودن او برمى آيد. حال اين پرسش مطرح است كه گيورگيو اين اطلاع را از كجا آورده است؟!

از اين گذشته كيش مانى در شام پيروانى نداشت و چنان كه در بخش «بررسى اديان و مذاهب در جزيرة العرب» گفتيم، مركز آيين مانى، ايران بود. اينك به گفتۀ يكى از محققان بايد پرسيد كه آيا ادعاى مانوى بودن بحيرا فقط به خاطر اين نيست كه مسألۀ يگانگى خداوند و جهانى بودن دين اسلام، تقليدى از مانى معرفى شود؟! اين، چيزى است كه نظاير آن را در قرنهاى پيش، از مسيحيان فراوان ديده ايم. براى آنها مهم نيست كه مترقى ترين فكر را به اديان نسخ شده نسبت دهند؛ زيرا مى دانند اين اديان پيروان چندانى ندارند تا افتخارى را ايجاد نمايند. تنها دين اسلام است كه جهان مسيحيت پس از گذشت قرنها از جنگ صليبى، هنوز هم از آن نگران است و بايد با توسل به راست و دروغ، از عظمت تعليمات اين دين در ديده ها بكاهد.(1)

ص: 113


1- . محمد خاتم پيامبران، ج 1، ص 188، مقالۀ سيد جعفر شهيدى. برخى از پژوهش گران معاصر ايرانى، در مورد ديدار حضرت محمد صلى الله عليه و آله با بُحيرا ترديدهايى ايجاد كرده و در صحت اصل اين قضيه مناقشه كرده اند كه از نظر تاريخى قابل بحث و بررسى است. ر. ك: نقد و بررسى منابع سيرۀ نبوى، (مجموعه مقالات)، پژوهشكدۀ حوزه و دانشگاه، 1378؛ رمضان محمدى، نقد و بررسى سفر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به شام، ص 321-330. اما بايد توجه داشت كه اگر (فرضاً) اين قضيه را نفى كنيم، چيزى از عظمت پيامبر اسلام كم نمى شود؛ زيرا پيش گويى هاى مربوط به بعثت او و ظهور پيامبر موعود، منحصر به اين مورد نبوده است. اما چنان كه در متن گفته شد، چون مستشرقان اين حادثه را كه در متون اسلامى آمده، دستاويز تحريف تاريخ اسلام قرار داده اند، ما نيز آن را مطرح و سخنان آنان را نقد كرديم.

ص: 114

فصل سوم: جوانى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

حِلْف الفضول

* حِلْف الفضول(1)

«حلف الفضول» كه آن را بهترين و ارزشمندترين پيمانهاى قريش خوانده اند،(2) ميان سران چند تيره از قريش بسته شد. اين پيمان از آنجا شكل گرفت كه مردى از قبيلۀ بنى زُ بَيْد وارد مكه شد و كالايى به عاص بن وائل از تيرۀ بنى سهم فروخت. عاص كالا را گرفت، ولى بهاى آن را نداد. مرد زبيدى هر چند به وى مراجعه كرد نتيجه اى نگرفت. چنان كه قبلاً گفته شد در آن روزگاران در جزيرة العرب نظام قبيلگى حاكم بود و هر قبيله از منافع افراد خود حمايت مى كرد و اگر غريبه اى مورد ظلم واقع مى شد، حامى و دادرسى نداشت. مرد زبيدى ناگزير هنگامى كه سران قريش در كنار كعبه گرد آمده بودند، بالاى كوه «ابوقُبيس» رفت و با سرودن اشعارى پر سوز و گداز، دادخواهى كرد.(3)

با شنيدن نداى دادخواهى او، با پيشگامى زبيربن عبدالمطلب، بزرگان بنى هاشم،

ص: 115


1- . از جمله حوادثى كه گفته اند محمد صلى الله عليه و آله در جوانى در آن حضور داشته جنگ «فجار» بود. اين حادثه را پيش از حلف الفضول ودر 14 تا 20 سالگى او نوشته اند. اما چون شركت او در اين جنگ مورد ترديد است و بلكه شواهدى بر نفى آن وجود دارد، از طرح آن خوددارى كرديم. (الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 1، ص 95-97؛ درس هايى تحليلى از تاريخ اسلام، ج 1، ص 303-503.)
2- . ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 128؛ محمدبن حبيب، المنمق فى اخبار قريش، تحقيق خورشيد احمد فارق (بيروت: عالم الكتب، ط 1، 1405 ه. ق)، ص 52.
3- . ياآل فهر [يا للرجال خ ل] لمظلوم بضاعته ببطن مكة نائى الأهل والنفر و مُحْرٍم اشعث [شعث خ ل] لم يَقْضِ عمرته يا آل فهر و بين الحِجْرِ والحَجَر هل مخفر من بنى سهم بخفرته ام ذاهب فى ضلال مال معتمر ان الحرام لمن تمت حرامته و لا حرام لثوب الفاجر الغدر.

بنى عبدالمطلب، بنى زهره، بنى تميم و بنى حارث (كه از تيره هاى خوشنام قريش بودند)، در خانۀ عبدالله بن جُدعان تيمى گرد آمدند و پيمان بستند كه براى يارى و گرفتن حق هر ستمديده اى همدستان شده، اجازه ندهند در مكه بر احدى ستم شود، چه وابسته به آنها باشد و چه غريبه، چه فقير و پست باشد و چه ثروتمند و باشرف. آن گاه نزد عاص رفته حق مرد زبيدى را از وى گرفتند و به آن مرد دادند.(1) حضرت محمد صلى الله عليه و آله كه در آن هنگام، بيست سال داشتند،(2) از اعضاى اين پيمان بود.

شركت محمد صلى الله عليه و آله در اين پيمان كه يك حركت جوانمردانه و نوعى حمايت از «حقوق بشر» در آن جامعۀ جاهلى بود، بيشتر از اين نظر اهميت دارد كه جوانان هم سن وسال او در مكه، سرگرم عيش ونوش و خوشگذرانى بودند و ارزشهاى انسانى مانند حمايت از مظلوم، پاك سازى جامعه و اجراى عدالت، براى آنها مفهوم نداشت؛ او دركنار بزرگان قريش در چنين پيمانى شركت كرد. او پس از بعثت، از شركت خود در اين پيمان به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود:

در خانه عبد الله بن جدعان در پيمانى شركت كردم كه اگر به جاى آن، شتران سرخ مو به من مى دادند، آن چنان خوشحال و شاد نمى شدم، و اگر در عصر اسلام نيز مرا به چنان پيمانى دعوت كنند، مى پذيرم.(3)

اين پيمان به اين مناسبت كه افزون بر پيمانهاى موجود، و از آنها برتر بود، «حِلف الفضول» ناميده شد.(4) اين پيمان همواره پناهگاه مظلومان و بى پناهان بود و بعدها در

ص: 116


1- . محمدبن حبيب، پيشين، ص 52-53؛ ابن سعد، پيشين، ص 128؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 13؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 142؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: الشيخ محمد باقرالمحمودى (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 1، 1394 ه. ق)، ج 2، ص 12.
2- . محمدبن سعد، پيشين. سنّ محمد صلى الله عليه و آله را در آن هنگام بيش از اين نيز نوشته اند، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 13؛ المنمق، ص 53؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1962 م)، ج 15، ص 225.
3- . ابن هشام، پيشين، ص 142؛ يعقوبى، پيشين، ص 13؛ بلاذرى، پيشين، ص 16؛ محمدبن حبيب، پيشين، ص 188.
4- . محمدبن حبيب، پيشين، ص 54-55.

چند مورد نيز افراد غريبه و مظلوم، با استمداد از بنيانگذاران آن، از چنگ زورمندان مكه رهايى يافتند.(1)(,2)

سفر دوم به شام

خديجه - دختر خُوَيْلد - كه زنى تجارت پيشه، با شرافت و ثروتمند بود، افرادى را براى بازرگانى مى گماشت و سرمايه اى را براى تجارت در اختيارشان قرار مى داد و مزدى به آنان مى پرداخت.(2) وقتى محمد صلى الله عليه و آله به بيست و پنج سالگى رسيد،(3) ابوطالب به او گفت:

من تهيدست شده ام و روزگار سخت شده است. اكنون كاروانى از قريش رهسپار شام مى شود، كاش تو هم نزد خديجه كه مردانى را براى تجارت مى فرستد، مى رفتى و كار تجارت او را به عهده مى گرفتى.

از سوى ديگر، خديجه از راستگويى، امانت و اخلاق پسنديدۀ محمد صلى الله عليه و آله آگاهى يافت و در پى او فرستاد كه: «اگر كار تجارت مرا عهده دار شوى، بيش از ديگران به تو مى پردازم و غلام خويش ميسره را نيز براى دستياريت مى فرستم.» حضرت محمد اين پيشنهاد را پذيرفت(4) و

ص: 117


1- . همان، بلاذرى، پيشين، ج 2، ص 13.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 199؛ ابن اسحاق، السيروالمغازى، تحقيق سهيل زكار (بيروت: دارالفكر، ط 1398، 1 ه. ق)، ص 81؛ سبط ابن الجوزى، در تذكرة الخواص، ص 301 مى گويد: «خديجه آنها را به صورت مضاربه استخدام مى كرد» و ابن اثير در اسدالغابة، ج 1، ص 16. مى گويد: «يا اجير مى كرد يا به صورت مضاربه عمل مى كرد.»
3- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 129.
4- . شواهدى نشان مى دهد كه كار محمد صلى الله عليه و آله به صورت مضاربه و مشاركت بوده است نه مزدورى وحقوق بگيرى. (الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 1، ص 112.)

همراه ميسره با كاروان قريش رهسپار شام شد.(1) در اين سفر بيش از سفرهاى گذشته سود عايدشان شد.(2)

ميسره در اين سفر از حضرت محمد صلى الله عليه و آله كراماتى مشاهده كرد كه او را به حيرت انداخت.

در اين سفر نُسطور راهب از پيامبرى او در آينده بشارت داد. همچنين ميسره محمد را ديد كه بر سر تجارت، با شخصى اختلاف پيدا كرد. آن مرد گفت: «به لات و عزى سوگند ياد كن تا سخنت را بپذيرم.» او پاسخ داد: «در عمرم هرگز به لات و عزى سوگند ياد نكرده ام.»(3) ميسره در بازگشت از سفر، كرامات محمد صلى الله عليه و آله و آنچه را مشاهده كرده بود، براى خديجه بازگو كرد.(4)

ازدواج با خديجه

خديجه بانويى خردمند، دورانديش و شرافتمند بود و از نظر نسب از زنان قريش برتر بود.(5) او در اثر امتيازات اخلاقى و اجتماعى متعددى كه داشت، در زمان جاهليت، «طاهره»(6) و «سيدة قريش»(7) ناميده مى شد. بنابر مشهور، او قبلاً دو بار ازدواج كرده و همسرانش

ص: 118


1- . ابن هشام، پيشين، ص 199؛ ابن اسحاق، پيشين، ص 81.
2- . ابن سعد، پيشين، ص 130.
3- . ابن سعد، پيشين، ص 130.
4- . ابن اسحاق، پيشين، ص 82؛ ابن سعد، پيشين، ص 131؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دار صادر)، ج 2، ص 39؛ طبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 196؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ج 1، ص 215؛ ابن اثير، اسدالغابة (تهران: المكتبة الاسلامية)، ج 5، ص 435؛ ابى بشر، محمد بن احمد الرازى الدولابى، الذّرّيّة الطاهرة، تحقيق السيد محمد جوادالحسينى الجلالى (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 2، 1408 ه. ق)، ص 45-46.
5- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 200-201؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 131؛ بيهقى، پيشين، ج 1، ص 215؛ رازى دولابى، پيشين، ص 46؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 39.
6- . ابن اثير، اسدالغابة، ج 5، ص 434؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 224؛ عسقلانى، الأصابة فى تمييز الصحابة (بيروت، دار احياء التراث العربى)، ج 4، ص 281؛ ابن عبدالبر، الأستيعاب فى معرفة الأصحاب (در حاشيۀ الاصابة) ج 4، ص 279.
7- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 224.

در گذشته بودند(1) بزرگان قريش، همه علاقه مند به ازدواج با او بودند؛(2) مردان نامدارى همچون ُ عقبة بن ابى معيط، ابوجهل و ابوسفيان از او خواستگارى كرده بودند و او موافقت نكرده بود.(3)

از سوى ديگر، خديجه با محمد صلى الله عليه و آله خويشاوند بود و نسب هر دو در قُصىّ به هم مى رسيد.

او اطلاعاتى از آيندۀ درخشان محمد صلى الله عليه و آله داشت(4) و علاقه مند به ازدواج با او بود.(5) خديجه به محمد صلى الله عليه و آله پيشنهاد ازدواج كرد و محمد صلى الله عليه و آله با موافقت عموهايش، اين پيشنهاد را پذيرفت و در يك جمع خانوادگى ازدواج صورت گرفت.(6) بنابر قول مشهور در اين هنگام خديجه چهل سال و محمد صلى الله عليه و آله بيست و پنج سال داشت.(7) خديجه نخستين زنى بود كه

ص: 119


1- . همسران قبلى او عُتيّق بن عائذ [عابد خ ل] و ابوهاله هندبن نباش بود. (ابن اثير، اسدالغابة، ج 5، ص 434؛ ابن حجر، پيشين، ص 281؛ ابن عبدالبر، پيشين، ص 280؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 229؛ ابوسعيد خرگوشى، شرف النبى، ترجمۀ نجم الدين محمود راوندى (تهران: انتشارات بابك، 1361)، ص 201؛ شيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق (بيروت: داراحياء التراث العربى، ط 3، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 302). برخى از اسناد و شواهد تاريخى حاكى از آن است كه خديجه قبلاً ازدواج نكرده بود و محمد صلى الله عليه و آله نخستين همسر او بود. بعضى از محققان معاصر نيز روى اين موضوع تأكيد دارند. (مرتضى العاملى، جعفر، الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 1، ص 121.)
2- . ابن سعد، پيشين؛ بيهقى، پيشين، ص 215؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 197؛ حلبى، پيشين؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 40.
3- . مجلسى، بحارالانوار (تهران: دارالكتب الاسلامية)، ج 16، ص 22.
4- . مجلسى، پيشين، ص 20-21؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 203؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 41.
5- . مجلسى، پيشين، ص 21-23.
6- . ابن اسحاق، پيشين، ص 82؛ بلاذرى، انساب الاشراف، محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف)، ج 1، ص 98؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 16؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 40؛ رازى دولابى، پيشين، ص 46؛ حلبى، پيشين، ص 227؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 42؛ مجلسى، پيشين، ج 16، ص 19.
7- . بلاذرى، پيشين، ص 98؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 132؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 196؛ حلبى، پيشين، ص 228؛ ابن عبدالبر، الأستيعاب، ج 4، ص 280؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 5، ص 435؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 39. دربارۀ سنّ خديجه هنگام ازدواج، اقوال ديگرى نيز هست. ر. ك: امير مهيا الخيامى، زوجات النبى واولاده (بيروت: مؤسسة عزالدين، ط 1، 1411 ه. ق)، ص 53-54.

محمد صلى الله عليه و آله با او ازدواج كرد.(1)

نصب حجرالأسود

اخلاق و رفتار نيكوى محمد صلى الله عليه و آله، امانت، درستكارى و راستگويى او مردم مكه را شيفته كرده بود و همه او را «امين» مى ناميدند.(2) او چنان در دل مردم جا داشت كه از داورى او در مورد نصب «حجرالأسود»(3) استقبال كردند و او با تدبيرى خاص، اختلاف آنان را حل كرد.

توضيح اينكه:

هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله سى وپنج ساله بود، در اثر سيلى كه از كوههاى مكه جارى شد، ديوارهاى كعبه از چند جا شكست. كعبه تا آن روز سقف نداشت و ديوارهايش كوتاه بود، از اين جهت اندوخته هاى داخل آن حفاظ لازم را نداشت. قريش تصميم داشت سقفى براى كعبه بسازد، اما موفق به اجراى اين تصميم نشده بود. پس از اين حادثه، بزرگان مكه در صدد برآمدند كه كعبه را خراب و بازسازى كنند و سقفى نيز براى آن بسازند.

هنگام بازسازى كعبه، ميان تيره هاى قريش بر سر نصب حجرالأسود در جايگاه موردنظر اختلاف به وجود آمد و رقابتها و تفاخرهاى قبيلگى بار ديگر زنده شد. هر قبيله مى خواست افتخار نصب اين سنگ نصيب او گردد. برخى از قبايل، با فروبردن دست خويش در طشتى پر از خون، پيمان خون بستند تا نگذارند اين افتخار نصيب قبيله اى ديگر شود.

سرانجام با پيشنهاد سالمندترين مرد قريش، توافق كردند كه نخستين كسى كه از باب

ص: 120


1- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 201؛ رازى دولابى، پيشين، ص 49؛ بيهقى، پيشين، ج 1، ص 216؛ ابوسعيد خرگوشى، پيشين، ص 201؛ شيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق، ج 1، ص 302؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 5، ص 434.
2- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 121؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 210؛ بيهقى، پيشين، ج 1، ص 211؛ مجلسى، پيشين، ج 15، ص 369.
3- . اين سنگ كه از مقدس ترين اجزاى كعبه است، در روايات، سنگ بهشتى و آسمانى معرفى شده كه حضرت ابراهيم به امر خداوند، آن را جزء كعبه قرار داد. (مجلسى، پيشين، ج 12، ص 84 و 99؛ ازرقى، تاريخ مكه، تحقيق: رشدى الصالح ملحس (بيروت: دارالأندلس، ط 3، 1403 ه. ق)، ج 1، ص 62-63.) حجرالأسود تاكنون باقى است و سنگى است بيضى شكل سياه رنگ متمايل به سرخى، و در ركن شرقى كعبه در ارتفاع يك مترونيم از زمين نصب شده و مبدأ طواف است.

بنى شيبه [يا باب صفا] وارد مسجد [الحرام] شود، دربارۀ نصب حجرالاسود، در ميان قبايل داورى كند، ناگاه محمد صلى الله عليه و آله از آن در وارد شد. همه گفتند: اين محمد امين است و ما همگى به حكم او راضى هستيم. به دستور امين قريش، پارچه اى آوردند. او پارچه را پهن كرد و حجرالأسود را در ميان آن گذاشت و از رؤساى قبايل خواست كه هركدام گوشه اى از آن را بگيرند و مشتركاً سنگ را تا پاى ديوار ببرند، چون سنگ را نزديك ديوار آوردند او با دست خويش آن را در جاى اوليه قرار داد.(1) با اين تدبير لطيف، اختلاف ميان قبايل حل و از بروز يك جنگ خونين جلوگيرى شد.

على عليه السلام در مكتب پيامبر صلى الله عليه و آله

چندى پس از تجديد بناى كعبه و چند سال پيش از بعثت حضرت محمد صلى الله عليه و آله، قحطى بزرگى در مكه رخ داد؛ ابوطالب عموى پيامبر، تهيدست و عايله مند بود. محمد صلى الله عليه و آله به عموى ديگر خود عباس كه از ثروتمندترين افراد بنى هاشم بود پيشنهاد كرد كه هريك از ما يكى از فرزندان ابوطالب را به خانۀ خود ببريم تا فشار مالى او كم شود و عباس موافقت كرد. هر دو نزد ابوطالب رفته، موضوع را با وى در ميان گذاشتند، او با اين پيشنهاد موافقت كرد. در نتيجه عباس، جعفر را به نزد خود برد و محمد صلى الله عليه و آله، على را تحت تربيت و كفالت خود قرار داد. على همچنان در خانۀ آن حضرت بود تا آنكه خداوند او را به رسالت مبعوث كرد و على عليه السلام او را تصديق و از او پيروى كرد.(2)

ص: 121


1- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 145-146؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 14-15؛ مجلسى، پيشين، ج 15، ص 337-338؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 99-100؛ مسعودى، مروج الذهب (بيروت: دارالأندلس، ط 1، 1965 م)، ج 2، ص 271-272. برخى از مورّخان، علت خرابى كعبه و انگيزۀ بازسازى آن را حادثۀ ديگرى نوشته اند، اما همۀ مورّخان داورى محمد را نقل كرده اند. ر. ك: ابن اسحاق، السير والمغازى، ص 103؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 205؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى، ج 1، ص 210.
2- . ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مكتبة مصطفى البابى الحلبى)، 13551 ه. ق)، ج 1، ص 262؛ طبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دار القاموس الحديث)، ج 2، ص 213؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، 1399 ه. ق)، ج 2، ص 58؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: الشيخ محمد باقر المحمودى (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 1)، 1394 ه. ق، ج 2، ص 90؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1962 م)، ج 13، ص 119 و ج 1، ص 15.

على عليه السلام در آن زمان، شش سال داشت(1) و در دورۀ حساس شكل گيرى شخصيت و تربيت پذيرى به سر مى برد. گويا محمد صلى الله عليه و آله مى خواست با تربيت يكى از فرزندان ابوطالب، زحمات وى و همسرش فاطمه بنت اسد را جبران كند و از ميان فرزندان ابوطالب على را مستعدتر مى ديد. چنان كه پس از قبول تكفل او فرمود: «همان را برگزيدم كه خدا او را براى من برگزيد.»(2)

محمد صلى الله عليه و آله عنايت و محبت فراوانى به على عليه السلام داشت و در تربيت او از هيچ كوششى دريغ نمى ورزيد. فضل بن عباس (يكى از پسرعموهاى على) مى گويد: از پدرم (عباس بن عبدالمطلب) پرسيدم: «پيامبر اسلام كدام يك از پسران خود را بيشتر از همه دوست داشت؟

گفت: على بن ابى طالب را.

گفتم: من از پسران رسول خدا پرسيدم!

گفت: رسول خدا على را از همۀ پسرانش بيشتر دوست مى داشت و از همۀ آنها به او مهربان تر بود. از زمان طفوليت على هرگز نديديم پيامبر او را از خود جدا كند، مگر در سفرى كه براى خديجه انجام مى داد. ما هيچ پدرى را نسبت به فرزندش، مهربان تر از رسول خدا نسبت به على نديديم و هيچ فرزندى را نسبت به پدرش، فرمانبردارتر از على نسبت به پيامبر نديديم.»(3)

محمد صلى الله عليه و آله پس از بعثت، چنان به آموزش على و آشنا ساختن او با تعليمات اسلام تأكيد داشت كه اگر شب بر او وحى نازل مى شد، قبل از صبح آن را به وى ياد مى داد و اگر روز بر او وحى مى شد، پيش از شب به وى مى آموخت.(4) از على عليه السلام پرسيدند: «چگونه بيش از ديگر

اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله، از آن حضرت حديث ياد گرفته اى؟» او پاسخ داد: «هرگاه از پيامبر مى پرسيدم،

ص: 122


1- . ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، ص 15؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 2، ص 180.
2- . ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين (نجف اشرف: منشورات المكتبة الحيدرية)، ص 15.
3- . ابن ابى الحديد، پيشين، ج 13، ص 200.
4- . شيخ طوسى، الأمالى (قم: دارالثقافة للطباعة و النشر والتوزيع، ط 1، 1414 ه. ق)، ص 624.

پاسخ مى داد، و هر وقت ساكت مى شدم، او ابتدا براى من حديث مى گفت.»(1) على عليه السلام در دوران خلافت خود از اين دورۀ تربيتى خويش چنين ياد مى كند:

شما [ياران پيامبر] از خويشاوندى نزديك من با رسول خدا و موقعيت خاصى كه با آن حضرت داشتم آگاهيد و مى دانيد موقعى كه من خردسال بودم، پيامبر مرا در آغوش مى گرفت و به سينۀ خود مى فشرد و مرا در بستر خود مى خوابانيد، به طورى كه بدن او را لمس مى كردم، بوى خوش او را مى شنيدم و او غذا در دهان من مى گذارد.

من همچون بچه اى كه به دنبال مادرش مى رود، همه جا همراه او مى رفتم، هر روز يكى از فضايل اخلاقى خود را به من تعليم مى كرد و دستور مى داد كه از آن پيروى كنم. پيامبر هر سال در كوه حراء به عبادت مى پرداخت و جز من كسى او را نمى ديد... هنگامى كه وحى بر او نازل شد، صداى شيطان را شنيدم، به رسول خدا عرض كردم: اين ناله چيست؟ فرمود: اين، نالۀ شيطان است و علت ناله اش اين است كه او از اينكه در روى زمين اطاعت شود، نااميد شده است. آنچه را من مى شنوم تو نيز مى شنوى و آنچه را مى بينم تو نيز مى بينى، جز اينكه تو پيامبر نيستى، بلكه وزير [من] و بر خير و نيكى هستى.(2)

اين گفتار گرچه مى تواند مربوط به عبادت پيامبر صلى الله عليه و آله در حرا پس از بعثت باشد، اما با توجه به اينكه عبادت پيامبر در حراء غالباً قبل از رسالت بوده، مى توان گفت كه اين موضوع مربوط به دوران قبل از رسالت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و شنيدن نالۀ شيطان، به هنگام بعثت آن حضرت، يعنى نزول نخستين آيات قرآن بوده است. درهرحال، پاكى روح على عليه السلام و تربيتهاى پى گير پيامبر صلى الله عليه و آله، سبب شد كه او در همان دوران كودكى، با قلب حسّاس، ديدۀ نافذ، گوش شنوا و بصيرت خاص، چيزهايى را ببيند و بشنود كه ديدن و شنيدن آنها براى مردم

عادى مقدور نبود.

ص: 123


1- . سيوطى، تاريخ الخلفاء (قاهره: ط 3، 1383 ه. ق)، ص 170.
2- . نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبۀ 192.

ص: 124

بخش سوم: از بعثت تا هجرت

اشاره

فصل اوّل: بعثت و دعوت

فصل دوم: دعوت علنى و آغاز مخالفتها

فصل سوم: پيامدهاى مخالفت قريش و اقدامات آنان

ص: 125

ص: 126

فصل اوّل: بعثت و دعوت

در آستانۀ رسالت

چنان كه گفته شد پدران محمد صلى الله عليه و آله يكتاپرست، و خاندان او خاندانى پاك بود. او علاوه بر پاكى نسب و خاندان، از تربيت بالايى برخوردار بود و از كوچكى به زشتى ها و پليدى هاى بت پرستى و اخلاق فاسد مردم مكه آلوده نبود.(1) او از كوچكى مورد توجه و عنايت خداوند و تحت تربيت ويژۀ او بود. على عليه السلام از اين دورۀ تربيتى و آمادگى او چنين ياد مى كند:

... از وقتى كه از شير باز گرفته شد، خداوند بزرگ ترين فرشته از فرشتگانش را همراه او كرد تا شب و روز، او را به راه بزرگوارى و خوى هاى پسنديدۀ جهان رهنمون سازد.(2)

امام باقر عليه السلام فرمود:

از وقتى كه محمد صلى الله عليه و آله از شير باز گرفته شد خداوند فرشتۀ بزرگى را همراه او كرد تا او را به نيكى ها واخلاق پسنديده راهنمايى كند واز بدى ها و اخلاق ناپسند باز دارد. همان فرشته بود كه هنگام جوانى محمد صلى الله عليه و آله و پيش از آنكه به رسالت برسد، او را صدا مى كرد و

ص: 127


1- . على بن برهان الدين الحلبى، السيرة الحلبية (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 199-204؛ ابى الفداء، اسماعيل بن كثير، السيرة النبوية، تحقيق: مصطفى عبد الواحد (قاهره: مطبعة عيسى البابى الحلبى)، ج 1، ص 250.
2- . و لقد قرن الله به من لدن ان كان فطيماً اعظم ملك من ملائكته، يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره... (نهج البلاغه، خطبۀ 192.)

مى گفت: «السلام عليك يا محمد رسول الله» ولى او گمان مى كرد صدا از سنگ و زمين است و هرچه دقت مى كرد چيزى نمى ديد.(1)

حضرت محمد، (نزديكى هاى بعثت) كه به اوج رشد فكرى و عقلى رسيده بود، از محيط آلودۀ خويش رنج مى برد و از مردم كناره مى گرفت.(2) او از سى وهفت سالگى، حالاتى روحانى داشت و احساس مى كرد دريچه اى از غيب به رويش باز شده است. آنچه بارها از اعضاى خاندانش و نيز دانشمندان اهل كتاب مانند بحيرا، نُسطور و ديگران شنيده بود، درحال رخ دادن بود؛ زيرا نور مخصوصى مى ديد و اسرارى بر او فاش مى شد و بارها سروش غيبى به گوشش مى رسيد، ولى كسى را نمى ديد!.(3) مدتى در خواب صدايى مى شنيد كه او را پيامبر خطاب مى كرد. روزى در بيابانهاى اطراف مكه، شخصى او را رسول الله صدا كرد. او پرسيد:

«كيستى»؟ در پاسخ شنيد: «من جبرئيلم، خداوند مرا فرستاده تا تو را به پيامبرى مبعوث گرداند.» محمد صلى الله عليه و آله وقتى اين خبر را به همسرش خديجه داد، او با خوشحالى گفت: «اميدوارم چنين باشد.»(4)

محمد صلى الله عليه و آله در اين دوره، چند روز در سال در كوه «حِراء»(5) خلوت مى گزيد و به عبادت و

ص: 128


1- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابو الفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1961 م)، ج 13، ص 207.
2- . ابن كثير، پيشين، ج 1، ص 389.
3- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 380-381؛ ابن هشام، السيرة النبوية، تحقيق: مصطفى السقاء و ديگران (قاهره: مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 250؛ طبرى، تاريخ الأمم و الملوك (بيروت: دار القاموس الحديث)، ج 2، ص 203-204؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 43؛ مجلسى، بحارالانوار (تهران: دار الكتب الاسلامية)، ج 18، ص 184 و 193؛ ر. ك: تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 2، ص 17.
4- . ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 44؛ مجلسى، پيشين، ج 18، ص 194؛ طبرسى، اعلام الورى بأعلام الهدى (تهران: دارالكتب الاسلامية، ط 3)، ص 36. با توجه به اين اسناد و شواهد، چنان كه مرحوم كلينى روايت مى كند، محمد صلى الله عليه و آله در اين مدت «نبى» بود ولى هنوز به رتبۀ رسالت نرسيده بود. (الاصول من الكافى (تهران: مكتبة الصدوق، 1381 ه. ق)، ج 1، ص 176.)
5- . كوه حراء در شمال شرقى مكه قرار گرفته است و به مناسبت آنكه محل طلوع خورشيد وحى بوده «جبل النور» (\ كوه نور) خوانده مى شود. اين كوه تا چند سال پيش با شهر مكه فاصله داشت. ولى اكنون به علت توسعۀ شهر مكه، تا دامنۀ كوه، خانه سازى شده است. كوه حِراء كه در ميان يك سلسله كوههاى به هم پيوسته قرار گرفته، از كوههاى مجاور بلندتر و با قلۀ سربرافراشته از همه بارزتر است. غار حِراء كه در قلّۀ كوه قرار گرفته در واقع غار نيست، بلكه تخته سنگى عظيم روى دو صخرۀ بزرگ ديگر غلتيده و از قرار گرفتن آنها فضاى كوچكى در حدود يك متر و نيم به وجود آمده است. دهانۀ غار گشاد است و افراد عادى مى توانند به سهولت از آن وارد و خارج شوند اما نيمۀ دوم آن تنگ و سقفش كوتاه است. نور خورشيد تا نيمۀ غار بيشتر نمى رسد.

نيايش مى پرداخت.(1) اين گونه كناره گيرى و عبادت در حِراء، در ميان خداپرستان قريش سابقه داشته است.(2) نخستين كسى كه اين سنت را گذاشت عبدالمطلب، جدّ محمد صلى الله عليه و آله بود كه چون ماه رمضان مى رسيد به كوه حراء مى رفت و مستمندان را اطعام مى كرد.(3)

آغاز رسالت

محمد صلى الله عليه و آله كه به مرز چهل سالگى رسيده بود،(4) باز به روش چندين ساله، در كوه حراء به سر مى برد كه پيك وحى فرود آمد و نخستين آيات قرآن را از درگاه خداى بزرگ در گوش جانش فرا خواند:(5)«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ. خَلَقَ الأنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. اقْرَأ وَ رَبُّكَ الأَكْرَمُ. الَّذِى عَلَّمَ بِالقَلَمِ. عَلَّمَ الأِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَم.»(6)

ص: 129


1- . نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح، خطبۀ 192 (قاصعه)؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 251.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 251؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 206؛ ابن كثير، پيشين، ج 1، ص 390؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمدحميدالله (قاهره: دارالمعارف، ط 3)، ج 1، ص 105.
3- . حلبى، پيشين، ص 382.
4- . ابن هشام، پيشين، ص 249؛ طبرى، پيشين، ص 209؛ بلاذرى، پيشين، ص 114-115؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 190؛ مسعودى، التنبيه و الأشراف (قاهره: دارالصاوى للطبع والنشر)، ص 198؛ حلبى، پيشين، ص 363؛ مجلسى، پيشين، ص 204.
5- . طبرسى، مجمع البيان (تهران: شركة المعارف الاسلامية، 1379 ه. ق)، ج 10، ص 514؛ مسعودى، مروج الذهب، (بيروت: دارالأندلس، ط 1، 1965 م)، ج 2، ص 276.
6- . علق (96):1-5.

بخوان به نام پروردگارت كه [جهان و جهانيان را] آفريد.

آنكه انسان را از خون بسته آفريد.

بخوان كه پروردگارت بزرگوارترين [بزرگواران] است.

آنكه به وسيلۀ قلم [دانش] آموخت.

آنچه را كه انسان نمى دانست به وى آموخت.

خداوند، ديدار فرشتۀ وحى (جبرئيل) با محمد صلى الله عليه و آله و ابلاغ پيام او را در دو جا از قرآن مجيد تصوير كرده است:

سوگند به ستاره هنگامى كه افول مى كند

كه يار شما [محمد] نه گمراه شده است و نه منحرف

و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد.

آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده، نيست.

او را آن [فرشتۀ] بس نيرومند [جبرئيل] آموخته است.

همان كه توانايى فوق العاده و سلطه دارد.

درحالى كه [آن فرشته] در افق اعلا قرار داشت.

سپس [به محمد] نزديك و نزديك تر شد.

تا آنكه فاصلۀ او [با محمد] به اندازۀ دو كمان يا كم تر شد.

در اين هنگام خداوند آنچه را وحى كردنى بود به بنده اش وحى كرد.

قلب [محمد] در آنچه ديد دروغ نگفت.

آيا دربارۀ آنچه [محمد با چشم خود] مى بيند، با وى ستيزه مى كنيد؟!(1)

ص: 130


1- . نجم (53):1-12. دانشمندان اسلامى، اين آيات را مربوط به بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى دانند. قراين و شواهدى نيز اين معنا را تأييد مى كند. (ر. ك: مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 247؛ محمدهادى معرفت، التمهيد فى علوم القرآن، ج 1، ص 35؛ احمد بن محمد القسطلانى، المواهب اللدنية بالمنح المحمدية، تحقيق: صالح احمد الشامى (بيروت: المكتب الاسلامى، ط 1، 1412 ه. ق)، ج 3، ص 88-89؛ ولى بر اساس تفسير ديگر، مربوط به معراج است.

سوگند به ستارگانى كه باز مى گردند.

و از ديدگان پنهان مى شوند.

و سوگند به شب، هنگامى كه پشت كند و سپرى شود.

و سوگند به صبح، هنگامى كه بردمد.

كه اين [قرآن] گفتار فرستادۀ بزرگوارى [جبرئيل] است.

فرستاده اى نيرومند كه نزد [خداوندِ] صاحب عرش، داراى مقام والايى است.

درآنجا [در ميان فرشتگان] مورد اطاعت [و در پيشگاه خدا] امين است.

و يار شما [محمد] ديوانه نيست.

او [جبرئيل] را در افق روشن ديده است.

و او بر غيب [و آنچه از طريق وحى دريافت داشته] بخيل نيست.

[كه چيزى از آن بكاهد يا ناگفته بگذارد].

اين [قرآن] سخن شيطان رجيم نيست.

پس به كجا مى رويد؟!(1)

گزارشى نادرست از طلوع وحى

در برخى از كتب تاريخ و حديث گزارشى نادرست و افسانه وار دربارۀ چگونگى بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است كه به هيچ وجه با معيارهاى حديث و تاريخ، قابل پذيرش نيست. از آنجا كه اين گزارش مشهور است و به برخى كتب درسى فارسى نيز راه يافته است، بهتر است به نقل و نقد آن بپردازيم:

عايشه مى گويد: نخستين بار كه به رسول خدا وحى شد، خواب راست بود. هر خوابى كه مى ديد مانند صبح روشن رخ مى داد. سپس به خلوت نشينى علاقه مند شد و در غار حِراء خلوت مى گزيد. در آنجا چند شب به عبادت مى پرداخت، سپس نزد خانواده اش بازمى گشت و از خديجه توشه مى گرفت [و به غار برمى گشت] تا آنكه حق نزد او آمد و او در غار بود.

فرشته نزد او آمد و گفت: بخوان. گفت: من خواندن نمى دانم. پيامبر مى گويد: فرشته مرا

ص: 131


1- . تكوير (81):15-26.

گرفت و به سختى فشارم داد به حدى كه طاقتم تمام شد، سپس رهايم كرد و گفت: بخوان، گفتم: خواندن نمى دانم. دوباره مرا گرفت و به سختى فشار داد به حدى كه طاقتم تمام شد، آنگاه رهايم كرد و گفت: بخوان. گفتم: خواندن نمى دانم. بار سوم مرا گرفت و به سختى فشار داد به حدى كه طاقتم تمام شد، سپس رهايم كرد و گفت: بخوان به نام پروردگارت كه آفريد...

[تا آيۀ پنجم].

آن گاه رسول خدا درحالى كه دلش مى لرزيد بازگشت و با آن حال نزد خديجه رفت و گفت: مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد! او را پوشاندند تا اضطراب و ترس او ريخت [!]، رسول خدا آنچه پيش آمده بود، براى خديجه بيان كرد و گفت: بر خويشتن بيمناكم [!]. خديجه گفت:

هرگز! به خدا سوگند خداوند تو را خوار نخواهد كرد؛ زيرا تو، به خويشانت نيكى و به مردم بخشش مى كنى، تهيدستان را دارا، مهمانان را پذيرايى و پيش آمدهاى حق را يارى مى كنى.

سپس خديجه همراه او نزد پسر عمويش ورقة بن نوفل رفت. او پيرمردى نابينا بود و در زمان جاهليت به مسيحيت گرويده بود و زبان عبرى را مى داشت و انجيل را با اين زبان مى نوشت.

خديجه به او گفت: «عموزاده! از برادرزاده ات بشنو [كه چه مى گويد؟].» ورقه گفت:

«برادرزاده چه مى بينى؟» رسول خدا آنچه ديده بود به او خبر داد. ورقه گفت: «اين همان ناموس [فرشته] است كه بر موسى نازل شده است. كاش من امروز جوان بودم. كاش آن روز كه قومت تو را بيرون مى كنند، زنده بودم.» رسول خدا گفت: «مگر مرا بيرون مى كنند؟» گفت:

«آرى...»(1)

نقد و بررسى

چنان كه اشاره شد اين روايت به اين شكل نمى تواند مورد قبول باشد؛ زيرا به دلايل زير، هم از نظر سند و هم از نظر متن، فاقد اعتبار است:

ص: 132


1- . صحيح بخارى، شرح و تحقيق: الشيخ قاسم الشماعى الرفاعى (بيروت: دارالقلم، ط 1، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 59-60، كتاب بدالوحى؛ صحيح مسلم، بشرح الأمام النووى (بيروت: دارالفكر، 1403 ه. ق)، ج 2، ص 197-204، باب بد الوحى الى رسول الله صلى الله عليه و آله؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 205-206.

1. روايت كننده اين گزارش، عايشه است و او در سال چهارم يا پنجم بعثت متولد شده است.(1) پس او در زمان حادثه نبوده است تا شاهد عينى باشد، و چون نام راوى اصلى را كه احتمالاً از او شنيده ذكر نمى كند، نقل او فاقد سند و به اصطلاح «مُرْسَل» است و روايت مرسل فاقد اعتبار است.

2. براساس اين روايت، فرشتۀ وحى چندين بار به محمد صلى الله عليه و آله تكليف خواندن كرده و او اظهار ناتوانى نموده است! درحالى كه اگر مقصود اين بوده كه حضرت كلام خدا را از روى لوحى و نوشته اى بخواند، چنين چيزى معقول نيست؛ زيرا خدا و فرشتۀ او مى دانستند او امّى است و قدرت خواندن ندارد. و اگر مقصود خواندن آيات به دنبال فرشتۀ وحى بوده باشد، اين عمل امر دشوارى نبوده است تا محمد صلى الله عليه و آله (كه به هوش و خردمندى معروف بود،) در سنين كمال عقلى و فكرى از آن عاجز باشد!

3. فشارهاى مكرر پيامبر اسلام توسط فرشتۀ وحى، چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟! درحالى كه مى دانيم يادگيرى، يك امر ذهنى است و فشار جسمى تأثيرى در آن ندارد. اگر تصور كنيم كه اين كار براى آن بوده كه حضرت، به قدرت خداوند، به صورت ناگهانى قدرت خواندن بيابد، تنها ارادۀ خدا در ايجاد آن كافى بوده است و نيازى به اين مقدّمات نداشته است. و اگر فشار ياد شده را مربوط به ارتباط حضرت محمد با مبدأ جهان هستى و عالم غيب بدانيم (چون پيامبر اسلام با تمام عظمتش، در هر حال جنبۀ مادى و خاكى نيز داشته و ارتباط انسان خاكى با مبدأ هستى مستلزم چنين فشارى است!)، باز هم فاقد توجيه خواهد بود؛ زيرا چنان كه خداوند به صراحت در قرآن بيان نموده، ارتباط پيامبران با عالم غيب از يكى از اين سه راه بوده است:

1. ارتباط مستقيم و دريافت پيام الهى بدون هيچ واسطه اى!؛

2. از طريق شنيدن صدا، بدون مشاهدۀ صاحب صدا؛

3. توسط فرشتۀ وحى.(2)

ص: 133


1- . عسقلانى، الأصابة فى تمييزالصحابة (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 1، 1328 ه. ق)، ج 4، ص 359.
2- . «و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحياً او من وراء حجاب او يرسل رسولاً فيوحى باذنه ما يشاء، انه علىٌّ حكيم.» (شورى (42):51.) جهت اطلاع بيشتر در اين زمينه ر. ك: بحارالانوار، ج 18، ص 246 و 254 و 257.

تنها در صورت دريافت وحى از طريق ارتباط مستقيم و بى واسطه بوده كه پيامبر اسلام فشار و سختى تحمل مى كرده و براساس برخى روايات، رنگ چهره اش دگرگون مى شده و قطرات عرق، مانند دانه هاى مرواريد از صورتش مى ريخته است.(1) اما اگر پيام الهى توسط فرشته ابلاغ مى شده، حضرت هيچ حالت مخصوصى پيدا نمى كرده است، چنان كه امام صادق عليه السلام مى فرمود: «هر وقت وحى را جبرئيل مى آورد، پيامبر صلى الله عليه و آله با حال عادى مى فرمود:

اين، جبرئيل است، يا جبرئيل به من چنين و چنان گفت، اما اگر وحى مستقيماً بر او نازل مى شد، احساس سنگينى مى كرد و حالتى چون بيهوشى به او دست مى داد.»(2) در صورتى كه جبرئيل حامل وحى بود، نه تنها حضرت از ديدن جبرئيل احساس خاصى نمى كرد، بلكه جبرئيل هر وقت به حضور او مى رسيد، بدون كسب اجازه وارد نمى شد و در محضر پيامبر با نهايت ادب مى نشست.(3)

با اين توضيح چون به اتفاق مورخان، نخستين آيات قرآن را جبرئيل در غار حراء، آورده بود، هيچ جهتى براى احساس فشار و سنگينى وجود نداشته است. البته اين، هرگز به معناى نفى احساس سنگينى مسئوليت و نگرانى آن حضرت از مخالفت بت پرستان نيست.

4. با توجه به آمادگى هايى كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله داشته و قبلاً پيامهاى غيبى دريافت مى داشته، دليلى نداشت كه حضرت غافل گير شده، دچار ترس و اضطراب شود. گذشته از اين، در تعدادى از منابع آمده كه جبرئيل در ابتدا شب شنبه و شب يك شنبه نزد پيامبر آمد و بار سوم (يعنى روز دوشنبه) بود كه رسالت را به او ابلاغ كرد.(4) پس در حراء نيز نخستين

ديدار حضرت با فرشته نبوده كه از مشاهدۀ او دچار ترس و اضطراب گردد! اصولاً تا كسى

ص: 134


1- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 197؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 43؛ مجلسى، پيشين، ج 18، ص 271.
2- . مجلسى، پيشين، ص 268 و 271؛ صدوق، التوحيد (تهران: مكتبة الصدوق)، ص 115؛ ر. ك: مهرتابان، (مصاحبه هاى آيت الله سيد محمدحسين حسينى طهرانى با مرحوم علامه سيدمحمدحسين طباطبايى) ص 207-211.
3- . صدوق، كمال الدين و تمام النعمة (قم: مؤسسة النشر الاسلامى، 1405 ه. ق)، ج 1، ص 85؛ علل الشرايع (نجف: المكتبة الحيدرية، 1385 ه. ق)، باب 7، ص 7.
4- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 207؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 105؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 276؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 17.

آمادگى هاى لازم را از هر نظر براى اخذ سرّالهى (رسالت) نداشته باشد، خداى حكيم چنين منصب بزرگى را به عهدۀ او نمى گذارد.

5. چگونه قابل قبول است كه اطلاعات خديجه (كه يك فرد عادى بوده)، بيشتر از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله باشد و با مشاهدۀ آثار ترس و اضطراب حضرت، او را دلدارى دهد؟!

6. از همه بدتر اين است كه تصور كنيم حضرت محمد كه به رسالت و مسئوليت هدايت مردم مبعوث شده بود، خود نمى دانسته چه اتفاقى افتاده و پيك الهى را نمى شناخته و پيام او را درست تشخيص نمى داده تا آنكه پيرمرد نابيناى مسيحى، بر پاى ورقۀ رسالت او مهر تأييد نهاده و محمد صلى الله عليه و آله با اظهارات او، به رسالت خويش اطمينان حاصل كرده و دلش آرام گرفته باشد. بى پايگى اين سخن به قدرى آشكار است كه نيازى به هيچ دليل و برهانى ندارد.

7. قابل توجه است كه چنين صحنۀ زننده و افسانه اى، دربارۀ بعثت هيچ پيامبرى از پيامبران الهى در هيچ يك از منابع اسلامى نقل نشده است با آنكه شرايط زمان و مكان بعثت بعضى از آنها (همچون حضرت موسى) به ظاهر چنين وضعى را اقتضا مى كرده است.

8. شك و ترديدى كه در اين گزارش به حضرت محمد نسبت داده شده، با آيۀ قرآن سازگار نيست كه مى گويد: «قلب [محمد] در آنچه ديد، دروغ نگفت.»(1)

طبرسى - دانشمند و مفسر نامدار شيعه - مى گويد:

خداوند به رسول خود وحى نمى كند مگر آنكه آن را با دلايل روشن همراه مى سازد و او اطمينان پيدا مى كند كه آنچه بر او وحى مى شود از جانب خدا است و نياز به چيزى ديگر پيدا نمى كند و دستخوش ترس و اضطراب نمى گردد.(2)

امام صادق عليه السلام در پاسخ يكى از اصحابش كه پرسيد: چرا رسول خدا هنگام دريافت وحى، ترس آن را نداشت كه اين از وسوسه هاى شيطان باشد، پاسخ داد: «خداوند وقتى بنده اى را به

رسالت منصوب مى كند، به او اطمينان خاطر و آرامش مى بخشد، به طورى كه هرچه از جانب

ص: 135


1- . «ما كذب الفؤاد ما رأى.» (نجم (53):11.)
2- . مجمع البيان، ج 10، ص 384، تفسير آيۀ «يا ايهاالمدّثّر...»

خدا بر او نازل مى گردد، همانند چيزى است كه خود به چشم مى بيند.»(1)

شارحان كتاب صحيح بخارى و صحيح مُسْلِم (كه روايت عايشه در آنها نقل شده) با آنكه دانشمندان برجسته اى بوده اند، اما چون اصل روايت را مُسَلَّم گرفته اند، در تفسير و توضيح آن درمانده و دست به توجيهات سست و بى پايه اى زده اند كه مايۀ بسى تعجب است.(2)

دربارۀ بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله چند حديث مشابه نيز از طريق راويانى چون عبدالله بن شدّاد، عبيدبن عُمير، عبدالله بن عباس و عروة بن زبير نقل شده كه با توضيحاتى كه داديم، جعلى بودن آنها نيز روشن مى گردد و نيازى به طرح آنها نيست.(3) اين گزارش نادرست به كتابهاى مسيحيان نيز راه يافته و برخى از آنان، آن را دستمايه اى براى سم پاشى و وسوسه بر ضد پيامبراسلام صلى الله عليه و آله قرار داده اند(4) كه با اين نقد، بى پايگى برداشتهاى آنها نيز روشن مى گردد.

ص: 136


1- . مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 262؛ محمدهادى معرفت، التمهيد فى علوم القرآن (مركز مديريت حوزۀ علميۀ قم)، ج 1، ص 49.
2- . تا آنجا كه اطلاع داريم نخستين كسى كه متوجه ضعف و بى اعتبارى اين روايت شده مرحوم سيدعبدالحسين شرف الدين موسوى (1290-1377 ه. ق) از دانشمندان برجستۀ شيعى جبل عامل بوده است كه در رساله «الى المجمع العلمى العربى بدمشق» و كتاب النصّ والأجتهاد، ص 319-322 آن را مورد نقد و بررسى قرار داده است. سپس محققان و دانشمندان ما به ويژه دانشمند معظم آقاى على دوانى آن را در كتب يادشده در زير به صورت گسترده مورد بحث و بررسى قرار داده ومسأله را تكميل كرده اند و ما در اين بحث، از پژوهشهاى آنها بهره گرفته ايم: شعاع وحى بر فراز كوه حراء، ص 70-108؛ تاريخ اسلام از آغاز تا هجرت، ص 98-110؛ نقش ائمه در احياء دين، ج 4، ص 6-44؛ الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 1، ص 216-232؛ خيانت در گزارش تاريخ، ج 2، ص 13-23؛ التمهيد، ج 1، ص 52-56؛ درس هايى تحليلى از تاريخ اسلام، ج 2، ص 196-236.
3- . سيدمرتضى عسكرى، نقش ائمه در احياء دين، انتشارات مجمع علمى اسلامى، ج 4، ص 12.
4- . ر. ك: دائرة المعارف الاسلامية، ترجمۀ عربى توسط محمد ثابت الفندى (وديگران)، ج 3، ص 398 (واژۀ بحيرا). مونتگومرى وات - رئيس بخش عربى دانشگاه ادينبورو - از كسانى است كه در اين مورد، به سم پاشى پرداخته و سخنان بى اساس گفته است، وى مى گويد: «... براى فردى كه در قرن هفتم در شهر دورافتاده اى مانند مكه زندگى مى كرده پيدا شدن اين ايمان كه از جانب خدا به پيامبرى مبعوث شده است، شگفت انگيز است. پس جاى تعجّب نيست اگر مى شنويم كه محمد را ترس و شبهه فراگرفت. دراين باره شواهدى در قرآن [!] واحاديث مربوط به زندگى اويافت مى شود و معلوم نيست چه وقت اطمينان حاصل كرد كه خدا او را از ياد نبرده است [!!..]. ترس ديگر او ترس از جنون بود؛ زيرا عرب درآن زمان معتقد بودند كه اين گونه اشخاص در تصرف ارواح يا جن هستند. عده اى از مردم مكه الهامات محمد را اين گونه تعبير مى كردند و خود او نيز گاهى دچار اين ترديد مى شد كه آيا حق با مردم است يا خير؟» [!!] (محمد پيامبر و سياستمدار، ترجمۀ اسماعيل والى زاده (تهران: كتابفروشى اسلاميه، 1344)، ص 26-27.)

دعوت مخفيانه

حضرت محمد صلى الله عليه و آله مدت سه سال به دعوت پنهانى پرداخت؛(1) زيرا هنوز محيط مكه براى دعوت آشكار مساعد نبود. او در اين سه سال به صورت پنهانى با افرادى كه احساس مى كرد آمادگى پذيرش دارند، تماس مى گرفت و آنها را به يگانگى خدا و پرستش او و نبوت خويش دعوت مى كرد. در اين مدت، قريش از ادعاى او خبر داشتند و وقتى او را در معابر مى ديدند مى گفتند: جوان بنى عبدالمطلب از آسمان سخن مى گويد؛(2) اما چون در مجامع عمومى سخن نمى گفت، از محتواى دعوتش خبر نداشتند، به همين علت عكس العملى نشان نمى دادند.

در اين دوره، تعدادى مسلمان شدند. آن گاه يكى از همان مسلمانان نخستين، به نام ارقم، منزل خود را - كه در پاى كوه صفا قرار داشت - در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله گذارد. رسول خدا و مسلمانان تا آغاز دعوت علنى در اين منزل كه حكم ستاد تبليغاتى را داشت گرد هم مى آمدند و در همان جا نماز مى خواندند.(3)

نخستين زن و مرد مسلمان

به اتفاق مورّخان، خديجه نخستين زنى بود كه مسلمان شد. از ميان مردان نيز على صلى الله عليه و آله

ص: 137


1- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 280؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 216؛ مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 275-276؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 116؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 19؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 456؛ طوسى، الغيبة (تهران: مكتبة نينوى الحديثة)، ص 202؛ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، (قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1363)، ج 2، ص 344، ح 29.
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 19؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 199؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 115.
3- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 456-457.

نخستين فردى بود كه به پيامبر گرويد؛(1)(,2) زيرا طبيعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بازگشت از حراء، آيين خود را نخست با خديجه كه همسرش بود و على كه عضو آن خانه و پرورش يافتۀ آن حضرت بود در ميان بگذارد و آن دو كه صدق، پاكى و نشانه هاى نبوت محمد صلى الله عليه و آله را بهتر از هركس ديگر مى دانستند و مى شناختند، او را تصديق كنند.

دلايل پيشگامى على عليه السلام

با توجه به آنچه گفته شد اگر هيچ سندِ حديثى يا تاريخى، اين موضوع را تأييد نمى كرد، باز هم اثبات آن، چندان كار دشوارى نبود، درعين حال اسناد و شواهد فراوانى، اين موضوع را تأييد مى كنند. به عنوان نمونه، تعدادى از آنها عبارتند از:

1. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به پيشگامى على عليه السلام در اسلام تصريح كرده و در ميان جمعى از مسلمانان فرموده است: «نخستين كس از شما كه در روز رستاخيز با من در كنار حوض [كوثر] ملاقات مى كند، پيشقدم ترين شما در اسلام، على بن ابى طالب است.»(2)

ص: 138


1- . ابن هشام مسلمانان اوليّه را تا نفر هشتم، بدين ترتيب نقل مى كند: «على، زيدبن حارثه، ابوبكر، عثمان بن عفّان، زُبير بن عوّام، عبد الرحمن بن عوف، سعد بن وقّاص و طلحة بن عبيدالله.» (السيرة النبوية، ج 1، ص 262-369.)
2- . اولكم وروداً علىّ الحوض، اوّلكم اسلاماً عليّبن ابى طالب. (ابن عبدالبرّ، الأستيعاب فى معرفة الأصحاب، در حاشيۀ الاصابة (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 1، 1328 ه. ق)، ج 3، ص 28؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 13، ص 229؛ ر. ك: الحاكم النيشابورى، المستدرك على الصحيحين، تحقيق: عبد الرحمن المرعشى (بيروت: دارالمعرفة، ط 1، 1406 ه. ق)، ج 3، ص 17؛ خطيب بغدادى، تاريخ بغداد (بيروت: دارالكتاب العربى)، ج 2، ص 81؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 432. در برخى از روايات، به اين صورت نقل شده است: اول هذه الأمّة وروداً علىّ الحوض اوّلها اسلاماً على بن ابى طالب رضى اللّه تعالى عنه. (حلبى، همان، ص 432.)

2. دانشمندان و محدثان بزرگ نقل مى كنند: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روز دوشنبه به نبوت مبعوث شد و على فرداى آن روز (سه شنبه) با او نماز خواند.(1)

3. على عليه السلام خود مى فرمايد:

آن روز اسلام جز به خانۀ پيامبر و خديجه راه نيافته بود و من سومين آنها بودم. نور وحى و رسالت را مى ديدم، و بوى نبوت را مى شنيدم.(2)

4. اميرمؤمنان عليه السلام در جاى ديگر، از سبقت خود در اسلام چنين ياد مى كند:

خدايا من نخستين كسى هستم كه به سوى تو بازگشت و پيام تو را شنيد و به دعوت پيامبر پاسخ گفت. پيش از من جز پيامبر، كسى نماز نگزارد.(3)

5. باز خود آن حضرت فرمود:

من بندۀ خدا و برادر پيامبر و صدّيق اكبرم، اين سخن را پس از من جز دروغگوى

ص: 139


1- . استنبئ النبى يوم الأثنين و صلى على يوم الثلاثاء. (ابن عبدالبر، پيشين، ص 32؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر، 1399)، ج 2، ص 57.) حاكم نيشابورى، اين حديث را از دو طريق به صورت «نُبِّئ رسول الله...» و «وُحى رسول الله يوم الأثنين...» نقل كرده است (پيشين، ج 3، ص 112.) در برخى از روايات، چنين آمده است: استنبىءالنبى صلى الله عليه و آله يوم الأثنين و اسلم على يوم الثلاثاء. (ابن ابى الحديد، پيشين، ص 229؛ جوينى خراسانى، فرائدالسمطين (بيروت: مؤسسة المحمودى للطباعة و النشر، ط 1، ج 1، ص 244.) على عليه السلام خود نيز روى اين معنا تأكيد مى كرد و مى فرمود: بُعِثَ رسول الله يوم الأثنين واَسْلَمْتُ يوم الثلاثاء. (سيوطى، تاريخ الخلفاء (قاهره: المكتبة التجارية الكبرى، ط 3، 1383 ه. ق)، ص 166؛ الشيخ محمدالصبان، اسعاف الراغبين، در حاشيۀ نورالأبصار، ص 148؛ احمد بن حجر الهيتمى المكى، الصواعق المحرقة (قاهره: ط 2، 1385 ه. ق، 120.)
2- . لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غيررسول الله و خديجة و انا ثالثهما، ارى نورالوحى و الرسالة و اشمّ ريح النبوّة. (نهج البلاغة، تحقيق: صبحى صالح، خطبۀ 192 \قاصعه.)
3- . اللهم انى اول من اناب، و سمع و اجاب، لم يسبقنى الا رسول الله بالصلاة. (پيشين، خطبه 131.)

افتراساز، نمى گويد. من هفت سال پيش از مردم با رسول خدا نماز گزاردم.(1)

6. عُفيف بن قيس كِنْدى مى گويد:

من در زمان جاهليت بازرگان عطر بودم. در يكى از سفرهاى تجارتى وارد مكه شدم و مهمان عباس [يكى از بازرگانان مكه و عموى پيامبر] شدم. در يكى از روزها در مسجدالحرام در كنار عباس نشسته بودم، خورشيد به اوج رسيده بود، در اين هنگام جوانى به مسجد درآمد كه صورتش همچون قرص ماه نورانى بود. نگاهى به آسمان كرد و سپس رو به كعبه ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد. چيزى نگذشت كه نوجوانى خوش سيما به وى پيوست و در سمت راست او ايستاد. سپس زنى كه خود را پوشانده بود، آمد و در پشت سر آن دو نفر قرار گرفت و هر سه با هم مشغول نماز و ركوع و سجود شدند.

من [از ديدن اين منظره كه در مركز بت پرستان، سه نفر آيين ديگرى غير از كيش بت پرستى برگزيده اند] در شگفت ماندم و رو به عباس كرده، گفتم: حادثۀ بزرگى است! او نيز اين جمله را تكرار كرد و افزود: آيا اين سه نفر را مى شناسى؟ گفتم: نه. گفت: نخستين كسى كه وارد شد و جلوتر از هردو نفر ايستاد، برادرزادۀ من محمدبن عبدالله، و دومين فرد، برادرزادۀ ديگر من، على بن ابى طالب، و سومين شخص، همسر محمد است. محمد مدّعى است كه آيين او از طرف خدا نازل شده است. و اكنون در روى زمين جز اين سه نفر كسى از اين دين پيروى نمى كند.(2)

ص: 140


1- . انا عبدالله و اخو رسوله واناالصّدّيق الأكبر لا يقولها بعدى الا كاذب مفتر. صلّيت مع رسول الله قبل الناس سبع سنين. (طبرى، پيشين، ج 2، ص 212؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 57.) و با همين مضمون در كتاب المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 112؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 200 و 228؛ ر. ك: مناقب على بن ابى طالب، ابوبكر احمد بن موسى مردويه اصفهانى، گردآورى و ترتيب و مقدمۀ عبدالرزاق محمد حسين حرزالدين (قم: دارالحديث، ط 1، 1422 ه. ق)، ص 47-48.
2- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 212؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 13، ص 226. ابن ابى الحديد، اين قضيه را از قول عبدالله بن مسعود نيز نقل كرده كه او هم در سفر به مكه شاهد چنين صحنه اى بوده است. حلبى، السيرة الحلبية، ج 1، ص 436. همچنين ر. ك: ابن عبدالبرّ، الأستيعاب (درحاشيه الأصابة) ج 3، ص 165؛ شرح حال عفيف بن قيس كندى، ص 33؛ شرح حال على عليه السلام با اندكى اختلاف در لفظ؛ محمد بن اسحاق، السير و المغازى، تحقيق: الدكتور سهيل زكار، (بيروت، دارالمعرفة، ط 1، 1398 ه. ق) ص 137-138؛ ابوالفتح كراجكى، كنزالفوائد (قم: دارالذخائر، ط 1، 1410 ه. ق)، ج 1، ص 262. براى آگاهى بيشتر در مورد پيشگامى على عليه السلام در پذيرش اسلام ر. ك: الغدير، ج 2، ص 314؛ ج 3، ص 220-224.

اين قضيه به خوبى نشان مى دهد كه در آغاز دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، غير از همسرش خديجه، تنها على آيين او را پذيرفته بوده است.

پيشگامى در پذيرش اسلام، ارزشى است كه قرآن روى آن تكيه كرده واعلام نموده:

«كسانى كه درگرايش به اسلام پيشگام بوده اند، در پيشگاه خدا ارزش والايى دارند. و پيشگامان آنان مقربانند.»(1) توجه خاص قرآن به موضوع سبقت در پذيرش آيين اسلام به حدّى است كه كسانى را كه پيش از فتح مكه ايمان آورده، در راه خدا از جان و مال خود گذاشته اند، از آنان كه پس از پيروزى مسلمانان بر مكّيان، ايمان آورده و جهاد كرده اند، برتر شمرده است:

كسانى از شما كه پيش از پيروزى [\ فتح مكه] در راه خدا انفاق كردند و سپس به جهاد پرداختند، با كسانى كه بعد از آن در راه خدا انفاق و جهاد كردند، يكسان نيستند، بلكه آنان در پيشگاه خدا مقامى برتر دارند و خداوند به هر دو، وعدۀ نيك داده است....(2)

علت برترى ايمان مسلمانان، پيش از فتح مكه (كه در سال هشتم هجرت رخ داد) اين است كه آنان هنگامى ايمان آوردند كه اسلام در جزيرة العرب قدرت نيافته بود و هنوز پايگاه بت پرستان، يعنى شهر مكه، به صورت دژ شكست ناپذيرى باقى بود و خطرهايى از هر سو جان و مال مسلمانان را تهديد مى كرد. البته مسلمانان پس از هجرت به مدينه و گرايش دو قبيلۀ اوس و خزرج و قبايل اطراف مدينه به اسلام، از پيشرفت و ايمنى نسبى برخوردار شدند و در بسيارى از درگيرى هاى نظامى پيروز شدند؛ اما خطر هنوز به كلى برطرف نشده بود. بنابراين درصورتى كه گرايش به اسلام و بذل مال و جان در چنين شرايطى، از

ص: 141


1- . «والسابقون السابقون. اولئك المقربون.» (واقعه (56):10-11.)
2- . «لايستوى منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئك اعظم درجةً من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا و كلاً وعدالله الحسنى....» (حديد (57):10.)

ارزش

خاصى برخوردار باشد، قطعاً چنين كارى در آغاز دعوت پيامبر كه قدرتى جز قدرت قريش و نيرويى جز نيروى بت پرستان نبود، ارزش بالاتر و بيشترى خواهد داشت. از اين رو سبقت در اسلام در ميان ياران پيامبر، از افتخارات مهم به شمار مى رفت. با اين توضيح، ميزان ارزش پيشگامى على عليه السلام در اسلام به خوبى روشن مى گردد.

گروههاى پيشگام در پذيرش اسلام

اشاره

از ميان قشرها و گروههاى اجتماعى آن روز، دو گروه در پذيرش اسلام پيشگام بودند:

الف) جوانان

بررسى فهرست مسلمانان نخستين و نيز شواهد ديگر نشان مى دهد كه بيشتر مسلمانان نخستين، جوان بودند. بزرگان و سالخوردگان، محافظه كار بودند و فرهنگ بت پرستى در افكار آنها ريشه دوانده بود، اما جوانان به حكم جوانى، ذهن و فكرشان آمادۀ پذيرش افكار و عقايد جديد بود. اين معنا، در نوع انقلابهاى فكرى و دينى تا حدى صادق است.

براساس يك گزارش تاريخى، در دوران دعوت سرّى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، گروهى از جوانان و ضعيفان به اسلام گرويدند.(1)

هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به دعوت علنى پرداخت و تعداد پيروانش افزايش يافت، سران قريش پس از چند بار شكايت به ابوطالب، در ديدار آخر به وى گفتند: «ما چند بار نزد تو آمديم تا دربارۀ برادرزاده ات با تو سخن بگوييم كه پدران و خدايان ما را به بدى ياد نكند و فرزندان و جوانان و بردگان و كنيزان ما را از راه به در نبرد....»(2)

در سفر تبليغى پيامبر به طائف اشراف اين شهر از ترس اينكه جوانانشان از آن حضرت پيروى كنند از پذيرش اسلام سرباز زدند(3) پس از هجرت مسلمانان به حبشه، وقتى كه

ص: 142


1- . ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 199.
2- . بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف، ط 3)، ج 1، ص 229؛ ر. ك: بحارالانوار، ج 18، ص 185.
3- . ابن سعد، پيشين، ص 212.

فرستادگان قريش، براى بازگرداندن مهاجران به دربار نجاشى وارد شدند، در گفت وگو با درباريان، از گرايش جوانان مكه به اسلام شكوه كردند.(1)

شخصى از قبيلۀ «هُذَيْل» وارد مكه شد و پيامبر، او را به اسلام دعوت كرد. ابوجهل به مرد هُذَلى گفت: «مبادا سخن او را بپذيرى؛ زيرا او ما را بى خرد، و پدران ما را كه مرده اند، اهل آتش معرفى مى كند و حرفهاى عجيب ديگر مى زند!»

هذلى گفت: «چرا او را از شهر خود بيرون نمى كنيد؟»

ابوجهل پاسخ داد: «اگر او بيرون رود و جوانان سخن او را بشنوند و شيرين زبانى او را ببينند از او پيروى خواهند كرد و ممكن است به كمك آنان به ما حمله كند.»(2)

عُتبه - يكى از اشراف قريش - نيز در ديدار با اسعدبن زراره، يكى از بزرگان خزرج در يثرب، از گرايش جوانان به رسول خدا صلى الله عليه و آله، شكوه كرد.(3)

بررسى فهرست مسلمانان نخستين، نشان مى دهد كه بيشتر آنان هنگام اسلام آوردن، كمتر از سى سال داشته اند؛ مثلاً سعدبن وقّاص 17(4) يا 19(5) ساله، زُبيربن عوّام 15(6) يا 16(7) و عبدالرحمن بن عوف 30 ساله بوده است؛ زيرا ده سال پس از «عام الفيل» متولد شده بود.(8)مصعب بن عُمَيْر نيز حدود 25 سال داشت؛ زيرا هنگام شهادت در جنگ احد - در سال سوم

هجرت - حدود چهل سال داشت.(9)ارقم كه منزلش را در اختيار پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده بود، بين

ص: 143


1- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 358؛ طبرسى، اعلام الورى (تهران: دار الكتب الاسلامية، ط 3)، ص 44؛ سبط ابن جوزى، تذكرة الخواص (نجف: المكتبة الحيدرية، 1383 ه. ق)، ص 186.
2- . بلاذرى، پيشين، ص 128.
3- . طبرسى، پيشين، ص 56.
4- . ابن سعد، پيشين، ج 3، ص 139.
5- . حلبى، السيرة الحلبية (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 446.
6- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 434.
7- . ابن سعد، پيشين، ج 3، ص 102.
8- . همان، ص 124.
9- . ابن سعد، پيشين، ج 3، ص 222.

20 تا 30 ساله بوده است؛ زيرا هنگام درگذشت - در سال 55 هجرى - هشتاد و اندى سال داشته است.(1)

ب) محرومان و ستمديدگان

مقصود از اين گروه كه در منابع اسلامى از آنها به نام «ضعيفان» و «مستضعفان» ياد شده است، بردگان يا آزادشدگانى بودند كه با وجود آزادى، طبق سنت عرب، به نوعى با صاحبان قبلى خود ارتباط و وابستگى داشتند و اصطلاحاً «مولى» (\ آزاد شده) ناميده مى شدند. دستۀ ديگر از مستضعفان، غريبه هايى بودند كه از نقاط ديگر آمده و در مكه ساكن بودند و چون وابستگى قبيلگى نداشتند، ناگزير براى حفظ جان و مالشان بايد در پناه يكى از قبايل نيرومند زندگى مى كردند، اما باز از حقوق مساوى با افراد قريش برخوردار نبودند و از نظر اجتماعى طبقه اى پست محسوب مى شدند.

اين گروه كه طايفه و عشيره اى در مكه نداشتند وداراى قدرت و نيرويى نبودند،(2) در گرايش به اسلام پيشگام بودند و مسلمان شدن آنها براى مشركان تلخ و سنگين بود و بهانۀ مناسبى براى تحقير مسلمانان به شمار مى فت. بنا به روايتى، هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مسجدالحرام مى نشست و پيروان مستضعف او مانند: عمّار ياسر، خبّاب بن الأرَتّ، صُهَيب بن سِنان، بلال بن رَباح، ابوفُكَيْهَه و عامربن فُهَيره دركنار او مى نشستند، قريش آنها را استهزا مى كردند و به طعنه به يكديگر مى گفتند: ببينيد! هم نشينان او اينها هستند!، خداوند از ميان همۀ ما فقط به اينها منت نهاده! [كه اسلام را پذيرفته و هدايت يافته اند!!](3)

روزى گروهى از سران قريش از كنار مجلس پيامبر مى گذشتند، در آن هنگام صهيب، خبّاب، بلال، عمّار و امثال اينها در حضور پيامبر نشسته بودند. آنها با مشاهدۀ اين صحنه

گفتند: «اى محمد از ميان قومت به همين افراد بسنده كرده اى؟! آيا ما از اينها پيروى كنيم؟! آيا

ص: 144


1- . ابن سعد، پيشين، ج 3، ص 244. عبد المتعال صعيدى مصرى كتابى به نام شباب قريش فى بدء الاسلام، نوشته و در آن چهل نفر از جوانان قريش را كه در پذيرش اسلام پيشگام بودند، به ترتيب سنى معرفى كرده است كه نفر اول آنها على عليه السلام است. (ص 33-34.)
2- . بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 156 و 181؛ ر. ك: الطبقات الكبرى، ج 3، ص 248.
3- . مأخذ پيشين.

خدا فقط به اينها منت نهاده [و هدايت كرده] است؟! اينها را از خود دور كن شايد ما از تو پيروى كنيم.» دراين هنگام آيه 52 و 53 سورۀ «انعام» نازل شد:(1) و كسانى را كه صبح و شام پروردگار خويش را مى خوانند و خشنودى او را مى خواهند، از خود مران! نه چيزى از حساب آنها برتوست و نه چيزى از حساب تو بر آنها! تا آنها را طرد كنى كه در اين صورت از ستمكاران خواهى شد.

و اين گونه بعضى از آنها را با بعضى ديگر آزموديم تا [توانگران و نيرومندان] بگويند: آيا اينها هستند كه خدا از ميان ما بر آنها منت نهاده [و توفيق ايمان داده]؟! آيا خداوند شاكران را بهتر نمى شناسد؟!(2)

در سالهاى اول رسالت پيامبر، قريش نمايندگانى به يثرب فرستادند تا دربارۀ او از يهود آن شهر تحقيق كنند. آنان به يهود گفتند: «به خاطر حادثه اى كه در شهر ما اتفاق افتاده نزد شما آمده ايم. جوان يتيم و حقيرى حرف بزرگى مى زند، او خيال مى كند فرستادۀ «رحمان» است! و ما رحمانى جز شخصى به اين نام كه در «يمامه» زندگى مى كند، سراغ نداريم!.» يهود سؤالاتى پيرامون خصوصيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطرح كردند و از آن جمله پرسيدند: «چه كسانى پيرو او شده اند؟» گفتند: «افراد پست ما!» عالم بزرگ يهود خنديد و گفت: «اين همان پيامبرى است كه نشانه هاى او دركتاب ما هست، قوم او سرسخت ترين دشمنان او خواهند بود.»(3)

البته گرايش سريع مستضعفان به اسلام، هرگز به معناى اسلام مصلحتى يا تعقيب منافع طبقاتى نبود، بلكه جنبۀ نفى حاكميت و سلطۀ بشر و پذيرش حاكميت الله را داشت و اين، پيش از هر چيز قدرت اجتماعى مستكبران و سلطه طلبان را تهديد مى كرد و مخالفت آنها را برمى انگيخت، چنان كه در زمان پيامبران پيشين نيز چنين بوده است:

ص: 145


1- . طبرسى، مجمع البيان، ج 2، ص 305.
2- . «و لا تطردالذين يدعون ربهم بالغدوة والعشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شىءٍ و ما من حسابك عليهم من شىءٍ فتطردهم فتكون من الظالمين. وكذلك فتنّا بعضهم ببعض ليقولوا اهؤُلاء منّ الله عليهم من بيننا، اليس الله باعلم بالشاكرين.» (انعام (6):52-53.)
3- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 165؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 499.

اشراف كافر قوم نوح [در پاسخ او] گفتند: ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم و كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز فرومايگان ساده انديش نمى بينيم و براى شما هيچ فضيلت و برترى نسبت به خود نمى دانيم، بلكه شما را دروغگو تصور مى كنيم!(1) اشراف مستكبر قوم صالح [پيامبر]، به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند: آيا شما [به راستى] مى دانيد كه صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟ آنها گفتند: ما به آنچه او بدان مأموريت يافته ايمان آورده ايم. مستكبران گفتند: [ولى] ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد، كافريم!.(2)

دعوت خويشاوندان

پس از سه سال از رسالت پيامبر، فرشتۀ وحى، فرمان خداوند را براى دعوت خويشاوندان و بستگان نزديك به او ابلاغ كرد:

خويشاوندان نزديك خود را انذار كن. و بال و پر [مهر و نرمى] خود را براى مؤمنان كه از تو پيروى كرده اند، فرو گستر. و اگر تو را نافرمانى كنند، بگو: من از آنچه شما انجام مى دهيد، بيزارم.(3)

با نزول اين آيه، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام دستور داد غذايى آماده سازد و فرزندان عبدالمطلب را دعوت كند تا امر خداوند را به آنان ابلاغ نمايد و على عليه السلام چنين كرد. حدود چهل نفر يا يكى بيش و كم فراهم آمدند كه در ميان آنان ابوطالب، حمزه و ابولهب بودند. غذا كم بود و به صورت عادى براى آن جمعيت كافى نبود، اما همگى خوردند و سير شدند. ابولهب گفت: «اين، شما را جادو كرده است!»

ص: 146


1- . «فقال الملأ الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشراً مثلنا وما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الرأى وما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين.» (هود (11):27.)
2- . «قال الملأ الذين استكبروا من قومه للذين استضعفوا لمن آمن منهم اتعلمون ان صالحاً مرسل من ربه قالوا انا بما ارسل به مؤمنون قال الذين استكبروا أنّا بالذى آمنتم به كافرون.» (اعراف (7):75-76.)
3- . «وانذر عشيرتك الأقربين. واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين. فان عصوك فقل انّى برئ مما تعملون.» (شعراء (26):214-216.)

با سخنان وى مجلس از آمادگى براى طرح دعوت افتاد و پيامبر از طرح موضوع صرف نظر كرد و جلسه بدون اخذ نتيجه پايان يافت. به دستور پيامبر روز ديگر على صلى الله عليه و آله به همان ترتيب خوراكى تهيه كرد و آنان را فراخواند. اين بار پيامبر پس از صرف غذا فرمود:

در ميان عرب، كسى را سراغ ندارم كه چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، براى قومش آورده باشد، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام. خدا فرمان داده است تا شما را به سوى او فرا خوانم. اينك كدام يك از شما مرا يارى مى كند تا برادر من و وصى و جانشين من در ميان شما باشد.

هيچ كدام پاسخ ندادند. على عليه السلام كه از همه كوچك تر بود، گفت: «اى پيامبر خدا! من تو را يارى مى كنم.» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اين، برادر، وصى و جانشين من در ميان شماست، سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد.»(1)

اين رويداد، ما را به اين مطلب اساسى رهبرى مى كند كه موضوع «نبوت» و «امامت» دو

ص: 147


1- . اين قضيّه را كه در ميان دانشمندان اسلامى به عنوان «بدالدعوة»، «يوم الدار» و «يوم الأنذار» معروف است، انبوهى از محدّثان، مفسّران و مورّخان با اندكى اختلاف در الفاظ نقل كرده اند از آن جمله: محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك، ج 2، ص 217؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 63؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 211؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى، ج 1، ص 278؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 7، ص 206؛ شيخ مفيد، الأرشاد، ص 29؛ على بن موسى بن طاوس، الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، ج 1، ص 20؛ حلبى، السيرة الحلبية (انسان العيون)، ج 1، ص 461؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 178؛ 181، 191، 214؛ علامه امينى، الغدير، ج 2، ص 278-289؛ سيدمرتضى عسكرى، نقش ائمه در احياء دين، ج 2، ص 86؛ ج 6، ص 17-18؛ احمد حنبل، مسند، ج 1، ص 159. گفتنى است - چنان كه مرحوم علامه امينى توجه داده - در ميان مورّخان، طبرى، با آنكه در تاريخ خود، قضيه را به همان شكلى كه نوشتيم نقل كرده، اما در تفسير خود (جامع البيان، ج 19، ص 75) گفتار پيامبر را كه دوجا فرمود: «وصى و جانشين من» تحريف كرده و به جاى آن، تعبير «چنين و چنان» به كار برده است: فايكم يوازرنى على هذ الأمر على ان يكون اخى و كذا و كذا ثم قال ان هذا اخى و كذا و كذا فاسمعوا له واطيعوه. اسماعيل بن كثير شامى نيز در سه كتابش (تفسير، ج 3، ص 351، البداية و النهاية، ج 3، ص 40، السيرة النبوية، ج 1، ص 459.) در اين روش نامقبول از او پيروى كرده است! البته با توجه به تفكر خاص اين دو نفر، درك انگيزه آنها دراين كار، چندان دشوار نيست!.

اصل توأم و غير قابل تفكيك اند؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله، در همان نخستين سالهاى رسالت خويش، روز اعلام نبوت خود، امامت و رهبرى آيندۀ مسلمانان را نيز مطرح كرد.

از سوى ديگر، تصور نشود كه پيامبر، يك بار، آن هم در «غدير خم» (در ماههاى آخر عمرش) امامت على عليه السلام را مطرح كرد، بلكه علاوه بر مجلس خويشان، بعدها نيز در مناسبتهاى ديگر (مانند حديث منزلت) اين موضوع را يادآورى مى نمود، البته غدير، از همه مفصل تر و شهود عينى آن بيشتر بود.

با توجه به ترتيب نزول سوره ها مى توان استنباط كرد كه دعوت خويشاوندان مدتى پيش از دعوت علنى بوده است.(1)

ص: 148


1- . سوره «شعراء» كه آيات انذار در آن است، بعد از سورۀ «واقعه» نازل شده و سپس به ترتيب، سوره هاى «نمل»، «قصص»، «اسراء»، «يونس»، «هود»، «يوسف» و آن گاه سورۀ «حِجْر» كه فرمان دعوت علنى (فاصدع بما تؤمر) جزء آن است، نازل گشته است. (محمد هادى معرفت، التمهيد فى علوم القرآن، ج 1، ص 105.)

فصل دوم: دعوت علنى و آغاز مخالفتها

آغاز دعوت علنى

پس از آنكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مدتى پنهانى دعوت به اسلام را آغاز كرده بود، از طرف خداوند دستور يافت كه دعوت خويش را علنى سازد و از مشركان نهراسد:

آنچه را مأموريت دارى آشكارا بيان كن و از مشركان روى بگردان [به آنها اعتنا نكن] ما شرّ استهزاء كنندگان را از تو دفع خواهيم كرد.(1)

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با دريافت اين فرمان روزى در «ابطح»(2) به پا ايستاد و گفت:

من فرستادۀ خدا هستم، شما را به پرستش خداى يگانه، ترك بتهايى كه نه سودى مى رسانند و نه زيانى، نه مى آفرينند، نه روزى مى دهند، نه زنده مى كنند و نه مى ميرانند، دعوت مى كنم.(3)

ص: 149


1- . حِجْر (15):95.
2- . مقصود از ابطح، درّه اى نزديك منى است. (ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 74.) گويا هنگام حج، و موقع اجتماع حجاج در منى بوده است.
3- . تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 19. نخستين دعوت علنى پيامبر، به صورتهاى ديگر نيز نقل شده است. احتمالاً حضرت به فاصله هاى كم، بت پرستان را با بيانات مشابه، دعوت مى كرده است. ر. ك: يعقوبى، پيشين، ص 19؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 216؛ بلاذرى، انساب الاشراف، ج 1، ص 121؛ بيهقى، پيشين، ج 1، ص 279؛ طبرسى، اعلام الورى، (تهران، دارالكتب الاسلامية، ط 3)، ص 39؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 185؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 461.

از آن روز دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مرحلۀ جديدى شد و در اجتماعات، موسم حج، در منى و ميان قبايل اطراف مكه به دعوت و تبليغ پرداخت.

تلاشهاى قريش

در اوايل دعوت علنى پيامبر، قريش چندان حساسيتى نشان نمى دادند؛ اما از روزى كه پيامبر، بتهاى آنان را با صراحت و قاطعيت نفى كرد و آنها را موجودات فاقد شعور و بى اثر خواند، به خشم درآمدند و به جبهه بندى و مخالفت برخاستند،(1) ولى با توجه به اينكه در نظام قبيلگى حاكم بر مكه، تعرّض به محمد صلى الله عليه و آله خطر انتقام جويى قبيلۀ بنى هاشم را به دنبال داشت، اشراف قريش با يك ارزيابى به اين نتيجه رسيدند كه بهترين راه بازداشتن محمد صلى الله عليه و آله از تعقيب دعوتش، اين است كه از نفوذ عمويش ابوطالب در او و احترامى كه ابوطالب نزد او داشت، استفاده كنند تا برادرزادۀ خود را از ادامۀ راهش باز دارد. از اين رو طى چند ديدار با ابوطالب، با تأكيد بر اينكه او (ابوطالب) از نظر نسب، شرف و سنّ، موقعيت ممتازى دارد، از وى خواستند برادرزاده اش را از بدگويى به خدايان آنها، زشت شمردن آيينشان، بى خردخواندن آنها و گمراه ناميدن پدرانشان باز دارد. آنان در اين ديدارها گاه از راه تهديد وارد شدند و گاه پيشنهاد مال، ثروت و رياست كردند و چون به نتيجه نرسيدند به ابوطالب پيشنهاد كردند كه او را با عُمارة بن وليد بن مُغيره، جوان زيبا، زورمند و شاعر قريش مبادله كند، اما ابوطالب نپذيرفت. يك بار كه ابوطالب و پيامبر را تهديد جدى به جنگ و قتل كردند، حضرت در پاسخ اخطار آنها فرمود:

عمو!، اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپم قرار دهند، اين كار را رها نخواهم كرد تا خداوند آن را پيروز گرداند يا من در اين راه نابود گردم.(2)

ص: 150


1- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 218؛ ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره؛ مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 1، ص 282؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 199؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 63.
2- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 218-220؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 282-287 و 313، 316؛ بيهقى، پيشين، ج 1، ص 282؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 202-203؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 231-232؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 63-65؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 462-463؛ ابن كثير، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة عيسى البابى الحلبى، 1383 ه. ق)، ج 1، ص 474. طبق اين نقل، پاسخ پيامبر اسلام در مورد خورشيد و ماه، با تهديد قريش تناسب ظاهرى ندارد و در سند آن نيز مناقشه شده است. اما پاسخى كه در برخى از منابع نقل شده با اخطار قريش تناسب دارد. بر حسب اين نقل، رسول خدا پس از شنيدن پيام تهديدآميز قريش از عموى خويش، نگاهى به آسمان افكند و فرمود: «رها كردن دعوت و رسالتم، همان اندازه ناممكن است كه يكى از شما دست دراز كند و بخواهد شعله اى از آتش اين خورشيد بگيرد.» در اين هنگام ابوطالب به نمايندگان قريش گفت: «به خدا سوگند برادرزاده ام هرگز دروغ نگفته است، برگرديد!.» (حافظ نورالدين هيثمى، مجمع الزوائد، بيروت، دارالكتاب، ج 6، ص 15، به نقل از معجم اوسط و كبير طبرانى و مسند ابى يعلى.) هيثمى سند روايت ابويعلى را صحيح معرفى كرده است. و نيز رجوع شود به: فقه السيرة، محمد غزالى، بى تا، بى جا، عالم المعرفة، ص 114-115.

اعلام حمايت ابوطالب

به دنبال تهديدهاى قريش، ابوطالب (تحت پوشش خويشاوندى) از پيامبر اسلام، اعلام حمايت و افراد قبيلۀ بنى هاشم را اعم از مسلمان و بت پرست، براى اين منظور بسيج كرد. او به قريش اخطار نمود كه در صورت تعرّض به برادرزادۀ او، از انتقام جويى بنى هاشم در امان نخواهند بود!(1) چون جنگ قبيلگى كارى خطرناك و عاقبت آن نامعلوم بود و سران قريش هنوز آمادگى براى قبول چنين خطرى را نداشتند، نتوانستند تهديد خود را به مورد اجرا بگذارند و ناكام ماندند. از ميان بنى هاشم، تنها ابولهب، در صف دشمنان قرار گرفت.

علل و انگيزه هاى مخالفت قريش

اشاره

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چرا قريش از همان سالهاى اوّل دعوت آشكارِ پيامبر صلى الله عليه و آله كه هنوز از تعليمات اسلام و احكام قرآن جز اندكى نازل نشده بود، به مخالفت برخاستند؟ آنها از آياتى كه در سالهاى اول رسالت پيامبر نازل شده بود، چه خطرى احساس كردند كه به موضع گيرى پرداختند؟ آيا جبهه گيرى آنان فقط به حكم پاى بندى به بت و بت پرستى بود يا عواملى ديگر نيز در ميان بود؟ (البته سخن دربارۀ انگيزه هاى اشراف و سران قريش است، اما تودۀ مردم، دنباله روى سران قبايل خويش بودند و برانگيختن احساسات آنها و بسيج كردنشان بر ضد آيين جديد، چندان دشوار نبود؛ زيرا آنها نسبت به عقايد و آداب و رسوم

خويش چنان پاى بند بودند كه در برابر هرگونه آيين جديد، عكس العمل نشان بدهند.)(2)

با توجه به قدرت، نفوذ و موقعيت والاى قريش در مكه، شايد درك علت مخالفت آنان دشوار نباشد؛ زيرا چنان كه در بحث تجارت و كليددارى قريش توضيح داده شد، اين قبيله قدرت اقتصادى و اجتماعى مكه را در انحصار خويش درآورده و هيچ رقيبى را تحمل

ص: 151


1- . ابن هشام، پيشين، ص 287؛ طبرى، پيشين، ص 220؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية) ج 1، ص 59؛ ابن اثير، پيشين، ص 65؛ ابن كثير، پيشين، ص 477؛ حلبى، پيشين، ص 463.
2- . خداوند در قرآن، در موارد متعددى، از تعصّب دينى و تبعيّت و تقليد آنان از سنن و عقايد موروثى ياد و آن را محكوم مى كند. از آن جمله در بقره (2):170، مائده (5):104، يونس (10):78، لقمان (31):21، زخرف (43):22-23.

نمى كرد و به كسى اجازه نمى داد بدون موافقت و برخلاف ميل اين قبيله رفتار كند. قريش از قبايل ديگر باج مى گرفت و با آنان با تبعيض رفتار مى كرد و سياست خود را به زائران خانۀ خدا تحميل مى كرد.

بنابراين، طبيعى بود كه اشراف قريش، آيين حضرت محمد صلى الله عليه و آله را تحمل نكنند؛ زيرا از همان نخستين سخنان عمومى او پى بردند كه دين او با آيين پذيرفته شدۀ آنان در تضاد است.

به علاوه پيش بينى مى شد كه به هرحال گروهى آيين او را خواهند پذيرفت و او به شهرت خواهد رسيد، و اين امر، با غرور قريش هرگز سازگار نبود.

با اين همه، با بررسى سوره ها و آيات اوليۀ مكى و ساير اسناد و شواهد، مى توان چند عامل را از مهم ترين علل و انگيزه هاى مخالفت آنها با پيامبر در سالهاى اول دعوت برشمرد:

1. نگرانى از فروپاشى نظام اجتماعى

با توجه به قبيلگى بودن نظام اجتماعى حاكم بر مكه و برخوردارى قريش از امتيازهاى بسيار بالا، نوعى حكومت اشرافى قرشى در اين شهر حاكميت داشت. سران قريش با اين نظام خو گرفته و حاضر نبودند كوچك ترين ضربه اى بر ساختار اين نظام وارد گردد. اين در حالى بود كه نخستين گروندگان حضرت محمد صلى الله عليه و آله، جوانان، ضعيفان، محرومان و بردگان بودند. خود او نيز از اشراف نبود، بلكه در كودكى يتيم، و در جوانى نادار و در رده بندى درون قبيلگى، از افراد درجه دوم بنى هاشم بود. عمويش ابوطالب نيز با همۀ شرافت نسب، تنگدست بود و اين همه، هشدارى بود بر سران قريش كه دعوت حضرت محمد صلى الله عليه و آله اساس نظام اجتماعى آنها را

تهديد مى كند و ديديم كه از همان روزهاى نخست، از گرايش جوانان، محرومان و بردگان شكوه مى كردند. نمايندگان اعزامى قريش به حبشه براى بازگرداندن مهاجران، در دربار نجاشى، خود را «فرستادگان اشراف مكه» معرفى كردند.(1)

قرآن تفكر اشرافى گرى آنها را كه اعتراض داشتند چرا يكى از اشراف مكه يا طائف، به پيامبرى نرسيد، بازگو مى كند:

ص: 152


1- . وقد بَعَثَنا فيهم اشراف قومهم. (ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 358.)

و گفتند: چرا اين قرآن بر مرد بزرگ [و ثروتمندى] از اين دو شهر [مكه و طائف] نازل نشده است؟!(1)

بنابر يك تفسير، مقصود از مرد بزرگ وليدبن مُغيره - رئيس تيرۀ بنى مخزوم - در مكه، و عروة بن مسعود ثقفى - پولدار مشهور - در طائف بود.(2) در شأن نزول اين آيه نوشته اند: وليد روزى گفت:

«چه طور قرآن بر محمد نازل مى شود نه برمن؟! در حالى كه من بزرگ و سرور قريشم!.»(3) پس قريش ابتدا با دعوت محمد صلى الله عليه و آله به عنوان تهديدگر نظام اجتماعى آنان مخالف بودند نه به عنوان يك آئين جديد.

2. نگرانى اقتصادى

برخى از پژوهشگران معاصر، انگيزۀ اقتصادى را نيز از عوامل نيرومند مخالفت قريش برشمرده اند؛ زيرا يك سلسله از آيات مكى، ثروت اندوزان و زرمداران را به شدت نكوهش مى كند. ثروتمندان و سرمايه داران بزرگ مكه، - كه در بحث تجارت و كليددارى قريش با ثروت هنگفت برخى از آنها آشنا شديم - با شنيدن اين آيات، احساس خطر كردند كه با پيشرفت آيين محمد صلى الله عليه و آله، منافع اقتصادى آنها به خطر خواهد افتاد. اينك نمونه هايى از اين آيات:

مرا با آن كس كه او را به تنهايى آفريده ام، واگذار.

همان كس كه براى او «مال» فراوان دادم.

و فرزندانى كه همواره نزد او [و در خدمت او] هستند.

و وسايل زندگى را از هر نظر براى وى فراهم ساختم.

بازهم طمع دارد كه [مال و فرزندان او را] بيفزايم.

هرگز! چرا كه او نسبت به آيات ما دشمنى مى ورزد.(4)

ص: 153


1- . «وقالوا لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم». (زخرف (43):31.)
2- . طبرسى، مجمع البيان، ج 9، ص 46.
3- . ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 387؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 50.
4- . «ذرنى و من خلقت وحيداً و جعلت له مالاً ممدوداً و بنين شهوداً و مهدت له تمهيداً ثم يطمع ان ازيد. كلاّ انه كان لأياتنا عنيداً.» (مدثر (74):11-16.)

به زودى او را وارد سقر [دوزخ] مى كنم.

و تو چه مى دانى سقر چيست؟

[آتشى است كه] نه چيزى را باقى مى گذارد و نه چيزى را رها مى سازد.

پوست تن را به كلى دگرگون مى كند.(1) ***

بريده باد دو دست ابولهب و نابود باد خود او.

«مالش» و آنچه به دست آورده، سودى به حالش نبخشيد.

به زودى وارد آتشى شعله ور و زبانه دار مى شود.(2) ***

واى بر هر عيب جوى مسخره كننده اى.

همان كس كه «مال» فراوانى جمع آورى و شماره كرده است.

گمان مى كند «اموالش» او را جاودانه مى سازد!

چنين نيست [كه مى پندارد].

او در حُطمه [\ آتشى خردكننده و شكننده] افكنده خواهد شد.

و تو چه مى دانى حطمه چيست؟

آتش برافروخته است.

آتشى كه از دلها سر مى زند.(3) ***

اما هركس كه [مال خود را در راه خدا] ببخشد و پرهيزگارى كند و جزاى نيك [الهى] را تصديق كند.

ص: 154


1- . «سأصليه سقر. وما ادريك ما سقر. لا تبقى ولا تذر. لوّاحة للبشر.» (مدثر (74):26-29). سورۀ مدثر را به ترتيب نزول سوره ها، چهارمين سوره مى دانند. (التمهيد، ج 1، ص 104.)
2- . «تبّت يدا ابى لهب و تبّ. ما اغنى عنه ماله و ما كسب. سيصلى ناراً ذات لهب.» (مسد (111):1-3.) سورۀ «مسد» را به ترتيب نزول سوره ها، ششمين سوره مى دانند. (التمهيد، ج 1، ص 104.)
3- . «ويل لكل همزة لمزة. الذى جمع مالاً و عدّده. يحسب أن ماله أخلده. كلاّ لينبذن فى الحطمة، وما أدريك ماالحطمة، نار الله الموقدة التى تطّلع على الأفئدة.» (همزه (104):1-7.)

ما او را در مسير آسانى قرار مى دهيم.

اما هركس كه بخل ورزد و بى نيازى بطلبد.

و پاداش نيك [الهى] را انكار كند.

به زودى او را در مسير دشوارى قرار مى دهيم.

و در آن هنگام كه [درجهنم] سقوط كند، مالش به حال او سودى نخواهد داشت!(1)

با دقت در متن اين آيات و نيز با بررسى شأن نزول آنها به نظر مى رسد كه اين آيات پس از ابراز مخالفت آنها نازل شده است (وعلت مخالفت اوليۀ آنها نبوده است) و شايد در شدت بخشيدن به مخالفتها و دشمنى هاى آنها و افزايش شمار مخالفان تأثير داشته است.

در هر حال، سرمايه داران و بازرگانان بزرگ مكه، در رأس مخالفان حضرت قرار داشتند.

يك گزارش تاريخى مى گويد:

چون رسول خدا قوم خود را به راه راست و به سوى نورى كه بر او فرود آمده بود فراخواند، در آغاز دعوت، از او دورى نجستند و نزديك بود سخنان او را بپذيرند تا آنكه حضرت به طاغوتهاى آنها بد گفت و گروهى از قريش كه مالدار و ثروتمند بودند از طائف آمدند،(2) و سخنان او را نپذيرفتند و گفته هاى او را ناپسند شمردند و با او سخت به

ستيزه برخاستند و پيروان خود را بر ضد او برانگيختند و آن گاه تودۀ مردم از او روى گردان شدند و او را ترك گفتند.(3)

ص: 155


1- . «فاما من اعطى واتقى وصدق بالحسنى. فسنيسره لليسرى. واما من بخل واستغنى. وكذب بالحسنى. فسنيسره للعسرى. وما يغنى عنه ماله اذا تردّى.» (ليل (92):5-11.) اين سوره را نهمين سوره به ترتيب نزول مى دانند. (التمهيد، ج 1، ص 104.)
2- . گويا اين عده، پولهاى خود را در طائف به كار انداخته بودند و علاوه بر مكه، در آنجا نيز مركز بازرگانى داشتند.
3- . طبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت؛ دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 221. كسانى كه به حيات انسان و تحولات جامعه فقط از ديدگاه مادى مى نگرند، در ريشه يابى مخالفت قريش با اسلام، به انگيزۀ اقتصادى، بيش از حد، بها مى دهند ودر واقع يك بعد قضيه را در نظر مى گيرند. تحليل و ارزيابى پطروشفسكى - اسلام شناس و ايران شناس مشهور روسى و استاد دانشكدۀ شرق شناسى دانشگاه لنينگراد - را در اين زمينه مى توان نمونه اى از اين گونه تفكر و داورى دانست. وى مى نويسد: «... بزرگان مكه از رباخواران و بازرگانان برده دار بودند، علناً نسبت به تبليغات محمد صلى الله عليه و آله نظر دشمنانه اى داشتند. نتوان گفت كه سبب اين خصومت، تعصبات دينى بوده، بلكه تبليغات محمد عليه بت پرستى براى منافع بازرگانى وسياسى مكه خطرناك بوده است؛ زيرا كه دعوت وى ممكن بود به سقوط و پرستش كعبه (!!) و «بتان» آن منجر شود واين خود نه تنها هجوم زوار را متوقف و درعين حال بازار مكه را كساد و مناسبات بازرگانى آن شهر را با ديگر نقاط ضعيف مى كرد، بلكه باعث سقوط نفوذ سياسى مكه مى گرديد. بدين سبب بود كه بزرگان مكه دعوت محمد را از نظرگاه منافع خويش بس خطرناك شمرده از وى متنفر بودند. (اسلام درايران، ترجمۀ كريم كشاورز، چ 7، تهران، انتشارات پيام، 1363، ص 26.) با توضيحاتى كه در متن داديم، بى پايگى نظريۀ پطروشفسكى، نياز به توضيح بيشترى ندارد.
3. بيم و نگرانى از قدرتهاى مجاور

قرآن، اظهارات آنها را در مورد بيم و نگرانى از حملۀ دولتها و قدرتهاى مجاور، در صورت پذيرش اسلام، نقل مى كند و اين بيم و ملاحظه را بى مورد مى داند:

و گفتند: اگر ما همراه تو از راه راست پيروى كنيم از سرزمينمان ربوده مى شويم.

آيا ما حرم امنى در اختيار آنها قرار نداديم كه ثمرات هر چيزى [از هر شهر و ديارى] به سوى آن آورده مى شود؟! اينها رزقى است از جانب ما، ولى بيشتر آنان نمى دانند.(1)

روزى حارث بن نوفل بن عبدمناف به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گفت: «ما مى دانيم آنچه مى گويى حق است، اما اگر ما به تو ايمان بياوريم و با تو هم عقيده شويم، مى ترسيم عرب، ما را از سرزمينمان بربايند و ما توان رويارويى با عرب را نداريم.»(2)

از لابلاى اظهارات آنان نگرانى از ناخشنودى شاهان ايران و قيصر روم(3) نيز به چشم مى خورد - و اين نشانۀ ضعف و حقارت عرب در برابر دولتهاى مجاور است - چنان كه روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تنى چند از بزرگان عرب را به اسلام دعوت نمود و آياتى از قرآن را كه شامل تعليمات فطرى و اخلاقى بود، برايشان خواند. آنان همگى تحت تأثير قرار

ص: 156


1- . «وقالوا ان نتبع الهدى معك نتخطّف من ارضنا اولم نمكن لهم حرماً آمناً يجبى اليه ثمرات كل شيئ رزقاً من لدنّا ولكنّ اكثرهم لا يعلمون.» (قصص (28):57.)
2- . طبرسى، مجمع البيان، ج 7، ص 260؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، (قم؛ المطبعة العلمية)، ج 1، ص 51.
3- . مناقب، ج 1، ص 59.

گرفتند و هريك به گونه اى زبان به تحسين گشودند؛ ولى بزرگ آنان به نام مُثَنّى بن حارثه گفت:

ما، در ميان دو آب قرار گرفته ايم: از يك سو آبها و سواحل عرب، و از سوى ديگر سرزمين ايران و نهرهاى كسرى، ما را احاطه كرده است. كسرى از ما تعهد گرفته است كه هيچ حادثه اى ايجاد نكنيم و هيچ خطاكارى را پناه ندهيم. شايد پذيرش آيين تو خوشايند شاهان نباشد. اگر در سرزمين عرب، خطايى از ما سر زند، قابل چشم پوشى است، اما چنين خطايى در حوالى ايران (از طرف كسرى) قابل بخشش نيست.(1)

4. رقابت و حسادت قبيلگى

يكى از عوارض ساختار قبيلگى، رقابت و تفاخر شديد برسر موضوعات ارزشى بود كه در ميان قبايل آن جامعه بيداد مى كرد. از آنجا كه پيامبر اسلام از تيرۀ بنى هاشم بود، سران ساير تيره ها به انگيزۀ رقابت و حسادت قبيلگى حاضر به پذيرفتن نبوت او (كه در نهايت باعث شرف و فخر بنى هاشم مى شد) نبودند. ابوجهل، كه از تيرۀ بنى مخزوم، از ثروتمندترين و پرنفوذترين تيره هاى قريش بود، اين موضوع را بى پرده بيان كرد:

ما با پسران عبدمناف برسر تصاحب شرف با هم مبارزه كرديم. آنها به مردم طعام دادند ما نيز طعام داديم، مركب سوارى دادند ما نيز داديم، پول دادند ما نيز داديم تا آنكه باهم زانو به زانو [\ مساوى] شديم و مانند دو اسب مسابقه گشتيم، آن گاه گفتند: از ما

پيامبرى برخاسته است كه از آسمان بر او وحى مى رسد!، اينك ما چگونه دراين مورد به ايشان مى رسيم؟ به خدا سوگند ما هرگز نه به او ايمان مى آوريم و نه او را تصديق مى كنيم!.(2)

اُمية بن ابى الصلت، يكى از اشراف و شاعران بزرگ طائف نيز كه قبلاً از حنفا بود،(3) به

ص: 157


1- . محمد ابوالفضل ابراهيم (و همكاران)، قصص العرب (بيروت: دار احياء التراث العربى، 1382 ه. ق)، ج 2، ص 258؛ ابن كثير، البداية والنهاية (بيروت: مكتبة المعارف، ط 2، 1977 م)، ج 3، ص 144.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 337؛ ابن شهرآشوب، ج 1، ص 50؛ ابن كثير، السيرة النبوية، تحقيق: مصطفى عبدالواحد (قاهره: 1384 ه. ق)، ج 1، ص 506-507.
3- . ر. ك: بخش اديان و مذاهب در جزيرة العرب و اطراف آن در اين كتاب (حنفا.)

همين انگيزه، اسلام را نپذيرفت. او سالها در انتظار پيامبر موعود بود، منتها تا حدودى انتظار داشت خود او به اين منصب برسد. پس از آنكه خبر بعثت پيامبر اسلام را شنيد، از پيروى او خوددارى ورزيد و علت آن را شرم از زنان ثقيف معرفى كرد و گفت: «مدتها به آنها مى گفتم:

آن پيامبر موعود من خواهم بود، اينك چگونه مى توانم تحمل كنم كه آنها مرا پيروِ جوان بنى عبدمناف ببينند!»(1)

ص: 158


1- . ابن كثير، السيرة النبوية، ج 1، ص 130.

فصل سوم: پيامدهاى مخالفت قريش و اقدامات آنان

آزار و شكنجۀ مسلمانان

با افزايش روزافزون مسلمانان، قريش كه از گفت وگو با ابوطالب نتيجه نگرفتند و بنى هاشم به حمايت از پيامبر اسلام برخاستند، از آزار جانى پيامبر ناتوان شدند و به آزار و شكنجۀ تازه مسلمانان پرداختند با اين اميد كه آنان را زير فشار و شكنجه از اسلام باز گردانند.(1)

مشكل قريش اين بود كه تازه مسلمانان از يك يا دو قبيله نبودند كه بتوان به آسانى آنها را سرجايشان نشاند، بلكه از هر قبيله چند تن اين آيين را پذيرفته بودند. نگاهى به فهرست مهاجران حبشه كه به دنبال فشار و آزار مشركان، در سال پنجم بعثت مجبور به ترك مكه شدند، نشان مى دهد كه زنان و مردانى از قبايل مختلف مانند: بنى عبدشمس، بنى اسد، بنى عبدالدار، بنى زهره، بنى مخزوم، بنى جُمَح، بنى عَدِىّ، بنى حارث، بنى عامر و بنى اميه مسلمان شده بودند. از اين رو مشركان تصميم گرفتند كه هر قبيله مسلمانان خود را شكنجه كند تا با مداخلۀ افراد قبايل ديگر، تعصب آنها تحريك نشود و عكس العمل نشان ندهند.

آزارها و شكنجه ها، بيشتر متوجه نومسلمانان مستضعف بود كه گفتيم برده يا غريبه و بدون پشتوانۀ قبيلگى بودند.(2) ياسر، پسرش عمار، بِلال بن رَباح، خَبّاب بن اَرَتّ،

ص: 159


1- . طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 221.
2- . بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: الدكتور محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف، ط 3)، ج 1، ص 197؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، (بيروت، دارصادر)، ج 2، ص 66.

ابوفُكَيْهَه،

عامربن فُهَيْره، صُهَيب بن سِنان، و از زنان و كنيزان، سُميّه، امّ عُبَيْس (يا ام عُنيس)، زِنِّيره، لَبيبه (يا لُبَيْنَه) و نَهْديّه، از افرادى بودند(1) كه برحسب مورد، با گرسنگى و تشنگى، زندانى كردن، كتك زدن، در شدت گرماى ظهر روى ريگهاى گرم مكه خواباندن، يا در آن گرما زره آهنين پوشاندن، طناب به گردن بستن و به دست كودكان سپردن، شكنجه شدند.

هجرت به حبشه

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه خود زير چتر حمايت ابوطالب و بنى هاشم از آزار جانى قريش مصون بود، با مشاهدۀ فزونى شكنجه و آزار مسلمانان بى پناه (به عنوان راه حل موقت و مقطعى) به آنان توصيه كرد كه به كشور حبشه هجرت كنند و فرمود: «آنجا پادشاه عدالت خواه دارد و سرزمين راستى است».(2) در آن روزگار حبشه تنها جاى مناسب براى هجرت مسلمانان بود. ايران و روم و نيز مناطق نفوذ اين دو ابر قدرت، مانند شام و يمن، هركدام به جهتى، (به تحريك قريش يا بر اساس سياستهاى خود) ممكن بود مسلمانان را نپذيرند، يا پس از هجرت، مشكلاتى براى آنان فراهم سازند. به علاوه حبشه براى مسلمانان سرزمين آشنايى بود؛ زيرا اهل مكه براى تجارت، به آن كشور رفت و آمد مى كردند.(3) از اين گذشته مردم حبشه مسيحى بودند و در خداپرستى، با مسلمانان اشتراك عقيده داشتند. گفته مى شود مسيحيان حبشه از فرقۀ «يعقوبى» بودند و اين فرقه خدا را تك ماهيتى (\ يك اقنوم) مى دانستند و اعتقاد به تثليث نداشتند و از اين نظر، عقيدۀ آنها، به توحيد اسلامى نزديك بود.(4)

در هر حال به دنبال توصيۀ پيامبر صلى الله عليه و آله، در سال پنجم بعثت(5) يك گروه 15 نفرى(6) از

ص: 160


1- . بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 156-196؛ ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 66-70.
2- . ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 344؛ طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، ج 2، ص 222؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 76.
3- . طبرى، پيشين، ص 221.
4- . عمر فروخ، تاريخ صدرالاسلام و الدولة الأموية (بيروت: دارالعلم للملايين، ط 3، 1976 م)، ص 54؛ دكترعباس زرياب، سيرۀ رسول الله، تهران؛ سروش، چ 1، 1370)، ص 169.
5- . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 204؛ بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 228؛ ابن اثير، پيشين، ص 77.
6- . ابن سعد، پيشين، ص 204؛ ابن هشام، پيشين، ص 344؛ طبرى، پيشين، ص 221-222.

مسلمانان بى دفاع، پنهانى مكه را ترك گفته، از طريق بندر شُعَيْبَه و با عبور از عرض درياى سرخ، خود را به حبشه رساندند. اين گروه پس از دو سه ماه اقامت در حبشه به دنبال شايعۀ اسلام آوردن قريش و رفع فشار و آزار از مسلمانان، به مكه باز گشتند.(1)

اما چون فشار و شكنجه همچنان ادامه داشت، بار ديگر گروهى از مسلمانان از همان راه، عازم حبشه شدند. اين بار تعدادشان بالغ بر صد و يك نفر (از زن و مرد) بود(2) و سرپرستى آنها را جعفربن ابى طالب به عهده داشت. پس از مدتى، قريش از استقرار و امنيت مهاجران در حبشه احساس خطر كردند و با اعزام نمايندگانى به دربار نجاشى، خواستار باز گرداندن آنها شدند. ابوطالب با آگاهى از اين توطئه، نامه اى به نجاشى نوشت و از او درخواستِ حمايت از مهاجران كرد.(3) پس از طرح ادعاى نمايندگان قريش در دربار نجاشى، جعفربن ابى طالب با توضيحات و سخنان سنجيده و موقع شناسانه، به خوبى دفاع و توجه نجاشى را جلب كرد. نجاشى از تحويل پناهندگان خوددارى ورزيد و آنها را تحت حمايت قرار داد.(4)

البته همۀ مهاجران جزء شكنجه شدگان نبودند و در ميان آنان افرادى از قبايل نيرومند بودند كه مشركان جرأت آزار و شكنجه آنان را نداشتند، اما در هر حال مكه، محيط فشار و

ص: 161


1- . بلاذرى، پيشين، ص 227.
2- . ابن سعد، پيشين، ص 207. تعداد مهاجران كمتر از اين نيز نوشته شده است اما شمارش اسامى مهاجران كه درتاريخ ثبت شده، رقم اول را تأييد مى كند. ر. ك: ابن هشام، پيشين، ص 346-353؛ دكتر محمد ابراهيم آيتى، تاريخ پيامبر اسلام، (انتشارات دانشگاه تهران، چ 2، 1361)، ص 122-132.
3- . ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 357؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 418. طبق نقل طبرسى، ابوطالب درنامۀ خود اين ابيات را نوشت: تعلّم مليك الحبش ان محمداً نبىّ كموسى و المسيح بن مريم اتى بالهدى مثل الذى اتيا به وكل بأمر الله يهدى و يعصم وانكم تتلونه فى كتابكم بصدق حديث لا حديث مرجّم فلا تجعلوا لله نِدّاً و اسلموا فان طريق الحق ليس بمظلم (إعلام الورى، ص 45.)
4- . طبرسى، پيشين، ص 43-44؛ ابن هشام، پيشين، ص 356-360؛ ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 79-81.

اختناق بود. شايد هدف پيامبر اسلام، علاوه بر دور كردن مسلمانان از محيط فشار و شكنجه، اين بوده كه پايگاهى در حبشه براى اسلام و بر ضد مخالفان اين آيين به وجود آورد و چنان كه مى دانيم، اقامت مهاجران در حبشه خالى از تأثير تبليغى نبوده است. چنان كه نجاشى، پادشاه حبشه، اسلام را پذيرفت و ارتباطهايى با پيامبر اسلام برقرار كرد.(1) گويا نگرانى قريش هم بيشتر از اين ناحيه بوده است كه اقدام به اعزام نماينده كردند.

پاره اى از اسناد و شواهد نشان مى دهد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اوضاع و اخبار مهاجران را پى گيرى مى كرد، چنان كه گزارش ارتداد و مرگ عبيدالله بن جحش (يكى از مهاجران) را دريافت كرد.(2)

اين بار اقامت مهاجران در حبشه طول كشيد. در اين مدت 11 نفر از آنها در آن كشور درگذشتند. 39 نفر پيش از هجرت رسول خدا، به مكه برگشتند. 26 مرد و چند زن نيز، پس از هجرت پيامبر و پس از جنگ بدر، به مدينه بازگشتند. آخرين گروه به سرپرستى جعفربن ابى طالب، در سال هفتم هجرت، باز گشتند و پس از پايان جنگ خيبر، در اين محل به حضور پيامبر اسلام رسيدند.(3)

ولادت حضرت فاطمه عليها السلام

بنابر قول مشهور در ميان مورّخان شيعه، حضرت فاطمه در سال پنجم بعثت، در مكه تولد يافت.(4) او كوچك ترين فرزند پيامبر از همسرش خديجه بود و بعد از هجرت، در مدينه با

ص: 162


1- . در برخى از منابع آمده است كه هنگام بازگشت جعفربن ابى طالب از حبشه، هفتاد نفر از مردم حبشه، همراه او بودند و پس از گفت وگو با پيامبر اسلام، مسلمان شدند. (مجمع البيان، ج 3، ص 234.)
2- . ابن سعد، پيشين، ص 208.
3- . ابن سعد، پيشين، ج 8، ص 97؛ ابن هشام، پيشين، ص 238؛ ابن كثير، البداية والنهاية (بيروت: مكتبة المعارف، ط 1، 1966 م.) ج 4، ص 143؛ آيتى، پيشين، ص 132.
4- . مجلسى، بحارالانوار، ج 43، ص 7 به بعد. اما مشهور در ميان دانشمندان اهل سنت، تولد آن بانوى بزرگ، پنج سال پيش از بعثت است. (سيدجعفر شهيدى، زندگى فاطمه زهرا صلى الله عليه و آله و سلم، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1365، چ 7)، ص 24-32.)

على عليه السلام ازدواج كرد. فاطمه در همان سنين كوچكى، شاهد مبارزات و مشكلات طاقت فرساى پدرش با مشركان بود و رنجها و سختى هاى اين دوران را به ياد داشت.

اِسراء و معراج

سفر شبانۀ پيامبر اسلام از مكه به بيت المقدس، به صورت خارق العاده (اسراء) و نيز سفر آن حضرت از بيت المقدس به آسمانها به قدرت خداوندى (معراج) هردو از حوادث مكه است؛ زيرا اين دو حادثه در آيات و سوره هاى مكى نقل شده است، اما در سال رخداد آن اختلاف وجود دارد.

هدف از اين دو سفر پيامبر، مشاهدۀ نشانه هاى عظمت خداوند در پهنۀ كرات و آسمانها، ديدار با فرشتگان و ارواح پيامبران، رؤيت صحنۀ بهشت و دوزخ و درجات بهشتيان و دوزخيان و امثال اينها بوده است؛ چنان كه خداوند از «اِسراء» چنين ياد مى كند:

پاك و منزّه است خدايى كه بنده اش [پيامبر] را در يك شب از مسجدالحرام به مسجد الأقصى كه گرداگردش را پربركت ساخته ايم برد تا برخى از آيات و نشانه هاى خود را به او نشان دهيم چرا كه او شنوا و بيناست.(1)

دربارۀ «معراج» نيز پس از بيان مراحلى كه پيامبر در اين سفر طى كرد، مى فرمايد:

«او [پيامبر] پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد.»(2)

امام هفتم در پاسخ شخصى كه پرسيد: با آن كه خداوند مكان ندارد، چرا پيامبر را به آسمانها برد، فرمود: خداوند پيراسته از مكان و زمان است، او خواست به وسيلۀ پيامبر، فرشتگان و ساكنان آسمانها را عزيز و گرامى بدارد و او را مشاهده كنند و نيز خواست شگفتيهاى عظمتش [وسعت جهان آفرينش و موجودات عجيب] را به پيامبر نشان دهد تا او پس از فرود، آن را به مردم خبر دهد، و اين، هرگز به آن معنا كه گروه مشبّهه مى گويند نيست و

ص: 163


1- . «سبحان الذى اسرى بعبده ليلاً من المسجد الحرام الى المسجد الأقصى الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا انه هو السميع العليم.» (اسراء (17):1.)
2- . «لقد رأى من آيات ربه الكبرى.» (نجم (53):18.)

خداوند از داشتن جسم و ماده ومكان منزه است.(1)

ارزيابى روايات معراج

پيرامون سفر آسمانى پيامبر اسلام، روايات فراوانى نقل شده است كه طبرسى - مفسّر نامدار و برجسته - آنها را به چهار دسته تقسيم مى كند:

1. رواياتى كه به خاطر متواتربودن، قطعى و مسلّم است؛ مانند اصل معراج.

2. رواياتى كه شامل مسايلى است كه هيچ مانع عقلى از قبول آن نيست و با هيچ اصل مسلمى منافات ندارد؛ مانند سير پيامبر در آسمانها و مشاهدۀ پيامبران و بهشت و دوزخ وامثال اينها.

3. احاديثى كه ظاهر آنها با اصول مسلمى كه از آيات و روايات اسلامى در دست داريم، منافات دارد، ولى با اين حال قابل تأويل و توجيه است. بايد اين گونه احاديث را تأويل كرد به طورى كه با اعتقاد درست و دليل استوار، سازگار باشد؛ مانند رواياتى كه مى گويد: پيامبر، گروهى از بهشتيان را در بهشت و گروهى از دوزخيان را در دوزخ ديد كه بايد گفت اين صحنه ها، به نوعى تمثّل و تجسّمى از بهشت و دوزخ واقعى بوده است.

4. مطالبى كه ظاهر آنها قابل قبول نيست و قابل تأويل و توجيه نيز نمى باشد؛ مانند اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين سفر خدا را با چشم ظاهرى ديد و با او سخن گفت و روى تخت خدا، در كنار او نشست!. اين گونه مطالب، باطل و بى اساس است.(2)

به اعتقاد علماى اماميه، معراج پيامبر اسلام جسمانى بوده است يعنى او با «جسم» و «روح» خود به اين سفر رفته است.(3)(,4)

بنابر روايات اسلامى، نمازهاى پنج گانۀ شبانه روزى در سفر معراج واجب گرديد.(4) اگر

ص: 164


1- . بحرانى، تفسيرالبرهان (قم: دارالكتب العلمية، 1393 ه. ق)، ج 2، ص 400.
2- . مجمع البيان (تهران: شركة المعارف)، ج 6، ص 395، تفسير آيۀ 1 سورۀ اسراء.
3- . مجلسى، پيشين، ج 18، ص 290؛ تفسير نمونه، ج 12، ص 17 به بعد.
4- . كلينى، الفروع من الكافى، (تهران: دار الكتب الاسلامية، ط 2، 1362)، ج 3، ص 482-487؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 213؛ صحيح بخارى، تحقيق: الشيخ قاسم الشماعى الرفاعى، (بيروت: دارالقلم، ط 1، 1407 ه. ق)، ج 5، مناقب الأنصار، باب 104، ص 132-134؛ شيخ محمد بن حسن حرّ عاملى، وسايل الشيعه، (بيروت: دار احياءالتراث العربى، ط 4)، ج 3، كتاب الصلاة، ص 7، حديث 5، ص 35، حديث 14، ص 60، حديث 6؛ مجلسى، پيشين، ج 18، ص 348؛ سيدهاشم بحرانى، پيشين، ج 2، ص 933.

پيش از معراج، از پيامبر اسلام يا على عليه السلام نمازى مشاهده يا نقل شده، نماز غيرواجب يا نوعى نماز بوده كه محدود و منطبق با شرايط و خصوصيات نمازهاى واجب پنجگانه نبوده است.(1)

تحريم اقتصادى و اجتماعى بنى هاشم

چون سران قريش از مراجعه به ابوطالب نتيجه نگرفته و در بازگرداندن مهاجران حبشه ناكام ماندند و از سوى ديگر ديدند افراد معتبر و مهمى به اسلام روى مى آورند و پيروان اسلام از قبايل مختلف درحال افزايش است، ناگزير در صدد برآمدند تا اهرم فشار جديدى را بيازمايند و آن اينكه خاندان بنى هاشم و بنى مطلّب را در فشار اجتماعى و اقتصادى قرار دهند تا دست از حمايت رسول خدا بردارند و او را تسليم كنند. با اين ارزيابى، پيمان نامه اى نوشتند كه از بنى هاشم زن نگيرند و به آنان زن ندهند و چيزى به آنها نفروشند و چيزى از آنها نخرند.(2)

قبلاً گفتيم كه مردم مكه تنها از راه تجارت امرار معاش مى كردند و گردش اقتصاد و تجارت نيز در دست قريش بود؛ بنابراين، تحريم هر كس يا هر گروهى توسط آنها به مفهوم محروميت كامل او بود. از اين رو به نظر آنان اين حربه، بسيار مؤثر بود و انتظار مى رفت به زودى بنى هاشم را به زانو درآورد.

تحريم ازدواج و نيز قطع ارتباط و معاشرت با بنى هاشم كه در بعضى از منابع جزء مواد پيمان قريش ذكر شده،(3) بيشتر جنبۀ اجتماعى داشت؛ گويا مى خواستند بنى هاشم از نظر اجتماعى نيز در فشار و انزوا قرار گيرند.

ص: 165


1- . علاّمه امينى، الغدير، ج 3، ص 242.
2- . ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 375؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 225؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف، ط 3)، ج 1، ص 234.
3- . بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 234؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 209؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 58.

به دنبال امضاى اين پيمان، به پيشنهاد ابوطالب،(1) همۀ افراد بنى هاشم، چه مسلمان و چه كافر،(2) (به جز ابولهب) در «شعب ابى طالب»(3) گردآمدند(4) و درمدت سه سال(5) - كه عملاً تحريم ادامه داشت - درآنجا به سر بردند.

گرچه پيمان قريش، جنبۀ اجتماعى و اقتصادى داشت؛ اما چون خشم و كينۀ قريش به پيامبر و بنى هاشم به اوج خود رسيده بود و اعلام مى كردند كه تنها راه سازش ميان ما و بنى هاشم، كشتن محمد است، از اين جهت ا بوطالب نسبت به جان رسول خدا و بنى هاشم

ص: 166


1- . بلاذرى، پيشين، ص 230؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 63؛ ابن اسحاق، السير والمغازى، تحقيق: سهيل زكار (بيروت: دارالفكر، ط 1، 1398 ه. ق)، ص 159؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 18.
2- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1961 م)، ج 14، ص 64؛ فتال نيشابورى، روضة الواعظين (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 1، 1406 ه. ق)، ص 63.
3- . «شِعْب» به معناى درّه و شكاف ميان دو كوه است. «شعب ابى طالب» كه بعدها به نام «شعب ابويوسف» معروف گرديد، از آنِ عبدالمطلب بوده است، هنگامى كه چشمان وى كم سو شد، آن را ميان فرزندانش تقسيم كرد، پيامبر نيز سهم پدرش عبدالله را گرفت. بنى هاشم در اين دره منزل داشته اند. (ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 3، ص 347.) براساس بررسى هاى جديدى كه به عمل آمده، شعب ابى طالب - برخلاف تصور برخى - در حَجون كه امروز در ميان اهل مكه به نام «جنة المَعْلاة» و در بين ايرانيان به «قبرستان ابوطالب» معروف است نبوده، بلكه در نزديكى مسجدالحرام و دركنار كوه صفا و دماغۀ شمالى كوه ابوقبيس قرار داشته است. تولد پيامبر اسلام و نيز خانۀ حضرت خديجه در همين دره بوده و پيامبر اسلام تا هجرت، در آن سكونت داشته است. پس از هجرت پيامبر به مدينه، عقيل بن ابى طالب آن را تصرف كرد. پس از وى محمدبن يوسف ثقفى - برادر حجاج - آن را از فرزندان عقيل خريد و به منزل خود درآن محل ضميمه ساخت. گويا از آن به بعد بوده كه به شعب ابى يوسف تغيير نام داده و برخى از مورخان قديم، به اين نام از آن ياد كرده اند. زادگاه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دراين محل مشخص بوده و در زمان ملك عبدالعزيز سعودى، شهردار مكه آن را تبديل به كتابخانه كرده ودر سال 1399 ه. در طرح توسعۀ خيابان غزّه از بين رفته است (فصلنامۀ ميقات حج، شماره 3، بهار 1372، مقالۀ سيدعلى قاضى عسكر، تحقيقى پيرامون شعب ابى طالب، ص 149-171.)
4- . اول محرم سال هفتم بعثت (ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 209.)
5- . ابن سعد، پيشين، ص 209؛ بلاذرى، پيشين، ص 233-234؛ ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 25؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 87؛ فتال نيشابورى، پيشين، ص 63-64.

نگران شد و آنها را در آن دره جمع كرد تا حفاظت و حراست از آنها آسان باشد. او مردان بنى هاشم را كه تعدادشان را چهل نفر(1) نوشته اند، براى نگهبانى از شعب بسيج كرد. و هرشب مدتى كه از استراحت پيامبر مى گذشت، از آن حضرت درخواست مى كرد كه در جاى ديگر بخوابد و فرزندش على را در بستر او مى خواباند(2) تا از شبيخون يا سوء قصد احتمالى قريش در امان بماند.

در اين مدت، قريش از ورود خواروبار به شعب جلوگيرى كردند و بنى هاشم از هرگونه دادوستد محروم و سخت در مضيقه بودند. تنها در ماههاى حرام (موسم حج و عمره) جهت تأمين آذوقه وارد شهر مى شدند(3) كه در آن هنگام نيز قريش به كاروانهاى عازم مكه اخطار مى كردند كه به بنى هاشم چيزى نفروشند وگرنه اموالشان غارت مى شود(4) و اگر بنى هاشم قصد خريد چيزى را داشتند، قريش قيمت آن را بالا مى بردند تا قدرت خريد نداشته باشند.(5)

گاهى ابو العاص بن ربيع(6) و گاهى نيز حكيم بن حزام(7) به دور از چشم قريش آذوقه و خواروبار به درون شعب مى رساندند. از بنى هاشم، على عليه السلام شبها مخفيانه از شعب خارج شده غذا و خواروبار به درون شعب مى رساند.(8)

ص: 167


1- . ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 63؛ طبرسى، اعلام الورى (تهران: دارالكتب الاسلامية، ط 3)، ص 49.
2- . فتال نيشابورى، روضة الواعظين، (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 1، 1406 ه. ق)، ص 64؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ص 64؛ طبرسى، پيشين، ص 50؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 14، ص 64؛ ر. ك: ابن اسحاق، پيشين، ص 160.
3- . ابن شهرآشوب، پيشين، ص 65؛ ابن سعد، پيشين، ص 209؛ بلاذرى، پيشين، ص 234؛ ابن اسحاق، پيشين، ص 159.
4- . طبرسى، پيشين، ص 50.
5- . مجلسى، پيشين، ج 19، ص 19؛ ابن اسحاق، پيشين، ص 159.
6- . ابن شهرآشوب، پيشين، ص 65؛ طبرسى، پيشين، ص 51.
7- . ابن اسحاق، پيشين، ص 161؛ ابن هشام، پيشين، ج 1، ص 379؛ بلاذرى، پيشين، ص 235؛ مجلسى، پيشين، ص 19.
8- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 254.

در اين مدت، اموال و دارايى رسول خدا، و ابوطالب و خديجه تمام شد و به سختى و نادارى گرفتار شدند،(1) به ويژه خديجه اموال فراوان خود را در شعب به نفع پيامبر صلى الله عليه و آله خرج كرد.(2)

پس از گذشت سه سال، هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از بين رفتن پيمان نامه به وسيلۀ موريانه را توسط ابوطالب به آنان اطلاع داد(3) و از طرف ديگر، برخى از امضاكنندگان پيمان كه از وضع رقّت بار بنى هاشم متأسف بودند،(4) از اين پيمان بيزارى جستند؛ با پيشگامى آنان، اين پيمان لغو گرديد.(5) و بدين ترتيب بنى هاشم به خانه هاى خويش باز گشتند.(6)

على عليه السلام در يكى از نامه هاى خود به معاويه، از اين دوران سخت و پررنج، چنين ياد مى كند:

قبيلۀ ما [قريش] خواستند پيامبرمان را بكشند و ريشۀ ما را بكنند، غم و اندوه را به جانهاى ما ريختند و كارها كردند، ما را از زندگانى خوش و راحت باز داشتند و پيوسته در بيم و نگرانى گذاشتند و ناگزيرمان ساختند به كوهى سخت و دشوار پناهنده شويم و آتش جنگ با ما را روشن ساختند. اما خدا خواست تا ما پاسدار و نگهبان شريعتش باشيم و نگاه دار حرمتش. مؤمنان ما، در اين راه خواستار اجر و ثواب بودند و كافران ما از خاندان

و خويشانشان حمايت مى كردند.

اما از قريش هركس مسلمان مى شد آزارى كه به ما رسيد به او نمى رسيد، چه، يا هم

ص: 168


1- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 25؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 50.
2- . طبرسى، پيشين، ص 50؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 64.
3- . ابن اسحاق، پيشين، ص 161؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 234؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 210؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 65.
4- . ابن اسحاق، پيشين، ص 162، 166، 165؛ بلاذرى، پيشين، ص 236؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 14، ص 59؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 88؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 19.
5- . در سال دهم بعثت. (ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 210؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 236.)
6- . طبرسى، پيشين، ص 51-52.

پيمانى داشت كه از او حمايت مى كرد و يا خويشاوندى كه به يارى وى مى شتافت، و بدين سان جان او در امان بود.(1)

درگذشت خديجه وابوطالب

در سال دهم بعثت، اندكى پس از خروج بنى هاشم از شعب، نخست خديجه و به فاصلۀ اندكى ابوطالب درگذشت.(2)

فوت اين دو شخصيت بزرگوار، براى رسول خدا مصيبتى بزرگ و جانكاه بود.(3) با درگذشت اين دو ياور باوفا و صميمى پيامبر، حوادث سخت و ناگوارى، پى درپى براى آن حضرت پيش آمد(4) و عرصه بر او تنگ شد.

نقش خديجه

تأثير نامطلوب فقدان اين دو شخصيت بزرگ، طبيعى بود؛ زيرا خديجه گرچه در سطح شهر، نقش دفاعى ابوطالب را نداشت، اما در محيط خانه، نه تنها همسرى مهربان، فداكار و دلسوز براى پيامبر، بلكه پشتيبانى صديق و صميمى براى اسلام، و مايۀ دلگرمى و آرامش خاطر رسول خدا در برابر فشارها و مشكلات بود.(5) پيامبر اسلام تا آخر عمر، خاطرۀ خديجه را گرامى مى داشت(6) و پيشگامى او در اسلام و رنجها و زحماتش را در اين راه فراموش نمى كرد. او روزى به عايشه فرمود:

ص: 169


1- . نهج البلاغه، تحقيق: صبحى صالح، نامۀ 9.
2- . بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 236؛ ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 90.
3- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 29. پيامبر اسلام، آن سال را «عام الحزن» ناميد. (مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 25.)
4- . ابن اسحاق، پيشين، ص 243؛ ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 57؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 53.
5- . و كانت وزيرة صدق على الاسلام وكان يسكن اليها. (ابن اسحاق، پيشين، ص 243؛ ابن هشام، پيشين، ص 57.)
6- . امير مهنا الخيامى، زوجات النبى و اولاده، (بيروت: مؤسسة عزّالدين، ط 1، 1411 ه. ق)، ص 62-63؛ ابى بشرالدولابى، الذرية الطاهرة (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 2)، ص 63-64.

خداوند همسرى بهتر از خديجه نصيب من نكرده است، وقتى كه همه كافر بودند او به من ايمان آورد و وقتى كه مردم مرا تكذيب مى كردند، او تصديق كرد، و وقتى كه ديگران مرا محروم ساختند او دارايى خود را براى من خرج كرد و خداوند فرزندانى از او برايم روزى كرد.(1)

نقش ابوطالب

چنان كه گفتيم ابوطالب نه تنها سرپرست محمد صلى الله عليه و آله در دوران كودكى و نوجوانى بود، بلكه در دوران رسالتش نيز حامى و پشتيبان بى دريغ او، و سدّ عظيمى در برابر كارشكنى ها و دشمنيهاى مشركان بود. در زمان حيات ابوطالب، قريش به ندرت، جرأت آزار و اذيت جانى پيامبر را داشتند. روزى چند تن از بزرگان قريش، شخصى را تحريك كردند كه در مسجدالحرام زهدان شترى را بر بدن و لباس پيامبر افكند و او را آلوده كرد. وقتى ابوطالب از موضوع اطلاع يافت، شمشير كشيد و همراه «حمزه» به سراغ آنان رفت و به حمزه دستور داد همان زهدان را به صورت يكايك آنان ماليد!.(2)

با درگذشت ابوطالب، قريش نسبت به پيامبر گستاخ تر شدند و بر او خاك مى پاشيدند.(3) خود حضرت مى فرمود: «دست قريش از آزار من كوتاه بود تا آنكه ابوطالب وفات يافت.»(4)

ص: 170


1- . ابن عبدالبر، الأستيعاب (در حاشيه الأصابة)، ج 4، ص 287؛ دولابى، پيشين، ص 51.
2- . كلينى، الأصول من الكافى (تهران: دار الكتب الاسلامية، 1381 ه. ق)، ج 1، ص 449؛ علّامه امينى، الغدير، ج 7، ص 393؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 187؛ ر. ك: الغدير، ج 7، ص 359، 388، 393؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 20.
3- . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 211؛ طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، ج 2، ص 229؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ج 2، ص 80؛ ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 91.
4- . ابن اسحاق، السير والمغازى، ص 239؛ ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 58؛ طبرى، پيشين، ص 229؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 67؛ ابن اثير، پيشين، ص 91؛ بيهقى، پيشين، ص 80؛ سبط ابن الجوزى، تذكرة الخواص (نجف: المكتبة الحيدرية، 1383 ه. ق)، ص 9.

ايمان ابوطالب

عموم دانشمندان شيعه معتقدند كه ابوطالب مسلمان شده بود،(1) ولى براى آنكه بتواند از پيامبر اسلام حمايت كند، اظهار اسلام نمى كرد و چون در آن جامعه، تعصب خويشاوندى حاكم بود، عنوان خويشاوندى را پوشش ظاهرى جهت حمايت از آن حضرت قرار داده بود،(2) امام صادق عليه السلام فرمود:

ابوطالب همچون اصحاب كهف بود كه ايمان خود را پنهان مى داشتند و تظاهر به شرك مى نمودند و خداوند به آنان دو پاداش داد.(3)

گروهى از مورّخان اهل سنت، ايمان ابوطالب را انكار كرده، مدّعى شده اند كه او تا هنگام مرگ ايمان نياورد و كافر از دنيا رفت. اما برخلاف ادعاى آنها، شواهد و دلائل فراوانى، ايمان و اعتقاد او را به آيين اسلام و نبوت حضرت محمد صلى الله عليه و آله نشان مى دهد كه به اختصار دو مورد را يادآورى مى كنيم:

1. اشعار و سخنان او: اشعار و سخنان فراوانى از ابوطالب به دست ما رسيده كه درتعدادى از آنها به صراحت از نبوت پيامبر اسلام و حقانيت او ياد كرده است(4) و اين، گواه روشنى بر

ص: 171


1- . شيخ مفيد، اوائل المقالات (قم: مكتبة الداورى)، ص 13؛ فتال نيشابورى، پيشين، ص 155؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 65؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 3، ص 287، تفسير آيه 26 سورۀ انعام؛ على بن طاوس، الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف (قم: مطبعة الخيام، 1400 ه. ق)، ص 298.
2- . طبرسى، پيشين، ج 7، ص 260، تفسير آيۀ 56 سورۀ قصص.
3- . كلينى، پيشين، ج 1، ص 448؛ صدوق، الأمالى (قم: المطبعة الحكمة)، ص 366 (مجلس 89)؛ فتال نيشابورى، پيشين، ص 156؛ علامه امينى، الغدير، ج 7، ص 390؛ مفيد، الإختصاص (قم: منشورات جماعة المدرسين)، ص 241.
4- . ابوطالب، ديوان شعرى داشته كه آن را ابونعيم على بن حمزۀ بصرى تميمى لغوى (م 375 ه. ق درسيسيل) جمع آورى كرده است و شيخ آغا بزرگ تهرانى نسخه اى از آن را در كتابخانۀ آل سيدعيسى عطار در بغداد، ديده است. (الذريعة، ج 9، قسم اول، ص 42-43.) همچنين ابوهِفّان عبدالله بن احمد عبدى از بنى مِهْزَم كه شيعه و شاعر و اديب مشهور و در بصره ساكن بوده كتابى داشته به نام شعر ابى طالب بن عبدالمطلب و اخباره. (رجال نجاشى، تحقيق: محمد جواد النائينى، بيروت، ط 1، 1408 ه. ق)، ج 2، ص 16، شماره 568.) مرحوم شيخ آغا بزرگ تهرانى نسخه اى از آن را دركتابخانۀ آل سيدعطار در بغداد ديده كه شامل بيش از پانصد بيت بوده ودر سال 1356 ه درنجف چاپ شده است (الذريعة، ج 14، ص 195.) اميرمؤمنان عليه السلام دوست داشت اشعار ابوطالب نقل و گردآورى شود و مى فرمود: «آنها را ياد بگيريد و به فرزندانتان ياد بدهيد، ابوطالب پيرو دين خدا بود واشعار او در بر دارندۀ دانش بسيار است.» (الغدير، ج 7، ص 393.)

ايمان و اعتقاد او به اسلام است. اينك چند نمونه از اشعار او:

تعلّم مليكَ الحَبْش انَّ محمّداً

«اى پادشاه حبشه بدان كه محمد همچون موسى و مسيح، پيامبر است، و همان نور هدايت را كه آن دو آورده بودند، او نيز آورده است و همۀ پيامبران الهى به فرمان خداوند، مردم را راهنمايى كرده از گناه باز مى دارند.»

اَلَمْ تعلموا انّا وَجَدْنا محمداً رسولاً كموسى خطّ فى اول الكتب(1)

«آيا نمى دانيد كه ما محمد را مانند موسى، پيامبر يافته ايم و نام و نشان او در كتابهاى پيشين آسمانى بيان شده است.»

ولقد علمتُ ان دين محمدٍ من خير اديان البريّة ديناً(2)

«من به يقين مى دانم كه دين محمد، از بهترين آيينهاى دنياست.»

2. حمايتهاى او از پيامبر: حمايتها و پشتيبانهاى بى دريغ ابى طالب از پيامبر اسلام كه حدود هفت سال، بى هيچ خستگى، ادامه يافت و در اين مدت در برابر قريش ايستاد و رنجها و سختيهاى فراوان متحمل شد، گواه روشن ديگرى بر ايمان و اعتقاد اوست. منكران ايمان او انگيزۀ اين همه تلاشهاى او را انگيزۀ خويشاوندى مى دانند، در صورتى كه پيوند

ص: 172


1- . كلينى، پيشين، ج 1، ص 449؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 4، ص 287؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 377؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 14، ص 72؛ شيخ ابوالفتح الكراجكى، كنزالفوائد، تحقيق: الشيخ عبدالله نعمه، (قم: دارالذخائر، ط 1، 1410 ه. ق)، ج 1، ص 181؛ امينى، الغدير، ج 7، ص 332.
2- . ابن ابى الحديد، پيشين، ص 55؛ امينى، پيشين، ص 334؛ عسقلانى، الأصابة فى تمييز الصحابة (بيروت: دار احياء التراث العربى)، ج 4، ص 116؛ ابن كثير، البداية والنهاية، (بيروت: مكتبة المعارف، ط 2، 1977 م)، ج 3، ص 42.

خويشاوندى هرگز نمى تواند محرك انسان براى اين گونه فداكاريها و زحمات طاقت فرسا و استقبال از خطرهاى گوناگون باشد. اين گونه فداكاريها هميشه پشتوانۀ ايمانى و اعتقادى لازم دارد. اگر انگيزۀ ابوطالب تنها پيوند خويشاوندى بود، چرا عموهاى ديگر حضرت محمد، مانند عباس و ابولهب چنين كارى نكردند؟!(1)

به نظر گروهى از محققان، اينكه برخى كوشيده اند كفر ابى طالب را اثبات كنند، به انگيزۀ سياسى و ناشى از بعضى تعصبات است؛ زيرا اصحاب بزرگ پيامبر (كه بعدها رقيبان سياسى على عليه السلام شدند) عموماً سابقۀ بت پرستى داشتند. تنها على عليه السلام بود كه سابقۀ بت پرستى نداشت و از كوچكى در مكتب پيامبر پرورش يافته بود. كسانى كه خواستند از مقام على بكاهند و رتبۀ او را پايين بياورند تا با ديگران يكسان شود، ناگزير تلاش كردند كفر پدر او را اثبات كنند تا بت پرست زادگى او اثبات گردد. درواقع ابوطالب جرمى جز اين ندارد كه پدر على است و اگر فرزندى همچون على نداشت، چنين تهمتى به او نمى زدند.!

در اين حق كشى ها، تلاشهاى امويان و عباسيان را نيز نبايد ناديده گرفت؛ زيرا جدّ هيچ كدام از آنها، در رتبۀ على نبودند و در اسلام سابقه او را نداشتند از اين رو كوشيدند كفر پدر او را اثبات كنند تا از اين طريق، مقام او را پايين بياورند.!

اتهامى كه به ابوطالب زده اند با وضع عباس بن عبد المطلب (عموى پيامبر و على، و جد سلسلۀ خلفاى عباسى) بيشتر تناسب دارد تا ابوطالب؛ زيرا عباس تا فتح مكه (سال هشتم هجرت) همچنان در مكه بود و در جنگ بدر در ميان سپاه مشركان اسير و با پرداخت فديه آزاد گرديد. در جريان فتح مكه، در راه مكه خود را به ارتش اسلام رساند و به مكه برگشت و با تلاش زياد، از پيامبر براى ابوسفيان - سردستۀ مشركان - امان گرفت! با اين حال هيچ كس

ص: 173


1- . دربارۀ ايمان ابى طالب كتابهاى متعددى نوشته شده است كه تعدادى از آنها را شيخ آغا بزرگ تهرانى در كتاب الذريعه، ج 2، ص 510-514، نام برده است. مرحوم علامه امينى نيز در كتاب الغدير، ج 7، ص 330-403؛ دراين باره به صورت گسترده بحث كرده و نوزده كتاب را كه توسط بزرگان دانشمندان اسلامى دربارۀ اثبات ايمان ابى طالب و حسن عاقبت او تأليف شده، نام برده و چهل حديث در اثبات ايمان او نقل كرده است. در اوايل جلد هشتم نيز به شبهات و اشكالات مخالفان در اين باره پاسخ داده است.

نگفته عباس كافر بوده است! آيا اين گونه داورى دربارۀ اين دو نفر، طبيعى به نظر مى رسد؟! از اين نظر، محققان، احاديث حاكى از كفر ابى طالب را مجعول مى دانند.(1)

همسران پيامبر

اشاره

پيامبر اسلام تا حضرت خديجه زنده بود با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد.(2) پس از درگذشت او، حضرت با چند زن ديگر ازدواج كرد كه غير از عايشه همه بيوه بودند. نخستين آنها سَوْدَه بود. شوهر او سَكْران بن عمرو، يكى از مهاجران حبشه بود كه در آنجا درگذشته و او بى سرپرست مانده بود.

برخى از مستشرقان، ازدواجهاى پيامبر اسلام را دستاويز تهمتهاى ناجوانمردانه قرار داده آن را به هوس بازى و شهوت رانى تفسير كرده اند؛(3) در حالى كه بررسى منصفانۀ قضيه نشان مى دهد كه اين ازدواجها نوعاً انگيزۀ عادى نداشته؛ بلكه جهات سياسى و اجتماعى و مصالح اسلام در آنها منظور بوده است. برخى از آن زنان، بى سرپرست و بيوه بودند و پيامبر، با پوشش ازدواج، آنها را تحت سرپرستى قرار داد. برخى ديگر به قبايل يا خاندانهاى بزرگ وابستگى داشتند و هدف پيامبر، جلب حمايت قبايل يا خاندان آنها بود. در بعضى موارد نيز مبارزه با برخى سنتهاى غلط جاهلى مورد نظر بوده است. پاره اى از قراين و شواهد اين معنا عبارتند از:

1. چنان كه قبلاً گفتيم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در سن بيست وپنج سالگى يعنى، دوران شور و هيجان جوانى با خديجه، بانويى كه بنا به مشهور با او تفاوت سنى زيادى داشت، و نشاط و جوانى را در زندگى خانوادگى سابقش از دست داده بود، ازدواج كرد و مدت بيست وپنج سال با او به سر برد.

2. تا خديجه زنده بود با هيچ زن ديگرى ازدواج نكرد، با آنكه تعدد زوجات در جامعه آن روز عربستان كاملاً رواج داشت.

ص: 174


1- . دكترعباس زرياب، سيرۀ رسول الله، (تهران: سروش، چ 1، 1370)، ص 178 و 179.
2- . ابن عبدالبر، الأستيعاب (درحاشيه الاصابة)، ج 4، ص 282؛ صحيح مسلم، به شرح الأمام النووى (بيروت: دارالفكر)، ج 15، ص 201.
3- . محمدحسين هيكل، حياة محمد، (قاهره: مكتبة النهضة المصرية، ط 8، 1963 م)، ص 315، 316، 325.

3. ازدواجهاى بعدى پيامبر، پس از پنجاه سالگى او (اندكى پيش از هجرت و اغلب بعد از هجرت) بوده كه از طرفى سالهاى پيرى و از طرف ديگر دوران گرفتاريها و اوج مشكلات سياسى، اجتماعى و نظامى آن حضرت بوده است. آيا مى توان باور كرد كه كسى با اين وضع در فكر هوسرانى باشد؟ آيا اصولاً پيامبر، در مدينه فرصت پرداختن به اين گونه كارها را داشت؟

4. آيا زندگى با زنانى كه داراى اخلاق و سليقه هاى گوناگون بودند و برخى از آنها با ناسازگاريها و حسادتهاى زنانه، بارها پيامبر را رنجانده و آزرده خاطر مى ساختند،(1) با عيش و خوشگذرانى سازگار است؟

5. هر يك از همسران پيامبر، از يك قبيله بودند و با هم هيچ خويشاوندى نداشتند، آيا وصلت با قبايل مختلف، تصادفى بود؟

6. پس از هجرت به يثرب، علاوه بر گسترش اسلام و افزايش نفوذ معنوى پيامبر صلى الله عليه و آله در دلها، موقعيت و قدرت اجتماعى و سياسى حضرت نيز بسيار بالا رفته بود و رؤساى قبايل عرب، افتخار مى كردند كه پيامبر با دختر آنها ازدواج كند، اما زنانى كه حضرت آنها را به همسرى برگزيد، نوعاً زنانى سالخورده، بيوه و بى پناه بودند، درحالى كه خود او مردان را به ازدواج با دوشيزگان تشويق مى كرد. اينك چند نفر از همسران پيامبر را به عنوان نمونه معرفى مى كنيم:

1. امّ حبيبه

او دختر ابوسفيان، دشمن سرسخت اسلام بود. ام حبيبه با همسرش عُبيدالله بن جَحْش - پسر عمۀ رسول خدا - به حبشه هجرت كرد. عبيدالله در آن كشور مرتد و مسيحى شد و در اثر افراط در ميگسارى درحال كفر از دنيا رفت(2) پيامبر اسلام پس از آگاهى از اين حادثه، در سال ششم هجرت(3)عمروبن اميّه ضَمِرى را به حبشه نزد نجاشى اعزام كرد و از او خواست ام حبيبه را به

ص: 175


1- . براى آگاهى بيشتر در اين زمينه، رجوع شود به تفسير آيه 1-5 سورۀ تحريم.
2- . محمدبن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 7، ص 97؛ شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج 1، واژۀ حبّ، ص 204.
3- . ابن اثير، اسدالغابة، ج 5، ص 458؛ مسعودى، مروج الذهب (بيروت: دارالأندلس)، ج 2، ص 289؛ حمدالله مستوفى، تاريخ گزيده، به اهتمام عبدالحسين نوايى (تهران: اميركبير، 1362)، ص 161.

عقد او درآورد. نجاشى او را به پيامبر تزويج كرد. او تا يك سال بعد درحبشه بود و در سال هفتم هجرت، با آخرين گروه مهاجران حبشه، به مدينه بازگشت.(1) او در اين هنگام بين سى تا چهل سال داشت.(2)

پيداست كه اين اقدام پيامبر جنبۀ دلجويى از اين زن مسلمان داشت؛ زيرا او از پدر و اقوام بت پرست خويش بريده، همراه شوهر مسلمانش رهسپار حبشه شده بود و اينك كه در سرزمين غربت، شوهر و شريك زندگى خود را از دست داده بود، چه اقدامى از اين بهتر كه به افتخار همسرى پيامبر نايل گردد؟

اگر انگيزه اى را كه خاورشناسان مسيحى ادعا كرده اند فرض كنيم، چگونه معقول خواهد بود كه شخصى، زنى را تزويج كند كه در كشور ديگر اقامت دارد و وضع بازگشت او هيچ معلوم نيست؟!

2. امّ سَلَمه

ام سلمه (هند) دختر ابى اميۀ مخزومى بود. همسر قبلى او ابوسَلَمه (عبدالله) مخزومى،(3)پسر عمۀ رسول خدا بود.(4) اين زوج چهار فرزند داشتند كه به مناسبت يكى از آنها به نام سَلَمه، «ام سلمه» و «ابوسلمه» خوانده مى شدند.(5)

ابوسلمه در جنگ احد زخمى شد و در اثر آن در جمادى الثانيه سال سوم هجرت به شهادت رسيد.(6) گويا از قبيله و بستگان ام سلمه و همسرش (بنى مخزوم) كسى در مدينه نبوده است؛ زيرا او مى گويد: «وقتى ابوسلمه درگذشت، سخت غمگين شدم و با خود گفتم:

غربت اندر غربت!، آن چنان گريه مى كنم كه نقل محافل شود!»(7) پيامبر اسلام او را در سال

ص: 176


1- . ابن كثير، البداية والنهاية، ج 4، ص 144؛ حمدالله مستوفى، پيشين، ص 161.
2- . ابن سعد، پيشين، ص 99؛ شيخ عباس قمى، پيشين، ص 204.
3- . عسقلانى، الأصابة فى تمييز الصحابة، ج 4، ص 458؛ ابن اثير، اسدالغابه، ج 5، ص 588.
4- . ابن اثير، پيشين، ص 218.
5- . همان، ص 588؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 294؛ ابن سعد، پيشين، ج 8، ص 87.
6- . ابن عبدالبر، الأستيعاب، ج 4، ص 82.
7- . امير مهنا الخيامى، زوجات النبى و اولاده (بيروت: مؤسسة عزّالدين، ط 1، 1411 ه. ق)، ص 199.

چهارم هجرت تزويج كرد.(1) او در آن هنگام به سن پيرى و سالخوردگى گام نهاده بود.(2) و كوچك ترين فرزند او شيرخوار بود.(3)

پيداست كه هدف پيامبر از اين ازدواج، سرپرستى او و فرزندان يتيمش بوده است. آيا ازدواج با زنى بيوه و مسن، و نگهدارى چهار كودك يتيم او، خود نوعى رياضت نبود؟!

ام سلمه از نظر پارسايى، فضيلت و معنويت، پس از حضرت خديجه، سرآمد همسران رسول خدا بود.(4) او پيوند خاصى با خاندان امامت داشت و بارها حافظ ودايعى از علوم و اسرار ولايت از طرف خاندان پيامبر بود.(5)

3. زينب بنت جَحْش

زينب، دختر عمۀ رسول خدا و قبلاً همسر زيدبن حارثه - پسرخواندۀ پيامبر اسلام - بود (6) و پس از جدايى از زيد، به ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله در آمد.

زيد قبلاً بردۀ حضرت خديجه بود. او پس از ازدواج با حضرت محمد صلى الله عليه و آله، زيد را به همسرش محمد بخشيد. حضرت پيش از بعثت، او را آزاد كرد و سپس پسرخواندۀ خود قرار داد. از آن روز او را زيدبن محمد مى خواندند.(7)

پس از بعثت، خداوند رسم پسرخواندگى را باطل و بى اعتبار اعلام كرد:

خداوند پسرخواندگان شما را پسران حقيقى شما قرار نداده است، اين سخنى است كه شما تنها به زبان مى گوييد [سخنى باطل و بى مأخذ] اما خداوند حق مى گويد و او است كه به راه راست هدايت مى كند.

آنها [پسرخواندگان] را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين كار نزد خدا عادلانه تر است. و اگر پدرانشان را نمى شناسيد برادران دينى و آزادشدگان شما هستند. در خطاهايى كه از شما

ص: 177


1- . ابن حجر، پيشين، ص 458؛ ابن سعد، پيشين، ج 8، ص 87.
2- . ابن سعد، پيشين، ص 90، 91؛ محمدبن حبيب، المحبر (بيروت: دار الافاق الجديدة)، ص 84.
3- . ابن حجر، همان، ص 458؛ ابن سعد، همان، ص 91.
4- . مامقانى، تنقيح المقال، ج 3، (فصل النساء)، ص 72.
5- . مامقانى، پيشين؛ شيخ محمدتقى التسترى، قاموس الرجال (تهران: مركز نشر الكتاب، 1389 ه. ق)، ج 10، ص 396.
6- . ابن سعد، پيشين، ج 8، ص 101؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 2، ص 226؛ ابن حجر، الأصابة، ج 4، ص 564.
7- . ابن سعد، پيشين؛ ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 224؛ ابن حجر، پيشين، ص 563.

سر مى زند [بدون توجه، آنها را به نام ديگران صدا مى كنيد] باكى بر شما نيست، ولى در مورد آنچه از روى عمد مى گوييد، بازخواست خواهيد شد و خداوند آمرزنده و مهربان است.(1)

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از نزول اين آيات، به زيد فرمود: تو زيدبن حارثه هستى، و از آن روز او، آزاد شدۀ پيامبر (\ مولى رسول الله) خوانده مى شد.(2)

رسول خدا زينب را براى او خواستگارى كرد. زينب كه نوۀ عبدالمطلب و از قبيلۀ سرشناس قريش بود، نخست موافقت نكرد؛ زيرا زيد، نه تنها از قريش نبود، بلكه يك بردۀ آزاد شده بود. اما چون پيامبر اسلام، تمايل زيادى به اين ازدواج نشان داد، زينب موافقت كرد. اين ازدواج نمونه اى از الغاى امتيازات نژادى و طبقاتى در اسلام بود و راز اصرار پيامبر نيز همين بود!

در اثر ناسازگاريهاى اخلاقى بين طرفين، زندگى مشترك اين زوج دستخوش تزلزل گرديد و در آستانۀ جدايى قرار گرفتند. چند بار زيد خواست او را طلاق دهد اما پيامبر صلى الله عليه و آله او را به سازش دعوت كرده و فرمودند: «همسرت را نگهدار.»(3) سرانجام زيد او را طلاق داد.

پس از جدايى آنها، پيامبر اسلام از طرف خداوند مأموريت يافت زينب را تزويج كند تا ازدواج با همسر مطلّقۀ پسرخوانده براى مسلمانان دشوار نباشد و سنت غلطى كه از زمان جاهليت در ميان مردم رواج داشت، عملاً بشكند؛ زيرا آنها پسرخوانده را از هر جهت پسر واقعى مى پنداشتند و از اين جهت ازدواج با همسر او را جايز نمى دانستند. قرآن، هدف و انگيزۀ اين ازدواج را چنين بيان مى كند:

[و ياد كن] آن گاه كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودى [زيد]، مى گفتى: همسرت را نگهدار، و از خدا پروا داشته باش، و در دل خويش

چيزى را پنهان مى داشتى كه خداوند آن را آشكار مى سازد،(4) و از مردم بيم و ملاحظه

ص: 178


1- . احزاب (33):4-5.
2- . آلوسى، تفسير روح المعانى (بيروت: دار احياء التراث العربى)، ج 21، ص 147.
3- . ابن سعد، پيشين، ج 8، ص 103.
4- . به اعتقاد مفسّران، آنچه پيامبر در دل پنهان مى داشت، اين بود كه خداوند به او اطلاع داده بود كه زيدهمسرش را طلاق خواهد داد و او با همسر زيد ازدواج خواهد كرد تا اين سنت بشكند، ولى پيامبر اسلام، از بيم مردم اظهار نمى كرد. اين معنا از پيشواى چهارم نقل شده است. (آلوسى، پيشين، ج 22، ص 24؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 8، ص 360.)

داشتى درحالى كه خداوند سزاوارتر است كه از او بيم داشته باشى.

هنگامى كه زيد، نيازش را از آن زن به سر آورد [از او جدا شد] ما او را به همسرى تو درآورديم تا براى مؤمنان دربارۀ [ازدواج] با همسران پسر خواندگانشان (پس از طلاق و جدايى) مشكلى نباشد و فرمان خداوند شدنى است [بايد سنت غلط تحريم ازدواج با اين زنان شكسته شود.](1)

منافقان، اين ازدواج را دستاويز تهمت و بدگويى قرار دادند كه: محمد، با زن پسرش ازدواج كرده است!.(2) خداوند در پاسخ آنان فرمود:

محمد، پدر هيچ يك از مردان شما نبوده [و نيست] ولى فرستادۀ خدا و خاتم پيامبران است و خداوند به همه چيز آگاه است.(3)

برخى از خاورشناسان مسيحى، اين ازدواج را به صورت يك داستان عشقى ساخته و شاخ و برگ داده اند(4) اما اين ادعا با نبوت و عصمت پيامبر سازگار نيست و گذشته از آن ديديم كه

ص: 179


1- . احزاب (33)، 37.
2- . ابن اثير، پيشين، ج 7، ص 494؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 8، ص 337؛ قسطلانى، المواهب اللدنية بالمنح المحمدية، تحقيق: صالح احمد الشامى (بيروت: المكتب الاسلامى ط 1، 1412 ه. ق)، ج 2، ص 87.
3- . احزاب (33):40.
4- . دائرة المعارف الاسلامية، ترجمۀ عربى توسط احمد الشنتناوى (و ديگران) ج 11، ص 29، كلمۀ زينب؛ محمدحسين هيكل، حياة محمد، ص 316، 323. بنا به گفته خاورشناسان گويا پيامبر روزى به در خانۀ زيد مى رود، زينب را به صورت اتفاقى مى بيند و عاشق زيبايى او مى شود و زيد از اين موضوع آگاه شده زينب را طلاق مى دهد! و... درحالى كه چون زينب از بستگان پيامبر بود ودرآن زمان حجاب معمول نبود، او براى پيامبر ناشناخته نبود. معمولاً افراد يك فاميل از زشتى و زيبايى يكديگر خبر دارند. بايد يادآورى كنيم كه همچون برخى موارد مشابه، دست مايۀ خاورشناسان دراين باره، روايت بى اعتبارى است كه در بعضى از كتابهاى تاريخ اسلام (مانند تاريخ طبرى، ج 3، ص 42، الطبقات الكبرى، ج 8، ص 101) نقل شده و بعضى از مؤلفان ديگر نيز بدون توجه، از آنها گرفته اند اما ديديم هم قرآن قضيه را به صراحت، به صورتى ديگر مطرح كرده و هم دانشمندان اسلامى اين روايت را غيرقابل قبول مى دانند از آن جمله سيد مرتضى علم الهدى، دانشمند نامدار شيعه (م 436 ه) آن را روايت خبيثه مى نامد (تنزيه الأنبياء، ص 114) و آلوسى بغدادى، آن را سخن نامقبول داستان سرايان مى داند و از شارح مواقف نقل مى كند كه گفته است: بايد پيامبر را از اين نسبت ناروا مبرّا دانست. (روح المعانى، ج 22، ص 24-25.)

قضيه چيزى ديگر بوده كه هم در حافظۀ تاريخ مانده و هم قرآن آن را به صراحت بيان مى كند.

به نظر مى رسد معرفى اين چند نفر از همسران پيامبر، براى روشن شدن انگيزۀ تعدد زوجات آن حضرت كافى باشد و ذكر بقيه كه تقريباً وضع مشابهى داشتند، ضرورتى نداشته باشد.

سفر تبليغى به طائف

طائف در دوازده فرسخى (حدود 72 كيلومترى) مكه واقع است و منطقه اى ييلاقى، خوش آب و هوا و با صفاست. آن زمان باغستانهاى انگور طائف مشهور بود.(1). ابن هشام، السيرة النبوية، ج 1، ص 337.(2) بعضى از توانگران قريش، در آنجا باغ و ملك داشتند. خود مردم طائف نيز پولدار بودند و به رباخوارى شهرت داشتند. طائف در آن زمان محل سكونت قبيلۀ قدرتمند «ثقيف» بود.

پس از درگذشت خديجه و ابوطالب، آزار و فشار قريش بر محمد صلى الله عليه و آله بيشتر شد و امر دعوت و تبليغ در مكه دشوار شد. از سوى ديگر دعوت مردم به اسلام، نبايد تعطيل مى شد. از اين رو پيامبر تصميم گرفت به طائف سفر كند و مردم آنجا را به اسلام دعوت نمايد، شايد بتواند در آنجا پشتيبانانى پيدا كند. در اين سفر زيدبن حارثه(2) و على عليه السلام(3) همراه او بودند.

حضرت در طائف با سه برادر از اشراف ثقيف كه همسر يكى از آنها از قريش (از تيرۀ بنى جُمح) بود،(4) ديدار و آنها را به اسلام دعوت كرد و از آنها يارى خواست. آنها نپذيرفتند

ص: 180


1- . بقره
2- :23.
3- . ابن هشام، پيشين، ص 288-289.
4- . طبرسى، اعلام الورى، ص 56.

و با او درشتى كردند. پيامبر از آنان خواست اين معنا را پنهان دارند مبادا خبر به مكه برسد و قريش بر گستاخى و دشمنى با او بيفزايند، اما آنها توجهى نكردند.

رسول خدا به سراغ ديگر بزرگان طائف نيز رفت، ولى آنها نيز نپذيرفتند و از گرايش جوانان به آيين او بيمناك شدند.(1) بزرگان طائف، اوباش، فرومايگان و بردگان را برانگيختند و آنها حضرت را با داد و فرياد و دشنام دنبال و او را سنگ باران كردند كه در اثر آن، پاهاى پيامبر و چند جاى سر زيد كه از او حمايت مى كرد، زخمى شد.

پيامبر به تاكستانى كه متعلق به عتبه و شيبه (از اشراف قريش) بود، رسيد و به سايۀ تاكى پناه برد و در آنجا نشست و به مناجات با پروردگار پرداخت.

عتبه و شيبه كه از داخل تاكستان صحنۀ تعقيب و آزار حضرت را مى ديدند، به حال او رقّت آوردند، مقدارى انگور توسط غلام مسيحى خويش به نام عدّاس كه اهل نينوا بود، براى او فرستادند. پيامبر هنگام خوردن انگور، «بسم الله» گفت و اين، كنجكاوى عدّاس را برانگيخت و پس از گفت وگويى كه طى آن، حضرت رسالت خويش را مطرح كرد، عدّاس خود را به پاى او افكند و بر سر و دست و پاى او بوسه زد(2) و مسلمان شد.(3)

پيامبر اسلام پس از ده روز اقامت در طائف(4) و نااميدى از اسلام آوردن و يارى ثقيف، به مكه بازگشت.

آيا پيامبر از كسى پناه گرفت؟

مى گويند حضرت در بازگشت به مكه از مُطْعم بن عدى پناهندگى خواست و در پناه او وارد مكه

شد. اما با توجه به يك سلسله قراين و شواهد، اين معنا بسيار بعيد به نظر مى رسد از آن جمله:

1. چگونه قابل قبول است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از ده سال دعوت و تبليغ، و رويارويى

ص: 181


1- . ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 4، ص 9.
2- . طبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 230؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمد حميدالله (قاهره: دارالمعارف)، ج 1، ص 237.
3- . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1961 م)، ج 14، ص 97 و ج 4، ص 127-128 به نقل از مدائنى.
4- . طبرى، پيشين، ص 230؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 60.

با بت پرستان، خفّت و خوارى پناهندگى به يك بت پرست را تحمل كند، درحالى كه در تمام عمرش زير بار منّت كسى نرفت!

2. اگرچه ابوطالب در آن زمان از دنيا رفته بود، اما بقيۀ بنى هاشم در صحنه بودند و در ميان آنها افراد شجاعى همچون حمزه وجود داشتند كه قريش از انتقام جويى آنها حساب مى بردند، چنان كه در طرح ترور پيامبر در شب هجرت، از بيم خونخواهى بنى هاشم چندين قبيله را همدست كردند.

3. در تعدادى از منابع تاريخى آمده كه زيد همراه حضرت بوده و طبق نقل برخى از مورّخان، على عليه السلام نيز همراه او بوده است (اصولاً بعيد است كه على عليه السلام در چنين سفرى پيامبر را همراهى نكند) پس يك گروه سه نفرى بودند كه مى توانستند از خود دفاع كنند و نيازى به پناه جويى نبود.

4. پيامبر اسلام از شجاعان عرب بود و نبايد او را شخص ناتوانى تصور كرد كه همه كس مى توانست به او دست پيدا كند؛ چنان كه على عليه السلام از شجاعت او در ميدان جنگ چنين ياد مى كند:

هنگامى كه آتش جنگ سخت شعله ور مى شد، ما، به رسول خدا پناه مى برديم و در آن ساعت هيچ يك از ما به دشمن از او نزديك تر نبود.(1)

5. پيامبر اسلام با نظام قبيلگى كه ريشۀ بسيارى از گرفتاريهاى آن مردم بود، مبارزه مى كرد. چگونه ممكن است كه خود از سنت پناهندگى كه از عوارض نظام قبيلگى بود، استفاده و آن را تأييد كند.

6. در گزارش بلاذرى(2) و ابن سعد(3) آمده كه سفر حضرت به طائف در روزهاى آخر شوّال بوده است. اگر اين گزارش را بپذيريم، معنايش اين خواهد بود كه اقامت پيامبر در

طائف و بازگشت او به مكه، مصادف با ماه حرام بوده است. در ماههاى حرام به صورت سنتى

ص: 182


1- . ابن سعد، پيشين، ص 212.
2- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 230؛ ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 62.
3- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 30.

و عمومى، خونريزى و تعرّض به افراد، متوقف مى شد. بنابراين، خطرى حضرت را تهديد نمى كرد تا موردى براى پناهندگى باشد.

با توجه به اين قراين، مى توان استنباط كرد كه حضرت در بازگشت از طائف - كه مى گويند شبى در «نخله»(1) توقف كرد و در آنجا گروهى از جنّيان آيات قرآن را شنيدند -(2) از طريق وادى نخله وارد مكه شد.(3)

جاذبۀ قرآن

پيامبر، در دعوت مردم به اسلام، كمتر از خود سخن مى گفت. بهترين ابزار دعوت او آيات قرآن بود كه در گوش عرب جاذبۀ سحرانگيز داشت. قرآن معجزۀ بزرگ حضرت محمد صلى الله عليه و آله است، معجزۀ فصاحت و بلاغت. الفاظ و كلمات، تركيب جملات، گزينش واژه ها و آهنگ خاص آيات قرآن، چنان در اوج زيبايى و دلربايى و جذّابيّت است كه ساختن و پرداختن نظير آن خارج از توانايى بشر است. به همين جهت قرآن «تحدّى» مى كند و از منكران مى خواهد كه اگر در آن شك دارند، يك سوره مثل يكى از سوره هاى آن را بياورند.(4)

عرب حجاز كه شاعر و شعرشناس بودند، در برابر فصاحت و زيبايى آيات قرآن، شيفته و مجذوب مى شدند. كلمات وحى در سامعۀ آنها از دل انگيزترين نغمه ها و گوش نوازترين صداها لذت بخش تر بود. گاه از شدت تأثير و نفوذ آيات قرآن در اعماق وجودشان، مدتى در جاى خود، بى حركت و لبريز از لذت و جاذبه فرو مى ماندند!

شبى، چند تن از سران قريش همچون ابوسفيان و ابوجهل، بى خبر از يكديگر، در اطراف منزل حضرت محمد، پنهان شده و تا صبح به آيات قرآن كه او در نماز شب مى خواند، گوش فرا دادند، بامدادان هنگام بازگشت، يكديگر را ديدند و به ملامت همديگر پرداختند و گفتند:

ديگر چنين كارى نكنيم؛ زيرا اگر سفيهان از اين كار ما آگاه شوند، فكر ديگرى دربارۀ ما

ص: 183


1- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 212؛ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 14، ص 91؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 22. توقف پيامبر صلى الله عليه و آله در طائف را بيش از اين نيز نوشته اند.
2- . كنّا إذا احمرّ البأس اتّقينا برسول الله صلى الله عليه و آله فلم يكن احدٌ منّا أقرب الى العدوّ منه. (نهج البلاغه، تحقيق: صبحى صالح، ص 530، غريب كلامه، شماره 9.)
3- . انساب الأشراف، ج 1، ص 237.
4- . الطبقات الكبرى، ج 1، ص 210.

مى كنند (فكر مى كنند ما مسلمان شده ايم.) اما با اين حال، اين كار چند شب ديگر تكرار شد و هر بار قرار گذاشتند ديگر از اين بى احتياطى ها نكنند!.(1)

تهمت جادوگرى

موسم حج، فرصت بسيار مناسبى براى دعوت و تبليغ پيامبر بود؛ زيرا قبيله هاى مختلف عرب براى انجام مراسم حج وارد مكه مى شدند. در آن روزها محمد صلى الله عليه و آله مى توانست نداى توحيد را به گوش همۀ ساكنان جزيرة العرب برساند. از اين نظر موسم حج، خطرى بود كه سران قريش از آن بيم داشتند. در آستانۀ موسم حج، گروهى از بزرگان قريش نزد وليدبن مغيره - كه مردى سالخورده و رئيس قبيلۀ بنى مخزوم بود - گرد آمدند. وى گفت: موسم حج فرا رسيده است، مردم از هر سو به شهر شما روى مى آورند. آنان داستان محمد را شنيده اند، بايد دربارۀ او به يك زبان سخن بگوييد و با سخنان مختلف، يكديگر را تكذيب نكنيد. گفتند:

- هرچه تو بگويى، ما نيز همان را مى گوييم.

- شما بگوييد، من گوش مى كنم.

- مى گوييم كاهن است.

- نه، به خدا، او كاهن نيست، ما كاهنان را ديده ايم، او نه همچون كاهنان زمزمه مى كند و نه مسجع سخن مى گويد.

- مى گوييم ديوانه است.

- نه، ديوانه هم نيست، ما ديوانگى را ديده ايم و آثار آن را مى شناسيم، نه اندام او بى اراده مى لرزد و نه ديوى او را وسوسه مى كند.

- مى گوييم شاعر است.

- شاعر هم نيست، ما اقسام شعر را مى شناسيم، آنچه مى گويد شعر نيست!

- مى گوييم ساحر و جادوگر است.

- نه، ساحر هم نيست، ما افسونهاى ساحران را ديده ايم كه چگونه به نخها مى دمند و آنها را گره مى زنند!، كار او سحر نيست.

ص: 184


1- . محلى ميان طائف و مكه به فاصلۀ يك شب راه تا مكه است. (السيرة النبوية، ج 2، ص 63، پاورقى.)

- پس چه بگوييم؟

- به خدا گفتار وى شيرين و دلنشين، ريشۀ آن شاداب، و شاخۀ آن پرثمر است. از اين مقوله ها هرچه دربارۀ او بگوييد، نادرستى آن آشكار مى گردد. باز از همه بهتر اين است كه بگوييد ساحر است زيرا با گفتار جادويى خويش ميان پدر و فرزند، برادر با برادر، زن و شوهر و ميان افراد يك عشيره جدايى مى افكند!

سران قريش با اين تصميم پراكنده شدند. از آن روز بر سر راه حاجيان مى نشستند و دربارۀ تماس با رسول خدا به آنها هشدار مى دادند.(1)

آنچه مجمع عالى قريش، آن را «جادو» ناميد، آيات پرجاذبۀ قرآن بود كه هر شنونده را تحت تأثير قرار مى داد و او را شيفته و مجذوب مى كرد. تحريم شنيدن آيات قرآن به جايى رسيد كه سران قريش، به شخصيت بزرگى مانند اسعدبن زُراره كه از يثرب وارد مكه شده بود، توصيه كردند كه هنگام طواف، پنبه در گوش خود فرو كند تا از خطر سحر محمد در امان بماند!(2)

دعوت قبايل عرب به اسلام

پيامبر اسلام چه درمكه و چه در اطراف آن، قبايل عرب را به اسلام دعوت مى كرد. چنان كه به محل سكونت قبايل: كِنْدَه، كَلْب، بَنى حنيفه، و بنى عامر بن صعصعة رفت و آنها را به اسلام دعوت كرد. ابولهب نيز دنبال او مى رفت و مردم را از پيروى او باز مى داشت.(3)

هنگامى كه پيامبر اسلام به گفت وگو با بنى عامر پرداخت، يكى از بزرگان آنان به نام بيحرة بن فِراس گفت: «اگر ما با شما بيعت كنيم و دعوت شما را بپذيريم، و خدا شما را بر دشمنانت پيروز گرداند، قول مى دهى كه جانشينى تو از آنِ ما باشد؟»

ص: 185


1- . طبرى، پيشين، ص 231؛ ابن هشام، پيشين، ص 63.
2- . ر. ك: الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 2، ص 167-168.
3- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 65-66؛ طبرى، تاريخ الأمم و الملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 232-233؛ بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 237-238؛ ابن اسحاق، السير والمغازى، تحقيق: سهيل زكار، ص 232. نيز قبايل: بنى فَزاره، غسّان، بنى مُرّه، بنى سُليم، بنى عَبْس، بنى حارث، بنى عُذْره، حضارمه، بنى نَضْر و بنى بكاء را يكايك دعوت كرد اما هيچ كدام نپذيرفتند. (ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر، ج 1، ص 216-217.)

حضرت فرمود: «اين امر مربوط به خداست و آن را هرجا بخواهد قرار مى دهد.»(1)

وى با تعجب و انكار پاسخ داد: ما، در راه تو رو در روى قبايل عرب قرار بگيريم و سينه سپر كنيم، و آن گاه كه خدا تو را پيروز گردانيد، كار به دست ديگرى بيفتد؟ ما نيازى به آيين

شما نداريم!.(2)

نقل شده است كه چنين برخورد و پيشنهادى از ناحيۀ قبيلۀ كنده نيز صورت گرفت، و پاسخ پيامبر هم همان پاسخ بود.(3)

اين پاسخ و موضع گيرى پيامبر اسلام، از دو جهت جالب و درخور توجه است:

نخست تأكيد پيامبر بر اينكه امر جانشينى او مربوط به خداست، گواه بر «انتصابى» بودن جانشينى آن حضرت است، يعنى اين منصب، يك منصب الهى است و در اين مورد انتخاب از جانب خدا صورت مى گيرد نه مردم.

نكتۀ جالب ديگر اين است كه پيامبر اسلام بر خلاف زمامداران بشرى كه با منطق «هدف وسيله را توجيه مى كند»، در راه پيشرفت مقاصد خود از هر وسيله اى استفاده مى كنند در امر تبليغ و دعوت از ابزار غيراخلاقى سود نجست. با آنكه مسلمانى يك قبيلۀ بزرگ در آن زمان بسيار مهم بود، حاضر نشد وعده اى بدهد كه وفاى به آن از عهدۀ او خارج بود.

در هر حال در موسم حج و عمره كه به پاس ماههاى حرام، امنيت برقرار مى شد و گروه هاى زيادى از مناطق مختلف، به مكه و منى يا بازارهاى اطراف مكه مانند بازار موسمى عُكاظ، مَجَنَّه و ذى المجاز وارد مى شدند،(4) پيامبر اسلام فعاليت خود را گسترش مى داد، به ويژه سراغ بزرگان قبايل مى رفت. اگر زائران و مسافران مكه، خود، اسلام را نمى پذيرفتند، حداقل، خبر بعثت او را در مناطق سكونت خويش منتشر مى ساختند، و اين، يك گام به سمت پيروزى بود.

ص: 186


1- . الأمر للّه [الى اللّه] يضعه حيث يشاء.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 66؛ حلبى، السيرة الحلبية (بيروت: دارالمعرفة)، ج 2، ص 154؛ زينى دحلان، السيرة النبوية و الآثار المحمدية (بيروت: دارالمعرفة، ط 2)، ج 1، ص 147؛ سيدجعفر مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى، ج 2، ص 175-176.
3- . ابن كثير، البداية و النهاية، (بيروت: مكتبة المعارف، ط 1، 1966 م)، ج 3، ص 140.
4- . ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 216.

بخش چهارم: از هجرت تا دعوت جهانى

اشاره

فصل اوّل: هجرت به يثرب

فصل دوم: اقدامات اساسى پيامبر اسلام در مدينه

فصل سوم: توطئه هاى يهود

فصل چهارم: تشكيل نيروهاى رزمى اسلام

ص: 187

ص: 188

فصل اول: هجرت به يثرب

زمينه هاى نفوذ اسلام در يثرب

وادى القُرى درّۀ درازى است كه راه بازرگانى يمن به شام پس از عبور از كنار مكه از آن درّه مى گذشت. در امتداد اين دره كه از شمال به جنوب كشيده شده است، واحه هاى چندى بود كه داراى آب و علف و كشتزار بود(1) و كاروانها به هنگام عبور، از آنها استفاده مى كردند. در يكى از اين واحه ها در پانصد كيلومترى شمال مكه، شهر قديمى «يثرب» قرار گرفته بود كه پس از هجرت حضرت رسول «مدينة الرسول» و سپس «مدينه» نام گرفت.

شغل مردم اين شهر برخلاف مكّى ها كه بازرگان بودند، كشاورزى و باغدارى بود.

تركيب جمعيت و وضع اجتماعى يثرب نيز با مكه تفاوت كلى داشت. سه قبيلۀ بزرگ يهودى «بنى نضير»، «بنى قَيْنُقاع» و «بنى قُرَيْظَه» در اين شهر سكونت داشتند. دو قبيلۀ مشهور «اوس» و «خزرج» نيز كه اصلاً يمنى (قحطانى) بودند، پس از خرابى سدّ مَأْرِب،(2) از جنوب هجرت كرده در آن شهر در كنار يهوديان زندگى مى كردند.

در سالهايى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مكه سرگرم دعوت و تبليغ بود، در يثرب حوادثى مى گذشت كه زمينۀ هجرت پيامبر را فراهم ساخت و اين شهر را تبديل به پايگاه نشر و دعوت اسلام كرد، از جمله:

1. يهوديان زمينهاى مرغوب اطراف شهر را در دست داشتند و نخلستانهايى احداث كرده

ص: 189


1- . ياقوت حموى، معجم البلدان (بيروت: دار احياء التراث العربى، 1399 ه. ق)، ج 4، ص 338.
2- . همان، ج 5، ص 36. دربارۀ سد مأرب و تاريخ ويرانى آن، در بخش اول اين كتاب بحث كرده ايم.

بودند و از وضع مالى بهترى برخوردار بودند،(1) گاه و بى گاه كه بين آنان و اوس و خزرج مشاجره رخ مى داد، يهوديان به آنان مى گفتند: «به زودى پيامبرى خواهد آمد و ما پيرو او خواهيم شد و به كمك او شما را مثل قوم عاد و ارم نابود خواهيم كرد.»(2) چون يهودى ها سطح فرهنگى بالاترى داشتند و بت پرستها به ديدۀ احترام به آنان مى نگريستند سخن آنها را در اين زمينه باور مى كردند و چون اين تهديدها تكرار شده بود، موضوع كاملاً در ذهن اوس و خزرج جا گرفته زمينۀ ذهنى براى ظهور پيامبر اسلام در ميان مردم يثرب آماده بود.

2. از سالها پيش، بارها جنگ و خونريزى بين اوس و خزرج رخ داده بود كه آخرين آنها جنگ «بُعاث» بود. اين درگيريها تلفات و ضايعات زيادى براى هر دو طرف به بار آورده بود و هر دو گروه به ستوه آمده، خواهان آشتى بودند، اما شخص معتبر و بى طرفى نبود كه آنها را آشتى بدهد. عبدالله بن اُبىّ كه از بزرگان خزرج بود، در جنگ بعاث بى طرفى اختيار كرده بود و مى خواست طرفين را آشتى داده به هردو گروه رياست كند و مقدّمات تاجگذارى او فراهم شده بود.(3) اما ديدارهاى اوس و خزرج با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مكه، (كه به زودى خواهيم گفت) مسير حوادث را عوض كرد و عبدالله بن اُبَىّ موقعيت خود را از دست داد.

ص: 190


1- . مونتگمرى وات، محمد فى المدينة، تعريب: شعبان بركات (بيروت: منشورات المكتبة العصرية)، ص 294. مى گويند: در برابر 13 قلعه و مجتمع مسكونى قبايل عرب در يثرب، پيش از ورود اوس و خزرج، يهوديان 59 قلعه و مجتمع مسكونى داشتند! (پيشين، ص 293؛ وفاءالوفاء، ج 1، ص 165.) و اين، ميزان فاصلۀ زندگى اين دو دسته را نشان مى دهد.
2- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 70؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 234؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ج 2، ص 128؛ ر. ك: ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 51؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 56. يهوديان كه از بعثت پيامبر اسلام بدين گونه پيش گويى مى كردند، پس از بعثت پيامبر اسلام، به دشمنى با او برخاستند. از اين رو قرآن به آنان چنين اعتراض مى كند: «و هنگامى كه از طرف خداوند كتابى براى آنها [بنى اسرائيل] آمد كه مطابق نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از آن به خود نويد پيروزى بركافران مى دادند [كه به كمك او بر دشمنانشان پيروز گردند] با اين همه هنگامى كه اين كتاب و پيامبرى كه از قبل شناخته بودند، نزد آنها آمد، به او كافر شدند. لعنت خدا بركافران باد!» (بقره (2):89.)
3- . طبرسى، پيشين، ص 57.

نخستين گروه مسلمان يثرب

از نخستين سالهاى دعوت علنى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مكه، مردم يثرب توسط مسافران و زائران مكه، از بعثت آن حضرت آگاهى يافته بودند. برخى از آنها در مكه با حضرت ديدار كرده، مسلمان شده بودند اما اندكى بعد درگذشته يا كشته شده بودند(1) و درهرحال، نتوانسته بودند افرادى را به اسلام جذب كنند.

در سال يازدهم بعثت، پيامبر، شش تن از بزرگان خزرج را در موسم حج در منى ديد و آنها را به اسلام دعوت كرد. آنها به يكديگر گفتند: بدانيد اين همان پيامبر است كه يهوديان ما را از بعثت او بيم مى دادند، اينك نبايد در پذيرش آيين او برما پيش دستى كنند. آن گاه اسلام آوردند و به پيامبر گفتند: ما قوم خود را در بدترين حال دشمنى و درگيرى گذاشته ايم، اميدواريم خداوند به وسيلۀ تو آنان را الفت دهد. اكنون ما به يثرب برمى گرديم و آنان را به اين آيين دعوت مى كنيم، اگر آنان نيز اين دين را بپذيرند، هيچ كس نزد ما عزيزتر از تو نخواهد بود.

اين گروه پس از بازگشت به يثرب مردم را به اسلام دعوت كردند؛ چيزى نگذشت كه زمزمۀ اسلام در يثرب، پيچيد و خانه اى نبود كه در آن سخن از پيامبر نباشد.(2).

پيمان نخست عقبه

در سال دوازدهم بعثت، دوازده نفر از يثربيان در موسم حج در پاى «عقبۀ منى»(3) با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردند،(4) از اين گروه، ده نفر خزرجى و دو نفر اوسى بودند و اين نشان مى داد كه اين دو قبيله كينه هاى گذشته را فراموش كرده دوش به دوش هم زير پرچم اسلام گرد مى آيند.

ص: 191


1- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 67-70؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 233؛ بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 238؛ بيهقى، پيشين، ج 2، ص 118.
2- . ابن هشام، پيشين، ص 70-73؛ طبرى، پيشين، ص 234-235؛ بيهقى، پيشين، ج 2، ص 128؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 25.
3- . «عقبه» به معناى گردنه است و مقصود، گردنه اى است كه در انتهاى منى در سمت راست مكه واقع است.
4- . پنج نفر از بيعت كنندگان سال گذشته به اضافۀ هفت نفر ديگر.

آنان بيعت كردند كه به خدا شرك نورزند، دزدى نكنند، زنا نكنند، فرزندان خود را نكشند، به يكديگر تهمت (زنا) نزنند، و در كارهاى نيك از فرمان پيامبر سرپيچى نكنند.(1)

پيامبر اسلام به پاداش پاى بندى آنان به اين پيمان، وعدۀ بهشت به آنان داد.(2) آنان پس از موسم حج به يثرب بازگشتند و از پيامبر تقاضا كردند شخصى را به شهر آنها بفرستد كه قرآن و اسلام را به مردم يثرب تعليم دهد. رسول خدا مُصْعَب بن عُمَير(3) را فرستاد. در اثر تبليغ و فعاليت مصعب، تعداد مسلمانان افزايش يافت. چنان كه ديديم در مكه نخبگان به مخالفت با اسلام برخاستند ولى جوانان و محرومان استقبال كردند، اما در يثرب وضع تقريباً برعكس بود، يعنى نخبگان پيشتاز بودند و مردم به صورت طبيعى از آنها پيروى كردند و اين يكى از عوامل نفوذ سريع اسلام در اين شهر بود.

دومين پيمان عقبه

در سال سيزدهم بعثت، در موسم حج، تعداد هفتاد و پنج نفر كه يازده نفرشان اوسى (و بقيه خزرجى) و دو نفر زن بودند،(4) همراه قافلۀ حج از يثرب وارد مكه شدند و در دوازدهم ذيحجه در دامنۀ عقبۀ منى، دومين پيمان را شبانه (و با رعايت پنهان كارى) با پيامبر بستند. در اين پيمان متعهد شدند كه اگر پيامبر به شهر آنها هجرت كند، همچون زنان و فرزندانشان از او حمايت كنند و با آن كس كه به جنگ با وى برخاست، بجنگند. از اين جهت اين بيعت را «بيعة الحرب» نيز ناميده اند.

ص: 192


1- . چون دراين پيمان موضوع جنگ و جهاد مطرح نبود، «بيعة النساء» ناميده شده است؛ چنان كه پيامبر اسلام بعدها در فتح مكه از زنان مسلمان اين شهر با همين مضمون بيعت گرفت كه در سورۀ «ممتحنه» آيۀ 12 آمده است: «يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئاً ولا يسرقن و لا يزنين ولا يقتلن اولادهن ولا يأتين ببهتان يفترينه بين ايديهن وارجلهن ولا يعصينك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن ان الله غفور رحيم.»
2- . همان مآخذ؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 220.
3- . مصعب، يكى از جوانان قريش از تيرۀ بنى عبدالدار، از يك خانوادۀ مرفه و اشرافى بود. با آنكه پدر ومادرش سخت به او علاقه داشتند، به علت مسلمانى، او را طرد و از مال و ثروت محروم كردند. او مسلمانى پرشور و نستوه بود و دوبار به حبشه هجرت كرده بود. (ابن اثير، اسدالغابه، ج 4، ص 368-370.)
4- . اسامى همۀ اعضاى پيمان در كتب مفصل تاريخ اسلام ضبط و مشخص است.

در خاتمۀ پيمان، به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله، دوازده نفر نماينده (\ نقيب) از ميان خود انتخاب كردند (شوراى مركزى) تا پس از بازگشت به يثرب تا زمان هجرت رسول خدا، امور آنان را سرپرستى كنند(1) و اين، نشانه اى از رفتار تشكيلاتى پيامبر اسلام و سعى آن حضرت در سازمان دهى نيروهاى موجود است.

آغاز هجرت به يثرب

با تمام پنهان كارى ها كه پيامبر و يثربيان به كار بردند، قريش از اين بيعت آگاه شده، در صدد دست گيرى بيعت كنندگان برآمدند، اما در اثر سرعت عمل آنان كه بى درنگ مكه را ترك گفتند، جز يك نفر از اعضاى پيمان، كسى گرفتار نشد.

پس از رفتن يثربيان، قريش كه دريافته بودند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله حاميان و پايگاهى در يثرب به دست آورده است، سخت گيرى نسبت به مسلمانان را شدت بخشيدند و بيش از پيش به آنان ناسزا مى گفتند و آزار مى دادند، به طورى كه يك بار ديگر زندگى درمكه (همچون پيش از هجرت به حبشه) طاقت فرسا گشت.(2)

از اين رو پيامبر اسلام به مسلمانان اجازه داد تا به يثرب هجرت كنند و فرمود: «رهسپار يثرب شويد، خداوند براى شما برادران، و محل امنى قرار داده است.»(3) مسلمانان به تدريج ظرف دو ماه و نيم (نيمۀ ذيحجه تا آخر صفر)(4) با تمام مشكلاتى كه قريش سر راه آنها ايجاد مى كردند، روانۀ يثرب شدند و در مكه جز پيامبر، على، ابوبكر و چند تن ديگر، مسلمانى باقى

ص: 193


1- . بيهقى، پيشين، ص 132-140؛ ابن هشام، پيشين، ص 81-90؛ بلاذرى، پيشين، ص 240-254؛ ابن سعد، پيشين، ص 221-223؛ طبرى، پيشين، ص 237؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 59-60؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 25-26.
2- . بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 257؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 240-241؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 226؛ مجلسى، پيشين، ص 26.
3- . ان الله عزوجلّ قد جعل لكم اخواناً و داراً تأمنون بها. (ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 111؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 182؛ ابن كثير، البداية والنهاية، ج 3، ص 169.)
4- . حلبى، السيرة الحلبية، (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة)، ج 2، ص 189.

نماند. در تاريخ اسلام آنان كه از مكه به يثرب رفتند، «مهاجران»، و مسلمانان يثرب كه پيامبر را يارى كردند، «انصار» ناميده شدند.

توطئه ترور پيامبر صلى الله عليه و آله

پس از هجرت و استقرار مسلمانان مكه در يثرب، سران قريش دريافتند كه يثرب به صورت پايگاه و پناهگاهى براى رسول خدا و ياران او درآمده و مردم آن براى جنگيدن با دشمنان او آماده اند، از اين رو از هجرت پيامبر، بيمناك شدند؛ زيرا اين امر قريش را با چند خطر روبرو مى ساخت:

1. مسلمانان از دسترس آنان خارج مى شدند؛ زيرا يثرب شهر مستقلى بود و قريش هيچ اهرم فشارى در مورد آن در اختيار نداشت و با وضع جديد، پيش بينى اوضاع و تأثيرگذارى در سير حوادث، از دست قريش خارج مى شد.

2. چون مردم يثرب، با پيامبر، پيمان جنگ بسته بودند، امكان داشت او به منظور انتقام، به كمك آنان به مكه حمله كند.(1)

3. بر فرض درگيرنشدن در جنگ، باز هم خطر بزرگى براى آنان داشت؛ زيرا يثرب بازار مناسبى براى بازرگانان قريش بود و با از دست دادن اين شهر زيان اقتصادى بزرگى به آنان مى رسيد.

4. مدينه دركنار خط بازرگانى مكه به شام قرار گرفته داشت و مسلمانان مى توانستند اين راه را ناامن، و بازرگانى آنها را مختلّ سازند.

اين نگرانى ها موجب شد كه سران قريش در «دارالندوه» (مركز مشاورۀ قريش و يادگار قُصَىّ) گرد آمدند و به چاره انديشى پرداختند.

برخى پيشنهاد كردند حضرت محمد صلى الله عليه و آله تبعيد يا زندانى شود، اما اين دو پيشنهاد بنا به دلايلى رد شد. سرانجام تصميم گرفتند محمد صلى الله عليه و آله، را به قتل برسانند، اما كشتن او كار آسانى نبود؛ زيرا بنى هاشم آرام نمى نشستند و به خونخواهى برمى خاستند. از اين رو تصميم گرفتند

ص: 194


1- . همان.

از هر قبيله جوانى آماده شود تا شبانه دسته جمعى بر سر محمد بريزند و او را در بستر خواب به قتل برسانند، دراين صورت قاتل يك نفر نبود و بنى هاشم نيز نمى توانستند به خونخواهى برخيزند؛ زيرا جنگ با همۀ قبايلى كه در اين ترور شركت داشتند براى آنان مقدور نبود و ناگزير به گرفتن خونبها راضى مى شدند و ماجرا خاتمه مى يافت. قريش براى اجراى نقشۀ خود شب اول ربيع الأول را انتخاب كردند. خداوند از اين توطئه آنها چنين ياد مى كند:

به ياد آور هنگامى را كه كافران نقشه مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند يا به قتل برسانند و يا [از مكه] خارج سازند، آنها چاره مى انديشيدند [و تدبير مى كردند] و خداوند هم تدبير مى كرد و خدا بهترين مدبّران [و چاره جويان] است.(1)

هجرت پيامبر

پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق وحى از توطئه دارالندوه آگاه شد و از طرف خداوند دستور يافت از مكه خارج شود. رسول خدا مأموريت خود را به على عليه السلام اطلاع داد و فرمود: «امشب در بستر من بخواب و روپوش سبز يمنى مرا به روى خويش بكش.» على عليه السلام بى درنگ اين مأموريت را پذيرفت.

پيامبر آن شب همراه ابوبكر رهسپار غار «ثور» در جنوب مكه (درجهت مخالف راه يثرب) شد و سه روز در غار ماند تا قريش از يافتن او نااميد شوند و راهها امن گردد و او بتواند به هجرت ادامه دهد. خداوند در قرآن از تنهايى و بى ياورى پيامبر صلى الله عليه و آله ياد مى كند كه يك نفر بيشتر همراه نداشت كه او نيز دچار اضطراب شده بود، اما به قدرت خداوند با آنكه قريش همۀ امكانات خود را به كار گرفته بودند، نتوانستند به پيامبر صلى الله عليه و آله دسترسى پيدا كنند:

اگر او را يارى نكنيد خداوند او را يارى كرد: آن هنگام كه كافران او را [از مكه] بيرون كردند درحالى كه دومين نفر بود [يك نفر بيشتر همراه نداشت] هنگامى كه هر دو در غار

ص: 195


1- . «و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين.» (انفال (8):30.)

بودند، آن گاه كه به همراه خويش مى گفت: غم مخور، خدا با ماست. در اين هنگام خداوند آرامش خود را بر او [پيامبر] فرستاد و او را با سپاهى كه نمى ديديد، تقويت كرد و گفتار

كافران [آهنگ كشتن پيامبر] را پايين قرار داد [با شكست مواجه ساخت] و سخن خدا [آهنگ يارى پيامبر] برتر و پيروز است و خداوند عزيز و حكيم است.(1)

فداكارى بزرگ

على عليه السلام آن شب در بستر پيامبر خوابيد. مردان مسلح قريش شبانه منزل پيامبر را محاصره كردند. بامداد كه با شمشيرهاى برهنه به درون خانه هجوم بردند، على از بستر بلند شد!، آنان كه تا آن لحظه نقشۀ خود را صددرصد دقيق و موفق مى پنداشتند، با ديدن على سخت برآشفتند و به سوى او يورش بردند، اما او شمشير كشيد و برابر آنان ايستاد و در پاسخ سؤال آنان از محل اختفاى پيامبر، از افشاى آن خوددارى كرد.(2)

آن شب هركس در بستر پيامبر مى خوابيد، احتمال زنده ماندنش در حد صفر بود؛ اما على عليه السلام كه در شعب ابى طالب نيز بسيارى از شبها در جايگاه پيامبر مى خوابيد، خود را سپر قرار داد و به استقبال خطر رفت تا جان عزيز پيامبر صلى الله عليه و آله محفوظ بماند. خداوند از اين فداكارى او چنين ياد مى كند:

ص: 196


1- . «الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا فانزل الله سكينته عليه وايده بجنود لم تروها و جعل كلمة الذين كفروا السفلى وكلمة الله هى العليا والله عزيز حكيم.» (توبه (9):40.)
2- . حادثۀ دارالندوه و ليلة المبيت، با تفاوتهايى از نظر عبارات و الفاظ و اختصار و تفصيل، در منابع و مآخذ ياد شده در زير آمده است: تاريخ الأمم والملوك، ج 2، ص 242-245؛ السيرة النبوية، ج 2، ص 124-128؛ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 227-228؛ دلائل النبوة، ج 2، ص 147-149؛ انساب الأشراف، ج 1، ص 259-260؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 101-103؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 32؛ اعلام الورى، ص 61؛ امالى شيخ طوسى، ص 445-447 و ص 463-471؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 182-183؛ مناقب خوارزمى، ص 73؛ كنزالفوائد كراجكى، ج 2، ص 55؛ ابن كثير، البداية والنهاية، ج 3، ص 175-180؛ السيرة النبوية، ج 2، ص 189-206؛ تاريخ بغداد، ج 13، ص 191-192؛ بحارالانوار، ج 19، ص 47-65.

بعضى از مردم [با ايمان، همچون على، با خفتن در جايگاه پيامبر] جان خود را براى كسب خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است.(1). فتال نيشابورى، روضة الواعظين (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 1، 1406 ه. ق)، ص 117؛ ابن اثير، اسدالغابة، ج 4، ص 25؛ مؤمن شبلنجى، نورالأبصار (قاهره: مكتبة المشهد الحسينى)، ص 86؛ طبرسى، مجمع البيان، ج 1، ص 301؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1961 م)، ج 13، ص 262؛ سبطابن الجوزى، تذكرة الخواص (نجف: المكتبة الحيدرية، 1383 ه. ق)، ص 35؛ تقى الدين ابوبكرحموى، ثمرات الأوراق (درحاشيۀ المستطرف) ص 20؛ عبدالحسين امينى، الغدير، ج 2، ص 48 به نقل از منابع متعدد؛ الشيخ محمد حسن المظفر، دلائل الصدق (قم، مكتبة بصيرتى)، ج 2، ص 80. مرحوم مظفر، از مفسران و دانشمندان برجستۀ اهل سنت همچون ثعلبى، قندوزى، حاكم نيشابورى، احمد حنبل، ابوالسعادات، غزالى، فخررازى، و ذهبى نقل مى كند كه همگى گفته اند اين آيه دربارۀ على عليه السلام نازل شده است.(2)

مفسّران و محدّثان مى گويند اين آيه دربارۀ فداكارى بزرگ على عليه السلام در «ليلة المبيت» نازل شده است.(2)

على عليه السلام در يكى از سخنانش، پس از بيان توطئۀ قريش، از وضع خود در آن شب خطرناك، چنين ياد مى كند:

... پيامبر به من فرمود در بستر او بخوابم و جان خويش را سپر او قرار دهم، بى درنگ اين مأموريت را پذيرفتم، خوشحال بودم كه در راه او كشته شوم. پيامبر رهسپار شد و من در بستر او خفتم، مردان مسلح قريش با اطمينان به اين كه پيامبر را خواهند كشت، هجوم آوردند، وقتى كه به درون خانه اى كه من در آن بودم، ريختند، شمشير به دست، برخاستم و از خود دفاع كردم، آن چنان كه خدا مى داند و مردم نيز از آن آگاه شدند.(3)

ورود پيامبر به قُبا

رسول خدا پيش از ترك مكه، به على عليه السلام فرمود كه پس از رفتن او، امانتهاى مردم را كه نزد

ص: 197


1- . «و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤف بالعباد.» (بقره
2- :207.)
3- . صدوق، الخصال (قم: منشورات جامعة المدرسين)، ج 2، ص 367، باب السبعة؛ مفيد، الاختصاص (قم: منشورات جماعة المدرسين)، ص 165.

آن حضرت بود، به صاحبانش تحويل دهد(1) و مقدّمات هجرت دخترش فاطمه عليها السلام و چند

تن زن و مرد هاشمى ديگر را كه تا آن زمان موفق به هجرت نشده بودند، فراهم كند.(2)

حضرت محمد صلى الله عليه و آله چهارم ربيع الاول (سال چهاردهم بعثت)، غار را به قصد يثرب ترك كرد(3) و دوازدهم همان ماه به محلۀ «قُبا» در حومۀ يثرب، محل سكونت قبيلۀ بنى عمروبن عوف وارد شد(4) و چند روز در آنجا در انتظار آمدن على عليه السلام توقف كرد.(5) در اين مدت مسجدى در آنجا تأسيس كرد.(6)

على عليه السلام پس از هجرت پيامبر، سه روز در مكه توقف كرد و مأموريت خود را انجام داد،(7) آن گاه مادرش فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر پيامبر، و فاطمه دختر زبير بن عبد المطلب را با دو نفر ديگر همراه آورد و در قبا به پيامبر اسلام پيوست.(8)

ورود پيامبر به يثرب

پس از ورود على به قبا، پيامبر همراه گروهى از بنى نجار (اقوام مادرى عبدالمطلب) روانۀ يثرب شد. در راه، نخستين نماز جمعه را در محل قبيلۀ بنى سالم بن عوف گزارد. هنگام ورود به شهر، مردم، با شور و علاقۀ فراوان از او استقبال كردند. سران و بزرگان قبايل، زمام

ص: 198


1- . ابن هشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 129؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 247؛ بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 261؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 183.
2- . شيخ طوسى، الأمالى (قم: دارالثقافة، ط 1، 1414 ه. ق)، ص 468؛ ر. ك: مفيد، الاختصاص، ص 147؛ تاريخ الخلفاء، ص 166؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 62.
3- . محمدبن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 232؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 87.
4- . ابن هشام، پيشين، ص 137؛ طبرى، پيشين، ص 248؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 64؛ بلاذرى، پيشين، ص 263؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ج 2، ص 172.
5- . مدت توقف رسول خدا در قبا را به اختلاف نوشته اند.
6- . ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 185؛ بيهقى، پيشين، ص 166 و 172؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 249.
7- . ابن هشام، پيشين، ص 138؛ طبرى، پيشين، ص 249.
8- . ابن شهرآشوب، پيشين، ص 183؛ ر. ك: اعلام الورى، ص 66؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 34.

ناقۀ پيامبر را مى گرفتند و درخواست مى كردند كه حضرت در محلۀ آنها فرود آيد. پيامبر مى فرمود: «راه شتر را باز كنيد، او مأموريت دارد، هر جا بخوابد، من همان جا فرود خواهم آمد.»

گويا رسول خدا با اين تدبير مى خواست (مثل داورى دربارۀ نصب حجرالأسود) افتخار و شرف ميزبانى او نصيب قبيله يا خاندان خاصى نشود و در آينده مشكلى ايجاد نكند.

سرانجام شتر در محلۀ بنى نجار، در زمينى متعلق به دو يتيم (كه بعداً مسجدالنبى در آن ساخته شد)، نزديك خانۀ ابوايّوب انصارى (خالدبن زيد خزرجى) بر زمين خوابيد. در اين هنگام كه انبوه مردم در اطراف پيامبر گرد آمده هركدام خواستار ميزبانى حضرت بودند، ابوايوب بار سفر حضرت را به خانه برد و پيامبر به خانه او رفت. تا زمانى كه مسجدالنبى، و در كنار آن حجره اى براى سكونت پيامبر ساخته شود، حضرت در خانۀ ابوايوب اقامت داشت.(1)

آغاز تاريخ هجرى

هجرت، مبدأ تحوّل بزرگ و نقطۀ عطف مهمى در پيشرفت اسلام بود؛ زيرا در پرتو آن مسلمانان از محيط فشار و اختناق رهايى يافته، وارد فضاى آزاد شدند و در نقطه اى، آزادانه تمركز يافتند و اين، در آن شرايط يك پيروزى بزرگ بود. اگر هجرت پيش نمى آمد اسلام در مكه خفه مى شد و هرگز امكان رشد و گسترش نمى يافت. پس از هجرت، مسلمانان داراى تشكيلات سياسى و نظامى شدند و اسلام در جزيرة العرب گسترش يافت.

براين اساس هجرت، مبدأ تاريخ اسلام و مسلمانان قرار گرفت. اما چه كسى براى نخستين بار اين كار را بنيان نهاد؟ و از چه زمانى اين تاريخ، رواج و رسميت يافت؟ مشهور در ميان مورخان اسلامى اين است كه اين كار در زمان خلافت عمربن خطّاب و توسط او پس از مشاوره با ياران پيامبر، صورت گرفت،(2) ولى بررسى هايى كه توسط برخى از محققان و

ص: 199


1- . همان.
2- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 2، ص 135؛ مسعودى، التنبيه و الأشراف (قاهره: دارالصاوى للطبع والنشر، ص 252؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 10؛ الشيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق (تأليف حافظ ابن عساكر) (بيروت: داراحياء التراث العربى، ط 3، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 23-24.

تحليل گران در تاريخ اسلام صورت گرفته نشان مى دهد كه بنيانگذار اين امر، خود پيامبر

اسلام بوده است. گروهى از مورّخان بزرگ اسلامى نوشته اند كه پيامبر، پس از هجرت به يثرب در ربيع الأوّل، دستور داد از آن ماه، تاريخ گذارى كنند.(1) گواه اين معنا تعدادى از نامه ها و اسناد و مكاتبات پيامبر است كه از منابع تاريخى به دست ما رسيده و تاريخ نگارش آنها از مبدأ هجرت قيد شده است. دو نمونه از آنها عبارت است از:

1. پيامبر اسلام، معاهده اى با يهوديان مُقْنا امضا كرد كه در آخر آن آمده است: اين پيمان را على بن ابى طالب در سال نهم نوشت.(2)

2. در پيمانى كه پيامبر اسلام با مسيحيان نجران منعقد كرد آمده است: پيامبر به على عليه السلام دستور داد كه درآن بنويسد: اين پيمان در سال پنجم هجرت نوشته شده است.(3)

بر اساس برخى قراين و شواهد، ضبط حوادث و رويدادها تا سال پنجم، بر مبناى هجرت با شمارش ماه، انجام مى شده است. از جمله آنها:

1. ابوسعيدخُدرى مى گويد: «روزۀ ماه رمضان، يك ماه پس از تغيير قبله، در هيجدهمين ماه از هجرت واجب شد.»(4)

2. عبدالله بن أُنَيْس، فرمانده ستون اعزامى به جنگ سفيان بن خالد مى گويد: «روز دوشنبه، پنجم محرم، در پنجاهمين ماه از هجرت از مدينه خارج شدم.»(5)

ص: 200


1- . طبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 252؛ نورالدين السمهودى، وفاءالوفاء باخبار دارالمصطفى، (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 3، 1401 ه. ق)، ج 1، ص 248؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 40، ص 218، به نقل از ابن شهرآشوب.
2- . بلاذرى، فتوح البلدان (بيروت: دارالكتب العلمية، 1398 ه. ق)، ص 71-72. در متن اصلى اين سند، على بن ابوطالب (با واو) ضبط شده است كه علت آن در كتب تاريخ بيان شده است. ر. ك: الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 3، ص 46-48.
3- . الشيخ عبدالحىّ الكتّانى، التراتيب الأدارية (بيروت: داراحياء التراث العربى)، ج 1، ص 181.
4- . الشيخ حسين الدياربكرى، تاريخ الخميس (بيروت: مؤسسة شعبان)، ج 1، ص 368.
5- . واقدى، المغازى، تحقيق: مارسدن جونس (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات)، ج 2، ص 531.

3. محمدبن مَسْلَمه دربارۀ جنگ با قبيلۀ قُرْطا(1) مى گويد: «دهم محرم از مدينه بيرون رفتم،

پس از نوزده روز غيبت، در شب آخر محرم، در پنجاه و پنجمين ماه از هجرت، به مدينه باز گشتم.»(2)

بنابراين بنيانگذار تاريخ هجرى، پيامبر اسلام بوده، اما احتمالاً تا زمان خلافت عمر، چندان شدت و عموميت نيافته بود(3) و چون در زمان عمر، چند مورد اختلاف در زمان حوادث و تاريخ برخى از اسناد و مطالبات پيش آمد،(4) او اين امر را در سال شانزدهم هجرت رسميت بخشيد، و به جاى ربيع الأول (ماه ورود پيامبر) ماه محرم را مبدأ شمارش سال هجرى قرار داد.(5)

ص: 201


1- . تيره اى از قبيله بنى بكر.
2- . واقدى، پيشين، ص 534.
3- . سيد جعفر مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 3، ص 55.
4- . طبرى، پيشين، ص 252؛ ابن كثير، البداية والنهاية، (بيروت: مكتبة المعارف، ط 2، 1394 ه. ق)، ج 7، ص 73-74؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: داراحياءالكتب العربية، 1961 م)، ج 12، ص 74؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 10-11.
5- . ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 175؛ الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 3، ص 35. براى آگاهى بيشتر، ر. ك: الصحيح من سيرة النبى الأعظم، ج 3، ص 32 و 56.

ص: 202

فصل دوم: اقدامات اساسى پيامبر اسلام در مدينه

بناى مسجد

پيامبر اسلام پس از استقرار در يثرب(1) لازم ديد مسجدى ساخته شود كه مركز آموزش و پرورش مسلمانان و جايگاه تجمع آنان هنگام نماز جمعه و جماعت باشد. از اين روى زمينى را كه روز نخست، شتر او در آنجا خفته بود و متعلق به دو يتيم بود، از سرپرست آنان خريدارى و به كمك مسلمانان مسجدى بنا كرد(2) كه به نام او يعنى «مسجدالنبى» معروف گرديده است. اين، نخستين اقدام اجتماعى حضرت پس از هجرت بود. پس از تكميل مسجد، در كنار آن، دو حجره جهت سكونت پيامبر و همسرانش ساخته شد.(3) آنگاه

ص: 203


1- . ياقوت حموى، معجم البلدان (بيروت: دار احياء التراث العربى، 1399 ه. ق)، ج 5، ص 430، (لغت يثرب.)
2- . محمد بن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 239؛ طبرى، تاريخ الأمم و الملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 256؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ج 2، ص 187؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 185؛ ابن كثير، البداية والنهاية (بيروت: مكتبة المعارف، ط 2، 1977 م)، ج 3، ص 215؛ الدين الحلبى، السيرة الحلبية (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة، ج 2، ص 252؛ مجلسى، بحارالانوار (تهران: دارالكتب الاسلامية)، ج 19، ص 124.
3- . حجره اى براى سَوْده و حجره اى براى عايشه (محمدبن سعد، پيشين، ص 240؛ حلبى، پيشين، ص 273.)

حضرت از خانۀ

ابوايّوب به آنجا منتقل شد(1) و تا آخر عمر همچنان در آن حجره سكونت داشت.

اصحاب صفّه

پس از هجرت مسلمانان مكّه به يثرب، انصار، مسلمانان مهاجر را در منازل خود جاى داده و تا آنجا كه امكان داشت، براى آنها امكانات زندگى فراهم كردند.(2)

اما اصحاب صفّه گروهى تهيدست و غريبه و از هر جهت محروم بودند. سايبانى در انتهاى مسجد، براى اسكان موقت اين گونه مسلمانان مستمند و فاقد مسكن، ساخته شد.

پيامبر به وضع آنان رسيدگى مى كرد و در حد توان به آنان آذوقه مى رساند و ثروتمندان انصار را به اين كار تشويق مى كرد. اين گروه كه مسلمانان پرشور و با ايمان و با فضيلت بودند، به «اصحاب الصفّة» معروف شده اند.(3)

هر غريبه اى كه وارد مدينه مى شد، اگر آشنايى داشت، نزد او مى رفت و گرنه به اصحاب صفّه مى پيوست. تعداد اين گروه متغير بود، برخى از آنها كه جا و مكانى پيدا مى كردند، مى رفتند. و گاهى افراد تازه اى به آنها اضافه مى شدند.(4)

ص: 204


1- . ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة المصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 2، ص 143؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ص 186.
2- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 2، ص 34.
3- . ابن سعد، پيشين، ص 255؛ نورالدين السمهودى، وفاء الوفاء باخبار دارالمصطفى (بيروت: داراحياء التراث العربى، ط 3، 1401 ه. ق)، ج 2، ص 453-458؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 17، ص 81، ج 22، ص 66، 118، 310، ج 70، ص 128-129، ج 72، ص 38؛ ر. ك: مجمع البيان، ج 2، ص 386، تفسير آيۀ: «لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ احْصِرُوا فِى سَبِيلِ الّلهِ لا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِى الأرْضِ...» (بقره (2):273) و عبد الحى الكتانى، التراتيب الادارية، ج 1، ص 473-480.
4- . ابونعيم اصفهانى، حلية الأولياء (بيروت: دارالكتاب العربى، ط 2، 1387 ه. ق)، ج 1، ص 339-340. ابونعيم گزارش مبسوطى دربارۀ اصحاب صفه آورده است. (حلية الأولياء، ج 1، ص 347-385.) او مجموع اين گروه را كه 51 نفر ياد شده، يكايك معرفى مى كند (كه در ميان آنها نام زن به چشم نمى خورد) اما تعدادى از آنها را جزء اصحاب صفه نمى داند. از جمله كسانى كه ابونعيم جزء اين گروه شمرده، افراد زير هستند: بلال، براء بن مالك، جندبن جناده، حذيفة بن يمان، خبّاب بن الأرت، ذوالبحادين (عبدالله)، سلمان، سعيدبن ابى وقّاص، سعد بن مالك (ابوسعيد خدرى)، سالم (مولاى ابى حذيفه) و عبدالله بن مسعود.

پيمان نامۀ عمومى

پيامبر پس از استقرار در مدينه لازم ديد به وضع اجتماعى مردم سر و سامان دهد؛ زيرا تأمين اهداف بلند او، نياز به آرامش شهر داشت، درحالى كه تركيب جمعيت آن روز مدينه نامتناسب بود. گروه هايى از عرب در اين شهر ساكن بودند كه هر كدام به يكى از دو قبيلۀ بزرگ اوس و خزرج پيوستگى داشتند. يهوديانى نيز در داخل شهر و پيرامون آن زندگى مى كردند كه با آنها در ارتباط بودند، و اينك مسلمانان مكه نيز به آنها اضافه شده بودند. اين وضع ممكن بود حادثه آفرين باشد. از اين رو به ابتكار پيامبر، پيمان نامه اى نوشته شد كه «نخستين قانون اساسى» يا «بزرگ ترين قرارداد و سند تاريخى در اسلام» خوانده شده است.

اين قرارداد، حقوق گروههاى مختلف ساكن يثرب را معين و زندگى مسالمت آميز جمعيت شهر و نظم و عدالت را تضمين مى كرد و از بروز هرگونه تشنّج جلوگيرى مى كرد. چند مادۀ مهم اين پيمان چنين بود:

1. مسلمانان و يهوديان(1) امت واحد به شمار مى روند.

2. مسلمانان و يهوديان در پيروى از دين خود آزادند.

3. مهاجران قريش، به رسم سابق خويش قبل از اسلام، در پرداخت خون بها باقى اند: اگر فردى از آنها كسى را كشت يا اسير گرديد، بايد به كمك هم خون بهاى او را طبق عدالت و معروف بين مؤمنان بپردازند و اسير خود را با پرداخت فديه آزاد كنند.

4. بنى عَمْروبن عَوف (قبيله اى از انصار) و ساير تيره ها نيز در مورد پرداخت خون بها و فديۀ اسير، به همين سان عمل مى كنند.

ص: 205


1- . مقصود از يهوديان در اينجا، يهوديان بنى عمروبن عوف و ساير يهوديان بومى مدينه هستند، اما سه قبيلۀ يهودى بنى قينقاع، بنى نضير، و بنى قُريظه، پيمان جداگانه اى با پيامبر اسلام امضا كردند كه شرح آن خواهد آمد.

5. هيچ كس حق ندارد به غلام، فرزند، يا ديگر اعضاى خانوادۀ كسى بدون اجازۀ او پناهندگى دهد.

6. امضاكنندگان اين پيمان، دفاع مشترك از مدينه را به عهده خواهند داشت.

7. مدينه شهر مقدسى است و هر نوع خونريزى در آن حرام خواهد بود.

8. مرجع رفع اختلاف در اختلافات احتمالى در ميان امضاكنندگان اين پيمان، محمد صلى الله عليه و آله خواهد بود.(1)

بررسى سير حوادث نشان مى دهد كه اين پيمان (كه در ماههاى نخست ورود پيامبر به مدينه امضا شد)(2) در حفظ آرامش شهر مؤثر بوده است؛ زيرا تا سال دوم هجرت، يعنى تا بعد از جنگ بدر كه در اثر فتنه انگيزى «بنى قينقاع»، جنگ با اين قبيله پيش آمد، هيچ تشنجى در ميان مردم مدينه ثبت نشده است.

پيمان برادرى ميان مهاجران و انصار

اقدام اجتماعى مهم ديگر كه پيامبر در سال اول هجرت(3) انجام داد، عقد برادرى ميان مهاجران و انصار بود. اين دو گروه از مسلمانان در گذشته بر اثر تفاوت شغلى و نژادى، رقابتهايى با هم داشتند؛ زيرا انصار از مهاجران جنوب (يمن) و از نژاد «قحطانى» بودند و مهاجران از عرب شمال و از نژاد «عدنانى»، و در جاهليت، بين عدنانيها و قحطانى ها رقابت شديد نژادى وجود داشت.

از سوى ديگر، انصار به شغل كشاورزى و باغدارى اشتغال داشتند؛ درحالى كه عرب مكه بازرگان بودند و كشاورزى را حرفه اى پست مى شمردند. از اين گذشته، اين دو گروه پرورش

ص: 206


1- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 147-150. براى آگاهى ازتفصيل بندهاى اين پيمان، ر. ك: فروغ ابديت، ج 1، ص 462-465.
2- . مورّخان اسلامى تنظيم اين پيمان را پس از نخستين خطبۀ پيامبر در مدينه نقل كرده اند و اين نشان مى دهد كه عقد اين پيمان جزء اقدامات اوليه پيامبر اسلام در مدينه بوده است.
3- . پنج يا هشت ماه پس از هجرت. (سمهودى، پيشين، ج 1، ص 267؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 130، پاورقى، به نقل از مقريزى.)

يافتۀ دو محيط مختلف بودند و اينك كه در پرتو اسلام با هم برادر دينى شده(1) و در مدينه متمركز بودند، اين نگرانى وجود داشت كه آثار فرهنگ و تفكر گذشته هنوز در فكر و ذهن گروهى باقى مانده باشد و بين اين دو گروه از مسلمانان گردى از نقار گذشته برانگيخته شود.

ازاين رو پيامبر اسلام ميان آنان عقد برادرى بست و هر مهاجر را برادر يكى از انصار(2) و على عليه السلام را برادر خود قرار داد.(3)

البته در عقد برادرى، از نظر ايمان و فضيلت نوعى تناسب و هماهنگى بين دو برادر مهاجر و انصارى رعايت مى شد.(4) برادرى پيامبر اسلام با على عليه السلام نيز كه هر دو مهاجر بودند، با اين نگرش قابل توجيه است.

اين پيمان موجب همبستگى بيشتر ميان مهاجران و انصار گرديد چنان كه انصار بيش از گذشته در حمايت مالى از مهاجران آمادگى نشان دادند و هنگام تقسيم غنيمتهاى جنگ

ص: 207


1- . «اِنَّما المُؤْمِنُونَ اخوة.» (حجرات (49):10.)
2- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 150؛ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 238؛ حلبى، پيشين، ج 2، ص 292؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 130. اين برادرى، براساس دين و اشتراك دينى بود، چنان كه در روايت تصريح شده است كه آخى رسول اللّه صلى الله عليه و آله بين الأنصار و المهاجرين، إخوة الدين. (طوسى، الامالى (قم: دارالثقافة، 1414 ه. ق)، ص 587.
3- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 150؛ عسقلانى، الإصابة فى تمييزالصحابة (بيروت: داراحياء التراث العربى، ط 1، 1328 ه. ق)، ج 2، ص 507؛ الشيخ سليمان القندوزى الحنفى، ينابيع المودة (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات)، ج 1، باب 9، ص 55؛ سبط ابن الجوزى، تذكرة الخواص (نجف: المطبعة الحيدرية، 1383 ه. ق)، ص 20، 22 و 23 به نقل از احمدحنبل در كتاب الفضائل؛ ابن عبدالبر، الإستيعاب فى معرفة الأصحاب (درحاشيۀ الاصابة) ج 3، ص 35؛ حلبى، پيشين، ج 2، ص 292؛ سمهودى، پيشين، ج 1، ص 268؛ المظفر، دلائل الصدق (قم؛ مكتبة بصيرتى)، ج 2، ص 268-271.
4- . شيخ سليمان قندوزى، پيشين، ج 1، باب 9، ص 55 به نقل از احمد حنبل؛ امينى، الغدير، ج 3، ص 112؛ مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الأعظم، 1403 ه. ق، ج 3، ص 60؛ طوسى، الأمالى، ص 587. احاديث حاكى از برادرى على عليه السلام با رسول خدا در اين پيمان، از نظر معيار حديث شناسى، قابل انكار و خدشه نيست. بنابراين سخنان ابن تيميه وابن كثير دراين باره كه نشأت گرفته از تفكر و روحيۀ خاص آنهاست، فاقد ارزش علمى است. ر. ك: الغدير، ج 3، ص 112-125، 174، 227 و ج 7، ص 336.

«بنى نضير»، به نفع مهاجران از آن صرف نظر كردند(1) و خدمات و پذيراييهاى بى دريغ آنان، سپاس و تقدير مهاجران را در محضر پيامبر برانگيخت.(2) خداوند ايثارگرى انصار را در

اين مورد چنين ستوده است:

[اين غنيمتها] براى فقيران مهاجر است كه از خانه ها و مالهاى خود بيرون رانده شده اند درحالى كه فضل خداوند و خشنودى او را مى طلبند و پيامبرش را يارى مى كنند.

و براى كسانى است كه در سراى هجرت و ايمان [\ مدينه] پيش از آنان [\ مهاجران] مسكن گزيده اند و كسانى را كه به سوى آنان هجرت كرده اند، دوست مى دارند و در دلهاى خود نيازى به آنچه به آنان [\ مهاجران] داده شده، احساس نمى كنند و آنان را بر خود مقدم مى دارند هرچند خود بدان نيازمند باشند. كسانى كه از بخل و آز خويش باز داشته شوند، رستگارانند.(3)

طبيعت بيابان نشينان دو رويه داشت: يك رويۀ آن حمايت و پشتيبانى از بستگان و خويشانشان در درون قبيله بود؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اين خصوصيت روحى آنها را در جهت وحدت اسلامى و همبستگى مسلمانان مهار و هدايت كرد (كه ايثار و مواسات انصار با مهاجران، جلوه اى از آن به شمار مى رفت.) رويۀ ديگر طبيعت آنها خشونت و نبرد با افراد بيگانه بود كه پيامبر، اين روحيۀ آنان را در مسير جنگ با دشمنان اسلام و مقابله با حملات آنان به كار گرفت.(4)

پيمان عدم تجاوز با سه قبيلۀ يهودى

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله علاوه بر پيمان نامۀ عمومى (كه گذشته از اوس و خزرج، يهوديان اين دو

ص: 208


1- . واقدى، المغازى، تحقيق: مارسدن جونس (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات)، ج 1، ص 379؛ ابن شبه، تاريخ المدينة المنوّرة، تحقيق: فهيم محمد شلتوت (قم: دارالفكر، 1410 ه. ق)، ج 2، ص 289.
2- . مسند احمد، ج 3، ص 204؛ حلبى، پيشين، ج 2، ص 292؛ ابن كثير، پيشين، ج 3، ص 228؛ ابن شبه، پيشين، ص 490.
3- . حشر (59):8-9.
4- . «محمد رسول الله والذين معه اشدّاء على الكفار رحماء بينهم.» (فتح (48):29.)

قبيله نيز در آن شركت داشتند) پيمان جداگانه اى با هريك از سه قبيلۀ يهودى بنى قَيْنُقاع، بنى نضير، و بنى قُرَيْظَه منعقد ساخت كه مى توان آن را «پيمان عدم تجاوز» ناميد. چنان كه پيش از اين گفتيم اين سه قبيله در مدينه و حومۀ آن زندگى مى كردند(1) آنان دراين پيمان متعهد شدند:

ص: 209


1- . دربارۀ زادگاه اصلى و موطن قبلى و نيز نسب اين سه قبيلۀ يهودى در ميان مورّخان، اتفاق نظر وجود ندارد و به علت تناقض و آشفتگى اسناد و گزارشهاى تاريخى در اين زمينه، تشخيص واقعيت، بسيار دشوار است. مشهور اين است كه يهود پس از فشارهايى كه از طرف پادشاه روم، در شام به آنان وارد شد، به جزيرة العرب و از آن جمله به يثرب كوچ كردند و در آنجا سكونت گزيدند. (معجم البلدان، ج 5، ص 84، لغت مدينه؛ وفاءالوفاء، ج 1، ص 160.) پس از آن قحطانى ها (اوس و خزرج) بعد از ويرانى سدّ مأرب به آنجا رفتند و در كنار آنها اسكان يافتند. (معجم البلدان، ج 1، ص 36؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت: دارصادر، ج 1، ص 656.) و چنان كه در پيش گفتيم اين دو گروه كشمكش هايى با هم داشتند. اما برخى از مورّخان بر اين باورند كه آنها از عرب بومى جزيرة العرب بودند ودر اثر تبليغات يهود، اين كيش را پذيرفته بودند. (احمد سوسه، مفصل العرب واليهود فى التاريخ (وزارة الثقافة والاعلام العراقية، ط 5، 1981 م)، ص 627-629.) برخى ديگر، سابقۀ سكونت يهود در يثرب را به زمان حضرت موسى عليه السلام برمى گردانند كه رنگ قصه پردازى و افسانه اى دارد. (معجم البلدان، ج 5، ص 84؛ وفاءالوفاء، ج 1، ص 157.) در بعضى از منابع تاريخى و نيز در پاره اى از روايات آمده است كه آنان با آگاهى هايى كه از نشانه هاى پيامبر اسلام داشتند، در جست وجوى محل هجرت او، به فدك، خيبر، تيماء و يثرب رفتند و در آن مناطق سكنى گزيدند. (معجم البلدان، ج 5، ص 84؛ وفاءالوفاء، ج 1، ص 160؛ كلينى، الروضة من الكافى، ص 309؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 15، ص 226.) اين معنا با نظريۀ نخست سازگار و قابل جمع است؛ زيرا ممكن است آنها پس از فشار روم، با آگاهى هايى كه از بعثت قريب الوقوع پيامبر اسلام داشتند، به سوى اين منطقه حركت كرده باشند. رواياتى نيز اين موضوع را تأييد مى كند. (عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ دمشق، تأليف ابن عساكر، (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 3، 1407 ه. ق)، ج 1، ص 351؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 160.) در مورد نسب اين سه قبيلۀ يهودى نيز اختلاف نظر هست كه آيا از يهود بنى اسرائيلى بودند يا از نژاد عرب؟ برخى بر نظريۀ دوم تأكيد دارند. (احمد سوسه، پيشين، ص 627.) يعقوبى نيز قبيله بنى نضير و بنى قريظه را از نژاد عرب مى داند. (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 40، 42؛ ر. ك: وفاءالوفاء، ج 1، ص 162.) شايد بتوان گفت: آيات متعدد قرآن خطاب به يهود به عنوان بنى اسرائيل كه با يهود جزيرة العرب تطبيق مى شد و نيز مخالفت يهود با پيامبر اسلام به اين انگيزۀ نژادى كه او از بنى اسرائيل نيست و همچنين عدم بيان نسب آنها توسط دانشمندان نسب شناس عرب (با وجود تكيۀ آنها بر حفظ نسب قبايل عرب) قرينه اى بر صحت نظريه نخست باشد. در هرحال چون نقد وبررسى بيشتر دراين زمينه از حد اين كتاب خارج است، به همين اندازه اكتفا مى كنيم.

1. با دشمنان مسلمانان همكارى نكنند و مركب، اسلحه و ابزار جنگى در اختيار آنان قرار ندهند.

2. هيچ گامى بر ضرر پيامبر و مسلمانان برندارند و پنهان و آشكار، با زبان و با دست، ضررى به آنان نرسانند.

3. اگر برخلاف اين قرارداد عمل كردند، پيامبر حق هرگونه مجازات آنها را اعم از قتل آنها يا اسيركردن زنان و كودكان و يا ضبط اموالشان خواهد داشت. اين قرارداد را به ترتيب، رؤساى سه قبيلۀ يادشده يعنى «مُخَيْريق»، «حُيَّى بن اخطب» و «كَعْب بن اسد» امضا كردند.(1) گويا آن روز يهوديان خطرى از جانب مسلمانان احساس نمى كردند يا حفظ بى طرفى را به صلاح خود مى دانستند و فكر مى كردند دشمنان ديگر اسلام براى شكست مسلمانان كافى است و از اين رو، براى عقد چنين پيمانى پيشگام شدند.(2)

بارى با اين تمهيدات، محيط مدينه و حومۀ آن امن و آرام گرديد و خاطر پيامبر از آشوب و تشنج آسوده شد و نوبت آن رسيد كه تدابيرى براى رويارويى با خطر قريش اتخاذ كند و مقدمات بنياد يك جامعۀ نوين را فراهم سازد.

منافقان

علاوه بر گروه يهود، گروه ديگرى نيز پس از هجرت پيامبر به يثرب، در اين شهر شكل گرفت كه قرآن آنها را «منافقان» ناميده است. اين گروه كسانى بودند كه در ظاهر خود را مسلمان مى خواندند، اما و در باطن، برخى بت پرست(3) و برخى ديگر يهودى(4) بودند. اينان چون

ص: 210


1- . طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى (تهران: دارالكتب الإسلامية، ط 3)، ص 69؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 110-111؛ ر. ك: واقدى، مغازى، ج 1، ص 176، 365، 367 و ج 2، ص 454؛ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 3، ص 231؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 43. بعدها پيامبر اسلام، اين سه قبيله را با استناد به اين پيمان مجازات كرد.
2- . مجلسى، پيشين، ص 69 و 110.
3- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 160 و 166؛ نويرى، نهاية الأرب، ترجمۀ محمود مهدى دامغانى (تهران: انتشارات اميركبير، چ 1 1364)، ج 1، ص 332.
4- . حلبى، السيرة الحلبية (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 337؛ نويرى، پيشين، ص 339؛ ابن هشام، پيشين، ص 174.

قدرت روزافزون اسلام را مى ديدند، و توان رويارويى آشكار با آن را نداشتند، با تظاهر به اسلام، خود را در صفوف مسلمانان جاى داده بودند. منافقان با يهود سروسرّى داشتند و در نهان بر ضد مسلمانان توطئه مى كردند. رهبر آنان عبدالله بن اُبَىّ بود كه پيش تر گفتيم مقدمات رياست او بر يثرب آماده شده بود، اما با ورود پيامبر اسلام به صحنه سياسى يثرب از رسيدن

اين مقام محروم شد و كينه پيامبر را به دل گرفت.(1)

منافقان نقش تخريبى زيادى داشتند به طورى كه قرآن از آنها در سوره هاى: بقره، آل عمران، توبه، نساء، مائده، انفال، عنكبوت، احزاب، فتح، حديد، منافقين، حشر و تحريم ياد كرده است. مبارزۀ پيامبر با اين گروه مشكل تر از مشركان و يهود بود؛ زيرا آنان نزد مسلمانان تظاهر به اسلام مى كردند و پيامبر، به حكم ظاهر اسلام نمى توانست با آنان بجنگد.

كارشكنى هاى اين گروه بر ضد اسلام، به صورت تشكيلاتى و حزبى، تا مرگ عبدالله بن اُبىّ (نهم هجرت)(2) همچنان ادامه داشت، اما از آن پس به صورت كم رنگ و فردى درآمد.

ص: 211


1- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 237-238؛ بيهقى، پيشين، ج 2، ص 165؛ نويرى، پيشين، ج 1، ص 338؛ ابن شبه، تاريخ المدينة المنورة، تحقيق: فهيم محمد شلتوت (قم: دارالفكر، 1410 ه. ق)، ج 1، ص 357؛ احمد زينى دحلان، السيرة النبوية والأثار المحمدية (بيروت: دارالمعرفة ط 2)، ج 1، ص 184.
2- . مسعودى، التنبيه والأشراف (قاهره: دارالصاوى للطبع والنشر)، ص 237.

ص: 212

فصل سوم: توطئه هاى يهود

كارشكنى هاى يهود

يهوديان (همچون مسيحيان) از بعثت قريب الوقوع پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آگاهى داشتند. به گفتۀ قرآن، اهل كتاب، پيامبر اسلام را همچون فرزندان خويش مى شناختند(1). اعراف (7):157؛ بقره (2):76، 89، 101؛ آل عمران (2):81، 187؛ انعام (6):114؛ قصص (28):52.(3) و اوصاف او را كه در تورات و انجيل خوانده بودند، در او مى يافتند.(2) بنابراين انتظار مى رفت كه آنان زودتر از اوس و خزرج مسلمان شوند؛ زيرا چنان كه گفتيم يكى از عوامل گرايش اين دو قبيله به اسلام، پيش گويى يهود از بعثت پيامبر اسلام، در قالب تهديد بود. اما فقط تنى چند از آنان به دين اسلام درآمدند. لكن در عين حفظ دينشان، در اوايل هجرت، روابطشان با مسلمانان عادى بود و گواه آن امضاى پيمان عدم تجاوز، با پيامبر اسلام بود؛ اما چندى نگذشت كه تغيير رويه داده، بناى ناسازگارى گذاشتند. از جمله كارشكنى ها اين بود كه اوصاف پيامبر اسلام را كتمان كرده يا تغيير مى دادند و مى گفتند: ما وصف محمد را در كتابهاى خود نيافتيم، و صفات او صفات پيامبرى كه مى گفتيم خواهد آمد، نيست!(3) قرآن اين شيوۀ آنان را مورد نكوهش قرار داد:

ص: 213


1- . بقره
2- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 320؛ بيهقى، پيشين، ج 2، ص 186؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (قم: المطبعة العلمية)، ج 1، ص 51؛ واقدى، المغازى، ج 1، ص 367.
3- :146؛ انعام (6):20.

و هنگامى كه از طرف خداوند كتابى براى آنها [بنى اسرائيل] آمد كه مطابق نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از آن به خود نويد پيروزى بر كافران مى دادند [كه به كمك او بر دشمنانشان پيروز گردند، با اين همه] هنگامى كه اين كتاب و پيامبرى كه از قبل شناخته بودند، نزد آنها آمد، به او كافر شدند. لعنت خدا بركافران باد.(1). نساء (2):153؛ آل عمران (3):183.(4)

يهود از راههاى گوناگون به مخالفت و كارشكنى مى پرداختند از جمله:

1. طرح يك سلسله درخواستهاى نامعقول و غيرمنطقى، همچون درخواست فرودآمدن كتاب (يا نامه) از آسمان براى آنها!(2)

2. سئوالهاى پيچيدۀ مذهبى به منظور آشفته كردن ذهن مسلمانان؛(3) گرچه در همۀ موارد با پاسخهاى قاطع و روشن پيامبر، نتيجۀ معكوس مى گرفتند.

3. تلاش براى تضعيف پايه هاى ايمان مسلمانان؛ مثلاً به يكديگر مى گفتند: [برويد در ظاهر] به آنچه بر مؤمنان نازل شده، در آغاز روز ايمان بياوريد، و در پايان روز، كافر شويد [و بازگرديد!] شايد آنها [از آيين خود] باز گردند!(4)

4. تلاش براى ايجاد اختلاف بين مسلمانان، چنان كه يكى از آنها به نام شَأْس بن قيس مى خواست با زنده كردن كينه هاى ديرينه در ميان اوس و خزرج، آتش اختلاف و جنگ را در ميان آنان شعله ور سازد كه با اقدام به موقع پيامبر اسلام، اين توطئه ناكام ماند.(5)

انگيزه هاى مخالفت يهود

اصولاً يهوديان مردمانى سودجو، حريص،(6) لجوج و بهانه جو بودند. قرآن، يهود و مشركان

ص: 214


1- . بقره
2- . آل عمران (3):72.
3- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 160؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 54؛ حلبى، پيشين، ج 1، ص 321-322؛ زينى دحلان، السيرة النبوية والاثار المحمدية (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 178-180.
4- :89.
5- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 204-205؛ حلبى، پيشين، ج 2، ص 319-320.
6- . «وَلَتَجِدَنَّهُم احْرَصَ النّاسِ عَلى حَيوةٍ...» (بقره (2):96.)

را دشمن ترين دشمنان مسلمانان معرفى مى كند؛(1). ابن هشام، السيرة النبوية (قاهره: مطبعة المصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 2، ص 188.

(2) زيرا اين دو گروه، اهل منطق و استدلال نبوده با كينه توزى، از هر كارشكنى و مخالفت، كوتاهى نمى كردند. علل و انگيزه هاى مخالفت يهود با اسلام را مى توان در چند موضوع خلاصه كرد:

1. تفكر نژادپرستانه يهود كه بر پيامبر اسلام رشك برده و پيامبرى كسى را كه از نسل يهود نيست (عرب)، برنمى تابيدند.(3). نساء (4):161.(4)

2. آنان پيش از نفوذ اسلام در يثرب، از موقعيت اقتصادى و اجتماعى بهترى در برخوردار بودند؛ زيرا از راه حرفه و صنعت، كشاورزى(5) و رباخوارى،(4) اقتصاد شهر را در دست داشتند. از سوى ديگر با بهره بردارى از اختلافات بين اوس و خزرج، قدرت آنان را تضعيف مى كردند و با اتحاد بنى قينقاع با خزرجى ها، و اتحاد بنى نضير و بنى قريظه با اوسى ها، به آتش اختلافات و جنگهاى قبيلگى آنان دامن مى زدند.(5) پس از هجرت با اتحاد اوس و خزرج در زير پرچم اسلام و افزايش روزافزون قدرت اسلام احساس كردند كه در آيندۀ نه چندان دور، قدرت منطقه از آنِ مسلمانان خواهد بود و آنان موقعيت خود را از دست خواهند داد. و اين، براى آنان قابل تحمل نبود.

3. علماى يهود در بين مردمِ خود اعتبار و حرمت بالايى داشتند و مردم عوام، بى قيد و شرط، از آنها پيروى مى كردند و حتى احكامى كه برخلاف احكام خدا مى گفتند، كوركورانه

ص: 215


1- . مائده
2- :82.
3- . بقره (2):90 و 109؛ نساء
4- :54؛ ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 160؛ زينى دحلان، پيشين، ج 1، ص 176؛ واقدى، المغازى، ج 1، ص 365.
5- . بنى قينقاع به زرگرى اشتغال داشتند (مونتگمرى وات، محمد فى المدينة، تعريب: شعبان بركات، بيروت: المكتبة العصرية)، و بازارى به نام آنها در مدينه وجود داشت (ابن شبه، تاريخ المدينة المنورة، تحقيق: فهيم محمد شلتوت، قم: دارالفكر، ج 1، ص 306؛ ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 4، ص 424) وبنى نضير و بنى قريظه در حومۀ مدينه قلعه ها و مجتمعهاى مسكونى ايجاد كرده بودند و به كشاورزى و باغدارى اشتغال داشتند. (ياقوت حموى، پيشين، ج 1، واژۀ بنى نضير و بطحان؛ نورالدين السمهودى، وفاءالوفاء باخباردار المصطفى، (بيروت: دار احياء التراث العربى، ط 3)، 1401 ه. ق، ج 1، ص 161.)

مى پذيرفتند.(1)

از اين گذشته، منبع درآمد آنان هدايا و خيراتى بود كه عامۀ يهوديان به عنوان پاسدارى از تورات به آنها مى پرداختند. از اين رو مى ترسيدند با گرويدن يهوديان به اسلام، اين درآمد قطع شود.(2). بقره (2):97-98؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 1، ص 175؛ حلبى، السيرة الحلبية، (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 329.(3)

4. آنان با جبرئيل كه پيام الهى را براى پيامبر اسلام مى آورد، دشمنى مى ورزيدند(3) و اين موضوع را بهانه قرار داده با آن حضرت مخالفت مى كردند.

5. قرآن بسيارى از عقايد و اعمال يهود و مواردى از تعليمات تورات را باطل معرفى مى كرد(4) و در بسيارى از احكام و برنامه ها با يهود مخالفت مى ورزيد.(5) اين موضوع ريشه در گذشته ها داشت؛ پيش از ظهور اسلام، اهل كتاب از نظر فرهنگى، نسبت به بت پرستها برترى داشتند و مشركان به ديدۀ احترام به آنها مى نگريستند.(6) بعد از ظهور اسلام نيز اين زمينۀ ذهنى كم و بيش باقى بود. از اين رو گاهى مسلمانان در مدينه در مورد مسايل مذهبى، پرسشهايى از آنان مى كردند و آنان مطالب تورات را به عربى براى مسلمانان تفسير مى كردند، درحالى كه اطلاعات مذهبى آنان غالباً غلط و تحريف يافته بود. از اين جهت پيامبر اسلام به مسلمانان توصيه مى كرد كه سخنان اهل كتاب را تصديق نكنند.(7) حضرت روزى به عمربن خطّاب فرمود: «سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست، اگر خود موسى

ص: 216


1- . توبه (9):31.
2- . بقره (2):79؛ آل عمران
3- :187؛ توبه (9):34؛ بيهقى، دلائل النبوة، ترجمۀ محمود مهدوى دامغانى (تهران: مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361)، ج 2، ص 186-187.
4- . نسا (4):46، 155-158؛ توبه (9):30.
5- . مرتضى العاملى، الصحيح من سيرة النبى الأعظم، 1403 ه. ق)، ج 3، ص 106؛ ر. ك: صحيح بخارى، شرح و تحقيق: الشيخ قاسم الشماعى الرفاعى (بيروت: دارالقلم، ط 1، 1407 ه. ق)، ج 7، باب 486، حديث 1188؛ صحيح مسلم، بشرح النووى، ج 14، ص 80.
6- . مرتضى العاملى، پيشين، ج 1، ص 175-176.
7- . صحيح بخارى، همان چاپ، ج 9، باب 1190، ص 772.

زنده بود، از من پيروى مى كرد!»(1) اين گونه مسايل بر دشمنى يهود مى افزود و گاهى مى گفتند: اين مرد مى خواهد با همۀ برنامه هاى ما مخالفت كند!(2)

تغيير قبله

پيامبر اسلام در مدت اقامت خود در مكّه و مدتى پس از هجرت، به امر خداوند به سوى «بيت المقدس» نماز مى خواند. پس از آنكه يهود، دشمنى خود را آشكار كردند، اين موضوع را دستاويز تبليغ و سم پاشى بر ضدّ پيامبر قرار داده، مى گفتند: او در آيين خود استقلال ندارد و به سوى قبلۀ ما نماز مى خواند. آنان روى اين موضوع زياد تكيه مى كردند. پيامبر اسلام از اين وضع آزرده خاطر شده در تنگنا قرار گرفته بود و شبها به اطراف آسمان نگاه مى كرد و انتظار نزول وحى را داشت تا با رسيدن فرمان جديد، تبليغات يهود قطع شود. هفده ماه پس از هجرت(3) هنگامى كه پيامبر اسلام با مسلمانان دو ركعت از نماز ظهر را به سمت بيت المقدس خوانده بود، فرشتۀ وحى نازل شد و فرمان تغيير قبله را ابلاغ و پيامبر را به سوى كعبه برگردانيد و پيامبر، دو ركعت بعدى را به سوى كعبه گزارد.(4) فرمان خدا چنين بود:

ص: 217


1- . حلبى، پيشين، ج 1، ص 372؛ ر. ك: ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 52.
2- . حلبى، پيشين، ج 2، ص 332.
3- . ابن واضح، تاريخ يعقوبى (نجف، المكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 2، ص 34؛ محمدبن سعد، پيشين، ج 1، ص 242؛ الشيخ الحرّالعاملى، وسائل الشيعة، ط 4، 1391 ه. ق)، ج 3، كتاب الصلوة، ابواب القبلة، باب 2، حديث 3، ص 216؛ طباطبايى، الميزان، (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 3، 1393 ه. ق)، ج 1، ص 331. تاريخ تغيير قبله از هفت ماه تا هيجده ماه پس از هجرت نقل شده است. (وفاءالوفاء، ج 1، ص 361-364؛ بحارالانوار، ج 19، ص 113، پاورقى.) ولى علامه طباطبايى، هفده ماه را تأييد مى كند. (همان مأخذ.)
4- . به گفتۀ گروهى از مورخان، اين حادثه در مسجد قبيلۀ بنى سَلِمه رخ داد كه به «مسجدالقبلتين» مشهور گرديد. (ابن واضح، پيشين، ج 2، ص 34؛ محمدبن سعد، پيشين، ج 1، ص 242؛ سمهودى، وفاءالوفاء، ج 1، ص 361-362؛ زمخشرى، تفسيرالكشاف، (بيروت: دارالمعرفة)، ج 1، ص 101. اما گروهى ديگر، مسجد قبيلۀ بنى سالم بن عوف را كه پيامبر نخستين نماز جمعه را درآن گزارد، محل اين حادثه مى دانند. (طبرسى، اعلام الورى، ص 71؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 124 به نقل از على بن ابراهيم.) لكن پاره اى از گزارشهاى تاريخى حاكى است كه اين حادثه در مسجد خود پيامبر اتفاق افتاده است (ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 241؛ سمهودى، وفاءالوفاء، ج 1، ص 360؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 200-201.) موقعيت مسجدالقبلتين كه در زمان ما تجديد بنا شده و در سمت شمال مدينه قرار دارد، با قبيلۀ بنى سَلِمه سازگار است؛ زيرا قبيلۀ بنى سالم در سمت جنوب مدينه سكونت داشته است. در هرحال اختلاف نظر مورخان در تعيين محل تغيير قبله، از اهميت آن نمى كاهد.

نگاه تو را به آسمان [به انتظار وحى] مى بينيم. اكنون تو را به سوى قبله اى كه از آن خشنود باشى مى گردانيم، پس روى خود را به سوى مسجدالحرام بگردان، و هرجا باشيد روى خود را به سوى آن بگردانيد. اهل كتاب [\يهود] به خوبى مى دانند اين، فرمانِ حقى است كه از ناحيۀ پروردگارشان صادر شده است [دركتابهاى خود خوانده اند كه پيامبر اسلام به سوى دو قبله نماز مى خواند] و خداوند از اعمال آنها غافل نيست.(1). بقره (2):142.

(2)

تغيير قبله كه استقلال مسلمانان را از اين نظر تأمين كرد، براى يهود، حادثه اى گران بود.

آنها اين بار اين نغمه را ساز كردند كه چرا مسلمانان از قبلۀ چند سالۀ خود صرف نظر كردند؟ خداوند پيش از فرمان تغيير قبله، اين موضع گيرى آنها را به پيامبر گوشزد كرده، پاسخ آن را براى او شرح داده بود كه مشرق و مغرب و تمام نقاط روى زمين مربوط به خداست و به هر سو كه او دستور دهد، بايد نماز گزارد و هيچ نقطه اى داراى شرافت ذاتى نيست:

به زودى نابخردانِ مردم مى گويند: چه چيز آنها [\ مسلمانان] را از قبله اى كه بر آن بودند، برگردانيد؟، بگو: مشرق و مغرب از آنِ خداست، هركس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند.(2)

با اين پاسخ، يهوديان، ديگر بهانه اى براى تبليغ منفى نداشتند و با تغيير قبله، پيوند مشترك ميان پيروان دو آيين قديم و جديد از بين رفت و اين دو گروه از هم جدا شده، روابطشان تيره گرديد:

[براى اين گروه] از اهل كتاب هر نشانه و دليلى بياورى، از قبلۀ تو پيروى نخواهند كرد و تو نيز هيچ گاه از قبلۀ آنان پيروى نخواهى كرد، و آنها پيرو قبلۀ يكديگر نيز نيستند و اگر

ص: 218


1- . بقره
2- :144.

تو، پس از اين آگاهى، از هوسهاى آنان پيروى كنى، بى شك از ستمكاران خواهى بود!(1). بقره (2):143.(2)

از قرآن چنين استفاده مى شود كه در تغيير قبله از طرف خداوند، علاوه بر خرده گيريهاى يهود، آزمايش مؤمنان نيز مورد توجه بوده است كه تا چه حد ايمان و اخلاص دارند و در برابر فرمان خدا تسليم هستند:

و ما قبله اى را كه بر آن بودى، تنها براى اين قرار داديم كه افرادى كه از پيامبر پيروى مى كنند از آنان كه [به جاهليت] باز مى گردند، مشخص شوند، و بى شك اين حكم جز براى كسانى كه خداوند آنها را هدايت كرده، دشوار بود. و خداوند هرگز ايمان شما را ضايع نمى گرداند [نمازهاى شما به سوى قبلۀ سابق صحيح بوده است] زيرا خداوند نسبت به مردم رحيم و مهربان است.(2)

در برخى از روايات، اين آزمايش چنين تفسير شده است كه مردم مكه هوادار كعبه بودند، خداوند در مكه موقتاً بيت المقدس را قبله قرار داد تا مؤمنان مخلص و مطيع (كه برخلاف ميل خود و صرفاً به پيروى از فرمان خدا و پيامبر به سوى آن نماز مى خواندند) از افراد خودرأى و نافرمان باز شناخته شوند. اما در مدينه كه مردم بيشتر طرفدار بيت المقدس بودند، خداوند كعبه را قبله قرار داد تا اين دو دسته از هم مشخص شوند.(3)

ص: 219


1- . بقره
2- :145.
3- . طباطبايى، الميزان (بيروت: مؤسسة الأعلمى للمطبوعات، ط 3، 1393 ه. ق)، ج 1، ص 333. براساس برخى روايات و نيز پاره اى گزارش هاى تاريخى، پيامبر اسلام در مكه نيز كعبه را پشت سر قرار نمى داد، (وسايل الشيعة، ج 3، ص 216، كتاب الصلاة، ابواب القبلة، حديث 4) بلكه آن را با بيت المقدس در امتداد هم قرار داده به سوى هردو نماز مى گزارد. (حلبى، السيرة الحلبية، ج 2، ص 357.)

ص: 220

فصل چهارم: تشكيل نيروهاى رزمى اسلام

درگيرى ها

پيامبر اسلام در دوران اقامت و تبليغ در مكه، در عمل تنها يك پيشواى الهى بود و فعاليتهاى او در هدايت و ارشاد مردم و مبارزۀ فكرى و اعتقادى با مشركان و بت پرستان محدود مى شد.

اما پس از استقرار در يثرب، علاوه بر ابلاغ رسالت دينى و رهبرى مذهبى، بايد رهبرى سياسى مسلمانان را نيز برعهده مى گرفت؛ زيرا در مدينه وضع جديدى پيش آمده بود و او گامهاى نخست را در جهت پى ريزى يك جامعۀ نوين براساس تعليمات اسلام، برمى داشت.

از اين رو خطرها و مشكلات احتمالى را پيش بينى كرده، به صورت يك رهبر سياسى آگاه، شايسته و دورنگر، چاره انديشى مى كرد. عقد پيمان برادرى ميان دو گروه از مسلمانان، تنظيم و تصويب پيمان نامۀ عمومى، و نيز امضاى پيمان عدم تجاوز با يهود، نمونه اى از اين اقدامات پيش گيرانه بود.

سوره ها و آياتِ شامل احكام و دستورات سياسى و اجتماعى كه در مدينه نازل شد، راهگشاى پيامبر در اين حركتهاى سياسى بود. چنان كه از طرف خداوند اجازۀ جهاد و دفاع صادر شد(1) و به دنبال آن پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم به تشكيل يك نيروى دفاعى گرفت. تشكيل اين نيرو از اين نظر اهميت داشت كه احتمال مى رفت، مشركان مكه (كه پس از هجرت، دستشان

ص: 221


1- . «اُذِنَ لِلَّذِينَ يُقاتَلُونَ بِاَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ انَّ اللّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدِير. الَّذِينَ اخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَق.» (حج (22):39-40)؛ همچنين ر. ك: الميزان، ج 14، ص 383؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 36.

از آزار و شكنجۀ مسلمانان كوتاه شده بود) اين بار دست به حملۀ نظامى به مركز اسلام (مدينه) بزنند؛ از اين رو پيامبر براى مقابله با چنين احتمالاتى، از اواخر سال اول هجرت، هستۀ اوليۀ ارتش اسلامى را پى ريزى كرد. اين ارتش در ابتدا، هم از نظر نيروى انسانى، و هم از نظر ابزار و ادوات جنگى محدود بود، اما به سرعت از هردو جهت رشد كرد. به طورى كه در آغاز تشكيل، ستونهاى اعزامى براى مأموريتهاى نظامى يا عمليات گشتى، از حدود شصت نفر فراتر نمى رفت و بيشترين نفرات آنها به ندرت به دويست نفر مى رسيد.(1) و در سال دوم، در جنگ بدر، تعدادشان اندكى بيش از سيصد نفر بود، اما در فتح مكه (در سال هشتم) تعداد سربازان اسلام بالغ بر ده هزار نفر بود و از نظر تجهيزات نظامى نيز در سطح بسيار بالايى قرار داشتند.

در هر حال سير حوادث نشان داد كه پيش بينى هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درست بوده است؛ زيرا از سال دوم به بعد درگيريهاى متعددى بين طرفين رخ داد كه اگر مسلمانان داراى نيروى دفاعى نبودند، در اثر اين درگيريها با مشركان سركوب مى شدند.(2)

مانورهاى نظامى

پيامبر اسلام با همان نيروهاى اندك، دست به يك سلسله حركتهاى كوچك نظامى زد كه در واقع جنگ كامل محسوب نمى شدند و در هيچ يك از اين مانورها جنگ و درگيرى با دشمن پيش نيامد، مانند سريۀ سى نفرى حمزة بن عبد المطلب (درماه هشتم هجرت) كه كاروان قريش را هنگام بازگشت به مكه تعقيب كرد، و سريۀ شصت نفرى عُبيدة بن حارث كه (درماه هشتم) به تعقيب گروه ابوسفيان پرداخت، و سريۀ بيست نفرى سعدبن ابى وقاص كه (درماه نهم) به تعقيب كاروان قريش پرداخت، ولى به آن دسترسى پيدا نكرد.(3) همچنين پيامبر اسلام (درماه

ص: 222


1- . ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دارصادر)، ج 2، ص 112.
2- . مجموع غزوات پيامبر اسلام را 26، و سريّه ها را 36 دانسته اند. (ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 186؛ طبرسى، اعلام الورى، ص 72.) برخى از مورّخان، تعداد سرايا را بيش از اين نوشته اند. (مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 282.) بخارى، در يك روايت تعداد آنان را نوزده دانسته است (صحيح بخارى، ج 6، ص 327.)
3- . واقدى، المغازى، تحقيق: مارسدن جونس، ج 1، ص 9-11؛ محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 259؛ ر. ك: ابن هشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 251، 245. ابن اسحاق اين سريه ها را از حوادث سال دوم هجرت مى داند. (طبرى، پيشين.) اگر فرضاً اين نقل را درست بدانيم بايد بپذيريم كه شكل گيرى ارتش اسلامى در سال دوم بوده است، اما باز اين معنا از اهميت موضوع نمى كاهد و سرعت عمل پيامبر را در اين باره نشان مى دهد.

يازدهم) شخصاً با گروهى از مسلمانان در تعقيب كاروان قريش تا سرزمين «اَبْواء» پيش رفت، ولى درگيرى پيش نيامد. حضرت در اين سفر، با قبيلۀ «بنى ضَمْرة» پيمان بست كه بى طرف باشند و با دشمنان اسلام همكارى نكنند. پيامبر درماه ربيع الأول (ماه دوازدهم) كُرْزبن جابر فِهْرى را كه گلۀ مدينه را غارت كرده بود تا سرزمين «بدر» مورد تعقيب قرار داد، اما به او دست نيافت. در جمادى الأخرة با صد و پنجاه (يا دويست) نفر به تعقيب كاروان بازرگانى قريش به سرپرستى ابوسفيان (كه از مكه عازم شام بود) پرداخت (غزوۀ ذات العُشَيْرَة) و اين بار نيز به كاروان دسترسى پيدا نكرد و با قبيلۀ «بنى مُدلج» پيمان بست و به مدينه بازگشت.(1) اين گونه حركتهاى كوچك نظامى را در واقع بايد مانورهاى نظامى و نوعى قدرت نمايى ناميد نه جنگ واقعى.

هدفهاى پيامبر از مانورهاى نظامى

قراين نشان مى دهد كه هدف پيامبر اسلام از اين سريّه ها و غزوه هاى كوچك، نه غارت دشمنان بود و نه جنگ و درگيرى با آنها، زيرا (چنانكه ديديم) از يك طرف تعداد نيروهاى اسلام ناچيز بود و كارايى نظامى نداشت و دشمن چند برابر آنها بود، و از طرف ديگر در برخى از اين سريه ها انصار نيز شركت داشتند؛ درحالى كه آنها در پيمان «عقبۀ دوم» قول دفاع از پيامبر در مدينه را داده بودند، نه جنگ با دشمن در بيرون مدينه را.

از اين گذشته مردم مدينه كشاورز و باغدار بودند و خوى غارتگرى قبايل باديه نشين را نداشتند و اگر اوس و خزرج جنگهايى با هم داشتند جنبۀ محلى داشت و آتش افروز آنها يهود بودند و سابقه نداشت كه كالاى كاروانى را غارت كرده يا اموال قبايل خارج از محيط خود را به يغما برده باشند. به علاوه، مسلمانان هنگام رويارويى با دشمن، تمايلى به جنگ نشان

ص: 223


1- . واقدى، پيشين، ص 11-13؛ طبرى، پيشين، ص 259-261.

نمى دادند؛ چنان كه حمزه با وساطت شخص بى طرفى، از جنگ خوددارى كرد.(1) با توجه به اين قراين و شواهد، گويا پيامبر از اين مانورها هدفهاى خاص را تعقيب مى كرد از جمله:

1. تهديد خط بازرگانى قريش به شام. كاروانهاى بازرگانى مكه، از نزديكى هاى مدينه، بين اين شهر و كرانۀ درياى سرخ عبور مى كردند و نمى توانستند بيش از 130 كيلومتر از شهر فاصله بگيرند.(2) پيامبر اسلام با اين حركتها مى خواست به قريش تفهيم كند كه اگر بخواهند در مدينه نيز (همچون مكه) از آزادى عمل مسلمانان جلوگيرى كنند، خط بازرگانى آنها در معرض خطر قرار خواهد گرفت و امكان ضبط مال التجارۀ آنها توسط مسلمانان وجود دارد.(3) اين تهديد طبعاً براى مشركان مكه كه تجارت براى آنها امرى حياتى بود، عامل بازدارنده اى نيرومند و هشدارى جدى بود تا در ارزيابى هاى خود در برخورد با مسلمانان تجديدنظر كنند.

البته نبايد ترديد داشت كه مسلمانان حق داشتند اموال مشركان مكه را ضبط كنند؛ چرا كه آنها مهاجران را مجبور به ترك مكه كرده و خانه و كاشانه و دارايى آنها را تصاحب نموده بودند(4) اما نبايد از نظر دور داشت كه شعاع كار، از انتقام جويى هاى شخصى و

ص: 224


1- . واقدى، پيشين، ص 9.
2- . مونتگمرى، محمد فى المدينة، تعريب: شعبان بركات (بيروت: المكتبة العصرية)، ص 5.
3- . بعدها اين تهديد عينيّت يافت و (چنان كه خواهيم گفت) قريش از قطع راه بازرگانى به شام، سخت نگران شدند و در صدد جست وجوى راه ديگرى به سمت شام برآمدند.
4- . پس از هجرت پيامبر اسلام، عقيل، منزل مسكونى آن حضرت درمكه (در شعب ابى طالب) و نيز منازل مهاجران بنى هاشم را تصاحب كرد. پيامبر اسلام در فتح مكه در حجون (بيرون مكه) چادر زد. عرض كردند: «چرا در منزل خود فرود نيامديد؟» فرمودند: «مگر عقيل منزلى براى ما باقى گذاشته است؟!» (واقدى، مغازى، ج 3، ص 828؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دار صادر)، ج 2، ص 136؛ قسطلانى، المواهب اللدنية و المنح المحمدية (بيروت: دارالكتب العلمية، ط 1، 1316 ه. ق)، ج 1، ص 318. بعدها ورثۀ عقيل، آن خانه را به مبلغ صدهزار دينار به برادر حجاج بن يوسف فروختند! (حلبى، السيرة الحلبية، ج 1، ص 101-102) همچنين پس از هجرتِ تيرۀ بنى جَحْش بن رئاب، خانه هاى آنها در مكه خالى ماند. ابوسفيان با اين دستاويز كه دخترش همسر يكى از آنهاست، خانه هاى آنها را تصرف كرد! (ابن هشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 145.) از اين گذشته هنگام هجرت صُهَيْب به مدينه، مشركان مكه به تعقيب وى پرداختند و پول واموال وى را از وى گرفتند، ولى او جان سالم به در برد! (ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 121).

تصفيه حسابهاى فردى فراتر رفته بود و در واقع به برخورد دو قدرت و دو قطب تبديل شده بود و طرفين در تضعيف نيروى يكديگر مى كوشيدند. به نظر مى رسد كه از ديد مسلمانان، آسيب اقتصادى بر دشمن و ايجاد رعب و نگرانى در آنها، بيش از ارزش كالاهاى بازرگانى يا غنايم به دست آمده اهميت داشت؛ چنان كه تا سريۀ عبدالله بن جَحْش و جنگ بدر، مالى از مشركان به دست مسلمانان نيفتاد.

2. اين حركتها نوعى نمايش قدرت رزمى مسلمانان، و هشدارى بود برمشركان مكه كه به فكر حملۀ نظامى به مدينه نيفتند؛ چرا كه مسلمانان داراى قدرت دفاعى شده اند و قادر به دفع حملات آنها هستند. چنان كه در بررسى علل و انگيزه هاى مخالفت قريش خوانديم، هنگامى كه پيامبر اسلام در مكه به سر مى برد و شمار مسلمانان اندك بود، اشراف قريش زوال سلطۀ اقتصادى خود را پيش چشم مى ديدند، اينك كه شهر مدينه، با استعداد و امكانات كافى تبديل به پايگاه اسلام شده بود، چگونه ممكن بود پول پرستان مكه خود را در امان بدانند. از اين رو لازم بود مسلمانان پيش دستى كنند تا مشركان در آن شهر طمع نكنند.

3. احتمالاً اين حركتهاى نظامى هشدارى ضمنى بر يهوديان مدينه نيز بود. (كه دشمنى خود را آشكار كرده بودند) تا دست از دسيسه هاى خود بردارند و در صدد تحرّك نظامى برنيايند وگرنه مسلمانان، آتش فتنه را با قدرت خاموش مى كنند!(1)

سريۀ عبدالله بن جَحْش

در ماه رجب سال دوم، پيامبر، عبدالله بن جحش (پسر عمۀ خود) را با هشت تن از مهاجران به مأموريت اكتشافى و اطلاعاتى فرستاد و نامه اى سر بسته به او داد و فرمود: «پس از دو روز راه پيمايى، اين نامه را بگشا و طبق آن عمل كن و هيچ يك از همراهان را به همراهى مجبور نساز.» او پس از دو روز طى راه، نامه را گشود، دستور چنين بود: «هنگامى كه نامۀ مرا خواندى راه خود را پيش گير و در سرزمين «نخله» بين مكه و طائف فرود آى و در آنجا در كمين قريش باش و ما را از وضع و اخبار آنها آگاه كن.»

ص: 225


1- . محمدحسين هيكل، حياة محمد (قاهره: مكتبة النهضة المصرية، ط 8، 1963 م)، ص 24-248.

عبدالله به همراهان اعلام كرد كه از دستور پيامبر اطاعت مى كند و به آنها گفت: هر كس براى شهادت آمادگى دارد بيايد، وگرنه آزاد است برگردد. آنان همگى اعلام آمادگى كردند.

اين گروه در نَخْلَه كمين كردند. كاروانى از قريش به سركردگى عَمْربن الحَضْرَمى از طائف به مكه باز مى گشت. عبدالله و همراهان خواستند به كاروان حمله كنند اما روز آخر ماه رجب (ماه حرام) بود. به يكديگر گفتند: اگر اينان داخل حرم شوند جنگ با آنها به پاس حرم، جايز نخواهد بود و اگر در اينجا با آنان جنگ كنيم، حرمت ماه حرام را شكسته ايم.

سرانجام به كاروان حمله كردند و عمروبن الحضرمى را كشته و دو نفر را اسير كردند و با غنايم و اسيران به مدينه بازگشتند. پيامبر از اقدام خودسرانۀ آنان برآشفت و از تحويل گرفتن اسيران و خمس غنايم خوددارى كرد و فرمود: «من نگفته بودم كه در ماه حرام جنگ كنيد.»

اين حادثه بازتاب وسيعى داشت؛ از يك سو جنگ و خونريزى اين گروه در ماه حرام بر مسلمانان دشوار آمد و عبدالله را سرزنش كردند و از سوى ديگر، قريش از اين جريان بهره بردارى تبليغاتى كرده گفتند: محمد حرمت ماه حرام را شكسته و در آن خونريزى كرده است! يهود نيز به سم پاشى پرداخته گفتند: اين كار به ضرر مسلمانان تمام خواهد شد. در اين هنگام فرشتۀ وحى فرود آمد و فرمان خدا را ابلاغ كرد:

از تو دربارۀ جنگ كردن در ماه حرام سؤال مى كنند، بگو: جنگ در آن، [گناهى] بزرگ است و [لكن گناهِ] جلوگيرى از راه خدا، و كفر ورزيدن به او و [هتك احترام] مسجدالحرام، و اخراج ساكنان آن، نزد خدا بزرگ تر است، و ايجاد فتنه [جلوگيرى از راه خدا و كفرورزيدن و بيرون راندن مؤمنان] از قتل در ماه حرام بدتر است. و [مشركان] پيوسته با شما مى جنگند تا اگر بتوانند شما را از آيينتان برگردانند...(1). ابن هشام، السيرة النبوية، (مطبعة مصطفى البابى الحلبى، 1355 ه. ق)، ج 2، ص 252-255؛ بلاذرى، انساب الاشراف، تحقيق: محمدحميدالله (قاهره: دارالمعارف، ط 3)، ج 1، ص 371-371؛ واقدى، پيشين، ج 1، ص 13-19؛ محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك (بيروت: دارالقاموس الحديث)، ج 2، ص 262-264؛ ابن شبه، تاريخ المدينة المنورة، تحقيق: فهيم محمد شلتوت، ط 1، ج 2، ص 472-477.

(2)

با نزول اين آيات كه همراه با تبرئۀ ضمنى عبدالله، قريش را عامل فتنه، و گناه آنها را بزرگ تر از قتل در ماه حرام معرفى كرد، جوّ مسمومى كه بر ضد مسلمانان به وجود آمده بود شكست. پيامبر به درخواست نمايندگان قريش، اسيران را آزاد كرد كه يكى از آنها مسلمان شده در مدينه ماند.(2)

ص: 226


1- . بقره
2- :217.

حوادثى از اين دست نشان مى دهد كه گاهى اشخاص يا گروه هايى، با حُسن نيّت (اما با سوءتدبير) اقداماتى انجام مى دهند كه عوارض زيان بارى در جامعه به دنبال مى آورد و حسن نيت آنها، عواقب خطرناك آن را جبران نمى كند. اقدام عبدالله بن جَحْش و همراهانش از اين قبيل بود.

جنگ بدر

اين جنگ به دنبال مانورهاى نظامى پيامبر و تهديد خط بازرگانى قريش به شام رخ داد و نخستين جنگ كامل ميان مسلمانان و مشركان بود. چنان كه قبلاً گفتيم پيامبر اسلام در ماه جمادى الأخرة، كاروان قريش را (به سرپرستى ابوسفيان) كه عازم شام بود تا سرزمين «ذات العُشيرة» تعقيب كرد، اما به آن دست نيافت. از اين رو با اعزام مأموران اطلاعاتى به منطقۀ شام، از بازگشت كاروان آگاه شد.(1) كاروان از نظر حجم و ارزش كالا چشمگير بود.

تعداد شتران آن را تا هزار نفر و ارزش كالاها را تا پنجاه هزار دينار نوشته اند كه همۀ قريشيان در آن سهيم بودند.(2)

خط سير طبيعى كاروان از منطقۀ بدر بود.(3) پيامبر اسلام براى ضبط كاروان،(4) با

ص: 227


1- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 20.
2- . واقدى، پيشين، ص 27؛ مجلسى، بحارالانوار (تهران: دارالكتب الاسلامية، 1385 ه. ق)، ج 19، ص 245-247.
3- . بدر در جنوب غربى شهر مدينه قرار دارد و امروز به صورت شهر در آمده است و مركز منطقه اى به همين نام مى باشد. جادۀ آسفالتۀ قديمى مدينه به جده و مكه از آن جا عبور مى كند و تا مدينه 153 كيلومتر و تا مكه تقريباً 343 كيلومتر فاصله دارد. (محمد عبده يمانى، بدرالكبرى، (جده: دارالقبلة للثقافة الاسلاميه، ط 1، 1415 ه. ق) ص 25.) از زمان احداث بزرگراه مدينه - مكه، عبور حجاج در مراسم حج، از اين مسير صورت نمى گيرد.
4- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 258.

سيصد و سيزده تن،(1) و با كم ترين امكانات(2) به سوى بدر حركت كرد. ابوسفيان در بازگشت از شام از تصميم پيامبر آگاه شد و از يك سو با اعزام پيك تندرو به مكه از قريش استمداد كرد(3) و از سوى ديگر مسير كاروان را به سمت راست (\ به طرف ساحل درياى سرخ) منحرف كرد و كاروان را به سرعت از منطقۀ خطر دور ساخت.(4) به درخواست ابوسفيان نه صد و پنجاه(5) جنگجو از مكه براى نجات كاروان به سمت مدينه حركت كرد. با آنكه مشركان در راه، از نجات كاروان آگاه شدند، اما لجاجت ابوجهل آنان را به درگيرى كشاند. هنوز مسلمانان در جست وجوى كاروان بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله از نزديك شدن سپاه قريش به منطقۀ بدر آگاه شد. تصميم گيرى دشوار بود؛ زيرا مسلمانان با آن نيروى اندك براى ضبط كاروان حركت كرده بودند، نه براى جنگ با سپاهى كه تعداد سربازانش سه برابر آنها بود! و اگر (بر فرض) مى خواستند عقب نشينى كنند، آثار تبليغاتى و روانى مانورهاى نظامى از بين مى رفت و ممكن بود دشمن آنان را تعقيب كرده، به مدينه حمله كند. پس از تشكيل شوراى نظامى و نظرخواهى پيامبر از مسلمانان (به ويژه انصار) و سخنان پرشور مقداد (از مهاجران) و سعدبن عُباده (از انصار) تصميم به نبرد با دشمن گرفته شد.(6)

بامداد روز هفده رمضان(7) جنگ آغاز شد. ابتدا حمزه، عُبَيْدَه و على عليه السلام، در جنگ

ص: 228


1- . محمدبن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دار صادر)، ج 2، ص 20؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 272.
2- . مسلمانان داراى هفتاد شتر بودند كه چند نفرى سوار يك شتر مى شدند (واقدى، پيشين، ص 26؛ ابن هشام، پيشين، ص 264.) و فقط يك اسب (شيخ مفيد، الارشاد، ص 73؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 187؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 323؛ مسند احمد، ج 1، ص 125) و بنا به نقلى دو اسب داشتند. (واقدى، پيشين، ص 26؛ ابن سعد، پيشين، ص 12-24؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 37.) و داراى شش زره جنگى و هشت شمشير بودند. (ابن شهرآشوب، پيشين، ص 187؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 323.)
3- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 258؛ واقدى، پيشين، ج 1، ص 28.
4- . ابن هشام، پيشين، ص 270؛ واقدى، پيشين، ص 41.
5- . ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 269؛ ابن سعد، پيشين، ج 2، ص 15؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ج 1، ص 187؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 219.
6- . ابن هشام، پيشين، ص 266-268؛ واقدى، پيشين، ص 48-49؛ ابن سعد، پيشين، ص 14.
7- . ابن هشام، پيشين، ص 278؛ ابن سعد، پيشين، ص 15-19 و 20.

تن به تن با شيبة، عُتْبَه و وليدبن عُتبه، هماوردان خود را به قتل رساندند.(1) و اين، ضربت سختى بر روحيۀ سران قريش بود.(2) آن گاه جنگ عمومى در گرفت. ارتش اسلام به سرعت پيروز شد، به طورى كه هنگام ظهر(3) جنگ با شكست و عقب نشينى دشمن به پايان رسيد. از مشركان 70 نفر كشته(4) و 70 نفر اسير(5) شدند و از مسلمانان 14 نفر به شهادت رسيدند.(6)

با موافقت پيامبر اسلام، اسيران با پرداخت سربها آزاد شدند و آنان كه پول نداشتند، اما باسواد بودند، به دستور رسول خدا بايد ده نفر از جوانان انصار را خواندن و نوشتن مى آموختند تا آزاد شوند.(7) و بقيه اسيران با منت پيامبر آزاد شدند.(8)

عوامل پيروزى مسلمانان

پيروزى درخشان و برق آساى مسلمانان، در نخستين برخورد نظامى، حشمت قريش را درهم شكست و آنها را گيج و بهت زده كرد. شكست ارتش قريش به قدرى غير منتظره بود كه وقتى پيك رسول خدا پيش از بازگشت سپاه اسلام به مدينه، وارد شهر شد و خبر پيروزى را اعلام كرد، مسلمانان ابتدا باور نكردند و پيك را شكست خوردۀ فرارى از جنگ پنداشتند.(9)

اما طولى نكشيد كه اسيران را وارد شهر كردند. بازتاب اين پيروزى تا حبشه رسيد و نجاشى پس

ص: 229


1- . ابن هشام، پيشين، ص 277؛ ابن سعد، پيشين، ص 17-23 و 24؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 279؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ (بيروت: دار صادر)، ج 2، ص 125.
2- . شيخ مفيد، الارشاد، (قم: المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، ط 1، 1413 ه. ق)، ص 69.
3- . واقدى، پيشين، ص 112. پيامبر اسلام، نماز عصر را پس از پايان جنگ، در راه بازگشت به مدينه خواند. (واقدى، پيشين، ص 112-114.)
4- . ابن سعد، پيشين، ص 18؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 294؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 37.
5- . ابن سعد، پيشين، ص 18-22؛ واقدى، پيشين، ص 116؛ طبرى، پيشين، ص 294؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 37؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 189؛ مجلسى، پيشين، ج 19، ص 291.
6- . ابن سعد، پيشين، ص 17؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 37؛ ابن شهرآشوب، پيشين، ص 189.
7- . زيد بن ثابت از اين راه سواد ياد گرفت. (ابن سعد، پيشين، ص 22-26.)
8- . ابن سعد، پيشين، ص 18.
9- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 115.

از دريافت اين گزارش، اظهار شادمانى كرد و مسلمانان مهاجر را به دربارش فراخواند و اين مژدۀ مسرّت بخش را به آنان داد.(1) پيامبر اسلام فرمود:

جنگ بدر نخستين جنگى بود كه خداوند در آن اسلام را عزيز و شرك را خوار ساخت.(2) شيطان، روز جنگ بدر به قدرى خوار و حقير شد كه (به جز روز عرفه كه شاهد نزول رحمت خدا و آمرزش گناهان بزرگ بوده است) هرگز چنين نشده است.(3)

علل و عوامل اين پيروزى شگرف را مى توان بدين گونه خلاصه كرد:

1. فرماندهى شايستۀ پيامبر(4) و شجاعت و دليرى او. على عليه السلام با يادآورى جنگ بدر مى فرمود: «هنگامى كه آتش جنگ سخت شعله ور مى شد، ما، به رسول خدا پناه مى برديم و در آن ساعت هيچ يك از ما به دشمن از او نزديك تر نبوديم.»(5)

2. شجاعت و فداكارى بى نظير على عليه السلام؛ به طورى كه نيمى از كشته شدگان دشمن را او به تنهايى كشت.(6) شيخ مفيد سى وپنج نفر از كشته شدگان بدر را نام مى برد و مى گويد:

راويان عامه و خاصه به اتفاق نوشته اند كه اين عده را على بن ابى طالب كشته است به جز

ص: 230


1- . همان، ص 121.
2- . همان، ص 21.
3- . همان، ص 78.
4- . با آنكه پيامبر اسلام پيش از بعثت، سابقۀ نظامى نداشت و مورّخان، تنها از شركت او در جوانى (يانوجوانى) در جنگ «فجار» ياد كرده اند كه آنهم مورد ترديد است، اما با اين حال او همچون يك فرمانده دوره ديده و باتجربه، به بهترين وجهى فرماندهى مى كرد، به طورى كه هيچ وقت مسلمانان از ناحيۀ فرماندهى آن حضرت شكست نخوردند.
5- . ابن سعد، پيشين، ج 2، ص 23؛ مسنداحمدحنبل، ج 1، ص 126؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابوالفضل ابراهيم (قاهره: دار احياء الكتب العربية، 1961 م)، ج 13، ص 279.
6- . ابن ابى الحديد، پيشين، ج 1، مقدمه، ص 24؛ شيخ مفيد، الارشاد، (قم: المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، ط 1، 1413 ه. ق)، ص 72.

كسانى كه كشندۀ آنان مورد اختلاف است يا على در كشتن آنها شركت داشته است.(1)

3. گرچه گروهى از مسلمانان هنگام حركت از مدينه، بى رغبتى و كراهت آشكار از خود نشان دادند،(2) و نيز برخى از بزرگان مهاجران، در شوراى نظامى، از خود ضعف نشان دادند و سخنان نوميدكننده گفتند،(3) اما نوع مسلمانان از ايمان سرشار و روحيۀ بالا برخوردار بودند و شجاعانه جنگيدند به طورى كه تحسين مشركان را برانگيختند.

4. امدادهاى غيبى خداوند(4) كه از چند راه صورت گرفت:

الف) نزول باران در شب جنگ كه هم نياز مسلمانان را به آب برطرف ساخت و هم زمين را زيرپاى آنان سفت، و حركت را آسان ساخت.(5)

ب) غلبه خواب سبكِ آرامش بخش بر مسلمانان؛(6) آن شب فقط پيامبر اسلام تا صبح بيدار بود و براى پيروزى سپاه اسلام دعا مى كرد.(7)

ص: 231


1- . شيخ مفيد، پيشين، ص 70-72. بلاذرى و واقدى تعداد اين گروه را هيجده نفر نوشته اند. (انساب الأشراف، ج 1، ص 297-301؛ المغازى، ج 1، ص 152؛ همچنين ر. ك: بحارالانوار، ج 19، ص 293.) در جنگ خندق كه سه سال بعد از جنگ بدر رخ داد، وقتى كه عَمْروبن عبدوَدّ، قهرمان نام دار عرب، در كنار خندق، مبارز طلبيد و على عليه السلام به جنگ او رفت، او به على گفت: پدرت ابوطالب دوست من بود، دوست ندارم به دست من كشته شوى! ابن ابى الحديد معتزلى، شارح مشهور نهج البلاغه، پس از نقل اين گفت وگو مى نويسد: «استاد ما ابوالخير مصدق بن شبيب نحوى وقتى كه اين قسمت را تدريس مى كرد، مى گفت: عمرو دروغ مى گفت. او شجاعت على را در جنگ بدر و احد ديده بود و مى دانست اگر با او بجنگد، كشته خواهد شد، از اين رو بهانه مى آورد و به اين وسيله از جنگ با على طفره مى رفت!» (شرح نهج البلاغه، ج 19، ص 64.)
2- . انفال (8):5-6.
3- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 4؛ حلبى، السيرة الحلبية (انسان العيون) (بيروت: دارالمعرفة)، ج 2، ص 385-386؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 247.
4- . آل عمران (3):123.
5- . انفال (8):11؛ واقدى، پيشين، ص 54؛ ابن سعد، پيشين، ج 2، ص 15 و 25.
6- . انفال (8):11؛ واقدى، پيشين، ص 54؛ حلبى، پيشين، ص 392. اما قريش از ترس و اضطراب، تا صبح بيدار بودند و از فرط ناراحتى نتوانستند غذا بخورند!. (واقدى، پيشين، ص 54.)
7- . شيخ مفيد، پيشين، ص 73؛ مسند احمد، ج 1، ص 125؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 19، ص 279.

ج) نزول فرشتگان براى يارى مسلمانان و حضور آنان در ميدان جنگ.(1)

د) ايجاد رعب در دل مشركان.(2)

آثار و نتايج پيروزى سپاه اسلام

پيروزى ارتش اسلام در اين جنگ آثار و نتايجى به بار آورد كه برخى از آنها عبارتند از:

1. خداوند قبلاً وعدۀ پيروزى به كاروان قريش يا سپاه مكه را به مسلمانان داده(3) و پيامبر اسلام در پايان شوراى نظامى، اين وعده را به اطلاع مسلمانان رسانده بود.(4) با تحقق اين پيروزى مسلمانان به امداد و يارى خداوند دلگرم شده، ايمان و اعتقادشان استوارتر گرديد.

2. منافقان و يهود مدينه از اين پيروزى سخت خشمگين شدند و احساس خوارى كردند.

هنگامى كه پيك رسول خدا خبر پيروزى بزرگ مسلمانان را به اطلاع مردم مدينه رساند، منافقان شروع به شايعه پراكنى كردند و گفتند: «محمد كشته شده و مسلمانان شكست خورده و متفرق شده اند!»(5)

يهود نيز كينۀ خود را بروز دادند.(6)كعب الأشرف - يكى از بزرگان يهود - گفت:

اينان كه مى گويند در جنگ كشته شده اند، از اشراف عرب و بزرگان مردم بودند. اگر اين خبر درست باشد، رفتن به زير خاك بهتر از زندگى در روى زمين است!(7)

3. قبايل اطراف مدينه، اين پيروزى را نشانۀ حقانيت اسلام و يارى خدا دانسته، به اسلام گرايش يافتند. يعقوبى مى نويسد:

پس از آنكه خداوند در جنگ بدر پيامبرش را سرفراز و پيروز گردانيد و كسانى از قريش را كشت، قبايل عرب به اسلام گرايش يافتند و هيأتهايى را به حضور پيامبر فرستادند.

ص: 232


1- . انفال (8):9؛ واقدى، پيشين، ص 76-79؛ ابن هشام، پيشين، ج 2، ص 286.
2- . انفال (8):12.
3- . انفال (8):7.
4- . واقدى، پيشين، ص 49.
5- . همان، ص 115؛ بلاذرى، انساب الأشراف، تحقيق: محمدحميدالله، (قاهره: دارالمعارف، ط 3.)، ج 1، ص 294.
6- . طبرى، پيشين، ج 2، ص 297.
7- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 121؛ ابن هشام، پيشين، ج 3، ص 55؛ ر. ك.: بيهقى، ج 2، ص 341.

وى اضافه مى كند:

چهار يا پنج ماه پس از جنگ بدر، قبيلۀ ربيعه در سرزمين ذى قار با كسرى جنگيدند، آنان به يكديگر گفتند: در ميدان جنگ، از شعار اين تهامى [\ محمد] استفاده كنيد. آن گاه با فرياد يا محمد، يا محمد جنگيدند و پيروز شدند.(1)

4. قريشيان متوجه شدند كه در ارزيابى هاى خود در مورد قدرت محمد صلى الله عليه و آله و نيروى مسلمانان اشتباه كرده اند. آنان هرگز تصور نمى كردند چنين شكست سختى را - به تعبير خودشان - از دست عده اى فرارى با همكارى دسته اى كشاورز، متحمل شوند. قريش به اين نتيجه رسيدند كه تجارتشان به خطر افتاده و ديگر نمى توانند به خط بازرگانى مكه - شام كه از بدر عبور مى كرد، اميدوار باشند. صفوان بن اميه در مجمع سران قريش در مكه گفت:

محمد و يارانش تجارت ما را به خطر انداخته اند، نمى دانيم با آنان چه كنيم؟ آنان ساحل را رها نمى كنند و مردم كنارۀ ساحل همگى با آنان هم پيمان و متحد شده اند. ما نمى دانيم به كجا برويم؟ زندگى ما در اين شهر با سفر تابستانى به شام و سفر زمستانى به حبشه تأمين مى شود، اگر همچنان در اين شهر بمانيم، مجبور خواهيم شد سرمايۀ خود را بخوريم و دارايى خود را از دست داده از هستى ساقط شويم!

سرانجام در آن مجمع تصميم گرفتند از طريق عراق به شام سفر كنند. آن گاه صفوان در رأس يك كاروان بازرگانى كه تنها سهم وى در آن سيصدهزار درهم بود، از راه عراق روانه شام شد. پيامبر اسلام با آگاهى از حركت اين كاروان، در جمادى الآخرة سال سوم هجرت، يك ستون نظامى صد نفرى را به فرماندهى زيدبن حارثه جهت ضبط آن گسيل كرد، با نخستين حملۀ مسلمانان، مردان كاروان فرار كردند، سربازان اسلام كالاى آنها را ضبط كرده با يك يا دو اسير به مدينه آوردند.(2) در تاريخ، از اين مأموريت به نام «سرية القَرَدَة»(3) ياد شده است.(4)

ص: 233


1- . تاريخ يعقوبى (نجف: المكتبة الحيدرية، 1384 ه. ق)، ج 2، ص 38.
2- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 197-198.
3- . «سرية القَرْدَه» نيز ضبط شده است. (بحارالانوار، ج 20، ص 4؛ پاورقى، طبرى، پيشين، ج 3، ص 5.)
4- . ابن هشام، پيشين، ج 3، ص 53-54؛ مجلسى، بحارالانوار، ج 20، ص 4-5.

نقض پيمان بنى قينُقاع

بنى قينقاع نخستين قبيلۀ يهودى بود كه پيمان دوستى و عدم تجاوز خويش را نقض كرد.

چنان كه گفتيم، پيروزى مسلمانان در جنگ بدر، براى يهود و منافقان بسيار تلخ و ناراحت كننده بود. از اين رو اين قبيله بعد از جنگ بدر، به اقدامات خصمانه دست زدند.

پيامبر اسلام به آنان اخطار كرد كه از سرنوشت قريش عبرت بگيريد(1) و مسلمان شويد، چه، اوصاف و نشانه هاى مرا در كتاب خود خوانده ايد و از نبوت من خوب آگاهيد.

آنان گفتند: پيروزى بر قريش تو را مغرور كرده، قريش گروهى بازرگان بودند، اگر با ما بجنگى مى بينى كه مردان جنگى يعنى چه!.

آنان با اين غرور، اخطار پيامبر را جدى نگرفته، و همچنان به ناسازگارى خود ادامه دادند.

روزى يكى از اين يهوديان در بازار اين قبيله در حومۀ مدينه به همسر يكى از انصار اهانت كرد. اين عمل كه (بى توجه به شخص آن زن) نوعى عقده گشايى و دهن كجى به مسلمانان بود، تشنّج آفريد. آن زن از مسلمانان استمداد كرد و مسلمانى، آن يهودى را كشت. يهوديان بر سر آن مسلمان ريختند و او را به قتل رساندند. گرچه با اين تشنج آفرينى، دو نفر كشته شدند، اما اگر آنان حسن نيت داشتند امكان برقرارى مجدد آرامش و اتخاذ تدابير لازم براى جلوگيرى از تكرار اين گونه حوادث وجود داشت، ولى آنان به قلعۀ خود پناه برده موضع گرفتند. پيامبر اسلام دستور محاصرۀ قلعۀ آنان را صادر كرد. پس از پانزده روز محاصره، با اصرار و خواهش عبدالله بن اُبىّ (خزرجى) كه قبلاً با آنان هم پيمان بود، پيامبر اسلام موافقت نمود كه سلاحهاى خود را تحويل داده از مدينه بروند. آنان به «اَذْرِعات» شام كوچ كردند. اين حادثه در شوّال سال دوم هجرت رخ داد.(2)

ص: 234


1- . «قُل للَّذِين كفروا ستُغلبُون و تُحشرون إلى جهنّم و بئس المهاد. قد كان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تُقاتل فى سبيل اللّه و اخرى كافرة يرونهم مثليهم رأى العين و اللّه يؤيّد بنصره من يشاء ان فى ذلك لعبرة لأُولى الأبصار.» (آل عمران (3):12-13.)
2- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 176؛ ابن هشام، پيشين، ج 3، ص 50-52؛ بلاذرى، پيشين، ج 1، ص 308-309؛ طبرى، پيشين، ج 2، ص 297-298.

بنى قينقاع شجاع ترين يهود به شمار مى رفتند(1) و چنان كه از سخنانشان استفاده مى شود، گويا به قدرت و امكانات خود مغرور بودند. شايد به پشتيبانى متحدان خود از خزرج و بنى عَوف(2) نيز دلگرم بودند، اما ديديم كه خزرجى ها نتوانستند بيش از وساطت در جهت تخفيف مجازاتشان كارى انجام دهند.(3)عُبادة بن صامت عوفى نيز از آنها تبرّى جست.(4) از طرف ديگر دو قبيلۀ يهودى بنى نضير و بنى قُريظه، متحد قبلى اوسى ها بودند و گويا به همين جهت به كمك بنى قينقاع نشتافتند و شايد سعدبن معاذ - رئيس اوس - در جلوگيرى از مداخلۀ آنان در اين بحران، نقش داشته است. درهرحال، تبعيد اين قبيله از مدينه اين فايده را براى مسلمانان داشت كه هم قدرت اين سه قبيله تجزيه شد و هم هشدارى بود به بقيۀ يهود مدينه كه اشتباه آنان را تكرار نكنند!.

ازدواج على عليه السلام با فاطمۀ زهرا عليها السلام

پس از پيروزى مسلمانان در جنگ بدر كه مايۀ عزّت و سرفرازى مسلمانان گرديد، رويداد فرخندۀ ديگرى در منزل حضرت محمد صلى الله عليه و آله اتفاق افتاد و آن ازدواج على عليه السلام با فاطمه عليها السلام، دختر آن حضرت بود.(5)

فاطمه عليها السلام، هم به لحاظ موقعيت، احترام و قداست خاص پيامبر، و هم به لحاظ شايستگى، فضيلت و شخصيت ممتاز خود، خواستگاران متعددى داشت. چند تن از ياران سرشناس پيامبر كه برخى از آنان از ثروتمندان بودند، از او خواستگارى كردند، اما پيامبر موافقت نكرد(6) و فرمود: «منتظر قضاى الهى هستم.»(7) آنان به على عليه السلام (كه دستمايه اى

نداشت)

ص: 235


1- . واقدى، پيشين، ص 178.
2- . واقدى، پيشين، ص 178؛ ابن هشام، پيشين، ج 3، ص 50.
3- . گويا پيامبر اسلام وساطت عبدالله بن ابى را به حكم اين كه وى به ظاهر مسلمان بود، براى حفظ وحدت مسلمانان و جلوگيرى از تشنج تلاش مى كرد پذيرفت.
4- . واقدى، پيشين، ص 179.
5- . مجلسى، بحارالانوار، ج 43، ص 97.
6- . مجلسى، پيشين، ص 108؛ ابن واضح، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 34.
7- . ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت: دارصادر)، ج 8، ص 19.

پيشنهاد كردند كه به خواستگارى فاطمه عليها السلام برود. وقتى كه على عليه السلام به اين منظور به حضور پيامبر اسلام رسيد، حضرت پس از نظرخواهى از فاطمه عليها السلام با خواستگارى على عليه السلام موافقت كرد(1) و به دخترش فرمود:

تو را به همسرى كسى مى دهم كه از همه نيكوخوى تر و در مسلمانى پيش قدم تر است.(2)

به على عليه السلام نيز گفت:

مردانى از قريش از من رنجيدند كه چرا دخترم را به آنان ندادم. من در پاسخ آنان گفتم:

اين كار به ارادۀ خدا بوده است، كسى جز على شايستگى همسرى فاطمه را نداشت.(3)

اين ازدواج كه طى مراسم ساده و باصفا، و با مهريه اى اندك(4) و جهيزيه اى مختصر صورت گرفت،(5) يكى از بارزترين مظاهر اعتبار ارزشهاى معنوى در پيوند زناشويى در اسلام به شمار مى رود.

جنگ احد

قريش پس از شكست در جنگ بدر، به انگيزۀ انتقام جويى از مسلمانان، با صرف سود كاروان بازرگانى كه به سلامت به مكه رسيده بود، مقدمات حمله به مدينه را فراهم آورده،(6) با جلب همكارى برخى از قبايل، با امكانات فراوان(7) از مكه حركت كردند و گروهى از زنان

ص: 236


1- . مجلسى، پيشين، ص 93.
2- . امينى، الغدير، ج 3، ص 20.
3- . مجلسى، پيشين، ص 92.
4- . همان، ص 112.
5- . براى آگاهى بيشتر ر. ك: دكتر سيدجعفر شهيدى، زندگانى فاطمۀ زهرا عليها السلام، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1365 ه. ش)، ص 44-76؛ امير مهناالخيامى، زوجات النبى واولاده، (بيروت: مؤسسة عزّالدين، ط 1، 1411 ه. ق)، ص 322-328.
6- . واقدى، پيشين، ج 1، ص 200؛ ابن هشام، پيشين، ج 3، ص 64؛ ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 2، ص 37.
7- . ت