امامت در پرتو کتاب و سنت

مشخصات کتاب

سرشناسه:سماوی، مهدی

عنوان و نام پديدآور:امامت در پرتو کتاب و سنت/ مهدی سماوی؛ ترجمه رضا آژیر، حسین صابری

مشخصات نشر:مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1374.

مشخصات ظاهری:ص 571

شابک:بها:8600ریال ؛ بها:8600ریال

يادداشت:عنوان اصلی: الامامه فی ضوآ الکتاب و السنه.

يادداشت:چاپ دوم: 1378؛ 14000 ریال :ISBN 964-444-228-8

یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس

موضوع:امامت -- جنبه های قرآنی

موضوع:علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- اثبات خلافت

شناسه افزوده:آژیر، حمیدرضا، 1337 - ، مترجم

شناسه افزوده:صابری، حسین، 1345 - ، مترجم

شناسه افزوده:بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره:BP223/س8الف8041 1374

رده بندی دیویی:297/45

شماره کتابشناسی ملی:م 75-989

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فهرست قبلی

ص :1

اشاره

ص :2

امامت در پرتو کتاب و سنت

مهدی سماوی

ترجمه رضا آژیر، حسین صابری

ص :3

ص :4

فهرست مطالب

يادداشت مترجمان 9

طرح بحث 11

بخش نخست:مقدّمه

فصل 1-موضع پيامبر نسبت به خلافت 27

جانشين،ضرورتى برخاسته از طبيعت جامعه 29

جانشين،يك ضرورت در نظام اسلامى 32

احتمالات و توجيهات مسأله 33

وجوب تعيين امام 45

فصل 2-گزينش امام

1-يارى رساندن 52

2-خويشاوندى 53

3-وراثت 54

4-شورا 55

تعيين خليفه از سوى خدا 62

امامت همچون نبوّت تعيينى از سوى خدا 64

امامت از امور مربوط به عقيده 66

چه كسى داراى اين ويژگيهاست 68

نتايج 68

دلايل 69

امام منصوص عليه كيست؟76

برخى از عوامل پنهان كردن اين نصّ 77

ص:5

فصل 3-مواضع شايستۀ بررسى 83

1-فعاليّت يهود 83

2-حركت ردّه 84

3-فاش كردن اسرار نبوى 85

4-تعصّب قبيله اى 86

5-سرباز زدن از سپاه اسامه 87

6-موضعگيريهاى مشكوك 89

7-روز سقيفه 94

فصل 4-برخى از آثار و نتايج 96

فصل 5-عوامل جعل و برانگيختن شبهات 104

1-عامل تعصّب 104

2-اهداف سياسى 105

3-عامل مبالغه 106

4-قبيله گرايى 106

5-علاقه به خودنمايى 106

6-عامل رزق و روزى 107

7-اجتهادات عجيب و غريب 107

8-كينه توزى 108

9-فراهم بودن زمينه براى اسرائيليات 109

10-بى دينى 109

بخش دوم:پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسألۀ امامت

فصل 1-نصّ اوّل از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله 121

فصل 2-نصّ دوّم از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله 130

1-صحيح بخارى 132

2-صحيح مسلم 137

3-ينابيع المودّة 139

4-صحيح ترمذى 140

5-مستدرك صحيحين 140

6-مسند امام احمد 141

فصل 3-نصّ سوم(حديث سفينه)145

حديث سفينه 145

ص:6

فصل 4-نصّ چهارم(حديث ثقلين)154

دلالت قطعى اين حديث بر امامت 165

منابع حديث ثقلين به روايت زيد بن ارقم 175

اسامى برخى از علمايى كه اين حديث را روايت كرده اند 176

فصل 5-نصّ پنجم(حديث منزلت)195

فصل 6-نصّ ششم(در بيان وصاياى پيامبر به على عليه السّلام)218

بخش سوم:قرآن و مسألۀ امامت

فصل 1-نخستين نصّ قرآنى 246

مقصود از اهل بيت 259

افترايى بر ابن عباس 265

منابع ديگر 268

چكيدۀ بحث 273

فصل 2-دوّمين نصّ قرآنى 279

پرسشها 282

اظهار بى اطّلاعى عجيب 284

خلاصۀ بحث دربارۀ آيۀ مباهله 301

فصل 3-سوّمين نصّ قرآنى 307

پيرامون دلالت و مضمون 317

غرض ورزى بدون دليل 327

چكيدۀ بحث 344

فصل 4-چهارمين نصّ قرآنى 347

شبهات صاحب المنار

شبهۀ امام فخر رازى

ملاحظاتى گذرا 364

سخنى پيرامون شبهه ها 364

شبهۀ مفرد و جمع 371

منابع ديگر 391

ص:7

فصل 5-پنجمين نصّ قرآنى 400

نتايج 427

چند يادآورى گذرا 436

چند پرسش و چند پاسخ 438

منابعى ديگر در اين زمينه 444

فصل 6-ششمين نصّ قرآنى 450

غدير خم 451

زمينه سازيهايى براى روز غدير 452

داستان غدير 456

شبهه هايى دربارۀ آيۀ تبليغ 458

بحثى با المنار پيرامون مسألۀ غدير 479

اعتراف صاحب المنار به احاديث غدير 488

منابعى ديگر 494

نمونۀ نخست 496

نمونۀ دوم 499

چند يادآورى 510

نتيجه گيرى 519

خلاصۀ حديث غدير به نقل از كتاب احتجاج 520

متن خطبۀ غدير 522

«وصىّ»در ادبيات عرب 537

سخن پايانى 562

ص:8

يادداشت مترجمان

چنان كه پوشيده نيست اعتقاد به امامت و امامان دوازده گانه:از اركان باورداشت شيعيان است كه بدون اين ويژگى ديگر نتوان كسى را شيعى خواند، چنان كه با داشتن اين اعتقاد نمى توان مسلمانى را غير شيعى دانست و لذا بسيار طبيعى است كه دانشمندان عرصۀ تشيّع جدّ و جهد فراوان به كار بندند تا حقّانيت اين اصل آسمانى را به كرسى صحّت نشانند و اظهار دارند كه اعتقاد به امامت نه باورى است طايفه اى و مقطعى كه اصلى است در ژرفناى دل پيروان اهل بيت كه رستنگاهى جز استدلال و حجّت و برهان ندارد و در همين راستاست كه شهيد مهدى سماوى (1)با نگاهى عميق و ديدى دقيق اين مقوله را به بحث گرفته و بر آن است تا اين اصل را با بيان موضع قرآن و سنّت

ص:9


1- *) مهدى سماوى چند سال پيش به دست رژيم بعث عراق به درجۀ رفيع شهادت نايل آمد-م.

نسبت بدان روشن سازد و با سير در آيات كريم قرآنى و احاديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله،اين مفهوم خدشه ناپذير الهى را در سويداى دل موحّدان بنشاند و بر وجدان انسانى نهيب زند كه هر كس از امامت روى برتابد به تشنه اى ماند كه از چشمۀ گواراى هدايت و رهيابى روى برتافته است و ديگر نخواهد توانست جگر تفتيدۀ خود را با خنكاى كوثر سيراب سازد.

اگرچه شايد شهيد سماوى خود از جرگۀ كسانى باشد كه دلباختۀ اين آيين است و پاى استدلاليان را چوبين مى داند ولى به هر حال از آنجا كه قلم برداشته ناگزير راه استدلال و اقناع اذهان را در پيش گرفته تا حقانيت اين آيين را به پيروان انديشه و برهان نيز ثابت كند و اين پيام را فراپيش نهد كه امامت نه تنها جان و دل پيروان اهل بيت را تسخير كرده كه انديشه و استدلال استدلاليان را نيز در گرو خود دارد و به هر روى كسى كه به اين عرصه درآيد خواه با دل خواه با برهان جذب اين آيين مى شود.

چكيدۀ سخن اينكه خواندن كتاب حاضر را براى پيروان اهل بيت و ديگران توصيه مى كنيم،چه،پيروان اهل بيت با مطالعۀ دقيق آن بر راه خويش استوارتر خواهند گشت و ديگران نيز به باورداران امامت در اين باور كه دارند حق خواهند داد و اين اصل را به عنوان اصلى استوار بر منطق و استدلال و به دور از نقش آفرينى احساس و عاطفه خواهند شناخت تا همين گامى باشد در مسير آشنايى هرچه افزونتر با اصول و مبانى يكديگر و مقدّمه اى گردد بر همدلى و درك متقابل كه ما را به سوى وحدت مطلوب پيش مى برد.

و السّلام على من اتّبع الهدى

1373/7/30

ص:10

پيشگفتار

مسؤوليت سخن پژوهشگر را در رها بودن در گفتار محدود مى كند؛پس او اگرچه در انديشۀ خود آزاد است،ولى در تعبير و بيان خويش آزاد نيست.به همين سبب شخص ديندار از خداى خود مى هراسد،خدايى كه در دين خود حق را تشريع فرموده و وى را از عدم رعايت محرّمات و عدم التزام در نقل و مدح و سرزنش-در حدود صداقت و عدالت-و عدم توقّف بهنگام ظهور شبهات بازداشته است.

اسلام به گونه اى خاص روابط را شگفت آورتر از هر مذهب ديگر مشخّص كرده است و صداقت و عدالت را در بحرانى ترين حالات خشم مورد تشويق قرار داده است و دستور داده به حق اعتراف شود،اگرچه به زيان فرد باشد يا بر او گران آيد.اسلام اجازه نمى دهد به گونه اى داد سخن داد كه اهل حق را ناخوش آيد يا به ارزشهاى آنها تجاوز شود: لا يُحِبُّ اللّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاّ مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللّهُ سَمِيعاً عَلِيماً. (1)

ص:11


1- -نساء148/؛ خدا بلند كردن صدا را به بدگويى دوست ندارد مگر از آن كس كه به او ستمى شده باشد و خدا شنوا و داناست.

اسلام غيبت و بهتان را حرام كرده است و سخن چينى،ستم،دروغ،نسبت ناروا دادن و دشنام بناحق را ممنوع ساخته است و اجازه نداده سخنانى را به خدا ببنديم كه اطّلاعى از آن نداريم.

از جمله تعاليم اسلام در اين زمينه اين است:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ؛ 2يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ. (1)

به علاوۀ توصيه هاى حكيمانۀ ديگر.اسلام بويژه از وارد آوردن شكاف به اخوّت اسلامى و درهم ريختن وحدت و ايجاد فروپاشى موكّدا نهى كرده است و اين در حالى است كه با قاطعيت از مسلمان مى خواهد كه سخن حق را بگويد و هنگام يارى رساندن به حق و سركوب باطل در گرفتن موضعى مثبت و ثمربخش كوتاهى نورزد.كسى كه در ابراز حق سكوت كند شيطانى گنگ است و امر به معروف و نهى از منكر و دعوت به سوى خدا از بزرگترين و مهمترين واجبات در شريعت اسلامى است: وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ. (2)موضع يك مسلمان در هر

ص:12


1- -حجرات12/؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد از بسيارى از گمانها بپرهيزيد زيرا پاره اى از گمانها در حد گناه است.و در كارهاى پنهانى يكديگر جستجو مكنيد و از يكديگر غيبت مكنيد.آيا هيچ يك از شما دوست دارد كه گوشت برادر مردۀ خود را بخورد؟پس آن را ناخوش خواهيد داشت،و از خدا بترسيد، زيرا خدا توبه پذير و مهربان است.
2- -فصّلت33/؛ چه كسى را سخن نيكوتر از سخن آن كه به سوى خدا دعوت مى كند و كارهاى شايسته-

آنچه مى گيرد و يا پس مى زند بايد موضعى همراه با هشيارى و پرهيز باشد: ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ. (1)

دارندۀ يك روح بزرگ حتّى اگر متديّن هم نباشد،راضى نخواهد شد سخن خود را آن قدر پايين آورد و به مراتب پست نزول دهد كه شرافت را مخدوش كند و كرامت و آبرو را از ميان ببرد و جوانمردى را نابود سازد.اين در صورتى است كه مسؤوليتى اخلاقى يا عرف اجتماعى نافذى وجود نداشته باشد كه اين امور را ارزيابى كند و دروغگو را مورد انتقاد قرار دهد تا در نتيجه چنين كسى در نظر ديگران شخصيّتى متزلزل يابد و مقامش در جامعه خرد شود.

با الهام از چنين مسؤوليتى است كه سخن پيرامون موضع پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت به خلافت در دين يك مسلمان اهميّتى بسزا مى يابد؛ولى كندوكاو مسلمانان دربارۀ اين مسأله به گونه اى كه بى هيچ انسجام و پيوند مطلوبى در هميارى و ارتباط ميان ايشان همداستانى آنها را مخدوش سازد و به دوستى محتوم آنها آسيب رساند همان چيزى است كه اسلام با آن مبارزه مى كند و به شديدترين شكل آن را ممنوع مى دارد.

در سخن گفتن پيرامون خلافت،اگر سخن پاك باشد و بيان،نيكو و عبارت،راستين و نقل قول،صحيح ديگر جاى هيچ گونه خدشه اى نخواهد بود.مادامى كه منبع مسلمانان يعنى كتاب و سنّت مورد تقديس همۀ مسلمانان است،بازگشت و التزام به آن دو با مقتضيات قولى و عملى آنها همان حقّى خواهد بود كه نمى توان از آن كناره گرفت و سيراب شدن از اين دو منبع مظهرى از مظاهر احترام و دليل وجود آشكارترين نشانه هاى ايمان است.همۀ مسلمانان بر اين نكته اتّفاق نظر دارند و از اين چشمه مى نوشند و از آن سيراب مى شوند و وحدتشان بر همين اساس استوار مى شود و اجتماعشان شكل مى گيرد و الفت و مودّتشان بر همين شالودۀ مستحكم قرار دارد.

نويسندگان مسائل مذهبى بتدريج در موضوعات مورد اختلاف مذاهب گوناگون وارد شده اند.اگر آن گونه كه بايد،نظر شود به آسانى مى توان دريافت كه مسائل مورد اختلاف سنّت و تشيّع تا آنجا محدود است كه اگر تلاشى به عمل آيد و نيّتى پاك در

ص:13


1- -ق18/؛هيچ كلامى نمى گويد مگر آن كه در كنار او مراقبى حاضر است.

ميان باشد مى توان به آسان ترين طريق ميان آنها سازگارى برقرار كرد و اى كاش اين نويسندگان،در مسائل مورد اتّفاق مى نوشتند،مسائلى كه از نظر مقدار،مسائل مورد اختلاف را به جزئياتى تبديل مى كند كه هرگز مقتضى جدايى و اختلاف نيست،زيرا شمار اين مسائل بسيار اندك است و از قديم گفته شده است كه اندك در حكم عدم است.

برخى از خوانندگانى كه سخنانى اين چنين را خوش نمى دارند و آن را تلاشى در جهت سازگارى با جهل و اغفال ميان دو مذهب با تفاوتهاى ريشه اى آن مى دانند ممكن است گمان كنند كه اين نوع سخنان مشوّش كردن حقيقت و تجاهل نسبت به واقعيّت اختلاف موجود ميان اين دو مذهب است.

اين همان چيزى است كه تلاشهاى تفرقه برانگيز و غرض برانگيز و پليد به هدف پراكندن و شكافتن اجتماع و شكستن وحدت مسلمانان كه داراى يك دين و يك عقيده اند بر آن تأكيد دارند.در اين مسأله آن قدر بحثهاى پيچيده صورت گرفته كه موجب شده افراد ساده و كسانى كه از روى بحث و كاوش و آگاهى در اين مسأله وارد نشده اند آن را به آسانى درك نكنند.

من كتب بسيارى از علما را خوانده ام و با بسيارى از دانشمندان فاضل با در نظر گرفتن اختلاف مذاهبشان ديدار داشته ام.آنها جز در موارد اندك با ما اختلافى ندارند و بسيارى اوقات در محبّتشان نسبت به اهل بيت عليهم السّلام اتّفاق نظر داشتند و اين محبّت را جزء امور حتمى مى دانستند و آن را بخشى جدانشدنى از ايمان به شمار مى آوردند.در ميان ما سخنان محبّت آميز و گرمى در اين باره جريان يافته است تا آنجا كه يكى از ايشان بر محبت عميق خود نسبت به اهل بيت عليهم السّلام و ايمان راسخ به لزوم بزرگداشت ايشان تأكيد مى كرد و اظهار مى داشت كه براى نزديكى به خدا و در طلب خشنودى پروردگار به زيارت مرقد شريف اهل بيت عليهم السّلام رفته است.

چون سخن بدين جا رسيد گفتم كه ما در اين زمينه اختلافى با يكديگر نداريم و شيعه آن را ركنى از اسلام مى داند و شيعيان نخستين پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دين و تعاليم خود را از اهل بيت پيامبر مى گرفتند.اين امر بعدا به نوادگان ايشان و كسانى منتقل شد كه به سبب در پيش گرفتن روش اهل بيت عليهم السّلام مورد احترام بودند و عملشان از آنجا كه اطاعت از خدا و اجراى دستورات اهل بيت عليهم السّلام در امورى بود كه ايشان از خداوند

ص:14

تبارك و تعالى و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تبليغ مى كردند اقتضاى محبّتشان را داشت و به شكر خدا هيچ اختلافى در اين باره نبود.

براستى اتّفاق نظر در محبت نسبت به اهل بيت عليهم السّلام و لزوم بزرگداشت ايشان(كه در دين يك مسلمان جزء بديهيات و ضروريات است و قرآن نيز بدان تصريح كرده و سنّت آن را ضرورى شمرده است)خود عاملى برانگيزاننده و تشويق كننده در ادامه يافتن موضوعى اين چنين و آشكار ساختن حقانيت آن و كاوش در جهت كشف و روشن كردن آن است.در اينجا بايد به تلاش برخى از ترويج دهندگان باطل و دروغ پردازانى كه از جعل و وارد كردن اتهامات نادرست به برادران دينى خود پروايى ندارند نيز اشاره كنيم؛ كسانى كه در محافل مسلمانان جنجال به پا مى كنند و از راه گل آلود كردن آب حتّى الامكان در صدد برمى آيند تا با حيله گرى و ايجاد شبهات و گمراهيها در ميان برادران به هدف خود دست يابند و زمانى نيز از طريق كناره گيرى مقاصد خود را عملى مى سازند.اگر اين نكته به عنوان حقيقت پابرجاى امروز و ديروز اضافه گردد لازم خواهد بود كه حقيقت بيان شود و نقطه نظر مخالف اظهار گردد تا حق تحقّق يابد و باطل از ميان برود و شبهات و اباطيل افشا شود و مرزها و موانع ميان برادران و صاحبان يك عقيده و يك دين از بين برود.

طرح بحث

به منظور تحقّق دليل قاطع براى يك پژوهشگر ناگزير بايد عوامل بحث او تكامل يابد:

1-قطعيّت صدور از معصوم

2-قطعيّت دلالت

اگر اين دو عنصر در بحث يك پژوهشگر يافت شود اطمينان كافى در تحقّق حجّت او حاصل خواهد آمد و از آنجا كه قرآن كريم-كه كتاب دعوت است-در ارائۀ فضايل اهل بيت احكام عمومى و كلّى به دست مى دهد،بنابراين در شرح و تفسير آن-و لو از باب جرى و تطبيق (1)-امورى يافت مى شود كه بر مطلوب دلالت دارد و دليل را تقويت مى كند

ص:15


1- -جرى و تطبيق به معنى تسرّى دادن مفهومى كلّى بر مصداق خاص به دليل وجود ملاك در آن است-م.

و اين يا به طريق نقل از معصوم خواهد بود و يا از راه تطابق تفسير اهل تسنّن و تشيّعى كه گواه صحّت اين تفسير باشد و يا براساس مشخّص بودن اين تفسير در مقام مقايسه و عمل به يكى از دو شيوه خواهد بود كه يكى از آن دو همان است كه مورد اتّفاق دو مذهب مى باشد.

اين از نظر ارزش سند و صدور،امّا از نظر دلالت چنان كه خواهيم ديد در رسيدن به هدف مورد نظر رأيى واضح مى يابيم.شايد نخستين امرى كه خواننده هنگام خواندن يا شنيدن با آن روبروست همان ادّعاى وضوح در دلالت و قطعيّت صدور با در نظر گرفتن اختلافات امّت باشد.در اينجا پرسش زير پيش مى آيد:از آنجا كه سيد الحكما و امام البلغا پيامبر اكرم مى خواست امر خلافت و كسى را كه خلافت به او بازمى گردد بيان دارد، پس چرا در اين مسأله بصراحت كلامى نگفت و به گونه اى سخن گفت كه ظاهرا مدلولى بعيد داشت يا دست كم مى شد آن را تأويل يا با الفاظ آن بازى كرد؟

پاسخ به اين سؤال همان است كه كتاب حاضر آن را برعهده گرفته است،بنابراين روشن خواهد شد كه مقتضاى حكمت پيمودن همين راه است،زيرا امّت در آن روزگار هنوز در آغاز تشكّل فرهنگى و ابتداى فعاليتهاى سازنده و رشد خود بود و اگر عوامل متعدّدى مشاهده شود كه ضرورت احتياط در چنين امر مهمّى را مى طلبد تا آنجا كه خداوند سبحان با قاطعيت از معصوم مى خواهد كه: وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ، (1)را به اجرا درآورد و اگر تمامى اين عوامل در بحثى مستقل مورد نظر قرار گيرد،به آسانى ضرورت چنين تعبير محتاطانه اى روشن مى شود،هرچند هنگام روشن شدن مسأله،ادّعاى عدم وضوح و صراحت در نظر كسى كه بحق تأمّل كند و در كتاب و سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بنگرد بسيار كم رنگ مى شود.براساس احاديثى كه از پيامبر رسيده سخن حضرت هرگز فاقد صراحت نيست،بل همان گونه كه-به خواست خدا-خواهيد ديد در زبان عربى صريحتر از اين تعبير وجود ندارد.در اينجا پيش از آن كه از پاسخ به سؤالى كه بدان اشاره رفت خارج شويم-اگرچه همۀ اين كتاب پاسخ به همين سؤال است-براى آگاهى از اين نكته كه بيان پيامبر واضح ترين و صريحترين بيان ممكن در ميان تعابير بليغ عربى است شايسته است هرچند مختصر به ضرورت اين

ص:16


1- -مائده67/؛ اگر چنين نكنى امر رسالت او را ادا نكرده اى و خدا تو را از مردم حفظ مى كند.

آگاهى تأكيد شود كه:وحى فرودآمده و اخبار رسيده در بيان موضع پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت به خلافت همان گونه كه روشن است با تعابير متفاوتى بيان شده است.يك بار فضيلت اهل بيت بطور كلى آورده مى شود و بار ديگر با كتاب ارجمند پروردگار همراه مى گردد و حضرتش اعلان مى دارد كه دو چيز گرانبها در ميان امّت باقى گذاشته كه عبارتند از كتاب خدا و عترتش يا نظير اين سخن كه مى فرمايد:اهل بيت من همچون كشتى نوح است؛كسى كه بدان سوار شود نجات يابد و كسى كه از آن عقب ماند غرق گردد.يا اهل بيت خود را همچون باب«حطّه» (1)معرفى مى كند كه هر كس از آن درآيد در امن خواهد بود.پيامبر اكرم در اين مورد مثالهايى مى آورد و سفارشهاى فراوانى دارد كه براساس آن عترت مطهّرش پس از حضرت آمادگى و شايستگى رهبرى امّت و پذيرش مسؤوليت جانشينى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و ادارۀ امور را دارد.

بار ديگر پيامبر را مى بينيم كه بخصوص از فضيلت على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسين عليه السّلام سخن مى گويد،نظير تصريحات متواتر ايشان دربارۀ على عليه السّلام:«تو نسبت به من همچون هارون هستى نسبت به موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»؛و تنها نبوّت را از حضرت استثنا مى كند.پيامبر دربارۀ امامت على عليه السّلام تصريحات روشنى دارد نظير اينكه:

«على عليه السّلام سرور نكوسيرتان بهشت و بهترين مردم و پيشواى مؤمنان و مولاى متّقيان و ساقى حوض كوثر در روز واپسين است»و نظير اعتراف گرفتن پيامبر از مسلمانان در روز غدير كه:«آيا من بر شما از خود شما ولايت بيشترى ندارم؟»يا در روايات ديگرى همان گونه كه در قرآن مجيد نيز آمده پيامبر اولى بر مؤمنان معرفى شده است و مسلمانان تصديق مى كنند كه حضرت ولايت بيشترى بر ايشان دارد و به دنبال آن پيامبر اين سخن تابناك خود را مى فرمايد كه:«كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست»و دست على عليه السّلام را مى گيرد و بالا مى برد تا آنجا كه سفيدى زير بغل هر يك پديدار مى شود،به علاوۀ تصريحات ديگرى كه در بيان مقصود كمال وضوح را دارند.

از همين نوع است تصريحات حضرت در حق فاطمۀ زهرا:«فاطمه عليها السّلام پارۀ تن من است،كسى كه به او آزار رساند،به من آزار رسانده و كسى كه او را خشمگين كند،مرا خشمگين كرده است و كسى كه مرا به خشم آورد،خداوند را به خشم آورده است»؛و

ص:17


1- -درى كه با ورود به آن گناهان فروريخته مى شود-م.

نيز امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام را سروران جوانان بهشتى معرفى كرده است و آن دو را امام دانسته خواه قيام كنند يا سكوت در پيش گيرند،و امثال اين گونه سخنان بزرگى كه پرده از مقام اهل بيت برمى دارد؛اهل بيتى كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است و دوستى آنها را بر امّت لازم دانسته و دربارۀ آنها سفارشهاى مؤكد كرده است و آنها را همسنگ قرآن معرفى كرده و اينكه آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نخواهند شد تا وقتى كه كنار حوض كوثر بر حضرتش وارد شوند.

بار ديگر حضرت بصراحت چنين مى فرمايد:«گروهى از امّت من هستند كه همچنان حق را يارى مى كنند»؛يا آن كه«امّت بزودى گروه گروه خواهند شد و يك گروه نجات خواهد يافت.»ديگر بار پيامبر تصريح مى كند كه پس از ايشان دوازده جانشين يا امير خواهد بود.

اگر در اين اخبار فراوان به رغم اختلاف تعابير آن كاوش كنيم آنها را بغايت واضح و هدف آنها را آشكار و مغز و محتواى آنها را روشن و مقصود از آنها را بدون ابهام خواهيم يافت.اگر ما بدور از عاطفه و زمينه هاى قبلى-اگرچه اين از دشوارترين امورى است كه يك پژوهشگر آزاد با آن روبروست-به اين مسأله بنگريم و ما باشيم و دليل هدايتگر كلام خدا و رسول صادق و امين او،گمان مى كنم كه ذوق و عقل مدرك و قلب ديده در ما شكوفا مى شود و اين گونه اخبار رسيده را با در نظر گرفتن كثرت آن از دلالت برخوردار خواهيم دانست.كسى كه غير از ارادۀ خدا و رسول او بطلبد در پى تأويلات و توجيهاتى برمى آيد كه به برهان و دليلى تكيه ندارد.

پژوهشگرى كه مى خواهد تنها به حقيقت آن هم بدور از هالۀ گمراه كننده و فريبنده آگاهى يابد،بايد اين دو مسأله را كه در آغاز شيوۀ بحث يادآور شديم مورد توجه قرار دهد:

1-قطعيّت صدور

2-قطعيّت دلالت

براستى كه قطعيّت صدور از پيامبر اكرم تا چه رسد به كتابى كه به هيچ روى ترديدى در آن نيست در خبر واحدى از اين نوع به تنهايى ضامن تحقّق بخشيدن به هدف در بيان موضع پيامبر نسبت به خلافت خواهد بود و دلايل آن به شرح زير است:

1-تواتر اين خبر

ص:18

2-و يا به سبب انضمام برخى اخبار به برخى ديگر به گونه اى كه هيچ كتابى(در ميان كتبى كه به اين نوع احاديث توجه دارند)از اين احاديث بسيار و متواتر خالى نيست؛حال اين اخبار در برخى مضامين،واحد باشد يا مستفيضه ولى به هرحال موجب ايمان ترديدناپذير نسبت به صدور آن از سوى پيامبر اكرم است.اما قطعيّت دلالت با وجود يكى از دو امر حاصل مى شود:

1-يا به سبب آن كه هر خبرى خود در مضمون اعتقادى و هدف دارش صراحتى منطوقى يا مفهومى دارد؛

2-و يا به لحاظ مجموع اخبار وارده در اين باب كه موجب مى شود قلب به اين حقيقت ايمان يابد كه پيامبر اكرم از اين مسألۀ مهم غفلت نورزيده است-هرگز-بلكه توجه لازم را نسبت به آن مبذول داشته و با زبانى آشكار و استوار مرادش را بيان فرموده است.

يك پژوهشگر بايد در نقل،اين نكته را مورد توجّه قرار دهد،بنابراين اگر دلالت عقلى را به دلالت نقلى افزود بدون ترديد به نتيجۀ قاطع و اكيد دست خواهد يافت.ما از طريق«امير المؤمنين از خلال سيرۀ نبوى»به مرحلۀ نخستين زندگى سيد الاوصياء امير المؤمنين آگاهى يافتيم و از اين راه پى برديم كه امامت پس از پيامبر خدا مستقيما تنها به على عليه السّلام اختصاص دارد و نه كس ديگر.

بار ديگر در اين مقدّمه اشاره به اين نكته را تكرار مى كنيم،زيرا اين نكته با احاديثى كه خواهد آمد ارتباط مى يابد؛احاديثى كه براساس آن اين سخن به هيچ روى گزاف و پيروى كوركورانه از عاطفه يا قرار گرفتن تحت تأثير امرى اعتقادى يا فشارى اجتماعى نخواهد بود،زيرا لوازم قطعيت آن فراهم است كه عبارتند از:

1-از نظر نقل كه روشن است.

زيرا منابع قطعى تعيين مناصب عالى مسلمانان همان گونه كه گذشت عبارتند از:

الف:قرآن كريم

ب:سنّت نبوى

1-على عليه السّلام از اين دو چشمۀ فيّاض بى نيازترين مردم و بهترين ايشان بود و از عطا و بخشش بيدريغ اين دو منبع بهرۀ بيشتر داشت تا آنجا كه هيچ كس به خود اجازه نمى داد در هيچ يك از فضايلى كه خداوند به او اختصاص داده و پيامبر اكرم نيز بدان گواهى داده

ص:19

با حضرتش به رقابت برخيزد.

2-به علاوۀ لياقت منحصر به فرد حضرت در همۀ زمينه هايى كه رهبرى عالى مسلمانان و پاسدارى اساسى از قواعد اسلام و احكام استوارش ناگزير از آن است.

3-اعترافات صريح و الزام آور در حق حضرت به گونه اى است كه هيچ كس در آنچه در مضامين اين اعترافات آمده نظير ايشان به شمار نمى آيد.حضرت على عليه السّلام در سطحى قرار دارد كه هيچ كس همسنگ ايشان محسوب نمى شود و نمى تواند در حق آن حضرت منازعه كند و رقيب حضرت تلقّى نمى گردد و هيچ كس در سابقه اى از سوابق ايشان به مقام بزرگش نزديكى نمى يابد؛سوابقى كه از سوى دوستان و دشمنان و كينه توزان و كسانى كه عليه ايشان بسيج شده بودند مورد اعتراف است.

4-اثر جاودانه و موجود حضرت كه ثابت شده از ايشان است و در طول تاريخ و طى نسلها هر آن كس را كه گمان مى كند نظير ايشان است در دقّت و اعجاز به رقابت مى طلبد.

5-براساس رهنمودهاى عقلى كه هوا و هوس آن را گمراه نساخته و خرافه و اباطيل آن را نپوشانده است.برترين مخلوقات خدا در علم و زمينه هاى مختلفى كه مردم بدان نيازمندند،و نيز برترين خلايق در آفرينش معتدل و در فضيلت بااستوارترين مبانى آن،و نيز فرد برخوردار از شناخت و تطبيق دقيق و حرف به حرف قرآن و بهره مند از تعاليم اسلام در بالاترين سطح آن،همان كسى است كه شايستگى رهبرى را دارد و هر كس جز او اگر بينش داشته باشد دنباله رو اوست و به او اقتدا مى كند و اگر راه يافته باشد فعل او را در پيش مى گيرد و هيچ كس نبايد او را به تمسخر گيرد و هيچ كينه توزى راه طعن زدن بر او را ندارد.

كسى كه برترين خلايق خدا باشد،خدا نيز به او مقامى مى دهد كه در شأن اوست و در به دوش كشيدن رسالتش كسى را بر او مقدّم نمى دارد: اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ. (1)

موضع مسلمانى كه به كار خود اهميّت مى دهد و ناگزير بايد خدايش را ديدار كند و مسؤوليتى را كه بر دوش او نهاده شده ادا كند و كارنامۀ او هر گناه كوچك و بزرگى را منعكس مى سازد،جز التزام و پيروى آگاهانه نخواهد بود: قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللّهِ

ص:20


1- -انعام124/؛ خداوند داناتر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد.

عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي. (1)اهل بيت كسانى هستند كه نسبت به آنچه در اين خاندان مى گذرد آگاهترند.ايشان حاملان نور الهى هستند،كسانى كه خداوند به فضلش اختصاصشان داده و براى دين خود برگزيده است.آن كه بر آنها پيشى گيرد خارج از دين است و كسى كه از ايشان عقب ماند هلاك مى شود و ملتزم ركاب ايشان به مطلوب دست مى يابد،و برائت ذمّه حاصل نمى شود،مگر به پيروى از ايشان.قرآن كريم،كلام خدا و صادقترين سخنهاست كه از حضرتش مى گويد و او را در هر فضيلت و مجد و شرفى كه به پيامبر ارزانى داشته در كنار پيامبر قرار مى دهد،حتّى در آيۀ مباهله همان گونه كه همۀ منابع تصريح دارند حضرت را نفس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله معرفى مى كند.

در ميان سخنان پيامبر كافى است تنها به يكى از نصوص صريح و واضح ايشان در معرفى مقام والاى مولايمان اشاره كنيم.آيا پيامبر دربارۀ ضربه اى از ضربات على عليه السّلام در برابر دشمنانش نفرمود كه اين ضربه همسنگ عبادت جن و انس است؟ديگر از اين بالاتر چه مى توان گفت؟آيا حضرت به على عليه السّلام نفرمود:«اى على!هيچ كس جز من و تو خدا را نشناخته و هيچ كس جز خدا و من تو را نشناخته و هيچ كس جز تو و خدا مرا نشناخته است؟»به اين ترتيب آيا ممكن است فرد ديگرى جز على عليه السّلام اين رسالت را به دوش گيرد؟

در اين سخنان عاملى آرامش بخش وجود دارد كه ما را به اين يقين مى رساند كه اين گونه احاديث يا از نظر نص و يا از نظر مضمون از پيامبر اكرم صادر شده و عقل را در اين كه احاديث مذكور دلالت بر مقصود دارند كاملا قانع مى سازد.

حال اى خوانندۀ عزيز اگر مايلى با ما در اين بحث همراه شوى بيا تا با يكديگر به جايى راهى شويم كه در وضوح مضمون و قوّت دلالت گواهى قاطع به دست آورى و ايمانى عميق يابى كه به هيچ روى شكّى بدان راه ندارد و اگر چنين تمايلى ندارى مرا همين بس كه از خلال اين بحث نه تنها خود ايمان آوردم بلكه تو را نيز به آنچه خود آگاهى داشتم آگاه گرداندم و به كفايت اين بحث از نظر دلالت اطمينان دارم.از خداوند اميد آن دارم كه قلبت را بگشايد تا با بى طرفى بدان بنگرى و پس از آن بر تو است كه آن گونه كه مى خواهى داورى كنى و به هرحال در نظر من بسيار گرامى هستى و بهترين

ص:21


1- -يوسف108/؛ بگو اين راه من است،من و پيروانم همگان را در عين بصيرت به سوى خدا مى خوانم.

سپاسهاى من نثار تو باد.

پيش از پايان بحث شايسته است از دوست عزيزم كه در اين پژوهش بر من منّت نهاده سپاسگزارى كنم.او سيد محمد رضى رضوى صاحب كتاب چرا اسلام را برگزيديم است كه نامه اى براى من فرستاد و در آن تصميم خود را در تأليف كتابى با عنوان چرا شيعه هستم،به اطلاع من رساند.تكيۀ وى در اين كتاب به پاسخ گزيده اى از فضلاى اهل انصاف است كه منابع مورد استفاده در مباحثشان كتب مورد اعتماد اهل سنّت مى باشد،و از طرفى قصد دارد پاسخهايى به دور از اختلاف انگيزى يا نيرنگ كارى يا طعن به برادران مسلمان بدهد.همين نامه انگيزۀ دست يازيدن به اين تلاش شد و طرح اين بحث را در من برانگيخت.بهترين سپاس و ثناى من نثارش باد.

عامل ديگرى كه مرا در اين تلاش تشويق مى كرد،امورى بود كه در حال آماده كردن اين بحث با فراهم آوردن مادّۀ لازم آن در اثناى مراجعه به كتابهاى اسلامى و ارزشمند، لمس مى كردم؛به گونه اى كه براى آگاهان اين كتب بوضوح روشن مى شود كه تسنّن و تشيّع در بسيارى امور با يكديگر نزديكى و همسويى دارند.

حتى مى توان گفت يك فرد آگاه به كتابهاى مسلمانان تفاوتهاى ميان تسنن و تشيع را بيش از تفاوتهايى كه ميان خود سنيهاست نمى يابد.اما دربارۀ منابع،بسيارى اوقات به كتابهاى جامعى در تحقيق در اين زمينه تكيه كرده ام و بر اين تكيه اشاره نموده ام،اگرچه گاهى خودم به منبع يا منابعى آگاهى يافته ام كه در اين كتب جامع گاهى از بعضى از آنها نقل قول شده است،زيرا مقصود رسيدن به هدف واحد يعنى همان دستيابى به كثرت منابع و ثبوت واقعى آن است.بحث و پژوهش از كثرت پيش كسوتهاى اين عرصه نمى كاهد،البتّه با اعتراف به اهميّت خدمات ارزشمند و شكيبايى بر تلاش و رنج كاوش و پژوهش جلوداران و پيشگامان معرفت در اين زمينه كه به طور خاص مى توانم به اين كتابها اشاره كنم:غاية المرام اثر سيّد بحرانى و كتابهاى نجم الدين عسكرى و كتابهاى سيد عبد الحسين شرف الدين بويژه كتاب المراجعات او و الغدير اثر علاّمه امينى و فضائل الخمسة من الصحاح السّتة.

شايد در ذكر تكيه بر امثال اين منابع سودهايى آشكار وجود داشته باشد كه از جملۀ آن است اعتراف ضمنى در برابر طرفداران حق و ثناى مستحقّان آن كه تلاش بسيار به كار بسته اند و از ارزشى برخوردارند كه مقتضى نهايت احترام براى ايشان است،ارزشى كه

ص:22

دلالت بر فضيلت آنها دارد و گواه سختيهايى است كه آن را در راه آگاهى دادن به مسلمانان و روشن كردن راه آنها تحمّل كرده اند.خداوند به آنها جزاى خير عطا كند و كوشش آنها را سپاس گزارد و اين خود مشوّق پژوهشگران است در تلاش خستگى ناپذير آنها گرچه قصد ايشان دستيابى به اين نوع ستايشهاى رايج در ميان مردم نبوده است و ستايش مردم نمى تواند تلاش آنها را جبران و حقوق آنها را استيفا كند،ولى اينكه مردم آنها را روشنگران راه رهروان مى دانند خود مشوّق ادامۀ راه آنها در تلاششان براى آشكار كردن حق است به سبب وجود كسانى كه به نشر و شناخت حقيقت گرايش دارند و ايشان به بزرگداشت شايسته ترند.

مسألۀ ديگرى كه شايد مقتضى ذكر اين منابع است آن است كه اين كار مى تواند موجب شود خوانندۀ عزيز به مطالعه و بهره برى از فوائد اين كتابها تمايل يابد.از خداوند متعال مى خواهيم دست همگان را در آنچه مورد پسند و رضايت اوست بگيرد و اين كار را خالص در راه خود قرار دهد كه او ما را بسنده است و خوب مولا و نيكو ياورى است.

مهدى سماوى

ص:23

ص:24

بخش نخست: مقدّمه

اشاره

ص:25

ص:26

فصل 1- موضع پيامبر نسبت به خلافت

اشاره

اما بعد،نامۀ مبارك شما را دريافت كردم،نامه اى كه در آن عزم خود را در انتشار كتابى بيان كرده بوديد كه دربردارندۀ حقانيت بيشتر اهل بيت است و گروهى از متفكران شالودۀ آن را براساس شيوه اى مى ريزند كه مسلمانان در استدلال بر عقايد خود در پيش مى گيرند تا بدين ترتيب آنچه را خدا در احقاق حق و دعوت به سوى او نسبت به بندگانش مى خواهد تحقّق يابد آن هم نه از راه زنده كردن اختلافات و كينه ها و بيدار كردن فتنه ها،آن گونه كه برخى از نادانان بى دينى كه امور مسلمانان هيچ اهميّتى براى آنها ندارد و در شرايط نگران كننده و دشوار آنها نمى زيند چنين مى كنند شما در نامۀ خود از تلاش موفّق و پيگير دانشمندان فعّال در دعوت به سوى خدا و دين معتدل و راه مستقيم او نوشته بوديد.اين همان هدف والا و غايت شريف ايشان بوده كه توانهاى سازنده و مثبت خود را در مسير آن به كار بسته اند و براساس اشتياق به خداى جهانيان و استوار كردن پايه هاى مستحكم دين و اخلاص نسبت به مسلمانان،همۀ نيروى خود را به كار زده اند و از تلاششان به كمال استفاده كرده اند تا آنجا كه آثار بسيارى از دلايل قاطع و براهين درخشان از خود به جاى گذاشته اند كه با روشنترين بيان و گواراترين شيوه حجّت اقامه مى كند و راه هرگونه عذرى را به روى هر توجيه كننده يا بهانه تراش يا نادانى مى بندد.ايشان نزديك ترين راهى را در پيش گرفته اند كه به جلوۀ حق و درخشش يقين مى رسد.خداوند تلاششان را سپاس گزارد و رحمت خدا بر ايشان باد و خشنودى

ص:27

خداى بزرگ از هر چيز بزرگتر و برتر است.

نامۀ شما مرا به جهان تابناكى برد و از آنجا كه پاسخ آن واجب بود مرا به تلاش واداشت و بنابراين در تصديق گمان و تحقق بخشيدن به اعتماد شما نسبت به اين عاجز قاصر از خداوند يارى طلبيدم و بهتر ديدم كتابهاى عقيدتى ما را كه مكتبة الامام الحسين عليه السّلام العامّة در سماوه چاپ كرده در اختيار شما بگذارم،كتابهايى نظير لمحات خاطفة حول الحديث عن شخصيّة امير المؤمنين الفذة و امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية.در اين كتابها به گونه اى مفصّل و ترديدناپذير گفته ام كه شخصيّت حضرت على عليه السّلام معجزۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بوده و هيچ شخصيّت ديگرى با هر وزنى در سطوح مختلف مانندى براى حضرتش به شمار نمى آيد.خداوند براى اين امّت اراده فرموده كه على عليه السّلام در ميان ايشان كتاب ناطق و حجّت قائم او باشد؛به علاوۀ اينكه در كتاب جاودان خود و نيز به زبان رسول صادق و امينش بر اين حقيقت تصريح كرده است.

بدين ترتيب شيعه از فرق ديگر اسلامى جدا مى شود.ما شيعه هستيم زيرا مسلمانيم.

اين سخن به منزلۀ تعريض و كنايه براى مسلمانان غير شيعى نيست-پناه بر خدا-بلكه مراد اين است كه شيعه در پيروى و دوستى عترت طاهره و گرفتن احكام و تعاليم از اهل بيت(و اهل بيت نسبت به آنچه در اين خاندان است آگاهترند)منحرف نشده اند و اسلام را دين خود و كتاب و سنّت را شيوه و شريعت و عترت را هدايتگران و سروران خويش گرفته اند و به خدا و رسول و كتاب آسمانى او ايمان آورده اند.ما به راه و رسمى ملتزم هستيم كه خداوند براى ما ترسيم كرده: رَبَّنا آمَنّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدِينَ. (1)شايد بهتر باشد پيش از بررسى كامل اين سخن پيرامون ضرورت جدّى تعيين جانشين براى پيامبر اكرم توضيح دهيم؛امرى كه پايه و اساس تشيّع و چيزى است كه واقعيّت زندگى مردم آن را اقتضا مى كند و فطرت آدمى آن را ضرورى مى سازد و دين اسلام در كتاب خود و نيز از زبان پيامبر صادق و امين خود آن را به عنوان دين فطرت امرى محتوم مى گرداند.

ص:28


1- -آل عمران53/؛ اى پروردگار!به آنچه نازل كرده اى ايمان آورديم و از رسول پيروى كرديم،ما را در شمار گواهى دهندگان بنويس.

جانشين،ضرورتى برخاسته از طبيعت جامعه

از امور بديهى آن است كه جانشين،يعنى كسى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله او را براى نگهدارى شريعت و رهبرى امّت به عنوان جانشين برمى گزيند ضرورتى است كه بايد از طرف خداوند سبحان و پيامبر او تعيين شود تا بتواند سنگينى مسؤوليتى را كه از بزرگترين مسؤوليتهاست بر دوش كشد و امير مؤمنان اين مسؤوليت را در ميان سخنان ماندگار و آيات بيّنات خويش چنين ترسيم مى كند:«موقعيت يك حاكم همان موقعيت رشتۀ مهره هاست كه آنها را در كنار يكديگر گرد آورده است و اگر اين رشته گسسته شود مهره ها درهم مى ريزند و ديگر بطور كامل در كنار هم گرد نخواهند آمد. (1)»

سرور بلغا مقام امامت را چنين ترسيم مى كند.آيا ريسمانى را ديده ايد كه مهره هايى به سلك آن درآمده باشند و اين ريسمان همۀ آنها را گرد آورده باشد و ميان دانه هاى آن با وحدتى فراگير يگانگى به وجود آورده باشد و آيا ديده ايد كه اگر اين ريسمان از هم بگسلد چگونه هر يك از اين مهره ها اين طرف و آن طرف پراكنده مى شوند يا مجموعه اى از آنها به جايى دور از ساير مهره ها مى ريزند و ديگر نمى توان آنها را همچون گذشته در وحدتى هماهنگ گرد آورد؟

با اين مثال روشن،پيشواى فصحا موقعيّت حياتى و حسّاس امامت را براى ما ترسيم مى كند،و آيا اين مسأله نيازمند دليل است؟در حالى كه واقعيت زندگى امّت در امروز و ديروز چنين است و در طول تاريخ آن قدر به پستى كشانده شده كه هم اكنون پس ازآن كه خواستهايش پراكنده شده و احزاب و حكومتهاى مختلف وحدت آن را فروپاشانده به شكارى تبديل شده كه هر قومى بدان طمع مى ورزد.

آيا نمى بينيد كه چگونه شرق و غرب آن را غارت مى كنند،دهان پست ترين و بيگانه ترين و پليدترين اقوام بازشده و طمع كرده كه اين امّت را به غنيمت خود درآورد و نداى انتقام از خيبر و فدك را سر مى دهد!و حال آنكه در روزگاران گذشته موقعيت درخشانى داشت؛زمانى كه مسلمانان نيرويى به شمار مى آمدند كه ترس در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و جهان و همۀ ملّتها از آنها مى هراسيدند و چرا نبايد چنين باشد و حال آنكه مسلمانان رسالتى آسمانى بر دوش دارند و از يارى خدا برخوردارند: إِنْ

ص:29


1- -نهج البلاغه،شرح شيخ محمّد عبده،ص 264.

تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ (1)؛ وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ. (2)

وعدۀ چه كسى راست تر از خدايى است كه بر بندگان خود چيره است و به آنها اين گونه وعده مى دهد: وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ. (3)

ممكن نيست امّتى و يا حتّى شهرى بدون اميرى كه امور آن را بگرداند بتواند به حيات خود ادامه دهد و بر همين انديشه اند تمامى مسلمانان و بلكه همۀ عقلا بجز شمارى از خوارج كه معتقدند هيچ حكمى جز حكم خدا نيست و مقصود آنها اين است كه در زمين نه حكومتى بايد باشد و نه امارتى.«سخن حقّى است كه از آن باطل قصد شده است؛آرى حكمى جز حكم خدا نيست ولى اينها مى گويند هيچ حكومتى جز براى خدا نيست،در حالى كه مردم بايد اميرى خواه برّ،خواه فاجر داشته باشند كه در حكومت او مؤمنان كار كنند و كافران بهره مند گردند و به سبب وجود او غنيمت جمع و با دشمن جنگ شود و راهها ايمن گردد و حقّ ضعيف از قوى ستانده شود تا نيكوكار راحت باشد و از شرّ بدكار راحتى حاصل آيد.» (4)

بديهى است مسألۀ امام حاكم پس از رحلت پيامبر اكرم از روشنترين امور است:«بنى بشر جز در پرتو اجتماع و هميارى در كسب خوراك و ضرورياتشان نمى توانند زندگى و موجوديت داشته باشند و هرگاه در كنار يكديگر گرد آيند ضرورت،تماس طرفينى و برآوردن نيازها را اقتضا خواهد كرد و هر يك دست نياز به سوى ديگرى دراز مى كند تا از همنشين خود آن را برآورده سازد ولى به سبب طبيعت حيوانى يعنى ظلم و تجاوز نسبت به يكديگر،برخى به مقتضاى خشم و غرور و قدرت بشرى از برآوردن اين نيازها خوددارى مى ورزند و بدين ترتيب كشمكشى حاصل مى شود كه به جنگ مى انجامد و اين خود به هرج ومرج و ريختن خون و حتّى منقرض شدن نوع بشر منجر مى شود و اين

ص:30


1- -محمّد7/؛ اگر خدا را يارى كنيد شما را يارى خواهد كرد و پايدارى خواهد بخشيد.
2- -آل عمران139/؛ سستى مكنيد و اندوهگين مباشيد،زيرا اگر ايمان آورده باشيد برترى خواهيد جست.
3- -روم47/؛و يارى دادن مؤمنان بر عهدۀ ماست.
4- -نهج البلاغه،شيخ محمّد عبده،ص 91.

همان امرى است كه خداوند سبحان جلوگيرى از آن را به امير اختصاص داده است و بدون وجود يك حاكم كه جلوى آنها را بگيرد بقاى بنى بشر با وجود هرج ومرج محال خواهد بود و از همين رو به عامل جلوگيرنده اى نياز است كه همان حاكم مى باشد. (1)»

طبيعت انسانى كه سرشتش آكنده از تناقضات و خودمحورى و انانيتى است كه غالبا او را در برابر التزاماتش به فراموشى وامى دارد و او را از حدود اعتدال خارج مى سازد وجود يك حاكم عادل را به عنوان يك ضرورت اجتناب ناپذير در نظام زندگى الزامى مى شمارد و حتّى شريعت اسلامى كه در قوانين خود،مقام عادل را بزرگ مى دارد و گواهى او را مى پذيرد گواهى او را براى خودش نمى پذيرد،زيرا چه بسيارند افراد عادلى كه در سطح عالى ايمان و صداقت و التزام دينى قرار دارند و باز با يكديگر ستيز مى كنند و چه بسيار است كشمكشها و دشمنيهايى كه در جامعۀ انسانى ظهور مى يابد و اگر در جامعه يا ميان قومى از اقوام اميرى نباشد كه سرپرستى و حفظ ايشان را برعهده گيرد چگونه بقاى وحدت و نظم امور آنها تأمين مى شود؟متفكّران و مردم اين داورى كمونيستى و آرمان انديشى ايشان را در اينكه مى شود جامعه اى بدون حكومت باشد سبك مى شمارند و تاريخ گواهى مى دهد كه چگونه اصحاب سقيفه به امر خلافت پرداختند و چگونه پيش از كفن و دفن پيامبر به نصب جانشين او اقدام كردند.آيا اين عمل براساس احساس ضرورت و احساس نياز شركت كنندگان در اين نشست به كسى نبود كه امور ايشان را بگرداند و نظامشان را حفظ كند؟حتى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همۀ مسلمانان را در همياريشان نسبت به يكديگر به پيكره اى واحد تشبيه كرده اند كه اگر عضوى از آن به درد آيد ساير اعضا را به بيخوابى و سوز و گداز دچار مى كند.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:(آگاه باشيد كه)در بدن ماهيچه اى است كه اگر به صلاح آيد همۀ پيكر آدمى به صلاح مى آيد.آگاه باشيد كه اين ماهيچه همان قلب است.قلب به مثابه سرور اعضاست و بدن نمى تواند بدون شايستگى آن به شايستگى دست يابد و اگر اين عضو به فساد كشيده شود همۀ بدن به فساد كشيده مى شود.

آيا يك جامعه شبيه به يك پيكره نيست،پيكره اى دامنه دار كه خواستهاى پراكنده و تمايلات و اهداف متناقض دارد؟آيا اين جامعه بيش از بدنى كه اعضايى به هم پيوسته و

ص:31


1- -مقدّمۀ ابن خلدون،ص 187.

بنيه اى استوار دارد و صلاح و فسادش به قلب يعنى رهبر و رئيس اعضا مربوط است، نياز به رهبرى ندارد؟

جانشين،يك ضرورت در نظام اسلامى

از خلال نگاه به تشريع اسلامى ضرورت نصب جانشين درك مى شود و برخى از دلايل اين ضرورت را از نظر گذرانديم.با چشم پوشى از اين مسأله،در نظام اسلامى هيچ ساختار اجتماعى نمى تواند بدون سرور و آقا و قيّم تشكيل شود.

در خانواده كه كوچكترين ساختار اجتماعى و حتى سنگ زيربناى ساختار بزرگ اجتماعى است اين مرد است كه مسائل خانواده را بر دوش دارد: اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ (1).حتى اگر پدر خانواده اى از دست برود و از او يتيمهايى برجاى ماند-در حالى كه اين مسأله اى شخصى است-در شريعت اسلامى قيّمى براى آنها تعيين مى شود.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در جنگهايى كه خود حضور نداشت اميرى را بر مجاهدان تعيين مى فرمود و هرگاه در جنگى جهادى شهر را ترك مى گفت كسى را جانشين خود قرار مى داد كه در غياب ايشان شهر را حفظ كند و پس از ايشان مسؤوليت آن را برعهده گيرد و به همين شيوه رفتار مى كردند جانشينان پيامبر هنگامى كه گروهى را براى جهاد بسيج مى كردند يا گروه معيّنى را به جاى ديگر مى فرستادند.تاريخى كه در پيش روى شماست بهترين گواه در اثبات اين ادّعاست.حال به عنوان شاهد اين ادّعا به مسأله اى توجه مى كنيم كه تاريخ آن را ثبت كرده است.اين مسأله همان هجرت اول و دوم مهاجران به حبشه است.ما اين گواه و شاهد را برگزيديم تا دليل اهتمام اسلام در آغاز شكل گيرى خود نسبت به اين امر باشد.در هر يك از دو هجرت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اميرى را برگزيد.

اينك آنچه در كامل ابن اثير در حاشيۀ تعليقات الادارة آمده و برگزيدگانى از دانشمندان نوشته اند و برخى از رويدادها را شرح و تفسير كرده اند از نظر مى گذرانيم.ايشان پيرامون هجرت نخستين،تحليلى دارند كه چنين است:«عثمان بن مظعون بر ايشان ولايت داشت.او رئيس مهاجران بود و بر امور آنها اشراف داشت و كارهايشان را زير نظر مى گرفت تا اختلاف كلمه پيدا نشود.از اين نكته معلوم مى شود كه مسلمانان نمى بايست

ص:32


1- -نساء34/؛ مردان بر زنان تسلّط دارند.

از محدودۀ نظام خارج مى شدند و بايد اميرى مى داشتند كه كارهايشان را اداره مى كرد، اگرچه شمار ايشان اندك بود.اگر مسلمانان رهبرى را رها كنند و هر كس به كار خويش، مشغول شود همانند گوسفندانى سركش و پراكنده طعمۀ استعمارگران مى شوند. (1)

در مهاجرت دوم جعفر بن ابى طالب امير و رئيس ايشان بود(او رهبر مهاجران در اين مهاجرت بود...و از اين نكته فهميده مى شود كه دين اسلام در جهت اتّفاق نظر به رهبرى و امارت توجه داشته است). (2)

شيوۀ نصب والى در شهرها خود گواه آن است كه در تعاليم دينى ممكن نيست جامعه اى بدون والى برگزيدۀ پيامبر يا امام باشد،زيرا مقتضاى ترك اين عمل اخلال در مسؤوليت عمومى است و ثمرۀ آن تحليل رفتن جامعه و خروج از محدودۀ اسلام و حيات دوبارۀ جاهليت و تباه شدن ارزشها و سقوط مفاهيمى است كه حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و پيروان مجاهد او برپا كردند.

حال سؤالى مطرح مى شود كه در اين سخن موقعيت خود را دارد:

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چگونه براى امّت جانشين تعيين مى كرد؟

آيا وصيّت كرده بود كه پس از ايشان كسى جانشينى را برعهده گيرد و شؤون امّت را اداره كند؟

يا در قانونگذارى خود نظامى را قرار داده كه دقيقا بر همين نكته تصريح دارد يا آن كه اين امر را واگذاشته است؟

احتمالات و توجيهات مسأله

احتمالات اين مسأله به سه اصل بازمى گردد:

1-پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين موضوع مهم را واگذاشته و امت را به حال خود رها كرده است.

2-نظام خاصّى وضع كرده امّت را به پيروى از آن و لزوم اجراى آن راهنمايى كرده است.

3-به جانشين خاصّى پس از خود تصريح كرده است.

ص:33


1- -تعليقات بر كامل ابن اثير،ج 2،ص 52.
2- -همان مأخذ،ص 53.

دربارۀ احتمال نخست آنچه در نگاه اول به نظر مى رسد اين است كه مسلمانان در نپذيرفتن آن اتّفاق نظر دارند و مسلمانان نه به شكل گروهى بدان اعتقادى دارند نه به شكل فردى؛و فقط برخى از خاورشناسان كوشيده اند از اختلافات ميان مسلمانان بهره بردارى كنند و براساس هدف خود آنچه مى خواهند بگويند.

دكتر محمّد غلاب عين سخن خاورشناس(پل كازانوا)را نقل مى كند.كازانوا اين سخن شيعه را رد مى كند كه پيامبر نسبت به جانشينى كه پس از او امام باشد اغماض نكرده است،زيرا شيعه در اقليت است و اقليت از نظر او نمايانگر حق نيست.

وى بر اين نظر جمهور كه امامت از مصالح عمومى است كه رسيدگى به آن به مردم واگذار شده حاشيه مى زند و چنين گمان مى كند كه قرآن دربارۀ اين مسألۀ مهم سكوت كرده و پيامبر نيز صراحتا دربارۀ آن چيزى نفرموده و بدين ترتيب اين خاورشناس چنين مى گويد:«اگر قرآن به عنوان وحى الهى در برابر اين مسأله سكوت كرده،چرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از طرح آن به شيوه اى شخصى سرباز زده؟و چرا در جهت تثبيت انتقال حكومت كه نبوّتش را مديون آن است نكوشيد؛حكومتى كه پس از او عقلا كسى جز خود او نمى توانست آن را دريافت كند؟زيرا پيشوا بودن محمّد صلّى اللّه عليه و آله بدين جهت نبود كه به قبيلۀ قريش و به خاندان كذا و كذا تعلّق داشت بل ازاين رو پيشوا بود كه پيامبرى را به عهده داشت و به همين سبب بايد به رسميت شناختن جانشين او نيز تابع همين نظام مى بود و از آنجا كه نبوّت پس از او تجديد نمى شد پس دست كم مى بايست تعيين جانشين از منبعى نبوى برمى خاست...»،«پاسخ شيعه به اين سؤال همان اصل مذهب ايشان است و آن اينكه پيامبر اين مسأله را وانگذاشته است و توجّه كامل به آن داشته و امام جانشين خود را تعيين كرده است. (1)»

وى پاسخ شيعه به اين پرسش را نمى پذيرد،زيرا آنها را در اقليت مى داند و خلافت جز از منبعى الهى يا نبوى حاصل نمى شود و عقلا ممكن نيست كسى جز از اين راه به خلافت دست يابد.از آنجا كه براساس رأى جمهور خلافت از امورى است كه به مردم موكول شده،بنابراين خاورشناس مذكور،دليل ايشان را ناكافى مى شمارد و مى گويد:

«تنها چيزى كه باقى مى ماند اين است كه ما به عنوان غير مسلمانانى كه حق داريم به

ص:34


1- -ر.ك:هذا هو الاسلام،دكتر محمّد غلاب استاد فلسفه در دانشگاه الازهر،ص 118-114.

محمد صلّى اللّه عليه و آله همچون يك نابغه(عادى)بنگريم اين توضيح را بدهيم كه چرا پيامبر مسأله اى اين چنين مهم را مسكوت گذاشته؟دليل مسكوت گذاشتن امر خلافت روشن است،زيرا محمّد صلّى اللّه عليه و آله فكر نمى كرد بزودى خواهد مرد و جانشينانى را پس از خود باقى خواهد گذاشت و معتقد بود كه پايان جهان نزديك است و او شاهد اين پايان خواهد بود. (1)»

او چنان در خيال بافيها و اشتباهات و خطاهاى خود غرق مى شود كه گويى هيچ توجيهى جز كينۀ كوركورانه و اغراض پليد ندارد وگرنه از كجا اين علم را يافته كه پيامبر معتقد بوده پايان جهان نزديك است و پس از پيوستن او به ملكوت اعلى بشرى وجود نخواهد داشت و ديگر نيازى به جانشينى نيست ولى او مرد و فرياد وا محمدا بلند شد و جهان همچنان باقى ماند و مسلمانان با جدايى و چندپارگى به زندگى ادامه دادند و همچنان نيازمند امامى بودند كه كلمۀ اسلام را در ميانشان برقرار سازد و قلبهايشان را به دين خدا يكى كند و در همين جاست كه هدف پشت پردۀ نويسنده آشكار مى شود و نيّت خاورشناسان از خلال تخيّلاتى كه جز هوى و هوس و اهداف پليد سند و توجيهى ندارد رخ مى نمايد.

اين نظر كازانوا دربارۀ اينكه پيامبر مسأله اى به اين مهمّى را واگذاشته است از سخن افرادى همانند ابن خلدون پيرامون خلافت برمى خيزد كه خلافت را از مصالح عمومى مى داند كه اختيار آن به دست مردم است.

دكتر محمد غلاب در ادامۀ سخن خود مى گويد:«آراى اجماع مسلمانان نمايانگر اين سخن است.اگر چنين بوده باشد پس ناديده گرفتن اين امر مهم بر اين اساس استوار است كه خلافت از امورى است كه مسلمانان خود بايد آن را تعيين كنند و پيامبر حق دخالت در آن را ندارد. (2)»نقطۀ اتّكايى كه پاسخ اين پرسش آن را مى طلبد در دو مسأله خلاصه مى شود:

1-دخالت پيامبر به عنوان نبى در تعيين امام،امرى طبيعى است،زيرا او خواهان بقاى دين خود در جامعه مى باشد و دين او همان دين جاودان است،زيرا پس از او ديگر

ص:35


1- -همان.
2- -همان.

پيامبرى نخواهد بود.وقتى ادّعاى استاد«غلاب»اين باشد كه پيامبر حق دخالت ندارد و سخن مذكور نمايانگر آراى اجماع مسلمانان است ديگر به شهبۀ اين خاورشناس و طرفداران او چگونه پاسخ دهيم؟

2-دليل ادّعاى غلاب يا ابن خلدون در اين سخن چيست؟حال ببينيم خود غلاب به اين دو نكته چگونه پاسخ مى دهد و حال آنكه خود او معتقد است در دين پيامبر چيزى هست كه او را از تعيين امام بازمى دارد:«آنچه پيامبر را از تعيين امام بازداشت روحيۀ قانونگراى برخاسته از اصل شورا و احترام او نسبت به عدالت و يقين او به اين حقيقت بود كه وظيفۀ اصلى او دينى است و نيز آگاهى او از اين بود كه زمانها در حال تغييرند و شرايط،ايجاد مانع مى كنند و به همين سبب بايد امور دنيوى مردم پس از روشن كردن مسؤوليتهاى ايشان به دست خود آنها باشد و اينكه بايد به آنها هشدار داد كه اعمالشان به حسابشان گذاشته خواهد شد و دليل عدم تعيين وصى از سوى آن حضرت اعتقاد ايشان به نابودى جهان پيش از مرگ نبود-چنان كه استاد كازانوا گمان كرده است-».

استاد غلاب اين تخيل كازانوا را كه صرفا فرضى خيالى است به انتقاد مى گيرد و مى گويد:«آيا صرف يك فرض خيالى از ديدگاه علم صحيح مى تواند دليل باشد؟».

آيا اين استاد نمى داند كه ممكن است دليل ديگرى غير از عقيده به نابودى جهان مانع تعيين امام سياسى از سوى حضرت باشد با در نظر گرفتن اينكه از اوّليّات منطق ارسطو و فرفوريوس است كه:«آنچه احتمال بدان راه يابد استدلال از آن ساقط مى شود.»ما در اينجا به استاد و طرفداران او تأكيد مى كنيم كه تنها يك دليل جز عقيده به نابودى جهان حضرت را از اين تعيين بازداشت و اين دليل هم در حدّ احتمال نيست بل چنان دليل متيقّنى است كه به هيچ روى باطل بدان راه ندارد و شاهدهاى منطقى و رخدادهاى آشكار و تاريخ صحيح كه هيچ يك از طرفداران كازانوا توان مجادله در آن را ندارند مؤيّد آن است.

«دليل آن اين بود كه پيامبر از نخستين لحظۀ بعثتش تا لحظات پايانى عمر خود پيوسته اعلام مى كرد كه پيامبرى دينى است و بزرگترين وظيفۀ او در اين دنيا راهنمايى مردم به سوى توحيد و راه راست است.امّا رياست سياسى و فرماندهى نظامى دو ضرورت از ضرورتهاى زندگى بودند كه پيامبر خود آنها را برعهده داشت،زيرا گريزى از آن دو نبود و او نه گردنكش بود و نه ديكتاتور و سلطان مطلق العنان تا پس از خود وليعهدى براى

ص:36

خويش برگزيند و آن را بر امّت تحميل كند،چنان كه در حكومتهاى ديگر و دوران بعدى اسلام چنين عمل مى شد.

بنابراين پيامبر در امر دينيى كه در اختيار او بود دخالت مى كرد و اين همان وظيفۀ اصلى پيامبر بود كه براى آن ظهور كرده بود و امامت سياسى را براى كسانى باقى گذاشت كه به امور دنيوى توجّه داشتند،اگرچه من نمى دانم چگونه تعيين امام براى امّت با اصل شورا همخوانى دارد،اصلى كه قرآن بصراحت پيامبر را به آن امر مى كند و مى فرمايد:

وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ (1)؛ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ (2)و به هرحال پيامبر نتوانست جز خضوع و فرمانبرى در برابر اين آيات موضعى داشته باشد.» (3)

آنچه از اين بحث بوضوح پيداست،اين است كه استاد غلاب نديده گرفته شدن مسألۀ امامت از سوى پيامبر را امرى ضرورى مى شمارد و اينكه پيامبر عملا اين مسأله را ناديده گرفته،زيرا اين موضوع براى او اهميّتى نداشته است و پيامبر از لحظۀ نخست تا لحظۀ پايانى حياتش پيوسته اعلام مى كرده كه پيامبرى دينى است و به نظر استاد غلاب پيامبر براى احترام به عدالت اين امر را ناديده گرفته است.

الف:آيا اين عدالت است كه پيامبر دين و موقعيت حياتى و حساس آن را دستخوش تمايلات عاطفى و لرزشهاى پى درپى اجتماعى كند؟

من در اينجا نمى خواهم در جدا كردن مسائل دينى از زندگى دنيوى و اينكه چنين تفكّرى چگونه به ميان مسلمانان راه يافته با استاد غلاب به بحث بپردازم و اينكه آيا دين چيزى جز سازماندهى روابط مردم در دنيا و انتقال آنها به اهداف آخرت است تا كرامت دنيا و آخرت ايشان تحقّق يابد؟چنان كه نمى خواهم دربارۀ وظيفۀ پيامبر كه وى آن را در اين حدود تنگ محدود مى كند با او به بحث بپردازم با آگاهى از اينكه پيامبر در مسائلى كه به او وحى مى شد نظرى نداشت: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛ (4)و حكم تنها حكم خدا است.آرى،من در اين صدد نيستم،زيرا هنگام گفتگو دربارۀ آنچه

ص:37


1- -آل عمران159/؛و در كارها با ايشان مشورت كن.
2- -شورى38/؛و كارشان بر پايۀ مشورت با يكديگر است.
3- -هذا هو الاسلام،دكتر محمد غلاب،ص 118-114.
4- -نجم3/ و 4؛ سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه به او وحى مى شود.

با اين بحث ارتباط داديم نظاير اين سخن را ارزشيابى خواهيم كرد.

ب:دليل اين ادّعا چيست؟حال ببينيم خود استاد غلاب به اين پرسش چگونه پاسخ مى دهد:«شايد برخى از طرفداران كازانوا اين چشم پوشى پيامبر را مورد انتقاد قرار دهند و مدّعى شوند كه حضرت به مسائلى همچون تدبيرخانه كه در مصالح امّت اهميّتى كمتر از خلافت دارند پرداخته است و طبيعى نيست كه فردى به مسائل كم اهميّت تر بپردازد و مسائل مهمّتر را ناديده بگيرد.پاسخ ما به اين اعتراض مضحك آنها اين است كه توجه قرآن و پيامبر به خانواده منحصر به وضع قوانينى است كه به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سياست حكومت نيز در قرآن و سنّت از اين توجّه محروم نشده است و بلكه اين سياست نيز در قرآن مورد توجّه بسيار قرار گرفته است،زيرا قرآن و سنّت به وضع قوانين شورا و عدالت و اعتدال و پاكدامنى و خوش رويى و نرمخويى و خوش اخلاقى براى سلاطين و حاكمان توجّه كرده است: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ (1)؛ وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ (2)؛ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى (3)؛ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ (4)؛ وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ. (5)

بدين ترتيب سنت بروشنى مسؤوليت حاكم را دوچندان مى داند حتى اگر رعاياى او حيوانات باشند:«همۀ شما چوپانيد و همگى مسؤول رعيّت خود»؛«زنى به سبب گربه اى كه آن را بسته و بدو غذا نمى دهد و نمى گذارد از گياهان زمين بخورد وارد آتش شده است».

بنابراين قرآن و سنت اساسنامۀ حكومت را وضع كرده اند،ولى اين دو به سيطره و حكومتى كه امّت ملزم به پيروى مطلق از آن باشند توجّهى ندارند،بلكه اين گزينش را به عهدۀ مسؤولانى از امّت گذاشته اند كه اين مسأله براى آنها اهميّت دارد.گويى كه قرآن و سنّت اعلان داشته اند كه امّت در گزينش نظام مورد پسند خود و حكومتى كه خواهان

ص:38


1- -آل عمران159/؛و در كارها با ايشان مشورت كن.
2- -نساء 58؛و چون در ميان مردم به داورى نشينيد به عدل داورى كنيد.
3- -ص26/؛در ميان مردم به حق داورى كن و در پى هواى نفس مرو.
4- -آل عمران159/؛و اگر خشن و سنگدل بودى هر آينه از اطراف تو پراكنده مى شدند.
5- -قلم4/؛ همانا كه تو بر اخلاقى والايى.

آنند آزاد مى باشند.البتّه به شرط آن كه هوى و هوس و اغراض و منافع شخصى عواملى نباشند كه رهبران را به گزينش نظامى وادارند يا موجب نگردند كه متنفّذان براى رسيدن به حكومت بسيج شوند و يا ميان ايشان و عدالت و پاكدامنى و ايثار در منافع شخصى در راه منافع عمومى مانع نشوند.اگر مسلمانان اين شرايط را در هر نظام حكومتى تحقّق يافته ديدند در صورت اخذ اين نظام حكومتى هيچ گناهى بر آنها نخواهد بود زيرا اسلام اجازۀ اعمال زور و فشار را جز در مواردى كه گريزى از آن نيست نمى دهد؛مواردى همچون فتنه و فساد نظامهاى اجتماعى و فقدان امنيّت و حاكميّت وحشت.اين اصول نه تنها از ارزش اسلام نمى كاهند بلكه موجب درخشش آن و بالا بردن منزلت آن در نظر سياستمداران و جامعه شناسان مى شوند.» (1)

اسلامى كه به مسائل كم اهميّت تر توجّه دارد چگونه به مسائل مهمتر و بزرگتر اهميّت نمى دهد.اين مسألۀ بزرگتر و مهمتر همان مسألۀ خلافت يعنى دقيقترين مسأله اى است كه اديان بطور كلّى بدان توجه دارند،چه رسد به اسلام كه دين بزرگ خداست.آيا مى شود اسلام از مسائل مهمتر و بزرگتر چشم بپوشد و به مسائل ساده بپردازد؟

از اين سخنان چنين به دست مى آيد كه پيامبر اين مسأله را فرونگذاشته است و بر اين اساس اعتراض كازانوا در اينكه پيامبر و قرآن از اين مسأله چشم پوشيده اند مضحك است.اگر قانون به احكام خانواده عنايت دارد،توجه قرآن و پيامبر به وضع قوانينى منحصر است كه به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سياست حكومت نيز در قرآن و سنّت از اين توجه محروم نشده است و اين سياست نيز در قرآن و سنّت مورد توجه بسيار قرار گرفته است.آنچه از اين نكته پيداست آن است كه پيامبر اين مسأله را ناديده نگرفته بلكه قوانين و نظامى دقيق و عادلانه بدان بخشيده است.از اينجا استاد غلاب به ذكر اين قواعد مى پردازد و از آنجا كه وى اعتراف دارد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امر خلافت را ناديده نگرفته و توجه لازم را بدان مبذول كرده است،بنابراين بحث را به احتمال دوم منتقل مى كنيم و از اينجا وارد احتمال دوّم مى شويم كه چنين است:

پيامبر نظام معيّنى را وضع كرده است كه امّت را به سوى پيروى و لزوم اجراى آن راهنمايى مى كند.در اين سخن تناقض آشكارى نهفته است،زيرا يك بار ادّعا مى كند،

ص:39


1- -هذا هو الاسلام،ص 118-114.

پيامبر به انگيزۀ پايبندى به عدالت مسألۀ تعيين جانشينى را ناديده مى گيرد و در اين مسأله عاملى است كه پيامبر را از دخالت در آن بازمى دارد،زيرا دخالت در آنچه مربوط به ايشان نبوده صحيح نيست و وظيفۀ پيامبر نمى باشد و بار ديگر ادّعا مى كند كه پيامبر و كلام خدا اين مسأله را ناديده نگرفته اند و توجه بسيارى بدان مبذول داشته اند.پس از ارائه دلايل استاد محمد غلاب به ادّعاى نخست بازخواهيم گشت و از آن سخن خواهيم گفت.گرچه به نظر مى رسد استاد چنان تلاشى در آن به كار بسته كه بايد بگوييم شايستۀ تكريم و بزرگداشت است.گرچه ما با او در اين مسأله اختلاف نظر داريم.او به اينجا مى رسد كه قرآن كريم و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به وضع احكام شورا و عدالت و ميانه روى و پاكدامنى و خوش رويى و نرمخويى و خوش اخلاقى براى سلاطين و حاكمان توجّه بسيارى داشته اند و سپس آيات و دو حديث سابق الذكر را مى آورد ولى به نظر مى رسد كه برخى از آيات به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اختصاص دارد: وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ، وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ، و آن در مقام ستايش از رسول اكرم و اخلاق والايى است كه بدان آراسته مى باشد.اگر شرط كرديم كه حاكم چنان باشد كه آيات قرآنى توصيف كرده اند-كه حق نيز چنين است-شخصى كه امور امّت و حفظ شريعت را به عهده مى گيرد نيز بايد در اخلاق فاضله و تطابق كلمه به كلمه با آيات قرآن به پيامبر اكرم نزديكى داشته باشد: وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ». اين سخن پيامبر:

كلّكم راع و كلّكم مسؤول عن رعيّته،به معناى عام و نهادن مسؤوليت عمومى بر دوش تمامى امّت است كه ابهامى ندارد و نيز حديث منقول از ابو هريره:«زنى به سبب گربه اى به آتش در آمد...»اگر حديث صحيح باشد مهربانى و نيكى را نسبت به هر روح دارى تشويق مى كند و درشتى را در رفتار بيرحمانه كه به هيچ روى با مهربانى دمسازى ندارد ردّ مى كند.گفتگو پيرامون اين ادلّه بسيار آسان است.

اول:اينكه دلايل مذكور دربارۀ مسألۀ جانشينى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه اهميّت بسيار دارد و موضوع سخن است وارد نشده است و دربارۀ آن حكم خاصّى را ثابت نمى كند و شايد به همين سبب برادر محمد غلاب از اينكه شريعت به خلافت اهتمام ورزيده باشد عدول مى كند و مى گويد:«قرآن و سنّت اساسنامۀ حكومت را وضع كرده اند ولى حكومت يا نظامى حكومتى را معين نكرده اند كه امّت ملزم به پيروى از آن باشد،بلكه اين گزينش را به مسؤولانى كه اين مسأله برايشان اهميّت دارد واگذارده اند.»اين خود

ص:40

عدول از نظر اول و به شمار آوردن خلافت از امورى است كه قرآن و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن را واگذاشته اند.

دوم:آياتى كه استاد آورده است: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ؛ ... أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ؛ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ، به فرض آن كه در مقام خليفه و امام حاكم باشد در مقام كيفيّت انتخاب خليفه نيست يا در اين باره نيست كه چه كسى را امّت بايد برگزيند بلكه تنها در بيان مقام اخلاقيى است كه بطور عموم يا خصوص بايد بدان آراسته شد و اگر فرض شود كه در خصوص امام است يا آيات به سوى امام راهنمايى مى كنند،در اين هنگام شيوه اى را تبيين كرده است كه امّت را ملزم مى كند آن را در پيش گيرند و معناى اين سخن آن است كه وجود اين شيوه را به عنوان شاخص استوارى كه اين توصيه ها بدان مربوط مى شوند تبيين كرده است: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ؛ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ.

در آياتى كه ذكر شده دلالت روشنى در اينكه امام كيست وجود ندارد،بلكه در آن رهنمودهايى است نسبت به امورى كه بايد در رفتار و نيز در برخورد با امّت آن را در پيش گرفت و اگر چنين فرض شود كه آن متوجّه حاكم و خليفه است پس در صورتى است كه تعيين حاكم انجام گرفته باشد و بدين جهت سفارشهايى كه تقيّد بدان لازم است در شناخت امام،دليل تلقّى نمى شوند.

سوّم:منظور اين سخن استاد غلاب كه«افراد مسؤولى به اين امر مى پردازند كه اين مسأله به آنها مربوط است»چه كسانى هستند؟آيا فردى شايسته تر از پيامبر وجود دارد كه به اين امر اهتمام داشته باشد؟و آيا كسانى هستند كه اين امر براى آنها مهمّ است؟تا بتوانند نظام و شخص حاكمى را براساس شرايطى كه در پيش مورد استفادۀ استاد غلاب قرار گرفته براى مسلمانان برگزينند،آن هم اگر بشود برحسب موازين علمى از آنها استفاده كرد.

چهارم:سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود آن است كه كدام حاكم عادل به زور يا تحميل نظام اصلح و بازگرداندن زندگى طبيعى به شريانهاى جامعۀ اسلامى به هنگام بروز فتنه يا فساد نظامهاى اجتماعى و فقدان امنيت و حاكميّت وحشت،اقدام و وجود خود را تحميل مى كند و در سخت ترين شرايط و دشوارترين موقعيّتها اين نقش بزرگ را برعهده مى گيرد؟آيا اين نيرو همان امّت خواهد بود-در صورتى كه فرض ما آن است كه فساد در نظامهاى اجتماعى آن رخنه كرده و فتنه و فقدان امنيّت و حاكميّت وحشت

ص:41

انتشار يافته-يا شخص حاكمى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله او را واجب الطاعة دانسته و خداوند متعال او را براى حفظ امّت و شريعت برتر ايشان نصب كرده است؟اين شخص كيست؟ آيا در هر حال بايد تعيينى در كار باشد؟

پنجم:«هرگاه مردم اين شرايط را در هر نظامى تحقّق يافته ديدند گناهى بر ايشان نخواهد بود اگر پيرو آن شوند...».

آيا نتيجۀ اين سخن آن نخواهد بود كه مسلمانان منتظر و چشم به راه چنين شخص آرمانيى باشند كه مى تواند از خودخواهى و خودمحورى و شهوات دورى گزيند و در رفتار و علم از سطح عادى مردم فراتر رود تا او كه فردى برتر است(و مصداق اين شروط سخت است)بتواند اين نظام برتر را تحقق بخشد؟و مادامى كه عرصه كاملا براى عاقلان و زيركان و نيز حادثه جويان و سفيهان باز باشد امّت مرحومه اى كه پيامبر خود و برگزيدگان پاك خاندان خويش و اصحاب مجاهد و نيكوكارش را براى آن قربانى كرد همچنان با ستيزها و غرض ورزيهاى شديد و شهوتها و خودمحوريها در اقيانوس تجربيات تلخ نظامها و سازمان دهندگان آن كه گاه موفق مى شوند و گاه ناكام درگير خواهد بود.

ششم:ضمانت وحدت امّت به هنگام چندپارگى آن و اختلاف خواستها و خودمحورى حاكم چه خواهد بود؟و ضمانت سلامت جهت گيرى امّت به هنگام تاريكى آفاق و انتشار هرج ومرج و شيوع فساد چه خواهد بود؟فسادى كه كار را به آن جا كشاند كه امثال معاويۀ مكّار و خونريز و يزيد بدكار و وليد بى دين و مروان كه راندۀ پيامبر بود و نيز مروان حمار و ديگرانى كه پرده درى مى كردند و سرنوشت امّت را به بازى مى گرفتند و بر منابع امّت استيلا مى يافتند و بى هيچ ابا و احساس گناهى خون ايشان را مى ريختند بر منبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بالا روند.

دهشتناكتر و مصيبت بارتر،توجيهى است كه براى تسلّط اين عدّه بر امّت مى خوانيم تا آنجا كه برخى از علماى محترم براى توجيه اين مسأله شروط مذكور را براى خليفه لازم نمى دانند و خروج بر حاكم فاسق را جايز نمى شمارند،چنان كه غزالى و ديگرانى كه اين فتاوا از ايشان نقل شده چنين كرده اند،و حتى به همين سبب عصمت را براى پيامبران شرط نمى دانند و فسق و عصيان و تمرّد و حتى كفر را براى ايشان جايز مى دانند.

ابن فورك به پيامبرى برگزيده شدن كافر را جايز مى شمارد و غزالى در

ص:42

المنحول فى الاصول مى گويد:«وجه مختار آن است كه قاضى آورده و آن عبارت از اين است كه عقلا عصمت پيامبران واجب نيست،زيرا بنا به ضرورت و ديدگاه عقلى عدم امكان پيامبرى در انسان غير معصوم روشن نيست و نقض كنندۀ مدلول معجزه هم به شمار نمى آيد،زيرا مدلول آن صدق گفتار و نگفتن دروغ چه عمدى و چه سهوى در سخنانى است كه از خداوند نقل مى كند و معناى تنفير باطل است. (1)بنابراين ما جايز مى دانيم كه كافرى از خدا خبر دهد و معجزه نيز او را تأييد كند. (2)

برخى از حشويه گفته اند:

«پيامبر ما نيز چنين بوده است،زيرا خداوند مى فرمايد: وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى» (3).و از نتايج آن چنين است كه در برخى از كتب مسلمانان مى خوانيم:«سخن او را مى شنوى و امرش را فرمان مى برى حتى اگر بر پشت و شكمت زند و مالت را بگيرد».

به نظر اين عدّه خلافت مى تواند با زور و استيلا برقرار شود حتى اگر امير فاسق و جاهل و غير عرب باشد.بر اين پيشوا حدّ شرب خمر جارى نمى شود و به سبب فسق و فجور عزل نمى گردد. (4)

نتيجه اين شد كه در كتب عمومى نصيحت و راهنمايى آدابى را مى خوانيم كه بايد در حق خليفه يا سلطان به جاى آورده شود،نظير آنچه مى آيد.

«يكى از خلفا به مردى دستورى داد و آن مرد در پاسخ گفت:فرمانبرى من در برابر تو از يك جامه بيشتر است و در برابر تو از كفش خوارترم.»و ديگرى مى گويد:«من از دو دست تو در برابرت فرمانبرترم و از كفشت ذليلترم.»اين سخن را حسن بن وهب به محمّد بن عبد الملك زيّات گفته است.

ص:43


1- -تنفير،مقوله اى كلامى است در زمينۀ استدلال به عصمت امام عليه السّلام،با اين توضيح كه اگر امام گناه كند مردم از او متنفر شده و دورى مى گزينند و بنا به نقل غزالى از قاضى معناى تنفير باطل است.يعنى چنين چيزى را قبول ندارد همان طور كه در ادامۀ مطلب مى گويد:پس كافر هم مى تواند معجزه داشته باشد و از خدا خبر دهد-م.
2- -الامامة فى التشريع الاسلامى،محمّد مهدى آصفى،ص 122-121.
3- -ضحى7/؛و تو را گمراه يافت پس هدايتت كرد.
4- -الامامة فى التشريع الاسلامى،ص 122-121.

منصور به مسلم بن قتيبه گفت:نظرت دربارۀ قتل ابو مسلم چيست؟وى پاسخ داد:

لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا (1).منصور گفت:كافى است ابو اميه (2)؛و توصيه هاى ديگرى از اين دست.آخوندهاى دربارى و خدمتكاران و نيازمندان به سلاطين تنها فرمانبرى از ايشان را ضرورى مى شمارند-نه مى توان اعتراضى به آنها كرد و نه حسابى در كار آنهاست-.

ابن خلدون كه عدالت را در امام شرط مى داند در مقدّمۀ خود چنين مى گويد:

«اختلافى در اين نيست كه با فسق اعضا و ارتكاب اعمال ممنوع و نظاير آن عدالت وى منتفى مى شود و در از بين رفتن عدالت با بدعت گذاريهاى اعتقادى اختلاف است.» (3)

بنابراين شروطى كه قبلا ذكر شد كجا رفت و آيا عملا مى توان آنها را به اجرا درآورد؟ و آيا نتيجۀ آن جز فروگذاشته شدن خلافت از سوى پيامبر اكرم است؟و هرگز نشايد كه پيامبر نسبت به اين امر حياتى و حسّاس چنين كند.

بنابراين نتيجه آن خواهد شد كه دكتر احمد امين چنين گويد:

«پيامبر اكرم وفات يافت و جانشينى براى خود برنگزيد و روشن نكرد كه چگونه بايد جانشين او انتخاب شود،بنابراين مسلمانان با سخت ترين و مهمترين مسأله روبرو شدند و شكست و پيروزى زندگى سياسيشان بسته به پيمودن همين راه بود (4)».حتى مى توان گفت شكست و پيروزى زمينه هاى گوناگون حياتى ايشان در زندگى و نه تنها حيات سياسى به خلافت بستگى دارد.دكتر احمد امين در اينجا تصريح مى كند كه مسألۀ خلافت از سوى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ناديده گرفته شده است،اگرچه وى به اهميّت موقعيّت خلافت و وابسته بودن شكست و پيروزى زندگى سياسى مسلمانان بدان،اعتراف دارد، ولى بااين حال پيامبر وفات يافت و جانشينى براى خود برنگزيد و روشن نكرد كه چگونه بايد جانشين او انتخاب شود!!

ص:44


1- -انبياء22/؛ اگر در آسمان و زمين خدايانى جز اللّه مى بودند هر دو تباه مى شدند.
2- -العقد الفريد،ابن عبد ربّه،ج 2،ص 7.
3- -مقدّمۀ ابن خلدون،ص 193.
4- -فجر الاسلام،ص 225.

وجوب تعيين امام

بااين حال،همگان جز اندكى با وجود اختلاف اقوال به وجوب عقلى يا نقلى تعيين امام تصريح مى كنند.ابن خلدون در مقدّمۀ خود مى گويد:

«تعيين امام واجب است و وجوب آن در شرع بنا به اجماع صحابه و تابعان است، زيرا اصحاب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به هنگام وفات ايشان به بيعت با ابو بكر-ر ض-و سپردن كارها به دست او اقدام كردند و در دوران هاى بعد نيز چنين بود و مردم در هيچ عصرى تسليم هرج ومرج نشدند و اين اجماع دليل وجوب تعيين امام قرار گرفت.برخى معتقدند كه مدرك وجوب آن عقل است و اجماعى كه تحقّق يافته براساس حكم عقل بوده است و ضرورت اجتماع بشر وجوب آن را اقتضا مى كند،و زندگى و موجوديت انسان به حالت انفراد محال مى باشد و به سبب برخورد اغراض و مقاصد افراد با يكديگر تنازع نيز از امور اجتناب ناپذير اجتماع است،چنان كه اگر در ميان آنان حاكمى نباشد تا ايشان را از تجاوز به يكديگر منع كند فرجام كار آنان به چنان هرج ومرجى كشيده مى شود كه هلاك بشر و انقراض او را اعلام مى دارد،در صورتى كه حفظ نوع از مقاصد ضرورى شرع است.

اين معنا همان استدلالى است كه حكما دربارۀ وجوب نبوّت در ميان بشر اقامه كرده اند و ما به بطلان آن اشاره كرديم و يادآور شديم كه يكى از مقدّمات اين قضيه مسلّم نيست و آن اين است كه مى گويند بازدارنده (1)تنها بايد شرعى و از جانب خدا باشد و عموم مردم از روى ايمان و اعتقاد بدو گروند و تسليم وى شوند،در صورتى كه گاهى ممكن است حاكم مردم به نيروى قدرت پادشاهى و قهر و غلبۀ خداوندان شوكت پديد آيد هرچند شريعتى در ميان ايشان نباشد،چنان كه در ميان امّتهاى مجوس و ديگر ملّتهايى كه كتاب آسمانى نداشته اند و دعوت صاحب كتابى هم به ايشان نرسيده است اين معنا به ثبوت رسيده است.يا اينكه مى گوييم براى رفع تنازع كافى است كه هر فردى به حرام بودن ستمگرى آگاه شود و به حكم عقل زيان آن را دريابد.پس ادّعاى حكما بر اينكه رفع تنازع تنها از راه وجود شرع در آنجا و تعيين امام در اينجا ممكن است

ص:45


1- -ترجمۀ وازع است به معناى واليى كه مردم را از تحريم شده هاى خدا منع مى كند.مى گويند لا بدّ للنّاس من وزعة-م.

درست نيست،بلكه اين امر همچنان كه از راه تعيين امام صورت مى گيرد ممكن است به وجود رؤسايى از خداوندان قدرت نيز جامۀ عمل پوشد يا اينكه مردم خود از زد و خورد و ستمگرى به يكديگر امتناع ورزند.پس دليل عقلى ايشان كه بر چنين مقدّمه اى استوار است مدعا را ثابت نمى كند.بنابراين مدرك وجوب نصب امام فقط همان شرع است كه به وسيلۀ اجماع اثبات مى شود همان اجماعى كه قبلا گذشت و برخى از مردم بكلّى به عدم وجوب تعيين امام خواه به استناد عقل يا شرع قائل شده اند كه از آن جمله است،اصمّ از معتزله و برخى از خوارج و ديگران پيرو اين عقيده مى باشند.اين گروه برآنند كه واجب فقط اجراى احكام شرعى است،چنان كه هرگاه امّت بر عدالت و اجراى احكام خداى تعالى توافق حاصل كنند نيازى به امام نخواهند داشت و تعيين وى واجب نخواهد بود.و سخن ايشان به دليل اجماع محكوم است.» (1)

چنان كه بعدا خواهيم گفت حكم عقل به ضرورت تعيين خليفه براى كسى كه بحقّ نظر كند پوشيده نيست و مناقشات وى پس از بيان وجوه ضرورت همان گونه كه ديديد استوارى ندارد.از همين جا ضرورت مبرم حكم عقلى در تعيين امام روشن مى شود،و از همين روست كه اصحاب به تعيين خليفه اقدام كردند.انصار مى گفتند خليفه از ميان ما خواهد بود و مهاجران به نزديكى خود با پيامبر احتجاج مى كردند،بنابراين گروهى پيشدستى كردند و گفتند:اميرى از ما و اميرى از شما.بنى هاشم و گروه بسيارى از مسلمانان گفتند:تنها على عليه السّلام كه صاحب وصيت است براى خلافت مناسب مى باشد.

تمامى اين سخنها مبيّن انگيزۀ عقلى ايشان در تعيين خليفه است.

اجتماع مسلمانان در بيعت با ابو بكر امرى ثابت نشده است زيرا آراى امّت در گردهمايى سقيفه و جز آن با يكديگر اختلاف داشت،او نيز همچون ديگرانى كه در اين موضوع قلم زده اند به اين نكته اعتراف دارد.هيچ يك از اين نويسندگان در ضرورت تعيين امام شكّ نكرده اند،زيرا نياز مبرمى بدان احساس مى شود و در حقيقت ضرورتى است كه عقل ميزان نياز شديد به آن را درك مى كند،و با وجود اين اختلافات بر بيعت با ابو بكر اجماع حاصل نشد و مبادرت برخى از صحابه به بيعت با او اجماع به شمار نمى آيد و نمى توان بدان استدلال كرد.

ص:46


1- -مقدّمۀ ابن خلدون،ص 192-191.

ابن خلدون عمل صحابه را حجّت نمى داند،بلكه در مسألۀ خلافت مستند را اجماع مى داند نه حكم عقلى،زيرا اگر در اين مسأله قائل به حكم عقلى باشد در نتيجه به رأى اماميه خواهد رسيد كه امامت را جزء اصول دين به شمار مى آورند و همچون نبوّت تعيين آن را از سوى خداوند سبحان ضرورى مى شمارند زيرا نياز به اين هر دو يكسان است،بنابراين در دفع آن مجبور شده به امورى تن دردهد كه بدان عقيده اى ندارد و موجب آشفتگى عبارات و تناقض سخنان او همچون ادّعاى بى نيازى از امام در صورت توافق امّت در التزام دقيق به دين شده است ولى چنين امرى كى و چگونه حاصل مى شود؟مگر جز اين است كه تنها راه آن چيرگى حاكمى ستمگر از ملوك و سلاطين است چنان كه-همان گونه كه گفتيم-در ميان اقوام مجوس چنين شد.

ناديده گرفتن اهميّت خلافت در چنين ادّعاهايى پوشيده نيست به علاوۀ آن كه واقعيّت زندگى امروز و ديروز مردم چنين چيزى را تكذيب مى كند و علوم جديد روانشناسى و جامعه شناسى چنين ادّعاهايى را صحيح نمى داند.ضمانت حفظ شريعت در صورتى كه عقلا بتوان آن را وانهاد چيست؟اين با آنچه در مقدّمه آن را مورد تأكيد قرار مى دهد تناقض دارد.

حال سخنان او را در ضرورت تعيين حاكم در جامعه و محال بودن بى نيازى از او را كه در پايان كلامش مى آورد مى خوانيم:

«محال است آنها بدون حاكمى كه ايشان را از دست اندازى به حقوق يكديگر بازدارد بتوانند با هرج ومرج به زندگى خود ادامه دهند و به همين سبب به بازدارنده اى نياز دارند كه همان حاكم است. (1)»

آيا اين سخن با امكان بى نيازى مردم از امام در صورت توافق امّت در عمل به دين خود تناقض ندارد و اينكه مسألۀ امامت اگر اجماعى بر آن نباشد دليلى عقلى بر آن نخواهد بود؟بار ديگر سخنانى از او را مى خوانيم كه با امكان عقلى بى نيازى از امام به سبب سامان گرفتن زندگى با چيرگى ملوك و سلاطين كه در ميان اقوام مجوس بوده تناقض دارد.ابن خلدون در معناى خلافت و امامت سخن مى گويد و سپس چنين مى افزايد:

ص:47


1- -مقدّمۀ ابن خلدون،ص 187.

«و هرگاه از سوى خدا به وسيلۀ شارعى بر مردم فرض و واجب گردد آن را سياست دينى مى خوانند و چنين سياستى در زندگى دنيا و آخرت مردم سودمند خواهد بود،زيرا مقصود از آفرينش بشر فقط زندگى دنيوى آنان نبوده كه يكسره باطل و بى فايده است، زيرا غايت آن مرگ و نابودى است و خدا سبحانه و تعالى مى فرمايد: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً (1)،بلكه منظور امور دينى آنان بوده كه به سعادت ايشان در آن منجر مى شود و آن راه خداست،خدايى كه مر او راست آنچه در آسمانها و زمين است.اين است كه شرايع پديد آمد تا در كليۀ احوال از عبادات گرفته تا معاملات و حتى در كشوردارى كه در اجتماع بشرى امرى طبيعى است ايشان را بدان راه وادار و رهبرى كنند.چنان كه امر مملكت دارى را در راه و روش دين جريان دادند تا كارهاى دينى و دنيايى همه زير نظر شرع باشد.پس هر حكومتى كه بر مقتضاى قهر و غلبه و لگام گسيختگى و به كار بردن تعصّبات بدون دليل عمل كند،در نظر شارع ستمگر و متجاوز به شمار مى رود و ناستوده مى باشد،چنان كه حكمت سياسى نيز اين نظر را تأييد مى كند.

آنچه از پادشاه به مقتضاى احكام سياست(بدون مراعات اصول شرع)پديد آيد نيز مذموم است،زيرا در نگريستن به غير از نور خداست: وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ (2)،زيرا شارع به مصالح عموم در امور آخرت كه از نظر ايشان نهان است داناتر مى باشد.تمامى كردارهاى بشر از كشوردارى گرفته تا اعمال ديگر در معاد يكسره به خود ايشان بازمى گردد،چنان كه پيامبر فرموده است:اين كردارهاى شماست كه به شما بازمى گردد،در صورتى كه احكام سياست تنها ناظر به مصالح اين جهان است كه ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند ليكن مقصود شارع صلاح و مصلحت آخرت مردم است.از اين رو برحسب اقتضاى شرايع وادار كردن عموم به پيروى از احكام شرعى در احوال دنيا و آخرت ايشان فرض و واجب است و اين فرمانروايى مخصوص بنيانگذاران و خداوندان شريعت مى باشد و آنها پيامبرانند و كسانى كه جانشين ايشان مى شوند يعنى خلفا.پس از آنچه ياد كرديم معناى خلافت روشن شد و هم معلوم گرديد كه كشوردارى و حكومت طبيعى واداشتن مردم به امور زندگى به مقتضاى غرض و شهوت است و مملكت دارى

ص:48


1- -مؤمنون115/؛ آيا پنداريد كه شما را بيهوده آفريده ايم؟
2- -نور40/؛ كسى كه خدا براى او نورى قرار ندهد ديگر نورى نخواهد داشت.

سياسى واداشتن همگان به مقتضاى نظر عقلى در جلب مصالح دنيوى و دفع مضار آن مى باشد ولى خلافت واداشتن عموم به مقتضاى نظر شرعى در مصالح آن جهان و اين جهان مردم است كه باز به مصالح آن جهان بازمى گردد،زيرا كليۀ احوال دنيا در نظر شارع به اعتبار مصالح آخرت سنجيده مى شود.بنابراين خلافت در حقيقت جانشينى صاحب شريعت به منظور نگهبانى دين و سياست امور دنيوى وابسته به دين است.پس اين معنا را بايد نيك دريافت و آن را در موضوعاتى كه در آينده مى آوريم در نظر گرفت و خدا حكيم داناست.» (1)

آيا مى بينيد چگونه در ضرورت تعيين امام حاكم از سوى خداوند سبحان و پيامبر او دليل شرعى و عقلى اقامه مى كند و گريزى هم از آن نيست!؟

مردم از تعيين و نصب امام و فرمانبرى از او بى نياز نيستند تا اين امام دست ايشان را بگيرد و با ترسيم راه راست و آنچه خداوند از شريعت آسان و محبوب براى ايشان نازل كرده مردم را به سعادت دنيا و آخرت كه خواست خداست برساند.پس وجود امامى كه به عدالت حكم كند ضرورى است تا وحدت مسلمانان را حفظ و به آنچه خداوند نازل كرده حكم كند و اسلام اين دين خدا را بر همۀ اديان غالب كند حتى اگر مشركان را خوش نيايد.

آنچه در پى كلام ابن خلدون مى آيد پيرامون موقعيّت خلافت داراى اين تناقض صريح است.

چكيدۀ سخن آن كه فروگذاشته شدن امر خلافت از سوى پيامبر اكرم به سبب لوازم فاسد مترتّب بر آن بنا به بداهت عقول امر نشدنى است،چنان كه احتمال دوم نيز در نتيجه به همان احتمال نخست بازمى گردد،زيرا معانيى كه قبلا گفته شد از آن اراده شده است.از همين رو بسيارى اوقات در امور مسلمانان توجيه اين هرج ومرج را مى خوانيم و بعد در همين وقت شاهد محكوم كردن آنيم و اين موجب آشفتگى كلام و تناقض سخنان مى شود.در يكى از كتابهاى دكتر صبحى صالح مى خوانيم كه وى خلافت را در فردى كه شرايط مقرر در او جمع باشد صحيح مى داند:«هر كسى را كه مسلمانان گمان به خير او داشته باشند زيانى ندارد كه امور ايشان را به عهده گيرد و زندگى دنيايى آنها را هدايت

ص:49


1- -مقدمۀ ابن خلدون،صص 191-190.

كند». (1)ولى بعدا در ادامۀ سخن اين استثنا را مى آورد و مى گويد:«جز آن كه وقتى به تاريخ برمى گرديم و در فلسفۀ حوادث مطالعه مى كنيم مى بينيم شيوه اى كه خلفا با آن انتخاب شده اند ناخواسته به دلايل شخصى يا قبيله اى كه همچنان رنگ جاهلى داشت سبب استمرار اختلافات مى شد».

«همگان بر ضرورت وجود امام اتّفاق نظر دارند ولى در مورد فردى كه اين صفات عمومى و احكام اسلامى كه در قرآن و حديث آمده اند،در او جمع باشد،با يكديگر اختلاف رأى دارند.انصار مى خواستند كه اين فرد از ميان آنها باشد و دليل آن هم روشن بود،زيرا ايشان ياران و پناه دهندگان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بودند ولى مهاجران عقيده اى جز اين داشتند،زيرا سابقۀ آنها در اسلام بيشتر بود و اما بنى هاشم نيز خود را به خلافت شايسته تر از ديگران مى دانستند.آنها در خلافت حقّى آشكار داشتند،زيرا اگر على عليه السّلام خود پيش مى افتاد و با ابو بكر و عمر رقابت مى كرد،ديگر معقول نبود كسى بر او پيشى گيرد،زيرا او دست پروردۀ رسول خدا و شوهر دختر او يعنى فاطمه عليها السّلام بود.

اين اختلافات در سقيفۀ بنى ساعده تجسّم يافت و حقيقتا شگفت آور بود،در حالى كه هنوز پيامبر به خاك سپرده نشده و على عليه السّلام مشغول تدفين ايشان بود،مسلمانان اختلاف نظر پيدا كنند. (2)»

اين سخنان و امثال آن را از نويسندگان مسلمان بخوان و از خلال آن نظر خود را انتخاب كن.

آيا اين همان هرج ومرج نيست؟حال مثال ديگرى را بخوان كه شهرستانى در ملل و نحل پيرامون اختلافات پى درپى در تاريخ مسلمانان روزگار رسول اكرم و پس از آن مى آورد:

«اختلاف خاص دربارۀ امامت است و بزرگترين اختلاف امت اختلاف پيرامون امامت است،زيرا در اسلام و در همۀ دورانها جز بر سر امامت شمشيرى براساس دين كشيده نشد.خداوند اين امر را در صدر اول اسلام آسان كرد،زيرا مهاجران و انصار اختلاف كردند و انصار چنين گفتند:اميرى از ما و اميرى از شما؛و بر رئيس خود سعد بن

ص:50


1- -النظم الاسلامية نشأتها و تطوّرها،دكتر صبحى صالح،چاپ اول،ص 85.
2- -همان،ص 86-85.

عبادۀ انصارى اتّفاق كردند تا آن كه در همان حال ابو بكر و عمر به سقيفۀ بنى ساعده در رسيدند.عمر گفت:در راه با خود حديث نفس مى كردم و حال كه به سقيفه رسيديم مى خواستم آن را بگويم.ابو بكر گفت:خاموش باش اى عمر!سپس ابو بكر برخاست و خداى را حمد و ثنا گفت و آن گفت كه من با خود آن را مى گفتم،گويى كه از غيب خبر داشت و پذيرفت كه انصار به مشورت بپردازند.من دست خود را دراز كردم و با او بيعت نمودم و مردم نيز با او بيعت كردند و فتنه خاموش شد،جز آن كه بيعت با ابو بكر خطايى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد و بكشيد كسى را كه نظير اين كار را انجام دهد و هر مسلمانى كه بدون مشورت با كسى بيعت كند موجب گمراهى و فريب است و هر دو بايد كشته شوند.» (1)

براساس ملاكهاى عقلى هيچ چيز آشكارتر از نياز امّت به امامى نيست كه دين ايشان را حفظ و سخنشان را بر تقوا وحدت بخشد و آنها را بر هدايت گرد آورد و به جايى كه خداوند سبحان در شريعت استوار و بزرگ خود براى آنها خواسته است،هدايت و رهبرى كند.

ص:51


1- -الملل و النحل،شهرستانى،ج 1،ص 23-22.

فصل 2- گزينش امام

اساس خلافت و تعيين خليفه چيست؟

اشاره

در پايان اين بحث شايد بهتر باشد مهمترين شيوه هايى را يادآور شويم كه لازم است امّت عقلا و نقلا در گزينش امام آن را در پيش گيرد و به دنبال آن نكته هايى را بياوريم كه شايسته است در تمام اين موارد به اختصار مورد بحث قرار گيرد.گفته شده اساس خلافت يا يارى رساندن به پيامبر است يا خويشاوندى يا وراثت يا انتخاب شورا يا تعيين پيشاپيش و يا نصّ.

1-يارى رساندن

انصار به پناه دادن و يارى رساندن و دفاع از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و رضايت حضرتش از ايشان احتجاج مى كردند،و برخى از آنها به مهاجران چنين مى گفتند:اميرى از ما و اميرى از شما؛و در برابر،مهاجران به نزديكى خود با پيامبر و اينكه براساس روايت پيامبر ائمه از قريش خواهد بود استدلال مى كردند.هنگامى كه خبر به امير مؤمنان رسيد فرمود:«آيا با اين سفارش پيامبر با ايشان احتجاج نكرديد كه به نيكوكار آنها نيكى و از بدكارشان گذشت شود...»گفتند:اين سخن چه حجّتى بر آنها خواهد بود؟حضرت فرمود:اگر خلافت در ميان آنها مى بود ديگر سفارشى براى آنها نمى رسيد.»

سپس حضرت فرمود:«قريش چه گفتند؟»پاسخ دادند كه:چنين احتجاج كردند كه قريش درخت پيامبر است.حضرت فرمود:«به درخت احتجاج كردند ولى ميوۀ آن را

ص:52

واگذاشتند.» (1)

2-خويشاوندى

مهاجران چنين استدلال كردند كه ايشان خويشان پيامبرند و پيش از ديگران او را تصديق كرده اند.آنها حجّت ابو بكر در سقيفه را ذكر كردند كه:«ما گروه مهاجران شايسته ترين مردم نسبت به اسلاميم و مردم در اسلام پيروان ما هستند و ما عشيرۀ پيامبر اكرميم.» (2)

اين حجّت مردود است،زيرا امير مؤمنان پيش از همه به پيامبر اكرم ايمان آورد و نزديك ترين كس به او بود.اين سخن تنها جنبۀ جدلى دارد و الاّ حجّت جز اين است.اين سخن از امير مؤمنان رسيده است:«اى شگفتا كه خلافت به صحابى بودن و خويشاوندى باشد!»در اين معنا شعرى رسيده كه چنين است.

اگر با شورا امور ايشان را به دست گرفتى،

چگونه چنين است و حال آنكه مشورت كنندگان حضور نداشتند

و اگر به خويشاوندى با خصم آنها احتجاج كردى

پس جز تو نسبت به پيامبر شايسته تر و نزديك تر است.

چنان كه مى بينيم امام در اينجا تنها از روى جدل احتجاج مى كند و الاّ دليل شرعى و عقلى اين برترى جز عصبيّتى كه اسلام جنگى بى امان عليه آن داشته چه مى تواند باشد؟ مسأله يا به سبب توصيه هايى است كه به ايشان رسيده كه در اين صورت لازمۀ آن اين خواهد بود كه بدان عمل شود و با آن مخالفت نشود و يا مسأله از سوى شركت كنندگان در شورا استنباط شده كه در اين صورت ديگر سند شرعى نخواهد داشت و بنابراين دلايل مذكور به تعبير فنّى به تحليل صغرا و كبرا مى رود.مگر آن كه اساس روايتى باشد كه ذكر شده:«ائمّه از قريش هستند»كه در اين صورت عمل براساس سندى شرعى خواهد بود ولى اين به تنهايى امام را مشخّص نمى كند و براى تعيين بايد دليلى باشد كه آن را اثبات كند.بنابراين ضرورى است با تعيين امام شريعت حفظ شود و نظام باقى

ص:53


1- -نهج البلاغه،ص 116.
2- -الامة و السياسة،ابن قتيبه،ص 6.

بماند و شايد به همين دليل يا دلايل ديگر خليفۀ دوم چنين مى گويد:

«مى خواستم سخنى بگويم،زيرا با خود حديث نفس داشتم.ابو بكر گفت:رها كن اى عمر!پس هر آنچه را من حديث نفس مى كردم كلمه به كلمه گفت.» (1)

چنان كه گفتيم شهرستانى بيعت با ابو بكر را خطا مى داند و در صورتى كه امّت نظير آن عمل كند دستور به قتل بيعت شونده و بيعت دهنده صادر مى كند.اخبار بسيارى در دست است كه دو خليفۀ اول به مناسبتهاى فراوان استعفا داده اند.

3-وراثت

اين اشتباه است كه امامت را در شيعه به وراثت نسبت داد.نظر شيعه در ميان اين نظرها روشن است.شيعه امامت را از امور الهى مى داند كه ناگزير بايد خداوند او را برگزيند و شخص او را پيامبر اكرم براى امّت تعيين مى كند:«خداوند مى داند رسالت خود را كجا قرار دهد».بسيارى از نويسندگانى كه در شيوۀ تعيين خليفه در ميان اماميه قائل به وراثت هستند دچار اشتباه شده اند.بدين سبب سخنان عمر ابو نصر را پيرامون فتنه ها و انقلابها و اختلافات داخلى مى آوريم:

«دليلى اين همه انقلابهاى داخلى مسألۀ خلافت بوده است و اينكه آيا خلافت براساس انتخاب است يا وراثت؟طرفداران نظر اول خوارج و برخى از اصحاب و شمار بسيارى از مسلمانان مى باشند،و طرفداران نظر دوم شيعيان يعنى طرفداران امير مؤمنان و خاندان او هستند،كسانى كه قائل به امامت على عليه السّلام و فرزندان اويند و امامت را بخشى از ايمان مى دانند كه نمى توان اختيار آن را به جمهور مسلمانان واگذار كرد.» (2)

آنچه توجه شما را بدان جلب مى كنيم اين است كه امامت همان گونه كه دربارۀ شيعه گفته شد بخشى از ايمان و منحصر به فرزندان على عليه السّلام است ولى نه به سبب وراثت بلكه به سبب نصّى كه از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رسيده كه پس از على عليه السّلام حسن عليه السّلام امام است و پس از او حسين عليه السّلام و سپس على بن الحسين عليه السّلام و به همين ترتيب...و اساسا وراثت هيچ دخالتى ندارد،اگرچه توارث مزايا و آثار خود را در وارث دارد.همچنان كه ديديم

ص:54


1- -الخوارج فى الاسلام،عمر ابو النصر،ص 10-9.
2- -العقد الفريد،ابن عبد ربّه،چاپ دوم،ج 4،ص 258.

فرزندان على عليه السّلام در مواضعى كه قهرمانان عقب مى نشستند و قدمها مى لرزيد و خواب بزرگان پريشان مى شد بيش از همه پايدارى ورزيدند و اخلاص نشان دادند و بارزترين آنها در شجاعت و علم و حكمت و برخوردار از مزاياى منحصر به فرد بودند و به همين سبب خداوند براى حفظ دين و حمل رسالت خود ايشان را برگزيد و گزينش خدا-كه بزرگ است خواست خدا-از روى ترس و گزاف نبوده بلكه از روى علم او به اصلح و افضل بوده همان گونه كه در جاى خود اين مطلب به اثبات رسيده است.چنان كه از اهل بيت نصوص بسيارى بدين مضمون رسيده:«ميان ما و خدا خويشاونديى نيست»و چنان كه در حديث مشهور قدسى آمده است كه:«كسى كه مرا اطاعت كند به بهشتش وارد كنم حتى اگر برده اى حبشى باشد و كسى كه از من سرپيچد به دوزخش افكنم حتى اگر سيدى قرشى باشد.»

نكتۀ مهم اينكه ملاك در امامت وراثت نيست،چرا كه على بن الحسين عليه السّلام پس از پدر خود،امام شد در حالى كه عمويش محمّد،حيات داشت.و نيز ساير ائمّه از ميان فرزندان خود كسى را به امامت برمى گزيدند كه خداوند او را برگزيده و پيامبر اكرم او را تعيين كرده باشد؛زيرا براى حمل رسالت و بر دوش گرفتن بار امامت شايسته بود.

اين پيمان الهى است كه پروردگار امامت را از ميان بندگانش به هر كس كه صدقش را آزموده و به اخلاصش آگاهى يافته و عصمت و درستى بدو بخشيده باشد مى دهد.پس شيعه آن چنان كه عمر ابو نصر گفته قائل به وراثت نيست. (1)

از امانتدارى است كه اين عدّه ميان اين نص كه شيعه بدان معتقد است:«هنگامى كه خداوند و رسول او امرى را براى زن يا مرد مؤمنى بخواهند ديگر آنها در امر خود اختيارى نخواهند داشت»و وراثت و نيز اينكه اهل عصمت يكى پس از ديگرى خلافت را به ارث مى برند تفاوت بگذارند.

تفاوت روشنى است ميان اينكه گفته شود تو و سپس وارث تو سرپرست هستيد يا اينكه گفته شود سرپرست،همان فرد صالحتر است و آن فرد،تو و فلان فرزند توست.

شيعه همان طور كه قائل به وراثت نيست به خويشاوندى نيز به عنوان عامل امامت اعتقادى ندارد حتى اگر تنها يك فرد خويشاوند پيامبر باشد.

ص:55


1- -همانند محمّد خضرى،در كتاب محاضرات فى تاريخ الامم الاسلامية،الدولة العبّاسية،ج 1،ص 18.
4-شورا

آنها همچنين به شورا احتجاج مى كردند.زمخشرى نقل مى كند:«نيز اين سخن آنها كه پيامبر اكرم و عمر بن خطاب(ر ض)خلافت را به شورا واگذاشتند.» (1)

قبلا احتجاجات كسانى كه حديث از آنها نقل شد به نظير چنين آياتى ذكر شد:

وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ... (2)، وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ (3).

در صغرا و كبراى اين سخن مناقشه است.يعنى آيا حجّتى وجود دارد؟و اگر چنين باشد آيا به خلافت رسيدن خلفا به موجب اين حجّت تحميلى است؟اما در مورد اول، آيه اى كه از جملۀ آن است: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ، به مناسبتى نازل شده كه در آن انصار به سبب اين صفت مورد ستايش قرار گرفته اند،صفتى كه با خصايص ديگرى كه شگفتى به نمايش مى گذارد نظرها را جلب مى كند و قلبها را به سوى خود مى كشد و عقول مدرك و فطرتهاى سليم را به سوى واقعيّت زيبا و مشوّقش مى كشاند.قرآن كريم مى فرمايد:

وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ، وَ الَّذِينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ، وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللّهِ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمِينَ». (4)

اين آيات مباركه تا پايان نمونه اى والا عرضه مى كند تا الگو باشد و قاعدۀ جرى تصحيح كنندۀ انطباق آن با مفهوم وسيعش بر هر كسى است كه اين ويژگيها را دربر داشته

ص:56


1- -الكشاف،ج 3،ص 407،در تفسير سورۀ شورى.
2- -آل عمران159/؛ در امور با ايشان مشورت كن.
3- -شورى38/؛ امور ايشان بر پايۀ شوراست.
4- -شورى37/ تا 40؛و آن كسان كه از گناهان بزرگ و زشتيها اجتناب مى كنند و چون در خشم شوند خطاها را مى بخشايند.و آنان كه دعوت پروردگارشان را پاسخ مى گويند و نماز مى گزارند و كارشان بر پايۀ مشورت با يكديگر است و از آنچه به آنها روزى داده ايم انفاق مى كنند.و آنان كه چون ستمى به آنها رسد انتقام مى گيرند.جزاى هر بدى بديى است همانند آن.پس كسى كه عفو كند و آشتى ورزد مزدش با خداست،زيرا او ستمكاران را دوست ندارد.

باشد،اگرچه در عصر رسالت نباشد.حمل اين آيات به خصوص مشورت امّت در تعيين امام براى خود وجهى ندارد و تعميم آن براى شامل شدن اين مورد نيز دليل و حجّتى ندارد زيرا اگر فرض شود امامت از سوى رسول خدا واگذاشته شود در اين صورت امام با بيعت و عقد ميان او و امّت تعيين مى شود ولى چنين چيزى مقدور نيست زيرا چگونه امّت اتّفاق نظر حاصل مى كند در حالى كه در مورد يك شخص نظر واحدى ندارند و فاقد عصمت اند.

اختصاص دادن بخشى از مردم به انجام اين فهم نيز فاقد هرگونه دليلى است و بحث آن را در پيش آورديم.حتى مى توان گفت رأى مردم يك شهر هم به آسانى بر يك نفر از اهل آن شهر يا جز آن تعلّق نمى گيرد.چه رسد به آن كه مردم سرزمينهاى اسلامى بر يك شخص اتّفاق نظر يابند تا برايشان امير باشد و امر خود را در ميان آنان به اجرا درآورد و ايشان در هر حال از او فرمان برند.چنين چيزى جز با زور و فشار تحقّق نمى يابد.

مفهوم چنين امرى آن است كه امّت امور خود را به كسى واگذارد كه از خطا و لغزش او در امان نباشد،بويژه آن كه عصمت در ميان مدّعيان شورا شرط نيست؛بنابراين دليلى بر آن نيست كه شورا به عنوان نظامى مطرح باشد كه شيوۀ گزينش خليفه در قانون اسلامى به شمار آيد گرچه تنها وجود شك در عدم صحّت استدلال بدان كافى است، زيرا اگر شك به دليلى راه يافت ديگر نمى توان بدان استدلال كرد و آنچه قطعى است محال بودن اتّفاق نظر مردم در مشورت پيرامون مسألۀ خلافت است:«به جان خودم سوگند اگر امامت منعقد نمى شد،مگر با حضور همۀ مردم ديگر راهى براى آن نبود.»

محدود كردن مشورت به تعداد معيّنى نه تنها موجب كينه و حسادت است بلكه سندى ندارد كه آن را توجيه كند.بعلاوه آنچه از مراجعه به كتب تفسير پيداست بيش از اين نيست كه مشورت ميان مسلمانان از امورى است كه خداوند اهل آن را ستوده زيرا اين،اخلاق نيكى است تا بدين ترتيب رئيس با زيردستان خود مشورت كند و در برابر نظر آنها استبداد رأى نداشته باشد؛اين معنا در امورى است كه به رفتار امير اختصاص دارد و ربطى به شيوۀ گزينش و انتخاب او به عنوان رئيس يا امام ندارد.

مفسّران براى: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ، چهار وجه ذكر كرده اند،با آگاهى از اينكه پيامبر در همۀ امورش مشورت نمى كرد بلكه تنها در امورى مشورت مى كرد كه نه وحيى در خصوص آن نازل شده و نه نصّى در مورد آن وجود دارد.برخى از كتب تفسير،اين را

ص:57

دليل اخلاق والاى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت به مردم خود دانسته اند.مختصر اين وجوه حاكى از آن است كه اين رفتار پيامبر بدين دلايل بوده است:

1-براى خشنود كردن مردم و تأليف قلوب آنها،بويژه آن كه براى برخى از رؤساى عرب گران بود كه بدون نظر آنها در موردى تصميم قطعى گرفته شود لذا براى برآوردن خواست آنها و جذب آنها با التزام به عدم منافات با وحى الهى پيامبر چنين رفتار مى كرد.

2-در اين كار الگويى بود كه رؤساى اقوام از آن پيروى مى كردند و ديگر در اين كار خوارى و نقصى نمى ديدند و در اين كار الگويى والا بود تا از زياده روى فرمانروايان بكاهد و از نخوتشان دست بكشند،زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه سيد كاينات و حامى شرع شريف بود با مردم خود اين چنين رفتار مى كرد.

3-هر دو وجه با هم.

4-اين كار به سبب جدا كردن خيرخواه از بدخواه در اظهارنظر و آشكار كردن نيّت او صورت مى گرفت.مانعى ندارد كه همۀ اين دلايل مورد نظر بوده است ولى اين بدان معنا نيست كه امّت براى گزينش امام و خليفۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله از ميان خود اجتماع كنند بلكه شباهت بيشتر آن به قاعده اى تربيتى از تعاليم اسلامى و نظير آن است اين سخن:«قومى با يكديگر مشورت نكردند مگر آن كه به بهترين چيزى كه در ميانشان است دست يافتند» (1)و نيز آنچه در نهج البلاغه از پيشواى معلّمان رسيده است كه:«هر كس با عاقلان مشورت كند در عقل ايشان شريك شده است...».اين از نظر كبرا امّا از نظر صغرا بسيارى اوقات مى خوانيم كه مسلمانان بر بيعت اجماع كردند يا سخن از شورا و انتخاب و نظاير آن مى شنويم،ولى اگر به كتب تاريخ اسلام از صدر اول آن بنگريم و سپس مسير طولانى آن را پى گيريم آيا در ميان همۀ خلفا حتى يك خليفه را مى بينيم كه شرايط در او كامل شده باشد؟

گزينش ابو بكر-خليفۀ اوّل-در سقيفه صورت گرفت و اگر در نشست سقيفه،انصار را كه به اتّفاق شيعه و سنى حقى ندارند استثنا كنيم جز سه شيخ از مهاجران حضور نداشتند(ابو بكر،عمر و ابو عبيدة بن جراح).آيا اساسا انتخاب و نظرخواهى يا شيوه هاى ديگرى كه در كتب استدلالى يا كتبى كه خلافت خلفا را توجيه مى كنند صورت گرفت و

ص:58


1- -التبيان،شيخ طوسى،جلد نهم،چاپ نجف،ص 168.

اگر چنين است چه مفهومى دارد انتقال خلافت از سوى ابو بكر به عمر و آيا اين نيز به همان شيوه صورت پذيرفت؟

«بيعت با ابو بكر براى خلافت،نخستين فتنه يا خطايى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد و مقدّمات نخستين آن همچون نتايجش ويژگيى سياسى داشت كه در گزينش شخصى در برابر شخصى براى خلافت خلاصه مى شد ولى آنچه پس از سقيفۀ بنى ساعده در دوران خود ابو بكر رخ داد همگى داراى اين ويژگى سياسى يا تعصّب موروثى نبود.» (1)

اگر چنين است پس مفهوم انتقال خلافت از سوى ابو بكر به عمر چيست؟و آيا اين نيز با همان شيوه صورت پذيرفت،با در نظر گرفتن اينكه خليفۀ دوم بيعت با ابو بكر را خطا مى دانست و خود ابو بكر در زمان حياتش مى خواست از خلافت كناره بگيرد؟پس چگونه عمر اين را براى خود مى پسندد در حالى كه به عدم صحّت روشى كه بدان انتخاب شده تصريح دارد؟و آن را رخنه و شكافى مى داند كه مسؤوليتش با خليفه و بيعت كنندگان با اوست و اگر چنين چيزى بعدا رخ داد بيعت دهنده و بيعت شونده«بايد كشته شوند.»در اينجا پرسش كننده مى تواند از اين حكم سؤال كند كه اگر اين سخن بيان حكم شرعى يا نظرى شخصى است كه قانون مى باشد،چه از نزد خود دستور به قتل مى دهد و اگر آن،حكمى شرعى يا قانونى از نزد خود است او را نيز همچون ديگران ملزم خواهد كرد.در روش تعيين خليفه پس از او كه شورا ناميده مى شود ترجيح كفّۀ مخالفت از سوى عبد الرحمان بن عوف در صورت پيش آمدن نزاع،تعيين كننده بود زيرا عثمان به خلافت عشق مى ورزيد و سعد از كسانى بود كه به عدم تمايل نسبت به على عليه السّلام،قاتل پدر و گروهى از برادرانش در جنگ بدر شهرت داشت و عبد الرحمان داماد عثمان بود،زيرا با خواهر عثمان ازدواج كرده بود و او به تنهايى به همراه اين دو نفر كافى بودند كه مانع از رسيدن خلافت به على عليه السّلام باشند-چنان كه در عمل نيز چنين شد-.

«عمر هم راه خود را پيمود و امر خلافت را در جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آنها گمان كرد،پس بارخدايا از تو يارى مى طلبم براى شورايى كه تشكيل شد و مشورتى

ص:59


1- -النظم الاسلامية،نشأتها و تطوّرها،ص 87.

كه كردند.مرا با ابو بكر مساوى دانسته دربارۀ من شك و ترديد روا داشتند تا جايى كه امروز با اين اشخاص هم رديف شده ام و ليكن در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم،پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى با عثمان از من اعراض كرد و همچنين دو نفر ديگر كه زشت و ناپسند است نام ايشان برده شود.» (1)

از اين گذشته آيا گمان مى كنيد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امّت و دين خود را در معرض نابودى و تباهى قرار مى دهد.«به تحقيق مشكلات جديدى ظهور كرده كه بزرگترين عامل آن همان شورايى است كه خداوند آن را از اوصاف مؤمنان دانسته است و بديشان آموخته كه خود را بدان بيارايند و بدانند كه مى تواند بزرگترين ضربه براى آنها و امّتشان باشد.

شورا همچون سلاحى دو لبه نظير سرنيزه است كه اگر بد به كار گرفته شود اخلاق و وجدان را به تباهى مى كشد.

«فتنۀ بزرگ دوران عثمان به شيوۀ گزينش او باز مى گردد.شيوۀ شورايى در را به روى صاحبان آراى آزاد گشود حتى اگر مى خواستند با شورا كشمكش و جدايى پديد آورند.

اگر دقت كنيم مى بينيم كه ابو بكر با شبه اجماع انتخاب شد و عمر با نص و گرفتن بيعت ابو بكر به خلافت رسيد ولى عثمان نه با اجماع و نه شبه اجماع و نه انتخاب خليفه به خلافت دست يافت.او نه همچون على عليه السّلام در ميان مردم به علم شهرت داشت و نه همچون عمر به دورانديشى و نه همچون ابو بكر به سياستمدارى بلكه تنها عاملى كه او را در رسيدن به خلافت يارى رساند اموى و قريشى بودن او بود.» (2)

مهمّ ارائۀ امورى نيست كه از ميان رفته چه،شايد موجب برانگيختن پاره اى مسائل گردد،بلكه طبيعت استدلال بدين جا منجر شد چنان كه برخى از برادران اهل سنّت كه در اين باره تحقيق كرده اند به صحّت اين نكات و جز آن اعتراف دارند،همان گونه كه تصريحات دكتر صالح و ديگران را خوانديم ولى مجالى براى طرح همۀ آنها نيست و طرح دوبارۀ آن اهميّتى هم ندارد،زيرا تنها چيزى كه در اين بحث مورد نظر است آوردن دليل پيرامون مسائلى است كه مقصود ما مى باشد.

ص:60


1- -نهج البلاغه،ص 35.
2- -النظم الاسلامية نشأتها و تطوّرها،ص 90-89.

اين بوده است وضع ما در بهترين دوران چه رسد به هنگامى كه به دوران امويان و عباسيان و پس از آن برسيم،دورانى كه موجب شده بسيارى از خاورشناسان در ترسيم سيماى واقعى مسلمانان راه مبارزه و بى ادبى را در پيش بگيرند و در بدنام كردن اسلام و مسلمانان بكوشند.

فروگذاشتن بحث در اين موضوع موجب شده بسيارى از خاورشناسان نظير مكدونالد قائل به اين سخن باشند كه:«اساسا ممكن نيست امامى حاكم قانونى به مفهومى كه امروز مى شناسيم باشد»؛و نيز توماس آرنولد كه مى گويد:«خلافتى كه به رسميت شناخته مى شود در حقيقت گونه اى حكومت خودكامه و ستمكار است كه حاكم آن از قدرتى مطلق و نامحدود برخوردار است و از رعيّت مى خواهد كه بدون هيچ گونه ترديدى از او فرمان برند.»

اين عدّه اين سخن پيامبرى را كه سيد مخلوقات است و وحى بدو مى رسد و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد فراموش كرده اند يا خود را به فراموشى مى زنند:«اى مردم!مرا راهنمايى كنيد»و نيز اين سخن عمر خطاب به يكى از واليان خود يعنى ابو موسى اشعرى:«اى ابو موسى!تو نيز يكى از مردمى جز آن كه خداوند بار تو را سنگين تر قرار داده است»،و اين سخن او به مردم:«به خدا سوگند من سلطان يا جبّارى نيستم كه شما را به بردگى بگيرم و من همانند يكى از شما هستم و به مثابه همان سرپرست يتيمى هستم كه مسؤوليت او و مالش با وى است.»

اگر در پاره اى دورانها به اين اصول رفتار نمى شده تقصير آن متوجّه شريعت اسلامى نيست،بل گناه حاكمانى است كه امّت اسلامى به سبب آنها مصيبتها ديد و هم ايشان عامل عقب ماندگى و اساس فتنۀ امّت بودند و همچون موريانه اى بودند كه به پيكرۀ امّت راه يافت تا آن را به فساد كشاند و مسلمانان را به خوارى كشيد و چنان تلخيى را از پستى و عقب ماندگى بدانها چشاند كه هنوز هم از آن رنج مى برند؛«امّا اسلام با اصول والا و احكام حكيمانه و جاودان خود از اين گونه امور مبرّاست.» (1)

ص:61


1- -الاسلام و الشورى،استاد جلال محمّد المنجى،چاپ المجلس الاعلى للشؤون الاسلاميه قاهره، ص 11-10.

خليفه و تعيين او از سوى خدا

اگر تنها امر موجودى كه به بيان آن پرداختيم ترديد در صحّت شيوه هايى باشد كه براساس احتمالات گذشته دنبال مى شد هر آينه ايمان به امامت على عليه السّلام ضرورت مى يابد،اگرچه دلايل آن از حدّ و حصر بيرون است،زيرا احتمال فروگذاشته شدن خلافت از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله باطل است و وضع خلافت در قانون بزرگ خداوندى در نظامى معيّن جزء دلايل نبوده است و هر آنچه در اين زمينه ذكر شده در نتيجه به فروگذاشتن و تباهى منجر مى شود،بنابراين آنچه شيعه از ضرورت تعيين امام كه همان على عليه السّلام و سپس عترت پاك اوست،پذيرفته،الزامى مى شود.

1-اگر مدّعيى جز ابن خلدون و جماعتى كه معتقدند پيامبر اكرم ابو بكر را به امامت نماز برگزيد ادّعا نكند كه حضرتش خليفه اى جز على عليه السّلام تعيين كرده است،پس چگونه ما ابو بكر را براى دنيامان نگزينيم،پس ازآن كه پيامبر او را امامى براى دين ما برگزيده است؟گفتگو در اصل سند و متن اين حديث بسيار است اگرچه قياس ناقص و ناتمام است همان گونه كه دكتر صبحى صالح (1)مى گويد.

2-آنچه ابن حزم ادّعا مى كند مبنى بر آن كه پيامبر ابو بكر را به عنوان خليفۀ مسلمانان برگزيده مورد قبول شيعه و اهل سنّت نيست زيرا چنين چيزى ثابت نشده و ابو بكر هم آن را براى خود ادّعا نكرده است.

تنها ادّعاى ابن حزم نه امرى را تصحيح مى كند و نه حقى را تثبيت و شايد استناد او به همان مسألۀ نماز كه قبلا ذكر كرديم باشد،زيرا او شورا و شيوه هاى ديگر را بجز سفارش قبلى به بعدى صحيح نمى داند.

بدين ترتيب او با شيعه در تعيين خليفه و ناممكن بودن فروگذاشتن آن و رها كردن مسلمانان بدون سرپرستى كه امور ايشان را اداره كند اتّفاق نظر دارد.

ابن حزم هنگام بيان عقد امامت و ابطال شورا در كتاب خود الفصل 130/4،چنين مى گويد:

«مردم شام چنين چيزى را براى خود ادّعا مى كردند و همين موجب شد كه با مروان و پسر او عبد الملك بيعت كنند و بدين ترتيب ريختن خون اهل اسلام را روا شمردند.خود

ص:62


1- -النظم الاسلامية نشأتها و تطوّرها،ص 850-84.

ابن حزم مى گويد:اين سخن فاسدى است كه حجّتى براى گويندگان آن نيست.هر سخنى در دين كه دليلى از قرآن و سنّت پيامبر اكرم يا اجماع يقينى امّت نداشته باشد،اين سخن بيقين باطل است.خداوند سبحان مى فرمايد»: قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1).اين صحيح است كه هر كس برهانى بر صحّت سخنش نداشته باشد صادق نيست و سخنش از اعتبار ساقط است...سپس ابن حزم در همان صفحه شورايى را كه عمر قرار داد باطل مى كند و مى گويد:«عمل عمر بدون موافقت با قرآن يا سنّت امّت را ملزم نمى كند و عمر همچون ساير صحابه است و نبايد پيروى از او را در برابر ديگر صحابه واجب و لازم بدانيم. (2)»

آنچه ابن حزم در اين سخن آورده ضرورت نصب امام براى سامان يافتن امور مسلمانان و دورى آنان از مهلكه هايى است كه وحدت كلمۀ آنها و اجتماعشان را بر هدايت و صلاح از ميان مى برد.

بدين ترتيب ابن حزم با شيعه در پذيرش احتمال سوم همداستان است،احتمالى كه بحث آن را به اينجا احاله كرديم و آن عبارت است از اينكه:«پيامبر كسى را تعيين فرموده كه پس از او امور را اداره كند»و اين همان احتمال سوّمى است كه بايد بدان ملتزم بود.هرچند نظر ابن حزم نيز در نتيجه به فروگذاشتن امام مى رسد،زيرا او عصمت را در امام شرط نمى داند و همچون شيعه از عنايت خاص پيامبر به اين امر سخنى به ميان نمى آورد و اينكه پيامبر چيزى در ميان آنها باقى گذاشته كه اگر به آن دو چنگ زنند هرگز پس از حضرتش گمراه نمى شوند و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آن كه بر سر حوض كوثر بر حضرتش وارد شوند،زيرا صحيح نيست حضرت امّتى را كه با او پيمان بسته و در راهش ايثار كرده بدون والى و سرپرست رها كند؛سرپرستى كه دين بزرگ او را پاس دارد و امّت را نگاهبان باشد و آن را در برابر دشمنان در كمين نشسته حفظ كند و آن را به جايى رهنمون شود كه آنچه را خدا براى وى ترسيم كرده تحقّق بخشد؛امورى همچون شيوه و نظامى كه آنها را به سعادت دنيا و آخرت برساند و نيز فراهم آوردن كرامتى كه خدا براى اين امّت مى خواهد و به حفظ آن كرامت به سبب زنده نگاه داشتن

ص:63


1- -بقره111/؛ بگو برهان خودتان را بياوريد اگر راستگوييد.
2- -الامامة الكبرى و الخلافة العظمى،سيد محمد حسن قزوينى حائرى،ص 395.

امرش و بزرگداشت ياد باعظمت خود دستور داده است.

امامت همچون نبوّت تعيينى از سوى خدا

امام بايد از سوى خدا و زبان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نصّى داشته باشد،زيرا تعيين او ضرورتى است كه طبيعت جايگاه والاى او كه تنها خدا مى تواند آن را بشناسد اقتضا مى كند.چشم پوشى از چنين نصّى به معناى تسليم در برابر تباهى است زيرا هم چشمى و رقابت در ميان بنى بشر از امورى است كه به هرج ومرج و پيروى از شهوات و سپس نابودى شريعت مى انجامد و امّت و شريعت نمى توانند تسليم تباهى و از ميان بردن هدفى شوند كه پيامبران براى آن ايثار كرده اند و خداوند تبارك و تعالى بندگانش را به سوى آن فراخوانده است.

اين سخن كه گفته مى شود كتاب و سنّت براى شناخت دينمان كافى است و هيچ نيازى به امامى نيست كه از سوى خدا تعيين شود حتى اگر بر امّت واجب باشد كه امامى را براى خود برگزيند،هيچ گونه وجهى ندارد به علاوۀ آن كه واقعيّت زندگى امّت گواه نياز مبرم آن به كسى است كه امور آن را بگرداند و مسائل مختلفى را كه هوسها و شهوات آن را از دين دور كرده اند اصلاح كند و از همين رو به كسى نيازمند است كه در پرتو كتاب و سنّت امور آن را سامان دهد و با شخصيّت بزرگوار و رفتار بدون نقص خود الگويى براى ايشان ترسيم كند و اينكه در نفس پاك خود آمادگى پرداختن به اين وظايف را داشته باشد و چنين كسى جز از سوى خدا و تعيين او شناخته نمى شود تا در ميان امّت، آشفتگى و چندپارگى ايجاد نشود،چنان كه چنين شد روزى كه به پيشگاه خداوند شتافت و از سوى خود امامى را برگزيد،اما امر امامت به جاى سپرده شدن به خالق تبارك و تعالى به خلق سپرده شد.

بتحقيق ثابت شده است كه هرچه در آن لطف باشد به مقام بارى تعالى سزاوارتر است و هرچه چنين باشد كه بندگان را به طاعت نزديك تر و از معصيت دورتر سازد همان لطف از جانب مولاست و كمال بزرگداشت او اين است كه به ضرورت اين امر و واقع شدن آن از مقام بارى تعالى ايمان آوريم.

ميان آنچه در شأن مولاست و آنچه به بندگان بازمى گردد درهم آميختن است اگر گفته شود:اگر امام غائب باشد لطف تحقّق نيافته است.پس لطف مقتضى آن است كه امام

ص:64

سوى خداوند سبحان تعيين شود.اما در پيروى يا خروج مردم بر اين امام،اين بندگان هستند كه مسؤول آن بوده و بر آن مؤاخذه مى شوند.

اگرچه وجود امام لطف و تصرّف او نيز لطف ديگرى است ولى غيبت او نيز همچون پنهان شدن پيامبران به هنگام ضرورت است،همانند مخفى شدن موسى از مردم خود و پنهان شدن حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله در شعب ابو طالب و كوه ثور كه مانع از آن نيست وجود او لطفى براى بشر باشد اگرچه آدميان از اطاعت او سرباز زنند و مرتكب گناه شوند.به هر حال خداوند تبارك و تعالى لطف را براى بشر ارزانى داشته اگرچه با او مخالفت ورزند و با سوء انتخابشان از او سركشى كنند: لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ،فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» (1)

شايد در اينجا شايان ذكر باشد كه روشن كنيم مقصود معتقدان به وجوب لطف در خداوند سبحان بيان حقيقت چيزى است كه از لطف و رحمت و احسان او نسبت به بندگان فهميده مى شود،زيرا خداوند رحمت را بر خود واجب گردانيده و بدون ترديد نقض غرض رسالت است اگر آنچه بقاى رسالت بدان تكيه دارد ترك شود.

هر آنچه به هدف اصلى تعلّق داشته باشد بايد به كاملترين شكل تحقّق يابد و از همين رو از اشكالاتى كه پيرامون اين نكته مطرح مى باشد آن است كه بى ادبى است اگر گفته شود:بر خداوند جلّ و علا واجب است.كسى كه در سخنان معتقدان به اين وجوب تدبّر كند در كمال ادب و بزرگداشت خداوند سبحان آن را مى بيند،زيرا آنها امرى را به خداوند نسبت مى دهند كه مقتضى رأفت و رحمت نسبت به بندگان است كه آن را بر خود ضرورى دانسته: كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ (2).

اين سخن جز تنزيه ذات مقدّس مفهومى ندارد و وصف او با عباراتى است كه مناسب عظمت اوست-بزرگ است عظمت او-.آنها از وجوب بر خدا مقصودى ندارند

ص:65


1- -بقره256/؛ در دين هيچ اجبارى نيست.هدايت از گمراهى مشخص شده است.پس هر كس كه به بت كفر ورزد و به خداى ايمان آورد به چنان رشتۀ استوارى چنگ زده كه گسستنش نباشد و خدا شنوا و داناست.
2- -انعام12/؛ رحمت را بر خود واجب گردانيده است.

جز ستايش خود خداوند سبحان از خود و ذكر آنچه شايستۀ اوست،اعمّ از الطاف كامل و نعمتهاى تامّ و احسان فراوان و فضيلت و اعمال نيكى كه نسبت به بندگان نيازمندش تا ابد انقطاعى نخواهد داشت.

كلمات محدودند و در حدّى به پايان مى رسند ولى لطف و كرم و احسان خداوندى را حدّ و مرزى نيست: وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً (1)؛ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها. (2)

بروشنى بر ايمان هويدا شد كه امامت همچون نبوّت ضرورتى است كه بشر بدان نياز مبرم دارد و شيوه هاى مورد ادّعا براى نصب خلافت توجيهى ندارد.بزودى روشن خواهد شد دليلى كه بر نياز به نبوّت و لطف الهى نسبت به تعيين خليفه دلالت دارد از نظر موقعيت و شروط بر امامت نيز نظير نبوّت دلالت مى كند و از همين رو«ما اعتقاد داريم كه امامت همچون نبوّت تنها با نصّ خداوند تبارك و تعالى و به زبان پيامبر او يا به زبان امام منصوب به نص تحقّق مى يابد.هرگاه امامى بخواهد براى امام بعد از خود نصّى بنهد بدون هيچ تفاوتى همان حكم نبوّت را خواهد داشت و مردم نبايد در كسى كه خداوند او را به عنوان هدايتگر و راهنما براى همگان برگزيده به ميل خود رفتار كنند چنان كه حق ندارند اين فرد را تعيين يا نامزد يا انتخاب كنند،زيرا كسى كه در پرتو نفس قدسى خود آمادگى تحمّل بار پيشوايى عمومى و هدايت همۀ بنى بشر را دارد نبايد جز با تصديق الهى شناخته شود و جز با تعيين او نصب گردد.» (3)

امامت از امور مربوط به عقيده

ازاين رو امامت از امور مربوط به عقيده است،زيرا لطفى كه اماميه آن را بر خداى بنده پرور و بخشاينده و مهربان واجب مى شمارد(و آن عبارت است از آنچه بنده را به طاعت نزديك و از معصيت دور مى كند)از ايمان به آنچه خداوند بر خود ضرور شمرده و نيز از احسان نسبت به بندگان نيازمندش برمى آيد.

ص:66


1- -لقمان20/؛و نعمتهاى خود را آشكار و پنهان به تمامى شما ارزانى داشته است.
2- -ابراهيم34/؛و اگر خواهيد كه نعمتهايش را شمار كنيد،نتوانيد.
3- -عقايد الاماميه،مرحوم شيخ محمد رضا مظفر،ص 74.

اين نكته روشن شد كه برانگيختن پيامبران به مقتضاى رحمت و اكمال احسان به بندگان و لطف نسبت به ايشان صورت پذيرفته تا در تحقّق بخشيدن به خواست خدا در سعادت و كرامت زندگى بندگان و رستاخيز ايشان به آنها مژده و بيم دهند؛بنابراين نياز مردم به پيامبران از دو روست:

اوّل:ابلاغ وصايا و تعاليم الهى در جهت منافع دنيا و آخرت بندگان كه نيازشان را برمى آورد.

دوّم:حفظ آنچه از نزد پروردگار آورده اند كه عبارت است از رهبرى و تبليغ و حلّ و فصل تنازع بقا و دشمنيها و جلوگيرى از رواج اباطيل و شبهاتى كه انتظار مى رود ميان مردم ظهور كند و مسائل ديگرى كه موجب تمام شدن نعمت به بندگان و احسان نسبت به ايشان مى گردد،زيرا تعاليم اگر با حفظ و مراقبت از احكام و اجرا همراه نباشد بى فايده خواهد بود،و از آن گذشته مرحلۀ نخست يعنى صرف تبليغ و تعليم-به رغم بزرگى اين نعمت از سوى پروردگار-با تبليغ تنها براى يك قوم و سپس رها كردن مردم اعمّ از كسانى كه برايشان تبليغ شده و كسانى كه در عصر خود يا نسلهاى آينده تبليغى نداشته اند انجام نمى پذيرد بويژه با آگاهى از انقطاع نبوّت.پس بايد براى كمال يافتن دين و تمام شدن نعمت كسى پس از پيامبر باشد كه همان نقش را به عهده گيرد،كه پيامبر به آن قيام مى كرد،يعنى تبليغ و حفظ و رهبرى و حلّ دشمنيها و برپا كردن حدود و آموزش سنن و شيوه هاى شريعت با اعتماد و اطمينان كامل از صداقت و مخدوش نبودن آنان؛ كسى كه سستى و ضعف اخلاقى نداشته باشد و در حكم خود و تبليغ دين خدا دچار سهو و خطا و اشتباه نشود و چنين كسى نيست مگر امامى كه از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و به دستور خدا و انتخاب او منصوب شده باشد.تعيين اين امام براى مردم به سبب آگاهى خداوند تبارك و تعالى از كسى است كه او را به سوى عصمت هدايت كرده و نيز به سبب احاطۀ كامل خداوند نسبت به بندگان و گزينش شايسته ترين و بهترين از ميان آنهاست:

أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى. (1)

و به دليل ناتوانى مردم و اختلاف آراى ايشان و كشمكشهاى هواهاى نفسانى و

ص:67


1- -يونس35/؛ آيا آن كه به حق راه مى نمايد به متابعت سزاوارتر است يا آن كه به حق راه نمى نمايد و خود نيز نيازمند هدايت است؟

تمايلات ناگزير بايد قدرتى الهى باشد كه دين الهى را حفظ كند.

چه كسى داراى اين ويژگيهاست؟

«حاكم،زمام امور و نظام حقوق و قوام حدود و قطبى است كه محور دنيا و سايۀ گستردۀ آن بر بندگان به شمار مى آيد.به وسيلۀ او حريم مردم حفظ و مظلومشان يارى مى شود و از ظلم ستمكاران انتقام كشيده مى شود و افراد هراسان امنيّت مى يابند.

حكيمان گفته اند:امام عادل بهتر از باران فراوان است؛تا آنجا كه گفته شده:«چه بسا توانايى يك سلطان در جلوگيرى از محرمات بيش از قرآن باشد» (1).به علاوۀ آن كه اين امام راهنماى دين الهى و رسانندۀ احكام او و برپادارندۀ حجت بالغه بر مردم است.

او همان منصب الهى را اشغال كرده كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در امامت آن را اشغال كرده بود و آن عبارت است از رسانيدن دين خدا و حمايت از آن.بنابراين او رسانندۀ شريعت الهى و حامى حدود آن است.

نتايج

1-از اينجا درمى يابيم كه امامت بخشى از ايمان و ركنى از اركان توحيد است.

امامت از عقايدى است كه عقل ضرورت ايمان به آن و انتخاب آن را از سوى خداوند سبحان براى صاحبش درك مى كند و اينكه چه كسى شايستگى به عهده گرفتن اين مهم را دارد.(خداوند آگاه تر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد!)

2-بروشنى آشكار شد كه تفاوتى ميان نبوّت و امامت نيست مگر آن كه پيامبر مستقيم و بدون واسطۀ انسان از خداوند خبر مى آورد در حالى كه امام به واسطۀ پيامبر از خداوند خبر مى دهد.

3-به همين سبب وجود همۀ شروطى كه عقلا و نقلا در پيامبر ضرورى است به همان دليل در امام نيز ضرورى است.

4-ادلّۀ عقلى بسيارى در دست است كه آنچه را عقل بدان حكم مى راند تصديق مى كند.

ص:68


1- -العقد الفريد،ابن عبد ربّه،ص 5.

كسى كه اين نكته را در قرآن كريم و سنّت نبوى و اخبار به جامانده از عترت پاك و اهل بيتى كه خداوند پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده بجويد، مجموعۀ بزرگى از ادلّه اى را مى يابد كه شخص مكلّف بايد به محض آگاهى از يكى از اين نصوص در برابر مولا سر تسليم فرود آورد و از او فرمان برد و اين در صورتى است كه عقل او ضرورت چنين امرى را درك نكند.شايد خداوند با تكرار بسيار اين نكته در كتاب آسمانى خود و نيز بر زبان پيامبر صادق و امينش بر حجّت تأكيد مى ورزد و اشتباهات و خطاهايى را كه ممكن است براى مردم پيش آيد دفع مى كند و اين از باب لطف نسبت به بندگان و رحمت ربّانى به آنهاست و كتابهاى كلامى و عقايد كه در اين باب به بحث مى نشينند انسان خردمند را بى نياز مى كنند.چه بسيار مى نمايد تعداد اين كتابهايى كه از شمار بيرون است.

دلايل

حال با هم به كتاب خدا كه صادقترين سخن است مراجعه مى كنيم تا براى ما روشن كند كه امامت از امور مربوط به عقيده است و اينكه خداوند امامت را در هر كس كه بخواهد قرار مى دهد.در قرآن كريم در اثناى سخن از آدم،اخبار ملائكه نيز آمده است:

إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ (1)و نيز هنگام سخن از ابراهيم: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي،قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ. (2)

از اين جاست كه مقام امامت و خلافت را در قرآن كريم درمى يابيم.قرآن از اين پيامبرانى كه پيرامونشان سخن مى گويد يك بار با امام و بار ديگر با خليفه ياد مى كند.

نظير آن است جانشين شدن هارون برادر موسى از سوى آن حضرت هنگامى كه مى گويد: اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ (3).بدون ترديد هارون نيز همچون موسى پيامبرى بود كه به وظايف بزرگ برادرش در امامت عظمى مى پرداخت و

ص:69


1- -بقره30/؛ همانا من در زمين خليفه اى قرار مى دهم.
2- -بقره124/؛ خدا گفت:من تو را پيشواى مردم گردانيدم،گفت:فرزندانم را هم؟گفت:پيمان من ستمكاران را در برنگيرد.
3- -اعراف142/؛ بر قوم من جانشين من باش و راه صلاح پيش گير و به طريق مفسدان مرو.

از همين جا درك مى كنيم كه مقام امامت از نظر عظمت و اهميت كمتر از مقام نبوّت نيست و نمى توان آن را دستخوش هوا و هوس قرار داد.در قرآن مجيد آمده است:

وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ (1)؛و نيز آمده است: وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ (2)؛و: اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ 30؛ و: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (3).ولىّ امر يا صاحب عهد الهى نمى تواند جز معصومى باشد كه براى ولايت او نصّى وجود داشته باشد،زيرا خداوند مى فرمايد:«عهد من به ستمگران نخواهد رسيد.»صحيح نخواهد بود اگر مؤمن به اطاعت از ولىّ امرى دستور داده شود كه معصوم،عالم،بدور از اشتباه و سهو و فراموشى نبوده از بالاترين درجۀ ايمان و فضيلت بهره مند نباشد؛زيرا اگر اين شرايط در او به چشم نخورد نتيجۀ امر به فرمانبرى،تشويق به جهل و به گناه درانداختن افراد خواهد بود.پس لازم است كه او عالمترين فرد زمان خود به شمار آيد تا صحيح باشد امام واجب الطاعۀ آنها باشد،زيرا ولىّ امر ايشان است: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى (4).اگر او عالمترين مردم نباشد نيازمند به داناتر از خود خواهد بود و بنابراين شايسته ترين مردم براى پيروى نخواهد بود: وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ (5)؛و شرايط ديگرى كه مى توان از آيات قرآنى اهميّت زيادى براى ولىّ امر قايل شد كه هنگام بيان نصّ الهى براى ولىّ و امام مسلمانان برخى از آنها را خواهيم آورد.حال به احاديث مقدّسى گوش مى سپاريم كه در اين باب رسيده است.در ميان

ص:70


1- -قصص68/؛ پروردگار تو هرچه كه بخواهد مى آفريند و برمى گزيند،ولى بتان را توان اختيار نيست.
2- -احزاب36/؛ هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و پيامبرش در كارى حكمى كردند آنها را در آن كارشان اختيارى باشد.
3- -نساء59/؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا اطاعت كنيد و از رسول و اولوالامر خويش فرمان بريد.
4- -يونس35/؛ آيا آن كه به حق راه مى نمايد به متابعت سزاوارتر است يا آن كه به حق راه نمى نمايد و خود نيز نيازمند هدايت است؟
5- -فاطر24/؛و هيچ ملّتى نيست مگر آن كه به ميانشان بيم دهنده اى بوده است.

اخبار فراوان اهل سنّت و اخبار متواتره شيعه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه فرمود:

«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به گونۀ جاهلى يا كفر مرده است.»

اين روايت،روشن است،زيرا جاهل به امام زمان خود،مرگش همچون مرگ جاهلى و كفر است.تعبير«امام زمان»دليل آن است كه براى هر زمانى امامى است همان گونه كه در قاعدۀ لطف الهى بيان شد.اين روايت از نظر مضمون و در بيان مقصود كاملا روشن است و از نظر سند اگر نزد اهل سنت و تشيّع متواتر نباشد روايت مستفيضه اى است كه در رسيدن آن از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله جايى براى ترديد نمى گذارد و اگرچه با كلمات نزديك به هم نقل شده است ولى تقريبا يك مضمون را مى رساند و همين خود گواه اعتبار سند عالى آن است.اين حديث در ميان برادران اهل سنّت ما در بيشتر كتب معتبر و با سندهاى متعدّد آمده است،نظير صحيح مسلم،جلد 6،صص 21 و 22 كه از ابن عمر آمده است كه گفت:از پيامبر اكرم شنيدم كه مى فرمود:«كسى كه بدون امام بميرد مرگش همچون مرگ زمان جاهليت است»؛همان گونه كه در همين حديث در مسند امام احمد، ج 2،ص 83 و در حلية الاولياء ابو نعيم،ج 3،ص 224 و در الكنى،ج 2،ص 3 از پيامبر اكرم آمده است كه:«كسى كه بميرد و امامى جامع الشرايط نداشته باشد...»،چنان كه در كنز العمال و مستدرك حاكم و تلخيص ذهبى و منهاج ابن تيميه نيز آمده است،اگرچه وى در تأويل آن به راهى رفته كه به دليل عدم وضوح پذيرفتنى نيست.منابع ديگرى نيز در ميان منابع برادران اهل سنّت يافت مى شود كه اين حديث شريف را آورده اند و آن را با تحقيقات مهمّى در كتاب:الامامة الكبرى و الخلافة العظمى،آورده اند و نيز آنچه سيوطى در الدّر المنثور خود در تفسير اين سخن پروردگار در سورۀ اسرا آورده كه مى فرمايد: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ. وى مى گويد كه ابن مردويه از على عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:«روزى كه همۀ مردم را با امامشان بخوانيم،هر قومى به امام زمانش و كتاب پروردگارش و سنّت پيامبرش خوانده مى شود.»اين سخن صراحت دارد كه امام زمان همراه قرآن مجيد آمده است و اينكه براى هر زمانى امامى است كه مردم به اين امام خود خوانده مى شوند. (1)

حديث«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد...»در صحاح ستّه و جز آن نيز

ص:71


1- -الامامة الكبرى و الخلافة العظمى،سيد محمد حسن قزوينى حائرى،350/1.

آمده،چنان كه در شرح ابن ابى الحديد مفصّل بيان شده است.وى در آنجا خوددارى عبد اللّه بن عمر از بيعت با على عليه السّلام و بيعت او با عبد الملك از طريق والى او حجاج را بيان داشته مى گويد:«او با گذشت سالها و كثرت تجربيات ميان خير و شر تفاوتى ننهاد و نيز ميان امام هدايت و امام گمراهى فرقى نگذاشت.او از بيعت با على عليه السّلام سر برتافت و شبانگاه در خانۀ حجاج را بزد براى آن كه آن شب را بدون امام سر نكند و با عبد الملك بيعت كند،زيرا به خيال خود به اين فرمودۀ پيامبر رفتار مى كرد كه:«كسى كه بميرد و امام نداشته باشد مرگش همچون مرگ دورۀ جاهلى است».حجاج نيز چنان او را پست و حقير دانست كه پاى خود را از بستر بيرون آورد و گفت:«براى بيعت پايم را بفشار.»

از روايات مهم در اين موضوع روايتى است از ابن هشام در اين باره كه چگونه پيامبر خود را به قبايل معرّفى مى كرد.«حضرت خود را به قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه عرضه داشت.مردى از ايشان گفت:اگر من اين جوان قرشى را در اختيار مى داشتم به وسيلۀ او همۀ عرب را مى بلعيدم.سپس گفت:اگر ما با تو بيعت كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند،آيا پس از تو در حكومت براى ما هم جايى خواهد بود؟حضرت فرمود:

حكومت به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد.راوى مى گويد كه آن مرد در پاسخ چنين گفت:آيا ما سينه هاى خود را در راه تو آماج عرب كنيم و اگر خداوند تو را پيروز گرداند حكومت از آن ديگران باشد!خير،ما نيازى به تو نداريم.و بدين ترتيب از يارى و بيعت با او خوددارى كردند.» (1)

كتابهاى سيره و حديث اين گفتگو را نقل مى كنند ولى مهم توجه اين مرد عرب به اين نكته و پاسخ پيامبر اكرم به اوست:«حكومت به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد».پس مسأله به انتخاب بازنمى گردد،بلكه آن از امورى است كه به خداوند تبارك و تعالى مربوط است و آن را به هر كه خواهد مى دهد و انسان نمى تواند در آن اختيارى داشته باشد.

شايد مسأله در زمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روشنى بيشترى داشته است.طبرى گفتگوى ميان عمر،و ابن عبّاس را براى ما نقل مى كند كه دلالت آشكار دارد بر آن كه اين مسأله در ميان آنها مفهوم و روشن بوده است.عمر پس از ستايش اين تيره از بنى هاشم به ابن عبّاس

ص:72


1- -السيرة النبويّة،ابن هشام،66/2.

گفت:اى ابن عبّاس!مى دانى چرا پس از پيامبر قوم تو از قوم او دفاع نكرد؟ابن عباس از پاسخ دادن به اين سؤال كراهت داشت و گفت:اگر من ندانم امير مؤمنان مرا آگاه خواهد كرد.عمر گفت:زيرا آنها نمى خواستند نبوّت و خلافت را براى شما گرد آورند و بر شما بسيار فخر فروختند و قريش نبوّت و خلافت را براى خود برگزيد و به هدف رسيد و موفق شد.ابن عبّاس به عمر مى گويد:آيا به من اجازۀ سخن مى دهى و خشم از من دور مى دارى تا سخن بگويم؟عمر گفت:سخن بگو اى ابن عبّاس.ابن عبّاس گفت:امّا اين سخن تو كه قريش خلافت و نبوّت را براى خود برگزيد پس به هدف رسيد و موفق شد اگر خدا آن را برگزيده است درستى و صحت از آن ايشان خواهد بود و بازگردانده نمى شود و مورد حسد واقع نمى گردد و اين سخن تو كه خلافت و نبوّت را براى ايشان نمى خواستند همانا كه خدا قومى را به داشتن كراهت توصيف كرده است: ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ. (1)عمر گفت:هيهات،اى ابن عبّاس!به خدا سوگند سخنانى از تو به من مى رسد كه خوش نمى دارم آن را به آگاهى تو برسانم پس منزلت تو نزد من از ميان مى رود.ابن عبّاس گفت:آن سخنان چيست اى امير مؤمنان؟اگر حق بوده نبايد منزلت من نزد تو از ميان برود و اگر باطل باشد پس همچو منى باطل را از خود دور مى سازد. (2)

مى بينيم كه گفتگوى ميان آن دو بر مسلّم بودن اين امر استوار است كه خلافت از امور مربوط به خداست نه خلق،و از مركز و موقعيت خود كه خدا آن را مى خواست،از روى بغض و نفرت دور شده و اين همان چيزى است كه عمر گفت و ابن عباس بدان پاسخ داد.

مفهوم اين سخن ابن عباس كه«از پاسخ به آن كراهت داشتم»روشن است،زيرا سخن وى صريح و دليل او مقنع بود و شايد ابن عبّاس از عاقبت اين صراحت مى هراسيد چرا كه عمر را به قاطعيت و سختگيرى مى شناخت.

ص:73


1- -محمد9/؛ زيرا آنان چيزى را كه خدا نازل كرده است ناخوش دارند.خدا نيز اعمالشان را نابود كرد.
2- -تاريخ طبرى،31/5.ابن اثير و ابن ابى الحديد در شرح خود اين گفتگو را آورده اند و شما مى توانيد به تحقيقات ارزشمند مرحوم شيخ محمد رضا مظفر،صص 70-69 در كتاب سقيفه و نيز مراجعات سيد عبد الحسين شرف الدين مراجعه كنيد.در اين دو كتاب مباحث دقيقى وجود دارد كه اين دو-رض -بدان شناخته شده اند.

«در ينابيع المودّه اثر شيخ سليمان حنفى در تفسير اين كلام پروردگار: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (1)،به نقل از مناقب شافعى آمده است كه على عليه السّلام فرمود:كمترين حدّ ايمان بنده آن است كه خداوند خود او و پيامبر و امام و حجّت و شاهد او بر خلقش را به وى بشناساند.اين سخن صراحت دارد كه شناخت امام همراه با شناخت خدا و رسول همراه است و اينكه فرد مؤمن نمى شود مگر با اين شناخت.» (2)

امير مؤمنان،على عليه السّلام در نهج البلاغۀ خود تأكيد بسيارى بر اين نكته دارد و در يكى از سخنان خود دربارۀ ائمّه مى فرمايد:«ائمّه،قيّمان خدا بر خلق اويند و خلفاى بندگان او مى باشند.به بهشت وارد نمى شود مگر كسى كه آنها را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند و به جهنّم نمى رود مگر كسى كه آنها را انكار كند و آنها نيز او را انكار كنند.» (3)

اگر نه اين بود كه اساس موضوع را بر اختصار نهاده ايم هر آينه به سبب كثرت دلايل و بيّنات و شعبه هاى مختلف سخن،احاديث به پايان نمى رسيد و از همين رو موضوع را با روايتى از امام صادق عليه السّلام به پايان مى بريم و تنها مقدار مورد نياز خود را از اين حديث كه ابن شعبه در كتاب ارزشمند خود،تحف العقول،آورده برمى گيريم:«از حضرت سؤال شد راه رسيدن به توحيد چگونه است؟حضرت فرمود:راه كاوش باز است و راه چاره جويى فراهم است.راستى چيزى كه در عيان است نخست خودش را شناسد و سپس صفتش را،ولى معرفت صفت غايب بر ذات او مقدّم است.به او گفته شد:چگونه شناخت عين حاضر در ديده پيش از صفت آن است؟فرمود:آن را مى شناسى و آن را مى دانى و خود را هم به وسيلۀ او مى شناسى و خود را به وسيلۀ خود و از پيش خود نمى شناسى.تو مى دانى كه هرچه دارى از اوست و به وسيلۀ اوست چنانچه برادران يوسف به يوسف گفتند:راستى تو يوسفى؟گفت منم يوسف و اين است برادرم و يوسف را به خود او شناختند و به وسيلۀ ديگرى او را نشناختند و از پيش خود آن را توهّم نكردند.آيا نمى بينى كه خدا مى فرمايد:شما را نرسد كه درخت آن را برويانيد.

ص:74


1- -نساء59/؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا اطاعت كنيد و از رسول و اولوالامر خويش فرمان بريد.
2- -الامامة الكبرى و الخلافة العظمى،سيّد محمّد حسن قزوينى حائرى،349/1.
3- -نهج البلاغه،ج 1،ص 276-275.

مى فرمايد:شما حق نداريد از پيش خود امامى نصب كنيد و او را به هواى دل و خواست خود بر حقّ بخوانيد.» (1)

به حكم عقل و نقل صريح روشن شد كه امامت از اركان توحيد است،پس از امور عقيدتى است،زيرا تفاوتى ميان آن و نبوّت نيست مگر به وحى بى واسطه.بنابراين بايد تعيين امام از سوى خداوند تبارك و تعالى باشد تا جاهل آن را به خود اختصاص ندهد و طاغوت با آن،استبداد به كار نبندد تا بدين ترتيب مسلمانان را در عذاب فتنه بيندازد و بيگناهان قربانى آن شوند و شيوۀ شريعت در امواج متلاطم آن تباه شود و چراغ دين به خاموشى گرايد و نشانه هاى آن از ميان برود.امير مؤمنان على عليه السّلام مى فرمايد:«و شما دانستيد كه سزاوار نيست حاكم و فرمانده بر ناموس و خونهاى مردم و غنيمتها و احكام اسلام و امامت بر مسلمانان بخيل باشد تا براى جمع مال ايشان حرص بزند و نبايد جاهل باشد تا بر اثر نادانى خود آنها را گمراه كند و نبايد ستمگر باشد تا به ظلم و جور آنان را مستأصل و پريشان گرداند و نبايد از دولتها بهراسد تا با گروهى همراهى كرده ديگرى را خوار سازد و نبايد رشوه گير در حكم باشد تا حقوق مردم را از بين برده حكم شرع را بيان نكند و نبايد تعطيل كننده سنّت و طريقۀ پيغمبر اكرم باشد تا امّت او را تباه و هلاك سازد.» (2)

امام با اين بيان والا موقعيت برجستۀ خلافت را روشن مى كند و از ضرورت پرداختن به آن پرده برمى دارد و در غير اين صورت امور امّت متزلزل مى شود و به همين سبب هنگامى كه امام تزلزل امور پس از وفات خود را ارزيابى مى كند و نتايج حتمى وقايع را مى سنجد آن را اعلام مى دارد تا براى او حجت و براى ديده وران چراغ هدايت باشد.

حضرت مى فرمايد:«هيچ كس پيش از من به دعوت حق و پيوند با خويشان و به احسان و بخشش نشتافته است،پس سخنم را شنيده گفتارم را در نظر داشته باشيد.بزودى بعد از امروز امر خلافت را مى بينيد كه شمشيرها در آن كشيده و عهد و پيمانها شكسته خواهد شد تا جايى كه بعضى از شما پيشوا براى اهل گمراهى شده و برخى پيرو نادانان

ص:75


1- -الطريق الى اللّه،شيخ حسين بحرانى،ص 137.
2- -نهج البلاغه، شرح شيخ محمّد عبده،249/1.

مى شوند.» (1)

چه بزرگ است مقام خلافت!آيا بهترين دليل بر نتايجى كه امام آنها را در صورت فرض ناديده گرفتن خلافت از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آورده همين اوضاع مسلمانان امروز و ديروز و تسلّط خلفايى كه نمى توانند خويشتن دار باشند نيست؟كسانى كه نمى توانند خويشتن دار باشند چه رسد به كشوردارى و مراقبت بر نظام مردم.

حال كه سخن ما به اينجا رسيد طبيعى است اين سؤال مطرح شود كه:امام منصوب از سوى خداوند سبحان پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كيست؟

امام منصوص عليه كيست؟

اشاره

از امور قطعى ميان شيعيان آن است كه پيامبر با نص صريح و آشكار امير مؤمنان على عليه السّلام را امام دانسته ولى ممكن است شبهه اى به ذهن ما راه يابد و همچنان با ما باشد و سخن به پايان رسد و شبهه همچنان باقى و در ذهن ما جولان داشته باشد.(شبهه، شبهه ناميده شده زيرا كه شبيه حق است). (2)ممكن است اين شبهه عمق يابد و همچون بختكى بر ما افتد.در اينجا سؤالى ساده پيش مى آيد كه ممكن است همان شبهه باشد:

چگونه نص بر بسيارى از مسلمانان پنهان مانده؟و اگر در اين زمينه نصّى رسيده چرا مسلمانان در دوران نخستين اسلام با يكديگر اختلاف كردند؟اين شبهه در صورتى كه با احاديث همراهى كنيم و قلبى باز و سينه اى فراخ داشته خواهان يقين در دين و بينش در امور خود باشيم بسرعت از ميان خواهد رفت.براى آن كه در آغاز،سخن را به اجمال بياوريم در صفحات آكنده از سخن مى گرديم-و سخن شاخه هاى مختلف دارد-تا رسيدن ما به نتيجه پايان يابد.بدون ترديد ممكن است شبهه به سبب قوّت و سيطرۀ آن استوارى يابد،ولى اگر ما به عوامل طبيعى پنهان داشتن اين نصّ و ضايع شدن آن در نزد مسلمانان و نيز به تلاشهاى خصمانه و جسورانه در اين جهت آگاهى يابيم كه بدون انعطاف ادامۀ راه داده و نتايج مترتّب بر خود را يافته خيلى زود اين شبهه از ميان مى رود.

يك پژوهشگر اگر مجرّد از پيشداورى و به ديدۀ انصاف به موضوع بنگرد به سبب

ص:76


1- -نهج البلاغه،8/1-257.
2- -نهج البلاغه،ص 89.

وضوح حق ديگر شكّى براى او باقى نمى ماند و اين نص اگرچه پنهان شده ولى از چشم بينا و عقل ديده ور و بصيرت نافذ پنهان نمى ماند.

اگر آماده ايد با هم به راه افتيم تا بر محلّ رخدادهاى تاريخى آگاهى يابيم و برخى از اين عوامل را مختصرا ارائه كنيم تا از آنها برحذر بوده و نسبت به آيندۀ آن آينده نگر باشيم.

برخى از عوامل پنهان كردن اين نص

1-آيا مى دانيد كه پيامبر از منافقان بتلخى شكايت مى كرد،زيرا در حيات خود مى دانست كه عليه او و دينش دسيسه مى چينند و در آينده پس از وفات او چه چيز در انتظار مسلمانان است.از جملۀ آن است اين سخن حضرت كه به اهل قبور درود مى فرستد و سپس با اين سخن شريفش مى افزايد كه:«گوارايتان باد آنچه در آن صبح كرديد از آنچه مردم در آن صبح كردند-فتنه ها همچون قطعه هاى شب تار مى آيند كه آخرشان در پى اوّلشان است.» (1)صاحبان سنن در مذمّت منافقان و سرانجام آثار بد ايشان بر اسلام و مسلمانان كه پيامبر از آن مى هراسيد اخبار بسيارى آورده اند:«فتنه ها را مى بينم كه همچون قطرات باران بر خانه هاى مدينه فرومى ريزد» (2)و اخبار ديگرى كه پيامبر در آنها شكايت مى كرد و مسلمانان را از فتنه ها و آنچه اصحاب آن از تبديل و تغيير بدان مى پرداختند برحذر مى داشت،ما براى مثال آنچه در صحيح بخارى آمده مى آوريم:

«اسماء از قول پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى گويد كه فرمود:من بر سر حوض خود هستم تا كسانى بر من وارد مى شوند و سپس افرادى را از نزد من مى برند.پس مى گويم[خدايا اينها] امّت من[هستند]،و خداوند مى فرمايد،تو نمى دانى،آنها به قهقرا رفته اند»؛«پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:من در حوض كوثر جلودار شما هستم.مردانى به من عرضه مى شوند كه همين كه مى خواهم آنها را بگيرم از دست من رها مى شوند.پس مى گويم:

خدايا!آنها اصحاب من هستند و خداوند مى فرمايد:نمى دانى پس از تو چه كردند و نيز

ص:77


1- -كافى،خبر مشهور ابو مويهبه كه طبرى آن را در تاريخ خود،190/3 و جز آن نقل مى كند.
2- -مراجعه كنيد به صحيح مسلم،ج 8 باب نزول الفتن،ص 168 و صحيح بخارى،26/3 و كتابهاى حديث ديگر.

آنچه از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه مى گويد از پيامبر شنيدم كه چنين افزود:آنها از من هستند،پس گفته مى شود كه نمى دانى پس از تو چقدر تبديل و تغيير ايجاد كردند،و من نيز مى گويم:نابودى،نابودى براى كسى كه پس از من در شريعت من دست برد.» (1)

مى بينيم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بر آنچه منافقان در ميان اصحابش نفوذ مى دهند و نيز از اينكه در صفوف آنها رخنه مى كنند و با همۀ قدرت و توان به فتنه انگيزى مى پردازند تأكيد مى كند و از فتنه هاى ايشان و تبديل و انحرافى كه پس از او ايجاد خواهند كرد برحذر مى دارد.قرآن نيز موضعگيريهاى پليد و پست آنها را صراحتا محكوم مى كند و مى فرمايد: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظِيمٍ (2)؛و مى دانيم كه دشمن دور و خطرناك تر است از دشمن آشكارى كه بالعيان سلاح مى كشد.

2-حسادت قريش نسبت به على عليه السّلام و كينۀ كينه توزان به ايشان به سبب مزاياى منحصر به فردى كه حضرتش از آن برخوردار بودند و نيز به سبب سوابق و فضايلى كه هيچ كس در آن رقيبى براى ايشان به شمار نمى آمد.امام شافعى مى گويد-اين سخن به ديگران نيز منتسب است-:چه بگويم دربارۀ مردى كه دوستانش از ترس بر جان خود فضايل او را پوشاندند و دشمنانش از حسادت بر اين فضايل پرده گذاشتند و باز هم در اين ميان آن قدر فضايلش آشكار شد كه شرق و غرب را پر كرد.

در تصريحات پيامبر صادق و امين بهرۀ بيشتر و سهم فراوانتر از آن على عليه السّلام است،اگر چه دشمنان مى كوشيدند فضايل حضرتش را بپوشانند و پنهان بدارند و زبانها را از سخن گفتن پيرامون فضايل حضرتش كوتاه كنند.

اگر يادآور شويم كه على عليه السّلام از بيشتر مردم قريش انتقام كشيده بود و راهزنان و سردمداران كفر را كشته بود تا آنجا كه از روى كراهت گفتند:لا اله الاّ اللّه،محمّد رسول

ص:78


1- -مراجعه كنيد به صحيح بخارى،ج 8،كتاب فتن.در صفحۀ 58 و پس از آن اين احاديث و احاديث بسيار ديگر را مى يابيد.
2- -توبه101/؛ گروهى از عربهاى باديه نشين كه گرد شما را گرفته اند منافقند و گروهى از شهرنشينان نيز در نفاق اصرار مى ورزند.تو آنها را نمى شناسى،ما مى شناسيمشان و دو بار عذابشان خواهيم كرد و به عذاب بزرگ گرفتار مى شوند.

اللّه،چرا كه على عليه السّلام قاتل پدر،برادر و پسرعموى ايشان بود،و آنها تعداد شناخته شده اى بودند كه كينۀ او را در دل داشتند و دشمنى اش را فراموش نمى كردند و او پس از جنگ با كفّار بر سر تنزيل قرآن با پيمان شكنان و قاسطين و مارقين بر سر تأويل قرآن به جنگ پرداخت،اگر همۀ اين عوامل را اضافه كنيم،ميزان تأثير فراوان آن در حسادت حسادت ورزان و كينه و دشمنى مدفون آنها نسبت به آن حضرت آشكار خواهد شد.

علامه ابن ابى الحديد از كوششهايى كه در خاموش كردن نور على عليه السّلام انجام مى شد و نيز پوشانيدن فضايل او و اجماع قريش بر آن تعجّب مى كند.او جنگ صفّين و وحشت اهل شام از مرگ عمار بن ياسر(رضوان اللّه عليه)را ذكر مى كند،زيرا از پيامبر شنيده بودند كه خطاب به عمّار مى فرمود:«اى عمّار!تو را گروهى سركش مى كشند»،و اين نص صريحى است در محكوم كردن مردم شام و خروج آنها از دين.

ابن ابى الحديد مى گويد:سپس با خود گفتم:شگفتا از مردمى كه براى عمّار شك به دل آنها راه مى يابد و براى على عليه السّلام شكّى به دل خود راه نمى دهند و چنين استدلال مى كردند كه حق با مردم عراق است،زيرا عمّار در ميان آنهاست ولى به منزلت على عليه السّلام اعتنايى نمى كنند.آنها از اين سخن پيامبر كه«تو را گروهى سركش مى كشند»پرهيز مى كنند و مى هراسند ولى از اين سخن پيامبر در مورد على عليه السّلام ترسى به دل راه نمى دهند كه:«خدايا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار»و نه از اين سخن پيامبر هراسى دارند كه:«جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز منافق تو را دشمن نمى پندارد.» اين خود دليل آن است كه همۀ قريش از آغاز در ناديده گرفتن ياد على عليه السّلام و پوشاندن فضايل او و پنهان داشتن ويژگيهاى حضرتش مى كوشيدند تا آنجا كه فضل و منزلت او از سينۀ تمامى مردم-جز اندكى-محو شد. (1)

چه فراوان بود تلاشى كه به كار مى بستند و چه ميسّر بود وسايلى كه در اين جهت به كار گرفته مى شد و هر آنچه را در توانشان بود با مهارت به كار مى بردند و در اين راه هر كار سخت و آسانى را مرتكب مى شدند.

3-به سبب پرداختن مسلمانان به لذايذ زندگى دنيوى و شكوفايى زندگى مرفّه، ضعف و سستى به صفوف مسلمانان راه يافت و بر غنايمى دست يافتند كه قبلا با آن

ص:79


1- -شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،ج 8،ص 18-17.

ناآشنا بودند.ما مى توانيم دليل آن را از قرآن مجيد جويا شويم كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (1).و چون سستى در عزم و دغل به ايمان آنها راه يافت خداوند تكليف آنان را تخفيف داد: اَلْآنَ خَفَّفَ اللّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللّهِ وَ اللّهُ مَعَ الصّابِرِينَ. (2)

شايد آيه اى كه بعدا مى آيد قدرى از دليلى را كه موجب شد مسلمانان تا بدين حدّ گرفتار ضعف شوند توضيح دهد،به طورى كه يك نفر ايشان مى توانست در مقابل ده نفر مقاومت كند و صد نفر از ايشان مى توانست بر هزار نفر غلبه كند.پس وضع طورى شد كه يك نفر بر دو نفر و صد نفر بر دويست نفر فايق آيند.

براستى كه آن ضعف بود و داناى به نهان و پنهان آن را ارزيابى مى كند و شايد آيۀ بعد رمز اين ضعف را روشن كند: ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ، تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ. (3)

روشن است كه هرگاه مانع دينى رو به ضعف نهد زمينه براى تجاهر منكر فراهم مى آيد.

4-نفوذ اختلاف ميان مسلمانان در روزگار پيامبر و اختلاف دربارۀ خود پيامبر.در

ص:80


1- -انفال65/؛ اى پيامبر!مؤمنان را به جنگ برانگيز،اگر از شما بيست تن باشند و در جنگ پايدارى كنند بر دويست تن غلبه خواهند يافت و اگر صد تن باشند بر هزار تن از كافران پيروز مى شوند زيرا آنان مردمى عارى از فهمند.
2- -انفال66/؛ اكنون خدا بار از دوشتان برداشت و از ناتوانيتان آگاه شد.اگر از شما صد تن باشند و در جنگ پاى فشرند بر دويست تن پيروز مى شوند و اگر از شما هزار تن باشند به يارى خدا بر دو هزار تن پيروز مى شوند و خدا با آنهاست كه پايدارى مى كنند.
3- -انفال68/ و 67؛ براى هيچ پيامبرى نسزد كه اسيران داشته باشد تا كه در روى زمين كشتار بسيار كند، شما متاع اين جهانى را مى خواهيد و خدا آخرت را مى خواهد و او پيروز و حكيم است.اگر پيش از اين از جانب خدا حكمى نشده بود و به سبب آنچه گرفته بوديد عذابى بزرگ به شما مى رسيد.

پيوند برخى از اين عوامل با برخى ديگر در تقويت يا سبب سازى براى يكديگر ترديدى نيست و پنهان نيست كه اختلاف بزرگترين نقطۀ ضعفى است كه به فرمانبرى خلل وارد مى كند و اتحاد مسلمانان را بر هم مى زند و شكوه آنها را از بين مى برد و زمينه را براى منافق فراهم مى آورد تا در محدودۀ نقشه هايى حركت كند كه دعوتگر را از ميان ببرد و دين قوى و استوار او را ريشه كن سازد،و گواهى گوياى تاريخ در اين باره در پيش روى ماست. (1)

از قويترين عوامل و مهمترين رخدادها از نظر تأثير وقايعى بود كه در دوران پيامبر اكرم و كمى پس از ايشان رخ داد.اين حوادث هر روز كه مى گذشت نتايج خود را به گونه اى روشن بر مردم آشكار مى ساخت و به همين سبب حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام دربارۀ آنچه از اين ناشى مى شد تعبيرى دقيق دارند:«براستى كه فتنه آبستن است،پس صبر كنيد شايد كه نتيجۀ آن خون تازه تا زهرى كشنده باشد»،و نيز حضرتش مى فرمايد:

«هرچه زندگى كنى روزگار به تو امورى عجيب نشان مى دهد.»امير مؤمنان هنگامى كه خلافت را به عهده گرفت و حق به جاى خود بازگشت چنين مى فرمايد:«من پيوسته از حقّم دور داشته مى شدم و از زمانى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رحلت فرمود تا به امروز هميشه قربانى انحصارطلبيها بوده ام.»

چرا حضرت از حقّش دور داشته مى شد و قربانى انحصارطلبى مى گرديد و حال آن كه طومار خلفاى پيشين درنورديده شده بود و حضرت عملا به خلافت نشسته بود؟آيا چيزى جز آگاهى حضرت نسبت به آثار اين انحصارطلبى در حق غصب شدۀ او و دور داشتن حضرتش از منصبى بود كه خداوند او را براى آن تعيين كرده بود تا عدالت را برپا كند و دينش را انتشار دهد و احكامش را آشكار سازد و متجاوز به محرّمات الهى

ص:81


1- -مى توانيد سخنان شهرستانى را پيرامون اختلافات صحابه به هنگام بيمارى پيامبر و پس از رحلت ايشان بخوانيد.وى سخن را بدان جا مى رساند كه اختلاف در امامت دو صورت دارد:يا اعتقاد بدان است كه امامت با اتفاق نظر و گزينش ثابت مى شود و يا اعتقاد بر آن است كه امامت با نص و تعيين الهى معين مى شود.كسى كه اعتقاد اول را دارد به امامت معاويه و اولادش و سپس به خلافت مروان و فرزندانش معتقد است.ص 26-20 ملل و نحل شهرستانى را بخوانيد.

مقدّسات او را سركوب كند؟ (1)پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دربارۀ تأثيرى كه پس از وفاتش انتظار مى رفت صادقترين تعبير را دارند و مى فرمايند:«فتنه ها همچون قطعه هاى شب روى آورده اند كه اول آن در پى آخر آن است.» (2)

ما مى توانيم از خلال آنچه مى آيد برداشت كنيم.برخى از نتايج را صرفا براى مثال -و نه انحصار-مى آوريم.نفاق پراكنده شده بود و حوادث بزرگى به ظهور پيوست كه دليل نقشه اى منظّم و از پيش طرّاحى شده بود و آنچه وظيفۀ ماست آن است كه موضعى بى طرف داشته باشيم تا بتوانيم اين حوادث را تفسير كنيم چنان كه مطالعۀ در اين مطلب همين را به ما نشان مى دهد و حقّ را بر ما ضرورى مى سازد،حقّى كه بايد بصراحت از آن پشتيبانى كنيم.

ص:82


1- -ر.ك:نوشته هاى علايلى در:سموّ المعنى فى سموّ الذات،موضوع حكومت خلفا و احزاب مخالف، ص 41-20.
2- -همچنان كه در صحاح و جز آن در خبر ابو مويهبه آمده و براى مثال مى توانيد به تاريخ طبرى، 190/3 مراجعه كنيد.

فصل 3- مواضع شايستۀ بررسى

اشاره

تاريخ به ما مى گويد نيرنگهاى عجيبى وجود داشت كه روز به روز فعاليّت خود را به گونه اى مشكوك و قابل ملاحظه گسترش مى داد.برخى از اين فعاليتها در داخل و در محافل مسلمانان و از سوى نزديكان بود و برخى ديگر از خارج.اين تلاشها چهره اى يافته بود كه توجه را جلب مى كند و شك را برمى انگيزد.براى مثال:

1-فعاليت يهود

آنچه از فعاليت پرحرارت يهود در داخل و خارج مدينه ملاحظه مى شود پنهان نيست و ما تنها به عنوان نمونه به آنچه مورخان آورده اند بسنده مى كنيم:روزى شاس بن شماس در راه مى رفت كه جمعى از مسلمانان دو قبيلۀ اوس و خزرج را ديد كه محبّت،آنها را به يكديگر پيوند داده و در سخنشان لطف و صفا پيدا بود.اين يهودى از اينكه مسلمانان را اين چنين با الفت و محبت مى ديد به خشم آمد،لذا به جوان همراه خود-پس ازآن كه سفارشهايى شيطانى به او كرد-دستور داد تا به ميان آنها برود و در گفتگويشان شركت جويد و در خلال آن اشعار شاعران دو قبيله را كه در آن به گونه اى حماسى و برانگيزاننده،يكديگر را هجو كرده بودند بخواند.اين جوان يهودى نقشۀ جهنمى خود را با دقّت به اجرا درآورد تا كار بدان جا رسيد كه از هم جدا شدند و به سلاح فرا

ص:83

خواندند و يكديگر را از نو به جنگ دعوت كردند ولى خداوند به بركت وجود پيامبر اكرم آتش اين فتنه را خاموش كرد و پيامبر با لطف هميشگى خود و اخلاق جذّابش اوضاع را آرام ساخت.اين حادثه اثر بزرگى از خود برجاى نهاد و كتابهاى تاريخ و سيره و تفسير از ثبت آن آكنده است. (1)

تأثير عميق دايگان يهودى بر بسيارى از زنان و مردان مسلمان پوشيده نيست.روشن است كه بسيارى از يهود،اگرچه تحت عنوان اسلام مخفى شده بودند،ولى پيشينه هاى خصمانه و ارتباط آنها با برادران يهودشان در نقاط دور ادامه داشت،و پرداختن آنها به كينه توزى و خيانت و دسيسه چينى از مشخّصه هاى يهود در طول سالهاى متمادى است، به نحوى كه اين امر در رفتارشان نيز آشكار بود،و اين همان چيزى است كه وجود اسرائيليات و خرافات يهود را كه در تفاسير مسلمانان و كتب حديث و قصۀ ايشان راه يافته توجيه مى كند و ترديدى نيست كه فعاليتهاى يهود در حوادث بزرگ مسلمانان تأثيرى شگرفت داشته است.

2-حركت ردّه

از پديده هاى آشكارى كه اثرى عميق داشت حركت ردّه در دو راه پيامبر و پس از ايشان است.حال براى نمونه سخنان طبرى را در تاريخش مى آوريم:«نخستين ردّه در اسلام در يمن و در دوران پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بود.» (2)وى بيان مى كند كه در نقاط مختلف يمن فعّاليتى قابل ملاحظه صورت مى گرفت و قبايل بزرگ پس از حوادث مهمّى كه مرتدّان بدان پرداختند به اين عدّه پيوستند.

اگر آنچه تاريخ در گسترش فعاليت مرتدّان به محض رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مكه و شهرهاى ديگر و نيز در باديه ها به ما مى گويد جدّى بگيريم،اهميّت نقش مستقيم آن در حوادث بزرگ مسلمانان بر ايمان روشن مى شود و به وسيلۀ آن انگيزه ها و ابعادى را خواهيم شناخت كه به زندگى مسلمانان و اطّلاعات ايشان در آنچه كنش و واكنش را در پى دارد مربوط مى شود.ما بزودى نقش زنديقان و اختلاف اكاذيب آنها و نيز نقش

ص:84


1- -ر.ك:تفسير فخر رازى،159/8.
2- -تاريخ طبرى،1989/3،در حوادث سال يازدهم.

شيطانى شان را در تشويش افكار مسلمانان و قالب ريزى حوادث بيان خواهيم كرد.

3-فاش كردن اسرار نبوى

از امورى كه در داخل و در محافل مسلمانان رخ داد همان افشاى اسرار پيامبر از سوى زنان ايشان بود.قرآن به اين مسأله اهميت بسيارى داده است،زيرا سوره اى خاصّ براى اين خبر بزرگ نازل شده است و اهميت آن در درشتگويى و سخت گيرى نسبت به كفّار و منافقان در آغاز سوره هويداست: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ. (1)و سپس مستقيما آياتى پشت سر مى آيد كه از اين خبر سخن مى گويد و قرآن مثالى از زنان نوح و لوط در مخالفت و خيانت مى آورد و تا تقدّس مقام همسران پيامبر را كه در خانۀ وحى مصون بودند از ميان ببرد. (2)

در اين تمثيل كنايه اى آشكار و شديد نسبت به دو همسر پيامبر به چشم مى خورد، زيرا اين دو با افشاى اسرار پيامبر به او خيانت كردند و با او مخالفت ورزيدند و آزارش رساندند،بويژه آن كه اين امر با لفظ كفر و خيانت بيان شده و مسأله با ورود به آتش تعبير شده است. (3)

هنگامى كه پايان سوره را با اين آيات و آغاز آن را تعرّض به افشاى آنچه با وحى نازل شده و مى بايد پنهان مى ماند ملاحظه مى كنيم اهميّت اين مسأله آشكار مى شود: وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ إِنْ تَتُوبا إِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ. 6

ص:85


1- -تحريم9/؛ اى پيامبر؛با كفّار و منافقان جهاد كن و بر آنها سخت بگير جايگاهشان جهنم است كه بد سرانجامى است.
2- -ر.ك:سورۀ تحريم،آيات 10 تا 12.
3- -الميزان فى تفسير القرآن،343/19.

هرگاه همۀ اين امور را مورد توجّه قرار دهيم بوضوح اثر اين افشاگرى در مسير حوادث اسلامى و پيوند مستقيم آن با موضوع سخن ما آشكار مى شود،بويژه آن كه برخى از مفسّران همچون امام فخر رازى و ديگران تصريح دارند كه مسأله تنها به خلافت مربوط است.شما مى توانيد براى تعقيب اين مسأله به ص 47،ج 30،تفسير امام فخر رازى مراجعه كنيد.

4-تعصّب قبيله اى

از امورى كه به موضوع مورد بحث ما مربوط است شعارهاى قبيله اى است كه براى مثال مى توان به رقابت شديد ميان اوس و خزرج اشاره كرد.اين امر به صورتهاى مختلفى تجلّى مى يافت و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اهميّت بسيارى بدان مى داد.

از جملۀ آن است،روزى كه پيامبر از انصار خواست تا او را دربارۀ«ابى»،سردمدار منافقان معذور بدارند و در پى آن،اختلاف شعله ور شد تا آن كه اسيد بن خضير به سعد بن عباده گفت:«به خدا سوگند تو دروغ گفتى،هر آينه او را خواهيم كشت و تو منافقى هستى كه از منافقان دفاع مى كنى.)بنابراين دو قبيلۀ اوس و خزرج شوريدند و خواستند با يكديگر به جنگ بپردازند،اين در حالى بود كه پيامبر بر منبر بود،پس حضرت پايين آمد و آنها را به آرامش دعوت كرد و بدين ترتيب سعد بن عباده و ديگران آرام گرفتند. (1)

موضع ديگر ايشان روزى بود كه جدال سخت ايشان به جايى رسيد كه چنين گفتند:

«كار را به پايان خواهيم رساند،موعد شما خارج شهر،شمشير شمشير.»دو قبيله آمادۀ جنگ شدند تا آن كه پيامبر مجبور شد براى آنها خطبه بخواند.حضرت با لطف هميشگى و لطافت عبارات مؤثّرش فرمود:«آيا در حالى كه من در ميان شمايم باز هم

ص:86


1- -سقيفه،شيخ مظفّر به نقل از بخارى،66/2،24/3.

دعاوى جاهلى داريد...».از خلال اين مواضع و مواضع بسيار ديگر روشن مى شود كه اسلام توانست تنها اندكى از رقابت انصار و حسادت آنها به يكديگر را تلطيف كند، همچنان كه از عبارت پيامبر اكرم-كه ذكرش گذشت-روشن مى شود كه حضرت انتظار بازگشت جاهليت را داشت،زيرا موجبات و اسباب قطعى تحقّق و دليل مؤثر آن را كه در محافل مسلمانان با لاف زنى و دشمنى همراه بود مى ديد. (1)

بدون ترديد بازگشت جاهليتى كه پيامبر را مى آزرد و آثارش-در حالى كه پيامبر حضور داشت-در ميان ايشان ديده مى شد،نشانه هايى داشت كه از خلال اين موضعگيريها و امثال آن هويداست و موجب شد بسيارى از حقايق از ميان برود و مسائلى را به وجود آورد كه اسلام با آن سر جنگ داشت و در عملكردها و برخوردهاى اجتماعى ايشان بر دورى كردن از آنها تأكيد مى ورزيد.اينها حقايقى بودند كه خواب را از چشم پيامبر و حاميان خاندان و پيروان ايشان ربوده بودند،كسانى كه مى خواستند در پرتو قرآن و تعاليم ارزندۀ آن و نيت پاكشان اين حقايق را بنيان نهند.

5-سرباز زدن از سپاه اسامه

اعزام اسامه از امورى است كه بايد بررسى شود تا خطوطى كه در واقعيت زندگى مسلمانان نقش مهمّى ايفا كرده و موجب شده آنها از دينشان دور افتند شناسايى گردد.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دستور اعزام اسامة بن زيد را صادر كرد و بر آن تأكيد ورزيد و تجهيز او را مورد تشويق قرار داد.اين دستور برخاسته از تدبير پيامبر براى مسلمانان بود و بر آنچه خاص خلافت و طرّاحى براى آن است دلالت آشكار دارد،زيرا حضرت مى خواست با اين عمل همۀ كسانى را كه خواهان خلافت بودند از شهر بيرون كند و اين در حالى بود كه حضرت بشدّت بيمار بود و بزرگترين نيازش ديدن دوستان و اصحابى بود كه او را در مسير پيروزمندانه اش همراهى كردند،بااين حال مى بينيم كه حضرت بر اعزام اسامه تأكيد فراوان دارد.

نكتۀ قابل ملاحظه آن است كه با توجّه به تأكيد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و لعن متخلّف از سوى آن حضرت و خشم ايشان براى افرادى كه در اين امر كندى ورزند و نيز هياهوى

ص:87


1- -ابن اثير،66/2 و طبرى بويژه در 7/3.

مسلمانان پيرامون فرماندهى اسامه،فرماندهى اين جوان نورس بر شيوخ مهاجران و انصار،آتش فتنه را شعله ور ساخت و در اجراى اين امر اختلاف صحابه را دامن زد،تا آن كه حضرت با خشم فرمود:«اگر فرماندهى او را مخدوش كنيد فرماندهى پدر او را نيز مخدوش كرده ايد،به خدا سوگند اگر پدر او شايستۀ فرماندهى بوده پسر او نيز شايستۀ فرماندهى است».

در شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد،در موارد بسيارى جريان اعزام اسامه و لعن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله براى كسى كه از آن تخلّف كند آمده است،زيرا اين،جريانى است كه ميان مسلمانان شيوع داشته و در اخبار ايشان معتبر به شمار مى رود.

ابن ابى الحديد مى گويد:«پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در بستر بيمارى و مرگ به اسامة بن زيد كه در رأس لشگرى قرار داشت كه بزرگان مهاجران و انصار از جمله ابو بكر،عمر،ابو عبيدة بن جراح،عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير در آن بودند،دستور داد تا بر مؤته،جايى كه پدر زيد كشته شد،حمله برند و وادى فلسطين را تصرّف كنند.اسامه تعلّل كرد و لشگريان هم با ديدن تعلّل او تعلّل ورزيدند و همين امر موجب شد تا پيامبر در بيمارى خود كه گاه اوج مى گرفت و گاه كاهش مى يافت بر اجراى اين اعزام تأكيد كند تا آن كه اسامه به حضرت گفت:پدر و مادرم فدايت باد آيا به من اجازه مى دهى چند روزى بمانم تا خداوند تو را شفا بخشد؟پيامبر فرمود:به بركت خدا خارج شو و برو.اسامه گفت:يا رسول اللّه!اگر من با اين حال تو بروم در حالى رفته ام كه قلبم از تو نگران است.حضرت فرمود:با پيروزى و تندرستى برو.اسامه عرض كرد:يا رسول اللّه!من نمى خواهم حال تو را از قافله ها بپرسم.حضرت فرمود:دستور مرا به اجرا در آور.پيامبر سپس بيهوش شد و اسامه برخاست و آمادۀ رفتن شد.هنگامى كه پيامبر به هوش آمد از اسامه و رفتن او سؤال كرد،به ايشان گفتند كه لشگر اسامه آمادۀ رفتن است.حضرت فرمود:با اسامه همكارى كنيد،لعنت كند خداوند كسى را كه از دستور او سرپيچى كند،و اين جمله را تكرار كرد.» (1)

تعلّل و كوتاهى اسامه را در اجراى فرمان پيامبر اكرم مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه پيامبر دستور خود را تكرار مى كند و اسامه از قبول آن معذرت مى خواهد.اين

ص:88


1- -شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،52/6.

بدان سبب بود كه وى آنچه را در ميان لشگريان بود احساس مى كرد و مى ديد.

اسامه در حالى كه تجهيز لشگريان را آغاز كرده بود از نشانه هاى نامطلوبى كه در ميان لشگريان ديده مى شد مى هراسيد.

طبرى در اين باره بتفصيل سخن مى گويد:«منافقان در فرماندهى اسامه آن قدر سخن گفتند كه خبر به خود او نيز رسيد و پيامبر در حالى كه به سبب اين مسأله و انتشارى كه يافته بود سردرد گرفته و پارچه اى به سر بسته بود خارج شد». (1)

روشن است كه اين موضعگيرى بر امور زير صراحت دارد:

الف-خالى كردن شهر از بزرگان مهاجر و انصار و نگاه داشتن على عليه السّلام در كنار خود تا پس از پيامبر امور خلافت را به عهده گيرد.

ب-عدم ارتباط خلافت و رهبرى به سالمندى و ارتباط آن به لياقت و شايستگى، زيرا حضرت اسامه را كه جوانى نورس بود بر بزرگان مهاجر و انصار فرماندهى داد.

ج-اختلاف صحابه در اجراى دستور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و تعلّل آنها در خروج با اسامه به رغم تأكيد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و لعن متخلّف.اين خود دليل آن است كه برخى رؤياى خلافت در سر داشتند و منتظر حوادث بودند تا از خلال آن بهره برند.

6-موضعگيريهاى مشكوك

الف:از مواضع مشكوك به هنگام بيمارى پيامبر زمانى است كه پيامبر مى فرمايد:

حبيبم را بخوانيد ولى همسرش عايشه با ايشان مخالفت مى كند و از حضرت مى خواهد پدرش ابو بكر را به نزد خود فراخواند.حضرت خشمگين مى شود و با عصبانيت به عايشه مى فرمايد:«بدرستى كه شما همچون همسران يوسف ايد.» (2)

ب:از بارزترين آنچه رخ داده و نظر را به خود جلب مى كند روزى است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:«دوات و كاغذ بياوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه پس از من هرگز

ص:89


1- -تاريخ طبرى،در گفتارى مفصّل با ذكر اسامى كسانى كه به ايشان دستور داده شده بود كه با اين هيأت بروند،189/3.
2- -چنان كه در صحاح آمده است.مراجعه كنيد به سقيفه به نقل از صحيح بخارى ج 1،ص 84-78 و صحيح مسلم در باب جانشينى امام هنگامى كه اين جانشينى به او عرضه شود،باب امارت.

گمراه نشويد.»گفتند معناى اين سخن چيست؟درد بر حضرت غلبه كرده است و بدين ترتيب ميان كسانى كه-در حالى كه اتاق پيامبر از وجود اصحاب پر بود-مى گفتند براى او دوات و قلم فراهم آوريد و كسانى كه كتاب خدا را براى خود كافى مى دانستند كشمكش درگرفت و ميان مسلمانان درگيرى به وجود آمد و اين در حالى بود كه پيامبر در ميان آنها بود و با مرضى دست و پنجه نرم مى كرد كه موجب رحلت ايشان شد تا آن كه حضرت مجبور شد چنين بفرمايد:«از من دور شويد،شايسته نيست نزد من كشمكش شود.»

در اين مورد جا دارد به كتاب ملل و نحل شهرستانى دربارۀ آنچه اختصاص به اين موضعگيرى و نيز هر آنچه دربارۀ همه اختلافات ذكر كرده مراجعه شود چنان كه شايسته است به كتاب شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد در بسيارى از جلدهاى آن بويژه ج 6، ص 51 مراجعه شود،زيرا او اين حديث را چنين ادامه مى دهد:گفتم اين حديث را دو شيخ يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى در صحيح خود آورده اند و همۀ محقّقان در روايت آن اتّفاق نظر دارند. (1)و اين سخن را پس ازآن كه صورت حادثه را به شرح زير مى آورد،اظهار مى دارد:

«هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در آستانۀ وفات بود و در خانه افرادى از جمله عمر بن خطّاب حضور داشتند حضرتش فرمود:دوات و كاغذى براى من بياوريد تا نوشته اى براى شما بنويسم كه پس از من گمراه نشويد.عمر گفت مفهوم اين سخن آن است كه درد بر حضرت غلبه كرده است.سپس گفت:ما قرآن داريم و كتاب خدا ما را بس است.

بنابراين كسانى كه در خانه بودند با يكديگر كشمكش و نزاع كردند.گروهى سخن پيامبر را صواب مى دانستند و گروهى سخن عمر را.پس چون هياهو و بيهوده گويى و اختلاف اوج گرفت،حضرت خشمگين شد و فرمود:برخيزيد كه براى هيچ پيامبرى شايسته نيست اين چنين نزد او درگيرى شود.آنها نيز برخاستند.پيامبر در همين روز رحلت كرد و ابن عبّاس چنين مى گفت:بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان ما و نوشتن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مانع شد.» (2)

دنبال كردن اين واقعه از سوى ابن عبّاس كه گواه دردمندى و حزن اوست به

ص:90


1- -شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،51/6.
2- -همان مأخذ،51/6.

صورتهاى مختلفى نقل شده است كه از جملۀ آن همان بود كه نقل شد و گونۀ ديگر آن چنين است:«بزرگترين مصيبت همان است كه مانع از آن شد تا پيامبر اين نوشته را براى آنها بنويسد.»ابن عباس هنگام بيان اين واقعه آن قدر گريه مى كرد كه اشكش ريگهاى زير پايش را تر مى كرد.

اين،ارزيابى دقيق ابن عبّاس دانشمند امت است از اهميّت اين واقعه و آثار فاحش و فجيعى كه برجاى نهاد.در برخى از كتب حديث سخن پيامبر در توصيف اين نامه چنين آمده است:«اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد.» (1)

اگرچه اين اختلاف بازتابهايى داشت كه مانع از آن شد تا پيامبر اكرم نامه اى را بنويسد كه آن را چنين توصيف مى كند:«هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد»و روايت بخارى كه چنين است:«پس از من گمراه نخواهيد شد»ولى به هرحال عذرخواهى در اين موضعگيرى،كار را سامان نخواهد داد.آنچه موجب بزرگداشت است اين است كه در اختلافات شارحان در عذرخواهى ايشان پيرامون موضعگيرى عمر و كسانى كه در مخالفت با رسول اللّه به او پاسخ مثبت دادند همان چيزى است كه در ميان برخى از تصريح كنندگان در عدم صحّت اين عذرخواهى به چشم مى خورد،اگرچه تلاشهايى نيز در دفاع از آن مبذول شده است.

از جملۀ اين مباحثات بى پرده نكته اى است كه در حاشيۀ بخارى با ارزيابيى جسورانه در توجيه عمر آمده است كه ما در اينجا عين اين سخنان را مى آوريم:«اين مسألۀ پيامبر آزمون خدا از اصحاب ايشان بود،لذا خدا عمر را به سوى مقصود خويش هدايت كرد و از همين رو مانع از آن شد كه نامه اى نوشته شود ولى اين امر براى ابن عباس پنهان ماند و بر همين اساس شايسته است اين موضعگيرى عمر را از جملۀ موافقتهاى او با خدايش به شمار آورد.»

به نظر من عمر از اين سخن پيامبر:«پس از او گمراه نمى شويد»دريغ ورزيد،زيرا آن به مثابه پاسخ دومى بود و معناى آن اين است كه پس از اين نامه و در صورت نوشته شدن آن گمراه نمى شوند.

پوشيده نماند تلقى چنين خبرى به اين گونه كه فرمان آن حضرت صرفا آزمونى بوده و

ص:91


1- -مستدرك حاكم،10/3.

يا آن كه حاضر نكردن كاغذ[براى نوشتن نامه]بر حاضر كردن آن،اولى بوده از آن دروغهاى آشكارى است كه سخن حضرتش از آن منزّه است.پس ناگزير بايد توجيهى ديگر آورد كه حاصل آن چنين خواهد بود:

در توجيه آن چنين آمده است كه امر«بياوريد»امرى جدّى و الزامى نبوده تا نتوان از آن بازگشت و بازگشت كننده گناهكار به شمار آيد بلكه امرى مشورتى بوده و گاهى- بويژه عمر-اين گونه اوامر را مورد دقّت نظر قرار مى دادند.از احوال عمر چنين پيداست كه وى در درك مصالح،موافق صواب بوده است و از سوى خداوند تبارك و تعالى صاحب الهام بوده است.مقصود عمر از اين جمله كه:«درد بر او غلبه كرده»اين توهّم نبوده است كه حضرت اشتباه مى كند بلكه مقصود او اين بود كه با اين كار خستگى شديدى كه در اثر نوشتن براى حضرت بوجود مى آيد برطرف كرده و درد حضرت را كاهش دهد و شايسته نبود مردم در اين شرايط به كارى بپردازند كه نهايت سختى به حضرتش برسد،بنابراين چنين تصوّر كرد كه نياوردن كاغذ بهتر است،به علاوۀ آن كه مى ترسيد حضرت مسائلى را بنويسد كه مردم از انجام آن عاجز باشند و به همين سبب مستوجب عقوبت گردند،زيرا اين نوشته ناگزير،نصّ خواهد بود و اجتهادى در آن راه نخواهد داشت،يا آن كه عمر ترسيده برخى از منافقان پيرامون اين نوشته در جستجوى آن باشند كه به حضرت تهمتى بزنند،زيرا حضرت در حالت بيمارى بود و اين خود سبب فتنه شود و از همين رو گفت:كتاب خدا ما را بس است زيرا در قرآن كريم آمده است كه: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ، (1)و اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ (2)، و دانسته بود كه خداوند دين او را كامل گردانيده و امّت را از گمراهى ايمن داشته است.

اين بود فشردۀ سخن آنها كه مورد تأمّل است،زيرا اين سخن پيامبر كه«گمراه نمى شويد»به معناى امر ايجابى است،چرا كه تلاش در آنچه موجب امنيّت در برابر گمراهى مى شود بر مردم واجب است.

در پاسخ به كسى كه بگويد اگر بر او واجب بوده به سبب اختلاف ديگران آن را ترك

ص:92


1- -انعام38/؛ ما در اين كتاب هيچ چيزى را فروگذار نكرده ايم.
2- -مائده3/؛ امروز دين شما را به كمال رسانيدم.

نمى كرد چنان كه تبليغ را به سبب مخالفت مخالفان ترك نكرد مى گوييم:نوشتن اين نامه بر حضرت واجب نبوده است و اين منافاتى با وجوب آن بر آنها هنگامى كه حضرت به آنها دستور داد ندارد،بويژه آن كه حضرت روشن كرد كه فايدۀ اين كار امنيّت در برابر گمراهى و دوام هدايت است.اصل در امر وجوب بر مأمور است نه بر آمر بويژه آن كه اگر فايده اى چنان كه ذكر شد داشته باشد و وجوب بر آنها مورد نظر است نه وجوب بر حضرت.

اگرچه ممكن است كه بر حضرت واجب بوده باشد امّا به سبب عدم فرمانبرى آنها از پيامبر اين وجوب ساقط شده باشد،چنان كه به دليل خصومت دو مرد با يكديگر آگاهى نسبت به تعيين شب قدر از قلب حضرت برداشته شد و اين وجوب نيز ممكن است از حضرتش ساقط شده باشد.به علاوۀ آن كه نكتۀ مورد نظر تحقيق،پيرامون اين است كه چگونه با وجود قيد«گمراه نمى شويد»اين سخن براى وجوب نباشد.اين اختلاف در زمينۀ اين تحقيق سودى ندارد.اما اينكه عمر ترسيده باشد كه حضرت نكاتى را بنويسد كه موجب كيفر مسلمانان يا سبب عيب جويى منافقان شود كه به فتنه منجر گردد با وجود قيد«گمراه نمى شويد»امرى تصوّرنشدنى است،زيرا اين سخن حضرت بيان آن است كه نامه،موجب امنيّت در برابر گمراهى و دوام هدايت است،پس چگونه ممكن است چنين توهّم شود كه آن موجب كيفر مسلمانان يا به سبب عيب جويى منافقان موجب فتنه گردد.چنين پندارى موجب اين وهم مى شود كه خبر مذكور دروغ است.

امّا پيرامون اين سخن آنها در توجيه«كتاب خدا ما را بس است»با توسّل به اين دو آيه: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ، (1)و اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ (2)بايد گفت كه هيچ يك از آن دو مفيد امنيت در برابر گمراهى و دوام هدايت براى مردم نيست تا با تكيه به اين دو آيه از تلاش در نوشته شدن اين نامه دست شست.

اگر چنين مى بود ديگر هيچ گونه گمراهى ديده نمى شود و حال آنكه گمراهى و پراكندگى امّت تا بدان جا رسيده كه اميدى براى از ميان رفتن آن نيست.از اين گذشته

ص:93


1- -انعام38/؛ ما در اين كتاب هيچ چيزى را فروگذار نكرده ايم.
2- -مائده3/؛ امروز دين شما را به كمال رسانيدم.

پيامبر نفرمود كه مى خواهد احكام را بنويسد تا در جواب گفته شود كتاب خدا براى فهم احكام كافى است. (1)

حال كه اين توجيهات غير مفيد است،پس پيامبر مى خواست در اين نامه چه بنويسد؟ پاسخ آن است كه پيامبر مى خواست در نامه اى كه در پرتو آن مردم گمراه نمى شدند بر شخص جانشين خود تأكيد كند و اين همان تفسير امام قسطانى در شرح ارشاد سارى بر صحيح بخارى است:

«اين سخن پيامبر كه كاغذى بياوريد...تصريح بر جانشينان پس از او دارد. (2)»و اگر اين نامه را مى نوشت ديگر،روز سقيفه و پراكندگى امت در توحيد كلمه و همداستانى در خلافت وجود نمى داشت و به همين سبب ابن عباس مى گفت:«بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و نامه نوشتن او مانع شد.» (3)

7-روز سقيفه

از روزهايى كه بايد با جدّيت آن را بررسى كرد و مورد دقّت نظر قرار داد روز سقيفه و وقايع بزرگى بود كه در پى آن تفسيرات علمى فراوانى ظهور كرد.چه فاحش بود اين وقايع بزرگ و براى به دست دادن دقيقترين تصوير از آن كافى است به آنچه در كتاب خداوند سبحان آمده توجه كنيم: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرِينَ. (4)

ص:94


1- -حاشيۀ بخارى،امام ابو الحسن سندى،امام ابو الحسن سندى،چاپ دار الطباعۀ مصر،1386 ه ق،ص 30-29.
2- -ارشاد السارى لشرح صحيح البخارى،چاپ دار صادر بيروت،افست چاپ اميريه بولاق،سال 1304 ه چاپ ششم،207/1.
3- -صحيح بخارى،چاپ دار الطباعه مصر،سال 1286،ص 30-29.همان گونه كه در مأخذ پيشين، ص 207 نيز يافت مى شود.
4- -آل عمران144/؛ جز اين نيست كه محمد صلّى اللّه عليه و آله پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند،آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به آيين پيشين خود بازمى گرديد،هر كس كه بازگردد هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد.خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.

روزها مى گذشت و مردم در زنجيره اى از وقايع به سر مى بردند كه ايشان را در مقطعى از زمان در برگرفته بود و تاريخ،اين وقايع را كه گاه در آن ظلم مى شد و گاه به انصاف حكم مى شد با حرارت ثبت كرده است.در آنچه تاريخ در مقاطع مختلف خود نقل مى كند،توقّع برخى از مسلمانانى است كه در سقيفه حضور يافتند و در انجمن سقيفه در ساعت انعقاد آن،ثمراتش به ظهور رسيد و آن سخن«حباب بن منذر»است كه به حاضران اين انجمن در سقيفه گفت:«ولى ما مى ترسيم ازآن كه پس از شما كسانى سركار بيايند كه ما پسران،پدران و برادران آنها را كشته ايم» (1)؛و عملا نيز چنين شد و ذكاوت او جامۀ حقيقت پوشيد،زيرا بنى اميه سركار آمدند،كسانى كه در جريان شرم آور حرّه آن كردند كه بر پيشانى شرف و انسانيت عرق شرم مى نشيند و اسلام و مسلمانان از آن بدورند، (2)زيرا مدينه سه روز آزاد گذاشته شد و پيش آمد آنچه پيش آمد از انتقامجويى و كينه ورزى بر اسلام و مسلمانان كه طلقا و فرزندان ايشان مسبّب آن بودند.

ص:95


1- -السقيفه،شيخ محمّد رضا مظفّر،ص 75.
2- -ر.ك:تحقيقات مأخذ گذشته.

فصل 4- برخى از آثار و نتايج

هرگاه تاريخ و رخدادهاى آن را تا دوران اموى و عباسى ورق بزنيم امورى را مى بينيم كه موجب شگفتى ما مى شود و براى ما آشكار مى شود شبهاتى كه زمان،آن را آفريده و موقعيّتهاى برجسته در شرايط پى درپى زمانى خود به آن يارى رسانده ممكن است اساسا به مواضع و وقايعى بازگردد كه قبلا گفتيم.براى مثال مى توان از معاويه و جانشينان او نام برد كه از افراد تيزهوش پليد استفاده مى كردند و آنها را در پنهان كردن فضايل افراد پاك اهل بيت كه در دوران جاهليت و اسلام دشمن آنها بودند به كار مى گرفتند و مى كوشيدند بر فضيحتهايى كه به سبب اين بى دينان بر تاريخ اسلام وارد شد سرپوش بگذارند؛كسانى كه با اسلام مى جنگيدند و خود را وقف آن كرده بودند كه ضربۀ نهايى را در دوران ضعف و قوّت اسلام بر آن وارد كنند.آنچه موجب وحشت مى شود،آن است كه امثال معاويه پيشواى مسلمانان و جانشين رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در وظايف او شوند و پس از او جانشين تبهكار و هرزه او يزيد كه براى آرام كردن دل خود به سبب كشتن حسين«ريحانۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله»چنين مى سرود:

اى كاش پدران من كه در جنگ بدر شركت داشتند مى ديدند

نالۀ خزرج را كه از زخم نيزه است!

تا پايان كفرگوييهاى خود كه بصراحت چنين مى گويد:

ص:96

بنى هاشم با حكومت بازى كردند

در حالى كه نه خبرى در كار است و نه وحيى.

و نيز موضعگيريهاى ننگين او در مدينه و مكه معروف است چرا كه ابيات مشهور خود را پس ازآن كه سپاهى به سردمدارى مسلم بن عقبه مرى به مدينه فرستاد سرود.

مسلم بن عقبه مرى همان كسى بود كه مردم مدينه را ترساند و آنجا را غارت كرد و در ميان اهالى به كشت و كشتار پرداخت و از آنها بيعت گرفت كه همگى بندگان يزيد باشند و مدينه را«گنديده»ناميد در حالى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن را«طيّبه»ناميده بود. (1)

او سه روز مدينه را مباح شمرد و كرد آنچه كرد.مسعودى مى گويد:«او به ابن زبير نوشت»

خداى خود را در آسمان رها كن كه من

مردان عك و اشعر را بر تو بسيج مى كنم.

اى ابا خبيب!چگونه از آنها رهايى خواهى يافت؟

پس پيش از آمدن سپاهيان،چاره اى براى خود بينديش.

حصين با همراهان شامى خود در كوهها و دره ها منجنيقها و عرّاده ها را برپا كرده بود و سنگهاى منجنيقها و عرّاده ها خانه ها را همچون باران مى پوشاند و سنگها با آتش و نفت و ليفهاى كتان و سوزاننده هاى ديگر شليك مى شد و بدين ترتيب مكه منهدم شد و ساختمان آن آتش گرفت و ناگاه صاعقه اى شد و يازده نفر(و گفته شده بيش از آن)از صاحبان منجنيق را سوزاند.

دربارۀ يزيد و جر او اخبار عجيب و عيوب بسيارى بيان شده كه از آن جمله است:

ميگسارى،كشتن نوۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و لعن وصىّ او و ويران كردن خانۀ خدا و سوزاندن آن و خونريزى و فسق و فجور و اعمال ديگرى كه نسبت به آنها تهديد شده است و بايد از آمرزش مرتكب شونده همچون منكر توحيد و مخالف پيامبران الهى نااميد بود. (2)»

مسعودى آمارى را ذكر مى كند كه در آن هزاران نفر شناسايى شده اند كه در معركۀ حرّه به دست مسلم بن عقبه-فرستادۀ يزيد-كشته شده اند،چه رسد به كسانى كه

ص:97


1- -مروج الذهب،مسعودى،ج 3،ص 79-78.
2- -مروّج الذهب،81/3.

شناسايى نشده اند.او از آنها بيعت مى گرفت كه همگى بردۀ يزيد باشند و كسى كه از آن سر برمى تافت مسرف او را به شمشير مى سپرد. (1)

با مردم با اين شيوه هاى غير انسانى رفتار مى شد و خلق خدا به اين گروه فاسد اقتدا مى كردند.

يزيد شرابخوار بود و اهل لهو و لعب و باز و سگ شكارى داشت و همنشين شراب بود و در روزگار او بود كه غنا به مكّه و مدينه وارد شد و عشرتكده ها افتتاح شد و مردم آشكارا ميگسارى مى كردند و آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمّالش نيز سرايت كرده بود (2)و ناگزير بايد آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمّال و جامعه اش سرايت كند.

اگر بخواهيد مى توانيد سيرۀ وليد بن عقبۀ اموى-برادر مادرى عثمان-را بخوانيد.وى والى كوفه شد ولى در دوران او اسلام نفوذ زيادى نداشت.او بى پروا شراب مى نوشيد و خانۀ خود را محل بى دينى مردم عراق و كرامتهاى جاهلانه و تعصّب جاهلى كرده بود. (3)

آن قدر حوادث ناگوار براى مردم روى مى دهد كه مروان بن حكم را-كسى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از نزد خويش رانده بود-امير بر مؤمنان و جانشين فرماندهى و ادارۀ امور مسلمانان مى بينيم.پس از او آل مروان بر سر كار مى آيند كه در پرده درى و زير پا گذاشتن حرمات و اهانت به مقدّسات مسلمانان و سرنوشت ايشان راه افراط را در پيش گيرند و مصيبت آن كه همۀ اينها به نام اسلام و فرماندهى عالى مسلمانان صورت مى پذيرد.

حال نمونه اى از رفتار وليد بن يزيد را كه يكى از جانشينان آل مروان بود مى آوريم تا به تأثير فراوان او بر مردم به عنوان خليفه پى ببريم.

مسعودى مى گويد:«وليد بن يزيد اهل ميگسارى و لهو و لعب و عيّاشى و غنا بود.او نخستين كسى بود كه آوازه خوانها را از شهرهاى ديگر بدان جا آورد.او با افرادى

ص:98


1- -همان مأخذ،ص 79.مسرف نام ابن عقبه بوده،زيرا وى در قتل و هتك حرمت و بى احترامى به مقدسات اسراف مى كرد.
2- -فجر الاسلام،دكتر احمد امين،ص 81.
3- -مى توانيد سيرۀ او را در ج 4 اغانى و ج 6 الاصابه ابن حجر بخوانيد.نيز مى توانيد از غير امويها سيرۀ ابن شبيب بن برصاء را در ج 11 اغانى و ديگرانى كه اسلام و مسلمانان از اعمال آنها مبرّايند مطالعه كنيد.

همنشينى مى كرد كه اهل لهو و لعب بودند و آشكارا به ميگسارى و عيش و عشرت و نوازندگى مى پرداخت.ابن سريج آوازه خوان و معبد و غريض و ابن عائشه و ابن محرز و طويس و دهمان در زمان او بودند.شهوت غنا در دوران او در ميان خاص و عام اوج گرفت.هر كس كنيزكى مى گرفت و بى پروا به پرده درى و لهو و لعب و هرزگى مى پرداخت.وليد در دومين شب حكومتش به هرزگى و شب نشينى پرداخت در حالى كه چنين مى سرود:

شبم طولانى شد و با آشاميدن مى ناب شب را سحر كردم؛

در حالى كه مرگ مردم رصافه را به من خبر مى دادند.

براى من برده اى آوردند و نى...

و براى من انگشترى خلافت را آوردند.

از هرزه گوييهاى اوست هنگامى كه خبر مرگ هشام را براى او آوردند و بشارت آن را به او دادند و به عنوان خليفه به او درود فرستادند:

از دوست خود شنيدم

كه در رصافه شيون است؛

پس روى آوردم در حالى كه دامن خود را مى كشيدم

و مى گويم حال آن زنان چگونه است؟

هرگاه دختران هشام

براى پدرشان زارى مى كنند

و با شيون و گريه دعا مى كنند

بدمصيبتى بديشان رسيده است

و من مخنّث باشم

اگر...»

وليد با چنين كلمات پستى،بدخواهانه مرگ عمويش را به آواز مى گيرد و در به كار بردن كلمات ركيك دربارۀ دختران عمويش پرده درى مى كند.

اين مفاهيم در جامعه نيز انعكاس مى يابد و اطرافيان خليفه و كسانى كه امور امّت به آنها وابسته بود و آرزوهاى اين چنينى ايشان به آنها ارتباط داشت در بالاترين سطح مى زيستند.

ص:99

اينك نمونه اى ديگر به نقل از مسعودى:

«به وليد خبر رسيد كه شراعة بن زيد كه فردى خوش بزم و محفل آرا بود وارد شهر شده است،بنابراين پيكى فرستاد تا او را بياورند.چون بر او وارد شد وليد گفت:من در پى تو نفرستادم تا از تو پيرامون كتاب و سنّت بپرسم.شراعه گفت:اهل آن هم نيستم.

وليد گفت:بلكه مى خواهم دربارۀ شراب از تو سؤال كنم.شراعه گفت:از هرچه مى خواهى بپرس يا امير المؤمنين!وليد گفت:دربارۀ نوشيدنى چه مى گويى؟شراعه گفت:كدام نوع آن؟وليد گفت:نظرت دربارۀ آب چيست؟شراعت گفت:استروخر در آن با من شريكند.وليد گفت:شراب كشمش چه؟شراعه گفت:خمارى دارد و آزار.وليد گفت:شراب خرما چه؟شراعه گفت:تمامى آن باد معده است.وليد گفت:شراب انگور چه؟شراعه گفت:دوست روح و مونس روان من است.وليد گفت:دربارۀ غنا چه مى گويى؟گفت:اگر آرام خوانده شود حزن آور است و هرگاه انسان غمگين است دوباره او را سرحال مى آورد.مونس انسان خلوت گزين و تنهاست و عاشق تنها را شاد مى كند و عطش قلبها را فرومى نشاند و خاطره هاى ضمير را برمى انگيزد.آن چنان كه در هيچ يك ديگر از آلات لهو و لعب يافت نمى شود.بسرعت در جسم نفوذ مى كند و روح را به هيجان مى آورد و اعضا را تقويت مى كند.» (1)

او به زشت ترين صورت اظهار كفر مى كرد،همچون اين سخن او:

روزى قرآن مى خواند و به اين آيه رسيد: وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنِيدٍ مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقى مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ. (2)پس دستور داد قرآنى آوردند و آن را هدف تير خود قرار داد و به سوى آن تير پرتاب مى كرد در حالى كه مى گفت:

آيا مرا به سبب سركشى و دشمنى وعيد مى دهى؟

پس بدان كه من همان سركش دشمنم؛

پس هرگاه خدايت در روز رستاخيز آمد؛

به او بگو كه خدايا وليد مرا از هم دريد.

ص:100


1- -فجر الاسلام،ص 227.
2- -ابراهيم15/ و 16؛ پيروزى خواستند و هر جبّار كينه توزى نااميد شد.پشت سرش جهنم است تا در آنجا به جاى آب،چرگ و خونش بخورانند.

محمد بن يزيد مبرّد مى گويد:وليد در شعرش كفر ورزيد.او در اين شعر پيامبر را ياد كرده و گفته است كه او از خدايش وحيى نياورده-او دروغ گفت،خداوند ذليلش كند-از اين گونه اشعار است:

يك هاشمى به خلافت ملقّب شد؛

بدون وحى و كتابى كه به او برسد.

پس به خدا بگو خوراك مرا از من بازدارد

و به خدا بگو شراب مرا از من بازدارد.

پس از اين سخنان چند روزى بيشتر طول نكشيد كه كشته شد. (1)

در اغانى آمده است كه:«عبد الملك بن مروان،حارث بن خالد مخزونى را به ولايت مكه برگزيد.حارث عاشق عايشه دختر طلحه بود.عايشه براى او پيغام فرستاد كه نماز را به تأخير بينداز تا من از طواف فارغ شوم.حارث نيز به مؤذّنها دستور داد تا نماز را به تأخير اندازند تا عايشه از طوافش فارغ شود.حاجيان اين كار او را سخت زشت شمردند.» (2)

هرگاه رفتار اين حاكمان بنى اميه و واليان ايشان و نقشى را كه بعدا بنى عباس ايفا كردند عرضه كنيم و موضعگيريهاى برخاسته از دشمنى ايشان نسبت به اهل بيت را از نظر بگذرانيم و چنين اشعارى را مشاهده كنيم كه:

به خدا سوگند بى دينان بنى اميه نكردند.به اندازۀ يك دهم آنچه بنى عباس كردند، پس اعمال و سخنانى را مى بينيم كه جگر آدمى را مى سوزاند.

حال به نمونه اى از اعمال هارون الرشيد كه به عبادت و اصلاح طلبى شهرت داشت بسنده مى كنيم.من نمى دانم او چگونه عبادت پيشه و اصلاح طلب بود در حالى كه فرمان زهر دادن امام موسى بن جعفر عليه السّلام را صادر كرد و آن كارها را انجام داد.اينك حادثه اى را نقل مى كنيم كه سيوطى در كتاب خود تاريخ الخلفا آورده است:«سلفى در طيوريات به سند خود از ابن مبارك نقل كرده كه گفته است:چون كار خلافت به رشيد رسيد،وى عاشق يكى از كنيزكان پدرش مهدى شد و از او تمنّاى وصال كرد.كنيزك گفت:من براى

ص:101


1- -فجر الاسلام،ص 227.
2- -الاغانى،ابو الفرج اصفهانى،ج 3،ص 11-4.

اين كار شايسته نيستم زيرا پدرت از من كام جسته است.رشيد كه به او دل باخته بود كسى را نزد ابو يوسف فرستاد و از او چنين پرسيد:آيا دربارۀ اين مسأله نظرى دارى؟وى در پاسخ گفت:اى امير المؤمنين!آيا هرچه كنيزى ادّعا كرد بايد آن را تصديق كرد؟اين سخن را تصديق نكن و اين كنيزك حريمى ندارد.

ابن مبارك مى گويد نمى دانم از كه به شگفت آيم،از اين فرد كه دستش به خون و مال مسلمانان آلوده است و از شكستن حرمت پدرش ابايى ندارد يا از امّتى كه به چنين امير المؤمنينى تمايل يافته بود يا از اين فقيه و قاضى كه به هارون الرشيد مجوّز داد تا به عهدۀ اين قاضى حرمت پدرش را بشكند و شهوتش را فروبنشاند؟

او همچنين از عبد اللّه بن يوسف نقل مى كند كه گفته است:رشيد به ابو يوسف گفت كه من كنيزى خريده ام و مى خواهم هم اكنون پيش از خارج كردن از شبهه با وى هم بستر شوم،آيا تو مجوّزى براى اين كار دارى؟وى پاسخ داد:آرى،آن را به يكى از فرزندانت ببخش و سپس با او ازدواج كن.

سپس از اسحاق بن راهويه نقل مى كند كه شبى رشيد ابو يوسف را احضار كرد و از او خواست تا فتوايى صادر كند و دستور داد صد هزار درهم به او بدهند.ابو يوسف گفت:

رأى امير المؤمنين آن است كه در اين امر تعجيل كنند به گونه اى كه به صبح نرسد؟رشيد دستور به تعجيل آن داد.يكى از كسانى كه حضور داشت گفت:خزانه دار در خانه است و درها بسته.ابو يوسف مى گويد:هنگامى كه رشيد مرا خواند درها بسته بود ولى به دستور او باز شد.» (1)

اين شيوۀ كسانى بود كه در جامعۀ يكتاپرست اسلامى به اوج رسيده بودند.بايد به آنچه گذشته اكتفا كنيم و مظالم و خونريزيهاى بسيار آنها را در برابر ديدگان خود قرار دهيم.پديده ها در طول زمان اين چنين تحوّل مى يابند.

هدف از اين بحث آن است كه بدانيم چه دستهايى اخبار مسلمانان را به بازى گرفتند و جعل و تحريف كردند.آنچه فضا را براى اين كار مهيّا و زمينه را براى اين دستان بازيگر كه هرچه را مى خواستند به بازى مى گرفتند فراهم مى كرد بيان شد.عوامل جعل و تحريف و تشويه در ترسيم رخدادهاى تاريخى و ارزيابى افراد زورگو را مى توان در

ص:102


1- -تاريخ الخلفا،سيوطى،ص 271.

هيأت حاكمه خلاصه كرد.اخبار و روايات نقل شده در طول تاريخ امانت مورّخان و راويان هستند و مورّخان و محدّثان و داستان پردازان همچون عدسى گيرنده هستند و بديهى است كه امانتدارى در نقل در ميان مورّخان ما،جز در حدودى محفوظ نمانده است و به همين سبب جز با احتياط نبايد هرچه را براى ما نقل مى كنند بپذيريم.

ص:103

فصل 5- عوامل جعل و برانگيختن شبهات

اشاره

هر آنچه از عوامل پنهان داشتن نص و حوادثى كه بايد آن را در برابر ديدگانمان قرار دهيم بيان شد-در حالى كه موضوعى اين چنين حسّاس را تعقيب مى كنيم كه اهمّيتى بسزا دارد-و آنچه از هر عالمى بتنهايى يا با تأثير و تأثّر متقابل برمى آيد همان آشفتگى و از ميان رفتن بسيارى از حقايق و مشوّه كردن بسيارى از چهره هاست.

مى توان اين عوامل را در ارائۀ نصوص و شناخت اينكه بنا به نصّ قرآن چه كسى امام است خلاصه كرد:

1-عامل تعصّب

در همين ارتباط است احاديثى كه جاعلان در برترى دادن يك قبيلۀ بر قبايل ديگر جعل كرده اند.اين بدان سبب بود كه اين قبايل در رياست و تفاخر و شرف با يكديگر كشمكش داشتند،بنابراين در احاديث بابى را براى رسيدن به مفاخره يافتند،همچنان كه در شعر چنين چيزى را يافته بودند.«چه بسيار احاديثى كه در برترى قريش،انصار، جهينه،مزينه،اسلم،غفار،اشعريها و حميريها جعل شد و چقدر حديث در برترى عرب بر عجم و روم جعل شد كه موجب شد اينها نيز در مقابل احاديثى را در برترى عجم و

ص:104

روم و ترك جعل كنند. (1)»

2-اهداف سياسى:

دستگاه حاكم در به تسليم كشاندن نويسندگان در جهت اهداف و متناسب با سياستهاى خود تأثير داشته است.در سياست اموى و نيز عباسى جنگ با اهل بيت و كاستن از ارزش آنها و دورى جستن از ايشان امرى بديهى بود تا آنجا كه معاويه اعلان كرد:«از كسى كه فضيلتى از ابو تراب را نقل كند برائت ذمّه مى جويم.»حكومتها براى اين مهم داستان پردازان،شاعران و نويسندگان را به كار مى گرفتند تا آنچه را دستگاه حكومتى مايل به ترويج آن بود اشاعه دهند.

روشن است كه فضايل على عليه السّلام و نصوصى كه در حق او رسيده موجب خشم واليان و انتقامجويى ايشان از كسانى بود كه از حضرت يادى به ميان مى آوردند.يك پژوهشگر تاريخ مى تواند اين سؤال را مطرح كند كه جرم عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كه در همراهى و جهاد كوشيده بودند چه بود؟و نيز ديگرانى همچون ميثم تمّار و رشيد هجرى و نسايى و كميت و دعبل و افراد ديگرى كه حكومتها آنها را طرد و به سخت ترين شيوه عقوبتشان مى كردند،آنها چه گناهى جز طرفدارى از على بن ابى طالب عليه السّلام و جرأت سخن گفتن از فضايل اهل بيت داشتند؟احاديث بسيارى كه آنها را مى خوانيم بدون ترديد اشاره بدان دارد كه براى تأييد امويان يا عباسيان يا كاستن از بار گناه آنها جعل شده است،همچون اين خبر كه پيامبر اكرم دربارۀ معاويه چنين فرموده است:«خدايا!او را از عذاب و حساب نگاه دار و به او قرآن را بياموز».يا همچون اين روايت عمرو بن عاص كه پيامبر چنين فرمود:«خاندان ابو طالب اولياى من نيستند،ولىّ من خدا و مؤمنان صالح هستند.»

ابن عرفه مى گويد:«بيشتر احاديث جعلى در فضايل صحابه در روزگار بنى اميه براى نزديكى به ايشان به اعتبار آن كه به اين وسيله بنى هاشم را خوار كنند جعل شده است.» (2)

ص:105


1- -فجر الاسلام،ص 213،به نقل از تيسير الوصول.
2- -همان.

3-عامل مبالغه

عامل ديگر اغراق در نكوهش و ستايش از سوى ادبايى بود كه ابزار بيان را در تاريخ در اختيار داشتند و اين امرى بسيار پسنديده بود كه شاعرى در برابر خليفه بايستد و او را بستايد و در حالى كه او مى شنود چنين گويد:

تو اهل شرك را چنان ترساندى كه

نطفه هايى كه هنوز به دنيا نيامده اند از تو مى هراسند.

و شاعر ديگرى در برابر خليفۀ ديگرى چنين مى سرايد:

آنچه تو مى خواهى،نه آنچه قضا و قدر مى خواهد،

پس حكم كن كه تو واحد و قهّارى.

شواهد ادبى اين مسأله حدّ و مرزى ندارد تا آنجا كه دربارۀ شعر گفته شد:بهترين اشعار،دروغترين آن است.

4-قبيله گرايى

نقشى كه قبيله گرايى در تحريف حقايق و آفريدن اراجيف و فراوانى جعليات ايفا كرده پنهان نيست و آيا عاملى خطرناك تر و مهلكتر از قبيله گرايى يافت مى شود كه در دراز مدّت به مسلمانان ضربه زده باشد؟

5-علاقه به خودنمايى

رونق بازار حديث در محافل اسلامى و دلباختگى همگان به آن از امور بارز و قابل ملاحظۀ تاريخ است.حاكمان اين بخش از مردم را به كار گرفته اند تا در مساجد داستان پردازى كنند (1)،بنابراين بسيارى از كسانى كه به كسب شهرت تمايل دارند متصدى اين كار شده و در صدر اين گونه مجالس مى نشينند تا داستان ببافند.اين عدّه بيشتر اوقات افرادى هستند داراى دانش و شناخت محدود،و هرگاه مايۀ او به پايان مى رسد مجبور مى شود تا به جعل بپردازد.گمان نمى كنم نيازى باشد كه نمونه هايى براى اين مطلب بياوريم،زيرا هم نكته اى واضح است و هم ذكر آن ما را از اختصار دور مى كند.

ص:106


1- -همان،ص 158 و پس از آن.

6-عامل رزق و روزى

اگر يك راوى فضيلتى را براى بنى اميّه يا بنى عباس بيان مى كرد يا براى يكى از واليان و سلاطين تبليغ مى كرد در برابر،برخوردى گرم و پاداشى سخاوتمندانه و وجاهتى در خور دريافت مى كرد و برعكس اگر كسى امورى را رواج مى داد كه واليان را خوش نمى آمد حتى اگر سخن حقى بود كه هيچ گونه شائبه اى نداشت بخشى از آنچه انتظارش را مى كشيد محروميت و آزار و اذيت به زشت ترين صورت بود.مردم به نزديكيشان به سلاطين شناخته مى شدند و مطابق ميل آنها احاديثى را برايشان جعل مى كردند چنان كه «از غياث بن ابراهيم حكايت شده كه وى بر مهدى بن منصور وارد شد.يكى از سرگرميهاى مهدى كبوتربازى بود.وى حديثى براى مهدى خواند كه كبوتربازى را تشويق مى كرد.مهدى دستور داد ده هزار درهم به او بدهند.چون برخاست كه برود، مهدى گفت:شهادت مى دهم كه او به رسول خدا دروغ بست و تنها اين حديث را براى آن خواند كه به ما نزديك شود.» (1)

7-اجتهادهاى عجيب و غريب

از ابن عبد ربّه اندلسى نقل شده است كه از او پرسيدند:چرا احاديث فراوانى به رسول خدا مى بندند؟وى پاسخ داد:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:«كسى كه به عمد بر من حديث ببندد،نشيمنگاهش در آتش خواهد بود»و من بر او حديث نمى بندم بلكه به نفع او حديث مى سازم. (2)

گفته شده است كه در تفسير بيضاوى در پايان هر سوره احاديثى جعل شده است و چون به او گفتند كه اين همه حديث را از كجا آورده چنين پاسخ داد:چون ديدم كه مردم به فقه ابو حنيفه و مغازى محمد بن اسحاق مشغولند و به حفظ قرآن پشت كرده اند اين احاديث را براى پاداش الهى جعل كردم. (3)

ص:107


1- -همان،ص 214.
2- -سخنرانيهايى در تاريخ اسلام از حجة الاسلام سيد محمّد تقى حكيم كه در دانشكدۀ فقه ايراد شده است.
3- -فجر الاسلام،ص 215.

مى بينيم كه اينان جعل حديث از پيامبر را نقيصه اى اخلاقى و عيبى دينى نمى دانند.

مسلم از محمد بن يحيى بن سعيد قطان از پدرش نقل مى كند كه گفته:در ميان صالحان نديدم در هيچ چيز بمانند حديث دروغپردازى كنند.مسلم آن را چنين تفسير مى كند كه:

«دروغ بر زبانشان جارى مى شود ولى تعمّد بر دروغ ندارند.»برخى از آنها نيّتى پاك داشته اند و هر آنچه را به آنها مى رسيده به اعتبار آن كه صحيح است جمع مى كرده اند.

چنين كسى در حقيقت صادق است و از آنچه شنيده سخن مى گويد و مردم فريب خورده به سبب صداقت چنين كسى آن را از او مى پذيرند،همان طور كه دربارۀ عبد اللّه بن مبارك گفته شده است كه وى فردى ثقه و راستگو بود،ولى از هر كسى حديث مى گرفت. (1)

برخى مى خواهند كه كلام فقط در حدّ خود،حق باشد و جايز مى شمارند كه آن به پيامبر اكرم نسبت داده شود.خالد بن يزيد مى گويد:از محمد بن سعيد دمشقى شنيدم كه مى گفت:هرگاه كلامى را نيكو ببينم اشكالى نمى بينم كه براى آن اسنادى قرار دهم. (2)

ابو جعفر هاشمى مدينى احاديث حقّ را جعل مى كرد (3)و گروهى جايز مى دانستند كه در تشويق و ترساندن مردم حديث جعل شود.نووى مى گويد:«برخى از نادانانى كه نشانۀ زهد هم دارند براى تشويق به خير در گمان باطلشان راه آنها را در پيش گرفته اند.» (4)

8-كينه توزى

چه بسيار است اقدامات كينه توزانه عليه برخى از اشخاصى كه به مذهب يا طرفدارى از مكتب معيّنى منسوبند،پس عليه مذهب يا نحله اى كه بدان منتسب نيستند اخبارى را جعل مى كنند كه تنها دروغگو آن را مجاز مى شمارد و ما در تاريخ آن قدر نمونه و شاهد براى آن داريم كه در حساب نمى گنجد.

اين بخشى بزرگ از عواملى بود كه با مواد خود تاريخ را تأمين مى كند،و تحت فشار يا توجيهات تاريخى احاديث بسيارى جعل شده است و گاهى در ايجاد يك حادثه بيش از

ص:108


1- -صحيح مسلم،ص 32.
2- -النووى على مسلم،ص 32.
3- -صحيح مسلم،ص 33.
4- -فجر الاسلام،ص 212.

يك عامل از عوامل يادشده به دست هم مى داده است.

9-فراهم بودن زمينه براى اسرائيليات

جعل بطور كلّى در ميان امّت به رغم قدرت،هيبت و پيشرفت آن در فتوحات،در دوران نخست بسيار بوده است ولى بازيهاى بزرگ به نام دين،زمينه اى گسترده داشت تا آن كه از جمله جريان وسيع اسرائيلى به وجود آمد كه آثار آن را در تفسير،تاريخ و روايات مى بينيم.اين جريان بعدا اسرائيليات ناميده شد.يهود به هدف ايجاد آشفتگى و نابسامانى وضع مسلمانان در امور مختلفشان چه بسيار دسيسه ها و نيرنگها و تلاشهاى دون مايه به كار بستند و اين فرصت را به دست آوردند يا اين زمينه براى آنها فراهم شد.

براى اين مدّعا هزار و يك دليل موجود است كه از حوصلۀ اين مختصر خارج است.

10-بيدينى گرى

تاريخ براى ما از فعّاليت پيگير كافران و تلاش بيدينى گرى بطور گسترده سخن مى گويد،تلاشى كه براى كاشتن شك و ترديد در ذهن مسلمانان و آشفتگى افكار آنها و بى اعتماد كردن آنها به دينشان صورت مى پذيرفت.محقّق كبير و علاّمۀ جليل سيد مرتضى عسكرى فعاليت سه نمونه از كفّار را آورده است:

گروهى از آنها وظيفه داشتند كتابهاى بيگانه را ترجمه كنند و در ميان مسلمانان نشر و ترويج كنند.وظيفۀ گروه دوم نشر آلودگيهاى اخلاقى و هرزگى و عيّاشى و رهايى از همۀ ضوابط انسانى بود،و گروه سوّم براى تشويش عقايد مسلمانان و آشفتگى انديشه هاشان فعاليّت شديد و سفرهاى بسيار مى كردند و تلاش فراوان به كار مى بستند.همۀ اين سه گروه در آثارى كه به جاى مى گذارند مؤثرند و مى خواهند در جامعۀ اسلامى نفوذ كنند و موجوديت فرهنگى و نظام اجتماعى آنها را متزلزل سازند و هنگامى كه يكى از آنها افشا مى شود و به زندان مى افتد و نزد قاضى شرع برده مى شود تا به عنوان مفسد فى الارض كشته شود شفيعان بسيارى نزد خليفه مى روند و او به والى خود مى نويسد كه او را رها كند،مگر اينكه قبلا كشته شده باشد و اين فرد هنگامى كه از زندگى خود نااميد مى شود اعلام مى كند كه چهار هزار حديث جعل كرده است و در اين احاديث حرام را حلال و

ص:109

حلال را حرام كرده است. (1)

از ابن جوزى در كتابش الموضوعات نقل شده است كه وى از مهدى خليفۀ عبّاسى نقل كرده كه گفته است:فردى از زنادقه نزد من اعتراف كرد كه چهارصد حديث جعل كرده است و اين احاديث در ميان مردم متداول است.يكى از اين زنادقه شيخى را اغفال كرد و در كتاب او احاديثى را جا داد كه از اين شيخ نبود و شيخ به گمان اينكه اين احاديث از اوست آنها را روايت مى كرد.وى مى گويد:رجاء بن زيد گفته است كه زنادقه چهار هزار حديث جعل كرده اند. (2)داستان به خلافت رسيدن مهدى گواه زيركى زنادقه در جعل حديث و موقع شناسى دقيق آنهاست در همسو كردن خليفه با خود با دادن ملك يا هديه اى به خليفه،تا با اين عمل در لحظۀ مناسب در اهداف جهنّمى و خبيثشان يار و ياور ايشان باشد.ما مى توانيم از اين روايت به بسيارى از حقايق آگاهى يابيم.نقل شده است هنگامى كه منصور مى خواست براى فرزندش مهدى بيعت بگيرد يكى از نامداران زندقه به نام مطيع در مراسم تبريك ولايتعهدى حضور داشت.وى پس ازآن كه نقش خود را در خواندن شعر ايفا كرد به منصور گفت:يا امير المؤمنين!فلانى از فلانى نقل كرده كه پيامبر اكرم فرمود:مهدى همان محمد بن عبد اللّه است و مادر او از غير ماست و خداوند زمين را همچنان كه آكنده از ستم بود آكنده از عدالت مى كند.اين برادر تو عباس بن محمد است كه به اين حديث گواهى مى دهد.سپس رو به عباس كرد و گفت:تو را به خدا سوگند اين حديث را شنيده اى؟عباس از ترس منصور جواب مثبت داد و منصور به مردم دستور داد با مهدى بيعت كنند.چون مجلسيان برفتند عباس گفت:ديديد اين زنديق چگونه بر خدا و رسول خدا دروغ بست و به اين هم بسنده نكرد و مرا در دروغ خود به شهادت طلبيد و من هم از ترس شهادت دادم و همۀ حاضران شهادت دادن كه من فردى دروغگويم. (3)

محقّق بزرگ سيد عسكرى از سيف سخن مى گويد كه به زندقه متّهم بود:«او هزاران حديث جعل كرده و شمار دقيق آن مشخص نيست و در طول صدها سال به منابع

ص:110


1- -مائة و خمسون صحابى مختلق،علاّمه عسكرى،ص 37-36.
2- -همان.
3- -همان،ص 38.

اسلامى راه يافته است.سيف از خلال آنها توانسته تاريخ اسلام را تحريف كند و آن را برخلاف حقيقت جلوه دهد.اگر ابن ابى العوجاء چهار هزار حديث جعل كرد و در آن حلال را حرام و حرام را حلال كرد سيف هزاران حديث جعل كرده كه در آن پاكترين اصحاب پيامبر را افرادى سبك مغز و جنايتكار معرفى كرده است و منافقان و دروغگويانى كه اسلام را به خود بسته بودند به عنوان مردمى انديشمند،باتقوا و ديندار معرفى كرده است.او توانسته است با ساختن افسانه هاى خرافى در تاريخ اسلام حقايق را وارونه نشان دهد و از اين راه بر عقايد مسلمانان و نيز غير مسلمانان نسبت به اسلام تأثير بگذارد.»و در اين موضوع يعنى تأثير گذاشتن بر عقايد اسلامى سيف با ديگر كسانى از زنادقه كه از ايشان ياد كرديم راه مشتركى را پيموده اند. (1)«اگرچه سند مطيع در اعمالش حديثى بود كه در بيعت با مهدى جعل و از اين راه حمايت مهدى را براى خود جلب كرد ولى بايد گفت كه سيف بيشتر احاديثش را در تأييد هيأت حاكمه و كاستن مخالفان ايشان جعل مى كرد و بدين ترتيب هم حمايت حكومت را در احاديث جعلى خود كسب مى نمود و هم موجبات رواج آنها را تا به امروز فراهم مى كرد.» (2)

براستى زمان گذشت و تاريخ دوره هاى مهمّى را ثبت كرد كه در آن جعل و دروغ رواج داشت،تا آنجا كه ابن معين،رجالى معروف مى گويد:«از دروغگويان نوشته ايم و از ايشان تنورى روشن كرده ايم و نان تازه اى خورده ايم.» (3)

ابن عذاقرى اعتراف مى كند كه چهل هزار حديث جعل كرده است.آيا اين عدد هنگفت شما را به شگفت نمى آورد؟كافى است تحقيق علاّمۀ جليل و محقّق كبير سيد مرتضى عسكرى را در كتابش ابن سبأ بخوانيد آيا مى دانيد ابن سبأ كيست؟

تحقيقات علمى ثابت كرده است كه او شخصيّتى خرافى و جعلى است،شخصيّتى خيالى كه در بازى گرفتن اخبار مسلمانان و تاريخ ايشان نقشى بسزا ايفا كرده است تا آن جا كه تنها يكى از دستاوردهاى چنين شخصيّتى تأثير بر آبروى درخشانترين شخصيّتهاى اسلامى و متزلزل كردن چهرۀ ايشان بود.چنين جعل مفتضحى هيچ بهره اى

ص:111


1- -همان.
2- -ابن سبأ،علاّمه عسكرى.
3- -سخنرانيهاى حجة الاسلام محمّد تقى حكيم در دانشكدۀ فقه در زمينۀ فقه تطبيقى.

از واقعيت ندارد.براى اين پژوهشگر بزرگ«صد و پنجاه صحابى ساختگى» (1)به ظهور رسيده است.و از همين جاست كه دستان بازيگر و دشمنى آشكار دينى و كينه هاى به ارث رسيده و تعصّبهاى اختلاف برانگيز بالعيان آشكار مى شود.بنابراين در تفسير مسلمانان از بزرگترين مقدّساتشان و در اخبار و تاريخشان،اسرائيليات و خرافات و تجاوزات ظالمانه به چشم مى خورد.

از همين جا لبّ كلام ابن عباس در حالى كه بشير عدوى با او سخن مى گويد و او به سخنان بشير گوش نمى دهد براى ما آشكار مى شود.بشير از او مى پرسد كه چرا به او گوش نمى دهد و ابن عبّاس در پاسخ مى گويد:«هرگاه مى شنيديم مردى مى گفت:

رسول اللّه فرموده است،چشمانمان به سوى او پيشى مى گرفت و به او گوش فرامى داديم ولى از وقتى كه مردم دچار آشوب و بلوا شده اند ديگر جز آنچه مى دانيم از مردم مطلبى نمى گيريم.» (2)

اين در حالى بود كه آنها با دوران پيامبر فاصلۀ چندانى نداشتند چه رسد به زمانهاى بعد و عواملى كه بعدا ظهور كرد؛عواملى كه هر روز چند برابر مى شد.«چون فتوحات پيش آمد اقوام بسيارى از سرزمينهاى فتح شده اعمّ از ايرانى،رومى،بربرى،مصرى و هورى به اسلام درآمدند كه از شماره خارج مى نمودند.از ايشان كسانى بودند كه ايمانشان از حنجره هاشان تجاوز نمى كرد و در اين هنگام جعل به طرز عجيبى به چشم مى خورد و از شمار بيرون بود.ابن عدى مى گويد هنگامى كه عبد الكريم بن ابى العوجاء جاعل گرفته شد تا گردنش زده شود گفت:من براى شما چهار هزار حديث جعل كرده ام و در آن حلال را حرام و حرام را حلال نموده ام. (3)»

اين عبد الكريم دايى معن بن زائده بود كه او به داشتن آيين مانويه متّهم بود و احاديث بسيارى با اسانيد جعل كرده است تا آنجا كه اگر كسى به جرح و تعديل آگاهى نداشته باشد فريب اين احاديث را مى خورد.احاديثى كه او جعل كرده همگى در تشبيه و تعطيل

ص:112


1- -اين كتاب در بازار موجود است و شايسته است پژوهشگران بدان توجه كنند.
2- -فجر الاسلام،ص 211،به نقل از صحيح مسلم.
3- -همان،به نقل از،شرح مسلم.

است كه موجب گمراهى است و در برخى از آنها احكام شريعت تغيير داده شده است. (1)

دليل ما در ميزان جعل همين بس كه احاديث تفسيرى كه از احمد بن حنبل آورده شده بنا به اظهار خود او از هزاران حديثى كه گردآورى شده حتى يك حديث نزد او صحيح نيست.كتاب بخارى شامل تقريبا هفت هزار حديث است كه از اين تعداد حدود سه هزار حديث تكرارى دارد و گفته اند وى اين احاديث را برگزيده و صحيح دانسته و اين تعداد از مجموع ششصد هزار حديثى بوده كه در روزگار او رواج داشته است.روى جلد بخارى نوشته شده است:من كتاب صحيح را از ميان حدود ششصد هزار حديث در طول شانزده سال جمع آورى كرده ام.شمار احاديث صحيح او با حذف احاديث مكرّر كه در حدود چهار هزارتاست هفت هزار و دويست و هفتاد و پنج حديث است.

«سفيان مى گويد:شنيدم كه جابر در حدود سى هزار حديث نقل مى كند و من روا نمى دانم چيزى از آنها نقل كنم اگرچه براى من منافعى در برداشته باشد. (2)»

در ساير مذاهب نيز مسأله به همين منوال است.احمد امين مى گويد:

«تقريبا هر فرع فقهى مورد اختلافى را كه ببينيد حديثى اين را تأييد مى كند و حديثى آن را حتى مذهب ابو حنيفه كه علما مى گويند كه جز احاديث اندكى نزد او صحيح نبوده است.ابن خلدون مى گويد:تعداد آن احاديث هفده تاست.كتابهاى ابو حنيفه آكنده از احاديثى است كه گاهى تنها نصوصى است كه به متون فقهى شباهت بيشترى دارد.اگر بخواهيم نمونه هايى براى اين گونه جعل ذكر كنيم سخن به درازا مى كشد.» (3)

در پايان اميدوارم به گروههايى از دروغ پردازان كه در تفسير منسوب به امام حسن عسكرى آمده توجه كنيد:

«گروهى از آنها عمدا دروغ مى گويند تا كالاى دنيا را به سوى خود بكشند؛كالايى كه توشۀ آنها به آتش جهنّم خواهد بود.گروه ديگر قومى دشمن پيشه هستند كه نمى توانند به ما خدشه اى وارد كنند.اين عدّه بخشى از علوم صحيح ما را فرامى گيرند و به وسيلۀ آن به شيعيان ما روى مى آورند و نزد دشمنان ما از ارزش ما مى كاهند و سپس آن را چند

ص:113


1- -همان مأخذ،به نقل از الفرق بين الفرق،ص 256.
2- -فجر الاسلام،ص 212-211.
3- -همان،ص 124.

برابر مى كنند و باز چندين برابر آن دروغهايى بر ما مى بندند كه ما از آن بركناريم ولى شيعيان تسليم طلب ما آنها را به اعتبار آن كه از علوم ماست مى پذيرند و از همين رو گمراه مى شوند و گمراه مى كنند.

اين عدّه بر شيعيان ضعيف ما در لشگر يزيد كه عليه حسين بن على مى جنگيدند زيان وارد مى كنند (1)»و بدين ترتيب آن را با دروغ،چندين چند برابر مى كنند.اينان در شيعيان ما در لشگر يزيد كه عليه حسين بن على عليه السّلام مى جنگيدند زيان وارد مى كنند،آيا ديده اى كه...؟از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه فرمود:«مردم بر دروغ بستن به ما حريصند گويى كه اين كار را خدا به آنها واجب كرده و چيزى جز آن از ايشان نمى خواهد.» (2)

اين نهايت چيزى است كه مى توان در پرداختن به دروغ گفت،زيرا مردم بدان حريصند تا آنجا كه گويى واجبى است از سوى خداوند تبارك و تعالى و خداوند جز آن چيزى از آنها نمى خواهد،بنابراين اهتمام خود را تنها در آن به كار مى برند و اين نهايت درجۀ تصوّر انسانى در پرداختن آنها به دروغ و جعل و تزوير و تقلّب است.گمان نمى كنم خوانندۀ عزيزى كه بحث را تا اين لحظه دنبال كرده كوچكترين شكّ و شبهه اى براى او باقى مانده باشد كه به بازى گرفتن مقدّرات امّت به نهايت درجۀ خود رسيده بود و در همين جا خواننده حق دارد از عوامل اين نتايج كه در اختيار او نهاده شده استنتاج كند.

تصوّر كنيد حكومت معاويه و آل اميّه را كه بيش از هشتاد سال بر امّت سيطره داشت و تا آنجا كه مى توانست اعمال فشار مى كرد و بدين وسيله زبانهاى جسور را مى بست و بدون هيچ قيدوبندى آنچه در توان داشت به كار مى گرفت و نيروهاى فعّال را گرد مى آورد تا هم حكومت بقا يابد و هم تمايلات و نيازهاى دارودستۀ هيأت حاكمه برآورده شود.چه چيز در انتظار كسانى بود كه در اين راه تلاش مى كردند و قصدشان تحريف حقايق و جعل حديث بود؟دينار ارزشمند،جاه و مقام فراوان،زندگى مرفّه و مناصب فريبنده در انتظار كسى بود كه فضيلتى از فضائل حضرت على عليه السّلام را ذكر كند و آن را نه تنها به عثمان كه به ديگران نيز منسوب كند تا آنجا كه اين فضائل تباه شود و در

ص:114


1- -فرائد الاصول،رسائل شيخ انصارى در بحث حجيّت خبر واحد.
2- -همان.

اين هنگام ديگر حضرت نه برتريى خواهد داشت و نه فضيلتى،ما سخن ابن عرفه را يادآور شديم كه مى گفت:«بيشترين احاديث جعلى در حق صحابه در زمان بنى اميه جعل شد تا بدين وسيله به آنها نزديك شوند،زيرا گمان مى كردند كه بنى اميه خواهان خوارى بنى هاشم هستند.» (1)

احمد امين رويارويى با شيعه را از سوى بكريه با طعنهاى بسيار در حق على و دو پسرش بيان مى كند.اين عدّه گاهى او را به ضعف عقل و گاه ديگر به ضعف سياست و ديگر بار به حبّ دنيا و حرص بر آن نسبت مى دادند. (2)

خداوندا تو خود مى دانى كه اين بهتانى عظيم و جسارت بزرگى است به ساحت خدا، رسول و مبحوب رسول با شيوه اى بدور از حيا و شرم،و اين براى كسى كه اوضاع را با استوارى بررسى كند و با دقّت بدان بنگرد مبهم نيست.اين در دوران نخست اسلام بود و چه رسد به دورانهاى بعد و فتنه هاى پس از آن و تاريكيهايى كه در پى هم مى آمدند يا اول آن در پى پايان آن بود،پايانى كه نهايت ندارد.آيا باز هم انتظار داريد فضائل حضرت على عليه السّلام كه به ظاهر فاقد قدرت بود به شما برسد،آن كسى كه سلطه هاى گونه گون و متعدّدى پى درپى مى كوشيدند كه اگر بتوانند نام او را محو كنند و آوازه اش را كه از آغاز تا پايان با اسلام و پيامبر اسلام عجين شده بود از ميان ببرند.

به رغم تلاشهاى ازپيش طرّاحى شده كه با همۀ امكانات متعارف تبليغاتى حمايت مى شد يك انسان ديده ور مى تواند آن را تلاشهايى مذبوحانه ببيند كه با شكست روبرو شده است و در اين هنگام نور براى بيننده همچون حجّتى قائم و بيانى روشن ظهور مى كند كه چنين ندا مى دهد:«على عليه السّلام با حق است و حق با على عليه السّلام و هر كجا كه او باشد،حق هم در كنار اوست.»گفته شده است:«چه بگويم دربارۀ مردى كه دشمنانش از روى حسادت فضائل او را پوشاندند و دوستانش از ترس خود بر فضائل او سرپوش گذاشتند و با وجود اين دو گروه فضائل او شرق و غرب را پر كرد.»جاحظ در البيان و التبيين مى گويد:«پسر عبد اللّه بن عروة بن زبير از ارزش على-رحمه اللّه-مى كاست.

پدرش به او گفت:به خدا سوگند هرچه مردم ساختند دين آن را منهدم كرد و دين

ص:115


1- -فجر الاسلام،ص 213.
2- -همان.

چيزى را نساخت مگر آن كه دنيا-اگر توانست-آن را از ميان برد.آيا على عليه السّلام را نمى بينى كه چگونه بنى مروان عيب و سرزنش او را اظهار مى دارند؟«به خدا سوگند گويى كه ناصيۀ او را مى گيرند و به آسمان مى برند.»آيا نمى بينى كه چگونه براى مردگانشان سوگوارى مى كنند از آنها ستايش به عمل مى آورند»،«به خدا گويى پرده از روى مردار برمى دارند...» (1)

حال به طور گسترده به اين موضوع مى پردازيم تا بدانيم خلافت چه كسى منصوص است،زيرا دانستيم كه ممكن نيست پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از اين موضوع براى امّت مرحومۀ خود چشم بپوشد: لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ. (2)اين احتمال اوّلى بود كه دربارۀ آن بحث كرديم و احتمال دوم تمام نمى شود مگر اينكه قاعده يا نظامى وجود داشته باشد كه به موجب آن خليفه معيّن گردد.ناگزير بايد جانشينى براى حضرت معيّن شود كه دين او را حفظ كند و سرپرستى امّتش را به عهده گيرد.بزودى با بيشترين دلايل درخواهيم يافت كه اين فرد همان على بن ابى طالب عليه السّلام است كه پيامبر اكرم او را به عنوان مهتر امّت و حافظ شريعت برگزيده است،و كسى را كه پيامبر به عنوان امام پس از خود تعيين كرده على بن ابى طالب عليه السّلام سرور يكتاپرستان و نشانۀ راه يافتگان و پيشواى پرهيزكاران است.تحقيقا رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين مورد مسيرهايى را پيموده كه در آن عذر هر بهانه جويى مردود است و كينه توزى هر معاندى به خود او بازمى گردد و بايد همۀ عواملى كه قبلا ذكر شد دربارۀ ايشان در نظر گرفته شود،زيرا او پيامبرى است كه بدو وحى مى رسد و براى امّت خود خير مى خواهد و بر كسانى كه از راهش منحرف شده اند اقامۀ حجّت مى كند.فرض كنيم اين مسأله وجود نمى داشت و پيامبر همچنان ادارۀ امور مسلمانان را عهده دار بود و او هم اكنون مى خواهد اين امور را به كسى پس از خود بسپرد و فرض كنيم كه عواملى كه گذشت وجود نمى داشت پس چه چيزى نيرومندتر و پاينده تر از اين عوامل پرتحرّك است كه در عملكرد خود اثرى بسزا و بيانى آشكار دارد.به خود جمعيت خاطر بدهيد و

ص:116


1- -ر.ك:توضيحات مفصّل كتاب امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية،ص 90-89.
2- -توبه128/؛ هر آينه پيامبرى از خود شما بر شما مبعوث شد،هر آنچه شما را رنج مى دهد بر او گران مى آيد،سخت به شما دلبسته است و با مؤمنان رئوف و مهربان است.

سخنان عربى در اين خصوص را زير و رو كنيد و در هر آنچه شايستگى اين مطلب را دارد نظر خود را به كار اندازيد،در اين هنگام خواهيد ديد كه پيامبر مى فرمايد:على عليه السّلام رهبر مؤمنان و رئيس دين است و پس از من وصىّ و جانشين من و عهده دار امور شماست.كسى كه من سرور اويم،على عليه السّلام نيز سرور اوست.او محبوبترين مردم نزد خداست.على عليه السّلام بهترين قاضى در ميان امّت است،من شهر دانشم و على عليه السّلام دروازۀ آن است.هرچه مى خواهيد بگوييد ولى به هرحال من تأكيد مى كنم به اينكه آن حضرت اين سخنان و بيشتر از آن را گفته تا جايى كه حدّ و حصرى براى آن نيست و دلالت واضح بر اين موضوع دارد كه حضرت با توجه و بينش اين طرح را در عواملى كه خواهد آمد افكنده است.حضرت آن قدر نصّ صريح فرموده است كه آن را براى اين مقصود كاملا كافى مى بينيد و اينكه حضرت تمام توان خود را در اين راه به كار گرفته خود روشنترين نصّ بر خلافت على عليه السّلام است،اگرچه گرانبهاترين و ارزشمندترين كالايى كه نمى شود براى فروش گذاشت در چانه زدن و كاستن قيمت،بهايى ارزان يافته است.براى وضوح بيشتر اين مطلب بايد گفت از آنجا كه نور خدا خاموشى نمى گيرد، هرچند امواج تاريكى انبوه شود،و حجّت الهى استوار و تزلزل ناپذير است،هرچند تلاشها زياد و گسترده باشند،و اين را در كتابهاى همۀ مسلمانان مى بينيم،نزد شيعه مسأله در تواتر و قطعيت تا بدان حدّ استوار است كه خدا را به سبب آن شكر مى كنيم و لحظه اى شك روا نمى داريم،زيرا مسأله در كتابهاى شيعه آن قدر مضبوط،دقيق و متواتر است كه در اظهار حق و پرده برگرفتن از چهرۀ باطل همه را به خداوند تبارك و تعالى نزديك مى كند امّا در كتابهاى برادران اهل سنّت ما نيز مسأله به همين شكل است،اگر چه برخى كوشيده اند از برخى از اينها چشم بپوشند يا عمدا يا سهوا از آن غفلت ورزند ولى به هرحال شما مى توانيد اهتمام و تأكيد پيامبر اكرم را در اين موضوع يعنى موضوع وصايت و ولايت نتيجه گيرى كنيد و ناگزير بايد ايمان بياوريد كه وصيت پس از حضرت در نفس مقدّس حضرت و نيز در افعال و اقوال شريفش جايگاهى والا داشته تا آنجا كه امكان ندارد بتوان آنها را برشمرد.پس از اين آيا عجيب نيست كه با وجود اين همه تأكيد بغايت مهمّ باز هم در جانشينى على عليه السّلام شكّ كنيم.جانشينى و خلافت عمر از سوى سلف او ابو بكر بود:«من عمر بن خطّاب را براى شما برگزيدم.اگر عدالت و تقوا پيشه كرد كه اين گمان و اميد من به اوست و اگر شريعت الهى را تغيير داد پس من خير را

ص:117

خواسته بودم و غيب را جز خدا كسى نمى داند.» (1)مردم سخن او را شنيدند و فرمان بردند و هيچ كس شكّى به خود راه نداد و هيچ كس به عدم وضوح نصّ يا ولايتعهدى اعتراضى نكرد و شنوندگان احتمالهاى گوناگونى ندادند يا آراى مختلفى نيافتند.

اگر ما به چنين نصّى اكتفا كنيم بايد با بركت الهى راهى شويم و بايد پيشواى ما خرسندى خداى تبارك و تعالى باشد نه خواسته هاى نفسانى ما كه چه بسيار به بدى فرمان مى دهند و به آنچه انس گرفته و بدان علاقه مند هستند تمايل مى يابند.حال به نخستين تصميمى گوش فرامى دهيم كه پيامبر صادق و امين آن را القاء فرمود،پيامبرى كه از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و سخنش از روى وحى است.

حضرت در نخستين مجلسى كه به امر خدا و در اجراى ارادۀ الهى اين تصميم موسوم به«هشدار در يوم الدار»منعقد كرد همان روزى كه حضرت در اطاعت از فرمان الهى خويشان نزديك خود را گرد آورد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2)،پس به آنها و ليمه داد و آنها را به سوى خدا خواند و سپس سخن به جاماندۀ خود را در اثبات وزارت،وصايت و خلافت على عليه السّلام فرمود.

در نصوص ثابت پيامبر اكرم كه سندى عالى و مضمونى واضح دارد اين نكته را آشكارا خواهيم ديد و حال با عنايت خدا به پيش مى رويم.

ص:118


1- -العقد الفريد،267/4.
2- -شعرا214/؛ خويشان نزديك خود را انذار كن.

بخش دوم: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسألۀ امامت

اشاره

ص:119

ص:120

فصل 1- نصّ اوّل از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله

انّ هذا اخي و وصيّى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوا (1)

هشدار«يوم الدار»در كتابهاى مسلمانان به گونه هاى مختلفى نقل شده است و ما آنچه را كامل ابن اثير آورده نقل مى كنيم.وى پس ازآن كه دو بار دعوت حضرت را از آنها و نيز آنچه را حضرتش در اين دو دعوت براى آنها فراهم آورده مى آورد،آنچه را حضرت در بار دوم فرموده ذكر مى كند:

«اى فرزندان عبد المطّلب!به خدا سوگند من در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قومش بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد.من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را به سوى او بخوانم و هر يك از شما كه مرا در اين امر يارى رساند برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شما خواهد بود».همۀ قوم از اين كار سرباز زدند تا آن كه على عليه السّلام فرمود:همانا من جوانترين و كم

ص:121


1- -همانا او برادر،وصى و جانشين من در ميان شماست،پس سخن او را بشنويد و فرمانش بريد.

سن و سال ترين و آگاه ترين و استوارترين شما هستم.اى پيامبر خدا!من وزير تو خواهم بود.»پس پيامبر دست او را گرفت و گفت:«او برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس سخن او را بشنويد و فرمانش بريد.»راوى مى گويد»مردم برخاستند در حالى كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند:«خداوند به تو دستور داده كه سخن پسرت را بشنوى و فرمانش برى.» (1)

اين خبر از نظر نصّ و منابعى كه آن را با تفاوت نسبى در بعضى حروف يا كلمات نقل كرده اند و در جذّابيت و تابناكى آن تأثيرى ندارد موجب مى شود كه شخص محقّق به صدور آن از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله يقين يابد.

در برخى از روايات،اين دعوت و اين حديث از پيامبر تكرار شده است،اگرچه شيوه هاى آن مختلف است ولى مضمونى نزديك به هم دارند.شما مى توانيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 212/3 مراجعه كنيد.در آنجا منابع و مباحث مهمّى آمده كه ابن ابى الحديد آنها را نقل مى كند و در آن به تحقيق مى پردازد بويژه در موضوع«وزارت.» از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه خطاب به حضرت على عليه السّلام فرموده:«اگر نه اين بود كه من خاتم انبيا هستم هر آينه تو شريك من در نبوّت بودى و حال كه پيامبر نيستى وصىّ نبى و وارث او و بلكه سرور اوصيا و امام متّقيانى»و روايات ديگرى كه در كتاب و سنّت مورد استدلال قرار گرفته است.شما مى توانيد به اين كتاب و نيز به اثبات وصيت از مسعودى ص 92 و نيز مراجعات سيد شرف الدين مراجعه كنيد.سيد شرف الدين در آن، مجموعۀ بزرگى از منابع مهم در حفظ اخبار نبوى همچون تأليفات ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن ميثم و بيهقى در سنن و دلائل او و ثعلبى و طبرى در تفسيرشان از سورۀ شعراء و نيز در تاريخ طبرى و ابن اثير و ابو الفدا و ابو جعفر اسكافى و حلبى و طحاوى و ضياء مقدسى و سعد بن مصور و ابن حنبل و ديگران ذكر كرده است.شما مى توانيد به ص 146-145 مراجعات رجوع كنيد و اگر نبود تمايل به اختصار و ترس از ايجاد زحمت براى خوانندگان عزيز منابعى را در اينجا مى آورديم كه ترديدى نمى كرديم اين روايت از رسول اكرم صادر شده است.همين شما را بس است كه بدانيد احمد بن حنبل در حديث على عليه السّلام در ص 111 و ص 159 مسند و در ص 331

ص:122


1- -الكامل،ابن اثير،42/2.

آن و نسائى در خصائص خود از ابن عباس و حاكم در ص 123 از صحيح مستدرك خود، ج 3 و ذهبى در تلخيص خود با اعتراف به صحّت آن در ج 6 كنز العمال آن را نقل كرده است.در كنز العمال به تفصيل سخن گفته شده است و مى توانيد در آن به حديث شمارۀ 6008 در ص 392 و حديث شمارۀ 6045 در ص 396 و 397 و 401 و 408 مراجعه كنيد.در هر يك از اينها اين روايت به چند شيوه و در منابع مختلف نقل شده است و نيز در منتخب كنز در حاشيۀ مسند احمد،ص 41 و 43 ج 5 و ابن اثير در ج 2 كامل خود در ص 22 و ابو الفدا در ج 1 تاريخ خود،ص 161 آن را مسلّم مى گيرند و اسكافى معتزلى در كتاب خود تحت عنوان نقض العثمانية به صحّت آن تصريح مى كند.اين كتاب از جمله كتابهايى است كه مانندى ندارد،بنابراين بر هر كسى كه در پى يافتن حقايق است سزاوار است كه به اين كتاب مراجعه كند.اين حديث در ص 257 و پس از آن تا ص 281،ج 3 از شرح نهج البلاغه و در كتاب سيرۀ حلبى،381/1 آمده است.

جاى بسى تعجّب است كه نويسنده اى توانا اين حديث را بياورد ولى در چاپ بعد آن را حذف كند.ترديدى نيست كه چنين اقدامى عمدا صورت گرفته است ولى نمى دانيم چه چيز او را به اين كار واداشته است.محمد حسنين هيكل،نويسندۀ جامعه شناس مصرى در ستون 2،ص 5 پيوست،شمارۀ 2751 از روزنامۀ سياسى خود كه در 12 ذى القعدۀ سال 1350 هجرى منتشر شده اين حديث را مى آورد و اگر به ستون 4،ص 6 از پيوست شمارۀ 2785 از روزنامۀ سياسى او مراجعه كنيم مى بينيم كه او اين حديث را از صحيح مسلم و مسند احمد و زيادات مسند عبد اللّه بن احمد و جمع الفوائد ابن حجر هيثمى و عيون الاخبار ابن قتيبه و العقد الفريد احمد بن عبد ربّه و رسالۀ عمر بن بحر جاحظ از بنى هاشم و تفسير امام بن اسحاق ثعلبى نقل مى كند. (1)

اين تحقيق را كه اين نويسندۀ مصرى ثبت كرده گواه كوششى جانفرساست كه وى در تحقيق پيرامون اين حديث شريفه به كار بسته است.او اين تحقيقات را در چاپ اول كتاب حيات محمّد آورده است ولى چاپهاى بعدى از آن تهى است و شايد تو اى خوانندۀ عزيز دليل آن را بدانى.

اين حديث را جرجس انگليسى در كتاب خود تحت عنوان سخنى دربارۀ اسلام نقل

ص:123


1- -المراجعات،ص 146-145.

كرده است و آن كافر پروتستانى كه خود را هاشم عزى ناميده اين كتاب را به عربى ترجمه كرده است و اين حديث را در چاپ ششم اين كتاب هم مى بينيم.

به سبب شهرت اين حديث گروهى از فرنگيها آن را در كتب فرانسوى،انگليسى و آلمانى آورده اند و توماس كارلايل آن را در كتاب خود قهرمانان خلاصه كرده است. (1)

از جمله كسانى كه صدور اين حديث را باور دارند شيخ سليم البشرى شيخ دانشگاه الازهر است كه در روزگار خود با سيد شرف الدين مباحثاتى داشته است و پاسخ او در آنچه سيد براى او فرستاده بود از منابع اين حديث به شمار مى آيد و آن چنين است:من در ص 111،ج 1 مسند احمد به اين حديث مراجعه كردم و در سند،رجال آن را مورد دقّت قرار دادم و ديدم كه همۀ آنها ثقه و حجّتند،سپس در پى يافتن طرق ديگر آن برآمدم كه آن نيز به هم پيوسته و متسلسل بود كه يكى ديگرى را تأييد مى كرد و به همين سبب به ثبوت آن ايمان آوردم. (2)من فكر نمى كنم منصفى كه توانسته باشد حجاب تعصّب را از چشمانش برگيرد در صدور اين حديث از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ترديدى به خود راه دهد بويژه با در نظر گرفتن عواملى كه كاستن از شخصيت امام را تشويق مى كرد و ما آن را بيان كرديم و حضرت مى توانست با پنهان كردن اين حق در حكومت و در ميان رؤسا و واليان شهرهاى مختلف اسلامى از وجاهت فراوانى بهره مند شود،زيرا در پنهان كردن اين حق،طرفدارى از هيأت حاكمه در بعدى وسيع در طول تاريخ امويان و عباسيان و پس از آن وجود داشت.يك پژوهشگر منصف بايد در اقدامات حكومتها در تحميل خود بر قلمهاى آزاد و زبانهاى جسور تدبّر كند،بويژه آنچه با حكومتهاى آنها تعارض دارد و با بقاى آن مخالفت مى شود.اگر اين همه دليل در ميان كسانى يافت شود كه به امامت عامّه و مستقيم امير المؤمنين پس از پيامبر اكرم اعتقادى ندارند،پس قطعيت يافتن اين مسأله لازم مى شود امّا در نزد شيعيان مطلقا هيچ گونه ترديدى را نمى پذيرد و روشن است كه اين حديث به چنان تواتر و شهرتى رسيده است كه نه قلمها مى توانند آن را ناديده بگيرند و نه زبانها مى توانند به سبب گسترش شهرت و انتشارش از آن سخنى به ميان نياورند.اين از نظر سند امّا از نظر مضمون اين حديث واضح تر از آن است كه در

ص:124


1- -همان.
2- -همان،ص 149.

دلالتش بر امامت و خلافت امير المؤمنين پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و وراثت او در امور ديگرى كه انبيا به ارث مى گذارند بتوان سخنى گفت چرا كه به روشنى اثبات مى كند كه امام وزير،برادر،وصىّ و جانشين پيامبر اكرم است.

آيا در زبان عربى روشنتر و صريحتر از اين سخن كه پيامبر به گوش مردم رساند تا آنها را به خليفه و امام پس از خود راهنمايى كند يافت مى شود،به علاوۀ آن كه پيامبر دستور داد سخن او را بشنوند و فرمانش برند؟پيامبر پس از بيان شايستگيهاى حضرت-در اين كه بايد سخن او را بشنوند و فرمانش برند،زيرا وى برادر پيامبرى است كه نظيرى براى او نيست چرا كه ايشان سرور انبيا و پيامبران هستند-او را به وصيّت و خلافت پس از خود برمى گزيد.

مى دانيم كه تصميمات حكومتى در نخستين بيانيۀ خود چه اهتمامى دارد و چه اهداف و اسبابى در فعّاليتهاى آيندۀ خود-با وجود احتمال خطا در اجرا و اشتباه در برنامه ريزى-وضع مى كند ولى اين با اصرار بر مراقبت دقيق از بيانيۀ اوّل منافاتى ندارد.

حال نظر شما در مورد حضرت صاحب رسالت چيست كه در هر آنچه مى گيرد يا رها مى كند يا انجام مى دهد يا مى گويد و يا سكوت مى كند در حقيقت،مأموريت خود را از سوى خداوند تبارك و تعالى انجام مى دهد،پيامبرى كه با وحى حمايت مى شود و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و چيزى نمى گويد مگر همان وحيى كه بدو نازل مى شود.او و قرآن دو هم سنگ اند كه به هيچ روى باطلى بدان راه ندارد.پس اين همان نخستين بيانيه اى است كه پيامبر صادق و امين به گوش روزگار مى رساند.

پس اگر بيانيۀ رسول خدا را مطالعه كنيد و منابع فراوان آن را مورد مراجعه قرار دهيد خيلى زود يقين مى يابيد كه مسأله روشن است و جز تعصّب نكوهيده و سرسختى با حق حجابى ميان آن نيست و حق براى پيروى شايسته تر است. (1)

شايد عجيب باشد كه از حاشيۀ اين حديث در كتاب تاريخى كامل ابن اثير در يادداشتى كه در اول كتاب آمده چنين برمى آيد كه ملاحظه و تحقيق از آن دانشمندان برگزيده است-به گمان كسى كه ادّعا مى كند اين حديث ساختگى است،زيرا على عليه السّلام در استحقاق خود نسبت به خلافت هيچ گونه احتجاجى نكرده است-و گويى اين پندارنده

ص:125


1- -امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية،ص 32.

به همۀ احتجاجات امام آگاهى دارد و انگار فرصت چنان گسترده بوده كه امام همۀ دلايل خود را در برابر يك دادگاه عادل ارائه دهد كه در آن مدّعى-در صورتى كه حق با او باشد -مورد ستم قرار نگيرد.

اين دانشمندان نخبه كه اين گمان واهى را نپذيرفته اند آن را چنين مورد ملاحظه قرار مى دهند:«عدم احتجاج على عليه السّلام به اين حديث دليل ساختگى بودن آن نيست.چه،اين مسأله اختصاص به آن زمان داشته،زيرا در آن روز غير از حضرت عليه السّلام مسلمانى همراه پيامبر نبوده است.براساس روايت تاريخ طبرى على عليه السّلام دو بار برخاست و پيامبر از او خواست كه بنشيند و در بار سوم او را حاكم ميان مسلمانان قرار داد و اين است نصّ آن:

كدام يك از شما با من بيعت مى كند تا برادر،همراه و وارث من باشد.هيچ كس جز حضرت على عليه السّلام كه جوانترين ايشان بود برنخاست.پيامبر به او فرمود:بنشين و سه بار كه حضرت برخاست پيامبر به او فرمود كه بنشين و در بار سوّم دست على عليه السّلام را در دست گرفت. (1)

منظور اين نخبگان محترم از اينكه اين مسأله اختصاص به آن زمان داشته زيرا در آن روز جز حضرت مسلمانى همراه پيامبر نبوده است چيست؟

منحصر كردن مسأله به زمانى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى زيسته و على عليه السّلام يعنى نخستين مسلمان را در كنار خود داشته و نيز با در نظر گرفتن اينكه زبان عربى در اوج فصاحت و بلاغت است و عدم امكان ساختگى بودن اين حديث،موجب مى شود تا با عشقى كه در وجودمان داريم دريابيم كه پيامبر بر همان موضع خود استوار بوده است؛همچنان كه اين عبارت همّت و عزم كسى را كه يار،وزير،همراه و برادر اوست-به تعبير روايتى كه بيان شد-برمى انگيزد تا با پرداختن به اين مهم ارادۀ خداوندى را تحقّق بخشد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ. (2)حتى روايتى كه طبرى در تاريخ خود نقل مى كند در مفهوم خود صراحتى ندارد،مگر تصميم براى آينده و اگر پيامبر در نخستين بار و دوّمين مرتبه به حضرت على عليه السّلام فرمود كه بنشين حكمتى داشته است كه بر يك اديب فرهيخته پوشيده نيست.در بسيارى از مواقع پيامبر نسبت به امير المؤمنين چنين رفتار مى كرد تا از اين راه

ص:126


1- -حاشيۀ كامل ابن اثير،42/2.
2- -شعراء214/؛و خويشان نزديك خود را بهراسان.

بر حجّت تأكيد كرده باشد و فضل حضرت را آشكار ساخته خاندان خود را بزرگ بدارد تا بدين ترتيب زبان كسانى كوتاه شود كه به گزاف خواهند گفت:وى پسر عموى خويش را برگزيد و از روى همسويى با عاطفه،پسرعموى خويش را به جانشينى خود اختصاص داد.دور است كه پيامبر خدا چنين باشد و دور است كه مسلمانى چنين احتمالى را دربارۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بدهد.

واقعا روشن است كه مسألۀ وراثت و خلافت-به فرض آن كه همراهى و وزارت براى آن زمان باشد-هرگز ممكن نيست براى آن زمان بوده باشد بلكه منطوق آن دلالت بر پس از آن زمان دارد و ما در زبان عربى نشنيده ايم كه كسى بگويد فلانى وارث و جانشين فلانى است و تنها آن لحظه را در نظر داشته باشد،بويژه آن كه به فرد ديگرى تصريح نكرده باشد.پس هرگاه شمار پيروان و طرفداران بسيار شد حكم پيرامون موضوع منتفى مى شود نه به سبب ابطال نصّ بلكه به سبب كثرت پيروان و تحوّل وضع در اينكه ممكن نيست جانشينى و وزارت به آن لحظه اختصاص داشته باشد،زيرا اين بدان معناست كه- العياذ باللّه-پيامبر سخنان خود را نمى سنجد و نتايج آن را ارزيابى نمى كند مگر آن كه مدّعى بگويد سخن مقيّد به آن زمان بوده است و فرمايش پيامبر بطور كلّى و براى هميشه نبوده است.اگرچه مى توان در همراهى و وزارت قائل به تقيّد شد ولى دربارۀ برادرى و خلافت و وصايت نمى توان به تقيّد زمانى قائل شد ولى دربارۀ برادرى و خلافت و وصايت نمى توان به تقيّد زمانى قائل شد مگر آن كه كيفيّت سخن تغيير كند چنان كه وضع وصىّ كيفيّتى بدتر بيابد در حالى كه با گذشت هر روز اين ويژگيها و شايستگيها استوارى بيشترى مى يافت و اين فضائل رو به تكامل مى نهاد و منزلت او آن قدر اوج مى گرفت كه از مرتبۀ وزارت به مقام اخوّت دست يافت و پس از آن بنا به نصّ قرآن كريم نفس رسول اللّه بود و دليلى ندارد معناى ظاهرى كلام را تغيير دهيم و در بيان مقصود پيامبر از تصميمات و سخنان ايشان از هوى و هوس پيروى كنيم و آن را چنان تغيير دهيم كه غير از خواست خدا و رسول اوست.به خدا پناه مى بريم از بيراهه هاى هوى و هوس.

كسى كه سخنان مطلق يا مقيّد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نسبت به صحابه و خاندانش پى گيرد و مقام رسول اللّه و ارزش سخنان او را بشناسد درمى يابد كه اين سخنان از بزرگترين و دقيقترين شهادتهاى كسى است كه از خداوند خبر مى دهد: لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ

ص:127

يَعْمَلُونَ. (1)در سخن حضرتش جايى براى گزافه گويى،طرفدارى،انحراف يا چرب زبانى وجود ندارد و كسى كه در اين مورد شكّى به خود راه دهد حضرتش را نه تنها از مقامى كه خداوند به او داده خارج كرده بلكه ايشان را رسول اللّه و خاتم پيامبران و سرور انبيا نمى داند.خداوندا به تو پناه مى بريم از بيهوده گوييها و لغزشهاى زبان!در صورتى كه دوباره به مسأله بنگريد آيا مفهوم اين نصّ مهم،اعلام خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و وصايت او پس از پيامبر و وزارت او در زمان حيات رسول اللّه نيست؟على عليه السّلام نمايانگر رفتار پيامبر و بازگوكنندۀ دين اوست.

اين نمونه اى بود از آنچه از سرور پيامبران در اثبات امامت و خلافت امير المؤمنين رسيده است.روزها مى گذشت و امام همچون يك كودك از شير گرفته شده كه به دنبال مادر خويش است در پى پيامبر،مربّى،برادر،همراه و يار خود روان بود.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مواضع بزرگوارانۀ خود را با شهادتهاى مهمّ در كلمات قصار خود در جوامع الكلم و خلاصة الحكم ثبت كرده است.نكتۀ قابل ملاحظه در سخنان پيامبر پيرامون مقام امامت و اثبات آن براى امير المؤمنين عليه السّلام (2)آن است كه پيامبر مناسبتها را در رساندن اين معنا غنيمت مى شمرد و اين كار شيوه هاى مختلفى داشت.حضرت در اين شيوه ها حكمت و تمركز بر موضوع را مراعات مى كرد كه موجب تأكيد و طرد شبهات از آن موضوع مى شد:

1-يك بار حضرت اهل بيت را بطور عام و به آنچه شايستۀ مقام عترت طاهره است مى ستايد و اينكه امامان از اهل بيت بوده و ايشان دوازده امامند و آنها را«باب حطّه»يا «كشتى نجات»معرفى مى كند.

2-بار ديگر خصايص و موجبات امامت را نظير اعلم و اقضى بودن امام ذكر مى كرد و اينكه پيامبر شهر علم و على عليه السّلام در اين شهر است و اينكه حق با على عليه السّلام است و على عليه السّلام با حق و اينكه على عليه السّلام با قرآن است،نظير آن كه مى فرمود:على عليه السّلام از من است و هيچ كس جز من و على عليه السّلام رسالت مرا ابلاغ نمى كند.

3-گاهى حضرت تصريح مى فرمود كه على عليه السّلام جانشين و وصىّ او و امير مؤمنان و

ص:128


1- -انبياء27/؛ در سخن بر او پيشى نمى گيرند و به فرمان او كار مى كنند.
2- -انبياء27/؛در سخن بر او پيشى نمى گيرند و به فرمان او كار مى كنند.

ولىّ هر زن و مرد مؤمنى است.

ما از اين سخنان قدرى را مى گيريم كه حجّت را برپا كند و عذر را از ميان ببرد.سخن اول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بيان شد و ما از اهتمام خاصّ پيامبر نسبت به امر امامت مسلمانان و جانشينى پس از حضرت يارى گرفتيم.

ص:129

فصل 2- نصّ دوّم از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله

اشاره

يكون لهذه الامّة اثنا عشر خليفة،عدّة

نقباء بنى اسرائيل لا يضرّهم من خذلهم.

(1)

آيا صحيح است كه اين روايت در صحاح معتبر موجود است؟

ممكن است صدور اين نص از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مورد ترديد قرار گيرد،زيرا چگونه ممكن است مردم از نزديك آن را بشنوند و قانع نشوند كه حق همان است كه اماميه آن را پذيرفته و به دوازده امام اعتقاد يافته است،امامانى كه بنا به نصّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله زمام امور امّت را در دست دارند و در آن ترديدى نيست.فرض كنيد مسلمانان نخستين كه در روزگار خلفاى راشدين مى زيستند هنگامى كه اين سخن را مى شنيدند ممكن بود احتمال دهند وجود دوازده امام در سطح خلفاى راشدين خواهد بود كه امّت را رهبرى مى كنند و جهان را با همان روش پيشين اداره مى كنند ولى عذر كسى كه اين سخن را

ص:130


1- -اين امّت دوازده خليفه به شمار رهبران بنى اسرائيل خواهد داشت و خوددارى ديگران از يارى زيانى براى ايشان نخواهد داشت.

مى شنود و يقين مى يابد كه چنين نيست و مى تواند با قاطعيّت به شيوۀ اماميۀ اثنا عشرى بگويد كه تنها دوازده امام در كار است چه خواهد بود؟

ممكن نيست معاويه و يزيد بن معاويه و آل مروان را در شمار خلفايى دانست كه پيامبر آنها را ذكر مى كند؛معاويه و ديگرانى كه دشمن دين پيامبر خدايند و با اولياى او سر جنگ دارند.اگر فرض شود كه اين عدّه در شمار امامانند،آيا انسان از مجموع خلفا دوازده تن را برمى گزيند يا دوازده خليفه از خليفۀ اول را مى شمارد تا به دوازدهمين آنها برسد،كسانى كه با چشمپوشى از لغزشها و عملكردهاى بد و رسوا كه ذكر برخى از آنها عرق بر پيشانى مى نشاند امور را در دست داشته اند.

از اين گذشته تكليف ديگران چيست؟آيا در ميان مسلمانان كسى يافت مى شود كه ملتزم به اين امور باشد؟و اگر چنين فرض شود تكليف بقيۀ مردم پس از پايان يافتن اين عدّه از خلفا چه خواهد بود و چه موضعى خواهند داشت؟با در نظر گرفتن سخن خداوند در قرآن مجيد: وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ، (1)و اين فرمايش پيامبر كه:«زمين از حجّت خالى نخواهد ماند.» (2)

قبلا اين بحث را آورديم و گفتيم كه عقل حكم به ضرورت وجود كسى مى كند كه مسلمانان به او تكيه كنند و امت در ادارۀ امور خود و آموختن حدود دين و سنّتهاى

ص:131


1- -فاطر24/؛و هيچ ملّتى نيست مگر آن كه به ميانشان بيم دهنده اى بوده است.
2- -به همين سبب موضوع امامت از امور مربوط به عقيده است،زيرا ما منابع حديثى را مى آوريم ذكر كه كرده ايم:«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد مرگى جاهلى(يا كافرانه)داشته است»،بنابراين هر زمانى امامى دارد.در«ينابيع المودّة»اثر شيخ سليمان حنفى قندوزى در باب صدم و نيز در «احياء العلوم»غزالى،54/1 در باب ششم در آفات علم در كتاب علم كلام امير المؤمنين خطاب به كميل آمده است كه«آرى،بارخدايا،زمين از وجود قائمى الهى خالى نخواهد بود آن هم با حجّتى يا ظاهر و شناخته شده و يا پوشيده و پنهان تا بدين ترتيب حجّتها و بيّنات الهى باطل نشود.»اين حديث در«كنز العمال»و«المناقب»خطيب خوارزمى و«تذكرة الحفاظ»ذهبى و«تذكرة خواص الامّة»سبط بن جوزى و«التفسير الكبير»فخر رازى و«حلية الاولياء»ابو نعيم،80/1 آمده است.نيز مى توانيد به «الامامة الكبرى و الخلافة العظمى»ج 1،ص 354-353 مراجعه كنيد تا منابع فراوان اين حديث را بيابيد.

پيامبرش به او مراجعه كند.

در اينجا خواننده حق دارد ارزش اين روايت را از نظر سند مورد سؤال قرار دهد و همۀ فرقه ها ملزم نيستند رواياتى را كه اماميه از طرق خود نقل مى كنند بپذيرند.بدون ترديد اين ذهنيت را در نخستين بارى كه اين روايت را خوانده يا شنيده ايد يافته ايد،زيرا مسأله از نظر مضمون واقعا روشن است.ممكن است چنين تصوّر كنيد كه اگر اين سخن از پيامبر اكرم صادر شده باشد در حقيقت،اخبار است نه تشريع،چنان كه برخى از مسلمانان در خبرهاى ديگر چنين تصوّر كرده اند.چنين چيزى با عدم ايمان به دوازده امام به شيوۀ اماميه نشدنى است،زيرا چگونه مى شود پيامبر از چيزى خبر دهد كه در خارج وجود ندارد و حال آنكه پيامبر صادق و امين است و از جمله معجزات او اخبار صادق وى از امور غيبى و وقوع آن برحسب اخبار اوست.حتى بنابراين احتمال،روايت مذكور صحيح نخواهد بود مگر با حمل آن بر شيوۀ اماميه و ايمان به وجود دوازده امامى كه تا رستخيز باقى خواهند ماند و در اين هنگام آخرين و دوازدهمين ايشان-كه خداوند فرج حضرتش را تعجيل كند و ظهورش را آسان گرداند-برمى خيزد و خداوند به سبب او زمين را كه پر از ظلم و جور شده آكنده از قسط و عدل مى كند.اين خبر به نقل از پيامبر صادق و امين ميان مسلمانان تواتر يافته است.ما با شما سخن بسيار گفتيم و شما همچنان منتظر ذكر منابع معتبر غير شيعى هستيد تا مطمئن شويد اين كلام از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله صادر شده است و در اين خواسته حق با شماست ولى بايد بدانيد كه اين خبر از اخبارى نيست كه در كتابهاى ازميان رفته،آمده باشد يا راويان آن از افراد ناشناس باشند بلكه اين خبر در صحاح آمده است.حال به بيان فهرست برخى از افراد معتبرى مى پردازيم كه شما به نقل آنها اعتماد كرده ايد يا دست كم به صدور اين سخن از پيامبر يقين داريد.

1-صحيح بخارى

در آخر باب احكام،101/9،چاپ محمّد على صبيح و فرزندانش در مصر.از جابر بن سمره كه گفته است:از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:دوازده امير خواهد بود...و به دنبال آن سخنى گفت كه نشنيده بودم،راوى مى گويد:آرى،حضرت فرمود:همۀ آنها از قريش خواهند بود.»

در حاشيۀ بخارى،چاپ پاكستان پيرامون اين حديث چنين آمده است:«در روايت

ص:132

سفيان بن عيينه آمده است:پيوسته امور مردم مادامى كه دوازده تن بر آنها ولايت داشته باشند بخوبى مى گذرد.»

در روايت ابو ذر آمده است:«پيوسته اين دين،گرامى است مادامى كه دوازده خليفه دارد.» (1)

خوانندگان عزيز بزودى شما را از پريشان فهمى نسبت به اين حديث آگاه خواهيم كرد.در حاشيۀ بخارى چنين آمده است:

«مهلب هيچ كس را نديده است كه در اين حديث قطع داشته باشد،و در فهم محتواى آن همان را بفهمد كه در حديثى كه خواهد آمد آشكار است:گروهى گفته اند:دوازده امير پس از خلافت معلوم،و گروهى گفته اند:آنها در امارتشان پى درپى خواهند بود،و گروهى گفته اند:همگى در يك زمان خواهند بود و همۀ آنها از قريش هستند و مدّعى خلافت.ظنّ غالب آن است كه حضرت مى خواسته از امور عجيبى خبر دهد كه پس از او فتنه ها به پا مى شود تا مردم در يك زمان بر سر دوازده امير اختلاف نظر بيابند،زيرا اگر حضرت قصدى جز اين داشت مى فرمود:دوازده امير هستند كه چنين و چنان مى كنند،و چون آنها را از هرگونه خيرى مبرّا مى ساخت مى فهميديم كه مقصود ايشان آن است كه همۀ آنها در يك زمان خواهند بود.» (2)

آيا شما معتقديد كه اين كلام جز با شيوۀ اماميه سازگار است؟در مورد احتمال اول كه مى گويد اين امرا پس از خلافت معلوم،باشند بايد پرسيد اين خلافت معلوم كدام است؟ و اگر فرض كنيم كه آن معلوم باشد اين قيد از كجا آمده است؟آيا در روايت چنين چيزى آمده يا در غير آن يا مقصود چيز ديگرى است؟آيا اين عدّه در تاريخ جايى دارند و دقيقا اين عدّه چه كسانى هستند؟آيا خبردهندۀ آن كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است معمّا گفته يا تراوشات قلم متناسب با خواستهاى نفسانى است يا چيزى است كه ظنّ قوى اقتضاى آن را دارد؟آيا شگفت تر از اين نتيجه گيرى ديده ايد؟به علاوۀ اينكه همۀ آنها در يك زمان و از قريش بوده اند و مدّعى امارت.آيا اين شمارۀ دقيق در زمانى بوده است كه اين شمار

ص:133


1- -در حاشيه اى بر بخارى از حافظ،شيخ و محدّث احمد على هارنفورى كه در ميان اهل علم بدون هيچ اختلافى شهرت دارد.در آغاز اين كتاب چنين نوشته شده:چاپ پاكستان،آرام باغ،كراچى 1022/2.
2- -حاشيۀ بخارى،احمد على هارنفورى.

معدود همگى به امارت چنگ اندازى كرده اند؟و آيا در اين حديث نكته اى يافت مى شود كه به اين مفاد دلالت داشته باشد؟

از آن گذشته دربارۀ خبر دادن حضرت از امور عجيب كه پس از ايشان فتنه هايى به پا خواهد شد-چنان كه ظن غالب شارح بزرگوار چنين است-و اينكه شمار مذكور در به دست آوردن خلافت با يكديگر به رقابت برخواهند خاست و هر يك آن را براى خود ادّعا خواهد كرد،بايد پرسيد كه كى چنين چيزى اتفاق افتاده و از كجا چنين معنايى را استفاده كرده است؟

گمان صرف،چيزى از حق را در برندارد،زيرا اگر حضرت چنين چيزى را اراده كرده بود مى فرمود:چنين و چنان مى كنند.

آيا قصد شارح از اينكه عملكرد آنها چنين و چنان است توجيه كنندۀ آن است كه اشخاصى را ذكر كند كه در خلافت و به عهده گرفتن آن نقش خويش را دارند؟به هر حال شارح به اين سخن تن درنمى دهد و بر آن چنين حاشيه مى زند كه:

«اين سخن كسى است كه جز روايتى كه در بخارى آمده بر طرق حديث هيچ گونه آگاهى ندارد.شما ديديد كه در روايت صحيح مسلم از صفتى ياد شده است كه به ولايت آنها اختصاص دارد و آن اين سخن است كه دين-يعنى ولايت-همچنان برپا خواهد بود تا آن كه دوازده خليفه پى درپى بيايند و سپس به صفت ديگرى مى پردازد كه سخت تر از اول است.» (1)

شارح سپس سه وجه از فهم اين حديث را ذكر مى كند:

اول آن كه مقصود خلفاى بنى اميه از يزيد بن معاويه تا مروان حمار با حذف مروان بن حكم باشد و اينك نصّ حاشيۀ بخارى:

«اوّلين خليفۀ بنى اميه يزيد بن معاويه و آخرين ايشان مروان حمار است و ابن زبير در شمار آنها نيست،زيرا او از صحابه است و مروان بن حكم نيز جزو آنها شمرده نمى شود،زيرا پس از بيعت ابن زبير براى او بيعت گرفته شد و شايستگى ابن زبير بيش از او بوده و مروان حكم غاصب را داشته است و براساس اين عدّه،عدد دوازده صحيح

ص:134


1- -همان.

خواهد بود.» (1)

آيا صاحب اين رأى نظرش آن است كه تنها اين عدّه خلفايى هستند كه مورد رضايت پيامبر اكرم مى باشند آن هم به دليل حذف مروان بن حكم به عنوان غاصب و تنها اين عدّه صاحبان حق قانونى اند و معاويه نيز بر همين قياس شايسته تر از فرزندش يزيد مى باشد و چرا در اين صورت او را حذف كرده اند و چرا ابن زبير به شمار نيامده؟آيا در روايت بنى اميه تخصيص داده شده تا ابن زبير به دليل آن كه جزو صحابه است استثنا شود كه در اين صورت ناگزير بايد مختار نيز از شمار بنى اميه حذف گردد؟آيا اينها صاحبان حق قانونى اند به استثناى مروان بن حكم كه در كشمكش خود با كسانى نظير ابن زبير كه حقانيت بيشترى داشته بر حق نبوده است؟پس آيا يزيد و آل حكم تا آخر صاحبان حقّ قانونى اند؟اخبار يزيد و آل حكم را هم كه مى دانيد.

تأسّف بار است كه در محاسن بنى اميه خبرى را براى شما نقل كنم كه ابن عبد ربّه اندلسى در العقد الفريد آورده است:«از اسحاق بن محمّد ازرق نقل شده كه گفته است:

پس از قتل وليد بن يزيد بر منصور بن جمهور كلبى وارد شدم،در حالى كه دو كنيز از كنيزان وليد نزد او بودند.گفت:سخنان اين دو كنيز را گوش كن.آن دو گفتند:به تو كه گفته ايم.منصور گفت:همان گونه كه به من گفته ايد به او نيز بگوييد.يكى از آن دو گفت:

ما عزيزترين كنيزان وليد بوديم تا آن كه با اين كنيز آميزش كرد.پس در اين هنگام موذّنان نداى نماز سردادند.وليد اين زن-كنيز-را كه مست بود و پوششى بر چهره داشت براى خواندن نماز بيرون فرستاد و مردم پشت سر او نماز خواندند.» (2)

آيا مى بينيد كه چگونه با ذكر نظاير اين امور شرم آور در تاريخ مسلمانان و خلفاى مسلمانان و پرده دريهاى ديگر در امور مربوط به دين و اعلان كفر و فجور نماز را سبك مى شمارد و نمازگزاران را به مسخره مى گيرد؟بقيۀ خاندان اميه نيز چنين بوده اند و شما مى توانيد به العقد الفريد و مروج الذهب و كتابهاى ديگر در تاريخ سراسر بزرگيها و قهرمانيهايى از اين دست مراجعه كنيد.

آيا اينها كسانى هستند كه پيامبر مى خواهد به عنوان جانشينان خويش از آنها خبر

ص:135


1- -همان.
2- -العقد الفريد،ابن عبد ربّه،460/4.

دهد و مادامى كه خليفه اند دين به سبب آنها عزيز و گرامى خواهد بود؟اين فهم به اصطلاح هوشمندانه از احاديث رسول اكرم از كجا آمده است و مستند آنها در دلالت بر چنين برداشتى از حديث كدام است؟در اين حديث سخنى از بنى اميّه و بيرون كردن يك خليفه و وارد كردن خليفۀ ديگرى نيست بلكه صرفا ذكر دوازده خليفه است.ذوق و سليقۀ خود را حاكم قرار دهيد،آيا اين گونه بيهوده سخن گفته مى شود؟از اين گذشته شارح عزيز دو امر ديگر را نيز متذكّر شده است:وى مى گويد:«دوم اينكه اين مسأله پس از مرگ مهدى است و در كتاب دانيال آمده است كه«چون مهدى مرد،پنج تن از فرزندان پسر بزرگ او و سپس پنج تن از فرزندان فرزند كوچك او قدرت را به دست گرفتند و سپس آخرين آنها خلافت را به يكى از فرزندان فرزند بزرگتر مى سپرد و سپس فرزند او خلافت را به عهده مى گيرد.بدين ترتيب دوازده سلطان كامل مى شود كه هر يك از آنها امام مهدى هستند.» (1)

آيا منظور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چنان كه در كتاب دانيال آمده اين بوده است؟و چرا اين حيله پردازى در تفسير كلام كسى آمده است كه در ميان عرب از بيشترين فصاحت برخوردار است؟

سوم اينكه مراد،وجود دوازده خليفه در همۀ دوران اسلام تا روز قيامت است كه هرچند روزگارانشان متوالى نباشد امّا به حقّ عمل مى كنند. (2)اين وجه سوّم،اگر نمى بود جملۀ«اگرچه روزگارانشان متوالى نباشد»به حق نزديك مى بود،و اگر به جاى آن گفته مى شد«اگرچه مردمشان آنها را يارى نكنند»مقصود را آشكارتر مى ساخت و با نصّ صريح سازگارتر بود.

شيعۀ اهل بيت مى گويند:امامان دوازده تن هستند كه نخستين آنها امير المؤمنين سيد الاوصياء على بن ابى طالب و سپس سبط اكبر،فرزند او امام حسن عليه السّلام و سپس سبط اصغر،فرزند او امام حسين عليه السّلام و سپس پسر سبط اصغر،امام سجّاد على بن الحسين عليه السّلام و سپس فرزند او محمّد باقر عليه السّلام و سپس امام جعفر صادق عليه السّلام و سپس امام موسى كاظم عليه السّلام و سپس على بن موسى الرضا عليه السّلام و سپس محمّد بن علىّ امام جواد عليه السّلام و پس از

ص:136


1- -حاشيۀ بخارى،احمد على هارنفورى،ص 1022.
2- -همان.

آن على بن محمّد امام هادى عليه السّلام و بعد امام حسن عسكرى عليه السّلام و سپس امام حجّت مهدى-عج-از ذرّيۀ سبط اصغر است.اينان همان دوازده امامند كه منظور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله سرور بنى آدم است.

2-صحيح مسلم

اينك به صحيح مسلم مى پردازيم.وى صفحۀ سوّم و مقدار بسيارى از صفحۀ چهارم را به اين حديث اختصاص داده است:«اين امر تمام نمى شود مگر آن كه دوازده خليفه در ميان آنان باشد»و در پايان بيشتر اين روايات آمده است كه:«سپس سخنى گفت كه براى من مبهم بود پس از ايشان پرسيدم.پس حضرت فرمود:همۀ آنها از قريش هستند» و در يك روايت آمده است كه:«اين امر در ميان قريش خواهد بود تا آن كه تنها دو تن از مردم باقى بمانند»و در برخى از روايات آمده است كه:«امور مردم بخوبى مى گذرد مادامى كه دوازده تن ولايت آنها را برعهده داشته باشند»،و در برخى از احاديث آمده است كه:«تا دوازده خليفه بر سر كارند اسلام،عزيز خواهد بود.»در حديثى نيز آمده است كه:«مادامى كه دوازده خليفه هستند اين دين همچنان والا خواهد ماند.»در حديثى همچنين آمده است:«اين دين تا روز رستخيز به پا خواهد بود.يا اينكه دوازده خليفه كه همگى از قريش هستند بر شما ولايت دارند.»و از حضرت شنيده شده است كه مى فرمود:«گروهى از مسلمانان،خانۀ سفيد كسرا را فتح خواهند كرد...و نيز مى فرمود:

«هم اكنون در برابر من دروغگويانى هستند پس از آنها دورى كنيد»و نيز مى فرمود:

«هرگاه خداوند به شما خيرى داد از خود و خاندانتان شروع كنيد»و نيز مى فرمود:«من جلودار شما به سوى حوض كوثرم.» (1)و آيا پس ازآن كه از دو صحيح معتبر در ميان همۀ اهل سنّت خوانديد و شنيديد باز هم مسأله براى شما روشن و بدور از ابهام نيست؟

ما در مفهوم اين احاديث به نقل آنچه در حاشيۀ صحيح مسلم آمده بسنده مى كنيم.

در آنجا آمده است:

«اين سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه:اين امر تمام نمى شود مگر...به مفهوم عزّت اسلام و دين و صلاح وضع مسلمانان است،همان گونه كه روايات زير نيز دليل آن است:همچنان

ص:137


1- -صحيح مسلم،كتاب الامارة،4/6-3.

امور مردم بخوبى خواهد گذشت و اين سخن پيامبر كه:اسلام همچنان عزيز خواهد بود و اين سخن حضرتش كه:اين دين پيوسته گرامى خواهد بود.علما در مفهوم اين سخنان بحث كرده اند و چنين گفته اند:احتمال دارد مراد از دوازده خليفه مستحقّان خلافت از امامان عدل باشد.» (1)

اين دريافتى است كه-همان گونه كه خواهيم ديد-با سطح علما متناسب است.ولى وى پس از آن دو احتمال ديگر را بيان مى كند كه در حاشيۀ بخارى سخن از آن دو رفت و لزومى ندارد بار ديگر بيان شود بويژه آن كه مسأله براى هدايت يافته اگر در مسأله درنگ كند و با ديد واقعى بدان بنگرد،كاملا روشن است و آيا سخنى روشنتر و صريحتر از اين يافت مى شود؟

در برخى از كتابها به جاى«از قريش»عبارت«از بنى هاشم»آمده است و شايد در حاشيۀ صحيح مسلم نكته اى يافت شود كه اين معنا را توضيح دهد،زيرا وى در برخى از اين احاديث بيان مى كند كه:قال كلمة صمنيها الناس،(شارح مى گويد:در همۀ نسخه ها اين چنين آمده است)يعنى به سبب سروصداى مردم نتوانستم اين كلمه را بشنوم.ابى مى گويد: (2)و لبعضهم أصمينها با همزه آمده است؟مى گويم كه در نهايه نيز با همزه وارد شده است و شايد همين صحيح باشد، (3)تا آن كه مى گويد:«و در نسخه اى«صمنيها» آمده بدين معنى كه مردم مرا از سؤال كردن بازداشتند (4)

از اين بيان به نظر مى رسد كه اين سخن هنگام بيمارى پيامبر و در روزى بوده است كه مسلمانان جمع شده بودند و حضرت فرمود:براى من دوات و كاغذى بياوريد.مسلمانان با يكديگر صحبت مى كردند و سروصدايى به پا بود.اگر ما بپرسيم كه چرا در حالى كه

ص:138


1- -همان.
2- -ظاهرا اين غلط چاپى است و شايد صحيح همان باشد كه قال لى ابى«پدرم به من گفت»چنان كه در برخى از جاها آمده است.
3- -صحيح مسلم،كتاب الامارة،4/6-3.
4- -همان مأخذ و شايد از پس اين غوغا در حضور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اسباب و عوامل براى شما روشن شود،غوغايى كه شنونده نمى توانست بفهمد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چه گفته است و گويى كه آنها را كر كرده اند و اين نكته جاى درنگ است.

پيامبر حاضر بود مردم او را به سكوت واداشتند و حال آنكه مسأله مهمترين و بزرگترين چيزى بود كه مردم نيازمند دانستن آن بودند،پاسخ چه خواهد بود؟

شايد آنچه در برخى از كتب به جاى كلمۀ«از قريش»،«از بنى هاشم»آمده در مورد سؤال يا مناسبت ديگرى وارد شده است،پس دلالت بر تعدد حديث مى كند و بنابر قواعد اصولى،مطلق حمل بر مقيّد مى شود و نيز اينكه«قريش»اطلاق دارد و دايرۀ «بنى هاشم»محدودتر از قريش است،بنابراين مطلق با مقيد،قيد زده مى شود يا عام بر خاص حمل مى گردد و نتيجه آن خواهد بود كه مراد از ائمه آن است كه ايشان از بنى هاشم هستند و اگر مردم به گوينده اجازه مى دادند و او را به سكوت وانمى داشتند پيامبر مسأله را براى او روشن مى كرد و راوى به سهم خود براى مردم روشن مى كرد كه چه صراحت و بيانى در اين سخن آشكار نهفته است.و اينك مى پردازيم به برخى از آنچه در كتب ديگر آمده است:

3-ينابيع المودّة

يك اعرابى از عبد اللّه بن مسعود مى پرسد:آيا پيامبرتان به شما گفته است كه پس از ايشان چند جانشين خواهد بود؟وى پاسخ داد:آرى،دوازده تن،به شمار رهبران بنى اسرائيل.

شعبى از مسرور نقل مى كند كه گفته است:در حالى كه ما مصاحف خود را به ابن مسعود عرضه مى داشتيم جوانى به وى گفت:آيا پيامبرتان به شما گفته است پس از ايشان چند جانشين خواهد بود؟وى گفت:تو جوانى و اين سؤالى است كه كسى پيش از تو از من نپرسيده است،آرى،پيامبرمان به ما گفته است كه پس از ايشان به شمار رهبران بنى اسرائيل،دوازده تن خليفه خواهند بود. (1)

نظير اين روايت است از جرير از اشعث از ابن مسعود از جابر بن سمره كه از اين حديث پيامبر و دوازده جانشين ايشان گفتگو كرده است و سپس صدايش را پايين آورد.

من به پدرم گفتم:چه چيزى موجب شد او صدايش را پايين آورد؟پدرم گفت:مى گويد:

ص:139


1- -ينابيع المودّة،حافظ سليمان بن ابراهيم،چاپ هفتم،ص 107.

همۀ آنها از بنى هاشمند. (1)

از سلمان فارسى(رض)است كه گفته:بر پيامبر وارد شدم در حالى كه حسين را روى پا داشت و چشم و دهان او را مى بوسيد و چنين مى گفت:تو آقا پسر آقا و امام پسر امام و حجّت پسر حجّت هستى و تو پدر نه حجّتى كه نهمين آنها قائم ايشان است.

از اصبغ بن نباته از عبد اللّه بن عباس است كه گفته:شنيدم كه پيامبر مى فرمود:من و على و حسن و حسين و نه تن از فرزندان حسين،پاك و معصوميم. (2)

بدين ترتيب صاحب ينابيع المودّة به مناسبتهاى گوناگون اخبارى را كه دلالت بر رساندن پيام پيامبر دارد مبنى بر اينكه پس از ايشان دوازده خليفه خواهد بود بيان مى دارد و نصّ يا اعتبار يا هر دو به همراه عقل همگى دلالتى روش دارند بر اينكه مراد از دوازده امام على عليه السّلام و فرزندان معصوم اويند.

4-صحيح ترمذى

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:پس از من دوازده امير خواهد بود.راوى مى گويد:

حضرت سپس چيزى گفت كه من نفهميدم.از كسى كه پهلوى من نشسته بود پرسيدم كه حضرت چه گفت.وى گفت:مى فرمايد همگى از قريش هستند.

5-مستدرك صحيحين

مردى از عبد اللّه بن مسعود پرسيد»آيا از پيامبر پرسيده ايد اين امّت چند خليفه خواهد داشت؟وى پاسخ داد:از وقتى كه به عراق آمده ام هيچ كس پيش از تو اين سؤال را از من نپرسيده است و گفت:آرى از حضرت پرسيده ايم و ايشان فرمودند:دوازده تن، به شمار رهبران بنى اسرائيل. (3)

ص:140


1- -همان.
2- -همان،ص 308.
3- -مستدرك صحيحين،501/4.

6-مسند امام احمد

در بيش از ده جا از مسند امام احمد اين حديث وارد شده است.اگر شما به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه كنيد اين حديث را مفصّل مى يابيد.در ج 1 به دو طريق به نقل از مسند احمد،ص 389-406 و در ج 5 در اين صص 86،89،90،92،94،99،106،108،اين حديث را چنين آورده است:دين همچنان پايدار خواهد بود مادامى كه دوازده خليفه از قريش باشند با قيد«پس از من»يا«براى اين امّت».

اگر به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه كنيد راويان بسيارى را مى يابيد كه با تعابير مختلف اين حديث را آورده اند.ابن حجر در كتاب صواعق خود،ص 113 اين روايت را آورده مى گويد:طبرانى آن را نقل كرده است و نيز هيثمى در مجمع خود،190/5 و مناوى در كتاب فيض الغدير فى الشرح 458/2 و ابو نعيم در حلية الاولياء 333/4 آورده اند.نيز متبقى در جاهاى مختلف كنز العمال در 205/3 و 201/6 آن را چنين آورده است:«براى اين امت دوازده خليفه به عنوان سرپرست خواهد بود كه ترك يارى به ايشان زيانى نمى رساند و همگى از قريش هستند.»چنان كه هيثمى در مجمع خود،190/5،پس از بيان دوازده خليفه چنين مى آورد:«دشمنى دشمنان به آنها زيانى نمى رساند،در اين هنگام به پشت سر خود نگريستم كه عمر بن خطاب را در ميان مردم ديدم كه همگى اين حديث را همان گونه كه شنيده بودم ثبت كردند.» (1)

از مجموع اين احاديث چه برداشتى داريد و چه درمى يابيد؟آيا ممكن است اين حديث بر غير دوازده امام كه از امام على بن ابى طالب عليه السّلام آغاز و به خاتم ايشان امام مهدى(عج)ختم مى شود منطبق باشد؟با در نظر گرفتن تأمّل دقيق شما نسبت به مسكوت گذاشتن راوى هنگام رسيدن به تعيين ويژگى اين دوازده امام يا خليفه يا امير با نظير اين عبارات كه:«يك چيز بر من پنهان است»يا«مردم مرا به سكوت واداشتند»يا اينكه«پدرم يا آن كه پهلوى من بود به من گفت كه همۀ آنها از قريشند»و يا«از بنى هاشم مى باشند»كه تعارضى هم ميان آنها نيست بلكه اولى بر دومى حمل مى شود.

ص:141


1- -شايسته است به كتاب«فضائل الخمسة من الصحاح الستة»مراجعه شود،زيرا در آن مآخذ فراوان با تحقيقات در خور توجّه وجود دارد،ص 26-23.

اگر در روايت متّقى در كنز العمال و هيثمى در مجمع تأمل كنيم:«ترك يارى ايشان به آنها زيانى وارد نمى كند و دشمنى دشمنان ضررى براى آنها ندارد»،روشن مى شود كه اين سخن جز بر ائمّۀ اهل بيت منطبق نخواهد بود كه امّت ياريشان ندادند و از مناصب و مراتبى كه خدا براى آنها در نظر گرفته بود دورشان ساختند و اين زيانى به ائمّه نرساند بلكه زيان به امّت بيچاره اى رسيد كه از لطف عملكرد آنها در ولايت محروم شدند و موجب گرديد كه پيشوايان جور و ستم به جاى نيكى تاريكى و تباهى را به خود اختصاص دهند و مقدّرات امّت را به بازى بگيرند تا آنجا كه هم اكنون به اين چندپارگى و فروپاشى و عقب ماندگى گرفتار آمد،در حالى كه مللى كه از كمترين هوشيارى و منزلتى برخوردار بودند در زمينه هاى بين المللى،علمى و جز آن به مقامى بارز دست يافتند.آنچه از مسلمانان انتظار مى رود آن است كه رهبران ديگر ملّتها باشند،زيرا ايشان بهترين امّتى هستند كه براى مردم به منصّۀ ظهور رسيده اند،امّتى معتدل تا گواهان بر مردم باشند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز گواه شما باشد.

آيا معتقديد پس از اين سخنان باز هم مى توان آن را بر غير ائمّۀ اهل بيت منطبق دانست؟خلفايى كه دين به سبب آنها عزيز و ارزشمند است و تا زمانى كه اين دوازده خليفه در ميان شما هستند اين دين تا روز قيامت برپا خواهد بود.

مسلمانان در اعتراف به فضائل و شرافت آنها كه هيچ يك از صاحبان فضيلت را بدان راهى نيست اتّفاق نظر دارند همچنان كه اجماع دارند كه ايشان از هرگونه عيبى پاك و منزّه اند.بسيارى از علما زندگى امامان دوازده گانه را به تفصيل بيان داشته اند و در ميان هيچ يك از آنها عيب و نقصى ديده نمى شود.آنها از اين ائمّه اسم مى برند و به فضيلت و كرامات ايشان كه جز براى آنها براى فرد ديگرى ميسّر نيست اعتراف دارند.از جملۀ اين نويسندگان است مؤمن شبلنجى در كتاب خود نور الابصار وى در اين كتاب فضائل، ويژگيها و كرامتهاى امامان دوازده گانه را بيان و آياتى را كه در حق ايشان نازل شده ذكر مى كند و نيز سخنان جاودانۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مورد ايشان را مى آورد.او براى هر يك از امامان فصل خاصّى را مى گشايد تا آن كه به امام دوازدهم مى رسد و براى اين امام نيز چنين فصلى مى گشايد:در ذكر مناقب محمّد بن حسن خالص بن على الهادى بن محمّد بن على الرضا بن موسى الكاظم بن جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن على زين العابدين بن

ص:142

الحسين بن على بن ابى طالب عليهما السّلام. (1)وى سپس در بيان فضائل امام و ظهور ايشان بتفصيل سخن مى گويد و بيان مى دارد كه حضرت زمين را پس ازآن كه پر از ظلم و جور است از قسط و عدل مى آكند در حالى كه حضرت خضر با اوست و عيسى بن مريم پشت سر حضرت نماز مى گزارد.وى نشانه هايى را كه پيش و هم زمان با ظهور حضرتش ظهور مى يابد به همراه مسائل ديگرى بيان مى كند و شما مى توانيد به كتاب او مراجعه كنيد.

از ديگر نويسندگان محمّد صبّان است در كتابش اسعاف الراغبين وى از امامان دوازده گانه سخن مى گويد تا آن كه به امام دوازدهم حجّت مهدى(عج)مى رسد.از جملۀ سخنان او دربارۀ امام آن است كه:«او مردانى الهى در اختيار دارد كه دعوت او را برپا مى دارند و ياريش مى رسانند.ايشان همان وزراى او هستند كه بار مملكت دارى او را بر دوش دارند و در مسؤوليت الهى او يارى اش مى كنند.خداوند عيسى بن مريم را به همراه مناره اى سفيد در شرق دمشق براى او نازل مى كند.از جمله سخنان او كه در كلام مجدولى نيز ديده مى شود آن است كه ظهور حضرت در روز عاشورا خواهد بود.سرور من عبد الوهاب شعرانى در كتاب خود اليواقيت و الجواهر مى گويد:مهدى(عج)از فرزندان امام حسن عسكرى است و زاد روز او شب نيمۀ شعبان سال دويست و پنجاه و پنج است و او باقى خواهد بود تا زمانى كه با عيسى بن مريم همراه گردد.شيخ حسن عراقى كه در كرم الريش مشرف بر بركة الرطل در مصر محروسه مدفون است دربارۀ مهدى(عج)و همراهى او با عيسى چنين به من گفته است،و سرور من على الخواص- رحمهما اللّه تعالى-با او موافقت كرده و شيخ محى الدين در فتوحات مى گويد:بدانيد كه ظهور مهدى(عج)امرى ناگزير است ولى او ظهور نمى كند تا زمين پر از ظلم و ستم شود و او زمين را از قسط و عدل پر مى كند.او از خاندان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و از فرزندان فاطمه عليها السّلام است.نياى او حسين بن على بن ابى طالب عليه السّلام و پدرش امام حسن عسكرى بن امام على النقى بن امام محمّد بن امام رضا بن امام موسى كاظم بن امام جعفر صادق بن امام محمد تقى بن امام زين العابدين على بن الحسين بن امام على بن ابى طالب عليهما السّلام است.

او همنام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است.مردم ميان ركن و مقام با او بيعت مى كنند.سيماى او شبيه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و اخلاقش پايين تر از ايشان است،زيرا حتى بهترين مردم در اخلاق

ص:143


1- -نور الابصار،شبلنجى،ص 168.

همچون پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيستند.مردم كوفه به سبب او اموال را به تساوى تقسيم مى كنند و با رعيت عدالت در پيش مى گيرند و حضرت خضر به همراه ايشان است. (1)»و سخنان ديگرى كه بتفصيل بيان مى كند.ما از اين دو عالم ياد كرديم تا بگوييم علما خود امامان دوازده گانه را مى شناخته اند و در كتابهاى خود از تفصيلات زندگى پاك اين امامان سخن گفته اند و به خواست خدا در جاى ديگرى پس از اثبات امامت در ميان ايشان-و نه ديگران-در كتاب خدا و از زبان پيامبر محبوب خدا دربارۀ آنها سخن خواهيم گفت.

ص:144


1- -اسعاف الراغبين در حاشيۀ نور الابصار،ص 142-141.

فصل 3- نصّ سوّم(حديث سفينه)

قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لعلى عليه السّلام عن ابن

عبّاس-(رض):فاز من لزمك.و هلك من

فارقك،مثلك و مثل الائمّة من ولدك

بعدى،مثل سفينة نوح،من ركبها نجا،

و من تخلّف عنها غرق.

(1)

اين نام به سبب انتشار،شهرت و تواتر اين حديث در ميان محدّثان مشهور شده است.در ينابيع المودّة از حموينى در فرائد السبطين به سند آن از سعيد بن جبير از ابن عبّاس-رض-آمده است كه مى گويد:پيامبر اكرم فرموده است:«من شهر علمم و

ص:145


1- -سخن پيامبر خدا به على عليه السّلام از ابن عبّاس:«كسى كه با تو باشد رستگار شود و كسى كه از تو دورى گزيند هلاك مى گردد.مثل تو و فرزندان امام تو پس از من مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن بازماند غرق مى شود.»

على عليه السّلام دروازۀ آن و هرگز نتوان به شهر وارد شد مگر از دروازۀ آن و دروغ گفته كسى كه گمان مى كند مرا دوست و تو را دشمن مى دارد،زيرا تو از منى و من از تو،گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من و روح تو از روح من و باطن تو از باطن من و ظاهر تو از ظاهر من است.كسى كه از تو فرمان برد خوشبخت شود و كسى كه از تو سرپيچد بدبخت شود،كسى كه تو را دوست بدارد سود برده و كسى كه تو را دشمن دارد زيان كرده است.كسى كه همراه تو باشد رستگار شود و كسى كه از تو دورى گزيند هلاك گردد.مثل تو و فرزندان امامت پس از من،مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن بازماند غرق شود.مثل شما مثل ستارگان است،تا روز قيامت هرگاه ستاره اى پنهان شود ستاره اى آشكار مى گردد.» (1)

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در امر امّت و امامت پس از خود اهتمام فراوان داشت و سخت مايل بود آن را روشن كند و براى آن حجّت برپا كند و از همين رو مى بينيم كه پيامبر با شيوه ها و وسايل توضيحى مختلف كه عقل و قلب و چشم را آكنده از اطمينان و نور و هدايت مى كند درصدد تبليغ آن است.اين امر از روايتهاى پراكنده در كتابهاى مسلمانان هويداست تا آنجا كه مى توانيد از خلال آن كسى را كه فصل خاصّى براى فضائل اهل بيت نگشوده به ناصبى گرى متّهم كنيد؛اهل بيتى كه خداوند هرگونه آلودگى را از آنها دور داشته و آنها را كاملا پاك داشته است و در كتاب جاودانۀ خود ايشان و فضلشان را ستوده است و مودّت و دوستى آنها را ضرورى دانسته و آن را پاداش رسالت قرار داده است.

اين توجّه بسيار مهم از سوى پيامبرى است كه باطل به هيچ رو بدو راهى ندارد و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و سخنان او براساس وحى است؛پيامبرى كه با وضوح فوق العاده به امامت و ولايت امامان اشاره دارد به گونه اى كه از مجموع روايتهايى كه در كتابهاى مسلمانان جمع است يا به دلايل مختلف در طومارها و تأليفات ايشان پراكنده است،قطع حاصل مى شود كه مناسبتى از ديدگان پيامبر پنهان نمانده است مگر آن كه آن را از حجت و بيان مى آكند و او در هر زمان در آشكار كردن مقام والاى آنها با بزرگداشت و تجليل يادشان مى كرد.جاى شگفتى هم ندارد زيرا ياد ايشان همان ياد

ص:146


1- -ينابيع المودّة،ص 31.

خداست و به همين سبب صحاح و غير صحاح آكنده از آن است تا آنجا كه امام را نور رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مى دانند كه رايحه اى از نبوّت از او استشمام مى شود و دليلى از عصمت در اوست و نبايد از او كناره گرفت.

گفتم«اشاره به امامت ايشان دارد»تا بدين ترتيب مراعات كسانى را كرده باشم كه تا وقتى مسؤول خود مى باشند و در حجّتى كه در امر امامت برپا مى كنند متعهّدند از شتاب در اين امر پرهيز مى كنند.چنين فردى آزاد است كه چيزى را بگيرد يا رها كند،مى تواند با من همراه يا مخالف باشد،ولى به هرحال من ايمان ترديدناپذيرى دارم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از نخستين سخنان خود به عنوان بخشى از رسالت خود به بيان امام پس از خود اهتمام داشته است و به همين سبب تصريحات حضرت در اين زمينه مجال آن را نمى دهد كه شكّى به حقيقت تابان راه يابد ولى شما خود انجام كار خويش را مى دانيد و در اين مورد آزادى كامل داريد.

بر اين اساس بار ديگر به حديث گذشته بازمى گرديم،حديثى كه پر از مضامين تصريح شده در امامت اهل بيت-على عليه السّلام و فرزندانش-پس از پيامبر اكرم است.هم اكنون حديث سفينه را بررسى مى كنيم و در دليل بر امامت از آن يارى مى گيريم و برخى از منابع مورد اعتماد و حتّى قطعى آن را بيان مى كنيم و در اين هنگام خواهيد ديد كسى كه اين حديث را ذكر مى كند آن را از مسلّمات مى داند.

روايت ابو ذر كه در كتابهاى بيشمارى از تأليفات مسلمانان نقل شده است همان گونه كه خواهد آمد گواه توجّه بسيار ابو ذر به اين حديث است.ابو ذر كسى است كه از گواهى پيامبر صادق و امين برخوردار است:«راست گوتر از ابو ذر را نه زمين بر خود حمل كرده و نه آسمان بر او سايه افكنده است.»چه بزرگ است آن گواهى كه همّت مردان در برابر آن كوتاه به نظر مى رسد.اين سخن از سوى پيامبرى صادر شده كه مسلمانان با در نظر گرفتن اختلاف شيوه هاشان او را مى شناسند و اين اهتمام از سوى حضرتش گواه آن است كه تلاشهايى براى پوشاندن اين حديث و احاديث نظير آن كه از منبع نبوت و معدن حكمت سرچشمه مى گيرد صورت مى پذيرد و حقّى كه اهلش از آن روى برمى تابند اين صحابى بزرگوار را واداشته تا چنين تأكيدات قابل توجّهى بورزد.حال به اين حديث مهمّ توجه مى كنيم:

«از سليم بن قيس هلالى است كه گفته است:در حالى كه ما به همراه جيش بن معتمر

ص:147

در مكّه بوديم ابو ذر برخاست و حلقۀ در كعبه را گرفت.اين صحابى بزرگوار چه مى خواست؟ابو ذر گفت:آن كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و آن كه مرا نمى شناسد همانا من جندب بن جناده-ابو ذر-مى باشم.سپس گفت:اى مردم!از پيامبرتان شنيدم كه مى فرمود:مثل اهل بيت من در ميان شما مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان سوار شود نجات يابد و كسى كه آن را ترك كند هلاك شود.و نيز مى فرمايد:مثل اهل بيت من در ميان شما مثل باب حطّه در ميان بنى اسرائيل است.كسى كه از اين در داخل شود آمرزيده مى شود.و نيز مى فرمايد:من در ميان شما چيزى باقى مى گذارم كه مادامى كه بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد:كتاب خدا و خاندانم؛اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر بر من وارد آيند.» (1)

اينك با قدرى اجمال به ذكر برخى از راويان اين حديث به علاوۀ ابن عبّاس و ابو ذر و نيز پاره اى از كتب معتبرى مى پردازيم كه اين حديث شريف-حديث سفينه-در آنها آمده است و البتّه پس از طرح اين سؤال كه:چه چيز تنها اهل بيت را سزاوار آن مى كند كه كشتى نجات باشند؟كشتى نوح به صراحت قرآن شناخته شده است،زيرا هر كس را كه بدان سوار شد نجات داد در حالى كه امروزه در امور الهى چيزى مردم را حفظ نمى كند.

ممكن نيست ذكر اين تصريح و امثال آن در حق اهل بيت از سوى پيامبر اكرم صرفا دنباله روى از عاطفه باشد،زيرا چنين چيزى با ايمان به رسالت او منافات دارد.

آيا اين بدان دليل نيست كه ايشان به درجه اى از عصمت و علم رسيده اند كه آنها را به داشتن اين مقام والا شايسته مى سازد؟بويژه آن كه بر پيامبر دروغها بسته خواهد شد و فتنه بر هر گناهكار و بيگناهى سايه خواهد افكند و كسانى بر منبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله خواهند نشست كه هرگز شايستگى آن را ندارند و از همين رو پيامبر مى بايد دستور الهى را در بيان فضل اهل بيت خود و لزوم فرمانبرى از آنها و پيروى از روش ايشان و نيز خوش نيّتى آنها را براى مردم به اجرا درآورد.

ما به همين سخن بسنده مى كنيم و تاريخ اسلام در برابر شماست و شما مى توانيد به هر منبعى كه مى خواهيد مراجعه كنيد.

ما بايد در حالى كه تصريحات پيامبرى را كه بر وحى الهى و اجراى تصميمات او امين

ص:148


1- -همان.

است تعقيب مى كنيم،اين حقيقت را در برابر ديدگان خود داشته باشيم كه اين امّت به هفتاد و دو يا هفتاد و سه فرقه تقسيم خواهد شد يا طابق النعل بالنعل به همان اختلافات و تفرقه اى مبتلا خواهند شد كه اقوام ديگر گرفتار آن شدند و در اين ميان تنها يك فرقه نجات مى يابد.

اين حديث كه«تنها يك فرقه نجات مى يابد»در تمامى كتابهاى فرق جاى هيچ گونه گفتگويى را باقى نمى گذارد و از اين گذشته به نظر شما مراد پيامبر از اين سخن چيست؟ و آيا در زبان عربى صريحتر و روشنتر از اين،سخنى يافت مى شود؟آيا پيامبر اكرم به ما دستور نمى دهد كه تنها از امامان توشه برگيريم و نه از ديگران و دوستان ايشان را دوست بداريم و به دشمنانشان دشمنى ورزيم؟زيرا آنها به هنگام تلاطم جامعۀ اسلامى به سبب فتنه ها و دروغهايى كه بر پيامبر اكرم بسته شده و امت به گروههاى مختلفى تقسيم شده كه آن يك ديگرى را تكفير و بدون هيچ سودى او را به باد لعنت مى گيرد كشتى نجات هستند و راه روشن است و پيامبر،خود،آن را هموار كرده و براى شب روندگان آن را نورانى گردانيده است.

هرچه مى خواهيد بكنيد ولى كافى است در اين مورد براى افزايش بينش و علم يقينى،كتاب محمّد و على و حديث الثقلين و حديث السفينه اثر پژوهشگر دقيق و محقّق ظريف نجم الدّين شريف عسكرى را بخوانيد.اين نكته سنج والامقام اسامى راويان اين حديث و كتبى را كه حديث مذكور در آنها وارد شده آورده است.شما هنگامى كه تعداد فراوان راويان و نيز منابعى را كه اين حديث در آنها آمده ببينيد بدون هيچ شكّى مطمئن مى شويد كه آن از سرور پيامبران صادر شده بويژه با در نظر گرفتن اينكه اين حديث در ميان آنها از امور مسلّم است،تا آنجا كه در آغاز كتابها و هنگام فرستادن درود به محمد و آل محمد(كشتى نجات)اين حديث را مى بينيم.دانشمندان بزرگ تشيّع و تسنّن اين حديث را به نظم كشيده اند كه از جملۀ اين علماى بزرگ است،عجيلى شافعى كه ما به عنوان نمونه،سخن او را در كتابش ذخيرة المآل مى آوريم:

«به نام خداوند بخشندۀ مهربان.سپاس خدايى را كه اهل بيت را كشتى نوحى قرار داد كه اگر كسى بدان درآيد نجات يابد و اگر از آن كناره بگيرد غرق شود.» (1)سپس در

ص:149


1- -محمّد و على و حديث الثقلين و حديث السفينه،ص 127.

موارد ديگرى اين حديث را ذكر مى كند مانند اين سخن كه:«ايشان كشتى نوح و ريسمان نجات و همراهان كتاب خدا تا هنگام ورود به حوض كوثر هستند.» (1)اشعار بسيارى سروده شده كه متضمّن حديث سفينه است مثل اين شعر:

آن كشتى كه اگر كسى سوار آن شود نجات مى يابد و كسى كه از آن دورى گزيند در ميان مردم به هلاكت رسد.

شايد خطبۀ امير مؤمنان عليه السّلام كه يعقوبى در تاريخ بغداد مى آورد توضيح دهندۀ-مراد از غرق شدن مردم و نجات يافتن ايشان با توشه برگرفتن از اهل بيت كه سرچشمه هاى علم و چراغ هدايت و نشانه هاى امامت و بازگوكنندۀ نبوّت هستند-باشد كه دلالت بر امامت سرور ما امير مؤمنان عليه السّلام و فرزندان پاك و معصوم او دارد.حضرت در اين خطبه مى فرمايد:«تمامى خير در كسى است كه قدر و منزلت خود را شناخته است»؛و سپس حضرت در توصيف كسى ادامۀ سخن مى دهد كه خود را در ميان مردم به عنوان قاضى گمارده است و خويش را به داشتن علم توصيف مى كند در حالى كه اهل علم نيست:

«كليد كار كوركورانه است و از سر بى هدفى به اشتباه گرفتار مى آيد.از آنچه نمى داند پوزش نمى خواهد تا سالم بماند و در علم براساس بينش كارى نمى كند.روايات را چنان مى پراكند كه باد خار و خاشاك را.خونها از او به فرياد مى آيند و آنچه به ارث مانده از او مى گيرند.با داورى او ناموس حرام حلال و با رضايت او ناموس حلال حرام مى گردد.

كجا سرگردانيد؟و از اهل بيت پيامبرتان به كجا روى مى آوريد؟

من از اصل پدران اهل سفينه ام و هر كس در آن نجات يافت در اين نيز نجات يابد.

واى بر كسى كه از ايشان عقب ماند.من براى شما همچون غار هستم براى اهل غار و من در ميان شما«باب حطّه»هستم كه هر كس از آن درآيد نجات يابد و كسى كه از آن درنيايد هلاك شود.اين حجت پيامبر در ماه ذى الحجّه در حجّة الوداع است:چيزى را در ميان شما به يادگار گذاشتم كه مادامى كه بدان چنگ زنيد پس از من هرگز گمراه نمى شويد:كتاب خدا و خاندانم. (2)»

همان گونه كه ديديد امام به اين امور استشهاد مى كند،زيرا اين امور در ميان ايشان به

ص:150


1- -همان.
2- -تاريخ يعقوبى 188/2-187.

دليل آن كه متواتر و مسموع است و در ميان آنها بر سبيل سماع يا روايت از پيامبر نقل مى شده صحيح به شمار مى آيد و از اين پس،ديگر نيازى به برهان نداريم،زيرا اين از امورى است كه نمى توان آن را ردّ يا تكذيب كرد.

از همين رو بسيارى اوقات حضرت به حقّ خود كه از آن محروم شده بود-حتى هنگامى كه اين حق به ايشان عودت داده شد-استشهاد مى كند،چنان كه نقل آن با اين سخنان استوار و رسيدن اين سخنان از سوى سرور پيامبران به مردم ذكر شد،سخنانى نظير حديث سفينه يا بهتر بگويم احاديث سفينه يا ثقلين يا باب حطّه يا جز آن.نكتۀ مهم آن كه حديث سفينه به دليل تواتر و استفاضه اش در كتب اهل سنّت هيچ گونه گفتگويى را برنمى تابد و جايى براى شك و ترديد باقى نمى گذارد كه آن از معدن نبوت،سرور پيامبران و خاتم انبيا صادر شده است،چنان كه حديث جدايى امت و اينكه تنها يك فرقه نجات مى يابد از امورى است كه ميان مسلمانان تواتر دارد.

حال به عنوان نمونه آنچه را صاحب كتاب جواهر البخارى در مقدّمۀ آن از ابن اليمن بن عساكر در اثناى ذكر اهل بيت آورده ذكر مى كنيم:«آنها به خواست خدا فرقۀ ناجيه هستند.» (1)

آنچه پيداست اين است كه تواتر آن ترديدناپذير است-و هر گروهى ادّعا مى كند كه همان فرقۀ ناجيه است-و اين از امورى است كه در جوامع اسلامى و كتب نظم و نثر ايشان رواج يافته و ما به عنوان گواه شعر شرف الدوله مسلم بن قريش عقيلى ملك موصل و در گذشته به سال 478 هجرى را مى آوريم:

هرگاه در دين هفتاد و چند فرقه اختلاف يافتند،

چنان كه از سرور پيامبران رسيده است

و تنها يك فرقه از ايشان نجات مى يابد.

پس تو چه اعتقادى دارى اى ديده ور خردمند؟!

آيا خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله فرقۀ ناجيه هستند

يا فرقۀ هلاك شونده،به من بگو؟

اگر بگويى هلاك شوندگانند كفر ورزيده اى و اگر بگويى

ص:151


1- -جواهر البخارى،ص 17.

نجات يابندگانند پس با ايشان هم پيمان شو و با جاهلان مخالفت كن.

اگر مولاى قوم از ايشان است،پس من

به سخن و عملكرد آنها در دين خشنودم.

على عليه السّلام و فرزندانش را امام من تصوّر كن

و تو در مورد سايرين هرچه مى خواهى بكن!

حديث سفينه و اختلاف امّت و نجات يافتن يك فرقه از مجموع اين فرقه ها و متداول بودن اين احاديث در ميان مسلمانان حتى در غالب مجالس خصوصى ايشان دلالتى روشن در لزوم تعيين موضع عقلى و شرعى از سوى شخص مسلمان دارد و اين در ميان پيروان همۀ اديان معروف است كه هنگامى كه آب قوم ستمگر را غرق كرد و بزرگ و كوچك را در خود گرفت جز با سوار شدن به كشتى نوح راه نجاتى براى آنها نبود و هلاك شد آن كه هلاك شد و جز سواران كشتى نوح كسى نجات نيافت.

مثل خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله نيز نظير كشتى نوح است،كسى نجات نمى يابد مگر آن كه به ريسمان و ولايت ايشان چنگ در زند و رسن آنها را بگيرد.كسى كه مى خواهد به منابع فراوان اين حديث شريف آگاهى يابد بايد به كتاب عبقات،بخش مختص به حديث ثقلين و حديث سفينه،يعنى جلد دوم آن مراجعه كند.مؤلّف اين كتاب مير حامد حسين هندى اسامى راويان اين حديث مبارك و اسامى كتب و نيز كلمات احاديثشان را آورده است و آن تلاش سترگى است كه هر كس در كاوش كتابها و پژوهش در مضامين آن خبرگى داشته باشد آن را مى شناسد،آسان نيست براى تحقيق پيرامون يك حديث به بيش از نود حديث آگاهى يافت و اين البتّه زحمت قابل تمجيدى است.خداوند به پويندگان اين راه براى روشن كردن حقيقت و تلاش اين گونه افراد در كشف حقايق پاداش خير بدهد،چنان كه محقّق بزرگوار نجم الدين شريف عسكرى در كتابى كه قبلا بدان اشاره كرديم اين نكته را ثابت كرده است.

اگر دربارۀ حديث سفينه به كتاب عبقات،ج 2 و نيز كتاب محمّد و على و حديث ثقلين و حديث سفينه مراجعه كنيم،پيشاپيش شمار بسيارى از علما،محدّثان،مورّخان، مفسّران و بزرگان مشهورى را مى بينيم كه برخى از ايشان بر اين احاديث تأكيد ورزيده اند و صحّت آن را در سطح بالايى از قواعد و اصول روايات مورد تأكيد قرار داده اند.

از جمله اين عدّه-بر سبيل مثال و نه انحصار-هستند:

ص:152

محمّد بن ادريس امام شافعيه و احمد بن حنبل امام حنابله و مسلم بن حجاج قشيرى مؤلف صحيح مشهور صحيح مسلم و ابن قتيبۀ دينورى صاحب الامامة و السياسة و ابو ياسر بزّاز صاحب مسند و ابو يعلى تميمى موصلى و ابو جعفر بن جرير طبرى مفسّر و مورّخ و ابو بكر صولى صاحب كتاب الاوراق و ابو الفرج اصفهانى مؤلّف الاغانى و طبرانى،صاحب المعاجم الثلاثة و نصر بن محمّد سمرقندى و حاكم نيشابورى و حرگوشى و ابن مردويه اصفهانى و ابو اسحاق ثعلبى و ابو منصور ثعالبى و ابو نعيم اصبهانى و ديگرانى كه اسامى و نام كتابهاى ايشان با كلمات رواياتشان در دو كتاب مذكور يافت مى شود و شما مى توانيد به آنها مراجعه كنيد. (1)

ص:153


1- -محمّد و على و حديث الثقلين و حديث السفينه،ص 170-127.

فصل 4- نصّ چهارم(حديث ثقلين)

اشاره

انّى مخلف فيكم ما ان تمسّكتم به لن

تضلّوا بعدى،كتاب اللّه،و عترتى اهل

بيتى .

(1)

اماميه در تعيين اهل بيت پيامبر-يا همان ثقل اصغر و همسنگان قرآن مجيد-از سوى آن حضرت به عنوان ائمّة مسلمانان كه دوستى ايشان واجب و پيرويشان امرى ضرورى است به اين حديث استدلال مى كنند.اين حديث در ميان اهل سنّت و تشيّع تواتر دارد و تمامى گونه هاى مختلف اين حديث ثابت مى كند كه پيامبر در ميان امّت كتابى را به يادگار گذاشته است كه به هيچ روى باطل بدان راهى ندارد و نيز امامانى را به يادگار نهاده كه از كتاب خدا دورى نمى گزينند تا آن كه بر سر حوض كوثر به يكديگر برسند.اين حديث، به علاوۀ دلايل ديگرى كه خارج از شمار است،دليل امامت و عصمت ايشان مى باشد.

ص:154


1- -من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه تا زمانى كه بدان چنگ زنيد پس از من هرگز گمراه نشويد:كتاب خدا و خاندانم.

از شيوه ها و سخنان ناقلان اين حديث پيداست كه حديث مذكور به مناسبتهاى مختلف و استفاده از فرصتهاى به دست آمده براى تأكيد حجّت و اظهار حقّ و بزرگداشت اهل حق ايراد شده است.

بدون ترديد حكمت الهى اقتضاى تواتر چنين حديثى را دارد و فراوانى ناقلان آن موجب مى شود كه مضمون اين حديث در هدف والاى آن وضوح يابد و قطعيت سند با اقامۀ حجت از نظر سند و متن هرگونه عذرى را از ميان مى برد.كتابهاى زيادى در خصوص حديث ثقلين تأليف شده است و پيامبر در اين حديث به ضرورت چنگ در زدن به كتاب اللّه و ائمّۀ معصومين دستور داده است.

سيد بحرانى در باب بيست و هشتم نصّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در وجوب تمسّك به ثقلين را از طريق عامّه كه شامل سى و نه حديث است يادآور مى شود. (1)وى سپس اين احاديث را همراه با اسامى راويان آن و كتبى كه در آن آمده است مى آورد.از جملۀ اين احاديث را همراه با اسامى راويان آن و كتبى كه در آن آمده است مى آورد.از جملۀ اين احاديث است آنچه از احمد بن حنبل و در برخى موارد از زيد بن ثابت نقل شده كه گفته اند:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:من در ميان شما دو خليفه به يادگار مى نهم:كتاب خدا كه ريسمان آن از آسمان به زمين-يا ميان آسمان و زمين كشيده شده-و خاندانم كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا زمانى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

ديگر،خبرى است كه از صحيح مسلم به طرق متعدّد نقل شده است:در خبر معتمد از زيد بن ارقم كه در آن مكانى را ذكر مى كند كه در آنجا حديث ثقلين را شنيده است:از پيامبر در«خم»كه وصيت به اهل بيت را مورد تأكيد قرار داده و سخن خود را چنين ادامه مى دهد:«در مورد اهل بيتم خدا را به ياد شما مى آورم»،و اين سخن را چهار بار تكرار كرد و اينكه مقصود او از اهل بيت زنان ايشان نيست بلكه عترت هدايتگرى است كه دادن صدقه به آنها حرام شده است.

از جملۀ اين احاديث است آنچه در تفسير ثعلبى،جلد دوّم،سورۀ آل عمران به دنبال اين فرمايش خداوند سبحان آمده است: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا (2).وى

ص:155


1- -غاية المرام،ص 211.
2- -آل عمران103/؛ به ريسمان الهى چنگ درزنيد و پراكنده نشويد.

سلسلۀ حديث را نقل مى كند تا به ابو سعيد خدرى مى رسد كه گفته است:«از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:من دو شىء گرانبها و دو جانشين در ميان شما به يادگار مى نهم كه اگر آن دو را بگيريد پس از من هرگز گمراه نشويد،يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و ديگرى عترت و خاندان من است و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آن كه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.»

از جملۀ اين احاديث حديثى است كه از خطيب شافعى معروف به ابن مغازلى در كتابش مناقب امير المؤمنين آمده،وى پس از ذكر سلسلۀ سند و سپس حديث در پايان مى افزايد:«خداوند لطيف و خبير به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند،پس ببينيد كه در مورد اين دو چه به يادگار مى نهيد.»

در كتاب مناقب اين حديث به طرق متعدّد و به نقل از منابع مختلف روايت شده كه از آن جمله است:از مسند احمد بن حنبل و صحيح مسلم و نيز از رزين بن معاويه اندلسى در جمع ميان صحاح ستّه در جلد سوّم از جلدهاى چهارگانۀ آن از صحيح داود سجستانى كه كتاب سنن است.

از صحيح ترمذى از زيد بن ارقم نقل است كه گفته است:«پيامبر اكرم فرموده:من در ميان شما چيزى را به يادگار مى نهم كه اگر بدان چنگ درزنيد پس از من هرگز گمراه نشويد،يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است و آن كتاب خداست كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و ديگر خاندانم.»سفيان مى گويد:اهل بيت او همان كسانى هستند كه علم پيامبر را به ارث مى برند،زيرا از پيامبران جز علم به ارث برده نمى شود و اين مانند سخن نوح است كه: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً. (1)كه منظورش«دين من»است و علما،اهل بيت او هستند كه به او اقتدا مى كنند و كسانى كه به آنچه كتاب و عترت براى آنها آورده عمل مى كنند،داراى دو فضيلتند.

در آنچه از مناقب ابن مغازلى شافعى بيان شد خطبه اى آورده شده كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله-در غدير خم ايراد فرمود.در اين خطبه تمهيدات شگفت انگيزى به هدف

ص:156


1- -نوح28/؛ اى پروردگار من!مرا و پدر و مادرم را و هر كه را با ايمان به خانۀ من وارد شود بيامرز.

تفهيم مردم و الزام ايشان در آنچه از ضرورت تمسّك به ثقلين مى فهمند به چشم مى خورد تا آن كه حضرت در اين خطبه به اينجا مى رسد:«آگاه باشيد كه من جلودار شما و شما پيروان من هستيد كه نزديك است بر سر حوض كوثر بر من وارد شويد و هنگامى كه مرا ملاقات كنيد از شما پيرامون دو ثقل خود سؤال خواهم كرد كه با آن دو چه كرديد.»راوى مى گويد:كسى گفت كه اى پيامبر در جاى بلندى قرار گير،ما نمى فهميم تو چه مى گويى تا آن كه مردى از مهاجران برخاست و گفت:يا رسول اللّه!پدر و مادرم فداى تو باد،آن دو ثقل كدامند؟حضرت فرمود:ثقل اكبر،كتاب خداست كه ريسمانى است كه يك طرف آن در دست خدا و طرف ديگر آن در دست شماست،پس بدان چنگ درزنيد و از آن روى برنتابيد و گمراه نشويد و ثقل اصغر خاندان من هستند كه به قبلۀ من روى مى آورند و دعوتم را پاسخ مى دهند،پس آنها را نكشيد و نرانيدشان و دربارۀ آنها كوتاهى نكنيد.همانا كه من از خداوند لطيف و خبير خواستم و او به من قول داد كه اين دو همچون اين دو دانۀ تسبيح بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند و اگر بخواهى مى گويم همچون دو انگشت سبابه و وسطى،پس يارى دهندۀ اين دو را يارى ده و خواركنندۀ اين دو را خوار بدار و دوستدار اين دو را دوست بدار و دشمنان اين دو را دشمن بدار.آگاه باشيد كه امّتى پيش از شما هلاك نشدند مگر آن كه به هوى و هوس خود رفتار كردند و عليه پيامبرشان همداستان شدند و كسانى را كه به عدالت پرداختند كشتند.حضرت سپس دست على عليه السّلام را گرفت و او را بالا برد و فرمود:كسى كه من ولىّ اويم على عليه السّلام نيز ولىّ اوست،خداوندا دوست دارندۀ او را دوست و دشمن او را دشمن بدار.حضرت اين سخن را سه بار تكرار كرد.

و باز از جملۀ اين احاديث است حديث سمعانى در كتاب فضائل الصحابه و نيز صاحب عمده و نيز آنچه از رئيس امامان اهل سنت،موفق بن احمد،در كتاب فضائل على امير المؤمنين در حديث مكاتبۀ معاويه با عمرو بن عاص آمده است.در اين نامه احاديثى هست كه بجاست براى استفاده،آن را كاملا نقل كنيم.در جواب اين نامه نگارى آمده است:

«از عمرو بن عاص-صحابى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله-به معاوية بن ابى سفيان،امّا بعد،نامۀ تو را دريافت كردم و آن را خواندم و فهميدم.امّا در مورد آنچه تو مرا بدان دعوت كردى از كنار گذاشتن اسلام و همراه شدن با تو در گمراهى و كمك من به تو در راه باطل و كشيدن

ص:157

شمشير به روى على عليه السّلام،بايد بگويم كه او برادر پيامبر اكرم و وصىّ و وارث او و قاضى دين او و برآورندۀ وعدۀ او و همسر سرور زنان بهشت و پدر دو نوۀ پيامبر حسن و حسين عليهما السّلام است كه سرور جوانان بهشتى هستند،امّا اينكه گفتى تو جانشين عثمانى، سخنى راست گفته اى ولى امروز عزل تو از خلافت او روشن شده است و با جز تو بيعت شده است و خلافت تو از ميان رفته است و امّا اينكه تو از من تمجيد كردى و مرا به همراهى پيامبر و فرماندهى لشگر او نسبت دادى بايد بگويم كه من با تمجيد فريب نمى خورم و به سبب آن از دين روى برنمى تابم.

«امّا آنچه تو به ابو الحسن برادر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و وصىّ او از سركشى و حسادت وى به عثمان نسبت دادى و صحابه را فاسقان ناميدى و پنداشتى كه ايشان نسبت به قتل عثمان بيشترين تمايل را دارند در واقع دروغ و گمراهيى بيش نيست.واى بر تو اى معاويه!آيا نمى دانى كه ابو الحسن جان خود را تقديم پيامبر كرد و در بستر او خفت و در اسلام و هجرت بر ديگران پيشى جست و پيامبر در مورد او فرموده است كه:او از من است و من از او و او نسبت به من همچون هارون است نسبت به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست،و در روز غدير خم دربارۀ او فرمود:آگاه باشيد كسى كه من مولاى اويم،على عليه السّلام نيز مولاى اوست،بار خدايا دوست او را دوست و دشمن او را دشمن بدار و كسى كه او را يارى داد يارى ده و كسى كه او را خوار گرداند خوارش گردان.

على عليه السّلام همان است كه پيامبر در روز خيبر در مورد او فرمود:فردا درفش را به كسى خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند.

على عليه السّلام همان كسى است كه پيامبر در روز طير دربارۀ او فرمود:محبوبترين خلق نزد خودت را پيش من آور.چون على عليه السّلام بر او داخل شد حضرت فرمود:پيش من بيا!بيا!و در روز طير دربارۀ على فرمود:على،امام نيكوكاران و كشندۀ تبهكاران است،كسى كه او را يارى دهد يارى و كسى كه او را خوار كند خوار مى شود.پيامبر اكرم مى فرمايد:

على عليه السّلام پس از من ولىّ شماست و اين سخن را براى تو و همۀ مسلمانان مورد تأكيد قرار داد و فرمود:من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى نهم:كتاب خدا و خاندانم.

و براستى كه رسول خدا فرمود:همانا من شهر علمم و على عليه السّلام دروازۀ آن است.

«اى معاويه!مى دانى كه در آيات قرآن مجيد آياتى در فضائل على عليه السّلام نازل شده كه

ص:158

هيچ كس در آن با او شريك نيست،همچون اين سخنان پروردگار: يُوفُونَ بِالنَّذْرِ (1)؛ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (2)؛ أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ (3)،و نيز اين فرمودۀ پروردگار كه: رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ (4)و اينكه خداوند به پيامبرش مى فرمايد: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى. (5)پيامبر اكرم خطاب به على عليه السّلام مى فرمايد:آيا نمى خواهى براى من همچون هارون براى موسى باشى،صلح تو صلح من و جنگ تو جنگ من باشد و در دنيا و آخرت برادر و دوست من باشى؟يا ابو الحسن!كسى كه تو را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه با تو كينه ورزد با من كينه ورزيده است و كسى كه تو را دوست بدارد خداوند او را به بهشت وارد كند و كسى كه به تو كينه ورزد خداوند به آتشش درآورد.

اى معاويه!اين پاسخ نامۀ توست و كسى كه عقل و دين داشته باشد با اين نامه فريب نمى خورد و السّلام. (6)

آنچه در اين نامه و جز آن جلب توجّه مى كند تصريحات عمرو بن عاص دربارۀ فضيلت و شرافت على عليه السّلام است،همچون اين قصيدۀ معروف او:

زمين كجا و آسمان كجا

و معاويه كجا و على كجا!

و احاديث ديگرى كه بر زبان اين مفسّران جارى شده است و دليل آن است كه امير مؤمنان بهره اى بسيار از سجاياى فاضله داشته است.شهادتهاى والا در كلام خداوند

ص:159


1- -انسان7/؛ به نذر وفا مى كنند.
2- -مائده55/؛ جز اين نيست كه دوست شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و در حال ركوع انفاق مى كنند.
3- -هود17/؛ آيا آن كس كه از جانب پروردگار خويش دليلى روشن دارد و زبانش بدان گوياست و بدان شهادت داده.
4- -احزاب23/؛ از مؤمنان مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا دارند وفادار مى باشند.
5- -شورى23/؛ بگو بر اين رسالت مزدى از شما جز دوست داشتن خويشاوندان نمى خواهم.
6- -غاية المرام،ص 214-213.

سبحان و سخنان خاتم مرسلان و سرور پيامبران و گواهى دشمنان به ملكات و صفات اخلاقى و منش پاك و آراستگيهاى حضرت به ستايشهاى عطرآگين و سرافرازيهاى باشكوه،چنان است كه همّتهاى كمياب-هرچند بزرگ باشد و اهل آن اندك-در برابر آن ناچيز مى نمايد.

اين برخى از نكاتى بود كه به دست ما رسيده است و از جملۀ آن كتاب سير الصحابة از طرق گوناگون است و در آن براى نزديك كردن معنا و رسيدن به هدف والا فضايلى را ذكر كرده است،نيز از ابن ابى الدنيا در فضائل قرآن و از موفق بن احمد-كه نامش را برديم-به طرق متعدّد در آن آمده است،بويژه در پاسخ ابن عبّاس هنگامى كه از على عليه السّلام سؤال كرد و حضرت با تأكيد با حديث ثقلين و احاديث ديگرى به او پاسخ داد كه بر فضائل فراوانش دلالت داشت و نيز از حموينى به طرق مختلف كه در قسمتى از آن خطبۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را يادآور شده تا آنجا كه مى فرمايد:

«من جلودار شما به سوى حوض كوثر هستم و هنگامى كه بر من وارد شويد دربارۀ ثقلين از شما خواهم پرسيد،پس بنگريد كه در مورد اين دو چه مى كنيد:ثقل اكبر كه همان كتاب خداست يك طرف آن به دست خدا و طرف ديگر آن به دست شماست، پس بدان چنگ درزنيد و گمراه نشويد و تبدّل نيابيد.ديگر اهل بيت من است،پس همانا خداوند لطيف و خبير به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند.»

و از جملۀ آن استفاضۀ ابن ابى الحديد و بحث گستردۀ او در خصوص اين حديث در شرح مشهورش مى باشد.او از جمله خبرى را ذكر مى كند كه ناقدى آن را روايت كرده و مى گويد:

از حسن بصرى پيرامون على عليه السّلام سؤال شد و گمان مى رفت كه وى دربارۀ على عليه السّلام به انحراف كشيده شده است،در حالى كه چنين نبود.وى مى گويد:«چه مى گوييد دربارۀ كسى كه خصلتهاى چهارگانه را جمع كرده است و عصمت او مورد اطمينان است و آنچه پيامبر در جنگ تبوك پيرامون حضرتش بيان داشت كه اگر اين سخن جز از منبع نبوّت برمى خاست آن را استثنا مى كرديم،و اين سخن پيامبر كه مقصود از ثقلان كتاب خدا و خاندان من هستند و اينكه هيچ اميرى بر على عليه السّلام گماشته نشده است و همۀ اميران بر جز او اميرند.»

ص:160

حسن بصرى تحقيقات بسيارى دارد كه در آن فضائل امير مؤمنان عليه السّلام را دنبال كرده و مفاهيم مذكور در اين روايت را توضيح داده است،براى مثال همچون«سبب»و معناى «حبل»كه در اين روايت شريف آمده است.

امير مؤمنان على عليه السّلام بسيارى اوقات به اين حديث استشهاد و بدان استدلال مى كرد؛ همچون اين خطبه حضرت كه:«پيامبر اكرم در ميان ما درفش حق را به يادگار گذارد، كسى كه از آن پيشى گيرد از دين خارج شده است و كسى كه از آن عقب ماند هلاك گردد و هر كس ملتزم آن باشد به حق رسد.راهنماى آن در سخن باوقار است و دير به كارى اقدام كند و هنگامى كه اقدام كرد از خود سرعت نشان مى دهد جز آن كه آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله همچون ستارگان آسمان هستند كه هرگاه يكى از آنها افول كند ستارۀ ديگرى طلوع مى كند.»

در شرح ابن ابى الحديد است كه منظور حضرت از درفش حق دو ثقلى هستند كه پس از پيامبر اكرم به يادگار گذاشته شده اند و عبارتند از كتاب و عترت.وى مى گويد:

«حضرت مى فرمايد كسى كه با اين دو ثقل به مخالفت برخيزد و از آن پيشى گيرد يا عقب ماند از حق خارج شده است و هر كس ملتزم اين دو باشد به حق رسد.سپس مى فرمايد:

راهنماى اين درفش در سخن باوقار است،يعنى خود حضرتش كه به كلمۀ عترت و داناترين مردم نسبت به كتاب خدا به او اشاره شده است.

مكيث الكلام[كه در خطبه آمده]به معناى آن است كه به آرامى سخن مى گويد و مرد مكيث يعنى باوقار.»

براى آن كه تواتر اين حديث شريف براى شما آشكار شود شايسته است به كتاب غاية المرام نوشتۀ كتكتانى مراجعه كنيد. (1)

براى ما كه در صدد بيان شرح نهج البلاغه پيرامون اين حديث هستيم،شايسته است كه پاره اى از خطبۀ نهج البلاغه را كه حاوى اين معناست و نيز آنچه ابن ابى الحديد در شرح آن آورده بياوريم كه خود دليل آن است كه اين حديث را از مسلّمات مى داند،با در نظر گرفتن آن كه اين حديث قطعا از حضرت رسول صادر شده است.امير المؤمنين در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:

ص:161


1- -همان،ص 235-211.

«و بندۀ ديگرى كه خود را عالم و دانشمند ناميده در صورتى كه نادان است،پس از نادانان نادانيها و از گمراهان گمراهيها را فراگرفته و دامهايى از ريسمانهاى فريب و گفتار دروغ براى مردم گسترده.كتاب خدا را بر انديشه هاى خود حمل كرده و حق را طبق خواهشهاى خويش قرار داده مردم را از خطرهاى بزرگ ايمن مى گرداند و گناهان بزرگ را آسان مى نمايد.مى گويد از شبهات خوددارى مى كنم و حال آنكه در آنها افتاده است و مى گويد از بدعتها كناره مى گيرم و حال آنكه در ميان آنها خوابيده است،پس صورت او صورت آدمى و دل او دل حيوان است.باب هدايت و راه راست را نمى شناسد تا پيروى كند و باب كورى و گمراهى را نشناخته تا از آن دورى گزيند،پس او مرده اى است در ميان زنده ها.كجا مى رويد و چگونه شما را برمى گردانند و حال آنكه پرچمها برپاست و نشانه ها آشكار و هويدا و منار نصب شده است.پس كجا شما را حيران و سرگردان كرده اند؟بلكه چگونه حيران و سرگردان هستيد و حال آنكه عترت پيغمبرتان در ميان شماست و آنها پيشوايانى هستند كه مردم را به راه حق مى كشند و نشانه هاى دين هستند و زبانهاى صدق،پس آنها را به نيكوترين منزلهاى قرآن فرود آوريد و به سوى آنان بشتابيد مانند ورود و شتاب شترهاى بسيار تشنه.مردم!اين روايت را از خاتم النبيّين فراگيريد.مرده است آن كه از ما مى ميرد و حال آنكه نمرده و پوسيده شده است آن كه از ما پوسيده مى شود و حال آنكه پوسيده نشده،پس نگوييد آنچه نمى دانيد زيرا بيشتر حق در آن است كه شما انكار مى كنيد.معذور داريد كسى را كه شما را بر او حجّت و دليلى نيست و او منم.آيا در ميان شما بر طبق ثقل اكبر رفتار نكردم و يا در ميان شما ثقل اصغر را نگذاشتم؟» (1)

چه بزرگ است اين سخن اگر امّت آن را در پيش گيرد و در پرتو آن ره يابد.ما با در نظر گرفتن التزام خود به اختصار مقدار بيشترى از اين خطبه را آورديم،زيرا اجزاى اين خطبه در خصوص موضوع مورد بحث ما(حديث ثقلين)با يكديگر در ارتباط بودند و در اين جا به اختصار پاره اى از سخنان ابن ابى الحديد را در شرح برخى از عبارات اين خطبه كه به موضوع مورد بحث ما ارتباط مى يابد مى آوريم:

«عترت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله خويشان نزديك و نسل او هستند و صحيح نيست كسى

ص:162


1- -شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،373/6-372.

بگويد:عترت حضرت قوم ايشان است هرچند دور.اين سخن ابو بكر در روز سقيفه يا پس ازآن كه:«ما عترت و عشيرۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هستيم كه از او كنده شده ايم»بر سبيل مجاز است و مقصود از سخن ابو بكر آن است كه ايشان عترت اجداد پيامبر(با حذف مضاف)هستند.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله خود عترت خويش را بيان مى كند هنگامى كه مى فرمايد:

«من دو شيئ گرانبها در ميان شما به يادگار نهادم»و سپس فرمود:عترت من اهل بيت من است و در جاى ديگرى بيان مى فرمايد كه اهل بيت ايشان چه كسانى هستند.حضرت جامۀ خود را بر ايشان افكند و هنگامى كه آيۀ«خداوند مى خواهد پليدى را از شما اهل بيت دور كند...»نازل شد فرمود:«بارخدايا!اينان اهل بيت من هستند پس پليدى را از آنان دور كن.»اگر بگوييد عترتى كه مورد نظر امير المؤمنين با اين سخن است كدام مى باشد پاسخ مى دهيم كه خود حضرت و دو فرزند ايشان.دربارۀ اين سخن حضرت:

و هم ازمّة الحق بايد گفت كه«ازمّة»جمع«زمام»است و گويى حضرت حق را در ميان ايشان قرار داد هر جا كه باشند و هر كجا كه بروند حق هم با ايشان مى رود چنان كه شتر تسليم زمام خويش است.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز صدق اين مسأله را بيان مى كند هنگامى كه مى فرمايد:«حق را با او بگردان هر كجا كه گشت.»

تعبير:و السنة الصّدق از الفاظ شريف قرآن كريم است و خداوند مى فرمايد: وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ. (1)از آنجا كه جز حكم و سخن موافق با حق و صواب از ايشان صادر نمى شود حضرت آنها را همچون زبان صدقى دانسته كه هرگز دروغى از آنها صادر نمى شود و گويى كه آنها با راستى و درستى سرشته شده اند.در اين سخن حضرت:فانزلوهم منازل القرآن،سرّى عظيم نهفته است،زيرا حضرت با اين بيان به مكلّفان دستور مى دهد عترت را در بزرگداشت و تجليل و همسويى با آن و فرمانبرى از آن همچون قرآن بدانند.اگر بگوييد اين سخن حضرت دلالت بر عصمت عترت دارد سخن هم مسلكان شما در اين باره چه خواهد بود؟پاسخ مى دهم كه:ابو محمد بن متويه -كه خدايش بيامرزد-در كتاب خود الكفايه بصراحت مى گويد كه على عليه السّلام معصوم است اگرچه عصمت او امرى ضرورى نيست و عصمت شرط امامت نمى باشد ولى ادلّۀ نصوص گواه عصمت او و قطعيت در عصمت نهان و پنهان اوست و اين امرى است كه در

ص:163


1- -شعراء84/؛و ذكر جميل مرا در زبان آيندگان قرار ده.

ميان صحابه تنها به او اختصاص دارد و تفاوت آشكار است ميان اينكه گفته شود:«زيد معصوم است»،و اينكه گفته شود«عصمت زيد ضرورى است زيرا كه امام است»،و شرط امام آن است كه معصوم باشد ولى اعتبار اوّل مذهب ما و اعتبار دوم مذهب اماميه است.

امام سپس مى فرمايد:وردهم ورود الهيم العطاش.يعنى در گرفتن علم و دين از ايشان حريص باشيد همچون حرص چهارپايان يا شتران تشنه در وارد شدن به آب،و سپس مى فرمايد:و اعذروا من لا حجّة لكم عليه و هوانا. (1)حضرت مى فرمايد:در ميان شما عدالت به كار بستم و روش را نيكو گردانيدم و شما را به سوى دليل آشكار هدايت كردم تا آنجا كه ديگر حجّتى بر هيچ يك از شما باقى نماند تا با آن بر من احتجاج كنيد.

سپس شرح مى دهد و مى فرمايد:عملت فيكم بالثّقل الأكبر؛يعنى قرآن و خلّفت فيكم الأصغر،يعنى دو فرزندش را،زيرا آنها باقيماندۀ ثقل اصغرند،بنابراين رواست كه پس از رفتن رفتگان بر آن دو«ثقل اصغر»اطلاق كند.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله قرآن و اهل بيت را ثقلين ناميده و ثقل در لغت به معناى كالاى مسافر و كسان اوست و گويى كه حضرت چون در شرف انتقال به جوار خداوند سبحان قرار گرفت خود را همچون مسافرى دانسته كه از منزلى به منزل ديگر انتقال مى يابد و قرآن و اهل بيت را همچون كالا و كسانش قرار داده است،زيرا اين دو برگزيده ترين چيزهاى او بودند.» (2)

مى بينيد كه در اين شرح حقايق بسيارى وجود دارد كه با امت ارتباطى مستقيم مى يابد،اگرچه برخى از آن خالى از اشكال نيست.شارح بيان مى كند كه اين حقايق از امورى است كه هيچ گونه بحثى را برنمى تابد و نيز بنا به دلالت نصوص تصريح بر عصمت حضرت على عليه السّلام دارد.و امام دستور مى دهد كه مردم در گرفتن علم و دين از ثقل اصغر حرص بورزند و عصمت از امور مربوط به خداوند و افعال حكيمانۀ اوست كه اقتضاى فرمانبرى از صاحب آن را دارد،زيرا او به صداقت از خداوند خبر مى دهد و چنين كسى شايستۀ تبليغ احكام الهى و بيان دين و آيات اوست.پس از اين سخن،معنا نخواهد داشت با وجود معصوم به غير معصوم رجوع شد،بويژه آن كه نويسنده اعتراف

ص:164


1- -معذور بداريد كسى را كه شما را بر او حجّتى نيست،و آن كس منم.
2- -آنچه داخل گيومه است نصّ شرح ابن ابى الحديد،380/3-373 مى باشد.

مى كند در ميان صحابه تنها او به عصمت اختصاص دارد با اين تفاوت كه عصمت را براى او امرى غير ضرورى مى داند و آن را در امامت شرط نمى شمارد.آيا اين سخن بر خداوند عالم حكيمى كه عصمت را در ميان صحابه تنها جامه وصىّ پيامبر على عليه السّلام قرار داده فرض است؟صرف وجود عصمت در امام و دلالت نصوص در تحقق اين عصمت در امام دليل ضرورت آن است،ضرورتى كه خداوند حكيم و عليم-جلّت عظمته-آن را مقدّر كرده است.به علاوۀ دلالت نصوص بر عصمت حضرت كه دلالتى خدشه ناپذير است.آيا مى توان با وجود او به ديگرى كه از عصمت بهره اى ندارد رجوع كرد در حالى كه امام دستور مى دهد مردم در گرفتن علم و دين از او و باقيماندۀ ثقلى كه پيامبر براى امت به جاى گذاشته حرص ورزند،كسانى كه بازگوكنندگان دين و معادن علم و چراغهاى شريعت و رهبران امّتند؟

اين بحث گنجايش تفاصيلى را ندارد كه مقتضى بحث هاى گسترده است،بنابراين به همين قدر بسنده مى كنيم و مسأله را به ذكاوت و هوش و سليقۀ خوانندۀ عزيز در درك اين سخن وامى گذاريم.اينك به ديگرانى مى پردازيم كه در كتابهاى خود حديث ثقلين را آورده اند.از جملۀ ايشان است امام محمّد عبده.او در شرح پاره اى از عبارات اين خطبه چنين مى گويد:

«ثقل در اينجا به معناى هر چيز گرانبهاست و در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمده است كه:تركت فيكم الثقلين:كتاب اللّه و عترتى،يعنى دو چيز گرانبها و امير المؤمنين به ثقل اكبر يعنى قرآن عمل كرد و ثقل اصغر يعنى دو فرزندش را به يادگار نهاد و وقتى عترت گفته مى شود مقصود رهبران مردمند.» (1)

قبلا گفتيم اين حديث شريف سند و دلالت قطعى بر امامت امير مؤمنان و ائمّۀ پس از ايشان دارد.اين حديث از دلايل روشن در امامت عترت و از نصوص روشن و قطعى عترت به شمار مى آيد.

دلالت قطعى اين حديث بر امامت

دلالت قطعى اين حديث بر امامت روشن است و در مكان ديگرى از آن اين چنين

ص:165


1- -شرح نهج البلاغه،شيخ محمّد عبده،155/1-154.

سخن گفته ايم:

چه بزرگ است زيان كسى كه به قرآن توسّل نجويد و حال آنكه قرآن از اهل بيت جدا نمى شود و اهل بيت هم از قرآن جدا نمى شوند،پس كسى كه مذهب اهل بيت را اخذ نكند در حقيقت قرآن را اخذ نكرده است.چه شگفت است اين تأكيد:«و انّهما لن يفترقا.كلمۀ«لن»در قواعد زبان عربى در دلالت بر آينده و تأييد به كار مى رود و مستلزم روى آوردن به قرآن و بويژه اهل بيت تا ابد مى باشد.در بعضى جاها آمده است:«من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه اگر بدان چنگ زنيد پس از من هرگز گمراه نمى شويد.»شرط«اگر بدان چنگ زنيد»اگر موجبى براى بيان نمى داشت پيامبر كه سرور حكما و متكلّمان است،آن را براى چه كسى متذكّر مى شد؟در برخى جاها آمده است:

«ببينيد دربارۀ آن دو چه مى كنيد؟»،و در برخى جاها چنين آمده است:«ببينيد دربارۀ آن دو چه مى كنيد؟آن دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند»؛و سپس مى فرمايد:«خداوند سبحان مولاى من و من مولاى همۀ مؤمنانم»؛و سپس دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:«كسى كه من مولا و سرور اويم،او(على عليه السّلام)نيز مولا و سرور اوست،خدايا دوست او را دوست و دشمن او را دشمن دار»،و چهره هاى آشكار و شگفت انگيز ديگرى در ترسيم حضرت كه زبان هر بهانه جو و توجيه كننده اى را قطع مى كند.

در صورت اخير تخصيص امام على عليه السّلام پس از ذكر اهل بيت بطور كلّى بر كسى پوشيده نيست.اين را در نظر بگيريد و به كيفيّتى كه رسول خدا از على عليه السّلام سخن مى گويد توجّه كنيد.ممكن است بگوييد:اين حديث،شيعى است و اخبار را از زبان پيروان اين مذهب نقل مى كند.براى پاسخ به اين پرسش منبعى را معرفى مى كنم تا شما را با تمام كتب صحاحى كه به نقل اين حديث پرداخته اند-به گونه اى كه اكنون خوانديد- آشنا سازد.تا آنجا كه حاكم در مستدرك صحيحين،109/3 دربارۀ صورت اخير چنين مى گويد:اين حديث براساس شرط شيخين صحيح است.شما مى توانيد به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة مراجعه كنيد و در آنجا اجماع صحاح را بر اين خبر خواهيد يافت و نظاير اين خبر بسيار است مثل:«اهل بيت من همچون كشتى نوح هستند»يا«اهل بيت من همچون باب حطّة در ميان بنى اسرائيل هستند»يا«اهل بيت من براى ساكنان

ص:166

زمين امنيّت هستند.» (1)

حقيقت آن است كه اين روايت روشن و آسان است و هر اهل زبانى كه در آن تأمّل كند مفهومش را درمى يابد.مقصود از اين روايت به گونه اى روشنتر از صراحت-اگر روشنتر از صراحت وجود داشته باشد-اثبات جانشينى على عليه السّلام است و از آنچه امّت پس از پيامبر انجام خواهد داد خبر مى داد.اخبار بسيارى كه در صحاح عامه آمده بصراحت اين اختلاف را بيان مى كند.

در مستدرك صحيحين از على عليه السّلام آمده است كه:«از آنچه پيامبر به من گفته،آن است كه بزودى امّت به من نيرنگ خواهد زد.»نويسنده سپس مى گويد:سند اين حديث صحيح است. (2)اين حديث را خطيب در تاريخ خود و متقى در كنز العمال آورده و مى گويد:اين حديث را ابن ابى شيبه و حارث و بزاز و حاكم و عقيلى و بيهقى در دلائل نقل كرده اند و نيز با زيادات ديگرى در افراد دارقطنى و مجمع الزوايد هيثمى و كنوز الحقايق مناوى و حليّة الاولياء ابو نعيم روايت شده است. (3)

توجّهى اندك شما را مطمئن مى سازد كه پيامبر اكرم در رساندن اين حديث اهتمام بسيارى داشته است و عملا به مناسبتهاى مختلف و با شيوه هاى گوناگون در رسيدن به هدفى كه آن حضرت بدان توجّه داشت و نيز براساس حكمتى كه شخصى دعوتگر را به پايبند بودن نسبت به آن ملزم مى كند حضرتش آن را تبليغ مى كرد.شما با مواضعى كه پيامبر اكرم اين حديث را بيان فرموده آشنايى داريد،يك بار در عرفه و بار ديگر در خم و بار سوم در بيمارى حضرت كه منجر به وفات ايشان شد و بار چهارم به گونه اى كه يزيد رقاشى از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گويد:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نماز صبح را با ما گزارد و چون نمازش به پايان رسيد،چهرۀ مباركش را به سوى ما گرداند و فرمود:اى گروه مسلمانان!كسى كه خورشيد را نيابد،پس بايد به ماه تمسّك جويد و كسى كه ماه را نيابد بايستى به زهره متوسّل شود و كسى كه زهره را هم نيابد بايد به فرقدان (4)چنگ زند گفته

ص:167


1- -فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،ص 60-43.
2- -مستدرك الصحيحين،140/1.
3- -امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية،از نويسنده،ص 110-109.
4- -اين كلمه بر دو ستاره اطلاق مى شود كه يكى از آن دو روشنتر از ديگرى است-م.

شد:يا رسول اللّه!خورشيد چيست؟ماه چيست؟زهره چيست؟و فرقدان كدام است؟ حضرت فرمود:من خورشيدم و على عليه السّلام ماه و فاطمۀ زهرا عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام فرقدان كتاب خدايند و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند. (1)

اين روايت چنان كه ابو نعيم در حليۀ خود و نويسندگان ديگر در ساير كتابها از حسن بن على عليه السّلام به نقل از پيامبر آورده اند اين گونه نيز نقل شده است كه حضرتش فرمود:اى گروه انصار!آيا شما را به سوى چيزى دلالت نكنم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه!حضرت فرمود:اين على عليه السّلام است،پس او را به محبّت من دوست بداريد،همانا جبرئيل خبرى را از خداوند سبحان به من گفت كه به شما گفتم.

راوى مى گويد:اين حديث را ابو بشر از سعيد بن جبير و او از عايشه به گونه اى مختصر در سؤدد آورده است.

محبّ طبرى نيز اين حديث را در الرياض النضرة 177/2 آورده و اظهار داشته است كه آن را فضائلى و خجندى نيز نقل كرده اند. (2)

آنچه نظر را به سوى خود جلب مى كند و موجب تأمّل مى شود،آن است كه برخى از اين منابع به امامت على عليه السّلام و سپس دو فرزند او و نيز ساير ائمّه تصريح دارند،آن هم به گونه اى كه موجب حيرت و شگفتى آدمى مى شود و اين سؤال طرح مى گردد كه:راويان اين گونه احاديث اگر سنّيانى هستند كه به آيين اهل بيت ايمان ندارند چگونه به نقل كسى كه بوسيلۀ وحى حمايت شده و معصوم است آگاهند و به آيينى كه پيامبر اكرم به دستور خداوند تبارك و تعالى به سوى آن هدايت مى كند ملتزم نيستند؟بويژه آن كه در مورد صدور بى شك و شبهۀ اين روايت از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله جاى گفتگويى نيست و در محتواى صريح و واضح آن هيچ گونه اشكالى به چشم نمى خورد.

شايد از احاديث بسيار روشن در اين مسأله-كه از نظر دلالت آن بر مقصود جاى هيچ شكّى براى پژوهشگر نيست-سوگندها و احتجاجات امير مؤمنان است كه علاّمه شيخ ابراهيم بن محمد حموينى شافعى در كتاب فرائد السمطين،باب 85 آورده؛سوگندى كه امير مؤمنان در مسجد النبى ادا كرد و در ضمن آن چنين فرمود:«شما را به خداوند سبحان

ص:168


1- -فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،ص 53-52،به نقل از كتابهايى كه ذكر شد.
2- -همان،ص 53-52.

سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه پيامبر اكرم براى گفتن خطبه برخاست-و ديگر پس از آن خطبه اى نخواند-و فرمود:اى مردم!من در ميان شما دو شىء ارزشمند به يادگار گذاشتم،كتاب خدا و خاندانم؛پس به اين دو چنگ درزنيد كه هرگز گمراه نمى شويد، پس همانا خداوند لطيف و خبير به من خبر و قول داده كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.پس عمر بن خطاب برخاست و-با حالتى تقريبا غضب آلود گفت:يا رسول اللّه!همۀ اهل بيتت؟حضرت فرمود:خير، منظورم جانشينان من هستند كه نخستين آنها برادرم،وزيرم،و جانشين من در ميان امّت و ولىّ هر مؤمنى پس از من است و او نخستين ايشان است و سپس پسرم حسن و پس از او پسرم حسين و سپس نه نفر از فرزندان حسين،يكى پس از ديگرى تا آن كه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.آنها شاهدان خدا در زمين و حجّتهاى او بر مردم و خزانه داران علم او معادن حكمت او هستند؛كسى كه از آنها فرمان برد،از خداوند فرمان برده است و كسى كه از فرمان آنها سرپيچد از فرمان خدا سرپيچيده است.»

همگى گفتند:گواهى مى دهيم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چنين گفت. (1)آيا در منظور مورد نظر باز هم شكّى براى شما باقى مى ماند؟با توجه به اينكه هم سند آن قطعيت دارد و هم حديث از تواتر برخوردار است.از نظر سند بايد گفت كه اين حديث از مجموعۀ بزرگى از صحابه و به طرق متعدّد نقل شده است كه با وجود آن آدمى اطمينان مى يابد كه حديث از شخص رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله صادر شده است.

شما نيز همانند من سخت شگفت زده مى شويد-در حالى كه مجموعۀ زيادى از اين راويان را آورديم و نيز برخى از آنچه را از اين حديث شريف ذكر كردند بيان داشتيم-كه چگونه برخى از ايشان مى كوشند اين حديث شريف را به شكلى ديگر نقل كنند،چنان كه اينك به ذكر آن مى پردازيم:

پيامبر اكرم فرموده است:من(تنها)كتاب خداى را در ميان شما به يادگار مى گذارم يا من در ميان شما دو شىء ارزشمند به يادگار مى نهم:كتاب خدا و سنّتم.بوى جعل و تجاوز به حق و حتى دشمنى با اهل بيت به مشام همۀ ما مى رسد.خيانت در احاديث پيامبر اكرم پس از مطالعۀ مجموعۀ بزرگى از راويان موجب مى شود به صدور اين

ص:169


1- -محمّد على و حديث السفينة،ص 8.

مضمون از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله قطع يابيم.

فرض كنيم حديث چنان باشد كه اين عدّه مى گويند،در اين صورت مى توان بر سبيل احتجاج اين روايات مطلق را با اين قيد اضافه مقيّد كرد،زيرا منافاتى ميان آن دو نيست.

بنابراين چرا بايد در نقل آن به گونه اى كه اين عدّه آورده اند اصرار داشت با در نظر گرفتن آن كه ممكن نيست سياق حديث-همان گونه كه احاديث بسيار بر آن دلالت دارد-جز به گونه اى باشد كه صدور قطعى آن از پيامبر صحيح باشد و آن چنين است كه حضرت دو شىء گرانبها به يادگار گذاشت،كتاب خدا و خاندان ايشان.حضرت وفات نكرد مگر آن كه اين دو شىء گرانبها را براى امّت به يادگار نهاد كه مادامى كه بدان چنگ زنند نجات يابند و اگر اين دو را به كنارى نهند هلاك و گمراه مى شوند،همان گونه كه پيشينيان ايشان گمراه شدند.كسى كه به دور از عواملى كه او را از انصاف دور مى سازد در كتابهاى مسلمانان به مطالعۀ اين موضوع بپردازد بدون ترديد يقين خواهد يافت كه اين حديث از خاتم النبيين صادر شده است،و امثال چنين تأكيدات رسايى بسيار ديده مى شود.ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه در فصل اول از آياتى كه در فضيلت اهل بيت نازل شده سخنانى مى گويد كه شايسته است بدان مراجعه و در آن اندكى درنگ شود.او هنگام سخن از آيۀ تطهير مجموعه اى از رواياتى را مى آورد كه از جمله اين روايت است:

«سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست،بنده اى به من ايمان نمى آورد مگر آن كه مرا دوست بدارد و كسى مرا دوست نمى دارد مگر آن كه خويشان مرا دوست بدارد و آنها را در جاى خود نشاند»،و ازاين رو صحيح است كه حضرت فرموده باشد:«من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه اگر بدان چنگ زنيد گمراه نمى شويد:كتاب خدا و خاندانم» (1)چنان كه در آيۀ چهارم: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (2)عبارت امام واحدى را در تفسير آن چنين مى آورد:«از آنها سؤال خواهد شد بدين معناست كه دربارۀ ولايت على عليه السّلام و اهل بيت از ايشان پرسش خواهد شد،زيرا خداوند به پيامبرش دستور داده است كه به مردم بفهماند كه او از خداوند براى رساندن رسالت خود اجرى نمى خواهد مگر دوستى نزديكانش و مفهوم آن اين است كه از مردم سؤال خواهد شد كه آيا

ص:170


1- -الصواعق المحرقة،ص 128.
2- -صافّات24/؛و نگه داريدشان كه بايد بازخواست شوند.

همان طور كه پيامبر به ايشان سفارش كرده بود چنان كه بايد ايشان را دوست داشتند يا حق آنها را ضايع كردند و ناديده گرفتند كه در اين صورت مورد بازخواست قرار گرفته و پيامد كارشان را خواهند ديد» (1)منظور او از«چنان كه پيامبر به ايشان سفارش كرده بود» احاديثى است كه در اين زمينه رسيده و شمار آنها بسيار است و قسمتى از آن در بخش دوم خواهد آمد كه از آن جمله است حديث صحيح مسلم از زيد بن ارقم كه گفته است:

پيامبر اكرم براى ايراد خطبه برخاست و خداى را حمد و ثنا گفت و فرمود:«امّا بعد،اى مردم!من هم بشرى همچون شمايم و بزودى فرستادۀ خداوند سبحان نزد من خواهد آمد و من او را اجابت خواهم كرد...همانا من در ميان شما دو شيئ گرانبها به يادگار مى گذارم،نخستين آن دو،كتاب خداست كه در آن نور و هدايت است،پس به كتاب خدا توسّل جوييد»،حضرت بدان تشويق كرد و سپس فرمود:«و اهل بيت من كه خدا را در مورد آنها به ياد شما مى آورم»؛حضرت اين سخن را سه بار فرمود. (2)

ابن حجر نصّ آنچه ترمذى و امام احمد در مسند خود و طبرانى و ابن جوزى در العلل المتناهية نقل كرده اند آورده است و سپس از كتاب صحيح مسلم از زيد بن ارقم نقل مى كند كه حضرت اين حديث را در روز غدير خم فرموده است.غدير خم-همان گونه كه گفته شد-آبگيرى در حجفه است.حضرت در اينجا افزود:خدا را در مورد اهل بيتم به ياد شما مى آوردم.ما به زيد گفتيم:اهل بيت او چه كسانى هستند؟زنانش؟زيد گفت:

نه،به خدا سوگند زن در دوره اى از روزگار با مرد است،هرگاه مردى زن را طلاق دهد وى نزد پدر و اقوام خويش بازمى گردد.اهل بيت حضرت،خاندان و كسان او هستند كه پس از پيامبر دادن صدقه به آنها حرام شده است.در روايت صحيحى آمده است كه حضرت فرمود:من در ميان شما دو چيز به يادگار مى گذارم كه اگر از آن دو پيروى كنيد، هرگز گمراه نمى شويد،اين دو عبارتند از:كتاب خدا و اهل بيتم.طبرانى مى افزايد كه حضرت فرمود:«من اين را براى اين دو خواسته ام،پس از آنها پيش نيفتيد كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه نابود مى گرديد و به آنها چيزى نياموزيد كه آنها داناتر

ص:171


1- -الصواعق المحرقة،ص 128.
2- -همان،ص 131.

از شمايند.» (1)ابن حجر پس از نقد روايتى كه تنها قيد«قرآن»را دارد يا كلمۀ«سنّتم»تنها بدان اضافه شده مى گويد:«زيرا سنّت بر قرآن استوار است و لذا با آوردن كلمۀ قرآن از ذكر كلمۀ سنّت بى نياز شده است.» (2)با منطوق روايت متناسب نخواهد بود كه پيامبر در ميان امت دو چيز به يادگار گذاشته باشد و بگويد من در ميان شما دو شيئ گرانبها به يادگار نهادم و اگر روشن شود كه سنّت مبيّن و شارح قرآن است پس آوردن«قرآن»ما را از ذكر«سنّت»به عنوان يك ثقل مستقل در كنار قرآن بى نياز مى سازد.ابن حجر سپس مى گويد:مى دانم كه براى اين حديث تمسّك-يعنى قرآن و عترت-طرق بسيارى است كه بيش از بيست و چند صحابى آن را نقل كرده اند.طرق اين حديث در كتاب حادى عشر الشبه بتفصيل توضيح داده شده است.در برخى از اين طرق آمده است كه حضرت اين حديث را در حجّة الوداع در عرفه ايراد فرموده و برخى ديگر آمده كه در مدينه به هنگام بيمارى،حضرت آن را بيان فرمودند و اين در حالى بود كه اتاق از اصحاب ايشان پر بود،و در برخى آمده است كه حضرت،اين حديث را در غدير خم فرمود و بالاخره در برخى از اين طرق-همان گونه كه آمد-حضرت اين حديث را هنگامى فرمود كه پس از بازگشتن از طائف براى گفتن خطبه برخاست.هيچ مانعى ندارد كه حضرت اين حديث را در نقاط مذكور و جز آن تكرار فرموده باشد به سبب اهتمامى كه به قرآن مجيد و عترت طاهره داشته اند.در روايتى از طبرانى آخرين سخنان پيامبر از زبان ابن عمر چنين آمده است:«با اهل بيت من همچون خود من رفتار كنيد.»در روايت ديگرى از طبرانى و ابو الشيخ آمده است كه:«خداوند تبارك و تعالى سه حرمت دارد؛كسى كه اين سه حرمت را حفظ كند خداوند دين و دنيايش را حفظ مى كند و كسى كه اين سه را حفظ نكند خداوند دنيا و آخرتش را حفظ نخواهد كرد.گفتم:اين سه كدامند؟فرمود:حرمت اسلام و حرمت من و حرمت خاندانم.»در روايتى از صحيح بخارى آمده است كه ابو بكر گفت:اى مردم!مراقب محمّد صلّى اللّه عليه و آله در اهل بيتش باشيد،يعنى او را در ميان ايشان حفظ كنيد و آزارش نرسانيد.ابن سعد نقل مى كند و ملا در سيرۀ خود آورده كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:«براى اهل بيت من خير بخواهيد كه من فردا شما را دربارۀ آنها مؤاخذه خواهم

ص:172


1- -همان،ص 132.
2- -همان.

كرد و كسى كه من دشمن او باشم با او دشمنى خواهم ورزيد و كسى كه من با او دشمنى ورزم به آتش درخواهد آمد.»و نيز حضرتش مى فرمايد:«كسى كه مرا در ميان اهل بيتم حفظ كند در حقيقت با خدا پيمان بسته است.»حديث اول چنين نقل شده است:«من و اهل بيتم درختى هستيم در بهشت كه شاخه هاى آن در دنياست و كسى كه بخواهد مى تواند به سوى خدايش راهى را در پيش گيرد»؛و حديث دوم چنين آمده است:«در هر نسلى از امّت من افراد عادلى از اهل بيت من هستند كه تحريف گمراهان را از اين دين و نيز نسبتهاى مبطلان و تأويل جاهلان را دور مى كنند،آگاه باشيد كه امامان شما نمايندگان شما نزد خدايند،پس ببينيد چه كسانى را به نمايندگى مى فرستيد.»احمد اين خبر را نقل كرده است:«سپاس خدايى را كه حكمت را در ما اهل بيت قرار داد» (1)،به علاوۀ روايات ديگرى از اين دست.شايد شايسته باشد در اينجا حاشيۀ ابن حجر به اين خبر را تحت عنوان«تنبيه»بياوريم:

«پيامبر اكرم قرآن و عترت را-كه عبارت است از خاندان،نسل و خويشان نزديك حضرت-ثقلين ناميده است،زيرا«ثقل»به هر چيز گرانبهايى گفته مى شود كه مصون باشد و اين دو نيز چنين اند،زيرا هر يك از آن دو معدن علوم لدنى و اسرار و حكم والا و احكام شرعى هستند و از همين رو حضرت به پيروى از اهل بيت و توسّل و آموختن از آنها اصرار دارد و مى فرمايد:«سپاس خدايى را كه حكمت را در ما اهل بيت قرار داد.» گفته شده است كه اين دو ثقلين ناميده شده اند،زيرا ضرورت رعايت حقوق آن دو، امرى مهم و سنگين است.

كسانى كه در مورد آنها تشويق به عمل آمده همانهايى هستند كه به كتاب خدا و سنّت رسولش آگاهى دارند،زيرا آنها همان كسانى هستند كه تا سر حوض كوثر از قرآن جدا نمى شوند و اين را خبر سابق تأييد مى كند:«و به آنها چيزى نياموزيد كه آنها داناتر از شمايند»،و بدين ترتيب از ساير علما متمايزند،زيرا خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور ساخته و كاملا پاكشان گردانده است و به كرامتهاى درخشان و مزاياى فراوان مفتخرشان كرده است كه برخى از آنها بيان شد.اين خبر را كه در مورد قريش آمده:«از آنها بياموزيد

ص:173


1- -فصل اوّل از الصواعق المحرقة بويژۀ آيۀ چهارم،ص 132.

كه آنها داناتر از شمايند» (1)مورد بحث قرار خواهيم داد.اگر اين عموميت براى قريش ثابت شود،پس اهل بيت در اين باره شايسته تر از آنها خواهند بود،زيرا از ويژگيهايى برخوردار هستند كه ساير مردم قريش را بدان راهى نيست.

در احاديثى كه بر تمسّك به اهل بيت تشويق به عمل آمده اشاره اى است به نبريدن افراد شايسته از اين خاندان تا روز قيامت،چنان كه قرآن كريم نيز چنين است و به همين سبب اهل بيت موجب امنيت اهل زمين هستند-چنان كه خواهد آمد-و خبرى كه ذكر شد گواه اين نكته است:«در هر نسلى عادلانى از اهل بيت من در ميان امّت هستند...»

سزاوارترين فردى كه در ميان اهل بيت بايد بدو توسّل جست،امام و عالم مسلمانان، علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است و دليل آن علم فراوان و استنباطهاى دقيق حضرتش است كه قبلا بيان كرديم.» (2)

شما مى توانيد به كتاب الصواعق المحرقة از ابن حجر،فصل اول،باب يازدهم مراجعه كنيد تا فضايلى از اهل بيت را دريابيد كه آگاهى از آن موجب خشنودى مؤمنان مى شود، اگرچه در آنجا نيز حملات و تجاوزات ستمكارانه اى مى شود كه طرح آن از حوصلۀ اين سخن خارج است.

اينك به علاوۀ آنچه گفته شد برخى منابع را ذكر مى كنيم كه حديث ثقلين را تنها از زيد بن ارقم روايت كرده اند و از آنچه گفته شد دريافتيد كه مجموعۀ بزرگى از صحابه اين حديث را نقل كرده اند و ما تنها به عنوان نمونه روايت زيد را برمى گزينيم كه نشان دهندۀ كثرتى است كه دليل تواتر اين حديث مى باشد كه خود موجب قطعيّت صدور اين حديث مى شود.

ص:174


1- -براستى كه بوى جعل در اين خبر به مشام مى رسد،آن هم به شيوۀ خبر قبلى كه در حق اهل بيت ثابت است.كاملا روشن است از ميان قريشيانى كه ايمان آورده بودند كسانى كه چيزى نمى دانستند يا فاقد ذخيره اى در سوابق و فضل در دين بودند و در ميان غير قريشيان كسانى بودند كه به سبب دين و عقل و علم او پيروى اش مى كردند كه اين نكته جاى درنگ دارد.
2- -الصواعق المحرقة،ص 133.

منابع حديث ثقلين به روايت زيد بن ارقم

1-جواهر العقدين،از سمهودى شافعى

2-صحيح مسلم

3-جامع ترمذى

4-مناقب ابن مغازلى شافعى

5-الجمع بين الصحيحين،از حميدى

6-الدرّ المنثور،از سيوطى شافعى

7-مصابيح السنة،از عبد اللّه بن محمّد

8-كنز العمال،از على المتقى حنفى

9-مستدرك حاكم نيشابورى

10-المناقب،از خوارزمى حنفى

11-البداية و النهاية،از ابن كثير

12-فرائد السمطين،از حموينى شافعى

13-ارجح المطالب،از شيخ عبيد اللّه حنفى

14-جامع الاصول،از ابن اثير جزرى شافعى

15-الجمع بين الصحاح الستة،از عبدرى

16-المصاحف،از ابن انبارى

17-مشارق الانوار،از صغانى

18-تلخيص مستدرك الحاكم،از ذهبى

19-المعجم الكبير،از طبرانى شافعى

20-استجلاب ارتقاء الغرف،از سخاوى شافعى

21-وسيلة المآل،از احمد بن فضل

22-سبيل الهدى و الرشاد،از محمّد بن يوسف شامى

23-الصواعق المحرقة،از ابن حجر هيثمى شافعى

24-البراهين القاطعة،از كمال الدين بن فخر الدين جهرمى

25-انسان العيون،از نور الدين حلبى شافعى

26-الصراط السوى،از محمود بن محمّد شيخانى قادرى

ص:175

27-مفتاح النجا،از بدخشانى

28-نزل الابرار،از بدخشانى

29-معارج العلى،از صدر عالم

30-ذخيرة المآل،از احمد بن عبد القادر عجيلى شافعى

31-درر السمطين،از زرندى حنفى

32-منقبة المطهرين،از حافظ ابو نعيم اصفهانى

33-الجامع الصغير،از سيوطى شافعى

34-احياء الميت،از سيوطى شافعى

35-سنن بيهقى (1)

براى تأكيد و تكميل مطلب اسامى برخى از دانشمندان اهل سنّت را كه در تأليفات خود اين حديث را نقل كرده اند مى آوريم و در اين زمينه به بيان علاّمۀ بزرگ و محقّق سترگ نجم الدين شريف عسگرى تكيه داريم.

اسامى برخى از علمايى كه اين حديث را روايت كرده اند:

1-مسروق ثورى،در گذشته به سال 126(اين حديث در صحيح مسلم هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده شده است).

2-ركين بن ربيع بن عميلة فزارى،در گذشته به سال 131.اين حديث در مسند احمد هنگام ذكر حديث زيد بن ثابت آورده شده است.

3-ابو حيان يحيى بن سعيد حيان تميمى كوفى،در گذشته به سال 145.اين حديث در صحيح مسلم و نيز مسند احمد بن حنبل آورده شده است.

4-عبد الملك بن ابى سليمان ميسره عرزمى،در گذشته به سال 145.اين حديث در مسند احمد بن حنبل هنگام ذكر حديث ابو سعيد خدرى آورده شده است.

5-سليمان بن مهران كاهلى اسدى معروف به اعمش،در گذشته به سال 147.

حديث او را ترمذى در جامعش هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.

6-محمد بن اسحاق بن يسار مدنى،در گذشته به سال 151.اين حديث در

ص:176


1- -محمّد و على و حديث الثقلين و حديث السفينه،ص 81-79.

لسان العرب هنگام ذكر مادّۀ(عترة)آورده شده است.

7-اسرائيل بن يونس سبيعى ابو يوسف كوفى،درگذشته به سال 160.اين حديث در مسند احمد آورده شده و سبط بن جوزى در«تذكره»آن را نقل كرده است.

8-عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود كوفى مسعود،درگذشته به سال 160.

حديث او را طبرانى در المعجم الصغير نقل كرده است.

9-محمد بن طلحة بن مصروف يافى كوفى،درگذشته به سال 167.حديث او را احمد در مسند خود و ابن مغازلى در مناقب و حموينى در فرائد السمطين نقل كرده است.

10-ابو عوانه وضاح بن عبد اللّه يشكرى واسطى بزار،درگذشته به سال 1751.اين حديث در خصائص نسائى و مستدرك حاكم و مناقب خوارزمى نقل شده است.

11-شريك بن عبد اللّه قاضى،درگذشته به سال 177.احمد حديث او را در مسند خود نقل كرده است.

12-حسان بن ابراهيم بن عبد اللّه كرمانى،درگذشته به سال 186.حديث او را مسلم بن حجاج در صحيح خود و حاكم در مستدرك صحيحين نقل كرده اند.

13-جرير بن عبد الحميد بن قرط الضبى كوفى درگذشته به سال 188.حديث او را مسلم در صحيح خود و حاكم در مستدرك الصحيحين نقل كرده اند.

14-ابو بشر اسماعيل بن ابراهيم بن مقسم اسدى بصرى معروف به ابن علية، درگذشته به سال 193.حديث او را احمد در مسند و مسلم در صحيح خود آورده اند.

15-ابو عبد الرحمن محمد بن فضيل بن غزوان ضبى كوفى،درگذشته به سال 194.

حديث او را ترمذى در جامع و مسلم در صحيح خود آورده اند.

16-عبد اللّه بن نمير همدانى،درگذشته به سال 199.حديث او را احمد بن حنبل در دو مورد در مسند خود آورده و در مناقب نيز نقل شده است.

17-محمّد بن عبد اللّه ابو احمد زبيرى حبال،درگذشته به سال 203.حديث او را احمد بن حنبل در مسند خود هنگام ذكر حديث زيد بن ثابت نقل كرده است.

18-ابو عامر عبد الملك بن عمرو عقدى،درگذشته به سال 208.حديث او را ابن مغازلى در مناقب نقل كرده است.

19-اسود بن عامر بن شاذان شامى،درگذشته به سال 208.احمد بن حنبل حديث او را در مسند خود نقل كرده است.

ص:177

20-يحيى بن حماد بن زياد شيبانى،درگذشته به سال 215.حديث او را حاكم در مستدرك و خوارزمى در مناقب و نسائى در خصائص نقل كرده اند.

21-ابو جعفر محمّد بن حبيب هاشمى بغدادى،درگذشته به سال 225.او حديث ثقلين را در كتاب خود اخبار قريش كه المنتمق نيز ناميده مى شود(و خطّى است)آورده است.

22-ابو عبد اللّه محمّد بن سعد زهرى بصرى،درگذشته به سال 230.جلال الدين سيوطى حديث او را در الدرّ المنثور آورده و ما حديث او را نقل كرديم.

23-ابو محمّد خلف بن سالم مخرمى مهلبى كه مولايشان سندى بود و به سال 231 درگذشته است.حديث او را حاكم در مستدرك و خوارزمى در مناقب نقل كرده اند.

24-زهير بن حرب بن شداد ابو خيثمه نسائى،درگذشته به سال 234.حديث او را مسلم در صحيح خود هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.

25-ابو الفضل شجاع بن مخلد فلاس ابو الفضل بغوى،درگذشته به سال 235.

حديث او را مسلم در صحيح خود هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.

26-ابو بكر عبد اللّه محمّد معروف به ابن ابى شيبه،درگذشته به سال 235.حديث او را بدخشانى در مفتاح النجا آورده است.

27-محمّد بن بكار بن ريان هاشمى،درگذشته به سال 238.حديث او را مسلم در صحيح خود هنگام ذكر حديث ثقلين از زيد بن ارقم نقل كرده است.

28-ابو يعقوب اسحاق بن ابراهيم بن مخلد بن ابراهيم بن مطر حنظلى معروف به ابن راهويه،درگذشته به سال 238.حديث او را سخاوى در استجلاب ارتقاء الغرف آورده است.حنظلى مسندى دارد كه اين حديث را همان گونه كه سخاوى نقل كرده در آن آورده است.

29-ابو محمد و هان بن بقية بن عثمان واسطى،درگذشته به سال 239.حديث او را ابن مغازلى شافعى در مناقب خود آورده كه ما اغلب آن را نقل كرديم.

30-احمد بن محمد بن حنبل شيبانى،درگذشته به سال 241.وى حديث ثقلين را با طرق متعدّد در مسند خود آورده كه ما اغلب آن را نقل كرديم.

31-نصر بن عبد الرحمن بن بكار ناجى كوفى وشائى،درگذشته به سال 248.حديث او را ترمذى در جامع خود آورده كه ما حديث او را نقل كرديم.

ص:178

32-ابو محمد عبد بن حميد كشى،درگذشته به سال 249.وى اين حديث را در مسند خود از زيد بن ثابت نقل كرده و سيوطى نيز در احياء الميت آن را آورده كه ما آن را نقل كرديم.

33-عباد بن يعقوب رواجنى اسدى،درگذشته به سال 250.حديث او را طبرانى در المعجم الصغير آورده كه همان حديث ابن سعيد خدرى است و ما آن را نقل كرديم.

34-نصر بن على بن نصر بن على جهضمى،درگذشته به سال 250.حديث او را حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول آورده كه همان حديث حذيفة بن اسيد است و ما آن را نقل كرديم.

35-محمّد بن مثنى ابو موسى عنزى،درگذشته به سال 252.حديث او را نسائى كه از رجال بخارى و مسلم و نسائى و ابو داود است در خصائص آورده است.

36-ابو محمد عبد اللّه بن عبد الرحمن بن بهرام دارمى سمرقندى،درگذشته به سال 255.سخاوى در استجلاب ارتقاء الغرف حديث ثقلين را از صحيح مسلم نقل مى كند و سپس مى گويد:مسلم نيز آن را نقل مى كند و نسائى و احمد و دارمى در مسند خود و ابن خزيمة در صحيح خويش به روايت آن پرداخته اند.

37-على بن منظر طريقى كوفى،درگذشته به سال 256.ترمذى و ابن اثير در اسد الغابه آن را نقل كرده اند.

38-مسلم بن حجّاج قشيرى نيشابورى،درگذشته به سال 261.وى حديث ثقلين را در صحيح خود به طرق گوناگون نقل كرده و ما احاديث او را آورديم.

39-ابو داود سليمان بن اشعث سجستانى،درگذشته به سال 275.او اين حديث را در سنن خود آورده و در تذكرة الخواص و جز آن بدين تصريح دارد.

40-ابو قلابه عبد الملك بن محمّد رقاشى بصرى،درگذشته به سال 276.حديث او را حاكم در مستدرك نقل مى كند و با مراجعه به احاديث ثقلين كه از او نقل شده حديث وى شناخته مى شود.

41-ابو بكر محمّد بن احمد بن ابى العوام بن يزيد بن دينار رياحى تميمى،درگذشته به سال 276.ابن مغازلى در مناقب حديث ثقلين را از او نقل مى كند.

42-ابو عيسى محمد بن سورة الترمذى،درگذشته به سال 279.او اين حديث را در صحيح خود با سندش از جابر بن عبد اللّه و زيد بن ارقم نقل كرده است.

ص:179

43-ابو بكر عبد اللّه بن محمّد بن عبيد بن سفيان بن قيس آمدى بغدادى معروف به ابن ابى الدنيا،درگذشته به سال 281.حديث ثقلين در فضائل القرآن از او نقل شده است.

44-ابو عبد اللّه محمّد بن على حكيم ترمذى،درگذشته به سال 285.او حديث ثقلين را در كتاب نوادر الاصول از جابر بن عبد اللّه و نيز حذيفة بن اسيد نقل كرده است.

45-ابو بكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم نبيل معروف به ابن ابى عاصم شيبانى، درگذشته به سال 287.او اين حديث را در كتابش السنّة از زيد بن ثابت نقل مى كند.

46-ابو عبد الرحمن عبد اللّه بن احمد شيبانى،درگذشته به سال 290.حديث او را حاكم در مستدرك آورده و شيخ سليمان آن را در ينابيع المودّة نقل مى كند.

47-ابو العبّاس احمد بن يحيى شيبانى بغدادى معروف به ثعلب،درگذشته به سال 291.چنان كه از لسان العرب در مادّۀ«ثقل»پيداست او به اين حديث اشاره دارد.

48-ابو بكر احمد بن عمر بن عبد الخالق بزاز،درگذشته به سال 292.او حديث ثقلين را چنان كه از حديث بيست و دوم و بيست و سوم احياء الميّت پيداست از امير المؤمنين و ابو هريره نقل كرده است.

49-ابو نصر احمد بن سهل فقيه قبانى،درگذشته به سال 292.حديث او را حاكم در مستدرك هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.

50-ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب بن على نسائى،درگذشته به سال 303.او حديث ثقلين را در كتابش الخصائص هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.

51-ابو على احمد بن على بن مثنى بن يحيى تميمى موصلى،درگذشته به سال 307.

حديث ثقلين در حديث هشتم احياء الميّت از او نقل شده و چنين آمده است:اين حديث را احمد و ابو يعلى از ابو سعيد نقل كرده اند.

52-ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى،درگذشته به سال 310.متّقى در كنز العمال در 48/1-47 حديث ثقلين را از او نقل مى كند و ما نيز حديث او را آورديم.

53-ابو بشير محمّد بن احمد انصارى دولابى،درگذشته به سال 310.حديث ثقلين در كتاب الذرية الطاهرة آمده است.

54-ابو بكر محمّد بن اسحاق بن خريمه نيشابورى،درگذشته به سال 311.حديث ثقلين در صحيح او نقل شده است و سخاوى نيز آن را در استجلاب ارتقاء الغرف آورده است.

ص:180

55-ابو بكر محمّد بن محمّد بن سليمان بن حارث باغندى واسطى بغدادى،درگذشته به سال 312.او حديث ثقلين را از ابن مغازلى در مناقب نقل كرده است.

56-ابو عوانه يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بن زيد كه نخست در نيشابور اقامت داشته و سپس در اسفراين،درگذشته به سال 316.او حديث ثقلين را در كتابش المسند الصحيح نقل كرده است.

57-ابو القاسم عبد اللّه بن محمّد بن عبد العزيز بغوى،درگذشته به سال 317.حموينى در فرائد السمطين هنگام ذكر حديث ابو سعيد خدرى حديث او را نقل مى كند.

58-ابو عمر احمد بن محمّد بن عبد ربّه قرطبى،درگذشته به سال 328.حديث او در العقد الفريد ابن عبد ربّه هنگام ذكر خطبه هاى پيامبر آمده است.

59-ابو بكر محمّد بن قاسم بن محمّد بن بشار معروف به انبارى،درگذشته به سال 328.چنان كه از الدّر المنثور سيوطى هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم پيداست حديث او در مصاحف نقل شده است.

60-ابو عبد اللّه بن اسماعيل بن محمّد ضبى محاملى،درگذشته به سال 330.حديث ثقلين در كتاب او الامالى نقل شده است و على متقى در كنز العمال بدان اشاره دارد.

61-ابو العباس احمد بن محمّد بن سعيد معروف به ابن عقده،درگذشته به سال 332.

او حديث ثقلين را در كتابش الولايه يا الموالاة نقل كرده است.

62-ابو محمّد دعلج بن احمد بن دعلج سنجرى معدل،درگذشته به سال 351.حاكم در مستدرك پس از ذكر حديث زيد بن ارقم حديث او را نقل مى كند.

63-ابو بكر محمّد بن عمر بن محمّد بن مسلم تميمى معروف به ابن جعابى،درگذشته به سال 355.حديث او را سخاوى در استجلاب ارتقاء الغرف نقل مى كند.

64-ابو القاسم سليمان بن احمد طبرانى،درگذشته به سال 360.چنان كه از جواهر العقدين سمهودى و استجلاب ارتقاء الغرف سخاوى و مفتاح النجا و نزل الابرار پيداست وى حديث ثقلين را به طرق متعدّد در معاجم سه گانۀ خود نقل كرده است و ما شمارى از احاديث او را آورده ايم.

65-ابو بكر احمد بن جعفر بن حمدان بن مالك بن شبيب قطيعى،درگذشته به سال 368.حديث او را حاكم در مستدرك هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم نقل مى كند.

66-ابو منصور محمّد بن احمد بن طلحه ازهرى لغوى،درگذشته به سال 370.حديث

ص:181

او را ابن منظور در لسان العرب در مادّۀ«عترة»آورده است.

67-ابو الحسين محمّد مظفر بن موسى بن عيسى بغدادى،درگذشته به سال 379.

حديث او را ابن مغازلى در مناقب هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم مى آورد.

68-ابو الحسن على بن عمر بن احمد دارقطنى،درگذشته به سال 385.احمد بن فضل در وسيلة المآل هنگام ذكر حديث ام سلمه حديث ثقلين را از او نقل مى كند و ما نيز حديث او را آورده ايم.

69-ابو طاهر محمّد بن عبد الرحمن مخلص ذهبى،درگذشته به سال 393.حديث او را حموينى در فرائد السمطين هنگام ذكر حديث ابو سعيد خدرى مى آورد.

70-محمّد بن سليمان بن داود بغدادى.او حديث خود را در كتاب مناقب اهل البيت هنگام ذكر حديث جابر بن عبد اللّه نقل مى كند.

71-ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه حاكم نيشابورى،درگذشته به سال 405.او حديث ثقلين را با اسانيد متعدّد مستدرك در مناقب امير المؤمنين مى آورد.

72-ابو سعيد عبد الملك بن محمّد واعظ نيشابورى خرگوشى،درگذشته به سال 407.او اين حديث را در كتابش شرف النبوّة آورده است.

73-ابو اسحاق احمد بن ابراهيم ثعلبى،درگذشته به سال 437.او حديث ثقلين را در كتابش الكشف و البيان به هنگام تفسير اين آيۀ كريمه: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً نقل مى كند.

74-ابو نعيم احمد بن عبد اللّه اصفهانى،درگذشته به سال 430.او حديث ثقلين را در كتابش منقبة المطهرين و حلية الاولياء با طرق متعددى نقل كرده است.

75-ابو نصر محمّد بن عبد الجبّار عتبى،درگذشته به سال 427.او حديث ثقلين را در كتابش تاريخ اليمينى نقل كرده است.شايسته است به توضيح او پيرامون اين حديث مراجعه كنيد.اين توضيح در آغاز اين مختصر آمده و سخن مهمّى است.

76-ابو بكر احمد بن حسين بن على بيهقى،درگذشته به سال 458.خطيب خوارزمى حديث او را در مناقب آورده و ما نيز احاديث او را ضمن احاديث زين بن ارقم آورده ايم.

77-ابو غالب محمّد بن احمد بن سهل نحوى معروف به ابن بشران،درگذشته به سال 462.حديث او را ابن مغازلى شافعى در المناقب آورده است.

78-ابو عمر يوسف بن عبد اللّه معروف به ابن عبد البرّ نمرى قرطبى مالكى،درگذشته

ص:182

به سال 463.حديث او را شاه ولىّ اللّه در كتابش ازالة الخفاء آورده و ما نيز حديث او را نقل كرديم.

79-ابو بكر احمد بن على بن ثابت خطيب بغدادى،درگذشته به سال 463.

بدخشانى حديث او را در مفتاح النجا نقل كرده مى گويد:ابن ابى شيبه و خطيب حديث او را در المتفق و المفترق نقل كرده اند.

80-ابو محمّد حسن بن احمد بن موسى غندجانى،درگذشته به سال 467.ابن مغازلى شافعى حديث او را در المناقب نقل كرده است و ما نيز حديث او را در ضمن احاديث ابو سعيد خدرى آورده ايم.

81-ابو الحسين محمّد بن محمّد بن طيب جلابى معروف به ابن مغازلى شافعى، درگذشته به سال 483.وى حديث ثقلين را در كتاب خود المناقب به طرق متعدّدى نقل كرده و ما شمارى از احاديث او را آورده ايم.

82-ابو عبد اللّه محمّد بن فتوح بن عبد اللّه بن حميد بن يصل ازدى حميدى،درگذشته به سال 488.او حديث ثقلين را در كتابش الجمع بين الصحيحين آورده است.

83-ابو مظفر منصور بن محمّد سمعانى شافعى،درگذشته به سال 489.او حديث ثقلين را در كتاب خود فضائل الصحابة نقل كرده است.

84-ابو على اسماعيل بن احمد بن حسين بيهقى،درگذشته به سال 507.حديث او را خوارزمى در المناقب آورده است.وى كتاب خاصّى را در حديث ثقلين تأليف كرده كه اين مطلب با مراجعه به شرح حالش دانسته مى شود.

85-ابو الفضل محمّد بن طاهر بن احمد بن على شيبانى مقدسى معروف به ابن قيسرانى،درگذشته به سال 507.

86-ابو شجاع شيرويه بن شهردار بن شرويه بن فناخسروا ديلمى همدانى،درگذشته به سال 509.او حديث ثقلين را در كتاب خود فردوس الاخبار مى آورد.

87-ابو محمّد حسين بن مسعود فراء بغوى كه در ميان اهل سنّت به محى السنة شهرت دارد و به سال 516 درگذشته است.او حديث ثقلين را در كتابش مصابيح السنة آورده است.

88-ابو الحسن رزين بن معاويه عبدرى،درگذشته به سال 535.او حديث ثقلين را در كتابش الجمع بين الصحاح السّتة نقل مى كند.

ص:183

89-ابو البركات عبد الوهاب بن مبارك بن احمد انماطى بغدادى،درگذشته به سال 538.سبط بن جوزى در تذكرة الخواصّ حديث ثقلين را از او نقل مى كند.

90-قاضى ابو الفضل عياض بن موسى يحصبى،درگذشته به سال 544.او حديث ثقلين را در كتابش الشفا بتعريف حقوق المصطفى نقل مى كند.

91-ابو محمّد احمد بن محمّد بن على عاصمى چنان كه از مراجعه به حديث سفينه پيداست او حديث ثقلين را در زين الفتى فى تفسير سورة هل أتى،نقل كرده است.

92-ابو مؤيّد موفق بن احمد مكّى حنفى معروف به اخطب خوارزم،درگذشته به سال 568.او حديث ثقلين را با طرق متعدّد در كتابش المناقب آورده و ما نيز حديث او را ضمن احاديث زيد بن ارقم آورديم.

93-ابو القاسم على بن الحسين بن هبة اللّه معروف به ابن عساكر،درگذشته به سال 571.او حديث ثقلين را در تاريخ خود آورده و كنجى در كفاية الطالب آن را مى آورد.

94-محمّد بن عمر بن احمد شافعى اصفهانى معروف به ابو موسى مدينى،درگذشته به سال 581.او حديث ثقلين را در كتاب تتمّة معرفة الصحابة ذيل كتاب ابو نعيم اصفهانى نقل كرده است.

95-ابو عبد اللّه محمّد بن مسلم بن ابى فوارس رازى.او حديث ثقلين را در كتاب اربعين خود نقل مى كند.

96-سراج الدين ابو محمّد على بن عثمان بن محمّد اوشى فرغانى حنفى،درگذشته به سال 569.چنان كه از كتاب هدايت السعداى سمعانى پيداست او حديث ثقلين را در كتاب نصاب الاخبار نقل كرده است.

97-ابو الفتوح اسعد بن محمود بن خلف عجلى اصفهانى درگذشته به سال 600.او حديث ثقلين را در كتابش فضائل الخلفاء نقل كرده است و سمهودى در جواهر العقدين به اين نكته تصريح دارد.

98-علاّمه احمد بن فضل در وسيلة المآل.ما حديث او را در ضمن احاديث عامر بن ليلى بن ضمرة و حديث حذيفة بن اسيد آورديم.

99-مبارك بن محمّد بن عبد الكريم معروف به ابن اثير جزرى،درگذشته به سال 606.او حديث ثقلين را در كتاب خود جامع الاصول آورده و ما حديث او را ضمن احاديث جابر بن عبد اللّه انصارى آورديم.

ص:184

100-فخر الدين محمّد بن عمر رازى شافعى،درگذشته به سال 606.او حديث ثقلين را در تفسير خود هنگام تفسير آيۀ: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً آورده است.

101-ابو محمّد عبد العزيز بن اخضر جنابذى،درگذشته به سال 611.او حديث ثقلين را در كتابش معالم العترة النبوية آورده و سمهودى از او نقل كرده است.

102-ابو الحسن على بن محمّد بن محمّد بن عبد الكريم معروف به ابن اثير جزرى شافعى،درگذشته به سال 630.او حديث ثقلين را در اسد الغابة،12/3 در شرح حال حسين بن امير المؤمنين و نيز در شرح حال عبد اللّه بن حنطب،137/3 آورده است.

103-ضياء الدين محمّد بن عبد الواحد مقدسى حنبلى،درگذشته به سال 643.او حديث ثقلين را در كتابش المختارة آورده و سمهودى در جواهر العقدين از او نقل مى كند.

104-ابو عبد اللّه محمّد بن محمود بن حسن بن هبة اللّه شافعى معروف به ابن نجار، درگذشته به سال 643.كنجى شافعى در كفاية الطالب اين حديث را از او نقل مى كند.

105-رضى الدّين حسن بن محمّد بن صغانى حنفى،درگذشته به سال 650.او حديث ثقلين را در كتابش مشارق الانوار النبويّة من صحاح الاخبار المصطفوية مى آورد.

106-ابو سالم محمّد بن طلحه قرشى نصيبى شافعى،درگذشته به سال 652.او حديث ثقلين را در كتابش مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول نقل كرده است.

107-شمس الدين ابو مظفر يوسف بن قزاغلى سبط بن جوزى حنفى،درگذشته به سال 654.او حديث ثقلين را در باب دوازدهم كتابش تذكرة خواص الائمّة نقل كرده است.

108-ابو عبد اللّه محمّد بن يوسف بن محمّد كنجى شافعى،درگذشته به سال 658.او حديث ثقلين را در كتابش كفاية الطالب آورده و ما نيز اين حديث را از كتاب او نقل كرده ايم.

109-ابو الفتح محمّد بن محمّد بن ابو بكر ابيوردى شافعى،درگذشته به سال 667.

سيوطى حديث او را در احياء الميت آورده و ما نيز حديث او را نقل كرديم.

110-ابو زكريا يحيى بن شرف نووى شافعى،درگذشته به سال 676.او حديث ثقلين را به نقل از زيد بن ارقم در كتابش تهذيب الاسماء و اللغات آورده است.

111-محبّ الدّين ابو عبّاس احمد بن عبد اللّه طبرى مكّى شافعى،درگذشته به سال

ص:185

694.او حديث ثقلين را در كتابش ذخائر العقبى نقل كرده و ما نيز حديث او را آورديم.

112-سعيد الدين احمد فرغانى،درگذشته به سال 699.او حديث ثقلين را در شرح قصيدۀ ابن فارس به هنگام شرح اين بيت آورده:

با تأويل آنچه را كه مشكل بوده توضيح داده است

على عليه السّلام با علمى كه با وصيّت بدان دست يافته است

113-نظام الدين حسن بن محمّد بن حسن قمى نيشابورى معروف به نظام اعرج.او اين حديث را در تفسير خود هنگام تفسير اين آيه: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً آورده است.

114-جمال الدين ابو الفضل محمّد بن مكرم انصارى آفريقايى مصرى،درگذشته به سال 711.او حديث خود را در لسان العرب در ذيل مادّۀ«حبل»آورده است.

115-صدر الدين ابو مجامع ابراهيم بن محمّد حموينى شافعى،درگذشته به سال 722.

او حديث ثقلين را در كتابش فرائد السمطين به طرق متعدّدى آورده است كه ما برخى از آنها را نقل كرديم.

116-نجم الدين ابو عباس احمد بن محمّد بن مكّى شافعى معروف به ابن ياسين قمولى،درگذشته به سال 727.او اين حديث را در كتابش تكملة تفسير مفاتيح الغيب آورده است.

117-علاء الدين على بن محمّد بن ابراهيم بغدادى معروف به ابن خازن درگذشته به سال 741.او اين حديث را در كتابش لباب التأويل فى معانى التزيل هنگام تفسير آيۀ:

وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً آورده است.

118-فخر الدين هانسوى،درگذشته به سال 727.او حديث ثقلين را در كتابش دستور الحقايق آورده و ملك العلما در هداية السعداء از او نقل كرده است.

119-ولى الدين ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه خطيب.او اين حديث را در كتابش مشكاة المصابيح از زيد بن ارقم و جابر بن عبد اللّه نقل مى كند.

120-ابو الحجاج يوسف بن عبد الرحمن بن يوسف مزى شافعى،درگذشته به سال 742 ه.او حديث ثقلين را در كتابش تحفة الاشراف بمعرفة الاطراف نقل كرده است.

121-حسن بن محمّد طيبى،درگذشته به سال 743.او حديث ثقلين را در كتابش الكاشف شرح المشكاة به طرق متعدّد نقل كرده است.

ص:186

122-شمس الدين محمّد بن مظفّر شاهرودى خلخالى،درگذشته به سال 745.او حديث ثقلين را در كتابش المفاتيح شرح المصابيح نقل كرده است.

123-شمس الدين ابو عبد اللّه محمّد بن احمد ذهبى شافعى،درگذشته به سال 748.

شيخانى قادرى در فى الصراط السوى حديث ثقلين را از او نقل كرده است و ذهبى گفته است:اين حديث،صحيح مى باشد.

124-جمال الدين محمّد بن يوسف بن حسن زرندى مدنى انصارى،درگذشته به سال هفتصد و پنجاه و اندى.او حديث ثقلين را در كتابش نظم درر السمطين نقل كرده و ما حديث او را آورده ايم و شما مى توانيد بدان مراجعه كنيد.

125-سعيد الدين محمّد بن مسعود بن محمّد بن مسعود كازرونى،درگذشته به سال 758.وى حديث ثقلين را در كتابش المقتفى فى سيرة المصطفى نقل كرده است.

126-اسماعيل بن كثير بن ضوء قرشى دمشقى شافعى،درگذشته به سال 774.وى حديث ثقلين را در تفسيرش ذيل تفسير آيۀ تطهير: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ، نقل كرده است.

127-سيّد على بن شهاب الدين همدانى شافعى،درگذشته به سال 786.وى حديث ثقلين را در كتابش مودة القربى نقل كرده است و ما حديث او را ضمن احاديث ابو سعيد خدرى آورده ايم.

128-سيد محمّد طالقانى بدخشانى حديث ثقلين را در كتاب خود جامع السلاسل از او نقل كرده است.

129-سيد سعد الدّين مسعود بن عمر تفتازانى شافعى،درگذشته به سال 791.او حديث ثقلين را در كتابش شرح المقاصد پس از شرح حديث مى آورد.

130-حسام الدين ابو عبد اللّه حميد بن احمد محلى.او حديث ثقلين را در كتابش محاسن الازهار فى مناقب العترة الاخيار الاطهار آورده است.

131-نور الدين على بن ابو بكر سليمان هيثمى شافعى،درگذشته به سال 807.او حديث ثقلين را در كتابش مجمع الزوائد به طرق متعدّدى نقل مى كند و ما حديث او را آورده ايم.

132-مجد الدين محمّد بن يعقوب فيروزآبادى شيرازى شافعى،درگذشته به سال 817.او حديث ثقلين را در كتابش قاموس در مادّۀ«ثقل»مى آورد.

ص:187

133-محمّد بن محمّد بن محمود حافظى بخارى نقشبندى معروف به خواجه پارسا، درگذشته به سال 822.او حديث ثقلين را در كتابش فصل الخطاب به طرق متعدّدى نقل مى كند.

134-ملك العلماء شهاب الدين بن شمس الدين زوالى دولت آبادى،درگذشته به سال 849.او حديث ثقلين را در كتابش هداية السعداء به طرق متعدّد نقل مى كند.او اين حديث را از كتب متعدّد نقل كرده و آن را شرح مفصّل و كافى داده است.

135-نور الدين على بن محمّد معروف به ابن صباغ مالكى،درگذشته به سال 855.او حديث ثقلين را در كتابش الفصول المهمّة در معرفى ائمّة به سند خود از زيد بن ارقم آورده و ما حديث او را نقل كرده ايم.

136-حسين بن على كاشى،درگذشته به سال 910.او حديث ثقلين را در كتب خود به طرق متعدّدى نقل مى كند كه از آن جمله است:الرسالة العلمية فى الاحاديث النبوية و نيز آنچه در كتاب ديگر او المواهب العلية معروف به تفسير حسينى،هنگام تفسير آيۀ:

سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ (1)آمده است.

137-ابو الخير محمّد بن عبد الرحمن سخاوى شافعى،درگذشته به سال 902.او حديث ثقلين را به طرق متعدّد در كتابش استجلاب ارتقاء العرف بحبّ اقرباء الرسول ذوى الشرف آورده و ما بيشتر احاديث او را نقل كرده ايم.

138-جلال الدين عبد الرحمن بن ابو بكر سيوطى شافعى،درگذشته به سال 911.او حديث ثقلين را با طرق متعدّد در كتب گونه گون خود از جمله در فى احياء الميت بفضائل اهل البيت نقل كرده است.وى اين حديث را با سندش از امير المؤمنين و از زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و ابو سعيد خدرى و ابو هريره دوسى و جابر بن عبد اللّه انصارى و مطلب بن عبد اللّه بن حنطب از پدرش نقل كرده است.سيوطى اين حديث را در كتابهاى:

الاساس فى مناقب بنى العباس و الدّر المنثور و الاناقة فى رتبة الخلافه و الجامع الصغير و الجامع الكبير كه على متقى آن را تبويب و كنز العمال ناميده و نيز در الخصائص الكبرى و الدرّ النشير فى مختصر نهاية ابن الاثير آورده كه ما بيشتر احاديث او را نقل كرده ايم.

139-نور الدين على بن عبد اللّه سمهودى شافعى،درگذشته به سال 911.وى حديث

ص:188


1- -الرحمن31/.

ثقلين را در كتابش:جواهر العقدين فى فضل الشرفين،شرف العلم الجلى و النسب العلى به طرق متعدّد از امير المؤمنين و زيد بن ارقم و جابر بن عبد اللّه انصارى و حذيفة بن يمان و ابو هريره و امّ هانى و امّ سلمه نقل كرده و ما بيشتر احاديث او را آورده ايم.

140-فضل بن روزبهان خنجى شيرازى.او حديث ثقلين را در كتابش شرح رسالة الاعتقادية آورده است.

141-شهاب الدين احمد بن محمد قسطلانى شافعى،درگذشته به سال 923.وى حديث ثقلين را در كتابش المواهب اللدنية از زيد بن ارقم و ديگران نقل كرده است.

142-شمس الدين محمد علقمى،درگذشته به سال 929.او حديث ثقلين را در كتابش الكوكب المنير فى شرح الجامع الصغير به نقل از زيد بن ارقم آورده است.

143-عبد اللّه بن محمّد بن رفيع الدين بخارى،درگذشته به سال 932.او حديث ثقلين را در كتاب خود تفسير الانورى هنگام طرح آيۀ مودّت نقل كرده است.

144-شمس الدين محمّد بن يوسف دمشقى صالحى،درگذشته به سال 942.او حديث ثقلين را در كتابش سبيل الهدى و الرشاد فى سيرة خير العباد معروف به سيرۀ شاميه نقل كرده است.

145-محمّد بن احمد شرينى خطيب،درگذشته به سال 968.او حديث ثقلين را در كتاب تفسيرش السراج المنير هنگام تفسير آيۀ مودت و نيز تفسير آيۀ: سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ نقل كرده است.

146-شهاب الدين احمد بن محمّد بن على بن حجر هيثمى شافعى،درگذشته به سال 973.وى حديث ثقلين را در الصواعق المحرقة هنگام بيان حديث غدير و نيز هنگام بيان آياتى كه پس از آيۀ تطهير و بعد از آيۀ چهارم در شأن اهل بيت نازل شده است نقل مى كند.وى حديث زيد بن ارقم را با الفاظ مختلفى نقل كرده و نيز در تتمۀ پايان كتاب چنين مى آورد:بتحقيق كه سفارش صريح دربارۀ آنها در احاديث آمده است كه از آن جمله است حديث:«همانا من در ميان شما چيزى را به يادگار مى نهم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد.»وى اين حديث را در كتاب ديگرى موسوم به المنح المكية فى شرح القصيدة الهمزية هنگام شرح اين بيت مى آورد:

اى خاندان پيامبر!همانا قلب مرا

حتى زنان هم نمى توانند از شما بازدارند

ص:189

147-نور الدين على بن حسام الدين عبد الملك قادرى مشهور به متّقى حنفى، درگذشته به سال 975.او حديث ثقلين را در كتابش كنز العمال ج 1،به طرق متعدّد نقل مى كند كه ما اغلب احاديث او را آورده ايم.

148-محمّد بن طاهر فتنى كجراتى،درگذشته به سال 986.وى حديث ثقلين را در كتاب خود مجمع البحار در مادّۀ«ثقل»آورده است.

149-عبّاس بن معين الدين مشهور به ميرزا مخدوم جرجانى كه بعدا در شيراز اقامت گزيده و در سال 988 درگذشته است.وى حديث ثقلين را در نواقض الروافض در فصل اول آورده است.

150-شيخ عبد اللّه عبد روسى يمنى،درگذشته به سال 990.وى حديث ثقلين را در كتاب العقد النبوى و السرّ المصطفوى به سند خود از عبد الرحمن بن عوف آورده است و ما حديث او را نقل كرده ايم.

151-كمال الدين بن فخر الدين بهرمى،درگذشته پيش از سدۀ دهم.وى حديث ثقلين را در كتاب البراهين القاطعة فى ترجمه الصواعق المحرقة هنگام ذكر حديث غدير و جز آن آورده است.

152-بدر الدين محمود بن احمد بن مصطفى بن ابراهيم روحى،درگذشته پيش از سدۀ دهم.وى حديث ثقلين را در موارد متعدّدى از كتاب خود:تاج الدرة و شرح قصيدة البردة آورده است.

153-عطاء اللّه بن فضل اللّه شيرازى معروف به جمال الدين محدّث،درگذشته به سال 1000.وى حديث ثقلين را در شمار چهل حديث خود با سندش از حذيفة بن اسيد آورده است.

154-على بن سلطان محمد هروى معروف به على قارى درگذشته به سال 1014.وى حديث ثقلين را در كتاب خود شرح الشفا للقاضى عياض آورده است.

155-عبد الرؤوف بن تاج العارفين المناوى،درگذشته به سال 1031.وى حديث ثقلين را در فيض القدير فى شرح الجامع الصغير از زيد بن ارقم نقل كرده است.

156-ملا يعقوب ببانى لاهورى.او حديث ثقلين را در رسالة العقائد نقل كرده است.

157-نور الدين على بن ابراهيم بن احمد بن على حلبى شافعى،درگذشته به سال 1044.او حديث ثقلين را در كتاب خود موسوم به انسان العيون فى سيرة النبى

ص:190

المأمون نقل كرده است.

158-احمد بن فضل بن محمد باكثير مكّى،درگذشته به سال 1047.او اين حديث را در كتابش وسيلة المآل فى عدّ مناقب الآل از ابو سعيد خدرى و زيد بن ارقم و ديگران آورده و منابع حديث را ذكر كرده است.

159-محمود بن محمّد بن على شيخانى قادرى مدنى.وى حديث ثقلين را در كتابش الصراط السوى فى مناقب آل النبى نقل كرده است.

160-سيّد محمّد بن سيد جلال ماه عالم بخارى.وى حديث ثقلين را در موارد متعدّدى از كتاب خود تذكرة الابرار آورده است.

161-شيخ عبد الحق دهلوى،درگذشته به سال 1052.او حديث ثقلين را در كتابش مدارج النبوة و نيز در كتاب آخر خود لمعات شرح المشكاة آورده است.

162-شيخ شهاب الدين احمد بن محمّد بن عمر خفاجى مصرى حنفى،درگذشته به سال 1069.وى حديث ثقلين را در كتابش موسوم به نسيم الرياض فى شرح الشفا للقاضى عياض نقل كرده است.

163-على بن احمد بن محمّد ابراهيم عزيزى بولاقى شافعى،درگذشته به سال 1070.

او حديث ثقلين را در السراج المنير فى شرح الجامع الصغير نقل كرده است.

164-صالح بن محمّدى بن على مقبلى صنعانى،درگذشته به سال 1108.وى حديث ثقلين را در كتابش ملحقات الابحاث المسدّدة نقل كرده و مى گويد:«اين حديث به حدّ تواتر رسيده است.»

165-احمد افندى مشهور به منجّم،درگذشته به سال 1113.چنان كه از شرح حال او در كتاب تنضيد العقود السنية تأليف رضى الدين حسينى پيداست وى حديث ثقلين را در حاشيۀ خود بر حديث مذكور نقل كرده است.حديثى كه وى بر آن حاشيه زده اين حديث است:«همانا من در ميان شما دو جانشين به يادگار نهادم:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و اهل بيتم كه اگر به اين دو چنگ درزنيد هرگز گمراه نمى شويد و اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند.»وى مى گويد:در برخى روايات آمده:«پس ببينيد دربارۀ آن دو چه مى كنيد.»ما پيش از اين احاديث متعدّدى را با اين عبارت نقل كرديم.

166-محمّد بن عبد الباقى بن يوسف ازهرى زرقانى مالكى،درگذشته به سال 1122.

ص:191

او حديث ثقلين را در شرحش بر المواهب اللدنية هنگام شرح حديث زيد بن ارقم نقل كرده است.

167-حسام الدّين محمّد بن بايزيد بن بديع الدين سهايورى.وى اين حديث را در كتابش المراقض كه در آن مناقب اهل بيت را جمع كرده آورده است و اين حديث را در موارد متعددى از زيد بن ارقم با عبارات مختلف نقل مى كند.

168-شيخ ميرزا محمّد بن معتمد خان حارثى بدخشى،درگذشته به سال 1200.وى حديث ثقلين را در كتابش مفتاح النجا فى مناقب آل العبا به طرق و الفاظ گوناگون نقل كرده كه ما بسيارى از آن را آورده ايم.وى اين حديث را در كتاب ديگرش نزل الابرار بما صحّ من مناقب اهل البيت الاطهار در موارد متعدّدى نقل كرده كه ما برخى از احاديث او را آورده ايم.

169-رضى الدين بن محمّد بن على بن حيدر حسينى شامى شافعى،درگذشته به سال 1182.او حديث ثقلين را در كتابش تنضيد العقود السنية بتمهيد الدولة الحسينية آورده است.

170-شيخ محمّد صدر العالم.وى حديث ثقلين را در كتاب خود معارج العلى هنگام ذكر طرق حديث غدير با سندش از زيد بن ارقم نقل كرده است.

171-شيخ ولى اللّه بن عبد الرحيم دهلوى،درگذشته به سال 1176.وى حديث ثقلين را در كتاب خود با سندش از صحيح مسلم نقل كرده و سپس با طرق متعدّد نقل كرده و آن را در كتاب ديگرش قرة العين آورده است.

172-شيخ محمّد معين بن محمّد آمين سندى.وى حديث ثقلين را با طرق متعدّدى در كتاب خود دراسات اللبيب فى الاسوة الحسنة بالحبيب نقل كرده است.

173-شيخ محمّد اسماعيل امير يمانى صنعانى،درگذشته به سال 1183.وى اين حديث را در كتابش الروضة البهية فى شرح التحفة العلوية،هنگام شرح اين دو بيت آورده است.

عترت او،به خاطر آن

براساس نصّ نبوى عترت برگزيده شد

و دو سبط و خاندان

هرگاه به ايشان نسبت دهند نبوى و علوى مى گردند

ص:192

وى سپس احاديث متعدّدى از حديث ثقلين با عبارات مختلف مى آورد.

شيخ محمّد بن على صبّان شافعى.وى حديث ثقلين را در كتابش اسعاف الراغبين فى سيرة المصطفى و فضائل اهل بيته الطاهرين با سندش از زيد بن ارقم آورده است.

174-شيخ ابو الفيض محبّ الدين محمّد بن مرتضى الواسطى زبيدى حنفى.او حديث ثقلين را در كتاب خود تاج العروس من جواهر القاموس در مادّۀ«ثقل»آورده است.

175-احمد بن عبد القادر بن بكرى عجيلى شافعى.وى حديث ثقلين را در كتابش ذخيرة المآل در شرح عقد جواهر الآل،هنگام شرح اين بيت آورده:«به ريسمان خدا ملزم شو و بدان چنگ درزن»و نيز هنگام آوردن حديث غدير با عبارات مختلفى نقل كرده كه ما برخى از آنها را آورده ايم.

176-شيخ مولوى محمد مبين بن محب اللّه لكنهوى.وى اين حديث را در كتابش وسيلة النجاة از زيد بن ارقم آورده است،و عبارت او همان عبارت صحيح مسلم است.

177-شيخ جمال الدين معروف به ميرزا حسن على محدّث لكنهوى او اين حديث را در كتابش تفريح الاحباب فى مناقب الآل و الاصحاب از زيد بن ارقم آورده و عبارت او همان عبارت مسلم در صحيح است.او حديث ثقلين را از جابر نيز آورده و عبارت او همان عبارت ترمذى است در جامع.

178-شيخ عبد الرحيم بن عبد الكريم صفى بورى.وى حديث ثقلين را در كتابش منتهى الأرب در مادّۀ«ثقل»آورده است.

179-شيخ ولى اللّه بن حبيب اللّه بن محب اللّه لكنهوى.وى حديث ثقلين را در كتابش مرآة المؤمنين با سندش از زيد بن ارقم آورده و عبارت او همان عبارت مسلم است.

180-شيخ مولوى محمّد رشيد الدين خان دهلوى.وى حديث ثقلين را در الحق المبين فى فضائل اهل بيت سيد المرسلين آورده است.

181-شيخ عاشق على خان لكنهوى.وى حديث ثقلين را در كتاب خود ذخيرة العقبى فى ذكر فضائل ائمّة الهدى آورده است.

182-شيخ حسن عدوى حمزاوى.او حديث ثقلين را در كتاب خود مشارق الانوار فى فوز اهل الاعتبار آورده است.

ص:193

183-شيخ سلمان بن ابراهيم معروف به خواجه كلان حسينى بلخى قندوزى حنفى، درگذشته به سال 1294.او حديث ثقلين را در كتاب خود ينابيع المودّة آورده و براى آن فصل خاصّى ترتيب داده است.ما بيشتر احاديث او را نقل كرده ايم.او اين حديث را از طرق متعدّدى نقل كرده و كتابهاى گوناگونى دارد و هيچ يك از علماى مذكور اين حديث را همچون او ذكر نكرده اند.او حديث و علماى معروفى را كه اين حديث را نقل كرده اند ذكر كرده است.

184-شيخ مولوى صديق حسن خان معاصر علاّمه الحجّة السيد مير حامد حسين(قه).

او حديث ثقلين را در كتب خود السراج الوهاج فى شرح صحيح مسلم بن حجّاج و نيز در كتابش الحج در باب فضائل اهل بيت علىّ بن ابى طالب و ديگران آورده است.

سخن نويسنده:

اين پايان نوشتارى است كه ما در آن از علمايى كه حديث ثقلين را نقل كرده اند ياد كرديم.ما اين اسامى را از كتاب عبقات،ج 1 از حديث ثقلين گرفته ايم.ما اسامى كسانى را كه اين حديث را آورده اند و نيز اسامى كتب ايشان را به اختصار آورديم و كسانى كه خواهان تفصيل آنند مى توانند به ج 1 حديث ثقلين از عبقات الانوار مراجعه كنند. (1)

ما نام علماى مذكور را براى آسان كردن كار بر خوانندگان با اعداد همراه ساختيم،و اينك كه به اينجا رسيديم به نصّ پنجم مى پردازيم.

ص:194


1- -اين ضميمه را از منابعى ذكر كرديم كه صاحب عبقات از كتاب محمّد و على و حديث الثقلين از نجم الدين عسكرى،ص 127-105 آورده است.

فصل 5- نصّ پنجم(حديث منزلت)

قال صلّى اللّه عليه و آله و سّلم لعلى عليه السّلام

انت منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ انّه

لا نبىّ بعدى.

(1)

اين حديث ديگرى از احاديث متواتر است،بل همان گونه كه عبد الحميد بن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد:«خبرى است كه در ميان ساير فرقه هاى اسلامى نيز اجماعى است.» (2)اگر مى خواهيد در آگاهى بر برخى از راويان آن اطمينان حاصل كنيد گوش بسپاريد به سخنان ابن ابى الحديد پس از بيان هشدار يوم الدار و اين سخن پيامبر دربارۀ على عليه السّلام كه:«اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس به سخنان او گوش فرادهيد و فرمانش بريد»،و امام مى فرمايد:«يا رسول اللّه!من وزير

ص:195


1- -پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به حضرت على عليه السّلام مى فرمايد:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».
2- -شرح نهج البلاغه،211/13-210.

توام.»دليل آن كه حضرت وزير پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است همان نصّ قرآن و سنّت مى باشد.

خداوند مى فرمايد: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي، اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (1)،و پيامبر در خبرى كه ميان ساير فرقه هاى اسلامى نيز مجمع عليه است مى فرمايد:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.»پيامبر با اين سخن همۀ مراتب هارون نسبت به موسى را براى حضرت على عليه السّلام اثبات مى فرمايد،بنابراين حضرت،وزير پيامبر اكرم و يارى رسانندۀ ايشان است.و اگر حضرت خاتم پيامبران نمى بود حضرت على عليه السّلام شريك امر ايشان مى شد. (2)

از آنجا كه اين خبر نزد ابن ابى الحديد از اخبار مسلّم و قطعى است،لذا در بسيارى از جاهاى كتاب خود همچون اخبار حتمى از آن سخن مى گويد.ابن ابى الحديد در جلد سيزدهم كه متن حاضر را از آن نقل كرديم بيش از يك بار اين حديث را ذكر مى كند.براى مثال وى در پايان داستان يكى از واعظانى كه دكتر احمد امين آنها را«داستان پرداز» مى خواند،چنين مى آورد كه وى را غرور فرامى گيرد و مى گويد:«بپرسيد پيش ازآن كه مرا از دست دهيد»،يكى از شنوندگان به او مى گويد:ما اين سخن را نشنيده ايم مگر از على بن ابى طالب عليه السّلام.اين سخن بر آن شخص خود فريفته گران آمد و گفت:مقصود تو علىّ بن ابى طالب مبارك نيشابورى است؟و بدين ترتيب مجموعه اى را برمى شمارد كه اسم همۀ آنها علىّ بن ابى طالب است تا بدين ترتيب حضرت را انكار كرده باشد و چنين وانمود كند كه در اسامى راويان و محدّثان صاحب اطّلاع است.يكى از شنوندگان به او گفت:نام بسيارى از افراد محمّد بن عبد اللّه است ولى خداوند دربارۀ هيچ يك از آنها نفرموده: ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى، (3)علىّ بن ابى طالب نيز نام بسيارى از افراد بوده است ولى دربارۀ هيچ يك از آنها صاحب

ص:196


1- -طه29/ تا 31؛و ياورى از خاندان من براى من قرار ده،برادرم هارون را،پشت مرا بدو محكم كن و در كار من شريكش گردان.
2- -شرح نهج البلاغه،211/13.
3- -نجم2/ تا 4؛ يار شما نه گمراه شده و نه به راه كج رفته است و سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى شود.

شريعت نفرموده:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.» (1)

اگرچه گاهى اسماء و كنيه ها در مردم يكى است

ولى هر يك از آنها با اخلاق خود بر يكديگر امتياز مى يابند.

مى بينيم كه ابن ابى الحديد به هنگام آشكار كردن شخصيّت امير المؤمنين به اين حديث استشهاد مى كند و اينكه او شخصيّتى است كه به بهترين مقامات عاليه آراسته است.ابن ابى الحديد اين خبر را قطعى مى داند و در تسليم و ايمان به صدور آن از صاحب شريعت آن را همچون آيات قرآنى مى داند كه از سوى پروردگار نازل شده است.

از جمله كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند بخارى است كه آن را در باب مناقب المهاجرين،مناقب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام مى آورد و اين حديث را به سعد بن ابى وقاص مى رساند كه گفت:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:«آيا نمى خواهى نسبت تو به من همچون نسبت هارون به موسى باشد؟» (2)در اين چاپ تعليقات اثبات كننده اى در حاشيه هست كه حديث را با اعتراف بدان ذكر مى كند با اين تفاوت كه چاپ مذكور با به كار گرفتن همۀ توانايى اش در زبان،با تحدّى و تكفير بى حدوحساب از آن سخن مى گويد.

حال آن را بخوانيد و در آن تأمّل كنيد.قاضى عياض مى گويد:اين همان چيزى است كه ساير فرق شيعى بدان توسّل جسته اند كه خلافت حقّ على عليه السّلام و او جانشين خلافت بوده است،بنابراين رافضيه ساير صحابه را به سبب آن كه ديگران را بر على عليه السّلام ترجيح داده اند،تكفير كرده اند.برخى تكفير على عليه السّلام را نيز افزوده اند،زيرا وى به طلب حقّش نپرداخته.مذهب اين عدّه از نظر عقل سبكتر و فاسدتر از آن است كه بيان شود.ترديدى در تكفير اين عدّه نيست،زيرا كسى كه همۀ امّت و بويژه مسلمانان صدر اول را كافر بداند،شريعت را باطل كرده و اسلام را به نابودى كشانده است و هيچ دليلى در حديث وجود ندارد كه با يكى از آنها وارد بحث شويم،بلكه در حديث آنها تنها اثبات فضيلت على عليه السّلام است و به اينكه او برتر از ديگران بوده اشاره اى نشده است و در آن دليلى بر

ص:197


1- -شرح ابن ابى الحديد،109/23.
2- -صحيح بخارى،526/13.

جانشينى حضرت پس از پيامبر نيست،زيرا هارون كه حضرت به او تشبيه شده پس از موسى جانشين او نبوده،چرا كه چهل سال پيش از رحلت حضرت موسى وفات يافته است،بلكه موسى او را زمانى به جانشينى خود برگزيد كه به قصد مناجات به سوى پروردگار خويش رفت. (1)

موجب تأسف من است كه مجبور شوم چنين سخنان نابجايى را نقل كنم ولى به هر حال مسلمانان بايد برخى از اين عدّه را كه در هر زمان آتش افروزى مى كنند بشناسند،تا بدين ترتيب ميان مسلمانان نزديكى برقرار شود،شايد بدين ترتيب برگزيدگانى از علما بسيج شوند كه واقعيت امّت را مى شناسند و به نياز آنها به نزديكى با يكديگر آگاهى دارند و دين خود را كه همان دين الفت و محبت و اتحاد و كنار گذاشتن تفرقه است مى شناسند تا اين گونه سخنان نامربوط كه به كتابهاى معتبر مسلمانان راه يافته حذف شود.اى كاش مى دانستم اينها به كدامين استنادى توسل جسته اند و به كدامين دليل چنگ زده اند؟زيرا اينها مسلّماتى هستند كه همگان از آن آگاهند.اى كاش مى دانستم كه علم آنها در اين مورد از كجا سرچشمه گرفته و از كجا اخذ شده است؟

بيچارگانى كه به خواندن صحيح بخارى عادت دارند و به احاديث اين كتاب با تجليل و بزرگداشت مى نگرند هنگام برخورد با اين گونه افتراها آن را همان واقعيّاتى مى پندارند كه از منابع علم و قطبهاى فضيلت سرچشمه گرفته است،ولى حقّى كه بايد بدان اعتراف كرد آن است كه اين سخن را حتى علماى سنّى نيز بر زبان نمى آورند چه رسد به شيعيان، و حتى عوام نيز بدان تن درنمى دهند،زيرا دروغى است آشكار و خروج بر واقعيت مشهود و ملموس امّتى است كه خود را نيازمند مى بينند با اعضاى خود اتّحاد يابد و آنها را بشناسد و هر گروه در حمايت از برادرى و تحقّق بخشيدن به الفت و نه به خاطر زنده كردن اختلافات و برانگيختن كينه ها،نظر صريح خود را براى ديگران آشكار سازد، و البته اختلاف انگيزى و برانگيختن كينه ها كار كسى است كه به دين اهميّتى نمى دهد و به امور مسلمانان اهتمامى ندارد.كى رافضيها-اگر مقصود از آنها شيعيان باشد-ديگر صحابه را تكفير كرده اند و در كدامين كتاب چنين چيزى يافت مى شود؟چه كسى به اين امور دامن مى زند جز كينه توزانى كه با برانگيختن كينه و خلق دشمنى و عداوت نسبت به

ص:198


1- -همان،به نقل از مرقاة.

همۀ مسلمانان حقد مى ورزند؟در ميان صحابه كسانى بوده اند كه به خداوند نزديكى مى جسته اند و شيعه به سبب دوستى و همراهى آنها براى ايشان احترام قائل بوده است.

آرى،شيعه همۀ صحابه را به صرف همراهى با پيامبر اكرم مورد تمجيد قرار نمى دهد و صحابى بودن را دژى نمى داند كه از وقوع خطا جلوگيرى كند.آيا مفهوم اين سخن، تكفير ساير صحابه است؟رسواتر و زشت تر،اين جنايت بى شرمانه برخى از آنهاست كه على عليه السّلام را نيز كافر مى دانند،زيرا حق خود را نطلبيده است و آيا كسى كه على عليه السّلام را كافر مى داند،مى تواند شيعۀ على عليه السّلام باشد؟سبحان اللّه،اين بهتان بزرگى است كه شيعه از آن و از گويندۀ آن به سوى خدا برائت مى جويد.شايد مقصود از اين سخن،خوارج بى دينى هستند كه بر دين خدا خروج كردند و در برابر خليفۀ رسول اللّه سركشى كردند و با ولى خدا جنگيدند.اگر مقصود اين باشد،سخنى است تقريبا صحيح،ولى بااين حال گوينده بايد مقصود خود را روشن سازد،امّا ظاهر سخن چنين كسى اين است كه قصد وى شيعيانى است كه بنا به وصيّت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به امامت على عليه السّلام اعتقاد دارند،چنان كه در توضيح حديث«منزلت»به اين نكته تصريح كرده است و مدّعى شده كه در حديث مذكور على عليه السّلام بر ساير صحابه فضلى ندارد تا پايان توضيحاتش بر اين حديث شريف.

آيا در تصريحات پيامبر در شرف و فضيلت و منزلت على عليه السّلام دليلى آشكارتر از اين بيان وجود دارد:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى»؛تنها اين بيان كافى است كه براى امّت مشخّص كند كه نايب پيامبرش كيست و چه كسى شريك امر اوست و در پرداختن به مسائل مهم جانشين او به شمار مى رود و آيا امامت جز همين مقام والاست؟

در هر حال ما با اين گوينده هم سخنيم كه هر كس صحابه يا تنها على عليه السّلام را تكفير كند،بدون ترديد عقلى سبكتر و مذهبى فاسدتر از آن دارد كه سخنش ذكر شود،چنان كه ترديدى در اين نيست كه هر كس همۀ امّت بويژه صدر اول را تكفير كند،شريعت را باطل و اسلام را از ميان برده است.پس به چه كسى بايد اقتدا كرد و براساس كدام رهبر از ايشان بايد راه پيمود؟و حال آنكه همۀ امّت تكفير شده است.كسى كه چنين اعتقادى دارد نه به دينش ايمانى دارد و نه هدايت شريعتش را برمى گيرد و آيا شيعه چنين است؟ آرى،شيعه و همۀ مسلمانان و هر كسى كه پيامبر را ديده يا همراهى او را درك كرده، مؤمن به شمار نمى آورند و حتى در ميان كسانى كه حضرتش را ديده اند و همراهى اش را

ص:199

درك كرده اند برخى كافر و منافق بوده اند.بسيارى اوقات قرآن اين سه نمونه:مؤمنان، كافران و منافقان را يادآور مى شود.بدين منظور آيات يكم تا بيستم سورۀ بقره را ملاحظه كنيد.گمان نمى كنم هيچ مسلمانى از هر فرقه اى كه باشد-مگر برخى فرقه هاى كمياب كه مسلمانان با ايشان هم عقيده نيستند-همۀ كسانى را كه پيامبر را ديده اند و همراهى اش را درك كرده اند،بر درجه اى از ايمان بداند.چگونه چنين است و حال آنكه قرآن نفاق، نيرنگ بازى و گمراهى ايشان را بصراحت بيان مى كند.امّا قرآن دربارۀ كسى كه در زمان پيامبر مى زيسته و ظاهرا ايمان داشته و نماز برپا مى كرده و زكات مى داده و در راه خدا انفاق مى كرده و در جهاد حاضر مى شده است ولى در باطن كافر و سركش بوده است، سخن مى گويد،همچنان كه در مورد كسانى نفاق ايشان آشكار بوده نيز سخن به ميان مى آورد.خداوند مى فرمايد: إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى،يُراؤُنَ النّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَلِيلاً (1)،و نيز خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ إِلاّ أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلاّ وَ هُمْ كُسالى وَ لا يُنْفِقُونَ إِلاّ وَ هُمْ كارِهُونَ. (2)و نيز مى فرمايد: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ،وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ،ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظِيمٍ. (3)و نيز خدايش مى فرمايد: وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَ اللّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ (4).و خداوند سبحان مى فرمايد: وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ

ص:200


1- -نساء142/؛ منافقان خدا را فريب مى دهند و حال آنكه خدا آنها را فريب مى دهد و چون به نماز برخيزند با اكراه و كاهلى برخيزند و براى خودنمايى نماز كنند و در نماز جز اندكى خداى را ياد نكنند.
2- -توبه54/؛ هيچ چيز مانع قبول انفاقهايشان نشده مگر آن كه به خدا و پيامبرش ايمان نياورده اند و جز با بى ميلى به نماز حاضر نمى شوند و جز به كراهت انفاق نمى كنند.
3- -توبه101/؛ گروهى از عربهاى باديه نشين كه گرد شما را فراگرفته اند منافقند و گروهى از شهرنشينان نيز در نفاق اصرار مى ورزند.تو آنها را نمى شناسى،ما مى شناسيمشان و دو بار عذابشان خواهيم كرد و سپس به عذاب بزرگ گرفتار مى شوند.
4- -محمّد30/؛ اگر بخواهيم آنها را به تو مى نمايانيم و تو آنها را به سيمايشان يا از شيوۀ سخنشان خواهى شناخت و خدا از اعمالتان آگاه است.

يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّى يُؤْفَكُونَ، (1)خداوند در مورد آنهايى كه پيامبر را احاطه كرده و چپ و راست او را در برگرفته بودند تا با مؤمنان اشتباه شوند،مى فرمايد: فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزِينَ، أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ، كَلاّ إِنّا خَلَقْناهُمْ مِمّا يَعْلَمُونَ. (2)

سپس خداوند پيامبر خود را به سوى جماعتى از آنها هدايت مى كند و دستور مى دهد با ايشان الفت يابد و از ظاهرشان چشم پوشد: سَيَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (3)،و نيز مى فرمايد: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ؛ (4)و نيز مى فرمايد: اِدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ وَ ما يُلَقّاها إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقّاها إِلاّ ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ؛ (5)و براى ايشان در صدقه سهم خاصّى قرار داد و نيز در غنايم پاداشى قطعى برايشان مقرّر كرد.كسانى را كه ما برشمرديم و دربارۀ آنها قرآن را تلاوت كرديم و اخبار را در احوال آنها آورديم همگى در شمار صحابه و از كسانى بوده اند كه نام صحابى بر آنها اطلاق مى شود و با در نظر گرفتن طبقاتشان در خطا و عمد و گمراهى و نفاق برحسب آنچه توضيح داديم به پيامبر اكرم منسوبند.آيا پس از اين سخنان

ص:201


1- -منافقون4/؛ چون آنها را ببينى تو را از ظاهرشان خوش مى آيد و چون سخن بگويند به سخنشان گوش مى دهى،گويى چوبهايى هستند به ديوار تكيه داده.هر آوازى را بر زيان خود مى پندارند.ايشان دشمنانند.از آنها حذر كن،خدايشان بكشد،به كجا منحرف مى شوند؟
2- -معارج36/ تا 39؛ پس چيست كه كافران به سوى تو مى شتابند؟دسته دسته از جانب چپ و از جانب راست،آيا هر يك از ايشان طمع مى ورزد كه به بهشت پرنعمت داخل شود،هرگز نه،آنها خود مى دانند كه از چه چيز آنها را آفريده ايم.
3- -توبه95/؛ چون به نزدشان بازگرديد برايتان سوگند مى خورند تا از خطايشان درگذريد،از ايشان اعراض كنيد كه مردمى پليدند و به خاطر اعمالشان جاى در جهنّم دارند.
4- -اعراف199/؛ عفو را پيشه كن و به نيك فرمان ده و از جاهلان اعراض كن.
5- -فصّلت34/ و 35؛ همواره به نيكوترين وجهى پاسخ ده تا كسى كه ميان تو و او دشمنى است چون دوست مهربان تو گردد.برخوردار نشوند از اين مگر كسانى كه شكيبا باشند و كسانى كه از ايمان بهره اى بزرگ داشته باشند.

عاقلى يافت مى شود كه معتقد باشد فردى به صرف همراهى پيامبر و ديدن ايشان قطعا عملكردى صحيح خواهد داشت؟ (1)اين آن چيزى است كه شيعه همچون همۀ مسلمانان بدان ايمان دارد،چه،شيعه به تنهايى چنين نظرى ندارد و قرآن-كه منبعى امين است- بزرگترين شاهد در اعتقاد شيعه و بزرگترين دليل آن به شمار مى آيد.

آنچه قاضى عياض بعدا در استدلال شيعه به اين حديث در امامت على عليه السّلام با اين خبر مى آورد همين است كه تنها يك فضيلت على عليه السّلام را در بردارد كه آن هم حضرت در اين فضيلت منحصر به فرد نيست.اين سخن شايستۀ توضيح است و حجّتى واضح است كه شرفش تنها از آن على عليه السّلام است و آن از سخنان پيامبر اكرم است كه در امامت على عليه السّلام دلالتى كافى دارد و پس از ذكر شمارى از راويان اين حديث بدان خواهيم پرداخت تا بدين ترتيب قطعيت اين سند براساس طرحى كه در آغاز بحث ترسيم كرديم حاصل آيد.

سيد كتكانى شمار راويان اين حديث را تنها در ميان علماى اهل سنت و محقّقان بزرگ ايشان به يكصد نفر رسانده است و مواضع را ثابت مى كند كه در آن خبر منزلت را در كتب معتبر همراه با نصّ وارد آن از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيان مى كند و اين خود موجب مى شود كاملا قطعيّت بيابيد كه پيامبر به على عليه السّلام فرموده است:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».وى اين حديث را با تحقيقاتى مى آورد كه شايستۀ استفاده و درك است. (2)و همان گونه كه از ابن ابى الحديد نقل شد مى توان گفت كه همۀ صحاح معتبره به رغم اختلاف صياغ و تعدّد مناسبتها بر روايت آن اجماع دارند.اينك به ذكر پاره اى از آن مى پردازيم.قبلا در آنچه از بخارى و نيز در بخارى در باب جنگ تبوك آمده بود،اين سخن پيامبر را آورديم كه:«آيا نمى خواهى براى من چنان باشى كه هارون براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.» (3)

قابل توجّه آن كه هرگاه شارحان اين خبر را مى آورند حاشيۀ برخى از كتب را براى آن نقل مى كنند و گويى وضوح اين خبر در بيان امر خلافت و امامت على عليه السّلام ايشان را

ص:202


1- -الافصاح فى الامامه،شيخ مفيد ص 20 و 21.
2- -غاية المرام فى حجّة الخصام،ص 152-109.
3- -بخارى،633/13.

راضى نمى كند و به همين سبب آوردن حاشيه بر اين خبر نيز موافق انصاف و موجب استوارى منطق و حق نيست.براى مثال در آنچه در حاشيۀ لمعات آمده مى خوانيم كه در استدلال به اين خبر در امامت و خلافت على عليه السّلام مناقشه مى كند و سپس چنين حاشيه مى زند:«باآنكه خبر واحد در برابر اجماع مقاومتى ندارد.»شما را به خدا بگوييد،اگر همچون خبر منزلت،خبر واحد است پس تواتر يك خبر چگونه است و بدين ترتيب كدام خبر است كه مى توان در باب احكام و جز آن بدان استناد جست؟آيا اين بدان مفهوم نيست كه نبايد هيچ گونه خبرى را پذيرفت،مگر آن كه موافق هوى و هوس باشد؟ آيا چنين نيست؟دلايل بيشترى را در تواتر اين خبر خواهيم آورد.محتويات برخى از عبارات بخارى را خوانديم و يك صفحۀ كامل صحيح مسلم را دربارۀ اين حديث ديديم كه با روايت سعد بن ابى وقاص آغاز مى شد.در آن آمده بود كه پيامبر اكرم به على عليه السّلام فرمود:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.»سعيد مى گويد:پس تمايل يافتم آن را با سعد در ميان گذارم پس سعد را ملاقات كردم و آنچه را عامر بن سعد به من گفته بود به او گفتم.او گفت:شنيده ام.گفتم:آيا تو آن را شنيده اى؟پس دو انگشت خود را بر دو گوشش نهاد و گفت:آرى،اگر چنين نبود كر بودم. (1)

نكتۀ عجيب در تعليقۀ اين خبر است در حاشيۀ صحيح مسلم.در آن درنگ كنيد:

«اين سخن حضرت كه نسبت تو به من همچون هارون است...مقصود از آن آخرت و نزديكى و پشتيبانى اوست در امر دين.شارحى از علماى ما چنين گفته است.»روشن است كه نزديكى در آخرت نتيجۀ عمل در دنياست-كه آن نيز يكى از منازل است-و هيئت حديث منزلت دلالت بر منزلت بطور كلّى دارد و تنها تخصيص آن به اين منزلت در برابر منزلتهايى كه از عمل تصوّر مى شود آن هم از روى هوى و هوس،بدون هيچ دليلى است كه بدان دلالت داشته باشد،علاوه بر اينكه نزديكى و پشتيبانى او در امر دين و اين كه حضرتش به منزلۀ هارون براى موسى باشد مقصود است.آيا فضيلتى بالاتر از امر دين كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام آن را پايه گذارى كرده اند وجود دارد،على كه نسبت به پيامبر همچون هارون بود نسبت به موسى كه هم وزير او بود و هم برادر و شريك او.

ص:203


1- -صحيح مسلم،كتاب فضائل الصحابه،120/7.

چنان كه مفاد خبرى است كه با توجه به فرمودۀ خداوند سبحان در كتاب بزرگش دربارۀ هارون و موسى درست بنظر مى رسد.اهل تسنّن و تشيّع با هم نقل كرده اند كه پيامبر به على عليه السّلام فرمود:تو در دنيا و آخرت برادر من هستى.

تمامى اينها تلاشى است براى رهايى و گريز از معنايى كه در اين خبر قصد شده است تا بدين ترتيب با هوى و هوس همراهى شده و از گمان و ظنّ پيروى شده باشد؛در غير اين صورت اين نيرنگ بازيها چه وجهى دارند؟اين نظير سخن توربشتى است كه مى گويد:اين سخن پيامبر است هنگامى كه مى خواست به سوى جنگ تبوك برود؛ حضرت على عليه السّلام را جانشين خاندان خود قرار داد تا در ميان ايشان بماند.منافقان شايعه پراكنى كردند و گفتند كه پيامبر چون وجود على عليه السّلام بر او گران بوده و او را ناچيز دانسته،او را به جانشينى خود برگزيده است،هنگامى كه على عليه السّلام اين سخن را شنيد، سلاح برگرفت و خارج شد تا آن كه در«جرف»بر پيامبر اكرم وارد آمد.حضرت گفت:يا رسول اللّه!منافقان چنين پندارى دارند.رسول خدا فرمود:دروغ مى گويند.من تو را به سبب آنچه پشت سر خود نهادم به جانشينى برگزيدم،پس بازگرد و جانشين من در ميان خانوادۀ من و خود باش.اى على!آيا نمى خواهى نسبت به من همچون هارون به موسى باشى.من هم سخن پروردگار متعال را بر زبان مى آورم:«موسى به برادرش هارون گفت:

مرا در ميان قوم به جانشينى گذار.»

آن كه با اين حديث استدلال مى كند بر اينكه امر خلافت پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى على عليه السّلام بوده،از راه درست خارج شده است،زيرا جانشينى در خاندان،در زمان حيات پيامبر اكرم اقتضاى جانشينى بر امّت پس از رحلت حضرتش را ندارد. (1)

تأسف بار است كه صاحبان انديشه ها تسليم هوى و هوس شوند و در اختيار امواج آن باشند.ديدگاه خود را از زبان تعصّب فراتر بريد تا اين حقايق را ببيند:

1-اين حديث به مناسبتهاى مختلف از سوى پيامبر اكرم صادر شده كه خود دلالت بر اهتمام خاصّ حضرت و تأكيد شديد ايشان دارد،بنابراين وجهى ندارد كه به مناسبت خاصّى،محدود شود.بويژه پس ازآن كه روايت را اگر به مناسبتهاى مختلف متواتر ندانيم حتما مستفيض به شمار مى آوريم تا آن كه نقل اين حديث در بيان فضايل على عليه السّلام

ص:204


1- -همان،به نقل از مرقاة.

حكم مسلّمات را يافته به گونه اى كه هيچ كس نمى تواند آن را بپوشاند و تلاشهاى هرچند بزرگ در اين راه محكوم به شكست است كه آن را نيز بيان خواهيم كرد.

2-اين زيادت شگفت انگيز برخى راويان كه هيچ ابايى ندارند آن را به خاندان پيامبر و على عليه السّلام منحصر كنند،گوياى آن است كه پندارى براى پيامبر تنها خاندان خودش و على عليه السّلام اهميّت داشته و شهرى كه همۀ مردم آن را براى جهاد بسيج كرده و در تنورۀ جنگى مقدّس واردشان كرده به علاوۀ ساكنانش،براى حضرتش اهميّتى نداشته است، كه بايد امور تبليغاتى و آموزشى و قضايى را كه نياز همۀ جوامع است بدان افزود و بايد در نظر گرفت دعوت اسلامى در آن روزگار براى مردم دعوتى نو بوده است يا مردم با اين دعوت نو آشنا بوده اند و به آسانى نمى توانسته اند آن را هضم كنند و اصول و فروع فراگير آن را درك كنند،كه البته بايد كثرت دشمنان در كمين و منافقانى را كه در كينه توزى و مخدوش كردن مقدسات اين دعوت همۀ تلاش خود را به كار مى بردند در نظر گرفت؛ منافقانى كه كرامت پيامبر را نيز مخدوش مى ساختند و آشكارا بر او گستاخى مى كردند، با در نظر گرفتن آن كه در شهر و اطراف آن افرادى بودند كه-چنان كه قرآن تصريح دارد- نفاق در پيش گرفته بودند.

اين در حالى بود كه جنگ درازمدّت بود و دشمنان ستيزه گر و كينه توز با كمال سخاوت هرآنچه در توان داشتند براى بى اثر كردن دعوت پيامبر به كار مى بستند و در اين مسير جان خود را ناچيز مى شمردند و فرزندان و پاره هاى تن خود را در راه تعصّب و دشمنى شان با رسول اللّه فدا مى كردند تا براساس حقد و حسدى كه همچون ديگ در سينه هاى آنها به جوش آمده بود،او و دينش را از ميان ببرند.پس چگونه مى شود كه پيامبر بدون هيچ تدبيرى و بدون آن كه فرد شايسته اى را در ادارۀ اين امور برگزيند- فردى كه در اين بسيج مقدّس بر اين دعوت بزرگ و بالنده مراقبت داشته باشد-تمامى اين امر را رها كند؟آيا شايسته نمى بود كه پيامبر به مركز حكومت و مقرّ دعوتش و محل ساكنان آن كه ياران اين آيين و حافظان اين شريعت بودند اهتمام ورزد؟آيا مى پنداريد اين توجيه بجايى است؟چگونه مى شود كه پيامبر بدون پرداختن به اين امور تنها به خاندان خود و على عليه السّلام بپردازد؟ناگزير بايد قطعيت يافت كه اين قيد اضافى اساسى ندارد،مگر آن كه از باب مماشات گفته شود:مراد از خاندان پيامبر و على عليه السّلام همۀ كسانى بودند كه در مدينه حضور داشتند،زيرا همۀ آنها مورد توجّه پيامبر و على عليه السّلام

ص:205

بودند و اين از باب لطف عبارت است كه پيامبر و على عليه السّلام همان گونه كه خود و خاندانشان را مهم مى شمردند به امور مسلمانان نيز اهميت مى داده اند،به علاوۀ آن كه چنين گفتارى رهنمودى است براى مسلمانان كه چنين تربيتى داشته باشند.اگر اين طور گفته شود باز هم نتيجه يكى خواهد بود كه عبارت است از اينكه پيامبر حضرت على عليه السّلام را-كه بعدا نيز جانشين اوست-جانشين خود قرار داده است،زيرا هيچ كس جز او صلاحيت ادارۀ امور را نداشت و به همين سبب او را كه دست راست و روح پيامبر بود -همان گونه كه احاديث نيز بدان تصريح دارند-به جانشينى خود برگزيد.على عليه السّلام همان كسى است كه مواضع شناخته شده و قهرمانيهاى او هيبتش را بر قلبها حاكم مى ساخته و هيبت،بزرگترين سلاحى است كه شخص جنگجو به هنگام ظهور جنگ با اهل تعصّب به نبرد برمى خيزد و قهرمانانشان را به جنگ فرامى خواند و پيروزى به عنوان وسيله اى براى تحقّق بخشيدن به اصول و انتشار عدالت و سركوب باطل و استقرار حق در زمين خدا و در ميان بندگانش مورد نياز است.

3-مضمون اين سخن عام است و دادن منزلتى چنين فراگير همان منزلت هارون است نسبت به موسى كه قرآن آن را كاملا تشريح مى كند تا آنجا كه پيامبر تأكيد دارد ميان اين دو خليفه چندين تشابه وجود داشته باشد تا اين تشابه را براى مسلمانان روشن سازد، همچون ناميدن دو فرزند حضرت به اسامى دو فرزند هارون شبر و شبير.اگر در سيرۀ پيامبر جستجو كنيد مى بينيد كه حضرتش على عليه السّلام و هارون را همچون دو ستارۀ فرقدين در آسمان و دو چشم در يك چهره ترسيم مى كند كه در ميان امّت خود هيچ تفاوتى با يكديگر ندارند.

الف:توجّه داريم كه پيامبر مى خواست اسامى فرزندان على عليه السّلام همچون اسامى فرزندان هارون باشد،بنابراين آنها را حسن و حسين عليهما السّلام ناميد و فرمود: (1)من آنها را به

ص:206


1- -براساس آنچه محدّثان به طرق صحيح خود از سنن رسول اللّه نقل كرده اند و شما مى توانيد به ص 168 و 265،ج 3 مستدرك مراجعه كنيد تا اين حديث را بصراحت بيابيد و شيخين آن را صحيح دانسته اند و امام احمد حديث على را در 98/1 مسند خود آورده است و ابن عبد البرّ در شرح حال حسن،سبط امام از استيعاب آن را نقل مى كند و حتّى ذهبى در تلخيص خود آن را نقل مى كند و با تعصّب زشتى كه عليه هارون امت و شبر و شبير آن دارد،صحّت آن را مسلّم مى داند.بغوى نيز در

اسامى فرزندان هارون يعنى شبر و شبير و مشبر ناميدم.حضرت با اين عمل مى خواست به مشابهت ميان دو هارون تأكيد كند و شباهت آن دو را در همۀ منزلتها و ساير شؤون تعميم دهد.

ب:دقيقا به همين منظور بود كه حضرت على عليه السّلام را به برادرى خود گرفت و او را بر ديگران برگزيد تا با اين كار عموميت شباهت ميان منزلت دو هارون را در برادرى اين دو تحقّق بخشيده باشد و بر اين نكته تأكيد كند كه تفاوتى ميان اين دو نيست.چنان كه شنيده ام حضرت دو بار ميان اصحابش برادرى برقرار كرد.در مرتبۀ اول ابو بكر و عمر و عثمان و عبد الرحمن بن عوف دو بدو به برادرى يكديگر درآمدند و در بار دوم ابو بكر و خارجة بن زيد و عمرو عتبان بن مالك با يكديگر برادر شدند،درحالى كه على عليه السّلام در هر دو بار-چنان كه مى دانيد-برادر پيامبر اكرم شد.گفتار ما محدودتر از آن است كه نصوص ثابتى را كه به طرق صحيح از ابن عبّاس،ابن عمر،زيد بن ارقم،زيد بن ابى اوفى، انس بن مالك،حذيفة بن يمان،مخدوج بن يزيد،عمر بن خطاب،براء بن عازب،على بن ابى طالب عليه السّلام و ديگران رسيده بياوريم.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:«تو در دنيا و آخرت برادر منى.» (1)در مراجعۀ شمارۀ بيستم است كه حضرت در حالى كه شانۀ على عليه السّلام را گرفته بود فرمود:«اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس به سخن او گوش فرادهيد و فرمانش بريد.» (2)

شما مى توانيد اين موضوع را در كتاب مراجعات اثر سيد شرف الدين و تحقيقات كامل او استقصا كنيد.در اين كتاب اخبار بسيارى را در اين موضوع خواهيد ديد و بيانى جذاب را پيرامون مقصود پيامبر و نيز معانى آيات كريمه خواهيد يافت.با خواندن اين

ص:207


1- -اين حديث را حاكم در 14/3 مستدرك به نقل از ابن عمر از دو طريق صحيح نقل كرده و شيخين آن را صحيح مى دانند.ذهبى نيز آن را در تلخيص خود آورده و صحّتش را مسلّم دانسته است.ترمذى نيز براساس آنچه ابن حجر در ص 73 الصواعق المحرقة از او نقل مى كند اين حديث را آورده است و شما مى توانيد به حديث هفتم از احاديث فصل دوم در اهل السير و الاخبار ارسال المسلمات مراجعه كنيد.
2- -المراجعات،ص 166-164.

كتاب از خلال مطالعۀ سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حقّ برادر و پسر عمو و جانشينش مفهوم منزلت بطور كلّى روشن خواهد شد،و ديگر سخن وجهى نخواهد داشت كه جانشينى على عليه السّلام در زمان حيات پيامبر بر خاندان حضرتش اقتضاى خلافت امّت پس از رحلت ايشان را ندارد،زيرا خلافت در خاندان و به هنگام حيات پيامبر خلاصه نمى شود بلكه مقصود خلافت حضرت است در پايگاه و مقرّ حكومت او و حضرت منزلت ثابت هارون نسبت به موسى را بطور كلّى به على عليه السّلام بخشيده است.

روشن است كه ذكر حديث شريف در موردى خاص-اگر از باب مماشات بپذيريم كه در مورد خاص و تنها به اين مناسبت بوده و از تواتر اين خبر كه موجب قطعيت يافتن آن است چشم بپوشيم-باز هم لازم نخواهد آمد كه اين حديث تخصيص بخورد و تنها به اين مورد منحصر باشد،آن هم پس از ثبوت عموم و شمول روشن آن.اين سخن از دو روى ناپذيرفتنى است:

1-وجه اول اينكه حديث-همان گونه كه روشن است-خود عامّ است و مورد آن-در صورتى كه آن را خاص بدانيم-از عموم خارجش نمى كند زيرا مورد،همان گونه كه در محلّش ثابت شده،موجب تخصيص وارد نمى شود.همان گونه كه اگر فرد جنبى براى مثال آية الكرسى را لمس كند و به او بگوييم كه شخص جنب نبايد آيات قرآن را لمس كند آيا مفهوم آن اين خواهد بود كه چنين امرى تنها به مورد آن اختصاص دارد يا همۀ آيات قرآنى و همۀ افراد جنب را دربر مى گيرد؟

گمان نمى كنم كسى از اين عبارت چنين استنباط كند كه حرمت لمس فرد جنب مخصوص به آية الكرسى است.اگر پزشكى مريضى را ببيند كه مشغول خوردن خرماست و او را از خوردن شيرينيجات منع كند،آيا در عرف مقصود او تنها همين مورد است يا عام و فراگير است و همۀ مصاديق شيرينى را در برمى گيرد؟به خدا سوگند به گمان من كسى كه اين حديث را به موردش تخصيص مى زند از اصول و قواعد زبانى و درك عرفى بدور و از جهان ما بيگانه است،نيز چنين است كسى كه عموميّت حديث منزلت را به موردش در جنگ تبوك تخصيص مى زند و ابدا فرقى ميان اين دو نيست.

2-وجه دوم آن است كه موارد حديث در جانشينى على عليه السّلام بر مدينه در جنگ تبوك منحصر نمى شود تا طرف مقابل به تخصيص آن متوسّل شود.احاديث صحيح متواتر ما از ائمّۀ طاهره ورود اين گونه احاديث را در موارد ديگر نيز ثابت مى كند كه پژوهشگران

ص:208

مى توانند بدان مراجعه كنند.سنن اهل سنّت همان گونه كه محقّقان،خود مى دانند به اين حقيقت گواهى مى دهند و بر اين اساس همان گونه كه پنهان نيست اين سخن نيز باطل مى باشد كه سياق حديث گواه تخصيص آن به جنگ تبوك است. (1)وانگهى آيا پسنديده است مسلمانى كه سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را به اعتبار آن كه دين اوست بزرگ مى دارد همراه با گوينده و معتقد آن كه حديث خلافت على عليه السّلام پس از پيامبر را انحراف از راه راست مى پندارد به گمراهى گرفتار شود؟

كسى كه مى داند مقام رسول اللّه و ما ينطق عن الهوى (2)است او را از هرگونه گزافه گويى و ايراد سخنان نامقصود و غير دقيق مبرّا مى داند،زيرا حضرت در مقامى است كه مقتضى بيان و دقت است.سخن دانشمندان هر ملّتى يا دانشمندانى كه از اين ملّت نيستند ولى به زبان آنها آشنايى دارند هنگامى كه براى انسانى همچون خود شهادت مى دهند ديگر هيچ گونه ترديدى به سخن آنها راه نمى يابد و مادامى كه ظاهر سخن ايشان عامّ است آن را به عامّ حمل مى كنند،چه رسد به سيد عارفان و خاتم پيامبران و اشرف مرسلان.آيا به گمان شما ايشان به گزاف سخن گفته است كه:«تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى.»در بيشتر نصوصى كه در اين باره وارد شده نبوّت را استثنا كرده و فرموده:«جز آن كه پيامبرى پس از من نيست»؛يا«جز آن كه نبوّتى پس از من نيست.»استثناى نبوّت امرى ضرورى است،زيرا ديگر هيچ كس ادّعا نكرد كه على عليه السّلام پس از پيامبر يا در زمان حيات ايشان پيامبر خداست،بلكه ايشان وصىّ پيامبر خدا،محمّد خاتم صلّى اللّه عليه و آله پيامبران و سيد اوصيا و پدر خاندان پاكى است كه خداوند هرگونه ناپاكى را از اهل اين بيت دور داشته و آنها را كاملا پاك گردانده است.

عموم اين منزلت به استثناء نبوّت،اقتضاى طبيعت سخن عربى است البتّه اگر به تقدّس سخنان پيامبر اكرم كه هم حكيم است و هم به وسيلۀ وحى حمايت شده ايمان آوريم، چه حضرت نفرمود:«تو نسبت به من تنها در برادرى همچون هارون هستى نسبت به موسى»؛يا اينكه او را تنها به جانشينى در ميان قوم خود برگزيده باشد.از اين گذشته از اين عموميت چه مى فهميم مادامى كه هدف آن نباشد كه به شايستگى على عليه السّلام در

ص:209


1- -المراجعات،ص 158.
2- -نجم3/؛و سخن از روى هوى نمى گويد.

خلافت پس از پيامبر گواهى داده شود و اينكه پيامبر على عليه السّلام را به جانشينى خود در ميان امت برگزيد اگرچه مردم به او ستم روا داشتند و اينكه وجود چنين حقّى براى او ثابت است،حتى اگر مردم او را يارى ندهند.پيامبر كه صاحب دعوت است به على عليه السّلام مى فرمايد:تو از منى همان گونه كه هارون از موسى است،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.حضرت با اين سخن نبوّتى را استثنا مى كند كه براى هارون امرى ثابت است و در برابر،همۀ شباهتهاى اين دو را باقى مى گذارد:«آيا نمى خواهى براى من همان منزلت هارون براى موسى را داشته باشى،جز آن كه پيامبر پس از من نيست؟»در برخى از روايات آمده است كه حضرت اين سخن را پيش از جنگ تبوك گفته است.اين دليل آن است كه سخن مذكور به هنگام پيش آمدن مناسبتها چندين بار تكرار شده است تا حضرت پس از خود حجّت را براى امّتش اقامه كرده باشد و با فراوانى اين نصوص و اختلاف در شيوه هاى مؤثّر آن راه را بر بهانه تراشان و توجيه گران ببندد و بر آن تأكيد كند و عذرها را از ميان بردارد.منزلت هارون نسبت به موسى بر كسى كه آيۀ بيانگر اين منزلت را خوانده باشد،پوشيده نيست،آن گاه كه موسى از خدايش مى خواهد از خانواده اش برادرش هارون را به عنوان وزير او برگزيند تا در امورش شريك وى باشد.

پيامبر به موجب اين حديث همۀ اين منزلت را براى على عليه السّلام قائل مى شود جز نبوّت، زيرا نبوّتى پس از پيامبر نخواهد بود.كلمۀ«پس از من»دلالت روشنى دارد بر اينكه مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن است كه پس از رحلتش خلافت و وصايت به على عليه السّلام برسد،زيرا در اين هنگام نبوّت نيز به پايان رسيده است و شريعت نهايى تا روز قيامت باقى خواهد ماند.ابن ابى الحديد مى گويد:«پيامبر به على عليه السّلام فرمود:اگر من خاتم پيامبران نمى بودم تو نيز در نبوّت شريك من بودى و حال كه پيامبر نيستى وصىّ و وارث پيامبر و بلكه سيد اوصيا و پيشواى متّقيانى.» (1)وى دربارۀ حديث منزلت مى گويد:«روايت اين خبر در ميان ساير فرق اسلامى نيز مورد اجماع است.»

در حاشيۀ حديث بخارى گفتگو پيرامون اين سخن قاضى عياض مطرح شد كه:

هارون چهل سال پيش از موسى وفات يافت،لذا اين خبر شايستگى آن را ندارد كه در امامت على عليه السّلام پس از پيامبر اكرم مورد استشهاد قرار گيرد و اين ناشى از غفلت از اين

ص:210


1- -شرح نهج البلاغه،211/3-210.

فرمودۀ پيامبر اكرم است كه:«نبوّتى پس از من نيست»يا«پيامبرى پس از من نيست».

هارون نيز با موسى پيامبر بوده است و بدين ترتيب نبوّت از على عليه السّلام منتفى مى شود و با استناد به اين سخن پيامبر امامت و خلافت پس از رسول اللّه براى ايشان ثابت مى گردد:«زيرا نبوّتى پس از من نيست.»پس اين عبارت اشعار بر آن دارد كه على عليه السّلام پس از پيامبر جانشين او خواهد بود،هرچند جانشينى پيامبر در صورت تحقّق منزلتى كه براى آن حضرت است،منزلتى كه به منزلت هارون نزد موسى مى ماند.در زمان حيات و پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى على عليه السّلام همچنان باقى است و وفات هارون چهل سال پيش از رحلت برادرش،مستلزم سلب منزلت از على عليه السّلام پس يا پيش از رحلت پيامبر اكرم نيست،آن هم تنها بدين سبب كه اين مقتضاى استدلال قاضى عياض است.آيا در بالاترين سطوح زبان عربى چنين چيزى را مى فهميم و آن را با امانتدارى به امّت مرحومه ارائه مى كنيم؟مى دانيم كه آشكارترين منزلت هارون نزد موسى وزارت هارون و يارى رساندن به موسى و شريك بودن در پيامبرى و جانشينى او و واجب الاطاعه بودن او در ميان همۀ افراد امت است،زيرا پروردگار مى فرمايد: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي، (1)و مى فرمايد: اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ؛ (2)و نيز مى فرمايد: قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى. (3)پس على عليه السّلام به حكم اين نص جانشين پيامبر خدا در ميان قوم او،وزير او در ميان خاندانش و شريك او در امر پيامبر-در راه خلافت نه در راه نبوّت-است و نيز برترين فرد امّت و سزاوارترين ايشان چه در زمان حيات و چه پس از رحلت پيامبر مى باشد و در زمان حيات پيامبر به اعتبار وزارت حضرت همچون هارون در زمان موسى در ميان امّت واجب الاطاعه بوده است.

كسى كه حديث منزلت را بشنود تمامى اين منزلتها به ذهنش تبادر مى كند و در اين قصد پيامبر شكّى به خود راه نمى دهد.پيامبر اكرم مسأله را توضيح داده و با اين سخن آن را آشكار ساخته است:«شايسته نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى».اين

ص:211


1- -طه29/ تا 32؛و ياورى از خاندان من براى من قرار ده،برادرم هارون را،پشت مرا بدو محكم كن و در كار من شريكش گردان.
2- -اعراف142/؛ بر قوم من جانشين من باش و راه صلاح پيش گير و به طريق مفسدان مرو.
3- -طه36/؛ اى موسى!هرچه خواستى به تو داده شد.

نصّ صريحى است بر اينكه على عليه السّلام جانشين پيامبر است،و حتى نصّ آشكارى است بر اينكه اگر پيامبر برود و على عليه السّلام را به جانشينى خود برنگزيند،كارى را كرده كه نبايد مى كرده،و اين نيست مگر بدان سبب كه از سوى خداوند مأمور بوده است كه على عليه السّلام را به جانشينى خود برگزيند همان گونه كه در تفسير اين فرمودۀ الهى ثابت شده است كه:

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ. (1)كسى كه در اين فراز از آيه فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ، تدبّر كند و سپس در اين فرمودۀ پيامبر امعان نظر ورزد كه:«شايسته نيست بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى»درمى يابد كه اين دو-همان گونه كه پنهان نيست-رو به سوى يك هدف دارند.اين حديث پيامبر را نبايد فراموش كنيم كه:«تو پس از من ولىّ همۀ مؤمنانى»،اين خود نصّى است در آن كه على عليه السّلام ولى امر،والى و قائم مقام پيامبر است همان گونه كه كميت-رحمة اللّه-مى گويد:

خوب ولىّ امرى است پس از ولايت رسول،

خاستگاه تقوا و نيكو ادب كننده اى است. (2)

از جمله كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند قندوزى حنفى است در كتاب خود ينابيع المودّة كه بيش از يك بار آن را آورده است.بايد اين نكته را بدانيم كه بيشتر راويان اين حديث،آن را مسلّم مى دانند.براى مثال مى توانيد گفتگوى ميان قيس بن سعد و معاوية بن ابو سفيان را پيرامون مفهوم آيۀ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ (3)در اين كتاب مطالعه كنيد:

قيس بن سعد بن عباده گفت:منظور از اين آيه على عليه السّلام است.معاوية بن ابو سفيان گفت:مقصود عبد اللّه بن سلام است.قيس گفت:خداوند چنين نازل فرموده است كه:

إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ؛ (4)و أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ (5)،و

ص:212


1- -مائدة67/؛ اى پيامبر!آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان،اگر چنين نكنى امر رسالت او را ادا نكرده اى.
2- -مراجعات،صص 153-152.
3- -رعد43/؛ كسى كه علم كتاب نزد اوست.
4- -رعد7/؛ جز اين نيست كه تو بيم دهنده اى هستى و هر قومى را رهبرى است.
5- -هود17/؛ آيا كسى كه از جانب پروردگار خويش دليلى روشن دارد و زبانش بدان گوياست و بدان

مقصود از«هادى»و«شاهد»على عليه السّلام است،زيرا پيامبر او را در روز غدير روى دست بلند كرد و فرمود:«كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست»و نيز فرمود:«تو نسبت به من همچون هارون هستى نسبت به موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.»معاويه ساكت شد و نتوانست پاسخى به او دهد. (1)چنان كه مى بينيم استشهاد قيس به اين خبر شريف و سكوت معاويه بوضوح دليل آن است كه اين حديث از امور مسلّمى است كه هيچ گونه گفتگويى را برنمى تابد و نه معاويه مى تواند بدان پاسخى دهد و نه جز او،و اگر مى توانست البته پاسخ مى داد، وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ. (2)

براى آگاهى از منابع فراوانى كه موجب اطمينان كامل از تواتر اين حديث مى شود خوب است به كتاب مراجعات رجوع كنيد تا منابع فراوانى را ببينيد كه با در نظر گرفتن كثرت منابع و ناقلان آن ديگر براى شخص عاقل جاى شكّى باقى نمى گذارد كه آن از پيامبر اكرم صادر شده است.مراجعه كنيد به صفحۀ 152 و 171 كه در روايات بخارى و مسلم در حديث منزلت،قبلا مطرح شد همان گونه كه سخن ابن ابى الحديد را خوانديد كه روايت اين حديث در ميان ساير فرق اسلامى مورد اجماع است.

اينك بنگريد سياهه اى از اسامى اين كتب معتبر كه اين خبر شريف را بتفصيل آورده اند و نكتۀ قابل توجه در آن اختلاف مناسبتهايى است كه اين خبر متواتر در آن آمده است.با اندك تفاوتى در حديث،همگان در نقل اين حديث به اين شكل يعنى با بيان عموم منزلت به استثناى نبوّت اجماع دارند.به علاوۀ صحاحى كه ذكر شد اين منابع نيز حديث فوق را روايت كرده اند. (3)

1-صحيح ترمذى،301/3-300.

2-صحيح ابن ماجه،ص 12.

3-مستدرك صحيحين،337/2 و آخر آن چنين است:

ص:213


1- -ينابيع المود ّة،ص 121.
2- -آل عمران54/؛آنان مكر كردند و خدا هم مكر كرد و خدا بهترين مكركنندگان است.
3- -براى جزئيات بيشتر،ر.ك:فضائل الخمسة من الصحاح الستة،299/1 و 317.

«مدينه جز به وجود من يا تو سامان نمى پذيرد.»حاكم مى گويد:اين حديث صحيح الاسناد است.سيوطى آن را در اواخر سورۀ توبه در تفسير خود الدر المنثور مى آورد.

ابن مردويه اين حديث را از على عليه السّلام نقل مى كند در مسند احمد بن حنبل نيز آمده است.

وى اين حديث را در بيشتر مجلدهاى كتابش و در جاهاى مختلفى بويژه در ج 1 و 3 و 6 نقل مى كند.اين حديث را در ج 1 در اين صفحات مى يابيد:330،185،184،182، 189،177،175،174،173،170.

مراجعه كنيد به:

4-مسند ابو داود طيالسى،29/1-28.

5-حلية الاولياء ابو نعيم..وى اين حديث را در ج 4 و 7 و 8 در جاهاى متعدّدى مى آورد،براى مثال اين حديث را 196/7-195-194 مى يابيد.

6-خصائص نسائى كه اين حديث را چند بار در صفحات زير آورده است:

32،19،18،17،16،15،14،8،4

7-كنز العمال متّقى در مجلدهاى زير:

154/3،ج 5،صص 40،60،154،188،395،402،405 و ج 215/8.متّقى مى گويد اين حديث را گروهى از امامان نظير بغوى و طبرانى در مجمع خود آورده اند و بارودى و ابن عدى نيز آن را نقل كرده اند.محب طبرى مى گويد:اين حديث را حافظ ابو القاسم دمشقى در الاربعين الطوال آورده است.

8-مجمع الزوائد هيثمى،ج 9،در جاهاى مختلفى از جمله در اين صفحات آمده است:119،111،110،109.

9-الرياض النضره اثر محبّ طبرى،ج 2،صص 203،175،163،162.

10-استيعاب ابن عبد البر،459/2.

11-طبقات ابن سعد،ج 3،بخش اول،صص 15-14.

12-اسد الغابه ابن اثير،26/4 و ج 8/5.

13-مشكل الأثار طحاوى،309/2.

14-تاريخ خطيب بغدادى در مجلدهاى مختلف:324/1،323/2،288/3، 204/4 و 282،452/7،52/8،394/9،43/10،432/11 و نيز مى توانيد به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة،317/1 و 399 مراجعه كنيد تا در آن تفصيل منابع

ص:214

متعدّد را با احاديث آمده در كتابهاى مشاراليه و جز آن را كه ذكر نكرده ايم بيابيد،با در نظر گرفتن اينكه منابع مذكور تنها بر سبيل مثال و نه انحصار ذكر شده است و اگر خواهان اطّلاعات بيشترى هستيد مى توانيد به كتابهايى مراجعه كنيد كه به آثار نبوى پرداخته اند يا به كتابهاى تاريخ اسلام و سيرۀ نبوى رجوع كنيد ولى به هرحال نبايد تحقيقات دقيق و منابع مطمئن كتاب مراجعات،ص 152 و 171 را از دست بدهيد و اگر بخواهيد مى توانيد به كتابهاى تاريخى نظير مروج الذهب مسعودى مراجعه كنيد،بويژه صفحۀ آخر جزء دوم از مجلد اول در فضايل حضرت على عليه السّلام و نيز مى توانيد به كتابهاى الكامل فى التاريخ از ابن اثير،190/2 و الصواعق المحرقة از ابن حجر در فضائل على عليه السّلام در اوايل فصل اول و فصل دوم آن-همان گونه كه گذشت-و السيرة النبوية از ابن هشام در جنگ تبوك،163/4 و تاريخ يعقوبى كه اين خبر را در حاشيه به نقل از ابن اثير آورده مراجعه كنيد كه در پى آن چنين مى گويد:«ابن عساكر در تاريخ خود،107/1 نظير اين خبر را مى آورد.»

گمان مى كنم سخن بسيار گفتم و بااين حال آيا ديگر ترديدى در صدور اين حديث از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله باقى مى ماند؟نكتۀ قابل ملاحظه-همان گونه كه بر آن تأكيد بسيار كرديم- اين است كه حديث مذكور به مناسبتهاى مختلفى از جمله هنگام عقد اخوّت و هنگام نامگذارى فرزند حضرت على امام حسن عليه السّلام و نيز زمان جنگ تبوك آمده است كه اينها خود گواه آن است كه اين مطلب بخشى از شيوه اى بوده كه پيامبر اكرم براى تحقّق يافتن ولايت و عقد امارت امير المؤمنين و خاندان پاكش ترسيم فرموده اند و از همين رو مناسبتهايى كه پيامبر اكرم در استفاده از آن حريص بوده متعدّد مى باشد،بنابراين حضرت بر امثال اين حديث شريف تأكيد مى ورزيده اند.اين حديث كه به مناسبتهاى مختلفى وارد شده است پس از قيد«پيامبرى پس از من نيست»اضافاتى دارد كه از جمله در ذخائر العقبى،ص 120 چنين آمده است:

«آگاه باش كسى كه تو را دوست بدارد غرق در امنيت و ايمان خواهد بود.»

«كسى كه نسبت به تو كينه داشته باشد خداوند او را به مرگ جاهلى مى ميراند و عملش در اسلام مورد محاسبه قرار خواهد گرفت.

و در برخى كتابها چنين آمده است:«بر من دروغ مى بندد كسى كه بگمان خود مرا دوست و تو را دشمن دارد.»

ص:215

«و تو برادر و وارث من هستى.»

و در جاى ديگر چنين آمده است:«و تو برادر و همراه من در بهشتى.»در برخى از نسخه ها پس از قيد«پيامبرى پس از من نيست»آمده است كه:«و اگر كسى چنين باشد، آن كس تويى»،و در پايان آن آمده است كه:«مدينه بدون وجود من يا تو شايستگى نخواهد داشت»يا«شايسته نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى»يا«من از توام»،و عباراتى از اين قبيل كه فرصت شمارش و تحقيق در مضامين آن نيست و كافى است خواننده به مراجعات يا فضائل الخمسة من الصحاح الستة يا غاية المرام مراجعه كند تا مطلوب نهايى را به دست آورد.

اين ملحقات در پاره اى روايات بر مناسبتهاى بسيار زيادى تأكيد دارد كه پيامبر اكرم براى رساندن مهمترين مسأله به امّت عزيز و گرامى اش دربارۀ كسى كه پس از ايشان وزير،شريك و جانشين حضرتش بر امّت خواهد بود آن را غنيمت مى شمرد.

پاره اى نسخه هاى ديگر مسأله را به گونه اى روشنتر توضيح مى دهند،نظير اين بيان كه:«مدينه جز به وجود من يا تو شايستگى نخواهد داشت»يا«شايسته نيست من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى»،و عبارات ديگرى كه بوضوح بر عظمت قدر على عليه السّلام و بلندى مقام و شرف منزلت او نزد پيامبر اكرم دلالت دارد.

من گمان مى كنم مسأله نياز به تفصيل بيشتر ندارد،زيرا اين نكته در تأليفات مختلف حتى در ميان كسانى كه به نصب شناخته شده اند و دوست نمى دارند فضيلتى از على عليه السّلام را بگويند يا بشنوند روشن است،زيرا اين عدّه نيز نمى توانند آن را ناديده بگيرند و به دليل شهرت و رواج آن در محافل و مجالس و سخنان عمومى و خصوصى ايشان نمى توانند از بيان آن خوددارى ورزند.

نهايت چيزى كه جاعلان مى توانند بگويند اين است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام را تنها بر خانواده اش جانشين قرار داده و فرد ديگرى را به عنوان جانشين خود بر مدينه برگزيده است.يك بار مى گويند اين جانشين ابن عرفطه بوده و بار ديگر او را ام مكتوم معرفى مى كنند،ولى به هرحال پس از آگاهى از تواتر و وقوف بر مناسبتهاى ايراد آن كه مورّخان و راويان و كتب سير در نقل آن يك سخنند،بوى جعل از امثال اين سخنان به مشام مى رسد،به علاوۀ تزلزلى كه در روايات مورد اشاره به چشم مى خورد كه خود يكى از دلايل جعل آن است.

ص:216

آيا مى بينيد كه دشمنان اهل بيت چگونه در شايستگى على عليه السّلام نسبت به در دست گرفتن امور امّت،شكّ برمى انگيزند در حالى كه به شايستگى فردى اطمينان يافته اند كه حتى نمى تواند خود را سامان دهد چه رسد به ادارۀ امور امّت و پاسدارى از شريعت و كدام فضيلت يافت مى شود كه على عليه السّلام برندۀ بى رقيب آن نباشد.

بايد عقل شما راهنماى شما به سوى حق باشد و بايد مستمسك شما در پيروى از دين پيامبر و فرمانبرى از امر و نهى حضرتش،هدايت ايشان باشد.

ص:217

فصل 6- نصّ ششم(در بيان وصاياى پيامبر به على عليه السّلام)

اشاره

من بيانات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فى الامّة،ما ورد

عنه امثال قوله لعلى عليه السّلام:

انت امير المؤمنين و يعسوب الدّين و امام

المتّقين و قائد الغرّ المحجّلين... (1)

در بيان وصاياى پيامبر به على عليه السّلام

اينكه او امير مؤمنان و امام پرهيزكاران و رئيس دين و نظاير آن است و اخبار مربوط به اين باب،بسيار و خارج از حدّ و حصر است.

روشن است كه فضايل امير المؤمنين شماره نمى شود و شايستگيهاى حضرتش از فرط وضوح و تواتر مورد انكار نيست و به همين سبب به آنچه كه بيان كرديم بسنده

ص:218


1- -كه عبارت است از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در امامت و امثال اين سخنان كه پيامبر به على عليه السّلام فرموده:«تو امير مؤمنان و رئيس دين و امام پرهيزكاران و رهبر درخشان چهرگان نيكوسيرتى».

مى كنيم تا به بخش دوم سخن بپردازيم.

اگر از رسوباتى كه معمولا بر دوش سنگينى مى كند رهايى بيابيم در آنچه نسبت به خلافت على عليه السّلام تلويحا يا تصريحا به نقل از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله گفتيم بيشترين بى نيازى و كفايت را خواهيم يافت.ما از كسانى نيستيم كه مايل باشيم دربارۀ نصوص وارده پرگويى كنيم،زيرا اين خود موجب مى شود وقت گرانبهاى خوانندگان بسيار گرفته شود،اگرچه بهترين زمانها هنگامى است كه صرف آموختن علم و معرفت شود بويژه در فضايل اهل بيت كه لزوم محبّت و دوستيشان و نيز شناخت طاعت و دوستى بايستۀ آنها ثابت شده است و نيز فضايلى كه ممكن است خود بدان آراسته باشى،اگرچه دوستدار،خواهان آن است كه فضايل محبوب خود را بشنود و به ستايشى گوش فرادهد كه به سبب اخلاق نيكو و فضايل از خداوند تبارك و تعالى و پيامبر او رسيده است،اگرچه تنها يك نصّ از آنچه گفته شد كافى است-پس از حصول قطع نسبت به صدور آن از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله-تا به عظمت اهل بيت و لزوم فرمانبرى از ايشان و پذيرفتن پيشوايى آنها به عنوان يك فرض الهى و نيز به عنوان تخصيصى از سوى پيامبر محبوب ايمان آورى نه اينكه به هواى نفس عمل كنى و از گمان پيروى كرده تسليم شهوت و تعصّب گردى.

امر پيامبر اكرم براى كسى كه به نبوّت او ايمان آورده نافذ است و آن را بر هر امرى از امور خود مقدّم مى دارد،زيرا اين مقتضاى ايمان به او و توسّل به رسالت خداوند جهانيان است،چرا كه بدون ترديد او از روى هوى سخن نمى گويد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛ (1)و ديگر براى احتمال گزافه گويى يا احساساتى شدن در تعليل اين سخن مجالى باقى نمى ماند زيرا اين احتمال با ايمان به نبوّت معصوم مخالفتى آشكار دارد: وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ. (2)

آنچه موجب قطع به صدور اين سند از سوى پيامبر اكرم بود بيان شد و نيز آنچه مضمون آن بروشنى بر امامت ائمّۀ دوازده گانه دلالت داشت و اينكه على عليه السّلام حجّت خدا و سيد اوصيا و امير المؤمنينى است كه بايد او را دوست داشت و از او فراگرفت گفته

ص:219


1- -نجم3/ و 4؛و سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى شود.
2- -حاقّة44/ تا 46؛ اگر پيامبر پاره اى سخنان را به افترا بر ما ببندد با قدرت او را فرو مى گيريم،سپس رگ دلش را پاره مى كنيم.

شد و چنان كه خواهيم ديد آن چنان كه برخى ادّعا كرده اند و كازانوفا-خاورشناس-افترا زده،پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين مسألۀ مهم را وانگذاشته است و قرآن كريم بر اين نكته تأكيد كامل ورزيده و به عنوان وحى الهى از آن چشم نپوشيده است و قرآن مهمّترين منبعى است كه به وسيلۀ آن مدار امامت و مقام خلافت تعيين مى شود.

با خواندن نصّ پيامبر در اينكه على بن ابى طالب عليه السّلام پس از پيامبر وصىّ و جانشين اوست ديگر ترديدى براى ما باقى نمى ماند و آيا در مسألۀ مذكور صريحتر از اين چيزى وجود دارد؟حال بايد به حافضان قرآن و مورّخان و محدّثان و ناقلان اخبار نبوى بازگرديم.

در كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،مجموعه اى بزرگى از منابع مورد اعتنايى آمده-چنان كه قبلا نيز گفتيم-كه براساس آن على عليه السّلام امير مؤمنان و رئيس دين و جانشين پيامبر ربّ العالمين مى باشد كه از آن جمله است:حلية الاولياء،13/1:

از انس آمده است كه:«پيامبر به ايشان فرمود:براى من آب بريز تا وضو بگيرم و سپس برخاست و دو ركعت نماز گزارد و فرمود:يا انس!نخستين كسى كه از اين در وارد شود امير مؤمنان و سرور مسلمانان و رهبر پيشتازان نيكوسيرت و خاتم اوصياست.»انس مى گويد:پيش خود گفتم:خدايا!اين فرد را از انصار قرار بده و آن را مخفى كردم تا آن كه على عليه السّلام وارد شد.پيامبر فرمود:اى انس!اين كيست؟عرض كردم:على عليه السّلام.سپس پيامبر با شادى برخاست و او را در آغوش گرفت و عرق چهرۀ او را با چهره اش زدود و عرق پيكر على عليه السّلام را با چهرۀ مباركش پاك كرد.على عليه السّلام گفت:اى پيامبر خدا!مى بينم كارى را با من مى كنى كه قبلا نكرده بودى.پيامبر فرمود:چرا چنين نكنم؟در حالى كه تو حق مرا ادا مى كنى و صداى مرا به گوش ديگران مى رسانى و اختلافات پس از من را براى آنها روشن مى سازى.

در 66/1 سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله خطاب به ابو برزه چنين آمده است:اى ابو برزه!همانا خداوند جهانيان دربارۀ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام از من پيمان گرفته و سپس فرمود:اى ابو برزه!او درفش هدايت و گلدستۀ ايمان و امام اولياى من و نور همۀ كسانى است كه از من فرمان مى برند.علىّ بن ابى طالب عليه السّلام فردا در روز رستاخيز امين من و پرچمدار من است،على كليد خزاين رحمت خداى من است.

راوى بار ديگر در 66/1 به سندش از ابو برزه مى گويد:پيامبر اكرم فرمود:خداوند

ص:220

دربارۀ على عليه السّلام از من پيمان گرفته است و من پيش خود گفتم:بارخدايا!اين را براى من روشن كن و در اين هنگام پيامبر گفت:على عليه السّلام پرچم هدايت و پيشواى دوستداران من و نور كسانى است كه از من فرمان مى برند و او كلمه اى است كه آن را بر پرهيزكاران ضرورى گردانيدم. (1)

در 86/1 پيرامون سخن مورد نظر ما صراحت بيشترى به چشم مى خورد:از ابن عبّاس رسيده است كه گفت:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:كسى كه خوشحال مى شود از اينكه زندگى و مرگ مرا داشته باشد و در بهشتى سكونت گزيند كه خدايم آن را برپا داشته،بايد پس از من،على عليه السّلام و دوستدار او را دوست بدارد و بايد پس از من به ائمّه اقتدا كند،زيرا آنها عترت من هستند كه از سرشت من خلق شده اند و فهم و علم به آنها عطا شده،پس واى بر كسانى از امّت من كه فضل آنها را تكذيب و پيوند مرا در ميان آنها قطع كنند كه در اين صورت من شفاعت خود در پيشگاه خدا را از آنها دريغ خواهم ورزيد. (2)

در مستدرك صحيحين،137/3 چنين آمده است:

راوى به سند خود از عبد اللّه بن اسعد بن زراره از پدرش نقل مى كند كه گفت:پيامبر اكرم فرموده است:دربارۀ على عليه السّلام سه امر به من وحى شده است:اينكه او سرور پيامبران و پيشواى متّقيان و رهبر پيشتازان نيكوسيرت است.در همان جا از جابر آمده است كه گفت:از پيامبر اكرم در حالى كه پهلوى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام را گرفته بود،شنيدم كه مى فرمود:اين امير نيكوكاران،كشندۀ بدكاران است،كسى كه او را يارى دهد،يارى مى شود.و كسى كه يارى او را ترك كند،يارى نمى شود-و حضرت صداى خود را بالا برد-حاكم مى گويد:سند اين حديث صحيح است.

اين حديث را خطيب بغدادى در تاريخ خود در 219/4 آورده و در آن مى گويد:اين در حالى بود كه پيامبر در روز حديبيه پهلوى على عليه السّلام را گرفته بود.او در ج 2 اين كتاب، ص 377 با اضافاتى در آخر آن چنين مى افزايد:من شهر علم هستم و على عليه السّلام در آن

ص:221


1- -فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،106/2.
2- -همان،26/2.

است و هر كه مى خواهد به خانه درآيد بايد از در آن وارد شود. (1)

در ص 172 به سند راوى از على بن الحسين آمده است كه فرمود:حسن بن على عليه السّلام هنگام كشته شدن على عليه السّلام بر مردم خطبه خواند.حضرت ابتدا خدا را حمد و ستايش كرد و سپس فرمود:در اين شب كسى قبض روح شد كه نه پيشينيان در عمل از او سبقت مى گيرند و نه پسينيان او را درك مى كنند.پيامبر اكرم پرچم خود را به دست او مى سپرد و مى جنگيد و جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ او بود و بازنمى گشت مگر آن كه خداوند پيروزى را نصيب او مى كرد.او در زمين نه زرى اندوخت و نه سيمى، مگر هفتصد درهم كه از عطاياى او زياد مانده بود و تصميم داشت با آن خادمى براى خانوادۀ خود بخرد.حضرت سپس فرمود:اى مردم!آن كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و آن كه مرا نمى شناسد پس همانا من حسن بن على هستم و فرزند پيامبر و جانشين او...

تا پايان حديث.محب طبرى نيز اين حديث را در ذخائر خود،ص 138 آورده و گفته است:«دولابى آن را نقل مى كند.»

در مجمع الزوائد،146/9 آمده است كه راوى مى گويد:

حسن بن على عليه السّلام براى ما خطبه خواند و خدا را حمد كرد و سپاس گفت و امير المؤمنين على عليه السّلام را به عنوان خاتم الاوصيا و وصى الانبيا و امين الصديقين و الشهداء ياد كرد...تا پايان حديث.

اين حديث را طبرانى در اوسط و كبير به اختصار آورده و ابو يعلى و بزاز نيز همانند او به اختصار اين حديث را آورده اند و احمد با ايجاز بسيارى آن را نقل كرده است.

اسناد احمد و برخى از طرق بزاز و طبرانى در كبير حسن است. (2)

در مجمع الزوائد نيز در 113/9 آمده است كه به نقل از سلمان آورده كه گفته است:

عرض كردم اى رسول خدا!هر پيامبرى جانشينى دارد.جانشين تو كيست؟حضرت ساكت ماند و بعد كه مرا ديد فرمود:اى سلمان!پس من به سوى او شتاب كردم و عرض كردم:لبيك.حضرت فرمود:مى دانى جانشين موسى كيست؟عرض كردم:آرى، يوشع بن نون.فرمود:چرا؟عرض كردم:زيرا او در آن روزگار داناترين مردم بود.حضرت

ص:222


1- -همان،105/2.
2- -همان،28/2-27.

فرمود:جانشين و جايگاه اسرار من و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى گذارم كه وعدۀ مرا برمى آورد و دين مرا استوار مى سازد،علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است.وى مى گويد:

طبرانى آن را نقل كرده است.ابن حجر نيز در تهذيب التهذيب،106/3 آن را آورده است.وى از انس...از سلمان آورده كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:اين جانشين و جايگاه اسرار من و بهترين كسى است كه پس از خود به جاى مى گذارم.اين حديث را متّقى نيز در كنز العمال،154/6 آورده كه لفظ آن چنين است:جانشين و جايگاه اسرار من و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى گذارم و وعدۀ مرا برمى آورد و دين مرا استوار مى سازد،على بن ابى طالب عليه السّلام است.

وى مى گويد:اين حديث را طبرانى از ابو سعيد و او از سلمان نقل مى كند.

محبّ طبرى نيز اين حديث را در الرياض النضرة،178/2 آورده است.وى به نقل از انس مى گويد:به سلمان گفتيم:از پيامبر بپرس جانشينش كيست؟سلمان عرض كرد:يا رسول اللّه!جانشين تو كيست؟فرمود:اى سلمان!جانشين موسى كه بود؟عرض كردم:

يوشع بن نون.حضرت فرمود:جانشين و وارث من كه دين مرا استوار مى سازد و وعدۀ مرا برمى آورد على بن ابى طالب عليه السّلام است.راوى مى گويد آن را از مناقب نقل كرده است.

و نيز در مجمع الزوائد،165/9 آمده كه مى گويد:از على بن على هلالى از پدرش آمده است كه گفته:بر پيامبر وارد شدم در حالى كه در بيمارى منجر به مرگش به سر مى برد،پس فاطمه عليها السّلام را ديدم كه بر بالين حضرت نشسته است.راوى مى گويد:

فاطمه عليها السّلام آن قدر گريست كه صدايش بالا گرفت،در اين هنگام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رو به سوى فاطمه عليها السّلام كرد و گفت:محبوبم،فاطمه عليها السّلام!چرا مى گريى؟فاطمه عليها السّلام گفت:از غربت پس از تو مى ترسم.حضرت فرمود:آيا نمى دانى كه خداوند عزّ و جلّ به زمين نگريسته و از ميان مردمان آن پدر تو را برگزيده و او را به رسالت مبعوث كرده و سپس به زمين نگريسته و شوى تو را برگزيده است...؟تا پايان حديث.

اين حديث را طبرانى در كبير و اوسط نقل كرده است و محبّ طبرى آن را در ذخائر خود،ص 135 آورده و گفته است:حافظ ابو العلا همدانى آن را نقل كرده است.

كنز العمال،153/6:

حضرت فرمود:آيا نمى دانى خداوند به زمين نگريسته و از ميان مردمان آن پدرت را برگزيده و به نبوّت مبعوثش ساخته است؟و بار دوم به زمين نگريسته و همسرت را

ص:223

برگزيده است و به من وحى كرد و من نيز او را به ازدواج تو درآوردم و به جانشينى خود برگزيدم.اين سخن را حضرت خطاب به فاطمه عليها السّلام فرمود.راوى سپس مى گويد:اين حديث را طبرانى از ابو ايوب نقل كرده است.حديث مذكور را هيثمى نيز در مجمع، 353/8 آورده و گفته است كه طبرانى آن را نقل كرده است. (1)

اين حديث در كنز العمال،157/6 به دو طريق آمده است كه يكى از آن دو چنين است:هنگامى كه من در آسمان به معراج برده شدم به كوشكى از مرواريد رسيدم كه فرش آن از طلا بود و مى درخشيد،پس خداوند سه خصلت را دربارۀ على عليه السّلام به من وحى كرد كه او:سرور مسلمانان و امام پرهيزكاران و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است.راوى مى گويد:اين حديث را بارودى و ابن قانع و بزاز و حاكم و ابو نعيم نقل كرده اند.

در طريق دوم چنين آمده است:

هنگامى كه به معراج برده شدم،نزد خداوند عزّ و جلّ رفتم و او دربارۀ على عليه السّلام سه خصلت را به من وحى كرد،اينكه او:سرور مسلمانان و ولىّ متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است.

راوى مى گويد:اين حديث را ابن نجار آورده و ابن حجر در الاصابة،ج 4،باب اوّل، ص 33 آن را نقل كرده است و ابن اثير جزرى در اسد الغابه دو بار آن را نقل مى كند،يك بار در 99/1 و بار ديگر در 116/3.

محبّ طبرى در الرياض النضرة،177/2 آن را آورده و محاملى نيز آن را نقل كرده است.هيثمى نيز در مجمع،121/9 آن را نقل كرده و مى گويد:عبد اللّه بن حكيم گفته است:پيامبر اكرم مى فرمايد:در شب معراج[دربارۀ على عليه السّلام]سه چيز را به من وحى كرد،اينكه او:سرور مؤمنان و امام پرهيزكاران و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است.

وى مى گويد:اين حديث را طبرانى در الصغير (2)و نيز در مجمع الزوائد،146/9 آورده و در الرياض النضره-كه قبلا يادآور شديم-177/2 آمده است كه:تو سرور مسلمانان و

ص:224


1- -همان،30/2-29.
2- -همان،101/2-100.

امام متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت و رئيس دين هستى. (1)

در ص 178 رياض از قول بريره آمده است كه:پيامبر اكرم فرموده است:هر پيامبرى جانشين و وارثى دارد و على عليه السّلام جانشين و وارث من است.وى مى گويد:اين حديث را بغوى در مجمع خود آورده است و نيز در ص 121 كنوز الحقائق مناوى آمده كه گفته است:ديلمى آن را نقل مى كند.و در ص 42 آن چنين آمده است:من خاتم انبيا هستم و تو اى على!خاتم اوصيايى.وى مى گويد:ديلمى آن را نقل كرده است.در تاريخ بغداد، 356/1،عبارتى نزديك به آن آمده است:من خاتم انبيايم و تو اى على!خاتم اوليايى.

در 122/13 آن مقام امير المؤمنين نزد رسول اللّه و جايگاه او در قيامت ذكر شده تا آن جا كه گفته:پرچم پيامبر در دست اوست و بر گروهى از ملائكه گذر نمى كند مگر آن كه مى گويند:اين ملك مقرب است يا پيامبرى مرسل يا حامل عرش خداوند جهانيان؟پس ندادهنده اى از عرشيان ندا مى دهد كه:اين نه ملك مقرّب است و نه پيامبر مرسل و نه حمل كنندۀ عرش خداوند جهانيان،اين على بن ابى طالب عليه السّلام امير مؤمنان و امام متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است كه به سوى بهشت خداوند جهانيان روان است، كسى كه او را تصديق كند رستگار مى شود و كسى كه او را تكذيب كند زيان مى برد.اگر عابدى هزار سال بين ركن و مقام عبادت كند و هزار سال ديگر عبادت كند تا به صورت مشكى پوسيده درآيد ولى با كينه نسبت به آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله با خدا ملاقات كند خداوند او را به رو در آتش جهنم فروافكند.

چنان كه در 112/11 اين كتاب آمده است:اين على بن ابى طالب عليه السّلام،جانشين پيامبر خداوند جهانيان و امام متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است. (2)

در اصابۀ ابن حجر،ج 7،باب 1،ص 167 چنين آمده است:

به سند راوى از ابو ليلا عفاريه نقل شده است كه مى گويد:از پيامبر اكرم شنيدم كه مى فرمود:پس از من فتنه اى به پا خواهد شد،پس هرگاه چنين شد ملازم ركاب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام باشيد،زيرا او نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و اولين كسى است

ص:225


1- -ر.ك:به روايات فراوان ص 102-101 اين كتاب.
2- -مراجعه كنيد به منابع فراوان اين گونه نصهاى روشن در:فضائل الخمسة من الصحاح الستّة، 114/2-112.

كه در روز قيامت با من مصافحه مى كند،او بزرگترين دوست است،على عليه السّلام ملاك اين امت و رهبر مؤمنان است در حالى كه ثروت،رهبر منافقان است.

اين حديث را ابن عبد البر در استيعاب خود،657/2 و نيز ابن اثير در اسد الغابه، 287/5 آورده اند.

در مجمع الزوائد،102/9 آمده است:از ابو ذر و سلمان كه گفته اند:پيامبر دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:همانا اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و اولين كسى است كه در روز قيامت با من مصافحه خواهد كرد.على عليه السّلام بزرگترين دوست است.

او ملاك اين امّت است كه ميان حق و باطل تفاوت مى نهد.او رهبر مؤمنان است در حالى كه ثروت،رهبر ستمكاران است.وى مى گويد:اين حديث را طبرانى و بزاز تنها از ابو ذر نقل كرده اند.اين حديث را مناوى نيز در فيض القدير هنگام شرح 358/4 نقل كرده و مى گويد:اين حديث را طبرانى و بزاز از ابو ذر و سلمان نقل كرده اند و متّقى نيز آن را در كنز العمال،156/6 نقل مى كند.وى مى گويد:اين حديث را طبرانى از سلمان و ابو ذر با هم نقل مى كند و بيهقى و ابن عدى آن را از حذيفه روايت مى كنند.

در الرياض النضرة نوشتۀ محبّ طبرى،155/2 آمده كه گفته است:از ابو ذر است كه گفته:شنيدم كه پيامبر به على عليه السّلام مى فرمود:تو بزرگترين دوست و فرق گذارندۀ ميان حق و باطلى.و در روايتى آمده است كه:تو رئيس دينى.وى مى گويد:حاكمى آن را نقل كرده است.

در كنز العمال،394/6 آمده:از على عليه السّلام رسيده است كه مى فرمايد:من رهبر مؤمنانم در حالى كه ثروت رهبر ستمكاران است.وى مى گويد:ابو نعيم اين حديث را آورده است و نيز در 394/6 مى گويد:از ابو مسعد است كه مى گويد:به على عليه السّلام وارد شدم در حالى كه مقدارى طلا در پيش روى ايشان بود.حضرت فرمود:من رهبر مؤمنان و اين رهبر منافقان است.و نيز فرموده است:مؤمنان به من پناه مى آورند و منافقان به اين[طلا] پناهنده مى شوند.وى مى گويد:ابو نعيم نيز اين حديث را آورده است.وى در 153/9 چنين آورده است:على عليه السّلام رهبر مؤمنان و ثروت رهبر منافقان است.وى مى گويد:اين حديث را ابن عدى از على عليه السّلام نقل كرده است.ابن حجر نيز اين حديث را در صواعق خود،ص 75 آورده است.مناوى نيز اين حديث را در فيض القدير در 358/4 آورده است.اين دو مى گويند:حديث مذكور را ابن عدى و مناوى در كنوز الحقائق،ص 92

ص:226

آورده اند كه لفظ آن چنين است:

على عليه السّلام رهبر مؤمنان است.وى مى گويد طبرانى اين حديث را نقل كرده است. (1)در مناقب چنين آمده است:از ابو طفيل عامر بن وائله-كه به اتّفاق آخرين فرد صحابى است كه فوت شده-به نقل از على عليه السّلام رسيده است كه فرمود:پيامبر اكرم فرموده است:اى على!تو جانشين من هستى،جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است،تو امام و پدر يازده امام پاك و معصومى هستى كه از جملۀ ايشان است مهدى كه زمين را از قسط و عدل خواهد آكند،پس واى بر كينه توزان ايشان.اى على!اگر كسى تو و فرزندانت را در راه خدا دوست بدارد خداوند او را با تو و فرزندانت محشور خواهد كرد.شما در درجات بالا همراه من هستيد و تو قسمت كنندۀ بهشت و دوزخى و دوستداران خود را به بهشت و كينه توزان خود را به دوزخ خواهى برد. (2)

در مناقب به نقل از مقاتل بن سليمان از امام جعفر صادق عليه السّلام از پدرانش به نقل از على عليه السّلام آمده كه فرمود:پيامبر اكرم فرموده است:نسبت تو به من همچون نسبت شيث به آدم و سام به نوح و اسحاق به ابراهيم است،همان گونه كه خداوند مى فرمايد: وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ...، (3)نسبت تو به من همچون نسبت هارون به موسى و شمعون به عيسى است.تو جانشين و وارث من هستى،تو پيش از همه اسلام آوردى و علمت بيشتر از همه و حلمت فراوانتر از سايرين است،قلب تو شجاعتر از ديگران است و از همه بخشنده ترى.تو امام امّت منى و قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ.به محبّت توست كه نيكوكاران از بزهكاران و مؤمنان از منافقان و كافران شناخته مى شوند.

در مناقب از اصبغ بن نباته رسيده كه گفته است:امير المؤمنين در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:اى مردم!من پيشواى مردم و جانشين بهترين مردم و پدر خاندان پاك هدايتگرم؛من برادر رسول خدا و جانشين و ولىّ و برگزيده و دوست اويم؛من امير مؤمنان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت و سيد اوصيا هستم.جنگ با من جنگ با خدا و صلح با من صلح با خداست و فرمانبرى از من فرمانبرى از خدا و ولايت من

ص:227


1- -ر.ك:احاديث و منابع فراوان كتاب فضائل الخمسة،104/2-102.
2- -ينابيع المودّة،97/1.
3- -بقره132/؛ ابراهيم به فرزندان خود وصيّت كرد كه در برابر خدا تسليم شوند و يعقوب...

ولايت خدا و پيروان من اولياى خدا و ياران من انصار اللّه هستند.

در مناقب نيز آمده است:

به اسناد راوى از جابر جعفى از امام محمّد باقر عليه السّلام از جدّش آمده كه فرموده است:

على عليه السّلام در صفّين خطبه خواند و پس از حمد و درود فرمود:

همانا پيامبر خدا كتاب خدا را در ميان شما باقى گذارد و شما را به اطاعت از آن فرمان مى دهد و از سرپيچى از آن بازمى دارد و با من پيمانى بست كه از آن سر برنمى تابم.شما با دشمنتان ديدار كرديد و دانستيد كه رئيس آنها انسان بى قيد و بندى است كه آنها را به سوى آتش مى خواند،در حالى كه پسرعموى پيامبرتان و جانشين و وارث او در ميان شماست و شما را به بهشت و اطاعت از خداى و عمل به سنّت پيامبرتان فرامى خواند.

به خدا سوگند كه من بر حق و آنها بر باطلند،پس با آنها بجنگيد.

اصحاب عرض كردند:يا امير المؤمنين!ما را به سوى دشمنمان ببر،به خدا سوگند كه جايگزينى براى تو نمى خواهيم بلكه مى خواهيم با تو بميريم و با تو زنده باشيم...

حضرت خطاب به آنها فرمود:سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست پيامبر به شمشير من نگريست و فرمود:شمشيرى نيست جز ذو الفقار و جوانمردى نيست،جز على عليه السّلام...و سپس فرمود:اى على!نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست،اى على!زندگى و مرگ تو با من است.سپس امير المؤمنين فرمود:من نه دروغ مى گويم و نه گمراه شده ام و نه كسى به سبب من گمراه شده است و پيمان خود با پيامبر را فراموش نكرده ام و من از خدايم دليل آشكار دارم و بر طريقى روشنم. (1)

در جمع الفوائد از ابن عباس-رض-آمده است كه گفته:با اصحاب رسول اللّه مى گفتيم كه:پيامبر هفتاد پيمان با على عليه السّلام بسته كه با جز او نبسته است.المعجم الصغير حموينى در فرائد السمطين به سندش از سعيد بن جبير از ابن عباس اين حديث آمده است،و نيز به سند راوى از منهال بن عمر و تميمى از ابن عباس-رض-آمده است كه گفته:ما اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله با يكديگر مى گفتيم كه:پيامبر با على عليه السّلام هشتاد پيمان

ص:228


1- -ينابيع المودّة،91/1.

بسته كه با جز او نبسته است. (1)

از حموينى نيز آمده است كه:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده:فاطمه عليها السّلام شادى قلب من و دو پسرش ثمرۀ قلب من و شوهرش نور ديدۀ من است و فرزندان امام او امناى خداى من و ريسمان خدا هستند كه ميان او و خلقش كشيده شده است،كسى كه بدان چنگ زند نجات مى يابد و كسى كه از آن كناره گيرد سقوط مى كند.نيز از حموينى به سند او از اعمش و او از ابو وائل و او به نقل از حذيفة بن يمان رسيده است كه پيامبر فرمود:اطاعت از على عليه السّلام اطاعت از من و سرپيچى از او سرپيچى از من است.

موفق بن احمد و حموينى و ابو نعيم حافظ به اسنادشان از ابن مسعود نقل مى كنند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:

هنگامى كه به معراج برده شدم به همراه جبرئيل به آسمان چهارم رسيدم؛پس خانه اى از ياقوت قرمز ديدم.جبرئيل گفت:اين بيت معمور است،پس اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله! برخيز نزد آن نماز بگزار.پيامبر مى فرمايد:خداوند همۀ پيامبران را گرد آورد و همگى پشت سر من به صف ايستادند و من به امامت آنها ايستادم و نماز خواندم.چون سلام دادم پيكى از سوى خدا نزد من آمد و گفت:خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:از اين پيامبران بپرس:بر چه چيزى خداوند شما را پيش از من برانگيخت؟پيامبر فرمود:بر چه چيز خداوند شما را پيش از من برانگيخت؟پيامبران گفتند:بر نبوّت تو و ولايت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و اين همان كلام الهى است كه: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا. (2)

اين حديث را ديلمى نيز از ابن عباس-رض-نقل مى كند.

از طلحة بن زيد به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام به نقل از پدرانش به نقل از امير المؤمنين آمده است كه فرمود:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:خداوند جان هيچ پيامبرى را نگرفته،مگر آن كه به او دستور داده برترين فرد خاندان خود را وصىّ خويش قرار دهد و خداوند به من دستور داده كه براساس آنچه در كتب پيشينيان آمده و نوشته شده كه او[على عليه السّلام]وصىّ توست،پسر عموى خويش را وصىّ خود قرار بده و بر اين

ص:229


1- -همان مأخذ،ص 89.
2- -زخرف45/؛ از پيامبران ما كه پيش از تو فرستاده ايم بپرس.

اساس از خلائق و پيامبران و رسولان خود در اينكه من خدايم و تو پيامبرى و علىّ بن ابى طالب عليه السّلام ولى و وصىّ است پيمان گرفتم. (1)

اين،نمونه هاى اندكى بود از آنچه از مشكات نبوّت برگرفتيم و اخبار در نقل آن تواتر يا چنان استفاضه اى دارند كه راه عذر را بر هر بهانه جو يا توجيه گرى مى بندد.اين نمونه ها از بزرگترين حجّتهاست بر كسى كه بحق نظر كند و در بيان روشن آن عاملى نهفته است كه عقل را قانع مى كند و قلب را از نور و هدايت و دلالت مى آكند.بدون ترديد رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به عنوان رحمت براى همۀ جهانيان برانگيخته شد و ناگزير بايد بيان و رسالت او براى همۀ جهانيان بر حجّت استوار باشد و با دليل صورت پذيرد و مضمون آن براى عالم و جاهل،باهوش و كندذهن و بزرگ و كوچك مفهوم باشد.از امورى كه پيامبر آن را ابلاغ كرد و رسالت خود را در آن به انجام رساند مسألۀ اهل بيت و امامت عامّه پس از ايشان به طريق معهود حضرتش بود.در خبرى از خاندان نبوّت آمده است كه:«تا نه ملك مقرب و نه پيامبر مرسل و نه صديق و نه شهيد و نه عالم و نه جاهل و نه كهتر و نه مهتر و نه مؤمن نيكوكار و نه فاجر بدكار و نه زورگوى ستيزه گر و نه شيطان رانده شده و نه خلقى ميان اينها باقى نماند مگر اينكه گواه باشند كه خداوند بزرگى و عظمت امر و جلالت شأن و كمال نور و صدق جايگاه و ثبات مقام و شرافت محل و منزلت شما را نزد خدا و كرامتتان را در پيشگاه او و جايگاه خواصّ شما را نزد او و قرب منزلتتان را نسبت به او به ايشان فهمانده است».

تمامى اينها برپا كردن حجّت و از بين بردن بهانه هاست تا امور بر يك مسلمان مشتبه نشود و فرد هدايت جو در راه به گمراهى گرفتار نيايد.

نمونه هايى كه بيان شد گواه سخنى است كه گفتيم.ذوق و درك عربى نسبت به كلام عربى ابا دارد از اينكه اين سخن را كه دلالت و بيانى واضح و مضمونى عالى دارد و مفاد آن از نظر سند و روايت بسى ارزشمند است به غير از امامت عامّه و جانشينى پيامبر اكرم در همۀ امور جز نبوّت حمل كند،زيرا نبوّت،امرى است كه خداوند آن را به پيامبرانش اختصاص داده است و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از سوى خداوند سبحان مأمور است تا پس از خود نشانه هاى هدايت را برپا دارد و به امّت خود امورى را ابلاغ كند كه نزد خداوند

ص:230


1- -همان،93/1.

بزرگ مقامى بس ارجمند دارند.پيامبر در بيان اين مهم همۀ فرصتها و مناسبتها را به كار مى گرفت و واضح ترين الفاظ را از نظر دلالت و روشنترين آنها را از نظر هدايت به كار مى برد.

اين از نظر مفهوم و مفاد و امّا از نظر سند بايد گفت اهتمام شديد پيامبر و فراوانى ابلاغ آن در بزرگترين مناسبتها و بيشترين آن از نظر ناقلان حديث شريفش اثر آشكار خود را در عدم توانايى جهانيان نسبت به پوشاندن اين امر دارد،هرچند مردم در پوشاندن آن همداستان شوند و تلاشهاى از پيش طرّاحى شده و كاملا برنامه ريزى شده فراوان باشد.اگر اين مقدار سند روايت-كه ما اندكى از اين روايات و اسناد را بيان كرديم كه خود كافى است تا با آوردن مثال و نمونه مقصود ما را تحقّق بخشد-كافى نباشد پس كدام حديث را مى توان گرفت و چه مقدار سند كافى خواهد بود؟

قبلا گفتيم كه چگونه پيامبر در مورد اهل بيت خود و اينكه على عليه السّلام جانشين و وارث اوست،تأكيد مى فرمود و چگونه به امّت سفارش مى كرد كه مسائل خود را از او بگيرند و به او رجوع كنند و اينكه هدايت در پيروى از او و گمراهى در انحراف از اوست،زيرا او حجّت خدا و باب الهى است كه بايد از آن وارد شد،جنگ با او جنگ با خدا و صلح با او صلح با خدا و فرمانبرى از او فرمانبرى از خداست.بار ديگر دست كم در اخبار برگزيده اى كه نقل كرديم و مدلولى روشن و سندى عالى دارند بينديشيد.ما در ارائۀ اين روايات به سبب وضوح مقصود از آوردن حاشيه خوددارى كرديم.

در جاى جاى ينابيع المودّة پيمان رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله با امير المؤمنين عليه السّلام و وصيّت حضرت به او و اينكه امام آثار نبوّت و حكمت و بويژه فصل الخطاب را از پيامبر به ارث برده آمده است(باب چهاردهم و پانزدهم)چنان كه كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة در بيشتر سه جلدش از منابع اين گونه موضوعات و نظاير آن،آكنده است.

به كتاب مراجعات بويژه باب امامت عامه و جانشينى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز اشاره شد.

در اين كتاب مطالبى است كه انديشه ها را از نظر بيان و روايت و سند بى نياز مى سازد.

در نخستين سخن پيامبر اكرم كه:الانذار يوم الدار خوانده مى شود گفتيم كه چگونه پيامبر اكرم از نخستين روز دعوت خود به اين امر مهم اهتمام داشته است.به اين نكته اشاره رفت و برخى از راويان بزرگ اين حديث را ذكر كرديم و اگر بيش از اين مى خواهيد بايد به كتاب غاية المرام سيد كتكانى مراجعه كنيد،زيرا او آن قدر در اين كتاب سخن گفته

ص:231

است كه عقل و قلب را از اين باور و ايمان مى آكند كه پيامبر اكرم در شيوۀ عمومى خود در زندگى انسانى والاترين طرحها را درمى افكند تا به فرمان خدا عمل كرده باشد.او در راه خدا اين طرح را ترسيم كرده و هرچه در توان داشت به كار بست و چقدر توان به كار بست در حالى كه براى تحكيم پايگاههاى استوارى كه دين و امّتش را حفظ مى كرد و مى كوشيد خط دعوت الهى استمرار يابد زمينه را آماده مى ساخت.در تنويه بار ديگر به جانشين پيامبر و كسى كه به جاى او خواهد نشست اشاره شده است با صراحتى كه بالاتر از آن وجود ندارد و اين نكته را تا آنجا كه زبان عربى گنجايش دارد براى مردم روشن ساخته است:داناى اين امّت و آگاه ترينشان در همۀ امور و آن كه بيش از همه در اسلام بلا تحمّل كرده است و بيش از ديگران حسن سابقه دارد بهترين مردم و قوام شريعت امير المؤمنين على عليه السّلام است.

سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين باره و دورانديشيهاى حضرتش ضامن اداى انجام رسالت و بقاى دعوتش با اين تأكيدات سخت همراه بود تا بر جوامع مختلف و در طول اعصار حجّت برپا شود و راهى براى بهانه جويى باقى نماند.

براى افزايش آگاهى اشاره كرديم كه به كتاب غاية المرام به عنوان نمونه اى از كتابهايى كه به اين باب پرداخته اند مراجعه شود تا آمار بالاى روايت و سند آن مشاهده شود.در اين كتاب مباحث مختلفى است كه به طرق مختلف از سرور انبيا نقل شده است.

براى مثال در باب دوم اين كتاب چنين آمده است:

اگر نمى بود محمّد صلّى اللّه عليه و آله و امير المؤمنين على عليه السّلام و امامان يازده گانه از فرزندان او، خداوند تبارك و تعالى خلق را نمى آفريد؛او از يك نور است و مردم،اشباحى بيش نيستند.

از طريق شيعه در اين باره 14 حديث نقل شده است و آنچه در ميان اهل سنت اين مضمون را مى رساند،19 حديث است.

براى مثال در باب هشتم چنين آمده است:

همانا على عليه السّلام امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى نيكوكاران است...از طريق اهل سنّت چهل و دو حديث رسيده است.

و باب نهم كه با اخبار خود ثابت مى كند كه على عليه السّلام امام،حجّت،جانشين و وصىّ پيامبر است و در آن 38 حديث آورده است.

ص:232

و در باب دهم اخبارى آمده كه ثابت مى كند پيامبر و ائمّۀ دوازده گانه حجّتهاى خدايند بر خلقش.شمار اين گونه احاديث از طريق اهل سنّت 9 تا و از طريق تشيّع 19 حديث است.

و در باب دوازدهم نصّ پيامبر را مى آورد كه على عليه السّلام جانشين پيامبر و جانشينان على عليه السّلام فرزندان يازده گانۀ اويند كه همان ائمّۀ دوازده گانه و جانشينانند.

به علاوۀ رواياتى كه تنها در باب دوازدهم-كه مضمون آن قبلا گذشت-آمده،وى راويان ثقه اهل سنّت را مى آورد 29 حديث نقل كرده اند و از طريق شيعه 32 حديث نقل شده است.

در باب شانزدهم وى نصّى را بيان مى كند كه على عليه السّلام همان امير مؤمنان و امامى است كه در غدير خم منصوب شده است و اينكه او ولايتى دارد كه مقتضى امامت و امارت است،زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در جملۀ سخنان مؤكّدش مى فرمايد:كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست.از طريق اهل سنّت 89 حديث در اين باره آمده است.

در باب بيست و دوّم نصّى را بيان مى كند كه براساس آن على عليه السّلام همان وصىّ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است و پس از او يازده فرزندش جانشينان اويند كه همان ائمّۀ دوازده گانه مى باشند.از طريق اهل سنّت هفتاد حديث در اين باره آمده است.

در باب بيست و چهارم نصوصى را بيان مى كند كه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رسيده است:

امامان پس از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله دوازده نفرند.اين خبر،اجمالى است و در برخى از اخبار چنين تخصيص خورده است كه على عليه السّلام و يازده پسرش جانشينان اويند كه همان ائمّۀ دوازده گانه اند.اين خبر از طريق اهل سنّت در 58 حديث وارد شده است.

در باب بيست و ششم فرمان پيامبر را در پيروى از على عليه السّلام و امامان اهل بيت و فرمان حضرتش را در ولايت ايشان از طريق اهل سنّت در 21 طريق يادآور مى شود.

وى سپس در ابواب متعدّدش پيرامون همين مسأله كه همگى در نتيجه و هدف آن اتّفاق نظر دارند داد سخن مى دهد كه اين چيزى نبود جز مهمترين مسأله در ثبوت وصيّت و خلافت على عليه السّلام و به دنبال او فرزندانش.وى در اين زمينه راويان برجسته و كتبى را كه اين حديث در آنها آمده است يادآور مى شود و راويان آن را از صحاح و جز آن متذكّر مى شود،كسانى كه در اعتبار و وثوق و احترام در كتب اهل سنّت تا آنجا

ص:233

برجستگى دارند كه آنها را در جايگاهى والا قرار مى دهد و گرفتن حديث از آنها ضرورى است به اعتبار آن كه احاديث آنها كه در كتب اهل سنّت و حديث شريف به تواتر يا استفاضه رسيده يا به سبب تداول و شهرتش آن را نزديك به تواتر و استفاضه قرار مى دهد،امرى ثابت است.

با چشم پوشى از روايات شيعه-از باب مجادله-آيا در ضرورت التزام به مفهوم اين سخن اين همه حديث و راوى كافى نيست؟آيا اين همه حديث و راوى موجب نمى شود كه نسبت به صدور اين مضمون اطمينان بيابيم؟كه البتّه اين مضمون چيزى نيست جز امامت ثابت امامان دوازده گانه براساس نصّ پيامبر كه در نصّ دوم اين كتاب بيان شد.

همانا امامان،جانشينان و اميران دوازده نفرند كه براساس نصّ پيامبر به نقل از صحاح معتبره همگى از قريش مى باشند.در برخى روايات(از بنى هاشم)آمده است.

معلوم است كه عام به خاصّ و مطلق به مقيّد تخصيص زده مى شود،در صورتى كه خاص يا مقيّد،وارد بر عام يا مطلق باشد بنابراين تنها در اين اخبار-تا چه رسد به روايات ديگر-تعيين و تخصيص جايگاه امارت و خلافت براساس نصّ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيان شده است،-همان گونه كه گفته شد-.

در اين هنگام براى عمل به قوانين پيروى شده در اصول و اجراى فقه در مذاهب مختلف آن بايد اين عمومات را با اين مخصّصات تخصيص زد و نتيجۀ مجموع آن اين خواهد بود كه پيامبر اكرم بخصوص بر امامت امامان دوازده گانه نصّ صريح فرموده است.

به عبارت ديگر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نشانه هايى را بيان فرموده كه جز بر امامان دوازده گانه منطبق نيست و پيامبر يادآور شده است كه پس از ايشان دوازده امير خواهد بود و سپس فرمود كه آنها از قريشند و در اخبار ديگرى است كه آنها از بنى هاشم هستند.در اخبار ديگرى آمده است كه:آنها افراد معين ويژه اى هستند.پس حمل آن اخبار بر اين اخبار، ضرورى است و اگر اين اخبار در مجموع شماره شوند به سبب شيوع و حتى به سبب تواتر آن در داشتن منظورى روشن از بزرگترين مجموعه هاى راهنماست و آن امامت ايشان است و بس.

همان گونه كه از مجموع اين اخبار ميزان اهتمام پيامبر اكرم به اين مسألۀ بزرگ هويداست؛چنان كه براى محقّق كتب حديث روشن مى شود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چنان

ص:234

اهتمامى به اين امر داشته كه هيچ مناسبتى را از دست نمى داده مگر آن كه آن را از نصوص صريح و آشكار پيرامون اين مضمون مهم مى آكنده است تا بدين ترتيب ارادۀ خدا را نسبت به بندگانش در خير و اتّفاق نظر و الفتشان در ايمان و دينى كه خداوند جهانيان آن را به صادق و امينى نازل فرموده كه از روى هوى و هوس كلمه اى بر زبان جارى نمى سازد و تنها از روى وحى سخن مى گويد تحقّق بخشيده باشد.

در اينجا اشكالى ندارد اگر سخنان سيوطى را در آغاز كتاب تاريخ الخلفا بخوانيم.او ابتدا اسانيد حديث«دوازده جانشين»را مى آورد و سپس خود حديث را بيان مى كند:اين امر همچنان گرامى است و آنها بر مخالفان خود پيروز مى شوند.دوازده خليفه كه همگى از قريشند.اين حديث را شيخين و جز آنها نقل كرده اند كه طرق و الفاظى دارد و از جملۀ آن است:«اين امر همچنان شايسته است»،«اين امر همچنان قاطع است.»اين دو را احمد روايت مى كند،و از جملۀ آن است خبر مسلم:«اين امر در ميان مردم همچنان قاطع خواهد بود مادامى كه دوازده مرد بر آنها ولايت داشته باشند.»اين خبر نيز نزد مسلم است كه:«اين امر مقتضى نمى شود تا آن كه دوازده جانشين سپرى شوند.»و باز نزد مسلم است كه:«اسلام تا زمان دوازده خليفه همچنان عزيز و والا خواهد بود.»،از جملۀ آن است خبر بزّاز:«امر امّت من همچنان برپا خواهد بود تا دوازده خليفه كه همگى از قريشند روزگارشان سپرى شود»؛و از جملۀ آن است خبر ابو داوود با اضافۀ اين مطلب كه:«چون به منزلش بازگشت قريش نزد او آمدند و گفتند:سپس چه خواهد شد؟و حضرت فرمود:هرج ومرج خواهد شد.»و باز نقل كرده است:«اين دين همچنان به پا خواهد بود مادامى كه دوازده خليفه بر شما حاكم باشند كه امّت بر آن اتّفاق نظر دارد.»و از جمله خبرى كه نزد احمد و بزّاز است كه سند آن حسن مى باشد كه از ابن مسعود نقل شده است كه از او پرسيدند:اين امّت چند خليفه خواهد داشت؟وى در پاسخ گفت:ما همين پرسش را از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پرسيديم و حضرت فرمود:دوازده خليفه به شمار پيشوايان بنى اسرائيل. (1)

با چنين سخنان فصيح و صريحى حضرت امّت را ملزم مى كرد تا از امامان دوازده گانه پيروى كنند،اگرچه در اين رهگذر قلمهايى لغزيده و مسائلى را منحرف كرده يا افزوده و

ص:235


1- -تاريخ الخلفا،سيوطى،ص 11.

يا كاسته اند و در تفسير منظور پيامبرى كه صادق و امين است و از روى هوى و هوس كلامى بر زبان نمى آورد و تنها براساس وحى سخن مى گويد به تكلّف پرداخته اند و با وجود اين بازنگريها و نيرنگ بازيها در تفاسير،البتّه حق روشن است و شايسته تر براى پيروى.

از كتاب غاية المرام-كه در صفحات پيش بدان اشاره كرديم-نمونه اى از اين نصوص نقل شده در كتب بزرگان علماى اهل سنّت نقل خواهيم كرد و سپس به نصوص قرآنى كه دربارۀ اين امر عظيم بسيارند خواهيم پرداخت و بدين ترتيب ديگر صحيح نخواهد بود اگر گفته شود پيامبر امر خلافت را واگذاشته است و قرآن كريم به عنوان وحى الهى در اين امر سكوت كرده-چنان كه گفته شده-و گفتگو پيرامون اين نكته در آغاز همين كتاب آمده است.

حال گوش فرامى دهيم به سخنانى كه در كتاب فضائل امير المؤمنين آمده است.او پس از آوردن حديث مذكور مى گويد:ابو المؤيد نيز نقل كرده و مى گويد:خبر داد به من سيد الحفّاظ ابو منصور بن شهردار بن شيرويه بن شهردار ديلمى از شريف ابو طالب مفضّل بن محمّد بن طاهر جعفرى در اصفهان از حافظ ابو بكر محمّد بن موسى بن مردويه فورك اصفهانى كه گفته است به من عبد اللّه بن محمّد بن يزيد،كه گفته است به من محمّد بن ابى يعلى،كه گفته است به من اسحاق بن ابراهيم بن شاذان كه گفته است به من زكريا بن حسين ابو على جرار بصرى كه گفته است به من منهل بن على از اعمش از سعيد بن جبير از ابن عبّاس كه گفت:پيامبر خدا در خانه اش بود،پس على بن ابى طالب عليه السّلام صبحگاه نزد حضرتش رفت و براى ايشان صبحانه برد تا كسى بر او پيشى نگيرد.پس وارد شد در حالى كه پيامبر در صحن حياط بود و سرش در دامن دحية بن خليفه كلبى قرار داشت.پس گفت:سلام بر تو،پيامبر چگونه شب را صبح كرد؟دحيه گفت:به خير و خوبى اى برادر رسول اللّه!پس على عليه السّلام گفت:خداوند از ما اهل بيت به شما جزاى خير دهد.دحيه به او گفت:همانا من تو را دوست دارم و از ديدن تو شاد مى شوم.تو امير مؤمنان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرتى،تو در روز رستاخيز سرور فرزندان آدم جز انبيا و رسولانى،پرچم حمد در روز قيامت به دست توست،تو و پيروان تو در روز رستاخيز با محمّد و حزب او به سوى بهشتها خواهيد شتافت.رستگار شد كسى كه تو را دوست داشت و زيان برد كسى كه از تو كناره گرفت.پس به حبّ محمّد صلّى اللّه عليه و آله تو را دوست

ص:236

خواهند داشت و كينه توزان تو به شفاعت محمّد صلّى اللّه عليه و آله دست نخواهند يافت،به من نزديك شو اى برگزيدۀ خدا!پس على عليه السّلام سر پيامبر را گرفت و در دامان خود نهاد.پيامبر فرمود:اين همهمه چيست؟پس على عليه السّلام جريان را به آگاهى حضرت رساند و پيامبر فرمود:اى على!او دحيه نبود بلكه جبرييل بود،او تو را به نامى ناميد كه خدا تو را بدان ناميده بود.او همان است كه محبّت تو را در دل مؤمنان و ترست را در دل كافران افكنده است.

حديث گذشته از طريق عامّه نيز روايت شده است.

ابراهيم بن محمّد حموينى از بزرگان عامّه نقل مى كند و مى گويد:

راوى عادل و صالح رشيد الدين محمّد بن عمر بن ابى القاسم استاد قرائت كه در بغداد نزد او قرائت مى خواندم به ما گفته كه از شيخ الاسلام شهاب الدين عمر بن محمّد بن عبد اللّه سهروردى اجازۀ روايت دارد.وى مى گويد:محمّد بن عبد الباقى بن سلمان از طريق سماع گفته است:احمد بن عبد اللّه به ما خبر داده و گفته:محمّد بن احمد بن على به ما خبر داده كه محمّد بن عثمان بن ابى شيبه به ما گفته كه ابراهيم بن محمّد بن ميمون به ما گفته كه على بن محمّد بن عابس به نقل از حرث بن حصيره و او از قاسم بن جندب و او از انس بن مالك به ما گفته است كه:پيامبر اكرم فرمود:اى انس!آبى بريز تا وضو بگيرم.

حضرت سپس برخاست و دو ركعت نماز گزارد و سپس فرمود:اى انس؛نخستين كسى كه از اين در بر تو وارد شود امير مؤمنان و سرور مسلمانان است...وى حديث را تا پايان مى آورد تا اينكه حضرت مى فرمايد:او اختلافات پس از من را براى مسلمانان روشن مى كند.

احمد بن عبد اللّه به روايت جابر جعفى از ابو الطفيل از انس نظير آن را روايت مى كند. (1)

براى شما كافى خواهد بود اگر به همين سخنان پيامبر اكرم بسنده كنيد:آيا براى يك مسلمان از نظر حجّت يك حديث كافى نيست كه او را به مقصود قطعى برساند چه رسد به اينكه در فضل على عليه السّلام و تعيين مقام او به عنوان امام براى مسلمانان و وارث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و وصىّ پس از او احاديث رسيده را حدّ و حصرى نيست.بدين ترتيب به هيچ وجه صحيح نخواهد بود اگر گفته شود:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امر خلافت را واگذاشته است و

ص:237


1- -غاية المرام،باب هشتم،ص 16.

حال آنكه اين همه سخنان صريح وجود دارد و ديگر صحيح نخواهد بود اگر گفته شود:

پيامبر رحلت كرد و جانشينى براى خود برنگزيد و مشخّص نفرمود كه پس از ايشان چگونه جانشين برگزيده شود،چنان كه امثال اين سخنان بدون دليل آورده شد!حضرت با عبارات صريح براى مسلمانان روشن كرد كه پس از ايشان چه كسى جانشين خواهد بود و امّت را هدايت خواهد كرد و دين و شريعتش را پاس خواهد داشت.حضرت يك بار مى فرمايد:«تو پس از من وصىّ و جانشين منى،تو در دنيا و آخرت برادر منى،جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز منافق با تو كينه نمى ورزد»،و بار ديگر مى فرمايد:

«نسبت تو به من همان نسبت هارون است به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،و بار ديگر با اين سخن خطاب به مسلمانان خبر مى دهد كه:«همانا من در ميان شما دو ثقل را به يادگار مى نهم:كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم؛ما دام كه به آنها تمسّك جوييد پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد و اين دو از يكديگر جدا نخواهند شد تا وقتى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند»،يا مى فرمايد:«مثل اهل بيت من در ميان شما همان مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن بازماند غرق شود»،يا مثل اين سخن كه:«اهل بيت من همچون باب حطّه است،كسى كه از آن درآيد در امان خواهد بود»،يا مى فرمايد:«من شهر علم و على عليه السّلام دروازۀ آن است،كسى كه بخواهد به شهر درآيد بايد از دروازۀ آن وارد شود»،يا به مسلمانان مى فرمايد:«آيا من به شما از خود شما اولى نيستم؟گفتند:آرى،و حضرت فرمود:كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست،خداوندا!دوستدار او را دوست و دشمن او را دشمن بدار،يارى دهندۀ او را يارى برسان و يارى خود را از كسى كه كمكش را به او دريغ مى دارد،دريغ دار»،يا مى فرمايد:«على عليه السّلام با حق است و حق با على عليه السّلام،و حق هر كجا كه على عليه السّلام باشد،همان جاست»،يا«على عليه السّلام تقسيم كنندۀ بهشت و دوزخ است»،يا «پس از من دوازده خليفه خواهد بود»،و احاديث ديگرى كه صحاح آن را نقل مى كنند و ميان مسلمانان رواج دارد چه رسد به اخبارى كه تنها برخى از مسلمانان آن را روايت كرده اند.از اين همه چه استفاده مى كنيم؟آيا صحيح است گفته شود پيامبر سخنانش را تنها از سر عاطفه و بدون هيچ حدّ و مرزى بيان مى كرده است؟

آيا حضرت پيامبر خدا نيست كه با وحى حمايت مى شود: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ

ص:238

هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى. (1)آيا او در اين مورد حجّتى بر خلق ندارد؟

اين در حالى است كه برخى مراحل تحوّل زندگى امير المؤمنين را كه رسول خدا عهده دار تربيت و آماده سازى او از آغاز تولّد مباركش بوده،بررسى كرده اند.

امام دست پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله،برادر،وزير و بازوى استوار او و اصلا خود حضرت بوده است.چنان كه قرآن كريم نيز در اين امر تصريح دارد. (2)و نقل آن در ميان مسلمانان تواتر دارد.پس امير المؤمنين كه بهترين درودها بر او باد:

(1)پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است.(2)برادر اوست.(3)وزير و بازوى قوى اوست.

(4)نفس مقدّس و همتا و عين حضرت است.

امام در پرتو سرپرستى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همچنان مدارج كمال را مى پيمود تا پيامبر او را بدين مرحله رساند،بنابراين پيامبر با او به گونه اى سخن مى گويد كه گويا با خود سخن مى گويد و او را عين خود به شمار مى آورد و امر امّت را چنان به او وامى گذارد كه بدون هيچ تفاوتى گويى به خود واگذاشته است.

هنگامى كه امّت شخص پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را از دست داد در واقع شخصيّت او را از دست نداد،زيرا اين شخصيّت در حضرت على عليه السّلام جلوه گر بود و مسلمانان چيزى را از دست ندادند مگر استمرار وحى كه به وسيلۀ نبوّت مقدور بود و اين بدان سبب بود كه امام در قلب حق قرار داشت و استمرار وجود پيامبر بزرگوار به شمار مى آمد. (3)

براى شما كافى است كه از خلال اين سخنان به موضع پيامبر نسبت به خلافت از نظر آماده كردن و زمينه سازى و نصب و بهره بردارى از مناسبتها و تأكيد حضرت در بيان مقصد والاى ايشان پى ببريد.مناسبتى از دست پيامبر نمى رفت مگر آن كه با سخنان

ص:239


1- -نجم3/ و 4؛و سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى شود.
2- -اين در آيۀ مباهله،آل عمران،آيۀ 61 است:«هر كس كه دربارۀ عيسى با تو مجادله كند،بگو:بيايند تا حاضر آوريم ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود،آن گاه دعا و تضرّع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.»،زيرا همۀ تفاسير بيان مى كنند كه حضرت حسن و حسين عليهما السّلام را به عنوان فرزندان و فاطمه عليها السّلام را به عنوان زنان و على عليه السّلام را به عنوان خود،حاضر كرد.
3- -على و الحاكمون،محمّد صادقى،ص 32.

كافى و وافى و فرمايشهاى جامع و درخشان آن را مى آكند و بيان مى داشت كه آن كه پس از ايشان امام و وارث و وصى و جانشين و ولىّ مسلمانان مى باشد همان علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است كه او را براى اين كار آماده كرده و مهيّايش ساخته است و اين مسأله را در فضل على عليه السّلام و بيان منزلت و علوّ مقام او براى مسلمانان آشكار مى كرد.

پيامبر پيش از رحلتش و قبل ازآن كه امّت به قهقرا رود حجّت را بر آنها اقامه كرده بود.

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرِينَ. (1)

به كار بردن كلمۀ«وصى»به عنوان لقب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بعدا به نشانه اى مبدّل گشت كه گواه اهتمام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به اين مسألۀ مهمّ و كثرت تبليغ آن به رغم موانع فراوان مى باشد.از اطلاق اين كلمه فهميده مى شود كه مقصود از آن على عليه السّلام است و در ميراث ادبى عرب اعمّ از نظم و نثر (2)از صدر اسلام تاكنون در راستاى آنچه گفتيم دلايلى وجود دارد كه در ميان مسلمانان از شهرت بسيارى برخوردار است كه اين خود نيز برخاسته از كثرت تبليغ پيامبر نسبت به اين امر است.

بنابراين صحيح نخواهد بود اگر كسى ادّعا كند پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين مسألۀ مهمّ را فروگذاشته و قرآن دربارۀ آن سكوت كرده است.ما سخنان قاطع پيامبر را در اينكه پس از رحلت ايشان چه كسى امام و گوش شنوا و نيكوپيشوا و هدايتگر امّت است خوانديم.

آنچه-ان شاء اللّه-در جلد دوم خواهد آمد نصوص قرآن كريم و توضيحات پيامبر عظيم الشأن است كه در آن براى كسى كه به امر خدايش پاسخ دهد و با گوش و قلبش بشنود يا در حالى كه گواه است گوش بسپرد دلايل كافى وجود دارد.و آخرين سخن ما آن است كه حمد از آن خداى جهانيان مى باشد و درود و سلام بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و خاندان پاكش باد.

ص:240


1- -آل عمران144/؛ جز اين نيست كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله پيامبرى است كه پيش از او پيامبران ديگرى بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به آيين پيشين خود بازمى گرديد؟هر كس كه بازگردد هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد.خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.
2- -در فصلهاى آيندۀ آتاب،در اين زمينه به شعر و نثر استشهاد خواهد شد-ان شاء اللّه-.

بخش سوّم: قرآن و مسألۀ امامت

اشاره

ص:241

ص:242

در بخش دوم برخى از سخنان پيامبر اكرم را آورديم و از خلال اين سخنان برنامۀ دقيقى كه براساس آن پيامبر اكرم از همۀ فرصتها و مناسبتها استفاده مى كرد روشن شد.

در سخنان پيامبر اكرم،عوامل فراوانى كه در روشن ساختن اين سخنان نقش به عهده خواهد داشت و با وسعت حجمش حتّى الامكان در تبيين نصوص وارده يا به بازى گرفتن مضمون اين نصوص مؤثر خواهد بود امرى درخور توجّه است و به همين سبب در اين گونه عوامل كه در اخبار محقّق پيامبر اكرم نهفته،احتياط،شرط است و بايد فراوانى اين اخبار و تأكيد آن بر وصى بودن على و فرزندانش به اعتبار آن كه بخشى از رسالت حضرتش مى باشد در نظر گرفته شود: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى. (1)

ما به ذكر همۀ اين سخنان شريف پرداختيم هرچند يكى از آنها در بيان اين حقيقت كافى مى بود كه عبارت است از:خلافت كسى كه پيامبر پس از خود او را به جانشينى برگزيده تا امّت و شريعتش را حفظ كند و دعوتش را انتشار داده و رسالتش را تبليغ كند و از مفاهيم دينش مراقبت كند،مفاهيمى كه كتاب جاودان الهى-كه همه چيز را براى جهانيان روشن كرده-در بردارد چرا كه وى براى جهانيان رحمت است: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ. (2)پس بيان يكى از اين سخنان كافى بود ولى حكمت الهى اقتضاى آن را داشت كه حجّت خدا در پشتيبانى از اين سخنان قيام كند تا بر كسى پوشيده نماند و

ص:243


1- -شورى23/؛ بگو بر اين رسالت مزدى از شما جز دوست داشتن خويشاوندان نمى خواهم.
2- -انبيا107/؛و نفرستاديم تو را جز آن كه مى خواستيم به مردم جهان رحمتى ارزانى داريم.

ترديدى بدان راه نيابد و براى عذرآورنده،عذرى نباشد تا به وسيلۀ آن استدلال كند كه اين سخنان مبهم است يا مسأله بدو ابلاغ نشده است.

براى آگاهى بيشتر بايد يك بار ديگر تأكيد كنيم آنچه از سخنان پيامبر اكرم بيان كرديم،همۀ سخنان ايشان نيست بلكه تنها پرتوى از چراغ پرنور نبوت است و به خواست خدا پس از بيان موضع قرآن در برابر خلافت،باقيماندۀ اين سخنان را خواهيم آورد.سخن از فرموده هاى پيامبر اكرم را پيش كشيديم تا به منزلۀ مقدّمه اى باشد كه در مباحث قرآنى آينده بدان نيازمنديم.

ازاين رو موضعگيرى پيامبر اكرم در برابر خلافت را پيش از موضعگيرى قرآن در برابر آن آورديم،در حالى كه شايسته تر آن بود كه قبلا دربارۀ موضعگيرى قرآن در برابر خلافت سخن به ميان آيد و اين اوّلا به سبب موجباتى است كه بيان شد،و ثانيا ما خواسته ايم پاره اى از سخنان پيامبر اكرم را بياوريم كه نسبت به تحريفات و تأويلات كتاب جاودان الهى كه پيامبر اكرم آنها را روشن ساخته خرده گيرى و گفتگوى كمترى دربارۀ آن صورت گرفته است.

با تأسّف فراوان تأويلات دور از آيات الهى بسيار است به گونه اى كه ذوق يك انسان فرزانه و منصف اگر خردش را حاكم گرداند و در دينش از هوى و هوس خود پيروى نكند،آن را نمى پسندد.

پيامبر اكرم با اين فرمودۀ شريف به اين نكته اشاره دارد:«همانا اين قرآن پيشواست، كسى كه آن را راهنماى خود قرار دهد او را به فردوس برد و كسى كه آن را پشت سر خود قرار دهد،او را به دوزخ رهنمون شود.»

امير المؤمنين على عليه السّلام خبر از نابودى اين گونه بازيگران مى دهد،كسانى كه«قرآن را به هوى و هوس خود متمايل مى سازند نه هوى و هوس خود را به قرآن».اينان كسانى هستند كه مى خواهند نصوص قرآن را تابع هوسهاى گمراه كننده و مذاهب گوناگونشان قرار دهند.اين عدّه از مراد قرآن دور شده اند زيرا آن را پشت سر خود نهاده اند و نه در پيش روى خود و هوسهايشان را به سوى قرآن متمايل نساخته اند.

ازاين رو پژوهشها و بررسيهاى تفسيرى در قرآن در بيان مراد حقيقى آن و دفع شبهات به تلاشى گسترده و سخنى مفصّل نيازمند است،و ما به اين باب وسيع وارد مى شويم و از خداوند تبارك و تعالى مى خواهيم كه قلبهاى ما را بگشايد و در آنچه

ص:244

دوست دارد و بدان خشنود است از ما دستگيرى فرمايد.

ما خواهيم كوشيد اين مباحث مفصّل را خلاصه كنيم و تنها به آنچه مقصود را تحقق بخشد و لو به اشاره اى بسنده خواهيم كرد و در اين راه به ذكاوت و هوشمندى خواننده تكيه خواهيم كرد و در همۀ احوال به خدا توكّل مى كنيم و تنها از او مى خواهيم كه كارهاى ما را براى خود خالص گرداند براستى كه اوست شنونده و پاسخ دهنده.

حال كه موضع پيامبر نسبت به خلافت روشن شد بايد ببينيم كه آيا قرآن از اين موضوع غفلت كرده است؟آيا قرآن بخشى از نصوص خود را به آن اختصاص نداده است؟

واقعيّت آن است كه قرآن كريم آكنده از آياتى است در فضيلت اهل بيت و روشن كردن افكار عمومى نسبت به منزلت على عليه السّلام و مقام او نزد خداوند و اينكه او پس از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولىّ مؤمنان است.

ما نيز در اين مورد برخى از آيات را به ايجاز خواهيم آورد.هر كه مى خواهد به موضع قرآن نسبت به خلافت آگاهى يابد بايد در آن تأنّى ورزد كه اگر چنين كند به دليل كافى دست مى يابد.

اگرچه مسلمانى كه به كتاب خداوند سبحان و سخنان پيامبر اكرم چنگ مى زند كافى است كه يك سخن از پيامبر بشنود و تنها يك آيه از آيات خداوند سبحان بخواند تا به هدفش نايل آيد و منظور از آنچه اين آيه دربارۀ آن نازل شده براى او روشن گردد،ولى براى تأكيد بر حجت و دفع شبهات در اين باره در قرآن كريم آيات متعدّدى نازل شده است و ما هم اكنون به قرآن كريم گوش مى سپاريم و بايد در آن آمادۀ ديدار با خداوند باشيم زيرا قرآن سخن سترگ خدايى و ثقل اكبرى است كه پيامبر اكرم آن را در ميان امّت به يادگار نهاده است.

ص:245

فصل 1- نخستين نصّ قرآنى-آيۀ تطهير

اشاره

خداوند تبارك و تعالى در قرآن كريم

مى فرمايد:

إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. (1)

اين آيه در فضيلت اهل بيت صراحت دارد و به طور متواتر از دو طريق نقل شده است كه مقصود از اهل بيت همان پنج تن اصحاب كسا(محمّد،على،فاطمه،حسن و حسين عليهم السّلام)هستند و در شأن نزول اين آيۀ قرآنى،ايشان اهل عبا و اهل كسا و اشباح خمسه نام گرفته اند،زيرا پيامبر عباى خود را بر ايشان پيچيده يا كساى خود را بر آنها افكنده است.

اگرچه برخى از افرادى كه اين داستان را آورده اند كوشيده اند آن را از خاندان عصمت و پايدارى منحرف كنند و اين كار را با افزودن افرادى به اين جمع انجام مى دهند كه خداوند تبارك و تعالى آنها را به اين مدال افتخار مفتخر ساخته و نسبت به ديگران

ص:246


1- -نور الابصار،ص 111.

شرافت بخشيده و به دليل آگاهى از ايشان و علم نسبت به احوالشان آنها را بدين منزلت اختصاص داده است،ولى اين تلاش با شكست روبرو شده و جعل در آن به رسوايى رسيده است و اثر جعل در آن به قدرى روشن است كه بر هيچ متدبّرى پنهان نيست و به همين سبب دانشمندان محقّق و محدّث سنّى و شيعه توانستند حقيقت را مورد تحقيق قرار دهند و تلاش باطل ايشان را به رسوايى بكشند.

شيخ مؤمن شبلنجى در كتاب خود نور الابصار سخنى دارد تا در اين زمينه هشدار خاصّى داده،به دعوت حق در يارى رساندن بدان و كوبيدن باطل و ستيز با آن پاسخ گفته باشد.

شبلنجى مى گويد:«در خطيب به نقل از عايشه آمده است كه پيامبر خارج شد در حالى كه پارچه اى دوخته نشده،از پشم سياه بر دوش انداخته بود.در اين هنگام حسن آمده و حضرت او را زير اين پارچه جا داد و سپس حسين و به دنبال او فاطمه و در پى او على عليهما السّلام آمد.پيامبر در اين هنگام فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... ،كه اين خود دليل نبوّت حضرت و فضيلت اهل كسا مى باشد.» (1)

شايد استدلال او بر نبوّت در اين آيه با ثبوت عصمتى صورت گرفته است كه از اين آيۀ مباركه استفاده مى شود و اين همان عنصر حسّاس در نبوّت است و يا از صدق آن در اخبار پيرامون عصمت اهل بيت باشد كه در پى روايات و اخبار ايشان حاصل شده است تا جايى كه حتّى دشمنان ايشان-كه به فضيلت آنها اعتراف دارند جاى هيچ گونه سخنى را در آن نيافته اند تا به طعن آنها بپردازند.چيزى كه ترديدى در آن نيست اين است كه اين اخبار از غيب است-كه خود معجزه اى براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است-و هيچ كس جرأت گفتن اين خبر را ندارد مگر كسى كه عالم غيب او را آگاه كرده باشد و اين براى كسى ميسّر نيست مگر كسى كه خداوند به او عصمت و پايدارى بخشيده باشد و روشن است كه يكى از وجوه اعجاز در قرآن كريم خبر دادن آن از غيب و وقوع حادثه است آن گونه كه خداوند سبحان از آن خبر داده است.

آنچه شايان يادآورى است هشدار شبلنجى در مورد اين حديث است:

«سخن ما در اينكه اهل بيت عبارتند از على،فاطمه،حسن و حسين مورد قبول

ص:247


1- -همان.

فخر رازى در تفسيرش و زمخشرى در كشاف مى باشد.عبارت وى هنگام تفسير اين آيۀ كريمه: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى، (1)چنين است:روايت شده است كه چون اين آيه فرود آمد به حضرت عرض شد:يا رسول اللّه!خويشان تو كه دوستى آنها را بر ما واجب گردانيدى چه كسانى هستند؟حضرت فرمود:على و فاطمه و دو پسر آنها.

دليل بر اين سخن،روايت على عليه السّلام است كه مى فرمايد:از حسادت مردم نسبت به خودم به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شكايت بردم.پس حضرت فرمود:آيا نمى خواهى چهارمين كسى باشى كه به بهشت وارد مى شوى؟من و تو و حسن و حسين.» (2)وى سپس چنين مى گويد:اين روايت از طرق متعدّد صحيحى رسيده است:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آمد در حالى كه على، فاطمه،حسن و حسين با او بودند.حضرت پاى هر يك از آنها را گرفت و عبايى دور آن پيچيد و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و سپس فرمود:«خداوندا!اينان اهل بيت من هستند،پس هرگونه پليدى را از آنها دور كن و كاملا پاكشان گردان».

در روايتى آمده است:خداوندا!اينان آل محمّد هستند،پس درودها و بركات خود را بر آل محمّد قرار ده همان گونه كه بر ابراهيم قرار دادى،همانا تو بسيار ستوده و بزرگوارى.

در روايات امّ سلمه آمده كه گفته است:من كسا را بالا زدم تا خود را در زير آن جاى دهم ولى پيامبر آن را كشيد،پس گفتم:يا رسول اللّه!من نيز با شمايم.حضرت فرمود:تو از همسران پيامبر و زنى نيكو هستى.

امّ سلمه در روايتى نقل مى كند كه پيامبر در خانۀ او بود كه فاطمه عليها السّلام ديگى آورد كه در آن«خزيرة» (3)بود،فاطمه عليها السّلام آن را در برابر پيامبر نهاد.پيامبر فرمود:پسر عمو و دو پسرت كجايند؟فاطمه عليها السّلام عرض كرد:در خانه.حضرت فرمود:آنها را دعوت كن.

فاطمه عليها السّلام نزد على عليه السّلام آمد و به او گفت:تو با دو پسرت به دعوت پيامبر خدا پاسخ دهيد.

على عليه السّلام به همراه حسن و حسين عليهم السّلام نزد پيامبر آمدند و در زير كسا از آن خوراك خوردند و در اين هنگام خداوند سبحان اين آيه را نازل كرد كه: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... در روايتى

ص:248


1- -شورى23/؛ بگو بر اين رسالت مزدى از شما جز دوست داشتن خويشاوندانم نمى خواهم.
2- -نور الابصار،ص 111.
3- -خزيره:خوراكى است كه به شكل كاچى از آرد فراهم مى آورند،ولى رقيقتر از كاچى است-م.

آمده است كه پيامبر جبرئيل و ميكائيل را نيز به همراه اهل بيت زير كسا جا داد.در روايتى آمده است كه اين واقعه در خانۀ فاطمه عليها السّلام بوده است.محبّ طبرى اشاره مى كند كه اين كار از سوى پيامبر تكرار شده است.

احمد و طبرانى از ابو سعيد خدرى نقل مى كنند كه:پيامبر فرموده است اين آيه دربارۀ پنج نفر(من،على،حسن،حسين و فاطمه)نازل شده است.ابن ابى شيبه و احمد و ترمذى(و حسنه)و ابن جرير و ابن منذر و طبرانى و حاكم(كه آن را صحيح دانسته)از انس نقل كرده اند كه-چنان كه در روايت ترمذى است-پس از نزول اين آيه پيامبر هنگامى كه براى اداى نماز صبح از خانۀ فاطمه عليها السّلام گذر مى كرد مى فرمود:نماز،اى اهل بيت! إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...

در روايتى از ابن مردويه به نقل از ابو سعيد خدرى آمده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چهل صبحگاه به خانۀ فاطمه عليها السّلام رفته مى فرمود:سلام بر شما اى اهل بيت و رحمة اللّه و بركاته،وقت نماز است رحمت خدا بر شما باد، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ....

در روايت ابن عباس اين مدت هفت ماه و در روايت ابن جرير و ابو منذر و طبرانى هشت ماه آمده است.

در فضيلت و كرامت اهل بيت آيات و احاديث بسيارى رسيده است. (1)شبلنجى سپس در بيان آيات و احاديث وارده در تأكيد فضيلت و كرامت ايشان سخن بسيار گفته،فضيلت و كرامتى كه هيچ كس به پاى آنها نمى رسد و خداوند اهل بيت را بدان اختصاص داده است.

علاّمه صبان در اسعاف الراغبين پس از ذكر اين آيۀ مباركه چنين مى گويد:«منظور از رجس گناه و مراد از تطهير پاك شدن از گناهان است و اين در تفسير بيضاوى نيز آمده است.»

از طرق متعدّد و صحيح روايت شده است كه:رسول خدا به همراه على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام هر يك طرفى از يك عبا را گرفته بودند و در اين هنگام پيامبر،على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را به خود نزديك كرد و آن دو را در برابر خود نشاند و حسن و حسين عليهما السّلام را بر زانوى خود نهاد و كسا را به دور آنها پيچيد و سپس اين آيه را تلاوت

ص:249


1- -نور الابصار،ص 112-111.

كرد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و سپس فرمود:«خدايا اينان اهل بيت من هستند،پس هرگونه پليدى را از آنها دور كن و از هر گناهى پاكشان گردان.»

در روايت امّ سلمه آمده است كه:كسا را بالا زدم كه من هم همراه ايشان زير آن جاى گيرم ولى پيامبر آن را از دستم كشيد (1)...

علاّمه صبان سپس به ذكر روايات فراوانى مى پردازد كه اندكى پيش بيان آن گذشت.

وى اختلافهاى وارد در اين زمينه را اين چنين توجيه مى كند:محبّ طبرى اشاره مى كند كه اين كار چندين بار از پيامبر اكرم تكرار شده و بدين ترتيب وى اختلافاتى را كه در شكل اجتماع و نوع پوشش آنها و دعاى حضرت براى آنها در ميان جمع و محل آن و اين كه دعاى مذكور پيش و پس از نزول اين آيه بوده با يكديگر جمع كرده است.

احمد و طبرانى از ابو سعيد خدرى نقل كرده اند كه گفته است:پيامبر اكرم فرموده اين آيه دربارۀ پنج نفر(من،على،حسن و حسين و فاطمه)نازل شده است.

ابن ابى شيبه و احمد و ترمذى و ابن جرير و ابن منذر و طبرانى و حاكم از انس روايت كرده اند كه:پيامبر اكرم هنگام رفتن به نماز صبح از خانۀ فاطمه عليها السّلام گذر مى كرد و مى فرمود:اى اهل بيت!نماز، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و در روايت ابن مردويه از ابو سعيد خدرى آمده است كه:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چهل صبحگاه به خانۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و مى فرمود:

درود بر شما اى اهل بيت و رحمت و بركات خدا بر شما باد،وقت نماز است رحمت خدا بر شما باد، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ....

در روايت ابن عباس اين مدّت هفت ماه و در روايت ابن جرير و ابن منذر و طبرانى هشت ماه آمده است.

مسلم و نسايى از زيد بن ارقم نقل كرده اند كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به خطبه برخاست و سه بار فرمود:خدا را دربارۀ اهل بيتم به ياد شما آورم. (2)وى پس از بيان روايات متعدد مى گويد:مقصود از اهل بيت در سخنان پيامبر نظير اين است كه فرموده:

همانا خداوند آتش را بر فرزندان فاطمه عليها السّلام حرام كرده است،آنها ريسمانى هستند كه خداوند چنگ زدن بدان را واجب گردانيده است و ثقل دومى هستند كه خداوند در ميان

ص:250


1- -اسعاف الراغبين،علاّمه صبّان در حاشيۀ نور الابصار،ص 106-105.
2- -همان،ص 8-107.

امت به جاى گذاشته است و آنها مراد اين آيۀ مباركه هستند كه: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا. (1)و نظير اين سخن پيامبر است كه مى فرمايد:بهترين شما كسانى هستند كه پس از من نسبت به خاندانم بهترين باشند. (2)وى در نقل روايات متواتر از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دربارۀ حقّ اهل بيت همچون خبر سفينه سخن خود را ادامه مى دهد و در اين باره تحقيق ظريفى دارد كه چنين است:گروهى از صاحبان سنن از چندين نفر از صحابۀ پيامبر نقل كرده اند كه فرمود:مثل اهل بيت من در ميان شما مثل كشتى نوح است، كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن كناره گيرد نابود شود.در يك روايت «غرق شود»آمده و در روايت ديگر«در آتش افكنده شود».در روايت ديگرى از ابو ذر افزايشى اين چنين به چشم مى خورد كه فرموده:اهل بيت مرا در جاى سر خود به نسبت پيكر خويش و در جاى چشمان خود نسبت به سر خويش قرار دهيد،زيرا سر بدون چشم ره به جايى نمى برد. (3)

وى سپس در نقل روايات ديگر ادامۀ سخن مى دهد كه از آن جمله است اين فرمودۀ پيامبر:دوستى ما اهل بيت را لازم شماريد زيرا كسى كه خدا را ملاقات كند در حالى كه ما را دوست دارد با شفاعت ما به بهشت درآيد.سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست هيچ عملى به بنده اى سود نرساند مگر با شناخت حقّ ما. (4)

كسى كه زبان عربى را خوب مى فهمد و كرانه هاى سخن را نيك مى شناسد قصد پيامبر را از اين تأكيدات مهم بروشنى درمى يابد،بويژه با در نظر گرفتن مناسباتى كه در شرايط خود با سخن پيامبر ارتباط مى يابد.

در اينجا به طرح اين سؤال مى پردازيم:

مفهوم كشيدن كسا از دست امّ سلمه اين همسر فاضل پيامبر كه در به دست آوردن رضايت حضرتش تأكيد داشت چيست؟بويژه آن كه در خبر هم نرسيده كه با حضرتش مخالفت كرده باشد يا حضرت از او ناراضى باشد.آيا اين دليل آن نيست-با در نظر

ص:251


1- -آل عمران103/؛ همگان چنگ به ريسمان خدا زنيد و پراكنده مشويد.
2- -اسعاف الراغبين،علاّمه صبّان در حاشيۀ نور الابصار،ص 106-105.
3- -همان،ص 113.
4- -همان.

گرفتن اينكه حضرت صاحب اخلاقى والا بود-كه اصحاب كسا خصوصيّتى دارند كه نه پيش كسوتان بدان دست مى يابند و نه مردم فاضل به شرافت آن نزديك مى شوند چه رسد به ديگران.تنها اهل بيت مخصوص ستايش الهى و عصمت و قدرت پايدارى از جانب كسى هستند كه نعمتهايش بسى والاست، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...، چه بزرگ است اين حصر در آيۀ مباركه:حصر ارادۀ تكوينى پروردگار در از ميان بردن پليدى از آنها و پاك گردانيدن ايشان بنحو كامل و چه دليلى بهتر از اين گواه بر عصمت ايشان است؟

اينك سؤال دومى مطرح مى شود؟

مفهوم اين سخن پيامبر كه مى فرمايد:«هيچ عملى به بنده اى سود نرساند مگر با شناخت حقّ ما»چيست؟آيا حق آنها تنها دوستى ايشان بدون پيروى و در پيش گرفتن سيرۀ آنهاست؟اگر چنين مى بود،اين امر تكليفى جداگانه مى بود كه انجام آن همچون تكاليف ديگر از بنده خواسته مى شد و حتّى در صورتى كه مهمترين و بزرگترين وظايف مى بود چرا همۀ اعمال با اين حق قرين شده و شناخت آن بر بندگان واجب گشته است تا جايى كه هيچ عملى به بنده اى سود نرساند مگر با اين شناخت؟

آيا مفهوم آن لزوم اخذ سخنان ايشان و سنّت قرار دادن كردار ايشان نيست؟اين است مفهوم ضرورت دوستى و لزوم حقّ ايشان كه جز با شناخت حقّ آنها در ولايت و سيادت بر همۀ آحاد امت و وجوب انقياد امت و پيروى كردن از آن ولايت در سخن و كردار از اربابان و موالى آن هيچ عملى به بنده اى سود نرساند.بويژه اگر در مقام استدلال فرمايشهايى از پيامبر نظير اين:«هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد مرگش همچون مردن در دوران جاهلى يا در روزگار كفر مى باشد»به آن افزوده شود،مسأله روشنى بيشترى مى يابد.

احاديث روشن بسيارى در لزوم شناخت اين حقّ بزرگ رسيده است.

اگرچه صرف ستايش پروردگار از ايشان بدين شكل،خود دلالت روشنى در رضايت پروردگار از سلوك اهل بيت دارد،چرا كه مدح پروردگار هيچ گاه به گزاف نيست،بلكه او دانندۀ پنهان و نهان و نسبت به بندگان آگاه تر است و پس از آزمودن صدق ايشان اربابان و پيشوايانى را از ميان آنها گزينش كرده و ايشان را به عنوان برگزيدگان و نيكان آنها انتخاب كرده است.

هر كه خدا را بخواهد راه خود را از ايشان(اهل بيت)آغاز مى كند و كسى كه خواهان

ص:252

يگانه پرستى است،سخن ايشان را مى پذيرد و هر كه قصد خدا كند به وسيلۀ اهل بيت به خداوند روى مى آورد.خداوند دوستى و شفاعت ايشان را نصيب ما كند.

شبلنجى و صبان تنها كسانى نيستند كه اهل بيت را در اين پنج نفر منحصر مى دانند-و ما مجموعۀ بزرگى از روايات و راويانى كه مراد از اهل بيت را به اين پنج نفر اختصاص داده اند آورديم،اشخاصى كه عضو خاندان عصمت و نبوّت هستند-بلكه ما اين دو نفر را به عنوان نمونه ذكر كرديم.در اينجا خوب است مجموعه اى از مؤلّفان بزرگ را يادآور شويم كه بر اين نكته تأكيد كرده اند و با اخبار فراوان و متواتر بر آن استدلال كرده اند.

از جملۀ ايشان است امام ابو الحسن على بن احمد واحدى.وى در كتاب اسباب نزول قرآن در ادامۀ اين آيۀ كريمه مى گويد:ابو بكر حارثى به نقل از ابو محمّد بن حيان گفته است:احمد بن عمرو بن ابى عاصم گفته است:ابو ربيع زهرانى به ما گفته است:عمار بن محمّد به نقل از ثورى به ما گفته است:سفيان به نقل از ابو جحاف و او به نقل از عطيه و او به نقل از ابو سعيد گفته است: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... وى مى گويد:اين آيه دربارۀ پنج نفر نازل شده است:پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين رضوان اللّه عليهم اجمعين.ابو سعيد نصرويى به ما خبر داده و گفته است:احمد بن جعفر قطيعى به ما خبر داده و گفته است:

عبد اللّه بن احمد بن حنبل به ما گفته است:پدرم به من گفته است:ابن نمير به ما گفته است:عبد الملك بن عطاء بن ابى رباح به ما گفته است:كسى كه از امّ سلمه شنيده بود مى گفت:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در خانۀ او بود كه فاطمه عليها السّلام در حالى كه ديگى از خريزه،در دست داشت نزد پيامبر آمد.پيامبر به او فرمود:همسر و دو فرزندت را نيز دعوت كن.

امّ سلمه مى گويد:على عليه السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام نيز آمدند،نشستند و مشغول خوردن از آن خريزه شدند و اين در حالى بود كه حضرت دراز كشيده بود و زيرش كسايى خيبرى قرار داشت.امّ سلمه مى گويد:من در اتاق نماز مى گزاردم كه خداوند اين آيه را نازل كرد:

إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ.... امّ سلمه مى گويد:حضرت زيادى كسا را گرفت و اهل بيت را با آن پوشاند و سپس دست به سوى آسمان كرد و گفت:خداوندا!اينان اهل بيت من و خواص و نزديكان من هستند،پس هرگونه ناپاكى را از آنها دور كن و كاملا پاكشان گردان.امّ سلمه مى گويد:من سرم را داخل اتاق كردم و گفتم:من نيز با شمايم اى رسول خدا!پيامبر

ص:253

فرمود:تو بر خير و خوبى هستى،تو بر خير و خوبى هستى. (1)

از جملۀ اين عدّه ترمذى است كه در سنن خود اين خبر را با تعيين شنونده اين گونه مى آورد:

«از عطاء بن ابى رباح،از عمر بن ابى سلمه دست پروردۀ پيامبر.» (2)

روايت گذشته نقل شده و در پايان آن پيامبر به امّ سلمه چنين مى فرمايد:«در جاى خود بايست...تو بر خير و خوبى هستى». (3)اين حديثى حسن و صحيح است و بهترين چيزى است كه در اين باب نقل شده است. (4)

براى تأكيد بيشتر خوب است به اين كتابها مراجعه كنيد:

الشفاء بتعريف حقوق المصطفى،اثر قاضى عياض،41/2،و تفسير قرطبى 183/14.

تفسير خازن و بغوى،213/5.

ابن كثير،484/3.

الدّرّ المنثور،اثر سيوطى،در تفسير آيۀ تطهير از سورۀ احزاب،198/5.

الصواعق المحرقة،اثر ابن حجر هيثمى.در فصل اوّل آيات وارده در فضيلت اهل بيت در نخستين آيه.

خوب است قدرى با ابن حجر درنگ كنيم.وى امورى را بيان كرده كه جا دارد ثبت شود.وى پس از ذكر اين آيۀ مباركه چنين مى گويد:«بسيارى از مفسّران برآنند كه اين آيه در حق علىّ،فاطمه،حسن و حسين نازل شده زيرا در «عَنْكُمُ» و پس از آن ضمير مذكّر به كار رفته است. (5)»

وى سپس شمارى از احاديث را در اين باره مى آورد:احمد از ابو سعيد خدرى نقل كرده است كه اين آيه دربارۀ پنج نفر نازل شده است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله،على،فاطمه،حسن و حسين.ابن جرير نيز اين حديث را به شكل مرفوع اين گونه مى آورد:اين آيه در حقّ

ص:254


1- -اسباب نزول القرآن،واحدى،ص 374-373.
2- -صحيح ترمذى،ص 85/12-84.
3- -همان.
4- -همان.
5- -الصواعق المحرقة،ص 126.

پنج نفر(من،على،حسن،حسين و فاطمه)نازل شده است.

طبرانى و مسلم نيز آن را اين چنين نقل كرده اند:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين عده را زير كساى خود گرفت و اين آيه را خواند و صحيح است كه پيامبر كسا را بر اين عدّه نهاد و گفت:

خداوندا!اينان اهل بيت و خواصّ من هستند،هرگونه پليدى را از آنها دور كن و كاملا پاكشان گردان.امّ سلمه گفت:آيا من هم با آنها هستم؟حضرت فرمود:تو بر خير و خوبى هستى.

در روايتى آمده است كه پس از كلمۀ«تطهيرا»حضرت فرمود:من با ستيزه جويان آنها ستيزه جو و با آشتى جويان آنان آشتى جو هستم و دشمن كسانى هستم كه با آنها به دشمنى برخيزد.

در روايت ديگرى آمده است كه حضرت عبايى را بر روى آنها نهاد و دست خود را بر روى ايشان گذارد و فرمود:خداوندا!اينان خاندان محمّد هستند،درود و بركات خود را بر خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله قرار بده كه همانا تو ستوده و بزرگوار هستى.

در روايت ديگرى آمده است كه:اين آيه در خانۀ امّ سلمه نازل شد و پيامبر در پى اهل بيت فرستاد و با كسايى آنها را پوشاند و همان را فرمود كه آورديم.

در روايت ديگرى آمده است كه آنها آمدند و جمع شدند و سپس اين آيه نازل شد.

اگر اين دو روايت صحيح باشد حمل بر اين مى شود كه آيه دو بار نازل شده است. (1)

ابن حجر سپس مسائلى را بيان مى كند كه از امام صبان در اسعاف الراغبين آورديم، مسائلى همچون امورى كه وى از مجموع روايات و كثرت ناقلان آن استفاده كرده چنان كه از محبّ طبرى در جمع كردن مجموع روايات نقل مى كند كه اين روايات بايد از پيامبر تكرار شده باشد.

ابن حجر سپس روايتى را از مسلم مى آورد كه او از زيد بن ارقم نقل كرده و براساس آن مراد از اهل بيت كسانى هستند كه داراى ويژگيها و كرامتهاى ممتازى مى باشند.وى سپس مى گويد اين آيه:«منبع فضايل اهل بيت نبوى است،زيرا اخبارى نظير اخبار ايشان را در بردارد و به شأن ايشان توجّه نشان داده است،زيرا آيه با«انّما»آغاز شده كه مفيد حصر ارادۀ الهى دربارۀ آنها در از ميان بردن رجس است كه همان گناه مى باشد يا از ميان

ص:255


1- -همان.

بردن شكّ دربارۀ آنچه بايد بدان ايمان آورد و آنها را از ساير اخلاق و احوال مذموم پاك مى گرداند.

بزودى خواهيم گفت كه در برخى از طرق،آنها بر آتش حرام شده اند و اين همان فايده و مقصود تطهير است زيرا از آن انابه به سوى خدا و استمرار اعمال صالح الهام گرفته مى شود و از اين گذشته هنگامى كه خلافت ظاهرى به دليل تبديل آن به پادشاهى، از آنها سلب گرديد چنان كه مثلا دربارۀ امام حسن اتفاق افتاد،به جاى آن«خلافت باطنى»به آنها اعطا شد تا آنجا كه بعضى مى گويند:«قطب اوليا در هر زمان تنها از ايشان خواهد بود.» (1)

چنان كه مى بينيد اين تحقيق دربارۀ آيۀ مباركه بسى سترگ است.اگر او مى گفت كه خداوند متعال آنها را معصوم داشته چنان كه آيۀ كريمه بدان دلالت دارد در اين صورت عبارت در اعتراف به حق فصاحت بيشترى مى داشت.بتحقيق روشن شد كه خداوند هر گونه گناهى را از آنها دور داشته و هرگونه ترديدى را دربارۀ آنچه بايد بدان ايمان داشت نسبت به ايشان از ميان برده و از ساير اخلاق و احوال مذموم كاملا پاكشان گردانيده و آنها را بر آتش حرام كرده است زيرا خداوند انابه به سوى او و استمرار اعمال صالح را به ايشان الهام كرده است،و اين همان مفهوم عصمت است،آيا چنين نيست؟

آيا اين مفهوم در آيۀ كريمه روشن و آشكار نيست و معناى اين سخن كه ضمن اين حديث در كتاب خود آورده چيست:

قطب اوليا در هر زمان تنها از ايشان خواهد بود.آيا مفهوم آن معناى اين سخن پيامبر نيست كه عترت و قرآن از يكديگر جدا نمى شوند تا در سر حوض كوثر بر من وارد شوند و اينكه امّت بايد به آنها رجوع كند و دينش را از ايشان بگيرد و سنت و روش آنها و نيّت خوب ايشان را در پيش گيرد زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنها را در مقام شخص شريف خود قرار داده است.

اگر امّت آنها را از خلافت ظاهرى كه خدا خواسته-و ديگر به پادشاهى تبديل شده- دور سازد آنها همچنان در پرتو هدايتشان قطبهاى اوليا خواهند بود و امّت به آنها تأسّى خواهد جست،زيرا همان گونه كه ابن حجر مى گويد،خلافت باطنى از آن ايشان است.

ص:256


1- -الصواعق المحرقة،آيۀ اول،ص 127.

پس مفهوم اين تصريحات چيست و معناى اين نصوص چه مى باشد؟آيا اين سخن، تصريح به عصمت و اعتراف به امامت آنها نيست حتّى اگر امّت،آنها را از مراتب خويش دور سازد.؟

نكتۀ تأسف بار اينكه ابن حجر و ديگران از كسانى هستند كه دچار تناقض گويى شده اند،زيرا با اين تصريحات و تحقيقات سترگ-كه احاديث شريف نبوى آنها را به اين نتيجه رسانده-مى بينيم كه مثلا ابن حجر مى كوشد زنان پيامبر يا آل جعفر يا آل عقيل يا آل عباس و حتّى وسيعتر از آن عموم بنى هاشم را شريك اهل بيت قرار دهد در حالى كه در همان زمان اعتراف دارد كه مسأله تنها تحمّل اين پنج نفر يعنى اصحاب مقدّس كسا و صاحبان اين شرافت عظيم را براساس نصّ پيامبر و تحقيق محقّقان دارد و اين به سبب توجّه ويژه و فراگير پيامبر اكرم نسبت به آنهاست به گونه اى كه ممكن نبود فرد ديگرى را به جمع اهل بيت بيفزايد ولى بااين حال ابن حجر را مى بينيد كه با بيان اين تحقيقات مهم دربارۀ آيۀ مذكور در خصوص پنج تن آل عبا-يعنى تنها افراد اهل بيت-بار ديگر در همان زمان و در همان صفحه از سخن خود بازمى گردد و در تعليل اين مسأله مى گويد كه تحريم صدقه بر آنان بزرگداشت مقام آنهاست و دادن خمس غنيمت به جاى صدقه حاكى از اعتبار و شرافت ايشان مى باشد.

تنوين كلمۀ«تطهيرا»گواه آن است كه ايشان در ميان ديگران به بالاترين مقام دست يافته اند بعلاوه اين تنوين از جنس تنوينهاى متعارف و مأنوس نيست.پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سپس تمامى محتواى آيه را با تكرار آنچه در آيۀ مذكور طلب شده مورد تأكيد قرار مى دهد و مى فرمايد:خداوندا!اينان اهل بيت من هستند...

اينكه پيامبر خود را در شمار آنها قرار مى دهد موجب مى شود كه بركتش به آنها برسد،بلكه در روايتى وارد شده كه حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله جبرئيل و ميكائيل را نيز به آنها منضّم كرد كه اين خود دليل بالا بودن قدر و منزلت آنهاست.پيامبر همچنين با طلب درود الهى برايشان آن را مورد تأكيد قرار مى دهد و مى فرمايد:درود خود را بر آنها بفرست...

حضرت صلّى اللّه عليه و آله آن را با اين سخن مورد تأكيد قرار مى دهد:من با كسى كه با آنها به ستيز برخيزد به ستيز برمى خيزم،الخ...

در روايتى آمده است كه حضرت در پايان فرمود:آگاه باشيد كسى كه نزديكان مرا بيازارد مرا آزرده و كسى كه مرا بيازارد خدا را آزرده است.

ص:257

در روايت ديگرى چنين آمده است:سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست كسى به من ايمان نمى آورد مگر آن كه مرا دوست بدارد و كسى مرا دوست نخواهد داشت مگر آن كه نزديكان مرا دوست بدارد.و به اين ترتيب پيامبر آنها را در مقام خود قرار مى دهد.از همين جاست كه اين فرمودۀ پيامبر صحيح به نظر مى رسد:من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه مادامى كه به آن چنگ زنيد گمراه نشويد:

كتاب خدا و عترتم.

اهل بيت در داستان مباهله نيز به حضرتش ملحق مى شوند و آن در اين آيه است:

فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ... (1)

پيامبر در حالى روانه شد كه حسن عليه السّلام را در آغوش داشت و دست حسين عليه السّلام را گرفته بود و فاطمه عليها السّلام پشت سر ايشان و على عليه السّلام پشت سر فاطمه عليها السّلام در حركت بود و اينها همان اهل كسا هستند كه مراد از آيۀ مباهله مى باشند. (2)به نظر شما چرا چنين تأكيدهايى شده است؟صرفا براساس محبّت و عاطفه؟پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اصحاب كسا را در عددى معين منحصر مى كند و بر آن تأكيد مى ورزد و اين در حالى است كه نداى حىّ على خير العمل سر داده مى شود.

شريف سمهودى مى گويد:كلمۀ«انّما»براى حصر به كار مى رود و دلالت بر آن دارد كه ارادۀ الهى منحصر است بر تطهير ايشان و تأكيد با مفعول مطلق دليل آن است كه طهارت ايشان كامل و در بالاترين مراتب است.

شايد از بهترين اين محقّقان بزرگ شيخ سليمان قندوزى است.وى در باب سى و سوّم تفسير آيۀ تطهير و حديث كسا در كتاب ارزشمندش ينابيع المودّة باب مستقلّى را گشوده است و منابع مهم از جمله كتاب شرح الكبريت الاحمر اثر شيخ علاء الدوله سهنانى را ذكر كرده است كه دلالت بر تواتر اين معنا و مراد آيۀ كريمه دارد و اينكه آيۀ مذكور در خصوص پنج تن اصحاب كسا نازل شده و همين عدّه،مقصود از كلمۀ«اهل البيت»در آيۀ مذكور هستند و همين خود موجب شده است كه از اين تعبير از زمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تاكنون تنها اين پنج نفر به ذهن متبادر شوند.

ص:258


1- -آل عمران61/؛ بگو بياييد تا حاضر آوريم،ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را...
2- -الصواعق المحرقة،آيۀ اول،ص 127.

كلمۀ«عترت»و«قربى»نيز تنها اين پنج نفر را به ذهن متبادر مى سازد و بس.

مقصود از اهل بيت

همۀ دلايل و تأكيدات ثابت مى كند كه مراد از اهل بيت پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين است.

مسأله در ميان عوام و خواصّ مسلمانان نيز روشن است،چه رسد به علماى محقّق و دانشوران حديث و قطبهاى تفسير،كه حجّت الهى در آشكار ساختن فضيلت اهل بيت- كه خداوند هرگونه پلشتى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده-بر بندگان اقامه شده است.ولى به رغم اين مسأله برخى كوشيده اند كه اهل بيت در اين شرافت عظيم منحصر به فرد نباشند و اين كار را با وارد كردن ديگران به محدودۀ اهل بيت انجام مى دهند ولى چنين كارى عملى نيست زيرا خداوند بخصوص فضيلت آنها را ستوده و دوستيشان را ضرورى ساخته است و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روشن كرده كه مقصود از اهل بيت چه كسانى هستند و در بيش از يك مناسبت مراد از اهل بيت را ابلاغ كرده و آن را با بلاغت حكيمانه همراه ساخته است تا در حافظه بيشتر جاى گيرد و از تباهى محفوظتر بماند ولى منافقان در نيّت خود اصرار داشتند و نزديك بود آن را بپوشانند و با همۀ قدرت مى كوشيدند آن را از مقصود دور سازند ولى«بگو كه حجّت رسا از آن خداست» (1)حال هرچه مى خواهند از امكانات وسيع و تلاش و نيروهاى بسيار مهمّ تبليغاتى استفاده كنند،با همۀ اين احوال چنين تلاشهايى محكوم به شكست است زيرا نور بايد كه آشكار شود و حق بايد كه برترى يابد و حجت الهى بايد كه رسا باشد.از همين رو شما مى توانيد از آن سوى اين جو جعل و تحريف،انگيزه هاى روشن را از خلال حقيقت آشكار و روشنى دريابيد كه هرگز مقهور نمى شود.نخستين چيزى كه به جعل جاعلان پيوسته است امثال همين بابها مى باشد كه از شهرت و تواتر برخوردار است،اگر چه قبلا اهمّيت و عملكرد عوامل در تحريف و جعل را بيان كرديم بااين حال تلاش جاعلانى را مى بينيد كه مى كوشند محدودۀ اهل بيت را گسترش دهند.براى مثال برخى مى كوشند خاندان جعفر و عقيل و عبّاس را در اهل بيت وارد سازند.و اين-چنان كه

ص:259


1- -انعام149/.

پوشيده نيست-در جهت خشنود كردن حاكمان بنى عباس از يك سو و محو مفهوم حصر آن در اين پنج نفر و تحقّق بخشيدن به اهداف ماوراى آن از سوى ديگر صورت مى گرفت.حتّى برخى ادّعا كرده اند كه زنان پيامبر نيز داخل در اهل بيت مى باشند.

بى شكّ در اين نكته تلاشى است در كاستن از اهميّت فراوانى كه قرآن در تصريحات خود بدان اشاره دارد و تأكيدات بسيارى كه در مناسبتها بيان مى شود و تنها پنج نفر را در شرافتشان در برمى گيرد.

در پاره اى از اين تأكيدات هدف آشكار وراى آن بيان شده است و اين بوضوح دلالت بر اهتمام اسلام دارد در آنچه جاعلان بدان مى پردازند.اسلام در بيانات خود چنان بدقّت به طراحى مى پردازد كه پرده از تلاشهاى مذبوحانه برمى دارد و اهداف پوچ تحريف گران و دغل بازى دشمنان و كينه توزان را رسوا مى كند.

در اينجا مى توانيد آثار دغل بازى و تحريف را در تلاشهاى زبون و ستيزه گرانه عليه اين دين حنيف را در مهمترين پايگاه آن بخوبى لمس كنيد و اين در روايت عكرمه كاملا روشن است،آنجا كه مى گويد:«كسى كه مى خواهد خاندان پيامبر را بشناسد بايد بداند كه اين آيه دربارۀ زنان پيامبر نازل شده است». (1)ابن حجر مى گويد كه:«عكرمه نداى آن را در بازار سر مى داد». (2)

انگيزه هاى اين شور عكرمه بر شما پنهان نيست؟

اين رقابت طلبى و ماسك به چهره زدن و لاب كردن براى چيست؟«عكرمه نداى آن را در بازار سر مى داد»،اين حركتهاى وحشيانه و جنون آميز از چه روست؟

اين رقابت طلبى همان گونه كه بر جعل اين مطلب دلالت دارد هم زمان بر قوّت شهرت جنبۀ دومى نيز دلالت دارد كه عكرمه در آن به رقابت طلبى برمى خيزد و آن عبارت از اين است كه آيه جز شامل آل عبا نيست و الاّ اين لابه گويى عكرمه براى چيست؟و حال آنكه انحراف او از مسير اهل بيت مشهور است.اين اخلاقى است معروف و افترايى است رسوا و برملا و كلمات از تلاش در بيان و جعل رسواگر صاحب آن در برابر نصّ قطعى ناتوان است و از همين روست كه او بدين حيله متوسّل شده و

ص:260


1- -حاشيۀ كتاب اسباب نزول القرآن واحدى به نقل از الدّرّ المنثور،198/5.
2- -الصواعق المحرقة،ص 126.

«نداى:كسى را كه مى خواهد خاندان پيامبر را بشناسد...»در بازار سر مى دهد.نكتۀ قابل ملاحظه آن كه هيچ كس اهميّتى براى او قايل نمى شود و حتّى در مقام عرضۀ آرا جز اندكى يا در حاشيۀ برخى كتب نظر او بيان نمى شود.

مسألۀ كمدى تراژدى آن كه وى مى كوشد با اين زبان آكنده از جعل و دروغ وقت را بكشد» يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ. (1)

بياييد عكرمه و نظير او از دشمنان اهل بيت و سخنان و ديدگاهها و اعمال آنها را واگذاريم و با طرح و نقشه اى پيش رويم كه براى خواهان حق ترسيم شده و دلالتى روشن و سندى قطعى دارد و به اين نكته آگاهى يابيم كه مراد از اهل بيت به دليل روايات مستفيض يا متواتر انحصارا همان پنج تن اهل كسا مى باشند.

اينك گوش مى سپاريم به آنچه سيد علوى حداد صادقى در كتاب خود تحت عنوان «القول الفصل فيما لبنى هاشم و قريش من الفضل»از برخى محدّثان محقّق علماى اهل سنت و علماى جمهور نقل مى كند كه عبارت آن چنين است:

برخى از حسودان نسبت به اهل بيت و دشمنان ايشان گمان برده اند كه آيۀ مخصوص امهات مؤمنان است زيرا در سياق آياتى قرار گرفته كه دربارۀ آنها سخن مى گويد.

اين عدّه پيرامون استعمال ضمير مذكّر در آيۀ تطهير به تكلّف گرفتار شده اند،بويژه قبل و پس از آن آيه كه بيش از ده ضمير به كار گرفته شده است.اين عدّه به سخن عكرمه (اين خارجى صفرى)استشهاد مى كنند كه وضعش معلوم است.

آمد و شد اين فرد خبيث نزد امرا و طلب عطيّه و طعام از ايشان معروف است و بعيد نيست كه وى از آنها در اين افترا زدن مزد يا تشويقى دريافت كرده باشد زيرا حيله گرى در آن روزگار رايج بوده و مزدورى از تجارتهاى سودبخش آن ايّام بوده است و اين بر پژوهشگر تاريخ،پنهان و پوشيده نيست. (2)

از جملۀ اين محقّقان است:

علاّمه ابو الفضل سيّد شهاب الدّين محمود آلوسى بغدادى مفتى عراق،درگذشته به

ص:261


1- -توبه32/؛ مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و خدا جز به كمال رساندن نور خود نمى خواهد،هرچند كافران را خوش نيايد.
2- -محمّد و على و بنوه الاوصيا،ص 115.

سال 1270،در تفسير خود روح المعانى،14/22،چاپ منيريه قاهره،مى گويد:ترمذى و حاكم(و اين دو،حديث وى را صحيح مى دانند)و ابن جرير و ابن مردويه و بيهقى در سنن خود از طرق خويش از امّ سلمه روايت مى كند كه گفته است:

«آيۀ إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... در خانۀ من نازل شد و اين در حالى بود كه فاطمه،على،حسن و حسين در خانه بودند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنها را با كسايى پوشاند و سپس فرمود:اينها اهل بيت من هستند[خدايا]هرگونه پليدى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان».

راوى مى گويد:در برخى از روايات آمده است كه پيامبر دست خود را از كسا بيرون آورد و با آن به آسمان اشاره كرد و فرمود:خداوندا!اينها اهل بيت و خواصّ من هستند پس هرگونه ناپاكى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان.حضرت اين جمله را سه بار تكرار فرمود.برخى نيز گفته اند كه پيامبر كساى خود را بر روى آنها انداخت و دست خود را بر آنها نهاد و فرمود:خداوندا!اينها اهل بيت-و به تعبير ديگر«آل محمّد»صلّى اللّه عليه و آله هستند،پس درودها و بركات خود را همان گونه كه بر آل ابراهيم فرستادى بر آل محمّد نيز قرار ده كه همانا ستوده و بزرگوارى.

راوى مى گويد در روايت ديگرى كه طبرانى آن را از امّ سلمه نقل مى كند آمده است كه امّ سلمه گفت:من كسا را بالا زدم تا در كنار آنها قرار گيرم ولى پيامبر آن را از دستم كشيد و فرمود تو بر خير و نيكى هستى.راوى مى گويد:در روايت ديگرى كه ابن مردويه آن را از امّ سلمه نقل مى كند آمده است كه امّ سلمه گفت:آيا من از اهل بيت نيستم؟ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:تو بر خير و نيكى،و از همسران پيامبرى.

راوى مى گويد:در روايت ديگرى كه ترمذى و گروهى ديگر از عمر بن امّ سلمه دست پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كنند آمده است كه امّ سلمه گفته:اى پيامبر خدا!آيا من هم با آنها هستم؟پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:تو در جايگاه خود هستى و بر خير و نيكى قرار دارى.

آلوسى سپس مى گويد:اخبار وارد كردن على،فاطمه و دو فرزند ايشان در زير كسا از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و تلقّى آنها به عنوان اهل بيت-(بارخدايا اينها اهل بيت من هستند)-به ايشان و وارد نكردن امّ سلمه در شمار آنها،بيش از آن است كه شمرده شود و آن به عموم اهل بيت تخصيص دارد،حال بيت به هر معنا كه مى خواهد باشد.پس مراد از ايشان كسانى هستند كه كسا آنها را در برگرفته و همسران پيامبر داخل در آن نيستند.

آلوسى در صفحۀ 13 كتاب مذكور مى گويد:بنا به خبر صحيح از زيد بن ارقم در حديثى

ص:262

كه مسلم آن را در صحيح خود آورده به وى گفته شده:اهل بيت پيامبر چه كسانى هستند، زنان او؟پاسخ داد:خير،سوگند به خدا كه زن مدّتى با مرد است و سپس او را طلاق مى دهد و بدين ترتيب زن نزد پدر و كسانش بازمى گردد. (1)

از جملۀ اين محقّقان است شيخ يوسف بن اسماعيل نبهانى كه از علماى اهل سنّت در قرن چهاردهم است كه در كتاب خود تحت عنوان الشرف المؤبّد لآل محمّد،چاپ مصر،ص 6 مطلبى مى گويد كه عين عبارت او چنين است:مفسّران در آيۀ «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...» اختلاف نظر يافته اند.گروهى از آنها نظير ابو سعيد خدرى و شمارى از تابعان همچون مجاهد و قتاده و ديگران-چنان كه بغوى و ابن خازن و بسيارى از مفسّران نقل مى كنند-بر اين باورند كه مقصود از اهل عبا،(پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين) مى باشند.

گروهى نيز همچون ابن عبّاس و عكرمه معتقدند كه مقصود از اهل عبا همسران پاك پيامبر هستند.اين عدّه چنين مى گويند:همۀ اين آيات از «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ...» گرفته تا «إِنَّ اللّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً» عطف بر يكديگر است و چگونه ممكن است در وسط، سخن از ديگران به ميان آيد.كسانى كه قايل به اين هستند كه مقصود اهل عبا هستند، چنين پاسخ مى دهند كه در كلام عرب سخن از سرگرفته مى شود و جملۀ معترضه مى آيد و آن عبارت از اين است كه جمله اى بيگانه بين جملات هماهنگ مى آيد،مثل اين سخن پروردگار سبحان كه إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ (كَذلِكَ يَفْعَلُونَ) وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ. (2)جملۀ «وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ» جمله اى معترضه است از خداوند در ميان كلام بلقيس.

نيز اين فرمودۀ پروردگار سبحان كه: فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ، وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ؛ (3)يعنى سوگند نمى خورم به جايگاه ستارگان كه همانا قرآن كريم

ص:263


1- -همان،ص 104-103.
2- -نمل34/ و 35؛ پادشاهان چون به قريه اى درآيند تباهش مى كنند و عزيزانش را ذليل مى سازند،آرى چنين كنند.من هديه اى نزدشان مى فرستم.
3- -واقعه75/ تا 77؛ پس سوگند به غروبگاه ستارگان،و اين سوگندى است-اگر بدانيد-بزرگ،هر آينه، اين قرآنى است گرامى قدر.

است و ميان اين دو جمله معترضه در معترضه است و آن در قرآن و ديگر كلام عرب بسيار است.بنهانى مى گويد:از طرق بسيار و صحيح ثابت شده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد در حالى كه على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام همراه او بودند و حسن و حسين عليهما السّلام دو دست پيامبر را در دست داشتند تا آن كه حضرت وارد شد و على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را به خود نزديك كرد و حسن و حسين عليهما السّلام را روى زانوان خود نهاد و سپس كسايى را به روى آنها كشيد و اين آيه را تلاوت كرد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... نبهانى مى گويد:و در روايتى چنين آمده است:خداوندا!اينها اهل بيت من هستند،پس هرگونه پليدى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان.امّ سلمه مى گويد:من كسا را بالا زدم تا در كنار ايشان جاى گيرم ولى پيامبر آن را از دست من كشيد.گفتم:اى پيامبر!مگر من با شما نيستم؟حضرت فرمود:تو از همسران پيامبر و بر خير و نيكى هستى.نبهانى مى گويد:احمد و طبرانى از ابو سعيد خدرى نقل مى كنند كه گفته است:پيامبر خدا فرمود:اين آيه در حقّ پنج نفر نازل شده است دربارۀ من،على،حسن،حسين و فاطمه.وى مى گويد:از طرق متعدّد حسن و صحيح از انس روايت شده است كه پيامبر پس از نزول اين آيه هنگام خارج شدن براى اداى نماز صبح از كنار خانۀ فاطمه عليها السّلام مى گذشت و مى فرمود:اى اهل بيت!نماز،همانا كه خداوند مى خواهد هرگونه ناپاكى را از شما اهل بيت دور بدارد و كاملا پاكتان گرداند.

از ابو سعيد خدرى آمده است كه پيامبر پس از نزول اين آيه چهل روز بامدادان نزد خانۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و مى گفت:السّلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته.نماز به پا داريد-رحمت خدا بر شما باد-كه إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... وى مى گويد:اين مدّت از قول ابن عبّاس هفت ماه و در روايتى هشت ماه و در روايت ديگر نه ماه آمده است.وى مى گويد:اين نصّى است از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اينكه مراد از اهل بيت در اين آيه همان پنج نفر هستند تا آنجا كه مى گويد:ابن جرير در تفسير خود پانزده روايت با سندهاى مختلف مى آورد كه مقصود از اهل بيت در آيه عبارت است از:پيامبر،على، فاطمه،حسن و حسين.نبهانى مى گويد:آخرين حفّاظ جلال الدين سيوطى(شافعى)در تفسير خود الدّرّ المنثور بيست روايت از طرق مختلف آورده است كه مراد از اهل بيت، پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين مى باشند.نبهانى مى گويد:از جملۀ آن است آنچه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه از امّ سلمه همسر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كنند كه پيامبر در خانۀ او خواب بود و كسايى خيبرى روى خود كشيده

ص:264

بود.در اين هنگام فاطمه عليها السّلام مقدارى«خزيره» (1)در ديگى سنگى براى حضرتش آورد و پيامبر فرمود:همسر و دو فرزند خود حسن و حسين عليهما السّلام را نيز فرابخوان.او نيز آنها را فراخواند،در حالى كه آنها مشغول خوردن بودند آيۀ: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... بر پيامبر نازل شد و پيامبر زيادى كسايى را كه بر تن داشت به روى آنها كشيد،سپس دست خود را از كسا بيرون آورد و به سوى آسمان برد و فرمود:پروردگارا!اينها اهل بيت و خويشان من-و در روايتى خواصّ من-هستند،پس هرگونه ناپاكى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان.

(و اين را سه بار تكرار فرمود).

امّ سلمه مى گويد:سر خود را زير پوشش(يعنى كسايى كه روى آنها بود)بردم و گفتم:يا رسول اللّه آيا من هم با شما هستم؟حضرت دو بار فرمود:تو بر خير و نيكى هستى. (2)

افترايى بر ابن عبّاس

مسأله همان گونه كه مى بينيد با وضوح كامل بر اين تأكيد دارد كه مراد از اهل بيت،پنج تن اهل كسا مى باشند و بر اين،چند بار تأكيد شده است ولى جاعلان بى پروا مى كوشند مفهوم اهل بيت را از ايشان دور كنند يا محدودۀ آن را به قدرى گسترش دهند كه ديگران را هم در بربگيرد تا اهل بيت خصوصيّتى نداشته باشند كه به وسيلۀ آن بر ديگران امتياز يابند.سخن عكرمه را خوانديد كه هر كس مى خواهد خاندان پيامبر را بشناسد بايد بداند كه اين آيه دربارۀ زنان پيامبر نازل شده است،و ابن حجر از او روايت مى كند كه عكرمه نداى آن را در بازار سر مى داد.چه بسيار عكرمه بر ابن عبّاس اين دانشمند امّت كه به اخلاص و طرفدارى از على عليه السّلام و اهل بيت شهرت داشت دروغ بسته است و به همين سبب توجّه خوانندگان را به اين نكته جلب مى كنيم كه ابن عبّاس چنين نظرى نداشته كه مراد از اهل بيت،زنان پيامبر هستند و اين دروغ بر او بسته شده است و دليل آن هم روايات نقل شده از اوست در اينكه مراد از اهل بيت تنها پنج نفر مى باشند،چه،اندكى پيشتر سخن شيخ يوسف نبهانى را آورديم كه از ابن عبّاس نقل كرده بود كه مراد از

ص:265


1- -معناى اين خوراك قبلا توضيح داده شده است.
2- -محمّد و على و بنوه الاوصياء،ص 107-104.

اهل بيت زنان پيامبر هستند و در همين جا به نقل از ابن عبّاس مى آورد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هنگام نماز صبح به خانۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و بر اهل بيت درود مى فرستاد و مى فرمود:

درود بر شما اى اهل بيت،نماز به پا داريد-رحمت خدا بر شما باد-،و سپس آيۀ تطهير را تلاوت مى كرد و اين كار را براى مدّت طولانى هفت ماه تكرار كرد و اين بوضوح دلالت بر نظر ابن عبّاس دارد و پرده از اين دروغ برمى دارد كه به نظر وى مقصود از اين آيه زنان پيامبر باشد و ابن عبّاس به عنوان يكى از افراد نزديك به على عليه السّلام و اهل بيت براى اين افترا برگزيده شده تا اين نظر صحيح جلوه كند و فردى از طرفداران اهل بيت بدان شهادت دهد.

نظر ابن عبّاس والاتر و منزلت او بالاتر و بزرگوارتر از اين است كه چنين سخنى بگويد و نه ذوق عربى و نه طبيعت وحى نازل شده و نه روايات فراوانى كه به هر مناسبتى ايراد شده و مقايسات قابل توجه چنين چيزى را برنمى تابد به گونه اى كه ديگر براى ايادى خيانت پيشه جايى براى بازيگرى باقى نمى ماند.

شايان ذكر است كه در اينجا سخنان محقّق والامقام شيخ نجم الدين عسكرى را به نقل از ابو بكر شهاب الدين در كتاب خود تحت عنوان«رشفة الصادى من بحر فضائل بنى الهادى»بياوريم.وى پس از ذكر آيۀ مباركه و پس از اين توضيح كه منظور از اهل بيت همان پنج تن اهل كسا مى باشند مى گويد:كسانى همچون عكرمه كه با تكيه به ظاهر سياق آيات گمان كرده اند مراد از اهل بيت زنان پيامبر مى باشند به دليل احاديث صريح در اين خصوص بر خطا مى روند.

مجاهد و قتاده و ابو سعيد خدرى و ديگران مى گويند:

اگر اين آيه در خصوص زنان پيامبر نازل شده بود خطاب در آيه براى مؤنّثها مى بود و خداوند مى فرمود:«منكنّ»و«يطهّركنّ»و زنان به مقتضاى عموميت آيه مشمول اهل بيت مى شدند.اهل بيت[بطور كلّى]نيز منظور نيست،زيرا خطاب تنها در خصوص على عليه السّلام، فاطمه عليها السّلام و دو فرزند آنهاست.

اگر افرادى جز على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسر آنها مقصود مى بود يا در معناى مراد از اهل بيت شركت مى داشت-در حالى كه خود حضرت به هنگام نزول اين آيه حضور داشت-پيامبر اكرم هنگامى كه على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام و دو فرزند آنها را با كساى مقدّس مى پوشاند مى فرمود كه اينها از اهل بيت من هستند ولى حضرت براى رفع اشتباه آنها را

ص:266

به اين معنا اختصاص داد و فرمود:اينها اهل بيت من هستند.تخصيص ايشان از سوى پيامبر جز امر الهى و وحى آسمانى نبود: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى. (1)

راوى مى گويد:آنچه جمهور علماى«عارف»معتقد شده اند و بزرگ پيشوايان«منصف» يقين يافته اند و دلايل«آشكار»قائم به آن است و ادلّۀ«قوى»ضميمۀ آن مى باشد،آن است كه مراد از اهل بيت در آيۀ مباركه سرور ما على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو فرزند ايشان است.

مشخص است كه تفسير اين آيه بايد بر عهدۀ كسى نهاده شود كه بر او نازل شده است،زيرا اهل خانه به آنچه در خانه است آگاهترند:

هر سخنى جز سخن محمّد را فروهليد

زيرا هنگام طلوع خورشيد ستارگان ناپديد مى شوند

سيد مى گويد كه حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله همان كسى است كه اين آيه را تفسير كرده و فرموده است كه مراد از اهل بيت كه در آيۀ كريمه آمده على،فاطمه و دو فرزند آنهاست.

اين سخن در احاديث صحيح(صريح)او كه از پيشوايان بزرگ رسيده و در روايت و درايت بر اقوالشان استوار مى باشد آمده است.

نيز مى گويد:امام ابو عيسى ترمذى در جامع خود نقل كرده و آن را صحيح دانسته و ابن جرير و ابن منذر و حاكم(كه آن را صحيح دانسته)و ابن مردويه و بيهقى در سنن خود از طريق امّ سلمه همين روايت را نقل مى كنند. (2)وى سپس حديث را مى آورد.

در اينجا شايسته است قسمتهايى از آنچه شهاب الدين صاحب رشفة الصادى آورده توضيح دهيم.وى در خلال سخنان و تحقيقات برجستۀ خود-كه پيشتر آن را ذكر كرديم-آورده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اين مفهوم-يعنى اصحاب كسا-را به ايشان اختصاص داد تا هرگونه اشتباهى را از ميان ببرد.

آنچه ما در اينجا مى گوييم اين است كه سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به سبب وحى نازل شده بر او بليغ و روشن بود به گونه اى كه چيزى در آن وجود نداشت كه موجب اشتباه شود و تأكيدات و شرايطى كه بيان حضرت را در تخصيص اهل بيت دربر مى گرفت غالبا

ص:267


1- -نجم3/ و 4؛ سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه به او وحى مى شود.
2- -محمّد و على و نبوة الاوصياء،ص 108-107.

تأكيد بر اقامۀ حجّت و برنامه ريزى دقيقى بود كه شرايط حاضر و آينده را در نظر گرفته بود،زيرا عواملى در جانهاى بيمار ظهور مى يافت و به فعاليت مى پرداخت كه حسد و نفاق و دشمنى نسبت به اهل بيت را موجب مى شد كه خود سبب مى گرديد نسبت به اهل بيت كينه توزى حاصل آيد و از ارزش آنها كاسته شود و كوشش شود فضائل آنها پوشيده بماند،به همين سبب اين تأكيدات فراوان،در آن ضرورى مى نمود و مقصود از آن آشكار كردن حق به شكلى بود كه هيچ تلاشى آن را نپوشاند و حجّت در آن اقامه شده باشد.اين تلاشها هرچه فراوان باشد و اهل آن هرچند همۀ امكانات وسيع خود را به كار بندند باز هم فرد منصف خواهد توانست در پرتو سخنان و تصريحات پيامبر در حق اهل بيتش به مقطع حق و مفصل صواب و جوهر حقيقت دست يابد و خورشيد،هرچند ابرها انبوه شوند باز هم پنهان نخواهد ماند.

همۀ اين تأكيدات براى آن است كه حق براى مخالفان روشن و حجّت اقامه شده باشد و مقصود از«رفع اشتباه»همين است.

منابع ديگر:

شايد در شناخت برخى حقايق مربوط به سند و مضمون،بسيار خوب و مفيد باشد كه سخنان علاّمۀ محقّق شيخ نجم الدين شريف عسكرى را به نقل از سيد علوى حدّادى -شافعى مذهب-در كتابش تحت عنوان القول الفصل فيما لبنى هاشم و قريش من الفضل، 48/1،چاپ آفريقا بياوريم،وى سخنانى مى گويد كه نصّ آن چنين است:

حديث كسا از احاديث صحيح مشهور مستفيضى است كه تواتر معنوى دارد و امّت متّفقا آن را پذيرفته است.تا آنجا كه مى گويد:هفده حافظ از حافظان بزرگ حديث آن را صحيح دانسته اند و در 162/2،مى گويد كه اين حديث-حديث كسا-حديث صحيحى است و مسلم آن را در صحيح خود،162/2،نقل مى كند.ابن سكن در 331/1،و در 392/2-326 از صحاح مشهور خود آن را نقل مى كند و ترمذى در جامع خود،467/2 به نقلش مى پردازد.امام احمد نيز از طرق متعدّد در مسند خود آن را در اين جاها نقل مى كند.

107/4 به نقل از وائله.292/6 به نقل از امّ سلمه در دو حديث.304/6 و 330/1 و 296/6 و 298 و 303/6 و حاكم در مستدركش،146/3 و 147 و 148 و نيز در 158/3.

ص:268

بيهقى نيز آن را صحيح دانسته و ابن حيان آن را در صحيح خود و نسائى در سنن خود و طبرانى در المعجم الكبير خود از طرق مختلف و ابن جرير در تفسير خود 5/22 نقل مى كنند.

ابن منذر و ابن ابى حاتم در تفسير خود و ابن مردويه و خطيب بغدادى و ابن ابى شيبه و طيالسى و ابو نعيم نيز آن را نقل مى كنند.

سيد علوى اظهار مى دارد كه آن را از صحابه نقل كرده است:امام على عليه السّلام و دو فرزند او،عبد اللّه بن جعفر،ابن عبّاس امّ سلمه،عايشه،سعد بن ابى وقاص،انس بن مالك، ابو سعيد خدرى،ابن مسعود،معقل بن يسار،وائلة بن اسقع،عمر بن ابى سلمه و ابو الحمراء كه مجموعا پانزده نفر مى شوند.

براساس اطلاع علوى راويان حديث كسا پانزده تن از صحابه مى باشند در حالى كه شمار آنها بسيار بيشتر است و كسى كه در احاديث جستجو كند درمى يابد كه راويان حديث كسا بيش از آن است كه علوى در كتاب خود«القول الفصل»آورده و اين در حالى است كه سيد هاشم بحرانى در كتاب غاية المرام،ص 287 و 292 در قضيۀ كسا چهل و يك حديث آورده است و ما مستدركاتى براى آن ذكر كرده ايم كه افزون بر سخنان سيد بحرانى است.

علاّمه سيد آقا نجفى تبريزى ساكن قم در احقاق الحقّ 548/2-502 صد حديث و حتّى بيشتر دربارۀ كسا آورده است و ما خود در همين كتاب احاديث بسيارى از ايشان در اين باره آورده ايم.سخن پيرامون حديث كسا را با بيانات سيد علوى حدّاد در كتابش به پايان مى بريم.وى چنين مى گويد:

بيهقى در سنن خود به نقل از محبّ طبرى مى گويد:وارد شدن اين پنج تن از سوى پيامبر در زير كسا در خانۀ فاطمه و امّ سلمه و ديگران تكرار شده و همين درست است.

وى مى گويد:علاّمه سمهودى محدّث قوم(يعنى علماى سنت در روزگارش در مدينۀ منوّره)سخنانى گفته كه علاّمه حدّاد در كتابش الفصل آن را آورده است:بدان كه من در اين آيه درنگ كردم: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و اخبارى را كه دربارۀ آن رسيده و نيز عملكرد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از نزول آن را از نظر گذراندم و بدين ترتيب براى من روشن شد كه اين آيه منبع فضايل اهل بيت نبوى است،زيرا مسائل بزرگى را دربردارد كه نديده ام كسى متعرّض آن شود.

ص:269

ملاحظات علاّمه سمهودى پيرامون آيۀ تطهير

اين امور به نحو اختصار پانزده تاست كه عبارتند از:

اوّل:آغاز آيۀ مباركه با كلمۀ«انّما»ست كه دلالت بر حصر دارد و بدين معناست كه ارادۀ خداوند سبحان در چيزى منحصر است كه منبع خيرات به شمار مى آيد و ديگرى را بدان راهى نيست.

دوم:توجّه بارى تعالى به ايشان و ستودن مقام آنها به رفعت و عظمت به گونه اى كه تنها در حق آنها اين آيه را نازل فرموده است.

سوم:تأكيد خداوند به«تطهير»آنها با ذكر مصدر تا دانسته شود كه اين تطهير در بالاترين درجات تطهير قرار دارد.

چهارم:نكره آورده شدن مصدر«تطهير»از سوى خداوند سبحان براى اشاره به اين كه تطهير آنها از سوى خداوند گونۀ شگفت انگيز و غريبى بوده كه با آنچه معهود در ذهن مردم است متفاوت مى باشد و نهايت آن را درك نخواهند كرد.

پنجم:شدت توجه پيامبر و اظهار اهتمام او و تأكيدش به اين امر با افادۀ آيه نسبت به حصول آن پس بدين ترتيب اين توجّه و تأكيد براى تحصيل اهتمام افزون بر اين مى باشد زيرا پيامبر خواست خود را از خداوند سبحان همراه با التماس تكرار مى كند:خداوندا! اينان اهل بيت و خواص من هستند يعنى به تحقيق كه ارادۀ خود را در از ميان بردن هر گونه پليدى از اهل بيت من منحصر داشته اى پس اين پليدى را از آنها دور بدار و آنها را كاملا پاك گردان،آن هم اين گونه كه افزايش تعلّق ارادۀ خود را در اين امر آن گونه كه با عطايت دمساز است تجديد كن.

ششم:دخول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در اين امر بنابر آنچه از ابو سعيد خدرى و ديگران رسيده است كه اين آيه دربارۀ پنج نفر نازل شده و حديث آن ذكر شد.

در روايت امّ سلمه آمده است كه اين آيه: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...» در خانۀ او در حق هفت نفر نازل شده است:جبرئيل،ميكائيل،پيامبر اكرم،فاطمه،على،حسن و حسين و كرامت آنها آن قدر زياد است و پاكيشان آن قدر آشكار و چنان به دور از پليدى و ناپاكى كه چگونگى آن نزد خردمندان پوشيده نيست.

هفتم:دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آنچه آيه در بردارد،بدين گونه كه خداوند درود و رحمت و بركات و مغفرت و خشنودى خود را براى آنها قرار دهد،زيرا كسى كه ارادۀ خداوندى

ص:270

در از ميان بردن ناپاكى و پاك گردانيدنش منحصر به اوست،شايستۀ اين امور مى باشد.

هشتم:طلب اين امر براى خود و آنها در بزرگداشت جايگاه ايشان و افزودن بر منزلت آنان به گونه اى كه ميان خود و آنها تساوى برقرار مى كرد و اين امرى پوشيده نيست.

نهم:اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در اين تقاضاى خود از خداوند جلّ و علا بهترين و بليغترين شيوه را برگزيد زيرا تقاضاى خود را از خداوند با مناجاتى به اين گونه بيان مى كند:بار خدايا!درود و رحمت و مغفرت و خشنودى خود را براى ابراهيم قرار داده اى.

حضرت صلّى اللّه عليه و آله اين جملۀ خبرى را همراه با«قد»تحقيقيه كه براى تحقيق اين امر به كار مى رود آورده است و سپس با اين مناجات آن را پى مى گيرد:آنها از من و من از آنهايم و اين از قبيل اخبار است،سپس به عنوان فرعى براى جملۀ طلبى چنين مى فرمايد:بار خدايا!درودهاى خود را[براى آنها]قرار ده.اين برداشت به سبب سرّ ظريفى است كه به دو شكل براى من ظهور كرده است:

اول:كامل شدن مناسبت در ابوّت ابراهيمى كه خود مقتضى استجابت اين دعاست و اينكه خداوند طلبش را براى شخص پيامبر و اهل بيت وى عطا فرمايد،همان گونه كه به پدرش ابراهيم عطا فرمود.

دوم:اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از شمار خاندان ابراهيم است همان گونه كه در تفسير: إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ (1)از ابن عباس رسيده است.حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله از خاندان ابراهيم است و اين نورهاى تابان به خاندان او عطا شده است و اين در گذشته براى حضرتش ثابت شده و اينكه خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اويند و همۀ آنها از خاندان ابراهيم مى باشند و با ذكر انعام به ابراهيم،انعام حضرت صلّى اللّه عليه و آله نيز مستجاب خواهد شد.

دهم:اينكه دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بويژه در مسألۀ درود بر ابراهيم پذيرفته است.

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از خداى خود مى خواهد كه او و خاندانش را به درود الهى اختصاص دهد و بدين ترتيب درود خدايى بر او و خاندانش تعلّق مى گيرد.

يازدهم:اينكه جمع آنها با حضرت صلّى اللّه عليه و آله در اين تطهير كامل و آنچه از درود بر او و خاندانش ناشى مى شود مقتضى پيوستن آنها به وجود شريف پيامبر است همان گونه كه

ص:271


1- -آل عمران33/؛ خدا آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان برترى داد.

حضرت بدان اشاره دارد:خدايا!آنها از من و من از آنهايم.و نيز اين سخن حضرت كه:

من با كسانى كه با ايشان سر جنگ دارند سر جنگ دارم و با كسانى كه با آنها در صلح به سر مى برند در صلح به سر مى برم؛همچنين در داستان مباهله كه خداوند از آن چنين ياد مى كند: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ نيز آنها به حضرت صلّى اللّه عليه و آله ملحق شده اند.خداوند تبارك و تعالى اهل كسا را به حضرتش ملحق كرده است و اين الحاق دلالت بيشترى در اعتماد و يقين حضرت به خويشتن دارد زيرا حضرت جرأت كرده عزيزان و پاره هاى جگرش را به خويش پيوند دهد.حضرت در پيوند دادن خود به آنها و در اطمينان به خود به دروغ دشمنانش بسنده نكرد.

دوازدهم:انحصار ارادۀ الهى در از ميان بردن ناپاكى و وجود تطهير ايشان اشاره به حرام بودن آنها بر آتش جهنّم دارد-و اين خواهد آمد-.

سيزدهم:تشويق آنها به كمال دورى از آلودگى گناهان و مخالفت[با اوامر الهى]و حرص كامل در فرمانبرى از دستورهاى داده شده زيرا آنچه قبلا هنگام يادآورى نماز بيان شد بر آن دلالت دارد كه:(نماز را به پا داريد رحمت خدا بر شما باد)؛ إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...

چهاردهم:اين سخن پيامبر كه«مرا در بهترين خاندان قرار داده است»و به همين سبب اين سخن پروردگار: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... دلالت بر آن دارد كه ايشان ازاين رو شايستگى آن را دارند كه بهترين مردم باشند.

پانزدهم:آيه،مفيد طهارت و برابرى آنهاست و الحاق آنها به پيامبر در ندادن صدقه كه چرك دست مردم است از آن ناشى مى شود و مى بايد به جاى آن خمس فىء و غنيمت به آنها پرداخت شود. (1)

چكيدۀ بحث

ملاحظاتى كه از علاّمه سمهودى ذكر شد شايستۀ يادآورى و اشاره است.اين ملاحظات درخور احترام است چنان كه ملاحظات ديگر ساير علما نيز مستحق درنگ و بهره برى از فوايد آن است.

سزاوار است به برخى امور مهم پيرامون آيۀ تطهير اشاره كنيم كه مى توان آنها را در

ص:272


1- -محمّد و على و بنوه الاوصياء،ص 115-111.

نكاتى چند خلاصه كرد:

1-اين آيۀ مباركه در طبيعت خطاب با ساير آيات پيش و پس از آن تفاوت دارد.آيات پيش از آن چنين است: وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ (1)و پس از آن چنين مى باشد: وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللّهِ وَ الْحِكْمَةِ. (2)

مى بينيد كه در اين دو آيه خطاب با زنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در سطحى با ساير احاديث مسلمانان مى باشد و در آن برجستگى آيۀ تطهير به چشم نمى خورد.چه آن كه در آيۀ تطهير كمال احترام و نهايت توجه همراه با اهميت بسيار وجود دارد كه از جملۀ آن است اين خطاب شريف:(اهل بيت)و همان گونه كه به كعبه از روى بزرگداشت«بيت اللّه»يا «بيت»مى گويند تا آنجا كه مفهوم آن نياز به قرينه اى ندارد كلمۀ«اهل بيت»نيز مفهومى مشخّص پيدا كرده است و به مجرّد اطلاق آن بدون نياز به توضيحى ذهن متوجه آن مى شود،گويى كه گفته شده«اهل بيت پيامبر»تا اين معنا روشن شده باشد كه تنها اين بيت و اهل آن است كه ارادۀ خداوند سبحان در از ميان بردن پليدى از آن و پاك گردانيدنشان بدان تعلّق يافته و از سوى ديگر در آن شرافت بزرگ و كرامتى آشكار نهفته است،چرا كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در تعلق گرفتن ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از ايشان و مخصوص شدن به عنايت خدا همراه آنهاست و از همين رو تسميۀ«اهل بيت»شرافتى است براى آنها زيرا كه خداوند اين را براى آنان خواسته و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بارها بر آن تأكيد كرده است.

2-تعلّق گرفتن ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از ايشان و پاك كردن كامل آنها،و روشن است آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد،هرگاه دانستيم كه اين سخن مقدّس از سوى خداوند فروفرستاده شده است پس ارادۀ او را هم در بر خواهد داشت و هر چيزى در اختيار اوست: إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (3).

ص:273


1- -احزاب33/؛ در خانه هاى خود بمانيد و چنان كه در زمان پيشين جاهليت مى كردند زينتهاى خود را آشكار نكنيد و نماز بگزاريد و زكات بدهيد و از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد.
2- -احزاب34/؛ آنچه را در خانه هايتان از آيات خدا و حكمت تلاوت مى شود ياد كنيد.
3- -يس82/؛ چون بخواهد چيزى را بيافريند فرمانش اين است كه مى گويد موجود شو،پس موجود

به علاوۀ آن كه بيان قرآنى در اين آيه با اهتمامى خاصّ نازل شده است و آن از كلمۀ «انّما»پيداست كه دلالت بر حصر مى كند و گويى كه ارادۀ الهى در اين امر منحصر مى باشد و محدود بدان است و دامنۀ آن به سوى ديگرى كشيده نمى شود.

هرگاه همۀ اين امور را دانستيم بوضوح آشكار مى شود كه بزرگداشت اين آيه نسبت به اهل بيت چيزى است كه نمى توان آن را توصيف كرد.در اين مسأله هيچ گونه مبالغه اى نيست و بيش از اندازه به آن بها داده نشده است.هر كه ارادۀ الهى را بزرگ بشمرد و سخن خداوند را مقدّس بدارد و اين عبارت را دريابد درك مى كند كه آن در نهايت بزرگداشت و غايت توجّه نسبت به اهل بيت طاهرين است،به گونه اى كه هيچ كس بر آنها پيشى نمى گيرد و كسى بديشان نمى پيوندد.

تأكيد با لام در «لِيُذْهِبَ» و مفعول مطلق «يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» را نيز بايد بدان افزود كه اگر تمام اين نكات روشن شود والايى مقام اهل بيت و علوّ منزلت ايشان تا آنجا آشكار مى شود كه هيچ كس انديشۀ رقابت با آنها را به مخيّلۀ خود راه نمى دهد چه رسد به آن كه به حدّ ايشان برسد هرچه قدر هم كه مقام و منزلت داشته باشد.پس ازآن كه اين اعلان و بيان بزرگ و آشكار در حق آنها نازل شد.

3-روشن شد كه مقصود از اهل بيت پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين هستند و در اين امر براى كسى كه تركيبهاى زبان عربى را بشناسد و با كاربردهاى آن آشنايى داشته باشد ترديدى وجود ندارد و ممكن نيست پس از تواتر و ثبوت توجه خاص در غنيمت شمردن مناسبتهاى فراوانى كه غالبا پيامبر آنها را فراهم مى كرد آن را بر غير اين پنج تن يعنى اهل كسا حمل كرد،بويژه آن كه خطاب در آيات جنبى آيۀ تطهير بر محور ضماير مؤنّث است: «وَ قَرْنَ» ، «وَ اذْكُرْنَ» ، «وَ أَطِعْنَ» ،در حالى كه خطاب در اين آيه بر محور ضماير مذكّر قرار دارد: «عَنْكُمُ» ، «يُطَهِّرَكُمْ» به علاوۀ عملكرد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت به اهل بيت در حصر خصوصى آنها با تأكيدات فراوان مثل گرد آوردن آنها زير كسا و دعا براى آنها و كشيدن كسا از دست همسر پيامبر يعنى امّ سلمه در كنار شكوه جلال مضمون و پربارى محتوا و شفافيت خطاب در آن.

روايت بيش از چهل صحابى به طور متواتر نقل شده كه مقصود از اهل بيت تنها

ص:274

پنج نفر است و دخول اين پنج تن[در اهل بيت]ضرورة روشن است ولى اختصاص زنان پيامبر يا شمول اهل بيت به غير از اين پنج نفر نياز به دخالت و دردسر دارد همچون فرياد كردن عكرمه در بازار و دعوت او به مباهله و شيوه هاى ديگرى كه بر جعل تأكيد دارد و نيت دشمنان نسبت به اهل بيت را آشكار مى سازد.

آيا تأكيدى بيش از عملكرد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله وجود دارد كه از امت خواست بزرگداشت اهل بيت را ضرورى بشمارند تا آنجا كه نقل متواتر از سوى بيش از چهل صحابى به طور صحيح رسيده است.

در توجه پيامبر نسبت به اهل بيت همين بس كه بگوييم حضرت صلّى اللّه عليه و آله ايشان را در كسا كرد يا عباى خود پيچيد و بر ايشان به كيفيّتى كه گذشت دعا كرد و با توجّه به اخلاق والايش كه قرآن بدان گواهى مى دهد كسا را از دست همسرش امّ سلمه بيرون كشيد و چهل بامداد و بنا بر برخى روايات هفت ماه و براساس برخى روايات ديگر هشت ماه و بر مبناى پاره اى احاديث ديگر نه ماه هنگام فجر نزد خانۀ فاطمه مى آمد و چنين ندا مى داد:سلام بر شما اى اهل بيت نماز را برپا داريد،رحمت خدا بر شما باد،و اين آيه را تلاوت مى كرد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...

آيا تأكيدى بيش از اين را مى خواهيد؟

4-اما دربارۀ مضمون اين آيۀ كريمه بايد گفت كه بدون ترديد مفاد روشن آن عصمت آنها از سوى خداوند و اعلان اين عصمت به مسلمانان است و خطاب آيه به آنها به منظور بزرگداشت مقام ايشان به گونه اى است كه واژه ها نمى توانند آن را حصر يا بيان كنند.

ضرورتا يك مسلمان سخن خدا را مقدس مى شمارد و اگر فرد مسلمان توجه لازم را به كار بندد و با اين آيۀ كريمه با درك آگاهانه روبرو شود مضمون والاى آن براى او آشكار خواهد شد.

آيا مفهوم اين آيه عصمت اين پنج نفر-كه درود خدا بر آنها باد-نيست؟و از همين روست كه خداوند تعالى تنها ايشان را به ارادۀ خود منحصر داشته است: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...

و اراده از مراد تخلف ندارد پس ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از آنها و پاك گردانيدن مطلق و بى حدّ ايشان بدون شك تحقق خواهد يافت،همان گونه كه پليدى و ناپاكى و گناه و تمامى خطاها و هرگونه مخالفتى[با امور الهى]از ايشان بركنار است اين را نيز بايد

ص:275

دانست كه چنين لغزشهايى تنها از ايشان منتفى است،زيرا به گواهى اهل زبان«الف و لام»در كلمۀ «اَلرِّجْسَ» بر عموم دلالت دارد و مفهوم آن اين است كه خداوند اراده فرموده همۀ پليديها را از آنها دور بدارد و كاملا ايشان را پاك و پاكيزه گرداند.

آيا اين به مفهوم عصمت و هدايت يافتن نيست؟آيا چنين نيست كه خداوند تبارك و تعالى اخلاص آنها را دانسته و صداقتشان را به بوتۀ امتحان گذاشته و سپس آنها را براى دين خود برگزيده و براى خويش انتخاب كرده است و هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است.

علاوه بر آن كه دخول پيامبر در اهل بيت كه به گواهى قرآن معصوم است وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (1)و نيز دخول جبرييل سيد الملائكه با ايشان و ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از همۀ آنها و پاك گرداندن كامل ايشان با آگاهى از اينكه ملائكه مخلوقاتى پاك و معصومند، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ (2)همگى دليل روشنى است در اينكه خداوند تبارك و تعالى آنها را براى منظورى آماده كرده است كه پيامبر اكرم را براى خود مهيّا ساخته بود تا دينش را حفظ و شريعتش را تبليغ كند و امّتش را تحت سرپرستى داشته باشد اگرچه امتش ترك يارى او كنند و با خدايشان به مخالفت برخيزند چنان كه امّتهاى پيشين با پيامبران گذشته و جانشينان ايشان به مخالفت برخاستند و راه عصيان در پيش گرفتند.اين بيان مسأله از نظر مضمون.

5-اما از نظر اختصاص ايشان به اين شرافت عظيم آنچه از ديدگاه تواتر راويان و بزرگى منزلت آنها و تعدّد منابع موجب قطعيت مى شود بيان شد.

اگر اين مختصر وسعت شمارش كسانى را كه در آن ذكر نشده نداشته است خوانندۀ گرامى مى تواند به منابع زير كه بيشتر مورد رجوع است مراجعه كند:

1-محمّد و على و بنوه الاوصياء،اثر شيخ عسكرى.ص 117-90.

2-فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،اثر سيّد فيروزآبادى،ص 243/1-224.

3-ينابيع المودّة،اثر شيخ سليمان قندوزى،باب سى و سوم،ص 127-124.

4-غاية المرام فى حجّة الخصام،ص 300-287.

ص:276


1- -نجم3/ و 4؛ سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى شود.
2- -انبيا27/؛ در سخن بر او پيشى نمى گيرند و به فرمان او كار مى كنند.

5-المراجعات،اثر سيد عبد الحسين شرف الدين كه تمامى آن آكنده است از دلايل رسا و نشانه هاى آشكار كه به قول حق بيانگر صواب رسيده است.

در اين كتابهاى منبع كه از استوارى و ارزش برخوردارند نكاتى وجود دارد كه خواننده يا پژوهندۀ جستجوگر را بى نياز مى كند و او را در اين نكته كه مورد نظر است،به نتيجۀ قطعى مى رساند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امر خلافت را فرونگذاشته است چنان كه قرآن كريم نيز از عهده دار امر خلافت و جانشينان پيامبر پس از رحلت ايشان غفلت نورزيده است.همانا خداوند پيامبر را براى اين مسأله آماده ساخته و قرآن در شأن وى نازل شده است كه اين خود دليل اهتمام كامل به مسألۀ خلافت است.

اين آيۀ روشن در اداى معنا-و مقايسه ها و سخنان گرانسنگ پيامبر كه اين آيه را در برگرفته-يكى از نصوصى است كه پيرامون اين مسألۀ بزرگ مى باشد.

در پايان بيان كرديم كه چگونه راويان انطباق اين آيه را دربارۀ پنج تن آل عبا-و نه ديگران-نقل مى كنند و آن را با مناسبتى همراه مى سازند كه در ذهن،بيشتر جاى مى گيرد و در خاطره ماندنى تر است تا دستان آلوده و بازيگر نتوانند آن را بپوشانند يا تباه سازند و دگرگونيهاى زمانه-هرچه روزگار به طول بينجامد و شرايط زندگى تغيير يابد-باز نخواهد توانست نو بودن آن را به كهنگى بكشاند و نشانۀ آن اين است كه هرگاه مسلمانان اهل كسا يا آل عبا يا اهل بيت را به خاطر مى آورند،ذهن آنها به سوى فردى جز پنج تن معصوم توجّه نمى يابد،چنان كه مضمون آيه نيز چنين است.بدون ترديد پس از ملاحظۀ كتابهاى اسلامى مربوط به حفظ اخبار نبوى و كتب تفسير و تاريخ و سير اطمينان خواهيد يافت كه نويسندگان اين كتابها نمى توانسته اند از مناسبتى اين گونه غفلت ورزند-حتّى اگر دشمن اهل بيت بوده و در ستيزه جويى و دروغ بستن بر آنها حرام را حلال بشمارند و از وارد آوردن آزار و اذيت به ساحت پاك آنها هيچ گونه ابايى نداشته باشند.

انطباق آيه تنها بر اين پنج نفر چنان كه بيان شد ضرورتا امرى معلوم است و از آنجا كه اين مسأله روشن و مؤكّد مى باشد،بنابراين اطمينان خواهيد يافت كه همين نسل گهربار است كه اظهار شرافت و بزرگى منزلت و بلندى مقامشان در نزد خداوند عزّ و جلّ مورد نظر مى باشد.هيچ ستيزه گرى چاره اى ندارد مگر آن كه براى خضوع در برابر حق روشن دربارۀ كسانى كه خداوند بديشان حكمت و سخن تعيين كننده بخشيده سر تسليم

ص:277

فرود آورد،اگرچه كينۀ كوركورانه كه وجود برخى از اشخاص مطرح را طعمۀ خود كرده و تعصّب مذموم،بينش آنها را به كورى كشانده و دشمنى و عداوت،وجدانشان را ميرانده و خردشان را ستانده است پس در اين راه مى كوشد كه از اين مسأله غفلت شود يا بر آن سرپوش نهاده شود و يا براساس دشمنى و عداوت نسبت به اهل بيتى كه خداوند محبّت آنها را ضرورى شمرده و دستور به فرمانبرى از آنها داده،از اهميّت مسأله بكاهند.چنان كه دربارۀ عكرمه گفتيم كه وى ندا درمى داد كه اين آيه دربارۀ زنان پيامبر نازل شده و در اين راه-افراد را-به مباهله دعوت مى كرد و اين كار به رغم صراحت مسأله و وضوح حق و معروفيت قضيه و قوّت سند،صورت مى پذيرفت و او با شور و حرارت و با بهره بردارى از همۀ امكاناتش و با آگاهى از عدم امكان اين امر و بى فايده بودن آن به سبب نزديكى به دوران پيامبر و مخالفت بى پردۀ او با نقل و لغت و واقعيّت چنين چيزى را در بازار فرياد مى كرد.

اين شيوۀ دشوار را بسيارى پس از او در پيش گرفتند و ما شايسته تر ديديم كه با سخن گفتن پيرامون آنها و ارزيابى عملكردشان وقت شما گرفته نشود،زيرا نوشته هاى آنها درهم نورديده شده است و حقيقت روشنتر از آن است كه پنهان بماند و حق براى پيروى شايسته تر است و به همين سبب به آنچه دربارۀ اين آيۀ مباركه گفتيم بسنده مى كنيم تا به بيان نصّ دوم بپردازيم.

ص:278

فصل 2- دومين نصّ قرآنى-آيۀ مباهله

اشاره

خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:

فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (1)

انطباق آيه بر پنج تن اهل كسا و استدلال به آن بر امامت على عليه السّلام

اين آيۀ كريمه از آياتى است كه احاديث مسلمانان در انطباق آن بر پنج تن آل عبا تواتر دارد.

ص:279


1- -آل عمران61/؛ از آن پس كه به آگاهى رسيده اى هر كس كه دربارۀ او با تو مجادله كند،بگو:بياييد تا حاضر آوريم،ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود را و شما خود را.آن گاه دعا و تضرّع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.

شما از هر بعد كه به مسأله بنگريد مى توانيد بر وصيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و توجه ايشان به امر خلافت استدلال كنيد و روشن است كه تنها يكى از اين آيات يا احاديث متواتر در دلالت به اين مقصود كافى است.در آيۀ پيش گفته نكته اى است كه از سوى خداوند سبحان عصمت اهل بيت و از ميان بردن ناپاكى از ايشان و پاك گرداندن كامل آنها را ثابت مى كند و اين امر با ارادۀ نافذ الهى كه قطعا تحقّق خواهد يافت صورت مى پذيرد و هرگاه خداوند چيزى را بخواهد يك فرد مسلمان سخن او را مقدس مى شمارد و كتاب او را بزرگ مى دارد.

اين آيۀ كريمه در امامت و عصمت ايشان نيز دلالتى روشن دارد و پس از ذكر يك مقدمه-كه گريزى از آن نيست-در بيان اين مطلب سخن خواهيم گفت.

اثر سترگ و پيروزى بزرگى كه اسلام از اين مناسبت به دست آورد بر مسلمانان پوشيده نيست،مناسبتى كه اين آيۀ كريمه از آن سخن مى گويد،و آن هنگام آمدن مسيحيان نجران بود كه هدف آشكار آنها محاجّه با پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و مخاصمت با ايشان در امر نبوت و خاتم الانبيا بودن ايشان و قطع رسالتهاى آسمانى پس از ايشان بود.

اجتماع هزاران نفرى اعمّ از مسلمانان و كافران و منافقان تشكيل شده بود و همگى در انتظار نتيجه اى بودند كه بزودى از اين اجتماع بزرگ تاريخى روشن مى شد.مسيحيان نجران در اين اجتماع نيرنگهاى مختلفى را به كار بسته بودند كه توجه را به خود جلب مى كرد و هدف آنها از اين كار جلب مسلمانان ضعيف به سوى خود و سيطره بر انديشه هاى ايشان بود،البته پس از زمانى كه از موفقيت در آوردن حجّت نااميد شدند و دانستند كه در تلاش خود كامياب نخواهند شد.هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله عدم همسويى آنها را در آوردن برهان آشكار و دلايل رسا و نيز فتنه انگيزى آنها در اين امر و انحرافشان را از راه روشن حق-به هنگام توانايى در نيرنگ و فريب-ديد در برابر آنها چنان كرد كه اقتضاى دورانديشى در موضعگيرى دقيق ايشان بود زيرا آنها را به مباهله فراخواند.

از آنچه مفهوم و روشن مى باشد آن است كه صرف آمدن آنها و بازگشتشان به سرزمين خود بدون به رسميّت شناختن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و بدون اعلان حقى كه آن را با همۀ وسايل شناخت شنيدند و دريافتند،اثر عميق و منفى خود را بر ساده دلانى داشت كه آن قدر ايمان در قلبشان وارد نشده بود كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اعتماد داشته باشند و به

ص:280

دين خود يقين داشته باشند و به تلاشهاى خيانت بار-هرچه هم وسيله و شيوۀ آن در نظر مردم بزرگ باشد-توجّهى نورزند.

يهوديان نيز بعدا كوشيدند همين راه را در پيش بگيرند كه اين نيز تأثير و گمراهى بيشترى داشت،زيرا مادامى كه آنها اهل كتاب بودند و نسبت به دين شناخت داشتند و با اين حال در برابر پيامبر حاضر شده ولى از ايمان آوردن به او سرباز زدند،مفهوم آن نزد افراد بدون درك و بينش اين است كه اين جماعت در دين پيامبر نارسايى ديده اند و در اثبات اينكه دين پيامبر بر حق است نقصان و كاستى يافته اند.

در اين هنگام براى موضعگيرى دقيق،خداوند تبارك و تعالى به پيامبر و دوست خود محمّد صلّى اللّه عليه و آله با اين بيان سترگ در آيۀ مباركه دستور داد تا اين كشمكش را قطع و حق را آشكار دارد و حجّت براى هر ديده ورى اقامه شود: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (1)

دو طرف در مجلس مباهله حاضر شدند و نتيجۀ بزرگ آن خوار شدن مسيحيان و شكست ايشان و توسل جستن به پرداخت جزيه به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى برگزار نشدن مباهله بود.

تاريخ تحقيقى و ثابت شده و نيز سخنان مفسران همگى حاكى از آن است كه به مجرد ظهور پرجلال اهل بيت عليهم السّلام در برابر جمع حاضر،مسيحيان به شكست كشيده شدند و براى هر آنچه از روى خوارى و حقارت بر آنها تحميل شود آماده گشتند.

بدين ترتيب پيروزى ظهور كرد و مسلمانان به كاميابى دست يافتند و خوارى و نوميدى و ترس به عنوان سلاحى ترسناك در صف مشركان،كافران و منافقان راه يافت كه رقابت طلبيهاى آنها را ريشه كن مى كرد و جلوداران مسلمان را در روياروييهاى خود عليه دشمنان و مخالفان توانا مى ساخت و پيروزى در پس پيروزى را براى آنها به ارمغان مى آورد.

آن روز كه كوچه و بازار آكنده از تماشاچيانى بود كه بى صبرانه در انتظار نتيجۀ سرنوشت ساز بودند داراى ابعادى ژرف و ريشه دار بود زيرا اين روز،قدرت و نفوذ

ص:281


1- -آل عمران61/؛ بگو بياييد تا حاضر آوريم ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود.آن گاه دعا و تضرّع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.

اسلام،اين دين حق را هموار ساخت و باطل را خوار كرد و قهرمانان آن را در تحركاتشان هراساند،تحركاتى كه به آرامش نمى گرويد مگر پس ازآن كه نيروهاى پراكندۀ خود را گرد آورد و فرصت دست داده و گرانبها را در به دست آوردن سلامت و موفقيت مورد بهره بردارى قرار دهد و اسلام،اين دين حق با شجاعت دعوتگران و اطمينان طرفدارانش با ضربات درهم كوبنده هر تلاش فريبنده اى را پى گيرى مى كرد و خداوند براى اسلام در هر يك از روياروييهايش با باطل پيروزى درخشان و كاميابى آشكارى را مقدّر كرده است.

پرسشها

سخن پيرامون روز مباهله گسترده و طولانى است و تفصيل آن به چنان گستردگى در كلام نيازمند است كه با عظمت و اهميت آن تناسب داشته باشد.

آنچه به بحث ما اختصاص دارد همان است كه بر اين روز دلالت دارد و آن عبارت است از زمينه سازى يا اشاره از دور يا نزديك به شايستگى خلافت كه در اشخاص برگزيدۀ آن جلوه گر است و در اين راه نخستين چيزى كه به ذهن مى نشيند اين پرسشهاست:

1-چرا خداوند به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دستور داد كه اين شمار از اهل بيت را به همراه ببرد؟آيا وجود خود او براى مباهله كافى نبود؟پيامبر دشمن ايشان بود و آنها در حالى آمده بودند كه آرزو داشتند در موضع خود به پيروزى دست يابند و در اين رهگذر دورانديشى را در هر نيرنگ و تدبيرى كه در اختيار داشتند به كار بستند ولى بر امر الهى نمى توان غلبه يافت.

اگر خداوند به پيامبر مى فرمود كه تو به تنهايى با ايشان مباهله كن و او به تنهايى چنين مى كرد آيا در اين صورت حكمت كامل نمى شد؟آيا خداوند كه همۀ امور و هستى در اختيار اوست،دعاى پيامبر را مستجاب نمى ساخت؟

بنابراين بايد خصوصيتى در كار باشد كه اقتضاى به همراه داشتن اين پنج نفر را دارد.

پس سؤال چنين است:چرا اين پنج نفر در كنار پيامبر حاضر شدند؟

اينك سؤال دوم:

2-مطلوب در آيۀ حاضر آوردن أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا... مى باشد و روشن است

ص:282

كه مسلمانان ابناء مهاجران و انصار و نزديكان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى باشند و نيز روشن است كه پيامبر زنانى داشت و همسران ايشان كم نبودند.

حضرت زهرا عليها السّلام بنا به مفهوم عرفى دخت پيامبر بود و از زنان ايشان حساب نمى شد،پس چرا حضرت هيچ يك از ابناى مهاجران يا انصار و يا نزديكان را جز حسن و حسين عليهما السّلام حاضر نكرد و از زنان خود نيز هيچ كس را همراه نياورد و تنها به وجود حضرت صديقه بسنده كرد.

آيا اين دليل آن نيست كه خداوند مى خواست به مردم-اعمّ از مسلمانان و مسيحيان مباهله كننده و ديگران-اطّلاع دهد كه وجود اين پنج تن يعنى وجود اسلام و فقدان آنها برابر است با خاموشى نور اسلام و از ميان رفتن آثار آن.

آيا مفهوم آن اين نيست؟اگر چنين نيست پس چگونه است؟

و سرانجام سؤال سوم:

3-آدمى هيچ گاه خود را فرانمى خواند،زيرا معنايى براى آن مترتّب نيست و حال آن كه خداوند سبحان در اين آيۀ مباركه بصراحت فرموده است: نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا... بنابراين حضرت،فرزندان خود حسن و حسين عليهما السّلام و از ميان زنان،فاطمه عليها السّلام را حاضر كرد و نفس مقدس خود على عليه السّلام را به همراه آورد و هيچ فرد ديگرى دستور نداشت به اين مناسبت ارزشمند در اين دعوت شركت كند،جز افرادى كه نامشان گذشت.

اگر به موجب اين بيان عظيم الهى،على عليه السّلام نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نباشد به مقتضاى منطوق آيۀ كريمه على عليه السّلام ديگر حقى در اين دعوت نمى داشت.

امر الهى،دعوت شدگان براى اين مقصود مهم را مشخص كرده است و اينك اين سؤال پيش مى آيد:

هدف از كلام معجز الهى يعنى قرآن كريم در قلمداد كردن على عليه السّلام به عنوان نفس رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله چيست؟

آيا اين صرفا مجرد عواطف بوده است يا تنها اظهار كرامتى بود بى هيچ محتوايى كه منظور نظر قرآن باشد و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز آن را براى تمامى مردم ابلاغ كرده است؟

آيا مفهوم آن،اعلان اين حقيقت نبوده كه وجود على عليه السّلام در ميان امت همان وجود پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است و از آنجا كه وجود على عليه السّلام به مثابه وجود پيامبر بوده ازاين رو

ص:283

على عليه السّلام در حيات خود نمايانگر پيامبر و پس از وفات پيامبر،جانشين اوست و آيا مفهوم و مفاد اين سخنان در هر حال آن نيست كه على عليه السّلام نفس پيامبر است؟آيا چنين نيست؟

اين قرآن و سنّت نبوى است كه در پيش روى شما قرار دارد و آنچه بر شماست اين است كه عقل و ذوق خود را در فهم سخن عظيم الهى حاكم قرار دهيد-تقواى خدا شعار صالحان است-و سپس مى توانيد هر رأيى را كه بخواهيد براى خود برگزينيد.

اظهار بى اطّلاعى عجيب

آنچه باقى مانده مناقشه با پاره اى افراد است كه اظهار بى اطّلاعى مى كنند از اينكه ابنا فقط حسن و حسين عليهما السّلام و نسا تنها فاطمه عليها السّلام و انفس تنها على عليه السّلام باشد،با آگاهى از اينكه ساختار سخن بطور عموم است و آن در بردارندۀ علامت جمع است،پس مسأله چگونه مى باشد؟

ما اظهار بى اطلاعى فرد را مادامى كه مسلمان باشد و به تقدّس سخنان فرودآمده از جانب خدا به سينۀ حبيبش صادق امين محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله ايمان داشته باشد،محترم مى شماريم.خداوند تبارك و تعالى اين افراد را براى اين امر مهم و سترگ برگزيد تا آن به اصحابى تعلق گيرد كه برگزيدگان خدايند.بر ما روشن شد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله-در مقام پياده كردن اين امر سترگ-تنها اين عدّه را مقصود از چنين كار بزرگى دانست و ما تنها بايد در برابر محتواى ماوراى اين صحنه سر تسليم فرود آوريم و با ديده ورى آن را درك كنيم.آيا ساختار آن بر عموميت دلالت ندارد و مقصود،افراد شريف مشخّصى نيستند؟ اين امرى است كه شايسته نيست پيرامون آن خود را به ناآگاهى بزنيم زيرا:

1-تحقق آن در قرآن و ثبوتش در واقع الامر از طريق منابع دقيق به گونه اى است كه تنها بر ماست تا وجه آن را دريابيم.

2-ديگر اينكه در قرآن كريم و سخن عربى در مقام بزرگداشت وارد شده است، يعنى صيغۀ جمع است و مقصود از آن يك نفر بيشتر نيست!

آيا ممكن نيست مقصود از صاحبان اين عناوين افراد خاصّى باشند كه نزد خداوند آگاه به آشكار و نهان مقام و منزلتى بس والا و بزرگ دارند و مقصود،احترام و بزرگداشت ايشان باشد در ميان مسلمانان؟ما بايد به وجوه روشن و جالبى كه محققان آنها را بررسى كرده اند مراجعه كنيم.

ص:284

گفتيم كه وجود اين پنج تن همان وجود اسلام است و نبودن ايشان در حكم محور اسلام مى باشد و بدون اسلام مسلمانان بقايى نخواهند داشت،بنابراين وجود آنها تنها وجود افراد نيست بلكه وجود امّتى كامل مى باشد.

شايد اين،قسمتى از ظهور واضح آيه باشد كه به تفصيل نيازى ندارد و اينك به توضيح خود دربارۀ وجوهى كه علماى اعلام آن را درك مى كنند ادامه مى دهيم.

انطباق اين آيه بر اين پنج تن-و نه بيشتر-از سوى اقطاب محدثان و مفسران و سيره نگاران به گونه اى ثابت شده است كه به تواتر آن اطمينان مى يابيد.

علاّمه زمخشرى در تفسير خود كشّاف سخنانى دارد كه بخشى از آن را به قدر نياز مى آوريم:

هنگامى كه آنها را به مباهله فراخواند...گفتند:بازگرديم و ببينيم چه مى شود..

هنگامى كه به شكست كشيده شدند به«عاقب»كه انديشور آنها بود گفتند:عبد المسيح! نظرت چيست؟وى پاسخ داد:اى گروه مسيحيان!به خدا سوگند كه آنها را شناختم.

همان محمّد صلّى اللّه عليه و آله نبّى و مرسل است و از سوى خداوند آمده است تا اختلافات شما را حل كند.به خدا سوگند مردمى با پيامبرى مباهله نكردند مگر آن كه بزرگانشان زندگى نكردند و نونهالانشان جوانه نزدند...اگر چنين كنيد هر آينه هلاك خواهيد شد.اگر نمى خواهيد كارى انجام دهيد جز مأنوس بودن با دين خود و پايبندى بر آيين خويش پس در برابر اين مرد فروتنى كنيد و به شهرهاى خود بازگرديد.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد در حالى كه حسين عليه السّلام را در آغوش داشت و دست حسن عليه السّلام را گرفته بود و فاطمه عليها السّلام پشت سر پيامبر و على عليه السّلام پشت سر فاطمه عليها السّلام در حركت بودند.

پيامبر فرمود:هرگاه من دعا كردم آمين بگوييد.اسقف نجران گفت:اى گروه نصارا! همانا من چهره هايى مى بينم كه اگر خدا بخواهد كوهى را به سبب آنها از جايش بركند، چنين مى كند،با آنها مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد و تا روز قيامت حتى يك مسيحى بر روى كرۀ زمين نخواهد ماند.مسيحيان گفتند:اى ابو القاسم!بهتر آن ديديم كه با تو مباهله نكنيم و تو را بر دينت ثابت بداريم و خود بر دينمان ثابت باشيم.پيامبر فرمود:اگر مباهله نمى كنيد اسلام بياورد تا هرچه به سود مسلمانان است به سود شما باشد و هرچه به زيان ايشان است به زيان شما باشد.آنها از اين كار نيز سرباز زدند.حضرت فرمود:پس من به شما اعلان جنگ مى كنم.آنها گفتند:ما توانايى جنگ با عربها را نداريم،ولى به

ص:285

شرط آن كه با ما نجنگيد و ما را نهراسانيد و از دينمان بازمان نداريد با شما مصالحه مى كنيم كه هر سال دو هزار حلّه به شما بدهيم،هزارتا در ماه صفر و هزارتا در ماه رجب و سى زره عادى از آهن.حضرت در برابر اين كالاها با آنها مصالحه كرد و فرمود:

به خدايى كه جانم در يد قدرت اوست،هلاك و نابودى بر اهل نجران خيمه افكنده بود و اگر ما را لعن مى كردند به ميمون و خوك تبديل مى شدند و اين منطقه براى آنها آكنده از آتش مى شد و خداوند،نجران و اهل آن را حتى اگر پرندگانى بودند بر سر شاخسار نابود مى ساخت و يك سال بر مسيحيان نمى گذشت مگر آن كه تمامى آنها نابود مى شدند.

و از عايشه روايت است كه:پيامبر آمد در حالى كه تكه پارچۀ دوخته نشده اى از پشم و موى سياه بر دوش افكنده بود.در اين هنگام حسن عليه السّلام وارد شد و پيامبر او را زير اين پارچه جاى داد،سپس حسين عليه السّلام آمد و پيامبر او را نيز زير پارچه جاى داد و به همين ترتيب فاطمه عليها السّلام و على عليه السّلام را و سپس فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ.... (1)سپس زمخشرى اين سؤال را مطرح مى كند كه چرا پيامبر اين برگزيدگان پاك را با خود همراه ساخت،در حالى كه براى تحقّق يافتن هدف كافى مى بود كه خود به تنهايى به مباهله مى پرداخت.

وى خود به اين پرسش چنين پاسخ مى دهد:اگر بگويى چه چيزى او را به مباهله وامى داشت مگر آن كه دروغگو و خصومت كنندگان آشكار شوند،و اين امرى است كه به او و به كسى كه به او دروغ مى گويد مربوط مى شود.پس معناى همراه آوردن فرزندان و زنان چيست؟در پاسخ بايد بگوييم كه اين مطلب بر اعتماد به حال خود و يقين داشتن به صداقت خويش دلالت بيشترى دارد،زيرا حضرتش جرأت كرد عزيزان و جگرگوشه ها و محبوبترين كسانش را در معرض چنين امرى قرار دهد و به اين بسنده نكرد كه تنها خود را به صحنه بياورد و به اطمينانش نسبت به دروغگو بودن دشمن هم كفايت نكرد تا آن كه دشمنش به همراه دوستان و عزيزانش در صورت تمام شدن مباهله ريشه كن شوند و حضرت فرزندان و زنان را به خود اختصاص داد،زيرا آنها عزيزان خانوادۀ او بودند و نزديكى بيشترى به قلبها داشتند تا آنجا كه چه بسا فرد خود را فداى آنها كند و در راه آنها آن قدر بجنگد كه كشته شود.از سوى ديگر اهل بيت كينۀ جنگهاى گذشته را در خاطر داشتند تا همين خود پايشان را استوارتر سازد.آنها مدافعان جان

ص:286


1- -الكشاف،192/1.

بركفى ناميده مى شدند كه از حقيقت حمايت مى كردند.خداوند در قرآن«ابناء»و«نساء» را بر«انفس»مقدّم داشت تا مقام و منزلت والاى آنها را خاطرنشان كرده باشد و اينكه اعلان دارد آنها بر«انفس»مقدّمند و«انفس»فداى آنها مى شوند.

در اينجا دليلى وجود دارد كه هيچ چيز از آن قويتر نيست و آن فضيلت اصحاب كسا است كه از برهانى روشن در صحّت پيامبرى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله برخوردار مى باشد،زيرا هيچ موافق و مخالفى نقل نكرده كه مسيحيان،مباهله را پذيرفته باشند. (1)

علماى امت سخن خدا و احاديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را در اين سطح مى فهمند:«خداوند در قرآن«ابناء»و«نساء»را بر«انفس»مقدّم داشت تا مقام و منزلت والاى آنها را خاطرنشان كرده باشد و اينكه اعلان دارد آنها بر«انفس»مقدّمند و«انفس»فداى آنها مى شوند.در اينجا دليلى وجود دارد كه هيچ چيز از آن قويتر نيست و آن فضيلت اصحاب كساست.»

به همين سبب آنها همسنگ قرآن و ثقل دومى هستند كه سرور پيامبران به يادگار نهاده است،آنها همان كسانى هستند كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است.

ممكن است از روايت عايشه-كه بيان شد-چنين به دست آيد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مناسبتهاى گوناگون بر اين امر سترگ تأكيد مى ورزيد همان گونه كه از خلال احاديث فراوانى كه به هنگام سخن از آيۀ تطهير بيان شد آشكار مى شود.

اين توجّه،نشان آن است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دربارۀ عترت طاهره اهتمام داشته و مايل بوده آن را در اذهان امت متمركز سازد كه درونمايۀ اين آيۀ مباركه شامل آن است كه تنها به ايشان اختصاص دارد و بر امت است كه مفهوم عظيم آن را دريابد و پيوسته آن را به خاطر داشته باشد پس دستان بازيگر نيز نخواهند توانست از شأن اين مهم بكاهند يا آن را از خاطرۀ مسلمانان دور سازند و در اين ميان تفاوتى هم نمى كند كه چقدر زمان به طول بينجامد و چقدر تلاشها فزونى يابد.

از جمله مفسّرانى كه تأكيد دارند اين آيۀ مباركه در حق پنج تن آل عبا نازل شده عبارتند از:

ص:287


1- -الكشاف،چاپ اوّل،192/1.

امام ابو البركات نسفى در تفسير خود كه در آن چنين آمده است:

«پيامبر آمد در حالى كه حسين عليه السّلام را در آغوش داشت و دست حسن عليه السّلام را گرفته بود و فاطمه عليها السّلام پشت سر ايشان و على عليه السّلام پشت سر فاطمه عليها السّلام در حركت بودند و پيامبر مى فرمود:هرگاه من دعا كردم آمين بگوييد.پس اسقف نجران گفت:اى گروه مسيحيان!همانا من چهره هايى مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى خود بردارد خدا چنين مى كند،پس با آنها مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد و ديگر حتى يك مسيحى بر روى زمين باقى نخواهد ماند.» (1)

در تفسير جلالين جلال الدين محلى و جلال الدين سيوطى چنين آمده است:«پيامبر خارج شد در حالى كه حسن و حسين عليهما السّلام و فاطمه عليها السّلام و على عليه السّلام با او بودند و حضرت خطاب به آنها فرمود:هرگاه دعا كردم آمين بگوييد» (2)،تا پايان.

اما فخر رازى پيرامون اين آيۀ مباركه يعنى آيۀ 61 سورۀ آل عمران و آيۀ تطهير-كه بيان شد-و آيۀ مودّت تحقيقات استوارى دارد كه شايسته است پژوهشگران آن را ببينند و در آن تأمّل كنند.

سخنان شبلنجى در نور الابصار به نقل از فخر رازى و زمخشرى در كشّاف را آورديم كه كلمۀ«اهل البيت»تنها به پنج تن اهل كسا اختصاص دارد و بس تا آن كه به شكل يك مفهوم درآمده و به مجرد اطلاق اين كلمه اين افراد پاك به ذهن متبادر مى شوند و آنها تنها كسانى بودند كه براى مباهله پا به صحنه نهادند.

اما رازى دربارۀ اينكه حسن و حسين عليهما السّلام پسران پيامبر اكرمند و نيز صحّت اين امر به گواهى قرآن و سخنان پيامبر-آن هم بيش از يك بار-تحقيقاتى كافى دارد.

شايد بهتر باشد به اين مناسبت سخنان امام رازى را به نقل از شعبى كه در حضور حجّاج بوده بياوريم:

دلالت ديگر اين سخن بر اهميت نقشى است كه سياستهاى حاكم در ستيز با نقل كنندگان فضائل اهل بيت و تلاش در تباه كردن اين مفاهيم كه مورد تأكيد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بوده ايفا مى كرده است.به همين سبب سلطه هاى حاكم همۀ امكانات خود را اعمّ از

ص:288


1- -تفسير نسفى،162/1-161.
2- -تفسير جلالين،چاپ دار الاندلس،ص 77.

زيانهاى جسور و استفاده از تبليغاتى كه در اختيار داشتند براى محو اين نشانه ها مورد سوء استفاده قرار مى داد،آنها دروغگويان و جاعلان را به كار مى گرفتند تا دروغهايى ساختگى بيافرينند كه مورد خواست سلطه ها بود و با آن حكومتشان حمايت مى شد و اركان آن به استوارى مى گراييد و حق روشن را بر مردم مشتبه مى ساخت تا ديگر كسى به پا نخيزد و گوينده اى سخنى بر زبان نراند و تلاشى در مسيرى غير از خواست فرومايگان حاكم صورت نپذيرد.به عنوان مثالى بارز مى توان به سخنان رازى استشهاد كرد:

«شعبى مى گويد:نزد حجّاج بودم كه يحيى بن يعمر فقيه خراسان را در حالى كه دست و پايش با آهن بسته شده بود آوردند.حجّاج به او گفت:تو گمان مى كنى حسن و حسين از ذرّيۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هستند؟وى پاسخ داد:آرى.حجّاج گفت:يا بيّنۀ روشنى از كتاب خدا مى آورى يا تمام اعضايت را قطع خواهم كرد.وى گفت:اى حجّاج!آن را براى تو به گونه اى روشن و آشكار از كتاب خدا مى آورم.شعبى مى گويد:از جرأت او كه امير را حجّاج خطاب كرد شگفت زده شدم.حجّاج گفت:نبايد به آيۀ نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ...، استشهاد كنى.شعبى گفت:آن را روشن و واضح از كتاب خدا مى آورم:

وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ... (1)تا آنجا كه: وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى. 8

پدر عيسى چه كسى بوده كه به ذريّۀ نوح ملحق شود؟

شعبى مى گويد:حجّاج مدتى سر به زير افكند و سپس سرش را بالا آورد و گفت:

گويى من اين آيه از كتاب خدا را نخوانده بودم،بند از او بگشاييد و مال بسيارى به او بدهيد.

داستان يحيى بن يعمر را سيوطى نيز در الدّرّ المنثور در تفسير اين آيۀ مباركه:

وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلاًّ هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ 9آورده است.اين آيه در سورۀ انعام مى باشد و وى به دو طريق آن را نقل كرده است:يكى

ص:289


1- -انعام84/؛نوح را پيش از اين هدايت كرده بوديم و از فرزندان ابراهيم،داود و سليمان.

از ابن ابى حاتم از ابو حرب بن ابى الاسود و ديگرى از ابو الشيخ و حاكم و بيهقى از عبد الملك بن عمير. (1)

شما را همين بس كه با هرج ومرجهايى كه اين تلاشهاى آكنده از نيرنگ و فرومايگى بر تمدن اسلامى و والاى ما نهاده آشنا شويد.قصد ما از بيان اين داستان،مورد توجه قرار دادن تلاشهاى پيگير در برابر پراكندگى و انتشار اين گونه حقايق در محافل مسلمانان است،ولى با وجود خشونت اين حكومتهاى زورگو كه مدّت بسيارى به طول انجاميد و سايۀ سنگين خود را بر مردم افكنده بود باز هم بايد كه حق اوج گيرد و حقايق،ناگزير به هنگام انباشته شدن امواج تاريكى دقيقا همچون نور آشكار شود و حجّت خدا بر خلقش اقامه شود.

اينك به بحث خود دربارۀ سخنان فخر رازى بازمى گرديم.وى مسائلى را دربارۀ اين آيۀ مباركه مطرح مى كند و در مسألۀ دوم داستان مسيحيان نجران و اصرار آنها بر جهلشان را مى آورد و سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را ذكر مى كند كه:«همانا خداوند به من فرمان داده است كه اگر حجت را نپذيريد با شما به مباهله برخيزم و سپس هر آنچه را كه كمى پيش گفتيم بيان مى دارد و مى گويد كه چگونه پيامبر پنج تن آل عبا را حاضر مى كند و سخنان ميان مسيحيان نجران را به هنگام ديدن چهرۀ درخشان اصحاب كسا را تا پايان ماجرا ذكر مى كند و سپس به سخنان خود چنين ادامه مى دهد:روايت شده است كه چون حضرت با جامه اى از موى سياه به راه افتاد حسن عليه السّلام نزد او آمد و حضرت وى را زير جامه جا داد،سپس حسين عليه السّلام آمد و حضرت او را هم به زير جامه گرفت و سپس فاطمه عليها السّلام و به دنبال او على عليه السّلام آمد.حضرت در اين هنگام فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...، و بايد بدانيم كه اهل تفسير و حديث بر صحّت اين روايت چنان همداستانند كه گويى اتّفاق نظر دارند. (2)

در مسألۀ سوم فخر رازى ثبوت فرزندى حسن و حسين عليهما السّلام را نسبت به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيان مى كند و مى گويد:«پيامبر قول داد كه دو پسر خود را فرابخواند،بنابراين حسن و حسين عليهما السّلام را فراخواند،پس حسن و حسين عليهما السّلام ضرورتا فرزندان پيامبرند.» (3)

ص:290


1- -مراجعه كنيد به فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،248/1-247.
2- -التفسير الكبير،80/8.
3- -التفسير الكبير،81/8.

وى سپس تأكيد آيۀ سورۀ انعام را كه در آن زكريا و يحيى و عيسى به ابراهيم منتسب شده اند و نيز انتساب روشن عيسى به ابراهيم از سوى مادرش را بيان مى كند.

در مسألۀ پنجم فخر رازى دربارۀ«نفس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله»چنين مى گويد:

«مراد از «أَنْفُسَنا» در آيۀ مباركه نفس حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله نيست،زيرا آدمى هيچ گاه خود را فرانمى خواند بلكه مقصود فرد ديگرى است...

همه اتّفاق نظر دارند كه اين فرد ديگر،علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است،پس دلالت آيه اين خواهد بود كه نفس على عليه السّلام همان نفس محمّد صلّى اللّه عليه و آله است و مراد از آن چنين نيست كه اين نفس عين آن نفس است بلكه مقصود آن است كه نفس مثل آن نفس مى باشد و اين اقتضا دارد كه دو نفس در همۀ وجود مساوى باشند.

عمل به اين عموميت در حق فرزندى و حق فضيلت،به سبب وجود دلايلى مبنى بر اينكه محمّد صلّى اللّه عليه و آله،پيامبر بوده و على عليه السّلام چنين نبوده است و نيز به سبب وجود اجماع در اينكه محمّد صلّى اللّه عليه و آله افضل از على عليه السّلام بوده است ترك شده و در آن سويش تنها معمول به باقى مانده است،از آن گذشته اجماع بر اينكه محمّد صلّى اللّه عليه و آله افضل انبيا بوده است الزام مى كند كه على عليه السّلام نيز از ساير انبيا افضل باشد.اين وجه استدلال به ظاهر آيه مى باشد.»

فخر رازى سخن خود را چنين ادامه مى دهد:

«مؤيد استدلال به اين آيه اين حديث پذيرفته شده در ميان موافق و مخالف است كه:

هر كس مى خواهد آدم را در علمش و نوح را در فرمانبرى اش و ابراهيم را در دوستى اش و موسى را در هيبتش و عيسى را در برگزيدگى اش نظاره كند به على عليه السّلام بنگرد.اين حديث دليل آن است كه هر آنچه در ميان انبيا پراكنده است در وجود على عليه السّلام جمع مى باشد و اين خود دليل آن است كه على عليه السّلام از همۀ انبيا جز محمّد صلّى اللّه عليه و آله برتر است،اما شيعيان ديگر از قديم و جديد به اين آيه استشهاد مى كنند كه على عليه السّلام همچون نفس محمّد صلّى اللّه عليه و آله است مگر در آنچه دليل،موجب تخصيص آن شود و نفس محمّد صلّى اللّه عليه و آله افضل از صحابه-رضوان اللّه عليهم-مى باشد و بدين ترتيب ضرورت مى يابد كه نفس على عليه السّلام از ساير صحابه نيز افضل باشد.» (1)

وى پس از بيان اين دلايل پاسخ آن را چنين مى آورد:

ص:291


1- -همان،ص 81.

«در پاسخ بايد گفت همان گونه كه در ميان مسلمانان اجماع است بر اينكه محمّد صلّى اللّه عليه و آله از على افضل است...به همين ترتيب اجماع ميان مسلمانان آن است كه قبل از به دنيا آمدن على عليه السّلام پيامبر افضل بر هر آن كسى بوده كه پيامبر نبوده است.ايشان اجماع دارند كه على عليه السّلام پيامبر نبوده است و بدين ترتيب لازم خواهد آمد كه بايد به ظاهر آيه قطعيّت يافت و همان گونه كه آن مخصوص به حق محمّد صلّى اللّه عليه و آله است به همين ترتيب مخصوص به حق ساير انبيا نيز خواهد بود.

همان گونه كه مى بينيد در اين پاسخ،صرف ادّعاى اجماع در اين موضوع آمده است كه پيامبر از هر فرد ديگرى كه پيامبر نيست افضل مى باشد و مسأله با اين عموميت بيان مى شود ولى اين منافاتى با آن ندارد كه على عليه السّلام مثل نفس پيامبر باشد-چنان كه آيه نيز بر آن دلالت دارد-همان گونه كه منافاتى با اين ندارد كه خصايص برجسته اى كه در پيامبران پراكنده است در على عليه السّلام جمع شده باشد و اين همان مفاد حديثى است كه سند و مضمون آن مورد مناقشه قرار نگرفته است.

پس دليل سابق به حال خود باقى خواهد ماند و از برترى حتمى على عليه السّلام بر ديگر صحابه پرده برمى دارد و او همان نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است و خداوند تبارك و تعالى حضرت را به مزاياى ارزشمندش مخصوص گردانيده است،بنابراين بر امّت ضرورت خواهد يافت كه آن گونه با على عليه السّلام رفتار كند كه با پيامبر رفتار مى كردند،زيرا على عليه السّلام نسبت به پيامبر نسبت هارون را داشت به موسى با اين تفاوت كه نبوتى در كار نبود و از همين رو بايد به او اقتدا كرد و فرمانش برد و اوامر و نواهى الهى را از او اخذ كرد.او به رغم تمايل ستمكاران و خوارج و بيعت شكنان به گواهى قرآن كريم و تصريحات پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حق او همان نفس پيغمبر است و حق براى پيروى شايسته تر مى باشد.

از ديگر كسانى كه اين آيۀ مباركه را آورده اند ابن كثير در تفسير خود مى باشد.وى از موضع يك مسيحى داستان سابق و نظر عاقب و اسقف را بيان مى كند و به ذكر خوارى آنها و پذيرفتن همۀ لوازم جزيه و حقارت مى پردازد و مى گويد كه آنها به پيامبر توسّل جستند كه آنها را لعن نكند،زيرا از آن مى هراسيدند كه در ديارشان عذاب نازل شده و آنها را نابود و ريشه كن كند.از شعبى به نقل از جابر آمده كه گفته است:

عاقب و طيب نزد پيامبر آمدند و پيامبر آنها را به ملاعنه دعوت كرد و آنها وعده دادند كه فردا صبح چنين كنند.چون صبح شد پيامبر دست على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و

ص:292

حسين عليهما السّلام را گرفت و سپس كسى را به سوى آن دو فرستاد ولى آن دو از پاسخ سرباز زدند و مقرّر كردند به پيامبر خراج بپردازند.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:سوگند به خدايى كه مرا بحق برانگيخت اگر انكار مى كرد اين منطقه را باران آتش در برمى گرفت.جابر مى گويد:دربارۀ آنها نازل شده است آيۀ: تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ.

جابر مى گويد:منظور از «أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ» پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و منظور از «أَبْناءَنا» حسن و حسين عليهما السّلام و منظور از «نِساءَنا» فاطمه عليها السّلام مى باشد.

حاكم در مستدرك خود از على بن عيسى از احمد بن محمّد بن ازهرى از على بن حجر از على بن مسهر از داود بن ابى هندبه به گونه اى روايت مى كند كه به همين معناست.

راوى مى گويد:اين روايت به شرطى كه مسلم قايل شده صحيح است.اين دو حديث را چنين نقل نكرده اند...راوى مى گويد:ابو داود طيالسى از شعبه از مغيره از شعبى اين حديث را به گونه اى مرسل نقل مى كند كه اين صحيحتر است.از ابن عباس و براء نظير اين حديث روايت شده است. (1)

از جمله كسانى كه متعرّض اين آيه شده اند ابن حجر هيثمى در الصواعق المحرقة مى باشد.

در پايان سخن او پيرامون آيۀ تطهير نكاتى بيان شده كه اين دو از او نقل كرده اند و آن عبارت است از اينكه افرادى كه به همراه پيامبر روانۀ مباهله شدند تنها همان چهار نور بودند و آيۀ مباهله در توزيع مباحث او بوده است.وى در آيۀ نهم باب يازدهم فصل اوّل پس از بيان آيۀ مباركه مى گويد:

«كشّاف گفته است كه دليلى قويتر از اين بر فضيلت اصحاب كسا يعنى على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسنين عليهما السّلام وجود ندارد،زيرا چون اين آيه نازل شد پيامبر ايشان را فرا خواند و حسين عليه السّلام را در آغوش گرفت و دست حسن عليه السّلام را در دست خود قرار داد و فاطمه عليها السّلام پشت سر پيامبر و على عليه السّلام پشت سر فاطمه عليها السّلام به راه افتادند...پس دانسته مى شود كه مراد از آيه ايشان مى باشد و اينكه فرزندان فاطمه عليها السّلام و ذرّيّۀ او فرزندان پيامبر ناميده مى شوند و چنان به حضرتش منسوب مى شوند كه از صحّت برخوردار

ص:293


1- -تفسير ابو الفداء،ابن كثير،چاپ دار معرفة،بيروت،371/1.

است و براى دنيا و آخرت سودمند مى باشد.» (1)

وى سخن خود را ادامه مى دهد تا آنجا كه اين سوگند از احتجاجات على عليه السّلام را يادآور مى شود و مى گويد:دارقطنى روايت كرده است كه:على در روز شورا به اعضاى شورا اعتراض كرد و گفت:شما را به خدا سوگند مى دهم آيا هيچ كدام از شما در خويشاوندى از من به پيامبر نزديك تر است؟پيامبر چه كسى را جز من نفس خود دانسته و فرزندانش را فرزندان خود محسوب كرده و زنانش را زنان خود به شمار آورده است؟ گفتند:خدا شاهد است كه تنها تو چنين هستى...الحديث.

طبرانى نقل كرده است كه خداوند عزّ و جلّ ذرّيّۀ هر پيامبرى را در پشت او قرار مى دهد ولى خداوند سبحان ذرّيّۀ مرا در پشت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام قرار داده است.

ابو الخير حاكمى و صاحب كنوز المطالب فى بنى ابى طالب نقل مى كنند كه على عليه السّلام خدمت پيامبر رسيد در حالى كه عباس نزد ايشان بود،پس سلام كرد و پيامبر پاسخ سلام او را داد و برخاست و حضرت را در آغوش گرفت و ميان دو چشمش را بوسيد و در سمت راست خود نشاند.در اين هنگام عباس به حضرتش عرض كرد:آيا او را دوست دارى؟پيامبر فرمود:اى عمو به خدا سوگند،خداوند او را بيشتر از من دوست دارد.

خداوند عزّ و جلّ ذرّيّۀ هر پيامبرى را در پشت او قرار داده ولى ذرّيّۀ مرا در پشت اين مرد قرار داده است. (2)

اين روايت را مروّج الذهب با افزايشى مى آورد و تأكيد مى كند كه امير المؤمنين عليه السّلام محبوب خداوند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بوده است،و اينكه ذرّيّۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از پشت على عليه السّلام است و شيعۀ او در دنيا و آخرت شادمانى و شرافت دارند.

شما مى توانيد به مروّج الذهب 6/3 مراجعه كنيد.

از جمله كسانى كه انطباق آيه را تنها بر انوار خمسه دانسته اند امام واحدى در كتاب خود تحت عنوان اسباب النزول مى باشد.وى نزول اين آيه را در حقّ اين پنج تن در بيش از يك طريق بيان مى كند.اين حديث از طريق جابر بن عبد اللّه-واحدى سلسلۀ اين حديث را به جابر مى رساند-چنين است:«پيامبر دست على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام،حسن و

ص:294


1- -الصواعق المحرقة،ص 93.
2- -همان،ص 93.

حسين عليهما السّلام را گرفت.» (1)

شعبى مى گويد:پسران ما حسن و حسين عليهما السّلام و زنان ما فاطمه عليها السّلام و انفس ما على بن ابى طالب عليه السّلام است.» (2)

در كتاب واحدى روايت ديگرى نقل شده كه وى سلسلۀ راويان آن را به حسن- ظاهرا مقصود حسن بصرى است-مى رساند.وى پس از بيان نزول آيۀ كريمه و دعوت مسيحيان به ملاعنه مى گويد:«پيامبر،حسن و حسين عليهما السّلام،فاطمه عليها السّلام،خانواده و فرزندانش را همراه آورد.» (3)

از اين روايت اخير بوى جعل به راحتى به مشام مى رسد،زيرا در آن نامى از على عليه السّلام برده نشده و خانواده و فرزندان پيامبر را افزوده است.اين خانواده و فرزندان چه كسانى هستند؟

بطور كلّى تاريخ روايت نكرده است كه فردى جز اين پنج تن براى مباهله رفته باشد.

ناديده گرفتن نام على عليه السّلام دليل انحراف از راه او و افزودن ديگران به اين عدّه دليل هدفى است كه پرده از آن برداشته شده است.

روشن است كه چنين امرى بنا به طبيعتش پوشيده نمانده است و اين به رغم دورانديشى است كه جاعلان به هنگام جعل بدان احاطه ورزيده اند و به رغم شرايطى است كه به جعل كمك مى كرده است.پس ناگزير اين مسأله بايد آن قدر شهرت و وضوح داشته باشد كه به قطعيت بينجامد.هيچ كس حتى كسانى كه در عقيدۀ خود از راه امير المؤمنين عليه السّلام منحرف شده اند روايت نكرده اند كه كسى جز اين پنج تن در مباهله حاضر شده باشد.

ممكن نيست جزئيات اين روز بزرگ پنهان بماند،روزى كه مسلمانان در آن پيروزى بى نظيرى به دست آوردند و بايد آن را از روزهاى جاودان اسلام به شمار آورد كه ابعاد خود را دارد.استفادۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از اين مناسبت در آشكار كردن فضيلت اهل بيت و اعلان مقام آنها نزد خداوند در عمل و سخن از بارزترين و روشنترين دلايل در بيان مقام

ص:295


1- -اسباب نزول القرآن،ص 100-99.
2- -همان.
3- -همان.

اهل بيت است و اينكه ايشان در همه حال نمايانگر اسلام هستند و وجود آنها به منزلۀ وجود اسلام و نبودن آنها در حكم نبودن اسلام مى باشد.پيامبر از اين روز مبارك استفاده كرد،زيرا مردم با بى صبرى در انتظار نتايج اين موقعيت سرنوشت ساز و دقيق بودند.

راهها آكنده از افراد بود و خيابانها پر از جمعيت و حتى بر بامها هزاران نفر قرار داشتند كه در انتظار به سر مى بردند و شمار تماشاچيان حدّى نداشت،همگى مى خواستند ببينند نتيجه چه مى شود.به هرحال خداوند پيامبرش را يارى رساند و دشمنانش را خوار كرد و آنها سرافكنده و پشيمان از عملكرد خود بازگشتند.

جزئيات موقعيّتى اين چنين پنهان نمى ماند و تلاشهاى گمراه كننده-هرچه هم زياد باشد-باز نخواهد توانست بر آن سرپوش نهد.

اگرچه تنها يك روايت كه ثابت كند مقصود از ابنا و نسا و انفس،اين افراد مقدّس هستند كافى خواهد بود حتى اگر خبر واحد باشد،زيرا هيچ كس فردى جز ايشان را ادّعا نكرده است،چه رسد به اينكه مسأله به حدّى از تواتر رسيده است كه اهل بيت بارها در برابر حاضران بدان استدلال جسته اند و كتابهاى مسلمانان كه با اهداف و مقاصد و مذاهب گوناگون تدوين يافته اند آن را تأييد و پشتيبانى مى كنند.ازاين رو آنچه نظر را به خود جلب مى كند و موجب شگفتى مى شود آن است كه برخى از كتبى كه به اين مسأله پرداخته اند داستان مباهله را ذكر مى كنند ولى مى كوشند نامى از اين پنج تن به ميان نياورند و حال آنكه قرآن كريم به بيان نام آنها فرامى خواند و قرآن،اشخاص مورد نظر را مشخص كرده و از پيامبر خواسته كه چنين كند و روشن ساخته كه پيامبر اين افراد را با خود به مباهله ببرد.

بر يك مسلمان ضرورى است كه هنگام تلاوت قرآن منظور و مقصود آن را دريابد و در فهم مراد آيات تدبّر كند،بويژه كسانى كه عهده دار تفسير قرآن و بيان اسباب نزول آن هستند.

به همين سبب ما از افرادى نظير طبرى در تاريخ خود و ابن هشام در سيره اش دچار شگفتى مى شويم،زيرا اين دو،داستان مباهله را ذكر مى كنند و اسامى مسيحيان حاضر در آن را برمى شمارند ولى نامى از خاندان پيامبر با وجود شرافت نام آنها و كمى تعدادشان به ميان نمى آورند.

شايد اين دو نفر به شهرت ايشان و وضوح افراد منظور نظر و اينكه افراد خوانده

ص:296

شده تنها پنج نفر هستند بسنده كرده اند.

به هنگام تحقيق،خوددارى از بردن نام آنها به وضوح و روشنى مقصود زيانى نمى رساند و اينكه تنها ايشان-و نه ديگران-منظور نظر مى باشند،زيرا راويان بر آن تواتر دارند و معارضى هم به چشم نمى خورد.

حديث سابق الذكر واحدى كه آن را با كلماتى مثل(خانواده و فرزندانش)درآميخته فاقد هرگونه ارزشى است،در حالى كه مشخّصا افرادى كه به همراه پيامبر راهى مباهله شدند تنها همان پنج تن بودند و نامهاى شريفشان بعينه برده شده است.شايد واحدى مى خواهد با اين كار اشاره كند كه روايت،جعلى است و پس از اجماع از سوى همۀ راويان در اينكه تنها ايشان اهل بيتى هستند كه به خاندان خود،آگاهى بيشترى دارند خواسته است به اين بخش جعلى توجهى نكند.

از جمله كسانى كه به داستان مباهله پرداخته اند،شيخ محمد محمود حجازى در التفسير الواصح است:

«چون پس از اين با پيامبر محاجّه كردند حضرت خواستار مباهله شد و ايشان به همراه حسن و حسين عليهما السّلام و فاطمه عليها السّلام و على عليه السّلام راهى مباهله شدند.» (1)وى سپس مى گويد:«همه اتّفاق نظر دارند كه مسيحيان به مباهله دعوت شدند ولى از قبول آن سرباز زدند،در حالى كه پيامبر و خاندان محترمش راهى مباهله شدند و اين از دلايل صداقت پيامبر بوده چنان كه به اين حقيقت نيز گواهى مى دهد كه آنها اهل بيت را همچون فرزندان خود مى شناخته اند.لعنت خدا بر ستمكاران باد.» (2)

جز اين مفسّرانى كه نام آنها را در تفسير آيۀ مباهله برديم افراد ديگرى هستند كه به نمونه شبيه ترند،افرادى همچون:

سيوطى كه در الدّرّ المنثور و در تاريخ الخلفا آيۀ مباهله را ذكر كرده و از جمله چنين گفته است:

«مسلم به نقل از سعد بن ابى وقاص چنين گفته است:چون آيۀ مباهله نازل شد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام را فراخواند و فرمود:خداوندا!اينان

ص:297


1- -التفسير الواضح،محمّد محمود حجازى،59/3.
2- -همان.

اهل بيت من هستند.» (1)

از ديگر كسانى كه به اين مسأله پرداخته اند طبرى است در تفسير خود،وى داستان مباهله را مى آورد و در بيش از يك طريق انطباق آيه را تنها بر پنج تن آل عبا يادآور مى شود.كمى پيشتر سخن محمّد محمود حجازى را بيان كرديم كه:«همه اتّفاق نظر دارند»تا پايان حديث مباهله.همان گونه كه مفسّران در منظور نظر بودن اين پنج تن-و نه فرد ديگرى-اجماع دارند مورّخان و صاحبان سيره و محدّثان نيز اتّفاق نظر دارند.براى مثال ابن اثير در كتاب خود الكامل فى التاريخ داستان مباهله را مى آورد و مى گويد:«پيامبر به همراه على،فاطمه،حسن و حسين راهى مباهله شدند،پس چون مسيحيان ايشان را ديدند گفتند:اينها چهره هايى هستند كه اگر خدا را قسم دهند تا كوهها را از جا بركند، خداوند چنين مى كند.» (2)

در صحيح مسلم هنگام سخن پيرامون خوددارى سعد از دشنام دادن به امير المؤمنين به دستور معاويه آمده است كه معاويه به او گفت:چه چيز مانع از آن مى شود كه ابو تراب را دشنام دهى؟سعد گفت:آيا به خاطر نمى آورى سه سخنى را كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرموده؟پس من هرگز به او دشنام نخواهم داد،زيرا تنها يكى از اين سخنان از شترم براى من محبوبتر است.شنيدم رسول خدا مى فرمود:

1-حضرت على عليه السّلام كه در يكى از جنگها جانشين پيامبر شده بود به پيامبر عرض كرد:يا رسول اللّه!مرا با زنان و كودكان باقى مى گذارى؟حضرت فرمود:آيا نمى خواهى براى من به منزلۀ هارون براى موسى باشى جز آن كه پس از من نبوّتى نيست.

2-از پيامبر شنيدم كه در روز جنگ خيبر فرمود:پرچم را به دست مردى خواهم سپرد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند.سعد مى گويد:هر يك انتظار گرفتن پرچم را داشتيم.حضرت فرمود:على عليه السّلام را بخوانيد،پس على عليه السّلام را در حالى كه چشمش درد مى كرد نزد پيامبر آوردند و حضرت آب دهان خود را بر دو چشم على عليه السّلام ريخت و پرچم را به او سپرد و خداوند براى او فتح و گشايش پيش آورد.

ص:298


1- -تاريخ الخلفا،ص 185.
2- -الكامل فى التاريخ،ابن اثير،200/2.

3-چون آيۀ مباهله نازل شد،پيامبر على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام را فرا خواند و فرمود:«خدايا!اينان اهل بيت من هستند.» (1)

«در صحيح ترمذى،166/2 اين حديث از سعد روايت شده تا آنجا كه پيامبر مى فرمايد:خدايا!اينان اهل بيت من هستند.

مى گويم كه حاكم نيز اين حديث را در مستدرك الصحيحين،150/3 آورده و مى گويد:اين حديث براساس شرط شيخين صحيح است و بيهقى آن را در سنن خود 63/7 روايت كرده است. (2)

«سيوطى نيز اين حديث را در الدّرّ المنثور در تفسير آيۀ مباهله در سورۀ آل عمران ذكر مى كند و مى گويد:ابن منذر و حاكم آن را نقل كرده اند و بيهقى آن را در سنن خود به نقل از سعد بن ابى وقاص آورده است. (3)»

«شبلنجى در كتاب نور الابصار در موضوعى كه در باب«مناقب حسن و حسين عليهما السّلام و ساير ائمّۀ دوازده گانه»آورده اين آيه را ذكر كرده و يادآور شده است كه اين آيه تنها بر اين پنج تن منطبق است.وى سپس منابعى همچون بخارى،خطيب،فخر رازى و زمخشرى را كه متعرّض اين موضوع شده اند ذكر مى كند و سخنان مسيحيان و موضعگيرى ايشان را به هنگام مشاهدۀ اهل بيت و اينكه اگر آنها از خدا بخواهند كه كوهى را از جاى بركند، خداوند چنين مى كند بيان مى دارد و داستان مباهله را تا پايان مى گويد.» (4)

شيخ سبيتى در كتاب ارزشمند خود المباهله تحقيقات گرانقدرى دارد كه شايستۀ استفاده مى باشد.از توجّهات ارزشمند او اين است كه وى در اين كتاب منابع بسيارى را در اينكه دعوت خدايى تنها خاصّ اين انوار چهارگانه است ذكر مى كند.

وى يادآور مى شود از جمله كسانى كه حديث مسلم را-كه قبلا آورديم-از سعد نقل مى كند احمد بن حنبل در مسند خود مى باشد جز آن كه روايت مسلم از عامر بن سعد و احمد بن سعد است.

ص:299


1- -صحيح مسلم،باب فضائل على بن ابى طالب،121/7-120.
2- -ر.ك:فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،245/1-244 و منابع معتبر اين كتاب ص 250-244.
3- -همان.
4- -نور الابصار،ص 101-100.

وى مجموعۀ بزرگى از تأليفات و مؤلّفان از حفّاظ و محدّثين و مفسّرين را-كه بخشى از آنها را ذكر كرديم-نام مى برد.

از جمله راويان اين خبر-به كيفيّتى كه بيان شد-عبارتند از:نظام الدين حسن بن محمّد نيشابورى در تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان.وى نكاتى نزديك به نصوص پيش گفته را بيان مى كند.ديگر،محقّق ناصر الدين عبد اللّه شيرازى بيضاوى در تفسيرش موسوم به انوار التنزيل و اسرار التأويل مى باشد،زيرا وى نصّى را بيان مى دارد كه انطباق آيه را تنها به اين پنج تن ثابت مى كند.ديگر،شيخ محمّد نهاوندى در تفسيرش به نام نفحات الرحمن است كه همين نص را مى آورد.

در دلائل النبوّة،124/2 چنين آمده است:

شعبى مى گويد كه جابر چنين گفته است:

منظور از «أَنْفُسَنا»وَ«أَنْفُسَكُمْ» پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام و منظور از «أَبْناءَنا» و «أَبْناءَكُمْ» حسن و حسين و منظور از «نِساءَنا»وَ«نِساءَكُمْ» فاطمه عليها السّلام است.جابر مى گويد اين آيه دربارۀ آنها نازل شده است و سپس آيه را ذكر مى كند.

شيخ عبد اللّه سبيتى حاشيۀ ظريفى بر سخن يك روزنامه نگار كه به شيعه حمله مى كند دارد:وى از روى جهل ادّعاى آگاهى از موازين جرح و تعديل را دارد و اين سخن يعنى انطباق آيه تنها بر اين پنج تن را جعل شيعه مى داند.آيا با اين تواتر و شرايطى كه اصلا به سود شيعه نيست چنين امرى ممكن مى باشد؟با علم به اينكه دعوت شدگان در آيه ابناء و نساء و انفس مى باشد و هيچ كس حضور جز اين پنج را ادّعا نكرده است و اگر مقصود آيۀ كريمه غير از اين پنج تن مى بود پيامبر به نام او اشاره مى كرد يا-چنان كه در سخن و عمل حضور اين پنج تن را اعلان داشت-در كنار پيامبر حضور مى يافت،ولى حمله زبانى دارد كه فاقد هرگونه پرهيزى است.

شايد اگر اين فرد حمله كننده آزادى بيشترى مى داشت ادّعا مى كرد كه آيۀ مذكور نيز جعل شيعه است.

شيخ سبيتى مى گويد:«بسيار عجيب است كه اخبار آيۀ مباهله بر نسلهايى از مردم و نيز بر طبقاتى از مورّخان و محدّثان و مفسّران عرضه شود و سپس در معرض موازين جرح و تعديل قرار گيرد و در تمامى اين دوره ها شيعه انديشۀ اين علما و نيز آگاهى آنان را به موازين محدّثان كه از جملۀ آنان هستند صاحبان صحاح كه همگى اخبار مباهله را

ص:300

نقل كرده اند به بازى بگيرد.» (1)

شيخ سبيتى در حاشيه-پس از ارائۀ جزئيات اخبار مباهله و ستودن تفاصيلى كه ابن طاووس در اقبال آورده-چنين مى گويد:

ما نمى خواهيم دربارۀ صاحبان صحاح پيرامون تفصيل آيۀ مباهله حكم كنيم ولى همۀ آنها اتّفاق نظر دارند كه چون اين آيه نازل شد:

پيامبر على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام را فراخواند.اين روايت را مسلم در صحيح خود آورده و حاكم آن را به شرطى كه شيخين قايل شده اند ذكر كرده و ذهبى آن را به شرطى كه بخارى و مسلم و حميدى در جمع ميان دو صحيح قايل شده آورده است.اين حديث را ثعلبى در تفسير خود و ابن مغازلى و ابو نعيم در حلية و حموينى در فوائد و ابن اسحاق در مغازى و ابن صباغ مالكى در فصول و طبرى در تفسير خود و واحدى در اسباب النزول و زمخشرى در كشّاف و فخر رازى در تفسيرش و ديگرانى كه در لابلاى فصلهاى پيشين آنها را ذكر كرديم به علاوۀ كسانى كه يادى از آنها به ميان نياورديم نقل كرده اند.

«به عبارت روشنتر:همۀ مسلمانان اجماع دارند كه پيامبر جز اين عدّه كسى را براى مباهله فرانخوانده است.» (2)

براى يافتن منابع فراوان كافى است كه خوانندۀ گرامى به سخنان سيد كتكانى در غاية المرام صص 306-300 مراجعه كند.وى در آنجا كتابهايى را ذكر كرده است كه اخبار آيۀ مباهله در آنها وارد شده و مؤلّفان و طرق احاديث را در آن يادآور شده است.

خلاصۀ بحث دربارۀ آيۀ مباهله

آيۀ مباهله تنها بر انوار خمسه يعنى همان اصحاب كسا و اهل بيتى منطبق است كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است،زيرا روشن است كه جستجوگر اخبار وارده در اين باب از زمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تا عصر تدوين اخبار و

ص:301


1- -ر.ك:المباهلة،شيخ عبد اللّه سبيتى.
2- -بهتر است به تمام كتاب المباهلة مراجعه شود كه در استدلال بر عصمت و امامت از خلال اين آيۀ مباركه مباحثى مفيد دربردارد.

بلكه تا روز قيامت،حجم بسيار و شمار فراوانى از احاديث مى يابد كه اين حقيقت را ثابت مى كنند و بايد كه چنين باشد،زيرا حجّت الهى بايد براى بندگان خدا روشن و آشكار باشد تا ديگر براى بهانه جويان هيچ گونه عذر و شبهه اى باقى نماند تا بدان توسّل جويند.به همين سبب اين اخبار به رغم شمار فراوان ستمكاران و بيعت شكنان و خوارج و منحرفين از طريق اهل بيت در طول تاريخ چنان تواترى يافته كه معمولا نسبت به صدور آن از معصوم قطعيت حاصل مى شود.به علاوۀ آن كه حتى يك روايت وجود ندارد كه با نزول اين آيه براى پنج تن اهل عبا معارضه كند تا بدين ترتيب نيازمند مقايسه و پياده كردن قواعد جرح و تعديل باشيم و تنها يك روايت است كه آشكارا جعلى است و در لابلاى برخى كتب درآميخته شده است.اين روايت همراه با انوار چهارگانه يعنى محمّد صلّى اللّه عليه و آله، فاطمه عليها السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام كلمۀ«فرزندان و خانواده»را نيز مى افزايد كه البته وجود جعل در اين روايت روشن است،زيرا اين فرزندان و خانواده كجا هستند و حاضرانى جز اين پنج تن پاك كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به امر الهى آنها را فراخواند تا مقام آنها را در پيشگاه خدا خاطرنشان سازد و فضيلتشان را در سخن و عمل آشكار كند،كجايند: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى. (1)

كمى پيشتر سخنانى را از دانشمندان و پژوهشگران نقل كرديم كه دلالت بر اجماع و تواتر داشت و موجب قطعيت مى شد و اگرچه برخى از آنها از تصريح به اين امر طفره رفته اند ولى مسأله روشن و آشكار است.سخنان فخر رازى را در اينكه دعوت شدگان به اين امر مهمّ همان پنج تن بودند،-و اين امر چنان است كه«گويى در آن اتّفاق نظر است-ملاحظه كرديد،ولى من نمى دانم چه نيازى به كلمۀ«گويى»وجود دارد،با علم بدان كه اهل علم در زمينه هاى مختلفى كه با موضوع ارتباط دارد تصريح كرده اند كه آيه تنها دربارۀ اين پنج تن نازل شده است و نامى از ديگران به ميان نياورده اند.بنابراين مسأله در ميان مسلمانان اجماعى است،زيرا هيچ كس ادّعا نكرده جز پنج تن آل عبا در مباهله حاضر شده باشد يا پيامبر ايشان را به حضور در مباهله فراخوانده باشد،به علاوۀ آن كه تواتر اين خبر موجب قطعيّت نسبت به صحّت حضور تنها اين پنج تن-و نه ديگران-در مجلس مباهله مى باشد.

ص:302


1- -نجم3/ و 4؛و سخن از روى هوى نمى گويد،نيست اين سخن جز آنچه بدو وحى مى شود.

اين از نظر سند،امّا از نظر مضمون،بيش از يك بار و از محقّقان مختلف توضيحات كافيشان را در دلالت بر امامت و عصمت خوانديد.

از اين آيۀ كريمه استفاده مى شود كه ايشان از سوى خداوند تبارك و تعالى براى حضور در اين مباهله دعوت شده بودند.آنها سمبل حق و نمونه هاى صداقتى هستند كه بقاى اين دعوت به آنها وابسته است و مسؤوليتش نيز بر آنها بار مى شود.

بايد دانست كه مسأله بر سر فراخواندن است و فراخواندن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به تنهايى در تحقّق بخشيدن به هدف كافى است پس ناگزير بايد هدف بزرگى در كار باشد كه خداوند سبحان آن را اراده كرده و وابسته به حضور ايشان است و مقتضى دعوت آنها به اين امر مى باشد و اين دعوت،خود،ستودن فضيلت آنها و آشكار كردن مقامشان مى باشد و اينكه ايشان مسؤولانى هستند كه خداوند تعالى براى دين خود آماده كرده و براى دعوتش فراهم آورده است و از شايستگى آنها آگاهى يافته و صداقتشان را امتحان كرده است.پس اين عدّه افرادى هستند صادق و معصوم و اهل ذكرى هستند كه از امور دنيا و آخرت از ايشان پرسش مى شود.

كمى پيشتر سخن جار اللّه زمخشرى را در مورد مؤخّر شدن«انفس»در آيۀ مباركۀ مباهله يادآور شديم كه مقصود از آن اشاره به والايى مقام ايشان و نزديكيشان به خدا و اعلان اين نكته است كه ايشان مقدّم هستند بر انفسى كه جانها فداى آنها مى شوند.در اين نكته قويترين دليل وجود دارد مبنى بر اينكه اصحاب كسا صاحبان فضيلت هستند. (1)

سخن تمامى مورّخان در پريشانى مسيحيان به هنگام مشاهدۀ هيبت اين چهره ها امرى پوشيده نيست تا آنجا كه اسقف نجران چنين گفت:«اى گروه مسيحيان!همانا من چهره هايى مى بينم كه اگر خدا بخواهد به سبب آن كوهى را از جا بركند چنين مى كند، پس با آنها مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد و تا روز قيامت حتّى يك مسيحى بر زمين نمى ماند.» (2)

آنچه بر مقام آنها و توجّه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در شناساندن ايشان و آشكار كردن منزلت آنها در نزد خداوند جلّ و علا تأكيد دارد اين فرمودۀ پيامبر است كه:«هرگاه من نفرين

ص:303


1- -الكشاف،193/1.
2- -همان.

كردم شما آمين بگوييد.» (1)

اگر سخنان پيش را به همراه تمامى عناوينى كه در قرآن مجيد ذكر شده ملاحظه كنيم مى بينيم كه آنها«ابناء»هستند نه ديگران و فاطمه عليها السّلام همان«نساء»است.پيامبر چندين زن داشت و شايد شايسته تر آن بود كه«بنتا»مى آمد ولى در وراى اين استعمال قرآن مجيد هدفى مورد نظر است و هيچ كس ادّعا نكرده كه يكى از زنان پيامبر به اين مناسبت دعوت شده است.در اين آيۀ كريمه مقصود از كلمۀ «أَنْفُسَنا» على عليه السّلام است،پس هرگاه تمامى اين موارد را در نظر بگيريم پرده از مقام والاى آنها برداشته مى شود و چنان كه زمخشرى مى گويد:در آن قويترين دليل در فضيلت اصحاب كساست.

آيا مفهوم اين انحصار در عنايت و الطافى كه حتى پيش كسوتان نمى توانند با آن به رقابت برخيزند آن نيست كه تمامى اينها عناوينى هستند كه قرآن مجيد بر آنها تأكيد مى كند تا اين عناوين بر مضامين والاى خود دلالت كنند و مسلمانان آنها را در گسترۀ زمان مقدّس بدارند،پس مقصود از«انفسنا»على عليه السّلام است و آن عنوانى است تابناك با دلالتى آشكار.

بدون ترديد نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شريفترين نفوس و والامقام ترين آنها نزد خدا و بلندمرتبه ترين آن در ميان پيامبر است،چه رسد به اوليا و صالحان و ساير بنى بشر.

هرگاه ثابت شد كه على عليه السّلام براساس نصّ قرآن مجيد و اجماع مفسّران و مورّخان و سيره نگاران و اصحاب حديث همان على عليه السّلام مى باشد و او تنها كسى است كه اين عنوان بر او منطبق است پس آنچه به جهت احترام به سخن الهى و بزرگداشت تقدّس قرآن مجيد و پايبندى به واجبات،ما را ملزم مى سازد آن است كه مردم را در جايگاههايى قرار دهيم كه قرآن كريم آن را ترسيم كرده است يا مردم را به سوى اين جايگاهها اوج دهيم و تمامى اين موارد ما را وامى دارد كه على عليه السّلام يعنى نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را مقدّس بداريم حال،قيل و قال منحرفان هرچه كه مى خواهد باشد و در راه سرپوش نهادن بر فضايل او هر قدر كه مى خواهند بكوشند،زيرا حق براى پيروى شايسته تر است.

حال كه براساس نصّ قرآن مجيد دانستيم كه على عليه السّلام همان نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است و تحت توجه مقدّس حضرتش مراحل فضيلت و شرافت را پيموده و پيامبر او را

ص:304


1- -همان.

آماده كرده و با او هم پيمان شده و بنا به نصّ قرآن مجيد على عليه السّلام دست پرورده،برادر، شريك و وزير پيامبر و سرانجام نفس پاك اوست،آيا صحيح است به فرد ديگرى از مردم-هر كه مى خواهد باشد-رجوع كنيم در حالى كه نفس پيامبر در ميان ما موجود است؟

آيا اين صحيح است كه حاكمى-هر قدر نيرومند و بافضيلت و والامقام-بر مردم حكم براند در حالى كه نفس پيامبر نه تنها حكم نكند بلكه بر او حكم بشود؟

تعبير از على عليه السّلام به نفس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله همان گونه كه دلالت بر شايستگيهاى حضرت دارد،دليل اين نكته نيز هست كه نبايد بى پروا از او كناره گرفت و از حكومت او رو به سوى ديگرى آورد: فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً. (1)

حال كه مسأله چنين است-و به موجب اين نصّ على عليه السّلام نفس پيامبر مى باشد-آيا صحيح خواهد بود كه مردم فرد ديگرى را حاكم قرار دهند؟

آيا چنين نيست كه هر كس غير از على عليه السّلام را حاكم قرار دهد،غير از پيامبر را حاكم قرار داده است؟و حال آنكه نفس پيامبر موجود مى باشد: وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ. (2)

اگر جز اين سخن والاى الهى سخن ديگرى هم نمى بود همين خود،دليل آن بود كه على عليه السّلام نفس پيامبر و نمايندۀ او در ميان امت است و از او خبر مى دهد،زيرا او در عصمت و امانتدارى نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به شمار مى آيد و در اين ميان چيزى استثنا نشده مگر آنچه استثنايش دانسته شده باشد و آن عبارت است از نبوت،زيرا پس از پيامبر ديگر نبوتى نخواهد بود،پس نفس پيامبر همان كسى است كه بايد عهده دار امور مسلمانان باشد:«فهو اولى بالمؤمنين من انفسهم»و دست آنها را بگيرد و به جايى برد كه خداوند سبحان در قانونگذارى عادلانه و حكيمانه اش آن را ترسيم كرده است.

ص:305


1- -نساء65/؛ نه،سوگند به پروردگارت كه ايمان نياورند مگر آن كه در نزاعى كه ميان آنهاست تو را داور قرار دهند و از حكمى كه تو مى دهى هيچ ناخشنود نشوند و سراسر تسليم آن گردند.
2- -احزاب36/؛ هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و پيامبرش در كارى حكمى كردند آنها را در كارشان اختيارى باشد.

دلالت اين آيه آشكار است و آن به تنهايى در اثبات موضعگيرى قرآن در برابر خلافت كافى مى باشد،چه رسد به آن كه بدانيم قرآن آكنده از سخنان الهى است كه اين زاويه را آشكار مى سازد و حق را براى اهلش اثبات مى كند.پس بايد سخنمان را در پرتو قرآن پى گيريم.

ص:306

فصل 3- سوّمين نصّ قرآنى-از بيانات قرآن مجيد

اشاره

خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ. (1)

به عنوان مقدّمۀ بحث پيرامون اين آيۀ شريفه شايسته است مختصرا آنچه را بروشنى در قرآن كريم ملاحظه مى شود بيان داريم،و اين همان توجّه خاص به طبقه بندى مردم و بيان ويژگيهاى هر طبقه از آنها و عملكردشان و سپس ارائۀ توصيف مناسبى از آن مى باشد.قرآن مجيد آكنده است از اين چهره هاى زنده و پويا،سرّ آن هم روشن است زيرا انسانى كه به اين طبقات آگاهى و احاطه بيابد و از ميان آن طبقۀ مناسب را براى خويش برگزيند و آن را به عنوان رهبرى براى خود بپذيرد و مسؤوليت اين گزينش را به دوش بگيرد،چنين انسانى با كسى كه كوركورانه و بدون ميزان ره بپويد تفاوت كامل دارد و از همين رو قرآن كريم توجه خاص در ارائۀ ويژگيهاى كسانى دارد كه خداوند،آنها را

ص:307


1- -بيّنه7/؛ كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته مى كنند بهترين آفريدگانند.

برگزيده يا ايشان را دشمن مى دارد.

براى نمونه،قرآن كريم در آغاز سورۀ بقره سه صورت گويا را عرضه مى دارد:

1-تقواپيشگان

2-كافران

3-منافقان

قرآن مجيد ويژگيها و صفات برجستۀ هر يك را بيان مى دارد.

بدين ترتيب قرآن مجيد در بيشتر سوره ها و آيات مفصّلش بر اين نكته تأكيد بسيار دارد تا آدمى متناسب با خواست خود،خويشتن را به شكل هر يك از اين نمونه هاى داده شده درآورد و با اختيار كامل مسؤوليّت آن را بر دوش گيرد.

نكتۀ قابل توجه آن كه نمونۀ داده شده در قرآن اگرچه براى يك گروه از بنى بشر است ولى در همين گروه نيز افراد بشر با يكديگر تفاوت بسيار دارند.

اگرچه ممكن است سبب نزول آيه يك فرد يا افراد معدود باشند ولى نمونۀ آمده در قرآن عموميت دارد تا خواننده يا شنونده پيامد موضعگيرى خود را به دوش گيرد،چنين فردى از ميان اين نمونه ها براى خود پيشوايى برمى گزيند و آن را از ميان اين صورتهاى آمده در قرآن انتخاب مى كند و در عملكرد و احساسات و تصوراتش در پرتو رهنمودهاى آن ره مى پويد و به قدر همّت و تلاشش در اين راه و جدّيت در فداكارى به سوى درجات بالا اوج مى گيرد.

آنچه در سورۀ«بيّنة»پيرامون معرّفى دقيق «شَرُّ الْبَرِيَّةِ» و «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» آمده با اين قاعده هماهنگ است.

گروه اوّل:كافران و مشركان با در نظر گرفتن اختلاف درجۀ آنها در تاريكى دلها و عدم بينش هستند.

گروه دوّم:كسانى هستند كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند و بدون ترديد كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند با يكديگر تفاوت درجۀ بسيار دارند،اگرچه همگى در يك گروه قرار دارند و مشمول اين سخن پروردگار هستند كه:

إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ. (1)چنان كه روشن است طلايه دار كسانى

ص:308


1- -فاطر10/؛ سخن خوش و پاك به سوى او بالا مى رود و كردار نيك است كه آن را بالا مى برد.

كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند كسى نيست جز پيشوا و آقاى مؤمنان، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و در داشتن ايمان و انجام عمل صالح هيچ كس با ايشان برابر نيست و همسنگ ايشان محسوب نمى شود.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله برترين انبيا و رسولان و پيشواى بنى بشر و بهترين مردم و سرور كائنات و شريفترين كسى است كه قدم بر زمين نهاده است.كسانى كه بخوبى از حضرتش پيروى كنند در ميان خود درجات مختلفى دارند و در يك حدّ نمى باشند هرچند ويژگى«خير البريّة»بر ايشان منطبق است.كسى كه در ايمان و عمل صالح بهرۀ بيشترى دارد در انطباق اين وصف از شايستگى و اولويّت بيشترى برخوردار است و لياقت بيشترى در تحقّق اين شرافت دارد.

در پرتو تصريحات پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حقّ امير المؤمنين على عليه السّلام و نيز در پرتو شخصيّت والاى خود آن حضرت بوضوح روشن مى شود كه ايشان شايسته ترين مردم است در اينكه«خير البريّه»باشد و در پيشاپيش مؤمنان قرار دارد،زيرا پيش از ديگران اسلام آورده و نسبت به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از اولويّت بيشترى برخوردار است و چه بسيار پيامبر به ديگران مى فرمود:بهترين حكم كنندۀ شما على است و او نسبت به مؤمنان از خود آنان سزاوارتر است،او همان كسى است كه در بندگيش در برابر خدا چنان بود كه مى گفت:«نشستن در مسجد براى من از نشستن در بهشت گواراتر است،زيرا نشستن در بهشت موجب رضايت من است و نشستن در مسجد موجب رضايت خداى من و رضايت خدايم براى من محبوبتر از رضايت خود من است.»

آيا پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله جز على عليه السّلام كسى توانسته است در بندگى خدا به اين مقام والا كه به دشوارى به دست مى آيد برسد؟على عليه السّلام در ايمان عميق خود چنان بود كه مى فرمود:«اگر پرده هاى مادّيت از جلوى ديدگان من به كنارى رود،بر يقين من افزوده نمى شود.»او همان كسى است كه مى گفت:«گواهى مى دهم بر اينكه نيست خدايى بجز او كه مستجمع جميع صفات كماليه و تنها كسى است كه براى او شريكى نيست،گواهى كه از روى اخلاص و راستى مى باشد.»او مى فرمود:«همچون كسى ايمان آوردم كه غيبها را مى بيند و بر امور وعده داده شده آگاهى دارد.»آيا كسى جز على عليه السّلام اين دست پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سرور كائنات مى تواند چنين سخنى بر زبان آورد.

چه بسيار است سخنان جاودان حضرت در مقام پياده كردن عدالت در خود و مردم كه جهانيان پايبندى كامل او را به سخنان خويش دريافته اند به گونه اى كه افاضل مردم و

ص:309

پيش كسوتان و صاحب فضيلتان اسلام هرگز به گرد او نمى رسند كه براى نمونه مى توان به اين سخن حضرت اشاره كرد:«سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با هرچه در زير آسمانهاى آنهاست به من دهند براى اينكه خدا را دربارۀ مورچه اى كه پوست جوى را از آن بربايم نافرمانى نمايم،نمى كنم.»

از ديگر سخنان ايشان است در موضعگيرى معروفشان در برابر برادرشان عقيل:

«سوگند به خدا اگر شب بيدار به روى خار سعدان(گياهى است داراى خارهاى نوك تيز) بگذرانم و مرا در غلها بسته بكشند،محبوبتر است نزد من از اينكه خدا و رسول را روز قيامت ملاقات كنم در حالى كه بر بعضى از بندگان ستم كرده چيزى از مال دنيا غصب كرده باشم و چگونه به كسى ستم كنم براى نفسى كه با شتاب به كهنگى و پوسيدگى بازمى گردد و در زير خاك بودنش به طول مى انجامد؟!» (1)

آيا كسى جز على عليه السّلام،محبوب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى تواند چنين ادّعايى كند و شنوندگان او را تصديق كنند و نقشش را بزرگ بدارند و بى هيچ شكّ و شبهه اى مواضعش را گرامى بشمارند.سخت ترين دشمنان او به فضيلت و صداقت و استقامت حضرتش گواهى مى دهند و در اين،جاى هيچ سخنى نيست.

بر اين اساس آنچه از اخبار صريح به دست ما رسيده كه مقصود از «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» على عليه السّلام است بر شخص ايشان انطباق مؤكّد و طبيعى دارد.حال مسير خود را پى بگيريم و به سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پيرامون معرفى«خير البريّه»گوش فرادهيم:

ابن حجر در الصواعق المحرقة پيرامون اين آيه براساس تقسيم بندى خود يازده حديث مى آورد:

حافظ جمال الدين زرندى به نقل از ابن عبّاس روايت مى كند كه چون اين آيه نازل شد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:مقصود تو و شيعيان توست.تو و شيعيانت در روز قيامت در حالى مى آييد كه راضى هستيد و خدا نيز از شما خشنود است و دشمنان تو خشمگين و كت بسته مى باشند.

على عليه السّلام عرض كرد:دشمنان من چه كسانى هستند؟پيامبر فرمود:كسى كه از تو تبرّى بجويد و لعنتت كند.

ص:310


1- -نهج البلاغه، شرح محمّد عبده،452/1-451.

يك حديث نيز چنين است:

خوشا به حال پيشى گيرندگان به سوى سايۀ عرش.گفته شد:يا رسول اللّه!آنها چه كسانى هستند؟فرمود:شيعيان و دوستداران تو اى على! (1)

و شگفت از ابن حجر آن است كه وى بنا به عادتش در اخبار وارده پيرامون فضل اهل بيت اين خبر را نيز در دشنام دادن و مبارزه طلبى و طعنه زدن بر شيعه و رافضه بى هيچ حسابى به كار مى گيرد،اگرچه وى روايات بسيارى را نقل مى كند كه در اخبار وارده از پيامبر اكرم و نيز در پرتو تفسيرهاى آيات قرآن مجيد صراحت در اين دارد كه شيعه اهل حق هستند ولى بااين حال همچنان بى حساب به شيعه مى تازد.ولى در اين حملۀ او بزودى خواهيم ديد كه توجه و حساب وجود دارد و كسانى را كه او رافضه مى داند شيعۀ حقيقى نيستند پس اگر شيعۀ بر حقّ باشند در اين صورت او و ديگر حمله كنندگان بايد راه شيعه را در پيش گيرند و در راه اطاعت از خدا و فرمانبرى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله،در مسير نيّت پاك آنها قرار گيرند.

آنچه را او كمى پيشتر نقل كرد،ديديم.وى سپس خبرى را نقل مى كند كه دارقطنى آن را روايت كرده است:«يا ابا الحسن تو و شيعۀ تو در بهشت هستيد،و قومى كه گمان مى كنند تو را دوست دارند اسلام را كوچك مى شمارند و از آن فاصله مى گيرند و همچون جدا شدن تير از كمان از اسلام خارج مى شوند. (2)وى سپس اين سخن را از دارقطنى بيان مى كند:«اين حديث نزد ما طرق گوناگون دارد.»وى سپس نقل مى كند:«از امّ سلمه(رض)است كه گفته:«شبى بود كه پيامبر در خانۀ من بود،پس فاطمه عليها السّلام و به دنبال او على عليه السّلام به آنجا آمدند و پيامبر به على عليه السّلام فرمود:اى على!تو و اصحابت در بهشت هستيد،تو و شيعه ات بهشتى هستيد.» (3)

وى سپس احاديث را بيان مى كند تا به نقطۀ حسّاس حديث يعنى مشخص كردن اين كه چه كسانى شيعه هستند مى رسد.اى كاش وى در اين حدود توقّف مى كرد و به سوى آن فرامى خواند و البتّه تمامى شيعه در اين دعوت و در اين تعريف خوب از مفهوم شيعه

ص:311


1- -الصواعق المحرقة،ص 142.
2- -همان.
3- -همان.

با او همراه بوده و هستند،زيرا كه وى مى گويد:«موسى بن على بن حسين بن على كه فاضل بوده به نقل از پدرش و او به نقل از جدّش چنين مى گويد:شيعۀ ما كسى است كه از خدا و رسولش فرمان برد و كارهاى ما را انجام دهد...» (1).

شيعه نيز نظرى جز اين ندارد.پس شيعه كسى است كه از خدا و رسولش فرمان برد و كارهايش در پرتو كارها و رهنمودهاى اهل بيتى باشد كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده است و آنها را به عنوان دعوتگران دين خود و بازگوكنندگان وحيش و راهنمايان آن برگزيده است.خداوند آنها را دوست دارد و كسانى را كه در راه اطاعت از خدا و فرمانبرى از امر پيامبر آنها را دوست دارند دوست مى دارد.

اين حديث جايگاه خاصّ خود را دارد.اينك به منابعى بازمى گرديم كه انطباق اين آيۀ كريمه را بر على عليه السّلام و رهروان راه او و اهل بيتى بيان مى دارند كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده است.بطور قطع اخبارى در اين زمينه از گروهى از صحابه روايت شده است.

از جمله كسانى كه در اين باره مجموعه اى از منابع را بيان كرده سيد شبلنجى است در كتابش تحت عنوان نور الابصار:

«از ابن عباس است كه گفته:چون اين آيه نازل شد پيامبر به على عليه السّلام فرمود:تو و شيعۀ تو در حالى در روز قيامت مى آييد كه راضى هستيد و خدا نيز از شما خشنود است و دشمنانت خشمگين و كت بسته پا به عرصۀ رستاخيز مى نهند...». (2)

وى باز هم از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفته:«چون آيۀ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (3)نازل شد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:من منذر هستم و على عليه السّلام هادى است و به سبب تو اى على،ره يافته ها ره مى يابند.ابن عباس(رض)مى گويد:در كتاب خدا هيچ گاه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نيامده است مگر آن كه على عليه السّلام اول و امير و شريف آن است. (4)

همان گونه كه شبلنجى در جاى ديگرى به نقل از طبرانى مى گويد:«على عليه السّلام

ص:312


1- -همان.
2- -نور الابصار،ص 78.
3- -رعد7/؛ تو بيم دهنده اى هستى و هر قومى را رهبرى است.
4- -نور الابصار،ص 78.

مى فرمايد:دوست من پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:اى على!تو و شيعه ات در حالى به سوى خدا مى آييد كه راضى هستيد و خدا نيز از شما خشنود است و دشمنانت در حالى مى آيند كه خشمگين هستند و دستشان به گردنشان بسته شده.سپس على عليه السّلام دست خود را گرد گردن خود حلقه كرد تا چگونگى بسته بودن دست را به حاضران نشان دهد.»

شبلنجى سپس نقل برخى روايات را ادامه مى دهد كه از جملۀ آن است روايات على عليه السّلام.

«بزاز و ابو يعلى حاكم از على عليه السّلام نقل مى كنند كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مرا فرا خواند و فرمود:همانا تو نشانه اى از عيسى دارى كه يهود آن را ناخوش مى داشتند تا آن جا كه به مادرش بهتان وارد كردند و در برابر،مسيحيان چنان او را دوست مى داشتند كه در جايگاهى او را نشاندند كه شايستۀ آن نبود.بدانيد كه دو گروه دربارۀ من به هلاكت مى رسند:دوست دارندۀ افراطى كه مرا به چيزى بستايد كه در من نيست و كينه توزى كه دشمنى با من او را وادار كند كه به من بهتان بزند.»طبرانى در اوسط به نقل از امّ سلمه مى گويد:شنيدم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود:على عليه السّلام با قرآن است و قرآن با على عليه السّلام و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آن كه سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

حاكم از جابر نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:على عليه السّلام پيشواى نيكوكاران و كشندۀ بدكاران است،كسى كه او را يارى دهد،يارى مى شود و به كسى كه او را يارى نرساند يارى نخواهد رسيد.

ديلى به نقل از ابن عباس(رض)نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:

على عليه السّلام براى من به منزلۀ سر من است براى بدنم.

بيهقى و ديلى از انس نقل مى كنند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:على عليه السّلام در بهشت همچون ستارۀ صبحگاهى براى اهل دنيا مى درخشد. (1)

شبلنجى سپس سخن خود را در روايات بسيارى از مجموعۀ بزرگى از صحابه ادامه مى دهد كه همگى بر اين نكته تأكيد دارند كه على عليه السّلام در موقعيت والايى از رهبرى اسلامى و خير البريّه محسوب مى شود پس او به منزلۀ سر است براى جسم و او به همراه

ص:313


1- -همان،ص 80.

شيعه اش در روز رستاخيز در حالى مى آيند كه راضى هستند و خدا نيز از ايشان خشنود است.و در اين باره اخبارى بسيارى در دست است مبنى بر اينكه نخستين فردى كه شيعه را شيعه ناميد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بود،براى مثال،افزون بر شبلنجى سخنانى است كه امام صبّان در اسعاف الرّاغبين آورده و گفته است:«على عليه السّلام فرموده است:دوست من پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به من فرموده است:اى على!تو و شيعه ات در حالى به سوى خدا مى آييد كه راضى هستيد و خدا نيز از شما خشنود است و دشمنانت در حالى مى آيند كه خشمگين و دستهاشان به گردن بسته شده است. (1)

سيد كتكانى آمارى دارد كه در آن اخبار رسيده از اهل سنت پيرامون تفسير اين آيۀ مباركه را از گروهى از صحابه نقل مى كند.همين مطلب از گروهى از بزرگان ايشان روايت شده است:

ابو نعيم اصفهانى در حديث مرفوعى از تميم بن حذلم به نقل از ابن عبّاس آورده كه گفته است:«چون اين آيه نازل شد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خطاب به على عليه السّلام فرمود:مقصود اين آيه تو و شيعۀ توست.تو و شيعه ات در روز رستاخيز در حالى مى آييد كه راضى هستيد و خدا نيز از شما خشنود است و دشمنانت در حالى مى آيند كه خشمگين و ناخشنود هستند.»

از منابعى كه سيد كتكانى از آن نقل مى كند يكى كتاب اربعين است.وى در حديث بيست و هشتم كه حديثى است مرفوع و به جابر بن عبد اللّه مى رسد چنين مى گويد:

«نزد پيامبر بوديم كه على عليه السّلام وارد شد و پيامبر فرمود:برادرم آمد.سپس رو به كعبه كرد و با دست خود بدان زد و فرمود:سوگند به خدايى كه جان من در دست اوست او و شيعه اش در روز رستاخيز رستگارانند و سپس فرمود:او نخستين شماست كه به من ايمان آورده است.

او وفادارترين شما به پيمان الهى است.او بيش از همۀ شما اوامر الهى را اجرا كرده است.او عادلترين شما دربارۀ رعيّت است.او كسى است كه با برابرى بيشترى اموال را تقسيم مى كند.امتياز او نزد خدا بيش از همۀ شماست.وى مى گويد:سپس اين آيۀ شريفه نازل شد.

ص:314


1- -اسعاف الراغبين،در حاشيۀ نور الابصار،ص 158.

ابن شهر آشوب به نقل از ابو بكر هندلى و او به نقل از شعبى مى گويد:

مردى نزد پيامبر آمد و عرض كرد يا رسول اللّه!به من چيزى بياموز كه خدا به سبب آن به من نفع رساند.حضرت فرمود:كار خوب انجام بده كه به دنيا و آخرت تو سود مى رساند.در اين هنگام على عليه السّلام آمد و عرض كرد يا رسول اللّه!فاطمه شما را مى خواند.

حضرت فرمود:آرى.آن مرد گفت:يا رسول اللّه!اين كيست؟حضرت فرمود:او از كسانى است كه اين آيه در حقّشان نازل شده،و آن آيه را تلاوت فرمودند.

از ابن عبّاس و ابى برزه و ابن شرحبيل و باقر نقل است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ابتدا به ساكن به على عليه السّلام فرمود: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ. (1)تو و شيعۀ تو و وعده گاه من و وعده گاه شما بر سر حوض كوثر هنگامى كه مردم برانگيخته شوند،جايى كه تو و شيعه ات سير و سيراب و شريف و نيكورو هستيد.و در خبر آمده است كه:تو خير البريّه هستى و شيعۀ تو شريفان نيكورو هستند.

از ابراهيم اصفهانى دربارۀ آنچه از قرآن كه دربارۀ على عليه السّلام نازل شده است به اسناد از شريك بن عبد اللّه از ابو الحارث آمده كه على عليه السّلام گفته است:«ما اهل بيت با مردم مقايسه نمى شويم.پس مردى برخاست و به نزد ابن عباس آمد و او را به اين امر آگاه ساخت وى گفت:على عليه السّلام راست گفت،پيامبر با مردم مقايسه نمى شود و دربارۀ على عليه السّلام نازل شده است: إِنَّ الَّذِينَ... و آيه را قرائت كرد.»

از ابو بكر شيرازى در كتاب نزول القرآن فى شأن امير المؤمنين در حديث مالك بن انس از حميد...از انس بن مالك روايت است كه گفته: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا.... اين آيه در حقّ على عليه السّلام نازل شده كه پيش از همۀ مردم پيامبر را تصديق كرد... وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ...

يعنى به انجام واجبات توسّل جستند... أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ، يعنى على كه پس از پيامبر برترين خليفه هاست.

اين خبر را از اعمش و او از عطيه و او از خدرى نقل كرده است.

خطيب خوارزمى از جابر روايت كرده است كه:چون اين آيه نازل شد پيامبر فرمود:

على عليه السّلام خير البريّه است.

در روايت جابر آمده است كه چون على عليه السّلام مى آمد اصحاب پيامبر مى گفتند:

ص:315


1- -بيّنه7/؛ كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته مى كنند،بهترين آفريدگانند.

خير البريّه آمد.

از ابو المؤيّد موفق بن احمد روايت است كه در كتاب مناقب گفته:سيد الحفّاظ ابو منصور به من خبر داد...او سلسله راويانى را نقل مى كند تا به ابن فورك مى رسد و راويان را به گونه اى پى درپى به ابن شرحبيل انصارى مى رساند.راوى مى گويد:«از على عليه السّلام شنيدم كه مى گفت:پيامبر در حالى كه او را به سينه ام چسبانده بودم به من فرمود:اى على!آيا كلام خدا را: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا... نشنيده اى؟تو و شيعۀ تو و وعده گاه من و شما بر سر حوض كوثر آنجا كه مردم در انتظار حسابشان هستند...شما در حالى فراخوانده مى شويد كه شريف و نيكورو هستيد.»

جبرى در حديث مرفوعى كه به ابن عباس مى رسد مى گويد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا... در حقّ على عليه السّلام و شيعۀ او نازل شده است.

در كتاب شواهد التنزيل حاكم بن اسحاق حسكانى آمده كه گفته است:ابو عبد اللّه حافظ به اسنادى مرفوع از يزيد بن شرحبيل انصارى كاتب على عليه السّلام به ما خبر داده و گفته است:از على عليه السّلام شنيدم كه مى گفت:پيامبر در حال احتضار بود و من او را به سينۀ خود تكيه داده بودم.حضرت فرمود:اى على!آيا كلام خدا را نشنيده اى كه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا...

آنها شيعۀ تو هستند و وعده گاه من با شما بر سر حوض كوثر است،آن جايى كه مردم براى حساب جمع شده اند و شما در حالى فراخوانده مى شويد كه شريف و نيكورو هستيد.

«از مقاتل بن سليمان از ضحاك و او به نقل از ابن عباس در اين سخن كه آنها خير البريّه هستند مى گويد:اين آيه در حقّ على عليه السّلام و اهل بيتش نازل شده است.» (1)

«در تفسير ابن جرير طبرى 171/3 با سندى از ابو الجارود و او به نقل از محمّد بن على اين حديث را نقل مى كند:

آنها همان خير البريّه هستند.پيامبر فرمود:آنها تو و شيعۀ تو هستند.

ص:316


1- -آنچه در داخل گيومه آمده است با تلخيص از«غاية المرام»گرفته شده است،زيرا بسيارى از منابع و آنچه در سلسله سند نقل مى شود و نيز نام راويان را ناديده گرفته ايم و از همين رو شايسته است به كتاب «غاية المرام»سيد كتكانى مراجعه شود كه در آن منابع فراوانى وجود دارد كه براى خواننده و پژوهشگر سودمند است.ر.ك:ص 29-26.

در الدّرّ المنثور سيوطى تفسير آيه را ذكر كرده و گفته است:ابن عساكر به نقل از جابر گفته است:نزد پيامبر بوديم كه على عليه السّلام آمد و پيامبر فرمود:سوگند به خدايى كه جانم در يد قدرت اوست او و شيعۀ او در روز رستاخيز همان رستگارانند و اين آيه نازل شد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا....

چنان كه گفته شد اصحاب پيامبر به هنگام آمدن على عليه السّلام مى گفتند:خير البريّه آمد.

وى همچنين مى گويد:ابن عدى و ابن عساكر در حديثى مرفوع به نقل از ابو سعيد آورده اند كه:على عليه السّلام خير البريّه است.نيز مى گويد:ابن عدى از ابن عبّاس روايت كرده كه گفته:چون آيۀ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا... نازل شد پيامبر به على عليه السّلام فرمود:مقصود تو و شيعۀ تو است كه در روز رستاخيز راضى هستيد و خدا نيز از شما خشنود است.وى همچنين مى گويد:ابن مردويه از على عليه السّلام نقل مى كند كه گفته:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به من فرمود:آيا اين كلام خدا را كه مى فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ نشنيده اى؟تو و شيعۀ تو،وعدۀ من و تو بر سر حوض كوثر،آنجا كه مردم در انتظار حساب هستند شما در حالى فراخوانده مى شويد كه شريف و نيكورو هستيد.» (1)

پيرامون دلالت و مضمون

اشاره

مفهوم اين كلمۀ تابناك قرآنى «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» چيست؟

شايد آشكارترين مصداق اين كلمۀ مبارك همان رهبر و پيشواى امّت است و كسانى كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام مى دهند در ميان خود داراى درجات متفاوتى مى باشند و آنها همان«خير البريّه»هستند،پس فردى از آنها كه در فضيلت سبقت بيشترى دارد بر انطباق اين توصيف يعنى«خير البريّه»شايسته تر است.«خير البريّه» بهترين كسى است كه خداوند تبارك و تعالى در ميان مردم آفريده است.«خير البريّه» دلالت دارد بر اينكه افراد مؤمن بر ملائكه نيز فضيلت دارند زيرا«بريّه»به معناى خلق است و اشتقاق آن از«برأ اللّه الخلق» (2)است و گفته شده اشتقاق آن از«برى»است كه به

ص:317


1- -فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،278/1-277.
2- -خداوند خلق را آفريد.

معناى خاك مى باشد.» (1)

به هرحال اين كلمه دلالت بر آن دارد كه پيشى گيرنده در ميدان ايمان و عمل صالح همان رهبرى شايسته و طلايه دار و پيشواست كه از خير البريّه مى باشد.

ناگزير بايد توجه داشته باشيم كه قرآن،كتاب بزرگ خداست كه كلمات آن براساس واقعيّتى تنظيم شده كه جز خدا كسى آن را نمى داند و در اين ميان حتى ذرّه اى دقت در وزن كلمات از دست نرفته است و يك مسلمان كافى است بداند اين كتاب كلام خداست.

از همين جا درمى يابيم كه آشكارترين مصداق كلمۀ«خير البريّه»همان امام است حتى اگر نصوص روشنگرى براى اين مقصود وجود نداشته باشد چه رسد به آن كه روايات بسيارى از زبان پيامبر اكرم و سرور خلق كه پشتوانه اش وحى است؛نقل شده و موجب مى شود اطمينان بيابيم كه مقصود از آن امام است.كمى پيش روايات فراوانى را كه به اين نكته تصريح داشت آورديم.

بر سبيل مجادله فرض مى كنيم كه مقصود از آن امامت نيست،آيا صرف اينكه انسانى«خير البريّه»باشد،اقتضا نمى كند كه او بر ديگران مقدّم داشته شود و البته اين امرى محقّق است كه پيروى از چنين فردى مورد پسند خداوند تبارك و تعالى و موجب برائت ذمّه است و پيروى از فرد ديگرى غير از او به دليلى نيازمند است كه صحّت آن را ثابت كند،بويژه هنگامى كه مسأله مورد اختلاف باشد.

شما دوست داريد از چه كسى پيروى كنيد؟از«خير البريّه»يا فردى ديگر؟هرگاه دانستيم كه تنها بايد از اين فرد پيروى كرد و اگر اين احاديث را جدّى بگيريم و مفهوم اين كلمه را بدان بيفزاييم،مسأله وضوح بيشترى مى يابد و در اين رهگذر بايد خطابهايى اين چنين را در نظر بگيريم:

تو و شيعه ات

شما رستگارانيد.تو و شيعه ات در روز رستاخيز در حالى مى آييد كه راضى هستيد و خداوند نيز از شما خشنود است.

وعدۀ من با شما بر سر حوض كوثر،هنگامى كه مردم در انتظار حساب هستند،شما

ص:318


1- -تفسير نسفى،چاپ دار الكتاب العربى،بيروت،371/4.

در حالى فراخوانده مى شويد كه شريف و نيكورو هستيد.

به سبب تو،ره يافته ها ره مى يابند.در برخى از روايات كلمۀ«پس از من»نيز موجود است كه در بيان مقصود روشن است!

آيا در اين ترديدى داريد كه على عليه السّلام«خير البريّه»است؟

حضرت در واقعيت وجودى خود و روش مباركش يا در پرتو تصريحات قرآن در حقّ او يا اخبار نبوى فراوان كه از شماره بيرون است«خير البريّه»محسوب مى شود.كتب حديث اسلامى در پيش روى شماست و اگر بخواهيد اعتقاد راسخ بيابيد كه على عليه السّلام پس از پيامبر«خير البريّه»است مى توانيد به آنها مراجعه كنيد و اگر برخى از اين اخبار را به برخى ديگر بيفزاييد اعتقادى درست و استوار مى يابيد و حتى اگر به يك حديث مراجعه كنيد براى شما كافى خواهد بود،زيرا از مضمونى آشكار و سندى قوى برخوردار است.

روايات متواترى كه تواتر آن قطعى است-كه اين خود در مقام دلالت مضمونى بس والا دارد-ناگزير بايد شما را به اين حقيقت برساند كه على عليه السّلام«خير البريّه»و امامى است كه فرمانبرى از او بر بندگان ضرورى است.اين خبر مشهور از افراد ثقه را بايد جدّى بگيريم كه در قرآن يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نيامده مگر آن كه على عليه السّلام نخستين ايشان و امير و شريفشان است و مؤمنان همان برگزيدگانى هستند كه بدون شك،امير و شريف و نخستين ايشان فرد برتر آنهاست و آيا با اين وجود ترديدى باقى مى ماند كه على عليه السّلام«خير البريّه»است؟

مسأله روشنتر از آن است كه پنهان بماند و حال كه واقعيّت چنين است پس پيروان حضرت بر خير خواهند بود.

«موفق بن احمد از مجاهد و عكرمه و آن دو از ابن عبّاس نقل كرده اند كه گفته:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده:خداوند در قرآن آيه اى را با يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نازل نكرده مگر آن كه على عليه السّلام رئيس و امير آن است...وى همچنين مى گويد اين حديث را گروهى از افراد مورد اعتماد نقل كرده اند كه عبارتند از اعمش و ليث و ابن ابى ليلى و ديگران به نقل از مجاهد و عكرمه و عطا و همگى آنها از ابن عبّاس.طبرانى و ابن ابى حاتم از اعمش و او از نزديكان ابن عبّاس نقل مى كند كه:خداوند هيچ گاه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا را نازل نفرموده مگر آن كه على عليه السّلام امير و شريف آن است و خداوند در موارد مختلف اصحاب رسول اكرم را سرزنش كرده در حالى كه على عليه السّلام را جز به خوبى ياد نكرده است.

طبرانى به نقل از ابن عبّاس مى گويد:بيش از سيصد آيه در ستايش على عليه السّلام نازل شده

ص:319

است.» (1)شما موارد مشابه بسيار زيادى در ميان احاديث پيامبر دربارۀ امامت على عليه السّلام مى يابيد كه از جملۀ آن است:«ابن مغازلى از انس بن مالك نقل مى كند كه گفته است:

پيامبر فرموده است:هفتاد هزار تن از امّت من بدون حساب وارد بهشت خواهند شد...و سپس رو به على عليه السّلام كرد و فرمود:آنها كسانى هستند كه جهاد كردند و امامشان اين شخص على عليه السّلام است.» (2)

در مناقب از محمّد بن عبيدة بن محمّد بن عمار بن ياسر نقل شده كه از قول پدرش از پدر جدّش(عمّار)مى گويد:«از ابو ذر جندب بن جناده شنيدم كه مى گفت:پيامبر را ديدم كه دست على عليه السّلام را گرفته بود و مى فرمود:اى على!تو برادر،برگزيده،وزير و امين منى، جايگاه تو نسبت به من همچون جايگاه هارون است نسبت به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست...كسى كه بميرد در حالى كه تو را دوست دارد،خداوند مهر امن و ايمان بر او نهد و كسى كه بميرد در حالى كه نسبت به تو كينه داشته باشد،براى او بهره اى از اسلام نيست.» (3)

«ابن مغازلى از زهرى نقل كرده كه گفته است:از انس بن مالك شنيدم كه مى گفت:

سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست،از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:نشان چهرۀ مؤمن دوست داشتن على بن ابى طالب عليه السّلام است.» (4)

«موفّق از ابن عباس نقل مى كند كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده:اى على!مثل تو در ميان مردم همچون مثل قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ است در قرآن،پس كسى كه يك بار آن را بخواند،گويى ثلث قرآن را خوانده است و كسى كه دو بار آن را بخواند،گويى دو سوّم قرآن را خوانده است و كسى كه سه بار آن را بخواند،گويى تمامى قرآن را خوانده است.

تو نيز اى على!اين چنينى،كسى كه تو را قلبا دوست داشته باشد ثلث ايمان را به دست آورده است و كسى كه تو را به قلب و زبان دوست داشته باشد دو سوّم ايمان را به دست آورده است و كسى كه تو را به قلب و زبان و عمل دوست داشته باشد،تمامى ايمان را

ص:320


1- -ينابيع المودّة،148/1.
2- -همان،ص 146.
3- -همان،ص 146.
4- -همان.

گرد آورده است.سوگند به خدايى كه مرا بحق به عنوان پيامبر برگزيد،اگر زمينيان تو را همچون آسمانيان دوست بدارند خداوند هيچ يك از آنها را به آتش عذاب نخواهد كرد.» (1)

اگر بخواهيم اخبار رسيده از اين دست را بياوريم حتى دهها جلد كتاب آكنده از اسم راويان آن و كتابهايى كه اين روايات در آن آمده كفايت نخواهد كرد.

اگر از سر پژوهشگرى بنگريد و تنها در پى حق باشيد و حقيقت را بجوييد محتويات روايات بسيارى شمار را به اين معنا رهنمون مى شود كه مقصود از آنها امامت على عليه السّلام است و حضرتش جانشين پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى باشد.به نظر شما معناى دوست داشتن به قلب و زبان و دست كه جوارح حسّاس انسان هستند چيست؟آيا مفهوم آن ايمان با قلب و يارى رساندن با زبان و پيروى با دست و به عبارت بهتر پيروى در وجدان و سلوك نيست...آيا اين مفهومى جز امامت دارد و اينكه امامت براى على عليه السّلام ثابت است؟

آيا رئيس آيۀ مؤمنين و شريف آنها و نخستين آنها و جلودار بودن آنها مفهومى جز امامت و جلودارى امت-در صف اول-دارد؟نظر شما چيست؟شايد برخى از مردم در امور،ملتزم به الفاظ خاصّى هستند،و به هر آنچه بيان شد اعتراف مى كنند ولى نياز بدان دارند كه صيغۀ خاصّى رسيده باشد كه در آن جانشينى امير المؤمنين از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيان شده باشد تا قلبشان آرام گيرد.

پيشاپيش مطمئن باشيد ميراث عظيمى كه در اين موضوع از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رسيده آن قدر است كه دستان بازيگر نخواهند توانست بر كثرت آن تأثير بگذارند يا برخى از مضامين عالى آن را تباه سازند.

به هر شكل كه بخواهيد،مجموعه هاى سترگى از اخبار مى يابيد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آنها را براى تبليغ امّت و اداى امانت و اخلاص براى خداوند سبحان و تحقّق بخشيدن به ارادۀ نافذ او در امرى فرموده كه رسالتش به گونۀ كاملى كه بر حجت استوار است و عذر و بهانه را از ميان مى برد،جز با تبليغ آن صورت نمى پذيرد و بايد كه چنين باشد.

امام وارث علوم انبيا و جانشين خاتم پيامبرانى است كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله بارها در تصريحات مختلف نظير آنچه احمد بن حنبل در مسند خود و احمد بيهقى در صحيحش

ص:321


1- -همان،ص 8-147.

به نقل از ابو الحمرا آورده بيان كرده است.وى مى گويد:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:هر كه مى خواهد علم آدم و عزم نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و زهد عيسى را نظاره كند،بايد به علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بنگرد.

اين حديث در شرح المواقف و الطريقة المحمّدية آمده است.

موفق بن احمد از محمد بن منصور روايت كرده كه گفته است:

از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت:در حقّ هيچ يك از صحابه فضائلى كه در حق علىّ بن ابى طالب عليه السّلام رسيده،نرسيده است.احمد مى گويد:مردى به ابن عباس گفت:

سبحان اللّه،فضائل و مناقب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام چه فراوان است،من گمان مى كنم شمار آنها به سه هزار برسد.ابن عباس گفت:اگر بگويى سى هزارتا به حقيقت نزديك تر است.

نيز موفّق بن احمد از حرب بن عبد الحميد روايت مى كند كه گفته است:سليمان اعمش بن مهران به ما گفته است:منصور دوانيقى در زمان خلافتش گفت:اى سليمان!به من بگو در فضائل علىّ بن ابى طالب عليه السّلام چند حديث روايت مى كنى؟گفتم:اندكى.

منصور گفت:واى بر تو،چند حديث در حافظه دارى؟گفتم:ده هزار حديث يا هزار حديث.پس چون گفتم:«يا هزار حديث»منصور آن را ناچيز شمرد و گفت:واى بر تو اى سليمان!بلكه همان ده هزارى كه اوّل گفتى.مى دانيم كه عبارت«يا هزار حديث»مفرّى براى راوى بوده است.خليفۀ عباسى نمى خواست احاديثى دربارۀ على عليه السّلام و اهل بيت نقل شود ولى على رغم آن ايشان در شمار بسيارى از فضائل و سوابق و اخبارى كه در حقّ آنها رسيده بود از شكوه و منزلت بسيار برخوردار بودند كه از آن جمله است نقل محمّد بن احمد به سندش از مجاهد،از ابن عبّاس كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:اگر درختان قلم شوند و آب درياها جوهر و جنيان آن را حساب كنند و بنى بشر آن را بنويسند،باز هم نخواهند توانست فضائل علىّ بن ابى طالب عليه السّلام را به شماره درآورند.

نيز موفّق بن احمد خوارزمى به سند خود از محمّد بن عماره از پدرش،از جعفر صادق،از پدرانش،از امير المؤمنين عليه السّلام روايت كرده كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به گروهى از اصحاب خود فرمود:همانا خداوند تبارك و تعالى براى برادر من على عليه السّلام فضائلى قرار داده كه از كثرت شماره نمى شوند،پس هر كس فضيلتى از اين فضائل را با اعتراف بدان ياد كند،خداوند گناهان گذشته و آيندۀ او را مى بخشد،و هر كس فضيلتى از فضايل او را بنويسد،پيوسته ملائكه تا زمانى كه اين نوشتار باقى است براى او طلب

ص:322

مغفرت مى كنند،و هر كس به فضيلتى از فضائل او گوش فرادهد،خداوند گناهانى را كه او به سبب گوش مرتكب شده مى بخشد و هر كس به نوشته اى از فضائل او نظر كند، خداوند گناهانى را كه او به سبب چشم مرتكب شده مى بخشد.حضرت سپس فرمود:

نگاه به على عليه السّلام و ذكر او عبادت است.«خداوند ايمان بنده اى را نمى پذيرد،مگر به دوستى على عليه السّلام و كناره گيرى از دشمنان او. (1)

«در مناقب به نقل از سماك بن حرب از سعيد بن جبير آمده كه گفته است:از قول آن دو نفر از ابن عبّاس دربارۀ اختلاف مردم پيرامون على عليه السّلام سؤال كردم.ابن عبّاس گفت:

اى ابن جبير!دربارۀ مردى از من سؤال مى كنى كه تنها در يك شب-شب پيش از جنگ معروف به چاه بدر-سه هزار فضيلت براى او بوده است و سه هزار ملك از سوى خدا به او درود فرستادند.تو از جانشين پيامبر و صاحب حوض كوثر و پرچمدار پيامبر در روز رستاخيز پرسش مى كنى.سوگند به خدايى كه جان عبد اللّه بن عباس در دست اوست، اگر درياهاى جهان جوهر و درختان آن قلم شود و اهل دنيا نويسندۀ آن باشند و بخواهند فضائل علىّ بن ابى طالب را ثبت كنند اين فضائل به شماره درنمى آيد.» (2)

سخن احمد بن حنبل در تهذيب التهذيب نقل شده است:

«براى هيچ يك از صحابه فضائلى كه در حق على عليه السّلام روايت شده است روايت نشده...نسائى و گروهى ديگر نيز همين را روايت كرده اند...و اين خود كافى است.» (3)

در مناقب به نقل از ابو طفيل آمده كه گفته است:يكى از صحابه گفته است:على عليه السّلام پيشينه هايى دارد كه اگر تنها يك پيشينه از آن در ميان مردم تقسيم شود همۀ آنها را خير دربر مى گيرد.» (4)

اينها نمونه هايى از فضايل امير المؤمنين عليه السّلام بود كه ما با شتاب به اختصار آنها را بيان كرديم.يك پژوهشگر با انصاف مى تواند از ميان اين نمونه ها هرچه را كه از روايات

ص:323


1- -حاشيۀ«ينابيع المودّة»اثر قندوزى،143/1-142 و نيز از خطيب است چنان كه ابو الفتح صاحب كشف الغمة فى معرفة الائمّه اين خبر را در ص 112-111 ذكر كرده است.
2- -ينابيع المودّة،143/1.
3- -تهذيب التهذيب،ابن حجر عسقلانى،339/7.
4- -ينابيع المودّة،144/3،باب چهلم.

فراوان غير قابل شمار مى خواهد،بيابد كه اين خود دلالت بر معنايى دارد كه بيان آن مورد نظر است و آنچه در اين ميان آشكار است اين است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى اين امر چنان برنامه ريزى كرده بود كه در آن بوضوح عوامل فعّال و فراوان را براى محو نصّ امامت على عليه السّلام و پوشاندن فضائل و سوابق او در نظر گرفته بود،اينها كسانى بودند كه در اين راه امكانات فراوانى را به كار مى گرفتند و به همين سبب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله طىّ سخنان بسيارى فضائل على بن ابى طالب عليه السّلام را روشن مى ساخت و امتياز و پيشينه هاى او را اعلان مى كرد به گونه اى كه تمامى اين تلاشهاى خصمانه به شكست كشيده مى شد و حق براى انسان بينا آشكار مى گشت و حجّت بر همه اعمّ از انسان سركش و فرمانبردار برپا مى شد و ديگر مجالى براى افراد بهانه گير باقى نمى ماند.

پرسش و پاسخ:

در نظر گرفتن اين نكته شايان ذكر است كه ممكن است گفته شود:

اينها فضائل على عليه السّلام است و در اين فضائل از ديگران برتر مى باشد و اين مسأله اى است كه پاره اى از مسلمانان بلكه بيشتر ايشان آن را انكار نمى كنند،ولى اين پرسش همچنان باقى است و آن اينكه:رابطۀ اين مسأله با امر خلافت و جانشينى پيامبر-كه بيان آن مورد نظر است-چيست؟كثرت فضائل على عليه السّلام امرى است كه بيشتر دشمنان او و حتى سخت ترين دشمنانش و درنده خوترين آنها بدان اعتراف دارند ولى مسأله اى كه نيازمند توضيح است مسألۀ جانشينى پيامبر و نسبت دادن خلافت به اوست.

و امّا پاسخ اين پرسش:

اين احاديث و آيات شريفه در همان زمانى كه فضائل و پيشينه هاى على عليه السّلام را ثابت مى كند پيوسته براى گروهى از مسلمانان پرده از شايستگى و لياقت منحصر به فردى برمى دارد كه امير المؤمنين عليه السّلام از آن برخوردار بود تا آنجا كه هيچ كس نمى تواند در اين فضائل دوشادوش حضرتش بايستد.اين فضائل به صورتهاى گوناگون دليل آن است كه حضرت براى عهده دار شدن شؤون مسلمانان از ديگران شايسته تر و برتر و محقتر است به علاوۀ آن كه در بسيارى از روايات به جانشينى حضرت و سپردن امر خلافت به ايشان تصريح شده است و همين خود نيازمند آن است كه پيامبر اين امر را با اين تأكيدات بيان دارد تا بدين وسيله تدابيرى را كه دشمنان حضرت عليه ايشان بدان توسّل مى جويند از

ص:324

ميان بردارد و به همين سبب پيامبر را مى بينيم كه آيه را شرح مى دهد و حديث مى گويد، در حالى كه مناسبتهايى را به كار مى گيرد كه گواه فضائل على عليه السّلام است و براى آن كه شمار بيشترى از مسلمانان بشنوند و در خاطره بيشتر جايگزين شود و تلاشهاى مذبوحانه در طول تاريخ نتواند آن را محو كند پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همان ويژگيهايى را كه براى خود مى داند به على عليه السّلام نيز نسبت مى دهد نظير اينكه مى فرمايد:

«به خدا سوگند آيه اى نازل نشده است مگر آن كه من مى دانم در چه باره اى و كجا نازل شده،همانا خدايم به من زبانى گويا و قلبى خردورز عطا كرده است.» (1)

از موفّق در سندش از ابو طفيل آمده كه گفته است:

«على عليه السّلام فرموده:دربارۀ كتاب خدا از من بپرسيد،زيرا آيه اى نيست مگر آن كه من مى دانم در شب نازل شده يا در روز،در دشت يا در كوهستان.» (2)

همان گونه كه«كلب به نقل از ابن عباس روايت مى كند كه:علم پيامبر از علم خداست و علم على عليه السّلام از علم پيامبر است و علم من از علم على عليه السّلام است و علم من و صحابه در برابر علم على عليه السّلام همچون يك قطره است در هفت دريا.» (3)

آيا به نظر شما در عهده دار شدن شؤون مسلمانان كسى شايسته تر از على عليه السّلام هست؟ عقلا چگونه چنين چيزى رواست در حالى كه على عليه السّلام در همۀ امور فاضلترين، عالمترين،قويترين و لايقترين مردم در امر قضاوت است!

اگرچه مسلمانان به اين امور اعتراف دارند و محقّقان بر آن تأكيد كرده اند و در دلالت روشنش متين و استوار است ولى آنچه پاسخ پرسش پيش مى باشد عبارت است از اين كه:اين احاديث و آيات تنها فضيلت امام را از نظر فاضل يا متديّن و قدّيس بودن بيان نمى دارد بلكه آشكارا روشن است كه مقصود از آن بيان اين نكته است كه امامت تنها براى اوست.احاديث پاره اى از ويژگيهاى امامت را برشمرده اند يا لزوم سپردن خلافت به حضرتش را متعرّض شده اند و در همين زمان تأكيد دارند كه على عليه السّلام صاحب شرعى و قانونى خلافت و جانشين پيامبر است.براى مثال به اين سخنان پيامبر توجّه كنيد:«من

ص:325


1- -ينابيع المودّة،ص 79.
2- -همان.
3- -همان،ص 80.

شهر علمم و على عليه السّلام دروازۀ آن است.على عليه السّلام از من است و من از على عليه السّلام هستم.كار مرا هيچ كس جز من يا على عليه السّلام نمى تواند انجام دهد.على عليه السّلام براى من به منزلۀ سر است براى پيكر.» (1)

آيا اين گونه تعابير در سخنان جامع پيامبر كه مقتضى است آن را بخوبى درك كنيم دلالت بر امامت و خلافت ندارد؟كسى كه مى خواهد به شهر علم پيامبر خدا وارد شود بايد از دروازۀ آن وارد شود: «وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها». (2)اين در فرائد السبطين حموينى،ج 2،باب 46 آمده همان گونه كه بسيارى از علماى محقّق اهل سنت آن را نقل كرده اند:

«در سند متصل او از سعيد بن جبير از ابن عبّاس آمده كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:اى على!من شهر حكمت و تو دروازۀ آن هستى و كسى به اين شهر وارد نمى شود مگر از دروازۀ آن و دروغ مى گويد كسى كه گمان كرده مرا دوست مى دارد در حالى كه به تو كينه مى ورزد،زيرا تو از منى و من از تو هستم،گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من است،روح تو از روح من است و باطن تو از باطن من است،ظاهر تو از ظاهر من است.تو امام امّت منى و پس از من جانشين من بر ايشان هستى،هر كه از تو فرمان برد سعادتمند شود و هر كه از فرمان تو سرپيچى كند به بدبختى گرفتار آيد.كسى كه تو را دوست بدارد سود برد و كسى كه تو را دشمن بشمارد زيان كند،كسى كه ملازم تو باشد رستگار شود و كسى كه از تو جدايى گزيند نابود گردد،مثل تو و امامان پس از من كه از فرزندان تو هستند همچون مثل كشتى نوح است هر كه بدان درآيد نجات يابد و هر كه از آن عقب ماند غرق شود،مثل شما همچون مثل ستارگان است كه تا روز قيامت هرگاه ستاره اى غروب كند ستارۀ ديگرى طلوع مى كند.» (3)

آيا اين تعبير صريح در مفهوم امامت نيست و آيا امامت چيزى جز اين معناست كه

ص:326


1- -بسيارى از اين گونه اخبار بيان شده است و آن از اخبار متواتر مى باشد و كسى كه مى خواهد از تواتر اين اخبار آگاهى يابد خوب است به منابعى كه اين حقيقت را بوضوح در كتاب«محمد و على بنوه الاوصيا»تبيين كرده مراجعه كند،ص 369-323.
2- -بقره189/، از درها به خانه ها درآييد.
3- -غاية المرام،ص 238،و محمّد و على و بنوه الاوصياء،ص 248-247.

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مورد نظر داشته است؟

و بر ما واجب است كه در اين سخنان در برابر خدا تعبّد داشته باشيم،سخنانى نظير فرموده هاى شريف پيامبر و آنچه قرآن بيان داشته كه عبارت است از دور كردن هرگونه پليدى از اهل بيت و پاك گردانيدن كامل آنها و اينكه على عليه السّلام نفس پيامبر و«خير البريّه» است...و«خير البريّه»بدون هيچ گونه مرزى شامل علم،شجاعت،كرم،عفّت،زهد، عدالت و كمالات ديگر است و على عليه السّلام بدون هيچ گونه حدّ و مرزى«خير البريّه» مى باشد،به علاوۀ وجود سخنان ديگرى مثل اينكه على عليه السّلام به منزلۀ هارون بوده براى موسى و نيز جانشينى پيامبر و اينكه او به همراه ديگر اعضاى عترت با قرآن ثقلانى را تشكيل مى دهند كه سرور پيامبران آن را در ميان امّت به يادگار نهاده است و او از آن ها جويا خواهد شد و نيز اينكه عترت،كشتى نجات و باب«حطّه»هستند و تعابير صريح ديگرى در بيان مقصود مثل:تو وصى و برادرم و جانشين پس از منى-همان گونه كه در بيان نخستين احاديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد-.

اندكى پيش سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را در تفسير«خير البريّه»آورديم،سخنانى نظير اين فرموده هاى پيامبر به على عليه السّلام:«تو و شيعۀ تو اى على!»يا«پس از من ره يافته ها در پرتو وجود تو ره مى يابند.».

غرض ورزى بدون دليل

از لابلاى روايتهاى بسيارى كه بيان كردم و چندين برابر آن از آنچه كه نقلش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به اثبات رسيده است،درمى يابيم كه پيامبر نخستين كسى است كه شيعه را«شيعه»ناميد.پس اگر شيعيان پايبند مسيرى باشند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن را براى امّت ترسيم كرده است نتيجه چنان كه ذكر شد اين خواهد بود كه ايشان به رستگارى و نجات دست خواهند يافت:«اى على!تو و شيعيانت در روز رستاخيز در حالى خواهيد آمد كه شريف و نيكورو خوانده خواهيد شد»و در برخى روايات آمده است كه:«هم شما از خدا خشنود هستيد و هم خدا از شما راضى است.»چه بسيار است اخبارى كه در اين مورد رسيده و در آن از زبان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شيعيان مورد مدح و ستايش قرار گرفته اند.

بنابراين غرض ورزى بدون توجيه برخى بر شيعه كه دليلى جز پيروى از هوا و هوس و فرمانبرى از شيطان ندارند بايد مردود شناخته شود و از اهداف آن در بدگويى ها و

ص:327

حمله هاى ستمكارانه نسبت به شيعه پرده برداشته شود.پس مقصود از اين حملات پر التهاب،جز ايجاد تفرقه و جدايى (1)و دور كردن مسلمانان از يكديگر چه مى تواند باشد؟ آن هم در هنگامى كه دشمنان اسلام بسيار و انتشار كفر و بى دينى و بى قيدى نسبت به ارزشهاى مذهبى و فسق و فجور و هتك حرمت شايع است.آيا شايسته نيست اين همه نيرو در ردّ كفر و كافران به كار گرفته شود؟اگر پيشينيان ما تحت تأثير تبليغات گمراه كننده قرار مى گرفتند و برخى نمى توانستند به حق برسند و اهل حق را بشناسند،در برابر امروز چاپخانه هاى فراوان و مؤسسه هاى انتشاراتى كه خدمات بسيارى را در كشف عقايد و آراى مردم و آسان سازى آگاهى گروهها از انديشۀ يكديگر در اختيار مى گذارند خود، عاملى است كه ديگر براى هيچ تركتازى فرصت آن را نمى دهد كه از حقّ درگذرد و به ورطۀ دشنام و بدگويى فرورود.

گذشتگان در اينكه حقّ را نمى شناخته اند معذورند،اگرچه اين معذور بودن مواضع خصمانۀ آنها را توجيه نمى كند،زيرا آنها با برادران خود به مبارزه برخاستند و بدون آگاهى كفر و خطا را به آنها نسبت دادند ولى آنها در اين مبارزه طلبى و تجاوز ستمكارانه عمد و قصدى نداشته اند.

براى مثال ابن حجر در جاى جاى كتاب خود اخبار رسيده از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را در ستايش از شيعه بيان مى كند ولى پس از آن در حالى كه سخنان خود را در اين باره نقض مى كند و با پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به مخالفت برمى خيزد به دشنام دادن و لعن شيعه مى پردازد و حال آنكه پيامبر خدا براى ما و هر مسلمانى الگويى نيكوست.

امّا آنان كه در اين روزگار زندگى مى كنند در حالى كه همه روزه چاپخانه هاى مختلف

ص:328


1- -كتابهاى بسيارى در بدگويى شيعه منتشر مى شود كه از جملۀ آن است كتابهاى محبّ الدين خطيب و نيز همچون كتاب الشيعه و السنة نوشتۀ احسان الهى ظهير كه در آن بى پروا به دشنام گويى مى پردازد و چنين مى پندارد كه اصل شيعه انديشه اى يهودى است و چون يهوديان در رويارويى با اسلام ناتوان ماندند خود را تحت اين نام پنهان كردند.پيش از او دكتر احمد امين در كتابش تحت عنوان فجر الاسلام همين سخن را آورده است و چقدر در دشنامهاى او و تجاوزش نسبت به مقام اهل بيت پستى نهفته است.اين عدّه همان گونه هستند كه دكتر حفنى داوود در حقّشان گفته:قلم من پاكتر از آن است كه نام برخى از آنهايى را ببرم كه بى حساب تهمت وارد مى كنند.

هزاران كتاب انتشار مى دهند كه از حقيقت طرفداران آن پرده برمى دارد ديگر چه عذرى در غرض ورزيهاى بدون توجيه و وارد آوردن تهمتهاى بدون حساب خواهند داشت؟

منحرفان از اين شيوۀ غير اسلامى و مخالفت با نصوص آشكار و الزام آور استفاده مى كنند و وضع كنونى مسلمانان را در نظر دارند.كفر و الحاد و فسق و فجور چگونه توانسته است دست خويش را دراز كند تا از دختران و پسران مسلمان غنيمتى به چنگ آورد و آن را بدرد؟

اينك اين گفتار دردآور و حزن انگيز را رها كنيم و سخن خود را ادامه دهيم كه در آن پرده از برخى توضيحات لازم برداشتيم كه خود موجب اشتباه بعضى افراد شده بود.

براى مثال سيد شبلنجى آيۀ مباركۀ: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ را مى آورد و سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را دربارۀ على ذكر مى كند كه فرموده:

مقصود آيه،تو و شيعۀ توست،و سپس در پى اين روايات ارزشمند سخن خود را چنين ادامه مى دهد:

«شيعۀ او همان اهل سنّت هستند زيرا اين عدّه همان گونه كه خدا و رسولش دستور داده او را دوست دارند نه رافضيها و خوارج كه دشمنان اويند.» (1)

در جلد اول اين كتاب سخن قاضى عياض را در پى خبرى كه در كتاب بخارى آمده بود آورديم:«رافضيها بويژه در صدر اول همۀ مسلمانان را كافر دانستند و على را نيز از آنجا كه حقّ خويش را نطلبيد كافر انگاشتند.»

اگر مقصود از رافضيها در سخن شبلنجى همانهايى هستند كه مورد نظر قاضى عياض است بايد دانست كه شيعه از كسانى كه على عليه السّلام و همۀ مسلمانان را كافر مى دانند تبرّى مى جويد و اگر مقصود ايشان شيعيان على عليه السّلام هستند كه از و سپس فرزندان معصومش پيروى مى كنند و ايمان دارند كه ايشان پس از پيامبر همان پيشوايان و هدايتگران و رهبران مى باشند،بايد گفت كه شيعه،خدا را از اين رهگذر فرمان مى برند و اين همان چيزى است كه خدا و رسول به ايشان فرمان داده است و گناه شيعيان چيست اگر دستور خدا و پيامبر را گردن نهاده اند؟!آنها محمّد صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام و همۀ امامان و اهل بيت را تا روز قيامت دوست دارند و از دشمنانشان تبرّى مى جويند،و اگر مقصود از رافضيها همانهايى

ص:329


1- -نور الابصار،ص 80.

هستند كه على را دوست مى دارند و به دوست او نيز عشق مى ورزند و دشمنش را دشمن مى دارند و دين و تعاليم خود را از او مى گيرند،پس اينها همان شيعيان حقيقى مى باشند كه فرمان خدا و رسولش را گردن نهاده اند و پيامبر آنها را شيعه ناميده است، زيرا مخصوصا به على فرموده«تو و شيعۀ تو»،و اين به دنبال و در تفسير اين سخن پروردگار است: «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ». بدون ترديد كسى كه تنها على را دوست داشته باشد بى آن كه از هدايت او پيروى كند و به لزوم گرفتن تعاليم از او ايمان داشته باشد به معناى معروف اين كلمه شيعى نيست،زيرا«مشايعت»در لغت به مفهوم پيروى است.

سخن پيامبر را آورديم،سخنى كه پيامبر در آن على عليه السّلام را به سورۀ اخلاص تشبيه كرده بود كه اگر كسى سه بار آن را بخواند،گويى تمام قرآن را خوانده است.وجه شبيه آن اين است كه اگر كسى على عليه السّلام را به قلب دوست داشته باشد يك سوم ايمان را به دست آورده است و كسى كه به قلب و زبان او را دوست بدارد دو سوم ايمان را به دست آورده است و كسى كه به قلب و زبان و عمل او را دوست بدارد تمامى ايمان را به دست آورده است...پس اين سخن چه معنايى مى تواند داشته باشد؟آيا مقصود پيامبر كاملا روشن نيست-همان كه شيعه به تك تك حروف آن ملتزم است-يعنى التزام به دوستى على عليه السّلام و طرفدارى از او همان گونه كه خدا و رسول دستور داده اند و نيز عمل در پرتو تعاليم و سنّت او اعمّ از قول و فعل و تقرير.

از اين گذشته،مانعى ندارد كه انسان پس از اين مراحل و بعد از اينكه دين خود را از مسيرى دريافت كرد كه خداوند آن را از در شهر علم و هدايتگران خجسته عبور داده خويش را سنّى بداند يا شيعى: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ. (1)

شايد ثبت اين ملاحظات و دقّت در آن و غفلت نورزيدن و دورى از بى توجّهى از آن عملى شايسته باشد،زيرا بيان و تفاهم در آن تحقّق نبخشيدن به مفهوم«برادرى»در اسلام و از بهترين وسايل شناخت در پرتو تعاليم آن مى باشد.شايد تعبير صبّان در كتاب خود اسعاف الراغبين در فهم مفهوم طرفدارى از اهل بيت و لزوم محبّت ايشان روشنى بيشترى داشته باشد.ولى حملۀ او به شيعه برخاسته از ناآگاهى نسبت به درونمايه هاى تشيّع و تعاليم برگرفتۀ آن از عمل به سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت معصوم است.

ص:330


1- -توبه119/؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد.

اين مسأله مرا به ياد صحنه اى مى اندازد كه خود در مسجد خيف شاهد آن بودم.در مسجد مردى را ديدم كه پيشاپيش مردم ايستاده و داد سخن داده بود و بدون حساب به شيعه و تشيّع دشنام مى داد و مردم سر به زير افكنده گوش مى دادند.مسأله اين است كه فرد مذكور هيچ چيز از شيعه و تشيّع نمى دانست،با اينكه او در كشورهاى اسلامى-عربى مى زيست و بآسانى مى توانست از شيعه آگاهى يابد.ازاين رو كوشيدم او را نزد خويش بخوانم و از او بپرسم كه اطّلاعات خود را دربارۀ شيعه از چه كسى گرفته است؟من به او گفتم كه با دقّت به سخنان او گوش داده ام و اين موجب شادى فراوان او شد و از من سپاسگزارى كرد.به او گفتم:مسأله اى كه مرا واداشته او را نزد خود بخوانم آشكار كردن حقّى است كه براى او پنهان مانده است.به او گفتم:تو در ميان شيعيان زندگى نمى كنى و به نظر مى رسد كه كتابى از كتابهاى شيعيان را نخوانده اى و اين غرض ورزهاى بى پروا هستند كه چنين سخنانى را به امثال تو ديكته مى كنند و تو را به اين گناه مى كشانند و حال آنكه تو در يكى از خانه هاى بزرگ خدايى و همان گونه كه گفتى صرفا از روى اطمينان و اعتمادى كه بر آنها دارى اين سخنان را بر زبان مى آورى.

اينان همان كسانى هستند كه مسؤوليت پراكندگى ميان مسلمانان را بر دوش دارند آن هم در هنگامى كه برادرى و اجتماع و توحيد كلمه براساس كلمۀ توحيد ضرورى است.

آن مرد اظهار داشت:آيا شيعه اعتقاد ندارد كه وحى بر على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده و پيامبر آن را به زور از على گرفته است؟!

شگفت آن كه من اين تهمت را در جاهاى ديگر از سرزمينهاى اسلامى از افراد مختلف شنيده بودم.حال ببينيد مروّجان اين تهمت چه كوششى به كار برده اند؟

به او گفتم:بايد تو و برادران شنوندۀ ما بدانيد كه همگى بايد در راه آشكار كردن حق و كوبيدن باطل پرده از اين امر بردارند كه شيعه از اين سخنان و گويندۀ آن بيزارى مى جويد.

چگونه اين دروغها به خدا و پيامبر و مؤمنان مى چسبد و چگونه انسانى آن قدر حماقت را مى پذيرد كه امثال اين سخنان پوچ و كفرآميز را كه دشمنان اسلام به قصد خدشه دار كردن دين و جدايى مسلمانان آن را به دروغ مى آفرينند تصديق كند؟آيا گويندۀ چنين سخنانى هيچ بهره اى از اسلام يا شناختى نسبت به حقيقت آن دارد؟

اين فرد كه شخصى نيك و خوش نيّت بود در حالى كه سوگند مى خورد چنين

ص:331

سخنانى را تكرار نكند و از ارتكاب اين عمل كه از روى جهل انجام داده بود استغفار مى كرد و نرمى در پيش گرفته بود،اظهار داشت كه براى نخستين بار است كه مى شنود شيعيان از مسلمانانى هستند كه به دين توسّل مى جويند و به جزءجزء مذهب التزام دارند و تعاليم آن را مقدّس مى شمارند و ايمانشان به حقّانيت على عليه السّلام تنها از روى پيروى از اوامر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و گرفتن تعليمات هدايتگر قرآن مى باشد.

شگفت آن كه اين مرد از قشر تحصيلكرده اى بود كه از فرهنگ اسلامى آگاهى داشت حال چه رسد به كسى كه خواندن و نوشتن نمى داند يا از شناخت فرهنگ اسلامى بهره اى ندارد.

آيا دانشمندان نبايد نسبت به دين خود و دين برادران خود در ديگر مذاهب شناختى بايسته بيابند؟

همان گونه كه علماى شيعه بايد حقيقت مذهب خود را از طريق كتاب و خطابه به آگاهى مسلمانان برسانند-و اين همان كارى است كه پيوسته به عنوان جهادى پيگير بدان پرداخته اند-به همين ترتيب علماى مسلمان ساير مذاهب كه از پاكدامنى و ديندارى و انصاف برخوردارند نيز بايد حق را دربارۀ برادران مؤمن خود آشكار سازند و در راه دفاع از حق و تحقّق بخشيدن به جهاد واجب در پياده كردن حق و سركوب كردن هرگونه دروغ و باطلى براى ايجاد آشنايى و نزديكى به يكديگر به جاى بريدگى و پشت كردن به هم كه مورد سوء استفادۀ دشمنان اسلام و مسلمانان براى كينه توزى و جنگ عليه ايشان قرار مى گيرد از هرگونه ناراستى كه غرض ورزان به عمد مى كوشند ميان برادران مسلمان ايجاد كنند پرده برگيرند.

به همين سبب نقل سخنان علما را ضرورى ديدم-اگرچه هر يك راه خود را در پيش گرفته اند.شايد برخى از خوانندگان بدون آگاهى از حقيقت سخنان شيخ صبّان را-به عنوان يك نمونه-اخذ كنند در حالى كه واقعيت مسأله براى او معلوم نيست و اين راهى است كه آشنايى با يكديگر و ديدار به وسيلۀ آن صورت مى پذيرد.

اينك هشدارى را مى خوانيم كه شيخ صبّان در كتاب خود تحت عنوان اسعاف الراغبين آن را آورده است:

«بدانيد كه محبّت ارزشمند و ستوده همان است كه با پيروى سنّت محبوب همراه باشد،زيرا صرف محبّت ايشان[اهل بيت]بدون پيروى از سنّتشان همچون دريافت

ص:332

شيعه و رافضه از محبّت ايشان با دورى گزيدن از سنّت نه تنها براى مدّعى آن خيرى را دربر ندارد بلكه موجب زيان و عذاب دنيا و آخرت خواهد بود،با در نظر گرفتن اينكه اين در حقيقت،محبّت محسوب نمى شود زيرا حقيقت محبّت،تمايل نسبت به محبوب و ترجيح تمايلات و خواسته هاى او بر خواسته ها و تمايلات نفس و متخلّق شدن به اخلاق و آداب اوست». (1)

اين هشدار شيخ صبّان پس از بيان عاقبت وخيمى است كه در انتظار كسانى مى باشد كه با محبّت اهل بيت و لزوم فرمانبرى از ايشان مخالفت مى كنند:«اى برادر!محبّت و دوستى ايشان را ضرورى بشمار و از دشمنى آنها دورى كن و از اينكه بر اثر ترس از وعيدهايى كه گذشت،گرفتارشان شوى بپرهيز.»

همان گونه كه مى بينيد اين سخن در مفهوم محبّت و دوستى نسبت به اهل بيت كه بر امّت واجب شمرده شده تحقيقى ارزشمند است: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى. (2)و ايشان همان اهل بيتى هستند كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور ساخته و كاملا پاكشان گردانده است.

اگرچه اين سخن صبّان صحيح است كه محبّت بدون در پيش گرفتن سنّت كسى كه محبوب است و بدون پيروى از او و ترجيح تمايلات و خواسته هاى او بر تمايلات و خواسته هاى نفس و متخلّق شدن به اخلاق محبوب براى تحقّق بخشيدن به مفهوم محبّت مورد ادّعا بى معناست ولى ايراد و اعتراضى كه به شيخ صبّان وارد است اتّهام او به شيعه بر مبناى اين ادّعاست كه:شيعه براى اهل بيت محبّتى بدور از پيروى قايل است.

اگرچه او در اينجا شيعه را از رافضيها جدا كرده و آنها را گروهى غير از رافضيها به شمار آورده است ولى در ادّعاى بى اساس خود شيعه را به ناحق مورد غرض ورزى قرار داده است،زيرا اساس و ركن تشيّع پيروى و دنباله روى و محبّت نسبت به على عليه السّلام و خاندان على عليه السّلام است كه آن هم براساس فرمانبرى از دستور الهى و پيامبر او در اين باره است:

رَبَّنا آمَنّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدِينَ. (3)

ص:333


1- -اسعاف الراغبين،در حاشيۀ نور الابصار،ص 19-118.
2- -شورى23/؛ بر اين رسالت مزدى از شما جز دوست داشتن خويشاوندان نمى خواهم.
3- -آل عمران53/؛ اى پروردگار ما!به آنچه نازل كرده اى ايمان آورده ايم و از رسول پيروى كرديم،ما را در

علاوه بر آن كه زبان اخبار ستايشگر شيعيان على عليه السّلام است همان گونه كه شيخ صبّان و ديگران از دارقطنى و جز او در بسيارى از صفحات اين كتاب ذكرى به ميان مى آورد و پس از نقل اين خبر سخن دارقطنى را يادآور مى شود كه:«اين حديث نزد ما طرق بسيارى دارد.» (1)

در حديث مورد نظر چنين آمده است:

«دارقطنى در حديثى مرفوع نقل مى كند كه:اى ابا الحسن!تو و شيعۀ تو بهشتى هستيد.گروهى گمان مى كنند كه تو را دوست مى دارند ولى اسلام را تحقير مى كنند و سپس آن را دور مى اندازند و از آن خارج مى شوند چنان كه تير از كمان خارج مى شود...» (2)

اگر شيعۀ على عليه السّلام در زبان احاديثى كه شيخ صبّان و ديگران آن را نقل مى كنند به بهشت بشارت داده شده اند ديگر پس از ستايش خداوند سبحان و پيامبرش از ايشان و دادن وعدۀ بهشت به آنها،غرض ورزى به آنها چه وجهى خواهد داشت؟مگر آن كه صبّان ادّعا كند كه شيعه به حبّ على عليه السّلام ايمان دارد ولى به اعمال او ملتزم نيست و از سنّتش پيروى نمى كند.اين ادّعاى باطلى است كه هيچ نشانى از درستى ندارد بلكه شيعه به حبّ خاندان پاك و طاهر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام و لزوم فرمانبرى از ايشان و در پيش گرفتن اعمال و سخنان آنها ايمان دارد.

نكتۀ شايستۀ دقّت تأكيد بر اين نكته يعنى غرض ورزى نسبت به شيعه بدون درك مفهوم تشيّع است،با اينكه ريشۀ نامگذارى آنها به شيعه به پيامبر بازمى گردد و اين پيامبر بود كه از پيش آنها را شيعۀ على عليه السّلام ناميده بود،چنان كه روايات نيز قبلا به اين نكته اشاره داشتند،و ما نيز پس ازآن كه نمونۀ ديگرى از نمونه هاى عجيب غرض ورزى نسبت به شيعه يا تناقض گويى در اين باره را آورديم به بيان آن مى پردازيم و اين بار سخن از كسى نيست جز ابن حجر.

شايد غرض ورزيى كه ابن حجر آن را با كينه توزى و هوى و هوس دنبال مى كند

ص:334


1- -اسعاف الراغبين،ص 119.
2- -همان،ص 119.

منحصر به فرد باشد،زيرا غرض ورزى او ويژگى خاصّى دارد كه شايد دشمنان اهل بيت نيز بدان راضى نباشند.او در هنگامى كه ستايش پيامبر و امير المؤمنين عليه السّلام را نسبت به شيعه يادآور مى شود و اعتراف دارد كه ايشان به همراه بهترين مردمان يعنى على عليه السّلام و همسرش كه به بهشت وعده داده شده اند همان افراد رستگار و نجات يابنده هستند، بااين حال غرض ورزى او نسبت به شيعه چنان است كه كمترين آن اين گونه است:

وى پس از نقل توصيف شيعيان پرهيزكار على عليه السّلام از سوى حضرتش مى گويد:پس درنگ كن،خداوند توفيق فرمانبرى از خود را به تو بدهد و نعمتهاى فراگير خود و حمايتش را بر تو ارزانى بدارد.

مى دانيد كه اين ويژگيهاى ارزشمند و والا و درخشان و كامل و گرانسنگ يافت نمى شود مگر در عرفانى بزرگ و پيشوايان وارث كه اينها نيز كسانى نيستند جز شيعۀ على عليه السّلام و اهل بيت او.

«امّا رافضيان و شيعيان و نظاير آنها برادران شياطين و دشمنان دين و نابخردان و مخالفان فروع و اصول و پذيرندگان گمراهى و سزاواران كيفر و عذاب بزرگ مى باشند.

اينان شيعۀ اهل بيتى نيستند كه از هرگونه پليدى مبرّا و از هرگونه كاستى و ناپاكى پاكند، زيرا آنها در امر خدا افراط و تفريط در پيش گرفتند،پس مستحق آن گشتند كه خداوند آنها را در مهلكه هاى گمراهى و اشتباه باقى بگذارد،اينان همان شيعيان ابليس ملعون و جانشينان فرزندان سركش اويند،پس لعنت خدا و ملائكۀ او و همۀ مردم بر ايشان باد.

چگونه كسى كه هرگز اخلاق ايشان را در پيش نگرفته و در عمر خود به سخنى از سخنان ايشان رفتار نكرده است و هيچ گاه به فعلى از افعال آنها عمل نكرده و شايستگى درك بخشى از زندگى آنها را نيافته مى تواند ادّعا كند كه محبّت اين گروه را در دل دارد! چنين چيزى در حقيقت محبّت نيست بلكه كينه توزى نسبت به امامان شريعت و طريقت تلقّى مى شود.زيرا حقيقت محبّت فرمانبرى از محبوب و ترجيح تمايلات و خواسته هاى او بر تمايلات و خواسته هاى نفس و در پيش گرفتن آداب و اخلاق اوست.» (1)

آيا مى بينيد كه چگونه با بهترين ستايشها از زبان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و پيشوايان خجسته شيعه را توصيف مى كنند و سپس با انواع دشنامها آنها را مورد حمله قرار مى دهند و

ص:335


1- -الصواعق المحرقة،ص 7-136.

بى پروا در پى هوى و هوس و كينه توزيهاى خود روان مى شوند وگرنه كدام شيعى است كه به سخنان اهل بيت ايمان نداشته باشد و در پرتو تعاليم آنها عمل نكند و چگونه ممكن است كسى دين على عليه السّلام را اخذ نكند و شيعۀ او باشد؟

بگذار ابن حجر و همپالكيهاى او به دشنام دادن مشغول باشند ولى به هرحال دشنامها به كسانى تعلّق مى گيرد كه شايستگى آن را دارند.

تشيّع اسمى است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن را براى شيعيان على عليه السّلام برگزيده و شيعيان نيز به خشنودى خدا و ستايش پيامبرشان از ايشان و پيروى از وصى و فرزندان معصوم او بر خود مى بالند،همان گونه كه خداوند اين را براى آنها خواسته است،و ما در حالى كه مشغول سخن گفتن پيرامون غرض ورزى به شيعه آن هم بدون درك مفهوم تشيّع مى باشيم،شايان گفتن است كه بايد بر اين نكته[غرض ورزى ناآگاهانه]تأكيد ورزيد.

در بسيارى از نصوص ثابت شده است كه نامگذارى ايشان به شيعه همان گونه كه رواياتى در اين باره آورديم از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله صورت گرفته است و از جملۀ راويان اين حديث است ابن حجر در كتاب:الصواعق المحرقة.ما وى را به عنوان نمونه اى روشن از اين گونه نويسندگان و نيز براى نشان دادن تناقض گوييهاى او ياد مى كنيم،زيرا وى روايتهاى گوناگونى را ذكر مى كند كه در آن بصراحت و آشكارا شيعه مورد ستايش قرار گرفته است و به دنبال آن مفهوم تشيّع را تعريف مى كند.او خطبۀ امير المؤمنين را بيان مى كند كه در آن همّام بن شريح از امام مى خواهد كه پرهيزكاران را براى او چنان توصيف كند كه گويى او آنها را مى بيند.خطبۀ مذكور در توصيف پرهيزكاران به عنوان يك نمودار والا در ايمان و عمل صالح در نهج البلاغه آمده است.

ابن حجر اگرچه عين خطبه را نقل نمى كند ولى به هرحال احاديثى را از شيعه مى آورد،شيعيانى كه چندين بار در كتاب خود فضيلت آنها را يادآور شده و بشارت داده شدن آنها به بهشت را و نيز به همراه بودن با على عليه السّلام يعنى بهترين مردم را متذكّر مى شود.از جملۀ سخنان ابن حجر نقل طبرانى است:

«روزى در شهر بصره به محضر على عليه السّلام طلا و نقره آورده شد.على عليه السّلام فرمود:اى شمشهاى طلا و نقره!غير مرا فريب دهيد،مردم شام را بفريبيد فردا كه نزد شما خواهند آمد.اين سخن بر مردم گران آمد و ناراحتى مردم از اين سخن به اطّلاع حضرت رسيد.

پس حضرت در ميان مردم ندا سر داد،مردم آمدند.حضرت چنين فرمود:

ص:336

دوست من پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به من فرمود:اى على!بزودى تو و شيعۀ تو در حالى كه خدا از شما راضى است و شما از خدا راضى هستيد بر خدا وارد خواهيد شد،و دشمنان تو در حالى خواهند آمد كه خشمگين و كت بسته هستند و سپس حضرت دست خود را دور گردن خويش حلقه كرد تا چگونگى اين كت بستگى را به آنها نشان دهد.» (1)

شگفت آن كه وى رواياتى را ذكر مى كند كه دلالتى آشكار دارد ولى به دنبال آن طبق عادتش به شيعه دشنام مى دهد و در همان وقت نسبت به معاويه و ياران او كه دشمنان و ستيزه گران با على عليه السّلام هستند نرمش به خرج مى دهد و در حالى كه حجم فراوانى از اخبار را در ستايش و مدح شيعه مى آورد،باز هم شيعه را مورد دشنام قرار مى دهد.اينك سخنان او را در مدح و ستايش شيعه مى شنويم:

«صاحب المطالب العالية،از على عليه السّلام نقل مى كند كه از آن جمله است:روزى حضرت بر گروهى گذر كرد و اين گروه بسرعت در برابر او به پا خاستند.پس حضرت از اين گروه پرسيد،و آنها در پاسخ خود را شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام معرفى كردند،حضرت فرمود:

بسيار خوب.و سپس حضرت سخن خود را چنين ادامه داد:اى جماعت!چرا در ميان شما علامت شيعه و نشان دوستان خود را نمى بينم.آنها از شرم سكوت كردند.

پس يكى از همراهيان ايشان به حضرت عرض كرد.تو را سوگند به كسى كه شما اهل بيت را اكرام كرد و شما را به ويژگيهاى خاص،مخصوص گرداند و به شما بخشش عطا كرد،ما را از ويژگيهاى شيعۀ خود آگاه كنيد.حضرت فرمود:شيعيان ما خداشناسانند.به اوامر الهى عمل مى كنند.اهل فضيلت هستند و بدرستى سخن مى گويند.خوراكشان اندك و پوشاكشان ميانه روى،و رفتارشان توأم با فروتنى است.با طاعت از خدا در برابر او تواضع و با عبادت در پيشگاهش خضوع مى كنند.در حالى راه مى روند كه چشم از محرّمات الهى فرومى بندند.به امورى گوش فرامى دهند كه آنها را با خدايشان آشنا سازد.در سختى و گرفتارى همچنانند كه در آسايش و خوشى،و به قضاى الهى خشنودند،و اگر نبود اجل و مدّتى كه خدا براى ايشان تعيين فرموده از شوق ثواب و لقاى الهى و بيم عذاب چشم بر هم زدنى جان در بدنشان قرار نمى گرفت، خداوند در نظر آنان بزرگ است و غير او در ديدۀ آنها كوچك،و يقين و باورشان به

ص:337


1- -همان،ص 135.

بهشت مانند يقين و باور كسى است كه آن را ديده كه اهل آن بر اريكه ها تكيه زده اند و ايمانشان به آتش همچون كسى است كه آن را ديده كه اهل آن در آن گرفتار عذابند.چند روز كوتاه را به شكيبايى به سر رسانند و در پى آن آسايش هميشگى دريابند.دنيا طالب آنهاست ولى آنها او را نمى خواهند.دنيا آنها را طلبيد ولى آنها دنيا را به ستوه آوردند.

چون شب شود برپا ايستاده آيات قرآن را با تأمّل و انديشه مى خوانند و با امثال آن به خود پند مى دهند.يك بار با داورى آن براى درد خويش طلب شفا مى كنند و بار ديگر پيشانى و كف دستها و زانوها و اطراف قدمهاشان را به روى زمين مى گسترانند و اشكشان بر گونه هاشان جارى مى شود و خداوند جبّار و عظيم را بزرگ مى دارند و به درگاه خدا زارى مى كنند تا از آتش دوزخ رهايى يابند.اين از شب ايشان،امّا در روز افرادى حكيم و نيكوكار و عالمانى پرهيزكار هستند كه ترس از خالقشان اندامشان را لاغر كرده مانند تيرهاى تراشيده شده.آنها را بيمار مى پندارى يا گمان مى كنى كه پرت و ديوانه اند در صورتى كه ديوانه نيستند بلكه عظمت خدا و سيطرۀ فراگير او موجب سرگشتگى دلها و عقلهاى آنها شده است،چون از اين امور هراسيدند با انجام اعمال پاك به سوى خدا مى شتابند و از كردار اندكشان خشنود نمى شوند و بسيار را بسيار نمى دانند.

پس خود را متّهم مى سازند و از كردار خويش هراسانند.آنها را در امر دين توانا مى يابى و در نرمى و خوش خويى دورانديش و در ايمان با يقين و در علم حريص و در فقه دانا و در بردبارى آگاه و در ميانه روى زيرك و در توانگرى ميانه رو و در فقر و نيازمندى آراسته و در سختى شكيبا و در بندگى و عبادت فروتن و قدردان كه حق را ادا مى كند،در كسب و كار مهربان است،طالب مال حلال است و در هدايت و رستگارى دلشاد و از شهوت مصون است،جهلش او را نمى فريبد،پيوسته اعمال خود را حسابرسى مى كند،خويش را در كارها كند و نارسا مى شمارد،از كارهاى نيكش هراسان است،با ذكر خدا شب را به صبح مى رساند و در شب همّت او صرف سپاسگزارى است،شب را به سر مى برد در حالى كه از غفلت خويش هراسان است،در روز از احسان و مهربانى خدا شادمان است، تمايلش در آن چيزى است كه باقى مى ماند و بى رغبتيش در چيزى است كه فانى مى شود،دانش را با عمل و علم را با بردبارى درهم مى آميزد،هميشه سرزنده است،از كسالت و تنبلى به دور است،آرزويش كوتاه و لغزشش اندك است،اجل خود را انتظار مى برد،قلبش عاشق و خدايش را سپاسگزار و نفسش قانع و دينش محفوظ مى باشد،

ص:338

خشم خويش را فرومى خورد،همسايه اش از او در امان است،كارش آسان است و كبرى ندارد،شكيبايى او آشكار است و ذكر خدايش فراوان،هيچ عمل خيرى را از روى ريا انجام نمى دهد و از سر حيا آن را ترك نمى گويد.اينان شيعيان و دوستان ما هستند كه از ما و همراه ما مى باشند.

پس يكى از همراهيان امام به نام همّام بن عباد بن هيثم (1)كه از متعبّدان بود فريادى كشيد و بيهوش بر زمين افتاد و هنگامى كه او را حركت دادند ديدند كه وى از دنيا رفته است،پس امام و همراهان ايشان بر او نماز گزاردند.» (2)

اين است ويژگى پرهيزكارانى كه خداوند تبارك و تعالى بيش از يك بار در كتاب والاى خود آنها را ستوده است و منظور از وصاياى همۀ انبيا و اوليا هم ايشان مى باشد و حتى قرآن براى آنها هدايت است،زيرا تنها آنها هستند كه از بركت آيات الهى سود مى جويند.

خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ؛ الم؛ ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ. (3)و سپس خداوند ويژگيها و مزاياى ارزشمند آنها را بيان مى كند.

پيشواى پرهيزكاران و اسوۀ رهيافتگان و سرور يكتاپرستان در خطبه اى كه ذكر شد در توصيف پرهيزكاران صفحه اى جاودان آفريد.آيا اين دليل آن نيست كه على عليه السّلام شيعيانى دارد كه در درجات فضيلت با يكديگر متفاوتند.هنگامى كه آن مردم در جواب حضرت خود را شيعۀ او معرفى كردند.براى آنها آرزوى خير و خوبى كرد و سپس به تشويق آنها پرداخت تا در راه رسيدن به خير از يكديگر پيشى بگيرند و بهرۀ بيشترى از آن بازستانند تا در ميان مؤمنان و پرهيزكاران نمونه اى والا باشند.به همين سبب حضرت راضى نمى شود تا آنها بدون چشم دوختن به درجه هاى بالا به آنچه دارند بسنده كنند،بنابراين مى فرمايد:

ص:339


1- -صحيح آن همّام بن شريح بن يزيد از سعد العشيرة است،ر.ك:شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد،134/10.
2- -الصواعق المحرقة،فصل اوّل،آيات وارده پيرامون اهل بيت،آيۀ شمارۀ 8،ص 6-135.
3- -بقره1/ و 2؛ به نام خداوند بخشايندۀ مهربان؛الف،لام،ميم؛اين است همان كتابى كه هيچ شكّى در آن نيست؛پرهيزگاران را راهنماست.

چرا من ويژگى شيعيان خود و نشانۀ اولياى خويش را كه شتابندگان به سوى حسنات و روندگان به سوى ميدان عمل نيك هستند در شما نمى بينم؟همان طور كه مى بينيد در اين سخن تشويق بسيارى است به سوى برگرفتن خيرات و حرص بر اعمال صالح پاينده همان گونه كه امير المؤمنين عليه السّلام در سخنان گوارا،شيوا و زيباى خود آن را ترسيم كرده است.

در خطبه اى كه ابن حجر آن را ذكر مى كند نكته اى وجود ندارد دالّ بر اينكه در دنيا شيعه اى يافت نمى شود يا شيعه الگويى است كه به گمان ابن حجر تحقّق يافتن آن امرى غيرممكن است،اگرچه وى در قسمتى از خطبه كه به ذكر آن پرداخته ويژگيها و علامتهاى بسيارى را ناديده گرفته كه مؤمنان بايد آنها را در پرده هاى دل خود نگاهدارند و در صفحات خاطره هاى خويش به حفظ آن بپردازند.

جا دارد كه در اينجا خطبۀ مذكور را كه حضرت هنگام پرسش همّام كه از اصحاب ايشان بود بيان فرمود به همان شكلى كه هست نقل كنيم:وى كه فردى عابد بود عرض كرد يا امير المؤمنين!پرهيزكاران را براى من چنان توصيف كن كه گويى آنها را مى بينم.

امام در پاسخ او تأمّل فرمود.پس از آن بطور اجمال فرمود:اى همّام!از خدا بترس و نيكوكار باش كه در قرآن آمده: إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ. (1)همّام به اين پاسخ اكتفا نكرد تا آن كه حضرت را سوگند داد.پس آن بزرگوار شكر و سپاس الهى به جا آورد و بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درود فرستاد و آن گاه فرمود:خداوند سبحان هنگام آفرينش خلق از طاعت و بندگيشان بى نياز و از معصيت و نافرمانى آنها ايمن بود،زيرا معصيت گناهكاران او را زيان ندارد و طاعت فرمانبرداران سودى به او نمى رساند،پس روزى آنها را بينشان قسمت فرمود و هر كس را در دنيا در مرتبه اش قرار داد،پرهيزكاران در دنيا داراى فضيلتها هستند،گفتارشان از روى راستى است و پوشاكشان ميانه روى و رفتارشان توأم با فروتنى است،از آنچه كه خداوند برايشان روا نداشته چشم پوشيده اند و به علمى كه به آنان سود رساند گوش فراداشته اند،در سختى و گرفتارى چنانند كه در آسايش و خوشى و اگر نبود اجل و مدّتى كه خدا براى ايشان تعيين فرموده از شوق ثواب و بيم عذاب،چشم برهم زدنى جان در بدنشان قرار نمى گرفت،خداوند در نظر آنان بزرگ

ص:340


1- -نحل128/؛ زيرا خدا با كسانى است كه مى پرهيزند و نيكى مى كنند.

است و غير او در ديدۀ آنان كوچك،و يقين و باورشان به بهشت مانند يقين و باور كسى است كه آن را ديده،پس آنها در آن به خوشى به سر مى برند و ايمانشان به آتش همچون ايمان كسى است كه آن را ديده و در آن گرفتار عذاب است،دلهاشان اندوهناك و مردم از آزارهاشان ايمن و بدنهاشان لاغر و خواسته هايشان اندك و نفسهاشان عفيف و پاكيزه است.چند روز كوتاه را به شكيبايى به سر رسانند و در پى آن آسايش هميشگى را دريابند.اين تجارتى است پرفايده كه پروردگارشان براى آنها فراهم نموده است.دنيا به آنان رو آورد ولى ايشان از آن روگردانيدند و آنها را اسير و گرفتار كرد ولى آنها جانشان را فدا كرده خود را از آن رهانيدند.چون شب شود برپا ايستاده آيات قرآن را با تأمّل و انديشه مى خوانند و با خواندن و تدبّر در آن خود را اندوهگين مى سازند،و به وسيلۀ آن به درمان درد خويش كوشش دارند.پس هرگاه به آيه اى برخورند كه در آن اميدوارى و تشويق است به آن طمع مى نمايند و با شوق به آن نظر مى كنند گويى پاداشى كه آيه از آن خبر مى دهد در برابر چشم ايشان است و آن را مى بينند و هرگاه به آيه اى برخورند كه در آن ترس و بيم است،گوش دلشان را به آن مى گشايند چنان كه گويا شيون و فرياد اهل دوزخ در بيخ گوشهايشان است.آنان[براى ركوع]قدشان را خم مى كنند و[براى سجود]پيشانيها و كفها و زانوها و اطراف قدمهاشان را به روى زمين مى گسترانند و از خداى تعالى آزادى خويش را[از عذاب رستاخيز]درخواست مى نمايند،و چون روز شود بردبار و دانا و نيكوكار و پرهيزكارند،ترس[از خدا]اندامشان را لاغر كرده مانند باريكى تيرهاى تراشيده شده،بيننده مى پندارد كه آنها بيمارند،در صورتى كه بيمارى ندارند و مى گويد گيج و ديوانه اند در صورتى كه ديوانه نيستند،بلكه امر بزرگى [انديشۀ قيامت]با ايشان آميخته شده است،از كردار اندكشان خشنود نمى شوند و بسيار را بسيار نمى دانند،پس خود را متّهم سازند و از كردار خويش هراسانند،هرگاه يكى از آنها را بستايند از آنچه دربارۀ او گفته شده مى ترسد و مى گويد:من از ديگرى به خود داناترم و پروردگارم به من داناتر از من است،بارخدايا!آنچه مى گويند بر من مگير و مرا برتر از آنچه مى پندارند بگردان و گناهان مرا كه نمى دانند ببخش.

يكى از نشانه هاى فرد پرهيزكار آن است كه تو مى بينى در امر دين تواناست،و در نرمى و خوش خويى دورانديش،و در ايمان با يقين،و در علم حريص،و در بردبارى دانا، و در توانگرى ميانه رو و در بندگى و عبادت فروتن است،و در فقر و نيازمندى آراسته

ص:341

جلوه مى كند،و در سختى شكيبا و حلال را جويا و در هدايت و رستگارى دلشاد و از طمع و آز به دور است؛با كارهاى شايسته اى كه به جا مى آورد ترسان است،در شب همّت او صرف سپاسگزارى و در بامداد اراده اش صرف ذكر و ياد خدا مى باشد،شب را به سر مى برد در حالى كه از غفلت خويش هراسان است،در روز از احسان و مهربانى خدا شادمان است،اگر نفس در آنچه كه مايل نيست با او سركشى كند خواهش آن را در آنچه دوست مى دارد انجام ندهد،روشنى چشم او در چيزى است كه جاودان است،و بى رغبتيش در چيزى كه باقى نمى ماند،بردبارى را با دانش و گفتار را با كردار مى آميزد، او را مى بينى كه با آرزوى كوتاه و خطا و لغزش اندك و دل فروتن و نفس قانع و خوراك كم و كار آسان و دين محفوظ و شهوت و خواهش ازبين رفته و خشم فرونشسته است، مردم به نيكويى او چشم داشته و از بدى اش آسوده اند،اگر در بين مردم غافل و بى خبر باشد از زمرۀ آگاهان به شمار مى رود و اگر در آگاهان باشد در شمار اهل غفلت نيايد، ببخشايد كسى را كه به او ستم كند و احسان نمايد به كسى كه او را محروم گرداند و بپيوندد به آن كه از او جدا گردد در حالى كه از دشنام دادن و سخن زشت دور و گفتارش هموار است و كار نكوهيده از او ديده نشده و كار پسنديده اش هويداست،نيكويى او رو آورده و بديش پشت گردانيده،در سختيها باوقار و بردبار و در ناگواريها شكيبا و در خوشى و آسايش سپاسگزار است،كسى را كه دشمن دارد بر او ستم ننمايد و آن را كه دوست دارد دربارۀ او گناه نكند،به حق اقرار مى كند پيش ازآن كه بر او گواه آرند،آنچه به او بسپارند تباه نمى سازد،و آنچه به يادش آورند فراموش نمى كند،و كسى را به لقبهاى زشت نمى خواند و به همسايه زيان نمى رساند و به پيشامدهاى ناگوار كه براى مردم رخ مى دهد شادى نمى نمايد،و در راه باطل و نادرست قدم ننهاده و از جادۀ حق بيرون نمى رود،اگر خاموش نشست خاموشى اش او را اندوهگين نمى گرداند،و اگر بخندد آواز خنده اش بلند نمى شود،و چون بر او ستم كنند شكيبايى پيش گيرد تا خدا انتقام او را بكشد،نفسش از دست او به رنج و سختى گرفتار است و مردم از او در آسايش هستند،در كار آخرت خود را به رنج اندازد و مردم را از خويش به آسايش رساند،دورى او از اشخاص به جهت بى رغبتى و دورى نموده است[از دنياپرستان]و نزديكى او با آشنايان از جهت خشنودى و مهربانى است[با خداپرستان]دورى او از روى خودخواهى و بزرگى نبوده،و نزديكى اش از راه مكر و فريب نمى باشد.

ص:342

ناقل اين خطبه مى گويد:[چون سخن به اينجا رسيد]همّام بيهوش شد و هم در آن بيهوشى از دنيا رفت.پس امير المؤمنين عليه السّلام فرمود:آگاه باشيد سوگند به خدا كه از[چنين پيشامدى بر او]مى ترسيدم،پس از آن فرمود:اندرزهاى درست به اهلش چنين تأثير مى كند. (1)

اين است چهرۀ پرهيزكاران كه سرور فصيحان آن را در عباراتى از بيان ماندگار خويش ترسيم مى كند تا براى كسى كه مى خواهد رنگ آن را به خود بگيرد و در مسير زندگى و در طول روزهاى اندك آن در اين دنيا ره بپيمايد به عنوان صفحه اى تابان و درخشان باقى بماند.اين صفحۀ درخشان نمايانگر چيزى است كه شايسته است انسان در كسب درجات والاى روحى و اوج نفسانى به سوى آن پر كشد و اين همان چيزى است كه قرآن آن را مورد تشويق قرار داده و ايمان،بدان فرامى خواند.

ما اين خطبه را با تفصيلش بيان كرديم تا فايده را به كمال برسانيم زيرا ما آن را بنا به نقل ابن حجر ذكر كرديم به اين اعتبار كه خطبۀ مذكور ويژگيهاى شيعۀ على عليه السّلام را همان گونه بيان مى كند كه امام براى اطرافيان خود كه پيرامون ويژگيهاى شيعۀ على عليه السّلام از حضرتش پرسش كردند،تبيين فرمود چنان كه سخن ابن حجر در اين باره گذشت و اين در جاى جاى كتاب او روايت شده است:

نخستين كسى كه ايشان را شيعه ناميد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بود كه از جملۀ سخن اوست:

«ديلمى چنين نقل مى كند:اى على!همانا خداوند،تو و ذرّيه و فرزندان و خانواده و شيعه و دوستداران شيعۀ تو را بخشيده است،پس بشارت باد تو را كه همان انزع بطينى.» (2)

يك خبر نيز اين چنين است:

«تو و شيعۀ تو در حالى كه سراب و سفيدچهره هستيد در سر حوض كوثر بر من وارد مى شويد و دشمنان تو در حالى بر من وارد مى شوند كه تشنه و كت بسته هستند.» (3)

ص:343


1- -شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،133/1-132 و صص 149-148.
2- -الصواعق المحرقة،آيۀ دهم،ص 142.(به احتمال زياد،مقصود علم سرشار آن حضرت است.)
3- -همان.

از جملۀ اين اخبار است آنچه ابن حجر در تفسير آيۀ يازدهم در فضايل اهل بيت ذكر كرده است: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ... (1)

حافظ جمال الدين زرندى از ابن عبّاس نقل مى كند كه:هنگامى كه اين آيه نازل شد پيامبر اكرم به على عليه السّلام فرمود:منظور،تو و شيعۀ تو هستيد:تو و شيعۀ تو روز قيامت در حالى مى آييد كه هم شما از خدا راضى هستيد و هم خدا از شما راضى است،و دشمنان شما در حالى مى آيند كه خشمگين و كت بسته هستند.

على عليه السّلام عرض كرد:دشمنان من چه كسانى هستند؟پيامبر فرمود:«كسى كه از تو تبرّى بجويد و لعنتت كند...»

و نيز ابن حجر اين خبر را آورده كه خوشا به حال كسانى كه در روز رستاخيز به سوى سايۀ عرش سبقت مى گيرند.

گفته شد:آنها چه كسانى هستند يا رسول اللّه!حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود:شيعه و دوستداران تو اى على. (2)

«دارقطنى چنين روايت مى كند:

اى ابو الحسن!آگاه باش كه تو و شيعۀ تو در بهشت هستيد.» (3)

«و از همين جاست كه موسى بن على بن الحسين بن على كه فردى فاضل بوده است از پدرش و جدّش چنين روايت مى كند:

شيعۀ ما كسى است كه از خدا و رسولش فرمان برد و اعمال ما را به جاى آورد.» (4)

چكيدۀ بحث

ما به بيان اين حقايق درخشنده بسنده مى كنيم،حقايقى كه قلب را از اطمينان مى آكند و دلالت بر فضيلت اهل بيت و امامت على عليه السّلام و فرزندان او دارد،كسانى كه خداوند مى خواهد امّت از آنها پيروى كنند و همچون آنها ره بپويند.

ص:344


1- -بيّنه7/؛ كسانى كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته مى كنند،بهترين آفريدگانند.
2- -الصواعق المحرقة،آيۀ دهم،ص 142.
3- -همان،آيۀ يازدهم،ص 142.
4- -همان.

از همين جا غرضى كه مقتضى استشهاد به اين آيات و روايات است روشن مى شود.

همان گونه كه آشكار شد هيچ وجهى براى حمله و غرض ورزى به شيعه بويژه سخنان بشدّت گزندۀ ابن حجر وجود ندارد،زيرا شيعيان گناهى ندارند جز آن كه شيعۀ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام هستند و خداوند تبارك و تعالى چنين دستورى به آنها داده است، همان گونه كه شديدترين اين عدّه در حمله به شيعه و درنده خوترينشان همچون ابن حجر به اين حقيقت اعتراف دارند.شما روايات مذكور را خوانديد كه همگى با وضوح كامل حكايت از آن دارد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همان كسى بود كه آنها را شيعه ناميد و ايشان از روى هوى و هوس سخنى نمى گفتند و همۀ سخنان ايشان براساس وحى بود. (1)و بيان شد كه على عليه السّلام تأييد كرده است كه شيعيانى دارد همان گونه كه در سخنان ماندنى و درخشان خود ويژگيها و صفات والاى گروه برتر آنها را ذكر كرده است.ابن حجر نيز از يكى از امامان اهل بيت آورده كه حضرت شيعه را معرفى كرده است:شيعۀ ما كسى است كه از خدا و رسولش فرمان برد و كارهاى ما را به جا آورد.اگر گناه شيعيان اين است كه ابن حجر و جز او هرچه مى خواهند بگويند و اگر اشتباه يا سوءتفاهمى پيش آمده اين چيزى نيست جز تأثير ديگران بر شيعه،بنابراين شايسته است آنها واقعيّت شيعه و حقيقت امور ايشان را از خود شيعه فرابگيرند و اين كار را با سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين باره كه ديگران نيز بدان اعتراف دارند بياغازند،نه آن كه براساس خيال پرورى و تمايلات نفسانى و فتنه انگيزيهاى دشمنان شيعه به حرّافى بپردازند،زيرا چنين كارى با منطق عقل و علم همسويى ندارد بويژه در روزگارى كه تحقيق و بررسى پيرامون حقايق رو به فزونى نهاده و در مسائل تاريخى اسلامى و جز آن نگارش علمى،مطلوب مى نمايد.

از خلال آنچه گذشت روشن شد كه حديث اهل بيت و فضايلى كه خداوند تبارك و تعالى به ايشان اختصاص داده است صرفا سخن از فضايلى نيست كه اهل آن مرده باشند و روزگار فضايل آنها را خورده و آشاميده باشد و صرفا ثبت فضايلى نيست كه براى آنها -همچون ديگران-حاصل آمده باشد،بلكه ما به سبب آن در پرتو دلالت روشنش بر امامت اهل فضل بر همۀ مسلمانان-در هر زمان و مكان-استدلال مى كنيم،زيرا ايشان

ص:345


1- -نجم3/ و 4.

معدن رسالت و منابع حق و بنيان كرم و رهبران امم هستند،اهل بيت كسانى هستند كه خداوند هرگونه پليدى و ناپاكى را از آنها دور ساخته و كاملا پاكشان گردانيده است.آنها براساس تصريح كتاب الهى و پيامبر محبوب و اجماع مسلمانان به مزاياى منحصر به فردى آراسته هستند،زيرا برگزيدگان خدا و موضع اسرار اويند.

خلاصه،نخستين كسى كه شيعه را شيعه ناميد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بود و روايتها در اين باره يكى پس از ديگرى آمده است و اينكه امام شيعه كه امّت بايد از او فرمان برد و همۀ چيز را از او اخذ كند امير المؤمنين على عليه السّلام است كه پيامبر به هنگام نزول اين آيه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ به او فرمود:«اى على!خير البريّه تو و شيعۀ تو هستيد.»

از مجموع آنچه گذشت مسلّم است كه،در فرمانبرى از على عليه السّلام و اخذ سنّت او برائت ذمه حاصل مى گردد و اين پيروى،نجات دهنده از نابودى و سعادت بخش خواستاران نيكبختى است.

مخالفت با سنّت على عليه السّلام نيازمند دليلى است كه به فيض بى حدّوحصر فضايل على عليه السّلام و سوابق و مكارم مخصوص على عليه السّلام كه وى شايستۀ آن است نزديك باشد.

اگر اشتباهاتى كه زاييدۀ شرايط مسلمانان است رفع شود و تأثيرات همراه با خطايى كه برخى براساس جهل يا دشمنى يا سوءتفاهم از برخى ديگر گرفته اند تصحيح شود شايد مسلمانان در بسيارى از امور مهم با يكديگر اتّفاق نظر داشته باشند،زيرا تا وقتى كه آنها از كتاب خدا و سنّت پيامبر و منبع هدايت و خاستگاه نور و راه نجات بهره مندند با يكديگر برادر مى باشند.

كتاب و سنّت همان عواملى هستند كه به ضرورت توسّل به عروة الوثقى و ثقل دوم و كتاب ناطق و كشتى نجاتى كه همچون كشتى نوح سوارشوندۀ بر آن نجات مى يابد و كسى كه از آن بازماند هلاك مى شود فرامى خواند يا همچون باب«حطّه»كه هر كس از آن وارد شود در امن خواهد بود و خلاصه تصريحات فراوانى كه داراى مضمونى آشكار و الزام آور است،همان طور كه از آيۀ بعدى فهميده مى شود.

ص:346

فصل 4- چهارمين نصّ قرآنى - آيۀ ولايت يا صدقه دادن انگشترى

اشاره

خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:

إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. (1)

شايد تمامى مقطع اين سورۀ مباركه دلالت بر امامت على عليه السّلام دارد و حتّى مى توان گفت بدان فرامى خواند يك بار اشاره مى كند و بيش از يك بار بدان تصريح مى ورزد،از همين رو بهتر آن است كه تمامى مقطع را براى تكميل فايده بياوريم.خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ،أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ،أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ،يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ

ص:347


1- -مائده55/؛ جز اين نيست كه دوست شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنان كه در ركوعند انفاق مى كنند.

وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ؛ 2ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ 3؛ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ. (1)

نزول آيۀ ولايت دربارۀ على عليه السّلام متفق عليه است،اگرچه برخى از اعتراف بدان سرباز زده اند،ولى آيۀ پيش از آن يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا...مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ... مورد اختلاف است و امام فخر رازى از كسانى به شمار مى رود كه معتقد است اين آيه در حق على عليه السّلام نازل شده است.او اين نكته را در تفسير كبير خود هنگام تفسير اين آيۀ سورۀ مائده بيان كرده است.وى در اينكه اين آيه در حق على عليه السّلام نازل شده به دو وجه استدلال مى كند:

«نخست آن كه پيش ازآن كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در روز خيبر پرچم را به على عليه السّلام بسپرد فرمود:فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند و اين همان ويژگى يادشده در آيه است.وجه دوّم:اينكه خداوند پس از اين آيه مى فرمايد: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، (2)اين آيه در حق على عليه السّلام است،بنابراين شايسته تر آن است كه آيۀ پيش از آن را نيز در حق او بدانيم.» (3)

فخر رازى تحقيق ديگرى دارد پيرامون آيۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ... كه همۀ مفسّران اجماع دارند كه مقصود از اين آيه: وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ امير المؤمنين يعنى ولىّ هر مرد و

ص:348


1- -مائده55/ و 56؛ جز اين نيست كه دوست شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنان كه در ركوعند انفاق مى كنند و هر كه با خدا و پيامبر او و مؤمنان دوستى كند،بداند كه پيروزمندان حزب خدايند.
2- -مائده55/؛ جز اين نيست كه دوست شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنان كه در ركوعند انفاق مى كنند.
3- -فخر رازى،التفسير الكبير،20/12.

زن مؤمنى است و اشاره دارد به اينكه حضرت انگشترى خود را صدقه داده است،اگر چه-از نظر بيان فضيلت يا آوردن نصّ-دشوار است آن را به هنگام استدلال بر امامت و ولايت على عليه السّلام-براساس نظر برخى از مفسّران-ذكر كرد،بنابراين وى مى كوشد متعرّض آن نشود كه اين آيه به مناسبت معروف صدقه دادن انگشترى در حق على عليه السّلام نازل شده است و مى كوشد آيه را حمل بر مفهومى بكند كه هرگز تحمّل آن را ندارد و در همراهى با شبهه ها و شهوات از تأويل آيه كاملا دور افتاده است.

برجسته ترين مفسّران و فقيه ترين آنان نسبت به معانى كلام عربى بر مطلب ذيل تأكيد كرده اند و چنين توضيح داده اند كه:مقصود از ولايت در اين آيه ولايت عام يا ولايت مطلق ثابت براى خدا و رسول اوست،اگرچه برخى از اين معنا منحرف شده اند و در توضيح اين نكتۀ پيچيده سخن گفته اند.امام فخر رازى مى گويد:

1-نزول آيه در حقّ على عليه السّلام است.

2-اين آيه ولايت عام يا مطلق را براى على عليه السّلام ثابت مى كند يعنى همان ولايت خدايى كه پروردگار به پيامبرش اعطا فرموده است.ولى چنانچه پيداست اين معنا بر فخر رازى گران آمده است،بنابراين به گمان اينكه كلمۀ«انّما»براى حصر اشخاصى نيست كه در آيه آمده مى كوشد از آن دورى گزيند.

قرآن نظاير چنين موردى را آورده است همچون اين آيه كه مى فرمايد: إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ (1)،با در نظر گرفتن اينكه دنيا به اين امور[لهو و لعب]خلاصه نمى شود و اعمال صالح و امور والا كه لهو و لعب خوانده نمى شود نيز در آن به چشم مى خورد، ولى امام فخر رازى از اين حقيقت غفلت كرده يا خود را به غفلت زده است كه حصر در آيه متوجّه حياتى است كه به«دنيا»موصوف مى باشد و حيات دنيوى آن چيزى است كه به لهو و لعب منحصر مى باشد و اين همان چيزى است كه خداوند از بندگانش مى خواهد از آن كناره بگيرند و به امور والا و اعمال صالح و باقى روى آورند،پس حصر غير قابل نقض است و كلمۀ«انّما»در بيان عربى تصريح در حصر دارد.

وانگهى آيا كسى كه به عربى بنويسد يا زبان عربى و بلاغت و نحو عربى را بفهمد به اين سخن او اعتراف مى كند؟

ص:349


1- -محمّد36/؛ جز اين نيست كه زندگى اين جهانى بازيچه و بيهودگى است.

آيا كلمۀ«انّما»مثل«ما»و«الاّ»تصريح در حصر ندارد؟ (1)

مضمونى كه از اين آيۀ كريمه استفاده مى شود به شرح زير است:

إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. اينكه ولايت ثابته از آن خداوند تبارك و تعالى مى باشد كه ثبوتى حقيقى است -و او قاهرى است فوق بندگان-و خداوند اين ولايت را براى پيامبر خود كه امين وحى و مهبط رسالت و جايگاه اسرار اوست قرار داده است و سپس در اختيار وصىّ پس از او على بن ابى طالب عليه السّلام نهاده است كه او صاحب شرافتى است كه هنگام پرداختن به عملى كه مورد ستايش خداوند عظيم الاراده مى باشد بدان مزيّن شده است و آن عبارت است از صدقه دادن انگشترى به هنگام ركوع در نماز: وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، پس اين ولايت در ايشان منحصر است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ...، اين ولايت عامّه يا مطلقه به قيدى مقيّد نشده مگر آن تفاوتى كه ميان خالق و مخلوق تفاوتى طبيعى و ذاتى است.پس امر بندگان خدا-كه پروردگار آنها را براى خود برگزيده است-امر خود خدا و اطاعت از ايشان، اطاعت از خداست،و از همين روست كه هر كس از آنها فرمان برد از خدا فرمان برده و هر كس آنها را عصيان كند خدا را عصيان كرده است،زيرا ايشان به سوى خدا مى خوانند و به سمت او راهنمايى مى كنند و به امر خدا حكم مى رانند.

هرگاه اين حقيقت را دانستيم و اخبار متواتر را در اينكه فرمان امير المؤمنين عليه السّلام همان فرمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى باشد بدان افزوديم و دانستيم كه على دروازۀ شهر علم پيامبر است و كسى جز على عليه السّلام و پيامبر نمى تواند مسؤوليت آن را ادا كند:«هر كس من آقا و سرور اويم على عليه السّلام آقا و سرور اوست»،و آگاهى يافتيم كه پيامبر از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و تنها از روى وحى سخن مى راند درمى يابيم كه امر اين دو همان امر خداست: لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ (2)،بدين ترتيب مه هاى شك و ترديد برطرف مى شود.

ناگزير در اينجا انبوهى از شبهات نيز وجود خواهد داشت كه پيش از سخن مفسّران پيرامون آيه مبنى بر اينكه همه اتّفاق نظر دارند كه اين آيه در حق على عليه السّلام نازل شده

ص:350


1- -امام فخر رازى، امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية،ص 74-73.
2- -انبياء27/؛ در سخن بر او پيشى نمى گيرند و به فرمان او كار مى كنند.

قسمتى از آنها را بيان مى كنيم.

فردى شيعه را مورد انتقاد قرار داده و گفته است:چرا شيعه از كاه كوه مى سازد و به رخدادها اهميّتى بيش از آنچه سزاوار آن است مى دهد.صدقه دادن يك انگشترى مسألۀ باارزشى است ولى نبايد به هنگام سخن از آن و پرداختن بدان غوغايى اين چنين به راه انداخت.

پاسخ آن است كه اين منتقد فراموش كرده است كه قرآن كلام خداست و همين قرآن اين اهميّت را بدان داده است و خداوند تبارك و تعالى حكيم است و عليم و هرگاه قرآن براى اين رخداد بزرگ چنين اهميّتى قايل شود و خداوند براى آن وحيى را به عنوان قرآن فروفرستد كه در طول تاريخ تلاوت مى شود،پس چنين خدايى به نيّت صاحب اين رخداد باارزش آگاهى دارد و اوست كه جانها را تزكيه مى كند و هموست كه براى اين رويداد ارزشى اين چنين بزرگ بخشيده است،بنابراين در پرداختن بايسته به روز صدقه دادن انگشترى گونه اى همزبانى با بيانهاى قرآنى و بزرگداشت سخن الهى و تقديس ارادۀ حكيمانه و امر قاهر پروردگار و خواست نافذ او به چشم مى خورد،چنان كه بى توجهى به اين نكته دليل ضعف ايمان و نپرداختن به اوامر الهى است: ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ لِلّهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً. (1)

حقيقت آن است كه شيعه براى رويدادها اهميّتى بيشتر از آنچه شايستۀ آن است نداده بلكه سخن خدا را در كتاب مجيدش بزرگ داشته و با اهداف قرآنى در بزرگداشت كسى كه خداوند مى خواهد او را بزرگ بدارد همسويى كرده است.

سرپوش نهادن عجيب،چيزى است كه در تفسير المنار پيرامون اين آيه هاى مبارك آمده است.صاحب اين تفسير معتقد به عدم انطباق آيۀ نخستين بر علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است.وى معتقد است كه اگرچه پيامبر فرموده:فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند...ولى باز هم اين دليل آن نيست كه آيه در حقّ على عليه السّلام نازل شده باشد،به علاوۀ آن كه در عبارت: يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ...

كلمۀ«قوم»جمع است در حالى كه«على»مفرد مى باشد،پس چگونه مى توان كلمۀ

ص:351


1- -نوح13/ و 14؛ شما را چه مى شود كه از شكوه خداوند نمى ترسيد،حال آنكه شما را به گونه هاى مختلف بيافريد.

جمعى آورد كه مراد از آن مفرد باشد؟

شايد تكلّفى كه صاحب المنار بدان وسيله مى كوشد آيه را از نزول آن در حقّ على منحرف سازد براى فردى كه در آيات پيش و پس از آن تأمل ورزد و در مفاهيم آن بينديشد روشن و آشكار باشد.

اگرچه تفسير قرآن-به عنوان عمل به رأى-و بدون در نظر گرفتن عموم و خصوصى كه قرآن خود بدان دلالت دارد از همان گونه اى است كه حضرت على عليه السّلام برخى از مردم را بدان توصيف كرده و آنها را نكوهيده،زيرا كه به هوى و هوس خود تمايل يافته اند و هوى و هوس خود را در مسير قرآن قرار نداده اند.

از يك مسلمان انتظار مى رود كه قرآن را امام،رهبر و راهنماى خود قرار دهد نه پيرو هوى و هوس و خواستۀ نفس خويش.كسى كه قرآن را امام خود قرار دهد قرآن او را به بهشت مى برد و كسى كه آن را پشت سر نهد وى را به دوزخ مى كشاند و پناه بر خدا...

پس بايد در كنار قرآن درنگى كنيم تا ببينيم از ما چه مى خواهد.

حق آشكارتر از آن است كه شبهه اى آن را تباه سازد و خورشيد تابانتر از آن است كه مه نور آن را بپوشاند.پس حال ببينيم صاحب المنار چه مى گويد:«گفته شده است كه اين آيه در حقّ على-كرّم اللّه وجهه-نازل شده است،زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در خيبر وعده داده است كه فردا پرچم را به كسى خواهد سپرد كه خدا او را دوست دارد و سپس آن را به على داد.ولى به هرحال اين دليل نمى شود،زيرا لفظ«قوم»بر واحد اطلاق نمى شود زيرا تصريح در جمع دارد.» (1)

پس از ارائۀ نقطه نظرهاى مختلف ترجيح مى دهد كه مراد از «مَنْ يَرْتَدَّ» اهل ردّه است پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و ابو بكر همان كسى است كه به همراه مهاجران و انصار با گروه مرتدّان به جنگ برخاست و ايشان همان كسانى هستند كه آيه به شكل اوّلى و ذاتى بر آنها صادق است.

خداوند اين مؤمنان كامل را با شش صفت خوانده است:

1-خدا آنها را دوست دارد.

2-آنها نيز خدا را دوست دارند.

ص:352


1- -المنار،436/6.

3-در برابر مؤمنان خاشع هستند.

4-در برابر كافران ستبرند.

5-در راه خدا جهاد مى كنند.

6-از نكوهش نكوهشگرى نمى هراسند.

صاحب المنار استدلال امام فخر رازى و ديگران را در اينكه آيه بر على انطباق دارد از دو طريق رد مى كند:

اوّل:ساختار آيه بر جمع دلالت دارد پس بر مفرد منطبق نيست.

دوم:اينكه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده:فردا پرچم را به كسى خواهم داد كه خدا و پيامبر را دوست دارد و خدا و پيامبر هم او را دوست دارند...و سپس پرچم را به على عليه السّلام داده است،دليل آن نيست كه اين آيه در حق على عليه السّلام نازل شده است.

و حال كه آيه دلالت بر آن ندارد كه در حق على عليه السّلام نازل شده باشد پس ارجح آن خواهد بود كه در حق ابو بكر و مهاجران و انصار همراه او كه با مرتدّان جنگيده اند نزول يافته باشد.

براى بيان حق در اين شبهه بايد كاربردهاى گوناگون قرآنى را پيگيرى كنيم،و مجموعه اى از اين كاربردها را به دست دهيم كه قرآن در آن-براساس حكمت- عموميّتهايى را به دست مى دهد كه در حق فردى خاصّ نازل شده و بر آن انطباق دارد ولى حكمت اقتضاى اين نوع استعمال را داشته است.قرآن،كتاب دعوت است نه كتاب تاريخ و خداوند اراده فرموده است كه آن تأثيرى بيشتر،عملكردى ژرفتر و سودى فراگيرتر داشته باشد كه اين را از نزديك شاهد خواهيم بود.

امّا دومين وجهى كه امام فخر رازى ذكر كرده و گفته است آيه بر امير المؤمنين انطباق دارد،زيرا در آن از كسانى كه خداوند ايشان را دوست دارد و آنها نيز خدا را دوست دارند و در برابر مؤمنان فروتن و در برابر كافران ستبرند و در راه خدا جهاد مى كنند و از نكوهش هيچ نكوهشگرى نمى هراسند ستايش به عمل آمده است،بايد گفت كه اين گواهى در حق على عليه السّلام قبلا بر زبان پيامبر صادق و امين جارى شده است و بنا به شهادت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين آيه بر على عليه السّلام انطباق دارد-و خبر متواتر غير قابل ترديد است-، بنابراين به حكم شهادت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و آنچه در تصريح قرآنى وارد شده اين امر ضرورى و قطعى است،زيرا پيامبر از روى هوى و هوس سخن نمى راند و تنها اجراكنندۀ

ص:353

دقيق اوامر الهى در سخنان و اعمال است.

اختصاص دادن على عليه السّلام به چنين شرافتى خود دليلى است كاملا روشن ولى تعميم و شمول آن به ديگران نيازمند دليلى است نظير همين دليل در اعتبار و نفوذ و وضوح،به علاوۀ آن كه اگر در تاريخ به دنبال كسى بگرديم كه اين صفات در او جمع باشد به آيات روشنى برمى خوريم كه همگى به حىّ على خير العمل فرامى خوانند و قهرمان اين ويژگيها كسى نيست جز از جاكنندۀ در خيبر،دوست و دست پرورده و برگزيدۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله.

على عليه السّلام بنا به اجماع مسلمانان به آن جايى رسيده كه اين صفات والا در مفاهيم سترگ خود بدان دلالت دارند.

پس على عليه السّلام همسنگ قرآن است و بس.

وانگهى آيا صاحب المنار گواهى نمى دهد كه پيامبر دربارۀ على عليه السّلام و افراد ديگر عترت طاهره فرموده است:من در ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى نهم:كتاب خدا و عترتم كه همان اهل بيت من است،و نصوص ديگرى كه تنها به حضرتش اختصاص دارد و ما پاره اى از اختصاصات حضرت را بيان كرديم،اختصاصاتى نظير اينكه ايشان برادر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و بهترين مردم و اوصافى نظير آن است كه مختصّ پيامبر مى باشد و اينكه حضرتش نسبت به پيامبر مانند هارون است نسبت به موسى و حتى بنا بر تصريح قرآن كريم نفس پيامبر به شمار مى آيد.

انطباق آيه بر على عليه السّلام از اين جهت امرى يقينى است و شريك گرفتن ديگرى با حضرت در اين امر نيازمند دليلى علمى است و قبلا حديث طبرانى و ابن ابى حاتم به نقل از ابن عبّاس را آورديم كه در آن چنين آمده است:هيچ گاه يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا نازل نشده مگر آن كه على امير و شريف آن بوده است.

خداوند اصحاب حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله را بارها عتاب كرده در حالى كه على عليه السّلام را جز به خير ياد نكرده است. (1)

همان گونه كه قبلا در روايت طبرانى گذشت:بر آن دو-كتاب و عترت-پيشى نگيريد كه هلاك شويد و از آن دو عقب هم نيفتيد كه باز هم هلاك خواهيد شد و به آنها چيزى

ص:354


1- -نور الابصار،ص 81؛و منابع ديگر.

نياموزيد كه آنها داناتر از شمايند،همچنان كه حاشيۀ ابن حجر بر اين عبارات حديث مذكور از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دليل آن است كه هر كس از ايشان شايستگى مراتب والا و وظايف دينى را بيابد بر ديگران مقدّم خواهد بود.

اينك پوشش تعصّب از خود برگيريم و بكوشيم پس از اين كسى را بشناسيم كه اين صفات به گونه اى كامل بر او انطباق داشته باشد تا آنجا كه حكمت اقتضا كند آيات آشكارى در ستايش او و حقّش نازل شود.

عجيب و شگفت آور آن كه با وجود اين همه آيات و روايات در حق على عليه السّلام يعنى كسى كه به مثابه شخصيّتى است كه تمامى مسلمانان او را مى شناسند يعنى همان شخصيّت منحصر به فردى كه نفس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به شمار مى آمد،با اين همه افرادى همچون ابو موسى اشعرى همراه نام حضرت مى شود و چنين توهّم مى شود كه آيه در حق او نازل شده و يا اينكه مقصود از اين فرمودۀ خداوند تبارك و تعالى كه«خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند»شخصى همچون وحشى قاتل حمزه است،كسى كه با كشتن حمزه،اين شير خدا و شير رسول خدا موجب شد پيامبر خشم آلودترين موضع را بگيرد و موارد مشابه اى كه در كتب تفسير به هنگام بردن نام على عليه السّلام آمده است كه مقصود از تمامى آنها سرپوش نهادن بر شخصيّت حضرت و دور كردن آيه از على عليه السّلام است نظير اينكه هنگام نزول آيه پيامبر اشاره فرموده است كه آن در حقّ سلمان نازل شده است و اينكه قوم اين مرد يعنى ايرانيان مشمول نزول اين آيه هستند،زيرا كه پيامبر به او فرموده اگر ايمان در ثريا باشد قوم اين مرد-و به سلمان اشاره فرموده-بدان دست مى يابند يا اينكه آيه در حق اشعريان يا در حق مردمى از يمن و جز آن نازل شده است كه مقصود از همۀ آنها ضايع كردن اين نص در حقّ على عليه السّلام يا دست كم سرپوش نهادن بر روى آن است.

آيا گواهيهاى پيامبر در حق على عليه السّلام از نظر سند،صريح و متواتر نيست،زيرا على عليه السّلام خدا و رسولش را دوست مى داشت و خدا و رسولش هم او را دوست مى داشتند همان گونه كه احاديث پيامبر در اين مورد با آنچه مطابق منطوق آيه است تواتر دارد.

چنان كه على عليه السّلام در جهاد فى سبيل اللّه سهم فراوانتر و جايگاهى آشكارتر را به خود اختصاص داده است.او از جاكنندۀ در خيبر و زدايندۀ غم و غصّه از چهرۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است در لحظاتى كه صداقت مردان به آزمون گذاشته مى شود و حقايق آشكار

ص:355

مى گردد: «أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ» ،آيا على عليه السّلام دلسوزى فراوانى نسبت به مؤمنان نداشت تا آنجا كه براى ايشان پدرى مهربان بود و پدر بيوه زنان و يتيمان ناميده مى شد و حتى برخى از مردم مى خواستند در شمار يتيمان باشند تا مشمول مهرورزيهاى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام قرار گيرند: «أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ» ،آيا كسى مى تواند در اين والايى و عزّت و ارجمندى در برابر حضرتش قرار گيرد!

«حذيفة بن يمان مى گويد:اگر فضيلت على عليه السّلام را با كشتن عمرو در روز خندق ميان همۀ مسلمانان قسمت كنند،همۀ آنها را در برمى گيرد.» (1)

در شرف على عليه السّلام كه هيچ كس بدان نزديكى نمى جويد به روز رويارويى با عمرو بن عبد ود همين سخن برخاسته از وحى كافى است كه:«تمامى ايمان در برابر تمامى شرك قرار گرفته است.» (2)

آيا فضيلتى باقى ماند كه على عليه السّلام به مقام اعلى و منزلت والاى آن دست نيافته باشد! على عليه السّلام چه بسيار از پيامبر حمايت مى كرد در حالى كه مردم از او مى گريختند و در برابر مشكلات تنهايش مى گذاشتند.

پيامبر در يادداشتى از سوى قريش خطاب به على عليه السّلام فرموده بود:«يا على!به جاى من اين پرچم را بردار»؛و على عليه السّلام نيز آن را برگرفت و دشمن را شكست داد و فرمانده آنان را به قتل رساند تا آن كه مسلمانان و مشركان صدايى را از آسمان شنيدند كه:

«شمشيرى نيست جز ذو الفقار و جوانمردى نيست جز على»؛ (3)تا آنجا كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از قول جبرئيل فرموده:ضربۀ على عليه السّلام در روز خندق همسنگ با عبادت انس و جن است.

پيرامون جهاد على عليه السّلام در راه خدا همان شرف او تو را بس كه هيچ كس بدان دست نمى يازد.آيا على عليه السّلام در هر شرافتى پيشى گيرنده اى نيست كه كسى بدان راهى ندارد تا آنجا كه تاج افتخار بر سر انسان مى نهد و بر ارزشش مى افزايد؟

مجموعه اى درخور از ويژگيهاى حضرتش بيان شد كه او را بر ديگر مسلمانان برترى

ص:356


1- -شرح نهج البلاغه،284/13.
2- -همان.
3- -شرح نهج البلاغه،293/13.

مى دهد و در فضيلت و شرافت با مقام عالى او را در ميان ديگران ممتاز مى سازد.پس اين آيه صددرصد بر حضرتش منطبق است و هيچ پژوهشگرى كه بر رخدادهاى صدر اسلام آگاهى داشته باشد و از اخبار رسيده در فضيلت او از اشرف انبيا و پيامبران اطّلاع داشته باشد ترديدى در آن راه نمى دهد.

اين در صورتى است كه ادلّه يا نصّى گواه بر اين مطلب نباشد چه رسد به آن كه مسأله واقعا روشن است و گروهى از محقّقان دانشمند و محدّثان ثقه به نقل از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه پشتوانه اش وحى است بدان تصريح كرده اند.

چه راست گفته است نخستين آيه در حق على عليه السّلام و دليل آوردن آن بر وجود شريف حضرت و گواهيهاى مهم رسول اكرم در حقّ على عليه السّلام كه از نظر معنا و لفظ با بيان آيۀ مباركه هماهنگى دارد به علاوۀ تصريح مفسّران در اين زمينه به نقل از معصومى كه پشتوانه اش وحى است در حالى كه صدق اين آيه بر فرد ديگرى نيازمند دليلى است كه بر آن دلالت داشته باشد.

اينك به بيان شبهات صاحب المنار مى پردازيم:

حال همراه مى شويم با صاحب المنار در تفسير او از آيۀ دوّم يعنى آيۀ موالات كه شبهۀ نخست او را-به مناسبتى كه در پيش است-به اينجا موكول كرديم و آن دربارۀ به كار برده شدن صيغۀ جمع در قرآن است در حالى كه مقصود يك نفر است،زيرا اين شبهه بار ديگر در آيۀ دوّم تكرار مى شود.

شايان توجّه است كه وى تأكيد و اصرار دارد كه مقصود از موالات در آيۀ كريمۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ... از ميان مفاهيمى كه كلمۀ «وَلِيُّكُمُ» در بردارد همان«نصرت»است و بس،با در نظر گرفتن اينكه حمل اين كلمه بر نصرت بدون هيچ نوع قرينۀ معين براى اين مقصود مخالف قواعد است.ببينيم وى چه مى گويد:

«سپس خداوند دربارۀ كسانى توضيح مى دهد كه محبّت آنها ضرورى است و اين پس از زمانى است كه از دوست داشتن كسانى نهى مى كند كه بايد با آنها دشمنى ورزيد و مى فرمايد: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا، يعنى اى مؤمنان!شما جز خدا و رسول و خودتان كه اولياى يكديگريد،كسى را نداريد كه به شما يارى رساند.خداوند يارى مؤمنانى كه در ولايت كافران در برابر خدا شتاب مى كنند نفى مى كند و نصرت الهى و ولايت خود و نيز نصرت كسانى را-اعمّ از پيامبر و مؤمنان صادق-كه دين او را به پا

ص:357

مى دارند اثبات مى نمايد،و از آنجا كه لقب «اَلَّذِينَ آمَنُوا» شامل همۀ كسانى مى شود كه در ظاهر اسلام آورده اند اين اوليا را چنين توصيف مى كند. اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، يعنى در برابر منافقانى كه به زبان مى گويند ايمان آورده ايم ولى در قلب ايمان نياورده اند و كسانى كه قالب نماز را بدون محتوا و مفهوم آن به جا مى آورند و هرگاه قصد نماز مى كنند به تنبلى برمى خيزند و در برابر مردم ريا به كار مى بندند و جز اندكى نام خداى را بر زبان نمى آورند.مؤمنانى كه حقّ ولايت را به جا مى آورند همان كسانى هستند كه نماز را به صورت كامل و با آداب ظاهرى و مفاهيم باطنى آن اقامه مى كنند،همان كسانى كه زكات را به مستحقّانش مى دهند در حالى كه در برابر امر الهى خاضع هستند و با كمال ميل اين كار را انجام مى دهند،نه از روى ترس و ريا يا شهرت طلبى يا در حالى زكات را مى پردازند كه خود در ضعف و سستى به سر مى برند و از فقر و نياز در امان نيستند.

ازاين رو ركوع در مفهوم روانى آن به كار رفته نه در معناى حسّى و آن عبارت است از آرامش و خشوع در برابر خدا و ضعف و خضوع نيروها.» (1)

آيا مى بينيد چگونه تعصّب،طرفداران خود را به دشوارى مى كشاند.چنين تكلّفى در حمل كلام خداوند بزرگ در آنچه نفس خواهان آن است بدان مى ماند كه فرد قطعه انشايى را برگزيند كه در آن از بازى با الفاظ به گونه اى كه مى خواهد لذّت برد و در اين راه تمام توانايى خود را به كار زند،بنابراين موالات را به معناى«نصرت»تفسير مى كند.

اشكالات فراوان اين برداشت را مى توان اين چنين خلاصه كرد:

1-وى كلمۀ«ولىّ»را كه از كلمات مشترك است بدون هيچ گونه قرينۀ بازدارنده يا معينى به«نصرت»تفسير كرده است و اين در ميان متخصّصان علم بيان مخالف قواعد معتبر است.

2-وى «اَلَّذِينَ آمَنُوا» را به هر كسى تفسير كرده كه در ظاهر اسلام آورده است و بر اين اساس شامل هر كسى مى شود كه ظاهرا اسلام آورده باشد و اين مخالف قرآن است، زيرا به عربهايى كه گفتند ايمان آورده ايم اين چنين پاسخ داده شد: قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ

ص:358


1- -تفسير المنار،ص 442-441.

قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ. (1)

3-او«ركوع»را به معناى خضوع و خشوع تفسير كرده است و اين مفهوم لغوى در آيه است در حالى كه اين تعبير به شكل حال آمده است «وَ هُمْ راكِعُونَ»، يعنى آنها در حالتى هستند كه نزد مسلمانان به ركوع شناخته شده است و مفهوم آن براى مسلمانان روشن است و معناى آن براى هر كس كه اسلام را بشناسد واضع و آشكار است.به نظر وى منظور از ركوع مفهوم روحى است نه حسّى-چنان كه او تعبير كرده است-.

4-آيه مى گويد: وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ، تفسير او از اين آيات چنين است:

كسانى كه زكات را به مستحقّان آن مى پردازند در حالى كه در برابر امر الهى خاضعند و اين كار را با طيب خاطر انجام مى دهند نه از روى ترس و ريا يا شهرت پرستى و حال آن كه خود ايشان در ضعف و ناتوانى به سر مى برند و از فقر و نياز در امان نيستند.

در آيه خبرى از بيان مستحق زكات نيست چنان كه دهندۀ زكات كه خود در ضعف و ناتوانى به سر مى برد و از فقر و نياز در امان نيست در آيه معلوم نمى باشد.اين آيه مى خواهد كسى را معرفى كند كه تنها ولىّ است و به همين سبب آيه نگفته است:

«اولياءكم»،بلكه گفته است «وَلِيُّكُمُ» تا روشن شود كه ولىّ اصل همان خداوند تبارك و تعالى است،و خداوند تبارك و تعالى در پى خود،پيامبر و پس از او كسانى را ولىّ قرار داده است كه اين آيه اين چنين آنها را تخصيص داده است: اَلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ. (2)

اين سخن اشكالات فراوانى دارد تا آنجا كه گوينده اش را وادار ساخته است كه به چنين نيرنگهايى تن دردهد و ركوع را در آيه به گونه اى تفسير كند كه زبان عربى را به پذيرش آن مجبور سازد و براساس آن،ركوع روحى و معنوى باشد نه حسى.

1-پرسشى كه در مرحلۀ اوّل متوجّه اوست،اين است كه وى اصطلاح جديد«ركوع حسّى»را در فقه اسلامى از كجا آورده است؟آيا اين از طبيعت سخن مزبور در آيۀ مباركه برمى آيد يا چنين مطلبى از متون نبوى استنباط مى شود؟

ص:359


1- -حجرات14/؛ بگو:ايمان نياورده ايد،بگوييد كه تسليم شده ايم و هنوز ايمان در دلهايتان داخل نشده است.
2- -رجوع كنيد به تفسير كشّاف زمخشرى در بيان تفاوت ميان كلمۀ«ولىّ»و«اولياء»،623/1.

2-وى در اين زمينه اخبار فراوان و آنچه را كه بيشتر مفسّران و سيره پردازان در نزول آن در اين مناسبت مهمّ اتّفاق نظر دارند ردّ كرده است.

«امام انگشترى شريفشان را صدقه دادند»،و او تمامى اين گونه اخبار را به ديوار كوبيده و با اين كار سخن را از حقيقت محتومى كه با قرائن ثابت تأييد مى شود به مفهومى تبديل كرده است كه آن را بدروغ ساخته و پرداخته آن هم بدون دليلى از طريق قرينۀ مقاليه يا حاليه يا سياقيه در همان كلام و يا حتّى از خارج كلام از طريق راويان يا كاربردهاى عربى.

اينك از علماى علم بيان مى پرسيم چگونه ممكن است حقيقت ترك و به مجاز روى آورده شود؟با آگاهى از اينكه متون قرآنى و نبوى تا حدّ بسيارى شبيه نهرهاى بزرگى است كه يك انسان عادى نمى تواند جلوى پيشرفت آن را بگيرد و اين رود بى هيچ ابايى از صخره ها و شنزارهاى سر راه همچنان به مسير خود ادامه مى دهد.

اگرچه وجود اين گردنه ها در راه در اين گونه ساختارها به چشم مى خورد ولى به سبب روشنى و وجود همين ساختار،تمامى گردنه هاى موجود در طول تاريخ هموار شده اند و اين ساختار توانسته است خود را بر انديشه ها و دلهاى نورانى مسلّط گرداند، اگرچه متأسفانه متونى از اين دست را مى بينيم كه اين گونه دانشمندان همۀ تلاش خود را به كار مى بندند و هر وسيله اى را اعمّ از بيان يا وسايل مؤثر به كار مى گيرند تا آن را به مفهومى تبديل كنند كه هرگز در متن مورد نظر نيست و البته در اين تلاش پستى و زشتى و نيرنگ بازى و غرض ورزى بدور از نجابت به چشم مى خورد.

نمونه هايى از اين متون روشن را بيان كرديم ولى به رغم همۀ اينها اتّفاق افتاده است كه كسانى بكوشند دلالت آن را از ميان ببرند يا از اهميت مضمون آن بكاهند و ما برخى از نمونه هاى اين قبيل مضامين را در هر نصّى كه اندكى پيش بيان شد آورديم و اين آيۀ كريمه،خود از همين دست است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ... اگرچه سياق آيه مفهومى را نمى پذيرد و جز حمل آيه بر ارادۀ ولايت در تصرّف نسبت به امور امّت-كه اعتبار نيز مقتضى چنين مفهومى است-و نيز قرائن مقاليه حاكى از همين مفهوم مى باشد:«آيا من به شما از خود شما اولى نيستم؟»كه همگى تصديق كردند و سپس حضرت اين سخن را ايراد فرمود كه:«هر كه من آقا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز آقا و سرور اوست»؛بااين وجود باز هم نشان تعصّب را مى يابيم و تعصّب بتنهايى مى تواند صاحب خود را به دشواريها

ص:360

دراندازد،به گونه اى كه تناسب دو آيه را انكار كند و نپذيرد كه سياق آيه در روشن كردن مفهوم ولايت عامّه و تصرّف در امور مؤمنان يكسان است ولى با وجود روايتهاى بسيارى كه مراد و مقصود را تأييد يا تعيين مى كند وى ارادۀ چنين مفهوم مورد نظرى را در آيه انكار مى كند و در اين رهگذر به ناسازگارى با سياق يا عدم صحّت به كاربرى جمع يا آنچه بر عموم و جمع دلالت دارد ولى مفرد اراده شده است استشهاد مى كند.

بدين ترتيب وى فراموش كرده كه در سخن بليغ عربى در بالاترين سطح آن بسيارى اوقات كلام به سبب نكته اى بيانى كه خداوند سبحان نيز در به كارگيرى كلام بليغ و والا آن را مقدّر فرموده است اين چنين به كار مى رود.چنان كه وى فراموش كرده است بسيارى اوقات اين نوع كلام در اسباب نزول آمده است ولى وى به آنها هيچ گونه حاشيه اى نمى زند و هيچ علامت پرسشى بر آنها نمى نهد،زيرا مسأله در ميان شيعيان براى استدلال در امامت على عليه السّلام براساس نصّ قرآن و بيان صريح پيامبر به كار نرفته است.

بار ديگر به المنار و سخن او پيرامون اين آيۀ كريمه بازمى گرديم كه به كثرت منابع اعتراف دارد ولى بااين وجود از مفهوم و معناى آن با استدلالى كه بيانش گذشت روى برمى تابد،بنابراين مى بينيم كه او از تفسير آيه سخن مى گويد:«به ركوع نماز كه همان خم شدن در آن است،از طرق فراوان روايت كرده اند كه اين آيه در حق امير المؤمنين علىّ مرتضى-كرّم اللّه وجهه-نازل شده و اين در حالى بود كه گدايى در مسجد بر حضرت گذشت و حضرت انگشترى خود را به او داد،ولى تعبير از مفرد به «اَلَّذِينَ آمَنُوا» و تعبير دادن انگشترى به «يُؤْتُونَ الزَّكاةَ» از امورى است كه در سخن افراد فصيح گفته نمى شود.

آيا در كلام معجزۀ خداوندى ناهماهنگى سياق وجود دارد؟.» (1)

تعصّب اين چنين اهل خود را از اين سو به آن سو مى كشاند.او نخست به وجود فراوانى رواياتى كه از طرق گوناگون مبنى بر اينكه آيۀ مذكور در اين مناسبت مهم نازل شده است،اعتراف مى كند ولى مى بينيد كه چگونه با عبارتهاى خود از اهميّت آن مى كاهد،و حق اين مناسبت را ناديده مى گيرد در حالى كه قرآن ارزش آن را ستوده است.

ص:361


1- -تفسير المنار،442/6.

ثانيا مقصود از ركوعى كه در قرآن آمده اگر بدون قرينه باشد همان انحنا و خم شدن خاص است،زيرا آن حقيقتى است كه پس از تعليم پيامبر اكرم و بيان نماز از سوى ايشان با اين كيفيت خاص در زبان اهل شرع متداول مى باشد،و اگر منظور از ركوع جز اين مى بود به قرينه اى نياز داشت كه آن را از مفهوم متداول كه به مجرّد اطلاقش به ذهن تبادر مى يابد بازدارد،بگذريم از اينكه روايات بسيار زيادى از طرق گوناگون همين مفهوم متبادر در ذهن را تأييد و تأكيد مى كنند.

سوم اينكه وى با كاستن از اهميّت اين مناسبت مهم آن را به گونه اى كه در كتب تفاسير بتفصيل آمده ذكر نكرده است و بيان نكرده است كه على عليه السّلام در حال ركوع بوده و گدايى از مسلمانان چيزى طلب مى كند ولى هيچ كس به او چيزى نمى دهد و سپس وى رو به خدا مى كند و چنين اظهار مى دارد:من از امّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله چيزى خواستم و هيچ كس به من چيزى نداد و در اين هنگام بود كه على عليه السّلام در حال ركوع انگشترى خود را به آن مرد فقير داد و در اين زمان بر پيامبر آيه نازل شد،سپس آن عرب فقير دربارۀ مردى پرسش كرد كه در اين عمل خير از ديگران سبقت گرفت و اين فضيلت را به خود اختصاص داد و ناگهان دريافت كه او اهل فضيلت و جلودار آن همان علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است.

چهارم اينكه وى نكته اى بسيار متعارف را انكار كرده كه عبارت است از به كارگيرى جمع و ارادۀ مفرد در سخن شيوا.

اينك شبهۀ امام فخر رازى:

امام فخر رازى پيرامون اين آيۀ مباركه مباحثى دارد كه در بخشى از آن اعترافى دارد كه به موجب همين نص به امامت على عليه السّلام منجر مى شود،بنابراين خود را ناچار ديده معناى آيه را تغيير دهد از همين رو انكار كرده كه كلمۀ«انّما»براى حصر به كار رود و كوشيده است براى اقامۀ دليل در اين زمينه به نمونه هايى از قرآن مجيد استدلال جويد ولى درك نكرده كه چنين چيزى شدنى نيست،و تلاش او مضحك به نظر مى رسد.

چگونه دانشمند والامقامى به اين سطح از مجادلۀ شگفت آور در انكار حقّى آشكار سقوط مى كند.

پاسخ اين شبهه بيان شد و واژۀ«انّما»نظير دو واژۀ«ما،الاّ،مفيد حصر است و آيه اى

ص:362

كه بدان استدلال جسته: إِنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ (1)،و ادّعا كرده كه واژۀ«انّما»اگر در اين آيه براى حصر باشد كاربرد آن در اين آيه صحيح نخواهد بود،زيرا زندگى دنيا به لهو و لعب منحصر نمى باشد بلكه اعمال صالح و متعالى نيز در آن يافت مى شود و تمامى آن لهو و لعب نيست،پس«انّما»براى حصر نمى باشد.

اين دانشمند بزرگ فراموش كرده است كه منظور از آيۀ حصر زندگيى آكنده از لهو و لعب است به عنوان دنيا پس حصر وارد است و نمى توان به آيه نقضى وارد كرد.

از ديگر شبهه هايى كه امام فخر رازى ذكر كرده به كارگيرى كلمۀ جمع و ارادۀ مفرد مى باشد و اين چنين امرى چنان كه از صاحب المنار نقل كرديم صحيح نيست.صاحب المنار اظهار مى دارد كه:«شيعيان به اين آيه براى اثبات امامت على عليه السّلام براساس نصّ و روايتى كه آيه دربارۀ آن نازل شده است استدلال مى كنند و ولىّ را در آن به معناى متصرّف در امور امّت مى دانند.ولى ما روشن كرديم كه اگر مقصود از مؤمنان در آيه يك فرد باشد بيان با ضعف روبروست و ما از سياق يا ولايتى كه در اينجا آمده دريافته ايم كه مقصود،ولايت نصر است نه ولايت تصرّف و حكومت،زيرا مناسبتى با اين سياق ندارد.» (2)

چرا ولايت در اينجا به معناى نصر است؟زيرا شيعه بدان استدلال جسته است.

يك بار سياق،اقتضاى چنين استنباطى را دارد در حالى كه مسأله برعكس است،زيرا حديث بر محور اين موضوع مى گردد و آن ولايت معطوف بر ولايت خدا و رسول است كه همان گونه كه گفتيم امرى عام است.

بار ديگر ادّعا مى كند كه صحيح نيست در كلام عرب كلمه اى به صورت جمع به كار رود و از آن مفرد اراده شود.پس چگونه چنين چيزى در سخن خدا كه معجزه است، امكان دارد؟

بار ديگر چنين ادّعا مى شود كه چنين استنباطى ضعيف است:«و ما روشن كرديم كه آوردن كلمۀ«مؤمنان»در آيه و ارادۀ يك شخص از آن بيانى ضعيف است.»

و ديگربار مى گويد:«اگر قرآن تصريح بر امامت داشت صحابه در آن اختلاف پيدا

ص:363


1- -محمّد36/.
2- -المنار،442/6.

نمى كردند يا با يكديگر به احتجاج مى پرداختند در حالى كه چنين چيزى روايت نشده است.» (1)

ملاحظاتى گذرا

پاسخ اين نصّ در نكات زير خلاصه مى شود:

1-ادّعا شده كه مقصود از ولايت در آيه«نصر»است و ولىّ به معناى ناصر مى باشد، پس ربطى با امامت و عهده دار شدن امور مسلمانان به واسطۀ دخالت در كار آنها و حكومت وجود ندارد.و اگر سياق مفيد معناى غلبه و نصر باشد ديگر شيعيان در اين نصّ دليلى شايسته در امامت امير المؤمنين عليه السّلام نمى يافتند.

2-لفظى كه دالّ بر عموم است نمى تواند بر مفرد منطبق باشد،اگرچه اعتراف شده است كه از طرق گوناگون رواياتى رسيده كه ثابت مى كند اين آيه به هنگام صدقه دادن انگشترى در حقّ على عليه السّلام نازل شده است.

3-اگر آيه تصريح بر امامت داشت ديگر صحابه در آن اختلاف نمى يافتند.

4-يا با يكديگر به بحث و احتجاج مى پرداختند در حالى كه چنين چيزى نقل نشده است.

سخنى پيرامون شبهه ها

1-بيشتر مفسّران اين نيرنگ سازى در آيۀ مربوط به صدقه دادن انگشترى را نمى پذيرند،زيرا چگونه به اين شكل از مفهوم آشكارش رخ برتافته باآنكه نصوص بسيارى در دست است كه بر نزول آيه در حقّ على عليه السّلام دلالت دارد.

2-وجه تفسير ولىّ به ناصر چيست؟در قوانين علمى مشهور است كه نمى توان كلمات مشترك را به يكى از معانى آن حمل كرد مگر آن كه قرينه اى راهنما در كار باشد.

پس چگونه اين كلمه تنها به معناى ناصر است؟با آگاهى از اينكه اخبار روشن كرده اند كه مقصود از آن ولايت عامّه است و همين قرينه اى كافى است.به علاوه،آنچه كه از تمامى اين سخنان به ذهن متبادر مى شود آن است كه ولىّ به معناى قيّم و انجام دهندۀ

ص:364


1- -همان،ص 443.

امور مسلمانان مى باشد،و آن تصريح بر امامت على عليه السّلام دارد و از نظر مفهوم شايسته نخواهد بود اگر ولىّ را در اينجا به معناى ناصر در نظر بگيريم.

آيا در اين ترديدى هست كه خداوند تبارك و تعالى بندگان مؤمن خود را يارى مى رساند و پيامبر و مؤمنان يكديگر را يارى مى كنند و اين مسأله اى روشن است و مناسب نيست كلام خداوند سبحان به توضيح واضحات تفسير شود با وجود آن كه ادات حصر«انّما»دليل حصر ولايت به كسى است كه قرآن ولايت را به او اختصاص داده است.اگر اين واژه به ناصر تفسير شود ديگر مفهوم حصر در اينجا چه خواهد بود زيرا ديگر ويژگى خاصّى نخواهد داشت و گريزى نخواهد بود جز آن كه واژۀ«ولىّ»را اين چنين تفسير كنيم:ولىّ در اينجا همان كسى است كه به دخالت و تصرّف در امور اولى باشد چنان كه مى گوييم:فلانى ولىّ شخص قاصر است.

اهل لغت تصريح كرده اند كه هر كس امور فرد ديگرى را برعهده بگيرد ولىّ او خواهد بود و مفهوم آن اين است كه كسى كه امور شما را برعهده گيرد در اين امور از شما اولويّت بيشترى دارد (1)كه آنها عبارتند از:خداوند سبحان و پيامبر او و على عليه السّلام،زيرا او كسى است كه اين صفات در او گرد آمده:ايمان،برپا كردن نماز،دادن زكات-صدقه-در حال ركوع،و آيه نيز دربارۀ او نازل شده است و خداوند در اين آيه ولايت را براى خود و پيامبر و ولىّ خويش به يك شيوه اثبات كرده است و چون ولايت خداوند عزّ و جلّ عام است پس ولايت پيامبر و ولىّ نيز همچون آن و به همان شيوه عام خواهد بود،و جايز نيست در اينجا به معناى نصير يا محبّ و يا نظاير آن باشد،زيرا چنان كه مخفى نيست ديگر وجهى براى حصر باقى نمى ماند و من آن را همچون واضحات مى دانم. (2)

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در جاى جاى زندگى خود-بويژه در اواخر حيات شريفش و در آخرين حجّش كه«حجّة الوداع»ناميده مى شود-بارها بيان اين امر را بويژه در غدير خم كه همۀ مردم جمع بودند ابلاغ كرد و به فرمان خداى بلندمرتبه دستور داد تا آنهايى را كه رفته اند بازگردانند و حاضران را بياورند و سپس آشكارا به ايشان چنين فرمود:آگاه باشيد هر كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست.حضرت در

ص:365


1- -مراجعه كنيد به مادّۀ«ولىّ»در الصحاح و مختار الصحاح و لغت نامه هاى ديگر.
2- -المراجعات،سيد عبد الحسين شرف الدين،ص 180-179.

احاديث متعدّد تأكيد كرده و خبر داده است كه پس از من ولىّ شما على عليه السّلام خواهد بود.

اين احاديث آن قدر زياد است و ميان مسلمانان شهرت دارد و در صحاح و ديگر كتب معتبر در ميان مسلمانان تداول يافته كه از تواتر هم پا فراتر نهاده است. (1)

سخن قطعى آن است كه مفهوم ولىّ در اينجا همان است كه سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بارها بدان تأكيد ورزيده است و آن عبارت است از كسى كه امور مسلمانان را برعهده گيرد و شؤونشان را اداره كند،و اين به سبب روشنى امور زير است:

1-هر كه امور كسى را عهده دار شود ولىّ او به شمار مى آيد و اين همان مقصود از ولىّ در اين احاديث است و مفهومى است كه هنگام شنيدن آن به ذهن متبادر مى شود مانند اينكه مى گوييم ولىّ فرد قاصر پدر يا جدّ پدرى او يا وصىّ يكى از آن دو است و اگر هيچ يك از اينها نبودند حاكم شرع ولىّ اوست.پس مفهوم آن چنين خواهد شد:اينان همان كسانى هستند كه امور مسلمانان را عهده دارند و شؤون ايشان را تدبير مى كنند.

2-قراين موجود مبنى بر ارادۀ چنين مفهومى از ولىّ در اين احاديث تقريبا بر هيچ خردمندى پنهان نيست.

اين فرمودۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه:«على عليه السّلام پس از من ولىّ شماست»در انحصار ولايت در ايشان روشن و آشكار است. (2)و همين امر گفتۀ ما را ضرورى مى سازد و با مفهوم ديگرى جمع نمى شود،زيرا نصرت و محبّت و صداقت و نظاير آنها در هيچ كس انحصار ندارد و زنان و مردان مؤمن اولياى يكديگر هستند.

اگر مفهوم ولىّ جز آن باشد كه ما گفتيم پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين احاديث پيرامون برادر و ولىّ خود كدام ويژگى را بيان فرموده است؟و كدام امر پنهانى موجب شده است كه پيامبر در اين احاديث به بيان اين نكته بپردازد كه مقصود او از ولىّ،نصير و محبّ يا نظاير آن است؟

دور است كه پيامبر به توضيح واضحات و تبيين بديهيات بپردازد.

حكمت بالغۀ حضرت و عصمت محتوم ايشان و نبوّت پايانيشان البتّه بزرگتر از آن

ص:366


1- -مراجعات،صص 197-171.در آنجا تحقيقات ارزشمند و مباحث در خور بهره برى و درك خواهيد يافت.
2- -زيرا مفهوم«او ولىّ پس از من است»اين است كه او و نه ديگرى پس از من ولىّ است.

چيزى است كه گمان مى كنند.با وجود اينكه اين احاديث صراحت دارند كه ولايت پس از پيامبر براى على عليه السّلام ثابت است و اين موجب مى شود مفهوم مورد نظر ما ضرورت يابد،و با مفاهيمى نظير نصير و محبّ و نظاير آن جمع نشود،زيرا بدون ترديد على عليه السّلام به يارى رساندن به مؤمنان و محبّت ورزيدن به ايشان و دوستى كردن با آنها موصوف مى باشد چه،در دامن نبوّت رشد كرده و در آغوش رسالت به ثمر نشسته تا آن كه بالاخره دعوت خداى خويش را لبّيك گفته به او پيوست.پس يارى رساندن و محبّت و دوستى او نسبت به مسلمانان همان گونه كه پيداست منحصر به زمان پس از پيامبر نيست و قراين در ضرورت مفهومى كه بيان كرديم براى شما كافى است.

امام احمد در ص 347 از جلد پنجم مسند خود از طريق صحيح از سعيد بن جبير به نقل از ابن عبّاس و او به نقل از بريده آورده كه گفته است:

در كنار على عليه السّلام در يمن مى جنگيديم كه از او خشكى و خشونت ديدم و چون نزد پيامبر آمدم مسألۀ على عليه السّلام را با او در ميان گذاشتم و اين كار او را نقص شمردم،پس ديدم كه چهرۀ پيامبر تغيير كرد و فرمود:اى بريده!آيا من نسبت به مؤمنان از خود ايشان اولى نيستم؟عرض كردم:آرى،يا رسول اللّه.پس حضرت فرمود:هر كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست.

حاكم نيز در 110/3 مستدرك اين حديث را نقل كرده است و آن را بنا به شرط مسلم صحيح دانسته است.

ذهبى نيز در تلخيص خود صحّت اين روايت را بنا به شرط مسلم،حتمى دانسته است.

شما وجه مقدّم داشتن اين سخن را كه:«آيا من نسبت به مؤمنان از خود ايشان اولى نيستم.»و دلالت آن را بر آنچه ما ذكر كرديم مى دانيد.

هر كس در اين احاديث و آنچه بدان مربوط است نيك بنگرد در گفتۀ ما ترديد نخواهد كرد. (1)

3-از همين جا براى ما روشن مى شود كه سياق تنها مفهوم«ولايت عامّه»را روشن مى كند كه اصالتا براى خداوند سبحان ثابت است و پروردگار آن را براى پيامبر و ولىّ اش

ص:367


1- -المراجعات،ص 177-176.

قرار داده است.

بويژه اگر شيوه هايى را كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در سخنان مهمّ خود پيشاپيش مورد تأكيد قرار مى داد در برابر ديدگان خود قرار دهيم،سخنانى همچون:«آيا من نسبت به شما از خود شما اولى نيستم»يا«نسبت به مؤمنان از خود ايشان اولى نيستم»-بنا به اختلاف روايات-و پاسخ مثبت آنها كه:«گفتند به خدا چنين است»مى بينيم كه پيامبر اين چنين سخنان خود را ادامه مى دهد:«هر كس من آقا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز آقا و سرور اوست»و امثال اين سخنان كه بسيار است.

چه فراوان است اين گونه روايات با چنين مضمونى در كتب معتبر مسلمانان.گفتيم كه اين آيه و آيۀ پيش از آن يك مقطع و يك سياق دارند و نيز گفتيم كه امام فخر رازى اظهار داشته كه آيۀ اوّل و دوم دربارۀ على عليه السّلام نازل شده است،زيرا ميان آن دو تناسب وجود دارد و ويژگيهاى آمده در آيۀ اوّل به فراوانى در احاديث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله وارد شده كه بدون ترديد در حقّ على عليه السّلام مى باشد.اگرچه وى بعدا مى كوشد همچون عادت بيشتر اين گونه مفسّران،آيات روشن مربوط به على عليه السّلام و اهل بيت را دگرگونه سازد.

شبهۀ المنار را بيان كرديم،شبهه اى كه المنار بر آن تأكيد مى كرد چنان كه ديگران نيز بر آن تأكيد كرده اند و آن مربوط است به وحدت سياق به گمان اينكه منابع عديده اى كه آيۀ كريمه را در مقام ستايش امير المؤمنين عليه السّلام مى دانند به دليل مخالفت سياق در آيۀ دوم با آيۀ اول كاربردى نادرست دارند،زيرا جمع به كار رفته در حالى كه مفرد منظور آن است.

بحث پيرامون شبهۀ دوم را تأخير انداختيم به جايى كه بتفصيل از آن سخن خواهيم گفت.

امّا دربارۀ شبهۀ نخست اوّلا:نمى پذيريم كه وحدت سياق در دو آيه مراعات نشده است.

و ثانيا:اينكه سياق با نصّ هيچ گونه تعارضى ندارد و اگر هم نصّى با سياق تعارض يابد موجب ضايع شدن آن نصّ نمى گردد،اگر تعارض تمام باشد.

در اينجا شايسته است آنچه را در مراجعۀ 43 كتاب مراجعات در پاسخ به سؤال زير آمده بيان كنيم.و امّا سؤال:

«آيه در سياق نهى از اين است كه كافران به عنوان اولياء اتّخاذ نشوند و شاهد آن،

ص:368

آيات پيش و پس از آن است و اين خود قرينه اى است مبنى بر اينكه منظور از«ولىّ»در آيه همان نصير يا محبّ يا دوست و يا نظاير آن است.»پاسخ اين سؤال چيست؟

پاسخ سيد شرف الدّين-قه-به شرح زير است:

1-«آيه،ظاهرا از آيات قبل جدا شده است،زيرا آيات قبل،از اين نهى مى كند كه كفّار به عنوان اوليا اتّخاذ شوند و به نظر مى رسد كه از نظم آن در سياق ستايش امير المؤمنين عليه السّلام و نامزدى او براى رهبرى و امامت به سبب تهديد مرتدّان به خشونت او و ترساندن از هيبتش خارج است،زيرا آيه اى كه بدون فاصله پيش از آن آمده اين چنين است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ،أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ،أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ،يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ؛ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (1)و اين آيه به امير المؤمنين اختصاص دارد و نسبت به انعطاف پذير نبودن او و اصحابش هشدار مى دهد. (2)

ص:369


1- -مائده54/؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد هر كه از شما از دينش بازگردد چه باك؛زودا كه خدا مردمى را بياورد كه دوستشان بدارد و دوستش بدارند،در برابر مؤمنان فروتنند و در برابر كافران سركش،در راه خدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى نمى هراسند.اين فضل خداست كه به هر كس كه خواهد ارزانى دارد و خدا بخشندۀ داناست.
2- -همچون اين سخن پيامبر كه:«اى گروه قريش از اعمال خود بازنخواهيد ايستاد تا آن كه خداوند فردى را براى شما برگزيند كه ايمان قلبى او را آزموده باشد،گردنهاى شما را بزند در حالى كه شما از او همچون گوسپندان مى رميد.ابو بكر گفت:آن فرد من هستم يا رسول اللّه؟حضرت فرمود:خير.عمر گفت:آن كس منم؟حضرت فرمود:خير.آن كس همان وصله كنندۀ كفش است و در اين هنگام در دست على عليه السّلام كفشى بود كه براى پيامبر وصله مى كرد.»بسيارى از صاحبان سنن اين حديث را نقل كرده اند و اين همان حديث شمارۀ 610 است در اول صفحۀ 393 جلد اوّل كنز نظير آن است اين سخن پيامبر:مردى در ميان شماست كه با مردم بر سر تأويل قرآن مى جنگد آن چنان كه شما بر سر تنزيل آن جنگيديد.ابو بكر گفت:آن فرد من هستم؟عمر گفت:آن شخص منم؟حضرت فرمود:خير،بلكه او همان وصله كنندۀ كفش در اتاق است،در اين هنگام على عليه السّلام آمد در حالى كه كفش پيامبر را در دست داشت و آن را وصله مى زد.اين حديث را امام احمد بن حنبل از حديث ابو سعيد در مسندش آورده و حاكم در مستدركش و ابو يعلى در مسندش و شمارى از اصحاب سنن آن را آورده اند و متقى هندى اين

چنان كه امير المؤمنين عليه السّلام در روز جمل بر آن تصريح كرده نيز امام باقر و صادق عليهما السّلام از آن بصراحت ياد كرده اند و ثعلبى آن را در تفسير خود آورده و صاحب مجمع البيان آن را از عمار و حذيفه و ابن عبّاس روايت كرده است و شيعه بر آن اجماع دارد.

راويان در آن،اخبار صحيح متواترى را از ائمّۀ عترت طاهره روايت كرده اند و بر اين اساس آيۀ ولايت پس از اشاره به ولايت حضرتش و وجوب امامت ايشان وارد شده است و صراحت آيه توضيحى است براى همين اشاره و شرحى است براى اشاره اى كه در جهت رهبرى حضرت آمده است و ديگر بااين حال چگونه مى توان گفت آيه در سياق آن است كه نبايد كفّار را به عنوان اوليا پذيرفت؟

2-علاوه بر اينكه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ائمّۀ عترت را به منزلۀ قرآن قرار داده و خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند،پس آنها همسنگ قرآن كريم مى باشند و به وسيلۀ آنها صواب شناخته مى شود و استدلال آنها به آيه تواتر يافته است و تفسير ولىّ- به آنچه كه گفتيم-از آنها ثابت شده است و ديگر سياق در صورتى كه با نصوص ايشان تعارض يابد وزنه اى به شمار نخواهد آمد. (1)تمامى مسلمانان اتّفاق نظر دارند كه ادلّه بر سياق ترجيح دارد پس هرگاه تعارضى ميان سياق و دليل حاصل شود آنها مدلول سياق را ناديده مى گيرند و تسليم حكم دليل مى شوند و سرّ آن در اين هنگام عدم اطمينان به نزول آيه است در سياق مذكور،زيرا بنا به اجماع ائمّه ترتيب قرآن كريم در گردآورى مطابق ترتيب نزول آن نبوده است و در قرآن كريم بسيارى از آيات به چشم مى خورد كه برخلاف آنچه سياق در بردارد وارد شده است همچون آيۀ تطهير كه در رديف سياق نساء قرار گرفته است باآنكه ثبوت نصّ در اختصاص آيه بر پنج تن آل عبا مسلّم است و خلاصه آن كه حمل آيه بر آنچه مخالف سياق آن است بر اعجاز قرآن خللى وارد نمى كند و به بلاغت نيز زيانى نمى رساند و اگر ادلّۀ قاطع برخلاف سياق قائم شود،تمايل بدان مانعى نخواهد داشت. (2)

ص:370


1- -و ظاهر چه وزنى دارد اگر با نصّ تعارض يابد؟!
2- -مراجعات،ص 8-167.

شبهۀ مفرد و جمع

4-حال كه روشن شد دلالت آيه بر امامت امير المؤمنين عليه السّلام ترديدناپذير است تنها شبهۀ مفرد و جمع باقى مى ماند.

اگر لفظ «اَلَّذِينَ آمَنُوا» دلالت بر جمع و مفرد دارد،پس چگونه اين كاربرد صحيح خواهد بود؟اين يكى از شبهه هاى مربوط به اين آيه است.

آن كه سخن عرب را در مناسبتهاى مختلف پى گرفته باشد بوضوح درمى يابد كه عرب بسيارى اوقات كلماتى را كه بر جمع دلالت دارد در مفرد به كار برده البّته به هنگامى كه حكمت و قوانين بلاغى مقتضى چنين كاربردى باشد.

مسأله اى كه بايد بدان هشدار دهيم اين است كه:نزول آيه دربارۀ على عليه السّلام به هنگام صدقه دادن انگشترى امرى ترديدناپذير است.اگر چنين چيزى حاصل باشد-چنان كه بزودى پاره اى از كسانى را كه بر آنچه ما گفتيم تصريح كرده اند يادآورى خواهيم كرد.

چيزهايى كه موجب يقين ما نسبت به نزول آيه در حقّ امير المؤمنين عليه السّلام است پس ديگر براى ما چاره اى جز تسليم باقى نخواهد ماند،زيرا شايسته نيست ما بر قرآنى كه راهنماى بلاغت است حكم برانيم يا نسبت به كاربرد آن در كلام عرب به مناسبتهاى مختلف اعتراض كنيم،آخر چگونه ممكن است يك مسلمان چنين كند؟

آرى،ما اين حق را داريم كه در مقام خواستن توضيح در صورتى كه وجه حكمت آن بر ما پوشيده باشد از چگونگى حكمت آن پرسش كنيم و اين همان چيزى است كه صاحب المنار و ديگران را واداشته تا در صحّت نزول اين آيه ترديد روا دارند با وجود آن كه اعتراف مى كنند اخبار فراوانى از طرق گوناگون رسيده است كه اين آيه به مناسبت آن كه امام انگشترى شريف خود را صدقه داد نازل شده است تا شرف امام را آشكار سازد و كرامتش را اعلان دارد و ولايتش را ضرورى شمارد.آنچه هر پژوهشگر سخن بليغ عرب با آن آشنايى دارد فراوانى كاربرد كلماتى است كه پيوند جمع دارد و در عين حال به خاطر بزرگداشت و تجليل در مفرد به كار رفته است(چنان كه شيخ طبرسى در مجمع البيان مى گويد)و خداوند سبحان بدين وسيله خواسته است فضيلت امير المؤمنين عليه السّلام را آشكار سازد و منزلتش را در جان مؤمنان بزرگ دارد،بنابراين از مفرد به جمع تعبير كرده است.

ممكن است گفته شود كه خداوند تبارك و تعالى خواسته است بدين وسيله اخلاق

ص:371

كريم و افعال شريفى را كه دوست دارد آشكار سازد و نمونۀ برترى را كه در عباراتى براى آنها ترسيم كرده بستايد تا از اين طريق مردم را آن قدر بالا برد كه به اين اخلاق ستوده ملتزم شوند و حتّى در ناگوارترين وضعيّتها كه هيچ گونه تأخيرى را نمى پذيرد بر آن تأكيد ورزند.(مقصود هنگام اداى نماز است كه در همان حال حضرت انگشترى خود را صدقه داد.)

در اينجا مناسب است سخنان سيد شرف الدين را در كتاب مراجعات او بخوانيم:

«امام طبرسى در تفسير اين آيه در مجمع البيان مى گويد:مقصود از اطلاق لفظ جمع بر امير المؤمنين عليه السّلام بزرگداشت و تجليل حضرت بوده است و اين بدان سبب است كه اهل زبان به منظور تعظيم براى يك نفر لفظ جمع به كار مى برند،و اين در كلام آنها مشهورتر از آن است كه به استدلال نيازمند باشد.زمخشرى نيز در كشّاف خود نكتۀ ديگرى را يادآور شده و گفته است:اگر بگوييد چگونه صحيح است اين واژه مخصوص على-رض-باشد باآنكه لفظى جمع است،پاسخ مى گوييم كه:اين لفظ به شكل جمع به كار رفته-اگرچه يك فرد سبب نزول آيه است-تا بدين ترتيب مردم به اعمالى همچون اعمال ايشان تشويق شوند و به پاداشى همچون پاداش او دست يابند و تا به اين حقيقت هشدار داده شود كه اخلاق مؤمنان بايد تا بدين حد بر نيكوكارى و احسان و دلجويى از فقرا گرايش داشته باشد حتّى اگر امرى پيش آيد كه تأخيرناپذير باشد و در حال نماز باشند آن را به وقت فراغت از نماز به تأخير نيندازند.

حال مى گويم:من نكته اى دقيقتر و لطيفتر يافته ام كه چنين است:

اين واژه به صورت جمع آمده نه مفرد تا بدين ترتيب حضرتش از سوى خداوند تعالى براى بسيارى از مردم باقى بماند به علت اينكه دشمنان على عليه السّلام و بنى هاشم و ديگر منافقان و اهل حسادت و چشم وهمچشمى تحمّل نمى كردند كه نام على عليه السّلام را به صيغۀ مفرد بشنوند،زيرا در اين هنگام ديگر براى آنها طمعى باقى نمى ماند تا نام على عليه السّلام را مخدوش سازند و ديگر نمى توانستند مردم را دربارۀ او به گمراهى بكشانند و همين يأس آنها موجب مى شد شرايطى پديد آيد كه عواقبش براى اسلام خطرناك و دهشتناك بود و از همين رو آيه به صيغۀ جمع آمد اگرچه منظور يك فرد بيشتر نبود تا از اين راه از عيبجويى منافقان و كفّار جلوگيرى به عمل آيد.

پس از اين آيه نصوصى با عبارتهاى مختلف و در جايگاههاى گوناگون پى درپى

ص:372

مى رسيد و امر ولايت در ميان مسلمانان بتدريج انتشار مى يافت تا آن كه خداوند دينش را كامل گردانيد و نعمت خود را براى همسويى با پيامبر اكرم كامل كرد و اين همان عادت حكيمان است در تبليغ امور دشوار بر مردم.

اگر آيه اختصاصا به صورت مفرد نازل مى شد كافران و منافقان انگشت در گوش خود مى نهادند و اظهار تنفّر مى كردند و لجاجت در پيش مى گرفتند و كبر مى ورزيدند.

اين حكمت در تمامى آيات قرآن كريم پيرامون فضيلت امير المؤمنين عليه السّلام و اهل بيت پاكش-چنان كه پنهان نيست-در پيش گرفته شده است.

ما اين سخنان را توضيح داده ايم و شواهد قاطع و دلايل درخشان خود را در دو كتاب خويش:سبيل المؤمنين و تنزيل الآيات اقامه كرده ايم. (1)

شيخ سليم بشرى استاد دانشگاه الازهر در زمان خود به اين حقيقت اعتراف كرده و خشنودى خود را از اينكه به مهارت و كارايى در اين زمينه شناخته شده اظهار داشته است.

طبيعت مباحثۀ اين دو عالم بزرگ گواه قدرتى است كه شايستۀ احترام مى باشد.

اينك گوش بسپاريم به پاسخ شيخ بشرى به سيد شرف الدّين كه از بيان تابناك سيد شرف الدّين در كشف حقيقت اين موضوع به شگفتى آمده:

«خداوند پدرت را رحمت كند،شخص شكّاك را طرد كردى،پس شبهه به كنارى افكنده شد و مغز حقيقت آشكار شد.» (2)

شيخ بشرى پس از مباحثه شان سخن خود را اين چنين ادامه مى دهد:

«از آنجا كه صحّت خلافت خلفاى راشدين قطعى است،بنابراين براى ما چاره اى نمى ماند جز آن كه رأى و نظر شما را بپذيريم و در درك اين آيه و نظاير آن به حكم شما گردن نهيم و چون ترديد در صحّت خلافت ايشان-رض-از امور ناپذيرفتنى است، بنابراين پناه بردن به تأويل از مسائلى است كه بنا به نظر صحيح گريزى از حمل آن به ايشان و كسانى كه با آنها بيعت كرده اند نخواهد بود.» (3)

ص:373


1- -همان،ص 6-165.
2- -همان،ص 166.
3- -همان،ص 168.

علاّمۀ امينى-قه-بر اين شبهه پاسخى اين چنين دارد:

از افراد ساده لوح دور مانده است كه صادر كردن حكم به گونه اى كلّى آن چنان كه مصبّى طبيعى داشته باشد-تا تشويقى باشد براى آوردن نظير آن يا برحذر داشتن از اقامۀ همانند آن-و سپس تقييد موضوع به گونه اى كه آن را برحسب انطباق خارجى به فردى معيّن تخصيص دهد،امرى رساتر است و در قضيه صدق بيشترى دارد و تا زمانى كه رأسا به فردى اطلاق شود و چه بسيار است نظاير آن در قرآن كريم...» (1)

وى سپس نمونه هاى متعدّدى را ذكر مى كند كه تعداد آن در آياتى كه بر عمومى دلالت دارد ولى در حق فردى واحد نازل شده يا سبب نزول آن حادثه اى شخصى است كه فردى واحد بدان پرداخته است به بيست مورد مى رسد و كافى است شما صفحات 163 تا 167 اين كتاب را ملاحظه كنيد تا منابعى را ببينيد كه متعرّض اين امر شده اند.

چكيدۀ سخن

كاربرد كلام دالّ بر عموم و ارادۀ فرد،از امورى است كه در سخن بليغ عربى در بالاترين مراتب بلاغى آن و بويژه در قرآن كريم شيوع دارد و وجه آن عبارت است از:

1-يا براى اظهار تجليل و بزرگداشت.

2-يا به هدف تشويق بر عمل خير براساس ترسيم نمونه اى شايسته.

3-و يا بيان تدريجى حقّ براساس حكمت و با در نظر گرفتن كينه و كينه توزى و هراس از انفجار آن-قبل از پايان يافتن مسأله و اتمام زمينه سازى براى رسيدن به كمال آن-و ترس از ضايع شدن تلاشهاى سترگ در ايجاد اتّحاد و تأليف قلوب آكنده از تنفّر و وحدت بخشيدن بدان و هماهنگ كردن فعّاليتها در تلاش بالندۀ اسلامى.

ترديدى نيست كه اعلان ولايت عامّه على عليه السّلام در آن هنگام موجب شد درهاى بستۀ صاحبان نفاق و جاهليت و برپاكنندگان آتش عصبيّت در ميان كسانى كه هنوز ايمان به سويداى قلب آنها راه نيافته بود باز شود،زيرا على عليه السّلام همان به زمين زنندۀ قهرمانان جاهليت و ريشه كن كنندۀ باقيماندۀ ايشان و نابودكنندۀ منافقان و درهم شكنندۀ هيبت مشركان و ازميان برندۀ روحيۀ آنهاست و هموست كه گرگهاى عرب و سركشان قريش را

ص:374


1- -الغدير،ص 163.

به خاك و خون كشيد و بطور كلّى هر كس را كه عليه اسلام-اين دين حق-بسيج شده بود هراساند،و به همين سبب نصب او به عنوان امام بتدريج در بيان نيازمند بود تا بدين ترتيب گنجينه ها از آشكار شدن مصون بمانند و اسرار از برملا شدن محفوظ باشند و تا اينكه خداوند بنيان دعوتش را كه امر به تبليغ آن كرده بود ولى هنوز تحقّق نيافته بود كامل گرداند،دينى كه اركان آن را به پا داشته و بنيانش را پى نهاده بود.

براى نزديك كردن مقاصد گويندگان با در نظر گرفتن آنچه فراوان در قرآن آمده- پنهان نماند كه قرآن كتاب دعوت است نه كتاب تاريخى كه مقيّد به ثبت نصوص رخدادها باشد-و با در نظر گرفتن رهنمودهايى كه گذشت،مرا عقيده بر آن است كه سخن گويان گاهى صيغۀ جمع مى آورند و قصدشان توجه به عنوان است نه معنون يا كسى كه آيه در مورد شخص او نازل شده است اگرچه انطباق عنوان بر او به اين اعتبار منظور نظر باشد،مانند آن كه گفته شود:هر دانشمندى را جز فاسقان گرامى بدار.منظور از اين عبارت عنوان دانشمند است هر كجا كه يافت شود و به هر كيفيّتى كه باشد مفرد يا جمع و چنين است عنوان فاسق،پس مقصود اكرام كسى است كه عنوان دانشمند را با خود دارد.گاهى نيز گويندگان صيغۀ جمع مى آورند و مقصود آنها آن چيزى است كه كلام بر آن واقع شده است يا بر آن انطباق يافته،با چشم پوشى از عنوان نظير:هر آن كس را كه داخل اين خانه شد گرامى بدار.اگر در اين عبارت تنها معنون منظور نظر باشد و آن كسى است كه داخل اين خانه شود و بودن او داخل خانه ارتباطى به غرض از اكرام او ندارد و اين امر نسبت به او مورد نظر نيست بلكه سخن با اين شيوه از تقييد همراه شده بعلت حكمتى كه در پنهان ماندن آن وجود دارد.پس عنوان در حدّ خود مورد نظر نيست، بلكه معنون يعنى اكرام فرد داخل شونده مورد نظر است و گاهى عنوان جماعتى را در برمى گيرد و گاهى فرد واحدى را اگرچه عبارت به صيغۀ جمع آورده شده است.

اگر پردۀ تعصّب نكوهيد به كنارى زده شود بسيار آشكار خواهد بود كه نزول قرآن به صيغۀ جمع و عموم دربارۀ فردى واحد در مناسبتهاى مختلف بطور متعدّد آمده است.

مفسّران در اين باره توضيحات گرانقدرى پيرامون حكمت اين گونه كاربرد دارند و حتّى تفسير المنار نيز بسيارى اوقات متعرّض اين موارد شده است بى آنكه در برابر آن علامت پرسشى بنهد يا سخنان رسيده در اسباب نزول آن را بدور از درستى بشمارد.

اينك نمونه اى از اين قبيل موارد را در تفسير المنار پيرامون اين آيۀ مباركه يادآور

ص:375

مى شويم: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ. (1)

حال ببينيم در تفسير اين آيه چه مى گويد:

«افراد مختلفى روايت كرده اند كه آيه دربارۀ فردى نازل شده است كه قصد داشت پيامبر را به قتل برساند و قوم او وى را براى اجراى اين نقشه فرستاده بودند.او شمشيرى در دست داشت ولى پيامبر فاقد اسلحه بود و كسى را به همراه نداشت.

قويترين اين روايات همان روايتى است كه حاكم در حديث جابر آن را صحيح مى شمارد و آن چنين است:

اين شخص فردى از محاربان بود و نامش غورث بن حارث بود.وى مى گويد:غورث بالاى سر پيامبر ايستاد و گفت:چه كسى تو را حفظ مى كند؟پيامبر فرمود:خداوند.در اين هنگام شمشير از دست او به زمين افتاد و پيامبر آن را برداشت و گفت:تو را چه كسى حفظ خواهد كرد؟آن مرد پاسخ داد:[اگرچه شمشير را گرفته اى]ولى گيرندۀ خوبى باش.پيامبر فرمود:شهادت بده كه خدايى جز اللّه نيست و من پيامبر خدايم.وى گفت:

من با تو پيمان مى بندم كه نه با تو به جنگ برخيزم و نه همراه قومى باشم كه با تو به جنگ برمى خيزند.پس پيامبر او را آزاد گذاشت.او نزد قوم خود آمد و گفت:از سوى بهترين مردم نزد شما مى آيم.و در روايت ديگرى آمده است كه:شمشيرى كه به دست آن اعرابى بود،شمشير پيامبر اكرم بود كه آن را هنگام استراحت به درختى آويخته بود و آن مرد آن را برداشت و شروع به تكان دادن آن كرد و تصميم گرفت پيامبر را به قتل رساند كه خدا جلوى او را گرفت.» (2)

وى سپس در تفسير المنار داستان حيى بن اخطب و يهوديان را بازمى گويد،هنگامى كه خواستند صخره يا آسياب را روى پيامبر بيندازند.نكتۀ جالب توجه اين است كه وى حكمت كاربرد عموم در آيه را بيان مى كند باآنكه مقصود افراد مشخصى هستند و آن چنين است:

ص:376


1- -مائده11/؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد از نعمتى كه خدا به شما ارزانى داشته است ياد كنيد،آن گاه كه گروهى قصد آن كردند تا بر شما دست يابند و خدا دست آنان را از شما كوتاه كرد.
2- -تفسير المنار،277/6-276.

اينكه مولا به خاطر بندگان خود بياورد كه به مناسبتهاى مختلف اتّفاق افتاده كه وى بر آنها منّت نهاده و به هنگام ذكر اين مناسبتها آن منّتها را نيز يادآور شود.

بخوانيم سخن او را پس از روايت داستان مكر يهود نسبت به پيامبر هنگامى كه كوشيدند صخره اى را روى پيامبر بيفكنند:«جبرئيل اين خبر را به آگاهى پيامبر رساند و پيامبر نيز رفت و آنها را ترك گفت» (1)،و آيه در اين باره نازل شد.همان گونه كه مى بينيد آيه در اين باره عامّ است: إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ. با علم به اينكه فردى كه چنين قصدى داشت يك نفر بود نه يك گروه و از آن طرف نيز پيامبر اكرم يك نفر بيشتر نبود،ولى حكمت الهى اقتضا كرده است كه منّت نهادن خداوند را به صيغۀ عموم بيان دارد،زيرا قرآن كتاب دعوت است نه كتاب تاريخ.از همين رو قرآن كريم به ثبت و ضبط حوادث نمى پردازد مگر به مقدارى كه عبرتى در برداشته باشد و هدف را به شيوۀ قرآنى هنگام ارائۀ رخدادها و رويدادها عرضه كند.

سؤال اين است كه چرا صاحب تفسير المنار در اينجا علامت پرسش نمى نهد بلكه در توجيه آن راهى را در پيش مى گيرد كه با مقصود آيات بيّنۀ الهى همسويى دارد.

دوست نمى دارم بيش از اين سخنى بگويم اگرچه دلايل ديگرى در دست دارم كه اين سخن را تقويت مى كند كه وى تمايلى ندارد به حقّى ترديدناپذير اعتراف كند.

براى مثال وى آيۀ مباهله را ذكر مى كند كه قطعا در مورد پنج تن طاهرين نازل شده است ولى بعد انكار مى كند كه اين آيه منحصر در اين افراد باشد در حالى كه قرآن آن را به شيوۀ عام بيان كرده است، أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ و حال آنكه يك پژوهشگر هرچند هم تعصّب،ديدگان او را كور كرده باشد باز هم نمى تواند از اين اعتراف خوددارى كند كه آيه در مورد پنج تن نازل شده است يا در آن ترديد روا دارد آن هم با وجود روايات متواتر و اتّفاق همۀ آنها در نزول آيه در حق پنج تن آل عبا،اين ارواح معصوم.

صاحب المنار اگرچه در آغاز به اين تخصيص اعتراف مى كند ولى بعدا از اين حقّ آشكار روى برمى گرداند.

من داورى دربارۀ او را كنار مى گذارم و بر خواننده است كه پس از مطالعۀ سخنان او

ص:377


1- -همان.

خود به سود يا زيان او داورى كند.در المنار چنين آمده است:

«استاد،امام مى گويد:روايات اتّفاق دارند در اينكه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى مباهله، على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام و دو فرزند ايشان را برگزيد...»

آنها كلمۀ «نِساءَنا» را بر فاطمه و كلمۀ «أَنْفُسَنا» را تنها بر على عليه السّلام حمل مى كنند.منابع اين روايات شيعى است و منظور آنها هم معلوم است،آنها تا جايى كه توانستند در اين راه كوشيدند تا آن كه در ميان بسيارى از اهل سنّت نيز رواج يافت ولى جاعلان آنها،آيه را بخوبى تطبيق نداده اند،زيرا كلمۀ «نِساءَنا» را عرب نمى گويد در حالى كه قصدش دختر پيامبر باشد بويژه اينكه اگر پيامبر زنانى داشته باشد و چنين چيزى از زبان عربى فهميده نمى شود،و دورتر از آن هنگامى است كه بگوييم مقصود از «أَنْفُسَنا» على -عليه الرضوان-است.از طرفى گروه نجران گفته اند:آيه در حقّ ايشان نازل شده است و آنها زنان و فرزندان خويش را همراه نداشته اند.

تنها چيزى كه از آيه فهميده مى شود اين است كه پيامبر به احتجاج كنندگان و مجادلان عيسوى از اهل كتاب فرمان داد تا مردان و زنان و كودكان خود را به اجتماع بخوانند و او خود،مؤمنان را اعمّ از مردان و زنان و كودكان گرد آورد و سپس مباهله كنند. (1)

آيا مى بينيد كه روايات در نزول اين آيه در حقّ اين پنج تن اتّفاق نظر دارند و منابع اين روايات شيعى است و آن قدر در ترويج آن كوشيده اند تا در ميان بسيارى از اهل سنّت هم رواج يافته است و در همۀ كتابها همچون صحاح و جز آن يافت مى شود تا بدان جا كه بزرگان حديث و استوانه هاى علم اعمّ از محقّقان و مفسّران بزرگ و سيره نويسان و تاريخ نگاران بدان اعتماد ورزيده اند و اين روايات چنان شأن و شهرتى يافته اند كه ذكر آن را كسى ترك نمى گويد مگر كسى كه به خصومت و دشمنى اهل بيت شناخته شده باشد؟

آيا قوانين جرح و تعديل اين چنين حكم مى كند؟

آيا اين كار پيروى از سيطرۀ هوى و هوس نيست؟

اگر ميزانى در كار نباشد تا بتوان براساس آن،روايات را پذيرفت يا رد كرد در اين هنگام هوى و هوس با توفان خانمان براندازش خود را تحميل خواهد كرد.

سخنانى را كه صاحب المنار آورده با كدام ميزان مى سنجيد،سخنانى نظير:«و دورتر

ص:378


1- -همان،322/3.

از آن،اينكه مقصود از كلمۀ «أَنْفُسَنا» را على عليه السّلام بدانند».

اگر روايات در اين باره اتّفاق دارند-همان گونه كه خود او اعتراف مى كند-پس اين كلمۀ«دورتر»از كجا آمده است؟آيا اين از قوانين اصولى در اخبار است يا از ظواهر قرآنى يا از رفتار على عليه السّلام؟نظر شما چيست؟

با اينكه مسأله تاريخى است اين علم از كجا آب مى خورد كه با هيأت نجرانى زنان و فرزندانشان همراه نبوده اند در حالى كه قرآن صراحت دارد در اينكه آنان زنان و فرزندان خود را همراه داشته اند.اعتبار نيز به همين حكم مى كند،زيرا پيمودن مسافت دور ميان يمن و مدينه نيازمند همراه داشتن خانواده است اگرچه با وجود نصّ صريح ديگر اين اعتبار هم اهميّت چندانى ندارد.

تأويلى كه وى بدان تمايل يافته،شدنى نيست مگر با عدم امكان اخذ به ظاهر،پس اى دانشمندان و اى دعوتگران حق!مانع اخذ به چنين ظاهرى چيست؟

چه بزرگ است سازمان شيعيان كه توانسته اند با مهارت حق را تباه سازند و كار بزرگ خود را به انجام رسانند و اخبارى را رواج دهند كه هيچ اساسى ندارد و اين كار كتب صحاح و جز آن را بفريبد و نتيجه چنين شود كه:«روايات اتّفاق دارند كه پيامبر على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام را برگزيده است....

چنين چيزى در حقيقت اساسى ندارد،بلكه شيعه آن را بدروغ آفريده و ساخته و پرداخته است.آخر بهتان هم حدّى دارد اى...!

اگر ارتكاب چنين تأويلى صحّت داشته باشد پس ديگر نمى توان هيچ خبرى را معتبر دانست هرچند ارزش سند آن بالا باشد و ديگر نمى توان به هيچ يك از ظواهر قرآن توجه كرد.اگر خبر متواترى كه همۀ روايات دربارۀ آن اتّفاق دارند اين گونه رد شود آيا اين مفهومى جز نابودى دين از پايه و اساس دارد،زيرا در پايان نتيجه اى نخواهد داشت جز عدم امكان برگرفتن هيچ روايتى-حتى اگر از اين نوع والا باشد-مگر رواياتى كه با هوى و هوس و تمايلات و تعصّبات نكوهيده همسويى داشته باشد كه در اين هنگام ديگر از هوى و هوس و تمايلات پيروى شده نه از قوانين دينى اين چنين استوار.

اگر قرآن صريح و خبر متواترى كه قرآن را تفسير مى كند مورد عنايت قرار نمى گيرد،پس ديگر چه چيز را مى توان معتبر دانست؟

داورى دربارۀ تفسير المنار را به خوانندگان وامى گذاريم،زيرا ديگر خوانندگان به

ص:379

سخنان صاحب المنار آگاهى يافته اند و اى كاش ما نيز به قوانين جديد جرح و تعديل و پذيرش يا عدم پذيرش روايات آگاهى مى يافتيم،زيرا صاحب المنار قوانين متعارف جرح و تعديل را كه در ميان بزرگان و استوانه هاى علم متداول است مورد توجّه قرار نداده است.اين سخن ما را به ياد آن خبرنگار مهاجم مى اندازد كه هنگام سخن از آيۀ مباهله اظهارات او را به نقل از شيخ سبيتى آورديم و شايد قصد او از اين جملۀ عجيب همين بوده باشد.

حال به ديگر شبهات وى دربارۀ آيۀ مباهله بازمى گرديم.وى چنين مى گويد:

5-اگر نصّى دربارۀ امامت وجود مى داشت ديگر صحابه با يكديگر اختلافى پيدا نمى كردند.اين در حالى است كه وى اعتراف به عدم عصمت صحابه دارد و معترف است كه سخن صحابى حجّت نيست.آنها اجتهادهايى دارند كه با نصوص صريحى مقابله كرده اند.وى در تفسير المنار پس از روايت سخن ابن عمر در مسأله اى از مسائل نكاح مى گويد:«بنابراين اجتهاد او صحيح خواهد بود.»

هيچ يك از متخصّصان علم اصول ادّعا نكرده است كه به اجتهاد صحابى-در مسأله اى كه داراى نصّ است-عمل مى شود بلكه جمهور مطلقا از اين عمل منع كرده اند و كسى كه قايل به اجتهاد صحابى شده،عدم نصّ را در آن شرط كرده و معتقد است كه نبايد از صحابه مخالفى داشته باشد بدين معناست كه ترجيح بلا مرجّحى نباشد و اين سخن-با وجود نصّ-مخالف سيرۀ ساير صحابه از جمله پدر او عمر مى باشد.» (1)

اگر تأويل آنها در نصوص و اجتهاد آنها در مقابل نصّ عملى گران نيست (2)پس مانع تأويل نصّ به امامت كدام است و آيا نصوصى يافت مى شود كه دلالتش در آنچه در حقّ على عليه السّلام و اعضاى ديگر عترت طاهره آمده آشكارتر باشد؟

ممكن است سخنى برعكس گفته شود،يعنى اگر نصّى در ميان نباشد ديگر اختلافى در ميان نخواهد بود،زيرا در اين هنگام حجّتى در كار نخواهد بود كه مخالفان در برابر جمهور بر آن اعتماد ورزند با در نظر گرفتن اينكه اختلاف،مقتضى آن است كه مسلمانان

ص:380


1- -همان،194/6.
2- -مراجعه كنيد به كتاب النصّ و الاجتهاد اثر سيد عبد الحسين شرف الدين.در اين كتاب اجتهادات صحابه آمده است كه با نصوص صريح معارضه دارد و مؤلّف منابع اثبات كنندۀ اين موضوع را مى آورد.

در پى نصّى باشند تا به عنوان حجّتى به نفع آنان قائم شود،نه آن كه جمهور بدان تمايل يابند و براساس اعتماد به جمهور هرگونه حجّت مخالفى را ردّ كنند،زيرا آنچه مورد اعتماد است حجّت مى باشد نه آنچه جمهور برآنند.

6-امّا اين سخن او كه:اگر نصّى در ميان بود صحابه با يكديگر به احتجاج مى پرداختند و مانند چنين چيزى نقل نشده است پس اين اشتباهى آشكار است.كدام احتجاج بزرگتر است از احتجاجات و سوگندهاى مكرّر امير المؤمنين عليه السّلام در روز سقيفه و روز شورا و در رحبه هنگام آمدن حضرتش به كوفه و امثال اينها از چيزهايى كه انتشار يافته و در ميان همه شهرت پيدا كرده است.و احتجاجات صدّيقۀ طاهره عليها السّلام،كه به شيخين خبر داده بود كه در تعقيبات هر نمازى آن دو را نفرين مى كند.راجع به سوگندها مراجعه كنيد به آنچه ابن قتيبه در الامامة و السياسة دربارۀ سخن فاطمه عليها السّلام به شيخين آورده است:آيا اگر سخنى از پيامبر به شما بگويم آن را مى شناسيد و بدان عمل مى كنيد؟آن دو گفتند:آرى.فاطمه عليها السّلام فرمود:شما را به خدا سوگند آيا نشنيديد كه پيامبر فرمود:خشنودى فاطمه عليها السّلام خشنودى من است و خشم او خشم من است؟آن دو پاسخ دادند:آرى اين سخن را از پيامبر شنيده ايم.فاطمه عليها السّلام فرمود:همانا من خدا و فرشتگان او را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده ايد و رضايت مرا فراهم نساخته ايد و من اگر پيامبر را ديدار كنم از شما دو نفر به او شكوه خواهم كرد.ابو بكر گفت:من از خشم او و تو-اى فاطمه-به خدا پناه مى برم و سپس آن چنان به شيون و زارى پرداخت كه نزديك بود كالبد از روح تهى سازد،در حالى كه فاطمه عليها السّلام مى فرمود:به خدا سوگند در هر نمازى تو را نفرين مى كنم. (1)

احتجاج فاطمۀ زهرا عليها السّلام اين چنين بود و احتجاجات على عليه السّلام و اعضاى ديگر بنى هاشم آن چنان.آنها به عنوان اعتراض از بيعت با ابو بكر سرباز زدند تا آن كه بدين امر مجبور شدند.احتجاجات ائمه و ابن عباس و قطبهاى شيعه از زمان امير المؤمنين عليه السّلام به همراه سنّتهاى روشن و آشكار اين چنين بوده است.مراجعه كنيد به شرح نهج البلاغه (2)

ص:381


1- -الامامة و السياسة،ابن قتيبه،چاپ دوم در مصر،ص 14.
2- -خوب است خوانندۀ عزيز به تحقيقات ارزشمند با ذكر احتجاجات فراوان و اسناد آن در كتاب المراجعات رجوع كند كه ميان سيد عبد الحسين شرف الدين و شيخ سليم البشرى شيخ دانشگاه الازهر

در تفسير خطبۀ شقشقيه كه سومين خطبۀ نهج البلاغه مى باشد.نيز مراجعه كنيد به الغدير اثر محقّق توانا علاّمه امينى،جلد اول تا به اين سوگندها و احتجاجات آگاهى يابيد.در خصوص احتجاجات كتابهاى بسيارى تأليف شده است مانند احتجاجات مجلسى در كتب بحار و احتجاج طبرسى در دو جلد و كتابهاى ديگرى كه احتجاجات در آنها آمده است و در لابلاى همين كتاب پاره اى از سوگندها و احتجاجات امير المؤمنين عليه السّلام گذشت.

كافى است به آنچه ابن قتيبه در كتاب خود الامامة و السياسة آورده اشاره كنيم:

«على-كرّم اللّه وجهه-نزد ابو بكر آورده شده در حالى كه مى فرمود:من بندۀ خدا و برادر پيامبرم.به حضرت گفته شد:با ابو بكر بيعت كن.حضرت فرمود:من براى اين امر از شما شايسته ترم.با شما بيعت نخواهم كرد،و بلكه شما براى بيعت با من شايسته تريد.

آيا شما اين امر را از انصار گرفتيد و به نزديكى خود به پيامبر استدلال كرديد و حال آنكه اكنون آن را به غصب از ما اهل بيت مى ستانيد؟

آيا شما در ميان انصار گمان نمى كرديد كه نسبت به خلافت اولويت بيشترى داريد چرا كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله از شماست پس انصار رهبرى را به شما واگذاشتند و امارت را تسليم شما كردند،و من آن چنان با شما احتجاج مى كنم كه شما با انصار احتجاج كرديد.

ما به رسول خدا اولى هستيم چه در حياتش و چه پس از مرگش،اگر مؤمنيد پس در حقّ ما انصاف به كار بنديد و در غير اين صورت هرچه مى خواهيد ستم كنيد در حالى كه مى دانيد.عمر گفت:رها نخواهى شد مگر آن كه بيعت كنى.على عليه السّلام فرمود:تو نيز سنگ خود را به سينه مى زنى،كار ابو بكر را امروز سامان ده كه او نيز فردا خلافت را از آن تو خواهد ساخت.سپس فرمود:به خدا سوگند اى عمر!سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم.ابو بكر گفت:اگر بيعت نكنى تو را به اكراه به اين امر وانخواهم داشت.ابو عبيده جراح به على-كرّم اللّه وجهه-عرض كرد:اى پسر عمو!تو هنوز جوانى و اينان بزرگان قوم تو هستند،تو تجربه و شناخت آنها را در امور ندارى و به نظر من ابو بكر در امر خلافت از تو قويتر است و بهتر مى تواند بار آن را به دوش بكشد...پس امر خلافت را براى ابو بكر بپذير و تو نيز اگر زنده و باقى باشى براى خلافت شايسته اى و در فضل و

ص:382

ديندارى و علم و درك و سابقه و خويشاوندى با پيامبر سزاوارترى.على-كرّم اللّه وجهه- فرمود:خدا را،خدا را،اى گروه مهاجران!حكومت محمّد در ميان عرب را از خانه و كاشانۀ او به خانه ها و كاشانه هاى خود منتقل نكنيد،و خاندان او را از مقام و حقّشان در ميان مردم دور نسازيد.

اى گروه مهاجران!به خدا سوگند ما شايسته ترين مردم نسبت به خلافتيم،زيرا ما اهل بيت مى باشيم و شايستگى ما براى اين امر از شما بيشتر است،براى اينكه از ما هستند قرائت كنندگان كتاب خدا و فقيه در دين خدا و دانا به سنّتهاى پيامبر اكرم و توانا به امور رعيّت و مدافع آنها در برابر امور ناخوشايند و قسمت كنندگان عادل ميان آنها،به خدا سوگند تمامى اينها در ميان ما هستند.پس از هوى و هوس پيروى نكنيد كه از طريق خدا به كژراهه مى افتيد و هرچه بيشتر از حق دور مى شويد.در اين هنگام بشير بن سعد انصارى گفت:اى على!اگر انصار پيش از بيعت با ابو بكر اين سخنان تو را مى شنيدند حتى دو نفر دربارۀ تو اختلاف نمى يافتند.وى مى گويد:در اين هنگام على عليه السّلام مجلس را ترك گفت.حضرت شبانه فاطمه عليها السّلام دختر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را بر چهارپايى مى نشاند و به مجالس انصار مى رفت و از آنها طلب يارى مى كرد و آنها در پاسخ مى گفتند:اى دختر پيامبر خدا!بيعت ما با اين مرد صورت پذيرفته است و اگر همسر و پسر عموى تو پيش از ابو بكر نزد ما مى آمد ما از او بازنمى گشتيم و با او بيعت مى كرديم.على-كرّم اللّه وجهه- نيز مى فرمود:آيا من مى بايست پيامبر را در خانه اش ترك مى گفتم و او را به خاك نسپرده،به كشمكش با مردم دربارۀ خلافت مى پرداختم؟فاطمه عليها السّلام مى فرمود:ابو حسن عملى انجام نداده مگر آنچه شايسته بوده است،ولى ديگران كارى كردند كه خداوند آنها را محاسبه و مؤاخذه خواهد كرد.» (1)

ابن قتيبه سپس همسويى على عليه السّلام را در جدل با آنها به همان شيوه و اسلوبى بيان مى كند كه آنها براى گرفتن بيعت از مردم آن را به كار بسته بودند.

حضرت در هر فرصت و مناسبتى كه دست مى داد احتجاج خاص و مناسبى را بيان مى كرد كه حكمت در اثبات حقّ ثابت ايشان اقتضا مى كرد.

ابن قتيبه مى گويد:

ص:383


1- -الامامة و السياسة،ابن قتيبه،ص 12-11.

«ابو بكر به جستجوى گروهى پرداخت كه از بيعت با او سرباز زده و نزد على-كرّم اللّه وجهه-بودند،بنابراين عمر را نزد ايشان فرستاد.عمر نيز نزد ايشان آمد و آنها را كه در خانۀ على بودند فراخواند ولى آنها از خانۀ على خارج نشدند.در اين هنگام عمر دستور داد هيزم بياورند و سپس چنين گفت:سوگند به خدايى كه جان عمر در يد قدرت اوست يا خارج شويد و يا خانه را با هر آن كه در آن است مى سوزانم.به او گفتند:اى ابا حفص! همانا در اين خانه فاطمه عليها السّلام است.وى گفت:حتى اگر....

همه خارج شدند و با ابو بكر بيعت كردند مگر على عليه السّلام.حضرت فرمود:سوگند خورده ام كه از خانه خارج نشوم و جامه بر تن نگيرم تا آن كه قرآن را گرد آورم.

فاطمه-رضى اللّه عنها-بر در خانۀ خويش ايستاد و گفت:من پيمانى با قومى ندارم كه در بدترين مجالس حضور يافتند.شما جنازۀ پيامبر اكرم را در ميان ما رها كرديد،و رشتۀ كار خود را در ميان خويش گسستيد و ما را به امارت برنگزيديد و حقّ ما را ادا نكرديد.عمر نزد ابو بكر آمد و گفت:آيا اين را كه از بيعت با تو سرباز مى زند جلب نمى كنى؟ابو بكر به قنفذ-كه غلام او بود-گفت:برو و على را نزد من بخوان.وى نزد على عليه السّلام رفت.حضرت فرمود:نيازت چيست؟گفت:جانشين پيامبر خدا تو را فرامى خواند.حضرت فرمود:چه زود بر پيامبر خدا دروغ بستيد!قنفذ بازگشت و پيام حضرت را به ابو بكر رساند.ابو بكر بسيار گريست.عمر براى بار دوم گفت:به اين كسى كه از بيعت با تو سرباز مى زند مهلت نده.پس ابو بكر به قنفذ گفت:به سوى او بازگرد و بگو:خليفۀ رسول اللّه تو را فرا مى خواند تا با او بيعت كنى.پس قنفذ آمد و دستور خود را به آگاهى رساند.پس على صداى خويش را بلند كرد و گفت:سبحان اللّه،چيزى را ادّعا مى كند كه در او نيست.قنفذ بازگشت و پيام حضرت را به اطلاع رساند.پس ابو بكر بسيار گريست.

در اين هنگام عمر برخاست و با گروهى به راه افتاد تا آن كه به در خانۀ فاطمه عليها السّلام رسيدند و در را كوفتند.فاطمه عليها السّلام چون صداى ايشان را شنيد با فرياد گفت:اى پدر!اى پيامبر خدا!پس از تو ما از ابن خطّاب و ابن ابى قحافه چه چيزها كه نديديم....

جماعت چون صدا و نالۀ فاطمه را شنيدند گريه كنان بازگشتند و چيزى نمانده بود كه قلبهايشان درهم شكند و جگرهايشان پاره پاره شود.عمر با گروهى باقى ماند،على را بيرون آورده نزد ابو بكر بردند.به او گفتند:با ابو بكر بيعت كن.حضرت فرمود:اگر اين كار را نكنم چه مى شود؟عمر گفت:در اين صورت سوگند به خداى بى همتا گردنت را

ص:384

مى زنيم.حضرت فرمود:در اين صورت بندۀ خدا و برادر پيامبر را كشته ايد.عمر گفت:

بندۀ خدا را آرى ولى برادر رسول اللّه را نه.ابو بكر خاموش بود و سخنى نمى گفت.عمر به او گفت:آيا دربارۀ او فرمان خود را صادر نمى كنى؟وى گفت:من او را به چيزى مجبور نمى كنم تا وقتى كه فاطمه عليها السّلام در كنار او باشد.

پس على عليه السّلام خود را به قبر پيامبر رساند و در حالى كه گريه مى كرد و فرياد مى كشيد ندا درداد كه:«اى برادر!اين مردم مرا به استضعاف كشاندند و نزديك بود مرا بكشند.» (1)

سيد عبد الحسين شرف الدين-قه-در احتجاجات امير المؤمنين عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسنين عليهما السّلام و ابن عباس و شيعيان در طول تاريخ بياناتى كافى دارد.

وى در مقام بيان احتجاجات امير المؤمنين عليه السّلام مى گويد:

«او در انتشار دادن نصوصى كه حقّ او را در خلافت تأييد مى كرد شيوه هايى داشت كه حكمت در آشكارترين مظاهرش جلوه مى كرد.آيا عملكرد او را در روز رحبه نديده ايد؟هنگامى كه در زمان خلافت خويش مردم را گرد آورد و روز غدير را يادآور شد و به آنها فرمود:هر مسلمانى را كه در روز غدير خم سخنان پيامبر را شنيده به خدا سوگند مى دهم كه به شنيده هاى خود شهادت دهد،كسى برنخيزد مگر كسى كه او را ديده باشد.در اين هنگام سى نفر از صحابه برخاستند كه در ميان آنها دوازده نفر بودند كه در جنگ بدر حضور داشتند و آنها به شنيده هاى خود دربارۀ نصّ غدير شهادت دادند.» (2)

اين نهايت چيزى بود كه در آن شرايط دشوار براى حضرت امكان داشت،زيرا عثمان به قتل رسيده بود و در بصره و شام فتنه برپا بود.سوگند به جان خودم اين نهايت احتجاج حكيمانه اى است كه در چنان لحظاتى به وقوع مى پيوندد-واى كه چه نيكوست جايگاه حضرت!-،نصّ غدير را كه رفته رفته بدست فراموشى سپرده مى شد برانگيخت و آن را در حالى كه نزديك بود[از ميان رود]دوباره جان تازه اى بخشيد و براى كسانى از اين جماعت كه در رحبه حضور داشتند و موقعيّت پيامبر در روز غدير خم را مجسّم كرد پيامبر دست على عليه السّلام را گرفت،پس او را مشرف بر صد هزار نفر يا

ص:385


1- -الامامة و السياسة،ابن قتيبه،ص 13-12.
2- -همان گونه كه گفتيم به كتاب المراجعات،شمارۀ 56 رجوع كنيد.

بيشتر از امتش قرار داد و به آنها ابلاغ كرد كه بعد از خودش او ولىّ آنهاست.

و بدين ترتيب نصّ غدير از آشكارترين سنن متواتر گشت.

حكمت پيامبر را ببين كه در برابر همگان على عليه السّلام را ستود و به حكمت وصىّ پيامبر در روز رحبه توجه كنيد كه حاضران را به اين امر سوگند داد و با آرامش كامل كه اقتضاى حال بود و با نرمى تمام كه امام آن را برمى گزيد،حقّ خويش را به اثبات رساند.

سيرۀ حضرت در انتشار پيمان و نشر نصّ حقّانيت او در خلافت اين چنين بود.

حضرت با شيوه هايى كه نه فريادى را برمى انگيخت و نه نفرتى را موجب مى شد به بى خبران هشدار مى داد.

براى خوانندگان عزيز كافى است به حديثى از حضرت آگاهى يابند كه صاحبان سنن دربارۀ وليمه اى بيان كرده اند كه پيامبر در خانۀ عمويش شيخ مردم ابطح در مكّه داد و اين همان روزى بود كه حضرت به خويشان نزديك خويش هشدار داد و آن حديثى است طولانى و ارزشمند. (1)

مردم پيوسته او را از نشانه هاى نبوّت و اسلام مى شمردند،زيرا در بردارندۀ معجزۀ نبوى بود چرا كه توانست شمار بسيارى را با خوراكى اندك اطعام كند.

در پايان اين حديث آمده است كه پيامبر فرمود:اين-على-برادر و وصىّ و جانشين من است در ميان شما،پس سخن او را بشنويد و فرمانش بريد.

بسيار اتّفاق افتاده كه على عليه السّلام مى فرمود:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به او فرموده است كه:تو پس از من ولىّ همۀ مؤمنانى.و چه بسيار اتّفاق افتاده كه به على عليه السّلام فرموده است:نسبت تو به من همان نسبت هارون است به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.و در روز غدير خم چه فراوان پيامبر فرموده است:آيا من نسبت به مؤمنان از خود ايشان اولى نيستم؟گفتند:آرى.و حضرت فرمود:هر كه را من مولاى اويم پس اين(على)نيز مولاى اوست (2)...

به علاوۀ نصوص بسيارى كه انكارناشدنى است و حضرت در ميان افراد ثقه و محقّق انتشار داده است و اين تمام آن چيزى بود كه براى حضرت در آن فرصتها امكان داشت،

ص:386


1- -ما اين حديث را در مراجعۀ شمارۀ 20 المراجعات آورده ايم.
2- -همان گونه كه در پايان مراجعۀ 26 روشن ساختيم ابن ابى عاصم آن را روايت كرده است.

حِكْمَةٌ بالِغَةٌ فَما تُغْنِ النُّذُرُ.

او در روز شورا عذر خواست و هشدار داد و از ويژگيها و مناقبش چيزى باقى نماند مگر آن كه بدان احتجاج كرد و در دوران خلافتش چه بسيار با دادخواهى احتجاج كرد و شكايت خود را بر منبر با دلى پردرد بيان داشت تا آنجا كه فرمود:آگاه باشيد به خدا سوگند جامۀ خلافت را فلانى به تن كرد در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به خلافت جايگاه مركز آسياب است و علوم و معارف از سرچشمۀ فيض من مانند سيل سرازير مى شود،هيچ پروازكننده اى در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمى رسد، پس جامۀ خلافت را رها و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مى كردم كه آيا بدون دست حمله كرده يا آن كه بر تاريكى كورى صبر كنم كه در آن پيران را فرسوده، جوانان را پژمرده و پير ساخته،مؤمن رنج مى كشد تا بميرد،ديدم صبر كردن خردمندى است،پس صبر كردم در حالى كه در چشمانم خاشاك و گلويم را استخوان گرفته بود، ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم.تا پايان خطبۀ شقشقيه. (1)

و چه بسيار مى فرمود:خداوندا!در مقابل قريش و آنان كه ايشان را يارى مى رسانند از تو كمك مى خواهم،زيرا آنها قطع رحم كردند و منزلت والاى مرا كوچك گردانيدند و در امرى كه اختصاص به من داشت در مبارزۀ با من همداستان شدند.

آنها سپس گفتند:آگاه باش كه حق را بايد بگيرى همان گونه كه بايد آن را ترك كنى.

گوينده اى به حضرت عرض كرد: (2)اى پسر ابو طالب!تو بر امر خلافت حريصى.

حضرت فرمود:به خدا كه شما حريصتريد،من حقّ خود را طالبم و شما مانع ميان من و حقّ من هستيد.

حضرت مى فرمايد (3):به خدا سوگند از زمان رحلت رسول خدا من هميشه از حق خود محروم و ممنوع و بر كار خويش تنها ايستاده بودم.

يك بار نيز حضرت فرمود:ما حقّى داريم اگر اين حق را به ما دادند كه چه بهتر و الاّ

ص:387


1- -اين سومين خطبه از نهج البلاغه است و در 25/1 قرار دارد،المراجعات.
2- -چنان كه در خطبۀ 167 نيز آمده است.
3- -چنان كه در خطبۀ 5،37/1،از نهج البلاغه آمده است.

بر پشت شتر سوار مى شويم و مى رويم هرچند راه طولانى باشد. (1)

على عليه السّلام در نامه اى كه به برادرش عقيل مى نويسد مى فرمايد (2):قريش به جاى من جانشين انتخاب كردند پس با من قطع رحم كردند و خلافت برادرم را از من ستاندند.

چه بسيار حضرت مى فرمود (3):پس انديشه كرده ديدم در آن هنگام به غير از اهل بيت خود ياورى ندارم،راضى نشدم كه آنها كشته شوند و چشمى كه خاشاك در آن رفته بود به هم نهادم و با اينكه استخوان گلويم را گرفته بود آشاميدم و بر گرفتگى راه نفس و بر چيزهاى تلختر از طعم حنظل شكيبايى ورزيدم.

يكى از اصحاب حضرت به ايشان عرض كرد:چگونه قومتان شما را از حقّتان بازداشتند در حالى كه شما بدان مقام سزاوارتريد؟

حضرت فرمود: (4)«اى برادر بنى اسد مردى هستى كه تنگ(اسب سوارى)تو سست و جنبان است،مهار را بيجا رها مى كنى و بااين حال از جهت احترام پيوستگى و خويشى تو و براى اينكه حقّ پرسش دارى و دانستنى را درخواست نمودى پس بدان تسلّط ما به خلافت با اينكه ما از جهت نسب برتر و از جهت نزديكى به رسول خدا استوارتريم، براى آن است كه خلافت مرغوب و برگزيده بود،پس گروهى به آن بخل ورزيدند و گروه ديگرى بخشش نموده از آن چشم پوشيدند و حكم خداست و بازگشت به سوى او و روز قيامت،رها كن و واگذار قصّۀ غارتگرى را كه در اطراف آن فرياد برآورده شد.»

حضرت در جاى ديگر مى فرمايد: (5)«كجايند كسانى كه گمان مى كنند كه آنان در علم مطّلع و استوارند بجز ما اهل بيت؟ادّعاى آنان دروغ و ستم بر ماست،زيرا خداوند ما را برترى داده و ايشان را فروگذاشته و(اين مقام و منزلت را)به ما عطا فرموده و آنان را

ص:388


1- -اين سخن،همان سخن شمارۀ 21 از كلمات حضرت است در باب حكمتهاى برگزيدۀ او،ص 155،از نهج البلاغه و سيد رضى حاشيۀ نفيسى بر آن دارد و شيخ محمّد عبده نيز سخن ديگرى دارد كه فرد اديب شايسته است بدان مراجعه كند،المراجعات.
2- -نامۀ شمارۀ 36،67/3،از نهج البلاغه.
3- -خطبۀ 25،62/1،از نهج البلاغه.
4- -كلام 175،79/2 از نهج البلاغه.
5- -كلام 140،36/2 و پس از آن در نهج البلاغه.

بى بهره ساخته است و ما را داخل نموده و آنان را خارج فرموده،به وسيلۀ ما هدايت و راهنمايى طلب مى گردد و بينايى از كورى و گمراهى خواسته مى شود،محقّق است كه ائمّه و پيشوايان دين از قريش هستند كه از هاشم به وجود آمده اند.امامت و خلافت بر غير ايشان سزاوار نيست و خلفاى غير آنان صلاحيّت ندارند.» (1)

اين محقّق والامقام با تأكيد بر احتجاجات امير المؤمنين عليه السّلام و سوگندهايش و نيز احتجاجات حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام و احتجاجات ابن عباس و حسن و حسين و احتجاجات صحابۀ قهرمان شيعه سخن خويش را پى مى گيرد و شما مى توانيد به آنجا مراجعه كنيد.

آيا مى بينيد احتجاج،چقدر شديد اللّحن و همراه با حجت قوى و بيان قاطع است؟

آيا در زبان احتجاج چيزى بليغتر يا آشكارتر از آنچه خوانديد براى رسيدن به درونمايۀ مقصود وجود دارد،احتجاجى كه از زبان امير المؤمنين عليه السّلام در خطبۀ شقشقيه از جمله شكواهاى حضرت و اظهار ستمديدگى ايشان از قريش بيان كرديم:صبر كردم در حالى كه در چشمم خاشاك و در گلويم استخوان بود.خداوندا!من دربارۀ قريش از تو يارى مى جويم.

اينها فريادهاى پرالتهابى است كه براى كسى كه سخن عربى و مغز آن را درك كند، كاملا روشن است.بااين حال ديگر معنا نخواهد داشت اگر گفته شود:على عليه السّلام براى از ميان رفتن حقّش احتجاج نكرد.

استاد شيخ محمد عبده بر برخى از احتجاجات امير المؤمنين عليه السّلام حاشيه اى دارد همچون اين احتجاج حضرت كه در آن مى فرمايد:«براى ما حقّى است اگر آن را به ما دادند چه بهتر و الاّ بر پشت شتران مى نشينيم و مى رويم هرچند اين راه به طول بينجامد.» (2)

سيد شريف رضى مفهوم اين كلام را چنين توضيح مى دهد:

«اگر حقّمان را نگيريم ذليل مى شويم...چنان كه نفر دومى كه بر شتر سوار است

ص:389


1- -المراجعات،ص 289-286.
2- -نهج البلاغه،شرح شيخ محمّد عبده،ج 3،كلمات قصار،143.

عقب شتر مى نشيند همچون بردگان و اسرا.» (1)

شيخ محمّد عبده بر اين سخن چنين حاشيه مى زند:«شايد مفهوم آن اين باشد كه:اگر حقّمان را به ما ندهند در طلب آن مشقّت را تحمّل مى كنيم هرچند اين مشقّت فراوان باشد و بر سرين شتر،سوار شدن چيزى است كه تحمّل و صبر بر آن دشوار است.» (2)

آيا ممكن است اين احتجاجات فريادگر را ناديده گرفت و مسأله همان گونه كه گذشت چنان باشد كه صاحب المنار گفته كه اگر نصّى در كار مى بود بدان احتجاج مى شد...و حال اينكه چنين چيزى نقل نشده است؟

ديديم كه چگونه امير المؤمنين عليه السّلام مناسبتهاى مختلف را بخوبى برمى گزيند و هماهنگ با طبيعت آن مناسبت و همسو با موقعيّت به دست آمده احتجاج مى كند.

آيا هيچ مسلمان منصفى امير المؤمنين عليه السّلام را در ادّعاى حقّ خويش يا در فهم نصوص رسيده در حقّش مورد اتّهام قرار مى دهد؟در حالى كه حضرت بدان استشهاد مى جويد و با بليغترين احتجاج دست به كار مى شود و در پيروى از حكمت شيوه هاى گوناگونى را به كار مى گيرد تا ديگر ترديدى براى ترديدكنندگان و شكّى براى شكّاكان باقى نمى گذارد كه على عليه السّلام-يعنى در علم شهر پيامبر خدا و داناترين فرد امّت در دين الهى اسلام و نيز شايسته ترين آنها در قضاوت-حقّ غصب شدۀ خود را مى خواهد و در اين رهگذر احتجاجات گوناگون و بيانات روشنى را اظهار مى دارد و شيوه هايى را به كار مى گيرد كه اقتضاى حكمت است و به كسانى كه سخن را شنيده اند و به دست يا زبان او را يارى نرسانده اند-تا آنجا كه زبان صريح و برانگيزانندۀ احتجاج توانايى داشت- هشدار مى داد تا آنجا كه ديگر گوينده اى مجال نمى يافت كه بگويد:اگر نصّى در ميان مى بود حتما بدان احتجاج مى كرد،با آگاهى از اينكه حضرت مناسبتى را رها نكرد مگر اينكه در راه اين هدف از آن بهره برد،اگرچه حجّت ايشان در بيشتر مناسبتها يكى نبود، زيرا حضرت احتجاجى را به كار مى بست كه با طبيعت موقعيّت تناسب داشته باشد، موقعيّتى كه شرايط دقيق را تعيين مى كرد و در درازمدّت ابعاد آن را مى سنجيد و اين همان چيزى است كه در سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز به چشم مى خورد.

ص:390


1- -همان.
2- -همان.

داورى در سخنان صاحب المنار و ديگران را در انكار وجود نصّ در حقّ على عليه السّلام به عهدۀ خوانندگان گرامى مى گذاريم و اين پس از زمانى است كه خود او بر مجموعۀ بزرگى از احتجاجات و نصوص وارده در حقّ حضرت آگاهى يافته و به همين سبب به سخنان برخى از علما و محقّقان و محدّثان و مفسّرانى مى پردازيم كه گفته اند آيۀ مورد بحث در حق امير المؤمنين على عليه السّلام نازل شده است.

منابع ديگر

پيشتر گفتيم كسانى كه آيۀ ولايت را نصّ در حقّ على عليه السّلام هنگام صدقه دادن انگشترى دانسته اند بسيار زياد مى باشند كه از آن جمله هستند:

امام واحدى در اسباب نزول قرآن.وى پس از بيان شكايت عبد اللّه بن سلام مى گويد كه وى يهود را ترك گفت و از نزد آنها برفت.پس پيامبر خدا اين آيه را خواند و ابن سلام گفت:به اينكه خدا و رسولش را اولياى خود بگيريم خشنوديم.

«نظير اين سخن را كلبى مى گويد و مى افزايد:آخر آيه دربارۀ على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده است،زيرا او بود كه به هنگام ركوع در نماز انگشترى خويش را به فقير بخشيد.» (1)

وى سپس به سند خود از ابن عبّاس مى گويد:

عبد اللّه بن سلام آمد در حالى كه گروهى از قومش را كه ايمان آورده بودند همراه داشت.آنها عرض كردند:يا رسول اللّه!خانه هاى ما دور است و ما مجلس و سخنگويى نداريم و مردم ما هنگامى كه ديدند ما به خدا و رسولش ايمان آورديم و حضرتش را تصديق كرديم ما را ترك كردند و از همنشينى ما دريغ ورزيدند و با ما پيوند ازدواج برقرار نمى كنند و با ما سخن نمى گويند و اين بر ما گران است.

پيامبر به ايشان فرمود: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا....

سپس پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله راهى مسجد شد در حالى كه مردم يا در قيام بودند يا در ركوع، پس به فقيرى نظر افكند و فرمود:آيا كسى به تو چيزى داد؟آن فقير عرض كرد:آرى،

ص:391


1- -اسباب نزول القرآن،ص 192.

انگشترى از طلا. (1)پيامبر فرمود:چه كسى؟آن فقير پاسخ داد:آن كسى كه ايستاده است و با دست خود به علىّ بن ابى طالب عليه السّلام اشاره كرد.حضرت فرمود:در چه حالى انگشترى را به تو داد؟آن فقير پاسخ داد:آن انگشترى را در حالى به من داد كه در حالت ركوع قرار داشت.در اين هنگام پيامبر تكبيرى گفت و اين آيه را تلاوت كرد: وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ. (2)

از جمله كسانى كه تصريح كرده اند اين آيه-همان گونه كه روايتش گذشت-در حق امير المؤمنين عليه السّلام نازل شده است،طبرى است در تفسير خود،425/1.

و نيز سيوطى است در الدّرّ المنثور،293/2.

فرد ديگر،زمخشرى است در كشّاف خود.

توجيه وى در كاربرد آنچه داراى علامت جمع است ولى به فرد دلالت دارد بيان شد.

او در اين آيه پژوهشهاى ارزشمندى دارد كه از آن جمله است:مفهوم«انّما»وجوب اختصاص ايشان-يعنى خدا و رسول و علىّ بن ابى طالب عليه السّلام-به موالات است.از ديگر سخنان وى بيان سبب اين سخن پروردگار است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ... و نگفته است«اولياءكم»و اين به سبب بيان اين نكته است كه:«ولايت،اصالتا از آن خداوند است و سپس بحث را براى اثبات آن به حضرت كشانده است.اثبات اين ولايت براى پيامبر خدا و مؤمنان بر سبيل تبعيّت است.از ديگر سخنان وى تفسير مفهوم «وَ هُمْ راكِعُونَ» مى باشد.اين جمله حال براى يُؤْتُونَ الزَّكاةَ است و به مفهوم آن است كه زكات را مى دهند در حالى كه در نماز در ركوع قرار دارند و اين آيه در حقّ على-كرّم اللّه وجهه-نازل شده است هنگامى كه فقيرى از او چيزى خواست در حالى كه حضرت در ركوع نماز قرار داشت و در اين هنگام انگشترى خود را به سوى آن فقير افكند و گويا اين انگشتر براى انگشت كوچك حضرت گشاده بوده به نحوى كه براى در آوردن آن حركت زيادى از خود نشان نداد كه موجب بطلان نمازش شود.

اگر بگوييد چگونه صحيح است كه مقصود از اين لفظ جمع،على-رض-باشد؟

ص:392


1- -بدون ترديد تعبير(از طلا)از قيودى است كه جاعلان افزوده اند زيرا طلا در دين خدا براى مردان و بويژه براى پيشواى پرهيزگاران و سرور متعبّدان حرام است.
2- -مائده56/؛و هر كه با خدا و پيامبر او و مؤمنان دوستى كند،بداند كه پيروزمندان،گروه خداوندند.

مى گوييم:در اينجا لفظ جمع به كار رفته اگرچه مقصود يك فرد است تا بدين طريق مردم به انجام اعمالى همچون اعمال او تشويق شوند و به ثوابى همچون ثواب او دست يابند،و به اين نكته هشدار دهد كه اخلاق مؤمنان بايد اين چنين در نهايت حرص بر انجام كارهاى نيك و خير و دلجويى از فقرا باشد حتى اگر امرى پيش آيد كه تأخيرناپذير است يعنى اگر در نمازى باشند كه نمى توانند آن را به وقت فراغت از نماز موكول سازند، همانا حزب اللّه كسانى هستند كه ظاهر را به جاى باطن بنشانند،و مفهوم آن اين است كه آنها پيروزند و به اين سبب سرشناس شده اند چون از حزب اللّه مى باشند.

اصل حزب جماعتى هستند كه براى امور حزبشان دور هم گرد مى آيند و احتمال دارد كه مقصود از حزب اللّه پيامبر و مؤمنان باشد،و مفهوم آن اين است كه كسى كه آنها را دوست بدارد در حقيقت حزب اللّه را دوست داشته است و از كسى كمك خواسته كه مغلوب نمى گردد. (1)

مانند همين سخن است آنچه در تفيسر امام ابو البركات نسفى،290/1-289،چاپ دار الكتاب عربى-بيروت،آمده است.

و در نور الابصار شبلنجى آمده است:

از ابو ذر غفارى-رض-روايت است كه گفته:در روزى از روزها با پيامبر نماز ظهر را برپا كرديم،پس فقيرى در مسجد چيزى خواست و كسى به او چيزى نداد،در اين هنگام شخص فقير دو دست خود را به آسمان برد و گفت:خدايا گواه باش كه من در مسجد پيامبر تو درخواست كمك كردم و هيچ كس به من چيزى نداد.على-رض-در نماز در حال ركوع بود،پس با انگشت كوچك دست راست خود كه انگشترى در آن بود به او اشاره كرد.فقير پيش آمد و انگشترى را از انگشت حضرت بيرون آورد.پيامبر كه در مسجد حضور داشت و شاهد اين صحنه بود رو به آسمان كرد و فرمود:خدايا!برادرم موسى از تو تقاضايى كرد و گفت:خدايا سينۀ مرا فراخ گردان و كارم را آسان كن و گره از زبانم برگير تا سخنم را دريابند و هارون را كه از خاندان من است وزير من قرار ده و مرا به وسيلۀ او تقويت كن و او را شريك امر من گردان،و تو اين آيه را بر او نازل كردى:

«بزودى بازوى تو را به وسيلۀ برادرت توان مى بخشيم و براى شما دو نفر چنان سيطره اى

ص:393


1- -الكشاف،624/1-623.

قرار مى دهيم كه هيچ كس را به سوى شما راهى نباشد.»خداوندا!اينك من محمّد هستم،پيامبر و برگزيدۀ تو،پس به من شرح صدر عنايت فرما و امرم را آسان گردان و على عليه السّلام را كه از خاندان من است وزير من قرار ده تا پشتم بدو قوّت گيرد.ابو ذر-رض- مى گويد:هنوز دعاى پيامبر تمام نشده بود كه جبرئيل از سوى خداوند عزّ و جلّ بر او نازل شد و گفت:بخوان اى محمّد! إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ.

اين واقعه را ابو اسحاق احمد ثعلبى در تفسيرش نقل مى كند. (1)

و هيثمى در مجمع الزوائد،17/7 مى گويد:از عمار بن ياسر نقل شده است كه گفت:

فقيرى در حالى كه على عليه السّلام در ركوع بود بالاى سر او ايستاد و چيزى طلب كرد و آن حضرت در نماز مستحبّى و در حال ركوع بود،حضرت انگشترى خود را درآورد و به فقير داد.آن فقير نزد پيامبر آمد و او را از اين امر آگاه گرداند و در اين هنگام اين آيه بر پيامبر نازل شد: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ... پيامبر آيه را خواند و سپس فرمود:هر كه من آقا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز آقا و سرور اوست،خدايا دوست او را دوست و دشمن او را دشمن بدار.

راوى مى گويد:اين حديث را طبرانى نيز در اوسط آورده است. (2)

و در كتاب لباب النقول فى اسباب النزول اثر سيوطى پس از نقل روايت عمّار كه بيان آن گذشت آمده:

و براى اين روايت شاهد نيز هست،عبد الرّزاق مى گويد:عبد الوهّاب بن مجاهد از پدرش و او به نقل از ابن عباس دربارۀ اين آيه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ... به ما گفته است كه آن در حقّ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده است.

ابن مردويه اين حديث را به گونۀ ديگرى از ابن عباس روايت مى كند كه نظير همان حديث قبلى است.از على عليه السّلام نيز نظير آن روايت شده است.ابن جرير از مجاهد و ابن ابى حاتم از سلمة بن كهيل نظير آن را روايت مى كنند و همۀ اينها شواهدى هستند كه

ص:394


1- -نور الابصار،ص 77.
2- -فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،38/1،جايى كه منابع فراوانى در آن يافت مى شود.

يكديگر را تقويت مى نمايند.» (1)شايسته است خواننده اى كه مى خواهد بر منابع فراوان كتب معتبر مسلمانان آگاهى يابد،به كتاب الغدير اثر علاّمه امينى-قه-53/2-52 مراجعه كند،به گونه اى كه براى وى يقين و اطمينان حاصل شود كه اين روايات از معصوم صادر شده است.وى-ره-اين خبر را از روايت ابو ذر-كه بيانش گذشت-نقل مى كند و در پى آن منابع فراوان اين حديث را مى آورد.

اين اخبار و نزول آيه در اين باره را جمع فراوانى از ائمّۀ تفسير و حديث نقل كرده اند، كه از جملۀ ايشان است طبرى در تفسير خود 165/6 از طريق ابن عباس و عتبة بن ابى حكيم و مجاهد.نيز الواحدى در اسباب النزول،ص 148 از دو طريق.

رازى در تفسير خود 431/3 از عطا از عبد اللّه بن سلام و ابن عباس و حديث ابو ذر- كه بيانش گذشت-.

الخازن در تفسيرش،496/1.

ابو الصباغ مالكى در الفصول المهمّة،ص 123،حديث ثعلبى،-كه قبلا بيان شد-.

ابو البركات در تفسيرش،496/1.

نيشابورى،در تفسير خود،461/3.

ابو طلحه شافعى در مطالب السؤول،ص 31،با همان الفاظى كه از ابو ذر نقل شد.

سبط بن جوزى در التذكرة،ص 9 از تفسير ثعلبى به نقل از سدى و عتبه و غالب بن عبد اللّه.

الكنجى الشافعى در الكفاية،ص 106 به اسنادش از انس،و ص 122 از ابن عباس از طريق حافظ العراقين.

خوارزمى و ابن عساكر به نقل از ابو نعيم و قاضى بن معالى و خوارزمى در مناقب خود،ص 178 از دو طريق.

حموينى در فرائد در باب 14 از طريق واحدى و در باب 39 به نقل از انس و از طرق ديگر از ابن عباس و در باب 40 از ابن عباس و عمّار بن ياسر.

قاضى عضد آيجى در المواقف،276/3.

محبّ الدين طبرى در الرياض 227/2،به نقل از عبد اللّه بن سلام از طريق واحدى و

ص:395


1- -الباب النقول فى اسباب النزول در حاشيۀ تفسير جلالين،ص 213.

ابو الفرج و فضائلى،ص 206.

در ذخائر،ص 102،از طريق واقدى و ابن جوزى.

ابن كثير شامى در تفسير خود،71/2 به طريقى از امير المؤمنين عليه السّلام و از طريق ابن ابى حاتم از سلمة بن كهيل و از ابن جرير طبرى به اسنادش از ابن عباس و به طريق حافظ بن مردويه به اسناد از سفيان ثورى از ابن عباس و از طريق كلبى از ابن عباس.وى مى گويد:بر اين اسناد اشكالى وارد نيست.

از حافظ بن مردويه به لفظ امير المؤمنين و از عمّار و ابو رافع بن كثير نيز در البداية و النهاية،357/7 به نقل از طبرانى،به اسنادش از امير المؤمنين عليه السّلام و از طريق ابن عساكر از سلمة بن كهيل.

حافظ سيوطى در جمع الجوامع،چنان كه در الكنز،391/6 از طريق خطيب در المتّفق به نقل از ابن عباس و ص 405 از طريق ابو شيخ و ابن مردويه از امير المؤمنين عليه السّلام و نيز ابن حجر در الصواعق،ص 25.

شبلنجى در نور الابصار،ص 77،حديث ابو ذر از ثعالبى را كه بيان شد مى آورد.

آلوسى در روح المعانى،329/2 و ديگران اين روايت را آورده اند.

حسّان بن ثابت دربارۀ اين كار پسنديدۀ حضرت شعرى دارد. (1)و شعر او در بسيارى از كتب مورد استشهاد قرار گرفته است:

اى ابو الحسن!جان و روحم فداى تو باد

و فدايت هر كه در راه هدايت آرام يا شتابان مى رود.

آيا ستايش من و دوستداران تو تباه مى شود

ولى ستايش در امر خدا تباه نمى شود؟

تو همان كسى هستى كه در حال ركوع عطا كردى؛

جان قوم فداى تو باد،اى بهترين ركوع كننده!

بخشيدى انگشترى مباركت را اى بهترين سروران

و اى بهترين خريدار و اى بهترين فروشنده!

پس خدا بهترين ولايت را دربارۀ تو نازل نموده

ص:396


1- -الغدير،53/2-52.

و در آيات محكم آن را تبيين كرده است.

از جمله كسانى كه اين ابيات حسّان را آورده اند خطيب خوارزمى است در كتاب المناقب،ص 178 و شيخ الاسلام حموينى در فرائد در باب 39 و نيز صدر الحفّاظ كنجى در كفاية،ص 107 و سبط بن جوزى در تذكره،ص 10،و جمال الدّين زرندى در نظم درر السمطين.مراجعه كنيد به كتاب الغدير،59/2.

خلاصه

1-آگاهى اندكى كه در اختيار خوانندگان گذارديم باورى كافى به خوانندۀ عزيز مى دهد كه اين اخبار فراوان كه در تطبيق آيه و نيز شرح مفهوم آن آمده،از معصوم صادر شده و اينكه مقصود از آيه و كسى كه آيه در خصوص او نازل شده همان امير المؤمنين عليه السّلام است به مناسبت اينكه حضرت انگشترى خود را صدقه داد در حالى كه در ركوع قرار داشت و اينكه خداوند جلّ و علا اين اخلاق پسنديده را ستوده است.

ما برخى از راويان فراوان اين احاديث را آورديم كه شمار بسيارى از آنها از صحابه بودند،از جمله خود امير المؤمنين عليه السّلام و ابن عباس و ابو ذر و عمار بن ياسر و ابو رافع و عبد اللّه بن سلام و ديگران.

چنانكه اين روايات در كتب ارزشمند علماى مسلمان وارد شده است و اگر در اين زمينه خواهان تفصيل بيشترى هستيد بايد بگوييم كتابهاى تهيّه شده در اين موضوع چه از نظر سند و چه از نظر موضوع بسيار مى باشد كه مهمترين آنها الغدير است.

اين كتاب آيۀ مزبور را در مجلّدهاى متعدّدى آورده است چنان كه پيرامون آن پژوهشهاى ارزشمندى بويژه در جلد دوم و سوم ارائه مى دهد و مراجعه اى اندك شما را از تلاش فراوان در كندوكاو بى نياز مى سازد.مؤلّف دانشمند و والامقام اين كتاب-قه- مثلا در 162/3-155،66 طريق از راويان حافظ و محقّق و مورد اعتماد را ذكر مى كند كه اين احاديث را آورده اند،و اگر بخواهيد مى توانيد به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،381/1 يا كتاب مراجعات،ص 289-284،يا كتاب غاية المرام،صص 109-103 مراجعه كنيد كه طلب نهايى در آن نهفته است و در آنجا به منابعى فراوان با ملاحظات دقيق برمى خوريد بويژه آنچه در الجمع بين الصحاح الستّة و تفسير ثعلبى و مناقب فقيه مغازلى و صحيح نسائى و فضائل خطيب صدر الائمّه اخطب خوارزم موفّق بن احمد و

ص:397

فرائد السمطين اثر حموينى و حلية الاولياء از ابو نعيم و بسيار ديگرى آمده است.

2-محتواى آيۀ مباركه صراحت دارد در اينكه ولايت عامّه اصالتا براى خداوند سبحان ثابت است و خداوند آن را براى پيامبر و سپس ولىّ امر پس از او يعنى امير المؤمنين عليه السّلام قرار داده است.

پنهان نيست مسائل بغرنجى كه براى برخى در پى برگرداندن آيه از امير المؤمنين عليه السّلام پديد آمده هيچ گونه توجيهى ندارد و تفسير آن به معناى«نصير»يا«محبّ»صحيح نيست،زيرا در اين هنگام مفهوم آن كامل نخواهد بود و با مفهوم حصر«انّما»و اينكه خداوند سبحان و پيامبر اكرم معطوف عليه مى باشند تناسب ندارد و اين همان نكته اى است كه بيان شد.

نكتۀ كاملا آشكار اين است كه خداوند تبارك و تعالى دستور به ولايت كسى مى دهد كه آيۀ حصر در وجوب تولّى او دارد و ولايت را براى او ثابت مى شمارد و اين دليل عصمت آنها نيز هست،زيرا ممكن نيست خداوند سبحان به ولايت رسول و امام پس از او دستور دهد و ولايت عامّه در تصرّف شؤون مسلمانان را بدو واگذارد و حال آنكه او فردى غير معصوم باشد يا ممكن باشد كه خطا يا سهو و نسيانى از او صادر شود،زيرا در اين صورت امّت تسليم تباهى مى گردد و دين در معرض خطر قرار مى گيرد.

3-اين مضمون يعنى«ولىّ هر مؤمنى بودن و هر كه پيامبر آقا و سرور اوست،على عليه السّلام نيز آقا و سرور اوست»كه تعبيرى است از ثبوت ولايت ثابته براى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام و اينكه پيامبر بنا به صريح قرآن نسبت به شؤون مؤمنان از خود آنان هم سزاوارتر است و مى فرمايد:«هر كه من آقاى اويم،على عليه السّلام نيز آقاى اوست»پس اين مضامين از اخبار متواترى است كه آيه را در اين جهت تقويت مى كند كه مقصود آن اثبات ولايت براى على عليه السّلام است و هنگام مطرح كردن موضوع غدير به اين نكته اشاره خواهيم كرد.

4-علاوه بر آن كه مضمون ديگرى كه آيۀ پيش از آيۀ ولايت آن را مطرح كرده است:

«خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند»در حقّ امير المؤمنين عليه السّلام ثابت است و اين از امورى است كه به سبب تواتر حديث«رايت»در نزد مسلمانان هيچ گونه ترديدى در آن نيست:«فردا پرچم(رايت)را به كسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش را دوست دارد...»،و اين خود،مؤكّد انطباق آيه است بر ايشان

ص:398

حتى در صورتى كه منابعى اين چنين گسترده هم نمى بود،چه رسد به اين مسأله در منابع اثبات كنندۀ اين موضوع بسى بيشتر از آن است كه بتوان آنها را شماره كرد و تسليم آمار نمود.

اگر ما با ديدۀ انصاف به مسأله بنگريم و سخن خداوند سبحان و دوست برگزيدۀ او يعنى سرور پيامبران را در ضرورت دوستى اهل بيت و احترام به منزلت والاى آنها مقدّس بشماريم و بدانيم كه آنها همانهايى هستند كه خداوند هرگونه پليدى و ناپاكى را از ايشان دور كرده و آنها را كاملا پاك گردانيده است و دوستى و درود فرستادن بر آنها را واجب ساخته و امورى از اين دست كه مسلمانان را ملزم مى كند از اهل بيت تجليل به عمل آورند و مقامشان را بزرگ بشمارند و فضيلتشان را اظهار دارند ديگر كسى به تلاشهاى گمراه كننده و تباه كسانى گوش نمى سپارد كه آيه را از على عليه السّلام برمى گردانند يا آن را به گونه اى تفسير مى كنند كه فريبكارى و تكلّف در آن هويداست.

5-شايسته است منافقان و آشكاركنندگان دشمنى نسبت به اهل بيت را فراموش نكنيم و نيز جعل كنندگان اخبارى كه در اختيار بنى اميه يا كسانى بوده اند كه تحت فشارهاى حكومت اموى يا حكومتهاى هم پيمان با اين گروههاى گمراه عمل مى كرده اند، گروههايى كه حيله هاى پيوسته و تلاش جدّى داشتند تا سخن خدا را تحريف كنند و سنّت پيامبر را در بيان فضيلت اهل بيت و اظهار حق آنها تباه سازند تا آنجا كه نتايج آن به روايت احاديثى از پيامبر در صحيح بخارى و صحيح مسلم منجر شد كه مضمون آن چنين است:«خاندان ابو طالب اولياى من نيستند همانا تنها ولىّ من،خدا و مؤمنان شايسته اند و امثال اين گونه كفرورزيها و گمراهيها و دشمنيهاى آشكار عليه اهل بيت عليهم السّلام. وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ (1)، وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. (2)

ص:399


1- -آل عمران54/؛ آنان مكر كردند و خدا هم مكر كرد و خدا بهترين مكركنندگان است.
2- -شعراء227/؛و ستمكاران بزودى خواهند دانست كه به چه مكانى بازمى گردند.

فصل 5- پنجمين نصّ قرآنى-آيۀ مودّت

اشاره

قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ.

(1)

آيۀ مودّت از آياتى است كه خداوند آن را تنها به اهل بيت و خويشاوندان پيامبر اختصاص داده است.در اين آيه مسائلى قابل بررسى،خواه دربارۀ محتوا و خواه دربارۀ نحوۀ دلالت آن،وجود دارد و ما در اين گفتار مى كوشيم برخى از مسائلى را كه به اين موضوع ارتباط مى يابد،مورد اشاره قرار دهيم.

پذيرفتنى ترين سخنى كه دربارۀ شأن نزول اين آيه گفته شده سخن ابن عباس است كه مى گويد:

چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مدينه آمد،گاه مشكلاتى و يا حقوقى مالى دامنگير او

ص:400


1- -شورى23/؛ بگو بر اين رسالت هيچ مزدى جز مودّت نسبت به نزديكان خود از شما نخواهم و هر كس به كارى نيك دامن زند براى او آن كار را نكويى افزاييم.خداوند آمرزنده و سپاسگزار است.

مى شد كه توانايى برآمدن از عهدۀ آنها را نداشت.بدين سبب انصار گفتند:خداوند شما را با اين مرد هدايت كرده و او خواهرزادۀ شماست.اينك گاه مشكلات و يا حقوق مالى دامنگير او مى شود كه در برآمدن از عهدۀ آنها توانمند نيست.از دارايى خود،آن اندازه كه ضررى متوجه شما نمى كند،براى او فراهم آوريد و نزد او بريد تا در گشودن مشكلات خود از آنها كمك گيرد.

آنان اين كار را انجام دادند و آنچه فراهم آورده بودند نزد او بردند و گفتند:اى رسول خدا!تو از خواهرزادگان مايى و خداوند ما را به وسيلۀ تو هدايت كرده است.گاه مشكلات و حقوق مالى دامنگير تو مى شود و توان مالى چندانى براى رويارويى با آنها ندارى.به همين دليل،بر آن شديم قدرى از دارايى خويش را براى تو فراهم آوريم و تقديم داريم تا در گرفتاريهايى كه دامنگيرت مى شود از آنها بهره جويى.اين همان است كه آورده ايم.

پس از اين ماجرا بود كه آيه نازل گشت. (1)

اين آيه از آياتى است كه دلالتى روشن و مضمونى صريح دارد،گرچه برخى از انديشه ها كوشيده اند تا آن را از دلالتى كه دارد برگردانند و مدلول آن را دستخوش بازى قرار دهند،و گرچه برخى از ساده لوحان و خام شدگان قربانى اين بازى شده اند و بلكه برخى از بزرگان نيز در اين راه لغزيده اند.

ما به همان شيوه اى كه تاكنون داشته ايم ادامه مى دهيم و از نقد و خدشه وارد كردن و نيز مؤاخذه كردنى كه اين گروه سزاوار آنند پرهيز مى كنيم،مباد واكنشهايى بد كه در اين پژوهش ترجيح مى دهيم به وجود نيايد،در پى آورد،زيرا هدف ما آن است كه همه به كتاب خدا و سنت رسول او بازگرديم تا از اين دو چشمه آن مقدار كه سيرابمان مى كند و باورمان را نسبت به دين و عقيده و همۀ عناصر فرهنگ و انديشه اى كه داريم بارورتر مى سازد،برگيريم چرا كه قرآن-همان گونه كه خود دربارۀ خويش مى گويد-«بيان كنندۀ هر چيز است»و رسول خدا نيز در رساندن دين او به مردم كوتاهى نكرده است،دينى كه خدا براى او پسنديده،آن را به دست او كامل كرده و نعمت خود را با ارمغان داشتن

ص:401


1- -ر.ك:الدّر المنثور،6/6،تفسير طبرى،25/16،تفسير بغوى،101/6،تفسير قرطبى،24/16.متن اين روايت را در اسباب النزول واحدى،ص 395 و ديگر منابع ببينيد.

ولايت او و ولايت اهل بيت او به آخرين حدّ رسانده است.

اگر بدين آيه بازگرديم و آنچه را دربارۀ آن در كتب تفسير و حديث آمده است پى گيريم،درخواهيم يافت،دلالت آيه بر اين حقيقت روشن است كه فرمان بردن از امير مؤمنان عليه السّلام و اهل بيت به عنوان«خويشاوندان پيامبر»كه خداوند آنها را به فضل خويش برگزيده و براى پيشوايى دين خويش اختيار كرده،واجب است و امير مؤمنان عليه السّلام و پس از او نيز فرزندان معصومش امامانى هستند كه فرمان بردن از آنان واجب شده است.

دو نكتۀ روشن از اين آيه برمى آيد و هر كس به قواعد زبان عربى آگاهى داشته باشد و معانى واژه ها و داده هاى تركيبهاى اين زبان را بداند،بخوبى اين دو نكته را مى فهمد.

نكتۀ نخست آنكه آيه،مودّت با نزديكان پيامبر را مزد رساندن رسالتى آسمانى قرار داده كه جهان را از تاريكيها نجات داده و به روشنايى برده،معنى انسان بودن را به انسان آموخته،كليدهاى شخصيّت انسان را به او سپرده و او را از گرداب جاهليّت بيرون كشيده است.

بنابراين مودّت با نزديكان پيامبر واجب و همين نيز مزد رسالت پيامبر است.

در اين نيز ترديدى وجود ندارد كه در اينجا مودّت و دوستى تنها به معنى عاطفى آن نيست،بلكه مقصود آن است كه اينان همان راهبرانى هستند كه خداوند آنان را براى رهبرى دين خود پسنديده و دوستى با آنان را واجب ساخته است،به ديگر سخن مودّت تنها به معنى دوستى نيست،بلكه به معنى عمل كردن در پرتو سنتهاى آنان و بهره جستن از راه و روشى است كه آنان ترسيم كرده اند.

نكتۀ دوم:دوستى و مهرورزى ميان مسلمانان از مسائلى نيست كه اهميّتش نيازمند گفتن باشد چه اين مسأله اى روشن است.به همين دليل آنجا كه به طور خاصّ از لزوم مودّت با نزديكان پيامبر سخن به ميان آمده آن هم در چنين سياقى،مى بايست هدفى بزرگ در كار باشد و همين بزرگى هدف سبب شده باشد كه خداوند به پيامبر محبوب، راستگو،و امين خود فرمان داده باشد تا اين مسألۀ مهم را آن هم با چنين اهميّت دادنى، به همۀ مسلمانان برساند.

«بگو بر اين رسالت مزدى جز مودّت نسبت به نزديكان خود از شما نخواهم».آيا اين بدان اعتبار نيست كه«نزديكان وى»بر دوش گيرندگان دين خداوند،پذيرندگان راز او و

ص:402

راه فرمانبرى از او و رسيدن به خشنودى اويند كه خداوند آنان را براى رساندن دين و اداى رسالت خويش و نيز خلافت پيامبرى كه او را به عنوان رحمتى براى همۀ جهانيان برانگيخته،برگزيده است.«خداوند خود مى داند رسالت خويش را در كجا قرار دهد و پيام خود را به كه بسپارد»زيرا او آفريدگار آنان است كه صدق و راستى ايشان را آزموده، اصرار آنان بر به دست آوردن خشنودى خويش،شادمانى آنان از فرمانبرى اش و سرانجام اخلاص آنان را در رساندن دين و پاسدارى از آيين خويش دانسته و تاريخ نيز از فضايل آنان و آنچه دربارۀ آنان روايت شده و سرانجام«كرامات»ويژه آنها كه مردم شناخته اند،آكنده است و جاى اين پرسش مانده كه آيا در تاريخ بزرگان،كسى هست كه به مرتبۀ بلند آنان رسيده باشد؟

دربارۀ ايشان چيزى وجود ندارد كه كسى بتواند آن را دستاويزى قرار دهد براى عيب گرفتن و ريشخند كردن،زيرا آنان نمونه هايى از كمال انسانى و الگوهايى شايسته از تمامى فضيلتها و تجسّمى زنده از دين خدايند.

هر يك از آنان چنانند كه امير مؤمنان عليه السّلام دربارۀ خود مى گويد:سيل حكمت و دانش از سينۀ من فروريزد و هيچ پرنده به آسمان من،بال نگشايد.

اينك اين تاريخ آكنده از افتخارات اهل بيت است كه بخوبى بر اين حقيقت گواهى مى دهد.آيا پس از پيامبر كسى جز على عليه السّلام مى تواند بگويد-و اين گفته را از او باور هم بكنند كه-«براى من نشستن در مسجد از نشستن در بهشت،دوست داشتنى تر است، زيرا در بهشت نشستن خشنودى خودم را در بردارد و در مسجد نشستن خشنودى پروردگارم را و براى من خشنودى پروردگارم از خشنودى خودم دوست داشتنى تر است.»

اين است پرستش پاك و برخاسته از اخلاص و اين است تابلوى نمونه سخن گويى كه هيچ كس جز على عليه السّلام نتوانسته است آن را ترسيم كند و هيچ كس جز او و برگزيدگان خاندان پاك پيامبر كه پيشوايان،راهنمايان و پاسدارانند،نتوانسته است آن را در رفتار خود تجسّم بخشد.

و چنان كه على عليه السّلام و جانشينان او نيكان و راهگشايانى شايسته در راه پرستش خداوند بوده اند كه تاريخ همانندى براى آنان جز پيامبران و جانشينان پيامبران نيافته است،همچنين على عليه السّلام رمز عدالت و معيار روشن يك حكمران عادل بود.

ص:403

تنها اوست كه در عرصۀ بلاغت شيواى عربى و ادبيات جاودانۀ جهانى چنين تابلوهايى ترسيم كرد و در عرصۀ عمل و اجرا نيز والاترين الگوها را ارائه داد.اوست كه در يكى از سخنان خود-در ترسيم آن عدالت جاويدان-مى گويد:به خداوند سوگند اگر هفت آسمان و هفت اقليم را به من دهند تا به نافرمانى خدا دانۀ جوى از دهان مورى بستانم چنين نمى كنم.براستى كه اين دنياى شما براى من از برگى كه ملخى آن را جويده و پس زده باشد،بى مقدارتر است.على عليه السّلام را چه كار با نعمتى كه فنا پذيرد و لذّتى كه بقا نداشته باشد!

هموست كه در آن داستان آشنا،آهنى گداخته براى برادر ارمغان مى آورد و مى گويد:

«خداى را سوگند اگر بر خار مغيلان پابرهنه دوانده و زنجير بر دست و بر گردن كشانده شوم مرا دوست داشتنى تر از آن است كه در روز رستاخيز،در حالى خدا و رسول او را ديدار كنم كه به بنده اى از بندگان ستم روا داشته و چيزى از اين بيهوده دنيا را به غصب ستانده باشم.چگونه به خاطر نفسى كه شتابان به سوى نابودى مى رود و بسيار در خاك مى ماند،بر كسى ستم روا دارم؟

خلافت بالاترين مركز قدرت و حكومت و دورترين هدفى بود كه بندگانى از فرزندان اين سراى،بدان چشم مى دوزند و دل مى سپارند.اما امام بر حق به چنين مركز قدرتى بى اعتنايى نشان مى داد و آن را تا زمانى كه وسيله اى براى برپايى عدالت و راهى براى بر كرسى نشاندن حق و از صحنه راندن باطل نباشد بى مقدار مى شمرد،چه او از چنين منصبى هرچند هم بزرگ،والاتر و فراتر است و در بسيارى از سخنان خود دل دادگان آن را محكوم مى دارد،چنان كه مى گويد:

«آيا دل بدان خوش دارم كه مرا امير مؤمنان گويند و آنگاه در دشواريهاى زندگى و ناخوشيهاى روزگار با مردم،همدرد و همراه نباشم؟...شايد در حجاز و يمامه كسانى باشند كه سيرى را به ياد نداشته،حتى اميد به گردۀ نانى ندارند....»

چنين است كه امام على عليه السّلام و شيربچگان او الگوى پارسايى،سرمشق پايدارى، ترسيم شجاعت و نشان دلاورى بودند در آن لحظه اى كه همۀ يلان و قهرمانان به عقب مى گريختند.او يگانه پيشتاز همۀ افتخارات بود.اوست كه دروازۀ خيبر را از جا مى كند و هموست كه ضربت او در برابر عمرو بن عبد ود همسنگ پرستش همۀ انس و جنّ بود؛ چه،همين ضربت آنجا كه تمامى ايمان در برابر تمامى كفر قامت آراست،مرز

ص:404

سرنوشت ساز اسلام بود.

هموست كه پايگاههاى شرك و خاستگاههاى نفاق را درهم كوبيد و سپاهيان كفر و گمراهى را درهم نورديد تا آن كه بناچار گفتند:خدايى جز اللّه نيست و محمّد صلّى اللّه عليه و آله رسول خداست.

اين مواضع درخشان بى شمار از آن كسى نيست مگر همانها كه خداوند لطف خود را بديشان اختصاص داد،تاج كرامت خويش بر سر آنان نهاد و آنان را به عنوان پاسداران دين و بيانگران وحى خويش برگزيد.از اينجا روشن مى شود كه چرا خداوند تنها دوستى با ايشان را واجب ساخته و آن را مزد رسالت قرار داده است.چه،تنها آنان خاستگاه رسالت،درخت نبوّت و خاندان وحى الهى اند.

اصولا«دوستى و مهرورزى براى خداوند»چيزى است كه خداوند فرمان داده كه براى انسان از هر محبوبى پيشتر باشد و مى بايست هرگاه نعمتهايى پيدا و پنهان الهى را كه به او ارزانى داشته شده يادآور مى گردد،اين دوستى را نيز بيشتر كند و از ياد نبرد كه او بر همۀ بندگان چيره است،چنان كه امام حسين عليه السّلام در دعايى كه از او روايت شده مى گويد:«كورباد ديده اى كه تو را ناظر بر خود نبيند و زيانبار باد دادوستد بنده اى كه در آن بهره اى از دوستى تو قرار نداده است.»

بنابراين،دوستى در درجۀ نخست،با خدا و در درجۀ دوّم با ديگران و به خاطر خداست و از بزرگترين دوستيهاى نوع اخير همان محبّتى است كه خداوند از بندگان خود،نسبت به پيامبرشان و اهل بيت او-كه خداوند ناپاكى را از آنان دور كرده و مطهرشان داشته-خواسته است.

اين تفسير پرتأثير آيه است كه«مودّت»خواسته شده در آن،مزد رسالت دانسته شود.

يا اينكه مى گوييم پيامبر از مردم مزدى نمى خواهد مگر مودّت با نزديكان كه آن را از ايشان مى خواهد و آنها از آن پرسش خواهند شد كه تا چه اندازه بدان اهتمام ورزيده اند، البته بنابراين تفسير كه استثناى موجود در آيه را«استثناى منقطع»بدانيم.كه در اين صورت استثنايى كه در آيه آمده از اهميت اين«مودّت»سخن مى گويد و بر آن تأكيد مى ورزد و در اين حقيقت صراحت دارد كه امت در برابر«مودّت با نزديكان پيامبر» مسؤول است چه استثنا را متصل و چه منقطع بدانيم،زيرا در صورت نخست معنى آيه

ص:405

چنين خواهد بود كه مزد رسالت تنها در«مودّت با اين نزديكان»خلاصه شده و در صورت دوم نيز معنى آيه آن خواهد بود كه پيامبر هيچ مزدى بر رسالت خود از مردم نمى خواهد ولى دربارۀ«مودّت با اين نزديكان»از مردم پرسش خواهد كرد و در هر يك از اين دو صورت،امّت به چنين مودّتى ملزم خواهد بود.

در اينجا پرسشى مطرح مى شود:

چرا چنين تأكيد و چنين حصرى در كار است؟اين تأكيد و حصر از چه روست؟

اگر آنچه را پيش از اين بر زبان احاديث آمده كه«هيچ بنده اى را عملش سودمند نمى افتد مگر به شناخت حقّ ما»به آنچه اين آيه گوياى آن است بيفزاييم مقصود آيه روشن خواهد شد.اهل بيت را،چنان كه سرور و پيامبرشان را در پاسدارى از اين آيين و رساندن احكام آن به مردم حقى بود،در اين مهم حقى است و هر مسلمانى مى بايست براى اداى اين حق تلاش كند تا از عهدۀ اين وظيفۀ سنگين برآمده باشد.

گروهى از عالمان بزرگ اهل سنت در تفسير آيۀ وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» (1)گفته اند:

«مردم در برابر ولايت و مودت اهل بيت مسؤول اند.» (2)

ص:406


1- -صافات24/؛ آنان را بايستانيد كه پرسش شوند.
2- -امام واح دى و نيز ابن حجر و ديگران بدين نكته تصريح كرده اند.در الصواعق المحرقه ابن حجر مى خوانيم: چهارمين آيه،اين فرمودۀ خداوند است كه«آنها را متوقّف سازيد كه پرسش شوند»از ولايت على عليه السّلام. اين مقصود واحدى است از اين سخن كه مى گويد:«دربارۀ آيۀ:و آنها را متوقف سازيد كه پرسش شوند» روايت شده است كه مردم از ولايت على عليه السّلام و اهل بيت پرسش مى شوند،زيرا خداوند پيامبر خود را فرمان داده است مردم را از اين آگاه كند كه هيچ فردى بر تبليغ رسالت الهى جز مودّت با نزديكان خويش از آنان نمى خواهد.يعنى آن كه از مردم پرسيده مى شود:آيا چنان كه مى بايست و چنان كه پيامبر به آنان سفارش كرده بود،ولايت اين خاندان را در دل گرفتند يا آن را واگذاردند و ضايع كردند و در نتيجه مى بايست پاسخ دهند و پيامدهاى كار خود را بپذيرند.» واحدى در اين سخن خود كه«چنان كه پيامبر به آنان سفارش كرده بود»به احاديث فراوانى كه در اين مورد رسيده و در فصل دوم بخشى از آنها خواهد آمد،اشاره دارد.از آن جمله است حديث مسلم به نقل از زيد بن ارقم كه گفت:رسول خدا به ميان ما آمد و خطبه اى ايراد كرد.او خداى را ستايش و

اكنون به عقيدۀ شما،آيا اين همه تأكيد از سوى پيامبر و اين فرمان خداوند-عزّ و جلّ- مى تواند تنها به معنى تشويق مردم به مهر ورزيدن و اظهار عواطف دوستانه با اهل بيت باشد يا به عقيدۀ شما اين همه تأكيد و آن فرمان،گزاف است؟معناى اين عقيده،باور نداشتن پيامبر،بيرون رفتن از چهارچوب دين و كفر ورزيدن به آيين خاتم پيامبران است.

قرآن كريم در آياتى كه پس از اين آيه آمده از آن سخن مى گويد كه كسانى پس از نزول اين آيه در ايمان و در باور خود نسبت به پيامبر مورد آزمايش قرار گرفتند و چيزهايى با خود گفتند.خداوند نيز اين نهفته هاى درون آنان را فاش ساخت و سپس به سبب توبه بر آنان منّت نهاد و آنها نيز توبه كردند.

بنگريد كه ابن حجر در الصواعق المحرقه در ذيل اين آيه مى گويد:

احمد در تفسير آيۀ «مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً» از ابن عبّاس نقل كرده است كه گفت:مقصود از آن«حسنه»دوستى با خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله است.

ثعلبى و بغوى نيز از همو نقل كرده اند كه چون آيۀ: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» نازل شد،كسانى با خود گفتند:او تنها مى خواهد ما را به دوستى با نزديكانش پس از وفات خود برانگيزد.امّا جبرئيل پيامبر را آگاه ساخت كه آنان او را متّهم كرده اند و آنگاه اين آيه را نازل كرد كه: «أَمْ يَقُولُونَ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً» (1).پس از آن كسانى گفتند:اى رسول خدا!تو راست مى گويى...آنگاه اين آيه نازل گشت كه:

«وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ.» (2)

اين بروشنى بر آن دلالت مى كند كه چگونه برخى از منافقان-كه بناچار و از روى

ص:407


1- -شورى24/؛يا مى گويند بر خداوند دروغ بسته است.
2- -شورى25/؛و اوست كه از بندگان خويش توبه پذيرد...-ر.ك:الصواعق المحرقة،ص 150.

ترس و يا آزمندى اظهار اسلام كردند-نمى توانستند نصّ روشن قرآن در امامت على عليه السّلام و جايگاه بلند فرزندان او را بشنوند.به همين دليل نيز حكمت الهى چنين مى طلبيد كه بيان اين مهم مرحله به مرحله صورت پذيرد،از بيم اينكه مباد منافقان نامۀ مخالفت بگشايند و آشكارا سرور رسولان الهى را تكذيب كنند.

جايگاه على عليه السّلام و مواضع جاودانۀ او در شكستن بينى كفر و درهم نورديدن شكوه و شوكت جاهليت و درهم كوبيدن يلان و سركشان عرب و نيز كاركرد شمشير برندۀ او در ميان آنان بر هيچ كس پوشيده نيست و هيچ كس از اين ناآگاه نه كه او در دو سوى جبهه در پيش روى و در پشت سر شمشير مى زد تا زمانى كه بناچار گفتند:خدايى جز اللّه نيست و محمّد صلّى اللّه عليه و آله رسول خداست،اما نفاق را در دل پنهان داشتند و كينۀ محمّد صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام يعنى همانكه خون بزرگان آنان را بر زمين ريخت،در سينه جاى دادند و در اين ميان تنها على عليه السّلام بود كه مى بايست پاسخ خونخواهى آنان را بدهد.

روشن است كه تسليم كردن كسانى كه اسلام با جان آنان درنياميخته و اركان استوار اين آيين در دلهاى آنان جايگير نشده،كارى آسان نبود...و به همين دليل نيز خداوند تعالى فرمان دوستى با على عليه السّلام و فرزندان او و مادر پاكدامن و راستگوى آنان را صادر كرد؛و هر كه بر حق،استوار ايستاده بود فرمان خداوند دربارۀ آنان را بر گردن مى نهاد و مهر اين خاندان را در دل مى گرفت و هر كه از حق فاصله گرفته،كينۀ آنان را به دل مى داشت تا آنجا كه اين معيار ميان همۀ مسلمانان شناخته شد كه:براستى دوستى با على عليه السّلام نشان ايمان و دشمنى با او نشان نفاق است.

اين مفاهيم والا و بلند رسول خدا كه به صورتهاى مختلف بر آن تأكيد كرده بود در جان مسلمانان همه گير شد.از آن جمله است اين فرمودۀ مشهور و متواتر پيامبر:

اى على!جز مؤمن تو را دوست ندارد و جز منافق كسى با تو دشمنى نورزد.

رسول خدا بارها مردم را به دوستى با على عليه السّلام فرمان داده و آشكارا به آنان اعلام داشته بود كه«هر كس على عليه السّلام را دوست بدارد،خداى را دوست دارد و هر كه او را دشمن گيرد،خداى را دشمن گيرد»و«هر كس دوست دارد به سان من زندگى كند و به سان من بميرد و به بهشت درآيد،بايد كه على عليه السّلام را به ولايت گيرد.» (1)و روايات فراوان و

ص:408


1- -اين حديث در صحاح سته و به طرق متعدد و با عبارتهايى متفاوت نقل شده و مى توانيد براى آگاهى

بى شمارى از رسول خدا كه به نقل«متواتر»يا«مستفيض»از آن حضرت رسيده و همه بر وجوب محبّت اين خاندان،لزوم پذيرش ولايت و سنّت آنان،گام نهادن در راهى كه آنان رفته اند و در خطّى كه خداوند براى آنان ترسيم كرده و رسول او آن را به امت رسانده و بالاخره بر همگون شدن با آنان تأكيد دارد.

جستارهايى ارزشمند پيرامون چگونگى بهره جستن از آيه:

انديشمندان محقق اهل سنت تحقيقاتى دقيق پيرامون چگونگى بهره جستن از آيۀ كريمه دارند.يكى از اين انديشمندان محقّق و منتقدان نكته سنج،امام جار اللّه زمخشرى است كه در كشّاف پژوهشى پرارزش دربارۀ اين آيه ارائه مى دهد و ما در اينجا خلاصۀ برخى از آنها را مى آوريم:

او دربارۀ استثناى موجود در آيه مى گويد:

اين استثنا مى تواند متصل باشد يعنى آن كه من بر رسالت مزدى جز اين از شما نمى خواهم كه خويشاوندان مرا دوست بداريد.البته اين نيز در حقيقت مزدى براى پيامبر نيست،زيرا خويشاوندان او خويشاوندان مردم بودند و به همين دليل پيوند با آنان

ص:409

وظيفه اى لازم بر مردم و شرط مردانگى بود.

هم اين استثنا مى تواند منقطع باشد يعنى آن كه هيچ مزدى از شما نمى خواهم اما از شما مى خواهم با نزديكان من كه نزديكان شما نيز هستند،دوستى ورزيد و آنان را آزار مدهيد. (1)

نكتۀ ديگر:او دربارۀ حرف«فى»در آيه بدين اشاره مى كند كه گفته نشده «مودّة القربى»يا«المودة للقربى»،تا از آن فهميده شود كه اين خاندان«جايگاه مودّت و پايگاهى براى آن قرار داده شده اند،چنان كه عرب مى گويد:لى فى آل فلان مودّه و لى منهم هوى و حبّ شديد و مقصود آن است كه فلان خاندان را دوست دارد و اين خاندان مهر و دوستى او را يكسره از آن خود كرده اند و جايگاه اين دوستى و مهر شده اند و«بنابراين تفسير،چنين بايد در آيه تقدير گرفت كه«الا الموده»(مگر دوستى) ثابته فى القربى و متمكنة فيها كه در اين خويشاوندان جاى گرفته و يكسره از آن ايشان شده است.»

وى در ادامه روايتى را كه دربارۀ نزول آيه است يادآور شده مى گويد:

چون آيه نازل شد،پرسيدند:اى رسول خدا!اين نزديكان تو كه مودّت آنان بر ما واجب شده چه كسانى هستند؟

فرمود:على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسر ايشان.

روايتى ديگر كه از على-رض-نقل شده نيز بر اين مطلب دلالت مى كند.گفت:از اين كه مردم بر من حسادت مى ورزيدند به رسول خدا شكايت بردم و او فرمود:آيا بدين خشنود نيستى كه يكى از نخستين چهار تنى باشى كه به بهشت درآيند:من،تو،حسن و حسين عليهما السّلام؟

همچنين از پيامبر رسيده است:بهشت بر هر كس كه به اهل بيت من ستم ورزد و دربارۀ عترتم مرا آزار دهد حرام باد.

زمخشرى پس از آن،گفتگويى را مى آورد كه ميان پيامبر و انصار جريان داشت و او در اين گفتگو آنان را برمى انگيخت:

او همچنان به سخنان خود ادامه داد تا آن كه بر مركبهاى خود پريدند و گفتند:

ص:410


1- -الكشاف،466/3.

داراييهاى ما و هرچه داريم از آن خدا و رسول او،و اينجا بود كه آيه نازل شد.

پيامبر خدا فرمود:

هر كس بر دوستى خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،شهيد مرده است.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،آمرزيده مرده است.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،توبه كرده مرده است.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،مؤمن و با ايمانى كامل مرده است.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،فرشتۀ مرگ و پس از آن هم «نكير»و«منكر»او را مژدۀ بهشت دهند.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،چنان كه عروسى را به خانۀ شوهر برند،او را نيز به بهشت برند.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،دو در از بهشت به قبر او گشوده گردد.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،خداوند قبر او را زيارتگاه فرشتگان رحمت كند.

هان!هر كس بر دوستى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،بر سنت و جماعت مرده است.

هان!هر كس بر كينه خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،او را در روز قيامت در حالى آورند كه بر پيشانى اش«نوميد از رحمت خداوند»نوشته است.

هان!هر كس بر كينه و دشمنى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،كافر مرده است.

هان!هر كس بر كينه و دشمنى خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله بميرد،هرگز بوى بهشت را استشمام نكند. (1)

زمخشرى در بحث از آيه «وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً» ضمن نقل روايتى از سدى كه مقصود از«حسنه»دوستى خاندان رسول خدا است،مى گويد:

ظاهر عموم آيه اين است كه هر حسنه اى را شامل مى شود اما از آنجا كه اين آيه به دنبال سخن از دوستى با نزديكان پيامبر آمد،دلالت مى كند كه حسنه در درجۀ نخست

ص:411


1- -الكشاف،447/3-446.

همان«مودّت»را شامل مى شود و گويا ديگر حسنه ها تابع اين حسنه اند. (1)

اينك به عقيدۀ شما چنين انبوهى از تشويق و تأكيد بر محبّت آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و اين همه هشدار دادن،با چنان اهميت و تأكيدى.نسبت به دشمنى با اين خاندان و اين همه تكرار و تذكر از سوى پيامبر-يعنى شخصيّتى كه اصول سخن و چكيدۀ حكمت به او داده شده -خالى از فلسفه و اهميّتى است كه ارادۀ خداوندى همگان را بدان مى خواند و مشيّت پروردگار همه را بر آن برمى انگيزد؟

آيا نمى بينيد چگونه محقّقان انديشمند مفاهيم قرآن و سخن رسول را كه وحى، پشتوانۀ اوست مى فهمند و چگونه مى گويند:حسنه در درجۀ نخست،مودّت را شامل مى شود و ديگر حسنه ها تابع آن حسنه اند...؟

همين تفسير است كه با«مزد رسالت»خواندن مودّت و با اين سخن كه عمل هيچ بنده اى جز به شناخت حق ما او را سودمند نمى افتد سازگارى دارد و گويا چنين نتيجه مى شود كه هر كس اين حق را ادا نكند،حق رسالت را ادا نكرده است؛بدين اعتبار كه مودّت مزد رسالت است.

اهميّت اين مودّت در تأكيدهايى چند روشن مى شود و از آن جمله تعبير به حرف «فى»و عبارت «فِي الْقُرْبى» است؛چه اينكه آيه مى خواهد بگويد دوستى همۀ مؤمنان بايد يكسره از آن اين نزديكان باشد و در اين جايگاه استوار گردد،زيرا آنها تنها شايستگان«مودّت»هستند.

به همين دليل و بدان خاطر كه اين مهم هدف دارانه،به فراموشى سپرده نشود اين حقيقت بارها و به شكلهاى گوناگون و با انواعى از شيوه هاى تأكيد،گوشزد شده است.

اكنون به عقيدۀ شما اين همه تأكيد با اين همه اصرار و سخت گيرى براى چيست؟و از اين تعبير استوار در الزام مردم به مودّت چه مى توان فهميد؟

آيا معنى اين همه،رهنمون شدن مردم به آن نيروهاى شايسته نيست كه خداوند آنان را با ويژگيهاى مهم و با مزيّتهاى برتر از همگان متمايز ساخته و دوستى آنان را بر امّت واجب كرده است؟چيزى كه براى به وجود آوردن دوستى و مهر متقابل ميان رهبرى و امّت لازم است تا هر يك با شور و شوق و علاقه به كار خويش برخيزند،رهبرى،به بر

ص:412


1- -همان،ص 448.

دوش كشيدن مسؤوليتها و وظايف هدايت مردم و آگاهى يافتن از رنجها و نيز نقشهاى آن و امت،به انجام وظايف خويش و فرمان بردن از رهبران و پيشوايان خود.

اكنون پس از روشن شدن مفهوم«مودّت»اين نكته مى ماند كه دقيقا تواترى را كه هيچ ترديدى در آن راه ندارد و هيچ گاه احاديث ساختگى و يا وسوسه هاى منحرف كننده در آن تأثيرى نگذارد،بشناسيم كه مى گويد:مقصود از «اَلْقُرْبى» (نزديكان)همان اهل بيت پيامبر است كه خداوند ناپاكى را از آنان دور ساخته و مطهرشان داشته،و آنان را به كرامتهايى آشكار و افتخاراتى روشن برگزيده است و آنان عبارتند از محمّد صلّى اللّه عليه و آله، على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام،و دو پسر ايشان.

بايستى در اينجا برخى از دانشمندان محقّقى را كه بر اين مسأله تصريح كرده اند يادآورى كنيم تا از خلال آن به نهايت شهرتى كه در مسألۀ اختصاص مودّت به خويشاوندان پيامبر يعنى اهل بيت وجود دارد،پى ببريم.

يكى از اين محقّقان حافظ،ابن حجر عسقلانى است كه در كتاب الكافى الشافى مى گويد:

چون آيۀ مودّت نازل شد پرسيدند:اى رسول خدا!اين نزديكان تو كه مودّت آنان بر ما واجب شده چه كسانى هستند.او فرمود:على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسر ايشان.

طبرانى،402/3،حديث 20،و ابن ابى حاتم و همچنين حاكم در مناقب شافعى. (1)

يكى ديگر از اين محققان ابو البركات نسفى است.

وى آنچه را پيش از اين از زبان زمخشرى گذشت،مبنى بر اينكه مقصود از استثناى موجود در آيه-خواه متّصل باشد و خواه منقطع-تأكيد بر وجوب و لزوم مودّت است و اينكه مى گويد: «فِي الْقُرْبى» و نه«للقربى»يا«مودّة القربى»،اين نيز بدين تأكيد زيبايى و قدرت افزونترى مى دهد،همچنين اين پرسش را كه از پيامبر پرسيدند:اين نزديكان تو چه كسانى هستند؟و پاسخ آن حضرت را كه فرمود:على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسرشان، علاوه بر اين متن كامل حديث پيامبر دربارۀ دوستى با اهل بيت و دشمنى با آنان و بالاخره روايت سدى كه مقصود از«حسنه»در آيۀ «وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً» مودّت اهل بيت است-همه-را در تفسير خود 106/4-105 آورده است.

ص:413


1- -الكافى الشافى فى تخريج احاديث الكشّاف،ص 145.

فخر رازى نيز دربارۀ اين آيه تحقيقى ارزشمند دارد.

او آنچه را تاكنون گذشت،مبنى بر اينكه مقصود از«نزديكان»،به تصريح پيامبر خدا چهار تن است و همچنين بحثى را كه زمخشرى در مورد آمدن حرف «فِي» در آيه مطرح كرده يادآور شده و سپس چنين گفته است:

بنابراين ثابت شد كه اين چهار تن نزديكان پيامبرند.هنگامى كه اين حقيقت به اثبات رسيد واجب است آنان از بزرگداشتى فراوان برخوردار باشند و چنين بزرگداشتى به آنان اختصاص داده شود.

بر اين مطلب چند دليل وجود دارد:

نخست:اين كلام خداوند تعالى كه «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى».

نحوۀ استدلال به اين كلام نيز چنان است كه گذشت.وى پيش از اين آورده است كه آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله همان كسانى اند كه همه چيزشان به آن حضرت بازمى گردد و[از ديگر سوى]كسانى كه وابستگى شان به او بيشتر و كامل تر باشد همانها آل او خواهند بود.در اين نيز ترديدى نيست كه تعلق و پيوند ميان فاطمه عليها السّلام،على عليه السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام با پيامبر خدا استوارترين پيوند و بستگى بود و اين حقيقت همانند آنچه به نقل متواتر به ما رسيده باشد روشن است.

بنابراين واجب است همين گروه«آل پيامبر»باشند.

دوم اينكه ترديدى نيست پيامبر فاطمه عليها السّلام را دوست داشت.او فرمود:«فاطمه عليها السّلام پارۀ تن من است،آنچه او را مى آزارد مرا نيز مى آزارد.»

همچنين به نقل متواتر از محمّد صلّى اللّه عليه و آله ثابت شده است كه على عليه السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام را دوست داشت.وقتى اين حقيقت ثابت شد،بر امّت نيز همانند آن واجب مى گردد،به سبب قول خداى سبحان در اين آيات شريفه:

1- وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (1)

2- فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ (2)

ص:414


1- -اعراف158/؛ در پى او رويد،باشد كه راه هدايت يابيد.
2- -نور63/؛ بايد آنان كه از فرمان او سر مى پيچند،پروا كنند.

3- قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ. (1)

4- لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ. (2)

سوم:دعاى امت براى آل پيامبر منصبى بزرگ[براى اين خاندان]است و به همين دليل اين دعا را در پايان تشهد نماز قرار داد.آنجا كه مى گوييم:«پروردگارا!بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله درود فرست و محمّد و آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله را رحمت كن.»اين بزرگداشتى است كه براى هيچ كس ديگر جز اهل بيت وجود ندارد.

همۀ اينها دلايلى است بر آن كه دوستى آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله واجب است.

شافعى مى گويد:

اى سوار!در وادى محصب در منى بايست،

و بر آن كه در ضيف نشسته و يا ايستاده است فرياد برآور،

در هنگام سحر و آن زمان كه حاجيان گروه گروه به سمت منى كوچ كنند،

چونان كه امواج آشفتۀ فرات به تلاطم درآيد. (3)

[بگو:]اگر دوستى آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله«رفض»است،

همۀ جنّ و انس گواهى دهند كه من«رافضى»ام. (4)

بدين ترتيب فخر رازى به سخن خود ادامه مى دهد و همان تحقيقاتى را كه قبلا به نقل از زمخشرى گذشت و همچنين احاديث دوستى با خاندان رسول خدا و دشمنى با اين خاندان را كه آن هم قبلا به نقل از زمخشرى گذشت،مى آورد و سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه ناگزير مى بايست پنج تن اهل بيت از گراميداشت فراوان و خاصى برخوردار شوند،چه هر كه آنان را دوست بدارد،خداى را دوست داشته و هر كه آنان را دشمن دارد،خداى را دشمن داشته است،زيرا اين خاندانند كه به سوى خدا مى خوانند و بر او دلالت و راهنمايى مى كنند و ازاين رو كه آنان همان«بندگانى گرامى داشته شده اند كه در

ص:415


1- -آل عمران31/؛ بگو اگر دوستدار خداييد،از من پيروى كنيد تا خداوند شما را دوست بدارد.
2- -احزاب21/؛ شما را در رسول خدا الگويى شايسته بود.
3- -در اين بيت شعر در نسخۀ تفسير رازى اشتباهى چاپى وجود داشته كه مؤلف كتاب حاضر آن را اصلاح كرده است.
4- -التفسير الكبير،166/27.

سخن بر خدا پيش دستى نكنند و از او فرمان برند»(انبياء27/).به همين دليل است كه پيامبر خدا آنان را در كنار قرآن،جانشين خويش قرار داد و آن دو از هم جدا نگردند تا در قيامت در كنار حوض بر پيامبر وارد شوند.اين حقيقتى است كه هم بر امامت و هم بر عصمت آنان دلالت مى كند.

ابن حجر نيز دربارۀ اين آيه بحثهايى چند مطرح كرده و چندين«مقصد»بدين منظور گشوده و در خلال آنها رواياتى داراى منابع بسيار آورده و اينك شايسته است خلاصه اى از آنها را بياوريم.او در ذيل آيۀ: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً ... وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ كه برحسب ترتيب او براى آيات مربوط به اهل بيت چهاردهمين آيه است مى گويد:

بدان اين آيه مشتمل بر مقصدها و دنباله هايى است:

مقصد اول در تفسير آيه است:احمد،طبرانى،ابن ابى حاتم و حاكم به نقل از ابن عبّاس آورده اند:چون اين آيه نازل شد گفتند:اى رسول خدا!اين نزديكان تو كه مودّت آنان بر ما واجب شده چه كسانى اند؟او فرمود:على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسرشان.

ابو الشيخ و ديگران از على-كرّم اللّه وجهه-روايت كرده اند كه فرمود:دربارۀ ما خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله آيۀ قرآن نازل شده و جز مؤمن مودّت ما را پاس نمى دارد.آنگاه اين آيه را خواند كه: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى.

بزاز و طبرانى از حسن بن على به طرقى كه برخى از آنها«حسن»است نقل كرده اند كه در ضمن ايراد خطبه اى فرمود:«هر كس مرا مى شناسد،مى شناسد و هر كس نمى شناسد،من حسن پسر محمّد صلّى اللّه عليه و آله هستم.»آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ... (1)سپس گفت:من پسر مژده دهنده ام و من پسر بيم دهنده ام....پس از آن چنين گفت:من از آن اهل بيتم كه خداوند دوستى و ولايت آنان را بر مردم واجب ساخت و در آنچه بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله نازل كرد،فرمود: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى.

در روايت ديگرى است كه گفت:كسانى كه خداوند مودّت آنان را بر هر مسلمانى واجب ساخت و دربارۀ آنان چنين نازل كرد: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى

ص:416


1- -يوسف38/،و از آيين پدرانم ابراهيم...پيروى كردم...

وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً و انجام حسنات،همان دوستى ما اهل بيت است.

طبرانى از زين العابدين نقل كرده است كه چون پس از كشته شدن پدرش حسين- رض-او را به اسيرى آوردند و بر دروازۀ دمشق ايستادند،يكى از نامهربانان بى وفاى شامى گفت:سپاس خدايى را كه شما را كشت و از ريشه برانداخت و شاخ فتنه را شكست.زين العابدين عليه السّلام از او پرسيد:آيا اين آيه را نخوانده اى كه قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى؟ او گفت:آيا شما همان نزديكان هستيد؟فرمود:آرى.

شيخ بزرگوار شمس الدين بن عربى-ره-در شعر خود مى گويد:

دوستى ام با آل طه را واجبى ديدم كه

به رغم دورشدگان،مرا قرب مى افزايد.

آن برگزيدۀ خداوند هيچ پاداشى بر هدايت و تبليغ نخواست،

مگر مودّت با نزديكان او.

احمد از ابن عبّاس نقل كرده است كه گفت:در آيه «وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً» مقصود مودت آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله است.

ثعلبى و بغوى نيز از ابن عبّاس روايت كرده اند كه چون آيۀ: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى نازل شد،كسانى با خود گفتند:او تنها مى خواهد ما را به دوستى با خويشاوندانش پس از خود برانگيزد.جبرئيل پيامبر را از اينكه او را متّهم كرده اند آگاه ساخت،پس از آن آيۀ أَمْ يَقُولُونَ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً (1)نازل شد.

پس از نزول اين آيه مردم گفتند:اى رسول خدا!تو راست مى گويى.آنگاه اين آيه نازل شد كه وَ هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ. (2)

ابن حجر سپس مقصد دوم را مى گشايد و در آنجا چنين مى گويد:

مقصد[دوم]،در اين باره كه آيه خواستار محبت با اهل بيت پيامبر و در بردارندۀ اين مطلب است كه اين محبّت نشانى از كامل بودن ايمان است.

شايسته است اين مقصد را با آيه اى ديگر از قرآن آغاز كنيم و سپس احاديثى را كه دربارۀ آن آمده است بياوريم.خداوند تعالى مى فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا

ص:417


1- -شورى24/؛ بلكه مى گويند:او بر خدا دروغ بسته است.
2- -شورى25/؛ اوست كه از بندگان خويش توبه پذيرد.

وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا. (1)حافظ نسفى از محمد بن حنفيه نقل كرده است كه در تفسير آيه گفت:«هيچ مؤمنى نمى ماند مگر آن كه در دلش مهر على عليه السّلام و اهل بيت اوست.»اين حديث صحيح نيز از پيامبر رسيده است كه فرمود:خداى را به خاطر نعمتى كه به شما ارزانى مى دارد،دوست دارم و شما نيز مرا براى دوستى خداى عزّ و جلّ و اهل بيت مرا براى دوستى من دوست بداريد.

بيهقى،ابو الشيخ و ديلمى آورده اند كه آن حضرت فرمود:هيچ بنده اى ايمان نياورده است مگر آن كه مرا بيش از خود دوست بدارد و عترت من نيز در نزد او دوست داشتنى تر از خودش باشد. (2)

همچنين پيامبر خدا مى فرمايد:فرزندان خود را بر سه چيز آموخته كنيد:دوستى پيامبرتان،دوستى اهل بيت او و خواندن قرآن و حديث.

ابن حجر در ادامه داستان مشهور آمدن عمرو اسلمى همراه با على از يمن[به مدينه]را مى آورد و مى گويد:

پيامبر به او گفت:به خداوند سوگند،مرا آزردى.او گفت:اى رسول خدا!پناه بر خدا از اينكه تو را بيازارم.پيامبر فرمود:بلكه هر كسى على عليه السّلام را بيازارد،مرا آزرده است.

احمد اين حديث را نقل كرده و ابن عبد البر نيز چنين بدان افزوده است:هر كس على عليه السّلام را دوست بدارد مرا دوست داشته،هر كس على عليه السّلام را دشمن بدارد،مرا دشمن داشته،هر كس على عليه السّلام را بيازارد مرا آزرده و هر كس مرا بيازارد،خداى را آزرده است.

وى خواست به رسول خدا شكايت برد كه على عليه السّلام كنيزكى را از خمس غنايم براى خود گرفته است و به او گفتند:به پيامبر خبر ده تا على عليه السّلام از چشمش بيفتد. (3)

ص:418


1- -مريم96/؛ كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند،خداوند مهر آنان را در قلوب همگان قرار خواهد داد.
2- -الصواعق المحرقة،ص 151.
3- -هر كس در اخبار و روايات بنگرد بفراوانى با تلاشهاى فرصت طلبانه اى برخورد خواهد كرد كه از سوى گروه بزرگى از صحابه به منظور بدگويى على عليه السّلام و متّهم كردن او با وسايل گوناگون صورت گرفته است تا«او را از چشم رسول خدا بيندازند.اين نادانان از ياد برده اند كه به رسول خدا وحى مى رسد و نه تنها آنان،بلكه همۀ جهانيان نمى توانند با به كارگيرى همۀ امكانات خود در شخصيتى

اين در حالى بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از پشت در اين حرفها را مى شنيد.پس خشمگين بيرون آمد و گفت:چه شده است كسانى را كه بر على عليه السّلام خرده مى گيرند!هر كه على عليه السّلام را دشمن بدارد،مرا دشمن داشته و هر كه از على عليه السّلام جدا شود،از من جدا شده، على عليه السّلام از من است و من از او،او از گل من آفريده شده و من از گل ابراهيم و من از ابراهيم برترم.«اين نسلى است كه از همديگرند و خداوند شنوا و داناست» (آل عمران34/).اى بريده!آيا نمى دانى كه على را حقى بيشتر از كنيزك است...اين حديث را طبرانى در كتاب خود آورده است. (1)

ابن حجر در ادامۀ روايات بسيارى را نقل كرده و از آن جمله است فرمودۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه فرمود:«مودّت ما-اهل بيت-را پيوسته داشته باشيد»كه هر كس در حالى كه ما را دوست مى دارد خداى را ديدار كند با شفاعت ما به بهشت درآيد.سوگند به آن كه جانم در دست اوست«هيچ بنده اى عملش او را جز به مودّت ما سودمند نمى افتد.»

اين روايت همسو با گفتۀ كعب الاحبار و عمر بن عبد العزيز است كه«هر يك از افراد خاندان پيامبر را[حق]شفاعتى است.»

همچنين ابو الشيخ احمد محمد و ديلمى روايت كرده اند كه:هر كس حق عترت (2)مرا نشناسد يكى از اين سه است:يا منافق،يا از پدرى زناكار و يا فرزندى زنى است كه بناپاكى آبستن شده است.

ابن حجر چنين ادامه داده است:

ص:419


1- -الصواعق المحرقة،ص 152.
2- -شايستۀ يادآورى است كه ابن حجر در اين روايت پس از حق عترت من«حق انصار و عرب»را نيز مى افزايد. اما نشانه هاى ساختگى بودن در اين افزودۀ او پديدار است،چه براساس اين افزوده،برترى و تفاوت به معيارى جز ايمان و كارهاى شايسته برمى گردد،در حالى كه خداوند تنها براساس اين معيار مؤمنان را بر همديگر برترى بخشيده و برخى را بر برخى بلندتر داشته است.

ابو بكر خوارزمى نقل كرده است كه پيامبر در حالى كه صورتش به سان ماه برافروخته و تابان بود،به ميان مردم آمد و عبد اللّه بن عوف علت را از او جويا شد و او نيز فرمود:

دربارۀ برادر و پسر عمويم و نيز دخترم مژده اى به من رسيد،زيرا خداوند على عليه السّلام را به همسرى فاطمه درآورد و به«رضوان»كليددار بهشت فرمان داد و او نيز درخت طوبى را تكانى داد و آن درخت برگهايى،به تعداد ياران اهل بيت برگرفت و در زير اين درخت نيز فرشتگانى از نور پديد آورد و به هر يك از فرشتگان برگه اى داد.

پس چون قيامت شود و مردم بر عرصۀ قيامت استقرار يابند،اين فرشتگان در ميان مردم بانگ برآورند و هيچ كس از دوستداران اهل بيت نماند،مگر اينكه برگه اى به او دهند كه نامۀ نجات او از دوزخ است.

بدين سان است كه برادر و پسر عمويم و نيز دخترم رهايى بخش مردان و زنان امّتم از آتش مى شوند.

همچنين ملاّ نقل كرده است كه فرمود:جز مؤمن پرهيزگار،ما اهل بيت را دوست ندارد و جز منافق بدبخت،ما را دشمن ندارد.

از روايات احمد و ترمذى است كه فرمود:هر كس مرا دوست بدارد و اين دو-يعنى حسن و حسين عليهما السّلام و پدر آنها را نيز دوست بدارد،در بهشت با من خواهد بود و در روايت ديگرى است كه در رتبۀ من خواهد بود.ابو داوود هم به اين روايت افزوده است...و در حالى كه از سنت من پيروى مى كند بميرد....

به هر حال،آنچه اهميّت دارد فراوانى اخبار و روايات نيست،بلكه مهم آن است كه زبان اين روايات را بفهميم و مفاهيم آنها را درك كنيم و بدانيم«هر كس از على عليه السّلام جدا شود از من جدا شده است»و يا«على عليه السّلام از من است و من از على عليه السّلام»و يا«هيچ بنده اى عملش او را جز به شناخت حق ما سودمند نمى افتد»و از اين قبيل به چه معناست.آيا اين بدان معنا نيست كه بايد با على عليه السّلام همراهى و از او پيروى كرد؟چه،هر كس از او جدا شود از رسول خدا جدا شده است و به همين دليل بايد با او همراه بود و از سنّت او پيروى كرد.اين معنى«مودّت»است كه در كتاب خدا بر بندگان واجب گرديده و هيچ معنايى براى«محبّت»بدون پيروى از سيره و سنت«محبوب»وجود ندارد و بنابراين،مسأله اى كه در اينجا مطرح است،مسأله اى اصولى است و نه عواطف و احساسات.

ابن حجر در ادامۀ گفتار خود به«مقصد سوم»مى پردازد و در آن از اشارۀ اخبار و

ص:420

روايات به پرهيز از كينه و دشمنى با آنان و تأكيد شدن مضامين اين روايات به وسيلۀ يكديگر سخن مى گويد و روايات صحيحى را مى آورد گوياى اينكه دشمنان اهل بيت دوزخى و منافقند.از اين قبيل است روايتى كه احمد و ترمذى از جابر نقل كرده اند كه مى گويد:«ما منافقين را تنها با نشانۀ دشمنى با على عليه السّلام مى شناختيم.»و....

از اين قبيل است روايت طبرانى از حسن بن على-رض-كه گفت:هيچ كس نيست كه ما را دشمن بدارد و بر ما حسد ورزد مگر آن كه در روز قيامت با تازيانه آتش از حوض رانده مى شود.

در روايت ديگرى از او ضمن ماجرايى طولانى[خطاب به يكى از دشنام دهندگان على عليه السّلام]آمده است:تو كه على را ناسزا مى گويى،اگر در حوض بر او وارد شوى-و البته گمان ندارم بر حوض وارد شوى-او را خواهى ديد كه ميان بربسته و آستين بالازده كافران و منافقان را از حوض رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى راند و اين سخن راستگوى تأييد شده است.

طبرانى همچنين نقل كرده است:اى على!در روز قيامت يكى از عصاهاى بهشتى در دست توست و بدان منافقان را از حوض مى رانى.

در روايت احمد است كه فرمود:دربارۀ على عليه السّلام پنج چيز به من داده شده كه براى من از دنيا و آنچه در آن است دوست داشتنى تر است:يكى آن كه او در پيشگاه خداوند مى ايستد تا خداى حساب مردمان را به پايان برد،دوم اينكه آدم و فرزندانش در زير پرچم او هستند و سوم آن كه او بر حوض ايستاده و هر يك از افراد امت مرا كه مى شناسد سيراب مى كند.

همچنين اين روايت گذشت كه پيامبر به على عليه السّلام فرمود:دشمن تو در حالى بر حوض وارد مى شود كه تشنه است و از فشار غل و زنجيرى كه بر گردن دارد نمى تواند سر خود را پايين آورد. (1)

ابن حجر پس از آوردن اين روايات بحث ديگرى تحت عنوان«تنبيه»مى گشايد و چنين مى گويد:

ص:421


1- -الصواعق المحرقه،ص 153.

تنبيه

قاضى عياض در كتاب الشفاء بدين مضمون آورده است:

هر كس پدر يكى از افراد دودمان آن حضرت را ناسزا گويد و قرينه اى نيز بر اين نياورد كه مقصودش چيزى ديگر است اعدام مى شود.از احاديثى كه گذشت،دانسته شد كه محبّت اهل بيت واجب و دشمنى با آنان اكيدا حرام است و مى بايست با آنان همراه بود،چنان كه بيهقى و بغوى و ديگران بر اين تصريح كرده اند كه اين محبّت از واجبات دين است.

اى خاندان رسول خدا!دوستى با شما.

واجبى است تعيين شده از سوى خداوند در قرآنى كه آن را نازل كرده است. (1)

ابن حجر سرانجام از امام حولى چنين نقل مى كند كه گفت:

عالمان خاصّ در راه استوارتر كردن گره هاى ايمان در دلهاى خويش مزيّتى كامل به محبّت او و نيز محبت زادگان او مى يابند؛چرا كه مى دانند آنان نطفه هايى پاك و برگزيده دارند. (2)

نكتۀ قابل توجه آن است كه ابن حجر در جريان ذكر اين فضايل و ويژگيها كه محبّت آنان را واجب ساخته است،پيوسته مطلب را مى پيچاند چنان كه مى گويد:«عالمان خاصّ در راه استوارتر كردن گره هاى ايمان در دلهاى خود مزيتى كامل به محبت آنان مى يابند:

چرا كه مى دانند آنان نطفه هايى پاك و برگزيده دارند:و جز اينها از فضائلى برخوردارند كه اگر همۀ دنيا دست به دست دهند توان پوشاندن آنها را ندارند و اگر همۀ جهانيان چنان كه ابرهاى انبوه گرد هم آيد،گرد آيند،نتوانند حتى يكى از اين ستارگان پر درخشش را كه كاروان تاريكى را به هماورد مى خواند و تهديد مى كند،بپوشانند.

ابن حجر در هنگام نقل يكى از روايتهايى كه گذشت،مى گويد:«سند اين روايت ضعيف است،زيرا در طريق آن فردى شيعى وجود دارد البته او صدوق است.»اين در حالى است كه همگان مى دانند«صدوق»از«صادق»بالاتر است اما ابن حجر گاه حتى در يك صفحه گفتۀ خويش را نقض مى كند.كاش كسى تناقض گوييهاى ابن حجر را بويژه در

ص:422


1- -ترجمۀ بيت شعرى از امام شافعى.-م.
2- -الصواعق المحرقه،ص 154.

مورد شيعه،مى شمرد و مى ديد كه او چگونه در هنگام حمله كردن به شيعه هيچ پروا نمى شناسد و بر اسبى سركش مى نشيند كه همۀ معيارها و اصول عقلى را از ياد او مى برد.

در اينجا درصدد نقد ابن حجر از اين ديدگاه نيستم اما نكته اى كه بايد بدان توجه داشت اين است كه حتى اگر اشاره هاى اين روايات«تصريحاتى بر لزوم مودّت اهل بيت و مقدّم داشتن آنان براى امامت نباشد،دست كم-چنان كه او خود از امام حولى نقل مى كند-عالمان خاص و گزيده در دلهاى خود مزيّتى كامل به محبت اين خاندان مى يابند؛چرا كه مى دانند آنان نطفه هايى پاك و برگزيده دارند،زيرا خداوند آنان را براى پاسدارى از دين و بيان تعاليم و دفاع از آيين خويش برگزيده است.بنابراين اگر در آن «اشاره ها»تصريحاتى نباشد،در اين تصريحات-خواه آنچه از پيامبر و خواه آنچه از علماى پيش گفته رسيده است-دلالتى روشن و بى پرده خواهد بود.از اين قبيل است تصريح امام حولى به مزيتى كه در محبت آنان مى بينند،چرا كه مى دانند آنان نطفه هايى پاك و برگزيده دارند.ترديدى نيست كه هر يك از اين افراد اهل بيت پاك و پيراسته و مطهرند و نه ناپاكيهاى جاهليت آنان را به خود آلوده و نه تاريكيهاى آن جامه ظلمت را بر ايشان پوشانده است،بلكه آنهايند كه خداوند ناپاكى را از ايشان دور ساخته و مطهرشان داشته است.اينك در اين حقيقت،از هر ديدگاه كه بخواهيد نشانى است صريح و روشن بر امامت آنان،چه اگر آنان عصمت نداشتند،چگونه خداوند مردم را به محبت آنان فرمان مى داد بويژه آن كه مسألۀ هدايت و ايمان در كار است؟و چگونه مردم را از دشمنى با آنان برحذر مى داشت و اين دشمنى را كفر و نفاق مى خواند؟آيا اصولا مى توان كسى را دوست داشت ولى آنچه را مى كند دوست نداشت؟اينجاست كه مى گوييم اگر خداوند دوستى با آنان را لازم دانسته و مودّت و ولايت ايشان را واجب ساخته بدان معناست كه به تبع آن مبنا قرار دادن راه و روش آنان و پيروى از طريقۀ ايشان را نيز واجب كرده است،بدان دليل كه آنان پاكند و از هر گناه و هر ناپاكى و از هرچه منزلت و ارزش انسان را پايين آورد پيراسته و آنانند كه خداوند-تعالى شأنه-ايشان را براى دين خويش پسنديده،براى سرّ خويش اختيار كرده و براى وحى خود برگزيده است.

در اينجا ممكن است بپرسيد چرا-همان گونه كه در برخورد با برخى از ديگر منابع

ص:423

نيز چنين كرده ام-فراوان از ابن حجر نقل مى كنم؟علت اين امر آن است كه در نقل چنين سخنانى از او،با توجه به تعصّبى كه بر ضدّ شيعه دارد و نيز با توجه به حملات سختى كه به آنان دارد،دليلى كوبنده در برابر او و امثال او وجود دارد.كسانى كه از شناخت شيعه فروماندند و از اين غافل شدند كه شيعه از طاعت خدا و پيروى از فرمانهاى او بيرون نرفته اند و بلكه از اين دين همان«ريسمان استوار»آن را گرفته و بدان چنگ زده اند و هرگز از آن جدا نشده و فاصله نگرفته اند.

اينك خود بنگريد چگونه شايسته و بايسته است كه اين نصوص پرارج-به رغم دور رفتن برخى از ناقلان در تفسير آنها-تفسير شود و آيا مى توان تفسيرى براى آنها جز آن كه تأكيدهايى بر امامت كبرى و خلافت عظمى باشند يافت؟

به دليل اهميت اين نصوص ديگر بار به ابن حجر بازمى گرديم تا برخى از رواياتى را كه وى در مقصد چهارم الصواعق المحرقه در تفسير آيه مورد بحث آورده است يادآور گرديم.

وى در مقصد چهارم با عنوان«يكى از چيزهايى كه آيه بدان اشاره دارد برانگيختن مردم به نگاه داشتن پيوند با اين خاندان و شادمان ساختن آنان است»برخى از رواياتى را كه بر اين امر دلالت دارد مى آورد.

از آن جمله اينكه در يكى از روايات آمده است:«چهار گروهند كه من در روز قيامت شفيع آنانم»:آن كه فرزندان مرا گرامى بدارد،آن كه حاجتهاى آنان را برآورد،آن كه در انجام كارهاى آنان هنگامى كه ناگزير به او روى آورند تلاش كند و آن كه ايشان را به دل و زبان خويش دوست بدارد.

همچنين ملاّ در سيرۀ خود نقل كرده است كه رسول خدا ابو ذر را در پى على عليه السّلام فرستاد و ابو ذر نيز چون به خانۀ او رفت در آنجا آسيابى دستى ديد كه خودبه خود مى چرخد.وى اين ماجرا را به رسول خدا خبر داد و او نيز فرمود:اى ابو ذر،آيا نمى دانى كه خداوند فرشتگانى دارد كه در زمين گردش مى كنند و مأمورند كه آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله را يارى دهند.

همچنين ابو الشيخ در ضمن حديثى طولانى آورده است:

اى مردم!برترى و شرافت و منزلت و ولايت از آن رسول خدا و نسل اوست...

ص:424

بافته هاى باطل،شما را در پى خود نبرد. (1)

اين دعوتى صريح است كه آن شيخ منادى اش شد...و اين چه دعوتى زيبا از ابو الشيخ است!كاش مسلمانان نداى او را مى شنيدند و آن را مى پذيرفتند تا بافته هاى باطل،آنان را در پى خود نبرد و كاش آنچه را كتاب و سنت صريح و روشن رسول خدا بدان رهنمودشان مى گردد مى گرفتند و در راهى كه كتاب و سنّت فرارويشان مى گشايد،گام مى نهادند و در پى خاندان پاك و خجستۀ رسول خدا مى رفتند،همانا كه خداوند آنان را پيشوا و رهبر و همسنگ كتاب قرار داده است.احكام آن را بيان مى كنند،آنچه را در كتاب الهى مجمل است مى گشايند،مردم را از ناسخ و منسوخ آن آگاه مى سازند،در آنچه بر مردم دشوار آمده است انگشت آنان را درست روى آنچه حق است مى گذارند،ميان مردم به عدالت و برابرى حكم مى كنند،ستم و نابرابرى و نادرستى را مى ميرانند و شكوهمندى و شكست ناپذيرى اسلام و حقيقت آن را كه با خداوند پيوند دارد آشكار مى سازند.اگر چنين مى شد پارگى و پوسيدگى پرچم كفر و سستى و ناتوانى باطل و بى مقدار بودن نفاق بر ايشان روشن مى گشت اما:

«آيا شما را در حالى كه خود خوش نداريد بدان وادار كنيم»(هود28/).چنان كه خداوند فرمود و چنان كه بانوى زنان دو سراى،-صدّيقۀ طاهره عليها السّلام-در خطبۀ مشهور خود گواه آورد.

راز اين پديدار نيز آن است كه مشيّت نافذ و فرمان چيرۀ خداوند چنين اقتضا كرده كه انسان،خود راه بدى و يا راه نيكى را براى خويش برگزيند تا«آن كه نابود مى شود از روى آگاهى و با وجود دلايل روشن نابود شود و آن كه زندگى و هدايت مى يابد از روى آگاهى و با وجود دلايل روشن زندگى و هدايت يابد»(انفال42/)،چرا كه در دين هيچ ناگزيرى نيست،درستى از كژى و نادرستى جدا و روشن شده است.پس هر كه به طاغوت كافر شود و به خداوند ايمان آورد به ريسمان استوار چنگ زده كه گسسته نگردد و خداوند شنوا و داناست،(بقره 256).

ابن حجر در«مقصد پنجم»كه دربارۀ اين آيه گشوده،رهنمود آيه بدين حقيقت را يادآور شده است كه مى بايست اين خاندان را بزرگ و گرامى داشت و آنان را ستود.وى

ص:425


1- -همان،ص 155.

در اين«مقصد»مواضع و گفته هاى خلفا در بزرگداشت اين خاندان را آورده و از آن جمله است:

دارقطنى از شعبى نقل كرده است كه گفت:

روزى در حالى كه ابو بكر نشسته بود...على عليه السّلام وارد شد.ابو بكر چون او را ديد گفت:هر كه دوست دارد به كسى بنگرد كه...جايگاه او از همه بلندتر است،از همه به پيامبر نزديك تر است،او را حالى از همه نكوتر است و نزد رسول خدا حقى از همه فزونتر دارد،به اين فرد كه اكنون در آمد بنگرد.

همچنين نقل كرده است:عمر مردى را ديد كه از على عليه السّلام بد مى گويد:به وى گفت:

واى بر تو!آيا على عليه السّلام را مى شناسى؟اين-اشاره به قبر پيامبر-پسر عموى اوست.به خداوند سوگند،جز اين بزرگ را در قبر نيازرده اى.در روايت ديگرى است كه گفت:اگر او را[اشاره به على عليه السّلام]دشمن داشتى رسول خدا را در قبرش آزرده اى.

همچنين نقل كرده است كه دو تن از اعراب بيابان نشين براى طرح دعوايى نزد او [عمر]آمدند و وى نيز به على عليه السّلام اجازه داد ميان آن دو داورى كند و على عليه السّلام نيز داورى كرد.در اين ميان يكى از آن دو گفت:اين مرد،ميان ما داورى مى كند؟!عمر از جا پريد، به سوى او آمد و گريبانش را گرفت و گفت:واى بر تو!مى دانى اين شخص كيست؟اين مولاى تو و مولاى هر مؤمن است و هر كه اين مولايش نباشد،مسلمان نيست.

ابن حجر در ادامۀ اظهاراتى را كه خطيب بغدادى دربارۀ گراميداشت اهل بيت از سوى امامان مذاهب چهارگانه آورده است يادآور مى شود،چه اينكه احمد بن حنبل آنان را بزرگ مى داشت.ابو حنيفه نيز اهل بيت را بسيار گرامى مى داشت و به داشتن پيوند با آنان به خداوند تقرب مى جست و ياران خويش را هم بدين مهم سفارش مى كرد.

شافعى هم تا آن حد در دوستى اهل بيت پيش رفته بود كه خود تصريح كرد،شيعه اين خاندان است تا آنجا كه چيزهايى دربارۀ او گفتند و او نيز با شعرى بديع و استوار آنان را پاسخ گفت.او همچنين در شعر خود مى گويد:

خاندان پيامبر دستاويز من هستند

و هم آنان وسيلۀ من به درگاه اويند.

به دوستى آنان اميد آن دارم كه فردا

نامه ام به دست راستم داده شود.

ص:426

ابن حجر در پايان اين بحث خود رواياتى را آورده است حاكى از خبر دادن رسول خدا از محروميت،كشته شدن،سختگيرى،آوارگى و مصيبتهايى كه پس از او اين خاندان از امت خواهند ديد. (1)

نتايج

پيش از اين گذشت كه در الصواعق المحرقه دربارۀ شيعيان على عليه السّلام چنين مى آورد كه آنان در روز قيامت سيراب از خاك برمى خيزند،در حالى كه آنها از خداوند خشنودند و خدا نيز از آنان راضى است و پيش از همه به سايۀ عرش الهى مى شتابند،گوارايشان باد.

در ادامۀ اين روايت است كه وقتى پرسيده شد:اى رسول خدا!آنها چه كسانى هستند؟ [رو به على عليه السّلام كرد و]فرمود:اى على!شيعيان و دوستداران تو.

همچنين گذشت كه دارقطنى از رسول خدا نقل مى كند كه فرمود:اى ابو الحسن!تو و شيعيانت در بهشت جاى داريد...و از اين قبيل روايات كه به دليل فراوانى و همه گير بودن آن در كتب مسلمانان نمى توان شمارى از آنها به دست داد.

مهم آن است كه ببينيم اين روايات كه در تبيين معناى مورد نظر آيه آورده شده،دقيقا در پى چيست و خود چه معنايى دارد؟

ابو بكر مى گويد:«جايگاه او از همه بلندتر است،از همه به پيامبر نزديك تر است و او را حقى از همه فزونتر است.»عمر مى گويد:«مولاى تو،مولاى هر مؤمن است و هر كه او مولايش نباشد مسلمان نيست.»شافعى بدين تصريح مى كند كه شيعۀ على عليه السّلام است.

رواياتى گذشت كه مى گويد:اين محبت-چنان كه خاصّان علما مى فهمند-به خاطر برجستگى و ويژگيى اين خاندان است و همچنين سخن ابن حجر از امام حولى گذشت كه خاصان علما در محبت آنان مزيتى مى يابند،زيرا مى دانند نطفه هاى آنان پاك و گزيده است.پس اين محبت نمى تواند صرفا يك ادعا باشد،بلكه محبتى است همراه با پايبندى،شناخت و رهپويى.

چگونه مى تواند محبتى بدون شناخت و معرفت وجود داشته باشد؟

اگر كسى حق را شناخت و اهل آن را دوست داشت ناگزير مى بايست اين شناخت و

ص:427


1- -همان،ص 159-156.

محبت او را بدان وادارد كه پايبند طريقه و پيرو سنت آنان گردد.

اگر كسانى را دوست مى دارى راهشان را در پيش گير.

كه آنان جز با بريدن از دلبستگيها راه به جايى نبرده اند.

اين حقيقتى است كه گروه انبوهى از عالمان بدان تصريح كرده اند و پيش از اين نام برخى از آنان گذشت.از آن جمله است صبّان كه در كتاب اسعاف الراغبين سخنانى دارد كه آنها را آورديم و يادآور شديم چگونه اين سخن با اين گفته در تناقض است كه مقصود از مژدۀ«اينان بهشتى اند»و مقصود از كسانى كه به سبب موالات با اهل بيت به آنان مژده داده شده شيعيان على عليه السّلام نيست.همچنين تناقضى را كه شبلنجى در نور الابصار بدان گرفتار آمده است،يادآور شديم.

اين دو عالم برجسته پيرامون اين آيۀ كريمه سخنان زيبا و نيز رواياتى آورده اند كه شايسته است بدرستى فهميده شود.

شيخ صبّان در پى اين آيه بيشتر احاديثى را كه پيشتر به نقل از ابن حجر گذشت آورده و از جمله آنچه از پيامبر نقل كرده،آن است كه فرمود:«اهل بيت من و هر كس از امت من كه آنان را دوست بدارد،همانند اين دو انگشت شانه به شانۀ هم به بهشت درمى آيند.» چنان كه اين حديث نيز بر اين مطلب گواه است كه:«هر كس باآنكه دوست دارد برانگيخته مى شود.»

وى همچنين روايتى را كه پيش از اين به نقل از اسعاف الراغبين گذشت،يادآور مى شود كه رسول خدا فرمود:«پيوسته به مودّت ما پايبند باشيد كه هر كس در حالى كه ما را دوست مى دارد خداى را ديدار كند با شفاعت ما به بهشت درآيد»و نيز فرمود:

«سوگند به آن كه جانم در دست اوست هيچ بنده اى عملش او را جز به معرفت حقّ ما سودمند نمى افتد.»

صبّان در ادامه چنين مى آورد:

احمد و ترمذى از على-كرّم اللّه وجهه-روايت كرده اند كه گفت:رسول خدا با اشاره به حسن و حسين عليهما السّلام فرمود:هر كس مرا دوست بدارد و اين دو و پدر و مادر آنها را دوست بدارد،در روز قيامت با من در مرتبۀ من خواهد بود.

ابن حجر مى گويد:

مقصود از معيّت(با من)در اينجا قرار داشتن در مرتبه اى است نزديك به پيامبر كه

ص:428

پيامبر را از آنجا مى بيند،نه آن كه مقصود از معيّت قرار داشتن در يك جاى و در يك جايگاه باشد.

به عقيده ما اين روايت را چنين مى توان تفسير كرد كه او جداى از من خواهد بود ولى مرا خواهد ديد چونان كه گويا در رتبۀ من است. (1)

اما به هر حال دوستدار اهل بيت را همين سود و همين افتخار بسنده است كه به پيامبر نزديك باشند و او را در«اعلى عليين»مشاهده كنند.

من در اينجا درصدد نقد آنچه دربارۀ محتواى حديث گفته شده نيستم،اما به هر حال دادن چنين افتخار و چنين جايگاهى به دوستداران اهل بيت-هرگونه كه تفسير شود-مؤمنان را به شناخت و كشف اين حقيقت مى كشاند و برمى انگيزد كه چگونه مى توان آنان را دوست داشت؟و بايد اين دوستى از همان راه و به همان گونه باشد كه آنان خود ترسيم كرده اند،چه آنان،راه مردم به سوى خدا،راهنمايان مردمان به خشنودى خداوند و امين داشته شدگان در ميان خلقند،خداوند ما را از موالات و از شفاعت ايشان بهره مند سازد.

بنگريد چگونه در روايت تحف العقول راه اين دوستى از سوى امام صادق عليه السّلام ترسيم مى شود:

مردى بر امام صادق عليه السّلام وارد شد.امام از او پرسيد:از كدام گروهى؟گفت:از دوستداران و طرفداران شما.فرمود:خداوند هيچ بنده اى را دوست نمى دارد مگر اينكه او را به ولايت مى گيرد و هيچ كس را به ولايت نمى گيرد مگر اينكه بهشت را بر او واجب مى سازد.سپس از او پرسيد:تو از كدام دوستداران مايى؟آن مرد در پاسخ ساكت ماند.

در اين ميان سدير پرسيد:اى پسر رسول خدا!دوستداران شما چند دسته اند؟ فرمود:بر سه دسته:دسته اى كه ما را آشكارا دوست داشتند و پنهانى نه،دسته اى ما را پنهانى دوست دارند و آشكارا نه و دسته اى كه ما را هم آشكارا و هم پنهانى دوست دارند.اينان همان گروه برترند...از زلال گوارا نوشيده اند و نخستينهاى كتاب،فصل خطاب و سبب اسباب را دانسته اند.اينان همان گروه برترند.تهيدستى و بى چيزى و انواع گرفتارى تندتر از اسبى دوان به سوى آنان مى شتابد.سختيها و دشواريها بديشان

ص:429


1- -اسعاف الراغبين،در حاشيۀ نور الابصار،ص 16-115.

رسيد و هدف جنگ و آزار واقع شدند.در بوتۀ آزمايش قرار گرفتند،در اين ميان كسانى تنشان مجروح و كسانى سرشان بريده شد،اينان در سرزمينهاى دور پراكنده اند.خداوند به سبب آنان بيمار را درمان دهد،نادار را ثروتمند و برخوردار سازد.به بركت آنان شما پيروز مى شويد،به بركت آنان بر شما باران مى بارد و به بركت آنان روزى داده مى شويد.

آنان به شماره از ديگران كمتر و در پيشگاه خداوند ارزشمندتر و شريفترند.

دستۀ نخست گروه فروترند.آنان ما را آشكارا دوست داشتند،ولى سيرۀ شاهان در پيش گرفتند،زبانهاشان با ما و شمشيرهاشان بر ماست.

دستۀ دوم گروه ميانه اند.آنان ما را پنهانى دوست داشتند،و آشكارا نه...به آيينم سوگند،آنان بحقيقت نيز ما را در پنهان دوست داشتند و در آشكار نه،آنان روزه داران روز و برپاى دارندگان شبند،نشان رهبانيت را در چهرۀ ايشان مى بينى و اهل تسليم و فرمانبرى اند.

آن مرد گفت:من از كسانى هستم كه شما را در پنهان و آشكار دوست دارند.امام جعفر صادق عليه السّلام فرمود:آنان كه ما را در پنهان و آشكار دوست دارند،داراى نشانه هايى هستند كه بدانها شناخته مى شوند.

آن مرد گفت:اين نشانه ها كدام است؟

فرمود:اينها ويژگيهايى چند است:نخست آن كه توحيد را چنان كه بايد شناختند و علم توحيد و يگانگى او را به كمال آموختند و سپس به ذات حق و صفاتش ايمان آوردند و ديگر آن كه حدود و حقايق و شرايط و تفسير ايمان را دانستند.

سدير گفت:اى پسر رسول خدا!تاكنون نشنيده بودم كه ايمان را چنين توصيف كنى؟

فرمود:آرى اى سدير!روا نيست كسى بپرسد:ايمان چيست؟مگر اينكه معلوم كند ايمان به چه كسى؟ (1)

بدين ترتيب با شيوه اى كه اهل بيت مشخّص ساخته اند،محبت يك عمل كوركورانه و بى هدف و صرف عاطفه نيست،بلكه از چنان دقّت و مراتب ساختارى برخوردار است كه در درجۀ نخست،پيروى از آن فهميده مى شود و در سايۀ اين برداشت است كه دوستداران اهل بيت به دسته هايى چند و متفاوت با يكديگر تقسيم مى شوند،بسته به

ص:430


1- -تحف العقول عن آل الرسول،ابو محمد حسن حرّانى،چاپ نجف،ص 242-240.

اينكه چه مقدار جهاد و كار شايسته دارند و تلاش مى كنند عينا آنچه را از اهل بيت رسيده است به اجرا درآورند،كسانى كه پيام رسان پيامبر خدايند و هر كه از آنان سخنى بگيرد،از رسول خدا مى گيرد و هر كه ولايت آنان را بپذيرد،ولايت رسول خدا را مى پذيرد.

فخر رازى مى گويد:

اهل بيت در پنج چيز با او[پيامبر]برابرند:

در درود فرستادن بر او و بر آنان...كه در تشهّد مى خوانيم«سلام بر تو اى پيامبر»و نيز خداوند فرمود:«سلام بر آل يس»[صافّات130/].

در طهارت،كه خداوند فرمود:[طه1/]؛يعنى اى پاك و پيراسته و نيز فرمود:«و به طهارت مخصوصى مطهّرتان بداشت»[احزاب33/].

و در حرام بودن صدقه

و در محبت،كه خداى تعالى مى فرمايد:«از من پيروى كنيد تا خداى شما را دوست بدارد»[آل عمران31/]،و نيز فرمود:«بگو من از شما هيچ مزدى بر رسالت جز مودّت با نزديكان خود نمى خواهم».[شورى23/].

به شيخ اكبر محيى الدين ابن عربى-قه-نسبت داده اند كه در شعر خود مى گويد:

دوستى ام با آل طه را واجبى ديدم كه

به رغم دورشدگان مرا قرب مى افزايد.

آن برگزيدۀ خداوند،هيچ پاداشى بر هدايت و تبليغش نخواست،

مگر مودّت با نزديكان او.

همچنين از امام لغت ابو عبد اللّه شاطبى نقل شده است كه مى گويد:

سعى ندارم كه از تيم و عدى به بدى ياد كنم،

اما من دوستدار هاشمم؛

و آن گاه كه به خاطر خداوند از على عليه السّلام و پيروانش نام برده شود،

سرزنش هيچ سرزنشگرى بر من اثر نمى گذارد.

مى گويند مسيحيان و نيز خردمندان عرب و عجم را چه مى شود كه او را دوست دارند

به آنها مى گويم:گمان دارم دوستى آنان،

ص:431

در دلهاى همۀ آفريدگان،حتى چهارپايان جارى است.

صبّان پس از ذكر اين ابيات چند بيت شعر شافعى را نيز يادآور مى شود.اينها همان ابياتى است كه با«اى سوار...!»آغاز مى گردد و ما قبلا آنها را آورديم.

آنان همان گروهى اند كه هر كس دوستى خالصانۀ خويش را بديشان اختصاص دهد،

در آن سراى به دستاويزى كه از همه قويتر است چنگ زند.

آنان همان گروهى اند كه در هر منقبت سرآمد جهانيان شدند

و پيوسته خوبيهايشان را حكايت و آياتشان را روايت كنند.

موالات آنان واجب و دوستيشان هدايت است

و طاعتشان،مهرورزى و مهرورزى بدانان تقواست.

صبّان آنگاه چنين ادامه مى دهد:

پس اى برادر!محبّت و مودّت آنان را پيوسته بدار و از دشمنى با آنان بپرهيز و از اين حذر كن كه دربارۀ آنان سخنى ناستوده گويى،مباد مشمول آن وعيدى شوى كه گذشت.

بدان آن محبّتى ارزشمند و ستوده است كه با پيروى كردن از راه و رسم محبوب همراه باشد و آنچه او دوست دارد و از آن خشنود مى شود بر آنچه شخص خود دوست مى دارد و از آن خشنود مى گردد برگزيند و بالاخره با آراسته شدن به اخلاق و آداب محبوب همراه باشد. (1)

پيش از اين نقد سخنان صبان و ديگر كسانى كه بيش از او مخالفت و تعصّب دارند گذشت و مفهوم محبت و پيروى از اهل بيت را روشن كرديم و گفتيم شيعه از«مشايعت» اخذ شده و مشايعت نيز به معنى پيروى است و رسول خدا خود،شيعه را شيعه ناميده است و بنابراين هيچ دليلى براى خصمانه برخورد كردن با آنها تنها بدان سبب كه چنين نامى دارند وجود ندارد،چه آنها در محو شدن در دوستى اهل بيت و عمل كردن در طريقى كه آنان ترسيم كرده اند و نيز همگون شدن با آنان و پيش رفتن در راه هدايتى كه آنان گشوده اند،بزرگترين افتخارات را از آن خود ساخته اند و هر كس نيز جز اين دربارۀ آنان گمان كند،دروغ گفته است و اگر بر لزوم پيروى و فراگيرى تعليمات آنان كه

ص:432


1- -اسعاف الراغبين،در حاشيۀ نور الابصار،ص 19-115.

دوستشان مى داريم اتّفاق نظر داشته باشيم،ديگر هيچ معنايى براى تبليغات گمراه كننده و تفرقه افكنى كه برادران دينى را از يكديگر جدا مى سازد،نخواهد ماند،باآنكه خداوند در كتاب ارجمند خويش آنان را به ايمان،اعمال شايسته،اخلاص،تلاش،همكارى و سفارش متقابل همديگر به حق و به صبر فرمان داده است.

پيش از اين روايت ارزشمند امام صادق عليه السّلام گذشت كه در آن چگونگى دوستى با آنان را بيان مى دارد و البته صاحبان خانه بدانچه در خانه هست آگاهترند.

بر اين اساس،شيعه كسانى را كه مدّعى دوستى با اهل بيت هستند و در عين حال به طاعت اهل بيت درنيامده اند،در اين ادّعا راستگو نمى داند؛چه ممكن است در دوستى تنها نسبت به اين خاندان بسيارى از كسانى كه به اسلام عقيده اى ندارند ولى ويژگيهاى اهل بيت،بلندى اهداف و انسانيّت پرجاذبۀ اين خاندان آنها را فريفتۀ خود ساخته با اين مدّعيان يكى باشند.

شيعه بر اين باور است كه مى بايست اهل بيت را دوست داشت و در كنار آن به آيين و مذهب آنان عمل كرد و در پرتو سنت آنان كه همان سنت رسول خدا است و نيز در راه اطاعت از آنان كه اطاعت رسول خداست و همگان از جانب خداوند بدان مأمورند پيش رفت و جز اين صرفا ادّعايى بى اساس در برابر شيعه است،زيرا اگر من رسول خدا را به خاطر خداوند دوست دارم،چگونه مى توانم در آنچه او از جانب خداوند ابلاغ فرموده با او به مخالفت برخيزم؟و شما اگر اهل بيت را به خاطر دوستى با رسول خدا و براى رضاى خداوند دوست داريد،چگونه مى توانيد با ايشان به مخالفت برخيزيد باآنكه ادّعاى دوستى آنان را داريد؟در حالى كه آنان مردم را به خداوند مى خوانند و در فداكارى در راه او اخلاص دارند و بالاترين تلاش را به عمل مى آورند تا مردم را به سوى او راه نمايند و به دين او چنگ زنند!

از همين جاست كه مى گوييم دستور خداوند-سبحانه و تعالى-مبنى بر دوستى با اين خاندان و واجب بودن مودّت آنان بر همۀ مسلمانان تأكيدى است از ناحيۀ او بر تصريح به امامت آنان و جانشينى و خلافت رسول خدا.

شايد پسنديده تر آن باشد كه ديگر بار نقل سخنانى را كه علماى اهل سنت در ذيل آيۀ مورد بحث آورده اند پى گيريم.يكى از اين عالمان شبلنجى است.او در ذيل اين آيه سخنانى دارد كه در اينجا خلاصه اى از آن را مى آوريم و بسيارى از رواياتى را كه او

ص:433

آورده،براى پرهيز از تكرار،فرومى گذاريم.

شبلنجى در آغاز نكته اى را كه در روايتى كه پيش از اين از الصواعق المحرقه،كشاف، اسعاف الراغبين و ديگر منابع بزرگ و معتبر اهل سنّت نقل كرديم مى آورد كه از پيامبر پرسيدند:«اين نزديكان تو چه كسانى هستند؟»و او فرمود:«على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسرشان.»

او پس از آن مجموعۀ بزرگى از رواياتى كه دربارۀ وجوب مودّت اهل بيت و تحريم اكيد دشمنى با آنان رسيده است،يادآور مى گردد.وى همچنين از كسانى كه به اين مهم تصريح كرده اند نام مى برد و از جمله از شافعى ياد مى كند كه در شعر خود مى گويد:

اى خاندان رسول خدا!دوستى با شما

واجبى است تعيين شده از سوى خداوند در قرآنى كه آن را نازل كرده است

شما را همين افتخار بزرگ بسنده است كه

هر كس بر شما درود نفرستد او را نمازى نيست،

يعنى نماز او كامل نيست و يا-بنا به نظريۀ مرجوح شافعى-صحيح نيست. (1)

شبلنجى آنگاه چنين ادامه مى دهد:

در الفصول المهمّه آمده است:چون شافعى به محبت با اهل بيت و اينكه از شيعيان اين خاندان است،تصريح كرد،سخنانى دربارۀ او گفته شد.او نيز در پاسخ گفت:

اگر ما على را بر ديگران برتر دانسته ايم،

به اين برتر دانستن از ديدگاه نادانان،رافضى هستيم... (2).

شبلنجى همچنين مى گويد:

بيهقى در كتابى كه در مناقب امام شافعى نوشته آورده است كه به امام شافعى گفتند:

كسانى،تاب شنيدن منقبت و فضيلتى كه براى اهل بيت ذكر شود ندارند و به محض آن كه ببينند كسى از اين فضايل سخن به ميان مى آورد،مى گويند:اين را رها كنيد كه رافضى

ص:434


1- -نور الابصار،ص 115.
2- -اسعاف الراغبين،ص 120-116.

است.شافعى نيز اين شعر را در پاسخ گفت:

اگر در نشستى از على عليه السّلام نام برند

و نيز از دو فرزند او و از فاطمه عليها السّلام پاك و پيراسته،

گفته مى شود:مردم!اين را واگذاريد

كه اين سخن،سخن رافضيان است.

به درگاه خداوند بيزارى مى جويم از مردمى كه

دوستى با خاندان فاطمه عليها السّلام را رفض مى پندارند.

او همچنين مى گويد:

گفتند:رافضى شده اى و من گفتم:نه،هرگز!

رفض نه دين من است و نه عقيده ام،

اما بى هيچ ترديدى ولايت كسى را در دل دارم

كه نيكوترين امام و بهترين راهنماست.

اگر دوستى ولىّ خدا رفض باشد،

پس همانا من رافضى ترين بندگانم

او همچنين مى گويد:

اى سوار...!-ابياتى كه قبلا گذشت.

ابو الحسن به نقل از جبير مى گويد:

پيامبر برگزيدۀ خداوند و پسر عموى او

و نيز على عليه السّلام و دو نوادۀ او و نيز فاطمۀ زهرا عليها السّلام را دوست دارم.

آنان خاندانى هستند كه خداوند ناپاكى را از ايشان دور ساخته

و آنان را چونان ستارگان درخشان بر كرانۀ آسمان هدايت نشانده است.

موالات آنان بر هر مسلمانى واجب است

و دوستى آنان ارزشمندترين اندوختۀ آن سراى.

يكى ديگر مى گويد:

آنان ريسمان استوارند براى كسى كه بدان چنگ زند.

منقبتهاى آنان بر زبان وحى آمده است.

منقبتهايى در سورۀ«شورى»و در سورۀ«هل اتى»

ص:435

و«احزاب»آمده و هر تلاوت كنندۀ قرآن آنها را مى بيند.

آنان،اهل بيت رسول خدايند و دوستى با ايشان

به فرمانى استوار و برگشت ناپذير بر مردم واجب شده است.

ابو الفضل واعظ مى گويد:

دوستى خاندان پيمبر به استخوانم درآميخته

و در رگهايم جارى شده است.

مرا معذور بداريد كه به خداوند سوگند من دلدادۀ بيمار دوستى آنانم،

مرا به نام آوردن از آنان درمان آوريد و تيمار كنيد.

چه زيباست شعر ابن وردى كه مى گويد:

اى خاندان پيمبر!هر كه در دوستى شما

جان خويش ببازد،ضرر نكرده است.

هر كس هم نزد شما آيد و سخنى خواهد،

[به او]بگوييد ما صاحبان«بيت»[رسول خدا]هستيم و سخن از آن ماست.

شعرانى مى گويد:چه زيباست آنچه شيخ اكبر در فتوحات آورده است:

هيچ آفريده اى را همسنگ اهل بيت قرار مده

كه اهل بيت سزاوار سيادت و سرورى اند

و دشمنى با آنان خصارتى واقعى براى انسان است

و دوستى آنان نيز پرستش و بندگى خداست. (1)

شبلنجى علاوه بر اين،ابيات فراوانى از ديگران نيز آورده كه برخى از آنها تاكنون گذشته و برخى را نيز براى مراعات اختصار رها كرده ايم.

چند يادآورى گذرا

در اينجا شايسته است چند نكته را كه بسيارى در خلال بحث پيرامون آيۀ مودّت و شايد به صورتى هدفدار بدان مى پردازند يادآور شويم چه،بسيارى به عنوان مثال هنگامى كه آيه را تفسير مى كنند احاديثى نيز دربارۀ فضيلت قريش،فضيلت انصار،

ص:436


1- -نور الابصار،ص 118-114.

فضيلت عرب و يا فضيلت صحابه مى آورند،با اينكه مى دانيم موضوع اين آيه به اهل بيت اختصاص دارد،چنين احاديثى از سويى مى تواند پرسش برانگيز باشد و از سويى ديگر نشان از ساختگى بودن آنها داشته آثار تعمّد در آنها پديدار باشد،چنان كه در نور الابصار شبلنجى،اسعاف الراغبين صبّان،تفسير كبير فخر رازى،و بويژه الصواعق المحرقة ابن حجر مى يابيم.وى در اغلب فصول و مقصدهاى كتاب خود به بدگويى فراوان از شيعه پرداخته و در عين حال،رواياتى را هم كه از فضايل آنان حكايت دارد و رسول خدا بر آن تصريح كرده است مى آورد و پس از آن مى كوشد روايات روشن دالّ بر امامت ائمه را در هاله اى سنگين از ابهام و ترديد قرار دهد.بسيارى از ديگر مؤلفان نيز در خلال بحث از فضايل اهل بيت سخنان و رواياتى نيز در فضيلت عرب،يا انصار،يا قريش و يا صحابه آورده اند.

اين در حالى است كه مسألۀ فضايل اهل بيت،مسألۀ بيان ارادۀ الهى از زبان رسول صادق و امين اوست،اراده اى كه در آن ايمان و كارهاى شايسته معيار برترى دادن است و پرهيزگارى و جهاد در راه او ميزان تفاوت و به همين دليل نيز هيچ توجيهى براى فضيلت عرب يا قريش يا انصار و يا صحابه به طور عامّ و مطلق وجود ندارد.

چه بسا كارهاى بسيار زشتى كه از سوى گروهى از قريش انجام گرفت و مايۀ آزار پيامبر گرديد و به زيان اسلام و مسلمين تمام شد.هرچند پيامبر از قريش بود و ائمه نيز از قريشند و هرچند بسيارى از صالحان و مخلصانى كه در جهاد خود،صفحات درخشانى برجاى گذاشتند از قريشند و بسيارى از آنانى كه مواضع درخشانى از خود نشان دادند از قريشند،اما با همۀ اينها هيچ جايى براى عموميت دادن امتيازات وجود ندارد،زيرا مسأله،مسألۀ اصولى است كه هر كس بسته به اينكه چه مقدار در ميدان جهاد بر سر آن اصول پيش گامتر بوده و هر كس ايمان استوار و عمل شايسته ترى داشته است برترى مى يابد.همچنين معنا ندارد كه صحابه به طور مطلق بر ديگران برترى داده شوند.چه، نتيجۀ اين تصميم گم شدن فضيلت و برترى صاحبان واقعى فضيلت در ميان صحابه و ناديده گرفتن حقوق پيشگامان اين گروه است.اگر گواهيهاى رسيده از رسول خدا دربارۀ اصحاب خود را به همان تعميم و اطلاق كه مى گويند تفسير كنيم بدين معنا خواهد بود كه آن حضرت نيز كسانى را كه با پيشگامان عرصه هاى مختلف برابر نبوده اند با آنان برابر ساخته،در حالى كه چنين چيزى خلاف عدالت مى باشد.

ص:437

همچنين مى دانيم بسيارى از كسانى كه عنوان«صحابى پيامبر»را از آن خود كردند، نفاق و كينۀ آن حضرت را در دل نهان مى داشتند و حتى برخى از آنان او را در بسيارى از مسايل متهم نيز مى كردند.در حالى كه بنا به تصريح اخبار و روايات-آن سان كه در بخش نخست كتاب قدرى در اين باره سخن گفتيم-چنين چيزى با اصل ايمان ناسازگار است.

به همين نحو،هيچ دليلى نيز براى برتر دانستن انصار بر ديگران[تنها بدين اعتبار كه انصار هستند]وجود ندارد.

اما روشن است كه هدف از تمام اين سخنان،ضايع كردن حق و پيچيده و مبهم كردن مسأله است،باآنكه حق بيش از هر چيز ديگر سزاوار پيروى شدن است.

چند پرسش و چند پاسخ

ممكن است گفته شود:پس از كلام خداوند و رسول او در بزرگداشت مقام اهل بيت و آشكار ساختن حق آنان و نيز واجب كردن دوستى و موالات و طاعت آنان بر همگان آنچه از اين صاحب نظران-با توجه به جايگاه بلند و منزلت والايشان در علم و معرفت- نقل مى شود چه ارزشى مى تواند داشته باشد؟

اين پرسش به جاى خود درست است چه،سخن خدا و رسول و حبيب او همان سخن حقى است كه هرگز كنار رفتن از آن و دست كشيدن از آن روا نيست و جز كافران بى دين كسى در آن ترديد نياورد،اما هنگامى كه به دليل گذشت زمان و نيز وجود خواسته هاى نفسانى،سخنان گمراه كننده و وسوسه هاى شياطين،اختلافى در تفسير كلام خدا پيش مى آيد تا آنجا كه درك حقيقت بسيارى از مسايل حتى بر بزرگانى از انديشمندان دشوار مى افتد،گواه آوردن سخنان پيشوايان،عالمان،و محققان علوم حديث و تاريخ و طرح آنها مى تواند بر اجماع امّت بر حقى كه بسيارى از غرضها و غرض ورزان مى كوشند تا آن را از محور خود برگردانند و از جايگاه خويش دور سازند، دلالتى روشن داشته باشد زيرا به موجب اين گواهيها روشن مى شود همۀ مسلمانان بر اين اتّفاق دارند كه دوستى اهل بيت به صريح قرآن و سنت و اجماع واجب است و گرفتن معارف الهى از آنان،فرمان مقرر خداوند بر همۀ بندگان،زيرا آنان شايستگان سيادت و رهبرى اند و«بيت»از آنان است چنان كه حديث حاكى از اين حقيقت به نقل از ابن وردى گذشت.بنابراين گرفتن تعاليم دين از آنان و پيروى از سنت ايشان واجب است و تنها از

ص:438

اين راه است كه انسان مى تواند بار مسؤوليت خود را به سرمنزل برساند و تكليف را از شانه بنهد چه،آنان همان اهل بيتى هستند كه خداوند ناپاكى را از ايشان دور ساخته و به نهايت پاكى مطهّرشان داشته است و همگان به پاكى نطفه هاى آنان و به اينكه خداوند آنها را برگزيده و نيز به اينكه آنان جايگاهى از همه بلندتر دارند-چنان كه ابو بكر مى گويد-اعتراف كرده اند و-چنان كه عمر مى گويد-آنان را بر هر مرد و زن مؤمن ولايت است و هر كه على عليه السّلام مولايش نباشد،مؤمن نيست و يا-چنان كه شافعى مى گويد- على عليه السّلام برترين امام و شايسته ترين هدايتگر است.

بنابراين همۀ مسلمانان بر اين اجماع دارند كه دوستى اين خاندان واجب است و به فرمان بردن از آنان،انسان از عهدۀ تكليف دينى خود خارج مى شود و از همين جاست كه ارزش اين اجماع به عنوان دليلى در برابر هر كه با آن مخالفت كند روشن مى شود، زيرا هر كس با اين امر[امامت]مخالفتى داشته باشد خود بدين حقيقت اعتراف مى كند كه طاعت امامان واجب است،چنان كه در حديث آمده است:«به آنان نياموزيد كه از شما آموخته تر و آگاهترند»،و يا چنان كه در احاديث ديگر از طرق مختلف و از جمله از طريق ابن حجر نقل شده است.كسى كه در صفحه صفحۀ كتاب خود از ناسزاگويى به شيعه«پيروان اهل بيت»فروگذار نمى كند و يا از اين نمى گذرد كه در كنار رواياتى كه در صحت عقايد شيعه است،رواياتى ديگر را هم كه نزد آنان صحيح نيست بياورد.اين در حالى است كه وى خود اعتراف دارد نام شيعه و ويژگيهاى آنان بر زبان پيامبر برگزيدۀ خداوند و نيز بر زبان اهل بيت پاكش آمده است.

چنين است كه حتى گواه آوردن اين گونه صاحب نظران صحت آنچه را ما از كلام خداوند برداشت كرده ايم،تقويت خواهد كرد و دليل قويتر خواهد گشت،زيرا اينكه آنان نيز چنين مضمون و محتوايى از آيه برداشت كرده اند بدان معناست كه دليل ها، دليلى قويتر و يا همانند دليل قطعى است براى اينكه به صورتى متواتر نقل شده و همگان در برداشت مقصود از روايات اتّفاق نظر دارند.

ديگران را همسنگ اهل بيت قرار مده

كه اهل بيت سزاوار سيادت و رهبرى اند

يا اهل بيت برترين امامان و بهترين هدايت گرانند.

بنابراين وقتى وجود اجماع در مورد بزرگداشت اهل بيت و اعتراف به امامت آنان

ص:439

ثابت شد و نيز اينكه آنان از هر جهت برترين مردمند،پس برگشتن از آنان و سراغ ديگران رفتن و راه كسانى جز آنان را در پيش گرفتن روا نيست و حال آنكه آنان اهل بيت نبوّت و جايگاه رسالتند.

شايد پرسيده شود:

بزرگداشت اهل بيت و بلكه بزرگداشت هر كس كه با پيامبر خويشاوند است به سبب گراميداشت پيامبر،از سوى هر مسلمانى كه اسلام در دل او جاى گرفته باشد مسأله اى پذيرفته شده است،اما اين مسأله چه ربطى به اثبات امامت و خلافت على عليه السّلام و فرزندانش دارد؟

پاسخ آن است كه:

الف-مقدّس داشتن كلامى كه از سوى خداوند نازل شده اقتضا مى كند در همان حدّى كه اين كلام مى گويد بايستيم چه،اين كلامى مبنايى است كه نه بيهودگى و گزاف در آن راه دارد و نه عاطفه.آنچه رسول خدا نيز فرموده وحيى است كه به او مى رسد، چنان كه سوره اى كامل در نكوهش ابو لهب كه پسر عبد المطلب است بر آن حضرت نازل شد و آن را به مردم رساند و در مقابل سلمان را كه يك ايرانى است،به اقتضاى همان الهام الهى بسيار ستود.بنابراين آنچه در اينجا مطرح است مسأله اى ريشه اى است و بارها گفتيم و اكنون نيز مى گوييم:هرگونه ستايش و تمجيد فرد يا گروهى لزوما مى بايست بر مبناى ايمان و عمل شايستۀ آنان و هرگونه تفاوت و تمايز تنها به پرهيزكارى باشد كه«گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست»[حجرات13/].هرچه در قرآن كريم و يا بر زبان پيامبر خدا آمده است نيز بر پيرامون همين اصل دور مى زند و هيچ گاه هدف از آن طرفدارى از كسى يا گروهى و يا نشان دادن احساسات و عواطف يا چيزهايى همانند آن كه سبب خرده گرفتن بر صاحب سخن و يا كاستن از ديندارى او مى گردد،نيست.

ب-همان گونه كه چندين بار گفته ايم،هرگاه پيامبر كسى را مى ستايد ويژگى يا ويژگيهايى را كه همسان وضعيت اوست نيز به او مى دهد چه،او همان معيار دقيقى است كه اصول سخن به او داده شده و حكمت براى او خلاصه شده است و به همين دليل نه سخنى را بناروا و بى دليل مى گويد و نه به سبب طرفدارى و يا روان شدن در پى احساسات و عواطف خويش كسى را مى ستايد،بلكه او راستگويى امين است كه گفتۀ او

ص:440

در ستايش كسى يا كسانى ذرّه اى از واقعيّت فراتر و يا كمتر نيست،بلكه درست عين واقعيّت است،چنان كه برخى از صحابه به گواهيهايى حاكى از منزلتى بلند از زبان رسول خدا دست يافتند.ابو ذر يكى از اين صحابه است كه رسول خدا درباره اش فرمود:«نه آسمان بر سخنگويى راستگوتر از ابو ذر سايه افكنده و نه زمين چنين كسى را بر دامن گرفته است.»چنان كه مى بينيد اين گواهيى بزرگ دربارۀ ابو ذر است،مردمى با منزلتى چه بلند و با زبانى چه راستگوى!او راستگويى است كه راستگوى امين بر صدقش گواهى داده است.برخى ديگر از صحابه نيز به افتخار چنين گواهيهايى نايل آمدند،اما در عين حال اين گواهيها مشخص و محدودند و از آن حدى كه حديث شريف اشاره مى كند فراتر نمى روند.درست بر همين اساس است كه متون رسيده دربارۀ اهل بيت خواه در قرآن و خواه بر زبان پيامبر بايد تحليل و بررسى شود چه،آنان-همان گونه كه فخر رازى مى گويد-از بزرگداشت فراوان و ويژه اى برخوردار شده اند.

ناگزير مى بايست اينكه رسول خدا تنها از پنج تن آل عبا-كه خداوند هر ناپاكى را از ايشان دور ساخته و مطهرشان داشته و طاعت و مودّت آنان را بر همگان واجب گردانده است-نام مى برد به معناى شايستگى و جايگاه ويژه و نيز امامت آنان و بالاخره بدين معنا باشد كه هر كس دين را از آنان بگيرد از رسول خدا گرفته است.

اكنون مى پرسيم:اگر در اين ستايش و در انبوه تصريحات او به وجوب محبت اين خاندان و بهره جستن از هر فرصت ممكن براى ستايش آنان و آشكار ساختن جايگاه بلند ايشان و نيز تشبيه ايشان به«كشتى نجات»و«دروازۀ آمرزش»و از اين قبيل،هدف آن نباشد كه بايد به آنان چنگ زد و از آنان فرمان برد-كه فرمان بردن از آنان فرمان بردن از خدا و رسول اوست-و تعاليم و راهنماييهاى آنان را پذيرفت-كه آنان كسانى اند كه رسول خدا ايشان را همراه با كتاب خدا در ميان امّت گذاشته و امت را به وفادارى به خود در عملكردى كه نسبت به اين دو دارند فرمان داد-چه چيز ديگرى مى تواند هدف و مقصود سخن آن حضرت دانسته شود؟

بنابراين،بايد گفت:امامت عظمى و خلافت كبرى تنها از اين نام برده شدگان است و به دليل همين شايستگى و عصمت است كه تنها براى آنان از چنان نام بلند و جايگاهى والا سخن به ميان آمده است وگرنه آمدن چنين سخنانى آشكار و چنين نامى بلند آن هم تنها دربارۀ ايشان چه معنايى خواهد داشت؟

ص:441

شايد در اينجا گفته شود:

هدف از اين اختصاص دادن اهتمام و توجّهى بيشتر از ديگران به جايگاه و اهميّت اين خاندان است:

[ما مى گوييم:]اين روشن است اما اين اهتمام و توجه تا چه اندازه است؟

رواياتى كه دربارۀ اين خاندان آمده در كنار نصوص كتاب الهى كه باطل از هيچ سوى بدان راه ندارد و از آن جمله آيۀ مودّت كه در آن «فِي الْقُرْبى» آمده و بدان معناست كه تنها اين خاندان جايگاه شايستۀ مهر ورزيدن و سزاوار محبت مؤمنان مى باشد،به گونه اى هستند كه ديگران را نمى توان همسنگ آنها قرار داد و كسى با ايشان برابر نيست و نمى توان آنها را با دشمنانشان برابر گرفت چه،آنان برتر و صاحب فضيلت اند و هر كه خدا را بخواهد و در صدد عمل كردن به دين او باشد بايد آنان را راهنمايان خود گيرد.

شگفت آور است كه مسلمانى به اين مقدار از بزرگداشت اين خاندان كه در كتاب خدا و بر زبان رسول او جارى شده است ايمان آورد و در كنار آن امامت را نپذيرد با آن كه اين نصوص،گاه اشاره و در اغلب موارد هم تصريح دارد كه هدف،اعلام آشكار امامت و وجوب مودّت و در پيش گرفتن طريقه و سنت اين خاندان و همچنين اعلام اين حقيقت است كه آنان همان ريسمان استوار و همان كشتى نجاتى هستند كه هر كه در آن نشيند،نجات يابد و هر كه از آن كناره گزيند،هلاك گردد؛بويژه آن كه در پرتو اعترافات و گواهيهاى خلفا،پيشوايان مذاهب و انديشمندان بزرگ كه صراحتا وجوب مودّت و موالات اهل بيت و لزوم دشمنى با دشمنان آنان را اعلام داشته اند،اين حقيقت براى آنان روشنتر شده است.

شگفت تر از اين نيز آن كه با اين گواهيها كه در پرتو تصريحات روشن در كتب انديشمندان و يا بر زبان آنان آمده است از برخى از مسلمانان مى شنويد و يا در بسيارى از كتب اسلامى مى خوانيد كه مؤلفان آن بر دشمنان اهل بيت ترحم مى ورزند،اهل بيتى كه خداوند افتخاراتى را به آنان اختصاص داده كه هيچ كس نتواند در آنها به ايشان نزديك شود.آنان همان كسانى هستند كه دوستى ورزيدن با آنان دوستى با خدا و دشمنى ورزيدن با ايشان دشمنى با خداوند است.چگونه مى تواند يك مسلمان بر كسانى همانند معاويه و يزيد ترحم بورزد كه دشمنى خويش را با اهل بيت آشكار ساختند و بر روى آنان شمشير كشيدند و از هر راه و با هر وسيلۀ ممكن براى كشتن و

ص:442

آواره كردن آنان كوشيدند و همۀ امكانات خود را در راه جنگ با اين خاندان و نابود كردن آنان به كار بستند و كينه و دشمنى ايشان با اهل بيت زبانزد همگان گشت؟

بلكه شگفت تر از همۀ اينها،آن كه در برخى از كتب اسلامى فضيلتهايى ساختگى و يا ويژگيها و شايستگيهاى خاصّى براى آنان ذكر شود!

اين در حالى است كه مواضع معاويه و همتايان او در برابر امير مؤمنان عليه السّلام و در برابر فرزند او حسن عليه السّلام و ياوران و دوستانى كه در ميان نيكان صحابه و مؤمنان پاكباز داشتند، روشن است.

بسيار شگفت آور است؛چگونه مى تواند اين همه تأكيد بر موالات و محبت عترت پاك پيامبر در كنار تمايل و ترحم به كينه توزترين دشمنان اين خاندان،يعنى كسانى چون معاويه و عمرو بن عاص و ساير فتنه گران و تباه كنندگان سنتهاى اسلام و كسانى كه خون مسلمانان را آشاميدند قرار گيرد.

آيا تابستان و زمستان در يك لحظه و در يك جا با هم جمع مى شوند؟

بازگرديم-آيا مى توان از اين نصوص برداشتى جز آن داشت كه عترت پاك پيامبر، خلفاى او و بهترين كسانى اند كه او پس از خود برجاى گذاشت و بالاخره بزرگترين سرچشمه اى هستند كه دين و آيين سرور رسولان از آنان گرفته مى شود؟اگر چنين نباشد،آن همه تأكيد از چه روست؟اگر-چنان كه برخى از مؤلفان كه خود گفته اند اين خاندان از چنان ويژگيهايى برخوردارند كه هيچ يك از آدميان در آنها به برابرى ايشان نمى رسند مدّعى اند-جايگاه و اهميّت اين خاندان همانند ديگر بزرگان و يا ديگر فرزندان هاشم و عبد المطلب و قريش باشد،چرا تنها از اين خاندان و از اين كسان سخن به ميان آورده شود؟

اگر-چنان كه ادّعا مى كنند-مسأله به اين اندازه فراگير باشد،چرا به طور مشخّص و خاصّى از آن امامان نام برده شود؟مگر اينكه بگوييم هدف،خود آن شخصيّتهاى مقدسند،شخصيّتهايى برخوردار از ويژگيهايى منحصر به فرد كه نمى تواند جز بر كسانى كه خداوند آنان را از شايستگى و آمادگى لازم براى امامت مسلمانان و پاسدارى از آيين آخرين پيامبر و نيز رساندن آن به همگان برخوردار ساخته است منطبق شود.چه،آنان كسانى اند كه خداوند ناپاكى را از ايشان دور ساخته و مطهّرشان داشته و پيامبر خدا هم كه از سر هوس سخن نمى گويد و سخنش جز وحيى كه به او مى رسد نيست و با سخنانى

ص:443

از اين قبيل كه«عمل هيچ بنده اى جز به معرفت حق آنان،او را سودمند نمى افتد» مسلمانان را رهنمود داده،از برترى و فضيلت آنان سخن به ميان آورده و ايشان را ستوده است.

منابعى ديگر در اين زمينه

اكنون به سراغ منابعى ديگر مى رويم تا با نام آنها آشنا شويم و آرامش فزونترى يابيم و حقيقت اين موضوع را روشنتر دريابيم.

سيد شرف الدين در كتاب ارزشمند خود الفصول المهمّه فى تأليف الامه ص 230-118 مجموعۀ بزرگى از منابع اهل سنت را كه مى گويند مقصود از«نزديكان پيامبر»همان چهار تن معصوم است يادآور مى شود و در كنار آن بحثهايى شايستۀ تدبّر و انديشيدن دارد و نيز آنچه را بزرگان و پيشوايان امّت از اين آيه بهره جسته اند مى آورد و از جمله مى گويد:

اى خاندان طه!اى خاندان برترين پيامبر!

جدّتان مردى برگزيده بود و شما نيز نكوانسانيد.

خداوند ناپاكى را از شما اهل بيت دور داشت

و شما پاكانيد.

جدّتان بر رساندن اين دين هيچ مزدى نخواست،

مگر دوستى با«نزديكان خويش»و اين چه پاداش شايسته اى است!

اكنون كه اين حقيقت از زبان پيشوايان اهل سنت و تودۀ امّت ثابت شده ديگر به مخالفت مخالفان و به گزافه گويى گزافه گويان نتوان بهايى داد.

علاّمۀ بزرگوار امينى هم در الغدير 311/2-306 و 174/3-171 يادآور مى شود كه اين آيه دربارۀ معصومين چهارگانه نازل شده و آنگاه منابعى را كه بدانها دست يافته ذكر مى كند.

او در جلد سوّم الغدير در مورد نزول آيه مودّت در شأن معصومين چهارگانه مى گويد:

مسلمانان همه بر اين نظريه متفقند،مگر اندك كسانى چون ابن تيميه و ابن كثير كه روح اموى در افكارشان دويده است.

ص:444

در جلد دوم(ص 311-306)گواهيهايى بسنده و گويا از گروهى از حافظان و مفسّران برجستۀ اهل سنّت نقل كرديم.آنان عبارتند از:امام احمد،ابن مردويه،واحدى، حسكافى،حموى،ابو حيان،ابن صباغ،خازن،صفورى،ابن منذر،ثعلبى،ابو نعيم، محبّ الدين[طبرى]،نيشابورى،ابن ابى الحديد،كنجى،زرقانى،صبّان،ابن ابى حاتم، ابو عبد اللّه ملا،بغوى،زمخشرى،ابن طلحه،بيضاوى،مناوى،شبلنجى،ابن حجر، طبرى[ابن جرير]،ابو شيخ،بزاز،ابن عساكر،رازى،نسفى،قسطلانى،سمهورى، حضرمى،طبرانى،نسايى،ابن مغازلى،ابو الفرج،ابو سعود،هيثمى،زرندى،سيوطى، نبهانى،و...

براى خوانندگان روشن است نامبردگان از انديشمندترين عالمان و پيشوايان اهل سنتند و اين افزون بر كسانى است كه در شعر خود و يا به گونه اى به اين حقيقت اشاره كرده اند،اما به هر حال-چنان كه امينى مى گويد-همه مسلمانان بر اين متّفقند...

يكى از ديگر منابع،كتاب فضائل الخمسه من الصحاح الستّة 64/1-59 است كه از منابع فراوانى نام برده و در هر مورد شماره جلد يا صفحه اى را كه در آن به نزول آيۀ مودّت دربارۀ معصومين چهارگانه تصريح شده يادآور گشته است.نيز،ينابيع المودّة از قندوزى كتاب ديگرى است كه در باب 32 دربارۀ تفسير آيۀ مودّت سخن گفته و احاديثى را نقل كرده است كه نزول آيه در شأن معصومين چهارگانه(على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسرشان)را اثبات مى كند.مؤلف در همين كتاب منابعى را همراه تحقيقاتى ارزشمند از جمله از طبرانى در المعجم الكبير و از ابن ابى حاتم آورده است.(ر.ك:اواخر باب 32، ص 124-123)وى افزون بر اينجا در مباحثى ديگر از كتاب خود نيز به اين آيه و گاه به مضامين آن پرداخته است.

خواننده با مراجعه به اين منابع و با مشاهدۀ اينكه شمار فراوانى از عالمان به نزول آيۀ مودّت در شأن اهل بيت تصريح كرده اند،به نوعى تواتر دست مى يابد و علاوه بر آن، آثار روشن دستهايى را مى بيند كه حديث را به بازى گرفتند و در آن راه جعل و دروغ را گشودند.پيش از اين دربارۀ«دلايل و عوامل جعل حديث،سخن به ميان آورديم،اما به هر حال آنچه روشن است اينكه چنين پديده اى از هر جا هم آمده باشد،پديده اى ناخوانده است.

در اينجا شايسته است گفتگوى ابن عباس و معاويه را بياوريم تا گواهى باشد بر

ص:445

نهايت تلاشهاى عداوت آميزى كه برخى دست به كار آن شدند تا بدين وسيله و با بهره جويى از نفوذ و قدرت خود آثار فضايل اهل بيت و نشانه هاى اين راه را از بين ببرند و اين حقايق را از دسترس دور كنند.

مورخان اين گفتگو را در حوادث پس از سال صلح مى آورند.معاويه براى انجام مراسم حج به مكه آمد و در آنجا از كنار گروهى از قريش گذشت.همه برخاستند و نزد او آمدند مگر ابن عباس كه بر جاى نشسته بود.معاويه به سراغ وى رفت و با وى چنين سخن آغاز كرد:

اى ابن عبّاس!چه چيز،جز كينه اى كه با من از نبرد صفّين دارى،تو را از اين بازداشت كه چون دوستانت برخيزى؟اى ابن عبّاس!عموى من عثمان،مظلوم كشته شده است.

-عمر بن خطاب هم مظلوم كشته شده است.پس حكومت را به فرزندان او واگذار.

اين هم-اشاره به عبد اللّه بن عمر-فرزند اوست.

-عمر را يك مشرك به قتل رسانده است.

-پس عثمان را چه كسى كشته است؟

-مسلمانان او را كشتند.

-در اين صورت،دليل تو بيشتر درهم كوبيده خواهد شد چه،اگر مسلمانان او را كشتند و دست از يارى او برداشتند،اين كارشان عاملى جز حق نداشته است.

-ابن عبّاس!ما به همۀ سرزمينها نوشته و مردمان را از ذكر مناقب على عليه السّلام و فرزندانش نهى كرده ايم،تو نيز زبان خود را نگه دار.

-يعنى تو ما را از خواندن قرآن نهى مى كنى.

-نه.

-پس ما را از تفسير آن نهى مى كنى.

-آرى.

-كداميك از اين دو بر ما واجب تر است:اينكه قرآن را بخوانيم يا بدان عمل كنيم؟

-عمل كردن به آن.

-اما چگونه بى آنكه بدانيم خداوند در آنچه بر ما نازل كرده چه چيزى را خواسته است،بدان عمل كنيم؟

-در اين باره از ديگر مفسّرانى بپرس كه آن را به معنايى جز آنچه تو و اهل بيتت

ص:446

تفسير مى كنيد،تفسير مى نمايند.

-قرآن بر خاندان من نازل شده است،اينك تو مى گويى در اين باره از خاندان ابو سفيان و خاندان ابو معيط بپرسم؟

-قرآن را بخوانيد،اما آنچه را خداوند دربارۀ شما نازل كرده و آنچه را رسول خدا فرموده روايت نكنيد و جز اين هرچه مى خواهيد بازگوييد.

-خداوند مى فرمايد:«آنان مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند،اما خداوند جز اين نخواهد كه نور خويش را كامل كند،هرچند كافران خوش ندارند» [توبه31/].

-ابن عباس!جان خود را از من نگه دار و زبانت را از من بدار و اگر هم چنان مى كنى كه مى گويى،اين كار پنهانى باشد و هيچ كس آشكارا از تو چنين سخنى نشنود. (1)

بنگريد كه چگونه اين ستمكار سركش،مكر و نيرنگ را به كار مى گيرد و با بهره گرفتن از حكومت و قدرت خويش مى كوشد بر انديشمندى سترگ از انديشمندان امّت تأثير گذارد و چون در برابر استدلال او درمانده مى شود و برهان او بر كرسى مى نشيند، به حق اعتراف نمى كند چه،او اساسا حق طلب نيست و به همين دليل نيز پس از چيره شدن برهان ابن عباس به وى مى گويد:ما به همۀ سرزمينها نوشته و مردمان را از ذكر مناقب على عليه السّلام و فرزندانش نهى كرده ايم.

اما ابن عباس راهى ديگر در پيش مى گيرد تا در برابر او برهان اقامه كند و تزوير و نادرستى انديشۀ معاويه را فاش كند،ولى او چون خود را مغلوب برهان ابن عباس مى بيند،زبان سركشى و قلدرى را به كار مى گيرد و مى گويد:از ديگر مفسّرانى بپرس كه قرآن را به معنايى جز آنچه تو و اهل بيت تفسير مى كنيد،تفسير مى نمايد.

معاويه باز هم خود را شكست خورده مى بيند،زمانى كه ابن عباس به او مى گويد:

قرآن بر خاندان ما نازل شده است،اينك تو مى گويى در اين باره از خاندان ابو سفيان و خاندان ابو معيط بپرسم؟اينجاست كه از موضع حكمرانى كه قدرت را در راه برآوردن هوسها و خيره سريهاى خويش به كار مى بندد فرمان خود را صادر مى كند و مى گويد:

ص:447


1- -اهل البيت،توفيق ابو علم،چاپ 1،دار السعاده،مصر،ص 294-293،به نقل از شرح ابن ابى الحديد.

قرآن را بخوانيد،اما آنچه را خداوند دربارۀ شما نازل كرده و آنچه را رسول خدا فرموده روايت نكنيد و جز اين هرچه را مى خواهيد بازگوييد.

خداوند رحمت كند بو صيرى را كه دربارۀ دو گل بوتۀ رسول خدا و اهل بيت آن حضرت مى گويد:

هيچ يك از رعيت،سفارش و پيمان تو را دربارۀ آنان پاس نداشت و سردمداران نيز در پيمان تو خيانت ورزيدند.

چيزى ديگر را جايگزين دوستى و پاسداشت حق نزديكان پيامبر كردند.

و آن كينه كه در دلهاشان چونان سوسمارى در سوراخ خزيده نهان شده بود،پديدار گشت

و با كسانى بى مهرى و نسبت به آنان بى رحمى شد كه زمين و آسمان در فقدان آنان گريسته است.

تا مى توانى بر آنان گريه كن كه در مصيبتى چندان بزرگ گريه كارى اندك است.

هر روز و هر سرزمين براى گرفتاريهاى آنان خود،كربلا و عاشورايى ديگر است.

اى خاندان پيامبر!قلبم را هيچ تسليتى نمى تواند از اندوه شما آرام كند.

اى خاندان پيامبر!شما پاكيد و پاك و بى رياست مدحى كه شما را مى گويم و مرثيه اى كه برايتان مى سرايم.

البته كار خويش را به خداوند سپرده ام كه واگذاشتن كارها به خداوند درمان درد است.

شما به پرهيزگارى و خداترسى سرور مردمان شديد و ديگران سرسپردۀ درهم و دينار گشتند.

شايسته است به همين مقدار كه دربارۀ آيه گفتيم بسنده كنيم و اين گفتار را با يادآورى دو مطلب به پايان بريم:

ما در اين گفتار از آوردن احاديث ساختگى پرهيز كرده ايم و از ياد نمى بريم كه عوامل دوركنندۀ امّت از حقايق اسلام چه اندازه بر مردم تأثير گذاشته است تا جايى كه بسختى

ص:448

مى توان جايى را يافت كه امت در مورد رخدادى از رخدادهاى مهم تاريخ اسلام با يكديگر اتّفاق نظر داشته باشند.

در كنار اتّفاق امت بر نزول آيۀ مودّت دربارۀ اهل بيت و اين در حالى است كه همگان بر نزول آيه مودّت دربارۀ اهل بيت اتّفاق نظر دارند.

ص:449

فصل 6- ششمين نصّ قرآنى-آيۀ تبليغ - و آيۀ كامل شدن دين و تمام شدن نعمت

اشاره

خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ. (1)

اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً. (2)

ص:450


1- -مائده67/؛ اى پيامبر!آنچه را از جانب پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان و اگر چنين نكنى پيام او را نرسانده اى.خداوند تو را از مردم نگه مى دارد.خداوند كسانى را كه كافرند هدايت نمى كند.
2- -مائده3/؛ امروز دينتان را برايتان كامل و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين براى شما

غدير خم

اين دو آيه از نصوص قرآنى در مسألۀ امامت و بلكه از مهمترين بيانيه ها و اعلاميه ها در اين موضوع است.

در هيجدهم ماه ذى الحجّه در غدير خم و به چنين مناسبتى سه آيه نازل شد:آيۀ تبليغ،آيۀ كامل شدن دين و آيۀ سَأَلَ سائِلٌ.

موضوع غدير خم موضوعى نيست كه بتواند ناديده انگاشته شود،هرچند عواملى متعدد دست به كار پنهان كردن و نابود ساختن حقيقتى ثابت شدند كه در اين ماجرا وجود دارد.

اين موضوع نمى تواند گم و يا فراموش شود،زيرا خداوند آن را در پرتو عنايت و توجه خاص خويش قرار داده است و رسول خدا نيز در تبليغ آن شيوه اى استوار و حكيمانه به كار بسته كه هيچ كس از مردم،هرچند نيز تلاش كند،نمى تواند آن را پنهان سازد و علاوه بر اين اهل بيت هم در اجتماعات مردم در حضور آنان و نيز در استدلالهاى خود به اين مسأله اهتمامى ويژه نشان داده اند.

اين است روزى كه خداوند با اعلام وجوب ولايت امير مؤمنان على عليه السّلام بر مردم دين را كامل كرد،نعمت را تمام نمود و اسلام را به عنوان دين براى مردم پسنديد.

اين ويژگيها همه،مى تواند غدير را به يكى از رخدادهاى جاويد در تاريخ اسلام تبديل كند و از آن حماسه اى بلند و زيبا از زيباترين حماسه هاى جاويد كه بر زبان شاعران جارى شده است بسازد تا هيچ تلاشى نتواند آن را دستخوش فراموشى كند و از يادها ببرد،هرچند در اين راه نقشه هايى عداوت آميز و فريبكارانه و پيگير به اجرا درآيد.

اگر تأثيرات مستقيم و غير مستقيم كمّى و كيفى حديث شكوهمند غدير مورد توجّه قرار گيرد-كه چنين نيز مى بايست-اين باور در ما قويتر خواهد شد كه هرگز اين حديث نمى تواند گم شود و يا پنهان بماند،بويژه آن كه عنايت خداوند را نيز به همراه دارد و با اين حديث است كه«حجت»او بر همگان،اعم از سياه و سفيد،عرب و عجم براى هميشه برپاست و بايد نيز برپا بماند تا آن كه هلاك مى شود از روى شناخت و با وجود دلايل روشن هلاكت يابد و آن كه حيات و هدايت نيز مى يابد از روى شناخت و با وجود

ص:451

دلايل روشن حيات يابد.

يكى از جلوه هاى چنين اهتمامى به مسألۀ غدير آن است كه استدلالهايى كه به اين ماجرا صورت گرفته فراتر از آن است كه بتواند در صفحات كتاب يا كتبى گنجانده شود و آنچه نيز در اين مسأله در طى تاريخ تدوين نيافته و بلكه پنهان مانده از اين مقدار كه در كتب و نوشته ها آمده افزونتر است.

اين در حالى است كه مى دانيم دستگاههاى حاكم در سرتاسر تاريخ طولانى خود به انگيزۀ طغيان و سركشى و با بهره جستن از همۀ توان و نيروى خود در راه ترساندن و تشويق مردمان،با اهداف و انگيزه هايى فراوان كوشيده اند تا اين روز را از ذهنها بزدايند و بدين طريق دهانهاى با شهامت را ببندند و زبانهاى گويا را ببرند....طبيعى است كه در نخستين گام چنين تلاشهايى در فرومايگان سبك خرد و در منافقان و نيز در آنان كه دل و انديشه اى سست و ناتوان دارند تأثير گذارد،كسانى كه در برآوردن خواسته هاى سلطه جويان با آنان همراه مى گردند و در آنچه حكمرانان پيشواى گمراهى دوست دارند ذوب مى شوند و در اختيار آنان قرار مى گيرند تا آنها نيز بتوانند اهداف و خواسته هاى خود را برآورند،نام حقّ را از ميان ببرند و نشانه هاى راه را كور كنند.

اين است تلاشهاى كينه توزانه اى كه تاريخ آنها را ثبت كرده است،اما به رغم همۀ اين تلاشها تنها و تنها عنايت الهى چنين اقتضا كرده كه«حديث غدير»همچنان محفوظ بماند،هرچند دستهايى آن را به بازى گيرند و هرچند امكاناتى به كار گرفته شود و كسانى آن را دستخوش فتنه گريهاى خود قرار دهند،زيرا آنچه«حجّت»الهى بدان برپا مى شود و حق بوسيلۀ آن بر كرسى مى نشيند،نمى تواند به فراموشى سپرده شده يا گم شود.اين حقيقتى است كه آن را بروشنى در صفحات آينده خواهيم ديد.

زمينه سازيهايى براى روز غدير

از حقايق مسلم تاريخ آن است كه پيامبر خدا در اين آخرين سال زندگى خود،به گونه اى كه توجّه همگان را برمى انگيخت آمادۀ حجّة الوداع شد و به همۀ مسلمانان در هر جا بودند اعلام كرد كه اين آخرين حج اوست.

يارى خداوندى و پيروزى بزرگ آمده بود و مردم گروه گروه به اسلام درمى آمدند و اينك مى بايست مناسك و واجبات حج را فراگيرند و به همين دليل نيز شمار فراوانى از

ص:452

مسلمانان از سرزمينهاى مختلف اسلامى آمادۀ حج شدند.علاوه بر اين،اعلام اين مطلب كه اين آخرين حجّ پيامبر است،باعث شده بود بيشترين شمار ممكن از مسلمانان در اين سال آمادۀ حجّ شوند تا اين مراسم مقدّس را نظاره كنند.

بدين سان اين بار پيامبر مردم را دعوت مى كند،نه براى بردن آنان به جنگ،بلكه براى انجام فريضۀ حج-يعنى بزرگترين سفر به سوى خداوند-و براى اينكه براى هميشه مناسك حج و ميقاتهاى احرام را به مردم بياموزد.

اينها همه سبب شده بود تا در اين سال چنان انبوهى از مردم آمادۀ حج گردند كه تا آن زمان همانند نداشت،آن هم به رهبرى رسول خدا،در حالى كه«نه او و نه مردم از چيزى جز حج سخن نمى گويند.» (1)

اين بار پيامبر كسانى را با خود به سفر آورد كه پيش از آن،آنها را با خود به سفر نمى برد.

پيامبر همۀ زنهاى خود را بر كجاوه هايشان روانه ساخت و اهل بيت او و همۀ مهاجران و انصار و همۀ علاقه مندان ديگر قبايل عرب و امينان مردم با او همراه شدند،چونانكه برخى شمار حاجيان را به يكصد و بيست و چهار هزار تن تخمين زده و برخى بيشتر از آن نيز گفته اند.

اين علاوه بر كسانى است كه در مكه مجاور شده و يا همراه با امام على عليه السّلام از يمن آمده بودند. (2)

تاريخ،درست در همين سال از دوران زندگى پيامبر شاهد فعاليتى گسترده و تحركاتى ترديدبرانگيز از سوى منافقين بود كه قبلا در جلد اوّل در اين باره سخن گفتيم و براى اطلاع از اين موضوع مى توانيد به الملل و النحل شهرستانى،مبحث اختلافاتى كه در دوران حيات رسول خدا و پس از وفات آن حضرت رخ نمود مراجعه كنيد.

اين پديده گويا نوعى واكنش بود در برابر اهميّت و اهتمام فزونترى كه بويژه در اين سال از سوى پيامبر به مسألۀ اهل بيت و تأكيد بر سفارش امّت دربارۀ آنان نشان داده مى شد و همين نيز براى منافقان دل آكنده از كينه آشكار مى ساخت كه آن حضرت

ص:453


1- -سيره ابن هشام،248/4.
2- -مى توانيد به منابعى مراجعه كنيد كه علامه امينى در الغدير،چاپ دوم،9/1 ذكر كرده است.

تصميم دارد بدين وسيله زمينه هاى لازم براى مسألۀ مهم انتقال قدرت به اهل بيت در دوران پس از حيات او فراهم كند.چنين چيزى-اگر صورت مى گرفت-به معناى ناكامى منافقان و بر باد رفتن اين آرزوى آنان بود كه روزى به همان آزادى لجام گسيختۀ خود كه مى توانستند با استفاده از آن هر كارى دوست دارند انجام دهند،بازخواهند گشت.اين از يك سو،اما از سويى ديگر،على عليه السّلام-پيشواى اهل بيت-كسى بود كه آشكارا انتقام كشتگان خويش را از او مى خواستند و به همين دليل نيز نمى توانستند بپذيرند سلطه و حاكميت اسلامى در ادامۀ حيات خود به او انتقال يابد،بويژه او كسى بود كه به خشونت ويژۀ خود در كار خدا مأمور شده و در راه خدا سرزنش هيچ سرزنشگرى بر او اثر نمى گذاشت و به همين خاطر تاب آن نداشتند كه على عليه السّلام امام مسلمين باشد.

گرچه در اين سال تأكيدهايى بر اين موضوع صورت گرفت كه اگر نگوييم در اين مطلب صراحت داشت،چيزى روشنتر از صريح بود-اگر كه چنين تعبيرى درست باشد- اما به رغم آن،هنوز نيز زمينه براى بازيهايى ديگر در اين مسأله و آشكار ساختن مخالفت با آن وجود داشت و هنوز نيز ترديدانگيزيها انديشۀ آنان را به شوخى مى گرفت.به همين دليل بود كه به رغم همۀ تدابير انديشمندانه اختلاف جان يافت،تلاشها به وقوع پيوست و از فرصتها بهره جسته شد.در اين ميان آنچه در اغلب موارد مى توانست نيّات شوم آنان را آشكار و نهفته هاى درون ايشان را پديدار سازد،تعيين يك«وصى»بود.بر همين اساس،رسول خدا تصميم داشت نقشه اى را كه خداوند ترسيم كرده به اجرا درآورد و بر مبناى آن حجت را بر مردم بپا دارد و بر«وصايت خود»در ميان خاندان پاكش تأكيد كند، آن هم به صورتى روشن و در جريان مراسم حج و در مركزى كه مسلمانان براى انجام مناسك خود گرد مى آيند و بويژه پس از بازگشتش از فريضۀ حج.

بدين ترتيب تصريحاتى كه پيامبر در آن سال داشت،زيباترين زمينه سازى براى اعلام وصىّ رسول خدا بعد از وى و ولىّ امر مسلمانان پس از ارتحال او و پيوستن به ملكوت اعلى بود:

از جمله بيانات آشكار و مؤكّد آن حضرت آن است كه وى در خلال انجام مراسم حجّ و در زمانى كه هنوز حاجيان به احرام بودند در حضور بزرگترين شمار مسلمانان در آن دوران باشكوه و در گسترده ترين گردهمايى آنان در مقدّسترين نقطۀ زمين،با اسلوبى حكيمانه و خوشايند فرمود:

ص:454

من دو گرانسنگ در ميان شما برجاى مى گذارم؛بنگريد كه چگونه پس از من با آنها برخورد مى كنيد:كتاب خدا و عترت من.

همچنين از آن جمله است كه فرمود:تنها يا خود و يا على عليه السّلام چيزى از جانب من به مردم مى رساند.جزييات ماجرا-چنان كه احمد در مسند خود 151/1 آورده-اين است:

پيامبر نخست ابو بكر را با ده آيه از سورۀ برائت به مكّه فرستاد تا آنها را بر مكّيان بخواند.اما پس از آن على عليه السّلام را خواست و به او فرمود:خود را به ابو بكر برسان و هر جا او را ديدى نوشته را از او بگير و خود آن را براى مكّيان ببر و بر آنان بخوان كه ناگزير مى بايست يا من آن را ببرم و يا تو آن را ببرى.على عليه السّلام نيز خود را در جحفه به او رساند و نوشته را از او ستاند.پس ازآن كه على عليه السّلام پيام پيامبر را برد،رسول خدا در عرفات مردم را خواند تا همگان سخن او را بشنوند و آنان كه حاضرند به غايبان نيز برسانند كه «على عليه السّلام از من است و من از على ام.تنها يا خود و يا على عليه السّلام چيزى از جانب من به مردم مى رساند.» (1)

اينها نشانه هايى از اهميّت دادن پيامبر به مسأله اى بود كه در روز غدير آن را به اطلاع مردم خواهد رساند وگرنه هدف از اين فريادهاى آشكار در برابر گوشهاى شنوا و دلهاى پذيرا چه بود؟

اين چيست كه مى طلبد در حضور تودۀ انبوهى از مردم،كسى بركنار شود و ديگرى، جز آن كه نخست مأموريت يافته است،فرمان گيرد؟

ديگر آن كه حصر«تنها يا خود و يا على عليه السّلام چيزى از جانب من به مردم مى رساند»به چه معناست و اين جمله را چه مفهومى است؟

پناه بر خدا كه در تفسير چنين سخنانى به رسول خدا نسبت دهيد كه عاطفۀ خود را ابراز مى كند و در كار،پيش از رسيدن زمان آن شتاب مى ورزد و يا بافته هايى ناتافته از اين قبيل:

شايسته است-چنان كه از درايت نشان دارد و نه فقط نقل و روايت است-مفهوم سخن رسول خدا را كه«از روى هوس سخن نمى گويد و آنچه هست وحيى است كه مى رسد»[نجم4/]درك كنيم:

ص:455


1- -امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية،ص 78.

آيا مفهوم اين همه آن نيست كه او مى خواهد در عمل مردم را به ولايت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام پايبند كند و بفهماند كه گرفتن از او-و نه ديگر صحابه-همانند گرفتن از رسول خداست؟

آيا اين همه بدان خاطر نيست كه هيچ عذرى برجاى نگذارد و هيچ شبهه اى ناگشوده نماند؟ (1)

از اين قبيل كه گفتيم تصريحات ديگرى نيز از رسول خدا رسيده كه برخى از آنها در لابلاى بحثهاى گذشته بيان گرديد.

داستان غدير

بياييد تا در سفر مبارك رسول خدا با او همراه شويم و در گفتار بلندش دربارۀ وصى و وزير و برادر و پرورش يافته و بلكه«خود»او علىّ بن ابى طالب عليه السّلام از او پيروى كنيم.

بياييد تا پس از اين همراه شدن،مراحل اين سفر را با شتاب درهم نورديم تا به سرور آفريدگان برسيم كه همراه با مسلمانان از حج بازگشته و اينك به غدير رسيده است.

جبرئيل نزد وى آمده و او را از طريق نصّ روشن و آشكار به تبليغ فرمان الهى خوانده است،اما او از پروردگارش خواست تا او را از آسيب مردم مصون بدارد؛چه اينكه از واقعيّت اوضاع امت خويش آگاهى داشته و از سوى ديگر نگران منافع و مصالح آنان بوده و براى آن دل مى سوزاند كه آنان بتوانند منافع و مصالح خود را برآورده سازند.

اما براى سومين بار جبرئيل فرود مى آيد و تضمين مصونيت را از جانب خداوند -جلّ و على-مى آورد.

او اين بار با لحنى قاطع و تند فرمان مى دهد:

اى پيامبر!

آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده به مردم برسان.

و اگر چنين نكنى پيام او را نرسانده اى

و خداوند تو را از[آسيب]مردم نگاه مى دارد.

بدين سان رسول خدا با همۀ همراهان خويش در غدير خم،جايى كه محل جدا شدن

ص:456


1- -همان.

راههاست،فرود مى آيد.

اما برخى از همراهان كاروان را پشت سر نهاده و راه وطن خويش را در پيش گرفته اند.

ولى مسأله اى با اين اهميت بر رسول خدا واجب ساخت تا فرمان دهد همۀ كسانى كه پيش افتاده اند بازگردند و كسانى كه همراهند نيز نگه داشته شوند تا آنان كه عقب افتاده اند به ايشان برسند.

اينجا بود كه مردم،چنان كه رسول خدا فرموده بود،گرد آمدند.

در آن لحظات سوزان و گرم و در آن مكان پرحرارت و جايى كه هيچ آب و آبادى نيست و در آن ريگزار سوزنده...كه مى بايست انسان رداى خويش را جمع كند و زير پاهاى خود بگسترد تا از آسيب گرما و ريگهاى سوزان مصون بماند.

در چنين جايى و در هنگام چاشتگاه و يا اندكى پيش از ظهر و در زمان شدّت آفتاب اين سروش سرنوشت ساز مى آيد:

اى پيامبر!آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان و اگر چنين نكنى پيام او را نرسانده اى.

اينجا بود كه فرمان توقف داد.زير سايۀ درختچه ها جارو زده و منبرى از جهاز شتران ساخته شد....

اينك آنچه اهميّت دارد اين است كه به پيامبر در حالى كه سخنان دوستانه و پرشكوه خود را ايراد مى كند گوش بسپاريم.

من به دلايل سه گانه ذيل ترجيح داده ام كه متن كامل اين خطبه را از كتاب الاحتجاج طبرسى نقل كنم:

1-زيرا همين روايت طبرسى به مقام رسول خدا و به اينكه مردم را با كيفيت پيش گفته و در مكانى چنان سوزان و در زمانى چندان گرم و آتشبار گرد آورده سزاوارتر است.

2-زيرا مضامين همين خطبه-به صورتى متفرق و جدا از هم-در روايات و دلايلى كه تاكنون مطرح گرديده و كتب و منابع اهل سنت آنها را يادآور شده،آمده است.

3-مضامينى كه در اين خطبه به روايت احتجاج وجود دارد با اين مقام و با آنچه مقتضاى لهجۀ تند وحى در آيۀ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ مى باشد تناسب و سازگارى فزونترى دارد.

ص:457

اما آنچه در بسيارى از كتب تفسير و حديث معتبر نزد اهل سنت مى بينيد با اين لهجۀ تند آيه قرآن سازگارى ندارد و شما خود نيز در خلال بحث خواهيد ديد كداميك از اين روايات پذيرفتنى تراند.

مناسب ديدم قبل از نقل متن كامل خطبه به طرح برخى از شبهات مخالفان دربارۀ انطباق آيه بر على عليه السّلام به عنوان وصى پيامبر بپردازم...چه،اگر بزرگان اموى و عباسى و پس از آن نيز ديگران همۀ امكانات خود را در اين راه به كار بستند كه چهرۀ حقايق را دگرگون سازند،نشانه هاى دين را كور كنند و آنچه را دربارۀ اهل بيت آمده در هاله اى از ابهام فروبرند و از راههايى چون افزودن بر اين احاديث يا كاستن از آنها و يا هرگونه نيرنگ ديگرى كه انديشه هاى بزرگى در طول تاريخ در راه آن تلاش كردند-چنان كه در پيرامون هر آيه يا روايت مربوط به اهل بيت مجموعه اى از شبهه ها و نيز روايات برساخته گوناگون آوردند-طبيعى است كه به طريق سزاوارتر اهتمام خاصّى به دگرگون ساختن بيانات ويژۀ روز غدير-روز كامل شدن دين با ولايت امير مؤمنان على عليه السّلام-نشان داده شود چه،در اين روز بيانيه هاى صريح و روشنى نازل شد و امكاناتى انبوه براى گم كردن نشان آنها و يا تحريف آنها بسيج شد،ولى با اين همه حجّت الهى چيزى است كه لزوما مى بايست برپا شود و حق بايد كه چيره و آشكار گردد.

شبهه هايى دربارۀ آيۀ تبليغ

اشاره

كسانى گفته اند آيه تبليغ در دوران پيش از هجرت نازل شده است.اينان از حسن روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود:چون خداوند مرا به رسالت مبعوث داشت،از آن دلگير شده بودم و دريافتم در ميان مردم كسانى هستند كه مرا دروغگو مى شمرند و باور ندارند...رسول خدا از يهوديان و مسيحيان و قريش بيم داشت،پس خداوند اين آيه را نازل كرد. (1)

در الدّر المنثور آمده است كه[فرمود:]و دريافتم كه مردم مرا باور ندارند و خداوند مرا تهديد كرد كه يا آن[رسالت خود]را تبليغ كنم و يا او مرا عذاب مى دهد،بدين سان

ص:458


1- -تفسير واحدى،ص 195.

بود كه آيه نازل شد. (1)

در تفسير وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ روايت شده است كه عايشه(رض)گفت:رسول خدا شبى را بيدار ماند.من گفتم:اى رسول خدا!تو را چه مى شود؟فرمود:آيا انسانى صالح نيست كه امشب از ما پاسدارى كند؟عايشه مى گويد:در همين حال كه چنين گفتگويى داشتيم صداى اسلحه شنيدم.او فرمود:كيست؟سعد و حذيفه پاسخ دادند:ما آمده ايم تا از تو پاسدارى كنيم.

پس از آن رسول خدا به خواب رفت،چونانكه صداى خرخر او را شنيدم.

آنگاه اين آيه نازل شد و پس از آن رسول خدا سر خود را از زير رواندازش بيرون آورد و فرمود:اى مردم!در پى كار خود برويد كه خداوند،خود،مرا نگهبان شده است.

البته،اين روايت اقتضا مى كند كه آيه در مدينه نازل شده باشد چه،تنها در مدينه عايشه با رسول خدا بود.

همچنين از ابن عباس،به سلسله سند واحدى روايت مى شود كه گفت:

از رسول خدا حفاظت مى شد و ابو طالب هر روز كسانى از بنى هاشم را با او همراه مى ساخت تا از او حفاظت كنند تا آن كه آيۀ: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ نازل شد.

ابن عباس مى گويد:پس از آن عموى او ابو طالب خواست كسانى را براى نگهبانى از وى بفرستد.اما او فرمود:اى عمو!خداوند مرا از آسيب جنّ و انس مصون داشته است. (2)

در تفسير طبرى نيز به نقل از ابن جريح آمده است:

پيامبر از قريش بيم داشت،اما چون آيۀ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ نازل شد به

ص:459


1- -الدّر المنثور،298/2.
2- -تفسير واحدى،ص 196.همچنين تفسير طبرى،469/1(با اختلافى اندك)؛مستدرك313/2/، صحيح ترمذى(حديث عايشه)174/11،تفسير قرطبى،244/6،صحيح مسلم،(فضائل سعد بن ابى وقاص)،124/7.در اين كتاب افتخار حفاظت از رسول خدا تنها به سعد نسبت داده شده و از آن حضرت نقل شده كه فرمود:كاش مردى صالح بود كه از ما نگهبانى كند!در روايت صحيح مسلم اين حادثه در زمان آمدن پيامبر به مدينه دانسته شده است.

پشت خوابيد و آنگاه دو يا سه بار فرمود:هر كه مى خواهد مرا واگذارد. (1)

به نظر مى رسد روايت طبرى در اينكه در اظهار سخن رسول خدا بين دو يا سه بار ترديد مى كند احتياط بيشترى را مراعات كرده است،آنجا كه مى فرمايد:هر كس مى خواهد مرا واگذارد،دو مرتبه يا سه مرتبه فرمود و به پشت خوابيد.

اكنون مى توانيم بپرسيم آيا مى پسنديد كه چنين سخنانى بتواند تفسير كلام خداوند در قرآن معجزه نماى او و بيانگر وضعيت و چگونگى احوال مردى باشد كه به آيات مسلّم كتاب،فرستادۀ خداوند بوده است؟مسلم در صحيح خود نقل مى كند كه رسول خدا آرزو كرد:كاش مردى صالح بود كه از ما نگهبانى كند!...و چون نگهبانى برايش آمد خوابيد و عايشه نيز صداى خرخر او را شنيد.وقايعى كه همه تأكيد مى كنند،ترس رسول خدا از قريش و يهوديان و مسيحيان است يا اينكه او از اين ترسيده كه مردم باورش نكنند...و اظهاراتى از اين گونه كه بايد بر محققان و منتقدان سردمدار انديشۀ اسلامى خرده گرفت كه چرا در برابر آنها ساكت نشسته اند؟

مى پرسيم:آيا چنين اظهاراتى با حقايق ذيل در تعارض نيست؟

1-با اينكه آيۀ مورد بحث از آيات سورۀ مائده و اين سوره نيز از آخرين سوره هاى نازل شده بر پيامبر است،در حالى كه روايات پيش گفته بر اين دلالت دارند كه آيه در مكه يا در مدينه و در اوايل هجرت نازل شده است.به همين دليل نيز منتقدان اين روايات را مورد انكار قرار داده اند،چنان كه سيوطى در لباب النقول مى گويد:اين حديث از احاديث«غريب»است كه دربارۀ شأن نزول آيه رسيده،چنين اقتضا مى كند كه آيه مكّى باشد در حالى كه ظاهر امر خلاف آن است. (2)

2-با ظاهر خود همين احاديث،چه بنابر مدلول احاديث،اين آيه در ابتداى رسالت پيامبر بر او نازل شده است،باآنكه آيه دلالت دارد در زمان نزول آن تكاليف شرعى از قبيل روزه،نماز،حج،زكات و...به طور كامل تبيين شده بود.

«اى پيامبر آنچه را از خداوند به تو رسيده است به مردم برسان!اگر چنين نكنى پيام او را نرسانده اى.»چنين تفريعى بر آن دلالت دارد كه در زمان نزول آيه پيام الهى و مكتب

ص:460


1- -تفسير طبرى،471/10.
2- -سيوطى،لباب النقول،ص 127،نقل به اختصار.

او به مردم رسانده شده،ولى پذيرش اين ابلاغ به تبليغ فرمان جديد خداوند مشروط شده است كه اگر پيامبر به انجام آنچه به رساندنش به مردم فرمان داده شده است برنخيزد،پيام و مكتب او را به مردم نرسانده است.

3-با روايات مستفيض-اگر نگوييم متواتر-حاكى ازآن كه آيه در شأن على عليه السّلام و به هدف اعلام آشكار امامت و ولايتعهدى او براى رسول خدا و نيز اتمام حجت بر مردم نازل شده است،چنان كه به خواست خدا در آينده اين روايات را خواهيد ديد.

4-با قداست و بلندى جايگاه رسول خدا چه،اين روايات تصويرى از آن حضرت ارائه مى دهد كه انعكاسى از شخصيت و روان خود راوى و در حدّى همانند اوست.او- چنان كه اين روايت مى گويد-در همان آغاز رسالت از آن دلگير و خسته مى شود و مى ترسد مردم او را باور ندارند!آيا جز آن است كه راوى مسأله اى چنين حياتى را آن سان ساده تصوّر مى كند،آنجا كه رسول خدا در برابر جاهليتى ايستاده است كه به تعبير برخى از نويسندگان چونان جنازه اى متعفّن است و آنجا كه رسالتى آسمانى آورده كه هدفش ايجاد تغييراتى بنيادين است و اين تغييرات نيز مقتضى آن كه به خدايانشان ناسزا گفته و انديشه هايشان نابخردانه خوانده شود.در چنين شرايطى طبيعى است كه پيامبر با تكذيب و سركشى و سرسختى مردم روياروى شود،بويژه آن كه وى پيكارى آشتى ناپذير را عليه خرافه ها،افسانه ها و انديشه هاى جاى گرفته در ذهن مردم آغاز كرده بود و از سويى ديگر به كاشتن نهال عقايد درست و رسوخ دادن آنها در اذهان مردمان مى پرداخت.بنابراين،معقول نيست كه بر دوش كشندۀ چنين رسالت و مكتبى سست دل و ترسو باشد و بيم آن بدارد كه مردم او را كه از سوى خداوند براى رساندن برترين اديان يعنى دين و مكتب الهى به مردم برگزيده است تكذيب كنند.

شگفت آور آن است كه منتقدان بى هيچ نقدى از كنار اين روايت و رواياتى همانند آن مى گذرند.از آن جمله،روايت مربوط به آغاز نزول وحى است كه براساس آن جبرئيل پيامبر را به خواندن وامى دارد،اما او با سرسختى اصرار مى ورزد كه توانايى خواندن ندارد.جبرئيل سه بار او را مى فشارد.او پس از سوّمين بار مى خواند...تا پايان اين روايت كه نه با ادب نبوت سازگار است و نه آن شيوه خشنى كه از جبرئيل ارائه مى دهد قابل پذيرفتن است.

افزون بر اين مى دانيم آنچه در اين تصوير خيالى شگفت آور ساخته و پرداخته شده

ص:461

است هيچ مفهومى در برندارد،اگرچه كه اينجا جاى پرداختن به اين گونه روايات و نقد آنها نيست.

به هر حال،رواياتى كه در اين باب مطرح شده از اين قبيل است و با روايات مربوط به آغاز وحى شباهت فراوان دارد چه،نگرانى و ترس را تصوير مى كند كه با آغاز وحى الهى،پيامبر را در ميان گرفته است تا جايى كه عايشه از او مى پرسد:تو را چه مى شود؟و او نيز پاسخ مى دهد:آيا كسى نيست...و بنابر روايتى ديگر،آيا مردى درستكار نيست كه از ما نگهبانى كند؟و سرانجام پس ازآن كه آن نگهبان-سعد يا حذيفه-مى آيد به خواب مى رود،چندان كه عايشه صداى خرخر او را مى شنود.

اين روايات رسول خدا را چنين ترسيم مى كند.همان پيامبر بزرگى كه قهرمانان صحنه هاى پيكار آن هنگام كه شعله هاى جنگ برمى افروخت و كورۀ پيكار داغ مى شد و كارزار سخت درمى گرفت،به او پناه مى بردند و پشت سر او قرار مى گرفتند،چنان كه امير مؤمنان عليه السّلام-پهلوانى كه دروازۀ خيبر را از جاى كند-دربارۀ او مى گويد:«ما چون كارزار سخت مى شد و تنور پيكار گرم،به او پناه مى برديم.»

اما در اين روايات چنين تاريخى از اين پيامبر بزرگ براى امتش ارائه مى گردد و آن بزرگ،به چنين شكلى رسوا به صورت مردى سست دل و ترسو نموده مى شود كه همچنان در ترس و بيم است تا زمانى كه سعد و يا حذيفه براى نگهبانى از او مى آيند و تنها در اين هنگام وى به خواب مى رود و عايشه صداى خرخر او را مى شنود يا آن كه چون آيه بر او نازل مى شود آسوده به پشت مى خوابد و دو يا سه بار مى گويد:اينك هر كه مى خواهد،مرا واگذارد.

آيا نقل رخدادهاى تاريخ به اين صورت كه هرگز با جلال نبوّت و قداست پيامبر استوار داشته شده به وحى،سازگارى ندارد،رعايت امانتدارى است؟

آيا امانتدارى چنين است؟

5-افزون بر اين تعارض و تناقضى كه در اين روايات وجود دارد بر ساختگى بودن آنها دلالت مى كند.برخى از روايات دلالت دارد كه آيه قبل از هجرت نازل شده است:

«ابو طالب كسانى را براى نگهبانى از او مى فرستاد تا آن كه آيه نازل شد.پس از آن گفت...»و برخى از روايات حاكى از آن است كه آيه در مدينه نازل شده است چه،اين روايات از عايشه سخن به ميان مى آورد و مى گويد:وى كه نزد رسول خدا بود و نگرانى و

ص:462

آشفتگى و وضعيت پرسش انگيز او را مى ديد،پرسيد:تو را چه مى شود؟سپس چون كسى براى نگهبانى از او آمد به خواب رفت تا آنجا كه عايشه صداى خرخر او را شنيد.

اين در حالى است كه رسول خدا تنها پس از هجرت با عايشه ازدواج كرده است.

6-هر مسلمانى اين حقيقت را باور دارد كه تعابير قرآن با تناسبى خاص نازل مى شود و آنجا كه حكمت اقتضا كند،لحنى تند دارد و هر جا نيز اقتضا كند لحن ملايم.

بر اين اساس،اگر روايات مورد بحث را درست بدانيم،بويژه اگر اين رخداد در مدينه و در زمانى صورت گرفته باشد كه هرگونه بيم و نگرانى پيامبر از قريش و يا يهوديان و مسيحيان،از ميان رفته هيچ فلسفۀ روشنى براى لحن تندى كه در آيه مشاهده مى كنيم- اى پيامبر!آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده به مردم برسان كه اگر چنين نكنى پيام او را نرسانده اى-وجود نخواهد داشت.

نمى دانم چگونه اين روايات كه سرور همۀ آفريدگان و مهتر همۀ كسانى را كه بر زمين گام نهاده اند چنين تصوير مى كند،همچنان مصون از هرگونه خدشه و نقدى از سوى منتقدان مانده است و مى ماند.

دور نيست اين روايات ساخته و پرداخته يهوديان باشد چه،پيامبر را كه فرستادۀ خداوند است چنين تصوير مى كند كه از قريش يا يهوديان و مسيحيان بيم دارد،در حالى كه خداوند در قرآن كريم يهوديان و منافقين را نكوهش كرده و فرموده است:«شما در دلهاى آنان ترس بيشترى مى افكنيد تا خداوند اين بدان سبب است كه آنان طايفه اى هستند كه نمى فهمند»(حشر12/).

آيا سزاوارتر به حكمت آن نيست كه در برابر حق سر تسليم فرود آوريم و به تواتر يا استفاضۀ رواياتى بنگريم كه مى گويد:اين آيه بدان علت نازل شده كه به رسول خدا فرمان دهد ولايتعهدى برادر و وزير و وصى خود على عليه السّلام را به مردم ابلاغ كند وگرنه فلسفۀ آن همه سختگيرى و آن لحن تند آيه،آن هم در زمانى كه او همۀ فرمانهاى وادارنده و بازدارنده خداوند و هرچه را فرمان داشته به مردم رسانده است،چيست؟ آيه مى گويد:آنچه را اينك از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان كه اگر چنين نكنى پيام و رسالت او را نرسانده اى.اين فرمان تازه خداوند است،فرمانى كه مى بايد از چنان اهميّتى برخوردار باشد كه اگر پيامبر آن را به مردم نرساند تمام مكتب الهى را نرسانده است.

ص:463

اين مسأله از اهميّت و حسّاسيّت ويژه اى نيز برخوردار است چه،بناست على عليه السّلام به جانشينى تعيين شود و او كسى است كه همۀ كافران،منافقان و بيماردلان و بالاخره كسانى كه نور اسلام به رژفاى دلهايشان راه نگشوده است،كينه اش را در دل دارند و از ديگر سوى،ديرزمانى نيست كه با اسلام آشنا شده اند.به همين دليل نيز تصريح مستقيم به اين مهم از همان آغاز رسالت،چيزى است كه بيم پيامدهايى چون نافرمانى،اعلام مخالفت و سركشى و آشكار ساختن كفر و نفاق نهفته در دلها و نيز بيم فريفته شدن سست عقيدگان مسلمان بر آن مى رود.از همين روى حكمت اقتضا كرده است تا اين مراحل تدريجى در بيان اين حقيقت طى شود تا آنگاه كه سرانجام تضمين الهى بر پاسدارى از پيامبر برسد و اين فرمان قاطع و صريح نازل گردد كه يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ.

7-گذشته از اين،نزول آيه در آغاز بعثت پربركت پيامبر با فصاحت قرآن و بلاغت اعجازآور اين كتاب سازگارى و همخوانى ندارد چه،آيه مى گويد:«اگر چنين نكنى پيام او را نرسانده اى.»اين بدان معناست كه پيامبر پيش از اين پيام او را به مردم رسانده و اينك پذيرش اين كار او از سوى خداوند بسته بدان است كه فرمان تازه را ابلاغ كند:«اى پيامبر!آنچه را از جانب خداوند بر تو نازل شده است به مردم برسان»كه اگر در عمل اين كار را انجام ندهى،پيام او را نرسانده اى.»بنابراين،از نظر تفسير و مفهوم آيه،درست نيست كه از همان آغاز گفته شود:«اگر چنين نكنى،پيام او را نرسانده اى.»

آيا درست است به انسانى سخنور نسبت داده شود كه كسى به او بگويد:بخوان كه اگر نخوانى نخوانده اى؟مگر آن كه بگوييم:مخاطب اين سخن پيشتر چيزى ديگر را خوانده و آنچه اكنون مى بايست بخواند،حقيقتى تازه است و از چنان اهميتى برخوردار است كه اگر با توجه به نتايج مترتب بر خواندن آن،آن را نخواند،چنان است كه گويا پيشتر نيز هيچ چيزى را نخوانده است.

راغب اصفهانى در تفسير آيه مى گويد:

يعنى آن كه اگر اين فرمان يا بخشى از آنچه را بر دوش دارى به مردم نرسانى در حكم كسى خواهى بود كه هيچ چيز از رسالتى را كه بر دوش داشته ابلاغ نكرده است. (1)

ص:464


1- -مفردات الفاظ القرآن الكريم،راغب اصفهانى،ص 58.

بنابراين،معنى آيه آن است كه پيامبر تا اين زمان پيام الهى را به مردم رسانده،اما اين فرمان تازه و بسيار مهم به گونه اى است كه اگر آن را به مردم نرساند در حكم كسى خواهد بود كه هيچ چيز از رسالتى را كه بر دوش داشته ابلاغ نكرده است.

كوتاه سخن آن كه چنين تأويلى را براى آيه نمى توان پذيرفت چه،اين تأويل با قداست سرور آفريدگان ناسازگار است و او را به صورت مردى ترسيم مى كند كه مى ترسيد و انتظار داشت كه كسى بيايد و از او نگهبانى كند يا اينكه از قريش يا يهوديان يا مسيحيان بيمناك بود يا از آن مى ترسيد كه مردم او را باور ندارند و به همين دليل نيز از ترس مردم،فرمان خدا را به اجرا درنمى آورد و يا بخشى از آنچه را بدان فرمان داده شده بود،پنهان مى كرد.

رسول خدا چه هنگام در تبليغ فرمانهاى خداوند به مردم از آنان بيم داشت تا تضمينى الهى در مورد حفاظت از او برسد؟او سرور همۀ پيام آوران خداوند و همان كسى است كه چون مشركان كوشيدند تا او را از ارادۀ استوارش بازدارند،آن سخن جاويد خويش را در پاسخ آنان اظهار داشت كه«به خداوند سوگند،اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپ من گذارند تا اين مهم را واگذارم،آن را رها نخواهم كرد تا خداوند آن را پيروز كند يا در راهش كشته شوم.»

او همان كسى است كه مشركان به اندازۀ توانايى خود و با گشاده دستى و سخاوت هر تلاشى كه ممكن بود در برابر او به عمل آوردند،اما او را صخره اى سخت يافتند كه هرگز نرم نمى شود تا وقتى كه رشتۀ اميد را در هر تلاشى كه مردم برحسب عادت به فكر آن مى افتند،گسستند و پس از آن نيز پرچم دشمنى با او برافراشتند و به پيكار با او برخاستند،اما او همچنان به راه خود ادامه داد و نه به تلاشهاى آنان وقعى نهاد و نه مشكلاتى كه در راهش نهادند او را از تصميم خويش بازداشت.

اما آيا مضمون رواياتى كه در تأويل آيه گفته شده با قداست و عظمت اين پيامبر ناسازگارى ندارد؟

آيا رسول خدا همان كسى نيست كه چون مشركان هر دام خطر ممكن را در راه دعوت او گستردند همچنان استوار و پابرجاى،تاج هيبت نبوت بر سر و دست عنايت خداى رحمان او را نگاهبان،به راه خويش ادامه داد و هرگز به قريش يا يهوديان يا مسيحيان،منافقان و فاسقان اهميّتى نداد،هرچند آنان تلاشهايى آميخته به پستى و

ص:465

نيرنگ در برابر او به عمل آوردند و هرچه در توان داشتند در اين راه نهادند تا آنجا كه پيامبر فرمود:«هيچ پيامبرى چونان من آزار نديد»،با اين همه هيچ توفيق نيافتند.

چنين نيز بايد باشد چرا كه او مهتر همۀ آفريدگان است و از«كسانى كه پيامهاى خداوند را به مردم مى رسانند و از او بيم دارند و از هيچ كس جز خداوند نمى ترسند» [احزاب39/].

اينك در پايان سخن ديگر بار در اين شبهه ها مى نگريم و مى بينيم كه چگونه در بردارندۀ تاكيد بر اهميت قريش-و اينكه او از قريش بيم داشت-و نيز تأكيد بر موقعيت يهوديان و مسيحيان است.

از ديگر سوى،مى دانيم سران حكومت اموى و پس از آن حكومت عباسى بر تبليغ جايگاه و اهميّت قريش تأكيد داشتند.

بنابراين،اين روايات مى تواند به گونه اى همسوى با اين سياست اموى و عباسى ساخته و پرداخته شده باشد،اما مسلمانان همه به اين حقيقت ايمان داشته و دارند كه پيامبر تاج شكوه و هيبت پيامبرى بر سر داشت و از هيچ كس با هر موقعيت و جايگاهى بيم به دل راه نمى داد.او آشكارا بانگ حق درمى داد و خداى توانا و مدبّر را پشتوانه و پشتيبان داشت و از او نيرو مى گرفت چه،او امين خداوند بود و همۀ سپاههاى آسمانها و زمين از آن خداوند است.پس آيا مى توان گفت او كه آشكارا بانگ دين خدا درمى داد و خواست او را اظهار مى كرد،از كسى بيم داشت؟

البته،گاه حكمت اقتضا مى كند كه نوعى درنگ در تبليغ در پيش گرفته شود و بيان برخى از حقايق بتدريج صورت پذيرد تا زمانى كه فرمان خداوند دربارۀ اجراى نهايى حقيقت مورد نظر برسد،اما اين بدان معنا نيست كه پيامبر از كسى بيم داشته،بلكه بدان معناست كه وى به همان مقدار كه حكمت اقتضا مى كرده بسنده نموده و چنان كه خداوند خواسته عمل كرده و به منظور تحقق بندگى خداوند و پايبندى به فرمانهاى او خواستۀ خود مبنى بر شتاب در كار را كنار گذاشته است.

آن اصرارى كه دستگاه حكومت اموى بر برترى دادن قريش بر عرب و نيز اهدافى كه آنان از اين اصرار داشتند بر هيچ كس پوشيده نيست چه،آنان از افتخاراتى در تاريخ اسلام برخوردار نبودند كه شايستگى جايگاهى بلند در مجامع مسلمانان را به ايشان بخشد و حاكميت آنان بر مردم را توجيه كند و بدان مشروعيّت دهد و به همين دليل نيز

ص:466

ناگزير مى بايست از افتخارات ساختگى برترى قريش بهره جويند.در اين ميان،شايد يهوديان نيز در اين تأكيد نقش داشتند و اسرائيليات آنها كتابهايى را آكنده ساخت.

اين در حالى است كه در دين اسلام هرگونه برترى تنها براساس ايمان و كردار شايسته و بسته به تقوايى است كه شخص در خود فراهم ساخته است چه،«عرب را بر غير عرب هيچ برترى نيست مگر به تقوا.»

آيا همان رسول خدا نبود كه هجرت مهاجرين و نصرت انصار را ارج مى نهاد،اما همو چون شنيد كسانى از قومش به استناد اين افتخار مشروع و بزرگ بر ديگران فخر و تكبر مى فروشند تعريفى تازه از اين دو مفهوم ارائه كرد و فرمود:مهاجر كسى است كه نافرمانى خداوند را ترك گويد و انصارى كسى كه حق را نصرت و يارى دهد.او بدين سان معيارهايى در اختيار امت قرار داد تا در پرتو اين معيارها و تعاليمى كه از آنها سرچشمه مى گيرد با خوشى و با انگيزۀ كامل به سوى خير و درستى و كمال پيش روند.

چنين بود كه او انگيزه هاى انسانى را از هر ناپاكى پيراست و خودخواهيها و خودپرستيهايى را كه بدان وسيله برخى از دلدادگان بزرگى و برترى بر ديگران چيرگى و بلندى مى جويند درهم كوبيد.

اين گونه است كه اينان با اسلام،دين حق و فطرت و انسانيت نمى زيند.

يكى ديگر از اين شبهه ها آن است كه گفته اند:آيه در عرفه نازل شده است نه در غدير خم.

از عالمانى دقيق در شگفت خواهيد شد كه با برانگيختن زمينه هاى ابهام و شبهه چنين موضعى ترديدبرانگيز دربارۀ مفهوم اين آيه كه بسيار نيز روشن است در پيش مى گيرند و اين در حالى است كه بايد بدانيم آنچه عبارتها و حتى حرف حرف قرآن كريم را تعيين مى كند،حكمت بيانى خاص و هدف دارانه اى است كه براساس آن عبارتى آورده مى شود چه،قرآن كلام خداوند عالم و حكيمى است كه هر چيز را در جاى خود نهاده است و به همين دليل هرگز نمى توان در كلام اعجازآور او اهمال و ارسالى تصور كرد يا چنين پنداشت كه در كلامى با لهجۀ تند و يا تأكيد فراوان-و يا هر مثال ديگر از اين قبيل- حكمتى و رازى نهفته نيست و هدفى در آن نهاده نشده است.

شگفت آن است كه اينان ادّعايى را كه يكى يا جمعى از يهوديان در برابر عمر يا ابن عبّاس اظهار داشت نقل مى كنند:در اين قرآن آيه اى است كه اگر در ميان آنان

ص:467

[يهوديان]نازل شده بود،روز نزول آن را عيد مى گرفتند.

همچنين سخنى را نقل مى كنند حاكى از ادّعاى يكى از مسيحيان-كه كاتب ديوان عمر بود-كه خطاب به يكى از مسلمانان مى گويد:اگر اين آيه نزد آنان[مسيحيان]نازل شده بود،روز نزول آن را تا زمانى كه كسى از مسيحيان برجاى باشد عيد مى گرفتند.

شگفت آورتر از آن،پاسخ ابن عباس يا عمر است كه-بنا بر روايات آنها-مى داند آيۀ اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ... در روز جمعه مصادف با عرفه و در چه هنگام و حتى در چه لحظه اى نازل شده است.

يهودى و مسيحى بى اعتنايى آنان به اين روز و كم بها دانستن آن را مورد انتقاد قرار مى دهد.روزى كه بنا بر اعلام صريح قرآن،روز به حقيقت پيوستن بزرگترين و والاترين نعمتهاى الهى است:

«امروز دينتان را برايتان كامل و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين براى شما پسنديدم.»

آيا از چنين پاسخى دچار شگفتى نمى شويد كه در برابر انتقاد به بى اعتنايى به اين روز،به رغم همۀ تأكيد قرآن در اهميّت آن داده شد؟و آن پاسخ اينكه گويند:مى داند اين آيه چه روزى و در چه هنگامى از روز نازل شده است،پاسخى منسوب به خليفۀ مسلمانان و عهده دار امور آنان،آن هم در زمانى كه هنوز خاطرۀ پيامبر كهنه نشده است.

آيا از اين همه به شگفت نمى آييد؟

اگر بخواهيد مى توانيد روايت واحدى يا كسانى جز او را در تفسير اين آيه بخوانيد.

واحدى مى گويد:

خداوند تعالى مى فرمايد: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ....

اين آيه در سال دهم هجرت در حجّة الوداع و در روز جمعه مصادف با روز عرفه،در هنگام عصر و زمانى كه رسول خدا در عرفات بر ناقه عضباء خود ايستاده بود نازل شد.

عبد الرّحمن بن حمدان-كه عادل است-روايت كرده گويد:احمد بن جعفر قطيعى براى ما روايت كرده گويد:عبد اللّه بن احمد بن حنبل براى ما نقل كرد و گفت:پدرم مرا گفت:جعفر بن عون برايم نقل كرد و گفت:ابو عميس به نقل از قيس بن مسلم از طارق بن شهاب روايت كرد و گفت:

ص:468

مردى از يهوديان نزد عمر بن خطاب-رضى اللّه عنه-آمد و گفت:اى امير مؤمنان!شما در كتاب خود آيه اى مى خوانيد كه اگر بر ما-يهوديان-نازل شده بود،آن روز را عيد مى گرفتيم.

پرسيد:كدام آيه است؟

گفت: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي....

عمر گفت:به خداوند سوگند،من روزى را كه در آن آيه بر پيامبر خدا نازل شده و لحظه اى را كه در آن آيه بر پيامبر خدا نازل شده مى دانم و آن شامگاهان روز عرفه مصادف با جمعه است.

اين حديث را بخارى از طريق حسن بن صباح و مسلم از طريق عبد بن حميد و هر دو آن را به نقل از جعفر بن عون روايت كرده اند كه:

حاكم ابو عبد الرحمن شادياخى روايت كرده،گويد:زاهر بن احمد براى ما روايت كرده گفت:حسين بن محمّد بن مصعب براى ما روايت كرده گفت:

يحيى بن حكيم براى ما روايت كرده گفت:ابو قتيبه براى ما روايت كرده گفت:

حماد به نقل از عمار بن ابى عمار براى ما روايت كرده گفت:ابن عباس در حالى كه يك يهودى در كنارش بود اين آيه را تلاوت كرد:

اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً...

در اين هنگام آن يهودى گفت:

اگر روزى اين آيه بر ما نازل شده بود،آن روز را عيد مى گرفتيم.

ابن عباس گفت:اين آيه در دو عيد كه در يك روز هم زمان شده اند نازل شده است يعنى روز جمعه مصادف با روز عرفه. (1)

اين،همۀ روايت واحدى دربارۀ شأن نزول آيه است و البته همان طور كه او اشاره دارد،مى دانيم بخارى در صحيح خود(18/1،177/5،50/6،91/9)نقل كرده و مسلم نيز آن را در صحيح خود(239/8)آورده است.

حديث گفتگوى يهودى با ابن عباس در سنن ترمذى(172/11)،الدرّ المنثور

ص:469


1- -اسباب النزول،ص 3-182.

سيوطى(258/2)و تفسير طبرى(525/9)نقل شده و كسانى ديگر نيز آن را آورده اند و از آن جمله است صاحب تفسير المنار كه منابع ديگرى نيز براى اين حديث يادآور شده است.

احمد،شيخين،ترمذى،نسائى،ابن جرير طبرى،ابن منذر،ابن حيان و بيهقى(در سنن)به نقل از طارق بن شهاب روايت كرده اند كه گفت:

يهوديان به عمر گفتند:شما در كتاب خود آيه اى را مى خوانيد كه اگر بر ما-يهوديان- نازل شده بود آن روز را عيد مى گرفتيم.

گفت:كدام آيه است؟

گفتند: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً...

عمر گفت:به خداوند سوگند من روزى را كه اين آيه بر پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله نازل شد مى دانم و آن شامگاهان روز عرفه مصادف با جمعه است.

در روايتى از اسحاق بن راهويه و عبد بن حميد آمده است عمر در پاسخ مردى از يهوديان كه چنين سخنى با او در ميان نهاده بود گفت:

سپاس خداوندى را كه اين روز را براى ما عيد قرار داد و نيز دوّمين روز را،روزى كه آيه در آن نازل شد عرفه[و نخستين عيد]است و روز دوم نيز روز قربانى است.خداوند بدين سان مسأله را براى ما كامل كرد و دانستيم كه پس از آن مسأله در كاستى خواهد بود. (1)

اما آيا اين سخن منسوب به عمر كه«دانستيم كه پس از آن مسأله در كاستى است به چه معناست؟آن هم در پاسخ مردى يهودى كه قصد نكوهش مسلمانان را دارد به سبب سستى در امرى كه شايستۀ بزرگداشت و توجه فراوان است.

در تفسير المنار همچنين به نقل از ابن عباس آمده است كه گفت:

خداوند به پيامبر خود و مؤمنان خبر داد كه دين را براى آنان كامل كرده و پس از آن هرگز به فزونيى نياز نخواهند داشت و نيز دين را كامل كرد و هرگز از آن نخواهد كاست. (2)

ص:470


1- -المنار،155/6.
2- -همان.

چنان كه مى بينيد اين متن درست با اين سخن منسوب به عمر كه«مسأله در كاستى خواهد بود»مخالف است.

رسواتر از همۀ اينها،پرسش آن مرد مسيحى در ديوان عمر است كه از ناتوانى حاضران ديوان از پاسخگويى به او پرده برمى دارد.

در المنار مى گويد:

ابن جرير در كتاب خود به نقل از عيسى بن حارثه انصارى آورده است كه گفت:در ديوان (1)نشسته بوديم[كه آن مرد مسيحى گفت:]

اى مسلمانان!آيه اى بر شما نازل شده است كه اگر بر ما نازل شده بود،آن روز و آن لحظه را تا زمانى كه كسى از ما برجاى مانده بود،عيد مى گرفتيم: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...

اما هيچ كدام از ما پاسخى در برابر او اظهار نداشت.

پس از آن با محمّد بن كعب قرظى برخورد كردم و در اين باره از او پرسيدم.او نيز گفت:چرا پاسخ وى را نداده ايد؟

پس عمر بن خطّاب گفت:اين آيه در روز عرفه و در حالى كه پيامبر بر كوه [عرفات]ايستاده بود نازل شد و بدين سبب،اين روز براى هميشه و تا زمانى كه احدى از مسلمانان مانده باشد عيد است. (2)

اينك به عقيدۀ شما،

آيا سكوت حاضران در پاسخ او از هيبت او و بدان خاطر بوده كه او كاتب ديوان عمر بوده است و آنان به همين دليل فخرفروشى او بر مسلمانان را به اين ادّعا كه هم كيشان او به مقدسات خويش احترام مى گذارند و مسلمانان در اين باره كوتاهى مى ورزند تحمّل كرده اند؟

يا آنان مى ديده اند چنين سخنى پاسخى قانع كننده ندارد و به همين دليل هماوردطلبى او را تحمل كرده اند،بى آنكه حتى يك كلمه به او پاسخ دهند؟چرا كه

ص:471


1- -در حاشيه اين كتاب چنين آمده است:«ديوان»نظامى است كه عمر آن را پديد آورد و اين نخستين نظام نظارت مالى در اسلام است.مرد مسيحى[كه گويندۀ اين سخن است]كاتب ديوان بود.ص 155.
2- -المنار،155/6.

بزرگداشت آنچه خداوند تعالى بزرگش داشته از ايمان و تقواست و اهميت ندادن به آن از ضعف انگيزه هاى دينى.يا آن كه در مسأله محدوديتى وجود داشته و حاضران از اين بيم داشته اند كه آشكارا از حقيقت امر سخن گويند و واقعيت قضيه را برملا سازند؟

پرسش ديگر آن كه آيا آنچه واحدى در تفسير آيه گفته است بسنده مى كند؟آيا در مسأله پيچيدگى نيازمند بررسى و دقت بيشتر وجود ندارد؟شايد دقت بيشتر بتواند پرده از چهرۀ برخى حقايق برگيرد.به همين دليل شايسته است به اظهارات صاحب المنار گوش بسپاريم:

گزيدۀ آنچه از مفسّران سلف در معنى و زمان و مكان نزول آيه رسيده است:

بيهقى در شعب الايمان از ابن عباس نقل مى كند كه در تفسير كلام خداوند اَلْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ مى گويد:مردمان مكّه براى هميشه از اينكه به دين آنان يعنى بت پرستى برگرديد نوميد شده اند.

«فَلا تَخْشَوْهُمْ» ،پس در پيروى از محمّد صلّى اللّه عليه و آله از آنان بيم مداريد «وَ اخْشَوْنِ» و از من بترسيد در اينكه بت بپرستيد و محمّد صلّى اللّه عليه و آله را باور نداريد.

زمانى كه او-پيامبر-در عرفات ايستاده و دست به آسمان بلند كرده بود و مسلمانان نيز خداوند را مى خواندند،جبرئيل بر او نازل شد: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...

[ابن عباس]مى گويد:يعنى حلال و حرامتان[را برايتان كامل كردم]و پس از آن حلال و حرامى نازل نشد.

وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي، ابن عباس مى گويد:يعنى منت خود را بر شما كامل كردم و هيچ مشركى همراه با شما حج نگزارد.

«وَ رَضِيتُ» ،مى گويد:يعنى انتخاب كردم، لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً، اسلام را به عنوان دين براى شما.

رسول خدا پس از نزول اين آيه هشتاد و يك روز زنده ماند و پس از آن به ملكوت اعلا پيوست. (1)

چه بسيار بر من گران است به نقد و كنكاش كتب بزرگى از كتب خود همانند المنار و

ص:472


1- -المنار،154/6.

اسباب النزول بپردازم،اما حق به پيروى سزاوارتر است و به همين دليل نيز توجه خوانندگان را به انتقادهايى چند بر اين گفتار جلب مى كنم:

1-آيا آنچه گفته شده مى تواند به طور كامل مفاهيمى را كه آيه در بردارد برساند.

آنجا كه مى گويد: اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً؟

بگذريم از آنچه در كتاب اسباب النزول واحدى آمده است چه،او تنها به ذكر زمان و مكان نزول آيه پرداخته است.به برخى از ديگر سخنانى كه در اين موضوع از سوى ديگران اظهار شده و نيازمند تصحيح است بنگريم.

برخى گفته اند:مقصود از واژۀ «اَلْيَوْمَ» در آيه روز خاصّى نيست،بلكه مقصود از آن «زمان»به معنى فراگير كلمه است.اين مدعيان كوشيده اند با آوردن نمونه هايى از گفتار عرب كه در آنها واژۀ«يوم»در معنى مطلق زمان به كار رفته است اين تفسير را تبيين و اثبات كنند،هرچند اين تلاش با بحثهايى فراوان ردّ شده و ما نيز به همين دليل نيازى نمى بينيم در اين باره سخن به درازا بكشد.

از نظر ما روشن است واژۀ «اَلْيَوْمَ» كه با«ال»تعريف عهد مقرون مى باشد،بر روزى معيّن و آشنا دلالت مى كند و از ديگر سوى نمى توان از اين معنى حقيقى كلمه گذشت و آن را به مفهومى ديگر دانست مگر آن كه قرينه اى بازدارنده وجود داشته باشد.قرينه اى هم كه در اينجا براى دلالت بر اين معنا كه ما مى گوييم وجود دارد آن است كه اين معنا براى كلمه تعيّن دارد،گرچه صرف به كار رفتن كلمه در معنايى دليل حقيقت بودن آن نيست و استعمال اعم از حقيقت و مجاز است.

افزون بر اين،طبيعت كلام در اينجا تعيين مى كند كه مقصود از«اليوم»روزى مشخص است چه،فرايند كامل شدن دين و به غايت رسيدن نعمت چيزى است كه زمانى خاص را پر مى كند و در نقطه زمانى مشخصى به پايان مى رسد.

بنابراين،ظاهر كلام در آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» آن است كه مقصود از«امروز»روز مشخصى است چه،نزول دين و احكام آن در روز معيّنى آغاز شده و مدتى بيان احكام و تعاليم آن استمرار داشته و اين مهم به صورتى تدريجى به وقوع پيوسته و سرانجام در روزى كه خداوند در اين آيه اعلام مى كند،به اذن او كامل شده است.نعمتهاى او نيز به صورتى پى درپى و يكى پس از

ص:473

ديگرى استمرار داشته تا آن كه خداوند اين نعمتها را در روز بيان ولايت و امامت على عليه السّلام به غايت رسانده است.به تعبيرى روشنتر دين را كامل كرده و نعمت را نيز به كمال رسانده است و هدايت امت و فروريختن نعمت بر آنها و نيز احكام و تكاليف و اندرزها و تعاليم الهى به آنان به آخرين حدّى رسيده كه در مورد آدميزادگان شدنى است.آنجا كه خداوند آنان را به كتاب جاويد خود و در سينه داران اين گنجينه و نيز تبيين كنندگان وحى او يعنى على عليه السّلام و فرزندان معصومش برگردانده و همين جاست كه مى گويد: وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً يعنى او اين ساختار نو و اين طرح تازه را كه از كامل شدن دين و به غايت رسيدن نعمت و از خشنودى پروردگار جهانيان نشان دارد براى زندگى آنان پسنديده است.

پس از اعلام اين حقيقت و بيان آشكار آن در حضور همگان تنها اين ماند كه مردم آن را بپذيرند و داوطلبانه بدان بگروند و بدين سان شايستۀ پاداش بزرگى شوند كه خداوند براى دوستان برگزيدۀ خويش پسنديده است.

«و كسانى كه از خدا و رسول فرمان برند،آنان با پيامبران،راستگويان،شهيدان و صالحان،يعنى تمام كسانى كه خداوند نعمت خويش را بديشان ارزانى داشته،خواهند بود و اينان نيك همدمانى هستند»[نساء69/].

بنابراين،روزى كه در اين آيه از آن ياد شده روز اين ابلاغ بزرگ و همان روز خجسته اى است كه خداوند در آن ارمغانها و نعمتهاى خويش را بر بندگانش فروفرستاد تا آن بندگان اين نعمتها و ارمغانها را در آغوش پذيرند.همان كسانى كه خداوند منّت ايمان نيز برايشان نهاده و گفته اند:«پروردگارا!ما بدانچه فروفرستادى ايمان آورديم و از فرستاده ات پيروى كرديم؛پس ما را در رديف گواهان قرار ده»[آل عمران53/].

كوتاه سخن آن كه ناگزير مى بايست مقصود از «اَلْيَوْمَ» در آيه همان روزى باشد كه اين خواست الهى اعلام شده است و اصولا چه دليلى وجود دارد كه اين واژه را از اين معنا بازداريم و به مفهوم مطلق زمان و روز بدانيم؟.

به دليل آنچه گفتيم اين نظريه از سوى بسيارى از مفسّران رد شده و تنها آن را به عنوان يك«روايت ضعيف»نقل كرده اند.

2-چگونه مى توان چنين سخنى را به عنوان تفسير كلام خداوند به حبر امّت ابن عباس نسبت داد؟

ص:474

به عقيدۀ شما آيا مى توان در مورد مسلمانانى كه به پروردگار و به پيامبر او محمّد صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورده و شرك و بت پرستى را رها كرده و توحيد را باور داشته اند چنين گفت كه در پيروى از محمّد صلّى اللّه عليه و آله از مشركان بيم مداريد و از من بترسيد در اينكه بت بپرستيد و محمّد صلّى اللّه عليه و آله را باور نداريد؟

چنين سخنى را مى توان خطاب به مشركانى گفت كه سر در پرستش بتان نهاده اند و در تكذيب پيامبر او محمّد صلّى اللّه عليه و آله از خدا پروا نكرده اند،نه خطاب به مسلمانانى كه بت و بت پرستى را واگذاشته و به خداوند و يگانگى او ايمان آورده اند.

البته مى توان خطاب به مسلمانان گفت:در پيروى از دين خدا از كافران بيم مداريد، هرچند پيروى از دين و تسليم شدن در برابر فرمان خداوند و اطاعت از كسى كه خداوند فرمانبرى از او را خواسته و او را به عنوان امام«برترين امت»يعنى امت محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله منصوب كرده تعصّب و غرور جاهلى آنان را برانگيزد.از اين بيم مداريد كه مردى به امامت شما گماشته و طاعتش بر شما واجب شده است كه همۀ مشركان كينۀ او را در دل دارند،سران آنان را به خاك افكنده،اردوى آنان را برهم زده،لشكرهايشان را درهم كوبيده و روحيه شان را از بين برده است و اينك تعيين او به عنوان امام مى تواند خشم و ناخشنودى آنان را در پى آورد.پس از آنان بيم مبريد و از من بترسيد كه از فرمان او سر برپيچيد،از سنت او دور شويد،در پى بدخواهان و كينه دلان و دشمنان او رويد و فرمان خداوند دربارۀ او را ناديده انگاريد و بدين سان از هوسهاى نفس پيروى كنيد.

كداميك از اين دو تفسير-به عقيدۀ شما-با مطلق قرآن سازگارتر و به پذيرش سزاوارتر است؟

3-اينكه گفته شده مقصود از آن روز،روز عرفه است و پيامبر در آن روز،حلال و حرام خدا را بيان داشته و«پس از آن حلال و حرامى نازل نشده است»سخنى مردود است چه،قرآن پس از آن نيز پيوسته بر پيامبر نازل مى شد و تعاليم آن همچنان ادامه داشت،هرچند اركان مهم دين كه آخرينش حج و ولايت بود و كامل شدن دين و به غايت رسيدن نعمت به ولايت شكل يافته بود.

زيرا قرآن بيان كنندۀ همه چيز و جايگاه و نهانگاه علم الهى و مخزن اسرار رسول خداست و آن كه به راهنمايى اش هدايت امت صورت مى پذيرد و پس از آن راهنمايى و تا زمانى كه راهبر امت قرآن است و راهگشايشان به سوى كمال و به سوى تحقق

ص:475

بخشيدن ارادۀ الهى كتاب خداست،هيچ كس گمراه نمى شود و در سرگردانيهاى تفرقه، در كنج جدايى از ديگران و در سرگشتگيهاى نادانى نمى ماند.

چنين است كه اين سخن نقد مى شود:

گرچه وحى تا پايان زندگى پيامبر لحظه اى از او قطع نشد و بيش از هر زمان در دوران نزديك به وفاتش پى درپى به آن حضرت مى رسيد.از جمله آياتى كه در اين زمان رسيده آيۀ كلاله است. (1)

4-شما در سخن برخى از مفسّران شاهد نوعى آشفتگى و درماندگى در بيان مطالب هستيد.به عنوان مثال در مورد آيۀ تبليغ برخى گفته اند:در آغاز ظهور اسلام نازل شده،در حالى كه برخى ديگر گفته اند در مدينه نازل شده و برخى ديگر هم آرايى جز اين اظهار داشته اند.

در مورد آيۀ«كامل شدن دين»نيز همين آشفتگى در آرا وجود دارد.برخى تنها زمان و مكان نزول آيه را ذكر كرده و به همين بسنده نموده اند.برخى هماوردطلبى مرد مسيحى در حضور عمر را يادآور شده اند كه گفت:اگر چنين آيه اى در ميان آنان نازل شده بود روز نزول آن را عيد مى گرفتند.برخى گفته اند:اين هماوردطلبى در ديوان عمر صورت پذيرفته و كاتب ديوان او همان مسيحى بوده است:برخى گفته اند:اين ماجرا گفتگويى ميان ابن عباس و عمر بوده و مردى يهودى چنين سخنى مطرح كرده و عمر يا ابن عباس به آن پاسخ داده است كه از زمان نزول آيه آگاهى دارد و مى داند اين آيه در روز عرفه مصادف با جمعه نازل شده و بدين سان دو عيد در اين روز هم زمان گشته است.

اكنون اگر به اين دسته از تفاسير،تفسيرى ديگر نيز بيفزاييم خواهيم ديد تفسير اخير به طور برجسته از اين ويژگى برخوردار است كه بيشتر مفسّران آن را يادآور شده اند و با شرايط و اوضاع و طبيعت مسأله نيز سازگارى و همخوانى فزونترى دارد و اينجاست كه اين تفسير را بيش از همۀ تفاسير،سزاوار پذيرش خواهيم يافت.توضيح مطلب:

بيشتر مفسّران آورده اند كه اين آيه در غدير خم و نه در عرفه و در تبيين ولايت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و هنگامى نازل شده است كه پيامبر پس از گواهى گرفتن از مردم بر تاييد اين پرسش كه«آيا من بيش از شما به شما سزاوار نيستم؟»و پس از اينكه آنان

ص:476


1- -المنار،156/6.

گفتند:آرى و او نيز فرمود:پروردگارا!خود گواه باش-تا پايان همه جزئيات حديث غدير-دست پسرعموى خود را بلند كرد و فرمود:«هر كس من مولاى اويم على عليه السّلام مولاى اوست.»

اين كوتاهترين تفسير از اين نوع است كه براى آيۀ«اكمال دين»ذكر شده و به خواست خداوند دربارۀ آن سخن خواهيم گفت.براساس اين تفسير مقصود از آيه اعلام وجوب ولايت و بيان اين حقيقت است كه او پس از رسول خدا زمامدار امت،نگاهبان شريعت و بيانگر سنت است.

اين تفسيرى است كه بيش از هر تفسير ديگر با طبيعت مسائل و با قداست كلام خداوند-تعالى-سازگارى دارد،چه-آن سان كه گذشت-احكام و تكاليف دينى تا زمانى كه نگاهبان اين احكام و آن كس كه در قبال آنها مسؤول است آنها را عهده دار نشود،مركبى بر روى كاغذ است.از ديگر سوى-چنان كه به تواتر از رسول خدا رسيده و چنان كه پيش از اين گذشت-طبيعى است كه امت پس از او گرفتار اختلاف مى شوند.

افزون بر اين،در جامعه كسى مى بايست كه احكام را اجرا كند،عدل را بپا دارد، تعاليم دين را بگسترد،مسؤوليت عمومى امت را بر دوش گيرد و زمينه هاى مناسب را براى بندگان خداوند فراهم سازد تا خداى يگانه را بپرستند،وظايف خود را انجام دهند و اعمال دينى خود را چنان كه مطلوب است،به جاى آورند.همچنين كسى مى بايست كه مرجع مردم در هنگام اختلاف و پناه آنان در برابر هرگونه تفرقه و جدايى باشد.به همين دليل،بيان احكام دين بدون تعيين مرجعى براى اجرا و پاسداشت آن،به مفهوم واگذاشتن امر دين و امت و قرار دادن هر دو در معرض تباهى است و به همين علت نيز رسول خدا به مردم اعلام داشت:مرجع و پناهگاه قرآن و عترت است.و او اين دو گرانسنگ را برجاى مى گذارد و آنها از همديگر جدا نخواهند شد تا در حوض بر او وارد شوند.

در تاريخ زندگى رسول خدا ديده ايم كه چگونه بر اين اصرار داشت كه بر سپاههاى خود و حتى بر«سريه ها»يى كه اعزام مى داشت و از تعدادى اندك تشكيل مى شد فرماندهانى بگمارد و يا زمانى كه مدينه را ترك مى گويد كسى به جانشينى در آنجا گذارد و يا اگر شهرى را فتح مى كند كارگزارى را از جانب خود مأمور رسيدگى به مسائل آن شهر سازد.سيرۀ خلفاى او و سيرۀ همۀ عاقلان نيز چنين بوده-و در بخشهاى قبلى

ص:477

كتاب حاضر در اين باره به تفصيل سخن گفتيم-و بنابراين،هرگز نتوان در مورد رسول خدا-مهتر همۀ خردمندان-چنين گمان برد كه باآنكه خود مى داند نزديك است به سوى خداوند فراخوانده شود و پاسخ گويد،تنها در برابر مردم بايستد و با آنان وداع كند و آخرين تكاليف و احكام را بيان دارد،بى آنكه به جانشينى كسى وصيّت كند كه مسؤوليّت حفظ وحدت امت و پاسدارى از اين احكام و تكاليف و نيز تبيين آنها را بر دوش مى كشد و مردم را بدان راهنمايى مى كند و او خود به درستى تصميمها و شايستگى وى در انجام اين مهمّ اطمينان دارد.چگونه مى توان چنين تصوّر كرد در حالى كه ديده ايم وى بر آن اصرار و اهتمام داشت كه هرچه زودتر به كارها،خواه مهمترين و خواه جزئى ترين و كم اهميّت ترين آنها،سازمان دهد؟پس دربارۀ آنچه مهمترين اين كارها و محور و مدار همۀ مسائل ديگر است چه مى توان گمان داشت؟و بر اين اساس، كدام تفسير را مى توان به فهم كتاب خدا سزاوارتر و به استناد بدان شايسته تر ديد؟

5-ديگر بار در آيۀ تبليغ مى نگريم تا دليل اين تندى لهجه را دريابيم كه«اگر چنين نكنى رسالت او را نرسانده اى»و«خداوند تو را از آسيب مردم نگه مى دارد.»

اگر بپذيريم كه پيامبر در اين آيه فرمان دارد احكام و تعاليم اسلامى را بيان كند-در حالى كه او سرور رسولان خداوند است كه در سخن بر او پيشى نگيرند و به فرمان او گردن نهند-چه دليلى براى اين تندى لهجه خواهد ماند و چه نيازى كه خداوند رسول خود را از مردم نگه دارد؟آيا مى توان آن گمان پيش گفته را روا داشت كه او از قريش و يا يهوديان و مسيحيان بيم مى برد؟آيا مى توان روا دانست كه حكمتى خاص،كلمات قرآن را كه معجزۀ رسول خدا و بر فراز قلۀ بلاغت و سخنورى است،معيّن نكند و هدفى در به كار گرفتن آن واژه ها با آن تندى لهجه و قاطعيت گفتار نباشد؟

ديگر آن كه رسول خدا از چه چيز بيم داشته است تا لازم باشد خداوند تضمين كند كه او را در برابر مردم نگه مى دارد؟او در آغاز دعوت مردم به اسلام و زمانى كه اين دين در برابر هجومهايى همه جانبه و متعدد قرار داشت كه كينه توزترين و سخت دل ترين دشمنان و بدخواهان آنها را رهبرى مى كردند و چشم به راه هر فرصتى بودند تا حيله اى بر ضد پيام آور اسلام به كار بندند و هر جا بتوانند بر او حمله برند،در دين او خدشه و در اين باره بدگويى كنند و آن مقام بلند را هدف آزارهاى خويش سازند-در چنين زمانى-از هيچ كس بيم نبرد.بنابراين،اينك كه سال دهم هجرت و حجّة الوداع است و اسلام پايگاه

ص:478

قدرتى استواريافته و شكست ناپذير و دست نايافتنى شده و مردم گروه گروه به دين خداوند درمى آيند،اگر بگوييم تنها خواستۀ آيه،بيان احكام و تبليغ حلال و حرام الهى بوده،اين پرسش برجاى خواهد ماند كه رسول خدا از چه چيز بيم داشته تا در نتيجه در انتظار آن نشيند كه تضمينى از جانب خداوند براى او برسد؟

6-افزون بر همه،اين گمانها با روايت متواتر نزد شيعه و سنى در تعارض است كه پيامبر درصدد معرفى كسى بود كه وليعهد او،پاسدار شريعت و آيين وى و زمامدار امور او پس از مردم باشد،كسى كه ولىّ هر مرد و زن مؤمن و همسنگ قرآن كريم است كه باطل از هيچ سوى بدان راه ندارد يعنى همان نگاهبان وحى،خاستگاه لطف و دروازۀ شهر علم،امير مؤمنان علىّ بن ابى طالب عليه السّلام.

امام واحدى پس از نقل سلسله سند،به صورت مرفوع از ابو سعيد مى گويد:

گفته است[ابو سعيد]:اين آيه (يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ) در روز غدير خم دربارۀ علىّ بن ابى طالب-رضى اللّه عنه-نازل شده است. (1)

سيوطى نيز در الدر المنثور(298/2)روايتى همانند اين نقل مى كند.

بحثى با المنار پيرامون مسألۀ غدير

اظهاراتى كه در المنار آمده شگفت آور است.او گاه رواياتى حاكى از نزول آيه در حادثۀ غدير خم مى آورد و سپس اين روايات را رد مى كند،چنان كه از تعصّبى آشكار نشان دارد و از اين مهم تر آن كه وى به محتواى حديث غدير اعتراف مى كند و مى گويد:

البته ما اين حديث را فراراه خود قرار مى دهيم:على مرتضى عليه السّلام و هر كه آنان [اهل بيت]را دوست بدارد،دوست مى داريم و هر كه آنان را دشمن بدارد،دشمن.

اين را همانند دوستى ورزيدن با رسول خدا مى شمريم و بر اين باوريم كه عترت آن حضرت بر جدايى از كتابى كه خداوند بر او نازل كرده سازگار نيست و كتاب و عترت دو جانشين رسول اند چه،در غير ماجراى غدير احاديثى صحيح در اين باره رسيده و به همين دليل،اگر بر چيزى اجتماع كنند آن را مى پذيريم و از آن پيروى مى كنيم. (2)

ص:479


1- -اسباب النزول،ص 195.
2- -المنار،467/6.

آنچه از اين حقيقت كه رسول خدا كتاب و عترت را در ميان امّت برجاى گذاشت و اين دو از يكديگر جدا نمى گردند تا در حوض بر او وارد شوند برمى آيد،آن است كه او عصمت عترت را به همگان خبر مى دهد.چه اينكه كتاب،راهنمايى است كه باطل از هيچ سوى بدان راه ندارد و عترت راهبرى كه بنا به نصّ رسول خدا،با كتاب مخالفت نكرده و نخواهد كرد و به همين دليل نيز از خطا و لغزش و فراموشى و نادانى در امان و معصوم است.پس عترت براى هميشه از كتاب جدايى ناپذير است كه اين خود نصّ رسول خداست كه صاحب المنار نيز در المنار بدان اعتراف مى كند.بنابراين،پيروى از هر يك از افراد عترت،بدان دليل كه از كتاب خدا جدايى ندارد واجب است و براى پيروى كردن از عترت نيازى به اجماع آنان بر يك مسأله نيست.پس اين سخن صاحب المنار كه«اگر بر چيزى اجتماع كنند آن را مى پذيريم و از آن پيروى مى كنيم»هم از اين نظر مورد اشكال است و هم از اين نظر كه عترت از يكديگر جدايى ندارند و سرچشمۀ سخن همۀ آنان يكى و آن كتابى است كه نه آنها از آن جدايى دارند و نه آن از ايشان و اين خود دليلى است بر آن كه سخن يكى از آنان سخن همه است و اگر با يكى از آنها مخالفت ورزيم با همه و در نتيجه با كتاب خدا مخالفت ورزيده ايم چه،رسول خدا فرموده است:آنان هرگز از كتاب جدا نخواهند گرديد تا اين هر دو گرانسنگ در حوض بر او وارد شوند.

صاحب المنار پس از اظهارات پيش گفته،حاكى ازآن كه حديث غدير حق است و مخالفت با مضمون آن روا نيست،مى گويد:

چنان كه صاحبان تفاسير روايتى آورده اند،ظاهرا آنچه از آيه تبادر مى كند فرمان به تبليغ همگانى در همان آغاز دعوت اسلام است.

اما از كجا چنين تبادرى حاصل شده است؟آيا چنين تبادرى از طبيعت جمله برمى خيزد؟

«آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان.»اگر سخن به همين جا پايان يافته بود،جاى آن وجود داشت كه آنچه المنار مى گويد به عنوان يك احتمال در ميان ساير احتمالها كه ترجيح آن بر ديگر احتمالها نيازمند دليل است مطرح شود.

اما آيه مى گويد:«و اگر چنين نكنى رسالت او را به مردم نرسانده اى»يعنى آن كه او در عمل رسالت پروردگار را به مردم رسانده و اگر اينك چنان نكند[فرمان تازه را نرساند]

ص:480

گويا هيچ چيز از آنچه را كه بر او نازل شده نرسانده است.

اين معنى آشكار فرمان تازۀ خداوند است. «بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» نگفته است «آنچه را در آينده بر تو نازل مى شود»-چه،اين معنى اصل نبوّت است و نيازى به يادآورى آن نيست-بلكه گفته است:«آنچه هم اكنون بر تو نازل شده است.»اين فرمان تازه است كه به خاطر اهميّت فراوانش و بدان علت كه دين به آن كامل مى گردد،پذيرش تبليغ رسالتى كه تاكنون پيامبر انجام داده به رساندن اين فرمان به مردم مشروط شده و چنين است كه خداوند به وى مى فرمايد:اگر اين فرمان تازه را نرسانى هيچ رسالت او را نرسانده اى.

اينك چند نقد بر اظهارات المنار:

1-تبادرى كه در اين كتاب از سوى مؤلّف ادعا شده صرفا يك ادعاى بى اساس و بى دليل است چه،در اين صورت معنى آيه اين خواهد بود كه آنچه را بر تو نازل خواهد شد،به مردم برسان«و اگر چنين نكنى رسالت او را نرسانده اى»يعنى اگر رسالت او را به مردم نرسانى،رسالت او را نرسانده اى.اما چنين سخنى را چه سود و چه پيام است؟!

تودۀ مفسّران پاسخ داده اند:

مقصود آن است كه اگر حتى يكى از آنچه بر تو نازل مى شود به مردم نرسانى همانند كسى خواهى بود كه هيچ چيز از آنچه را كه بر او نازل شده نرسانده است.

اما اين پاسخ نزد من پاسخى سست است چه،دروغ خواهد بود دربارۀ كسى كه بخشى از كارى را انجام داده و بخشى را واگذاشته،گفته شود كلّ كار را واگذاشته است.

نيز اگر گفته شود:واگذاشتن بخشى از كار همان قدر جرم است كه واگذاشتن كل آن، اين نيز امرى محال و ممتنع خواهد بود و چنين است كه هيچ پاسخى براى اين پرسش نخواهد ماند. (1)

در اين باره بتفصيل سخن گفته شده كه ما آن را تكرار نمى كنيم،تنها مى گوييم:آيا سزاوارتر و پسنديده تر آن نيست كه آيه هماهنگ با روايات متواتر و صحيحى تفسير شود كه از وجوب پيروى از على عليه السّلام و عترت رسول گرامى حكايت دارد چه،على عليه السّلام خليفۀ رسول خداست كه همراه با همۀ عترت از قرآن جدا نمى شود و اين حقيقت به گونه هايى

ص:481


1- -التفسير الكبير،49/12-48.

چند بيان شده است.

اين همه در صورتى است كه نصوصى فراوان،بلكه متواتر از سوى سنى و شيعه وجود نداشته باشد،چه رسد به آن كه نصوص فراوان در حدّ استفاضه،بلكه تواتر وجود دارد.

اين تنها يكى از راويان حديث غدير است كه مى گويد:

ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن عساكر به نقل از ابو سعيد خدرى آورده اند كه اين آيه در روز غدير خم و دربارۀ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام نازل شده است. (1)

بنابراين روز غدير روزى خجسته است كه خداوند به بزرگداشت آن فرمان داده و بدين سبب گراميداشت آن از شعاير بزرگ الهى است چه،در اين روز،آيۀ كامل شدن دين و به غايت رسيدن نعمت نازل شده و خداوند در كتاب استوار و مفصّل خود،اسلام را براى امّت به عنوان دين پسنديده است.

بدين سان،گراميداشت اين روز نه خاص شيعه و نه چنان است كه در المنار در قالب يك روايت كه خود از سستى آن از ديدگاه مؤلف كتاب حكايت دارد آمده است،آنجا كه مى گويد:

شيعه به نقل از امام محمّد باقر عليه السّلام آورده است:

مقصود از«آنچه از جانب پروردگار بر پيامبر نازل شده»تصريح به جانشينى على عليه السّلام پس از اوست و اينكه آن حضرت بيم آن داشت كه چنين تصريحى بر برخى از اصحابش گران افتد.به همين دليل نيز خداوند او را با نزول اين آيه بر اين كار جرأت بخشيد.

در روايتى از ابن عباس است كه خداوند[به پيامبر]فرمان داد مردم را به ولايت على عليه السّلام خبر دهد و او از اين ترسد كه بگويند:از پسرعموى خود جانبدارى كرده و بدين سبب او را نكوهش كنند اما پس ازآن كه در غدير خم آيه بر او نازل شد دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:هر كس من مولاى اويم،على عليه السّلام مولاى اوست.پروردگارا!دوست بدار،هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار، هر كه او را دشمن بدارد.

آنان(شيعيان)در اين باره روايات و تفاسيرى مختلف دارند....

ص:482


1- -المنار،464/6.

از آن جمله است كه ثعلبى در تفسير خود مى گويد:اين گفته در موالات على عليه السّلام،در همه جا گسترد و شايع شد و از جمله به حارث بن نعمان فهرى رسيد.

وى به حضور پيامبر كه سوار بر شتر خويش در ابطح بود رسيد و آنجا فرود آمد و در حضور گروهى از صحابه پيامبر به آن حضرت گفت:اى محمّد!تو از جانب خداوند به ما فرمان دادى گواهى دهيم خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى و ما نيز از تو پذيرفتيم-سپس از ديگر اركان اسلام نام برد و-آنگاه گفت:

اما تو به اين نيز خشنود نشدى تا آن كه دربارۀ برترى و فضيلت پسرعمويت بر ما سخن راندى و گفتى:هر كس من مولاى اويم،على عليه السّلام مولاى اوست.اكنون آيا اين سخن از جانب خود تو است يا از خداست؟

فرمود:سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست،اين فرمان خداوند است.

حارث پس از شنيدن اين سخن پشت كرد و به سراغ مركب خويش رفت در حالى كه مى گفت:«پروردگارا!اگر اين حقّى است و از جانب تو،پس از آسمان باران سنگ بر ما ببار يا ما را عذابى دردناك آور»[انفال32/].

چون به اينجا رسيد،خداوند سنگى بر سر او فروافكند و سنگ بر سرش فرود آمد و از پشتش بيرون شد،و خداوند اين آيه را نازل كرد:«خواهنده اى عذابى را خواست كه براى كافران حتمى است»-تا پايان آيه-[معارج1/ و پس از آن].

اما اين روايت روايتى ساختگى است و سورۀ معارج نيز كه اين آيه در آن آمده سوره اى مكّى.

و آنچه خداوند از زبان برخى از كافران نقل كرده كه«پروردگارا!اگر اين حقّى است و از جانب تو...»يادآورى سخنى است كه آنان قبل از هجرت اظهار داشته اند.

اين يادآورى در سورۀ انفال آمده و اين سوره پس از غزوۀ بدر و چند سال پيش از نزول سورۀ مائده نازل شده است.

ظاهر تفسير آيه چنين است:

حارث بن نعمان كه در اينجا به او اشاره شده مسلمانى بود كه سپس از دين

ص:483

برگشت.وى از صحابه دانسته نشده است.ابطح كه در اينجا از آن نام برده مى شود در مكّه است و اين در حالى است كه پيامبر از غدير خم به مكه بازنگشت،بلكه پس از بازگشت از حجة الوداع در مدينه سكونت گزيد. (1)

اينك نقدى ديگر بر المنار،هرچند نمى خواهم در نقد چنين گفتارى كه خاستگاهش تعصّبى آشكار است سخن به درازا بكشد.

1-كسانى كه المنار را خوانده و يا مى خوانند،بدانند برخلاف ادّعاى مولف،شيعه در تفسير اين آيه با يكديگر اختلاف ندارند،بلكه اين آيه در آنچه خداوند خواسته قاطعيت دارد.رسول خدا آن را به صورتى روشن و ترديدناپذير تبيين كرده و سپس اهل بيت-و صاحبان خانه كه خود بدانچه در آن است آگاهترند-مفهوم و مدلول آن را توضيح داده اند،نه آن سان كه المنار مى گويد:شيعه تنها آن را از امام باقر عليه السّلام روايت كرده باشد.

افزون بر اين،امام محمّد باقر عليه السّلام از همان عترت است كه پيروى از آن واجب است چرا كه عترت به تصريح رسول خدا كه صاحب المنار به وى ايمان دارد هرگز از كتاب خدا جدا نمى شود.

2-در حالى كه مؤلف المنار خود اعتراف مى كند حارث بن نعمان يكى از مسلمانان بود كه از دين برگشت،چه دليلى براى آن وجود دارد كه روايت مربوط به او را ساختگى بداند؟

بنابراين،نزديك تر به حقيقت آن است كه بگوييم علت ارتداد حارث همان حديث غدير بوده است اما در اين باره كه حديث جعلى باشد،صاحب المنار هيچ دليلى نياورده كه چنين مدّعايى را ثابت كند و بنابراين بايد گفت هيچ دليلى براى ساختگى بودن اين روايت وجود ندارد جز آن كه چنين ادعايى با خواسته ها و هوسهاى مؤلّف كه لگام از آنها برداشته تا هرگونه كه مى خواهد سخن گويد سازگارى و همخوانى دارد و اين گونه است كه او واضح بودن حقيقت حديث غدير و تواتر روايات در اين موضوع را نمى بيند،با آن كه در خصوص موالات على عليه السّلام و اهل بيت به چنين تواترى در روايات اعتراف مى كند.

3-اينكه مؤلّف به استناد آن كه سورۀ معارج،سوره اى مكّى است در صحت اين روايت خدشه مى كند پذيرفته نيست چه،هيچ لزومى ندارد كه در يك سورۀ مكّى همۀ

ص:484


1- -همان.

آياتش مكّى باشد.

مگر نه آن است كه سورۀ مائده آخرين سورۀ نازل شده از قرآن است و با وجود اين مؤلّف در مورد آيۀ تبليغ بر اين اصرار دارد كه آيه مكّى و از نخستين آيات نازل شده بر پيامبر در همان آغاز بعثت دانسته شود و آن هم تنها بدين علت كه مدنى بودن آيه با تمايلات و خواسته هاى او همخوان نيست.

او خود در مطاوى المنار در مورد بسيارى از آيات در بسيارى از سوره ها بدين اعتراف مى كند كه آيات آنها به صورت جداى از هم و با فاصله زمانى فراوان نازل شده است.

آيا چنين نيست؟

4-چنان كه برمى آيد وى خود بعدها از اين سخن خويش برمى گردد چه،دربارۀ آنچه خداوند از زبان برخى از كافران نقل كرده مى گويد:

اين آيه كه[كافران گفتند:]پروردگارا!اگر اين حقى است و از جانب تو،پس از آسمان باران سنگ بر ما ببار يا ما را عذابى دردناك آور[انفال32/]،سخنى را يادآور مى گردد كه قبل از هجرت گفته بودند.اين يادآورى در سورۀ انفال آمده و سورۀ انفال نيز چند سال قبل از نزول سورۀ مائده و پس از غزوۀ بدر نازل شده است.

روشن است سخنى كه مستند به دليلى نيست،تنها يك احتمال است و اين احتمالى كه صاحب المنار ضمن برگرداندن آيه از داستان حارث بن نعمان بدان دامن زده به گونه اى كه او ذكر كرده انگيزۀ مشخصى نداشته و دليلى نيز بر آن اقامه نشده است.

آيا شايسته نبود وى بدين حقيقت توجه داشته باشد كه آيات كتاب خداى-عزّ و جلّ- را تفسير مى كند و لازم است خواسته هاى انسان با قرآن هماهنگ گردد نه آن كه قرآن را تابع خواسته هاى خود قرار دهد.

هر مفسّرى بايد بداند در ميدان حق جويى و در برابر حق است و نشايد كه از آن كناره گيرد.

5-وى در جايى ديگر چنين اظهارنظر كرده كه حارث بن نعمان مسلمان بوده سپس از دين برگشته است اما مؤلّف از كجا به چنين آگاهى رسيده است؟در حالى كه ظاهر امر خلاف ادّعاى اوست و چنان كه در روايت آمده،حارث به خدا و پيامبر و بدانچه بر زبان

ص:485

او آمده ايمان داشت،هرچند كه نتوانست آنچه را بر پيامبر نازل شده تحمّل كند و اين فرمان تازه و سخت كه بر رسول خدا نازل شده بود صبر او را به سر آورد و به همين دليل نيز گيج و خشمگين از دشوارى اين حقيقت تلخ پشت كرد و فرياد برداشت كه «پروردگارا!اگر اين حقّى است از جانب تو....»

اين سخن،خود از آن حكايت دارد كه گوينده از ايمان به خداوند برنگشته و تنها اين مسأله تازه بر او دشوار افتاده و به همين دليل نيز خود را نفرين كرده و پس از آن آنچه شايسته اش بوده در همين سراى به سراغش آمده است.

6-او مى گويد:حارث از صحابۀ پيامبر شناخته نشده است،در حالى كه صحابۀ پيامبر بسيار فراوانند.بنابراين آيا كسى مى تواند مدعى شود همۀ كسانى را كه با پيامبر معاصر بودند يا به مكتب او گرويدند مى شناسد؟افزون بر اين،آيا همين مقدار در«شناخته شدن»او بسنده نيست كه در اين مسأله نام او بدين پايه از شهرت مطرح است؟

7-او مى گويد:«ابطح در مكّه است».در حالى كه«ابطح»وصفى است كه به مكّه اختصاص ندارد،بلكه به گفتۀ همۀ اهل لغت،به معنى هر آبراه پهن است كه با شن و ماسه هاى ريز پوشيده شده باشد و«جايى را بدان دليل ابطح گويند كه آب در آنجا شعبه شعبه روان شود.يعنى به راست و چپ رود» (1)و به همين سبب ابو طالب را«شيخ الاباطح»ناميده اند.

ابطح،بطحا و بطحه،صيغه هاى مفرد اين ماده اند و جمع آن،اباطح،بطاح و بطحاوات است.بنابراين،به صرف آن كه ابطح در مكّه است پس سخن شيعه دربارۀ غدير خم نقض نمى شود كه آن مكان را«ابطح»خوانده اند چه،ابطح به معنى آبراه پهناور تنها به مكه اختصاص ندارد،بلكه عنوانى عام است و بر هر مكانى كه داراى اوصاف پيش گفته باشد صدق مى كند و غدير خم نيز يكى از اين مكانهاست.

8-او مى گويد:«پيامبر از غدير خم به مكّه بازنگشت،بلكه پس از بازگشت از حجّة الوداع در مدينه سكونت گزيد.»

اين سخن بدان معناست كه وى دربارۀ روز غدير خم كه شيعه و سنى از آن نام مى برند

ص:486


1- -لسان العرب،ابن منظور،حرف«ح»،فصل«ب»،229/4 و دائرة معارف القرن العشرين،226/2 و ديگر كتب لغت.

و نيز در اينكه اين روز هيجدهم ماه ذى الحجّه است،خود را به نادانى مى زند.آنچه در اين روز بوده،پس از حجّة الوداع و در راه بازگشت به مدينه بوده است[نه قبل از حج و در راه رفتن به مكه].

بنابراين،معتقدان به بيعت غدير نمى گويند اين ماجرا پيش از رسيدن پيامبر به مكه بود تا بدانچه در المنار آمده بر آنان اشكال شود و يا حديث غدير به استناد اختلافى كه وى مدّعى است انكار گردد،بلكه بر اين اتّفاق وجود دارد كه اين ماجرا در هيجدهم ذى الحجّه صورت پذيرفته و هيچ كس نگفته ماجراى غدير خم قبل از رسيدن پيامبر به مكه بوده است.

در پايان مى گويم:مفسّر بايد بداند در برابر كلام خداوند قرار دارد و نبايد در پى هوسها و تمايلات درونى روانه شود،بلكه مى بايست با تمامى انديشه و تن و توان و تمايل خود،پشت سر قرآن حركت كند تا قرآن او را به بهشت رهنمون گردد و هر كه قرآن را پشت سر گذارد-چنان كه مضمون حديث پيامبر است-اين كتاب او را به سوى دوزخ خواهد راند.امير مؤمنان نيز كسانى را كه بر آنان واجب بوده تمايلات خود را با قرآن هماهنگ سازند اما در عين حال قرآن را با هوسهاى خويش همخوان كرده اند نكوهيده است.و همين نيز راز همۀ گرفتاريهاى آدميان است كه از رهنمود خداوند روى مى تابند و به راهنمايى نفسى كه پيوسته به بدى فرمان مى دهد روى مى آورند.

پوشيده نيست چانه زدن با كسى كه در وراى همه كنكاشها هدفى جز آن ندارد كه بدون پايبندى به آنچه رهنمود حقّ است تنها حرف خود را بر كرسى نشاند و چيره شود، به هدر دادن وقت است و تا دلى براى پذيرش حق گشوده و آماده نشود كه بتوان بصراحت در خوشايند يا بر ناخوشايندش سخن به ميان آورد،چانه زدن با آن نه تنها سودى در پى نمى آورد،بلكه بر ظلمت چونان دلى نيز مى افزايد.از خداوند تعالى خواهانيم اين ظلمت و اين اندوه را از امّت برگشايد و حقّ را راهنما و هدف ما قرار دهد.

شايد بتوانيم براى اين حقيقت كه اغلب مردم با سطوح علمى متفاوت از جمله آشنايان طراز اول فرهنگ،بر مطالبى اصرار مى ورزند كه براهين و دلايل حاكى از مطالبى خلاف آنهاست،علّتى روشن بيابيم...و شايد نيز اين علّت،آن باشد كه آنها آنچه را بدان خوى دارند.مقدّس و بزرگ مى شمرند و نسبت بدان تعصّب دارند اما اگر انسان حجاب تعصّب از ديده برگيرد،حقيقت در برابرش آشكار خواهد بود و او را با روشنترين سخن

ص:487

و واضح ترين دليل و برهان خواهد خواند.در اينجا مى توان گفت:اين سخن را هر كسى مى تواند در حق ديگرى ادعا كند يعنى او را به غفلت و تعصّب و بيخبرى نسبت دهد در صورتى كه كلام و سخن خود را در مقام استدلال و مباحثه توجيه مى كند،پس سخن خصم در مقام مناظره در ملزم ساختن طرف خود به اعتقاد خويش پذيرفتنى نيست.

به هر حال،اين چيزى است كه مردم بدان خوى گرفته اند،امّا آنچه دليل بر آن دلالت مى كند ثبوت حقيقت در كتاب گرانقدر خداوند و سنّت پيامبر بزرگوار او به صورت متواتر و يا دست كم به صورتى كه اتمام حجّت كند مى باشد و اين همان چيزى است كه او[صاحب المنار]در جايى بدان اقرار دارد اما در جايى ديگر تا توان دارد به راست و چپ مى زند،هرچند مستلزم تكلّفى بسيار و تخيلى دامنه دار باشد.

چنين چيزى مى تواند شخص را سزاوار سرزنش و نكوهش كند و به هر حال،حقّ به پيروى سزاوارتر است.

«بگو تنها هدايت،هدايت خداوند است و فرمان داريم كه در برابر پروردگار جهانيان تسليم باشيم»[بقره120/].

اعتراف صاحب المنار به احاديث غدير

اگر بخواهيد بيشتر نسبت به اعتراف صاحب المنار به حديث غدير اطمينان يابيد اين سخن او را بخوانيد كه مى گويد:

اما حديث:«من كنت مولاه فعلى مولاه»:

اين حديث را احمد در مسند خود به نقل از بريده و براء آورده؛ترمذى، نسايى و ضيا نيز در المختاره آن را به نقل از زيد بن ارقم روايت كرده و ابن ماجه نيز آن را به نقل از براء روايت كرده است.برخى از اين گروه آن را حسن دانسته اند.ذهبى آن را با همين عبارت صحيح دانسته و برخى ديگر نيز آن را با افزودن جملۀ«اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه...»توثيق كرده اند.

در روايتى است كه آن حضرت براى مردم خطبه ايراد كرد و اصول و اركان دين را براى آنان يادآور شد و نيز آنان را به اهل بيت خويش سفارش نمود و آنگاه گفت:من در ميان شما دو گرانسنگ برجاى گذاشته ام:كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم.پس بنگريد كه چگونه دربارۀ اين دو جانشين من عمل مى كنيد.اين دو از

ص:488

يكديگر جدا نگردند تا در حوض بر من وارد شوند.خداوند مولاى من است...و من مولاى همۀ مؤمنان.

سپس دست على عليه السّلام را گرفت و آن سخن را فرمود.

كسانى جز آنان كه گفته شد نيز اين حديث را با سندهايى ضعيف روايت كرده اند و در اين احاديث است كه عمر با او[على]برخورد كرد و به وى گفت:

گوارايت باد كه به يك صبح و شام مولاى من و هر مرد و زن مؤمن شدى. (1)

همچنين از بريده اسلمى روايت شده كه با گروه اعزام شده به يمن همراه بود و بى مهريى از او[على]ديد و از آن به پيامبر شكايت برد.چون پيامبر مشاهده كرد برخى از مسلمانان به ناحق از على عليه السّلام گلايه دارند و او جز آنچه حق را خشنود مى سازد،انجام نداده است،در غدير خم در ميان مردم خطبه اى ايراد فرمود و خشنودى و طرفدارى خود را از على عليه السّلام و ولايت او اعلام داشت و از اينكه مؤمنان بايد ولايت او را به دل داشته باشند سخن گفت.

غدير خم جايى است ميان مكّه و مدينه،نزديك به رابغ و به فاصلۀ دو ميلى جحفه...گفته اند:پيامبر در روز هشتم ذى الحجه در اينجا فرود آمد و براى مردم ايراد خطبه كرد.

شيعيان در عصر آل بويه در حدود سال چهار صد اين روز را عيد مى گرفتند.

اما سنيان مى گويند:اين حديث بر ولايت سلطه و حكومت كه همان امامت يا خلافت است دلالتى ندارد و اين واژه در قرآن بدين معنا به كار نرفته،بلكه مقصود از ولايت در آن،ولايت نصرت و مودّتى است كه خداوند آن را ميان مؤمنان با همديگر و نيز كافران با همديگر برقرار دانسته اند«كه آنان از همديگرند.»

بنابراين معنى حديث آن است كه هر كس من ياور و پشتيبان او بوده ام على عليه السّلام نيز ياور و پشتيبان اوست؛يا هر كس از من پشتيبانى كرده و يا مرا دوست داشته است از على عليه السّلام پشتيبانى كند و او را دوست بدارد.....

حاصل اين معنا آن است كه او[على]گام بر جاى گام پيامبر مى نهد و كسى را

ص:489


1- -المنار،465/6-464.

يارى مى دهد كه پيامبر را ياور است و[در مقابل]هر كه پيامبر را يارى مى دهد بايد كه او را نيز يارى دهد و اين مزيّتى بزرگ است. (1)

پيشتر اظهاراتى همانند اين گذشت و به نقد آنها نيز پرداختيم اما حقيقت مسلّم آن است كه هر تلاشى در سست نشان دادن و ضعيف خواندن اخبار متواتر محكوم به شكست است و اين جاست كه چون وى در ردّ اين تواتر ثابت شده و در هرگونه نقدى كه به افكارش بينجامد ناتوان مى ماند تلاشهاى ديگرى را با هدف خدشه در آن،آغاز مى كند.او در حالى كه از يك سوى به صحّت اين حديث اعتراف مى كند،مى كوشد با همان شيوه كه برخى ديگر نيز در آن خدشه كرده اند در آن اشكال كند و مثلا بگويد:

برخى از صورتهاى اين حديث با سندهايى ضعيف نقل شده است.ممكن است خود حديث نيز از اين در شگفت و به خشم شود كه بزرگ دارندگان و تقديس كنندگان حديث رسول خدا و آنان كه خواهان پذيرش واژه به واژۀ آن هستند دربارۀ حديثى با مدلول و مفهوم روشن بگويند:«با سندهايى ضعيف روايت شده»،اين به معنى رد روايت،قبل از نقل آن است.

با همۀ اينها،حتّى همان حديثى كه مى گويند با سندهايى ضعيف روايت شده،بسنده است كه دليل و برهانى بر ولايت على عليه السّلام باشد چه،اين سخن رسول خدا كه دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:«هر كس من مولاى اويم،على عليه السّلام مولاى اوست»ناگزير مى بايست به معنى ولايت عامه باشد؛چرا كه ولايت رسول خدا خود نيز عام است،آن جا كه خداوند فرمود: «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» (2)و رسول خدا هم فرمود:آيا نه آن است كه من از مؤمنان يا از خود شما بر شما سزاوارترم؟و آنان نيز گفتند:مسلّم چنين است و در اين هنگام بود كه او فرمود:«من كنت مولاه فعلى مولاه.»

بنابراين،ولايتى كه در اينجا از آن سخن به ميان آمده،ولايت رسول خداست-كه رسول خدا از خود مؤمنان نسبت به آنان سزاوارتر است-ولايتى كه به حكم كتاب خدا براى پيامبر ثابت شده و او نيز-كه از روى هوس سخن نمى گويد-آن را براى على عليه السّلام ثابت كرده است.

ص:490


1- -همان،ص 466.
2- -احزاب6/؛ پيامبر از خود مؤمنان به آنان سزاوارتر است.

پس اين مسأله،مسأله بحث بر سر واژه ها نيست تا انسان بكوشد چيره دستى خود را در بازى با الفاظ را به نمايش گذارد و با به كار گرفتن قدرت بيان پرتأثير خود بر ديگران برترى جويد،بلكه آنچه هست سخنى مقدس است كه از منبع نبوّت و اركان لطف سرچشمه گرفته و بايد كه واژه به واژه و به همان صورت كه هست اخذ شده و صاحب آن سخن را نيز بزرگ داريم و از او فرمان برده شود كه فرمانبرى از او فرمان بردن از خداست.

اما اين تلاش تكرارى صاحب المنار كه مى گويد:حديث بدان معناست كه هر كس من ياور اويم،على عليه السّلام ياور اوست،چه مزيّتى را مى تواند به دنبال آورد؟

چه،هر كس رسول خدا ياور اوست همۀ مسلمانان ياور اويند،بدون هيچ نيازى بدان كه رسول خدا به چنين سخنى توسّل جويد و از اين طريق فرمانى را كه از جانب خداوند به او رسيده است به مردم برساند،زيرا اگر از سخن پيامبر هم چنين چيزى برنمى آمد، مراعات احتياط به منظور تحصيل«برائت ذمّۀ يقينى»پس از«اشتغال ذمّۀ يقينى»آن را ايجاب مى كرد.

اين از يك سو و از سوى ديگر نيز چگونگى رساندن اين فرمان الهى از سوى پيامبر به مردم،خود،ما را به آنچه مقصود سخن ارزشمند پيامبر است مطمئن مى سازد.

گرچه كه هر قلمى مى تواند بنويسد:در قرآن كريم ولايت به معنى سلطه و خلافت نيامده است و گرچه هر كس تا زمانى كه در پى هوسها و خواسته هاى درونى خويش است هرچه مى خواهد مى تواند بگويد،اما من نمى دانم-اگر كه انگيزۀ صاحب المنار هوا و هوس نباشد-چگونه مى تواند آيۀ «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» و ولايت مذكور در اين آيه را به چيزى جز الزام به طاعت و فرمانبرى و اينكه پيامبر در همۀ امور بر آنان سلطه اى تام دارد«و از خودشان نيز به آنان سزاوارتر است»تفسير كند و هر كس بيش از خود مؤمنان به آنان سزاوار باشد،داراى ولايت مطلق و امامت بر مردم و الگويى شايسته است كه به حكم كتاب الهى-كه پيوسته حرف آخر را مى زند-پيروى از آن واجب است و تنها از طريق همين پيروى در تكاليف شرعى و در ديگر كارهاى خير و در سير كامل شدن اين پيروى است كه«برائت ذمّه»براى انسان حاصل مى گردد.

چكيدۀ مفهوم آنچه رسول خدا فرموده چيست؟

هر كس من مولاى اويم-و ولايت او به نصّ كتاب الهى شناخته شده است-پس

ص:491

على عليه السّلام مولاى اوست.هر كس از من پشتيبانى و مرا يارى كرده است،پس بايد از على عليه السّلام پشتيبانى و او را يارى كند،زيرا او گام بر جاى گام رسول خدا مى نهد...و اين مزيّتى بزرگ است.پس بر هر كه پيامبر را يارى مى دهد واجب است او را يارى دهد كه او -به گواهى پيامبر-پيوسته با حقّ است.حتّى بنابر همين تفسير كه صاحب المنار آن را يادآور مى شود باز هم تنها تفسير ممكن آن است كه مقصود از ولايت،ولايت عامّه باشد چه،او[على]از هر نادرستى و خطا ايمن است چرا كه گام بر جاى گام رسول خدا مى نهد و اين مزيّتى بزرگ است...و در نتيجه،همو الگوى مجسّم آيين اسلام و سيماى عملى آن و يا به تعبير ديگر قرآن ناطق است.مقصود از امامت نيز چيزى جز اين نيست چه،امامت به معنى آن نيست كه امام در برابر خداوند پرستش گردد و يا دربارۀ او غلوّ شود-كه غلوّ سرچشمۀ هلاكت و گمراهى است-بلكه مقصود آن است كه در پرتو راهنمايى او عمل شود،زيرا او انسانى است معصوم از خطا،ايمن از لغزش،پاك و پيراسته از كاستى،تامّ در محبّت خداوند و كامل در همۀ صفاتى كه او را شايستۀ نزديكى به خدا و به دست آوردن خشنودى او مى سازد.او نشان رهجويان،پيشواى پرواپيشگان، الگوى مؤمنان،زيور خدامحوران و نور موحّدان است چرا كه گام بر جاى گام پيامبر مى نهد و به همين دليل هر كه پيامبر را يارى مى دهد بر اوست كه وى را نيز يارى دهد و هر كه از پيامبر پشتيبانى مى كند بر اوست كه وى را نيز پشتيبان باشد.

بايد سخنان گذشته و پيش داوريها را به كنار بگذاريم و بنگريم كه آيا حجّتى آشكارتر و دليلى روشنتر از سخنى كه بر زبان رسول خدا جارى گشت وجود دارد؟و حال آنكه او آيات خداوند در حق عترت را به مردم مى رساند عترتى را كه در كنار قرآن به جانشينى خويش گذاشته و اين دو از يكديگر جدا نگردند تا در حوض بر او وارد شوند.

پس شايسته است با ذهن خالى از هر پيش داورى در تصريحات رسول خدا بنگريد و پس از آن هر عقيده اى را كه مى خواهيد برگزينيد...و هر كس بايد بنگرد كه براى فردا چه پيش فرستاده است و از خداى پروا بداريد كه خداوند بدانچه مى كنيد كاملا آگاه است [حشر18/].

آخرين نكتۀ سزاوار نقد در اظهارات المنار سخنى است كه وى دربارۀ روز غدير مى گويد چه،روز غدير برخلاف آنچه وى مى پندارد هشتم ذى الحجّه نيست.پيشتر نيز در اين باره به نقد سخن او پرداختيم كه مى گويد:پيامبر از غدير خم روانۀ مكه نشد،بلكه

ص:492

پس از بازگشت از آنجا به مدينه رفت،چنان كه پوشيده نيست روز هشتم«روز ترويه» است.بنابراين،وى[اگر بخواهد روز هشتم در غدير خم باشد]چگونه مى تواند مناسك عمره را در مكه به جاى آورد و پس از آن قبل از ظهر روز نهم از مكّه به عرفات كوچ كند تا وقوف را در آنجا به جاى آورد.در شرايطى كه در آن زمان وسايل نقليۀ سريعى چون خودرو و هواپيما وجود نداشت،آيا وقت آن اندازه اجازه مى داد كه به رغم مسافت دور [ميان غدير خم و مكه]پيامبر در فاصله اى چندان كوتاه در اين دو جاى حضور داشته باشد؟

بنابراين،روز غدير روز هيجدهم ذى الحجّه و آن همان روزى است كه شيعيان آن را يكى از اعياد بزرگ خويش مى شمرند،زيرا اين روزى است كه خداوند در كتاب جاويد خود آن را ستوده و بزرگ خوانده است«و هر كه شعاير الهى را بزرگ دارد،اين از تقواى دلهاست»[حج32/].چنين است كه مؤمن راهى جز آن ندارد كه به اين روز اهميت دهد و به عنوان فرمانبرى از خداوند و پيروى از پيامبر و براى به دست آوردن خشنودى پروردگار،اين روز را بزرگ بدارد.

نكتۀ ديگر آن كه شيعيان نه فقط در دوران حكومت آل بويه در حدود سال چهارصد اين روز را گرامى مى داشته اند و نه اين گراميداشت ساختۀ اين خاندان است،بلكه آن را از همان روز كه رسول خدا بزرگش داشت گرامى مى دارند و به عنوان طاعت خداوند به اين امر پايبندند.

اگر اهل سنّت گفته اند:ولايت به معنى نصرت و يارى است-و البته اين براى مؤمنان تحصيل حاصل است چرا كه آنان مى بايست براى خداوند،دوستدار و پشتيبان يكديگر باشند-پس براى ما روا نيست فرمانهاى خداوند را پشت سر افكنيم و از كسانى كه چنين اظهار داشته اند تقليد كنيم،بلكه واجب است به كتاب خدا و سنّت رسول او پايبند باشيم و ذرّه اى از آن دورى نگزينيم كه اين موجب گمراهى و تباهى و مخالفت با حق است «و پس از حق چه چيز جز گمراهى وجود دارد»[يونس32/].حق چيزى نيست كه بر محور انسان و خواسته ها،هوسها و انديشه هاى متفاوت او بچرخد،هرچند او خود را شيعه و يا سنّى بنامد،بلكه بر محور خداوند و خواسته هاى او مى چرخد،خواسته هايى كه آنها را در كتاب جاويد خويش بر پيامبر نازل كرده،پيامبر راستگوى امين آنها را بيان فرموده و عترت پاك پيامبر نيز آنها را به ما رسانده اند،چه اينكه آنان از قرآن جدايى

ص:493

ندارند تا در حوض بر پيامبر وارد شوند و پيامبر آنان را در كنار قرآن به جانشينى خويش گذاشته و اين حقيقت را بارها اعلام كرده است،آن سان كه هر بهانه اى را از ميان مى برد و حجّت را بر همگان تمام مى كند.بنابراين ما در برابر آنچه از آنان به ما رسيده و از استحكام سند و فروغ روشنى دلالت برخوردار است راهى جز گردن نهادن به فرمان خداوند كه در اين گفتارها آمده است نداريم،البته مشروط به آن كه آنچه در اين روايات به خداوند و به پيامبر و يا به عترت پاك او،كه تا قيام قيامت از قرآن جدايى ندارند،نسبت داده شده از صحّت سند برخوردار باشد.

آيا معناى عصمت كه شيعه آن را شرط امامت مى داند چيزى جز پايبندى به قرآن و جدا نشدن از آن در هيچ لحظه و حالى است؟

بر امّت است كه از خدا و رسول او كه از جانبش سخن مى گويد و نيز از آنان كه به گواهى پيامبر زبان راستگوى او بوده و با درستى رسالت الهى را از او به ما رسانده اند فرمان برد،نه آن كه صرفا از آنچه عقيدۀ شيعه يا سنّى است پيروى كند و آنچه را خدا و پيامبر فرموده به كنار گذارد يا گفتۀ خدا و پيامبر را تابع گفتۀ ديگران-هر كه باشند-كند چه،در اين صورت بايد از اين ديگران بخواهند كه مقصود خداوند از سخن خويش را بيان دارند.«به ريسمان خداوند چنگ زنيد و دسته دسته نشويد»[آل عمران103/].

منابعى ديگر

اينك به خاطر اطمينان بيشتر به استحكام سند و روشنى دلالت حديث غدير به سراغ منابع ديگرى مى رويم كه بر ولايت على عليه السّلام و بر اينكه در روز خجستۀ غدير، حقيقت براى مردم بيان شد،تصريح دارد.

فخر رازى كه وجوهى چند براى نزول آيۀ تبليغ ذكر كرده است مى گويد:

اين آيه در فضيلت على بن ابى طالب عليه السّلام نازل شد و چون اين آيه نازل گرديد، پيامبر دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:هر كس من مولاى اويم،على عليه السّلام مولاى اوست،پروردگارا!دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد.

پس از آن،عمر-رضى اللّه عنه-با او برخورد كرد و گفت:اى پسر ابو طالب! گوارايت باد كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤمن شدى.

ص:494

اين عقيدۀ ابن عباس،براء بن عازب و محمّد بن على[امام باقر عليه السّلام]است. (1)

ماجراى غدير خم چيزى است كه ناگزير مى بايست مقدمات ويژه اى داشته باشد و زمينه هاى خاصّى كه خداوند براى آن آماده كرده و پيامبر نيز تلاش شايسته اى در اين باره به عمل آورده و با بلاغت شناخته شده و اساليب استوار و حكيمانۀ خود آن را بيان داشته باشد و اين حقيقتى است كه بايد بخش عمده و صفحات بسيارى از هر كتاب را كه در تفسير اين آيه است،پر كند.اما با اين همه مشاهده مى شود برخى از مفسّران در اين باره كوتاه سخن مى گويند و به گونه اى چشمگير در نقل صرفه جويى مى كنند يا در لابلاى بحث از اين مسأله موضوعاتى ديگر را به ميان مى كشند و يا اساسا اين مسأله را يادآور نمى شوند تا بدين سان حق گم شود،راهها درهم آميزد و ابرها سربه سر نهد تا ديدن را براى هر بيننده ناممكن سازد.اما از سويى ديگر اين نيز مشاهده مى شود كه خداوند تعالى و پيامبر او و همچنين اهل بيت چنان بدين مسأله اهتمام ورزيده و چنان برنامه اى استوار براى زنده ماندن و آشكار ساختن آن فراهم ديده اند كه گويا در آن به امكان به عمل آمدن چنين تلاشهايى نيز توجه شده است.

به همين دليل است كه به رغم اين همه ابهام آوردن و به رغم اين همه چيره دستى در اين تلاشها باز هم مشاهده مى شود كه در همين مقدار كوتاه و اندكى كه از حقيقت نقل مى كنند حجّتى تام و دليلى استوار و بليغ وجود دارد.

علاّمۀ بزرگوار امينى-قه-راويان اين حديث را برشمرده و از شمار صحابه صد و ده تن و از تابعين هشتاد و چهار تن انداخته است.

راويانى كه حديث غدير را نقل كرده اند،اعمّ از حافظان،پيشوايان حديث و اساتيد فن،سيصد و شصت راوى اند كه اين حديث را همراه با منابعش روايت نموده اند. (2)

ما در اينجا دو نمونه از اين احاديث را كه علاّمه امينى در كتاب ارزشمند خود الغدير آورده است يادآور مى شويم.

ص:495


1- -التفسير الكبير،فخر رازى،50/12-49.
2- -الغدير،ج 1.
نمونۀ نخست

يكى از راويان حديث غدير حذيفة بن اسيد مشهور به ابو سريحه غفارى است كه از اصحاب بيعت رضوان و درگذشتۀ سال 40 تا 42 ه ق مى باشد.

چنان كه سمهورى در ينابيع المودّة(ص 38)مى آورد،ابن عقده حديث غدير را در كتاب حديث الموالاة نقل كرده است.سمهورى مى گويد:

ابن عقده در الموالاة به نقل از عامر بن صخره و حذيفة بن اسيد آورده است كه گفته اند:پيامبر فرمود:اى مردم!خداوند مولاى من است و من بيش از شما به شما سزاوارم...هان!هر كس من مولايش بوده ام،اين مولاى اوست.آنگاه دست على عليه السّلام را گرفت و بلند كرد چنان كه همۀ مردم او را شناختند.سپس فرمود:پروردگارا!هر كه او را دوست بدارد؛دوست بدار و هر كه او را دشمن بدارد،دشمن بدار.آنگاه گفت:زمانى كه در حوض بر من وارد مى شويد دربارۀ دو گرانسنگ از شما مى پرسم.بنگريد كه چگونه آنها را به جانشينى من مى گذاريد.پرسيدند:آن دو گرانسنگ چيست؟فرمود:گرانسنگ بزرگتر كتاب خداست و آن ريسمانى است كه يك سرش در دست شما و سر ديگرش در دست خداوند است و آن كوچكتر نيز عترت من است...-تا پايان حديث.

وى اين حديث را به طريقى ديگر نيز آورده و سپس گفته:طبرانى اين حديث را در المعجم الكبير و ضياء نيز آن را در المختارة نقل كرده است.

ترمذى نيز اين حديث را در سنن خود(298/2)به نقل از سلمة بن كهيل،از ابو طفيل،از ابو سريحه حذيفه روايت كرده و گفته است:اين حديث حسن و صحيح است.

ابن اثير اين روايت را در اسد الغابه،به نقل از ابو عمرو،ابو نعيم و ابو موسى كه همه از حافظان هستند،به صورت مسند از طريق سلمة بن كهيل آورده و حموينى نيز آن را در فرائد السمطين ذكر كرده است.

همچنين ابن صباغ مالكى اين حديث را در الفصول المهمه(ص 25)به نقل از ابو الفتوح اسعد بن ابى الفضائل عجلى در الموجز فى فضائل الخلفاء الاربعه آورده و او نيز اين حديث را به سند خود به طور مرفوع به حذيفة بن اسيد و عامر بن ليلى بن صخره رسانده كه گفته اند:چون رسول خدا آهنگ بازگشت از حجّة الوداع كرد-و اين تنها حجّش بود-...به جحفه رسيد،مردم را از درختچه هاى نزديك به هم در بطحاء

ص:496

بازداشت و از آنان خواست كسى زير اين درختچه ها ننشيند.پس ازآن كه مردم اردو زدند كسانى را فرستاد و زير درختان را جارو كردند و سپس چون بانگ نماز داده شد،به سمت آن درختچه ها رفت و همراه با مسلمانان نماز جماعت را برپا كرد و اين در روز غدير خم بود.

پس از به پايان بردن نماز فرمود:اى مردم!خداوند لطيف خبير مرا خبر داد كه هيچ پيامبرى جز نصف پيامبر پيش از خود عمر نكرده است.اينك من گمان دارم كه فراخوانده شوم و پاسخ دهم[يعنى به زودى داعى حق را لبيك خواهم گفت]من پرسش مى شوم...و شما نيز پرسش مى شويد كه آيا[رسالت پروردگارا]رسانده ام.اينك شما چه مى گوييد؟گفتند:مى گوييم:رسالت پروردگار را رسانده و در راهش تلاش و خيرخواهى كرده اى.خداوند تو را سزاى خير دهد.فرمود:آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز اللّه نيست،محمّد بنده و پيامبر اوست...بهشت او حق،آتش او حق و رستاخيز پس از مرگ نيز حق است؟گفتند:پروردگارا!خود گواه باش كه ايمان داريم.

سپس فرمود:اى مردم!آيا نمى شنويد؟هان!خداى،مولاى من است و من بيش از شما به شما سزاوارم.هان!هر كس من مولاى او بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست.آنگاه دست على عليه السّلام را گرفت و بلند كرد تا جايى كه همۀ مردم او را ديدند.سپس فرمود:پروردگارا! دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد.

صاحب كتاب مناقب الثلاثة(چاپ مصر،ص 19)نيز اين حديث را از كتاب الموجز ابو الفتوح نقل كرده است.

ابن عساكر هم در تاريخ خود اين حديث را به نقل از ابو طفيل آورده است.

ابن كثير اين حديث را در البداية و النهاية(209/5 و 348/7)نقل كرده و گفته است:

اين حديث را معروف بن خربوذ،از ابو طفيل،از حذيفة بن اسيد روايت كرده كه گفته است:چون رسول خدا از حجّة الوداع بازمى گشت اصحاب خود را در كنار درختچه هايى نزديك به هم در بطحاء از حركت بازداشت كه در پيرامون آنها فرود آيند...سپس آنان را به سمت درختچه ها فرستاد و در زير آنها نماز گزارد.آنگاه برخاست و فرمود:اى مردم! خداى لطيف و خبير مرا خبر داده كه هيچ پيامبرى جز نصف پيامبر پيش از خود عمر نكرده است و من گمان دارم نزديك است فراخوانده شوم و پاسخ دهم.از من پرسش مى شود.و از شما نيز پرسش مى شود.اينك چه مى گوييد؟گفتند:گواهى مى دهيم تو

ص:497

رسالت الهى را رسانده اى و خيرخواهى و تلاش كرده اى.خداوند تو را سزايى نيك دهد.فرمود:آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز اللّه نيست،محمد بنده و فرستادۀ اوست،بهشت او حق است،دوزخ او حق است،مرگ حق است،قيامت خواهد آمد و در آن ترديدى نيست و خداوند همۀ آنان را كه در گورهايند برمى انگيزد؟گفتند:چرا...بر اين مطلب گواهى مى دهيم.گفت:پروردگارا!تو نيز گواه باش.سپس فرمود:اى مردم! خداوند،مولاى من است و من،مولاى مؤمنانم و بيش از خود آنها بدانان سزاوارم.هر كس من مولاى اويم،على عليه السّلام مولاى اوست.پروردگارا!دوست بدار،هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار،هر كه او را دشمن بدارد.آنگاه فرمود:اى مردم!من پيشتر از شما مى روم و شما در[كنار]حوض بر من وارد مى شويد،حوضى پهناورتر از فاصله اى كه ميان بصرى و صنعاست و در آن جامهايى نقره اى به شمار ستارگان است...آن هنگام كه بر من وارد مى شويد دربارۀ دو گرانسنگ از شما مى پرسم.بنگريد كه پس از من دربارۀ اين دو ماندگار من چه مى كنيد؟گرانسنگ بزرگتر،كتاب خدا و آن ريسمانى است كه يك سرش در دست خدا و سر ديگرش در دست شماست...بدان چنگ زنيد،گمراه نشويد، از پيمان آن دست مداريد و گرانسنگ كوچكتر عترت من،اهل بيت هستند كه خداى لطيف خبير مرا خبر داده كه اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى گردند تا در حوض بر من وارد شوند.

ابن عساكر اين حديث را با همۀ بلندى اش و به طريقى معروف نقل كرده است.

ابن حجر اين حديث را در الصواعق المحرقه(ص 25)به همين لفظ و با سندى از ديدگاه خود صحيح،به نقل از طبرانى روايت كرده،حلبى نيز آن را در السيرة الحلبيه (301/3)،هم به نقل از طبرانى آورده و چنان كه صاحب مفتاح النجى فى مناقب اهل العبا مى گويد،حكيم ترمذى نيز آن را به همين لفظ در كتاب خود نوادر الاصول آورده و طبرانى هم آن را در المعجم الكبير به سندى صحيح نقل كرده است.

حافظ هيثمى نيز در كتاب مجمع الزوائد 165/9 اين حديث را با همۀ جزئيات از طريق طبرانى روايت كرده و افزوده است رجال يكى از اين دو سند ثقةاند.

اين حديث در نزل الابرار(ص 18)از طريق ترمذى در نوادر الاصول نقل شده و طبرانى آن را در المعجم الكبير به سند آن دو از ابو طفيل از پيامبر نقل كرده و قرمانى هم در اخبار الدول(ص 102)آن را به طريق ترمذى از همين راوى از پيامبر روايت كرده و

ص:498

سيوطى نيز در تاريخ الخلفاء(ص 114)آن را به نقل از ترمذى آورده است.

خطيب خوارزمى در مقتل،و قاضى در تاريخ آل محمّد(ص 68)حديث غدير را از احاديثى شمرده اند كه از صحابه روايت شده است. (1)

نمونۀ دوّم

زيد بن ارقم انصارى خزرجى(در گذشتۀ 68-66)از ديگر راويان حديث غدير است.

احمد بن حنبل در مسند خود 368/4 به نقل از ابن نمير،از عبد الملك بن سليمان،از عطيه عوفى آورده است كه گفت:به زيد بن ارقم گفتم:يكى از دامادهايم حديثى دربارۀ على عليه السّلام در روز غدير خم برايم نقل كرد.من دوست دارم اين حديث را از تو بشنوم.او گفت:شما عراقيان چنانيد كه خود مى دانيد.من به او گفتم:از ناحيۀ من بر تو بيمى نيست.

گفت:باشد.ما در حجفه بوديم كه رسول خدا هنگام ظهر در حالى كه بازوى على عليه السّلام را گرفته بود به ميان ما آمد و فرمود:اى مردم!آيا نمى دانيد كه من بيش از خود مؤمنان به آنان سزاوارم؟گفتند:چرا.گفت:پس هر كه من مولايش بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست.

راوى مى گويد:من از او پرسيدم:آيا فرمود:پروردگارا!دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد؟او گفت:من همان گونه كه شنيده ام برايت نقل مى كنم. (2)

در مسند احمد 372/4 به نقل از سفيان،از ابو عوانه،از مغيره از ابو عبيد اللّه،از ابو عبد اللّه ميمون روايت شده كه گفت:زيد بن ارقم در حالى كه من نيز مى شنيدم گفت:

همراه با رسول خدا در دشتى كه بدان«وادى خم»گفته مى شد،فرود آمديم و او فرمان نماز صادر كرد و در هجير نماز گزارد.

راوى مى گويد:رسول خدا در حالى كه به وسيلۀ پارچه اى كه روى درختى انداخته

ص:499


1- -الغدير،27/1-25.
2- -اينكه زيد دنبالۀ حديث را از عطيه كتمان مى كند،به سبب تقيّه اى است كه او خود در آغاز حديث از آن سخن به ميان آورده است.در هر حال،چنان كه مى بينيد ديگران دنبالۀ حديث را از عطيه نقل كرده اند.

شده،سايبانى برايش درست شده بود براى ما خطبه ايراد كرد و گفت:آيا نمى دانيد و آيا گواهى نمى دهيد كه من به هر مؤمنى بيش از خود او سزاوارم؟گفتند:چرا.فرمود:پس هر كس من مولايش بوده ام،همانا على عليه السّلام مولاى اوست.پروردگارا!دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار،هر كه او را دشمن بدارد.

احمد در مسند(372/4)اين حديث را از محمّد بن جعفر،از شعبه،از ميمون نيز روايت كرده است.

نسائى در خصائص(ص 16)اين حديث را به سند خود از زيد و در همين كتاب (ص 15)از احمد بن مثنّى روايت مى كند و مى گويد:يحيى بن حماد برايمان نقل كرد و گفت:ابو عوانه به نقل از سليمان،از حبيب بن ابى ثابت،از ابو طفيل،از زيد بن ارقم برايمان نقل كرد:چون پيامبر از حجّة الوداع برگشت و در غدير خم فرود آمد فرمان داد درختزارى را جارو كردند.سپس فرمود:گويا من فراخوانده شده و پاسخ داده ام...و اينك من در ميان شما دو گرانسنگ برجاى مى گذارم كه يكى از ديگرى بزرگتر است:

كتاب خدا و عترت من،پس بنگريد دربارۀ اين دو پس از من چگونه عمل مى كنيد؟اين دو هرگز از هم جدايى نپذيرند تا در حوض بر من وارد شوند.سپس فرمود:خداوند، مولاى من و من ولى هر مؤمنم...آنگاه دست على-رضى اللّه عنه-را گرفت و فرمود:هر كس من مولاى او بوده ام اين على عليه السّلام مولاى اوست...پروردگارا!دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن دار هر كه او را دشمن بدارد.

من به زيد گفتم:آيا اين سخن را از رسول خدا شنيده اى؟او گفت:به خداوند سوگند در آن درختزار هيچ كس نبود مگر اينكه پيامبر را به چشم خود ديد و اين سخن را به گوش خويش شنيد.

در همين كتاب خصائص(ص 16)به نقل از قتيبة بن سعيد،از ابن ابى عدى،از عوف، از ابو عبد اللّه ميمون روايت شده است كه گفت:زيد بن ارقم گويد:رسول خدا ايستاد و خداى را سپاس و ستايش كرد و سپس گفت:آيا نمى دانيد كه من بر هر مؤمنى بيش از خود او سزاوارم؟گفتند:چرا،گواهى مى دهيم كه تو بحقيقت بر هر مؤمنى بيش از خود او سزاوارى.فرمود:پس هر كس من مولايش بوده ام،اين مولاى اوست و در اين هنگام دست على عليه السّلام را گرفت.

دولابى در الكنز و الاسماء(61/2)اين روايت را به همين لفظ به نقل از احمد بن

ص:500

شعيب،از قتيبة بن سعيد،از ابن ابى عدى،از عوف،از ميمون،از زيد آورده است كه گفت:با رسول خدا بوديم كه در جايى ميان مكه و مدينه در منزلى به نام غدير خم فرود آمديم و اعلام شد همگان گرد آيند...پس رسول خدا برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و گفت:-تا پايان حديث پيش گفته.

مسلم در صحيح خود(چاپ 1327 ه.ق،325/2)به سند خود از ابو حيان،از يزيد بن حيان...از زيد و نيز به طرقى ديگر بخشى از حديث غدير را روايت كرده و گفته است:پيامبر در كنار آبگاهى به نام خم خطبه اى ايراد كرد...-مسلم بخشى از اين خطبه را كه به مسألۀ ولايت برمى گردد،به انگيزه اى كه او خود بهتر مى داند،نقل نمى كند و اين در حالى است كه اساتيد او اين بخش را روايت كرده اند.

حافظ بغوى حديث ولايت را در كتاب خود مصابيح السنه(199/2)به نقل از زيد آورده و آن را از احاديث حسن شمرده است.

حافظ ترمذى نيز اين حديث را در صحيح خود(298/2)به نقل از ابو عبد اللّه ميمون، از زيد روايت كرده و گفته است:اين حديث حديثى حسن و صحيح است.

حاكم در المستدرك(109/3)از ابو الحسين محمّد بن احمد بن تميم حنظلى-ساكن بغداد-از ابو قلابه عبد الملك بن محمد رقاشى،از يحيى بن حماد روايت مى كند كه گفت:ابو بكر محمد بن بابويه و محمد بن جعفر بزار برايم نقل كردند.او مى گويد:

عبد اللّه بن احمد بن حنبل برايمان نقل كرد كه پدرم برايم نقل كرد كه يحيى بن حماد برايم نقل كرده است...همچنين ابو نصر احمد بن سهل فقيه بخارى برايمان نقل كرد،صالح بن محمد حافظ بغدادى برايمان نقل كرد،خلف بن سالم مخرمى برايمان نقل كرد،يحيى بن حماد برايمان نقل كرد،ابو عوانه به نقل از سليمان اعمش،از حبيب بن ابى ثابت،از ابو طفيل،از زيد روايت كرده است...-وى آنگاه حديث را مى آورد و آن را صحيح مى خواند.

احمد در مسند(118/1)اين حديث را با همين سند از شريك،از اعمش نقل كرده و در همين كتاب(ص 109)آن را از ابو بكر بن اسحاق و دعلج بن احمد سجزى روايت كرده است كه گفتند:محمد بن ايوب خبر داد،ازرق بن على برايمان نقل كرد،حسان بن ابراهيم كرمانى برايمان نقل كرد،محمد بن سلمة بن كهيل از پدرش،از ابو طفيل،از زيد برايمان نقل كرد كه گفت:پيامبر در راه ميان مكّه و مدينه در كنار درختزارهايى بزرگ كه

ص:501

درختان موز داشت فرود آمد و مردم زير درختان را جارو كردند.سپس عصر همان روز رسول خدا بدان سوى رفت و نماز گزارد و پس از آن به ايراد خطبه برخاست و خداى را سپاس و ستايش گفت و قدرى پند و اندرز داد و آنچه خداوند خواسته بود كه بگويد، گفت و سپس فرمود:اى مردم!من در ميان شما دو چيز برجاى مى گذارم كه اگر از آنها پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد و آن دو عبارتند از:كتاب خدا و عترت من.آنگاه سه بار گفت:آيا مى دانيد كه من بيش از خود مؤمنان به آنان سزاوارم؟گفتند:بلى.پس رسول خدا فرمود:هر كس من مولايش بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست.

حاكم در المستدرك(ص 533)از محمّد بن على شيبانى-در كوفه-نقل مى كند، احمد بن حازم غفارى برايمان نقل كرد،ابو نعيم برايمان نقل كرد كه كامل ابو العلا برايمان نقل كرده گفت:از حبيب بن ابى ثابت شنيدم به نقل از يحيى،از جعده،از زيد خبر مى دهد كه گفت:با رسول خدا[از مكه]بيرون آمديم تا به غدير خم رسيديم.در اينجا و در روزى كه گرمتر از آن بر ما نگذشته بود فرمان داد،تكّه زمينى را در درختزارى جارو زدند.پس خداى را سپاس و ستايش گفت و فرمود:اى مردم!هرگز پيامبرى برانگيخته نشود مگر آن كه نيم عمر پيامبر پيش از خود بزيد و من نزديك است كه فراخوانده شوم و پاسخ دهم.من در ميان شما چيزى مى گذارم كه هرگز پس از آن گمراه نشويد:كتاب خداوند عزّ و جلّ.سپس برخاست و دست على-رض-را گرفت و گفت:اى مردم!چه كسى بيش از شما بر شما سزاوار است؟گفتند:خدا و رسول او بهتر مى دانند....فرمود:

هر كس من مولايش بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست.

حاكم پس از نقل حديث مى گويد:اين حديث داراى سندى صحيح است و شيخين آن را در دو صحيح خود نياورده اند.

حافظ عاصمى در كتاب زين الفتى روايت مى كند و مى گويد:شيخ احمد بن محمد بن اسحاق بن جمع خبر داده گويد:على بن حسين بن على درسكى،از محمد بن حسين بن قاسم،از امام ابو عبد اللّه محمد بن كرام-رضى اللّه عنه-از على بن اسحاق،از حسيب بن حسيب،برادر حمزه زيارت،از ابو اسحاق همدانى،از عمرو،از زيد بن ارقم روايت مى كند كه گفت:پيامبر خدا به غدير خم آمد و خطبه ايراد كرد.او خداى را سپاس و ستايش گفت و چون خطبه را به پايان برد دست و بازوى على را گرفت تا آنجا كه سفيدى زير بغل او پديدار شد.پس گفت:اى مردم!هر كس من مولايش بوده ام،على عليه السّلام مولاى

ص:502

اوست.پروردگارا!هر كه او را پشتيبان باشد،پشتيبانش باش و هر كه او را دشمن بدارد، دشمنش بدار،هر كه او را يارى دهد يارى اش ده و هر كه او را ياور باشد،ياورش باش و هر كه او را دوست بدارد،دوستش بدار.آنگاه به على عليه السّلام فرمود:اى على!آيا نمى خواهى كلماتى براى دعا به تو بياموزم كه اگر با آنها خداى را بخوانى كه تو را بيامرزد حتى اگر گناهانت به شمار ذرّه ها باشد آمرزيده خواهى بود.بگو:اللّهمّ لا اله الاّ انت تباركت سبحانك ربّ العرش العظيم.

اين حديث را صاحب فرائد السمطين در باب 52 اين كتاب به سند خود،محبّ الدين طبرى در الرياض النضره(169/2)،ميبدى در شرح ديوان امير المؤمنين از طريق احمد، ذهبى در تلخيص(533/3)نقل كرده و آن را صحيح خوانده است.و همو به طرق ديگرى از زيد آن را روايت كرده است.

ذهبى در ميزان الاعتدال(224/3)اين حديث را از غندر،از شعبه،از ابو عبد اللّه ميمون،از زيد نقل كرده و ابن صباغ مالكى نيز آن را در الفصول المهمّة(ص 24)به نقل از ترمذى و زهرى از زيد روايت كرده و گفته است:ترمذى از زيد بن ارقم روايت مى كند كه مى گويد:رسول خدا فرمود:هر كس من مولاى اويم،على مولاى اوست.ترمذى اين حديث را صرفا به همين مقدار روايت كرده و هيچ بر آن نيفزوده است اما زهرى بر اين روايت افزوده و روز و زمان و مكان حادثه را يادآور شده است.او مى گويد:چون رسول خدا حج گزارد و آهنگ مدينه كرد در غدير خم-كه آبگاهى ميان مكّه و مدينه است-و در روز هيجدهم ماه ذى الحجه كه زمان ترك مكه است،از حركت ايستاد و فرمود:اى مردم!از من پرسش مى شود و از شما نيز پرسش خواهد شد،آيا[رسالت پروردگار را] رسانده ام؟گفتند:گواهى مى دهيم پيام الهى را رسانده اى و خيرخواهى كرده اى.فرمود:

من گواهى مى دهم كه رسانده ام و خيرخواهى كرده ام.سپس فرمود:اى مردم!آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز اللّه نيست و من رسول خدايم؟گفتند:گواهى مى دهيم خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى.گفت:من نيز آن سان كه گواهى داديد گواهى مى دهم.

سپس فرمود:اى مردم!من در ميان شما چيزى برجاى مى گذارم كه اگر بدان چنگ زنيد، هرگز گمراه نشويد:كتاب خدا و اهل بيت من.هان!كه خداى لطيف خبير مرا خبر داده كه اين دو هرگز از هم جدايى نپذيرند تا در حوض بر من وارد شوند،حوضى به پهناورى فاصلۀ بصرى تا صنعا كه در آن جامهايى به شمار ستارگان است.خداوند از شما خواهد

ص:503

پرسيد چگونه دربارۀ كتاب او و اهل بيت من پس از من رفتار كرده ايد؟آنگاه فرمود:اى مردم!چه كسى بيش از خود مؤمنان به آنان سزاوار است؟گفتند:خدا و پيامبر او آگاهترند.سه بار فرمود:سزاوارترين كسان به مردم اهل بيت من هستند.سپس در چهارمين بار دست على عليه السّلام را گرفت و گفت:پروردگارا!هر كس من مولاى اويم، على عليه السّلام مولاى اوست.پروردگارا!دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد.اين را سه بار فرمود و آنگاه گفت:هان!هر كس حضور دارد اين گفته را به غايبان برساند.

ابن طلحه شافعى اين حديث را در مطالب السؤول(ص 16)به نقل از ترمذى از زيد و حافظ ابو بكر هيثمى آن را در مجمع الزوائد(104/9)از طريق احمد،طبرانى و بزاز به سند آنها از زيد روايت كرده است.هيثمى در همين كتاب(ص 163)اين روايت را به لفظى ديگر مى آورد و مى گويد:رسول خدا در جحفه فرود آمد و سپس به مردم رو كرد و آنگاه خداى را سپاس و ستايش گفت و فرمود:من هيچ پيامبرى را نمى يابم كه بيش از نصف عمر پيامبر پيش از خود بزيد و من نزديك است فراخوانده شوم و پاسخ گويم، اينك شما چه مى گوييد؟گفتند:خير امت را خواسته اى.فرمود:آيا نه آن است كه گواهى مى دهيد خدايى جز اللّه نيست،محمد بنده و رسول اوست و بهشت حق است و دوزخ نيز حق است؟گفتند:گواهى مى دهيم.

راوى مى گويد:پس دست خود را بلند كرد و بر روى سينه نهاد و سپس گفت:من نيز همراه با شما گواهى مى دهم.آنگاه فرمود:آيا نمى شنويد؟گفتند:چرا.فرمود:من پيشتر از شما به سوى حوض مى روم و شما بر من وارد خواهيد شد و پهناى اين حوض به اندازۀ فاصلۀ صنعا و بصرى است و در آنجا جامهايى نقره به شمارۀ ستارگان است؛پس بنگريد كه چگونه دربارۀ اين دو گرانسنگ حق جانشينى ام را ادا مى كنيد؟پس كسى بانگ برآورد:اى رسول خدا!آن دو گرانسنگ چيست؟فرمود:كتاب خدا كه يك سر آن در دست خدا و سر ديگر در دست شماست،بدان چنگ زنيد تا گمراه نشويد و آن ديگر عشيرۀ من (1)است.خداوند لطيف خبير مرا خبر داده كه اين دو از يكديگر جدايى نپذيرند تا در حوض بر من وارد شوند و من نيز اتفاق اين دو را از خداوند خواسته ام.پس

ص:504


1- -در نسخه ها چنين آمده،اما عبارت درست«عترت من»است.

بر اين دو پيشى نجوييد كه هلاك شويد و از آن دو نمانيد كه باز هم هلاك شويد و به آنان [عترت]نياموزيد كه از شما آگاهترند.سپس دست على-رضى اللّه عنه-را گرفت و فرمود:هر كس من بيش از خود او بدو سزاوار بوده ام على ولىّ اوست.پروردگارا! دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد.

در روايتى كوتاهتر از اين آمده كه در اين حوض جامهايى از نقره و طلا به شمارۀ ستارگان است.در همين روايت آمده است كه فرمود:آن گرانسنگ بزرگتر كتاب خدا و كوچكتر،عترت من است.

در روايتى است كه چون رسول خدا از حجة الوداع بازگشت و در غدير خم فرود آمد، فرمان داد تكه زمينى را در درختزارها جارو زدند.سپس برخاست و فرمود:گويا من فرا خوانده شده و پاسخ گفته ام.در پايان همين روايت است كه راوى مى گويد:به زيد گفتم:

تو خود اين را از رسول خدا شنيده اى؟گفت:در آن درختزارها هيچ كس نبود مگر آن كه او را به ديده ديد و اين سخن را به گوش شنيد.

هيثمى در همين كتاب(105/9)به نقل از ترمذى و طبرانى و بزاز به سند آنان از زيد روايت مى كند كه گفت:رسول خدا فرمان داد زير درختچه هايى جارو زده آب پاشيده شد.سپس خطبه اى ايراد كرد و به خداوند سوگند هرچه را تا قيامت خواهد شد به ما خبر داد و آنگاه فرمود:اى مردم!چه كسى بيش از خود شما به شما سزاوار است؟ گفتيم:خدا و رسول او از ما به ما سزاوارترند.فرمود:هر كس من مولاى اويم،اين -على عليه السّلام-مولاى اوست.سپس دست او را گرفت و گشود و آنگاه گفت:پروردگارا! دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد.

حافظ هيثمى رجال سند اين حديث را ثقه خواند و اين هم پايان سخن اوست.

حافظ زرقانى در شرح المواهب(13/7)آنچه را ترمذى و نسائى به طريق خود از زيد بن ارقم روايت كرده اند و او نيز[از پيامبر]روايت كرده،آورده و سپس گفته است:

مقدسى هم اين حديث را صحيح خوانده است.وى از طريق طبرانى نيز اين بخش از سخن آن حضرت را يادآور شده كه فرمود:اى مردم!خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنانم و بدانان از خودشان سزاوارترم.پس هر كس من مولاى او بوده ام، على عليه السّلام مولاى اوست.پروردگارا!پشتيبان باش آن كه او را پشتيبان باشد،دشمن بدار هر كه او را دشمن باشد.دوست بدار هر كه او را دوست بدارد،كينه بدار با هر كه با او كينه

ص:505

بدارد،يارى ده هر كه او را يارى دهد،واگذار هر كه او را واگذارد و حقّ را بر مدار او بدار هر جا كه باشد.

خطيب خوارزمى نيز اين حديث را در المناقب(ص 93)به سند خود از حافظ ابو بكر احمد بن حسين بيهقى،از ابو عبد اللّه حافظ محمد بن يعقوب،از فقيه ابو نصر احمد بن سهل،از حافظ صالح بن محمد بغدادى،از خلف بن سالم،از يحيى بن حمّاد،از ابو عوانه،از سليمان اعمش،از حبيب بن ابى ثابت،از ابو طفيل،از زيد بن ارقم (1)به همان لفظ كه در(ص 29) (2)به نقل از خصائص نسائى گذشت آورده است.

ابن عبد البر اين حديث را در الاستيعاب(473/2)به نقل از زيد بن ارقم و ابو الحجاج نيز آن را در تهذيب الكمال فى اسماء الرجال آورده است.

ابن كثير شامى در البداية و النهاية(208/5)از حبيب بن ابى ثابت،از ابو طفيل،از زيد، به طريق نسائى نقل كرده و گفته است:اين حديث حديثى صحيح و منقول از ذهبى است.

وى در همين كتاب(209/5)همين حديث را از ابو طفيل،يحيى بن جعده و ابو عبد اللّه ميمون از زيد روايت مى كند و مى گويد:اين سندى خوب است و رجال آن ثقه اند.

وى در جايى ديگر از اين كتاب(348/7)اين حديث را از طريق غندر،از سلمة بن كهيل،از ابو طفيل،از ابو مريم يا زيد بن ارقم و نيز از طريق احمد به همان سند و همان عبارت كه در(ص 29)گذشت روايت كرده،مى گويد:گروهى اين حديث را از زيد بن ارقم روايت كرده اند كه از آن جمله اند:ابو اسحاق سبيع،حبيب اساف،عطيه عوفى، ابو عبد اللّه شامى و ابو طفيل عامر بن واثله.

حافظ كنجى شافعى در كفاية الطالب(ص 14)اين حديث را به طرق سه گانه احمد بن حنبل روايت كرده و پس از ذكر الفاظ اين روايات به طرق متعدد آن در(ص 15)مى گويد:

امام احمد در مسند خود بدين ترتيب اين حديث را درج كرده است. (3)وى آنگاه از اساتيد

ص:506


1- -در حاشيۀ الغدير آمده:اين همان سند حاكم است كه در صفحۀ 30 گذشت و وى آن را صحيح خوانده است.
2- -مقصود ص 29 الغدير است.
3- -در صحت يك حديث بسنده است كه تنها از يك راوى و به سندى درست نقل شود تا چه رسد به آن

چهارگانۀ خود اين حديث را نقل كرده است.آنان عبارتند از:شيخ الاسلام ابو مجد عبد اللّه بن ابى الوفا محمد باذرائى،قاضى ابو الفضائل عبد الكريم بن عبد الصمد انصارى، ابو الغيث فرج بن عبد اللّه قرطبى و ابو الفتح نصر اللّه بن ابى بكر بن ابى الياس،هر كدام به سند خود از جامع ترمذى به سند خود از سلمه،از كهيل،از ابو طفيل،از زيد.

حديث زيد در جمع الجوامع،تاريخ الخلفاء سيوطى(ص 114)،الجامع الصغير، (555/2)به نقل از ترمذى و نسائى و ضياء مقدسى و نيز در تهذيب التهذيب ابن حجر (337/7)،رياض الصالحين(ص 152)،البيان و التصريف(136/2)به نقل از طبرانى و حاكم به سندشان از ابو طفيل از پيامبر و نيز در همين كتاب(ص 230)به نقل از ترمذى و ضياء مقدسى به سندشان از او[پيامبر]وجود دارد و در كتاب اخير مى گويد:سيوطى گويد:اين حديث متواتر است.همچنين است در كنز العمّال(152/6)به نقل از ترمذى و ضياء مقدسى،در ص 154 به نقل از احمد و طبرانى در المعجم الكبير و نيز ضياء مقدسى،از زيد و از سى تن از صحابه،در ص 390 به نقل از ابو طفيل عامر بن واثله، ابو عبد اللّه ميمون،عطيه عوفى و ابو ضحى،همه از زيد،به نقل از محمّد بن جرير طبرى در حديث الولاية،در ص 102 به نقل از يزيد بن ابى حيان از زيد،در مشكاة المصابيح (ص 557)،از طريق احمد از براء بن عازب و زيد و در تذكرة الخواص(ص 18)كه مى گويد:احمد در كتاب الفضائل مى گويد:ابن نمير برايمان نقل كرد كه عبد الملك برايمان از عطيه عوفى نقل كرد كه گفت:نزد زيد بن ارقم رفتم و به او گفتم:يكى از دامادهايم حديثى از زبان تو دربارۀ على عليه السّلام در روز غدير نقل كرد و من دوست دارم آن را از تو بشنوم.او گفت:شما عراقيان چنانيد كه خود مى دانيد.گفتم:از من بر تو بيمى نيست.گفت:باشد،باشد.در جحفه بوديم كه رسول خدا ظهرهنگام و در حالى كه بازوى على عليه السّلام را گرفته بود،بيرون آمد و فرمود:اى مردم!آيا نمى دانيد من بيش از خود مؤمنان به آنان سزاوارم؟گفتند:چرا.آنگاه چهار بار گفت:هر كس من مولاى اويم، على عليه السّلام مولاى اوست.

محمّد بن اسماعيل يمنى در الروضة النديه فى شرح التحفة العلويه،پس از ذكر حديث غدير به طرق گوناگون آن مى گويد:فقيه علامه حميد معلى در محاسن الازهار اين حديث

ص:507

را با همۀ بلندى اش به سند خود از زيد بن ارقم نقل كرده كه گفت:پيامبر راه بازگشت از حجّة الوداع را در پيش گرفت تا در جحفه ميان مكّه و مدينه فرود آمد و فرمان داد خارهاى زير درختچه هايى را كه آنجا بود،جارو كنند.سپس اعلام كرد كه«همگان گرد آيند.»پس به حضور رسول خدا بيرون شديم و اين در روزى بسيار گرم بود،چنان كه كسانى از ما از شدّت گرما قسمتى از رداى خويش را روى سر مى انداختند و قسمتى را نيز بر پشت پاى خود،تا آن كه به حضور رسول خدا رسيديم و او نماز ظهر را با ما به جاى آورد و سپس رو به ما كرد و فرمود:خداوند را ستايش سزاست،او را مى ستاييم و از او يارى مى جوييم.به او ايمان داريم و بر او تكيه مى زنيم.از بديهاى خود و كردارمان به خداوند پناه مى بريم.به خدايى كه هر كس را گمراه كند راهنمايى نيست و هر كس را هدايت كند برتريى نه و گواهى مى دهم كه خدايى جز اللّه نيست و محمّد بنده و فرستادۀ اوست.

بارى،اى مردم!هيچ پيامبر جز نصف عمر پيامبر پيش از خود نزيست و عيسى بن مريم در ميان قوم خود چهل سال ماند و من در ميان شما از بيست آغاز كردم.هان! نزديك است من شما را ترك گويم.هان!از من پرسش مى شود و از شما نيز پرسش مى شود.پس آيا رسالت خداوند را رسانده ام؟شما چه مى گوييد؟در پى اين پرسش از هر سويى كسانى به پاسخ برخاستند و گفتند:گواهى مى دهيم كه تو بندۀ خدا و فرستادۀ او هستى.رسالت او را رسانده اى،در راه او جهاد كرده اى و بانگ دعوت او را برداشته اى و او را پرستيده اى تا آن كه تو را يقين حاصل آمده است،خداوند به تو شايسته ترين پاداشى كه از جانب امّتى به پيامبرشان داده است عطا كند.پس فرمود:آيا گواهى نمى دهيد كه خدايى جز اللّه نيست،محمد بنده و فرستادۀ اوست،بهشت حق است و دوزخ حق است و آيا نه آن است كه به همۀ كتاب ايمان داريد؟گفتند:چرا.فرمود:اينك گواهى مى دهم كه شما را باور داشته ام و مرا باور داشته ايد...هان!...من پيش از شما مى روم و شما از پى من مى آييد و نزديك است بر حوض وارد شويد و آنجا زمانى كه با من ملاقات مى كنيد دربارۀ آن دو گرانسنگ از شما مى پرسم كه چگونه دربارۀ آن دو، جانشينى ام به جاى آورده ايد.

اما ما در اين مانده بوديم كه دو گرانسنگ چيست.فرمود:بزرگتر آنها كتاب خدا و آن ريسمانى است كه يك سرش در دست خداوند و سر ديگرش در دست شماست.بدان

ص:508

چنگ زنيد و پشت نكنيد و گمراه نشويد.كوچكتر آنها نيز عترت من است،كسانى كه به قبله من روى كردند و دعوت مرا پذيرفتند.پس آنان را نكشيد و نرانيد و از آنان نمانيد كه من براى آنان از خداى لطيف خبير خواسته ام و او مرا داده است.آن كه اين دو را يارى دهد ياور من است،آن كه آنان را واگذارد مرا واگذاشته است،دوست آن دو دوست من است و دشمن آن دو نيز دشمن من است.

هان!هيچ امّتى پيش از شما نابود نشد مگر آن كه به هوسهاى خود پايبند گشت و در برابر نبوّت همدست گرديد و كسانى را كه عدالت را برپاى داشتند كشت.

سپس دست علىّ بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و بلند كرد و فرمود:هر كه من ولىّ او بوده ام،اين ولىّ اوست.آنگاه سه بار گفت:پروردگارا!دوست بدار آن كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد.

حافظ ابو الحسن على بن مغازلى واسطى شافعى اين حديث را دقيقا با همين عبارت و با همين جزئيات در كتاب المناقب آورده،مى گويد:ابو يعلى على بن ابى عبد اللّه بن علاف بزاز به ما خبر داده،گفت:عبد السّلام بن عبد الملك بن حبيب بزاز مرا خبر داده، گفت:عبد اللّه (1)محمد بن عثمان مرا خبر داده،گفت:محمد بن بكر بن عبد الرزاق برايم نقل كرد كه ابو حاتم مغيرة بن محمّد مهلبى برايم نقل كرده گفت:مسلم بن ابراهيم برايم روايت كرده،گفت:نوح بن قيس حرانى برايم روايت كرده كه وليد بن صالح از پسر زن زيد بن ارقم برايم نقل كرده،گفت...-و آنگاه متن حديث را مى آورد. (2)

بدخشانى در نزل الابرار(ص 19)به لفظ زيد بن ارقم و از طريق احمد و طبرانى،در جايى ديگر(ص 21)از ابو نعيم و طبرانى و همچنين از ابو طفيل نقل كرده و آلوسى نيز اين حديث را در روح المعانى(350/2)آورده است.

حديث ابو زيد در بحث تابعين به لفظ ابو ليلى كندى مى آيد. (3)

ص:509


1- -در نسخه هاى الغدير چنين است و پنهان نيست كه در اين لفظ افتادگى وجود دارد.
2- -علامه ابن بطريق(در گذشتۀ 600 ه.ق.-ر.ك:لسان الميزان ابن حجر)اين حديث را در كتاب العمده (ص 50)از مناقب ابن مغازلى نقل كرده است.
3- -الغدير 37/1-29.
چند يادآورى

1-يكى از مسائل شايستۀ يادآورى در اينجا آن است كه ما حديث غدير را با همۀ بلندى اش به دو روايت حذيفة بن اسيد و زيد بن ارقم و با منابع فراوانى كه آن را نقل كرده اند آورديم تا خود ببينيد چگونه اين حديث جايگاه ويژه اى در كتب مسلمانان از آن خود ساخته و چگونه منابع بسيارى آن را نقل كرده و چه سان بيشتر ناقلان آن كه از حافظان حديث و از انديشمندان بزرگ هستند،طرق حديث را حسن و صحيح خوانده و حتى برخى همانند سيوطى آن را متواتر دانسته اند.

ما از اين روايات تنها دو نمونه را كه انديشمند گرانقدر،علاّمه امينى به نقل از منابع در كتاب الغدير آورده است يادآور شديم.

2-وقتى بدانيم اين حديث تنها از سوى يكصد و ده تن از صحابه روايت شده و حديث حذيفة بن اسيد بدان پايه از صحّت و وثاقت است كه علماى سنت و بزرگان آنان بدان اعتراف دارند و حديث زيد بن ارقم نيز چنين است و بسيارى از بزرگان و رجال مسلمان بدين اعتراف كرده اند كه راويان اين حديث از وثاقت و صحت بسيار برخوردارند و حديث حسن و صحيح و بلكه متواتر است و هنگامى كه روايت صد و هشت راوى ديگر را به اين دو نمونه بيفزاييم چون راويان از صحابه صد و ده صحابى اند.اين ارقام و اين اعترافات ارزش فراوانى به اين حديث و سند آن خواهد داد.

مى توانيد به الغدير مراجعه كنيد تا بخوبى از حقيقت آگاهى يابيد و با آگاهى كامل هرچه را مى خواهيد بگيرد و هرچه مى خواهيد واگذاريد و به سود يا به زيان خود و يا غير خود حكم كنيد.

3-اين از نظر سند.اما از نظر محتواى حديث بر شما پوشيده نيست كه چگونه در اثناى نقل آن در منابع پيش گفته گاه قسمتى از حديث را كتمان كرده،گاه بخشى از آن را حذف كرده،گاه چيزى بدان افزوده،گاه مضمون آن را دگرگون ساخته و بدين سان حديث را به بازى گرفته اند.اما به رغم همۀ اين كوتاه آوردن و بريدن حديث و حذف و تغيير بسيارى از جوانب حساس اين حديث،همه در نقل آن مهمترين نكتۀ حساسش را مورد تأكيد قرار داده اند و آن عبارت است از اهتمام و تأكيد فراوان و سختگيرانۀ رسول خدا در اعلام انتقال مسؤوليت پراهميّتش به جايگاه مورد اطمينانش گنجينۀ اسرار نهان، دروازۀ شهر علم،برترين مردم پس از او،برگزيدۀ همۀ امت و شايسته ترين انسان؛آن كه

ص:510

خداوند او را به كرامتهاى خاصّ خويش برگزيده،موهبتها و الطاف خود را به او ارزانى داشته و او را از عترت پاكى قرار داده است كه خود ناپاكى را از آنان دور ساخته و پيراسته و مطهرشان داشته و سپس مردم را به مودّت آنان فرمان داده،فرمانبرى از ايشان را فرمانبرى از خويش و نافرمانى ايشان را نافرمانى خويش خوانده و موالات آنان را بر همگان واجب ساخته و بدين سان دين را براى مسلمانان تكميل كرده،نعمت خويش را بر آنان به آخرين حدّ رسانده و اسلام را به عنوان دين براى آنان پسنديده است.

بنابراين بخوبى مشاهده مى شود كه چگونه پيامبر در تبيين اين مهم و در تأكيد كردن بر آن هر وسيلۀ ممكن و هر اسلوب بيانى را به خدمت گرفته است.به همين دليل است كه بازوى پسر عموى خويش را مى گيرد و در حضور آن اجتماع انبوه از مسلمانان مى پرسد:آيا من بيش از خود مؤمنان به آنان سزاوار نيستم يا بيش از خود شما به شما سزاوار نيستم؟و آنان نيز پاسخ مى دهند كه مسلّما چنين است و او نيز در اين هنگام اعلام مى دارد:هر كس من مولايش بوده ام يا هر كه من بيش از خود او بدو سزاوار بوده ام،اينك على عليه السّلام ولىّ او يا مولاى اوست.

به عقيدۀ شما چه چيزى به طور ويژه در اين پرسش نهفته است؟

«آيا من بيش از شما به شما سزاوار نيستم؟»

آيا اين تأكيدى سختگيرانه بر اهميّت اين مسأله و بر اين حقيقت نيست كه بنا به اعلام پيامبر آن ولايت كه اصالتا براى خداوند ثابت است و او نيز آن را براى رسول خويش قرار داده اينك به فرمان پروردگار بزرگ،براى على عليه السّلام ثابت مى شود؟

البتّه در اين ميان،تفاوتهاى ناچيزى كه در برخى از روايات با يكديگر وجود دارد-از قبيل اينكه در برخى،زمان ايراد خطبۀ پيامبر شامگاهان و در برخى از روايات هنگام ظهر گفته شده است-هيچ ضررى به اداى مفهوم مطلوبى ندارد كه رسول خدا با تلاشهايى گوناگون سعى در رساندنش داشت و از آن نمى گذشت.

زمانى كه به مطالعۀ تاريخ اسلام يا تاريخ حديث مى پردازيد پيوسته بايد اين حقيقت را يادآور باشيد كه آنچه پيش روى داريد حاصل قلمهاى مردانى است كه در دورانى سخت كه دشمنى با اهل بيت نشان آشكارش بود مى زيستند چه،افزون بر هشتاد سال از تاريخ اسلام و يا حديث در حكومت امويان سپرى شد،خاندانى كه على عليه السّلام و اهل بيت را آشكارا ناسزا مى گفت و در راه تبليغ بر ضد آنان همۀ امكانات مؤثّرى را كه در اختيار

ص:511

داشت به كار مى گرفت و قويترين مغزها و توانمندترين قلمها و گوياترين آنها را به خدمت مى گماشت.پس از اين دوران نيز صدها سال در حكومت عباسيان گذشت و اين خاندان نيز مى كوشيد در برابر كسانى كه بسيار بيشتر از خاندان عباسى داراى حق بودند و به بر دوش كشيدن مسؤوليت خلافت و امامت نيز بسيار سزاوارتر بودند،برترى را به اين خاندان دهد.در اين ميان،فرزندان دنيا و آنان كه در پى نام و نان هستند و در ركاب حكمرانان خدمت مى گزارند(وعاظ السلاطين)نيز تلاش داشتند با آنچه به دهان حكمرانان شيرين است به آنان نزديك تر شوند و به زير رداى آنان خزند.اين سان بود كه چه بسيار نقشه هايى كه به شب زاده شد و چه بسيار انديشه ها كه در همان آغاز خفه شد و چه بسيار صداها كه هرگز شنيده نشد و چه بسيار دادخواهيها كه هرگز راه به جايى نبرد و چه حقها كه هيچ نشانى از آنها برجاى نماند.

هرگز از ذهن دور نمى ماند كه چگونه در چنين شرايطى آنان كه فضايل اهل بيت و بويژه حديث غدير را روايت كنند اندك،و در مقابل،آنان كه براى به دست آوردن نام و نان در برابر حديث غدير تبليغ كنند و بگويند هر حقى كه غير اين حكمرانان از آن دم مى زنند ناحق است بسيارند.

اين از يك سو،اما از ديگر سوى گذشته از اين دسته راويان،پديدۀ افزودن و كاستن و دستخوش بازى ساختن متن و محتوا در بسيارى از منابع پيش گفته مسأله اى طبيعى است،چنان كه نمونه هاى بسيارى از آن را تاكنون ديديد.

با همۀ اينها مى بينيد كه همچنان حجت خداوند بر جاى و عنايت او نيز در حديث غدير مشهود است چه،به همين مقدار كه نقل شده-و به رغم حذف و تغيير هدف دارانه- حجت تمام مى شود و از همين مضامين كه در آن منابع مانده آن مقدار كه مطلوب را برساند آشكار مى گردد.

با چنين وصفى خود مى توانيد در رخدادها و شرايط سخت آن دوران بنگريد و سپس در اين حقايق محفوظ مانده نيز تأمّل ورزيد و آنگاه به هر رأيى كه مى خواهيد حكم كنيد.

4-لازم است تأكيد كنم هدف ما در اينجا رسيدن به يك يقين و اقامۀ حجت الهى بر ولايت امير مؤمنان و تعيين او از سوى رسول خدا و به فرمان پروردگار،به عنوان امام مسلمانان،پرچم راه جويان و تكيه گاه و سرور موحدان است.

به همين دليل مى بينيد در اين تلاش اندك در آنچه آورده ام،نه از نظر مقدار،و نه از

ص:512

نظر چگونگى بر دامنۀ بحث نيفزوده و آيات و احاديث بى شمار و پايان ناپذيرى را كه توان هر پژوهشگرى را به كرانه مى برد اما خود به كرانه نمى رسد نياورده ام و آنها والاتر و بيشتر از آن است كه در اوراقى چند در شمار آورده شود. (1)

همچنين در ذكر شمار راويان،سلسله سند روايات و يا كتبى كه اين روايات را نقل كرده خيلى توقف نكرده ام و بيش از مقدار ضرورت به اظهار نظر دربارۀ نقل قولهايى كه در برخى از اين منابع آمده نپرداخته ام كه نيازمند نقد و كنكاش و وارسى است چه،در همين مقدار ذكرشده كمال اطمينان حاصل مى گردد و اين باور پديد مى آيد كه خلافت تنها و تنها از آن امير مؤمنان و آن كسانى است كه خداوند آنها را به عنوان سردمدار و راهنما و راهبر و هدايتگر مسلمانان برگزيده است.

در اين كار به سان كسى هستم كه در باغى پر از گل و گل بوته كه چند گلى نيز از آن چيده شده گام مى نهد و بسرعت از كنار گل بوته هايى كه بر كنار راه است مى گذرد و از همين بوته ها كه در دسترس است آن مقدار كه دو دست او را پر كند و او را به خواسته اش برساند مى چيند و آنگاه مى رود.از خداوند مى خواهيم ما را در گفتار و كردار راست بدارد و هدف ما را خشنودى خويش سازد كه او تنها ما را بسنده است و چه شايسته وكيلى است.

5-آنچه در نقل احاديث پيش گفته و يا تفاسير و اظهاراتى كه دربارۀ حديث غدير آمده مورد استناد قرار داده ام تنها و تنها كتب اهل سنّت است،زيرا آنچه در اين كتابها آمده يقين مى آورد و براى اقامۀ حجت بسنده مى كند.اين در حالى است كه مى دانيم شيعه در اين موضوع تحقيقات و بررسى هايى بسيار بااهميّت دارد و در اين موضوع كتب فراوانى

ص:513


1- -ابن ابى الحديد مى گويد: «اگر آب هفت دريايى كه خداوند آفريد مركب و آسمانها كاغذ شوند و اگر درختهايى كه خداى آفريده قلمهاى نويسنده اى شوند كه چون به نوشتن تمام شوند ديگر بار بازگردند و اگر همۀ انسانها و پريان نويسندگانى شوند كه چون يكى خسته گردد ديگرى برخيزد و همه بخواهند منقبتى را در پى منقبت ديگر بنويسند،از آن همه مناقب حتى يكى هم در شمار آورده نشود.»

تأليف شده و در اين كتابها حديث غدير از نظر اهتمام بدان و به لحاظ تحقيق و پژوهشى كه پيرامون آن كرده اند،جاى نخست را از آن خود ساخته است.

علماى شيعه منابع اين حديث ارزشمند و استدلالهاى ائمه به آن را در حضور مردمان يادآور شده اند و نيز عنايت و توجه قابل ملاحظه اى را كه از شدت اهتمام رسول خدا بدان حكايت دارد،بلكه شيعه تا آن پايه به اين روز اهميت مى دهد كه-به منظور بزرگداشت شعاير الهى-روز غدير را از ديرباز جشن مى گرفته و در آن در حدّ امكان به خاطر تقرّب به خداوند قربانى كرده،نماز گزارده و صدقه مى داده اند.

هر كس روايات رسيده از على عليه السّلام را دربارۀ سوگند دادن مردم در رحبه بررسى كند، به حكمت و تدبير امير مؤمنان در نشر و گسترش حديث غدير پى خواهد برد.

سرور شهيدان حضرت ابا عبد اللّه الحسين عليه السّلام (1)نيز در دوران معاويه برخوردى همانند برخورد على عليه السّلام در رحبه داشت كه در آن حق را بخوبى آشكار ساخت.او مردم را در روزهاى حج در عرفات گرد آورد و در ستايش و فضايل جدّ و پدر و مادر و برادر خويش سخن راند و هيچ كس سخنانى چونان بليغ و حكيمانه نشنيد كه در گوشها حلقۀ بندگى مى آويخت و هر ديده و دل را از آن خود مى ساخت.او در خطبۀ خويش اصول سخن را گنجاند و همگان را بيدار كرد و از هر حقيقت سخن به ميان آورد و همه را به كرانه رساند.بدين سان حق روز غدير را ادا كرد و چنان كه سزا بود آن را ستود و اين خطابۀ پرشور تأثير خاصّ خود را در نشر و گسترش حديث غدير در پى داشت.

امامان نه گانه پس از حسين عليه السّلام راههايى گوناگون در نشر و پخش اين حديث داشتند كه سرتاسر از حكمت و تدبير نشان دارد.آنان روز هيجدهم ذى الحجّۀ هر سال را جشن مى گرفتند و به شادمانى و سرور مى نشستند و در آن با نماز و روزه و دعا به درگاه خداوند تقرب مى جستند و نيكى و احسان فراوان مى كردند تا سپاس نعمت خداوند گزارند كه در چنين روزى به امامت امير مؤمنان تصريح كرده و جانشينى پيامبر را بدو سپرده است.آنان همچنين در اين روز آنچه حق پيوند با بستگان است به جاى

ص:514


1- -آن حضرت خطبه اى ارزشمند پيرامون عنايت خداوند و رسول او و امامان پاك شيعه و نيز عموم شيعيان به پيروى از امامان خود،به حديث غدير ايراد كرد.استاد محققان سيد شرف الدين در كتاب شايستۀ توجه خود المراجعات آورده و بحثهايى در پنج بند دربارۀ آن مطرح كرده است.

مى آوردند،افراد تحت پوشش خود را از آسايشى فزونتر برخوردار مى ساختند،به ديدار برادران مى رفتند،حق همسايگان مى گزاردند و دوستان خود را نيز به اين كارهاى شايسته فرمان مى دادند.

بدين سان،همه ساله و در همۀ سرزمينها و دوره ها روز هيجدهم ذى الحجّه عيد شيعه بوده (1)است و در آن به پاس نعمت خداوند كه با اعلام امامت امير مؤمنان دين را كامل كرد و نعمت خود را به آخرين حدّ رساند،به منظور به جاى آوردن نمازهاى واجب و مستحب و تلاوت قرآن و نيز دعاهايى كه روايت شده است به مساجد روانه مى شوند و پس از آن نيز شادمان و خندان به ديد و بازديد يكديگر مى روند و به يكديگر هديه مى دهند و با نيكى و احسان و با شادمان كردن بستگان و همسايگان به خداوند تقرّب مى جويند.آنان هرساله در اين روز به زيارت مرقد امير مؤمنان مى روند و شمار كسانى كه از هر جاى دور و نزديك آنجا گرد مى آيند از صد هزار افزون مى شود تا خداوند را بدانچه امامان پاكبازشان در آن روز او را مى پرستيده اند يعنى به نماز و روزه و دعا به درگاه او و نيز تقرّب جستن به او با خيرات و صدقات،پرستش كنند.آنان از گرد ضريح مقدس آن امام پراكنده نمى شوند تا زمانى كه زيارتنامۀ خاص او را كه از امامانشان روايت شده بخوانند،زيارتنامه اى كه مشتمل است بر گواهى دادن به مواضع درخشان و پيشينۀ سزاوار توجه و نيز رنجها و تلاشهاى او در راه نهادن بنيادهاى اين دين و خدمت گزاردن به سرور مرسلين و ديگر فضايل و ويژگيهاى او كه ولايتعهدى پيامبر و تصريح آن حضرت به جانشينى او در روز غدير از آن جمله است.

اين شيوه شيعه در هر سال است و خطباى آنان نيز در هر سرزمين و در هر دوره بر اين روش بوده اند كه از حديث غدير،خواه به صورت مسند و خواه مرسل،سخن گويند و عادت شاعرانشان درگذشته و اكنون،بر اين بوده كه اين حديث را به قالب اشعار

ص:515


1- -ابن اثير در الكامل 181/8،حوادث سال 352 ه ق چنين مى گويد: در اين سال در روز هيجدهم ذى الحجّه معز الدوله فرمان داد شهر بغداد را آذين بستند،در محفل پاسبانان آتش روشن كردند و اظهار شادمانى نمودند و چنان كه در شبهاى عيد مرسوم بود بازار را در اين شب نيز باز نگه داشتند و اين همه به شادى عيد غدير انجام شد و شيپور و طبل نواخته شد و اين روز،روز جشن بود.ر.ك:المراجعات.

خويش درآورند.بدين ترتيب هيچ راهى براى ترديد آوردن در تواتر اين حديث نزد اهل بيت و شيعيانشان وجود ندارد چه،آنان براى حفظ اين حديث به همان الفاظ خود و براى ثبت و تدوين و پاسداشت و نشر و گسترش آن انگيزه هاى فراوان داشته اند.در اين باره بسنده است به احاديثى مراجعه كنيد كه در كتب اربعه و ديگر كتب حديث مسند شيعه آمده كه همه روايت را با سندهاى عالى و معنعن و متصل آورده اند و هر كه بر اين احاديث و كتب احاطه داشته باشد تواتر اين حديث از طرق ارزشمندى كه شيعه براى آن ذكر مى كند،برايش روشن مى گردد.

6-از همۀ اينها بالاتر،به حكم نواميس طبيعى كه«خلق خداى را تبديلى نيست و اين، دين استوار است،اما بيشتر مردم نمى دانند:[روم30/]در تواتر اين حديث از طريق اهل سنت هم ترديدى نيست،چنان كه صاحب الفتاوى الحامديه-به رغم همۀ سختگيرى و دشمنى اش-در رسالۀ مختصر خود به نام الصلوات الفاخرة فى الاحاديث المتواترة به تواتر اين حديث تصريح دارد و سيوطى و حافظانى همانند او نيز به چنين تواترى تصريح كرده اند.

پايين تر از سيوطى كسانى چون ابن جرير طبرى صاحب تفسير و تاريخ مشهور، احمد بن محمّد بن سعيد بن عقده و محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى هستند كه هر يك رساله و يا كتاب مستقلى به اين حديث اختصاص داده اند.ابن جرير در كتاب خود اين حديث را با هفتاد و پنج طريق و ابن عقده نيز آن را با صد و پنج طريق نقل كرده (1)و ذهبى -به رغم همۀ سختگيرى اش-بسيارى از طرق و يا اسناد اين روايت را صحيح دانسته است. (2)

ص:516


1- -صاحب غاية المرام در اواخر باب 16(ص 89)از كتاب خود تصريح مى كند كه: «ابن جرير حديث غدير را از نود و پنج طريق در كتاب مستقلى كه آن را كتاب الولايه ناميده نقل كرده... ابن عقده آن را در كتاب مستقلى كه بدين سبب تأليف كرده از صد و پنج طريق روايت كرده...و احمد بن محمد بن صديق مغربى بر اين تصريح كرده كه هر كدام از ذهبى و ابن عقده كتابى به اين حديث اختصاص داده اند...در اين باره رجوع كنيد به خطبۀ كتاب ارزشمند او به نام فتح الملك العلى بصحة حديث باب مدينة العلم على.»ر.ك:المراجعات.
2- -ابن حجر در الصواعق المحرقه(باب 1،فصل 5)بدين مسأله تصريح كرده است.ر.ك:المراجعات.

صاحب غاية المرام در باب شانزدهم اين كتاب هشتاد و نه حديث به طريق اهل سنت در مورد غدير مى آورد و اين در حالى است كه وى نه از ترمذى چيزى نقل كرده نه از نسائى،نه از طبرانى،نه از بزاز،نه از ابو يعلى و نه از بسيارى از كسانى كه اين حديث را در كتب خود آورده اند.

سيوطى در كتاب خود تاريخ الخلفا اين حديث را در«احوال على»به نقل از ترمذى مى آورد و مى گويد:احمد اين حديث را به نقل از على،ابو ايوب انصارى،زيد بن ارقم، عمر و ذومر روايت مى كند. (1)او مى گويد:ابو يعلى اين حديث را از ابو هريره و طبرانى آن را از ابن ابى عمر،مالك بن حويرث،حبشى بن جناده،جرير،سعد بن ابى وقاص، ابو سعيد خدرى و انس نقل كرده است.او همچنين مى گويد:بزاز اين حديث را از ابن عباس و عمرو بريده نقل كرده است.

يكى از دلايل شيوع و همه جاگير بودن اين حديث روايتى است كه امام احمد در مسند خود(419/5)با دو طريق از رباح بن حارث نقل مى كند كه گفت:گروهى نزد على عليه السّلام آمدند و گفتند:سلام بر تو اى مولاى ما!گفت:حاضران چه كسانى اند؟گفتند:از دوستداران تو اى امير مؤمنان!گفت:چگونه در حالى كه شما طايفه اى عرب هستيد من مولاى شمايم؟گفتند:در روز غدير خم از رسول خدا شنيديم كه مى گويد:هر كس من مولاى اويم،اين مولاى اوست.رباح مى گويد:چون رفتند،من پرسيدم:اينها چه كسانى بودند.گفتند:گروهى از انصار كه ابو ايوب انصارى نيز در ميان آنان بود.

از ديگر دلايل تواتر اين حديث روايتى است كه ابو اسحاق ثعلبى در تفسير بزرگ خود در بحث از سورۀ معارج با دو سند معتبر مى آورد،مبنى بر اينكه در روز غدير خم رسول خدا مردم را فراخواند و آنان گرد آمدند.پس دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:هر كس من مولايش بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست.پس از آن اين سخن همه جاگير شد و به همگان و از جمله به حارث بن نعمان فهرى رسيد.او بر شترى نشست و نزد رسول خدا آمد و شتر را نشاند و از آن فرود آمد و گفت:اى محمّد!ما را فرمان دادى كه گواهى دهيم خدايى جز اللّه نيست و تو رسول خدايى و ما نيز از تو پذيرفتيم.ما را فرمان دادى پنج بار

ص:517


1- -وى همچنين در مسند خود(131/1)اين حديث را به نقل از ابن عباس و در جايى ديگر از همين كتاب(281/4)به نقل از براء مى آورد.

نماز بخوانيم و ما نيز از تو پذيرفتيم.ما را به زكات فرمان دادى و از تو پذيرفتيم.ما را به روزۀ رمضان فرمان دادى و ما نيز پذيرفتيم و ما را به حج فرمان دادى و اين را نيز پذيرفتيم.اما اين همه تو را خشنود نكرد تا آن كه دست پسر عمويت را بلند كردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى:هر كس من مولاى او بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست.اينك آيا اين سخنى از جانب خود تو است يا از جانب خداوند؟فرمود:سوگند به آن كه خدايى جز او نيست،اين فرمان خداوند است.پس حارث پشت كرد و به سوى مركب خويش رفت در حالى كه مى گفت:پروردگارا!اگر آنچه محمّد صلّى اللّه عليه و آله مى گويد حق است«پس از آسمان بر ما باران سنگ ببار يا ما را عذابى دردناك آور»[انفال32/].هنوز به مركب خود نرسيده بود كه خداوند سنگى فروافكند و اين سنگ بر روى سر او فرود آمد و از پشتش بيرون شد و او را كشت و خداوند اين آيه را نازل كرد:«خواهنده اى عذابى را خواست كه براى كافران حتمى است و كسى در برابر خداوند-صاحب آسمانها-آن را باز ندارد»[معارج1/-2].-پايان حديث كه عينا نقل شد. (1)

گروهى از بزرگان اهل سنت اين حديث را چنان كه هر مطلب مسلمى را بدون سند آورند بى سند ذكر كرده اند. (2)

نتيجه گيرى

شايد يكى از مسائل بااهميت درهم آميختگى و آشفتگيى است كه در روايات فراوانى كه حتى بسيارى از عالمان سختگير آن را متواتر خوانده اند،وجود دارد.

چرا اين حديث متواتر نباشد،در حالى كه آمار دقيق علامه امينى از راويان آن را ديديم و دريافتيم كه چگونه وى به يكصد و ده تن از راويان حديث غدير دست يافته و چگونه نقل اين حديث با چنين شمار بالايى از راويان تا امروز استمرار داشته است.

ديديم كه شمار راويان حديث غدير،اعم از حافظان،اساتيد و ساير ناقلان،به

ص:518


1- -گروهى از بزرگان اهل سنت اين حديث را از ثعلبى نقل كرده اند و از آن جمله است علامه شبلنجى مصرى كه اين حديث را در كتاب خود نور الابصار(ص 11)در«احوال على عليه السّلام»مى آورد.
2- -اين حديث را در سيرۀ حلبى در اخبار حجّة الوداع(214/3)بنگريد.ر.ك:المراجعات،چاپ نجف اشرف،194/7.

سيصد و شصت تن مى رسد و همۀ آنان،و از جمله صاحبان صحاح و شخصيتهاى معتبر ديگر در تأليفات و كتب ارزشمند خود از قرن دوم به اين طرف بر آن تأكيد كرده اند و در اين باره كتبى ويژه تأليف شده كه شمار آنها به بيست و شش عنوان مى رسد و به ذكر حديث غدير اختصاص دارد.

اين تنها از طريق اهل سنت است.اما شيعه همگى بر اهتمام و اعتنا به حديث غدير اتفاق دارند و در محافل و مجالس خود اين حديث را روايت مى كنند و به ذكر آن تبرك مى جويند.همچنين در اين باره كتبى ارزشمند تأليف شده و در اين كتب به راويان اين حديث پرداخته شده است؛چرا كه اين حديث-در رديف ادلۀ نقلى-بنياد اعتقاد به امام و مدار ايمان آنان و مهمترين سند بر پيمان ولايت از جانب رسول خدا براى امامان و پيشوايانشان است.

اگر حديث غدير به خاطر تواترى كه ترديد در آن راه ندارد قطعى است و اگر بدان پايه از اهميت است كه رسول خدا پيرامون آن بيان فرموده،پذيرفته نيست با آن همه اهميت به يك يا دو سطر محدود بماند گرچه در برخى از كتب اهل سنت اين حديث يك يا دو صفحه را پر كرده و در آنها هم كه تنها يك يا دو سطر ذكر شده،به همين مقدار دليل ما بر امامت تمام مى شود چه،مضمون اين حديث هرچند آن را كوتاه كنند،روشن و دلالت آن بر اين حقيقت آشكار است كه ولايت رسول خدا كه در كتاب الهى براى او ثابت شده-و در اين كتاب آمده كه پيامبر بيش از خود مؤمنان بدانان سزاوار است-اينك از جانب پيامبر و به فرمان پروردگار به وصى و خليفۀ او كه هرگز از قرآن جدا نگردد تا در حوض بر او وارد شود،داده شده است.به هر حال،كوتاه آوردن اين حديث در برخى از كتب اهل سنت چيزى نيست كه با اهميت دادن رسول خدا به اين روز سازگارى داشته باشد.روزى بزرگ كه خداوند در آن دين را كامل گرداند،نعمت خود بر مسلمانان را به آخرين حدّ رساند و اسلام را به عنوان دين براى آنان پسنديد.

بايد به اين صرفه جويى در نقل حديث غدير،تقيه اى را كه در نشر اين حديث و سخن گفتن از آن وجود داشته،اضافه كنيم،چنان كه اندكى پيشتر در حديث زيد بن ارقم گذشت،آنجا كه راوى از وى مى خواهد متن اين حديث را برايش نقل كند تا بدان اطمينان بيشترى يابد و او نيز در پاسخ مى گويد:شما عراقيان چنانيد كه خود مى دانيد و وى در پاسخ زيد براى اينكه او را مطمئن سازد مى گويد:از ناحيۀ من بر تو بيمى نيست.

ص:519

در كنار همۀ اينها بايد توجه داشته باشيم كه اغلب اين راويان و مؤلفان در تفاسير خود اظهاراتى در شرح و تحليل اين روايت مى آورند كه نه ذوق عربى آن را مى پسندد،نه طبيعت كلامى كه از منبع نبوت و سرچشمۀ رسالت صادر شده،نه جايگاه وصى پيامبر، و نه اهميت فراوان حديث غدير.از اين قبيل تحليل و تفسيرهاست كه دو واژۀ«ولى»و «مولى»را تنها به معنى ياور و يارى دهنده مى دانند.

پيش از اين در آغاز سخن از حديث غدير وعده داده بوديم كه حديث غدير را به نقل از احتجاج طبرسى بياوريم و اين به دلايلى است كه پيشتر گذشت و از آن جمله،جزييات مذكور در اين روايت كه با مقام رسول خدا و با طبيعت اين مناسبت و نيز اهميت و حساسيت اين موضوع سازگارى و همخوانى دارد گرچه كه مى دانيم محتوا و مضمون حديث غدير در لابلاى روايات فراوان گذشته به صورتى پراكنده آمده است.

روايت احتجاج را تا اينجا به تأخير انداختيم تا پس از مقايسه آن با ديگر احاديثى كه گذشت تأثير بيشترى در پى آورد و بيشتر پذيرفته آيد.

در نقل اين روايت خواهيم كوشيد قدرى از آنچه را طبرسى قبل از متن حديث غدير آورده خلاصه و يا حذف كنيم،چه اينكه وى در كتاب خود قبل از آوردن متن، سلسله راويان اين حديث را يادآور شده است.

خلاصۀ حديث غدير به نقل از كتاب احتجاج

رسول خدا در شرايطى كه همه احكام اسلام-جز حج و ولايت-را به مردم رسانده بود در مدينه آهنگ حج كرد.پس جبرئيل نزد وى آمد و گفت:اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله!خداوند -جلّ اسمه-تو را درود مى فرستد و مى گويد:من جان هيچ نبيى از انبياى خود و هيچ رسولى از رسولان خويش را نگرفتم مگر پس ازآن كه دينم را كامل كرد و حجت مرا بر همگان استوار ساخت.

اينك از اين دين،دو واجب بر تو مانده است كه بايد آنها را به قوم خود برسانى:

فريضۀ حج و فريضۀ ولايت و خلافت پس از تو كه من زمين را خالى از حجّت نگذاشته ام و هرگز نيز خالى نخواهم گذاشت.خداوند-جلّ ثناؤه-تو را فرمان مى دهد كه قومت را به حج فراخوانى و خودت و هر كس مى تواند،از مردم شهر و اطراف و نيز ساير اعراب، با تو حج گزارد و چنان كه نماز و زكات و روزه را به آنان آموخته اى حج را به آنان بياموزى

ص:520

و چونان كه همه آيين را به آنان رسانده و ايشان را بدان آگاه ساخته اى به اين فريضه هم آگاه كنى.

پس منادى رسول خدا در ميان مردم بانگ برآورد:هان!رسول خدا آهنگ حج دارد و مى خواهد نكته هاى تازه اى در دين همانند آنچه تاكنون به شما آموخته بياموزد و چنان كه شما را از احكامى ديگر آگاه ساخته از احكام اين فريضه نيز آگاه كند.

آن حضرت به آهنگ حج بيرون شد و مردم نيز با او روانه شدند و به گفتار و كردار او گوش و چشم سپردند تا ببينند او چه مى كند تا آنان نيز همانندش انجام دهند.

پيامبر حج به جاى آورد و كسانى كه از مردم مدينه و اطراف و نيز اعراب باديه همراه او حج گزاردند،به هفتاد هزار تن يا افزون بر آن رسيدند.

مردم سرتاسر راه مكّه و مدينه را تلبيه گفتند.

زمانى كه پيامبر[در عرفات]وقوف داشت جبرئيل از جانب خداوند-عزّ و جلّ-نزد او آمد و گفت:خداى-عزّ و جلّ-تو را درود مى فرستد و مى گويد:اجلت به پايان نزديك شده و مدّتت به كرانه مى رسد.اينك من تو را به كارى مى دارم كه نه از آن چاره اى است و نه گريزى.پيمان ولايت عهدى خويش را اعلام دار و وصيّت كن و آن دانشى كه دارى و ميراثى را كه از علوم پيامبران و سلاح و صندوق و همۀ آياتى كه از آنان نزد تو مانده است به وصى و جانشين خود-آن حجت بالغ الهى بر مردم-علىّ بن ابى طالب عليه السّلام تحويل ده و او را به پيشوايى مردم نصب كن و ميثاق و بيعت او را تازه ساز.

بيعت و ميثاقى كه از آنان گرفته و استوار ساخته ام و نيز عهدى را كه بدانان سپرده ام به آنان يادآورى كن يعنى ولايت ولىّ من و مولاى آنان و مولاى هر مرد و زن مؤمن علىّ بن ابى طالب عليه السّلام چه،من جان هيچ پيامبرى از پيامبرانم را نگرفته ام مگر پس ازآن كه به ولايت اوليا و دشمنى دشمنانم دين و حجت خود را كامل كرده و نعمت خويش را به آخرين حدّ رسانده ام و كمال توحيد و دين من و كامل شدن نعمتم بر خلق به پيروى از ولىّ من و طاعت از اوست و اين بدان سبب است كه من زمينم را بدون ولىّ و قيّم كه حجت من بر خلق است نمى گذارم.

اما رسول خدا كه از كينه ها و دشمنيهاى نهان در دل قوم خود و منافقان و مخالفان نسبت به على عليه السّلام خبر داشت از آن بيمناك شد كه آنان دسته دسته شوند و يا به جاهليت خويش بازگردند.

ص:521

پس[آهنگ بازگشت به مدينه كرده]كوچ نمود.چون به غدير خم-سه ميل مانده به جحفه-رسيد،پنج ساعت از ظهر گذشته جبرئيل بر او فرود آمد و فرمان و عتاب و پيام محفوظ ماندن او از مردم را آورد و گفت:اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله!پروردگارت به تو درود مى فرستد و مى گويد:«اى پيامبر!آنچه را از پروردگارت»دربارۀ على عليه السّلام«بر تو نازل شده است به مردم برسان و اگر چنين نكنى رسالت او را نرسانده اى.خداوند نيز تو را از مردم نگه مى دارد.»

افراد جلوتر كاروان،اكنون به نزديك جحفه رسيده بودند.پس فرمان داد كسانى كه پيش افتاده اند برگردند و كسانى كه عقب مانده اند خود را برسانند تا على عليه السّلام را به عنوان پيشوا بر مردم گمارد و آنچه را خداوند دربارۀ على عليه السّلام بر او نازل كرده است به آنان برساند.

جبرئيل به او خبر داد كه خداوند-عزّ و جلّ-او را از آسيب مردم نگه داشته است.

پس ازآن كه تضمين الهى مبنى بر مصون ماندن آن حضرت از مردم رسيد،فرمان داد كه جارچى اعلام بدارد كه مردم گرد هم آيند و كسانى كه پيشتر افتاده اند برگردند و آنان كه دنبالترند خود را برسانند.

آنگاه از سمت راست به طرف مسجد غدير پيش رفت و اين فرمان جبرئيل به آن حضرت از جانب خداوند بود.

سلمان در آنجا حضور داشت.پيامبر از او خواست زير درختان را جارو كند و از سنگ براى او منبرگونه اى بسازد تا بخوبى بر مردم اشراف داشته باشد.

پس مردم همه بازگشتند و كسانى كه نرسيده بودند خود را رساندند.تا آن كه پيامبر خدا بر بالاى آن سنگها ايستاد و خداى را سپاس و ستايش گفت و آنگاه خطبه اى را كه در پيش رو داريد ايراد فرمود.

متن خطبۀ غدير

ستايش خداوندى را كه در يگانگى اش برتر،در يكتايى اش نزديك،در سلطانش جليل و در اركانش عظيم است و در جاى خويش از جهت آگاهى به همۀ اشيا احاطه دارد و همۀ آفريدگان را به قدرت و برهان خود مقهور ساخته است،از ازل مجيد و پيوسته محمود است،پديدآورندۀ همۀ آسمانها و نگه دارندۀ همۀ زمينها و جبّار زمينها و

ص:522

آسمانهاست،بسيار ستوده و پاك،پروردگار فرشتگان و روح است،آن كه بر هر كه مى بيند تفضّل دارد و بر هر كه آفريده نعمت بارد،هر ديده اى را ببيند و هيچ ديده او را نبيند...كريم و حليم و باگذشت است،همه چيز را به رحمت خود در برگرفته و بر همگان به نعمت خويش منّت نهاده است.نه در انتقام ستاندن شتاب دارد و نه به عذابى كه مردمان سزاوارش شده اند به سرعت مبادرت ورزد.همۀ نهفته ها را دريافته و به همۀ اسرار پنهان آگاه است.نه پديدارى بر او ناپيدا و نه پنهانى براى او ناشناخته است.بر همه چيز احاطه و چيرگى دارد و در انجام هر كار توان و بر هر چيز قدرت دارد.چيزى همانند او نيست و او پديدآورندۀ هر شيئ است،آن زمان كه هيچ شىء نبود.برپاى دارندۀ قسط است و خدايى جز او كه عزيز و حكيم است نه.والاتر از آن است كه ديده اى او را دريابد و حال آنكه او همۀ ديده ها را ادراك كند و او لطيف و خبير است.هيچ كس از آنچه فهميده به اوصاف او نمى رسد و هيچ كس آشكار و نهان درنمى يابد كه او چگونه است، جز بدانچه او خود رهنمود داده است.

گواهى مى دهم خداوندى را كه قدس او سرتاسر دهر را آكنده،همان كه سرتاسر ابديت از نور او درخشيده،همانكه فرمان خود را بدون رايزنى با هيچ رايزن و بدون آن كه او را شريكى در تقدير و يا دگرگونيى در تدبير باشد به عرصۀ اجرا كشيده است.آنچه را پديد آورده بى هيچ الگويى پديد ساخته و آنچه را آفريده بى هيچ تكلف و چاره جويى و يا كمك جستن از ديگران آفريده است.اشيا را به هستى آورده و آنها هست شده و آنها را از عدم خلق كرده پس آشكار شده اند.پس او خدايى است كه هيچ خدايى جز او نيست،داراى صفتى است استوار و كردارى شايسته و عدالتى كه هرگز به ستم نيالوده است.كريمى است كه همه چيز به او بازمى گردد.

گواهى مى دهم او همان خدايى است كه همه چيز در برابر قدرت او سر به تواضع نهاده و در برابر هيبتش دل به خضوع داده است.مالك همۀ ملك و تدبيركنندۀ فلك و تسخيركنندۀ مهر و ماه است كه هر كدام براى سرانجامى كه تقديرشان شده در حركتند.

شب را به روز مى پوشاند و روز را به شب و هر يك در پى ديگرى مى دود.

درهم كوبندۀ هر زورگوى كينه توز و نابودكنندۀ هر شيطان سركش است.هيچ ضدّ و ندّى با او نيست...يگانه و بى نياز است،نه از كسى زاده و نه كسى از او زاده است و نه او را همتايى همراه است.خدايى يگانه و پروردگارى ستوده كه مى خواهد و به اجرا

ص:523

درمى آورد،اراده مى كند و حكم مى راند مى برد،مى داند و در شمار مى آورد،مى ميراند و زنده مى كند،مى آمرزد و بى نيازى مى دهد،مى خنداند و مى گرياند،بازمى دارد و مى دهد،ملك و ستايش از آن اوست،خير و نيكى در دست او،و او بر هر چيز تواناست.

توانايى كه شب را به روز و روز را به شب درمى آورد.

هيچ خدايى جز او نيست كه عزيز و غفار است...پاسخ گويندۀ دعا و فراوان دهندۀ عطا و شمارشگر نفسهاى مردمان است.و همو پروردگار پريان و آدميان است.نه چيزى بر او دشوار مى افتد،و نه فرياد فريادخواهان او را به ستوه مى آورد و نه اصرار اصراركنندگان او را دلگير مى كند.نگه دارندۀ همۀ جهانيان و توفيق دهندۀ رستگاران و مولاى همۀ عالميان است و بر همۀ آفريدگان حق آن دارد كه او را سپاس گويند و ستايش كنند...

او را در شادى و غم و سختى و آسايش مى ستايم و به او و فرشتگان و كتب و پيامبرانش ايمان دارم.فرمان او را به گوش جان مى گيرم و بدان گردن مى نهم،به سوى آنچه او را خشنود سازد مى شتابم و از سر شوق به طاعت او و ترس از عقوبت او تسليم تقدير او مى شوم،چه،او خدايى است كه از مكرش ايمنى نيست و از ستمش ترسى نه.

بر بندگى خود اقرار دارم و بر خدايى او گواهى مى دهم.

اينك آنچه را به من سفارش شده انجام مى دهم از بيم آن كه اگر آن را ترك كنم عذابى از او مرا در برگيرد كه هيچ كس هرچند با سپاهى گران نتواند آن را از من دور سازد.او كه خدايى جز او نيست مرا آگاهانيده كه اگر آنچه را بر من نازل كرده است به مردم نرسانم هيچ رسالت او را نرسانده ام.او كه كفايت كننده و بسيار بزرگوار است مصونيت مرا تضمين كرده و بر من چنين وحى فرستاده است: بسم اللّه الرحمن الرحيم: «اى پيامبر! آنچه را از خداوند»دربارۀ على عليه السّلام-يعنى امامت و خلافت او-«بر تو نازل شده است به مردم برسان و اگر چنين نكنى رسالت او را نرسانده اى.خداوند خود تو را از مردمان نگه مى دارد.»

اى مردم!

من در رساندن آنچه خداوند بر من نازل كرده كوتاهى نكرده ام و اينك نيز علت نزول اين آيه را براى شما بيان مى دارم:

جبرئيل سه بار از جانب پروردگار كه خود«سلام»و خداوند سلامتى است،بر من

ص:524

فرود آمده كه در اين جمع برخيزم و به هر سفيد و سياه خبر دهم كه علىّ بن ابى طالب عليه السّلام،برادر و وصى و خليفه و امام پس از من است كه نسبت به من جايگاهى چون جايگاه هارون نسبت به موسى دارد،جز اينكه پس از من پيامبرى نيست.او پس از خدا و رسولش ولىّ شماست و خداوند-تبارك و تعالى-در اين باره آيه اى از كتاب خويش بر من نازل ساخته است: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ.» (1)

علىّ بن ابى طالب عليه السّلام همان كسى است كه نماز به پاى داشت و در ركوع صدقه داد و هموست كه در همه حال خداى را مى طلبد.

اى مردم!من از جبرئيل خواستم مرا از رساندن اين فرمان به شما معذور بدارد،چرا كه از كمى پرهيزگاران،فزونى منافقان،حيله گرى گناهكاران و سستى عقيده كسانى كه اسلام را به ريشخند مى گيرند خبر داشتم،همانها كه خداوند در كتاب خود آنان را بدين وصف خوانده كه آنچه را در دلشان نيست به زبان اظهار مى دارند و اين را كارى سبك مى شمارند در حالى كه نزد خداوند گران است....

آنان بارها مرا آزردند تا جايى كه مرا«گوش»ناميدند...و به خاطر اينكه فراوان با آنها همراه بودم و به آنها توجه داشتم مدعى شدند كه من چنانم،تا زمانى كه خداوند در اين باره آيه اى نازل كرد:«كسانى از آنان هستند كه پيامبر را مى آزارند و مى گويند او گوش است.بگو گوش است»-بر كسانى كه گمان مى كنند كه او گوش-«نكو براى شماست،به خداوند ايمان دارد و مؤمنان را نيز تصديق مى كند»[توبه61/].

اگر مى خواستم آنها را به نام برشمارم برمى شمردم،اگر مى خواستم به تك تك آنان اشاره كنم اشاره مى كردم و اگر مى خواستم به شما از آنان نشانه اى دهم مى دادم اما من دربارۀ آنان بزرگوارى در پيش گرفتم،ولى اين همه خداى را از من خشنود نمى كند مگر آن كه آنچه را خداوند بر من نازل كرده به شما برسانم.-پيامبر سپس اين آيه از قرآن را تلاوت فرمود:«اى پيامبر!آنچه را از جانب خداوند»دربارۀ على عليه السّلام«بر تو نازل شده است به مردم برسان و اگر چنين نكنى رسالت او را هيچ نرسانده اى.خداوند نيز تو را از مردم نگه مى دارد»[مائده67/].

ص:525


1- -مائده55/.

اينك اى مردم،بدانيد كه خداوند او را براى شما به عنوان ولىّ و امام تعيين كرده و طاعت او بر مهاجرين و انصار و بر تابعينى كه به نيكى از آنان پيروى كردند،بر شهرنشين و باديه نشين،بر عجم و عرب،بر آزاد و برده،بر كوچك و بزرگ و بر سفيد و سياه و بر هر يگانه پرست واجب است.فرمان او روا،سخن او مقبول و امر او نافذ است.آن كه با او مخالفت كند ملعون،آن كه در پى او رود رحمت شده و آن كه او را باور دارد مؤمن است.

خداوند او و هر كه حرف او را شنود و از او فرمان برد آمرزيده است.

اى مردم!اين آخرين بار است كه من در چنين جمعى از شما،حضور مى يابم.پس فرمان خداوند را بشنويد و بپذيريد و بدان گردن نهيد كه خداوند-عزّ و جلّ-مولا و خداى شماست.پس از او نيز محمّد صلّى اللّه عليه و آله،همانكه ايستاده و با شما سخن مى گويد،ولىّ شماست و پس از من نيز على عليه السّلام به فرمان پروردگارتان ولىّ و امام شماست.سپس نيز امامت در نسل من از فرزندان اوست تا آن روز كه خداوند و رسول او را ملاقات كنيد...

حلالى نيست جز آنچه خداوند حلال كرده و حرامى نيست جز آنچه خداوند حرام كرده...و او خود مرا از حلال و حرام آگاهانيده است.و من آنچه پروردگارم از كتاب و حلال و حرام خويش به من آموخته ادا كردم.

اى مردم!هيچ علمى نيست مگر آن كه خداوند آن را در من گرد آورده و هر علمى هم كه من آموخته ام آن را در امام متقين فراهم ساخته ام و هيچ علمى نيست مگر اينكه آن را به على عليه السّلام آموخته ام و همو«امام مبين»است.

اى مردم!از او دور نشويد و از او نگريزيد و در برابر ولايت او تكبر نورزيد و سر مپيچيد چه،او همان كسى است كه به حق راه مى نمايد و بدان عمل مى كند و باطل را مى ميراند و از آن نهى مى كند و در راه خدا ملامت هيچ ملامتگرى او را نمى گيرد.او نخستين كسى است كه به خدا و رسولش ايمان آورد.هموست كه خود را فدايى رسول خدا ساخت و هموست كه با رسول خدا بود،در حالى كه هيچ كس ديگر در كنار پيامبر نبود كه همراه او خداى را بپرستد.

اى مردم!او را برتر داريد كه خداوند برترش داشته و او را بپذيريد كه خداوند او را گماشته است.

اى مردم!او امامى است از جانب خداوند و خداوند هرگز آن را كه منكر او شود نخواهد آمرزيد و بر او توبه نخواهد كرد.خداوند بر خود واجب ساخته كه با هر كس

ص:526

فرمان او را مخالفت ورزد چنين كند و او را براى هميشه و تا زمان زمان است به عذابى سخت گرفتار سازد.پس از اين بپرهيزيد كه با او مخالفت ورزيد و بدين سبب در آتشى درآييد كه سنگها و آدميان هيزم آنند و براى كافران آماده شده است.

اى مردم!-به خداوند سوگند-پيامبران و رسولان نخستين تنها به من مژده داده شده اند و من خاتم انبيا و مرسلين و حجت خدا بر همۀ آفريدگان آسمان و زمين هستم و هر كه در اين ترديد ورزد كافرى است به كفر جاهليت نخستين و هر كه در بخشى از اين سخنانم ترديد آورد در همۀ آن ترديد آورده و آن كه در همۀ اين حقايق ترديد آورد به دوزخ رود.

اى مردم!خداوند بر من منّت نهاده و احسان و نيكى ورزيده و مرا بدين فضيلت گرامى داشته است و خدايى جز او نيست.در هر حال و پيوسته تا هميشه روزگار او را از من ستايش است.

اى مردم!على عليه السّلام را برتر بداريد كه برترين مردم-اعم از مرد و زن-پس از من است و خداوند به واسطۀ ما روزى بندگان را نازل كرده و بقاى خلق به ماست.

هر كس اين گفتۀ مرا نپذيرد و با آن مخالفت كند،لعنت شدۀ لعنت شده و مغضوب مغضوب است.

هان كه جبرئيل مرا از جانب خداوند بدين حقيقت خبر داده كه مى گويد:«هر كس با على عليه السّلام دشمنى ورزد و ولايت او را نپذيرد لعنت و خشمم بر اوست.»پس بايد هر كس بنگرد كه براى فردا چه پيش مى فرستد و از خداوند پروا كنيد كه با او مخالفت ورزيد و گامهايى پس از استوارى بر راه بلغزد و خداوند بدانچه مى كنيد بسيار آگاه است.

اى مردم!او همان«قبال خدا»ست كه در كتاب خود از آن ياد كرده،مى گويد:«كه كسى بگويد:افسوس بر آنچه در قبال خداوند كوتاهى كردم»[زمر56/].

اى مردم!در قرآن تدبر كنيد و آياتش را بفهميد و به محكمات كتاب بنگريد و در پى متشابهات آن نرويد كه به خداوند سوگند تنها و تنها آن كسى فرمانهاى بازدارندۀ قرآن را برايتان بيان مى دارد و تفسير كتاب را برايتان روشن مى سازد كه اينك من دست او را گرفته،بازوى او را فشرده و او را به سمت خويش بالا آورده ام و به شما اعلام مى كنم هر كس من مولايش بوده ام،على عليه السّلام مولاى اوست و على عليه السّلام پسر ابو طالب برادر و وصىّ من است و موالات او به فرمان خداوند است كه آن را بر من نازل كرده است.

ص:527

اى مردم!على عليه السّلام و فرزندان پاك من همان گرانسنگ كوچكترند و قرآن گرانسنگ بزرگتر است.آنان امينان خداوند در ميان آفريدگان و حكيمان او در زمينند.

هان كه وظيفه ام را انجام داده ام!هان كه رسالت خداى را رسانده ام!هان كه به مردم شنوانده ام!هان كه حقيقت را روشن ساخته ام!

هان كه خداوند فرموده و من نيز از جانب خداوند مى گويم:امير مؤمنان كسى جز اين نيست و زمامدارى مؤمنان پس از من براى هيچ كس جز او روا نباشد!

-پيامبر كه از آغاز تاكنون على عليه السّلام را بالا نگه داشته تا آنجا كه پاى على عليه السّلام برابر زانوى آن حضرت شده بود.در اين هنگام دست خود را بر بازوى او زد و دست او را بلند كرد و سپس فرمود:

اى مردم!اين على عليه السّلام برادر و وصىّ و در بردارندۀ همۀ دانش من و خليفۀ من بر امّتم و كسى است كه كتاب خداى-عزّ و جلّ-را تفسير مى كند،مردم را به سوى او مى خواند، آنچه او را خشنود سازد انجام مى دهد،با دشمنان او دشمنى دارد،بر فرمانبرى از او با ديگران پيوند ولايت بندد و مردم را از نافرمانى او بازدارد.خليفۀ رسول خدا، امير مؤمنان،امام هدايتگر و به فرمان خداوند كشندۀ ناكثين و قاسطين و مارقين است.

مى گويم:به فرمان پروردگارم از سخن حق برنگردم.مى گويم:پروردگارا!هر كه او را دوست بدارد دوست بدار،هر كه او را دشمن بدارد دشمن بدار،بر هر كه او را انكار كند لعنت فرست و بر هر كه حق او را منكر شود خشم آور.

پروردگارا!تو خود اين سخن بر من نازل كردى كه امامت پس از من از آن على عليه السّلام است.اينك در برابر آن كه اين حقيقت را بيان مى دارم و او را به امامت نصب مى كنم دين بندگان را براى آنان كامل كردى،نعمت خويش را بر آنان به آخرين حد رساندى و اسلام را به عنوان دين براى آنان پسنديدى و آنگاه گفتى:«هر كه جز اسلام دينى بجويد هرگز از او پذيرفته نخواهد شد و در آخرت نيز از زيانكاران خواهد بود»[آل عمران85/].

پروردگارا تو را گواه مى گيرم و گواهى تو بسنده است كه من پيام تو را رسانده ام.

اى مردم!خداوند به امامت او دين شما را كامل كرده است،پس آنان كه او و فرزندان و جانشينانش را كه تا روز قيامت و تا هنگام ارائۀ اعمال در پيشگاه خداوند امامت دارند، امام خويش ندانند،«همان كسانى اند كه كرده هايشان بى اثر شده و در آتش دوزخ جاويدانند»[توبه17/]،«عذاب آنان كاستى نپذيرد و مهلتى داده نشوند»[بقره162/].

ص:528

اى مردم!على عليه السّلام كسى است كه بيش از همۀ شما مرا يارى داد،بيش از همه به من سزاوار است،بيش از همه به من نزديك است و بيش از همه برايم عزيز است.و خداوند متعال و من از او خشنوديم.هيچ آيه اى در خشنودى خداوند از مردمان نازل نشده مگر آن كه دربارۀ اوست.هيچ گاه مؤمنان را مخاطب نساخته مگر آن كه او نخستين مخاطب است.هيچ آيۀ مدحى در قرآن نازل نشده مگر دربارۀ او،در سورۀ«هل اتى»به هيچ كس بهشت مژده داده نشده مگر به او،اين سوره را خداوند فرونفرستاده مگر دربارۀ او و هيچ كس را بدان نستوده است جز او....

اى مردم!اوست كه دين خداى را يارى مى دهد و از رسول خدا دفاع مى كند و او همان پرهيزگار پيراسته و هدايتگر هدايت شده است.پيامبرتان بهترين پيامبر است، وصى شما بهترين وصىّ و فرزندان او نيز برترين اوصيا هستند.

اى مردم!نسل هر پيامبرى از صلب خود اوست و نسل من از صلب على عليه السّلام.

اى مردم!ابليس آدم را به حسادت از بهشت بيرون كرد.پس بر على عليه السّلام حسادت نورزيد تا اعمالتان باطل شود و گامهايتان بلغزد چه،آدم كه برگزيدۀ خداوند بود تنها به يك گناه به زمين آورده شد تا چه رسد به شما كه شماييد و بعضى از شما نيز دشمن خدايند.

هان كه على عليه السّلام را دشمن ندارد مگر بدبخت،على عليه السّلام را دوست ندارد مگر پرهيزگار،به او ايمان نياورد مگر مؤمن مخلص.به خداوند سوگند،سورۀ عصر دربارۀ على عليه السّلام نازل شده است: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ...» تا پايان سوره.

اى مردم!خداى را گواه گرفتم و رسالتم را رساندم و بر رسول جز رساندنى آشكار وظيفه نيست.

اى مردم!چنان كه بايد از خداوند پروا كنيد و جز بر دين اسلام نميريد.

اى مردم!به خدا و رسول او و نورى كه با او نازل شده است ايمان آوريد،پيش از آن كه چهره هايى را بپوشانيم و به پشت برگردانيم.

نور خداوند عزّ و جلّ در گذر است و در راه خود،در على عليه السّلام و پس از آن نيز در فرزندان اوست تا مهدى قائم-عج-كه حقّ خداوند و هر حقّى را كه از آن ماست مى گيرد،زيرا خداوند-عزّ و جلّ-ما را بر همۀ نشستگان،مخالفان،كينه ورزان،گناهكاران

ص:529

و ستمگران همۀ جهان حجّت قرار داده است.

اى مردم!شما را هشدار مى دهم كه من رسول خدايم،رسولى كه پيش از او رسولان ديگر گذشته اند.پس اگر من مردم يا كشته شدم به گذشته هاى خويش بازمى گرديد؟هر كس به گذشتۀ خود بازگردد خداى را زيانى نخواهد رساند و خداوند پاداش سپاسگزاران را خواهد داد.

هان!علىّ بن ابى طالب عليه السّلام همان ستوده به وصف صبر و شكر است...و پس از او نيز فرزندان من كه از صلب اويند.

اى مردم!اسلام آوردن خود را بر خداى منّت مگذاريد تا بر شما خشم آورد و از جانب او عذابى به شما رسد كه او در كمينگاه است.

اى مردم!پس از من پيشوايانى خواهند بود كه مردم را به دوزخ مى خوانند و روز قيامت نيز آنان را ياورى نيست.

اى مردم!خداوند و من از چنين كسانى بيزاريم.

اى مردم!اين كسان و ياران و پيروان و طرفدارانشان در پايينترين طبقه از دوزخند و اين بدجايگاهى براى متكبّران است.هان كه آنان همان صاحبان صحيفه اند.پس هر يك از شما در صحيفۀ خويش بنگرد(راوى مى گويد:مسألۀ صحيفه براى همۀ مردم-جز گروهى اندك-ناگشوده ماند).

اى مردم!من حكومت را در قالب امامت و وراثت تا روز قيامت در ميان فرزندان خود مى گذارم و آنچه را نيز به رساندش مأمور بودم،رساندم و اين حجّتى است بر هر حاضر و غايب و بر هر كس كه در اينجا حضور داشته و يا نداشته،تاكنون زاده شده يا هنوز زاده نشده است.پس تا روز قيامت هر حاضرى به غايب و هر پدرى به فرزند برساند.

اما اين حكومت را سلطنت و غصب خواهند كرد...هان كه لعنت بر غاصبان و غصب كنندگان باد!

اينجاست كه اى انسانها و اى پريان!به شما پرداخته خواهد شد و هيچ ياور و مدافعى نخواهيد يافت و پاره هايى از آتش و مس گداخته بر شما فرستاده خواهد شد.

اى مردم!خداوند عزّ و جلّ هرگز شما را بر آنچه هستيد وانگذارد تا آن كه پاك را از ناپاك جدا سازد و او هرگز شما را بر غيب آگاه نكند.

اى مردم!هيچ آباديى نيست مگر آن كه خداوند آن را به بى ايمانى اش نابود مى كند و

ص:530

بدين سان-چنان كه خداوند در كتاب خود يادآور شده است-آباديها را در حالى كه ستمكارند نابود مى گرداند.

اين على عليه السّلام است،امام و وليّتان و اين نيز وعده ها و هشدارهاى خداوند است و خداوند در وعده اى كه مى دهد راستگوست.

اى مردم!پيش از شما بيشتر اوّلين گمراه شدند و خداوند آنان را نابود كرد و همو نيز نابودكنندۀ آيندگان است.خداوند-تعالى-گويد:«آيا ما اوّلين را نابود نكرديم و ديگرانى را در پى آنان نياورديم.ما با مجرمان چنين مى كنيم.در آن روز،واى بر كسانى كه باور نداشتند»[سورۀ مرسلات19/-16].

اى مردم!خداوند مرا فرمان داده و نهى كرده و من نيز على عليه السّلام را فرمان داده و نهى كرده ام و او امر و نهى را از پروردگار خويش-عزّ و جلّ-آموخته است.پس فرمان او را گوش بداريد تا اسلام آورده باشيد.از او اطاعت كنيد تا راه يابيد.از آنچه از آن بازتان داشته دست بداريد تا به كمال رسيد و به سوى آنچه او مى خواهد رويد و به بيراهه ها پراكنده نشويد.

اى مردم!من راه راست خداوندم كه شما را به پيروى از آن فرمان داده و پس از من على عليه السّلام و پس از على عليه السّلام نيز فرزندان من كه از صلب اويند؛امامانى كه به حق رهنمون مى گردند و به او مى گروند.

(سپس پيامبر سورۀ حمد را خواند و آنگاه فرمود:)

اين سوره دربارۀ من و دربارۀ آنان نازل شده،آنان را فرامى گيرد و-هم-به آنان اختصاص دارد و آنان اولياى خدايند كه بيمى بر ايشان نيست و اندوهى ندارند.

هان كه حزب خداوند پيروزمند است.

هان كه دشمنان على عليه السّلام،همان مخالفت ورزان،منافقان،سرسختان،و دشمنان كينه توز و برادران شياطينى هستند كه گفته ها و انديشه هايى ظاهرفريب به يكديگر الهام مى دارند.

هان كه اولياى او همان كسانى اند كه خداوند در كتاب خود از آنان ياد كرده و فرموده است:«طايفه اى را نمى يابى كه به خدا و روز واپسين ايمان داشته باشند و در عين حال با آنان كه با خدا و رسول او سر دشمنى دارند طرح دوستى درافكنند...»[مجادله22/].

هان كه دوستداران آنان[اهل بيت]كسانى اند كه خداوند آنان را در كتاب خود

ص:531

توصيف كرده و فرموده است:«كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خويش را به ستم نيالودند،آنان را ايمنى است و هم آنان هدايت يافتگانند»[انعام82/].

هان كه دوستداران آنان همان كسانى اند كه خداوند آنان را توصيف كرده و فرموده است:آنان كه در ايمنى به بهشت درمى آيند و فرشتگان در آنجا درودگويان به استقبالشان آيند كه گوارايتان باد!درآييد و جاودان بمانيد.»

هان كه دوستداران آنان همان كسانى اند كه خداوند دربارۀ ايشان فرموده است:

«بى هيچ حسابى،به بهشت درمى آيند»[غافر40/].

هان كه دشمنان آنان به آتشى فروزان درآيند.

هان كه دشمنان آنان همان كسانى اند كه صداى فشفش آتش سركش و پرزبانۀ دوزخ را مى شنوند.

هان كه دشمنان آنان همان كسانى اند كه خداوند دربارۀ آنان فرموده است:«هرگاه گروهى وارد شود گروه ديگر را نفرين فرستد...»[اعراف38/].

هان كه دشمنان آنان همان كسانى اند كه خداوند[دربارۀ آنان]فرموده است:«هرگاه گروهى بدان درافكنده شود،نگاهبانان دوزخ از ايشان بپرسند:آيا شما را هشدار دهنده اى نيامد؟گويند:چرا،البته كه ما را هشداردهنده اى آمد،اما باور نداشتيم و گفتيم:خداوند چيزى نازل نكرده است و شما جز در گمراهيى آشكار نيستيد» [ملك8/-9].

هان كه اولياى خداوند همان كسانى اند كه در نهان از پروردگارشان بيم مى برند،آنان را آمرزش است و پاداشى بزرگ.

اى مردم!ميان بهشت و دوزخ بسيار تفاوت است...دشمن ما كسى است كه خداوند او را نكوهيده و لعنت كرده...و دوست ما كسى است كه خداوند او را ستوده و دوست داشته است.

اى مردم!هان كه من هشداردهنده ام و على عليه السّلام هدايتگر است...من پيامبرم و على عليه السّلام وصىّ من است.هان كه خاتم امامان مهدى قائم-عج-از ماست.هان كه او بر همۀ اديان چيره مى شود.هان كه او از ستمگران انتقام مى ستاند.هان كه او گشاينده و درهم كوبندۀ دژهاست.هان كه او قاتل همۀ مشركان است.هان كه او انتقام خون همۀ اولياى خدا را مى گيرد.هان،اوست كه دين را يارى مى دهد.هان!او برگيرنده از درياى ژرف

ص:532

است.هان!او هر صاحب فضلى را با فضيلتش نام مى برد و هر نادانى را نيز با نادانى اش.

هان!او برگزيدۀ خداوند است.هان!او وارث هر علم و احاطه دارندۀ بدان است.هان! اوست كه از جانب پروردگار-عزّ و جلّ-خبر مى دهد و همگان را به پيمان ايمان با او يادآور مى گردد.هان!او استوارانديش راه يافته است.هان!او كسى است كه امر شريعت به او تفويض مى شود.هان!اوست كه همه پيشترآمدگان مژدۀ آمدنش را داده اند.هان!او حجّت ماندگار خداوند است و پس از او حجّتى نيست،حق تنها با اوست و نور تنها نزد او.هان!نه كسى بر او چيرگى دارد و نه در برابر او پيروزى.هان!او ولىّ خدا در زمين، داور او در ميان مردم و امين او در پيدا و پنهان است.

اى مردم!من برايتان بيان كردم و حقيقت را به شما فهماندم و اين على عليه السّلام است كه پس از من به شما مى فهماند.

هان!من در پايان اين خطبه شما را به دست دادن به من بر بيعت با او و پذيرفتن او و پس از آن نيز دست بيعت دادن به او فرامى خوانم.

هان!من با خداى بيعت كرده ام و على عليه السّلام با من بيعت كرده است و اينك از جانب خداوند براى او بيعت مى گيرم،«پس هر كه پيمان شكند به زيان خود پيمان شكسته است»[فتح10/].

اى مردم!حج و صفا و مروه و عمره از شعاير خداوند است،«پس هر كس حج خانۀ خداى گزارد و عمره به جاى آورد،بر او ايرادى نيست سعى صفا و مروه كند»[بقره158/].

اى مردم!حجّ خانۀ خدا گزاريد كه صاحبان هيچ خانه اى حج نگزارند مگر آن كه بى نياز شوند و اهل هيچ خانه اى از آن روى نگردانند مگر آن كه نيازمند شوند.

اى مردم!هيچ مؤمنى در موقف[منا و عرفات]نايستد مگر آن كه خداوند همۀ گناهان او را تا آن زمان بيامرزد،پس بايد چون حج را به پايان برد كار خويش را از نو آغاز كند.

اى مردم!حاجيان يارى داده مى شوند و آنچه را خرج كنند خداوند جايگزين مى آورد و خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.

اى مردم!با دين كامل و با شناخت حجّ خانه گزاريد و تنها در حالتى از اين اماكن مقدس بازگرديد كه توبه كرده و از گناه بريده ايد.

ص:533

اى مردم!چنان كه خداى-عزّ و جلّ-فرمان داده است نماز به جاى آريد و زكات دهيد.

اگر زمانى دراز بر شما بگذرد و در دين كوتاهى ورزيد يا فراموش كنيد،على عليه السّلام ولىّ شما و كسى است كه دين را برايتان بيان مى دارد،همانكه خداوند او را پس از من گماشته و هر كه خداى او را بگمارد از من است و من از اويم،او شما را از آنچه بپرسيد خبر مى دهد و آنچه را ندانيد برايتان بيان مى دارد.

هان!حلال و حرام بيشتر از آن است كه همه را يك به يك بشمرم و از آنها آگاهتان سازم؛پس شما را در يك سخن به هرچه حلال است فرمان مى دهم و از هرچه حرام است بازمى دارم.

اينك فرمان آن دارم كه بر پذيرش آنچه از جانب خداوند-عزّ و جلّ-دربارۀ امير مؤمنان على عليه السّلام و امامان پس از او آمده از شما بيعت و پيمان بگيرم،امامانى كه از من هستند و من از ايشان،تا قيام قيامت،امامت آنان بر جاست و مهدى-عج-كه به حق حكم مى راند از ايشان است.

هر حلالى كه شما را بدان رهنمون شده ام و هر حرامى كه شما را از آن بازداشته ام برجاست و از آن برنگشته و تغييرى در آن نياورده ام.

هان!يادآور اين حلال و حرام باشيد،آن را پاس بداريد،همديگر را بدان سفارش كنيد،چيزى ديگر به جاى آن قرار ندهيد و در آن تغييرى نياوريد.

هان!ديگربار مى گويم:

هان!نماز را به پاى داريد،زكات دهيد،به معروف فرمان دهيد و از منكر بازداريد.

هان!سرآغاز امر به معروف و نهى از منكر آن است كه به سخن من گوش و دل سپاريد، آن را به هر كه حضور ندارد برسانيد و آنان را به پذيرش آن فرمان دهيد و از مخالفت با آن بازبداريد كه آن فرمان خداوند و فرمان من است و هيچ امر به معروف و نهى از منكرى جز با[وجود]امام معصوم نيست.

اى مردم!قرآن شما را بدين حقيقت آگاه مى كند كه امامان پس از او فرزندان اويند و من نيز شما را از اين آگاه مى سازم كه او از من است و من از اويم،آنجا كه خداوند در كتاب خود مى گويد:«و آن را عقيده اى ماندنى در فرزندانش قرار داد»[زخرف28/]و من نيز مى گويم:«تا به آن دو[كتاب و عترت]چنگ زنيد گمراه نشويد.

ص:534

اى مردم!خداترسى،خداترسى،از لحظۀ قيامت پروا كنيد كه خداى-عزّ و جلّ- فرموده است:«زلزله آن لحظه پديدارى است سترگ»[حج1/].

مرگ و حساب و ترازوى قيامت و محاكمه در پيشگاه خداوند و نيز پاداش و كيفر را يادآور باشيد كه هر كس كارى نيك بياورد بر آن پاداش بيند و هر كس كارى بد آورد،او را در بهشت بهره اى نيست.

اى مردم!شما افزونتر از آنيد كه همه بتوانيد دست بيعت به من دهيد.اما خداوند -عزّ و جلّ-مرا فرمان داده بر امامت مؤمنان كه آن را به على عليه السّلام و پس از او به امامانى كه مى آيند و از نسل او و من هستند-چنان كه آگاهتان كرده ام نسل من از صلب على عليه السّلام است-سپرده ام از شما به زبان اقرار گيرم.پس همه با هم بگوييد:ما بدانچه از جانب پروردگار خود و پروردگار ما و دربارۀ امامت على عليه السّلام و امامانى كه فرزندانش هستند به ما رسانده اى سر تسليم نهاده ايم و فرمانبر و خشنوديم و با دل و جان و دست و زبان بر اين امر با تو بيعت مى كنيم و بر همين پيمان زنده ايم و مى ميريم و برانگيخته مى شويم و هيچ گاه در اين پيمان تغيير و تبديل روا نمى داريم و در آن ترديد نمى ورزيم و از پيمان بازنمى گرديم و عهد خويش نمى شكنيم و از خداوند و از تو و از على عليه السّلام و فرزندانش فرمان مى بريم،امامانى كه گفتى نسل تو و فرزندان اويند و پس از حسن و حسين عليهما السّلام مى آيند،همان دو تن كه شما را از جايگاه و منزلت آنان نزد من و نيز نزد پروردگار -عزّ و جلّ-آگاه كردم.من اين حقيقت را به شما رساندم و آن دو سروران جوانان بهشتى و پس از پدر خود على عليه السّلام امامند و من و پدرشان پيش از آنانيم.بگوييد:بر اين پيمان از خداوند و تو و على و حسن و حسين عليهما السّلام و امامانى كه ياد كردى فرمان مى بريم و با دل و جان و زبان به امير مؤمنان عهد و پيمان بيعت مى دهيم و هر كدام از ما كه تواند نيز با آن دو [امام حسن و امام حسين عليهما السّلام]دست بيعت مى دهد و به زبان به آنان اعتراف مى كند.

هرگز از اين كار خود پاداش نيز نخواهيم و اين اختيار نيز به خود ندهيم كه از آن برگرديم.

خداى را بر اين پيمان گواه گرفتيم و گواهى خداوند بسنده است و تو نيز بر اين حقيقت بر ما گواهى و نيز همۀ آنان كه خداى را فرمان برند،خواه آنان كه هستند و خواه آنان كه هنوز نيستند و-هم-فرشتگان و سپاهيان و بندگان خداوند بر اين گواهى مى دهند و البته خداوند از هر گواه بزرگتر است.

اى مردم!اينك چه مى گوييد؟خداوند هر صدايى را كه بلند شود و يا هر انديشه اى

ص:535

را كه در درون باشد مى داند.پس هر كه راه يابد به سود خود يافته و هر كس گمراه شود به زيان خويش از راه به در شده و هر كه بيعت كند با خداوند بيعت كرده و دست خداوند بالاى هر دست است.

اى مردم!پس از خدا پروا كنيد و با امير مؤمنان على و حسن و حسين عليهم السّلام و همۀ امامان بيعت نماييد كه اين عقيده اى پاك و پيراسته و ماندگار است و خداوند بكشد آن را كه حيله و نيرنگ ورزد و بيامرزد آن را كه وفا كند«و هر كس پيمان شكند به زيان خود شكند»[فتح10/].

اى مردم!آنچه برايتان گفتم بگوييد و بر على عليه السّلام به عنوان امير مؤمنان سلام كنيد و بگوييد:«شنيديم و فرمان برديم.پروردگارا!آمرزش تو را خواهانيم و بازگشت به سوى توست»[بقره58/]و بگوييد:«ستايش خداوندى را كه بدين راهمان هدايت نمود و اگر كه خداوند هدايتمان نكرده بود راه يافته نبوديم»[اعراف43/].

اى مردم!فضايل علىّ بن ابى طالب عليه السّلام نزد خداوند عزّ و جلّ كه آنها را در قرآن نيز نازل كرده افزونتر از آن است كه در يك گفتار همه را در شماره آورم،پس هر كه شما را از اين فضايل آگاه كند و بدان خبر دهد باورش داريد.

اى مردم!هر كس از خدا و رسول او و على عليه السّلام و امامانى را كه يادآور شدم فرمان برد به رستگارى بزرگى دست يافته است.

اى مردم!كسانى كه به بيعت با او و پذيرش ولايتش و نيز به درود فرستادن بر او به عنوان امير مؤمنان بشتابند رستگاران،بهشت نعمتهاى الهى اند.

اى مردم!سخنى را بگوييد كه خداوند بدان از شما خشنود شود كه اگر شما و همۀ كسانى كه بر روى زمين هستند كافر شوند ذرّه اى به خداوند زيان نخواهند رساند.

پروردگارا!مردان و زنان مؤمن را بيامرز و خشم خويش را بر كافران روا بدار.ستايش پروردگار جهانيان راست.

*** پس از اين خطبه مردم بانگ برداشتند كه با دل و دست و زبان،فرمان رسول خدا را شنيديم و اطاعت كرديم.آنگاه همه پيرامون پيامبر و على عليه السّلام گرد آمدند و دست بيعت دادند.

[راوى مى گويد:]پس از آن از بيعت مهاجرين و انصار با طبقات و پايگاههاى

ص:536

اجتماعى خاص خود سخن به ميان آورد تا آنجا كه نماز مغرب و عشا را در يك زمان خواندم.مردم سه بار مراسم بيعت و دست دادن را انجام دادند و هرگاه كه گروهى بيعت مى كردند پيامبر خدا مى فرمود:«ستايش خدايى را كه ما را بر جهانيان برترى داد.»

از آن زمان بود كه در ميان مسلمانان سنت دست دادن به هنگام بيعت رواج يافت. (1)

*** اكنون آيا به عقيدۀ شما اين خطبه به مقام رسول خدا سازگارتر،با آن شرايط و اوضاع همخوان تر،به هدفى كه رسول خدا مردم را به خاطر آن در آن گرماى سوزان گرد آورد نزديك تر،با نزول وحى به چنان لهجه اى تند و در آن شرايط حسّاس و سرانجام با سيرۀ بنيانگذار آيين اسلام همگون تر نيست چه،در دو نمونه اى كه از مجموع روايت يكصد و ده تن از صحابه-كه علامه امينى آمار همه را در كتاب خود يادآور شده- آورديم،بخوبى روشن شد به حكم اين روايات كه بسيارى از محققان به تواتر آنها اعتراف دارند،چگونه و در چه شرايط زمانى و مكانى ويژه اى چنين خطبه اى ايراد شد و در كنار اين مسأله همه به تدبير و حكمت رسول خدا آگاهيم و مى دانيم او چه سان بر رساندن آنچه بر او نازل شده است و بر فهماندن مسائل مهم به امت اصرار داشت.

گرچه در اين ميان برخى تنها به ذكر يك يا چند جمله از اين خطبه بسنده كرده و كوشيده اند تا از اهميت آن و يا اهميت موضوعى كه اين خطبه به خاطر آن ايراد شده است بكاهند،گرچه همين مقدار اندك نيز بروشنى نشان مى دهد هدف از ايراد خطبه تعيين على عليه السّلام به امامت مسلمانان و زمامدارى آنان بوده است،اما آيا همين مقدار بسنده مى كند يا با طبيعت موضوع تناسبى دارد؟

حق آن است كه بايد مناسبت ايراد خطبه را در نظر داشت و حق آن را ادا كرد و آن را به گونه اى تفسير نمود كه با سيرۀ شناخته شدۀ پيامبر در مناسبتهاى گوناگون همخوانى كند.

«وصى»در ادبيات عرب

يكى از نكات قابل توجه اهميت دادن پيامبر به مسائل حسّاس است و از آن جمله اين

ص:537


1- -احتجاج طبرسى،84/1-66.

كه حسن و حسين عليهما السّلام را فرزندان خود خواند،نسبتى كه ميان عرب در آن روزگار متعارف نبود،اما تأكيدى كه پيامبر بر اين امر كرد و بهايى كه بدان بخشيد اين حقيقت تازه را به مردم قبولاند و بدين ترتيب،هر جا«فرزندان رسول خدا»گفته مى شد معلوم بود كه مقصود از آن همين دو امام است.اين مسأله بدان پايه از روشنى بود كه هر تلاشى پيدا و پنهان از سوى بدخواهان دشمنانشان به منظور پوشاندن و كور كردن نشانه ها و يا محو آن از اذهان مسلمانان به شكست مى انجاميد،چنان كه در عمل نيز امويان و عباسيان به رغم همۀ تلاشهايى كه مبذول داشتند و به رغم آن كه در تبليغات خود توانمندترين قلمها و زيركترين صاحبان انديشه را به خدمت گرفتند بهره اى جز شكست نيافتند.

يكى از اين گونه مسائل بااهميّت و پرارزش اثبات اين حقيقت است كه پيامبر، على عليه السّلام را وصىّ خود كرد.

پيش از اين گفتيم پيامبر خدا به اين مسأله بهايى بسيار مى داد و از همان نخستين روز دعوت پرارج مردم به اسلام برنامه ريزى مى كرد تا اين مسأله براى هميشۀ روزگار و تا روز رستاخيز به عنوان حجّتى الهى برجاى بماند و هرچند تلاشهايى كينه توزانه و درنده خويانه در راه زدودن آن از اذهان و يا پوشاندن آن به عمل آيد نصيبى جز شكست و ناكامى نيابد،چرا كه خواست خداوند چيره است و تلاشهاى دشمنان خدا محكوم به ناكامى و شكست.

پيامبر از همان روز نخست و زمانى كه خويشاوندان نزديكش را فراخواند بر معرّفى آن كه وصىّ او خواهد بود تأكيد داشت و پس از آن نيز به همين شيوه استمرار بخشيد و در اين راه از هر مناسبتى بهره جست تا آن كه وصى بودن على عليه السّلام يكى از قضاياى مسلّم و شناخته شده گرديد،چنان كه هرگاه كلمۀ«وصى»رهاى از هرگونه قيدى به كار رود تنها اشاره به على عليه السّلام است.

مناسب است نمونه هايى چند از مروج الذّهب مسعودى بر اين حقيقت گواه آوريم.

در اين كتاب در بسيارى موارد واژۀ«وصىّ»به كار مى رود و مقصود از آن امير مؤمنان على عليه السّلام است.از قبيل آن كه وى،آنجا كه از بديهاى يزيد و ديگر امويان سخن به ميان مى آورد چنين مى گويد:

يزيد و ديگران را تاريخى شگفت آور و منقصتهايى بسيار است،همانند ميگسارى،كشتن فرزند رسول خدا،لعن كردن«وصىّ»،ويران كردن و آتش زدن

ص:538

خانۀ كعبه،خونريزى و تباهى و بدكارى و ديگر كارهايى كه[در روايات]نسبت به انجام آنها به نوميدى از آمرزش خداوند تهديد شده و وعده داده شده است. (1)

روشن است كه مقصود وى از«وصى»در اين عبارت امير مؤمنان على عليه السّلام است و وى بدان دليل كه اين لقب براى همۀ خوانندگان روشن و شناخته شده است و به شرح نيازى ندارد،آن را مطلق و بدون هرگونه قيد و يا توضيح آورده است.

از همين قبيل است مطلبى كه وى در نقل نامۀ محمّد بن ابى بكر به معاويه-كه در آن از فضايل اهل بيت و بديهاى معاويه سخن به ميان آورده-بيان كرده است:

پيوسته تو و پدرت درصدد فتنه و آشوب عليه رسول خدا بوديد و در خاموش كردن نور خدا كوشيديد،سپاهها در اين راه گرد آورديد،ثروتها در اين راه نهاديد و قبايلى را عليه او شورانديد.

پدرت بر اين سيره مرد و تو نيز بر همين سيره برجاى او نشستى و تو را همين نكوهش بس كه باقيماندگان«احزاب»و سركردگان نفاق بر پيرامونت گرد آيند و به تو نزديك شوند.

اما گواه على عليه السّلام-با فضل آشكار گذشتۀ او-همان يارانى است كه با اويند، كسانى از مهاجرين و انصار كه خداوند از فضيلت آنان سخن گفته و آنان را ستوده است.آنها دسته دسته و گروه گروه با اويند و حق را در پيروى از او و بدبختى را در مخالفت با او مى بينند.پس-واى بر تو-چگونه خود را با على عليه السّلام همسان و يا از او برتر مى شمرى باآنكه او وارث و وصىّ رسول خدا و پدر فرزندان او و نخستين كسى است كه از او پيروى كرد و بيش از هر كس با او آشنايى و همراهى داشت. (2)

معاويه در پاسخ،آن فضايلى را كه محمد بن ابى بكر براى على عليه السّلام يادآور شده بود و از جمله وصى بودن او را انكار نكرد و نگفت على وصى پيامبر نيست.بلكه بر شيوۀ گذشته،همان زبان فريبنده خويش را به خدمت گرفت.مى توانيد پاسخ او را در مروج الذّهب بنگريد.

ص:539


1- -مروج الذّهب،81/2.
2- -همان،ص 21-20.

از همين قبيل است پاسخى كه حجر بن عدى و ياران شهيدش براى دفاع از ثبات و پايدارى خود بر طاعت خدا و پيامبر دارند و در برابر كسانى كه به كشتنشان تصميم داشتند گفتند:

براى ما پذيرش شمشير برنده آسان تر از آن چيزى است كه ما را بدان مى خوانند،و وارد شدن بر خدا و رسول او و بر وصىّ رسول دوست داشتنى تر است از در آمدن به دوزخ. (1)

اين مؤمنان برگزيده كه اسير و دست بسته بودند و از آنان خواسته شده بود على عليه السّلام را ناسزا گويند و از او بيزارى جويند،تسليم نشدند و راهى جز آن نپذيرفتند كه بر حق استوار بمانند و روياروى سركشى و طغيان بايستند.آنان نه تنها كوتاه نيامدند،بلكه بر دشمن خدا و پيامبر اتمام حجّت كردند.

يكى از ديگر نمونه هايى كه مسعودى در اين باره مى آورد شعر شاعر است كه مى گويد:

اندوه بدار كه تو را دلدارى بسيار بايد تا جوش غم و اندوه در درونت فرونشيند،

اندوهى بر مرگ پيامبر و كشته شدن وصى و كشته شدن حسين عليه السّلام و مسمون گشتن حسن عليه السّلام. (2)

مسعودى در بسيارى از موارد در كتاب مروج الذّهب و جز آن كلمه«وصىّ»را مى آورد،بى آنكه توضيحى براى اين كلمه بياورد يا بدان نيازى باشد،زيرا مفهوم اين واژه براى همگان روشن است.

افزون بر اين در اشعار شاعران عرب نيز بارها واژۀ«وصى»بدون هيچ گونه قيدى براى دلالت بر امير مؤمنان به كار رفته است.

عالمان سلف در خطبه ها و گفتارهاى خود به نيكى از وصايت ياد مى كردند و هر كه در گفته ها و نوشته هاى آنان جستجويى كند،خواهد ديد آنان اين نام را بدون هيچ قيدى براى امير مؤمنان مى آورده اند گويا كه نام اصلى و اختصاصى اوست،تا آنجا كه صاحب تاج العروس در مادّۀ«وصى»(392/10)مى گويد:«وصىّ»-بر وزن غنى-لقب على-

ص:540


1- -همان،ص 13.
2- -همان،6/3.

رض-است. (1)

اين شهرت بدان سبب است كه پيامبر خدا در مناسبتهاى گوناگون بر اين مسأله تأكيد كرد تا آن كه ميان مردم رايج شد كه وصى،ولىّ و امام عادل امير مؤمنان على عليه السّلام است.

پيش از اين،رواياتى متواتر و يا مستفيض را كه در اين باره آمده است نقل كرديم و اينك براى تبرك جستن حديث بريده را يادآور مى شويم.او مى گويد:از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود:هر پيامبرى را وصيّى و وارثى است و وصىّ و وارث من علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است.

چنان كه در شرح حال جابر بن يزيد جعفى در ميزان الاعتدال ذهبى آمده است،وى هنگامى كه از امام باقر عليه السّلام نقل حديث مى كرد مى گفت:وصىّ اوصيا چنين مرا حديث گفت....

امّ الخير دختر حريش بارقى در صفّين به منظور تشويق مردم كوفه به جنگ با معاويه خطبه اى استوار بيان داشت و از جمله در طى آن گفت:خدايتان بيامرزد!به سوى امام عادل،وصىّ وفى و صدّيق اكبر بشتابيد. (2)

اگر بخواهيم از همۀ آنچه بر زبان گويندگان و يا به قلم نويسندگان آمده سخن گوييم مجلّه ها و روزنامه ها را گنجايشش نخواهد بود چه،اين مسأله آن اندازه شايع شده كه از واژۀ«وصىّ»چيزى جز نام ابو الحسن على عليه السّلام به ذهن تبادر نمى كند.

اينك پاره اى از اشعارى را كه در اين باره گفته شده يادآور مى گرديم و سخن خويش را با آن به پايان مى بريم،سخنى كه در طىّ آن موضع قرآن و پيامبر در مسألۀ خلافت را روشن ساختيم و اثبات كرديم كه قرآن و پيامبر اين مسألۀ مهمّ را به اهمال نگذاشته و بلكه چنان آمادگيهايى براى آن ايجاد كرده اند كه همانندى برايش به ذهن نمى رسد.

همچنين در اين سخن به احاديثى كوتاه اشاره كرديم كه مى گفت پيامبر به سان همۀ ديگر خردمندان و حاكمان و كسانى كه عهده دار امور مردمند،صريحا بيان مى داشت كه چه كسى پس از او زمام امور را در دست خواهد گرفت.

ص:541


1- -المراجعات،324.
2- -به نقل از آنچه امام ابو الفضل احمد بن ابى طاهر بغدادى در بلاغات النساء(ص 41)به سند خويش از شعبى روايت كرده است.

در عصرهاى مختلف اسلامى كلمۀ«وصى»بدون هيچ قيدى بر زبان شاعران آمده و مقصودشان از آن على عليه السّلام است.حتى آنان كه اين اشعار را نقل كرده اند نيز منكر اين حقيقت نشده اند تا آنجا كه واژۀ لقب مشهور امير مؤمنان شده است-و در اين باره سخن تاج العروس گذشت.

اينك نمونه هايى از اين اشعار را مى آوريم:

امير مؤمنان در جريان صفّين مى گويد:

هرچند آنان مى خواستند،اما اين پيامبر را خشنود نمى كرد

كه وصى او را با آن ابتر مقايسه كنند.

عبد اللّه بن عباس حبر امّت مى گويد:

از ميان همۀ كسان رسول خدا تنها او وصىّ اوست،

و يل ميداندار او،آنگاه كه گفته شود:آيا هماوردى هست؟

مغيرة بن حارث بن عبد المطلب زمانى كه در جريان پيكار صفّين عراقيان را برمى انگيزد مى گويد:

اين وصى رسول خداست كه شما را فرماندهى مى كند،

و داماد اوست و نيز كتاب خداست كه گشوده شده.

عبد اللّه بن ابى سفيان بن حارث بن عبد المطلب مى گويد:

على عليه السّلام از ماست،همان نامور خيبر،

و همان آشناى بدر،آنگاه كه گردانهايى از هر سوى روى آوردند.

او وصىّ مصطفى و پسرعموى اوست،

پس چه كسى است كه به او نزديك شود يا سر بر آسمان او سايد؟

همو مى گويد:

ولىّ امر پس از محمّد صلّى اللّه عليه و آله

على عليه السّلام است و همو در همۀ ميدانها در كنار اوست.

بحق وصىّ رسول خدا و برادر اوست،

و نخستين كسى كه نماز گزارد و به اين آيين گرويد.

محمّد محمود رافعى در شرح الهاشميات(ص 8)چنين مى آورد كه وليد بن عقبة دربارۀ عثمان اشعارى خواند و در آن گفت:

ص:542

اى بنى هاشم!چگونه ما و شما را آشتى افتد، در حالى كه هنوز زره و زيورهاى او[عثمان]نزد على عليه السّلام است.

اى بنى هاشم!سلاح خواهرزادۀ خويش را بازگردانيد

و آن را در نبريد كه به يغما بردنش روا نيست.

در اين هنگام فضل بن عباس ابياتى در پاسخ او آورد و در آنها گفت:

شمشير او را از ما مخواهيد كه شمشيرتان را

صاحبش به هنگام ترس و وحشت انداخته و آن گم شده است.

سلاح خواهرزادۀ ما را از مردم مصر بخواهيد

كه آنان شمشير و حربه هاى جنگى او را ربودند.

على عليه السّلام پس از محمّد صلّى اللّه عليه و آله وليّعهد بود،

و همو در همۀ ميدانها وى را ياور.

على عليه السّلام ولىّ خداست كه دين را چيره ساخت

و تو بدان سبب كه با او مى جنگى در رديف سيه روزانى.

خداوند در قرآن آيه اى نازل كرده كه تو«فاسق»هستى،

پس تو را در اسلام سهمى نيست كه آن را مطالبه كنى.

مسعودى اين بيت را نيز افزوده است:

تو مردى از ديار بيگانگانى،

و تو را در ميان ما دوستى نيست تا او را عتاب كنى. (1)

ابن اثير ابياتى ديگر براى وليد يادآور شده كه او در آنها دشمنى برمى انگيزد و مى گويد:

اگر گمانى كه به برادرم دارم درست باشد

اين فرمانروايى كسى است كه هيچ كينه و انتقام نخواهد.

در حالى كه هنوز انتقام خون پسر عفان را نگرفته و اين حق را دارد مى خوابد

و ميان خورنق و قصر او خيمه برمى افرازد.

فضل به عباس در پاسخ اين ابيات گفت:

ص:543


1- -مروج الذّهب،357/2-356.

آيا خونى را مى خواهى كه تو نه از آن و نه براى آنى،

و كجا ابن ذكوان صفورى را (1)در برابر عمرو نامى است؟

چنان كه كرّه الاغ به مادر نسبت دارد و پدر را از ياد مى برد،آن هنگام كه به تفاخر با يكديگر مى پردازند.

هان!نزد آنان كه حقيقت را ياد آورند برترين مردم پس از محمّد صلّى اللّه عليه و آله (2)وصى نبىّ مصطفى است،

و نخستين كسى كه نماز گزارد،و نيز برادر پيامبر،

و نخستين كسى است كه در روز نبرد بدر هماوردطلبان را به جاى خود نشاند.

اگر انصار ستم بر پسر مادر شما را ديده بودند،

به ادّعاى شما،در يارى او آماده مى شدند.

اما همين در كاستى ادّعايتان بس كه انصار ديگران را به كشتن او رهنمود دهند و او را به حبشيان مصر واگذارند. (3)

براى هر پژوهشگرى بسنده مى كند كه با ديده اى گشاده به دو پيكار جمل و صفّين بنگرد و در آنجا هماوردهايى كلامى را ببيند كه در كنار چكاچك شمشيرها به گوش مى رسيد؛

ص:544


1- -در حاشيۀ الكامل ابن اثير آمده است كه هدف فضل از اين بيت اشاره به تفاخرى است كه ميان هاشم و اميّه صورت گرفت و در نتيجۀ آن اميه ناگزير شد به تبعيد رود و در صفوريه در فلسطين سكونت گزيند.گفته اند:وى در آنجا با زنى يهودى هم بستر شد و او نيز پسرى آورد.اميه اين پسر را كه ذكوان نام داشت و به كنيۀ ابو عمرو خوانده شد و در واقع فرزند ابو معيط جدّ وليد بن عقبه است،از آن خود خواند و به خاندان خويش منسوب دانست.وجوهى ديگر جز اين نيز گفته شده است.ر.ك:الكامل، 97/3.
2- -در تاريخ طبرى كلمۀ«بعد محمد»و در المراجعات شرف الدين كلمۀ«بعد نبيّه»آمده،ولى ابن اثير به جاى اين دو كلمه«ثلاثه»را آورده و اين تحريفى است آشكار،زيرا آنچه در ابيات بعد آمده ويژگيهايى است كه تنها از آن على عليه السّلام است.اما به هر حال آنان كه دست به تحريف مى برند احساس گناه نمى كنند.
3- -الكامل،97/3.پيشتر گذشت كه در روايت ابن اثير در بيت سوم اين شعر تحريفى صورت گرفته است. ما اين تحريف را به استناد روايت طبرى تصحيح كرديم.

افزون بر اين كسانى از سپاهيان بدر و مهاجران و انصار را در كنار على بيابد و پى برد كه چگونه حتّى دشمنانش به«وصىّ بودن»او اعتراف داشتند و اين حقيقت كه شيعه پيوسته بدان استدلال مى آورد از تواتر برخوردار بود و تأكيدى كه رسول خدا بر اين مهمّ داشت چنان شهرتى بدان بخشيد كه دست هيچ بازيگرى نتواند آن را از قاموس روايات اسلامى بزدايد.

به عنوان مثال خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين يكى از سپاهيان بدر است كه در نبرد جمل در كنار على عليه السّلام حضور دارد و چنين مى گويد:

اى وصى پيامبر!اكنون همۀ دشمنيها آشكار و سيل كينه ها روان شده است

همو مى گويد:

از ميان همۀ كسان پيامبر خدا تنها او«وصىّ رسول»است و از ديرباز يگانه يل ميداندار او و از ميان همۀ مردم-بجز برترين زنان-نخستين كسى است كه نماز گزارد.

او در همين نبرد موضع عايشه را محكوم مى كند و مى گويد:

اى عايشه!از على عليه السّلام و از نكوهش او بدانچه در وى نيست دست بدار كه تو مادر اويى.

او وصىّ رسول خدا از ميان همۀ كسانش هست و تو نيز از كسانى هستى كه بر اين حقيقت گواه بودند.

ابو الهيثم ابن تيهان نيز از ديگر سپاهيان بدر است كه در نبرد جمل مى گويد:

وصىّ امام و ولى ماست و اينك همۀ نهفته ها برملا و همۀ رازها آشكار شده است.

ابن حجر بن عدى كندى است،صحابى گرانقدر رسول خدا كه مى گويد:

پروردگارا!براى ما على عليه السّلام را سالم بدار، براى ما آن پيراسته پرهيزگار را سالم بدار، آن راه يافته را كه مورد خشنودى خداوند است و او را هدايتگر هدايت يافتۀ امّت قرار ده.

پروردگارا!او را چنان كه پيامبرت را نگه داشتى مصون دار كه نه سست انديشه و نه نابخرد است.

ص:545

او ولىّ ما بود و سپس پيامبر او را به عنوان وصىّ پس از خود پسنديد.

اين هم ابو الاسود دوئلى است از مردان نامى اسلام كه همراهى آنان با پيامبر و جهاد و استوارى آنان بر عقيده شناخته شده است.

يكى از آزمونهايى كه اين صحابى گرانقدر بدان آزموده شد،اين بود كه وى در همسايگى بنى قشير كه عثمانى بودن آنان نزد همگان معروف بود و به«عثمانيه»شناخته مى شدند مى زيست.آنان شبانه و به هنگامى كه او در خانه بود به داخل خانه اش سنگ مى افكندند و كارهايى از اين قبيل انجام مى دادند.يك بار،چون صبحگاهان بدين سبب از آنان گلايه كرد گفتند:ما به سوى تو سنگ نمى افكنيم،بلكه اين خداست كه به سويت سنگ مى افكند.او در پاسخ گفت:به خداوند سوگند دروغ مى گوييد.اگر خداوند به سوى من سنگ افكنده بود از من خطا نمى رفت.وى آنگاه در محكوميّت دشمنى آنان با اهل بيت اين ابيات را سرود:

فرومايگان بنى قشير مى گويند:تو هرگز على عليه السّلام را از ياد نمى برى.

[اما مى گويم:]او عموزادۀ پيامبر و نزديك ترين كس به اوست و براى من نيز از همۀ مردم دوست داشتنى تر.

محمّد صلّى اللّه عليه و آله را بسيار دوست مى دارم و نيز عباس و حمزه و على عليه السّلام را.

اگر دوستى آنان راه يافتگى باشد،دوستشان مى دارم و اگر نيز گمراهى باشد،باز هم بر خطا نيستم.

آنان را به خاطر دوستى خداوند دوست دارم تا آن زمان كه بر همين مهر و محبت كه در دلم جاى گرفته برانگيخته شوم.

مهر و محبّتى كه از همان روز كه آسياب اسلام به چرخش درآمده به من داده شده و هرگز چيزى جايگزين آن نگشته است. (1)

اين برداشت شيعه از دوستى با على عليه السّلام است كه آن را اندوخته اى براى روز بازگشت مى دانند و او را چنان كه ابو الاسود مى گويد به سبب دوستى خداى،دوست مى دارند.

عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى يكى ديگر از دلاورمردان صحابه است كه در نبرد

ص:546


1- -شرح الهاشميات،محمد محمود رافعى،ص 108.

صفّين همراه با برادرش عبد الرحمن به شهادت رسيد.او در روز نبرد جمل مى گويد:

اى مردم!نيرنگى بزرگ پديد آمده و آن جنگ بر ضدّ«وصى»است و جنگ را طبيبى نيست.

سعيد بن قيس همدانى يكى از ديگر كسان است كه در هنگامۀ پيكار جمل مى گويد:

اين چه جنگى است كه آتشش افروخته شده و در گرماگرم پيكار آن،شمشيرها و نيزه ها بشكسته است.

به وصى بگو:[قبيلۀ]قحطان در اين جنگ روى كرده،[قبيلۀ]حمدان را بخوان تا شرّ او را از تو دور بدارد،كه آنان فرزندان و برادران پيكارند.

زياد بن لبيد انصارى نيز در پيكار جمل مى گويد:

انصار را در روز نبرد چگونه مى يابى؟

ما كسانى هستيم كه از هلاكت و نابودى بيمى نداريم

و-در دوستى«وصى»-از خشم خشم آوران نيز غمى به دل راه ندهيم

كه انصار،مردان جدّيت و پيكار هستند،نه در پى بازى.

اين على عليه السّلام و فرزند عبد المطّلب است

كه امروز او را در برابر هر كه باور ندارد و دروغ مى گويد،يارى مى دهيم.

هر كس،سركشى پيشه كند،بدراهى اختيار كرده است.

زجر بن قيس جعفى نيز در نبرد جمل مى گويد:

با شما پيكار مى كنيم تا به على عليه السّلام اعتراف كنيد، كسى كه برترين همۀ قريش پس از پيامبر است.

و كسى كه خداوند او را آراسته و وصى نام نهاده است.

همو در جريان پيكار صفّين مى گويد:

خداوند بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله درود فرستد،آن كه فرستادۀ پروردگار،خداوندگار همۀ نعمتهاست،

فرستادۀ پروردگار و پس از او نيز خليفۀ ما آن امام قائم كه به تأييد خدايى پشت گرم است،

على عليه السّلام را مى گويم،آن كه وصىّ پيامبر است و امروز سركشان پيروان اديان در برابر او به پيكار ايستاده اند.

ص:547

زخر بن حذيفۀ اسدى هم مى گويد:

على عليه السّلام را چون نگينى در ميان گيريد و او را يارى دهيد كه او«وصى»،و در مسلمانى نخستين كس است.

عمر بن احجيه در روز نبرد جمل در ستايش خطبۀ امام حسن عليه السّلام كه بر ردّ خطبۀ ابن زبير ايراد شد چنين مى گويد:

اى حسن،اى نكوترين و اى همانند پدر!در ميان ما به ايراد برترين خطبه ايستادى، به ايراد خطبه اى ايستادى كه خداوند به بركت آن نكوهيدگان را از صف آرايى در برابر پدرت پراكنده ساخت.

تو چون ابن زبير نيستى كه در گفتار لكنتى آشكار داشته باشد.

خداوند نخواست او[ابن زبير]كارى كند كه پسر وصى و پسر آن نيك مرد انجام داد، آن كه جدّش پيامبر و پدرش«وصى»و از تبارى اصيل است.

مردى ديگر دربارۀ شير خدا مى گويد:

اين على عليه السّلام و اين وصىّ پيامبر و همان است كه در روز آغاز دعوت او را برادر شد و همان جا پيامبر فرمود:اين پس از من ولىّ[شما]است.آن كه هشيار بود اين سخن را درك كرد و آن كه تيره بخت بود،فراموش نمود.

مى بينيم چگونه اين لقب براى على عليه السّلام از شهرتى همگانى برخوردار بود و هرجا اين نام بدون هيچ قرينه اى آورده مى شد،همگان درمى يافتند كه به على عليه السّلام اشاره دارد.

گفته اند:در جريان پيكار جمل،جوانى از بنى ضبه در حالى كه نشانى همراه داشت از اردوى عايشه بيرون آمد و چنين رجز خواند:

ما بنى ضبه دشمنان على هستيم؛همانكه پيشتر از اين به نام وصى شناخته مى شد.

آن كه در دوران پيامبر سوار ميداندار بود و من از ديدن فضل على كور نيستم.

اما پسر پرهيزگار عفّان را يارى مى دهم.

عمرو بن حارثه انصارى در وصف محمّد بن حنفيه فرزند امير مؤمنان مى گويد:

همگون پيامبر و همانند«وصىّ»است و او را پرچمى به رنگ بقّم. (1)

جرير بن عبد اللّه بجلى صحابى در ابياتى كه آنها را براى شرحبيل بن سمط فرستاده،

ص:548


1- -چوبى است سرخ و رنگرزان بدان پارچه رنگ كنند؛(فرهنگ نفيسى)-م.

آنجا كه از على عليه السّلام ياد مى كند،چنين مى گويد:

از ميان همۀ كسان رسول خدا،تنها او«وصى»پيامبر است و دلاور ياور او كه به وى مثل زنند.

زمانى كه مردم پس از كشته شدن عثمان با على عليه السّلام بيعت كردند،عبد الرحمن بن جعيل گفت:

به جانم سوگند،با كسى بيعت كرديد كه اندوه دين دارد،پاكدامنى او براى همگان آشنا و خود موفّق است.

على عليه السّلام وصى مصطفى و پسر عموى اوست و نخستين كسى كه نماز گزارد و نيز ياور دين و پرهيزگار است.

اينك مى گوييم چه تواترى روشنتر از تواتر اين حقيقت كه بر زبان شاعران و صحابۀ رسول خدا و آن هم در دورانى كه با عصر نبوت فاصله اى ندارد جارى شده است و اين علاوه بر گواهيهاى شاعرانى است كه رخداد غدير خم را در اشعار خود آورده اند و حقيقت امر چنان است كه عمرو بن عاص مى گويد:

چه بسيار سفارشهايى از پيامبر شنيديم كه همه ويژۀ على عليه السّلام است.

افزون بر آنچه آورديم شاعران بسيارى به«وصى بودن»على عليه السّلام اشاره كرده اند كه علاّمه امينى نام و تاريخ آنان را در چند جلد از كتاب الغدير آورده است.

در پيكار صفّين و همچنين در جنگ جمل شاعرانى از صحابه و برجستگانى از مؤمنان حضور داشتند كه همه براى دفاع از حق به اين مسأله كه پيامبر،على عليه السّلام را وصى خود خوانده استدلال آوردند و بارها بر اين مهم تأكيد كردند تا برهانى برپاى دارند و افكار عمومى را روشن سازند و در اين ميان حتى دشمنان او هم به اين حقيقت اعتراف داشتند.

يكى از اين نمونه ها[اشعار دوستان و ياران]ابياتى از عبد الرحمن بن ذؤيب اسلمى است كه در آنها معاويه را به سپاه عراق تهديد مى كند:

«وصىّ»آنان را به سوى پيكار تو فرماندهى مى كند تا تو را از گمراهى و ترديدى كه در آنى برگردانند.

حسّان بن ثابت در ابياتى كه در آنها على عليه السّلام را از زبان انصار مى ستايد چنين مى گويد:

رسول خدا و نيز پيمانى را كه به تو سپرد در ميان ما پاس داشتى و كدامين شخص

ص:549

بيش از تو به او سزاوار است؟

آيا تو همان برادر او در طريق هدايت و وصى او و همان آگاه ترين كسان به كتاب و سنت نيستى؟

نعمان بن عجلان كه يكى از شاعران و بزرگان انصار است در قصيده اى خطاب به عمرو عاص مى گويد:

دل ما با على عليه السّلام است و او از آنجا كه مى دانى و نمى دانى،شايستۀ آن است.

او به يارى خداوند،مردم را به راه هدايت مى خواند و از زشتيها و پليديها و بديها بازمى دارد.

وصىّ پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست و همان مردى كه يلان جبهۀ كفر و گمراهى را كشت.

نعمان انصارى همچنين در پيكار صفّين مى گويد:

چگونه مى توان در حالى كه«وصىّ»امام ماست پراكنده شد؟اگر چنين شود هيچ تفسيرى ندارد جز آن كه سرگردانى و دست از حق كشيدن است.

معاويه سركش را واگذاريد و از آيين وصى پيروى كنيد تا در آينده بر آن ستوده شويد.

اشعث بن قيس كندى مى گويد:

فرستاده نزد ما آمد،فرستادۀ امام و به آمدنش همۀ مسلمانان شادمان شدند.

فرستادۀ وصى،وصىّ پيامبر كه در ميان مؤمنان پيشگام و برتر است.

او همچنين مى گويد:

فرستاده نزد ما آمد،فرستادۀ وصى،على عليه السّلام،آن كه از[نسل]هاشم و انسانى پيراسته است.

فرستادۀ پيامبر و داماد او و برترين همۀ جهان و آدميزادگان.

اين نمونه ها تواترى را اثبات مى كند كه مى گويد:وصى بودن على عليه السّلام براى پيامبر از حقايق ثابت تاريخ است تا آنجا كه اين واژه لقب اختصاصى امير مؤمنان شده است.

اينك مى پرسيم:آيا مى تواند چنين اعترافاتى بر زبان شاعران جارى گردد و هيچ منشأ انتزاعى نداشته باشد؟آنچه گفته شد تنها مشتى از خروار است،افزون بر اين حتى بسيارى از اين اعتراف كنندگان از منحرفان و از دشمنان آشكار على عليه السّلام بوده اند.آيا اين همه از تواتر اين حقيقت حكايت ندارد كه على عليه السّلام وصى و خليفۀ رسول خدا است؟

ص:550

اينها همه را در كنار هم قرار دهيد و ديگر مضامين روشنى را كه دربارۀ امامت رسيده است نيز بدان بيفزاييد،نتيجه چه خواهد بود؟آيا خواهيد گفت پيامبر مسألۀ خلافت را به اهمال گذاشته و يا آن كه مسأله روشنتر از روشن است؟

گفتيم آنچه در اينجا آورده ايم نمونه هايى اندك است كه برخى را نيز از المراجعات شرف الدين گرفته ايم.او دربارۀ اشعار و ارجوزه هايى كه گرد آورده است،مى گويد:

اين اشعار و ارجوزه ها در كتب سيره و تاريخ،بويژه كتب مربوط به پيكار صفّين و جنگ جمل ذكر شده و علامه محقّق ابن ابى الحديد آنها را در شرح نهج البلاغه(چاپ مصر،50/1-47)در ذيل شرح خطبۀ امير مؤمنان،كه در بردارندۀ يادى از آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله است و در آنجا دربارۀ آنان مى گويد:«ويژگيهاى حق ولايت از آن ايشان و وصيت و وراثت در ميان آنان است»آورده است.

او پس از نقل اين اشعار و ارجوزه ها مى گويد:

اشعارى كه در بردارندۀ اين واژه(وصايت)باشند بسيارند،ولى ما در اينجا آنچه را از اين گونه اشعار در مورد آن دو جنگ-مقصود وى اشعار مأخوذ از وقعۀ جمل ابو مخنف و وقعۀ صفّين نصر بن مزاحم منقرى است-گفته شده آورده ايم و اشعارى كه جز اين وجود دارد آن اندازه بسيار است كه از شمار بيرون و از آمار افزون مى باشد و اگر در اينجا بيم دل آزردگى و دل خستگى نبود آن اندازه مى آورديم كه صفحاتى بسيار را پر كند. (1)

آيا تواترى بيش از اين متصوّر است كه محقّقى بزرگ و چيره دست در كار پژوهش و تحقيق چون ابن ابى الحديد از شمردن و آمار گرفتن آنها ناتوان مى ماند؟مگر تواتر چه معنايى دارد؟اگر چنين تواترى را نپذيريم كدامين حقيقت خواهد توانست از نقدها و ايرادهايى در امان بماند كه پايبند هيچ يك از اصول علمى نيست و از هوسها و خواسته هاى دل و گرايشهاى شيطانى برمى خيزد؟

البته اين بدان معنا نيست كه در نقد و راه كنكاش بسته است-و واجب است پيوسته براى هر حق جوى راه نقد سازنده و بى آلايش باز باشد-بلكه به معناى آن است كه چنين نقلى همگانى با اين كثرت ما را در عرصۀ اصول علمى به اين اطمينان مى رساند كه آنچه

ص:551


1- -المراجعات،ص 327،پاورقى.

مى گويند از بنيانگذار اين مكتب صادر شده و قطعى است و اگر چنين نباشد چگونه مى تواند در آنچه از امور دينى و يا از تاريخ ملتها و مسائل جهان دور و نزديك به ما خبر داده مى شود،يقينى و باورى را براى ما در پى آورد؟

اگر به كتاب الغدير-اين دايرةالمعارف ارزشمند-مراجعه كنيم خواهيم ديد همۀ كسانى كه به موضوع غدير پرداخته اند اهميّت مسألۀ وصايت را مورد توجّه داشته و در شعر خود جايگاه خاصّى به اين مسأله داده اند.

همۀ اينها را بايد به مشاجره هايى كلامى افزود كه طىّ دو جنگ صفّين و جمل-كه با دوران نبوّت فاصلۀ چندانى ندارد-صورت گرفت و در طى آنها هيچ كس حتى دشمنان على عليه السّلام منكر آن نشدند كه او وصى پيامبر است،بلكه آنها نيز در اشعار خود اين حقيقت را به نظم كشيدند،چرا كه به رغم همۀ تلاشهاى فراوانى كه به هدف پوشاندن و از نظر دور كردن فضايل على عليه السّلام صورت مى گرفت،اين مسأله از مسائل انكارپذير نبود،هرچند دستها و بازوهايى در كنار هم كوشيدند مسائلى چنين حسّاس از قبيل وصيّت و غدير را از صفحات كتابها بزدايند و از زبان گويندگان بگيرند،هرچند در اين راه از هيچ تلاشى دريغ نشد.

ابن ابى الحديد،هنگامى كه رخدادهاى جنگ صفّين را از كتاب نصر بن مزاحم و از حديث اقحمه نقل مى كند،پس از ذكر آشفتگى سپاه شام و نكوهش متقابل سپاهيان بر سر كشتن عمار بن ياسر و يادآور شدن اينكه آنان از رسول خدا دربارۀ عمّار شنيده بودند كه«تو را گروه سركش خواهد كشت»و به همين سبب نيز ترس و نگرانى در صفوف سپاه شام گسترده بود،چنين مى گويد:

من مى گويم:شگفتا از مردمى كه به سبب جايگاه عمار در كارشان ترديد پديد مى آيد و به علت جايگاه على عليه السّلام چنين ترديدى در آنان حاصل نمى شود و [شگفتا از مردمى كه]براى اثبات بر حق بودن عراقيان بدان استدلال مى كنند كه عمار در ميان آنهاست و به وجود على عليه السّلام توجّهى نمى كنند؛كسانى كه از اين سخن پيامبر كه«تو را گروه سركش خواهد كشت»حذر مى كنند و بدان سبب بيمناك مى شوند،اما از اين فرمودۀ او گرفتار بيم نمى شوند كه دربارۀ على عليه السّلام فرمود:«پروردگارا!دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن دار هر كه او را دشمن بدارد»و فرمود:«جز مؤمن تو را دوست ندارد و جز منافق تو را دشمن

ص:552

نه.»

اين حقيقت نشان از آن دارد كه قريش-از همان آغاز كار-كوشيد كه ياد و نام او از ميان برود،فضايلش پوشانده شود و ويژگيهايش از نظرها دور گردد تا آنجا كه فضل و مرتبۀ او از دل همۀ مردمان،جز كسانى اندك،زدوده شد. (1)

البته در كنار پنهان كردن فضايل او از سوى دشمنان كه از روى حسادت بود و دوستان نيز از بيم جان فضايل او را كتمان كردند و با وجود اين فضايلش زمين و آسمان را پر كرده است.

اينك مى پرسيم:آيا براى كسى ديگر جز على عليه السّلام چنين اتّفاق افتاده است كه ناقلانى با اين شمار و با آن اندازه از اعتبار فضايل او را نقل كنند و هيچ كس نيز در اين امر به مخالفت برنخيزد و انكار نكند؟

گرچه برخى از روى كينه ورزى و تعصّب از مرز قوانين و قواعدى كه ميان اهل علم مرسوم است مى گذرند و بر مركب تعصّب مى نشينند و در پى هوسهاى خود مى رانند تا بدانچه دلخواهشان است برسند.

نمونه اى از اين فضايل روشن كه برخى براى پوشاندنش كوشيده اند واژۀ«وصىّ» است كه به على عليه السّلام اختصاص دارد و پيوسته اين معنا بر زبان سخنوران و در شعر شاعران و نيز در كتب حديث و تاريخ آمده است.

گفتيم مجموعۀ گستردۀ الغدير در بردارندۀ همۀ منظومه هايى است كه دربارۀ مسألۀ غدير سروده شده و در آنها،گاه براى چند بار،واژۀ«وصى»به كار آمده است.اين منظومه ها،افزون بر اين،در جاهايى پراكنده از شرح ابن ابى الحديد،بويژه در گفتارهاى وى پيرامون دو پيكار صفّين و جمل و در جلدهاى اول،دوم و هشتم،و همچنين كتبى ديگر همانند تاريخ طبرى،كامل ابن اثير،مروج الذّهب مسعودى و جز آن به چشم مى خورد و البته ما در اينجا آن اندازه از اين اشعار را كه قطع آور است و در مقام استدلال بسنده مى كند،نقل كرديم و در صدد پى گيرى و نام بردن همۀ اين كتب نيستيم.

گفتيم اشعار و اظهاراتى كه نقل كرده ايم تنها به دوران رسول خدا و وصىّ او مربوط مى شود.اما اگر بخواهيم از اين دوران بگذريم،خواهيم ديد پيوسته اين واژه با همين

ص:553


1- -شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد،18/8-17.

مفهوم به كاررفته و ناقلانى با شمار بسيار و برخوردار از وثاقت و اعتبار آن را در اشعار و در گفتار خود آورده اند.

از ياد نبريم اشعار و گفتارهايى را كه در ستايش امير مؤمنان و در حضور كينه توزترين و سرسخت ترين دشمن او معاويه و در دوران زمامدارى او ايراد مى شد.

به عنوان نمونه آنچه را جاحظ در كتاب المحاسن و الاضداد به نقل از عائمه دختر عائم (1)آورده است يادآور مى شويم.

چون نكوهش بنى هاشم از سوى معاويه و عمرو بن عاص به گوش او رسيد شعرى خطاب به اهل مكّه گفت و در اين شعر مردان بنى هاشم و افتخارات جاويد و مشهور آنان را ستود تا به امام حسن عليه السّلام رسيد و او را بدانچه شايسته است ياد كرد و سپس گفت:

اى بلندنامترين مردم!اى پسر وصى!تو سبط پيامبر و پسر على عليه السّلام هستى. (2)

در پاورقى كتاب المراجعات به نقل از كتاب آثار ذوات السوار از شيخ محمّد على حشيشو آمده است كه اين زن شعر فوق را در حضور معاويه و در پاسخ او ايراد كرد.

امّ سنان دختر خيثمه مذحجى ابياتى در مدح على عليه السّلام و خطاب به آن حضرت دارد و از جمله مى گويد: (3)

تو پس از محمّد صلّى اللّه عليه و آله جانشين او در ميان ما بودى،دربارۀ تو ما را سفارش كرد و تو نيز وفادار بودى.

آيا اين گونه اشعار دلالتى آشكار ندارد بر اينكه اختصاص نام«وصى»به امير مؤمنان در ميان مسلمانان همه گير و همه دانسته بوده،و بر هيچ يك از اين انبوه شاعران،كسى ايراد نگرفته كه اين ادّعاى شما نيازمند برهان است،چنان كه جاحظ و ديگران هيچ نقد و حاشيه اى بر اين گونه اشعار نياورده اند و اين خود گواهى است بر ثبوت نام وصىّ براى او به گونه اى كه براى همگان اطمينان آور است.

يكى از برخوردهاى زيبايى كه از عزّ الدين اقاسى نقل مى شود آن است كه روزى خليفه مستنصر عبّاسى همراه با وى به زيارت قبر سلمان فارسى بيرون شد.در راه خليفه

ص:554


1- -چنان كه در المراجعات به نقل از آثار ذوات السوار آمده،گويند:نام او غانمه دختر عامر است.
2- -المحاسن و الاضداد،جاحظ،چاپ الشركة اللبنانية الكتاب،ص 89-88.
3- -المراجعات،ص 301.

به او گفت:يكى از دروغها روايت غلاة شيعه است كه مى گويند علىّ بن ابى طالب عليه السّلام از مدينه به مداين آمد و سلمان را غسل داد و در همان شب به مدينه بازگشت.

ابن اقاسى در پاسخ خليفه بالبديهه چنين سرود:

آن شبى را انكار مى كنى كه«وصى»چون به مداين خواسته شد بدان سرزمين در آمد و سلمان پاك را غسل داد و در همان شب به يثرب بازگشت،و اين بر او لازم بود

و گفتى:اين سخن غلاة است،اما گناه غلاة چيست كه دروغى نياورده اند.

آصف در لحظه اى كمتر از يك چشم به هم زدن تخت بلقيس را آورد و همۀ ديدگان را خيره ساخت.

اينك تو دربارۀ آصف غلوّ نكرده اى،ولى من دربارۀ حيدر غلوّ مى كنم و اين شگفت آور است.

اگر محمّد صلّى اللّه عليه و آله برترين پيام آور خداوند بود،اين برترين اوصياست و اگر قبول ندارى همۀ سخن بيهوده است. (1)

اين موهبت و استعداد شعرى بزرگى است كه انسان بالبديهه با چنين زبانى استوار شعر گويد و از اين توانايى خود در راه خدا بهره جويد و آشكارا و با لحنى پرتأثير بانگ حق برآورد.

در اينجا خليفۀ عباسى با آن مخالفت نكرد كه شاعر،على عليه السّلام وصى رسول خدا را به آصف وصى سليمان كه تخت بلقيس را در زمانى كمتر از يك چشم به هم زدن آورد تشبيه كرده است.آصف وصىّ پيامبرى از پيامبران الهى است و قرآن از ماجراى او خبر داده،و محمّد صلّى اللّه عليه و آله نيز برترين همۀ پيامبران است،پس مى بايست وصىّ و حامل علم و گنجينۀ اسرار او هم برترين اوصيا باشد.

آنچه در اينجا باعث شد خليفه با اين تشبيه شاعر مخالفتى نكند شيوع اين لقب امير مؤمنان و توجّه او به اين حقيقت بود كه چون اين واژه بدون هرگونه قيدى به كار رود تنها نام امير مؤمنان از آن به ذهن آيد.

اين نمونه اى از قرن اوّل است.اما در ديگر قرنها نيز هرچه به پيش رويم مى بينيم از اين نام جز على عليه السّلام فهميده نمى شود.

ص:555


1- -به منابع اين شعر در الغدير،ج 5 مراجعه كنيد.

به عنوان مثال،امام شافعى مى گويد:

بى هيچ ترديدى ولايت برترين امام و والاترين هدايتگر را در دل دارم.

اگر دوستى«وصى»رفض است،پس من از همۀ بندگان رافضى ترم. (1)

كميت و كسانى همانند او چه بسيار فريادها داشتند كه هر از چندگاه برمى آوردند و چه بسيار آشكارا بانگ حق سرمى دادند و اين فرياد در گذر تاريخ راه خود را مى گشود و از زبانى به زبان ديگر مى رسيد تا سرانجام در گوش توده ها نشيند.

كميت بن زيد اسدى شاعرى بزرگ و فقيهى گرانقدر و از حافظان قرآن و برجستگان فنّ سخنورى و جدل و علم انساب و از شناخته شدگان به مهارت در تيراندازى و اسب سوارى است كه«شجاع و سخاوتمند بود».

از ابو معاذ هرا پرسيدند:چه كسى توانمندترين شاعر است؟

گفت:از شاعران دوران جاهليّت يا دوران اسلام؟

گفتند:در دوران جاهليت.

گفت:امرؤ القيس،زهير و عبيد بن ابرص.

گفتند:از شعراى دوران اسلام كدام برترند؟

گفت:فرزدق،جرير،اخطل و راعى.

گفتند:مى بينيم در ميان آنان كه نام بردى از كميت ياد نكردى،باآنكه او توانمندترين شاعر در ميان نخستان و پس آيندگان است.

گفته مى شود:هيچ كس به اندازۀ كميت از علوم عرب و مناقب اين قوم و نيز علم انساب براى خود گرد نياورد،پس هر كس كميت نسبش را صحيح بداند نسبى صحيح دارد و هر كس كميت در نسبش خدشه آورد نسبى سست.

اين شاعر دل آرا و اين عالم گرانقدر غرق دوستى اهل بيت بود و آشكارا از حق آنان دفاع مى كرد و در اين راه از آنچه از سوى امويان به او مى رسيد بيمى به دل راه نمى داد.

ص:556


1- -ينابيع المودّة،شيخ سليمان قندوزى حنفى،ص 1،چاپ استانبول،به نقل از حافظ جمال الدين زرندى مدنى. در برخى از كتب به جاى دوستى«وصى»،دوستى«ولى»آمده،و بعيد نيست كه اين اثر دست تحريف كنندگان باشد.

او در شعر خود واژۀ«وصىّ»را بسيار گواه آورده و از آن جمله است قصيدۀ ميميه اى كه در ستايش امام سجّاد عليه السّلام دارد و در آن مى گويد:

وصيى كه آن مرد تجوبى (1)به كار خويش عليه او تخت عزّت امّت را به سوى فروپاشى كج كرد.

آن وصى اهل پاكدامنى و بزرگوارى و نكويى و شايستۀ تدبير امور بود.

همچنين وصىّ ولىّ و يگانه سوارى كه در ميان گرد و غبار عرصۀ پيكار نشان از او داشتند و هرگز مرد سستى و كندى نبود.

رافعى در شرح اين ابيات چنين مى آورد:

مقصود از«ولىّ»در اينجا ولى عهد پيامبر است.«وصى»نيز به معنى كسى است كه براى او وصيت مى شود.اين كلمه از«اضداد»است و آن را براى كسى كه وصيت كند نيز به كار مى برند.

در اينجا مراد از«وصى»علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است.او بدين نام خوانده شده است،زيرا رسول خدا براى او وصيّت كرد.

از جملۀ احاديث وصيّت روايت ابن بريده است كه به طور مرفوع از پدر خويش نقل كرده كه رسول خدا فرمود:«هر پيامبرى را وصيى است و على عليه السّلام وصى و وارث من است.»

ترمذى نيز از پيامبر نقل كرده است كه فرمود:«هر كس من مولاى اويم، على عليه السّلام مولاى اوست.»

بخارى هم از مصعب بن سعد،از پدرش روايت كرده است كه گفت:رسول خدا به سوى تبوك روانه شد و على عليه السّلام را در مدينه به جانشينى خود گذاشت.او فرمود:آيا مرا در ميان زنان و كودكان برجاى مى گذارى؟فرمود:آيا خشنود نمى شوى كه نسبت به من همان جايگاه هارون نسبت به موسى را داشته باشى،با اين تفاوت كه پس از من پيامبرى نيست؟

ابن قيس رقيات مى گويد:

ص:557


1- -تجوبى منسوب است به تجوب،از قبايل يمن و به گفته اى ديگر،از قبايل حمير كه در شمار طايفۀ «مراد»هستند.در اينجا مقصود از تجوبى عبد الرحمن بن ملجم است كه خداى او را لعنت كند.

ماييم كه پيامبر محمد صلّى اللّه عليه و آله و صدّيق پرهيزگار و نيز همۀ حكيمان از مايند، همچنين على عليه السّلام و جعفر طيار و وصىّ و ديگر شهيدان.

اين چيزى است كه آن را بسيار مى گفتند و بدان استشهاد مى كردند و صاحب اين نام را بدين وسيله مى ستودند.

كثير،هنگامى كه عبد اللّه بن زبير،محمد بن حنفيه را زندانى كرد،چنين گفت:

هر كه را ديدى خبر ده كه به خداى پناه مى بردى،بلكه آن كس كه به خداى پناه برد اينك به زندانى سخت گرفتار است.

وصىّ پيامبر مصطفى و پسر عموى او و همان كه بردگان را آزاد كرد و وام داران را بدهى پرداخت.

البته مقصود كثير از«وصى پيامبر و...»فرزند وصى پيامبر و...است و در زبان عربى در اين باب،مضاف اليه را به جاى مضاف قرار مى دهند. (1)

كميت در ادامۀ ابيات شعرى كه گذشت دربارۀ امام حسن مجتبى عليه السّلام اين بيت را مى آورد:

پس وصى وصى را تدبيرى شايسته است و هموست كه در روز پيكار دشمنان را به هلاكت رساند.

يكى از ديگر قصيده هاى كميت،قصيدۀ بائيۀ اوست كه در آن مى گويد:

جز خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله مرا دوستانى و جز راه حق مرا راهى نيست، تا به اين ابيات مى رسد:

خوبيهاى دنيا و دين چونان طوقى كه بر گردن عنقاى مغرب است،از ديرباز او را در ميان گرفته،پس نيكو«طبيب دردها»ى امّت است كه هر طبيب و طبيب نما بدو تكيه دارند.

و چه شايسته ولىّ امرى است پس از ولى او (2)و همو سرچشمۀ تقوا و نكو

ص:558


1- -شرح الهاشميات،ص 30-29.
2- -رافعى مى گويد:مقصود از«ولى امر»على عليه السّلام و مقصود از«ولى او»پيامبر است و تفسير اين بيت -ظاهرا-آن كه شاعر به اوصياى رسول خدا كه يكى پس از ديگرى مى آيند و وليّى بعد از ولىّ است نظر دارد،يعنى آن كه نمى تواند كار امّتها بدون راهبر گذاشته شود.

تأديب كننده اى است.

سزاوار يادآورى است كه در اين قصيدۀ پرارج استدلالها و نقدهايى پيرامون اين ادعا كه پيامبر ارثى از خود برجاى نگذاشته و نيز دربارۀ برترى دادن برخى از صحابه بر مردم بدان دليل كه از قريشند و پيامبر نيز از اين خاندان است،وجود دارد.

به هر حال اهل بيت را در اين باره برهانى استوار است،چرا كه آنان خود نزديكان پيامبرند.در موضوع وصيت نيز چگونه در حالى كه پيامبر مردمان را به وصيت كردن فرمان داده خود هيچ وصيتى نداشته و كسى را جانشين خويش نساخته است؟بسيارى از مسلمانان كه كميت نيز از آن جمله است از اين اظهار شگفتى كرده اند كه چگونه سنّت وصيّت كردن بر همۀ مردم لازم و مقرّر شده و بدان فرمان يافته اند،اما پيامبر خود آن را به اهمال گذاشته است.

به همين خاطر است كه كميت در شعر خود خطاب به رسول خدا مى گويد:

تو امين خدا بر ما در ميان همۀ مردمى و گزيدۀ خاور و باخترى.

همۀ مردم جز تو چون بميرند جانشينى گذارند و ما اگر بر باور حق باشيم عتاب شويم.

دعبل خزاعى(246-148 ه ق)شاعر ديگرى است كه همانند كميت شاعر اهل بيت بود.

او شاعرى پيشگام و شايسته است و قصايدى زيبا و مديحه هايى برجسته در ستايش اهل بيت و سخن گفتن از محبّت ايشان و نيز دفاع از حقّ آنان دارد.او از جمله آنجا كه از سرور شهيدان حسين عليه السّلام ياد مى كند چنين مى گويد:

اى مردم!سر پسر دختر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و وصى او بر نيزه بلند است!

و مسلمانان مى نگرند و مى شنوند و هيچ كس نه از ديدن آن ناله برمى آورد و نه زارى مى كند!

يكى از اشعار زيباى دعبل قصيدۀ رائيۀ اوست كه در آن از يقين و بصيرت و دوستى اهل بيت بر همين اساس،سخن به ميان مى آورد و چنين اظهار مى دارد كه اگر اميد ظهور امامى عادل نبود كه حق و باطل را از يكديگر جدا مى كند و انتقام اهل بيت مى ستاند -يعنى امام دوازدهم مهدى موعود-عج-كه به فرمودۀ رسول خدا زمين را پس ازآن كه از ستم و بيداد آكنده شده از عدل و داد پر مى كند-غمى كه به خاطر اندوه و مصايب آنان

ص:559

بر دل مى نشيند دل را مى ميراند.او در شعر خود چنين مى سرايد:

اگر روزى بخواهند فخر خود به ديگران نمايند،محمّد صلّى اللّه عليه و آله و جبرئيل و قرآن را كه چشمۀ نور است بياورند.

سرزنشى كه بر من دارى بر سر خاندان پيامبر است كه در سرتاسر زندگى دوستان منند و كسانى كه به ايشان اعتماد و ايمان دارم.

آنان را براى هدايت يافتن اختيار كرده ام كه در همه حال نيك نيكى هايند.

پروردگارا!يقين و بصيرتم را افزون كن و دوستى با آنان را به حسناتم بيفزاى.

جانم فداى شما سالمندان و جوانان باد كه گرفتارانى را از گرفتارى برهانيديد و ديه هايى را براى بدهكاران برعهده پذيرفتيد.

دورترين خويشاوند را به سبب دوستى با شما دوست مى دارم و در راه شما خانواده و دختران خويش را وامى گذارم.

از بيم دشمنان پيدا و پنهان و سرسخت اهل حق دوستى شما را نهان مى دارم و البته بى آنكه سستى ورزم و كوتاه آيم.

امروز روزگار من آكنده از بدترين هاست و اميد آن دارم كه پس از مرگم امنيت آيد.

آيا نمى بينى كه من از سى سال پيش تاكنون پيوسته صبح و شام مى كنم در حالى كه حسرتى دايم در دل دارم.

مى بينم مال اختصاصى آنان در دست ديگران و دست آنان از مالى كه خداوند ويژۀ ايشان قرار داده تهى است.

-تا پايان اين قصيدۀ رائيۀ پرارج.

ابو تمام طائى يكى ديگر از اين شاعران است كه مى گويد:

پيش از اين براى وصىّ او با نيرنگى مكارانه كه آن را اندازه اى نيست سوگند ياد كرديد.

و اين نيرنگ را چنان تازه و بالنده به ميدان آورديد كه پيش از آن هيچ تازه و بالنده اى همانندش نبود.

اگر افتخارات را بشمارند آن وصىّ برادر و داماد است كه نه همانند او برادرى است و نه دامادى و هموست كه پشت رسول خدا به وى محكم گشت چنان كه موسى به هارون پشت خويش گرم داشت.

ص:560

سيد رضى ابو الحسن محمد،ابياتى دارد كه در آنها مى گويد:

مجد و عظمت خود گواهى دهد كه مجد مطلوب من است،هرچند به گمراهى يا به بازى فروروم.

من از جماعتى هستم كه براى بلندى و بزرگى گرد آمده اند و همه از سلالۀ پيامبر يا وصى پيامبرند. (1)

او همچنين در قصيده اى ديگر كه در آن روز عيد غدير را به پدرش حسن تبريك مى گويد چنين مى آورد:

ما شيربچگان و قطراتى از زلال آب درياييم.

اگر كسى بخواهد ما را به ديگران نسبت دهد همانند آن است كه نور خورشيد را به هلال ماه نسبت داده باشد.

شادمانى[در همه ايام]با ما حيله كرد و تنها در روز غدير شرط وفا به جاى آورد، روزى كه بر محور وصى،همان كه امير لقب يافت،چرخيده است.

ابو الطيّب متنبّى شاعرى ديگر است كه در قصيده اى در مدح ابو القاسم طاهر بن حسين بن طاهر علوى مى گويد:

او پسر رسول خدا و پسر وصىّ اوست و پس از تجاربى چند آن دو را همانند شده اى.

زمانى كه ابو الطيّب را بر اين عقاب كردند كه مدح وصىّ نمى گويد اظهار داشت:

من عمدا مدح وصى را ترك گفتم،چرا كه او نورى پايدار و همه جاگستر است.

و چون چيزى پايدار باشد خود ايستاست و گفتن صفات نور خورشيد كارى است بيهوده و هيچ.

در برخى از نسخه هاى ديوان او به جاى«صفات ضوء الشمس»«و كذا صفات الشمس» آمده است.

به هر حال،اين اعتذارى زيبا و زبردستانه است چه،كدام زبان مى تواند ستايش كسى گويد كه بهرۀ خاص خود را از كتاب خدا و ثناى كامل رسول برده است،چنان كه هيچ كس از اوّلين و آخرين در اين ويژگى به او نمى رسد.او برادر پيامبر بلكه«خود»اوست، خداى و پيامبر را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را و او اوست،و او را همين افتخار

ص:561


1- -مناهل الادب العربى،شريف رضى،مكتبة صادر،73/1.

بس كه هيچ آيه اى نازل نشد كه در آن خطاب«اى ايمان آوردگان نباشد»،مگر آن كه او سرآمد و پيشواى همۀ آنان است.

او نورى است پايدار و چون چيزى پايدار باشد،خود ايستاست و به برهان نيازى ندارد،چونان كه نور خورشيد را به سبب بداهت برهانى نياز نيست.مگر آن كه دلها بيمار و ديده ها كور باشد.

سخن پايانى

اين گشت وگذارى كوتاه و پربار بود كه در پرتو هدايت كتاب و سنّت صورت پذيرفت و در آن كوشيديم تا جايى كه امكان دارد در نقل و در رساندن سخن ديگران متعهد و به واژه واژۀ گفتار آنان پايبند باشيم و خداوند خود راهنما و توفيق دهنده است.

پرسشى در اينجا مطرح مى شود و جاى آن نيز هست:

آيا سخنانى كه در اين كتاب مطرح گشت در تبيين مسألۀ امامت بسنده است؟

در پاسخ يادآور مى شويم بحث دربارۀ امام گاه مى تواند پيرامون اصل مسألۀ امامت باشد و گاه هم پيرامون جزئيات اين مسأله چه،گاه پژوهشگر مباحث مربوط به امامت را به عنوان يك كلّ مورد توجه قرار مى دهد و در صدد پاسخ دادن به پرسشهايى از اين نوع برمى آيد:

آيا مسألۀ امامت از سوى پيامبر به اهمال واگذاشته شده و قرآن نيز بدان نپرداخته بود،يا اينكه مسأله در چهارچوب قواعدى معيّن مورد توجه قرار گرفته و كتاب خداوند بر آن تصريح آورده و يا پيامبر بصراحت از آن سخن رانده است و به تعبيرى ديگر «نصّى»دربارۀ اين مسأله در كار بوده و پيامبر به طور ويژه به امام و وصى و جانشين خويش تصريح كرده و امت را در برابر مسؤوليّت خاص خويش در پيروى از اين امام و لزوم فرمانبرى از او و خوددارى از مخالفت با وى قرار داده است.

در اين كتاب بدين موضوع پرداخته ايم و در همان آغاز عقيدۀ كسانى را نقد كرده ايم كه مدّعى اند امامت از شؤون امّت است و به مردم واگذار شده است و پيامبر را در نصب و تعيين وصيّى پس از خود حقّى نيست و قرآن نيز اين مسأله را به سكوت برگزار كرده و پيامبر هم بدان علت كه اين مسأله از مسؤوليتهاى او نبوده بدان نپرداخته است.

ما به طور كامل اين گونه پندارها را مورد نقد قرار داديم و با ادلّه و ارقامى كه ترديد

ص:562

نمى پذيرد،اثبات كرديم.اين مسأله از شؤون پيامبر و مسؤوليّتهاى آن حضرت است و او خود بارها بر اين امر تصريح كرده،چنان كه از همان نخستين روز دعوت خجستۀ خويش در سخنانى آشكار اظهار مى داشت كه چه كسى جانشين و امام پس از او خواهد بود.او با دقّتى كامل و با لحاظ آن كه در آينده دستهايى تصريحات او را به بازى خواهد گرفت و گرفتار تحريف و يا تغيير خواهد ساخت،در اين باره برنامه ريزى مى كرد و از هر فرصتى و هر مناسبتى بهره مى جست تا مسأله را به طور كامل بيان كند و در اين باره هر اقدام احتياطى ممكن را به عمل آورد.اظهارات صريح پيامبر خدا در اين باره به مناسبتهايى گوناگون و با عبارتهايى چند با مردم در ميان نهاده شد،بدان گونه كه با آن اظهارات حجّت الهى بر همگان،خواه آنان كه در عصر او حضور داشتند و خواه آنان كه در آن عصر حضور نداشتند،تمام شد.

*** ما در اين كتاب به گونه اى هدف دارانه سعى كرده ايم منابع حديثى و صحاح اهل سنّت را منبع بحث خود قرار دهيم،چرا كه آنان اهميّت فراوانى به اين كتب مى دهند و از ديگر سوى اظهارات صريح رسول خدا در اين كتب به فراوانى آمده و چنان روشن است كه بخوبى اثبات مى كند پيامبر بر جانشينى آن كه پس از او در جايش مى نشيند و نيز بر اينكه پذيرش اين حقيقت بخشى جدايى ناپذير از دين و ايمان است تصريح كرده،چيزى كه حافظان و علماى بزرگ بروشنى از آن سخن گفته اند.

همين مسأله محور بحث ما بوده و كوشيده ايم موضع پيامبر نسبت به خلافت و نقش كتاب الهى در اين زمينه را به تصوير كشيم.

در اين گشت وگذار كوتاه با مجموعه اى بزرگ از اظهارات روشن پيامبر به روايت منابع اهل سنّت آشنا شديم،و اين اندكى از يك انبوه و به سخن ديگر قطره اى از دريا و بهره اى از بحر است،هرچند در همين اندك حجّت الهى بر همگان تمام و حق روشن و مشهود است.

ديديم كه چگونه پيامبر خدا در اظهارات و تصريحات روشن خود بر اين مسألۀ مهم تأكيد داشت.

بدين ترتيب پاسخ پرسش سابق ما روشن شد و آن اينكه هدف ما در اين كتاب بيان موضع پيامبر و نيز كتاب خدا نسبت به مسألۀ خلافت و به تعبير ديگر،بحث ما در اين

ص:563

كتاب دربارۀ اصل مسألۀ خلافت بوده است و نه جزئيات آن.

پس ازآن كه روشن شد مسألۀ امامت از سوى پيامبر و كتاب خدا به اهمال گذاشته نشده،بحث دربارۀ جزئيّات اين مسأله شكلى طبيعى خواهد داشت.ما نيز در آينده خواهيم كوشيد بحث خود را دربارۀ امامت به معنى فراگير آن مطرح كنيم.

شيعه در اين باب مباحثى ارزشمند و شايستۀ آن دارند كه ديگر مسلمانان با انعطاف و با انديشه اى باز با آنها آشنا شوند.شيعه دربارۀ اين موضوع به عنوان يكى از اعتقادات خاص خود به بررسى و مطالعه اى فراوان پرداخته و در ادلۀ عقلى و نقلى آن پژوهشهايى پردامنه به عمل آورده اند،چرا كه آنان خلافت و امامت را مقدّس مى شمارند و اهميّتى بايسته و بيش از آنچه از سوى ديگر مسلمانان به اين مسأله داده مى شود براى آن قائلند، به همين سبب به پژوهشهايى در موضوعات مختلف مربوط به اين مسأله دست زده اند و از آن جمله است:موضوع تعداد امامانى كه پس از پيامبر آمده اند،موضوع تصريح خاص رسول خدا به نام آنان،موضوع لزوم عصمت آنان و ويژگيهاى خاصى كه از آن برخوردارند،موضوع وظايف و مسؤوليتى كه بر دوش ايشان است و موضوعاتى ديگر از اين قبيل كه دربارۀ آنها بحث خواهد شد. (1)

ما در آنچه گذشت هدف دارانه كوشيده ايم منابع و صحاح اهل سنّت،منبع اصلى بحث را تشكيل دهد،چرا كه گفتارها دربارۀ اصل مسألۀ خلافت و نيز در اين باره بود كه آيا اين امر از سوى پيامبر خدا به اهمال واگذار شده يا چنين نبوده و بلكه وى به طور ويژه به نام آن كه صاحب مشروع اين حق است تصريح كرده است.اين مسأله اى است كه همۀ مسلمانان در بحث و پرسش از آن با يكديگر اشتراك دارند و كتب اهل سنت نيز بدان پرداخته است.هرچند اين كتب اهميت و قداست فراوانى به اين موضوع نمى دهند.اما به رغم آن،اظهارات و تصريحات رسول خدا را در بردارند و آنچه در اين باره در اين كتابها آمده آن اندازه است كه حجت را تمام مى كند.

در اين گشت وگذار روشن شد دليل نقلى لزوم تعيين و نصب امام از جانب خداوند، كاملا با دليل عقلى حاكى از اين امر همخوان و هماهنگ است و به همين سبب نيز پيامبر

ص:564


1- -در صفحات آيندۀ اين كتاب به چنين مطالبى پرداخته نشده و شايد نظر مؤلّف به نوشتارهايى ديگر است-م.

خدا اين مسأله را به اهمال نگذاشته است،چرا كه به اهمال گذاشتن اين مسألۀ مهمّ به معنى گشودن راه هرج ومرج و نابسامانى و ناامنى و نيز گسترش فتنه ها و دسته دسته شدن مسلمانان است.

درست به همين دليل اظهارات و تصريحات پيامبر بر تعيين امامى كه نگاهبان دين است،در دوران نزديك به وفات آن حضرت بيشتر و آشكارتر است و آنچه را عقل از باب قاعدۀ لطف،كه خداوند بر خود لازم كرده بدان رسيده،يعنى ضرورت نصب امام را تأييد و تقويت مى كند.در همين باره است كه نصوصى متواتر و قوى و حاكى از تأكيد و اهتمام فراوان رسيده،به گونه اى كه از نظر صحّت و قطعى بودن سند و نيز از نظر روشنى مضمون و محتوا يقين آور است و اطمينانى كامل را در پى مى آورد.بنابراين،بر مؤمنان جز آن نيست كه در برابر آنچه خداوند خواسته سر تسليم فرود آورند و فرمان برند«هيچ مرد و زن مؤمنى را نرسد كه چون خدا و رسول او چيزى را حكم كنند،آنان نيز در آن كار از خود اختيارى داشته باشند»[احزاب36/].

*** بر همين اساس آنچه در اين كتاب آورده ايم گردآورى و فراهم آوردن همۀ نصوص نيست،بلكه نوعى استدلال و گواه آوردن است كه در خلال آن تنها نمونه هايى از نصوص،اعم از آيات كتاب الهى و تصريحات پيامبر خدا،را كه مى تواند ما را به هدف خويش برساند آورده ايم،چرا كه هر مسلمان سخنى را كه از آسمان نازل شده و يا بر زبان پيامبر خدا جارى گشته است مقدس مى داند و تنها يك حديث براى او بسنده مى كند كه آن را باور دارد و بدان اطمينان يابد و خود را به پذيرش مضمون و محتواى آن و عمل كردن در پرتو رهنمودش ملزم كند،البته مشروط به آن كه از نظر سند قطعى و از نظر مضمون و محتوا نيز روشن باشد.

*** از يادآورى اين نكته نيز نمانيم كه مسألۀ امامت نيازمند آن است كه بحث و پژوهشى گسترده تر و دامنه دارتر پيرامون آن مطرح شود و در كنار آن ضرورت دارد به ذكر نقدهاى مهم و اشكالات اساسى اظهاراتى پرداخته شود كه به وسيلۀ برخى از بزرگان و يا به وسيلۀ گروهى ديگر به عمل آمده كه به جاى تلاش براى برآوردن خواستۀ مورد تأكيد پيامبر يعنى استوارتر كردن بنياد وحدت و يگانگى جامعۀ اسلامى و گرد آوردن همگان بر

ص:565

محور كلمۀ توحيد مى كوشند تا پيروان دين را از هم جدا و دسته دسته كنند.

شايستۀ يادآورى است كه تلاشهايى به منظور وارونه نمودن بسيارى از حقايق و يا حذف و تغيير آشكار در بسيارى از نصوص صورت گرفته،آن سان كه به طور واضح از تعصّب و كينه توزيى بى پرده و داراى اهداف آشكار حكايت مى كند.

پژوهشگرى كه چنين موضوعى را به بررسى گرفته لازم است اين مسأله را به عنوان حقيقتى روشن در نظر داشته باشد،پديده اى كه بسيارى از عوامل پيش گفته آن را تقويت كرد و امويان-بويژه-و پس از آن عباسيان به صورتى هدفدار بر آن تأكيد كردند و در راه رسيدن به آن هر پايگاه اجتماعى و هر وسيلۀ تبليغاتيى كه داشتند به خدمت گرفتند تا آن جا كه اين وارونه ها و تحريف شده ها،نزد بسيارى از مردم صورت حقايقى ثابت يافت كه هيچ قابل كنكاش نيست.

به همين دليل شايسته بود،چنان كه شيوۀ علاّمۀ بزرگوار امينى در كتاب الغدير بر اين بوده،به نقد و توضيح و وارسى اين گونه مسائل پرداخته شود.اما ما بسيارى از آنچه را در اين زمينه لازم بود واگذاشتيم تا از سويى اختصار را مراعات كرده باشيم و از سويى ديگر از هرچه تحريك كننده و مسأله برانگيز است پرهيز كنيم چه،ما امروز به گرد هم آمدن نيازمندتر و به نزديك تر شدن به يكديگر و مهر ورزيدن به هم ناگزيرتريم،زيرا دينمان ما را به محبت و مهرورزى برمى انگيزد و از دور شدن از هم،ناسزا گفتن به هم و صدا به بدى بلند كردن بازمى دارد،مگر آنجا كه پاى دفاع از حقّ در ميان باشد و ضرورت اقتضا كند كه به افشاى ياوه هاى اهل باطل و ستيز بدعتهاى آنان كه به دين نسبت داده مى شود و از دين نيست پرداخته شود،گرچه گاه قلم نيز از آن برتر است كه به نام برخى از كسانى آلوده شود كه اتّهاماتى باطل مى سازند و به منظور دسيسه و مكر عليه مسلمانان،دروغها مى پردازند.

*** شايسته است اكنون كه در پايان سخنيم،يادآور شويم كه در اين كتاب ترجيح داديم تنها پاره اى از احاديث نبوى را كه در كتب اهل سنّت آمده است نقل كنيم،كتبى كه در بردارندۀ چنين انبوهى از تصريحات پيامبر و قرآن دربارۀ برترى اهل بيت و وجوب مودّت و عصمت و الزام مردم به پيروى از آنان است و بيان مى دارد كه چگونه نصوصى صريح و تأكيدى پيوسته بر اين موضوع بوده و پيامبر خدا از هر فرصتى براى بيان اين

ص:566

حقيقت بهره مى جسته و يا در صورت اقتضاى مصلحت فرصتى مناسب پديد مى آورده است.

اما شايسته بود در كنار اين بهره جستن از منابع اهل سنّت آنچه را در كتب شيعه در اين باره آمده است نيز يادآور شويم تا تصويرى كامل از مسأله در اختيار قرار گيرد و هر پژوهشگر بتواند خواستۀ خود را در اين تصوير كامل بيابد و يا در صورتى كه لازمۀ پژوهشش باشد نصوصى را كه در اين دو دسته از منابع آمده است با يكديگر مقايسه كند.شايد به خواست خداوند به اين نصوص بازگرديم و مطالب كتب اهل سنّت را با آنچه در كتب شيعه روايت شده مقايسه كنيم تا تصويرى روشن و كامل از احاديث پيامبر دربارۀ اين موضوع در ذهن ما نقش بندد و شايد هم در اين صورت براى ما برداشتى جز آنچه از طريق كتب اهل سنت داشته ايم پديد آيد.البته چنين مقايسه اى بيش از هر چيز نيازمند انعطاف پذيرى و انديشه اى باز و نيز محتاج آن است كه به جاى كينه ورزيدن و دشمنى كردن كه دين الهى از آن نهى كرده و در كتاب خدا و سنّت رسول بشدّت مردم از آن بازداشته شده اند،مهر و محبّتى متقابل در كار باشد.

يكى ديگر از نكات شايستۀ يادآورى و تأكيد اين است كه هر پژوهشگرى مى تواند به صورتى روشن لمس كند كه چگونه به بازى گرفتن نصوص رسيده از رسول خدا دربارۀ فضايل اهل بيت از سوى منحرفان و بدخواهان و كينه توزان نسبت به اين خاندان كه گاه به آنها چيزى را افزوده،گاه از آنها كاسته و گاه آنها را از مفهوم اصلى خود كه مورد نظر پيامبر بوده برگردانده اند،اثر خاصّ خويش را در درازمدت در بسيارى از كتب اسلامى برجاى گذاشته است چه،بروشنى مى توانيد به عنوان مثال،نصّى را ببينيد كه مدلول آن واضح و هدف ازآن كه همان اثبات امامت براى اهل بيت و تأكيد بر آن بوده بسيار آشكار است.اما در كنار آن اظهارات و تفسيرهايى را مى يابيد كه هدفش برگرداندن نصّ از آن مفهوم روشن و دور كردن آن از مدلول اصلى خويش است.به همين دليل،هر كس به چنين مسائلى بپردازد نيازمند آن است كه توضيحى افزونتر و ادلّه اى بيشتر بياورد،و بدين ترتيب شيعه كه عمرى دراز را سپرى كرده براى پرده برداشتن از اين نصوص و كنار زدن ابهامها و ترديدهايى كه پيرامون آنها مطرح كرده اند به روشنگريها و تأكيدهايى بسيار نيازمند است.البته اين در حالى است كه همۀ مسلمانان بر مقدس بودن سخنى كه از آسمان نازل شده يا بر زبان رسول خدا نازل گشته اتّفاق نظر دارند و به همين دليل نيز

ص:567

نمى توانيم چنين سخنى را آن سان كه خود مى خواهيم يا آن گونه كه با هدف و مقصود ما سازگارى دارد تفسير كنيم،بلكه مى بايست در مرز آنچه صريح اين سخن است بايستيم و در پرتو نور و هدايت آن پيش رويم.اگر چنين باشد خواهيم ديد پيامبر چگونه از نخستين روز دعوت خود به مسأله نصب وصىّ و جانشين خويش اهميّت مى داد.او در نخستين روز كه به هشدار دادن نزديكانش فرمان يافت اعلام كرد كه على عليه السّلام وزير، برادر،برگزيده،وصى و خليفۀ اوست و نيز از مردم خواست به فرمان او گوش سپرند و از او اطاعت كنند.

پس جاى اين پرسش است كه در آن روز كه هنوز اسلام يك پديدۀ نوظهور شناخته مى شد و جز على و خديجه يعنى ايمان آوردگان نخستين روز كسى ديگر بدين آيين نگرويده بود اين اعلام پيامبر چه معنايى داشت؟

جز آن كه بگوييم اين اعلام از بها دادن پيامبر به مسألۀ تعيين جانشين و وصىّ خويش نشان داشت و حاكى از آن بود كه اين مهم جزئى از دعوت و تعاليم اوست.

پيامبر پيوسته با اظهارات صريحى از اين دست زمينه هاى مناسب را فراهم مى آورد و در اين راه روشنترين عبارت و آشكارترين بيان و زيباترين سخن و تأثيرگذارترين كلام را به خدمت مى گرفت،تا بگويد پس از وى على عليه السّلام،همانكه آگاه ترين مردم به احكام اسلام و به داورى كردن براساس اين احكام مى باشد،نماينده و جانشين اوست و او و فرزندانش خليفگان پسنديدۀ اويند كه دين را به جهانيان مى رسانند و هرگز از قرآن جدايى ندارند تا در حوض بر او وارد شوند.پيامبر بر اين حقيقت تأكيدى پيوسته و آشكار داشت و بدين منظور هر آنچه را در تبيين و رساندن و اثر گذاشتن قويتر و شايسته تر بود برمى گزيد.

يكى از اين نمونۀ احاديث كه نقل آن از رسول خدا نزد همۀ مسلمانان به اثبات رسيده و از ضرورت تعيين امام از سوى پيامبر و لزوم شناخت او از سوى امّت حكايت مى كند حديثى است كه مى گويد:«هر كس بميرد و بر بيعت امامى نباشد به مرگ كفر مرده است»و يا«هر كس بميرد و امام زمان خويش را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است.»

بنابراين،شناخت امام زمان بر همگان لازم و بيعت با او واجب است و هرگز و در هيچ صورتى به اهمال واگذاشتنش روا نيست.

يكى ديگر از اين نمونه ها روايتى است كه در صحاح اهل سنت از رسول خدا نقل

ص:568

شده كه فرمود:«پس از من دوازده خليفه-يا دوازده امير-خواهد بود»و يا«دين پيوسته شكست ناپذير و بلندآوازه خواهد بود تا زمانى كه رهبرى آن را دوازده امام عهده دار باشند.»

اين سخن پيامبر خواه يك خبر دادن و خواه يك تشريع باشد جز اين نتوان از آن فهميد كه تأكيدى بر امامان دوازده گانه است و نه جز آن.آيا كسى مى تواند بر شيوه اى جز آنچه شيعه عقيده دارد مصداقى براى اين حديث پيامبر ارائه دهد؟

در مباحث اين كتاب آيۀ تطهير گذشت،آيه اى كه روشنترين معنايش ثبوت عصمت براى امامان است چه،آن سان كه از كلمۀ«انّما»برداشت مى شود ارادۀ خداى تعالى بدان منحصر شده كه ناپاكى را از اهل بيت دور كند و پاك و مطهّرشان بدارد.آيا اين آيه نمى رساند كه آنان از هر ناپاكى و گناه و نافرمانى پيراسته و از هر خطا و لغزش و كاستى و نادرستى نگاه داشته شده اند و به نصّ كتاب و به حكم تنزيل از هر ناپاكى و آلودگى بدور و هم،هدايتگران هدايت يافته اند.پيشتر آنچه انديشمندان بزرگ از اين آيه برداشت كرده اند گذشت و روشن شد كه معنى برجستۀ اين آيه عصمت امامانى است كه رسول خدا آنان را به جانشينى خويش گذاشت و اعلام داشت كه هرگز از قرآن جدايى ندارند تا در حوض بر او وارد شوند.معنى اين سخن كه آنان تا روز رستاخيز از قرآن كه هيچ ترديدى از هيچ سوى بدان راه نيابد جدايى ندارند،چيست؟آيا در زبان عربى عبارتى روشنتر از اين براى رساندن مفهوم وصيّت و وصايت هست؟

يكى ديگر از اين نمونه ها كه برهانى بر حقيقت است آن كه چون خداوند به رسول خود فرمان مباهله داد و فرمود:«بگو بياييد تا فرزند ما و شما،زنان ما و شما و خود ما و شما را بخوانيم و سپس دست به دعا برداريم...»[آل عمران69/]تنها پنج تن اهل بيت را با خود همراه برد تا با دشمنان خدا و دشمنان پيامبر مباهله كند و نيز اعلام بدارد كه تنها همين پنج تن نزديك ترين مردم به او و برگزيده ترين كسان نزد اويند.آيا اين كار جز به معنى آن است كه همين گروه نمايندگان اويند؟

روشن است پيامبر براساس عاطفه و احساسات و يا بيهوده و بى هدف و يا به سبب جانبداريهاى نادرست با مردم برخورد نمى كرد،بلكه فرستادۀ خداوند و خبريافته اى از خبريافتگان وحى و نمايندۀ اصول و مبانى استوارى بود كه هرگز به اندازۀ يك تار مو از آنها فاصله نمى گرفت و ذرّه اى و لحظه اى از آنها تخطّى نمى كرد و در گفتار و كردار از مرز

ص:569

آنها نمى گذشت«و اگر او سخنى بر ما بندد با قدرت او را فرومى گيريم و سپس رگ دلش را پاره مى كنيم»[حاقه44/-46].

بدين سان،اهل بيت«خود»او و كسانى اند كه در بيان دين و تعاليم آن نمايندگان او و بالاخره نزديك ترين مردم به او و بيش از هر كس ديگر،مورد خشنودى خداوند و نيز خشنودى اويند.

اينك به عقيدۀ شما،آيا اين همه مى تواند مفهومى جز امامت و عصمت داشته باشد؟

خداوند مردم را به«مودّت ورزيدن با نزديكان پيامبر»فرمان داده و در اين باره آيۀ مودّت را نازل كرده است.پيش از اين بيان داشتيم كه اين نزديكان جايگاه و مدار و محور مهرورزى و مودّت هستند و مسلمانان از اين مودّت پرسش مى شوند و هيچ پاداشى نيز بر رسالت رسول جز همين از آنان خواسته نمى شود.همچنين آنچه انديشمندان بزرگ از اين آيه برداشت كرده اند گذشت،آنجا كه گفته اند در اين آيه صرف«دوستى و مهر ورزيدن»نمى تواند معنايى داشته باشد و مقصود آيه اقتدا كردن به سيره و سنّت آنان و پايبندى به رهنمودهاى ايشان است چه،آنان برترين آدميانند و كشتى نجاتى كه هر كه در آن نشيند نجات يابد و هر كه از آن كناره گزيند غرق و نابود شود و نيز دروازۀ آمرزشى كه هر كس از آن درآيد آمرزيده شود و سرانجام عترت هدايتگر او كه جنگ با آنان جنگ با رسول خدا و صلح با آنان نيز صلح با پيامبر است.

از اين قبيل تأكيدها و تصريحهاى فراوانى رسيده كه دستهايى به تحريف و برگرداندن آنها از مفهوم اصلى خود كه خواست خدا و پيامبر بوده،و به ديگر سخن،به برگرداندن چشمه از مسير خود پرداخته است.

تأكيدهاى پيامبر و قرآن بر اين حقيقت تا آن اندازه بسيار بوده كه به رغم همۀ عوامل مخالف و تأثير آنها در اذهان و انديشه هاى مردم،آشكارا چنين نقش بسته كه مقصود از اين همه تأكيد،اثبات حقّ صاحبان مشروع جانشينى پيامبر است.

پيامبر آن قدر سخنانى از اين قبيل-كه على عليه السّلام وصى و وارث من است-تكرار كرد كه مردم با اطمينان دريافتند على عليه السّلام وصىّ پيامبر است و بعدها نيز اين واژه يكى از القاب امير مؤمنان شد و مردمى كه به زبان عربى سخن مى گفتند و نيز چنان كه بر زبان شاعران دوست و دشمن او و در متن كتب تاريخ و ادب آمده،هرگاه نام«وصى»را به كار مى گرفتند به كسى جز على عليه السّلام اشاره نداشتند.

ص:570

پيامبر در سخن خود چنين تأكيدهايى فراوان داشت و بدان بهايى بسيار مى داد تا جاويدان و مقدس برجاى ماند.اينجاست كه ما را راهى جز آن نيست كه در برابر خواستۀ خدا و رسول او سر فرود آوريم،از سنّت پيامبر پيروى كنيم و به دين او پايبند بمانيم و اين دين را از امينان او فراگيريم،يعنى كسانى كه پيامبر آنان را به عنوان راهنمايان بشريت به سوى خداوند،پاسداران دين الهى،مبلّغان آيين او و رهبران و سروران و پرچمداران امّت نصب كرده است.

اين تلاش،به رغم همۀ اندك بودن،با كمال تواضع در پى آن بود كه در راستاى چنين هدف بلندى خدمت گزارد.توفيق را تنها از خداوند خواهيم و او را بسنده دانيم كه او شايسته وكيلى است.و آخرين سخن ما آن است كه ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است.

ص:571

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109