عقاید شیعه

مشخصات کتاب

سرشناسه:مجتهدی، هاشم، 1365-

عنوان و نام پديدآور:عقاید شیعه/مولف هاشم مجتهدی.

مشخصات نشر:قم: مارینا، 1400.

مشخصات ظاهری:542ص.

شابک:1100000 ریال:978-600-6621-84-5

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:شیعه -- عقاید

موضوع:Shia'h -- Doctrines

رده بندی کنگره:BP211/5

رده بندی دیویی:297/4172

شماره کتابشناسی ملی:7616316

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الر حیم

عقاید شیعه

مؤلف:

دکتر هاشم مجتهد

ص: 2

فهرست مطالب

مقدمه.. 15

شیعه. 16

تاریخچه شیعه. 16

فرقههای شیعه. 17

1. شیعه دوازده امامی.. 18

2. زیدیه. 19

3. اسماعیلیه. 20

فصل اول: توحید... 21

مراتب توحيد. 24

1. توحيد ذاتى 24

2. توحيد صفاتى 26

3. توحيد افعالى 27

توحيد عملی یا توحید در عبادت 28

صفات خداوند. 31

اقسام صفات خداوند. 33

ص: 3

1. صفات ثبوتیه یا جمالیه. 33

2. صفات سلبیه یا صفات جلالیه. 34

اثبات واجب الوجود. 35

دلایل اثبات واجب الوجودی خداوند. 38

خدا شناسی- توحید. 39

ايمان به غيب 39

آيا وجود خدا اثبات پذير است؟. 41

وجود خداوند از چیست؟ خدا، نور مطلق و ظاهر مطلق 42

يگانگى خدا 44

عبادت و پرستش 45

راههاى اثبات وجود خدا 47

1. راه فطرى 48

راه فطرت در قرآن 49

2. راه علمى يا شبه فلسفى 50

الف. برهان نظم 50

نظم در خلقت 51

ب. برهان هدايت 52

هدايت و نظم دو مقوله اند. 53

فرق اصل نظم و اصل هدايت 53

هدايت در جمادات 54

ديدگاه قرآن درباره هدايت در جمادات 54

هدايت در حيوان و انسان 55

شرك 56

1. شرك ذاتى 56

2. شرك در خالقيّت 58

3. شرك صفاتى 59

4. شرك عملی «شرک در پرستش» 59

ص: 4

مرز توحيد و شرك 61

فصل دوم: عدل الهی... 67

عدل و حكمت 70

عدل چيست؟. 70

شدايد و گرفتاريها 74

شدايد، الطاف خداوند. 74

سازندگى شدايد. 76

امتحان الهى 77

2قضا و قدر. 78

تعریف قضا و قدر. 79

شرور. 83

مسأله دوگانگى هستى 84

شر، عدمى است 85

شر، نسبى است 90

شرور از نظر اصل عدل 93

فوائد شرور. 95

اصل تفكيك 96

نظام كل 97

زشتى، نمايانگر زيبايى است 98

اجتماع يا فرد؟. 100

تفاوت ظرفيّتها 102

مصائب، مادر خوشبختيها 105

بلا براى اولياء 108

اثر تربيتى بلايا 110

بلا و نعمت، نسبى است 110

مجموعه اضداد. 113

مبناى فلسفى تضاد. 116

ص: 5

تبعيض ها 116

آيا نظام جهان، ذاتى جهان است؟. 121

تفاوت نه تبعيض 122

راز تفاوتها 123

جبر و اختيار. 125

محال بودن جبر. 127

جبر. 130

آزادى و اختيار. 132

حتمى و غير حتمى 133

توهّم محال 135

حقيقت ممكن 136

امتياز بشر. 138

فصل سوم: نبوت 141

«نبى» و «رسول». 144

نياز به رسالت 145

راههاى اثبات نبوت 149

سبك كلامى در اثبات نبوت 149

سبك فلسفى 150

اختصاصات و ویژگیهای پيامبران 153

1. اعجاز. 153

2. عصمت 154

تفاوت پيامبران و نوابغ 157

3. رهبرى 157

4. خلوص نيّت 158

5. سازندگى 160

6. درگيرى و مبارزه 160

جنبه بشرى 161

ص: 6

پيامبران صاحب شريعت 162

نقش تاريخى پيامبران 163

1. تعليم و تربيت 163

2. استوار ساختن ميثاقها و پيمانها 163

3. آزادى از اسارتهاى اجتماعى 164

هدف نبوّتها و بعثتها 164

علل تجديد نبوّتها 166

وحى 168

نظريات در مورد وحی.. 170

نظريه عاميانه 170

نظريه روشنفكرانه 170

نظريه سوم 171

موارد استعمال وحى در قرآن 173

وحى انبياء 174

وحى 176

مشخّصات وحى انبياء 176

1. درونى بودن 176

2. معلم داشتن 177

3. استشعار. 178

4. ادراك واسطه وحى 179

عصمت.. 179

معنى عصمت 180

عصمت یک امر نسبی.. 183

عصمت از خطا 184

عصمت از گناه 185

دوران عصمت در نزد فریقین.. 186

معجزه 186

ص: 7

معجزه چيست؟. 187

ايراد بر كلمه «معجزه». 189

نظريات در باب معجزه. 191

1. نظريه تأويل 191

2. نظريه اشاعره 193

3. نظريه سوم 196

ختم نبوّت 197

راز ختم نبوّت 197

نبوّت تبليغى 206

جاودانگی اسلام. 210

نيازمنديها 211

معجزه ختميّه 213

معجزه اى غير از قرآن 217

فصل چهارم: امامت..... 221

معنى امام 223

شؤون رسول اكرم(صلىاللهعليهوآلهوسلم) 225

امامت به معنى رهبرى اجتماع 227

امامت به معنى مرجعيّت دينى 228

امامت به معنى ولايت 231

امامت در قرآن 233

امام، جانشين پيغمبر است در بيان دين 235

حديث ثَقَلَيْن و مسأله عصمت ائمه(عليهمالسلام) 237

مسأله ولايت معنوى 238

تعريف امامت 239

امام يعنى كارشناس امر دين 240

مسأله عصمت 241

مسأله تنصيص 242

ص: 8

غدير. 243

نظريه اول 245

نظريه دوم 245

نظريه صحيح: مسلمين اغفال شدند. 246

فرق اتمام و اكمال 247

ولایت.. 248

انواع ولاء 250

1. ولاء منفى 250

2. ولاء اثباتى:. 253

انواع ولاء اثباتى خاص 259

1.ولاء محبّت يا ولاء قرابت 259

2. ولاء امامت 263

3. ولاء زعامت 265

4. ولاء تصرّف 268

شفاعت 272

ايراد و اشكال 273

ضعف قانون 274

اقسام شفاعت 277

حفظ قانون 280

شفاعت رهبرى 280

اصل تطهير. 284

اصل سلامت 285

شرايط شفاعت 287

شفاعت از آن خدا است 289

توحيد و توسّلات 291

پاسخ ايرادها 292

مهدویت.. 293

ص: 9

قيام مختار و اعتقاد به مهدويت 296

قيام «نفس زكيّه» و اعتقاد به مهدويت 297

نيرنگ منصور، خليفه عباسى 298

اعتقاد به مهدويت در بین اهل سنّت 299

ماهيت قيام حضرت مهدى(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) 300

قيام و انقلاب امام مهدى(عليهالسلام) 304

انتظار فرج 305

دو گونه انتظار. 306

انتظار ويرانگر. 306

فصل پنجم: معاد.. 309

هدف زندگى 312

نظريات مختلف درباره سعادت انسان:. 315

1. نيرومندى در علم و اراده 315

2. بهره مندى بيشتر از مواهب طبيعت 315

هدف خلقت از ديدگاه قرآن 316

معاد از اركان جهان بينى اسلامى 319

منبع و منشأ ايمان به حيات اخروى 321

چرا معاد جزء اصول دين است؟. 322

تفسيرهاى گوناگون درباره معاد. 323

1. اعاده معدوم 323

2. عود ارواح به اجساد. 324

3. عود ارواح به خداوند. 326

4. عود ارواح به خداوند با كيفيت جسمانى 327

5. تجديد حيات مادى به شكل ديگر. 328

ماهيت «مرگ» و وجود عالم برزخ از نظر قرآن 328

فاصله مردن تا قيامت 330

مرگ در منطق قرآن 330

ص: 10

زندگى پس از مرگ 332

ماهيّت مرگ 333

زندگى پس از مرگ 340

عالم برزخ 341

قيامت كبرى 346

تجسّم و جاودانگى اعمال و مكتسبات انسان 348

وجوه مشترك و وجوه متفاوت زندگى اين جهان و زندگى آن جهان 350

مرگ وميرها 352

مرگ، نسبى است 354

مرگ، گسترش حيات 358

مجازاتهاى اخروى 361

تفاوتهاى دو جهان 362

ارتباط دو جهان 369

سه نوع كيفر. 370

1. تنبيه و عبرت 371

2. مكافات دنيوى 373

3. عذاب اخروى 375

فصل ششم: دین... 381

دين سرمايه زندگى 386

دين، پشتوانه اخلاق و قانون 388

اصول و فروع دین.. 389

فروع دین.. 391

فرق اصول دین و فروع دین.. 391

انسان و حيوان 392

شعاع آگاهى و سطح خواسته حيوان 392

شعاع آگاهى و سطح خواسته انسان 393

محدوده فطريّات انسان 402

ص: 11

جهان احساسى و جهان شناسى 409

انواع جهان بينى 410

جهان بينى علمى 411

جهان بينى فلسفى 414

جهان بينى مذهبى 415

معيار خوبى جهان بينى 415

جهان بينى توحيدى 416

جهان بينى اسلامى 417

اسلام 419

عمل خير از غير مسلمان 430

مراتب تسليم 444

اسلام واقعى و اسلام منطقه اى 446

اخلاص، شرط قبول اعمال 447

ايمان به خدا و آخرت 452

ايمان به نبوّت و امامت 455

آفت زدگى 458

زير صفر. 460

قاصران و مستضعفان 461

از زاويه ديد حكماى اسلام 463

گناهان مسلمان 465

ايمان مذهبى 470

ایمان به غيب.. 475

ايمان به امدادهاى غيبى.. 478

امدادهاى غيبى در زندگى بشر. 479

انواع امدادها 481

الهام و اشراق 484

جهاد. 487

ص: 12

جنگ با اهل كتاب 487

1. جنگ با اهل كتاب مطلق است يا مقيد؟. 487

2. آيا با همه اهل كتاب مى توان جنگيد؟. 489

3. «جزيه» چيست؟. 490

فلسفه و هدف جهاد. 491

جهاد و آزادى عقيده 491

چگونگى جنگ 492

مشروعيت جنگ 492

جنگ يا تجاوز؟. 492

جنگ دفاعى 493

فرق اسلام و مسيحيت در موضوع جهاد. 494

آيات مطلق درباره جهاد. 494

جنگهاى صدر اسلام 496

صلح و سازش 497

ماهيت جهاد دفاع است 499

انواع دفاع 499

دفاع از حقوق انسانى از دفاع از حقوق فردى و قومى مقدس تر است 501

مقدس ترين دفاعها 502

شهيد. 503

به حق پيوستگى شهيد. 504

حق شهيد. 504

بدن شهيد. 506

منشأ قداست 507

خون شهيد. 508

جاودانگى شهيد. 509

شفاعت شهيد. 510

گريه بر شهيد. 511

ص: 13

فلسفه گريه بر شهيد. 512

امر به معروف و نهى از منكر. 519

اصل فراموش شده 522

لزوم تعظيم شعائر اسلامی.. 523

شعار «توّابين». 524

شعارهاى اسلامى 525

فلسفه تجديد عزادارى امام حسين(عليهالسلام) 528

منابع. 531

ص: 14

مقدمه

اشاره

علم الهی (که آن را علم اصول عقاید نیز گویند) تحصیل آن بر همگان واجب است و احدی در جهل آن معذور نیست.

اُصولِ دین، باورهای پایه دین اسلام که از شرایط مهم مسلمانی است. اصول دین اسلام از سه اصل تشکیل می شود: توحید، نبوت پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) و معاد. اصول دین در مقابل فروع دین است که احکام عملی را شامل می شود. همه مذاهب اسلامی این سه اصل را قبول دارند؛ اما اصول دیگری هم دارند که آنها را از دیگر مذاهب جدا می کند.

مدتها با خود در فکر تحقیق در کلام شیعه اثنی عشری به شکل مفصل بوده ام به نحوی که برای تمام مباحث اعتقادی بدون احتساب سن افراد جامعه جواب کامل داشته باشم. به همین خاطر کتاب حاضر مجموعه ای مباحث اعتقادی، کلامی و باورهای شیعان می باشد. که البته در مجموعه حاضر توجه ویژه ای به مبانی فکری علامهِ شهید استاد مرتضی مطهری (رحمه الله) شده است.

ص: 15

شیعه

شیعه، یکی از دو مذهب بزرگ دین اسلام است. برپایه مذهب شیعه، پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) به فرمان خداوند، حضرت علی(علیه السلام) را به جانشینی بلافصل خود برگزیده است. امامت از اصول اعتقادی شیعیان و وجه تمایز آنان با اهل سنت است. طبق این اصل، امام را خداوند تعیین و به واسطه پیامبر به مردم معرفی می کند. امروزه مذهب شیعه سه فرقه دارد: امامیه، اسماعیلیه و زیدیه.

شیعه در لغت به معنای پیرو، یار و گروه است(1)

و در اصطلاح، به کسانی می گویند که معتقدند بنابر احادیثی که از پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده، امام علی(علیه السلام) جانشین بلافصل او است؛(2) در برابرِ اهل سنت که می گویند پیامبر جانشینش را تعیین نکرده بود و به دلیل اجماع مسلمانان در بیعت با ابوبکر، وی جانشین پیامبر است. به گفته برخی از مورخان، تا چند قرن پس از پیدایش اسلام، شیعه تنها به این معنا به کار نمی رفته است؛ بلکه به دوست داران اهل بیت و کسانی که امام علی را بر عثمان خلیفه سوم، مقدم می دانستند هم شیعه می گفتند.

تاریخچه شیعه

درباره زمان پیدایش شیعه به عنوان یک گروه مشخص که پیرو امام علی(علیه السلام) است و او را شایسته جانشینی پیامبر می داند، اختلاف نظر است. عموم علمای شیعه معتقدند از زمان حیات پیامبر اسلام، عده ای از صحابه حول محور حضرت علی(علیه السلام) بوده و به خاطر روایات منقول از پیامبر، شیعه در همان زمان هم

وجود داشته است؛ اما عده ای از مورخان می گویند شیعه پس از واقعه سقیفه به وجود آمده است.

ص: 16


1- . فراهيدى، كتاب العين، ج 2، ص 190.
2- . شهرستانی، الملل و النحل، ج1، ص 131.

به باور برخی، شیعه پس از قتل عثمان خلیفه سوم شکل گرفته است؛ برخی هم زمان شکل گیری شیعه را پس از ماجرای حَکَمیت می دانند.(1)

دیدگاه پرطرف دار میان علمای شیعه، دیدگاه نخست است.(2) اینان به احادیث و گزارش های تاریخی ای استناد می کنند که در آنها در زمان پیامبر به شیعیان علی، بشارت داده شده یا از کسانی به عنوان شیعیان علی یاد شده است.(3)

اینان به تصمیم سقیفه اعتراض داشتند و تا حضرت علی(علیه السلام) بیعت نکرد؛ اینان هم بیعت نکردند. بعد از بیعت حضرت امیرمومنان تا به خلافت رسیدن ایشان، عده قلیلی به طرفداران ایشان اضافه شد تا در دوره خلافت، از شرطه الخمیس به پیروان ایشان اضافه شد. بنابر نقل ناشی اکبر در مسائل الامامه، یاران علی بعد از شهادت وی به سه دسته تقسیم شدند. عده ای قائل به نص و وصیت در نسل ایشان بودند که به شیعه اعتقادی مشهور شدند. عده ای طرفدار عبدالله بن سبا بودند و تعداد زیادی از اهل کوفه شیعه اختیاری بوده و قائل به نص و وصیت نبودند.

فرقه های شیعه

اشاره

شاخه های مختلف شیعیان که علی رغم باور به امامت بلافصل علی بن ابی طالب(علیه السلام)، در برخی باورهای دیگر از جمله شمار امامان معصوم با یکدیگر اختلاف دارند. جوب تعیین امام از جانب خدا، عصمت انبیاء و امامان از گناهان کبیره

و صغیره، و اعتقاد به تولى و تبرى از اعتقادات مشترک تمام فرقه های تشیع است.(4)

در اینجا به چند فرقه مهم شیعه اشاره خواهیم نمود.

ص: 17


1- . محرمی، تاریخ تشیع، ص 43-42.
2- . صابری، تاریخ فرق اسلامی، ص 18.
3- . صابری، تاریخ فرق اسلامی، ص20.
4- . شهرستانی، الملل و النحل، ج1، ص 169.

1. شیعه دوازده امامی

شیعه دوازده امامی یا اِثناعَشَری بزرگ ترین فرقه مذهب شیعه است.(1) طبق مذهب امامیه، پس از پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم)، دوازده امام وجود دارد که نخستینشان امام علی(علیه السلام)، و آخرینشان امام مهدی(علیه السلام) است(2) که هنوز زنده است، در غیبت قرار دارد و و روزی برای برقراری عدالت در زمین ظهور خواهد کرد. (3)

رجعت و بَداء از باورهای ویژه شیعیان دوازده امامی است.(4) طبق آموزه رجعت، پس از ظهور امام مهدی(علیه السلام)، برخی از مردگان زنده خواهند شد. این مردگان هم نیکوکاران و شیعیان را شامل می شوند و هم دشمنان اهل بیت را که قرار است سزای اعمالشان را در همین هم دنیا ببینند.(5) بداء هم یعنی خدا گاه به سبب مصلحتی، امری را که برای پیامبر یا امام آشکار کرده بود، تغییر می دهد و چیز دیگری جایگزین آن می کند.(6)

از اواخر قرن سوم قمری، شیعه امامی از دیگر فرقه های شیعی متمایز شد. پس از شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)، گروهی از شیعیان که معتقد بودند زمین

هیچ گاه بدون امام باقی نمی ماند، به وجود امام دوازدهم و غیبت او اعتقاد پیدا کردند. این گروه به شیعه امامی یا دوازده امامی شناخته شدند. از این زمان به تدریج، شمار این

ص: 18


1- . طباطبایی، شیعه در اسلام، ص 66.
2- . طباطبایی، شیعه در اسلام، ص 197.
3- . طباطبایی، شیعه در اسلام، ص 230.
4- . ربانی گلپایگانی، درآمدی به شیعه شناسی، ص 273.
5- . ربانی گلپایگانی، درآمدی به شیعه شناسی، ص 273.
6- . مفید، تصحیح الاعتقاد، ص 65.

فرقه شیعه زیاد شد؛ به گونه ای که به گفته شیخ مفید، در زمان او یعنی سال 373ق، تشیع دوازده امامی، بیشترین پیروان را در میان دیگر فرقه های شیعه داشته است.(1)

2. زیدیه

یکی دیگر از فرقه های مهم شیعه زیدیه است. پیروان آن معتقدند پس از امامت حضرت علی، امام حسن، امام حسین، امام سجاد(علیهم السلام) و زید بن علی، امامت به هر مردی از اولاد حضرت فاطمه(سلام الله علیها) می رسد که مردم را به امامت خود دعوت کند و در ظاهر، عادل، عالم و شجاع باشد و مومنان با او برای جهاد بیعت کنند. این فرقه در سال های آغازین قرن دوم هجری قمری/هشتم میلادی از شیعه منشعب شد. اعتقاد به قیام و مبارزه از ویژگی های مهم زیدیه است.(2)

پس از آنکه حدود 15 هزار نفر در کوفه با زید بن علی بیعت کردند، او عزم خود را برای قیام علیه هشام بن عبدالملک، خلیفه اموی، جزم کرد. این در حالی است که شماری نیز در بصره، مدائن و خراسان با زید بیعت کرده بودند. هنوز نیروهای زید برای قیام ساماندهی نشده بودند که والی عراق با سپاهی به مخفیگاه وی حمله کرد و زید با خروج زودتر از موعد خود در محرم سال 122 قمری با دویست نفری که همراه وی

بودند به جنگ با سپاه اموی رفت و در 24 یا 25 محرم سال 122ق به شهادت رسید.(3)

پس از درگذشت زید، شیعیانی که معتقد به اندیشه قیام به سیف و خروج علیه حاکم ظالم بودند، زید را به عنوان امام بدون نص دانسته و به زیدیه معروف شدند.(4)

ص: 19


1- . سید مرتضی، الفصول المختاره، ص 321.
2- . سلطانی، تاریخ و عقاید زیدیه، ص 20.
3- . اصفهانی، مقاتل الطالبین، ص 130.
4- . حسنی، الشافی، ج 3، ص 109 و 110.

3. اسماعیلیه

اسماعیلیه فرقه ای از شیعیان است که پس از امام صادق(علیه السلام)، اسماعیل پسر بزرگ او را امام می داند و امامت امام کاظم(علیه السلام) و دیگر امامانِ امامیه را نمی پذیرد.(1)

اسماعیلیان بر این باور بودند که امامت هفت دوره دارد و هر دوره با یک «ناطق» آغاز می شود که شریعتی نو می آورد و در هر دوره پس از او هفت امام امامت می کنند. ناطق های شش دوره نخست امامت، همان پیامبران اولوالعزم اند که عبارت اند از: آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و حضرت محمد(ص).(2)

محمدِ مکتوم پسر اسماعیل، هفتمین امام از دوره ششم امامت است که با پیامبر اسلام آغاز شده است. او همان مهدی موعود است که وقتی قیام کند، ناطق دوره هفتم امامت هم خواهد بود.(3) می گویند برخی از این آموزه ها در دوره حکومت فاطمیان، دچار تغییراتی شد. مهم ترین ویژگی اسماعیلیه را باطنی گری می دانند؛ چراکه آنها آیات و احادیث و معارف و احکام اسلامی را تأویل می کنند و معنایی خلاف ظاهر آنها برداشت می کنند. به باور آنها آیات قرآن و روایات ظاهر و باطن دارند.امام باطن آنها را می داند و فلسفه امامت، تعلیم باطن

دین و بیان معارف باطنی است. قاضی نُعمان را بزرگ ترین فقیه اسماعیلیه و کتابش دعائم الاسلام را منبع اصلی فقهی این مذهب دانسته اند. اسماعیلیه امروز را به دو گروه آقاخانیه و بُهره تقسیم می کنند که بازماندگان دو شاخه از فاطمیان مصر یعنی نزاریه و مستعلویه هستند.(4)

ص: 20


1- . شهرستانی، الملل و النحل، ج 1، ص 170.
2- . دفتری، تاریخ و سنت های اسماعیلیه، ص 165.
3- . صابری، تاریخ فرق اسلامی، ج 2، ص 151.
4- . مشکور، فرهنگ فرق اسلامی، ص 53.

فصل اول: توحید

اشاره

ص: 21

ص: 22

توحيد اساسى ترين اصل اسلامى و زيربناى فكرى و اعتقادى در تعليمات الهى است.(1)

اسلام دين توحيد است و براى هيچ مسئله اى به اندازه توحيد يعنى خداى يگانه را پرستش كردن و غير او را پرستش نكردن اهميت قائل نيست و نسبت به هيچ مسئله اى به اندازه اين مسئله حساسيت ندارد. مردم قريش كه در مكه بودند مشرك بودند.

توحيد يعنى معرفت و شناسايى خداوند يگانه كه با علم و قدرت كامله خود اين جهان را آفريده است. خداوند آفريننده زمين و آسمان و ستارگان و ماه و خورشيد و درياها و كوهها و جانوران و آدميان و ميليونها موجودات بى شمار ديگر است. ما خداوند را با چشم خود نديده ايم ولى با دليل عقل خود به وجود او پى برده ايم.(2)

به عبارت دیگر و دقیقتر، توحيد يعنى خدا محبوب و مطلوب اول انسان باشد و هر چه غير خدا هست تابع اين محبوب و به خاطر اين محبوب، محبوب باشد، و اگر چيزى محبوبيتش در اين عرض يا بيشتر از آن باشد اين ديگر با توحيد جور در نمى آيد و شرك است.(3)

كلمه توحيد يعنى كلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» مجموعاً نفيى و اثباتى است؛ بدون نفى ما سوا دم از توحيد زدن ناممكن است. اين است كه عصيان و تسليم، كفر و ايمان قرين يكديگرند؛ يعنى هر

توحيد اساسى ترين اصل اسلامى و زيربناى فكرى و اعتقادى در تعليمات الهى است.(4)

اسلام دين توحيد است و براى هيچ مسئله اى به اندازه توحيد يعنى خداى يگانه را پرستش كردن و غير او را پرستش نكردن اهميت قائل نيست و نسبت به هيچ مسئله اى به اندازه اين مسئله حساسيت ندارد. مردم قريش كه در مكه بودند مشرك بودند.

توحيد يعنى معرفت و شناسايى خداوند يگانه كه با علم و قدرت كامله خود اين جهان را آفريده است. خداوند آفريننده زمين و آسمان و ستارگان و ماه و خورشيد و درياها و كوهها و جانوران و آدميان و ميليونها موجودات بى شمار ديگر است. ما خداوند را با چشم خود نديده ايم ولى با دليل عقل خود به وجود او پى برده ايم.(5)

به عبارت دیگر و دقیقتر، توحيد يعنى خدا محبوب و مطلوب اول انسان باشد و هر چه غير خدا هست تابع اين محبوب و به خاطر اين محبوب، محبوب باشد، و اگر چيزى محبوبيتش در اين عرض يا بيشتر از آن باشد اين ديگر با توحيد جور در نمى آيد و شرك است.(6)

كلمه توحيد يعنى كلمه «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» مجموعاً نفيى و اثباتى است؛ بدون نفى ما سوا دم از توحيد زدن ناممكن است. اين است كه عصيان و تسليم، كفر و ايمان قرين يكديگرند؛ يعنى هر

ص: 23


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 26، ص 167.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، يادداشتهاي شهيد مطهري، ج 12، ص 122.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 27، ص 213.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 26، ص 167.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، يادداشتهاي شهيد مطهري، ج 12، ص 122.
6- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 27، ص 213.

تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانى مشتمل بر كفرى و هر ايجاب و اثبات مستلزم سلب و نفيى است: «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى»(1).(2)

مراتب توحيد

اشاره

توحيد، درجات و مراتب دارد، همچنان كه شرك كه مقابل توحيد است مراتب و درجات دارد. تا انسان همه مراحل توحيد را طى نكند، موحّد واقعى نيست.

1. توحيد ذاتى

توحيد ذاتى يعنى شناختن ذات حق به وحدت و يگانگى. اوّلين شناختى كه هر كس از ذات حق دارد، غنا و بى نيازى اوست، يعنى ذاتى است كه در هيچ جهتى به هيچ موجودى نيازمند نيست و به تعبير قرآن «غنىّ» است، همه چيز به او نيازمند است و از او مدد مى گيرد و او از همه غنىّ است «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُ»(3) و به تعبير حكما واجب الوجود است.(4)

و ديگر «اوّليّت» يعنى مبدئيّت و منشئيّت و آفرينندگى اوست. او مبدأ و خالق موجودات ديگر است، موجودات همه «از او» هستند و او از چيزى نيست و به تعبير حكما «علّت اولى» است. اين اوّلين شناخت و اوّلين تصوّرى است كه هر كس از خداوند دارد. يعنى هر كس در

مورد خداوند مى انديشد و به اثبات يا نفى، و تصديق يا انكار مى پردازد، چنين معنى و مفهومى در

ص: 24


1- . سوره بقره: 2، آیه 256.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در نهج البلاغه، ج 16، ص 503.
3- . سوره فاطر: 35، آیه 15.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 99.

ذهن خود دارد كه آيا حقيقتى وجود دارد كه وابسته به حقيقتى ديگر نيست، همه حقيقت ها به او وابسته اند و از اراده او پديد آمده اند و او از اصل ديگرى پديد نيامده است؟

توحيد ذاتى يعنى اين حقيقت «دوئى» بردار و تعدّدپذير نيست، مثل و مانند ندارد «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ»(1)، در مرتبه وجود او موجودى نيست «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ».(2)

چون ذات واجب الوجود يگانه است، پس جهان از نظر مبدأ و منشأ و از نظر مرجع و منتهى يگانه است. جهان نه از اصلهاى متعدّد پديد آمده و نه به اصلهاى متعدّد بازمى گردد، از يك اصل و از يك حقيقت پديد آمده «قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ»(3)

و به همان اصل و همان حقيقت بازمى گردد «أَلا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ»(4)

و به تعبير ديگر، جهان هستى، يك قطبى و يك كانونى و تك محورى است.

رابطه خدا و جهان، رابطه خالق با مخلوق يعنى رابطه علّت (علّت ايجادى) با معلول است، نه رابطه روشنايى با چراغ يا رابطه شعور انسانى با انسان. درست است كه خدا از جهان جدا نيست(5)،

او با همه اشياء است و اشياء با او نيستند «هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ»(6)

امّا لازمه جدا نبودن خدا از جهان، اين نيست كه پس خدا براى جهان مانند(7)

روشنايى براى چراغ و شعور

براى اندام است. اگر اين چنين باشد خدا معلول جهان مى شود و نه جهان معلول خدا، چون روشنايى معلول چراغ است نه چراغ معلول روشنايى. و همچنين لازمه جدا نبودن خدا از جهان و انسان

ص: 25


1- . سوره شورى: 42، آیه 11.
2- . سوره اخلاص: 112، آیه 4.
3- . سوره رعد: 13، آیه 16.
4- . سوره شورى: 42، آیه 53.
5- نهج البلاغه «ليس عن الاشياء بخارج و لا فيها بوالج».
6- . سوره حديد: 57، آیه 4.
7- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 100.

اين نيست كه خدا، جهان و انسان همه يك جهت دارند و همه با يك اراده و يك روح حركت و حيات دارند. همه اينها صفات مخلوق و ممكن است، خداوند از صفات مخلوقين منزّه است «سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ».(1)

2. توحيد صفاتى

توحيد صفاتى يعنى درك و شناسايى ذات حق به يگانگى عينى با صفات و يگانگى صفات با يكديگر. توحيد ذاتى به معنى نفى ثانى داشتن و نفى مثل و مانند داشتن است و توحيد صفاتى به معنى نفى هر گونه كثرت و تركيب از خود ذات است.

ذات خداوند در عين اينكه به اوصاف كماليّه جمال و جلال متّصف است، داراى جنبه هاى مختلف عينى نيست. اختلاف ذات با صفات و اختلاف صفات با يكديگر لازمه محدوديّت وجود است. براى وجود لايتناهى همچنان كه دومى قابل تصوّر نيست، كثرت و تركيب و اختلاف ذات و صفات نيز متصوّر نيست. توحيد صفاتى مانند توحيد ذاتى از اصول معارف اسلامى و از عالى ترين و پر اوج ترين انديشه هاى بشرى است كه بخصوص در مكتب شيعى تبلور يافته است. در اوّلين خطبه نهج البلاغه چنين آمده است:

«الحمد للّه الّذى لا يبلغ مدحته القائلون و لا يحصى نعماءه العادّون، و لا يؤدّى حقّه المجتهدون، الّذى لا يدركه بعد الهمم، و لا يناله غوص الفطن، الّذى ليس لصفته حدّ محدود و

لا نعت موجود.(2)

سپاس ذات خدا را، آنكه ستايش كنندگان نتوانند به ستايش او برسند و شمار كنندگان نتوانند نعمتهاى او را برشمارند و كوشندگان نتوانند حقّ بندگى او را ادا نمايند، آنكه همّتها هر چه دور پروازى كنند كنه او را نيابند و زيركيها هر اندازه در قعر درياهاى فطانت فرو

ص: 26


1- . سوره صافّات: 37، آیه 180.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 101.

روند به او نرسند، آنكه صفت او را حدّ و نهايتى و تغيّر و تبدّلى نيست.» در اين جملات از صفات نامحدود خداوند ياد شده است.

امیرالمؤمنین(علیه السلام) بعد از چند جمله مى فرمايد: كمال الاخلاص له نفى الصّفات عنه لشهادة كلّ موصوف انّه غير الصّفة و شهادة كلّ صفة انّها غير الموصوف فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه؛ اخلاص كامل، نفى صفات از پروردگار است، زيرا موصوف گواهى مى دهد كه ذاتش غير از صفت است و صفت گواهى مى دهد كه او چيزى است غير از موصوف، و هر كس خداوند را به صفتى توصيف كند، ذات او را مقارن چيز ديگر قرار داده و هر كس خدا را مقارن چيزى قرار دهد.

در اين جملات، هم براى خداوند اثبات صفت شده است (الّذي ليس لصفته حد محدود) و هم از او نفى صفت شده است (لشهادة كلّ صفة انّها ...) از خود اين جمله ها معلوم است كه صفتى كه خداوند موصوف به آن صفت است صفت نامحدود به نامحدوديّت ذات است كه عين ذات است، و صفتى كه خداوند مبرّا و منزّه از اوست صفت محدود است كه غير ذات و غير از صفت ديگر است. پس توحيد صفاتى يعنى درك و شناختن يگانگى ذات و صفات حق.(1)

3. توحيد افعالى

توحيد افعالى يعنى درك و شناختن اينكه جهان، با همه نظامات و سنن و علل و معلولات و اسباب و مسبّبات، فعل او و كار او و ناشى از اراده اوست. موجودات عالم همچنان كه در ذات استقلال ندارند و همه قائم به او و وابسته به او هستند و او به تعبير قرآن «قيّوم» همه عالم است، در مقام تأثير و علّيت نيز استقلال ندارند، و در نتيجه خداوند همچنان كه در ذات شريك ندارد در فاعليّت نيز شريك ندارد. هر فاعل و سببى، حقيقت خود و وجود خود و تأثير و فاعليّت خود

ص: 27


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 102.

را از او دارد و قائم به اوست. همه حولها و قوّه ها «به او» است (ما شاء اللّه و لا قوّة الّا به، لا حول و لا قوّة الّا باللّه).

انسان كه يكى از موجودات است و مخلوق اوست، مانند همه آنها علّت و مؤثّر در كار خود و بالاتر از آنها مؤثّر در سرنوشت خويش است، امّا به هيچ وجه موجودى «مفوّض» و «به خود وانهاده» نيست (بحول اللّه و قوّته أقوم و اقعد). اعتقاد به تفويض و وانهادگى يك موجود- اعمّ از انسان و غير انسان- مستلزم اعتقاد به شريك بودن آن موجود با خدا در استقلال و در فاعليّت است و استقلال در فاعليّت، مستلزم استقلال در ذات است و با توحيد ذاتى منافى است، چه رسد به توحيد افعالى.

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً؛(1)

سپاس ذات خدا را، آن كه همسر و فرزند نگرفت و براى او شريكى در مديريّت جهان و همچنين كمكى از روى ناتوانى براى اداره عالم نيست. او را بزرگ و برتر بدان، بزرگ و برتر دانستنى كه لايق ذات پاك او باشد.»(2)

توحيد عملی یا توحید در عبادت

مراتب سه گانه اى كه در بالا گفته شد توحيد نظرى و از نوع شناختن است، امّا توحيد در عبادت، توحيد عملى و از نوع «بودن» و «شدن» است. آن مراتب توحيد، تفكّر و انديشه راستين است و اين مرحله از توحيد «بودن» و «شدن» راستين. توحيد نظرى بينش كمال است و توحيد عملى جنبش در جهت رسيدن به كمال. توحيد نظرى پى بردن به «يگانگى» خداست و توحيد عملى «يگانه شدن» انسان است. توحيد نظرى «ديدن» است و توحيد عملى «رفتن».

ص: 28


1- . مفاتيح الجنان، دعاى افتتاح.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 103.

پيش از آنكه توحيد عملى را شرح دهيم لازم است نكته اى را درباره توحيد نظرى تذكّر دهيم. آيا توحيد نظرى يعنى شناختن خدا به يگانگى ذات و يگانگى ذات و صفات و يگانگى در فاعليّت، ممكن است يا غير ممكن؟ و به فرض امكان، آيا اين شناختنها در سعادت بشر تأثيرى دارد يا هيچ ضرورت و لزومى ندارد و در ميان مراتب توحيد آنچه مفيد است توحيد عملى است و بس؟

آيا این نوع شناختها سعادت بخش است يا بيهوده، بستگى دارد به نوع شناخت ما از انسان و از سعادت او. موج افكار مادّى درباره انسان و هستى سبب شده كه حتّى معتقدان به خدا مسائل معارف الهى را بى فايده و بيهوده تلقّى كنند و نوعى ذهن گرايى و گريز از عينيّت گرايى بشمارند، ولى يك نفر مسلمان كه بينش او درباره انسان اين است كه واقعيّت انسان تنها واقعيّت بدنى نيست، واقعيّت اصيل انسانى واقعيّت روح اوست- روحى كه جوهرش جوهر علم و قدس و پاكى است- به خوبى مى فهمد كه توحيد به اصطلاح نظرى علاوه بر اينكه پايه و زير بناى توحيد عملى است خود بذاته كمال نفسانى است، بلكه بالاترين كمال نفسانى است،

انسان را به حقيقت به سوى خدا بالا مى برد و به او كمال مى بخشد.(1)

«إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ»(2)

انسانيّت انسان در گرو شناخت خداوند است، زيرا كه شناخت انسان، از انسان جدا نيست بلكه اصلى ترين و گرامى ترين بخش وجود اوست. انسان به هر اندازه به هستى و نظام هستى و مبدأ و اصل هستى شناخت پيدا كند، انسانيّت در او تحقّق يافته است. از نظر اسلام، خصوصاً از نظر معارف مذهب شيعه، جاى كوچك ترين شكّ و ترديدى نيست كه درك معارف الهى قطع نظر از آثار عملى و اجتماعى مترتّب بر آن معارف، خود هدف و غايت انسانيّت است.

ص: 29


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 104.
2- . سوره فاطر: 35، آیه 10.

اكنون به توحيد عملى بپردازيم: توحيد عملى يا توحيد در عبادت يعنى يگانه پرستى، به عبارت ديگر، در جهت پرستش حق يگانه شدن. روشن ترين مراتب عبادت، انجام مراسم تقديس و تنزيه است كه اگر براى غير خدا واقع شود مستلزم خروج كلّى از جرگه اهل توحيد و از حوزه اسلام است. ولى از نظر اسلام پرستش منحصر به اين مرتبه نيست، هر نوع جهت اتّخاذ كردن، ايده آل گرفتن و قبله معنوى قرار دادن، پرستش است. آن كسى كه هواهاى نفسانى خود را جهت حركت و ايده آن و قبله معنوى خود قرار بدهد آنها را پرستش كرده است: «أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ؛(1) آيا ديدى آن كس را كه هواى نفس خود را خدا و معبود خويش قرار داده است؟»

آن كس كه امر و فرمان شخص ديگر را كه خدا به اطاعت او فرمان نداده، اطاعت كند و در برابر آن تسليم محض باشد او را عبادت كرده است: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ

اللَّهِ؛(2)

همانا عالمان دينى خود و زاهدان خود را به جاى خدا، خداى خويش ساخته اند.» «وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ؛(3)

همانا بعضى از ما انسانها بعضى ديگر را خداى خويش و مطاع و حاكم بر خويش قرار ندهيم.»(4)

بنابراين، توحيد عملى يا توحيد در عبادت يعنى تنها خدا را مطاع و قبله روح و جهت حركت و ايده آل قرار دادن، و طرد هر مطاع و جهت و قبله و ايده آل ديگر، يعنى براى خدا خم شدن و راست شدن، براى خدا قيام كردن، براى خدا خدمت كردن، براى خدا زيستن، براى خدا مردن، آن چنان كه ابراهيم گفت: «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ؛(5)

روى دل و چهره قلب خود را حق گرايانه به سوى حقيقتى كردم كه ابداع كننده همه

ص: 30


1- . سوره فرقان: 25، آیه 43.
2- . سوره توبه: 9، آیه 31.
3- . سوره آل عمران: 3، آیه 64.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 105.
5- . سوره انعام: 6، آیه 79.

جهان علوى و سفلى است، هرگز جزء مشركان نيستم»، «إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ؛(1) همانا نمازم، عبادتم، زيستنم و مردنم براى خداوند، پروردگار جهانهاست. او را شريكى نيست. به اين فرمان داده شده ام و من اولين تسليم شدگان به حق هستم.»

اين توحيد ابراهيمى، توحيد عملى اوست. كلمه طيّبه «لا اله الّا اللّه» بيش از هر چيزى ناظر بر توحيد عملى است، يعنى جز خدا شايسته پرستش نيست.(2)

صفات خداوند

بحث در اين است كه خداوند را با چه صفاتى بايد توصيف كنيم؟ چه صفاتى را بايد از او سلب كنيم؟ مقياس ما در اثبات و يا نفى پاره اى از صفات چيست؟

اين مسأله نيز به نوبه خود از مسائل مهم علم الهى است. در مسأله صفات حق مباحث زيادى هست از قبيل تقسيم صفات به ثبوتى و سلبى و اضافى، و به صفات ذات و صفات فعل، و اينكه آيا صفات حق تعالى عين ذات است يا زائد بر ذات؟(3)

ذات خداوند را به هيچ مخلوقى در هيچ جهتى نمى توان تشبيه كرد (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ). از طرف ديگر هر صفتى از صفات كه ما مى شناسيم صفت مخلوق است نه صفت خالق، زيرا آن را از مخلوقى گرفته ايم. ما مستقيماً فقط با مخلوقات سر و كار داريم و هر صفتى كه در ذهن ما نقش مى بندد و آن را كمال مى پنداريم كمالى است كه از طريق مشاهده آن كمال در يك مخلوق در ذهن ما راه يافته است. پس اگر خالق را نيز متصف به آن صفت بدانيم صفت مشترك ميان او

ص: 31


1- . سوره انعام: 6، آیات 162-163.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 106.
3- . اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 6، ص: 1029.

و مخلوقات قائل شده و مخلوقات را با او در آن صفات شبيه و شريك ساخته ايم. لهذا در حديث وارد شده است: «کُلَّمَا مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهَامِکُمْ فِي أَدَقِّ الْمَعَانِي فَهُوَ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ إِلَيْکُمْ؛(1)

هر چه را شما در باريك ترين توهمات خود آن را مشخص كنيد و بپنداريد كه او خداست، او خدا نيست، او مخلوق و مصنوع و ساخته و پرداخته ذهن شماست.»(2)

در اين حديث با لطافت و ظرافت خاصى ذهن بشر- از نظر اينكه خود بشر را همواره الگو قرار مى دهد و ذات منزه خداوند را از خودش قياس مى گيرد- انتقاد شده است.

گروهى مثل اشاعره كه به هيچ نحو حاضر نبودند توجيهى و تعديلى در باب صفات خداوند بكنند، آمدند و گفتند كه صفات واجب الوجود غير از ذات واجب الوجود است و جداى از ذات او. ذاتش يك چيز است و علمش چيز ديگر، ذات و علمش هر كدام يك چيزند و قدرتش چيز سوم است، ذات و علم و قدرتش هر كدام يك چيز است و حيات چيز چهارم است، اراده چيز پنجم است، و سمع چيز ششم و بصر چيز هفتم ... هر صفتى كه به دليل قرآن يا به دليل ديگر براى واجب تعالى اثبات مى شود، آنها به نحو كثرت آن صفت را اثبات مى كردند. «و الاشعرىُّ بازديادٍ قائلة؛(3) يعنى اشاعره قائل به زيادت صفات بر ذات هستند.» «زيادت» در اينجا به معنى مغايرت است. آنها قائل به مغايرت صفات با ذات هستند. اشاعره در واقع از احديت ذات چشم پوشيدند و صفات را به آن نحو كثرت قبول كردند و گفتند ما احديت ذات و صفات را قبول نداريم؛ احديت ذات درست است، ولى احديت ذات و صفات را قبول نداريم، ذات و صفات با يكديگراحديت ندارند.(4)

ص: 32


1- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 66، ص 293.
2- . اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 6، ص: 1029.
3- . منظومه حاج ملا هادى سبزوارى، المقصد الثالث، الفريدة الثانية، غرر فى ذكر اقوال المتكلمين.
4- . درسهاى اشارات، نجات، الهيات«شفا»، ج 8، ص 121.

اقسام صفات خداوند

اشاره

متكلمين اسلامى در باب صفات خداوند اصطلاح خلق كرده اند؛ صفات ثبوتيه و صفات سلبيه. ولى ديگران- مخصوصا عرفا- اصطلاحشان صفات جماليه و صفات جلاليه است. بجاى صفات ثبوتيه مى گويند صفات جماليه و بجاى صفات سلبيه مى گويند صفات جلاليه.

اين براى آن است كه جمال و زيبايى حقيقتش آنجاست، آنچه در اينجا هست جلوه اى است از آنچه در آنجا هست.(1)

1. صفات ثبوتیه یا جمالیه

دسته اوّل كه صفات كمالى است و خداوند به آنها متّصف است «صفات ثبوتيّه» ناميده مى شود. صفات ثبوتيه يعنى صفاتى كه خدا را بايد با آن صفات خواند و توصيف كرد، مثل هم آنهايى كه ما معمولا در نماز توصيف مى كنيم: الحمد لله. الله اگرچه مى گويند عَلَم است ولى آن هم به يك معنا صفت است. «رَبِّ الْعالَمِينَ» (رب). «الرَّحْمنِ، الرَّحِيمِ، مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». «احد» از صفات كماليه است. همين طور الصَّمَدُ.(2) ما خدا را، هم «ثنا» مى گوييم و هم «تسبيح» مى كنيم. آنگاه كه او را ثنا مى گوييم، اسماء حسنى و صفات كماليّه او را ياد مى كنيم، و آنگاه كه او را تسبيح مى گوييم، او را از آنچه لايق او نيست منزّه و مبرّا مى شماريم و در هر دو صورت، معرفت او را براى خودمان تثبيت مى كنيم و به اين وسيله خود را بالا مى بريم.(3)

ص: 33


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه اخلاق، ج 22، ص 543.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 28، ص 497.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 93.

صفات ثبوتيه از قبيل علم و قدرت است.(1) به طور كلى صفات جماليه بر صفات جلاليه تقدم دارند؛ صفات جلاليه مولود و زاييده صفات جماليه است.(2)

2. صفات سلبیه یا صفات جلالیه

دسته دوم كه از نقص و كاستى ناشى مى شود و خداوند از اتّصاف به آنها منزّه است «صفات سلبيّه» ناميده مى شود.(3) صفات سلبيه از قبيل جسميت و تحرك است.(4)

صفات سلبيه آن چيزهايى است كه بايد خدا را از آنها منزه شمرد، چون حكايت از يك نقص مى كند. نقص يعنى آنچه كه به نيستى و به محدوديت باز مى گردد. هر چه كه از محدوديت وجود ناشى بشود بازگشتش به نيستى و عدم است و نقص است. در سوره توحید بعد از «قُلْ هُوَ اللَّهُ» می گوييم «اللَّهُ الصَّمَدُ» و بعد گفته می شود «لَمْ يَلِدْ» او نزاييده است، والد نيست. اعم از اين است كه پدر نيست يا مادر نيست.(5) خداى متعال لَمْ يَلِد است، نه پدر است و نه مادر براى هيچ موجودى و هيچ مخلوقى. آنهايى كه يك مخلوقى را فرزند خدا مى دانند، از تنزيه بدورند. خدا خالق موجودات است نه والد موجودات؛ يعنى خداوند با اراده خودش موجودات را ايجاد مى كند نه اينكه از وجود خودش چيزى را بيرون مى تراواند. (6)

ص: 34


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 6، ص 881.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 26، ص 99.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 93.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 93.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 28، ص 497.
6- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 28، ص 498.

اثبات واجب الوجود

اشياء در مرتبه ذات از نظر هستى دو گونه اند يا لا اقل دو گونه فرض مى شوند: يكى اينكه هستى عين ذات آنها باشد، يعنى ماهيّتى غير از هستى نداشته باشند و به عبارت ديگر «چيستى» و «هستى» آنها يكى باشد؛ ديگر اينكه ذات شى ء چيزى باشد غير از هستى و غير از نيستى. نوع اوّل را «واجب الوجود» مى ناميم و نوع دوّم را «ممكن الوجود». واجب الوجود از آن نظر كه عين وجود است و معنى ندارد كه شى ء از خودش خالى باشد بلكه محال است كه خودش كه عين هستى است، «هست» نباشد، بى نياز از علّت است، زيرا علّيت عبارت است از اينكه علّت به ذات معلول، هستى ببخشد و وقتى كه ذات شى ء عين هستى است و از اين نظر خلئى ندارد نيازى به علّت ندارد. ولى ممكن الوجود نظر به اينكه نه عين هستى است و نه عين نيستى، و نسبت به هر دو بى تفاوت و لا اقتضاست و نسبت به هر دو خلأ دارد، نيازمند به چيز ديگر است كه آن خلأ را پر كند و آن علّت است. وجود علّتها آن خلأ را از هستى پر مى كند و ممكن الوجود بالذّات، واجب الوجود بالغير مى گردد و عدم علّت، آن خلأ را از نيستى پر مى كند و ممكن الوجود بالذّات، ممتنع الوجود بالغير مى گردد.(1)

به عبارت دیگر در در تقسیم موجودات به وجود می توان چنین بیان داشت که موجودات بر دو قسم اند: يا قائم بالذات و بى نياز از علّت و مبدأ و منشأ صدور هستند، و يا غير قائم بالذات و نيازمند به مبدأ و منشأ صدور. اوّلى «وجود بنفسه» ناميده مى شود كه همان واجب الوجود است و طبق ادلّه توحيد بيش از يك وجود بنفسه نمى تواند بوده باشد، و دوم «وجود بغيره» است كه شامل همه ماسواست.(2)

در تقسیم بندی دیگر در خصوص موجودات سه نظريّه وجود دارد:

ص: 35


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، علل گرايش به ماديگرى، ج 1، ص 506-507.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح منظومه، ج 5، ص 357.

الف. نظريّه مادّيّين: طبق نظريّه مادّيّين ملاك نيازمندى اشياء به علّت، هستى آنهاست؛ يعنى هستى از آن جهت كه هستى است ايجاب مى كند علّتى در كار باشد، هر چيزى كه هست بايد علّت داشته باشد، فقط آن چيزى كه نيست علّت ندارد. البتّه مادّيّين اين مسأله را در كتابهاى خود مطرح نكرده اند، زيرا اين مسأله در فلسفه اسلامى براى اوّلين بار طرح و ابداع شده است، ولى با توجّه به اصول و مبانى مادّيّين- خصوصا طرفداران ماترياليسم(1)

ديالكتيك كه اصل تغيير ذاتى اشياء را و اصل علّيّت و معلوليّت را پذيرفته اند- اگر بخواهيم به اين سؤال جواب بگوييم بايد فرضيّه بالا را مطرح كنيم. طبق اين فرضيّه چون هستى از آن جهت كه هستى است نيازمند به علّت است پس موجودى كه هستى خود را مديون علّتى نباشد وجود ندارد، پس واجب الوجودى در كار نيست.

ب. نظريّه متكلّمين: طبق اين نظريّه ملاك نيازمندى به علّت، «حدوث» است؛ يعنى يك شى ء نه از آن جهت كه هست نيازمند به علّت است بلكه از آن جهت كه نبود و اكنون هست، به عبارت ديگر از آن جهت كه هستى اش سابقه نيستى دارد نيازمند به علّت است. طبق اين نظريّه هر نيازمند به علّتى حادث است و هر حادثى نيازمند به علّت است؛ قدم ملاك بى نيازى از علّت است، پس «قديم» مساوى است با «واجب الوجود».

طبق اين نظريّه هر موجودى نيازمند به علّت نيست بلكه موجود حادث نيازمند به علّت است، پس وجودى كه بى نياز از علّت باشد- يعنى واجب الوجود باشد- مانعى ندارد ولى شرطش اين است كه قديم باشد.

ج. نظريّه حكماى الهى: طبق اين نظريّه ملاك نيازمندى به علّت، «امكان ذاتى» است نه هستى و نه سابقه نيستى؛ يعنى ذات و ماهيّت اشياء متفاوت است، گاهى ذات(2)

اقتضا دارد

ص: 36


1- . در لغت یعنی ماده گرایی و در اصطلاح اعتقاد به این است که همه موجودات جهان، تنها وجود مادّی دارند.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح منظومه، ج 5، ص 377.

هستى را و گاه اقتضا دارد نيستى را؛ در اين دو صورت آن ذات بى نياز از علّت است؛ به عبارت ديگر وجوب و امتناع، ملاك بى نيازى از علّت است؛ و امّا گاه هست كه ذات نه اقتضا دارد هستى را و نه اقتضا دارد نيستى را، بلكه لا اقتضاء است و لا اقتضائى ذاتى همان امكان ذاتى است و همان است كه سبب مى شود شى ء نيازمند به علّت باشد.

ضمناً معلوم شد كه طبق عقيده مادّيّين «نيستى» ملاك بى نيازى از علّت است و طبق نظريّه متكلّمين «قدم» ملاك بى نيازى است و امّا طبق نظريّه حكماى الهى «وجوب و امتناع ذاتى» ملاك بى نيازى است.

طبق نظريّه اوّل، موجود مساوى است با حادث و يا ممكن؛ يعنى «موجود» و «حادث» و «ممكن» مفاهيم متساوى هستند، و طبق نظريّه دوم، موجود بر دو قسم است: يا حادث و ممكن است و يا قديم و واجب؛ يعنى حادث مساوى با ممكن است و قديم مساوى با واجب، و موجود اعمّ از هر دو است. امّا طبق نظريّه سوم، موجود بر دو قسم است: يا واجب است و يا ممكن؛ و ممكن بر دو قسم است: يا حادث است و يا قديم، و امّا واجب منحصر است به قديم.(1)

خداوند متعال همان طور كه واجب الوجود بالذات است، واجب من جميع الجهات و الحيثيّات است؛ ازاين رو واجب الافاضه و واجب الوجود است.(2) يعنى همان طورى كه واجب الوجود در ذات خود، معلول غير نيست، در صفات و افعال خود نيز امكان ندارد كه تحت تأثير علتى قرار گيرد؛ او مؤثر محض است و از هيچ چيزى انفعال و تأثر پيدا نمى كند.(3)

ص: 37


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح منظومه، ج 5، ص 378.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 196.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 263.

دلایل اثبات واجب الوجودی خداوند

الف. اينكه احياناً گفته می شود: «هر چيزى و يا هر موجودى علّت مى خواهد» تعبير ناصحيحى است، بلكه يك غلط فاحش است. تعبير صحيح اين است كه هر ناقصى نيازمند به علّت است، و چنانكه دانستيم مكاتب مختلفى كه دراين باره بحث كرده اند، در ارائه نقصى كه

ملاك نيازمندى به علّت مى شود اختلاف نظر دارند، ولى قدر مسلّم اين است كه هر ناقصى نيازمند به علّت است، نه هر چيز اعمّ از آنكه ناقص باشد يا كامل.

ب. روشن و معلوم شد «علّت نخستين» كه همان ذات قديم كامل واجب الوجود نامتناهى است، از آن جهت علّت نخستين است كه هستى عين ذات اوست، و هستى كامل است نه ناقص، و نامحدود است نه محدود، تا منشأ نياز به علّت پيدا شود. معنى علّت نخستين اين نيست كه او خودش علّت خود و پايه گذار خود و سامان دهنده خويش است، و هم معنى علّت نخستين اين نيست كه با ساير موجودات ديگر از نظر نياز به علّت فرقى ندارد و او به حكم يك استثناء از قانون علّيت خارج شده است.(1)

ج. واجب الوجود نمى تواند حقيقتى مركّب از ماهيّت و وجود باشد، به همین دلیل حكم مى كنيم كه او وجود محض و «انّيّت صرف» است و طبعاً سؤال ما منتفى مى شود. اين استدلال، بنابر «اصالت ماهيّت» نيز استدلال تمامى است.(2)

بو على، فيلسوف و طبيب بزرگ اسلامى، محاسبه عقلى و فيلسوفانه خويش را از راه تقسيم موجود به واجب الوجود و ممكن الوجود، و استلزام ممكن الوجود واجب الوجود را، انجام داده است و در خصوص واجب الوجود می گوید: موجود به حسب فرض عقلى يا واجب الوجود است

ص: 38


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، علل گرايش به ماديگرى، ج 1، ص 509.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، علل گرايش به ماديگرى، ج 1، ص 502.

يا ممكن الوجود؛ يعنى هر چيزى كه موجود است اگر نسبت ذات او را با موجود بودن و موجود نبودن در نظر بگيريم به حكم بديهى عقلى داراى يكى از دو حالت ذيل خواهد بود:

الف. اينكه موجود بودن از ذات او تفكيك ناپذير است، به عبارت ديگر موجود بودن ضرورى ذات اوست، آن چنان كه فى المثل زوج بودن از عدد 4 تفكيك ناپذير است و ضرورى ذات عدد 4 است و آن چنان كه 180 درجه بودن مجموع زواياى مثلّث از ذات مثلّث تفكيك ناپذير است و ضرورى ذات اوست. چنين موجودى به حسب تعريف واجب الوجود است.

ب. اينكه موجود بودن از ذات او تفكيك پذير است يعنى هيچ گونه امتناعى ندارد كه آن چيز موجود نباشد و به عبارت ديگر موجود بودن براى ذات او ضرورى نيست.(1)

خدا شناسی- توحید

توحيد؛ يعنى ايمان به خدا و يگانگى خدا، توضيح خواهيم داد كه آيا اعتقاد به خدا و اعتقاد به يگانگى خدا، دو مسأله جدا از يكديگر است، يا اين دو مسأله توأم با يكديگر است و اعتقاد به هر كدام از اين دو، از ديگرى جدايى پذير نيست.

ايمان به غيب

سرسلسله تمام معتقَدات دينى ايمان به خداست. در كلمات حضرت اميرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) وجود دارد كه فرمودند: «اوَّلُ الدّينِ مَعْرِفَتُهُ؛(2)

اوّل دين، آغاز دين، پايه دين و ريشه دين خداشناسى است.» قرآن كريم نيز مى فرمايد: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»(3) اصلاً ما

ص: 39


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح منظومه، ج 5، ص 487.
2- . نهج البلاغه، خطبه 1.
3- . سوره بقره: 2، آیه 3.

به التفاوت مردمانى كه معتقد به اديان هستند و حتى فلاسفه الهى كه ممكن است تابع دينى هم نباشند، (با مردمانى كه معتقد به دينى نيستند، و به تعبير ديگر) مابه التفاوت الهى و مادى همين يك كلمه است: ايمان به غيب. «غيب» يعنى نهان، يعنى حقايقى كه ظاهر

نيست، و «ظاهر نيست» به معنى اين است كه مستقيماً محسوس و ملموس نيست. قرآن در بعضى موارد، كلمه «غيب» را در مقابل «شهادت»(1) گذاشته است و عالم طبيعت را روى همين اصطلاحِ قرآن «عالم شهادت» ناميده اند. فرد معتقد الهى با فرد مادى در عالم شهادت (يعنى در طبيعت) اختلاف ندارد و طبيعت و شهادت را او همان طور مى شناسد كه يك مادى مى شناسد، بلكه به وجود نامحسوس و وجود غيبى هم اعتقاد دارد، كه البته سرسلسله امور غيبى خداست.

ممكن است این سؤال مطرح شود که: شما مى گوييد توحيد، فطرى است و هر كسى به حكم فطرتش آن را دريافت مى كند. اگر توحيد فطرى مى بود، افراد بشر درباره آن اختلاف نمى كردند و هميشه در اين مسأله دو اردو (اردوى موحدين و اردوى منكرين) تشكيل نمى دادند. الآن هم اگر شما سراغ دانشمندان درجه اول دنيا برويد، مى بينيد كه تقسيم مى شوند به دو دسته: برخى خدا را قبول دارند و برخى قبول ندارند. پس توحيد لااقل فطرى نيست، بلكه يك مسأله بسيار معضل غيرفطرى و مشكلى است كه هنوز بشر نتوانسته است يك راه حل قطعى براى آن پيدا كند.

جواب ما اين است كه: مسأله توحيد، مسأله سهل و ممتنع است و اگر كسى به نحو صحيحى اين مسأله را طرح كند، در تصديق آن ترديد نمى كند. همان دانشمندان درجه اوّلى هم كه شما مى گوييد، وقتى وارد بحثشان مى شويد، مى بينيد يك چيزى را پيش خودشان فرض و تصور

ص: 40


1- . به معناى «حضور»؛ اين موجوداتى كه ما الآن مى بينيم و حس مى كنيم، شهادت هستند.

كرده اند و اسم «خدا» روى آن گذاشته اند، و بعد همه شكها و شبهه ها و ايرادها را روى همان مفروض خودشان بنا كرده اند.(1)

آيا وجود خدا اثبات پذير است؟

اشاره

آيا راهى براى اثبات اين مسأله داريم يا نه؟ يك فكرى در قرون جديد در اروپا پيدا شده و آن فكر اين است كه مسأله خدا براى بشر قابل حل نيست؛ نه اينكه وجود خدا را انكار كنند، بلكه مى گويند مسأله خدا براى بشر قابل حل نيست و بشر نه قادر است وجود خدا را اثبات كند و نه قادر است وجود خدا را نفى كند؛ سؤال می شود، چرا؟ پاسخ می دهند براى اينكه ابزار تحقيق در اين مسأله به بشر داده نشده و اصلاً بشر فاقد اين ابزار است. آن ابزارى كه براى تحقيق به بشر داده شده است، حواس است و بشر فقط قدرت دارد در محسوسات تحقيق كند و بگويد فلان چيز هست يا نيست و فلان چيز كه هست كيفيتش چيست، ولى ماوراء محسوس، نفياً و اثباتاً از قلمرو تحقيق و جستجوى بشر خارج است. بنابراين بشر نبايد وارد اين بحث بشود.

اين نظريه در واقع نظريه اى است درباره انسان و محدوديت ذهن انسان و اينكه قلمرو قضاوت انسان محدود است به محسوسات و هر علمى كه بشر پيدا مى كند، به امورى پيدا مى كند كه براى او محسوس باشد، و به ماوراء محسوس، نفياً و اثباتاً راه ندارد.(2)

اين فكر و نظريه، البته درست نيست؛ چون نه تنها در مسأله خدا، بلكه در بسيارى از مسائل ديگر نيز ما بدون اينكه حس كرده باشيم، وجود آنها را درك مى كنيم. از همه واضح تر، مسأله علّيت است. آيا بشر علّيت را درك مى كند يا درك نمى كند؟. یا، خود مفهوم «محال» مفهوم نامحسوسى است و جزء اصول فكرى بشر هم هست.

ص: 41


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 27.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 32.

وجود خداوند از چیست؟ خدا، نور مطلق و ظاهر مطلق

ذات اقدس احديّت نور مطلق است؛ نورى است كه ظلمت مقابل ندارد. اوست نور همه جهان، نور آسمان و زمين «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».(1)

از هر ظاهرى ظاهرتر است و از هر

نزديكى به ما نزديكتر. ظهور همه چيز به ذات اوست، ظاهر مطلق و بالذّات اوست (و بنور وجهك الّذى أضاء له كلّ شي ء)،(2) روشنى هر چيزى در پرتو نور ذات اوست. ولى نورى است كه ثابت است، غروب و افول ندارد؛ نورى است كه همه جا را پر كرده، حجاب و مانعى ندارد، به همه چيز محيط است، نقطه مقابلى ندارد، ضدّ و ندّى ندارد.

چون افول و غروب ندارد، زوال و فنا ندارد و ظلمتى در برابرش نيست، بشر ضعيف الادراك كه هر چيزى را با مقايسه نقطه مقابل و نقطه مخالف بايد بفهمد و دستگاه گيرنده فهم و ادراك او طورى ساخته شده كه به هر چيزى با كمك نقطه مقابل آن چيز توجّه و التفات پيدا مى كند، از التفات و توجّه به ذات حق غافل است.

نكته غريبى است! ذات حق چون هيچ وقت پنهان نيست، از نظرها پنهان است. اگر گاهى پنهان بود و گاهى آشكار، از نظرها پنهان نبود. چون غروب و افول و زوال و تغيير و حركت ندارد، مورد غفلت بشر است.(3)

چقدر خوب و عالى و لطيف امام على(علیه السلام) بيان فرموده است: «و كلّ ظاهر غيره غير باطن و كلّ باطن غيره غير ظاهر؛(4) هر ظاهرى غير خدا ديگر باطن نيست، و هر باطنى غير خدا ديگر ظاهر نيست» امّا خدا در عين وحدت و بساطت، هم باطن است و هم ظاهر. نه اينكه

ص: 42


1- . سوره نور: 24، آیه 35.
2- . از فقرات دعاى كميل.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، دستگاه ادراكى بشر، ج 3، ص 126.
4- . نهج البلاغه، خطبه 64.

قسمتى از او ظاهر است و قسمتى باطن، بلكه از همان حيثيّت كه ظاهر است عيناً باطن است و از همان حيثيّت كه باطن است، ظاهر است.

منبع و سرچشمه اين حقيقت خود قرآن كريم است كه مى فرمايد: «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ؛(1) اوّل و آخر خداست، ظاهر و باطن هم خداست.» و باز قرآن مى فرمايد: «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ؛(2) به هر طرف كه رو كنيد، رو به خدا هستيد و روى خدا با شماست.» رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «اگر با ريسمانى به طبقه هفتم زمين هم فرو رويد باز به سوى خدا رفته ايد.»(3)

در حديث است كه جاثليقى (عالمى از علماى مسيحى) از امير المؤمنين، امام على(علیه السلام) پرسید: «أخبرني عن وجه الرّبّ» يعنى به من بگو «چهره حق» كه قرآن مى گويد به هر طرف رو كنيد رو به خداييد و روى خدا با شماست، يعنى چه؟ روى خداوند كدام طرف است؟ «فدعا علىّ بنار و حطب فأضرمه» امام على(علیه السلام) دستور داد هيزم و آتش آوردند؛ هيزم را آتش زد، مشتعل شد، فضا را روشن كرد. «فلمّا اشتعلت قال: أين وجه هذه النّار يا نصرانيّ؟» پرسيد: چهره اين آتش كدام طرف است؟ گفت: همه طرف و همه جا چهره است. فرمود: «هذه النّار مدبّرة مصنوعة لا يعرف وجهها» اين آتش با اين كيفيّت كه ديدى مصنوعى و مخلوقى است از مخلوقات خدا و همه طرف روى اوست، تو مى خواهى خداوند جهت معيّن داشته باشد. «و خالقها لا يشبه ها» و البتّه خداوند شبيه مخلوقات خود نيست، او منزّه است از شبيه و مثل و نظير، و مقدّس است از تشبيه. «و للّه المشرق و المغرب فأينما تولّوا فثمّ وجه اللّه» مشرق و مغرب

ص: 43


1- . سوره حديد: 57، آیه 3.
2- . سوره بقره: 2، آبه 115.
3- . فیض کاشانی، علم اليقين، ج1، ص 54.

از آن خداست. به هركجا كه رو كنى به سوى خداست. «لا يخفى عليه خافية» هيچ چيز بر او پوشيده نيست. (1)

مشرق و مغرب جهان ملك خداست، ظهور فعل اوست. او به همه چيز احاطه دارد. هيچ چيز از او خالى نيست. به هر طرف رو كنيد به خدا رو آورده ايد.(2)

بس كه هست از همه سو و ز همه رو راه به تو

به تو برگردد اگر راهروى برگردد

يگانگى خدا

خداوند متعال مثل و مانند و شريك ندارد. اساساً محال است كه خداوند مثل و مانند داشته باشد و در نتيجه به جاى يك خدا، دو خدا يا بيشتر داشته باشيم، زيرا دو تا و سه تا و يا بيشتر بودن، از خواصّ مخصوص موجودات محدود نسبى است، درباره موجود نامحدود و مطلق، تعدّد و كثرت معنى ندارد. مثلاً ما مى توانيم يك فرزند داشته باشيم و هم مى توانيم دو فرزند يا بيشتر داشته باشيم، زيرا فرزند و يا دوست، هر كدام يك موجود محدود است و موجود محدود مى تواند در مرتبه خود مثل و مانندى داشته باشد و در نتيجه تعدّد و كثرت بپذيرد، امّا موجود نامحدود، تعدّدپذير نيست.

خداوند متعال وجود نامحدود و واقعيّت مطلق است و بر همه اشياء احاطه دارد و هيچ مكان و زمانى از او خالى نيست و از رگ گردن ما به ما نزديكتر است، پس محال است كه مثل و مانندى داشته باشد، بلكه مثل و مانند برايش فرض هم نمى شود.

ص: 44


1- . ابن بابويه، توحيد صدوق، ص 182.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، دستگاه ادراكى بشر، ج 3، ص 127.

بعلاوه ما آثار عنايت و تدبير و حكمت او را در همه موجودات مى بينيم و در سراسر جهان يك اراده واحد و مشيّت واحد و نظم واحد مشاهده مى كنيم و اين خود نشان مى دهد كه جهان ما «يك كانونى» است نه «دو كانونى» و یا «چند كانونى».

گذشته از اينها اگر دو خدا و يا بيشتر مى بود، الزاماً دو اراده و دو مشيّت و يا بيشتر دخالت داشت و همه آن مشيّتها به نسبت واحد در كارها مؤثّر مى بود و هر موجودى كه مى بايست موجود شود بايد در آن واحد دو موجود باشد تا بتواند به دو كانون منتسب باشد و باز هر يك از آن دو موجود نيز به نوبه خود دو موجود باشند و در نتيجه هيچ موجودى پديد نيايد و جهان نيست و نابود باشد. اين است كه قرآن كريم مى فرمايد: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا؛(1)

اگر خدايان متعدّد غير از ذات احديّت وجود مى داشت آسمان و زمين تباه شده بودند.»

عبادت و پرستش

شناخت خداى يگانه به عنوان كاملترين ذات با كاملترين صفات، منزّه از هر گونه نقص و كاستى، و شناخت رابطه او با جهان كه آفرينندگى و نگهدارى و فيّاضيّت، عطوفت و رحمانيّت است، عكس العملى در ما ايجاد مى كند كه از آن به «پرستش» تعبير مى شود.

پرستش نوعى رابطه خاضعانه و ستايشگرانه و سپاسگزارانه است كه انسان با خداى خود برقرار مى كند. اين نوع رابطه را انسان تنها با خداى خود مى تواند برقرار(2)

كند و تنها در مورد خداوند صادق است، در مورد غير خدا نه صادق است و نه جايز.

ص: 45


1- . سوره انبياء: 21، آیه 22.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 95.

شناخت خداوند به عنوان يگانه مبدأ هستى و يگانه صاحب و خداوندگار همه چيز، ايجاب مى كند كه هيچ مخلوقى را در مقام پرستش، شريك او نسازيم. قرآن كريم تأكيد و اصرار دارد بر اينكه عبادت و پرستش بايد مخصوص خدا باشد، هيچ گناهى مانند شرك به خدا نيست.

اكنون ببينيم پرستش يا عبادت كه مخصوص خداست و انسان نبايد اين رابطه را جز با خداوند با هيچ موجود ديگرى برقرار كند، چيست و چگونه رابطه اى است.

براى اينكه مفهوم و معنى پرستش روشن شود و تعريف صحيحى بتوانيم از آن به دست آوریم لازم است دو مقدّمه ذكر شود:

1. پرستش يا قولى است يا عملى. پرستش قولى عبارت است از يك سلسله جمله ها و اذكار كه به زبان گفته می شود، مانند قرائت حمد و سوره و اذكارى كه در ركوع و سجود و تشهّد نماز گفته می شوند و ذكر لبّيك كه در حج. پرستش عملى مانند قيام و ركوع و سجود در نماز يا وقوف عرفات و مشعر و طواف در حج. غالباً عبادتها، هم مشتمل است بر جزء قولى و هم بر جزء عملى، مانند نماز و حج، كه هم بر جزء قولى مشتمل اند و هم بر جزء عملى.

2. اعمال انسان بر دو نوع است: بعضى از اعمال خالى از منظور خاص است و به عنوان علامت يك چيز ديگر صورت نمى گيرد، بلكه صرفاً به خاطر اثر طبيعى و تكوينى خودش صورت مى گيرد. مثلاً يك كشاورز از آن جهت يك سلسله كارهاى مربوط به كشاورزى را انجام مى دهد كه اثر طبيعى آن كارها را بگيرد. كشاورز كارهاى كشاورزى را به عنوان سمبل و علامت و به عنوان ابراز يك سلسله مقصودها و احساسات انجام نمى دهد.

ولى برخى از كارهایی که فاعل آن هستیم، آنها را به عنوان علامت يك سلسله مقصودها و ابراز نوعى (1)

احساسات انجام مى دهيم، مانند اينكه به علامت تصديق سر خود را رو به پائين

ص: 46


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 96.

مى آوريم و به علامت فروتنى، دم در مى نشينيم و به علامت تعظيم و تكريم شخص ديگر خم مى شويم.

بيشترين كارهاى انسان از نوع اوّل است و كمترين آن از نوع دوّم، ولى به هر حال قسمتى از كارهاى انسان از اين نوع است كه كارى براى ابراز مقصودى و نشان دادن احساسى صورت مى گيرد. اين نوع كار در حكم كلمات و الفاظ و لغات مستعمل و رايج است كه براى افاده يك منظور و ابراز يك نيّت به كار مى رود.

اكنون كه اين دو مقدّمه دانسته شد مى گوييم پرستش، چه قولى و چه عملى، يك كار «معنى دار» است. انسان با اقوال عابدانه خويش حقيقت بلكه حقايقى را ابراز مى دارد و با اعمال عابدانه خود، از قبيل ركوع و سجود و وقوف و طواف و امساك، همان را مى خواهد بگويد كه با اذكار قولى خود مى گويد.

راههاى اثبات وجود خدا

اشاره

راههايى را كه براى اثبات وجود خدا ذكر شده، تقسيم بندى نسبتاً جامع و كاملى نسبت به آنها باید صورت داد، سپس معلوم مى شود كه چقدر در بيانات كسانى كه براى اثبات خدا و توحيد مطلب نوشته اند و همچنين در بيانات كسانى كه درباره انكار وجود خدا بحث كرده اند، تشويش و اضطراب و بى نظمى وجود دارد.

از نظر كلى سه راه- كه باز بعضى از آن راه ها منشعب مى شود به راه هاى جزئى ترى- درباره اثبات وجود خدا ذكر شده است كه ما معتقد هستیم هرسه راه، راه هاى درستى هستند. يك راه را ما راه روانى يا فطرى مى ناميم، راه ديگر را راه علمى يا شبه فلسفى مى ناميم، و راه سوم راه فلسفى است.(1)

ص: 47


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 40.

1. راه فطرى

راه اول كه راه فطرى است به اين صورت خواهد بود كه از راه وجود خود انسان، خدا را اثبات كرده اند؛ به اين معنا كه گفته اند احساس وجود خدا در انسان هست؛ يعنى در فطرت و خلقت هر كسى يك احساس و تمايلى وجود دارد كه خود به خود او را به سوى خدا مى كشاند؛ از اين جهت مَثَل خدا و انسان مَثَل مغناطيس و آهن است.

اين راه فقط مى گويد كه چنين جاذبه اى را من احساس مى كنم (چون راه روانى است) و چنين جاذبه اى ميان انسان و ميان حقيقتى كه نامش خداست وجود دارد؛ به دليل وجود اين جاذبه، پس چنين حقيقتى هست. بايد ببينيم اين حرف را چه كسى گفته و توضيحش چيست.

انسان به طور كلى دو دستگاه دارد: يك دستگاه عقل و فكر و انديشه كه با حواس پنج گانه (يا بيشترِ) خودش حس مى كند و با عقل و فكر، فكر مى كند؛ همان دستگاهى كه علوم و فلسفه ها را براى بشر به وجود مى آورد. يك كانون ديگرى هم در وجود انسان هست كه آن را كانون تمايلات و احساسات مى نامند (احساسات غير از حس است) كه به اصطلاح معروف مربوط به دل انسان است.

كسى كه مى گويد خداشناسى فطرى است، مى گويد در وجود انسان تمايلى عالى هست كه آن، تمايل به پرستش است؛ انسان خودش را با حقيقتى وابسته و پيوسته مى داند و دلش مى خواهد از زندان «خودى» خارج شود و به آن حقيقت نزديك شود و او را تسبيح و تنزيه كند و به سوى او برود؛ تمايلى اين گونه در وجودش هست كه او را مى كِشد. روى اين حساب، پس در دل انسان (نه در مغز انسان) و در كانون تمايلات و احساسات انسان، پايه خداشناسى هست.

حال ببينيم قرآن در اين زمينه چه فرموده است، و دانشمندان قديم و جديد چه نظری داشته اند.(1)

ص: 48


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 41.

راه فطرت در قرآن

در قرآن كريم ريشه اين مطلب را به خوبى پيدا و مشخص می شود. آيه اى كه مى فرمايد: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»(1)

تمايل دينى و ميل به سوى حق را در وجود هر كسى يك امر فطرى مى داند. تنها اين آيه نيست، بلكه اين حقيقت به صورتهاى مختلفى در قرآن بيان شده؛ از جمله آيه اى كه به اصطلاح «آيه عالم ذرّ»(2) ناميده مى شود: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلِينَ».(3)

مسلّم اين آيه يك رمز و حقيقتى را بيان مى كند. آيه نمى فرماید، خداوند ذرّيّه آدم را از پشت آدم بيرون كشيد، بلكه مى فرماید ذريه همه مردم را از پشت همه مردم بيرون كشيد: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ (نمى فرمايد: مِنْ ظَهْرِ آدَمَ) در آنجا كه مردم هنوز در اصلاب آباء بودند، آنها را بر نفس خودشان گواه گرفت و از آنها سؤال فرمود: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ؛ آيا من پروردگار شما نيستم؟» اينها در همان مرحله تصديق كردند و پاسخ دادند: «بَلى».

آيه مى خواهد بفرماید، انسان قبل از آنكه در اين دنيا به شكل انسان به وجود بيايد، در خميره اش اقرار به وجود خداوند هست. بلكه قرآن يك اصل كلى ترى را بيان مى فرماید؛ اصل كلى تر قرآن اين است كه در تمام موجودات تمايل به حق وجود دارد: «أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ

لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».(4) البته ما در اينجا از این جهت به قرآن استدلال شده که گفته شود، اين مطلب در قرآن هم تأييد شده است.(5)

ص: 49


1- . سوره روم: 30، آیه 30.
2- . در قرآن نام عالم ذرّ ذكر نشده، ولى چنين حقيقتى هست.
3- . سوره اعراف: 7، آیه 172.
4- . سوره آل عمران: 3، آیه 83.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 42.

2. راه علمى يا شبه فلسفى

راه ديگر، راه علمى(1)

یا شبه فلسفى است. راه علمى محض، برخلاف نظريه بسيارى از افراد، محال است بتواند خدا را به انسان معرفى كند؛ يعنى علم به طور مستقيم نمى تواند خدا را به انسان نشان بدهد، چرا؟ چون كار علم اين است كه پديده هاى عالم را به انسان مى نماياند؛ يعنى شى ء، بايد كوچك باشد تا علم بتواند آن را نشان بدهد. علم مى تواند عنصرى از عنصرهاى طبيعت را براى انسان كشف كند، علم مى تواند براى انسان يك سياره در منظومه شمسى كشف و پيدا كند، اما علم هرگز به طور مستقيم نمى تواند خدا را به انسان نشان بدهد. اگر چيزى اين طور محاط علم و تجربه و آزمايش دربيايد، نمى تواند خدا باشد، كما اينكه نمى تواند روح باشد و كما اينكه نمى تواند زمان باشد؛ يعنى اين امورى كه محدود به يك حد معينى نيست، از حدود تجربه و آزمايش خارج است. بله، علم به طور كمك و معاون و غيرمستقيم مى تواند خدا را نشان بدهد، و بسيار معاون و كمك خوبى است، به اين شكل كه با فلسفه (يعنى با عقل) دست به دست يكديگر بدهند.

اين راه، شناختن خدا از طريق مخلوقات است؛ يعنى از طريق موجودات و واقعياتى كه ما مستقيم با آنها در تماس هستيم. اين ديگر به حس خداشناسى كه در هر كسى هست، مربوط

نيست؛ اگر چنين حسى هم وجود نداشته باشد، بشر چون عقل و فكر و علم دارد، از راه مطالعه كردن اشياء و واقعيات خارجى مى تواند خدا را بشناسد.(2)

الف. برهان نظم

نظم و نظام عالم دلالت مى كند بر وجود خدا. اين همان مطلبى است كه در قرآن كريم به تعبير «اتقان صُنع» (متقن بودن مصنوعات عالم) بیان شده است؛ قرآن کریم مى فرمايد: «وَ تَرَى

ص: 50


1- . مقصود ما از علم، تجربه و آزمايش و مشاهده و از اين قبيل است.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 51.

الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ»(1) در بعضى از آيات از همين مطلب تعبير به «تقدير» (اندازه گيرى) مى شود؛ يعنى يك نوع حسابگرى در نظم و ترتيب مخلوقات وجود دارد؛ به تعبير ديگر مى گوييم حكيمانه بودن خلقت.

نظم در خلقت

معنى نظم و نظامى كه گفته می شود در خلقت هست، چيست؟ نظم و نظام در خلقت يعنى اين عالم كه به وجود آمده است و اين كه هست، با تصادف به وجود نيامده و ناشى از تصادف نيست. «ناشى از تصادف نيست» در مقابلِ؛ تصادف يعنى بى علت، اما «بى علت» گاهى به معنى نداشتن علت فاعلى است و گاهى به معنى نداشتن علت غايى است.

هميشه براى علت فاعلى و علت غايى مثال ساده اى از مصنوعات بشر ذكر مى كنند كه البته اين مثالها نارساست، ولى براى روشن شدن مطلب چاره اى از اين مثالها نيست. شما روى صفحه كاغذ مطلبى مى نويسيد. در اينجا چهار علت تصوير مى شود: علت مادى، علت صورى، علت فاعلى و علت غايى. اما علت مادى يعنى آن شرايط مادى اى كه بايد وجود داشته باشد تا

اين به وجود بيايد. قبل از آنكه شما اين خطوط را روى اين صفحه كاغذ بنويسيد، صفحه كاغذى وجود داشته ولى به صورت يك صفحه سفيد، جوهرى در خودنويس شما وجود داشته ولى به صورت چند گرم مايع در مخزن خودنويس، خود خودنويس هم بوده است. اينها را مى گويند علت مادى؛ يعنى شرايط مادى اى كه بايد وجود داشته باشد تا اين نوشته هم باشد. اگر صفحه كاغذ يا چيزى شبيه آن نباشد، اگر اين جوهر يا چيزى شبيه به آن نباشد، از «هيچ چيز» نمى شود خط به وجود بيايد.

ص: 51


1- . سوره نمل: 27، آیه 88.

دوم، علت صورى: آن چيزى كه به اين ماده شكل مى دهد؛ يعنى خود شكلش. خط آن وقت به صورت اين خط در مى آيد كه شما اگر كلمه «فدايت شوم» را مى نويسيد، اين شكل خاص را به (1)

آن بدهيد، يعنى اول كه «ف» را و بعد به ترتيب «د» و بعد «ا» و بعد «ى» و بعد «ت» نوشته شود، تا بشود «فدايت»؛ هركدام از اينها اگر تغيير كند، اين كلمه به وجود نيامده.

سوم، علت فاعلى: نيرويى بايد باشد كه اين جوهرها را روى اين صفحه بكشاند؛ آن نيرو، علت فاعلى است. يك علت ديگر هم در اين مصنوع بشرى فرض مى شود و آن، علت غايى است. شما كه اين كار را مى كنيد (چون آن نيرويى كه اين كار را مى كند نيروى شماست)، آيا هدفى از اين كار داريد يا نداريد؟ شما در اينجا هدف معينى داريد؛ يعنى اين را مى نويسيد براى اينكه به دست شخصى برسد و او بخواند و از مَنوىّ خاطر شما آگاه شود و مقصود شما را درك كند؛ اين را مى گويند علت غايى.

ب. برهان هدايت

راههاى علمى كه در آنها از راه مخلوقات بر وجود خدا استدلال مى شود، سه نوع راه است: يكى راه نظم در مخلوقات، ديگری راه وجود هدايت و رهبرى در مخلوقات، و سوم راه اصل خلقت.

ص: 52


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 63.

هدايت و نظم دو مقوله اند

اينكه حساب هدايت و نظم را از يكديگر جدا باید کرد، معمولاً حساب انتظامات مخلوقات و حساب هدايت شدن مخلوقات يكى گرفته مى شود و يك نوع دليل به شمار مى رود.(1)

قرآن از نظر خداشناسى براى نظم و هدايت دو حساب قائل شده است.

فرق اصل نظم و اصل هدايت

مسأله انتظام مخلوقات مربوط به ساختمان موجودات است. در برهان نظم طرز بيانْ اين گونه است كه وضع ساختمان موجودات حكايت مى كند كه در اين ساختمان، شعور و تدبير و علم و اراده دخالت داشته است و اين ساختمان ناشى از تصادف مجموعه اى از علل نمى تواند باشد. درست مثل كتاب تأليف شده اى كه نظم مجموعه حروف و معنى داشتن آنها نشان مى دهد كه روى حساب و نقشه بوده؛ پس حكايت مى كند كه به وجود آورنده اين نظم و تشكيلات اراده و تدبير داشته است و عقل و شعور در ايجاد آن به كار رفته است. آيه «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ»(2) همين جهت را بيان مى فرمايد و آیه شریفه «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ

خَلْقَهُ»(3)

همين مطلب را بيان مى كند، و خيلى از آيات ديگر، مثل آيه: «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ. وَ إِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ».(4)

ولى زائد بر نظام متقن خلقت و ساختمان موجودات، چيز ديگرى هم هست و آن اين است:

ص: 53


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 96.
2- . سوره نمل: 27، آیه 88.
3- . سوره طه: 20، آیه 50.
4- . سوره غاشيه: 88، آیات 17- 18.

موجودات عالم نشان مى دهند كه پس از آنكه كامل آفريده شده اند، در كارى هم كه انجام مى دهند به نوعى رهبرى مى شوند، چطور؟ نقطه مقابل انتظام، تصادف و اتفاق بود، يعنى اگر كسى مى خواست انتظام را حاكى از عقل و تدبير نداند، مى گفت اين انتظام تصادفاً به وجود آمده، ولى نقطه مقابل اصل رهبرى و هدايت چيز ديگرى است. آيا اين كارى كه موجودات انجام مى دهند لازمه قهرى و جبرى ساختمانشان(1)

است با همه انتظاماتى كه در آن به كار رفته، يا علاوه بر اين،(2)

يك نيروى ديگرى كه بسيار هم مرموز است در كار اينها دخالت دارد؟

اينكه مثلاً سويچ را بچرخانند، اتومبيل روشن شود، بنزين تبديل به گاز و قوّه شود، اين ديگر كار على حده اى نيست؛ يعنى لازمه جبرى و قهرى ساختمان اتومبيل پس از آنكه آن را به اين شكل ساختند، اين است كه شما سويچ را كه بچرخانيد اتومبيل روشن شود، بعد كه روشن شد، پايتان را كه روى گاز بگذاريد نيرو ايجاد شود و نيرو اتومبيل را بكشاند، و بعد وقتى كه شما فرمان را به راست يا چپ بچرخانيد، اتومبيل به راست يا چپ حركت كند، ترمز هم كه بكنيد بايستد؛ اينها ديگر چيز على حده اى نيست.(3)

هدايت در جمادات

ديدگاه قرآن درباره هدايت در جمادات

آيا اصل هدايت، در تمام موجودات عالم هست يا فقط در بعضى موجودات عالم هست؟ هدايت را در نباتات و حيوانات و انسان خيلى خوب مى شود ثابت كرد؛ در جمادات چطور؟ آيا اصل هدايت فقط در نباتات و حيوانات و انسان وجود دارد و در جمادات وجود ندارد؟ در قرآن

ص: 54


1- . مثلا ساختمان يك گياه، يا ساختمان بدن يك حيوان يا انسان، و حتى ساختمان جمادات تا حدودى.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 97.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 98.

ذكر شده است كه هدايت در همه موجودات وجود دارد، منتها ما آن طورى كه در نباتات مى توانيم اثبات كنيم، در جمادات نمى توانيم اثبات كنيم، ولى خلافش را هم نمى شود اثبات كرد؛ يعنى اين گونه نيست كه در جمادات ثابت شده باشد كه هر كارى كه مى كنند حتماً لازمه ساختمان ماشينى آنهاست.

آنچه در قرآن بیان شده نشان مى دهد كه اصل هدايت در همه موجودات هست؛ مثلاً مى فرمايد: «وَ أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها؛(1) در هر آسمانى كار او را به او وحى كرده است» يعنى كارى كه بايد انجام بدهد، به او گفته است و راهش را به او نشان داده. به علاوه، اينكه مى فرمايد: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى»(2)

بيانگر آن است كه قرآن اصل هدايت را به نباتات و حيوانات و انسان اختصاص نداده است؛ «أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى»، يعنى هر چيزى را آن طورى كه بايد ساختمانش را ايجاد كند ايجاد كرده و آن را هدايت هم كرده، قرآن عموميت قائل است.

هدايت در حيوان و انسان

در حيوان اين چيزى كه به نام «غريزه» معروف شده، مثل قانون جاذبه است و فقط اسم است؛ يعنى از فرط اينكه مجهول است، بشر چاره اى نداشته الا اينكه اسم مبهمى رويش بگذارد. اينكه حيواناتْ تنها ساختمان مادى و مغزى شان براى اين هدايتها و رهبريهاى عجيب و فوق العاده اى كه در آنها هست (كه نام آن را «غريزه» گذاشته اند) كافى نيست، خيلى واضح تر و روشن تر است از باب نباتات.

ص: 55


1- . سوره فصّلت: 41، آیه 12.
2- . سوره طه: 20، آیه 50.

از حيوان بالاتر انسان است به انواع هدايتهايى كه در او هست. اين هدايتها را به دو دسته تقسيم مى شوند؛ يك سلسله الهامات كه اسمشان را «الهامات اخلاقى» مى نامیم و يك سلسله الهامات(1)

ديگر كه اسمشان را از قديم «اشراق» گذاشته اند و امروز هم «اشراق» مى نامند.

شرك

اشاره

شرك يعنى ثنويت و تعدد. لازمه شرك ثنويت و تعدد نيست. شرك، جانشين ساختن به جاى خداست، خواه ثنويت در آن باشد و خواه نباشد.(2)

تاريخ نشان مى دهد كه در برابر توحيدى كه پيامبران الهى از فجر تاريخ به آن دعوت مى كرده اند، انواع شركها نيز وجود داشته است. همچنان كه توحيد، مراتب و درجات دارد شرك نيز به نوبه خود مراتبى دارد كه از مقايسه مراتب توحيد با مراتب شرك به حكم «تعرف الأشياء بأضدادها»، هم توحيد را بهتر مى توان شناخت و هم شرك را. شرك دارای دو دسته است؛ شرک نظرى و شرک عملی، که هر کدام از این دو نوع شرک به چند دسته تقسیم می شوند.

1. شرك ذاتى

بعضى از ملل به دو (ثنويّت) يا سه (تثليث) يا چند اصل قديم ازلى مستقلّ از يكديگر قائل بوده اند، جهان را چند پايه اى و چند قطبى و چند كانونى مى دانسته اند.

ريشه اين گونه انديشه ها چه بوده است؟ آيا هر يك از اين انديشه ها انعكاس و نمايشگر وضع اجتماعى آن مردم بوده است؟ مثلا آنگاه كه مردمى به دو اصل قديم و ازلى و دو محور اصلى براى جهان قائل بوده اند، از آن رو بوده كه جامعه شان به دو قطب مختلف تقسيم مى شده است

ص: 56


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 106.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه تاريخ، ج 15، ص 985.

و آنگاه كه به سه اصل و سه خدا معتقد بوده اند نظام اجتماعيشان نظام تثليثى بوده است؟ يعنى همواره نظام اجتماعى به صورت يك اصل(1)

اعتقادى در مغز مردم انعكاس مى يافته است و قهرا آنگاه كه اعتقاد توحيدى و «يك اصلى» جهان به وسيله پيامبران توحيدى مطرح شده است، هنگامى بوده كه نظام اجتماعى به يك قطبى گراييده است؟

البتّه اينجا مسأله ديگرى هست كه با اين مسأله نبايد اشتباه شود و آن اينكه گاهى يك نظام اعتقادى و مذهبى وسيله سوء استفاده در يك نظام اجتماعى واقع مى شود، همچنان كه نظام خاصّ بت پرستى مشركان قريش وسيله اى براى حفظ منافع ربا خواران عرب بود، ولى گروه ربا خواران از قبيل ابو سفيان ها و ابوجهل ها و وليد بن مغيره ها كوچك ترين اعتقادى به آن بتها نداشتند و فقط براى حفظ نظام اجتماعى موجود از آنها دفاع مى كردند. اين دفاع ها عملا آنگاه صورت جدّى به خود گرفت كه نظام توحيدى ضدّ استثمارى و ضدّ رباخوارى اسلام طلوع كرد. بت پرستان كه بيشتر نابودى خود را مى ديدند، حرمت و قداست معتقدات عامّه را بهانه كردند. در آيات قرآن به اين مسأله و اين نكته فراوان اشاره شده است، مخصوصا در

داستان فرعون و موسى، ولى چنانكه مى دانيم اين مسأله غير از آن مسأله است كه به طور كلّى نظام اقتصادى زير بناى نظام فكرى و اعتقادى است و هر نظام فكرى و اعتقادى عكس العمل جبرى نظام اقتصادى و اجتماعى است.

آنچه مكتب انبياء به شدّت آن را نفى مى كند اين است كه هر مكتب فكرى الزاما تبلور يافته خواسته هاى اجتماعى است كه خود آن خواسته ها به نوبه خود زاييده شرايط اقتصادى مى باشند. بنابراين نظريّه كه صد در صد نظريّه اى ماترياليستى است، مكتب توحيدى انبياء نيز به نوبه خود تبلور يافته خواسته هاى اجتماعى و مولود نيازهاى اقتصادى زمان خودشان بوده است، يعنى رشد ابزار توليد منشأ يك سلسله خواسته هاى اجتماعى شده است كه مى بايست به

ص: 57


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 119.

صورت يك انديشه توحيدى توجيه (1) شوند. انبياء، پيشقراولان و در واقع مبعوثان اين نياز اجتماعى و اقتصادى مى باشند و اين است معنى زير بناى اقتصادى داشتن يك فكر و عقيده و انديشه و از آن جمله انديشه توحيد.

قرآن به حكم اينكه براى انسان قائل به فطرت است و فطرت را يك بعد وجودى اساسى انسان مى شمارد كه به نوبه خود منشأ يك سلسله انديشه ها و خواسته هاست، دعوت توحيدى انبياء را پاسخگويى به اين نياز فطرى مى داند و براى توحيد، زير بنايى جز فطرت توحيدى عمومى بشر قائل نيست. قرآن به حكم اينكه براى انسان فطرت قائل است، شرايط طبقاتى را عامل جبرى يك فكر و يك عقيده نمى شمارد.

به هر حال، اعتقاد به چند مبدئى، شرك در ذات است و نقطه مقابل «توحيد ذاتى» است.(2)

قرآن آنجا كه اقامه برهان مى كند (برهان تمانع) و مى گويد: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ

لَفَسَدَتا»(3)

در برابر اين گروه اقامه برهان مى كند. اين گونه اعتقاد سبب خروج از جرگه اهل توحيد و از حوزه اسلام است. اسلام شرك ذاتى را در هر شكل و هر صورت بكلّى طرد مى كند.

2. شرك در خالقيّت

برخى از ملل، خدا را ذات بى مثل و مانند مى دانستند و او را به عنوان يگانه اصل جهان مى شناختند امّا برخى مخلوقات او را با او در خالقيّت شريك مى شمردند. مثلا مى گفتند خداوند مسئول خلقت «شرور» نيست، شرور آفريده بعضى از مخلوقات است.(4)

اين گونه شرك كه شرك در خالقيّت و فاعليّت است، نقطه مقابل «توحيد افعالى» است. البتّه شرك در خالقيّت به نوبه خود مراتب دارد كه بعضى از آن مراتب، شرك خفى است نه شرك

ص: 58


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 120.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 122.
3- . سوره انبياء: 21، آیه 22.
4- . بدبختيها، كژيها، عيبها و نقصها و خلاصه همه حوادث و وقايع نامطلوب را در اصطلاح «شرور» مى گويند. در نحوه انتساب شرور به خداوند بحثهاى مفصّلى در كتاب ديگر مؤلّف به نام عدل الهى شده است.

جلى، بنابراين موجب خروج كلّى از جرگه اهل توحيد و حوزه اسلام نيست.

3. شرك صفاتى

شرك در صفات، به علّت دقيق بودن مسأله، در ميان عامّه مردم هرگز مطرح نمى شود. شرك در صفات مخصوص برخى انديشمندان است كه در اين گونه مسائل مى انديشند، امّا صلاحيّت و تعمّق كافى ندارند. اشاعره از متكلّمين اسلامى دچار اين نوع شرك شده اند. اين نوع شرك نيز شرك خفى است و موجب خروج از حوزه اسلام نيست.(1)

4. شرك عملی «شرک در پرستش»

برخى از ملل در مرحله پرستش، چوب يا سنگ يا فلز يا حيوان يا ستاره يا خورشيد يا درخت يا دريا را مى پرستيده اند. اين نوع از شرك فراوان بوده و هنوز هم در گوشه و كنار جهان يافت مى شود. اين شرك، شرك در پرستش است و نقطه مقابل «توحيد در عبادت» است. ساير مراتب شرك كه در بالا گفته شد شرك نظرى و از نوع شناخت دروغين است، امّا اين نوع شرك، شرك عملى و از نوع «بودن» و «شدن» دروغين است. البتّه شرك عملى نيز به نوبه خود مراتب دارد. بالاترين مراتبش كه سبب خروج از حوزه اسلام است همان است كه گفته شد و شرك جلى خوانده مى شود. امّا انواع شرك خفى وجود دارد كه اسلام در برنامه توحيد عملى با آنها سخت مبارزه مى كند.

بعضى از شرك ها آن اندازه ريز و پنهان است كه با ذرّه بين هاى بسيار قوى نيز به زحمت قابل ديدن است. در حديث است از رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلم): الشّرك اخفى من دبيب الذّرّ

ص: 59


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 123.

على الصّفا فى اللّيلة الظّلماء، و ادناه يحبّ على شى ء من الجور و يبغض على شى ء من العدل و هل الدّين الّا الحبّ و البغض فى اللّه. قال اللّه «إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ».(1)

شرك (راه يافتن شرك) مخفى تر است از رفتن مورچه بر سنگ صاف در شب تاريك.

كمترين شرك اين است كه انسان كمى از ظلم را دوست بدارد و از آن راضى باشد و يا كمى از عدل را دشمن بدارد. آيا دين چيزى جز دوست داشتن و دشمن داشتن براى خداست؟ خداوند مى فرمايد بگو اگر خدا را دوست مى داريد مرا (دستورات مرا كه از جانب خداست) پيروى كنيد تا خداوند شما را دوست بدارد.

اسلام هر گونه هواپرستى، جاه پرستى، مقام پرستى، پول پرستى، شخص پرستى را شرك مى شمارد. قرآن كريم در داستان برخورد موسى و فرعون، جابرانه فرمان (2)

راندن فرعون بر بنى اسرائيل را «تعبيد» (بنده گرفتن) مى خواند. از زبان موسى در جواب فرعون مى گويد: «وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ»(3)

يعنى تو بنى اسرائيل را بنده خود ساخته اى و آنگاه بر من منّت مى گذارى كه هنگامى كه در خانه تو بودم چنين و چنان شد؟!». بديهى است كه بنى اسرائيل نه فرعون را پرستش مى كردند و نه بردگان فرعون بودند، بلكه صرفا تحت سيطره طاغوتى و ظالمانه فرعون قرار داشتند كه در جاى ديگر از زبان فرعون اين غلبه و سيطره ظالمانه را نقل مى كند كه: «إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ»(4) آنان زير دست ما و ما فوق آنها هستيم و قاهر بر آنها. و هم در جاى ديگر از زبان فرعون نقل مى كند كه: «وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ»(5) يعنى خويشاوندان موسى و هارون (بنى اسرائيل) بندگان ما هستند». در اين آيه كريمه كلمه «لنا» (از براى ما)

ص: 60


1- . تفسير الميزان (متن عربى)، ذيل آيه قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 124.
3- . سوره شعراء: 26، آیه 22.
4- . سوره اعراف: 7، آیه 127.
5- . سوره مؤمنون: 23، آیه 47.

بهترين قرينه است بر اينكه مقصود پرستش نيست، زيرا فرضا بنى اسرائيل مجبور به پرستش بودند، فرعون را پرستش مى كردند نه همه فرعونيان را. آن چيزى كه از ناحيه فرعون و همه فرعونيان (به اصطلاح قرآن «ملأ» فرعون) بر بنى اسرائيل تحميل شده بود اطاعت اجبارى بود.

مرز توحيد و شرك

مرز دقيق توحيد و شرك- چه توحيد و شرك نظرى و چه عملى- چيست؟ چه نوع انديشه اى انديشه توحيدى است و چه نوع انديشه اى انديشه شركى؟ چه نوع عملى عمل توحيدى است و چه نوع عملى عمل شركى؟ آيا اعتقاد به موجودى غير خدا شرك است (شرك ذاتى) و لازمه توحيد ذاتى اين است كه به موجوديّت هيچ چيز غير از خدا- و لو به عنوان آفريده او- اعتقاد نداشته باشيم (نوعى وحدت وجود)؟

بديهى است كه مخلوق خدا فعل خداست، فعل خدا خود شأنى از شئون اوست و ثانى او و در قبال او نيست. مخلوقات خداوند تجلّيات فيّاضيّت او هستند. اعتقاد به وجود مخلوق از آن جهت كه مخلوق است متمّم و مكمّل اعتقاد به توحيد است نه ضدّ توحيد. پس مرز توحيد و شرك، وجود داشتن و وجود نداشتن شى ء ديگر- هر چند مخلوق خود او- نيست.

آيا اعتقاد به نقش مخلوقات در تأثير و تأثّر و سببيّت و مسبّبيّت، شرك است (شرك در خالقيّت و فاعليّت)؟ و آيا لازمه توحيد افعالى اين است كه نظام سببى و مسبّبى جهان را انكار كنيم و هر اثرى را مستقيما و بلاواسطه از خدا بدانيم و براى اسباب هيچ نقشى قائل نباشيم؟ مثلا معتقد باشيم كه آتش نقشى در سوزانيدن و آب در سيراب كردن و باران در رويانيدن و دوا در بهبود بخشيدن ندارد، خداست كه مستقيما مى سوزاند و مستقيما سيراب مى سازد و مستقيما مى روياند و مستقيما بهبود مى بخشد، بود و نبود اين عوامل، يكسان است، چيزى كه هست عادت خدا بر اين است كه كارهاى خود را در حضور اين امور انجام دهد. مثلا اگر انسانى عادتش

ص: 61

بر اين باشد كه هميشه در حالى كه كلاه بر سر دارد نامه بنويسد، بود و نبود كلاه در نوشتن نامه تأثيرى ندارد، ولى نويسنده نامه نمى خواهد با نبود كلاه نامه اى بنويسد. مطابق اين نظريّه، بود و نبود امورى كه عوامل و اسباب ناميده مى شوند از اين قبيل است و اگر غير از اين قائل بشويم، براى خدا شريك بلكه شريكها در فاعليّت قائل شده ايم (نظريّه اشاعره و جبريّون).

اين نظريّه نيز صحيح نيست. همچنان كه اعتقاد به وجود مخلوق، مساوى با شرك ذاتى و اعتقاد به خداى دوّم و وجود قطبى در مقابل خدا نيست بلكه مكمّل و متمّم اعتقاد به وجود خداى يگانه است، اعتقاد به تأثير و سببيّت و نقش داشتن مخلوقات در نظام جهان نيز- با توجّه به اينكه همان طور كه موجودات استقلال در ذات ندارند استقلال در تأثير هم ندارند، موجودند به وجود او و مؤثّرند به تأثير او- شرك در خالقيّت نيست بلكه متمّم و مكمّل اعتقاد به خالقيّت خداوند است. آرى، اگر براى مخلوقات از نظر تأثير، استقلال و تفويض قائل بشويم و چنين بينديشيم كه نسبت خداوند به جهان، نسبت صنعتگر است به صنعت (مثلا سازنده اتومبيل و اتومبيل) كه صنعت در پيدايش خود نيازمند به صنعتگر است ولى پس از آنكه ساخته شد كار خود را طبق مكانيسم خود ادامه مى دهد، صنعتگر در ساختن صنعت نقش دارد نه در كاركرد مصنوع پس از ساخته شدن، اگر سازنده اتومبيل هم بميرد اتومبيل به كار خود ادامه مى دهد، اگر چنين بينديشيم كه عوامل جهان- آب، باران، برق، حرارت، خاك، گياه، حيوان، انسان و غيره- نسبتشان با خداوند چنين نسبتى است (چنانكه معتزله احيانا چنين نظرى داده اند) قطعا شرك است. مخلوق، در حدوث و بقا نيازمند به خالق است، در بقا و در تأثير همان اندازه نيازمند است كه در حدوث. جهان عين فيض، عين تعلّق، عين ارتباط، عين وابستگى و عين «از اويى» است، از اين رو تأثير و سببيّت اشياء، عين تأثير و سببيّت خداوند است، خلّاقيّت قوّه ها و نيروهاى جهان- اعمّ از انسان و غير انسان- عين خلّاقيّت خداوند و بسط فاعليّت اوست، بلكه

ص: 62

اعتقاد به اينكه نقش داشتن اشياء در كار عالم شرك است، شرك است، زيرا اين اعتقاد ناشى از اين نظر است كه ناآگاهانه براى ذات موجودات، استقلالى در مقابل ذات حق قائل شده ايم و از اين رو اگر موجودات نقشى در تأثير داشته باشند تأثيرات به قطبهاى ديگر نسبت داده شده است. پس مرز توحيد و شرك اين نيست كه براى غير خداوند نقشى در تأثيرات و سببيّتها قائل بشويم يا نشويم.

آيا مرز توحيد و شرك اعتقاد به قدرت و تأثير ما فوق الطّبيعى است؟ يعنى اعتقاد به قدرت ما فوق قوانين عادى طبيعت براى يك موجود، اعمّ از فرشته يا انسان (مثلا پيغمبر يا امام)، شرك است امّا اعتقاد به قدرت و تأثير در حدّ معمولى و متعارف، شرك نيست. و همچنين اعتقاد به قدرت و تأثير انسان از دنيا رفته نيز شرك است، زيرا انسان مرده جماد است و از نظر قوانين طبيعى، جماد نه شعور دارد نه قدرت و نه اراده، پس اعتقاد به درك داشتن مرده و سلام كردن به او و تعظيم كردن و احترام كردن او و خواندن و ندا كردن او و چيز خواستن از او شرك است، زيرا مستلزم اعتقاد به نيروى ما وراء الطّبيعى براى غير خداست. و همچنين اعتقاد به تأثيرات مرموز و ناشناخته براى اشياء، مسأله اعتقاد به تأثير داشتن يك خاك بخصوص در شفاى بيمارى و يا تأثير داشتن مكان مخصوص براى استجابت دعا شرك است، زيرا مستلزم اعتقاد به نيروى ما وراء الطّبيعى در يك شى ء است، چه، هر چه كه طبيعى است، شناختنى و آزمودنى و حس كردنى و لمس كردنى است. على هذا اعتقاد به مطلق تأثيرات براى اشياء شرك نيست (آن چنان كه اشاعره پنداشته اند) بلكه اعتقاد به تأثيرات ما فوق الطّبيعى براى اشياء شرك است. پس هستى تقسيم مى شود به دو بخش: طبيعت و ما وراء طبيعت. ما وراء الطّبيعه قلمرو اختصاصى خداوند است و طبيعت قلمرو اختصاصى مخلوق او و يا قلمرو مشترك خدا و مخلوقات است. يك سلسله كارها جنبه ما وراء الطّبيعى دارد از قبيل احياء (زنده كردن) و اماته (ميراندن)، روزى دادن و

ص: 63

امثال اينها و باقى، كارهاى عادى و معمولى است. كارهاى فوق معمولى قلمرو اختصاصى خداست و باقى، قلمرو مخلوقات او. اين از جنبه توحيد نظرى.

امّا از جنبه توحيد عملى هر نوع توجّه معنوى به غير خداوند- يعنى توجّهى كه از طريق چهره و زبان توجّه كننده و چهره و گوش ظاهرى شخص مورد توجّه نباشد بلكه توجّه كننده بخواهد نوعى رابطه قلبى و معنوى ميان خود و طرف مقابل برقرار كند و او را بخواند و متوجّه خود سازد و به او توسّل جويد و از او اجابت بخواهد- همه اينها شرك و پرستش غير خداست، چون عبادت جز اينها چيزى نيست و عبادت غير خدا به حكم عقل و ضرورت شرع جايز نيست و مستلزم خروج از اسلام است. بعلاوه انجام اين گونه مراسم، گذشته از اينكه انجام مراسم عملى عبادت است براى غير خدا و عين اعمالى است كه مشركان براى بتها انجام مى دادند، مستلزم اعتقاد به نيروى ما وراء الطّبيعى براى شخصيّت مورد توجّه (پيغمبر يا امام) است (نظريّه وهّابيان و وهّابى مآبان عصر ما).

اين نظريّه در زمان ما تا حدّى شيوع يافته و در ميان يك قشر بالخصوص علامت روشنفكرى شمرده مى شود. ولى با توجّه به موازين توحيدى، اين نظريّه از لحاظ توحيد ذاتى در حدّ نظريّه اشاعره شرك آلود است و از نظر توحيد در خالقيّت و فاعليّت، يكى از شرك آميزترين نظريّه هاست.

وهّابى مآبان نيز ناآگاهانه به نوعى استقلال ذاتى در اشياء قائل شده اند و از اين رو نقش ما فوق حدّ عوامل معمولى داشتن را مستلزم اعتقاد به قطبى و قدرتى در مقابل خدا دانسته اند، غافل از آنكه موجودى كه به تمام هويّتش وابسته به اراده حقّ است و هيچ حيثيّت مستقل از خود ندارد، تأثير ما فوق الطّبيعى او مانند تأثير طبيعى او پيش از آنكه به خودش مستند باشد، مستند به حقّ است و او جز مجرايى براى مرور فيض حق به اشياء نيست. آيا واسطه فيض وحى

ص: 64

و علم بودن جبرئيل و واسطه رزق بودن ميكائيل و واسطه احياء بودن اسرافيل و واسطه قبض ارواح بودن ملك الموت شرك است؟

از نظر توحيد در خالقيّت، اين نظريّه بدترين انواع شرك است، زيرا به نوعى تقسيم كار ميان خالق و مخلوق قائل شده است، كارهاى ما وراء الطّبيعى را قلمرو اختصاصى خدا و كارهاى طبيعى را قلمرو اختصاصى مخلوقات خدا يا قلمرو اشتراكى خدا و مخلوق قرار داده است. قلمرو اختصاصى براى مخلوق قائل شدن عين شرك در فاعليّت است، همچنان كه قلمرو اشتراكى قائل شدن نيز نوعى ديگر از شرك در فاعليّت است.

مرز توحيد و شرك در توحيد عملى «به سوى اويى» است (انّا اليه راجعون). توجّه به هر موجود- اعمّ از توجّه ظاهرى و معنوى- هرگاه به صورت توجّه به يك راه براى رفتن به سوى حق باشد و نه يك مقصد، توجّه به خداست. در هر حركت و مسير، توجّه به راه ازآن جهت كه راه است و توجّه به علامتها و فلشها و نشانه هاى راه براى گم نشدن و دور نيفتادن از مقصد ازآن جهت كه اينها علامتها و نشانه ها و فلشها هستند، «به سوى مقصد» بودن و «به سوى مقصد رفتن» است. انبياء و اولياء راههاى خدا هستند: «انتم السّبيل الأعظم و الصّراط الأقوم». آنان علامتها و نشانه هاى سير الى اللّه هستند: «و اعلام العبادة و منارا فى بلاده و ادلّاء على صراطه». هاديان و راهنمايان به سوى حق مى باشند: «... الدّعاة الى اللّه و الادلّاء على مرضاة اللّه».

پس مسأله اين نيست كه توسّل و زيارت و خواندن اولياء و انتظار كارى ما فوق الطّبيعى از آنها شرك است، مسأله چيز ديگر است. اوّلا بايد بدانيم انبياء و اولياء چنين صعودى در مراتب قرب الهى كرده اند كه از ناحيه حق تا اين حد مورد موهبت واقع شده باشند يا نه؟ از قرآن كريم

ص: 65

استفاده مى شود كه خداوند به پاره اى از بندگان خود چنين مقامات و درجاتى عنايت كرده است.

مسأله ديگر اين است كه آيا مردمى كه توسّلات پيدا مى كنند و به زيارت مى روند و حاجت مى خواهند، از نظر توحيدى درك صحيحى دارند يا ندارند؟ آيا واقعا با نظر «به سوى اويى» به زيارت مى روند يا با فراموشى «او» و مقصد قرار دادن شخص زيارت شده؟ كه بدون شك اكثريّت مردم با چنان توجّه غريزى به زيارت مى روند. ممكن است اقليّتى هم باشند كه فاقد درك توحيدى- و لو در حدّ غريزى- باشند. به آنها بايد توحيد آموخت نه آنكه زيارت را شرك دانست.

مسأله سوّم اين است كه اقوال و افعالى كه حكايت گر تسبيح و تكبير و تحميد است و ستايش ذات كامل على الاطلاق و غنّى على الاطلاق است، در مورد غير خدا شرك است. سبّوح مطلق و منزّه مطلق از هر نقص و كاستى اوست، بزرگ مطلق اوست، آنكه همه ستايشها منحصرا به او بر مى گردد اوست، آنكه همه حولها و قوّه ها قائم به اوست ذات اوست. اين گونه توصيفها- چه به صورت قولى و چه به صورت عملى- براى غير خدا شرك است.

ص: 66

فصل دوم: عدل الهی

اشاره

ص: 67

ص: 68

مسأله «عدالت» داراى اهميتى خاص و موقعيتى بى نظير است و علماى اسلامى (شيعه و معتزله، نه اشاعره) عدل را در رديف «ريشه هاى دين» قرار داده اند و دومين اصل از اصول پنج گانه دين بشناسند، و گرنه «عدل» يكى از صفات خدا است و اگر بنا باشد صفات خدا را جزء اصول دين بشمار آوريم لازم است علم و قدرت و اراده و ... را نيز در اين شمار بياوريم. ولى علت اصلى اينكه عدل در شيعه از اصول دين شمرده شد امر ديگر است، و آن اينكه: شيعه با اهل سنّت در ساير صفات خداوند اختلافى نداشتند و اگر هم داشتند مطرح نبود؛ ولى در مسأله عدل، اختلاف شديد داشتند و شديدا هم مطرح بود بطورى كه اعتقاد و عدم اعتقاد به عدل، علامت «مذاهب» شمرده مى شد كه مثلا شخص، شيعه است يا سنّى، و اگر سنّى است معتزلى است يا اشعرى.(1)

عدل به تنهايى علامت اشعرى نبودن شمرده مى شد. عدل و امامت توأماً علامت تشيّع بود. اين است كه گفته مى شد اصول دين اسلام سه چيز است و اصول مذهب شيعه همان سه چيز است به علاوه اصل عدل و اصل امامت.

ص: 69


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 86.

عدل و حكمت

منظور از عادل بودن خدا اين است كه استحقاق و شايستگى هيچ موجودى را مهمل نمى گذارد و به هر كس هر چه را استحقاق دارد مى دهد، و منظور از حكيم بودن او اين است كه نظام آفرينش، نظام احسن و اصلح، يعنى نيكوترين نظام ممكن است.

لازمه حكمت و عنايت حق اين است كه جهان هستى، غايت و معنى داشته باشد. آنچه موجود مى شود يا خود خير است و يا براى وصول به خير است. «حكمت» از شئون عليم بودن و مريد بودن است و مبيّن اصل «علّت غائى» براى جهان مى باشد، ولى «عدالت» ارتباطى به صفت هاى علم و اراده ندارد، عدالت به مفهومى كه گفته شد از شئون فاعليّت خداوند، يعنى از صفات فعل است نه از صفات ذات. (1)

عدل چيست؟

مجموعاً چهار معنى و يا چهار مورد استعمال براى كلمه عدل وجود دارد:

موزون بودن: اگر مجموعه اى را در نظر بگيريم كه در آن، اجزاء و ابعاض مختلفى بكار رفته است و هدف خاصى از آن منظور است، بايد شرائط معينى در آن از حيث مقدار لازم هر جزء و از لحاظ كيفيت ارتباط اجزاء با يكديگر رعايت شود، و تنها در اين صورت است كه آن مجموعه مى تواند باقى بماند و اثر مطلوب خود را بدهد و نقش منظور را ايفا نمايد. مثلا يك اجتماع اگر بخواهد باقى و برقرار بماند بايد متعادل باشد، يعنى هر چيزى در آن به قدر لازم (نه به قدر مساوى) وجود داشته

1. باشد. يك اجتماع متعادل، به كارهاى فراوان اقتصادى، سياسى، فرهنگى، قضائى، تربيتى احتياج دارد و اين كارها بايد ميان افراد تقسيم شود و براى هر كدام از

2.

ص: 70


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 87.

3. آن كارها به آن اندازه كه لازم و ضرورى است افراد گماشته شوند. از جهت تعادل اجتماعى، آنچه ضرورى است اين است كه ميزان احتياجات در نظر گرفته شود و متناسب با آن احتياجات، بودجه و نيرو مصرف گردد.(1) اينجاست كه پاى «مصلحت» به ميان مى آيد، يعنى مصلحت كل، مصلحتى كه در آن، بقاء و دوام «كل» و هدفهايى كه از كل منظور است در نظر گرفته مى شود. از اين نظر، «جزء» فقط وسيله است، حسابى مستقل و براى خود ندارد.

همان طور كه مفسّران گفته اند مقصود اين است كه در ساختمان جهان، رعايت تعادل شده است؛ در هر چيز، از هر ماده اى به قدر لازم استفاده شده است، فاصله ها اندازه گيرى شده است. در حديث نبوى آمده است: «بِالْعَدْلِ قَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْض»(2)

همانا آسمان و زمين به موجب عدل برپاست».

نقطه مقابل عدل به اين معنى، بى تناسبى است نه ظلم. لذا عدل به اين معنى از موضوع بحث ما خارج است. بسيارى از كسانى كه خواسته اند به اشكالات مربوط به عدل الهى از نظر تبعيضها، تفاوتها و بديها جواب بدهند، به جاى آنكه مسأله را از نظر عدل و ظلم طرح كنند از نظر تناسب و عدم تناسب طرح كرده اند و به اين جهت قناعت كرده اند كه همه(3)

اين تبعيضها و تفاوتها و بديها از نظر نظام كلّى عالم لازم و ضرورى است. شك نيست كه از نظر نظام عالم، و از نظر تناسب ضرورى در مجموعه ساختمان جهان، وجود آنچه هست ضرورى است، ولى اين مطلب جواب شبهه ظلم را نمى دهد.

بحث عدل به معنى تناسب، در مقابل بى تناسبى، از نظر كل و مجموع نظام عالم است؛ ولى بحث عدل در مقابل ظلم، از نظر هر فرد و هر جزء مجزّا از اجزاء ديگر است. در عدل به مفهوم

ص: 71


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 78.
2- . ابن أبي جمهور، عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج 4، ص 103.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 79.

اول، «مصلحت» كل مطرح است و در عدل به مفهوم دوم، مسأله حق فرد مطرح است. لذا اشكال كننده برمى گردد و مى گويد: من منكر اصل تناسب در كل جهان نيستم، ولى مى گويم رعايت اين تناسب، خواه ناخواه مستلزم برخى تبعيضها مى گردد؛ آن تبعيضها از نظر كل، روا است و از نظر جزء، ناروا است.

عدل به معنى تناسب و توازن، از شئون حكيم بودن و عليم بودن خداوند است. خداوند عليم و حكيم به مقتضاى علم شامل و حكمت عامّ خود مى داند كه براى ساختمان هر چيزى، از هر چيزى چه اندازه لازم و ضرورى است و همان اندازه در آن قرار مى دهد.

2. معنى دوم عدل، تساوى و نفى هرگونه تبعيض است. گاهى كه مى گويند: فلانى عادل است، منظور اين است كه هيچ گونه تفاوتى ميان افراد قائل نمى شود. بنابراين، عدل يعنى مساوات.

اين تعريف نيازمند به توضيح است. اگر مقصود اين باشد كه عدالت ايجاب مى كند كه هيچ گونه استحقاقى رعايت نگردد و با همه چيز و همه كس به يك چشم نظر شود، اين عدالت عين ظلم است. اگر اعطاء بالسّويّه، عدل باشد، منع بالسويه هم عدل خواهد بود. جمله عاميانه معروف: «ظلم بالسويه عدل است» از چنين نظرى پيدا شده است.

و اما اگر مقصود اين باشد كه عدالت يعنى رعايت تساوى در زمينه استحقاق هاى متساوى، البته معنى درستى است؛ عدل، ايجاب مى كند اين چنين مساواتى را، و اين چنين مساوات از لوازم عدل است؛ ولى در اين صورت بازگشت اين معنى به معنى سومى است كه ذكر خواهد شد.

1. رعايت حقوق افراد و عطا كردن به هر ذى حق، حق او را؛ و ظلم عبارت است از پامال كردن حقوق و تجاوز و تصرف در حقوق ديگران. معنى حقيقى عدالت اجتماعى بشرى، يعنى عدالتى كه در قانون بشرى بايد رعايت شود و افراد بشر بايد آن را محترم بشمارند همين معنى است. اين عدالت متّكى بر دو چيز است:

ص: 72

يكى حقوق و اولويّتها، يعنى افراد بشر نسبت به يكديگر و در مقايسه با يكديگر،(1)

نوعى حقوق و اولويّت پيدا مى كنند. مثلا كسى كه با كار خود، محصولى توليد مى كند، طبعاً نوعى اولويت نسبت به آن محصول پيدا مى كند و منشأ اين اولويت، كار و فعاليت اوست.

يكى ديگر خصوصيت ذاتى بشر است كه طورى آفريده شده است كه در كارهاى خود الزاماً نوعى انديشه ها كه آنها را انديشه اعتبارى مى ناميم استخدام مى كند و با استفاده از آن انديشه هاى اعتبارى به عنوان «آلت فعل» به مقاصد طبيعى خود نائل مى آيد. آن انديشه ها يك سلسله انديشه هاى «انشائى» است كه با «بايد» ها مشخص مى شود. از آن جمله اين است كه براى اينكه افراد جامعه بهتر به سعادت خود برسند «بايد» حقوق و اولويتها رعايت شود. و اين است مفهوم عدالت بشرى كه وجدان هر فرد آن را تأييد مى كند و نقطه مقابلش را كه ظلم ناميده مى شود محكوم مى سازد.

اين معنى از عدل و ظلم، به حكم اينكه از يك طرف، بر اساس اصل اولويتها است و از طرف ديگر از يك خصوصيت ذاتى بشر ناشى مى شود كه ناچار است يك سلسله انديشه هاى اعتبارى استخدام نمايد و «بايد» ها و «نبايد» ها بسازد و «حسن و قبح» انتزاع كند، از

مختصات بشرى است و در ساحت كبريائى راه ندارد؛ زيرا خداوند در هر چه هرگونه تصرف كند، در چيزى تصرف كرده كه به تمام هستى به او تعلّق دارد و ملك طلق او است. از اين رو ظلم به اين معنى، يعنى به معنى تجاوز به اولويّت ديگرى و تصرّف در حقّ ديگرى و پا گذاشتن در حريم ديگرى، درباره او محال است؛ و از آن جهت محال است كه مورد و مصداق نمى تواند پيدا كند.

1. رعايت استحقاق ها در افاضه وجود و امتناع نكردن از افاضه و رحمت به آنچه امكان (2) وجود يا كمال وجود دارد. بعداً خواهيم گفت كه موجودات در نظام هستى از نظر قابليّت ها و امكان

ص: 73


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 80.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 81.

2. فيض گيرى از مبدأ هستى با يكديگر متفاوتند؛ هر موجودى در هر مرتبه اى هست از نظر قابليّت استفاضه، استحقاقى خاص به خود دارد. ذات مقدّس حق كه كمال مطلق و خير مطلق و فيّاض على الاطلاق است، به هر موجودى آنچه را كه براى او ممكن است از وجود و كمال وجود، اعطا مى كند و امساك نمى نمايد. عدل الهى در نظام تكوين، طبق اين نظريه، يعنى هر موجودى، هر درجه از وجود و كمال وجود كه استحقاق و امكان آن را دارد دريافت مى كند. ظلم يعنى منع فيض و امساك جود از وجودى كه استحقاق دارد.

از نظر حكماى الهى، صفت عدل آن چنان كه لايق ذات پروردگار است و بعنوان يك صفت كمال براى ذات احديّت اثبات مى شود به اين معنى است، و صفت ظلم كه نقص است و از او سلب مى گردد نيز به همين معنى است كه اشاره شد.

حكما معتقدند كه هيچ موجودى «بر خدا» حقى پيدا نمى كند كه دادن آن حق «انجام وظيفه» و «اداء دين» شمرده شود و خداوند از آن جهت عادل شمرده شود كه به دقت تمام، وظائف خود را در برابر ديگران انجام مى دهد. عدل خداوند عين فضل و عين جود او است؛ يعنى عدل خداوند عبارت است از اينكه خداوند فضلش را از هيچ موجودى در هر حدى كه امكان تفضّل براى آن موجود باشد، دريغ نمى دارد.(1)

شدايد و گرفتاريها

شدايد، الطاف خداوند

در آيات قرآن و روايات، زياد اين مضمون به چشم مى خورد كه خداوند فلان پيغمبر يا فلان بنده صالح ديگر را در معرض بلاها و شدايد قرار داد، يا اين مضمون كه خداوند شدايد و بلاها را

ص: 74


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 82.

مخصوصاً متوجه كسانى مى كند كه مورد لطف و رحمت خاصه او هستند، يا اين مضمون كه شدايد و سختيها تحفه هاى الهى است. مثلًا در حديث است:(1) «إِنَ اللَّهَ عَزَّوَجَلَ لَيَتَعَاهَدُ الْمُؤْمِنَ بِالْبَلَاءِ كَمَا يَتَعَاهَدُ الرَّجُلُ أَهْلَهُ بِالْهَدِيَّةِ مِنَ الْغَيْبَةِ؛(2)

خداوند ياد مى كند و مورد نوازش قرار مى دهد بنده مؤمن را به وسيله فرستادن يك سختى و مشكل، آن طور كه يك مرد در وقتى كه در مسافرت است با فرستادن يك هديه خاندان خود را ياد مى كند و مورد محبت و نوازش قرار مى دهد.»

يا در حديث وارد شده: «إِنَ اللَّهَ إِذَا أَحَبَ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً؛(3)

خداوند وقتى كه بنده اى را دوست بدارد، او را در شدايد غرق مى كند.»

يا وارد شده كه رسول اكرم حاضر نبود از غذاى كسى تناول كند كه هيچ وقت شدت و سختى و گرفتارى به سراغ او نيامده است. اين را علامت عدم قابليت او و دور بودن او از خدا مى دانست.

اين سؤال ابتدا به ذهن هر كسى مى آيد كه چگونه لطف و محبت و رضايت خداوند از كسى، اقتضا مى كند كه او را با شدايد و مشكلات مواجه كند؟ لازمه مهر و محبت، فراهم كردن موجبات خوشى و آسايش است نه موجبات سختى و عدم آسايش. باز يك نوع تعبير ديگرى در زبان قرآن و سنت هست كه سؤال ديگرى پيش مى آورد و آن، تعبير «امتحان» است. خداوند بندگان را به وسيله شدايد و بلايا امتحان مى كند، يعنى چه؟ مگر خداوند از باطن كار مردم بى خبر است كه مى خواهد با امتحان چيزى را بفهمد؟ مگر نه اين است كه در خود قرآن مجيد آمده كه هيچ ذره اى و هيچ حركتى و جنبشى، بالاخره هيچ امر كوچك يا بزرگى در عالم هستى نيست مگر آنكه معلوم و مكشوف حق متعال است؟ پس امتحان يعنى چه؟(4)

ص: 75


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، بيست گفتار، ج 23، ص 749.
2- . كلينى، كافي، ج 2، ص 255.
3- . كلينى، كافي، ج 2، ص 253.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، بيست گفتار، ج 23، ص 750.

سازندگى شدايد

جواب هر دو سؤال آن وقت معلوم مى شود كه فلسفه بلايا و شدايد و سختي ها و اثر آنها در وجود آدمى معلوم شود؛ معلوم شود كه به حكم قانون خلقت، بسيارى از كمالات است كه جز در مواجهه با سختي ها و شدايد، جز در نتيجه تصادمها(یعنی برهم زدن) و اصطكاك هاى سخت، جز در ميدان مبارزه و پنجه نرم كردن با حوادث، جز در روبرو شدن با بلايا و مصائب حاصل نمى شود.

نه اين است كه اثر شدايد و سختي ها تنها ظاهر شدن و نمايان شدن گوهر واقعى است، به اين معنى كه هركس يك گوهر واقعى دارد كه رويش پوشيده است، مانند يك معدنى است در زير خاك و اثر شدايد فقط اين است كه آنچه در زير خاك است نمايان مى شود، اثر ديگر ندارد؛ نه، اين طور نيست، بالاتر است. شدايد و سختي ها و ابتلائات اثر تكميل كردن و تبديل كردن و عوض كردن دارد، كيمياست، فلزى را به فلز ديگر تبديل مى كند، سازنده است، از موجودى موجود ديگر مى سازد؛ از ضعيف، قوى و از پست، عالى و از خام، پخته به وجود مى آورد، خاصيت تصفيه و تخليص دارد، كدورت ها و زنگارها را مى زدايد، خاصيت تهييج و تحريك دارد، هوشيارى و حساسيت به وجود مى آورد، ضعف و سستى را از بين مى برد. پس اين گونه امور را نبايد قهر و خشم شمرد؛ لطف است در شكل قهر، خير است در صورت شر، نعمت است در مظهر نقمت.

در اين ميان، عنصرهاى قابل، حد اكثر استفاده را از اين لطف هاى قهرنما و نعمتهاى نقمت صورت مى برند. اين گونه اشخاص مايه دار نه تنها از شدايد موجود بهره مى برند، يك نوع حالت ماجراجويى نسبت به شدايد در آنها هست، به استقبال شدايد مى روند، براى خود شدايد مى آفرينند.(1) پس جواب سؤال اول كه چگونه خداوند دوستانش را دچار بلايا مى كند، معلوم شد.

ص: 76


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، بيست گفتار، ج 23، ص 751.

امتحان الهى

اما سؤال دوم كه امتحان در اين موارد چه معنى دارد؟ جواب اين سؤال هم تا اندازه اى از آنچه گفته شد دانسته مى شود، اما توضيح بيشترى این است که:

زمانی چيزى را مورد امتحان قرار مى دهند، براى اين است که مجهولى را تبديل به معلوم كنند. براى اين كار شيئى را به عنوان ميزان و مقياس به كار مى برند، مثل اينكه متاعى را در ترازو مى گذارند تا بفهمند كه وزن واقعى آن چقدر است. ترازو فقط وسيله توزين است، اثرش فقط اين است كه وزن واقعى جسم را معلوم مى كند.

ترازو خود تأثيرى در زياد كردن يا كم كردن آن جسم ندارد. همچنين است ساير ميزانها و مقياسها؛ ميزان الحراره اثرش اين است كه درجه گرمى هوا يا بدن انسان رامعين مى كند(1)

متر اثرش اين است كه كميت يك طول را معين مى كند، علم منطق- كه علم ميزان ناميده مى شود- اثرش اين است كه شكل استدلالها را اندازه گيرى مى كند و اگر احياناً خللى در شكل استدلال رخ داده باشد، قواعد منطقى آن را معين مى كند.

امتحان اگر به معنى به كار بردن ميزان و مقياس براى كشف مجهولى باشد، درباره خداوند صحيح نيست. امتحان معنى ديگرى هم دارد و آن از قوّه به فعل آوردن و تكميل است. خداوند كه به وسيله بلايا و شدايد امتحان مى كند، به معنى اين است كه به وسيله اينها هر كسى را به كمالى كه لايق آن است مى رساند. فلسفه شدايد و بلايا فقط سنجش وزن و درجه و كمّيت نيست، همچنين زياد كردن وزن و بالا بردن درجه و افزايش دادن به كمّيت است. خداوند امتحان نمى كند كه وزن واقعى و حد و درجه معنوى و اندازه شخصيت كسى معلوم شود؛ امتحان مى كند يعنى در معرض بلايا و شدايد قرار مى دهد كه بر وزن واقعى و درجه معنوى و حد شخصيت آن بنده افزوده شود.

ص: 77


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، بيست گفتار، ج 23، ص 752.

امتحان نمى كند كه بهشتىِ واقعى و جهنمىِ واقعى معلوم شود؛ امتحان مى كند و مشكلات و شدايد به وجود مى آورد كه آن كه مى خواهد به بهشت برود، در خلال همين شدايد، خود را شايسته و لايق بهشت كند و آن كه لايق نيست سر جاى خود بماند.

گياهان صحرايى و وحشى نسبت به گلهاى خانگى، هم قدرت اشتعال و افروزش بيشترى دارند و هم آتششان ديرتر خاموش مى شود. مردان سرد و گرم چشيده و فراز و نشيب ديده و زحمت كشيده و با سختيها و شدايد و مشكلات دست و پنجه نرم كرده نيز طاقت و قدرتشان از مردهاى نازپرورده بيشتر است. فرق است بين نيرويى كه از داخل و باطن بجوشد با نيرويى كه از خارج كمك بگيرد. عمده اين است كه استعدادها و نيروهاى بى حد و حصر باطنى بشر بروز كند.

امام على(علیه السلام) مى فرمودند نگوييد: «اللَّهُمَّ انّى اعوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ؛(1)

خدايا به تو از فتنه ها و مايه گرفتاريها پناه مى برم» زيرا هيچ كس نيست كه با گرفتاريها مواجه نباشد؛ بگوييد: «اللَّهُمَّ انّى اعوذُ بِكَ مِنْ مُضِلّاتِ الْفِتَنِ؛(2)

خدايا از فتنه هاى گمراه كننده، از جنبه هاى گمراه كننده فتنه ها به تو پناه مى برم.»(3)

2قضا و قدر

يكى از مسائلى كه توجّه بشر را هميشه به خود جلب كرده است اين است كه آيا جريان كارهاى جهان طبق يك برنامه و طرح قبلى غير قابل تخلّف صورت مى گيرد و قدرتى نامرئى،

ولى بى نهايت مقتدر، به نام سرنوشت و قضا و قدر بر جميع وقايع عالم حكمرانى مى كند و آنچه در زمان حاضر در حال صورت گرفتن است و يا در آينده صورت خواهد گرفت در گذشته، معيّن

ص: 78


1- . طوسى، الأمالي، ص 580.
2- . نهج البلاغه، حكمت 90.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، بيست گفتار، ج 23، ص 754.

و قطعى شده است و انسان مقهور و مجبور به دنيا مى آيد و از دنيا مى رود؟ يا اصلا و ابداً چنين چيزى وجود ندارد و گذشته هيچ نوع تسلّطى بر حال و آينده ندارد و انسان كه يكى از موجودات اين جهان است، حرّ و آزاد و مسلّط بر مقدّرات خويشتن است؟

مسأله سرنوشت يا قضا و قدر از غامض ترين مسائل فلسفى است و از قرن اوّل هجرى در ميان مفكّرين اسلامى طرح شد. عقايد مختلفى كه در اين زمينه ابراز شد، سبب صف بنديها و كشمكش ها و پيدايش فرقه ها و گروه هايى در جهان اسلام گرديد. پيدايش عقايد گوناگون و فرقه هاى مختلف بر مبناى آن عقايد، در طول اين چهارده قرن آثار شگرفى در جهان اسلام داشته است.(1)

هر چند اين مسأله، به اصطلاح يك مسأله متافيزيكى است و به فلسفه كلّى و ما وراء الطّبيعه مربوط است، ولى از دو نظر شايستگى دارد كه در رديف مسائل عملى و اجتماعى نيز قرار گيرد:

يكى از اين نظر كه طرز تفكّرى كه شخص در اين مسأله پيدا مى كند، در زندگى عملى و روش اجتماعى و كيفيّت برخورد و مقابله او با حوادث مؤثّر است. بديهى است كه روحيه و روش كسى كه معتقد است وجودى است دست بسته و تأثيرى در سرنوشت ندارد، با كسى كه خود را حاكم بر سرنوشت خود مى داند و معتقد است حرّ و آزاد آفريده شده است، متفاوت است.(2)

تعریف قضا و قدر

«قضا» به معنى حكم و قطع و فيصله دادن است. قاضى را از اين جهت قاضى مى گويند كه ميان متخاصمين حكم مى كند و به كار آنها فيصله مى دهد. در قرآن كريم اين كلمه زياد استعمال شده، چه در مورد بشر و چه در مورد خدا و چه در مورد قطع و فصل قولى كه سخنى موجب قطع و

ص: 79


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 366.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 366.

فصلى بشود و چه در مورد قطع و فصل عملى و تكوينى كه حقيقتى از حقايق موجب قطع و فصل گردد. «قدر» به معنى اندازه و تعيين است. اين كلمه نيز به همين معنى در قرآن كريم زياد استعمال شده است.

حوادث جهان از آن جهت كه وقوع آنها در علم و مشيّت الهى قطعيّت و تحتّم يافته است، مقضىّ به قضاى الهى مى باشند و از آن جهت كه حدود و اندازه و موقعيّت مكانى و زمانى آنها تعيين شده است. مقدّر به تقدير الهى مى باشند.

در برخى از آيات قرآن صريحاً حكومت و دخالت سرنوشت، و اينكه هيچ حادثه اى در جهان رخ نمى دهد مگر به مشيّت الهى و آن حادثه قبلا در كتابى مضبوط بوده است، تأييد شده است از قبيل:

«ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ؛(1)

هيچ مصيبتى در زمين يا در نفوس شما به شما نمى رسد مگر آنكه قبل از آنكه آن را ظاهر كنيم، در كتابى ثبت شده و اين بر خدا آسان است.»

«وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ؛(2)

كليدهاى نهان نزد

اوست، جز او كسى نمى داند، و مى داند آنچه را كه در صحرا و در درياست. برگى از درخت نمى افتد مگر آنكه او مى داند، و دانه اى در تاريكيهاى زمين و هيچ تر و خشكى نيست مگر آنكه در كتابى روشن ثبت است.»

«وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ؛(3)

هيچ چيزى نيست مگر اينكه خزانه هاى آن در نزد ماست، و ما آن را جز به اندازه معيّن فرو نمى فرستيم.»

ص: 80


1- . سوره حديد: 57، آیه 22.
2- . سوره انعام: 6، آیه 59.
3- . سوره حجر: 15، آیه 21.

«قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً؛(1) همانا خدا براى هر چيز اندازه اى قرار داده است.»

«إِنَّا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ؛(2) ما همه چيز را به اندازه آفريده ايم.»

امّا آياتى كه دلالت مى كند بر اينكه انسان در عمل خود مختار و در سرنوشت خود مؤثّر است و مى تواند آن را تغيير دهد:

«إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ؛(3)

خدا وضع هيچ مردمى را عوض نمى كند مگر آنكه خود آنها وضع نفسانى خود را تغيير دهند.»

«وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ؛(4) خدا مثل زده شهرى را كه امن و آرام بود و ارزاق از همه جا

فراوان به سوى آن حمل مى شد؛ ولى نعمتهاى خدا را ناسپاسى كرد و از آن پس خدا گرسنگى و ناامنى را از همه طرف به آن چشانيد.»

«وَ ما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ؛(5)

خدا چنان نيست كه به آنها ستم كند، ولى آنان چنان بودند كه به خويشتن ستم مى كردند.»

«وَ ما رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ؛(6) و پروردگارت نسبت به بندگان، ستمگر نمى باشد.»

«إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً؛(7)

ما انسان را راه نموديم، او خود يا سپاسگزار است يا ناسپاس.»

ص: 81


1- . سوره طلاق: 65، آیه 3.
2- . سوره قمر: 54، آیه 49.
3- . سوره رعد: 13، آیه 11.
4- . سوره نحل: 16، آیه 114.
5- . سوره عنكبوت: 29، آیه 40.
6- . سوره فصلت: 41، آیه 46.
7- . سوره دهر: 49، آیه 3.

اعتقاد به قضا و قدر آنگاه مستلزم جبر است كه خود بشر و اراده او را دخيل در كار ندانيم و قضا و قدر را جانشين قوّه و نيرو و اراده بشر بدانيم، و حال آنكه از ممتنع ترين ممتنعات اين است كه ذات حقّ بلا واسطه در حوادث جهان مؤثّر باشد؛ زيرا ذات حقّ، وجود هر موجودى را فقط و فقط از راه علل و اسباب خاصّ او ايجاب مى كند.

قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سببى و مسبّبى جهان از علم و اراده الهى نيست و زیرا لازمه قبول اصل علّيت عمومى و اصل ضرورت علّى و معلولى و اصل سنخيّت علّىّ و معلولى اين است كه سرنوشت هر موجودى با علل متقدّمه خود بستگى داشته باشد، خواه آنكه طبق نظر الهيّون مبدأ الهى در كار باشد و يا آنكه طبق نظر ماديّون مبدأ الهى در كار نباشد و فقط مبدأ مادّى در كار باشد؛ يعنى خواه آنكه نظام اسباب و مسبّبات را قائم به غير و منبعث و متّكى به مشيّت الهى بدانيم و يا آنكه اين نظام را مستقل و قائم به ذات فرض كنيم، زيرا مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى و مسبّبى، و مستقل و قائم به ذات نبودن

آن، در مسأله سرنوشت و آزادى بشر تأثير ندارد. ازاين رو بسيار جاهلانه است كه كسى عقيده جبر را ناشى از اعتقاد به قضا و قدر الهى بداند و از اين نظر، اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر را مورد انتقاد قرار دهد.

اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر الهى انكار اسباب و مسبّبات و از آن جمله قوّه و نيرو و اراده و اختيار بشر است، چنين قضا و قدر و سرنوشتى وجود ندارد و نمى تواند وجود داشته باشد و اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر، پيوند حتميّت هر حادثه با علل خود و(1)

پيوند شكل گرفتن هر حادثه از ناحيه علل خود است، البتّه اين حقيقتى مسلّم است، ولى اعتقاد به اين گونه سرنوشت از مختصّات الهيّون نيست.

هر مكتب و روش علمى و فلسفى كه به اصل عليّت عمومى اذعان دارد ناچار است اين گونه پيوندها را بپذيرد، با اين تفاوت كه الهيّون معتقدند سلسله علل در بُعدى غير از بعدهاى زمان و

ص: 82


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 384.

مكان منتهى مى شود به علّة العلل و واجب الوجود، يعنى به حقيقتى كه او قائم به ذات است و اتّكايى به غير خود ندارد؛ از اين رو همه قضاها (حتميّت ها) و همه قدرها (تعيّن ها) در نقطه معيّنى متوقّف مى شود. اين تفاوت تأثيرى در اثبات يا نفى نظر جبر ندارد.(1)

در تعریف کلی از قضا و قدر می توان چنین بیان داشت که قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سببى و مسبّبى جهان از علم و اراده الهى نيست. خواه آنكه نظام اسباب و مسبّبات را قائم به غير و منبعث و متّكى به مشيّت الهى بدانيم و يا آنكه اين نظام را مستقل و قائم به ذات فرض كنيم، زيرا مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى و مسبّبى، و مستقل و قائم به ذات نبودن آن، در مسأله سرنوشت و آزادى بشر تأثير ندارد. ازاين رو بسيار

جاهلانه است كه كسى عقيده جبر را ناشى از اعتقاد به قضا و قدر الهى بداند و از اين نظر، اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر را مورد انتقاد قرار دهد.(2)

شرور

پاسخى كه حكما به مسأله شرور داده اند شامل سه قسمت است:

1. ماهيّت شرور چيست؟ آيا بديها و شرور، امورى وجودى و واقعى هستند يا امورى عدمى و نسبى؟

2. خواه شرور، وجودى باشند و خواه عدمى، آيا خيرات و شرور، تفكيك پذيرند و يا تفكيك ناپذير؟ و بر فرض دوم كه تفكيك ناپذير هستند آيا مجموع جهان با همه نيكي ها و بدي ها خير است يا شر؟ يعنى آيا خيرات بر شرور فزونى دارند و يا شرور جهان بر خيرات آن فزونى دارند؟ و يا هيچ كدام بر ديگرى فزونى ندارد بلكه متساوي هستند؟

ص: 83


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 385.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 384.

3. خواه شرور، وجودى باشند و خواه عدمى، و نيز خواه از خيرات، تفكيك پذير باشند و خواه تفكيك ناپذير، آيا آنچه شرّ است واقعاً شرّ است و جنبه خيريّت در آن نيست، يعنى لااقل پايه و مقدمه يك يا چند خير نيست؟ يا اينكه در درون هر شرّى خير و بلكه خيراتى مستتر است، هر شرّى مولّد يك يا چند خير است؟(1)

در قسمت اول، پاسخ «ثنويّه» كه براى هستى، دو نوع مبدأ قائل شده اند داده مى شود؛ و با افزودن قسمت دوم، ايراد ماترياليست ها كه شرور را اشكالى بر حكمت الهى دانسته اند، و هم ايراد كسانى كه با اشكال شرور، عدل الهى را مورد خرده گيرى قرار داده اند جواب داده

مى شود. قسمت سوم بحث، نظام زيبا و بديع جهان هستى را جلوه گر مى سازد و مى توان آن را پاسخى مستقل، ولى اقناعى، يا مكمّلى مفيد براى پاسخ اول دانست.

ما مسأله «شرور» را از نظر «عدل الهى» مورد مطالعه قرار داده ايم، در حالى كه معمول حكماء اسلام اين بوده كه اين مسأله را در بحث توحيد و ردّ شبهه ثنويّه و يا در مسأله «عنايت و علم الهى» و اينكه نحوه تعلّق قضاء الهى به شرور چگونه است مطرح كنند، و چون از اين ديدگاه مخصوص، آن را مورد مطالعه قرار داده اند پاسخ آنها بطور مستقيم متوجه ردّ شبهه «دوگانگى مبدأ» و يا نحوه تعلّق قضاء الهى به شرور است، فقط بطور غير مستقيم مى توان از آن در بحث «عدل الهى» نيز استفاده كرد.

مسأله دوگانگى هستى

اساس شبهه «ثنويّه» و طرفداران آنها اين است كه چون هستي ها در ذات خود دو گونه اند: هستي هاى خوب و هستي هاى بد، ناچار بايد از دو گونه مبدأ صدور يافته باشند تا هر يك از بدي ها و خوبي ها به آفريننده اى جداگانه تعلّق داشته باشد. در واقع ثنويّه خواسته اند خدا را از

ص: 84


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 147.

بدى تبرئه كنند، او را به شريك داشتن متهم كرده اند. در نظر ثنويّه، كه جهان را به دو قسمت نيك و بد تقسيم كرده اند و وجود بدي ها را زائد بلكه زيانبار مى دانند و قهراً آنها را نه از خدا بلكه از قدرتى در مقابل خدا مى دانند، خداوند همچون آدم با حسن نيّت ولى زبون و ناتوانى است كه از وضع موجود رنج مى برد و به آن رضايت نمى دهد ولى در برابر رقيب شرير و بدخواهى قرار دارد كه بر خلاف ميل او فسادها و تباهيها ايجاد مى كند.(1)

«ثنويّه» نتوانسته اند اعتقاد به قدرت نامتناهى و اراده مسلّط خدا و قضا و قدر بى رقيب او را توأم با اعتقاد به حكيم بودن و عادل بودن و خير بودن خدا حفظ كنند.

از نظر اسلام، مسأله شرور به شكل ديگرى حل مى گردد و آن اين است كه مى گويد با اينكه در يك حساب، امور جهان به دو دسته نيكي ها و بدي ها تقسيم مى گردد ولى در يك حساب ديگر، هيچ گونه بدى در نظام آفرينش وجود ندارد، آنچه هست خير است و نظام موجود نظام احسن است، و زيباتر از آنچه هست امكان ندارد.

اين گونه پاسخگويى به مسأله «شرور» از لحاظ عقلى، متّكى به فلسفه خاصّى است كه در آن، مسائل وجود و عدم بطور عميقى مورد دقت قرار مى گيرد. پاسخى كه اين فلسفه به «ثنويّه» مى دهد اين است كه «شرور» موجودهاى واقعى و اصيلى نيستند تا به آفريننده و مبدئى نيازمند باشند.

شر، عدمى است

يك تحليل ساده نشان مى دهد كه ماهيّت «شرور»، عدم است، يعنى بدي ها همه از نوع نيستى و عدم هستند. اين مطلب، سابقه زيادى دارد. ريشه اين فكر از يونان قديم است. در كتب

ص: 85


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 148.

فلسفه، اين فكر را به يونانيان قديم و خصوصاً افلاطون نسبت مى دهند، ولى متأخّران آن را بيشتر و بهتر تجزيه و تحليل كرده اند.(1)

مقصود كسانى كه مى گويند «شر عدمى است» اين نيست كه آنچه به نام «شر» شناخته مى شود وجود ندارد، تا گفته شود اين خلاف ضرورت است، بالحسّ و العيان مى بينيم كه كورى و كرى و بيمارى و ظلم و ستم و جهل و ناتوانى و مرگ و زلزله و غيره وجود دارد، نه مى توان منكر وجود اين ها شد و نه منكر شر بودنشان؛ و هم اين نيست كه چون شر، عدمى

است پس شر وجود ندارد، و چون شرى وجود ندارد پس انسان وظيفه اى ندارد زيرا وظيفه انسان مبارزه با بدي ها و بدها و تحصيل خوبي ها و تأييد خوب ها است و چون هر وضعى خوب است و بد نيست، پس بايد به وضع موجود هميشه رضا داد و بلكه آن را بهترين وضع ممكن دانست.

در قضاوت عجله نكنيد، نه مى خواهيم منكر وجود كورى و كرى و ستم و فقر و بيمارى و غيره بشويم و نه مى خواهيم منكر شرّيّت آنها بشويم و نه مى خواهيم سلب مسئوليّت از انسان ها بكنيم و نقش انسان را در تغيير جهان و تكميل اجتماع ناديده بگيريم. تكاملى بودن جهان (بالخصوص انسان) و رسالت انسان در سامان دادن آنچه بر عهده اش گذاشته شده است جزئى از نظام زيباى جهان است. پس سخن در اينها نيست، سخن در اين است كه همه اينها از نوع «عدميّات» و «فقدانات» مى باشند و وجود اينها از نوع وجود «كمبودها» و «خلأها» است و از اين جهت شر هستند كه خود، نابودى و نيستى و يا كمبودى و خلأ هستند، و يا منشأ نابودى و نيستى و كمبودى و خلأاند؛ نقش انسان در نظام تكاملى ضرورى جهان، جبران كمبودها و پر كردن خلأها و ريشه كن كردن ريشه هاى اين خلأها و كمبودهاست.

اين تحليل اگر مورد قبول واقع شود، قدم اول و مرحله اول است؛ اثرش اين است كه اين فكر را از مغز ما خارج مى كند كه شرور را كى آفريده است؟ چرا بعضى وجودات خيرند و بعضى شر؟

ص: 86


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 149.

روشن مى كند كه آنچه شر است از نوع هستى نيست بلكه از نوع خلأ و نيستى است، و زمينه فكر ثنويّت را كه مدّعى است هستى، دو شاخه اى و بلكه دو ريشه اى است از ميان مى برد.

خوبي ها و بدي ها در جهان، دو دسته متمايز و جدا از يكديگر نيستند آن طورى كه مثلًا جمادات از نباتات، و نباتات از حيوانات جدا هستند. اين خطا است كه گمان كنيم بدي ها يك

رده معيّنى از اشياء هستند كه ماهيّت(1) آنها را بدى تشكيل داده و هيچ گونه خوبى در آنها نيست، و خوبي ها نيز به نوبه خود، دسته اى ديگر هستنند جدا و متمايز از بدي ها. خوبى و بدى آميخته بهم هستند؛ تفكيك ناپذير و جدا ناشدنى هستند. در طبيعت، آنجا كه بدى هست خوبى هم هست، و آنجا كه خوبى هست همان جا بدى نيز وجود دارد.

وجود و عدم در خارج دو گروه جداگانه را تشكيل نمى دهند. عدم، هيچ و پوچ است و نمى تواند در مقابل هستى، جاى خاصى براى خود داشته باشد، ولى در جهان طبيعت كه جهان قوّه و فعل و حركت و تكامل، و تضادّ و تزاحم است همان جا كه وجودها هستند عدم ها نيز صدق مى كنند. وقتى از «نابينايى» سخن مى گوييم نبايد چنين انگاريم كه «نابينايى» شى ء خاص و واقعيّت ملموسى است كه در چشم نابينا وجود دارد. نه، «نابينايى» همان فقدان و نداشتن «بينايى» است و خود، واقعيّت مخصوصى ندارد.

خوبى و بدى نيز همچون هستى و نيستى است، بلكه اساساً خوبى عين هستى و بدى عين نيستى است. هر جا كه سخن از بدى مى رود حتما پاى يك نيستى و فقدان در كار است. «بدى» يا خودش از نوع نيستى است و يا هستيى است كه مستلزم نوعى نيستى است، يعنى موجودى است كه خودش از آن جهت كه خودش است خوب است و از آن جهت بد است كه مستلزم يك نيستى است، و تنها از آن جهت كه مستلزم نيستى است بد است نه از جهت ديگر. ما، نادانى، فقر و مرگ را بد مى دانيم. اينها ذاتا نيستى و عدم هستند. گزندگان، درندگان، ميكروب ها و

ص: 87


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 150.

آفت ها را بد مى دانيم. اينها ذاتاً نيستى نيستند، بلكه هستي هايى هستند كه مستلزم نيستى و عدم هستند.

«نادانى» فقدان و نبودن علم است. علم، يك واقعيّت و كمال حقيقى است، ولى جهل و نادانى، واقعيّت نيست. وقتى مى گوييم: «نادان، فاقد علم است» چنين معنى نمى دهد كه وى صفت خاصى به نام «فقدان علم» دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند. دانشمندان قبل از اينكه دانش بياموزند، جاهلند؛ زمانى كه تحصيل علم مى كنند چيزى از دست نمى دهند، بلكه منحصراً چيزى بدست مى آورند. اگر نادانى، يك واقعيّت حقيقى بود، تحصيل علم چون همراه با از دست دادن نادانى است صرفاً تبديل يك صفت به صفت ديگر مى بود، درست مانند آنكه جسمى، شكل و كيفيّتى را از دست مى دهد و شكل و كيفيّت ديگرى پيدا مى كند.(1)

«فقر» نيز بى چيزى و نادارى است نه دارايى و موجودى. آنكه فقير است چيزى را به نام ثروت فاقد است نه آنكه او هم به نوبه خود چيزى دارد و آن فقر است و فقير هم مانند غنى از يك نوع دارايى بهره مند است، چيزى كه هست غنى داراى ثروت است و فقير داراى فقر.

«مرگ» هم از دست دادن است نه بدست آوردن. لذا جسمى كه صفت حيات را از دست مى دهد و به جمادى تبديل مى شود تنزّل يافته است نه ترقّى.

اما گزندگان، درندگان، ميكروب ها، سيل ها، زلزله ها و آفت ها از آن جهت بد هستند كه موجب مرگ يا از دست دادن عضوى يا نيرويى مى شوند يا مانع و سدّ رسيدن استعدادها به كمال مى گردند. اگر گزندگان، موجب مرگ و بيمارى نمى شدند بد نبودند؛ اگر آفت هاى نباتى موجب نابودى درختان يا ميوه آنها نمى شدند بد نبودند؛ اگر سيل ها و زلزله ها تلفات جانى و مالى ببار نمى آوردند بد نبودند. بدى در همان تلفات و از دست رفتن ها است. اگر درنده را بد مى ناميم نه به آن جهت است كه ماهيت خاص آن، ماهيت بدى است بلكه از آن جهت است كه موجب مرگ

ص: 88


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 151.

و سلب حيات از ديگرى است. در حقيقت، آنچه ذاتاً بد است همان فقدان حيات است. اگر درنده وجود داشته باشد و درندگى نكند، يعنى موجب فقدان حيات كسى نشود، بد نيست، و اگر وجود داشته باشد و فقدان حيات تحقق يابد بد است.

از نظر رابطه علّت و معلولى، غالبا همان فقدانات واقعى، يعنى فقر و جهل، سبب امورى مانند ميكروب و سيل و زلزله و جنگ و غيره مى شوند كه از نوع بدي هاى قسم دوم مى باشند، يعنى موجوداتى هستند كه از آن جهت بد هستند كه منشأ فقدانات و نيستي ها مى شوند.

در مورد كارهاى اخلاقى و صفات زشت نيز جريان از همين قرار است. ظلم، بد است زيرا «حق» مظلوم را پايمال مى كند. حق، چيزى است كه يك موجود استحقاق آن را دارد و بايد آن را دريافت كند. مثلًا علم براى انسان يك كمال است كه استعداد انسانى، آن را مى طلبد و به سوى آن رهسپار است و به همين دليل استحقاق آن را دارد. اگر حق آموزش را از كسى سلب كنند و به او اجازه تعليم ندهند ظلم است و بد است، زيرا مانع كمال و موجب فقدان شده است. همچنين ظلم براى خود ظالم نيز بد است از آن جهت كه با استعدادهاى عالى او مزاحمت دارد؛ اگر ظالم، غير از قوّه غضبيّه، قوّه اى ما فوق آن نداشت، ظلم براى او بد نبود بلكه ظلم براى او مفهوم نداشت.(1)

اكنون كه دانسته شد بدي ها همه از نوع نيستى هستند، پاسخ «ثنويّه» روشن مى گردد. شبهه ثنويّه اين بود كه چون در جهان دو نوع موجود هست، ناچار دو نوع مبدأ و خالق براى جهان وجود دارد.

پاسخ اين است كه در جهان يك نوع موجود بيش نيست و آن خوبي ها است؛ بدي ها همه از نوع نيستى است و نيستى مخلوق نيست. نيستى از «خلق نكردن» است نه از «خلق كردن». نمى توان گفت جهان دو خالق دارد، يكى خالق هستي ها و ديگر خالق نيستي ها.

ص: 89


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 152.

شر، نسبى است

صفاتى كه اشياء به آنها موصوف مى گردند بر دو قسم است: حقيقى و نسبى. وقتى يك صفت براى چيزى در هر حال و با قطع نظر از هر چيز ديگر ثابت باشد آن را صفت «حقيقى» مى ناميم. صفت حقيقى آن است كه براى امكان اتصاف يك ذات به آن صفت، فرض خود آن ذات و آن صفت كافى است. اما يك صفت نسبى آن است كه فرض موصوف و فرض صفت، بدون فرض يك امر سوم كه طرف نسبت و مقايسه قرار گيرد، براى امكان اتصاف موصوف به آن صفت كافى نيست. بنابراین هرگاه صدق يك صفت بر چيزى منوط به در نظر گرفتن امر ثالث و مقايسه اين با آن باشد، در اين صورت، صفت را «نسبى» مى ناميم.

مثلًا حيات، يك امر حقيقى است. يك موجود، خودش قطع نظر از اينكه با شى ء ديگر مقايسه و سنجيده شود يا زنده و جاندار است و يا بيجان و مرده. و همچنين سفيدى و سياهى (به فرض اينكه رنگها امور واقعى باشند) صفتهاى حقيقى هستند.

يك چيز كه سفيد است، با قطع نظر از مقايسه با چيز ديگر سفيد است، و يك چيز كه سياه است خودش سياه است و لازم نيست كه با چيز ديگر مقايسه شود تا سياه بودن آن صحيح باشد، و همچنين بسيار صفت هاى ديگر، و از آن جمله است كمّيّت و مقدار.(1)

ولى كوچكى يا بزرگى، صفتى نسبى است. وقتى يك جسم را مى گوييم كوچك است بايد ببينيم با مقايسه با چه چيز و يا نسبت به چه چيز آن را كوچك مى خوانيم. هر چيزى ممكن است هم كوچك باشد و هم بزرگ؛ بستگى دارد به اينكه چه چيز را معيار و مقياس قرار داده باشيم.

ص: 90


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 153.

مثلًا يك سيب يا گلابى را مى گوييم كوچك است، و يك سيب يا گلابى ديگر را مى گوييم بزرگ است. در اينجا مقياس و معيار، حجم سيبها و گلابي هاى ديگر است.

حجم يك مورچه بسيار بزرگ كه از بزرگى آن انگشت حيرت به لب گرفته ايد و حجم يك شتر بسيار كوچك را كه از كوچكى آن در شگفتيد در نظر بگيريد، مى بينيد شتر بسيار كوچك ميليونها برابر مورچه بسيار بزرگ است. چطور است كه «بسيار كوچك» از «بسيار بزرگ» بزرگتر است؟ آيا اين تناقض است؟ خير، تناقض نيست.

اين است معنى اينكه مى گوييم: «بزرگى و كوچكى، دو مفهوم نسبى اند» ولى خود كمّيّت يعنى عدد و مقدار امور حقيقى هستند. اگر يك عده سيب داريم و فى المثل عدد آنها «صد» است، اين صد بودن، يك صفت حقيقى است نه يك صفت مقايسه اى؛ و همچنين اگر حجم آنها مثلًا نيم متر مكعّب است. عدد و مقدار از مقوله كم، و كوچكى و بزرگى از مقوله اضافه اند. يك، يا دو، يا سه، يا چهار ... بودن امورى حقيقى هستند، اما اول، يا دوم، يا سوم و يا چهارم ... بودن امورى اضافى اند.(1)

خوب بودن يك قانون اجتماعى به اين است كه مصلحت افراد و مصلحت اجتماع را توأماً در نظر بگيرد و حقّ جمع را بر حقّ فرد مقدّم بدارد و آزادي هاى فرد را تا حدود امكان تأمين نمايد. اما تأمين همه آزادي هاى افراد، صد در صد ناممكن است و بنابراین خوب بودن يك قانون از اين نظر، يعنى از نظر تأمين آزادي ها، نسبى است زيرا تنها بعضى از آنها قابل تأمين است. قانون خوب آن است كه حدّ اكثر آزادي ها را كه ممكن است، تأمين كند، هر چند مستلزم سلب برخى آزادي ها است. پس خوب بودن يك قانون از جنبه تأمين آزادي ها، نسبت به قانون هاى مفروض ديگر است كه كمتر از اين قانون قادر بر حفظ و تأمين آزادي ها است.

ص: 91


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 154.

در اينجا لازم است براى رفع اشتباه، يك نكته را يادآورى كنم و آن اين كه همچنان كه ملاحظه شد، مقصود از جمله «شر نسبى است» نسبيّت در مقابل حقيقى بودن است، «نسبى است» يعنى مقايسه اى است. نسبى بودن گاهى در مقابل مطلق بودن به كار مى رود؛ در اين صورت به معنى اين است كه واقعيّت شيئى وابسته به يك سلسله شرايط است؛ و معنى مطلق بودن، رها بودن از يك سلسله شرايط است.

اكنون بايد ديد آيا بدى بدها يك صفت حقيقى است يا يك صفت نسبى؟ بدها دو نوع هستند: بدهايى كه خود امورى عدمى اند، و بدهايى كه امورى وجودى اند اما ازآن جهت بد هستند كه منشأ يك سلسله امور عدمى مى گردند.

شرورى كه خود عدمى هستند مانند جهل و عجز و فقر، صفاتى حقيقى (غير نسبى) ولى عدمى هستند؛ اما شرورى كه وجودى هستند و از آن جهت بد هستند كه منشأ امور عدمى باشند، مانند سيل و زلزله و گزنده و درنده و ميكروب بيمارى، بدون شك بدى اينها نسبى است. از اين گونه امور، آنچه بد است، نسبت به شى ء يا اشياء معيّنى بد است. زهر مار، براى مار بد نيست، براى انسان و ساير موجوداتى كه از آن آسيب مى بينند بد است. گرگ براى گوسفند بد است ولى براى خودش و براى گياه بد نيست، همچنان كه گوسفند هم نسبت به گياهى كه آن را مى خورد و نابود مى كند بد است ولى نسبت به خودش يا انسان يا گرگ بد نيست.(1)

مولوى در مورد این نوع از شر مى گويد:

زهرمار، آن مار را باشد حيات***ليك آن، مر آدمى را شد ممات

پس بد مطلق نباشد در جهان***بد به نسبت باشد اين را هم بدان

ص: 92


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 155.

و از طرف ديگر وجود حقيقى هر چيز كه به آن خلق و ايجاد تعلّق مى گيرد و وجود واقعى است، وجود آن چيز براى خود است نه وجود آن براى اشياء ديگر. وجود هر چيز براى شى ء يا اشياء ديگر، وجود اعتبارى و غير حقيقى است و جعل و خلق و ايجاد به آن تعلّق نمى گيرد.

اشياء از آن نظر كه خودشان براى خودشان وجود دارند حقيقى هستند و از اين نظر بد نيستند. هر چيزى خودش براى خودش خوب است، اگر بد است براى چيز ديگر است. آيا مى توان گفت عقرب خودش براى خودش بد است؟ گرگ خود براى خود بد است؟ نه، شك نيست كه وجود عقرب و گرگ براى خود آنها خوب است، آنها از براى خود همان طور هستند كه ما براى خود هستيم. پس بد بودن يك شى ء در هستى فى نفسه آن نيست، در وجود بالاضافه آن است. از طرف ديگر شكّى نيست كه آنچه حقيقى و واقعى است وجود فى نفسه هر چيز است، وجودات بالاضافه، امورى نسبى و اعتبارى اند، و چون نسبى و اعتبارى اند واقعى نيستند، يعنى واقعاً در نظام وجود قرار نگرفته اند و هستى واقعى ندارند تا از اين جهت بحث شود كه چرا اين وجود يعنى وجود نسبى به آنها داده شده است.(1)

شرور از نظر اصل عدل

بدين ترتيب شبهه «ثنويّه» و پندار دوگانه بودن هستى و دو ريشه داشتن آن از ميان مى رود؛ زيرا ثابت گرديد كه هستى، دو نوع نيست تا دو مبدأ لازم داشته باشد.

اما مسأله عدمى بودن شرور به تنهايى براى حلّ مشكل «عدل الهى» كافى نيست، قدم اول و مرحله اول است. نتيجه اى كه بالفعل از اين بحث گرفته مى شود فقط اين است كه هستى دو نوع نيست: يك نوع هستي هايى كه از آن جهت كه هستى هستند خير می باشند و يك نوع هستي هايى كه از آن جهت كه هستى هستند شر بوده، بلكه هستى از آن جهت كه هستى است

ص: 93


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 156.

خير و نيستى از آن جهت كه نيستى، شرّ است؛ هستي ها از آن جهت شر هستند كه توأم با نيستي ها باشند و يا منشأ نيستي ها مى گردند. پس در خود هستى، دوگانگى حكمفرما نيست تا فكر دو ريشه داشتن هستى در ما پيدا شود. نيستى هم از آن جهت كه نيستى است مبدأ و منشأ و كانون جداگانه اى را ايجاب نمى كند.

ولى از ديدگاه عدل الهى، مسأله شرور شكل ديگرى دارد. از اين نظرگاه، سخن در دو گونگى اشياء نيست، سخن در اين است كه خواه اشياء دو گونه باشند يا يك گونه، چرا نقص و كاستى و فنا و نيستى در نظام هستى راه يافته است؟ چرا يكى كور و ديگرى كر و سومى ناقص الخلقه است؟ عدمى بودن كورى و كرى و ساير نقصانات براى حلّ اشكال كافى نيست زيرا سؤال باقى است كه چرا جاى اين عدم را وجود نگرفته است؟ آيا اين، نوعى منع فيض نيست؟ و آيا منع فيض نوعى ظلم نيست؟ در جهان، خلأهايى وجود دارد كه همان ها ناراحتي هاى اين جهان است. عدل الهى ايجاب مى كند كه اين خلأها پر شود.(1)

يك سلسله امور وجودى نيز هستند كه زاييده نيستي هايى از قبيل جهل و عجز و فقرند و به نوبه خود همان ها سبب يك سلسله نقص ها و كاستي ها و فناها و نيستي ها مى شوند. بيماري ها و طوفان ها و حريق ها و زلزله ها از اين قبيل است. عدل الهى ايجاب مى كند كه اين امور نيز نباشند تا آثار آنها كه همان نقص ها و كاستي ها است نيز نباشد. مطلب را كه از اين نظر نگاه كنيم لازم است دو مطلب را مورد بررسى قرار دهيم:

يكى اينكه آيا انفكاك اين نقص ها و كاستي ها از امور اين جهان، امرى ممكن است يا ممتنع؟ يعنى آيا جهان منهاى اين كاستي ها ممكن است و يا اينكه اينها از لوازم لا ينفكّ اين عالم اند و نبودن اينها مساوى است با نبودن جهان؟

ص: 94


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 158.

ديگر اينكه آيا آنچه نقص و كاستى ناميده مى شود شرّ محض است و خيرى در آنها مستتر نيست يا شرّ محض نيست، فوائد و آثار فراوانى بر آنها مترتّب است، اگر نباشند نظام جهان بهم مى خورد و خيرات وجود پيدا نمى كنند.(1)

فوائد شرور

معمولا كسانى كه درباره شرور جهان به چشم خرده گيرى مى نگرند، حساب نمى كنند كه اگر جهان، خالى از اين شرور گردد به چه صورت در خواهد آمد. آنان فقط بطور بسيط و مجمل مى گويند كاش جهان پر از لذّت و كاميابى بود و كاش هر كسى به آرزوهاى خود مى رسيد و هيچ رنج و ناكاميى وجود نمى داشت.

وقتى مى خواهيم براى بنا نهادن «جهان» دست بكار شويم، «فلك را سقف بشكافيم و طرحى نو دراندازيم» حتما بايد از انديشه هاى محدود و فكرهاى كودكانه اى كه لايق زندگى محدود يك فرد انسان است صرف نظر كنيم و به طرحى وسيع و بزرگ بينديشيم. گمان نمى كنم اين مهندسى، كار آسانى باشد و شايد نتوانيم تصميم بگيريم.(2)

در هر حال بهتر اين است كه نخست، وضع موجود را بررسى كنيم و آن را نيك تر بشناسيم، آنگاه به دنبال «طرحى بهتر» فكر خود را خسته كنيم. شايد هم در يك بررسى جدّى همين وضع كنونى را بپسنديم. براى مطالعه جهان حاضر لازم است پديده هاى بلا و مصيبت را از دو نظر مورد بحث قرار دهيم: شرور در نظام كلّ جهان چه موقعيّتى دارند؟ ارزش شرور از نظر خود آنها چيست؟

در قسمت اول، بحث اين است كه آيا در نظام كلّ جهان، شرور، قابل حذف اند؟

ص: 95


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 159.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 163.

و به عبارت ديگر آيا جهان، منهاى شرور ممكن است؟ يا آنكه بر خلاف آنچه كه در نظر بدوى تصور مى شود، حذف آنها از جهان، يعنى جهان منهاى شرور، غير ممكن است و نبودن مصائب مساوى است با نابودى جهان؛ و به عبارت ديگر، شرور جهان از خيرات آن، تفكيك ناپذيرند.

در قسمت دوم، بحث اين است كه آيا مصائب فقط زيانمند هستند؟ و به اصطلاح داراى ارزش منفى هستند؟ يا فوائد و آثار مثبت هم دارند و بلكه آثار منفى آنها در جنب آثار مفيد و مثبتشان صفر است.

اصل تفكيك

شرور، غير قابل تفكيك از خيرات هستند، زيرا شرورى كه از نوع فقدانات و اعدام می باشند، به عبارت ديگر خلأهايى از قبيل جهل و عجز و فقر كه در نظام آفرينش وجود دارد، تا آنجا كه به نظام تكوين ارتباط دارد، از قبيل عدم قابليّت ظرفيّتها و نقصان امكانات است؛ يعنى در نظام تكوين براى هر موجودى هر درجه از نقص هست، به علّت نقصان قابليّت قابل است نه به علّت امساك فيض تا ظلم يا تبعيض تلقّى شود. آنچه از اين امور به عدم قابليّت ظرفها و نقصان امكانات مربوط نيست همانهاست كه در حوزه اختيار و مسئوليّت و اراده بشر است و بشر به حكم اينكه موجودى مختار و آزاد و مسئول ساختن خويش و جامعه خويش است بايد آنها را بسازد و خلأها را پر كند و اين است يكى از جهات خليفةاللّهى انسان. اينكه انسان اين چنين آفريده شده و چنين مسئوليّتى دارد جزئى از طرح نظام احسن است، و اما شرورى كه وجودى هستند و در وجود فى نفسه خود خيرند و در وجود لغيره شر، چنانكه گفته شد

جنبه شرّيّت آنها به حكم اينكه نسبى و اضافى است و از لوازم لا ينفكّ وجود حقيقى آنها است، از جنبه خيريّت آنها تفكيك ناپذير است.(1)

ص: 96


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 164.

نظام كل

تا اينجا سخن از ارتباط و پيوستگى اشياء در وجود و هستى، و تجربه ناپذيرى جهان بود. صرف نظر ازاين جهت، مطلب ديگرى را بايد در نظر گرفت، و آن اينكه اشياء از نظر خوبى و بدى اگر تنها و منفرد و مستقل از اشياء ديگر در نظر گرفته شوند يك حكم دارند و اگر جزء يك نظام و به عنوان عضوى از اندام در نظر گرفته شوند حكم ديگرى پيدا مى كنند كه احياناً ضدّ حكم اولى است. بديهى است كه همان طور كه اشياء منفرد واقعى اگر به صورت نظام فرض شوند، وجود واقعى شان انفرادى است و وجود عضوى و اندامى و ارگانيك شان اعتبارى است؛ اگر اشيائى كه واقعاً و تكويناً جزء و عضو يك نظامند، به صورت منفرد در نظر گرفته شوند، وجود واقعى شان وجود عضوى و اندامى و ارگانيك است و وجود انفرادى شان، وجود اعتبارى. اكنون مى گوييم:

اگر بطور منفرد از ما بپرسند كه آيا خط راست بهتر است يا خط كج؟ ممكن است بگوييم خط راست بهتر از خط كج است. ولى اگر خط مورد سؤال، جزئى از يك مجموعه باشد، بايد در قضاوت خود، توازن مجموعه را در نظر بگيريم. در يك مجموعه بطور مطلق نه خط مستقيم پسنديده است و نه خط منحنى، چنانكه در چهره، خوب است «ابرو» منحنى باشد و بينى كشيده و مستقيم، خوب است دندان سفيد باشد و مردمك چشم مشكى يا زاغ. درست گفته آنكه گفته است: «ابروى كج ار راست بدى كج بودى». در يك مجموعه، هر جزء، موقعيّت خاصى دارد كه بر حسب آن، كيفيّت خاصى برازنده اوست: «از شير حمله خوش بود و از غزال رم».

در يك تابلوى نقاشى حتما بايد سايه روشن هاى گوناگون و رنگ آميزى هاى مختلف وجود داشته باشد. در اينجا يكرنگ بودن و يكسان بودن صحيح نيست. اگر بنا شود تمام صفحه تابلو يك جور و يكنواخت باشد ديگر تابلويى وجود نخواهد داشت.(1)

ص: 97


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 166.

وقتى كه جهان را جمعاً مورد نظر قرار دهيم ناچاريم بپذيريم كه در نظام كل و در توازن عمومى، وجود پستي ها و بلندي ها، فرازها و نشيب ها، همواري ها و ناهمواري ها، تاريكي ها و روشنايي ها، رنج ها و لذّت ها، موفّقيّتها و ناكامي ها همه و همه لازم است.

اساساً اگر اختلاف و تفاوت وجود نداشته باشد، از كثرت و تنوّع خبرى نخواهد بود و موجودات گوناگون وجود نخواهد داشت، ديگر مجموعه و نظام مفهومى ندارد (نه مجموعه زيبا و نه مجموعه زشت). اگر بنا بود در جهان، تفاوت و اختلاف نباشد، لازم بود از يك ماده ساده و بسيطى همچون كربن مثلًا، سراسر هستى تشكيل شده باشد. شكوه و زيبايى جهان در تنوّع پهناور و اختلاف هاى رنگارنگ آن است. قرآن كريم، وجود اختلافها را از آيات و نشانه هاى قدرت حكيم و حاكم لا يزال مى شمرد؛ اختلاف الوان، اختلاف زبانها، اختلاف شب و روز، اختلاف انسانها و غيره.

زشتى، نمايانگر زيبايى است

زشتي ها نه تنها از اين نظر ضرورى مى باشند كه جزئى از مجموعه جهان هستند و نظام كل به وجود آنها بستگى دارد، بلكه از نظر نمايان ساختن و جلوه دادن به زيبايي ها نيز وجود آنها لازم است. اگر ما بين زشتى و زيبايى، مقارنه و مقابله برقرار نمى شد، نه زيبا، زيبا بود و نه

زشت، زشت؛ يعنى اگر در جهان، زشتى نبود زيبايى هم نبود، اگر همه مردم زيبا بودند، هيچ كس زيبا نبود؛ همچنان كه اگر همه مردم زشت بودند هيچ كس زشت نبود. اگر همه مردم همچون يوسف صدّيق بودند، زيبايى از بين مى رفت؛ و اگر هم همه مردم در قيافه «جاحظ» بودند زشتى در جهان نبود؛ همچنان كه اگر همه مردم قدرت هاى قهرمانى داشتند، ديگر قهرمانى وجود نداشت.

اين ابراز احساسات و تحسين هايى كه قهرمانان دريافت مى كنند به خاطر اين است كه عده آنها محدود است. در حقيقت احساس ها و ادراك هايى كه بشر از زيبايي ها دارد، در شرايطى

ص: 98

امكان وجود دارند كه در برابر زيبايى، زشتى هم وجود داشته باشد. اينكه مردم به سوى زيباها كشانيده مى شوند و مجذوب آنها مى گردند، به عبارت ديگر اينكه تحرّك و كششى به سوى زيبايى پيدا مى شود به خاطر اين است كه زشت ها را مى بينند و از آنان روگردان مى شوند؛ همچنان كه اگر كوهستان ها و سرزمين هاى مرتفع نبود سرزمين دشت نبود و آب از بالا به پايين سرازير نمى شد.(1)

اين يك پندار خام است كه گفته مى شود اگر در جهان همه چيز يكسان بود، جهان بهتر بود. گمان مى كنند كه مقتضاى عدل و حكمت اين است كه همه اشياء همسطح باشند، و حال آنكه فقط در همسطح بودن است كه همه خوبي ها و زيبايي ها و همه جوش و خروش ها و همه تحرّك ها و جنبش ها و نقل و انتقال ها و سير و تكامل ها نابود مى گردد. اگر كوه و درّه، همسطح بودند ديگر نه كوهى وجود داشت و نه دره اى. اگر نشيب نبود فرازى هم نبود. اگر معاويه نمى بود، علىّ بن ابى طالب(علیه السلام) با آن همه شكوه و حسن وجود نمى داشت.

البته نبايد تصور كرد كه صانع حكيم براى آنكه نظام موجود نظام احسن بشود، موجوداتى كه براى همه آنها على السّويّه ممكن بوده است كه زيبا يا زشت باشند، و او براى آنكه نظرش به كل و مجموع بوده است، يكى را كه ممكن بود زيبا باشد زشت قرار داد و ديگرى را كه ممكن بود زشت باشد زيبا قرار داد و با قيد قرعه و يا يك اراده گزاف مآبانه هر يك از آنها را براى پست خود انتخاب كرد.

قبلًا گفتيم كه نظام جهان، چه از نظر طولى و چه از نظر عرضى، يك نظام ضرورى است. خداوند متعال به هر موجودى همان وجود و همان اندازه از كمال و زيبايى را مى دهد كه مى تواند بپذيرد، نقصانات از ناحيه ذات خود آنها است نه از ناحيه فيض بارى تعالى.

ص: 99


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 167.

معنى اينكه زشتى مثلًا فلان فايده را دارد اين نيست كه فلان شخص كه ممكن بود زيبا باشد مخصوصاً زشت آفريده شد تا ارزش زيبايى فلان شخص ديگر روشن شود تا گفته شود كه چرا كار برعكس نشد؟ بلكه معنيش اين است كه در عين اينكه هر موجودى حد اكثر كمال و جمالى كه برايش ممكن بوده دريافت كرده است، آثار نيكى هم بر اين اختلاف مترتّب است، از قبيل ارزش يافتن زيبايى، پيدايش جذبه و تحرّك و غيره. تشبيهى كه اكنون ذكر مى كنيم شايد مطلب را روشن تر كند.(1)

اجتماع يا فرد؟

دانشمندان تحت عنوان «اصالت فرد يا اجتماع» بحثى دارند كه آيا فرد، اصل است يا جامعه؟ گاهى از جنبه فلسفى بحث مى شود و منظور اين است كه آيا فرد، امر حقيقى است و جامعه امر اعتبارى و انتزاعى؟ يا برعكس، جامعه امر حقيقى است و فرد، امر اعتبارى و انتزاعى؟ البته در اينجا بالخصوص شقّ سوم هم قابل فرض است و آن اينكه هر دو اصيل و

حقيقى باشند و به نظر ما اين شق، تنها شقّ صحيح است؛ و گاهى از جنبه حقوقى و «فلسفه قانون» بحث مى شود و منظور اين است كه آيا هدف قانون بايد «سعادت فرد» باشد يا «قدرت اجتماع»؟ طرفداران اصالت فرد مى گويند قانون گذار بايد تا جايى كه ممكن است آسايش و رفاه و تنعّم و آزادى افراد را در نظر بگيرد، خوشبختى فرد در درجه اول اهميت قرار دارد، نبايد به بهانه مصالح جامعه، خوشى و سعادت افراد را سلب كرد مگر در جايى كه خطر اضمحلال و متلاشى شدن اجتماع در ميان باشد؛ تنها در چنين موردى است كه مصلحت اجتماع را بايد بر مصلحت فرد مقدّم داشت، زيرا اگر اجتماع متلاشى شود فرد هم قهراً از بين مى رود، و در حقيقت اينجا نيز حال فرد و مصلحت او رعايت شده است. اما طرفداران اصالت اجتماع مى گويند: آنچه در درجه اول اهميت

ص: 100


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 168.

قرار دارد نيرومندى و سربلندى جامعه است، قانون گذاران و سياستمداران بايد نيرومندى و سربلندى و عزّت اجتماع را وجهه همّت خويش سازند.(1)

براى مقايسه اين دو سيستم فكرى، بودجه دولتى كشور را در نظر مى گيريم. اگر زمامداران كشور، اصالت فردى فكر كنند سعى خواهند كرد كه بودجه كشور خود را به برنامه هايى اختصاص دهند كه عهده دار آسايش افراد ملت و بهبود اقتصاد عموم مردم كشور گردد و لو آنكه آهنگ پيشرفت جامعه كند گردد؛ ولى اگر اصالت اجتماعى بينديشند، به احتياجات افراد توجه نكرده، سعى مى كنند برنامه هايى طرح كنند كه هر چه بيشتر زمينه پيشرفت اجتماع را در آينده و موجبات سربلندى اجتماع را در ميان ساير اجتماعها تأمين كند. برنامه هاى پرواز در فضا كه كشورهاى مقتدر جهان دارند ناشى از اين طرز تفكر است. چنانكه مى دانيم اين برنامه ها بر برنامه هاى بهداشتى، آموزش عمومى و تربيتى تقدّم يافته است. براى طرّاحان اين

برنامه ها مهم نيست كه افرادى از كشورشان در گرسنگى و بيمارى و جهل و بى خبرى بسر برند؛ آنچه مهم است سربلندى و افتخار كشورشان است. خرج اين برنامه ها به قدرى سنگين و كمرشكن است كه پشت مردم اين كشورها را خم كرده است و با وجود اينكه آن دولتها بيش از پنجاه درصد ثروت دنيا را با لطائف الحيل مى ربايند باز دچار كسر بودجه هستند.

مسأله اين است كه اگر بودجه كلان، در يك برنامه اقتصادى يا بهداشتى يا فرهنگى كه به نفع عموم طرح شده است مصرف گردد ممكن است رفاه و آسايش و آزادى زيادى براى افراد ملت بوجود آورد، ولى اگر اين بودجه، صرف همين برنامه ها گردد (در حالى كه همه افراد را له مى كند) موجب افتخار و سيادت آن اجتماع مى گردد.

ص: 101


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 169.

طرفداران اصالت اجتماع مى گويند: در درجه اول بايد قدرت و افتخارات اجتماع را مورد اهميت قرار داد؛ و طرفداران اصالت فرد مى گويند: در درجه اول بايد منافع و آسايشها و آزاديهاى افراد مورد توجه قرار گيرد.

غرض از طرح اين موضوع، توجه دادن به اين نكته است كه حساب جزء غير از حساب كلّ است. ممكن است چيزى كه براى جزء زيانمند و زشت است براى كل سودمند و زيبا باشد.

تفاوت ظرفيّتها

در مورد جامعه هاى بشرى، گاهى بين جزء و كل تزاحم پديد مى آيد، يعنى گاهى لازم مى آيد كه به خاطر رعايت صلاح اجتماع، فردى از حقوق خودش محروم گردد. ولى در مورد نظامات طبيعى جهان چنين نيست. در اينجا به هيچ جزئى به خاطر اينكه مجموعه جهان زيبا گردد ستم نشده است.

پس روشن می شود كه اختلاف ها و تفاوت هايى كه مجموعه جهان را به صورت يك تابلوى كامل و زيبا درآورده است اختلاف هاى ذاتى است؛ پست ها و موقعيّت هايى كه در آفرينش براى

موجودات، معيّن شده است مانند پست هاى اجتماعى نيست كه قابل تبديل و تغيير باشد.اين پستها نظير خواصّ اشكال هندسى، ذاتى موجودات است.(1)

تفاوت موجودات جهان نيز همين طور است. اينكه جمادات، رشد و درك ندارند و گياهان رشد دارند و درك ندارند و حيوان، هم رشد دارد و هم درك دارد، ذاتى مرتبه وجود جماد و نبات و حيوان است، نه آنكه همه اول يكسان بوده اند، و بعد آفريدگار به يكى خاصيت درك و رشد را داده است و به ديگرى هيچ كدام را نداده است و به سومى يكى را داده و يكى را نداده است. بو على سينا جمله معروفى دارد كه مبيّن همين حقيقت است. وى گفته است: «ما جعل اللّه

ص: 102


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 170.

المشمشة مشمشة بل اوجدها؛(1) خدا زردآلو را زردآلو نكرده است، بلكه زردآلو را ايجاد كرده است.» زردآلو براى مثال ذكر شده است، منظور، همه موجودات است. خدا اشياء را آفريده است و آنها ذاتاً اختلاف دارند.

خدا زمان را آفريده است. زمان خاصيت معيّنى دارد، گذشته و حال و آينده در آن هست. خدا زمان را چگونه آفريد؟ آيا اول زمان را مانند يك گلوله نخ به صورت يك مجموعه كه همه اجزاء آن با هم است آفريده و سپس آن را كش داده و باز كرده و به صورت فعلى در آورده است؟ و نيز جسم را آفريد. آيا اول جسم را بدون كشش و امتداد و حجم آفريد و بعد به آن، كشش و حجم داد؟ يا آفريدن جسم مساوى است با آفريدن كشش و امتداد و بعد و حجم و تقدّم و تأخّر؛ ميان آفريدن جسم و آفريدن كشش و امتداد، دوگانگى نيست.(2)

قرآن كريم در اينجا تعبير بسيار لطيفى دارد؛ از زبان موسى بن عمران(علی نبیناوآله وعليه السلام) نقل مى كند كه وقتى فرعون از وى و برادرش هارون مى پرسد كه پروردگار شما كيست؟

حضرت موسى جواب مى دهد: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى؛(3)

پروردگار ما آن كسى است كه به هر چيز، آفرينش خاص آن چيز را داده است و سپس آن را به سوى هدف رهبرى كرده است.»

نكته جالبى كه مورد نظر است از كلمه «خلقه» استفاده مى شود. از اضافه به ضمير، چنين استنباط مى شود كه هر چيز، خلقت خاصى دارد كه مال خود او است، يعنى هر چيز فقط گونه اى خاص از وجود را مى تواند بپذيرد و بس؛ و خدا همان خلقت خاص را به آن مى دهد. نبايد پنداشت كه اشياء، طور ديگرى بوده اند و خدا آنها را به اين صورت كه هستند درآورده است؛ و يا

ص: 103


1- . مازندرانى، شرح الكافي- الأصول و الروضة، ج 2، ص 339.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 171.
3- . سوره طه: 20، آیه 50

لااقل امكان داشته كه طور ديگر و خلقتى به گونه اى ديگر، بهتر يا بدتر از اينكه دارند داشته باشند و خداوند اين گونه بالخصوص را، على رغم آن امكانات، برگزيده است. حقيقت اين است كه جهان تنها به همين جور كه هست امكان وجود داشته است و هر جزء از اجزاء جهان نيز آفرينش معيّنى درباره آن امكان داشته است و خدا همان آفرينش را به آن داده است.

قرآن، اين مطلب را با يك تمثيل لطيف بسيار عالى بيان كرده است. قرآن به آب باران كه از بالا مى ريزد و تدريجاً سيل تشكيل مى دهد و آب در بستر نهرها و جويها و رودخانه هاى مختلف قرار مى گيرد مثل مى زند؛ مى فرمايد: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها؛(1) خدا از آسمان آبى فرود آورد و هر رودخانه اى به قدر ظرفيّت خودش سيلان يافت.»

يعنى رحمت پروردگار، هيچ موجود مستعدّى را محروم نمى سازد، ولى استعداد و ظرفيّت موجودات هم يكسان نيست؛ استعدادها مختلف است، هر ظرفى به قدرى كه گنجايش دارد از رحمت خدا لبريز مى گردد.(2)

كسانى كه در پاسخ اشكال «شرور» تنها به جنبه لزوم تفاوت در نظام كل توجه كرده اند، پاسخشان ناقص است زيرا جزء ناقص حق دارد اعتراض كند كه حالا كه لازم است در نظام كل يكى كامل باشد و يكى ناقص، چرا من ناقص آفريده شدم و ديگرى كامل؟ چرا كار برعكس نشد؟ همچنين ممكن است «زشت» اعتراض كند كه حالا كه لازم است در نظام آفرينش، هم زشت باشد و هم زيبا، چرا من زشت باشم و ديگرى زيبا؟ چرا كار برعكس نشد؟ وقتى كه امر داير است كه يكى بهره وجودى كمتر بگيرد و يكى بهره وجودى بيشتر، چه مرجّحى هست كه فى المثل «الف» بهره بيشترى دريافت دارد و «ب» بهره كمترى؟

ص: 104


1- . سوره رعد: 13، آیه 17
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 172.

بنابراین صرف اينكه بگوييم در نظام كلّ جهان، وجود زشت و زيبا، كامل و ناقص، توأما ضرورى است اشكال را حل نمى كند؛ اين مطلب نيز بايد ضميمه و اضافه گردد كه در عين حال هر موجودى از موجودات و هر جزئى از اجزاء جهان، حظّ و حقّ خود را كه امكان داشته دريافت دارد دريافت كرده است.

به عبارت ديگر مسأله «فايده»، «مصلحت»، «حكمت» كه براى شرور و بديها ذكر مى شود همه فرع بر اين است كه به آن حقيقت پى ببريم كه رابطه علل و اسباب با معلولات و مسبّباتشان، و رابطه مقدّمات با نتايج، و رابطه مغياها با غايتها ضرورى است و سنن الهى لا يتغيّر است.

مصائب، مادر خوشبختي ها

گذشته از اينكه بدي ها، در جلوه دادن به زيبايي ها و در پديد آوردن يك مجموعه عالى، رل مهمى دارند، مطلب اساسى ديگرى در رابطه بدى و خوبى نيز وجود دارد. بين آنچه ما به عنوان مصيبت و بدى مى خوانيم و آنچه به نام كمال و سعادت مى شناسيم رابطه علّىّ و معلولى وجود دارد. بدي ها مادر خوبي ها و زاينده آنها هستند.(1)

نخستين اثر، اين بود كه وجود بدي ها و زشتي ها در پديد آوردن مجموعه زيباى جهان، ضرورى است. اثر دوم اين بود كه حتى زيبايي ها، جلوه خود را از زشتي ها دريافت مى كنند و اگر زشتى و بدى وجود زشت ها و پديد آمدن مقايسه بين آنها است.

اكنون سومين اثر بدي ها و بدبختي ها را تحت اين عنوان شرح مى دهيم كه زشتي ها، مقدمه وجود زيبايي ها و آفريننده و پديدآورنده آنها مى باشند. در شكم گرفتاري ها و مصيبت ها، نيكبختي ها و سعادت ها نهفته است همچنان كه گاهى هم در درون سعادت ها، بدبختي ها

ص: 105


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 173.

تكوين مى يابند و اين، فرمول اين جهان است: «يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ؛(1)

خدا شب را در شكم روز فرو مى برد و روز را در شكم شب.»

قرآن كريم براى بيان تلازم سختي ها و آسايش ها مى فرمايد: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً؛(2) پس حتما با سختى، آسانيى است، حتما با سختى آسانيى است.» قرآن نمى فرمايد كه بعد از سختى، آسانيى است؛ تعبير قرآن اين است كه با سختى، آسانيى است، يعنى آسانى در شكم سختى و همراه آن است.

اينجا نكته لطيفى هست كه فهم آن به نقل تمام آيات اين سوره بستگى دارد: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ. وَ وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ. الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ. وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ. فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً. إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً. فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ. وَ إِلى رَبِّكَ فَارْغَبْ»(3)

روى سخن با شخص پيغمبر اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) است. اين سوره، خاصّ آن حضرت است: به نام خداى رحمان رحيم. آيا به تو، سعه صدر نداديم؟ بارى كه پشت تو را خم كرده بود از دوشت برگرفتيم، آوازه ات را بلند ساختيم؛ پس: حتماً با سختى آسانيى همراه است، حتماً با سختى آسانيى قرين است. پس زمانى كه آسوده شدى به كوشش پرداز و بسوى پروردگار خويشتن متوجه شو.(4)

اين سوره با لحنى پر از عطوفت، خاطر شريف رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) را كه گويى از ناملايمات آزرده گشته بود نوازش مى دهد، گوشزد مى كند كه چگونه خدا بار سنگين وى را از دوشش برداشته و سختيش را مبدّل به آسانى كرده است؛ آنگاه به شيوه علوم تجربى از يك جريان واقع شده و مشهود استنتاج كرده مى گويد: «پس، با سختى آسانيى هست» يعنى از

ص: 106


1- . سوره حج: 22، آیه61- سوره لقمان: 31، آیه 29- سوره فاطر: 35، آیه 13- سوره حديد: 57، آیه 6.
2- . سوره انشراح: 94، آیات 5 و 6.
3- . سوره انشراح.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 175.

اينكه در گذشته بارى بر دوش تو بود و ما آن را برداشتيم و نامت را بلند ساختيم و به تو بردبارى و قدرت تحمل داديم، چنين نتيجه بگير كه: «حتماً با هر سختى آسانيى هست.» سپس براى تثبيت نتيجه و اطمينان دادن به قطعى بودن آن، تكرار مى كند كه آرى: «با سختى آسانيى هست.» نكته جالب اين است كه بعد از نتيجه گرفتن اين فرمول كلّى، خط مشى آينده را نيز بر همين اساس تعيين مى فرمايد؛ مى گويد: «پس وقتى فراغت يافتى، به كوشش پرداز».

يعنى چون آسانى در شكم تعب و رنج قرار داده شده است، پس هر وقت فراغت يافتى خود را مجدّدا به زحمت بينداز و كوشش را از سر بگير.

اين خصوصيّت، مربوط به موجودات زنده، بالاخص انسان است كه سختي ها و گرفتاري ها مقدمه كمال ها و پيشرفت هاست. ضربه ها، جمادات را نابود مى سازد و از قدرت آنان مى كاهد ولى موجودات زنده را تحريك مى كند و نيرومند مى سازد. «بس زيادتها كه اندر نقص ها است.»

مصيبت ها و شدائد براى تكامل بشر ضرورت دارند. اگر محنت ها و رنج ها نباشد بشر تباه مى گردد. قرآن كريم مى فرمايد: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي كَبَدٍ؛(1)

همانا انسان را در رنج و سختى آفرينش داده ايم.»

آدمى بايد مشقّت ها تحمل كند و سختي ها بكشد تا هستى لايق خود را بيابد. تضاد و كشمكش، شلّاق تكامل است. موجودات زنده با اين شلّاق راه خود را به سوى كمال مى پيمايند. اين قانون، در جهان نباتات، حيوانات و بالاخص انسان صادق است.(2)

خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ؛(3)

حتما شما را با اندكى از ترس، گرسنگى و آفت در

ص: 107


1- . سوره بلد: 90، آیه 4.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 176.
3- . سوره بقره: 2، آیه 155.

مالها و جانها و ميوه ها مى آزماييم، و مردان صبور و با استقامت را مژده بده.» يعنى بلاها و گرفتاريها براى كسانى كه مقاومت مى كنند و ايستادگى نشان مى دهند، سودمند است و اثرات نيكى در آنان به وجود مى آورد، لذا در چنين وضعى بايد به آنان مژده داد.(1)

خدا براى تربيت و پرورش جان انسان ها دو برنامه تشريعى و تكوينى دارد و در هر برنامه، شدائد و سختيها را گنجانيده است. در برنامه تشريعى، عبادات را فرض كرده و در برنامه تكوينى، مصائب را در سر راه بشر قرار داده است. روزه، حج، جهاد، انفاق، نماز، شدائدى است كه با تكليف ايجاد گرديده و صبر و استقامت در انجام آنها موجب تكميل نفوس و پرورش استعدادهاى عالى انسانى است. گرسنگى، ترس، تلفات مالى و جانى، شدائدى است كه در تكوين پديد آورده شده است و بطور قهرى انسان را در بر مى گيرد.

بلا براى اولياء

از اين رو است كه وقتى خدا نسبت به بنده اى از بندگانش لطف مخصوصى دارد او را گرفتار سختي ها مى كند. جمله معروف «البلاء للولاء» مبيّن همين اصل است. در حديثى از امام باقر(علیه السلام) آمده است كه: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ لَيَتَعَاهَدُ الْمُؤْمِنَ بِالْبَلَاءِ كَمَا يَتَعَاهَدُ الرَّجُلُ أَهْلَهُ بِالْهَدِيَّةِ مِنَ الْغَيْبَة؛(2)

خدا از بنده مؤمنش تفقّد مى كند و براى او بلاها را اهداء مى نمايد همان طورى كه مرد در سفر براى خانواده خودش هديه اى مى فرستد.»

در حديث ديگر از حضرت امام صادق(علیه السلام) آمده است: «إِنَ اللَّهَ إِذَا أَحَبَ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّا؛(3) خدا زمانى كه بنده اى را دوست بدارد او را در درياى شدائد غوطه ور مى سازد.»(4)

ص: 108


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 177.
2- . كلينى، كافي، ج 2، ص 255.
3- . كلينى، كافي، ج 2، ص 253.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 178.

يعنى همچون مربّى شنا كه شاگرد تازه كار خود را وارد آب مى كند تا تلاش كند و دست و پا بزند و در نتيجه ورزيده شود و شناگرى را ياد بگيرد؛ خدا هم بندگانى را كه دوست مى دارد و مى خواهد به كمال برساند، در بلاها غوطه ور مى سازد. انسان اگر يك عمر درباره شنا كتاب

بخواند، تا در آب نرود شناگر نمى شود؛ زمانى شناگرى را مى آموزد كه عملًا در آب قرار گيرد و مبارزه با غرق شدن را تمرين كند و احياناً خود را با خطر غرق شدن در صورت دير جنبيدن مواجه ببيند. انسان بايد در دنيا شدائد ببيند تا خروج از شدائد را ياد بگيرد، بايد سختي ها ببيند تا پخته و كامل گردد.

درباره بعضى از پرندگان نوشته اند كه وقتى بچه اش پروبال در مى آورد، براى آنكه پرواز كردن را به او ياد بدهد او را از آشيانه بيرون مى آورد و بر اوج فضا بالا مى برد و در وسط آسمان رها مى سازد؛ بچه حيوان قهراً به تلاش مى افتد و حركت هاى نامنظّم كرده پروبال مى زند تا وقتى كه خسته مى شود و نزديك است سقوط كند، در اين وقت مادر مهربان، او را مى گيرد و روى بال خود نگه مى دارد تا خستگيش رفع شود؛ همين كه اندكى آسايش يافت، بار ديگر او را در فضا رها مى كند و به تلاش وادار مى نمايد، تا وقتى كه خسته مى شود و او را مى گيرد. اين عمل را آن قدر تكرار مى كند تا بچه اش پرواز كردن را ياد گيرد.

پيغمبر اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) به خانه يكى از مسلمانان دعوت شدند؛ وقتى وارد منزل او شدند مرغى را ديدند كه در بالاى ديوار تخم كرد و تخم مرغ نيفتاد يا افتاد و نشكست. رسول اكرم در شگفت شدند. صاحب خانه گفت: آيا تعجّب فرموديد؟ قسم به خدايى كه تو را به پيامبرى برانگيخته است به من هرگز آسيبى نرسيده است. رسول اكرم برخاستند و از خانه آن مرد رفتند، گفتند كسى كه هرگز مصيبتى نبيند، مورد لطف خدا نيست.(1)

ص: 109


1- . مجلسی، بحار الانوار، ج 15، ص 56.

از حضرت صادق(علیه السلام) روايت شده كه: «إِنَ أَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ؛(1)

پرگرفتارى ترين مردم انبياء هستند؛ در درجه بعد كسانى كه از حيث

فضيلت بعد از ايشان قرار دارند، و سپس هر كس كه بافضيلت تر است به ترتيب از بالا به پايين.»(2)

بلا از براى دوستان خدا لطفى است كه سيماى قهر دارد، آن چنان كه نعمتها و عافيتها براى گمراهان و كسانى كه مورد بى مهرى پروردگار قرار مى گيرند ممكن است عذابهايى باشند اما به صورت نعمت، و قهرهايى به قيافه لطف.

اثر تربيتى بلايا

سختى و گرفتارى، هم تربيت كننده فرد و هم بيدار كننده ملت هاست. سختى، بيدار سازنده و هوشيار كننده انسان هاى خفته و تحريك كننده عزمها و اراده هاست. شدائد همچون صيقلى كه به آهن و فولاد مى دهند، هر چه بيشتر با روان آدمى تماس گيرد او را مصمم تر و فعّال تر و برنده تر مى كند؛ زيرا خاصيت حيات اين است كه در برابر سختى مقاومت كند و بطور خودآگاه و يا ناخودآگاه آماده مقابله با آن گردد.

سختى همچون كيميا، خاصيت قلب ماهيّت كردن دارد، جان و روان آدمى را عوض مى كند. اكسير حيات دو چيز است: عشق، و آن ديگر بلاء. اين دو، نبوغ مى آفرينند و از موادّ افسرده و بى فروغ، گوهرهايى تابناك و درخشان به وجود مى آورند.

بلا و نعمت، نسبى است

از اين نكته نبايد غفلت ورزيد كه مصائب، وقتى نعمت هستند كه انسان از آنها بهره بردارى كند و با صبر و استقامت و مواجهه با دشواري هايى كه مصائب توليد مى كنند روح خود را كمال

ص: 110


1- . كلينى، كافي، ج 2، ص 252.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 179.

بخشد. اما اگر انسان در برابر سختي ها فرار را انتخاب كند و ناله و شكوه سر دهد؛ در اين صورت بلا از براى او واقعا بلاست.

حقيقت اين است كه نعمت هاى دنيا نيز مانند مصائب، ممكن است مايه رقاء و سعادت باشد، و ممكن است مايه بدبختى و بيچارگى گردد. نه فقر، بدبختى مطلق است و نه ثروت خوشبختى مطلق. چه بسا فقرهايى كه موجب تربيت و تكميل انسانها گرديده، و چه بسا ثروت هايى كه مايه بدبختى و نكبت قرار گرفته است. امنيّت و ناامنى نيز چنين است. برخى از افراد يا ملتها در هنگام امنيت و رفاه، به عيّاشى و تن پرورى مى افتند و در نتيجه در پرتگاه خوارى و ذلّت سقوط مى كنند و بسيارى ديگر از ملتها از شلّاق بدبختى و گرسنگى به جنبش در مى آيند و به آقايى و عزّت مى رسند. سلامت و بيمارى، عزّت و ذلّت، و ساير مواهب و مصائب طبيعى نيز مشمول همين قانون است.

نعمت ها و همچنين شدائد و بلايا، هم موهبت است، زيرا از هر يك از آنها مى توان بهره بردارى هاى عالى كرد، و نيز ممكن است بلا و بدبختى شمرده شوند، زيرا ممكن است هر يك از آنها مايه بيچارگى و تنزّل گردند. هم از راه فقر مى توان به سعادت رسيد و هم از راه ثروت، و از هر دو راه نيز ممكن است آدمى به بدبختى برسد.

بنابراین نعمت بودن نعمت، بستگى دارد به نوع عكس العمل انسان در برابر آن نعمت، كه شاكر باشد يا كفور؛ و همچنين نقمت بودن نقمت، بستگى دارد به نوع عكس العمل انسان در برابر آن كه صابر و خويشتن دار باشد يا سست عنصر و بى اراده. از اين رو، يك چيز نسبت به دو شخص، وضع مختلفى مى يابد، يعنى يك چيز براى يك نفر نعمت است، و همان چيز براى شخص ديگر نقمت. اين است كه مى گوييم: «نعمت و بلا هر دو نسبى است.»(1)

ص: 111


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 183.

چيزى را بايد بلا ناميد كه عقوبت معنوى الهى باشد؛ يعنى آثار بد عمل انسان. اين امور از آن جهت بلا و مصيبت واقعى اند كه اولا معلول اراده و اختيار خود انسان هستند، و ثانيا مقدمه هيچ خير و هيچ كمالى نيستند. مثلا قساوت قلب و سنگدلى براى انسان بلا است، چنانكه در روايتی از امام علی(علیه السلام) چنین نقل شده است که می فرمایند: «مَا ضُرِبَ عَبْدٌ بِعُقُوبَةٍ أَعْظَمَ مِنْ قَسْوَةِ قَلْبٍ؛(1)

خدا هيچ بنده اى را به هيچ عقوبتى معاقب نكرده است كه بالاتر از سنگدلى باشد.»

نكبتهاى واقعى همان نتايج و آثار اعمال انسان است، و در مورد همين آثار و نتايج و عقوبتهاست كه قرآن مى فرمايد: «وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ؛(2)

اين ستمها را خودشان به خودشان روا داشتند نه ما.»

سعدى در باب اول «گلستان» داستانى آورده، مى گويد: آقايى با غلامش به كشتى نشست. غلام كه دريا نديده بود وحشت كرد و بى قرارى مى نمود، بطورى كه اضطراب او ساكنين كشتى را ناراحت ساخت. حكيمى در آنجا بود، گفت چاره اين را من مى دانم؛ دستور داد غلام را به دريا افكندند. غلام كه خود را در ميان امواج خروشان و بى رحم دريا مواجه با مرگ مى ديد سخت تلاش مى كرد كه خود را به كشتى رساند و از غرق شدن نجات دهد. پس از مقدارى تلاش بى فايده، همين كه نزديك شد غرق شود، حكيم دستور داد كه نجاتش دهند. غلام پس از اين ماجرا آرام گرفت و ديگر دم نزد. رمز آن را جويا شدند، حكيم گفت: لازم بود در دريا بيفتد تا قدر كشتى را بداند.

آرى، شرط استفاده كردن از لذت ها آشنا شدن با رنج ها است. تا كسى پايين درّه نباشد عظمت كوه را درك نمى كند. اينكه خود كشى در طبقات مرفّه زيادتر است يكى از اين است كه

ص: 112


1- . ديلمى، إرشاد القلوب إلى الصواب، ج 1، ص 183.
2- . سوره نحل: 16، آیه 118.

معمولا بى ايمانى در طبقه مرفّه بيشتر است، و ديگر از اين است كه طبقه مرفّه، لذّت حيات و ارزش زندگى را درك نمى كنند؛ زيبايى عالم را احساس نمى كنند؛ معنى حيات و زندگى را نمى فهمند. لذت و رفاه بيش از اندازه، انسان را بى حس كرده و به صورت يك موجود كرخ و ابله در مى آورد. چنين انسانى بر سر موضوعات كوچكى خودكشى مى كند. «فلسفه پوچى» در دنياى غرب، از يك طرف حاصل از دست دادن ايمان است، و از طرف ديگر محصول رفاه بيش از اندازه. غرب، بر سر سفره شرق نشسته است و خون شرق را مى مكد، چرا دم از پوچى و نيهيليسم نزند؟(1)

آرى، مصائب و بلاها نعمت هاى بزرگى هستند كه بايد در برابر آنها سپاسگزار خدا بود، نعمت هايى هستند كه در صورت قهر تجلّى كرده اند؛ همچنان كه گاهى قهرهايى به صورت لطف، ظهور مى كنند. از اين قهرها به نوبه خود بايد سپاسگزار بود. اما به هر حال بايد متوجه بود كه نعمت بودن نعمت، و نقمت بودن نقمت، بستگى به طرز واكنش و عكس العمل ما در برابر آن دارد. ما مى توانيم همه نقمت ها را تبديل به نعمت كنيم تا چه رسد به آنچه در لباس نعمت نيز ظهور مى كند؛ و هم مى توانيم همه نعمت ها را تبديل به بلا و مصيبت كنيم، تا چه رسد به آنچه در لباس بلا و مصيبت براى ما مى رسد.

مجموعه اضداد

از بحثهايى كه در اين بخش داشتيم به اين نتيجه دست يافتيم كه فرمول اصلى آفرينش جهان، فرمول تضادّ است و دنيا جز مجموعه اى از اضداد نيست. هستى و نيستى، حيات و موت، بقا و فنا، سلامتى و بيمارى، پيرى و جوانى، و بالاخره خوشبختى و بدبختى در اين جهان توأمند.

ص: 113


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 186.

به قول سعدى: گنج و مار و گل و خار و غم و شادى بهمند.(1)

تغييرپذيرى مادّه جهان و پديد آمدن تكامل، ناشى از تضادّ است. اگر تضاد نمى بود هرگز تنوّع و تكامل رخ نمى داد.

جهان طبيعت، مملوّ از قطع ها و وصل ها، بريدن ها و پيوند زدن ها، قيچى كردن ها و دوختن هاست و اين لازمه ساختمان مخصوص اين عالم است. ماده جهان همچون سرمايه اى است كه در گردش است و سودهايى كه توليد مى كند رهين جريان و گردش آن است. اگر جهان، ثابت و لا يتغيّر بود، مانند سرمايه هاى راكد مى شد كه نه سودى توليد مى كند و نه زيانى ببار مى آورد.

سرمايه اى معيّن و مخصوص كه در يك بازار به جريان مى افتد، گاهى سود مى آورد و گاهى زيان مى برد؛ اما اگر مجموع سرمايه ها را در نظر بگيريم ديگر زيانى وجود ندارد و جريان سرمايه ها حتما زاينده و فزاينده است. در نظام جهان نيز بكار افتادن همه موادّ جهان كه به وسيله فرمول قابليّت ماده و تضادّ صور انجام مى گيرد قطعا سودآور است و جهان را به سوى كمال سوق مى دهد.

طنطاوى در تفسير «الجواهر»(2)

از سقراط نقل مى كند كه وى «اصل تضاد» را به عنوان دليلى براى اثبات زندگى پس از مرگ بكار مى برده است و مى نويسد: زمانى كه مى خواستند سقراط را اعدام كنند، وى در لحظات آخر زندگى براى اثبات اينكه پس از مرگ زندگى ديگرى وجود دارد چنين استدلال كرد:

«ما مى نگريم كه در جهان همواره ضدها از يكديگر متولد مى شوند: زيبايى از زشتى، عدالت از ستمگرى، بيدارى از خواب، خواب از بيدارى، نيرومندى از ناتوانى و بالعكس ... هر

چيزى از ضد خودش پديد مى آيد ... مرگ و زندگى و نيستى و هستى نيز مشمول همين قاعده كلى

ص: 114


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 187.
2- . طنطاوی، الجواهر في تفسیر القرآن الکریم، ج 11، ص 5.

خواهند بود و به اين دليل بايد از مرگ، يك زندگى ديگر بوجود آيد و الّا قاعده عمومى طبيعت نقض مى گردد.»(1)

ابن خلدون، بنا به نقل «علىّ الوردى» در كتاب «المهزلة» مى گويد: «انّ التّنازع عنصر اساسىّ من عناصر الطّبيعة البشريّة؛ كشمكش، يك پايه اساسى زندگى انسان ها و يك عنصر اصلى در سرشت بشر است.»(2)

امير المؤمنين امام على(عليه السلام) در مواردى متعدّد از خطبه هاى خويش به قانون تضاد اشاره فرموده است. در خطبه 184 مى فرمايد: «بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا»

در اينجا حضرت درباره معرفت خدا، از اين اصل كه «او مانند هيچ چيز ديگر نيست» استفاده كرده و مقايسه اى منفى بين خدا و جهان بعمل آورده است.

در خطبه 1 نهج البلاغه، درباره آفرينش آدم مى فرمايد: «مَعْجُوناً بِطِينَةِ الْأَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ وَ الْأَشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ وَ الْأَضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ وَ الْأَخْلَاطِ الْمُتَبَايِنَة» در اينجا اميرالمؤمنين امام علی(علیه السلام) پس از بيان اين كه خدا گل آدم را از قسمت هاى متفاوتى از زمين سرشت و سپس در او روح دميد، در توصيف انسان ساخته شده مى فرمايد: با سرشت هاى گوناگون عجين شده؛ در او اجزاء همسان و متشابه بكار رفته و هم اشياء ناهمسان و متضاد.

ص: 115


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 189.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 190.

مبناى فلسفى تضاد

در جهانى كه حركت و جنبش، مقوّم آن است، حتما بايد تضاد حكومت كند، زيرا چنانكه حكما گفته اند «حركت بدون وجود معاوق ممكن نيست»؛ حركت، تكاپو و تلاش است و تلاش وقتى محقّق مى شود كه اصطكاك و تصادم وجود داشته باشد.

به بيانى ديگر مى توان گفت: هيچ حركت طبيعى بدون قسر ممكن نيست. وقتى جسم به سوى محل طبيعى خود حركت مى كند كه در غير محل طبيعى خودش قرار بگيرد؛ اما زمانى كه جسم در محل طبيعى خود باشد ساكن و بى حركت خواهد بود. انسان نيز وقتى به سوى كمال مى شتابد كه فاقد آن باشد. همواره سعادت انسان در مطلوب داشتن است، و مطلوب داشتن زمانى تحقق مى پذيرد كه فقدان و محروميّت در كار باشد.(1)

تبعيض ها

ايراد تبعيض اين است كه با اينكه موجودات با ذات حق نسبت متساوى دارند، چرا مختلف و متفاوت آفريده شده اند؟ چرا يكى سياه است و ديگرى سفيد؟ يكى زشت است و ديگرى زيبا؟ يكى كامل است و ديگرى ناقص؟ چرا يكى فرشته است و ديگرى انسان و سومى حيوان و چهارمى نبات و پنجمى جماد؟ چرا به عكس نشد؟ چرا حيوان، فرشته، و فرشته حيوان نشد؟ چرا در ميان مخلوقات فقط انسان، انسان آفريده شد كه مستعدّ تكليف و ثواب و عقاب باشد اما ساير موجودات چنين نيستند؟ اگر خوب است چرا همه اين چنين نيستند؟ و اگر بد است چرا انسان اين چنين آفريده شده است؟

معمولاً اهل ايمان با يك بيان اجمالى، ذهن خود را قانع مى سازند؛ آنها مى گويند: اين سؤالها طرح يك سلسله مجهولات است نه ايراد يك سلسله نقض ها.

ص: 116


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 193-194.

ما خدا را به صفات عليم، حكيم، غنى، كامل، عادل، جواد شناخته ايم و چون او را با اين صفات شناخته ايم مى دانيم آنچه واقع مى شود مبنى بر «حكمت» و «مصلحت» است هر چند ما نمى توانيم همه آن حكمت ها و مصلحت ها را درك كنيم.(1)

ما به اصطلاح از «سرّ قدر» آگاه نيستيم. بشر پس از آنكه در نظام هستى اين همه حكمت و تدبير كه عقل او را حيران مى گرداند مى بيند، بايد اعتراف كند كه آنجا كه حكمت يك امر بر او مجهول است از قصور و نقصان درك او است نه از خلقت.

شك نيست كه اين جواب، جواب صحيحى است، افراد با ايمان موظّف نيستند كه در جزئيّات اين مسائل، غور كنند؛ و حتّى عامّه مردم استعداد ورود در اين مسائل را ندارند بلكه از ورود در اين مسائل منع شده اند؛ و در حقيقت اين خود نوعى استدلال است كه از طريق علّت و كمال علّت به كمال معلول اذعان نماييم.

ولى در اينجا مطلبى ديگر هست و آن اينكه غالب مردم، خداوند را از راه آثار، يعنى از راه نظام جهان مى شناسند؛ تكيه گاه معرفت آنها جهان است، اين چنين معرفت، معرفت ناقصى خواهد بود. طبعاً وقتى به مجهولاتى در همان تكيه گاه معرفت خويش بر مى خورند كم و بيش مضطرب مى گردند و حلّ اشكالشان جز از طريق بررسى موارد اشكال ميسّر نيست. آنها خدا را مستقلّ از جهان نشناخته اند، آنها با جهان، تنها از يك راه ارتباط دارند و بس كه همان راه عادى و معمولى حواسّ است.

آنها خدا را در آيينه جهان مى بينند، ناچار لكّه اى كه در سطح آيينه به چشمشان مى خورد، در ديد آنها نسبت به مرئى اثر مى گذارد؛ اگر مى توانستند جهان را در آيينه خدا ببينند، و به عبارت ديگر اگر مى توانستند جهان را از بالا ببينند تمام نقصها و نازيبايي هايى كه از پايين به نظر مى رسيد همه محو و نابود مى شد. مردمى كه تكيه گاه معرفتشان منحصراً جهان است، خدا

ص: 117


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 117.

را و حكيم و عليم و(1) عادل و غنىّ و كامل بودن خدا را در آيينه جهان ديده اند و بس، خواه ناخواه مجهولاتى كه در اين زمينه در جهان پيدا مى كنند لكّه اى بر چهره آيينه شان مى شود و مانع نشان دادن صحيح مى گردد.

از طرف ديگر در عصر و زمان ما- بالخصوص از طرف گرايش دارندگان به ماديگرى- اين ايراد و اشكال ها زياد در گفته ها و نوشته ها طرح مى شود. ایراد كنندگان يا اساساً به خدا معتقد نيستند و يا اعتقادشان آن قدر محكم نيست كه به تصديق اجمالى به حكمت و مصلحت قناعت كنند. از اين رو لازم است برخى مسائل كه با ريشه اين سؤالات سر و كار دارد طرح شود تا مشكلات حل گردد.

مطلب ديگر اينكه يك اشكال مهم در مورد «حكمت ها» و «مصلحت ها» هست كه كمتر طرح مى شود و اگر اين اشكال مرتفع نگردد جواب اجمالى بالا ارزش خود را از دست مى دهد. حلّ آن اشكال موقوف به اين است كه ما يك اصل اساسى را كه پايه جواب تفصيلى آينده است و حكما بيشتر به آن جواب تكيه مى كنند پايه ريزى كنيم، و تنها با اتكاء به آن اصل است كه هم جواب اجمالى گذشته ارزش پيدا مى كند و هم جواب تفصيلى آينده.

آن اشكال اين است: آيا اساساً در مورد خداوند، «مصلحت» و «حكمت» مى تواند معنى و مفهوم داشته باشد؟ آيا مى توان گفت خداوند فلان كار را به خاطر فلان مصلحت كرده است و يا حكمت فلان كار خداوند اين است و آن است؟ و آيا اين نوع انديشه ها درباره خداوند ناشى از قياس گرفتن خداوند به مخلوقات نيست؟

ممكن است كسى ادعا كند كه اساساً درباره خداوند، «حكمت» و «مصلحت» مفهوم و معنى ندارد و همه اينها از قياس گرفتن خالق به مخلوق پيدا شده است، زيرا معنى اينكه مصلحت چنين اقتضا مى كند، اين است كه براى رسيدن به فلان مقصد بايد از فلان وسيله استفاده شود،

ص: 118


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 118.

انتخاب آن وسيله مصلحت است زيرا به فلان مقصد مى رساند، و انتخاب فلان وسيله ديگر مصلحت نيست زيرا از آن مقصد دور مى كند؛ مثلًا مى گوييم مصلحت اقتضا كرده است كه درد و رنج باشد تا لذت، معنى و مفهوم داشته باشد؛ حكمت و مصلحت ايجاب كرده كه فلان حيوان شاخ داشته باشد تا در برابر هجوم دشمن از خود دفاع كند. آيا نمى توان گفت كه: همه اينها قياس گرفتن خداوند است با بشر و ساير موجودات ناقص ديگر؟(1)

براى بشر و هر موجود ناقص ديگر، مصلحت و حكمت، معنى و مفهوم دارد، زيرا بشر و يا يك موجود ناقص ديگر، در داخل نظامى قرار گرفته كه آن نظام به هر حال از يك سلسله اسباب و مسبّبات تشكيل شده است. آن موجود براى اينكه به مسبّب برسد چاره اى ندارد جز اينكه به سبب متوسل شود. چنين موجودى آنگاه كه مى خواهد به يك مقصدى برسد، اگر آن چيزى كه به عنوان وسيله انتخاب مى كند همان چيزى باشد كه در نظام عالم، سبب آن مقصد قرار داده

شده است كارى بر وفق مصلحت و حكمت انجام داده است، و الّا بر خلاف مصلحت و حكمت عمل كرده است.

مصلحت و حكمت درباره موجودى صادق است كه جزئى از نظام موجود و داراى قدرتى محدود است و چاره اى ندارد جز اينكه نظام موجود را به رسميّت بشناسد. محدود بودن قدرت، جزئى از مفهوم مصلحت و حكمت است.

اما موجودى كه فوق اين نظام است و خود پديدآورنده اين نظام است، براى او حكمت و مصلحت چه معنى و مفهومى مى تواند داشته باشد؟ او چه نيازى دارد كه براى رسيدن به يك مقصد، متوسّل به اسباب شود تا گفته شود فلان كارش حكيمانه بود و فلان كارش غير حكيمانه. بنابر این صحيح نيست كه بگوييم خداوند مثلًا درد و رنج را آفريد تا لذّت، معنى و مفهوم داشته باشد، پستان مادر را آفريد تا بچه بى غذا نماند.

ص: 119


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 119.

نظام اسباب و مسبّبات، از نظر ما يك امر جدّى است، ولى از نظر خداوند يك امر تشريفاتى بيش نيست. بنابراین ما مى توانيم حكيم باشيم نه خدا، فعل ما مى تواند حكيمانه باشد- يعنى منطبق بر نظام موجود باشد- نه فعل خدا كه عين نظام است.

خود نظام بر وفق نظام ديگرى آفريده نشده است. خداوند، خالق نظامى است كه در مرتبه بعد از خلقت آن نظام و برقرارى آن، اگر كسى آن نظام را بشناسد و عمل خود را بر آن تطبيق دهد كار حكيمانه اى انجام داده است.

اگر گفته شود خداوند، عالم را منظّم و بر اساس علل و اسباب، و مقدّمات و نتايج قرار داده تا علم و حكمت خود را بر بندگانش روشن گرداند و وسيله اى براى معرفت آنها قرار دهد، زيرا اگر نظم و اتقانى نبود، يعنى اگر گزاف و صدفه در كار بود و به دنبال هر مقدمه اى هرگونه نتيجه اى انتظار مى رفت، راهى براى معرفت خدا نبود؛ جواب اين است كه خود اين مطلب، كه حصول معرفت براى بندگان، مبتنى است بر مطالعه نظام حكيمانه خلقت، به معنى اين است

كه نظامى قطعى و ضرورى بر عالم حكمفرماست، و حال آنكه بنابر اصل فوق، توسّل به اسباب براى حصول نتايج، شأن(1) بندگان است نه شأن خداوند؛ براى خداوند ممكن است كه همان معرفت ها را براى بندگان ايجاد كند بدون اينكه از اين راه استفاده شود.

بنابراين بيان، ممكن است بر منطق كسانى كه شرور و تبعيض ها را بر اساس «حكمت» و «مصلحت» توجيه مى كنند ايراد گرفته شود كه: تبعيض ها و بدي ها را بر اساس «حكمت» و «مصلحت» نمى شود توجيه كرد، زيرا خداوند مى توانست همه آن آثار و فوائدى را كه براى تبعيض ها و بدي ها هست بيافريند بدون آنكه چنين وسائل ناراحت كننده اى در كار باشد.

ص: 120


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 120.

آيا نظام جهان، ذاتى جهان است؟

مطلب عمده اين است كه نظام عالم را بشناسيم. آيا نظام عالم يك نظام قراردادى است يا يك نظام ذاتى؟ معنى خلقت و آفرينش از اين نظر چيست؟ آيا معنى آن اين است كه خداوند مجموعى از اشياء و حوادث مى آفريند در حالى كه هيچ رابطه واقعى و ذاتى ميان آنها نيست، بعد آنها را به صف مى كشد و يكى را پشت سر ديگرى قرار مى دهد و از اين قرارداد، نظام و سنّت، و مقدّمه و نتيجه، و مغيا و غايت پيدا مى شود؟ يا آنكه روابط علل و اسباب با معلولات و مسبّبات، و روابط مقدّمات با نتايج، و روابط مغياها با غايتها طورى است كه قرار گرفتن هر معلولى و مسبّبى در دنبال علّت و سبب خود، و قرار گرفتن هر نتيجه به دنبال مقدّمه خود، و قرار گرفتن هر غايت به دنبال مغياى خود، عين وجود آن است، و به اصطلاح: «مرتبه هر وجود در نظام طولى و عرضى جهان مقوّم ذات آن وجود است» آن چنان كه مراتب اعداد هستند.

برخى پنداشته اند كه اگر نظام هستى و قرار گرفتن هر معلولى را در جاى خود يك امر ضرورى و قطعى بدانند نوعى محدوديّت براى قدرت و اراده مطلقه بارى تعالى قائل شده اند؛

غافل از اينكه سخن در اين نيست كه چيزى غير از خود موجودات جهان در جهان هست كه بايد باشد و تخلف پذير نيست و آن چيز همان نظام و ترتيب موجودات است؛ سخن در اين است كه ترتيب و نظام موجودات عين وجود آنهاست كه از ناحيه ذات حق افاضه مى شود؛ اراده حق است كه به آنها نظام داده است ولى نه به اين معنى كه با يك اراده آنها را(1)

آفريده و با اراده اى ديگر به آنها نظام داده است تا فرض شود اگر اراده به نظام برداشته شود، اراده به اصل آفرينش آنها باقى بماند. چون وجود موجودات و مرتبه وجود آنها يكى است، اراده وجود آنها عين اراده نظام، و اراده نظام عين اراده وجود آنها است.

ص: 121


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 122.

از اين رو اراده بارى تعالى به وجود هر شى ء، تنها از راه اراده وجود سبب آن چيز صورت مى گيرد، و اراده وجود آن سبب، از راه اراده وجود سبب سبب صورت مى گيرد، و جز اين، محال است. موجودات در نظام طولى منتهى مى شوند به سببى كه مستقيماً اراده حق به او تعلّق گرفته است، اراده حق وجود او را، عين اراده وجود همه اشياء و همه نظامات است. «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ»(1)

بنابر این درباره خداوند بارى تعالى نيز در عين لايتناهى بودن قدرت و اراده، و در عين اينكه او مقهور نظامى كه خود آفريده نيست، هم حكمت صدق مى كند و هم مصلحت. معنى «حكمت» بارى تعالى اين است كه اشياء را به غايات و كمالات وجوديشان مى رساند. ولى معنى «حكمت» در فعل بشر اين است كه كارى را براى رسيدن خودش به غايت و كمالى انجام مى دهد.

چون وجود مسبّب و انتساب و ارتباطش با سبب خودش يكى است و دو چيز نيست تا فرض تفكيك در آن بشود، پس اراده بارى تعالى او را، عبارت است از اراده ارتباط او با سبب خاصّ خودش، و اراده آن سبب نيز مساوى است با اراده ارتباط آن با سبب خاص خودش، تا مى رسد به سببى كه اراده آن سبب، مساوى است با ارتباط با ذات حق، و اراده حق او را، مساوى است با اراده همه اشياء و همه روابط و همه نظامات.(2)

تفاوت نه تبعيض

آنچه در خلقت وجود دارد «تفاوت» است نه «تبعيض». «تبعيض» آن است كه در شرايط مساوى و استحقاقهاى همسان، بين اشياء فرق گذاشته شود، ولى «تفاوت» آن است كه در

ص: 122


1- . سوره قمر: 54، آیه 50.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 123.

شرايط نامساوى، فرق گذاشته شود. به عبارت ديگر تبعيض از ناحيه دهنده است و تفاوت، مربوط به گيرنده.

با يك مثال ساده، مطلب روشن مى شود: اگر دو ظرف را كه هر كدام ظرفيّت ده ليتر آب دارند در مقابل شير آب قرار دهيم و در يكى ده ليتر آب بريزيم و در ديگرى پنج ليتر، در اينجا تبعيضى صورت گرفته است؛ منشأ اختلاف، نيرويى است كه آب را خالى مى كند؛ و اما اگر دو ظرف داشته باشيم يكى به ظرفيت ده ليتر و ديگرى به ظرفيّت پنج ليتر و هر دو را در دريا فرو بريم، باز هم اختلاف هست، اما منشأ اختلاف، تفاوتى است كه خود آن دو ظرف از نظر گنجايش و استعداد دارند، نه دريا و نيروى فشار آب.(1)

خدا آفريننده موجودات است و هر تفاوتى كه هست از او به وجود آمده است؛ ولى يك آموزگار خالق شاگردان نيست؛ اگر يكى باهوش است و ديگرى کم ذهن، به آموزگار مربوط نيست؛ اگر يكى استعداد دارد و كوشش كرده است و ديگرى استعداد ندارد يا كوشا نبوده،

ربطى به معلّم ندارد. در مورد خدا و هستى بايد اعتراف كرد كه همه تفاوتها و اختلافها هم به دست خدا است. خدا در دو مرحله كار كرده، در يك مرحله موجودات را متفاوت آفريده و در مرحله ديگر به حساب تفاوتهايشان با آنها رفتار كرده و به هر يك آنچه را استحقاق داشته داده است. اشكال، متوجه مرحله اول است كه چرا از آغاز، همه را يكسان نيافريده است؟ بايد ديد راز تفاوتها چيست؟

راز تفاوتها

راز تفاوتها يك كلمه است: «تفاوت موجودات، ذاتى آنها مى باشد و لازمه نظام علت و معلول است».(2)

ص: 123


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 125.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 126.

در حكمت الهى، اين بحث، تحت عنوان «كيفيت صدور موجودات از ذات بارى» مطرح مى گردد. موضوع بحث اين است كه: آيا اراده خدا بطور جدا جدا به آفرينش موجودات تعلّق مى گيرد؟ مثلاً اراده مى كند و آقاى «الف» را مى آفريند؛ اراده ديگرى مى كند و آقاى «ب» را مى آفريند و اراده سومى مى كند و فرضاً شى ء «ج» را خلق مى كند؛ و همين طور هر چيزى را با اراده اى جداگانه و مخصوص به آن چيز خلق مى كند؟ يا آنكه همه اشياء را با يك اراده واحد و بسيط ايجاد مى نمايد؟

گروهى از متكلّمين كه در معارف الهى، «سطحى» فكر مى كنند طرفدار احتمال اول اند؛ ولى آنچه را كه دلائل دندان شكن عقلى و براهين قاطع فلسفى اثبات مى كند و شواهدى از قرآن كريم نيز بر درستى آن هست، نظريه دوم این است که به موجب اين نظريّه، همه جهان، از آغاز تا انجام، با يك اراده الهى بوجود مى آيد، يعنى بى نهايت چيز بوجود مى آيد و همه با اراده خدا بوجود مى آيد ولى نه با اراده هاى جدا جدا، بلكه فقط با يك اراده، آن هم يك اراده بسيط،

چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: «إِنَّا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ؛(1) ما همه چيز را با اندازه و قدر مشخّص آفريده ايم و كار ما جز يكى نيست، همچون چشم برهم زدن.»

به موجب اين عقيده، براى آفرينش، نظام خاص و قانون و ترتيب معيّنى است و اراده خدا به وجود اشياء، عين اراده نظام است. از همين جا است كه قانون علّت و معلول و يا «نظام اسباب و مسبّبات» بوجود مى آيد. معناى «نظام اسباب و مسبّبات» اين است كه هر معلولى علت خاص، و هر علتى معلول مخصوص دارد؛ نه يك معلول مشخص ممكن است از هر علتى بدون واسطه صدور يابد و موجود گردد و نه يك علت معيّن مى تواند هر معلولى را بى واسطه ايجاد كند. در حقيقت، هر موجود و هر شيئى در نظام علت و معلول، جاى مشخّص و مقام معلومى دارد، يعنى

ص: 124


1- . سوره قمر: 54، آیه 49-50.

آن معلول، معلول شى ء معيّنى است و علّت شى ء معيّن، و اين همان مفهوم دقيق «إِنَّا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» است.(1)

از این مباحث، پاسخ اشكال تبعيضها و تفاوتها بدين نحو خلاصه مى شود:

1. جهان هستى با يك سلسله نظامات و قوانين ذاتى و لا يتغيّر اداره مى شود و به موجب آن هر شى ء و هر پديده، مقام و مرتبه و موقع خاصى دارد، تغيير و تبديل را در آن راه نيست.

2. لازمه نظام داشتن هستى، وجود مراتب مختلف و درجات متفاوت براى هستى است و همين مطلب منشأ پيدايش تفاوتها و اختلافها و پيدايش نيستيها و نقصها است.

3. تفاوت و اختلاف، آفريده نمى شود، بلكه لازمه ذاتى آفريدگان مى باشد، و اين پندار خطاست كه كسى گمان كند آفريدگار، ما بين موجودات، تبعيضى روا داشته است.

4. آنچه نقض بر عدالت يا حكمت مى تواند باشد، تبعيض است نه تفاوت، و آنچه در جهان وجود دارد تفاوت است نه تبعيض.(2)

جبر و اختيار

اشاره

مسأله جبر و اختيار در درجه اول، يك مسأله انسانى است و در درجه دوم يك مسأله الهى و يا طبيعى می باشد. از آن جهت انسان است كه آيا مختار است يا مجبور؟ مسأله اى انسانى است؛ و از آن جهت كه طرف ديگر مسأله خدا يا طبيعت است كه آيا اراده و مشيّت و قضا و قدر الهى و يا عوامل جبرى و نظام علت و معلولى طبيعت، انسان را آزاد گذاشته و يا مجبور كرده است؟ مسأله اى الهى و يا طبيعى است؛ و چون به هر حال مسأله اى انسانى است و با سرنوشت انسان سر و كار دارد، شايد انسانى يافت نشود كه اندك مايه تفكر علمى و فلسفى در او باشد و اين

ص: 125


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 127.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 143.

مسأله برايش طرح نشده باشد، همچنان كه جامعه اى يافت نمى شود كه وارد مرحله اى از مراحل تفكر شده باشد و اين مسأله را براى خود طرح نكرده باشد.(1)

در ميان مسلمين دو شخصيّت از شخصيّتهاى نيمه دوم قرن اوّل نام برده مى شوند كه سخت از اختيار و آزادى انسان دفاع مى كرده اند: معبد جهنى و غيلان دمشقى. در مقابل، افرادى بوده اند كه طرفدار عقيده جبر بوده اند. معتقدان به اختيار و آزادى به نام «قدرى» و منكران آن به نام «جبرى» معروف شدند.(2)

در تعریف جبر چنین بیان شده؛ جبر يعنى حتميّت و اجتناب ناپذيرى و به اصطلاح فلاسفه: ضرورت و وجوب.(3)

اما آنچه از تعریف این واژه به ذهن متبادر می شود، جبر يعنى اكراه و اجبار انسان از طرف قضا و قدر.(4) جبر اصطلاحى يعنى تأثير مستقيم قضا و قدر بر روى اراده انسانى به صورت يك عامل منفى براى رفع و جلوگيرى، يا به صورت يك عامل مثبت براى الزام و اكراه.(5)

جبر و اختيار از آن جهت كه به انسان مربوط است «جبر و اختيار» است و از آن جهت كه به خدا مربوط است «قضا و قدر» است.(6)

بحث جبر و اختيار، خود به خود بحث «عدل» را به ميان آورد. زيرا رابطه مستقيمى است ميان اختيار و عدل از يك طرف، و جبر و نفى عدل از طرف ديگر؛ يعنى تنها در صورت اختيار است كه تكليف و پاداش و كيفر عادلانه، مفهوم و معنى پيدا مى كند. اگر انسان، آزادى و اختيار نداشته باشد و در مقابل اراده الهى و يا عوامل طبيعى، دست بسته و مجبور باشد، ديگر تكليف

ص: 126


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 42.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، كليات علوم اسلامى، ج 3، ص 58.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 180.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 393.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 394.
6- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، كليات علوم اسلامى، ج 3، ص 60.

و پاداش و كيفر، مفهوم خود را از دست مى دهد. متكلمين اسلامى دو دسته شدند: دسته اى كه از همان ابتدا «معتزله» ناميده شدند طرفدار عدل و اختيار، و دسته ديگر يعنى گروه اهل حديث كه بعدها «اشاعره» ناميده شدند طرفدار جبر و اضطرار گرديدند. البته منكران عدل، صريحا نگفتند كه منكر عدل الهى هستيم زيرا قرآن كريم كه هر دو دسته، خود را حامى آن مى دانستند.(1)

در مكتب عقلى شيعى، براى اولين بار ائمه اطهار (عليهم السلام) كه الهام بخش اين مكتب بودند اصل «امر بين الامرين» را طرح كردند و اين جمله، معروف و مشهور شد كه: «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ الْأَمْرَيْن»(2)

در اين مكتب، اصل عدل به مفهوم جامع خود تأييد شد بدون آنكه كوچك ترين ضربه اى به توحيد افعالى يا توحيد ذاتى وارد آيد؛ عدل در كنار توحيد قرار گرفت و بحق گفته شد كه: العدل و التّوحيد علويّان، و الجبر و التّشبيه امويّان.

در اين مكتب، اصالت عدل، و حرمت عقل، و شخصيت آزاد و مختار انسان و نظام حكيمانه جهان، اثبات شد بدون آنكه خدشه اى بر توحيد ذاتى يا افعالى وارد شود؛ اختيار انسان تأييد شد بدون آنكه انسان بصورت شريكى در «ملك الهى» چهره بنمايد و اراده الهى، مقهور و مغلوب اراده انسانى تلقى شود؛ قضا و قدر الهى در سراسر هستى اثبات شد بدون آنكه نتيجه اش مجبور بودن انسان در برابر قضا و قدر الهى باشد.(3)

محال بودن جبر

قضا و قدر چه از جنبه الهى و چه از غير جنبه الهى، عاملى در عرض ساير عوامل جهان نيست، بلكه مبدأ و منشأ و سرچشمه همه عاملهاى جهان است. هر عاملى كه بجنبد و اثرى از

ص: 127


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 43.
2- . مجلسى، تقى، بحار الأنوار، ج 108، ص 60.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 53.

خود بروز دهد، مظهرى از مظاهر قضا و قدر است و تحت قانون علّيت عمومى است. از اين رو محال است كه قضا و قدر در شكل يك عامل در مقابل ساير عاملها و مجزّا از آنها ظاهر شود و جلوى تأثير عامل خاصّى را بگيرد و يا يك عامل خاصّى را به كارى اجبار و اكراه كند. به همين دليل است كه «جبر» محال است.(1)

معروف ترين شبهه جبر همان است كه با مسأله قضا و قدر به مفهوم الهى، يعنى با مسأله علم خداوند مربوط است و آن اين است:

خداوند از ازل، از آنچه واقع مى شود و آنچه واقع نمى شود آگاه است و هيچ حادثه اى نيست كه از علم ازلى الهى پنهان باشد. از طرفى، علم الهى نه تغييرپذير است و نه خلاف پذير؛ يعنى نه ممكن است عوض شود و صورت ديگر پيدا كند زيرا تغيير با تماميّت و كمال ذات واجب الوجود منافى است، و نه ممكن است آنچه او از ازل مى داند با آنچه واقع مى شود مخالف و مغاير باشد زيرا لازم مى آيد علم او علم نباشد، جهل باشد؛ اين نيز با تماميّت و كمال وجود مطلق منافى است. پس به حكم اين دو مقدّمه: الف. خداوند از همه چيز آگاه است. ب. علم الهى نه تغييرپذير است و نه خلاف پذير.(2)

منطقاً بايد چنين نتيجه گرفت: حوادث و كائنات جبراً و قهراً بايد به نحوى واقع شوند كه با علم الهى مطابقت داشته باشند، خصوصاً اگر اين نكته اضافه شود كه علم الهى علم فعلى و ايجابى است؛ يعنى علمى است كه معلوم از علم سرچشمه مى گيرد، نه علم انفعالى كه علم از معلوم ريشه مى گيرد نظير علم انسان به حوادث جهان.

بنابراین اگر در ازل در علم الهى چنين بوده است كه فلان شخص در فلان ساعت فلان معصيت را مرتكب مى شود، جبراً و قهراً آن معصيت بايد به همان كيفيّت واقع شود؛ شخص

ص: 128


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 394.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 432.

مرتكب قادر نخواهد بود طورى ديگر رفتار كند، بلكه هيچ قدرتى قادر نخواهد بود آن را تغيير دهد، و الّا علم خدا جهل خواهد بود. خيّام مى گويد:

من مِى خورم و هر كه چو من اهل بود

مى خوردن من به نزد او سهل بود

مِى خوردن من حقّ ز ازل مى دانست

گر مى نخورم علم خدا جهل بود

جواب اين شبهه پس از درك صحيح مفهوم قضا و قدر آسان است. اين شبهه از آنجا پيدا شده كه براى هر يك از علم الهى و نظام سببى و مسبّبى جهان حساب جداگانه فرض شده است؛ يعنى چنين فرض شده كه علم الهى در ازل به طور گزاف و تصادف به وقوع حوادث و كائنات تعلّق گرفته است؛ آنگاه براى اينكه اين علم درست از آب درآيد و خلافش واقع نشود لازم است وقايع جهان كنترل شود و تحت مراقبت قرار گيرد تا با تصوّر و نقشه قبلى مطابقت كند.

به عبارت ديگر، چنين فرض شده كه علم الهى مستقل از نظام سببى و مسبّبى جهان به وقوع يا عدم وقوع حوادث تعلّق گرفته است و لازم است كه كارى صورت گيرد كه اين علم با معلوم خود مطابقت كند؛ از اين رو بايد نظام سببى و مسبّبى جهان كنترل گردد. در مواردى جلوى طبع آنچه به حكم طبع اثر مى كند و جلوى اراده و اختيار آن كه با اراده و اختيار كار مى كند گرفته شود تا آنچه در علم ازلى الهى گذشته است با آنچه واقع مى شود مطابقت كند و با هم مغايرت نداشته باشند. از اين رو از انسان نيز بايد اختيار و آزادى و قدرت و اراده سلب گردد تا اعمالش كاملاً تحت كنترل در آيد و علم خدا جهل نشود.(1)

ص: 129


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 433.

اين چنين تصوّر درباره علم الهى منتهاى جهل و بى خبرى است. مگر ممكن است كه علم حقّ به طور تصادف و گزاف به وقوع يا عدم وقوع حادثه اى تعلّق بگيرد وآنگاه براى اينكه اين علم با واقع مطابقت كند لازم شود دستى در نظام متقن و قطعى علّى و معلولى برده شود،

تغييراتى در اين نظام داده شود، از طبيعتى خاصيّتى سلب گردد يا از فاعل مختارى اختيار و آزادى گرفته شود؟!

پس بعيد به نظر مى رسد كه رباعى بالا از خيّام كه لا اقل نيمه فيلسوفى است، بوده باشد. شايد اين رباعى جزء اشعارى است كه بعد به خيّام نسبت داده اند، يا از خيّام است ولى خيّام نخواسته در اين رباعى به زبان جِدّ و فلسفه سخن بگويد؛ خواسته فقط خيالى را به صورتى زيبا در لباس نظم ادا كند.(1)

با توجه به اينكه تقدير الهى به معناى قانون داشتن و سنّت داشتن جهان است، اشكال جبر از ناحيه اعتقاد به قضا و قدر نيز حل مى گردد.(2)

جبر

اعتقاد به قضا و قدر عمومى و اينكه هر حادثه اى و از آن جمله اعمال و افعال بشر به قضا و قدر الهى است، مستلزم جبر نيست. اعتقاد به قضا و قدر آنگاه مستلزم جبر است كه خود بشر و اراده او را دخيل در كار ندانيم و قضا و قدر را جانشين قوّه و نيرو و اراده بشر بدانيم، و حال آنكه از ممتنع ترين ممتنعات اين است كه ذات حقّ بلا واسطه در حوادث جهان مؤثّر باشد؛ زيرا ذات حقّ، وجود هر موجودى را فقط و فقط از راه علل و اسباب خاصّ او ايجاب مى كند.

قضا و قدر الهى چيزى جز سرچشمه گرفتن نظام سببى و مسبّبى جهان از علم و اراده الهى نيست و لازمه قبول اصل علّيت عمومى و اصل ضرورت علّى و معلولى و اصل سنخيّت علّىّ و

ص: 130


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 434.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 141.

معلولى اين است كه سرنوشت هر موجودى با علل متقدّمه خود بستگى داشته باشد، خواه آنكه طبق نظر الهيّون مبدأ الهى در كار باشد و يا آنكه طبق نظر ماديّون مبدأ الهى در كار نباشد و فقط مبدأ مادّى در كار باشد؛ يعنى خواه آنكه نظام اسباب و مسبّبات را قائم به غير و منبعث و متّكى به مشيّت الهى بدانيم و يا آنكه اين نظام را مستقل و قائم به ذات فرض كنيم، زيرا مستقل و قائم به ذات بودن نظام سببى و مسبّبى، و مستقل و قائم به ذات نبودن آن، در مسأله سرنوشت و آزادى بشر تأثير ندارد. از اين رو بسيار جاهلانه است كه كسى عقيده جبر را ناشى از اعتقاد به قضا و قدر الهى بداند و از اين نظر، اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر را مورد انتقاد قرار دهد.

اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر الهى انكار اسباب و مسبّبات و از آن جمله قوّه و نيرو و اراده و اختيار بشر است، چنين قضا و قدر و سرنوشتى وجود ندارد و نمى تواند وجود داشته باشد؛ در حكمت الهى براهينى پولادين كه جاى هيچ گونه شكّ و ابهام باقى نمى گذارد، بر بى اساس بودن چنين سرنوشت و قضا و قدرى اقامه شده است. اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر، پيوند حتميّت هر حادثه با علل خود و پيوند شكل گرفتن هر حادثه از ناحيه علل خود است، البتّه اين حقيقتى است مسلّم، ولى اعتقاد به اين گونه سرنوشت از مختصّات الهيّون نيست.(1)

هر مكتب و روش علمى و فلسفى كه به اصل عليّت عمومى اذعان دارد ناچار است اين گونه پيوندها را بپذيرد، با اين تفاوت كه الهيّون معتقد هستند سلسله علل در بُعدى غير از بعدهاى زمان و مكان منتهى مى شود به علّة العلل و واجب الوجود، يعنى به حقيقتى كه او قائم به ذات است و اتّكايى به غير خود ندارد؛ از اين رو همه قضاها (حتميّتها) و همه قدرها (تعيّنها) در نقطه معيّنى متوقّف مى شود. اين تفاوت تأثيرى در اثبات يا نفى نظر جبر ندارد.

ص: 131


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 384.

آزادى و اختيار

در اينجا يك سؤال پيش مى آيد و آن اينكه اگر ما قضا و قدر الهى را مستقيماً و بلا واسطه علل و اسباب با حوادث مرتبط بدانيم، ديگر آزادى و اختيار بشر مفهومى نخواهد داشت. و امّا با قبول اصل عليّت عمومى آيا مى توان آزادى و اختيار بشر را قبول كرد، يا اينكه اصل عليّت عمومى نيز با آزادى و اختيار بشر منافات دارد؟ آيا تنها راه عقيده به آزادى و اختيار بشر اين است كه اعمال و افعال بشر و اراده او را با هيچ علّت خارجى مربوط ندانيم و نظر اوّل از سه نظر گذشته را بپذيريم؟

بسيارى از متفكّرين قديم و جديد چنين گمان كرده اند كه اصل عليّت عمومى با آزادى و اختيار بشر منافات دارد، و ناچار به اراده به اصطلاح «آزاد»، يعنى به اراده اى كه با هيچ علّت ارتباط ندارد، قائل شده اند و در حقيقت صدفه و اتّفاق و گزاف را، و لو در مورد اراده بشر، پذيرفته اند.

گذشته از اينكه اصل عليّت عمومى نه قابل انكار است و نه استثناءپذير، اگر رابطه اراده را با علّتى ماوراى خود انكار كنيم، بايد بپذيريم كه اعمال و افعال بشر بكلّى از اختيار او خارج است؛ يعنى به جاى اينكه بتوانيم با قبول نظر عدم ارتباط ضرورى اراده با علّتى از علل، نوعى اختيار براى بشر ثابت كنيم، او را بى اختيارتر كرده ايم.(1)

بشر مختار و آزاد آفريده شده است؛ يعنى به او عقل و فكر و اراده داده شده است. بشر در كارهاى ارادى خود مانند يك سنگ نيست كه او را از بالا به پايين رها كرده باشند و تحت تأثير عامل جاذبه زمين خواه ناخواه به طرف زمين سقوط كند؛ ومانند گياه نيست كه تنها يك راه محدود در جلوى او هست و همين كه در شرايط معيّن رشد و نمو قرار گرفت، خواه ناخواه موادّ

غذايى را جذب و راه رشد و نمو را طى مى كند؛ و همچنين مانند حيوان نيست كه به حكم غريزه

ص: 132


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 385.

كارهايى انجام دهد. بشر هميشه خود را در سر چهار راه هايى مى بيند و هيچ گونه اجبارى ندارد كه فقط يكى از آنها را انتخاب كند؛ ساير راه ها بر او بسته نيست؛ انتخاب يكى از آنها به نظر و فكر و اراده و مشيّت شخصى او مربوط است. يعنى طرز فكر و انتخاب اوست كه يك راه خاص را معيّن مى كند.

اينجاست كه پاى شخصيّت و صفات اخلاقى و روحى و سوابق تربيتى و موروثى و ميزان عقل و دورانديشى بشر به ميان مى آيد و معلوم مى شود كه آينده سعادت بخش يا شقاوت بار هر كسى تا چه اندازه مربوط است به شخصيّت و صفات روحى و ملكات اخلاقى و قدرت عقلى و علمى او و بالاخره به راهى كه براى خود انتخاب مى كند.

تفاوتى كه ميان بشر و آتش كه مى سوزاند و آب كه غرق مى كند و گياه كه مى رويد و حتّى حيوان كه راه مى رود وجود دارد، اين است كه هيچ يك از آنها كار و خاصيّت خود را از چند كار و چند خاصيّت براى خود انتخاب نمى كنند، ولى انسان انتخاب مى كند، او هميشه در برابر چند كار و چند راه قرار گرفته است و قطعيّت يافتن يك راه و يك كار فقط به خواست شخصى او مرتبط است.

حتمى و غير حتمى

در اشارات قرآنى و در روايات دينى، از قضا و قدر حتمى و قضا و قدر غير حتمى ياد شده است و چنين مى نمايد دو گونه قضا و قدر است: حتمى و غير قابل تغيير، غير حتمى و قابل تغيير.

اين پرسش پيدا مى شود كه معنى قضا و قدر غير حتمى چيست؟ اگر حادثه خاصّى را در نظر بگيريم، يا علم ازلى حقّ و اراده او به آن حادثه تعلّق گرفته است يا نگرفته است؛ اگر تعلّق نگرفته است، پس قضا و قدر در كار نيست؛ اگر تعلّق گرفته است، حتماً بايد واقع شود، و الّا لازم مى آيد

ص: 133

علم حقّ با واقع مطابقت نكند و لازم مى آيد

تخلّف مراد از اراده حق، كه مستلزم نقصان و ناتمامى ذات حقّ است.(1)

به بيان جامع تر، قضا و قدر در واقع عبارت است از انبعاث و سرچشمه گرفتن همه علل و اسباب از اراده و مشيّت و علم حقّ كه علّة العلل است و به اصطلاح، قضا عبارت است از علم به نظام احسن كه منشأ و پديدآورنده آن نظام است.

و از طرفى چنانكه مى دانيم قانون عليّت عمومى، ضرورت و حتميّت را ايجاب مى كند. لازمه قانون علّيت اين است كه وقوع حادثه اى در شرايط مخصوص مكانى و زمانى خودش قطعى و حتمى و غير قابل تخلّف بوده باشد، همان طور كه واقع نشدن او در غير آن شرايط نيز حتمى و تخلّف ناپذير است. علوم، قطعيّت خود را مديون همين قانون اند.

قدرت پيش بينيهاى علمى بشر تا حدودى است كه به علل و اسباب آشنا باشد، و چون قضا و قدر ايجاب و تقدير حوادث است از طريق علل و معلولات و در نظام سببى و مسبّبى، پس قضا و قدر عين حتميّت و قطعيّت است. بنا بر این تقسيم قضا و قدر به حتمى و غير حتمى و يا به قابل تبديل و غير قابل تبديل، چه معنى و مفهومى مى تواند داشته باشد؟

اينجاست كه اين بن بست پيش مى آيد كه يا بايد مانند اشاعره به يك گونه قضا و قدر بيشتر قائل نباشيم و قابل تبديل بودن سرنوشت را به هر صورت و هر شكل منكر شويم و بالنتيجه

براى بشر هيچ گونه قدرتى در تبديل سرنوشت و هيچ گونه آزادى و اختيارى قائل نشويم، و يا مانند معتزله منكر قضا و قدر در جريان عالم، لا اقلّ در افعال و اعمال بشر، بشويم. اكنون بايد ببينيم راهى براى خروج از اين بن بست هست يا نيست؟

مقدّمتاً بايد گفته شود همان طورى كه نظر اشاعره مبنى بر غير قابل تبديل بودن سرنوشت مستلزم نفى قدرت و اختيار بشر و عدم تسلّط او بر سرنوشت است، نظر معتزله نيز گذشته از

ص: 134


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 386.

اينكه از جنبه توحيدى و اصول قطعى علم الهى مردود است. زيرا فرضاً قضا و قدر را به مفهوم الهى آن نپذيريم، با مفهوم مادّى آن، يعنى حكومت قطعى و تخلّف ناپذير علّيت عمومى و فرمانروايى نواميس به اصطلاح جبرى ناشى از آن، چه مى توانيم كرد؟ آيا مى توانيم قانون علّيت را در جريان عالم و لا اقلّ در اعمال و افعال بشر انكار كنيم؟! معتزله و پيروان آنها اين كار را هم كرده اند و منكر اصل ضرورت علّى و معلولى شده اند.(1)

عدّه اى از دانشمندان جديد اروپايى نيز همان افكار معتزله را در اين مسأله ابراز داشته اند و از «اراده آزاد»، يعنى اراده اى كه تابع قانون علّيت نباشد، سخن گفته اند و حتّى ادّعا كرده اند كه قانون علّيت فقط در دنياى مادّى كه از اتمها تشكيل يافته صادق است، امّا اين قانون در دنياى روحى و در دنياى داخلى اتمها صادق نيست. علّت اينكه دانشمندان جديد، عموميّت قانون علّيت را مورد ترديد قرار داده اند، اين است كه پنداشته اند قانون علّيت يك قانون تجربى است و آنگاه در مواردى كه تجربيات علمى بشر نتوانسته روابط علّىّ و معلولى را كشف كند و پديد آمدن معلولى معيّن را به دنبال علّتى معيّن به دست آورد، خيال كرده اند اين موارد از حوزه قانون علّيت خارج است.

اصولاً اين فرض كه تمام قواعد و قوانين علمى بشر و تمام تصوّرات ذهنى وى از احساس و تجربه سرچشمه مى گيرد، از بزرگترين اشتباهاتى است كه دامنگير بسيارى از سيستم هاى فلسفى غرب شده است و به مقلّدان شرقى آنها نيز سرايت كرده است.(2)

توهّم محال

اگر مقصود از تغيير و تبديل سرنوشت و غير حتمى بودن آن از جنبه الهى اين باشد كه علم و اراده الهى چيزى را ايجاب كند و آنگاه عاملى مستقل كه آن عامل از قضا و قدر سرچشمه

ص: 135


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 387.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 388.

نگرفته است، در مقابل آن پيدا شود و آن را بر خلاف آنچه مشيّت و اراده و علم حقّ اقتضا كرده ايجاد كند و يا آنكه آن عامل مستقلّ خارجى، علم و مشيّت حقّ را عوض كند، البتّه چنين چيزى محال است؛ و همچنين از جنبه علّيت عمومى، اگر مقصود اين باشد كه علّيت عمومى چيزى را ايجاب كند و عاملى در مقابل علّيت عمومى پيدا شود و آن را بى اثر كند، البتّه محال است، زيرا تمام عوامل هستى از علم و اراده حقّ سرچشمه مى گيرد و هر عاملى كه در جهان خودنمايى مى كند، تجلّى علم و اراده حقّ و مظهر خواست خداوند و ابزار اجراى قضا و قدر او می باشد، و نيز هر عاملى را كه در نظر بگيريم، محكوم قانون علّيت و مظهرى از مظاهر آن است.

پس تغيير و تبديل سرنوشت به معنى قيام عاملى در نقطه مقابل قضا و قدر يا در جهت مخالف قانون علّيت، محال و ممتنع است.

حقيقت ممكن

و امّا تغيير سرنوشت به معنى اينكه عاملى كه خود نيز از مظاهر قضا و قدر الهى و حلقه اى از حلقات علّيت است سبب تغيير و تبديل سرنوشتى بشود، و به عبارت ديگر، تغيير سرنوشت به موجب سرنوشت و تبديل قضا و قدر به حكم قضا و قدر، هر چند شگفت و مشكل به نظر مى رسد امّا حقيقت است.

شگفت تر آنجاست كه قضا و قدر را از جنبه الهى در نظر بگيريم، زيرا تغيير قضا و قدر از اين جنبه، مفهوم تغيير در عالم علوى و الواح و كتب ملكوتى و علم الهى به خود مى گيرد. مگر ممكن است در علم خداوند تغيير و تبديل پيدا شود؟!! اين شگفتى آنگاه به سر حدّ نهايى خود مى رسد كه حوادث سفلى و مخصوصاً اراده و افعال و اعمال انسانى را سبب تغييراتى و محو و اثباتهايى در عالم علوى و برخى الواح تقديرى و كتب ملكوتى بدانيم.(1)

ص: 136


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 389.

مگر نه اين است كه نظام سفلى و عينى ناشى از نظام علوى و علمى و منبعث از اوست؟ مگر نه اين است كه عالم سفلى، دانى است و عالم علوى، عالى؟ مگر نه اين است كه جهان ناسوت محكوم جهان ملكوت است؟ حالا آيا ممكن است متقابلاً نظام سفلى و لا اقل قسمتى از آن، يعنى عالم انسانى، در نظام علوى و علمى اثر بگذارد و سبب تغييراتى بشود و هرچند خود همين تأثير نيز به موجب سرنوشت و به حكم قضا و قدر بوده باشد؟ اينجاست كه سؤالات عجيب پشت سر هم خودنمايى مى كند. آيا علم خدا تغييرپذير است؟!! آيا حكم خدا قابل نقض است؟!! آيا دانى مى تواند در عالى اثر بگذارد؟!! جواب همه اينها مثبت است. بلى، علم خدا تغييرپذير است؛ يعنى خدا علم قابل تغيير هم دارد. حكم خدا قابل نقض است؛ يعنى خدا حكم قابل نقض هم دارد. بلى، دانى مى تواند در عالى اثر بگذارد. نظام سفلى و مخصوصاً

اراده و خواست و عمل انسان بلكه اختصاصاً اراده و خواست و عمل انسان، مى تواند عالم علوى را تكان بدهد و سبب تغييراتى در آن بشود، و اين عالى ترين شكل تسلّط انسان بر سرنوشت است.

اين همان مسأله عالى و شامخ «بداء» است كه قرآن كريم براى اوّلين بار در تاريخ معارف بشرى از آن ياد كرده است: «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ؛(1)

خداوند هر چه را بخواهد (كه قبلا ثبت شده است) محو مى كند و هر چه را بخواهد (كه قبلا ثبت نشده است) ثبت مى كند و كتاب مادر منحصرا نزد اوست.»

در تمام سيستم هاى معارف بشرى سابقه ندارد؛ در ميان فرق اسلامى تنها دانشمندانى از شيعه اثناعشريّه هستند كه در اثر اهتداء و اقتباس از كلمات ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) توانسته اند به اين حقيقت پى ببرند و اين افتخار را به خود اختصاص دهند. پس مسأله «بداء» ريشه قرآنى دارد و از لطيف ترين حقايق فلسفى است.(2)

ص: 137


1- . سوره رعد: 13، آیه 39.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 390.

امتياز بشر

اعمال و افعال بشر از آن سلسله حوادث است كه سرنوشت حتمى و تخلّف ناپذير ندارد، زيرا بستگى دارد به هزاران علل و اسباب و از آن جمله انواع اراده ها و انتخابها و اختيارها كه از خود بشر ظهور مى كند. تمام امكاناتى كه در مورد جمادات و نباتات و افعال غريزى حيوان وجود دارد و تمام «اگر»هايى كه در وقوع آنها هست، در افعال و اعمال بشر هست. در رشد يك درخت و يا انجام عمل غريزى يك حيوان، هزاران «اگر» كه همان شرايط طبيعى هستند مى توانند وجود داشته باشند.

همه آن «اگر»ها در افعال و اعمال انسان هست بعلاوه اينكه در انسان عقل و شعور و اراده اخلاقى و قوّه انتخاب و ترجيح آفريده شده است.

انسان قادر است عملى را كه صددرصد با غريزه طبيعى و حيوانى او موافق است و هيچ رادع و مانع خارجى وجود ندارد، به حكم تشخيص و مصلحت انديشى ترك كند، و قادر است كارى را كه صد در صد مخالف طبيعت اوست و هيچ گونه عامل اجبار كننده خارجى هم وجود ندارد، به حكم مصلحت انديشى و نيروى خرد، آن را انجام دهد.(1)

انسان مانند حيوان تحت تأثير محرّكات نفسانى و رغبتهاى درونى واقع مى شود، امّا در مقابل آنها دست بسته و مسخّر نيست؛ از يك نوع حرّيتى برخوردار است. يعنى اگر همه عواملى كه براى يك حيوان در انجام عمل غريزى فراهم است و الزاماً او را وادار به عمل و حركت مى كند براى انسان فراهم باشد، تازه راه فعل و ترك براى او از ناحيه عقل و اراده خودش باز است. اينجاست كه تأثير انسان در سرنوشت خود به عنوان يك عامل مختار، يعنى عاملى كه پس از آنكه همه شرايط طبيعى فراهم است در انتخاب فعل و ترك «آزاد» است، معلوم مى شود.

ص: 138


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 394.

معنى آزادى انسان اين نيست كه از قانون علّيت آزاد است، زيرا گذشته از اينكه آزادى از قانون علّيت فى حدّ ذاته محال است، با اختيار ارتباط ندارد، بلكه اين گونه آزادى با اجبار يكسان است. چه فرق مى كند كه انسان از ناحيه عامل خاصّى مجبور و مكره باشد كه بر خلاف ميل و خواست خود عمل بكند، يا اينكه خود عمل از قانون علّيت آزاد باشد و با هيچ علّتى و از آن جمله خود بشر بستگى نداشته باشد و خود بخود واقع شود؟! اينكه مى گوييم بشر مختار و آزاد است به اين معنى است كه عمل او از خواست و رضايت كامل او و تصويب قوّه تميز او

سرچشمه مى گيرد و هيچ عاملى او را بر خلاف ميل و رغبت و رضا و تشخيص او وادار نمى كند؛ نه قضا و قدر و نه عامل ديگر.

نتیجه این می شود؛ چون تمام علل و اسباب، مظاهر قضا و قدر الهى مى باشند، در مورد هر حادثه اى، هر اندازه علل و اسباب مختلف و جريانهاى مختلف متصوّر باشد، قضا و قدرهاى گوناگون متصوّر است. آن جريانى كه واقع مى شود و صورت مى گيرد، به قضا و قدر الهى است و آن جريانى هم كه متوقّف مى شود، به قضا و قدر الهى است.

ص: 139

فصل سوم: نبوت

اشاره

ص: 140

ص: 141

ص: 142

اعتقاد به وحى و نبوّت، از نوعى بينش درباره جهان و انسان ناشى مى شود يعنى اصل هدايت عامّه در سراسر هستى. اصل هدايت عامّه لازمه جهان بينى توحيدى اسلامى است، از اين رو اصل نبوّت لازمه اين جهان بينى است. خداوند متعال به حكم اينكه واجب الوجود بالذّات است و واجب الوجود بالذّات، واجب من جميع الجهات است، فيّاض على الاطلاق است و به هر نوعى از انواع موجودات در حدّى كه براى آن موجود ممكن و شايسته است تفضّل و عنايت دارد و موجودات را در مسير كمالشان هدايت مى كند. اين هدايت، شامل همه موجودات است: از كوچك ترين ذرّه گرفته تا بزرگترين ستاره و از پست ترين موجود بيجان گرفته تا عالى ترين و راقى ترين جاندارها كه ما مى شناسيم يعنى انسان.(1)

نبوت به يك اعتبار دومين اصل و به اعتبار ديگر سومين اصل از اصول دين است. اصول دين به يك اعتبار عبارت است از توحيد، نبوت و معاد، ولى از ديد شيعيان چون دو چيز ديگر هم جزء اصول دين است، گفته مى شود كه اصول دين پنج است: توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد. به هر حال نبوت يكى از اركان اصول دين است.

مفهوم عمومى كه همه مردم از نبوت دارند اين است كه بعضى از افراد بشر واسطه هستند ميان خداوند و ساير افراد بشر، به اين نحو كه دستورهاى خدا را از خدا مى گيرند و به مردم

اعتقاد به وحى و نبوّت، از نوعى بينش درباره جهان و انسان ناشى مى شود يعنى اصل هدايت عامّه در سراسر هستى. اصل هدايت عامّه لازمه جهان بينى توحيدى اسلامى است، از اين رو اصل نبوّت لازمه اين جهان بينى است. خداوند متعال به حكم اينكه واجب الوجود بالذّات است و واجب الوجود بالذّات، واجب من جميع الجهات است، فيّاض على الاطلاق است و به هر نوعى از انواع موجودات در حدّى كه براى آن موجود ممكن و شايسته است تفضّل و عنايت دارد و موجودات را در مسير كمالشان هدايت مى كند. اين هدايت، شامل همه موجودات است: از كوچك ترين ذرّه گرفته تا بزرگترين ستاره و از پست ترين موجود بيجان گرفته تا عالى ترين و راقى ترين جاندارها كه ما مى شناسيم يعنى انسان.(2)

نبوت به يك اعتبار دومين اصل و به اعتبار ديگر سومين اصل از اصول دين است. اصول دين به يك اعتبار عبارت است از توحيد، نبوت و معاد، ولى از ديد شيعيان چون دو چيز ديگر هم جزء اصول دين است، گفته مى شود كه اصول دين پنج است: توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد. به هر حال نبوت يكى از اركان اصول دين است.

مفهوم عمومى كه همه مردم از نبوت دارند اين است كه بعضى از افراد بشر واسطه هستند ميان خداوند و ساير افراد بشر، به اين نحو كه دستورهاى خدا را از خدا مى گيرند و به مردم ابلاغ مى كنند. تا اين حد را همه در تعريف نبوت قبول دارند. يكى از مسائل اين است كه اساسا چه

ص: 143


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج ُ2، ص 155.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج ُ2، ص 155.

نيازى در عالم به اين كار هست كه دستورهايى از ناحيه خدا به مردم برسد، اصلا مردم نياز به چنين چيزى دارند كه از ناحيه خدا به آنها دستور برسد، يا چنين نيازى نيست؟ و تازه اگر چنين نيازى هست آيا حتما راه برآورده شدن اين نياز اين است كه به وسيله افرادى از بشر اين دستورها ابلاغ بشود، راه ديگرى وجود ندارد؟ همچنين اگر گفتيم اين نياز هست، اين نياز از چه قسمت است؟ آيا زندگى اجتماعى بشر بدون آنكه يك دستور الهى در آن حكمفرما باشد نظم و نظام نمى پذيرد؟ يا نه؟

باید گفت که سعادت بشر در آن دنيا بستگى دارد به افكار و معتقدات و اخلاقيات و اعمالش در اين دنيا، پيغمبران دستورهايى از ناحيه خدا براى بشر آورده اند كه فكر و عمل و اخلاق خودش را طورى تنظيم كند كه در آن دنيا سعادتمند باشد. و يا هر دو؛ يعنى هم زندگى اجتماعى بشر اگر بخواهد سعادتمندانه باشد احتياج دارد كه آن دستورهاى خدايى اجرا بشود و هم زندگى اخروى بشر، و اين دو به يكديگر پيوسته و وابسته هستند نه اينكه ضد يكديگر باشند كه آنچه زندگى اجتماعى را صالح مى كند آن دنيا را خراب كند و بالعكس، بلكه در هر دو، بشر چنين نيازى دارد.

«نبى» و «رسول»

يكى از مسائل كه در مورد نبوت در قرآن مطرح شده، اين است كه در قرآن هم تعبير «نبى» آمده است و هم تعبير «رسول»، نبى و رسول، نبيّين و رُسل؛ آيا نبوت با رسالت فرق مى كند، يعنى دو مقام و دو خصوصيت است؟ يا نه، يك چيز است كه با دو اسم تعبير شده است؟ كلمه «نبى» از ماده «نبأ» است. نبأ يعنى خبر، البته خبرهاى مهم و عظيم و خبرهاى صادق. گويا هر خبرى را «نبأ» نمى گويند، كلمه «حديث» يا «خبر» را ممكن است بگويند ولى كلمه «نبأ» يك اهميت ديگرى دارد. نبى يعنى خبر دهنده و چون انبياء از خدا خبرهايى آورده و به مردم داده اند، به اين اعتبار به آنها گفته اند «نبى».

ص: 144

كلمه «رسول» از ماده «رسالت» است كه اصل معنايش رهايى است در مقابل قيد. «مرسَل» در زبان عرب يعنى رها شده، در مقابل «در قيد شده». مثلا اگر مويى را همين طور رها كنند به پايين، مى گويند «ارْسَلَهُ» يعنى رهايش كرد، اما اگر مو را با سنجاقى ببندند اين نقطه مقابل ارسال است. ولى اين كلمه را در مطلقِ موردِ فرستادن (به كار مى برند.) وقتى كه كسى، كسى يا چيزى را از جايى به جايى مى فرستد، به آن مى گويند «ارسال»، و «رسول» يعنى فرستاده به طور كلى.

نمايندگانى را كه مثلا يك امير، يك پادشاه از پيش خودش نزد يك نفر ديگر مى فرستد معمولا در زبان عربى «رسول» مى گويند. «رسولى فرستاد» يعنى نماينده اى فرستاد. اين، معنى لغوى «رسول».(1)

نياز به رسالت

بدون شك اگر ما مسأله آخرت را بپذيريم يعنى اگر قبول كنيم كه زندگى بشر با مردن در اين دنيا پايان نمى پذيرد و نشئه ديگرى ماوراء نشئه دنيا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حيات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است، سعادتى دارد، شقاوتى دارد: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ»(2)

اگر ما مسأله آخرت (برزخ و قيامت) را بپذيريم بدون شك علم و عقل بشر كافى نيست براى تحقيق در مسائل آخرت و تشخيص اينكه چه چيز براى سعادت اخروى نافع است و چه چيز مضر. حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند به وجود يك نشئه اى پى ببرد. تا امروز هم كه علم بشر اين همه پيش رفته است هنوز مابعد مرگ به عنوان يك مجهول براى بشر تجلى مى كند؛ هنوز هم واقعاً قطع نظر از هر فكرى، اگر از نظر كلى بخواهيم

ص: 145


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 289.
2- . سوره آل عمران: 3، آیات 169 - 170.

ببينيم، به صورت يك مجهول است براى بشر، يعنى بشر نمى تواند اين را از نظر علمى صد در صد اثبات كند كه چنين چيزى هست (البته يك قرائن و دلايلى هست اما يك امرى كه از نظر علم، قطعى تلقى شده باشد نيست) كما اينكه از نظر علم نمى تواند اين را صد در صد نفى كند و بگويد علم كشف كرده كه چنين چيزى نيست؛ جزء مجهولات بشر است.

پس اگر مسأله عالم آخرت را- كه پيغمبران اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند- در نظر بگيريم نياز به انبياء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نيست.

آن چيزى كه بيشتر بايد رويش بحث كرد مسأله زندگى اجتماعى است كه آيا واقعا اين زندگى دنيايى بشر نيازى به پيغمبران دارد يا ندارد؟ اولا ببينيم خود قرآن چه مى گويد؟ آيا در قرآن به اين مسأله عنايتى هست يا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد؟

ما مى بينيم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بيان نمى كند، مسأله زندگى دنيا را هم از نظر هدف انبياء مطرح مى كند، خيلى هم واضح و صريح. در آيه معروف مى فرمايد: «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ؛(1)

پيامبران خودمان را با دلايل و بيّنات فرستاديم، كتاب و مقياس همراه آنها فرستاديم تا در ميان مردم عدالت برپا بشود.»(2)

پس معلوم مى شود قرآن ارسال رسل را يك نيازى دانسته و براى آن اصالتى قائل شده است، و در اينجا حتى آن هدف ديگر (يعنى شناخت خداوند) را هيچ ذكر نمى كند؛ در جاهاى ديگر ذكر مى كند ولى در اينجا اين هدف را ذكر نمى كند شايد براى اينكه نشان بدهد كه عدالت اجتماعى هم اصالتى دارد و واقعا مورد نياز است و بايد باشد. پس قرآن كه نظر داده است كه از

ص: 146


1- . سوره حديد: 57، آیه 25.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 290.

ضرورت هاى زندگى بشر وجود عدالت است، وجود پيغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند.

بشر يك موجود خاصى است كه زندگى او بايد زندگى اجتماعى باشد يعنى بدون اينكه با يكديگر زندگى كنند و با يكديگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امكان پذير نيست، ولى بر خلاف ساير جاندارهاى اجتماعى كه به حكم غريزه و اجبار زندگى شان اجتماعى است، به حكم غريزه اجبار ندارد كه زندگى اش اجتماعى باشد. مقصودم اين جهت است كه حيوان هاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبيعت مسخر و مجبورند كه اجتماعى زندگى كنند، تقسيم كار را خود خلقت و طبيعت در ميان آنها انجام داده، قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع كرده است و آنها هم به طور خودكار، كار خودشان را انجام مى دهند. مثلا زنبور عسل، ما مى خوانيم و مى بينيم كه تكليف و وظيفه خودش را اجبارا مى داند، يعنى لزومى نيست با تعليم و تربيت ياد بگيرد و كوشش كند تا بفهمد راه چيست، اجبارا به او داده شده است، وظيفه و راه خودش را اجبارا مى داند؛ پست ها هم عوض نمى شود، هر كدام يك مقام معلومى دارند، آن كه كارگر است، كارگر است و آن كه مهندس است، مهندس است و آن كه حاكم و حكمران و ملكه است، ملكه است، حتى ساختمان بدن اينها هم با هم متفاوت است؛ بر عكس بشر كه بايد زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حكم اينكه يك موجود مختار و عاقل و آزادى آفريده شده است تمام اينها را خودش بايد به اختيار خودش انجام دهد، خودش بايد فكر (كند و) براى خودش انتخاب كند.(1)

اين نقص ها از نظر غريزى در بشر هست به اين معنا كه به او اين غريزه داده نشده است. حالا چرا داده نشده است، آن خودش يك حساب ديگرى دارد كه گفته اند چرا داده نشده است. آنوقت بشر به موجب همين كه مختار و آزاد آفريده شده است امكان تخلف از وظيفه هميشه

ص: 147


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 291.

برايش هست، و به حكم اينكه غريزه حيات دارد و مى خواهد زندگى كند، نفع جو آفريده شده و دنبال منفعت خودش است؛ از اين جهت هر فردى آن چيزى كه ابتدائا درباره آن فكر مى كند اين است كه در اجتماع دنبال هدف هاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع، يعنى آن چيزى كه اول براى بشر و براى فكر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع، مصلحت اجتماع را نه خوب تشخيص مى دهد و نه به فرض تشخيص دادن رعايت مى كند. حيوان اجتماعى به حكم غريزه، مصلحت اجتماع را تشخيص مى دهد مى رود دنبالش و به حكم غريزه هم آن را اجرا مى كند، و بشر در هر دو ناحيه اين نياز را دارد: نياز دارد به يك هدايت و رهبرى كه او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدايت و رهبرى كند، و نيازمند است به يك قوه و قدرتى كه حاكم بر وجودش باشد كه آن قوه حاكم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد.

مى گويند پيغمبران براى اين دو كار آمدند، هم او را به مصالح اجتماعى رهنمايى مى كنند و هم- كه اين دومى- او را موظف مى كنند، يك قدرتى بر وجودش مسلط مى كنند به نام «ايمان» كه به حكم اين قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى كند، دنبال آنچه كه مصلحت اجتماعى تشخيص مى دهد (حالا يا به حكم وحى يا به حكم عقل و علم، فرق نمى كند) مى رود و اگر حكومت دين و حكومت انبياء در ميان بشر در گذشته و حال نبود، به عقيده اينها اصلا بشريتى نبود، يعنى اصلا امروز بشرى روى زمين نبود، بشر خودش را خورده بود، اصلا بشر فانى شده بود.

بشر بقاى خودش را در روى زمين و همين تمدنى را كه امروز در روى زمين دارد مديون پيغمبران است. آنها، هم انسان را رهبرى كردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى كردند، و حتى امروز هم كه اين همه علم پيش رفته و عقل بشر كامل شده است باز هم نقش انبياء محفوظ است؛ يعنى همين الآن هم تربيت هاى انسانى بشر، ارث از گذشته اى است كه سر منشأش پيغمبران بوده اند، و مقدار انسانيتى كه دارد باز هم از بقاياى همان تعليمات دينى و

ص: 148

كتابهاى آسمانى است كه اگر فرض كنيم همين الآن تأثير كتابهاى آسمانى را با يك قوه و قدرتى از روح بشر به كلى بيرون بكشيم، اين مساوى خواهد بود با فناى بشريت يعنى با از بين رفتن روح انسانيت به طور كلى و قهرا فناى بشريت.(1)

راههاى اثبات نبوت

اگر بخواهيم در خصوص راههای اثبات نبوت بحث كنيم به دو شكل مى شود بحث كرد. يك شكل را در اصطلاح علماى اسلامى «سبك كلامى» مى گويند كه فلاسفه اين را منكرند و قبول ندارند. يك سبك ديگر را «سبك فلسفى» مى گويند.

سبك كلامى در اثبات نبوت

متكلمين- كه سبكشان را سبك كلامى مى نامند- اساسا قانون علت و معلول و نظام سببى و مسبَّبى را در جهان قبول ندارند و آنچه را هم كه ديده مى شود تقريبا يك امر تشريفاتى مى دانند و(2)

گويى فكر مى كنند تقيد به نظام علت و معلول نوعى محدوديت قائل شدن براى خداست كه بگوييم از يك علت معين معلول معين پيدا مى شود، و علاوه بر اين كأنه خدا را از كار خودش منعزل كرده ايم؛ مى گويند اين حرفها در كار نيست، هر چيزى را ما مستقيم و بلا واسطه بايد به خدا نسبت دهيم. بعد مى گويند خداوند هم چون حكيم است كارها را بر طبق مصلحت انجام مى دهد، كارى كه خوب است مى كند و به مقتضاى حكمتش بايد هم بكند، اگر نكند به حكمتش ضربه مى زند، كار بد را هم نبايد بكند، اگر بكند باز به خدايى و حكمتش ضربه مى زند. اين است كه كارهاى خوب را تعبير مى كنند كه «يجب على اللَّه» بر خدا واجب است، چون نيك

ص: 149


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 292.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 311.

است بر او واجب است چنين كارى را بكند؛ و كار بد را مى گويند- مثلا- قبيح است بر خدا كه چنين بكند.

اين سبك استدلال البته سبك صحيحى نيست، چه از آن جهتى كه انكار نظام علت و معلول است و چه از نظر اينكه انسان بخواهد خداوند را محكوم يك قاعده و قانون كرده باشد كه خدا اين كار را مى كند به دليل اينكه اگر نكند خلاف است، يعنى تحت اين انگيزه اين كار را مى كند، اگر اين كار را نكند خلاف كرده است، براى اينكه خلاف نكند (اين كار را مى كند.) اصلا «براى» كه معنايش حكم انگيزه را داشته باشد، با خدايى يعنى با واجب الوجود بودن، با اين كه خودش تحت تأثير هيچ علتى قرار نداشته باشد منافات دارد. و بعلاوه اين حسن و قبح هايى كه ما درك مى كنيم به اصطلاح امور اعتبارى بشرى است، يعنى اينها يك چيزهايى است كه فقط در زندگى بشر صادق است، در غير آن صادق نيست. ما اين طور نخواستيم استدلال كنيم كه وجود پيغمبران مفيد است، چون ما فرض مى كنيم وجودشان مفيد است و هر چيزى هم كه مفيد است خوب است، پس بايد خدا اين كار را كرده باشد.

سبك فلسفى

يك سبكِ استدلال ديگرى هست كه آن به تعبيرى كه ما عرض كرديم، مسأله احتياج است، كه اين خودش يك قانونى است.

مسأله احتياج اين است كه اگر يك موجودى در جريان طبيعى خودش، در حيات خودش، در مسير خودش، به چيزى نيازمند باشد و پيدايش آن چيز هم براى او امكان داشته باشد (اين شرط دومِ آن است، چون ممكن است نيازى داشته باشد ولى ناممكن باشد)، شيئى به چيزى(1) محتاج باشد و قابليت اينكه آن چيز به او داده شود وجود داشته باشد، آنوقت اگر داده نشود

ص: 150


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 312.

معنايش اين است كه قابليت هست و فاعليت وجود ندارد، و از نظر فلاسفه هر چه در جهان واقع نمى شود به علت عدم امكان و عدم قابليت است و هر چيزى كه امكان و قابليت داشته باشد او وجود پيدا مى كند.

فلاسفه در مسأله انبياء و نبوت، اول وارد اين بحث شدند كه نبوت ممكن است، در مرحله بعد گفته اند كه بشريت به نبوت نيازمند است، يعنى نبوت براى زندگى بشر يك خير و يك سعادت و يك كمال است. به كمك اين دو اصل، يكى امكان اصل نبوت به معنى اينكه بشرى اتصال داشته باشد با جهان ديگر و از آنجا الهاماتى و القائاتى به او بشود، و ديگر اينكه با نبودن آنها در زندگى بشر خلئى وجود پيدا مى كند كه منجر به اختلال كلى زندگى بشر مى شود، گفته اند پس در نظام جهان ضرورت دارد(1) كه نبوتى وجود داشته باشد.

پس اين طرز بيان غير از آن طرز بيانى است كه به اصطلاح مى گويند تكليف براى خدا معين مى شود، چون خدا مكلف است بايد كارى را انجام دهد. صحبت تكليف نيست، صحبت امر ديگرى است. اينكه آنها مى گويند خداوند فاعل تام است و از ناحيه او منع فيض امكان ندارد، بخل در ذات او وجود ندارد.

اما آن بيان مختصرى كه ما راجع به اصل نياز داشتيم كه گفتيم بعضى دو ايراد به ما كردند، يكى اينكه اصلا شما نمى توانيد اثبات كنيد كه بشريت نيازى به انبياء داشته و دارد، دوم اينكه به فرض اينكه اثبات شود دليل نمى شود. درباره اصل مسأله نياز بیان شد بشر در سطحى كه زندگى مى كند زندگى او زندگى يك موجود مختار است يعنى يك موجودى كه با اراده خودش و با انتخاب و تصميم خودش بايد كار كند، يعنى به اين مرحله از كمال وجودى رسيده است كه با جمادات و نباتات و حيوانات فرق مى كند كه حيات او يك حياتى است كه با انتخاب و تصميم و اراده خودش بايد كارها را انجام بدهد، يك موجود آزاد مختار. اين موجود آزاد مختار زندگى اش

ص: 151


1- . وقتى مى گويند «وجوب» يعنى ضرورى است.

هم يك زندگى اجتماعى است، همين كه گفته اند مدنىّ بالطبع است، يعنى اگر بخواهد انفرادى زندگى كند نمى تواند باقى بماند، بقاى او به همين است كه(1)

اجتماعى زندگى كند، اصلا ساختمانش به گونه اى است كه بايد با كمك يكديگر زندگى كنند، چه از نظر استعدادهاى جسمى و چه از نظر استعدادهاى روحى و معنوى كه دارد.

آنگاه زندگى اجتماعى اش مشروط به وجود يك ايمان است، يعنى آن حالت طبيعى و غريزى كه خودش دارد كه هر فردى فقط منفعت خودش را مى خواهد و بس، و منفعت خودش را بر مصلحت جمع مقدم مى دارد، قادر نيست كه زندگى اجتماعى او را اداره كند، بايد يك ايمانى بر وجودش حكومت كند كه به موجب آن ايمان، قوانين و مقرراتى كه به خاطر مصالح اجتماع وضع شده است (حالا يا مِن جانب اللَّه يا از جانب خود مردم، كه البته لا اقل اصولش بايد مِن جانب اللَّه باشد)، قوانينى كه اداره كننده اجتماع است (چون زندگى اجتماعى كه بدون قانون نمى شود) احترام پيدا كند و زندگى بشر اداره شود؛ و عرض كرديم عملا هم زندگى بشر را همين چيزهايى كه اسم آنها را «اخلاق» مى گذارند اداره كرده است، همين پايبنديها به راستى و امانت و ... از روى ايمان، نه اينكه من راست بگويم روى حساب دقيق منفعت، براى اينكه اگر دروغ بگويم ديگران هم دروغ خواهند گفت و آنگاه ضرر من بيشتر خواهد بود؛ راست بگويد به خاطر ايمان به راستى، امانت داشته باشد به خاطر ايمان به امانت، دزدى نكند به خاطر ايمان به اينكه نبايد دزدى كند.

اصل نيازمندى را نمى شود انكار كرد و گفت چنين نيازى وجود ندارد. و تا امروز هم كه عصر ترقى بشر است، اين نظريه كه بشريت نيازى به قانون ندارد نيامده، اين هم كه بشريت احتياج به ايمان به قانون ندارد باز هم نيامده، فقط مطلبى كه هست اين است كه آيا مى شود اين ايمان را و اين قانون را از غير طريق نبوت به وجود آورد يا نه؟ بحثى كه در عصر امروز مطرح است اين

ص: 152


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 312.

است كه آيا مى شود قانون را توأم با يك ايمان واقعى به آن، از غير طريق انبياء به وجود آورد، و لااقل در عصر حاضر به وجود آورد؟ اگر در گذشته بشر قادر نبوده است چنين قوانينى و چنين ايمان به قوانينى پديد آورد آيا در عصر حاضر قادر است؟ همين طور كه احزاب و مسلكها در اثر تربيتها تا حدودى اين كار را مى كنند كه هم قانون به وجود مى آورند و هم ايمان به قانون و فداكارى در راه قانون؛ كه اگر ما توانستيم بگوييم نه، اين چيزى هم كه هست يك امر پايدارى نيست، اگر اين مطلب را هم توانستيم ثابت كنيم، احتياج به نبوت را در همه عصرها ثابت كرده ايم و اگر نتوانستيم نه.(1)

می توان فلسفه ارسال پیامبران را در یک جمله چنین بیان داشت: آنچه از بيان ابوعلی سینا(ره) استفاده مى شود اين است كه دعوت به معرفة اللّه و تذكار حق و قيامت و حتّى تشريع عبادات همه به منظور تأمين زندگى عادلانه اجتماعى است.(2)

اختصاصات و ویژگی های پيامبران

اشاره

پيامبران الهى كه از طريق وحى با ريشه و مبدأ هستى اتّصال پيدا مى كنند، داراى امتيازات و اختصاصاتى مى باشند كه اكنون به آنها اشاره مى شود:

1. اعجاز

هر پيامبرى كه از جانب خدا مبعوث مى شود از قدرت و نيرويى خارق العاده برخوردار است و با آن قدرت خارق العاده يك يا چند اثر ما فوق قدرت بشر ابراز مى دارد كه نشان دهنده بهره مندى او از آن نيروى خارق العاده الهى است و گواه راستين بودن دعوت او و آسمانى بودن سخن اوست.

ص: 153


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 314.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، درسهاى اشارات، نجات، الهيات، ج 7، ص 122.

قرآن كريم آثار خارق العاده اى را كه پيامبران به اذن خدا براى گواهى بر صدق گفتار خود ارائه مى كرده اند «آيت» يعنى نشانه و علامت نبوّت مى خواند و متكلّمين اسلامى از آن نظر كه اين علامتها عجز و ناتوانى ساير افراد را آشكار مى سازد «معجزه» مى نامند.(1)

قرآن كريم نقل مى كند كه مردم هر زمان از پيامبران زمان خويش تقاضاى «آيت» و «معجزه» مى كردند و آن پيامبران به اين تقاضا كه تقاضايى معقول و منطقى بود- زيرا از طرف مردمى جوياى حقيقت صورت مى گرفت و بدون آن براى آن مردم راهى به شناخت پيامبرى آن پيامبر نبود (جواب مثبت مى دادند، ولى اگر تقاضاى معجزات به منظور ديگرى جز جويندگى حقيقت صورت مى گرفت) مثلا به صورت «معامله» پيشنهاد مى شد كه اگر فلان كار را بكنى ما در عوض دعوت تو را مى پذيريم- پيامبران از انجام آن استنكاف مى كردند. قرآن كريم معجزات زيادى براى پيغمبران نقل كرده است از مرده زنده كردن و بيمار لاعلاج را شفا دادن تا در گهواره سخن گفتن و عصا را تبديل به اژدها كردن و از نهان و آينده خبر دادن.

2. عصمت

اشاره

از جمله مختصّات پيامبران «عصمت» است. عصمت يعنى مصونيّت از گناه و از اشتباه، يعنى پيامبران نه تحت تأثير هواهاى نفسانى قرار مى گيرند و مرتكب گناه مى شوند و نه در كار خود دچار خطا و اشتباه مى شوند. بركنارى آنها از گناه و از اشتباه، حدّ اعلاى قابليّت اعتماد را به آنها مى دهد. اكنون ببينيم اين مصونيّت به چه صورت است؟ آيا مثلا به اين صورت است كه هر وقت مى خواهند مرتكب گناه يا اشتباه شوند يك مأمور غيبى مى آيد و مانند پدرى كه مانع

لغزش فرزندش مى شود جلوى آنها را مى گيرد؟ و يا به اين صورت است كه پيامبران سرشت و ساختمانشان طورى است كه نه امكان گناه در آنهاست و نه امكان اشتباه، آن چنان كه مثلا يك

ص: 154


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 159.

فرشته زنا نمى كند به دليل اينكه از شهوت جنسى خالى است و يا يك ماشين حساب اشتباه نمى كند به دليل اينكه فاقد ذهن است؟ و يا اينكه گناه نكردن و اشتباه نكردن پيامبران معلول نوع بينش و درجه يقين و ايمان آنهاست؟ البتّه تنها همين شق صحيح است. اكنون هر يك از اين در مصونيّت را جداگانه ذكر مى كنيم.(1)

* مصونيّت از گناه

انسان يك موجود مختار است و كارهاى خويش را بر اساس منافع و مضارّ و مصالح و مفاسدى كه تشخيص مى دهد انتخاب مى كند، از اين رو «تشخيص» نقش مهمّى در اختيار و انتخاب كارها دارد، محال است كه انسان چيزى را كه بر حسب تشخيص او مفيد هيچ گونه فايده اى نيست و از طرف ديگر زيان و ضرر دارد انتخاب كند، مثلا انسان عاقل علاقه مند به حيات، دانسته خود را از كوه پرت نمى كند و يا زهر كشنده را نمى نوشد.

افراد مردم از نظر ايمان و توجّه به آثار گناهان متفاوت اند، به هر اندازه كه ايمانشان قوى تر و توجّه شان به آثار گناهان شديدتر باشد، اجتنابشان از گناه بيشتر و ارتكاب آن كمتر مى شود. اگر درجه ايمان در حدّ شهود و عيان برسد، به حدّى كه آدمى حالت خود را در حين ارتكاب گناه حالت شخصى ببيند كه مى خواهد خود را از كوه پرت كند و يا زهر كشنده اى را بنوشد، در اينجا احتمال اختيار گناه به صفر مى رسد، يعنى هرگز به طرف گناه نمى رود. چنين حالى را «عصمت از گناه» مى ناميم. پس عصمت از گناه ناشى از كمال ايمان و شدّت تقواست. ضرورتى ندارد كه براى اينكه انسان به حدّ «مصونيّت» و «معصوميّت» از گناه برسد يك نيروى

خارجى جبرا او را از گناه بازدارد و يا شخص معصوم به حسب سرشت و ساختمان، مسلوب القدرة باشد.

اگر انسانى قدرت بر گناه نداشته باشد و يا يك قوّه اى جبرى همواره جلوگير او از گناه باشد، گناه نكردن او برايش كمالى شمرده نمى شود، زيرا او مانند انسانى است كه در يك زندان حبس

ص: 155


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 160.

شده و قادر به خلافكارى نيست. خلافكارى نكردن چنين انسانى را به حساب درستى و امانت او نتوان گذاشت.

* مصونيّت از اشتباه

مصونيّت از اشتباه نيز مولود نوع بينش پيامبران است. اشتباه همواره از آنجا رخ مى دهد كه انسان به وسيله يك حسّ درونى يا بيرونى با واقعيّتى ارتباط پيدا مى كند و يك سلسله صورت هاى ذهنى از آنها در ذهن خود تهيّه مى كند و با قوّه عقل خود آن صورت ها را تجزيه و تركيب مى كند و انواع تصرّفات در آنها مى نمايد، آنگاه در تطبيق صورت هاى ذهنى به واقعيّتهاى خارجى و در ترتيب آن صورت ها گاه خطا و اشتباه رخ مى دهد. امّا آنجا كه انسان مستقيما با واقعيّت هاى عينى به وسيله يك حسّ خاص مواجه است و ادراك واقعيّت عين اتّصال با واقعيّت است نه(1) صورتى ذهنى از اتّصال با واقعيّت، ديگر خطا و اشتباه معنى ندارد. پيامبران الهى از درون خود با واقعيّت هستى ارتباط و اتّصال دارند. در متن واقعيّت، اشتباه فرض نمى شود، مثلا اگر ما صد دانه تسبيح را در ظرفى بريزيم و باز صد دانه ديگر را، و اين عمل را صد بار تكرار كنيم، ممكن است ذهن ما اشتباه كند و خيال كند اين عمل نود و نه بار و

يا صد و يك بار تكرار شده است، امّا محال است كه خود واقعيّت اشتباه كند و با اينكه عمل بالا صد بار تكرار شده است مجموع دانه ها كمتر يا بيشتر بشود.

انسانهايى كه از نظر آگاهيها در متن جريان واقعيّت قرار مى گيرند و با بن هستى و ريشه وجود و جريانها متّصل و يكى مى شوند، ديگر از هرگونه اشتباه مصون و معصوم خواهند بود.

ص: 156


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 161.
تفاوت پيامبران و نوابغ

از همين جا مى توان به تفاوت پيامبران و نوابغ پى برد. نوابغ افرادى هستند كه نيروى فكر و تعقّل و حسابگرى قوى دارند، يعنى از راه حواسّ خود با اشياء تماس مى گيرند و با نيروى حسابگر عقل خود بر روى فراورده هاى ذهنى خود كار مى كنند و به نتيجه مى رسند و احيانا خطا مى كنند. پيامبران الهى علاوه بر برخوردارى از نيروى خرد و انديشه و حسابگريهاى ذهنى، به نيروى ديگرى به نام وحى مجهّز هستند و نوابغ از اين نيرو بى بهره اند و به همين جهت به هيچ وجه نتوان پيامبران را با نوابغ مقايسه كرد، زيرا مقايسه هنگامى صحيح است كه كار هر دو گروه از يك نوع و از يك سنخ باشد، امّا از آنجا كه از دو نوع و دو سنخ است مقايسه غلط است. مثلا صحيح است كه قوّه بينايى و يا قوّه شنوايى و يا قوّه فكر دو نفر را با هم مقايسه كنيم، امّا صحيح نيست كه قوّه بينايى يك نفر را با قوّه شنوايى يك نفر ديگر مقايسه كنيم و بگوييم كداميك قوى تر است. نبوغ نوابغ مربوط است به نيروى تفكّر و انديشه بشرى، و فوق العادگى پيامبران مربوط است به نيروى ديگرى به نام وحى و اتّصال به مبدأ هستى، و لهذا قياس گرفتن آنها با يكديگر غلط است.(1)

3. رهبرى

«پيامبرى» با آنكه از مسير معنوى به سوى خدا و تقرّب به ذات او و بريدن از خلق (سير من الخلق الى الحقّ) آغاز مى شود- كه مستلزم انصراف از برون و توجّه به درون است- ولى سرانجام با بازگشت به خلق و برون، به منظور اصلاح و سازمان بخشيدن به زندگى انسان و هدايت آن در يك مسير صحيح (سير بالحقّ فى الحق) پايان مى يابد. كلمه «نبىّ» در زبان عربى به معنى

ص: 157


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 162.

«خبرآورنده» است- و در فارسى كلمه «پيامبر» همان معنى را مى دهد- و كلمه «رسول» در زبان عربى به معنى «فرستاده» است.

پيامبر پيام خدا را به خلق خدا ابلاغ مى كند و نيروهاى آنها را بيدار مى نمايد و سامان مى بخشد و به سوى خداوند و آنچه رضاى خداوند است يعنى صلح و صفا و اصلاح طلبى و بى آزارى و آزادى از غير خدا و راستى و درستى و محبّت و عدالت و ساير اخلاق حسنه، دعوت مى كند و بشريّت را از زنجير اطاعت هواى نفس و اطاعت انواع بتها و طاغوتها رهايى مى بخشد.

4. خلوص نيّت

پيامبران به حكم اينكه تكيه گاه خدايى دارند و هرگز از ياد نمى برند كه «رسالتى» از طرف خداوند بر عهده آنها گذاشته شده است و كار «او» را انجام مى دهند، در كار خود نهايت «خلوص» را دارند، يعنى هيچ منظورى و هيچ هدفى جز هدايت بشر كه خواسته خداوند است ندارند، از مردم «اجر» براى انجام رسالت خود نمى خواهند.

قرآن كريم در سوره الشعراء به طور خلاصه گفتار بسيارى از پيامبران را در مواجهه با قومشان نقل كرده است و البتّه هر پيغمبرى به مناسبت مشكل و مشكلاتى كه در راه خويش

مى ديده است يك نوع پيام براى قوم خود داشته است، ولى يكى از مطالبى كه در پيام همه پيامبران تكرار شده است اين است كه: «من اجر و مزدى از شما نمى خواهم». بنابراین خلوص و بى نظرى، يكى از مشخّصات پيامبرى است و به همين جهت پيام پيامبران همواره با يك «قاطعيّت» بى نظير همراه است.

پيامبران به حكم اينكه خود را «مبعوث» احساس مى كنند و در رسالت خويش و ضرورت آن و ثمربخشى آن كوچك ترين ترديدى ندارند، با چنان «قاطعيّتى» پيام خويش را تبليغ مى كنند و از آن دفاع مى كنند كه مانندى براى آن نتوان يافت.

ص: 158

موسى به عمران به اتّفاق برادرش هارون در حالى كه جامه هايى پشمينه بر تن و(1)

عصاهاى چوبين در دست داشتند و همه تجهيزات ظاهريشان منحصر به اين بود، بر فرعون وارد شدند و او را دعوت كردند و با كمال قاطعيّت ابراز داشتند: اگر دعوت ما را نپذيرى زوال حكومت تو قطعى است و اگر دعوت ما را بپذيرى و به راهى كه ما مى خواهيم وارد شوى ما عزّت تو را تضمين مى كنيم. فرعون با تعجّب فراوان گفت: اينها را ببينيد كه از تضمين عزّت من در صورت پيروى آنها وگرنه زوال حكومت من سخن مى گويند!(2)

پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در سالهاى اوّل بعثت كه عدّه مسلمانان شايد از شمار انگشتان دو دست تجاوز نمى كرد، در جلسه اى كه تاريخ آن را به نام جلسه «يوم الانذار» ضبط كرده است، بزرگان بنى هاشم را گرد آورد و رسالت خويش را به آنان ابلاغ فرمود و با صراحت و قاطعيّت اعلام كرد كه دين من جهانگير خواهد شد و سعادت شما در پيروى و قبول دعوت من

است. اين سخن آن چنان سنگين و باور نكردنى آمد كه جمعيّت با تعجّب به يكديگر نگاه كردند و جوابى نداده متفرّق شدند.

هنگامى كه ابو طالب عموى پيغمبر اكرم پيام قريش را- مبنى بر اينكه حاضريم او را به پادشاهى برگزينيم، زيباترين دختران خود را به زنى به او بدهيم، او را ثروتمندترين فرد خود گردانيم به شرط اينكه از سخنان خود دست بردارد- به آن حضرت ابلاغ كرد، در جواب فرمود: «به خدا قسم اگر خورشيد را در يك كفم و ماه را در كف ديگرم قرار دهند، هرگز از دعوت خود دست بر نمى دارم».

ص: 159


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 164.
2- . نهج البلاغه، خطبه 190.

آرى، همان طور كه عصمت از گناه و عصمت از اشتباه در رهبرى انسانها، از لوازم مجهّز بودن به نيروى وحى و اتّصال به خداست، خلوص و همچنين قاطعيّت نيز از لوازم پيامبرى است.(1)

5. سازندگى

پيامبران كه به نيروها تحرّك مى دهند و سامان مى بخشند، صرفا در جهت ساختن فرد و ساختن جامعه انسانى است، و به عبارت ديگر، در جهت سعادت بشرى است، محال و ممتنع است كه در جهت فاسد كردن فرد و يا تباهى جامعه انسانى صورت گيرد.

بنابراین اگر اثر دعوت يك مدّعى پيامبرى، فاسد ساختن انسانها، از كار انداختن نيروهاى آنها يا به فحشاء و هرزگى افتادن انسانها و يا تباهى جامعه انسانى و انحطاط مجتمع انسانى باشد، خود دليل قاطعى است بر اينكه اين مدّعى در دعوى خودش صادق نيست. اقبال لاهورى در اينجا نيز سخن ارزنده اى دارد، مى گويد:

«راه ديگرى براى داورى كردن در ارزش تجربه دينى يك پيغمبر (حقيقى بودن رسالتش و واقعيّت داشتن اتّصال درونى اش با خدا) آزمودن انواع انسانيّتى است كه ايجاد كرده و نيز توجّه به آن جهان فرهنگ و تمدّنى است كه از رسالت وى برخاسته است.»(2)

6. درگيرى و مبارزه

در افتادن با شركها، خرافه ها، جهالت ها، ساخته هاى خيال بافانه، ظلم ها و ستم ها و ستمگري ها يكى ديگر از علائم و نشانه هاى صداقت پيامبرى يك مدّعى پيامبرى است، يعنى محال است كه يك نفر پيامبر واقعى از جانب خدا برگزيده شود و در پيامش(3)

چيزى باشد كه بوى

ص: 160


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 165.
2- . اقبال لاهوری، احياى فكر دينى در اسلام، ص 144.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 166.

شرك بدهد و يا به كمك ظالم و ستمگر بشتابد و ظلم و بى عدالتى را تأييد نمايد و يا در برابر شرك ها، جهالت ها، خرافات، ستمگري ها سكوت كند و به ستيزه و مبارزه برنخيزد.

توحيد، عقل، عدل از اصول دعوت همه پيامبران است و تنها دعوت افرادى كه در اين مسير دعوت مى كنند قابل مطالعه و مطالعه دليل و معجزه است، يعنى اگر شخصى در پيام خود چيزى بر ضدّ توحيد يا بر ضدّ حكم قطعى و مسلّم همه عقول و يا بر ضدّ عدل و تأييد ظلم بياورد، پيامش ارزش مطالعه و مطالبه دليل هم ندارد، همچنان كه اگر يك مدّعى پيامبرى مرتكب گناه يا اشتباه شود و يا توانايى رهبرى خلق را نداشته باشد- هر چند منشأ اين ناتوانى يك عيب جسمانى و يك بيمارى نفرت آور نظير جذام باشد- يا دعوتش در مسير سازندگى انسانها نباشد، پيامش ارزش مطالبه دليل و معجزه ندارد. بنابراین چنين اشخاصى به فرض (به

فرض محال) اعجازگر هم باشند و معجزات فراوانى هم ارائه نمايند، عقل پيروى آنها را جايز نمى شمارد.

جنبه بشرى

پيامبران با همه جنبه هاى خارق العاده اى كه دارند از قبيل معجزه، عصمت از گناه، عصمت از اشتباه، رهبرى بى نظير، سازندگى بى نظير، درگيرى بى نظير با شرك ها، خرافه ها و ستمگري ها، از جنس بشر هستند، يعنى همه لوازم بشريّت را دارند: مانند ديگران مى خورند، مى خوابند، راه مى روند، توليد مثل مى كنند و بالأخره مى ميرند، همه نيازهايى كه لازمه بشريّت است در آنها هست. پيامبران مانند ديگران مكلّف و موظّف هستند و تكاليفى كه به وسيله آنها به مردم ديگر ابلاغ مى شود، شامل خود آنها هم هست، حرام و حلالها درباره آنها هم هست و احيانا برخى تكاليف شديدتر متوجّه آنها مى شود، آن چنان كه بر رسول اكرم تهجّد يعنى بيدارى آخر شب و نافله شب واجب بود.

ص: 161

پيامبران هرگز خود را از تكاليف استثناء نمى كنند. آنها مانند ديگران و بيش از ديگران از خدا مى ترسند، بيش از ديگران خدا را عبادت مى كنند، نماز مى خوانند، روزه مى گيرند، جهاد مى كنند، زكات مى دهند، به خلق خدا احسان مى كنند، براى زندگى خود و ديگران تلاش مى كنند.

تفاوت پيامبران با ديگر مردمان صرفا در مسأله وحى و مقدّمات و لوازم وحى است.(1)

وحى، پيامبران را از بشريّت خارج نمى سازد، بلكه آنها را نمونه انسان كامل و الگوى ديگران مى سازد، به همين دليل، پيشرو و راهبر ديگران مى شوند.

پيامبران صاحب شريعت

پيامبران به طور كلّى دو دسته هستند: يك دسته اقلّيت اند كه مستقلا به خود آنها يك سلسله قوانين و دستورات وحى شده است و مأموريّت يافته اند آن قوانين را به مردم ابلاغ و مردم را بر اساس آن قوانين و دستورات هدايت نمايند. اين پيغمبران در اصطلاح قرآن به نام «اولى العزم» خوانده مى شوند. حضرت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و خاتم الانبياء (علی نبیناوآله وعليهم السلام) پيامبران اولى العزم و صاحب شريعت بوده اند و به هر يك از اينها يك سلسله دستورها و قوانين وحى شده است كه به مردم ابلاغ و مردم را بر اساس آن قوانين تربيت كنند.

دسته دوّم پيامبرانى هستند كه از خود شريعت و قوانينى نداشته اند، بلكه مأمور تبليغ و ترويج شريعت و قوانينى بوده اند كه در آن زمان وجود داشته است. اكثريّت پيامبران از اين گروه مى باشند، مثلا هود و صالح و لوط و اسحاق و اسماعيل و يعقوب و يوسف و يوشع و شعيب و هارون و زكريّا و يحيى از اين دسته اند.(2)

ص: 162


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 167.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 168.

نقش تاريخى پيامبران

اشاره

اينكه پيامبران نقش مؤثّرى در تاريخ داشته اند و مردمى بى اثر و نقش نبوده اند، حتّى از طرف مخالفان دين و مذهب جاى انكار نيست. پيامبران در گذشته مظهر يك قدرت عظيم ملّى بوده اند. قدرتهاى ملّى در گذشته منحصر بوده به قدرتهاى ناشى از گرايشهاى خونى و

قبيله اى و ميهنى كه سران قبائل و سرداران ملّى مظهر آن به شمار مى رفته اند، و ديگر قدرتهاى ناشى از گرايشهاى اعتقادى و ايمانى كه پيامبران و ارباب اديان مظهر آن به شمار مى رفته اند.(1)

در ميان نقشهاى مختلفى كه پيامبران در گذشته داشته اند احيانا مواردى پيدا مى شود كه تكامل شعور اجتماعى بشر موجب بى نيازى از پشتوانه تعليمات دينى است، ولى اساسى ترين نقشها همانهاست كه در گذشته بوده و در آينده به قوّت خود باقى خواهد بود. اينك موارد تأثير تعليمات پيامبران در تكامل تاريخى:

1. تعليم و تربيت

تعليم و تربيت در گذشته انگيزه دينى و مذهبى داشته است. انگيزه مذهبى در گذشته يار و ياور معلّمان و پدران و مادران بوده است. اين مورد از مواردى است كه تكامل شعور اجتماعى، نياز به انگيزه مذهبى را رفع كرده است.

2. استوار ساختن ميثاق ها و پيمان ها

زندگى اجتماعى بشر بر اساس محترم شمردن پيمانها و ميثاقها و قراردادها و وفاى به عهدهاست. احترام به عهد و پيمان يكى از اركان جنبه انسانى تمدّن بشرى است. اين نقش را همواره مذهب بر عهده داشته است و هنوز كه هنوز است جانشينى پيدا نكرده است. ارزشهاى

ص: 163


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 171.

اخلاقى منهاى مذهب در حكم اسكناس بدون پشتوانه است كه زود بى اعتبارى اش روشن مى شود.(1)

3. آزادى از اسارتهاى اجتماعى

نقش پيامبران در مبارزه با استبدادها و اختناقها و درگيرى با مظاهر طغيان، از اساسى ترين نقشهاست. قرآن بر اين نقش پيامبران تأكيد فراوان دارد: اوّلا بپاداشتن عدل را به عنوان هدف بعثت و رسالت ذكر مى كند، ثانيا در داستانهاى خود درگيريهاى پيامبران را با مظاهر استبداد مكرّر يادآورى مى كند و در برخى آيات خود تصريح مى كند كه طبقه اى كه با پيامبران همواره در ستيز بوده اند، اين طبقه بوده اند.

هدف نبوّتها و بعثتها

هدف اصلى از مبعوث شدن پيامبران و به اصطلاح منظور نهايى از ارسال رسل و انزال كتب چيست؟(2)

1. پيامبران از نظر هدف ثنوى بوده اند، يعنى دو مقصد مستقل داشته اند. يكى از اين دو مقصد به زندگى اخروى و سعادت اخروى بشر مربوط است (توحيد نظرى و توحيد عملى فردى) و ديگرى به سعادت دنيوى او (توحيد اجتماعى). پيامبران از آن نظر كه در انديشه سعادت دنيوى بشر بوده اند، به توحيد اجتماعى پرداخته اند و از آن جهت كه مى خواسته اند سعادت اخروى بشر را تأمين كنند، به توحيد نظرى و توحيد عملى فردى كه صرفا روحى و ذهنى است پرداخته اند.

2.

ص: 164


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 172.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 175.

2. هدف اصلى، توحيد اجتماعى است، توحيد نظرى و توحيد عملى فردى مقدّمه لازم توحيد اجتماعى است. توحيد نظرى مربوط به شناخت خداوند است. براى انسان هيچ ضرورتى نيست كه خدا را بشناسد يا نشناسد، تنها عامل محرّك روح او خدا باشد يا هزاران چيز

ديگر ولى نظر به اينكه كمال انسان در «ما» شدن و توحيد اجتماعى است و اين امر بدون توحيد نظرى و توحيد عملى فردى ميسّر نيست، خداوند معرفت خود و پرستش خود را فرض كرده است تا توحيد اجتماعى محقّق گردد.

3. هدف اصلى، شناختن خدا و نزديك شدن و رسيدن به اوست، توحيد اجتماعى مقدّمه و وسيله وصول به اين هدف عالى است، زيرا در جهان بينى توحيدى، جهان ماهيّت «از اويى» و «به سوى اويى» دارد، از اين رو كمال انسان در رفتن به سوى او و نزديك شدن به اوست. انسان از يك امتياز خاص بهره مند است و آن اينكه به حكم «نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»(1)

واقعيّتش واقعيّت خدايى است. فطرت بشر فطرت خداجويانه است، از اين رو سعادتش، كمالش، نجاتش، خير و صلاح و فلاحش در معرفت خدا و پرستش و پيمودن بساط قرب اوست، ولى نظر به اينكه انسان بالطّبع اجتماعى است و اگر انسان را از جامعه جدا كنيم ديگر انسان نيست و اگر بر جامعه نظامات متعادل اجتماعى حكمفرما نباشد حركت خداجويانه(2)

انسان امكان پذير نيست، پيامبران به اقامه عدل و قسط و نفى ظلم و تبعيض پرداخته اند. على هذا ارزشهاى اجتماعى از قبيل عدل، آزادى، مساوات، دموكراسى و همچنين اخلاق اجتماعى از قبيل جود، عفو، محبّت و احسان ارزش ذاتى ندارند و بالذّات كمالى براى بشر محسوب نمى شوند، همه ارزششان ارزش مقدّمى و وسيله اى است كه با قطع نظر از ذى المقدّمه، بود و نبود آنها على السّويه است، اينها

ص: 165


1- . سوره حجر: 15، آیه 29 – سوره ص: 38، آیه 72.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 177.

شرايط وصول به كمال اند نه خود كمال، مقدّمات فلاح و رستگارى اند نه خود فلاح و رستگارى، وسائل نجات اند نه خود نجات.

4. همچنان كه در نظريّه سوم آمده است غايت انسان و كمال انسان، بلكه غايت و كمال واقعى هر موجودى، در حركت به سوى خدا خلاصه مى شود و بس. ادّعاى اينكه پيامبران از نظر هدف ثنوى بوده اند شرك لا يغفر است، همچنان كه ادّعاى اينكه هدف نهايى پيامبران فلاح دنيوى است و فلاح دنيوى جز برخوردارى از مواهب طبيعت زندگى در سايه عدل و آزادى و برابرى و برادرى نيست، ماده پرستى است، ولى بر خلاف نظريّه سوّم ارزشهاى اجتماعى و اخلاقى با اينكه مقدّمه و وسيله وصول به ارزش اصيل و يگانه انسان يعنى خداشناسى و خداپرستى هستند، فاقد ارزش ذاتى نيستند.

علل تجديد نبوّتها

با اينكه نبوّت يك جريان پيوسته است و پيام خدا يعنى دين يك حقيقت بيشتر نيست، علل تجديد نبوّتهاى تشريعى و تبليغى و ظهور پيامبران پياپى و متوقّف شدن همه آنها بعد از ظهور خاتم الانبياء اين است كه:

اوّلا بشر قديم به علت عدم رشد و عدم بلوغ فكرى قادر به حفظ كتاب آسمانى خود نبود، معمولا كتب آسمانى مورد تحريف و تبديل قرار مى گرفت و يا بكلّى از بين مى رفت، از اين رو لازم مى شد كه اين پيام تجديد شود. زمان نزول قرآن يعنى چهارده قرن پيش مقارن است با دوره اى كه بشريّت، كودكى خود را پشت سر گذاشته و مواريث علمى و دينى خود را مى تواند حفظ كند و بنابراین در آخرين كتاب مقدّس آسمانى يعنى قرآن تحريفى رخ نداده. مسلمين از ساعت نزول هر آيه عموما آن را در دلها و در نوشته ها حفظ مى كردند به گونه اى كه امكان هر گونه تغيير و

ص: 166

تبديل و تحريف و حذف و اضافه از بين مى رفت، لذا ديگر تحريف و نابودى در كتاب آسمانى رخ نداد و اين علّت كه يكى از علل تجديد نبوّت بود منتفى گشت.

ثانيا در دوره هاى پيش، بشريّت به واسطه عدم بلوغ و رشد قادر نبود كه يك نقشه كلّى براى مسير خود دريافت كند و با راهنمايى آن نقشه، راه خويش را ادامه دهد، لازم بود مرحله به مرحله و منزل به منزل راهنمايى شود و راهنمايانى هميشه او را همراهى كنند. ولى مقارن با دوره رسالت ختميّه و از آن به بعد، اين توانايى كه نقشه كلّى دريافت كند براى بشر پيدا شده است و برنامه دريافت راهنمايي هاى منزل به منزل و مرحله به مرحله متوقّف گشت. علّت تجديد شريعتها علاوه بر علّت پيشين- نابودى يا وقوع تحريف در كتب آسمانى- اين بود كه بشر قادر نبود برنامه كلّى و طرح جامع خود را دريافت نمايد. با پيدايش اين امكان و اين استعداد، طرح كلّى و جامع در اختيار بشر قرار گرفت و اين علّت تجديد نبوّتها و شرايع نيز منتفى گشت. علماى امّت متخصّصانى هستند كه با استفاده از نقشه كلّى راهنمايى كه اسلام به دست مى دهد و با تدوين و تنظيم آيين نامه ها و تاكتيكهاى موقّت، راه را مى نمايانند.

ثالثا غالب پيامبران، بلكه اكثريّت قريب به اتّفاق آنها پيامبر تبليغى بوده اند نه تشريعى. پيامبران تشريعى شايد از انگشتان يك دست تجاوز نكنند. كار پيامبران تبليغى، ترويج و تبليغ و اجرا و تفسير شريعتى بود كه حاكم بر زمان آنها بوده است.(1)

علماى امّت در عصر خاتميّت كه عصر علم است قادر هستند با معرفت به اصول كلّى اسلام و شناخت شرايط زمان و مكان، آن كلّيات را با شرايط و مقتضيات زمانى و مكانى تطبيق دهند و حكم الهى را استخراج و استنباط نمايند. نام اين عمل «اجتهاد» است.

علماى شايسته امّت اسلامى بسيارى از وظايفى را كه پيامبران تبليغى و قسمتى از وظايف پيامبران تشريعى را (بدون آنكه خود مشرّع باشند) با عمل اجتهاد و با وظيفه خاصّ رهبرى امّت

ص: 167


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 184.

انجام مى دهند، از اين رو در عين اينكه نياز به دين همواره باقى است و بلكه هر چه بشريّت به سوى تمدّن پيش رود نياز به دين فزونى مى يابد، نياز به تجديد نبوّت و آمدن كتاب آسمانى جديد و پيامبر جديد براى هميشه منتفى گشت و «پيامبرى» پايان يافت.(1)

وحى

اعتقاد به وحى و نبوّت، از نوعى بينش درباره جهان و انسان ناشى مى شود يعنى اصل هدايت عامّه در سراسر هستى. اصل هدايت عامّه لازمه جهان بينى توحيدى اسلامى است، ازاين رو اصل نبوّت لازمه اين جهان بينى است. خداوند متعال به حكم اينكه واجب الوجود بالذّات است و واجب الوجود بالذّات، واجب من جميع الجهات است، فيّاض على الاطلاق است و به هر نوعى از انواع موجودات در حدّى كه براى آن موجود ممكن و شايسته است تفضّل و عنايت دارد و موجودات را در مسير كمالشان هدايت مى كند. اين هدايت، شامل همه موجودات است: از كوچك ترين ذرّه گرفته تا بزرگترين ستاره و از پست ترين موجود بيجان گرفته تا عالى ترين و راقى ترين جاندارها كه ما مى شناسيم يعنى انسان. از اين روست كه قرآن واژه «وحى» را همچنان كه در مورد هدايت انسان به كار برده در مورد هدايت جمادات و نباتات و حيوانات به كار برده است.(2)

كلمه «وحى» در قرآن كريم مكرّر به كار رفته است. شكل استعمال اين كلمه و موارد مختلف استعمال آن نشان مى دهد كه قرآن آن را منحصر به انسان نمى داند، در همه اشياء و لا اقل در موجودات زنده سارى و جارى مى داند، از اين رو در مورد زنبور عسل به وحى تعبير مى كند. چيزى كه هست درجات وحى و هدايت، بر حسب تكامل موجودات متفاوت است.

ص: 168


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 185.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 155.

عالى ترين درجه وحى همان است كه به سلسله پيامبران مى شود. اين وحى بر اساس نيازى است كه نوع بشر به هدايتى الهى دارد، كه از طرفى بشر را به سوى مقصودى كه ماوراى افق محسوسات و ماديّات است و خواه ناخواه گذرگاه بشر خواهد بود راهنمايى نمايد، و از طرف ديگر نياز بشر را در زندگى اجتماعى كه همواره نيازمند به قانونى است كه تضمين الهى داشته باشد بر آورد.

پيامبران به منزله دستگاه گيرنده اى هستند كه در پيكره بشريّت كار گذاشته شده است. پيامبران افراد برگزيده اى هستند كه صلاحيّت دريافت اين نوع آگاهى را از جهان غيب دارند. اين صلاحيّت را خدا مى داند و بس. قرآن كريم مى فرمايد: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛ خدا خود بهتر مى داند كه رسالت خويش را در چه محلّى قرار دهد.»(1)

هر چند پديده وحى مستقيما از قلمرو حسّ و تجربه افراد بشر بيرون است، ولى اين نيرو را مانند بسيارى از نيروهاى ديگر از راه آثارش مى توان شناخت. وحى الهى تأثير شگرف و عظيمى بر روى شخصيّت حامل وحى يعنى شخص پيامبر مى نمايد، به حقيقت او را «مبعوث» مى كند، يعنى نيروهاى او را بر مى انگيزد و انقلابى عميق و عظيم در او به وجود مى آورد و اين انقلاب در جهت خير و رشد و صلاح بشريّت صورت مى گيرد و واقع بينانه عمل مى كند، قاطعيّت بى نظيرى به او مى دهد. تاريخ هرگز قاطعيّتى مانند قاطعيّت پيامبران و افرادى كه به دست و به وسيله آنان برانگيخته شده اند نشان نمى دهد.(2)

ص: 169


1- . سوره انعام: 6، آیه 124.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 157.

نظريات در مورد وحی

نظريه عاميانه

عامه مردم يك نظرى دارند و آن اين است كه تا مى گويند «وحى» اين جور به فكرشان مى رسد كه خداوند در آسمان است، بالاى آسمان هفتم مثلا، در نقطه خيلى خيلى دورى، و پيغمبر روى زمين است، بنابراين فاصله زيادى ميان خدا و پيغمبر وجود دارد، خدا كه مى خواهد دستورهايش را به پيغمبرش برساند نياز دارد به يك موجودى كه بتواند اين فاصله را طى كند و آن موجود قهرا بايد پر و بال داشته باشد تا اين فاصله را طى كند، و از طرفى هم بايد عقل و شعور داشته باشد كه بتواند دستورى را از خدا به پيغمبر القاء كند. پس اين موجود بايد از يك جنبه انسان باشد و از يك جنبه مرغ؛ بايد انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پيغمبر بياورد چون مى خواهد نقل كلام و نقل سخن كند، ولى از طرف ديگر چون اين فاصله بعيد را مى خواهد طى كند(1)

بايد يك پر و بالى داشته باشد تا اين فاصله ميان زمين و آسمان را طى كند، و او همان است كه به اسم «فرشته» ناميده مى شود.

نظريه

روشنفكرانه

اينجا تفسير نقطه مقابلى وجود دارد كه اين هم انكار نبوت نيست، كسى كه اين حرف را مى زند نمى خواسته انكار كند ولى پيش خودش اين جور خواسته تفسير كند و كرده است. سيد احمد خان هندى كه يك سبك خاصى تفسير نوشته تقريبا چنين فكرى دارد، و بعضى افراد ديگر. بعضى از افراد خواسته اند كه حقايقى مانند وحى از جانب خدا و نزول فرشته و سخن خدا و قانون آسمانى را يك نوع تعبيرات بدانند، تعبيرات مجازى كه با مردم عوام جز با اين تعبيرات نمى شد صحبت كرد.

ص: 170


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 293.

مى گويند پيغمبر يك نابغه اجتماعى است ولى يك نابغه خيرخواه. يك نابغه اجتماعى كه اين نبوغ را خداوند به او داده است در جامعه اى پيدا مى شود، اوضاع جامعه خودش را مى بيند، بدبختي هاى مردم را مى بيند، فسادها را مى بيند، همه اينها را درك مى كند و متأثر مى شود و بعد فكر مى كند كه اوضاع اين مردم را تغيير بدهد. با نبوغى كه دارد، يك راه صحيح جديدى براى مردم بيان مى كند. مى گوييم پس وحى يعنى چه؟ روح الامين و روح القدس يعنى چه؟ مى گويد روح القدس همان روح باطن خودش است، عمق روح خودش است كه به او الهام مى كند، از باطن خود الهام مى گيرد نه از جاى ديگرى. چون اين انديشه ها از عمق روحش مى آيد به سطح روحش،(1) مى گوييم پس روح الامين اينها را آورده و چون سر سلسله همه كارها خداست و همه چيز به دست خداست، پس خدا فرستاده، چون هر كارى تا خدا نخواهد كه نمى شود. پس معنى وحى اين است كه از عمق انديشه خود پيغمبر سرچشمه مى گيرد و مى آيد به سطح انديشه اش.

مى گوييم ملائكه يعنى چه؟ مى گويد ملائكه يعنى همين قواى طبيعت؛ ملائكه عبارت است از قوايى كه در طبيعت وجود دارد، و چون خدا اين قوا را استخدام مى كند بنابراين ملائكه در اختيار او هستند. پس دين يعنى چه؟ مى گويد چون اين قوانينى كه او وضع كرده است واقعا قوانين صحيح و صالحى است و براى سعادت اجتماع مفيد است پس دين است، از جانب خداست و ما چيز ديگرى نمى خواهيم.

نظريه سوم

نظريه سومى در اينجا وجود دارد كه نه مسأله وحى را به آن شكل عاميانه قبول مى كند و نه آن را يك امر عادى تلقى مى كند منتها در سطح نوابغ بشرى؛ بلكه معتقدند كه در همه افراد بشر- ولى به تفاوت- غير از عقل و حس يك شعور ديگر و يك حس باطنى ديگر هم وجود دارد و

ص: 171


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 294.

اين در بعضى از افراد، قوى است و آنقدر قوى مى شود كه با دنياى ديگر واقعا اتصال پيدا مى كند واقعا درى از دنياى ديگرى به روى او باز مى شود؛ يعنى وحى تنها فعاليت وجود خودش نيست، نبوغ خودش نيست، بلكه او فقط استعداد ارتباط با خارج از وجود خودش را دارد.(1) اين به نص قرآن اختصاص به پيغمبران هم ندارد، براى اينكه خود قرآن هم اين را براى غير پيغمبران نيز ذكر كرده است به يك حد بسيار قوى و نيرومندى.

ما مى دانيم كه خداوند مريم مادر عيسى را در زمره پيغمبران ذكر نكرده است همچنان كه مادر موسى را هم در زمره پيغمبران ذكر نكرده است، ولى در عين حال اين گونه ارتباط و اتصال با جهان ديگر را به يك نحو بسيار شديد و عالى- مخصوصا براى مادر عيسى حضرت مريم- ذكر كرده است كه فرشتگان بر او ظاهر مى شدند و با او سخن مى گفتند «يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ. يا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اسْجُدِي وَ ارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ»(2)

حتى براى او از غيب غذا مى آوردند، تا آن حد كه زكريا كه پيغمبر بود در شگفت مى ماند و مى گفت: «يا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هذا قالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ»(3)

در اصطلاح حديثِ ما اينها را «محدَّث» مى نامند؛ مى گويند اينها نبى نيستند، رسول هم نيستند، محدَّث هستند، يعنى با اينها سخن گفته مى شود؛ و اين تقريبا از مسلّمات اسلام است كه غير پيغمبران هم مى توانند محدَّث باشند. ما حضرت امير را و خيلى كمتر از حضرت امير را پيغمبر نمى دانيم و پيغمبر نبوده اند ولى مسلّم حضرت امير حقايقى را از غيب تلقى مى كرده بدون واسطه پيغمبر. البته به دست پيغمبر پرورش پيدا كرده ولى اين مقدار مطالب را تلقى مى كرده، و حتى در نهج البلاغه مى فرمايد: «وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَ رَسولِ اللَّهِ بِحِراءَ؛ من با پيغمبر در

ص: 172


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 295.
2- . سوره آل عمران: 3، آیات 42 - 43.
3- . سوره آل عمران: 3، آیه 37.

حرا بودم» (در حدود سنين ده سالگى، و بعضى نوشته اند دوازده سالگى) «أرى نورَ الرِّسالَةِ وَ اشُمُّ ريحَ النُّبُوَّةِ؛ نور رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را استشمام مى كردم» تا آنجا كه مى گويد: «وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطانِ حينَ نُزولِ الْوَحْىِ الَيْهِ؛ من آن ناله دردناك شيطان را وقتى كه وحى بر پيغمبر نازل شد شنيدم، به پيغمبر گفتم كه من شنيدم، به من فرمود: «يا عَلِىُّ انَّكَ تَسْمَعُ ما اسْمَعُ وَ تَرى ما أرى وَ لكِنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ؛(1)

تو مى شنوى آنچه من مى شنوم و مى بينى آنچه من مى بينم، در عين حال تو پيغمبر نيستى.»(2)

معلوم است كه «تو مى شنوى آنچه من مى شنوم» يك صدايى نبوده كه اگر ما هم آنجا بوديم مى شنيديم، يعنى شكل شنيدن اين جور نبوده كه هر صاحب گوشى، هر حيوانى و هر انسانى اگر آنجا مى بود اين صدا را مى شنيد.

پس اين نظريه كه نظريه سوم است مبتنى بر اين اساس است، يك نوع انسان شناسى است، خلاصه اش انسان شناسى است، كه در هر بشرى كم و بيش اين استعداد هست، حد اقلش آن چيزى است كه در بعضى از خوابها ظهور مى كند. حتى فلاسفه هم اين را از همين باب ذكر كرده اند.

موارد استعمال وحى در قرآن

قرآن وحى را اختصاص نداده به آنچه كه به انبياء القاء مى شود كه ما اصطلاحا «نبوت» مى گوييم، به يك معنا وحى را تعميم داده در همه اشياء.

ص: 173


1- . نهج البلاغه، خطبه 190.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 296.

وحى انبياء

در وحى انبياء يك مطلب كه مسلّم است اين است كه اين وحى معلم داشته يعنى بدون معلم نيست ولى معلم غير بشرى و غير طبيعى: عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى. ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى. وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى. إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى. عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى.»(1)

اين مطلب را ما در باب وحى حتما بايد در نظر بگيريم يعنى فرض معلم و متعلم بايد بكنيم. بنابراين اگر ما بخواهيم اين جور فرض كنيم كه مثل نبوغهاى افراد است، يك نبوغى كه فقط لازمه اين ساختمان كامل وجودى است، در اين صورت نابغه هم اين جور است؛ يك نابغه طرح ابتكارى مى ريزد ولى اين طرح ابتكارى از خودش است، به اين معنا كه ساختمانش يك ساختمانى است كه ايجاب مى كند چنين ابتكارى بكند. ولى در وحى هر چه شخصيت كه پيغمبر دارد در واسطه بودنش است، تمام شخصيت او در اين است كه توانسته ارتباط با خارج وجود خودش، با خدا، با شديد القوى، با ملك و فرشته پيدا كند؛ تمام شخصيت او در اين جهت خلاصه مى شود كه با خارج وجود خودش ارتباط پيدا كرده. به نظر من وقتى وحىِ نبوتى را در قرآن ببينيم اين را نمى توانيم از آن بگيريم. بنابراين اگر شخصى هر چه كار

فوق العاده انجام بدهد كه اين جهت در آن نباشد كه او واسطه است و از بيرون وجود خودش گرفته است، نمى توانيم اسمش را «وحى» بگذاريم، مى خواهد ابتكار باشد مى خواهد نباشد، هر چه مى خواهد باشد اين وحى نيست.

جنبه دوم كه باز در وحى مسلّما مى شود منظور كرد حالت استشعار است يعنى نبى در حالى كه مى گيرد متوجه است كه از بيرون دارد مى گيرد. مثلا يك الهاماتى گاهى به افراد مى شود بدون اينكه خود فرد هم علتش را بفهمد. بديهى است كه اين الهامات هست. انسان همين قدر مى بيند كه يكدفعه در دلش چيزى القاء شد، احساس مى كند يك چيزى را درك كرد بدون اينكه بفهمد كه مبدأ آن چيست. اين خودش يك نوع القاء است، يك نوع الهام است.

ص: 174


1- . سوره نجم: 53، آیات 1- 5.

در قرآن به حالت استشعار وحى شده؛ اين طور وارد شده كه پيغمبر اكرم از ترس اينكه آنچه مى گيرد فراموش كند، هنوز جمله هايى كه مى گرفت تمام نشده بود از سر مى گرفت تكرار مى كرد، آيه نازل شد كه: «وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضى إِلَيْكَ وَحْيُهُ»(1)

شتاب نكن. از اين طرف هنوز داشت مى گرفت، از آن طرف داشت تكرار مى كرد؛ يعنى اين مقدار مستشعر بود به حالتى كه برايش رخ مى دهد؛ غير استشعارى نبوده.

نكته سومى كه ما در وحى انبياء از زبان خود انبياء مى فهميم اين است كه آنها يك موجود ديگرى را غير از خدا به عنوان فرشته ادراك مى كرده اند كه او باز واسطه وحى بوده است، يعنى اين جور نمى گفتند كه ما مستقيم هميشه از خداوند تلقى مى كنيم بدون آنكه موجود ديگرى واسطه باشد، يك موجود ديگرى را به نام فرشته كه به وجود او هم مستشعر بودند درك مى كردند و براى ما معرفى كرده اند: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ. عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ»(2) در تفاسير گفته اند مقصود جبرئيل است، همان واسطه وحى است.

اين واسطه را هم ما نمى توانيم انكار كنيم. البته نمى خواهم عرض كنم كه هيچ گاه وحيى براى پيغمبر صورت نگرفته كه جبرئيل واسطه نباشد. نه، آن هست، خود قرآن تصريح مى كند كه هست، ولى اكثر كه وحى مى شد به وسيله او بوده.(3)

«وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ؛(4)

گاهى مستقيم خود خدا وحى مى كند كه فرشته هم واسطه نيست، گاهى مِن وراء حجاب است و گاهى يك واسطه و رسولى را- كه اينجا مقصود فرشته است- مى فرستد، او به اذن پروردگار به پيغمبر وحى مى كند.»

ص: 175


1- . سوره طه: 20، آیه 114.
2- . سوره شعراء: 26، آیات 193 - 194.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 342.
4- . سوره شورى: 42، آیه 51.

وحى

با توجه به آيات كريمه قرآن معلوم شد وحى كه به انبياء نازل مى شود يك حقيقت و واقعيتى است كه كم و بيش در همه اشياء وجود دارد، حتى در جمادات، تا چه رسد به نباتات و حيوانات و انسانهاى غير نبى؛ و آنچه از قرآن از مورد استعمال وحى استفاده مى شود اين است كه وحى به نوعى از هدايت تعبير مى شود: «وَ أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها»(1)

يا در باب حيوانات كه تعبير وحى دارد، و در باب نباتات هم كلمه وحى نيست ولى كلمات ديگر نزديك به اين هست، اين حالت خاص راهيابى كه در اشياء هست كه آثار هم نشان مى دهد كه كأنّه يك نور معنوى همراه همه اينها هست و اشياء را در مسير خودشان هدايت مى كند نامش وحى است، ولى البته درجات و مراتب دارد. وحى جماد با وحى نبات در يك درجه نيست، همچنان كه آن هدايتى كه در نباتات هست با هدايتى كه در حيوانات هست يكسان نيست و آنچه كه در انسانهاى عادى است با آنچه كه در نبى وجود دارد يكسان نبوده از كلمات پيغمبر اكرم هم

مى توان همين مطلب را فهميد كه اساسا وحى با ساير القائاتى كه مثلا به بشر مى شود، از نظر ماهيت متفاوت نيست، از نظر درجه متفاوت است.(2)

مشخّصات وحى انبياء

1. درونى بودن

يكى از خصوصياتى كه پیامبران در امر وحى توضيح داده اند جنبه درونى بودن آن است؛ يعنى وحى را مثل ما (كه محسوسات را) از طريق (حواس ظاهر تلقى مى كنيم) از راه گوشمان

ص: 176


1- . سوره فصّلت: 41، آیه 12.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 345.

يا چشم ظاهرمان تلقى مى كنيم، تلقى نمى كردند، بلكه از طريق باطن و درون تلقى مى كردند. ما مى بينيم كه پيغمبر اكرم در حالتى كه وحى بر ايشان نازل مى شد (در اكثر حالات وحى كه نوشته اند) حواسش تعطل پيدا مى كرد، حالتى غش مانند به او دست مى داد به طورى كه در ظاهر به خود نبود، از خود بيخود بود يعنى چشمش مثل چشم آدمِ خواب بود كه نمى بيند و گوشش مثل گوش آدم خواب بود كه نمى شنود و حالتش هم از اين جهت غير عادى بود كه سنگين مى شد و بعد عرق مى كرد و عرق زيادى روى پيشانى اش مى نشست.(1)

پس در جنبه درونى بودن وحى و در اين جهت كه همه غرايز و همه وحي ها درونى است شكى نيست. مگر وحيى كه به جمادات و نباتات مى شود بيرونى است؟

2. معلم داشتن

يك موضوع ديگر كه از توضيحات خود پيامبران فهمیده می شود، مسأله معلم داشتن است يعنى از يك قوه اى، از يك چيزى تعليم مى گرفته اند. پس وقتى ما مى گوييم «بيرونى نيست»

يعنى از راه حواس نيست، از يك موجودى كه در طبيعت به آن «معلم بشرى» (مى گويند) نيست، يا از تجربه و آزمايش نيست، نه اينكه اساسا هيچ معلمى ندارد يعنى از ذات خودش دارد؛ در ذات خودش بشرى است مثل ما، در ذات خودش جاهل است «أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى. وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى. وَ وَجَدَكَ عائِلًا فَأَغْنى»(2)

در ذات خودش يعنى در روح خودش، در سلول هاى مغز خودش قبلا از اين اطلاعات نداشته است.

ص: 177


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 346.
2- . سوره ضحى: 93، آیات 6- 8.

در قرآن خيلى روى اين قضيه تأكيد شده: «ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ»(1)،

«وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ».(2) پيامبر كسى است كه نمى داند، قطعا هم نمى داند ولى به او آموزانيده مى شود؛ «عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى» است. حال مقصود از «شديد القوى» مى خواهد خدا باشد، مى خواهد جبرئيل باشد، به هر حال آموختن است، بدون شك صحبت آموزش در كار است، مثل غرايز حيوانات نيست. در غرايز حيوانات آموزش نيست كما اينكه در الهامهايى كه انسانهاى ديگر هم احيانا مى گيرند. يا نداشته است. ولى انبياء وجود آن معلم را احساس مى كنند؛ احساس مى كنند كه نمى دانند و مى گيرند؛ معلم را احساس مى كنند.(3)

3. استشعار

مشخصه سوم- كه ايندو را با هم مخلوط كرده اند استشعار انبياء به حالت خودشان است. در حالى كه دارد مى گيرد مستشعر است كه از جايى ديگر دارد مى گيرد. همين طور كه ما در همين طبيعت وقتى پيش معلمى درس مى خوانيم مى فهميم كه در مقابل كسى نشسته ايم و

از او گوش مى كنيم و به ذهن خودمان مى سپاريم كه از معلم ياد بگيريم در ذهنمان باشد، او هم عينا همين حالت را دارد با اين تفاوت كه معلمش در اين عالمى كه ما مى بينيم نيست، در جاى ديگر است؛ و بیان شد پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) هميشه بيم داشت كه آنچه مى گيرد از ذهنش محو شود؛ از اين طرف مى گرفت، از طرف ديگر به زبان مى آورد كه فراموش نكند، كه آيه نازل شد چنين كارى نكن: «وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضى إِلَيْكَ وَحْيُهُ»(4)

در آيه ديگر آمده:

ص: 178


1- . سوره هود: 11، آیه 49.
2- . سوره نساء: 4، آیه 113.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 347.
4- . سوره طه: 20، آیه 114.

«سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسى»(1) تضمين كرد كه تو بعد از اين فراموش نمى كنى، مبتلا به فراموشى نخواهى شد، پس نترس و با طمأنينه بگير.

4. ادراك واسطه وحى

اكثر وحى هایی که می شد واسطه داشت که نمى شود این مطلب را انكار نمود. يك حقيقتى است و بايد به آن ايمان داشت چون يكى از چيزهايى كه ما در قرآن داريم و بايد به آن ايمان بياوريم ملائكه است «كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ».(2)

اين خودش يك ايمانى است كه بايد داشت. پيغمبران معمولا(3)

وحى را به وسيله يك موجود ديگرى نه مستقيم از خدا كه نام او «روح الامين» است (نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ) يا «روح القدس» است در تعبيرات ديگر، يا «جبرئيل» است در تعبيرات ديگر (اينها اسمهاى مختلف از اوست) مى گيرد، به وسيله او تلقى مى كند و مستشعر به آن وسيله هم هست. ولى در غرائز و الهامات فردى اين چيزها ديگر در كار نيست و كسى احساس و درك نمى كند.

عصمت

معصوم يعنى چه؟ آيا اين، ساخته منطق ما شيعه است يا مبانى دارد و ما پرورشش داده و بهترش كرده ايم؟ اصولًا آيا به كسى معصوم مى گوييم كه گناه نكند يا كسى كه علاوه بر گناه، اشتباه هم نكند.(4)

ص: 179


1- . سوره اعلى: 87، آیه 6.
2- . سوره بقره: 2، آیه 285.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 348.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 785.

شنيده ايد كه پيغمبران و ائمّه معصوم هستند. از شما مى پرسند اينكه پيغمبران يا ائمّه معصوم هستند يعنى چه؟ مى گوييد اين ها هرگز گناه نمى كنند. درست است، معنايش همين است. ولى بعد، از شما مى پرسند چرا گناه نمى كنند؟ اين چرا را دو جور ممكن است جواب بدهيد. يكى اينكه پيغمبران و ائمّه از آن جهت معصومند و گناه نمى كنند كه خداوند به قهر و قصد مانع گناه كردنشان است، يعنى هر وقت مى خواهند گناه كنند خداوند مانع مى شود و جلوي آنها را مى گيرد. اگر معنى عصمت اين باشد، فضيلت و كمالى نيست.

بنده و شما هم اگر اين جور باشد كه هر وقت بخواهيم معصيت كنيم يك قوّه اى از خارج جلوى ما را بگيرد، مانع و مزاحم بشود و حائل ميان ما و گناه گردد، قهراً معصيت نمى كنيم. پس آنها چه فضيلتى بر ما دارند؟! در چنين صورتى فرقشان با ما فقط اين خواهد بود كه آنها بندگانى هستند كه خدا نسبت به آنان تبعيض قائل شده است؛ وقتى كه آنها مى خواهند معصيت كنند جلويشان را مى گيرد، ولى ما كه مى خواهيم معصيت كنيم جلوى ما را نمى گيرد. نه، اشتباه است. اينكه آنها معصوم هستند به اين معنى نيست كه آنها مى خواهند معصيت كنند ولى خدا مانع مى شود!(1)

معنى عصمت

معنى عصمت، آن نهايت درجه ايمان است. ايمان به هر اندازه كه زيادتر باشد، خدا بيشتر به ياد انسان است. مثلًا فرد بى ايمان يك روز تمام مى گذرد، يك هفته مى گذرد، يك ماه مى گذرد، چيزى كه به يادش نمى افتد خداست. اين شخص، غافل مطلق است. بعضى از افراد اين جور هستند كه گاهى از اوقات به ياد خدا مى افتند، فكر مى كنند كه ما خدايى داريم، اين خدا بالاى سر ماست، خدا مى بيند، ولى همين يك لحظه خدا در ذهنش مى آيد، بعد دو مرتبه فراموش

ص: 180


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آزادى معنوى، ج 23، ص 519.

مى كند، گويى اساساً خدايى نيست. ولى بعضى از افراد كه ايمانشان بيشتر است، گاهى در حال غفلت هستند و گاهى در حال حضور.

وقتى كه در حال غفلتند، معصيت از آنها صادر مى شود اما وقتى كه در حال حضور هستند قهراً معصيت از آنها صادر نمى شود، چون در حالى كه توجه به خدا دارند امكان ندارد معصيت كنند (لا يَزْنِى الزّانى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ).(1) در حالى كه ايمان واقعاً در روح انسان هست و حضور دارد، انسان معصيت نمى كند. حال اگر ايمان انسان به حد كمال رسيد به طورى كه انسان دائم الحضور شد يعنى هميشه خدا در دل او حاضر بود، اصلًا غفلت به او دست نمى دهد، هر كارى را كه مى كند در عين حال به ياد خداست. قرآن مى گويد: «رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ؛(2)

مردانى كه معامله، خريد و فروش، تجارت، آنها را از ياد خدا هرگز باز نمى دارد.» نمى گويد مردانى كه تجارت نمى كنند. اسلام نيامده است كه به مردم بگويد معامله نكنيد، تجارت نكنيد؛ برعكس تشويق كرده است كه كار كنيد، كسب كنيد، معامله كنيد، تجارت

كنيد. مى فرمايد مردانى كه خريد و فروش مى كنند، تجارت مى كنند، كسب مى كنند، مشاغل زندگى دارند ولى در حالى كه همه اينها را دارند، آنى هم از خدا غافل نيستند؛ پشت ترازوى عطّارى و بقّالى خودش است و دائماً هم مشغول حرف زدن و مكالمه و جنس تحويل دادن و پول گرفتن است، اما چيزى را كه هرگز فراموش نمى كند خداست، خدا هميشه در ذهنش هست. اگر كسى دائم الحضور باشد، هميشه خدا در نظرش باشد، طبعاً هيچ وقت گناه نمى كند. البته ما يك چنين دائم الحضورى غير از معصومين(عليهم السلام) نداريم. معصومين يعنى كسانى كه هيچ وقت فراموش نمى كنند كه خدايى دارند.(3)

ص: 181


1- . حر عاملی، وسائل الشیعه، ج 1/ ص 24، ص 14.
2- . سوره نور: 24، آیه 37.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آزادى معنوى، ج 23، ص 520.

معنى عصمت چيست؟ يك وقت هست كه انسان اين طور فكر مى كند كه عصمت يعنى اينكه خداوند افراد مخصوصى از بشر را هميشه مراقبت مى كند كه هر وقت اينها تصميم مى گيرند گناهى را مرتكب شوند، فوراً جلويشان را مى گيرد. مسلّم است كه عصمت به اين معنى نيست و اگر هم باشد، براى كسى كمالى نيست. ولى يك مطلب ديگر هست كه از قرآن استنباط مى شود و آن اينكه ما مى بينيم كه قرآن درباره يوسف صِدّيق در آن تنگنايى كه آن زن از او كام طلبى مى كرد مى فرماید: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ؛(1) آن زن آهنگ يوسف را كرد و يوسف هم اگر نبود كه دليل پروردگار مشهودش بود، آهنگ او را مى كرد»(2)

يعنى او هم يك بشر بود، يك جوان بود و غريزه داشت. آن زن به طرف يوسف رفت ولى يوسف به طرف او نرفت، يوسف هم اگر نبود كه داشت يك شهودى مى كرد، به سوى او مى رفت. يوسف به حكم اينكه با ايمان بود و ايمان او يك ايمان كامل و در حد ايمان شهودى

بود و بدى و زيان اين كار را مى ديد، همان ايمانى كه خدا به يوسف داده بود مانع و نگهدارنده او از اين كار بود.(3)

هر فردى از افراد ما بدون آنكه يك قوه اى به زور جلوى ما را گرفته باشد، از بعضى لغزشها و گناهها دور کند معصوم است. مثلًا خود را از بالاى پشت بام يك ساختمان چهار طبقه پرت كردن يا خود را داخل آتش انداختن يك گناه است اما ما اين گناه را هرگز مرتكب نمى شويم چون خطر و زيان آن براى ما ثابت و مجسّم است. مى دانيم دست به برق گرفتن همان و جان تسليم كردن همان. فقط وقتى اين گناه را مرتكب مى شويم كه از آن خطر چشم پوشيده باشيم. ولى يك بچه دست به آتش مى زند؛ چرا؟ چون خطر اين گناه آنچنان كه براى ما مسجّل است براى او مسجّل نيست. اگر ما همان اندازه كه به آن خطر ايمان داريم به خطر اين گناهان نيز ايمان مى داشتيم،

ص: 182


1- . سوره يوسف: 12، آیه 24.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 786.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 787.

ما هم از اين گناهان معصوم بوديم. پس عصمت از گناه يعنى نهايت و كمال ايمان. آن كسى كه مى گويد: «لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ يَقيناً؛ اگر پرده هم بر افتد بر يقين من افزوده نمى شود.»(1) قطعاً معصوم از گناه است.معصومين نسبت به آن چيزهايى كه براى ما گناه است و گاهى مرتكب مى شويم و گاهى اجتناب مى كنيم، معصوم هستند و هرگز گناه نمى كنند ولى آنها هم مراحل و مراتبى دارند و نيز همه مثل همديگر نيستند.(2)

عصمت یک امر نسبی

قرآن در عين حال به انبياء نسبت عصيان مى دهد: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ»(3)

يا به پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مى گويد: «لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ»(4) اينها مى رساند كه عصمت يك امر نسبى است، او در حد خودش و ما در حد خودمان. پس ماهيت عصمت از گناه، برمى گردد به درجه و كمال ايمان. انسان در هر درجه اى از ايمان باشد، نسبت به آن موضوعى كه نهايت و كمال ايمان را به آن دارد يعنى در مرحله «وَ لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» است، قهراً عصمت دارد؛ نه اينكه شخص معصوم هم مثل ماست، هى مى خواهد به طرف معصيت برود، ولى مأمورى كه خدا فرستاده دستش را مى گيرد و مانع مى شود. اگر اين طور باشد هيچ فرقى بين ما و اميرالمؤمنين(علیه السلام) نيست چون هم من به طرف گناه مى روم و هم او، منتها براى او يك مأمور فرستاده اند كه مانع مى شود ولى براى من مأمور نفرستاده اند. اگر مأمور خارجى مانع گناه كردن انسان شود كه هنر نشد.

ص: 183


1- . قمی، سفينة البحار، ج 2، ص 734.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 788.
3- . سوره طه: 20، آیه 121.
4- . سوره فتح: 48، آیه 2.

عمده در مسأله عصمت، عصمت از گناه است. عصمت از خطا مسأله ديگرى است كه آن نيز دوگونه است. يكى مسأله خطاى در تبليغ احكام است كه بگوييم پيغمبر احكام را براى ما بيان كرده است ولى شايد اشتباه كرده، شايد خدا به گونه اى به او وحى كرده و او اشتباهاً به گونه اى ديگر گفته همان طور كه ما اشتباه مى كنيم.(1)

عصمت از خطا

عصمت يعنى مصون بودن از خطا و مصون بودن از گناه، هر دو. مسأله مصون بودن از خطا یعنی آيا امكان دارد كه پيغمبر در وحى خودش اشتباه كند؟ ممكن است كسى اين جور بگويد:

1. درست است، خدا به پيغمبر وحى مى كند؛ خدا كه (العياذ باللَّه) اشتباه نمى كند ولى پيغمبر وقتى كه وحى مى گيرد جابجا متوجه شود، يك جمله به او گفته بشود او يك جمله ديگری را متوجه شود. چه مانعى دارد كه اين جور باشد؛ مثل اينكه انسانى با انسان ديگرى حرف مى زند؛ جمله اى مى گويد، اين يك چيز ديگر از حرف او خيال مى كند؛ گوينده اشتباه نكرده، شنونده در تلقى اشتباه كرده است.(2)

2. ممكن است شنونده در ابتدا كه تلقى مى كند اشتباه نكند ولى بعد كه به حافظه مى سپارد و پس از مدتى مى خواهد آن را از حافظه خود نقل كند حافظه اش اشتباه مى كند. اين هم خيلى براى انسانها اتفاق مى افتد كه مطلبى را اول درست تلقى مى كند و به حافظه مى سپارد، بعد از مدتى وقتى مى خواهد آن را از حافظه نقل كند عوضى نقل مى كند.

3. ممكن است كسى مطلبى را از كسى درست تلقى كند، به حافظه هم درست بسپارد ولى وقتى كه مى خواهد آن پيام را به ديگرى ابلاغ كند در حين ابلاغش يك اشتباهى رخ مى دهد و

ص: 184


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 788.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 27، ص 816.

لو اينكه آن اشتباه مربوط به شخص او هم نباشد مربوط به علل خارجى باشد؛ مثل اينكه فردى در اين بين پارازيت بدهد به گونه اى كه حرفى كه اين شخص مى زند مخاطب يك جور ديگر بفهمد و بالاخره اين مطلب درست به او ابلاغ نشود.

پس سه مسأله مى شود: يكى اينكه آيا امكان اين هست كه پيغمبر اشتباهى تلقى كند؟ دوم: آيا امكان اين هست كه پيغمبر بعد از خوب تلقى كردن، در حافظه خودش كه نگه مى دارد اشتباه نگهدارى كند؟ سوم: آيا امكان اين هست كه وقتى به ديگران مى گويد اشتباهى رخ بدهد كه ديگران عوضى بفهمند؟

پيغمبران آن چنان محفوف به تأييدات الهى و ايْد الهى هستند و آن قدر محفوف به ملائكه الهى است (از آن مرحله ارتباطش با خدا كه وحى را تلقى مى كند تا مرحله نگهدارى اش و تا مرحله تحويل دادن به مردم) كه هيچ قدرتى نمى تواند در او نفوذ كند؛ تا جايى كه رسالت ابلاغ بشود. از آن جا كه به بنده صحيح ابلاغ شد ديگر به پيغمبر مربوط نيست، از آن به بعد ديگر به خود انسانها مربوط مى شود.(1)

عصمت از گناه

بعضى گفته اند (مخصوصاً اهل تسنن): راست است، پيغمبر در آنچه كه مربوط به وحى و ابلاغ به مردم است هرگز دچار اشتباه نمى شود چون اين مربوط به پيغمبر نيست مربوط به خداست و امكان ندارد كه اشتباهى رخ بدهد؛ ولى بعد آيا ممكن است پيغمبر از آن جهت كه بشرى است مانند بشرهاى ديگر مرتكب معصيت بشود به معنى اينكه يك چيزى كه گناه است و خودش به مردم ابلاغ كرده است كه اين گناه است (العياذ باللَّه) همان معصيت را مرتكب بشود؟ جواب اين سؤال اين است كه پيغمبر كه پيام خدا را به مردم مى رساند نه فقط با زبان

ص: 185


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 27، ص 817.

مى رساند، با عملش هم مى رساند خودش بلاغا من الله است و به خاطر همین قرآن مى فرمايد: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(1)

قرآن نمى گويد شما فقط به سخن پيغمبر عمل كنيد ولى به خودش و كار و عملش و شخصيتش كار نداشته باشيد؛ قرآن مى گويد سخن پيغمبر پيام ما را مى رساند، عمل پيغمبر هم پيام ما را مى رساند.(2)

دوران عصمت در نزد فریقین

عصمت انبياء و اولياء، از جمله مختصّات شيعه اين است كه انبياء و ائمّه را معصوم از گناه، اعمّ از صغيره و كبيره مى داند.(3) دوره عصمت براى ما شيعيان منحصر به 23 سال نيست. براى ما دوره عصمت 273 سال است، زيرا 23 سال زمان پيغمبر را كه اهل سنت دارند ما هم داريم؛ 250 سال- يعنى از سال دهم هجرى تا سال 260 كه سال شهادت امام عسكرى(علیه السلام) است- ما علاوه داريم؛ 250 سال ديگر دوره عصمت يعنى دوره امام معصومِ ظاهر داريم كه سيره اش براى ما حجت است. اهل سنت فقط 23 سال دارند كه سيره پيغمبر برايشان حجت است.(4)

معجزه

چون نبوت آن طورى كه ما از قرآن كريم استنباط مى كنيم با معجزه توأم بوده است يعنى هيچ پيغمبرى نيامده است كه مردم را به قبول دعوت خودش دعوت كند مگر آنكه دعوتش توأم

ص: 186


1- . سوره احزاب: 33، آیه 21.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 27، ص 820.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، كلام، ج 3، ص 103.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، اسلام و نيازهاى زمان، ج 21، ص 152.

با نوعى معجزه (و به تعبير قرآن آيه و بيّنه) بوده است. اولا معجزه چيست؟ ثانيا آيا معجزه به طور صريح در قرآن كريم وارد شده يا وارد نشده است؟ ثالثا نظرياتى كه در باب معجزات گفته شده است، كلّىِ آن نظريات چيست؟ و در ضمن، اشكالاتى كه در باب معجزه هست چه اشكالاتى است؟

معجزه چيست؟

اما اينكه معجزه چيست؟ حتما شما برخورد كرده ايد كه بعضى از افرادى كه منكر معجزه هستند معجزه را طورى تعريف مى كنند كه از همان تعريف معلوم بشود كه يك امر ناشدنى است. معمولا در كتابهاى مادّيين اين جمله پيدا مى شود. در بعضی از كتاب هایشان معجزه را مرادف با صُدفه يعنى تصادف مى گيرند؛ صدفه به اين معنا كه يك حادثه اى در جهان پيدا شود بدون آنكه علتى داشته باشد يعنى ما حادثى داشته باشيم كه آن حادث اساسا علت نداشته باشد. معلوم است كه اين يك امر محالى است و اگر الهيون صدفه را به اين معنا قبول كنند كه حادثه اى پيدا شود بدون آنكه هيچ علتى داشته باشد، اولين ضربه بر خودشان وارد است و آن (1) اين است كه ديگر دليلى بر وجود خدا ندارند، در حالى كه خدا را به عنوان پديدآورنده اشياء معتقدند، و معتقدند كه هر چه در جهان طبيعت هست بلااستثناء حادث است و هر حادثى و

پديده اى پديدآورنده لازم دارد. معلوم است كه اين تعريف كه معجزه يعنى يك حادثه اى پيدا شود خود به خود، بدون علت، بدون اينكه يك مبدأ و قوه اى در به وجود آوردن آن دخالت داشته باشد، تعريف مغرضانه است.

كلمه «معجزه» اصطلاح متكلمين است و در قرآن به اين تعبير ذكر نشده يعنى همان چيزهايى كه ما امروز معجزه مى گوييم با كلمه «معجزه» بيان نشده، با كلمه «آيت» بيان شده

ص: 187


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 359.

است. آيت يعنى نشانه، يعنى چيزى كه نشانه اى باشد بر صدق دعوى اين پيغمبر. چون اين پيغمبر ادعا مى كند كه من اطلاع و علم و خبر خودم را از جهان ديگر آورده ام، معجزه آن چيزى است كه دلالت كند بر رابطه و اتصال او با جهان ديگر. به عبارت ديگر او ادعا مى كند كه علم و اطلاع من از جهان ديگر است؛ معجزه دلالت مى كند بر اين كه او كه از جنبه علم و معرفت اتصالش با جهان ديگر را ادعا مى كند، از جنبه قدرت هم بايد نشانه اى از آن جهان بياورد.

متكلمين از اين نشانه تعبير به «معجزه» كرده اند براى اينكه يكى از لوازم «آيت» بودن اين است كه مردمِ ديگر ناتوان و عاجزند از آوردن مثل آن، و پيامبران هم مردم را به صورت تعجيز مخاطب قرار مى دادند، مى گفتند اگر مى توانيد، شما هم مثل اين بياوريد. به خاطر همین اسمش را گذاشته اند «معجزه» يعنى چيزى كه آشكار مى كند ناتوانى ديگران را، چون مى گويند يك معنى باب «افعال» آشكار كردن است. ولى اين كلمه يك نارسايى دارد و آن اين است كه هر آيتى آشكار كننده ناتوانى ديگران هست يعنى ديگران در مقابل آن ناتوان هستند اما هر چيزى كه ديگران در مقابل آن ناتوان باشند معجزه اصطلاحى يا به اصطلاح قرآن «آيت» نيست، چطور؟ اين را من به صورت ايراد ذكر مى كنم.

معجزه از ماده «عجز» است. عجز يعنى ناتوانى، و معجزه يعنى كارى كه ديگران در مقابل آن ناتوانند و كسى ديگر قادر به انجام آن نيست. گاهى به جاى «معجزه» كلمه «خرق عادت»

استعمال مى شود ولى اين همان برداشتى است كه اشاعره از معناى معجزه داشتند و معناى خوبى هم نيست.

اصولًا در قرآن نه كلمه «معجزه» استعمال شده و نه «خرق عادت» و هر دو از اصطلاحات علماى اسلامى است. البته كلمه «معجزه» در اصطلاح عموم مسلمين رايج است و حتى شايد در زمان ائمه اطهار هم استعمال مى شده است ولى «خرق عادت» اين چنين نيست بلكه تنها گروه خاصى از متكلمين اسلامى يعنى همان گروه اشاعره كه معناى معجزه را اين چنين

ص: 188

مى پنداشتند به كار برده اند. قرآن لفظ ديگرى را به كار برده و آن كلمه «آيت» است كه به نظر مى رسد از هر دو كلمه «معجزه» و «خرق عادت» رساتر به مقصود است.(1)

ايراد بر كلمه «معجزه»

بعضى اشخاص مى گويند ما قبول مى كنيم كه پيغمبران معجزه آورده اند و از آن جمله خود قرآن. شما مى گوييد قرآن معجزه است به دليل اينكه كسى مثل آن را نياورده است.(2)

در هر رشته علمى ياذوقى و صنعتىِ بشر بالأخره يك نفر هست كه حد اعلى است كه ديگران مثل اثر او را نمى توانند بياورند. آيا اين دليل معجزه بودن آن اثر است؟

از همين جا معلوم مى شود اين كلمه نارساست، ما هم تابع اين كلمه نيستيم. معجزه به آن معنايى كه اصطلاح متكلمين است (به آن معنا كه قرآن آورده، ما به لفظ معجزه كار نداريم، آيت) اين است كه آن كار نشان بدهد كه كار غير بشرى است نه اينكه حد اعلايى است كه بشر انجام مى دهد و فقط ديگران نمى توانند. اصلا بايد اين جهت را نشان بدهد كه از مرز قدرت

بشرى خارج است. پس خيلى تفاوت است ميان كارى كه بشر آن را از سنخ كار خودش مى داند ولى حد اعلى و دست بالاست، و كارى كه از سنخ كار بشر و از حد و مرز بشريت خارج است.

معجزه هايى كه قرآن از پيغمبران نشان مى دهد مخصوصا معجزه پيغمبران سلف چيزهايى است كه اصلا از مرز بشر و نبوغ بشرى خارج است مثل معجزاتى كه براى حضرت موسى يا حضرت عيسى نقل شده يا آنچه كه براى حضرت نوح نقل شده گرچه آن استجابت دعاست نه معجزه و ايندو با هم فرق دارند.(3)

ص: 189


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 26، ص 178.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 360.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 361.

مثلا حضرت موسى با يك لشگر انبوهِ مثلا دويست هزار نفرى از مصر بخواهد بيايد به همين سرزمين فلسطين، از غرب بخواهد بيايد به شرق، بعد لشگر دشمن كه از او خيلى عظيمتر و قويتراست و اينها را لشگر «شِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ»(1)

مى داند اينها را تعقيب كند، بعد به ساحل بحر احمر برسد و با اشاره عصا يك دفعه دريا شكافته شود و مثل اينكه جاده برايش درست شود. «اضْرِبْ بِعَصاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ»(2)

به او مى گويند عصايت را بزن به دريا، بزند به دريا، دريا شكافته شود. دشمن هم در عين حال مغرور شود بيايد داخل شود و تا وقتى هم كه همه افراد دشمن در قعر دريا نيامده اند، آب به حال خودش باشد، بعد يكمرتبه آب به هم بيايد. اين را نمى شود گفت دست بالاى بشر، همه بشرها نزديكِ اين كار را انجام مى دهند، اصلا فوق حد بشريت است. و همچنين ساير معجزاتى كه در قرآن آمده است.

پس در تعريف معجزه اين جور بايد بگوييم كه معجزه آن كار و اثرى است از يك پيغمبر كه به عنوان تحدّى- يعنى براى اثبات مدعاى خودش- آورده شود و نشانه اى باشد از اينكه يك قدرت ماوراء بشرى در ايجاد آن دخالت دارد و به طور كلى فوق مرز قدرت بشرى است.

واقعا آيا ما از آن جهت كه مسلمان و معتقد به قرآن هستيم بايد قبول داشته باشيم كه پيغمبران معجزه داشته اند يا نه؟ يعنى معجزه داشتن پيغمبران جزء ضروريات دين اسلام است يا نه؟

به نظر مى رسد در اين مطلب نمى شود شك و ترديد كرد، براى اينكه آياتى كه در قرآن در موضوع معجزات انبياء ذكر شده است به هيچ وجه قابل تأويل نيست كه انسان بخواهد بگويد كه اينها مثلا كنايه است از يك امر عادى و يك جريان عادى؛ اين طور نيست. در قرآن مسأله طوفان، آنهم طوفانى كه متعاقب با دعا و در اثر دعا باشد آمده است، هلاكتهاى عجيبى كه باز

ص: 190


1- . سوره شعراء: 26، آیه 54.
2- . سوره شعراء: 26، آیه 63.

در اثر دعا باشد آمده است.(1) همچنين راجع به معجزات حضرت موسى كه در قرآن خيلى زياد است. اژدها شدن عصا؛ در قرآن مكرر اين مطلب آمده است. قضاياى معجزه حضرت عيسى، نص قرآن است كه: «وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي»(2)

از گِل به شكل مرغ مى ساخت و در آن مى دميد و به اذن پروردگار يك مرغِ زنده مى شد. اين ديگر نص قرآن است، نمى شود اين را به گونه اى تأويل و توجيه كرد.(3)

نظريات در باب معجزه

اشاره

در باب معجزه مجموعا سه نظريه است كه با نظريه منكرين مى شود چهار نظريه. يك عده اساسا معجزه را به هيچ معنايى قبول نمى كنند، اصلا منكر معجزه هستند و قهرا منكر نبوت هم هستند و اينها را از اساس يا دروغ محض مى دانند يا نظير كارهاى جادوگران و ساحرها كه مردم خيال مى كردند چيزى هست و در واقع چيزى نيست. اين كه انكار كلى است؛ به اين كار نداريم. اما آنهايى كه مسلمانند، مؤمنند و قبول كرده اند؛ اينجا سه نظريه است.

1. نظريه تأويل

يك نظريه نظريه اى است كه معجزه را قبول كرده اند ولى تأويل كرده اند، كه اين هم در واقع انكار است اما يك انكار محترمانه اى است، انكارى است كه نمى خواهم بگويم آن كسى كه منكر شده است خواسته اسلام را انكار كند، ولى اين جور فكر مى كند، مثل مرحوم سيد احمد خان هندى.

ص: 191


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 362.
2- . سوره مائده: 5، آیه 110.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 363.

ايشان تفسيرى نوشته است هرچند يكى از علماى اسلامى است ولى فكر مى كند كه اين جور توجيه و تفسيرى كه در باب معجزات شده است كه به اينها جنبه خرق عادت داده اند اينها همه خرافه ها و پيرايه هايى است كه بعد به اسلام بسته اند. تمام معجزاتى را كه در قرآن آمده است ايشان كوشش مى كند كه يك توجيه عادى و طبيعى بكند. حتى مثلا عبور كردن موسى از دريا را مى خواهد يك توجيه عادى و طبيعى بكند كه نه، اين يك جريان غير عادى نبوده، يك جريان عادى بوده كه واقع شده است؛ و همچنين اژدها شدن عصاى موسى. همه اينها را يك توجيه و تأويل هاى خيلى دورى مى كند كه البته به نظر ما نمى شود اصلا احتمال اين تأويلها را هم داد، ايشان روى يك طرز فكرى اين احتمال را مى داده.(1)

امثال سيد احمد خان؛ دو دليل هم از خود قرآن بر اين مطلب مى آورند. يكى اينكه مى گويند ما در قرآن يك سلسله آيات داريم كه مردم از پيغمبران همين كارهاى خارق العاده را مى خواستند و پيغمبران مى گفتند ما جز بشرى نيستيم، ما هم بشرى هستيم مانند بشرهاى ديگر، و امتناع مى كردند.

دليل دوم يك سلسله آيات ديگرى است در خود قرآن كه نظام خلقت را به عنوان «سنن الهى» مى نامد و تصريح مى كند كه سنن الهى تغييرپذير نيست. «سُنَّةَ اللَّهِ ... وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا»(2) قبلا موضوعى را ذكر مى كند، بعد مى گويد: سنت خداست، بعد به صورت يك قانون كلى بيان مى كند: «وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا» و در آيه ديگر: «فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِيلًا»(3)

(«لن» هم مى گويد كه براى نفى ابد است) هرگز تو نخواهى يافت سنت الهى را كه عوض شود، تحويل پيدا كند.

ص: 192


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 364.
2- . سوره احزاب: 33، آیه 62.
3- . سوره فاطر: 35، آیه 43.

مى گويند به اين دليل پس معجزه به معنى اينكه خرق عادت بشود، تبديل سنت الهى است، تحويل سنت الهى است و نمى شود. سنت الهى مثلا اين است كه يك انسان اگر مى خواهد متولد شود بايد از يك زن و مرد به شكل خاصى متولد شود، اين سنت به نصّ قرآن تغييرپذير نيست.

اين يك نظريه، كه البته آن را به عنوان «نظريه اسلامى» هم عرض مى كنیم چون بعضى از علماى اسلامى به این شکل قائل هستند.

2. نظريه اشاعره

نظريه دوم درست نقطه مقابل اين نظريه است يعنى اساسا كوچكترين تفاوتى از نظر اهميت ميان معجزه و غير معجزه قائل نيست كه ما بخواهيم معجزه را توجيه و تفسير كنيم. اين نظريه ريشه اش از علماى اشعرى است ولى بعضى از فضلاء و اكابر خودمان هم آن را قبول كرده اند و آن اين است كه مى گويند: معجزه يك پيغمبر يعنى آيتى كه از طرف خداوند به وسيله آن پيغمبر و به دست او پيدا مى شود. شما مى گوييد پيغمبرى مرده اى را زنده مى كند يعنى خداوند براى اينكه بر مردم ثابت كند كه گفته اين پيغمبر بر حق است مرده اى را زنده مى كند. اينجا اين كار، كار پيغمبر نيست، كار خداست و هر چه در عالم هست معجزه است و آيت خداست، آنچه كه معجزه نيست آن را شما به ما نشان بدهيد. هر چه در عالم واقع مى شود معجزه است يعنى كار خداست و خداوند هم هر چه را كه در عالم واقع است آيت مى داند، منتها آيت و نشانه اى براى قدرت و حكمت پروردگار. معجزه هاى پيغمبران كه به صورت استثنائى صورت مى گيرند اينها هم آيت خدا هستند ولى آيتى از طرف خداوند براى صدق نبوت پيغمبران.(1)

در ميان متكلمين اسلامى اشاعره اين جور فكر مى كردند و بعد هم بسيارى ديگر از علما و فضلاى اسلامى همين نظريه را پذيرفته و گفته اند مطلب همين است، اصلا در باب معجزه نبايد

ص: 193


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 365.

بحثى كرد، صحبت از سرّ معجزه و راز معجزه صحيح نيست، اساسا معجزه رازى ندارد، خواست خداوند است. اگر به آنها بگوييد پس ما با علم چه بكنيم؟ علوم يك سنتى را در جهان به ما نشان مى دهند كه هر حادثه اى دنبال يك حادثه ديگر واقع مى شود و نظام معيّنى هست؛

مى گويند شما سراغ علوم هم كه برويد علوم چه مى گويند؟ علوم مى گويند هر چه ما تا كنون مطالعه كرده ايم نظام را به اين كيفيت يافته ايم. علوم جز توالى قضايا چيز ديگرى نشان نمى دهند.(1)

يك مطلب برای كمك به اين نظریه؛ آن اين است كه فرق است ميان قوانين طبيعى و قوانين عقلى كه در رياضيات يا فلسفه جريان دارد. قوانين رياضى قوانينى است كه عقل ضرورت آنها را كشف مى كند و خلاف آن محال است، مثل اينكه شما مى گوييد دو شيئى كه مساوى با شى ء سوم باشند خودشان با يكديگر مساوى هستند. اين يك امرى است كه فرض ذهن ماست يعنى اصلا موضوع را ذهن خود ما فرض مى كند و ضرورت آن را هم درك مى كند يعنى عقل مى گويد خلافش محال است. اگر كسى معجزه اش اين گونه است كه دو كمّيت متساوى را پيدا كرده است كه اين دو كمّيت متساوى با يك شى ء سوم مساوى هستند و از همان جهت كه اين دو با شى ء سوم مساوى هستند خودشان با يكديگر نامساوى هستند، مى گوييم قبول نيست، اين خلاف ضرورت عقل است. يا مثل بديهياتى از قبيل «كل و جزء». اگر يك كل داشته باشيم و يك شى ء ديگر (در اجسام)، حجمى داشته باشيم كه جزء حجم ديگر باشد، ضرورت عقل حكم مى كند كه كل از جزء بزرگتر است چون كل همان جزء است بعلاوه حجم ديگر. امكان ندارد كه جزء مساوى كل باشد و يا جزء از كل بزرگتر باشد. اين ضرورت عقلى است. اگر پيغمبرى آمد امرى را ادعا كرد بر خلاف قانون رياضى يا بر خلاف ضرورت عقلى فلسفى، ما نمى پذيريم و مى گوييم عقل اين را نمى پذيرد. ولى قوانينى كه ما الآن مى گوييم كه معجزه بر خلاف آن قوانين است قوانين طبيعى است.

ص: 194


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 366.

هرگز عقل ضرورت قوانين طبيعى را كشف نمى كند، عقل فقط وجود آنها را كشف مى كند، فقط مى بيند كه اين جريان به اين شكل وجود دارد، اما عقل نمى داند كه آيا ضرورت دارد كه همين جور وجود داشته باشد يا ضرورتى ندارد، اين جور وجود دارد؟ قوانين طبيعى قوانينى است كه بشر فقط وجود اينها را كشف كرده، هرگز ضرورت اينها را كشف نكرده است؛ و اين اشتباهى است در باب علوم اگر ما بگوييم علوم طبيعى ضرورت را هم كشف مى كند.(1)

اصلا علوم طبيعى مبتنى بر حس است. حس فقط وجود را كشف مى كند. ضرورت، يك مفهوم عقلى و ساخته عقل انسان است. ضرورت نه مبصَر است نه ملموس نه مسموع و نه مشموم و انسان به هيچ حسى ضرورت را كشف نمى كند و لذا بسيارى از فلاسفه گفته اند اصلا ضرورت ساخته عقل است. علوم فقط وجود اشياء را كشف كرده و وجود اين قوانين را به اين شكل كشف كرده است، ضرورتى كشف نكرده و نمى تواند هم كشف كند.

معجزات انبياء جريان هايى است بر خلاف قوانين «طبيعى» كه بشر وجود آنها را كشف كرده است نه بر خلاف قوانين «عقلى» از قبيل قوانين رياضى كه عقل بشر ضرورت آنها و محال بودنِ خلاف آنها را كشف كرده است.

چنانچه بگوييم پس قوانين طبيعى اگر ضرورت ندارد چرا وجود دارد؟ مى گويند مشيت خداوند است، خدا اين جور خواسته؛ وقتى مشيت خداست، معجزه هم كار خداست، پس معلوم است خدا جور ديگر مشيت كرده و خواسته. اين هم توجيهى است كه برخى ديگر، از معجزات كرده اند. اگر ما اين اصول را بپذيريم باز نيازى نداريم كه دنبال راز معجزات برويم و بگوييم يك رازى در معجزات هست. ديگر رازى ندارد؛ راز، مشيت خداوند است.(2)

ص: 195


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 367.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 368.

3. نظريه سوم

نظريه سوم اين است كه قوانين طبيعى از قبيل قوانين قراردادى بشرى نیست و خداوند قراردادهايى داشته باشد كه مثلا خاصيت آتش اين است، خاصيت حرارت اين است، خاصيت جسم اين است؛ چرا خاصيت جسم اين است؟ خاصيت هاى حيات اين است؟ خدا اين جور قرار داده. «قرار دادن» هم يك قرار دادن قراردادى است مثل قوانين موضوعه ما. هر روز هم خواست، خودش قانونش را عوض مى كند. دست خدا كه بسته نيست، «يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ» حرف يهود بود كه مى گفتند دست خدا بسته است.

قائلين به اين نظريه مى گويند اين طور نيست، قوانين طبيعى هم به دلايلى يك سنت تغييرناپذير واقعى دارد و معجزه يك راز دارد. در عين اينكه جنبه «آيت» بودنش و غير عادى بودن يعنى خارج از مرز بشر بودنش را قبول مى كنند، ولى مى گويند همين خارج از مرز بشر بودن هم با اين مطلب كه قوانينى كه در جهان رخ مى دهد يك سلسله قوانين قطعى و ضرورى است، منافات ندارد.

حكماى اسلام در دوران اول كه فلسفه يونان را ترجمه مى كردند اصلا صحبتى از نبوت و معجزات و اين حرفها نبوده. از زمان فارابى اندكى اين مسائل مطرح شده، بعد در زمان بوعلى سينا توسعه اى پيدا كرده كه بعد هم بيشتر توسعه پيدا كرده است.

مخصوصا بوعلى در مسأله نبوت و معجزات، بيشتر از ديگران بحث كرده و او خواسته است كه معجزات را، هم جنبه الهى و ماوراءالطبيعى بدهد و خارج از مرز بشريت بداند و هم از قانون علم و فلسفه خارج نداند، و ديگران هم بعدها آمده اند دنبال راز معجزات گشته اند.(1)

ص: 196


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 370.

ختم نبوّت

راز ختم نبوّت

ظهور دين اسلام، با اعلام جاودانگى آن و پايان يافتن دفتر نبوّت توأم بوده است. مسلمانان همواره ختم نبوّت را امر واقع شده تلقّى كرده اند. هيچ گاه براى آنها اين مسأله مطرح نبوده كه پس از حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله وسلم) پيغمبر ديگرى خواهد آمد يا نه؟

چه، قرآن كريم با صراحت، پايان يافتن نبوّت را اعلام و پيغمبر بارها آن را تكرار كرده است. در ميان مسلمين انديشه ظهور پيغمبر ديگر، مانند انكار يگانگى خداوند و انكار قيامت، با ايمان به اسلام همواره ناسازگار شناخته شده است. تلاش و كوششى كه در ميان دانشمندان اسلامى در اين زمينه به عمل آمده است، تنها در اين جهت بوده كه مى خواسته اند به عمق اين انديشه پى ببرند و راز ختم نبوّت را كشف كنند.

قدر مسلّم اين است كه وحى، تلقّى و دريافت راهنمايى است از راه اتّصال ضمير به غيب و ملكوت. نبىّ، وسيله ارتباطى است ميان ساير انسانها و جهان ديگر و در حقيقت پلى است ميان جهان انسانها و جهان غيب. نبوّت از جنبه شخصى و فردى، مظهر گسترش و رقاء شخصيّت روحانى يك فرد انسان است و از جنبه عمومى، پيام الهى است براى انسانها به منظور رهبرى آنها كه به وسيله يك فرد به ديگران ابلاغ مى گردد.(1)

همين جاست كه انديشه ختم نبوّت، ما را با پرسشهايى مواجه مى كند، كه: آيا ختم نبوّت و عدم ظهور نبىّ ديگر بعد از خاتم النّبيّين به معنى كاهش استعدادهاى معنوى و تنزّل بشريّت در جنبه هاى روحانى است؟ آيا مادر روزگار از زادن فرزندانى ملكوتى صفات كه بتوانند با غيب و

ص: 197


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 153.

ملكوت پيوند داشته باشند ناتوان شده است و اعلام ختم نبوّت به معنى اعلام نازا شدن طبيعت نسبت به چنان فرزندانى است؟

بعلاوه، نبوّت معلول نيازمندى بشر به پيام الهى است و در گذشته طبق مقتضيات دوره ها و زمانها اين پيام تجديد شده است. ظهور پياپى پيامبران، تجديد دائمى شرايع، نسخه هاى مداوم كتب آسمانى همه بدان علّت است كه نيازمنديهاى بشر دوره به دوره تغيير مى كرده است و بشر در هر دوره اى نيازمند پيام نوين و پيام آور نوينى بوده است. با اين حال، چگونه مى توان فرض كرد كه با اعلام ختم نبوّت اين رابطه يكباره بريده شود و پلى كه جهان انسان را به جهان غيب متّصل مى كند يكسره خراب گردد و ديگر پيامى به بشر نرسد و بشريّت بلا تكليف گذاشته شود؟

از اينها همه گذشته، چنانكه مى دانيم در فاصله ميان پيامبران صاحب شريعت مانند حضرات نوح و ابراهيم و موسى و عيسى(علی نبیناوآله وعلیهم السلام) يك سلسله پيامبران ديگر ظهور كرده اند كه مبلّغ و مروّج شريعت پيشين بوده اند. هزاران نبى بعد از حضرت نوح آمده اند كه مبلّغ و مروّج شريعت نوحى بوده اند؛ همچنين بعد از حضرت ابراهيم و غيره. فرضاً انقطاع نبوّت تشريعى را بپذيريم و بگوييم با شريعت اسلام شرايع ختم شد، چرا نبوّتهاى تبليغى بعد از اسلام قطع شد؟ چرا اين همه پيامبر بعد از هر شريعتى ظهور كردند و آنها را تبليغ و ترويج و نگهبانى كردند، امّا بعد از اسلام حتّى يك پيامبر اين چنين نيز ظهور نكرد؟

اينهاست پرسشهايى كه از انديشه ختم نبوّت ناشى مى شود. اسلام كه خود عرضه كننده اين انديشه است پاسخ اين پرسشها را داده است.

اسلام انديشه ختم نبوّت را آن چنان طرح و ترسيم كرده است كه نه تنها ابهام و ترديدى باقى نمى گذارد، بلكه آن را به صورت يك فلسفه بزرگ در مى آورد. از نظر اسلام، انديشه ختم نبوّت نه نشانه تنزّل بشريّت و كاهش استعداد بشرى و نازا شدن مادر روزگار است و نه دليل بى نيازى بشر

ص: 198

از پيام الهى است و نه با پاسخگويى به نيازمنديهاى متغيّر بشر در دوره ها و زمانهاى مختلف ناسازگار است، بلكه علّت و فلسفه ديگرى دارد.(1)

قبل از هر چيز لازم است با سيماى «ختم نبوّت» آن چنان كه اسلام ترسيم كرده است آشنا بشويم و آن را بررسى كنيم، سپس پاسخ پرسشهاى خود را دريافت داريم.

در سوره احزاب آيه 40 چنين مى خوانيم: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ؛(2)

محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نيست؛ همانا او فرستاده خدا و پايان دهنده پيامبران است.» اين آيه رسماً از حضرت محمّد(صلّى اللَّه عليه وآله وسلم) را با عنوان «خاتم النّبيّين» ياد كرده است.

كلمه «خاتَم» به حسب ساختمان لغوى خود در زبان عربى به معنى چيزى است كه به وسيله آن به چيزى پايان دهند. مهرى كه پس از بسته شدن نامه بر روى آن مى زدند به همين جهت «خاتم» ناميده مى شود، و چون معمولًا بر روى نگين انگشترى، نام يا شعار مخصوص خود را نقش مى كردند و همان را بر روى نامه ها مى زدند، انگشترى را «خاتم» مى ناميدند.

در قرآن هر جا و به هر صورت مادّه «ختم» استعمال شده است مفهوم پايان دادن يا بستن را مى دهد. مثلًا در آیه شریف چنين مى خوانيم:«الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ؛(3)

در اين روز به دهانهاى آنها مهر مى زنيم و دستهاشان با ما سخن مى گويند و پاهاشان بر آنچه به دست آورده اند گواهى مى دهند.»(4)

لحن آيه مورد بحث خود مى رساند كه قبل از نزول اين آيه نيز پايان يافتن نبوّت به وسيله پيغمبر اسلام در ميان مسلمين امرى شناخته بوده است. مسلمانان همان طورى كه حضرت

ص: 199


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 154.
2- . سوره احزاب: 33، آیه 40.
3- . سوره يس: 36، آيه 65.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 155.

محمّد(صلّى اللَّه عليه وآله وسلم) را «رسول اللّه» مى دانستند، «خاتم النّبيّين» نيز مى شناختند. اين آيه فقط يادآورى مى كند كه او را با عنوان پدر خوانده فلان شخص نخوانيد؛ او را با همان عنوان واقعى اش كه رسول اللّه و خاتم النّبيّين است بخوانيد. اين آيه فقط به جوهر و هسته مركزى انديشه ختم نبوّت اشاره مى كند و بر آن چيزى نمى افزايد.

يكى از علل تجديد رسالت و ظهور پيامبران جديد، تحريف و تبديل هايى است كه در تعليمات و كتب مقدّس پيامبران رخ مى داده است و به همين جهت آن كتابها و تعليمات، صلاحيّت خود را براى هدايت مردم از دست مى داده اند. غالباً پيامبران احيا كننده سنن فراموش شده و اصلاح كننده تعليمات تحريف يافته پيشينيان خود بوده اند.

گذشته از انبيائى كه صاحب كتاب و شريعت و قانون نبوده و تابع يك پيغمبر صاحب كتاب و شريعت بوده اند، مانند همه پيامبران بعد از حضرت ابراهيم تا زمان حضرت موسى و همه پيامبران بعد از حضرت موسى تا حضرت عيسى، پيامبران صاحب قانون و شريعت نيز بيشتر مقرّرات پيامبر پيشين را تأييد مى كرده اند. ظهور پياپى پيامبران تنها معلول تغيير و تكامل شرايط زندگى و نيازمندى بشر به پيام نوين و رهنمايى نوين نيست، بيشتر معلول نابودي ها و تحريف و تبديل هاى كتب و تعليمات آسمانى بوده است.

در سوره حجر آيه 9 چنين آمده است: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ؛ ما خود اين كتاب را فرود آورديم و هم البتّه خود نگهبان آن هستيم.» در اين آيه با قاطعيّت كم نظيرى از محفوظ ماندن قرآن از تحريف و تغيير و نابودى سخن رفته است.

بشر چند هزار سال پيش نسبت به حفظ مواريث علمى و دينى ناتوان بوده است و از او جز اين انتظارى نمى توان داشت. آنگاه كه بشر مى رسد به مرحله اى از تكامل كه مى تواند مواريث

ص: 200

دينى خود را دست نخورده نگهدارى كند، علّت عمده تجديد پيام و ظهور پيامبر جديد منتفى مى گردد و شرط لازم (نه شرط كافى) جاويد ماندن يك دين، موجود مى شود.(1)

آيه فوق به منتفى شدن مهم ترين علّت تجديد نبوّت و رسالت از تاريخ نزول قرآن به بعد اشاره مى كند، و در حقيقت، تحقّق يكى از اركان ختم نبوّت را اعلام مى دارد. چنانكه مى دانيم در ميان كتب آسمانى جهان تنها كتابى كه درست و به تمام و كمال دست نخورده باقى مانده قرآن است.

بیان خواهد شد كه وسيله الهى محفوظ ماندن كتاب آسمانى مسلمين، رشد و قابليّت بشر اين دوره است كه دليل بر نوعى بلوغ اجتماعى انسان اين عهد است. در حقيقت، يكى از اركان خاتميّت، بلوغ اجتماعى بشر است به حدّى كه مى تواند حافظ و نگهبان مواريث علمى و دينى خود باشد و خود به نشر و تبليغ و تعليم و تفسير آن بپردازد.

در سراسر قرآن اصرار عجيبى هست كه دين، از اوّل تا آخر جهان، يكى بيش نيست و همه پيامبران بشر را به يك دين دعوت كرده اند. در سوره شورى آيه 13 چنين آمده است: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى؛ خداوند براى شما دينى قرار داد كه قبلًا به نوح توصيه شده بود و اكنون بر تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى نيز توصيه كرديم.»(2)

قرآن در همه جا نام اين دين را كه پيامبران از آدم تا خاتم مردم را بدان دعوت مى كرده اند «اسلام» مى نهد. مقصود اين نيست كه در همه زمانها به اين نام خوانده مى شده است، مقصود اين است كه دين داراى حقيقت و ماهيّتى است كه بهترين معرّف آن، لفظ «اسلام» است. در

سوره آل عمران آيه 67 درباره ابراهيم مى فرمايد: «ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً؛ ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى، حق جو و مسلم بود.»

ص: 201


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 156.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 157.

البتّه پيامبران در پاره اى از قوانين و شرايع با يكديگر اختلاف داشته اند. قرآن در عين اينكه دين را واحد مى داند، اختلاف شرايع و قوانين را در پاره اى مسائل مى پذيرد. در سوره مائده آيه 48 مى فرمايد: «لِكُلٍّ جَعَلْنا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً؛ براى هر كدام (هر قوم و امّت) يك راه ورود و يك طريقه خاص قرار داديم.»

ولى از آنجا كه اصول فكرى و اصول عملى كه پيامبران به آن دعوت مى كرده اند يكى بوده و همه آنان مردم را به يك شاهراه و به سوى يك هدف دعوت مى كرده اند، اختلاف شرايع و قوانين جزئى در جوهر و ماهيّت اين راه كه نامش در منطق قرآن «اسلام» است تأثيرى نداشته است. تفاوت و اختلاف تعليمات انبياء با يكديگر از نوع اختلاف برنامه هايى است كه در يك كشور هر چند يك بار به مورد اجرا گذاشته مى شود و همه آنها از يك «قانون اساسى» الهام مى گيرد. تعليمات پيامبران در عين پاره اى اختلافات، مكمّل و متمّم يكديگر بوده است.(1)

اختلاف و تفاوت تعليمات آسمانى پيامبران از نوع اختلافات مكتب هاى فلسفى يا سياسى يا اجتماعى يا اقتصادى كه مشتمل بر افكار متضادّ است نبوده است؛ انبياء تماماً تابع يك مكتب و داراى يك تز بوده اند. تفاوت تعليمات انبياء با يكديگر، از نوع تفاوت تعليمات كلاس هاى عالى تر با كلاسهاى دانى تر بوده است.

دانش آموز در كلاسهاى بالاتر نه تنها به مسائلى بر مى خورد كه قبلًا به آنها به هيچ وجه بر نخورده است، بلكه تصوّرش درباره مسائلى كه قبلًا ياد گرفته و در ذهن كودكانه خود به نحوى آنها را تجسّم داده است احياناً زير و رو مى شود، تعليمات انبياء نيز چنين است.(2)

از نظر قرآن سير تكاملى جهان و انسان و اجتماع يك سير هدايت شده و هدفدار است و بر روى خطّى است كه «صراط مستقيم» ناميده مى شود و از لحاظ مبدأ و مسير و منتهى مشخّص

ص: 202


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 158.
2- . «لو علم ابو ذر ما فى قلب سلمان لقتله»: سفينة البحار، مادّه «ذر».

است. انسان و اجتماع، متحوّل و متكامل است، ولى راه و خطّ سير، مشخّص و واحد و مستقيم است: «وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ»(1)

تكامل انسان به اين نحو نيست كه در هر زمانى تحت تأثير يك سلسله علل- صنعتى يا اجتماعى يا اقتصادى- در يك راه حركت كند و دائماً تغيير مسير و تغيير جهت بدهد. اينكه قرآن با اصرار زياد، دين را يكى مى داند و فقط به يك شاهراه قائل است و اختلاف شرايع و قوانين را مربوط به خطوط فرعى مى داند، مبتنى بر اين اصل فلسفى است.

قرآن با توضيح اين نكته كه راه بشر يك راه مشخّص و مستقيم است و همه پيامبران با همه اختلافاتى كه در راهنمايى و دادن نشانى به حسب وضع و موقع زمانى و مكانى دارند، به سوى يك مقصد و يك شاه راه هدايت مى كنند، جادّه ختم نبوّت را صاف و ركن ديگر از اركان آن را توضيح مى دهد؛ زيرا ختم نبوّت آنگاه معقول و متصوّر است كه خطّ سير اين بشر متحوّل متكامل، مستقيم و قابل مشخّص كردن باشد.(2)

در سوره بقره آيه 143 چنين آمده است: «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً؛ و اين چنين شما را جماعت وسط و معتدل و متعادل قرار داديم تا حجّت و شاهد بر مردم ديگر باشيد و پيغمبر حجّت و شاهد بر شما باشد.» امّت واقعى اسلام از نظر قرآن يك امّت وسط و معتدل است. بديهى است كه امّت وسط و معتدل و متعادل،

دست پرورده تعاليم وسط و معتدل است. اين آيه امتياز و خصوصيّت امّت ختميّه و تعليمات ختميّه را در يك كلمه ذكر مى كند: وسطيّت و تعادل.(3)

ص: 203


1- . سوره انعام: 6، آیه 153.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 161.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 162.

راز اينكه در انسان انحراف و سقوط و توقّف و انحطاط هست و در ساير جاندارها نيست به این دلیل می باشد که انسان بر خلاف ساير جانداران- كه سر جاى خود متوقّف اند و خود قادر نيستند كه خود را جلو ببرند يا به عقب برگردند، به راست منحرف شوند يا به چپ، تند بروند يا كند- هم مى تواند خود را به جلو ببرد و هم مى تواند به عقب برگردد، هم قادر است به سوى چپ منحرف شود و هم به سوى راست، هم مى تواند تند برود و هم كند، و بالأخره هم مى تواند بنده اى «شاكر» باشد و هم سركشى «كافر»؛ از اين رو دائماً در ميان نوسانات افراطى و تفريطى گرفتار است.(1)

خطرى كه غالباً مصلحان اجتماعى به وجود مى آورند از همين ناحيه است كه در يك اجتماع تندرو يا كندرو يا متمايل به راست يا به چپ ظهور مى كنند و به پيكار مقدّسى دست مى زنند، امّا فراموش مى كنند يك برنامه معيّن فقط براى مدّت محدودى قابل اجراست و با جامعه كندرو يا تندرو يا چپ رو يا راست رو آن قدر بايد پيكار كرد كه تعادل خود را بازيابد، و بيش از آن، خود مستلزم سقوط و انحراف جامعه از سوى ديگر است.

رسالت پيامبر اسلام با همه رسالت هاى ديگر اين تفاوت را دارد كه از نوع قانون است نه برنامه؛ قانون اساسى بشريّت است؛ مخصوص يك اجتماع تندرو يا كندرو يا راست رو يا چپ رو نيست. اسلام طرحى است كلّى و جامع و همه جانبه و معتدل و متعادل، حاوى همه طرح هاى جزئى و كارآمد در همه موارد. آنچه در گذشته انبياء انجام مى دادند كه برنامه مخصوص براى يك جامعه خاص از جانب خدا مى آوردند، در دوره اسلام علما و رهبران امّت بايد انجام دهند،

با اين تفاوت كه علما و مصلحين با استفاده از منابع پايان ناپذير وحى اسلامى برنامه هاى خاصّى تنظيم مى كنند و آن را به مرحله اجرا مى گذارند.(2)

ص: 204


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 163.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 164.

از نصوص اسلامى بر مى آيد كه همه پيامبران به حكم اينكه مقدّمه ظهور نبوّت كلّى و ختمى و قانون اساسى يگانه الهى بوده اند، موظّف بوده اند كه نويد اكمال و اتمام دين را در دوره ختميّه به امّتهاى خود بدهند. خداوند از همه پيامبران چنين پيمانى گرفته است. در نهج البلاغه، بيان جالبى در اين زمينه است: « وَ لَمْ يُخْلِ اللَّهُ سُبْحَانَهُ خَلْقَهُ مِنْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ أَوْ كِتَابٍ مُنْزَلٍ أَوْ حُجَّةٍ لَازِمَةٍ أَوْ مَحَجَّةٍ قَائِمَةٍ رُسُلٌ لَا تُقَصِّرُ بِهِمْ قِلَّةُ عَدَدِهِمْ وَ لَا كَثْرَةُ الْمُكَذِّبِينَ لَهُمْ مِنْ سَابِقٍ سُمِّيَ لَهُ مَنْ بَعْدَهُ أَوْ غَابِرٍ عَرَّفَهُ مَنْ قَبْلَهُ عَلَى ذَلِكَ نَسَلَتِ الْقُرُونُ و مَضَتِ الدُّهُورُ وَ سَلَفَتِ الْآبَاءُ وَ خَلَفَتِ الْأَبْنَاء، إِلَى أَنْ بَعَثَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُحَمَّداً ص لِإِنْجَازِ عِدَتِهِ وَ تَمَامِ نُبُوَّتِهِ مَأْخُوذاً عَلَى النَّبِيِّينَ مِيثَاقُهُ مَشْهُورَةً سِمَاتُهُ كَرِيماً مِيلَادُهُ؛(1)

خداوند هرگز خلق را از وجود يك پيامبر يا كتاب آسمانى يا حجّت كافى يا طريقه روشن، خالى نگذاشته است؛ فرستادگانى كه اندكى عدد آنها و بسيارى عدد مخالفانشان آنها را از انجام وظيفه بازنداشته است. هر پيامبرى به پيامبر پيشين خود قبلًا معرّفى شده است و آن پيامبر پيشين او را به مردم معرّفى كرده و بشارت داده است. به اين ترتيب نسلها پشت سر يكديگر آمد و روزگاران گذشت تا خداوند حضرت محمّد(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) را به موجب و عده اى كه كرده بود، براى تكميل دستگاه نبوّت فرستاد در حالى كه از همه پيامبران براى او پيمان گرفته بود. علائم او معروف و مشهور و ولادت او بزرگوارانه بود.»

از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) دو جمله لطيف در اين زمينه وارد شده، يكى اينكه فرموده است: «نَحْنُ الْآخِرُونَ السَّابِقُونَ يَوْمَ الْقِيَامَة؛(2)

ما در دنيا پس از همه پيامبران و امّتها آمده ايم، امّا در آخرت در صف مقدّم هستيم» و ديگران پشت سر ما هستند. ديگر اينكه حضرت فرمودند: «آدَمُ وَ مَنْ دُونَهُ تَحْتَ لِوَائِي يَوْمَ الْقِيَامَة؛(3) یعنی حضرت آدم و فرزندانش همه در روز

ص: 205


1- . نهج البلاغه، خطبه 1.
2- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 39، ص 85.
3- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 16، ص 402.

قیامت زیر پرچم من هستند.» علّت اين سبقت و تقدّم در قيامت و علّت اينكه همه پيامبران در آن جهان در زير پرچم پيامبر خاتم هستند اين است كه همه مقدّمه اند و اين نتيجه؛ وحى آنها در حدود يك برنامه موقّت بوده و وحى اين پيغمبر در سطح قانون اساسى كلّى هميشگى است.(1)

معلوم شد انديشه ختم نبوّت بر اين پايه است كه اولاً مايه دين در سرشت بشر نهاده شده است، سرشت همه انسانها يكى است، سير تكاملى بشر يك سير هدفدار و بر روى يك خطّ مشخّص و مستقيم است؛ از اين رو حقيقت دين كه بيان كننده خواستهاى فطرت و راهنماى بشر به راه راست است يكى بيش نيست. ثانياً يك طرح به شرط فطرى بودن، جامع بودن، كلّى بودن و به شرط مصونيّت از تحريف و تبديل و به شرط حسن تشخيص و تطبيق در مرحله اجرا مى تواند براى هميشه رهنمون و مفيد و مادر طرحها و برنامه ها و قوانين جزئى بى نهايت واقع گردد.

پس انقطاع نبوّت به معنى انقطاع مأموريّت الهى است براى ارشاد و هدايت، نه انقطاع فيض معنوى نسبت به سائرين و سالكين الى اللّه. بسيار اشتباه است اگر گمان كنيم اسلام با اعلام ختم نبوّت منكر زندگى معنوى شده است.(2)

نبوّت تبليغى

پيامبران مجموعاً دو وظيفه انجام مى داده اند؛ يكى اينكه از جانب خدا براى بشر قانون و دستور العمل مى آورده اند؛ دوّم اينكه مردم را به خدا و عمل به دستورالعمل هاى الهى آن عصر و زمان دعوت و تبليغ مى كرده اند. غالب پيامبران فقط وظيفه دوم را انجام مى داده اند؛ عدّه بسيار كمى از پيامبران كه قرآن آنها را «اولوالعزم» مى خواند قانون و دستور العمل آورده اند. به عبارت

ص: 206


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 165-166.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 172.

ديگر، دو نوع نبوّت بوده است: نبوّت تشريعى و نبوّت تبليغى. پيامبران تشريعى كه عددشان بسيار اندك است صاحب قانون و شريعت بوده اند، ولى پيامبران تبليغى كارشان تعليم و تبليغ و ارشاد مردم به تعليمات پيامبر صاحب شريعت بوده است. اسلام كه ختم نبوّت را اعلام كرده است نه تنها به نبوّت تشريعى خاتمه داده است بلكه به نبوّت تبليغى نيز پايان داده است. چرا چنين است؟ چرا امّت حضرت رسول و ملّت اسلام از هدايت و ارشاد چنين پيامبرانى محروم مانده اند؟ فرضاً اين مطلب را پذيرفتيم كه اسلام به واسطه كمال و كلّيّت و تماميّت و جامعيّتش به نبوّت تشريعى پايان داده است، پايان يافتن نبوّت تبليغى را با چه حساب و فلسفه اى مى توان توجيه كرد؟

حقيقت اين است كه وظيفه اصلى نبوّت و هدايت وحى، همان وظيفه اوّل است، امّا تبليغ و تعليم و دعوت، يك وظيفه نيمه بشرى و نيمه الهى است. وحى و نبوّت، يعنى اتّصال مرموز با ريشه وجود و سپس مأموريّت براى ارشاد خلق، مظهرى است از مظاهر «هدايت» كه بر سراسر هستى حكم فرماست: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى»(1)

«الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى، وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدى»(2)

وحى، عالى ترين و راقى ترين مظاهر و مراتب هدايت است. وحى، ره آورد هايى دارد كه از دسترس حسّ و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون است و چيزى از اينها جانشين آن نمى شود. ولى وحيى كه چنين خاصيّتى دارد وحى تشريعى است نه تبليغى. وحى تبليغى بر عكس است.

تا زمانى بشر نيازمند به وحى تبليغى است كه درجه عقل و علم و تمدّن به پايه اى نرسيده است كه خود بتواند عهده دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود. ظهور علم و عقل، و به عبارت ديگر، رشد و بلوغ انسانيّت، خود به خود به وحى تبليغى خاتمه

ص: 207


1- . سوره طه: 20، آیه 50.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 173.

مى دهد و علما جانشين چنان انبياء مى گردند. مى بينيم قرآن در اوّلين آيه اى كه نازل مى شود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به ميان مى آورد: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ»(1)

آيه اعلام مى كند كه عهد قرآن، عهد خواندن و نوشتن و ياد دادن و علم و عقل است.(2)

آيه شریفه تلويحاً مى فهماند كه در عهد قرآن وظيفه تعليم و تبليغ و حفظ آيات آسمانى به علما منتقل شده و علما از اين نظر جانشين انبياء مى شوند. اين آيه اعلام بلوغ و استقلال بشريّت در اين ناحيه است. قرآن در سراسر آياتش بشر را به تعقّل و استدلال و مشاهده عينى و تجربى طبيعت و مطالعه تاريخ و به تفقّه و فهم عميق دعوت مى كند. اينها همه نشانه هاى ختم نبوّت و جانشينى عقل و علم به جاى وحى تبليغى است.

براى كداميك از كتب آسمانى به اندازه قرآن كار شده است؟ به محض نزول قرآن هزاران حافظ قرآن پيدا مى شود. هنوز نيم قرن نگذشته، به خاطر قرآن علم نحو و صرف و دستور زبان تدوين و لغتهاى زبان عربى جمع آورى مى گردد، علم معانى و بيان و بديع ابتكار مى شود، هزاران تفسير و مفسّر و حوزه هاى تفسير به وجود مى آيد. غالب اين فعّاليّتها از طرف مردمى صورت مى گيرد كه نسبت به زبان عربى بيگانه اند. فقط علاقه به قرآن است كه چنين شور و هيجانى به وجود مى آورد. چرا براى تورات و انجيل و اوستا چنين فعّاليّتهايى نشد؟ آيا اين خود دليل بر رشد و بلوغ بشريّت و قابليّت او براى حفظ و تعليم و تبليغ كتاب آسمانى اش نيست؟ آيا اين خود دليل جانشين شدن دانش به جاى نبوّت تبليغى نيست؟

ص: 208


1- . سوره علق: 96، آیات 1- 5.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 174.

بشر در دوره هاى پيشين مانند كودك مكتبى بوده است كه كتابى كه به دستش براى خواندن مى دهند پس از چند روز پاره پاره مى كند، و بشر دوره اسلامى مانند يك عالم بزرگسال است كه با همه مراجعات مكرّرى كه به كتابهاى خود مى كند، آنها را در نهايت دقّت حفظ مى نمايد.

زندگى بشر را معمولًا به عهد تاريخى و عهد ما قبل تاريخ تقسيم مى كنند. عهد تاريخى از زمانى است كه بشر توانسته يادگارهايى به صورت كتيبه يا كتاب از خود باقى بگذارد و همان ها امروز ملاك قضاوت درباره زندگى آن روز است، امّا از عهد ما قبل تاريخ هيچ گونه اثرى كه ملاك قضاوت قرار بگيرد باقى نمانده است. ولى مى دانيم كه آثار عهد تاريخى نيز غالباً پراكنده

است. دوره اى كه از آن به بعد بشر تاريخ و آثار خود را به طور منظّم و نسل به نسل حفظ كرده و تحويل نسل بعد داده مقارن با ظهور اسلام است. خود اسلام نيز عاملى براى اين رشد عقلى محسوب مى شود.(1)

در دوره اسلامى، مسلمين، هم آثار خود را حفظ و نگهدارى كردند و مانع اندراس و نابودى شدند و هم كم و بيش آثار ملل پيشين را نگهدارى و به نسلهاى بعد منتقل كردند؛ يعنى تقريباً مقارن با عهد ختم نبوّت است كه بشر لياقت خود را براى حفظ مواريث علمى و دينى نشان داده است و در واقع دوره تاريخى واقعى مقارن با ظهور اسلام است. در ادوار گذشته، از يك طرف آثار نفيس علمى و فلسفى و دينى به وجود مى آمد و از طرف ديگر در كام آتش يا آب مى رفت. تاريخ از اين سرگذشتهاى دردناك فراوان به ياد دارد. حوزه علمى و عظيم اسكندريّه پس از نفوذ مسيحيّت در حوزه امپراطورى روم شرقى منحل شد و كتابخانه تاريخى آن به وسيله متعصّبان مسيحى در كام آتش رفت.(2)

ص: 209


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 175.
2- . اقبال لاهوری، احياى فكر دينى در اسلام، ص 145.

جاودانگی اسلام

اسلام ضمن اعلام ختم نبوّت، جاويدان ماندن خويش را اعلام كرد: «حَلَالَ مُحَمَّدٍ حَلَالٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ حَرَامَهُ حَرَامٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَة»(1)

پر سروصداترين پرسش ها و ايرادها در اطراف همين موضوع است. مى گويند: مگر ممكن است چيزى جاويد بماند؟! همه چيز در جهان بر ضدّ جاويد ماندن است؛ اساسى ترين اصل اين جهان اصل تغيير و تحوّل است؛ تنها يك چيز جاودانى است، آن اينكه هيچ چيز جاودانى

نيست. منكران جاويد ماندن، گاهى به سخنان خود رنگ فلسفى مى دهند و قانون تغيير و تحوّل را كه قانون عمومى طبيعت است دليل مى آورند.

اگر به اين مسأله صرفاً از اين جنبه نگاه کنیم جواب ايراد روشن است: آن چيزى كه همواره در تغيير و تحوّل است، مادّه و تركيبات مادّى جهان است، امّا قوانين و نظامات- خواه نظامات طبيعى و يا نظامات اجتماعى منطبق بر نواميس طبيعى- مشمول اين قانون نمى باشند. ستارگان و منظومه هاى شمسى پديد مى آيند و پس از چندى فرسوده و فانى مى گردند، امّا قانون جاذبه همچنان پاى برجاست؛ گياهان و جانوران زاده مى شوند و مى زيند و مى ميرند، ولى قوانين زيست شناسى همچنان زنده است.

در طبيعت، «پديده ها» متغيّرند نه قانونها، اسلام قانون است نه پديده. اسلام آن وقت محكوم به مرگ است كه با قوانين طبيعت ناهماهنگ باشد، همانطور که خود اسلام، مدّعى است از فطرت و سرشت انسان و اجتماع سرچشمه گرفته باشد و با طبيعت و قوانين آن هماهنگى داشته باشد، چرا بميرد؟!

ولى گاهى از جنبه اجتماعى ايراد مى كنند، مى گويند: مقرّرات اجتماعى يك سلسله مقرّرات قراردادى است كه بر اساس نيازمنديهاى اجتماعى وضع مى شود. نيازمندي ها كه مبنا و اساس

ص: 210


1- . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 30، ص 196.

مقرّرات و قوانين اجتماعى مى باشند به موازات توسعه و تكامل عوامل تمدّن در تغييرند، نيازمندي هاى هر عصر با نيازمنديهاى عصر ديگر متفاوت است، نيازمندي هاى بشر در عصر موشك و هواپيما و برق و تلويزيون با نيازمندي هاى عصر چهارپایان(اسب و الاغ و شتر) به كلّى فرق كرده است؛ چگونه ممكن است مقرّرات زندگى او در اين عصر همان مقرّرات عصر چهارپایان باشد؟ به عبارت ديگر، توسعه و پيشرفت عوامل تمدّن، لزوماً و جبراً مقتضيات جديدى مى آورد؛ نه ممكن است جلو «جبر تاريخ» را گرفت و زمان را به يك حال نگه داشت و نه

ممكن است با مقتضيات زمان هماهنگى نكرد. پابند بودن به مقرّرات ثابت و يكنواخت، مانع انعطاف و انطباق با مقتضيات زمان و هماهنگى با قافله تمدّن است.

اسلام بيش از هر مذهب ديگر بايد با نسل جديد که جز درباره تحوّل و دگرگونى و نوطلبى و درك مقتضيات زمان نمى انديشد پنجه نرم كند، زيرا اسلام از طرفى دعوى جاودانگى دارد و از طرف ديگر در همه شئون زندگى مداخله كرده است از رابطه فرد با خدا گرفته تا روابط اجتماعى افراد، روابط خانوادگى، روابط فرد و اجتماع، روابط انسان و جهان. اگر اسلام مانند برخى اديان ديگر به يك سلسله تشريفات عبادى و دستورالعمل هاى خشك اخلاقى قناعت كرده بود چندان مشكلى نبود، امّا با اين همه مقرّرات و قوانين مدنى، جزائى، قضائى، سياسى، اجتماعى و خانوادگى چه مى توان كرد؟(1)

نيازمندي ها

آيا درست است كه همه نيازمندي هاى بشر در تغيير است و با تغيير نيازمندي ها قوانين و مقرّرات مربوط به آنها تغيير مى كند؟ جواب اين است كه نه تمام نيازمندي ها در تغيير است و نه لازمه تغيير نيازمندي ها اين است كه اصول و قواعد اساسى زندگى تغيير كند.

ص: 211


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 178.

قسمت اوّل: نيازمندي ها بر دو گونه است: نيازمندي هاى اوّلى و نيازمندي هاى ثانوى. نيازمندي هاى اوّلى از عمق ساختمان جسمى و روحى بشر و از طبيعت زندگى اجتماعى سرچشمه مى گيرد. تا انسان انسان است و تا زندگى وى زندگى اجتماعى است، آن نوع نيازمندي ها هست. اين نيازمندي ها يا جسمى است يا روحى و يا اجتماعى. نيازمندي هاى جسمى از قبيل نيازمندى به خوراك، پوشاك، مسكن، همسر و غيره، نيازمندي هاى روحى از

قبيل علم، زيبايى، نيكى، پرستش، احترام و تربيت، نيازمندي هاى اجتماعى از قبيل معاشرت، مبادله، تعاون، عدالت، آزادى و مساوات.

نيازمندي هاى ثانوى نيازمندي هايى هستند كه از نيازمندي هاى اوّلى ناشى مى شود. نيازمندى به انواع آلات و وسائل زندگى كه در هر عصر و زمانى با عصر و زمان ديگر فرق مى كند از اين نوع است.(1)

نيازمندي هاى اوّلى، محرّك بشر به سوى توسعه و كمال زندگى است، امّا نيازمندي هاى ثانوى ناشى از توسعه و كمال زندگى است و در عين حال محرّك به سوى توسعه بيشتر و كمال بالاتر است. تغيير نيازمندي ها و نو شدن و كهنه شدن آنها مربوط به نيازمندي هاى ثانوى است.

نيازمندي هاى اوّلى نه كهنه مى شود و نه از بين مى رود؛ هميشه زنده و نو است. پاره اى از نيازمندي هاى ثانوى نيز چنين است. نيازمندى به قانون ناشى از نيازمندى به زندگى اجتماعى است و در عين حال دائم و هميشگى است، بشر هيچ زمانى بى نياز از قانون نخواهد شد.

قسمت دوم: درست است كه توسعه عوامل تمدّن، نيازمندي هاى جديدى به وجود مى آورد و احياناً يك سلسله قراردادها و قوانين فرعى را ايجاب مى كند، مثلًا وسائل نقليّه ماشينى ايجاب مى كند كه يك سلسله قراردادها و مقرّرات به نام «مقرّرات راهنمايى» براى شهرها و يك سلسله مقرّرات بين المللى ميان كشورها وضع بشود كه در گذشته نيازى به چنين مقرّرات نبود؛ امّا

ص: 212


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 183.

توسعه عوامل تمدّن ايجاب نمى كند كه قوانين حقوقى و جزائى و مدنى مربوط به دادوستدها و وكالت ها و غصب ها و ضمان ها و ارث و ازدواج، عوض بشود چه رسد به قوانين مربوط به رابطه انسان با خدا يا رابطه انسان با طبيعت.

تغيير و تبديل وسائل و ابزارهاى مورد نياز سبب نمى شود كه راه تحصيل و استفاده و مبادله عادلانه آنها عوض بشود مگر آنكه فرض كنيم همان طور كه اسباب و وسائل و ابزارهاى زندگى تغيير مى يابد و متكامل مى شود، مفاهيم حقّ و عدالت و اخلاق نيز تغيير مى كند، و به عبارت ديگر، فرض كنيم حقّ و عدالت و اخلاق يك سلسله مفاهيم نسبى هستند؛ يك چيز كه در يك زمان حقّ و عدالت و اخلاق است، در عصر و زمان ديگر ضدّ حقّ و عدالت و اخلاق است.(1)

تناقض ميان قانون و احتياجات نو به نو، آنگاه پيدا مى شود كه قانون به جاى اينكه خطّ سير را مشخّص كند، به تثبيت شكل و ظاهر زندگى بپردازد؛ مثلًا وسائل و ابزارهاى خاصّى را كه وابستگى تامّ و تمام به درجه فرهنگ و تمدّن دارد بخواهد براى هميشه تثبيت نمايد.

قانون هر اندازه جزئى و مادّى باشد، يعنى خود را به موادّ مخصوص و رنگ و شكلهاى مخصوصى بسته باشد، شانس بقا و دوام كمترى دارد، و هر اندازه كلّى و معنوى باشد و توجّه خود را نه به شكلهاى ظاهرى اشياء بلكه به روابط ميان اشياء يا ميان اشخاص معطوف كرده باشد شانس بقا و دوام بيشترى دارد.(2)

معجزه ختميّه

قرآن كريم معجزه جاويدان خاتم پيامبران است. پيامبران پيشين از قبيل ابراهيم و موسى و عيسى كه هم كتاب آسمانى داشته اند و هم معجزه، زمينه اعجازشان چيزى غير از كتاب

ص: 213


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 184.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، ج 3، ص 185.

آسمانى شان بوده است از قبيل تبديل شدن آتش سوزان به «برد و سلام» يا اژدها شدن چوب خشك و يا زنده شدن مردگان. بديهى است كه هر كدام از اين معجزات امرى موقّت و زودگذر بوده است. ولى زمينه معجزه خاتم پيامبران، خود كتاب اوست. كتاب آن حضرت، هم كتاب است و هم برهان بر رسالت ایشان و به همين دليل، معجزه ختميّه بر خلاف ساير معجزات، جاويدان و باقى است نه موقّت و زودگذر.

كتاب بودن معجزه خاتم پيامبران چيزى است متناسب با عصر و زمان ایشان كه عصر پيشرفت علم و دانش و تمدّن و فرهنگ است و اين پيشرفتها امكان مى دهد كه تدريجا جنبه هايى از اعجاز اين كتاب كريم مكشوف گردد كه قبلا مكشوف نبوده است، همچنان كه جاودانگى آن متناسب است با جاودانگى پيام و رسالتش كه براى هميشه باقى و نسخ ناپذير است.(1)

قرآن كريم صريحا جنبه اعجاز و فوق بشرى خود را در آياتى چند اعلام كرده، مانند آیه: «وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ؛(2)

اگر در آنچه بر بنده خويش فرود آورده ايم ترديد داريد، سوره اى مانند آن را بياوريد.» همچنان كه به وقوع معجزات ديگر غير از قرآن از خاتم الانبياء تصريح كرده است.

در قرآن مسائل فراوانى مربوط به معجزات مطرح شده است، از قبيل ضرورت همراه بودن رسالت رسولان الهى با معجزه، و اينكه معجزه «بيّنه» و حجّت قاطع است و اينكه پيامبران معجزه را به «اذن اللّه» مى آورند، و اينكه پيامبران تا آن حدّ معجزه مى آورند كه «آيت» و «بيّنه» بر صدق گفتارشان باشد، امّا مكلّف نيستند كه تابع «اقتراحات» مردم باشند و هر روز و هر

ساعت هر كس مطالبه معجزه كند اجابت نمايند. به عبارت ديگر، پيامبران «نمايشگاه معجزه» دائر نكرده و كارخانه معجزه سازى وارد ننموده اند، و امثال اين مسائل.

ص: 214


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 195.
2- . سوره بقره: 2، آیه 23.

قرآن كريم همچنان كه اين مسائل را مطرح كرده است، با كمال صراحت معجزات بسيارى از پيامبران پيشين از قبيل نوح، ابراهيم، لوط، صالح، هود، موسى و عيسى نقل كرده است و بر روى آنها صحّه گذاشته كه به هيچ وجه قابل تأويل نيست.

برخى از مستشرقان و كشيشان مسيحى به استناد آياتى كه قرآن به «اقتراحات» مشركان در مطالبه معجزه جواب منفى داده است، مدّعى شده اند كه پيامبر اسلام به مردم مى گفته من معجزه اى جز قرآن ندارم، اگر قرآن را به عنوان معجزه مى پذيريد فبها و الّا از من معجزه اى ديگر ساخته نيست. بعضى از نويسندگان «روشنفكر» مسلمان اخير نيز همين نظر را پذيرفته اند و آن را به اين شكل توجيه كرده اند كه معجزه دليل است امّا دليل اقناعى براى بشر نابالغ و كودك كه در پى امور اعجاب آور و غير عادى است، انسان رشد يافته به اين گونه امور توجّهى ندارد و سر و كارش با منطق است، و چون دوره پيامبر اسلام دوره عقل و منطق است نه دوره اوهام و خيالات ذهنى، پيامبر اسلام از اجابت درخواست هرگونه معجزه اى غير از قرآن به اذن خدا امتناع كرده است. مى گويند: «استعانت از معجزات و خرق عادات براى پيغمبران سلف اجتناب ناپذير بود، چه، راهنمايى ايشان به يارى استدلال عقلى در آن دوران، دشوار بلكه محال مى نمود.»(1)

در عصر ظهور پيغمبر اسلام، جامعه بشرى دوران كودكى را پشت سر گذاشته، به دوره بلوغ فكرى پاى مى گذاشت. كودك ديروز كه نيازمند مادرى بود تا دستش گيرد و راه رفتن بياموزد، خود مى توانست بر روى پاهايش بايستد و عقلش را به كار اندازد. بى دليل و حكمت نبود كه

پيغمبر اسلام در برابر اصرار منكرين و معاندين به آوردن معجزات و خرق عادات، مقاومت مى ورزيد و در اثبات حقّانيّت دعوت خويش به استدلال عقلى و تجربى و شواهد تاريخى اتّكا مى فرمود. با وجود اين همه اصرار و لجاجت منكرين، پيغمبر اسلام از آوردن معجزاتى نظير آنچه

ص: 215


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 196.

پيامبران سلف مى آوردند به امر خدا امتناع مى ورزيد و تنها بر قرآن به عنوان معجزه اى كه نظيرى براى آن نخواهد بود تكيه مى كند.(1)

قرآن، معجزه خاتم پيامبران، خود دليل ديگرى بر خاتميّت رسالت است، كتابى است محتوى حقايق عالم خلقت و تعاليم و راهنمايي هاى زندگى در كمال هماهنگى در جميع جهات، معجزه اى در خور بشر رسيده و عاقل نه كودك پايبند اوهام و تخيّلات ذهنى.» مى گويند: فضايى كه انسان گذشته در آن دم مى زده است همواره مملوّ از خرافات و موهومات و خوارق عادات بوده است و جز آنچه «بر خلاف عقل و حس» باشد در احساس وى اثر نمى گذاشته است، از اين روست كه در تاريخ، بشريّت را مى بينيم كه همواره در جستجوى «اعجاز» است و شيفته «غيب». اين حسّاسيّت در برابر هر چه نامحسوس و نامعقول است، در ميان مردمى كه از مدنيّت دورترند شديدتر است. اينان به همان اندازه كه به «طبيعت» نزديكترند به «ماوراى طبيعت» مشتاق ترند و «خرافه» زاده معيوب اين حقيقت است.(2)

معجزه حضرت ختمی مرتبت(صلی الله علیه وآله) از مقوله امور «غير بشرى» نيست گرچه يك عمل غير بشرى است، و از اين رو بر خلاف معجزات پيشين كه تنها عاملى براى «باور» مردم به كار مى رفت (آن هم مردم معدودى كه آن را مى ديدند) و جز آن هيچ سودى نداشت، معجزه آن حضرت از نوع عالى ترين استعداد انسانى است و مى تواند به عنوان عالى ترين

سرمشق وى به كار آيد، سرمشقى كه همواره در دسترس اوست. حضرت مى كوشد تا كنجكاوى مردم را از امور غير عادى و كرامات و خوارق عادات، به مسائل عقلى و منطقى و علمى و طبيعى و اجتماعى و اخلاقى متوجّه سازد و جهت حسّاسيّت آنها را از «عجايب و غرايب» به «واقعيّات و حقايق» بگرداند، و اين كوشش ساده اى نيست، آن هم با مردمى كه جز در برابر هر چه غير طبيعى است

ص: 216


1- . پايدار، فلسفه تاريخ از نظر قرآن، ص 15- 16.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 197.

تسليم نمى شوند و آن هم به دست مردى كه خود را در ميان آنان پيغمبر مى خواند. خود را پيغمبر خواندن و مردم را به رسالت خدايى خويش دعوت كردن و در عين حال رسما اعتراف كردن كه «من از غيب آگاه نيستم» كارى شگفت است و جز ارزش انسانى آن، آنچه سخت شورانگيز است.(1)

معجزه اى غير از قرآن

آيا پيامبر اسلام غير از قرآن معجزه اى نداشته است؟ اين مطلب گذشته از اينكه از نظر تاريخ و سنّت و حديث متواتر غير قابل قبول است، خلاف نصّ قرآن كريم است. «شقّ القمر» در خود قرآن آمده است. فرضا كسى شقّ القمر را توجيه و تعبير كند(كه البتّه قابل تأويل نيست)، داستان معراج و سوره اسراء را چگونه مى توان توجيه و تعبير كرد؟ در كمال صراحت مى فرمايد: «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا؛(2) منزّه است آنكه شبى بنده خويش را از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى (بيت المقدّس) برد تا برخى از آيات خود را به او بنمايانيم.»(3)

آيا اين جريان يك خرق عادت، يك معجزه نيست؟! در سوره مباركه تحريم، داستان در ميان گذاشتن پيامبر رازى را با يكى از زنان خود، و باز در ميان گذاشتن آن زن آن راز را با زنى ديگر آمده است،كه رسول اكرم به آن زن گفت چرا با ديگرى گفتى؟ و قسمتهايى از آنچه ميان آن دو

ص: 217


1- . شريعتى، اسلام شناسى، ص 502- 506.
2- . سوره إسراء: 17، آیه 1.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 200.

زن گذشته بود بازگو كرد. آن زن (با تعجّب) پرسيد: تو از كجا اينها را دانستى؟ رسول اكرم فرمود: خداوند مرا آگاه ساخت. آيا اين خبر از غيب نيست؟ معجزه نيست؟(1)

مشركان مى پنداشتند معجزه امرى است در اختيار پيامبر، هر ساعتى كه بخواهد و هر طور بخواهد و براى هر منظورى بخواهد، معجزه مى كند. اين بود كه از او چشمه جارى كردن، خانه طلا داشتن، قيمتها را پيشاپيش خبر دادن، مى خواستند. در صورتى كه معجزه مثل خود وحى است، به آن طرف وابسته است نه به اين طرف. همان طور كه وحى تابع ميل پيغمبر نيست، جريانى است از آن سو كه پيغمبر را تحت تأثير قرار مى دهد، معجزه نيز جريانى است از آن سو كه اراده پيغمبر را تحت تأثير قرار مى دهد و به دست او جارى مى شود. اين است معنى اينكه وحى «باذن اللّه» است، معجزه «باذن اللّه» است، و اين است معنى آيه 50 سوره عنكبوت كه مورد سوء استفاده كشيشان است. «إِنَّمَا الْآياتُ عِنْدَ اللَّهِ وَ إِنَّما أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ؛ آيات و معجزات نزد خداست، من تنها بيم دهنده اى آشكارم.» خبر از غيب به عنوان معجزه، همين گونه است. تا آنجا كه به شخصيّت پيامبر مربوط است او از غيب بى خبر است:(2) «قُلْ لا أَقُولُ لَكُمْ (عِنْدِي خَزائِنُ اللَّهِ) وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْبَ وَ لا أَقُولُ لَكُمْ إِنِّي مَلَكٌ؛(3) به شما نمى گويم كه (گنج هاى خدا نزد من است)، و غيب هم نمى دانم، و به شما نمى گويم كه من فرشته ام.» ولى آنجا

كه تحت تأثير و نفوذ غيب و ماوراى طبيعت قرار مى گيرد، از راز نهان خبر مى دهد و هنگامى كه از او پرستش مى شود از كجا دانستى؟ مى گويد: خداى داناى آگاه مرا آگاه ساخت.

اگر پيغمبر مى گويد: غيب نمى دانم و اگر غيب مى دانستم پول فراوان از اين راه كسب كرده بودم: «لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ»(4)

مى خواهد منطق مشركان را بكوبد، كه غيب

ص: 218


1- . سوره تحريم: 66، آیه 3.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 202.
3- . سوره انعام: 6، آیه 50.
4- . سوره اعراف: 7، آیه 188.

دانستن من در حدّ معجزه و براى منظورى خاص و به وسيله وحى الهى است. اگر غيب دانستن من يك امر پيش خودى بود و براى هر منظورى مى شد آن را به كار برد و وسيله اى بود براى جيب پر كردن، به جاى آنكه نرخها را به شما اعلام كنم كه جيب شما پر شود جيب خودم را پر مى كردم! قرآن در آيه ديگر مى گويد: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ؛(1)

خداوند، آگاه نهان است، هيچ كس را بر نهان خود آگاه نمى سازد مگر فرستاده اى مورد رضايت.»

از همه اينها گذشته، قرآن در آيات فراوانى معجزات رسولان را ذكر كرده است، معجزات ابراهيم، موسى، عيسى(علیهم السلام) با اين حال، چگونه ممكن است وقتى كه از پيامبر اكرم معجزه بخواهند، همچنان كه از رسولان گذشته معجزه خواستند و آنها اجابت كردند، پيغمبر بگويد: «سبحان اللّه! من بشر رسولى بيش نيستم.»؟ آيا آنها حق نداشتند بگويند آيا پيامبران گذشته كه تو خود معجزات آنها را با اين همه آب و تاب نقل مى كنى، بشر نبودند يا رسول نبودند؟ آيا ممكن است چنين تناقض صريحى در قرآن وجود داشته باشد؟ آيا ممكن است مشركان متوجّه چنين تناقضى نشده باشند؟(2)

ارزش و كاربرد اعجاز چقدر است؟ منطقيّين و فلاسفه موادّى را كه در يك استدلال به كار مى رود، از نظر ارزش و كاربرد به چند گونه تقسيم كرده اند: بعضى از آن عناصر ارزش برهانى دارد، جاى ترديد علمى و عقلى باقى نمى گذارد مثل مواد و عناصرى كه يك رياضى دان در استدلاهای خود به كار مى برد، بعضى ديگر ارزش اقناعى دارد مانند موادّ و عناصرى كه غالبا اهل خطا به در سخنان خود به كار مى برند كه اگر موشكافى شود بسا كه مورد ترديد واقع شود،

ص: 219


1- . سوره جن: 72، آیات 26- 27.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 203.

ولى ما دام كه شكافته نشده عملا حركتى ايجاد مى كند، و بعضى صرفا ارزش تهييجى و احساساتى دارد و بعضى ارزش ديگر.

ارزش اعجاز و كاربرد آن از نظر قرآن چيست؟ قرآن همان طور كه آثار خلقت را «آيات خدا» و دليل قطعى غير قابل ترديد بر وجود او مى داند، معجزات انبياء را نيز به عنوان آيات و بيّنات ياد مى كند و دليل قاطع و حجّت مسلّم عقلى و منطقى بر صدق مدّعاى آورنده آنها مى شمارد.

قرآن درباره معجزه به تفصيل بحث كرده و تقاضاى مردم را از پيامبران كه بدون آيت و بيّنه تسليم نمى شدند، تقاضايى معقول و منطقى دانسته و پاسخ مثبت و عملى پيامبران را به اين تقاضاها در حدّ آيت و بيّنه خواستن، يعنى در حدّ معقول و منطقى كه گواه بر صدق مدّعاى آنها باشد نه در حدّ «اقتراح» و دلبخواهى مردم كه مى خواهند از پيامبران و اعجازشان وسيله سودجويى و يا سرگرمى و تماشا بسازند با آب و تاب فراوان نقل كرده و آيات بسيارى را به آنها اختصاص داده است. قرآن كوچك ترين اشاره اى ندارد كه معجزه دليل اقناعى است براى اذهان ساده و عاميانه و متناسب با دوره كودكى بشر، بلكه نام «برهان» روى آن گذاشته است.(1)

فصل چهارم: امامت

اشاره

ص: 220


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 205.

ص: 221

ص: 222

در ميان شيعيان مسأله امامت اهميت فوق العاده اى دارد و در ميان ساير فِرَق اسلامى آن قدر براى اين مسأله اهميت قائل نيستند. سرّ مطلب اين است كه مفهوم امامت در نزد شيعه با مفهوم امامت در نزد ساير فِرَق اسلامى متفاوت است. البته جهات مشتركى در كار هست ولى يك جهات اختصاصى هم در معتقَدات شيعه در باب امامت هست كه به همين جهت مسأله امامت اهميت فوق العاده اى پيدا مى كند. مثلًا ما شيعيان وقتى كه مى خواهيم اصول دين را بر طبق مذهب شيعه بيان كنيم مى گوييم اصول دين عبارت است از؛ توحيد و نبوت و عدل و امامت و معاد؛ امامت را جزء اصول دين مى شماريم. اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساساً منكر امامت به يك معنا نيستند؛ امامت را به شكل ديگرى قائل می باشند ولى به آن شكلى كه قائل هستند، از نظر آنها جزء اصول دين نيست بلكه جزء فروع دين است. بالاخره ما در مسأله امامت اختلاف داريم؛ آنها قائل به نوعى امامت اند و ما قائل به نوعى ديگر. چطور شده است كه شيعه امامت را جزء اصول دين مى شمارد ولى اهل تسنن از فروع دين مى شمارند؟ علتش همان است كه عرض كردم: مفهوم امامت در شيعه با آنچه كه در اهل تسنن هست، متفاوت می باشد.

در ميان شيعيان مسأله امامت اهميت فوق العاده اى دارد و در ميان ساير فِرَق اسلامى آن قدر براى اين مسأله اهميت قائل نيستند. سرّ مطلب اين است كه مفهوم امامت در نزد شيعه با مفهوم امامت در نزد ساير فِرَق اسلامى متفاوت است. البته جهات مشتركى در كار هست ولى يك جهات اختصاصى هم در معتقَدات شيعه در باب امامت هست كه به همين جهت مسأله امامت اهميت فوق العاده اى پيدا مى كند. مثلًا ما شيعيان وقتى كه مى خواهيم اصول دين را بر طبق مذهب شيعه بيان كنيم مى گوييم اصول دين عبارت است از؛ توحيد و نبوت و عدل و امامت و معاد؛ امامت را جزء اصول دين مى شماريم. اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساساً منكر امامت به يك معنا نيستند؛ امامت را به شكل ديگرى قائل می باشند ولى به آن شكلى كه قائل هستند، از نظر آنها جزء اصول دين نيست بلكه جزء فروع دين است. بالاخره ما در مسأله امامت اختلاف داريم؛ آنها قائل به نوعى امامت اند و ما قائل به نوعى ديگر. چطور شده است كه شيعه امامت را جزء اصول دين مى شمارد ولى اهل تسنن از فروع دين مى شمارند؟ علتش همان است كه عرض كردم: مفهوم امامت در شيعه با آنچه كه در اهل تسنن هست، متفاوت می باشد.

معنى امام

كلمه «امام» يعنى پيشوا. كلمه «پيشوا» در فارسى، درست ترجمه تحت اللفظى كلمه «امام» است در عربى. خود كلمه «امام» يا «پيشوا» مفهوم مقدسى ندارد. پيشوا يعنى كسى كه پيشرو

ص: 223

است، عده اى تابع و پيرو او هستند اعم از آنكه آن پيشوا عادل و راه يافته و درست رُو باشد يا باطل و گمراه باشد.(1)

قرآن كلمه امام را در هر دو مورد اطلاق كرده است. در يك جا مى فرمايد: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛(2) ما آنها را پيشوايان هادىِ به امر خودمان قرار داديم.» در جاى ديگر مى فرمايد: «أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ؛(3) پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مى خوانند.» يا مثلًا درباره فرعون كلمه اى نظير كلمه امام را اطلاق كرده است: «يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ؛(4)

كه روز قيامت هم پيشاپيش قومش حركت مى كند.» پس كلمه امام يعنى پيشوا.

پيشوايى در چند مورد است كه در بعضى از موارد، اهل تسنن هم قائل به پيشوايى و امامت هستند ولى در كيفيت و شخص پيشوايى و امام با ما اختلاف دارند. اما در بعضى از مفاهيم امامت، اصلاً آنها منكر چنين امامتى هستند نه اينكه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند. امامتى كه مورد قبول آنها هم هست ولى در كيفيت و شكل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است كه به همين تعبير و نظير همين تعبير از

قديم در كتب متكلمين آمده است. خواجه نصيرالدين طوسى در تجريد امامت را اين طور تعريف مى كند: «رِياسَةٌ عامَّةٌ» يعنى رياست عمومى.(5)

ص: 224


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 713.
2- . سوره انبياء: 21، آیه 73.
3- . سوره قصص: 28، آیه 41.
4- . سوره هود: 11، آیه 98.
5- . طوسی، تجرید الاعتقاد، ص 230.

شؤون رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)

پيغمبر اكرم به واسطه آن خصوصيتى كه در دين اسلام بود، در زمان خودشان به حكم قرآن و به حكم سيره خودشان داراى شؤون متعددى بودند؛ يعنى در آنِ واحد چند كار داشتند و چند پست را اداره مى كردند.

اولين منصبی كه پيغمبر اكرم از طرف خدا داشت و عملًا هم متصدى آن پست بود، همين بود كه پيام آور الهی بود. يعنى احكام و دستورات الهى را بيان مى كرد. آيه قرآن مى فرمايد: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا؛(1)

آنچه پيغمبر برايتان آورده بگيريد و آنچه نهى كرده رها كنيد.» يعنى آنچه پيغمبر از احكام و دستورها مى گويد، از جانب خدا مى گويد. پيغمبر از اين نظر فقط بيان كننده آن چيزى است كه به او وحى شده.

منصب ديگرى كه پيغمبر اكرم متصدى آن بود، منصب قضاست؛ او قاضى ميان مسلمين بود، چون قضا هم از نظر اسلام يك امر بی اهمیت نيست كه هر دو نفرى اختلاف پيدا كردند، يك نفر مى تواند قاضى باشد. قضاوت از نظر اسلام يك شأن الهى است، زيرا حكم به عدل است و قاضى آن كسى است كه در مخاصمات و اختلافات مى خواهد به عدل حكم كند.(2)

اين منصب هم به نصّ قرآن كه مى فرمايد: «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ

لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً؛(3)

نه چنين است؛ قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملًا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.»

ص: 225


1- . سوره حشر: 59، آیه 7.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 714.
3- . سوره نساء: 4، آیه 65.

به پيغمبر تفويض شده و رسول اكرم از جانب خدا حق داشت كه در اختلافات ميان مردم قضاوت كند. اين نيز يك منصب الهى است نه يك منصب عادى. عملًا هم پيغمبر قاضى بود.

منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسماً داشت و هم به او تفويض شده بود به نصّ قرآن و هم عملاً عهده دار آن بود، همين رياست عامّه است. او رئيس و رهبر اجتماع مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود، مدير اجتماع مسلمين بود. گفته اند آيه: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»(1)

ناظر به اين جهت است كه او رئيس و رهبر اجتماع شماست؛ هر فرمانى كه به شما مى دهد بپذيريد. قهراً اينكه مى گوييم سه شأن، به اصطلاح تشريفات نيست بلكه اساساً آنچه از پيغمبر رسيده سه گونه است.

در شأن سوم هم پيغمبر به موجب اينكه سائس و رهبر اجتماع است، اگر فرمانى بدهد غير از فرمانى است كه طى آن وحى خدا را ابلاغ مى كند. خدا به او اختيار چنين رهبرى را داده و اين حق را به او واگذار كرده است. او هم به حكم اينكه رهبر است كار مى كند و احياناً مشورت مى نمايد. ما مى بينيم در جنگهاى احد، بدر و در خيلى جاهاى ديگر پيغمبر اكرم با اصحابش مشورت كرد.(2)

در حكم خدا نمى شود مشورت كرد. آيا هيچ گاه پيغمبر با اصحابش مشورت كرد كه نماز مغرب را اين طور بخوانيم يا آن طور؟ بلكه مسائلى پيش مى آمد كه وقتى

درباره آنها با او سخن مى گفتند، مى فرمود اين مسائل به من مربوط نيست، مِنْ جانبِ اللَّه چنين است و غير از اين هم نمى تواند باشد. ولى در اين گونه مسائل احياناً پيغمبر مشورت مى كند و از ديگران نظر مى خواهد. پس اگر در موردى پيغمبر اكرم فرمان داد چنين بكنيد، اين به حكم اختيارى است كه خدا به او داده است. اگر هم در يك مورد بالخصوص وحيى شده باشد، يك امر استثنايى است و جنبه استثنايى دارد نه اينكه در تمام كارها و جزئياتى كه پيغمبر به عنوان رئيس

ص: 226


1- . سوره نساء: 4، آیه 59.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 715.

اجتماع در اداره اجتماع انجام مى داد، به او وحى مى شد كه در اينجا چنين كن و در آنجا چنان، و در اين گونه مسائل پيغمبر فقط پيام رسان باشد. پس پيغمبر اكرم مسلماً داراى اين شؤون متعدد بوده است در آنِ واحد.

امامت به معنى رهبرى اجتماع

مسأله امامت به معنى اوّلى كه بیان شد، همين رياست عامّه است؛ يعنى پيغمبر كه از دنيا مى رود، يكى از شؤون او كه بلاتكليف مى ماند رهبرى اجتماع است. اجتماع زعيم مى خواهد و هيچ كس در اين جهت ترديد ندارد. زعيم اجتماع بعد از پيغمبر كيست؟ اين است مسأله اى كه اصل آن را، هم شيعه قبول دارد و هم اهل سنّت؛ هم شيعه قبول دارد كه اجتماع نيازمند به يك زعيم و رهبر عالى و فرمانده است و هم اهل سنّت، و در همين جاست كه مسأله خلافت به آن شكل مطرح است.

شيعه مى گويد پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) رهبر و زعيم بعد از خودش را تعيين كرد و گفت بعد از من زمام امور مسلمين بايد به دست امام على(عليه السلام) باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى كه دارند، اين مطلب را لااقل به شكلى كه شيعه قبول دارد قبول ندارند و مى گويند در اين جهت پيغمبر شخص معينى را تعيين نكرد و وظيفه خود مسلمين بوده است

كه رهبر را بعد از پيغمبر انتخاب كنند. پس آنها هم اصل امامت و پيشوايى را- كه مسلمين بايد پيشوا داشته باشند- قبول دارند منتها آنها مى گويند پيشوا به آن شكل تعيين مى شود و شيعه مى گويد خير، به آن شكل تعيين شد؛ پيشوا را خود پيغمبر اكرم به وحى الهى تعيين كرد.

اگر مسأله امامت در همين حد مى بود (يعنى سخن فقط در رهبر سياسى مسلمين بعد از پيغمبر بود) انصافاً ما هم كه شيعه هستيم، امامت را جزء فروع دين قرار مى داديم نه اصول دين؛ مى گفتيم اين يك مسأله فرعى است مثل نماز. اما شيعه كه قائل به امامت است، تنها به اين حد

ص: 227

اكتفا نمى كند كه امام على(عليه السلام) يكى از اصحاب پيغمبر، ابوبكر و عمر و عثمان و صدها نفر ديگر حتى سلمان و ابى ذر هم يكى از اصحاب پيغمبر بودند و امام على(عليه السلام) از آنها برتر بوده، (افضل و اعلم و اتْقى و الْيَق) از آنها بوده و پيغمبر هم او را معين كرده بود. نه، شيعه در اين حد واقف نيست؛ دو مسأله ديگر مى گويد كه اصلاً اهل تسنن به اين دو مسأله در مورد احدى قائل نيستند، نه اينكه قائل هستند و از امام على(عليه السلام) نفى مى كنند. يكى مسأله امامت به معنى مرجعيّت دينى است.(1)

امامت به معنى مرجعيّت دينى

گفته شد كه پيغمبر مبلّغ وحى بود. مردم وقتى مى خواستند از متن اسلام بپرسند، از پيغمبر مى پرسيدند.

آنچه را كه در قرآن نبود از پيغمبر سؤال مى كردند. مسأله اين است كه آيا هر چه اسلام مى خواسته از احكام و دستورات و معارف بيان كند، همان است كه در قرآن آمده و خود پيغمبر

هم به عموم مردم گفته است؛ يا نه، آنچه پيغمبر براى عموم مردم گفت قهراً زمان اجازه نمى داد كه تمام دستورات اسلام باشد؛ امام على(عليه السلام) وصى پيغمبر بود و پيامبر تمام كمّاكيف اسلام و لااقل كليات اسلام را (آنچه را كه هست و بايد گفته بشود) به امام على(عليه السلام) گفت و او را به عنوان يك عالِم فوق العاده تعليم يافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خويش و كسى كه حتى مثل خودش در گفته اش خطا و اشتباه نمى كند و ناگفته اى از جانب خدا نيست الّا اينكه او مى داند، معرفى كرد و گفت: ايها الناس! بعد از من در مسائل دينى هرچه مى خواهيد سؤال كنيد، از وصى من و اوصياى من بپرسيد؟ در واقع در اينجا امامت، نوعى كارشناسى اسلام مى شود اما يك كارشناسى خيلى بالاتر از حد يك مجتهد، كارشناسى مِن جانب اللَّه، و «ائمه»

ص: 228


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 715.

يعنى افرادى كه اسلام شناس هستند، البته نه اسلام شناسانى كه از روى عقل و فكر خودشان اسلام را شناخته باشند- كه قهراً جايزالخطا باشند- بلكه افرادى كه از يك طريق رمزى و غيبى- كه بر ما مجهول است- علوم اسلام را از پيغمبر گرفته اند؛ از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) رسيده به امام على(عليه السلام) و از آن حضرت به امامان بعد و در تمام ادوارِ ائمه، علم اسلام (يك علم معصوم غيرمُخْطِئ كه هيچ خطا نمى كند) از هر امامى به امامان بعد رسيده است.

اهل تسنن براى هيچ كس چنين مقامى قائل نيستند. پس آنها در اين گونه امامت، اصلاً قائل به وجود امام نيستند، قائل به امامت نيستند نه اينكه قائل به امامت هستند و مى گويند امام على(عليه السلام) امام نيست و ابوبكر امام است. براى خلفای سه گانه و به طور كلى براى هيچ يك از صحابه چنين شأن و مقامى قائل نيستند و بخاطر همین در كتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبكر و عمر در مسائل دينى نقل مى كنند. ولى شيعه امامان خودش را معصوم از خطا مى داند و محال است كه به خطايى براى امام اقرار كند. در كتاب هاى اهل

تسنن مثلاً آمده است، ابوبكر در فلان جا چنين گفت، اشتباه كرد، بعد خودش گفت: «انَّ لى شَيْطاناً يَعْتَرينى؛(1) يك شيطانى است كه گاه بر من مسلط مى شود و من اشتباهاتى مى كنم»، و يا عمر در فلان جا اشتباه و خطا كرد و بعد گفت: اين زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند.(2)

مى گويند وقتى كه ابوبكر مرد، خاندان او و از جمله عايشه- كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود- گريه و شيون مى كردند. صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد، عمر پيغام داد كه به اين زنها بگوييد ساكت شوند. ساكت نشدند. دومرتبه پيغام داد بگوييد ساكت شوند، وگرنه با تازيانه ادبشان مى كنم. هى پيغام پشت سر پيغام. به عايشه گفتند عمر دارد تهديد مى كند و مى گويد گريه نكنيد.

ص: 229


1- . هند شاه عبد العزيز، مختصر التحفة الاثني عشرية، ج 1، ص 242.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 717.

گفت: پسر خطّاب را بگوييد بيايد تا ببينم چه مى گويد. عمر به احترام عايشه آمد. عايشه گفت: چه مى گويى كه پشت سر هم پيغام مى دهى؟ گفت: من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد و كسانش برايش بگريند، هرچه اينها بگريند او معذّب مى شود، گريه هاى اينها عذاب است براى او. عايشه گفت: تو نفهميده اى، اشتباه كرده اى، قضيه چيز ديگرى است، من مى دانم قضيه چيست: يك وقت مرد يهودى خبيثى مرده بود و خویشاوندانی وی براى او گريه مى كردند؛ پيغمبر فرمود در حالى كه اينها مى گريند او دارد عذاب مى شود. نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مى گريند ولى نمى دانند كه او دارد عذاب مى شود. اين چه ربطى دارد به اين مسأله؟! بعلاوه، اگر گريه كردن بر ميّت حرام باشد، ما گناه مى كنيم، چرا خدا يك بى گناه را عذاب كند؟! او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند؟! عمر گفت: عجب! اين طور بوده؟! عايشه گفت: بله اين طور بوده. عمر گفت: اگر زنها نبودند عمر هلاك شده بود.

خود اهل تسنن مى گويند عمر در هفتاد مورد (يعنى در موارد زياد، و واقعاً هم موارد خيلى زياد است) گفت: «لَوْ لا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ»(1)

اميرالمؤمنين اشتباهاتش را تصحيح مى كرد، او هم به خطايش اقرار مى نمود.

پس آنها قائل به چنين امامتى نيستند. ماهيت بحث برمى گردد به اين معنا كه مسلماً وحى فقط به پيغمبر اكرم مى شد، ما نمى گوييم كه به ائمه(عليهم السلام) وحى مى شود. اسلام را فقط پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام كه بايد گفته بشود، به پيغمبر گفت. اين طور نيست كه قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پيغمبر مانده باشد. ولى آيا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند يا نه؟ اهل تسنن حرفشان اين است كه دستورات اسلام هرچه بود همان بود كه پيغمبر به صحابه اش گفت. بعد در مسائلى كه در مورد

ص: 230


1- . کلینی، کافی، ج 7، ص 424.

آنها از صحابه هم چيزى روايت نشده گير مى كنند كه چه كنيم؟ اينجاست كه مسأله قياس وارد مى شود و مى گويند ما اينها را با قانون قياس و مقايسه گرفتن تكميل مى كنيم، كه اميرالمؤمنين(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد: يعنى خدا دينِ ناقص فرستاد كه شما بياييد تكميلش كنيد؟! ولى شيعه مى گويد نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پيغمبر وحى كرد و نه پيغمبر آنها را ناقص براى مردم بيان كرد. پيغمبر كاملش را بيان كرد اما آنچه پيغمبر كامل بيان كرد، همه، آنهايى نبود كه به عموم مردم گفت (بسيارى از دستورات بود كه اصلًا موضوع آنها در زمان پيغمبر پيدا نشد، بعدها درباره آن سؤال مى كردند)، بلكه همه دستوراتى را كه از طرف خداوند بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بيان كن.(1)

اينجاست كه مسأله عصمت هم به ميان مى آيد. شيعه مى گويد همان طور كه امكان نداشت خود پيغمبر در گفته خودش عمداً يا سهواً دچار اشتباه شود، آن شاگرد خاص پيغمبر هم امكان نداشت كه دچار خطا يا اشتباه شود، زيرا همان گونه كه پيغمبر به نوعى از انواع مؤيَّد به تأييد الهى بود، اين شاگرد خاص هم مؤيَّد به تأييد الهى بود. پس اين، مرتبه ديگرى است براى امامت.

امامت به معنى ولايت

امامت، درجه و مرتبه سومى دارد كه اوج مفهوم امامت است و كتابهاى شيعه پر است از اين مطلب، و وجه مشترك ميان تشيُّع و تصوُّف است. البته از اينكه مى گويم وجه مشترك، سوءتعبير نباشد، چون ممكن است با حرفهاى مستشرقين در اين زمينه روبرو شويم كه مسأله را به همين شكل مطرح مى كنند. مسأله اى است كه در ميان عرفا شديداً مطرح است و در تشيُّع نيز از صدر اسلام مطرح بوده.(2)

ص: 231


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 718.
2- . فیلسوف، ایران شناس، اسلام شناس، و شیعه شناس فرانسوی و هم دوست علمی علامه طباطبائی(رحمه الله) بود.

مسأله ولايت در شيعه معمولًا به آن معناى خيلى به اصطلاح غليظش مطرح است، به معنى حجّت زمان كه هيچ زمانى خالى از حجّت نيست: «وَ لَوْ لَاالْحُجَّةُ لَساخَتِ الْارْضُ بِاهْلِها»(1)

يعنى هيچ وقت نبوده و نخواهد بود كه زمين از يك انسان كامل خالى باشد؛ و براى آن انسان كامل مقامات و درجات زيادى قائل اند و ما در اغلب زيارتها كه مى خوانيم، به چنين ولايت و امامتى اقرار و اعتراف مى كنيم؛ يعنى معتقديم كه امام داراى چنين روح كلى است. ما در زيارت مى خوانيم و جزء اصول تشيع است: «اشْهَدُ انَّكَ تَشْهَدُ مَقامى وَ تَسْمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى؛(2)

من گواهى مى دهم كه تو الآن وجود مرا در اينجا حس و ادراك مى كنى، من اعتراف مى كنم كه تو سخنى را كه من الآن مى گويم» تازه ما براى مرده اش مى گوييم. البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند؛ چنين نيست كه زنده اش اين طور نبوده و فقط مرده اش اين طور است.

بنابراين، مسأله امامت سه درجه پيدا مى كند و اگر اينها را از يكديگر تفكيك نكنيم، در استدلال هايى كه در اين مورد هست دچار اشكال مى شويم، پس تشيُّع هم مراتبى دارد. بعضى از شيعيان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعى اند؛ مى گويند پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، امام على(عليه السلام) را براى رهبرى بعد از خود تعيين كرده بود و خلفای سه گانه به علت غصب خلافت مسئول هستند. همين مقدار شيعه هستند و در آن دو مسأله ديگر يا اعتقاد ندارند و يا سكوت مى كنند. بعضى ديگر، مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمى رسند. اما اكثريت شيعه و علماى شيعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند.(3)

ما اگر بخواهيم وارد بحث امامت بشويم بايد در سه مرحله بحث كنيم: امامت در قرآن، امامت در سنت و امامت به حسب حكم عقل. در مرحله اول بايد ببينيم آيا آيات قرآن در باب امامت

ص: 232


1- . طبری، دلائل الإمامة، ص 436.
2- . ابن فهد حلى، عدة الداعي و نجاح الساعي، ص 64.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 720.

دلالت بر امامتى كه شيعه مى گويد دارد يا نه؟ و اگر دلالت دارد، آيا فقط امامت به معنى رهبرى سياسى و اجتماعى را مى گويد يا امامت به معنى مرجعيت دينى و حتى امامت به معنى ولايت معنوى را هم مى گويد؟ بعد از آن بايد وارد بحث امامت در سنت بشويم، ببينيم كه در سنت پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) راجع به امامت چه آمده؟ بعد مسأله را از نظر عقلى تجزيه و تحليل كنيم كه عقل در هريك از سه مرحله امامت چه چيز را قبول مى كند؟ آيا مى گويد از نظر رهبرى اجتماعى حق با اهل تسنن است و جانشين پيغمبر(صلى الله عليه وآله

وسلم) بايد به وسيله شوراى مردم انتخاب شود يا اينكه پيغمبر جانشين خود را تعيين كرده است؟ همين طور در آن دوتاى ديگر عقل چه مى گويد؟

امامت در قرآن

در قرآن چند آيه وجود دارد كه مورد استدلال شيعه در باب امامت است. يكى از آن آيات آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ» است (اتفاقاً در همه اينها روايات اهل تسنن هم وجود دارد كه مفاد شيعه را تأييد مى كند). ما آيه اى در قرآن داريم به اين صورت: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ».(1)

«إِنَّما» يعنى منحصراً (چون از ادات حصر است). معنى اصلى «ولىّ» سرپرست است. ولايت يعنى تسلط و سرپرستى: سرپرست شما فقط و فقط خداست و پيغمبر خدا و مؤمنينى كه نماز را بپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند. ما در دستورات اسلام نداريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهد كه بگوييم اين يك قانون كلى است و شامل همه افراد مى شود.

اين، اشاره است به واقعه اى كه در خارج يك بار وقوع پيدا كرده است و شيعه و اهل سنت به اتفاق آن را روايت كرده اند و آن اين است كه امام على(عليه السلام) در حال ركوع بود، سائلى

ص: 233


1- . سوره مائده: 5، آیه 55.

پيدا شد و سؤالى كرد، حضرت به انگشت خود اشاره كرد، او آمد انگشتر را از انگشت امام على(عليه السلام) بيرون آورد و رفت؛ يعنى امام على(عليه السلام) صبر نكرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاق كند؛ آنقدر عنايت داشت به اينكه آن فقير را زودتر جواب بگويد كه در همان حال ركوع با اشاره به او فهماند كه اين انگشتر را درآور، برو بفروش و پولش را خرج خودت كن.(1)

در اين مطلب هيچ اختلافى نيست و مورد اتفاق شيعه و اهل سنت است كه امام على(عليه السلام) چنين كارى كرده است و نيز مورد اتفاق دو مذهب اسلام است كه اين آيه در شأن امام على(عليه السلام) نازل شده، با توجه به اينكه انفاق كردن در حال ركوع جزء دستورات اسلام نيست (نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن) كه بگوييم ممكن است عده اى از مردم به اين قانون عمل كرده باشند. پس «كسانى كه چنين مى كنند» اشاره و كنايه است، همان طور كه در خود قرآن گاهى مى گويد: «يَقُولُونَ» مى گويند، و حال آنكه يك فرد آن سخن را گفته. در اينجا «كسانى كه چنين مى كنند» يعنى آن فردى كه چنين كرده. بنابراين به حكم اين آيه امام على(عليه السلام) به ولايت براى مردم تعيين شده است. اين، آيه اى مورد استدلال شيعه است.

از دیگر آياتى كه در مورد امامت وارد شده در سوره مائده است: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ؛(2)

اى پيامبر! آنچه را كه بر تو نازل شد، تبليغ كن و اگر تبليغ نكنى رسالت الهى را تبليغ نكرده اى.» مفاد اين آيه آن چنان شديد است كه مفاد حديث «مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ امامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً». اجمالاً خود آيه نشان مى دهد كه موضوع آنچنان مهم است كه اگر پيغمبر تبليغ نكند، اصلاً رسالتش را ابلاغ نكرده است.

سوره مائده به اتفاق شيعه و اهل سنت آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر نازل شده و اين آيات جزء آخرين آياتى است كه بر پيغمبر نازل شده است؛ يعنى در وقتى نازل شده كه

ص: 234


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 722.
2- . سوره مائده: 5، آیه 67.

پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) تمام دستورات ديگر را در مدت سيزده سال مكه و ده سال مدينه گفته بوده و اين، جزء آخرين دستورات بوده است. شيعه سؤال مى كند اين دستورى كه جزء آخرين دستورهاست و آنقدر مهم است كه اگر پيغمبر آن را ابلاغ نكند همه گذشته ها

«كأن لم يكن» است، چيست؟ يعنى شما نمى توانيد موضوعى نشان بدهيد كه مربوط به سالهاى آخر عمر پيغمبر و اهميتش در آن درجه باشد كه اگر ابلاغ نشود هيچ چيز ابلاغ نشده است. ولى ما مى گوييم آن موضوع، مسأله امامت است كه اگر نباشد، همه چيز كأن لم يكن است، يعنى شيرازه اسلام از هم مى پاشد. بعلاوه، شيعه از كلمات و روايات خود اهل تسنن دليل مى آورد كه اين آيه در غديرخم نازل شده است.(1)

در همین سوره مائده، آيه: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً؛(2)

امروز دين را به حد كمال رساندم و نعمت را به حد آخر تمام كردم، امروز است كه ديگر اسلام را براى شما به عنوان يك دين پسنديدم.» نشان مى دهد كه در آن روز جريانى رخ داده كه آنقدر با اهميت است كه آن را مكمّل دين و متمّم نعمت خدا بر بشر شمرده است و با بودن آن، اسلام، اسلام است و خدا اين اسلام را همان مى بيند كه مى خواسته و با نبودن آن، اسلام، اسلام نيست. شيعه به لحن اين آيه استدلال مى كند.(3)

امام، جانشين پيغمبر است در بيان دين

در مورد مسأله امامت، آنچه كه در درجه اول دارای اهميت است مسأله جانشينى پيغمبر می باشد در توضيح و تبيين و بيان دين، منهاى وحى. البته بدون شك كسى كه به او وحى

ص: 235


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 723.
2- . سوره مائده: 5، آیه 3.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 724.

مى شد، پيغمبر اكرم بود و بس و با رفتن ايشان مسأله وحى و رسالت به كلى قطع شد. مسأله امامت اين است كه آيا با رفتن پيغمبر، بيان آن تعليمات آسمانى- كه ديگر در آنها اجتهاد و رأى و نظر فردى و شخصى وجود ندارد- در يك فرد متمركز بود به طورى كه مانند

پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مردم هرچه از او در مسائل دينى سؤال مى كردند مى دانستند كه پاسخ وى حق و حقيقت است و فكر شخصى نيست كه ممكن است اشتباه كرده باشد و روز بعد آن را تصحيح كند.

اگر جمله اى را قطعاً پيغمبر گفته باشد، ما بوديم و خودمان مى شنيديم يا نبوديم ولى به دلايل قطعى ثابت شده كه پيغمبر اكرم گفته است، هرگز نمى گوييم كه پيغمبر فرمود اما اشتباه كرد، غفلت كرد. در مورد يك مرجع تقليد ممكن است بگوييم در پاسخ فلان سؤال اشتباه كرده، غفلت كرده و يا تحت تأثير يك جريانى قرار گرفته است، اما در مورد پيغمبر چنين سخنانى نمى گوييم، همان گونه كه درباره آيه قرآن نمى گوييم كه متأسفانه در اينجا وحى اشتباه كرده يا يك هواى نفسانى و ظلمى دخالت كرده است. «وحى اشتباه كرده» يعنى اين آيه وحى نيست.

آيا بعد از پيغمبر، انسانى وجود داشت كه واقعاً مرجع احكام دين باشد آن طورى كه ايشان مرجع و مبيّن و مفسّر بودند؟ آيا يك انسان كامل اين چنينى وجود داشت يا نه؟ باید گفت وجود داشته، با اين تفاوت كه آنچه پيغمبر در اين گونه مسائل مى گويد مستند به وحى مستقيم است و آنچه ائمه(عليهم السلام) مى گويند مستند به پيغمبر است، نه به اين شكل كه پيغمبر به آنها تعليم كرد بلكه به آن شكلى كه مى گوييم امام على(عليه السلام) فرمود پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بابى از علم به روى من باز كرد كه از آن باب هزار باب ديگر باز شد.(1)

ص: 236


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 728.

حديث ثَقَلَيْن و مسأله عصمت ائمه(عليهم السلام)

اساس مسأله در باب امامت، آن جنبه معنوى است. امامان يعنى انسانهايى معنوى مادون پيغمبر كه از طريقى معنوى اسلام را مى دانند و مى شناسند و مانند پيغمبر، معصوم از خطا و لغزش و گناه هستند.

امام، مرجع قاطعى است كه اگر جمله اى از او بشنويد، نه احتمال خطا در آن مى دهيد و نه احتمال انحراف عمدى، كه اسمش مى شود «عصمت». آن وقت شيعه مى گويد اينكه پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «انّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى؛(1)

من بعد از خود دو شى ء وزين باقى مى گذارم؛ قرآن و عترت خودم» نصّ در چنين مطلبى است.

اما آيا پيغمبر چنين چيزى گفته يا نگفته؟ قابل انكار نيست. اين حديث، حديثى نيست كه فقط شيعه روايت كرده باشد بلكه حديثى است كه حتى اهل تسنن از شيعه بيشتر روايت كرده اند. البته منظور اين نيست كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) حتى يك بار هم نگفته است كه من دو چيز در ميان شما مى گذارم: كتاب و سنت، چون منافاتى نيست بين«كتاب و سنت» و «كتاب و عترت» زيرا عترت براى بيان سنت است. صحبت اين نيست كه ما به سنت رجوع كنيم يا به عترت؟ مثل اينكه سنتِ موجودى از پيغمبر داريم و يك عترت در كنار آن؛ يا بايد به سنت مراجعه كنيم يا به عترت! بلكه سخن اين است كه عترت است كه مبيّن واقعى سنت است و تمام سنت نزد آنهاست. «كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى» يعنى شما بايد سنت مرا از عترت من تلقى كنيد.(2)

بنابراين آن روح اصلى امامت اين است كه اسلام كه دينى جامع و كلى و پرفروغ است، آيا بيان آن همان مقدارى است كه در قرآن اصول و كليات آن ذكر شده و در كلمات پيغمبر اكرم توضيحاتش بيان گرديده است.

ص: 237


1- . ابن حيون، دعائم الإسلام، ج 1، ص 28.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 729.

البته نازل شدن اسلام بر پيغمبر تمام شد ولى آيا اسلامِ بيان شده همان اسلامِ نازل شده بود؟ يا اينكه بعد از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اسلام نازل شده بر ايشان كه هنوز خيلى از مسائل آن از باب اينكه بايد حاجت پيش بيايد، زمان بگذرد و تدريجاً بيان شود بيان نشده بود، نزد امام على(عليه السلام) بود كه ايشان مى بايست براى مردم بيان كند. در اين صورت همين حديث «كِتابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتى» عصمت را هم بيان مى كند زيرا پيغمبر مى فرمايد دين را از اين دو منبع بگيريد. همان طور كه قرآن معصوم است يعنى در آن خطا وجود ندارد، آن ديگرى هم معصوم است. محال است كه پيغمبر به اين قاطعيت بگويد بعد از من دين را از فلان شخص بگيريد ولى آن شخص برخى از سخنانش اشتباه باشد.

اينجاست كه فرضيه شيعه با فرضيه اهل تسنن در مسأله بيان و اخذ دين در اساس فرق مى كند. آنها مى گويند همان طور كه با رفتن پيغمبر وحى منقطع شد، بيان واقعى دين يعنى آن بيانى كه معصوم از خطا و اشتباه باشد هم تمام شد. هرچه از قرآن و احاديثى كه از پيغمبر رسيده استنباط كرديم، همان است و ديگر چيزى نيست.(1)

مسأله ولايت معنوى

آيا مقام پيغمبر اكرم فقط اين بود كه دستورات الهى، اصول و فروع اسلام به او وحى مى شد؟ آن چيزى كه او مى دانست فقط اسلام واقعى بود و ديگر ماوراى آن، شأن او نبود كه از

جانب خدا بداند؟ آيا مه تنها در مقام عمل و تقوا بلکه در مرحله اى مأمون و معصوم از خطا بود؟ همچنين آيا مقام ائمه(عليهم السلام) فقط اين است كه گر چه به ايشان وحى نمى شده است ولى اسلام را به وسيله پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) دريافت كرده اند و فروع و كليات و جزئيات اسلام را همچنان كه پيغمبر به علمى كه هيچ شائبه اشتباه در آن نبود مى دانست آنها نيز مى دانند و در

ص: 238


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 730.

مقام تقوا و عمل هم مأمون و معصوم از خطا هستند؟ آيا فقط همين است يا چيزهاى ديگرى هم در شخص پيغمبر و شخص امام وجود دارد؟ آيا در ماوراى مسائل مربوط به دين و معارف، چه علومى را مى دانستند؟ آيا اين سخن درست است كه اعمال بر پيغمبر عرضه مى شود و حتى اعمال مردم در زمان حيات هر امامى بر آن امام عرضه مى شود به طورى كه مثلاً الآن امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نه تنها بر شيعيان بلكه بر همه مردم حاضر و ناظر است و غافل نيست؟ حتى امام، حىّ و ميّت ندارد؟ اين همان مسأله ولايت است، ولايت معنوى.

در اينجا نقطه التقايى ميان عرفا و تشيّع وجود دارد يعنى فكرها خيلى به هم نزديك است. اهل عرفان معتقدند در هر دوره اى بايد يك قطب، يك انسان كامل وجود داشته باشد و شيعه مى گويد در هر دوره اى يك امام و حجّت وجود دارد كه او انسان كاملاست. اختلاف تشيُّع و تسنن در آن دو مسأله اول است؛ يكى مسأله اى كه ما اسمش را امامت در بيان احكام دين مى گذاريم، و ديگر امامت به معنى زعامت مسلمين.(1)

تعريف امامت

اولين سخنى كه در باب امامت مى گويند، تعريفى است كه از امامت مى كنند، در اين تعريف اختلافى نيست. مى گويند: «الْإمامَةُ رِياسَةٌ عامَّةٌ فى امورِ الدّينِ وَ الدُّنْيا» امامت رياستى است عمومى هم در امور دينى و هم در امور دنيايى. خواجه نصيرالدين طوسى در کتاب «تجريد» تعبيرى كلامى دارد، مى گويد: «الْامامُ لُطْفٌ».(2)

مقصود اين است كه امامت هم نظير نبوت از مسائلى است كه از حد بشرى بيرون است و به همين جهت انتخاب امام از حد استطاعت بشرى بيرون است و بنابراين آنطرفى است، از آن طرف بايد بيايد، مثل نبوت است كه از طريق وحى و

ص: 239


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 734.
2- . طوسی، تجرید الاعتقاد، ص 221.

تعيين الهى بايد بيايد با اين تفاوت كه نبوت مستقيماً از ناحيه خداست، ارتباط پيغمبر است با خدا، و امامت تعيينى است از ناحيه پيغمبر و از ناحيه خدا.(1)

امام يعنى كارشناس امر دين

علماى شيعه مى گويند اينكه شما منكر امام با اين مشخصات هستيد، در واقع اسلام را تحقير مى كنيد. يك دستگاه فنى كه به جايى فرستاده مى شود، متخصص آن دستگاه هم بايد همراهش باشد. اگر كشورى مثل آمريكا يا شوروى يك ابزار فنى مانند فانتوم يا ميگ(2)

را به كشورى كه مردمش با آن ابزار آشنا نيستند صادر مى كند، براى اينكه مردم را با آن آشنا كند متخصص هم همراه آن مى فرستد. البته در مورد امور ساده مثل پارچه نيازى به همراهى

متخصص نيست. شما اسلام را كه از جانب خدا به مردم رسيده، چگونه چيزى تلقى مى كنيد؟ آيا آن را به سادگى پارچه تلقى مى كنيد كه وقتى از كشورى به كشور ديگر صادر مى شود نيازى به همراهى متخصص و پارچه شناس با آن نيست؟ يا آن را به پيچيدگى يك ابزار فنى تلقى مى كنيد كه هنگام صدور آن، كارشناسى هم بايد همراهش باشد كه تا مدتى مردم را با آن آشنا كند؟(3)

امام يعنى كارشناس امر دين، كارشناسى حقيقى كه به گمان و اشتباه نيفتد و خطا برايش رخ ندهد. از آنجا که پيغمبراكرم، اسلام را براى مردم آورده است، بايد لااقل براى مدتى كارشناسان الهى در ميان مردم باشند كه اسلام را به خوبى به مردم بشناسانند. چنين شخصى را پيغمبر اكرم براى مردم تعيين كرده است. علماى شيعه اين مطلب را با تعبير «لطفٌ» بيان

ص: 240


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 739.
2- . یک نوع جنگنده هوایی.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 740.

كرده اند يعنى لطف الهى، و مقصود اين است كه اين مسأله براى هدايت بشر مفيد است؛ چون راه بشر به سوى او بسته است لطف الهى ايجاب مى كند كه از آن سو عنايتى بشود؛ همان طور كه در مورد نبوت مى گويند لطفٌ. پس اين يك اصل از اصول شيعه كه تقريباً مى توان گفت دليل عقلى شيعه در باب امامت است.

مسأله عصمت

در اينجا مسأله عصمت پيش مى آيد. وقتى كه شيعه امام را در چنين مقامى تلقى مى كند كه حافظ و نگهبان شريعت و مرجع مردم براى شناساندن اسلام است، همان طور كه براى پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) عصمت قائل است، براى او هم عصمت قائل است. در مورد عصمت پيغمبر هيچ كس شبهه نمى كند و امر بسيار واضحى است.

كسى كه خدا او را براى هدايت مردم فرستاده در حالى كه مردم به هدايت الهى نياز داشته اند، نمى تواند انسانى جايزالخطا يا جايزالمعصية باشد. دوگونه خطاست: يكى اينكه عالماً عامداً معصيت كند مثلًا خدا به پيغمبر دستور بدهد كه چنين بگو، بعد پيغمبر ببيند مصلحت و منفعت خودش طور ديگرى اقتضا مى كند و آن سخن را به گونه اى ديگر براى مردم بگويد. واضح است كه اين بر ضد نبوت است. اگر امامت را به اين شكل تعريف كنيم كه امرى است متمّم نبوت از نظر بيان دين، يعنى به آن دليل وجودش لازم است كه وظيفه پيغمبر را در بيان احكام انجام دهد، به هماندليل كه پيغمبر بايد معصوم از اشتباه و گناه باشد، امام نيز بايد چنين باشد. اگر كسى بگويد لازم نيست امام معصوم باشد و چنانچه اشتباهى كرد كس ديگرى به او تذكر مى دهد، مى گوييم ما نقل كلام به آن كس ديگر مى كنيم، باز او نگهبان ديگرى مى خواهد، بالاخره شخصى بايد باشد كه بتواند واقعاً حافظ شرع باشد. علاوه بر اين اگر امام خطاكار و

ص: 241

گنهكار باشد، وظيفه ديگران است كه او را به راه راست بياورند و حال آنكه وظيفه ديگران اين است كه مطيع امر او باشند. ايندو با همديگر جور در نمى آيند.(1)

مسأله تنصيص

علمای شیعه از مسأله عصمت به تنصيص امامت مى رسند، بنابراين شكل كلامى قضيه اين است كه از خدا شروع مى كنند مى گويند امامت لطفى است از جانب خدا؛ چون لطف است پس بايد وجود داشته باشد و چون چنين لطفى بدون عصمت ممكن نيست، پس امام بايد معصوم باشد و به همين دليل بايد منصوص باشد زيرا اين امر (يعنى عصمت) موضوعى نيست

كه تشخيص آن با مردم باشد. همان طور كه تشخيص پيغمبر با مردم نيست و با خداست كه چه كسى را به پيغمبرى معين كند و او را با دلايل و آثار و معجزات معرفى نمايد، تشخيص امام هم با مردم نيست و از جانب خدا بايد تعيين شود با اين تفاوت كه پيغمبری انبیاء بواسطه بشر ثابت نمی شود، بايد از راه آثار معجزات به مردم شناسانده شود ولى امام بايد از راه پيغمبر شناسانده شود. از اينجا وارد تنصيص مى شوند و مى گويند پس امامت بايد به نصّ باشد از طرف پيغمبر نه به صورت تعيين مردم. بنابراين از مسأله لطف به مسأله عصمت و از مسأله عصمت به مسأله تنصيص می توان رسید.

بحث به اينجا كه مى رسد، پله چهارمى را بايد طى كرد: اينها همه درست ولى چه ارتباطى با امام على(عليه السلام) دارد؟ خواجه نصيرالدين مى گويد: «وَ هُما مُخْتَصّانِ بِعَلِىٍّ» اين دو (يعنى معصوم بودن و منصوص بودن) از مختصات امام على(عليه السلام) است. مقصود اين است كه در اين جهت حتى يك نفر اختلاف ندارد كه غير امام على(عليه السلام) منصوص نيست؛ يعنى صحبت اين نيست كه ديگران مى گويند پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كس ديگرى را تعيين

ص: 242


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 741.

كرد و ما مى گوييم امام على(عليه السلام) را، بلكه صحبت اين است كه آيا پيغمبر كسى را تعيين كرده است كه در اين صورت غير از امام على(عليه السلام) كس ديگرى نيست، و يا اساساً كسى را تعيين نكرده است؟ همين قدر كه بگوييم نصّ و تنصيص لازم و واجب است و پيغمبر بر انسانى تنصيص كرده، آن شخص غير از امام على(عليه السلام) كس ديگرى نمى تواند باشد چون ديگران چنين ادعايى ندارند و بلكه انكار دارند. حتى خلفا مدعى

تنصيص نيستند چه رسد به ديگران. اتباعشان هم مدعى تنصيص بر آنها نيستند. بنابراين ديگر بحثى نمی باشد.(1)

در مورد عصمت هم همين طور است؛ نه خلفا مدعى عصمت خودشان بودند بلكه صريحاً به اشتباهاتشان اعتراف مى كردند و نه اهل تسنن قائل به عصمت آنها هستند چون همان طور كه گفتيم مسأله امامت از نظر آنها يعنى حكومت. در مسأله حكومت، ديگر مطرح نيست كه حاكم اشتباه يا گناه نكند. مى گويند خير، اشتباه هم زياد مى كردند، گناه هم مرتكب مى شدند ولى در حد يك انسان عادل، در حد انسانى كه لياقت پيش نمازى دارد. بيش از اين ديگر برايشان مقامى قائل نيستند. تا اينجا مسأله شكل كلامى دارد يعنى همان طور كه گفتيم از بالا شروع مى شود، از اين كه به همان دليلى كه نبوت، لازم و لطف است، امامت هم بايد باشد.(2)

غدير

اشاره

خداوند منان در قرآن کریم می فرماید: «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً»(3)

ص: 243


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 742.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 743.
3- . سوره مائده: 5، آیه 3.

راجع به خصوص غدير و نصب امام على(عليه السلام) به خلافت و امامت و ولايت دامنه سخن وسيع است، از قسمت هاى مختلف مى شود صحبت كرد از قبيل اينكه اولاً داستان غدير يك واقعيت و يك حقيقت تاريخى است كه دراين باره كتابها حتى به فارسى نوشته اند و به زبان عربى زياد نوشته شده است، و از قبيل اينكه مفاد كلام پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در

روز غدير كه فرمودند: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ» چيست؟ با مقدمات و مؤخراتش كه اول فرمود: «أَ لَسْتُ اوْلى بِكُمْ مِنْ انْفُسِكُمْ؛ آيا من از خود شما بر شما اولويت ندارم، حق ولايت بر همه شما ندارم؟»(1)

بعد حضرت رسول اشاره كردند به آيه كريمه شریفه قرآن: «النَّبِىُّ اوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ انْفُسِهِمْ»(2) همه فرياد كشيدند: بلى، بلى چرا چرا چنين است. بعد حضرت فرمودند: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ» و بعدفرمودند: «اللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ» اين خودش يك موضوعى است كه اصلاً مفاد اين حديث چيست؟ و اين ولايت تا كجا دامنه دارد؟ ساير نصوصى كه در قرآن مجيد در اين زمينه وارد شده است يا پيغمبر اكرم درباره امام على(عليهم السلام) فرموده است، به طور كلى اصلحيت و اليَقيّت مولاى متقيان، ساير فضايلش، اينها مسائلى است كه مى شود درباره همه اينها بحث كرد ولى موضوعى كه از نظر عمل خود ما نافعتر و مفيدتر و آموزنده تر است در عين اينكه يكى از مباحث و فصلهاى غدير است و آن اين است:

چرا دستور پيامبر(صلى الله عليه و آله وسلم) درباره خلافت امام على(عليه السلام) اجرا نشد؟

اين سؤال براى هركسى به وجود مى آيد كه چطور شد با آن همه تأكيدات و اصرارهايى كه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در زمينه خلافت امام على(عليه السلام) كرد در عين حال اين موضوع به مرحله اجرا در نيامد؟ از زمان غدير تا وفات رسول اكرم در حدود دو ماه و نيم

ص: 244


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، غدير و خطرى كه مسلمين را از داخل تهديد مى كرد، ج 25، ص 184.
2- . سوره احزاب: 33، آیه 6.

فاصله شد، چطور شد كه مسلمانان وصيت پيغمبر اكرم را درباره امام على(عليه السلام) ناديده گرفتند؟

نظريه اول

اينكه بگوييم مسلمين يك مرتبه همه نسبت به اسلام و پيغمبر متمرد و طاغى شدند، روى تعصبات قومى و عربى؛ به اين مسئله كه رسيد همه آنها يك مرتبه از اسلام رو برگرداندند. اين يك جور توجيه و تفسير است ولى وقايع بعد اين جور نشان نمى دهد كه مسلمين يك مرتبه از اسلام و از پيغمبر به طور كلى رو برگردانده باشند كه نتيجه اش اين است كه بايد به حالت اول جاهليت خودشان و بت پرستى برمى گشتند.(1)

نظريه دوم

فرض دوم اين است كه بگوييم مسلمين نخواستند نسبت به اسلام متمرد شوند ولى نسبت به اين يك دستور پيغمبر جنبه تمرد به خودشان گرفتند؛ اين يك دستور به علل و جهات خاصى مثلاً كينه هايى كه از ناحيه پدركشتگى ها با امام على(عليه السلام) داشتند يا به قول بعضى از اهل تسننِ امروز نمى خواستند كه نبوت و خلافت در يك خاندان قرار داشته باشد، تحملش برايشان مشكل بود. يا آنكه آن حالت عدم تساهل و سخت گيرى و صلابت و انعطاف ناپذيرى امام على(عليه السلام) خودش عاملى است. بعضى از علماى معاصر اهل تسنن اين را يكى از علل ذكر كرده اند، گفته اند حالت صلابت و شدت و انعطاف ناپذيرى على كه به اين صفت در ميان مسلمين شناخته شده بود موجبى بود كه مسلمين چشمشان به طرف امام على(عليه السلام) نمى رفت و مى گفتند اگر او روى كار بيايد ملاحظه احدى را نمى كند، چون تاريخ زندگى امام على(عليه السلام) نشان داده بود.

ص: 245


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، غدير و خطرى كه مسلمين را از داخل تهديد مى كرد، ج 25، ص 185.

نظريه صحيح: مسلمين اغفال شدند

مسلمين در اين مسئله اغفال شدند؛ يعنى عده اى متمرد شدند، آن عده زيرك متمرد عامه مسلمين را در اين مسئله اغفال كردند. آيه شریفه «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِنْ دينِكُمْ؛(1)

امروز كافران از دين شما مأيوس گشتند» درباره نصب امير المؤمنين امام على(عليه السلام) يعنى بعد از تعيين امير المؤمنين به خلافت نازل شد. يعنى از امروز ديگر كافران نااميدند كه از راه كفر، از خارج حوزه اسلام به اسلام حمله كنند، ديگر مأيوس شدند كه از اين راه نتيجه بگيرند، فهميدند كه ديگر اسلام را نمى شود از بيرون كوبيد. «فَلا تَخْشَوْهُمْ؛ مسلمانها! ديگر از كافران بيم نداشته باشيد و نگران نباشيد.»(2)

تا اينجا دو جمله است:

جمله اول يك واقعيت تاريخى را بيان مى فرمايد. در جمله دوم تأمين مى دهد. در جمله اول مى گويد آنها ديگر كارى نخواهند كرد چون نااميدند، ديگر بعد از اين فعاليتى نخواهند داشت. در جمله دوم تأمين مى دهد كه خيالتان از ناحيه آنها ناراحت نباشد. قرآن در آيات زيادى هميشه مسلمين را از خطر كفار بيم مى داد. اما در اينجا بعد از حادثه نصب امام على(عليه السلام) به خلافت، مى گويد ديگر بعد از اين بيمى نيست، از ناحيه آنها نگرانى نيست.

جمله بعد خيلى عجيب است: «وَ اخْشَوْنِ» از ناحيه آنها بر دين خودتان نگران نباشيد اما از من بترسيد. معنايش اين مى شود كه از ناحيه من نگران باشيد. يعنى چه از ناحيه خدا نگران باشيم؟ از ناحيه دشمن نگران نباشيم اما از ناحيه دوست و صاحب دين، از ناحيه خدا نگران باشيم! برعكس، از ناحيه خدا بايد اميدوار باشيم، پس چرا قرآن مى گويد از ناحيه خدا نگران باشيد؟ نكته و جان كلام همين جاست.

ص: 246


1- . سوره مائده: 5، آیه 3.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، غدير و خطرى كه مسلمين را از داخل تهديد مى كرد، ج 25، ص 187.

«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَروا مِنْ دينِكُمْ» (يك جمله) «فَلا تَخْشَوْهُمْ» (جمله دوم) «وَ اخْشَوْنِ» (جمله سوم) «الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْاسْلامَ ديناً؛ در اين روز من دين شما را به سرحد كمال رساندم، آنچه كه كمال اين دين به آن است در اين روز من به شما عنايت كردم؛ آن چيزى كه نعمت خودم را به آن وسيله به پايان رساندم امروز به پايان رساندم. امروز من دين اسلام را براى شما به عنوان يك دين مى پسندم» يا آن اسلامى كه ما در نظر داشتيم، اسلام كامل و تمام، اين است كه امروز ما به شما عنايت كرديم.

توضيح مختصرى راجع به اين آيه عرض بكنم. اينجا دو تعبير داريم: يكى اينكه «اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ»، ديگر اينكه «اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى؛ دين شما را به حد كمال رساندم»، نعمت خودم را به اتمام رساندم.

فرق اتمام و اكمال

فرق است ميان اتمام و اكمال. پس دين را، هم اكمال كردم و هم اتمام كردم. اتمام در جايى گفته مى شود كه يك ساخته اى ناقص است به معنى اينكه بعضى از اجزاء آن ساخته هنوز ناتمام است. مثلاً اگر يك ساختمان را بسازند، قبل از آنكه همه كارها تمام بشود كه بتوان از آن استفاده كرد، مثل اينكه سقف آن مانده باشد يا درهاي آن را هنوز كار نگذاشته باشند، به آن «ناتمام» مى گويند. اما مسئله اكمال چيز ديگرى است:(1)

يك شى ء ممكن است پيكره اش درست و تمام باشد اما از باب اينكه روح ندارد و آن واقعيتش و آثارى كه منتظَر است بر آن مترتب بشود مترتب نمى شود مى گويند كامل نيست. مثلاً اگر بگويند كمال علم به عمل است معنايش اين نيست كه تا عمل نيامده است علم يك

جزئش ناقص است؛ خير، علم علم است، علم با علم تمام مى شود ولى علم با عمل كامل مى شود، يعنى آن

ص: 247


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، غدير و خطرى كه مسلمين را از داخل تهديد مى كرد، ج 25، ص 188.

آثارى كه از علم بايد گرفت با عمل گرفته مى شود. «انَّ كَمالَ الْعِلْمِ بِالْعَمَلِ وَ كَمالَ الْعَمَلِ بِالنِّيَّةِ وَ كَمالَ النِّيَّةِ بِالْاخْلاص؛ كمال علم به عمل است، كمال عمل به نيت است و كمال نيت به اخلاص است. نيت جزء عمل نيست ولى اگر نيتى همراه عمل نباشد بى اثر است. اخلاص هم جزء نيت نيست ولى اگر اخلاص نباشد نيت اثر ندارد.»

«الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى». اين دستور (يعنى نصب امام على(عليه السلام) به امامت) به اعتبار اينكه يك جزء از اجزاء دين و يك دستور از دستورهاى دين است پس نعمت ناتمام بود، تمام شد. باز اين دستور به اعتبار اينكه اگر نبود همه دستورهاى ديگر كامل نبود، كمال همه آنها به اين است. اين است كه ما مى گوييم روح دين ولايت و امامت است. اگر انسان ولايت و امامت نداشته باشد اعمالش حكم يك پيكر بدون روح را پيدا مى كند.

ولایت

ولاء، ولايت (به فتح «واو»)، ولايت (به كسر «واو»)، ولىّ، مولى، اولى و امثال اينها همه از مادّه «ولى»- و، ل، ى- اشتقاق يافته اند. اين واژه از پراستعمال ترين واژه هاى قرآن كريم است كه به صورت هاى مختلفى به كار رفته است؛ در قرآن كريم 124 مورد به صورت اسم و 112 مورد در قالب فعل آمده است.

معناى اصلى اين كلمه همچنان كه راغب در مفردات القرآن گفته است، قرار گرفتن چيزى در كنار چيز ديگر است به نحوى كه فاصله اى در كار نباشد؛ يعنى اگر دو چيز آن چنان به هم متّصل باشند كه هيچ چيز ديگر در ميان آنها نباشد، مادّه «ولى» استعمال مى شود. مثلاً اگر

چند نفر پهلوى هم نشسته باشند و ما بخواهيم وضع و ترتيب نشستن آنها را بيان كنيم، مى گوييم: زيد در صدر مجلس نشسته است «و يليه عمرو، ويلى عمرا بكر» يعنى بلافاصله در كنار زيد عمرو نشسته است و در كنار عمرو بدون هيچ فاصله اى بكر نشسته است.

ص: 248

به همين مناسبت اين كلمه در مورد قرب و نزديكى به كار رفته است اعمّ از قرب مكانى و قرب معنوى، و باز به همين مناسبت در مورد دوستى، يارى، تصدّى امر، تسلّط و معانى ديگر از اين قبيل استعمال شده است؛ چون در همه اينها نوعى مباشرت و اتّصال وجود دارد.(1)

براى اين مادّه و مشتقّات آن، معانى بسيارى ذكر كرده اند، مثلاً براى لفظ «مولى» بيست و هفت معنى ذكر كرده اند؛ امّا بديهى است كه اين لفظ براى بيست و هفت معنى جداگانه وضع نشده است، يك معنى اصلى بيشتر ندارد، در ساير موارد، به عنايت همان معنى استعمال شده است. معانى متعدّد، و به تعبير بهتر، موارد استعمال متعدّد را از روى قرائن لفظى و حالى بايد به دست آورد.

اين لفظ، هم در مورد امور مادّى و جسمانى استعمال شده است و هم در مورد امور معنوى و مجرّد، ولى مسلّماً در ابتدا در مورد امور مادّى استعمال شده است و از راه تشبيه معقول به محسوس و يا از راه تجريد معنى محسوس از خصوصيّت مادّى و حسّى خودش، در مورد معنويّات هم استعمال شده است، زيرا توجّه انسان به محسوسات قبل از تفكّر او در معقولات است؛ بشر پس از درك معانى و مفاهيم حسّى تدريجاً به معانى و مفاهيم معنوى رسيده است و طبعاً از همان الفاظى كه در مورد مادّيات به كار مى برده است استفاده كرده و آنها را استخدام نموده است، همچنان كه ارباب علوم، الفاظ خاصّى را براى علم خود اختراع نمى كنند بلكه از

الفاظ جارى عرف استفاده مى كنند امّا به آن الفاظ مفهوم و معنى خاص مى دهند كه با مفهوم و معنى عرفى متفاوت است.

راغب راجع به خصوص كلمه «ولايت» از نظر موارد استعمال مى گويد: «ولايت (به كسر «واو») به معنى نصرت است و امّا ولايت (به فتح «واو») به معنى تصدّى و صاحب اختيارى يك كار است،

ص: 249


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 255.

و گفته شده است كه معنى هر دو يكى است و حقيقت آن همان تصدّى و صاحب اختيارى است».

راغب راجع به كلمه «ولى» و كلمه «مولى» مى گويد: «اين دو كلمه نيز به همان معنى است؛ چيزى كه هست گاهى مفهوم اسم فاعلى دارند و گاهى مفهوم اسم مفعولى». آنگاه به ذكر موارد استعمال آنها مى پردازد.(1)

انواع ولاء

اشاره

در قرآن سخن از «ولاء» و «موالات» و «تولّى» زياد رفته است. در اين كتاب بزرگ آسمانى مسائلى تحت اين عناوين مطرح است. آنچه مجموعاً از تدبّر در اين كتاب مقدّس به دست مى آيد اين است كه از نظر اسلام دو نوع ولاء وجود دارد: منفى و مثبت؛ يعنى از طرفى مسلمانان، مأموريّت دارند كه نوعى ولاء را نپذيرند و ترك كنند، و از طرف ديگر دعوت شده اند كه ولاء ديگرى را دارا باشند و بدان اهتمام ورزند.

ولاء اثباتى اسلامى نيز به نوبه خود بر دو قسم است: ولاء عام و ولاء خاص. ولاء خاص نيز اقسامى دارد: ولاء محبّت، ولاء امامت، ولاء زعامت، ولاء تصرّف يا ولايت تكوينى.(2)

1. ولاء منفى

قرآن كريم، مسلمانان را از اينكه دوستى و سرپرستى غير مسلمانان را بپذيرند سخت بر حذر داشته است، نه از باب اينكه دوست داشتن انسانهاى ديگر را بد بداند و طرفدار بغض مُسلم نسبت به غير مسلم در هر حال و مخالف نيكى با آنها باشد؛ قرآن صريحاً مى گويد: «لا يَنْهاكُمُ

ص: 250


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 256.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 257.

اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ، إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ؛(1)

خداوند بازنمى دارد شما را از كسانى كه با شما در دين مقاتله و جنگ نكرده اند و شما را از خانه هاتان بيرون نرانده اند كه نيكى كنيد نسبت به آنان و دادگرى كنيد؛ همانا خداوند دادگران را دوست دارد.»

اسلام نمى گويد كار محبّت آميز و كار نيكتان منحصراً بايد درباره مسلمين باشد و به هيچ وجه خيرى از شما به ديگران نرسد؛ دينى كه پيغمبرش به نصّ قرآن «رحمة للعالمين» است، كى مى تواند چنين باشد؟ ولى يك مطلب هست و آن اينكه مسلمانان نبايد از دشمن غافل شوند؛ ديگران در باطن، جور ديگرى درباره آنان فكر مى كنند؛ تظاهر دشمن به دوستى با مسلمانان، آنان را غافل نكند و موجب نگردد كه آنان دشمن را دوست پندارند و به او اطمينان كنند.(2)

مسلمان همواره بايد بداند كه عضو جامعه اسلامى است، جزئى است از اين كل. جزء يك كل و عضو يك پيكر بودن خواه ناخواه شرايط و حدودى را ايجاب مى كند. غير مسلمان عضو يك پيكر ديگر است. عضو پيكر اسلامى روابطش با اعضاى پيكر غير اسلامى بايد به نحوى

باشد كه لااقل با عضويّتش در پيكر اسلامى ناسازگار نباشد، يعنى به وحدت و استقلال اين پيكر آسيبى نرسد. پس خواه ناخواه نمى تواند روابط مسلمان با غير مسلمان با روابط مسلمان و مسلمان يكسان و احياناً از آن نزديكتر باشد.

روابط دوستانه و صميمانه مسلمانان با يكديگر بايد در حدّى باشد كه عضويّت در يك پيكر و جزئيّت در يك كل، ايجاب مى كند. ولاء منفى در اسلام عبارت است از اينكه يك مسلمان همواره در مواجهه با غير مسلمان بداند با اعضاى يك پيكر بيگانه مواجه است و معنى اينكه نبايد ولاء غير مسلمان را داشته باشد اين است كه نبايد روابط مسلمان با غير مسلمان در حدّ روابط

ص: 251


1- . سوره ممتحنه: 60، آیه 8.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 258.

مسلمان با مسلمان باشد به اين معنى كه مسلمان عملاً عضو پيكر غير مسلمان قرار گيرد و يا به اين شكل درآيد كه عضويّت او در پيكر اسلامى به هيچ وجه در نظر گرفته نشود.

پس منافاتى نيست ميان آنكه مسلمان به غير مسلمان احسان و نيكى كند و در عين حال ولاء او را نپذيرد، يعنى او را عضو پيكرى كه خود جزئى از آن است نشمارد و بيگانه وار با او رفتار كند، همچنان كه منافاتى نيست ميان ولاء منفى و اصل بشر دوستى و رحمت براى بشر بودن. لازمه بشر دوستى اين است كه انسان به سرنوشت و صلاح و سعادت واقعى همه انسانها علاقه مند باشد. به همين دليل هر مسلمانى علاقه مند است كه همه انسانهاى ديگر، مسلمان باشند و هدايت يابند؛ امّا وقتى كه اين توفيق حاصل نشد، ديگران را كه چنين توفيقى يافته اند نبايد فداى آنان كه توفيق نيافته اند كرد و اجازه داد كه مرزها در هم بريزد و هر نوع فعل و انفعالى صورت گيرد.(1)

اسلام دين بشر دوستى است. اسلام حتّى مشرك را دوست دارد امّا نه از آن نظر كه مشرك است، بلكه از اين نظر كه مخلوقى از مخلوقات خداست، و البتّه ازآن جهت كه در راه هلاكت و ضلالت افتاده است و راه نجات و سعادت را گم كرده است، ناراحت است، و اگر او را دوست نمى داشت در مقابل شرك و بدبختى او بى تفاوت مى بود.

در اسلام حبّ و بغض هست امّا حبّ و بغض عقلى و منطقى نه احساسى و بى قاعده و ضابطه. دوستى و دشمنى كه صرفاً از احساس برخيزد منطق ندارد، احساسى است كور و كر كه بر درون انسانى مسلّط مى گردد و او را به هر طرف كه بخواهد مى كشد؛ امّا حبّ و بغض عقلى ناشى از يك نوع درك، و در حقيقت ناشى از علاقه به سرنوشت انسان ديگرى است كه مورد علاقه واقع شده است.(2)

ص: 252


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 259.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 260.

اسلام در مورد يك جامعه فاسد و اصلاح نشده كه در آن كفر و نادانى حكومت مى كند، از طرفى دستور جهاد مى دهد تا ريشه فساد را بركند: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ؛(1)

آنان را بكشيد تا فتنه از ميان برود.»

و از طرف ديگر دستور احتياط و اجتناب مى دهد كه مردم روى دلشان را به روى آنان باز نكنند تا جامعه و بشريّت سالم بماند، و اين با بشر دوستى كوچك ترين منافاتى ندارد. در اينجا قرآن سرّ لزوم اجتناب و احتياط از بيگانه را اين مى داند كه آنها دوست دارند ديگران نيز به كيش و آيين آنها درآيند. اينجا قرآن منشأ اصلى خطر را گوشزد مى كند. آنها وقتى دوست دارند، تنها دوستى و تمايلشان نيست بلكه براى نيل به اين هدف مى كوشند و از هر راهى جدّيت مى كنند.

همه اينها ايجاب مى كند كه روابط مسلمان با غير مسلمان محتاطانه باشد، مسلمان از خطر غافل نماند، فراموش نكند كه عضو يك جامعه توحيدى است و آن غير مسلمان عضو يك پيكر و جزء يك اجتماع ديگر است، امّا هيچ يك از آنها ايجاب نمى كند كه مسلمان با غير مسلمان بكلّى قطع ارتباط كند، روابط اجتماعى و اقتصادى و احياناً سياسى نداشته باشد. البتّه همه مشروط است (به اين) كه منطبق با مصالح كلّى جامعه اسلامى بوده باشد.(2)

انواع ولاء اثباتى خاص

اشاره

تا اينجا اجمالاً مسأله ولاء امام على(عليه السلام) و ساير اهل البيت ترديدپذير نيست، منتها بحث در اين است كه مراد از ولاء در اين آيه و ساير آيات و در احاديث نبوى كه به آن دعوت شده چيست؟ ما براى اينكه مقصود روشن گردد لازم مى دانيم موارد استعمال خصوصى كلمه «ولاء» و «ولايت» را در كتاب و سنّت كه درباره اهل البيت آمده است بحث كنيم. اين دو كلمه، معمولًا در چهار مورد استعمال مى شود:

1.ولاء محبّت يا ولاء قرابت

ولاء محبت يا ولاء قرابت به اين معنى است كه اهل البيت، ذوى القرباى پيغمبر اكرم هستند و مردم توصيه شده اند كه نسبت به آنها به طور خاص، زائد بر آنچه ولاء اثباتى عام اقتضا مى كند، محبّت بورزند و آنها را دوست بدارند.(3)

اين مطلب در آيات قرآن آمده است و روايات بسيارى نيز در اين زمينه از طرق شيعه و اهل سنّت وارد شده كه محبّت اهل البيت و از جمله امام على(عليه لسلام) را يكى از مسائل اساسى اسلامى قرار مى دهد و قهراً در اين مورد، دو بحث به وجود مى آيد:

* اوّل اينكه چرا در موضوع اهل البيت، اين همه توصيه شده است كه مردم به آنها ارادت بورزند و اين ارادت و محبّت را وسيله تقرّب به خداوند قرار دهند؟ گيرم همه مردم اهل البيت را

ص: 253


1- . سوره بقره: 2، آیه 193.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 262.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 271.

شناختند و به آنها محبّت و ارادت واقعى پيدا كردند، چه نتيجه و خاصيّتى دارد؟ دستورهاى اسلامى همه مبنى بر فلسفه و حكمتى است. اگر چنين دستورى در متن اسلام رسيده باشد قطعاً بايد حكمت و فلسفه اى داشته باشد.

پاسخ اين پرسش اين است كه دعوت به محبّت اهل البيت، و به عبارت ديگر ولاء محبّت اهل البيت، حكمت و فلسفه خاص دارد، گزاف نيست. قرآن كريم از زبان رسول اكرم تصريح مى كند كه پاداشى كه از شما خواستم- يعنى مودّت ذوى القربى- فايده اش عايد خود شماست.

ولاء محبّت، رشته محبّت است كه مردم را به اهل البيت پيوند واقعى مى دهد تا از وجودشان، از آثارشان، از سخنانشان، از تعليماتشان، از سيرت و روش آنها استفاده كنند.

دوّم اينكه آيا ولاء محبّت از مختصّات شيعيان است يا ساير فرق اسلامى نيز به آن اعتقاد دارند؟ در جواب بايد گفت كه ولاء محبّت از مختصّات شيعيان نبوده، ساير فرقه هاى مسلمان نيز به آن اهمّيّت مى دهند. امام شافعى كه از ائمّه چهارگانه اهل سنّت است در اشعار معروف خود مى گويد:

يا

راكبا قف بالمحصّب من منى

و

اهتف بساكن خيفها و النّاهض

سحرا

اذا فاض الحجيج الى منى

فيضا

كملتطم الفرات الفائض

ان

كان رفضا حبّ آل محمّد

فليشهد

الثّقلان أنّى رافضى

اى سواره! در سرزمين پر سنگريزه منى بايست و سحرگاه فرياد كن به آنكه در خيف ساكن است و به آنكه حركت كرده است- آنگاه كه حجّاج از مشعر به منى حركت مى كنند و كثرت

ص: 254

جمعيّت مانند رود فرات موج مى زند- كه اگر محبّت آل محمّد «رفض»(1)

شمرده مى شود پس جنّ و انس گواهى دهند كه من «رافضى» مى باشم.(2)

زمخشرى و فخر رازى كه در بحث خلافت به جنگ شيعه مى آيند، خود راوى روايتى هستند در موضوع ولاء محبّت. فخر رازى از زمخشرى نقل مى كند كه پيغمبر فرمود: «مَنْ مَاتَ عَلَى حُبِ آلِ مُحَمَّدٍ مَاتَ شَهِيداً أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى حُبِ آلِ مُحَمَّدٍ مَاتَ مَغْفُوراً لَهُ أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ مَاتَ تَائِباً أَلَا وَ مَنْ مَاتَ عَلَى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ مَاتَ مُؤْمِناً مُسْتَكْمِلَ الْإِيمَان؛(3) هر كس كه بر دوستى آل محمّد مرد، شهيد مرده است؛ هر كس كه بر دوستى آل محمّد مرد، آمرزيده مرده است؛ هر كس كه بر دوستى آل محمّد مرد، توبه كار مرده است؛ هر كس كه بر دوستى آل محمّد مرد، مؤمن و كامل ايمان مرده است.»(4)

بنابراين در مسأله ولاء محبّت، شيعه و سنّى با يكديگر اختلاف نظر ندارند مگر ناصبي ها كه مبغض اهل البيت هستند و از جامعه اسلامى مطرود و همچون كفّار محكوم به نجاست هستند.(5)

اين نوع از ولاء اگر به اهل البيت نسبت داده شود و آنها را «صاحب ولاء» بخوانيم بايد بگوييم «ولاء قرابت» و اگر به مسلمانان از نظر وظيفه اى كه درباره علاقه به اهل البيت دارند نسبت دهيم بايد بگوييم «ولاء محبّت».

در اينكه مادّه «ولاء» در مورد محبّت استعمال شده است ظاهراً جاى بحث نيست. مخصوصاً در زيارات، زياد به اين معنى بر مى خوريم، از قبيل «مَوالِ لِمَن وَالاكُم وَ معاد لمن عاداكم» كه بى شبهه معنى آن اين است من دوست كسانى هستم كه شما را دوست مى دارند و دشمن كسانى

ص: 255


1- . «رفض» طرد و ترك چيزى است. شيعيان را به علل خاصّى «رافضى» مى خواندند.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 272.
3- . طبرى آملى، بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، ص 197.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 274.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 275.

هستم كه شما را دشمن مى دارند، و يا «مُوَالٍ لَكُمْ مُحِبٌّ لِأَوْلِيَائِكُمْ وَ مُعَادٍ لِأَعْدَائِكُم»(1) و امثال اينها كه زياد است.

بحث در دو جهت ديگر است: يكى اينكه آيا خصوص كلمه «ولىّ» به معناى «دوست» استعمال شده است يا خير؟ ديگر اينكه كلمه «ولىّ» در خصوص آيه كريمه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ» كه ولايت امير المؤمنين (عليه السّلام) را اثبات مى كند به چه معنى استعمال شده است؟

بعضى معتقد هستند در قرآن هر جا كه اين كلمه به كار رفته و ابتداء توهّم مى رود كه به معناى «دوست» است، پس از دقّت معلوم مى شود كه به اين معنى نيست. مثلًا معناى «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ»(2)

اين نيست كه خدا دوست اهل ايمان است، بلكه اين است كه خداوند با عنايت خاصّ خود متصرّف در شئون اهل ايمان است و اهل ايمان در حفظ و صيانت خاصّ پروردگارند.(3)

و همچنين معناى «أَلا إِنَ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»(4)

اين نيست كه بر دوستان خدا ترسى نيست. در اينجا كلمه «ولىّ» از قبيل فعيل به معناى مفعول است. پس معنى چنين مى شود:

كسانى كه خداوند ولىّ امر آنها و متصرّف در شئون آنهاست مورد ترس و نگرانى نمى باشند. و همچنين معناى آيه «الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ» اين نيست كه مؤمنين دوستان يكديگرند بلكه اين است كه مؤمنين نسبت به يكديگر متعهّد و در شئون يكديگر متصرّف و در سرنوشت يكديگر مؤثّرند و لهذا بعد مى فرمايد: «يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ».

از اينجا جواب سؤال دوم هم روشن شد. در آيه مورد نظر، مقصود اين نيست كه خدا و پيامبر و على ودوستان شمايند، بلكه اين است كه اختياردار و ذى حق در تصرّف در شئون شما هستند.

ص: 256


1- . از فقرات زيارت جامعه كبيره.
2- . سوره بقره: 2، آیه 257.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 276.
4- . سوره يونس: 10، آیه 62.

و به فرض اينكه استعمال كلمه «ولىّ» به معناى «دوست» صحيح باشد، در اينجا مناسبت ندارد كه به صورت حصر گفته شود كه منحصراً ولىّ شما خدا و پيامبر و على است. از اينجا معلوم مى شود كه توجيه برخى مفسّرين اهل سنّت- كه گفته اند مفاد اين آيه چيز مهمّى نيست، بلكه صرفاً اين است كه على دوست شماست يا على بايد محبوب و مورد علاقه شما باشد (اگر فعيل به معنى مفعول باشد)- غلط است. طبق اين بيان، آيه شريفه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ» كه ولاء اثباتى خاصّ است، صرفاً ولاء محبّت نيست، بالاتر است.(1)

2. ولاء امامت

ولاء امامت و پيشوايى و به عبارت ديگر مقام مرجعيّت دينى يعنى مقامى كه ديگران بايد از وى پيروى كنند، او را الگوى اعمال و رفتار خويش قرار دهند و دستورات دينى را از او بياموزند، و به عبارت ديگر زعامت دينى. چنين مقامى مستلزم عصمت است، و چنين كسى براى ديگران قول و عملش سند و حجّت است. اين همان منصبى است كه قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم مى فرمايد: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللَّهَ كَثِيراً؛(2)

براى شما در (رفتار) فرستاده خدا پيروى اى نيكوست براى آنان كه اميدوار به خدا و روز ديگرند و خدا را بسيار ياد كنند.» در آیه دیگر می فرماید: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ

فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ؛(3)

بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا شما را دوست بدارد و گناهانتان را بيامرزد.»

در اين آيات رسول اللّه را الگويى معرّفى كرده كه مردم بايد رفتار و اخلاقشان را با رفتار و اخلاق آن حضرت تطبيق دهند و او را مقتداى خويش سازند، و اين خود دليل عصمت آن

ص: 257


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 277.
2- . سوره احزاب: 33، آیه 21.
3- . سوره آل عمران: 3، آیه 31.

حضرت است از گناه و خطا، زيرا اگر خطا و گناهى ممكن بود از او صادر گردد ديگر جا نداشت خداى متعال او را پيشوا و مقتدا معرّفى كند.

اين مقام پس از پيغمبر به اهل البيت رسيده و بر طبق روايتى كه اكثر علماى اهل سنّت در كتب سيره و تاريخ و كتب روايت خود از قريب سى نفر از صحابه پيغمبر نقل كرده اند اهل البيت را به پيشوايى و امامت برگزيد؛ فرمود: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي وَ إِنَّهُمَا لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَي عَلَيَ الْحَوْض فَلَا تُقَدِّمُوهُمَا فَتَهْلِكُوا وَ لَا تُعَلِّمُوهُمَا فَإِنَّهُمَا أَعْلَمُ مِنْكُمْ؛(1)

من در بين شما دو چيز ارزنده را باقى مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم را. آنها جدا نگردند تا در حوض كوثر بر من وارد آيند. بر آنها پيشى نگيريد كه تباه شويد، و از آنها كوتاهى نكنيد كه تباه شويد، و به آنان نياموزيد كه از شما داناترند.»(2)

در اينجا پيغمبر، اهل البيت را درست قرين و توأم كتاب خدا قرار مى دهد و خدا درباره كتابش مى فرمايد: «لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ؛(3)

باطل و نادرستى نه از پيش رو و نه از پشت سر به آن راه نمى يابد.»

و اگر اهل البيت گرد باطل و نادرستى مى گشتند، اين چنين قرين و توأم كتاب قرار نمى گرفتند، و اگر همچون نبىّ اكرم از گناه و خطا معصوم و منزّه نمى بودند اين چنين به جاى وى پيشوا و مقتدا نمى شدند. مضمون حديث حكايت مى كند كه مورد حديث افرادى معصوم مى باشند.(4)

ص: 258


1- . ابن بابويه، الأمالي، ص 523.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 278.
3- . سوره فصّلت: 41، آیه 42.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 279.

امامت و پيشوايى و مقتدايى دينى، به طورى كه آنچه پيشوا مى گويد و هر طور عمل مى كند سند و حجّت الهى تلقّى شود، نوعى ولايت است، زيرا نوعى حقّ تسلّط و تدبير و تصرّف در شئون مردم است.

به طور كلّى هر معلّم و مربّى از آن جهت كه معلّم و مربّى است، ولىّ و حاكم و متصرّف در شئون متعلّم و مربّاست، چه رسد به معلّم و مربّى اى كه از جانب خدا اين حق به او داده شده باشد. آيه كريمه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» ناظر به چنين ولايتى است. البتّه مقصود اين نيست كه اين آيه شامل برخى ديگر از اقسام ولايت كه بعداً ذكر خواهيم كرد نيست. مقصود اين است كه اين آيه شامل ولاء امامت و پيشوايى و مرجعيّت دينى هست. در برخى احاديث گذشته نيز كلمه «ولىّ» در مورد ولاء امامت استعمال شده است.

اين نوع از ولاء را اگر به امام نسبت دهيم به معنى حقّ پيشوايى و مرجعيّت دينى است و اگر به افراد امّت نسبت دهيم به معنى پذيرش و قبول اين حقّ است.

3. ولاء زعامت

ولايت زعامت يعنى حقّ رهبرى اجتماعى و سياسى. اجتماع نيازمند به رهبر است. آن كس كه بايد زمام امور اجتماع را به دست گيرد و شئون اجتماعى مردم را اداره كند و مسلّط بر مقدّرات مردم است «ولىّ امر مسلمين» است. پيغمبر اكرم در زمان حيات خودشان ولىّ امر مسلمين بودند و اين مقام را خداوند به ايشان عطا فرموده بود و پس از ايشان طبق دلايل زيادى كه غير قابل انكار است به اهل البيت رسيده است.(1)

ص: 259


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 280.

آيه كريمه «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ؛ اطاعت كنيد خدا و پيغمبر را و كسانى را كه اداره كار شما به دست آنهاست» و همچنين آيات اوّل سوره مائده و حديث شريف غدير و عموم آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ»(1)

و عموم آيه «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(2)

ناظر به چنين ولايتى است.

در اين جهت كه پيغمبر اكرم چنين شأنى را داشته و اين يك شأن الهى بوده است- يعنى حقّى بوده كه خداوند به پيغمبر اكرم عنايت فرموده بود نه اينكه از جانب مردم به آن حضرت تفويض شده باشد- ميان شيعه و سنّى بحثى نيست. اهل سنّت با ما تا اينجا موافق هستند. سخن در اين است كه پس از پيغمبر اكرم تكليف «ولايت زعامت» چيست؟ افراد مردم براى اينكه اجتماع متزلزل نشود و هرج و مرج به وجود نيايد، بايد از كسى و مقامى به عنوان حاكم و ولىّ امر اطاعت كنند.

پيغمبر اكرم رسماً بر مردم حكومت مى كرد و سياست اجتماع مسلمين را رهبرى مى نمود؛ به حكم آيه كريمه «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها»(3)

از مردم ماليات مى گرفت، شئون مالى و اقتصادى اجتماع اسلامى را اداره مى كرد. اين شأن از شئون سه گانه رسول اكرم، ريشه بحث خلافت است.

اين نكته لازم است گفته شود كه كلمه «امامت» همچنان كه در مورد پيشوايى در اخذ معالم دين استعمال شده است، يعنى «امام» گفته مى شود و مفهومش «كسى است كه معالم دين را از او بايد فرا گرفت» و اهل سنّت به همين عنايت، به ابو حنيفه و شافعى و مالك و احمد حنبل كلمه «امام» اطلاق مى كنند، در مورد زعامت اجتماعى و سياسى نيز زياد به كار رفته است.(4)

ص: 260


1- . سوره مائده: 5، آیه 55.
2- . سوره احزاب: 33، آیه 6.
3- . سوره توبه: 9، آیه 103.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 282.

رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «ثَلَاثٌ لَا يُغِلُ عَلَيْهِنَ قَلْبُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ: إِخْلَاصُ الْعَمَلِ لِلَّهِ، وَ النَّصِيحَةُ لِأَئِمَّةِ الدِّينِ الْمُسْلِمِينَ، وَ اللُّزُومُ لِلْجَمَاعَةِ؛(1) هرگز قلب يك مسلمان نسبت به سه چيز خيانت و ترديد روا نمى دارد: اخلاص نيّت براى خدا، خيرخواهى براى زعماى مسلمين در راه رهبرى مسلمين، همراهى با جماعت مسلمين.»

امام على(عليه السلام) در يكى از نامه های خود مى فرمايد: «وَ إِنَّ أَعْظَمَ الْخِيَانَةِ خِيَانَةُ الْأُمَّةِ وَ أَفْظَعَ الْغِشِّ غِشُّ الْأَئِمَّةِ وَ السَّلَام؛(2)

بزرگترين خيانتها خيانت به جامعه است و شنيع ترين دغلبازيها، دغلبازى با پيشوايان مسلمين است.» در اين جمله نيز كلمه «امام» به اعتبار رهبرى اجتماعى اطلاق شده است.

زيرا نتيجه اين دغلبازى عليه مسلمين است. اگر ناخداى يك كشتى آن كشتى را درست هدايت كند و شخصى پيدا شود و آن ناخدا را فريب دهد و كشتى را دچار خطر كند، تنها به ناخدا خيانت نكرده است، به همه سكّان كشتى خيانت كرده است.

در تاريخ مسلمين زياد مى خوانيم كه مسلمانان- حتّى ائمّه اطهار- خلفاى عصر خود را با كلمه «امام» خطاب مى كردند. چيزى كه هست امام به اين معنى گاهى امام عدل است و گاهى امام جور و مسلمانان در قبال هر يك از آنها وظايفى دارند. پيغمبر اكرم در حديث مشهورى كه فريقين روايت كرده اند پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: «أَفْضَلَ الْجِهَادِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إِمَامٍ جَائِر؛(3)

بالاترين جهاد، يك سخن حقّ است در برابر يك پيشواى جور.»(4)

ص: 261


1- . ابن شعبه حرانى، تحف العقول، ص 43.
2- . نهج البلاغه، نامه 26.
3- . كلينى، كافي، ج 5، ص 60.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 283.

و همچنين پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: آفة الدّين ثلاثة امام جائر و مجتهد جاهل و عالم فاجر؛(1) سه چيز آفت دين به شمار مى روند (و مانند يك آفت كه گياهى يا حيوانى را از پا در مى آورد، دين را از پا در مى آورند) پيشواى ستمگر، عابد نادان و عالم گناهكار.

بالاتر اينكه در خود قرآن از پيشوايانى ياد شده است كه مردم را به آتش جهنّم دعوت مى كنند و با كلمه «امام» هم تعبير شده است: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ؛(2)

آنان را پيشوايانى قرار داده ايم كه به آتش مى خوانند.»

البتّه شك نيست كه غالباً كلمه «امام» يا «ائمّه» به پيشوايان عادل و صالح اطلاق مى شود و در عرف شيعه كلمه «امام» بر پيشوايان بر حق و معصوم اطلاق مى شود كه فقط دوازده نفرند.

4. ولاء تصرّف

ولاء «تصرّف» يا ولاء «معنوى» بالاترين مراحل ولايت است. ساير اقسام ولايت يا مربوط است به رابطه قرابتى با رسول اكرم بعلاوه مقام طهارت و قداست شخصى اهل البيت، يا به صلاحيّت علمى و يا اجتماعى آنها مربوط است. آنچه به نام ولايت در دو مورد اخير ناميده مى شود از حدود تشريع و قرار داد تجاوز نمى كند گو اينكه ريشه و مبنا و فلسفه اين قرارداد صلاحيّت علمى يا اجتماعى است؛ امّا ولايت تصرّف يا ولايت معنوى، نوعى اقتدار و تسلّط فوق العاده تكوينى است. اوّل بايد ببينيم ولايت تصرّف چه معنى و مفهومى دارد و مقصود معتقدين چيست؟(3)

نظريّه «ولايت تكوينى» از يك طرف مربوط است به استعدادهاى نهفته در اين موجودى كه به نام «انسان» در روى زمين پديد آمده است و كمالاتى كه اين موجود شگفت بالقوّه دارد و قابل به فعليّت رسيدن است، و از طرف ديگر مربوط است به رابطه اين موجود با خدا. مقصود از ولايت

ص: 262


1- . پاينده، نهج الفصاحة، ص 156.
2- . سوره قصص: 28، آیه 41.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 284.

تكوينى اين است كه انسان در اثر پيمودن صراط عبوديّت به مقام قرب الهى نائل مى گردد و اثر وصول به مقام قرب اين است كه معنويّت انسانى كه خود حقيقت و واقعيّتى است، در وى متمركز مى شود و با داشتن آن معنويّت، قافله سالار معنويّات، مسلّط بر ضمائر و شاهد بر اعمال و حجّت زمان مى شود. زمين هيچ گاه از وليّى كه حامل چنين معنويتى باشد، و به عبارت ديگر، از «انسان كامل» خالى نيست.

ولايت به اين معنى غير از نبوّت و غير از خلافت و غير از وصايت و غير از امامت به معنى مرجعيّت در احكام دينى است؛ تفاوت این ولایت با نبوّت و خلافت و وصايت، واقعى است و با امامت، مفهومى و اعتبارى.

مقصود از اينكه تفاوت این ولایت با نبوّت و خلافت و وصايت، واقعى است اين نيست كه هر كه نبى يا وصى يا خليفه شد «ولى» نيست، بلكه مقصود اين است كه نبوّت و همچنين وصايت و خلافت، حقيقتى است غير از ولايت؛ و الّا انبياء عظام، خصوصاً خاتم آنها، داراى ولايت كلّيه الهيّه بوده اند.

و مقصود از اينكه تفاوت این ولایت با امامت، اعتبارى است اين است كه يك مقام است؛ به اعتبارى «امامت» و به اعتبار ديگرى «ولايت» ناميده مى شود. كلمه «امامت» در بسيارى از تعبيرات اسلامى در مورد همين ولايت معنوى به كار رفته است. مفهوم امامت مفهوم وسيعى است. امامت يعنى پيشوايى. يك مرجع احكام دينى پيشواست، همچنان كه يك زعيم سياسى و اجتماعى نيز پيشواست و همچنان كه يك مربّى باطنى و راهنماى معنوى از باطن ضمير نيز پيشواست.

از نظر شيعه كه مسأله ولايت مطرح است از سه جنبه مطرح است و در هر سه جنبه چنانكه گفته شد كلمه امامت به كار رفته است:

اوّل: از جنبه سياسى، كه احقّ براى جانشينى پيغمبر براى زعامت و رهبرى سياسى و اجتماعى مسلمين چه كسى بوده است و چه كسى مى بايست بعد از پيغمبر زعيم مسلمين

ص: 263

باشد، و اينكه پيغمبر از طرف خداوند حضرت على(علیه السلام) را براى اين پست و مقام اجتماعى تعيين كرده بود. اين جهت است كه در حال حاضر جنبه تاريخى و اعتقادى دارد نه جنبه عملى.(1)

دوم: آنكه در بيان احكام دين بعد از پيغمبر به چه كسانى بايد رجوع كرد و آن كسان علم خود را از چه طريق كسب كرده اند؟ و آيا آنها در بيان احكام معصوم اند يا نه؟ و چنانكه مى دانيم شيعه معتقد به امامت ائمّه معصومين است. اين جهت، هم جنبه اعتقادى دارد و هم عملى.

سوم: از جنبه معنوى و باطنى. از نظر شيعه در هر زمان يك «انسان كامل» كه نفوذ غيبى دارد بر جهان و انسان، و ناظر بر ارواح و نفوس و قلوب است و داراى نوعى تسلّط تكوينى بر جهان و انسان است، همواره وجود دارد و به اين اعتبار نام او «حجّت» است. آيه كريمه «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(2)

ناظر به اين معنى از ولايت می باشد.

مقصود از ولايت تصرّف يا ولايت تكوينى اين نيست كه بعضى پنداشته اند كه انسانى از انسانها سمت سرپرستى و قيمومت نسبت به جهان پيدا كند به طورى كه او گرداننده زمين و آسمان و خالق و رازق و محيى و مميت من جانب اللَّه باشد.

اگر چه خداوند، جهان را بر نظام اسباب و مسبّبات قرار داده و موجوداتى كه قرآن آنها را ملائكه مى نامد «مدبّرات امر»(3) و «مقسّمات امر»(4)

به اذن اللَّه مى باشند و اين جهت هيچ گونه منافاتى با شريك نداشتن خداوند در ملك و خالقيّت ندارد، و همچنين با اين كه «به هيچ وجه هيچ موجودى «ولى» به معناى يار و ياور خدا و حتّى آلت و ابزار خدا به شمار نمى رود» منافات

ص: 264


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 285.
2- . سوره احزاب: 33، آیه 6.
3- . سوره نازعات: 79، آیه 5.
4- . سوره ذاريات: 51، آیه 4.

ندارد «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً»(1) نسبت مخلوق به خالق جز مخلوقيّت و مربوبيّت مطلقه و لا شيئيّت نيست.

قرآن در عين اينكه خداوند را در حدّ اعلاى غنا و بى نيازى معرّفى مى كند و در عين اينكه مى فرمايد: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها»(2)

مجدداً مى فرمايد: «وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا».(3) در اين آيه كريمه رسولانى را، هم به عنوان نگهبان و هم قبض كننده ارواح معرّفى مى كند.

پس، از نظر توحيدى، وجود وسائط و نسبت دادن تدبير امور به غير خداوند ولى به اذن خداوند و به اراده خداوند به طورى كه مدبّران، مجريان اوامر و اراده پروردگارند، مانعى ندارد.

در عين حال، اوّلاً ادب اسلامى اقتضا مى كند كه ما خلق و رزق و احيا و اماته و امثال اينها را به غير خدا نسبت ندهيم زيرا قرآن مى كوشد كه ما از اسباب و وسائط عبور كنيم و به منبع اصلى دست يابيم و توجّه ما را به كارگزار كلّ جهان باشد كه وسائط نيز آفريده او و مجرى امر او و مظهر حكمت او مى باشند؛ ثانياً نظام عالم از نظر وسائط نظام خاصّى است كه خداوند آفريده است و هرگز بشر در اثر سير تكاملى خود جانشين هيچ يك از وسائط فيض نمى گردد بلكه خود فيض را از همان وسائط مى گيرد؛ يعنى فرشته به او وحى مى كند و فرشته مأمور حفظ او و مأمور قبض روح او مى گردد، در عين اينكه ممكن است مقام قرب و سعه وجودى آن انسان از آن فرشته اى كه مأمور اوست احياناً بالاتر و بيشتر باشد.

ص: 265


1- . سوره اسراء: 17، آیه 111.
2- . سوره زمر: 39، آیه 42.
3- . سوره انعام: 6، آیه 61.

مطلب ديگر اينكه حدود ولايت تصرّف و يا ولايت تكوينى يك انسان كامل و يا نسبتاً كامل را نمى توانيم دقيقاً تعيين كنيم، يعنى مجموع قرائن قرآنى و قرائن علمى كه نزد ما هست اجمالاً وصول انسان را به مرتبه اى كه اراده اش بر جهان حاكم باشد ثابت مى كند.(1)

امّا اينكه در آيات كريمه قرآن آمده است: «قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعاً وَ لا ضَرًّا؛(2)

من مالك هيچ سود و زيانى براى خود نيستم»، بديهى است كه مى خواهد بگويد مالك اصلى همه سود و زيانها خداست و توانايى من بر سود و زيانم نيز از خداست نه از خودم؛ و الّا چگونه ممكن است كه انسانهاى ديگر در حدودى مالك سود و زيان خود باشند و امّا پيغمبر حتّى از انسانهاى ديگر هم كمتر باشد؟!(3)

2. ولاء اثباتى:

الف. ولاء اثباتى عام

اسلام خواسته است مسلمانان به صورت واحد مستقلّى زندگى كنند، نظامى مرتبط و اجتماعى پيوسته داشته باشند، هر فردى خود را عضو يك پيكر كه همان جامعه اسلامى است بداند، تا جامعه اسلامى قوى و نيرومند گردد، كه قرآن مى خواهد جامعه مسلمانان برتر از ديگران

ص: 266


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 287.
2- . سوره اعراف: 7، آیه 188.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 288.

باشد: «وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ؛(1)

سست نشويد و اندوهگين نباشيد كه اگر به حقيقت مؤمن باشيد شما برتريد.»

ايمان، ملاك برترى قرار گرفته است. مگر ايمان چه مى كند؟ ايمان ملاك وحدت و ركن شخصيّت و تكيه گاه استقلال و موتور حركت جامعه اسلامى است. در جاى ديگر مى فرمايد: «وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ؛(2) با يكديگر نزاع نكنيد و اختلاف نداشته باشيد كه سست و ضعيف خواهيد شد و بو و خاصيت خود را از دست خواهيد داد.»(3)

جدال و اختلاف، كيان و شخصيّت جامعه اسلامى را منهدم مى كند. ايمان، اساس دوستى و وداد و ولاء مؤمنان است. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ؛(4)

مردان مؤمن و زنان مؤمنه بعضى ولىّ بعضى ديگرند، به معروف امر مى كنند و از منكر بازمى دارند.»

مؤمنان نزديك به يكديگرند و به موجب اينكه با يكديگر نزديك اند، حامى و دوست و ناصر يكديگرند و به سرنوشت هم علاقه مندند و در حقيقت به سرنوشت خود كه يك واحد را تشكيل مى دهند علاقه مى ورزند و لذا امر به معروف مى كنند و يكديگر را از منكر و زشتيها بازمى دارند.

اين دو عمل (امر به معروف و نهى از منكر) ناشى از وداد ايمانى است و لذا اين دو جمله (يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ) بلافاصله به دنبال بيان ولاء ايمانى مسلمانان واقع شده است.

علاقه به سرنوشت اشخاص از علاقه به خود آنها سرچشمه مى گيرد. پدرى كه به فرزندان خويش علاقه دارد قهراً نسبت به سرنوشت و رفتار آنان نيز احساس علاقه مى كند؛ امّا ممكن

ص: 267


1- . سوره آل عمران: 3، آیه 139.
2- . سوره انفال: 8، آیه 46.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 263.
4- . سوره توبه: 9، آیه 71.

است نسبت به فرزندان ديگران در خود احساسى نكند، چون نسبت به خود آنها علاقه اى ندارد تا به سرنوشتشان نيز علاقه مند باشد و كار نيكشان در او احساس اثباتى به وجود آورد و كار بدشان احساس نفيى.

امر به معروف در اثر همان احساس اثباتى است و نهى از منكر در اثر احساس نفيى و تا دوستى و محبّت نباشد اين احساس ها در نهاد انسانى جوشش نمى كند.

اگر انسان نسبت به افرادى بى علاقه باشد، در مقابل اعمال و رفتار آنها بى تفاوت است، امّا آنجا كه علاقه مند است، محبّتها و مودّتها او را آرام نمى گذارند و لذا در آيه شريفه با كيفيّت

خاصّى، امر به معروف و نهى از منكر را به مسأله ولاء ارتباط داده است و سپس به عنوان ثمرات امر به معروف و نهى از منكر، دو مطلب را ذكر كرده است: «يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ؛(1) نماز را به بپا مى دارند و زكات را مى دهند.»(2)

نماز نمونه اى است از رابطه خلق و خالق، و زكات نمونه اى است از حسن روابط مسلمانان با يكديگر كه در اثر تعاطف و تراحم اسلامى از يكديگر حمايت مى كنند و به هم تعاون و كمك مى كنند. و سپس بر آن متفرّع كرده است: «أُولئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ؛(3) آن وقت است كه انواع رحمتهاى الهى و سعادتها بر اين جامعه فرود مى آيد. خداوند عزيز و حكيم است.»

پيغمبر اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) در حديث معروف و مشهور فرمود: «مَثَلُ الْمُؤْمِنِ فِي تَوَادِّهِمْ وَ تَرَاحُمِهِمْ كَمَثَلِ الْجَسَدِ إِذَا اشْتَكَى بَعْضُهُ تَدَاعَى سَائِرُهُ بِالسَّهَرِ وَ الْحُمَّى؛(4)

داستان اهل

ص: 268


1- . سوره توبه: 9، آیه 71.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 264.
3- . سوره توبه: 9، آیه 71.
4- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 58، ص 150.

ايمان در پيوند مهربانى و در عواطف متبادل ميان خودشان، داستان پيكر زنده است كه چو عضوى به درد آيد، ساير اعضاء با تب و بى خوابى با او همراهى مى كنند.»(1)

قرآن كريم درباره رسول اكرم و كسانى كه با او هستند و تربيت اسلامى يافته اند مى فرمايد: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ؛(2) محمّد پيامبر خدا و كسانى كه با اويند، بر كافران سخت هستند و با يكديگر مهربان.»

در اين آيه، هم به ولاء نفيى اشارت شده و هم به ولاء اثباتى عام؛ این آيات كريمه قرآن ما را متوجّه مى كنند كه دشمنان اسلام در هر زمان سعى دارند ولاء منفى را تبديل به اثباتى و ولاء اثباتى را تبديل به منفى نمايند؛ يعنى همه سعى شان اين است كه روابط مسلمين با غير مسلمين روابط صميمانه، و روابط خود مسلمانان به بهانه هاى مختلف روابط خصمانه باشد. در عصر خود ما به وسيله اجانب در اين راه فعّاليّتهاى فراوان صورت مى گيرد، بودجه هاى كلان مصرف مى گردد و متأسّفانه در ميان مسلمانان عناصرى به وجود آورده اند كه كارى جز اين ندارند كه ولاء نفيى اسلامى را تبديل به اثباتى و ولاء اثباتى اسلامى را تبديل به نفيى نمايند.(3)

ب. ولاء اثباتى خاص

ولاء اثباتى خاص، ولاء اهل البيت(عليهم السلام) است. در اينكه پيغمبر اكرم مسلمانان را به نوعى ولاء نسبت به خاندان پاك خود خوانده و توصيه نموده است جاى بحث نيست؛ يعنى حتّى علماى اهل تسنّن در آن بحثى ندارند. آيه ذوى القربى «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً»(4)

ولاء خاص را

ص: 269


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 265.
2- . سوره فتح: 48، آیه 29.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 266.
4- . سوره شورى: 42، آیه 23.

بيان مى كند. آنچه در حديث معروف و مسلّم غدير نيز آمده است كه با اين عبارت است: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهَذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ» خود بيان نوعى از ولاء است.(1)

آيه كريمه: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ؛(2)

ولى تان خداست و فرستاده اش و آنان كه ايمان آورده اند كه نماز را بپا مى دارند و زكات را در حال ركوع ادا مى كنند» به اتّفاق فريقين در مورد امام على(عليه السلام) نازل گشته.

طبرى روايات متعدّدى را دراين باره نقل مى كند و زمخشرى كه از اكابر علماى اهل تسنّن است به طور جزم مى گويد: «اين آيه در شأن امام على(علیه السلام) نازل شده و سرّ اينكه لفظ جمع آمده با اينكه مورد نزول آن يك مرد بيش نبوده اين است كه مردم را به اين چنين فعلى ترغيب كند و بيان دارد كه مؤمنان بايد اين چنين سيرت و سجيّه اى را كسب كنند و اين چنين بر خير و احسان و دستگيرى از فقيران ساعى و حريص باشند و حتّى با نمازى نيز تأخير نيندازند.»(3)

فخر رازى نيز كه همچون زمخشرى از اكابر اهل سنّت و جماعت است مى گويد: «اين آيه در شأن على نازل گشته و علما نيز اتّفاق كرده اند كه اداى زكات در حال ركوع واقع نشده جز از على.»(4)

منتها در معناى «ولى» مناقشاتى دارد.

خداوند ولاء امام على(علیه السلام) را با ولاء خودش، در اثر اينكه حضرت در حال ركوع زكات بخشيد، مقرون ساخت. پروردگار عرش، حضرت امیر را در روز مباهله «جان محمّد» خواند و اين حقيقتى غير قابل انكار است.(5)

ص: 270


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 268.
2- . سوره مائده: 5، آیه 55.
3- . زمخشرى، الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل و عيون الأقاويل فى وجوه التأويل، ج 1، ص 648.
4- . فخر رازى، التفسير الكبير، ج 12، ص 382.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 269.

اكنون مى گوييم آيه كريمه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ ...» مطلب را به شكلى بيان مى كند كه عموميت بردار نيست و به هيچ وجه نمى توان احتمال داد كه اين آيه نيز در صدد بيان ولاء اثباتى عامّ است؛ زيرا قرآن در اينجا در صدد بيان يك قانون كلّى نيست، نمى خواهد استحباب يا وجوب اداى زكات در حال ركوع را بيان كند و به عنوان تشريع يك مندوب يا يك فريضه اسلامى، جعل قانون كند، بلكه اشاره است به عمل واقع شده اى كه فردى در خارج انجام داده و اكنون قرآن عمل را معرّف آن فرد قرار داده و به نحو كنايه، حكمى را كه همان ولايت خاصّ است اثبات مى كند. اين سبك سخن كه يك حادثه شخصى مربوط به فرد معيّن به لفظ جمع

بيان شود در قرآن بى نظير نيست، مثلًا مى فرمايد: «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَ؛(1)

مى گويند اگر به مدينه برگشتيم، عزيزتر خوارتر را بيرون مى كند.»

در اينجا نيز قرآن به داستان واقع شده اى اشاره كرده، مى فرمايد «يقولون» (مى گويند) با اينكه گوينده يك نفر- عبد اللّه بن ابىّ- بيش نبوده است؛ كما اينكه در عرف امروز ما نيز اين مطلب متداول است، مى گوييم «مى گويند چنين و چنان» با اينكه گوينده يك نفر بيش نيست.

زكات دادن در حال ركوع يك كار معمولى براى مسلمانان نبوده است تا بگوييم قرآن همه را مدح مى كند و «ولايت» را- به هر معنايى كه بگوييم- براى همه اثبات مى كند. خود اين مطلب شاهد زنده اى است بر اينكه مورد آيه، شخصى و خصوصى است؛ يعنى يك كسى بوده كه در حال ركوع و در حال عبادت از بندگان خدا نيز غافل نبوده و چنين كارى را كرده است و اكنون قرآن مى فرمايد او نيز همچون خدا و رسولش ولىّ شماست. پس سخن از شخص معيّنى است كه او نيز مانند خدا و رسول، ولىّ مؤمنين است و مؤمنين بايد ولاء او را بپذيرند.

امّا اينكه مقصود از اين ولاء چيست، آيا صرفاً محبّت و ارادت خاصّى است كه مردم بايد نسبت به آن حضرت داشته باشند يا بالاتر از اين است، مطلبى است كه عن قريب درباره اش سخن

ص: 271


1- . سوره منافقون: 63، آیه 8.

خواهيم گفت. فعلًا سخن ما در اين است كه بر خلاف تصوّر بعضى از علماى اهل تسنّن، مفاد اين آيه، ولاء خاص است نه ولاء عام.(1)

شفاعت

يكى از مباحثى كه قابل طرح در مباحث اعتقادات است، مبحث «شفاعت» است. درباره شفاعت، مشاجرات و گفتگوهايى هست و مخصوصا پس از ظهور فرقه ظاله «وهابيّت» بازار گرمترى پيدا كرده است. وهابيّت منسوب به محمد بن عبد الوهّاب است و هم اكنون تقريبا مذهب رسمى دولت سعودى بشمار مى رود؛ این فرقه به نحوى بسيار سطحى و قشرى دم از توحيد در پرستش مى زند و به همين جهت بسيارى از معارف دقيق و عالى اسلام را منكر است. توحيدى كه وهّابيت طرفدار آن هستند مانند توحيد اشاعره با بسيارى از اصول اسلامى مخالف است.

ص: 272


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، ج 3، ص 270.

ايراد و اشكال

آنچه به عنوان ايراد بر شفاعت گفته شده و يا مى توان گفت از اين قرار است:

1. شفاعت با توحيد در عبادت منافات دارد و اعتقاد به آن نوعى شرك است. اين همان اشكالى است كه وهّابيت مطرح مى كنند و جمعى وهّابى مسلك در ميان شيعه نيز فريفته آن شده اند.(1)

2. شفاعت نه تنها با توحيد در پرستش نمى سازد، بلكه با توحيد ذاتى نيز ناسازگار است زيرا لازمه اعتقاد به شفاعت اين است كه رحمت و شفقت شفيع، بيشتر و وسيع تر از رحمت خدا دانسته شود؛ چه، مفروض اين است كه اگر شفاعت نباشد خدا گناهكار را عذاب مى كند.

3. اعتقاد به شفاعت موجب تجرّى نفوس مايل به گناه، بلكه موجب تشويق آنها به ارتكاب گناه است.

4. قرآن كريم شفاعت را باطل شناخته و مردود دانسته است. قرآن روز رستاخيز را چنين معرفى مى كند: در آن روز هيچ كس از ديگرى دفاع نمى كند و شفاعتى هم در كار نيست.(2)

5. شفاعت با اصلى كه قرآن كريم تأسيس فرموده و سعادت هر كسى را وابسته به عمل خودش دانسته و فرموده: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى»(3)

منافات دارد.

6. لازمه صحت شفاعت اين است كه معتقد شويم خدا تحت تأثير شفيع قرار مى گيرد و خشم او تبديل به رحمت مى گردد، در حالى كه خدا انفعال پذير نيست، تغيير حالت بر او راه ندارد و هيچ عاملى نمى تواند در او اثر بگذارد؛ تغييرپذيرى مخالف با وجوب ذاتى ذات الهى است.

ص: 273


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 243.
2- . سوره بقره: 2، آیه 48 و 123.
3- . سوره نجم: 53، آیه 39.

7. شفاعت يك نوع استثناء قائل شدن و تبعيض و بى عدالتى است، در حالى كه در دستگاه خدا، بى عدالتى وجود ندارد. به تعبيرى ديگر: شفاعت، استثناء در قانون خداست و حال آنكه قانونهاى خدا كلّى و لا يتغيّر و استثناءناپذير است: «وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا»(1)

اين اشكال است كه بحث شفاعت را با عدل الهى مرتبط مى سازد، و از همين نظر است كه مسأله شفاعت، يكى از مباحث كتاب حاضر قرار داده شد.

توضيح اشكال اين است كه: مسلّما شفاعت، شامل همه مرتكبين جرم نمى گردد زيرا در اين صورت ديگر نه قانون معنى خواهد داشت و نه شفاعت. طبيعت شفاعت ملازم با تبعيض و استثناء است، ايراد هم از همين راه است كه چگونه رواست كه مجرمين به دو گروه تقسيم گردند، يك عده به خاطر اينكه پارتى دارند از چنگال كيفر بگريزند و عده اى ديگر به جرم اينكه پارتى ندارند گرفتار كيفر گردند؟(2)

ما در ميان جوامع بشرى جوامعى را كه قانون در آن دستخوش پارتى بازى است فاسد و منحط و فاقد عدالت مى شمريم؛ چگونه ممكن است در دستگاه الهى معتقد به پارتى بازى شويم؟! در هر جامعه اى كه شفاعت هست عدالت نيست.

ضعف قانون

تأثير عوامل سه گانه: «پول» و «پارتى» و «زور» در يك جامعه نشانه ناتوانى و ضعف قانون است. وقتى قانون ضعيف باشد طبعا نمى تواند بر اقويا و زورمندان چيره گردد، قدرت خود را

فقط به ضعفا نشان مى دهد. قانون ضعيف، مجرمين ضعيف را به تله مى اندازد و به پاى ميز مجازات مى كشاند ولى از تله انداختن زورمندان مجرم عاجز مى ماند.

ص: 274


1- . سوره فتح: 48، آیه 23.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 244.

قرآن، مقررات الهى را قوانين نيرومند و قوى معرفى مى كند و تأثير «پول» و «پارتى» و «زور» را در محكمه عدل الهى نفى مى نمايد. در قرآن از پول به عنوان «عدل» (از ماده «عدول»، زيرا وقتى كه به عنوان رشوه داده شود سبب عدول و انحراف از حق و حقيقت مى گردد؛ يا از «عدل» به معنى «عوض» و «معادل») و از پارتى به عنوان «شفاعت» و از زور به عنوان «نصرت» ياد شده است. در قرآن کریم چنين مى خوانيم: «وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ؛(1)

پروا داشته باشيد از روزى كه هيچ كس از ديگرى دفاع نمى كند و شفاعت هم پذيرفته نيست و از كسى هم پولى به عنوان عوض جرم و معادل آن گرفته نخواهد شد و نصرت و يارى كردن امكان ندارد.»

يعنى نظام جهان آخرت همچون نظام اجتماعى بشر نيست كه گاهى انسان براى فرار از قانون به پارتى يا پول متوسل شود و گاهى قوم و عشيره خود را به كمك بطلبد و آنان در برابر مجريان قانون اعمال قدرت كنند.(2)

در صدر اسلام، قانون در اجتماع مسلمين قوى بود؛ گريبان نزديكان و خويشان زمامداران را نيز مى گرفت. وقتى كه امام على(عليه السلام) مطلع شد كه دخترش از بيت المال مسلمين گلوبندى را به عنوان عاريه- البته با قيد ضمانت- گرفته و در روز عيد از آن استفاده كرده است او را سخت مورد عتاب خويش قرار داد و با لحنى كاملا جدّى فرمود: اگر نبود كه آن را به

صورت عاريه مضمونه، يعنى با قيد ضمانت گرفته اى دستت را مى بريدم، يعنى درباره تو حدّ سارق را اجرا مى كردم.(3)

ص: 275


1- . سوره بقره: 2، آیه 48.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 245.
3- . مجلسی، بحار الانوار، ج 9، ص 503.

هم ايشان وقتى كه ابن عباس، پسر عمو و ياور دانايشان، مرتكب خلافى شد نامه اى به او نوشتند و او را مورد سخت ترين حملات خويش قرار دادند، به وى نوشتند: اگر از خلاف خويش بازنگردى با شمشيرم تو را ادب خواهم نمود، همان شمشيرى كه احدى را با آن نزده ام مگر اينكه وارد جهنم شده است. يعنى مى دانى كه شمشير من جز بر دوزخيان فرود نمى آيد و اين كار تو، تو را دوزخى و مستحق شمشير من ساخته است.

سپس براى اينكه بفهماند عدالت او درباره هيچ كس استثناءبردار نيست مى فرمايد: «به خدا قسم اگر حسن و حسين(عليهم السلام) هم مرتكب اين جرم مى شدند با آنان ارفاق نمى كردم.»(1)

صدر اسلام است و مجرى قانون هم امير المؤمنين(عليه السلام) است، تعجبى ندارد؛ اگر مى خواهيد بدانيد دستگاهى كه رسول خدا(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) به جريان انداخته بود تا كجا به حركت آمده بود و چه اشخاصى را زير مهميز عدالت مى كشيد به داستان ذيل توجه كنيد:

عمرو عاص از طرف عمر حاكم مصر بود؛ روزى پسر عمر و عاص به صورت يكى از رعايا سيلى زد، ستمديده به نزد عمر و عاص رفته شكايت كرد ولى وى ترتيب اثر نداد. اين مرد غيور حركت كرد به مدينه و نزد عمر آمد و عرض حال داد. عمر، عمرو عاص و پسرش را احضار و محاكمه نمود. در اين محاكمه يك جمله تاريخى از عمر نقل شده است. خطاب به عمرو عاص

و پسرش گفت: «متى استعبدتم النّاس و قد ولدتهم امّهاتهم احرارا؛(2)

از كى مردم را برده خويش گرفته ايد در حالى كه از مادران خويش آزاد متولد گرديده اند». سپس دستور قصاص صادر نمود. عمر با پسر خودش نيز همين طور رفتار نمود؛ وقتى ثابت گرديد پسرش شراب خورده است حدّ الهى را درباره او اجرا نمود.

ص: 276


1- . نهج البلاغه، نامه 41.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 246.

اينها عدالتى بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) به مسلمين آموخته بود و مسلمين هنوز آن را فراموش نكرده بودند، و به عبارتى ديگر، چرخى بود كه رسول خدا به حركت آورده بود و تا مدت زيادى كم و بيش به همان شكل به حركت خود ادامه مى داد.

اقسام شفاعت

حقيقت اين است كه شفاعت، اقسامى دارد كه برخى از آنها نادرست و ظالمانه است و در دستگاه الهى وجود ندارد ولى برخى، صحيح و عادلانه است و وجود دارد.

شفاعت غلط برهم زننده قانون و ضد آن است ولى شفاعت صحيح، حافظ و تأييد كننده قانون است. شفاعت غلط آن است كه كسى بخواهد از راه پارتى بازى جلوى اجراى قانون را بگيرد. بر حسب چنين تصورى از شفاعت، مجرم بر خلاف خواست قانون گذار و بر خلاف هدف قوانين اقدام مى كند و از راه توسل به پارتى، بر اراده قانون گذار و هدف قانون چيره مى گردد. اين گونه شفاعت، در دنيا ظلم است و در آخرت غير ممكن. ايرادهايى كه بر شفاعت مى شود بر همين قسم از شفاعت وارد است و اين همان است كه قرآن كريم آن را نفى فرموده است.

شفاعت صحيح، نوعى ديگر از شفاعت است كه در آن نه استثناء و تبعيض وجود دارد و نه نقض قوانين، و نه مستلزم غلبه بر اراده قانون گذار است. قرآن اين نوع شفاعت را صريحا تأييد كرده است.(1)

نوع نادرست شفاعت كه به دلايل عقلى و نقلى مردود شناخته شده است اين است كه گناهكار بتواند وسيله اى برانگيزد و به توسط آن از نفوذ حكم الهى جلوگيرى كند، درست همان طورى كه در پارتى بازى هاى اجتماعات منحطّ بشرى تحقق دارد.

ص: 277


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 246.

بسيارى از عوام مردم، شفاعت انبياء و ائمه(عليهم السلام) را چنين مى پندارند؛ مى پندارند كه پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا(علیهم السلام) و ائمه اطهار خصوصا امام حسين(علیه السلام) متنفّذهايى هستند كه در دستگاه خدا اعمال نفوذ مى كنند، اراده خدا را تغيير مى دهند و قانون را نقض مى كنند.

اعراب زمان جاهليت نيز درباره بتهايى كه شريك خداوند قرار مى دادند همين تصور را داشتند؛ آنان مى گفتند كه آفرينش، منحصرا در دست خداست و كسى با او در اين كار شريك نيست، ولى در اداره جهان، بتها با او شركت دارند. شرك اعراب جاهليت، شرك در «خالق» نبود، شرك در «رب» بود.

مشركين كه مى پنداشتند ربوبيت جهان بين خدا و غير خدا تقسيم شده است بر خود لازم نمى دانستند كه در صدد جلب رضا و خشنودى «اللّه» باشند؛ مى گفتند مى توان با قرباني ها و پرستش هايى كه در برابر بتها انجام مى دهيم، رضايت «رب» هاى ديگر را بدست آوريم و نظر موافق آنها را جلب كنيم هر چند مخالف رضاى «اللّه» باشد؛ اگر رضايت اينها را كسب كنيم آنها خودشان بنحوى كار را در نزد «اللّه» حل مى كنند.(1)

اگر در ميان مسلمانان هم كسى چنين معتقد شود كه در كنار دستگاه سلطنت ربوبى، سلطنتى ديگر هم وجود دارد و در مقابل آن دست در كار است، چيزى جز شرك نخواهد بود. اگر كسى گمان كند كه تحصيل رضا و خشنودى خداى متعال راهى دارد و تحصيل رضا و خشنودى فرضاً امام حسين(علیه السلام) راهى ديگر دارد و هر يك از اين دو، جداگانه ممكن است سعادت انسان را تأمين كند، دچار ضلالت بزرگى شده است. در اين پندار غلط چنين گفته مى شود كه خدا با مواردی راضى مى شود و امام حسين(علیه السلام) با مواردی ديگر؛ خدا با انجام دادن واجبات مانند نماز، روزه، حج، جهاد، زكات، راستى، درستى، خدمت به خلق، برّ به

ص: 278


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 248.

والدين و امثال اينها و با ترك گناهان از قبيل دروغ، ظلم، غيبت، شراب خوارى و زنا راضى مى گردد ولى امام حسين(علیه السلام) با اين كارها كارى ندارد، رضاى او در اين است كه مثلا براى فرزند جوانش على اكبر(علیه السلام) گريه و يا لااقل تباكى كنيم؛ حساب امام حسين از حساب خدا جداست. به دنبال اين تقسيم چنين نتيجه گرفته مى شود كه تحصيل رضاى خدا دشوار است، زيرا بايد كارهاى زيادى را انجام داد تا او راضى گردد ولى تحصيل خشنودى امام حسين(علیه السلام) سهل است، فقط گريه و سينه زدن؛ و زمانى كه خشنودى امام حسين(علیه السلام) حاصل گردد او در دستگاه خدا نفوذ دارد، شفاعت مى كند و كارها را درست مى كند، حساب نماز و روزه و حجّ و جهاد و انفاق فى سبيل اللّه كه انجام نداده ايم همه تصفيه مى شود و گناهان هرچه باشد با يك فوت از بين مى رود!

اين چنين تصويرى از شفاعت نه تنها باطل و نادرست است بلكه شرك در ربوبيت است و به ساحت پاك امام حسين(علیه السلام) كه بزرگ ترين افتخار آن حضرت «عبوديّت» و بندگى خداست نيز اهانت است.

خود حضرت در فلسفه قيامش مى فرمايد: «وَ أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي ص أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَر»(1)

من از روى هوس و جاه طلبى قيام نكرده ام، خروج و قيام من به منظور اصلاح در امّت جدّم مى باشد، مى خواهم كه به نيكى امر كنم و از بدى نهى نمايم.(2)

ص: 279


1- . حكيمى، الحياة، ج 5، ص 256.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 249.

حفظ قانون

اكنون ببينيم شفاعت صحيح كدام است؟ شفاعت صحيح كه تأييد كننده قانون و حافظ نظام است و آيات و روايات زيادى از طريق شيعه و اهل سنت وجود آن را اثبات مى كند بر دو گونه است: 1. شفاعت «رهبرى» يا شفاعت «عمل» 2. شفاعت «مغفرت» يا شفاعت «فضل».

نوع اول شفاعتى است كه شامل نجات از عذاب و نيل به حسنات و حتى بالا رفتن درجات مى باشد، و نوع دوم شفاعتى است كه تأثير آن در از بين بردن عذاب و در مغفرت گناهان است و حدّ اكثر ممكن است سبب وصول به حسنات و ثوابها هم بشود ولى بالابرنده درجه شخص نخواهد بود و اين همان است كه درباره آن، رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) فرموده است: « ادَّخَرْتُ شَفَاعَتِي لِأَهْلِ الْكَبَائِرِ مِنْ أُمَّتِي، فَأَمَّا الْمُحْسِنُونَ فَمَا عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ»(1)

من شفاعتم را براى گناهكارانى از امّت كه مرتكب گناه كبيره شده اند ذخيره كرده ام، اما نيكوكاران مورد مؤاخذه قرار نمى گيرند.»

شفاعت رهبرى

براى توضيح اين نوع از شفاعت لازم است مطلبى را تحت عنوان «عذاب اخروى» به ياد آوريم. اعمال و كردارهايى كه انسان در دنيا مرتكب مى گردد، در جهان ديگر تجسّم و تمثّل پيدا مى كنند و حقيقت عينى آنها جلوه گر مى شود و در آخرت نه تنها اعمال، تجسم پيدا مى كنند بلكه «روابط» نيز مجسم مى گردد؛ روابط معنوى اى كه در اين جهان بين مردم برقرار است در آن جهان صورت عينى و ملكوتى پيدا مى كنند.(2)

ص: 280


1- . ابن بابويه، الأمالي، ص 7.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 250.

زمانى كه يك انسان سبب هدايت انسانى ديگر مى شود رابطه رهبرى و پيروى در ميان آنان در رستاخيز به صورت عينى در مى آيد و «هادى» به صورت پيشوا و امام، و «هدايت يافته» به صورت پيرو و مأموم ظاهر مى گردد. در مورد گمراه ساختن و اغواء هم همين طور است. قرآن كريم مى فرمايد: «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ؛(1)

روزى كه هر مردمى را با پيشواى ايشان مى خوانيم». يعنى هر كسى با پيشواى خودش، يعنى با همان كس كه عملا الگوى او و الهامبخش او بوده است، محشور مى گردد.

درباره تجسم پيشوايى فرعون نسبت به قوم خود در آخرت، مى فرمايد: «يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ؛(2) فرعون پيشاپيش اتباع و پيروانش حركت مى كند، پس در آتش واردشان مى سازد». فرعون كه در اين جهان، گمراه و پيشواى گمراهان بوده، و گمراهان ديگر قومش گام جاى گام او مى گذاشتند، در آن جهان نيز به صورت قائد و امام آنان مجسم مى شود. فرعون، شفيع و واسطه قوم خود مى باشد هم در دنيا و هم در آخرت، شفيعى است كه در دنيا موجب گناهان و ضلالتها بوده است و در آخرت واسطه رسانيدن به دوزخ و آتش. شفيع و

واسطه بودن او در بردن قوم به دوزخ در جهان آخرت، همانا تجسّم واسطه بودن او در جهان دنيا در گمراهى قومش است.

نكته جالب در تعبير قرآن اين است كه مى فرمايد فرعون قوم خود را در آن جهان وارد دوزخ مى سازد. قرآن با اين تعبير خود تجسم تأثير فرعون را در گمراهى پيروانش گوشزد مى كند و مى گويد همان طور كه در دنيا فرعون آنها را وارد گمراهى كرد، در آخرت آنها را وارد دوزخ مى كند؛

ص: 281


1- . سوره اسراء: 17، آیه 71.
2- . سوره هود: 32، آیه 98.

بلكه وارد كردن آنها به دوزخ در آن جهان عينا ظهور و تجسم وارد كردن آنها در گمراهى در اين جهان است.(1)

البته روشن است كه همان طورى كه در اين جهان هر يك از رهبرى حق و باطل انشعابات و تقسيماتى دارد، در جهان ديگر هم چنين خواهد بود. مثلا همه كسانى كه از نور هدايت رسول اكرم استضائه كرده اند و از شريعت آن وجود مبارك بهره مند شده اند به دنبال او خواهند بود و او پرچمدار نيكوكاران است كه در قيامت «پرچم سپاس» (لواء الحمد) را در دست دارد.

در اين معناى شفاعت است كه رسول اكرم، شفيع امير المؤمنين و حضرت زهرا(عليهم السلام) مى باشد و آنها شفيع حسنين(عليهم السلام) و هر امامى شفيع امام ديگر و شفيع شاگردان و پيروان خويش است؛ سلسله مراتب محفوظ است، ساير معصومين(عليهم السلام) هر چه دارند به توسط رسول اكرم دارند.

و در همين حساب است كه حتى علما از كسانى كه مورد تعليم و هدايت ايشان قرار گرفته اند شفاعت مى كنند. يك سلسله مرتبط و پرانشعابى بوجود مى آيد كه گروه هاى كوچك به بزرگ تر مى پيوندند و در رأس سلسله، حضرت رسول اكرم پيشاپيش همه مى شتابد.(2)

علت اينكه در روايات داريم كه امام حسين(علیه السلام) از خلق كثيرى شفاعت مى كند اين است كه در اين جهان، مكتب امام حسين(علیه السلام) بيش از هر مكتبى موجب احياء دين و هدايت مردم شده است.

همان طور كه قبلا گفته شد شفاعت امام حسين(علیه السلام) به اين صورت نيست كه بر خلاف رضاى خدا و اراده او چيزى را از خدا بخواهد. شفاعت او دو نوع است: يك نوع آن همين

ص: 282


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 251.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 252.

هدايتهايى است كه در اين جهان ايجاد كرده است و در جهان ديگر مجسم مى شود، و نوع دوم آن را عن قريب بيان مى كنيم.

خدا درباره مثلهاى قرآن مى فرمايد: «يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفاسِقِينَ؛(1) به سبب قرآن، گروهى را گمراه مى سازد و گروهى را هدايت مى كند، و جز بدكاران را گمراه نمى سازد».(2)

اين نوع از شفاعت را «شفاعت رهبرى» می ناميم و مى توان آن را شفاعت «عمل» هم ناميد؛ زيرا عامل اساسى اى كه در اينجا موجب نجات يا بدبختى گرديده است همان عمل نيكوكار و بدكار است. روشن است كه هيچ يك از اشكالات شفاعت بر اين گونه از شفاعت كه شرح داده شد وارد نيست و مخصوصا شفاعت به اين معنى با «عدل الهى» به هيچ وجه منافات ندارد، بلكه مؤيّد آن است.

شفاعت مغفرت

دومين نوع شفاعت، وساطت در مغفرت و عفو و بخشيدن گناهان است. اين معناى از شفاعت است كه آماج اشكالها و ايرادهاى منتقدين و منكرين قرار گرفته است ولى با توضيحى

كه به خواست خدا در اين كتاب درباره آن داده مى شود روشن مى گردد كه نه تنها ايرادى بر آن وارد نيست بلكه از معارف عالى و گرانقدر اسلام است و مبناى خاصى دارد كه عمق معارف اسلامى را مى رساند.(3)

جاذبه رحمت

ص: 283


1- . سوره بقره: 2، آیه 26.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 253.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 254.

مقدمتاً بايد به اين نكته توجه كنيم كه براى نيل به سعادت، علاوه بر جريان اعمال و گامهايى كه خود انسان برمى دارد، يك جريان ديگرى نيز هميشه در جهان است و آن جريان رحمت سابقه پروردگار است. در متون دينى آمده است: «يَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه؛ اى كسى كه رحمت او بر غضبش تقدّم دارد»

اين واقعيتى است كه در نظام هستى، اصالت از آن رحمت و سعادت و رستگارى است و كفرها و فسقها و شرور، عارضى و غير اصيل مى باشند و همواره آنچه كه عارضى است به سبب جاذبه رحمت تا حدى كه ممكن است برطرف مى گردد. وجود امدادهاى غيبى و تأييدات رحمانى يكى از شواهد غلبه رحمت بر غضب است. مغفرت پروردگار و زايل ساختن عوارض گناه يكى ديگر از شواهد تسلّط رأفت و مهربانى او بر غضب و قهر مى باشد.(1)

اصل تطهير

در نظام هستى، يكى از جلوه هاى رحمت الهى، نمود تطهير است. دستگاه آفرينش داراى خصيصه شستشو و تطهير است. اينكه درياها و گياهان، گاز انيدريدكربنيك هوا را مى گيرند و جوّ را تصفيه مى كنند يكى از مظاهر تطهير است. اگر هوايى كه به وسيله تنفس موجودات

زنده و احتراق مواد سوختى آلوده شده است به وسيله پالايشگاه گياه و دريا پاك نمى شد، جوّ زمين در مدت كوتاهى صلاحيت زيستن را از دست مى داد؛ زيرا تنفس در آن غير ممكن مى گشت. تجزيه لاشه هاى حيواناتى كه مى ميرند، و همچنين تجزيه زوائدى كه از موجودات زنده دفع مى گردد يك نمونه ديگر از پالايش و تطهير آفرينش است.

ص: 284


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 255.

همين گونه كه در ماديات و قوانين عالم طبيعت، مظاهرى از تطهير و تصفيه وجود دارد، در معنويات هم مصاديقى از براى تطهير و شستشو يافت مى شود. مغفرت و محو عوارض سوء گناه از اين قبيل است. «مغفرت» عبارت است از شستشو دادن دلها و روانها از عوارض و آثار گناهان.

البته بعضى از دلها قابليت پاكيزه شدن را آن چنان از دست مى دهند كه ديگر با هيچ آبى تطهير نمى پذيرند. كفر و شرك نسبت به خدا وقتى كه در دل استقرار پيدا كند، دل را از قابليت تطهير خارج مى سازد. استقرار كفر در دل، در لسان قرآن كريم «مهر زده شدن دل» و «طبع و ختم الهى» ناميده شده است.

اصل سلامت

از شواهد غلبه رحمت بر غضب در نظام هستى اين است كه همواره در جهان، اصالت از آن سلامت و صحت است و مرضها و بيماريها استثنائى و اتفاقي هستند. در ساختمان هر موجود زنده، قدرتى نهفته است كه به نفع سلامت و تندرستى او فعاليت مى كند و از هستى او حمايت مى نمايد. وجود گلبولهاى سفيد در خون با قدرت دفاعى عجيبى كه دارند شاهد اين مدعاست. خاصيت جبران كنندگى و ترميم كنندگى در بدن موجودات زنده شاهدى ديگر است. شكستگى استخوان، پارگى زخم، كمبود مواد غذائى، به وسيله فعاليت درونى موجود زنده جبران مى گردد.

از لحاظ فطرت دينى، هر نوزادى با فطرت پاك به دنيا مى آيد: «كُلُ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ حَتَّى يَكُونَ أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِه؛(1)

نوزاد به فطرت پاك زاييده مى شود ليكن پدر و مادر ممكن است او را يهودى يا نصرانى كنند.»(2)

ص: 285


1- . ابن أبي جمهور، عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج 1، ص 35.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 256.

در سرشت هر موجودى كه از مسير اصلى خود منحرف گرديده است كششى وجود دارد كه او را بسوى حالت اوليه بازمى گرداند. به اصطلاح فلاسفه، در هر طبيعت كه گرفتار قسر گردد، ميلى براى رجعت به حالت طبيعى پديد مى آيد؛ يعنى هميشه در جهان نيروى گريز از انحراف و توجه به سلامت و صحت حكم فرما می باشد. اينها شواهدى از چيرگى رحمت بر غضب است. وجود مغفرت نيز از همين اصل ناشى مى شود.

رحمت عام

اصل مغفرت، يك پديده استثنائى نيست، يك فرمول كلى است كه از غلبه رحمت در نظام هستى نتيجه شده است. از اينجا دانسته مى شود كه مغفرت الهى، عامّ است و همه موجودات را فرا مى گيرد. اين اصل در فوز به سعادت و نجات از عذاب، براى همه رستگاران مؤثر است؛ بنابراین قرآن كريم مى فرمايد: «مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمَهُ؛(1)

هر كس كه در آن روز از عذاب خدا نجات يابد، مشمول رحمت خدا قرار گرفته است». يعنى اگر رحمت نباشد، عذاب از احدى برداشته نمى شود.

رمز مغفرت خواهى رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) و ساير انبياء و ائمه معصومين(عليهم السلام) نيز در همان عموميّت و شمول اصل مغفرت است و در حقيقت مى توان گفت كه هر كس مقرّب تر است از اين اصل بيشتر استفاده مى كند و بطور كلّى هر

كس قربش بيشتر است، از اسماء حسناى الهى و صفات كمال او بيشتر از ديگران استضائه مى نمايد.

رسول اكرم مى فرمايد: «إِنَّهُ لَيُغَانُ عَلَى قَلْبِي حَتَّى أَسْتَغْفِرُ فِي الْيَوْمِ مِائَةَ مَرَّةٍ؛(2) آثارى از كدورت بر قلبم ظاهر مى شود و من در هر روز هفتاد بار از خدا مغفرت مى طلبم.»

مغفرت الهى چه ارتباطى با شفاعت دارد؟

ص: 286


1- . سوره انعام: 6، آیه 16.
2- . شعيري، جامع الأخبار، ص 57.

مغفرت الهى مانند هر رحمت ديگر داراى نظام و قانون است. درباره نظام داشتن جهان باید دانست كه اختلاف موجودات لازمه نظام هستى است، و تفاوت موجودات با يكديگر نه قراردادى است و نه آفريده شده بلكه لازمه ذات آنها يعنى لازمه هويّت آنها و نحوه وجود آنهاست، نبودن اين تفاوتها عين نبودن خود آنهاست و با فرض وجود آنها فرض عدم تفاوت، غير معقول است.(1)

بر این اساس امكان ندارد هيچ يك از جريانهاى رحمت پروردگار بدون نظام انجام گيرد. به همين دليل مغفرت پروردگار هم بايد از طريق نفوس و ارواح بزرگ انبياء و اولياء به گناهكاران برسد و اين لازمه نظام داشتن جهان است. به همان دليلى كه رحمت وحى بدون واسطه انجام نمى گيرد و همه مردم از جانب خدا به نبوّت برانگيخته نمى شوند و هيچ رحمت ديگر هم بدون واسطه واقع نمى شود، رحمت مغفرت هم بى واسطه ممكن نيست تحقق پيدا كند.

شرايط شفاعت

با توجه به اينكه شفاعت همان مغفرت الهى است كه وقتى به خداوند كه منبع و صاحب خيرها و رحمت هاست نسبت داده مى شود با نام «مغفرت» خوانده مى شود و هنگامى كه به وسائط و مجارى رحمت منسوب مى گردد نام «شفاعت» به خود مى گيرد، واضح مى گردد كه هر شرطى براى شمول مغفرت هست براى شمول شفاعت نيز هست. از نظر عقلى شرط مغفرت چيزى جز قابليت داشتن شخص براى آن نيست. اگر كسى از رحمت خدا محروم گردد صرفا به موجب قابل نبودن خود او است نه آنكه در رحمت خدا محدوديت و ضيقى باشد.(2)

اعتبار رحمت الهى نامحدود است، ولى قابلها متفاوت هستند، ممكن است كسى بكلى فاقد قابليت باشد و نتواند از رحمت خدا بهره اى بگيرد. از نظر متون دينى اين اندازه مسلّم است كه

ص: 287


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 258.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 259.

كفر به خدا و شرك، مانع مغفرت است. قرآن كريم مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ؛(1)

خدا شرك را نمى آمرزد، و آنچه پايين تر از شرك است براى هر كسى كه بخواهد مى بخشد».

اگر ايمان از دست برود رابطه انسان با مغفرت يكباره بريده مى شود و ديگر بهره بردارى از اين لطف عظيم امكان نخواهد داشت. زمانى كه بر دل آدمى مهر كفر زده شود مانند ظرف در بسته اى مى گردد كه اگر در همه اقيانوسهاى جهان فرو برده شود قطره اى آب به درون آن نخواهد رفت. وجود چنين فردى همچون شوره زارى مى گردد كه آب رحمت حق در آن بجاى گل، بوته هاى خار پديد مى آورد.

باران

كه در لطافت طبعش خلاف نيست

در

باغ، لاله رويد و در شوره زار خس

اگر در شوره زار، گل نمى رويد، از كمبود باران نيست؛ از قابل نبودن زمين است.

قرآن كريم سعه رحمت پروردگار را از زبان حاملين عرش چنين بيان مى كند: «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ؛(2) حاملين عرش و آنان كه در گرد عرشند به حمد و تسبيح پروردگارشان اشتغال دارند و به وى مؤمنند و براى كسانى كه ايمان دارند آمرزش مى طلبند كه: پروردگارا رحمت و دانش تو همه چيز را فرا گرفته است پس بيامرز آنان را كه بسوى تو بازآمده اند و راه تو را پيروى نموده اند و آنان را از عذاب دوزخ حفظ

ص: 288


1- . سوره نساء: 4، آیه 116.
2- . سوره غافر: 40، آیه 7.

فرما.»(1)

از اين آيه كريمه مى توان هم نامحدود بودن رحمت خدا را فهميد، و هم شرط اساسى لياقت براى استفاده از مغفرت را.

از آيات كريمه قرآن چنين استنباط مى گردد كه ايمان به خدا شرط لازم و ضرورى نيل به شفاعت و مغفرت است ولى شرط كافى نيست. در آيه اى كه مغفرت گناهانى ديگر غير شرك را نويد مى دهد قيد «لمن يشاء» وجود دارد و در آيات شفاعت هم قيد «وَ لا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى؛(2) شفاعت نمى كنند مگر براى كسى كه خدا بپسندد» هست و اين هر دو به يك معنى است؛ گويى قرآن نخواسته است كه همه شرايط شمول شفاعت را بطور صريح بيان كند،

خواسته است قلوب را در ميان خوف و رجاء نگهدارد. از اينجا مى توان فهميد كه اشكالى كه مى گويد عقيده به شفاعت موجب تجرّى است، ناوارد است.

شفاعت از آن خدا است

فرق اساسى شفاعت واقعى و حقيقى با شفاعت باطل و نادرست در اين است كه شفاعت واقعى از خدا شروع مى شود و به گناهكار ختم مى گردد، و در شفاعت باطل عكس آن فرض شده است.

در شفاعت حقيقى، مشفوع عنده، يعنى خداوند، برانگيزاننده وسيله يعنى «شفيع» است؛ و در شفاعت باطل، مشفوع له، يعنى گناهكار، برانگيزاننده او است. در شفاعتهاى باطل كه نمونه آن در دنيا وجود دارد، شفيع، صفت وسيله بودن را از ناحيه مجرم كسب كرده است، زيرا او است كه وسيله را برانگيخته و به شفاعت وادار كرده است، او است كه وسيله را وسيله قرار داده است. ولى در شفاعتهاى حق كه نسبت دادن آن به انبياء و اولياء و مقرّبان درگاه الهى صحيح

ص: 289


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 260.
2- . سوره انبياء: 21، آیه 28.

است، وسيله بودن شفيع از ناحيه خداست، خداست كه وسيله را وسيله قرار داده است. به عبارت ديگر: در شفاعت غلط، شفيع تحت تأثير مشفوع له (گناهكار) قرار مى گيرد و مشفوع عنده (صاحب قدرت) تحت تأثير شفيع قرار مى گيرد، ولى در شفاعت صحيح برعكس است؛ مشفوع عنده (صاحب قدرت خدا) علت مؤثر در شفيع اوست، و شفيع تحت تأثير او، و به خواست او در گناهكار مؤثر واقع مى شود. سلسله جنبان رحمت، در نوع غلط شفاعت، گناهكار است و در نوع صحيح آن، مشفوع عنده (خدا) است.(1)

آياتى از قرآن كريم كه مى گويد امكان ندارد شفاعت بدون اذن خدا صورت بگيرد ناظر به همين نكته است؛ مخصوصا دراين باره تعبيرى فوق العاده جالب و عجيب دارد كه مى فرمايد: «قُلْ لِلَّهِ الشَّفاعَةُ جَمِيعاً؛(2) بگو شفاعت، تمامى مخصوص خداست».

اين آيه در كمال صراحت، شفاعت و وساطت را تأييد مى كند و در كمال صراحت همه شفاعتها را از خدا و متعلق به خدا مى داند؛ زيرا خداست كه شفيع را، شفيع قرار مى دهد. اين آيه ممكن است تنها ناظر به شفاعتى باشد كه در قيامت صورت مى گيرد و به اصطلاح مربوط به «قوس صعودى» باشد، ممكن هم هست كه شامل مطلق واسطه ها و وساطتهاى رحمت باشد، يعنى شامل «قوس نزولى» هم باشد؛ به عبارت ديگر ممكن است شامل تمام نظام سببى و مسبّبى جهان باشد؛ به هر حال از آن جهت كه به شفاعت اخروى مربوط است، به اين معنى است كه مجرم بدون خواست خدا قدرت شفيع برانگيختن ندارد و شفيع بدون اذن او قدرت دم زدن ندارد.(3)

ص: 290


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 261.
2- . سوره زمر: 39، آیه 44.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 262.

توحيد و توسّلات

از آنچه گفتيم نكته اى عالى و مهم در توحيد عبادتى به دست مى آيد. آن نكته اين است كه در توسل و استشفاع به اولياء خدا اول بايد تحقيق كرد كه به كسى و از كسى باشد كه خداوند او را وسيله قرار داده است. قرآن كريم مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ»(1)

بطور كلى، توسل به وسائل و تسبّب به اسباب، با توجه به اينكه خداست كه سبب را آفريده است و خداست كه سبب را سبب قرار داده است و خداست كه از ما خواسته است از

اين وسائل و اسباب استفاده كنيم به هيچ وجه شرك نيست، بلكه عين توحيد است. در اين جهت، هيچ فرقى ميان اسباب مادى و اسباب روحى، ميان اسباب ظاهرى و اسباب معنوى، ميان اسباب دنيوى و اسباب اخروى نيست؛ منتهاى امر، اسباب مادى را از روى تجربه و آزمايش علمى مى توان شناخت و فهميد كه چه چيز سبب است؟ و اسباب معنوى را از طريق دين، يعنى از طريق وحى، و از طريق كتاب و سنّت بايد كشف كرد.(2)

ثانيا هنگامى كه انسان متوسل مى شود يا استشفاع مى كند بايد توجهش به خدا، و از خدا به وسيله و شفيع باشد، زيرا چنانكه گفته شد، شفاعت واقعى آن است كه مشفوع عنده، شفيع را برانگيخته است براى شفاعت، و چون خدا خواسته و رضايت داده است شفيع شفاعت مى كند، بر خلاف شفاعت باطل كه توجه اصلى به شفيع است براى اينكه اثر بر روى مشفوع عنده بگذارد، پس مجرم در اين وقت همه توجهش به شفيع است كه برود با قدرت و نفوذى كه در مشفوع عنده دارد او را راضى گرداند. پس اگر توجه اصيل به شفيع باشد و از ناحيه توجه به خدا پيدا نشده باشد شرك در عبادت خواهد بود.

ص: 291


1- . سوره مائده: 5، آیه 35.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 263.

فعل خدا، داراى نظام است. اگر كسى بخواهد اعتناء به نظام آفرينش نداشته باشد گمراه است. به همين جهت است كه خداى متعال گناهكاران را ارشاد فرموده است كه در خانه رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) بروند و علاوه بر اين كه خود طلب مغفرت مى كنند، از آن بزرگوار بخواهند كه براى ايشان طلب مغفرت كند. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً؛(1)

و اگر ايشان هنگامى كه (با ارتكاب گناه) به خود ستم كردند، نزد تو مى آمدند و از خدا آمرزش مى خواستند و پيامبر هم براى ايشان طلب مغفرت مى كرد، خدا را توبه پذير مهربان مى يافتند.»

پاسخ ايرادها

با تفسيرى كه از شفاعت مغفرت كرديم پاسخ ايرادهاى شفاعت به اين ترتيب به دست مى آيد:

1. شفاعت نه با توحيد عبادتى منافات دارد و نه با توحيد ذاتى، زيرا رحمت شفيع چيزى جز پرتوى از رحمت خدا نيست و انبعاث شفاعت و رحمت هم از ناحيه پروردگار است. (جواب اشكال اول و دوم).(2)

2. همان طورى كه اعتقاد به مغفرت خدا موجب تجرّى نمى گردد و تنها ايجاد اميدوارى مى كند، اعتقاد به شفاعت هم موجب تشويق به گناه نيست. توجه به اين نكته كه شرط شمول مغفرت و شفاعت، مشيّت خدا و رضاى او است روشن مى كند كه اثر اين اعتقاد تا اين اندازه است كه دلها را از يأس و نوميدى نجات مى دهد و همواره بين خوف و رجاء نگه مى دارد. (جواب اشكال سوم).

ص: 292


1- . سوره نساء: 4، آیه 64.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 264.

3. شفاعت بر دو نوع است: باطل و صحيح. علت اينكه در برخى از آيات قرآن شفاعت مردود شناخته شده و در برخى ديگر اثبات شده است وجود دو نوع تصور از شفاعت است؛ قرآن خواسته است اذهان را از شفاعت باطل، متوجه شفاعت صحيح بفرمايد. (جواب اشكال چهارم).

4. شفاعت با اصل عمل منافات ندارد؛ زيرا عمل به منزله علت قابلى، و رحمت پروردگار به منزله علت فاعلى است. (جواب اشكال پنجم)

5. در شفاعت صحيح، تصور اين كه خدا تحت تأثير قرار گيرد وجود ندارد، زيرا شفاعت صحيح جريانى است از بالا به پايين. (جواب اشكال ششم).

6. در شفاعت، و همچنين در مغفرت، استثناء و بى عدالتى وجود ندارد؛ رحمت پروردگار نامحدود است و هر كه محروم است ازآن جهت است كه قابليت را بكلى از دست داده است؛ يعنى محروميّت از ناحيه قصور قابل است. (جواب اشكال هفتم).(1)

مهدویت

در قرآن كريم بحث مهدویت به صورت يك نويد كلى در كمال صراحت بیان شده است، يعنى هر كسى كه قرآن كريم را مطالعه كند مى بيند قرآن كريم آن نتيجه را كه بر وجود مقدس حضرت حجت(علیه السلام) مترتب مى شود، در آيات زيادى به عنوان يك امرى كه به طور قطع در آينده صورت خواهد گرفت ذكر مى كند. از آن جمله است اين آيه: «وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ»(2)

خدا در قرآن مى گويد كه ما در گذشته بعد از «ذكر»- كه گفته اند يعنى بعد از آنكه در تورات نوشتيم- در زبور هم اين مطلب را اعلام كرديم، و ما اعلام كرديم، پس شدنى است كه: «أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ». صحبت منطقه و محل و شهر

ص: 293


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 266.
2- . سوره انبياء: 21، آیه 105.

نيست، اصلاً فكر آن قدر بزرگ و وسيع است كه سخن از تمام زمين است: زمين براى هميشه در اختيار زورمندان و ستمكاران و جباران نمى ماند، اين يك امر موقت است، دولت صالحان كه بر تمام زمين حكومت كند، در آينده وجود خواهد داشت. در مفهوم اين آيه كوچك ترين ترديدى نيست.(1)

همچنين راجع به اينكه دين مقدس اسلام دين عمومى بشر خواهد شد و تمام اديان ديگر در مقابل اين دين از بين خواهند رفت و تحت الشعاع قرار خواهند گرفت، در قرآن كريم هست، كه اين يكى ديگر از آثار و نتايج وجود مقدس مهدى موعوداست: «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»(2) اين دين را به وسيله اين پيامبر فرستاد براى اينكه در نهايت امر آن را بر تمام دينهاى عالم پيروز گرداند، يعنى همه مردم دنيا تابع اين دين بشوند؛ و آيات ديگرى.

از آيات قرآن كه بگذريم مسأله احاديث نبوى مطرح است. آيا پيغمبر اكرم در اين زمينه چه مطالبى فرموده است؟ آيا فرموده است يا نفرموده است؟ اگر روايات مربوط به مهدى موعود انحصارا روايات شيعه مى بود، براى شكاكان جاى اعتراض بود كه:

اگر مسأله مهدى موعود يك مسأله واقعى است بايد پيغمبر اكرم گفته باشد و اگر آن حضرت فرموده بود بايد ساير فرق اسلامى هم روايت كرده باشند و تنها شما شيعيان روايت نكرده باشيد. جوابش خيلى واضح است: اتفاقاً روايات باب مهدى موعود را تنها شيعيان روايت نكرده اند. رواياتى كه اهل تسنن در اين زمينه دارند، از روايات شيعه اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. كتابهايى را كه در اين زمينه نوشته شده است مطالعه كنيد، مى بينيد همين طور است.(3)

ص: 294


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 168.
2- . سوره توبه: 9، آیه 33.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 169.

اين مسأله روى تاريخ اسلام چه اثرى گذاشته است؟ وقتى كه ما تاريخ اسلام را مطالعه مى كنيم، مى بينيم گذشته از رواياتى كه در اين زمينه از پيغمبر اكرم يا امير المؤمنين(علیهم السلام) وارد شده است اساساً از همان نيمه دوم قرن اول اخبار مربوط به مهدى موعود منشأ حوادثى در تاريخ اسلام شده است. چون چنين نويدى و چنين گفته اى در كلمات پيغمبر اكرم

بوده است احياناً از آن سوء استفاده هايى شده است، و اين خود دليل بر اين است كه چنين خبرى در ميان مسلمين از زبان پيغمبرشان پخش و منتشر بوده است و اگر نبود، آن سوء استفاده ها نمى شد.

قبل از اينكه اولين حادثه تاريخى در اين زمينه را بیان شود، جمله هايى از امير المؤمنين(عليه السلام) را نقل كنیم.

حضرت علی(علیه السلام) در آن مصاحبه اى كه با كميل بن زياد نخعى كرده است كه كميل مى گويد شبى بود، حضرت دست مرا گرفت، مرا با خودش برد به صحرا، «فَلَمّا اصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَداءَ» به صحرا كه رسيديم يك نفس خيلى عميقى، يك آهى از آن بُن دل بركشيد و آنگاه درد دلهايش را شروع كرد؛ آن تقسيم بندى معروف: «النّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِىٌّ، وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاةٍ، وَ هَمَجٌ رَعاعٌ»(1)

مردم سه دسته هستند: عالم ربّانى، متعلّمين و مردمان هَمَجٌ رَعاع، و بعد شكايت از اينكه كميل! من آدم لايق پيدا نمى كنم كه آنچه را مى دانم به او بگويم. يك افرادى آدمهاى خوبى هستند ولى احمق هستند، يك عده اى افراد زيركى هستند ولى ديانت ندارند و دين را وسيله دنيادارى قرار مى دهند. مردم را تقسيم بندى كرد و همه شكايت از تنهايى خود: كميل! من احساس تنهايى مى كنم، من تنهايم، ندارم آدم قابل و لايق كه اسرارى را كه در دل دارم به او بگويم. در آخر يك مرتبه مى گويد: بله، البته زمين هيچ گاه خالى نمى ماند: «اللّهُمَّ بَلى! لا تَخْلُو الْارْضُ مِنْ قائِمٍ للَّهِ بِحُجَّةٍ، امّا ظاهِراً مَشْهوراً، وَ امّا خائِفاً مَغْموراً، لِئَلّا تَبْطُلَ حُجَجُ

ص: 295


1- . ابن بابويه، كمال الدين و تمام النعمة، ج 1، ص 292.

اللَّهِ وَ بَيِّناتُهُ ... يَحْفَظُ اللَّهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ بَيِّناتِهِ، حَتّى يودِعوها نُظَراءَهُم وَ يَزْرَعوها فى قُلوبِ اشْباهِهِمْ.»(1)

فرمود: بله، در عين حال هيچ وقت زمين از حجت خدا خالى نمى ماند، يا حجت ظاهر آشكار و يا حجتى كه از چشمها پنهان و غايب است.(2)

قيام مختار و اعتقاد به مهدويت

اولين بارى كه مى بينيم اثر اعتقاد مهدويت در تاريخ اسلام ظهور مى كند، در جريان انتقام مختار از قتله امام حسين(عليه السلام) است. جاى ترديد نيست كه مختار مرد بسيار سياستمدارى بوده و روش او هم بيش از آنكه روش يك مرد دينى و مذهبى باشد روش يك مرد سياسى بوده است. البته منظور این نیست که مختار آدم بدى بوده يا آدم خوبى بوده است، كار به آن جهت نداریم. مختار مى دانست كه و لو اينكه موضوع، موضوع انتقام گرفتن از قتله سيد الشهداء(عليه السلام) است و اين زمينه، زمينه بسيار عالى اى است، اما مردم تحت رهبرى او حاضر به اين كار نيستند. بنا بر روايتى با امام زين العابدين(عليه السلام) هم تماس گرفت و ايشان قبول نكردند. مسأله مهدى موعود را كه پيغمبر اكرم خبر داده بود مطرح كرد به نام محمد بن حنفيّه پسر امير المؤمنين(عليه السلام) و برادر سيد الشهداء، چون اسمش محمد بود، زيرا در روايات نبوى آمده است: «اسْمُهُ اسْمى» نام او نام من است. گفت: ايّها الناس! من نايب مهدى زمانم، آن مهدى اى كه پيغمبر خبر داده است. مختار مدتى به نام نيابت از مهدى زمان، بازى سياسى خودش را انجام داد. حال آيا محمد بن حنفيّه واقعاً خودش هم قبول مى كرد كه من مهدى موعود هستم؟ بعضى مى گويند قبول مى كرد براى

اينكه بتوانند انتقام را بكشند، ولى اين البته ثابت نيست. در اينكه مختار محمد بن حنفيّه را به عنوان مهدى موعود معرفى مى كرد

ص: 296


1- . نهج البلاغه، قصار 147.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 170.

شكى نيست، و بعدها از همين جا مذهب «كيسانيّه» پديد آمد. محمد بن حنفيّه هم كه مُرد گفتند مهدى موعود كه نمى ميرد مگر اينكه زمين را پر از عدل و داد كند، پس محمد بن حنفيّه نمرده است، در كوه رَضوى غايب شده است.(1)

قيام «نفس زكيّه» و اعتقاد به مهدويت

امام حسن(عليه السلام) پسرى دارند به نام «حسن» كه هم اسم خودشان است و به خاطر همین به او مى گفتند «حسن مثنّى» يعنى حسن دوم، حسن بن الحسن. حسن دوم داماد أبا عبد اللَّه الحسين است. فاطمه بنت الحسين زن حسن مثنّى است. از حسن مثنّى و فاطمه بنت الحسين پسرى متولد مى شود به نام «عبد اللَّه» و چون اين پسر، هم از طرف مادر به حضرت امير و حضرت زهرا(عليهم السلام) متصل مى شد و هم از طرف پدر و خيلى خالص بود، به او مى گفتند «عبد اللَّه محض» يعنى عبد اللَّه، كسى كه يك علوى محض و يك فاطمى محض است، هم از پدر نسب (به امام على عليه السلام و حضرت فاطمه(سلام الله علیها) مى برد و هم از مادر.(2)

عبد اللَّه محض، پسرانى دارد يكى به نام محمد و يكى به نام ابراهيم. زمان اينها مقارن است با اواخر دوره اموى يعنى در حدود سال 130 هجرى. محمد بن عبد اللَّه محض به نام «نفس زكيّه» معروف است. در آخر عهد اموى سادات حسنى قيام كردند، حتى عباسيان هم با

محمد بن عبد اللَّه محض بيعت كردند. امام صادق(عليه السلام) را نيز در جلسه اى دعوت كردند و به ايشان گفتند ما مى خواهيم قيام كنيم و همه مى خواهيم با محمد بن عبد اللَّه بن محض بيعت كنيم، شما هم كه سيد حسينيّين هستيد بيعت كنيد. امام فرمود: هدف شما از اين كار چيست؟ اگر محمد مى خواهد به عنوان امر به معروف و نهى از منكر قيام كند، من با او همراهى مى كنم

ص: 297


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 171.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 172.

و تأييدش مى نمايم، اما اگر مى خواهد به اين عنوان كه او مهدى اين امت است قيام كند اشتباه مى كند، مهدى اين امت او نيست، كس ديگر است و من هرگز تأييد نمى كنم. شايد تا حدودى مطلب براى خود محمد بن عبد اللَّه محض هم اشتباه شده بود، زيرا هم اسم پيغمبر بود، يك خالى هم در شانه اش داشت، مردم مى گفتند نكند اين خال هم علامت اين باشد كه او مهدى امت است. بسيارى از كسانى كه با وى بيعت كردند، به عنوان مهدى امت بيعت كردند. معلوم مى شود كه مسأله مهدى امت آن قدر در ميان مسلمين قطعى بوده است كه هركس كه قيام مى كرد و اندكى صالح بود افرادى مى گفتند «اين همان مهدى اى است كه پيغمبر گفته است.» اگر پيغمبر نمى گفت اين طور نمى شد.(1)

نيرنگ منصور، خليفه عباسى

پسر منصور، سومين خليفه عباسى نام او مهدى بود، اولين خليفه عباسیان سفّاح، دوم منصور و سوم پسر منصور، مهدى عباسى بود. مورخين و از جمله «دارمستتر»(2) نوشته اند كه منصور مخصوصاً اسم پسر خود را «مهدى» گذاشت براى اينكه مى خواست استفاده سياسى

كند، بلكه بتواند يك عده مردم را فريب بدهد، بگويد آن مهدى اى كه شما در انتظار او هستيد پسر من است، و بخاطر همین مقاتل الطالبيّين و ديگران نوشته اند كه گاهى با خصّيصين خودش كه روبرو مى شد (به دروغ بودن اين مطلب اعتراف مى كرد.) يك وقتى با مردى به نام مسلم بن قتيبه كه از نزديكان او بود روبرو شد، گفت: اين محمد بن عبد اللَّه محض چه مى گويد؟ گفت: «مى گويد من مهدى امتم.» گفت: «اشتباه مى كند، نه او مهدى امت است نه پسر من».(3)

ص: 298


1- . پيغمبر اكرم خالى در شانه شان داشتند كه آن را« مُهر نبوّت» مى ناميدند.
2- . خاورشناس و زباندان فرانسوي.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 173.

ولى گاهى با افراد ديگرى كه روبرو مى شد مى گفت: «مهدى امت او نيست، پسر من است.» عرض شد بسيارى از كسانى كه بيعت مى نمودند به همين عنوان بيعت مى كردند، از بس روايات مهدى از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله) زياد رسيده بود و در دست مردم بود و همين اسباب اشتباه مردمى مى شد كه كاملاً تحقيق نمى كردند تا مشخصات بيشترى به دست آورند، زود ايمان پيدا مى كردند كه اين، مهدى امت است.

اعتقاد به مهدويت در بین اهل سنّت

اگر مى خواهيد بفهميد كه اين مسأله منحصر به شيعه نيست ببينيد آيا مدعيان مهدويت فقط در ميان شيعه زياد بوده اند و در ميان اهل تسنن نبوده اند؟ مى بينيد مدعيان مهدويت در ميان اهل تسنن هم زياد بوده اند. يكى از آنها «مهدى سودانى» يا «مُتَمَهدى سودانى» متولد 1264 قمری و متوفای 1302 است كه در سودان ظهور كرد و در آنجا يك جمعيتى به وجود آورد كه تا همين اواخر هم بودند. او به ادعاى مهدويت ظهور كرد، يعنى اين قدر اعتقاد به

مهدى در همان سرزمينهاى سنى نشين وجود داشته است كه زمينه را براى ادعاى يك مهدى دروغين مساعد كرد.

در كشورهاى ديگر اسلامى نيز مدعيان مهدويت زياد بوده اند. در هندوستان و پاكستان قادياني ها به همين عنوانِ ادعاى مهدويت ظهور كردند.(1)

ص: 299


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 176.

ماهيت قيام حضرت مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

برخى حوادث در دنيا وقتى كه واقع مى شود تنها جنبه انفجار دارد. بعضى از فلسفه ها هم كه برخى از سيستم هاى اجتماعى و سياسى را مى پسندند طرفدار انقلاب به معنى انفجارند. به عقيده آنها هر چيزى كه جلوى انفجار را بگيرد بد است. و بخاطر همین مى بينيد بعضى از روشها و سيستم هاى اجتماعى به طور كلى با اصلاحات اجتماعى مخالف هستند، مى گويند: اين اصلاحات چيست كه شما مى كنيد؟! بگذاريد اصلاح نباشد، بگذاريد مفاسد زياد شود، عقده ها و كينه ها زياد شود، ناراحتى و ظلم بيشتر شود، كارها پريشانتر شود، پريشانى و پريشانى تا يك مرتبه از بُن زير و رو شود و انقلاب صورت گيرد.

فقه ما در اينجا وضع روشنى دارد. آيا ما مسلمانان راجع به ظهور حضرت حجت بايد اين جور فكر كنيم؟ بايد بگوييم: بگذاريد معصيت و گناه زياد شود، بگذاريد اوضاع پريشانتر گردد، پس امر به معروف و نهى از منكر نكنيم، بچه هايمان را تربيت نكنيم، بلكه خودمان هم براى اينكه در ظهور حضرت حجت(علیه السلام) سهيم باشيم العياذ باللَّه نماز نخوانيم، روزه نگيريم، هيچ وظيفه اى را انجام ندهيم، ديگران را هم تشويق كنيم كه نماز را رها كنيد، روزه را رها كنيد، زكات را رها كنيد، حج را رها كنيد، بگذاريد همه اينها از بين برود تا مقدمات ظهور

فراهم شود؟ خير، اين بدون شك بر خلاف يك اصل قطعى اسلامى است؛ يعنى به انتظار ظهور آن حضرت، هيچ تكليفى از ما ساقط نمى شود، نه تكليف فردى و نه تكليف اجتماعى. شما در شيعه تا چه رسد به اهل تسنن، يك عالِم پيدا نمى كنيد كه بگويد انتظار ظهور حضرت حجت يك تكليف كوچك را از ما ساقط مى كند. هيچ تكليفى را از ما ساقط نمى كند. اين يك نوع تفسير از ظهور حضرت حجت است.(1)

ص: 300


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 178.

نوع ديگر اين است كه صحبتِ رسيده شدن است نه صحبت انفجار؛ مثل يك ميوه در صراط تكامل است. ميوه موقعى دارد، يعنى سير تكاملى خودش را طى كند و برسد به مرحله اى كه بايد چيده شود. مسأله ظهور حضرت حجت(علیه السلام) شباهت دارد به رسيدن يك ميوه؛ يعنى اگر ايشان تاكنون ظهور نكرده اند، نه فقط به خاطر اين است كه گناه كم شده است، بلكه همچنين هنوز دنيا به آن مرحله از قابليت نرسيده است؛ و به همین دلیل در روايات شيعه زياد مى بينيم كه هر وقت آن اقليت سيصد و سيزده نفر پيدا شد امام ظهور(عجل الله تعالی فرجه الشریف) مى كند. هنوز همان اقليت سيصد و سيزده نفر وجود ندارد، يعنى زمان بايد آن قدر جلو برود كه از يك نظر هر اندازه فاسد شود، از نظر ديگر آنهايى كه مى خواهند حكومت را تشكيل بدهند و به تبع و در زير لواى ايشان زمامدار جهان شوند پديد آيند. هنوز چنين مردان لايقى در دنيا به وجود نيامده اند. بله «تا پريشان نشود كار به سامان نرسد» اما پريشانى تا پريشانى فرق مى كند.

هميشه در دنيا پريشانى پيدا مى شود، پشت سر پريشانى سامان پيدا مى شود، بعد اين سامان تبديل به پريشانى مى شود اما پريشانىِ در يك سطح عالى تر، نه در سطح پايين. بعد آن پريشانى تبديل به يك سامان مى شود. يعنى اين پريشانىِ بعد از آن سامان، حتى بر خود آن

سامان برترى دارد. به خاطر همین مى گويند حركت اجتماع بشر حركت حلزونى است، يعنى حركت دَورى ارتفاعى است، در عين اينكه اجتماع بشر دور مى زند، در يك سطح افقى دور نمى زند، رو به بالا دور مى زند. بله، مرتب سامانها به پريشاني ها مى گرايد اما پريشانى اى كه در عين اينكه پريشانى است در سطح بالاتر است.

بدون شك امروز دنياى ما يك دنياى پريشان و از هم گسيخته اى است، يك دنيايى است كه الآن اختيار از دست زمامداران بزرگ درجه اول آن هم بيرون است، اما اين يك پريشانى است در

ص: 301

سطح جهان، با پريشانىِ در دِه از زمين تا آسمان فرق مى كند، با سامان يك ده هم از زمين تا آسمان فرق مى كند، با سامان يك شهر هم از زمين تا آسمان فرق مى كند.(1)

بنابراين ما، هم رو به پريشانى مى رويم و هم رو به سامان، در آنِ واحد. ما كه رو به ظهور حضرت حجت(علیه السلام) مى رويم، در آنِ واحد هم رو به پريشانى مى رويم، چون از سامان به پريشانى بايد رفت، و هم رو به سامان مى رويم، چون پريشانىِ در سطح بالاتر است. چه وقت در صد سال پيش اين افكارى كه امروز در ميان افراد بشر پيدا شده، پيدا شده بود؟! امروز ديگر روشنفكران جهان مى گويند: يگانه راه چاره بدبختي هاى امروز بشر تشكيل يك حكومت واحد جهانى است. اصلا در گذشته چنين فكرى به مخيله بشر نمى توانست خطور كند.

پس چون ما در عين اينكه رو به پريشانى مى رويم رو به سامان هم مى رويم، بنابراین اسلام هرگز دستور نمى دهد كه تكاليف را انجام ندهيد. اگر غير از اين بود دستور مى داد كه محرمات را ارتكاب كنيد، واجبات را ترك كنيد، امر به معروف و نهى از منكر نكنيد، بچه هايتان را تربيت نكنيد، بگذاريد فساد بيشتر شود؛ شما كه مى رويد دنبال نماز خواندن، روزه گرفتن، امر به

معروف، تأليف كتاب، سخنرانى، تبليغ، و مى خواهيد سطح تبليغات را بالا ببريد، شما كه مى خواهيد اصلاح كنيد، ظهور حضرت حجت را تأخير مى اندازيد. خير، همين اصلاحات هم ظهور حضرت حجت(علیه السلام) را نزديك مى كند همان طور كه آن پريشانيها نيز ظهور آن حضرت را نزديك مى كند. ابداً مسأله انتظار ظهور حضرت حجت(علیه السلام) نبايد اين خيال را در ما ایجاد کند كه ما منتظر ظهور هستيم پس فلان تكليف از ما ساقط است؛ هيچ تكليفى از ما ساقط نمى شود.

مهدويت، يك فلسفه بزرگ جهانى

ص: 302


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 179.

غالب ما اين مسأله را به صورت يك آرزوى كودكانه يك آدمى كه دچار عقده و انتقام است درآورده ايم. گويى حضرت حجت(علیه السلام) فقط انتظار دارند كه چه هنگام خداوند تبارك و تعالى به ايشان اجازه بدهند كه مثلاً بيايند ما مردم ايران را غرق در سعادت كنند يا شيعه را غرق در سعادت كنند. نه، اين يك فلسفه بزرگ جهانى است، چون اسلام يك دين جهانى است، چون تشيع به معنى واقعى اش يك امر جهانى است. اين را ما بايد به صورت يك فلسفه بزرگ جهانى تلقى كنيم. وقتى قرآن مى گويد: «وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ»(1) صحبت از زمين است، نه صحبت از اين منطقه و آن منطقه و اين قوم و آن نژاد. اولاً: اميدوارى به آينده است كه دنيا در آينده نابود نمى شود. امروز اين فكر در دنياى اروپا پيدا شده كه بشر در تمدن خودش به مرحله اى رسيده كه با گورى كه خودش به دست خودش كنده است يك گام بيشتر فاصله ندارد. طبق اصول ظاهرى نيز همين طور است ولى اصول دين و مذهب به ما مى گويد: زندگى سعادتمندانه بشر آن است كه در آينده است، اين كه اكنون هست موقت است.(2)

ثانیاً: آن دوره، دوره عقل و عدالت است. شما مى بينيد يك فرد سه دوره كلى دارد: دوره كودكى كه دوره بازى و افكار كودكانه است، دوره جوانى كه دوره خشم و شهوت است، و دوره عاقله مردى و پيرى كه دوره پختگى و استفاده از تجربيات، دوره دور بودن از احساسات و دوره حكومت عقل است. اجتماع بشرى هم همين طور است. اجتماع بشرى سه دوره را بايد طى كند. يك دوره، دوره اساطير و افسانه ها و به تعبير قرآن دوره جاهليت است. دوره دوم دوره علم است، ولى علم و جوانى، يعنى دوره حكومت خشم و شهوت. به راستى عصر ما بر چه محورى مى گردد؟ اگر انسان، دقيق حساب كند مى بيند محور گردش زمان ما يا خشم است و يا شهوت.

ص: 303


1- . سوره انبياء: 21، آیه 105.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 180.

عصر ما بيش از هر چيزى عصر بمب (يعنى خشم) و عصر شهوت است. آيا دوره اى نخواهد آمد كه آن دوره، حكومت، نه حكومت اساطير باشد و نه حكومت خشم و شهوت و بمب؟ دوره اى كه واقعاً در آن دوره معرفت و عدالت و صلح و انسانيت و معنويت حكومت كند؟ چگونه مى شود كه چنين دوره اى نيايد؟! مگر مى شود كه خداوند اين عالم را خلق كرده باشد و بشر را به عنوان اشرف مخلوقات آفريده باشد، بعد بشر به دوره بلوغ خودش نرسيده يك مرتبه تمام بشر را زير و رو كند؟!.(1)

قيام و انقلاب امام مهدى(عليه السلام)

انديشه پيروزى نهايى نيروى حق و صلح و عدالت بر نيروى باطل و ستيز و ظلم، گسترش جهانى ايمان اسلامى، استقرار كامل و همه جانبه ارزشهاى انسانى، تشكيل مدينه فاضله و جامعه ايده آل، و بالاخره اجراى اين ايده عمومى و انسانى به وسيله شخصيتى مقدس و

عالى قدر كه در روايات متواتر اسلامى از او به «مهدى» تعبير شده است، انديشه اى است كه كم و بيش همه فرق و مذاهب اسلامى- با تفاوتها و اختلافهايى- بدان مؤمن و معتقد هستند؛ زيرا اين انديشه به حسب اصل و ريشه، قرآنى است؛ اين قرآن است كه با قاطعيت تمام، پيروزى نهايى ايمان اسلامى، خداوند سبحان در قرآن کریم می فرماید: «هُوَ الَّذى ارْسَلَ رَسولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّين كُلِّهِ و لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكونَ»(2) غلبه قطعى، صالحان و متقيان: «وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِى الزَّبورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ انَّ الْارْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحونَ»(3)

كوتاه شدن دست ستمكاران و جباران براى هميشه«وَ نُريدُ انْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفوا فِى الْارْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ

ص: 304


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، ج 18، ص 181.
2- . سوره توبه: 9، آیه 33 – سوره صف: 61، آیه 9.
3- . انبياء: 21، آیه 105.

الْوارِثينَ. وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الْارْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنودَهُما مِنْهُمْ ما كانوا يَحْذَرونَ»(1) و آينده درخشان و سعادتمندانه بشريت: «قالَ موسى لِقَوْمِهِ اسْتَعينوا بِاللَّهِ وَ اصْبِروا انَّ الْارْضَ لِلّهِ يورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ»(2) را نويد داده است. اين انديشه بيش از هر چيز مشتمل بر عنصر خوشبينى نسبت به جريان كلى نظام طبيعت و سير تكاملى تاريخ و اطمينان به آينده و طرد عنصر بدبينى نسبت به پايان كار بشر است كه طبق بسيارى از نظريه ها و فرضيه ها فوق العاده تاريك و ابتر است.(3)

انتظار فرج

اميد و آرزوى تحقق اين نويد كلى جهانى انسانى، در زبان روايات اسلامى «انتظار فرج» خوانده شده و عبادت، بلكه افضل عبادات شمرده شده است. اصل «انتظار فرج» از يك اصل كلى اسلامى و قرآنى ديگر استنتاج مى شود و آن اصل «حرمت يأس از رَوح اللَّه» است.

مردم مؤمن به عنايات الهى، هرگز و در هيچ شرايطى اميد خويش را از دست نمى دهند و تسليم يأس و نااميدى و بيهوده گرايى نمى گردند. چيزى كه هست اين «انتظار فرج» و اين «عدم يأس از روح اللَّه» در مورد يك عنايت عمومى و بشرى است نه شخصى يا گروهى، و بعلاوه توأم است با نويدهاى خاص و مشخص كه به آن قطعيت داده است.

ص: 305


1- . سوره قصص: 28، آیه 5 و 6.
2- . سوره اعراف: 7، آیه 128.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، قيام و انقلاب امام مهدى(عليه السلام)، ج 24، ص 405.

دو گونه انتظار

اشاره

انتظار فرج و آرزو و اميد و دل بستن به آينده دو گونه است: انتظارى كه سازنده و نگهدارنده است، تعهدآور است، نيروآفرين و تحرك بخش است، به گونه اى است كه مى تواند نوعى عبادت و حق پرستى شمرده شود؛ و انتظارى كه گناه است، ويرانگر است، اسارت بخش است، فلج كننده است و نوعى «اباحيگرى» بايد محسوب گردد.

اين دو نوع انتظار فرج، معلول دو نوع برداشت از ظهور عظيم مهدى موعود(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است؛ و اين دو نوع برداشت به نوبه خود از دو نوع بينش درباره تحولات و انقلابات تاريخى ناشى مى شود.(1)

انتظار ويرانگر

برداشت قشرى از مردم از مهدويّت و قيام و انقلاب مهدى موعود اين است كه صرفاً ماهيت انفجارى دارد؛ فقط و فقط از گسترش و اشاعه و رواج ظلم ها و تبعيض ها و اختناق ها و حق كشى ها و تباهي ها ناشى مى شود؛ نوعى سامان يافتن است كه معلول پريشان شدن است. آنگاه كه صلاح به نقطه صفر برسد، حق و حقيقت هيچ طرفدارى نداشته باشد، باطل يكه تاز ميدان گردد، جز نيروى باطل نيرويى حكومت نكند، فرد صالحى در جهان يافت نشود، اين انفجار رخ مى دهد و دست غيب براى نجات حقيقت از آستين بيرون مى آيد. بنابر این هر اصلاحى محكوم است، زيرا هر اصلاح يك نقطه روشن است؛ تا در صحنه اجتماع نقطه روشنى هست دست غيب ظاهر نمى شود. بر عكس، هر گناه و هر فساد و هر ظلم و هر تبعيض و هر حق كشى، هر پليدى اى به حكم اينكه مقدمه صلاح كلى است و انفجار را قريب الوقوع مى كند

ص: 306


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، قيام و انقلاب امام مهدى(عليه السلام)، ج 24، ص 406.

رواست، زيرا «الْغاياتُ تُبَرِّرُ الْمَبادى؛ هدف ها وسيله هاى نامشروع را مشروع مى كنند.» پس بهترين كمك به تسريع در ظهور و بهترين شكل انتظار، ترويج و اشاعه فساد است.(1)

اينجاست كه گناه، هم فال است و هم تماشا، هم لذت و كام جويى است و هم كمك به انقلاب مقدس نهايى. اينجاست كه اين شعر مصداق واقعى خود را مى يابد:

در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد

طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد

اين گروه طبعاً به مصلحان و مجاهدان و آمران به معروف و ناهيان از منكر با نوعى بغض و عداوت مى نگرند، زيرا آنان را از تأخير اندازان ظهور و قيام حضرت مهدى(عجّل اللَّه تعالى فرجه الشریف) مى شمارند. برعكس، اگر خود هم اهل گناه نباشند، در عمق ضمير و انديشه با نوعى رضايت به گناهكاران و عاملان فساد مى نگرند، زيرا اينان مقدمات ظهور را فراهم مى نمايند.

فصل پنجم: معاد

اشاره

ص: 307


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، قيام و انقلاب امام مهدى(عليه السلام)، ج 24، ص 436.

ص: 308

ص: 309

مسأله معاد از نظر اهميت، بعد از مسأله توحيد مهمترين مسأله دينى و اسلامى است. پيغمبران آمده اند براى اينكه مردم را به دو حقيقت مؤمن و معتقد نمایند: يكى به خدا (مبدأ) و ديگر به قيامت (و يا به اصطلاحِ معمولِ فعلى: معاد). ايمان به معاد براى يك مسلمان لازم است؛ يعنى معاد مستقلاً موضوع ايمان و اعتقاد است و در رديف مسائلى نيست كه چون از ضروريات اسلام است، ايمان به آن صِرفاً به تبع ضرورتِ ايمان به پيغمبر ضرورى باشد.

در بعضى چيزها اينكه «بايد به آن معتقد بود» به اين معناست كه اعتقاد به آن از اعتقاد به پيغمبر منفك نيست؛ مثلاً روزه ماه رمضان؛ چرا مى گويند روزه ماه رمضان از ضروريات اسلام است و اگر كسى منكر روزه باشد، از اسلام خارج است؟ براى اينكه اسلام ايمان به وحدانيت خدا و ايمان به پيغمبر است و امكان ندارد كسى به گفته پيغمبر ايمان داشته باشد ولى روزه را منكر باشد، چون اينكه در اين دين روزه وجود دارد از ضروريات و واضحات است؛ پس نمى شود انسان در ذهن خودش ميان قبول گفته هاى پيغمبر و قبول روزه تفكيك كند، ولى خود روزه، مستقلاً موضوع ايمان و اعتقاد نيست، يعنى در هيچ جاى قرآن وارد نشده: «كسانى كه به روزه ايمان مى آورند».(1)

ص: 310


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 529.

مسأله معاد از نظر اهميت، بعد از مسأله توحيد مهمترين مسأله دينى و اسلامى است. پيغمبران آمده اند براى اينكه مردم را به دو حقيقت مؤمن و معتقد نمایند: يكى به خدا (مبدأ) و ديگر به قيامت (و يا به اصطلاحِ معمولِ فعلى: معاد). ايمان به معاد براى يك مسلمان لازم است؛ يعنى معاد مستقلاً موضوع ايمان و اعتقاد است و در رديف مسائلى نيست كه چون از ضروريات اسلام است، ايمان به آن صِرفاً به تبع ضرورتِ ايمان به پيغمبر ضرورى باشد.

در بعضى چيزها اينكه «بايد به آن معتقد بود» به اين معناست كه اعتقاد به آن از اعتقاد به پيغمبر منفك نيست؛ مثلاً روزه ماه رمضان؛ چرا مى گويند روزه ماه رمضان از ضروريات اسلام است و اگر كسى منكر روزه باشد، از اسلام خارج است؟ براى اينكه اسلام ايمان به وحدانيت خدا و ايمان به پيغمبر است و امكان ندارد كسى به گفته پيغمبر ايمان داشته باشد ولى روزه را منكر باشد، چون اينكه در اين دين روزه وجود دارد از ضروريات و واضحات است؛ پس نمى شود انسان در ذهن خودش ميان قبول گفته هاى پيغمبر و قبول روزه تفكيك كند، ولى خود روزه، مستقلاً موضوع ايمان و اعتقاد نيست، يعنى در هيچ جاى قرآن وارد نشده: «كسانى كه به روزه ايمان مى آورند».(1)

ص: 311


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 529.

هدف زندگى

يكى از مسائل اساسى كه بايد بررسى شود مسئله «هدف زندگى» است. اين مسئله هميشه براى بشر مطرح بوده است كه هدف از زندگى چيست؟ يعنى انسان براى چه زندگى مى كند و در واقع هدف انسان از زندگى و در زندگى چه بايد باشد؟ از طرف ديگر اگر بخواهيم از جنبه اسلامى بحث كنيم، اين طور بايد بگوييم ريشه اين بحث هم در واقع همين است كه هدف از بعثت انبياء و غايت اصلى آن چيست؟

مسلّم «هدف از بعثت انبياء» از «هدف از زندگى افرادى كه انبياء براى آنها مبعوث شده اند» جدا نيست، چون انبياء مبعوث شده اند تا بشر را به سوى اهدافی سوق دهند.

و باز اگر مقدارى جلوتر برويم مى رسيم به بحث ديگرى كه «هدف از خلقت» چيست؟ خلقت اشياء و مخصوصاً خلقت انسان چه هدفى را در بر دارد؟ تعبير «هدف از خلقت چيست» يك وقت به اين معناست كه: هدف خالق از خلقت چيست؟ يعنى خالق چه انگيزه اى دارد و چه چيز عامل و باعث و محرك اوست براى خلقت؟ به اين معنا خالق نمى تواند هدفى داشته باشد؛ چون هدف به معنى انگيزه يعنى عامل و محرك فاعل، و چيزى است كه موجب شده است كننده، كار را بكند و اگر نبود فاعل اين كار را نمى كرد. ما به اين معنا درباره خدا نمى توانيم قائل به هدف و غرض فاعل شويم كه فاعل با كار خودش مى خواهد به غرضى برسد.(1)

هدفى كه برانگيزاننده فاعل است (يعنى چيزى كه باعث شده فاعل، فاعل باشد) چيزى است كه طبعاً فاعل در كار خود مى خواهد به آن برسد و اين مستلزم نقص فاعل است. يعنى اين طور هدف داشتن، تنها در فاعل هاى بالقوه و در مخلوقات صادق است و در خالق صادق

نيست. اين طور هدف داشتن ها برمى گردد به استكمال؛ يعنى فاعل با كار خود مى خواهد به چيزى كه ندارد برسد.

ص: 312


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، ج 29، ص 333.

ولى يك وقت منظور از هدف خلقت، غايت و هدف فاعل نيست بلكه هدف فعل است. غايت فعل اين است كه هر كارى را كه در نظر بگيريم، به سوى هدف و كمالى است و براى آن كمال آفريده شده است؛ اين فعل آفريده شده است كه به آن كمال برسد. نه اين كه فاعل اين كار را كرده است كه خود به كمال برسد، بلكه براى اينكه فعل به كمال خود برسد. معنايش اين است كه خودِ كار رو به تكامل است. اگر ما ناموس خلقت را چنين بدانيم كه هر فعلى از آغاز وجودش به سوى كمالى در حركت است، در اين صورت خلقت غايت دارد.

و همين طور هم هست؛ يعنى اساساً هر چيز كه موجود مى شود كمال منتظَرى دارد و خلق شده است براى اينكه به كمال منتظَر خود برسد و به طور كلى ناموس اين عالم چنين است كه هر چيزى وجودش از نقص شروع مى شود و مسيرش مسير كمال است براى اينكه به كمال لايق خود و كمالى كه امكان رسيدن به آن را دارد برسد.

اين مسئله «غايت در خلقت انسان چيست؟» برمى گردد به اين كه «ماهيت انسان» چيست؟ و در انسان چه استعدادهايى نهفته است؟ و براى انسان چه كمالاتى امكان دارد؟. هر كمالى كه در امكان انسان باشد بايد درباره آن بحث كرد زيرا انسان براى آن كمالات آفريده شده است. و البته چون «حكمت» به اين اعتبار است كه كارى به خاطر هدفى باشد، فرق نمى كند كه غايت بگوييم يا حكمت.

بنابراين در مورد غايت و هدف خلقت انسان لزومى ندارد كه مستقلاً بحث شود، بلكه اين مسئله برمى گردد به اين كه انسان چه موجودى است و چه استعدادهايى در او نهفته است، و به عبارت ديگر چون بحث را از جنبه اسلامى انجام مى دهيم نه عقلى فلسفى، بايد ببينيم

اسلام چه بينشى درباره انسان دارد و انسانى كه اسلام مى شناسد، استعداد چه كمالاتى را دارد كه براى آنها آفريده شده است. طبعا بعثت انبياء هم براى تكميل انسان است.(1)

ص: 313


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، ج 29، ص 334.

مطلبى كه مورد اتفاق همه است اين است كه انبياء براى دستگيرى انسان و براى كمك به انسان آمده اند و در واقع يك نوع خلأ و نقص در زندگى انسان هست كه انسانِ فردى و حتى انسان اجتماعى با نيروى افراد عادىِ ديگر نمى تواند آن را پر كند و تنها با كمك وحى است كه انسان مى تواند به سوى يك سلسله كمالات حركت كند.

در اين كه هدف زندگى هر فرد از نظر فردى چه بايد باشد، به اين صورت كلى باز جاى بحث نيست و پاسخ آن به طور كلى اين است كه ما چه مى توانيم باشيم و چه استعدادهايى بالقوه در ما هست كه مى توانيم آن استعدادها را به فعليت برسانيم؛ هدف زندگى ما هم بايد همان ها باشد.

بايد ببينيم آيا خود قرآن به طور جزئى تر و مشخص تر درباره هدف انسان بحث كرده است يا نه؟ آيا گفته كه انسان براى چه خلق شده است؟ آيا درباره بعثت انبياء بحثى كرده است كه براى چه بوده است؟ و آيا گفته است كه انسانها براى چه زندگى كنند؟

ما غالباً به مفهوم كلى مى گوييم انسان براى رسيدن به سعادت آفريده شده است و خداوند هم از خلقت انسان غرضى ندارد و سودى نمى خواهد ببرد و انسان را آفريده است كه به سعادت برسد. منتها انسان در مرتبه اى از وجود و وضعى است كه راه خودش را بايد آزادانه انتخاب كند و هدايت انسان تكليفى و تشريعى است نه تكوينى و غريزى و جبرى. لذا انسان بعد از اينكه راه نموده شد گاهى حسن انتخاب به خرج مى دهد و گاهى سوء انتخاب: «إِنَّا

هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً؛(1) ما راه را به او (انسان) نموده ايم، سپاس دارد يا كفران پيشه كند.»(2)

ص: 314


1- . سوره انسان: 76، آیه 3.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، ج 29، ص 335.

نظريات مختلف درباره سعادت انسان:

1. نيرومندى در علم و اراده

نيرومندى در علم و اراده، مطلب درستى است، ولى سعادت انسان را قرآن در چه مى داند؟ معمولاً اين جور مى گويند: هدف از خلقت انسان و آنچه كه سعادت انسان در گرو آن است و طبعاً هدف از بعثت انبياء اين است كه انسان در دو ناحيه «علم» و «اراده» نيرومند شود. خدا انسان را از يك طرف براى علم و آگاهى آفريده است و كمال انسان در اين است كه هر چه بيشتر بداند، و از طرف ديگر براى قدرت و توانايى آفريده است كه هرچه بخواهد بتواند، اراده اش قوى و نيرومند شود و آنچه را كه مى خواهد بتواند انجام دهد. هدف از خلقت دانه گندم و يا آنچه در استعداد آن است اين است كه به صورت بوته گندم درآيد. آنچه در سعادت يك گوسفند است حداكثر اين است كه علفى بخورد و چاق شود. آنچه در استعداد انسان است مافوق اين مسائل است و آن اينكه «بداند» و «بتواند» و هرچه بيشتر بداند و هرچه بيشتر بتواند. چنين انسانى به غايت و هدف انسانى خود نزديكتر است.

2. بهره مندى بيشتر از مواهب طبيعت

گاهى مى گويند هدف از زندگى انسان سعادت است به اين معنا كه انسان در مدتى كه در اين دنيا زندگى مى كند هرچه بهتر و خوشتر زندگى كند و از مواهب خلقت و طبيعت بيشتر

بهره مند شود و كمتر در اين جهان رنج ببيند چه از ناحيه عوامل طبيعى و چه از ناحيه هم نوعان خود؛ و سعادت هم جز اين نيست. پس هدف از خلقت ما اين است كه در اين دنيا هرچه بيشتر از وجود خود و اشياء خارج بهره ببريم، يعنى «حداكثر لذت» و «حداقل رنج» را داشته باشيم. اضافه مى كنند كه انبياء هم براى همين آمده اند كه زندگى انسان را مقرون سعادت يعنى حد اكثر لذت ممكن و حداقل رنج ممكن بكنند و اگر انبياء مسئله آخرت را طرح كرده اند به دنبال

ص: 315

مسئله زندگى است؛ يعنى چون راهى براى سعادت بشر تعيين كرده اند، طبعاً پيروى كردن از اين راه مستلزم اين بوده كه برايش پاداش معين كنند و مخالفت با آن مستلزم اين بوده كه كيفر معيّن كنند و آخرت هم مانند هر مجازاتى كه به تبع وضع مى شود به تبع دنيا وضع شده است تا قوانينى كه آنها در دنيا مى آورند لغو و عبث نباشد. چون انبياء خودشان قوه مجريه نبودند و در دنيا نمى توانستند به اشخاص پاداش يا كيفر دهند، قهراً عالم آخرتى وضع شد تا پاداش به نيكوكاران و كيفر به بدكاران داده شود.(1)

هدف خلقت از ديدگاه قرآن

ولى در قرآن، ما هيچ يك از اين حرفها را نمى بينيم و به اين صورت نيست. در قرآن يك جا تصريح مى كند: «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ؛(2)

جن و آدميان را نيافريدم مگر اين كه عبادتم كنند.» غايت خلقت انسان و موجود ديگرى را كه جن مى نامد عبادت شمرده است. اين ممكن است براى فهم ما خيلى ثقيل باشد كه آخر، عبادت چه فايده اى براى خدا دارد؟

چه فايده اى براى بشر دارد كه بشر خلق شود كه خدا را عبادت كند. ولى به هرحال قرآن اين مطلب را در كمال صراحت ذكر كرده، يعنى عبادت را به عنوان غايت خلقت ذكر نموده است.

قرآن در بعضى از آيات، بر عكس اين نظر كه آخرت را امرى طفيلى مى شمرد، مى گويد: اگر قيامتى نباشد خلقت عبث است، يعنى آن را به منزله غايت بيان كرده است. و اين منطق در قرآن زياد تكرار شده است: «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ؛(3) آيا گمان كرديد كه شما را به عبث خلق كرديم؟ و شما به سوى ما بازگشت نخواهيد كرد؟» (عبث چيزى را مى گويند

ص: 316


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، ج 29، ص 336.
2- . سوره ذاريات: 51، آیه 56.
3- . سوره مؤمنون: 23، آیه 115.

كه غايت حقيقى ندارد؛ در مقابل حكمت) يعنى آيا حكمت در خلقت شما نيست؟ غايت حكيمانه اى نيست؟ پس اين خلقت، عبث و بيهوده و پوچ است؟ و عطف بيانش آنكه: «وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ» و اين كه شما به ما رجوع نمى كنيد؟ يعنى اگر بازگشت به خدا نباشد خلقت عبث است.

قرآن در آيات مكرر مسئله قيامت را با مسئله به حق بودن و باطل نبودن خلقت، لغو و بازى نبودن خلقت توأم و در واقع استدلال كرده است. يك استدلال كه قرآن درباره قيامت دارد استدلالِ به اصطلاح لِمّى است يعنى به دليل اين كه اين عالم خدايى دارد و اين خدا كار عبث نمى كند و كار او به حق است و باطل و بازيچه نيست و خلقت، چنين خالق حكيمى دارد، رجوع و بازگشت به پروردگار هست، و در حقيقت اين قيامت و بازگشت به خداست كه توجيه كنندة خلقت اين عالم است.(1)

ما هرگز در قرآن به اين منطق برخورد نمى كنيم كه انسان آفريده شده است كه هرچه بيشتر بداند و هرچه بيشتر بتواند، تا اينكه انسان وقتى دانست و توانست، خلقت به هدف خود

رسيده باشد؛ بلكه انسان آفريده شده است كه خدا را پرستش كند و پرستش خدا خود، هدف است. اگر انسان بداند و هرچه بيشتر بداند، و بتواند و هرچه بيشتر بتواند، ولى مسئله شناخت خدا و عبادت خداوند در ميان نباشد، به سوى هدف خلقت گام برنداشته است و از نظر قرآن سعادتمند نيست. از نظر قرآن انبياء آمده اند براى اينكه بشر را به سعادت خودش- كه غايت سعادت از نظر آنها پرستش خداوند است- برسانند.

طبعاً به اين معنا در منطق اسلام هدف اصلى از زندگى جز معبود چيز ديگرى نمى تواند باشد. يعنى قرآن مى خواهد انسان را بسازد و به او هدف و آرمان بدهد، و هدف و آرمانى كه اسلام

ص: 317


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، ج 29، ص 337.

مى خواهد بدهد فقط خداست و بس، و هر چيز ديگر جنبه مقدّمى دارد نه جنبه اصالت و استقلال و هدف اصلى.

در آياتى كه قرآن انسانهاى كامل را توصيف مى كند و يا از زبان انسانهاى كامل سخن مى گويد، آنها را اين طور معرفى مى كند كه آنها هدف زندگى را خوب درك كرده اند و روى همان هدف كار مى كنند و گام برمى دارند. از زبان ابراهيم(علی نبیناوعليه السلام) مى فرمايد: «وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ؛(1) من پرستش خويش، خاص كسى كرده ام كه آسمانها و زمين را پديد كرده و من از مشركان نيستم.» و «إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ؛(2)

نماز و عبادت و زندگى و مرگ من براى خداست كه پروردگار جهانيان است.»

اين توحيد قرآن تنها يك توحيد فكرى نيست كه انسان فقط از نظر فكر معتقد باشد كه مبدأ و خالق عالم يكى است، بلكه توحيد در مرحله خاص انسان هم هست؛ يعنى انسان از نظر

اعتقاد معتقد باشد كه خالق عالم يكى بيش نيست و از نظر هدف هم برسد به آنجا كه آنچه سزاوار است كه انسان تنها هدف خود قرار دهد، همان اوست و بس، و طبعا ساير هدفها زاييده و منبعث از اين هدف خواهند بود، يعنى هيچ كدام استقلال و اصالت نداشته و همه مولود اين هدفند. پس در اسلام همه چيز بر محور خدا دور مى زند، چه از نظر هدف بعثت انبياء و چه از نظر هدف زندگى يك فرد.(3)

ص: 318


1- . سوره انعام: 6، آیه 79.
2- . سوره انعام: 6، آیه 162.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، ج 29، ص 338.

قرآن کریم در مورد انسان كامل كه هدف از زندگى اش چيست، از زبان ابراهيم(عليه السلام) مى فرمايد: «إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» اخلاص، مورد نظر است؛ عبد مخلِص و عبد مخلَص كه حاكمى جز انديشه خدا در وجود او نيست.

در اين مسئله كه پيغمبران براى چه آمده اند، قرآن تعبيرات گوناگون دارد. در يك جا مى گويد: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً. وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً؛(1)

اى پيامبر! ما تو را گواه و بشارت دهنده و بيم رسان فرستاديم كه دعوت كننده به سوى خدا به اذن او و چراغ فروزان باشى.»

تو را فرستاده ايم كه گواه (به همان معنا كه در قرآن آمده است) باشى. پيغمبر گواه بر اعمال امت است، و مبشّر (نويد دهنده) نسبت به كارهاى خوب كه پيغمبران دعوت كرده اند، و نذير (ترساننده) در مورد كارهاى بد، و دعوت كننده به سوى خدا. تو را فرستاده ايم كه مردم را به خدا دعوت كنى و اين خود غايت است. در جاهاى ديگر درباره بعضى يا همه پيامبران با يك تعبير كلى مى فرمايد: «لِيُخْرِجَهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النّورِ» مردم را از تاريكيها بيرون ببرد و وارد نور كند.

پس در بعضى تعبيرات كاملا روشن است كه مردم دعوت شده اند تا با خدا آشنا شوند. پيغمبران حلقه اتصال ميان مخلوق و خالق، و رابط اين دو هستند.

معاد از اركان جهان بينى اسلامى

يكى از اصول جهان بينى اسلامى كه از اركان ايمانى و اعتقادى دين اسلام است، اصل ايمان به زندگى جاويد و حيات اخروى است. ايمان به عالم آخرت شرط مسلمانى است، يعنى اگر كسى اين ايمان را از دست بدهد و انكار كند از زمره مسلمانان خارج است. پيامبران الهى پس از اصل توحيد، مهم ترين اصلى كه مردم را به آن متذكّر كرده اند و ايمان به آن را از مردم

ص: 319


1- . سوره احزاب: 33، آیات 45 – 46.

خواسته اند، همين اصل است كه در اصطلاح متكلّمان اسلامى به نام «اصل معاد» معروف شده است.

در قرآن كريم به صدها آيه بر مى خوريم كه به نحوى از انحاء درباره عالم پس از مرگ و روز قيامت و كيفيّت حشر اموات و ميزان و حساب و ضبط اعمال و بهشت و جهنّم و جاودانگى عالم آخرت و ساير مسائلى كه به عالم پس از مرگ مربوط مى شود بحث كرده است، ولى در دوازده آيه رسماً پس از ايمان به خدا از «ايمان به روز آخر» ياد كرده است.(1)

قرآن كريم در مورد عالم قيامت تعبيرات مختلفى دارد و هر تعبيرى بابى از معرفت است، يكى از آنها «بِالْيَوْمِ الْآخِرِ» است. قرآن كريم با اين تعبير خود دو نكته را براى ما يادآورى مى كند:

1. اينكه حيات انسان بلكه دوره جهان، مجموعاً به دو دوره تقسيم مى شود و هر دوره را به عنوان يك «روز» بايد شناخت: يكى روز و دوره اى كه اوّل و ابتداست و پايان مى پذيرد (دوره

دنيا)، ديگر روز و دوره اى كه آخر است و پايان ناپذير است (دوره آخرت)، همچنان كه در برخى تعبيرات ديگر قرآن، از حيات دنيوى به «اولى» و از حيات اخروى به «آخرت» ياد شده است.(2)

2. ديگر اينكه هم اكنون كه دوره اوّل و نخستين حيات را طى مى كنيم و به دوره دوّم و روز دوّم نرسيده ايم و از ما پنهان است، سعادت ما در اين روز و آن روز به اين است كه به آن دوره و آن روز «ايمان» پيدا كنيم. سعادت ما در اين روز از آن جهت بسته به اين ايمان است كه ما را متوجّه عكس العمل اعمال ما مى كند و مى فهميم كه اعمال و رفتار ما از كوچك ترين انديشه ها و گفتارها و كردارها و خلق و خويها گرفته تا بزرگترين آنها مانند خود ما روز اوّل و روز آخر دارند. چنين نيست كه در روز اوّل پايان يابند و معدوم گردند، بلكه باقى مى مانند و در روزى ديگر به حساب آنها رسيدگى مى شود. پس كوشش كنيم كه خود را و اعمال و نيّات خود را نيكو سازيم و از

ص: 320


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 501.
2- . «وَ إِنَّ لَنا لَلْآخِرَةَ وَ الْأُولى» سوره ليل: 92، آیه 13 - «وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى» سوره ضحى: 93، آیه 4.

انديشه ها و كارهاى بد پرهيز نماييم و به اين ترتيب همواره در راه نيكى و نيك خويى و نيك رفتارى گام برداريم. و امّا سعادت ما در آن روز از آن جهت بسته به اين ايمان است كه مايه حيات سعادت آميز يا شقاوت آلود انسان در آن جهان اعمال و رفتار او در اين جهان است. اين است كه قرآن كريم، ايمان به آخرت يا روز آخر را براى سعادت بشر يك امر حتمى و لازم مى شمارد.(1)

منبع و منشأ ايمان به حيات اخروى

منبع و منشأ ايمان به زندگى جاويد و حيات اخروى، قبل از هر چيز ديگر، وحى الهى است كه وسيله پيامبران به بشر ابلاغ شده است.

بشر پس از آنكه خدا را شناخت و به صدق گفتار پيامبران ايمان آورد و دانست كه آنچه به عنوان وحى ابلاغ مى كنند واقعاً از طرف خداست و تخلّف ناپذير است، به روز قيامت و حيات جاويد اخروى كه همه پيامبران ايمان به آن را مهم ترين اصل پس از توحيد معرّفى كرده اند، ايمان پيدا مى كند. از اين رو درجه ايمان هر فرد به حيات اخروى از طرفى بستگى دارد به درجه ايمان او به «اصل نبوّت» و صدق گفتار پيامبران، و از طرف ديگر بستگى دارد به اينكه سطح معارف انسان تا چه حد بالا باشد و تصوّرش از امر معاد و عالم آخرت چه اندازه صحيح و معقول و خردپسند باشد و تصوّرات جاهلانه و عاميانه در آن راه نيافته باشد.

البتّه علاوه بر راه وحى الهى كه وسيله پيامبران به بشر ابلاغ شده است راه هاى ديگر براى اعتقاد و ايمان به معاد وجود دارد كه نتيجه تلاش هاى فكرى و عقلى و علمى خود بشر است و حدّ اقل، تأييدى براى صحّت سخن پيامبران در امر معاد و عالم آخرت شمرده مى شود. آن راه ها عبارتند از: 1. راه شناخت خدا 2. راه شناخت جهان 3. راه شناخت روح و نفس انسان.

ص: 321


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 502.

مسائلى كه لازم است مورد بحث قرار گيرد تا آنكه مسأله زندگى جاويد و حيات اخروى از نظر اسلام روشن شود امور ذيل است:

ماهيّت مرگ زندگى پس از مرگ عالم برزخ قيامت كبرى رابطه و پيوستگى زندگى دنيا با زندگى پس از مرگ تجسّم و جاويدانى اعمال و آثار و مكتسبات انسان وجوه مشترك و وجوه متفاوت زندگى اين جهان و زندگى آن جهان استدلالهاى قرآن درباره جهان ديگر.(1)

چرا معاد جزء اصول دين است؟

اينكه علماى اسلام معاد را از اصول دين قرار داده اند ولى ساير ضروريات را از اصول دين قرار نداده اند، بر همين اساس است. اين سؤال زیاد پرسیده می شود كه چرا معاد را جزء اصول دين قرار داده اند در حالى كه شهادتين كه انسان با آن مسلمان مى شود دو چيز بيشتر نيست: «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه، اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّه.» آدمى كه به پيغمبر ايمان داشته باشد، به هر چه پيغمبر گفته ايمان پيدا مى كند. پس بايد بگوييم اصول دين دو چيز بيشتر نيست: توحيد و نبوت. معاد فرع و طفيلى نبوت است؛ يعنى چون به نبوت اعتقاد داريم و پيغمبر از معاد خبر داده، به معاد هم اعتقاد داريم.

اين ايراد وارد نيست، چون علت اينكه مسلمين معاد را جزء اصول دين قرار داده اند اين بوده كه اسلام درباره معاد يك امر علاوه اى از ما خواسته؛ يعنى نخواسته ما فقط آن را به عنوان يكى از ضروريات اسلام و به قبول نبوت، قبول كرده باشيم، بلكه خواسته به آن مستقلاً ايمان و اعتقاد داشته باشيم. و به خاطر همین قرآن بر قيامت استدلال مى كند ولى بر روزه استدلال نمى كند.

يك سلسله استدلالهاى ديگر هم در قرآن هست كه همان نظام موجود و مشهود را دليل بر قيامت قرار مى دهد. در اولِ سوره حج و مؤمنون مى فرمايد: ايهاالناس! اگر در بعث و قيامت شك

ص: 322


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 504-503.

و ريب داريد، پس خلقت خودتان را ببينيد كه شما را از نطفه آفريديم و نطفه را از خاك آفريديم، بعد نطفه را به علقه و علقه را به مضغه تبديل كرديم، بعد براى مضغه استخوان قرار داديم، بعد بر استخوانها گوشت پوشانديم، بعد شما را به صورت طفل درآورديم. در ادامه

مى فرمايد: ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ. ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ تُبْعَثُونَ؛(1)

كأنّه فرموده: و همچنين همين راهى را كه تا حالا آمده ايد ادامه مى دهيد تا منتهى مى شود به قيامت.

پس سرّ اينكه معاد را جزء اصول دين قرار داده اند اين بوده كه راه استدلال بر آن باز بوده و قرآن مى خواسته است كه مردم به قيامت به عنوان يك مسأله مستقل اعتقاد پيدا كنند.(2)

تفسيرهاى گوناگون درباره معاد

1. اعاده معدوم

متكلمين قديم براى اينكه فكر مى كردند معاد و قيامت يعنى اعاده معدوم، خيلى روى اين قضيه كه «اعاده معدوم محال نيست» بحث مى كردند؛ يعنى اول فرض مى كردند كه اشياء معدوم مطلق مى شوند، آن وقت مى گفتند آيا اگر چيزى معدوم مطلق شد، بار ديگر امكان دارد وجود پيدا كند، يا اين از محالات است؟ البته اين چيزى است كه اصلاً لزومى ندارد ما روى آن بحث كنيم؛ ما نه دليل علمى داريم و نه دليل شرعى بر اينكه اشياء بالكليه معدوم مى شوند و معنى قيامت يعنى اعاده آن معدومات، تا سپس روى مسأله اعاده معدوم بحث كنيم كه محال است يا ممكن.(3)

ص: 323


1- . سوره مؤمنون: 23، آیات 15 - 16
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 531.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 534.

يكى از مسائلى كه به موجب آن فلاسفه با متكلمين در بحث و گفتگو بودند، همين مسأله اعاده معدوم است. اولاً فلاسفه مى گويند در معاد اشخاص معدوم نمى شوند تا بخواهند اعاده

شوند، ولى متكلمين مى گويند معدوم مى شوند. ثانياً متكلمين مى گويند اعاده معدوم ممكن است و فلاسفه مى گويند اعاده معدوم محال است.

2. عود ارواح به اجساد

بعضى ديگر معاد را به اين شكل توجيه مى كنند: عود ارواح به اجساد؛ يعنى انسان وقتى مى ميرد روحش از بدنش مفارقت مى كند و اين روح جداى از بدن در يك عالمى (كه آن را عالم برزخ مى گويند) هست تا وقتى كه بناست قيامت شود، و وقتى كه قرار شد قيامت شود، روحها برمى گردند به بدنهاى خودشان.

از همه نام های قيامت معروفترین آنها «معاد» است ولى اين اصطلاح، اصطلاح شرعى نيست بلكه اصطلاح متشرعه است، آنهم به مفهوم خاصى. در قرآن كلمه «معاد» نداريم، كلمه معاد را ظاهراً متكلمين خلق كرده اند. اين كلمه مى تواند كلمه درستى باشد و با تعبيرات قرآن منطبق باشد، اما چون معاد به معنى مكان عود يا زمان عود است، آنها كه اين كلمه را گفته اند به اين اعتبار گفته اند كه قيامت را يا زمان عود به معنى اعاده معدوم مى دانسته اند و يا زمان عود ارواح به اجساد.(1)

در قرآن كلماتى مثل «مرجع»، «رجوع» و «مآب» بیان شده است ولی «عود» يعنى بازگشت. «عود» را در جايى بکار برده می شود كه يك چيزى از يك اصلى آمده باشد و دو مرتبه به آن اصل برگردد. «رجوع» هم يعنى بازگشت در «رجوع» هم بايد يك آمدنى باشد تا بازگشت صدق كند. اما آنچه در قرآن كلمه «رجوع» و امثال آن درباره قيامت آمده، به معناى بازگشت به خداست. در

ص: 324


1- . يا اسم مكان است و يا اسم زمان.

قرآن هيچ جا «رجوع» به معناى رجوع ارواح به اجساد و يا به معناى رجوع بعد از معدوم شدن نيامده، بلكه تعبير اين است: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ؛(1)

ما از آنِ خدا هستيم و ما به سوى او بازگشت مى كنيم» يا اين تعبير: «أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى؛(2) و اينكه نهايت و تماميت و «پايانى» به سوى پروردگار است» و يا اين تعبير: «إِنَّ إِلى رَبِّكَ الرُّجْعى»(3) پس اگر كلمه «معاد» را به معنى «عود الى اللَّه» استعمال كنيم، آن وقت با تعبيرات قرآنى خوب منطبق مى شود.(4)

محدثينِ متشرعه مثل مرحوم مجلسى ادعا مى كنند كه همه اهل اديان بر معاد به معنى عود ارواح به اجساد اجماع دارند. ولى عده اى مى گويند نه، ما اجماع داريم ولى نه اجماع بر عود ارواح به اجساد، بلكه بر عود به سوى پروردگار. حالا اينكه عود به سوى پروردگار آيا مستلزم عود ارواح به اجساد است يا شكل ديگرى. ولى به هر حال قرآن از قيامت تعبير كرده به وقتى، روزى يا نشئه اى كه در آن نشئه انسانها به خدا بازگشت مى كنند؛ حتى از قيامت تعبير به «لقاءاللَّه» كرده است و منكرين قيامت را منكرين لقاء پروردگار ناميده: «الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ»(5)

يا «بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ»(6)

تعبيرات قرآن چنين تعبيراتى است. پس، از نظر بعضى، قيامت و معاد يعنى عود كردن ارواح بار ديگر به همان بدن هايى كه بوده اند و پوسيده اند و متفرق و خاك شده اند.

ص: 325


1- . سوره بقره: 2، آیه: 156.
2- . سوره نجم: 53، آیه 42.
3- . سوره علق: 96، آیه 8.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 536.
5- . سوره انعام: 6، آیه: 31.
6- . سوره سجده: 32، آیه 10.

3. عود ارواح به خداوند

بعضى ديگر معاد را به معنى «عود ارواح الى اللَّه» مى گيرند. مى گويند براى جسم معنى ندارد به سوى خدا باز گردد، اين روح است كه مى تواند درجات و مراتبى را طى كند كه به حسب آن درجات و مراتب به نشئه ربوبى نزديكتر باشد و بنابراين قيامت يعنى بازگشت ارواح به سوى خدا.

صرف اين مطلب، مى شود معاد روحانىِ مطلق كه بر خلاف ضرورت تعليمات انبياست؛ يعنى درست است كه انبياء در تعليماتشان گفته اند عود به سوى پروردگار، ولى براى اين عود شكل هم معين كرده اند، و آن شكلى كه معين كرده اند صد در صد روحانى نيست.(1)

مسأله معاد در ميان قدماى فلاسفه اصلاً مطرح نبوده. بلکه معاد را انبياء آورده اند نه فلاسفه. حتى ارسطو قائل به فناى روح است و هرگز معتقد به بقاى ارواح و عود ارواح و اين حرفها نيست و روح را يك موجود فانى و قابل فنا مى داند.

حكماى اسلامى از قبيل بوعلى طور ديگرى معتقد هستند. بوعلى مى گويد از نظر برهان علمى و برهان عقلى، ارواح باقى مى مانند و بازگشت مى كنند به سوى خداوند و سعادت و شقاوت آنها هم سعادت و شقاوت معنوى و عقلانى است؛ يعنى لذتها و المها عقلانى است (يعنى از نوع لذتى است كه عقل مى برد و از نوع رنجى است كه عقل مى برد، نه از نوع لذت و المى كه انسان از راه جسم مى برد). بعد مى گويد اين راهى است كه ما از طريق علمى مى توانيم طى كنيم؛ اين قدر مى دانيم كه روح انسان فانى نمى شود و باقى مى ماند و در جهان ديگرى يا معذّب است يا متنعّم. آن مقدارى كه ما از راه دليل علمى مى توانيم بفهميم اين است كه فقط عقل انسان (يعنى قوه عاقله انسان) باقى مى ماند؛ ساير قواى انسان هر چه هست،

همه معدوم مى شوند و قوه عاقله به صورت يك امر مستقل و يك شى ء مستقل و يك شخصيت مستقل باقى مى ماند.

ص: 326


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 537.

بعد مى گويد اما معاد جسمانى هم چيزى است كه پيغمبر به آن خبر داده است؛ ما معاد جسمانى را هم قبول مى كنيم به اعتبار اينكه مخبر صادق به آن خبر داده است. پس در واقع اين طور مى گويد كه دليل علمى و عقلى، ما را فقط در حد معاد روحانى راهنمايى مى كند ولى اينكه معاد جسمانى باشد، چيزى است كه ما از راه عقل نمى توانيم كشف كنيم ولى چون مخبر صادق خبر داده (اخْبَرَ بِهِ الصّادق) ما قبولش داريم.

4. عود ارواح به خداوند با كيفيت جسمانى

بعضى ديگر جمع ميان اين دو كرده اند، به اين معنا كه نظريه اى ابراز داشته اند كه معنى آن اين است:

معاد عود به پروردگار است نه عود ارواح به اجسام، ولى در عين حال كيفيت جسمانى دارد. اينها كسانى هستند كه اعتقاد دارند قواى حياتى انسان دو طبقه است: طبقه جسدى و طبقه غير جسدى، و انسان داراى بدنى است (آن را بدن مثالى و برزخى ناميده اند) كه آن بدن الآن وجود دارد و با اين بدن متحد است؛ اين بدن حكم تفاله اى را دارد و آن بدن حكم جوهر، و اين بدن است كه دائماً متحلّل و فانى و متغير مى شود و بدل پيدا مى كند. اين بدن نسبت به آن بدن، حكم موى سرو ناخن و اين جور فضولات را دارد.(1)

همان طور كه اين بدن انسان در طول عمر دائماً عوض مى شود، مردن حكم اين را دارد كه يكمرتبه و يكجا آن بدن كه بدن حقيقى انسان است اين بدن را كه حكم لباسى را براى آن بدن دارد رها مى كند و دور مى اندازد. آن بدن با اين بدن فرق مى كند، اين بدن بالذات مرده است و حيات براى آن حالت عارضى دارد

ولى آن بدن بالذات زنده است و حيات جزء ذاتش و عين ذاتش است و بنابراين براى آن بدن، مردن تصور

ص: 327


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 538.

ندارد. پس در عين اينكه عود ارواح به كمال خودش هست ولى به اين شكل جسمانى است. بايد ببينيم آيا اين فرضيه اى با تعبيرات قرآن سازگاری دارد يا نه.

5. تجديد حيات مادى به شكل ديگر

برخى ديگر خواسته اند مثل دسته اول معاد را يك امر مادى و طبيعى بدانند ولى بدون اينكه نيازى باشد كه بگويند عود ارواح به اجسام؛ مى گويند، ارواحى به اجسامى عود نمى كند چون اساساً ارواحى وجود ندارد، بلكه خود همين حيات مادى تدريجاً به شكل ديگرى تجديد مى شود.

ماهيت «مرگ» و وجود عالم برزخ از نظر قرآن

اين مسأله آن قدر و پيچيده است كه بسيارى از افراد معتقد هستند در باب معاد جز تعبد و تسليم راهى وجود ندارد؛ يعنى معتقد هستند آنچنان اين مسأله براى بشر مجهول است كه ما جز از طريق تعبد و تسليم به گفته پيغمبر و وحى، راهى براى قبولش نداريم. ولى بدون شك بشر براى درك مسأله معاد تلاش هايى هم از طريق علم و عقل خود كرده است.(1)

يكی از مباحثی که از نظر قرآن قطعى و مسلّم و قرآن روى آن خيلى اصرار نموده اين است كه يك قيامت كبرايى در آينده مجهولى كه به هيچ نحو نمى شود آن را توقيت كرد و وقت برايش معين كرد، هست. قرآن اصرار دارد كه وقت قيامت را جز خدا كسى نمى داند: «عِلْمُها عِنْدَ

رَبِّي»(2)

در آن قيامت كبرى مسأله اين نيست كه اوضاع دنيا و زمين و آسمان به شكلى كه امروز هست باشد ولى فقط مرده ها يك دفعه از قبرها بيرون بيايند براى حساب و كتاب، بلكه اين حشرِ قبورى

ص: 328


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 547.
2- . سوره اعراف: 7، آیه 187.

كه قرآن بيان كرده، مقرون است با يك تغيير كلى و اساسى در تمام عالم از خورشيد و ستارگان و زمين و هرچه در زمين هست و آن موجودهاى خيلى عظيم و وسيع زمين كه چشم انسان را پر مى كند و انسان باور نمى كند كه اينها ديگر طورى بشوند مثل درياها و كوهها؛ یعنی يك تغيير كلى در تمام عالمى كه ما آن را عالم طبيعت مى شناسيم صورت مى گيرد. (عالمى كه ما عالم طبيعت مى شناسيم همين زمين است و آسمان كه مجموع خورشيد و ستارگان است.) ديگر چيزى نمانده است كه قرآن روى آن دست نگذاشته باشد كه در آن قيامت كبرى آن هم تغيير مى كند: «يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ»(1)، «وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ»(2)

منكرين زمان پيغمبر هم، نسبت به قصه حشر انسان از قبرها بوده كه اعتراض مى كردند، يعنى اين را يك امر ناشدنى و به قول كسروى(3)

«نيارستنى» تلقى مى كردند. قرآن هم با تكيه به قدرت خدا يا با تكيه به نظام موجود (كه نظام موت و حيات است و مرده ها دائماً بر روى اين زمين زنده مى شوند) يا با تكيه به خلقت اوّلى (كه برگرداندن بعدى از ايجاد ابتدايى مهمتر

نيست) و يا با اين نوع استدلال كه ما كه آفريديم مگر عبث آفريديم، به آنها جواب مى دهد. پس يك مسأله، مسأله قيامت كبرى است.(4)

ص: 329


1- . سوره ابراهيم: 14، آیه 48.
2- . سوره زمر: 39، آیه 67.
3- . سیّد احمد حُکم آبادی متوفای 1324 که بعدها نام خانوادگی کَسرَوی را برگزید، تاریخ نگار، زبان شناس، پژوهشگر، حقوق دان و اندیشمند ایرانی بود. وی بنیان گذار جنبشی سیاسی، اجتماعی با هدف ساختن یک «هویت ایرانیِ سکولار» در جامعه ایران، موسوم به جنبش «پاک دینی» بود که در دوره ای از حکومت پهلوی شکل گرفت.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 549.

فاصله مردن تا قيامت

در فاصله مردن تا قيامت كبرى وضع چيست؟ آيا در اين فاصله آن كسى كه مرده، واقعا مرده؟ يعنى آيا مثل اين است كه در يك خواب خيلى عميق و در يك سكوت و بى خبرى مطلق فرو مى رود و هست تا در قيامت محشور شود؟ يا نه، در فاصله اين مردن تا قيامت هم وضعى دارد كه آن وضع هم نوعى زندگى است؟ از قرآن چه استفاده مى شود؟ آيا قرآن در اينجا سكوت كرده است يا نظرى دارد و اگر نظرى دارد نظرش چيست؟

اگر ما وضع فاصله مردن تا قيامت را بدانيم، اولاً خودش جزء عوالم بعد از مرگ است و ثانياً مسلّماً تا اندازه زيادى مى تواند قرينه باشد براى وضع خود قيامت.

اينجا اين مسأله پيش مى آيد كه از نظر قرآن تفسير مردن چيست؟ اگر ما باشيم و همين اطلاعات ظاهر و محسوسى كه درباره انسانها داريم، «انسان مى ميرد» يعنى دستگاهى كه كار مى كرد و سالم بود و گاهى معيوب مى شد و اصلاحش مى كردند و به كار خودش ادامه مى داد، اين دستگاه آنچنان خراب مى شود كه ديگر درست شدنى نيست، ماشينى است كه يك دفعه خراب مى شود و ديگر بكلى متلاشى مى شود؛ يا مثل يك مركّب طبيعى يا مركّب مصنوعى است كه در لابراتوار يا در طبيعت تجزيه شود، كه وقتى تجزيه شد هويت و شخصيت خودش را از دست داده و ديگر آن مركّب با آن شخصيتى كه بود نيست. آيا ماهيت مرگ از نظر قرآن فساد

و تباهى است (همچنان كه مسلماً از لحاظ جسد فساد و تباهى است) يا قرآن مردن را چيز ديگرى تفسير مى كند؟

مرگ در منطق قرآن

آنچه كه ما از آيات قرآن مى فهميم اين است كه مردن در منطق قرآن تباهى و صرف خراب شدن و انهدام نيست، بلكه مردن انتقال است. قرآن خودِ مردن را مى گويد انتقال و جدايى است

ص: 330

و آن كه مى ميرد، در همان آن و لحظه اى كه مى ميرد، از اينجا منتقل مى شود به جاى ديگر و در جاى ديگر زنده است تا روز قيامت كه مسأله حشر جسمانى پيدا شود و بدنها از خاكها بيرون بيايند؛ البته قرآن كلمه عود ارواح به اجساد را ندارد، ولى مى گويد مردم از قبرها زنده مى شوند.

آيات زيادى در اين زمينه وجود دارد. بعضى از آيات درباره مردن به طور عموم صحبت كرده و بعضى به طور خصوص (مثلاً درباره سعدا خصوصاً شهدا و يا درباره اشقيا)، و بعضى درباره همه ولى به نحو تقسيم بندى صحبت كرده است. از مجموع اينها اين طور استفاده مى شود كه مردن تباهى نيست و انتقال است.

يك سلسله از آياتِ عموم كه از آنها مى شود تفسير مرگ را از زبان قرآن دانست، آن آياتى است كه از مرگ به «توفّى» تعبير مى كند كه تعداد اين آيات زياد است: «الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ

الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ»(1) «الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ»(2)

«اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها»(3)

«توفّى» از ماده «وَفَىَ» است (همان ماده اى كه «وفا» و «استيفا» از آن است) و از ماده «فوت» نيست. ما فارسى زبان ها گاهى «فوت» را با «وفات» مرادف مى گيریم. «فوت» از دست رفتن است؛ اگر تعبير «فوت» مى كرد، به همان معناى تباهى و تمام شدن و از دست رفتن بود. به اتفاق تمام لغتها «توفّى» يعنى استيفا كردن و تحويل گرفتن يك چيز بتمامه. «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها؛ يعنى خدا نفْسها را در وقت مردن بتمامه و بكماله مى گيرد.»

پس «توفّى» كه در قرآن آمده، همان مفهوم قبض را مى دهد. در قرآن كلمه «قبض» نيامده، ما در عرف خودمان مى گوييم عزرائيل روح را قبض كرد و يا مى گوييم عزرائيل قابض الارواح است.

ص: 331


1- . سوره نحل: 16، آیه 28.
2- . سوره نحل: 16، آیه 32.
3- . سوره زمر: 39، آیه 42.

در يكى از اين آيات خواب را با مردن در يك رديف مى شمارد، مى فرمايد: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها؛ خدا نفْسها را در وقت مردن و آنها را كه هنوز نمرده اند در وقت خوابيدن، مى گيرد» آن كه مُرد ديگر نفسش برنمى گردد و آن را كه خوابيده است دومرتبه مى فرستد.

معلوم مى شود از نظر قرآن يك چيزى هست كه نام او «نفس» است. «فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ» آن كه حكم مرگ بر او شده است نگهش مى دارد «وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ

مُسَمًّى»(1)

و آن ديگرى (يعنى خوابيده) را مى فرستد تا يك وقتِ مقدّر و تعيين شده كه آن هم براى هميشه گرفته شود.

خوابيدن را اگر از نظر اصول جسمانى در نظر بگيريم يك حالت خيلى عادى است و جز قطع يك سلسله روابط چيزى نيست، اما قرآن خواب را كه در آن شعور انسان ضعيف شده و در يك حدى از بين رفته، يك نوع جدا كردن آن چيزى كه خودش اسمش را «نفْس» گذاشته مى داند و بيدارى را مساوى با بازگشتن همان «نفس» مى داند.(2)

زندگى پس از مرگ

مسأله دیگر که باید در مورد آن بحث شود، زندگى جاويد و حيات اخروى از نظر اسلام است. مباحثی از قبیل؛ ماهيّت مرگ، زندگى پس از مرگ، عالم برزخ، قيامت كبرى، رابطه و پيوستگى زندگى دنيا با زندگى پس از مرگ، تجسّم و جاويدانى اعمال و آثار و مكتسبات انسان، وجوه

ص: 332


1- . سوره زمره: 39، آیه 42.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 551.

مشترك و وجوه متفاوت زندگى اين جهان و زندگى آن جهان استدلالهاى قرآن درباره جهان ديگر.(1)

ماهيّت مرگ

مرگ چيست؟ آيا مرگ نيستى و نابودى و فنا و انهدام است يا تحوّل و تطوّر و انتقال از جايى به جايى و از جهانى به جهانى؟ اين پرسشى است كه همواره براى بشر مطرح بوده و هست و هر كس مايل است پاسخ آن را مستقيماً بيابد و يا به پاسخى كه داده شده ايمان و اعتقاد پيدا كند.

ما مسلمانان به حكم اينكه به قرآن كريم ايمان و اعتقاد داريم پاسخ اين پرسش را از قرآن كريم جستجو کرده و به آنچه در اين زمينه گفته است ايمان و اعتقاد داريم. قرآن كريم پاسخ ويژه اى با تعبير خاصّى درباره ماهيّت مرگ دارد. قرآن در اين مورد كلمه «توفّى» را به كار برده و مرگ را «توفّى» خوانده است.

توفّى و استيفاء هر دو از يك مادّه هستند (وفاء). هرگاه كسى چيزى را به كمال و تمام و بدون كم و كسر دريافت كند و به اصطلاح آن را استيفاء نمايد، در زبان عربى كلمه «توفّى» را به كار مى برند. «توفّيت المال» يعنى تمام مال را بدون كم و كسر دريافت كردم.(2)

در چهارده آيه از آيات قرآن كريم اين تعبير در مورد مرگ آمده است. از همه آنها چنين استنباط مى شود كه مرگ از نظر قرآن تحويل گرفتن است، يعنى انسان در حين مرگ، به تمام شخصيّت و واقعيّت خود در تحويل مأموران الهى قرار مى گيرد و آنان انسان را دريافت مى كنند. از اين تعبير قرآن مطالب زير استنباط مى شود:

ص: 333


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 504.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 505.

الف. مرگ نيستى و نابودى و فنا نيست، انتقال از عالمى به عالم ديگر و از نشئه اى به نشئه ديگر است و حيات انسان به گونه اى ديگر ادامه مى يابد.

ب. آنچه شخصيّت واقعى انسان را تشكيل مى دهد و «من» واقعى او محسوب مى شود، بدن و جهازات بدنى و هر چه از توابع بدن به شمار مى رود نيست، زيرا بدن و جهازات بدنى و توابع آنها به جايى تحويل نمى شوند و در همين جهان تدريجاً منهدم مى گردند. آن چيزى كه شخصيّت واقعى ما را تشكيل مى دهد و «من» واقعى ما محسوب مى شود، همان است كه در قرآن از آن به «نفس» و احياناً به روح تعبير شده است.

ج. روح يا نفس انسان كه ملاك شخصيّت واقعى انسان است و جاودانگى انسان به واسطه جاودانگى اوست از نظر مقام و مرتبه وجودى در افقى ما فوق افق مادّه و مادّيات قرار گرفته است. روح يا نفس، هر چند محصول تكامل جوهرى طبيعت است، امّا طبيعت در اثر تكامل جوهرى كه تبديل به روح يا نفس مى شود، افق وجودى او و مرتبه و مقام واقعى آن عوض مى شود و در سطح بالاترى قرار مى گيرد، يعنى از جنس عالمى ديگر مى شود كه عالم ماوراى طبيعت است. با مرگ، روح يا نفس به نشئه اى كه از سنخ و نشئه روح است منتقل مى شود و به تعبير ديگر، هنگام مرگ، آن حقيقت ما فوق مادّى بازستانده و تحويل گرفته مى شود.

قرآن كريم در برخى آيات ديگر كه درباره خلقت انسان بحث كرده و مربوط به معاد و حيات اخروى نيست، اين مطلب را گوشزد كرده كه در انسان حقيقتى هست از جنس و سنخ ماوراى جنس آب و گل. درباره آدم اوّل مى گويد: «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي؛(1)

از روح خود در او دميدم.»(2)

مسأله روح و نفس و بقاى روح پس از مرگ، از امّهات معارف اسلامى است. نيمى از معارف اصيل غير قابل انكار اسلامى بر اصالت روح و استقلال آن از بدن و بقاء بعد الموت آن استوار

ص: 334


1- . سوره حجر: 15، آیه 29.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 506.

است، همچنان كه انسانيّت و ارزشهاى واقعى انسانى بر اين حقيقت استوار است و بدون آن، همه آنها موهوم محض است.

تمام آياتى كه صريحاً زندگى بلافاصله پس از مرگ را بيان مى كنند، دليل است كه قرآن روح را واقعيّتى مستقلّ از بدن و باقى بعد از فناى بدن مى داند.

برخى مى پندارند كه از نظر قرآن، روح و نفسى در كار نيست، انسان با مردن پايان مى پذيرد، يعنى پس از مرگ شعور و ادراك و سرور و رنجى در كار نيست تا آنگاه كه قيامت كبرى بپا شود و انسان حيات مجدّد بيابد. تنها آن وقت است كه انسان بار ديگر خود و جهان را مى يابد. ولى آياتى كه صريحاً حيات بلافاصله پس از مرگ را بيان مى كند دليل قاطعى است بر ردّ اين نظريّه.

اين گروه مى پندارند دليل قائلين به روح، آيه شریفه می فرماید: «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي»(1)

است و مى گويند در قرآن مكرّر نام روح به ميان آمده در حالى كه مقصود چيز ديگر است، اين آيه نيز همان معنى را طرح كرده كه در آن آيات طرح شده است.(2)

اين گروه نمى دانند كه دليل قائلين به روح، اين آيه نيست، بلکه در حدود بيست آيه ديگر در این خصوص وجود دارد. تازه اين آيه به كمك آيات ديگرى كه ذكر روح در آن آيات آمده كه برخى به صورت مطلق (روح) و بعضى به صورت هاى مقيّد (روحنا، روح القدس، روحى، روحا من أمرنا، و غيره) آمده است و از آن جمله در مورد انسان با تعبير «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» آمده است، نشان دهنده اين است كه از نظر قرآن حقيقتى وجود دارد برتر از ملائكه و برتر از انسان به نام روح، ملائكه و انسانها واقعيّت «امرى» يعنى روح خويش را از فيض او به اذن پروردگار دارند،

ص: 335


1- . سوره اسراء: 17، آیه 85.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 507.

يعنى مجموع آيات روح به ضميمه آيه «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» كه درباره انسان آمده است نشان مى دهد كه روح انسان واقعيّتى غير مادّى دارد.(1)

تنها قرآن نيست كه اصالت روح را در آيات متعدّد خود تأييد كرده است، در حدّ تواتر در كتب حديث و دعا و نهج البلاغه از سوی رسول اكرم و ائمّه اطهار(علیهم السلام) اين مطلب تأييد شده است. حقيقت اين است كه انكار روح يك انديشه غربى است كه از حسّى گرايى و مادّيگرايى غربى سرچشمه مى گيرد و متأسّفانه دامنگير برخى پيروان با حسن نيّت قرآن هم شده است.

اكنون براى اينكه نمونه هايى از آياتى كه در آن آيات از مرگ به «توفّى» تعبير شده است و در بعضى از آنها يك سلسله اعمال حياتى به انسانها بلافاصله پس از مرگ نسبت داده شده (از قبيل مكالمه، آرزو، تقاضا) به دست دهيم، سه آيه از چهارده آيه اى كه در آنها تعبير «توفّى» آمده است بیان مى کنیم.

آیه اول: «إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً؛(2) همانا كسانى كه در حالى كه ستمگر بر خود بودند فرشتگان (مأموران خدا) آنان را به تمام و كمال دريافت كردند. فرشتگان به آنها گفتند: در چه وضعى بسر مى برديد؟ آنان گفتند: ما مردمى زبون و زير دست و محكوم محيط بوديم. فرشتگان به آنها گفتند: آيا زمين خدا فراخ نبود كه بدانجا كوچ كنيد؟ پس جايگاه آنها جهنّم است و بد سرانجامى است.»

اين آيه درباره مردمى است كه در محيط نامساعدى بسر مى برند و ديگران، آن محيط را به دلخواه خود اداره مى كنند و اينان محكوم جريانات محيط خود هستند و همين را كه «محيط فاسد است، محيط نامساعد است، از ما كه كارى ساخته نيست» براى خويشتن عذرى

ص: 336


1- . طباطبایی، الميزان فی تفسیر القرآن، ج 13، ص 195.
2- . سوره نساء: 4، آیه 97.

مى پندارند. اينان به جاى اينكه محيط را تغيير دهند و اگر توانايى تغيير محيط را ندارند خود را از منجلاب چنان محيط فاسدى نجات دهند و به محيط مساعدترى منتقل شوند، در همان محيط فاسد به زندگى ادامه مى دهند و تسليم جريانات محيط مى شوند و در فسادهاى آن غرقه مى گردند. فرشتگان خدا پس از آنكه آنها را قبض روح كرده و تحويل مى گيرند با آنها به گفتگو مى پردازند و عذر آنها را غير موجّه مى شمارند، زيرا حدّ اقل كارى كه از آنها ساخته بود- هجرت و كوچ كردن به محيط ديگر- انجام ندادند. فرشتگان به آنها يادآورى مى كنند و به اين وسيله به آنها مى فهمانند كه خود شما مسئول ستمهايى هستيد كه بر شما رفته است، يعنى خود شما مسئول گناهان خود هستيد.(1)

قرآن كريم در اين آيه كريمه به ما يادآورى مى كند كه بيچارگى و ناتوانى در يك محيط، عذر موجّه به شمار نمى رود مگر آنكه حتّى راه مهاجرت و كشاندن خود به نقطه ديگر نيز بسته باشد.

چنانكه مشاهده می شود، در اين آيه كريمه از مرگ كه در چشم ظاهر نيستى و نابودى و تمام شدن است به «توفّى» يعنى تحويل و دريافت تعبير شده است. اين آيه گذشته از اينكه از مرگ با كلمه «توفّى» تعبير كرده است، رسماً از يك جريان مكالمه و احتجاج ميان فرشتگان و انسان در لحظات پس از مرگ سخن مى گويد. بديهى است كه اگر واقعيّت انسان باقى نباشد و همه واقعيّت انسان لاشه بى حسّ و بى شعور باشد، مكالمه معنى ندارد. اين آيه مى فهماند كه

پس از آنكه انسان از اين جهان و از اين نشئه مى رود، با چشم و گوش و زبان ديگر با موجودات نامرئى به نام فرشتگان به گفت و شنود مى پردازد.

آیه دوم: «قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْضِ أَ إِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِرُونَ. قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ؛(2)

گفتند: آيا آنگاه كه ما گم شديم در

ص: 337


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 508.
2- . سوره سجده: 32، آیات10 - 11.

زمين آيا ما در آفرينشى جديد قرار خواهيم گرفت؟ (اين سخنان بهانه است) حقيقت اين است كه اينها (از روى عناد) ملاقات پروردگار خويش را منكرند. بگو همانا فرشته مرگ كه موكّل بر شماست شما را در حين مرگ به تمام و كمال دريافت مى كند، سپس به سوى خدا بازگردانده مى شويد.»

در اين آيه، قرآن كريم يكى از اشكالات و شبهات منكران را در مورد معاد و حيات اخروى ذكر مى كند و پاسخ مى گويد.

شبهه و اشكال اينجا اين است كه پس از مرگ هر ذرّه ما نابود مى شود، به جايى مى رود و اثرى از ما نيست، چگونه ممكن است مورد آفرينش تازه اى قرار گيريم؟(1)

پاسخ قرآن ضمن اشاره به اينكه اين شبهات بهانه جوييهايى است كه در اثر حالت عناد و انكار ابراز مى دارند، اين است كه بر خلاف ادّعاى شما، شما (من واقعى و شخصيّت واقعى شما) آن چيزى نيست كه شما فكر مى كنيد گم مى شود. شما به تمام شخصيّت و كلّ واقعيّت در اختيار فرشته خدا قرار مى گيريد.

مقصود شبهه كنندگان از گم شدن اين است كه هر ذره اى از بدن ما به جايى مى افتد و اثرى از آن باقى نمى ماند، پس چگونه اين بدن ما را بار ديگر زنده مى كنند؟

عين اين شبهه كه مربوط است به متفرّق شدن و گم شدن اجزاء بدن، در آيات ديگر قرآن نيز آمده است و جواب ديگرى به آن داده شده است و آن اينكه همه اين «گم شدنها» از نظر شما گم شدن است، براى بشر دشوار و بلكه ناممكن است كه اين ذرّات را جمع آورى كند، امّا براى خدا كه علم و قدرتش نامتناهى است هيچ اشكالى نيست.

در آيات مذكور، سخن منكران مستقيماً درباره اجزاء بدن است كه چگونه و از كجا جمع آورى مى شود؟

ص: 338


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 509.

ولى در اينجا به گونه ديگر جواب داده است، زيرا در اينجا سخن صرفاً در اين نيست كه اجزاء بدن هر كدام به جايى مى افتد و اثرى از آنها نيست، بلكه در اين است كه با گم شدن اجزاء بدن، ما گم مى شويم و ديگر «ما» و «من» در كار نيست. به عبارت ديگر، سخن شبهه كنندگان اين است كه با متفرّق شدن اجزاء بدن، شخصيّت واقعى ما نيست و نابود مى شود. قرآن در اينجا اين گونه پاسخ مى گويد كه بر خلاف گمان شما شخصيّت واقعى شما هيچ وقت گم نمى شود تا نيازى به پيدا كردن داشته باشد، از اوّل در اختيار فرشتگان ما قرار مى گيرد.

اين آيه نيز در كمال صراحت بقاى شخصيّت واقعى انسان (بقاى روح) را پس از مرگ، على رغم فانى شدن اعضاى بدن، ذكر مى كند.

آیه سوم: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛(1)

خداوند نفوس را در حين موت، و آنكه نمرده است، در حين خواب، به تمام و كمال دريافت مى كند، پس آن كس را كه مقرّر شده است بميرد نگه مى دارد و ديگرى را تا مدّت معيّنى باز مى فرستد.»(2)

اين آيه شباهت و سنخيّت خواب و مرگ- و ضمناً شباهت و سنخيّت بيدارى و بعث اخروى- را بيان مى كند. خواب، مرگ ضعيف و كوچك است و مرگ، خواب شديد و بزرگ، و در هر دو مرحله، روح و نفس انسان از نشئه اى به نشئه ديگر انتقال مى يابد با اين تفاوت كه در حين خواب، انسان غالباً توجّه ندارد و هنگامى كه بيدار مى شود نمى داند كه در حقيقت از سفرى بازگشته است، بر خلاف حالت مرگ كه همه چيز بر او روشن است.

از مجموع اين سه آيه كاملاً مى توان فهميد كه ماهيّت مرگ از نظر قرآن نيستى و نابودى و تمام شدن نيست، بلكه انتقال از نشئه اى به نشئه ديگر است. ضمناً ماهيّت خواب از نظر قرآن

ص: 339


1- . سوره زمر: 39، آیه 42.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 510.

نيز روشن شد، معلوم شد كه خواب هر چند از نظر جسمى و ظاهرى تعطيل قواى طبيعت است، ولى از نظر روحى و نفسى نوعى گريز و رجوع به باطن و ملكوت است. مسأله خواب نيز مانند مسأله مرگ از نظر علم از مجهولات است. آنچه علم در اين زمينه مى شناسد قسمتى از جريانات جسمانى است كه در قلمرو بدن صورت مى گيرد.

زندگى پس از مرگ

آيا انسان پس از مرگ يكباره وارد عالم قيامت مى شود و كارش يكسره مى گردد، و يا انسان در فاصله مرگ و قيامت يك عالم خاصّى را طى مى كند و هنگامى كه قيامت كبرى بپاشد وارد عالم قيامت مى گردد؟ (و البتّه اين را هم مى دانيم كه تنها خدا مى داند كه قيامت كبرى كى بپا مى شود. حتّى پيامبران نيز از اين مطلب اظهار بى اطّلاعى كرده اند).

مطابق آنچه از نصوص قرآن كريم و اخبار و روايات متواتر و غير قابل انكارى كه از رسول اكرم و ائمّه اطهار(علیهم السلام) رسيده است استفاده مى شود، هيچ كس بلافاصله پس از مرگ وارد عالم قيامت كبرى نمى شود، زيرا قيامت كبرى مقارن است با يك سلسله انقلابها و دگرگوني هاى كلّى در همه موجودات زمينى و آسمانى كه ما سراغ داريم يعنى كوه ها، درياها،

ماه، خورشيد، ستارگان، كهكشان ها. هنگام قيامت كبرى هيچ چيزى در وضع موجود باقى نمى ماند. بعلاوه در قيامت كبرى اوّلين و آخرين جمع مى شوند.(1)

همچنين از نظر قرآن كريم هيچ كس در فاصله مرگ و قيامت كبرى در خاموشى و بى حسّى فرو نمى رود، يعنى چنين نيست كه انسان پس از مردن در حالى شبيه بيهوشى فرو رود و هيچ چيز را احساس نكند، نه لذّتى داشته باشد نه المى، نه سرورى داشته باشد و نه اندوهى، بلكه انسان بلافاصله پس از مرگ وارد مرحله اى ديگر از حيات مى گردد كه همه چيز را حس مى كند،

ص: 340


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 513.

از چيزهايى لذّت مى برد و از چيزهاى ديگر رنج، البتّه لذّت و رنجش بستگى دارد به افكار و اخلاق و اعمالش در دنيا. اين مرحله ادامه دارد تا آنگاه كه قيامت كبرى بپا شود. در آن هنگام در اثر يك سلسله انقلابها و دگرگوني هاى بى نظير كه در آن واحد جهان را فرا مى گيرد و از دورترين ستارگان گرفته تا زمين ما همه مشمول آن دگرگونى مى شوند، اين مرحله يا اين عالم كه براى هر كسى يك فاصله و حدّ وسط ميان دنيا و قيامت مى شود، پايان مى پذيرد.

پس، از نظر قرآن كريم عالم پس از مرگ در دو مرحله صورت مى گيرد، و به تعبير صحيح تر، انسان پس از مرگ دو عالم را طى مى كند: عالمى كه مانند عالم دنيا پايان مى پذيرد و «عالم برزخ» ناميده مى شود، ديگر عالم قيامت كبرى كه به هيچ وجه پايان نمى پذيرد.

عالم برزخ

اگر چيزى ميان دو چيز ديگر حائل و فاصله باشد، آن حائل و فاصل را «برزخ» مى نامند. قرآن كريم از زندگى پس از مرگ تا قيامت كبرى با كلمه «برزخ» تعبير كرده است و مى فرمايد:

«حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ، كَلَّا إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛(1)

تا آنگاه كه يكى از آنها را مرگ فرا مى رسد مى گويد: پروردگارا! مرا بازگردان، باشد كار شايسته اى در زمينه هايى كه نكرده ام انجام دهم. ابدا، اين صرفا سخنى است كه او گوينده آن است و از جلو آنها (از حين مرگ) تا روزى كه مبعوث شوند برزخ و فاصله اى است.»(2)

اين آيه تنها آيه اى است كه فاصله ميان مرگ و قيامت را «برزخ» خوانده است. علماى اسلام از همين جا اقتباس كرده و نام عالم بعد از دنيا و قبل از قيامت كبرى را «عالم برزخ» نهاده اند.

ص: 341


1- . سوره مؤمنون: 23، آیات 99 – 100.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 514.

در اين آيه از ادامه حيات بعد از مرگ، همين قدر سخن آمده است كه افرادی پس از مرگ اظهار پشيمانى مى كنند و درخواست بازگرداندن به دنيا مى نمايند و به آنها پاسخ منفى داده مى شود. اين آيه كاملاً صراحت دارد كه انسان پس از مرگ داراى نوعى حيات است كه تقاضاى بازگشت (رجوع) مى كند ولى تقاضايش پذيرفته نمى شود.

آياتى كه دلالت مى كند كه انسان در فاصله مرگ و قيامت از نوعى حيات برخوردار است و در آن حال شديداً احساس مى كند، گفت و شنود دارد، لذّت و رنج و سرور و اندوه دارد و بالأخره از نوعى زندگانى سعادت آميز (يا شقاوت آلود) برخوردار است، زياد است. مجموعاً در حدود 15 آيه است كه در قرآن كريم به نحوى، يك جريان حياتى را ياد كرده است كه مى رساند انسان در فاصله بين مرگ و قيامت از يك حيات كامل برخوردار است. اين آيات بر چند گونه است:

1. آياتى كه جريان يك سلسله گفت و شنودها ميان انسانهاى صالح و نيكوكار و يا انسانهاى فاسد و بدكار را با فرشتگان الهى ياد مى كند كه بلافاصله بعد از مرگ صورت مى گيرد. آيه 97 از سوره نساء و آيه 100 از سوره مؤمنون از اين گونه آيات است.

2. آياتى كه علاوه بر مضمون آيات فوق رسماً بیان می کنند كه فرشتگان پس از آن گفت و شنودها به صالحان و نيكوكاران مى گويند از اين پس از نعمتهاى الهى بهره گيريد، يعنى آنها را در انتظار رسيدن قيامت كبرى نمى گذارند. دو آيه ذيل مشتمل بر اين مطلب است: «الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛(1)

آنان كه در حالى كه پاكيزه اند فرشتگان آنان را تحويل مى گيرند و فرشتگان به آنها مى گويند: درود بر شما! همانا به موجب كردارهاى شايسته تان وارد بهشت گرديد.»(2)

ص: 342


1- . سوره نحل: 16، آیه 32.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 515.

«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ. بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ؛(1) (پس از مرگ) به او گفته شد: داخل بهشت شو! او گفت: اى كاش مردم من كه سخن مرا نشنيدند اكنون مى دانستند كه چگونه پروردگارم مرا آمرزيد و مرا جزء بندگان مكرّم خويش قرار داد.»

در آيات قبل از اين آيه جريان محاوره اين مرد مؤمن (مؤمن آل يس) با قومش نقل شده كه مردم را به پيروى رسولانى كه در شهر انطاكيّه مردم را به ترك پرستش غير خدا و پرستش مخلصانه خدا مى خواندند دعوت مى كند و سپس ايمان و اعتقاد خويش را اظهار مى دارد و از آنها مى خواهد كه سخن او را بشنوند و به راه او بروند. در اين آيات مى گويد: ولى آن مردم سخن او را نشنيدند تا آنگاه كه او به جهان ديگر رفت. در آن جهان در حالى كه مغفرت و كرامت

الهى را درباره خويشتن مشاهده كرد، آرزو كرد كه اى كاش قوم من كه هنوز در دنيا هستند از وضع سعادتمندانه من در اين جهان آگاه مى شدند. بديهى است كه همه اين جريانها قبل از قيامت كبرى است، زيرا در قيامت كبرى همه اوّلين و آخرين جمع اند و كسى در روى زمين باقى نيست.

اين نكته را بايد بدانيم كه آنچه پس از مرگ براى اهل سعادت آماده شده، بهشت هاست نه بهشت، يعنى انواع بهشت هاست. بهشت ها در آخرت به حسب مقامات قرب الهى متفاوت هستند. بعلاوه همان طور كه در اخبار و روايات اهل بيت(عليهم السلام) رسيده است بعضى از اين بهشت ها مربوط به عالم برزخ است نه عالم قيامت. بنابر این در دو آيه فوق كلمه بهشت آمده است نبايد سبب اشتباه شود كه مربوط به قيامت است.

1. دسته سوّم آياتى است كه در آن آيات سخنى از گفت و شنود فرشتگان با انسانها در ميان نيست بلكه مستقيماً از حيات انسانهاى سعادتمند و نيكوكار يا انسانهاى بى سعادت و بدكار و تنعّم دسته اوّل و عذاب و رنج دسته دوّم در فاصله مرگ و قيامت ياد شده است. دو آيه ذيل از اين گونه بیان می فرماید: «لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.

2.

ص: 343


1- . سوره يس: 36، آیات 26 - 27.

فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ؛(1) گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند، بلكه نزد پروردگار خويش زنده اند و روزى داده مى شوند، بدانچه خدا از فضل و

1. رحمت خويش به آنها عنايت كرده شادمان اند و آرزو مى كنند كه بشارت شهادت دوستان دنياشان به آنها برسد تا آنها را با خود در اين شهادت شريك ببينند.»(2)

«وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ؛(3)

عذاب ناراحت كننده، آتش، بر فرعونيان احاطه كرد، هر بامداد و شامگاه بر آن عرضه مى شوند. آنگاه كه قيامت بپا شود (گفته مى شود) فرعونيان را در شديدترين عذاب داخل نماييد.»

اين آيه كريمه دو نوع عذاب براى فرعونيان ذكر مى كند: يكى قبل از قيامت كه از آن به «سوء العذاب» تعبير شده است و آن اين است كه روزى دو بار بر آتش عرضه شوند بدون آنكه وارد آن گردند، دوّم بعد از قيامت كه از آن به «اشدّ العذاب» تعبير شده است كه فرمان مى رسد كه آنها را داخل آتش نماييد. در مورد عذاب اوّل، از بامداد و شامگاه نام برده شده است بر خلاف عذاب دوم. همان طور كه امير المؤمنين امام على(عليه السلام) در توضيح و تفسير اين آيه فرموده است، بدين جهت است كه عذاب اوّل مربوط است به عالم برزخ و در عالم برزخ به تبع عالم دنيا صبح و شام و هفته و ماه و سال هست، بر خلاف عذاب دوم كه مربوط به عالم قيامت است و در آنجا صبح و شام و هفته و ماه و غيره وجود ندارد.

ص: 344


1- . سوره آل عمران: 3، آیات 169 - 170.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 516.
3- . سوره مؤمن: 23، آیات 45 - 46.

در روايات و اخبارى كه از رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) و امير المؤمنين امام على(عليه السلام) و ساير ائمّه اطهار(عليهم السلام) رسيده است، درباره عالم برزخ و حيات اهل ايمان و اهل مصيبت در اين دوره، فراوان تأكيد شده است.(1)

رسول خدا در جنگ بدر پس از فتح مسلمين و كشته شدن گروهى از سران متكبّران قريش و انداختن بدنهاى آنها در يك چاه حوالى بدر، سر به درون چاه برد وبه آنها رو كرده، گفت: ما آنچه را خداوند به ما وعده داده بود محقّق يافتيم، آيا شما نيز وعده هاى راست خدا را به درستى دريافتيد؟ بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول اللّه! شما با كشته شدگان و مردگان سخن مى گوييد! مگر اينها سخن شما را درك مى كنند؟! فرمود: آنها اكنون از شما شنواترند.

از اين حديث و امثال آن استفاده مى شود كه با آنكه با مرگ ميان جسم و جان جدايى واقع مى شود، روح علاقه خود را با بدن كه سالها با او متّحد بوده و زيست كرده بكلّى قطع نمى كند. لازم است دو نكته را در اينجا يادآورى كنيم:

الف. مطابق آنچه از روايات و اخبار پيشوايان دين رسيده است در عالم برزخ فقط مسائلى كه انسان بايد به آنها اعتقاد و ايمان داشته باشد مورد پرسش و رسيدگى واقع مى شود، رسيدگى به ساير مسائل موكول به قيامت است.(2)

ب. كارهاى خير بازماندگان مردگان كه به نيّت اينكه ثواب و اجرش از آنها باشد صورت مى گيرد، براى آنها موجب خير و رفاه و سعادت مى شود. مطلق صدقات، اعمّ از صدقات جاريه و يا صدقات غير جاريه كه يك عمل زودگذر است، اگر به اين قصد صورت گيرد كه اجر و پاداش او براى پدر و يا مادر و يا دوست و يا معلّم و يا هر كس ديگر كه از دنيا رفته، بوده باشد، مانند هديه اى

ص: 345


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 517.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 518.

براى رفتگان محسوب مى شود و موجب سرور و شادمانى آنها مى گردد و همچنين است دعا و طلب مغفرت و حجّ و طواف و زيارت به نيابت از آنها.

ممكن است فرزندانى در زمان حيات پدر و مادر خداى ناخواسته آنها را ناراضى كرده باشند ولى بعد از درگذشت آنها طورى عمل كنند كه رضايت آنها را به دست آورند، همچنان كه عكس آن نيز ممكن است.

قيامت كبرى

مرحله دوّم حيات جاويد، قيامت كبرى است. قيامت كبرى بر خلاف عالم برزخ كه مربوط به فرد است و هر فردى بلافاصله وارد عالم برزخ مى گردد، مربوط است به جمع، يعنى به همه افراد و همه عالم، حادثه اى است كه همه اشياء و همه انسانها را در بر مى گيرد و واقعه اى است كه براى كلّ جهان رخ مى دهد، كلّ جهان وارد مرحله جديد و حيات جديد و نظام جديد مى گردد.

قرآن كريم كه ما را از حادثه بزرگ قيامت آگاه كرده است ظهور اين حادثه بزرگ را مقارن با خاموش شدن ستارگان، بى فروغ شدن خورشيد، خشك شدن درياها، هموار شدن ناهمواريها، متلاشى شدن كوه ها و پيدايش لرزشها و غرّشهاى عالمگير و دگرگوني ها و انقلابات عظيم و بى مانند بيان كرده است. مطابق آنچه از قرآن كريم استفاده مى شود تمامى عالم به سوى انهدام و خرابى مى رود و همه چيز نابود مى شود و بار ديگر جهان نوسازى مى شود و تولّدى ديگر مى يابد و با قوانين و نظامات ديگر كه با قوانين و نظامات فعلى جهان تفاوتهاى اساسى دارد، ادامه مى يابد و براى هميشه باقى مى ماند.(1)

قيامت در قرآن كريم با نامها و عنوان هاى مختلف خوانده شده است كه هر كدام نشان دهنده وضع مخصوص و نظام مخصوص حاكم بر آن است. مثلاً از آن جهت كه همه اوّلين و آخرين در

ص: 346


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 519.

يك سطح قرار مى گيرند و ترتيب زمانى آنها از بين مى رود، «روز حشر» يا «روز جمع» يا «روز تلاقى» خوانده شده است و از آن جهت كه باطنها آشكار و حقايق بسته و پيچيده باز مى شوند، «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ»(1) يا «روز نشور» ناميده شده است و از آن جهت كه فناناپذير و جاويد است، «يوم الخلود»، و از آن جهت كه انسانهايى سخت در حسرت و ندامت فرو مى روند و احساس غبن مى كنند كه چرا خود را براى چنين مرحله اى آماده نكرده اند، «يوم الحسرة» يا «يوم التّغابُن»، و از آن جهت كه بزرگترين خبرها و عظيم ترين حادثه هاست «نبأ عظيم» خوانده شده است.

مطلب بسيار عمده و اساسى كه كتب آسمانى، ما را بدان توجّه داده اند، پيوستگى اين دو زندگى است. اين دو حيات از يكديگر جدا نيست، بذر آن حيات در اين حيات به دست خود انسان كاشته مى شود و سرنوشت آن حيات در اين حيات به وسيله خود انسان تعيين مى گردد.

ايمان و اعتقاد پاك و درست و مطابق با واقع (و جهان بينى واقع بينانه)، خلق و خوى پاكيزه و انسانى و منزّه از حسادتها، مكرها، حقد و كينه ها، غلّ و غشها، نيز اعمال صالح كه در جهت تكامل فرد و جامعه صورت گيرد: خدمتها، اخلاصها و امثال اينها سازنده يك حيات سعادتمندانه جاويد است براى انسان. بر عكس، بى ايمانى ها، بى اعتقادى ها، باورهاى غلط، خلق و خوى هاى پليد، خودخواهي ها، خودپرستي ها، خودبيني ها، ظلم ها، ستم ها، رياكاري ها، رباخواري ها، دروغ، تهمت، خيانت، غيبت، سخن چينى، فتنه انگيزى، امتناع از عبادت و پرستش خالق و امثال اينها موجب حيات بسيار شقاوت آلود براى انسان در جهان آخرت است.

رسول خدا(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) در تعبير جالب خود فرمود: «الدُّنْيَا مَزْرَعَةُ الْآخِرَة؛(2)

دنيا كشتگاه آخرت است.» هر تخم بدى يا نيكى در دنيا بكاريد در آخرت برداشت خواهيد كرد. همان طور كه محال است انسان جو بكارد و گندم برداشت كند و يا خار بكارد و گل بچيند،

ص: 347


1- . سوره طارق: 86، آیه 9.
2- . ديلمى، إرشاد القلوب إلى الصواب، ج 1، ص 89.

حنظل بكارد و درخت خرما سبز شود، محال است كه انسان در دنيا انديشه بد، خلق و خوى بد، عمل و كردار بد داشته باشد و در آخرت سود بگيرد.(1)

تجسّم و جاودانگى اعمال و مكتسبات انسان

از قرآن كريم و اخبار و روايات پيشوايان دينى چنين استنباط مى شود كه نه تنها انسان باقى است و جاويد مى ماند، اعمال و آثار انسان نيز به نحوى ضبط و نگهدارى مى شود و از بين نمى رود و انسان در نشئه قيامت تمام اعمال و آثار گذشته خود را «مصوّر» و «مجسّم» مى بيند و مشاهده مى كند. اعمال و آثار خوب با صورتهاى بسيار زيبا و جالب و لذت بخش تجسّم مى يابند و به صورت كانون لذّت در مى آيند، و امّا آثار بد انسان با صورتهاى بسيار زشت و وحشت زا و مهيب و موذى تجسّم مى يابند و به صورت كانون درد و رنج و عذاب در مى آيند.

در اينجا به ذكر سه آيه از قرآن مجيد و دو حديث از رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) اكتفا مى كنيم. امّا آيات:

1. «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ، تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً؛(2)

روزى كه انسان هر كار نيك خويش را حاضر شده مى بيند و همچنين هر كار بد خود را، و دوست مى دارد كه اى كاش ميان او و كار بدش فاصله زيادى مى بود.»

اين آيه صراحت دارد كه انسان عين اين كارهاى نيك خويش را به صورت مطلوب و محبوب مى بيند و عين كارهاى بد خويش را مصوّر شده به صورتهايى مى بيند كه سخت از آنها نفرت و وحشت پيدا مى كند و دوست مى دارد از آنها فرار كند يا آنها را از او دور كنند امّا آنجا جاى فرار و

ص: 348


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 520.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 30.

يا جدا كردن عمل انسان از انسان نيست، صورت تجسّم يافته حاضرشده عمل انسان در آن جهان به منزله جزئى از وجود انسان است و جدا شدنى نيست.(1)

2. «وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً؛(2) هر عملى كه در دنيا انجام داده اند در آنجا حاضر مى بينند.» مفاد اين آيه عيناً مانند مفاد آيه پيشين است.

3. «يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ. فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛(3)

در اين روز مردم بيرون مى آيند براى آنكه (در نمايشگاه عمل) اعمالشان به آنها ارائه شود. پس هر كس به وزن يك ذرّه كار خير انجام دهد آن را در قيامت مى بيند و هر كس كه به وزن يك ذرّه كار بد انجام دهد نيز آن را در آنجا مى بيند.»

انسان باقى و جاويد است. اعمال و آثار او نيز باقى و مضبوط و جاويد است و انسان در جهان ديگر با اعمال و اخلاق و مكتسبات خود در اين دنيا زندگى مى كند. اين مكتسبات و اعمال، سرمايه هاى خوب و يا بد و مصاحبان نيك يا زشت هميشگى انسان در جهان جاويد است.

امّا حديث: گروهى از مسلمانان از راه دور به حضور رسول خدا مشرّف شده بودند، ضمن سخنان خود از ايشان تقاضاى يك سلسله اندرز كردند. رسول اكرم چند جمله فرمود كه يكى از آنها اين است: «از هم اكنون رفيقان و مصاحبان و معاشران خوبى براى خود در جهان ديگر

انتخاب كنيد كه در آن جهان، همراه و مصاحب زنده هر كس همانا اعمال و رفتارهاى تجسّم يافته خود اوست.»(4)

انسان مؤمن به حيات جاويدان، همواره كمال دقّت را در انديشه ها و خلق و خوى ها و اعمال و رفتار خويش به كار مى برد، زيرا مى داند كه به اينها به چشم يك سلسله امور زودگذر نبايد نگاه

ص: 349


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 521.
2- . سوره كهف: 18، آیه 49.
3- . سوره زلزال: 99، آیات 6- 8.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 522.

كرد، اينها همه پيش فرستاده هاى انسان به دنياى ديگر است و در دنياى ديگر با اين سرمايه ها بايد زندگى كند.

وجوه مشترك و وجوه متفاوت زندگى اين جهان و زندگى آن جهان

وجوه مشترك زندگى دنيا و زندگى آخرت اين است: 1. كه هر دو زندگى، حقيقى و واقعى است. 2. در هر دو زندگى انسان به خود و آنچه به خود تعلّق دارد آگاه است. 3. در هر دو زندگى لذّت و رنج، سرور و اندوه، سعادت و شقاوت هست. 4. غرايز انسان، اعمّ از غرايز حيوانى و غرايز ويژه انسان، در هر دو زندگى حكمفرماست. 5. در هر دو زندگى، انسان با بدن و اندام كامل و اعضاء و جوارح زندگى مى كند. 6. در هر دو زندگى فضا و اجرام هست.

امّا تفاوتهاى اساسى هم در كار است: 1. در این دنیا توالد و تناسل و كودكى و جوانى و پيرى و سپس مرگ هست و در آن جهان نيست. 2. در این دنیا بايد كار كرد و تخم پاشيد و زمينه مساعد فراهم كرد و در آن جهان بايد از تخمهاى كاشته شده و زمينه هاى مساعد شده در دنيا بهره بردارى كرد. 3. در این دنیا جاى كار و عمل است و در آن دنیا جاى نتيجه گيرى و حساب پس دادن. 4. در اين دنیا امكان تغيير سرنوشت از طرف خود انسان به وسيله تغيير

مسير حركت و جهت عمل هست و در آن جهان نيست. 5. در اين دنیا حيات آميخته است با موت، هر حياتى توأم است با مادّه اى كه فاقد حيات است و بعلاوه از مرده زنده بيرون مى آيد و از زنده مرده، چنانكه مادّه بى جان در شرايط خاص تبديل به جاندار مى شود و جاندار تبديل به بى جان، ولى در آن جهان حيات محض حكمفرماست، مادّه و جسم آن جهان نيز جاندار است، زمين و آسمانش جاندار است، باغ و ميوه اش مثل اعمال و آثار تجسّم يافته انسان جاندار است، آتش و عذابش نيز شاعر و آگاه است. 6. در اين دنیا اسباب و علل و شرايط خاصّ زمانى حكمفرماست، حركت و تكامل وجود دارد، در آن جهان فقط ملكوت الهى و اراده الهى ظهور دارد. شعور و

ص: 350

آگاهى و به طور مطلق ديد و شنيد و درك انسان در آن جهان بسى شبيه تر و نيرومندتر است، و به عبارت ديگر، پرده ها و حجاب ها در آن جهان از جلو انسان برداشته شده و انسان با بينشى درونگر حقايق را درك مى كند چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: «فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ؛(1)

ما پرده را اكنون از تو بر گرفتيم پس ديده ات تيز است.»(2)

7. در اين دنیا خستگى و دل زدگى و ملال خصوصاً از يكنواختى است و انسان حالت گم كرده اى را دارد كه در پى گمشده خويش است و به هر چيزى كه مى رسد مى پندارد آن را يافته است و به او دل خوش مى كند امّا پس از چندى احساس مى كند كه «او» نيست، خسته و دل زده مى گردد و به دنبال چيز ديگر مى رود. اين است كه در دنيا انسان هميشه طالب چيزى است كه ندارد و دل زده از چيزى است كه دارد، امّا در جهان آخرت به حكم آنكه به آنچه در اعماق فطرت و شعور شخصى خود دلبستگى داشته و گمشده واقعى او بوده است يعنى حيات جاويد در جوار ربّ العالمين رسيده است به هيچ وجه خستگى و ملال و دل زدگى برايش پيدا

نمى شود. قرآن كريم به همين نكته اشاره مى كند آنجا كه مى فرماید: «لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلًا؛(3)

(بر خلاف دنيا) در آنجا انسانها طالب دگرگونى و وضع جديد نيستند.»

اين است كه اهل بهشت با آنكه الى الابد در بهشت بسر مى برند هرگز دل زده و سير نمى گردند. و به علاوه نظر به اينكه در آنجا هر چه بخواهند به اراده الهى بر ايشان پيدا مى شود آرزوى آنچه ندارند آزارشان نمى دهد.(4)

ص: 351


1- . سوره ق: 50، آیه 22.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 523.
3- . سوره كهف: 18، آیه 108.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، ج 2، ص 524.

مرگ وميرها

يكى از انديشه هايى كه همواره بشر را رنج داده است انديشه مرگ و پايان يافتن زندگى است. آدمى از خود مى پرسد چرا به دنيا آمده ايم و چرا مى ميريم؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست؟ آيا اين كار لغو و بيهوده نيست؟(1)

ناراحتى از مرگ يكى از علل پيدايش بدبينى فلسفى است. فلاسفه بدبين، حيات و هستى را بى هدف و بيهوده و عارى از هرگونه حكمت تصور مى كنند. اين تصور، آنان را دچار سرگشتگى و حيرت ساخته و احياناً فكر خودكشى را به آنها القاء كرده و مى كند؛ با خود مى انديشند اگر بنابر رفتن و مردن است نمى بايست مى آمديم، حالا كه بدون اختيار آمده ايم اين اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاريم اين بيهودگى ادامه يابد، پايان دادن به بيهودگى خود عملى خردمندانه است.

باید بدانیم كه ترس از مرگ و نگرانى از آن، مخصوص انسان است. حيوانات درباره مرگ، فكر نمى كنند. آنچه در حيوانات وجود دارد غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات حاضر

است. البته ميل به بقاء به معناى حفظ حيات موجود، لازمه مطلق حيات است، ولى در انسان، علاوه بر اين، توجه به آينده و بقاء در آينده نيز وجود دارد. به عبارت ديگر در انسان آرزوى خلود و جاويدان ماندن وجود دارد و اين آرزو مخصوص انسان است. آرزو فرع بر تصور آينده، و آرزوى جاويدان ماندن، فرع بر انديشه و تصور ابديّت است و چنين انديشه و تصورى از مختصات انسان است. بنابراین ترس و خوف انسان از مرگ كه همواره انديشه او را به خود مشغول مى دارد چيزى جدا از غريزه فرار از خطر است كه عكس العملى است آنى و مبهم در هر حيوانى در مقابل

ص: 352


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 199.

خطرها. كودك انسان نيز پيش از آنكه آرزوى بقاء به صورت يك انديشه در او رشد كند به حكم غريزه فرار از خطر، از خطرات پرهيز مى كند.(1)

«نگرانى از مرگ» زاييده ميل به خلود است، و از آنجا كه در نظامات طبيعت هيچ ميلى گزاف و بيهوده نيست، مى توان اين ميل را دليلى بر بقاء بشر پس از مرگ دانست. اين كه ما از فكر نيست شدن رنج مى بريم خود دليل است بر اينكه ما نيست نمى شويم. اگر ما مانند گلها و گياهان، زندگى موقّت و محدود مى داشتيم، آرزوى خلود به صورت يك ميل اصيل در ما بوجود نمى آمد.

وجود هر ميل و استعداد اصيل، دليل وجود كمالى است كه استعداد و ميل به سوى آن متوجه است. گويى هر استعداد، سابقه اى ذهنى و خاطره اى است از كمالى كه بايد به سوى آن شتافت. آرزو و نگرانى درباره خلود و جاودانگى كه همواره انسان را به خود مشغول مى دارد، تجلّيات و تظاهرات نهاد و واقعيت نيستى ناپذير انسان است. نمود اين آرزوها و نگراني ها عيناً مانند نمود رؤياهاست كه تجلّى ملكات و مشهودات انسان در عالم بيدارى است. آنچه در عالم

رؤيا ظهور مى كند تجلّى حالتى است كه قبلاً در عالم بيدارى در روح ما وارد شده و احياناً رسوخ كرده است؛ و آنچه در عالم بيدارى به صورت آرزوى خلود و جاودانگى در روح ما تجلّى مى كند كه به هيچ وجه با زندگى موقّت اين جهان متجانس نيست، تجلّى و تظاهر واقعيّت جاودانى ما می باشد كه خواه ناخواه از «وحشت زندان سكندر» رهايى خواهد يافت و «رخت بر خواهد بست و تا ملك سليمان خواهد رفت». اين گونه تصوّرات و انديشه ها و آرزوها نشان دهنده آن حقيقتى است كه حكما و عرفا آن را «غربت» يا «عدم تجانس» انسان در اين جهان خاكى خوانده اند.(2)

ص: 353


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 200.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 201.

مرگ، نسبى است

اشكال مرگ از اينجا پيدا شده كه آن را نيستى پنداشته اند و حال آنكه مرگ براى انسان نيستى نيست، تحوّل و تطوّر است، غروب از يك نشئه و طلوع در نشئه ديگر است؛ به تعبير ديگر، مرگ نيستى است ولى نه نيستى مطلق بلكه نيستى نسبى، يعنى نيستى در يك نشئه و هستى در نشئه ديگر.

انسان مرگ مطلق ندارد. مرگ، از دست دادن يك حالت و بدست آوردن يك حالت ديگر است و مانند هر تحول ديگرى فناء نسبى است. وقتى خاك تبديل به گياه مى شود، مرگ او رخ مى دهد ولى مرگ مطلق نيست؛ خاك، شكل سابق و خواصّ پيشين خود را از دست داده و ديگر آن تجلّى و ظهورى را كه در صورت جمادى داشت ندارد؛ ولى اگر از يك حالت و وضع مرده است، در وضع و حالت ديگرى زندگى يافته است.

انتقال از اين جهان به جهان ديگر، به تولّد طفل از رحم مادر بى شباهت نيست. اين تشبيه، از جهتى نارسا و از جهتى ديگر رساست. از اين جهت نارساست كه تفاوت دنيا و آخرت، عميق تر و جوهرى تر از تفاوت عالم رحم و بيرون رحم است.

رحم و بيرون رحم، هر دو، قسمت هايى از جهان طبيعت و زندگى دنيا مى باشند، اما جهان دنيا و جهان آخرت دو نشئه و دو زندگى هستند با تفاوتهاى اساسى. ولى اين تشبيه از جهتى ديگر رسا می باشد، از اين جهت كه اختلاف شرايط را نشان مى دهد. طفل در رحم مادر به وسيله جفت و از راه ناف، تغذيه مى كند؛ ولى وقتى پا به اين جهان گذاشت، آن راه مسدود مى گردد و از طريق دهان و لوله هاضمه، تغذيه مى كند. در رحم، ششها ساخته مى شود اما بكار نمى افتد و زمانى كه طفل به خارج رحم منتقل شود، ششها مورد استفاده او قرار مى گيرد.(1)

ص: 354


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 202

شگفت آور است كه جنين تا در رحم است كوچك ترين استفاده اى از مجراى تنفس و ريه ها نمى كند، و اگر فرضاً در آن وقت اين دستگاه لحظه اى بكار افتد، منجر به مرگ او مى گردد؛ اين وضع تا آخرين لحظه اى كه در رحم است ادامه دارد، ولى همين كه پا به بيرون رحم گذاشت ناگهان دستگاه تنفس بكار مى افتد و از اين ساعت اگر لحظه اى اين دستگاه تعطيل شود خطر مرگ است.

اين چنين، نظام حيات قبل از تولّد با نظام حيات بعد از تولّد تغيير مى كند؛ كودك قبل از تولّد در يك نظام حياتى، و بعد از تولّد در نظام حياتى ديگر زيست مى نمايد.

اساساً جهاز تنفس با اينكه در مدت توقف در رحم ساخته مى شود، براى آن زندگى يعنى براى مدت توقف در رحم نيست، يك پيش بينى و آمادگى قبلى است براى دوره بعد از رحم.

جهاز باصره و سامعه و ذائقه و شامّه نيز با آن مهمه وسعت و پيچيدگى، هيچ كدام براى آن زندگى نيست، براى زندگى در مرحله بعد است.

دنيا نسبت به جهان ديگر مانند رحمى است كه در آن اندامها و جهازهاى روانى انسان ساخته مى شود و او را براى زندگى ديگر آماده مى سازد. استعدادهاى روانى انسان، بساطت و تجرّد، تقسيم ناپذيرى و ثبات نسبى «من» انسان، آرزوهاى بى پايان، انديشه هاى وسيع و نامتناهى او، همه، ساز و برگهايى است كه متناسب با يك زندگى وسيع تر و طويل و عريض تر و بلكه جاودانى و ابدى است. آنچه انسان را «غريب» و «نامتجانس» با اين جهان فانى و خاكى مى كند همين ها می باشد. آنچه سبب شده كه انسان در اين جهان حالت «نيى» داشته باشد كه او را از «نيستان» بريده اند، «از نفيرش مرد و زن بنالند» و همواره جوياى «سينه اى شرحه شرحه از فراق» باشد تا «شرح درد اشتياق» را بازگو نمايد همين است. آنچه سبب شده انسان خود را «بلند نظر پادشاه

ص: 355

سدره نشين» بداند و جهان را نسبت به خود «كنج محنت آباد» بخواند و يا خود را «طاير گلشن قدس» و جهان را «دامگه حادثه» ببيند همين است.(1)

قرآن كريم مى فرمايد: «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ؛(2) آيا گمان برديد كه ما شما را (با اين همه تجهيزات و ساز و برگ ها) عبث آفريديم و غايت و هدفى متناسب با اين خلقت و اين ساز و برگ ها در كار نيست و شما به سوى ما بازگردانده نمى شويد؟»

اگر انسان با اين همه تجهيزات و ساز و برگ ها بازگشتى به سوى خدا، به سوى جهانى كه ميدان وسيع و مناسبى است براى اين موجود مجهّز، نداشته باشد درست مثل اين است كه پس از عالم رحم، عالم دنيايى نباشد و تمام جنين ها پس از پايان دوره رحم فانى گردند؛

اين همه جهازات باصره و سامعه و شامّه و مغز و اعصاب و ريه و معده كه به كار رحم نمى خورد و براى زندگى گياهى رحم زائد است لغو و عبث آفريده شود و بدون استفاده از آنها رهسپار عدم گردد. آرى، مرگ، پايان بخشى از زندگى انسان و آغاز مرحله اى نوين از زندگى او است.

مرگ، نسبت به دنيا مرگ است و نسبت به جهان پس از دنيا تولّد است؛ همچنان كه تولّد يك نوزاد نيز نسبت به دنيا تولّد، و نسبت به زندگى پيشين او مرگ است. دنيا براى بشر نسبت به آخرت مرحله تكميل و آمادگى است. دنيا نسبت به آخرت نظير دوره مدرسه و دانشگاه است براى يك جوان، دنيا حقيقتا مدرسه و دار التربيه است.(3)

ص: 356


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 203.
2- . سوره مؤمنون: 23، آیه 115.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 204.

قرآن كريم مى فرمايد: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا؛(1)

خدا مرگ و زندگى را آفريده تا بيازمايد كه كداميك از شما درست كارتريد.» يعنى دنيا كه تلفيق و تركيبى از موت و حيات است آزمايشگاه نيكوكارى بشر است.(2)

بايد توجه داشت كه «آزمايش» خدا براى نمايان ساختن استعدادها و قابليّت ها است. نمايان ساختن يك استعداد همان رشد دادن و تكامل دادن آن است. اين آزمايش براى پرده برداشتن از رازهاى موجود نيست؛ بلكه براى فعليّت دادن به استعدادهاى نهفته چون راز است. در اينجا پرده برداشتن، به ايجاد كردن است.

آزمايش الهى، صفات انسانى را از نهانگاه قوّه و استعداد به صفحه فعليّت و كمال بيرون مى آورد. آزمايش خدا تعيين وزن نيست، افزايش دادن وزن است. با اين توضيح روشن

مى گردد كه آيه ياد شده مبيّن همين حقيقت است كه دنيا، پرورشگاه استعدادها و دار التربيه انسانهاست.

در حقيقت، اعتراض نسبت به مرگ از نشناختن انسان و جهان، به عبارت ديگر، از يك جهان بينى ابتر و ناقص پيدا مى شود. الحق اگر مرگ پايان زندگى باشد، ديگر ميل و آرزوى جاويدان ماندن فوق العاده رنج آور است و چهره مرگ در آينه انديشه روشن و درونگر انسان بينهايت وحشتزاست.

اينكه برخى از افراد بشر حيات و زندگى را لغو مى پندارند بدين جهت است كه آرزوى جاويد ماندن دارند و اين آرزو را غير قابل تحقق مى پندارند. اگر آرزو و ميل به جاويد ماندن نبود، حيات و زندگى را لغو و بيهوده نمى دانستند هر چند منتهى به نيستى مطلق گردد؛ حد اكثر اين است كه آن را يك خوشبختى موقّت و يك دولت مستعجل مى شناختند؛ هرگز فكر نمى كردند كه

ص: 357


1- . سوره ملك: 67، آیه 2.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 205.

نيستى از چنين هستى بهتر است، زيرا فرض اين است كه عيب اين هستى كوتاهى آن است، عيب او اين است كه به دنبال خود نيستى دارد؛ پس همه عيبها از ناحيه نيستى و كوتاهى پديد مى آيد و چگونه ممكن است كه اگر بجاى آن مقدار محدود هستى نيز نيستى مى بود بهتر بود؟!

آرى، اكنون در خود آرزوى جاويد ماندن را مى يابيم و اين آرزو فرع بر تصور جاويد ماندن است؛ يعنى تصورى از جاودانگى و زيباييش و جاذبه اش داريم و اين جاذبه در ما آرزويى بزرگ بوجود آورده است كه براى هميشه بمانيم و براى هميشه از موهبت حيات، بهره مند گرديم.(1)

كسى كه دنيا را «مدرسه» و «دار التكميل» بداند و به حيات ديگر و نشئه ديگر مؤمن باشد، ديگر زبان به اعتراض نمى گشايد كه يا نمى بايد ما را به دنيا بياورند يا اكنون كه آورده اند نبايد بميريم؛ چنانكه خردمندانه نيست كه كسى بگويد طفل يا نبايد به مدرسه فرستاده شود و يا اگر به مدرسه رفت هيچ وقت نبايد مدرسه را ترك گويد.(2)

مرگ، گسترش حيات

در بحث از پديده موت، به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه پديده هاى «موت» و «حيات» نظام متعاقبى را در جهان هستى بوجود مى آورند؛ همواره مرگ يك گروه، زمينه حيات را براى گروهى ديگر فراهم مى سازد. لاشه جانورانى كه مى ميرند بى مصرف نمى ماند، از آنها گياه ها يا جانداران تازه نفس و پرطراوت ديگرى ساخته مى شود. صدفى مى شكند و گوهر تابناكى تحويل مى دهد؛ بار ديگر از همان جرم و ماده، صدفى نو تشكيل مى گردد و گوهر گرانبهاى ديگرى در دل آن پرورش مى يابد.

ص: 358


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 206.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 207.

صدف شكستن و گوهر تحويل دادن، بي نهايت مرتبه تكرار مى گردد و بدين وسيله فيض حيات در امتداد بى پايان زمان گسترش مى يابد. اگر مردمى كه در هزار سال قبل مى زيستند نمى مردند نوبت زندگى به انسانهاى امروز نمى رسيد، همچنان كه مردم امروز اگر جا تهى نكنند، امكان وجود براى آيندگان نخواهد بود. اگر گلهاى سال گذشته از رويه زمين برچيده نشده بودند گلهاى با طراوت و جوان سال جديد، ميدانى براى خودنمايى نمى يافتند. ماده براى پذيرش حيات، از لحاظ مكان، ظرفيت محدودى دارد ولى از لحاظ زمان ظرفيتش

نامتناهى است. اين جالب است كه جرم عالم هر اندازه از نظر فضا وسيع باشد، وسعتى هم از لحاظ زمان دارد و هستى در اين بعد نيز گسترشى بى نظير دارد.(1)

ممكن است كسى بگويد قدرت خداوند، غير متناهى است؛ چه مانعى دارد كه هم اينها كه هستند براى هميشه باقى بمانند و هم براى آيندگان فكر جا و زمين و مواد غذايى بشود؟!

اينها نمى دانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرف پروردگار افاضه شده و مى شود، آنچه موجود نيست همان است كه امكان وجود ندارد. فرض جاى ديگر و محيط مساعد ديگر به فرض امكان، زمينه وجود انسانهاى ديگرى را در همان جا فراهم مى كند، و باز در آنجا و اينجا اشكال سر جاى خود باقى است كه بقاء افراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آيندگان مى بندد. اين نكته، مكمّل پاسخى است كه تحت عنوان «مرگ، نسبى است» ياد كرديم.(2)

حاصل جمع اين دو نكته اين است كه مادّه جهان با سير طبيعى و حركت جوهرى خويش، گوهرهاى تابناك روح هاى مجرّد را پديد مى آورد؛ روح مجرّد، مادّه را رها مى كند و به زندگى عالى تر و نيرومندترى ادامه مى دهد و مادّه مجدّداً گوهر ديگرى در دامن خويش مى پروراند. در اين نظام، جز تكامل و توسعه حيات چيزى نيست و اين توسعه در نقل و انتقال ها انجام مى گيرد.

ص: 359


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 209.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 210.

ايرادگيرى بر مرگ و تشبيه آن به شكستن كوزه هاى كوزه گر و آرزوى اينكه مبدأ هستى و كارگردان نظام آفرينش درس خود را از كوزه گر بياموزد، آن چنان كودكانه است كه لايق بحث نيست. اين گونه انديشه ها احياناً تفنّن شاعرانه و نوعى خيال بافى ظريف هنرمندانه است كه ارزش هنرى دارد و بس. ولى در فلسفه كسى كه مى گويد «كَمَا تَنَامُونَ تَمُوتُون وَ كَمَا

تَسْتَيْقِظُون لَتُبْعَثُون؛(1) آن طور كه به خواب مى رويد مى ميريد و آن طور كه از خواب برمى خيزيد زنده مى شويد» همه اشكالها حلّ است. چنين كسى نه تنها از مرگ نمى ترسد بلكه همچون امام على(علیه السلام) مشتاق آن است و آن را رستگارى مى شمرد.

مير داماد، آن فيلسوف بزرگ الهى مى گويد: «از تلخى مرگ مترس، كه تلخى آن در ترسيدن از آن است». سهروردى، فيلسوف الهى اشراقى اسلامى مى گويد: «ما حكيم را حكيم نمى دانيم مگر وقتى كه بتواند با اراده خود، خلع بدن نمايد» كه خلع بدن براى او كار ساده و عادى گردد و ملكه او شده باشد. نظير اين بيان از مير داماد حكيم محقّق و پايه گذار حوزه علمیه اصفهان نقل شده است.

اين است منطق كسانى كه گوهر گرانبهايى را كه در دل جسم بوجود مى آيد مى شناسند. اما كسى كه در تنگناى انديشه هاى نارسا و محدود ماترياليستى(2) گرفتار است البته از مرگ نگران است، زيرا از نظر او مرگ، نيستى است. او رنج مى برد كه چرا اين تن (كه به گمان او تمام هويّت و شخصيّت از همين تن است) منهدم مى گردد، بنابراین انديشه مرگ، باعث بدبينى او به جهان مى گردد. چنين كسى بايد در تفسيرى كه نسبت به جهان مى كند تجديد نظر كند و بايد بداند كه خرده گيرى او مربوط به تصوّر غلطى است كه از جهان دارد.(3)

ص: 360


1- . فيض كاشانى، تفسير الصافي، ج 4، ص 18.
2- . یعنی ماده گرایی: کسی به عوامل مادّی بیش تر از عوامل معنوی، اهمّیّت دهد و مادیات را بیش تر باور کند.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 211.

مجازاتهاى اخروى

يكى از مسائلى كه در اعتقادات بايد مطرح گردد، مسأله مجازات اعمال در آخرت است. معاد و رسيدگى به اعمال نيك و زشت، و پاداش و كيفر دادن به نيكوكاران و بدكاران، خود از

مظاهر عدل الهى است. معمولاً يكى از دلائلى كه براى اثبات معاد اقامه مى شود اين است كه چون خدا عادل و حكيم است، اعمال بشر را بى محاسبه و پاداش و كيفر نمى گذارد.

امير المؤمنين(عليه السلام) مى فرمايند: «لَئِنْ أَمْهَلَ اللَّهُ الظَّالِمَ فَلَنْ يَفُوتَ أَخْذُهُ وَ هُوَ لَهُ بِالْمِرْصَادِ عَلَى مَجَازِ طَرِيقِهِ وَ بِمَوْضِعِ الشَّجَا مِنْ مَسَاغِ رِيقِهِ»(1) ممكن است خدا ستمگر را مهلت دهد ولى هرگز او را بى كيفر رها نمى كند، وى بر سر راه ستمگر كمين كرده و همچون استخوانى كه در گلو گير كند راه را بر او مى بندد. بحث ما در اين بخش، درباره اثبات معاد از طريق عادل بودن خدا نيست.(2)

برعكس، بحثى كه اكنون مطرح است درباره ايراد و اشكالى است كه از نظر عدل الهى بر كيفيّت مجازاتها و كيفرهاى اخروى وارد مى گردد. گفته مى شود مجازاتهاى اخروى به شكلى كه نقل مى شود مخالف عدل الهى است! زيرا در مجازاتهاى اخروى تناسب ميان جرم و جريمه وجود ندارد و مجازاتها به نحو غير عادلانه اى اجرا مى شود.

در اين اشكال، مسأله جزاء كه دليلى بر عدل الهى گرفته مى شود، به عنوان اشكالى بر عدالت، و نقضى بر حكمت معرّفى شده است. اصلى كه پايه و مبناى ايراد است اين است كه در وضع قوانين جزائى بايد بين جرم و جريمه تناسب رعايت شود. كيفر دادن بر جرمها لازمه عدل است ولى اگر تناسب بين جرم و كيفر رعايت نگردد خود كيفر دادن نوعى بى عدالتى خواهد بود.

ص: 361


1- . نهج البلاغة، خطبه 96.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 215.

گناهانى از قبيل غيبت، دروغ، زنا، قتل نفس، جرم هستند و كيفر مى طلبند ولى آيا كيفرهايى كه در آخرت براى آنها تعيين شده است بيرون از اندازه نيست؟ قرآن كيفر قتل نفس را جاويدان ماندن در جهنّم معيّن فرموده است. درباره غيبت از امام سجاد(علیه السلام)روايت

شده است كه حضرت فرمودند: «إِيَّاكُمْ وَ الْغِيبَةَ فَإِنَّهَا إِدَامُ كِلَابِ النَّارِ؛(1)

از غیبت دوری کنید چونکه، غیبت خورش سگهاى جهنم است»، و به همين طريق براى ساير گناهان، عقوبت ها و مجازات هاى سخت و غير قابل تحملى ذكر شده است؛ عقوبت هايى كه از لحاظ كيفيت، فوق العاده شديد است و از لحاظ مدت، بسيار طولانى. ايراد اين است كه اين بى تناسبى چگونه با عدل الهى سازگار است؟

براى پاسخ اين ايراد لازم است بحثى درباره انواع مجازات ها انجام دهيم و نوع كيفرهاى اخروى را بشناسيم. اين، مستلزم آن است كه درباره تفاوت نظام آن جهان و نظام اين جهان بعمل آوريم.(2)

تفاوتهاى دو جهان

آيا بر جهان آخرت همين قوانين طبيعى و اصول و نواميسى كه بر جهان دنيا حكومت مى كند، حكم فرماست؟ آيا بين زندگى اين جهان و آن جهان، تفاوت يا تفاوت هايى وجود ندارد؟ آيا نشئه آخرت عين نشئه دنياست، تنها فرقى كه دارد اين است كه زمانا بعد از اين نشئه است؟ مسلّماً بين دو جهان، تفاوتهايى است؛ اگر مشابهت هايى وجود دارد وجود تفاوت هم حتمى است.

ص: 362


1- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 74، ص 256.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 216.

دو نشئه و دو عالم است و دو نوع زندگى است، با قوانينى متفاوت. براى نشان دادن تفاوت هايى كه بين اين دو نوع زندگى وجود دارد مثالى در دست نيست زيرا هر مثالى كه بياوريم از

دنيا خواهد بود و تابع قوانين دنياست؛ ولى از براى تقريب مى توان- با كمى مسامحه- دنيا و آخرت را به عالم رحم و دنيا تشبيه نمود.

طفل در رحم، نوعى زندگى دارد و پس از تولّد، از نوعى ديگر از زندگى برخوردار مى گردد. يك جنبه مشترك اين دو زندگى اين است كه در هر دو، تغذيه هست اما نحوه تغذيه جنين با تغذيه كودك پس از تولّد فرق دارد. طفل در رحم مادر همچون يك گياه زندگى مى كند، از خون مادر از راه بند ناف مانند ريشه گياه غذاى خود را مى گيرد، نه با ريه ها تنفس انجام مى دهد و نه معده او فعاليتى دارد؛ ولى به محض اينكه به اين جهان پا مى نهد نظام زندگي نوزاد بر هم مى خورد، نشئه ديگرى پيدا مى كند و نظامى ديگر بر حيات او حاكم مى گردد و جهانش عوض مى شود. در اينجا يك لحظه هم نمى تواند مثل سابق زندگى كند؛ در اينجا بايد تنفس كند و از راه دهان غذا بخورد. اگر قبل از تولد، هوا وارد ريه و غذا وارد معده نوزاد مى شد، مى مرد. حالا برعكس، اگر لحظه اى چند هوا وارد ريه و ساعتى چند غذا وارد معده او نگردد مى ميرد.

بعد از تولد اگر كسى بخواهد همان وضع سابق را براى طفل ادامه دهد، مثلاً او را در محفظه اى قرار دهد و از همان راه بند ناف خون به او تزريق كند و در عوض، مجراى دهان و بينى او را مسدود نمايد، ممكن نيست؛ زيرا نظام زندگى طفل عوض شده است و بايد از نظام نوين استفاده كند.(1)

جهان آخرت نيز نسبت به دنيا چنين است. وضع زندگى در آخرت با وضع آن در دنيا متفاوت است. در هر دو تا حيات هست ولى نه يك جور. زندگى در آنجا قوانين و نظاماتى دارد غير از آنچه

ص: 363


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 217.

كه در اينجا هست. به عبارت ديگر، دنيا و آخرت دو نوع جهان و دو نشئه اند. اكنون، چند تفاوت را بيان مى كنيم:

1. ثبات و تغيير. در اين جهان، حركت و تغيير هست. كودك، جوان مى گردد، كامل مى شود، به پيرى مى رسد و سپس مى ميرد. در اين جهان، نوها كهنه مى شود و كهنه ها از بين مى رود؛ ولى در جهان آخرت پيرى و كهنگى وجود ندارد، مرگى هم در كار نيست. آنجا جهان بقاء است و اينجا جهان فناء، آنجا خانه ثبات و قرار است و اينجا خانه زوال و فنا.

2. زندگى خالص و ناخالص. دومين تفاوت، اين است كه در اين جهان، موت و حيات، مرگ و زندگى با هم آميخته است ولى آن جهان سراپا زندگى است. در اينجا جماداتى و حيواناتى وجود دارند و هر كدام به ديگرى تبديل مى گردند. جسمى كه اكنون بدن ماست و حيات دارد زمانى مرده و جماد بوده است و بار ديگر نيز حيات از آن جدا مى گردد و به حالت جمادى برمى گردد. زندگى و مرگ در دنيا مخلوط به هم هستند. اما در آخرت چنين نيست؛ آنجا يكپارچه حيات است؛ زمين آخرت، جواهر و سنگريزه هاى آن، درخت و ميوه آن همگى حيات دارند، آتش آنجا هم درّاك و فعّال است. قرآن كريم مى فرمايد: «وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ؛(1) همانا منحصراً خانه آخرت خانه اى است كه زنده است». آخرت يك موجود زنده و يك حيوان و جاندار است.(2)

عضوها و اندامها در اين جهان، شعور و درك ندارند ولى در آن جهان پوست بدن و ناخن هم فهم دارد و حتى سخن مى گويد. در قيامت بر دهانها مهر زده مى شود و هر عضوى خودش كارهايى را كه انجام داده است بازگو مى كند. از زبان پرسش نمى شود تا با دروغگويى پرده پوشى كند. هر عضوى در آنجا ناطق مى گردد، خودش كارهاى خود را شرح مى دهد.

ص: 364


1- . سوره عنكبوت: 29، آیه 64
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 218.

قرآن كريم مى فرمايد: «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ؛(1)

امروز بر دهانهايشان مهر مى زنيم و دستهايشان با ما سخن مى گويند و پاهايشان گواهى مى دهند كه چه انجام داده اند». زندگى در جهان آخرت خالص است، آميخته به موت نيست، از عنصر كهنگى و فرسودگى و مرگ و فنا در آنجا خبر و اثرى نيست؛ بر آن جهان، جاودانگى حكم فرماست.

3. كشت و درو. سومين تفاوت دنيا و آخرت اين است كه اينجا خانه كشت كردن و تخم پاشيدن است و آنجا خانه بهره بردارى و درو كردن. در آخرت، عمل نيست، مقدّمه نيست، هر چه هست محصول و نتيجه است، مانند روزى است كه نتيجه امتحان دانش آموزان اعلام مى گردد. اگر دانش آموزى در وقت امتحان اعلام كند كه به من مهلت درس خواندن بدهيد و يا در وقت اعلام نتيجه تقاضا كند كه اكنون از من بپرسيد تا جواب دهم، پاسخى كه دريافت مى دارد اين است كه وقت امتحان گذشته و اكنون وقت نمره دادن است. انبياء كه فرياد مى كنند: اى مردم به عمل صالح بپردازيد و ذخيره اى براى خانه واپسين خويش تهيه كنيد براى اين است كه زمان عمل محدود است.(2)

امير المؤمنين امام على(علیه السلام) مى فرمايند: «إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل؛(3) امروز، كار است و محاسبه نيست و فردا محاسبه است و كار نيست.» در جاى ديگر حضرت مى فرمايند: «عِبَادَ اللَّهِ الْآنَ فَاعْمَلُوا وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ وَ الْأَعْضَاءُ لَدْنَةٌ وَ الْمُتَقَلَّبُ فَسِيح؛(4)

اى بندگان خدا هم اكنون كه زبانها آزاد و بدنها سالم است و اعضاء فرمان

ص: 365


1- . سوره يس: 36، آیه 65.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 219.
3- . نهج البلاغه، خطبه 42.
4- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 70، ص 134.

مى برد و ميدان فعاليت باز است بكوشيد.» يعنى بدن وسيله فعاليت و كار توست، پيش از آنكه از تو گرفته شود و متلاشى گردد، با آن كار كن، كارى كه به حال تو سودمند باشد.

آن زمان كه مهلت سپرى مى گردد و به فرمان خداى توانا، روح از بدن آهنگ جدايى ساز مى كند، ديگر كار از دست شده است، در آن موقع هر چه فرياد كنى كه مرا برگردانيد تا كار نيكى انجام دهم پاسخى كه مى شنوى اين است كه: «ممكن نيست».(1)

4. سرنوشت اختصاصى و مشترك. چهارمين تفاوتى كه بين نظام دنيا و نظام آخرت سراغ داريم اين است كه سرنوشتها در دنيا تا حدّى مشترك است ولى در آخرت هر كس سرنوشتى جداگانه دارد. منظور اين است كه زندگى دنيا اجتماعى است و در زندگى اجتماعى همبستگى و وحدت حكم فرماست، كارهاى خوب نيكوكاران در سعادت ديگران مؤثر است و كارهاى بد بدكاران نيز در جامعه اثر مى گذارد و به همين دليل است كه مسئوليت هاى مشترك نيز وجود دارد. افراد يك جامعه مانند اعضاء و جوارح بدن، كم و بيش جور يكديگر را بايد بكشند، اختلال يكى از آنها موجب زوال سلامت از عضوهاى ديگر مى گردد؛ مثلاً اگر كبد خوب كار نكند، ضرر آن به عضوهاى ديگر هم مى رسد.

به واسطه سرنوشت مشترك داشتن افراد اجتماع است كه اگر يك نفر بخواهد گناهى مرتكب شود بر ديگران لازم است مانع او گردند. رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) تأثير گناه فرد را بر جامعه ضمن مثلى بيان كرده اند كه گروهى سوار كشتى بودند و كشتى در دريا حركت مى كرد؛ يكى از مسافران، در جايى كه نشسته بود مشغول سوراخ كردن كشتى شد، ديگران به عذر اينكه جايگاه شخص خودش را سوراخ مى كند متعرّض او نشدند و كشتى غرق شد؛ ولى اگر دستش را گرفته و مانع كارش مى شدند هم خود جان به سلامت مى بردند و هم او را نجات مى دادند.

ص: 366


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 220.

در دنيا تر و خشك با هم مى سوزند و يا با هم از سوختن مصون مى مانند. در جامعه كه گروهى زندگى مشترك دارند و در آن، هم بدكار هست و هم نيكوكار، گاهى بدكاران از ثمره كار نيكوكاران منتفع مى گردند و گاهى مردم بى گناه از صدمه گناهكاران آسيب مى بينند. ولى جهان ديگر چنين نيست، در آنجا محال است كه كسى در عمل ديگرى سهيم گردد، نه كسى از ثمره كار نيكى كه خودش در آن سهمى نداشته است بهره مند مى شود و نه كسى از كيفر گناهان ديگران معذّب مى گردد. آخرت خانه جدايى و «فصل» است، بين خوب و بد جدايى مى اندازد، ناپاكان را از پاكان منفصل مى كند.(1)

گناهكاران را بانگ مى زنند كه: «وَ امْتازُوا الْيَوْمَ أَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ؛(2)

از مردم پاك جدا شويد اى ناپاكان». در آنجا پدر از پسر، و پسر از پدر جدا مى گردد، هر كس جزاى عمل خودش را دريافت مى كند. در جای دیگر قرآن کریم چنین می فرماید: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى؛(3) هيچ كس بار ديگرى و گناه ديگرى را به دوش نمى گيرد».

اين تفاوت از اينجا پيدا شده كه آخرت، جهان فعليّت محض است و دنيا جهان حركت، يعنى جهان آميختگى استعداد با فعليّت. فعليّت هاى محض از يكديگر تأثير نمى پذيرند و با يكديگر تركيب نمى شوند ولى فعليّت هاى آميخته تأثير پذير و قابل تركيب شدن هستند. از اين رو در دنيا «جامعه» به وجود مى آيد كه نوعى تركيب و وحدت انسان هاست، و در آخرت «جامعه» مفهوم ندارد؛ در دنيا تأثير و تأثّر تدريجى و فعل و انفعال هست ولى در آخرت نيست؛ در دنيا اگر كسى با نيكوكاران بنشيند از مجالست با آنان نيكى مى پذيرد و اگر با بدان بنشيند گمراه مى گردد.

ص: 367


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 221.
2- . سوره يس: 36، آیه 59.
3- . سوره إسراء: 17، آیه 15.

ولى در جهان ديگر اگر انسان تا ابد با نيكوكاران بنشيند درجه اش بالا نمى رود و اگر هم با بدكاران بنشيند تنزل نمى كند؛ آنجا مجالست و همنشينى مؤثر نيست و هيچ چيز در هيچ چيز اثر نمى گذارد. در آنجا صلاح و كينه ها از سينه ها به سينه ها راه نمى يابد. در آنجا نه از مجالست با عنبرفروش بوى خوش عائد مى شود و نه از همنشينى انگشت گر (ذغال فروش) غبار سياهى عارض مى گردد. در آنجا مبادله وجود ندارد، نه مبادله طبيعى و نه مبادله قراردادى، مبادله و دادوستدها اختصاص به اين جهان دارد.(1)

البته منظور از اينكه زندگى جهان ديگر، اجتماعى نيست اين نيست كه در آنجا هر كسى منفرد و تنهاست و كسى غير از خود را نمى بيند و با غير خود سر و كار ندارد؛ منظور اين است كه همبستگي ها و تأثير و تأثّرها و تعاون و تضادها و بده و بستان هاى روحى و اخلاقى و معنوى كه در اين جهان هست و در نتيجه جامعه، يعنى تركيب حقيقى از افراد تحقق مى يابد و سرنوشتها به هم گره مى خورد، در آن جهان وجود ندارد، و الّا در هر يك از بهشت و جهنّم، اجتماع و گرد هم زيستن هست، با اين تفاوت كه در اجتماع نيكوكاران انس و الفت و صفا و صميميّت برقرار است و به تعبير قرآن كريم: «إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ؛(2) برادروار بر صندلي هايى روبروى هم مى نشينند»، اما در اجتماع بدكاران تنفّر و بيزارى از يكديگر و ناسزاگويى حكمفرماست: «كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها»(3)

ص: 368


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 222.
2- . سوره حجر: 15، آیه 47.
3- . سوره اعراف: 7، آیه 38.

ارتباط دو جهان

از مطالب گذشته، تفاوتهايى كه بين نظام اين جهان و نظام آن جهان است بدست آمد، اكنون ببينيم ارتباط اين دو جهان در چيست؟ شك نيست كه بين دنيا و آخرت، ارتباط نيز برقرار است، ارتباطى بسيار شديد.

ارتباط دنيا و آخرت در اين حدّ است كه مانند دو بخش از يك عمر، و دو فصل از يك سال هستند؛ در يك فصل بايد كاشت و در فصل ديگر بايد درو كرد؛ بلكه اساساً يكى كشت است و ديگرى محصول، يكى هسته است و ديگرى ميوه آن، بلکه بهشت و جهنّم آخرت در اينجا پديد مى آيند.

در حديث از پیامبر اکرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) است که حضرت فرمودند: «انّ الجنّة قيعان و ان غراسها سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الّا اللّه و اللّه اكبر و لا حول و لا قوّة الّا باللّه؛(1) بهشت فعلا صحرائى خالى است بى كشت و زراعت؛ همانا اذكار «سبحان اللّه» و «الحمد للّه» و «لا اله الا اللّه» و «اللّه اكبر» و «لا حول و لا قوّة الّا باللّه» درختهايى هستند كه در اينجا گفته، و در آنجا كاشته مى شوند.»(2)

در حديث ديگر است كه رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) فرمودند: در شب معراج وارد بهشت شدم، فرشتگانى ديدم كه بنّائى مى كنند، خشتى از طلا و خشتى از نقره، و گاهى هم از كار كردن دست مى كشند. به ايشان گفتم: چرا گاهى كار مى كنيد و گاهى از كار دست مى كشيد؟ پاسخ دادند: تا مصالح بنّائى برسد. پرسيدم: مصالحى كه مى خواهيد چيست؟

ص: 369


1- . سيوطى، الدر المنثور فى التفسير بالماثور، ج 4، ص 153.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 223.

گفتند: ذكر مؤمن كه در دنيا مى گويد: سبحان اللّه و الحمد للّه و لا اله الا اللّه و اللّه اكبر. هر وقت بگويد ما مى سازيم و هر وقت خوددارى كند ما نيز خوددارى مى كنيم.(1)

يعنى همچنان كه با كارهاى نيك اين جهانتان، درختان بهشت را بوجود مى آوريد، با اعمال بد خويشتن نيز آتش جهنم را شعله ور مى سازيد و ممكن است اين آتش، آنچه را كه حسنات شما ايجاد كرده اند نابود سازند.

در حديث ديگر فرمود: «إِنَّ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَب؛(2)

حسد ورزيدن، ايمان آدمى را مى خورد آن چنان كه آتش، هيزم را مى بلعد و خاكستر مى كند.»(3)

معلوم مى شود جهنّم نيز مانند بهشت صحرائى خالى است؛ آتشها و عذابها تجسّم همان گناهانى است كه به دست بشر روشن و فرستاده مى شود؛ مار و كژدم و آب جوشان و خوراك زقّوم دوزخ، از ناپاكيها و پليديها خلق مى شود، همان طورى كه حور و قصور و نعيم جاويدان بهشت از تقوا و كارهاى نيك آفريده مى شود. خدا در مورد دوزخيان مى فرمايد: «أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مِنْ رِجْزٍ أَلِيمٌ؛(4) آنان شكنجه اى دردآور از ناپاكى دردآور خويش دارند».

سه نوع كيفر

اشاره

دو بحث گذشته كه «تفاوتهاى دو جهان» و «ارتباط دو جهان» مطرح شد، مقدمه اى براى بحث حاضر بود كه مى خواهيم انواع مجازاتها را بررسى نماييم. در اين بحث مى خواهيم ثابت

ص: 370


1- . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 7، ص 188.
2- . شهيد ثانى، منية المريد، ص 325.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 224.
4- . سوره سبأ: 34، آیه 5.

كنيم كه نوع مجازات در آخرت با نوع مجازات در دنيا متفاوت است، و پاسخ اشكال بى تناسبى جرم و مجازات، بستگى به فهم اين تفاوت دارد.

مجازات بر سه گونه است: 1. مجازات قراردادى (تنبيه و عبرت). 2. مجازاتى كه با گناه، رابطه تكوينى و طبيعى دارد. (مكافات دنيوى). 3. مجازاتى كه تجسّم خود جرم است و چيزى جدا از آن نيست. (عذاب اخروى).

1. تنبيه و عبرت

نوع اول مجازات همان كيفرها و مقرّرات جزائى است كه در جوامع بشرى به وسيله قوانین الهى يا غير الهى وضع گرديده است. فايده اين گونه مجازاتها دو چيز است؛ يكى جلوگيرى از تكرار جرم به وسيله خود مجرم يا ديگران از طريق رعبى كه كيفر دادن ايجاد مى كند؛ و به همين جهت مى توان اين نوع از مجازات را «تنبيه» ناميد. فايده ديگر، تشفّى و تسلّى خاطر ستمديده است و اين در مواردى است كه از نوع جنايت و تجاوز به ديگران باشد.(1)

حسّ انتقامجويى و تشفّى طلبى در بشر بسيار قوى است و در دوره هاى ابتدائى و جامعه هاى بدوى قوى تر بوده است. اگر جانى را از طريق قانون، مجازات نمى كردند، تباهى و فساد بسيارى در جامعه پديد مى آمد. اين حس، هم اكنون هم در بشر وجد دارد، نهايت اينكه در جوامع متمدّن اندكى ضعيف تر يا «پنهان تر» است. انسان ستمديده دچار عقده روحى مى گردد، اگر عقده او خالى نگردد ممكن است روزى مرتكب جنايت گردد. ولى وقتى كه ستمگر را در برابر او مجازات كنند، عقده او بازمى گردد و روانش از كينه و ناراحتى پاك مى شود.

قوانين جزائى براى تربيت مجرمين و براى برقرارى نظم در جامعه ها ضرورى و لازم است؛ هيچ چيز ديگرى نمى تواند جانشين آن گردد. اين كه برخى مى گويند بجاى مجازات بايد مجرم

ص: 371


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 225.

را تربيت كرد و بجاى زندان بايد دار التأديب ايجاد كرد، يك مغالطه است؛ تربيت و ايجاد دار التأديب، بى شبهه لازم و ضرورى است و مسلّماً تربيت صحيح از ميزان جرائم مى كاهد؛

همچنان كه نابسامانى اجتماعى يكى از علل وقوع جرائم است و برقرارى نظامات اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى صحيح نيز به نوبه خود از جرائم مى كاهد؛ ولى هيچ يك از اينها جاى ديگرى را نمى گيرد؛ نه تربيت و نه نظامات عادلانه جانشين كيفر و مجازات مى گردد، و نه كيفر و مجازات جانشين تربيت صحيح و نظام اجتماعى سالم مى شود. هر اندازه تربيت، درست و نظام اجتماعى، عادلانه و سالم باشد باز افرادى طاغى و سركش پيدا مى شوند كه تنها راه جلوگيرى از آنها مجازاتها و كيفرهاست كه احياناً بايد سخت و شديد باشد.

از طريق تقويت ايمان و ايجاد تربيت صحيح و اصلاح جامعه و از بين بردن علل وقوع جرم مى توان از تعداد جرمها و جنايتها تا حدود زيادى كاست و بايد هم از اين راهها استفاده كرد، ولى نمى توان انكار كرد كه مجازات هم در جاى خود لازم است و هيچ يك از امور ديگر اثر آن را ندارد.(1)

به دلائلى كه ذكر شد بايد پذيرفت كه وضع مجازاتها و كيفرهاى قراردادى براى اجتماعات بشرى لازم و مفيد است. اما نكته جالب اين است كه اين گونه مجازاتها در جهان آخرت معقول نيست؛ زيرا در آنجا نه جلوگيرى از تكرار جرم مطرح است نه تشفّى؛ نه آخرت جاى عمل است تا عقوبت كردن انسان به اين منظور باشد كه دوباره مرتكب كردار زشت نشود، و نه خدا حس انتقامجويى و تشفّى طلبى دارد كه بخواهد براى خالى كردن عقده دل خود انتقام بگيرد، و نه در آنجا مسأله تشفّى قلب مظلومين مطرح است، خصوصاً اگر آن مظلوم از اولياء خدا و مظاهر رحمت واسعه الهيّه باشد؛ بديهى است كه براى غير اولياء نيز در جهان وا نفسا اندكى خير و رحمت و مغفرت بر يك دنيا انتقام از دشمن ترجيح دارد.

ص: 372


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 226.

به علاوه، همه عذابها كه مربوط به حقوق مردم نيست تا گفته شود عدل الهى ايجاب مى كند كه رضاى دل مظلومين از راه انتقام از ظالم تحصيل شود. قسمت مهمى از عذابها مربوط است به شرك، ريا، ترك عبادت خدا و امثال اينها كه «حقّ اللّه» است نه «حقّ الناس»؛ و در اين گونه موارد هيچ يك از دو اثر و خاصيتى كه براى مجازاتهاى دنيوى هست وجود ندارد.

2. مكافات دنيوى

دومين نوع از انواع مجازات، كيفرهايى است كه رابطه علّىّ و معلولى با جرم دارند، يعنى معلول جرم و نتيجه طبيعى آن است. اين كيفرها را «مكافات عمل» يا «اثر وضعى گناه» مى نامند. بسيارى از گناهان، اثرات وضعى ناگوارى در همين جهان براى ارتكاب كننده بوجود مى آورد. مثلاً شراب خوارى علاوه بر اينكه زيانهاى اجتماعى ببار مى آورد صدمه هايى بر روان و جسم شراب خوار وارد مى سازد. شراب خوارى موجب اختلال اعصاب و تصلّب شرائين و ناراحتيهاى كبدى مى گردد.(1)

اينها اثر ذاتى گناه است و كيفر قانونى نيست تا گفته شود كه بايد تناسب جرم و مجازات در آن رعايت گردد. اگر كسى سمّى كشنده را بنوشد و به اندرز نصيحتگو اعتناء نكند خواهد مرد. مردن، نتيجه طبيعى و اثر وضعى نوشيدن سمّ است. چنين آدم خيره سرى قطعاً مى ميرد، ولى غلط است كه كسى بگويد اين بيچاره فقط پنج دقيقه مرتكب جرم شده چرا به كيفر مرگ مبتلا شد و هستى خود را از دست داد؟ اگر به كسى بگويند خود را از قلّه كوه پرت نكن وگرنه نابود مى گردى، حق ندارد اعتراض كند و بگويد چه تناسبى هست ميان خيره سرى من و اين جزاى شاقّ. اينجا حساب علّت و معلول است. سقوط از كوه يا نوشيدن زهر، علت است و نابودى معلول آن است. اثر آن علتها اين است و جز اين نتواند بود.

ص: 373


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 227.

مسأله تناسب جرم و كيفر، مربوط به كيفرهاى قراردادى است كه رابطه آنها با جرم، رابطه قراردادى است نه واقعى و ذاتى. اما مكافات هاى طبيعى، نتيجه و لازمه عمل هستند و هر چيزى در نظام علت و معلول جهان، موقعيت خاصى دارد و هرگز ممكن نيست كه علت واقعى، معلول واقعى را به دنبال خود نياورد.

در بحث تفاوت هاى دنيا و آخرت بیان شد كه دنيا موسم كشت است و آخرت فصل درو می باشد. ولى گاهى برخى از اعمال در همين دنيا، نتايج خود را نشان مى دهد و به اصطلاح كشته ها درو مى گردد. البته اين دريافت ثمره عمل و درو كردن كشته، نوعى از جزاى الهى است ولى جزاى كامل نيست، محاسبه دقيق و مجازات كامل در آخرت انجام مى گيرد. دنيا خانه عمل است و احياناً جزا هم در آن ديده مى شود ولى آخرت صد در صد خانه جزا و حساب است، در آنجا مجالى براى عمل نيست.

كارهايى كه مربوط به مخلوق خداست، خواه نيكى و خدمت به خلق باشد يا بدى و صدمه به مردم، غالباً در همين دنيا پاداش و كيفرى دارد بى آنكه چيزى از جزاى اخروى آنها كاسته گردد. بدى كردن با والدين، در همين جهان كيفر دارد مخصوصاً اگر آن بدى كشتن والدين باشد. حتى اگر پدر و مادر انسان فاسق و يا كافر هم باشند باز هم بدى نسبت به آنها بى عكس العمل نمى ماند.(1)

منتصر عباسى پدرش متوكّل را كشت و پس از مدت كوتاهى خودش نيز كشته شد؛ در حالى كه متوكل مرد بسيار خبيث و ناپاكى بود؛ متوكل در محافل انس و سرگرمي خود اميرالمؤمنين امام على(علیه السلام) را به مسخره مى گرفت، دلقك هاي خود را به قيافه آن حضرت مى ساختند و تقليد در مى آوردند و مسخرگى مى كردند و در اشعار خود به آن امام

اهانت مى كردند. از بزرگى پرسيد كه مجازاتش چيست؟ وى پاسخ داد قتلش واجب است ولى بدان كه هر كس پدرش را

ص: 374


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 228.

بكشد عمرش كوتاه خواهد شد. منتصر گفت من باكى ندارم كه در اطاعت خدا عمر من كوتاه گردد. پدرش را كشت و پس از وى هفت ماه بيشتر زنده نماند.(1)

مولوى در مورد عمل و عكس العمل مى گويد:

اين

جهان كوه است و فعل ما ندا

سوى

ما آید نداها را صدا

البته نبايد چنين بينديشيم كه هرگاه صدمه و مصيبتى بر يك فرد يا يك گروه وارد شد حتماً مكافات اعمال آنهاست، زيرا مصائب اين جهان فلسفه هاى ديگرى هم دارد؛ آنچه كه ما معتقد هستيم اين است كه در اين جهان فى الجمله مكافات عمل هم وجود دارد.(2)

3. عذاب اخروى

مجازات هاى جهان ديگر، رابطه تكوينى قوى ترى با گناهان دارند. رابطه عمل و جزا در آخرت نه مانند نوع اول، قراردادى است و نه مانند نوع دوم از نوع رابطه علّىّ و معلولى است، بلكه از آن هم يك درجه بالاتر است. در اينجا رابطه «عينيّت» و «اتّحاد» حكم فرماست؛ يعنى آنچه كه در آخرت به عنوان پاداش يا كيفر به نيكوكاران و بدكاران داده مى شود تجسّم خود عمل آنهاست.

قرآن كريم مى فرمايد: «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً؛(3)

روزى كه هر كس آنچه از كار نيك يا زشت انجام داده است حاضر

مى بيند، آرزو مى كند كه كاش بين او و بين كار زشتش مسافت درازى فاصله مى بود.» در جاى ديگر قرآن كريم مى فرمايد: «وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً؛(4)

آنچه را كه انجام

ص: 375


1- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 43، ص 43.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 229.
3- . سوره آل عمران: 3، آیه 30.
4- . سوره كهف: 18، آیه 49.

داده اند حاضر مى يابند و پروردگار تو به احدى ستم نمى كند.» قرآن كريم در آیه ای ديگر مى فرمايد: «يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ، فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛(1) در اين روز مردم گروه گروه بيرون مى آيند تا در نمايشگاه اعمال، اعمال آنها به آنها ارائه داده شود. پس هر كس هموزن يك ذرّه، كار نيك كند آن را مى بيند و هر كس هموزن يك ذرّه، كار زشت كند مى بيند.»(2)

درباره مال يتيم خوردن تعبير قرآن كريم اين است: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً؛(3)

آنان كه اموال يتيمان را به ستم مى خورند، جز اين نيست كه در شكم خويش آتش فرو مى برند و بزودى در آتشى افروخته مى افتند». يعنى مال يتيم خوردن عيناً آتش خوردن است اما چون در اين دنيا هستند نمى فهمند، به محض اينكه حجاب بدن كنار رفت و از اين جهان بيرون شدند آتش مى گيرند و مى سوزند.

قرآن كريم باورداران را چنين اندرز مى دهد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ؛(4)

اى ايمان داران، پرواى خدا را داشته باشيد، و هر كسى بايد بنگرد كه چه چيزى براى فرداى خود پيش فرستاده است، و از خدا پروا كنيد.»

لحن قاطع و صريح عجيبى است، به صورت امر مى فرمايد: هر كس بايد بنگرد كه براى فرداى خود چه پيش فرستاده است. سخن از پيش فرستادن است؛ يعنى شما عيناً همان چيزهايى را كه اكنون مى فرستيد خواهيد داشت، لذا درست بنگريد كه چه مى فرستيد.(5)

ص: 376


1- . سوره زلزال: 99، آیات 6- 8.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 230.
3- . سوره نساء: 4، آیه 10.
4- . سوره حشر: 59، آیه 18.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 231.

در اين آيه كريمه، دو مرتبه كلمه «اتّقوا اللّه» آمده است و بين آنها فقط يك جمله كوتاه وجود دارد: «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ». شايد در قرآن كريم، مشابهى نداشته باشد كه با اين فاصله كوتاه دو بار امر به تقوا شده باشد.

يعنى آنچه به آدمى در آن جهان مى رسد، اعمّ از نعيم بهشتى و عذاب دوزخى، همه، چيزهايى است كه آدمى خودش آماده و حاضر ساخته است، الّا اينكه در اين دنيا آنها را نمى شناسد و در آخرت آنها را خواهد شناخت؛ و اين مضمون آيات بسيارى از قرآن كريم است كه مى فرمايد روز قيامت خدا به شما خبر مى دهد كه شما چه مى كرديد؛ يعنى شما اكنون خبر نداريد كه چه كار مى كنيد، روز رستاخيز از كار خويش با خبر مى شويد و كردار خود را خواهيد شناخت.(1)

مجازات آخرت، تجسّم يافتن عمل است. نعيم و عذاب آنجا همين اعمال نيك و بد است كه وقتى پرده كنار رود تجسّم و تمثّل پيدا مى كند؛ تلاوت قرآن صورتى زيبا مى شود و در كنار انسان قرار مى گيرد؛ غيبت و رنجانيدن مردم به صورت خورش سگان جهنّم در مى آيد.

به عبارت ديگر اعمال ما صورتى ملكى دارد كه فانى و موقّت است و آن همان است كه در اين جهان به صورت سخن يا عملى ديگر ظاهر مى شود؛ و صورتى و وجهه اى ملكوتى دارد كه پس از صدور از ما هرگز فانى نمى شود و از توابع و لوازم و فرزندان جدا نشدنى ماست. اعمال ما از وجهه ملكوتى و چهره غيبى باقى است و روزى ما به آن اعمال خواهيم رسيد و آنها را با

همان وجهه و چهره مشاهده خواهيم كرد؛ اگر زيبا و لذت بخش است نعيم ما خواهد بود و اگر زشت و كريه است آتش و جحيم ما خواهد بود.

در حديث است كه زنى براى مسأله اى به حضور رسول اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) مشرّف شد، وى كوتاه قد بود، پس از رفتنش عايشه كوتاه قدّى وى را با دست خويش تقليد كرد؛ رسول

ص: 377


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 232.

اكرم(صلّى اللّه عليه وآله وسلّم) به وى فرمودند: خلال كن. عايشه گفت: مگر چيزى خوردم يا رسول اللّه؟! حضرت فرمود: خلال كن. عايشه خلال كرد و پاره گوشتى از دهانش افتاد. در حقيقت حضرت با تصرّف ملكوتى، واقعيّت ملكوتى و اخروى غيبت را در همين جهان به عايشه ارائه دادند.(1)

قرآن كريم درباره غيبت مى فرمايد: «وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً، أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ؛(2)

مسلمانان از يكديگر غيبت نكنند، آيا كسى دوست مى دارد كه گوشت برادر خويش را در وقتى كه مرده است بخورد؟ نه، از اين كار تنفّر داريد.»

پاسخ اشكال «تناسب كيفر و گناه» به اين صورت خلاصه مى شود كه رعايت تناسب، بحثى است كه در مورد كيفرهاى اجتماعى و قراردادى قابل طرح است. البته در اين گونه كيفرها، قانون گذار بايد متناسب بودن كيفر را با جرم در نظر بگيرد؛ اما در كيفرهايى كه رابطه تكوينى با عمل دارد يعنى معلول واقعى و اثر حقيقى كردار است يا كيفرى كه با گناه، رابطه عينيّت و وحدت دارد، يعنى در حقيقت خود عمل است، ديگر مجالى از براى بحث تناسب داشتن و نداشتن نيست.(3)

برتراند راسل كه مى گويد چگونه ممكن است خدايى باشد و ما را در برابر جرمهاى بسيار كوچك، مجازاتهاى بسيار بزرگ بكند اين معنى را درك نمى كرده كه رابطه آخرت با دنيا از قبيل روابط قراردادى و اجتماعى نيست. امثال راسل از معارف و حقايق اسلامى دور و بى خبرند، با الفباى معارف الهى هم آشنايى ندارند. آشنايى امثال راسل فقط با دنياى مسيحى است، از حكمت و فلسفه و عرفان اسلامى و از معارف بلند اسلامى كمترين آگاهى ندارند. راسل در نظر

ص: 378


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 233.
2- . سوره حجرات: 49، آیه 12.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 238.

كسى كه اندك آشنايى با معارف اسلامى دارد، در فلسفه به مفهوم اسلامى و شرقى آن، يك كودك دبستانى هم بشمار نمى رود.

ص: 379

ص: 380

فصل ششم: دین

اشاره

ص: 381

ص: 382

علماى دين شناسى و نويسندگان تواريخ مذاهب معمولاً تحت عنوان «اديان» بحث مى كنند، مثلاً مى گويند دين ابراهيم، دين يهود، دين مسيح و دين اسلام، هر يك از پيامبران صاحب شريعت را آورنده يك دين مى دانند، اصطلاح شايع ميان مردم نيز همين است.

ولى قرآن اصطلاح و طرز بيان ويژه اى دارد كه از بينش خاصّ قرآنى سرچشمه مى گيرد. از نظر قرآن دين خدا از آدم تا خاتم يكى است. همه پيامبران اعمّ از پيامبران صاحب شريعت و پيامبران غير صاحب شريعت به يك مكتب دعوت مى كرده اند.

اصول مكتب انبياء كه «دين» ناميده مى شود يكى بوده است. تفاوت شرايع آسمانى يكى در يك سلسله مسائل فرعى و شاخه اى بوده كه بر حسب مقتضيات زمان و خصوصيّات محيط و ويژگي هاى مردمى كه دعوت مى شده اند متفاوت مى شده است و همه شكلهاى متفاوت و اندامهاى مختلف يك حقيقت و به سوى يك هدف و مقصود بوده است، و ديگر در سطح تعليمات بوده كه پيامبران بعدى به موازات تكامل بشر، در سطح بالاترى تعليمات خويش را كه همه در يك زمينه بوده القاء كرده اند. مثلاً ميان تعليمات و معارف اسلام در مورد مبدأ و معاد و جهان، و معارف پيامبران پيشين از نظر سطح مسائل، تفاوت از زمين تا آسمان است.(1)

قرآن هرگز كلمه «دين» را به صورت جمع (اديان) نياورده است. از نظر قرآن آنچه وجود داشته است

علماى دين شناسى و نويسندگان تواريخ مذاهب معمولاً تحت عنوان «اديان» بحث مى كنند، مثلاً مى گويند دين ابراهيم، دين يهود، دين مسيح و دين اسلام، هر يك از پيامبران صاحب شريعت را آورنده يك دين مى دانند، اصطلاح شايع ميان مردم نيز همين است.

ولى قرآن اصطلاح و طرز بيان ويژه اى دارد كه از بينش خاصّ قرآنى سرچشمه مى گيرد. از نظر قرآن دين خدا از آدم تا خاتم يكى است. همه پيامبران اعمّ از پيامبران صاحب شريعت و پيامبران غير صاحب شريعت به يك مكتب دعوت مى كرده اند.

اصول مكتب انبياء كه «دين» ناميده مى شود يكى بوده است. تفاوت شرايع آسمانى يكى در يك سلسله مسائل فرعى و شاخه اى بوده كه بر حسب مقتضيات زمان و خصوصيّات محيط و ويژگي هاى مردمى كه دعوت مى شده اند متفاوت مى شده است و همه شكلهاى متفاوت و اندامهاى مختلف يك حقيقت و به سوى يك هدف و مقصود بوده است، و ديگر در سطح تعليمات بوده كه پيامبران بعدى به موازات تكامل بشر، در سطح بالاترى تعليمات خويش را كه همه در يك زمينه بوده القاء كرده اند. مثلاً ميان تعليمات و معارف اسلام در مورد مبدأ و معاد و جهان، و معارف پيامبران پيشين از نظر سطح مسائل، تفاوت از زمين تا آسمان است.(2)

قرآن هرگز كلمه «دين» را به صورت جمع (اديان) نياورده است. از نظر قرآن آنچه وجود داشته است

دين بوده نه اديان. يك تفاوت پيامبران با نوابغ و فلاسفه بزرگ اين است كه فلاسفه هر كدام مكتب مخصوص

ص: 383


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 182.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 182.

به خود داشته اند، از اين رو هميشه در جهان «فلسفه ها» وجود داشته نه «فلسفه»، ولى پيامبران الهى هميشه مؤيّد و مصدّق يكديگر بوده اند و يكديگر را نفى نكرده اند. هر كدام از پيامبران اگر در محيط و زمان پيامبر ديگر مى بود مانند او قانون و دستور العمل مى آورد.

قرآن تصريح مى كند كه پيامبران يك رشته واحدى را تشكيل مى دهند و پيامبران پيشين مبشّر پيامبران پسين بوده اند و پسينيان مؤيّد و مصدّق پيشينيان بوده اند، و هم تصريح مى كند كه از همه پيامبران بر اين مطلب كه مبشّر و مؤيّد يكديگر باشند پيمان اكيد و شديد گرفته شده است، مى فرماید: «وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى ذلِكُمْ إِصْرِي، قالُوا أَقْرَرْنا، قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَكُمْ مِنَ الشَّاهِدِينَ؛(1) ياد كن هنگامى را كه خداوند از همه پيامبران پيمان گرفت كه آنگاه كه به شما كتاب و حكمت دادم و سپس فرستاده اى آمد كه آنچه را با شماست تصديق مى كند، به او ايمان آوريد و او را يارى نماييد. خداوند گفت: آيا اقرار و اعتراف كرديد و اين بار را به دوش گرفتيد؟ همه گفتند: اقرار كرديم. خداوند گفت: پس همه گواه باشيد، من نيز از گواهانم.»

قرآن كريم كه دين خدا را از آدم تا خاتم يك جريان پيوسته معرّفى مى كند نه چند تا، يك نام روى آن مى گذارد و آن «اسلام» است. البتّه مقصود اين نيست كه در همه دوره ها دين خدا با اين نام خوانده مى شده است و با اين نام در ميان مردم معروف بوده است، بلكه مقصود اين است كه حقيقت دين داراى ماهيّتى است كه بهترين معرّف آن لفظ اسلام است، و اين است

كه مى فرماید: «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ؛(2)

دين در نزد خدا اسلام است.» يا مى فرمايد: «ما كانَ

ص: 384


1- . سوره آل عمران: 3، آیه 81.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 19.

إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً؛(1) ابراهيم نه يهودى و نه نصرانى بلكه حق جو و مسلم بود.»(2)

در تعریف دین چنین بیان شده است که دين؛ يعنى تحقّق يافتن همه ارزشهاى اخلاقى و اجتماعى اسلام از عدل، عفاف، تقوا، شجاعت، ايثار، محبّت، عبادت، اخلاص، تزكيه نفس و غيره، سوّم نفى هرگونه شرك در عبادت يا طاعت. در سوره اعراف آيه 128 نيز چنين آمده است: «قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ؛ موسى به مردم خود گفت: از خداوند استعانت بجوييد و شكيبا باشيد، همانا زمين ملك خداست، به هر كس از بندگان خود بخواهد وراثت آن را واگذار مى كند و (امّا) عاقبت و پايان از آن متّقيان است.»(3)

تعریف دیگری از دین را می توان چنین عنوان کرد؛ دين يعنى دستورهاى الهى كه الآن هست. چون دستورها مطابق با احتياجات است و رعايت احتياجات به نحو فطرى شده است، اينجا هم درست است كه گفته شود: توجه به مجموعه دستورها و مقررات كه همه آنها يك سلسله دستورهاى فطرى است كه خداوند مردم را بر اساس اين فطرتها آفريده است. دين در اينجا دستورهاى فطرى است و همچنین مى توان گفت دین، گرايش فطرى است، ولى اگر

دين را به همان معناى «گرايش» بگيريم بهتر است.(4) در جای دیگر دین چنین بیان شده؛ دين يعنى اطاعت كردن حق، اگر بگوييم «دانَ الْانْسانُ لِلَّهِ» يعنى انسان خدا را اطاعت كرد، در چه؟ (يك چيزى بايد موضوع اطاعت باشد)، و آن هم دستورهاى خدا است.(5)

ص: 385


1- . سوره آل عمران: 3، آیه 67.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 183.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جامعه و تاريخ، ج 2، ص 457.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه تاريخ 1 – 4، ج 15، ص 964.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه تاريخ 1 – 4، ج 15، ص 966.

«دين» يعنى مجموع چهار امر: فرمانرواييهاى خدا، اطاعت هاى بنده، قانون ها و شريعت ها، و مجازات ها؛ يعنى مجموع يك نظام. يك نظامى كه مشتمل بر فرمانروايى خداست و مشتمل بر اطاعت و خضوع و عبوديت بنده است و مشتمل بر يك سلسله قوانين و مقررات است و مشتمل بر يك سلسله مجازات ها، اين مجموع يعنى دين. حالا ببينيم آيا واقعاً چنين چيزى هست كه گاهى اگر (در قرآن) دين گفته شده، همه اينها گفته شده است؟ آيا دين به معنى فرمانروايى خدا و اطاعت بنده و مجموع مقرراتى كه از ناحيه خدا براى بندگان وضع شده و مجموع مجازات هايى كه براى اطاعت و عصيان ها قرار داده شده، در قرآن به كار برده شده يا نه؟(1) در نهایت، از نظر ما دين يعنى صراط مستقيم، يعنى راه راست بشرى. بى تفاوت در مسئله دين بودن، يعنى در راه راست بشريت بى تفاوت بودن.(2)

دين سرمايه زندگى

زمانى چنین نصور می شد که اگر تمدّن پيشرفت كرد ديگر جايى براى دين نيست. امروز ديگر معلوم شده كه پيشرفت علم و تمدّن نيازى را كه بشر به دين براى يك زندگى خوب دارد

رفع نمى كند. بشر هم از لحاظ شخصى احتياج به دين دارد و هم از لحاظ اجتماعى نيازمند دين است. همين قدر كه ابديّت به فكر بشر مى آيد، به جهان ديگر پيوند پيدا مى كند.

اين قدرت فكرى و تصوّرى در او احساسات و تمايلات ابديّت خواهى به وجود مى آورد. پيدايش اين گونه تصوّرات وسيع و گسترده و پيدايش اين گونه تمايلات و خواسته هاى عظيم و پهناور در انسان با ساختمان بدنى و جسمانى محدود و فانى شونده انسان به هيچ وجه جور نمى آيد؛ يعنى وقتى كه از يك طرف آن تصوّرات و تمايلات عظيم را در خود احساس مى كند و از

ص: 386


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه تاريخ 1 – 4، ج 15، ص 966.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 251.

طرف ديگر به ساختمان محدود و فانى شونده و زودگذر مادّى خود مى نگرد، مى بيند اشتهاى لقمه اى در او پيدا شده كه به اصطلاح براى دهانش خيلى بزرگ است. تصوّر محروميّت از ابديّت او را خرد مى كند، غبطه مى برد به حال حيوانات كه حدود فكرشان با حدود استعداد جسمانى شان منطبق است، درباره بقاء و ابديّت فكر نمى كنند تا آرزويش در دلشان پيدا شود و از تصوّر رسيدن به آن آرزو و از تصور فنا و نيستى رنج ببرند.(1)

بسيارى از تلاشهاى بشر براى جاويد ماندن نام و عنوان و يادگارهايش بعد از خودش، مولود همين احساس و آرزو است ولى البتّه به صورت غير منطقى؛ خيال مى كند اگر كارى كند كه نامش، مجسّمه اش، يادگارهايش، آثارش، سرگذشت هايش بعد از او جاويد بماند خودش جاويد مانده است و خود را از چنگال فنا و نيستى نجات داده است. بسيارى از جنايتها را بشر براى رسيدن به اين نوع جاودانه شدن انجام مى دهد، امّا كيست كه در همان وقت نداند كه اين تلاشها بيهوده است، من كه نيست و نابود باشم، شهرت و نام من چه لذّتى مى تواند براى من داشته باشد؟! لذّت از شهرت و افتخار و نام و عنوان، فرع بر بقاء و حيات خود من است. تنها

چيزى كه اين احساس و اين احتياج را به صورت كامل و مطمئن تأمين مى كند احساسات و عقايد مذهبى و پرستش است.

از تولستوى حكيم معروف روسى مى پرسند: ايمان چيست؟ آن را براى ما تعريف كن. مى گويد: «ايمان همان چيزى است كه انسان با آن زندگى مى كند؛ سرمايه زندگى است». واقعاً عجب جمله ساده و پرمغزى است.(2)

ايمان همان چيزى است كه بشر با آن زندگى مى كند. شما اين جمله را مقايسه كنيد با طرز تفكّر بعضی بی خبران كه خيال مى كنند دين براى بشر «سربار» است، بى دينى نوعى آزادى و

ص: 387


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، خورشيد دين هرگز غروب نمى كند، ج 3، ص 398.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، خورشيد دين هرگز غروب نمى كند، ج 3، ص 398.

سبكبارى است! اينها خيال مى كنند پايبند نبودن به هر چيزى نامش آزادى است، بنابراين پايبند نبودن به عقل و انسانيّت و اخلاق و شرافت چون بالاخره هر چه هست پايبند نبودن است سبكبارى و آزادى است. امّا اين حكيم عاليقدر روسى چقدر خوب ارزش «سرمايه»هاى معنوى را درك كرده است؛ او نمى گويد ايمان «سربار» است، مى گويد «سرمايه است».

دين، پشتوانه اخلاق و قانون

ركن اساسى در اجتماعات بشرى اخلاق و قانون است. اجتماع، قانون و اخلاق مى خواهد و پشتوانه قانون و اخلاق هم فقط و فقط دين است. اينكه مى گويند اخلاق بدون پايه دينى هم استحكامى خواهد داشت، هرگز قابل باور نیست. قانون هم همين طور است. آزادى چطور؟ آزادى هم همين طور است. تمام مقدّساتى كه اجتماع بشر دارد: عدالت، مساوات، آزادى،

انسانيّت و همدردى، هر چه كه به فكر شما برسد، تا پاى دين در ميان نباشد حقيقت پيدا نمى كند.(1)

آلكسيس كارل(2)

مى گويد: «مغزها خيلى پيش رفته اما افسوس كه دلها هنوز ضعيف است. دل را فقط ايمان قوى مى كند.»

تمام مفاسد بشريّت از اين است كه مغزها نيرومند شده و دلها ضعيف و ناتوان باقى مانده اند. آيا تمدّن کاری مى كند؟ تمدّن براى انسان ابزار مى سازد، ابزارهاى خوب، انصافاً ابزارهاى خوب اختراع مى كند، امّا آدمها را چطور؟ چه چيز مى تواند آدمها را عوض كند؟ چه چيز مى تواند به

ص: 388


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، خورشيد دين هرگز غروب نمى كند، ج 3، ص 400.
2- . زیست شناس فرانسوی، متوفای 1944 م.

آدمها هدفهاى مقدّس و عالى بدهد؟ چه چيز است كه مى تواند ارزشهاى بشرى را عوض كند. انسانيّت مساوى است با دين و ايمان، و اگر دين و ايمان نباشد، انسانيّتى نيست.(1)

اصول و فروع دین

قرآن كريم ايمان را بر پايه تعقّل و تفكّر گذاشته است. قرآن همواره مى خواهد كه مردم از انديشه به ايمان برسند. قرآن در آنچه بايد به آن مؤمن و معتقد بود و آن شناخت «تعبّد» را كافى نمى داند. بنابراین در اصول دين بايد منطقاً تحقيق كرد. مثلاً اينكه خداوند وجود دارد و يكى است و همچنين اينكه حضرت رسول(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) پيامبر خداست. اين جهت باعث شد كه علم اصول دين از همان قرن اوّل پايه گذارى شود.

پيوستن اقوام و ملل مختلف به اسلام با يك سلسله افكار و انديشه ها، و همزيستى مسلمين با ارباب ديانات ديگر از قبيل يهوديان و مسيحيان و مجوسيان و صابئين، و مجادلات مذهبى كه ميان مسلمين و آن فرقه ها رخ مى داد، و خصوصاً پيدايش گروهى به نام «زنادقه» در جهان اسلام كه به طور كلّى ضدّ دين بودند با توجّه به آزادى اى كه خلفاى عبّاسى داده بودند، و پيدايش فلسفه در عالم اسلامى كه به نوبه خود شكوك و شبهاتى بر مى انگيخت، موجب شد كه بيش از پيش ضرورت تحقيق در مبانى ايمانى اسلامى و دفاع از آنها در ميان مسلمين احساس شود و موجب ظهور متكلّمان برجسته اى در قرن هاى دوم و سوم و چهارم گرديد.(2) که بعدها علم اصول دين به نام «علم كلام» ناميده شده.(3)

ص: 389


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، خورشيد دين هرگز غروب نمى كند، ج 3، ص 401.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، كلام-كليات علوم اسلامى، ج 2، ج 3، ص 59.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، كلام-كليات علوم اسلامى، ج 2، ج 3، ص 63.

اينكه اصول دين بايد تحقيقى باشد نه تقليدى و يا تحميلى، تزى است كه اسلام طرفدار آن است؛ بر خلاف مسيحيّت كه اصول دين را براى عقل، «منطقه ممنوعه» اعلام كرده است.(1) اسلام عقل را محترم و او را پيامبر باطنى خدا مى شمارد، اصول دين جز با تحقيق عقلانى پذيرفته نيست.(2)

در تعریف اصول دين چنین بیان شده است، اصول دين يعنى چيزهايى كه ما بايد به آنها ايمان بياوريم. نگفتند به نماز ايمان بياوريد ولى گفتند به خدا ايمان بياوريد و به پيغمبر و به قيامت؛ معاد يك موضوع ايمانى است، يعنى همين طور كه خدا در فطرت و روح انسان يك پايه اى دارد و انبياء و نبوت هم همين جور، معاد هم در روح انسان يك پايه اى دارد، يعنى

همين تمايل به بقا در انسان يك چيزى است.(3) گفته مى شود كه اصول دين پنج است: توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد.(4) در حقیقت اصول دين سه تاست و در مذهب شيعه، پنج تاست.(5) فروع دين ده تا يا هشت تاست.(6)

ص: 390


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، علل گرايش به ماديگرى، ج 1، ص 487.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 244.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 307.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 287.
5- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 4، ص 305.
6- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، حماسه حسينى، ج 17، ص 220.

فروع دین

در فروع دين، عقل يكى از منابع اجتهاد است.(1) شيعه معتقد است كه فروع دين ده تاست؛ نماز، روزه، خمس، حج، جهاد، امر به معروف، نهی از منکر، تولی و تبری.(2)

و نهم و دهم را تولّى و تبرّى مى شمارد و معنى آن اين است كه هركس بايد به ولايت على بن ابى طالب(عليه السلام) معتقد باشد ولى همين مقدار كافى نيست بلكه در همان حال بايستى يك حالت منفى نيز داشته باشد، يعنى آنچه را كه ضد حضرت على(علیه السلام) و راه اوست نفى و انكار كند.(3)

فرق اصول دین و فروع دین

فرق اصول دين و فروع دين اين است كه فروع، آن چيزهايى است كه انسان بايد عمل كند؛ اما در اصول، علم يا يقين لازم است. ولى آيا در اصول، علم يا يقين كافى است؟ اين طور نيست. البته اعتقاد و علم لازم است. تا عقل چيزى را نفهمد نمى تواند قبول كند. ولى غير از اعتقاد، در مقابل اصول دين، تسليم لازم است، يعنى تمرّد نداشتن. اسلام يعنى بى تمرّدى. اينكه كسى بگويد اگر حقيقت اين است مرا بكش، اين ايمان نيست زيرا ايمان آن است كه انسان در مقابل چيزى كه راست است تسليم و رام باشد.(4)

ص: 391


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 244.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 219.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 26، ص 133.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، ج 26، ص 232.

انسان و حيوان

انسان، خود نوعى حيوان است، از اين رو با ديگر جانداران مشتركات بسيار دارد، امّا يك سلسله تفاوتها با هم جنسان خود دارد كه او را از جانداران ديگر متمايز ساخته و به او مزيّت و تعالى بخشيده و او را بى رقيب ساخته است. تفاوت عمده و اساسى انسان با ديگر جانداران كه ملاك «انسانيّت» اوست و منشأ چيزى به نام تمدّن و فرهنگ انسانى گرديده است، در دو ناحيه است: بينشها و گرايشها.

جانداران عموماً از اين مزيّت بهره مند هستند كه خود را و جهان خارج را درك مى كنند و به آمها آگاهند و در پرتو آن آگاهي ها و شناخت ها براى رسيدن به خواسته ها و مطلوب هاى خود تلاش مى نمايند.

انسان نيز مانند جانداران ديگر يك سلسله خواسته ها و مطلوب ها دارد و در پرتو آگاهي ها و شناخت هاى خويش براى رسيدن به آن خواسته ها و مطلوب ها در تلاش است، تفاوتش با ساير

جانداران در شعاع و وسعت و گستردگى آگاهي ها و شناخت ها و از نظر تعالى سطح خواسته ها و مطلوبهاست. اين است آنچه به انسان مزيّت و تعالى بخشيده و او را از ساير جانداران جدا ساخته است.(1)

شعاع آگاهى و سطح خواسته حيوان

آگاهى حيوان از جهان تنها به وسيله حواسّ ظاهره است، از اين رو سطحى و ظاهرى است، به درون و روابط درونى اشياء نفوذ نمى كند، ثانياً فردى و جزئى است، از كلّيت و عموميّت برخوردار نيست، ثالثاً منطقه اى است، محدود به محيط زيست حيوان است و به خارج محيط

ص: 392


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 21.

زيست او راه پيدا نمى كند، رابعاً حالى است، يعنى بسته به زمان حال است، از گذشته و آينده بريده است. حيوان نه از تاريخ خود يا جهان آگاه است و نه درباره آينده مى انديشد و نه تلاشش به آينده تعلّق دارد.

حيوان از نظر آگاهى هرگز از چهار چوب ظواهر، فرديّت و جزئيّت، محيط زيست و زمان حال خارج نمى گردد، در اين چهار زندان براى هميشه محبوس است و اگر احيانا خارج شود نه آگاهانه و از روى شعور و انتخاب است بلكه تحت تسخير اجبارى طبيعت و به صورت غريزه و ناآگاهانه و غير شاعرانه است.

سطح خواسته ها و مطلوبهاى حيوان، مانند شعاع شناخت و آگاهى اش از جهان، در محدوده اى خاص است. اوّلاً مادّى است، از حدود خوردن و آشاميدن و خوابيدن و بازى كردن و خانه و لانه گرفتن و استفاده از جنس مخالف بالاتر نمى رود. براى حيوان، خواسته و مطلوب

معنوى، ارزش اخلاقى و غيره مطرح نيست. ثانياً شخصى و فردى است، مربوط است به خودش و حدّ اكثر به جفت و فرزندش. ثالثاً منطقه اى است، مربوط است به محيط زيست خودش. رابعاً حالى است و به زمان حال تعلّق دارد. يعنى همان محدوديّت هايى كه بُعد ادراكى وجود حيوان دارد، بُعد خواهش ها و گرايش هاى وجودش دارد. حيوان از اين نظر نيز در محدوده خاصّى زندانى است.

شعاع آگاهى و سطح خواسته انسان

قلمرو انسان، چه در ناحيه آگاهي ها و بينش ها و شناخت ها و چه در ناحيه خواسته ها و مطلوب ها، بسى وسيع تر و گسترده تر و متعالى تر است.

آگاهى انسان و شناخت او، از ظواهر اشياء و پديده ها عبور مى كند و تا درون ذات و ماهيّت آنها و روابط و وابستگي هاى آنها و ضرورت هاى حاكم بر آنها نفوذ مى نمايد. آگاهى انسان نه در

ص: 393

محدوده منطقه و مكان، زندانى مى ماند و نه زنجيره زمان آن را در قيد و بند نگه مى دارد، هم مكان را در مى نوردد و هم زمان را. از اين رو، هم به ماوراى محيط زيست خويش آگاهى پيدا مى كند تا آنجا كه دست به شناخت كرات ديگر مى يازد، و هم بر گذشته و آينده خويش وقوف مى يابد، تاريخ گذشته خويش و جهان يعنى تاريخ زمين، آسمان، كوه ها، درياها، گياهان و جانداران ديگر را كشف مى كند و درباره آينده تا افق هاى دور دست مى انديشد. بالاتر اينكه انسان انديشه خويش را درباره بى نهايت ها و جاودانگي ها به جولان مى آورد و به برخى بى نهايت ها و جاودانگي ها شناخت پيدا مى كند. آدمى از شناخت فرديت و جزئيت پا فراتر مى نهد، قوانين كلّى و حقايق عمومى و فراگيرنده جهان را كشف مى كند و به اين وسيله تسلّط خويش را بر طبيعت مستقر مى سازد.

انسان آن چنان آرمان پرست است كه احيانا ارزش عقيده و آرمانش فوق همه ارزشهاى ديگر قرار مى گيرد، آسايش و خدمت به انسانها از آسايش خودش با اهميّت تر مى گردد، خارى كه در پاى ديگران فرو برود مثل اين است كه در پا بلكه چشم خودش فرو رفته باشد، با ديگران همدرد مى شود، از شادى ديگران شاد و از اندوه آنان اندوهگين مى گردد، به عقيده و آرمان مقدّس خود آن چنان دلبستگى پيدا مى كند كه منافع خود، بلكه حيات و هستى خود را به سهولت فداى آن مى نمايد. جنبه انسانى تمدّن بشرى كه روح تمدّن به شمار مى رود، مولود اين گونه احساسها و خواسته هاى بشرى است.(1)

بينش وسيع و گسترده انسان درباره جهان، محصول كوشش جمعى بشر است كه در طىّ قرون و اعصار روى هم انباشته شده و تكامل يافته است. اين بينش كه تحت ضوابط و قواعد و منطق خاص در آمده نام «علم» يافته است. علم به معنى اعمّ- يعنى مجموع تفكّرات بشرى

ص: 394


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 23.

درباره جهان كه شامل فلسفه هم مى شود- محصول كوشش جمعى بشر است كه نظم خاصّ منطقى يافته است.

گرايش هاى معنوى و والاى بشر، زاده ايمان و اعتقاد و دلبستگي هاى او به برخى حقايق در اين جهان است كه آن حقايق، هم ماوراى فردى است، عام و شامل است، و هم ماوراى مادّى است، يعنى از نوع نفع و سود نيست. اين گونه ايمان ها و دلبستگي ها به نوبه خود مولود برخى جهان بيني ها و جهان شناسي هاست كه يا از طرف پيامبران الهى به بشر عرضه شده است و يا برخى فلاسفه خواسته اند نوعى تفكّر عرضه نمايند كه ايمان زا و آرمان خيز بوده باشد. به هر حال، گرايش هاى والا و معنوى و فوق حيوانى انسان آنگاه كه پايه و زير بناى اعتقادى و فكرى

پيدا كند نام «ايمان» به خود مى گيرد. پس نتيجه مى گيريم كه تفاوت عمده و اساسى انسان با جانداران ديگر كه ملاك «انسانيّت» اوست و انسانيّت وابسته به آن است، علم و ايمان است.(1)

فطرت

موضوعات مهمّ فلسفه اين سه موضوع است: خدا، جهان، انسان. اين بحث، بحثى است مربوط به «انسان» و مى توان گفت از يك نظر و از يك شاخه مربوط است به انسان و خدا؛ يك سر مسأله انسان است و سر ديگر آن، خدا. در منابع اسلامى، يعنى در قرآن و سنّت، روى اصل فطرت تكيه فراوان شده است. اينكه قرآن براى انسان قائل به فطرت است يك نوع بينش خاص درباره انسان است.

كلمه «فطرت» چه كلمه اى است و آيا قبل از قرآن كسى اين كلمه را در مورد انسان استعمال كرده است، يا از جمله كلماتى است كه براى اولين بار قرآن آن را در مورد انسان به

ص: 395


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 24.

كار برده است؟ ظاهراً اين كلمه قبل از قرآن سابقه اى ندارد و براى اوّلين بار قرآن اين لغت را در مورد انسان به كار برده است. ما ابتدا بايد ببينيم كه خود لغت «فطرت» چه لغتى است و دقيقا ريشه اين لغت را به دست آوريم.(1)

فطرت و تربيت

البته اين مسأله شاخه هاى زيادى در جاهاى مختلف پيدا مى كند؛ از جمله در بحث تعليم و تربيت كه بحث بسيار وسيعى است. اگر انسان داراى يك سلسله فطريّات باشد قطعاً تربيت او بايد با در نظر گرفتن همان فطريّات صورت گيرد و اصل لغت «تربيت» هم اگر به كار برده

مى شود بر همين اساس است، چون «تربيت» يعنى رشد دادن و پرورش دادن، و اين مبنى بر قبول كردن يك سلسله استعدادها در انسان است.(2)

لغت فطرت كه در قرآن آمده است: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»(3)

چه لغتى است؟ مادّه فطر (ف، ط، ر) مكرّر در قرآن آمده است:

«فَطَرَهُنَّ»(4)،

«فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»(5)، «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ»(6) و «مُنْفَطِرٌ بِهِ»(7) در همه جا در مفهوم اين كلمه، ابداع و خلق- و بلكه خلق به همان معناى ابداع- هست. «ابداع» به يك معنا يعنى آفرينش بدون سابقه. لغت «فطرة» با اين صيغه- يعنى بر وزن «فعلة»- فقط در يك آيه آمده است كه در مورد انسان و دين است كه دين «فطرة اللّه» است: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ».(8)

كسانى كه به زبان عربى آشنا هستند

ص: 396


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 451.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 452.
3- . سوره روم: 30، آیه 30.
4- . سوره انبياء: 21، آیه 56.
5- . سوره انعام: 6، آیه 14.
6- . سوره انفطار: 82، آیه 1.
7- . سوره مزّمّل: 73، آیه 18.
8- . سوره روم: 30، آیه 30.

مى دانند كه وزن «فعلة» دلالت بر نوع- يعنى گونه- مى كند. «جلسة» يعنى نشستن، «جلسة» يعنى نوع خاصّى از نشستن. «جلست جلسة زيد» يعنى نشستم به گونه نشستن زيد، همان گونه كه زيد مى نشيند نشستم.

چنانكه گفتيم در قرآن لغت «فطرت» در مورد انسان و رابطه او با دين آمده است: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» يعنى آن گونه خاصّ از آفرينش كه ما به انسان داده ايم؛ يعنى

انسان به گونه اى خاص آفريده شده است. اين كلمه اى كه امروز مى گويند «ويژگيهاى انسان»، اگر ما براى انسان يك سلسله ويژگيها در اصل خلقت قائل باشيم، مفهوم فطرت را مى دهد. فطرت انسان يعنى ويژگي هايى در اصل خلقت و آفرينش انسان.(1)

در قرآن سه لغت (فطرة، صبغة، حنيف) آمده است كه اين سه لغت (با توجه به) معنا و مفهومى كه قرآن درباره دين دارد (فطرة اللّه الّتى فطر النّاس عليها) در مورد يك معنا به كار برده شده اند؛ يعنى مفهوم هاى مختلفى هستند كه مصداق واحد دارند. يكى همين لغت «فطرة» است، دوم لغت «صبغة» و سوم لغت «حنيف»؛ يعنى در مورد دين، هم «فطرة اللّه» گفته شده است، هم «صبغة اللّه» و هم «للدّين حنيفا».

در قرآن آمده است: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً»(2)

اين لغت نيز بر وزن «فعلة» است. «صبغة» از همان مادّه كلماتى مثل «صبغ» و «صبّاغ» است. «صبغ» يعنى رنگ كردن، «صبّاغ» يعنى رنگرز و «صبغة» يعنى نوع رنگ زدن، نوع رنگ كردن.(3)

(رنگ كردن به معناى رنگ زدن نه به معناى فريب دادن). «صبغة اللّه» يعنى نوع رنگى كه خدا در متن تكوين زده است، يعنى رنگ خدايى.

ص: 397


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 455.
2- . سوره بقره: 2، آیه 138.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 459.

درباره دين آمده است كه دين رنگ خدايى است، رنگى است كه دست حق در متن تكوين و در متن خلقت، انسان را به آن رنگ، متلوّن كرده است. مفسّرين و از جمله راغب گفته اند كه اين تعبير در قرآن اشاره است به عمل غسل تعميد كه مسيحيان انجام مى دادند.(1)

مسيحيان به غسل تعميد معتقد بودند و هنوز هم اين كار را مى كنند. وقتى مى خواهند كسى را مسيحى كنند، حتى بچّه اى را كه در مسيحيّت متولّد شده است براى اينكه وارد دين مسيحيّت كنند، او را غسل مى دهند و به اين وسيله رنگ مسيحيّت به او مى زنند و اين شستشو كردن را يك نوع رنگ مسيحيّت زدن مى دانند. قرآن مى گويد رنگ، آن رنگى است كه خدا در متن خلقت زده است. در يك آيه مى فرمايد: «ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً»(2)

قرآن مى گويد بشر يك فطرت دارد كه آن فطرت دينى است و دين هم اسلام است و اسلام هم يك حقيقت است از آدم تا خاتم. قرآن به «اديان» قائل نيست، به «دين» قائل است و لهذا هيچ وقت در قرآن و حديث «دين» جمع بسته نشده است چون دين فطرت است، راه است، حقيقتى در سرشت انسان است. انسان ها چند گونه آفريده نشده اند و همه پيغمبران كه آمده اند تمام دستورهاشان دستورهايى بر اساس احياء و بيدار كردن و پرورش دادن حسّ فطرى است. آنچه آنها عرضه مى دارند تقاضاى همين فطرت انسانى است. فطرت انسانى كه چند جور تقاضا ندارد و بنابراین قرآن مى فرمايد آنچه كه نوح پيغمبر (عليه السّلام) داشته است دين است و نامش اسلام، و آنچه كه ابراهيم (عليه السّلام) داشته دين است و نامش اسلام، و آنچه موسى (عليه السّلام) و عيسى (عليه السّلام) و هر پيغمبر به حقّى داشته است دين است و نامش اسلام؛ اين نام هايى كه بعدها پيدا مى شود انحراف از آن دين اصلى و از آن فطرت اصلى است، و بخاطر

ص: 398


1- . مى گويند چون در آب عموديّه شستشو مى دادند، آن را «تعميد» مى گويند. در بعضى كلمات آمده كه اين آب رنگ خاصّى (مثل زرد) داشته است.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 67.

همین مى فرمايد: «ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً؛ ابراهيم نه يهودى بود نه نصرانى، حنيف بود و مسلم. نمى خواهد بگويد ابراهيم»(1)

و من احسن من اللّه صبغة هيچ كس از خدا بهتر نمى تواند رنگ بزند؛ يعنى رنگ، رنگى است كه خدا زده است.

زرارة از امام باقر(عليه السّلام) مى پرسد: كلمه «حنفاء للّه» يعنى چه؟ مَا الْحَنِيفِيَّة؟(2)

امام مى فرمايد: حنيفيّت يعنى فطرت. باز ارجاع كرده اند به يك امر تكوينى و طبيعى.

شيخ صدوق در كتاب نفيس توحيد مى گويد كه زرارة از امام باقر راجع به «حُنَفاءَ لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ»(3) و بعد، از «حنيفيّت» سؤال كرد، امام فرمود: هِيَ الْفِطْرَةُ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها فَطَرَ اللَّهُ الْخَلْقَ عَلَى مَعْرِفَتِهِ؛ خدا مردم را بر معرفت خودش مفطور كرده است. بعد امام به داستان ذر اشاره كرد و فرمود: پيغمبر هم فرمود: «كُلُ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ يَعْنِي عَلَى الْمَعْرِفَةِ بِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَالِقُه»(4)

يعنى در فطرت هر كسى اين معرفت هست كه خداوند، آفريننده اوست. همچنين در حديث ديگر امام باقر(عليه السّلام) فرمود: عُرْوَةُ اللَّهِ الْوُثْقَى التَّوْحِيدُ وَ الصِّبْغَةُ الْإِسْلَامُ.(5)

ابن اثير در مادّه «حنف» همين معانى اى را كه در احاديث ما آمده است گفته است كه معناى «حنفاء» اين است كه خداوند، انسانها را از معاصى، پاك آفريده است. پس اگر ما بخواهيم لغت «حنيف» را معنى كنيم، چنين مى شود: حق گرا؛ حقيقت گرا و يا خداگرا،

توحيدگرا. در فطرت انسان حنيفيّت هست، يعنى در فطرت او حق گرايى و حقيقت گرايى هست.(6)

ص: 399


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 460.
2- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 3، ص 279.
3- . سوره حج: 22، آیه 31.
4- . مجلسى، الأنوار، ج 3، ص 279.
5- . مجلسى، بحار الأنوار، ج 3، ص 42.
6- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 462.

حال راجع به فطريّات انسان صحبت مى كنيم. آيا انسان فطريّاتى دارد يا ندارد، و قهراً معنى فطريّات چيست؟

ما سه لغت داريم كه خوب است اين سه لغت از يكديگر تميز داده شوند و فرقشان بيان شود. يكى لغت «طبيعت» است. معمولاً در مورد بى جان ها لغت «طبيعت» يا «طبع» به كار برده مى شود- البتّه در مورد جاندارها هم به كار برده مى شود- مثلًا ما مى گوييم كه طبع آب چنين است؛ وقتى مى خواهيم خاصيّتى از خواصّ اين موجود بى جان به نام «آب» را بيان كنيم مى گوييم طبع آب چنين است، يا مى گوييم طبيعت اكسيژن چنين است كه قابل احتراق است؛ طبيعت ئيدروژن و ازت چنين است؛ و براى اشياء به اعتبار خواصّ گوناگونى كه دارند ويژگيهايى ذاتى قائل مى شويم. اسم ويژگى ذاتى (شى ء بى جان) را «طبيعت» مى گذاريم. اين ناشى از يك فكر فلسفى است كه در همه افراد بشر هست؛ يعنى بشر اين طور فكر مى كند كه دو شى ء متساوى ازهرجهت، نمى توانند خواصّ گوناگون داشته باشند.

البتّه طبيعت را در غير بى جان- يعنى در جاندارها مثل گياهان و حيوانات و انسان- هم به كار مى بريم ولى در آن جنبه هايى كه با بى جانها مشتركند؛ چون جاندارها آنچه را كه بى جانها دارا هستند دارا مى باشند ولى چيزهايى دارند كه بى جانها ندارند.(1)

لغت دوم ما لغت «غريزه» است كه بيشتر در مورد حيوانات به كار برده مى شود و كمتر در مورد انسان به كار مى رود ولى در مورد جماد و نبات به هيچ وجه به كار برده نمى شود. هنوز ماهيّت غريزه روشن نيست؛ يعنى هنوز كسى نتوانسته است درست توضيح دهد كه غريزه در

حيوانات چيست،(2)

ولى اين قدر مى دانيم كه حيوانات از ويژگي هاى مخصوص درونى اى برخوردار هستند كه راهنماى زندگى آنهاست و يك حالت نيمه آگاهانه اى در حيوانات وجود دارد

ص: 400


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 463.
2- . غريزه در حيوانات پست تر و پايين تر (مثل حشرات) بيشتر از حيوانات راقى تر است.

كه به موجب اين حالت مسير را تشخيص مى دهند و اين حالت، اكتسابى هم نيست، يك حالت غير اكتسابى و سرشتى است. در مورد حيوانات، لغت «غريزه» به كار برده مى شود. در مورد حيوانات لغت «فطرت» به كار برده نمی شود.(1)

در مورد انسان لغت «فطرت» را به كار مى بريم. «فطرت» مانند «طبيعت» و «غريزه»، يك امر تكوينى است، يعنى جزء سرشت انسان است، امرى است كه از غريزه آگاهانه تر است. انسان آنچه را كه مى داند مى تواند بداند كه مى داند؛ يعنى انسان يك سلسله فطريّات دارد و مى داند كه چنين فطريّاتى دارد. آيا انسان فطريّاتى دارد؟

فرقى كه فطريّات با غريزه دارد اين است كه غريزه در حدود مسائل مادّى زندگى حيوان است و فطريّات انسان مربوط مى شود به مسائلى كه ما آنها را مسائل انسانى (مسائل ما وراء حيوانى) مى ناميم. پس در حقيقت بحث فطرت اين است كه آيا اين مسائلى كه به عنوان مسائل خاصّ انسانى- يعنى ما وراء حيوانى- مطرح است و براى حيوان مطرح نيست همه اكتسابى است و ريشه اى در ساختمان انسان ندارد، يا اينكه نه، همه اين مسائل ريشه اى در ساختمان انسان دارد و فطرى انسان است؟(2)

بدون شك تعليمات اسلامى بر اساس قبول يك سلسله فطريّات است؛ يعنى همه آن چيزهايى كه امروز مسائل انسانى و ما وراء حيوانى ناميده مى شوند و اسم آنها را «ارزشهاى

انسانى» مى گذاريم، از نظر معارف اسلامى ريشه اى در نهاد و سرشت انسان دارند؛ اينكه ما براى انسان فطريّات قائل نشويم يعنى ريشه اى در نهاد انسان براى اينها قائل نشويم و دم از «امانيزم» و اصالت انسان بزنيم صحیح نیست.(3)

ص: 401


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 465.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 466.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 468.

آيا ما از قرآن و از متون اسلامى مى توانيم دليل بياوريم كه خيرهاى اخلاقى هم يك سلسله امورى در سرشت انساناست؟ آيا از آيه كريمه «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»(1) مى توانيم براى يك سلسله فطريّات در باب مسائل اخلاقى استفاده كنيم؟ يا از همان آيه «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ» معمولًا در جايى كه قرآن سؤال مى كند، پاسخ را از فطرت مردم مى خواهد؛ مى خواهد بگويد چيزهايى است كه اينها در نهاد مردم هست و هر كسى اينها را مى داند.(2)

محدوده فطريّات انسان

ابتدا يك سؤال را پاسخ دهیم و بعد از آن وارد بحث شویم: آيا مسائلى كه قرآن مجيد از زبان نوع انسان بيان مى كند فطرى است يا خير؟ مثلًا قرآن مى فرمايد: «وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا».(3)

آيا از اينجا دانسته نمى شود كه اعتقاد به رستاخيز فطرى نيست؟

اين سؤال از نظر كلّى سؤال خوبى است يعنى سؤالى است كه بايد روى آن كار كرد و ديد كه آيا مجموع آنچه كه قرآن از زبان نوع انسان نقل مى كند مربوط به يك سلسله امور فطرى انسان است يا نه؟ به هر حال اين سؤال به صورت كلّى قابل بحث و قابل طرح است و بايد مجموع

آياتى كه در اين زمينه هست جمع آورى بشود. ولى آنچه كه راجع به خصوص آيه: «وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا» مى توان گفت اين است كه اوّلًا بايد ببينيم اين «وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ» از زبان نوع است يا اشاره به يك انسان خاصّ است. الآن من حضور ذهن ندارم ولى احتمال دارد

ص: 402


1- . سوره شمس: 91، آیه 8.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 469.
3- . سوره مريم: 19، آیه 66.

كه شأن نزول آيه (1)

ناظر به يك جريان خاصّى باشد؛(2) يعنى يك انسان خاصّى چنين حرفى زده است، قرآن با تعجّب و با انكار مى فرمايد ببينيد اين انسان دارد چنين حرفى مى زند! اگر اين طور باشد آن وقت از زبان نوع نيست، از زبان فرد است.

ثانياً مسأله اينكه آيا اعتقاد به رستاخيز فطرى هست يا فطرى نيست، بستگى دارد به اينكه ما اعتقاد به رستاخيز را در چه شكلى طرح كنيم. يك وقت در آن شكل طرح مى كنيم كه خود قرآن در اكثر آيات طرح كرده است. معنى و مفهومى كه قرآن به رستاخيز مى دهد رجوع و بازگشت به پروردگار است: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ».(3)

اگر به اين معنى و مفهوم باشد، جواب اين است: بله، اعتقاد به رستاخيز فطرى است.(4)

در ناحيه دريافتها و شناختها اين مسأله هست كه آيا انسان داراى يك سلسله معلومات فطرى- يعنى معلومات غير اكتسابى- هست يا خير؟ ما الآن هزارها تصوّر و تصديق در ذهن خودمان داريم كه بدون شك اكثريّت قريب به اتّفاق اينها اكتسابى است.

از اين آيه قرآن كه در سوره مباركه نحل است: «وَ اللَّهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ»(5) بعضى خواسته اند استنباط كنند كه همه معلومات انسان اكتسابى است و معلومات فطرى در كار نيست.

ظاهر آيه اين است كه وقتى خدا شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد هيچ چيز نمى دانستيد، يعنى لوح ضمير شما صاف و پاك بود و هيچ نقشى در آن نبود؛ چشم و گوش به شما داده شد و

ص: 403


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 470.
2- . صاحب مجمع البيان نوشته: «نزل قوله و يقول الانسان ...» آيه مذكور در مورد ابىّ بن خلف جمحى و بنا بر قولى در مورد وليد بن مغيرة نازل شده است.
3- . سوره بقره: 2، آیه 156.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 471.
5- . سوره نحل: 16، آیه 78.

دل به شما داده شد كه مقصود مايه تفكّر است؛ يعنى در لوح ضمير شما چيزى نوشته نشده بود، با قلم حواس و با قلم دل و عقل است كه روى اين لوح صاف چيزهايى نوشته مى شود. اين يك نظريّه است.(1)

فطريّات در ناحيه خواسته ها؛ آيا انسان در ناحيه خواستهاى خودش يك سلسله فطريّات دارد يا ندارد؟ به لفظش هم كار ندارم كه اينجا خواسته ها را «غريزه» يا «فطرت» بايد گفت. خواستهاى فطرى يا غريزى انسان دو نوع است: جسمى و روحى. مقصود از خواست جسمى، تقاضايى است كه صد در صد وابسته به جسم باشد، مثل غريزه گرسنگى يا خوردن، غذا خواستن، ميل به غذا به دنبال گرسنگى. اين يك امر بسيار مادّى و جسمانى است ولى غريزى است يعنى مربوط به ساختمان بدنى انسان و هر حيوانى است. انسان بعد از اينكه به اصطلاح قدما نياز به «بدل ما يتحلّل» پيدا كرد- غذا هضم شد و احتياج به غذاى جديد پيدا شد- يك سلسله ترشّحات در معده او پيدا مى شود، بعد اينها به صورت يك احساسى در شعور انسان منعكس مى شود و لو انسانى كه اصلاً نداند معده دارد، مثل بچّه. بعد او براى اينكه اين احساس خودش را خاموش كند شروع مى كند به غذا خوردن، و وقتى غذا خورد ديگر احساس

هم از بين مى رود، بلكه يك حالت نفرتى هم پيدا مى كند. و همين طور است غريزه جنسى.(2)

غريزه جنسى تا آنجا كه به شهوت مربوط است و تا آنجا كه به هورمون هاى بدنى و ترشّحات غدّه ها مربوط است، شك ندارد كه يك امر غريزى است- خواه اسمش را «فطرى» بگذاريد و خواه نگذاريد- يعنى امرى است كه اكتسابى نيست و به ساختمان انسان مربوط است. همچنين «خواب»- ماهيّت خواب هر چه مى خواهد باشد، خستگى سلّولها يا مسموم شدن سلّولها در اثر كار زياد،

ص: 404


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 475-476.
2- . چون اينكه مسأله عشق با مسأله شهوت آيا يكى است يا دو تا، حتى در رابطه دو انسان با يكديگر آيا عشق از مقوله شهوت است يا نه، در آن بحث است؛ ما فعلًا مخلوط نمى كنيم.

و يا مصرف شدن انرژى كه باز بدن بايد انرژى بگيرد، هر چه هست، بالاخره- مربوط به ساختمان جسمانى انسان است، اينها را معمولاً مى گويند «امور غريزى».(1)

يك سلسله غرايز يا فطريّات است در ناحيه خواسته ها و ميل ها كه حتّى روانشناسى هم اينها را «امور روحى» مى نامد و لذّات ناشى از اين ها را نيز «لذّات روحى» مى نامد، مثل ميل به فرزند داشتن، غير از غريزه جنسى است كه مربوط به ارضاء شهوت است. غير از اين، هر كسى مايل است فرزند داشته باشد، و لذّتى كه انسان از داشتن فرزند مى برد يك لذّتى است كه شبيه اين لذّت ها نيست، يعنى لذّت جسمانى نيست و به هيچ عضوى وابسته نمى باشد. برترى طلبى، تفوّق خواهى و قدرت طلبى نيز در انسان يك عطش روحى است.

هر انسانى اگر در مسير قدرت طلبى و برترى طلبى و بسط سلطه خود بيفتد، اين امر نهايت ندارد. اگر تمام زمين هم تحت قدرت و تسلّطش درآيد باز اگر بشنود كه در يك كره ديگر نيز انسان هايى هستند و تمدّن هايى هست و سلطه اى هست، در فكر اين است كه به آنجا لشكركشى كند و برود آنجا را هم بگيرد. حقيقت خواهى، حقيقت جويى، مسأله علم، دانايى و

كشف حقايق، هنر و زيبايى، خلّاقيّت و فنّانيّت و ابداع و آفرينندگى، و از همه بالاتر آنچه كه ما آن را «عشق و پرستش» مى ناميم. اصلاً پرستش، آن پرستشى است كه در زمينه عشق پيدا مى شود.(2)

پرستش هايى كه از راه طمع يا ترس است مى دانيم كه از نظر اسلامى هم ارزش زيادى ندارد، يعنى ارزش آن پرستش ارزش مقدّماتى است و براى اين است كه بُعد انسان به مرحله بالاتر برسد؛ مثل اين است كه انسان، بچّه كوچك را با تهديد يا تطميع به مدرسه مى فرستد ولى نه از

ص: 405


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 483.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 484.

باب اينكه واقعاً مدرسه رفتن امرى است كه قابل خريد و فروش است و بايد مزدى به او داد؛ واقعاً اين جور نيست، آن، ارزش ذاتى دارد.(1)

خودشناسى

خودشناسى مقدّم بر خداشناسى است؛ انسان تا خود را نشناسد نمى تواند خدا را بشناسد.(2)

اين سخن از جهات متعدّد درست است نه از يك جهت. يك جهتش اين است كه (انسان) بايد وضع دستگاه گيرنده فكرى خود را بشناسد، بايد خود را به ضعف و نقص و قصور بشناسد تا خدا را به كمال و قوّت و لا تناهى بشناسد؛ بايد قصور فهم و ادراك خود را بشناسد كه تا موجودى محدود و ناقص نباشد و تا او را ضدّى و نقطه مقابلى نباشد نمى تواند او را بشناسد. پس طمع نكند كه من بايد خداوند را با حسّى از حواسّ خود درك كنم.(3)

بايد بداند كه محسوساتش هم اگر همه يكنواخت بود، اگر هميشه يك رنگ را مى ديد او را نمى شناخت؛

اگر هميشه يك صدا را يكنواخت مى شنيد باز او را نمى شناخت و از وجودش آگاه نمى شد؛ اگر هميشه يك بو به يك طرز به مشامش مى رسيد ابداً متوجّه آن نمى شد. بشر خيال نكند خدا از او مخفى شده، بلكه بايد بفهمد كه تنها ظهور يك حقيقت كافى نيست براى فهم و ادراك بشر، وجود نقطه مقابل هم كمك مى كند. نور ذات خدا محيط و ازلى و ابدى است؛ غروب و افولى ندارد و از همين جهت، ادراكات ضعيف بشر عاجز است كه او را درك كند.

بشر محدود خدا را با آثار محدودش مى شناسد؛ دستگاه گيرنده فكرى ما، خدا را با امورى مى شناسد كه مثل خودش ناقص و محدود است؛ خدا را با نورهايى مى شناسد كه در يك نقطه هست و در يك نقطه نيست، مثل حيات نبات و حيوان و شعورى كه در يك نقطه مادّه پيدا

ص: 406


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، ج 3، ص 485-486.
2- . مصباح الشريعة، ص 13.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، دستگاه ادراكى بشر، ج 3، ص 128.

مى شود؛ خدا را به امورى مى شناسد كه در يك زمان هست و در يك زمان نيست، يعنى طلوع و غروب دارد.

خداوند را افعال و مخلوقاتى است؛ نورهايى است كه آفريده اوست. آن نورها طلوع مى كنند و غروب مى كنند. خداوند خود را از راه نورهاى فعلى خود به ما مى شناساند. حيات و زندگى نور الهى است؛ نورى است كه آن را بر مادّه ظلمانى بسط مى دهد و سپس قبض مى نمايد: «وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَ نُمِيتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ؛(1)

ماييم كه نور حيات را به جهان مى گسترانيم و پس مى گيريم.» همه چيز به ما بر مى گردد. ما وارث همه چيز هستيم.

«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ؛(2)

يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِ؛(3)

وَ هُوَ حَىٌّ لا يَموتُ؛(4) وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ.(5) شب را در روز فرو مى برد و روز را در

شب. زنده را از مرده بيرون مى آورد و مرده را از زنده. و خودش زنده اى است كه موت در او راه ندارد؛ نورى است كه غروب و افول ندارد. او بر هر چيز قادر و تواناست.»(6)

زندگى كه در زمين پيدا مى شود محدود است، هم از لحاظ زمان و هم از لحاظ مكان؛ در يك لحظه يا در يك نقطه پيدا مى شود، نبات و حيوان و انسان از او بهره مند مى شوند. زندگى با همه شئون و جلوهایى كه دارد: رشد و نمو، زيبايى و طراوت، حسن تركيب و انتظام، احساس و ادراك، عقل و هوش، محبّت و عاطفه، غريزه هاى هدايت كننده، ذات احديّت را به ما مى نماياند. همه اينها آيت ها و آيينه هاى ذات احديّت هستند.

ص: 407


1- . سوره حجر: 15، آیه 23.
2- . سوره فاطر: 35، آیه 13.
3- . سوره انعام: 6، آیه 95.
4- . اقتباس از آيه 58 سوره فرقان.
5- . سوره مائده: 5، آیه 120.
6- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، دستگاه ادراكى بشر، ج 3، ص 129.

قرآن كريم غالباً به حيات و آثار حيات استدلال مى كند؛ به زيبايي ها و طراوت ها، به حسن تركيب و حسن انتظام، به الهام و غريزه، به محبّت و عاطفه، به محبّت هر جاندارى به اولاد و فرزندان خود و به جفت خود، به اين امور استدلال مى كند. از زبان حضرت ابراهيم نقل مى كند كه به نمرود فرمود: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ؛(1)

پروردگار من همان است كه زنده مى كند و مى ميراند». از زبان حضرت موسى نقل مى كند كه به فرعون فرمود: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى؛(2)

پروردگار ما همان است كه به هر چيزى خلقت مناسب او را داده و سپس او را «به سوى كمالش» راهنمايى كرده است».

خداى ما همان است كه هر چيزى را آنچه لايق بود داد و نظامى چنين متقن به وجود آورده است كه موجودات را به كمال لايق آنها هدايت كرد. اوست كه به هر گياهى نيرويى داد كه مانند يك مهندس ماهر نقشه وجود خود را مى كشد و طرّاحى مى كند، خود را آرايش مى دهد و

جلوه گرى مى نمايد. اوست كه به هر حيوانى، از كوچك ترين حشره ها گرفته تا حيوانات، غريزه و الهاماتى داد كه عقل از ادراك و توصيف آنها عاجز است. اوست كه به زنبور عسل الهام كرد كه براى خود در كوه ها خانه بنا كند؛ با مهندسى مخصوصى از درختها و از عرشهاى چوبى براى خود لانه بسازد: «وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ. ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ».(3) اوست كه مورچه ضعيف را اين قدر توانا و دانا آفريد و راهيابى در وجود او قرار داد كه سالها بشر مطالعه مى كند و حيرت بر حيرتش مى افزايد.(4)

جهان بينى

ص: 408


1- . سوره بقره: 2، آیه 258.
2- . سوره طه: 20، آیه 50.
3- . سوره نحل: 57، آیه 68.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، دستگاه ادراكى بشر، ج 3، ص 130.

يك مسلك و يك فلسفه زندگى خواه ناخواه بر نوعى اعتقاد و بينش و ارزيابى درباره هستى و بر يك نوع تفسير و تحليل از جهان مبتنى است. نوع برداشت و طرز تفكّرى كه يك مكتب درباره جهان و هستى عرضه مى دارد، زيرساز و تكيه گاه فكرى آن مكتب به شمار مى رود. اين زيرساز و تكيه گاه اصطلاحاً «جهان بينى» ناميده مى شود.

همه دين ها و آيين ها و همه مكتب ها و فلسفه هاى اجتماعى متّكى بر نوعى جهان بينى بوده است. هدف هايى كه يك مكتب عرضه مى دارد و به تعقيب آنها دعوت مى كند و راه و روش هايى كه تعيين مى كند و بايد و نبايدهايى كه انشاء مى كند و مسئوليّت هايى كه به وجود مى آورد، همه به منزله نتايج لازم و ضرورى جهان بينى اى است كه عرضه داشته است.

حكما حكمت را تقسيم مى كنند به حكمت عملى و حكمت نظرى. «حكمت نظرى» دريافت هستى است آن چنان كه هست، و «حكمت عملى» دريافت خطّمشى زندگى است

آن چنان كه بايد. اين چنين «بايد»ها نتيجه منطقى آن چنان «هست»ها می باشد، بالأخص آن چنان «هست»هايى كه فلسفه اولى و حكمت ما بعد الطّبيعى عهده دار بيان آنهاست.(1)

جهان احساسى و جهان شناسى

بديهى است كه از كلمه «جهان بينى» كه مادّه ديدن در آن به كار رفته است نبايد به اشتباه بيفتيم و جهان بينى را به معنى «جهان احساسى» تلقّى كنيم. جهان بينى به معنى جهان شناسى است و به مسأله معروف «شناخت» مربوط مى شود. شناخت از مختصّات انسان است، بر خلاف احساس كه از مشتركات انسان و ساير جانداران است، به خاطر همین جهان شناسى نيز از مختصّات انسان است و به نيروى تفكّر و تعقّل او بستگى دارد.(2)

ص: 409


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 75.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 76.

انواع جهان بينى

اشاره

جهان بينى يا جهان شناسى، به عبارت ديگر تعبير و تفسير انسان از جهان، در یک تقسیم بندی کلی، به دو دسته؛ جهان بینی الهی و جهان بینی مادّی تقسیم می شد.

1. جهان بینی مادّی: يعنى دنياى حوادث را فقط از جنبه ابعاد مادّى و روابط حسّى و جسمانى در نظر گرفته شود و عواملى كه در علل و معلولات شركت می دهیم تنها عوامل مادّى و حسّى باشد. بديهى است از نظر جهان بينى مادّى تنها بايد به همين عوامل و روابط علّىّ و معلولى ميان آنها اكتفا كرد. از نظر مادّى عوامل مؤثّر در اجل و روزى و سلامت و سعادت و خوشبختى منحصراً مادّى است. تنها عوامل مادّى است كه اجل را نزديك يا دور مى كند؛ روزى

را توسعه مى دهد يا تنگ مى كند؛ به تن سلامت مى دهد يا مى گيرد؛ خوشبختى و سعادت را تأمين يا نابود مى كند. امّا از نظر جهان بينى الهى، علل و عوامل ديگرى كه عوامل روحى و معنوى ناميده مى شوند نيز هم دوش عوامل مادّى در كار اجل و روزى و سلامت و سعادت و امثال اين امور مؤثّر هستند.(1) اگر جهان بينى انسان صرفاً جهان بينى مادّى و بر اساس انحصار واقعيّت در محسوسات باشد، هر گونه ايده پرستى و آرمان خواهى اجتماعى و انسانى بر خلاف واقعيّات محسوسى است كه انسان در آن هنگام در روابط خود با جهان احساس مى كند.(2)

2. جهان بینی الهی: از نظر جهان بينى الهى كه واقعيّت را در چهار چوب مادّه و جسم و كيفيّات و انفعالات جسمانى محدود و محصور نمى داند، دنياى حوادث داراى تار و پودهايى بيشتر و پيچيده تر است و عواملى كه در پديد آمدن حوادث شركت دارند بسى افزون تر مى باشند. از نظر جهان بينى الهى، جهان يك واحد زنده و با شعور است؛ اعمال و افعال بشر حساب و عكس

ص: 410


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 405.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 40.

العمل دارد؛ خوب و بد در مقياس جهانى بى تفاوت نيست؛ اعمال خوب و بد بشر مواجه مى شود با عكس العمل هايى از جهان كه احياناً در دوره حيات و زندگى خود فرد به او مى رسد.(1)

جهان بينى يا جهان شناسى الهی سه گونه است، يعنى از سه منبع ممكن است الهام می شود: علم، فلسفه، دين. پس جهان بينى الهی سه گونه است: علمى، فلسفى، مذهبى.

جهان بينى علمى

باید دید علم چگونه و در چه حدودى به ما بينايى و بينش مى دهد. علم مبتنى بر دو چيز است: فرضيّه و آزمون. در ذهن يك عالم براى كشف و تفسير يك پديده، اوّل فرضيّه اى نقش مى بندد و سپس آن را در عمل، در لابراتوار مورد آزمايش قرار مى دهد. اگر آزمايش آن را تأييد كرد به صورت يك اصل علمى مورد قبول واقع مى شود و تا فرضيّه اى ديگر جامع تر كه آزمون ها بهتر آن را تأييد كند پديد نيامده است آن اصل علمى به اعتبار خود باقى است، و به محض وارد شدن فرضيّه اى جامع تر ميدان را براى او خالى مى كند.

علم به اين طريق به كشف علّت ها و كشف آثار و معلول ها مى پردازد، با آزمايش عملى، علّت چيزى و يا اثر و معلول چيزى را كشف مى كند و باز به سراغ علّت آن علّت و معلول آن معلول مى رود و تا حدّ ممكن به كشف خود ادامه مى دهد.

كار علم از آن جهت كه بر آزمون عملى مبتنى است، مزايا و نارسايي هايى دارد. بزرگترين مزيّت كشفيّات علمى اين است كه دقيق و جزئى و مشخّص است. علم قادر است كه درباره يك موجود جزئى هزاران اطلاع به انسان بدهد، از يك برگ درخت دفترى از معرفت بسازد، ديگر اينكه چون قوانين خاصّ هر موجود را به بشر مى شناساند، راه تصرّف و تسلّط بشر بر آن موجود را به او مى نماياند و از اين راه، صنعت و تكنيك را به وجود مى آورد.(2)

ص: 411


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، ج 1، ص 405.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 77.

آيا اينكه جهان آغازى و فرجامى دارد يا از هر دو طرف بى نهايت است قابل آزمايش است، يا عالم وقتى كه به اين نقطه مى رسد، آگاهانه يا ناآگاهانه، بر شهپر فلسفه مى نشيند و اظهار نظر مى كند؟ از نظر علم، جهان كهنه كتابى است كه اول و آخر آن افتاده است، نه اوّلش معلوم

است نه آخرش، اين است كه جهان بينى علمى، جزءشناسى است نه كل شناسى. علم، ما را به وضع برخى اجزاء جهان آشنا مى كند نه به شكل و قيافه و شخصيّت كلّ جهان.

نارسايى ديگر جهان بينى علمى از نظر تكيه گاه بودن براى يك ايدئولوژى اين است كه علم از جنبه نظرى، يعنى از جنبه ارائه واقعيّت آن چنان كه هست و از نظر جلب ايمان به چگونگى واقعيّت هستى، متزلزل و ناپايدار است. چهره جهان از يك ديدگاه علمى روز به روز تغيير مى كند، زيرا علم بر فرضيّه و آزمون مبتنى است نه بر اصول بديهى اوّلى عقلى. فرضيّه و آزمون ارزش موقّت دارد، به همين جهت جهان بينى علمى يك جهان بينى متزلزل و بى ثبات است و نمى تواند پايگاه ايمان واقع شود.

جهان بينى علمى، به حكم محدوديّتى كه ابزار علم (فرضيّه و آزمون) براى علم جبراً به وجود آورده است، از پاسخگويى به يك سلسله مسائل اساسى جهان شناسى كه خواه ناخواه براى ايدئولوژى پاسخگويى قطعى به آنها لازم است، قاصر است، از قبيل: جهان از كجا آمده است؟ به كجا مى رود؟ ما در چه نقطه و موضع از مجموع هستى هستيم؟ آيا جهان از نظر زمانى، اوّل و آخر دارد يا ندارد؟ از نظر مكانى چطور؟ آيا هستى در مجموع خود صحيح است يا غلط؟ حقّ است يا پوچ؟ زشت است يا زيبا؟(1)

آيا بر جهان سنّت هاى ضرورى و لا يتغيّر حاكم است يا هيچ سنّت غير قابل تغييرى وجود ندارد؟ آيا هستى در مجموع خود يك واحد زنده و با شعور است يا مرده و بى شعور، و وجود انسان يك استثناء و تصادف است؟ آيا موجود، معدوم مى شود؟ آيا معدوم، موجود مى شود؟ آيا اعاده

ص: 412


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 78.

معدوم ممكن است يا محال؟ آيا جهان و تاريخ عيناً مو به مو- هر چند پس از ميلياردها سال- قابل تكرار است (نظريّه دور و كور)؟ آيا به راستى وحدت حاكم است يا كثرت؟ آيا جهان تقسيم مى شود به مادّى و غير مادّى، و جهان مادّى بخشى كوچك از مجموع جهان است؟ آيا جهان، هدايت شده و بيناست يا كور و نابينا؟ آيا جهان با انسان در حال دادوستد است؟ آيا جهان در برابر نيكى و بدى انسان عكس العملى نيك و بد دارد؟ آيا پس از اين حيات فانى يك حيات باقى وجود دارد؟ و امثال اين پرسشها.

علم در پاسخ همه اين پرسشها به «نمى دانم» مى رسد، زيرا نمى توان اينها را آزمود. علم به مسائل محدود و جزئى پاسخ مى دهد، امّا از تصوير كلّى جهان ناتوان است.(1)

از همه اينها گذشته، ارزش جهان بينى علمى، ارزش علمى و فنّى است نه نظرى. آنچه مى تواند تكيه گاه يك ايدئولوژى قرار گيرد ارزش نظرى است نه عملى.

ارزش نظرى علم در اين است كه واقعيّت جهان همان گونه باشد كه علم در آيينه خود ارائه مى دهد. ارزش عملى و فنّى آن اين است كه علم خواه آنكه واقعيّت نما باشد و يا نباشد، در عمل به انسان توانايى ببخشد و مثمر ثمر بوده باشد. صنعت و تكنيك امروز نمايشگر ارزش عملى و فنّى علم است.

از آنچه گفتيم روشن می شود كه ايدئولوژى نيازمند به نوعى جهان بينى است كه اوّلاً به مسائل اساسى جهان شناسى- كه به كل جهان مربوط مى شود نه به جزء خاص- پاسخ دهد، ثانياً يك شناسايى پايدار و قابل اعتماد و جاودانه بدهد نه يك شناسايى موقّت و زودگذر، ثالثاً آنچه ارائه مى دهد ارزش نظرى و واقعيت نمايانه داشته باشد نه صرفاً عملى و فنّى، و روشن شد كه جهان بينى علمى با همه مزايايى كه از جهاتى ديگر دارد فاقد نيازهاى سه گانه بالاست.

ص: 413


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 79.

جهان بينى

فلسفى

هر چند جهان بينى فلسفى دقّت و مشخّص بودن جهان بينى علمى را ندارد، در عوض از آن نظر كه متّكى به يك سلسله «اصول» است و آن اصول اوّلاً بديهى و براى ذهن غير قابل انكار هستند و با روش برهان و استدلال پيش مى روند.(1)

ثانياً عام و در برگيرنده هستند (در اصطلاح فلسفى از احكام موجود بما هو موجودند) طبعاً از نوعى جزم برخوردار است و آن تزلزل و بى ثباتى كه در جهان بينى علمى ديده مى شود، در جهان بينى فلسفى نيست، و هم محدوديّت جهان بينى علمى را ندارد.

جهان بينى فلسفى پاسخگو به همان مسائلى است كه تكيه گاههاى ايدئولوژي ها هستند. تفكّر فلسفى، چهره و قيافه جهان را در كلّ خود مشخّص مى كند.

جهان بينى علمى و جهان بينى فلسفى، هر دو مقدّمه عمل هستند، ولى به دو صورت مختلف. جهان بينى علمى به اين صورت مقدّمه عمل است كه به انسان قدرت و توانايى «تغيير» و «تصرّف» در طبيعت مى دهد و او را بر طبيعت تسلّط مى بخشد كه طبيعت را در جهت ميل و آرزوى خود استخدام نمايد، امّا جهان بينى فلسفى به اين صورت مقدّمه عمل و مؤثّر در عمل است كه جهت عمل و راه انتخاب زندگى انسان را مشخّص مى كند. جهان بينى فلسفى در طرز برخورد و عكس العمل انسان در برابر جهان مؤثّر است، موضع انسان را درباره جهان معيّن مى كند، نگرش او را به هستى و جهان شكل خاص مى دهد، به انسان ايده مى دهد يا ايده او را از او مى گيرد، به حيات او معنى مى دهد يا او را به پوچى و هيچى مى كشاند. اين است كه گفته می شود علم قادر نيست به انسان نوعى جهان بينى بدهد كه پايه و مبناى يك ايدئولوژى قرار گيرد، ولى فلسفه مى تواند.

ص: 414


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 80.

جهان بينى مذهبى

اگر هرگونه اظهار نظر كلّى درباره هستى و جهان را جهان بينى فلسفى بدانيم بايد جهان بينى مذهبى را يك نوع از جهان بينى فلسفى بدانيم. جهان بينى مذهبى و جهان بينى فلسفى وحدت قلمرو دارند، بر خلاف جهان بينى علمى. ولى اگر نظر به مبدأ معرفت و شناسايى داشته باشيم، مسلّما جهان شناسى مذهبى با جهان شناسى فلسفى دو نوع است.(1)

در برخى مذاهب مانند اسلام جهان شناسى مذهبى در متن مذهب، رنگ فلسفى يعنى رنگ استدلالى به خود گرفته است، بر مسائلى كه عرضه شده است با تكيه بر عقل، استدلال و اقامه برهان شده است، از اين رو جهان بينى اسلامى در عين حال يك جهان بينى عقلانى و فلسفى است.

از مزاياى جهان بينى مذهبى- علاوه بر دو مزيّت جهان بينى فلسفى: ثبات و جاودانگى، و ديگر عموم و شمول- كه جهان بينى علمى و جهان بينى فلسفى محض فاقد آن است، قداست بخشيدن به اصول جهان بينى است.

پس از مجموع مطالب مطرح شده، این نتيجه حاصل مى شود كه يك جهان بينى آنگاه مى تواند تكيه گاه يك ايدئولوژى قرار گيرد كه استحكام و وسعت تفكّر فلسفى و قدس و حرمت اصول مذهبى را داشته باشد.

معيار خوبى جهان بينى

جهان بينى خوب و عالى آن است كه: اوّلاً قابل اثبات و استدلال باشد، به عبارت ديگر، از ناحيه عقل و منطق حمايت شود. ثانياً به حيات و زندگى معنى بدهد، انديشه لغو و بيهوده بودن زندگى را، اينكه همه راه ها به پوچى و هيچى منتهى مى شود، از ذهنها خارج سازد. ثالثاً

ص: 415


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 81.

آرمان ساز و شوق انگيز و آرزوخيز باشد. رابعاً قدرت تقدّس بخشيدن به هدف هاى انسانى و اجتماعى داشته باشد. خامساً تعهّدآور و مسئوليّت ساز باشد.

منطقى بودن يك جهان بينى زمينه پذيرش عقلى آن را فراهم مى سازد و آن را در انديشه ها قابل قبول مى كند، ابهام ها و تاريكي هايى را كه در عمل مانع بزرگى است برطرف مى سازد. آرمان ساز بودن جهان بينى يك مكتب، جاذبه و قدرت كشش به آن مى دهد و به آن حرارت و نيرو مى بخشد.(1)

تقدّس بخشيدن يك جهان بينى به هدف هاى مكتب، سبب مى گردد كه افراد به سهولت در راه هدف هاى مكتب فداكارى و از خودگذشتگى به خرج دهند. تا يك مكتب نتواند به هدف هاى خود تقدّس بخشد و در افراد حسّ پرستش و فداكارى و گذشت نسبت به هدف هاى مكتب به وجود نياورد، آن مكتب ضمانت اجرايى ندارد. تعهّدآورى و مسئوليّت سازى يك جهان بينى، فرد را در عمق وجدان و ضمير متعهّد مى كند و مسئول خويش و جامعه قرار مى دهد.

جهان بينى توحيدى

همه آن خصائص و خصلت ها كه لازمه يك جهان بينى خوب است، در جهان بينى توحيدى جمع است. تنها جهان بينى توحيدى است كه مى تواند همه آن خصائص را داشته باشد.

جهان بينى توحيدى يعنى درك اينكه جهان از يك مشيّت حكيمانه پديد آمده است و نظام هستى بر اساس خير وجود و رحمت و رسانيدن موجودات به كمالات شايسته آنها استوار است. جهان بينى توحيدى، يعنى جهان «يك قطبى» و «تك محورى» است. جهان بينى

توحيدى يعنى جهان ماهيّت «از اويى» (انّا للّه) و «به سوى اويى» «إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»(2)

دارد، موجودات جهان با

ص: 416


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 82.
2- . سوره بقره: 2، آیه 156.

نظامى هماهنگ به يك «سو» و به طرف يك مركز، تكامل مى يابند، آفرينش هيچ موجودى عبث و بيهوده و بدون هدف نيست، جهان با يك سلسله نظامات قطعى كه «سنن الهيّه» ناميده مى شود اداره مى شود. جهان بينى توحيدى با نيروى منطق و علم و استدلال حمايت مى شود. در هر ذرّه از ذرّات جهان دلائلى بر وجود خداى حكيم عليم هست و هر برگ درختى دفترى در معرفت پروردگار است.(1)

جهان بينى توحيدى به حيات و زندگى معنى و روح و هدف مى دهد، زيرا انسان را در مسيرى از كمال قرار مى دهد كه در هيچ حدّ معيّنى متوقّف نمى شود و هميشه رو به پيش است. جهان بينى توحيدى كشش و جاذبه دارد، به انسان نشاط و دلگرمى مى بخشد، هدف هايى متعالى و مقدّس عرضه مى دارد و افرادى فداكار مى سازد.

جهان بينى توحيدى تنها جهان بينى اى است كه در آن تعهّد و مسئوليّت افراد در برابر يكديگر مفهوم و معنى پيدا مى كند، همچنان كه تنها جهان بينى اى است كه آدمى را از سقوط در درّه هولناك پوچى گرايى و هيچى ستايى نجات مى دهد.

جهان بينى اسلامى

جهان بينى اسلامى، جهان بينى توحيدى است. توحيد در اسلام به خالص ترين شكل و پاك ترين طرز بيان شده است. از نظر اسلام خداوند مثل و مانند ندارد: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ».(2)

خدا شبيه چيزى نيست و هيچ چيزى را نتوان به خداوند تشبيه كرد، خداوند بى نياز مطلق است، همه به او نيازمندند و او از همه بى نياز است: «أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».(3)

ص: 417


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 83.
2- . سوره شورى: 42، آیه 11.
3- . سوره فاطر: 35، آیه 15.

خدا به همه چيز آگاه است و بر همه چيز تواناست: «إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ»(1)

«أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ».(2) او در همه جا هست و هيچ جا از او خالى نيست. بالاى آسمان و قعر زمين با او يك نسبت دارد. به هر طرف كه بايستيم رو به او ايستاده ايم: «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ».(3)

و از مكنونات قلب و از خاطرات ذهن و نيّتها و قصدهاى همه آگاه است: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ».(4)

از رگ گردن انسان به انسان نزديكتر است: «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ».(5)

او مجمع كمالات است و از هر نقصى منزّه و مبرّاست: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى»(6)

او جسم نيست و به چشم ديده نمى شود: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ».(7)

از نظر جهان بينى توحيدى اسلامى، جهان يك آفريده است و با عنايت و مشيّت الهى نگهدارى مى شود، اگر لحظه اى عنايت الهى از جهان گرفته بشود نيست و نابود مى گردد. هدف هاى حكيمانه در خلقت جهان و انسان در كار است، هيچ چيزى نابجا و خالى از حكمت و فايده آفريده نشده است. نظام موجود، نظام احسن و اكمل است. نظام عالم بر اساس اسباب

و مسبّبات برقرار شده است و هر نتيجه اى را از مقدّمه و سبب مخصوص خودش بايد جستجو كرد. از هر نتيجه و سبب، تنها نتيجه و مسبّب مخصوص خود آن را بايد انتظار داشت. قضا و قدر الهى، وجود هر موجودى را تنها از مجراى علّت خاصّ خودش به وجود مى آورد. قضا و تقدير الهى يك شى ء، عين قضا و تقدير سلسله علل اوست.

ص: 418


1- . سوره شورى: 42، آیه 12.
2- . سوره حج: 22، آیه 6.
3- . سوره بقره: 2، آیه 115.
4- . سوره ق: 50، آیه 16.
5- . سوره ق: 50، آیه 16.
6- . سوره اعراف: 7، آیه 180.
7- . سوره انعام: 6، آیه 103.

اراده و مشيّت الهى به صورت «سنّت»، يعنى به صورت قانون و اصل كلّى، در جهان جريان دارد. سنّت هاى الهى تغيير نمى كند و آنچه تغيير مى كند بر اساس سنّت هاى الهى است. خوبى و بدى دنيا براى انسان بستگى دارد به نوع رفتار انسان در جهان و طرز برخورد و عمل او. تدريج و تكامل، قانون الهى و سنّت الهى است، در اصل جهان گاهواره تكامل انسان است.

قضا و قدر الهى بر همه جهان حاكم است و انسان به حكم قضا و قدر، آزاد و مختار و مسئول و حاكم بر سرنوشت خويش است. انسان داراى شرافت و كرامت ذاتى و شايسته خلافت الهى است، دنيا و آخرت به يكديگر پيوسته است. رابطه اين دو نظير رابطه مرحله كشت و مرحله برداشت محصول است كه هر كس عاقبت كار آن درو مى کند كه كشته است، نظير رابطه دوره كودكى و دوره پيرى است كه دوره پيرى ساخته دوره كودكى و جوانى است.(1)

اسلام

اسلام نام دين خداست كه يگانه است و همه پيامبران براى آن مبعوث شده اند و به آن دعوت كرده اند. صورت جامع و كامل دين خدا به وسيله خاتم پيامبران(صلّى اللّه عليه وآله وسلم) به مردم ابلاغ شد و نبوّت پايان يافت و امروز با همين نام در جهان شناخته مى شود.

تعاليم اسلامى كه به وسيله آن حضرت ابلاغ شد، به حكم اينكه صورت كامل و جامع دين خداست و براى اين است كه براى هميشه راهبر بشر باشد، مشخّصات و مميّزات خاص دارد كه متناسب با دوره ختميّه است. اين مشخّصات در مجموع خود نمى توانست در دوره هاى قبل وجود داشته باشد. هر يك از اين مشخّصات معيارى است براى شناخت اسلام. با اين معيارها و

ص: 419


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، ج 2، ص 85.

مقياس ها مى توان سيمايى، هر چند مبهم، از اسلام به دست آورد، و هم مى توان با اين معيارها تشخيص داد كه فلان تعليم از اسلام هست يا نيست.(1)

مى دانيم هر مكتب و ايدئولوژى و هر دستگاه انديشه كه طرحى براى نجات و رهايى و كمال و سعادت بشر ارائه مى دهد، يك سلسله ارزش ها عرضه مى دارد و «بايد»ها و «نبايد»ها و «شايد»ها و «نشايد»ها در سطح فرد يا جامعه مى آورد. ولى اين «بايد»ها و «نبايد»ها متّكى بر فلسفه خاصّى است كه آنها را توجيه مى نمايد، يعنى اگر يك مكتب يك سلسله دستورها و فرمانها عرضه مى دارد، ناچار متّكى بر نوعى فلسفه و جهان بينى درباره هستى و جهان و جامعه و انسان است.

جهان بينى يعنى مجموعه اى از بينش ها و تفسيرها و تحليل ها درباره جهان و جامعه و انسان كه جهان چنين است و يا چنان است، اين چنين قانون دارد، آن چنان پيش مى رود، فلان هدف را تعقيب مى كند يا نمى كند، مبدأ دارد يا ندارد، غايت دارد يا ندارد و امثال اينها، و يا انسان چنين سرشت و طبيعتى دارد.

ايدئولوژى بر پايه جهان بينى استوار است. اينكه چرا بايد اين چنين يا آن چنان بود يا زيست يا رفت يا ساخت يا شد، براى اين است كه جهان يا جامعه يا انسان چنين يا چنان است. «چراى» هر ايدئولوژى در جهان بينى اى كه آن ايدئولوژى بر آن استوار است نهفته است و به

اصطلاح، ايدئولوژى از نوع «حكمت عملى» است و جهان بينى از نوع «حكمت نظرى». هر نوع خاص از حكمت عملى مبتنى بر نوعى خاص از حكمت نظرى است، مثلا حكمت عملى سقراط بر اساس بينش خاصّى است كه سقراط از جهان دارد كه همان حكمت نظرى اوست.(2)

ص: 420


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 225.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 226.

پس چرا ايدئولوژيها مختلف و متفاوت است؟ چون جهان بيني ها مختلف است. ايدئولوژى تابعى است از جهان بينى.

از طرف ديگر، جهان بينى كه مى توان آن را جهان شناسى نيز تعبير كرد، چرا مختلف است؟ چرا يك مكتب جهان را اين چنين مى بيند و ديگرى آن چنان؟ يكى اين چنين مى شناسد و ديگرى آن چنان؟

پاسخ به اين پرسش چندان ساده نيست. برخى تا به اينجا مى رسند فورا پاى پايگاه اجتماعى و وضع طبقاتى را به ميان مى كشند، مدّعى هستند موضع طبقاتى و پايگاه طبقاتى به هر كس ديد خاص مى دهد و عينك خاص براى ديدن جهان به چشمش مى زند، رابطه انسان با جامعه اش با آنچه در جامعه توليد و توزيع مى شود، با چگونگى توليد و توزيع و در نتيجه برخوردارى يا محروميّت خودش، عكس العمل ويژه در روان و اعصاب او ايجاد مى كند و به وضع درونى او شكل خاص مى دهد و شكل خاصّ وضع درونى و ذهنى او انديشه و ارزيابى و قضاوت او را درباره اشياء تحت تأثير قرار مى دهد.

طبق اين نظر كسى نمى تواند بينش خود را صحيح و بينش ديگرى را غلط تلقّى كند، زيرا بينش، امرى نسبى و محصول رابطه خاصّ هر فرد با محيط طبيعى و اجتماعى اوست و براى هر كس همان صحيح است كه مى بيند.

ولى مطلب به اين سادگى نيست. در اينكه انديشه انسان تا حدود زيادى تحت تأثير محيط قرار مى گيرد بحثى نيست، ولى اينكه انسان يك پايگاه آزاد انديشه دارد كه مى تواند از هر تأثيرى خود را مستقل نگه دارد- كه از آن در زبان اسلام به «فطرت» تعبير شده است- قابل نفى و انكار نيست.(1)

ص: 421


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 227.

پس ايدئولوژى هر مكتب مبتنى است بر جهان بينى آن، و جهان بينى آن مبتنى است بر نظريّه اش درباره معرفت و شناخت. مترقّى بودن هر ايدئولوژى بستگى دارد به مترقّى بودن جهان بينى او و مترقّى بودن جهان بينى او بستگى دارد به مترقّى بودن شناخت شناسى ایشان. در حقيقت، حكمت عملى هر مكتب وابسته به حكمت نظرى آن است، و حكمت نظرى آن مکتب وابسته به منطق آن مكتب است. پس هر مكتب در درجه اوّل بايد منطق خود را مشخّص نمايد.

اسلام هر چند يك مكتب فلسفى نيست و با زبان و اصطلاح فلسفه و فلاسفه با مردم سخن نگفته است، زبانى دارد مخصوص خودش كه عموم طبقات به فراخور فهم و استعداد خود از آن بهره مى گيرند، ولى در بین مطالب خود درباره همه اين مسائل سخن گفته است بطورى كه مى توان ايدئولوژى آن را به صورت يك دستگاه انديشه عملى، و بينشهاى جهانى آن را به صورت يك حكمت نظرى، و نظريّاتش را در باب معرفت و شناخت شناسى به صورت اصول يك منطق عرضه داشت.(1)

اسلام از نظر ايدئولوژى

بيان مشخّصات اسلام از نظر ايدئولوژيكى به علّت وسعت و گستردگى دامنه ايدئولوژى اسلام، چه از نظر مشخّصات كلّى و چه از نظر مشخّصاتى كه هر شاخه بالخصوص اين

ايدئولوژى دارد، بسى دشوار است. ما از باب «مَا لَا يُدْرَكُ كُلُّهُ لَا يُتْرَكُ كُلُّهُ»(2)

آنچه فعلا در اين فرصت ميسّر است فهرست مى كنيم:(3)

ص: 422


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 228.
2- . ابن أبي جمهور، عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج 4، ص 58.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 240.

1. همه جانبگى از جمله امتيازات اسلام نسبت به اديان ديگر است، و به تعبير درست تر، از جمله ويژگي هاى صورت كامل و جامع دين خدا نسبت به صورت هاى ابتدائى، جامعيّت و همه جانبگى است. منابع چهارگانه اسلامى كافى است كه علماى امّت، نظر اسلام را درباره هر موضوعى كشف نمايند. علماى اسلام هيچ موضوعى را به عنوان اينكه بلاتكليف است تلقّى نمى كنند.

2. اجتهادپذيرى: كلّيات اسلامى به گونه اى تنظيم شده است كه اجتهادپذير است. اجتهاد يعنى كشف و تطبيق اصول كلّى و ثابت بر موارد جزئى و متغيّر. علاوه بر نحوه تنظيم كلّيات اسلامى كه خاصيّت اجتهادپذيرى به آنها داده است، قرار گرفتن عقل در شمار منابع اسلامى كار اجتهاد حقيقى را آسان كرده است.

3. سماحت و سهولت: اسلام به تعبير رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) «شَريِعَتِ سَمحِه سَهلِه»(1)

است. در اين شريعت به حكم اينكه «سهله» است، تكاليف دست و پاگير و شاقّ و حرج آميز وضع نشده است: «ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ؛(2)

خدا در دين تنگنايى قرار نداده است.» و به حكم اينكه «سمحه» (با گذشت) است، هر جا كه انجام تكليفى توأم با مضيقه و در تنگنا واقع شدن گردد، آن تكليف ملغى مى شود.

4. زندگى گرايى: اسلام يك دين زندگى گراست نه زندگى گريز، لهذا با «رهبانيّت» به شدّت مبارزه كرده است: «لَا رَهْبَانِيَّةَ فِي الْإِسْلَام؛(3)

در اسلام، رهبانيّت نيست.»(4) در جامعه هاى كهن هميشه يكى از دو چيز وجود داشت: يا آخرت گرايى و زندگى گريزى (رهبانيّت) و يا زندگى گرايى

ص: 423


1- . مجلسی، لوامع صاحبقرانى مشهور به شرح فقيه، ج 1، ص 531.
2- . سوره حج: 22، آیه 78.
3- . ابن حيون، دعائم الإسلام، ج 2، ص 193.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 241.

و آخرت گريزى (تمدّن، توسعه). اسلام آخرت گرايى را در متن زندگى گرايى قرار داد. از نظر اسلام راه آخرت از متن زندگى و مسئوليّت هاى زندگى دنيايى مى گذرد.

5. اجتماعى بودن: مقرّرات اسلامى، ماهيّت اجتماعى دارد، حتّى در فردى ترين مقرّرات از قبيل نماز و روزه چاشنى اجتماعى در آنها زده شده است. مقرّرات فراوان اجتماعى، سياسى، اقتصادى، حقوقى، جزائى اسلام ناشى از اين خصلت است، همچنان كه مقرّراتى از قبيل جهاد و امر به معروف و نهى از منكر، از مسئوليّت اجتماعى اسلامى ناشى مى شود.

6. حقوق و آزادى فرد: اسلام در عين اينكه دينى اجتماعى است و به جامعه مى انديشد و فرد را مسئول جامعه مى شمارد، حقوق و آزادى فرد را ناديده نمى گيرد و فرد را غير اصيل نمى شمارد. فرد از نظر اسلام، چه از نظر سياسى و چه از نظر اقتصادى و چه از نظر قضائى و چه از نظر اجتماعى، حقوقى دارد، از نظر سياسى حقّ مشورت و حقّ انتخاب و از نظر اقتصادى حقّ مالكيّت بر محصول كار خود و حقّ معاوضه و مبادله و صدقه و وقف و اجاره و مزارعه و مضاربه و غيره در ما يملك شرعى خود دارد و از نظر قضائى حقّ اقامه دعوى و احقاق حق و حقّ شهادت، و از نظر اجتماعى حقّ انتخاب شغل و مسكن و انتخاب رشته تحصيلى و غيره و از نظر خانوادگى حقّ انتخاب همسر دارد.

7. تقدّم حقّ جامعه بر حقّ فرد: آنجا كه ميان حقّ جامعه و حقّ فرد تعارض و تزاحم شود، حقّ جامعه بر حقّ فرد و حقّ عام بر حقّ خاص تقدّم مى يابد. حاكم شرعى در اين موارد تصميم مى گيرد.(1)

8. اصل شورا: اصل شورا در مسائل اجتماعى از نظر اسلامى اصلى معتبر است. در مواردى كه نصّى از اسلام وارد نشده مسلمين بايد روش عملى خود را با شورا و فكر جمعى انتخاب نمايند.

ص: 424


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 242.

9. منتفى بودن ضرر: دستورهاى اسلامى كه مطلق و عامّ است، تا آن حد لازم الاجرا می باشد كه مستلزم ضرر و زيانى نباشد. قاعده ضرر يك قاعده كلّى است در اسلام، كه حقّ «و تو» در مورد هر قانونى دارد كه منتهى به ضرر گردد.

10. اصالت فايده: از نظر اسلام در هر كار، اعمّ از فردى و اجتماعى، بايد در درجه اوّل فايده و نتيجه مفيد آن، در نظر گرفته شود. هر كارى كه مفيد فايده اى نباشد، از نظر اسلام «لغو» تلقّى مى شود و ممنوع است و قرآن یکی از ویژگی و شاخصه مؤمنان را دوری از امور لغو می شمارد: «وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»(1)

11. اصالت خير در مبادلات: گردش مال و ثروت و نقل و انتقال آن بايد از هر نوع بيهودگى مبرّا باشد. در مقابل هر نقل و انتقالى بايد يك خير مادّى و يا معنوى در كار باشد وگرنه گردش مال به باطل و ممنوع است . قرآن در این مورد چنین سفارش می فرماید: «وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ»(2)

نقل و انتقال ثروت از طريق قمار، مصداق اكل مال به باطل است و حرام است.

12. سرمايه به صرف اينكه از جريان عملى و فعّاليّت و معرض كاستى و نابودى خارج شد و صورت «ذمّه» و قرض به خود گرفت، عقيم و نازا و سترون مى گردد و هيچ سودى به آن تعلّق نمى گيرد، هر چه از اين راه گرفته شود «ربا» و حرام مؤكّد است (حرمت ربا).

13. هر مبادله و گردش ثروتى بايد از روى آگاهى كامل طرفين باشد و اطّلاعات لازم قبلا كسب شده باشد وگرنه معاملات جاهلانه و ريسكى، غرر و باطل است (نَهى النَّبىّ عَنِ الغَرَر).(3)

14. ضدّيت با ضدّ عقل: قال ابا عبدالله(علیه السلام): يَا هِشَامُ إِنَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ(علیهم السلام) وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ

ص: 425


1- . سوره مؤمنون: 23، آیه 3.
2- . سوره بقره: 2، آیه 188.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 243.

فَالْعُقُول. اسلام عقل را محترم و او را پيامبر باطنى خدا مى شمارد.(1)

اصول دين جز با تحقيق عقلانى پذيرفته نيست. در فروع دين، عقل يكى از منابع اجتهاد است. اسلام عقل را نوعى طهارت و زوال عقل را نوعى «مُحدِث» شدن تلقّى مى كند، به خاطر همین عروض جنون يا مستى نيز همچون بول كردن يا خوابيدن، وضو را باطل مى سازد. مبارزه اسلام با هر نوع مستى و حرمت استعمال امور مست كننده مطلقا، به علّت ضدّيت با ضدّ عقلهاست كه جزء متن اين دين است.

15. ضدّيت با ضدّ اراده: همچنان كه عقل محترم است و پاره اى از دستورهاى اسلامى براى نگهبانى عقل است، اراده كه قوّه مجريّه عقل است نيز محترم است، از اين رو «بازدارنده»ها كه در زبان اسلام «لهو» ناميده شده است، حرام و ممنوع است.

16. كار: اسلام دشمن بيكارى و بيكارگى است. انسان به حكم اينكه از جامعه بهره مى گيرد و بهره مى برد و به حكم اينكه كار بهترين عامل سازنده فرد و اجتماع و بيكارى

بزرگترين عامل فساد است، بايد كار مفيد انجام دهد. اسلام «كَلّ» بر جامعه بودن را در هر شكل مورد ملعنت قرار داده است «مَلْعُونٌ مَنْ أَلْقَى كَلَّهُ عَلَى النَّاس»(2)

17. قداست شغل و حرفه: شغل و حرفه علاوه بر اينكه يك تكليف است يك امر مقدّس و محبوب خداست و شبيه جهاد است: «إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُؤْمِنَ الْمُحْتَرِفَ؛(3)

خداوند مؤمن صاحب حرفه را دوست مى دارد.»(4) «الْكَادُّ عَلَى عِيَالِهِ كَالْمُجَاهِدِ فِي سَبِيلِ اللَّه؛(5)

آن كس كه براى اداره عائله خود، خويشتن را به رنج مى افكند مانند كسى است كه در راه خدا جهاد مى كند.»

ص: 426


1- . کلینی، کافی، ج 1، ص 16.
2- . کلینی، کافی، ج 4، ص 12.
3- . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 17، ص 135.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 244.
5- . کلینی، کافی، ج 5، ص 88.

18. ممنوعيّت استثمار: اسلام استثمار، يعنى بهره كشى بلاعوض از كار ديگران را به هر شكل و هر لباس، ناروا و مطرود مى شمارد. براى نامشروع بودن يك كار، كافى است كه ثابت شود ماهيّت استثمارى دارد.

19. اسراف و تبذير: پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: «النَّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلَى أَمْوَالِهِمْ؛(1) مردم بر اموال خود تسلّط دارند»، ولى اين تسلّط به معنى اين است كه در چارچوبى كه اسلام اجازه داده آزادى تصرّف دارند و نه بيشتر. تضييع مال به هر شكل و به هر صورت، به صورت دور ريختن، به صورت بيش از حدّ نياز مصرف كردن، به صورت صرف در اشياء لوكس و تجمّل هاى فاسدكننده، كه در زبان اسلام از آنها به «اسراف» و «تبذير» تعبير شده حرام و ممنوع است.

20. توسعه در زندگى: گسترش دادن به زندگى براى رفاه عائله (همسر و فرزندان) ما دام كه به تضييع حقّى و يا به اسراف و تبذير و يا به ترك يك تكليف و وظيفه منتهى نشود، مجاز بلكه ممدوح و مورد ترغيب است.

21. رشوه: در اسلام رشوه دهنده و رشوه گيرنده به شدّت محكوم و مستحقّ آتش معرّفى شده و پولى كه از اين راه تحصيل مى شود حرام و نارواست.

22. احتكار: گردآورى ارزاق عمومى و نگه داشتن آنها به منظور بالا رفتن قيمت ها و گران تر فروختن، حرام و ممنوع است. حاكم شرعى على رغم ميل و رضاى مالك، آنها را به بازار عرضه (كرده) و به قيمت عادلانه به فروش مى رساند.(2)

23. در آمد بر پايه مصلحت نه مطلوبيّت: معمولاً ريشه ارزش و ماليّت را مطلوبيّت و تمايلات مردم مى دانند و براى مشروع بودن كارى، قرار داشتن آن كار در جهت خواسته هاى عموم را

ص: 427


1- . نهج الحقّ و كشف الصدق.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 245.

كافى مى شمارند. ولى اسلام مطلوبيّت و كشش تمايلات را براى اعتبار ماليّت چيزى و مشروع شمردن كار افراد كافى نمى داند، مطابقت با مصلحت را شرط لازم ماليّت در عرف شرع و مشروعيّت كار مى شمارد، يعنى اسلام منبع مشروع درآمد را صرف تمايلات مردم نمى شمارد، بلكه علاوه بر زمينه تمايلات و مطلوبيّت، موافقت با مصلحت را نيز شرط مى داند. به عبارت ديگر، اسلام وجود تقاضا را براى مشروعيّت عرضه كافى نمى داند. از اين رو در اسلام پاره اى از كار و كسب ها «مكاسب محرّمه» خوانده شده است.

24. قداست دفاع از حقوق: دفاع از حقوق- اعمّ از حقوق فردى و حقوق اجتماعى- و مبارزه با متجاوز، واجب و مقدّس است: «لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَنْ ظُلِمَ؛(1) خداوند دوست نمى دارد اعلان به بدگويى (رسواسازى) را مگر در مورد مظلوم نسبت به ظالم.»

رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: «أفْضَلُ الْجِهادِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إمامٍ جائِرٍ؛(2) برترين جهادها سخن عدالت در برابر پيشوايى ستمگر است.»(3)

25. اصلاح جويى و مبارزه دائم با فساد: اصل امر به معروف و نهى از منكر در اسلام اصلى است كه به تعبير امام باقر(عليه السلام) پايه و استوانه ساير فرائض اسلامى است. اين اصل، مسلمان را در حال يك انقلاب فكرى مداوم و اصلاح جويى جاودان و مبارزه پيگير و ناآرام با فسادها و تباهيها نگه مى دارد: «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ؛(4)

شما به اين دليل باارزش ترين جامعه ها هستيد كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد.»

ص: 428


1- . سوره نساء: 4، آیه 148.
2- . کلینی، کافی، ج 5، ص 60.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 247.
4- . سوره آل عمران: 3، آیه 110.

26. توحيد: اسلام بيش از هر چيزى دين توحيد است، هيچ گونه خدشه اى را در توحيد- چه توحيد نظرى و چه توحيد عملى- نمى پذيرد. انديشه ها و رفتارها و كردارهاى اسلامى از خدا آغاز مى شود و به خدا پايان مى يابد، از اين رو هر نوع ثنويّت يا تثليث يا تكثيرى را كه به اين اصل خدشه وارد آورد به شدّت طرد مى كند از قبيل ثنويّت خدا و شيطان، يا خدا و انسان، يا خدا و خلق. هر كارى تنها با نام خدا،(1)

انديشه خدا، به سوى خدا، براى تقرّب به خدا بايد آغاز شود و انجام پذيرد و هر چه جز اين باشد از اسلام نيست. در اسلام همه راهها به توحيد منتهى مى شود، اخلاق اسلامى از توحيد سرچشمه مى گيرد و به توحيد پايان مى يابد، تربيت اسلامى همين طور، سياست اسلامى همين طور، اقتصاد و اجتماع اسلامى همين طور.

در اسلام هر كارى با نام خدا و استعانت از او آغاز مى شود (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ) و با نام خدا و سپاس او پايان مى يابد «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» و با نام خدا و اعتماد و اتكاء به او جريان مى يابد «تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»(2)

توحيد يك مسلمان واقعى، صرفاً يك انديشه و عقيده خشك نيست. همان طور كه ذات احديّت از مخلوقات خود جدا نيست، با همه هست و بر همه محيط است، همه چيز از او آغاز مى شود و به او پايان مى يابد، انديشه توحيد نيز بر سراسر وجود يك موحّد واقعى احاطه دارد، بر همه انديشه ها، ملكات، رفتارهاى او سيطره پيدا مى كند و به همه آنها جهت مى بخشد. اين است كه يك مسلمان واقعى، اوّل و آخر و وسط كارش خداست و هيچ چيز را شريك خدا قرار نمى دهد.(3)

ص: 429


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 248.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 122.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 249.

29. مساوات: يكى از اصول و اركان ايدئولوژى اسلامى اصل مساوات و نفى تبعيض است. از نظر اسلام انسانها به حسب گوهر و ذات برابرند، مردم از اين نظر دو گونه يا چند گونه آفريده نشده اند، رنگ، خون، نژاد قوميّت، ملاك برترى و تفوّق نيست، سيّد قرشى و سياه حبشى برابرند. آزادى، دموكراسى و عدالت در اسلام، زاده برابرى و مساوات انسانهاست.

از نظر اسلام تنها در شرايط محدود و معيّنى، به خاطر يك سلسله مصالح كه براى خود آن افراد و براى جامعه اسلامى ضرورى است، به طور موقّت سلب برخى حقوق از افراد مى شود و اين وضع هيچ ربطى به گوهر و ذات و خون و نژاد افراد ندارد. دوره موقّت بردگى بردگان از اين قبيل است.

30. حقوق و تكاليف و مجازاتها در اسلام، دو جنسى است، يعنى همچنان كه مرد و زن در انسانيّت مشترك اند و مشتركات اصيل نوعى دارند ولى جنسيّت آنها، آنها را به صورت دو جنس

با مختصّات فرعى خاص در آورده است، حقوق و تكاليف و مجازاتها تا آنجا كه به مشتركات دو جنس مربوط است، مشترك و متساوى و يك جنسى است از قبيل حقّ تحصيل علم، حقّ عبادت و پرستش، حقّ انتخاب همسر، حقّ مالكيّت، حقّ تصرّف در ما يملك و امثال اينها، و آنجا كه به جنسيّت و مختصّات فرعى آنها مربوط است، وضع برابر و متساوى ولى ناهمسان و نامتشابهى دارد و دو جنسى است.(1)

عمل خير از غير مسلمان

يكى از مسائلى كه در اعتقادات مورد گفتگو قرار مى گيرد مسأله «اعمال خير غير مسلمانان» است.

ص: 430


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، ج 2، ص 250.

امروز اين سؤال در ميان طبقات مختلف از جاهل و عالم، بي سواد و تحصيل كرده مطرح است كه آيا كارهاى خير افراد غير مسلمان مقبول است يا غير مقبول، اگر مقبول است پس چه فرق مى كند كه انسان مسلمان باشد يا نباشد، عمده اين است كه در دنيا كار خير بكند، فرضا مسلمان نبود و يا هيچ دينى نداشت زيانى نكرده است؛ و اگر غير مقبول است و يكسره پوچ و باطل است و اجر و پاداشى نزد خدا ندارد با عدل الهى چگونه سازگار است؟

عين اين پرسش از نظر تشيّع در دائره اسلام مى تواند مطرح شود: آيا عمل مسلمان غير شيعه مقبول درگاه الهى است يا پوچ و باطل است؟ اگر مقبول درگاه الهى است پس چه فرق مى كند انسان مسلمان شيعه باشد يا مسلمان غير شيعه، عمده اين است كه انسان مسلمان باشد، فرضا شيعه نبود و ولايت اهل البيت را نداشت زيانى نكرده است، و اگر مقبول نيست با عدل الهى چگونه سازگار است؟

در گذشته، اين مسأله فقط در ميان فلاسفه و در كتب فلسفى مورد بحث و گفتگو واقع مى شد ولى در زمان ما به ميان همه طبقات كشيده شده است؛ كمتر كسى را مى توان يافت كه لااقل در ذهن خود و براى خود اين مسأله را طرح نكند.(1)

قريب نيم قرن است كه بر اثر سهولت ارتباطات ميان ملل مسلمان و غير مسلمان و ازدياد وسائل ارتباطى و بالا رفتن ميزان مراوده ملتها با يكديگر، اين مسأله در ميان عموم طبقات، خصوصا طبقه به اصطلاح روشنفكر مورد پرسش و گفتگو است كه آيا شرط حتمى قبول شدن اعمال صالح، اسلام و ايمان است؟

اينها وقتى كه در زندگى بعضى از مخترعين و مكتشفين بشر در عصر اخير كه مسلمان نيستند ولى خدمات بسيار ارزنده اى به بشريّت كرده اند، مطالعه مى كنند و آنها را لايق پاداش

ص: 431


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 269.

مى يابند و از طرف ديگر قبلا چنين مى انديشيده اند كه عمل غير مسلمان مطلقا هدر است، سخت دچار ترديد و اضطراب مى گردند.

بدين ترتيب مسأله اى كه سالها در قلمروى خاص فيلسوفان بود به ميان محافل عامّه مردم پا گذاشت و به صورت اشكالى در مسأله عدل الهى درآمد. البته اين اشكال مستقيما مربوط به عدل الهى نيست؛ اين اشكال مربوط به ديد اسلام درباره انسان و اعمال انسان است و از اين نظر با عدل الهى مربوط مى گردد كه به نظر مى رسد اين گونه ديد و اظهار نظر درباره انسان و اعمال او و معامله حق متعال با او بر خلاف موازين عدل الهى است.

گاهى پرسیده می شود آيا مخترعين و مكتشفين بزرگ با اين همه خدمات شايانى كه نسبت به بشريّت انجام داده اند به جهنّم مى روند؟ آيا پاستور(1) و اديسون و امثالشان جهنّمى هستند و

مقدّسين بيكاره اى كه عمرى را به بطالت در گوشه مسجد بسر برده اند بهشتى هستند؟ آيا خدا بهشت را فقط براى ما شيعه ها ساخته است؟(2)

هدف اين بحث اين نيست كه حساب اشخاص را روشن كنيم، مثلا معيّن كنيم كه آيا پاستور اهل بهشت است يا اهل جهنم؟ ما چه مى دانيم كه افكار و معتقدات واقعى او چه بوده است؟ منويّاتش چه بوده است؟ ملكات روحى و اخلاقى او چه بوده است؟ و حتى مجموع اعمال او چه بوده است؟ آشنايى ما با او در حدود خدمات علمى او می باشد.

اختصاص به پاستور ندارد، اصولا حساب اشخاص در دست خدا است، هيچ كس حق ندارد درباره كسى بطور قاطع اظهار نظر كند كه اهل بهشت است يا اهل دوزخ؟ اگر از ما بپرسند: آيا شيخ مرتضى انصارى (اعلى اللّه مقامه) با آن زهد و تقوا و ايمان و عمل شناخته شده، ایشان حتما اهل بهشت است يا نه؟ پاسخ ما اين است كه

ص: 432


1- . شیمی دان و زیست شناس مشهور فرانسوی که مختر اولین واکسن بود.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 270.

آن اندازه كه ما از آن مرد اطلاع داريم اين است كه در نظام علمى و عملى او، بدى سراغ نداريم، آنچه سراغ داريم خير و نيكى است اما اينكه صددرصد بگوييم اهل بهشت است در اختيار ما نيست؛ خداست كه بر همه ضمائر اشخاص، مطّلع است و تمام اسرار و خفاياى نفوس را مى داند و حساب خلائق نيز با او است. تنها درباره كسانى مى توان بطور قاطع اظهار نظر كرد كه از طريق اولياء دين سرنوشت نهايى آنها اعلام شده است.(1)

در صدر اسلام، مواردى پيش آمده كه برخى از مسلمين از اين قبيل اظهار نظرهاى بيجا كرده اند و رسول اكرم(صلّى اللّه عليه و آله وسلّم) از آنها جلوگيرى فرموده اند. وقتى كه عثمان بن مظعون از دنيا رفت، زنى از انصار به نام «امّ علاء» كه ظاهرا زن همان مردى بود كه عثمان بن

مظعون در خانه او مى زيست و مهمان او بود، در حضور حضرت رسول خدا(صلّى اللّه عليه و آله وسلّم) جنازه وى را مخاطب ساخته گفت: «هَنِيئاً لَكَ الْجَنَّة؛(2)

بهشت، بر تو گوارا باد».

با اينكه عثمان بن مظعون، مرد جليل القدرى است و رسول اكرم در مرگ او سخت گريستند و خود را روى جنازه وى انداختند و او را بوسيدند؛ ولى از اين اظهار نظر گستاخانه اى كه آن زن كرد خشمگين شدند، با نگاهى غضب آلود متوجه وى شده فرمودند: از كجا مى دانى؟ چرا ندانسته قضاوت مى كنى؟ مگر به تو وحى شده است؟! مگر تو از حساب خلق خدا آگاهى؟! زن عرض كرد: يا رسول اللّه! وى همنشين شما و جنگجوى مجاهد شما بود. رسول اكرم(صلّى اللّه عليه و آله وسلّم) جمله عجيبى در پاسخ وى فرمود كه شايان دقت است. حضرت فرمودند: «أَنِّي رَسُولُ اللَّه وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي؛ من فرستاده خدايم و نمى دانم با من چگونه رفتار خواهد شد»(3)

اين جمله عين مضمون يكى از آيات كريمه قرآن است: «قُلْ ما كُنْتُ بِدْعاً مِنَ الرُّسُلِ وَ ما أَدْري

ص: 433


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 272.
2- . كلينى، كافي، ج 3، ص 262.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 273.

ما يُفْعَلُ بي وَ لا بِكُم؛(1) بگو من، از ميان پيامبران، نوظهور و تازه نيستم، و خبر ندارم كه با من يا با شما چگونه رفتار مى شود»

نظير اين جريان در مرگ سعد بن معاذ هم نقل شده است. در آن قضيه، وقتى كه مادر سعد در بالين وى مشابه همين جمله را مى گويد رسول اكرم(صلى اللّه عليه وآله وسلّم) مى فرمايد: ساكت باش، بر خدا حتم نكن: «لَا تَحْتِمِي عَلَى اللَّه»(2)

يعنى از پيش خود در كارى كه مربوط به خداست قضاوت حتمى نكن.

نكته ديگرى كه قبل از ورود در اصل بحث مى بايد روشن گردد اين است كه بحث درباره نيكوكاري هاى نامسلمانان را به دو گونه مى توان طرح كرد و در حقيقت دو بحث است: يكى اينكه آيا دينى غير دين اسلام مقبول است و يا دين مقبول منحصر به اسلام است؟(3)

به عبارت ديگر: آيا آنچه لازم است فقط اين است كه انسان يك دينى داشته باشد و حد اكثر اين است كه آن دين منتسب به يكى از پيغمبران آسمانى باشد و ديگر فرق نمى كند كه كداميك از اديان آسمانى باشد، مثلا مسلمان يا مسيحى يا يهودى و حتى مجوسى باشد؟ يا اينكه در هر زمان دين حق يكى بيش نيست؟

بحث ديگر اين است كه پس از آنكه قبول كرديم كه دين حق همواره يكى بيش نيست، نوبت به اين مسأله مى رسد كه اگر كسى بدون داشتن دين حق، عمل نيكى را كه واقعا نيك است و مورد امضاء دين حق نيز هست، انجام دهد آيا عمل او داراى پاداش خواهد بود يا نه؟ و به عبارت ديگر آيا شرط پاداش داشتن اعمال صالح، ايمان به دين حق است يا نه؟

ص: 434


1- . سوره احقاف: 46، آیه 9.
2- . كوفى اهوازى، الزهد، ص 87.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 274.

آنچه در اينجا مورد بحث قرار مى گيرد مسأله دوم است. درباره مسأله اول اجمالًا مى گوييم كه دين حق در هر زمانى يكى بيش نيست و بر همه كس لازم است از آن پيروى كند. اين انديشه كه ميان برخى از مدعيان روشنفكرى، اخيرا رايج شده است كه مى گويند همه اديان آسمانى از لحاظ اعتبار در همه وقت يكسان هستند انديشه نادرستى است.

البته صحيح است كه ميان پيامبران خدا اختلاف و نزاعى وجود ندارد. پيامبران خدا همگى به سوى يك هدف و يك خدا دعوت مى كنند. آنان نيامده اند كه در ميان بشر فرقه ها و گروه هاى متناقضى بوجود آورند.

بسيارى از مردم زمان ما طرفدار اين فكر شده اند كه براى انسان كافى است كه خدا را بپرستد و به يكى از اديان آسمانى كه از طرف خدا آمده است انتساب داشته باشد، دستورهاى آن را بكار بندد، شكل دستورها چندان اهميتى ندارد؛ حضرت مسيح هم پيغمبر است، حضرت محمد هم پيغمبر است، اگر طبق آئين مسيح عمل كنيم و هفته اى يك بار به كليسا برويم صحيح است و اگر هم طبق آئين حضرت خاتم الانبياء عمل كنيم و هر روزى پنج بار نماز بگزاريم درست است. اينان مى گويند مهم اين است كه انسان به خدا ايمان داشته باشد و طبق يكى از برنامه هاى خدايى عمل كند.(1)

جرج جرداق صاحب كتاب «الامام على(علیه السلام)» و جبران خليل نويسنده معروف مسيحى لبنانى و افرادى مانند آنان داراى چنين ايده اى مى باشند. اين دو نفر نسبت به حضرت رسول اكرم و حضرت امير- و مخصوصا حضرت امير- مانند يك مؤمن معتقد به آنها سخن مى گويند.

بعضى مى پرسند چگونه اين افراد با وجود اعتقاد به اميرالمؤمنين و پيغمبر اكرم(علیهم السلام) باز هم مسيحى هستند؟ اينها اگر راستگو بودند، مسلمان شده بودند؛ چون مسلمان

ص: 435


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 275.

نشده اند پس معلوم مى شود زير كاسه، نيم كاسه اى است، نيرنگ مى زنند؛ پس اينها در اظهار علاقه و عقيده به پيغمبر و على صداقت ندارند. پاسخ اين است كه اينان در اظهار علاقه و عقيده شان به پيغمبر و امير المؤمنين(علیهم السلام) بى صداقت نيستند اما طرز تفكر خاصى در التزام به اديان دارند.(1)

اين افراد عقيده دارند كه انسان به دين خاصى ملزم نيست، هر دين از اديان را داشته باشد كافى است. بنابراین آنها در عين مسيحى بودن، خود را دوستدار و مقرّب نزد امام على(علیه السلام) مى دانند و حتى معتقدند كه آن حضرت نيز همين ايده آنان را داشته است.

اگر گفته شود كه مراد از اسلام، خصوص دين ما نيست بلكه منظور تسليم خدا شدن است؛ پاسخ اين است كه البته اسلام همان تسليم است و دين اسلام همان دين تسليم است ولى حقيقت تسليم در هر زمانى شكلى داشته و در اين زمان، شكل آن همان دين گرانمايه اى است كه به دست حضرت خاتم الانبياء(صلی الله علیه وآله وسلم) ظهور يافته است و قهرا كلمه اسلام بر آن منطبق مى گردد و بس.

به عبارت ديگر لازمه تسليم خدا شدن پذيرفتن دستورهاى او است و روشن است كه همواره به آخرين دستور خدا بايد عمل كرد و آخرين دستور خدا همان چيزى است كه آخرين رسول او آورده است.(2)

اكنون مى گوييم اگر شخص غير مسلمانى اين چنين خدماتى انجام داد، آيا براى او پاداشى هست يا نه؟ دين حق مى گويد امين باشيد و دروغ نگوييد؛ آيا اگر غير مسلمانى اعمالش منطبق بر همين دستور باشد، پاداشى دريافت خواهد كرد يا نه؟ به عبارت ديگر آيا خيانت كردن و امين

ص: 436


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 276.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 277.

بودن، در مورد غير مسلمان مساوى است يا نه؟ آيا زنا و نماز در مورد او برابر است (سواء صلّى ام زنى) يا نه؟(1)

معمولا كسانى كه داعيه روشنفكرى دارند با قاطعيت مى گويند هيچ فرقى ميان مسلمان و غير مسلمان، بلكه ميان موحّد و غير موحّد نيست؛ هر كس عمل نيكى انجام دهد، خدمتى از

راه تأسيس يك مؤسسه خيريه و يا يك اكتشاف و اختراع و يا از راه ديگر انجام دهد، استحقاق ثواب و پاداش از جانب خداوند دارد.

مى گويند خداوند عادل است و خداى عادل ميان بندگان خود تبعيض نمى كند؛ براى خداوند چه فرق مى كند كه بنده اش او را بشناسد يا نشناسد؛ به او ايمان داشته باشد يا نداشته باشد؛ خداوند هرگز به خاطر اينكه يك بنده اى با او رابطه آشنايى و دوستى ندارد، عمل نيك آن بنده را ناديده نمى گيرد و اجر او را ضايع نمى گرداند؛ و به طريق اولى اگر بنده اى خدا را بشناسد و عمل نيك انجام دهد ولى فرستادگان او را نشناسد و با آنها رابطه آشنايى و پيمان دوستى نداشته باشد خط بطلان روى عمل نيك او نمى كشد.

نقطه مقابل اين روشنفکران، دسته ديگرى هستند كه تقريبا همه مردم را مستحق عذاب مى دانند و براى كمتر انسانى عمل مقبول و فرجام نيك معتقدند. اين دسته يك حساب ساده اى دارند، مى گويند مردم يا مسلمان هستند و يا غير مسلمان، غير مسلمانها كه تقريبا سه ربع مردم جهان را تشكيل مى دهند به اين جهت كه مسلمان نيستند اهل دوزخ می باشند؛ مسلمانان نيز يا شيعه اند و يا غير شيعه؛ غير شيعه كه تقريبا سه ربع مجموع مسلمانان را تشكيل مى دهند به اين جهت كه شيعه نيستند اهل دوزخ خواهند بود؛ شيعيان نيز اكثريّتشان- در حدود سه ربع- تنها اسم تشيع دارند و اقليتى از آنها به اولين وظيفه خود كه «تقليد» از يك مجتهد است آشنا

ص: 437


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 278.

هستند تا چه رسد به ساير وظائف كه صحّت و تماميّت آنها موقوف به اين وظيفه است؛ اهل تقليد هم غالبا اهل عمل نيستند. پس بسيار اندكند كسانى كه اهل نجات مى باشند.

اين بود منطق دو طرف، منطق آنان كه تقريبا مى توان گفت صلح كلى هستند، و منطق اينان كه مى توان گفت مظهر غضب الهى بشمار مى روند و غضب را بر رحمت سبقت مى دهند.

در اينجا منطق سومى هست و آن منطق قرآن كريم است. قرآن كريم در اين مسأله به ما فكرى مغاير با آن دو فكر مى دهد كه كاملا مخصوص قرآن است. نظر قرآن نه با انديشه گزاف روشنفكر مآبان ما تطبيق دارد و نه با تنگ نظرى خشك مقدّسان ما. نظر قرآن بر منطقى خاص استوار است كه پس از وقوف بر آن هر كسى اعتراف مى كند كه سخن صحيح در اين زمينه جز آن نيست و اين مطلب ايمان ما را به اين كتاب شگفت و عظيم زياد مى كند، مى رساند كه معارف عالى آن، مستقلّ از افكار زمينى مردم است و سرچشمه اى آسمانى دارد.(1)

اينك ما دلائل هر يك از دو گروه متخاصم (روشنفكر مآب و مقدّس مآب) را آورده بررسى مى كنيم تا با نقّادى آنها، به منطق سوم يعنى منطق قرآن در اين مسأله و فلسفه خاص آن تدريجا نزديك گرديم.

روشنفكر مآبها براى خود دو نوع دليل مى آورند: عقلى و نقلى.

1. دليل عقلى: برهان منطقى و دليل عقليى كه مى گويد عمل نيك از هر كس كه صادر شود پاداش خواهد داشت بر دو مقدمه استوار است:

الف. اينكه خداى متعال با همه موجودات، نسبتى متساوى و يكسان دارد؛ نسبت خدا با همه زمانها و همه مكانها متساوى است؛ خدا همان گونه كه در شرق هست، در غرب هم هست؛ همان طورى كه در بالا هست در پايين هم هست؛ خدا در زمان حال هست و در زمان گذشته و آينده نيز بوده و خواهد بود؛ گذشته و حال و آينده براى خدا بى تفاوت است، همان طورى كه

ص: 438


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 279.

بالا و پايين و شرق و غرب براى او يكسان است؛ بندگان و مخلوقات هم براى او يكسان هستند، او با هيچ كس خويشاوندى و رابطه خصوصى ندارد؛ پس نظر لطف و يا نظر غضب خداوندى به بندگان نيز يكسان است مگر آنكه از ناحيه بندگان تفاوتى در كار باشد.(1)

بنابراین هيچ كس بي جهت نزد خدا عزيز نيست و هيچ كس هم بى دليل خوار و مطرود نمى شود، خدا با كسى نسبت خويشاوندى و يا همشهرى گرى ندارد. چون نسبت خدا با همه موجودات يكسان است ديگر دليلى ندارد كه عمل نيك از يك نفر مقبول باشد و از يك نفر ديگر مقبول نباشد؛ اگر اعمال يكسان باشند جزاء آنها هم يكسان خواهد بود، زيرا فرض اين است كه نسبت خدا با همه مردم يكسان است؛ پس عدالت ايجاب مى كند خداوند به همه بندگانى كه كار نيك انجام مى دهند- اعمّ از مسلمان و غير مسلمان- يكسان پاداش بدهد.

ب. مقدمه دوم اينكه: خوبى و بدى اعمال، قراردادى نيست بلكه واقعى است. به اصطلاح علماى كلام و علماى فنّ اصول فقه، «حسن» و «قبح» افعال، ذاتى است؛ يعنى كارهاى نيك و زشت ذاتاً متمايز می باشند؛ كارهاى خوب ذاتاً خوب هستند و كارهاى بد ذاتاً بد خواهند بود.

از اين دو مقدمه چنين نتيجه مى گيريم كه چون خداوند اهل تبعيض نيست و چون عمل نيك از هر كس نيك است، پس هر كس كار نيك بكند ضرورتاً و الزاماً از طرف خداى متعال پاداش نيك خواهد داشت. عيناً به همين بيان در مورد كارهاى زشت و گناه هم تفاوتى بين ارتكاب كنندگان نيست.(2)

2. دليل نقلى: قرآن كريم در آيات بسيارى اصل عدم تبعيض ميان بشر را در پاداش داشتن عمل خير و كيفر داشتن عمل شر تأييد مى كند. قرآن با يهوديان كه داراى فكر تبعيض بودند سخت مبارزه كرده است.

ص: 439


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 280.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 281.

يهوديان معتقد بودند و هستند كه نژاد اسرائيل محبوب خداست، مى گفتند ما پسران خدا و دوستان وى هستيم، فرضا خدا ما را به جهنم ببرد براى مدت محدودى بيش نخواهد بود. قرآن اين گونه افكار را «آرزوها» و خيالات باطل مى نامد و سخت با آن به مبارزه برخاسته است. قرآن مسلمانانى را كه دچار اين گونه غرورها شده اند نيز تخطئه کرده و در پاسخ همين پندار يهود می فرماید: «وَ غَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ. فَكَيْفَ إِذا جَمَعْناهُمْ لِيَوْمٍ لا رَيْبَ فِيهِ وَ وُفِّيَتْ كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ؛(1) افتراهايشان موجب غرور ايشان در عقايد دينى شده است؛ پس چگونه اند زمانى كه براى روزى بى ترديد- رستاخيز- جمعشان كنيم و به هر كس آنچه گرد آورده تمام و كمال پرداخته گردد بى آنكه به كسى ستم شود.»(2) گذشته از آياتى كه قربها و عزتهاى بى جهت را محكوم مى كند.

اين آيات نيز دليل قبولى عمل خير عموم مردم- اعمّ از مسلمان و غير مسلمان- گرفته شده است. در سوره «زلزلت» مى خوانيم: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ، وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛(3)

هر كس كه هموزن ذره اى- يعنى كوچك ترين شى ء محسوس- كار نيك كند، آن كار را مى بيند و هر كس كه هموزن ذره اى كار بدى مرتكب شود نيز آن كار را مى بيند.» در جاى ديگر مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ؛(4)

همانا خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى فرمايد». در جاى ديگر مى فرمايد: «إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا؛(5) ما اجر كسى كه عملى را نيك انجام داده است ضايع نمى كنيم». لحن اين آيات طورى است كه آنها را از عمومات غير قابل تخصيص قرار مى دهد.

ص: 440


1- . سوره آل عمران: 3، آیات 24- 25.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 282.
3- . سوره زلزال: 99، آیات 7- 8.
4- . سوره توبه: 9، آیه 120.
5- . سوره كهف: 18، آیه 30.

علماى علم اصول مى گويند: برخى از عامها استثناءناپذير و غير قابل تخصيص هستند؛ يعنى لحن و لسان عام طورى است كه تخصيص بردار و استثناءپذير نيست. وقتى گفته مى شود «ما اجر نيكوكار را ضايع نمى كنيم» معنايش اين است كه مقام خدايى ما ايجاب مى كند كه عمل نيك را حفظ كنيم پس محال است كه خدا در يك جا از مقام خدايى خود دست بردارد و عمل نيكى را ضايع سازد.(1)

در قبال روشنفكران گشاد باز كه مدعي هستند عمل خير از هر كس در هر وضع و حالى كه باشد مقبول درگاه خدا می باشد، مقدسان سختگير قرار گرفته اند و اينها درست در نقطه مقابل آنها موضعگيرى كرده اند. اينها مى گويند: محال است كه عملى از غير مسلمان پذيرفته باشد. اعمال كافران و همچنين مسلمانان غير شيعه يك پول هم ارزش ندارد. كافر و مسلمان غير شيعه، خودش مردود و مطرود است پس عملش به طريق اولى مردود است. اين گروه نيز دو دليل مى آورند: عقلى و نقلى.(2)

دليل عقلى: دليل عقلى اين گروه اين است كه اگر بنا باشد اعمال غير مسلمان و يا مسلمان غير شيعه مقبول درگاه الهى باشد پس فرق ميان مسلمان و غير مسلمان، و همچنين فرق ميان شيعه و غير شيعه چيست؟ فرق ميان آنها يا بايد به اين ترتيب باشد كه اعمال نيك از مسلمان و شيعه مقبول باشد و از نامسلمان و يا مسلمان غير شيعه مقبول نباشد، يا به اين ترتيب كه اعمال بد در مسلمانان شيعه عقاب نداشته باشد و در غير آنها عقاب داشته باشد. اما اگر بنابراين باشد كه اعمال نيك هر دو

1. گروه پاداش نيك داشته باشد و اعمال بد هر دو گروه كيفر داشته باشد پس فرق ميان آنها چه خواهد بود؟ و اثر اسلام و تشيّع در اين فرض چه مى تواند

2.

ص: 441


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 284.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 285.

3. باشد؟ تساوى كافر و مسلمان و همچنين تساوى شيعه و غير شيعه در حساب اعمال، معنايش جز اين نيست كه اساسا اسلام و تشيّع چيز زائد و لغو و غير لازمى است.

2. دليل نقلى: علاوه بر استدلال فوق، اين دسته به دو آيه از قرآن كريم و پاره اى از روايات و احاديث استدلال مى كنند. در پاره اى از آيات قرآن، تصريح شده كه عمل كافر غير مقبول است؛ همچنان كه در روايات بسيارى وارد است كه عمل غير شيعه يعنى عمل كسى كه ولايت اهل البيت را ندارد مقبول نيست.

در سوره مباركه ابراهيم، خدا اعمال كفّار را به خاكسترى تشبيه مى كند كه به وسيله تندبادى پراكنده شود و از دست برود: «مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عاصِفٍ لا يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُوا عَلى شَيْ ءٍ، ذلِكَ هُوَ الضَّلالُ الْبَعِيدُ؛(1)

مثل كافران اين گونه است كه كارهاى ايشان همچون توده خاكسترى است كه در يك روز طوفانى دستخوش باد سختى گردد؛ بر چيزى از آنچه فراهم كرده اند دست نمى يابند؛ آن است گمراهى عميق».(2)

آيه مزبور وضع عمل كافر را روشن مى كند. اما وضع عمل مسلمان غير شيعه را، از نظر ما كه شيعه هستيم، رواياتى كه از طرق اهل البيت(عليهم السلام) رسيده است روشن مى نمايد.(3)

«محمد بن مسلم مى گويد از امام باقر(علیه السلام) شنيدم كه فرمود: هر كس خدا را پرستش كند و خود را در عبادت به رنج وادارد و امامى كه خدا برايش تعيين كرده است نداشته

باشد، عملش نامقبول و خودش گمراه و سرگردان است و خداوند اعمال او را دشمن مى دارد ... و اگر به اين حال بميرد مردنش مردن اسلام نيست، مردن كفر و نفاق است. اى محمد بن مسلم بدان كه پيشوايان ظلم و پيروانشان از دين خدا بيرونند، خود گمراه شدند و ديگران را نيز گمراه

ص: 442


1- . سوره ابراهيم: 14، آیه 18.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 286.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 287.

ساختند، اعمالى كه انجام مى دهند مانند خاكسترى است كه در يك روز طوفانى دستخوش بادى سخت گردد كه به هيچ چيزى از آنچه فراهم كرده اند دست نمى يابند؛ آن است گمراهى عميق.»(1)

اين است دلائل كسانى كه مى گويند اساس سعادت و نيكبختى، ايمان و اعتقاد است.

گاهى برخى از اين گروه، افراط كرده و صرف ادعاى ايمان و در حقيقت انتساب محض را ملاك قضاوت قرار مى دهند؛ مثلا مرجئه در زمان بنى اميه همين فكر را تبليغ مى كردند، و خوشبختانه با انقراض بنى اميه منقرض شدند. در آن عصر، فكر شيعى كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) الهام مى گرفت نقطه مقابل فكر «مرجئه» بود ولى متأسفانه در اعصار اخير فكر مرجئه در لباس ديگر در ميان عوام شيعه نفوذ كرده است؛ گروهى از عوام شيعه صرفا انتساب ظاهرى به امير المؤمنين(علیه السلام) را براى نجات كافى مى شمارند و اين فكر عامل اساسى بيچارگى شيعه در عصر اخير بشمار مى رود.

دراويش و متصوّفه اعصار اخير به نحوى ديگر و بهانه اى ديگر عمل را تحقير مى كنند؛ آنها موضوع صفاى قلب را دستاويز قرار داده اند در صورتى كه صفاى حقيقى قلب محرّك و مؤيّد عمل است نه منافى با آن.

در مقابل اين طبقات كسانى هم پيدا شدند كه ارزش عمل را به جايى رساندند كه گفتند مرتكب كبيره كافر است. خوارج چنين عقيده اى داشتند. برخى از متكلّمين، مرتكب كبيره را نه مؤمن مى دانستند و نه كافر و قائل به «منزلة بين المنزلتين» بودند.(2)

شكى نيست كه كفر بر دو نوع است: يكى كفر از روى لجبازى و عناد كه «كفر جحود» ناميده مى شود و ديگر كفر از روى جهالت و نادانى و آشنا نبودن به حقيقت. در مورد اول، دلائل قطعى و عقل و نقل گوياست كه شخصى كه دانسته و شناخته، با حق، عناد مى ورزد و در صدد انكار

ص: 443


1- . حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 1، ص 118.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 288.

برمى آيد مستحقّ عقوبت است. ولى در مورد دوم بايد گفت اگر جهالت و نادانى از روى تقصيركارى شخص نباشد مورد عفو و بخشش پروردگار قرار مى گيرد.(1)

مراتب تسليم

اساسى ترين شرط سلامت قلب، تسليم بودن در مقابل حقيقت است. تسليم سه مرحله دارد: تسليم تن، تسليم عقل، تسليم دل.

زمانى كه دو حريف با يكديگر نبرد مى كنند و يكى از طرفين احساس شكست مى كند ممكن است تسليم گردد. در اين گونه تسليم ها، معمولا حريف مغلوب دستهاى خود را به عنوان تسليم بالا مى كند و از ستيز و جنگ بازمى ايستد و در اطاعت حريف در مى آيد يعنى هر طورى كه حريفش فرمان دهد عمل مى كند. در اين نوع از تسليم، تن و جسم تسليم مى شود اما فكر و انديشه تسليم نمى گردد، بلكه مرتبا در فكر تمرّد است، دائما مى انديشد كه چگونه

ممكن است فرصتى بدست آورد تا دوباره بر حريف چيره گردد. اين وضع عقل و فكر او است و از لحاظ عواطف و احساسات نيز دائما به دشمن نفرين مى فرستد. اين گونه از تسليم كه تسليم بدن است منتهاى قلمروى است كه زور مى تواند تسخير كند.

مرحله ديگر تسليم، تسليم عقل و فكر است. قدرتى كه مى تواند عقل را تحت تسليم درآورد قدرت منطق و استدلال است. در اينجا از زور و بازو كارى ساخته نيست. هرگز ممكن نيست كه با كتك زدن، به يك دانش آموز را متوجه ساخت كه مجموع زواياى مثلث برابر با دو قائمه است. قضاياى رياضى را با استدلال بايد ثابت كرد و راهى ديگر ندارد. عقل را فكر و استدلال، تسخير و وادار به تسليم مى كند. اگر دليل كافى وجود داشته باشد و بر عقل عرضه شود و آن را فهم كند، تسليم مى گردد و لو آنكه همه زورهاى جهان بگويد تسليم نباش. معروف است وقتى كه گاليله

ص: 444


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 289.

را به خاطر اعتقاد به حركت زمين و مركزيّت خورشيد شكنجه مى دادند وى از بيم اينكه او را آتش بزنند از عقيده علمى خود اظهار توبه كرد، در همان حال روى زمين چيزى مى نوشت، ديدند نوشته است: «با توبه گاليله زمين از گردش خود بازنمى ايستد».(1)

«قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ؛(2)

دليل خويشتن را بياوريد اگر راستگو هستيد».

سومين مرحله تسليم، تسليم قلب است. حقيقت ايمان تسليم قلب است، تسليم زبان يا تسليم فكر و عقل اگر با تسليم قلب توأم نباشد ايمان نيست. تسليم قلب مساوى است با تسليم سراسر وجود انسان و نفى هرگونه جحود و عناد.

ممكن است كسى در مقابل يك فكر، حتى از لحاظ عقلى و منطقى تسليم گردد ولى روحش تسليم نگردد. آنجا كه شخص از روى تعصب، عناد و لجاج مى ورزد و يا به خاطر منافع

شخصى زير بار حقيقت نمى رود، فكر و عقل و انديشه اش تسليم است اما روحش متمرّد و طاغى و فاقد تسليم است و به همين دليل فاقد ايمان است، زيرا حقيقت ايمان همان تسليم دل و جان است. خداى متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ؛(3)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، در قلعه سلم داخل شويد و گامهاى شيطان را پيروى نكنيد.» يعنى روحتان با عقلتان جنگ نكند، احساساتتان با ادراكاتتان ستيز ننمايد.»(4)

ص: 445


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 290.
2- . سوره نمل: 27، آیه 64.
3- . سوره بقره: 2، آیه 208.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 291.

اسلام واقعى و اسلام منطقه اى

معمولا وقتى مى گوييم فلان كس مسلمان است يا مسلمان نيست نظر به واقعيت مطلب نداريم. از نظر جغرافيايى، كسانى را كه در يك منطقه زندگى مى كنند و به حكم تقليد و وراثت از پدران و مادران، مسلمانند، مسلمان مى ناميم و كسانى ديگر را كه در شرايط ديگر زيسته اند و به حكم تقليد از پدران و مادران، وابسته به دينى ديگر هستند، يا اصلا بى دينند، غير مسلمان مى ناميم.

بايد دانست اين جهت ارزش زيادى ندارد، نه در جنبه مسلمان بودن و نه در جنبه نامسلمان بودن و كافر بودن. بسيارى از ماها مسلمان تقليدى و جغرافيايى هستيم، به اين دليل مسلمان هستيم كه پدر و مادرمان مسلمان بوده اند و در منطقه اى به دنيا آمده و بزرگ شده ايم كه مردم آن مسلمان بوده اند. آنچه از نظر واقع با ارزش است اسلام واقعى است و آن اين است كه شخص قلبا در مقابل حقيقت تسليم باشد، در دل را به روى حقيقت گشوده باشد

تا آنچه كه حق است بپذيرد و عمل كند و اسلامى كه پذيرفته است بر اساس تحقيق و كاوش از يك طرف، و تسليم و بى تعصبى از طرف ديگر باشد.

اگر كسى داراى صفت تسليم باشد و به عللى حقيقت اسلام بر او مكتوم مانده باشد و او دراين باره بى تقصير باشد، هرگز خداوند او را معذّب نمى سازد، او اهل نجات از دوزخ است. خداى متعال مى فرمايد: «وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا؛(1)

ما چنين نيستيم كه رسول نفرستاده (حجّت تمام نشده) بشر را معذّب كنيم.»

يعنى محال است كه خداى حكيم كسى را كه حجت بر او تمام نشده است عذاب كند. اصوليّين مفاد اين آيه را كه تأييد حكم عقل است «قبح عقاب بلا بيان» اصطلاح كرده اند،

ص: 446


1- . سوره اسراء: 17، آیه 15.

مى گويند تا خداى متعال حقيقتى را براى بنده اى آشكار نكرده باشد زشت است كه او را عذاب كند.(1)

اخلاص، شرط قبول اعمال

قبلًا در ضمن نقل دلائل كسانى كه مى گويند اعمال خير كفّار، مقبول درگاه خداست گفتيم كه آنها مى گويند: چون حسن و قبح و نيك و بد عمل، ذاتى است، عمل نيك، چه از مؤمن باشد يا از كافر، ماهيتش نيك است و قهراً بايد مورد قبول حق تعالى واقع گردد؛ زيرا خوب از هر كس خوب است و بد از هر كس بد است و نسبت خداى متعال هم با همه بندگان يكى است.

اكنون مى گوييم آنچه در استدلال مذكور آورده شده است صحيح است ولى يك مطلب اساسى، اينجا مورد غفلت قرار گرفته است و ما براى بيان آن ناچاريم يكى ديگر از اصطلاحات فنّ اصول را بيان كنيم و آن اصطلاح اين است كه حسن و قبح بر دو گونه است: فعلى و فاعلى.

هر عملى دو جنبه و دو بعد دارد و هر يك از دو جنبه آن از نظر خوبى و بدى حسابى جداگانه دارد. ممكن است يك عمل از لحاظ يك بعد نيك باشد ولى در بعد ديگر نيك نباشد. عكس آن نيز ممكن است، و نيز ممكن است يك عمل از لحاظ هر دو بعد نيك يا بد باشد. اين دو بعد عبارت است از: شعاع اثر مفيد و يا مضرّ عمل در خارج و در اجتماع بشر، و شعاع انتساب عمل به شخص فاعل و انگيزه هاى نفسانى و روحى كه موجب آن عمل شده است و عامل خواسته است به واسطه عمل و با وسيله قرار دادن عمل به آن هدفها و انگيزه ها برسد.

از نظر اول بايد ديد اثر مفيد و يا مضرّ عمل تا كجا كشيده شده است؟ و از نظر دوم بايد ديد كه عامل، در نظام روحى و فكرى خود چه سلوكى كرده و به سوى كدام مقصد مى رفته است؟

ص: 447


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 293.

اعمال بشر از نظر شعاع اثر سودمند يا زيانبار، در دفتر تاريخ ثبت مى شود و تاريخ درباره آن قضاوت مى كند، آن را ستايش يا نكوهش مى نمايد؛ ولى از نظر شعاع انتساب با روح بشر، تنها در دفاتر ملكوتى ثبت و ضبط مى شود. دفتر تاريخ، عمل بزرگ و مؤثر مى خواهد و چنين عملى را ستايش مى كند؛ ولى دفاتر علوى ملكوتى الهى علاوه بر اين جهت در جستجوى عمل جاندار است.(1) قرآن مى فرمايد: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا؛(2)

آنكه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را در امتحان نيكوترين عمل و صواب ترين عمل قرار دهد».

فرمود «صواب ترين» عمل و نفرمود «بيشترين عمل» زيرا عمده اين است كه بدانيم آنگاه كه تحت تأثير انگيزه هايى روحى، عملى انجام مى دهيم گذشته از پيكر عمل كه يك سلسله

حركات و سكنات است و داراى اثرها و ارزشهاى خاص اجتماعى است، از نظر معنوى واقعاً و حقيقتاً به سويى مى رويم و طىّ طريقى مى كنيم.

از نظر قرآن، شخصيّت واقعى ما و «من» حقيقى ما همان روح ماست؛ روح ما با هر عمل اختيارى، از قوّه بسوى فعليّت گام بر مى دارد و اثر و خاصيتى متناسب با اراده و هدف و مقصود خود كسب مى كند؛ اين آثار و ملكات جزء شخصيت ما مى شود و ما را به عالمى متناسب خود از عوالم وجود مى برد.

پس حسن و قبح فعلى، يا خوبى و بدى اعمال، از نظر بعد اول بستگى به اثر خارجى آن عمل دارد؛ و حسن و قبح فاعلى يا خوبى و بدى از نظر بعد دوم بستگى به كيفيّت صدور آن از فاعل دارد. در حساب اول، قضاوت ما درباره يك عمل از لحاظ نتيجه خارجى و اجتماعى آن است؛ و در حساب دوم، قضاوت ما از نظر تأثير داخلى و روانى عمل در شخص فاعل است.(3)

ص: 448


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 295.
2- . سوره ملك: 67، آیه 2.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 296.

وقتى يك فرد، بيمارستانى بوجود مى آورد يا اقدام نيكوكارانه ديگرى در امور فرهنگى يا بهداشتى يا اقتصادى يك كشور انجام مى دهد، شك نيست كه عمل او از نظر اجتماعى و در مقياس تاريخ، خير است، يعنى كار مفيد و نافع براى خلق خداست. در اين حساب تفاوتى نمى كند كه هدف فاعل از ايجاد بيمارستان يا مؤسسه خيريه ديگر چه باشد؟ خواه هدفش رياكارى و تظاهر و اشباع غرائز نفسانى باشد يا انسانى و عالى و غير فردى و ما فوق مادى، در هر صورت از لحاظ اجتماع يك مؤسسه خيريه بوجود آمده است. قضاوت تاريخ در مورد اعمال مردم هميشه از همين جنبه و در همين بعد است. تاريخ هرگز به نيّت اشخاص كارى ندارد. وقتى سخن از شاهكارهاى هنر و صنعت در اصفهان به ميان مى آيد كسى كارى ندارد كه مثلًا

پديدآورنده مسجد شيخ لطف اللّه يا مسجد شاه يا سى و سه پل چه نيّتى و هدفى داشته است؛ تاريخ پيكر را مى بيند و نام عمل را «عمل خير» مى گذارد.

اما در حساب «حسن فاعلى» نظر به اثر اجتماعى و خارجى فعل نيست؛ در اين حساب نظر به نوع ارتباط عمل با فاعل است؛ در اين حساب مفيد بودن عمل كافى نيست براى اينكه عمل، «عمل خير» محسوب گردد. در اينجا حساب اين است كه فاعل با چه نيّت و چه منظور و هدفى و براى وصول به چه مقصدى اقدام كرده است.

اگر فاعل، داراى نيّت و هدف خير باشد و كار خير را با انگيزه خير انجام داده باشد كارش خير است يعنى حسن فاعلى دارد و عملش دو بعدى است، در دو امتداد پيش رفته است: در امتداد تاريخ و زندگى اجتماعى بشرى، و در امتداد معنوى و ملكوتى؛ ولى اگر آن را با انگيزه ريا يا جلب منفعت مادى انجام داده باشد، كارش يك بعدى است، تنها در امتداد تاريخ و زمان پيش رفته ولى در امتداد معنوى و ملكوتى پيش نرفته است و به اصطلاح اسلامى عملش به عالم بالا صعود نكرده است؛ و به تعبير ديگر در اين گونه موارد، فاعل به اجتماع خدمت كرده و آن را بالا برده است ولى به خودش خدمت نكرده است بلكه احياناً خيانت كرده است، روحش بجاى اينكه با اين عمل، تعالى يابد و بالا رود تنزّل يافته و سقوط كرده است.

ص: 449

البته مقصود اين نيست كه حساب حسن فاعلى از حسن فعلى بكلى جداست و انسان از نظر نظام روحى و تكامل معنوى نبايد كارى به كارهاى مفيد اجتماعى داشته باشد؛ مقصود اين است كه كار مفيد اجتماعى آنگاه از نظر نظام روحى و تكامل معنوى مفيد است كه روح با

انجام آن عمل يك سير و سفر معنوى كرده باشد، از منزل خودخواهى و هواپرستى خارج شده و قدم به منزل اخلاص و صفا گذاشته باشد.(1)

بنابراین دليل عقلى به اصطلاح «روشنفكرمآبان»- مبنى بر اينكه «خداوند با همه مخلوقاتش نسبت متساوى و يكسان دارد»- مخدوش است. در اين استدلال، عملها و نسبت يكسان خداوند با مخلوقات در نظر گرفته شده است اما «عامل» و شخصيت او و هدف و انگيزه و سير روحى و معنوى را كه جبراً و قهراً موجب نايكسانى عملها مى شود و فاصله اى در حد فاصله مرده و زنده ميان آنها به وجود مى آورد فراموش كرده اند.

پاسخ اين است: براى خدا فرق نمى كند ولى براى خود آن شخص فرق مى كند، او اگر خدا را نشناسد و با او آشنا نباشد يك نوع سلوك روحى مى كند و اگر آشنا باشد نوعى ديگر. اگر آشنا نباشد عمل يك بعدى انجام مى دهد، عملش تنها حسن فعلى و حسن تاريخى مى يابد، ولى اگر آشنا باشد عمل دو بعدى انجام مى دهد و عملش حسن فاعلى و حسن ملكوتى نيز پيدا مى كند و دو بعدى مى گردد؛ اگر آشنا باشد خودش و عملش به سوى خدا بالا مى رود و اگر آشنا نباشد بالا نمى رود. به عبارت ديگر: براى خدا فرق نمى كند اما براى عمل فرق مى كند؛ در يك صورت، عمل، عملى مى شود زنده و صعودكننده به بالا، و در صورت ديگر عملى مى شود مرده و هبوطكننده به پايين.

مى گويند خداى عادل و حكيم هرگز به جرم اينكه بنده اى با او رابطه دوستى ندارد خط بطلان بر روى اعمال نيكش نمى كشد. ما هم معتقديم كه خداوند خط بطلان نمى كشد؛ اما بايد

ص: 450


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 297.

ببينيم آيا اگر كسى خداشناس نباشد عمل خير واقعى كه هم حسن اثر داشته باشد و هم حسن ارتباط، هم از نظر نظام اجتماعى خوب باشد و هم از نظر روحى عامل، از او سر مى زند يا سر نمى زند؟ همه اشتباه ها از آنجا پيدا شده است كه ما مفيد بودن اجتماعى يك عمل را براى اينكه آن عمل، «خير» و «صالح» محسوب گردد كافى فرض كرده ايم.(1)

يك تفاوت اصيل در ميان قوانين الهى و قوانين بشرى همين است كه قوانين الهى دو بعدى است و قوانين بشرى يك بعدى. قوانين بشرى به نظام روحى و تكامل معنوى فرد كارى ندارد. وقتى كه يك دولت براى مصالح كشور، اقدام به وضع ماليات مى كند، هدفش فقط بدست آوردن پول و تأمين هزينه كشور است. دولت نظرى ندارد كه پرداخت كننده ماليات چه نيّتى دارد؟ آيا با طيب خاطر و رضايت و از روى علاقه مندى به دولت يا كشور ماليات مى دهد يا از روى ترس؟ هدف دولت تنها پول گرفتن است، حتى اگر پرداخت كننده در دلش فحش هم بدهد باز هم منظور دولت عملى شده است. همچنين وقتى كه براى دفاع از كشور، سربازانى را به زير پرچم احضار مى كند به نيّت سربازان كارى ندارد؛ او مى خواهد سرباز در ميدان جنگ با دشمن نبرد كند؛ براى دولت تفاوتى ندارد كه سرباز با رضا و ميل بجنگد يا از روى ترس از مسلسلى كه پشت سرش قرار دارد، نبردش خودنمايى باشد، به انگيزه حماسه ها و تعصّبهاى احمقانه باشد، يا از براى دفاع از حق و حقيقت؟

ولى در قوانين الهى چنين نيست؛ در اين قوانين، ماليات و سربازى بطور مطلق خواسته نشده است، بلكه توأم با نيّت خالص و قصد قربت خواسته شده است. اسلام عمل با روح مى خواهد نه عمل بى روح. بنابراین اگر مسلمانى زكات خود را بدهد ولى شائبه ريا در آن باشد پذيرفته نيست؛ اگر به جهاد برود ولى براى خودنمايى باشد قبول نيست. قانون الهى مى گويد سرباز اجبارى به درد من نمى خورد، من سربازى مى خواهم كه روحاً سرباز باشد، سربازى

ص: 451


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 298.

مى خواهم كه نداى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ؛(1)

خدا از مؤمنين، جانها و مالهايشان را خريدارى فرموده است و از براى ايشان در ازاء آن بهشت است». را پذيرفته باشد و صميمانه به آن لبّيك بگويد.(2)

از رسول اكرم (صلّى اللّه عليه وآله وسلم) در روايت متواتر ميان شيعه و اهل سنت رسيده است كه حضرت فرمودند: «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّات؛(3)

همانا كارها وابسته به نيّتهاست».

ايمان به خدا و آخرت

دنيا و آخرت دو جهان كاملا مجزّا و منفصل از يكديگر نيستند؛ عالم دنيا و آخرت و يا به تعبير ديگر ملك و ملكوت مجموعاً يك واحد است همچون ورق كتاب كه داراى دو صفحه است، و يا همچون سكه اى كه دو طرف دارد. زمينى كه در دنيا هست، همين زمين با چهره ملكوتيش در آخرت پيدا مى شود. جمادات و نباتات دنيا با وجهه ملكوتيشان در آخرت ظاهر مى شوند. اساساً آخرت وجهه ملكوتى دنياست.(4)

شرط اينكه يك عمل، وجهه ملكوتى خوب و «علّيّين» پيدا كند اين است كه با توجه به خدا و براى صعود به ملكوت خدا انجام بگيرد. اگر كسى معتقد به قيامت نباشد و توجه به خدا نداشته باشد، عمل او وجهه ملكوتى نخواهد داشت. وجهه ملكوتى عمل وجهه بالاست و وجهه ملكى آن وجهه پايين است. تا عملى از راه نيّت و از راه عقيده و ايمان، نورانيّت و صفا پيدا نكند، به

ص: 452


1- . سوره توبه: 9، آیه 111.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 299.
3- . مصباح الشريعة، ص 53.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 303.

ملكوت عليا نمى رسد؛ عملى به ملكوت عليا مى رسد كه روح داشته باشد. روح عمل همان بهره اخروى و ملكوتى آن است.

قرآن كريم چه زيبا مى فرمايد: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ؛(1) بسوى او سخن پاك بالا مى رود و كردار شايسته بالا مى بردش».

به هر حال اشتباه است اگر بپنداريم اعمال كسانى كه ايمان به خدا و قيامت ندارند، به سوى خدا صعود مى نمايد و وجهه «علّيّينى» پيدا مى كند. محال است كه كسى به سوى تركستان برود و به كعبه برسد.(2) بهشت و جهنّم، دو غايت سير معنوى انسان است. در آن جهان هر كسى خود را در غايت مسير خود مى بيند، يكى بالا است و ديگرى پايين، يكى اعلا علّيّين است و ديگرى اسفل سافلين.

چگونه ممكن است كسى به سوى مقصدى حركت نكند و يا به سوى مقصدى ضدّ آن مقصد حركت كند و آنگاه به آن مقصد برسد؟! حركت به سوى عليين، فرع آهنگ و اراده رسيدن به آن است، و آهنگ و اراده، فرع معرفت و اعتقاد از يك طرف، و تمكين و تسليم از طرف ديگر است. از آنكه به چنين مقصدى اعتقاد ندارد يا تمكين و تسليم ندارد و بالاخره رغبتى به آن ندارد و به انگيزه رسيدن به آنجا كوچك ترين گامى برنمى دارد چگونه مى توان توقع داشت كه سر از آنجا در بياورد؟ بى شك هر راهى به مقصد خودش منتهى مى گردد؛ تا مقصد خدا نباشد به خدا منتهى نمى گردد.

قرآن كريم مى فرمايد: «مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً. وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعى لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ

ص: 453


1- . سوره فاطر: 35، آیه 10.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 304.

مَشْكُوراً؛(1)

هر كس (فقط) طالب دنياى نقد باشد، آن مقدار كه بخواهيم به آنان كه بخواهيم مى دهيم، سپس براى وى جهنم را قرار داده ايم كه نكوهيده و رانده شده وارد آن مى گردد. و هر كس خواهان آخرت باشد و كوشش شايسته آن را انجام دهد، پس كوشش آنان مورد قدردانى قرار خواهد گرفت.»

يعنى اگر كسى سطح فكرش از دنيا بالاتر نباشد و هدفى عالى تر از دنيا نداشته باشد، محال است كه به هدف عالى اخروى نائل گردد؛ ولى لطف و كرم ما و خدايى ما ايجاب مى كند كه از همان هدف دنيايى كه خواهان آن است به او بهره اى بدهيم.(2)

در اينجا نكته اى است: جهان دنيا، جهان طبيعت و ماده است، جهان علل و اسباب است، علل و اسباب دنيوى با هم در تزاحم و جنگ هستند؛ در اين دنيا «قسر» هم وجود دارد؛ بنابراین كسى كه هدفش دنيا باشد، تضمينى ندارد كه صددرصد به مقصود برسد. ولى آن كس كه در نظام روحى خودش هدف عالى ترى دارد و دل به هدفهاى كوچك نقد نداده است و به سوى هدف الهى گام برمى دارد و با ايمان جلو مى رود، البته که به هدف خواهد رسيد زيرا خداوند ارج گذار است، كار نيكى را كه تقديم او گردد مى پذيرد و مزد مى دهد. در اينجا سعى و كوشش هم شرط شده است زيرا محال است كه كسى بى گام برداشتن، راه پيمايى كند و به هدف برسد.

قرآن کریم در آيه شریفه مى فرمايد: «كُلًّا نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ، وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً؛(3) ما همه را، هم اين گروه را و هم آن گروه را، از فيض پروردگارت مدد مى كنيم؛ فيض پروردگار تو از كسى دريغ نشده است». يعنى ما فيّاض على الاطلاق هستيم و جهان را

ص: 454


1- . سوره اسراء: 17، آیات 18- 19.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 305.
3- . سوره اسراء: 17، آیه 20.

مستعدّ فعاليّت ساخته ايم؛ هر كسى هر تخمى كه بپاشد آن را به ثمر مى رسانيم؛ هر كس كه به سوى هدفى رهسپار است او را به هدفش مى رسانيم.

جهان، سرزمين مستعدّ و مناسبى است براى كاشتن و روييدن و رشد كردن و درو كردن، بستگى دارد به اينكه انسان چه بذرى براى رشد و پرورش انتخاب كند و چه محصولى بخواهد بدست آورد؛ هر بذرى انتخاب كند همان بذر عينا در مزرعه مستعدّ و مناسب اين جهان رشد داده مى شود.(1)

بلى، يك حمايت مخصوص از براى اهل حقيقت هست كه «رحمت رحيميّه» ناميده مى شود؛ دنيا طلبان از اين رحمت محرومند، زيرا خواهان آن نيستند. ولى رحمت رحمانيّه خدا در تمام مردم و در تمام مسيرها به طور مساوی جريان دارد.

پس روشن ساختيم كه حسن فعلى براى پاداش اخروى عمل كافى نيست، حسن فاعلى هم لازم است؛ حسن فعلى به منزله تن و حسن فاعلى به منزله روح و حيات است؛ و بيان شد كه ايمان به خدا و روز رستاخيز، شرط اساسى و لازم حسن فاعلى است، و اين شرطيّت يك شرطيّت قراردادى نيست، يك شرطيّت ذاتى و تكوينى است مانند شرطيّت هر راه معيّن براى مقصد معيّن.(2)

از روايات زيادى كه در دست داريم كاملًا مى توان اين مطلب را استفاده كرد:

ايمان به نبوّت و امامت

آيا غير مسلمانان كه موحّد و به قيامت معتقد هستند و براى خدا كار مى كنند وضعشان چگونه است؟ در ميان اهل كتاب مردمى يافت مى شوند كه نه مسيح را فرزند خدا مى دانند و نه

ص: 455


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 306.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 307.

عزير را، و نه ثنوى و آتش پرستند؛ نه مى گويند المسيح ابن اللّه و نه مى گويند عزير ابن اللّه، و نه مى گويند اهريمن خداى بديها؛ به روز رستاخيز هم معتقدند. سرنوشت اعمال آنان چيست؟(1)

بحث ما در اين فصل درباره آن نيكوكارانى است كه به مبدأ و معاد ايمان دارند و طبعاً مى توانند در عمل آهنگ بالا كنند و براى مقصدى ما وراء ماديات عمل نمايند. گفته مى شود كه اديسون و پاستور از اين گونه مردمان هستند؛ گفته مى شود آنان مردمى مذهبى بوده اند و داراى انگيزه هاى خداپرستانه بوده اند، يعنى آنان در كارهايشان درست مانند متديّنين مسلمان، براى رضاى الهى و به انگيزه خدايى اقدام مى كرده اند؛ اينها در حقيقت مسيحيانى هستند كه مسيحى نيستند، زيرا اگر مسيحى واقعى باشند و به اصول موجود مسيحيّت مؤمن و معتقد باشند، مسيح را خدا مى دانستند و طبعاً امكان نداشت كه موحّد واقعى باشند؛ دانشمندان امروز مسيحى شايد كمتر به خرافات تثليث معتقد باشند. براى پاسخ به اين قسمت بايد ديد ايمان به نبوّت و امامت از چه نظر لازم است؟ و چرا بايد شرط قبول اعمال باشد؟

به نظر مى رسد دخالت ايمان به انبياء و اولياء خدا در پذيرش اعمال از دو جهت است: يكى اينكه معرفت آنان برمى گردد به معرفت خدا. در حقيقت شناختن خدا و شئون او بدون معرفت اولياء خدا كامل نمى گردد؛ به عبارت ديگر اينكه: شناختن خدا بطور كامل شناختن مظاهر هدايت و راهنمايى است. ديگر اينكه شناختن مقام نبوّت و امامت از اين نظر لازم است كه بدون معرفت آنان، بدست آوردن برنامه كامل و صحيح ممكن نيست.

فرق بزرگ بين يك نفر مسلمان نيكوكار و يك نفر كافر نيكوكار اين است كه كافر نيكوكار از آن جهت كه داراى برنامه صحيح و درست نيست، احتمال موفقيت آن ناچيز است؛ ولى يك نفر

ص: 456


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 309.

مسلمان از آن جهت كه خود را به دينى تسليم كرده است كه برنامه اى جامع و صحيح دارد، اگر برنامه خود را درست و صحيح اجرا كند موفقيت آن قطعى است.(1)

در برنامه اسلام، پاره اى دستورها وجود دارد كه عمل به آنها شرط تكامل روحى و معنوى است. بديهى است يك نفر غير مسلمان هر اندازه بى نظر و بى تعصب و خالى از عناد باشد، به واسطه محروميّت از استفاده از برنامه كامل انسانيّت، از مزاياى آن محروم خواهد ماند. اين چنين شخصى طبعاً از عباداتى عظيم مانند نمازهاى پنج گانه و روزه و غیره محروم مى ماند. مَثَل او مَثَلِ كسى است كه بدون برنامه كشاورزى بذرى بپاشد؛ هرگز محصولى را كه چنين كسى بدست مى آورد مانند محصول كسى كه طبق برنامه صحيح و جامعى زمين را شخم مى زند و در وقت مناسب بذر مى پاشد نخواهد بود.

فرق بين نيكوكار مسلمان و نيكوكار غير مسلمان را مى توان چنين بيان كرد كه نيكوكار مسلمان همچون مريضى است كه تحت مراقبت و دستور يك طبيب حاذق برنامه دارد، غذا و دوايش همه به دستور طبيب است؛ هم از لحاظ نوع دوا و غذا و هم از لحاظ وقت آن و هم از لحاظ اندازه آن كاملاً طبق دستور عمل مى كند؛ ولى نيكوكار غير مسلمان همچون مريضى است كه برنامه ندارد و خودسرانه كار مى كند؛ هر غذا يا دوائى كه به دستش مى رسد مى خورد؛ چنين مريضى ممكن است احياناً يك دواى مفيد بخورد و نتيجه خوب بگيرد.

با اين بيان روشن مى گردد كه تفاوت بين مسلمان و خداشناس غير مسلمان اين است كه مسلمان، خداشناسى است كه برنامه صحيح دارد ولى خداشناس غير مسلمان كارهايش بدون برنامه صحيح است؛ به عبارت ديگر مسلمان، هدايت يافته است و غير مسلمان هر چند

ص: 457


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 310.

خداشناس باشد، هدايت نايافته است. قرآن كريم در همين زمينه مى فرمايد: «فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا؛(1)

اگر تسليم برنامه محمّدى شدند پس راه را يافته اند.»(2)

از مجموع آنچه بیان شد، این نتیجه حاصل می شود كه همه غير مسلمانان از نظر مأجور بودن در قبال اعمال خير، يكسان نيستند؛ ميان غير مسلمانى كه به خدا و قيامت معتقد نيست و غير مسلمانى كه به خدا و قيامت معتقد هست ولى از موهبت ايمان به نبوّت محروم است تفاوت عظيم است. براى دسته اول امكان انجام يك عمل مقبول عند اللّه نيست ولى براى دسته دوم هست. اين دسته ممكن است با شرايطى به بهشت بروند، ولى براى دسته اول ممكن نيست.(3)

آفت زدگى

آيا كفر و عناد موجب نابود شدن و از اثر افتادن عمل خير مى گردد و مانند يك «آفت» آن را فاسد مى كند؟ به عبارت ديگر: آيا اگر از انسان عمل خيرى با همه شرايط حسن فعلى و فاعلى صادر شود و از طرف ديگر انسان در برابر حقيقت، خصوصا حقيقتى كه از اصول دين بشمار مى رود لجاج ورزد و عناد به خرج دهد، در اين صورت آيا آن عمل كه در ذات خود خير و ملكوتى و نورانى بوده و از جنبه بعد الهى و ملكوتى نقصى نداشته، به واسطه اين لجاج و عناد و يا به سبب يك حالت انحرافى روحى ديگر نابود مى گردد يا نه؟ در اينجا مسأله «آفت» مطرح است.

ممكن است عملى، هم داراى حسن فعلى باشد و هم داراى حسن فاعلى، و به تعبير ديگر هم پيكر صحيح داشته باشد و هم روح و جان سالم، هم از وجهه ملكى و طبيعت خير باشد و هم

ص: 458


1- . سوره آل عمران: 3، آیه 20.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 311.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 312.

از وجهه ملكوتى، ولى در عين حال از نظر ملكوتى به خاطر آفت زدگى تباه و پوچ گردد، همچون بذرى سالم كه در زمين مساعد پاشيده مى شود و محصول هم مى دهد ولى قبل از اينكه مورد استفاده قرار گيرد دچار آفت مى گردد، ملخ يا صاعقه اى آن را نابود مى سازد. قرآن كريم اين «آفت زدگى» را «حبط» مى نامد.

«آفت زدگى» اختصاص به كفّار ندارد، در اعمال نيك مسلمانان نيز ممكن است پيش آيد. ممكن است يك مسلمان مؤمن، در راه خدا و براى خدا به فقير مستحقّى صدقه بدهد و صدقه او مورد قبول واقع گردد ولى بعد آن را با منّت گذاشتن بر او و يا با نوعى آزار روحى ديگر به او، نيست و نابود گرداند و تباه سازد.

قرآن كريم مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى؛(1) اى كسانى كه ايمان آورده ايد صدقات خويشتن را با منّت نهادن و آزار رساندن باطل نكنيد.» يكى ديگر از آفات اعمال خير «حسد» است؛ چنانكه پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: «إِنَ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الْحَسَنَاتِ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَبَ؛(2)

حسد ورزيدن اعمال خير انسان را مى بلعد و مى خورد آن چنان كه هيزم، آتش را.» يكى ديگر از آن آفات، «جحود» يعنى حالت «ستيزه گرى» با حقيقت است. جحود يعنى اينكه آدمى حقيقت را درك كند و در عين حال با آن مخالفت كند.(3)

به عبارت ديگر: جحود اين است كه فكر و انديشه به واسطه دليل و منطق تسليم گردد و حقيقت از نظر عقل و چراغ انديشه روشن گردد، اما روح و احساسات خودخواهانه و متكبّرانه سرباز زند و تسليم نشود. روح كفر، ستيزه جويى و مخالفت ورزى با حقيقت در عين شناخت

ص: 459


1- . سوره بقره: 2، آیه 264.
2- . پاينده، نهج الفصاحة، ص 277.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 313.

حقيقت است. قبلًا، آنجا كه درباره مراتب تسليم بحث كرديم توضيحاتى راجع به اين حالت داديم.(1)

فرض كنيم پاستور، پى جويى علمى خويش را كه منتهى به كشف ميكروب گرديد براى خدا انجام داده است و منظورش احسان به خلق، تقرّبا الى اللّه بوده است؛ كافى نيست كه در نهايت امر مأجور عند اللّه باشد.(2)

زير صفر

تا اينجا سخن از مقبوليّت و عدم مقبوليّت طاعات و اعمال نيك و مثبت غير مسلمانان بود، و به عبارت ديگر سخن درباره بالاى صفر بود، سخن در اين بود كه آيا كارهاى خير آنها، آنها را بالا مى برد يا خير؟

اكنون ببينيم تكليف زير صفر يعنى گناهان و اعمال شرّ غير مسلمانان چه مى شود؟ آيا همه آنها در اين جهت يكسانند؟ يا فرقى در كار است؟ به علاوه در زير صفر يعنى در كارهاى شر و پايين برنده، آيا ميان مسلمان و غير مسلمان و همچنين ميان شيعه و غير شيعه فرق است يا نه؟ آيا مسلمان و خصوصا مسلمان شيعه از نظر زير صفر نوعى مصونيّت دارد يا خير؟

ضمن مطالب گذشته معلوم شد كه خداوند آنگاه بشر را معذّب مى كند كه از روى تقصير يعنى عالماً عامداً مرتكب خلاف شود نه از روى قصور و دست نارسى. اكنون براى اينكه وضع غير مسلمانان را در زير صفر روشن كنيم، يعنى براى اينكه مجازاتها و كفرهاى آنها را در كارهاى شرّى كه مرتكب مى شوند بررسى كنيم ناچاريم مسأله ديگرى كه در معارف اسلامى مطرح است و

ص: 460


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 314.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 317.

ريشه اش در قرآن مجيد است مطرح كنيم و آن، مسأله «قصور» و «استضعاف» است. اينك بحث خود را تحت اين عنوان آغاز مى كنيم.(1)

قاصران و مستضعفان

علماى اسلام، اصطلاحى دارند؛ مى گويند برخى از مردم «مستضعفين» و يا «مرجون لامر اللّه» مى باشند. «مستضعفين» يعنى بيچارگان و دست نارسان، «مرجون لامر اللّه» يعنى كسانى كه درباره آنها بايد گفت كار اينها با خداست، خداوند خودش به نحوى كه حكمت و رحمتش ايجاب مى كند عمل خواهد كرد. هر دو اصطلاح از قرآن كريم اقتباس شده است.

در سورة النساء، آيه 97، 98 و 99 چنين آمده است: «الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ؟ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ، قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها؟ فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً، إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا. فَأُولئِكَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللَّهُ عَفُوًّا غَفُوراً»

در آيه اول، جريان پرسش و پاسخ مأموران الهى با بعضى از مردم پس از مرگ آنها مطرح است. فرشتگان از آنها مى پرسند شما در دنيا در چه وضعى بسر مى برديد؟ آنها معتذر مى شوند كه ما مردمى بيچاره بوديم، دستمان به كسى و چيزى نمى رسيد. فرشتگان مى گويند شما مستضعف نيستيد، زيرا زمين خدا فراخ بود و شما مى توانستيد از آنجا مهاجرت كرده به نقطه اى برويد كه همه جور امكان در آنجا بود، پس شما مقصّريد و مستوجب عذاب.

در آيه دوم وضع برخى مردم را ذكر مى كند كه واقعا مستضعفند، خواه مرد و يا زن و يا كودك. اينها كسانى هستند كه دستشان به جايى نمى رسد و راه به جايى نمى برند.

ص: 461


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 319.

در آيه سوم نويد مى دهد و اميدوار مى كند به اينكه خداوند كريم گروه دوم را مورد عفو و مغفرت خود قرار مى دهد.(1)

علّامه طباطبائى در تفسير «الميزان» ذيل همين آيات مى فرمايند:

«خداوند، جهل به امر دين و هر ممنوعيّت از اقامه شعائر دين را ظلم شمرده است و عفو الهى شامل آن نمى شود، اما مستضعفين كه قدرت بر انتقال و تغيير محيط ندارند استثناء شده اند. استثناء به صورتى ذكر شده كه اختصاص ندارد به اينكه استضعاف به اين صورت باشد؛ همان طورى كه ممكن است منشأ استضعاف، عدم امكان تغيير محيط باشد ممكن است اين جهت باشد كه ذهن انسان متوجه حقيقت نشده باشد و به اين سبب از حقيقت محروم مانده باشد».(2)

روايات زيادى وارد شده كه مردمى كه به عللى قاصر مانده اند مستضعف به شمار مى روند.

قرآن کریم مى فرمايد: «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ، وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ؛(3)

گروه ديگر كارشان احاله مى شود به امر خدا، يا آنها را معذّب مى كند و يا بر آنها مى بخشايد؛ خداوند دانا و حكيم است.» كلمه «مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ» از اين آيه اقتباس شده است.

در روايت آمده است كه امام باقر(علیه السلام) درباره اين آيه فرمود: همانا قومى بودند در صدر اسلام كه ابتدا مشرك بودند و مرتكب جناياتى بزرگ شدند، حمزه و جعفر و امثال اينها را از مسلمين كشتند؛ اينها بعد مسلمان شدند، شرك را رها كردند و به توحيد در آمدند؛ اما ايمان در قلب آنها راه نيافت كه در زمره مؤمنين قرار گيرند و استحقاق بهشت پيدا كنند و در عين حال از جحود و عناد هم كه موجب معذّب بودن آنها بود دست برداشته بودند؛ اينها نه مؤمن بودند و نه كافر و جاحد، اينها «مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ» هستند كه امرشان حواله به خداست.(4)

ص: 462


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 320.
2- . طباطبایی، الميزان فی تفسیر القرآن، ج 5، ص 51.
3- . سوره توبه: 9، آیه 106.
4- . طباطبایی، الميزان فی تفسیر القرآن، ج 5 ص 56- 61.

آنچه مجموعاً استفاده مى شود اين است كه مردمى كه به شكلى از شكلها قصور داشته اند نه تقصير، خداوند آنها را معذّب نمى سازد.(1)

از زاويه ديد حكماى اسلام

فلاسفه اسلام، اين مسأله را به شكلى ديگر بيان كرده اند اما نتيجه اى كه گرفته اند کاملاً با آنچه ما از آيات و روايات استنباط كرديم منطبق است.

بو على سينا مى گويد: «مردم همان طورى كه از لحاظ سلامت جسم و همچنين از لحاظ زيبايى جسم به سه دسته تقسيم مى گردند: از لحاظ جسمى يك عده در كمال سلامت جسم و يا در كمال زيبايى اندام هستند، و يك عده در نهايت زشتى و يا بيمار جسم هستند. هر يك از اين دو گروه در اقليّت می باشند. گروهى كه اكثريت را تشكيل مى دهند مردمى هستند كه از لحاظ سلامت و مرض، و همچنين از لحاظ زيبايى و زشتى متوسّط هستند، نه سلامتى و اعتدال مزاج مطلق دارند و نه مانند ناقص الخلقه ها دچار نقص و بيمارى دائم مى باشند، نه زيباى زيبا هستند و نه زشت زشت.(2)

از لحاظ روحى و معنوى نيز مردم همين طورند، يك عده شيفته حقيقت می باشند و يك عده دشمن سرسخت آن. گروه سوم متوسّطين و اكثريّت هستند كه نه مانند گروه اول شيفته و عاشق حقيقت هستند و نه مانند گروه دوم دشمن و خصم حقيقت. اينان مردمى هستند كه به حقيقت نرسيده اند ولى اگر حقيقت به ايشان ارائه گردد از پذيرش آن سرباز نمى زنند».

به عبارت ديگر از نظر اسلامى و با ديد فقهى، آنها مسلمان نيستند ولى از لحاظ حقيقت، مسلم مى باشند، يعنى تسليم حقيقت می باشند و عناد با آن ندارند.

ص: 463


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 321.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 327.

بو على پس از اين تقسيم مى گويد: «وَ استَوسَعَ رَحمَةُ اللّه؛(1)

رحمت الهى را وسيع بدان و آن را در انحصار يك عده معدود مشمار».

صدر المتألّهين در مباحث خير و شرّ «اسفار» از جمله اشكالات آنجا اين مطلب را ذكر مى كند كه:

«چگونه مى گوييد خير بر شر غلبه دارد و حال آنكه وقتى كه به انسان كه اشرف كائنات است نظر مى افكنيم مى بينيم اكثر انسانها از لحاظ عمل گرفتار اعمال زشت، و از لحاظ اعتقاد

دچار عقايد باطله و جهل مركّب هستند و اعمال زشت و اعتقادات باطله، امر معاد آنها را ضايع، و آنان را مستحق شقاوت مى گرداند. پس عاقبت نوع انسان كه ثمره و گل سرسبد هستى است شقاوت و بدبختى است».

صدر المتألّهين در جواب اين اشكال اشاره به سخن بو على مى كند و مى گويد: «مردم در آن جهان از نظر سلامت و سعادت مانند اين جهان از نظر سلامت می باشند.

همان طورى كه در اين جهان سالم سالم و زيباى زيبا و همچنين بيمار بيمار و زشت زشت در اقليت هستند، و اكثريّت با متوسّطان است كه سالم نسبى مى باشند؛ در آن جهان نيز كمّلين كه به تعبير قرآن «السّابقون» مى باشند و همچنين اشقيا كه به تعبير قرآن «اصحاب الشمال» مى باشند اندك هستند و غلبه با متوسطان است كه قرآن كريم آنها را «اصحاب اليمين» مى خواند.»(2)

صدر المتألّهين پس از اين سخن چنين مى گويد: «فَلأهلِ الرَّحمَة وَ السَّلامَةِ غُلِبَة فِى النَّشأتَين؛(3)

پس در هر دو نشأه غلبه با اهل رحمت و سلامت است».

ص: 464


1- . اشارات، اواخر نمط هفتم.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 328.
3- . صدرالدین شیرازی، اسفار ،ج 7 ، ص 79.

بحث حكما بحث صغروى است نه كبروى. حكما دراين باره بحث نمى كنند كه ملاك عمل نيك و ملاك مقبوليّت عمل چيست؛ بحث آنها درباره انسان است كه عملا اكثريّت انسانها، به تفاوت و به طور نسبى نيك هستند و نيك مى مانند و نيك مى ميرند و نيك محشور مى گردند.

حكما مى خواهند بگويند هر چند مردمى كه توفيق قبول دين اسلام مى يابند در اقليت می باشند ولى افرادى كه داراى اسلام فطرى مى باشند و با اسلام فطرى محشور مى گردند در اكثريّت هستند.

به عقيده طرفداران اين مشرب، اينكه در قرآن كريم آمده است كه انبيا از كسانى شفاعت مى كنند كه دين آنها را بپسندند، مقصود دين فطرى است نه دين اكتسابى كه از روى قصور به آن نرسيده اند ولى عنادى هم با آن نورزيده اند.

گناهان مسلمان

اما گناهان مسلمان. اين مسأله درست صورت عكس مسأله (عمل خير از غير مسلمان) را دارد و متمّم بحث گذشته به شمار مى رود. مسأله اين است كه آيا گناهان افراد مسلمان از لحاظ عقوبت مانند گناهان غير مسلمانان است يا نه؟(1)

طرح مسأله قبل، از آن نظر كه يك عقيده علمى بشمار مى رفت ضرورت داشت ولى طرح اين مسأله، يك ضرورت عملى است؛ زيرا يكى از عوامل انحطاط و تباهى اجتماعات مسلمان در عصر حاضر غرور بى جايى است كه در دوره هاى متأخّر در عده زيادى از مسلمانان خصوصا اكثريّتى از شيعيان پديد آمده است.

اگر از اين افراد پرسيده شود كه آيا اعمال نيك غير شيعه مورد قبول درگاه خدا واقع مى شود؟ بسيارى از آنها جواب مى دهند: نه. و اگر از آنان پرسيده شود كه اعمال بد و گناهان شيعه چه

ص: 465


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 329.

حكمى دارد؟ جواب مى دهند: همه بخشيده شده است. از اين دو جمله استنتاج مى شود كه آن چيزى كه هيچ ارزشى ندارد عمل است، نه ارزش مثبت دارد و نه ارزش منفى؛ شرط لازم و كافى براى سعادت و نيكبختى اين است كه انسان، نام خود را شيعه بگذارد و بس. معمولًا اين دسته چنين استدلال مى كنند:

1. اگر بنا باشد كه گناهان ما و ديگران يك جور مورد محاسبه قرار گيرد پس فرق بين شيعه و غير شيعه چيست؟

2. روايت معروف پیامبر که فرمودند: «حُبُ عَلِيِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حَسَنَةٌ لَا تَضُرُّ مَعَهَا سَيِّئَة؛(1) محبت امام على(علیه السلام) حسنه اى است كه هيچ گناهى با وجود آن به آدمى لطمه نمى زند.»

در پاسخ استدلال اول بايد گفت فرق بين شيعه و غير شيعه وقتى آشكار مى گردد كه شيعه به برنامه اى كه رهبرانش به او داده اند عمل بكند و غير شيعه هم به برنامه دينى خودش عمل كند، آن وقت تقدّم شيعه بر غير شيعه، هم در دنيا و هم در آخرت روشن مى گردد. نبايد گفت اگر شيعه و غير شيعه برنامه هاى مذهبى خود را زير پا بگذارند بايد تفاوت داشته باشند، و اگر تفاوتى نباشد پس چه فرقى ميان شيعه و غير شيعه هست؟(2)

محمد بن مارد از امام صادق(علیه السلام) پرسيد: آيا راست است كه شما فرموده ايد: «إِذَا عَرَفْتَ فَاعْمَلْ مَا شِئْت؛ همين كه به امام معرفت پيدا كردى هر چه مى خواهى عمل كن.» فرمود: بلى صحيح است. گفت: هر عملى و لو زنا، سرقت، شرب خمر؟! امام فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» به خدا قسم كه درباره ما بى انصافى كردند. ما خودمان مسئول اعمالمان هستيم،

ص: 466


1- . منتجب الدين، الأربعون حديثا، ص 44.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 330.

چگونه ممكن است از شيعيان ما رفع تكليف بشود؟! من گفتم وقتى كه امام را شناختى هر چه مى خواهى كار خير كن كه از تو مقبول است.»(1)

اما روايت «حُبُ عَلِيِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حَسَنَةٌ لَا تَضُرُّ مَعَهَا سَيِّئَة» بايد ديد چه تفسيرى دارد؟ يكى از علماى بزرگ (آیت الله محمد باقر وحيد بهبهانى) اين حديث را به گونه اى خاص تفسير كرده است؛ ايشان مى فرمايند معناى حديث اين است كه اگر محبت امام على(علیه السلام)، راستين باشد هيچ گناهى به انسان صدمه نمى زند؛ يعنى اگر محبت آن حضرت كه نمونه كامل انسانيّت و طاعت و عبوديّت و اخلاق است از روى صدق باشد و به خودبندى نباشد مانع ارتكاب گناه مى گردد.(2)

پس معنى حديث«حُبُ عَلِيِ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حَسَنَةٌ لَا تَضُرُّ مَعَهَا سَيِّئَة» اين است كه محبت امام على(علیه السلام) حسنه اى است كه مانع ضرر زدن گناه مى شود، يعنى مانع راه يافتن گناه مى شود؛ معنايش آن نيست كه جاهلان پنداشته اند و آن اينكه محبت آن حضرت چيزى است كه هر گناهى كه مرتكب شوى بلا اثر است. امام باقر(عليه السلام) در این باره مى فرمايند: «مَا تَنالُ وَ لا يَتَنا اِلّا بِالعَمَلِ وَ الوَرَع؛(3) به ولايت ما نتوان رسيد جز با عمل نيك و پرهيزكارى و دورى از گناه.»(4)

از مجموع آنچه در اين بخش درباره اعمال نيك و بد مردم مسلمان و مردم غير مسلمان گفته شد نتايج زير بدست آمد:

ص: 467


1- . كلينى، كافي، ج 2، ص 464.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 331.
3- . مازندرانى، شرح الكافي، ج 8، ص 229.
4- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 332.

1. هر يك از سعادت و شقاوت، درجات و مراتبى دارد؛ نه اهل سعادت در يك درجه و مرتبه هستند و نه اهل شقاوت. اين مراتب و تفاوت ها، درباره اهل بهشت به عنوان «درجات» و درباره اهل جهنم به عنوان «دركات» تعبير مى شود.

2. افرادى كه به خدا و آخرت ايمان ندارند، هيچ عملى را به منظور بالا رفتن به سوى خدا انجام نمى دهند، و چون به اين منظور انجام نمى دهند قهراً سير و سلوكى از آنها به سوى خدا و عالم آخرت صورت نمى گيرد؛ پس آنها به سوى خدا و ملكوت خدا بالا نمى روند و به بهشت نمى رسند؛ يعنى به مقصدى كه به سوى آن نرفته اند، به حكم آنكه نرفته اند، نمى رسند.

3. افرادى كه به خدا و آخرت ايمان دارند و اعمالى با انگيزه تقرّب به خدا انجام مى دهند و در كار خود خلوص نيّت دارند، عمل آنها مقبول درگاه الهى است و استحقاق پاداش و بهشت مى يابند اعمّ از آنكه مسلمان باشند يا غير مسلمان.

4. غير مسلمانانى كه به خدا و آخرت ايمان دارند و عمل خير به قصد تقرّب به خداوند انجام مى دهند، به موجب اينكه از نعمت اسلام بى بهره هستند، از مزاياى استفاده از اين برنامه الهى محروم مى مانند؛ از اعمال خير آنها آن اندازه مقبول است كه با برنامه الهى اسلام منطبق است؛ مانند انواع احسان ها و خدمت ها به خلق خدا. اما عبادات مجعوله كه اساسى ندارد، نامقبول است و يك سلسله محروميّت ها كه از دست نارسى به برنامه كامل ناشى مى شود شامل حال آنها مى گردد.

5. عمل خير مقبول، اعمّ از آنكه از مسلمان صادر شود يا از غير مسلمان، يك سلسله آفتها دارد كه ممكن است بعد عارض شود و آن را فاسد نمايد. در رأس همه آن آفتها، جحود و عناد و كافر است. بنابراین اگر افرادى غير مسلمان اعمال خير فراوانى به قصد تقرّب به خدا انجام دهند، اما وقتى كه حقايق اسلام بر آنها عرضه گردد تعصب و عناد بورزند و انصاف و

ص: 468

حقيقت جويى را كنار بگذارند، تمام آن اعمال خير هدر است.(1)

«كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عاصِف»(2)

6. اعمال خير افرادى كه به خدا و قيامت ايمان ندارند و احياناً براى خدا شريك قائلند موجب تخفيف و احيانا رفع عذاب آنها خواهد بود. سعادت و شقاوت تابع شرايط واقعى و تكوينى است نه شرايط قراردادى.

7. آيات و رواياتى كه دلالت مى كند خداوند عمل صالح و خير را قبول مى فرمايد تنها ناظر به حسن فعلى اعمال نيست؛ از نظر اسلام، عمل، آنگاه خير و صالح محسوب مى گردد كه از دو جهت حسن داشته باشد: جهت فعلى و جهت فاعلى.

8. آيات و رواياتى كه دلالت مى كند اعمال منكران نبوّت يا امامت مقبول نيست، ناظر به آن است كه آن انكارها از روى عناد و لجاج و تعصب باشد؛ اما انكارهايى كه صرفاً عدم اعتراف است و منشأ عدم اعتراف هم قصور است نه تقصير، مورد نظر آيات و روايات نيست. اين گونه منكران از نظر قرآن كريم، مستضعف و «مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ» به شمار مى روند.

12. به نظر حكماء اسلام از قبيل بوعلى و صدر المتألّهين، اكثريّت مردمى كه به حقيقت اعتراف ندارند قاصر هستند نه مقصّر؛ چنين اشخاصى اگر خداشناس نباشند معذّب نخواهند بود (هر چند به بهشت هم نخواهند رفت) و اگر خداشناس باشند و به معاد اعتقاد داشته باشند و عملى خالص قربة الى اللّه انجام دهند پاداش نيك عمل خويش را خواهند گرفت. تنها كسانى به شقاوت كشيده مى شوند كه مقصّر باشند نه قاصر.

ص: 469


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، ج 1، ص 341.
2- . سوره ابراهيم: 14، آیه 18.

ايمان مذهبى

انسان نمى تواند بدون داشتن ايده و آرمان و ايمان، زندگى سالم داشته باشد و يا كارى مفيد و ثمر بخش براى بشريّت و تمدّن بشرى انجام دهد. انسان فاقد هرگونه ايده و ايمان، يا به صورت موجودى غرق در خودخواهى در مى آيد كه هيچ وقت از لاك منافع فردى خارج نمى شود، و يا به صورت موجودى مردّد و سرگردان كه تكليف خويش را در زندگى در مسائل

اخلاقى و اجتماعى نمى داند. انسان دائماً با مسائل اخلاقى و اجتماعى برخورد مى نمايد و ناچار بايد عكس العمل خاصّى در برابر اين گونه مسائل نشان بدهد. انسان اگر به مكتب و عقيده و ايمانى پيوسته باشد تكليفش روشن است، و امّا اگر مكتب و آيينى تكليفش را روشن نكرده باشد همواره مردّد بسر مى برد، گاهى به اين سو كشيده مى شود و گاهى به آن سو، موجودى مى گردد ناهماهنگ.

آرى، در اصل ضرورت پيوستن به يك مكتب و يك ايده ترديدى نيست. آن چيزى كه لازم است مورد توجّه واقع شود اين است كه تنها ايمان مذهبى قادر است انسان را به صورت يك «مؤمن» واقعى در آورد، هم خودخواهى و خودپرستى را تحت الشّعاع ايمان و عقيده و مسلك قرار دهد، و هم نوعى «تعبّد» و «تسليم» در فرد ايجاد كند بطورى كه انسان در كوچك ترين مسأله اى كه مكتب عرضه مى دارد به خودترديد راه ندهد، و هم آن را به صورت يك شى ء عزيز و محبوب و گرانبها در آورد در حدّى كه زندگى بدون آن برايش هيچ و پوچ و بى معنى باشد و با نوعى غيرت و تعصّب از آن حمايت كند.(1)

گرايشهاى ايمانى مذهبى موجب آن است كه انسان تلاشهايى على رغم گرايشهاى طبيعى فردى انجام دهد و احيانا هستى و حيثيّت خود را در راه ايمان خويش فدا سازد. اين در صورتى ميسّر است كه ايده انسان جنبه تقدّس پيدا كند و حاكميّت مطلق بر وجود انسان بيابد. تنها

ص: 470


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 39.

نيروى مذهبى است كه قادر است به ايده ها تقدّس ببخشد و حكم آنها را در كمال قدرت بر انسان جارى سازد.

گاهى افرادى نه از راه ايده و عقيده مذهبى بلكه تحت فشار عقده ها، كينه توزيها، انتقام گيريها و بالاخره به صورت عكس العمل شديد در برابر احساس فشارها و ستمها، دست

به فداكارى مى زنند و از جان و مال و همه حيثيّات خود مى گذرند، همچنان كه نظايرش را در گوشه و كنار جهان مى بينيم. ولى تفاوت يك ايده مذهبى و غير مذهبى اين است كه آنجا كه پاى عقيده مذهبى به ميان آيد و به ايده قداست ببخشد، فداكاريها از روى كمال رضايت و به طور طبيعى صورت مى گيرد.

فرق است ميان كارى كه از روى رضا و ايمان صورت گيرد كه نوعى انتخاب است، با كارى كه تحت تأثير عقده ها و فشارهاى ناراحت كننده درونى صورت مى گيرد كه نوعى انفجار است. ثانياً اگر جهان بينى انسان صرفاً جهان بينى مادّى و بر اساس انحصار واقعيّت در محسوسات باشد، هر گونه ايده پرستى و آرمان خواهى اجتماعى و انسانى بر خلاف واقعيّات محسوسى است كه انسان در آن هنگام در روابط خود با جهان احساس مى كند.

آنچه نتيجه جهان بينى حسّى است خودپرستى است نه ايده پرستى. ايده پرستى اگر بر اساس يك جهان بينى كه نتيجه منطقى اش آن ايده است نباشد از حدود خيال پرستى تجاوز نمى كند، يعنى انسان بايد جهانى مجزّا از واقعيّتهاى موجود، در درون خود و از خيال خود بسازد و با همان خوش باشد. ولى اگر ايده پرستى ناشى از دين و مذهب باشد، متّكى به نوعى جهان بينى است كه نتيجه منطقى آن جهان بينى، پيروى از ايده ها و آرمانهاى اجتماعى است. ايمان مذهبى پيوندى است دوستانه ميان انسان و جهان، و به عبارت ديگر نوعى هماهنگى است ميان انسان و آرمانهاى كلّى جهان، امّا ايمان و آرمانهاى غير مذهبى نوعى «بريدگى» از

ص: 471

جهان و ساختن جهانى خيالى براى خود است كه به هيچ وجه از جهان بيرون حمايت نمى شود.(1)

ايمان مذهبى تنها يك سلسله تكاليف براى انسان على رغم تمايلات طبيعى تعيين نمى كند، بلكه قيافه جهان را در نظر انسان تغيير مى دهد، عناصرى علاوه بر عناصر محسوس، در ساختمان جهان ارائه مى دهد، جهان خشك و سرد مكانيكى و مادّى را به جهانى جاندار و ذى شعور و آگاه تبديل مى كند. ايمان مذهبى تلقّى انسان را نسبت به جهان و خلقت دگرگون مى سازد.(2)

پس چون ضرورت دارد بشر ايده و آرمان و ايمانى داشته باشد، و از طرفى ايمان مذهبى تنها ايمانى است كه قادر است بشر را زير نفوذ واقعى خود قرار دهد، و از طرف ديگر انسان به حكم سرشت خويش در جستجوى چيزى است كه آن را تقديس و پرستش كند، تنها راه اين است كه ايمان مذهبى را تقويت كنيم.

قرآن كريم اوّلين كتابى است كه اوّلاً در كمال صراحت، ايمان مذهبى را نوعى هماهنگى با دستگاه آفرينش خوانده است: «أَ فَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛(3) آيا چيز ديگرى جز دين خدا را جستجو مى كنند و حال آنكه هر كه در آسمانها و زمين است سر بر فرمان اوست.»

ص: 472


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 40.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 41.
3- . سوره آل عمران: 3، آیه 83.

ثانياً ايمان مذهبى را جزء سرشت انسانها معرّفى كرده است: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها؛(1)

حق گرايانه روى خود را به سوى دين كن، همان كه سرشت خدايى است كه مردم را بر آن سرشته است.»(2)

علم و ايمان

در رابطه علم و ايمان از دو ناحيه مى توان سخن گفت: يكى اينكه آيا تفسير و برداشتى كه ايمان زا و آرمان خيز باشد و در عين حال مورد تأييد منطق باشد وجود دارد، يا تمام تفكّراتى كه علم و فلسفه به ما مى دهد همه بر ضدّ ايمان ها و دلبستگي ها و اميدها و خوشبيني هاست؟(3)

ناحيه ديگر، ناحيه تأثيرات علم از يك طرف، و ايمان از طرف ديگر بر روى انسان است. آيا علم به چيزى مى خواند و ايمان به چيز ديگرى ضدّ آن؟ علم، ما را به گونه اى مى خواهد بسازد و ايمان به گونه اى مخالف آن؟ علم ما را به سويى مى برد و ايمان به سويى ديگر؟ يا علم و ايمان متمّم و مكمّل يكديگر هستند، علم نيمى از ما را مى سازد و ايمان نيمى ديگر را هماهنگ با آن؟ پس ببينيم علم به ما چه مى دهد و ايمان چه؟

علم به ما روشنايى و توانايى مى بخشد و ايمان عشق و اميد و گرمى، علم ابزار مى سازد و ايمان مقصد، علم سرعت مى دهد و ايمان جهت، علم توانستن است و ايمان خوب خواستن، علم مى نماياند كه چه هست و ايمان الهام مى بخشد كه چه بايد كرد، علم انقلاب برون است و ايمان انقلاب درون، علم جهان را جهان آدمى مى كند و ايمان روان را روان آدميّت مى سازد، علم وجود انسان را به صورت افقى گسترش مى دهد و ايمان به شكل عمودى بالا مى برد، علم طبيعت ساز است و ايمان انسان ساز.

ص: 473


1- . سوره روم: 30، آیه 30.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 42.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 31.

هم علم به انسان نيرو مى دهد، هم ايمان، امّا علم نيروى منفصل مى دهد و ايمان نيروى متّصل. علم زيبايى است و ايمان هم زيبايى است. علم زيبايى عقل است و ايمان زيبايى روح، علم زيبايى انديشه است و ايمان زيبايى احساس. هم علم به انسان امنيّت مى بخشد و هم ايمان. علم امنيّت برونى مى دهد و ايمان امنيّت درونى.

علم در مقابل هجوم بيماري ها، سيل ها، زلزله ها، طوفان ها ايمنى مى دهد و ايمان در مقابل اضطرابها، تنهايي ها، احساس بى پناهي ها، پوچ انگاري ها. علم جهان را با انسان سازگار مى كند و ايمان انسان را با خودش. نياز انسان به علم و ايمان توأم هستند.(1)

همه دريافته اند كه امروز عصر علم محض به پايان رسيده است و يك خلأ آرمانى جامعه ها را تهديد مى كند. برخى مى خواهند اين خلأ را با فلسفه محض پر كنند، بعضى دست به دامن ادبيّات و هنر و علوم انسانى شده اند. در كشور ما نيز كم و بيش پيشنهاد فرهنگ انسان گرا و مخصوصا ادبيّات عرفانى از قبيل ادبيّات مولوى و سعدى و حافظ براى پر كردن اين خلأ معنوى و آرمانى مطرح است، غافل از اينكه اين ادبيّات روح و جاذبه خود را از مذهب گرفته است. روح انسان گرايى اين ادبيّات همان روح مذهبى اسلامى است، وگرنه چرا برخى ادبيّات نوين امروزى با همه تظاهر به انسان گرايى اين همه سرد و بى روح و بى جاذبه است؟! محتواى انسانى ادبيّات عرفانى ما ناشى از نوعى تفكّر درباره جهان و انسان است كه همان تفكّر اسلامى است. اگر روح اسلامى را از اين شاهكارهاى ادبى بگيريم اندام مرده اى بيش باقى نمى ماند.

ص: 474


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، ج 2، ص 32.

ایمان به غيب

قرآن کریم می فرماید: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ؛(1) آنان كه به غيب ايمان دارند و نماز را بر پا مى دارند و از آنچه به آنان روزى داده ايم، انفاق مى كنند.»

در عرف اين طور معروف است كه به بعضى از افراد «مؤمن» گفته می شود، یعنی مى گوييم فلان شخص، مرد یا زن مؤمنى است. مقصود اين است كه او عابد و متعبّدى است؛ يعنى واجباتش را انجام مى دهد، مستحبّات را هم زياد انجام مى دهد، زيارت مى رود، نافله مى خواند، ذكر زياد مى گويد. امّا درباره فرد ديگرى كه داراى اين مشخّصات نيست، مى گوييم فلانی آدم مؤمنى يا آدم مقدّس مآبى نيست. اين، اصطلاح عرف است ولى يك اصطلاح هم قرآن دارد. قرآن به بعضى از مردم مى گويد «مؤمن» و به بعضى ديگر مى گويد «كافر» و غير مؤمن. مؤمن در اصطلاح قرآن يعنى چه؟ يعنى صاحب ايمان. غير مؤمن يعنى كسى كه فاقد ايمان است. ايمان يعنى چه؟(2)

ايمان، مربوط به دل، قلب و اعتقاد است و اين، نصّ قرآن مجيد است. عدّه اى از اعراب باديه نشين آمدند خدمت پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) و عرضه داستند: «آمنّا يا رسول اللّه» ما ايمان آورديم. آيه قرآن نازل شد: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛(3) گروهى از اعراب باديه نشين آمدند نزد تو (پيغمبر) و گفتند ما ايمان آورديم. به آنها بگو: شما نگوييد ما ايمان آورديم، بگوييد ما اسلام آورديم.» اسلام آوردن يعنى شهادتين را به زبان آوردن، ولى ايمان مربوط به دل و قلب است، مربوط به اعتقاد باطن است. هنوز ايمان در دل شما مردم نفوذ نكرده است.

ص: 475


1- . سوره بقره: 2، آیه 3.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ايمان به غيب، ج 3، ص 137.
3- . سوره حجرات: 49، آیه 14.

از اينجا مى فهميم كه ايمان، واقعيّت و حقيقتى است مربوط به روح انسان نه مربوط به بدن انسان، نه مربوط به پيشانى انسان كه آثار سجده داشته باشد يا نداشته باشد، و نه مربوط به زبان انسان كه متذكّر خدا باشد يا نباشد؛ بلكه به ريشه اين امور كه عبارت است از يك حالت قلبى و فكرى و اعتقادى مربوط است. شما مى پرسيد ايمان به چى؟ بگويم به خدا؟ بگويم

ايمان به صفات خداوند؟ بگويم ايمان به رسالت پيغمبر و نزول وحى بر او؟ بگويم ايمان به اينكه معادى هست؟ بله، همه اينها درست است ولى خود قرآن تمام اينها را در يك كلمه جمع كرده است. آن كلمه، كلمه اى است كه در اوّلين آيه سوره بقره به يك اعتبار، و در سومين آيه آن به اعتبار ديگر ذكر شده است. در سوره بقره اين طور مى خوانيم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الم، ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ. الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ»(1)

در عبارت «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»: آنها كه به حقايق نهانى ايمان دارند، كلمه «غيب» يك كلمه است به جاى چندين كلمه: ايمان به خدا، ايمان به صفات پروردگار، ايمان به دستگيري هاى نهانى و غيبى در يك شرايط معيّن نيز هست.

«غيب» يعنى چه كه فرق آدم مؤمن و غير مؤمن در ايمان به غيب است؟ غيب يعنى نهان، مخفى، پنهان. پنهان از چى؟500

غيب يعنى نهان، پشت پرده، يعنى آن چيزهايى كه از حواسّ ظاهرى ما نهان است و پشت پرده محسوسات واقع شده است. قرآن كريم اين كلمه را زياد به كار برده است، گاهى تنها، مثل اينكه مى فرمايد: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»(2)

آنان كه به غيب ايمان دارند. يا مى فرمايد: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ»(3) كليدهاى غيب نزد خداست و جز او كسى از آنها آگاه نيست. و

ص: 476


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ايمان به غيب، ج 3، ص 138.
2- . سوره بقره: 2، آیه 3.
3- . سوره انعام: 6، آیه 59.

گاهى همراه با كلمه «شهادت» مثل اينكه مى فرمايد: «عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ»(1)

خداوند هم به غيب آگاه است و هم به شهادت.

فلاسفه اسلامى از همين تعبير قرآنى استفاده كرده، جهان طبيعت را «عالم شهادت» و جهان ملكوت را «عالم غيب» اصطلاح كرده اند.

يك چيزهايى در اين عالم هست كه با حواسّ ما: حسّ باصره، حسّ سامعه، حسّ لامسه، حسّ ذائقه و حسّ شامّه قابل ادراك هستند، اينها را مى گويند «شهادت» يعنى چيزهايى كه انسان با ظاهر بدنش مى تواند آنها را درك كند. ما يك ادراكات پوسته اى داريم كه در ظاهر بدن ما تعبيه شده است و در اين حدود حيوانات هم دارند، يعنى حواسّى كه ما داريم حيوانات هم دارند و احياناً در بعضى از اين حواس، حيوانات از ما قوى تر و نيرومندتر هستند. اينها را مى گويند «حواسّ» چيزهايى را كه انسان به وسيله حواسّ خودش بتواند درك كند، مى گويند جزء غيب نيست، آشكار است.(2)

پس غيب عبارت است از اينكه انسان اقرار و اعتراف داشته باشد كه در عالم هستى، حقايق و واقعيّت هايى هست كه من با پوسته بدن خودم يعنى با حواسّ خودم نمى توانم آنها را درك كنم و لو اينكه اينجا حضور داشته باشند. چشم من، گوش من، ذائقه من، لامسه و شامّه من قادر به ادراك آنها نيستند؛ يعنى من درباره خودم اين طور قضاوت كنم كه اين حواسّى كه من دارم، وسائل بسيار بسيار محدودى است كه براى تماس پيدا كردن من با دنياى خارج به من داده شده است. امّا آيا اين حواسّى كه من دارم ابزارى است براى من كه هر چه را در عالم هستى است با آنها درك كنم به طورى كه اگر چيزى را با حواسّ خودم درك نكنم، قبول نداشته

باشم؟ نه، اين اشتباه است؛ بلكه بزرگترين اشتباهى كه بشر در زندگى خودش مرتكب مى شود و شكل علمى

ص: 477


1- . سوره انعام: 6، آیه 73.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ايمان به غيب، ج 3، ص 139.

هم به آن مى دهد همين است، كه خيال بكند حواسّى كه به او در دنيا و در اين طبيعت داده شده است، براى اين است كه هر چه را در اين دنيا هست با همين حواسّ كشف كند به طورى كه اگر چيزى را با حواسّ خودش درك نكرد، آن را نفى كند و بگويد وجود ندارد چرا كه اگر مى بود من با دست خودم آن را لمس مى كردم يا با چشم خودم آن را مى ديدم، يا با گوش خودم آن را مى شنيدم و يا با ذائقه خودم آن را مى چشيدم.(1)

تمام چيزهايى را كه انسان بايد به آنها ايمان داشته باشد، قرآن با كلمه «غيب» بيان كرده است؛ ايمان به اينكه حقايق و واقعيّتهايى هست كه از حدود حواسّ من بيرون است. پس با چه چيزى من وجود آنها را قبول كنم؟ راه ديگرى به انسان نشان داده شده است، دلائلى به انسان داده شده كه از راه آنها مى تواند غيب را قبول كند.

ايمان به امدادهاى غيبى

معنى «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» چيست؟ آيا فقط اين است كه ايمان داشته باشيم كه غيبى وجود دارد، خدايى وجود دارد، وحيى وجود دارد، ملائكه و فرشتگانى وجود دارند؟

كتب آسمانى، منشأ غيبى دارند؟ معادى وجود دارد؟ يا ايمان داشته باشيم كه امام زمانى وجود دارد؟ آيا ايمان به غيب همين است و به همين جا خاتمه پيدا مى كند؟ نه، بالاتر است. ايمان به غيب زمانی ايمان به غيب است كه انسان يك ايمانى هم به رابطه ميان خودش با غيب داشته باشد؛ بايد به امددهاى غيبى ايمان داشته باشيم. در سوره حمد مى خوانيد: «إِيَّاكَ

نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» اى خداى نهان و پنهان! ما تنها تو را پرستش مى كنيم و از تو كمك مى گيريم، از تو مدد مى گيريم، از تو نيرو مى خواهيم، اين، استمداد است. در راهى كه مى رويم، اين

ص: 478


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ايمان به غيب، ج 3، ص 140.

نيروهايى را كه تو به ما داده اى به كار مى اندازيم ولى مى دانيم كه سررشته تمام نيروها در دست توست؛ از تو قوّت مى خواهيم، از تو مدد مى خواهيم، از تو هدايت مى خواهيم.(1)

پس عمده اين است كه ما ايمان به غيب و ايمان به مددهاى غيبى در يك شرايط معيّن داشته باشيم. «وحى» یک نوع مدد غيبى است ولى در مقياس اجتماع بشر.

آنجا كه ديگر پاى علم بشر، پاى عقل بشر، پاى فعّاليّت بشر نمى رسد، آنجا كه ديگر پاى حس نمى رسد، پاى عقل و فكر نمى رسد، خداوند به وسيله يك عدّه به نام «پيامبران»، بشر را هدايت و راهنمايى مى كند، از غيب مدد مى رساند. آنجا كه جاى عجز و ناتوانى بشر است، ديگر بشر فعّاليّت خودش را كرده، كار خودش را انجام داده است، ناتوان است و در قدرت او نيست، جاى مدد غيبى است. قرآن درباره پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) مى فرمايد: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ، فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها؛(2)

اى مردم! اين نعمت خدا را فراموش نكنيد كه شما- يعنى شما مردم، شما بشرها، شما انسانها؛ نه تنها شما عربها، بلكه همه انسانها- به يك پرتگاه بسيار خطرناكى رسيده بوديد و عن قريب سقوط قطعى مى كرديد. خداوند به وسيله اين پيغمبر شما را نجات داد، به شما آزادى داد، شما را خلاص كرد.»(3)

امدادهاى غيبى در زندگى بشر

مسلّماً عدّه اى با شنيدن عنوان «امددهاى غيبى» خواهند گفت در عصر علم و دانش و تجربه و آزمايش كه بشر همه چيز را تحت تسلّط مشاهدات عينى و حسّى و لمسى خود در آورده است

ص: 479


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ايمان به غيب، ج 3، ص 143.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 103.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، ايمان به غيب، ج 3، ص 144.

«امددهاى غيبى» يعنى چه؟! در اين عصر كه عصر نور و روشنايى است بحث در اطراف غيب و نهان و پشت پرده و بالاخره ما وراء الطبيعة معنى ندارد.(1)

اين انكارها و اعراضها و اين ادّعاها كه در عصر علم و دانش سخن از مسائلى از قبيل مددهاى غيبى بى معنى است، ضدّ علم است و با روح علمى ناسازگار است؛ نوعى جهالت است بلكه بدتر از جهالت است.

آيا از جهل بدتر هم چيزى هست؟ بلى از جهل بدتر هم هست و آن جمود است؛ همچنان كه از نظر مال و ثروت و اقتصاد، از فقر بدتر هم هست و آن غرور و اتّكاء به دارايى خويش است، يعنى اينكه انسان فكر كند آنچه دارد او را از همه چيز حتّى از فعّاليت و كار و فكر بى نياز مى كند، اين از فقر بدتر است. آينده اين حالت از آينده فقر خطرناك تر است.

جهل بد است از آن جهت كه صرفاً نيستى و فقدان علم است، امّا چه بسا جاهلها و نادانها و فاقد العلم ها كه با عشق و شور و شوق زائد الوصفى در پى تحصيل علم و دانش مى روند و آينده روشنى در انتظار آنهاست، و اى بسا عالمى كه به آنچه دارد مغرور است و خيال مى كند آنچه او مى داند كلّ دانش است و از اين رو به دانش خود مغرور مى گردد و اين غرور يك دنيا جهل و تاريكى به وجود مى آورد. دانش بشر هميشه نسبت به آنچه حقيقت است، يعنى نسبت به كلّ

دانش، اندك است: «وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا».(2)

عالم واقعى هميشه به نادانى و جهل خود اعتراف دارد. عالم واقعى بدون دليل چيزى را انكار نمى كند و بدون دليل چيزى را نمى پذيرد. عالم اگر جامد و مغرور بود عالم نيست. عالم اگر بى دليل چيزى را پذيرفت يا بى دليل چيزى را انكار كرد روح علمى ندارد، او خزانه و انبارى است از يك سلسله فرمولها و اطّلاعات، هر چه به

ص: 480


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 333.
2- . سوره اسراء: 17، آیه 85.

او داده شده ياد گرفته و ضبط كرده است، اما در روح خودش يك روشنايى و يك مقياس براى قبول و انكار وجود ندارد، پس روحش روح علمى نيست.(1)

پس جمود كه بدتر از جهالت است عبارت است از روح ضدّ تحقيق، عبارت است از حالتى كه مقدّس ترين روحيّه را كه روحيّه تحقيق و كاوشگرى است از بشر مى گيرد. شايد بشود گفت همان طورى كه جمود از جهل زشت تر است، حسّ تحقيق از خود علم مقدّس تر است. علم آنگاه مقدّس و قابل احترام است كه با روح تحقيق توأم باشد. روح تحقيق آنگاه وجود دارد كه بشر به نقص علم و اطّلاعات خود معترف باشد.(2)

انواع امدادها

كمك هاى غيبى گاهى به صورت فراهم شدن شرايط موفّقيت است و گاهى به صورت الهامات و هدايتها و روشني ها و روشن بينى ها. ولى بايد دانست كه اين گونه الطاف غيبى، گزاف و رايگان نيست؛ چنين نيست كه انسان در خانه اش بنشيند، دست روى دست بگذارد و

منتظر باشد «دستى از غيب برون آيد و كارى بكند».(3) خير چنين انتظاراتى بر خلاف آفرينش است. دو آيه از قرآن، يكى در مورد مددهايى كه به صورت فراهم شدن شرايط موفّقيت است و ديگر در مورد مددهايى كه به صورت الهامات و هدايت هاى معنوى است وجود دارد.

قرآن کریم در مورد اول مى فرماید: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ؛(4)

اگر خدا را يارى كنيد خداوند شما را يارى مى كند و ثابت قدمتان مى دارد.» پس يارى الهى را كه مدد غيبى

ص: 481


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 334.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 335.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 345.
4- 21. سوره محمّد: 47، آیه 7.

است مشروط مى كند به يارى قبلى خدا يعنى به اينكه خدمت و عمل و مجاهدتى در راه خير عموم صورت بگيرد و مخصوصاً در راه خدا باشد يعنى للّه و فى اللّه باشد؛ يعنى هم عمل و مجاهدت و كوشش شرط است و هم اخلاص و حسن نيّت.

قرآن کریم در مورد دوم مى فرماید: «وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ؛(1) آنان كه در راه ما كوشش و جدّيت به خرج مى دهند ما راه هاى خود را به آنها ارائه مى دهيم. خداوند با نيكوكاران است.»

در اين آيه، هم كوشش را و هم اينكه «در راه خدا» بودن ذكر شده، هم صرف نيروى بدنى و هم صرف نيروى روحى را شرط قرار مى دهد و در اين صورت است كه هدايت و روشنى باطنى به انسان داده مى شود. پس در این آیه هم مى بينيم كه سخن از مددهاى گزاف و رايگان نيست.(2)

در زمينه نصرت هاى الهى امام على(عليه السلام) در نهج البلاغه، عبارت بسيار جالبى دارد و اينكه در چه شرايطى مددها و تأييدات غيبى مى رسد. حضرت مى فرمايند:

«وَ لَقَدْ كُنَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا مَا يَزِيدُنَا ذَلِكَ إِلَّا إِيمَاناً وَ تَسْلِيماً وَ مُضِيّاً عَلَى اللَّقَمِ وَ صَبْراً عَلَى مَضَضِ الْأَلَمِ وَ جِدّاً فِي جِهَادِ الْعَدُوِّ وَ لَقَدْ كَانَ الرَّجُلُ مِنَّا وَ الْآخَرُ مِنْ عَدُوِّنَا يَتَصَاوَلَانِ تَصَاوُلَ الْفَحْلَيْنِ يَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا أَيُّهُمَا يَسْقِي صَاحِبَهُ كَأْسَ الْمَنُونِ فَمَرَّةً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا وَ مَرَّةً لِعَدُوِّنَا مِنَّا فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلَامُ مُلْقِياً جِرَانَهُ وَ مُتَبَوِّئاً أَوْطَانَهُ وَ لَعَمْرِي لَوْ كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُود»(3)

ص: 482


1- . سوره عنكبوت: 29، آیه 69.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 346.
3- . نهج البلاغه، خطبه 56.

حضرت امیرالمؤمنین(عليه السلام) در اين جمله ها جدّيت و اخلاص مسلمانان صدر اوّل را كه منتهى شد به نصرتهاى عظيم الهى، و اينكه اگر آن همه مجاهدتها و اخلاصها نمى بود پيروزى هم نبود، توصيف مى كند. حضرت مى فرمايند: آنگاه كه در خدمت رسول اكرم بوديم، در راه ايمان و عقيده با پدران و پسران خود مى جنگيديم و از اينكه شمشير بر روى آنها و برادران و عموهاى خود بكشيم و آنها را بكشيم پروا نداشتيم. اين چنين پيشامدهاى سخت، ما را سست نمى كرد و بر استقامت و ثبات قدم و صبر و پيشروى ما مى افزود. چنان بود كه گاهى در ميدان جنگ يكى از ما و يكى از دشمنان ما در جنگ تن به تن مانند دو شتر نر خشمناك به هم مى پيچيدند، هر يك مى خواست جان ديگرى را بربايد؛ گاه ما بر دشمن و گاه دشمن بر ما پيروز مى شد. چون صدق نيّت ما مشهود ذات حق گشت (يعنى چون صدق نيّت ما به حقيقت پيوست، زيرا تحقّق هر چيزى مساوى است با مشهود بودن آن براى ذات حق) خداوند خذلان را بر دشمن ما و نصرت را بر ما نازل فرمود (يعنى چون ما هم مى كوشيديم و هم كوشش ما در

راه حقيقت بود و دشمن ما مى كوشيد امّا نه در راه حقيقت بلكه در راه دفاع از باطل و از هواى نفس، خداوند ما را مدد فرمود) ... به خدا قسم اگر ما مانند امروز شما بوديم نه استوانه اى از دين برپا مى شد و نه درختى براى اسلام و ايمان سبز مى گشت.(1)

قرآن كريم در داستان اصحاب كهف چنين مى فرمايد: «إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً، وَ رَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا؛(2)

آنها گروهى جوانمرد بودند كه پروردگار خويش را شناختند و به او ايمان آوردند و ما بر هدايت و روشنايى آنها افزوديم و به قلب آنها قوّت بخشيديم، زيرا آنها بپاخاسته بودند.» و عقايد سخيف قوم خود را مورد حمله قرار داده بودند.

ص: 483


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 347.
2- . سوره كهف: 18، آیات 13 - 14.

در اينجا هم سخن از مدد غيبى به صورت هدايت و روشن بينى است و هم سخن از تقويت نيروى اراده است و هر دو را مشروط كرده است به دو چيز: يكى قيام و بپاخاستن و ديگر للّه و فى اللّه بودن قيام.

اينكه زندگى انسان اگر مقرون به حق جويى و حقيقت خواهى و اخلاص و عمل و كوشش باشد مورد حمايت حقيقت قرار مى گيرد و از راه هايى كه بر ما مجهول است دست غيبى ما را تحت عنايت خود قرار مى دهد، علاوه بر اينكه يك امر ايمانى است و از لوازم ايمان به تعليمات انبياء است، يك حقيقت تجربى و آزمايشى است، البتّه تجربه و آزمايش شخصى و فردى؛ يعنى هر كسى لازم است در عمر خويش چنين كند تا اثر لطف و عنايت پروردگار را در زندگى خود ببيند و چقدر لذت بخش است معامله با خدا و مشاهده آثار لطف خدا.

كار خيلى سختى نيست، مراحل اوّليه اش آسان است؛ انسان مى تواند با پيمودن راه خدمت به خلق، كمك به ضعيفان، مخصوصا احسان به والدين، به شرط اخلاص و حسن نيّت، كم و بيش آثار لطف خدا را همراه خود ببيند.(1)

الهام و اشراق

يكى از انواع مددهاى غيبى، الهامات و اشراقاتى است كه احياناً به دانشمندان مى شود و ناگهان درى از علم به روى آنها گشوده مى شود و اكتشافى عظيم رخ مى دهد.

آنچه معمولًا ما از راههاى حصول علم مى شناسيم دو نوع است: يكى تجربه و مشاهده عينى، ديگر قياس و استدلال. بشر از راه مطالعه و مشاهده عينى طبيعت با رموز و اسرار طبيعت آشنا مى شود، يا در اثر قوّه استدلال و قياس نتيجه اى را پيش بينى و استنتاج مى كند. اين گونه موفّقيتها عادى است، لازمه قطعى و جبرى مقدّماتى است كه بشر عملًا به كار برده است. مانند

ص: 484


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 349.

اينكه از يك نظر دقيق فلسفى در همين موارد نيز يك منشأ الهامى وجود دارد ولى اين نظر از افق اين بحث ما خارج است.

ولى آيا همه معلوماتى كه در طول تاريخ عمر بشر براى بشر حاصل شده است، از يكى از اين دو راه بوده است و لا غير؟ يا راه سومى هم وجود دارد؟ به عقيده بسيارى از دانشمندان راه سومى هم هست. شايد اغلب اكتشافات بزرگ از نوع برقى بوده كه ناگهان در روح و مغز دانشمند جهيده و روشن كرده و سپس خاموش شده است.

ابن سينا معتقد است كه چنين قوّه اى در بسيارى از افراد با اختلاف و تفاوتهايى وجود دارد؛ جمله آيه شريفه «يَكادُ زَيْتُها يُضِي ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ»(1)

را بر همين قوّه كه در بعضى افراد احياناً به صورت شديدى وجود دارد حمل مى كند.

ممكن است بسيارى از افراد گمان كنند كه اين سخن كه برخى از دانشها از طريق الهام به بشر القاء مى شود امروز كهنه شده است و طرفدارانى ندارد؛ در جهان امروز مبدأ و منشأ دانش را صرفاً حواسّ ظاهره به وسيله مشاهده عينى و تكرار مشاهده و تجربه مى دانند و به جز آن به چيزى معتقد نيستند.(2)

ولى اين طور نيست. امروز جمع بسيارى از دانشمندان، بسيارى از فرضيّه ها را نوعى الهام به دانشمند تلقّى مى كنند. الكسيس كارل در كتاب انسان موجود ناشناخته يكى از طرفداران نظريّه اشراق و الهام است. او مى گويد: به يقين اكتشافات علمى تنها محصول و اثر فكر آدمى نيست. نوابغ علاوه بر نيروى مطالعه و درك قضايا، از خصايص ديگرى چون اشراق و تصوّر خلّاقه برخوردارند، به وسيله اشراق چيزهايى را كه بر ديگران پوشيده است مى يابند و روابط مجهول

ص: 485


1- . سوره نور: 24، آیه 35.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 352.

بين قضايايى كه ظاهراً با هم ارتباطى ندارند مى بينند و وجود گنجينه هاى مجهول را به فراست در مى يابند و بدون دليل و تحليل آنچه را دانستنش اهمّيت دارد مى دانند.(1)

همچنین او مى گويد: دانشمندان را به دو دسته مى توان تقسيم كرد: يكى منطقى و ديگرى اشراقى. علوم، ترقّى خود را مرهون اين دو دسته متفكّر است. در علوم رياضى نيز كه اساس و پايه كاملًا منطقى دارد، اشراق سهم گرفته است ... در زندگى عادى نيز مانند قضاياى

علمى، اشراق يك عامل شناسايى قوى و در عين حال خطرناكى است و تميز آن از توهّم گاهى دشوار است ... فقط مردان بزرگ و پاكان ساده دل مى توانند با آن به كمال اوج زندگى معنوى برسند. اين موهبت حقّا شگفت انگيز است و درك واقعيّت بدون دليل و تعقّل را غير قابل تفسير مى نمايد.(2)

الكسيس كارل عدّه اى از دانشمندان رياضى را نام مى برد و مدّعى مى شود كه اينها منطقى هستند يعنى معلومات خويش را منحصراً از طريق كسب و استنتاج منطقى به دست آورده اند، و عدّه اى از رياضى دانان را نام مى برد و مدّعى مى شود كه اينها اشراقى و الهامى هستند.(3)

پس مجموعاً مشخص شد كه در زندگى افراد بشر انواعى از امدادهاى غيبى وجود دارد: به صورت تقويت دل و اراده، به صورت فراهم شدن اسباب و وسائل مادّى كار، به صورت هدايت و روشن بينى، به صورت الهام افكار بلند علمى. پس معلوم مى شود بشر به خود واگذاشته نيست، دست عنايت پروردگار در شرايط خاصّى او را دستگيرى مى كند، از ضلالت و گمراهى و سرگردانى و از عجز و ضعف و ناتوانى نجات مى دهد.

ص: 486


1- . کارل، انسان موجود ناشناخته، ص 134.
2- . کارل، انسان موجود ناشناخته، ص 135.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، ج 3، ص 353.

جهاد

جنگ با اهل كتاب

قرآن کریم در آیه شریفه می فرماید: «قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ

عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ. »(1) آيه شریفه در مورد اهل كتاب است. اهل كتاب يعنى غير مسلمانانى كه به يكى از كتب آسمانى انتساب دارند مانند يهوديها و نصارى (مسيحيها) و شايد مجوسيها.

اين آيه، آيه جنگ با اهل كتاب است و در عين حال نمى فرماید كه با اهل كتاب بجنگيد، بلکه می فرماید: با آنان كه به خدا ايمان ندارند، به آخرت هم ايمان ندارند، به حرام و حلال خدا وقعى نمى گذارند (يعنى حرام خدا را حلال مى كنند) و به دين حق متدين نيستند، با آنان كه اين چنين و آن چنانند از اهل كتاب بجنگيد، تا سرحد جزيه دادن، يعنى اگر حاضر شدند جزيه بدهند و در مقابل شما خاضع شدند، ديگر بعد از اين نجنگيد.(2)

راجع به مفاد اين آيه سؤالاتى است كه جوابش را بايد با كمك آيات ديگر قرآن در مورد جهاد پيدا كنيم.

1. جنگ با اهل كتاب مطلق است يا مقيد؟

نخستين سؤال مربوط به اين آيه اين مطلب است كه اينجا كه مى فرمايد: «قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» مقصود چيست؟ آيا مقصود اين است كه ابتدائاً با آنها بجنگيد يا در وقتى كه از ناحيه آنها تجاوزى بروز كرد آن وقت بجنگيد؟ و به اصطلاح اصوليين اين آيه مطلق است، آيا آيات ديگرى داريم كه آن آيات مقيد باشند و لازم باشد كه مطلق را بر مقيد حمل كنيم يا نه؟

ص: 487


1- . سوره توبه: 9، آیه 29.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 213.

يك فرمان و يك قانون (و لو قوانين بشرى از طرف يك آمر بشرى) ممكن است در يك جا مطلق بيان شود ولى در جاى ديگر همين فرمان و همين قانون مقيد بيان بشود و ما مى دانيم كه صادر كننده اين فرمان يا جاعل اين قانون از هر دو يك مقصود دارد. حالا آيا بايد آن مطلق

را بگيريم و بعد بگوييم اين مقيد كه ذكر شده به يك علت خاصى بوده است يا اينكه آن مطلق را حمل بر اين مقيد بكنيم يعنى مقيد را بگيريم؟.

مى گويند قاعده اقتضا مى كند كه مطلق را حمل بر مقيد بكنيم يعنى بگوييم آنجا هم كه مطلق را ذكر كرده مقصود همين مقيد بوده است.(1)

حال، از جمله مطلق و مقيدها قرآن در اين آیه است که می فرماید: «قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ؛ اين مردمى كه به خدا و به قيامت و به هيچ دين حقى ايمان ندارند و هيچ حرام خدا را حرام نمى شمارند، با اينها بجنگيد.» ولى در آيه ديگر می فرماید: «قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ؛(2)

با آنان كه با شما مى جنگند بجنگيد.» آيا مقصود اين است كه در اينجا هم كه گفته بجنگيد يعنى در وقتى كه آنها درصدد جنگ با شما هستند؛ يا نه، در اينجا مطلق است؛ چه بخواهند با شما بجنگند چه نخواهند بجنگند و چه تجاوزى بر شما وارد كنند چه وارد نكنند، بجنگيد؟.

اينجا ممكن است دو نظر داده شود؛ يك نظر اين است كه بگوييم مقصود مطلق است. چون اهل كتاب مسلمان نيستند ما مجازيم كه با آنها بجنگيم، چون مسلمان نيستند، تا آنجا كه آنها را خاضع كنيم. اگر غير مسلمان اهل كتاب نيست بايد با او بجنگيم تا مسلمان شود يا كشته گردد، و اگر اهل كتاب است بايد بجنگيم تا مسلمان بشوند يا مسلمان نشوند و در برابر ما تسليم بشوند و جزيه بپردازند. اگر كسى بگويد مطلق را بايد گرفت، اين جور مى گويد.

ص: 488


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 214.
2- . سوره بقره: 2، آیه 190.

ولى اگر كسى بگويد مطلق را بايد حمل بر مقيد كرد، مى گويد: نه، با كمك آيات ديگرى كه در قرآن داريم كه موارد مشروعيت جهاد را ذكر مى كند مى فهميم كه مقصود مطلق نيست.

2. آيا با همه اهل كتاب مى توان جنگيد؟

مسئله دوم در اين آيه اين قسمت است كه اساساً اين آيه مطلب را اين جور عنوان نكرده كه با اهل كتاب بجنگيد، بلکه مى فرماید با اينها كه نه به خدا معتقد هستند و نه به پيغمبر اعتقاد دارند و نه حرامى را حرام مى شمارند و نه به دين حق متدين هستند از اهل كتاب، با اينها بجنگيد. مقصود چيست؟ آيا مقصود اين است هر كه اهل كتاب شد، مثلاً يهودى و مسيحى بود يا يكى از مذاهب را داشت، او به خدا و پيغمبر و حرام و حلال و دين حق ايمان ندارد، يعنى اگر مدعى بشود بگويد به خدا ايمان دارم، دروغ مى گويد ايمان ندارد؟ قرآن در واقع مى خواهد بگويد تمام اهل كتاب با اينكه مدعى ايمان به خدا هستند در واقع ايمان به خدا ندارند؟ ممكن است بگوييم از اين جهت كه آنها درباره مسيح مى گويند مسيح خداست يا پسر خداست، اينها به خدا ايمان ندارند.

اگر اين جور بگوييم معنايش اين است كه قرآن ايمان غير مسلمان به خدا و قيامت را به رسميت نمى شناسد؛ از چه نظر به رسميت نمى شناسد؟ از نظر اينكه مى گويد واقعاً در ايمان اينها خلل وارد است. يك مسيحى مى گويد «خدا» و حتى مى گويد «خداى يگانه» ولى در عين حال يك چيزهايى راجع به مسيح و مريم مى گويد كه اعتقاد به توحيد را آلوده مى كند.(1)

نظر بعضى از مفسرين اين است. بنابراين قرآن كه مى گويد با اهل كتاب بجنگيد، يعنى با همه اهل كتاب بجنگيد كه هيچ كدامشان ايمانشان به خدا درست نيست، به قيامت هم درست نيست، به حلال و حرام هم درست نيست. به عقيده اين گروه مراد از كلمه «رسول» در اين آيه

ص: 489


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 216.

خصوص خاتم الانبياء است و مراد از دين حق يعنى دينى كه امروز بشر موظف است آن را بپذيرد نه دينى كه در يك زمان خاص مردم موظف بدان بوده اند.

ولى گروه ديگر از مفسرين مى گويند قرآن با اين تعبيرش خواسته اهل كتاب را دو دسته كند، خواسته بگويد اهل كتاب همه يك جور نيستند، بعضى از اهل كتاب واقعاً به خدا و قيامت و قانون خدا ايمان دارند، به آنها كار نداشته باشيد. با آن عده از اهل كتاب كه اسمشان اهل كتاب است ولى ايمان آنها به خدا و قيامت درست نيست و واقعاً حرام خدا را حرام نمى دانند، با آنها بجنگيد. پس نه با همه اهل كتاب، بلكه با يك دسته از اهل كتاب بجنگيد.

3. «جزيه» چيست؟

سؤال سوم راجع به كلمه «جزيه» است كه مى گويد با اينها تا آنجا بجنگيد كه جزيه بدهند. معنايش اين است: يا اسلام اختيار كنند يا جزيه بدهند. شك نيست كه قرآن يك تفاوتى ميان اهل كتاب با مشركان قائل شده است؛ براى مشركين هيچ جا نگفته بجنگيد تا جزيه بدهند و اگر جزيه دادند ديگر با آنها نجنگيد، ولى درباره اهل كتاب مى گويد اگر حاضر شدند جزيه بدهند ديگر با اينها نجنگيد، اين تفاوت قطعاً وجود دارد.

اصلاً جزيه و فلسفه آن چيست؟ راجع به لغت «جزيه» سخن فراوان است. بعضى گفته اند اين لغت معرّب است نه عربى، يعنى ريشه عربى ندارد ريشه فارسى دارد، اصلش «گزيت» است كه در ايران در زمان ساسانى، زمان انوشيروان، جزيه را وضع كردند ولى بر خود مردم ايران نه بر مردم بيگانه و آن هم يك ماليات سرانه اى بوده كه براى جنگ جمع مى كردند، و بعد اين كلمه از ايران رفته است به «حيره» كه شهرى بوده است تقريباً در محل نجف فعلى، و بعد از حيره به ساير جزيرة العرب رفته و استعمال شده است.(1)

ص: 490


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 217.

بعضى ديگر مى گويند: نه، درست است كه كلمه جزيه با «گزيت- گزيه» خيلى نزديك است ولى لغتى است عربى از ماده جزا، اغلب لغويين چنين عقيده دارند.

ماهيت جزيه چيست؟ آيا جزيه يعنى باج دادن است؟ آيا اسلام گفته است با اينها بجنگيد تا وقتى كه حاضر بشوند به شما مسلمانان باج بدهند، وقتى كه باج دادند ديگر نجنگيد؟ آن وقت اين سؤال پيش مى آيد كه اين چه دستورى است؟ آيا اين يك حكم زورى نيست؟ و اين چه مبناى حقوقى و چه مبناى عادلانه اى مى تواند داشته باشد كه اسلام به مسلمين اجازه بدهد يا واجب كند كه با اهل اديان ديگر بجنگيد تا آنها مسلمان بشوند يا باج بدهند؟!.

هر دو طرف وسيله اشكال است: بجنگيد تا مسلمان بشوند يعنى دين را تحميل كنيد، بجنگيد تا باج بدهند يعنى يك پولى را به آنها تحميل كنيد. به هر حال تحميل است؛ يا تحميل عقيده است و يا تحميل پول. که در اين مورد مفصل بحث خواهیم کرد كه اصلًا جزيه در اسلام چه بوده، آيا واقعاً باج بوده يا چيز ديگرى؟

فلسفه و هدف جهاد

يكى از مسائل اين است كه اسلام جهاد را براى چه وضع كرده است؟ بعضى معتقدند اساساً در دين نبايد جهاد و قانون جنگ وجود داشته باشد. دين بايد بر ضد جنگ باشد، نه اينكه خودش قانون جنگ وضع كرده باشد؛ و ما مى دانيم كه يكى از فروع دين اسلام جهاد است. همانطور که می دانیم فروع دين چندتاست؛ نماز، روزه، خمس، حج، جهاد و ... .(1)

جهاد و آزادى عقيده

گفته اند اولاً چرا چنين ماده قانونى در دين اسلام وجود دارد و ثانياً مسلمين به واسطه همين اجازه قانونى از طرف اسلام با ملت ها وارد جنگ شدند و اسلام را به زور تحميل كردند. جهادهاى

ص: 491


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 218.

اسلامى همه جهاد تحميل عقيده بود، براى اين بود كه اسلام را به زور تحميل كنند و اسلام هم به زور تحميل شد. مى گويند جهاد با يك اصل عمومى حقوق بشر به نام «آزادى عقيده» مغايرت دارد.

چگونگى جنگ

وقتى كه اسلام جنگ را مشروع مى كند، به اصطلاح در كيفيت جنگ چه نوع جنگى را جايز مى داند و چه نوع جنگى را جايز نمى داند؟ به اين معنا كه آيا مثلاً قتل عام را جايز مى داند يا جايز نمى داند؟ آيا كشتنِ كسانى را كه شمشير برنداشته اند (مثل پيرزنها، بچه ها، افرادى كه مشغول كار و كسب خودشان هستند) جايز مى داند يا جايز نمى داند؟

مشروعيت جنگ

مسئله اول درباره اصل مشروعيت جهاد است، درباره اين كه آيا صحيح است كه در متن يك دين و در متن قانون آن، قانون جنگ وجود داشته باشد يا نه؟

معترض مى گويد: نه. چون جنگ ناپسند است و دين هم هميشه بايد مخالف بديها باشد، پس بايد مخالف جنگ يعنى طرفدار صلح باشد. وقتى مى خواهد با جنگ مخالف باشد پس

نبايد قانون جنگ داشته باشد و هيچ وقت هم نبايد بجنگد. مسيحيها اين جور تبليغ مى كنند. ولى اين حرف، سست و بى اساس است.(1)

جنگ يا تجاوز؟

آيا جنگ مطلقاً ناپسند است، حتى در مقام دفاع از يك حق، و يا تهاجم و تجاوز بد است؟ پس بايد مورد و منظور جنگ را به دست آورد كه براى چه منظور و هدفى است. يك وقت است كه جنگ تهاجم است، يعنى فرد يا ملتى چشم طمع به حقوق ديگران مثلاً به سرزمين ديگرى

ص: 492


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 220.

مى دوزد، چشم طمع به ثروت مردمى مى دوزد و يا اينكه تحت تأثير جاه طلبى فراوان و تفوق طلبى و برترى طلبى قرار مى گيرد و ادعا مى كند كه نژاد من فوق همه نژادها و برتر از همه نژادهاست، پس بر همه نژادهاى ديگر بايد حكومت كند.

اين هدفها هدفهاى نادرست است. جنگى كه به خاطر تصاحب سرزمينى باشد، يا به خاطر تصاحب ثروت مردمى باشد، يا به خاطر تحقير مردمى باشد و براساس اين باشد كه اين مردم جنس پست تر هستند و ما جنس برتر، و جنس برتر بايد بر جنس پست تر حكومت كند، اين را مى گويند تهاجم. اين جنگ مسلماً ناپسند است.

جنگ دفاعى

ولى اگر جنگى براى دفع تهاجم باشد؛ ديگرى به سرزمين ما تهاجم كرده است، به مال و ثروت ما چشم دوخته است، به حريت و آزادى و آقايى ما چشم دوخته و مى خواهد آن را سلب كند و آقايى خود را به ما تحميل كند، اينجا دين چه بايد بگويد؟ آيا بايد بگويد: جنگ مطلقاً ناپسند است، دست به اسلحه و شمشير بردن ناپسند است، وبگوییم ما طرفدار صلح هستيم؟!

بديهى است كه اين سخن گزافه است. دشمن دارد با ما مى جنگد، و ما با كسى كه به ما تهاجم كرده در حالى كه مى خواهد ما را بربايد نجنگيم و در واقع از خودمان دفاع نكنيم به بهانه صلح! اين صلح نيست، تسليم است.

قرآن در اين زمينه مى فرماید: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ»(1)

تا آن حدى كه مى توانيد نيرو تهيه كنيد، قدرت در سرحدهاى خودتان متمركز كنيد. رباط از «ربط» است. ربط يعنى بستن، رباط الخيل يعنى اسبهاى بسته. اين تعبير از آن جهت ذكر شده كه در زمان قديم قدرت را بيشتر اسب تشكيل مى داد. قرآن فرموده؛ براى

ص: 493


1- . سوره انفال: 8، آیه 60.

اينكه رعب شما در دل دشمن قرار بگيرد و دشمن خيال تجاوز به ساحت شما را در دماغ خودش راه ندهد نيرو تهيه كنيد و نيرومند باشيد.(1)

فرق اسلام و مسيحيت در موضوع جهاد

گفته اند مسيحيت اين افتخار را دارد كه هيچ اسمى از جنگ در آن نيست. اما ما مى گوييم اسلام اين افتخار را دارد كه قانون جهاد دارد. مسيحيتی كه جهاد ندارد یعنی هيچ چيز ندارد، جامعه و قانون و تشكيلات اجتماعى براساس مسيحيت ندارد تا قانون جهاد هم داشته باشد. در مسيحيت چند تا دستور اخلاقى است، يك سلسله نصيحت هاست از قبيل اينكه راست بگوييد، دروغ نگوييد، مال مردم را نخوريد؛ اين ديگر جهاد نمى خواهد. اسلام يك دينى است كه وظيفه و تعهد خودش را اين مى داند كه يك جامعه تشكيل بدهد. اسلام آمده جامعه، كشور، دولت، حكومت تشكيل بدهد، رسالتش اصلاح جهان است؛ چنين دينى نمى تواند

بى تفاوت باشد، نمى تواند قانون جهاد نداشته باشد، همچنان كه دولتش نمى تواند ارتش نداشته باشد. مسيحيت دايره اش محدود است و اسلام دايره اش وسيع است. مسيحيت از حدود اندرز تجاوز نمى كند، اما اسلام تمام شئون زندگى بشر را زير نظر دارد. آن وقت چطور مى تواند ارتش نداشته باشد؟ چطور مى تواند قانون جهاد نداشته باشد؟(2)

آيات مطلق درباره جهاد

گفته شد که بعضى آيات قرآن در مورد دستور جهاد با كفار، مطلق است يعنى همين قدر مى گويد: اى پيغمبر! با كفار و منافقين جنگ كن. يا مثلاً بعد از مهلتى كه به مردم مشرك مى دهد (چهار ماه) مى گويد: اين چهار ماه مهلت كه گذشت هرجا مشركى يافتيد بكشيد (آيا

ص: 494


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 222.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 227.

مقصود در حول و حوش مكه و حدود حرم است يا در هر جا، مطلبى است كه بعداً بايد بحث شود) اگر بعد از آن مدت اينها اسلام اختيار نكردند يا مهاجرت نكردند، اينها را هرجا پيدا كرديد بكشيد. يا همين آيه اى كه بیان شد: «قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ» كه راجع به اهل كتاب است. يا در آيه ديگر: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ؛(1)

اى پيغمبر! با كافران و با منافقان جهاد كن و بر اينها سخت بگير» اگر ما بوديم و همين چند آيه در قرآن، مى گفتيم اسلام به طور كلى دستورش اين است كه با كافران و منافقان در حال جنگ بايد بود و اصلاً نبايد با اينها در حال صلح بود، بايد با اينها جنگيد، تا هر حدى كه ممكن است بايد جنگيد. اگر اين جور بگوييم بايد معتقد شويم كه قرآن بلاشرط دستور جنگيدن با كافران را مى دهد.

يك قاعده اى در محاورات عرفى وجود دارد كه اگر مطلق و مقيدى داشته باشيم يعنى يك دستور را در يك جا مطلق ذكر كرده باشد و در جاى ديگر مقيد، از نظر دستور عرفى در علم «اصول» مى گويند مطلق را بايد حمل بر مقيد كرد.

اين آيات به صورت مطلق است، آيات ديگرى داريم كه آن آيات به صورت مقيد ذكر مى كند يعنى اين جور مى گويد: اى مسلمانان! با اين كافران بجنگيد به دليل اينكه اين كافران به شما تجاوز مى كنند. چون اينها با شما در حال جنگ هستند، پس شما حتماً با اينها بجنگيد. پس معلوم مى شود آنجا هم كه مى گويد: «أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ؛ يعنى اين كفار و منافقين كه با شما در حال جنگ هستند، اگر شما نجنگيد آنها با شما مى جنگند، پس با آنها بجنگيد.»(2)

ص: 495


1- . سوره توبه: 9، آیه 73.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 230.

جنگهاى صدر اسلام

بسيارى از جنگ هايى كه در صدر اسلام واقع شد تحت همين عنوان بود. مسلمين كه مى آمدند بجنگند مى گفتند: ما با توده هاى مردم جنگى نداريم، با حكومتها مى جنگيم براى اينكه توده ها را از ذلت و بردگى اين حكومتها نجات بدهيم. رستم فرخزاد از آن عرب مسلمان پرسيد كه هدفتان چيست؟ او گفت: «لِنُخْرِجَ الْعِبادَ مِنْ عِبادَةِ الْعِبادِ الى عِبادَةِ اللَّهِ» هدفمان اين است كه بندگان خدا را، اين مردمى كه شما به لطائف الحيل و به زور در زير يوغ بار بردگى و بندگى خودتان كشيده ايد، از بندگى و بردگى شما بيرون بياوريم و آزادشان كنيم و بنده خداى متعال و بنده خالقشان بكنيم نه بنده بشرى مثل خودشان.(1)

پيغمبر اكرم در نامه اى كه به اهل كتاب نوشت مخصوصاً اين آيه قرآن را ذکر فرمودند: «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ؛(2) بگو به اين اهل كتاب بياييد به سوى يك سخن كه اين سخن نسبتش ميان ما و شما بالسويه است.» يعنى نمى گويم سخنى را كه به سود ما و مربوط به ماست بپذيريد، مى گويم يك چيزى را كه به سود همه و مربوط به همه است بپذيريد.

مثلاً يك وقت است ما به مردمى مى گوييم كه بياييد شما زبان ما را بپذيريد. آنها حق دارند بگويند چرا؟ ما خودمان زبانى داريم شما هم زبانى داريد، چرا ما بياييم زبان شما را بپذيريم؟ يا مى گوييم شما بياييد رسم و عادت مخصوص ما را بپذيريد.

ممكن است بگويند چرا ما رسم شما را بپذيريم؟ رسم خودمان را مى پذيريم. اما يك وقت مى گوييم بياييد اين چيزى را بپذيريد كه نه مال ماست نه مال شما، مال همه است، خدايى خداىِ همگان را بپذيريم. اين كه ديگر مربوط به ما نيست، همان ذات را بپرستيم كه هم خالق

ص: 496


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 233.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 64.

شماست و هم خالق ما، نسبتش با شما و با ما مثل يكديگر است. فرمود: «تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ» جز اللَّه را كه خالق همه ماست نپرستيم. اين آيه تصريح مى كند كه من اگر مى جنگم، براى چيزى مى جنگم كه آن چيز نسبتش با همه افراد بشر على السويه است.

با اين مقدمه معلوم شد يكى از قيودى كه مى تواند مطلق ما را مقيد كند اين است كه اگر مردمى در زير بار ظلم يك قومى گرفتار بودند اينجا هم جنگيدن براى آزاد كردن آن مردم جايز مى شود.(1)

اکنون دو آيه ديگر را در اين زمينه است؛ يكى آيه 39 از سوره انفال که مى فرمايد: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ؛ بجنگيد با آنها تا فتنه از ميان برود.» مقصود

از «فتنه» چيست؟ يعنى آنها كه مى آيند شما را تفتين مى كنند و مى خواهند مسلمانان را از دين خودشان خارج كنند با آنها بجنگيد تا اينكه اين فتنه از ميان برود. اين هم خودش يك قيد است. يك قيد ديگر در آيه 75 از سوره نساء است: «وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ؛ اى مسلمانان! چرا در راه خدا و در راه آن مردمى كه بيچاره اند از مرد و زن و بچه، بيچارگانى كه گرفتار شده اند، چرا براى نجات اينها نمى جنگيد؟»

صلح و سازش

يك رديف آيات ديگر هم وجود دارد که به طور كلى اسلام به مسئله صلح اهميت مى دهد. در يك آيه تصريح مى كند: «وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ؛(2) صلح بهتر است.» و بیان شده که صلح غير از ذلت و زير بار زور رفتن و تسليم است. در يك آيه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً»(3)

بنا بر اينكه مقصود از سلم صلح باشد.

ص: 497


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 234.
2- . سوره نساء: 4، آیه 128.
3- . سوره بقره: 2، آیه 208.

ولى از اينها صريحتر این آيه شریفه است که می فرماید: «وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ؛(1) اى پيغمبر! اگر مخالفين تو طرفدار صلح بشوند و بال خودشان را براى صلح پهن كنند تو هم آماده صلح باش» يعنى اگر آنها صلح طلب باشند تو هم صلح طلب باش. پس اين آيات نيز نشان مى دهد كه اسلام روحش روح صلح است.

خداوند سبحان در آيه ديگر كه در سوره توبه مى فرمايد: «فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا؛(2) اى پيغمبر! اگر اينها از جنگ كناره گيرى كردند

و با شما نجنگيدند و اظهار صلح كردند و گفتند ما حاضريم با شما صلح كنيم خدا به تو اجازه نمى دهد ديگر از اينجا بيشتر جلو بروى و با اينها بجنگى.»

در جاى ديگر در قرآن درباره منافقين مى فرمايد: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً. إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ؛(3)

اگر منافقينى كه با شما در جنگند فرار كنند بگيريدشان و بكشيدشان هرجا پيدا كرديد، با اينها دوست نشويد و از اينها كمك نگيريد، مگر آنان كه با هم پيمانان شما متصل مى شوند و حاضرند با شما هم پيمان بشوند، آنها را نكشيد، يا كسانى كه خودشان از جنگيدن خسته هستند با آنها جنگ نكنيد.»

خلاصه بحث این است: ما در اينجا چهار رديف آيات ذكر كرديم؛ يك رديف آياتى بود كه به صورت مطلق مى گويد بجنگيد، كه اگر ما بوديم و اين آيات و آيات ديگرى نبود ممكن بود بگوييم اسلام دين جنگ است. رديف دوم آياتى بود كه جنگيدن با ديگران را مقيد مى كرد به قيدى مانند اينكه آنها با شما در حال جنگ باشند، يا اينكه آنها يك توده اى از مردم مسلمان يا غير مسلمان

ص: 498


1- . سوره انفال: 8، آیه 61.
2- . سوره نساء: 4، آیه 90.
3- . سوره نساء: 4، آیات 89 – 90.

را در زير مهميز خودشان قرار داده و آزادى آنها و حقوق آنها را پايمال كرده اند. رديف سوم آياتى بود كه صريحاً مى گفت دعوت اسلامى اجبارى نيست. رديف چهارم آياتى بود كه اسلام در آن آيات طرفدارى خودش را از صلح صريحاً اعلام مى دارد.(1)

ماهيت جهاد دفاع است

يكى از مباحثى كه در اين موضوع وجود دارد اين است كه ماهيت جهاد از نظر اسلام چيست؟ حقيقت و ماهيت جهاد چيست؟ در اين جهت اختلافى ميان محققين نيست كه ماهيت جهاد دفاع است؛ يعنى در اين جهت كسى ترديد ندارد كه جهاد و هر نوع قتالى و جنگى به عنوان تجاوز يعنى به عنوان جذب كردن مال و ثروت آن طرف و يا ساير نيروهاى آن طرف به خود و به عبارت ديگر جنگ براى استخدام نيروهاى اقتصادى يا انسانى يك قومى به هيچ وجه از نظر اسلام روا نيست. از نظر اسلام اين گونه جنگها نوعى ظلم است. جهاد فقط به عنوان دفاع و در واقع مبارزه با يك نوع تجاوز است و مى تواند مشروع باشد. البته شقّ ثالثى هم وجود دارد كه نه براى جذب و استخدام نيروها باشد و نه براى دفاع از خود يا از يك ارزش انسانى، بلكه براى بسط يك ارزش انسانى باشد كه بعداً بحث خواهد شد. بنابراين در اين كبراى كلى هيچ اختلافى نيست كه جهاد و جنگ بايد به عنوان دفاع باشد، اختلافى كه هست اختلاف صغروى است يعنى اختلاف در اين است كه دفاع از چه؟(2)

انواع دفاع

برخى اينجا نظرشان محدود است، مى گويند (جهاد) يعنى دفاع از شخص خود.

ص: 499


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 239.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 240.

جنگ آن وقت مشروع است كه انسان، چه به عنوان يك فرد و چه به عنوان يك قوم و ملت، بخواهد از خودش و از حيات خودش دفاع كند. پس اگر يك قومى يا يك ملتى حياتش از ناحيه ديگرى در معرض خطر قرار گرفت اينجا دفاع از حيات امرى است مشروع. همچنين اگر ثروت و مالكيت او مورد تهاجم قرار گرفت باز او از نظر حقوق انسانى حق دارد كه از حق خود دفاع كند. بنابراين يك فرد آن وقتى كه مال و ثروتش مورد تهاجم قرار مى گيرد حق دارد كه از ثروت

خودش دفاع كند، يا يك ملت اگر يك قوم ديگرى بخواهند ثروت او را تصاحب كنند و به نحوى ببرند حق دارد كه از ثروت خودش دفاع كند و لو با جنگ.

اسلام مى گويد: «الْمَقْتولُ دونَ اهْلِهِ وَ عِيالِهِ شَهيدٌ؛(1) يعنى كسى كه در مقام دفاع از مال و از ناموس خود كشته بشود از نظر اسلام شهيد است.» پس دفاع از ناموس هم مانند دفاع از جان و مال است، بلكه بالاتر است، دفاع از شرافت است. دفاع از استقلال براى يك ملت قطعاً امرى مشروع است. پس در صورتى كه يك قوم بخواهند استقلال قوم ديگرى را بگيرند و آنها را تحت قيمومت خودشان قرار بدهند و اين ملت بخواهد از استقلال خودش دفاع كند و دست به اسلحه ببرد، كارى مشروع و بلكه ممدوح و قابل تحسين انجام داده است. پس دفاع از حيات، دفاع از مال و ثروت و سرزمين، دفاع از استقلال، دفاع از ناموس، همه اينها دفاع هايى است مشروع. كسى ترديد نمى كند كه در اين موارد دفاع جايز است و بنابر این گفتيم آن نظرى كه بعضى مسيحيان مى گويند دين بايد طرفدار صلح باشد نه طرفدار جنگ، و جنگ مطلقاً بد است و صلح مطلقاً خوب است، حرف بى موردى است. جنگى كه به عنوان دفاع باشد نه تنها بد نيست بسيار هم خوب است و جزء ضرورتهاى حيات بشر است، كه قرآن كريم هم به اين مطلب تصريح مى كند كه: «لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ»(2)،

يا جاى ديگر مى فرمايد: «لَوْ لا دَفْعُ

ص: 500


1- . مجلسى، ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار، ج 2، ص 568.
2- . سوره بقره: 2، آیه 251.

اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ»(1) تا اينجا را همه تقريباً قبول دارند.(2)

حقوق انسانيت

يك مطلب در اينجا وجود دارد و آن اين است: آيا آن چيزى كه دفاع از آن مشروع است منحصر است به اينكه حقوق خودى يك فرد يا حقوق خودى يك ملت از ميان برود، منحصر به همين است يا در ميان امورى كه دفاع از آنها واجب و لازم است بعضى از امور است كه اينها جزء حقوق فرد يا حقوق ملت خاص نيست، بلكه جزء حقوق انسانيت است، پس اگر حق انسانيت در يك موردى مورد تهاجم قرار بگيرد جنگيدن به عنوان دفاع از حقوق انسانيت چه حكمى دارد؟ آيا مشروع است يا غير مشروع؟ ممكن است كسى بگويد دفاع از حقوق انسانيت يعنى چه؟! من فقط از حقوق فردى خودم يا حد اكثر از حقوق ملى ام بايد دفاع كنم، من را به حقوق انسانيت چه كار! ولى اين، حرف درستى نيست.

دفاع از حقوق انسانى از دفاع از حقوق فردى و قومى مقدس تر است

يك سلسله مواردی است كه اينها از حقوق يك فرد و يا از حقوق يك ملت، برتر و مقدس تر است و دفاع كردن از آنها نزد وجدان بشرى بالاتر است از دفاع از حقوق شخصى، و اينها همان مقدسات انسانيت است. به عبارت ديگر، ملاك تقدس دفاع اين نيست كه انسان بايد از خود دفاع كند بلكه ملاك اين است كه بايد از «حق» دفاع كند. وقتى كه ملاك «حق» است چه فرقى است ميان حق فردى و حق عمومى و انسانى، بلكه دفاع از حقوق انسانى مقدس تر است و امروز و لو اسم آن را نبرند، در عمل به آن اعتراف دارند.(3)

ص: 501


1- . سوره حج: 22، آیه 40.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 241.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 242.

مقدس ترين

دفاعها

دنيا مى گويد جنگيدن هر وقت كه به عنوان دفاع باشد مقدس است، اگر دفاع از خود باشد مقدس است و اگر دفاع از ملت باشد مقدس تر است، چون جنبه شخصى تبديل مى شود به جنبه ملى و گسترش پيدا مى كند و انسان تنها از خودش دفاع نمى كند، از ديگران هم كه همان افراد ملت خودش باشد دفاع مى كند، اگر از حدود ملى به حدود انسانى برسد از آن هم يك درجه مقدس تر است.(1)

پس تا به اینجا بیان شد كه در آيات جهاد بعضى از آيات است كه به اصطلاح علماى اصول، مطلق هستند و بعضى ديگر آيات مقيد. مقصود از آيات مطلق يعنى آياتى كه بدون هيچ قيد و شرطى فرمان جهاد با مشركين و يا اهل كتاب را صادر كرده است. آيات مقيد يعنى آياتى كه با شرايط بالخصوصى فرمان داده، مثلاً گفته است كه اگر آنها با شما مى جنگند و در حال جنگيدن هستند و يا شما بيم آن را داريد و قرائنى در دست داريد كه آنها تصميم به جنگيدن با شما را دارند با آنها بجنگيد. حالا چه بايد كرد، آن آيات مطلق را بايد بگيريم يا آيات مقيد را؟ عرض كرديم كه از نظر علماى فن شناختن محاورات كه قسمتى از آن در علم اصول بحث مى شود، ميان مطلق و مقيد تعارضى وجود ندارد تا بگوييم آيا اين آيات را بايد بگيريم يا آن آيات را، بلكه اگر ما باشيم و يك مطلق و يك مقيد، بايستى آن مقيد را قرينه توضيحى براى آن مطلق بگيريم.(2)

بنابراين طبق اين بيان، ما بايد مفهوم جهاد را همان بدانيم كه آيات مقيد بيان كرده است، يعنى آيات قرآن جهاد را بدون قيد و شرط واجب نمى داند، در يك شرايط خاصى واجب مى داند. اين مقدار را به يك بيان ديگر قبلًا عرض كرده بوديم.(3)

ص: 502


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 243.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 253.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، ج 20، ص 254.

شهيد

در عرف عام يعنى عرف عموم مردم جهان اعم از مسلمان و غير مسلمان و در عرف خاص مسلمانان، برخى كلمات و واژه ها از نوعى عظمت و احترام و احيانا قداست برخوردارند. كلمات عالم، فيلسوف، مخترع، قهرمان، مصلح، مجتهد، استاد، دانشجو، عابد، زاهد، مؤمن، مجاهد، مهاجر، صديق، آمر به معروف، ولىّ، امام، نبىّ از اين قبيل كلمات هستند كه بعضى در عرف عام و برخى در عرف خاص مسلمين و در زبان اسلام توأم با نوعى عظمت و احترام و احيانا قداست مى باشند. بديهى است كه كلمه از آن جهت كه لفظ است قداستى ندارد، قداست را از معنى خود كسب مى كند.(1)

قداست برخى معانى و مفاهيم كه كم و بيش با تفاوتهايى در همه جوامع بشرى وجود دارد، مربوط مى شود به جنبه هاى خاصى از روان شناسى جامعه ها در زمينه ارزش يابي ها در امور غير مادى، كه خود بحث فلسفى و انسانى عميقى است.

در اسلام واژه اى است كه قداست خاصى دارد. اگر كسى با مفاهيم اسلامى آشنا باشد و در عرف خاص اسلامى اين كلمه را تلقى كند احساس مى كند كه هاله اى از نور اين كلمه را فرا گرفته است و آن، كلمه «شهيد» است. اين كلمه در همه عرفها توأم با قداست و عظمت است، ولی چيزى كه هست معيارها و ملاكها متفاوت است.

از نظر اسلام هركس به مقام و درجه «شهادت» نائل آيد كه اسلام با معيارهاى خاص خودش او را «شهيد» بشناسد، يعنى واقعاً در راه هدفهاى عالى اسلامى به انگيزه برقرارى ارزشهاى واقعى بشرى كشته بشود، به يكى از عالى ترين و راقى ترين درجات و مراتبى كه يك انسان ممكن است در سير صعودى خود نائل شود نائل مى گردد. از نوع تعبير و برداشت قرآن درباره شهدا و

ص: 503


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 443.

از تعبيراتى كه در احاديث و روايات اسلامى در اين زمينه وارد شده است مى توان منطق اسلام را شناخت و علت قداست يافتن اين كلمه را در عرف مسلمانان دريافت.

به حق پيوستگى شهيد

قرآن كريم در مورد به حق پيوستگى شهيد مى فرمايد: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا فى سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ احْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقونَ؛(1)

گمان مبر آنان را كه در راه حق شهيد شده اند مرده اند؛ خير، آنها زندگانى هستند نزد پروردگارشان و متنعم به انعامات او.»

در اسلام وقتى كه مى خواهند مقام كسى يا كارى را بالا ببرند مى گويند مقام فلان شخص برابر است با مقام شهيد و يا فلان كار اجرش برابر است با اجر شهيد. مثلاً درباره طالب علم اگر واقعاً انگيزه اش حقيقت جويى و خدمت و تقرب به خدا باشد و علم را وسيله مطامع خود قرار ندهد، مى گويند اگر كسى طالب علم باشد و در خلال دانشجويى و طلبگى بميرد شهيد از دنيا رفته است. اين تعبير، قداست و علوّ مقام طالب علم را مى رساند. همچنين درباره كسى كه براى اداره عائله اش خود را به رنج مى افكند و كار مى كند و زحمت مى كشد- كه البته اين خود يك فريضه است، زيرا اسلام با بيكارى و بيكارگى و كَلّ بر مردم بودن به شدت مخالف است-

گفته شده است: «الْكَادُّ عَلَى عِيَالِهِ كَالْمُجَاهِدِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ؛(2)

آن كس كه براى عائله اش كار مى كند و زحمت مى كشد و خود را به رنج مى افكند مانند مجاهد در راه خداست.»(3)

حق شهيد

تمام كسانى كه به بشريت به نحوى خدمت كرده اند، حقى به بشريت دارند، از هر راه: از راه علم، از راه فلسفه و انديشه، از راه صنعت، از راه اختراع و اكتشافات، از راه اخلاق و حكمت

ص: 504


1- . سوره احزاب: 33، آیات 45 - 46.
2- . كلينى، كافي، ج 5، ص 88.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 444.

عملى، ولى هيچ كس حقى به اندازه حق شهدا بر بشريت ندارد و به همين جهت هم عكس العمل احساس آميز انسانها و ابراز عواطف خالصانه آنها درباره شهدا بيش از ساير گروه هاست.

چرا و به چه دليل حق شهدا از حق ساير خدمتگزاران بيشتر و عظيم تر است؟ البته دليل دارد: همه گروه هاى خدمتگزار ديگر مديون شهدا هستند، ولى شهدا مديون آنها نيستند يا كمتر مديون آنها هستند؛ عالِم در علم خود و فيلسوف در فلسفه خود و مخترع در اختراع خود و معلم اخلاق در تعليمات اخلاقى خود نيازمند محيطى مساعد و آزاد هستند تا خدمت خود را انجام دهند ولى شهيد آن كسى است كه با فداكارى و از خودگذشتگى خود و با سوختن و خاكستر شدن خود محيط را براى ديگران مساعد مى كند.

مثَل شهيد مثَل شمع است كه خدمتش از نوع سوخته شدن و فانى شدن و پرتو افكندن است، تا ديگران در اين پرتو كه به بهاى نيستى او تمام شده بنشينند و آسايش بيابند و كار خويش را انجام دهند. آرى، شهدا شمع محفل بشريت اند؛ سوختند و محفل بشريت را روشن

كردند. اگر اين محفل تاريك مى ماند هيچ دستگاهى نمى توانست كار خود را آغاز كند يا ادامه بدهد.(1)

قرآن كريم تعبير لطيفى دارد درباره رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) كه او را «سراج منير» (چراغ نورافشان) مى خواند. در اين تعبير مفهوم ظلمت زدايى كه توأم با سوختن و روشن كردن است گنجانيده شده است. مى فرمايد: «يا أَيّها النَّبِىُّ انّا ارْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً. وَ داعِياً الَى اللَّهِ بِاذْنِهِ وَ سِراجاً مُنيراً؛(2) اى پيامبر، تو را فرستاديم گواه و نويددهنده و بيم رساننده و دعوت كننده به حق با اذن حق و چراغى نورافشان.» كلمه شهيد و مفهوم شهيد در ميان كلمات

ص: 505


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 445.
2- . سوره احزاب: 33، آیات 45 - 46.

و مفاهيم اسلامى و در ذهن كسانى كه فرهنگشان فرهنگ اسلامى است كلمه اى و مفهومى نورانى و مقدس است، از كلمات و مفاهيم ديگر برتر.

بدن شهيد

اسلام دينى حكيمانه است؛ دستورى خالى از مصلحت و راز و رمز، مخصوصاً راز و رمز اجتماعى ندارد. يكى از دستورهاى اسلامى اين است كه هر فرد مسلمان كه مى ميرد، بر ديگران واجب است كه بدن او را به ترتيب مخصوص غسل دهند و شستشو نمايند، در جامه هايى پاك به ترتيب مخصوص كفن كنند و سپس نماز بخوانند و دفن نمايند. همه اينها حكمت ها و راز و رمزها دارد. ولى اين دستور يك استثنا دارد؛ آن استثنا شهيد است. از اين دستورها فقط نماز و دفن در مورد شهيد اجرا مى شود، اما غسل و شستشو يا كندن لباسهاى دوران زندگى و پيچيدن در جامه اى ديگر به ترتيب خاص، ابدا. اين استثنا خود راز و رمزى

دارد. نشانه اين است كه روح و شخصيت شهيد آن چنان پاك و وارسته شده كه در بدنش و در خونش و حتى در جامه اش اثر گذاشته است.

بدن شهيد يك «جسد متروّح» است، يعنى جسدى است كه احكام روح بر آن جارى شده است، همچنان كه جامه شهادتش «لباس متجسّد» است؛ يعنى حكم روح بر بدن جارى شده و حكم جارى شده بر بدن، بر لباس و جامه جارى شده است.(1)

بدن و جامه شهيد از ناحيه روح و انديشه و حق پرستى و پاكباختگى اش كسب شرافت كرده است. شهيد اگر در ميدان معركه جان به جان آفرين تسليم كند، بدون غسل و كفن با همان تن خون آلود و جامه خون آلود دفن مى شود. اين احكام خاص در فقه اسلامى درباره بدن شهيد، نشانه ديگرى است از قداست شهيد در اسلام.

ص: 506


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 447.

منشأ قداست

شهادت قداست خود را از ناحيه چه امرى دارد؟ بديهى است كه شهادت از آن جهت كه كشته شدن است تقدس ندارد. بسيارى از كشته شد نهاست كه از بین رفتن هستند؛ احياناً به جاى اينكه افتخار باشد ننگ است.

مى دانيم مرگ و ميرهاى اشخاص انواع و اقسام دارد:

1. مرگ طبيعى: شخصى عمر طبيعى خود را به پايان مى رساند و به طور طبيعى مى ميرد. 2. مرگ اخترامى در اثر بيماري ها مثلاً حصبه، وبا و غيره، يا در اثر حوادث يا سوانحى از قبيل زلزله و سيل. 3. مرگ هايى كه پاى يك جنايت در كار است. 4. مرگهايى كه خود آن مرگها جنايت است. 5. مرگهايى كه «شهادت» است. مرگى شهادت است كه انسان با توجه به

خطرات احتمالى يا ظنّى يا يقينى فقط به خاطر هدفى مقدس و انسانى و به تعبير قرآن «فى سبيل اللَّه» از آن استقبال كند.(1)

شهادت دو ركن دارد: يكى اينكه در راه خدا و فى سبيل اللَّه باشد؛ هدف، مقدس باشد و انسان بخواهد جان خود را فداى هدف نمايد. ديگر اينكه آگاهانه صورت گرفته باشد. معمولاً در مورد شهادت، جنايت هم هست؛ يعنى عملى كه از جهت انتسابش به مقتول شهادت است و مقدس است، از جهت انتسابش به قاتل جنايت و پليدى است.

شهادت به حكم اينكه عملى آگاهانه و اختيارى است و در راه هدفى مقدس است و از هرگونه انگيزه خودگرايانه منزه و مبراست، تحسين انگيز و افتخارآميز است و عملى قهرمانانه تلقى مى شود. در ميان انواع مرگ و ميرها تنها اين نوع از مرگ است كه از حيات و زندگى، برتر و

ص: 507


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 448.

مقدس تر و عظيم تر و فخيمتر است. پس شهادت، قداست خود را از اينجا كسب مى كند كه فدا كردن آگاهانه تمام هستى خود است در راه هدف مقدس.(1)

خون شهيد

شهيد چه مى كند؟ شهيد تنها كارش اين نيست كه در مقابل دشمن مى ايستد، يا دشمن را مى زند يا از دشمن مى خورد؛ اگر تنها اين بود، بايد بگوييم آن وقتى كه از دشمن مى خورد و خونش را مى ريزند، خونش هدر رفته. نه، هيچ وقت خون شهيد هدر نمى رود، خون شهيد به زمين نمى ريزد. خون شهيد هر قطره اش تبديل به صدها قطره و هزارها قطره، بلكه به دريايى از خون مى گردد و در پيكر اجتماع وارد مى شود. لذا پيغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم)

فرمودند: «ما مِنْ قَطْرَةٍ احَبُّ الَى اللَّهِ مِنْ قَطْرَةِ دَمٍ فى سَبيلِ اللَّهِ؛(2)

هيچ قطره اى در مقياس حقيقت و در نزد خدا از قطره خونى كه در راه خدا ريخته شود بهتر نيست.»

شهادت تزريق خون است به پيكر اجتماع؛ اين شهدا هستند كه به پيكر اجتماع و در رگهاى اجتماع- خاصه اجتماعاتى كه دچار كم خونى هستند- خون جديد وارد مى كنند.

شهيد حماسه آفرين است. بزرگترين خاصيت شهيد حماسه آفرينى اوست. در ملتهايى كه روح حماسه، مخصوصاً حماسه الهى مى ميرد بزرگترين خاصيت شهيد اين است كه آن حماسه مرده را از نو زنده مى كند. لهذا اسلام هميشه نيازمند به شهيد است، چون هميشه نيازمند به حماسه آفرينى است، حماسه هاى نو به نو و آفرينشهاى نو به نو.

ص: 508


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 449.
2- . برقى، المحاسن، ج 1، ص 292.

جاودانگى شهيد

يك شخصی عالم است و از راه علم به جامعه خدمت مى كند و در حقيقت از كانال علم از فرديت خود خارج مى شود و به جامعه مى پيوندد؛ شخصيت فردى او از مجراى علم با شخصيت اجتماع متحد مى گردد، آن چنان كه قطره با دريا متحد مى گردد. عالم در حقيقت جزئى از شخصيت خود را يعنى فكر و انديشه خود را با اين پيوستن به اجتماع جاويد مى كند.(1)

يك نفر ديگر مخترع است، از طريق اختراعش به جامعه مى پيوندد؛ خدمتش به اجتماع اين است كه فن خودش، صنعت خودش، و خودش را از راه صنعتش در اجتماع خودش جاويد مى كند. يكى هنرمند است، مثلًا شاعر است، خودش را از طريق فن و هنرش جاويد مى كند. يك نفر معلم اخلاق است، اندرزگوست، خودش را از راه اندرزهاى حكمت آميزش كه سينه به سينه منتقل مى شود، در جامعه جاويد مى كند.

يكى هم شهيد است، از راه خون خودش، خودش را در اجتماع جاويد مى كند، يعنى خون جاويد در اجتماع به وجود مى آورد. به عبارت ديگر، يكى به فكر خود ارزش و ابديت و جاودانگى مى بخشد و آن عالم يا فيلسوف است، يكى ديگر به فن و هنر يا صنعت خود ارزش و ابديت و جاودانگى مى بخشد و آن فنّان و صنعتگر يا هنرمند است، و ديگرى به حكمت هاى عملى و راهنمايي هاى خود؛ اما شهيد به خون خود، و در حقيقت به تمام وجود و هستى خود ارزش و ابديت و جاودانگى مى بخشد. خون شهيد براى هميشه در رگهاى اجتماع مى جهد. در حقيقت هر گروه ديگر به قسمتى از ما يملك خود جاودانگى مى بخشد و شهيد به تمام ما يملك خود. لذا پيغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: «فَوْقَ كُلِّ ذى بِرٍّ بِرٌّ حَتّى يُقْتَلُ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ

ص: 509


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 463.

اذا قُتِلَ فى سَبيلِ اللَّهِ فَلَيْسَ فَوْقَهُ بِرٌّ؛(1)

بالادست هر نيكوكارى، نيكوكار ديگرى است تا آنگاه كه در راه خدا شهيد شود؛ همين كه در راه خدا شهيد شد، ديگر بالادست ندارد.»

شفاعت شهيد

در حديث است كه پیامبر اکرم فرمودند، خداوند شفاعت سه طبقه را در قيامت قبول مى كند: يكى طبقه انبيا، بعد از آنها طبقه علما. (در اينجا چون اسم اوصيا ذكر نشده است و روايت هم از ائمه ما هست، پس مقصود از علما علماى ربانى هستند كه در درجه اول شامل خود ائمه اطهار مى شود و در درجه بعد شامل علمايى كه واقعاً راه آنها را پيش گرفته اند).

بعد فرمود: «ثُمَّ الشُّهَداءُ» از اين دو طبقه- از طبقه انبيا و طبقه ائمه و علمايى كه راه ائمه را پيش گرفته اند- كه بگذريم، طبقه اى كه در قيامت ظهور مى كند براى شفاعت، طبقه شهدا هستند.(2) «ثَلَاثَةٌ يَشْفَعُونَ إِلَى اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَيُشَفِّعُهُمُ: الْأَنْبِيَاءَ، ثُمَّ الْعُلَمَاءَ، ثُمَ الشُّهَدَاءَ».(3)

اين شفاعت، شفاعت هدايت است؛ ظهور و تجسم حقايقى است كه در دنيا وقوع يافته است. بعد از انبيا و اوصيا و علمايى كه پيرو واقعى آنها بودند، شهدا هستند كه گروه گروه مردم را از ظلمات گمراهى نجات داده و به شاهراه روشن هدايت رسانده اند.

اميرالمؤمنين امام علی(عليه السلام) مى فرمايد: خدا شهدا را در قيامت با بهاء و جلالى و با عظمت و نورانيتى وارد مى كند كه اگر انبيا از مقابل اينها بگذرند و سوار باشند، به احترام اينها پياده مى شوند. اين قدر خدا شهيد را با جلالت وارد عرصه قيامت مى كند.

ص: 510


1- . فتال نيشابورى، روضة الواعظين و بصيرة المتعظين، ج 2، ص 363.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 464.
3- . حميرى، قرب الإسناد، ص 64.

گريه بر شهيد

در صدر اسلام در ميان شهداى زمان پيامبر، آن كه از همه بيشتر درخشيد و به او لقب «سيد الشهداء» يعنى سالار شهيدان در آن زمان دادند، جناب حمزة بن عبد المطّلب عموى بزرگوار رسول اكرم بود كه در احد شهيد شد.

حمزه كه از مكه به مدينه مهاجرت كرده بود، كسى نداشت، خودش تنها بود.

وقتى كه پيامبر اكرم از احد برگشت به مدينه، ديد در خانه همه شهدا گريه هست جز خانه جناب حمزه؛ حضرت فقط يك جمله فرمود: «لَكِنَّ حَمْزَةَ لَا بَوَاكِيَ لَه؛(1)

يعنى همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد.» تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند: پيامبر فرمود حمزه گريه كننده ندارد. زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان يا پدرانشان يا برادرانشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبد المطّلب آمدند به خانه حمزه و براى حمزه گريستند؛ و بعد از اين ديگر سنت شد

هركس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد، اول مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست.

اين جريان نشان داد كه اسلام با اينكه با گريه بر ميّت (ميّت عادى) چندان روى خوشى نشان نداده است، مايل است كه مردم بر شهيد بگريند، زيرا شهيد حماسه آفريده است و گريه بر شهيد، شركت در حماسه او و هماهنگى با روح او و موافقت با نشاط او و حركت در موج اوست.(2)

بعد از حادثه عاشورا و شهادت امام حسين(عليه السلام) كه همه شهادت ها را تحت الشعاع قرار داد، لقب «سيد الشهداء» به ايشان انتقال يافت. البته به جناب حمزه هم سيد الشهداء گفته و مى گوييم ولى سيدالشهداى مطلق، امام حسين(عليه السلام) است.

ص: 511


1- . ابن بابويه، من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 183.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 465.

يعنى جناب حمزه سيدالشهداى زمان خودش است و امام حسين(عليه السلام) سيدالشهداى همه زمانهاست، آن چنان كه مريم عذرا «سيدة النساء» زمان خودش است و صديقه كبرى «سيدة النساء» همه زمانها.

قبل از شهادت امام حسين(عليه السلام) آن شهيدى كه سمبل گريه بر شهيد بود و گريه بر او مظهر شركت در حماسه شهيد و هماهنگى با روح شهيد و موافقت با نشاط شهيد به شمار مى رفت جناب حمزه بود، و بعد از شهادت امام حسين اين مقام به ايشان انتقال يافت.

فلسفه گريه بر شهيد

در عصر ما بسيارى از مردم، حتى گروهى از جوانان علاقه مند، نسبت به گريه بر امام حسين معترض هستند. بعضى صريحاً در گفته هاى خود اين كار را غلط قلمداد مى كنند؛ مدعى هستند كه اين كار معلول يك تفكر غلط و يك برداشت غلط از امر شهادت است و بعلاوه

آثار اجتماعى بدى دارد، موجب ضعف و تأخّر و انحطاط ملتهايى است كه به اين كارها عادت كرده اند.

محمد مسعود(1)

در كتاب خود به مناسبتى مسئله گريه مردم شيعه را بر امام حسين مطرح كرده است و این عمل را با روش مسيحيان درباره شهادت مسيح (البته به عقيده خودشان) كه روز شهادت مسيح را جشن مى گيرند، نه اينكه به عزا بنشينند مقايسه كرده است.

نوشته است: ببينيد! يك ملت بر شهادت شهيدش مى گريد زيرا شهادت را شكست و نامطلوب و امرى نبايستنى و موجب تأسف مى پندارد، و ملتى ديگر براى شهادت شهيدش جشن مى گيرد، زيرا آن را موفقيت و مطلوب و مايه سرافرازى و افتخار مى شمارد. ملتى كه هزار سال بر شهادت شهيدش بگريد و متأسف شود و آه و ناله سر دهد ناچار ملتى زبون و بى دست و پا و فرار

ص: 512


1- . رمان نویس، متوفای 1336 ش.

كن از معركه بار مى آيد، ولى ملتى كه هزار سال و دو هزار سال شهادت شهيدش را جشن مى گيرد خواه ناخواه ملتى قوى و نيرومند و فداكار مى گردد.(1)

برداشت يك ملت از شهادت، شكست است و عكس العمل آنها درباره اين شكست آه و ناله و گريه است و نتيجه آن برداشت و اين عكس العمل ضعف و زبونى و تسليم گرايى. اما ملتى ديگر برداشت آنها از شهادت، موفقيت است و عكس العمل آنها جشن و شادى است و نتيجه آن برداشت و اين عكس العمل روحيه نيرومند و اعتلاجوست. اين بود حاصل اشكال و ايرادى كه آن شخص و اشخاص ديگر گرفته و مى گيرند.

مى خواهیم همين مسئله را تحليل كنیم و ثابت كنیم كه اتفاقاً قضيه برعكس است؛ شادى كردن در شهادت شهيد از بينش فردگرايى مسيحيت ناشى مى شود و گريه بر شهيد از بينش جامعه گرايى اسلام.

البته در مقام توجيه عمل عوام الناس كه برخى از مردم به امام حسين(علیه السلام) فقط به چشم يك آدم از دنیا رفته نیستیم، بلکه در مقام توضيح فلسفه اصلى توصيه هايى هستم كه از طرف پيشوايان ما در مورد گريه بر شهيد وارد شده است؛ و البته افرادى كه با فرهنگ اسلامى عميقاً آشنا هستند، با توجه به همين فلسفه در عزادارى ابا عبد اللَّه شركت مى نمايند.

اول بايد مسئله مرگ و شهادت را از جنبه فردى بررسى كنيم.آيا مرگ فى حد ذاته براى فرد امرى مطلوب است؟ موفقيت است؟ آيا ديگران بايد مرگ او را برايش موفقيت به شمار آورند و نوعى قهرمانى به حساب آورند؟(2)

مى دانيم كه مكتب هايى در جهان بوده اند كه رابطه انسان را با جهان و به تعبير ديگر رابطه روح را با بدن، از نوع رابطه زندانى با زندان و رابطه آدمِ در چاه افتاده با چاه و رابطه مرغ با قفس

ص: 513


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 466.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 467.

مى دانسته اند. قهراً از نظر اين مكتب ها مردن خلاصى و آزادى است، خودكشى مجاز است. مى گويند «مانى» مدعى معروف پيغمبرى چنين نظريه اى داشت. طبق اين نظريه ارزش مرگ ارزش مثبت است، مرگ براى هركس بايد امر مطلوبى باشد، مرگ هيچ كس تأسف ندارد، آزادى از زندان و بيرون آمدن از چاه و شكسته شدن قفس تأسف ندارد، شادى دارد.

نظريه ديگر اين است كه مرگ عدم و نيستى است، فناى كامل است، «نابودى» است. برعكس، زندگى وجود و هستى است، «بود» است. بديهى و بلكه غريزى است كه هستى بر نيستى، بود بر نبود ترجيح دارد. زندگى هرچه باشد و به هر شكل باشد بر مرگ ترجيح دارد.(1)

مردمى كه جهان بينيشان درباره روابط انسان و جهان چنين جهان بينى اى باشد، اگر عملاً توفيقى به دست نياورده باشند و عمر خود را به بطالت و تباهى و كارهاى مستحق كيفر گذرانده باشند، بديهى است كه براى اينها مرگ به هيچ وجه امر محبوب و مطلوب و مورد آرزو نيست، بلكه منفور و مخوف است. اينها از مرگ مى ترسند، زيرا از خود و كرده هاى خود مى ترسند.

اما اگر كسى چنين جهان بينى اى داشته باشد و عملاً موفق باشد، مانند دانش آموزى باشد كه يكسره تحصيل كرده و كشاورزى باشد كه سخت كوشيده است، بديهى است كه چنين دانش آموزى آرزوى بازگشت به وطن دارد؛ دلش براى وطن، براى خويشان و دوستان مى تپد، و همچنين آن كشاورز دائماً در انديشه آن روزى است كه كارش به پايان برسد و محصول خويش را به خانه ببرد. اين دانش آموز در عين اينكه آرزوى وطن مانند آتشى در درونش شعله مى كشد، با آن مبارزه مى كند، زيرا نمى خواهد تحصيلش را نيمه تمام بگذارد؛ و همچنين آن كشاورز هرگز كار و وظيفه خود را فداى آن آرزو نمى كند.

اولياء اللَّه به منزله همان دانش آموز موفق هستند كه انتقال به جهان ديگر كه نامش مرگ است، براى آنها يك آرزوست، آرزويى كه لحظه اى قرار براى آنها باقى نمى گذارد و به فرمایش

ص: 514


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 468.

امیرالمؤمنان امام على(عليه السلام): «اگر نبود كه خداوند اجل معين براى آنها نوشته است طرفةالعينى روحهاى آنها در بدنهاشان از شوق ثوابها و خوف عقابها باقى نمى ماند.»(1)

در عين حال اولياء اللَّه هرگز به استقبال مرگ نمى روند، زيرا مى دانند تنها فرصت كار و عمل و تكامل، همين چيزى است كه نامش را «عمر» گذاشته ايم؛ مى دانند هرچه بيشتر بمانند بهتر كمالات انسانى را طى مى كنند؛ بكلى با مرگ مبارزه مى كنند و از خداوند متعال همواره طول عمر طلب مى كنند.

مى بينيم كه طبق اين نوع بينش، محبوب بودن و مطلوب بودن و مورد آرزو(2) بودن مرگ براى اولياء اللَّه، با مبارزه با مرگ و خواستن طول عمر از خدا به هيچ وجه منافات ندارد.

قرآن كريم خطاب به يهود كه مدعى بودند ما اولياء اللَّه هستيم مى فرمايد: اگر شما اولياء اللَّه باشيد بايد مرگ براى شما يك امر محبوب و آرزويى باشد. بعد مى فرمايد: ولى هرگز اينها آرزوى مرگ نمى كنند، زيرا اعمالى كه پيش فرستاده اند آن چنان ظالمانه و جنايت كارانه است كه خود مى دانند در آن جهان بر چه وارد مى شوند. اينها از گروه سومى هستند كه ما شمرديم.

اولياء اللَّه در دو صورت و در دو مورد است كه از خواستن طول عمر صرف نظر مى كنند: يكى آنگاه كه احساس كنند وضعى دارند كه ديگر هرچه بمانند توفيق بيشترى در طاعت نمى يابند؛ برعكس به جاى تكامل، تناقص مى يابند. امام سجاد(عليه السلام) مى فرمايد: «الهى وَ عَمِّرْنى ما دامَ عُمْرى بِذْلَةً فى طاعَتِكَ فَاذا كان مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْنى الَيْكَ؛(3) خدايا مرا عمر عطا كن ما دام كه عمرم صرف طاعت بشود. اگر بناست زندگيم چراگاه شيطان گردد، مرا هرچه زودتر به سوى خود ببر.»

ص: 515


1- . نهج البلاغه، خطبه 191.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 469.
3- . صحيفه سجادیه، دعای مَكَارِمِ الْأَخْلَاقِ وَ مَرْضِيِّ الْأَفْعَال.

صورت دوم، شهادت است. اولياء اللَّه مرگ به صورت شهادت را بلاشرط از خدا طلب مى كنند، زيرا شهادت هر دو خصلت را دارد: هم عمل و تكامل است- بلكه همان طور كه از

حديث نبوى نقل كرديم هر عمل نيكى در نردبان تكامل، بالاتر هم دارد جز شهادت- و از طرف ديگر انتقال به جهان ديگر است كه امرى محبوب و مطلوب و مورد آرزوى اولياء اللَّه است.(1)

امام على(عليه السلام) در فاصله ضربت خوردن تا وفات، جمله هاى زيادى دارد كه در كتب و از آن جمله در نهج البلاغه مسطور است. يكى از آن جمله ها در همين زمينه است: «وَ اللَّهِ ما فَجَأَنى مِنَ الْمَوْتِ وارِدٌ كَرِهْتُهُ وَ لا طالِعٌ انْكَرْتُهُ وَ ما كُنْتُ الّا كَقارِبٍ وَرَدَ وَ طالِبٍ وَجَدَ؛(2)

به خدا قسم هيچ امر مكروه و خلاف انتظارى براى من رخ نداده است. همان رخ داده كه مى خواستم؛ به آرزوى خود كه شهادت است رسيدم. مثَل من مثَل كسى است كه شب تاريك در جستجوى آب در صحرايى مى گردد و ناگاه چاه آبى و يا سرچشمه اى پيدا مى كند. مثَل من مثَل جوينده اى است كه به مطلوب خود نائل شده باشد.»

امام حسين(عليه السلام) فرمود: جدّم به من فرموده است كه تو درجه اى نزد خدا دارى كه جز با شهادت به آن درجه نائل نخواهى شد. پس شهادت امام حسين(عليه السلام) براى خود او يك ارتقاء است، عالى ترين حدّ تكامل است.

تا اينجا ما مسئله مرگ و شهادت را از جنبه فردى تحليل كرديم و رسيديم به اينجا كه اگر مرگ به صورت شهادت باشد واقعا يك موفقيت است براى شهيد؛ جشن و شادمانى دارد. لهذا سيد بن طاووس مى گويد: اگر نبود كه دستور عزادارى به ما رسيده است، من روز شهادت ائمه را جشن مى گرفتم.(3)

ص: 516


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 470.
2- . نهج البلاغه، نامه 23.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 471.

اينجاست و از اين جنبه است كه ما به مسيحيت حق مى دهيم به نام شهادت مسيح كه مى پندارند شهيد شده، براى مسيح جشن بگيرند. اسلام هم در كمال صراحت، شهادت را موفقيت شهيد مى داند نه چيز ديگر.

اما از نظر اسلام آن طرف سكه را هم بايد خواند. شهادت را از نظر اجتماعى- يعنى از آن نظر كه به جامعه تعلق دارد پديده اى است كه در زمينه خاص و به دنبال رويدادهايى رخ مى دهد و به دنبال خود رويدادهايى مى آورد- نيز بايد سنجيد.

عكس العملى كه جامعه در مورد شهيد نشان مى دهد صرفاً به خود شهيد تعلق ندارد، يعنى صرفاً ناظر به اين جهت نيست كه براى شخص شهيد موفقيت يا شكستى رخ داده است. عكس العمل جامعه مربوط است به اين كه مردم جامعه نسبت به شهيد و جبهه شهيد چه موضعگيرى اى داشته باشند و نسبت به جبهه مخالف شهيد چه موضعگيرى اى داشته باشند؟

رابطه شهيد با جامعه اش دو رابطه است: يكى رابطه اش با مردمى كه اگر زنده و باقى بود از وجودش بهره مند مى شدند و فعلا از فيض وجودش محروم مانده اند، و ديگر رابطه اش با كسانى كه زمينه فساد و تباهى را فراهم كرده اند و شهيد به مبارزه با آنها برخاسته و در دست آنها شهيد شده است.

بديهى است كه از نظر پيروان شهيد كه از فيض بهره مندى از حيات او بى بهره مانده اند، شهادت شهيد تأثرآور است. آن كه بر شهادت شهيد اظهار تأثر مى كند در حقيقت به نوعى بر خود مى گريد و ناله مى كند. اما از نظر زمينه اى كه شهادت شهيد در آن زمينه صورت مى گيرد، شهادت يك امر مطلوب است به علت وجود يك جريان نامطلوب.(1)

درسى كه از جنبه اجتماعى، مردم بايد از شهادت شهيد بگيرند اين است كه اولاً نگذارند آن چنان زمينه ها پيدا شود. درس ديگرى كه بايد جامعه بگيرد اين است كه به هرحال باز هم در

ص: 517


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 472.

جامعه زمينه هايى كه شهادت را ايجاب كند پيدا مى شود؛ از اين نظر بايد عمل قهرمانانه شهيد از آن جهت كه به او تعلق دارد و يك عمل آگاهانه و انتخاب شده است و به او تحميل نشده است بازگو شود، و احساسات مردم شكل و رنگ احساس آن شهيد را بگيرد. اينجاست كه مى گوييم: گريه بر شهيد، شركت در حماسه او و هماهنگى با روح او و موافقت با نشاط او و حركت در موج اوست. اينجاست كه بايد ببينيم آيا جشن و شادمانى و پايكوبى و احياناً هرزگى و شراب خوارى و بدمستى- آن چنان كه در جشنهاى مذهبى مسيحيان ديده مى شود- همشكلى و همرنگى و هم احساسى مى آورد يا گريه؟

معمولاً درباره گريه اشتباه مى كنند؛ خيال مى كنند گريه هميشه معلول نوعى درد و ناراحتى است و خود گريه امرى نامطلوب است.(1)

گريه نيز به نوبه خود انواع و اقسام دارد. گريه هميشه ملازم است با نوعى رقّت و هيجان. اشك شوق و عشق را همه مى شناسيم. در حال گريه و رقّت و هيجان خاص آن، انسان بيش از هر حالت ديگر خود را به محبوبى كه براى او مى گريد نزديك مى بيند، و در حقيقت در آن حال است كه خود را با او متحد مى بيند. خنده و شادى بيشتر جنبه خودى و شخصى و در خود فرو رفتن دارد و گريه بيشتر جنبه از خود بيرون آمدن و خود را فراموش كردن و با محبوب يكى شدن. خنده از اين نظر مانند شهوت است كه در خود فرو رفتن است و گريه مانند عشق است كه از خود بيرون رفتن است.

راز بقاى امام حسين(عليه السلام) اين است كه نهضت آن حضرت از طرفى منطقى است، بُعد عقلى دارد و از ناحيه منطق حمايت مى شود، و از طرف ديگر در عمق احساسات و عواطف

راه يافته است. ائمه اطهار كه به گريه بر حضرت بسیار توصيه كرده اند، حكيمانه ترين دستورها را داده اند. اين گريه هاست كه نهضت امام حسين(عليه السلام) را در اعماق جان مردم فرو

ص: 518


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 473.

مى كند؛ تكرار مى كنم: به شرط آنكه گروهى كه بر اين مخزن عظيم گمارده شده اند بدانند چگونه بهره بردارى كنند.

صدّيقه كبرى فاطمه زهرا(سلام اللَّه عليها) وقتى كه پدر بزرگوارشان دستور تسبيحات معروف را به ايشان دادند، سر قبر عموى بزرگوارش جناب حمزة بن عبد المطّلب رفتند و از تربت شهيد براى خود تسبيح درست كرد. اينها معنى دارد.

يعنى چه؟ یعنی خاك و قبر شهيد محترم است. انسان براى اينكه اذكار و اوراد خود را بشمارد نيازمند به تسبيح است؛ چه فرق مى كند كه دانه هاى تسبيح از سنگ باشد يا چوب يا خاك؟ و از هر خاكى بردارد برداشته است، ولى ما اين را از خاك تربت شهيد برمى داريم و اين نوعى احترام به شهيد و شهادت است؛ نوعى به رسميت شناختن قداست شهادت است. بعد از شهادت امام حسين(عليه السلام) اگر كسى بخواهد از خاك شهيد تبرك بجويد از خاك آن حضرت تهيه مى كند.(1)

امر به معروف و نهى از منكر

قرآن کریم در یکی از آیات شریفه، فرائض واجب بر بندگان را امر به معروف و نهی از منکر معرفی می کند و می فرماید: «لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛(2)

بايد گروهى از شما باشند كه به سوى خير دعوت كنند و به كارهاى خير فرمان دهند و از زشتيها باز دارند و اينان رستگارانند.»

امر به معروف و نهى از منكر يكى از اصول عملى اسلام است و چون اصلى است كه در قرآن مجيد با صراحت و تأكيد آمده و همچنین در اخبار نبوى و آثار ائمه طاهرين درباره آن بسيار

ص: 519


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، ج 24، ص 474.
2- . سوره آل عمران: 3، آیه 104.

سخن گفته شده و این واجب در ميان علماى اسلامى زياد مورد بحث بوده و بيش از هرجا در كتب فقهي مورد بحث و گفتگو و تحقيق قرار گرفته است.(1)

معمولاً فقها، بحث خود را در این مورد در چند قسمت قرار مى دهند که می توان به مهمترین مباحث آنها اشاره نمود:

يكى بيان آيات زيادى كه در قرآن مجيد در اين باب است و اخبار بسيارى كه از رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و يا ائمه طاهرين(عليهم السلام) در اين باب رسيده است. ديگر بحثى است در معناى معروف و منكر و تعريف آنها؛ و احياناً به مناسبت معناى معروف و منكر، بعضى از فقها وارد بحث معروف كلامى «حسن و قبح عقلى» شده اند. ديگر اينكه آيا امر به معروف و نهى از منكر واجب عينى است يا واجب كفائى؟ ديگر اينكه شرايط وجوب امر به معروف و نهى از منكر چيست؟ چون هر تكليفى و امر و نهيى شرايطى دارد. علاوه بر شرايط عامه مشهور از عقل و بلوغ و قدرت و حتى علم- به يك اعتبار- كه هر تكليفى مشروط به اين امور است، هر تكليف بخصوصى ممكن است شرايط مخصوص به خود داشته باشد. آيا امر به معروف و نهى از منكر نيز به سهم خود شرايط مخصوصى دارند يا نه؟.

معمولاً فقها چهار شرط ذكر مى كنند: يكى علم و معرفت، ديگر احتمال اثر و نتيجه، سوم نبودن ضرر و به تعبير بعضى از فقها مترتب نشدن مفسده، چهارم ادامه و اصرار متخلف، يعنى آن كس كه معروف را ترك كرده و يا مرتكب منكر شده خودش منصرف و نادم و پشيمان نشده باشد.

مسئله ديگرى كه در امر به معروف و نهی از منکر مورد بحث قرار می دهند، مراتب و درجات امر به معروف و نهى از منكر است كه در اخبار و احاديث به طور كلى وارد شده كه سه درجه و سه مقام دارد:

ص: 520


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امر به معروف و نهى از منكر، ج 20، ص 189.

مرتبه قلب، مرتبه زبان، مرتبه دست. فقها گفته اند در درجه اول مسلمان بايد در قلب خود نسبت به خلافكاري و ترك واجبات الهى و ارتكاب منهيّات دينى، تنفرى احساس نمايد، و كمترين مظهرى كه اين تنفر قلبى مى تواند داشته باشد يك عمل منفى است يعنى اعراض و ترك معاشرت، و همچنين است اظهار تأسف و تكدر به قیافه و ظاهر است.

در مرتبه زبان هم بايد اول از طريق پند و نصيحت و نرمى وارد شد و اگر فايده نكرد سخنان درشت و با خشونت به كار برده شود. براى مرتبه يد و عمل هم مراتبى ذكر كرده اند و غالباً متوجه اين قضيه شده اند كه گاهى احتياج مى افتد به اينكه اعمال زور و عنف بشود و بسا مى شود صدمه اى بر طرف وارد شود و جراحتى بردارد، و يا آنكه احياناً ممكن است منجر به قتل كسى بشود. به اينجا كه مى رسد فقها به اصطلاح توقف مى كنند و مى گويند اين ديگر وظيفه عامه مردم نيست. عامه حق ندارند از پيش خود دست به اين گونه كارها بزنند. اين مرتبه امر به معروف و نهى از منكر وظيفه حاكم شرعى و يا كسى است كه از طرف حاكم شرعى اجازه و دستور اين كار را داشته باشد. اگر به عامه مردم اجازه اين كارها داده شود مستلزم هرج و مرج در اجتماع مى شود.(1)

مسائل ديگرى هم معمولاً در ذيل مبحث امر به معروف و نهى از منكر از طرف فقها عنوان مى شود كه در حقيقت از اين باب نيست، باب جداگانه اى است، از قبيل اينكه حدود و تعزيرات را چه كسى بايد انجام دهد؟ آيا در زمان غيبت امام(علیه السلام) اين وظيفه متوجه فقهاست يا

نه؟ «حدود» عبارت است از مجازات هايى كه از طرف شارع اسلام حد و اندازه اش براى همه معين شده، مثل حد دزدى و حد زنا. و «تعزير» عبارت است از مجازات هايى براى خلافكاري هايى كه شارع اسلام براى آن خلافكاري ها مجازات هايى در حد و ميزان معينى قرار نداده و آن

ص: 521


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امر به معروف و نهى از منكر، ج 20، ص 190.

را در هر موردى به نظر شخص حاكم قرار داده كه برحسب علل و عوامل مختلفى كه در هر موضوع هست هر اندازه مى داند و مصلحت اقتضا مى كند آن را تعيين كند.

حدود و تعزيرات هم مثل امر به معروف و نهى از منكر براى اين جهت تشريع شده كه جلوى منكرات گرفته شود و كارهاى خوب تأييد و تقويت شود.

اصل فراموش شده

بعضی ها از اصل امر به معروف به نام اصل فراموش شده ياد كرده اند. راست است، اصل فراموش شده هم هست، اما بايد ديد چرا فراموش شده؟ معتقد هستیم كه در اين مورد هم مثل همه موارد، ما بايد قبل از توجه به علل خارجى قضيه سخن معروف منسوب به امير المؤمنين(عليه السلام) را فراموش نكنيم كه فرمود: «دَواؤُكَ فيكَ وَ داؤُكَ مِنْكَ؛(1)

دواى درد تو در خود تو است و منشأ درد هم در خود تو است.» اين خود ما بوديم كه اين اصل را به صورتى درآورديم كه مردم را بيزار كرديم و اين اصل را فراموشانديم.

امر به معروف و نهى از منكر در اسلام از نظر اجرايى شرايطى دارد؛ اولين شرطش حسن نيت و اخلاص است، ما فقط در مورد منكراتى كه علنى است و به آنها تجاهر مى شود حق تعرض داريم و ديگر حق تجسس و مداخله در امورى كه مربوط به زندگى خصوصى مردم است نداريم.

در اجراى امر به معروف و نهى از منكر، آن چيزى كه بيشتر مورد توجه قرار می گرفت، دو وسيله بوده. الآن هم مى بينيم مردم در اجراى اين اصل توجهشان فقط به همان دو است. آن دو چيز يكى گفتن است و ديگرى اعمال زور؛ يعنى اول بگوييم بعد هم اگر از گفتن نتيجه نگرفتيم اعمال زور بكنيم. و به تعبير ديگر ما به «پند» معتقد هستيم و «بند»؛ اول پند مى دهيم و اگر اثر

ص: 522


1- . طریحی، مجمع البحرين، ج 4، ص 48.

نكند و قدرت داشته باشيم، به زدن و بستن متوسل مى شويم. اين دو تا را خوب شناخته ايم و به اين دوتا آشنايى داريم.

البته شك نيست كه گفتن و پند دادن وسيله اى است از وسائل. اعمال زور هم به سهم خود در مواردى وسيله ديگرى است از وسائل.(1)

لزوم تعظيم شعائر اسلامی

يكى از دستورها و مقررات اسلامى كه شامل همه مسلمانان است مسئله لزوم تعظيم شعائر اسلامى، يعنى بزرگ شمردن شعارهاى اسلامى است. اول بايد كلمه «شعار» را معنى بكنيم تا ببينيم معنى بزرگ شمردن شعار چيست، آنگاه ببينيم چه چيزهايى شعارهاى اسلامى است كه ما وظيفه داريم آن شعارها را بزرگ بشماريم و تعظيم كنيم.(2)

كلمه «شعار» از همان ماده اى است كه كلمه «شعور» آمده است كه مفهوم علم و درك در آن است. شعار عبارت است از چيزى كه نوعى اعلام وابستگى در آن وجود داشته باشد. هر كارى كه انسان مى كند كه مفهوم و معنى آن كار اين باشد كه وابستگى انسان را به يك گروه معين،

به يك فرقه معين، به يك كشور معين، به يك حزب و جمعيت معين اعلام كند، به آن «شعار» مى گويند. اصل اين كلمه راجع به شعارهايى است كه در قديم در ميدان جنگ معمولاً سربازها مى دادند. در جنگ هاى قديم كه بيشتر جنگ هاى تن به تن بود و احياناً افراد دو لشكر در يكديگر مخلوط مى شدند و يكديگر را مى كوبيدند، چون همه غرق در اسلحه بودند و بعلاوه همه افراد همه رفقاى خودشان را از نزديك نمى شناختند؛ براى اينكه در ميدان جنگ افراد يكديگر را بشناسند و با دشمن اشتباه نكنند، يك جمله اى را با خودشان تكرار مى كردند كه وقتى افراد در

ص: 523


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، امر به معروف و نهى از منكر، ج 20، ص 201.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 359.

آن غلواى جنگ و در آن گيرودار با يك فرد روبرو مى شدند از شعارش يعنى از جمله اى كه تكرار مى كرد مى توانستند بفهمند كه اين از سپاهيان خودشان است يا از سپاهيان دشمن.

قهراً دشمن هم شعار خودش را تكرار مى كرد. او هم همين فكر و حساب را مى كرد كه به دست دوستان و رفقاى خودش كشته نشود، كه اين يك داستانى است، در قبل از اسلام و در دوره اسلام وجود داشته است، مثل اسم رمزى كه در ميان ارتشيها وجود دارد، و احياناً اسم رمز و شعار را عوض مى كردند و نمى خواستند قبلًا دشمن شعار آنها را بفهمد و از آن سوء استفاده كند.(1)

شعار «توّابين»

بعد از شهادت امام حسين(عليه السلام) عده اى در كوفه توبه كردند. آنها از كوفيانى بودند كه از كوتاهى كردن در نصرت آن حضرت سخت پشيمان شدند و خود را ملامت كردند و خودشان را مستحق عذاب دانستند. در خانه سليمان بن صُرَد خُزاعى جمع شدند و گفتند

حالا كه ما اين توفيق را پيدا نكرديم كه همراه حسين بن على(عليهم السلام) باشيم پس براى اينكه اين لكه سياه را از دامن خودمان پاك كنيم، به انتقام خون حسين با قاتلان او مى جنگيم. چهار هزار نفر به كربلا آمدند و روى قبر حسين بن على(عليهم السلام) هم پيمان شدند و سوگند ياد كردند. اينها را «توّابين» مى نامند و اين جريان قبل از جريان مختار بوده است. با شاميها جنگيدند و شهيد شدند. شعارشان اين بود: «يا لَثاراتِ الحسين» يعنى انتقام خون امام حسين(علیه السلام) را مى خواهيم.

ص: 524


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 360.

در جنگهاى امروز، با تغيير ابزار و وسايل و اينكه ديگر جنگ تن به تن كم اتفاق مى افتد مگر در بعضى از موارد كه شما مثلاً مى بينيد مصري ها در حملات خودشان «اللَّه اكبر» را شعار خودشان قرار داده اند و با «اللَّه اكبر» پيش مى روند، كمتر از شعار لفظى استفاده مى شود.

امروز در ميدان هاى ورزش بيشتر از شعار استفاده مى كنند. به اين وسيله وابستگى خودشان را اعلام مى كنند كه ما از اين تيم هستيم نه از آن تيم، از اين كشور هستيم نه از آن كشور. به همين دليل مى بينيد كه ما يك سلسله شعارهاى ملى داريم. هر ملتى يك سلسله شعارهاى ملى دارد، هر پرچمى براى هر ملتى شعار آن ملت است. اين معنى «شعار» است.

شعارهاى اسلامى

اسلام يك دين اجتماعى است. اسلام، هم دين و هم دنيا و هم آخرت و هم زندگى است، هم مقررات معنوى و الهى و روحى دارد و هم مقررات اجتماعى. در جميع شئون زندگى بشر مقررات دارد و ايدئولوژى اسلام همه چيز دارد؛ قانون اقتصادى، قانون سياست، قانون

اجتماعى، قانون قضايى، فرهنگ، اخلاق، خداشناسى دارد. اسلام به حكم اينكه يك دين اجتماعى است به اين مسئله قانع نيست كه من و شما مسلمان باشيم براى خودمان.(1)

من خودم براى خودم كه زندگى مى كنم شخصاً يك آدم مسلمان هستم، يعنى معتقَداتم معتقَدات اسلامى است و به مقررات اسلامى عمل مى كنم. عبادات اسلامى را، نماز و روزه را در موقع خودش بجا مى آورم. قوانين به اصطلاح خانوادگى، ازدواج و طلاقم براساس موازين اسلام است. قوانين تجارى من براساس موازين اسلام است. قوانين اخلاقى من براساس موازين اسلام است. پس من مسلمانم. نه، اسلام گذشته از اين مسائل، به حكم اينكه محتواى اجتماعى دارد و مى خواهد هميشه به صورت يك واحد اجتماعى زندگى كند، از اين نوع دستورها هم دارد و از

ص: 525


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 361.

آن جمله يك سلسله شعارها دارد، شعارهايى كه يك مسلمان بايد با اين شعارها زندگى كند، يعنى بايد زندگى خودش را با اين شعارها توأم كند و هميشه با اين شعارها اعلام كند من مسلمانم، نه به زبان بگويد من مسلمانم.

ما علاوه بر همه مقررات و دستورهايى كه داريم كه بايد تهذيب نفس كنيم، بايد خداشناس باشيم، بايد نماز بخوانيم، بايد روزه بگيريم، بايد حج بجا آوریم، بايد ربا و شراب نخوريم، بايد دروغ نگوييم و راست بگوييم، بايد امين باشيم، دستورهاى لايتناهايى كه در اسلام هست، علاوه بر همه اين دستورها ما بايد وقتى كه زندگى مى كنيم يك نوع برداشتهاى ديگرى هم در زندگى داشته باشيم كه در آن برداشتها عملاً داريم مى گوييم من مسلمانم. اين برداشتها در لباس ما بايد ظاهر باشد، در قيافه ما بايد ظاهر باشد، در مجالس ما بايد ظاهر باشد، در شروع ما به كارها بايد ظاهر باشد، در نامگذاريهاى ما براى بچه هاى خود بايد ظاهر باشد، در

تابلوهايى كه در خانه هاى خودمان نصب مى كنيم بايد ظاهر باشد، در استيل ساختمانهاى ما و در شهر ما بايد ظاهر باشد، در همه شئون زندگى ما بايد ظاهر باشد؛ يعنى خانه ما بايد بگويد من خانه يك نفر مسلمانم. اگر كسى از كوچه عبور مى كند، يك نشانه اى بايد روى خانه ما باشد كه آن خانه بگويد من خانه يك نفر مسلمانم. در لباس پوشيدن ما لااقل يك نشانه بايد وجود داشته باشد كه بگويد به اين نشانه من مسلمانم.(1)

مثلاً؛ ما موحد و خداپرست هستيم. خداپرستى يك حقيقت است. خداپرستى شعار نيست، حقيقت است. ما خدا را مى شناسيم و به خدا ايمان داريم و در عمل هم تكيه ما به خداست و خدا را پرستش مى كنيم، اين حقيقت مطلب. اما اين توحيد يك شعارهايى هم دارد، يعنى يك مسائلى هم در اسلام وجود دارد كه شعار توحيد است و ما با اين شعارها مى خواهيم عملاً اعلام بكنيم من موحدم، من خداپرستم، من خداشناسم.

ص: 526


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 362.

نبوت به نوبه خودش حقيقتى است. نبوت يعنى من جميع پيغمبران خدا تا وجود مقدس خاتم الانبياء را اذعان و به همه اعتراف دارم و به وجود مقدس محمّد(صلّى اللَّه عليه وآله وسلّم) به عنوان آخرين پيامبران و به قرآن به عنوان آخرين كتاب آسمانى ايمان دارم. اين يك حقيقتى است، ولى يك شعارهايى هم دارد كه با آن شعارها اعلام مى كنيم كه ما به نبوّت ايمان و اعتقاد داريم.

امامت و ولايت هم همين طور است. ما كه شيعه هستيم يك بينش خاصى در مسائل پيشوايى و امامت در اسلام داريم كه از نظر ما جزء اصول دين است. امامت خودش يك حقيقتى است كه ما به آن حقيقت ايمان و اعتراف داريم، و يك شعارهايى هم در ميان خودمان

داريم كه با آن شعارها نشان مى دهيم كه مامسلمان هستيم مانند ديگران، موحد هستيم مانند ديگران، به رسالت پيغمبر اعتقاد و ايمان داريم مانند ديگران، ولى ما به امامت هم اعتقاد داريم، ما شيعه هستيم. يك چيزهايى هم شعار تشيع است.(1)

يكى از شعارهاى اسلامى اين است كه هر كارى را كه ما مى خواهيم شروع بكنيم، يك كارى كه به تعبير اميرالمؤمنين(علیه السلام) ذى بال باشد يعنى براى آن اهميتى قائل هستيم آن را با «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» آغاز كنيم. هر ملتى براى شروع كار خودش يك شعارى دارد. ملت اسلام در شروع كار خودش يك شعار دارد و آن توحيد است.(2)

وقتى شما در خانه تان «بسم اللَّه» را هميشه بگوييد آن وقت در بچه تان اثر دارد. به اندازه اى كه شعار در روح بچه اثر مى گذارد اصل حقيقت اثر نمى گذارد، يعنى بچه استعداد آن را ندارد. شما اگر مى خواهيد بچه تان موحد بشود از اول بايد شعار(3)

توحيد

ص: 527


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 363.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 364.
3- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 365

را در خانه تان وارد كنيد. اگر مى خواهيد بچه تان به اسلام و پيغمبر و قرآن معتقد بشود اول بايد شعارهاى نبوت را در خانه تان بياوريد. اگر مى خواهيد بچه تان به ائمه اطهار ايمان داشته باشد اول شعارهاى امامت را در خانه تان ببريد. اگر مى خواهيد بچه تان به اصول اجتماعى اسلام پايبند باشد و اسلام را با اصولش بشناسد شعارهاى عدالتى و حقوقى اسلام را در خانه هاى خودتان ببريد. بچه اى كه از ابتدا كه چشم باز كرده و داراى گوش شده و درك پيدا كرده است مى بيند پدرش در هر كارى حتى سر سفره كه مى نشيند اول بلند- نه آرام كه بچه چيزى نفهمد و در روح او اثر نگذارد- مى گويد: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» بعد دست به سفره مى برد، وقتى هم كه تمام شد مى گويد: «الحمد للَّه رب العالمين، شكراً للَّه» خدايا سپاسِ تو،

اين كار در روح او خيلى اثر مى گذارد. مى بيند پدرش وقتى مى خواهد اتومبيل سوار بشود، درِ اتومبيل را كه باز مى كند مى گويد: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم». خوشبختانه يك شعارى كه در ميان ما زنده مانده و بايد آن را بيشتر زنده كنيم و نگه داريم شعار نبوّت است، همين صلوات كه در ميان ما معمول است و بسيار خوب است. واقعاً وقتى كه اسم مبارك پيغمبر اكرم برده مى شود بايد ما صلوات بفرستيم و بلند هم صلوات بفرستيم.

اين شعار معنى دارد. وقتى فريادتان را به صلوات بلند مى كنيد مى خواهيد بگوييد من به قرآن اعتقاد دارم، من به آورنده قرآن ايمان دارم، من به محتواى قرآن پايبند هستم، معتقدم و آن را قبول دارم. «حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَل» شعار تشيع در اذان است.(1)

فلسفه تجديد عزادارى امام حسين(عليه السلام)

عرض شد كه در اسلام اصول و شعارهايى است. هيچ با خودتان فكر كرده ايد كه فلسفه اينكه بايد عزادارى امام حسين(عليه السلام) هر سال تجديد بشود چيست؟ عزادارى معمولى در افراد

ص: 528


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 366.

عادى، اسلام مى گويد سه روز است؛ يعنى اگر كسى پدر يا برادرش فوت بشود سه روز به عنوان يك فرد عزادار در خانه مى نشيند، مسلمين هم وظيفه دارند به تسليت او بروند و بعد از سه روز بايد غائله را خاتمه بدهد. تنها موضوعى كه گفته اند براى هميشه بايد آن را احيا كنيد و براي او گريسته شود و آن را زنده نگه داريد و نگذاريد فراموش بشود، مسئله عزادارى حسين بن على(علیهم السلام) است، چرا؟ آيا آن حضرت نيازى دارد كه ما و شما بياييم بنشينيم براي اشان گريه كنيم؟

امام صادق(علیه السلام) فرمود: سوره و الفجر را بخوانيد كه سوره جد ما حسين بن على(علیهم السلام) است. گفتند: آقا به چه مناسبت؟ فرمود: آيات آخر سوره و الفجر: «يا ايَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعى الى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً. فَادْخُلى فى عِبادى. وَ ادْخُلى جَنَّتى؛(1) اى صاحب نفس آرام! به سوى پروردگارت باز گرد، تو از پروردگارت خشنودى، عقده اى در روح تو وجود ندارد.»

آگاهانه كار خودت را انجام دادى، از كار خودت هم خوشحالى. خدا از تو راضى است. حالا برو در زمره بندگان خاص من، در زمره بندگان ما باش. حسين رفت نزد پدر و برادر و مادر و جد بزرگوارش، آنها در يك سعادتى هستند كه براى ما قابل تصور نيست. عقده اى ندارند كه ما بخواهيم براى تشفّى عقده آنها كارى كرده باشيم.(2)

پس مسئله چيست؟ تشفّى اين است كه اسلام اصلى دارد به نام اصل عدل: «انَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاحْسانِ وَ ايتاءِ ذِى الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ»(3). اسلام اصلى دارد به نام مبارزه با ظلم و ستمگرى، اصلى دارد به نام حماسه شهادت. حضرت سمبل احياى عدالت

ص: 529


1- . سوره فجر: 89، آیات 27- 30.
2- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 369.
3- . سوره نحل: 16، آیه 90.

اسلام است، سمبل مبارزه با ظلم در دنياى اسلام است، ایشان حماسه شهادت، شعار عدالت اسلامى است، شعار عدالت است. تا شما نام امام حسين(علیه السلام) را زنده نگه مى داريد، يعنى ما طرفدار عدالت اسلامى هستيم و به خاطر اين است كه به ما گفتند نگذاريد اين حادثه فراموش بشود و مى خواهيم اين شعار را زنده نگه داريد.(1)

اسلام شعار تصويرى ندارد. دو شعار است كه اسلام ندارد؛ يكى شعار تصويرى و يكى شعار عددى. در بعضى از جاهاى ديگر شعارهاى تصويرى پيدا مى شود مثل صليب كه شعار مسيحيت است. اسلام شعارى ندارد كه در مقابل صليب بگذاريم. بلکه اسلام شعار لفظى دارد، مانند؛ «انَّ اكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ؛ بى ترديد گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست».

ص: 530


1- . مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، ج 25، ص 370.

منابع

1. قرآن کریم. ترجمه مهدی الهی قمشه ای.

2. نهج البلاغه، دشتی، محمد، قم، مشهور، 1379.

3. صحيفه سجادیه، غرویان، محسن، قم، نشر الهادی، 1376.

4. آملی، سیدحیدر، جامع الأسرار و منبع الأنوار، تهران، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، 1367.

5. ابن أبي جمهور، محمد بن زين الدين، عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، قم، دار سيد الشهداء للنشر، 1405 ق.

6. ابن أبي الحديد، عبد الحميد بن هبة الله، شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، قم، مكتبة آية الله المرعشي النجفي، 1404 ق.

7. ابن أبي زينب، محمد بن ابراهيم، الغيبة للنعماني، تهران، نشر صدوق، 1397 ق.

8. ابن بابويه، محمد بن على، الأمالي، ششم، تهران، كتابچى، 1376.

9. ابن بابويه، محمد بن على، التوحيد(للصدوق)، قم، جامعه مدرسين، 1398 ق.

10. ابن بابويه، محمد بن على، معاني الأخبار، قم، جامعه مدرسين، 1403 ق.

11. ابن بابويه، محمد بن على، علل الشرائع، قم، كتاب فروشى داورى، 1966 م.

ص: 531

12. ابن بابويه، محمد بن على، من لا يحضره الفقيه، دوم، قم، انتشارات جامعه مدرسين، 1413 ق.

13. ابن بابويه، محمد بن على، كمال الدين و تمام النعمة، دوم، تهران، 1395 ق.

14. ابن بابويه، محمد بن على، صفات الشيعة، تهران، أعلمى، 1362.

15. ابن حيون، نعمان بن محمد مغربى، دعائم الإسلام، دوم، قم، مؤسسة آل البيت عليهم السلام، 1385 ق.

16. ابن سینا، حسین بن عبدالله، الاشارات و التنبیهات، قم، دفتر نشر الکتاب، بی تا.

17. ابن شعبه حرانى، حسن بن على، تحف العقول، دوم، قم، جامعه مدرسين، 1404 ق.

18. ابن شهر آشوب مازندرانى، محمد بن على، مناقب آل أبي طالب عليهم السلام، قم، علامه، 1379 ق.

19. ابن طاووس، على بن موسى، اليقين باختصاص مولانا عليّ عليه السلام بإمرة المؤمنين، قم، دار الكتاب، 1413 ق.

20. ابن طاووس، على بن موسى، الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف، قم، خيام، 1400 ق.

21. ابن طاووس، على بن موسى، التشريف بالمنن في التعريف بالفتن، قم، مؤسسة صاحب الأمر(عجل الله تعالى فرجه الشريف)، 1416 ق.

22. ابن طاووس، على بن موسى، إقبال الأعمال، دوم، تهران، دار الكتب الإسلاميه، 1409 ق.

23. ابن طاووس، على بن موسىی، فلاح السائل و نجاح المسائل، قم، بوستان كتاب، 1406 ق.

ص: 532

24. ابن العربي، أبو بكر، العواصم من القواصم في تحقيق مواقف الصحابة بعد وفاة النبي(صلى الله عليه وآله وسلم)، عربستان السعودية، وزارة الشؤون الإسلامية والأوقاف والدعوة والإرشاد، 1419 ق.

25. ابن فهد حلى، احمد بن محمد، عدة الداعي و نجاح الساعي، بیروت، دار الكتب الإسلامي، 1407 ق.

26. احمدى ميانجى، على، مكاتيب الأئمة عليهم السلام، قم، دار الحديث، 1426 ق.

27. اصفهانی، ابوالفرج، مقاتل الطالبین، قم، مكتبه الحيدريه، 1423 ق.

28. اقبال لاهوری، محمد، احیای فکر دینی در اسلام، تهران، شرکت سهامی انتشار، 1395.

29. باقلاني، القاضي أبو بكر، تمهيد الأوائل في تلخيص الدلائل، لبنان، مؤسسة الكتب الثقافية، 1407 ق.

30. برقى، احمد بن محمد بن خالد، المحاسن، دوم، قم، دار الكتب الإسلامية، 1371 ق.

31. پایدار، حبیب الله، فلسفه تاریخ از دیدگاه قرآن، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 2ش.

32. پاينده، ابو القاسم، نهج الفصاحة، چهارم، تهران، دنياى دانش، 1382 ش.

33. ثقفى، ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال، الغارات، تهران، انجمن آثار ملى، 1395 ق.

34. جوهرى بصرى، احمد بن عبد العزيز، مقتضب الأثر في النصّ على الأئمة الإثني عشر، قم، انتشارات طباطبايى، بى تا.

35. حافظ برسى، رجب بن محمد، مشارق أنوار اليقين في أسرار أمير المؤمنين عليه السلام، بيروت، أعلمي، 1422 ق.

36. حسنی، عبدالله بن حمزه، الشافی، یمن، مکتبة الیمن الکبری، 1986 م.

ص: 533

37. حر عاملى، محمد بن حسن، وسائل الشيعة، قم، آل البيت عليهم السلام، 1409 ق.

38. حكيمى، محمدرضا، الحياة، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1380.

39. حلى، حسن بن يوسف بن مطهر، نهج الحقّ و كشف الصدق، بيروت، دار الكتاب اللبناني، 1982 م.

40. حميرى، عبد الله بن جعفر، قرب الإسناد، قم، مؤسسة آل البيت عليهم السلام، 1413 ق.

41. دفتری، فرهاد، تاریخ و سنت های اسماعیلیه، ترجمه فریدون بدره ای، تهران، فروزان روز، 1393.

42. ديلمى، حسن بن محمد، إرشاد القلوب إلى الصواب، قم، الشريف الرضي، 1412 ق.

43. دورانت، ویل، تاریخ فلسفه، زریاب خوئی، عباس، تهران، کتابخانه دانش، 1335.

44. ربانی گلپایگانی، علی، درآمدی به شیعه شناسی، چهارم، قم، مرکز بین المللی ترجمه و نشر المصطفی، 1392.

45. زمخشرى، محمود بن عمر، الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل و عيون الأقاويل فى وجوه التأويل، سوم، بيروت، دار الكتاب العربي، 1407 ق.

46. سبزواری، هادی، شرح منظومه، قم، انتشارات دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، 1387.

47. سعدی شیرازی، مصلح بن عبدالله، کلیات سعدی، نهم، تهران، امیرکبیر، 1372.

48. سلطانی، مصطفی، تاریخ و عقاید زیدیه، تهران، ادیان، 1390.

49. سید مرتضی، الفصول المختاره من العیون و المحاسن، قم، المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید، 1413 ق.

50. سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور فى التفسير بالماثور، قم، كتابخانه عمومى حضرت آيت الله العظمى مرعشى نجفى، 1404 ق.

ص: 534

51. شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغة، قم، هجرت، 1414 ق.

52. شريف الرضي، محمد بن حسين، المجازات النبوية، قم، دار الحديث، 1422 ق.

53. شریعتی مزینانی، محمدتقی، وحی و نبوت در پرتو قرآن، تهران، موسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، 1384.

54. شعيري، محمد بن محمد، جامع الأخبار، نجف، مطبعة حيدرية، بی تا.

55. شهرستانی، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، قم، الشریف الرضی، 1375.

56. شهيد ثانى، زين الدين بن على، منية المريد، قم، مكتب الإعلام الإسلامي، 1409 ق.

57. صابری، حسین، تاریخ فرق اسلامی، پنجم، تهران، سمت، 1384.

58. صدرالدین شیرازی، محمد بن ابراهیم،الحکمة المتعالیة فی الأسفار العقلیة الأربعة، قم، مکتبه المصطفوی، 1368.

59. طباطبایی، سیدمحمدحسین، شیعه در اسلام، شانزدهم، قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1383.

60. طباطبايى، محمدحسين، الميزان في تفسير القرآن، دوم، بيروت، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، 1390 ق.

61. طباطبائی، محمدحسین، نهایه الحکمه، قم، موسسه النشر الاسلامی، 1406 ق.

62. طبرسى، احمد بن على، الإحتجاج على أهل اللجاج، مشهد، نشر مرتضى، 1403 ق.

63. طريحي، فخر الدين بن محمد، مجمع البحرين، سوم، تهران، مرتضوى، 1375.

64. طبرى آملى، عماد الدين أبي جعفر محمد بن أبي القاسم، بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، دوم، نجف، المكتبة الحيدرية، 1383 ق.

65. طبرى آملى صغير، محمد بن جرير بن رستم، دلائل الإمامة، قم، بعثت، 1413 ق.

66. طنطاوی، ابن جواهر، الجواهر في تفسیر القرآن الکریم، دار الکتب العلمیه، بیروت، 1425 ق.

ص: 535

67. طوسى، محمد بن الحسن، الأمالي، قم، دار الثقافة، 1414 ق.

68. طوسى، محمد بن الحسن، الغيبة، قم، دار المعارف الإسلامية، 1411 ق.

69. طوسى، محمد بن الحسن، تهذيب الأحكام، چهارم، تهران، دار الكتب الإسلاميه، 1407 ق.

70. طوسی، نصیرالدین محمد بن محمد، تجرید الاعتقاد، تهران، مکتب الاعلام الاسلامی، بی تا.

71. عروسى الحويزى، عبد على بن جمعة، تفسير نور الثقلين، چهارم، قم، اسماعيليان، 1415 ق.

72. فتال نيشابورى، محمد بن احمد، روضة الواعظين و بصيرة المتعظين، قم، انتشارات رضى، 1375.

73. فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الكبير، سوم، بيروت، دار إحياء التراث العربي، 1420 ق.

74. فراهيدى، خليل بن أحمد، كتاب العين، دوم، قم، هجرت، 1409 ق.

75. فيض كاشانى، محمد محسن بن شاه مرتضى، تفسير الصافي، دوم، مكتبه الصدر، تهران، 1415 ق.

76. فیض کاشانی، محمد بن شاه مرتضی، علم الیقین في أصول الدین، قم، بیدار، 1377.

77. قمى، عباس، سفينة البحار، قم، اسوه، 1414 ق.

78. قمی، عباس، مفاتیح الجنان، انصاریان، حسین، قم، دارالعرفان، 1388.

79. قمی، عباس، منازل الآخره، قم، مسجد مقدس صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، 1382.

80. کارل، آلکس، انسان موجود ناشناخته، شکیبا پور، عنایت الله، تهران، دنیای کتاب، 1392.

ص: 536

81. كبير مدني شيرازي، سيد على خان بن احمد، رياض السالكين في شرح صحيفة سيّد الساجدين، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1409 ق.

82. كراجكى، محمد بن على، معدن الجواهر و رياضة الخواطر، دوم، تهران، المكتبة المرتضوية، 1394 ق.

83. كلينى، محمد بن يعقوب، الکافی، چهارم، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1407 ق.

84. كوفى اهوازى، حسين بن سعيد، الزهد، دوم، قم، المطبعة العلمية، 1402 ق.

85. ليثى واسطى، على بن محمد، عيون الحكم و المواعظ، قم، دار الحديث، 1376.

86. لاهوری، محمداقبال، احیای فکر دینی در اسلام، آرام، احمد، قم، رسالت قلم، 1345.

87. مازندرانى، محمد صالح بن احمد، شرح الكافي- الأصول و الروضة، تهران، المكتبة الإسلامية، 1382 ق.

88. مشکور، محمدجواد، فرهنگ فرق اسلامی، دوم، مشهد، بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، 1372.

89. مجلسى، محمدتقى بن مقصودعلى، لوامع صاحبقرانى مشهور به شرح فقيه، دوم، قم، مؤسسه اسماعيليان، 1414 ق.

90. مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، بحار الأنوار، بيروت، دوم، دار إحياء التراث العربي، 1403 ق.

91. مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار، قم، كتابخانه آيه الله مرعشي نجفي، 1406 ق.

92. محرمی، غلامحسن، تاریخ تشیع، دوم، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، 1382.

93. محمد بن عبد الوهاب آل الشيخ، عيون الرسائل والأجوبة على المسائل، الرياض، مكتبة الرشد، بی تا.

ص: 537

94. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، اسلام و نيازهاى زمان، هشتم، قم، صدرا، 1377.

95. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، هشتم، قم، صدرا، 1377.

96. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، امدادهاى غيبى در زندگى بشر، هشتم، قم، صدرا، 1377.

97. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، امر به معروف و نهى از منكر، هشتم، قم، صدرا، 1377.

98. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و سرنوشت، هشتم، قم، صدرا، 1377.

99. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، انسان و ايمان، هشتم، قم، صدرا، 1377.

100. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، آزادى معنوى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

101. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، آشنايى با قرآن، هشتم، قم، صدرا، 1377.

102. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، بيست گفتار، هشتم، قم، صدرا، 1377.

103. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، جامعه و تاريخ، هشتم، قم، صدرا، 1377.

104. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهاد، هشتم، قم، صدرا، 1377.

ص: 538

105. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، جهان بينى توحيدى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

106. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، حماسه حسينى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

107. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، ختم نبوت، هشتم، قم، صدرا، 1377.

108. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، خورشيد دين هرگز غروب نمى كند، هشتم، قم، صدرا، 1377.

109. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، دستگاه ادراكى بشر، هشتم، قم، صدرا، 1377.

110. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، درسهاى اشارات، نجات، الهيات، هشتم، قم، صدرا، 1377.

111. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، زندگى جاويد يا حيات اخروى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

112. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، هشتم، قم، صدرا، 1377.

113. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، سيرى در نهج البلاغه، هشتم، قم، صدرا، 1377.

114. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، شرح منظومه، هشتم، قم، صدرا، 1377.

115. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، شهيد، هشتم، قم، صدرا، 1377.

ص: 539

116. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، عدل الهى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

117. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، علل گرايش به ماديگرى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

118. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، غدير و خطرى كه مسلمين را از داخل تهديد مى كرد، هشتم، قم، صدرا، 1377.

119. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه اخلاق، هشتم، قم، صدرا، 1377.

120. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، فلسفه تاريخ، هشتم، قم، صدرا، 1377.

121. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، قيام و انقلاب امام مهدى(عليه السلام)، هشتم، قم، صدرا، 1377.

122. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، كليات علوم اسلامى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

123. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، لذّات فلسفه، هشتم، قم، صدرا، 1377.

124. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، لزوم تعظيم شعائر اسلامى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

125. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، نبرد حق و باطل، فطرت، توحيد، هشتم، قم، صدرا، 1377.

126. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، وحى و نبوت، هشتم، قم، صدرا، 1377.

ص: 540

127. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، ولاءها و ولايتها، هشتم، قم، صدرا، 1377.

128. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، هدف زندگى، هشتم، قم، صدرا، 1377.

129. مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار شهيد مطهرى، يادداشتهاي شهيد مطهري، هشتم، قم، صدرا، 1377.

130. مفيد، محمد بن محمد، الإختصاص، قم، الموتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 ق.

131. مفيد، محمد بن محمد، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، قم، كنگره شيخ مفيد، 1413 ق.

132. مفيد، محمد بن محمد، الإختصاص، قم، الموتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 ق.

133. مفید، محمد بن محمد، تصحیح اعتقادات الامامیه، قم، المؤتمر العالمی للشیخ المفید، 1371.

134. منتجب الدين، علي بن عبيد الله بن بابويه الرازي، الأربعون حديثا، قم، مدرسة الإمام المهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف، 1408 ق.

135. منسوب به جعفر بن محمد، امام ششم عليه السلام، مصباح الشريعة، بيروت، اعلمى، 1400 ق.

136. منظومه حاج ملا هادى سبزوارى، المقصد الثالث، الفريدة الثانية، غرر فى ذكر اقوال المتكلمين.

137. نصر بن مزاحم، وقعة صفين، دوم، قم، مكتبة آية الله المرعشي النجفي، 1404 ق.

ص: 541

138. واثقی راد، محمدحسین، مصلح بیدار، تهران، صدرا، 1391.

139. ورام بن أبي فراس، مسعود بن عيسى، مجموعة ورّام، قم، مكتبه فقيه، 1410 ق.

140. هند شاه عبد العزيز، مختصر التحفة الاثني عشرية، القاهرة، المطبعة السلفية، 1373 ق.

141.یعقوبی، احمد بن اسحاق، تاریخ یعقوبی، بیروت، دار العراق ، 1375 ق.

ص: 542

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109