سرشناسه:سماوی، مهدی
عنوان و نام پديدآور:امامت در پرتو کتاب و سنت/ مهدی سماوی؛ ترجمه رضا آژیر، حسین صابری
مشخصات نشر:مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1374.
مشخصات ظاهری:ص 571
شابک:بها:8600ریال ؛ بها:8600ریال
يادداشت:عنوان اصلی: الامامه فی ضوآ الکتاب و السنه.
يادداشت:چاپ دوم: 1378؛ 14000 ریال :ISBN 964-444-228-8
یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس
موضوع:امامت -- جنبه های قرآنی
موضوع:علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- اثبات خلافت
شناسه افزوده:آژیر، حمیدرضا، 1337 - ، مترجم
شناسه افزوده:صابری، حسین، 1345 - ، مترجم
شناسه افزوده:بنیاد پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره:BP223/س8الف8041 1374
رده بندی دیویی:297/45
شماره کتابشناسی ملی:م 75-989
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فهرست قبلی
ص :1
ص :2
امامت در پرتو کتاب و سنت
مهدی سماوی
ترجمه رضا آژیر، حسین صابری
ص :3
ص :4
يادداشت مترجمان 9
طرح بحث 11
بخش نخست:مقدّمه
فصل 1-موضع پيامبر نسبت به خلافت 27
جانشين،ضرورتى برخاسته از طبيعت جامعه 29
جانشين،يك ضرورت در نظام اسلامى 32
احتمالات و توجيهات مسأله 33
وجوب تعيين امام 45
فصل 2-گزينش امام
1-يارى رساندن 52
2-خويشاوندى 53
3-وراثت 54
4-شورا 55
تعيين خليفه از سوى خدا 62
امامت همچون نبوّت تعيينى از سوى خدا 64
امامت از امور مربوط به عقيده 66
چه كسى داراى اين ويژگيهاست 68
نتايج 68
دلايل 69
امام منصوص عليه كيست؟76
برخى از عوامل پنهان كردن اين نصّ 77
ص:5
فصل 3-مواضع شايستۀ بررسى 83
1-فعاليّت يهود 83
2-حركت ردّه 84
3-فاش كردن اسرار نبوى 85
4-تعصّب قبيله اى 86
5-سرباز زدن از سپاه اسامه 87
6-موضعگيريهاى مشكوك 89
7-روز سقيفه 94
فصل 4-برخى از آثار و نتايج 96
فصل 5-عوامل جعل و برانگيختن شبهات 104
1-عامل تعصّب 104
2-اهداف سياسى 105
3-عامل مبالغه 106
4-قبيله گرايى 106
5-علاقه به خودنمايى 106
6-عامل رزق و روزى 107
7-اجتهادات عجيب و غريب 107
8-كينه توزى 108
9-فراهم بودن زمينه براى اسرائيليات 109
10-بى دينى 109
بخش دوم:پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسألۀ امامت
فصل 1-نصّ اوّل از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله 121
فصل 2-نصّ دوّم از سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله 130
1-صحيح بخارى 132
2-صحيح مسلم 137
3-ينابيع المودّة 139
4-صحيح ترمذى 140
5-مستدرك صحيحين 140
6-مسند امام احمد 141
فصل 3-نصّ سوم(حديث سفينه)145
حديث سفينه 145
ص:6
فصل 4-نصّ چهارم(حديث ثقلين)154
دلالت قطعى اين حديث بر امامت 165
منابع حديث ثقلين به روايت زيد بن ارقم 175
اسامى برخى از علمايى كه اين حديث را روايت كرده اند 176
فصل 5-نصّ پنجم(حديث منزلت)195
فصل 6-نصّ ششم(در بيان وصاياى پيامبر به على عليه السّلام)218
بخش سوم:قرآن و مسألۀ امامت
فصل 1-نخستين نصّ قرآنى 246
مقصود از اهل بيت 259
افترايى بر ابن عباس 265
منابع ديگر 268
چكيدۀ بحث 273
فصل 2-دوّمين نصّ قرآنى 279
پرسشها 282
اظهار بى اطّلاعى عجيب 284
خلاصۀ بحث دربارۀ آيۀ مباهله 301
فصل 3-سوّمين نصّ قرآنى 307
پيرامون دلالت و مضمون 317
غرض ورزى بدون دليل 327
چكيدۀ بحث 344
فصل 4-چهارمين نصّ قرآنى 347
شبهات صاحب المنار
شبهۀ امام فخر رازى
ملاحظاتى گذرا 364
سخنى پيرامون شبهه ها 364
شبهۀ مفرد و جمع 371
منابع ديگر 391
ص:7
فصل 5-پنجمين نصّ قرآنى 400
نتايج 427
چند يادآورى گذرا 436
چند پرسش و چند پاسخ 438
منابعى ديگر در اين زمينه 444
فصل 6-ششمين نصّ قرآنى 450
غدير خم 451
زمينه سازيهايى براى روز غدير 452
داستان غدير 456
شبهه هايى دربارۀ آيۀ تبليغ 458
بحثى با المنار پيرامون مسألۀ غدير 479
اعتراف صاحب المنار به احاديث غدير 488
منابعى ديگر 494
نمونۀ نخست 496
نمونۀ دوم 499
چند يادآورى 510
نتيجه گيرى 519
خلاصۀ حديث غدير به نقل از كتاب احتجاج 520
متن خطبۀ غدير 522
«وصىّ»در ادبيات عرب 537
سخن پايانى 562
ص:8
چنان كه پوشيده نيست اعتقاد به امامت و امامان دوازده گانه:از اركان باورداشت شيعيان است كه بدون اين ويژگى ديگر نتوان كسى را شيعى خواند، چنان كه با داشتن اين اعتقاد نمى توان مسلمانى را غير شيعى دانست و لذا بسيار طبيعى است كه دانشمندان عرصۀ تشيّع جدّ و جهد فراوان به كار بندند تا حقّانيت اين اصل آسمانى را به كرسى صحّت نشانند و اظهار دارند كه اعتقاد به امامت نه باورى است طايفه اى و مقطعى كه اصلى است در ژرفناى دل پيروان اهل بيت كه رستنگاهى جز استدلال و حجّت و برهان ندارد و در همين راستاست كه شهيد مهدى سماوى (1)با نگاهى عميق و ديدى دقيق اين مقوله را به بحث گرفته و بر آن است تا اين اصل را با بيان موضع قرآن و سنّت
ص:9
نسبت بدان روشن سازد و با سير در آيات كريم قرآنى و احاديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله،اين مفهوم خدشه ناپذير الهى را در سويداى دل موحّدان بنشاند و بر وجدان انسانى نهيب زند كه هر كس از امامت روى برتابد به تشنه اى ماند كه از چشمۀ گواراى هدايت و رهيابى روى برتافته است و ديگر نخواهد توانست جگر تفتيدۀ خود را با خنكاى كوثر سيراب سازد.
اگرچه شايد شهيد سماوى خود از جرگۀ كسانى باشد كه دلباختۀ اين آيين است و پاى استدلاليان را چوبين مى داند ولى به هر حال از آنجا كه قلم برداشته ناگزير راه استدلال و اقناع اذهان را در پيش گرفته تا حقانيت اين آيين را به پيروان انديشه و برهان نيز ثابت كند و اين پيام را فراپيش نهد كه امامت نه تنها جان و دل پيروان اهل بيت را تسخير كرده كه انديشه و استدلال استدلاليان را نيز در گرو خود دارد و به هر روى كسى كه به اين عرصه درآيد خواه با دل خواه با برهان جذب اين آيين مى شود.
چكيدۀ سخن اينكه خواندن كتاب حاضر را براى پيروان اهل بيت و ديگران توصيه مى كنيم،چه،پيروان اهل بيت با مطالعۀ دقيق آن بر راه خويش استوارتر خواهند گشت و ديگران نيز به باورداران امامت در اين باور كه دارند حق خواهند داد و اين اصل را به عنوان اصلى استوار بر منطق و استدلال و به دور از نقش آفرينى احساس و عاطفه خواهند شناخت تا همين گامى باشد در مسير آشنايى هرچه افزونتر با اصول و مبانى يكديگر و مقدّمه اى گردد بر همدلى و درك متقابل كه ما را به سوى وحدت مطلوب پيش مى برد.
و السّلام على من اتّبع الهدى
1373/7/30
ص:10
مسؤوليت سخن پژوهشگر را در رها بودن در گفتار محدود مى كند؛پس او اگرچه در انديشۀ خود آزاد است،ولى در تعبير و بيان خويش آزاد نيست.به همين سبب شخص ديندار از خداى خود مى هراسد،خدايى كه در دين خود حق را تشريع فرموده و وى را از عدم رعايت محرّمات و عدم التزام در نقل و مدح و سرزنش-در حدود صداقت و عدالت-و عدم توقّف بهنگام ظهور شبهات بازداشته است.
اسلام به گونه اى خاص روابط را شگفت آورتر از هر مذهب ديگر مشخّص كرده است و صداقت و عدالت را در بحرانى ترين حالات خشم مورد تشويق قرار داده است و دستور داده به حق اعتراف شود،اگرچه به زيان فرد باشد يا بر او گران آيد.اسلام اجازه نمى دهد به گونه اى داد سخن داد كه اهل حق را ناخوش آيد يا به ارزشهاى آنها تجاوز شود: لا يُحِبُّ اللّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاّ مَنْ ظُلِمَ وَ كانَ اللّهُ سَمِيعاً عَلِيماً. (1)
ص:11
اسلام غيبت و بهتان را حرام كرده است و سخن چينى،ستم،دروغ،نسبت ناروا دادن و دشنام بناحق را ممنوع ساخته است و اجازه نداده سخنانى را به خدا ببنديم كه اطّلاعى از آن نداريم.
از جمله تعاليم اسلام در اين زمينه اين است:
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ؛ 2يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ تَوّابٌ رَحِيمٌ. (1)
به علاوۀ توصيه هاى حكيمانۀ ديگر.اسلام بويژه از وارد آوردن شكاف به اخوّت اسلامى و درهم ريختن وحدت و ايجاد فروپاشى موكّدا نهى كرده است و اين در حالى است كه با قاطعيت از مسلمان مى خواهد كه سخن حق را بگويد و هنگام يارى رساندن به حق و سركوب باطل در گرفتن موضعى مثبت و ثمربخش كوتاهى نورزد.كسى كه در ابراز حق سكوت كند شيطانى گنگ است و امر به معروف و نهى از منكر و دعوت به سوى خدا از بزرگترين و مهمترين واجبات در شريعت اسلامى است: وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ. (2)موضع يك مسلمان در هر
ص:12
آنچه مى گيرد و يا پس مى زند بايد موضعى همراه با هشيارى و پرهيز باشد: ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ. (1)
دارندۀ يك روح بزرگ حتّى اگر متديّن هم نباشد،راضى نخواهد شد سخن خود را آن قدر پايين آورد و به مراتب پست نزول دهد كه شرافت را مخدوش كند و كرامت و آبرو را از ميان ببرد و جوانمردى را نابود سازد.اين در صورتى است كه مسؤوليتى اخلاقى يا عرف اجتماعى نافذى وجود نداشته باشد كه اين امور را ارزيابى كند و دروغگو را مورد انتقاد قرار دهد تا در نتيجه چنين كسى در نظر ديگران شخصيّتى متزلزل يابد و مقامش در جامعه خرد شود.
با الهام از چنين مسؤوليتى است كه سخن پيرامون موضع پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت به خلافت در دين يك مسلمان اهميّتى بسزا مى يابد؛ولى كندوكاو مسلمانان دربارۀ اين مسأله به گونه اى كه بى هيچ انسجام و پيوند مطلوبى در هميارى و ارتباط ميان ايشان همداستانى آنها را مخدوش سازد و به دوستى محتوم آنها آسيب رساند همان چيزى است كه اسلام با آن مبارزه مى كند و به شديدترين شكل آن را ممنوع مى دارد.
در سخن گفتن پيرامون خلافت،اگر سخن پاك باشد و بيان،نيكو و عبارت،راستين و نقل قول،صحيح ديگر جاى هيچ گونه خدشه اى نخواهد بود.مادامى كه منبع مسلمانان يعنى كتاب و سنّت مورد تقديس همۀ مسلمانان است،بازگشت و التزام به آن دو با مقتضيات قولى و عملى آنها همان حقّى خواهد بود كه نمى توان از آن كناره گرفت و سيراب شدن از اين دو منبع مظهرى از مظاهر احترام و دليل وجود آشكارترين نشانه هاى ايمان است.همۀ مسلمانان بر اين نكته اتّفاق نظر دارند و از اين چشمه مى نوشند و از آن سيراب مى شوند و وحدتشان بر همين اساس استوار مى شود و اجتماعشان شكل مى گيرد و الفت و مودّتشان بر همين شالودۀ مستحكم قرار دارد.
نويسندگان مسائل مذهبى بتدريج در موضوعات مورد اختلاف مذاهب گوناگون وارد شده اند.اگر آن گونه كه بايد،نظر شود به آسانى مى توان دريافت كه مسائل مورد اختلاف سنّت و تشيّع تا آنجا محدود است كه اگر تلاشى به عمل آيد و نيّتى پاك در
ص:13
ميان باشد مى توان به آسان ترين طريق ميان آنها سازگارى برقرار كرد و اى كاش اين نويسندگان،در مسائل مورد اتّفاق مى نوشتند،مسائلى كه از نظر مقدار،مسائل مورد اختلاف را به جزئياتى تبديل مى كند كه هرگز مقتضى جدايى و اختلاف نيست،زيرا شمار اين مسائل بسيار اندك است و از قديم گفته شده است كه اندك در حكم عدم است.
برخى از خوانندگانى كه سخنانى اين چنين را خوش نمى دارند و آن را تلاشى در جهت سازگارى با جهل و اغفال ميان دو مذهب با تفاوتهاى ريشه اى آن مى دانند ممكن است گمان كنند كه اين نوع سخنان مشوّش كردن حقيقت و تجاهل نسبت به واقعيّت اختلاف موجود ميان اين دو مذهب است.
اين همان چيزى است كه تلاشهاى تفرقه برانگيز و غرض برانگيز و پليد به هدف پراكندن و شكافتن اجتماع و شكستن وحدت مسلمانان كه داراى يك دين و يك عقيده اند بر آن تأكيد دارند.در اين مسأله آن قدر بحثهاى پيچيده صورت گرفته كه موجب شده افراد ساده و كسانى كه از روى بحث و كاوش و آگاهى در اين مسأله وارد نشده اند آن را به آسانى درك نكنند.
من كتب بسيارى از علما را خوانده ام و با بسيارى از دانشمندان فاضل با در نظر گرفتن اختلاف مذاهبشان ديدار داشته ام.آنها جز در موارد اندك با ما اختلافى ندارند و بسيارى اوقات در محبّتشان نسبت به اهل بيت عليهم السّلام اتّفاق نظر داشتند و اين محبّت را جزء امور حتمى مى دانستند و آن را بخشى جدانشدنى از ايمان به شمار مى آوردند.در ميان ما سخنان محبّت آميز و گرمى در اين باره جريان يافته است تا آنجا كه يكى از ايشان بر محبت عميق خود نسبت به اهل بيت عليهم السّلام و ايمان راسخ به لزوم بزرگداشت ايشان تأكيد مى كرد و اظهار مى داشت كه براى نزديكى به خدا و در طلب خشنودى پروردگار به زيارت مرقد شريف اهل بيت عليهم السّلام رفته است.
چون سخن بدين جا رسيد گفتم كه ما در اين زمينه اختلافى با يكديگر نداريم و شيعه آن را ركنى از اسلام مى داند و شيعيان نخستين پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دين و تعاليم خود را از اهل بيت پيامبر مى گرفتند.اين امر بعدا به نوادگان ايشان و كسانى منتقل شد كه به سبب در پيش گرفتن روش اهل بيت عليهم السّلام مورد احترام بودند و عملشان از آنجا كه اطاعت از خدا و اجراى دستورات اهل بيت عليهم السّلام در امورى بود كه ايشان از خداوند
ص:14
تبارك و تعالى و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تبليغ مى كردند اقتضاى محبّتشان را داشت و به شكر خدا هيچ اختلافى در اين باره نبود.
براستى اتّفاق نظر در محبت نسبت به اهل بيت عليهم السّلام و لزوم بزرگداشت ايشان(كه در دين يك مسلمان جزء بديهيات و ضروريات است و قرآن نيز بدان تصريح كرده و سنّت آن را ضرورى شمرده است)خود عاملى برانگيزاننده و تشويق كننده در ادامه يافتن موضوعى اين چنين و آشكار ساختن حقانيت آن و كاوش در جهت كشف و روشن كردن آن است.در اينجا بايد به تلاش برخى از ترويج دهندگان باطل و دروغ پردازانى كه از جعل و وارد كردن اتهامات نادرست به برادران دينى خود پروايى ندارند نيز اشاره كنيم؛ كسانى كه در محافل مسلمانان جنجال به پا مى كنند و از راه گل آلود كردن آب حتّى الامكان در صدد برمى آيند تا با حيله گرى و ايجاد شبهات و گمراهيها در ميان برادران به هدف خود دست يابند و زمانى نيز از طريق كناره گيرى مقاصد خود را عملى مى سازند.اگر اين نكته به عنوان حقيقت پابرجاى امروز و ديروز اضافه گردد لازم خواهد بود كه حقيقت بيان شود و نقطه نظر مخالف اظهار گردد تا حق تحقّق يابد و باطل از ميان برود و شبهات و اباطيل افشا شود و مرزها و موانع ميان برادران و صاحبان يك عقيده و يك دين از بين برود.
به منظور تحقّق دليل قاطع براى يك پژوهشگر ناگزير بايد عوامل بحث او تكامل يابد:
1-قطعيّت صدور از معصوم
2-قطعيّت دلالت
اگر اين دو عنصر در بحث يك پژوهشگر يافت شود اطمينان كافى در تحقّق حجّت او حاصل خواهد آمد و از آنجا كه قرآن كريم-كه كتاب دعوت است-در ارائۀ فضايل اهل بيت احكام عمومى و كلّى به دست مى دهد،بنابراين در شرح و تفسير آن-و لو از باب جرى و تطبيق (1)-امورى يافت مى شود كه بر مطلوب دلالت دارد و دليل را تقويت مى كند
ص:15
و اين يا به طريق نقل از معصوم خواهد بود و يا از راه تطابق تفسير اهل تسنّن و تشيّعى كه گواه صحّت اين تفسير باشد و يا براساس مشخّص بودن اين تفسير در مقام مقايسه و عمل به يكى از دو شيوه خواهد بود كه يكى از آن دو همان است كه مورد اتّفاق دو مذهب مى باشد.
اين از نظر ارزش سند و صدور،امّا از نظر دلالت چنان كه خواهيم ديد در رسيدن به هدف مورد نظر رأيى واضح مى يابيم.شايد نخستين امرى كه خواننده هنگام خواندن يا شنيدن با آن روبروست همان ادّعاى وضوح در دلالت و قطعيّت صدور با در نظر گرفتن اختلافات امّت باشد.در اينجا پرسش زير پيش مى آيد:از آنجا كه سيد الحكما و امام البلغا پيامبر اكرم مى خواست امر خلافت و كسى را كه خلافت به او بازمى گردد بيان دارد، پس چرا در اين مسأله بصراحت كلامى نگفت و به گونه اى سخن گفت كه ظاهرا مدلولى بعيد داشت يا دست كم مى شد آن را تأويل يا با الفاظ آن بازى كرد؟
پاسخ به اين سؤال همان است كه كتاب حاضر آن را برعهده گرفته است،بنابراين روشن خواهد شد كه مقتضاى حكمت پيمودن همين راه است،زيرا امّت در آن روزگار هنوز در آغاز تشكّل فرهنگى و ابتداى فعاليتهاى سازنده و رشد خود بود و اگر عوامل متعدّدى مشاهده شود كه ضرورت احتياط در چنين امر مهمّى را مى طلبد تا آنجا كه خداوند سبحان با قاطعيت از معصوم مى خواهد كه: وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ، (1)را به اجرا درآورد و اگر تمامى اين عوامل در بحثى مستقل مورد نظر قرار گيرد،به آسانى ضرورت چنين تعبير محتاطانه اى روشن مى شود،هرچند هنگام روشن شدن مسأله،ادّعاى عدم وضوح و صراحت در نظر كسى كه بحق تأمّل كند و در كتاب و سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بنگرد بسيار كم رنگ مى شود.براساس احاديثى كه از پيامبر رسيده سخن حضرت هرگز فاقد صراحت نيست،بل همان گونه كه-به خواست خدا-خواهيد ديد در زبان عربى صريحتر از اين تعبير وجود ندارد.در اينجا پيش از آن كه از پاسخ به سؤالى كه بدان اشاره رفت خارج شويم-اگرچه همۀ اين كتاب پاسخ به همين سؤال است-براى آگاهى از اين نكته كه بيان پيامبر واضح ترين و صريحترين بيان ممكن در ميان تعابير بليغ عربى است شايسته است هرچند مختصر به ضرورت اين
ص:16
آگاهى تأكيد شود كه:وحى فرودآمده و اخبار رسيده در بيان موضع پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت به خلافت همان گونه كه روشن است با تعابير متفاوتى بيان شده است.يك بار فضيلت اهل بيت بطور كلى آورده مى شود و بار ديگر با كتاب ارجمند پروردگار همراه مى گردد و حضرتش اعلان مى دارد كه دو چيز گرانبها در ميان امّت باقى گذاشته كه عبارتند از كتاب خدا و عترتش يا نظير اين سخن كه مى فرمايد:اهل بيت من همچون كشتى نوح است؛كسى كه بدان سوار شود نجات يابد و كسى كه از آن عقب ماند غرق گردد.يا اهل بيت خود را همچون باب«حطّه» (1)معرفى مى كند كه هر كس از آن درآيد در امن خواهد بود.پيامبر اكرم در اين مورد مثالهايى مى آورد و سفارشهاى فراوانى دارد كه براساس آن عترت مطهّرش پس از حضرت آمادگى و شايستگى رهبرى امّت و پذيرش مسؤوليت جانشينى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و ادارۀ امور را دارد.
بار ديگر پيامبر را مى بينيم كه بخصوص از فضيلت على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسين عليه السّلام سخن مى گويد،نظير تصريحات متواتر ايشان دربارۀ على عليه السّلام:«تو نسبت به من همچون هارون هستى نسبت به موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»؛و تنها نبوّت را از حضرت استثنا مى كند.پيامبر دربارۀ امامت على عليه السّلام تصريحات روشنى دارد نظير اينكه:
«على عليه السّلام سرور نكوسيرتان بهشت و بهترين مردم و پيشواى مؤمنان و مولاى متّقيان و ساقى حوض كوثر در روز واپسين است»و نظير اعتراف گرفتن پيامبر از مسلمانان در روز غدير كه:«آيا من بر شما از خود شما ولايت بيشترى ندارم؟»يا در روايات ديگرى همان گونه كه در قرآن مجيد نيز آمده پيامبر اولى بر مؤمنان معرفى شده است و مسلمانان تصديق مى كنند كه حضرت ولايت بيشترى بر ايشان دارد و به دنبال آن پيامبر اين سخن تابناك خود را مى فرمايد كه:«كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست»و دست على عليه السّلام را مى گيرد و بالا مى برد تا آنجا كه سفيدى زير بغل هر يك پديدار مى شود،به علاوۀ تصريحات ديگرى كه در بيان مقصود كمال وضوح را دارند.
از همين نوع است تصريحات حضرت در حق فاطمۀ زهرا:«فاطمه عليها السّلام پارۀ تن من است،كسى كه به او آزار رساند،به من آزار رسانده و كسى كه او را خشمگين كند،مرا خشمگين كرده است و كسى كه مرا به خشم آورد،خداوند را به خشم آورده است»؛و
ص:17
نيز امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام را سروران جوانان بهشتى معرفى كرده است و آن دو را امام دانسته خواه قيام كنند يا سكوت در پيش گيرند،و امثال اين گونه سخنان بزرگى كه پرده از مقام اهل بيت برمى دارد؛اهل بيتى كه خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است و دوستى آنها را بر امّت لازم دانسته و دربارۀ آنها سفارشهاى مؤكد كرده است و آنها را همسنگ قرآن معرفى كرده و اينكه آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نخواهند شد تا وقتى كه كنار حوض كوثر بر حضرتش وارد شوند.
بار ديگر حضرت بصراحت چنين مى فرمايد:«گروهى از امّت من هستند كه همچنان حق را يارى مى كنند»؛يا آن كه«امّت بزودى گروه گروه خواهند شد و يك گروه نجات خواهد يافت.»ديگر بار پيامبر تصريح مى كند كه پس از ايشان دوازده جانشين يا امير خواهد بود.
اگر در اين اخبار فراوان به رغم اختلاف تعابير آن كاوش كنيم آنها را بغايت واضح و هدف آنها را آشكار و مغز و محتواى آنها را روشن و مقصود از آنها را بدون ابهام خواهيم يافت.اگر ما بدور از عاطفه و زمينه هاى قبلى-اگرچه اين از دشوارترين امورى است كه يك پژوهشگر آزاد با آن روبروست-به اين مسأله بنگريم و ما باشيم و دليل هدايتگر كلام خدا و رسول صادق و امين او،گمان مى كنم كه ذوق و عقل مدرك و قلب ديده در ما شكوفا مى شود و اين گونه اخبار رسيده را با در نظر گرفتن كثرت آن از دلالت برخوردار خواهيم دانست.كسى كه غير از ارادۀ خدا و رسول او بطلبد در پى تأويلات و توجيهاتى برمى آيد كه به برهان و دليلى تكيه ندارد.
پژوهشگرى كه مى خواهد تنها به حقيقت آن هم بدور از هالۀ گمراه كننده و فريبنده آگاهى يابد،بايد اين دو مسأله را كه در آغاز شيوۀ بحث يادآور شديم مورد توجه قرار دهد:
1-قطعيّت صدور
2-قطعيّت دلالت
براستى كه قطعيّت صدور از پيامبر اكرم تا چه رسد به كتابى كه به هيچ روى ترديدى در آن نيست در خبر واحدى از اين نوع به تنهايى ضامن تحقّق بخشيدن به هدف در بيان موضع پيامبر نسبت به خلافت خواهد بود و دلايل آن به شرح زير است:
1-تواتر اين خبر
ص:18
2-و يا به سبب انضمام برخى اخبار به برخى ديگر به گونه اى كه هيچ كتابى(در ميان كتبى كه به اين نوع احاديث توجه دارند)از اين احاديث بسيار و متواتر خالى نيست؛حال اين اخبار در برخى مضامين،واحد باشد يا مستفيضه ولى به هرحال موجب ايمان ترديدناپذير نسبت به صدور آن از سوى پيامبر اكرم است.اما قطعيّت دلالت با وجود يكى از دو امر حاصل مى شود:
1-يا به سبب آن كه هر خبرى خود در مضمون اعتقادى و هدف دارش صراحتى منطوقى يا مفهومى دارد؛
2-و يا به لحاظ مجموع اخبار وارده در اين باب كه موجب مى شود قلب به اين حقيقت ايمان يابد كه پيامبر اكرم از اين مسألۀ مهم غفلت نورزيده است-هرگز-بلكه توجه لازم را نسبت به آن مبذول داشته و با زبانى آشكار و استوار مرادش را بيان فرموده است.
يك پژوهشگر بايد در نقل،اين نكته را مورد توجّه قرار دهد،بنابراين اگر دلالت عقلى را به دلالت نقلى افزود بدون ترديد به نتيجۀ قاطع و اكيد دست خواهد يافت.ما از طريق«امير المؤمنين از خلال سيرۀ نبوى»به مرحلۀ نخستين زندگى سيد الاوصياء امير المؤمنين آگاهى يافتيم و از اين راه پى برديم كه امامت پس از پيامبر خدا مستقيما تنها به على عليه السّلام اختصاص دارد و نه كس ديگر.
بار ديگر در اين مقدّمه اشاره به اين نكته را تكرار مى كنيم،زيرا اين نكته با احاديثى كه خواهد آمد ارتباط مى يابد؛احاديثى كه براساس آن اين سخن به هيچ روى گزاف و پيروى كوركورانه از عاطفه يا قرار گرفتن تحت تأثير امرى اعتقادى يا فشارى اجتماعى نخواهد بود،زيرا لوازم قطعيت آن فراهم است كه عبارتند از:
1-از نظر نقل كه روشن است.
زيرا منابع قطعى تعيين مناصب عالى مسلمانان همان گونه كه گذشت عبارتند از:
الف:قرآن كريم
ب:سنّت نبوى
1-على عليه السّلام از اين دو چشمۀ فيّاض بى نيازترين مردم و بهترين ايشان بود و از عطا و بخشش بيدريغ اين دو منبع بهرۀ بيشتر داشت تا آنجا كه هيچ كس به خود اجازه نمى داد در هيچ يك از فضايلى كه خداوند به او اختصاص داده و پيامبر اكرم نيز بدان گواهى داده
ص:19
با حضرتش به رقابت برخيزد.
2-به علاوۀ لياقت منحصر به فرد حضرت در همۀ زمينه هايى كه رهبرى عالى مسلمانان و پاسدارى اساسى از قواعد اسلام و احكام استوارش ناگزير از آن است.
3-اعترافات صريح و الزام آور در حق حضرت به گونه اى است كه هيچ كس در آنچه در مضامين اين اعترافات آمده نظير ايشان به شمار نمى آيد.حضرت على عليه السّلام در سطحى قرار دارد كه هيچ كس همسنگ ايشان محسوب نمى شود و نمى تواند در حق آن حضرت منازعه كند و رقيب حضرت تلقّى نمى گردد و هيچ كس در سابقه اى از سوابق ايشان به مقام بزرگش نزديكى نمى يابد؛سوابقى كه از سوى دوستان و دشمنان و كينه توزان و كسانى كه عليه ايشان بسيج شده بودند مورد اعتراف است.
4-اثر جاودانه و موجود حضرت كه ثابت شده از ايشان است و در طول تاريخ و طى نسلها هر آن كس را كه گمان مى كند نظير ايشان است در دقّت و اعجاز به رقابت مى طلبد.
5-براساس رهنمودهاى عقلى كه هوا و هوس آن را گمراه نساخته و خرافه و اباطيل آن را نپوشانده است.برترين مخلوقات خدا در علم و زمينه هاى مختلفى كه مردم بدان نيازمندند،و نيز برترين خلايق در آفرينش معتدل و در فضيلت بااستوارترين مبانى آن،و نيز فرد برخوردار از شناخت و تطبيق دقيق و حرف به حرف قرآن و بهره مند از تعاليم اسلام در بالاترين سطح آن،همان كسى است كه شايستگى رهبرى را دارد و هر كس جز او اگر بينش داشته باشد دنباله رو اوست و به او اقتدا مى كند و اگر راه يافته باشد فعل او را در پيش مى گيرد و هيچ كس نبايد او را به تمسخر گيرد و هيچ كينه توزى راه طعن زدن بر او را ندارد.
كسى كه برترين خلايق خدا باشد،خدا نيز به او مقامى مى دهد كه در شأن اوست و در به دوش كشيدن رسالتش كسى را بر او مقدّم نمى دارد: اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ. (1)
موضع مسلمانى كه به كار خود اهميّت مى دهد و ناگزير بايد خدايش را ديدار كند و مسؤوليتى را كه بر دوش او نهاده شده ادا كند و كارنامۀ او هر گناه كوچك و بزرگى را منعكس مى سازد،جز التزام و پيروى آگاهانه نخواهد بود: قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللّهِ
ص:20
عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي. (1)اهل بيت كسانى هستند كه نسبت به آنچه در اين خاندان مى گذرد آگاهترند.ايشان حاملان نور الهى هستند،كسانى كه خداوند به فضلش اختصاصشان داده و براى دين خود برگزيده است.آن كه بر آنها پيشى گيرد خارج از دين است و كسى كه از ايشان عقب ماند هلاك مى شود و ملتزم ركاب ايشان به مطلوب دست مى يابد،و برائت ذمّه حاصل نمى شود،مگر به پيروى از ايشان.قرآن كريم،كلام خدا و صادقترين سخنهاست كه از حضرتش مى گويد و او را در هر فضيلت و مجد و شرفى كه به پيامبر ارزانى داشته در كنار پيامبر قرار مى دهد،حتّى در آيۀ مباهله همان گونه كه همۀ منابع تصريح دارند حضرت را نفس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله معرفى مى كند.
در ميان سخنان پيامبر كافى است تنها به يكى از نصوص صريح و واضح ايشان در معرفى مقام والاى مولايمان اشاره كنيم.آيا پيامبر دربارۀ ضربه اى از ضربات على عليه السّلام در برابر دشمنانش نفرمود كه اين ضربه همسنگ عبادت جن و انس است؟ديگر از اين بالاتر چه مى توان گفت؟آيا حضرت به على عليه السّلام نفرمود:«اى على!هيچ كس جز من و تو خدا را نشناخته و هيچ كس جز خدا و من تو را نشناخته و هيچ كس جز تو و خدا مرا نشناخته است؟»به اين ترتيب آيا ممكن است فرد ديگرى جز على عليه السّلام اين رسالت را به دوش گيرد؟
در اين سخنان عاملى آرامش بخش وجود دارد كه ما را به اين يقين مى رساند كه اين گونه احاديث يا از نظر نص و يا از نظر مضمون از پيامبر اكرم صادر شده و عقل را در اين كه احاديث مذكور دلالت بر مقصود دارند كاملا قانع مى سازد.
حال اى خوانندۀ عزيز اگر مايلى با ما در اين بحث همراه شوى بيا تا با يكديگر به جايى راهى شويم كه در وضوح مضمون و قوّت دلالت گواهى قاطع به دست آورى و ايمانى عميق يابى كه به هيچ روى شكّى بدان راه ندارد و اگر چنين تمايلى ندارى مرا همين بس كه از خلال اين بحث نه تنها خود ايمان آوردم بلكه تو را نيز به آنچه خود آگاهى داشتم آگاه گرداندم و به كفايت اين بحث از نظر دلالت اطمينان دارم.از خداوند اميد آن دارم كه قلبت را بگشايد تا با بى طرفى بدان بنگرى و پس از آن بر تو است كه آن گونه كه مى خواهى داورى كنى و به هرحال در نظر من بسيار گرامى هستى و بهترين
ص:21
سپاسهاى من نثار تو باد.
پيش از پايان بحث شايسته است از دوست عزيزم كه در اين پژوهش بر من منّت نهاده سپاسگزارى كنم.او سيد محمد رضى رضوى صاحب كتاب چرا اسلام را برگزيديم است كه نامه اى براى من فرستاد و در آن تصميم خود را در تأليف كتابى با عنوان چرا شيعه هستم،به اطلاع من رساند.تكيۀ وى در اين كتاب به پاسخ گزيده اى از فضلاى اهل انصاف است كه منابع مورد استفاده در مباحثشان كتب مورد اعتماد اهل سنّت مى باشد،و از طرفى قصد دارد پاسخهايى به دور از اختلاف انگيزى يا نيرنگ كارى يا طعن به برادران مسلمان بدهد.همين نامه انگيزۀ دست يازيدن به اين تلاش شد و طرح اين بحث را در من برانگيخت.بهترين سپاس و ثناى من نثارش باد.
عامل ديگرى كه مرا در اين تلاش تشويق مى كرد،امورى بود كه در حال آماده كردن اين بحث با فراهم آوردن مادّۀ لازم آن در اثناى مراجعه به كتابهاى اسلامى و ارزشمند، لمس مى كردم؛به گونه اى كه براى آگاهان اين كتب بوضوح روشن مى شود كه تسنّن و تشيّع در بسيارى امور با يكديگر نزديكى و همسويى دارند.
حتى مى توان گفت يك فرد آگاه به كتابهاى مسلمانان تفاوتهاى ميان تسنن و تشيع را بيش از تفاوتهايى كه ميان خود سنيهاست نمى يابد.اما دربارۀ منابع،بسيارى اوقات به كتابهاى جامعى در تحقيق در اين زمينه تكيه كرده ام و بر اين تكيه اشاره نموده ام،اگرچه گاهى خودم به منبع يا منابعى آگاهى يافته ام كه در اين كتب جامع گاهى از بعضى از آنها نقل قول شده است،زيرا مقصود رسيدن به هدف واحد يعنى همان دستيابى به كثرت منابع و ثبوت واقعى آن است.بحث و پژوهش از كثرت پيش كسوتهاى اين عرصه نمى كاهد،البتّه با اعتراف به اهميّت خدمات ارزشمند و شكيبايى بر تلاش و رنج كاوش و پژوهش جلوداران و پيشگامان معرفت در اين زمينه كه به طور خاص مى توانم به اين كتابها اشاره كنم:غاية المرام اثر سيّد بحرانى و كتابهاى نجم الدين عسكرى و كتابهاى سيد عبد الحسين شرف الدين بويژه كتاب المراجعات او و الغدير اثر علاّمه امينى و فضائل الخمسة من الصحاح السّتة.
شايد در ذكر تكيه بر امثال اين منابع سودهايى آشكار وجود داشته باشد كه از جملۀ آن است اعتراف ضمنى در برابر طرفداران حق و ثناى مستحقّان آن كه تلاش بسيار به كار بسته اند و از ارزشى برخوردارند كه مقتضى نهايت احترام براى ايشان است،ارزشى كه
ص:22
دلالت بر فضيلت آنها دارد و گواه سختيهايى است كه آن را در راه آگاهى دادن به مسلمانان و روشن كردن راه آنها تحمّل كرده اند.خداوند به آنها جزاى خير عطا كند و كوشش آنها را سپاس گزارد و اين خود مشوّق پژوهشگران است در تلاش خستگى ناپذير آنها گرچه قصد ايشان دستيابى به اين نوع ستايشهاى رايج در ميان مردم نبوده است و ستايش مردم نمى تواند تلاش آنها را جبران و حقوق آنها را استيفا كند،ولى اينكه مردم آنها را روشنگران راه رهروان مى دانند خود مشوّق ادامۀ راه آنها در تلاششان براى آشكار كردن حق است به سبب وجود كسانى كه به نشر و شناخت حقيقت گرايش دارند و ايشان به بزرگداشت شايسته ترند.
مسألۀ ديگرى كه شايد مقتضى ذكر اين منابع است آن است كه اين كار مى تواند موجب شود خوانندۀ عزيز به مطالعه و بهره برى از فوائد اين كتابها تمايل يابد.از خداوند متعال مى خواهيم دست همگان را در آنچه مورد پسند و رضايت اوست بگيرد و اين كار را خالص در راه خود قرار دهد كه او ما را بسنده است و خوب مولا و نيكو ياورى است.
مهدى سماوى
ص:23
ص:24
ص:25
ص:26
اما بعد،نامۀ مبارك شما را دريافت كردم،نامه اى كه در آن عزم خود را در انتشار كتابى بيان كرده بوديد كه دربردارندۀ حقانيت بيشتر اهل بيت است و گروهى از متفكران شالودۀ آن را براساس شيوه اى مى ريزند كه مسلمانان در استدلال بر عقايد خود در پيش مى گيرند تا بدين ترتيب آنچه را خدا در احقاق حق و دعوت به سوى او نسبت به بندگانش مى خواهد تحقّق يابد آن هم نه از راه زنده كردن اختلافات و كينه ها و بيدار كردن فتنه ها،آن گونه كه برخى از نادانان بى دينى كه امور مسلمانان هيچ اهميّتى براى آنها ندارد و در شرايط نگران كننده و دشوار آنها نمى زيند چنين مى كنند شما در نامۀ خود از تلاش موفّق و پيگير دانشمندان فعّال در دعوت به سوى خدا و دين معتدل و راه مستقيم او نوشته بوديد.اين همان هدف والا و غايت شريف ايشان بوده كه توانهاى سازنده و مثبت خود را در مسير آن به كار بسته اند و براساس اشتياق به خداى جهانيان و استوار كردن پايه هاى مستحكم دين و اخلاص نسبت به مسلمانان،همۀ نيروى خود را به كار زده اند و از تلاششان به كمال استفاده كرده اند تا آنجا كه آثار بسيارى از دلايل قاطع و براهين درخشان از خود به جاى گذاشته اند كه با روشنترين بيان و گواراترين شيوه حجّت اقامه مى كند و راه هرگونه عذرى را به روى هر توجيه كننده يا بهانه تراش يا نادانى مى بندد.ايشان نزديك ترين راهى را در پيش گرفته اند كه به جلوۀ حق و درخشش يقين مى رسد.خداوند تلاششان را سپاس گزارد و رحمت خدا بر ايشان باد و خشنودى
ص:27
خداى بزرگ از هر چيز بزرگتر و برتر است.
نامۀ شما مرا به جهان تابناكى برد و از آنجا كه پاسخ آن واجب بود مرا به تلاش واداشت و بنابراين در تصديق گمان و تحقق بخشيدن به اعتماد شما نسبت به اين عاجز قاصر از خداوند يارى طلبيدم و بهتر ديدم كتابهاى عقيدتى ما را كه مكتبة الامام الحسين عليه السّلام العامّة در سماوه چاپ كرده در اختيار شما بگذارم،كتابهايى نظير لمحات خاطفة حول الحديث عن شخصيّة امير المؤمنين الفذة و امير المؤمنين من خلال السيرة النبوية.در اين كتابها به گونه اى مفصّل و ترديدناپذير گفته ام كه شخصيّت حضرت على عليه السّلام معجزۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بوده و هيچ شخصيّت ديگرى با هر وزنى در سطوح مختلف مانندى براى حضرتش به شمار نمى آيد.خداوند براى اين امّت اراده فرموده كه على عليه السّلام در ميان ايشان كتاب ناطق و حجّت قائم او باشد؛به علاوۀ اينكه در كتاب جاودان خود و نيز به زبان رسول صادق و امينش بر اين حقيقت تصريح كرده است.
بدين ترتيب شيعه از فرق ديگر اسلامى جدا مى شود.ما شيعه هستيم زيرا مسلمانيم.
اين سخن به منزلۀ تعريض و كنايه براى مسلمانان غير شيعى نيست-پناه بر خدا-بلكه مراد اين است كه شيعه در پيروى و دوستى عترت طاهره و گرفتن احكام و تعاليم از اهل بيت(و اهل بيت نسبت به آنچه در اين خاندان است آگاهترند)منحرف نشده اند و اسلام را دين خود و كتاب و سنّت را شيوه و شريعت و عترت را هدايتگران و سروران خويش گرفته اند و به خدا و رسول و كتاب آسمانى او ايمان آورده اند.ما به راه و رسمى ملتزم هستيم كه خداوند براى ما ترسيم كرده: رَبَّنا آمَنّا بِما أَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدِينَ. (1)شايد بهتر باشد پيش از بررسى كامل اين سخن پيرامون ضرورت جدّى تعيين جانشين براى پيامبر اكرم توضيح دهيم؛امرى كه پايه و اساس تشيّع و چيزى است كه واقعيّت زندگى مردم آن را اقتضا مى كند و فطرت آدمى آن را ضرورى مى سازد و دين اسلام در كتاب خود و نيز از زبان پيامبر صادق و امين خود آن را به عنوان دين فطرت امرى محتوم مى گرداند.
ص:28
از امور بديهى آن است كه جانشين،يعنى كسى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله او را براى نگهدارى شريعت و رهبرى امّت به عنوان جانشين برمى گزيند ضرورتى است كه بايد از طرف خداوند سبحان و پيامبر او تعيين شود تا بتواند سنگينى مسؤوليتى را كه از بزرگترين مسؤوليتهاست بر دوش كشد و امير مؤمنان اين مسؤوليت را در ميان سخنان ماندگار و آيات بيّنات خويش چنين ترسيم مى كند:«موقعيت يك حاكم همان موقعيت رشتۀ مهره هاست كه آنها را در كنار يكديگر گرد آورده است و اگر اين رشته گسسته شود مهره ها درهم مى ريزند و ديگر بطور كامل در كنار هم گرد نخواهند آمد. (1)»
سرور بلغا مقام امامت را چنين ترسيم مى كند.آيا ريسمانى را ديده ايد كه مهره هايى به سلك آن درآمده باشند و اين ريسمان همۀ آنها را گرد آورده باشد و ميان دانه هاى آن با وحدتى فراگير يگانگى به وجود آورده باشد و آيا ديده ايد كه اگر اين ريسمان از هم بگسلد چگونه هر يك از اين مهره ها اين طرف و آن طرف پراكنده مى شوند يا مجموعه اى از آنها به جايى دور از ساير مهره ها مى ريزند و ديگر نمى توان آنها را همچون گذشته در وحدتى هماهنگ گرد آورد؟
با اين مثال روشن،پيشواى فصحا موقعيّت حياتى و حسّاس امامت را براى ما ترسيم مى كند،و آيا اين مسأله نيازمند دليل است؟در حالى كه واقعيت زندگى امّت در امروز و ديروز چنين است و در طول تاريخ آن قدر به پستى كشانده شده كه هم اكنون پس ازآن كه خواستهايش پراكنده شده و احزاب و حكومتهاى مختلف وحدت آن را فروپاشانده به شكارى تبديل شده كه هر قومى بدان طمع مى ورزد.
آيا نمى بينيد كه چگونه شرق و غرب آن را غارت مى كنند،دهان پست ترين و بيگانه ترين و پليدترين اقوام بازشده و طمع كرده كه اين امّت را به غنيمت خود درآورد و نداى انتقام از خيبر و فدك را سر مى دهد!و حال آنكه در روزگاران گذشته موقعيت درخشانى داشت؛زمانى كه مسلمانان نيرويى به شمار مى آمدند كه ترس در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و جهان و همۀ ملّتها از آنها مى هراسيدند و چرا نبايد چنين باشد و حال آنكه مسلمانان رسالتى آسمانى بر دوش دارند و از يارى خدا برخوردارند: إِنْ
ص:29
تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ (1)؛ وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ. (2)
وعدۀ چه كسى راست تر از خدايى است كه بر بندگان خود چيره است و به آنها اين گونه وعده مى دهد: وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ. (3)
ممكن نيست امّتى و يا حتّى شهرى بدون اميرى كه امور آن را بگرداند بتواند به حيات خود ادامه دهد و بر همين انديشه اند تمامى مسلمانان و بلكه همۀ عقلا بجز شمارى از خوارج كه معتقدند هيچ حكمى جز حكم خدا نيست و مقصود آنها اين است كه در زمين نه حكومتى بايد باشد و نه امارتى.«سخن حقّى است كه از آن باطل قصد شده است؛آرى حكمى جز حكم خدا نيست ولى اينها مى گويند هيچ حكومتى جز براى خدا نيست،در حالى كه مردم بايد اميرى خواه برّ،خواه فاجر داشته باشند كه در حكومت او مؤمنان كار كنند و كافران بهره مند گردند و به سبب وجود او غنيمت جمع و با دشمن جنگ شود و راهها ايمن گردد و حقّ ضعيف از قوى ستانده شود تا نيكوكار راحت باشد و از شرّ بدكار راحتى حاصل آيد.» (4)
بديهى است مسألۀ امام حاكم پس از رحلت پيامبر اكرم از روشنترين امور است:«بنى بشر جز در پرتو اجتماع و هميارى در كسب خوراك و ضرورياتشان نمى توانند زندگى و موجوديت داشته باشند و هرگاه در كنار يكديگر گرد آيند ضرورت،تماس طرفينى و برآوردن نيازها را اقتضا خواهد كرد و هر يك دست نياز به سوى ديگرى دراز مى كند تا از همنشين خود آن را برآورده سازد ولى به سبب طبيعت حيوانى يعنى ظلم و تجاوز نسبت به يكديگر،برخى به مقتضاى خشم و غرور و قدرت بشرى از برآوردن اين نيازها خوددارى مى ورزند و بدين ترتيب كشمكشى حاصل مى شود كه به جنگ مى انجامد و اين خود به هرج ومرج و ريختن خون و حتّى منقرض شدن نوع بشر منجر مى شود و اين
ص:30
همان امرى است كه خداوند سبحان جلوگيرى از آن را به امير اختصاص داده است و بدون وجود يك حاكم كه جلوى آنها را بگيرد بقاى بنى بشر با وجود هرج ومرج محال خواهد بود و از همين رو به عامل جلوگيرنده اى نياز است كه همان حاكم مى باشد. (1)»
طبيعت انسانى كه سرشتش آكنده از تناقضات و خودمحورى و انانيتى است كه غالبا او را در برابر التزاماتش به فراموشى وامى دارد و او را از حدود اعتدال خارج مى سازد وجود يك حاكم عادل را به عنوان يك ضرورت اجتناب ناپذير در نظام زندگى الزامى مى شمارد و حتّى شريعت اسلامى كه در قوانين خود،مقام عادل را بزرگ مى دارد و گواهى او را مى پذيرد گواهى او را براى خودش نمى پذيرد،زيرا چه بسيارند افراد عادلى كه در سطح عالى ايمان و صداقت و التزام دينى قرار دارند و باز با يكديگر ستيز مى كنند و چه بسيار است كشمكشها و دشمنيهايى كه در جامعۀ انسانى ظهور مى يابد و اگر در جامعه يا ميان قومى از اقوام اميرى نباشد كه سرپرستى و حفظ ايشان را برعهده گيرد چگونه بقاى وحدت و نظم امور آنها تأمين مى شود؟متفكّران و مردم اين داورى كمونيستى و آرمان انديشى ايشان را در اينكه مى شود جامعه اى بدون حكومت باشد سبك مى شمارند و تاريخ گواهى مى دهد كه چگونه اصحاب سقيفه به امر خلافت پرداختند و چگونه پيش از كفن و دفن پيامبر به نصب جانشين او اقدام كردند.آيا اين عمل براساس احساس ضرورت و احساس نياز شركت كنندگان در اين نشست به كسى نبود كه امور ايشان را بگرداند و نظامشان را حفظ كند؟حتى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همۀ مسلمانان را در همياريشان نسبت به يكديگر به پيكره اى واحد تشبيه كرده اند كه اگر عضوى از آن به درد آيد ساير اعضا را به بيخوابى و سوز و گداز دچار مى كند.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:(آگاه باشيد كه)در بدن ماهيچه اى است كه اگر به صلاح آيد همۀ پيكر آدمى به صلاح مى آيد.آگاه باشيد كه اين ماهيچه همان قلب است.قلب به مثابه سرور اعضاست و بدن نمى تواند بدون شايستگى آن به شايستگى دست يابد و اگر اين عضو به فساد كشيده شود همۀ بدن به فساد كشيده مى شود.
آيا يك جامعه شبيه به يك پيكره نيست،پيكره اى دامنه دار كه خواستهاى پراكنده و تمايلات و اهداف متناقض دارد؟آيا اين جامعه بيش از بدنى كه اعضايى به هم پيوسته و
ص:31
بنيه اى استوار دارد و صلاح و فسادش به قلب يعنى رهبر و رئيس اعضا مربوط است، نياز به رهبرى ندارد؟
از خلال نگاه به تشريع اسلامى ضرورت نصب جانشين درك مى شود و برخى از دلايل اين ضرورت را از نظر گذرانديم.با چشم پوشى از اين مسأله،در نظام اسلامى هيچ ساختار اجتماعى نمى تواند بدون سرور و آقا و قيّم تشكيل شود.
در خانواده كه كوچكترين ساختار اجتماعى و حتى سنگ زيربناى ساختار بزرگ اجتماعى است اين مرد است كه مسائل خانواده را بر دوش دارد: اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ (1).حتى اگر پدر خانواده اى از دست برود و از او يتيمهايى برجاى ماند-در حالى كه اين مسأله اى شخصى است-در شريعت اسلامى قيّمى براى آنها تعيين مى شود.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در جنگهايى كه خود حضور نداشت اميرى را بر مجاهدان تعيين مى فرمود و هرگاه در جنگى جهادى شهر را ترك مى گفت كسى را جانشين خود قرار مى داد كه در غياب ايشان شهر را حفظ كند و پس از ايشان مسؤوليت آن را برعهده گيرد و به همين شيوه رفتار مى كردند جانشينان پيامبر هنگامى كه گروهى را براى جهاد بسيج مى كردند يا گروه معيّنى را به جاى ديگر مى فرستادند.تاريخى كه در پيش روى شماست بهترين گواه در اثبات اين ادّعاست.حال به عنوان شاهد اين ادّعا به مسأله اى توجه مى كنيم كه تاريخ آن را ثبت كرده است.اين مسأله همان هجرت اول و دوم مهاجران به حبشه است.ما اين گواه و شاهد را برگزيديم تا دليل اهتمام اسلام در آغاز شكل گيرى خود نسبت به اين امر باشد.در هر يك از دو هجرت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اميرى را برگزيد.
اينك آنچه در كامل ابن اثير در حاشيۀ تعليقات الادارة آمده و برگزيدگانى از دانشمندان نوشته اند و برخى از رويدادها را شرح و تفسير كرده اند از نظر مى گذرانيم.ايشان پيرامون هجرت نخستين،تحليلى دارند كه چنين است:«عثمان بن مظعون بر ايشان ولايت داشت.او رئيس مهاجران بود و بر امور آنها اشراف داشت و كارهايشان را زير نظر مى گرفت تا اختلاف كلمه پيدا نشود.از اين نكته معلوم مى شود كه مسلمانان نمى بايست
ص:32
از محدودۀ نظام خارج مى شدند و بايد اميرى مى داشتند كه كارهايشان را اداره مى كرد، اگرچه شمار ايشان اندك بود.اگر مسلمانان رهبرى را رها كنند و هر كس به كار خويش، مشغول شود همانند گوسفندانى سركش و پراكنده طعمۀ استعمارگران مى شوند. (1)
در مهاجرت دوم جعفر بن ابى طالب امير و رئيس ايشان بود(او رهبر مهاجران در اين مهاجرت بود...و از اين نكته فهميده مى شود كه دين اسلام در جهت اتّفاق نظر به رهبرى و امارت توجه داشته است). (2)
شيوۀ نصب والى در شهرها خود گواه آن است كه در تعاليم دينى ممكن نيست جامعه اى بدون والى برگزيدۀ پيامبر يا امام باشد،زيرا مقتضاى ترك اين عمل اخلال در مسؤوليت عمومى است و ثمرۀ آن تحليل رفتن جامعه و خروج از محدودۀ اسلام و حيات دوبارۀ جاهليت و تباه شدن ارزشها و سقوط مفاهيمى است كه حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و پيروان مجاهد او برپا كردند.
حال سؤالى مطرح مى شود كه در اين سخن موقعيت خود را دارد:
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چگونه براى امّت جانشين تعيين مى كرد؟
آيا وصيّت كرده بود كه پس از ايشان كسى جانشينى را برعهده گيرد و شؤون امّت را اداره كند؟
يا در قانونگذارى خود نظامى را قرار داده كه دقيقا بر همين نكته تصريح دارد يا آن كه اين امر را واگذاشته است؟
احتمالات اين مسأله به سه اصل بازمى گردد:
1-پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين موضوع مهم را واگذاشته و امت را به حال خود رها كرده است.
2-نظام خاصّى وضع كرده امّت را به پيروى از آن و لزوم اجراى آن راهنمايى كرده است.
3-به جانشين خاصّى پس از خود تصريح كرده است.
ص:33
دربارۀ احتمال نخست آنچه در نگاه اول به نظر مى رسد اين است كه مسلمانان در نپذيرفتن آن اتّفاق نظر دارند و مسلمانان نه به شكل گروهى بدان اعتقادى دارند نه به شكل فردى؛و فقط برخى از خاورشناسان كوشيده اند از اختلافات ميان مسلمانان بهره بردارى كنند و براساس هدف خود آنچه مى خواهند بگويند.
دكتر محمّد غلاب عين سخن خاورشناس(پل كازانوا)را نقل مى كند.كازانوا اين سخن شيعه را رد مى كند كه پيامبر نسبت به جانشينى كه پس از او امام باشد اغماض نكرده است،زيرا شيعه در اقليت است و اقليت از نظر او نمايانگر حق نيست.
وى بر اين نظر جمهور كه امامت از مصالح عمومى است كه رسيدگى به آن به مردم واگذار شده حاشيه مى زند و چنين گمان مى كند كه قرآن دربارۀ اين مسألۀ مهم سكوت كرده و پيامبر نيز صراحتا دربارۀ آن چيزى نفرموده و بدين ترتيب اين خاورشناس چنين مى گويد:«اگر قرآن به عنوان وحى الهى در برابر اين مسأله سكوت كرده،چرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از طرح آن به شيوه اى شخصى سرباز زده؟و چرا در جهت تثبيت انتقال حكومت كه نبوّتش را مديون آن است نكوشيد؛حكومتى كه پس از او عقلا كسى جز خود او نمى توانست آن را دريافت كند؟زيرا پيشوا بودن محمّد صلّى اللّه عليه و آله بدين جهت نبود كه به قبيلۀ قريش و به خاندان كذا و كذا تعلّق داشت بل ازاين رو پيشوا بود كه پيامبرى را به عهده داشت و به همين سبب بايد به رسميت شناختن جانشين او نيز تابع همين نظام مى بود و از آنجا كه نبوّت پس از او تجديد نمى شد پس دست كم مى بايست تعيين جانشين از منبعى نبوى برمى خاست...»،«پاسخ شيعه به اين سؤال همان اصل مذهب ايشان است و آن اينكه پيامبر اين مسأله را وانگذاشته است و توجّه كامل به آن داشته و امام جانشين خود را تعيين كرده است. (1)»
وى پاسخ شيعه به اين پرسش را نمى پذيرد،زيرا آنها را در اقليت مى داند و خلافت جز از منبعى الهى يا نبوى حاصل نمى شود و عقلا ممكن نيست كسى جز از اين راه به خلافت دست يابد.از آنجا كه براساس رأى جمهور خلافت از امورى است كه به مردم موكول شده،بنابراين خاورشناس مذكور،دليل ايشان را ناكافى مى شمارد و مى گويد:
«تنها چيزى كه باقى مى ماند اين است كه ما به عنوان غير مسلمانانى كه حق داريم به
ص:34
محمد صلّى اللّه عليه و آله همچون يك نابغه(عادى)بنگريم اين توضيح را بدهيم كه چرا پيامبر مسأله اى اين چنين مهم را مسكوت گذاشته؟دليل مسكوت گذاشتن امر خلافت روشن است،زيرا محمّد صلّى اللّه عليه و آله فكر نمى كرد بزودى خواهد مرد و جانشينانى را پس از خود باقى خواهد گذاشت و معتقد بود كه پايان جهان نزديك است و او شاهد اين پايان خواهد بود. (1)»
او چنان در خيال بافيها و اشتباهات و خطاهاى خود غرق مى شود كه گويى هيچ توجيهى جز كينۀ كوركورانه و اغراض پليد ندارد وگرنه از كجا اين علم را يافته كه پيامبر معتقد بوده پايان جهان نزديك است و پس از پيوستن او به ملكوت اعلى بشرى وجود نخواهد داشت و ديگر نيازى به جانشينى نيست ولى او مرد و فرياد وا محمدا بلند شد و جهان همچنان باقى ماند و مسلمانان با جدايى و چندپارگى به زندگى ادامه دادند و همچنان نيازمند امامى بودند كه كلمۀ اسلام را در ميانشان برقرار سازد و قلبهايشان را به دين خدا يكى كند و در همين جاست كه هدف پشت پردۀ نويسنده آشكار مى شود و نيّت خاورشناسان از خلال تخيّلاتى كه جز هوى و هوس و اهداف پليد سند و توجيهى ندارد رخ مى نمايد.
اين نظر كازانوا دربارۀ اينكه پيامبر مسأله اى به اين مهمّى را واگذاشته است از سخن افرادى همانند ابن خلدون پيرامون خلافت برمى خيزد كه خلافت را از مصالح عمومى مى داند كه اختيار آن به دست مردم است.
دكتر محمد غلاب در ادامۀ سخن خود مى گويد:«آراى اجماع مسلمانان نمايانگر اين سخن است.اگر چنين بوده باشد پس ناديده گرفتن اين امر مهم بر اين اساس استوار است كه خلافت از امورى است كه مسلمانان خود بايد آن را تعيين كنند و پيامبر حق دخالت در آن را ندارد. (2)»نقطۀ اتّكايى كه پاسخ اين پرسش آن را مى طلبد در دو مسأله خلاصه مى شود:
1-دخالت پيامبر به عنوان نبى در تعيين امام،امرى طبيعى است،زيرا او خواهان بقاى دين خود در جامعه مى باشد و دين او همان دين جاودان است،زيرا پس از او ديگر
ص:35
پيامبرى نخواهد بود.وقتى ادّعاى استاد«غلاب»اين باشد كه پيامبر حق دخالت ندارد و سخن مذكور نمايانگر آراى اجماع مسلمانان است ديگر به شهبۀ اين خاورشناس و طرفداران او چگونه پاسخ دهيم؟
2-دليل ادّعاى غلاب يا ابن خلدون در اين سخن چيست؟حال ببينيم خود غلاب به اين دو نكته چگونه پاسخ مى دهد و حال آنكه خود او معتقد است در دين پيامبر چيزى هست كه او را از تعيين امام بازمى دارد:«آنچه پيامبر را از تعيين امام بازداشت روحيۀ قانونگراى برخاسته از اصل شورا و احترام او نسبت به عدالت و يقين او به اين حقيقت بود كه وظيفۀ اصلى او دينى است و نيز آگاهى او از اين بود كه زمانها در حال تغييرند و شرايط،ايجاد مانع مى كنند و به همين سبب بايد امور دنيوى مردم پس از روشن كردن مسؤوليتهاى ايشان به دست خود آنها باشد و اينكه بايد به آنها هشدار داد كه اعمالشان به حسابشان گذاشته خواهد شد و دليل عدم تعيين وصى از سوى آن حضرت اعتقاد ايشان به نابودى جهان پيش از مرگ نبود-چنان كه استاد كازانوا گمان كرده است-».
استاد غلاب اين تخيل كازانوا را كه صرفا فرضى خيالى است به انتقاد مى گيرد و مى گويد:«آيا صرف يك فرض خيالى از ديدگاه علم صحيح مى تواند دليل باشد؟».
آيا اين استاد نمى داند كه ممكن است دليل ديگرى غير از عقيده به نابودى جهان مانع تعيين امام سياسى از سوى حضرت باشد با در نظر گرفتن اينكه از اوّليّات منطق ارسطو و فرفوريوس است كه:«آنچه احتمال بدان راه يابد استدلال از آن ساقط مى شود.»ما در اينجا به استاد و طرفداران او تأكيد مى كنيم كه تنها يك دليل جز عقيده به نابودى جهان حضرت را از اين تعيين بازداشت و اين دليل هم در حدّ احتمال نيست بل چنان دليل متيقّنى است كه به هيچ روى باطل بدان راه ندارد و شاهدهاى منطقى و رخدادهاى آشكار و تاريخ صحيح كه هيچ يك از طرفداران كازانوا توان مجادله در آن را ندارند مؤيّد آن است.
«دليل آن اين بود كه پيامبر از نخستين لحظۀ بعثتش تا لحظات پايانى عمر خود پيوسته اعلام مى كرد كه پيامبرى دينى است و بزرگترين وظيفۀ او در اين دنيا راهنمايى مردم به سوى توحيد و راه راست است.امّا رياست سياسى و فرماندهى نظامى دو ضرورت از ضرورتهاى زندگى بودند كه پيامبر خود آنها را برعهده داشت،زيرا گريزى از آن دو نبود و او نه گردنكش بود و نه ديكتاتور و سلطان مطلق العنان تا پس از خود وليعهدى براى
ص:36
خويش برگزيند و آن را بر امّت تحميل كند،چنان كه در حكومتهاى ديگر و دوران بعدى اسلام چنين عمل مى شد.
بنابراين پيامبر در امر دينيى كه در اختيار او بود دخالت مى كرد و اين همان وظيفۀ اصلى پيامبر بود كه براى آن ظهور كرده بود و امامت سياسى را براى كسانى باقى گذاشت كه به امور دنيوى توجّه داشتند،اگرچه من نمى دانم چگونه تعيين امام براى امّت با اصل شورا همخوانى دارد،اصلى كه قرآن بصراحت پيامبر را به آن امر مى كند و مى فرمايد:
وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ (1)؛ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ (2)و به هرحال پيامبر نتوانست جز خضوع و فرمانبرى در برابر اين آيات موضعى داشته باشد.» (3)
آنچه از اين بحث بوضوح پيداست،اين است كه استاد غلاب نديده گرفته شدن مسألۀ امامت از سوى پيامبر را امرى ضرورى مى شمارد و اينكه پيامبر عملا اين مسأله را ناديده گرفته،زيرا اين موضوع براى او اهميّتى نداشته است و پيامبر از لحظۀ نخست تا لحظۀ پايانى حياتش پيوسته اعلام مى كرده كه پيامبرى دينى است و به نظر استاد غلاب پيامبر براى احترام به عدالت اين امر را ناديده گرفته است.
الف:آيا اين عدالت است كه پيامبر دين و موقعيت حياتى و حساس آن را دستخوش تمايلات عاطفى و لرزشهاى پى درپى اجتماعى كند؟
من در اينجا نمى خواهم در جدا كردن مسائل دينى از زندگى دنيوى و اينكه چنين تفكّرى چگونه به ميان مسلمانان راه يافته با استاد غلاب به بحث بپردازم و اينكه آيا دين چيزى جز سازماندهى روابط مردم در دنيا و انتقال آنها به اهداف آخرت است تا كرامت دنيا و آخرت ايشان تحقّق يابد؟چنان كه نمى خواهم دربارۀ وظيفۀ پيامبر كه وى آن را در اين حدود تنگ محدود مى كند با او به بحث بپردازم با آگاهى از اينكه پيامبر در مسائلى كه به او وحى مى شد نظرى نداشت: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛ (4)و حكم تنها حكم خدا است.آرى،من در اين صدد نيستم،زيرا هنگام گفتگو دربارۀ آنچه
ص:37
با اين بحث ارتباط داديم نظاير اين سخن را ارزشيابى خواهيم كرد.
ب:دليل اين ادّعا چيست؟حال ببينيم خود استاد غلاب به اين پرسش چگونه پاسخ مى دهد:«شايد برخى از طرفداران كازانوا اين چشم پوشى پيامبر را مورد انتقاد قرار دهند و مدّعى شوند كه حضرت به مسائلى همچون تدبيرخانه كه در مصالح امّت اهميّتى كمتر از خلافت دارند پرداخته است و طبيعى نيست كه فردى به مسائل كم اهميّت تر بپردازد و مسائل مهمّتر را ناديده بگيرد.پاسخ ما به اين اعتراض مضحك آنها اين است كه توجه قرآن و پيامبر به خانواده منحصر به وضع قوانينى است كه به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سياست حكومت نيز در قرآن و سنّت از اين توجّه محروم نشده است و بلكه اين سياست نيز در قرآن مورد توجّه بسيار قرار گرفته است،زيرا قرآن و سنّت به وضع قوانين شورا و عدالت و اعتدال و پاكدامنى و خوش رويى و نرمخويى و خوش اخلاقى براى سلاطين و حاكمان توجّه كرده است: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ (1)؛ وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ (2)؛ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى (3)؛ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ (4)؛ وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ. (5)
بدين ترتيب سنت بروشنى مسؤوليت حاكم را دوچندان مى داند حتى اگر رعاياى او حيوانات باشند:«همۀ شما چوپانيد و همگى مسؤول رعيّت خود»؛«زنى به سبب گربه اى كه آن را بسته و بدو غذا نمى دهد و نمى گذارد از گياهان زمين بخورد وارد آتش شده است».
بنابراين قرآن و سنت اساسنامۀ حكومت را وضع كرده اند،ولى اين دو به سيطره و حكومتى كه امّت ملزم به پيروى مطلق از آن باشند توجّهى ندارند،بلكه اين گزينش را به عهدۀ مسؤولانى از امّت گذاشته اند كه اين مسأله براى آنها اهميّت دارد.گويى كه قرآن و سنّت اعلان داشته اند كه امّت در گزينش نظام مورد پسند خود و حكومتى كه خواهان
ص:38
آنند آزاد مى باشند.البتّه به شرط آن كه هوى و هوس و اغراض و منافع شخصى عواملى نباشند كه رهبران را به گزينش نظامى وادارند يا موجب نگردند كه متنفّذان براى رسيدن به حكومت بسيج شوند و يا ميان ايشان و عدالت و پاكدامنى و ايثار در منافع شخصى در راه منافع عمومى مانع نشوند.اگر مسلمانان اين شرايط را در هر نظام حكومتى تحقّق يافته ديدند در صورت اخذ اين نظام حكومتى هيچ گناهى بر آنها نخواهد بود زيرا اسلام اجازۀ اعمال زور و فشار را جز در مواردى كه گريزى از آن نيست نمى دهد؛مواردى همچون فتنه و فساد نظامهاى اجتماعى و فقدان امنيّت و حاكميّت وحشت.اين اصول نه تنها از ارزش اسلام نمى كاهند بلكه موجب درخشش آن و بالا بردن منزلت آن در نظر سياستمداران و جامعه شناسان مى شوند.» (1)
اسلامى كه به مسائل كم اهميّت تر توجّه دارد چگونه به مسائل مهمتر و بزرگتر اهميّت نمى دهد.اين مسألۀ بزرگتر و مهمتر همان مسألۀ خلافت يعنى دقيقترين مسأله اى است كه اديان بطور كلّى بدان توجه دارند،چه رسد به اسلام كه دين بزرگ خداست.آيا مى شود اسلام از مسائل مهمتر و بزرگتر چشم بپوشد و به مسائل ساده بپردازد؟
از اين سخنان چنين به دست مى آيد كه پيامبر اين مسأله را فرونگذاشته است و بر اين اساس اعتراض كازانوا در اينكه پيامبر و قرآن از اين مسأله چشم پوشيده اند مضحك است.اگر قانون به احكام خانواده عنايت دارد،توجه قرآن و پيامبر به وضع قوانينى منحصر است كه به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سياست حكومت نيز در قرآن و سنّت از اين توجه محروم نشده است و اين سياست نيز در قرآن و سنّت مورد توجه بسيار قرار گرفته است.آنچه از اين نكته پيداست آن است كه پيامبر اين مسأله را ناديده نگرفته بلكه قوانين و نظامى دقيق و عادلانه بدان بخشيده است.از اينجا استاد غلاب به ذكر اين قواعد مى پردازد و از آنجا كه وى اعتراف دارد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امر خلافت را ناديده نگرفته و توجه لازم را بدان مبذول كرده است،بنابراين بحث را به احتمال دوم منتقل مى كنيم و از اينجا وارد احتمال دوّم مى شويم كه چنين است:
پيامبر نظام معيّنى را وضع كرده است كه امّت را به سوى پيروى و لزوم اجراى آن راهنمايى مى كند.در اين سخن تناقض آشكارى نهفته است،زيرا يك بار ادّعا مى كند،
ص:39
پيامبر به انگيزۀ پايبندى به عدالت مسألۀ تعيين جانشينى را ناديده مى گيرد و در اين مسأله عاملى است كه پيامبر را از دخالت در آن بازمى دارد،زيرا دخالت در آنچه مربوط به ايشان نبوده صحيح نيست و وظيفۀ پيامبر نمى باشد و بار ديگر ادّعا مى كند كه پيامبر و كلام خدا اين مسأله را ناديده نگرفته اند و توجه بسيارى بدان مبذول داشته اند.پس از ارائه دلايل استاد محمد غلاب به ادّعاى نخست بازخواهيم گشت و از آن سخن خواهيم گفت.گرچه به نظر مى رسد استاد چنان تلاشى در آن به كار بسته كه بايد بگوييم شايستۀ تكريم و بزرگداشت است.گرچه ما با او در اين مسأله اختلاف نظر داريم.او به اينجا مى رسد كه قرآن كريم و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به وضع احكام شورا و عدالت و ميانه روى و پاكدامنى و خوش رويى و نرمخويى و خوش اخلاقى براى سلاطين و حاكمان توجّه بسيارى داشته اند و سپس آيات و دو حديث سابق الذكر را مى آورد ولى به نظر مى رسد كه برخى از آيات به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اختصاص دارد: وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ، وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ، و آن در مقام ستايش از رسول اكرم و اخلاق والايى است كه بدان آراسته مى باشد.اگر شرط كرديم كه حاكم چنان باشد كه آيات قرآنى توصيف كرده اند-كه حق نيز چنين است-شخصى كه امور امّت و حفظ شريعت را به عهده مى گيرد نيز بايد در اخلاق فاضله و تطابق كلمه به كلمه با آيات قرآن به پيامبر اكرم نزديكى داشته باشد: وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ». اين سخن پيامبر:
كلّكم راع و كلّكم مسؤول عن رعيّته،به معناى عام و نهادن مسؤوليت عمومى بر دوش تمامى امّت است كه ابهامى ندارد و نيز حديث منقول از ابو هريره:«زنى به سبب گربه اى به آتش در آمد...»اگر حديث صحيح باشد مهربانى و نيكى را نسبت به هر روح دارى تشويق مى كند و درشتى را در رفتار بيرحمانه كه به هيچ روى با مهربانى دمسازى ندارد ردّ مى كند.گفتگو پيرامون اين ادلّه بسيار آسان است.
اول:اينكه دلايل مذكور دربارۀ مسألۀ جانشينى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه اهميّت بسيار دارد و موضوع سخن است وارد نشده است و دربارۀ آن حكم خاصّى را ثابت نمى كند و شايد به همين سبب برادر محمد غلاب از اينكه شريعت به خلافت اهتمام ورزيده باشد عدول مى كند و مى گويد:«قرآن و سنّت اساسنامۀ حكومت را وضع كرده اند ولى حكومت يا نظامى حكومتى را معين نكرده اند كه امّت ملزم به پيروى از آن باشد،بلكه اين گزينش را به مسؤولانى كه اين مسأله برايشان اهميّت دارد واگذارده اند.»اين خود
ص:40
عدول از نظر اول و به شمار آوردن خلافت از امورى است كه قرآن و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن را واگذاشته اند.
دوم:آياتى كه استاد آورده است: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ؛ ... أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ؛ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ، به فرض آن كه در مقام خليفه و امام حاكم باشد در مقام كيفيّت انتخاب خليفه نيست يا در اين باره نيست كه چه كسى را امّت بايد برگزيند بلكه تنها در بيان مقام اخلاقيى است كه بطور عموم يا خصوص بايد بدان آراسته شد و اگر فرض شود كه در خصوص امام است يا آيات به سوى امام راهنمايى مى كنند،در اين هنگام شيوه اى را تبيين كرده است كه امّت را ملزم مى كند آن را در پيش گيرند و معناى اين سخن آن است كه وجود اين شيوه را به عنوان شاخص استوارى كه اين توصيه ها بدان مربوط مى شوند تبيين كرده است: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ؛ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ.
در آياتى كه ذكر شده دلالت روشنى در اينكه امام كيست وجود ندارد،بلكه در آن رهنمودهايى است نسبت به امورى كه بايد در رفتار و نيز در برخورد با امّت آن را در پيش گرفت و اگر چنين فرض شود كه آن متوجّه حاكم و خليفه است پس در صورتى است كه تعيين حاكم انجام گرفته باشد و بدين جهت سفارشهايى كه تقيّد بدان لازم است در شناخت امام،دليل تلقّى نمى شوند.
سوّم:منظور اين سخن استاد غلاب كه«افراد مسؤولى به اين امر مى پردازند كه اين مسأله به آنها مربوط است»چه كسانى هستند؟آيا فردى شايسته تر از پيامبر وجود دارد كه به اين امر اهتمام داشته باشد؟و آيا كسانى هستند كه اين امر براى آنها مهمّ است؟تا بتوانند نظام و شخص حاكمى را براساس شرايطى كه در پيش مورد استفادۀ استاد غلاب قرار گرفته براى مسلمانان برگزينند،آن هم اگر بشود برحسب موازين علمى از آنها استفاده كرد.
چهارم:سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود آن است كه كدام حاكم عادل به زور يا تحميل نظام اصلح و بازگرداندن زندگى طبيعى به شريانهاى جامعۀ اسلامى به هنگام بروز فتنه يا فساد نظامهاى اجتماعى و فقدان امنيت و حاكميّت وحشت،اقدام و وجود خود را تحميل مى كند و در سخت ترين شرايط و دشوارترين موقعيّتها اين نقش بزرگ را برعهده مى گيرد؟آيا اين نيرو همان امّت خواهد بود-در صورتى كه فرض ما آن است كه فساد در نظامهاى اجتماعى آن رخنه كرده و فتنه و فقدان امنيّت و حاكميّت وحشت
ص:41
انتشار يافته-يا شخص حاكمى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله او را واجب الطاعة دانسته و خداوند متعال او را براى حفظ امّت و شريعت برتر ايشان نصب كرده است؟اين شخص كيست؟ آيا در هر حال بايد تعيينى در كار باشد؟
پنجم:«هرگاه مردم اين شرايط را در هر نظامى تحقّق يافته ديدند گناهى بر ايشان نخواهد بود اگر پيرو آن شوند...».
آيا نتيجۀ اين سخن آن نخواهد بود كه مسلمانان منتظر و چشم به راه چنين شخص آرمانيى باشند كه مى تواند از خودخواهى و خودمحورى و شهوات دورى گزيند و در رفتار و علم از سطح عادى مردم فراتر رود تا او كه فردى برتر است(و مصداق اين شروط سخت است)بتواند اين نظام برتر را تحقق بخشد؟و مادامى كه عرصه كاملا براى عاقلان و زيركان و نيز حادثه جويان و سفيهان باز باشد امّت مرحومه اى كه پيامبر خود و برگزيدگان پاك خاندان خويش و اصحاب مجاهد و نيكوكارش را براى آن قربانى كرد همچنان با ستيزها و غرض ورزيهاى شديد و شهوتها و خودمحوريها در اقيانوس تجربيات تلخ نظامها و سازمان دهندگان آن كه گاه موفق مى شوند و گاه ناكام درگير خواهد بود.
ششم:ضمانت وحدت امّت به هنگام چندپارگى آن و اختلاف خواستها و خودمحورى حاكم چه خواهد بود؟و ضمانت سلامت جهت گيرى امّت به هنگام تاريكى آفاق و انتشار هرج ومرج و شيوع فساد چه خواهد بود؟فسادى كه كار را به آن جا كشاند كه امثال معاويۀ مكّار و خونريز و يزيد بدكار و وليد بى دين و مروان كه راندۀ پيامبر بود و نيز مروان حمار و ديگرانى كه پرده درى مى كردند و سرنوشت امّت را به بازى مى گرفتند و بر منابع امّت استيلا مى يافتند و بى هيچ ابا و احساس گناهى خون ايشان را مى ريختند بر منبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بالا روند.
دهشتناكتر و مصيبت بارتر،توجيهى است كه براى تسلّط اين عدّه بر امّت مى خوانيم تا آنجا كه برخى از علماى محترم براى توجيه اين مسأله شروط مذكور را براى خليفه لازم نمى دانند و خروج بر حاكم فاسق را جايز نمى شمارند،چنان كه غزالى و ديگرانى كه اين فتاوا از ايشان نقل شده چنين كرده اند،و حتى به همين سبب عصمت را براى پيامبران شرط نمى دانند و فسق و عصيان و تمرّد و حتى كفر را براى ايشان جايز مى دانند.
ابن فورك به پيامبرى برگزيده شدن كافر را جايز مى شمارد و غزالى در
ص:42
المنحول فى الاصول مى گويد:«وجه مختار آن است كه قاضى آورده و آن عبارت از اين است كه عقلا عصمت پيامبران واجب نيست،زيرا بنا به ضرورت و ديدگاه عقلى عدم امكان پيامبرى در انسان غير معصوم روشن نيست و نقض كنندۀ مدلول معجزه هم به شمار نمى آيد،زيرا مدلول آن صدق گفتار و نگفتن دروغ چه عمدى و چه سهوى در سخنانى است كه از خداوند نقل مى كند و معناى تنفير باطل است. (1)بنابراين ما جايز مى دانيم كه كافرى از خدا خبر دهد و معجزه نيز او را تأييد كند. (2)
برخى از حشويه گفته اند:
«پيامبر ما نيز چنين بوده است،زيرا خداوند مى فرمايد: وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى» (3).و از نتايج آن چنين است كه در برخى از كتب مسلمانان مى خوانيم:«سخن او را مى شنوى و امرش را فرمان مى برى حتى اگر بر پشت و شكمت زند و مالت را بگيرد».
به نظر اين عدّه خلافت مى تواند با زور و استيلا برقرار شود حتى اگر امير فاسق و جاهل و غير عرب باشد.بر اين پيشوا حدّ شرب خمر جارى نمى شود و به سبب فسق و فجور عزل نمى گردد. (4)
نتيجه اين شد كه در كتب عمومى نصيحت و راهنمايى آدابى را مى خوانيم كه بايد در حق خليفه يا سلطان به جاى آورده شود،نظير آنچه مى آيد.
«يكى از خلفا به مردى دستورى داد و آن مرد در پاسخ گفت:فرمانبرى من در برابر تو از يك جامه بيشتر است و در برابر تو از كفش خوارترم.»و ديگرى مى گويد:«من از دو دست تو در برابرت فرمانبرترم و از كفشت ذليلترم.»اين سخن را حسن بن وهب به محمّد بن عبد الملك زيّات گفته است.
ص:43
منصور به مسلم بن قتيبه گفت:نظرت دربارۀ قتل ابو مسلم چيست؟وى پاسخ داد:
لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا (1).منصور گفت:كافى است ابو اميه (2)؛و توصيه هاى ديگرى از اين دست.آخوندهاى دربارى و خدمتكاران و نيازمندان به سلاطين تنها فرمانبرى از ايشان را ضرورى مى شمارند-نه مى توان اعتراضى به آنها كرد و نه حسابى در كار آنهاست-.
ابن خلدون كه عدالت را در امام شرط مى داند در مقدّمۀ خود چنين مى گويد:
«اختلافى در اين نيست كه با فسق اعضا و ارتكاب اعمال ممنوع و نظاير آن عدالت وى منتفى مى شود و در از بين رفتن عدالت با بدعت گذاريهاى اعتقادى اختلاف است.» (3)
بنابراين شروطى كه قبلا ذكر شد كجا رفت و آيا عملا مى توان آنها را به اجرا درآورد؟ و آيا نتيجۀ آن جز فروگذاشته شدن خلافت از سوى پيامبر اكرم است؟و هرگز نشايد كه پيامبر نسبت به اين امر حياتى و حسّاس چنين كند.
بنابراين نتيجه آن خواهد شد كه دكتر احمد امين چنين گويد:
«پيامبر اكرم وفات يافت و جانشينى براى خود برنگزيد و روشن نكرد كه چگونه بايد جانشين او انتخاب شود،بنابراين مسلمانان با سخت ترين و مهمترين مسأله روبرو شدند و شكست و پيروزى زندگى سياسيشان بسته به پيمودن همين راه بود (4)».حتى مى توان گفت شكست و پيروزى زمينه هاى گوناگون حياتى ايشان در زندگى و نه تنها حيات سياسى به خلافت بستگى دارد.دكتر احمد امين در اينجا تصريح مى كند كه مسألۀ خلافت از سوى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ناديده گرفته شده است،اگرچه وى به اهميّت موقعيّت خلافت و وابسته بودن شكست و پيروزى زندگى سياسى مسلمانان بدان،اعتراف دارد، ولى بااين حال پيامبر وفات يافت و جانشينى براى خود برنگزيد و روشن نكرد كه چگونه بايد جانشين او انتخاب شود!!
ص:44
بااين حال،همگان جز اندكى با وجود اختلاف اقوال به وجوب عقلى يا نقلى تعيين امام تصريح مى كنند.ابن خلدون در مقدّمۀ خود مى گويد:
«تعيين امام واجب است و وجوب آن در شرع بنا به اجماع صحابه و تابعان است، زيرا اصحاب پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به هنگام وفات ايشان به بيعت با ابو بكر-ر ض-و سپردن كارها به دست او اقدام كردند و در دوران هاى بعد نيز چنين بود و مردم در هيچ عصرى تسليم هرج ومرج نشدند و اين اجماع دليل وجوب تعيين امام قرار گرفت.برخى معتقدند كه مدرك وجوب آن عقل است و اجماعى كه تحقّق يافته براساس حكم عقل بوده است و ضرورت اجتماع بشر وجوب آن را اقتضا مى كند،و زندگى و موجوديت انسان به حالت انفراد محال مى باشد و به سبب برخورد اغراض و مقاصد افراد با يكديگر تنازع نيز از امور اجتناب ناپذير اجتماع است،چنان كه اگر در ميان آنان حاكمى نباشد تا ايشان را از تجاوز به يكديگر منع كند فرجام كار آنان به چنان هرج ومرجى كشيده مى شود كه هلاك بشر و انقراض او را اعلام مى دارد،در صورتى كه حفظ نوع از مقاصد ضرورى شرع است.
اين معنا همان استدلالى است كه حكما دربارۀ وجوب نبوّت در ميان بشر اقامه كرده اند و ما به بطلان آن اشاره كرديم و يادآور شديم كه يكى از مقدّمات اين قضيه مسلّم نيست و آن اين است كه مى گويند بازدارنده (1)تنها بايد شرعى و از جانب خدا باشد و عموم مردم از روى ايمان و اعتقاد بدو گروند و تسليم وى شوند،در صورتى كه گاهى ممكن است حاكم مردم به نيروى قدرت پادشاهى و قهر و غلبۀ خداوندان شوكت پديد آيد هرچند شريعتى در ميان ايشان نباشد،چنان كه در ميان امّتهاى مجوس و ديگر ملّتهايى كه كتاب آسمانى نداشته اند و دعوت صاحب كتابى هم به ايشان نرسيده است اين معنا به ثبوت رسيده است.يا اينكه مى گوييم براى رفع تنازع كافى است كه هر فردى به حرام بودن ستمگرى آگاه شود و به حكم عقل زيان آن را دريابد.پس ادّعاى حكما بر اينكه رفع تنازع تنها از راه وجود شرع در آنجا و تعيين امام در اينجا ممكن است
ص:45
درست نيست،بلكه اين امر همچنان كه از راه تعيين امام صورت مى گيرد ممكن است به وجود رؤسايى از خداوندان قدرت نيز جامۀ عمل پوشد يا اينكه مردم خود از زد و خورد و ستمگرى به يكديگر امتناع ورزند.پس دليل عقلى ايشان كه بر چنين مقدّمه اى استوار است مدعا را ثابت نمى كند.بنابراين مدرك وجوب نصب امام فقط همان شرع است كه به وسيلۀ اجماع اثبات مى شود همان اجماعى كه قبلا گذشت و برخى از مردم بكلّى به عدم وجوب تعيين امام خواه به استناد عقل يا شرع قائل شده اند كه از آن جمله است،اصمّ از معتزله و برخى از خوارج و ديگران پيرو اين عقيده مى باشند.اين گروه برآنند كه واجب فقط اجراى احكام شرعى است،چنان كه هرگاه امّت بر عدالت و اجراى احكام خداى تعالى توافق حاصل كنند نيازى به امام نخواهند داشت و تعيين وى واجب نخواهد بود.و سخن ايشان به دليل اجماع محكوم است.» (1)
چنان كه بعدا خواهيم گفت حكم عقل به ضرورت تعيين خليفه براى كسى كه بحقّ نظر كند پوشيده نيست و مناقشات وى پس از بيان وجوه ضرورت همان گونه كه ديديد استوارى ندارد.از همين جا ضرورت مبرم حكم عقلى در تعيين امام روشن مى شود،و از همين روست كه اصحاب به تعيين خليفه اقدام كردند.انصار مى گفتند خليفه از ميان ما خواهد بود و مهاجران به نزديكى خود با پيامبر احتجاج مى كردند،بنابراين گروهى پيشدستى كردند و گفتند:اميرى از ما و اميرى از شما.بنى هاشم و گروه بسيارى از مسلمانان گفتند:تنها على عليه السّلام كه صاحب وصيت است براى خلافت مناسب مى باشد.
تمامى اين سخنها مبيّن انگيزۀ عقلى ايشان در تعيين خليفه است.
اجتماع مسلمانان در بيعت با ابو بكر امرى ثابت نشده است زيرا آراى امّت در گردهمايى سقيفه و جز آن با يكديگر اختلاف داشت،او نيز همچون ديگرانى كه در اين موضوع قلم زده اند به اين نكته اعتراف دارد.هيچ يك از اين نويسندگان در ضرورت تعيين امام شكّ نكرده اند،زيرا نياز مبرمى بدان احساس مى شود و در حقيقت ضرورتى است كه عقل ميزان نياز شديد به آن را درك مى كند،و با وجود اين اختلافات بر بيعت با ابو بكر اجماع حاصل نشد و مبادرت برخى از صحابه به بيعت با او اجماع به شمار نمى آيد و نمى توان بدان استدلال كرد.
ص:46
ابن خلدون عمل صحابه را حجّت نمى داند،بلكه در مسألۀ خلافت مستند را اجماع مى داند نه حكم عقلى،زيرا اگر در اين مسأله قائل به حكم عقلى باشد در نتيجه به رأى اماميه خواهد رسيد كه امامت را جزء اصول دين به شمار مى آورند و همچون نبوّت تعيين آن را از سوى خداوند سبحان ضرورى مى شمارند زيرا نياز به اين هر دو يكسان است،بنابراين در دفع آن مجبور شده به امورى تن دردهد كه بدان عقيده اى ندارد و موجب آشفتگى عبارات و تناقض سخنان او همچون ادّعاى بى نيازى از امام در صورت توافق امّت در التزام دقيق به دين شده است ولى چنين امرى كى و چگونه حاصل مى شود؟مگر جز اين است كه تنها راه آن چيرگى حاكمى ستمگر از ملوك و سلاطين است چنان كه-همان گونه كه گفتيم-در ميان اقوام مجوس چنين شد.
ناديده گرفتن اهميّت خلافت در چنين ادّعاهايى پوشيده نيست به علاوۀ آن كه واقعيّت زندگى امروز و ديروز مردم چنين چيزى را تكذيب مى كند و علوم جديد روانشناسى و جامعه شناسى چنين ادّعاهايى را صحيح نمى داند.ضمانت حفظ شريعت در صورتى كه عقلا بتوان آن را وانهاد چيست؟اين با آنچه در مقدّمه آن را مورد تأكيد قرار مى دهد تناقض دارد.
حال سخنان او را در ضرورت تعيين حاكم در جامعه و محال بودن بى نيازى از او را كه در پايان كلامش مى آورد مى خوانيم:
«محال است آنها بدون حاكمى كه ايشان را از دست اندازى به حقوق يكديگر بازدارد بتوانند با هرج ومرج به زندگى خود ادامه دهند و به همين سبب به بازدارنده اى نياز دارند كه همان حاكم است. (1)»
آيا اين سخن با امكان بى نيازى مردم از امام در صورت توافق امّت در عمل به دين خود تناقض ندارد و اينكه مسألۀ امامت اگر اجماعى بر آن نباشد دليلى عقلى بر آن نخواهد بود؟بار ديگر سخنانى از او را مى خوانيم كه با امكان عقلى بى نيازى از امام به سبب سامان گرفتن زندگى با چيرگى ملوك و سلاطين كه در ميان اقوام مجوس بوده تناقض دارد.ابن خلدون در معناى خلافت و امامت سخن مى گويد و سپس چنين مى افزايد:
ص:47
«و هرگاه از سوى خدا به وسيلۀ شارعى بر مردم فرض و واجب گردد آن را سياست دينى مى خوانند و چنين سياستى در زندگى دنيا و آخرت مردم سودمند خواهد بود،زيرا مقصود از آفرينش بشر فقط زندگى دنيوى آنان نبوده كه يكسره باطل و بى فايده است، زيرا غايت آن مرگ و نابودى است و خدا سبحانه و تعالى مى فرمايد: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً (1)،بلكه منظور امور دينى آنان بوده كه به سعادت ايشان در آن منجر مى شود و آن راه خداست،خدايى كه مر او راست آنچه در آسمانها و زمين است.اين است كه شرايع پديد آمد تا در كليۀ احوال از عبادات گرفته تا معاملات و حتى در كشوردارى كه در اجتماع بشرى امرى طبيعى است ايشان را بدان راه وادار و رهبرى كنند.چنان كه امر مملكت دارى را در راه و روش دين جريان دادند تا كارهاى دينى و دنيايى همه زير نظر شرع باشد.پس هر حكومتى كه بر مقتضاى قهر و غلبه و لگام گسيختگى و به كار بردن تعصّبات بدون دليل عمل كند،در نظر شارع ستمگر و متجاوز به شمار مى رود و ناستوده مى باشد،چنان كه حكمت سياسى نيز اين نظر را تأييد مى كند.
آنچه از پادشاه به مقتضاى احكام سياست(بدون مراعات اصول شرع)پديد آيد نيز مذموم است،زيرا در نگريستن به غير از نور خداست: وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ (2)،زيرا شارع به مصالح عموم در امور آخرت كه از نظر ايشان نهان است داناتر مى باشد.تمامى كردارهاى بشر از كشوردارى گرفته تا اعمال ديگر در معاد يكسره به خود ايشان بازمى گردد،چنان كه پيامبر فرموده است:اين كردارهاى شماست كه به شما بازمى گردد،در صورتى كه احكام سياست تنها ناظر به مصالح اين جهان است كه ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند ليكن مقصود شارع صلاح و مصلحت آخرت مردم است.از اين رو برحسب اقتضاى شرايع وادار كردن عموم به پيروى از احكام شرعى در احوال دنيا و آخرت ايشان فرض و واجب است و اين فرمانروايى مخصوص بنيانگذاران و خداوندان شريعت مى باشد و آنها پيامبرانند و كسانى كه جانشين ايشان مى شوند يعنى خلفا.پس از آنچه ياد كرديم معناى خلافت روشن شد و هم معلوم گرديد كه كشوردارى و حكومت طبيعى واداشتن مردم به امور زندگى به مقتضاى غرض و شهوت است و مملكت دارى
ص:48
سياسى واداشتن همگان به مقتضاى نظر عقلى در جلب مصالح دنيوى و دفع مضار آن مى باشد ولى خلافت واداشتن عموم به مقتضاى نظر شرعى در مصالح آن جهان و اين جهان مردم است كه باز به مصالح آن جهان بازمى گردد،زيرا كليۀ احوال دنيا در نظر شارع به اعتبار مصالح آخرت سنجيده مى شود.بنابراين خلافت در حقيقت جانشينى صاحب شريعت به منظور نگهبانى دين و سياست امور دنيوى وابسته به دين است.پس اين معنا را بايد نيك دريافت و آن را در موضوعاتى كه در آينده مى آوريم در نظر گرفت و خدا حكيم داناست.» (1)
آيا مى بينيد چگونه در ضرورت تعيين امام حاكم از سوى خداوند سبحان و پيامبر او دليل شرعى و عقلى اقامه مى كند و گريزى هم از آن نيست!؟
مردم از تعيين و نصب امام و فرمانبرى از او بى نياز نيستند تا اين امام دست ايشان را بگيرد و با ترسيم راه راست و آنچه خداوند از شريعت آسان و محبوب براى ايشان نازل كرده مردم را به سعادت دنيا و آخرت كه خواست خداست برساند.پس وجود امامى كه به عدالت حكم كند ضرورى است تا وحدت مسلمانان را حفظ و به آنچه خداوند نازل كرده حكم كند و اسلام اين دين خدا را بر همۀ اديان غالب كند حتى اگر مشركان را خوش نيايد.
آنچه در پى كلام ابن خلدون مى آيد پيرامون موقعيّت خلافت داراى اين تناقض صريح است.
چكيدۀ سخن آن كه فروگذاشته شدن امر خلافت از سوى پيامبر اكرم به سبب لوازم فاسد مترتّب بر آن بنا به بداهت عقول امر نشدنى است،چنان كه احتمال دوم نيز در نتيجه به همان احتمال نخست بازمى گردد،زيرا معانيى كه قبلا گفته شد از آن اراده شده است.از همين رو بسيارى اوقات در امور مسلمانان توجيه اين هرج ومرج را مى خوانيم و بعد در همين وقت شاهد محكوم كردن آنيم و اين موجب آشفتگى كلام و تناقض سخنان مى شود.در يكى از كتابهاى دكتر صبحى صالح مى خوانيم كه وى خلافت را در فردى كه شرايط مقرر در او جمع باشد صحيح مى داند:«هر كسى را كه مسلمانان گمان به خير او داشته باشند زيانى ندارد كه امور ايشان را به عهده گيرد و زندگى دنيايى آنها را هدايت
ص:49
كند». (1)ولى بعدا در ادامۀ سخن اين استثنا را مى آورد و مى گويد:«جز آن كه وقتى به تاريخ برمى گرديم و در فلسفۀ حوادث مطالعه مى كنيم مى بينيم شيوه اى كه خلفا با آن انتخاب شده اند ناخواسته به دلايل شخصى يا قبيله اى كه همچنان رنگ جاهلى داشت سبب استمرار اختلافات مى شد».
«همگان بر ضرورت وجود امام اتّفاق نظر دارند ولى در مورد فردى كه اين صفات عمومى و احكام اسلامى كه در قرآن و حديث آمده اند،در او جمع باشد،با يكديگر اختلاف رأى دارند.انصار مى خواستند كه اين فرد از ميان آنها باشد و دليل آن هم روشن بود،زيرا ايشان ياران و پناه دهندگان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بودند ولى مهاجران عقيده اى جز اين داشتند،زيرا سابقۀ آنها در اسلام بيشتر بود و اما بنى هاشم نيز خود را به خلافت شايسته تر از ديگران مى دانستند.آنها در خلافت حقّى آشكار داشتند،زيرا اگر على عليه السّلام خود پيش مى افتاد و با ابو بكر و عمر رقابت مى كرد،ديگر معقول نبود كسى بر او پيشى گيرد،زيرا او دست پروردۀ رسول خدا و شوهر دختر او يعنى فاطمه عليها السّلام بود.
اين اختلافات در سقيفۀ بنى ساعده تجسّم يافت و حقيقتا شگفت آور بود،در حالى كه هنوز پيامبر به خاك سپرده نشده و على عليه السّلام مشغول تدفين ايشان بود،مسلمانان اختلاف نظر پيدا كنند. (2)»
اين سخنان و امثال آن را از نويسندگان مسلمان بخوان و از خلال آن نظر خود را انتخاب كن.
آيا اين همان هرج ومرج نيست؟حال مثال ديگرى را بخوان كه شهرستانى در ملل و نحل پيرامون اختلافات پى درپى در تاريخ مسلمانان روزگار رسول اكرم و پس از آن مى آورد:
«اختلاف خاص دربارۀ امامت است و بزرگترين اختلاف امت اختلاف پيرامون امامت است،زيرا در اسلام و در همۀ دورانها جز بر سر امامت شمشيرى براساس دين كشيده نشد.خداوند اين امر را در صدر اول اسلام آسان كرد،زيرا مهاجران و انصار اختلاف كردند و انصار چنين گفتند:اميرى از ما و اميرى از شما؛و بر رئيس خود سعد بن
ص:50
عبادۀ انصارى اتّفاق كردند تا آن كه در همان حال ابو بكر و عمر به سقيفۀ بنى ساعده در رسيدند.عمر گفت:در راه با خود حديث نفس مى كردم و حال كه به سقيفه رسيديم مى خواستم آن را بگويم.ابو بكر گفت:خاموش باش اى عمر!سپس ابو بكر برخاست و خداى را حمد و ثنا گفت و آن گفت كه من با خود آن را مى گفتم،گويى كه از غيب خبر داشت و پذيرفت كه انصار به مشورت بپردازند.من دست خود را دراز كردم و با او بيعت نمودم و مردم نيز با او بيعت كردند و فتنه خاموش شد،جز آن كه بيعت با ابو بكر خطايى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد و بكشيد كسى را كه نظير اين كار را انجام دهد و هر مسلمانى كه بدون مشورت با كسى بيعت كند موجب گمراهى و فريب است و هر دو بايد كشته شوند.» (1)
براساس ملاكهاى عقلى هيچ چيز آشكارتر از نياز امّت به امامى نيست كه دين ايشان را حفظ و سخنشان را بر تقوا وحدت بخشد و آنها را بر هدايت گرد آورد و به جايى كه خداوند سبحان در شريعت استوار و بزرگ خود براى آنها خواسته است،هدايت و رهبرى كند.
ص:51
در پايان اين بحث شايد بهتر باشد مهمترين شيوه هايى را يادآور شويم كه لازم است امّت عقلا و نقلا در گزينش امام آن را در پيش گيرد و به دنبال آن نكته هايى را بياوريم كه شايسته است در تمام اين موارد به اختصار مورد بحث قرار گيرد.گفته شده اساس خلافت يا يارى رساندن به پيامبر است يا خويشاوندى يا وراثت يا انتخاب شورا يا تعيين پيشاپيش و يا نصّ.
انصار به پناه دادن و يارى رساندن و دفاع از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و رضايت حضرتش از ايشان احتجاج مى كردند،و برخى از آنها به مهاجران چنين مى گفتند:اميرى از ما و اميرى از شما؛و در برابر،مهاجران به نزديكى خود با پيامبر و اينكه براساس روايت پيامبر ائمه از قريش خواهد بود استدلال مى كردند.هنگامى كه خبر به امير مؤمنان رسيد فرمود:«آيا با اين سفارش پيامبر با ايشان احتجاج نكرديد كه به نيكوكار آنها نيكى و از بدكارشان گذشت شود...»گفتند:اين سخن چه حجّتى بر آنها خواهد بود؟حضرت فرمود:اگر خلافت در ميان آنها مى بود ديگر سفارشى براى آنها نمى رسيد.»
سپس حضرت فرمود:«قريش چه گفتند؟»پاسخ دادند كه:چنين احتجاج كردند كه قريش درخت پيامبر است.حضرت فرمود:«به درخت احتجاج كردند ولى ميوۀ آن را
ص:52
واگذاشتند.» (1)
مهاجران چنين استدلال كردند كه ايشان خويشان پيامبرند و پيش از ديگران او را تصديق كرده اند.آنها حجّت ابو بكر در سقيفه را ذكر كردند كه:«ما گروه مهاجران شايسته ترين مردم نسبت به اسلاميم و مردم در اسلام پيروان ما هستند و ما عشيرۀ پيامبر اكرميم.» (2)
اين حجّت مردود است،زيرا امير مؤمنان پيش از همه به پيامبر اكرم ايمان آورد و نزديك ترين كس به او بود.اين سخن تنها جنبۀ جدلى دارد و الاّ حجّت جز اين است.اين سخن از امير مؤمنان رسيده است:«اى شگفتا كه خلافت به صحابى بودن و خويشاوندى باشد!»در اين معنا شعرى رسيده كه چنين است.
اگر با شورا امور ايشان را به دست گرفتى،
چگونه چنين است و حال آنكه مشورت كنندگان حضور نداشتند
و اگر به خويشاوندى با خصم آنها احتجاج كردى
پس جز تو نسبت به پيامبر شايسته تر و نزديك تر است.
چنان كه مى بينيم امام در اينجا تنها از روى جدل احتجاج مى كند و الاّ دليل شرعى و عقلى اين برترى جز عصبيّتى كه اسلام جنگى بى امان عليه آن داشته چه مى تواند باشد؟ مسأله يا به سبب توصيه هايى است كه به ايشان رسيده كه در اين صورت لازمۀ آن اين خواهد بود كه بدان عمل شود و با آن مخالفت نشود و يا مسأله از سوى شركت كنندگان در شورا استنباط شده كه در اين صورت ديگر سند شرعى نخواهد داشت و بنابراين دلايل مذكور به تعبير فنّى به تحليل صغرا و كبرا مى رود.مگر آن كه اساس روايتى باشد كه ذكر شده:«ائمّه از قريش هستند»كه در اين صورت عمل براساس سندى شرعى خواهد بود ولى اين به تنهايى امام را مشخّص نمى كند و براى تعيين بايد دليلى باشد كه آن را اثبات كند.بنابراين ضرورى است با تعيين امام شريعت حفظ شود و نظام باقى
ص:53
بماند و شايد به همين دليل يا دلايل ديگر خليفۀ دوم چنين مى گويد:
«مى خواستم سخنى بگويم،زيرا با خود حديث نفس داشتم.ابو بكر گفت:رها كن اى عمر!پس هر آنچه را من حديث نفس مى كردم كلمه به كلمه گفت.» (1)
چنان كه گفتيم شهرستانى بيعت با ابو بكر را خطا مى داند و در صورتى كه امّت نظير آن عمل كند دستور به قتل بيعت شونده و بيعت دهنده صادر مى كند.اخبار بسيارى در دست است كه دو خليفۀ اول به مناسبتهاى فراوان استعفا داده اند.
اين اشتباه است كه امامت را در شيعه به وراثت نسبت داد.نظر شيعه در ميان اين نظرها روشن است.شيعه امامت را از امور الهى مى داند كه ناگزير بايد خداوند او را برگزيند و شخص او را پيامبر اكرم براى امّت تعيين مى كند:«خداوند مى داند رسالت خود را كجا قرار دهد».بسيارى از نويسندگانى كه در شيوۀ تعيين خليفه در ميان اماميه قائل به وراثت هستند دچار اشتباه شده اند.بدين سبب سخنان عمر ابو نصر را پيرامون فتنه ها و انقلابها و اختلافات داخلى مى آوريم:
«دليلى اين همه انقلابهاى داخلى مسألۀ خلافت بوده است و اينكه آيا خلافت براساس انتخاب است يا وراثت؟طرفداران نظر اول خوارج و برخى از اصحاب و شمار بسيارى از مسلمانان مى باشند،و طرفداران نظر دوم شيعيان يعنى طرفداران امير مؤمنان و خاندان او هستند،كسانى كه قائل به امامت على عليه السّلام و فرزندان اويند و امامت را بخشى از ايمان مى دانند كه نمى توان اختيار آن را به جمهور مسلمانان واگذار كرد.» (2)
آنچه توجه شما را بدان جلب مى كنيم اين است كه امامت همان گونه كه دربارۀ شيعه گفته شد بخشى از ايمان و منحصر به فرزندان على عليه السّلام است ولى نه به سبب وراثت بلكه به سبب نصّى كه از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رسيده كه پس از على عليه السّلام حسن عليه السّلام امام است و پس از او حسين عليه السّلام و سپس على بن الحسين عليه السّلام و به همين ترتيب...و اساسا وراثت هيچ دخالتى ندارد،اگرچه توارث مزايا و آثار خود را در وارث دارد.همچنان كه ديديم
ص:54
فرزندان على عليه السّلام در مواضعى كه قهرمانان عقب مى نشستند و قدمها مى لرزيد و خواب بزرگان پريشان مى شد بيش از همه پايدارى ورزيدند و اخلاص نشان دادند و بارزترين آنها در شجاعت و علم و حكمت و برخوردار از مزاياى منحصر به فرد بودند و به همين سبب خداوند براى حفظ دين و حمل رسالت خود ايشان را برگزيد و گزينش خدا-كه بزرگ است خواست خدا-از روى ترس و گزاف نبوده بلكه از روى علم او به اصلح و افضل بوده همان گونه كه در جاى خود اين مطلب به اثبات رسيده است.چنان كه از اهل بيت نصوص بسيارى بدين مضمون رسيده:«ميان ما و خدا خويشاونديى نيست»و چنان كه در حديث مشهور قدسى آمده است كه:«كسى كه مرا اطاعت كند به بهشتش وارد كنم حتى اگر برده اى حبشى باشد و كسى كه از من سرپيچد به دوزخش افكنم حتى اگر سيدى قرشى باشد.»
نكتۀ مهم اينكه ملاك در امامت وراثت نيست،چرا كه على بن الحسين عليه السّلام پس از پدر خود،امام شد در حالى كه عمويش محمّد،حيات داشت.و نيز ساير ائمّه از ميان فرزندان خود كسى را به امامت برمى گزيدند كه خداوند او را برگزيده و پيامبر اكرم او را تعيين كرده باشد؛زيرا براى حمل رسالت و بر دوش گرفتن بار امامت شايسته بود.
اين پيمان الهى است كه پروردگار امامت را از ميان بندگانش به هر كس كه صدقش را آزموده و به اخلاصش آگاهى يافته و عصمت و درستى بدو بخشيده باشد مى دهد.پس شيعه آن چنان كه عمر ابو نصر گفته قائل به وراثت نيست. (1)
از امانتدارى است كه اين عدّه ميان اين نص كه شيعه بدان معتقد است:«هنگامى كه خداوند و رسول او امرى را براى زن يا مرد مؤمنى بخواهند ديگر آنها در امر خود اختيارى نخواهند داشت»و وراثت و نيز اينكه اهل عصمت يكى پس از ديگرى خلافت را به ارث مى برند تفاوت بگذارند.
تفاوت روشنى است ميان اينكه گفته شود تو و سپس وارث تو سرپرست هستيد يا اينكه گفته شود سرپرست،همان فرد صالحتر است و آن فرد،تو و فلان فرزند توست.
شيعه همان طور كه قائل به وراثت نيست به خويشاوندى نيز به عنوان عامل امامت اعتقادى ندارد حتى اگر تنها يك فرد خويشاوند پيامبر باشد.
ص:55
آنها همچنين به شورا احتجاج مى كردند.زمخشرى نقل مى كند:«نيز اين سخن آنها كه پيامبر اكرم و عمر بن خطاب(ر ض)خلافت را به شورا واگذاشتند.» (1)
قبلا احتجاجات كسانى كه حديث از آنها نقل شد به نظير چنين آياتى ذكر شد:
وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ... (2)، وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ (3).
در صغرا و كبراى اين سخن مناقشه است.يعنى آيا حجّتى وجود دارد؟و اگر چنين باشد آيا به خلافت رسيدن خلفا به موجب اين حجّت تحميلى است؟اما در مورد اول، آيه اى كه از جملۀ آن است: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ، به مناسبتى نازل شده كه در آن انصار به سبب اين صفت مورد ستايش قرار گرفته اند،صفتى كه با خصايص ديگرى كه شگفتى به نمايش مى گذارد نظرها را جلب مى كند و قلبها را به سوى خود مى كشد و عقول مدرك و فطرتهاى سليم را به سوى واقعيّت زيبا و مشوّقش مى كشاند.قرآن كريم مى فرمايد:
وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ، وَ الَّذِينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ، وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللّهِ إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمِينَ». (4)
اين آيات مباركه تا پايان نمونه اى والا عرضه مى كند تا الگو باشد و قاعدۀ جرى تصحيح كنندۀ انطباق آن با مفهوم وسيعش بر هر كسى است كه اين ويژگيها را دربر داشته
ص:56
باشد،اگرچه در عصر رسالت نباشد.حمل اين آيات به خصوص مشورت امّت در تعيين امام براى خود وجهى ندارد و تعميم آن براى شامل شدن اين مورد نيز دليل و حجّتى ندارد زيرا اگر فرض شود امامت از سوى رسول خدا واگذاشته شود در اين صورت امام با بيعت و عقد ميان او و امّت تعيين مى شود ولى چنين چيزى مقدور نيست زيرا چگونه امّت اتّفاق نظر حاصل مى كند در حالى كه در مورد يك شخص نظر واحدى ندارند و فاقد عصمت اند.
اختصاص دادن بخشى از مردم به انجام اين فهم نيز فاقد هرگونه دليلى است و بحث آن را در پيش آورديم.حتى مى توان گفت رأى مردم يك شهر هم به آسانى بر يك نفر از اهل آن شهر يا جز آن تعلّق نمى گيرد.چه رسد به آن كه مردم سرزمينهاى اسلامى بر يك شخص اتّفاق نظر يابند تا برايشان امير باشد و امر خود را در ميان آنان به اجرا درآورد و ايشان در هر حال از او فرمان برند.چنين چيزى جز با زور و فشار تحقّق نمى يابد.
مفهوم چنين امرى آن است كه امّت امور خود را به كسى واگذارد كه از خطا و لغزش او در امان نباشد،بويژه آن كه عصمت در ميان مدّعيان شورا شرط نيست؛بنابراين دليلى بر آن نيست كه شورا به عنوان نظامى مطرح باشد كه شيوۀ گزينش خليفه در قانون اسلامى به شمار آيد گرچه تنها وجود شك در عدم صحّت استدلال بدان كافى است، زيرا اگر شك به دليلى راه يافت ديگر نمى توان بدان استدلال كرد و آنچه قطعى است محال بودن اتّفاق نظر مردم در مشورت پيرامون مسألۀ خلافت است:«به جان خودم سوگند اگر امامت منعقد نمى شد،مگر با حضور همۀ مردم ديگر راهى براى آن نبود.»
محدود كردن مشورت به تعداد معيّنى نه تنها موجب كينه و حسادت است بلكه سندى ندارد كه آن را توجيه كند.بعلاوه آنچه از مراجعه به كتب تفسير پيداست بيش از اين نيست كه مشورت ميان مسلمانان از امورى است كه خداوند اهل آن را ستوده زيرا اين،اخلاق نيكى است تا بدين ترتيب رئيس با زيردستان خود مشورت كند و در برابر نظر آنها استبداد رأى نداشته باشد؛اين معنا در امورى است كه به رفتار امير اختصاص دارد و ربطى به شيوۀ گزينش و انتخاب او به عنوان رئيس يا امام ندارد.
مفسّران براى: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ، چهار وجه ذكر كرده اند،با آگاهى از اينكه پيامبر در همۀ امورش مشورت نمى كرد بلكه تنها در امورى مشورت مى كرد كه نه وحيى در خصوص آن نازل شده و نه نصّى در مورد آن وجود دارد.برخى از كتب تفسير،اين را
ص:57
دليل اخلاق والاى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت به مردم خود دانسته اند.مختصر اين وجوه حاكى از آن است كه اين رفتار پيامبر بدين دلايل بوده است:
1-براى خشنود كردن مردم و تأليف قلوب آنها،بويژه آن كه براى برخى از رؤساى عرب گران بود كه بدون نظر آنها در موردى تصميم قطعى گرفته شود لذا براى برآوردن خواست آنها و جذب آنها با التزام به عدم منافات با وحى الهى پيامبر چنين رفتار مى كرد.
2-در اين كار الگويى بود كه رؤساى اقوام از آن پيروى مى كردند و ديگر در اين كار خوارى و نقصى نمى ديدند و در اين كار الگويى والا بود تا از زياده روى فرمانروايان بكاهد و از نخوتشان دست بكشند،زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه سيد كاينات و حامى شرع شريف بود با مردم خود اين چنين رفتار مى كرد.
3-هر دو وجه با هم.
4-اين كار به سبب جدا كردن خيرخواه از بدخواه در اظهارنظر و آشكار كردن نيّت او صورت مى گرفت.مانعى ندارد كه همۀ اين دلايل مورد نظر بوده است ولى اين بدان معنا نيست كه امّت براى گزينش امام و خليفۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله از ميان خود اجتماع كنند بلكه شباهت بيشتر آن به قاعده اى تربيتى از تعاليم اسلامى و نظير آن است اين سخن:«قومى با يكديگر مشورت نكردند مگر آن كه به بهترين چيزى كه در ميانشان است دست يافتند» (1)و نيز آنچه در نهج البلاغه از پيشواى معلّمان رسيده است كه:«هر كس با عاقلان مشورت كند در عقل ايشان شريك شده است...».اين از نظر كبرا امّا از نظر صغرا بسيارى اوقات مى خوانيم كه مسلمانان بر بيعت اجماع كردند يا سخن از شورا و انتخاب و نظاير آن مى شنويم،ولى اگر به كتب تاريخ اسلام از صدر اول آن بنگريم و سپس مسير طولانى آن را پى گيريم آيا در ميان همۀ خلفا حتى يك خليفه را مى بينيم كه شرايط در او كامل شده باشد؟
گزينش ابو بكر-خليفۀ اوّل-در سقيفه صورت گرفت و اگر در نشست سقيفه،انصار را كه به اتّفاق شيعه و سنى حقى ندارند استثنا كنيم جز سه شيخ از مهاجران حضور نداشتند(ابو بكر،عمر و ابو عبيدة بن جراح).آيا اساسا انتخاب و نظرخواهى يا شيوه هاى ديگرى كه در كتب استدلالى يا كتبى كه خلافت خلفا را توجيه مى كنند صورت گرفت و
ص:58
اگر چنين است چه مفهومى دارد انتقال خلافت از سوى ابو بكر به عمر و آيا اين نيز به همان شيوه صورت پذيرفت؟
«بيعت با ابو بكر براى خلافت،نخستين فتنه يا خطايى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد و مقدّمات نخستين آن همچون نتايجش ويژگيى سياسى داشت كه در گزينش شخصى در برابر شخصى براى خلافت خلاصه مى شد ولى آنچه پس از سقيفۀ بنى ساعده در دوران خود ابو بكر رخ داد همگى داراى اين ويژگى سياسى يا تعصّب موروثى نبود.» (1)
اگر چنين است پس مفهوم انتقال خلافت از سوى ابو بكر به عمر چيست؟و آيا اين نيز با همان شيوه صورت پذيرفت،با در نظر گرفتن اينكه خليفۀ دوم بيعت با ابو بكر را خطا مى دانست و خود ابو بكر در زمان حياتش مى خواست از خلافت كناره بگيرد؟پس چگونه عمر اين را براى خود مى پسندد در حالى كه به عدم صحّت روشى كه بدان انتخاب شده تصريح دارد؟و آن را رخنه و شكافى مى داند كه مسؤوليتش با خليفه و بيعت كنندگان با اوست و اگر چنين چيزى بعدا رخ داد بيعت دهنده و بيعت شونده«بايد كشته شوند.»در اينجا پرسش كننده مى تواند از اين حكم سؤال كند كه اگر اين سخن بيان حكم شرعى يا نظرى شخصى است كه قانون مى باشد،چه از نزد خود دستور به قتل مى دهد و اگر آن،حكمى شرعى يا قانونى از نزد خود است او را نيز همچون ديگران ملزم خواهد كرد.در روش تعيين خليفه پس از او كه شورا ناميده مى شود ترجيح كفّۀ مخالفت از سوى عبد الرحمان بن عوف در صورت پيش آمدن نزاع،تعيين كننده بود زيرا عثمان به خلافت عشق مى ورزيد و سعد از كسانى بود كه به عدم تمايل نسبت به على عليه السّلام،قاتل پدر و گروهى از برادرانش در جنگ بدر شهرت داشت و عبد الرحمان داماد عثمان بود،زيرا با خواهر عثمان ازدواج كرده بود و او به تنهايى به همراه اين دو نفر كافى بودند كه مانع از رسيدن خلافت به على عليه السّلام باشند-چنان كه در عمل نيز چنين شد-.
«عمر هم راه خود را پيمود و امر خلافت را در جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آنها گمان كرد،پس بارخدايا از تو يارى مى طلبم براى شورايى كه تشكيل شد و مشورتى
ص:59
كه كردند.مرا با ابو بكر مساوى دانسته دربارۀ من شك و ترديد روا داشتند تا جايى كه امروز با اين اشخاص هم رديف شده ام و ليكن در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم،پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى با عثمان از من اعراض كرد و همچنين دو نفر ديگر كه زشت و ناپسند است نام ايشان برده شود.» (1)
از اين گذشته آيا گمان مى كنيد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امّت و دين خود را در معرض نابودى و تباهى قرار مى دهد.«به تحقيق مشكلات جديدى ظهور كرده كه بزرگترين عامل آن همان شورايى است كه خداوند آن را از اوصاف مؤمنان دانسته است و بديشان آموخته كه خود را بدان بيارايند و بدانند كه مى تواند بزرگترين ضربه براى آنها و امّتشان باشد.
شورا همچون سلاحى دو لبه نظير سرنيزه است كه اگر بد به كار گرفته شود اخلاق و وجدان را به تباهى مى كشد.
«فتنۀ بزرگ دوران عثمان به شيوۀ گزينش او باز مى گردد.شيوۀ شورايى در را به روى صاحبان آراى آزاد گشود حتى اگر مى خواستند با شورا كشمكش و جدايى پديد آورند.
اگر دقت كنيم مى بينيم كه ابو بكر با شبه اجماع انتخاب شد و عمر با نص و گرفتن بيعت ابو بكر به خلافت رسيد ولى عثمان نه با اجماع و نه شبه اجماع و نه انتخاب خليفه به خلافت دست يافت.او نه همچون على عليه السّلام در ميان مردم به علم شهرت داشت و نه همچون عمر به دورانديشى و نه همچون ابو بكر به سياستمدارى بلكه تنها عاملى كه او را در رسيدن به خلافت يارى رساند اموى و قريشى بودن او بود.» (2)
مهمّ ارائۀ امورى نيست كه از ميان رفته چه،شايد موجب برانگيختن پاره اى مسائل گردد،بلكه طبيعت استدلال بدين جا منجر شد چنان كه برخى از برادران اهل سنّت كه در اين باره تحقيق كرده اند به صحّت اين نكات و جز آن اعتراف دارند،همان گونه كه تصريحات دكتر صالح و ديگران را خوانديم ولى مجالى براى طرح همۀ آنها نيست و طرح دوبارۀ آن اهميّتى هم ندارد،زيرا تنها چيزى كه در اين بحث مورد نظر است آوردن دليل پيرامون مسائلى است كه مقصود ما مى باشد.
ص:60
اين بوده است وضع ما در بهترين دوران چه رسد به هنگامى كه به دوران امويان و عباسيان و پس از آن برسيم،دورانى كه موجب شده بسيارى از خاورشناسان در ترسيم سيماى واقعى مسلمانان راه مبارزه و بى ادبى را در پيش بگيرند و در بدنام كردن اسلام و مسلمانان بكوشند.
فروگذاشتن بحث در اين موضوع موجب شده بسيارى از خاورشناسان نظير مكدونالد قائل به اين سخن باشند كه:«اساسا ممكن نيست امامى حاكم قانونى به مفهومى كه امروز مى شناسيم باشد»؛و نيز توماس آرنولد كه مى گويد:«خلافتى كه به رسميت شناخته مى شود در حقيقت گونه اى حكومت خودكامه و ستمكار است كه حاكم آن از قدرتى مطلق و نامحدود برخوردار است و از رعيّت مى خواهد كه بدون هيچ گونه ترديدى از او فرمان برند.»
اين عدّه اين سخن پيامبرى را كه سيد مخلوقات است و وحى بدو مى رسد و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد فراموش كرده اند يا خود را به فراموشى مى زنند:«اى مردم!مرا راهنمايى كنيد»و نيز اين سخن عمر خطاب به يكى از واليان خود يعنى ابو موسى اشعرى:«اى ابو موسى!تو نيز يكى از مردمى جز آن كه خداوند بار تو را سنگين تر قرار داده است»،و اين سخن او به مردم:«به خدا سوگند من سلطان يا جبّارى نيستم كه شما را به بردگى بگيرم و من همانند يكى از شما هستم و به مثابه همان سرپرست يتيمى هستم كه مسؤوليت او و مالش با وى است.»
اگر در پاره اى دورانها به اين اصول رفتار نمى شده تقصير آن متوجّه شريعت اسلامى نيست،بل گناه حاكمانى است كه امّت اسلامى به سبب آنها مصيبتها ديد و هم ايشان عامل عقب ماندگى و اساس فتنۀ امّت بودند و همچون موريانه اى بودند كه به پيكرۀ امّت راه يافت تا آن را به فساد كشاند و مسلمانان را به خوارى كشيد و چنان تلخيى را از پستى و عقب ماندگى بدانها چشاند كه هنوز هم از آن رنج مى برند؛«امّا اسلام با اصول والا و احكام حكيمانه و جاودان خود از اين گونه امور مبرّاست.» (1)
ص:61
اگر تنها امر موجودى كه به بيان آن پرداختيم ترديد در صحّت شيوه هايى باشد كه براساس احتمالات گذشته دنبال مى شد هر آينه ايمان به امامت على عليه السّلام ضرورت مى يابد،اگرچه دلايل آن از حدّ و حصر بيرون است،زيرا احتمال فروگذاشته شدن خلافت از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله باطل است و وضع خلافت در قانون بزرگ خداوندى در نظامى معيّن جزء دلايل نبوده است و هر آنچه در اين زمينه ذكر شده در نتيجه به فروگذاشتن و تباهى منجر مى شود،بنابراين آنچه شيعه از ضرورت تعيين امام كه همان على عليه السّلام و سپس عترت پاك اوست،پذيرفته،الزامى مى شود.
1-اگر مدّعيى جز ابن خلدون و جماعتى كه معتقدند پيامبر اكرم ابو بكر را به امامت نماز برگزيد ادّعا نكند كه حضرتش خليفه اى جز على عليه السّلام تعيين كرده است،پس چگونه ما ابو بكر را براى دنيامان نگزينيم،پس ازآن كه پيامبر او را امامى براى دين ما برگزيده است؟گفتگو در اصل سند و متن اين حديث بسيار است اگرچه قياس ناقص و ناتمام است همان گونه كه دكتر صبحى صالح (1)مى گويد.
2-آنچه ابن حزم ادّعا مى كند مبنى بر آن كه پيامبر ابو بكر را به عنوان خليفۀ مسلمانان برگزيده مورد قبول شيعه و اهل سنّت نيست زيرا چنين چيزى ثابت نشده و ابو بكر هم آن را براى خود ادّعا نكرده است.
تنها ادّعاى ابن حزم نه امرى را تصحيح مى كند و نه حقى را تثبيت و شايد استناد او به همان مسألۀ نماز كه قبلا ذكر كرديم باشد،زيرا او شورا و شيوه هاى ديگر را بجز سفارش قبلى به بعدى صحيح نمى داند.
بدين ترتيب او با شيعه در تعيين خليفه و ناممكن بودن فروگذاشتن آن و رها كردن مسلمانان بدون سرپرستى كه امور ايشان را اداره كند اتّفاق نظر دارد.
ابن حزم هنگام بيان عقد امامت و ابطال شورا در كتاب خود الفصل 130/4،چنين مى گويد:
«مردم شام چنين چيزى را براى خود ادّعا مى كردند و همين موجب شد كه با مروان و پسر او عبد الملك بيعت كنند و بدين ترتيب ريختن خون اهل اسلام را روا شمردند.خود
ص:62
ابن حزم مى گويد:اين سخن فاسدى است كه حجّتى براى گويندگان آن نيست.هر سخنى در دين كه دليلى از قرآن و سنّت پيامبر اكرم يا اجماع يقينى امّت نداشته باشد،اين سخن بيقين باطل است.خداوند سبحان مى فرمايد»: قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1).اين صحيح است كه هر كس برهانى بر صحّت سخنش نداشته باشد صادق نيست و سخنش از اعتبار ساقط است...سپس ابن حزم در همان صفحه شورايى را كه عمر قرار داد باطل مى كند و مى گويد:«عمل عمر بدون موافقت با قرآن يا سنّت امّت را ملزم نمى كند و عمر همچون ساير صحابه است و نبايد پيروى از او را در برابر ديگر صحابه واجب و لازم بدانيم. (2)»
آنچه ابن حزم در اين سخن آورده ضرورت نصب امام براى سامان يافتن امور مسلمانان و دورى آنان از مهلكه هايى است كه وحدت كلمۀ آنها و اجتماعشان را بر هدايت و صلاح از ميان مى برد.
بدين ترتيب ابن حزم با شيعه در پذيرش احتمال سوم همداستان است،احتمالى كه بحث آن را به اينجا احاله كرديم و آن عبارت است از اينكه:«پيامبر كسى را تعيين فرموده كه پس از او امور را اداره كند»و اين همان احتمال سوّمى است كه بايد بدان ملتزم بود.هرچند نظر ابن حزم نيز در نتيجه به فروگذاشتن امام مى رسد،زيرا او عصمت را در امام شرط نمى داند و همچون شيعه از عنايت خاص پيامبر به اين امر سخنى به ميان نمى آورد و اينكه پيامبر چيزى در ميان آنها باقى گذاشته كه اگر به آن دو چنگ زنند هرگز پس از حضرتش گمراه نمى شوند و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آن كه بر سر حوض كوثر بر حضرتش وارد شوند،زيرا صحيح نيست حضرت امّتى را كه با او پيمان بسته و در راهش ايثار كرده بدون والى و سرپرست رها كند؛سرپرستى كه دين بزرگ او را پاس دارد و امّت را نگاهبان باشد و آن را در برابر دشمنان در كمين نشسته حفظ كند و آن را به جايى رهنمون شود كه آنچه را خدا براى وى ترسيم كرده تحقّق بخشد؛امورى همچون شيوه و نظامى كه آنها را به سعادت دنيا و آخرت برساند و نيز فراهم آوردن كرامتى كه خدا براى اين امّت مى خواهد و به حفظ آن كرامت به سبب زنده نگاه داشتن
ص:63
امرش و بزرگداشت ياد باعظمت خود دستور داده است.
امام بايد از سوى خدا و زبان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نصّى داشته باشد،زيرا تعيين او ضرورتى است كه طبيعت جايگاه والاى او كه تنها خدا مى تواند آن را بشناسد اقتضا مى كند.چشم پوشى از چنين نصّى به معناى تسليم در برابر تباهى است زيرا هم چشمى و رقابت در ميان بنى بشر از امورى است كه به هرج ومرج و پيروى از شهوات و سپس نابودى شريعت مى انجامد و امّت و شريعت نمى توانند تسليم تباهى و از ميان بردن هدفى شوند كه پيامبران براى آن ايثار كرده اند و خداوند تبارك و تعالى بندگانش را به سوى آن فراخوانده است.
اين سخن كه گفته مى شود كتاب و سنّت براى شناخت دينمان كافى است و هيچ نيازى به امامى نيست كه از سوى خدا تعيين شود حتى اگر بر امّت واجب باشد كه امامى را براى خود برگزيند،هيچ گونه وجهى ندارد به علاوۀ آن كه واقعيّت زندگى امّت گواه نياز مبرم آن به كسى است كه امور آن را بگرداند و مسائل مختلفى را كه هوسها و شهوات آن را از دين دور كرده اند اصلاح كند و از همين رو به كسى نيازمند است كه در پرتو كتاب و سنّت امور آن را سامان دهد و با شخصيّت بزرگوار و رفتار بدون نقص خود الگويى براى ايشان ترسيم كند و اينكه در نفس پاك خود آمادگى پرداختن به اين وظايف را داشته باشد و چنين كسى جز از سوى خدا و تعيين او شناخته نمى شود تا در ميان امّت، آشفتگى و چندپارگى ايجاد نشود،چنان كه چنين شد روزى كه به پيشگاه خداوند شتافت و از سوى خود امامى را برگزيد،اما امر امامت به جاى سپرده شدن به خالق تبارك و تعالى به خلق سپرده شد.
بتحقيق ثابت شده است كه هرچه در آن لطف باشد به مقام بارى تعالى سزاوارتر است و هرچه چنين باشد كه بندگان را به طاعت نزديك تر و از معصيت دورتر سازد همان لطف از جانب مولاست و كمال بزرگداشت او اين است كه به ضرورت اين امر و واقع شدن آن از مقام بارى تعالى ايمان آوريم.
ميان آنچه در شأن مولاست و آنچه به بندگان بازمى گردد درهم آميختن است اگر گفته شود:اگر امام غائب باشد لطف تحقّق نيافته است.پس لطف مقتضى آن است كه امام
ص:64
سوى خداوند سبحان تعيين شود.اما در پيروى يا خروج مردم بر اين امام،اين بندگان هستند كه مسؤول آن بوده و بر آن مؤاخذه مى شوند.
اگرچه وجود امام لطف و تصرّف او نيز لطف ديگرى است ولى غيبت او نيز همچون پنهان شدن پيامبران به هنگام ضرورت است،همانند مخفى شدن موسى از مردم خود و پنهان شدن حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله در شعب ابو طالب و كوه ثور كه مانع از آن نيست وجود او لطفى براى بشر باشد اگرچه آدميان از اطاعت او سرباز زنند و مرتكب گناه شوند.به هر حال خداوند تبارك و تعالى لطف را براى بشر ارزانى داشته اگرچه با او مخالفت ورزند و با سوء انتخابشان از او سركشى كنند: لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ،فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» (1)
شايد در اينجا شايان ذكر باشد كه روشن كنيم مقصود معتقدان به وجوب لطف در خداوند سبحان بيان حقيقت چيزى است كه از لطف و رحمت و احسان او نسبت به بندگان فهميده مى شود،زيرا خداوند رحمت را بر خود واجب گردانيده و بدون ترديد نقض غرض رسالت است اگر آنچه بقاى رسالت بدان تكيه دارد ترك شود.
هر آنچه به هدف اصلى تعلّق داشته باشد بايد به كاملترين شكل تحقّق يابد و از همين رو از اشكالاتى كه پيرامون اين نكته مطرح مى باشد آن است كه بى ادبى است اگر گفته شود:بر خداوند جلّ و علا واجب است.كسى كه در سخنان معتقدان به اين وجوب تدبّر كند در كمال ادب و بزرگداشت خداوند سبحان آن را مى بيند،زيرا آنها امرى را به خداوند نسبت مى دهند كه مقتضى رأفت و رحمت نسبت به بندگان است كه آن را بر خود ضرورى دانسته: كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ (2).
اين سخن جز تنزيه ذات مقدّس مفهومى ندارد و وصف او با عباراتى است كه مناسب عظمت اوست-بزرگ است عظمت او-.آنها از وجوب بر خدا مقصودى ندارند
ص:65
جز ستايش خود خداوند سبحان از خود و ذكر آنچه شايستۀ اوست،اعمّ از الطاف كامل و نعمتهاى تامّ و احسان فراوان و فضيلت و اعمال نيكى كه نسبت به بندگان نيازمندش تا ابد انقطاعى نخواهد داشت.
كلمات محدودند و در حدّى به پايان مى رسند ولى لطف و كرم و احسان خداوندى را حدّ و مرزى نيست: وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً (1)؛ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها. (2)
بروشنى بر ايمان هويدا شد كه امامت همچون نبوّت ضرورتى است كه بشر بدان نياز مبرم دارد و شيوه هاى مورد ادّعا براى نصب خلافت توجيهى ندارد.بزودى روشن خواهد شد دليلى كه بر نياز به نبوّت و لطف الهى نسبت به تعيين خليفه دلالت دارد از نظر موقعيت و شروط بر امامت نيز نظير نبوّت دلالت مى كند و از همين رو«ما اعتقاد داريم كه امامت همچون نبوّت تنها با نصّ خداوند تبارك و تعالى و به زبان پيامبر او يا به زبان امام منصوب به نص تحقّق مى يابد.هرگاه امامى بخواهد براى امام بعد از خود نصّى بنهد بدون هيچ تفاوتى همان حكم نبوّت را خواهد داشت و مردم نبايد در كسى كه خداوند او را به عنوان هدايتگر و راهنما براى همگان برگزيده به ميل خود رفتار كنند چنان كه حق ندارند اين فرد را تعيين يا نامزد يا انتخاب كنند،زيرا كسى كه در پرتو نفس قدسى خود آمادگى تحمّل بار پيشوايى عمومى و هدايت همۀ بنى بشر را دارد نبايد جز با تصديق الهى شناخته شود و جز با تعيين او نصب گردد.» (3)
ازاين رو امامت از امور مربوط به عقيده است،زيرا لطفى كه اماميه آن را بر خداى بنده پرور و بخشاينده و مهربان واجب مى شمارد(و آن عبارت است از آنچه بنده را به طاعت نزديك و از معصيت دور مى كند)از ايمان به آنچه خداوند بر خود ضرور شمرده و نيز از احسان نسبت به بندگان نيازمندش برمى آيد.
ص:66
اين نكته روشن شد كه برانگيختن پيامبران به مقتضاى رحمت و اكمال احسان به بندگان و لطف نسبت به ايشان صورت پذيرفته تا در تحقّق بخشيدن به خواست خدا در سعادت و كرامت زندگى بندگان و رستاخيز ايشان به آنها مژده و بيم دهند؛بنابراين نياز مردم به پيامبران از دو روست:
اوّل:ابلاغ وصايا و تعاليم الهى در جهت منافع دنيا و آخرت بندگان كه نيازشان را برمى آورد.
دوّم:حفظ آنچه از نزد پروردگار آورده اند كه عبارت است از رهبرى و تبليغ و حلّ و فصل تنازع بقا و دشمنيها و جلوگيرى از رواج اباطيل و شبهاتى كه انتظار مى رود ميان مردم ظهور كند و مسائل ديگرى كه موجب تمام شدن نعمت به بندگان و احسان نسبت به ايشان مى گردد،زيرا تعاليم اگر با حفظ و مراقبت از احكام و اجرا همراه نباشد بى فايده خواهد بود،و از آن گذشته مرحلۀ نخست يعنى صرف تبليغ و تعليم-به رغم بزرگى اين نعمت از سوى پروردگار-با تبليغ تنها براى يك قوم و سپس رها كردن مردم اعمّ از كسانى كه برايشان تبليغ شده و كسانى كه در عصر خود يا نسلهاى آينده تبليغى نداشته اند انجام نمى پذيرد بويژه با آگاهى از انقطاع نبوّت.پس بايد براى كمال يافتن دين و تمام شدن نعمت كسى پس از پيامبر باشد كه همان نقش را به عهده گيرد،كه پيامبر به آن قيام مى كرد،يعنى تبليغ و حفظ و رهبرى و حلّ دشمنيها و برپا كردن حدود و آموزش سنن و شيوه هاى شريعت با اعتماد و اطمينان كامل از صداقت و مخدوش نبودن آنان؛ كسى كه سستى و ضعف اخلاقى نداشته باشد و در حكم خود و تبليغ دين خدا دچار سهو و خطا و اشتباه نشود و چنين كسى نيست مگر امامى كه از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و به دستور خدا و انتخاب او منصوب شده باشد.تعيين اين امام براى مردم به سبب آگاهى خداوند تبارك و تعالى از كسى است كه او را به سوى عصمت هدايت كرده و نيز به سبب احاطۀ كامل خداوند نسبت به بندگان و گزينش شايسته ترين و بهترين از ميان آنهاست:
أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى. (1)
و به دليل ناتوانى مردم و اختلاف آراى ايشان و كشمكشهاى هواهاى نفسانى و
ص:67
تمايلات ناگزير بايد قدرتى الهى باشد كه دين الهى را حفظ كند.
«حاكم،زمام امور و نظام حقوق و قوام حدود و قطبى است كه محور دنيا و سايۀ گستردۀ آن بر بندگان به شمار مى آيد.به وسيلۀ او حريم مردم حفظ و مظلومشان يارى مى شود و از ظلم ستمكاران انتقام كشيده مى شود و افراد هراسان امنيّت مى يابند.
حكيمان گفته اند:امام عادل بهتر از باران فراوان است؛تا آنجا كه گفته شده:«چه بسا توانايى يك سلطان در جلوگيرى از محرمات بيش از قرآن باشد» (1).به علاوۀ آن كه اين امام راهنماى دين الهى و رسانندۀ احكام او و برپادارندۀ حجت بالغه بر مردم است.
او همان منصب الهى را اشغال كرده كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در امامت آن را اشغال كرده بود و آن عبارت است از رسانيدن دين خدا و حمايت از آن.بنابراين او رسانندۀ شريعت الهى و حامى حدود آن است.
1-از اينجا درمى يابيم كه امامت بخشى از ايمان و ركنى از اركان توحيد است.
امامت از عقايدى است كه عقل ضرورت ايمان به آن و انتخاب آن را از سوى خداوند سبحان براى صاحبش درك مى كند و اينكه چه كسى شايستگى به عهده گرفتن اين مهم را دارد.(خداوند آگاه تر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد!)
2-بروشنى آشكار شد كه تفاوتى ميان نبوّت و امامت نيست مگر آن كه پيامبر مستقيم و بدون واسطۀ انسان از خداوند خبر مى آورد در حالى كه امام به واسطۀ پيامبر از خداوند خبر مى دهد.
3-به همين سبب وجود همۀ شروطى كه عقلا و نقلا در پيامبر ضرورى است به همان دليل در امام نيز ضرورى است.
4-ادلّۀ عقلى بسيارى در دست است كه آنچه را عقل بدان حكم مى راند تصديق مى كند.
ص:68
كسى كه اين نكته را در قرآن كريم و سنّت نبوى و اخبار به جامانده از عترت پاك و اهل بيتى كه خداوند پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده بجويد، مجموعۀ بزرگى از ادلّه اى را مى يابد كه شخص مكلّف بايد به محض آگاهى از يكى از اين نصوص در برابر مولا سر تسليم فرود آورد و از او فرمان برد و اين در صورتى است كه عقل او ضرورت چنين امرى را درك نكند.شايد خداوند با تكرار بسيار اين نكته در كتاب آسمانى خود و نيز بر زبان پيامبر صادق و امينش بر حجّت تأكيد مى ورزد و اشتباهات و خطاهايى را كه ممكن است براى مردم پيش آيد دفع مى كند و اين از باب لطف نسبت به بندگان و رحمت ربّانى به آنهاست و كتابهاى كلامى و عقايد كه در اين باب به بحث مى نشينند انسان خردمند را بى نياز مى كنند.چه بسيار مى نمايد تعداد اين كتابهايى كه از شمار بيرون است.
حال با هم به كتاب خدا كه صادقترين سخن است مراجعه مى كنيم تا براى ما روشن كند كه امامت از امور مربوط به عقيده است و اينكه خداوند امامت را در هر كس كه بخواهد قرار مى دهد.در قرآن كريم در اثناى سخن از آدم،اخبار ملائكه نيز آمده است:
إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً؛ (1)و نيز هنگام سخن از ابراهيم: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي،قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ. (2)
از اين جاست كه مقام امامت و خلافت را در قرآن كريم درمى يابيم.قرآن از اين پيامبرانى كه پيرامونشان سخن مى گويد يك بار با امام و بار ديگر با خليفه ياد مى كند.
نظير آن است جانشين شدن هارون برادر موسى از سوى آن حضرت هنگامى كه مى گويد: اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ (3).بدون ترديد هارون نيز همچون موسى پيامبرى بود كه به وظايف بزرگ برادرش در امامت عظمى مى پرداخت و
ص:69
از همين جا درك مى كنيم كه مقام امامت از نظر عظمت و اهميت كمتر از مقام نبوّت نيست و نمى توان آن را دستخوش هوا و هوس قرار داد.در قرآن مجيد آمده است:
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ (1)؛و نيز آمده است: وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ (2)؛و: اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ 30؛ و: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (3).ولىّ امر يا صاحب عهد الهى نمى تواند جز معصومى باشد كه براى ولايت او نصّى وجود داشته باشد،زيرا خداوند مى فرمايد:«عهد من به ستمگران نخواهد رسيد.»صحيح نخواهد بود اگر مؤمن به اطاعت از ولىّ امرى دستور داده شود كه معصوم،عالم،بدور از اشتباه و سهو و فراموشى نبوده از بالاترين درجۀ ايمان و فضيلت بهره مند نباشد؛زيرا اگر اين شرايط در او به چشم نخورد نتيجۀ امر به فرمانبرى،تشويق به جهل و به گناه درانداختن افراد خواهد بود.پس لازم است كه او عالمترين فرد زمان خود به شمار آيد تا صحيح باشد امام واجب الطاعۀ آنها باشد،زيرا ولىّ امر ايشان است: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى (4).اگر او عالمترين مردم نباشد نيازمند به داناتر از خود خواهد بود و بنابراين شايسته ترين مردم براى پيروى نخواهد بود: وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ (5)؛و شرايط ديگرى كه مى توان از آيات قرآنى اهميّت زيادى براى ولىّ امر قايل شد كه هنگام بيان نصّ الهى براى ولىّ و امام مسلمانان برخى از آنها را خواهيم آورد.حال به احاديث مقدّسى گوش مى سپاريم كه در اين باب رسيده است.در ميان
ص:70
اخبار فراوان اهل سنّت و اخبار متواتره شيعه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه فرمود:
«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به گونۀ جاهلى يا كفر مرده است.»
اين روايت،روشن است،زيرا جاهل به امام زمان خود،مرگش همچون مرگ جاهلى و كفر است.تعبير«امام زمان»دليل آن است كه براى هر زمانى امامى است همان گونه كه در قاعدۀ لطف الهى بيان شد.اين روايت از نظر مضمون و در بيان مقصود كاملا روشن است و از نظر سند اگر نزد اهل سنت و تشيّع متواتر نباشد روايت مستفيضه اى است كه در رسيدن آن از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله جايى براى ترديد نمى گذارد و اگرچه با كلمات نزديك به هم نقل شده است ولى تقريبا يك مضمون را مى رساند و همين خود گواه اعتبار سند عالى آن است.اين حديث در ميان برادران اهل سنّت ما در بيشتر كتب معتبر و با سندهاى متعدّد آمده است،نظير صحيح مسلم،جلد 6،صص 21 و 22 كه از ابن عمر آمده است كه گفت:از پيامبر اكرم شنيدم كه مى فرمود:«كسى كه بدون امام بميرد مرگش همچون مرگ زمان جاهليت است»؛همان گونه كه در همين حديث در مسند امام احمد، ج 2،ص 83 و در حلية الاولياء ابو نعيم،ج 3،ص 224 و در الكنى،ج 2،ص 3 از پيامبر اكرم آمده است كه:«كسى كه بميرد و امامى جامع الشرايط نداشته باشد...»،چنان كه در كنز العمال و مستدرك حاكم و تلخيص ذهبى و منهاج ابن تيميه نيز آمده است،اگرچه وى در تأويل آن به راهى رفته كه به دليل عدم وضوح پذيرفتنى نيست.منابع ديگرى نيز در ميان منابع برادران اهل سنّت يافت مى شود كه اين حديث شريف را آورده اند و آن را با تحقيقات مهمّى در كتاب:الامامة الكبرى و الخلافة العظمى،آورده اند و نيز آنچه سيوطى در الدّر المنثور خود در تفسير اين سخن پروردگار در سورۀ اسرا آورده كه مى فرمايد: يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ. وى مى گويد كه ابن مردويه از على عليه السّلام نقل مى كند كه فرمود:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:«روزى كه همۀ مردم را با امامشان بخوانيم،هر قومى به امام زمانش و كتاب پروردگارش و سنّت پيامبرش خوانده مى شود.»اين سخن صراحت دارد كه امام زمان همراه قرآن مجيد آمده است و اينكه براى هر زمانى امامى است كه مردم به اين امام خود خوانده مى شوند. (1)
حديث«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد...»در صحاح ستّه و جز آن نيز
ص:71
آمده،چنان كه در شرح ابن ابى الحديد مفصّل بيان شده است.وى در آنجا خوددارى عبد اللّه بن عمر از بيعت با على عليه السّلام و بيعت او با عبد الملك از طريق والى او حجاج را بيان داشته مى گويد:«او با گذشت سالها و كثرت تجربيات ميان خير و شر تفاوتى ننهاد و نيز ميان امام هدايت و امام گمراهى فرقى نگذاشت.او از بيعت با على عليه السّلام سر برتافت و شبانگاه در خانۀ حجاج را بزد براى آن كه آن شب را بدون امام سر نكند و با عبد الملك بيعت كند،زيرا به خيال خود به اين فرمودۀ پيامبر رفتار مى كرد كه:«كسى كه بميرد و امام نداشته باشد مرگش همچون مرگ دورۀ جاهلى است».حجاج نيز چنان او را پست و حقير دانست كه پاى خود را از بستر بيرون آورد و گفت:«براى بيعت پايم را بفشار.»
از روايات مهم در اين موضوع روايتى است از ابن هشام در اين باره كه چگونه پيامبر خود را به قبايل معرّفى مى كرد.«حضرت خود را به قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه عرضه داشت.مردى از ايشان گفت:اگر من اين جوان قرشى را در اختيار مى داشتم به وسيلۀ او همۀ عرب را مى بلعيدم.سپس گفت:اگر ما با تو بيعت كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند،آيا پس از تو در حكومت براى ما هم جايى خواهد بود؟حضرت فرمود:
حكومت به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد.راوى مى گويد كه آن مرد در پاسخ چنين گفت:آيا ما سينه هاى خود را در راه تو آماج عرب كنيم و اگر خداوند تو را پيروز گرداند حكومت از آن ديگران باشد!خير،ما نيازى به تو نداريم.و بدين ترتيب از يارى و بيعت با او خوددارى كردند.» (1)
كتابهاى سيره و حديث اين گفتگو را نقل مى كنند ولى مهم توجه اين مرد عرب به اين نكته و پاسخ پيامبر اكرم به اوست:«حكومت به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد».پس مسأله به انتخاب بازنمى گردد،بلكه آن از امورى است كه به خداوند تبارك و تعالى مربوط است و آن را به هر كه خواهد مى دهد و انسان نمى تواند در آن اختيارى داشته باشد.
شايد مسأله در زمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روشنى بيشترى داشته است.طبرى گفتگوى ميان عمر،و ابن عبّاس را براى ما نقل مى كند كه دلالت آشكار دارد بر آن كه اين مسأله در ميان آنها مفهوم و روشن بوده است.عمر پس از ستايش اين تيره از بنى هاشم به ابن عبّاس
ص:72
گفت:اى ابن عبّاس!مى دانى چرا پس از پيامبر قوم تو از قوم او دفاع نكرد؟ابن عباس از پاسخ دادن به اين سؤال كراهت داشت و گفت:اگر من ندانم امير مؤمنان مرا آگاه خواهد كرد.عمر گفت:زيرا آنها نمى خواستند نبوّت و خلافت را براى شما گرد آورند و بر شما بسيار فخر فروختند و قريش نبوّت و خلافت را براى خود برگزيد و به هدف رسيد و موفق شد.ابن عبّاس به عمر مى گويد:آيا به من اجازۀ سخن مى دهى و خشم از من دور مى دارى تا سخن بگويم؟عمر گفت:سخن بگو اى ابن عبّاس.ابن عبّاس گفت:امّا اين سخن تو كه قريش خلافت و نبوّت را براى خود برگزيد پس به هدف رسيد و موفق شد اگر خدا آن را برگزيده است درستى و صحت از آن ايشان خواهد بود و بازگردانده نمى شود و مورد حسد واقع نمى گردد و اين سخن تو كه خلافت و نبوّت را براى ايشان نمى خواستند همانا كه خدا قومى را به داشتن كراهت توصيف كرده است: ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ. (1)عمر گفت:هيهات،اى ابن عبّاس!به خدا سوگند سخنانى از تو به من مى رسد كه خوش نمى دارم آن را به آگاهى تو برسانم پس منزلت تو نزد من از ميان مى رود.ابن عبّاس گفت:آن سخنان چيست اى امير مؤمنان؟اگر حق بوده نبايد منزلت من نزد تو از ميان برود و اگر باطل باشد پس همچو منى باطل را از خود دور مى سازد. (2)
مى بينيم كه گفتگوى ميان آن دو بر مسلّم بودن اين امر استوار است كه خلافت از امور مربوط به خداست نه خلق،و از مركز و موقعيت خود كه خدا آن را مى خواست،از روى بغض و نفرت دور شده و اين همان چيزى است كه عمر گفت و ابن عباس بدان پاسخ داد.
مفهوم اين سخن ابن عباس كه«از پاسخ به آن كراهت داشتم»روشن است،زيرا سخن وى صريح و دليل او مقنع بود و شايد ابن عبّاس از عاقبت اين صراحت مى هراسيد چرا كه عمر را به قاطعيت و سختگيرى مى شناخت.
ص:73
«در ينابيع المودّه اثر شيخ سليمان حنفى در تفسير اين كلام پروردگار: أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ (1)،به نقل از مناقب شافعى آمده است كه على عليه السّلام فرمود:كمترين حدّ ايمان بنده آن است كه خداوند خود او و پيامبر و امام و حجّت و شاهد او بر خلقش را به وى بشناساند.اين سخن صراحت دارد كه شناخت امام همراه با شناخت خدا و رسول همراه است و اينكه فرد مؤمن نمى شود مگر با اين شناخت.» (2)
امير مؤمنان،على عليه السّلام در نهج البلاغۀ خود تأكيد بسيارى بر اين نكته دارد و در يكى از سخنان خود دربارۀ ائمّه مى فرمايد:«ائمّه،قيّمان خدا بر خلق اويند و خلفاى بندگان او مى باشند.به بهشت وارد نمى شود مگر كسى كه آنها را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند و به جهنّم نمى رود مگر كسى كه آنها را انكار كند و آنها نيز او را انكار كنند.» (3)
اگر نه اين بود كه اساس موضوع را بر اختصار نهاده ايم هر آينه به سبب كثرت دلايل و بيّنات و شعبه هاى مختلف سخن،احاديث به پايان نمى رسيد و از همين رو موضوع را با روايتى از امام صادق عليه السّلام به پايان مى بريم و تنها مقدار مورد نياز خود را از اين حديث كه ابن شعبه در كتاب ارزشمند خود،تحف العقول،آورده برمى گيريم:«از حضرت سؤال شد راه رسيدن به توحيد چگونه است؟حضرت فرمود:راه كاوش باز است و راه چاره جويى فراهم است.راستى چيزى كه در عيان است نخست خودش را شناسد و سپس صفتش را،ولى معرفت صفت غايب بر ذات او مقدّم است.به او گفته شد:چگونه شناخت عين حاضر در ديده پيش از صفت آن است؟فرمود:آن را مى شناسى و آن را مى دانى و خود را هم به وسيلۀ او مى شناسى و خود را به وسيلۀ خود و از پيش خود نمى شناسى.تو مى دانى كه هرچه دارى از اوست و به وسيلۀ اوست چنانچه برادران يوسف به يوسف گفتند:راستى تو يوسفى؟گفت منم يوسف و اين است برادرم و يوسف را به خود او شناختند و به وسيلۀ ديگرى او را نشناختند و از پيش خود آن را توهّم نكردند.آيا نمى بينى كه خدا مى فرمايد:شما را نرسد كه درخت آن را برويانيد.
ص:74
مى فرمايد:شما حق نداريد از پيش خود امامى نصب كنيد و او را به هواى دل و خواست خود بر حقّ بخوانيد.» (1)
به حكم عقل و نقل صريح روشن شد كه امامت از اركان توحيد است،پس از امور عقيدتى است،زيرا تفاوتى ميان آن و نبوّت نيست مگر به وحى بى واسطه.بنابراين بايد تعيين امام از سوى خداوند تبارك و تعالى باشد تا جاهل آن را به خود اختصاص ندهد و طاغوت با آن،استبداد به كار نبندد تا بدين ترتيب مسلمانان را در عذاب فتنه بيندازد و بيگناهان قربانى آن شوند و شيوۀ شريعت در امواج متلاطم آن تباه شود و چراغ دين به خاموشى گرايد و نشانه هاى آن از ميان برود.امير مؤمنان على عليه السّلام مى فرمايد:«و شما دانستيد كه سزاوار نيست حاكم و فرمانده بر ناموس و خونهاى مردم و غنيمتها و احكام اسلام و امامت بر مسلمانان بخيل باشد تا براى جمع مال ايشان حرص بزند و نبايد جاهل باشد تا بر اثر نادانى خود آنها را گمراه كند و نبايد ستمگر باشد تا به ظلم و جور آنان را مستأصل و پريشان گرداند و نبايد از دولتها بهراسد تا با گروهى همراهى كرده ديگرى را خوار سازد و نبايد رشوه گير در حكم باشد تا حقوق مردم را از بين برده حكم شرع را بيان نكند و نبايد تعطيل كننده سنّت و طريقۀ پيغمبر اكرم باشد تا امّت او را تباه و هلاك سازد.» (2)
امام با اين بيان والا موقعيت برجستۀ خلافت را روشن مى كند و از ضرورت پرداختن به آن پرده برمى دارد و در غير اين صورت امور امّت متزلزل مى شود و به همين سبب هنگامى كه امام تزلزل امور پس از وفات خود را ارزيابى مى كند و نتايج حتمى وقايع را مى سنجد آن را اعلام مى دارد تا براى او حجت و براى ديده وران چراغ هدايت باشد.
حضرت مى فرمايد:«هيچ كس پيش از من به دعوت حق و پيوند با خويشان و به احسان و بخشش نشتافته است،پس سخنم را شنيده گفتارم را در نظر داشته باشيد.بزودى بعد از امروز امر خلافت را مى بينيد كه شمشيرها در آن كشيده و عهد و پيمانها شكسته خواهد شد تا جايى كه بعضى از شما پيشوا براى اهل گمراهى شده و برخى پيرو نادانان
ص:75
مى شوند.» (1)
چه بزرگ است مقام خلافت!آيا بهترين دليل بر نتايجى كه امام آنها را در صورت فرض ناديده گرفتن خلافت از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آورده همين اوضاع مسلمانان امروز و ديروز و تسلّط خلفايى كه نمى توانند خويشتن دار باشند نيست؟كسانى كه نمى توانند خويشتن دار باشند چه رسد به كشوردارى و مراقبت بر نظام مردم.
حال كه سخن ما به اينجا رسيد طبيعى است اين سؤال مطرح شود كه:امام منصوب از سوى خداوند سبحان پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كيست؟
از امور قطعى ميان شيعيان آن است كه پيامبر با نص صريح و آشكار امير مؤمنان على عليه السّلام را امام دانسته ولى ممكن است شبهه اى به ذهن ما راه يابد و همچنان با ما باشد و سخن به پايان رسد و شبهه همچنان باقى و در ذهن ما جولان داشته باشد.(شبهه، شبهه ناميده شده زيرا كه شبيه حق است). (2)ممكن است اين شبهه عمق يابد و همچون بختكى بر ما افتد.در اينجا سؤالى ساده پيش مى آيد كه ممكن است همان شبهه باشد:
چگونه نص بر بسيارى از مسلمانان پنهان مانده؟و اگر در اين زمينه نصّى رسيده چرا مسلمانان در دوران نخستين اسلام با يكديگر اختلاف كردند؟اين شبهه در صورتى كه با احاديث همراهى كنيم و قلبى باز و سينه اى فراخ داشته خواهان يقين در دين و بينش در امور خود باشيم بسرعت از ميان خواهد رفت.براى آن كه در آغاز،سخن را به اجمال بياوريم در صفحات آكنده از سخن مى گرديم-و سخن شاخه هاى مختلف دارد-تا رسيدن ما به نتيجه پايان يابد.بدون ترديد ممكن است شبهه به سبب قوّت و سيطرۀ آن استوارى يابد،ولى اگر ما به عوامل طبيعى پنهان داشتن اين نصّ و ضايع شدن آن در نزد مسلمانان و نيز به تلاشهاى خصمانه و جسورانه در اين جهت آگاهى يابيم كه بدون انعطاف ادامۀ راه داده و نتايج مترتّب بر خود را يافته خيلى زود اين شبهه از ميان مى رود.
يك پژوهشگر اگر مجرّد از پيشداورى و به ديدۀ انصاف به موضوع بنگرد به سبب
ص:76
وضوح حق ديگر شكّى براى او باقى نمى ماند و اين نص اگرچه پنهان شده ولى از چشم بينا و عقل ديده ور و بصيرت نافذ پنهان نمى ماند.
اگر آماده ايد با هم به راه افتيم تا بر محلّ رخدادهاى تاريخى آگاهى يابيم و برخى از اين عوامل را مختصرا ارائه كنيم تا از آنها برحذر بوده و نسبت به آيندۀ آن آينده نگر باشيم.
1-آيا مى دانيد كه پيامبر از منافقان بتلخى شكايت مى كرد،زيرا در حيات خود مى دانست كه عليه او و دينش دسيسه مى چينند و در آينده پس از وفات او چه چيز در انتظار مسلمانان است.از جملۀ آن است اين سخن حضرت كه به اهل قبور درود مى فرستد و سپس با اين سخن شريفش مى افزايد كه:«گوارايتان باد آنچه در آن صبح كرديد از آنچه مردم در آن صبح كردند-فتنه ها همچون قطعه هاى شب تار مى آيند كه آخرشان در پى اوّلشان است.» (1)صاحبان سنن در مذمّت منافقان و سرانجام آثار بد ايشان بر اسلام و مسلمانان كه پيامبر از آن مى هراسيد اخبار بسيارى آورده اند:«فتنه ها را مى بينم كه همچون قطرات باران بر خانه هاى مدينه فرومى ريزد» (2)و اخبار ديگرى كه پيامبر در آنها شكايت مى كرد و مسلمانان را از فتنه ها و آنچه اصحاب آن از تبديل و تغيير بدان مى پرداختند برحذر مى داشت،ما براى مثال آنچه در صحيح بخارى آمده مى آوريم:
«اسماء از قول پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى گويد كه فرمود:من بر سر حوض خود هستم تا كسانى بر من وارد مى شوند و سپس افرادى را از نزد من مى برند.پس مى گويم[خدايا اينها] امّت من[هستند]،و خداوند مى فرمايد،تو نمى دانى،آنها به قهقرا رفته اند»؛«پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:من در حوض كوثر جلودار شما هستم.مردانى به من عرضه مى شوند كه همين كه مى خواهم آنها را بگيرم از دست من رها مى شوند.پس مى گويم:
خدايا!آنها اصحاب من هستند و خداوند مى فرمايد:نمى دانى پس از تو چه كردند و نيز
ص:77
آنچه از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه مى گويد از پيامبر شنيدم كه چنين افزود:آنها از من هستند،پس گفته مى شود كه نمى دانى پس از تو چقدر تبديل و تغيير ايجاد كردند،و من نيز مى گويم:نابودى،نابودى براى كسى كه پس از من در شريعت من دست برد.» (1)
مى بينيم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بر آنچه منافقان در ميان اصحابش نفوذ مى دهند و نيز از اينكه در صفوف آنها رخنه مى كنند و با همۀ قدرت و توان به فتنه انگيزى مى پردازند تأكيد مى كند و از فتنه هاى ايشان و تبديل و انحرافى كه پس از او ايجاد خواهند كرد برحذر مى دارد.قرآن نيز موضعگيريهاى پليد و پست آنها را صراحتا محكوم مى كند و مى فرمايد: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظِيمٍ (2)؛و مى دانيم كه دشمن دور و خطرناك تر است از دشمن آشكارى كه بالعيان سلاح مى كشد.
2-حسادت قريش نسبت به على عليه السّلام و كينۀ كينه توزان به ايشان به سبب مزاياى منحصر به فردى كه حضرتش از آن برخوردار بودند و نيز به سبب سوابق و فضايلى كه هيچ كس در آن رقيبى براى ايشان به شمار نمى آمد.امام شافعى مى گويد-اين سخن به ديگران نيز منتسب است-:چه بگويم دربارۀ مردى كه دوستانش از ترس بر جان خود فضايل او را پوشاندند و دشمنانش از حسادت بر اين فضايل پرده گذاشتند و باز هم در اين ميان آن قدر فضايلش آشكار شد كه شرق و غرب را پر كرد.
در تصريحات پيامبر صادق و امين بهرۀ بيشتر و سهم فراوانتر از آن على عليه السّلام است،اگر چه دشمنان مى كوشيدند فضايل حضرتش را بپوشانند و پنهان بدارند و زبانها را از سخن گفتن پيرامون فضايل حضرتش كوتاه كنند.
اگر يادآور شويم كه على عليه السّلام از بيشتر مردم قريش انتقام كشيده بود و راهزنان و سردمداران كفر را كشته بود تا آنجا كه از روى كراهت گفتند:لا اله الاّ اللّه،محمّد رسول
ص:78
اللّه،چرا كه على عليه السّلام قاتل پدر،برادر و پسرعموى ايشان بود،و آنها تعداد شناخته شده اى بودند كه كينۀ او را در دل داشتند و دشمنى اش را فراموش نمى كردند و او پس از جنگ با كفّار بر سر تنزيل قرآن با پيمان شكنان و قاسطين و مارقين بر سر تأويل قرآن به جنگ پرداخت،اگر همۀ اين عوامل را اضافه كنيم،ميزان تأثير فراوان آن در حسادت حسادت ورزان و كينه و دشمنى مدفون آنها نسبت به آن حضرت آشكار خواهد شد.
علامه ابن ابى الحديد از كوششهايى كه در خاموش كردن نور على عليه السّلام انجام مى شد و نيز پوشانيدن فضايل او و اجماع قريش بر آن تعجّب مى كند.او جنگ صفّين و وحشت اهل شام از مرگ عمار بن ياسر(رضوان اللّه عليه)را ذكر مى كند،زيرا از پيامبر شنيده بودند كه خطاب به عمّار مى فرمود:«اى عمّار!تو را گروهى سركش مى كشند»،و اين نص صريحى است در محكوم كردن مردم شام و خروج آنها از دين.
ابن ابى الحديد مى گويد:سپس با خود گفتم:شگفتا از مردمى كه براى عمّار شك به دل آنها راه مى يابد و براى على عليه السّلام شكّى به دل خود راه نمى دهند و چنين استدلال مى كردند كه حق با مردم عراق است،زيرا عمّار در ميان آنهاست ولى به منزلت على عليه السّلام اعتنايى نمى كنند.آنها از اين سخن پيامبر كه«تو را گروهى سركش مى كشند»پرهيز مى كنند و مى هراسند ولى از اين سخن پيامبر در مورد على عليه السّلام ترسى به دل راه نمى دهند كه:«خدايا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار»و نه از اين سخن پيامبر هراسى دارند كه:«جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز منافق تو را دشمن نمى پندارد.» اين خود دليل آن است كه همۀ قريش از آغاز در ناديده گرفتن ياد على عليه السّلام و پوشاندن فضايل او و پنهان داشتن ويژگيهاى حضرتش مى كوشيدند تا آنجا كه فضل و منزلت او از سينۀ تمامى مردم-جز اندكى-محو شد. (1)
چه فراوان بود تلاشى كه به كار مى بستند و چه ميسّر بود وسايلى كه در اين جهت به كار گرفته مى شد و هر آنچه را در توانشان بود با مهارت به كار مى بردند و در اين راه هر كار سخت و آسانى را مرتكب مى شدند.
3-به سبب پرداختن مسلمانان به لذايذ زندگى دنيوى و شكوفايى زندگى مرفّه، ضعف و سستى به صفوف مسلمانان راه يافت و بر غنايمى دست يافتند كه قبلا با آن
ص:79
ناآشنا بودند.ما مى توانيم دليل آن را از قرآن مجيد جويا شويم كه مى فرمايد: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (1).و چون سستى در عزم و دغل به ايمان آنها راه يافت خداوند تكليف آنان را تخفيف داد: اَلْآنَ خَفَّفَ اللّهُ عَنْكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً فَإِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ صابِرَةٌ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ أَلْفٌ يَغْلِبُوا أَلْفَيْنِ بِإِذْنِ اللّهِ وَ اللّهُ مَعَ الصّابِرِينَ. (2)
شايد آيه اى كه بعدا مى آيد قدرى از دليلى را كه موجب شد مسلمانان تا بدين حدّ گرفتار ضعف شوند توضيح دهد،به طورى كه يك نفر ايشان مى توانست در مقابل ده نفر مقاومت كند و صد نفر از ايشان مى توانست بر هزار نفر غلبه كند.پس وضع طورى شد كه يك نفر بر دو نفر و صد نفر بر دويست نفر فايق آيند.
براستى كه آن ضعف بود و داناى به نهان و پنهان آن را ارزيابى مى كند و شايد آيۀ بعد رمز اين ضعف را روشن كند: ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ، تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ. (3)
روشن است كه هرگاه مانع دينى رو به ضعف نهد زمينه براى تجاهر منكر فراهم مى آيد.
4-نفوذ اختلاف ميان مسلمانان در روزگار پيامبر و اختلاف دربارۀ خود پيامبر.در
ص:80
پيوند برخى از اين عوامل با برخى ديگر در تقويت يا سبب سازى براى يكديگر ترديدى نيست و پنهان نيست كه اختلاف بزرگترين نقطۀ ضعفى است كه به فرمانبرى خلل وارد مى كند و اتحاد مسلمانان را بر هم مى زند و شكوه آنها را از بين مى برد و زمينه را براى منافق فراهم مى آورد تا در محدودۀ نقشه هايى حركت كند كه دعوتگر را از ميان ببرد و دين قوى و استوار او را ريشه كن سازد،و گواهى گوياى تاريخ در اين باره در پيش روى ماست. (1)
از قويترين عوامل و مهمترين رخدادها از نظر تأثير وقايعى بود كه در دوران پيامبر اكرم و كمى پس از ايشان رخ داد.اين حوادث هر روز كه مى گذشت نتايج خود را به گونه اى روشن بر مردم آشكار مى ساخت و به همين سبب حضرت فاطمۀ زهرا عليها السّلام دربارۀ آنچه از اين ناشى مى شد تعبيرى دقيق دارند:«براستى كه فتنه آبستن است،پس صبر كنيد شايد كه نتيجۀ آن خون تازه تا زهرى كشنده باشد»،و نيز حضرتش مى فرمايد:
«هرچه زندگى كنى روزگار به تو امورى عجيب نشان مى دهد.»امير مؤمنان هنگامى كه خلافت را به عهده گرفت و حق به جاى خود بازگشت چنين مى فرمايد:«من پيوسته از حقّم دور داشته مى شدم و از زمانى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رحلت فرمود تا به امروز هميشه قربانى انحصارطلبيها بوده ام.»
چرا حضرت از حقّش دور داشته مى شد و قربانى انحصارطلبى مى گرديد و حال آن كه طومار خلفاى پيشين درنورديده شده بود و حضرت عملا به خلافت نشسته بود؟آيا چيزى جز آگاهى حضرت نسبت به آثار اين انحصارطلبى در حق غصب شدۀ او و دور داشتن حضرتش از منصبى بود كه خداوند او را براى آن تعيين كرده بود تا عدالت را برپا كند و دينش را انتشار دهد و احكامش را آشكار سازد و متجاوز به محرّمات الهى
ص:81
مقدّسات او را سركوب كند؟ (1)پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دربارۀ تأثيرى كه پس از وفاتش انتظار مى رفت صادقترين تعبير را دارند و مى فرمايند:«فتنه ها همچون قطعه هاى شب روى آورده اند كه اول آن در پى آخر آن است.» (2)
ما مى توانيم از خلال آنچه مى آيد برداشت كنيم.برخى از نتايج را صرفا براى مثال -و نه انحصار-مى آوريم.نفاق پراكنده شده بود و حوادث بزرگى به ظهور پيوست كه دليل نقشه اى منظّم و از پيش طرّاحى شده بود و آنچه وظيفۀ ماست آن است كه موضعى بى طرف داشته باشيم تا بتوانيم اين حوادث را تفسير كنيم چنان كه مطالعۀ در اين مطلب همين را به ما نشان مى دهد و حقّ را بر ما ضرورى مى سازد،حقّى كه بايد بصراحت از آن پشتيبانى كنيم.
ص:82
تاريخ به ما مى گويد نيرنگهاى عجيبى وجود داشت كه روز به روز فعاليّت خود را به گونه اى مشكوك و قابل ملاحظه گسترش مى داد.برخى از اين فعاليتها در داخل و در محافل مسلمانان و از سوى نزديكان بود و برخى ديگر از خارج.اين تلاشها چهره اى يافته بود كه توجه را جلب مى كند و شك را برمى انگيزد.براى مثال:
آنچه از فعاليت پرحرارت يهود در داخل و خارج مدينه ملاحظه مى شود پنهان نيست و ما تنها به عنوان نمونه به آنچه مورخان آورده اند بسنده مى كنيم:روزى شاس بن شماس در راه مى رفت كه جمعى از مسلمانان دو قبيلۀ اوس و خزرج را ديد كه محبّت،آنها را به يكديگر پيوند داده و در سخنشان لطف و صفا پيدا بود.اين يهودى از اينكه مسلمانان را اين چنين با الفت و محبت مى ديد به خشم آمد،لذا به جوان همراه خود-پس ازآن كه سفارشهايى شيطانى به او كرد-دستور داد تا به ميان آنها برود و در گفتگويشان شركت جويد و در خلال آن اشعار شاعران دو قبيله را كه در آن به گونه اى حماسى و برانگيزاننده،يكديگر را هجو كرده بودند بخواند.اين جوان يهودى نقشۀ جهنمى خود را با دقّت به اجرا درآورد تا كار بدان جا رسيد كه از هم جدا شدند و به سلاح فرا
ص:83
خواندند و يكديگر را از نو به جنگ دعوت كردند ولى خداوند به بركت وجود پيامبر اكرم آتش اين فتنه را خاموش كرد و پيامبر با لطف هميشگى خود و اخلاق جذّابش اوضاع را آرام ساخت.اين حادثه اثر بزرگى از خود برجاى نهاد و كتابهاى تاريخ و سيره و تفسير از ثبت آن آكنده است. (1)
تأثير عميق دايگان يهودى بر بسيارى از زنان و مردان مسلمان پوشيده نيست.روشن است كه بسيارى از يهود،اگرچه تحت عنوان اسلام مخفى شده بودند،ولى پيشينه هاى خصمانه و ارتباط آنها با برادران يهودشان در نقاط دور ادامه داشت،و پرداختن آنها به كينه توزى و خيانت و دسيسه چينى از مشخّصه هاى يهود در طول سالهاى متمادى است، به نحوى كه اين امر در رفتارشان نيز آشكار بود،و اين همان چيزى است كه وجود اسرائيليات و خرافات يهود را كه در تفاسير مسلمانان و كتب حديث و قصۀ ايشان راه يافته توجيه مى كند و ترديدى نيست كه فعاليتهاى يهود در حوادث بزرگ مسلمانان تأثيرى شگرفت داشته است.
از پديده هاى آشكارى كه اثرى عميق داشت حركت ردّه در دو راه پيامبر و پس از ايشان است.حال براى نمونه سخنان طبرى را در تاريخش مى آوريم:«نخستين ردّه در اسلام در يمن و در دوران پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بود.» (2)وى بيان مى كند كه در نقاط مختلف يمن فعّاليتى قابل ملاحظه صورت مى گرفت و قبايل بزرگ پس از حوادث مهمّى كه مرتدّان بدان پرداختند به اين عدّه پيوستند.
اگر آنچه تاريخ در گسترش فعاليت مرتدّان به محض رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مكه و شهرهاى ديگر و نيز در باديه ها به ما مى گويد جدّى بگيريم،اهميّت نقش مستقيم آن در حوادث بزرگ مسلمانان بر ايمان روشن مى شود و به وسيلۀ آن انگيزه ها و ابعادى را خواهيم شناخت كه به زندگى مسلمانان و اطّلاعات ايشان در آنچه كنش و واكنش را در پى دارد مربوط مى شود.ما بزودى نقش زنديقان و اختلاف اكاذيب آنها و نيز نقش
ص:84
شيطانى شان را در تشويش افكار مسلمانان و قالب ريزى حوادث بيان خواهيم كرد.
از امورى كه در داخل و در محافل مسلمانان رخ داد همان افشاى اسرار پيامبر از سوى زنان ايشان بود.قرآن به اين مسأله اهميت بسيارى داده است،زيرا سوره اى خاصّ براى اين خبر بزرگ نازل شده است و اهميت آن در درشتگويى و سخت گيرى نسبت به كفّار و منافقان در آغاز سوره هويداست: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ. (1)و سپس مستقيما آياتى پشت سر مى آيد كه از اين خبر سخن مى گويد و قرآن مثالى از زنان نوح و لوط در مخالفت و خيانت مى آورد و تا تقدّس مقام همسران پيامبر را كه در خانۀ وحى مصون بودند از ميان ببرد. (2)
در اين تمثيل كنايه اى آشكار و شديد نسبت به دو همسر پيامبر به چشم مى خورد، زيرا اين دو با افشاى اسرار پيامبر به او خيانت كردند و با او مخالفت ورزيدند و آزارش رساندند،بويژه آن كه اين امر با لفظ كفر و خيانت بيان شده و مسأله با ورود به آتش تعبير شده است. (3)
هنگامى كه پايان سوره را با اين آيات و آغاز آن را تعرّض به افشاى آنچه با وحى نازل شده و مى بايد پنهان مى ماند ملاحظه مى كنيم اهميّت اين مسأله آشكار مى شود: وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ إِنْ تَتُوبا إِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهِيرٌ. 6
ص:85
هرگاه همۀ اين امور را مورد توجّه قرار دهيم بوضوح اثر اين افشاگرى در مسير حوادث اسلامى و پيوند مستقيم آن با موضوع سخن ما آشكار مى شود،بويژه آن كه برخى از مفسّران همچون امام فخر رازى و ديگران تصريح دارند كه مسأله تنها به خلافت مربوط است.شما مى توانيد براى تعقيب اين مسأله به ص 47،ج 30،تفسير امام فخر رازى مراجعه كنيد.
از امورى كه به موضوع مورد بحث ما مربوط است شعارهاى قبيله اى است كه براى مثال مى توان به رقابت شديد ميان اوس و خزرج اشاره كرد.اين امر به صورتهاى مختلفى تجلّى مى يافت و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اهميّت بسيارى بدان مى داد.
از جملۀ آن است،روزى كه پيامبر از انصار خواست تا او را دربارۀ«ابى»،سردمدار منافقان معذور بدارند و در پى آن،اختلاف شعله ور شد تا آن كه اسيد بن خضير به سعد بن عباده گفت:«به خدا سوگند تو دروغ گفتى،هر آينه او را خواهيم كشت و تو منافقى هستى كه از منافقان دفاع مى كنى.)بنابراين دو قبيلۀ اوس و خزرج شوريدند و خواستند با يكديگر به جنگ بپردازند،اين در حالى بود كه پيامبر بر منبر بود،پس حضرت پايين آمد و آنها را به آرامش دعوت كرد و بدين ترتيب سعد بن عباده و ديگران آرام گرفتند. (1)
موضع ديگر ايشان روزى بود كه جدال سخت ايشان به جايى رسيد كه چنين گفتند:
«كار را به پايان خواهيم رساند،موعد شما خارج شهر،شمشير شمشير.»دو قبيله آمادۀ جنگ شدند تا آن كه پيامبر مجبور شد براى آنها خطبه بخواند.حضرت با لطف هميشگى و لطافت عبارات مؤثّرش فرمود:«آيا در حالى كه من در ميان شمايم باز هم
ص:86
دعاوى جاهلى داريد...».از خلال اين مواضع و مواضع بسيار ديگر روشن مى شود كه اسلام توانست تنها اندكى از رقابت انصار و حسادت آنها به يكديگر را تلطيف كند، همچنان كه از عبارت پيامبر اكرم-كه ذكرش گذشت-روشن مى شود كه حضرت انتظار بازگشت جاهليت را داشت،زيرا موجبات و اسباب قطعى تحقّق و دليل مؤثر آن را كه در محافل مسلمانان با لاف زنى و دشمنى همراه بود مى ديد. (1)
بدون ترديد بازگشت جاهليتى كه پيامبر را مى آزرد و آثارش-در حالى كه پيامبر حضور داشت-در ميان ايشان ديده مى شد،نشانه هايى داشت كه از خلال اين موضعگيريها و امثال آن هويداست و موجب شد بسيارى از حقايق از ميان برود و مسائلى را به وجود آورد كه اسلام با آن سر جنگ داشت و در عملكردها و برخوردهاى اجتماعى ايشان بر دورى كردن از آنها تأكيد مى ورزيد.اينها حقايقى بودند كه خواب را از چشم پيامبر و حاميان خاندان و پيروان ايشان ربوده بودند،كسانى كه مى خواستند در پرتو قرآن و تعاليم ارزندۀ آن و نيت پاكشان اين حقايق را بنيان نهند.
اعزام اسامه از امورى است كه بايد بررسى شود تا خطوطى كه در واقعيت زندگى مسلمانان نقش مهمّى ايفا كرده و موجب شده آنها از دينشان دور افتند شناسايى گردد.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دستور اعزام اسامة بن زيد را صادر كرد و بر آن تأكيد ورزيد و تجهيز او را مورد تشويق قرار داد.اين دستور برخاسته از تدبير پيامبر براى مسلمانان بود و بر آنچه خاص خلافت و طرّاحى براى آن است دلالت آشكار دارد،زيرا حضرت مى خواست با اين عمل همۀ كسانى را كه خواهان خلافت بودند از شهر بيرون كند و اين در حالى بود كه حضرت بشدّت بيمار بود و بزرگترين نيازش ديدن دوستان و اصحابى بود كه او را در مسير پيروزمندانه اش همراهى كردند،بااين حال مى بينيم كه حضرت بر اعزام اسامه تأكيد فراوان دارد.
نكتۀ قابل ملاحظه آن است كه با توجّه به تأكيد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و لعن متخلّف از سوى آن حضرت و خشم ايشان براى افرادى كه در اين امر كندى ورزند و نيز هياهوى
ص:87
مسلمانان پيرامون فرماندهى اسامه،فرماندهى اين جوان نورس بر شيوخ مهاجران و انصار،آتش فتنه را شعله ور ساخت و در اجراى اين امر اختلاف صحابه را دامن زد،تا آن كه حضرت با خشم فرمود:«اگر فرماندهى او را مخدوش كنيد فرماندهى پدر او را نيز مخدوش كرده ايد،به خدا سوگند اگر پدر او شايستۀ فرماندهى بوده پسر او نيز شايستۀ فرماندهى است».
در شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد،در موارد بسيارى جريان اعزام اسامه و لعن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله براى كسى كه از آن تخلّف كند آمده است،زيرا اين،جريانى است كه ميان مسلمانان شيوع داشته و در اخبار ايشان معتبر به شمار مى رود.
ابن ابى الحديد مى گويد:«پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در بستر بيمارى و مرگ به اسامة بن زيد كه در رأس لشگرى قرار داشت كه بزرگان مهاجران و انصار از جمله ابو بكر،عمر،ابو عبيدة بن جراح،عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبير در آن بودند،دستور داد تا بر مؤته،جايى كه پدر زيد كشته شد،حمله برند و وادى فلسطين را تصرّف كنند.اسامه تعلّل كرد و لشگريان هم با ديدن تعلّل او تعلّل ورزيدند و همين امر موجب شد تا پيامبر در بيمارى خود كه گاه اوج مى گرفت و گاه كاهش مى يافت بر اجراى اين اعزام تأكيد كند تا آن كه اسامه به حضرت گفت:پدر و مادرم فدايت باد آيا به من اجازه مى دهى چند روزى بمانم تا خداوند تو را شفا بخشد؟پيامبر فرمود:به بركت خدا خارج شو و برو.اسامه گفت:يا رسول اللّه!اگر من با اين حال تو بروم در حالى رفته ام كه قلبم از تو نگران است.حضرت فرمود:با پيروزى و تندرستى برو.اسامه عرض كرد:يا رسول اللّه!من نمى خواهم حال تو را از قافله ها بپرسم.حضرت فرمود:دستور مرا به اجرا در آور.پيامبر سپس بيهوش شد و اسامه برخاست و آمادۀ رفتن شد.هنگامى كه پيامبر به هوش آمد از اسامه و رفتن او سؤال كرد،به ايشان گفتند كه لشگر اسامه آمادۀ رفتن است.حضرت فرمود:با اسامه همكارى كنيد،لعنت كند خداوند كسى را كه از دستور او سرپيچى كند،و اين جمله را تكرار كرد.» (1)
تعلّل و كوتاهى اسامه را در اجراى فرمان پيامبر اكرم مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه پيامبر دستور خود را تكرار مى كند و اسامه از قبول آن معذرت مى خواهد.اين
ص:88
بدان سبب بود كه وى آنچه را در ميان لشگريان بود احساس مى كرد و مى ديد.
اسامه در حالى كه تجهيز لشگريان را آغاز كرده بود از نشانه هاى نامطلوبى كه در ميان لشگريان ديده مى شد مى هراسيد.
طبرى در اين باره بتفصيل سخن مى گويد:«منافقان در فرماندهى اسامه آن قدر سخن گفتند كه خبر به خود او نيز رسيد و پيامبر در حالى كه به سبب اين مسأله و انتشارى كه يافته بود سردرد گرفته و پارچه اى به سر بسته بود خارج شد». (1)
روشن است كه اين موضعگيرى بر امور زير صراحت دارد:
الف-خالى كردن شهر از بزرگان مهاجر و انصار و نگاه داشتن على عليه السّلام در كنار خود تا پس از پيامبر امور خلافت را به عهده گيرد.
ب-عدم ارتباط خلافت و رهبرى به سالمندى و ارتباط آن به لياقت و شايستگى، زيرا حضرت اسامه را كه جوانى نورس بود بر بزرگان مهاجر و انصار فرماندهى داد.
ج-اختلاف صحابه در اجراى دستور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و تعلّل آنها در خروج با اسامه به رغم تأكيد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و لعن متخلّف.اين خود دليل آن است كه برخى رؤياى خلافت در سر داشتند و منتظر حوادث بودند تا از خلال آن بهره برند.
الف:از مواضع مشكوك به هنگام بيمارى پيامبر زمانى است كه پيامبر مى فرمايد:
حبيبم را بخوانيد ولى همسرش عايشه با ايشان مخالفت مى كند و از حضرت مى خواهد پدرش ابو بكر را به نزد خود فراخواند.حضرت خشمگين مى شود و با عصبانيت به عايشه مى فرمايد:«بدرستى كه شما همچون همسران يوسف ايد.» (2)
ب:از بارزترين آنچه رخ داده و نظر را به خود جلب مى كند روزى است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:«دوات و كاغذ بياوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه پس از من هرگز
ص:89
گمراه نشويد.»گفتند معناى اين سخن چيست؟درد بر حضرت غلبه كرده است و بدين ترتيب ميان كسانى كه-در حالى كه اتاق پيامبر از وجود اصحاب پر بود-مى گفتند براى او دوات و قلم فراهم آوريد و كسانى كه كتاب خدا را براى خود كافى مى دانستند كشمكش درگرفت و ميان مسلمانان درگيرى به وجود آمد و اين در حالى بود كه پيامبر در ميان آنها بود و با مرضى دست و پنجه نرم مى كرد كه موجب رحلت ايشان شد تا آن كه حضرت مجبور شد چنين بفرمايد:«از من دور شويد،شايسته نيست نزد من كشمكش شود.»
در اين مورد جا دارد به كتاب ملل و نحل شهرستانى دربارۀ آنچه اختصاص به اين موضعگيرى و نيز هر آنچه دربارۀ همه اختلافات ذكر كرده مراجعه شود چنان كه شايسته است به كتاب شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد در بسيارى از جلدهاى آن بويژه ج 6، ص 51 مراجعه شود،زيرا او اين حديث را چنين ادامه مى دهد:گفتم اين حديث را دو شيخ يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى در صحيح خود آورده اند و همۀ محقّقان در روايت آن اتّفاق نظر دارند. (1)و اين سخن را پس ازآن كه صورت حادثه را به شرح زير مى آورد،اظهار مى دارد:
«هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در آستانۀ وفات بود و در خانه افرادى از جمله عمر بن خطّاب حضور داشتند حضرتش فرمود:دوات و كاغذى براى من بياوريد تا نوشته اى براى شما بنويسم كه پس از من گمراه نشويد.عمر گفت مفهوم اين سخن آن است كه درد بر حضرت غلبه كرده است.سپس گفت:ما قرآن داريم و كتاب خدا ما را بس است.
بنابراين كسانى كه در خانه بودند با يكديگر كشمكش و نزاع كردند.گروهى سخن پيامبر را صواب مى دانستند و گروهى سخن عمر را.پس چون هياهو و بيهوده گويى و اختلاف اوج گرفت،حضرت خشمگين شد و فرمود:برخيزيد كه براى هيچ پيامبرى شايسته نيست اين چنين نزد او درگيرى شود.آنها نيز برخاستند.پيامبر در همين روز رحلت كرد و ابن عبّاس چنين مى گفت:بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان ما و نوشتن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مانع شد.» (2)
دنبال كردن اين واقعه از سوى ابن عبّاس كه گواه دردمندى و حزن اوست به
ص:90
صورتهاى مختلفى نقل شده است كه از جملۀ آن همان بود كه نقل شد و گونۀ ديگر آن چنين است:«بزرگترين مصيبت همان است كه مانع از آن شد تا پيامبر اين نوشته را براى آنها بنويسد.»ابن عباس هنگام بيان اين واقعه آن قدر گريه مى كرد كه اشكش ريگهاى زير پايش را تر مى كرد.
اين،ارزيابى دقيق ابن عبّاس دانشمند امت است از اهميّت اين واقعه و آثار فاحش و فجيعى كه برجاى نهاد.در برخى از كتب حديث سخن پيامبر در توصيف اين نامه چنين آمده است:«اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد.» (1)
اگرچه اين اختلاف بازتابهايى داشت كه مانع از آن شد تا پيامبر اكرم نامه اى را بنويسد كه آن را چنين توصيف مى كند:«هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد»و روايت بخارى كه چنين است:«پس از من گمراه نخواهيد شد»ولى به هرحال عذرخواهى در اين موضعگيرى،كار را سامان نخواهد داد.آنچه موجب بزرگداشت است اين است كه در اختلافات شارحان در عذرخواهى ايشان پيرامون موضعگيرى عمر و كسانى كه در مخالفت با رسول اللّه به او پاسخ مثبت دادند همان چيزى است كه در ميان برخى از تصريح كنندگان در عدم صحّت اين عذرخواهى به چشم مى خورد،اگرچه تلاشهايى نيز در دفاع از آن مبذول شده است.
از جملۀ اين مباحثات بى پرده نكته اى است كه در حاشيۀ بخارى با ارزيابيى جسورانه در توجيه عمر آمده است كه ما در اينجا عين اين سخنان را مى آوريم:«اين مسألۀ پيامبر آزمون خدا از اصحاب ايشان بود،لذا خدا عمر را به سوى مقصود خويش هدايت كرد و از همين رو مانع از آن شد كه نامه اى نوشته شود ولى اين امر براى ابن عباس پنهان ماند و بر همين اساس شايسته است اين موضعگيرى عمر را از جملۀ موافقتهاى او با خدايش به شمار آورد.»
به نظر من عمر از اين سخن پيامبر:«پس از او گمراه نمى شويد»دريغ ورزيد،زيرا آن به مثابه پاسخ دومى بود و معناى آن اين است كه پس از اين نامه و در صورت نوشته شدن آن گمراه نمى شوند.
پوشيده نماند تلقى چنين خبرى به اين گونه كه فرمان آن حضرت صرفا آزمونى بوده و
ص:91
يا آن كه حاضر نكردن كاغذ[براى نوشتن نامه]بر حاضر كردن آن،اولى بوده از آن دروغهاى آشكارى است كه سخن حضرتش از آن منزّه است.پس ناگزير بايد توجيهى ديگر آورد كه حاصل آن چنين خواهد بود:
در توجيه آن چنين آمده است كه امر«بياوريد»امرى جدّى و الزامى نبوده تا نتوان از آن بازگشت و بازگشت كننده گناهكار به شمار آيد بلكه امرى مشورتى بوده و گاهى- بويژه عمر-اين گونه اوامر را مورد دقّت نظر قرار مى دادند.از احوال عمر چنين پيداست كه وى در درك مصالح،موافق صواب بوده است و از سوى خداوند تبارك و تعالى صاحب الهام بوده است.مقصود عمر از اين جمله كه:«درد بر او غلبه كرده»اين توهّم نبوده است كه حضرت اشتباه مى كند بلكه مقصود او اين بود كه با اين كار خستگى شديدى كه در اثر نوشتن براى حضرت بوجود مى آيد برطرف كرده و درد حضرت را كاهش دهد و شايسته نبود مردم در اين شرايط به كارى بپردازند كه نهايت سختى به حضرتش برسد،بنابراين چنين تصوّر كرد كه نياوردن كاغذ بهتر است،به علاوۀ آن كه مى ترسيد حضرت مسائلى را بنويسد كه مردم از انجام آن عاجز باشند و به همين سبب مستوجب عقوبت گردند،زيرا اين نوشته ناگزير،نصّ خواهد بود و اجتهادى در آن راه نخواهد داشت،يا آن كه عمر ترسيده برخى از منافقان پيرامون اين نوشته در جستجوى آن باشند كه به حضرت تهمتى بزنند،زيرا حضرت در حالت بيمارى بود و اين خود سبب فتنه شود و از همين رو گفت:كتاب خدا ما را بس است زيرا در قرآن كريم آمده است كه: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ، (1)و اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ (2)، و دانسته بود كه خداوند دين او را كامل گردانيده و امّت را از گمراهى ايمن داشته است.
اين بود فشردۀ سخن آنها كه مورد تأمّل است،زيرا اين سخن پيامبر كه«گمراه نمى شويد»به معناى امر ايجابى است،چرا كه تلاش در آنچه موجب امنيّت در برابر گمراهى مى شود بر مردم واجب است.
در پاسخ به كسى كه بگويد اگر بر او واجب بوده به سبب اختلاف ديگران آن را ترك
ص:92
نمى كرد چنان كه تبليغ را به سبب مخالفت مخالفان ترك نكرد مى گوييم:نوشتن اين نامه بر حضرت واجب نبوده است و اين منافاتى با وجوب آن بر آنها هنگامى كه حضرت به آنها دستور داد ندارد،بويژه آن كه حضرت روشن كرد كه فايدۀ اين كار امنيّت در برابر گمراهى و دوام هدايت است.اصل در امر وجوب بر مأمور است نه بر آمر بويژه آن كه اگر فايده اى چنان كه ذكر شد داشته باشد و وجوب بر آنها مورد نظر است نه وجوب بر حضرت.
اگرچه ممكن است كه بر حضرت واجب بوده باشد امّا به سبب عدم فرمانبرى آنها از پيامبر اين وجوب ساقط شده باشد،چنان كه به دليل خصومت دو مرد با يكديگر آگاهى نسبت به تعيين شب قدر از قلب حضرت برداشته شد و اين وجوب نيز ممكن است از حضرتش ساقط شده باشد.به علاوۀ آن كه نكتۀ مورد نظر تحقيق،پيرامون اين است كه چگونه با وجود قيد«گمراه نمى شويد»اين سخن براى وجوب نباشد.اين اختلاف در زمينۀ اين تحقيق سودى ندارد.اما اينكه عمر ترسيده باشد كه حضرت نكاتى را بنويسد كه موجب كيفر مسلمانان يا سبب عيب جويى منافقان شود كه به فتنه منجر گردد با وجود قيد«گمراه نمى شويد»امرى تصوّرنشدنى است،زيرا اين سخن حضرت بيان آن است كه نامه،موجب امنيّت در برابر گمراهى و دوام هدايت است،پس چگونه ممكن است چنين توهّم شود كه آن موجب كيفر مسلمانان يا به سبب عيب جويى منافقان موجب فتنه گردد.چنين پندارى موجب اين وهم مى شود كه خبر مذكور دروغ است.
امّا پيرامون اين سخن آنها در توجيه«كتاب خدا ما را بس است»با توسّل به اين دو آيه: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ، (1)و اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ (2)بايد گفت كه هيچ يك از آن دو مفيد امنيت در برابر گمراهى و دوام هدايت براى مردم نيست تا با تكيه به اين دو آيه از تلاش در نوشته شدن اين نامه دست شست.
اگر چنين مى بود ديگر هيچ گونه گمراهى ديده نمى شود و حال آنكه گمراهى و پراكندگى امّت تا بدان جا رسيده كه اميدى براى از ميان رفتن آن نيست.از اين گذشته
ص:93
پيامبر نفرمود كه مى خواهد احكام را بنويسد تا در جواب گفته شود كتاب خدا براى فهم احكام كافى است. (1)
حال كه اين توجيهات غير مفيد است،پس پيامبر مى خواست در اين نامه چه بنويسد؟ پاسخ آن است كه پيامبر مى خواست در نامه اى كه در پرتو آن مردم گمراه نمى شدند بر شخص جانشين خود تأكيد كند و اين همان تفسير امام قسطانى در شرح ارشاد سارى بر صحيح بخارى است:
«اين سخن پيامبر كه كاغذى بياوريد...تصريح بر جانشينان پس از او دارد. (2)»و اگر اين نامه را مى نوشت ديگر،روز سقيفه و پراكندگى امت در توحيد كلمه و همداستانى در خلافت وجود نمى داشت و به همين سبب ابن عباس مى گفت:«بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و نامه نوشتن او مانع شد.» (3)
از روزهايى كه بايد با جدّيت آن را بررسى كرد و مورد دقّت نظر قرار داد روز سقيفه و وقايع بزرگى بود كه در پى آن تفسيرات علمى فراوانى ظهور كرد.چه فاحش بود اين وقايع بزرگ و براى به دست دادن دقيقترين تصوير از آن كافى است به آنچه در كتاب خداوند سبحان آمده توجه كنيم: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرِينَ. (4)
ص:94
روزها مى گذشت و مردم در زنجيره اى از وقايع به سر مى بردند كه ايشان را در مقطعى از زمان در برگرفته بود و تاريخ،اين وقايع را كه گاه در آن ظلم مى شد و گاه به انصاف حكم مى شد با حرارت ثبت كرده است.در آنچه تاريخ در مقاطع مختلف خود نقل مى كند،توقّع برخى از مسلمانانى است كه در سقيفه حضور يافتند و در انجمن سقيفه در ساعت انعقاد آن،ثمراتش به ظهور رسيد و آن سخن«حباب بن منذر»است كه به حاضران اين انجمن در سقيفه گفت:«ولى ما مى ترسيم ازآن كه پس از شما كسانى سركار بيايند كه ما پسران،پدران و برادران آنها را كشته ايم» (1)؛و عملا نيز چنين شد و ذكاوت او جامۀ حقيقت پوشيد،زيرا بنى اميه سركار آمدند،كسانى كه در جريان شرم آور حرّه آن كردند كه بر پيشانى شرف و انسانيت عرق شرم مى نشيند و اسلام و مسلمانان از آن بدورند، (2)زيرا مدينه سه روز آزاد گذاشته شد و پيش آمد آنچه پيش آمد از انتقامجويى و كينه ورزى بر اسلام و مسلمانان كه طلقا و فرزندان ايشان مسبّب آن بودند.
ص:95
هرگاه تاريخ و رخدادهاى آن را تا دوران اموى و عباسى ورق بزنيم امورى را مى بينيم كه موجب شگفتى ما مى شود و براى ما آشكار مى شود شبهاتى كه زمان،آن را آفريده و موقعيّتهاى برجسته در شرايط پى درپى زمانى خود به آن يارى رسانده ممكن است اساسا به مواضع و وقايعى بازگردد كه قبلا گفتيم.براى مثال مى توان از معاويه و جانشينان او نام برد كه از افراد تيزهوش پليد استفاده مى كردند و آنها را در پنهان كردن فضايل افراد پاك اهل بيت كه در دوران جاهليت و اسلام دشمن آنها بودند به كار مى گرفتند و مى كوشيدند بر فضيحتهايى كه به سبب اين بى دينان بر تاريخ اسلام وارد شد سرپوش بگذارند؛كسانى كه با اسلام مى جنگيدند و خود را وقف آن كرده بودند كه ضربۀ نهايى را در دوران ضعف و قوّت اسلام بر آن وارد كنند.آنچه موجب وحشت مى شود،آن است كه امثال معاويه پيشواى مسلمانان و جانشين رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در وظايف او شوند و پس از او جانشين تبهكار و هرزه او يزيد كه براى آرام كردن دل خود به سبب كشتن حسين«ريحانۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله»چنين مى سرود:
اى كاش پدران من كه در جنگ بدر شركت داشتند مى ديدند
نالۀ خزرج را كه از زخم نيزه است!
تا پايان كفرگوييهاى خود كه بصراحت چنين مى گويد:
ص:96
بنى هاشم با حكومت بازى كردند
در حالى كه نه خبرى در كار است و نه وحيى.
و نيز موضعگيريهاى ننگين او در مدينه و مكه معروف است چرا كه ابيات مشهور خود را پس ازآن كه سپاهى به سردمدارى مسلم بن عقبه مرى به مدينه فرستاد سرود.
مسلم بن عقبه مرى همان كسى بود كه مردم مدينه را ترساند و آنجا را غارت كرد و در ميان اهالى به كشت و كشتار پرداخت و از آنها بيعت گرفت كه همگى بندگان يزيد باشند و مدينه را«گنديده»ناميد در حالى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آن را«طيّبه»ناميده بود. (1)
او سه روز مدينه را مباح شمرد و كرد آنچه كرد.مسعودى مى گويد:«او به ابن زبير نوشت»
خداى خود را در آسمان رها كن كه من
مردان عك و اشعر را بر تو بسيج مى كنم.
اى ابا خبيب!چگونه از آنها رهايى خواهى يافت؟
پس پيش از آمدن سپاهيان،چاره اى براى خود بينديش.
حصين با همراهان شامى خود در كوهها و دره ها منجنيقها و عرّاده ها را برپا كرده بود و سنگهاى منجنيقها و عرّاده ها خانه ها را همچون باران مى پوشاند و سنگها با آتش و نفت و ليفهاى كتان و سوزاننده هاى ديگر شليك مى شد و بدين ترتيب مكه منهدم شد و ساختمان آن آتش گرفت و ناگاه صاعقه اى شد و يازده نفر(و گفته شده بيش از آن)از صاحبان منجنيق را سوزاند.
دربارۀ يزيد و جر او اخبار عجيب و عيوب بسيارى بيان شده كه از آن جمله است:
ميگسارى،كشتن نوۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و لعن وصىّ او و ويران كردن خانۀ خدا و سوزاندن آن و خونريزى و فسق و فجور و اعمال ديگرى كه نسبت به آنها تهديد شده است و بايد از آمرزش مرتكب شونده همچون منكر توحيد و مخالف پيامبران الهى نااميد بود. (2)»
مسعودى آمارى را ذكر مى كند كه در آن هزاران نفر شناسايى شده اند كه در معركۀ حرّه به دست مسلم بن عقبه-فرستادۀ يزيد-كشته شده اند،چه رسد به كسانى كه
ص:97
شناسايى نشده اند.او از آنها بيعت مى گرفت كه همگى بردۀ يزيد باشند و كسى كه از آن سر برمى تافت مسرف او را به شمشير مى سپرد. (1)
با مردم با اين شيوه هاى غير انسانى رفتار مى شد و خلق خدا به اين گروه فاسد اقتدا مى كردند.
يزيد شرابخوار بود و اهل لهو و لعب و باز و سگ شكارى داشت و همنشين شراب بود و در روزگار او بود كه غنا به مكّه و مدينه وارد شد و عشرتكده ها افتتاح شد و مردم آشكارا ميگسارى مى كردند و آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمّالش نيز سرايت كرده بود (2)و ناگزير بايد آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمّال و جامعه اش سرايت كند.
اگر بخواهيد مى توانيد سيرۀ وليد بن عقبۀ اموى-برادر مادرى عثمان-را بخوانيد.وى والى كوفه شد ولى در دوران او اسلام نفوذ زيادى نداشت.او بى پروا شراب مى نوشيد و خانۀ خود را محل بى دينى مردم عراق و كرامتهاى جاهلانه و تعصّب جاهلى كرده بود. (3)
آن قدر حوادث ناگوار براى مردم روى مى دهد كه مروان بن حكم را-كسى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از نزد خويش رانده بود-امير بر مؤمنان و جانشين فرماندهى و ادارۀ امور مسلمانان مى بينيم.پس از او آل مروان بر سر كار مى آيند كه در پرده درى و زير پا گذاشتن حرمات و اهانت به مقدّسات مسلمانان و سرنوشت ايشان راه افراط را در پيش گيرند و مصيبت آن كه همۀ اينها به نام اسلام و فرماندهى عالى مسلمانان صورت مى پذيرد.
حال نمونه اى از رفتار وليد بن يزيد را كه يكى از جانشينان آل مروان بود مى آوريم تا به تأثير فراوان او بر مردم به عنوان خليفه پى ببريم.
مسعودى مى گويد:«وليد بن يزيد اهل ميگسارى و لهو و لعب و عيّاشى و غنا بود.او نخستين كسى بود كه آوازه خوانها را از شهرهاى ديگر بدان جا آورد.او با افرادى
ص:98
همنشينى مى كرد كه اهل لهو و لعب بودند و آشكارا به ميگسارى و عيش و عشرت و نوازندگى مى پرداخت.ابن سريج آوازه خوان و معبد و غريض و ابن عائشه و ابن محرز و طويس و دهمان در زمان او بودند.شهوت غنا در دوران او در ميان خاص و عام اوج گرفت.هر كس كنيزكى مى گرفت و بى پروا به پرده درى و لهو و لعب و هرزگى مى پرداخت.وليد در دومين شب حكومتش به هرزگى و شب نشينى پرداخت در حالى كه چنين مى سرود:
شبم طولانى شد و با آشاميدن مى ناب شب را سحر كردم؛
در حالى كه مرگ مردم رصافه را به من خبر مى دادند.
براى من برده اى آوردند و نى...
و براى من انگشترى خلافت را آوردند.
از هرزه گوييهاى اوست هنگامى كه خبر مرگ هشام را براى او آوردند و بشارت آن را به او دادند و به عنوان خليفه به او درود فرستادند:
از دوست خود شنيدم
كه در رصافه شيون است؛
پس روى آوردم در حالى كه دامن خود را مى كشيدم
و مى گويم حال آن زنان چگونه است؟
هرگاه دختران هشام
براى پدرشان زارى مى كنند
و با شيون و گريه دعا مى كنند
بدمصيبتى بديشان رسيده است
و من مخنّث باشم
اگر...»
وليد با چنين كلمات پستى،بدخواهانه مرگ عمويش را به آواز مى گيرد و در به كار بردن كلمات ركيك دربارۀ دختران عمويش پرده درى مى كند.
اين مفاهيم در جامعه نيز انعكاس مى يابد و اطرافيان خليفه و كسانى كه امور امّت به آنها وابسته بود و آرزوهاى اين چنينى ايشان به آنها ارتباط داشت در بالاترين سطح مى زيستند.
ص:99
اينك نمونه اى ديگر به نقل از مسعودى:
«به وليد خبر رسيد كه شراعة بن زيد كه فردى خوش بزم و محفل آرا بود وارد شهر شده است،بنابراين پيكى فرستاد تا او را بياورند.چون بر او وارد شد وليد گفت:من در پى تو نفرستادم تا از تو پيرامون كتاب و سنّت بپرسم.شراعه گفت:اهل آن هم نيستم.
وليد گفت:بلكه مى خواهم دربارۀ شراب از تو سؤال كنم.شراعه گفت:از هرچه مى خواهى بپرس يا امير المؤمنين!وليد گفت:دربارۀ نوشيدنى چه مى گويى؟شراعه گفت:كدام نوع آن؟وليد گفت:نظرت دربارۀ آب چيست؟شراعت گفت:استروخر در آن با من شريكند.وليد گفت:شراب كشمش چه؟شراعه گفت:خمارى دارد و آزار.وليد گفت:شراب خرما چه؟شراعه گفت:تمامى آن باد معده است.وليد گفت:شراب انگور چه؟شراعه گفت:دوست روح و مونس روان من است.وليد گفت:دربارۀ غنا چه مى گويى؟گفت:اگر آرام خوانده شود حزن آور است و هرگاه انسان غمگين است دوباره او را سرحال مى آورد.مونس انسان خلوت گزين و تنهاست و عاشق تنها را شاد مى كند و عطش قلبها را فرومى نشاند و خاطره هاى ضمير را برمى انگيزد.آن چنان كه در هيچ يك ديگر از آلات لهو و لعب يافت نمى شود.بسرعت در جسم نفوذ مى كند و روح را به هيجان مى آورد و اعضا را تقويت مى كند.» (1)
او به زشت ترين صورت اظهار كفر مى كرد،همچون اين سخن او:
روزى قرآن مى خواند و به اين آيه رسيد: وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنِيدٍ مِنْ وَرائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقى مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ. (2)پس دستور داد قرآنى آوردند و آن را هدف تير خود قرار داد و به سوى آن تير پرتاب مى كرد در حالى كه مى گفت:
آيا مرا به سبب سركشى و دشمنى وعيد مى دهى؟
پس بدان كه من همان سركش دشمنم؛
پس هرگاه خدايت در روز رستاخيز آمد؛
به او بگو كه خدايا وليد مرا از هم دريد.
ص:100
محمد بن يزيد مبرّد مى گويد:وليد در شعرش كفر ورزيد.او در اين شعر پيامبر را ياد كرده و گفته است كه او از خدايش وحيى نياورده-او دروغ گفت،خداوند ذليلش كند-از اين گونه اشعار است:
يك هاشمى به خلافت ملقّب شد؛
بدون وحى و كتابى كه به او برسد.
پس به خدا بگو خوراك مرا از من بازدارد
و به خدا بگو شراب مرا از من بازدارد.
پس از اين سخنان چند روزى بيشتر طول نكشيد كه كشته شد. (1)
در اغانى آمده است كه:«عبد الملك بن مروان،حارث بن خالد مخزونى را به ولايت مكه برگزيد.حارث عاشق عايشه دختر طلحه بود.عايشه براى او پيغام فرستاد كه نماز را به تأخير بينداز تا من از طواف فارغ شوم.حارث نيز به مؤذّنها دستور داد تا نماز را به تأخير اندازند تا عايشه از طوافش فارغ شود.حاجيان اين كار او را سخت زشت شمردند.» (2)
هرگاه رفتار اين حاكمان بنى اميه و واليان ايشان و نقشى را كه بعدا بنى عباس ايفا كردند عرضه كنيم و موضعگيريهاى برخاسته از دشمنى ايشان نسبت به اهل بيت را از نظر بگذرانيم و چنين اشعارى را مشاهده كنيم كه:
به خدا سوگند بى دينان بنى اميه نكردند.به اندازۀ يك دهم آنچه بنى عباس كردند، پس اعمال و سخنانى را مى بينيم كه جگر آدمى را مى سوزاند.
حال به نمونه اى از اعمال هارون الرشيد كه به عبادت و اصلاح طلبى شهرت داشت بسنده مى كنيم.من نمى دانم او چگونه عبادت پيشه و اصلاح طلب بود در حالى كه فرمان زهر دادن امام موسى بن جعفر عليه السّلام را صادر كرد و آن كارها را انجام داد.اينك حادثه اى را نقل مى كنيم كه سيوطى در كتاب خود تاريخ الخلفا آورده است:«سلفى در طيوريات به سند خود از ابن مبارك نقل كرده كه گفته است:چون كار خلافت به رشيد رسيد،وى عاشق يكى از كنيزكان پدرش مهدى شد و از او تمنّاى وصال كرد.كنيزك گفت:من براى
ص:101
اين كار شايسته نيستم زيرا پدرت از من كام جسته است.رشيد كه به او دل باخته بود كسى را نزد ابو يوسف فرستاد و از او چنين پرسيد:آيا دربارۀ اين مسأله نظرى دارى؟وى در پاسخ گفت:اى امير المؤمنين!آيا هرچه كنيزى ادّعا كرد بايد آن را تصديق كرد؟اين سخن را تصديق نكن و اين كنيزك حريمى ندارد.
ابن مبارك مى گويد نمى دانم از كه به شگفت آيم،از اين فرد كه دستش به خون و مال مسلمانان آلوده است و از شكستن حرمت پدرش ابايى ندارد يا از امّتى كه به چنين امير المؤمنينى تمايل يافته بود يا از اين فقيه و قاضى كه به هارون الرشيد مجوّز داد تا به عهدۀ اين قاضى حرمت پدرش را بشكند و شهوتش را فروبنشاند؟
او همچنين از عبد اللّه بن يوسف نقل مى كند كه گفته است:رشيد به ابو يوسف گفت كه من كنيزى خريده ام و مى خواهم هم اكنون پيش از خارج كردن از شبهه با وى هم بستر شوم،آيا تو مجوّزى براى اين كار دارى؟وى پاسخ داد:آرى،آن را به يكى از فرزندانت ببخش و سپس با او ازدواج كن.
سپس از اسحاق بن راهويه نقل مى كند كه شبى رشيد ابو يوسف را احضار كرد و از او خواست تا فتوايى صادر كند و دستور داد صد هزار درهم به او بدهند.ابو يوسف گفت:
رأى امير المؤمنين آن است كه در اين امر تعجيل كنند به گونه اى كه به صبح نرسد؟رشيد دستور به تعجيل آن داد.يكى از كسانى كه حضور داشت گفت:خزانه دار در خانه است و درها بسته.ابو يوسف مى گويد:هنگامى كه رشيد مرا خواند درها بسته بود ولى به دستور او باز شد.» (1)
اين شيوۀ كسانى بود كه در جامعۀ يكتاپرست اسلامى به اوج رسيده بودند.بايد به آنچه گذشته اكتفا كنيم و مظالم و خونريزيهاى بسيار آنها را در برابر ديدگان خود قرار دهيم.پديده ها در طول زمان اين چنين تحوّل مى يابند.
هدف از اين بحث آن است كه بدانيم چه دستهايى اخبار مسلمانان را به بازى گرفتند و جعل و تحريف كردند.آنچه فضا را براى اين كار مهيّا و زمينه را براى اين دستان بازيگر كه هرچه را مى خواستند به بازى مى گرفتند فراهم مى كرد بيان شد.عوامل جعل و تحريف و تشويه در ترسيم رخدادهاى تاريخى و ارزيابى افراد زورگو را مى توان در
ص:102
هيأت حاكمه خلاصه كرد.اخبار و روايات نقل شده در طول تاريخ امانت مورّخان و راويان هستند و مورّخان و محدّثان و داستان پردازان همچون عدسى گيرنده هستند و بديهى است كه امانتدارى در نقل در ميان مورّخان ما،جز در حدودى محفوظ نمانده است و به همين سبب جز با احتياط نبايد هرچه را براى ما نقل مى كنند بپذيريم.
ص:103
هر آنچه از عوامل پنهان داشتن نص و حوادثى كه بايد آن را در برابر ديدگانمان قرار دهيم بيان شد-در حالى كه موضوعى اين چنين حسّاس را تعقيب مى كنيم كه اهمّيتى بسزا دارد-و آنچه از هر عالمى بتنهايى يا با تأثير و تأثّر متقابل برمى آيد همان آشفتگى و از ميان رفتن بسيارى از حقايق و مشوّه كردن بسيارى از چهره هاست.
مى توان اين عوامل را در ارائۀ نصوص و شناخت اينكه بنا به نصّ قرآن چه كسى امام است خلاصه كرد:
در همين ارتباط است احاديثى كه جاعلان در برترى دادن يك قبيلۀ بر قبايل ديگر جعل كرده اند.اين بدان سبب بود كه اين قبايل در رياست و تفاخر و شرف با يكديگر كشمكش داشتند،بنابراين در احاديث بابى را براى رسيدن به مفاخره يافتند،همچنان كه در شعر چنين چيزى را يافته بودند.«چه بسيار احاديثى كه در برترى قريش،انصار، جهينه،مزينه،اسلم،غفار،اشعريها و حميريها جعل شد و چقدر حديث در برترى عرب بر عجم و روم جعل شد كه موجب شد اينها نيز در مقابل احاديثى را در برترى عجم و
ص:104
روم و ترك جعل كنند. (1)»
دستگاه حاكم در به تسليم كشاندن نويسندگان در جهت اهداف و متناسب با سياستهاى خود تأثير داشته است.در سياست اموى و نيز عباسى جنگ با اهل بيت و كاستن از ارزش آنها و دورى جستن از ايشان امرى بديهى بود تا آنجا كه معاويه اعلان كرد:«از كسى كه فضيلتى از ابو تراب را نقل كند برائت ذمّه مى جويم.»حكومتها براى اين مهم داستان پردازان،شاعران و نويسندگان را به كار مى گرفتند تا آنچه را دستگاه حكومتى مايل به ترويج آن بود اشاعه دهند.
روشن است كه فضايل على عليه السّلام و نصوصى كه در حق او رسيده موجب خشم واليان و انتقامجويى ايشان از كسانى بود كه از حضرت يادى به ميان مى آوردند.يك پژوهشگر تاريخ مى تواند اين سؤال را مطرح كند كه جرم عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كه در همراهى و جهاد كوشيده بودند چه بود؟و نيز ديگرانى همچون ميثم تمّار و رشيد هجرى و نسايى و كميت و دعبل و افراد ديگرى كه حكومتها آنها را طرد و به سخت ترين شيوه عقوبتشان مى كردند،آنها چه گناهى جز طرفدارى از على بن ابى طالب عليه السّلام و جرأت سخن گفتن از فضايل اهل بيت داشتند؟احاديث بسيارى كه آنها را مى خوانيم بدون ترديد اشاره بدان دارد كه براى تأييد امويان يا عباسيان يا كاستن از بار گناه آنها جعل شده است،همچون اين خبر كه پيامبر اكرم دربارۀ معاويه چنين فرموده است:«خدايا!او را از عذاب و حساب نگاه دار و به او قرآن را بياموز».يا همچون اين روايت عمرو بن عاص كه پيامبر چنين فرمود:«خاندان ابو طالب اولياى من نيستند،ولىّ من خدا و مؤمنان صالح هستند.»
ابن عرفه مى گويد:«بيشتر احاديث جعلى در فضايل صحابه در روزگار بنى اميه براى نزديكى به ايشان به اعتبار آن كه به اين وسيله بنى هاشم را خوار كنند جعل شده است.» (2)
ص:105
عامل ديگر اغراق در نكوهش و ستايش از سوى ادبايى بود كه ابزار بيان را در تاريخ در اختيار داشتند و اين امرى بسيار پسنديده بود كه شاعرى در برابر خليفه بايستد و او را بستايد و در حالى كه او مى شنود چنين گويد:
تو اهل شرك را چنان ترساندى كه
نطفه هايى كه هنوز به دنيا نيامده اند از تو مى هراسند.
و شاعر ديگرى در برابر خليفۀ ديگرى چنين مى سرايد:
آنچه تو مى خواهى،نه آنچه قضا و قدر مى خواهد،
پس حكم كن كه تو واحد و قهّارى.
شواهد ادبى اين مسأله حدّ و مرزى ندارد تا آنجا كه دربارۀ شعر گفته شد:بهترين اشعار،دروغترين آن است.
نقشى كه قبيله گرايى در تحريف حقايق و آفريدن اراجيف و فراوانى جعليات ايفا كرده پنهان نيست و آيا عاملى خطرناك تر و مهلكتر از قبيله گرايى يافت مى شود كه در دراز مدّت به مسلمانان ضربه زده باشد؟
رونق بازار حديث در محافل اسلامى و دلباختگى همگان به آن از امور بارز و قابل ملاحظۀ تاريخ است.حاكمان اين بخش از مردم را به كار گرفته اند تا در مساجد داستان پردازى كنند (1)،بنابراين بسيارى از كسانى كه به كسب شهرت تمايل دارند متصدى اين كار شده و در صدر اين گونه مجالس مى نشينند تا داستان ببافند.اين عدّه بيشتر اوقات افرادى هستند داراى دانش و شناخت محدود،و هرگاه مايۀ او به پايان مى رسد مجبور مى شود تا به جعل بپردازد.گمان نمى كنم نيازى باشد كه نمونه هايى براى اين مطلب بياوريم،زيرا هم نكته اى واضح است و هم ذكر آن ما را از اختصار دور مى كند.
ص:106
اگر يك راوى فضيلتى را براى بنى اميّه يا بنى عباس بيان مى كرد يا براى يكى از واليان و سلاطين تبليغ مى كرد در برابر،برخوردى گرم و پاداشى سخاوتمندانه و وجاهتى در خور دريافت مى كرد و برعكس اگر كسى امورى را رواج مى داد كه واليان را خوش نمى آمد حتى اگر سخن حقى بود كه هيچ گونه شائبه اى نداشت بخشى از آنچه انتظارش را مى كشيد محروميت و آزار و اذيت به زشت ترين صورت بود.مردم به نزديكيشان به سلاطين شناخته مى شدند و مطابق ميل آنها احاديثى را برايشان جعل مى كردند چنان كه «از غياث بن ابراهيم حكايت شده كه وى بر مهدى بن منصور وارد شد.يكى از سرگرميهاى مهدى كبوتربازى بود.وى حديثى براى مهدى خواند كه كبوتربازى را تشويق مى كرد.مهدى دستور داد ده هزار درهم به او بدهند.چون برخاست كه برود، مهدى گفت:شهادت مى دهم كه او به رسول خدا دروغ بست و تنها اين حديث را براى آن خواند كه به ما نزديك شود.» (1)
از ابن عبد ربّه اندلسى نقل شده است كه از او پرسيدند:چرا احاديث فراوانى به رسول خدا مى بندند؟وى پاسخ داد:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:«كسى كه به عمد بر من حديث ببندد،نشيمنگاهش در آتش خواهد بود»و من بر او حديث نمى بندم بلكه به نفع او حديث مى سازم. (2)
گفته شده است كه در تفسير بيضاوى در پايان هر سوره احاديثى جعل شده است و چون به او گفتند كه اين همه حديث را از كجا آورده چنين پاسخ داد:چون ديدم كه مردم به فقه ابو حنيفه و مغازى محمد بن اسحاق مشغولند و به حفظ قرآن پشت كرده اند اين احاديث را براى پاداش الهى جعل كردم. (3)
ص:107
مى بينيم كه اينان جعل حديث از پيامبر را نقيصه اى اخلاقى و عيبى دينى نمى دانند.
مسلم از محمد بن يحيى بن سعيد قطان از پدرش نقل مى كند كه گفته:در ميان صالحان نديدم در هيچ چيز بمانند حديث دروغپردازى كنند.مسلم آن را چنين تفسير مى كند كه:
«دروغ بر زبانشان جارى مى شود ولى تعمّد بر دروغ ندارند.»برخى از آنها نيّتى پاك داشته اند و هر آنچه را به آنها مى رسيده به اعتبار آن كه صحيح است جمع مى كرده اند.
چنين كسى در حقيقت صادق است و از آنچه شنيده سخن مى گويد و مردم فريب خورده به سبب صداقت چنين كسى آن را از او مى پذيرند،همان طور كه دربارۀ عبد اللّه بن مبارك گفته شده است كه وى فردى ثقه و راستگو بود،ولى از هر كسى حديث مى گرفت. (1)
برخى مى خواهند كه كلام فقط در حدّ خود،حق باشد و جايز مى شمارند كه آن به پيامبر اكرم نسبت داده شود.خالد بن يزيد مى گويد:از محمد بن سعيد دمشقى شنيدم كه مى گفت:هرگاه كلامى را نيكو ببينم اشكالى نمى بينم كه براى آن اسنادى قرار دهم. (2)
ابو جعفر هاشمى مدينى احاديث حقّ را جعل مى كرد (3)و گروهى جايز مى دانستند كه در تشويق و ترساندن مردم حديث جعل شود.نووى مى گويد:«برخى از نادانانى كه نشانۀ زهد هم دارند براى تشويق به خير در گمان باطلشان راه آنها را در پيش گرفته اند.» (4)
چه بسيار است اقدامات كينه توزانه عليه برخى از اشخاصى كه به مذهب يا طرفدارى از مكتب معيّنى منسوبند،پس عليه مذهب يا نحله اى كه بدان منتسب نيستند اخبارى را جعل مى كنند كه تنها دروغگو آن را مجاز مى شمارد و ما در تاريخ آن قدر نمونه و شاهد براى آن داريم كه در حساب نمى گنجد.
اين بخشى بزرگ از عواملى بود كه با مواد خود تاريخ را تأمين مى كند،و تحت فشار يا توجيهات تاريخى احاديث بسيارى جعل شده است و گاهى در ايجاد يك حادثه بيش از
ص:108
يك عامل از عوامل يادشده به دست هم مى داده است.
جعل بطور كلّى در ميان امّت به رغم قدرت،هيبت و پيشرفت آن در فتوحات،در دوران نخست بسيار بوده است ولى بازيهاى بزرگ به نام دين،زمينه اى گسترده داشت تا آن كه از جمله جريان وسيع اسرائيلى به وجود آمد كه آثار آن را در تفسير،تاريخ و روايات مى بينيم.اين جريان بعدا اسرائيليات ناميده شد.يهود به هدف ايجاد آشفتگى و نابسامانى وضع مسلمانان در امور مختلفشان چه بسيار دسيسه ها و نيرنگها و تلاشهاى دون مايه به كار بستند و اين فرصت را به دست آوردند يا اين زمينه براى آنها فراهم شد.
براى اين مدّعا هزار و يك دليل موجود است كه از حوصلۀ اين مختصر خارج است.
تاريخ براى ما از فعّاليت پيگير كافران و تلاش بيدينى گرى بطور گسترده سخن مى گويد،تلاشى كه براى كاشتن شك و ترديد در ذهن مسلمانان و آشفتگى افكار آنها و بى اعتماد كردن آنها به دينشان صورت مى پذيرفت.محقّق كبير و علاّمۀ جليل سيد مرتضى عسكرى فعاليت سه نمونه از كفّار را آورده است:
گروهى از آنها وظيفه داشتند كتابهاى بيگانه را ترجمه كنند و در ميان مسلمانان نشر و ترويج كنند.وظيفۀ گروه دوم نشر آلودگيهاى اخلاقى و هرزگى و عيّاشى و رهايى از همۀ ضوابط انسانى بود،و گروه سوّم براى تشويش عقايد مسلمانان و آشفتگى انديشه هاشان فعاليّت شديد و سفرهاى بسيار مى كردند و تلاش فراوان به كار مى بستند.همۀ اين سه گروه در آثارى كه به جاى مى گذارند مؤثرند و مى خواهند در جامعۀ اسلامى نفوذ كنند و موجوديت فرهنگى و نظام اجتماعى آنها را متزلزل سازند و هنگامى كه يكى از آنها افشا مى شود و به زندان مى افتد و نزد قاضى شرع برده مى شود تا به عنوان مفسد فى الارض كشته شود شفيعان بسيارى نزد خليفه مى روند و او به والى خود مى نويسد كه او را رها كند،مگر اينكه قبلا كشته شده باشد و اين فرد هنگامى كه از زندگى خود نااميد مى شود اعلام مى كند كه چهار هزار حديث جعل كرده است و در اين احاديث حرام را حلال و
ص:109
حلال را حرام كرده است. (1)
از ابن جوزى در كتابش الموضوعات نقل شده است كه وى از مهدى خليفۀ عبّاسى نقل كرده كه گفته است:فردى از زنادقه نزد من اعتراف كرد كه چهارصد حديث جعل كرده است و اين احاديث در ميان مردم متداول است.يكى از اين زنادقه شيخى را اغفال كرد و در كتاب او احاديثى را جا داد كه از اين شيخ نبود و شيخ به گمان اينكه اين احاديث از اوست آنها را روايت مى كرد.وى مى گويد:رجاء بن زيد گفته است كه زنادقه چهار هزار حديث جعل كرده اند. (2)داستان به خلافت رسيدن مهدى گواه زيركى زنادقه در جعل حديث و موقع شناسى دقيق آنهاست در همسو كردن خليفه با خود با دادن ملك يا هديه اى به خليفه،تا با اين عمل در لحظۀ مناسب در اهداف جهنّمى و خبيثشان يار و ياور ايشان باشد.ما مى توانيم از اين روايت به بسيارى از حقايق آگاهى يابيم.نقل شده است هنگامى كه منصور مى خواست براى فرزندش مهدى بيعت بگيرد يكى از نامداران زندقه به نام مطيع در مراسم تبريك ولايتعهدى حضور داشت.وى پس ازآن كه نقش خود را در خواندن شعر ايفا كرد به منصور گفت:يا امير المؤمنين!فلانى از فلانى نقل كرده كه پيامبر اكرم فرمود:مهدى همان محمد بن عبد اللّه است و مادر او از غير ماست و خداوند زمين را همچنان كه آكنده از ستم بود آكنده از عدالت مى كند.اين برادر تو عباس بن محمد است كه به اين حديث گواهى مى دهد.سپس رو به عباس كرد و گفت:تو را به خدا سوگند اين حديث را شنيده اى؟عباس از ترس منصور جواب مثبت داد و منصور به مردم دستور داد با مهدى بيعت كنند.چون مجلسيان برفتند عباس گفت:ديديد اين زنديق چگونه بر خدا و رسول خدا دروغ بست و به اين هم بسنده نكرد و مرا در دروغ خود به شهادت طلبيد و من هم از ترس شهادت دادم و همۀ حاضران شهادت دادن كه من فردى دروغگويم. (3)
محقّق بزرگ سيد عسكرى از سيف سخن مى گويد كه به زندقه متّهم بود:«او هزاران حديث جعل كرده و شمار دقيق آن مشخص نيست و در طول صدها سال به منابع
ص:110
اسلامى راه يافته است.سيف از خلال آنها توانسته تاريخ اسلام را تحريف كند و آن را برخلاف حقيقت جلوه دهد.اگر ابن ابى العوجاء چهار هزار حديث جعل كرد و در آن حلال را حرام و حرام را حلال كرد سيف هزاران حديث جعل كرده كه در آن پاكترين اصحاب پيامبر را افرادى سبك مغز و جنايتكار معرفى كرده است و منافقان و دروغگويانى كه اسلام را به خود بسته بودند به عنوان مردمى انديشمند،باتقوا و ديندار معرفى كرده است.او توانسته است با ساختن افسانه هاى خرافى در تاريخ اسلام حقايق را وارونه نشان دهد و از اين راه بر عقايد مسلمانان و نيز غير مسلمانان نسبت به اسلام تأثير بگذارد.»و در اين موضوع يعنى تأثير گذاشتن بر عقايد اسلامى سيف با ديگر كسانى از زنادقه كه از ايشان ياد كرديم راه مشتركى را پيموده اند. (1)«اگرچه سند مطيع در اعمالش حديثى بود كه در بيعت با مهدى جعل و از اين راه حمايت مهدى را براى خود جلب كرد ولى بايد گفت كه سيف بيشتر احاديثش را در تأييد هيأت حاكمه و كاستن مخالفان ايشان جعل مى كرد و بدين ترتيب هم حمايت حكومت را در احاديث جعلى خود كسب مى نمود و هم موجبات رواج آنها را تا به امروز فراهم مى كرد.» (2)
براستى زمان گذشت و تاريخ دوره هاى مهمّى را ثبت كرد كه در آن جعل و دروغ رواج داشت،تا آنجا كه ابن معين،رجالى معروف مى گويد:«از دروغگويان نوشته ايم و از ايشان تنورى روشن كرده ايم و نان تازه اى خورده ايم.» (3)
ابن عذاقرى اعتراف مى كند كه چهل هزار حديث جعل كرده است.آيا اين عدد هنگفت شما را به شگفت نمى آورد؟كافى است تحقيق علاّمۀ جليل و محقّق كبير سيد مرتضى عسكرى را در كتابش ابن سبأ بخوانيد آيا مى دانيد ابن سبأ كيست؟
تحقيقات علمى ثابت كرده است كه او شخصيّتى خرافى و جعلى است،شخصيّتى خيالى كه در بازى گرفتن اخبار مسلمانان و تاريخ ايشان نقشى بسزا ايفا كرده است تا آن جا كه تنها يكى از دستاوردهاى چنين شخصيّتى تأثير بر آبروى درخشانترين شخصيّتهاى اسلامى و متزلزل كردن چهرۀ ايشان بود.چنين جعل مفتضحى هيچ بهره اى
ص:111
از واقعيت ندارد.براى اين پژوهشگر بزرگ«صد و پنجاه صحابى ساختگى» (1)به ظهور رسيده است.و از همين جاست كه دستان بازيگر و دشمنى آشكار دينى و كينه هاى به ارث رسيده و تعصّبهاى اختلاف برانگيز بالعيان آشكار مى شود.بنابراين در تفسير مسلمانان از بزرگترين مقدّساتشان و در اخبار و تاريخشان،اسرائيليات و خرافات و تجاوزات ظالمانه به چشم مى خورد.
از همين جا لبّ كلام ابن عباس در حالى كه بشير عدوى با او سخن مى گويد و او به سخنان بشير گوش نمى دهد براى ما آشكار مى شود.بشير از او مى پرسد كه چرا به او گوش نمى دهد و ابن عبّاس در پاسخ مى گويد:«هرگاه مى شنيديم مردى مى گفت:
رسول اللّه فرموده است،چشمانمان به سوى او پيشى مى گرفت و به او گوش فرامى داديم ولى از وقتى كه مردم دچار آشوب و بلوا شده اند ديگر جز آنچه مى دانيم از مردم مطلبى نمى گيريم.» (2)
اين در حالى بود كه آنها با دوران پيامبر فاصلۀ چندانى نداشتند چه رسد به زمانهاى بعد و عواملى كه بعدا ظهور كرد؛عواملى كه هر روز چند برابر مى شد.«چون فتوحات پيش آمد اقوام بسيارى از سرزمينهاى فتح شده اعمّ از ايرانى،رومى،بربرى،مصرى و هورى به اسلام درآمدند كه از شماره خارج مى نمودند.از ايشان كسانى بودند كه ايمانشان از حنجره هاشان تجاوز نمى كرد و در اين هنگام جعل به طرز عجيبى به چشم مى خورد و از شمار بيرون بود.ابن عدى مى گويد هنگامى كه عبد الكريم بن ابى العوجاء جاعل گرفته شد تا گردنش زده شود گفت:من براى شما چهار هزار حديث جعل كرده ام و در آن حلال را حرام و حرام را حلال نموده ام. (3)»
اين عبد الكريم دايى معن بن زائده بود كه او به داشتن آيين مانويه متّهم بود و احاديث بسيارى با اسانيد جعل كرده است تا آنجا كه اگر كسى به جرح و تعديل آگاهى نداشته باشد فريب اين احاديث را مى خورد.احاديثى كه او جعل كرده همگى در تشبيه و تعطيل
ص:112
است كه موجب گمراهى است و در برخى از آنها احكام شريعت تغيير داده شده است. (1)
دليل ما در ميزان جعل همين بس كه احاديث تفسيرى كه از احمد بن حنبل آورده شده بنا به اظهار خود او از هزاران حديثى كه گردآورى شده حتى يك حديث نزد او صحيح نيست.كتاب بخارى شامل تقريبا هفت هزار حديث است كه از اين تعداد حدود سه هزار حديث تكرارى دارد و گفته اند وى اين احاديث را برگزيده و صحيح دانسته و اين تعداد از مجموع ششصد هزار حديثى بوده كه در روزگار او رواج داشته است.روى جلد بخارى نوشته شده است:من كتاب صحيح را از ميان حدود ششصد هزار حديث در طول شانزده سال جمع آورى كرده ام.شمار احاديث صحيح او با حذف احاديث مكرّر كه در حدود چهار هزارتاست هفت هزار و دويست و هفتاد و پنج حديث است.
«سفيان مى گويد:شنيدم كه جابر در حدود سى هزار حديث نقل مى كند و من روا نمى دانم چيزى از آنها نقل كنم اگرچه براى من منافعى در برداشته باشد. (2)»
در ساير مذاهب نيز مسأله به همين منوال است.احمد امين مى گويد:
«تقريبا هر فرع فقهى مورد اختلافى را كه ببينيد حديثى اين را تأييد مى كند و حديثى آن را حتى مذهب ابو حنيفه كه علما مى گويند كه جز احاديث اندكى نزد او صحيح نبوده است.ابن خلدون مى گويد:تعداد آن احاديث هفده تاست.كتابهاى ابو حنيفه آكنده از احاديثى است كه گاهى تنها نصوصى است كه به متون فقهى شباهت بيشترى دارد.اگر بخواهيم نمونه هايى براى اين گونه جعل ذكر كنيم سخن به درازا مى كشد.» (3)
در پايان اميدوارم به گروههايى از دروغ پردازان كه در تفسير منسوب به امام حسن عسكرى آمده توجه كنيد:
«گروهى از آنها عمدا دروغ مى گويند تا كالاى دنيا را به سوى خود بكشند؛كالايى كه توشۀ آنها به آتش جهنّم خواهد بود.گروه ديگر قومى دشمن پيشه هستند كه نمى توانند به ما خدشه اى وارد كنند.اين عدّه بخشى از علوم صحيح ما را فرامى گيرند و به وسيلۀ آن به شيعيان ما روى مى آورند و نزد دشمنان ما از ارزش ما مى كاهند و سپس آن را چند
ص:113
برابر مى كنند و باز چندين برابر آن دروغهايى بر ما مى بندند كه ما از آن بركناريم ولى شيعيان تسليم طلب ما آنها را به اعتبار آن كه از علوم ماست مى پذيرند و از همين رو گمراه مى شوند و گمراه مى كنند.
اين عدّه بر شيعيان ضعيف ما در لشگر يزيد كه عليه حسين بن على مى جنگيدند زيان وارد مى كنند (1)»و بدين ترتيب آن را با دروغ،چندين چند برابر مى كنند.اينان در شيعيان ما در لشگر يزيد كه عليه حسين بن على عليه السّلام مى جنگيدند زيان وارد مى كنند،آيا ديده اى كه...؟از امام صادق عليه السّلام روايت شده است كه فرمود:«مردم بر دروغ بستن به ما حريصند گويى كه اين كار را خدا به آنها واجب كرده و چيزى جز آن از ايشان نمى خواهد.» (2)
اين نهايت چيزى است كه مى توان در پرداختن به دروغ گفت،زيرا مردم بدان حريصند تا آنجا كه گويى واجبى است از سوى خداوند تبارك و تعالى و خداوند جز آن چيزى از آنها نمى خواهد،بنابراين اهتمام خود را تنها در آن به كار مى برند و اين نهايت درجۀ تصوّر انسانى در پرداختن آنها به دروغ و جعل و تزوير و تقلّب است.گمان نمى كنم خوانندۀ عزيزى كه بحث را تا اين لحظه دنبال كرده كوچكترين شكّ و شبهه اى براى او باقى مانده باشد كه به بازى گرفتن مقدّرات امّت به نهايت درجۀ خود رسيده بود و در همين جا خواننده حق دارد از عوامل اين نتايج كه در اختيار او نهاده شده استنتاج كند.
تصوّر كنيد حكومت معاويه و آل اميّه را كه بيش از هشتاد سال بر امّت سيطره داشت و تا آنجا كه مى توانست اعمال فشار مى كرد و بدين وسيله زبانهاى جسور را مى بست و بدون هيچ قيدوبندى آنچه در توان داشت به كار مى گرفت و نيروهاى فعّال را گرد مى آورد تا هم حكومت بقا يابد و هم تمايلات و نيازهاى دارودستۀ هيأت حاكمه برآورده شود.چه چيز در انتظار كسانى بود كه در اين راه تلاش مى كردند و قصدشان تحريف حقايق و جعل حديث بود؟دينار ارزشمند،جاه و مقام فراوان،زندگى مرفّه و مناصب فريبنده در انتظار كسى بود كه فضيلتى از فضائل حضرت على عليه السّلام را ذكر كند و آن را نه تنها به عثمان كه به ديگران نيز منسوب كند تا آنجا كه اين فضائل تباه شود و در
ص:114
اين هنگام ديگر حضرت نه برتريى خواهد داشت و نه فضيلتى،ما سخن ابن عرفه را يادآور شديم كه مى گفت:«بيشترين احاديث جعلى در حق صحابه در زمان بنى اميه جعل شد تا بدين وسيله به آنها نزديك شوند،زيرا گمان مى كردند كه بنى اميه خواهان خوارى بنى هاشم هستند.» (1)
احمد امين رويارويى با شيعه را از سوى بكريه با طعنهاى بسيار در حق على و دو پسرش بيان مى كند.اين عدّه گاهى او را به ضعف عقل و گاه ديگر به ضعف سياست و ديگر بار به حبّ دنيا و حرص بر آن نسبت مى دادند. (2)
خداوندا تو خود مى دانى كه اين بهتانى عظيم و جسارت بزرگى است به ساحت خدا، رسول و مبحوب رسول با شيوه اى بدور از حيا و شرم،و اين براى كسى كه اوضاع را با استوارى بررسى كند و با دقّت بدان بنگرد مبهم نيست.اين در دوران نخست اسلام بود و چه رسد به دورانهاى بعد و فتنه هاى پس از آن و تاريكيهايى كه در پى هم مى آمدند يا اول آن در پى پايان آن بود،پايانى كه نهايت ندارد.آيا باز هم انتظار داريد فضائل حضرت على عليه السّلام كه به ظاهر فاقد قدرت بود به شما برسد،آن كسى كه سلطه هاى گونه گون و متعدّدى پى درپى مى كوشيدند كه اگر بتوانند نام او را محو كنند و آوازه اش را كه از آغاز تا پايان با اسلام و پيامبر اسلام عجين شده بود از ميان ببرند.
به رغم تلاشهاى ازپيش طرّاحى شده كه با همۀ امكانات متعارف تبليغاتى حمايت مى شد يك انسان ديده ور مى تواند آن را تلاشهايى مذبوحانه ببيند كه با شكست روبرو شده است و در اين هنگام نور براى بيننده همچون حجّتى قائم و بيانى روشن ظهور مى كند كه چنين ندا مى دهد:«على عليه السّلام با حق است و حق با على عليه السّلام و هر كجا كه او باشد،حق هم در كنار اوست.»گفته شده است:«چه بگويم دربارۀ مردى كه دشمنانش از روى حسادت فضائل او را پوشاندند و دوستانش از ترس خود بر فضائل او سرپوش گذاشتند و با وجود اين دو گروه فضائل او شرق و غرب را پر كرد.»جاحظ در البيان و التبيين مى گويد:«پسر عبد اللّه بن عروة بن زبير از ارزش على-رحمه اللّه-مى كاست.
پدرش به او گفت:به خدا سوگند هرچه مردم ساختند دين آن را منهدم كرد و دين
ص:115
چيزى را نساخت مگر آن كه دنيا-اگر توانست-آن را از ميان برد.آيا على عليه السّلام را نمى بينى كه چگونه بنى مروان عيب و سرزنش او را اظهار مى دارند؟«به خدا سوگند گويى كه ناصيۀ او را مى گيرند و به آسمان مى برند.»آيا نمى بينى كه چگونه براى مردگانشان سوگوارى مى كنند از آنها ستايش به عمل مى آورند»،«به خدا گويى پرده از روى مردار برمى دارند...» (1)
حال به طور گسترده به اين موضوع مى پردازيم تا بدانيم خلافت چه كسى منصوص است،زيرا دانستيم كه ممكن نيست پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از اين موضوع براى امّت مرحومۀ خود چشم بپوشد: لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ. (2)اين احتمال اوّلى بود كه دربارۀ آن بحث كرديم و احتمال دوم تمام نمى شود مگر اينكه قاعده يا نظامى وجود داشته باشد كه به موجب آن خليفه معيّن گردد.ناگزير بايد جانشينى براى حضرت معيّن شود كه دين او را حفظ كند و سرپرستى امّتش را به عهده گيرد.بزودى با بيشترين دلايل درخواهيم يافت كه اين فرد همان على بن ابى طالب عليه السّلام است كه پيامبر اكرم او را به عنوان مهتر امّت و حافظ شريعت برگزيده است،و كسى را كه پيامبر به عنوان امام پس از خود تعيين كرده على بن ابى طالب عليه السّلام سرور يكتاپرستان و نشانۀ راه يافتگان و پيشواى پرهيزكاران است.تحقيقا رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين مورد مسيرهايى را پيموده كه در آن عذر هر بهانه جويى مردود است و كينه توزى هر معاندى به خود او بازمى گردد و بايد همۀ عواملى كه قبلا ذكر شد دربارۀ ايشان در نظر گرفته شود،زيرا او پيامبرى است كه بدو وحى مى رسد و براى امّت خود خير مى خواهد و بر كسانى كه از راهش منحرف شده اند اقامۀ حجّت مى كند.فرض كنيم اين مسأله وجود نمى داشت و پيامبر همچنان ادارۀ امور مسلمانان را عهده دار بود و او هم اكنون مى خواهد اين امور را به كسى پس از خود بسپرد و فرض كنيم كه عواملى كه گذشت وجود نمى داشت پس چه چيزى نيرومندتر و پاينده تر از اين عوامل پرتحرّك است كه در عملكرد خود اثرى بسزا و بيانى آشكار دارد.به خود جمعيت خاطر بدهيد و
ص:116
سخنان عربى در اين خصوص را زير و رو كنيد و در هر آنچه شايستگى اين مطلب را دارد نظر خود را به كار اندازيد،در اين هنگام خواهيد ديد كه پيامبر مى فرمايد:على عليه السّلام رهبر مؤمنان و رئيس دين است و پس از من وصىّ و جانشين من و عهده دار امور شماست.كسى كه من سرور اويم،على عليه السّلام نيز سرور اوست.او محبوبترين مردم نزد خداست.على عليه السّلام بهترين قاضى در ميان امّت است،من شهر دانشم و على عليه السّلام دروازۀ آن است.هرچه مى خواهيد بگوييد ولى به هرحال من تأكيد مى كنم به اينكه آن حضرت اين سخنان و بيشتر از آن را گفته تا جايى كه حدّ و حصرى براى آن نيست و دلالت واضح بر اين موضوع دارد كه حضرت با توجه و بينش اين طرح را در عواملى كه خواهد آمد افكنده است.حضرت آن قدر نصّ صريح فرموده است كه آن را براى اين مقصود كاملا كافى مى بينيد و اينكه حضرت تمام توان خود را در اين راه به كار گرفته خود روشنترين نصّ بر خلافت على عليه السّلام است،اگرچه گرانبهاترين و ارزشمندترين كالايى كه نمى شود براى فروش گذاشت در چانه زدن و كاستن قيمت،بهايى ارزان يافته است.براى وضوح بيشتر اين مطلب بايد گفت از آنجا كه نور خدا خاموشى نمى گيرد، هرچند امواج تاريكى انبوه شود،و حجّت الهى استوار و تزلزل ناپذير است،هرچند تلاشها زياد و گسترده باشند،و اين را در كتابهاى همۀ مسلمانان مى بينيم،نزد شيعه مسأله در تواتر و قطعيت تا بدان حدّ استوار است كه خدا را به سبب آن شكر مى كنيم و لحظه اى شك روا نمى داريم،زيرا مسأله در كتابهاى شيعه آن قدر مضبوط،دقيق و متواتر است كه در اظهار حق و پرده برگرفتن از چهرۀ باطل همه را به خداوند تبارك و تعالى نزديك مى كند امّا در كتابهاى برادران اهل سنّت ما نيز مسأله به همين شكل است،اگر چه برخى كوشيده اند از برخى از اينها چشم بپوشند يا عمدا يا سهوا از آن غفلت ورزند ولى به هرحال شما مى توانيد اهتمام و تأكيد پيامبر اكرم را در اين موضوع يعنى موضوع وصايت و ولايت نتيجه گيرى كنيد و ناگزير بايد ايمان بياوريد كه وصيت پس از حضرت در نفس مقدّس حضرت و نيز در افعال و اقوال شريفش جايگاهى والا داشته تا آنجا كه امكان ندارد بتوان آنها را برشمرد.پس از اين آيا عجيب نيست كه با وجود اين همه تأكيد بغايت مهمّ باز هم در جانشينى على عليه السّلام شكّ كنيم.جانشينى و خلافت عمر از سوى سلف او ابو بكر بود:«من عمر بن خطّاب را براى شما برگزيدم.اگر عدالت و تقوا پيشه كرد كه اين گمان و اميد من به اوست و اگر شريعت الهى را تغيير داد پس من خير را
ص:117
خواسته بودم و غيب را جز خدا كسى نمى داند.» (1)مردم سخن او را شنيدند و فرمان بردند و هيچ كس شكّى به خود راه نداد و هيچ كس به عدم وضوح نصّ يا ولايتعهدى اعتراضى نكرد و شنوندگان احتمالهاى گوناگونى ندادند يا آراى مختلفى نيافتند.
اگر ما به چنين نصّى اكتفا كنيم بايد با بركت الهى راهى شويم و بايد پيشواى ما خرسندى خداى تبارك و تعالى باشد نه خواسته هاى نفسانى ما كه چه بسيار به بدى فرمان مى دهند و به آنچه انس گرفته و بدان علاقه مند هستند تمايل مى يابند.حال به نخستين تصميمى گوش فرامى دهيم كه پيامبر صادق و امين آن را القاء فرمود،پيامبرى كه از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و سخنش از روى وحى است.
حضرت در نخستين مجلسى كه به امر خدا و در اجراى ارادۀ الهى اين تصميم موسوم به«هشدار در يوم الدار»منعقد كرد همان روزى كه حضرت در اطاعت از فرمان الهى خويشان نزديك خود را گرد آورد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2)،پس به آنها و ليمه داد و آنها را به سوى خدا خواند و سپس سخن به جاماندۀ خود را در اثبات وزارت،وصايت و خلافت على عليه السّلام فرمود.
در نصوص ثابت پيامبر اكرم كه سندى عالى و مضمونى واضح دارد اين نكته را آشكارا خواهيم ديد و حال با عنايت خدا به پيش مى رويم.
ص:118
ص:119
ص:120
انّ هذا اخي و وصيّى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوا (1)
هشدار«يوم الدار»در كتابهاى مسلمانان به گونه هاى مختلفى نقل شده است و ما آنچه را كامل ابن اثير آورده نقل مى كنيم.وى پس ازآن كه دو بار دعوت حضرت را از آنها و نيز آنچه را حضرتش در اين دو دعوت براى آنها فراهم آورده مى آورد،آنچه را حضرت در بار دوم فرموده ذكر مى كند:
«اى فرزندان عبد المطّلب!به خدا سوگند من در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قومش بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد.من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را به سوى او بخوانم و هر يك از شما كه مرا در اين امر يارى رساند برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شما خواهد بود».همۀ قوم از اين كار سرباز زدند تا آن كه على عليه السّلام فرمود:همانا من جوانترين و كم
ص:121
سن و سال ترين و آگاه ترين و استوارترين شما هستم.اى پيامبر خدا!من وزير تو خواهم بود.»پس پيامبر دست او را گرفت و گفت:«او برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس سخن او را بشنويد و فرمانش بريد.»راوى مى گويد»مردم برخاستند در حالى كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند:«خداوند به تو دستور داده كه سخن پسرت را بشنوى و فرمانش برى.» (1)
اين خبر از نظر نصّ و منابعى كه آن را با تفاوت نسبى در بعضى حروف يا كلمات نقل كرده اند و در جذّابيت و تابناكى آن تأثيرى ندارد موجب مى شود كه شخص محقّق به صدور آن از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله يقين يابد.
در برخى از روايات،اين دعوت و اين حديث از پيامبر تكرار شده است،اگرچه شيوه هاى آن مختلف است ولى مضمونى نزديك به هم دارند.شما مى توانيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 212/3 مراجعه كنيد.در آنجا منابع و مباحث مهمّى آمده كه ابن ابى الحديد آنها را نقل مى كند و در آن به تحقيق مى پردازد بويژه در موضوع«وزارت.» از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه خطاب به حضرت على عليه السّلام فرموده:«اگر نه اين بود كه من خاتم انبيا هستم هر آينه تو شريك من در نبوّت بودى و حال كه پيامبر نيستى وصىّ نبى و وارث او و بلكه سرور اوصيا و امام متّقيانى»و روايات ديگرى كه در كتاب و سنّت مورد استدلال قرار گرفته است.شما مى توانيد به اين كتاب و نيز به اثبات وصيت از مسعودى ص 92 و نيز مراجعات سيد شرف الدين مراجعه كنيد.سيد شرف الدين در آن، مجموعۀ بزرگى از منابع مهم در حفظ اخبار نبوى همچون تأليفات ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه و ابن ميثم و بيهقى در سنن و دلائل او و ثعلبى و طبرى در تفسيرشان از سورۀ شعراء و نيز در تاريخ طبرى و ابن اثير و ابو الفدا و ابو جعفر اسكافى و حلبى و طحاوى و ضياء مقدسى و سعد بن مصور و ابن حنبل و ديگران ذكر كرده است.شما مى توانيد به ص 146-145 مراجعات رجوع كنيد و اگر نبود تمايل به اختصار و ترس از ايجاد زحمت براى خوانندگان عزيز منابعى را در اينجا مى آورديم كه ترديدى نمى كرديم اين روايت از رسول اكرم صادر شده است.همين شما را بس است كه بدانيد احمد بن حنبل در حديث على عليه السّلام در ص 111 و ص 159 مسند و در ص 331
ص:122
آن و نسائى در خصائص خود از ابن عباس و حاكم در ص 123 از صحيح مستدرك خود، ج 3 و ذهبى در تلخيص خود با اعتراف به صحّت آن در ج 6 كنز العمال آن را نقل كرده است.در كنز العمال به تفصيل سخن گفته شده است و مى توانيد در آن به حديث شمارۀ 6008 در ص 392 و حديث شمارۀ 6045 در ص 396 و 397 و 401 و 408 مراجعه كنيد.در هر يك از اينها اين روايت به چند شيوه و در منابع مختلف نقل شده است و نيز در منتخب كنز در حاشيۀ مسند احمد،ص 41 و 43 ج 5 و ابن اثير در ج 2 كامل خود در ص 22 و ابو الفدا در ج 1 تاريخ خود،ص 161 آن را مسلّم مى گيرند و اسكافى معتزلى در كتاب خود تحت عنوان نقض العثمانية به صحّت آن تصريح مى كند.اين كتاب از جمله كتابهايى است كه مانندى ندارد،بنابراين بر هر كسى كه در پى يافتن حقايق است سزاوار است كه به اين كتاب مراجعه كند.اين حديث در ص 257 و پس از آن تا ص 281،ج 3 از شرح نهج البلاغه و در كتاب سيرۀ حلبى،381/1 آمده است.
جاى بسى تعجّب است كه نويسنده اى توانا اين حديث را بياورد ولى در چاپ بعد آن را حذف كند.ترديدى نيست كه چنين اقدامى عمدا صورت گرفته است ولى نمى دانيم چه چيز او را به اين كار واداشته است.محمد حسنين هيكل،نويسندۀ جامعه شناس مصرى در ستون 2،ص 5 پيوست،شمارۀ 2751 از روزنامۀ سياسى خود كه در 12 ذى القعدۀ سال 1350 هجرى منتشر شده اين حديث را مى آورد و اگر به ستون 4،ص 6 از پيوست شمارۀ 2785 از روزنامۀ سياسى او مراجعه كنيم مى بينيم كه او اين حديث را از صحيح مسلم و مسند احمد و زيادات مسند عبد اللّه بن احمد و جمع الفوائد ابن حجر هيثمى و عيون الاخبار ابن قتيبه و العقد الفريد احمد بن عبد ربّه و رسالۀ عمر بن بحر جاحظ از بنى هاشم و تفسير امام بن اسحاق ثعلبى نقل مى كند. (1)
اين تحقيق را كه اين نويسندۀ مصرى ثبت كرده گواه كوششى جانفرساست كه وى در تحقيق پيرامون اين حديث شريفه به كار بسته است.او اين تحقيقات را در چاپ اول كتاب حيات محمّد آورده است ولى چاپهاى بعدى از آن تهى است و شايد تو اى خوانندۀ عزيز دليل آن را بدانى.
اين حديث را جرجس انگليسى در كتاب خود تحت عنوان سخنى دربارۀ اسلام نقل
ص:123
كرده است و آن كافر پروتستانى كه خود را هاشم عزى ناميده اين كتاب را به عربى ترجمه كرده است و اين حديث را در چاپ ششم اين كتاب هم مى بينيم.
به سبب شهرت اين حديث گروهى از فرنگيها آن را در كتب فرانسوى،انگليسى و آلمانى آورده اند و توماس كارلايل آن را در كتاب خود قهرمانان خلاصه كرده است. (1)
از جمله كسانى كه صدور اين حديث را باور دارند شيخ سليم البشرى شيخ دانشگاه الازهر است كه در روزگار خود با سيد شرف الدين مباحثاتى داشته است و پاسخ او در آنچه سيد براى او فرستاده بود از منابع اين حديث به شمار مى آيد و آن چنين است:من در ص 111،ج 1 مسند احمد به اين حديث مراجعه كردم و در سند،رجال آن را مورد دقّت قرار دادم و ديدم كه همۀ آنها ثقه و حجّتند،سپس در پى يافتن طرق ديگر آن برآمدم كه آن نيز به هم پيوسته و متسلسل بود كه يكى ديگرى را تأييد مى كرد و به همين سبب به ثبوت آن ايمان آوردم. (2)من فكر نمى كنم منصفى كه توانسته باشد حجاب تعصّب را از چشمانش برگيرد در صدور اين حديث از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ترديدى به خود راه دهد بويژه با در نظر گرفتن عواملى كه كاستن از شخصيت امام را تشويق مى كرد و ما آن را بيان كرديم و حضرت مى توانست با پنهان كردن اين حق در حكومت و در ميان رؤسا و واليان شهرهاى مختلف اسلامى از وجاهت فراوانى بهره مند شود،زيرا در پنهان كردن اين حق،طرفدارى از هيأت حاكمه در بعدى وسيع در طول تاريخ امويان و عباسيان و پس از آن وجود داشت.يك پژوهشگر منصف بايد در اقدامات حكومتها در تحميل خود بر قلمهاى آزاد و زبانهاى جسور تدبّر كند،بويژه آنچه با حكومتهاى آنها تعارض دارد و با بقاى آن مخالفت مى شود.اگر اين همه دليل در ميان كسانى يافت شود كه به امامت عامّه و مستقيم امير المؤمنين پس از پيامبر اكرم اعتقادى ندارند،پس قطعيت يافتن اين مسأله لازم مى شود امّا در نزد شيعيان مطلقا هيچ گونه ترديدى را نمى پذيرد و روشن است كه اين حديث به چنان تواتر و شهرتى رسيده است كه نه قلمها مى توانند آن را ناديده بگيرند و نه زبانها مى توانند به سبب گسترش شهرت و انتشارش از آن سخنى به ميان نياورند.اين از نظر سند امّا از نظر مضمون اين حديث واضح تر از آن است كه در
ص:124
دلالتش بر امامت و خلافت امير المؤمنين پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و وراثت او در امور ديگرى كه انبيا به ارث مى گذارند بتوان سخنى گفت چرا كه به روشنى اثبات مى كند كه امام وزير،برادر،وصىّ و جانشين پيامبر اكرم است.
آيا در زبان عربى روشنتر و صريحتر از اين سخن كه پيامبر به گوش مردم رساند تا آنها را به خليفه و امام پس از خود راهنمايى كند يافت مى شود،به علاوۀ آن كه پيامبر دستور داد سخن او را بشنوند و فرمانش برند؟پيامبر پس از بيان شايستگيهاى حضرت-در اين كه بايد سخن او را بشنوند و فرمانش برند،زيرا وى برادر پيامبرى است كه نظيرى براى او نيست چرا كه ايشان سرور انبيا و پيامبران هستند-او را به وصيّت و خلافت پس از خود برمى گزيد.
مى دانيم كه تصميمات حكومتى در نخستين بيانيۀ خود چه اهتمامى دارد و چه اهداف و اسبابى در فعّاليتهاى آيندۀ خود-با وجود احتمال خطا در اجرا و اشتباه در برنامه ريزى-وضع مى كند ولى اين با اصرار بر مراقبت دقيق از بيانيۀ اوّل منافاتى ندارد.
حال نظر شما در مورد حضرت صاحب رسالت چيست كه در هر آنچه مى گيرد يا رها مى كند يا انجام مى دهد يا مى گويد و يا سكوت مى كند در حقيقت،مأموريت خود را از سوى خداوند تبارك و تعالى انجام مى دهد،پيامبرى كه با وحى حمايت مى شود و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و چيزى نمى گويد مگر همان وحيى كه بدو نازل مى شود.او و قرآن دو هم سنگ اند كه به هيچ روى باطلى بدان راه ندارد.پس اين همان نخستين بيانيه اى است كه پيامبر صادق و امين به گوش روزگار مى رساند.
پس اگر بيانيۀ رسول خدا را مطالعه كنيد و منابع فراوان آن را مورد مراجعه قرار دهيد خيلى زود يقين مى يابيد كه مسأله روشن است و جز تعصّب نكوهيده و سرسختى با حق حجابى ميان آن نيست و حق براى پيروى شايسته تر است. (1)
شايد عجيب باشد كه از حاشيۀ اين حديث در كتاب تاريخى كامل ابن اثير در يادداشتى كه در اول كتاب آمده چنين برمى آيد كه ملاحظه و تحقيق از آن دانشمندان برگزيده است-به گمان كسى كه ادّعا مى كند اين حديث ساختگى است،زيرا على عليه السّلام در استحقاق خود نسبت به خلافت هيچ گونه احتجاجى نكرده است-و گويى اين پندارنده
ص:125
به همۀ احتجاجات امام آگاهى دارد و انگار فرصت چنان گسترده بوده كه امام همۀ دلايل خود را در برابر يك دادگاه عادل ارائه دهد كه در آن مدّعى-در صورتى كه حق با او باشد -مورد ستم قرار نگيرد.
اين دانشمندان نخبه كه اين گمان واهى را نپذيرفته اند آن را چنين مورد ملاحظه قرار مى دهند:«عدم احتجاج على عليه السّلام به اين حديث دليل ساختگى بودن آن نيست.چه،اين مسأله اختصاص به آن زمان داشته،زيرا در آن روز غير از حضرت عليه السّلام مسلمانى همراه پيامبر نبوده است.براساس روايت تاريخ طبرى على عليه السّلام دو بار برخاست و پيامبر از او خواست كه بنشيند و در بار سوم او را حاكم ميان مسلمانان قرار داد و اين است نصّ آن:
كدام يك از شما با من بيعت مى كند تا برادر،همراه و وارث من باشد.هيچ كس جز حضرت على عليه السّلام كه جوانترين ايشان بود برنخاست.پيامبر به او فرمود:بنشين و سه بار كه حضرت برخاست پيامبر به او فرمود كه بنشين و در بار سوّم دست على عليه السّلام را در دست گرفت. (1)
منظور اين نخبگان محترم از اينكه اين مسأله اختصاص به آن زمان داشته زيرا در آن روز جز حضرت مسلمانى همراه پيامبر نبوده است چيست؟
منحصر كردن مسأله به زمانى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى زيسته و على عليه السّلام يعنى نخستين مسلمان را در كنار خود داشته و نيز با در نظر گرفتن اينكه زبان عربى در اوج فصاحت و بلاغت است و عدم امكان ساختگى بودن اين حديث،موجب مى شود تا با عشقى كه در وجودمان داريم دريابيم كه پيامبر بر همان موضع خود استوار بوده است؛همچنان كه اين عبارت همّت و عزم كسى را كه يار،وزير،همراه و برادر اوست-به تعبير روايتى كه بيان شد-برمى انگيزد تا با پرداختن به اين مهم ارادۀ خداوندى را تحقّق بخشد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ. (2)حتى روايتى كه طبرى در تاريخ خود نقل مى كند در مفهوم خود صراحتى ندارد،مگر تصميم براى آينده و اگر پيامبر در نخستين بار و دوّمين مرتبه به حضرت على عليه السّلام فرمود كه بنشين حكمتى داشته است كه بر يك اديب فرهيخته پوشيده نيست.در بسيارى از مواقع پيامبر نسبت به امير المؤمنين چنين رفتار مى كرد تا از اين راه
ص:126
بر حجّت تأكيد كرده باشد و فضل حضرت را آشكار ساخته خاندان خود را بزرگ بدارد تا بدين ترتيب زبان كسانى كوتاه شود كه به گزاف خواهند گفت:وى پسر عموى خويش را برگزيد و از روى همسويى با عاطفه،پسرعموى خويش را به جانشينى خود اختصاص داد.دور است كه پيامبر خدا چنين باشد و دور است كه مسلمانى چنين احتمالى را دربارۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بدهد.
واقعا روشن است كه مسألۀ وراثت و خلافت-به فرض آن كه همراهى و وزارت براى آن زمان باشد-هرگز ممكن نيست براى آن زمان بوده باشد بلكه منطوق آن دلالت بر پس از آن زمان دارد و ما در زبان عربى نشنيده ايم كه كسى بگويد فلانى وارث و جانشين فلانى است و تنها آن لحظه را در نظر داشته باشد،بويژه آن كه به فرد ديگرى تصريح نكرده باشد.پس هرگاه شمار پيروان و طرفداران بسيار شد حكم پيرامون موضوع منتفى مى شود نه به سبب ابطال نصّ بلكه به سبب كثرت پيروان و تحوّل وضع در اينكه ممكن نيست جانشينى و وزارت به آن لحظه اختصاص داشته باشد،زيرا اين بدان معناست كه- العياذ باللّه-پيامبر سخنان خود را نمى سنجد و نتايج آن را ارزيابى نمى كند مگر آن كه مدّعى بگويد سخن مقيّد به آن زمان بوده است و فرمايش پيامبر بطور كلّى و براى هميشه نبوده است.اگرچه مى توان در همراهى و وزارت قائل به تقيّد شد ولى دربارۀ برادرى و خلافت و وصايت نمى توان به تقيّد زمانى قائل شد ولى دربارۀ برادرى و خلافت و وصايت نمى توان به تقيّد زمانى قائل شد مگر آن كه كيفيّت سخن تغيير كند چنان كه وضع وصىّ كيفيّتى بدتر بيابد در حالى كه با گذشت هر روز اين ويژگيها و شايستگيها استوارى بيشترى مى يافت و اين فضائل رو به تكامل مى نهاد و منزلت او آن قدر اوج مى گرفت كه از مرتبۀ وزارت به مقام اخوّت دست يافت و پس از آن بنا به نصّ قرآن كريم نفس رسول اللّه بود و دليلى ندارد معناى ظاهرى كلام را تغيير دهيم و در بيان مقصود پيامبر از تصميمات و سخنان ايشان از هوى و هوس پيروى كنيم و آن را چنان تغيير دهيم كه غير از خواست خدا و رسول اوست.به خدا پناه مى بريم از بيراهه هاى هوى و هوس.
كسى كه سخنان مطلق يا مقيّد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نسبت به صحابه و خاندانش پى گيرد و مقام رسول اللّه و ارزش سخنان او را بشناسد درمى يابد كه اين سخنان از بزرگترين و دقيقترين شهادتهاى كسى است كه از خداوند خبر مى دهد: لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ
ص:127
يَعْمَلُونَ. (1)در سخن حضرتش جايى براى گزافه گويى،طرفدارى،انحراف يا چرب زبانى وجود ندارد و كسى كه در اين مورد شكّى به خود راه دهد حضرتش را نه تنها از مقامى كه خداوند به او داده خارج كرده بلكه ايشان را رسول اللّه و خاتم پيامبران و سرور انبيا نمى داند.خداوندا به تو پناه مى بريم از بيهوده گوييها و لغزشهاى زبان!در صورتى كه دوباره به مسأله بنگريد آيا مفهوم اين نصّ مهم،اعلام خلافت امير المؤمنين عليه السّلام و وصايت او پس از پيامبر و وزارت او در زمان حيات رسول اللّه نيست؟على عليه السّلام نمايانگر رفتار پيامبر و بازگوكنندۀ دين اوست.
اين نمونه اى بود از آنچه از سرور پيامبران در اثبات امامت و خلافت امير المؤمنين رسيده است.روزها مى گذشت و امام همچون يك كودك از شير گرفته شده كه به دنبال مادر خويش است در پى پيامبر،مربّى،برادر،همراه و يار خود روان بود.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مواضع بزرگوارانۀ خود را با شهادتهاى مهمّ در كلمات قصار خود در جوامع الكلم و خلاصة الحكم ثبت كرده است.نكتۀ قابل ملاحظه در سخنان پيامبر پيرامون مقام امامت و اثبات آن براى امير المؤمنين عليه السّلام (2)آن است كه پيامبر مناسبتها را در رساندن اين معنا غنيمت مى شمرد و اين كار شيوه هاى مختلفى داشت.حضرت در اين شيوه ها حكمت و تمركز بر موضوع را مراعات مى كرد كه موجب تأكيد و طرد شبهات از آن موضوع مى شد:
1-يك بار حضرت اهل بيت را بطور عام و به آنچه شايستۀ مقام عترت طاهره است مى ستايد و اينكه امامان از اهل بيت بوده و ايشان دوازده امامند و آنها را«باب حطّه»يا «كشتى نجات»معرفى مى كند.
2-بار ديگر خصايص و موجبات امامت را نظير اعلم و اقضى بودن امام ذكر مى كرد و اينكه پيامبر شهر علم و على عليه السّلام در اين شهر است و اينكه حق با على عليه السّلام است و على عليه السّلام با حق و اينكه على عليه السّلام با قرآن است،نظير آن كه مى فرمود:على عليه السّلام از من است و هيچ كس جز من و على عليه السّلام رسالت مرا ابلاغ نمى كند.
3-گاهى حضرت تصريح مى فرمود كه على عليه السّلام جانشين و وصىّ او و امير مؤمنان و
ص:128
ولىّ هر زن و مرد مؤمنى است.
ما از اين سخنان قدرى را مى گيريم كه حجّت را برپا كند و عذر را از ميان ببرد.سخن اول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بيان شد و ما از اهتمام خاصّ پيامبر نسبت به امر امامت مسلمانان و جانشينى پس از حضرت يارى گرفتيم.
ص:129
يكون لهذه الامّة اثنا عشر خليفة،عدّة
نقباء بنى اسرائيل لا يضرّهم من خذلهم.
آيا صحيح است كه اين روايت در صحاح معتبر موجود است؟
ممكن است صدور اين نص از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مورد ترديد قرار گيرد،زيرا چگونه ممكن است مردم از نزديك آن را بشنوند و قانع نشوند كه حق همان است كه اماميه آن را پذيرفته و به دوازده امام اعتقاد يافته است،امامانى كه بنا به نصّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله زمام امور امّت را در دست دارند و در آن ترديدى نيست.فرض كنيد مسلمانان نخستين كه در روزگار خلفاى راشدين مى زيستند هنگامى كه اين سخن را مى شنيدند ممكن بود احتمال دهند وجود دوازده امام در سطح خلفاى راشدين خواهد بود كه امّت را رهبرى مى كنند و جهان را با همان روش پيشين اداره مى كنند ولى عذر كسى كه اين سخن را
ص:130
مى شنود و يقين مى يابد كه چنين نيست و مى تواند با قاطعيّت به شيوۀ اماميۀ اثنا عشرى بگويد كه تنها دوازده امام در كار است چه خواهد بود؟
ممكن نيست معاويه و يزيد بن معاويه و آل مروان را در شمار خلفايى دانست كه پيامبر آنها را ذكر مى كند؛معاويه و ديگرانى كه دشمن دين پيامبر خدايند و با اولياى او سر جنگ دارند.اگر فرض شود كه اين عدّه در شمار امامانند،آيا انسان از مجموع خلفا دوازده تن را برمى گزيند يا دوازده خليفه از خليفۀ اول را مى شمارد تا به دوازدهمين آنها برسد،كسانى كه با چشمپوشى از لغزشها و عملكردهاى بد و رسوا كه ذكر برخى از آنها عرق بر پيشانى مى نشاند امور را در دست داشته اند.
از اين گذشته تكليف ديگران چيست؟آيا در ميان مسلمانان كسى يافت مى شود كه ملتزم به اين امور باشد؟و اگر چنين فرض شود تكليف بقيۀ مردم پس از پايان يافتن اين عدّه از خلفا چه خواهد بود و چه موضعى خواهند داشت؟با در نظر گرفتن سخن خداوند در قرآن مجيد: وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ، (1)و اين فرمايش پيامبر كه:«زمين از حجّت خالى نخواهد ماند.» (2)
قبلا اين بحث را آورديم و گفتيم كه عقل حكم به ضرورت وجود كسى مى كند كه مسلمانان به او تكيه كنند و امت در ادارۀ امور خود و آموختن حدود دين و سنّتهاى
ص:131
پيامبرش به او مراجعه كند.
در اينجا خواننده حق دارد ارزش اين روايت را از نظر سند مورد سؤال قرار دهد و همۀ فرقه ها ملزم نيستند رواياتى را كه اماميه از طرق خود نقل مى كنند بپذيرند.بدون ترديد اين ذهنيت را در نخستين بارى كه اين روايت را خوانده يا شنيده ايد يافته ايد،زيرا مسأله از نظر مضمون واقعا روشن است.ممكن است چنين تصوّر كنيد كه اگر اين سخن از پيامبر اكرم صادر شده باشد در حقيقت،اخبار است نه تشريع،چنان كه برخى از مسلمانان در خبرهاى ديگر چنين تصوّر كرده اند.چنين چيزى با عدم ايمان به دوازده امام به شيوۀ اماميه نشدنى است،زيرا چگونه مى شود پيامبر از چيزى خبر دهد كه در خارج وجود ندارد و حال آنكه پيامبر صادق و امين است و از جمله معجزات او اخبار صادق وى از امور غيبى و وقوع آن برحسب اخبار اوست.حتى بنابراين احتمال،روايت مذكور صحيح نخواهد بود مگر با حمل آن بر شيوۀ اماميه و ايمان به وجود دوازده امامى كه تا رستخيز باقى خواهند ماند و در اين هنگام آخرين و دوازدهمين ايشان-كه خداوند فرج حضرتش را تعجيل كند و ظهورش را آسان گرداند-برمى خيزد و خداوند به سبب او زمين را كه پر از ظلم و جور شده آكنده از قسط و عدل مى كند.اين خبر به نقل از پيامبر صادق و امين ميان مسلمانان تواتر يافته است.ما با شما سخن بسيار گفتيم و شما همچنان منتظر ذكر منابع معتبر غير شيعى هستيد تا مطمئن شويد اين كلام از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله صادر شده است و در اين خواسته حق با شماست ولى بايد بدانيد كه اين خبر از اخبارى نيست كه در كتابهاى ازميان رفته،آمده باشد يا راويان آن از افراد ناشناس باشند بلكه اين خبر در صحاح آمده است.حال به بيان فهرست برخى از افراد معتبرى مى پردازيم كه شما به نقل آنها اعتماد كرده ايد يا دست كم به صدور اين سخن از پيامبر يقين داريد.
در آخر باب احكام،101/9،چاپ محمّد على صبيح و فرزندانش در مصر.از جابر بن سمره كه گفته است:از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:دوازده امير خواهد بود...و به دنبال آن سخنى گفت كه نشنيده بودم،راوى مى گويد:آرى،حضرت فرمود:همۀ آنها از قريش خواهند بود.»
در حاشيۀ بخارى،چاپ پاكستان پيرامون اين حديث چنين آمده است:«در روايت
ص:132
سفيان بن عيينه آمده است:پيوسته امور مردم مادامى كه دوازده تن بر آنها ولايت داشته باشند بخوبى مى گذرد.»
در روايت ابو ذر آمده است:«پيوسته اين دين،گرامى است مادامى كه دوازده خليفه دارد.» (1)
خوانندگان عزيز بزودى شما را از پريشان فهمى نسبت به اين حديث آگاه خواهيم كرد.در حاشيۀ بخارى چنين آمده است:
«مهلب هيچ كس را نديده است كه در اين حديث قطع داشته باشد،و در فهم محتواى آن همان را بفهمد كه در حديثى كه خواهد آمد آشكار است:گروهى گفته اند:دوازده امير پس از خلافت معلوم،و گروهى گفته اند:آنها در امارتشان پى درپى خواهند بود،و گروهى گفته اند:همگى در يك زمان خواهند بود و همۀ آنها از قريش هستند و مدّعى خلافت.ظنّ غالب آن است كه حضرت مى خواسته از امور عجيبى خبر دهد كه پس از او فتنه ها به پا مى شود تا مردم در يك زمان بر سر دوازده امير اختلاف نظر بيابند،زيرا اگر حضرت قصدى جز اين داشت مى فرمود:دوازده امير هستند كه چنين و چنان مى كنند،و چون آنها را از هرگونه خيرى مبرّا مى ساخت مى فهميديم كه مقصود ايشان آن است كه همۀ آنها در يك زمان خواهند بود.» (2)
آيا شما معتقديد كه اين كلام جز با شيوۀ اماميه سازگار است؟در مورد احتمال اول كه مى گويد اين امرا پس از خلافت معلوم،باشند بايد پرسيد اين خلافت معلوم كدام است؟ و اگر فرض كنيم كه آن معلوم باشد اين قيد از كجا آمده است؟آيا در روايت چنين چيزى آمده يا در غير آن يا مقصود چيز ديگرى است؟آيا اين عدّه در تاريخ جايى دارند و دقيقا اين عدّه چه كسانى هستند؟آيا خبردهندۀ آن كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است معمّا گفته يا تراوشات قلم متناسب با خواستهاى نفسانى است يا چيزى است كه ظنّ قوى اقتضاى آن را دارد؟آيا شگفت تر از اين نتيجه گيرى ديده ايد؟به علاوۀ اينكه همۀ آنها در يك زمان و از قريش بوده اند و مدّعى امارت.آيا اين شمارۀ دقيق در زمانى بوده است كه اين شمار
ص:133
معدود همگى به امارت چنگ اندازى كرده اند؟و آيا در اين حديث نكته اى يافت مى شود كه به اين مفاد دلالت داشته باشد؟
از آن گذشته دربارۀ خبر دادن حضرت از امور عجيب كه پس از ايشان فتنه هايى به پا خواهد شد-چنان كه ظن غالب شارح بزرگوار چنين است-و اينكه شمار مذكور در به دست آوردن خلافت با يكديگر به رقابت برخواهند خاست و هر يك آن را براى خود ادّعا خواهد كرد،بايد پرسيد كه كى چنين چيزى اتفاق افتاده و از كجا چنين معنايى را استفاده كرده است؟
گمان صرف،چيزى از حق را در برندارد،زيرا اگر حضرت چنين چيزى را اراده كرده بود مى فرمود:چنين و چنان مى كنند.
آيا قصد شارح از اينكه عملكرد آنها چنين و چنان است توجيه كنندۀ آن است كه اشخاصى را ذكر كند كه در خلافت و به عهده گرفتن آن نقش خويش را دارند؟به هر حال شارح به اين سخن تن درنمى دهد و بر آن چنين حاشيه مى زند كه:
«اين سخن كسى است كه جز روايتى كه در بخارى آمده بر طرق حديث هيچ گونه آگاهى ندارد.شما ديديد كه در روايت صحيح مسلم از صفتى ياد شده است كه به ولايت آنها اختصاص دارد و آن اين سخن است كه دين-يعنى ولايت-همچنان برپا خواهد بود تا آن كه دوازده خليفه پى درپى بيايند و سپس به صفت ديگرى مى پردازد كه سخت تر از اول است.» (1)
شارح سپس سه وجه از فهم اين حديث را ذكر مى كند:
اول آن كه مقصود خلفاى بنى اميه از يزيد بن معاويه تا مروان حمار با حذف مروان بن حكم باشد و اينك نصّ حاشيۀ بخارى:
«اوّلين خليفۀ بنى اميه يزيد بن معاويه و آخرين ايشان مروان حمار است و ابن زبير در شمار آنها نيست،زيرا او از صحابه است و مروان بن حكم نيز جزو آنها شمرده نمى شود،زيرا پس از بيعت ابن زبير براى او بيعت گرفته شد و شايستگى ابن زبير بيش از او بوده و مروان حكم غاصب را داشته است و براساس اين عدّه،عدد دوازده صحيح
ص:134
خواهد بود.» (1)
آيا صاحب اين رأى نظرش آن است كه تنها اين عدّه خلفايى هستند كه مورد رضايت پيامبر اكرم مى باشند آن هم به دليل حذف مروان بن حكم به عنوان غاصب و تنها اين عدّه صاحبان حق قانونى اند و معاويه نيز بر همين قياس شايسته تر از فرزندش يزيد مى باشد و چرا در اين صورت او را حذف كرده اند و چرا ابن زبير به شمار نيامده؟آيا در روايت بنى اميه تخصيص داده شده تا ابن زبير به دليل آن كه جزو صحابه است استثنا شود كه در اين صورت ناگزير بايد مختار نيز از شمار بنى اميه حذف گردد؟آيا اينها صاحبان حق قانونى اند به استثناى مروان بن حكم كه در كشمكش خود با كسانى نظير ابن زبير كه حقانيت بيشترى داشته بر حق نبوده است؟پس آيا يزيد و آل حكم تا آخر صاحبان حقّ قانونى اند؟اخبار يزيد و آل حكم را هم كه مى دانيد.
تأسّف بار است كه در محاسن بنى اميه خبرى را براى شما نقل كنم كه ابن عبد ربّه اندلسى در العقد الفريد آورده است:«از اسحاق بن محمّد ازرق نقل شده كه گفته است:
پس از قتل وليد بن يزيد بر منصور بن جمهور كلبى وارد شدم،در حالى كه دو كنيز از كنيزان وليد نزد او بودند.گفت:سخنان اين دو كنيز را گوش كن.آن دو گفتند:به تو كه گفته ايم.منصور گفت:همان گونه كه به من گفته ايد به او نيز بگوييد.يكى از آن دو گفت:
ما عزيزترين كنيزان وليد بوديم تا آن كه با اين كنيز آميزش كرد.پس در اين هنگام موذّنان نداى نماز سردادند.وليد اين زن-كنيز-را كه مست بود و پوششى بر چهره داشت براى خواندن نماز بيرون فرستاد و مردم پشت سر او نماز خواندند.» (2)
آيا مى بينيد كه چگونه با ذكر نظاير اين امور شرم آور در تاريخ مسلمانان و خلفاى مسلمانان و پرده دريهاى ديگر در امور مربوط به دين و اعلان كفر و فجور نماز را سبك مى شمارد و نمازگزاران را به مسخره مى گيرد؟بقيۀ خاندان اميه نيز چنين بوده اند و شما مى توانيد به العقد الفريد و مروج الذهب و كتابهاى ديگر در تاريخ سراسر بزرگيها و قهرمانيهايى از اين دست مراجعه كنيد.
آيا اينها كسانى هستند كه پيامبر مى خواهد به عنوان جانشينان خويش از آنها خبر
ص:135
دهد و مادامى كه خليفه اند دين به سبب آنها عزيز و گرامى خواهد بود؟اين فهم به اصطلاح هوشمندانه از احاديث رسول اكرم از كجا آمده است و مستند آنها در دلالت بر چنين برداشتى از حديث كدام است؟در اين حديث سخنى از بنى اميّه و بيرون كردن يك خليفه و وارد كردن خليفۀ ديگرى نيست بلكه صرفا ذكر دوازده خليفه است.ذوق و سليقۀ خود را حاكم قرار دهيد،آيا اين گونه بيهوده سخن گفته مى شود؟از اين گذشته شارح عزيز دو امر ديگر را نيز متذكّر شده است:وى مى گويد:«دوم اينكه اين مسأله پس از مرگ مهدى است و در كتاب دانيال آمده است كه«چون مهدى مرد،پنج تن از فرزندان پسر بزرگ او و سپس پنج تن از فرزندان فرزند كوچك او قدرت را به دست گرفتند و سپس آخرين آنها خلافت را به يكى از فرزندان فرزند بزرگتر مى سپرد و سپس فرزند او خلافت را به عهده مى گيرد.بدين ترتيب دوازده سلطان كامل مى شود كه هر يك از آنها امام مهدى هستند.» (1)
آيا منظور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چنان كه در كتاب دانيال آمده اين بوده است؟و چرا اين حيله پردازى در تفسير كلام كسى آمده است كه در ميان عرب از بيشترين فصاحت برخوردار است؟
سوم اينكه مراد،وجود دوازده خليفه در همۀ دوران اسلام تا روز قيامت است كه هرچند روزگارانشان متوالى نباشد امّا به حقّ عمل مى كنند. (2)اين وجه سوّم،اگر نمى بود جملۀ«اگرچه روزگارانشان متوالى نباشد»به حق نزديك مى بود،و اگر به جاى آن گفته مى شد«اگرچه مردمشان آنها را يارى نكنند»مقصود را آشكارتر مى ساخت و با نصّ صريح سازگارتر بود.
شيعۀ اهل بيت مى گويند:امامان دوازده تن هستند كه نخستين آنها امير المؤمنين سيد الاوصياء على بن ابى طالب و سپس سبط اكبر،فرزند او امام حسن عليه السّلام و سپس سبط اصغر،فرزند او امام حسين عليه السّلام و سپس پسر سبط اصغر،امام سجّاد على بن الحسين عليه السّلام و سپس فرزند او محمّد باقر عليه السّلام و سپس امام جعفر صادق عليه السّلام و سپس امام موسى كاظم عليه السّلام و سپس على بن موسى الرضا عليه السّلام و سپس محمّد بن علىّ امام جواد عليه السّلام و پس از
ص:136
آن على بن محمّد امام هادى عليه السّلام و بعد امام حسن عسكرى عليه السّلام و سپس امام حجّت مهدى-عج-از ذرّيۀ سبط اصغر است.اينان همان دوازده امامند كه منظور پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله سرور بنى آدم است.
اينك به صحيح مسلم مى پردازيم.وى صفحۀ سوّم و مقدار بسيارى از صفحۀ چهارم را به اين حديث اختصاص داده است:«اين امر تمام نمى شود مگر آن كه دوازده خليفه در ميان آنان باشد»و در پايان بيشتر اين روايات آمده است كه:«سپس سخنى گفت كه براى من مبهم بود پس از ايشان پرسيدم.پس حضرت فرمود:همۀ آنها از قريش هستند» و در يك روايت آمده است كه:«اين امر در ميان قريش خواهد بود تا آن كه تنها دو تن از مردم باقى بمانند»و در برخى از روايات آمده است كه:«امور مردم بخوبى مى گذرد مادامى كه دوازده تن ولايت آنها را برعهده داشته باشند»،و در برخى از احاديث آمده است كه:«تا دوازده خليفه بر سر كارند اسلام،عزيز خواهد بود.»در حديثى نيز آمده است كه:«مادامى كه دوازده خليفه هستند اين دين همچنان والا خواهد ماند.»در حديثى همچنين آمده است:«اين دين تا روز رستخيز به پا خواهد بود.يا اينكه دوازده خليفه كه همگى از قريش هستند بر شما ولايت دارند.»و از حضرت شنيده شده است كه مى فرمود:«گروهى از مسلمانان،خانۀ سفيد كسرا را فتح خواهند كرد...و نيز مى فرمود:
«هم اكنون در برابر من دروغگويانى هستند پس از آنها دورى كنيد»و نيز مى فرمود:
«هرگاه خداوند به شما خيرى داد از خود و خاندانتان شروع كنيد»و نيز مى فرمود:«من جلودار شما به سوى حوض كوثرم.» (1)و آيا پس ازآن كه از دو صحيح معتبر در ميان همۀ اهل سنّت خوانديد و شنيديد باز هم مسأله براى شما روشن و بدور از ابهام نيست؟
ما در مفهوم اين احاديث به نقل آنچه در حاشيۀ صحيح مسلم آمده بسنده مى كنيم.
در آنجا آمده است:
«اين سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه:اين امر تمام نمى شود مگر...به مفهوم عزّت اسلام و دين و صلاح وضع مسلمانان است،همان گونه كه روايات زير نيز دليل آن است:همچنان
ص:137
امور مردم بخوبى خواهد گذشت و اين سخن پيامبر كه:اسلام همچنان عزيز خواهد بود و اين سخن حضرتش كه:اين دين پيوسته گرامى خواهد بود.علما در مفهوم اين سخنان بحث كرده اند و چنين گفته اند:احتمال دارد مراد از دوازده خليفه مستحقّان خلافت از امامان عدل باشد.» (1)
اين دريافتى است كه-همان گونه كه خواهيم ديد-با سطح علما متناسب است.ولى وى پس از آن دو احتمال ديگر را بيان مى كند كه در حاشيۀ بخارى سخن از آن دو رفت و لزومى ندارد بار ديگر بيان شود بويژه آن كه مسأله براى هدايت يافته اگر در مسأله درنگ كند و با ديد واقعى بدان بنگرد،كاملا روشن است و آيا سخنى روشنتر و صريحتر از اين يافت مى شود؟
در برخى از كتابها به جاى«از قريش»عبارت«از بنى هاشم»آمده است و شايد در حاشيۀ صحيح مسلم نكته اى يافت شود كه اين معنا را توضيح دهد،زيرا وى در برخى از اين احاديث بيان مى كند كه:قال كلمة صمنيها الناس،(شارح مى گويد:در همۀ نسخه ها اين چنين آمده است)يعنى به سبب سروصداى مردم نتوانستم اين كلمه را بشنوم.ابى مى گويد: (2)و لبعضهم أصمينها با همزه آمده است؟مى گويم كه در نهايه نيز با همزه وارد شده است و شايد همين صحيح باشد، (3)تا آن كه مى گويد:«و در نسخه اى«صمنيها» آمده بدين معنى كه مردم مرا از سؤال كردن بازداشتند (4).»
از اين بيان به نظر مى رسد كه اين سخن هنگام بيمارى پيامبر و در روزى بوده است كه مسلمانان جمع شده بودند و حضرت فرمود:براى من دوات و كاغذى بياوريد.مسلمانان با يكديگر صحبت مى كردند و سروصدايى به پا بود.اگر ما بپرسيم كه چرا در حالى كه
ص:138
پيامبر حاضر بود مردم او را به سكوت واداشتند و حال آنكه مسأله مهمترين و بزرگترين چيزى بود كه مردم نيازمند دانستن آن بودند،پاسخ چه خواهد بود؟
شايد آنچه در برخى از كتب به جاى كلمۀ«از قريش»،«از بنى هاشم»آمده در مورد سؤال يا مناسبت ديگرى وارد شده است،پس دلالت بر تعدد حديث مى كند و بنابر قواعد اصولى،مطلق حمل بر مقيّد مى شود و نيز اينكه«قريش»اطلاق دارد و دايرۀ «بنى هاشم»محدودتر از قريش است،بنابراين مطلق با مقيد،قيد زده مى شود يا عام بر خاص حمل مى گردد و نتيجه آن خواهد بود كه مراد از ائمه آن است كه ايشان از بنى هاشم هستند و اگر مردم به گوينده اجازه مى دادند و او را به سكوت وانمى داشتند پيامبر مسأله را براى او روشن مى كرد و راوى به سهم خود براى مردم روشن مى كرد كه چه صراحت و بيانى در اين سخن آشكار نهفته است.و اينك مى پردازيم به برخى از آنچه در كتب ديگر آمده است:
يك اعرابى از عبد اللّه بن مسعود مى پرسد:آيا پيامبرتان به شما گفته است كه پس از ايشان چند جانشين خواهد بود؟وى پاسخ داد:آرى،دوازده تن،به شمار رهبران بنى اسرائيل.
شعبى از مسرور نقل مى كند كه گفته است:در حالى كه ما مصاحف خود را به ابن مسعود عرضه مى داشتيم جوانى به وى گفت:آيا پيامبرتان به شما گفته است پس از ايشان چند جانشين خواهد بود؟وى گفت:تو جوانى و اين سؤالى است كه كسى پيش از تو از من نپرسيده است،آرى،پيامبرمان به ما گفته است كه پس از ايشان به شمار رهبران بنى اسرائيل،دوازده تن خليفه خواهند بود. (1)
نظير اين روايت است از جرير از اشعث از ابن مسعود از جابر بن سمره كه از اين حديث پيامبر و دوازده جانشين ايشان گفتگو كرده است و سپس صدايش را پايين آورد.
من به پدرم گفتم:چه چيزى موجب شد او صدايش را پايين آورد؟پدرم گفت:مى گويد:
ص:139
همۀ آنها از بنى هاشمند. (1)
از سلمان فارسى(رض)است كه گفته:بر پيامبر وارد شدم در حالى كه حسين را روى پا داشت و چشم و دهان او را مى بوسيد و چنين مى گفت:تو آقا پسر آقا و امام پسر امام و حجّت پسر حجّت هستى و تو پدر نه حجّتى كه نهمين آنها قائم ايشان است.
از اصبغ بن نباته از عبد اللّه بن عباس است كه گفته:شنيدم كه پيامبر مى فرمود:من و على و حسن و حسين و نه تن از فرزندان حسين،پاك و معصوميم. (2)
بدين ترتيب صاحب ينابيع المودّة به مناسبتهاى گوناگون اخبارى را كه دلالت بر رساندن پيام پيامبر دارد مبنى بر اينكه پس از ايشان دوازده خليفه خواهد بود بيان مى دارد و نصّ يا اعتبار يا هر دو به همراه عقل همگى دلالتى روش دارند بر اينكه مراد از دوازده امام على عليه السّلام و فرزندان معصوم اويند.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:پس از من دوازده امير خواهد بود.راوى مى گويد:
حضرت سپس چيزى گفت كه من نفهميدم.از كسى كه پهلوى من نشسته بود پرسيدم كه حضرت چه گفت.وى گفت:مى فرمايد همگى از قريش هستند.
مردى از عبد اللّه بن مسعود پرسيد»آيا از پيامبر پرسيده ايد اين امّت چند خليفه خواهد داشت؟وى پاسخ داد:از وقتى كه به عراق آمده ام هيچ كس پيش از تو اين سؤال را از من نپرسيده است و گفت:آرى از حضرت پرسيده ايم و ايشان فرمودند:دوازده تن، به شمار رهبران بنى اسرائيل. (3)
ص:140
در بيش از ده جا از مسند امام احمد اين حديث وارد شده است.اگر شما به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه كنيد اين حديث را مفصّل مى يابيد.در ج 1 به دو طريق به نقل از مسند احمد،ص 389-406 و در ج 5 در اين صص 86،89،90،92،94،99،106،108،اين حديث را چنين آورده است:دين همچنان پايدار خواهد بود مادامى كه دوازده خليفه از قريش باشند با قيد«پس از من»يا«براى اين امّت».
اگر به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه كنيد راويان بسيارى را مى يابيد كه با تعابير مختلف اين حديث را آورده اند.ابن حجر در كتاب صواعق خود،ص 113 اين روايت را آورده مى گويد:طبرانى آن را نقل كرده است و نيز هيثمى در مجمع خود،190/5 و مناوى در كتاب فيض الغدير فى الشرح 458/2 و ابو نعيم در حلية الاولياء 333/4 آورده اند.نيز متبقى در جاهاى مختلف كنز العمال در 205/3 و 201/6 آن را چنين آورده است:«براى اين امت دوازده خليفه به عنوان سرپرست خواهد بود كه ترك يارى به ايشان زيانى نمى رساند و همگى از قريش هستند.»چنان كه هيثمى در مجمع خود،190/5،پس از بيان دوازده خليفه چنين مى آورد:«دشمنى دشمنان به آنها زيانى نمى رساند،در اين هنگام به پشت سر خود نگريستم كه عمر بن خطاب را در ميان مردم ديدم كه همگى اين حديث را همان گونه كه شنيده بودم ثبت كردند.» (1)
از مجموع اين احاديث چه برداشتى داريد و چه درمى يابيد؟آيا ممكن است اين حديث بر غير دوازده امام كه از امام على بن ابى طالب عليه السّلام آغاز و به خاتم ايشان امام مهدى(عج)ختم مى شود منطبق باشد؟با در نظر گرفتن تأمّل دقيق شما نسبت به مسكوت گذاشتن راوى هنگام رسيدن به تعيين ويژگى اين دوازده امام يا خليفه يا امير با نظير اين عبارات كه:«يك چيز بر من پنهان است»يا«مردم مرا به سكوت واداشتند»يا اينكه«پدرم يا آن كه پهلوى من بود به من گفت كه همۀ آنها از قريشند»و يا«از بنى هاشم مى باشند»كه تعارضى هم ميان آنها نيست بلكه اولى بر دومى حمل مى شود.
ص:141
اگر در روايت متّقى در كنز العمال و هيثمى در مجمع تأمل كنيم:«ترك يارى ايشان به آنها زيانى وارد نمى كند و دشمنى دشمنان ضررى براى آنها ندارد»،روشن مى شود كه اين سخن جز بر ائمّۀ اهل بيت منطبق نخواهد بود كه امّت ياريشان ندادند و از مناصب و مراتبى كه خدا براى آنها در نظر گرفته بود دورشان ساختند و اين زيانى به ائمّه نرساند بلكه زيان به امّت بيچاره اى رسيد كه از لطف عملكرد آنها در ولايت محروم شدند و موجب گرديد كه پيشوايان جور و ستم به جاى نيكى تاريكى و تباهى را به خود اختصاص دهند و مقدّرات امّت را به بازى بگيرند تا آنجا كه هم اكنون به اين چندپارگى و فروپاشى و عقب ماندگى گرفتار آمد،در حالى كه مللى كه از كمترين هوشيارى و منزلتى برخوردار بودند در زمينه هاى بين المللى،علمى و جز آن به مقامى بارز دست يافتند.آنچه از مسلمانان انتظار مى رود آن است كه رهبران ديگر ملّتها باشند،زيرا ايشان بهترين امّتى هستند كه براى مردم به منصّۀ ظهور رسيده اند،امّتى معتدل تا گواهان بر مردم باشند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز گواه شما باشد.
آيا معتقديد پس از اين سخنان باز هم مى توان آن را بر غير ائمّۀ اهل بيت منطبق دانست؟خلفايى كه دين به سبب آنها عزيز و ارزشمند است و تا زمانى كه اين دوازده خليفه در ميان شما هستند اين دين تا روز قيامت برپا خواهد بود.
مسلمانان در اعتراف به فضائل و شرافت آنها كه هيچ يك از صاحبان فضيلت را بدان راهى نيست اتّفاق نظر دارند همچنان كه اجماع دارند كه ايشان از هرگونه عيبى پاك و منزّه اند.بسيارى از علما زندگى امامان دوازده گانه را به تفصيل بيان داشته اند و در ميان هيچ يك از آنها عيب و نقصى ديده نمى شود.آنها از اين ائمّه اسم مى برند و به فضيلت و كرامات ايشان كه جز براى آنها براى فرد ديگرى ميسّر نيست اعتراف دارند.از جملۀ اين نويسندگان است مؤمن شبلنجى در كتاب خود نور الابصار وى در اين كتاب فضائل، ويژگيها و كرامتهاى امامان دوازده گانه را بيان و آياتى را كه در حق ايشان نازل شده ذكر مى كند و نيز سخنان جاودانۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مورد ايشان را مى آورد.او براى هر يك از امامان فصل خاصّى را مى گشايد تا آن كه به امام دوازدهم مى رسد و براى اين امام نيز چنين فصلى مى گشايد:در ذكر مناقب محمّد بن حسن خالص بن على الهادى بن محمّد بن على الرضا بن موسى الكاظم بن جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن على زين العابدين بن
ص:142
الحسين بن على بن ابى طالب عليهما السّلام. (1)وى سپس در بيان فضائل امام و ظهور ايشان بتفصيل سخن مى گويد و بيان مى دارد كه حضرت زمين را پس ازآن كه پر از ظلم و جور است از قسط و عدل مى آكند در حالى كه حضرت خضر با اوست و عيسى بن مريم پشت سر حضرت نماز مى گزارد.وى نشانه هايى را كه پيش و هم زمان با ظهور حضرتش ظهور مى يابد به همراه مسائل ديگرى بيان مى كند و شما مى توانيد به كتاب او مراجعه كنيد.
از ديگر نويسندگان محمّد صبّان است در كتابش اسعاف الراغبين وى از امامان دوازده گانه سخن مى گويد تا آن كه به امام دوازدهم حجّت مهدى(عج)مى رسد.از جملۀ سخنان او دربارۀ امام آن است كه:«او مردانى الهى در اختيار دارد كه دعوت او را برپا مى دارند و ياريش مى رسانند.ايشان همان وزراى او هستند كه بار مملكت دارى او را بر دوش دارند و در مسؤوليت الهى او يارى اش مى كنند.خداوند عيسى بن مريم را به همراه مناره اى سفيد در شرق دمشق براى او نازل مى كند.از جمله سخنان او كه در كلام مجدولى نيز ديده مى شود آن است كه ظهور حضرت در روز عاشورا خواهد بود.سرور من عبد الوهاب شعرانى در كتاب خود اليواقيت و الجواهر مى گويد:مهدى(عج)از فرزندان امام حسن عسكرى است و زاد روز او شب نيمۀ شعبان سال دويست و پنجاه و پنج است و او باقى خواهد بود تا زمانى كه با عيسى بن مريم همراه گردد.شيخ حسن عراقى كه در كرم الريش مشرف بر بركة الرطل در مصر محروسه مدفون است دربارۀ مهدى(عج)و همراهى او با عيسى چنين به من گفته است،و سرور من على الخواص- رحمهما اللّه تعالى-با او موافقت كرده و شيخ محى الدين در فتوحات مى گويد:بدانيد كه ظهور مهدى(عج)امرى ناگزير است ولى او ظهور نمى كند تا زمين پر از ظلم و ستم شود و او زمين را از قسط و عدل پر مى كند.او از خاندان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و از فرزندان فاطمه عليها السّلام است.نياى او حسين بن على بن ابى طالب عليه السّلام و پدرش امام حسن عسكرى بن امام على النقى بن امام محمّد بن امام رضا بن امام موسى كاظم بن امام جعفر صادق بن امام محمد تقى بن امام زين العابدين على بن الحسين بن امام على بن ابى طالب عليهما السّلام است.
او همنام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است.مردم ميان ركن و مقام با او بيعت مى كنند.سيماى او شبيه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و اخلاقش پايين تر از ايشان است،زيرا حتى بهترين مردم در اخلاق
ص:143
همچون پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيستند.مردم كوفه به سبب او اموال را به تساوى تقسيم مى كنند و با رعيت عدالت در پيش مى گيرند و حضرت خضر به همراه ايشان است. (1)»و سخنان ديگرى كه بتفصيل بيان مى كند.ما از اين دو عالم ياد كرديم تا بگوييم علما خود امامان دوازده گانه را مى شناخته اند و در كتابهاى خود از تفصيلات زندگى پاك اين امامان سخن گفته اند و به خواست خدا در جاى ديگرى پس از اثبات امامت در ميان ايشان-و نه ديگران-در كتاب خدا و از زبان پيامبر محبوب خدا دربارۀ آنها سخن خواهيم گفت.
ص:144
قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لعلى عليه السّلام عن ابن
عبّاس-(رض):فاز من لزمك.و هلك من
فارقك،مثلك و مثل الائمّة من ولدك
بعدى،مثل سفينة نوح،من ركبها نجا،
و من تخلّف عنها غرق.
اين نام به سبب انتشار،شهرت و تواتر اين حديث در ميان محدّثان مشهور شده است.در ينابيع المودّة از حموينى در فرائد السبطين به سند آن از سعيد بن جبير از ابن عبّاس-رض-آمده است كه مى گويد:پيامبر اكرم فرموده است:«من شهر علمم و
ص:145
على عليه السّلام دروازۀ آن و هرگز نتوان به شهر وارد شد مگر از دروازۀ آن و دروغ گفته كسى كه گمان مى كند مرا دوست و تو را دشمن مى دارد،زيرا تو از منى و من از تو،گوشت تو از گوشت من و خون تو از خون من و روح تو از روح من و باطن تو از باطن من و ظاهر تو از ظاهر من است.كسى كه از تو فرمان برد خوشبخت شود و كسى كه از تو سرپيچد بدبخت شود،كسى كه تو را دوست بدارد سود برده و كسى كه تو را دشمن دارد زيان كرده است.كسى كه همراه تو باشد رستگار شود و كسى كه از تو دورى گزيند هلاك گردد.مثل تو و فرزندان امامت پس از من،مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن بازماند غرق شود.مثل شما مثل ستارگان است،تا روز قيامت هرگاه ستاره اى پنهان شود ستاره اى آشكار مى گردد.» (1)
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در امر امّت و امامت پس از خود اهتمام فراوان داشت و سخت مايل بود آن را روشن كند و براى آن حجّت برپا كند و از همين رو مى بينيم كه پيامبر با شيوه ها و وسايل توضيحى مختلف كه عقل و قلب و چشم را آكنده از اطمينان و نور و هدايت مى كند درصدد تبليغ آن است.اين امر از روايتهاى پراكنده در كتابهاى مسلمانان هويداست تا آنجا كه مى توانيد از خلال آن كسى را كه فصل خاصّى براى فضائل اهل بيت نگشوده به ناصبى گرى متّهم كنيد؛اهل بيتى كه خداوند هرگونه آلودگى را از آنها دور داشته و آنها را كاملا پاك داشته است و در كتاب جاودانۀ خود ايشان و فضلشان را ستوده است و مودّت و دوستى آنها را ضرورى دانسته و آن را پاداش رسالت قرار داده است.
اين توجّه بسيار مهم از سوى پيامبرى است كه باطل به هيچ رو بدو راهى ندارد و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و سخنان او براساس وحى است؛پيامبرى كه با وضوح فوق العاده به امامت و ولايت امامان اشاره دارد به گونه اى كه از مجموع روايتهايى كه در كتابهاى مسلمانان جمع است يا به دلايل مختلف در طومارها و تأليفات ايشان پراكنده است،قطع حاصل مى شود كه مناسبتى از ديدگان پيامبر پنهان نمانده است مگر آن كه آن را از حجت و بيان مى آكند و او در هر زمان در آشكار كردن مقام والاى آنها با بزرگداشت و تجليل يادشان مى كرد.جاى شگفتى هم ندارد زيرا ياد ايشان همان ياد
ص:146
خداست و به همين سبب صحاح و غير صحاح آكنده از آن است تا آنجا كه امام را نور رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مى دانند كه رايحه اى از نبوّت از او استشمام مى شود و دليلى از عصمت در اوست و نبايد از او كناره گرفت.
گفتم«اشاره به امامت ايشان دارد»تا بدين ترتيب مراعات كسانى را كرده باشم كه تا وقتى مسؤول خود مى باشند و در حجّتى كه در امر امامت برپا مى كنند متعهّدند از شتاب در اين امر پرهيز مى كنند.چنين فردى آزاد است كه چيزى را بگيرد يا رها كند،مى تواند با من همراه يا مخالف باشد،ولى به هرحال من ايمان ترديدناپذيرى دارم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از نخستين سخنان خود به عنوان بخشى از رسالت خود به بيان امام پس از خود اهتمام داشته است و به همين سبب تصريحات حضرت در اين زمينه مجال آن را نمى دهد كه شكّى به حقيقت تابان راه يابد ولى شما خود انجام كار خويش را مى دانيد و در اين مورد آزادى كامل داريد.
بر اين اساس بار ديگر به حديث گذشته بازمى گرديم،حديثى كه پر از مضامين تصريح شده در امامت اهل بيت-على عليه السّلام و فرزندانش-پس از پيامبر اكرم است.هم اكنون حديث سفينه را بررسى مى كنيم و در دليل بر امامت از آن يارى مى گيريم و برخى از منابع مورد اعتماد و حتّى قطعى آن را بيان مى كنيم و در اين هنگام خواهيد ديد كسى كه اين حديث را ذكر مى كند آن را از مسلّمات مى داند.
روايت ابو ذر كه در كتابهاى بيشمارى از تأليفات مسلمانان نقل شده است همان گونه كه خواهد آمد گواه توجّه بسيار ابو ذر به اين حديث است.ابو ذر كسى است كه از گواهى پيامبر صادق و امين برخوردار است:«راست گوتر از ابو ذر را نه زمين بر خود حمل كرده و نه آسمان بر او سايه افكنده است.»چه بزرگ است آن گواهى كه همّت مردان در برابر آن كوتاه به نظر مى رسد.اين سخن از سوى پيامبرى صادر شده كه مسلمانان با در نظر گرفتن اختلاف شيوه هاشان او را مى شناسند و اين اهتمام از سوى حضرتش گواه آن است كه تلاشهايى براى پوشاندن اين حديث و احاديث نظير آن كه از منبع نبوت و معدن حكمت سرچشمه مى گيرد صورت مى پذيرد و حقّى كه اهلش از آن روى برمى تابند اين صحابى بزرگوار را واداشته تا چنين تأكيدات قابل توجّهى بورزد.حال به اين حديث مهمّ توجه مى كنيم:
«از سليم بن قيس هلالى است كه گفته است:در حالى كه ما به همراه جيش بن معتمر
ص:147
در مكّه بوديم ابو ذر برخاست و حلقۀ در كعبه را گرفت.اين صحابى بزرگوار چه مى خواست؟ابو ذر گفت:آن كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و آن كه مرا نمى شناسد همانا من جندب بن جناده-ابو ذر-مى باشم.سپس گفت:اى مردم!از پيامبرتان شنيدم كه مى فرمود:مثل اهل بيت من در ميان شما مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان سوار شود نجات يابد و كسى كه آن را ترك كند هلاك شود.و نيز مى فرمايد:مثل اهل بيت من در ميان شما مثل باب حطّه در ميان بنى اسرائيل است.كسى كه از اين در داخل شود آمرزيده مى شود.و نيز مى فرمايد:من در ميان شما چيزى باقى مى گذارم كه مادامى كه بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد:كتاب خدا و خاندانم؛اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر بر من وارد آيند.» (1)
اينك با قدرى اجمال به ذكر برخى از راويان اين حديث به علاوۀ ابن عبّاس و ابو ذر و نيز پاره اى از كتب معتبرى مى پردازيم كه اين حديث شريف-حديث سفينه-در آنها آمده است و البتّه پس از طرح اين سؤال كه:چه چيز تنها اهل بيت را سزاوار آن مى كند كه كشتى نجات باشند؟كشتى نوح به صراحت قرآن شناخته شده است،زيرا هر كس را كه بدان سوار شد نجات داد در حالى كه امروزه در امور الهى چيزى مردم را حفظ نمى كند.
ممكن نيست ذكر اين تصريح و امثال آن در حق اهل بيت از سوى پيامبر اكرم صرفا دنباله روى از عاطفه باشد،زيرا چنين چيزى با ايمان به رسالت او منافات دارد.
آيا اين بدان دليل نيست كه ايشان به درجه اى از عصمت و علم رسيده اند كه آنها را به داشتن اين مقام والا شايسته مى سازد؟بويژه آن كه بر پيامبر دروغها بسته خواهد شد و فتنه بر هر گناهكار و بيگناهى سايه خواهد افكند و كسانى بر منبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله خواهند نشست كه هرگز شايستگى آن را ندارند و از همين رو پيامبر مى بايد دستور الهى را در بيان فضل اهل بيت خود و لزوم فرمانبرى از آنها و پيروى از روش ايشان و نيز خوش نيّتى آنها را براى مردم به اجرا درآورد.
ما به همين سخن بسنده مى كنيم و تاريخ اسلام در برابر شماست و شما مى توانيد به هر منبعى كه مى خواهيد مراجعه كنيد.
ما بايد در حالى كه تصريحات پيامبرى را كه بر وحى الهى و اجراى تصميمات او امين
ص:148
است تعقيب مى كنيم،اين حقيقت را در برابر ديدگان خود داشته باشيم كه اين امّت به هفتاد و دو يا هفتاد و سه فرقه تقسيم خواهد شد يا طابق النعل بالنعل به همان اختلافات و تفرقه اى مبتلا خواهند شد كه اقوام ديگر گرفتار آن شدند و در اين ميان تنها يك فرقه نجات مى يابد.
اين حديث كه«تنها يك فرقه نجات مى يابد»در تمامى كتابهاى فرق جاى هيچ گونه گفتگويى را باقى نمى گذارد و از اين گذشته به نظر شما مراد پيامبر از اين سخن چيست؟ و آيا در زبان عربى صريحتر و روشنتر از اين،سخنى يافت مى شود؟آيا پيامبر اكرم به ما دستور نمى دهد كه تنها از امامان توشه برگيريم و نه از ديگران و دوستان ايشان را دوست بداريم و به دشمنانشان دشمنى ورزيم؟زيرا آنها به هنگام تلاطم جامعۀ اسلامى به سبب فتنه ها و دروغهايى كه بر پيامبر اكرم بسته شده و امت به گروههاى مختلفى تقسيم شده كه آن يك ديگرى را تكفير و بدون هيچ سودى او را به باد لعنت مى گيرد كشتى نجات هستند و راه روشن است و پيامبر،خود،آن را هموار كرده و براى شب روندگان آن را نورانى گردانيده است.
هرچه مى خواهيد بكنيد ولى كافى است در اين مورد براى افزايش بينش و علم يقينى،كتاب محمّد و على و حديث الثقلين و حديث السفينه اثر پژوهشگر دقيق و محقّق ظريف نجم الدّين شريف عسكرى را بخوانيد.اين نكته سنج والامقام اسامى راويان اين حديث و كتبى را كه حديث مذكور در آنها وارد شده آورده است.شما هنگامى كه تعداد فراوان راويان و نيز منابعى را كه اين حديث در آنها آمده ببينيد بدون هيچ شكّى مطمئن مى شويد كه آن از سرور پيامبران صادر شده بويژه با در نظر گرفتن اينكه اين حديث در ميان آنها از امور مسلّم است،تا آنجا كه در آغاز كتابها و هنگام فرستادن درود به محمد و آل محمد(كشتى نجات)اين حديث را مى بينيم.دانشمندان بزرگ تشيّع و تسنّن اين حديث را به نظم كشيده اند كه از جملۀ اين علماى بزرگ است،عجيلى شافعى كه ما به عنوان نمونه،سخن او را در كتابش ذخيرة المآل مى آوريم:
«به نام خداوند بخشندۀ مهربان.سپاس خدايى را كه اهل بيت را كشتى نوحى قرار داد كه اگر كسى بدان درآيد نجات يابد و اگر از آن كناره بگيرد غرق شود.» (1)سپس در
ص:149
موارد ديگرى اين حديث را ذكر مى كند مانند اين سخن كه:«ايشان كشتى نوح و ريسمان نجات و همراهان كتاب خدا تا هنگام ورود به حوض كوثر هستند.» (1)اشعار بسيارى سروده شده كه متضمّن حديث سفينه است مثل اين شعر:
آن كشتى كه اگر كسى سوار آن شود نجات مى يابد و كسى كه از آن دورى گزيند در ميان مردم به هلاكت رسد.
شايد خطبۀ امير مؤمنان عليه السّلام كه يعقوبى در تاريخ بغداد مى آورد توضيح دهندۀ-مراد از غرق شدن مردم و نجات يافتن ايشان با توشه برگرفتن از اهل بيت كه سرچشمه هاى علم و چراغ هدايت و نشانه هاى امامت و بازگوكنندۀ نبوّت هستند-باشد كه دلالت بر امامت سرور ما امير مؤمنان عليه السّلام و فرزندان پاك و معصوم او دارد.حضرت در اين خطبه مى فرمايد:«تمامى خير در كسى است كه قدر و منزلت خود را شناخته است»؛و سپس حضرت در توصيف كسى ادامۀ سخن مى دهد كه خود را در ميان مردم به عنوان قاضى گمارده است و خويش را به داشتن علم توصيف مى كند در حالى كه اهل علم نيست:
«كليد كار كوركورانه است و از سر بى هدفى به اشتباه گرفتار مى آيد.از آنچه نمى داند پوزش نمى خواهد تا سالم بماند و در علم براساس بينش كارى نمى كند.روايات را چنان مى پراكند كه باد خار و خاشاك را.خونها از او به فرياد مى آيند و آنچه به ارث مانده از او مى گيرند.با داورى او ناموس حرام حلال و با رضايت او ناموس حلال حرام مى گردد.
كجا سرگردانيد؟و از اهل بيت پيامبرتان به كجا روى مى آوريد؟
من از اصل پدران اهل سفينه ام و هر كس در آن نجات يافت در اين نيز نجات يابد.
واى بر كسى كه از ايشان عقب ماند.من براى شما همچون غار هستم براى اهل غار و من در ميان شما«باب حطّه»هستم كه هر كس از آن درآيد نجات يابد و كسى كه از آن درنيايد هلاك شود.اين حجت پيامبر در ماه ذى الحجّه در حجّة الوداع است:چيزى را در ميان شما به يادگار گذاشتم كه مادامى كه بدان چنگ زنيد پس از من هرگز گمراه نمى شويد:كتاب خدا و خاندانم. (2)»
همان گونه كه ديديد امام به اين امور استشهاد مى كند،زيرا اين امور در ميان ايشان به
ص:150
دليل آن كه متواتر و مسموع است و در ميان آنها بر سبيل سماع يا روايت از پيامبر نقل مى شده صحيح به شمار مى آيد و از اين پس،ديگر نيازى به برهان نداريم،زيرا اين از امورى است كه نمى توان آن را ردّ يا تكذيب كرد.
از همين رو بسيارى اوقات حضرت به حقّ خود كه از آن محروم شده بود-حتى هنگامى كه اين حق به ايشان عودت داده شد-استشهاد مى كند،چنان كه نقل آن با اين سخنان استوار و رسيدن اين سخنان از سوى سرور پيامبران به مردم ذكر شد،سخنانى نظير حديث سفينه يا بهتر بگويم احاديث سفينه يا ثقلين يا باب حطّه يا جز آن.نكتۀ مهم آن كه حديث سفينه به دليل تواتر و استفاضه اش در كتب اهل سنّت هيچ گونه گفتگويى را برنمى تابد و جايى براى شك و ترديد باقى نمى گذارد كه آن از معدن نبوت،سرور پيامبران و خاتم انبيا صادر شده است،چنان كه حديث جدايى امت و اينكه تنها يك فرقه نجات مى يابد از امورى است كه ميان مسلمانان تواتر دارد.
حال به عنوان نمونه آنچه را صاحب كتاب جواهر البخارى در مقدّمۀ آن از ابن اليمن بن عساكر در اثناى ذكر اهل بيت آورده ذكر مى كنيم:«آنها به خواست خدا فرقۀ ناجيه هستند.» (1)
آنچه پيداست اين است كه تواتر آن ترديدناپذير است-و هر گروهى ادّعا مى كند كه همان فرقۀ ناجيه است-و اين از امورى است كه در جوامع اسلامى و كتب نظم و نثر ايشان رواج يافته و ما به عنوان گواه شعر شرف الدوله مسلم بن قريش عقيلى ملك موصل و در گذشته به سال 478 هجرى را مى آوريم:
هرگاه در دين هفتاد و چند فرقه اختلاف يافتند،
چنان كه از سرور پيامبران رسيده است
و تنها يك فرقه از ايشان نجات مى يابد.
پس تو چه اعتقادى دارى اى ديده ور خردمند؟!
آيا خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله فرقۀ ناجيه هستند
يا فرقۀ هلاك شونده،به من بگو؟
اگر بگويى هلاك شوندگانند كفر ورزيده اى و اگر بگويى
ص:151
نجات يابندگانند پس با ايشان هم پيمان شو و با جاهلان مخالفت كن.
اگر مولاى قوم از ايشان است،پس من
به سخن و عملكرد آنها در دين خشنودم.
على عليه السّلام و فرزندانش را امام من تصوّر كن
و تو در مورد سايرين هرچه مى خواهى بكن!
حديث سفينه و اختلاف امّت و نجات يافتن يك فرقه از مجموع اين فرقه ها و متداول بودن اين احاديث در ميان مسلمانان حتى در غالب مجالس خصوصى ايشان دلالتى روشن در لزوم تعيين موضع عقلى و شرعى از سوى شخص مسلمان دارد و اين در ميان پيروان همۀ اديان معروف است كه هنگامى كه آب قوم ستمگر را غرق كرد و بزرگ و كوچك را در خود گرفت جز با سوار شدن به كشتى نوح راه نجاتى براى آنها نبود و هلاك شد آن كه هلاك شد و جز سواران كشتى نوح كسى نجات نيافت.
مثل خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله نيز نظير كشتى نوح است،كسى نجات نمى يابد مگر آن كه به ريسمان و ولايت ايشان چنگ در زند و رسن آنها را بگيرد.كسى كه مى خواهد به منابع فراوان اين حديث شريف آگاهى يابد بايد به كتاب عبقات،بخش مختص به حديث ثقلين و حديث سفينه،يعنى جلد دوم آن مراجعه كند.مؤلّف اين كتاب مير حامد حسين هندى اسامى راويان اين حديث مبارك و اسامى كتب و نيز كلمات احاديثشان را آورده است و آن تلاش سترگى است كه هر كس در كاوش كتابها و پژوهش در مضامين آن خبرگى داشته باشد آن را مى شناسد،آسان نيست براى تحقيق پيرامون يك حديث به بيش از نود حديث آگاهى يافت و اين البتّه زحمت قابل تمجيدى است.خداوند به پويندگان اين راه براى روشن كردن حقيقت و تلاش اين گونه افراد در كشف حقايق پاداش خير بدهد،چنان كه محقّق بزرگوار نجم الدين شريف عسكرى در كتابى كه قبلا بدان اشاره كرديم اين نكته را ثابت كرده است.
اگر دربارۀ حديث سفينه به كتاب عبقات،ج 2 و نيز كتاب محمّد و على و حديث ثقلين و حديث سفينه مراجعه كنيم،پيشاپيش شمار بسيارى از علما،محدّثان،مورّخان، مفسّران و بزرگان مشهورى را مى بينيم كه برخى از ايشان بر اين احاديث تأكيد ورزيده اند و صحّت آن را در سطح بالايى از قواعد و اصول روايات مورد تأكيد قرار داده اند.
از جمله اين عدّه-بر سبيل مثال و نه انحصار-هستند:
ص:152
محمّد بن ادريس امام شافعيه و احمد بن حنبل امام حنابله و مسلم بن حجاج قشيرى مؤلف صحيح مشهور صحيح مسلم و ابن قتيبۀ دينورى صاحب الامامة و السياسة و ابو ياسر بزّاز صاحب مسند و ابو يعلى تميمى موصلى و ابو جعفر بن جرير طبرى مفسّر و مورّخ و ابو بكر صولى صاحب كتاب الاوراق و ابو الفرج اصفهانى مؤلّف الاغانى و طبرانى،صاحب المعاجم الثلاثة و نصر بن محمّد سمرقندى و حاكم نيشابورى و حرگوشى و ابن مردويه اصفهانى و ابو اسحاق ثعلبى و ابو منصور ثعالبى و ابو نعيم اصبهانى و ديگرانى كه اسامى و نام كتابهاى ايشان با كلمات رواياتشان در دو كتاب مذكور يافت مى شود و شما مى توانيد به آنها مراجعه كنيد. (1)
ص:153
انّى مخلف فيكم ما ان تمسّكتم به لن
تضلّوا بعدى،كتاب اللّه،و عترتى اهل
بيتى .
اماميه در تعيين اهل بيت پيامبر-يا همان ثقل اصغر و همسنگان قرآن مجيد-از سوى آن حضرت به عنوان ائمّة مسلمانان كه دوستى ايشان واجب و پيرويشان امرى ضرورى است به اين حديث استدلال مى كنند.اين حديث در ميان اهل سنّت و تشيّع تواتر دارد و تمامى گونه هاى مختلف اين حديث ثابت مى كند كه پيامبر در ميان امّت كتابى را به يادگار گذاشته است كه به هيچ روى باطل بدان راهى ندارد و نيز امامانى را به يادگار نهاده كه از كتاب خدا دورى نمى گزينند تا آن كه بر سر حوض كوثر به يكديگر برسند.اين حديث، به علاوۀ دلايل ديگرى كه خارج از شمار است،دليل امامت و عصمت ايشان مى باشد.
ص:154
از شيوه ها و سخنان ناقلان اين حديث پيداست كه حديث مذكور به مناسبتهاى مختلف و استفاده از فرصتهاى به دست آمده براى تأكيد حجّت و اظهار حقّ و بزرگداشت اهل حق ايراد شده است.
بدون ترديد حكمت الهى اقتضاى تواتر چنين حديثى را دارد و فراوانى ناقلان آن موجب مى شود كه مضمون اين حديث در هدف والاى آن وضوح يابد و قطعيت سند با اقامۀ حجت از نظر سند و متن هرگونه عذرى را از ميان مى برد.كتابهاى زيادى در خصوص حديث ثقلين تأليف شده است و پيامبر در اين حديث به ضرورت چنگ در زدن به كتاب اللّه و ائمّۀ معصومين دستور داده است.
سيد بحرانى در باب بيست و هشتم نصّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در وجوب تمسّك به ثقلين را از طريق عامّه كه شامل سى و نه حديث است يادآور مى شود. (1)وى سپس اين احاديث را همراه با اسامى راويان آن و كتبى كه در آن آمده است مى آورد.از جملۀ اين احاديث را همراه با اسامى راويان آن و كتبى كه در آن آمده است مى آورد.از جملۀ اين احاديث است آنچه از احمد بن حنبل و در برخى موارد از زيد بن ثابت نقل شده كه گفته اند:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:من در ميان شما دو خليفه به يادگار مى نهم:كتاب خدا كه ريسمان آن از آسمان به زمين-يا ميان آسمان و زمين كشيده شده-و خاندانم كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا زمانى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.
ديگر،خبرى است كه از صحيح مسلم به طرق متعدّد نقل شده است:در خبر معتمد از زيد بن ارقم كه در آن مكانى را ذكر مى كند كه در آنجا حديث ثقلين را شنيده است:از پيامبر در«خم»كه وصيت به اهل بيت را مورد تأكيد قرار داده و سخن خود را چنين ادامه مى دهد:«در مورد اهل بيتم خدا را به ياد شما مى آورم»،و اين سخن را چهار بار تكرار كرد و اينكه مقصود او از اهل بيت زنان ايشان نيست بلكه عترت هدايتگرى است كه دادن صدقه به آنها حرام شده است.
از جملۀ اين احاديث است آنچه در تفسير ثعلبى،جلد دوّم،سورۀ آل عمران به دنبال اين فرمايش خداوند سبحان آمده است: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا (2).وى
ص:155
سلسلۀ حديث را نقل مى كند تا به ابو سعيد خدرى مى رسد كه گفته است:«از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:من دو شىء گرانبها و دو جانشين در ميان شما به يادگار مى نهم كه اگر آن دو را بگيريد پس از من هرگز گمراه نشويد،يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و ديگرى عترت و خاندان من است و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آن كه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.»
از جملۀ اين احاديث حديثى است كه از خطيب شافعى معروف به ابن مغازلى در كتابش مناقب امير المؤمنين آمده،وى پس از ذكر سلسلۀ سند و سپس حديث در پايان مى افزايد:«خداوند لطيف و خبير به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند،پس ببينيد كه در مورد اين دو چه به يادگار مى نهيد.»
در كتاب مناقب اين حديث به طرق متعدّد و به نقل از منابع مختلف روايت شده كه از آن جمله است:از مسند احمد بن حنبل و صحيح مسلم و نيز از رزين بن معاويه اندلسى در جمع ميان صحاح ستّه در جلد سوّم از جلدهاى چهارگانۀ آن از صحيح داود سجستانى كه كتاب سنن است.
از صحيح ترمذى از زيد بن ارقم نقل است كه گفته است:«پيامبر اكرم فرموده:من در ميان شما چيزى را به يادگار مى نهم كه اگر بدان چنگ درزنيد پس از من هرگز گمراه نشويد،يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است و آن كتاب خداست كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و ديگر خاندانم.»سفيان مى گويد:اهل بيت او همان كسانى هستند كه علم پيامبر را به ارث مى برند،زيرا از پيامبران جز علم به ارث برده نمى شود و اين مانند سخن نوح است كه: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً. (1)كه منظورش«دين من»است و علما،اهل بيت او هستند كه به او اقتدا مى كنند و كسانى كه به آنچه كتاب و عترت براى آنها آورده عمل مى كنند،داراى دو فضيلتند.
در آنچه از مناقب ابن مغازلى شافعى بيان شد خطبه اى آورده شده كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله-در غدير خم ايراد فرمود.در اين خطبه تمهيدات شگفت انگيزى به هدف
ص:156
تفهيم مردم و الزام ايشان در آنچه از ضرورت تمسّك به ثقلين مى فهمند به چشم مى خورد تا آن كه حضرت در اين خطبه به اينجا مى رسد:«آگاه باشيد كه من جلودار شما و شما پيروان من هستيد كه نزديك است بر سر حوض كوثر بر من وارد شويد و هنگامى كه مرا ملاقات كنيد از شما پيرامون دو ثقل خود سؤال خواهم كرد كه با آن دو چه كرديد.»راوى مى گويد:كسى گفت كه اى پيامبر در جاى بلندى قرار گير،ما نمى فهميم تو چه مى گويى تا آن كه مردى از مهاجران برخاست و گفت:يا رسول اللّه!پدر و مادرم فداى تو باد،آن دو ثقل كدامند؟حضرت فرمود:ثقل اكبر،كتاب خداست كه ريسمانى است كه يك طرف آن در دست خدا و طرف ديگر آن در دست شماست،پس بدان چنگ درزنيد و از آن روى برنتابيد و گمراه نشويد و ثقل اصغر خاندان من هستند كه به قبلۀ من روى مى آورند و دعوتم را پاسخ مى دهند،پس آنها را نكشيد و نرانيدشان و دربارۀ آنها كوتاهى نكنيد.همانا كه من از خداوند لطيف و خبير خواستم و او به من قول داد كه اين دو همچون اين دو دانۀ تسبيح بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند و اگر بخواهى مى گويم همچون دو انگشت سبابه و وسطى،پس يارى دهندۀ اين دو را يارى ده و خواركنندۀ اين دو را خوار بدار و دوستدار اين دو را دوست بدار و دشمنان اين دو را دشمن بدار.آگاه باشيد كه امّتى پيش از شما هلاك نشدند مگر آن كه به هوى و هوس خود رفتار كردند و عليه پيامبرشان همداستان شدند و كسانى را كه به عدالت پرداختند كشتند.حضرت سپس دست على عليه السّلام را گرفت و او را بالا برد و فرمود:كسى كه من ولىّ اويم على عليه السّلام نيز ولىّ اوست،خداوندا دوست دارندۀ او را دوست و دشمن او را دشمن بدار.حضرت اين سخن را سه بار تكرار كرد.
و باز از جملۀ اين احاديث است حديث سمعانى در كتاب فضائل الصحابه و نيز صاحب عمده و نيز آنچه از رئيس امامان اهل سنت،موفق بن احمد،در كتاب فضائل على امير المؤمنين در حديث مكاتبۀ معاويه با عمرو بن عاص آمده است.در اين نامه احاديثى هست كه بجاست براى استفاده،آن را كاملا نقل كنيم.در جواب اين نامه نگارى آمده است:
«از عمرو بن عاص-صحابى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله-به معاوية بن ابى سفيان،امّا بعد،نامۀ تو را دريافت كردم و آن را خواندم و فهميدم.امّا در مورد آنچه تو مرا بدان دعوت كردى از كنار گذاشتن اسلام و همراه شدن با تو در گمراهى و كمك من به تو در راه باطل و كشيدن
ص:157
شمشير به روى على عليه السّلام،بايد بگويم كه او برادر پيامبر اكرم و وصىّ و وارث او و قاضى دين او و برآورندۀ وعدۀ او و همسر سرور زنان بهشت و پدر دو نوۀ پيامبر حسن و حسين عليهما السّلام است كه سرور جوانان بهشتى هستند،امّا اينكه گفتى تو جانشين عثمانى، سخنى راست گفته اى ولى امروز عزل تو از خلافت او روشن شده است و با جز تو بيعت شده است و خلافت تو از ميان رفته است و امّا اينكه تو از من تمجيد كردى و مرا به همراهى پيامبر و فرماندهى لشگر او نسبت دادى بايد بگويم كه من با تمجيد فريب نمى خورم و به سبب آن از دين روى برنمى تابم.
«امّا آنچه تو به ابو الحسن برادر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و وصىّ او از سركشى و حسادت وى به عثمان نسبت دادى و صحابه را فاسقان ناميدى و پنداشتى كه ايشان نسبت به قتل عثمان بيشترين تمايل را دارند در واقع دروغ و گمراهيى بيش نيست.واى بر تو اى معاويه!آيا نمى دانى كه ابو الحسن جان خود را تقديم پيامبر كرد و در بستر او خفت و در اسلام و هجرت بر ديگران پيشى جست و پيامبر در مورد او فرموده است كه:او از من است و من از او و او نسبت به من همچون هارون است نسبت به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست،و در روز غدير خم دربارۀ او فرمود:آگاه باشيد كسى كه من مولاى اويم،على عليه السّلام نيز مولاى اوست،بار خدايا دوست او را دوست و دشمن او را دشمن بدار و كسى كه او را يارى داد يارى ده و كسى كه او را خوار گرداند خوارش گردان.
على عليه السّلام همان است كه پيامبر در روز خيبر در مورد او فرمود:فردا درفش را به كسى خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند.
على عليه السّلام همان كسى است كه پيامبر در روز طير دربارۀ او فرمود:محبوبترين خلق نزد خودت را پيش من آور.چون على عليه السّلام بر او داخل شد حضرت فرمود:پيش من بيا!بيا!و در روز طير دربارۀ على فرمود:على،امام نيكوكاران و كشندۀ تبهكاران است،كسى كه او را يارى دهد يارى و كسى كه او را خوار كند خوار مى شود.پيامبر اكرم مى فرمايد:
على عليه السّلام پس از من ولىّ شماست و اين سخن را براى تو و همۀ مسلمانان مورد تأكيد قرار داد و فرمود:من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى نهم:كتاب خدا و خاندانم.
و براستى كه رسول خدا فرمود:همانا من شهر علمم و على عليه السّلام دروازۀ آن است.
«اى معاويه!مى دانى كه در آيات قرآن مجيد آياتى در فضائل على عليه السّلام نازل شده كه
ص:158
هيچ كس در آن با او شريك نيست،همچون اين سخنان پروردگار: يُوفُونَ بِالنَّذْرِ (1)؛ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (2)؛ أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ (3)،و نيز اين فرمودۀ پروردگار كه: رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ (4)و اينكه خداوند به پيامبرش مى فرمايد: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى. (5)پيامبر اكرم خطاب به على عليه السّلام مى فرمايد:آيا نمى خواهى براى من همچون هارون براى موسى باشى،صلح تو صلح من و جنگ تو جنگ من باشد و در دنيا و آخرت برادر و دوست من باشى؟يا ابو الحسن!كسى كه تو را دوست بدارد مرا دوست داشته است و كسى كه با تو كينه ورزد با من كينه ورزيده است و كسى كه تو را دوست بدارد خداوند او را به بهشت وارد كند و كسى كه به تو كينه ورزد خداوند به آتشش درآورد.
اى معاويه!اين پاسخ نامۀ توست و كسى كه عقل و دين داشته باشد با اين نامه فريب نمى خورد و السّلام. (6)
آنچه در اين نامه و جز آن جلب توجّه مى كند تصريحات عمرو بن عاص دربارۀ فضيلت و شرافت على عليه السّلام است،همچون اين قصيدۀ معروف او:
زمين كجا و آسمان كجا
و معاويه كجا و على كجا!
و احاديث ديگرى كه بر زبان اين مفسّران جارى شده است و دليل آن است كه امير مؤمنان بهره اى بسيار از سجاياى فاضله داشته است.شهادتهاى والا در كلام خداوند
ص:159
سبحان و سخنان خاتم مرسلان و سرور پيامبران و گواهى دشمنان به ملكات و صفات اخلاقى و منش پاك و آراستگيهاى حضرت به ستايشهاى عطرآگين و سرافرازيهاى باشكوه،چنان است كه همّتهاى كمياب-هرچند بزرگ باشد و اهل آن اندك-در برابر آن ناچيز مى نمايد.
اين برخى از نكاتى بود كه به دست ما رسيده است و از جملۀ آن كتاب سير الصحابة از طرق گوناگون است و در آن براى نزديك كردن معنا و رسيدن به هدف والا فضايلى را ذكر كرده است،نيز از ابن ابى الدنيا در فضائل قرآن و از موفق بن احمد-كه نامش را برديم-به طرق متعدّد در آن آمده است،بويژه در پاسخ ابن عبّاس هنگامى كه از على عليه السّلام سؤال كرد و حضرت با تأكيد با حديث ثقلين و احاديث ديگرى به او پاسخ داد كه بر فضائل فراوانش دلالت داشت و نيز از حموينى به طرق مختلف كه در قسمتى از آن خطبۀ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را يادآور شده تا آنجا كه مى فرمايد:
«من جلودار شما به سوى حوض كوثر هستم و هنگامى كه بر من وارد شويد دربارۀ ثقلين از شما خواهم پرسيد،پس بنگريد كه در مورد اين دو چه مى كنيد:ثقل اكبر كه همان كتاب خداست يك طرف آن به دست خدا و طرف ديگر آن به دست شماست، پس بدان چنگ درزنيد و گمراه نشويد و تبدّل نيابيد.ديگر اهل بيت من است،پس همانا خداوند لطيف و خبير به من خبر داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند.»
و از جملۀ آن استفاضۀ ابن ابى الحديد و بحث گستردۀ او در خصوص اين حديث در شرح مشهورش مى باشد.او از جمله خبرى را ذكر مى كند كه ناقدى آن را روايت كرده و مى گويد:
از حسن بصرى پيرامون على عليه السّلام سؤال شد و گمان مى رفت كه وى دربارۀ على عليه السّلام به انحراف كشيده شده است،در حالى كه چنين نبود.وى مى گويد:«چه مى گوييد دربارۀ كسى كه خصلتهاى چهارگانه را جمع كرده است و عصمت او مورد اطمينان است و آنچه پيامبر در جنگ تبوك پيرامون حضرتش بيان داشت كه اگر اين سخن جز از منبع نبوّت برمى خاست آن را استثنا مى كرديم،و اين سخن پيامبر كه مقصود از ثقلان كتاب خدا و خاندان من هستند و اينكه هيچ اميرى بر على عليه السّلام گماشته نشده است و همۀ اميران بر جز او اميرند.»
ص:160
حسن بصرى تحقيقات بسيارى دارد كه در آن فضائل امير مؤمنان عليه السّلام را دنبال كرده و مفاهيم مذكور در اين روايت را توضيح داده است،براى مثال همچون«سبب»و معناى «حبل»كه در اين روايت شريف آمده است.
امير مؤمنان على عليه السّلام بسيارى اوقات به اين حديث استشهاد و بدان استدلال مى كرد؛ همچون اين خطبه حضرت كه:«پيامبر اكرم در ميان ما درفش حق را به يادگار گذارد، كسى كه از آن پيشى گيرد از دين خارج شده است و كسى كه از آن عقب ماند هلاك گردد و هر كس ملتزم آن باشد به حق رسد.راهنماى آن در سخن باوقار است و دير به كارى اقدام كند و هنگامى كه اقدام كرد از خود سرعت نشان مى دهد جز آن كه آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله همچون ستارگان آسمان هستند كه هرگاه يكى از آنها افول كند ستارۀ ديگرى طلوع مى كند.»
در شرح ابن ابى الحديد است كه منظور حضرت از درفش حق دو ثقلى هستند كه پس از پيامبر اكرم به يادگار گذاشته شده اند و عبارتند از كتاب و عترت.وى مى گويد:
«حضرت مى فرمايد كسى كه با اين دو ثقل به مخالفت برخيزد و از آن پيشى گيرد يا عقب ماند از حق خارج شده است و هر كس ملتزم اين دو باشد به حق رسد.سپس مى فرمايد:
راهنماى اين درفش در سخن باوقار است،يعنى خود حضرتش كه به كلمۀ عترت و داناترين مردم نسبت به كتاب خدا به او اشاره شده است.
مكيث الكلام[كه در خطبه آمده]به معناى آن است كه به آرامى سخن مى گويد و مرد مكيث يعنى باوقار.»
براى آن كه تواتر اين حديث شريف براى شما آشكار شود شايسته است به كتاب غاية المرام نوشتۀ كتكتانى مراجعه كنيد. (1)
براى ما كه در صدد بيان شرح نهج البلاغه پيرامون اين حديث هستيم،شايسته است كه پاره اى از خطبۀ نهج البلاغه را كه حاوى اين معناست و نيز آنچه ابن ابى الحديد در شرح آن آورده بياوريم كه خود دليل آن است كه اين حديث را از مسلّمات مى داند،با در نظر گرفتن آن كه اين حديث قطعا از حضرت رسول صادر شده است.امير المؤمنين در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:
ص:161
«و بندۀ ديگرى كه خود را عالم و دانشمند ناميده در صورتى كه نادان است،پس از نادانان نادانيها و از گمراهان گمراهيها را فراگرفته و دامهايى از ريسمانهاى فريب و گفتار دروغ براى مردم گسترده.كتاب خدا را بر انديشه هاى خود حمل كرده و حق را طبق خواهشهاى خويش قرار داده مردم را از خطرهاى بزرگ ايمن مى گرداند و گناهان بزرگ را آسان مى نمايد.مى گويد از شبهات خوددارى مى كنم و حال آنكه در آنها افتاده است و مى گويد از بدعتها كناره مى گيرم و حال آنكه در ميان آنها خوابيده است،پس صورت او صورت آدمى و دل او دل حيوان است.باب هدايت و راه راست را نمى شناسد تا پيروى كند و باب كورى و گمراهى را نشناخته تا از آن دورى گزيند،پس او مرده اى است در ميان زنده ها.كجا مى رويد و چگونه شما را برمى گردانند و حال آنكه پرچمها برپاست و نشانه ها آشكار و هويدا و منار نصب شده است.پس كجا شما را حيران و سرگردان كرده اند؟بلكه چگونه حيران و سرگردان هستيد و حال آنكه عترت پيغمبرتان در ميان شماست و آنها پيشوايانى هستند كه مردم را به راه حق مى كشند و نشانه هاى دين هستند و زبانهاى صدق،پس آنها را به نيكوترين منزلهاى قرآن فرود آوريد و به سوى آنان بشتابيد مانند ورود و شتاب شترهاى بسيار تشنه.مردم!اين روايت را از خاتم النبيّين فراگيريد.مرده است آن كه از ما مى ميرد و حال آنكه نمرده و پوسيده شده است آن كه از ما پوسيده مى شود و حال آنكه پوسيده نشده،پس نگوييد آنچه نمى دانيد زيرا بيشتر حق در آن است كه شما انكار مى كنيد.معذور داريد كسى را كه شما را بر او حجّت و دليلى نيست و او منم.آيا در ميان شما بر طبق ثقل اكبر رفتار نكردم و يا در ميان شما ثقل اصغر را نگذاشتم؟» (1)
چه بزرگ است اين سخن اگر امّت آن را در پيش گيرد و در پرتو آن ره يابد.ما با در نظر گرفتن التزام خود به اختصار مقدار بيشترى از اين خطبه را آورديم،زيرا اجزاى اين خطبه در خصوص موضوع مورد بحث ما(حديث ثقلين)با يكديگر در ارتباط بودند و در اين جا به اختصار پاره اى از سخنان ابن ابى الحديد را در شرح برخى از عبارات اين خطبه كه به موضوع مورد بحث ما ارتباط مى يابد مى آوريم:
«عترت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله خويشان نزديك و نسل او هستند و صحيح نيست كسى
ص:162
بگويد:عترت حضرت قوم ايشان است هرچند دور.اين سخن ابو بكر در روز سقيفه يا پس ازآن كه:«ما عترت و عشيرۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هستيم كه از او كنده شده ايم»بر سبيل مجاز است و مقصود از سخن ابو بكر آن است كه ايشان عترت اجداد پيامبر(با حذف مضاف)هستند.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله خود عترت خويش را بيان مى كند هنگامى كه مى فرمايد:
«من دو شيئ گرانبها در ميان شما به يادگار نهادم»و سپس فرمود:عترت من اهل بيت من است و در جاى ديگرى بيان مى فرمايد كه اهل بيت ايشان چه كسانى هستند.حضرت جامۀ خود را بر ايشان افكند و هنگامى كه آيۀ«خداوند مى خواهد پليدى را از شما اهل بيت دور كند...»نازل شد فرمود:«بارخدايا!اينان اهل بيت من هستند پس پليدى را از آنان دور كن.»اگر بگوييد عترتى كه مورد نظر امير المؤمنين با اين سخن است كدام مى باشد پاسخ مى دهيم كه خود حضرت و دو فرزند ايشان.دربارۀ اين سخن حضرت:
و هم ازمّة الحق بايد گفت كه«ازمّة»جمع«زمام»است و گويى حضرت حق را در ميان ايشان قرار داد هر جا كه باشند و هر كجا كه بروند حق هم با ايشان مى رود چنان كه شتر تسليم زمام خويش است.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز صدق اين مسأله را بيان مى كند هنگامى كه مى فرمايد:«حق را با او بگردان هر كجا كه گشت.»
تعبير:و السنة الصّدق از الفاظ شريف قرآن كريم است و خداوند مى فرمايد: وَ اجْعَلْ لِي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ. (1)از آنجا كه جز حكم و سخن موافق با حق و صواب از ايشان صادر نمى شود حضرت آنها را همچون زبان صدقى دانسته كه هرگز دروغى از آنها صادر نمى شود و گويى كه آنها با راستى و درستى سرشته شده اند.در اين سخن حضرت:فانزلوهم منازل القرآن،سرّى عظيم نهفته است،زيرا حضرت با اين بيان به مكلّفان دستور مى دهد عترت را در بزرگداشت و تجليل و همسويى با آن و فرمانبرى از آن همچون قرآن بدانند.اگر بگوييد اين سخن حضرت دلالت بر عصمت عترت دارد سخن هم مسلكان شما در اين باره چه خواهد بود؟پاسخ مى دهم كه:ابو محمد بن متويه -كه خدايش بيامرزد-در كتاب خود الكفايه بصراحت مى گويد كه على عليه السّلام معصوم است اگرچه عصمت او امرى ضرورى نيست و عصمت شرط امامت نمى باشد ولى ادلّۀ نصوص گواه عصمت او و قطعيت در عصمت نهان و پنهان اوست و اين امرى است كه در
ص:163
ميان صحابه تنها به او اختصاص دارد و تفاوت آشكار است ميان اينكه گفته شود:«زيد معصوم است»،و اينكه گفته شود«عصمت زيد ضرورى است زيرا كه امام است»،و شرط امام آن است كه معصوم باشد ولى اعتبار اوّل مذهب ما و اعتبار دوم مذهب اماميه است.
امام سپس مى فرمايد:وردهم ورود الهيم العطاش.يعنى در گرفتن علم و دين از ايشان حريص باشيد همچون حرص چهارپايان يا شتران تشنه در وارد شدن به آب،و سپس مى فرمايد:و اعذروا من لا حجّة لكم عليه و هوانا. (1)حضرت مى فرمايد:در ميان شما عدالت به كار بستم و روش را نيكو گردانيدم و شما را به سوى دليل آشكار هدايت كردم تا آنجا كه ديگر حجّتى بر هيچ يك از شما باقى نماند تا با آن بر من احتجاج كنيد.
سپس شرح مى دهد و مى فرمايد:عملت فيكم بالثّقل الأكبر؛يعنى قرآن و خلّفت فيكم الأصغر،يعنى دو فرزندش را،زيرا آنها باقيماندۀ ثقل اصغرند،بنابراين رواست كه پس از رفتن رفتگان بر آن دو«ثقل اصغر»اطلاق كند.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله قرآن و اهل بيت را ثقلين ناميده و ثقل در لغت به معناى كالاى مسافر و كسان اوست و گويى كه حضرت چون در شرف انتقال به جوار خداوند سبحان قرار گرفت خود را همچون مسافرى دانسته كه از منزلى به منزل ديگر انتقال مى يابد و قرآن و اهل بيت را همچون كالا و كسانش قرار داده است،زيرا اين دو برگزيده ترين چيزهاى او بودند.» (2)
مى بينيد كه در اين شرح حقايق بسيارى وجود دارد كه با امت ارتباطى مستقيم مى يابد،اگرچه برخى از آن خالى از اشكال نيست.شارح بيان مى كند كه اين حقايق از امورى است كه هيچ گونه بحثى را برنمى تابد و نيز بنا به دلالت نصوص تصريح بر عصمت حضرت على عليه السّلام دارد.و امام دستور مى دهد كه مردم در گرفتن علم و دين از ثقل اصغر حرص بورزند و عصمت از امور مربوط به خداوند و افعال حكيمانۀ اوست كه اقتضاى فرمانبرى از صاحب آن را دارد،زيرا او به صداقت از خداوند خبر مى دهد و چنين كسى شايستۀ تبليغ احكام الهى و بيان دين و آيات اوست.پس از اين سخن،معنا نخواهد داشت با وجود معصوم به غير معصوم رجوع شد،بويژه آن كه نويسنده اعتراف
ص:164
مى كند در ميان صحابه تنها او به عصمت اختصاص دارد با اين تفاوت كه عصمت را براى او امرى غير ضرورى مى داند و آن را در امامت شرط نمى شمارد.آيا اين سخن بر خداوند عالم حكيمى كه عصمت را در ميان صحابه تنها جامه وصىّ پيامبر على عليه السّلام قرار داده فرض است؟صرف وجود عصمت در امام و دلالت نصوص در تحقق اين عصمت در امام دليل ضرورت آن است،ضرورتى كه خداوند حكيم و عليم-جلّت عظمته-آن را مقدّر كرده است.به علاوۀ دلالت نصوص بر عصمت حضرت كه دلالتى خدشه ناپذير است.آيا مى توان با وجود او به ديگرى كه از عصمت بهره اى ندارد رجوع كرد در حالى كه امام دستور مى دهد مردم در گرفتن علم و دين از او و باقيماندۀ ثقلى كه پيامبر براى امت به جاى گذاشته حرص ورزند،كسانى كه بازگوكنندگان دين و معادن علم و چراغهاى شريعت و رهبران امّتند؟
اين بحث گنجايش تفاصيلى را ندارد كه مقتضى بحث هاى گسترده است،بنابراين به همين قدر بسنده مى كنيم و مسأله را به ذكاوت و هوش و سليقۀ خوانندۀ عزيز در درك اين سخن وامى گذاريم.اينك به ديگرانى مى پردازيم كه در كتابهاى خود حديث ثقلين را آورده اند.از جملۀ ايشان است امام محمّد عبده.او در شرح پاره اى از عبارات اين خطبه چنين مى گويد:
«ثقل در اينجا به معناى هر چيز گرانبهاست و در حديثى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمده است كه:تركت فيكم الثقلين:كتاب اللّه و عترتى،يعنى دو چيز گرانبها و امير المؤمنين به ثقل اكبر يعنى قرآن عمل كرد و ثقل اصغر يعنى دو فرزندش را به يادگار نهاد و وقتى عترت گفته مى شود مقصود رهبران مردمند.» (1)
قبلا گفتيم اين حديث شريف سند و دلالت قطعى بر امامت امير مؤمنان و ائمّۀ پس از ايشان دارد.اين حديث از دلايل روشن در امامت عترت و از نصوص روشن و قطعى عترت به شمار مى آيد.
دلالت قطعى اين حديث بر امامت روشن است و در مكان ديگرى از آن اين چنين
ص:165
سخن گفته ايم:
چه بزرگ است زيان كسى كه به قرآن توسّل نجويد و حال آنكه قرآن از اهل بيت جدا نمى شود و اهل بيت هم از قرآن جدا نمى شوند،پس كسى كه مذهب اهل بيت را اخذ نكند در حقيقت قرآن را اخذ نكرده است.چه شگفت است اين تأكيد:«و انّهما لن يفترقا.كلمۀ«لن»در قواعد زبان عربى در دلالت بر آينده و تأييد به كار مى رود و مستلزم روى آوردن به قرآن و بويژه اهل بيت تا ابد مى باشد.در بعضى جاها آمده است:«من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه اگر بدان چنگ زنيد پس از من هرگز گمراه نمى شويد.»شرط«اگر بدان چنگ زنيد»اگر موجبى براى بيان نمى داشت پيامبر كه سرور حكما و متكلّمان است،آن را براى چه كسى متذكّر مى شد؟در برخى جاها آمده است:
«ببينيد دربارۀ آن دو چه مى كنيد؟»،و در برخى جاها چنين آمده است:«ببينيد دربارۀ آن دو چه مى كنيد؟آن دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند»؛و سپس مى فرمايد:«خداوند سبحان مولاى من و من مولاى همۀ مؤمنانم»؛و سپس دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:«كسى كه من مولا و سرور اويم،او(على عليه السّلام)نيز مولا و سرور اوست،خدايا دوست او را دوست و دشمن او را دشمن دار»،و چهره هاى آشكار و شگفت انگيز ديگرى در ترسيم حضرت كه زبان هر بهانه جو و توجيه كننده اى را قطع مى كند.
در صورت اخير تخصيص امام على عليه السّلام پس از ذكر اهل بيت بطور كلّى بر كسى پوشيده نيست.اين را در نظر بگيريد و به كيفيّتى كه رسول خدا از على عليه السّلام سخن مى گويد توجّه كنيد.ممكن است بگوييد:اين حديث،شيعى است و اخبار را از زبان پيروان اين مذهب نقل مى كند.براى پاسخ به اين پرسش منبعى را معرفى مى كنم تا شما را با تمام كتب صحاحى كه به نقل اين حديث پرداخته اند-به گونه اى كه اكنون خوانديد- آشنا سازد.تا آنجا كه حاكم در مستدرك صحيحين،109/3 دربارۀ صورت اخير چنين مى گويد:اين حديث براساس شرط شيخين صحيح است.شما مى توانيد به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة مراجعه كنيد و در آنجا اجماع صحاح را بر اين خبر خواهيد يافت و نظاير اين خبر بسيار است مثل:«اهل بيت من همچون كشتى نوح هستند»يا«اهل بيت من همچون باب حطّة در ميان بنى اسرائيل هستند»يا«اهل بيت من براى ساكنان
ص:166
زمين امنيّت هستند.» (1)
حقيقت آن است كه اين روايت روشن و آسان است و هر اهل زبانى كه در آن تأمّل كند مفهومش را درمى يابد.مقصود از اين روايت به گونه اى روشنتر از صراحت-اگر روشنتر از صراحت وجود داشته باشد-اثبات جانشينى على عليه السّلام است و از آنچه امّت پس از پيامبر انجام خواهد داد خبر مى داد.اخبار بسيارى كه در صحاح عامه آمده بصراحت اين اختلاف را بيان مى كند.
در مستدرك صحيحين از على عليه السّلام آمده است كه:«از آنچه پيامبر به من گفته،آن است كه بزودى امّت به من نيرنگ خواهد زد.»نويسنده سپس مى گويد:سند اين حديث صحيح است. (2)اين حديث را خطيب در تاريخ خود و متقى در كنز العمال آورده و مى گويد:اين حديث را ابن ابى شيبه و حارث و بزاز و حاكم و عقيلى و بيهقى در دلائل نقل كرده اند و نيز با زيادات ديگرى در افراد دارقطنى و مجمع الزوايد هيثمى و كنوز الحقايق مناوى و حليّة الاولياء ابو نعيم روايت شده است. (3)
توجّهى اندك شما را مطمئن مى سازد كه پيامبر اكرم در رساندن اين حديث اهتمام بسيارى داشته است و عملا به مناسبتهاى مختلف و با شيوه هاى گوناگون در رسيدن به هدفى كه آن حضرت بدان توجّه داشت و نيز براساس حكمتى كه شخصى دعوتگر را به پايبند بودن نسبت به آن ملزم مى كند حضرتش آن را تبليغ مى كرد.شما با مواضعى كه پيامبر اكرم اين حديث را بيان فرموده آشنايى داريد،يك بار در عرفه و بار ديگر در خم و بار سوم در بيمارى حضرت كه منجر به وفات ايشان شد و بار چهارم به گونه اى كه يزيد رقاشى از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گويد:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نماز صبح را با ما گزارد و چون نمازش به پايان رسيد،چهرۀ مباركش را به سوى ما گرداند و فرمود:اى گروه مسلمانان!كسى كه خورشيد را نيابد،پس بايد به ماه تمسّك جويد و كسى كه ماه را نيابد بايستى به زهره متوسّل شود و كسى كه زهره را هم نيابد بايد به فرقدان (4)چنگ زند گفته
ص:167
شد:يا رسول اللّه!خورشيد چيست؟ماه چيست؟زهره چيست؟و فرقدان كدام است؟ حضرت فرمود:من خورشيدم و على عليه السّلام ماه و فاطمۀ زهرا عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام فرقدان كتاب خدايند و از يكديگر جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند. (1)
اين روايت چنان كه ابو نعيم در حليۀ خود و نويسندگان ديگر در ساير كتابها از حسن بن على عليه السّلام به نقل از پيامبر آورده اند اين گونه نيز نقل شده است كه حضرتش فرمود:اى گروه انصار!آيا شما را به سوى چيزى دلالت نكنم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد؟گفتند:آرى،يا رسول اللّه!حضرت فرمود:اين على عليه السّلام است،پس او را به محبّت من دوست بداريد،همانا جبرئيل خبرى را از خداوند سبحان به من گفت كه به شما گفتم.
راوى مى گويد:اين حديث را ابو بشر از سعيد بن جبير و او از عايشه به گونه اى مختصر در سؤدد آورده است.
محبّ طبرى نيز اين حديث را در الرياض النضرة 177/2 آورده و اظهار داشته است كه آن را فضائلى و خجندى نيز نقل كرده اند. (2)
آنچه نظر را به سوى خود جلب مى كند و موجب تأمّل مى شود،آن است كه برخى از اين منابع به امامت على عليه السّلام و سپس دو فرزند او و نيز ساير ائمّه تصريح دارند،آن هم به گونه اى كه موجب حيرت و شگفتى آدمى مى شود و اين سؤال طرح مى گردد كه:راويان اين گونه احاديث اگر سنّيانى هستند كه به آيين اهل بيت ايمان ندارند چگونه به نقل كسى كه بوسيلۀ وحى حمايت شده و معصوم است آگاهند و به آيينى كه پيامبر اكرم به دستور خداوند تبارك و تعالى به سوى آن هدايت مى كند ملتزم نيستند؟بويژه آن كه در مورد صدور بى شك و شبهۀ اين روايت از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله جاى گفتگويى نيست و در محتواى صريح و واضح آن هيچ گونه اشكالى به چشم نمى خورد.
شايد از احاديث بسيار روشن در اين مسأله-كه از نظر دلالت آن بر مقصود جاى هيچ شكّى براى پژوهشگر نيست-سوگندها و احتجاجات امير مؤمنان است كه علاّمه شيخ ابراهيم بن محمد حموينى شافعى در كتاب فرائد السمطين،باب 85 آورده؛سوگندى كه امير مؤمنان در مسجد النبى ادا كرد و در ضمن آن چنين فرمود:«شما را به خداوند سبحان
ص:168
سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه پيامبر اكرم براى گفتن خطبه برخاست-و ديگر پس از آن خطبه اى نخواند-و فرمود:اى مردم!من در ميان شما دو شىء ارزشمند به يادگار گذاشتم،كتاب خدا و خاندانم؛پس به اين دو چنگ درزنيد كه هرگز گمراه نمى شويد، پس همانا خداوند لطيف و خبير به من خبر و قول داده كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.پس عمر بن خطاب برخاست و-با حالتى تقريبا غضب آلود گفت:يا رسول اللّه!همۀ اهل بيتت؟حضرت فرمود:خير، منظورم جانشينان من هستند كه نخستين آنها برادرم،وزيرم،و جانشين من در ميان امّت و ولىّ هر مؤمنى پس از من است و او نخستين ايشان است و سپس پسرم حسن و پس از او پسرم حسين و سپس نه نفر از فرزندان حسين،يكى پس از ديگرى تا آن كه بر سر حوض كوثر بر من وارد شوند.آنها شاهدان خدا در زمين و حجّتهاى او بر مردم و خزانه داران علم او معادن حكمت او هستند؛كسى كه از آنها فرمان برد،از خداوند فرمان برده است و كسى كه از فرمان آنها سرپيچد از فرمان خدا سرپيچيده است.»
همگى گفتند:گواهى مى دهيم كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چنين گفت. (1)آيا در منظور مورد نظر باز هم شكّى براى شما باقى مى ماند؟با توجه به اينكه هم سند آن قطعيت دارد و هم حديث از تواتر برخوردار است.از نظر سند بايد گفت كه اين حديث از مجموعۀ بزرگى از صحابه و به طرق متعدّد نقل شده است كه با وجود آن آدمى اطمينان مى يابد كه حديث از شخص رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله صادر شده است.
شما نيز همانند من سخت شگفت زده مى شويد-در حالى كه مجموعۀ زيادى از اين راويان را آورديم و نيز برخى از آنچه را از اين حديث شريف ذكر كردند بيان داشتيم-كه چگونه برخى از ايشان مى كوشند اين حديث شريف را به شكلى ديگر نقل كنند،چنان كه اينك به ذكر آن مى پردازيم:
پيامبر اكرم فرموده است:من(تنها)كتاب خداى را در ميان شما به يادگار مى گذارم يا من در ميان شما دو شىء ارزشمند به يادگار مى نهم:كتاب خدا و سنّتم.بوى جعل و تجاوز به حق و حتى دشمنى با اهل بيت به مشام همۀ ما مى رسد.خيانت در احاديث پيامبر اكرم پس از مطالعۀ مجموعۀ بزرگى از راويان موجب مى شود به صدور اين
ص:169
مضمون از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله قطع يابيم.
فرض كنيم حديث چنان باشد كه اين عدّه مى گويند،در اين صورت مى توان بر سبيل احتجاج اين روايات مطلق را با اين قيد اضافه مقيّد كرد،زيرا منافاتى ميان آن دو نيست.
بنابراين چرا بايد در نقل آن به گونه اى كه اين عدّه آورده اند اصرار داشت با در نظر گرفتن آن كه ممكن نيست سياق حديث-همان گونه كه احاديث بسيار بر آن دلالت دارد-جز به گونه اى باشد كه صدور قطعى آن از پيامبر صحيح باشد و آن چنين است كه حضرت دو شىء گرانبها به يادگار گذاشت،كتاب خدا و خاندان ايشان.حضرت وفات نكرد مگر آن كه اين دو شىء گرانبها را براى امّت به يادگار نهاد كه مادامى كه بدان چنگ زنند نجات يابند و اگر اين دو را به كنارى نهند هلاك و گمراه مى شوند،همان گونه كه پيشينيان ايشان گمراه شدند.كسى كه به دور از عواملى كه او را از انصاف دور مى سازد در كتابهاى مسلمانان به مطالعۀ اين موضوع بپردازد بدون ترديد يقين خواهد يافت كه اين حديث از خاتم النبيين صادر شده است،و امثال چنين تأكيدات رسايى بسيار ديده مى شود.ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه در فصل اول از آياتى كه در فضيلت اهل بيت نازل شده سخنانى مى گويد كه شايسته است بدان مراجعه و در آن اندكى درنگ شود.او هنگام سخن از آيۀ تطهير مجموعه اى از رواياتى را مى آورد كه از جمله اين روايت است:
«سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست،بنده اى به من ايمان نمى آورد مگر آن كه مرا دوست بدارد و كسى مرا دوست نمى دارد مگر آن كه خويشان مرا دوست بدارد و آنها را در جاى خود نشاند»،و ازاين رو صحيح است كه حضرت فرموده باشد:«من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه اگر بدان چنگ زنيد گمراه نمى شويد:كتاب خدا و خاندانم» (1)چنان كه در آيۀ چهارم: وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ (2)عبارت امام واحدى را در تفسير آن چنين مى آورد:«از آنها سؤال خواهد شد بدين معناست كه دربارۀ ولايت على عليه السّلام و اهل بيت از ايشان پرسش خواهد شد،زيرا خداوند به پيامبرش دستور داده است كه به مردم بفهماند كه او از خداوند براى رساندن رسالت خود اجرى نمى خواهد مگر دوستى نزديكانش و مفهوم آن اين است كه از مردم سؤال خواهد شد كه آيا
ص:170
همان طور كه پيامبر به ايشان سفارش كرده بود چنان كه بايد ايشان را دوست داشتند يا حق آنها را ضايع كردند و ناديده گرفتند كه در اين صورت مورد بازخواست قرار گرفته و پيامد كارشان را خواهند ديد» (1)منظور او از«چنان كه پيامبر به ايشان سفارش كرده بود» احاديثى است كه در اين زمينه رسيده و شمار آنها بسيار است و قسمتى از آن در بخش دوم خواهد آمد كه از آن جمله است حديث صحيح مسلم از زيد بن ارقم كه گفته است:
پيامبر اكرم براى ايراد خطبه برخاست و خداى را حمد و ثنا گفت و فرمود:«امّا بعد،اى مردم!من هم بشرى همچون شمايم و بزودى فرستادۀ خداوند سبحان نزد من خواهد آمد و من او را اجابت خواهم كرد...همانا من در ميان شما دو شيئ گرانبها به يادگار مى گذارم،نخستين آن دو،كتاب خداست كه در آن نور و هدايت است،پس به كتاب خدا توسّل جوييد»،حضرت بدان تشويق كرد و سپس فرمود:«و اهل بيت من كه خدا را در مورد آنها به ياد شما مى آورم»؛حضرت اين سخن را سه بار فرمود. (2)
ابن حجر نصّ آنچه ترمذى و امام احمد در مسند خود و طبرانى و ابن جوزى در العلل المتناهية نقل كرده اند آورده است و سپس از كتاب صحيح مسلم از زيد بن ارقم نقل مى كند كه حضرت اين حديث را در روز غدير خم فرموده است.غدير خم-همان گونه كه گفته شد-آبگيرى در حجفه است.حضرت در اينجا افزود:خدا را در مورد اهل بيتم به ياد شما مى آوردم.ما به زيد گفتيم:اهل بيت او چه كسانى هستند؟زنانش؟زيد گفت:
نه،به خدا سوگند زن در دوره اى از روزگار با مرد است،هرگاه مردى زن را طلاق دهد وى نزد پدر و اقوام خويش بازمى گردد.اهل بيت حضرت،خاندان و كسان او هستند كه پس از پيامبر دادن صدقه به آنها حرام شده است.در روايت صحيحى آمده است كه حضرت فرمود:من در ميان شما دو چيز به يادگار مى گذارم كه اگر از آن دو پيروى كنيد، هرگز گمراه نمى شويد،اين دو عبارتند از:كتاب خدا و اهل بيتم.طبرانى مى افزايد كه حضرت فرمود:«من اين را براى اين دو خواسته ام،پس از آنها پيش نيفتيد كه هلاك مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه نابود مى گرديد و به آنها چيزى نياموزيد كه آنها داناتر
ص:171
از شمايند.» (1)ابن حجر پس از نقد روايتى كه تنها قيد«قرآن»را دارد يا كلمۀ«سنّتم»تنها بدان اضافه شده مى گويد:«زيرا سنّت بر قرآن استوار است و لذا با آوردن كلمۀ قرآن از ذكر كلمۀ سنّت بى نياز شده است.» (2)با منطوق روايت متناسب نخواهد بود كه پيامبر در ميان امت دو چيز به يادگار گذاشته باشد و بگويد من در ميان شما دو شيئ گرانبها به يادگار نهادم و اگر روشن شود كه سنّت مبيّن و شارح قرآن است پس آوردن«قرآن»ما را از ذكر«سنّت»به عنوان يك ثقل مستقل در كنار قرآن بى نياز مى سازد.ابن حجر سپس مى گويد:مى دانم كه براى اين حديث تمسّك-يعنى قرآن و عترت-طرق بسيارى است كه بيش از بيست و چند صحابى آن را نقل كرده اند.طرق اين حديث در كتاب حادى عشر الشبه بتفصيل توضيح داده شده است.در برخى از اين طرق آمده است كه حضرت اين حديث را در حجّة الوداع در عرفه ايراد فرموده و برخى ديگر آمده كه در مدينه به هنگام بيمارى،حضرت آن را بيان فرمودند و اين در حالى بود كه اتاق از اصحاب ايشان پر بود،و در برخى آمده است كه حضرت،اين حديث را در غدير خم فرمود و بالاخره در برخى از اين طرق-همان گونه كه آمد-حضرت اين حديث را هنگامى فرمود كه پس از بازگشتن از طائف براى گفتن خطبه برخاست.هيچ مانعى ندارد كه حضرت اين حديث را در نقاط مذكور و جز آن تكرار فرموده باشد به سبب اهتمامى كه به قرآن مجيد و عترت طاهره داشته اند.در روايتى از طبرانى آخرين سخنان پيامبر از زبان ابن عمر چنين آمده است:«با اهل بيت من همچون خود من رفتار كنيد.»در روايت ديگرى از طبرانى و ابو الشيخ آمده است كه:«خداوند تبارك و تعالى سه حرمت دارد؛كسى كه اين سه حرمت را حفظ كند خداوند دين و دنيايش را حفظ مى كند و كسى كه اين سه را حفظ نكند خداوند دنيا و آخرتش را حفظ نخواهد كرد.گفتم:اين سه كدامند؟فرمود:حرمت اسلام و حرمت من و حرمت خاندانم.»در روايتى از صحيح بخارى آمده است كه ابو بكر گفت:اى مردم!مراقب محمّد صلّى اللّه عليه و آله در اهل بيتش باشيد،يعنى او را در ميان ايشان حفظ كنيد و آزارش نرسانيد.ابن سعد نقل مى كند و ملا در سيرۀ خود آورده كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:«براى اهل بيت من خير بخواهيد كه من فردا شما را دربارۀ آنها مؤاخذه خواهم
ص:172
كرد و كسى كه من دشمن او باشم با او دشمنى خواهم ورزيد و كسى كه من با او دشمنى ورزم به آتش درخواهد آمد.»و نيز حضرتش مى فرمايد:«كسى كه مرا در ميان اهل بيتم حفظ كند در حقيقت با خدا پيمان بسته است.»حديث اول چنين نقل شده است:«من و اهل بيتم درختى هستيم در بهشت كه شاخه هاى آن در دنياست و كسى كه بخواهد مى تواند به سوى خدايش راهى را در پيش گيرد»؛و حديث دوم چنين آمده است:«در هر نسلى از امّت من افراد عادلى از اهل بيت من هستند كه تحريف گمراهان را از اين دين و نيز نسبتهاى مبطلان و تأويل جاهلان را دور مى كنند،آگاه باشيد كه امامان شما نمايندگان شما نزد خدايند،پس ببينيد چه كسانى را به نمايندگى مى فرستيد.»احمد اين خبر را نقل كرده است:«سپاس خدايى را كه حكمت را در ما اهل بيت قرار داد» (1)،به علاوۀ روايات ديگرى از اين دست.شايد شايسته باشد در اينجا حاشيۀ ابن حجر به اين خبر را تحت عنوان«تنبيه»بياوريم:
«پيامبر اكرم قرآن و عترت را-كه عبارت است از خاندان،نسل و خويشان نزديك حضرت-ثقلين ناميده است،زيرا«ثقل»به هر چيز گرانبهايى گفته مى شود كه مصون باشد و اين دو نيز چنين اند،زيرا هر يك از آن دو معدن علوم لدنى و اسرار و حكم والا و احكام شرعى هستند و از همين رو حضرت به پيروى از اهل بيت و توسّل و آموختن از آنها اصرار دارد و مى فرمايد:«سپاس خدايى را كه حكمت را در ما اهل بيت قرار داد.» گفته شده است كه اين دو ثقلين ناميده شده اند،زيرا ضرورت رعايت حقوق آن دو، امرى مهم و سنگين است.
كسانى كه در مورد آنها تشويق به عمل آمده همانهايى هستند كه به كتاب خدا و سنّت رسولش آگاهى دارند،زيرا آنها همان كسانى هستند كه تا سر حوض كوثر از قرآن جدا نمى شوند و اين را خبر سابق تأييد مى كند:«و به آنها چيزى نياموزيد كه آنها داناتر از شمايند»،و بدين ترتيب از ساير علما متمايزند،زيرا خداوند هرگونه پليدى را از آنها دور ساخته و كاملا پاكشان گردانده است و به كرامتهاى درخشان و مزاياى فراوان مفتخرشان كرده است كه برخى از آنها بيان شد.اين خبر را كه در مورد قريش آمده:«از آنها بياموزيد
ص:173
كه آنها داناتر از شمايند» (1)مورد بحث قرار خواهيم داد.اگر اين عموميت براى قريش ثابت شود،پس اهل بيت در اين باره شايسته تر از آنها خواهند بود،زيرا از ويژگيهايى برخوردار هستند كه ساير مردم قريش را بدان راهى نيست.
در احاديثى كه بر تمسّك به اهل بيت تشويق به عمل آمده اشاره اى است به نبريدن افراد شايسته از اين خاندان تا روز قيامت،چنان كه قرآن كريم نيز چنين است و به همين سبب اهل بيت موجب امنيت اهل زمين هستند-چنان كه خواهد آمد-و خبرى كه ذكر شد گواه اين نكته است:«در هر نسلى عادلانى از اهل بيت من در ميان امّت هستند...»
سزاوارترين فردى كه در ميان اهل بيت بايد بدو توسّل جست،امام و عالم مسلمانان، علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است و دليل آن علم فراوان و استنباطهاى دقيق حضرتش است كه قبلا بيان كرديم.» (2)
شما مى توانيد به كتاب الصواعق المحرقة از ابن حجر،فصل اول،باب يازدهم مراجعه كنيد تا فضايلى از اهل بيت را دريابيد كه آگاهى از آن موجب خشنودى مؤمنان مى شود، اگرچه در آنجا نيز حملات و تجاوزات ستمكارانه اى مى شود كه طرح آن از حوصلۀ اين سخن خارج است.
اينك به علاوۀ آنچه گفته شد برخى منابع را ذكر مى كنيم كه حديث ثقلين را تنها از زيد بن ارقم روايت كرده اند و از آنچه گفته شد دريافتيد كه مجموعۀ بزرگى از صحابه اين حديث را نقل كرده اند و ما تنها به عنوان نمونه روايت زيد را برمى گزينيم كه نشان دهندۀ كثرتى است كه دليل تواتر اين حديث مى باشد كه خود موجب قطعيّت صدور اين حديث مى شود.
ص:174
1-جواهر العقدين،از سمهودى شافعى
2-صحيح مسلم
3-جامع ترمذى
4-مناقب ابن مغازلى شافعى
5-الجمع بين الصحيحين،از حميدى
6-الدرّ المنثور،از سيوطى شافعى
7-مصابيح السنة،از عبد اللّه بن محمّد
8-كنز العمال،از على المتقى حنفى
9-مستدرك حاكم نيشابورى
10-المناقب،از خوارزمى حنفى
11-البداية و النهاية،از ابن كثير
12-فرائد السمطين،از حموينى شافعى
13-ارجح المطالب،از شيخ عبيد اللّه حنفى
14-جامع الاصول،از ابن اثير جزرى شافعى
15-الجمع بين الصحاح الستة،از عبدرى
16-المصاحف،از ابن انبارى
17-مشارق الانوار،از صغانى
18-تلخيص مستدرك الحاكم،از ذهبى
19-المعجم الكبير،از طبرانى شافعى
20-استجلاب ارتقاء الغرف،از سخاوى شافعى
21-وسيلة المآل،از احمد بن فضل
22-سبيل الهدى و الرشاد،از محمّد بن يوسف شامى
23-الصواعق المحرقة،از ابن حجر هيثمى شافعى
24-البراهين القاطعة،از كمال الدين بن فخر الدين جهرمى
25-انسان العيون،از نور الدين حلبى شافعى
26-الصراط السوى،از محمود بن محمّد شيخانى قادرى
ص:175
27-مفتاح النجا،از بدخشانى
28-نزل الابرار،از بدخشانى
29-معارج العلى،از صدر عالم
30-ذخيرة المآل،از احمد بن عبد القادر عجيلى شافعى
31-درر السمطين،از زرندى حنفى
32-منقبة المطهرين،از حافظ ابو نعيم اصفهانى
33-الجامع الصغير،از سيوطى شافعى
34-احياء الميت،از سيوطى شافعى
35-سنن بيهقى (1)
براى تأكيد و تكميل مطلب اسامى برخى از دانشمندان اهل سنّت را كه در تأليفات خود اين حديث را نقل كرده اند مى آوريم و در اين زمينه به بيان علاّمۀ بزرگ و محقّق سترگ نجم الدين شريف عسگرى تكيه داريم.
1-مسروق ثورى،در گذشته به سال 126(اين حديث در صحيح مسلم هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده شده است).
2-ركين بن ربيع بن عميلة فزارى،در گذشته به سال 131.اين حديث در مسند احمد هنگام ذكر حديث زيد بن ثابت آورده شده است.
3-ابو حيان يحيى بن سعيد حيان تميمى كوفى،در گذشته به سال 145.اين حديث در صحيح مسلم و نيز مسند احمد بن حنبل آورده شده است.
4-عبد الملك بن ابى سليمان ميسره عرزمى،در گذشته به سال 145.اين حديث در مسند احمد بن حنبل هنگام ذكر حديث ابو سعيد خدرى آورده شده است.
5-سليمان بن مهران كاهلى اسدى معروف به اعمش،در گذشته به سال 147.
حديث او را ترمذى در جامعش هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.
6-محمد بن اسحاق بن يسار مدنى،در گذشته به سال 151.اين حديث در
ص:176
لسان العرب هنگام ذكر مادّۀ(عترة)آورده شده است.
7-اسرائيل بن يونس سبيعى ابو يوسف كوفى،درگذشته به سال 160.اين حديث در مسند احمد آورده شده و سبط بن جوزى در«تذكره»آن را نقل كرده است.
8-عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود كوفى مسعود،درگذشته به سال 160.
حديث او را طبرانى در المعجم الصغير نقل كرده است.
9-محمد بن طلحة بن مصروف يافى كوفى،درگذشته به سال 167.حديث او را احمد در مسند خود و ابن مغازلى در مناقب و حموينى در فرائد السمطين نقل كرده است.
10-ابو عوانه وضاح بن عبد اللّه يشكرى واسطى بزار،درگذشته به سال 1751.اين حديث در خصائص نسائى و مستدرك حاكم و مناقب خوارزمى نقل شده است.
11-شريك بن عبد اللّه قاضى،درگذشته به سال 177.احمد حديث او را در مسند خود نقل كرده است.
12-حسان بن ابراهيم بن عبد اللّه كرمانى،درگذشته به سال 186.حديث او را مسلم بن حجاج در صحيح خود و حاكم در مستدرك صحيحين نقل كرده اند.
13-جرير بن عبد الحميد بن قرط الضبى كوفى درگذشته به سال 188.حديث او را مسلم در صحيح خود و حاكم در مستدرك الصحيحين نقل كرده اند.
14-ابو بشر اسماعيل بن ابراهيم بن مقسم اسدى بصرى معروف به ابن علية، درگذشته به سال 193.حديث او را احمد در مسند و مسلم در صحيح خود آورده اند.
15-ابو عبد الرحمن محمد بن فضيل بن غزوان ضبى كوفى،درگذشته به سال 194.
حديث او را ترمذى در جامع و مسلم در صحيح خود آورده اند.
16-عبد اللّه بن نمير همدانى،درگذشته به سال 199.حديث او را احمد بن حنبل در دو مورد در مسند خود آورده و در مناقب نيز نقل شده است.
17-محمّد بن عبد اللّه ابو احمد زبيرى حبال،درگذشته به سال 203.حديث او را احمد بن حنبل در مسند خود هنگام ذكر حديث زيد بن ثابت نقل كرده است.
18-ابو عامر عبد الملك بن عمرو عقدى،درگذشته به سال 208.حديث او را ابن مغازلى در مناقب نقل كرده است.
19-اسود بن عامر بن شاذان شامى،درگذشته به سال 208.احمد بن حنبل حديث او را در مسند خود نقل كرده است.
ص:177
20-يحيى بن حماد بن زياد شيبانى،درگذشته به سال 215.حديث او را حاكم در مستدرك و خوارزمى در مناقب و نسائى در خصائص نقل كرده اند.
21-ابو جعفر محمّد بن حبيب هاشمى بغدادى،درگذشته به سال 225.او حديث ثقلين را در كتاب خود اخبار قريش كه المنتمق نيز ناميده مى شود(و خطّى است)آورده است.
22-ابو عبد اللّه محمّد بن سعد زهرى بصرى،درگذشته به سال 230.جلال الدين سيوطى حديث او را در الدرّ المنثور آورده و ما حديث او را نقل كرديم.
23-ابو محمّد خلف بن سالم مخرمى مهلبى كه مولايشان سندى بود و به سال 231 درگذشته است.حديث او را حاكم در مستدرك و خوارزمى در مناقب نقل كرده اند.
24-زهير بن حرب بن شداد ابو خيثمه نسائى،درگذشته به سال 234.حديث او را مسلم در صحيح خود هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.
25-ابو الفضل شجاع بن مخلد فلاس ابو الفضل بغوى،درگذشته به سال 235.
حديث او را مسلم در صحيح خود هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.
26-ابو بكر عبد اللّه محمّد معروف به ابن ابى شيبه،درگذشته به سال 235.حديث او را بدخشانى در مفتاح النجا آورده است.
27-محمّد بن بكار بن ريان هاشمى،درگذشته به سال 238.حديث او را مسلم در صحيح خود هنگام ذكر حديث ثقلين از زيد بن ارقم نقل كرده است.
28-ابو يعقوب اسحاق بن ابراهيم بن مخلد بن ابراهيم بن مطر حنظلى معروف به ابن راهويه،درگذشته به سال 238.حديث او را سخاوى در استجلاب ارتقاء الغرف آورده است.حنظلى مسندى دارد كه اين حديث را همان گونه كه سخاوى نقل كرده در آن آورده است.
29-ابو محمد و هان بن بقية بن عثمان واسطى،درگذشته به سال 239.حديث او را ابن مغازلى شافعى در مناقب خود آورده كه ما اغلب آن را نقل كرديم.
30-احمد بن محمد بن حنبل شيبانى،درگذشته به سال 241.وى حديث ثقلين را با طرق متعدّد در مسند خود آورده كه ما اغلب آن را نقل كرديم.
31-نصر بن عبد الرحمن بن بكار ناجى كوفى وشائى،درگذشته به سال 248.حديث او را ترمذى در جامع خود آورده كه ما حديث او را نقل كرديم.
ص:178
32-ابو محمد عبد بن حميد كشى،درگذشته به سال 249.وى اين حديث را در مسند خود از زيد بن ثابت نقل كرده و سيوطى نيز در احياء الميت آن را آورده كه ما آن را نقل كرديم.
33-عباد بن يعقوب رواجنى اسدى،درگذشته به سال 250.حديث او را طبرانى در المعجم الصغير آورده كه همان حديث ابن سعيد خدرى است و ما آن را نقل كرديم.
34-نصر بن على بن نصر بن على جهضمى،درگذشته به سال 250.حديث او را حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول آورده كه همان حديث حذيفة بن اسيد است و ما آن را نقل كرديم.
35-محمّد بن مثنى ابو موسى عنزى،درگذشته به سال 252.حديث او را نسائى كه از رجال بخارى و مسلم و نسائى و ابو داود است در خصائص آورده است.
36-ابو محمد عبد اللّه بن عبد الرحمن بن بهرام دارمى سمرقندى،درگذشته به سال 255.سخاوى در استجلاب ارتقاء الغرف حديث ثقلين را از صحيح مسلم نقل مى كند و سپس مى گويد:مسلم نيز آن را نقل مى كند و نسائى و احمد و دارمى در مسند خود و ابن خزيمة در صحيح خويش به روايت آن پرداخته اند.
37-على بن منظر طريقى كوفى،درگذشته به سال 256.ترمذى و ابن اثير در اسد الغابه آن را نقل كرده اند.
38-مسلم بن حجّاج قشيرى نيشابورى،درگذشته به سال 261.وى حديث ثقلين را در صحيح خود به طرق گوناگون نقل كرده و ما احاديث او را آورديم.
39-ابو داود سليمان بن اشعث سجستانى،درگذشته به سال 275.او اين حديث را در سنن خود آورده و در تذكرة الخواص و جز آن بدين تصريح دارد.
40-ابو قلابه عبد الملك بن محمّد رقاشى بصرى،درگذشته به سال 276.حديث او را حاكم در مستدرك نقل مى كند و با مراجعه به احاديث ثقلين كه از او نقل شده حديث وى شناخته مى شود.
41-ابو بكر محمّد بن احمد بن ابى العوام بن يزيد بن دينار رياحى تميمى،درگذشته به سال 276.ابن مغازلى در مناقب حديث ثقلين را از او نقل مى كند.
42-ابو عيسى محمد بن سورة الترمذى،درگذشته به سال 279.او اين حديث را در صحيح خود با سندش از جابر بن عبد اللّه و زيد بن ارقم نقل كرده است.
ص:179
43-ابو بكر عبد اللّه بن محمّد بن عبيد بن سفيان بن قيس آمدى بغدادى معروف به ابن ابى الدنيا،درگذشته به سال 281.حديث ثقلين در فضائل القرآن از او نقل شده است.
44-ابو عبد اللّه محمّد بن على حكيم ترمذى،درگذشته به سال 285.او حديث ثقلين را در كتاب نوادر الاصول از جابر بن عبد اللّه و نيز حذيفة بن اسيد نقل كرده است.
45-ابو بكر احمد بن عمرو بن ابى عاصم نبيل معروف به ابن ابى عاصم شيبانى، درگذشته به سال 287.او اين حديث را در كتابش السنّة از زيد بن ثابت نقل مى كند.
46-ابو عبد الرحمن عبد اللّه بن احمد شيبانى،درگذشته به سال 290.حديث او را حاكم در مستدرك آورده و شيخ سليمان آن را در ينابيع المودّة نقل مى كند.
47-ابو العبّاس احمد بن يحيى شيبانى بغدادى معروف به ثعلب،درگذشته به سال 291.چنان كه از لسان العرب در مادّۀ«ثقل»پيداست او به اين حديث اشاره دارد.
48-ابو بكر احمد بن عمر بن عبد الخالق بزاز،درگذشته به سال 292.او حديث ثقلين را چنان كه از حديث بيست و دوم و بيست و سوم احياء الميّت پيداست از امير المؤمنين و ابو هريره نقل كرده است.
49-ابو نصر احمد بن سهل فقيه قبانى،درگذشته به سال 292.حديث او را حاكم در مستدرك هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.
50-ابو عبد الرحمن احمد بن شعيب بن على نسائى،درگذشته به سال 303.او حديث ثقلين را در كتابش الخصائص هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم آورده است.
51-ابو على احمد بن على بن مثنى بن يحيى تميمى موصلى،درگذشته به سال 307.
حديث ثقلين در حديث هشتم احياء الميّت از او نقل شده و چنين آمده است:اين حديث را احمد و ابو يعلى از ابو سعيد نقل كرده اند.
52-ابو جعفر محمّد بن جرير طبرى،درگذشته به سال 310.متّقى در كنز العمال در 48/1-47 حديث ثقلين را از او نقل مى كند و ما نيز حديث او را آورديم.
53-ابو بشير محمّد بن احمد انصارى دولابى،درگذشته به سال 310.حديث ثقلين در كتاب الذرية الطاهرة آمده است.
54-ابو بكر محمّد بن اسحاق بن خريمه نيشابورى،درگذشته به سال 311.حديث ثقلين در صحيح او نقل شده است و سخاوى نيز آن را در استجلاب ارتقاء الغرف آورده است.
ص:180
55-ابو بكر محمّد بن محمّد بن سليمان بن حارث باغندى واسطى بغدادى،درگذشته به سال 312.او حديث ثقلين را از ابن مغازلى در مناقب نقل كرده است.
56-ابو عوانه يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بن زيد كه نخست در نيشابور اقامت داشته و سپس در اسفراين،درگذشته به سال 316.او حديث ثقلين را در كتابش المسند الصحيح نقل كرده است.
57-ابو القاسم عبد اللّه بن محمّد بن عبد العزيز بغوى،درگذشته به سال 317.حموينى در فرائد السمطين هنگام ذكر حديث ابو سعيد خدرى حديث او را نقل مى كند.
58-ابو عمر احمد بن محمّد بن عبد ربّه قرطبى،درگذشته به سال 328.حديث او در العقد الفريد ابن عبد ربّه هنگام ذكر خطبه هاى پيامبر آمده است.
59-ابو بكر محمّد بن قاسم بن محمّد بن بشار معروف به انبارى،درگذشته به سال 328.چنان كه از الدّر المنثور سيوطى هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم پيداست حديث او در مصاحف نقل شده است.
60-ابو عبد اللّه بن اسماعيل بن محمّد ضبى محاملى،درگذشته به سال 330.حديث ثقلين در كتاب او الامالى نقل شده است و على متقى در كنز العمال بدان اشاره دارد.
61-ابو العباس احمد بن محمّد بن سعيد معروف به ابن عقده،درگذشته به سال 332.
او حديث ثقلين را در كتابش الولايه يا الموالاة نقل كرده است.
62-ابو محمّد دعلج بن احمد بن دعلج سنجرى معدل،درگذشته به سال 351.حاكم در مستدرك پس از ذكر حديث زيد بن ارقم حديث او را نقل مى كند.
63-ابو بكر محمّد بن عمر بن محمّد بن مسلم تميمى معروف به ابن جعابى،درگذشته به سال 355.حديث او را سخاوى در استجلاب ارتقاء الغرف نقل مى كند.
64-ابو القاسم سليمان بن احمد طبرانى،درگذشته به سال 360.چنان كه از جواهر العقدين سمهودى و استجلاب ارتقاء الغرف سخاوى و مفتاح النجا و نزل الابرار پيداست وى حديث ثقلين را به طرق متعدّد در معاجم سه گانۀ خود نقل كرده است و ما شمارى از احاديث او را آورده ايم.
65-ابو بكر احمد بن جعفر بن حمدان بن مالك بن شبيب قطيعى،درگذشته به سال 368.حديث او را حاكم در مستدرك هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم نقل مى كند.
66-ابو منصور محمّد بن احمد بن طلحه ازهرى لغوى،درگذشته به سال 370.حديث
ص:181
او را ابن منظور در لسان العرب در مادّۀ«عترة»آورده است.
67-ابو الحسين محمّد مظفر بن موسى بن عيسى بغدادى،درگذشته به سال 379.
حديث او را ابن مغازلى در مناقب هنگام ذكر حديث زيد بن ارقم مى آورد.
68-ابو الحسن على بن عمر بن احمد دارقطنى،درگذشته به سال 385.احمد بن فضل در وسيلة المآل هنگام ذكر حديث ام سلمه حديث ثقلين را از او نقل مى كند و ما نيز حديث او را آورده ايم.
69-ابو طاهر محمّد بن عبد الرحمن مخلص ذهبى،درگذشته به سال 393.حديث او را حموينى در فرائد السمطين هنگام ذكر حديث ابو سعيد خدرى مى آورد.
70-محمّد بن سليمان بن داود بغدادى.او حديث خود را در كتاب مناقب اهل البيت هنگام ذكر حديث جابر بن عبد اللّه نقل مى كند.
71-ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه حاكم نيشابورى،درگذشته به سال 405.او حديث ثقلين را با اسانيد متعدّد مستدرك در مناقب امير المؤمنين مى آورد.
72-ابو سعيد عبد الملك بن محمّد واعظ نيشابورى خرگوشى،درگذشته به سال 407.او اين حديث را در كتابش شرف النبوّة آورده است.
73-ابو اسحاق احمد بن ابراهيم ثعلبى،درگذشته به سال 437.او حديث ثقلين را در كتابش الكشف و البيان به هنگام تفسير اين آيۀ كريمه: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً نقل مى كند.
74-ابو نعيم احمد بن عبد اللّه اصفهانى،درگذشته به سال 430.او حديث ثقلين را در كتابش منقبة المطهرين و حلية الاولياء با طرق متعددى نقل كرده است.
75-ابو نصر محمّد بن عبد الجبّار عتبى،درگذشته به سال 427.او حديث ثقلين را در كتابش تاريخ اليمينى نقل كرده است.شايسته است به توضيح او پيرامون اين حديث مراجعه كنيد.اين توضيح در آغاز اين مختصر آمده و سخن مهمّى است.
76-ابو بكر احمد بن حسين بن على بيهقى،درگذشته به سال 458.خطيب خوارزمى حديث او را در مناقب آورده و ما نيز احاديث او را ضمن احاديث زين بن ارقم آورده ايم.
77-ابو غالب محمّد بن احمد بن سهل نحوى معروف به ابن بشران،درگذشته به سال 462.حديث او را ابن مغازلى شافعى در المناقب آورده است.
78-ابو عمر يوسف بن عبد اللّه معروف به ابن عبد البرّ نمرى قرطبى مالكى،درگذشته
ص:182
به سال 463.حديث او را شاه ولىّ اللّه در كتابش ازالة الخفاء آورده و ما نيز حديث او را نقل كرديم.
79-ابو بكر احمد بن على بن ثابت خطيب بغدادى،درگذشته به سال 463.
بدخشانى حديث او را در مفتاح النجا نقل كرده مى گويد:ابن ابى شيبه و خطيب حديث او را در المتفق و المفترق نقل كرده اند.
80-ابو محمّد حسن بن احمد بن موسى غندجانى،درگذشته به سال 467.ابن مغازلى شافعى حديث او را در المناقب نقل كرده است و ما نيز حديث او را در ضمن احاديث ابو سعيد خدرى آورده ايم.
81-ابو الحسين محمّد بن محمّد بن طيب جلابى معروف به ابن مغازلى شافعى، درگذشته به سال 483.وى حديث ثقلين را در كتاب خود المناقب به طرق متعدّدى نقل كرده و ما شمارى از احاديث او را آورده ايم.
82-ابو عبد اللّه محمّد بن فتوح بن عبد اللّه بن حميد بن يصل ازدى حميدى،درگذشته به سال 488.او حديث ثقلين را در كتابش الجمع بين الصحيحين آورده است.
83-ابو مظفر منصور بن محمّد سمعانى شافعى،درگذشته به سال 489.او حديث ثقلين را در كتاب خود فضائل الصحابة نقل كرده است.
84-ابو على اسماعيل بن احمد بن حسين بيهقى،درگذشته به سال 507.حديث او را خوارزمى در المناقب آورده است.وى كتاب خاصّى را در حديث ثقلين تأليف كرده كه اين مطلب با مراجعه به شرح حالش دانسته مى شود.
85-ابو الفضل محمّد بن طاهر بن احمد بن على شيبانى مقدسى معروف به ابن قيسرانى،درگذشته به سال 507.
86-ابو شجاع شيرويه بن شهردار بن شرويه بن فناخسروا ديلمى همدانى،درگذشته به سال 509.او حديث ثقلين را در كتاب خود فردوس الاخبار مى آورد.
87-ابو محمّد حسين بن مسعود فراء بغوى كه در ميان اهل سنّت به محى السنة شهرت دارد و به سال 516 درگذشته است.او حديث ثقلين را در كتابش مصابيح السنة آورده است.
88-ابو الحسن رزين بن معاويه عبدرى،درگذشته به سال 535.او حديث ثقلين را در كتابش الجمع بين الصحاح السّتة نقل مى كند.
ص:183
89-ابو البركات عبد الوهاب بن مبارك بن احمد انماطى بغدادى،درگذشته به سال 538.سبط بن جوزى در تذكرة الخواصّ حديث ثقلين را از او نقل مى كند.
90-قاضى ابو الفضل عياض بن موسى يحصبى،درگذشته به سال 544.او حديث ثقلين را در كتابش الشفا بتعريف حقوق المصطفى نقل مى كند.
91-ابو محمّد احمد بن محمّد بن على عاصمى چنان كه از مراجعه به حديث سفينه پيداست او حديث ثقلين را در زين الفتى فى تفسير سورة هل أتى،نقل كرده است.
92-ابو مؤيّد موفق بن احمد مكّى حنفى معروف به اخطب خوارزم،درگذشته به سال 568.او حديث ثقلين را با طرق متعدّد در كتابش المناقب آورده و ما نيز حديث او را ضمن احاديث زيد بن ارقم آورديم.
93-ابو القاسم على بن الحسين بن هبة اللّه معروف به ابن عساكر،درگذشته به سال 571.او حديث ثقلين را در تاريخ خود آورده و كنجى در كفاية الطالب آن را مى آورد.
94-محمّد بن عمر بن احمد شافعى اصفهانى معروف به ابو موسى مدينى،درگذشته به سال 581.او حديث ثقلين را در كتاب تتمّة معرفة الصحابة ذيل كتاب ابو نعيم اصفهانى نقل كرده است.
95-ابو عبد اللّه محمّد بن مسلم بن ابى فوارس رازى.او حديث ثقلين را در كتاب اربعين خود نقل مى كند.
96-سراج الدين ابو محمّد على بن عثمان بن محمّد اوشى فرغانى حنفى،درگذشته به سال 569.چنان كه از كتاب هدايت السعداى سمعانى پيداست او حديث ثقلين را در كتاب نصاب الاخبار نقل كرده است.
97-ابو الفتوح اسعد بن محمود بن خلف عجلى اصفهانى درگذشته به سال 600.او حديث ثقلين را در كتابش فضائل الخلفاء نقل كرده است و سمهودى در جواهر العقدين به اين نكته تصريح دارد.
98-علاّمه احمد بن فضل در وسيلة المآل.ما حديث او را در ضمن احاديث عامر بن ليلى بن ضمرة و حديث حذيفة بن اسيد آورديم.
99-مبارك بن محمّد بن عبد الكريم معروف به ابن اثير جزرى،درگذشته به سال 606.او حديث ثقلين را در كتاب خود جامع الاصول آورده و ما حديث او را ضمن احاديث جابر بن عبد اللّه انصارى آورديم.
ص:184
100-فخر الدين محمّد بن عمر رازى شافعى،درگذشته به سال 606.او حديث ثقلين را در تفسير خود هنگام تفسير آيۀ: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً آورده است.
101-ابو محمّد عبد العزيز بن اخضر جنابذى،درگذشته به سال 611.او حديث ثقلين را در كتابش معالم العترة النبوية آورده و سمهودى از او نقل كرده است.
102-ابو الحسن على بن محمّد بن محمّد بن عبد الكريم معروف به ابن اثير جزرى شافعى،درگذشته به سال 630.او حديث ثقلين را در اسد الغابة،12/3 در شرح حال حسين بن امير المؤمنين و نيز در شرح حال عبد اللّه بن حنطب،137/3 آورده است.
103-ضياء الدين محمّد بن عبد الواحد مقدسى حنبلى،درگذشته به سال 643.او حديث ثقلين را در كتابش المختارة آورده و سمهودى در جواهر العقدين از او نقل مى كند.
104-ابو عبد اللّه محمّد بن محمود بن حسن بن هبة اللّه شافعى معروف به ابن نجار، درگذشته به سال 643.كنجى شافعى در كفاية الطالب اين حديث را از او نقل مى كند.
105-رضى الدّين حسن بن محمّد بن صغانى حنفى،درگذشته به سال 650.او حديث ثقلين را در كتابش مشارق الانوار النبويّة من صحاح الاخبار المصطفوية مى آورد.
106-ابو سالم محمّد بن طلحه قرشى نصيبى شافعى،درگذشته به سال 652.او حديث ثقلين را در كتابش مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول نقل كرده است.
107-شمس الدين ابو مظفر يوسف بن قزاغلى سبط بن جوزى حنفى،درگذشته به سال 654.او حديث ثقلين را در باب دوازدهم كتابش تذكرة خواص الائمّة نقل كرده است.
108-ابو عبد اللّه محمّد بن يوسف بن محمّد كنجى شافعى،درگذشته به سال 658.او حديث ثقلين را در كتابش كفاية الطالب آورده و ما نيز اين حديث را از كتاب او نقل كرده ايم.
109-ابو الفتح محمّد بن محمّد بن ابو بكر ابيوردى شافعى،درگذشته به سال 667.
سيوطى حديث او را در احياء الميت آورده و ما نيز حديث او را نقل كرديم.
110-ابو زكريا يحيى بن شرف نووى شافعى،درگذشته به سال 676.او حديث ثقلين را به نقل از زيد بن ارقم در كتابش تهذيب الاسماء و اللغات آورده است.
111-محبّ الدّين ابو عبّاس احمد بن عبد اللّه طبرى مكّى شافعى،درگذشته به سال
ص:185
694.او حديث ثقلين را در كتابش ذخائر العقبى نقل كرده و ما نيز حديث او را آورديم.
112-سعيد الدين احمد فرغانى،درگذشته به سال 699.او حديث ثقلين را در شرح قصيدۀ ابن فارس به هنگام شرح اين بيت آورده:
با تأويل آنچه را كه مشكل بوده توضيح داده است
على عليه السّلام با علمى كه با وصيّت بدان دست يافته است
113-نظام الدين حسن بن محمّد بن حسن قمى نيشابورى معروف به نظام اعرج.او اين حديث را در تفسير خود هنگام تفسير اين آيه: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً آورده است.
114-جمال الدين ابو الفضل محمّد بن مكرم انصارى آفريقايى مصرى،درگذشته به سال 711.او حديث خود را در لسان العرب در ذيل مادّۀ«حبل»آورده است.
115-صدر الدين ابو مجامع ابراهيم بن محمّد حموينى شافعى،درگذشته به سال 722.
او حديث ثقلين را در كتابش فرائد السمطين به طرق متعدّدى آورده است كه ما برخى از آنها را نقل كرديم.
116-نجم الدين ابو عباس احمد بن محمّد بن مكّى شافعى معروف به ابن ياسين قمولى،درگذشته به سال 727.او اين حديث را در كتابش تكملة تفسير مفاتيح الغيب آورده است.
117-علاء الدين على بن محمّد بن ابراهيم بغدادى معروف به ابن خازن درگذشته به سال 741.او اين حديث را در كتابش لباب التأويل فى معانى التزيل هنگام تفسير آيۀ:
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً آورده است.
118-فخر الدين هانسوى،درگذشته به سال 727.او حديث ثقلين را در كتابش دستور الحقايق آورده و ملك العلما در هداية السعداء از او نقل كرده است.
119-ولى الدين ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه خطيب.او اين حديث را در كتابش مشكاة المصابيح از زيد بن ارقم و جابر بن عبد اللّه نقل مى كند.
120-ابو الحجاج يوسف بن عبد الرحمن بن يوسف مزى شافعى،درگذشته به سال 742 ه.او حديث ثقلين را در كتابش تحفة الاشراف بمعرفة الاطراف نقل كرده است.
121-حسن بن محمّد طيبى،درگذشته به سال 743.او حديث ثقلين را در كتابش الكاشف شرح المشكاة به طرق متعدّد نقل كرده است.
ص:186
122-شمس الدين محمّد بن مظفّر شاهرودى خلخالى،درگذشته به سال 745.او حديث ثقلين را در كتابش المفاتيح شرح المصابيح نقل كرده است.
123-شمس الدين ابو عبد اللّه محمّد بن احمد ذهبى شافعى،درگذشته به سال 748.
شيخانى قادرى در فى الصراط السوى حديث ثقلين را از او نقل كرده است و ذهبى گفته است:اين حديث،صحيح مى باشد.
124-جمال الدين محمّد بن يوسف بن حسن زرندى مدنى انصارى،درگذشته به سال هفتصد و پنجاه و اندى.او حديث ثقلين را در كتابش نظم درر السمطين نقل كرده و ما حديث او را آورده ايم و شما مى توانيد بدان مراجعه كنيد.
125-سعيد الدين محمّد بن مسعود بن محمّد بن مسعود كازرونى،درگذشته به سال 758.وى حديث ثقلين را در كتابش المقتفى فى سيرة المصطفى نقل كرده است.
126-اسماعيل بن كثير بن ضوء قرشى دمشقى شافعى،درگذشته به سال 774.وى حديث ثقلين را در تفسيرش ذيل تفسير آيۀ تطهير: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ، نقل كرده است.
127-سيّد على بن شهاب الدين همدانى شافعى،درگذشته به سال 786.وى حديث ثقلين را در كتابش مودة القربى نقل كرده است و ما حديث او را ضمن احاديث ابو سعيد خدرى آورده ايم.
128-سيد محمّد طالقانى بدخشانى حديث ثقلين را در كتاب خود جامع السلاسل از او نقل كرده است.
129-سيد سعد الدّين مسعود بن عمر تفتازانى شافعى،درگذشته به سال 791.او حديث ثقلين را در كتابش شرح المقاصد پس از شرح حديث مى آورد.
130-حسام الدين ابو عبد اللّه حميد بن احمد محلى.او حديث ثقلين را در كتابش محاسن الازهار فى مناقب العترة الاخيار الاطهار آورده است.
131-نور الدين على بن ابو بكر سليمان هيثمى شافعى،درگذشته به سال 807.او حديث ثقلين را در كتابش مجمع الزوائد به طرق متعدّدى نقل مى كند و ما حديث او را آورده ايم.
132-مجد الدين محمّد بن يعقوب فيروزآبادى شيرازى شافعى،درگذشته به سال 817.او حديث ثقلين را در كتابش قاموس در مادّۀ«ثقل»مى آورد.
ص:187
133-محمّد بن محمّد بن محمود حافظى بخارى نقشبندى معروف به خواجه پارسا، درگذشته به سال 822.او حديث ثقلين را در كتابش فصل الخطاب به طرق متعدّدى نقل مى كند.
134-ملك العلماء شهاب الدين بن شمس الدين زوالى دولت آبادى،درگذشته به سال 849.او حديث ثقلين را در كتابش هداية السعداء به طرق متعدّد نقل مى كند.او اين حديث را از كتب متعدّد نقل كرده و آن را شرح مفصّل و كافى داده است.
135-نور الدين على بن محمّد معروف به ابن صباغ مالكى،درگذشته به سال 855.او حديث ثقلين را در كتابش الفصول المهمّة در معرفى ائمّة به سند خود از زيد بن ارقم آورده و ما حديث او را نقل كرده ايم.
136-حسين بن على كاشى،درگذشته به سال 910.او حديث ثقلين را در كتب خود به طرق متعدّدى نقل مى كند كه از آن جمله است:الرسالة العلمية فى الاحاديث النبوية و نيز آنچه در كتاب ديگر او المواهب العلية معروف به تفسير حسينى،هنگام تفسير آيۀ:
سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ (1)آمده است.
137-ابو الخير محمّد بن عبد الرحمن سخاوى شافعى،درگذشته به سال 902.او حديث ثقلين را به طرق متعدّد در كتابش استجلاب ارتقاء العرف بحبّ اقرباء الرسول ذوى الشرف آورده و ما بيشتر احاديث او را نقل كرده ايم.
138-جلال الدين عبد الرحمن بن ابو بكر سيوطى شافعى،درگذشته به سال 911.او حديث ثقلين را با طرق متعدّد در كتب گونه گون خود از جمله در فى احياء الميت بفضائل اهل البيت نقل كرده است.وى اين حديث را با سندش از امير المؤمنين و از زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و ابو سعيد خدرى و ابو هريره دوسى و جابر بن عبد اللّه انصارى و مطلب بن عبد اللّه بن حنطب از پدرش نقل كرده است.سيوطى اين حديث را در كتابهاى:
الاساس فى مناقب بنى العباس و الدّر المنثور و الاناقة فى رتبة الخلافه و الجامع الصغير و الجامع الكبير كه على متقى آن را تبويب و كنز العمال ناميده و نيز در الخصائص الكبرى و الدرّ النشير فى مختصر نهاية ابن الاثير آورده كه ما بيشتر احاديث او را نقل كرده ايم.
139-نور الدين على بن عبد اللّه سمهودى شافعى،درگذشته به سال 911.وى حديث
ص:188
ثقلين را در كتابش:جواهر العقدين فى فضل الشرفين،شرف العلم الجلى و النسب العلى به طرق متعدّد از امير المؤمنين و زيد بن ارقم و جابر بن عبد اللّه انصارى و حذيفة بن يمان و ابو هريره و امّ هانى و امّ سلمه نقل كرده و ما بيشتر احاديث او را آورده ايم.
140-فضل بن روزبهان خنجى شيرازى.او حديث ثقلين را در كتابش شرح رسالة الاعتقادية آورده است.
141-شهاب الدين احمد بن محمد قسطلانى شافعى،درگذشته به سال 923.وى حديث ثقلين را در كتابش المواهب اللدنية از زيد بن ارقم و ديگران نقل كرده است.
142-شمس الدين محمد علقمى،درگذشته به سال 929.او حديث ثقلين را در كتابش الكوكب المنير فى شرح الجامع الصغير به نقل از زيد بن ارقم آورده است.
143-عبد اللّه بن محمّد بن رفيع الدين بخارى،درگذشته به سال 932.او حديث ثقلين را در كتاب خود تفسير الانورى هنگام طرح آيۀ مودّت نقل كرده است.
144-شمس الدين محمّد بن يوسف دمشقى صالحى،درگذشته به سال 942.او حديث ثقلين را در كتابش سبيل الهدى و الرشاد فى سيرة خير العباد معروف به سيرۀ شاميه نقل كرده است.
145-محمّد بن احمد شرينى خطيب،درگذشته به سال 968.او حديث ثقلين را در كتاب تفسيرش السراج المنير هنگام تفسير آيۀ مودت و نيز تفسير آيۀ: سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ نقل كرده است.
146-شهاب الدين احمد بن محمّد بن على بن حجر هيثمى شافعى،درگذشته به سال 973.وى حديث ثقلين را در الصواعق المحرقة هنگام بيان حديث غدير و نيز هنگام بيان آياتى كه پس از آيۀ تطهير و بعد از آيۀ چهارم در شأن اهل بيت نازل شده است نقل مى كند.وى حديث زيد بن ارقم را با الفاظ مختلفى نقل كرده و نيز در تتمۀ پايان كتاب چنين مى آورد:بتحقيق كه سفارش صريح دربارۀ آنها در احاديث آمده است كه از آن جمله است حديث:«همانا من در ميان شما چيزى را به يادگار مى نهم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد.»وى اين حديث را در كتاب ديگرى موسوم به المنح المكية فى شرح القصيدة الهمزية هنگام شرح اين بيت مى آورد:
اى خاندان پيامبر!همانا قلب مرا
حتى زنان هم نمى توانند از شما بازدارند
ص:189
147-نور الدين على بن حسام الدين عبد الملك قادرى مشهور به متّقى حنفى، درگذشته به سال 975.او حديث ثقلين را در كتابش كنز العمال ج 1،به طرق متعدّد نقل مى كند كه ما اغلب احاديث او را آورده ايم.
148-محمّد بن طاهر فتنى كجراتى،درگذشته به سال 986.وى حديث ثقلين را در كتاب خود مجمع البحار در مادّۀ«ثقل»آورده است.
149-عبّاس بن معين الدين مشهور به ميرزا مخدوم جرجانى كه بعدا در شيراز اقامت گزيده و در سال 988 درگذشته است.وى حديث ثقلين را در نواقض الروافض در فصل اول آورده است.
150-شيخ عبد اللّه عبد روسى يمنى،درگذشته به سال 990.وى حديث ثقلين را در كتاب العقد النبوى و السرّ المصطفوى به سند خود از عبد الرحمن بن عوف آورده است و ما حديث او را نقل كرده ايم.
151-كمال الدين بن فخر الدين بهرمى،درگذشته پيش از سدۀ دهم.وى حديث ثقلين را در كتاب البراهين القاطعة فى ترجمه الصواعق المحرقة هنگام ذكر حديث غدير و جز آن آورده است.
152-بدر الدين محمود بن احمد بن مصطفى بن ابراهيم روحى،درگذشته پيش از سدۀ دهم.وى حديث ثقلين را در موارد متعدّدى از كتاب خود:تاج الدرة و شرح قصيدة البردة آورده است.
153-عطاء اللّه بن فضل اللّه شيرازى معروف به جمال الدين محدّث،درگذشته به سال 1000.وى حديث ثقلين را در شمار چهل حديث خود با سندش از حذيفة بن اسيد آورده است.
154-على بن سلطان محمد هروى معروف به على قارى درگذشته به سال 1014.وى حديث ثقلين را در كتاب خود شرح الشفا للقاضى عياض آورده است.
155-عبد الرؤوف بن تاج العارفين المناوى،درگذشته به سال 1031.وى حديث ثقلين را در فيض القدير فى شرح الجامع الصغير از زيد بن ارقم نقل كرده است.
156-ملا يعقوب ببانى لاهورى.او حديث ثقلين را در رسالة العقائد نقل كرده است.
157-نور الدين على بن ابراهيم بن احمد بن على حلبى شافعى،درگذشته به سال 1044.او حديث ثقلين را در كتاب خود موسوم به انسان العيون فى سيرة النبى
ص:190
المأمون نقل كرده است.
158-احمد بن فضل بن محمد باكثير مكّى،درگذشته به سال 1047.او اين حديث را در كتابش وسيلة المآل فى عدّ مناقب الآل از ابو سعيد خدرى و زيد بن ارقم و ديگران آورده و منابع حديث را ذكر كرده است.
159-محمود بن محمّد بن على شيخانى قادرى مدنى.وى حديث ثقلين را در كتابش الصراط السوى فى مناقب آل النبى نقل كرده است.
160-سيّد محمّد بن سيد جلال ماه عالم بخارى.وى حديث ثقلين را در موارد متعدّدى از كتاب خود تذكرة الابرار آورده است.
161-شيخ عبد الحق دهلوى،درگذشته به سال 1052.او حديث ثقلين را در كتابش مدارج النبوة و نيز در كتاب آخر خود لمعات شرح المشكاة آورده است.
162-شيخ شهاب الدين احمد بن محمّد بن عمر خفاجى مصرى حنفى،درگذشته به سال 1069.وى حديث ثقلين را در كتابش موسوم به نسيم الرياض فى شرح الشفا للقاضى عياض نقل كرده است.
163-على بن احمد بن محمّد ابراهيم عزيزى بولاقى شافعى،درگذشته به سال 1070.
او حديث ثقلين را در السراج المنير فى شرح الجامع الصغير نقل كرده است.
164-صالح بن محمّدى بن على مقبلى صنعانى،درگذشته به سال 1108.وى حديث ثقلين را در كتابش ملحقات الابحاث المسدّدة نقل كرده و مى گويد:«اين حديث به حدّ تواتر رسيده است.»
165-احمد افندى مشهور به منجّم،درگذشته به سال 1113.چنان كه از شرح حال او در كتاب تنضيد العقود السنية تأليف رضى الدين حسينى پيداست وى حديث ثقلين را در حاشيۀ خود بر حديث مذكور نقل كرده است.حديثى كه وى بر آن حاشيه زده اين حديث است:«همانا من در ميان شما دو جانشين به يادگار نهادم:كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و اهل بيتم كه اگر به اين دو چنگ درزنيد هرگز گمراه نمى شويد و اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند.»وى مى گويد:در برخى روايات آمده:«پس ببينيد دربارۀ آن دو چه مى كنيد.»ما پيش از اين احاديث متعدّدى را با اين عبارت نقل كرديم.
166-محمّد بن عبد الباقى بن يوسف ازهرى زرقانى مالكى،درگذشته به سال 1122.
ص:191
او حديث ثقلين را در شرحش بر المواهب اللدنية هنگام شرح حديث زيد بن ارقم نقل كرده است.
167-حسام الدّين محمّد بن بايزيد بن بديع الدين سهايورى.وى اين حديث را در كتابش المراقض كه در آن مناقب اهل بيت را جمع كرده آورده است و اين حديث را در موارد متعددى از زيد بن ارقم با عبارات مختلف نقل مى كند.
168-شيخ ميرزا محمّد بن معتمد خان حارثى بدخشى،درگذشته به سال 1200.وى حديث ثقلين را در كتابش مفتاح النجا فى مناقب آل العبا به طرق و الفاظ گوناگون نقل كرده كه ما بسيارى از آن را آورده ايم.وى اين حديث را در كتاب ديگرش نزل الابرار بما صحّ من مناقب اهل البيت الاطهار در موارد متعدّدى نقل كرده كه ما برخى از احاديث او را آورده ايم.
169-رضى الدين بن محمّد بن على بن حيدر حسينى شامى شافعى،درگذشته به سال 1182.او حديث ثقلين را در كتابش تنضيد العقود السنية بتمهيد الدولة الحسينية آورده است.
170-شيخ محمّد صدر العالم.وى حديث ثقلين را در كتاب خود معارج العلى هنگام ذكر طرق حديث غدير با سندش از زيد بن ارقم نقل كرده است.
171-شيخ ولى اللّه بن عبد الرحيم دهلوى،درگذشته به سال 1176.وى حديث ثقلين را در كتاب خود با سندش از صحيح مسلم نقل كرده و سپس با طرق متعدّد نقل كرده و آن را در كتاب ديگرش قرة العين آورده است.
172-شيخ محمّد معين بن محمّد آمين سندى.وى حديث ثقلين را با طرق متعدّدى در كتاب خود دراسات اللبيب فى الاسوة الحسنة بالحبيب نقل كرده است.
173-شيخ محمّد اسماعيل امير يمانى صنعانى،درگذشته به سال 1183.وى اين حديث را در كتابش الروضة البهية فى شرح التحفة العلوية،هنگام شرح اين دو بيت آورده است.
عترت او،به خاطر آن
براساس نصّ نبوى عترت برگزيده شد
و دو سبط و خاندان
هرگاه به ايشان نسبت دهند نبوى و علوى مى گردند
ص:192
وى سپس احاديث متعدّدى از حديث ثقلين با عبارات مختلف مى آورد.
شيخ محمّد بن على صبّان شافعى.وى حديث ثقلين را در كتابش اسعاف الراغبين فى سيرة المصطفى و فضائل اهل بيته الطاهرين با سندش از زيد بن ارقم آورده است.
174-شيخ ابو الفيض محبّ الدين محمّد بن مرتضى الواسطى زبيدى حنفى.او حديث ثقلين را در كتاب خود تاج العروس من جواهر القاموس در مادّۀ«ثقل»آورده است.
175-احمد بن عبد القادر بن بكرى عجيلى شافعى.وى حديث ثقلين را در كتابش ذخيرة المآل در شرح عقد جواهر الآل،هنگام شرح اين بيت آورده:«به ريسمان خدا ملزم شو و بدان چنگ درزن»و نيز هنگام آوردن حديث غدير با عبارات مختلفى نقل كرده كه ما برخى از آنها را آورده ايم.
176-شيخ مولوى محمد مبين بن محب اللّه لكنهوى.وى اين حديث را در كتابش وسيلة النجاة از زيد بن ارقم آورده است،و عبارت او همان عبارت صحيح مسلم است.
177-شيخ جمال الدين معروف به ميرزا حسن على محدّث لكنهوى او اين حديث را در كتابش تفريح الاحباب فى مناقب الآل و الاصحاب از زيد بن ارقم آورده و عبارت او همان عبارت مسلم در صحيح است.او حديث ثقلين را از جابر نيز آورده و عبارت او همان عبارت ترمذى است در جامع.
178-شيخ عبد الرحيم بن عبد الكريم صفى بورى.وى حديث ثقلين را در كتابش منتهى الأرب در مادّۀ«ثقل»آورده است.
179-شيخ ولى اللّه بن حبيب اللّه بن محب اللّه لكنهوى.وى حديث ثقلين را در كتابش مرآة المؤمنين با سندش از زيد بن ارقم آورده و عبارت او همان عبارت مسلم است.
180-شيخ مولوى محمّد رشيد الدين خان دهلوى.وى حديث ثقلين را در الحق المبين فى فضائل اهل بيت سيد المرسلين آورده است.
181-شيخ عاشق على خان لكنهوى.وى حديث ثقلين را در كتاب خود ذخيرة العقبى فى ذكر فضائل ائمّة الهدى آورده است.
182-شيخ حسن عدوى حمزاوى.او حديث ثقلين را در كتاب خود مشارق الانوار فى فوز اهل الاعتبار آورده است.
ص:193
183-شيخ سلمان بن ابراهيم معروف به خواجه كلان حسينى بلخى قندوزى حنفى، درگذشته به سال 1294.او حديث ثقلين را در كتاب خود ينابيع المودّة آورده و براى آن فصل خاصّى ترتيب داده است.ما بيشتر احاديث او را نقل كرده ايم.او اين حديث را از طرق متعدّدى نقل كرده و كتابهاى گوناگونى دارد و هيچ يك از علماى مذكور اين حديث را همچون او ذكر نكرده اند.او حديث و علماى معروفى را كه اين حديث را نقل كرده اند ذكر كرده است.
184-شيخ مولوى صديق حسن خان معاصر علاّمه الحجّة السيد مير حامد حسين(قه).
او حديث ثقلين را در كتب خود السراج الوهاج فى شرح صحيح مسلم بن حجّاج و نيز در كتابش الحج در باب فضائل اهل بيت علىّ بن ابى طالب و ديگران آورده است.
اين پايان نوشتارى است كه ما در آن از علمايى كه حديث ثقلين را نقل كرده اند ياد كرديم.ما اين اسامى را از كتاب عبقات،ج 1 از حديث ثقلين گرفته ايم.ما اسامى كسانى را كه اين حديث را آورده اند و نيز اسامى كتب ايشان را به اختصار آورديم و كسانى كه خواهان تفصيل آنند مى توانند به ج 1 حديث ثقلين از عبقات الانوار مراجعه كنند. (1)
ما نام علماى مذكور را براى آسان كردن كار بر خوانندگان با اعداد همراه ساختيم،و اينك كه به اينجا رسيديم به نصّ پنجم مى پردازيم.
ص:194
قال صلّى اللّه عليه و آله و سّلم لعلى عليه السّلام
انت منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ انّه
لا نبىّ بعدى.
اين حديث ديگرى از احاديث متواتر است،بل همان گونه كه عبد الحميد بن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد:«خبرى است كه در ميان ساير فرقه هاى اسلامى نيز اجماعى است.» (2)اگر مى خواهيد در آگاهى بر برخى از راويان آن اطمينان حاصل كنيد گوش بسپاريد به سخنان ابن ابى الحديد پس از بيان هشدار يوم الدار و اين سخن پيامبر دربارۀ على عليه السّلام كه:«اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس به سخنان او گوش فرادهيد و فرمانش بريد»،و امام مى فرمايد:«يا رسول اللّه!من وزير
ص:195
توام.»دليل آن كه حضرت وزير پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است همان نصّ قرآن و سنّت مى باشد.
خداوند مى فرمايد: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي، اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (1)،و پيامبر در خبرى كه ميان ساير فرقه هاى اسلامى نيز مجمع عليه است مى فرمايد:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.»پيامبر با اين سخن همۀ مراتب هارون نسبت به موسى را براى حضرت على عليه السّلام اثبات مى فرمايد،بنابراين حضرت،وزير پيامبر اكرم و يارى رسانندۀ ايشان است.و اگر حضرت خاتم پيامبران نمى بود حضرت على عليه السّلام شريك امر ايشان مى شد. (2)
از آنجا كه اين خبر نزد ابن ابى الحديد از اخبار مسلّم و قطعى است،لذا در بسيارى از جاهاى كتاب خود همچون اخبار حتمى از آن سخن مى گويد.ابن ابى الحديد در جلد سيزدهم كه متن حاضر را از آن نقل كرديم بيش از يك بار اين حديث را ذكر مى كند.براى مثال وى در پايان داستان يكى از واعظانى كه دكتر احمد امين آنها را«داستان پرداز» مى خواند،چنين مى آورد كه وى را غرور فرامى گيرد و مى گويد:«بپرسيد پيش ازآن كه مرا از دست دهيد»،يكى از شنوندگان به او مى گويد:ما اين سخن را نشنيده ايم مگر از على بن ابى طالب عليه السّلام.اين سخن بر آن شخص خود فريفته گران آمد و گفت:مقصود تو علىّ بن ابى طالب مبارك نيشابورى است؟و بدين ترتيب مجموعه اى را برمى شمارد كه اسم همۀ آنها علىّ بن ابى طالب است تا بدين ترتيب حضرت را انكار كرده باشد و چنين وانمود كند كه در اسامى راويان و محدّثان صاحب اطّلاع است.يكى از شنوندگان به او گفت:نام بسيارى از افراد محمّد بن عبد اللّه است ولى خداوند دربارۀ هيچ يك از آنها نفرموده: ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى، (3)علىّ بن ابى طالب نيز نام بسيارى از افراد بوده است ولى دربارۀ هيچ يك از آنها صاحب
ص:196
شريعت نفرموده:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.» (1)
اگرچه گاهى اسماء و كنيه ها در مردم يكى است
ولى هر يك از آنها با اخلاق خود بر يكديگر امتياز مى يابند.
مى بينيم كه ابن ابى الحديد به هنگام آشكار كردن شخصيّت امير المؤمنين به اين حديث استشهاد مى كند و اينكه او شخصيّتى است كه به بهترين مقامات عاليه آراسته است.ابن ابى الحديد اين خبر را قطعى مى داند و در تسليم و ايمان به صدور آن از صاحب شريعت آن را همچون آيات قرآنى مى داند كه از سوى پروردگار نازل شده است.
از جمله كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند بخارى است كه آن را در باب مناقب المهاجرين،مناقب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام مى آورد و اين حديث را به سعد بن ابى وقاص مى رساند كه گفت:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:«آيا نمى خواهى نسبت تو به من همچون نسبت هارون به موسى باشد؟» (2)در اين چاپ تعليقات اثبات كننده اى در حاشيه هست كه حديث را با اعتراف بدان ذكر مى كند با اين تفاوت كه چاپ مذكور با به كار گرفتن همۀ توانايى اش در زبان،با تحدّى و تكفير بى حدوحساب از آن سخن مى گويد.
حال آن را بخوانيد و در آن تأمّل كنيد.قاضى عياض مى گويد:اين همان چيزى است كه ساير فرق شيعى بدان توسّل جسته اند كه خلافت حقّ على عليه السّلام و او جانشين خلافت بوده است،بنابراين رافضيه ساير صحابه را به سبب آن كه ديگران را بر على عليه السّلام ترجيح داده اند،تكفير كرده اند.برخى تكفير على عليه السّلام را نيز افزوده اند،زيرا وى به طلب حقّش نپرداخته.مذهب اين عدّه از نظر عقل سبكتر و فاسدتر از آن است كه بيان شود.ترديدى در تكفير اين عدّه نيست،زيرا كسى كه همۀ امّت و بويژه مسلمانان صدر اول را كافر بداند،شريعت را باطل كرده و اسلام را به نابودى كشانده است و هيچ دليلى در حديث وجود ندارد كه با يكى از آنها وارد بحث شويم،بلكه در حديث آنها تنها اثبات فضيلت على عليه السّلام است و به اينكه او برتر از ديگران بوده اشاره اى نشده است و در آن دليلى بر
ص:197
جانشينى حضرت پس از پيامبر نيست،زيرا هارون كه حضرت به او تشبيه شده پس از موسى جانشين او نبوده،چرا كه چهل سال پيش از رحلت حضرت موسى وفات يافته است،بلكه موسى او را زمانى به جانشينى خود برگزيد كه به قصد مناجات به سوى پروردگار خويش رفت. (1)
موجب تأسف من است كه مجبور شوم چنين سخنان نابجايى را نقل كنم ولى به هر حال مسلمانان بايد برخى از اين عدّه را كه در هر زمان آتش افروزى مى كنند بشناسند،تا بدين ترتيب ميان مسلمانان نزديكى برقرار شود،شايد بدين ترتيب برگزيدگانى از علما بسيج شوند كه واقعيت امّت را مى شناسند و به نياز آنها به نزديكى با يكديگر آگاهى دارند و دين خود را كه همان دين الفت و محبت و اتحاد و كنار گذاشتن تفرقه است مى شناسند تا اين گونه سخنان نامربوط كه به كتابهاى معتبر مسلمانان راه يافته حذف شود.اى كاش مى دانستم اينها به كدامين استنادى توسل جسته اند و به كدامين دليل چنگ زده اند؟زيرا اينها مسلّماتى هستند كه همگان از آن آگاهند.اى كاش مى دانستم كه علم آنها در اين مورد از كجا سرچشمه گرفته و از كجا اخذ شده است؟
بيچارگانى كه به خواندن صحيح بخارى عادت دارند و به احاديث اين كتاب با تجليل و بزرگداشت مى نگرند هنگام برخورد با اين گونه افتراها آن را همان واقعيّاتى مى پندارند كه از منابع علم و قطبهاى فضيلت سرچشمه گرفته است،ولى حقّى كه بايد بدان اعتراف كرد آن است كه اين سخن را حتى علماى سنّى نيز بر زبان نمى آورند چه رسد به شيعيان، و حتى عوام نيز بدان تن درنمى دهند،زيرا دروغى است آشكار و خروج بر واقعيت مشهود و ملموس امّتى است كه خود را نيازمند مى بينند با اعضاى خود اتّحاد يابد و آنها را بشناسد و هر گروه در حمايت از برادرى و تحقّق بخشيدن به الفت و نه به خاطر زنده كردن اختلافات و برانگيختن كينه ها،نظر صريح خود را براى ديگران آشكار سازد، و البته اختلاف انگيزى و برانگيختن كينه ها كار كسى است كه به دين اهميّتى نمى دهد و به امور مسلمانان اهتمامى ندارد.كى رافضيها-اگر مقصود از آنها شيعيان باشد-ديگر صحابه را تكفير كرده اند و در كدامين كتاب چنين چيزى يافت مى شود؟چه كسى به اين امور دامن مى زند جز كينه توزانى كه با برانگيختن كينه و خلق دشمنى و عداوت نسبت به
ص:198
همۀ مسلمانان حقد مى ورزند؟در ميان صحابه كسانى بوده اند كه به خداوند نزديكى مى جسته اند و شيعه به سبب دوستى و همراهى آنها براى ايشان احترام قائل بوده است.
آرى،شيعه همۀ صحابه را به صرف همراهى با پيامبر اكرم مورد تمجيد قرار نمى دهد و صحابى بودن را دژى نمى داند كه از وقوع خطا جلوگيرى كند.آيا مفهوم اين سخن، تكفير ساير صحابه است؟رسواتر و زشت تر،اين جنايت بى شرمانه برخى از آنهاست كه على عليه السّلام را نيز كافر مى دانند،زيرا حق خود را نطلبيده است و آيا كسى كه على عليه السّلام را كافر مى داند،مى تواند شيعۀ على عليه السّلام باشد؟سبحان اللّه،اين بهتان بزرگى است كه شيعه از آن و از گويندۀ آن به سوى خدا برائت مى جويد.شايد مقصود از اين سخن،خوارج بى دينى هستند كه بر دين خدا خروج كردند و در برابر خليفۀ رسول اللّه سركشى كردند و با ولى خدا جنگيدند.اگر مقصود اين باشد،سخنى است تقريبا صحيح،ولى بااين حال گوينده بايد مقصود خود را روشن سازد،امّا ظاهر سخن چنين كسى اين است كه قصد وى شيعيانى است كه بنا به وصيّت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به امامت على عليه السّلام اعتقاد دارند،چنان كه در توضيح حديث«منزلت»به اين نكته تصريح كرده است و مدّعى شده كه در حديث مذكور على عليه السّلام بر ساير صحابه فضلى ندارد تا پايان توضيحاتش بر اين حديث شريف.
آيا در تصريحات پيامبر در شرف و فضيلت و منزلت على عليه السّلام دليلى آشكارتر از اين بيان وجود دارد:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى»؛تنها اين بيان كافى است كه براى امّت مشخّص كند كه نايب پيامبرش كيست و چه كسى شريك امر اوست و در پرداختن به مسائل مهم جانشين او به شمار مى رود و آيا امامت جز همين مقام والاست؟
در هر حال ما با اين گوينده هم سخنيم كه هر كس صحابه يا تنها على عليه السّلام را تكفير كند،بدون ترديد عقلى سبكتر و مذهبى فاسدتر از آن دارد كه سخنش ذكر شود،چنان كه ترديدى در اين نيست كه هر كس همۀ امّت بويژه صدر اول را تكفير كند،شريعت را باطل و اسلام را از ميان برده است.پس به چه كسى بايد اقتدا كرد و براساس كدام رهبر از ايشان بايد راه پيمود؟و حال آنكه همۀ امّت تكفير شده است.كسى كه چنين اعتقادى دارد نه به دينش ايمانى دارد و نه هدايت شريعتش را برمى گيرد و آيا شيعه چنين است؟ آرى،شيعه و همۀ مسلمانان و هر كسى كه پيامبر را ديده يا همراهى او را درك كرده، مؤمن به شمار نمى آورند و حتى در ميان كسانى كه حضرتش را ديده اند و همراهى اش را
ص:199
درك كرده اند برخى كافر و منافق بوده اند.بسيارى اوقات قرآن اين سه نمونه:مؤمنان، كافران و منافقان را يادآور مى شود.بدين منظور آيات يكم تا بيستم سورۀ بقره را ملاحظه كنيد.گمان نمى كنم هيچ مسلمانى از هر فرقه اى كه باشد-مگر برخى فرقه هاى كمياب كه مسلمانان با ايشان هم عقيده نيستند-همۀ كسانى را كه پيامبر را ديده اند و همراهى اش را درك كرده اند،بر درجه اى از ايمان بداند.چگونه چنين است و حال آنكه قرآن نفاق، نيرنگ بازى و گمراهى ايشان را بصراحت بيان مى كند.امّا قرآن دربارۀ كسى كه در زمان پيامبر مى زيسته و ظاهرا ايمان داشته و نماز برپا مى كرده و زكات مى داده و در راه خدا انفاق مى كرده و در جهاد حاضر مى شده است ولى در باطن كافر و سركش بوده است، سخن مى گويد،همچنان كه در مورد كسانى نفاق ايشان آشكار بوده نيز سخن به ميان مى آورد.خداوند مى فرمايد: إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى،يُراؤُنَ النّاسَ وَ لا يَذْكُرُونَ اللّهَ إِلاّ قَلِيلاً (1)،و نيز خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: وَ ما مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقاتُهُمْ إِلاّ أَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لا يَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلاّ وَ هُمْ كُسالى وَ لا يُنْفِقُونَ إِلاّ وَ هُمْ كارِهُونَ. (2)و نيز مى فرمايد: وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ،وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ،ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلى عَذابٍ عَظِيمٍ. (3)و نيز خدايش مى فرمايد: وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ وَ اللّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ (4).و خداوند سبحان مى فرمايد: وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ
ص:200
يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّى يُؤْفَكُونَ، (1)خداوند در مورد آنهايى كه پيامبر را احاطه كرده و چپ و راست او را در برگرفته بودند تا با مؤمنان اشتباه شوند،مى فرمايد: فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزِينَ، أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ، كَلاّ إِنّا خَلَقْناهُمْ مِمّا يَعْلَمُونَ. (2)
سپس خداوند پيامبر خود را به سوى جماعتى از آنها هدايت مى كند و دستور مى دهد با ايشان الفت يابد و از ظاهرشان چشم پوشد: سَيَحْلِفُونَ بِاللّهِ لَكُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (3)،و نيز مى فرمايد: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ؛ (4)و نيز مى فرمايد: اِدْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ وَ ما يُلَقّاها إِلاَّ الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقّاها إِلاّ ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ؛ (5)و براى ايشان در صدقه سهم خاصّى قرار داد و نيز در غنايم پاداشى قطعى برايشان مقرّر كرد.كسانى را كه ما برشمرديم و دربارۀ آنها قرآن را تلاوت كرديم و اخبار را در احوال آنها آورديم همگى در شمار صحابه و از كسانى بوده اند كه نام صحابى بر آنها اطلاق مى شود و با در نظر گرفتن طبقاتشان در خطا و عمد و گمراهى و نفاق برحسب آنچه توضيح داديم به پيامبر اكرم منسوبند.آيا پس از اين سخنان
ص:201
عاقلى يافت مى شود كه معتقد باشد فردى به صرف همراهى پيامبر و ديدن ايشان قطعا عملكردى صحيح خواهد داشت؟ (1)اين آن چيزى است كه شيعه همچون همۀ مسلمانان بدان ايمان دارد،چه،شيعه به تنهايى چنين نظرى ندارد و قرآن-كه منبعى امين است- بزرگترين شاهد در اعتقاد شيعه و بزرگترين دليل آن به شمار مى آيد.
آنچه قاضى عياض بعدا در استدلال شيعه به اين حديث در امامت على عليه السّلام با اين خبر مى آورد همين است كه تنها يك فضيلت على عليه السّلام را در بردارد كه آن هم حضرت در اين فضيلت منحصر به فرد نيست.اين سخن شايستۀ توضيح است و حجّتى واضح است كه شرفش تنها از آن على عليه السّلام است و آن از سخنان پيامبر اكرم است كه در امامت على عليه السّلام دلالتى كافى دارد و پس از ذكر شمارى از راويان اين حديث بدان خواهيم پرداخت تا بدين ترتيب قطعيت اين سند براساس طرحى كه در آغاز بحث ترسيم كرديم حاصل آيد.
سيد كتكانى شمار راويان اين حديث را تنها در ميان علماى اهل سنت و محقّقان بزرگ ايشان به يكصد نفر رسانده است و مواضع را ثابت مى كند كه در آن خبر منزلت را در كتب معتبر همراه با نصّ وارد آن از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيان مى كند و اين خود موجب مى شود كاملا قطعيّت بيابيد كه پيامبر به على عليه السّلام فرموده است:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».وى اين حديث را با تحقيقاتى مى آورد كه شايستۀ استفاده و درك است. (2)و همان گونه كه از ابن ابى الحديد نقل شد مى توان گفت كه همۀ صحاح معتبره به رغم اختلاف صياغ و تعدّد مناسبتها بر روايت آن اجماع دارند.اينك به ذكر پاره اى از آن مى پردازيم.قبلا در آنچه از بخارى و نيز در بخارى در باب جنگ تبوك آمده بود،اين سخن پيامبر را آورديم كه:«آيا نمى خواهى براى من چنان باشى كه هارون براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.» (3)
قابل توجّه آن كه هرگاه شارحان اين خبر را مى آورند حاشيۀ برخى از كتب را براى آن نقل مى كنند و گويى وضوح اين خبر در بيان امر خلافت و امامت على عليه السّلام ايشان را
ص:202
راضى نمى كند و به همين سبب آوردن حاشيه بر اين خبر نيز موافق انصاف و موجب استوارى منطق و حق نيست.براى مثال در آنچه در حاشيۀ لمعات آمده مى خوانيم كه در استدلال به اين خبر در امامت و خلافت على عليه السّلام مناقشه مى كند و سپس چنين حاشيه مى زند:«باآنكه خبر واحد در برابر اجماع مقاومتى ندارد.»شما را به خدا بگوييد،اگر همچون خبر منزلت،خبر واحد است پس تواتر يك خبر چگونه است و بدين ترتيب كدام خبر است كه مى توان در باب احكام و جز آن بدان استناد جست؟آيا اين بدان مفهوم نيست كه نبايد هيچ گونه خبرى را پذيرفت،مگر آن كه موافق هوى و هوس باشد؟ آيا چنين نيست؟دلايل بيشترى را در تواتر اين خبر خواهيم آورد.محتويات برخى از عبارات بخارى را خوانديم و يك صفحۀ كامل صحيح مسلم را دربارۀ اين حديث ديديم كه با روايت سعد بن ابى وقاص آغاز مى شد.در آن آمده بود كه پيامبر اكرم به على عليه السّلام فرمود:«نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.»سعيد مى گويد:پس تمايل يافتم آن را با سعد در ميان گذارم پس سعد را ملاقات كردم و آنچه را عامر بن سعد به من گفته بود به او گفتم.او گفت:شنيده ام.گفتم:آيا تو آن را شنيده اى؟پس دو انگشت خود را بر دو گوشش نهاد و گفت:آرى،اگر چنين نبود كر بودم. (1)
نكتۀ عجيب در تعليقۀ اين خبر است در حاشيۀ صحيح مسلم.در آن درنگ كنيد:
«اين سخن حضرت كه نسبت تو به من همچون هارون است...مقصود از آن آخرت و نزديكى و پشتيبانى اوست در امر دين.شارحى از علماى ما چنين گفته است.»روشن است كه نزديكى در آخرت نتيجۀ عمل در دنياست-كه آن نيز يكى از منازل است-و هيئت حديث منزلت دلالت بر منزلت بطور كلّى دارد و تنها تخصيص آن به اين منزلت در برابر منزلتهايى كه از عمل تصوّر مى شود آن هم از روى هوى و هوس،بدون هيچ دليلى است كه بدان دلالت داشته باشد،علاوه بر اينكه نزديكى و پشتيبانى او در امر دين و اين كه حضرتش به منزلۀ هارون براى موسى باشد مقصود است.آيا فضيلتى بالاتر از امر دين كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السّلام آن را پايه گذارى كرده اند وجود دارد،على كه نسبت به پيامبر همچون هارون بود نسبت به موسى كه هم وزير او بود و هم برادر و شريك او.
ص:203
چنان كه مفاد خبرى است كه با توجه به فرمودۀ خداوند سبحان در كتاب بزرگش دربارۀ هارون و موسى درست بنظر مى رسد.اهل تسنّن و تشيّع با هم نقل كرده اند كه پيامبر به على عليه السّلام فرمود:تو در دنيا و آخرت برادر من هستى.
تمامى اينها تلاشى است براى رهايى و گريز از معنايى كه در اين خبر قصد شده است تا بدين ترتيب با هوى و هوس همراهى شده و از گمان و ظنّ پيروى شده باشد؛در غير اين صورت اين نيرنگ بازيها چه وجهى دارند؟اين نظير سخن توربشتى است كه مى گويد:اين سخن پيامبر است هنگامى كه مى خواست به سوى جنگ تبوك برود؛ حضرت على عليه السّلام را جانشين خاندان خود قرار داد تا در ميان ايشان بماند.منافقان شايعه پراكنى كردند و گفتند كه پيامبر چون وجود على عليه السّلام بر او گران بوده و او را ناچيز دانسته،او را به جانشينى خود برگزيده است،هنگامى كه على عليه السّلام اين سخن را شنيد، سلاح برگرفت و خارج شد تا آن كه در«جرف»بر پيامبر اكرم وارد آمد.حضرت گفت:يا رسول اللّه!منافقان چنين پندارى دارند.رسول خدا فرمود:دروغ مى گويند.من تو را به سبب آنچه پشت سر خود نهادم به جانشينى برگزيدم،پس بازگرد و جانشين من در ميان خانوادۀ من و خود باش.اى على!آيا نمى خواهى نسبت به من همچون هارون به موسى باشى.من هم سخن پروردگار متعال را بر زبان مى آورم:«موسى به برادرش هارون گفت:
مرا در ميان قوم به جانشينى گذار.»
آن كه با اين حديث استدلال مى كند بر اينكه امر خلافت پس از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى على عليه السّلام بوده،از راه درست خارج شده است،زيرا جانشينى در خاندان،در زمان حيات پيامبر اكرم اقتضاى جانشينى بر امّت پس از رحلت حضرتش را ندارد. (1)
تأسف بار است كه صاحبان انديشه ها تسليم هوى و هوس شوند و در اختيار امواج آن باشند.ديدگاه خود را از زبان تعصّب فراتر بريد تا اين حقايق را ببيند:
1-اين حديث به مناسبتهاى مختلف از سوى پيامبر اكرم صادر شده كه خود دلالت بر اهتمام خاصّ حضرت و تأكيد شديد ايشان دارد،بنابراين وجهى ندارد كه به مناسبت خاصّى،محدود شود.بويژه پس ازآن كه روايت را اگر به مناسبتهاى مختلف متواتر ندانيم حتما مستفيض به شمار مى آوريم تا آن كه نقل اين حديث در بيان فضايل على عليه السّلام
ص:204
حكم مسلّمات را يافته به گونه اى كه هيچ كس نمى تواند آن را بپوشاند و تلاشهاى هرچند بزرگ در اين راه محكوم به شكست است كه آن را نيز بيان خواهيم كرد.
2-اين زيادت شگفت انگيز برخى راويان كه هيچ ابايى ندارند آن را به خاندان پيامبر و على عليه السّلام منحصر كنند،گوياى آن است كه پندارى براى پيامبر تنها خاندان خودش و على عليه السّلام اهميّت داشته و شهرى كه همۀ مردم آن را براى جهاد بسيج كرده و در تنورۀ جنگى مقدّس واردشان كرده به علاوۀ ساكنانش،براى حضرتش اهميّتى نداشته است، كه بايد امور تبليغاتى و آموزشى و قضايى را كه نياز همۀ جوامع است بدان افزود و بايد در نظر گرفت دعوت اسلامى در آن روزگار براى مردم دعوتى نو بوده است يا مردم با اين دعوت نو آشنا بوده اند و به آسانى نمى توانسته اند آن را هضم كنند و اصول و فروع فراگير آن را درك كنند،كه البته بايد كثرت دشمنان در كمين و منافقانى را كه در كينه توزى و مخدوش كردن مقدسات اين دعوت همۀ تلاش خود را به كار مى بردند در نظر گرفت؛ منافقانى كه كرامت پيامبر را نيز مخدوش مى ساختند و آشكارا بر او گستاخى مى كردند، با در نظر گرفتن آن كه در شهر و اطراف آن افرادى بودند كه-چنان كه قرآن تصريح دارد- نفاق در پيش گرفته بودند.
اين در حالى بود كه جنگ درازمدّت بود و دشمنان ستيزه گر و كينه توز با كمال سخاوت هرآنچه در توان داشتند براى بى اثر كردن دعوت پيامبر به كار مى بستند و در اين مسير جان خود را ناچيز مى شمردند و فرزندان و پاره هاى تن خود را در راه تعصّب و دشمنى شان با رسول اللّه فدا مى كردند تا براساس حقد و حسدى كه همچون ديگ در سينه هاى آنها به جوش آمده بود،او و دينش را از ميان ببرند.پس چگونه مى شود كه پيامبر بدون هيچ تدبيرى و بدون آن كه فرد شايسته اى را در ادارۀ اين امور برگزيند- فردى كه در اين بسيج مقدّس بر اين دعوت بزرگ و بالنده مراقبت داشته باشد-تمامى اين امر را رها كند؟آيا شايسته نمى بود كه پيامبر به مركز حكومت و مقرّ دعوتش و محل ساكنان آن كه ياران اين آيين و حافظان اين شريعت بودند اهتمام ورزد؟آيا مى پنداريد اين توجيه بجايى است؟چگونه مى شود كه پيامبر بدون پرداختن به اين امور تنها به خاندان خود و على عليه السّلام بپردازد؟ناگزير بايد قطعيت يافت كه اين قيد اضافى اساسى ندارد،مگر آن كه از باب مماشات گفته شود:مراد از خاندان پيامبر و على عليه السّلام همۀ كسانى بودند كه در مدينه حضور داشتند،زيرا همۀ آنها مورد توجّه پيامبر و على عليه السّلام
ص:205
بودند و اين از باب لطف عبارت است كه پيامبر و على عليه السّلام همان گونه كه خود و خاندانشان را مهم مى شمردند به امور مسلمانان نيز اهميت مى داده اند،به علاوۀ آن كه چنين گفتارى رهنمودى است براى مسلمانان كه چنين تربيتى داشته باشند.اگر اين طور گفته شود باز هم نتيجه يكى خواهد بود كه عبارت است از اينكه پيامبر حضرت على عليه السّلام را-كه بعدا نيز جانشين اوست-جانشين خود قرار داده است،زيرا هيچ كس جز او صلاحيت ادارۀ امور را نداشت و به همين سبب او را كه دست راست و روح پيامبر بود -همان گونه كه احاديث نيز بدان تصريح دارند-به جانشينى خود برگزيد.على عليه السّلام همان كسى است كه مواضع شناخته شده و قهرمانيهاى او هيبتش را بر قلبها حاكم مى ساخته و هيبت،بزرگترين سلاحى است كه شخص جنگجو به هنگام ظهور جنگ با اهل تعصّب به نبرد برمى خيزد و قهرمانانشان را به جنگ فرامى خواند و پيروزى به عنوان وسيله اى براى تحقّق بخشيدن به اصول و انتشار عدالت و سركوب باطل و استقرار حق در زمين خدا و در ميان بندگانش مورد نياز است.
3-مضمون اين سخن عام است و دادن منزلتى چنين فراگير همان منزلت هارون است نسبت به موسى كه قرآن آن را كاملا تشريح مى كند تا آنجا كه پيامبر تأكيد دارد ميان اين دو خليفه چندين تشابه وجود داشته باشد تا اين تشابه را براى مسلمانان روشن سازد، همچون ناميدن دو فرزند حضرت به اسامى دو فرزند هارون شبر و شبير.اگر در سيرۀ پيامبر جستجو كنيد مى بينيد كه حضرتش على عليه السّلام و هارون را همچون دو ستارۀ فرقدين در آسمان و دو چشم در يك چهره ترسيم مى كند كه در ميان امّت خود هيچ تفاوتى با يكديگر ندارند.
الف:توجّه داريم كه پيامبر مى خواست اسامى فرزندان على عليه السّلام همچون اسامى فرزندان هارون باشد،بنابراين آنها را حسن و حسين عليهما السّلام ناميد و فرمود: (1)من آنها را به
ص:206
اسامى فرزندان هارون يعنى شبر و شبير و مشبر ناميدم.حضرت با اين عمل مى خواست به مشابهت ميان دو هارون تأكيد كند و شباهت آن دو را در همۀ منزلتها و ساير شؤون تعميم دهد.
ب:دقيقا به همين منظور بود كه حضرت على عليه السّلام را به برادرى خود گرفت و او را بر ديگران برگزيد تا با اين كار عموميت شباهت ميان منزلت دو هارون را در برادرى اين دو تحقّق بخشيده باشد و بر اين نكته تأكيد كند كه تفاوتى ميان اين دو نيست.چنان كه شنيده ام حضرت دو بار ميان اصحابش برادرى برقرار كرد.در مرتبۀ اول ابو بكر و عمر و عثمان و عبد الرحمن بن عوف دو بدو به برادرى يكديگر درآمدند و در بار دوم ابو بكر و خارجة بن زيد و عمرو عتبان بن مالك با يكديگر برادر شدند،درحالى كه على عليه السّلام در هر دو بار-چنان كه مى دانيد-برادر پيامبر اكرم شد.گفتار ما محدودتر از آن است كه نصوص ثابتى را كه به طرق صحيح از ابن عبّاس،ابن عمر،زيد بن ارقم،زيد بن ابى اوفى، انس بن مالك،حذيفة بن يمان،مخدوج بن يزيد،عمر بن خطاب،براء بن عازب،على بن ابى طالب عليه السّلام و ديگران رسيده بياوريم.پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:«تو در دنيا و آخرت برادر منى.» (1)در مراجعۀ شمارۀ بيستم است كه حضرت در حالى كه شانۀ على عليه السّلام را گرفته بود فرمود:«اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس به سخن او گوش فرادهيد و فرمانش بريد.» (2)
شما مى توانيد اين موضوع را در كتاب مراجعات اثر سيد شرف الدين و تحقيقات كامل او استقصا كنيد.در اين كتاب اخبار بسيارى را در اين موضوع خواهيد ديد و بيانى جذاب را پيرامون مقصود پيامبر و نيز معانى آيات كريمه خواهيد يافت.با خواندن اين
ص:207
كتاب از خلال مطالعۀ سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حقّ برادر و پسر عمو و جانشينش مفهوم منزلت بطور كلّى روشن خواهد شد،و ديگر سخن وجهى نخواهد داشت كه جانشينى على عليه السّلام در زمان حيات پيامبر بر خاندان حضرتش اقتضاى خلافت امّت پس از رحلت ايشان را ندارد،زيرا خلافت در خاندان و به هنگام حيات پيامبر خلاصه نمى شود بلكه مقصود خلافت حضرت است در پايگاه و مقرّ حكومت او و حضرت منزلت ثابت هارون نسبت به موسى را بطور كلّى به على عليه السّلام بخشيده است.
روشن است كه ذكر حديث شريف در موردى خاص-اگر از باب مماشات بپذيريم كه در مورد خاص و تنها به اين مناسبت بوده و از تواتر اين خبر كه موجب قطعيت يافتن آن است چشم بپوشيم-باز هم لازم نخواهد آمد كه اين حديث تخصيص بخورد و تنها به اين مورد منحصر باشد،آن هم پس از ثبوت عموم و شمول روشن آن.اين سخن از دو روى ناپذيرفتنى است:
1-وجه اول اينكه حديث-همان گونه كه روشن است-خود عامّ است و مورد آن-در صورتى كه آن را خاص بدانيم-از عموم خارجش نمى كند زيرا مورد،همان گونه كه در محلّش ثابت شده،موجب تخصيص وارد نمى شود.همان گونه كه اگر فرد جنبى براى مثال آية الكرسى را لمس كند و به او بگوييم كه شخص جنب نبايد آيات قرآن را لمس كند آيا مفهوم آن اين خواهد بود كه چنين امرى تنها به مورد آن اختصاص دارد يا همۀ آيات قرآنى و همۀ افراد جنب را دربر مى گيرد؟
گمان نمى كنم كسى از اين عبارت چنين استنباط كند كه حرمت لمس فرد جنب مخصوص به آية الكرسى است.اگر پزشكى مريضى را ببيند كه مشغول خوردن خرماست و او را از خوردن شيرينيجات منع كند،آيا در عرف مقصود او تنها همين مورد است يا عام و فراگير است و همۀ مصاديق شيرينى را در برمى گيرد؟به خدا سوگند به گمان من كسى كه اين حديث را به موردش تخصيص مى زند از اصول و قواعد زبانى و درك عرفى بدور و از جهان ما بيگانه است،نيز چنين است كسى كه عموميّت حديث منزلت را به موردش در جنگ تبوك تخصيص مى زند و ابدا فرقى ميان اين دو نيست.
2-وجه دوم آن است كه موارد حديث در جانشينى على عليه السّلام بر مدينه در جنگ تبوك منحصر نمى شود تا طرف مقابل به تخصيص آن متوسّل شود.احاديث صحيح متواتر ما از ائمّۀ طاهره ورود اين گونه احاديث را در موارد ديگر نيز ثابت مى كند كه پژوهشگران
ص:208
مى توانند بدان مراجعه كنند.سنن اهل سنّت همان گونه كه محقّقان،خود مى دانند به اين حقيقت گواهى مى دهند و بر اين اساس همان گونه كه پنهان نيست اين سخن نيز باطل مى باشد كه سياق حديث گواه تخصيص آن به جنگ تبوك است. (1)وانگهى آيا پسنديده است مسلمانى كه سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را به اعتبار آن كه دين اوست بزرگ مى دارد همراه با گوينده و معتقد آن كه حديث خلافت على عليه السّلام پس از پيامبر را انحراف از راه راست مى پندارد به گمراهى گرفتار شود؟
كسى كه مى داند مقام رسول اللّه و ما ينطق عن الهوى (2)است او را از هرگونه گزافه گويى و ايراد سخنان نامقصود و غير دقيق مبرّا مى داند،زيرا حضرت در مقامى است كه مقتضى بيان و دقت است.سخن دانشمندان هر ملّتى يا دانشمندانى كه از اين ملّت نيستند ولى به زبان آنها آشنايى دارند هنگامى كه براى انسانى همچون خود شهادت مى دهند ديگر هيچ گونه ترديدى به سخن آنها راه نمى يابد و مادامى كه ظاهر سخن ايشان عامّ است آن را به عامّ حمل مى كنند،چه رسد به سيد عارفان و خاتم پيامبران و اشرف مرسلان.آيا به گمان شما ايشان به گزاف سخن گفته است كه:«تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى.»در بيشتر نصوصى كه در اين باره وارد شده نبوّت را استثنا كرده و فرموده:«جز آن كه پيامبرى پس از من نيست»؛يا«جز آن كه نبوّتى پس از من نيست.»استثناى نبوّت امرى ضرورى است،زيرا ديگر هيچ كس ادّعا نكرد كه على عليه السّلام پس از پيامبر يا در زمان حيات ايشان پيامبر خداست،بلكه ايشان وصىّ پيامبر خدا،محمّد خاتم صلّى اللّه عليه و آله پيامبران و سيد اوصيا و پدر خاندان پاكى است كه خداوند هرگونه ناپاكى را از اهل اين بيت دور داشته و آنها را كاملا پاك گردانده است.
عموم اين منزلت به استثناء نبوّت،اقتضاى طبيعت سخن عربى است البتّه اگر به تقدّس سخنان پيامبر اكرم كه هم حكيم است و هم به وسيلۀ وحى حمايت شده ايمان آوريم، چه حضرت نفرمود:«تو نسبت به من تنها در برادرى همچون هارون هستى نسبت به موسى»؛يا اينكه او را تنها به جانشينى در ميان قوم خود برگزيده باشد.از اين گذشته از اين عموميت چه مى فهميم مادامى كه هدف آن نباشد كه به شايستگى على عليه السّلام در
ص:209
خلافت پس از پيامبر گواهى داده شود و اينكه پيامبر على عليه السّلام را به جانشينى خود در ميان امت برگزيد اگرچه مردم به او ستم روا داشتند و اينكه وجود چنين حقّى براى او ثابت است،حتى اگر مردم او را يارى ندهند.پيامبر كه صاحب دعوت است به على عليه السّلام مى فرمايد:تو از منى همان گونه كه هارون از موسى است،جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.حضرت با اين سخن نبوّتى را استثنا مى كند كه براى هارون امرى ثابت است و در برابر،همۀ شباهتهاى اين دو را باقى مى گذارد:«آيا نمى خواهى براى من همان منزلت هارون براى موسى را داشته باشى،جز آن كه پيامبر پس از من نيست؟»در برخى از روايات آمده است كه حضرت اين سخن را پيش از جنگ تبوك گفته است.اين دليل آن است كه سخن مذكور به هنگام پيش آمدن مناسبتها چندين بار تكرار شده است تا حضرت پس از خود حجّت را براى امّتش اقامه كرده باشد و با فراوانى اين نصوص و اختلاف در شيوه هاى مؤثّر آن راه را بر بهانه تراشان و توجيه گران ببندد و بر آن تأكيد كند و عذرها را از ميان بردارد.منزلت هارون نسبت به موسى بر كسى كه آيۀ بيانگر اين منزلت را خوانده باشد،پوشيده نيست،آن گاه كه موسى از خدايش مى خواهد از خانواده اش برادرش هارون را به عنوان وزير او برگزيند تا در امورش شريك وى باشد.
پيامبر به موجب اين حديث همۀ اين منزلت را براى على عليه السّلام قائل مى شود جز نبوّت، زيرا نبوّتى پس از پيامبر نخواهد بود.كلمۀ«پس از من»دلالت روشنى دارد بر اينكه مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن است كه پس از رحلتش خلافت و وصايت به على عليه السّلام برسد،زيرا در اين هنگام نبوّت نيز به پايان رسيده است و شريعت نهايى تا روز قيامت باقى خواهد ماند.ابن ابى الحديد مى گويد:«پيامبر به على عليه السّلام فرمود:اگر من خاتم پيامبران نمى بودم تو نيز در نبوّت شريك من بودى و حال كه پيامبر نيستى وصىّ و وارث پيامبر و بلكه سيد اوصيا و پيشواى متّقيانى.» (1)وى دربارۀ حديث منزلت مى گويد:«روايت اين خبر در ميان ساير فرق اسلامى نيز مورد اجماع است.»
در حاشيۀ حديث بخارى گفتگو پيرامون اين سخن قاضى عياض مطرح شد كه:
هارون چهل سال پيش از موسى وفات يافت،لذا اين خبر شايستگى آن را ندارد كه در امامت على عليه السّلام پس از پيامبر اكرم مورد استشهاد قرار گيرد و اين ناشى از غفلت از اين
ص:210
فرمودۀ پيامبر اكرم است كه:«نبوّتى پس از من نيست»يا«پيامبرى پس از من نيست».
هارون نيز با موسى پيامبر بوده است و بدين ترتيب نبوّت از على عليه السّلام منتفى مى شود و با استناد به اين سخن پيامبر امامت و خلافت پس از رسول اللّه براى ايشان ثابت مى گردد:«زيرا نبوّتى پس از من نيست.»پس اين عبارت اشعار بر آن دارد كه على عليه السّلام پس از پيامبر جانشين او خواهد بود،هرچند جانشينى پيامبر در صورت تحقّق منزلتى كه براى آن حضرت است،منزلتى كه به منزلت هارون نزد موسى مى ماند.در زمان حيات و پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله براى على عليه السّلام همچنان باقى است و وفات هارون چهل سال پيش از رحلت برادرش،مستلزم سلب منزلت از على عليه السّلام پس يا پيش از رحلت پيامبر اكرم نيست،آن هم تنها بدين سبب كه اين مقتضاى استدلال قاضى عياض است.آيا در بالاترين سطوح زبان عربى چنين چيزى را مى فهميم و آن را با امانتدارى به امّت مرحومه ارائه مى كنيم؟مى دانيم كه آشكارترين منزلت هارون نزد موسى وزارت هارون و يارى رساندن به موسى و شريك بودن در پيامبرى و جانشينى او و واجب الاطاعه بودن او در ميان همۀ افراد امت است،زيرا پروردگار مى فرمايد: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي، (1)و مى فرمايد: اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ؛ (2)و نيز مى فرمايد: قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى. (3)پس على عليه السّلام به حكم اين نص جانشين پيامبر خدا در ميان قوم او،وزير او در ميان خاندانش و شريك او در امر پيامبر-در راه خلافت نه در راه نبوّت-است و نيز برترين فرد امّت و سزاوارترين ايشان چه در زمان حيات و چه پس از رحلت پيامبر مى باشد و در زمان حيات پيامبر به اعتبار وزارت حضرت همچون هارون در زمان موسى در ميان امّت واجب الاطاعه بوده است.
كسى كه حديث منزلت را بشنود تمامى اين منزلتها به ذهنش تبادر مى كند و در اين قصد پيامبر شكّى به خود راه نمى دهد.پيامبر اكرم مسأله را توضيح داده و با اين سخن آن را آشكار ساخته است:«شايسته نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى».اين
ص:211
نصّ صريحى است بر اينكه على عليه السّلام جانشين پيامبر است،و حتى نصّ آشكارى است بر اينكه اگر پيامبر برود و على عليه السّلام را به جانشينى خود برنگزيند،كارى را كرده كه نبايد مى كرده،و اين نيست مگر بدان سبب كه از سوى خداوند مأمور بوده است كه على عليه السّلام را به جانشينى خود برگزيند همان گونه كه در تفسير اين فرمودۀ الهى ثابت شده است كه:
يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ. (1)كسى كه در اين فراز از آيه فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ، تدبّر كند و سپس در اين فرمودۀ پيامبر امعان نظر ورزد كه:«شايسته نيست بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى»درمى يابد كه اين دو-همان گونه كه پنهان نيست-رو به سوى يك هدف دارند.اين حديث پيامبر را نبايد فراموش كنيم كه:«تو پس از من ولىّ همۀ مؤمنانى»،اين خود نصّى است در آن كه على عليه السّلام ولى امر،والى و قائم مقام پيامبر است همان گونه كه كميت-رحمة اللّه-مى گويد:
خوب ولىّ امرى است پس از ولايت رسول،
خاستگاه تقوا و نيكو ادب كننده اى است. (2)
از جمله كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند قندوزى حنفى است در كتاب خود ينابيع المودّة كه بيش از يك بار آن را آورده است.بايد اين نكته را بدانيم كه بيشتر راويان اين حديث،آن را مسلّم مى دانند.براى مثال مى توانيد گفتگوى ميان قيس بن سعد و معاوية بن ابو سفيان را پيرامون مفهوم آيۀ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ (3)در اين كتاب مطالعه كنيد:
قيس بن سعد بن عباده گفت:منظور از اين آيه على عليه السّلام است.معاوية بن ابو سفيان گفت:مقصود عبد اللّه بن سلام است.قيس گفت:خداوند چنين نازل فرموده است كه:
إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ؛ (4)و أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ (5)،و
ص:212
مقصود از«هادى»و«شاهد»على عليه السّلام است،زيرا پيامبر او را در روز غدير روى دست بلند كرد و فرمود:«كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست»و نيز فرمود:«تو نسبت به من همچون هارون هستى نسبت به موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.»معاويه ساكت شد و نتوانست پاسخى به او دهد. (1)چنان كه مى بينيم استشهاد قيس به اين خبر شريف و سكوت معاويه بوضوح دليل آن است كه اين حديث از امور مسلّمى است كه هيچ گونه گفتگويى را برنمى تابد و نه معاويه مى تواند بدان پاسخى دهد و نه جز او،و اگر مى توانست البته پاسخ مى داد، وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ. (2)
براى آگاهى از منابع فراوانى كه موجب اطمينان كامل از تواتر اين حديث مى شود خوب است به كتاب مراجعات رجوع كنيد تا منابع فراوانى را ببينيد كه با در نظر گرفتن كثرت منابع و ناقلان آن ديگر براى شخص عاقل جاى شكّى باقى نمى گذارد كه آن از پيامبر اكرم صادر شده است.مراجعه كنيد به صفحۀ 152 و 171 كه در روايات بخارى و مسلم در حديث منزلت،قبلا مطرح شد همان گونه كه سخن ابن ابى الحديد را خوانديد كه روايت اين حديث در ميان ساير فرق اسلامى مورد اجماع است.
اينك بنگريد سياهه اى از اسامى اين كتب معتبر كه اين خبر شريف را بتفصيل آورده اند و نكتۀ قابل توجه در آن اختلاف مناسبتهايى است كه اين خبر متواتر در آن آمده است.با اندك تفاوتى در حديث،همگان در نقل اين حديث به اين شكل يعنى با بيان عموم منزلت به استثناى نبوّت اجماع دارند.به علاوۀ صحاحى كه ذكر شد اين منابع نيز حديث فوق را روايت كرده اند. (3)
1-صحيح ترمذى،301/3-300.
2-صحيح ابن ماجه،ص 12.
3-مستدرك صحيحين،337/2 و آخر آن چنين است:
ص:213
«مدينه جز به وجود من يا تو سامان نمى پذيرد.»حاكم مى گويد:اين حديث صحيح الاسناد است.سيوطى آن را در اواخر سورۀ توبه در تفسير خود الدر المنثور مى آورد.
ابن مردويه اين حديث را از على عليه السّلام نقل مى كند در مسند احمد بن حنبل نيز آمده است.
وى اين حديث را در بيشتر مجلدهاى كتابش و در جاهاى مختلفى بويژه در ج 1 و 3 و 6 نقل مى كند.اين حديث را در ج 1 در اين صفحات مى يابيد:330،185،184،182، 189،177،175،174،173،170.
مراجعه كنيد به:
4-مسند ابو داود طيالسى،29/1-28.
5-حلية الاولياء ابو نعيم..وى اين حديث را در ج 4 و 7 و 8 در جاهاى متعدّدى مى آورد،براى مثال اين حديث را 196/7-195-194 مى يابيد.
6-خصائص نسائى كه اين حديث را چند بار در صفحات زير آورده است:
32،19،18،17،16،15،14،8،4
7-كنز العمال متّقى در مجلدهاى زير:
154/3،ج 5،صص 40،60،154،188،395،402،405 و ج 215/8.متّقى مى گويد اين حديث را گروهى از امامان نظير بغوى و طبرانى در مجمع خود آورده اند و بارودى و ابن عدى نيز آن را نقل كرده اند.محب طبرى مى گويد:اين حديث را حافظ ابو القاسم دمشقى در الاربعين الطوال آورده است.
8-مجمع الزوائد هيثمى،ج 9،در جاهاى مختلفى از جمله در اين صفحات آمده است:119،111،110،109.
9-الرياض النضره اثر محبّ طبرى،ج 2،صص 203،175،163،162.
10-استيعاب ابن عبد البر،459/2.
11-طبقات ابن سعد،ج 3،بخش اول،صص 15-14.
12-اسد الغابه ابن اثير،26/4 و ج 8/5.
13-مشكل الأثار طحاوى،309/2.
14-تاريخ خطيب بغدادى در مجلدهاى مختلف:324/1،323/2،288/3، 204/4 و 282،452/7،52/8،394/9،43/10،432/11 و نيز مى توانيد به كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة،317/1 و 399 مراجعه كنيد تا در آن تفصيل منابع
ص:214
متعدّد را با احاديث آمده در كتابهاى مشاراليه و جز آن را كه ذكر نكرده ايم بيابيد،با در نظر گرفتن اينكه منابع مذكور تنها بر سبيل مثال و نه انحصار ذكر شده است و اگر خواهان اطّلاعات بيشترى هستيد مى توانيد به كتابهايى مراجعه كنيد كه به آثار نبوى پرداخته اند يا به كتابهاى تاريخ اسلام و سيرۀ نبوى رجوع كنيد ولى به هرحال نبايد تحقيقات دقيق و منابع مطمئن كتاب مراجعات،ص 152 و 171 را از دست بدهيد و اگر بخواهيد مى توانيد به كتابهاى تاريخى نظير مروج الذهب مسعودى مراجعه كنيد،بويژه صفحۀ آخر جزء دوم از مجلد اول در فضايل حضرت على عليه السّلام و نيز مى توانيد به كتابهاى الكامل فى التاريخ از ابن اثير،190/2 و الصواعق المحرقة از ابن حجر در فضائل على عليه السّلام در اوايل فصل اول و فصل دوم آن-همان گونه كه گذشت-و السيرة النبوية از ابن هشام در جنگ تبوك،163/4 و تاريخ يعقوبى كه اين خبر را در حاشيه به نقل از ابن اثير آورده مراجعه كنيد كه در پى آن چنين مى گويد:«ابن عساكر در تاريخ خود،107/1 نظير اين خبر را مى آورد.»
گمان مى كنم سخن بسيار گفتم و بااين حال آيا ديگر ترديدى در صدور اين حديث از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله باقى مى ماند؟نكتۀ قابل ملاحظه-همان گونه كه بر آن تأكيد بسيار كرديم- اين است كه حديث مذكور به مناسبتهاى مختلفى از جمله هنگام عقد اخوّت و هنگام نامگذارى فرزند حضرت على امام حسن عليه السّلام و نيز زمان جنگ تبوك آمده است كه اينها خود گواه آن است كه اين مطلب بخشى از شيوه اى بوده كه پيامبر اكرم براى تحقّق يافتن ولايت و عقد امارت امير المؤمنين و خاندان پاكش ترسيم فرموده اند و از همين رو مناسبتهايى كه پيامبر اكرم در استفاده از آن حريص بوده متعدّد مى باشد،بنابراين حضرت بر امثال اين حديث شريف تأكيد مى ورزيده اند.اين حديث كه به مناسبتهاى مختلفى وارد شده است پس از قيد«پيامبرى پس از من نيست»اضافاتى دارد كه از جمله در ذخائر العقبى،ص 120 چنين آمده است:
«آگاه باش كسى كه تو را دوست بدارد غرق در امنيت و ايمان خواهد بود.»
«كسى كه نسبت به تو كينه داشته باشد خداوند او را به مرگ جاهلى مى ميراند و عملش در اسلام مورد محاسبه قرار خواهد گرفت.
و در برخى كتابها چنين آمده است:«بر من دروغ مى بندد كسى كه بگمان خود مرا دوست و تو را دشمن دارد.»
ص:215
«و تو برادر و وارث من هستى.»
و در جاى ديگر چنين آمده است:«و تو برادر و همراه من در بهشتى.»در برخى از نسخه ها پس از قيد«پيامبرى پس از من نيست»آمده است كه:«و اگر كسى چنين باشد، آن كس تويى»،و در پايان آن آمده است كه:«مدينه بدون وجود من يا تو شايستگى نخواهد داشت»يا«شايسته نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى»يا«من از توام»،و عباراتى از اين قبيل كه فرصت شمارش و تحقيق در مضامين آن نيست و كافى است خواننده به مراجعات يا فضائل الخمسة من الصحاح الستة يا غاية المرام مراجعه كند تا مطلوب نهايى را به دست آورد.
اين ملحقات در پاره اى روايات بر مناسبتهاى بسيار زيادى تأكيد دارد كه پيامبر اكرم براى رساندن مهمترين مسأله به امّت عزيز و گرامى اش دربارۀ كسى كه پس از ايشان وزير،شريك و جانشين حضرتش بر امّت خواهد بود آن را غنيمت مى شمرد.
پاره اى نسخه هاى ديگر مسأله را به گونه اى روشنتر توضيح مى دهند،نظير اين بيان كه:«مدينه جز به وجود من يا تو شايستگى نخواهد داشت»يا«شايسته نيست من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى»،و عبارات ديگرى كه بوضوح بر عظمت قدر على عليه السّلام و بلندى مقام و شرف منزلت او نزد پيامبر اكرم دلالت دارد.
من گمان مى كنم مسأله نياز به تفصيل بيشتر ندارد،زيرا اين نكته در تأليفات مختلف حتى در ميان كسانى كه به نصب شناخته شده اند و دوست نمى دارند فضيلتى از على عليه السّلام را بگويند يا بشنوند روشن است،زيرا اين عدّه نيز نمى توانند آن را ناديده بگيرند و به دليل شهرت و رواج آن در محافل و مجالس و سخنان عمومى و خصوصى ايشان نمى توانند از بيان آن خوددارى ورزند.
نهايت چيزى كه جاعلان مى توانند بگويند اين است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله على عليه السّلام را تنها بر خانواده اش جانشين قرار داده و فرد ديگرى را به عنوان جانشين خود بر مدينه برگزيده است.يك بار مى گويند اين جانشين ابن عرفطه بوده و بار ديگر او را ام مكتوم معرفى مى كنند،ولى به هرحال پس از آگاهى از تواتر و وقوف بر مناسبتهاى ايراد آن كه مورّخان و راويان و كتب سير در نقل آن يك سخنند،بوى جعل از امثال اين سخنان به مشام مى رسد،به علاوۀ تزلزلى كه در روايات مورد اشاره به چشم مى خورد كه خود يكى از دلايل جعل آن است.
ص:216
آيا مى بينيد كه دشمنان اهل بيت چگونه در شايستگى على عليه السّلام نسبت به در دست گرفتن امور امّت،شكّ برمى انگيزند در حالى كه به شايستگى فردى اطمينان يافته اند كه حتى نمى تواند خود را سامان دهد چه رسد به ادارۀ امور امّت و پاسدارى از شريعت و كدام فضيلت يافت مى شود كه على عليه السّلام برندۀ بى رقيب آن نباشد.
بايد عقل شما راهنماى شما به سوى حق باشد و بايد مستمسك شما در پيروى از دين پيامبر و فرمانبرى از امر و نهى حضرتش،هدايت ايشان باشد.
ص:217
من بيانات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فى الامّة،ما ورد
عنه امثال قوله لعلى عليه السّلام:
انت امير المؤمنين و يعسوب الدّين و امام
المتّقين و قائد الغرّ المحجّلين... (1)
اينكه او امير مؤمنان و امام پرهيزكاران و رئيس دين و نظاير آن است و اخبار مربوط به اين باب،بسيار و خارج از حدّ و حصر است.
روشن است كه فضايل امير المؤمنين شماره نمى شود و شايستگيهاى حضرتش از فرط وضوح و تواتر مورد انكار نيست و به همين سبب به آنچه كه بيان كرديم بسنده
ص:218
مى كنيم تا به بخش دوم سخن بپردازيم.
اگر از رسوباتى كه معمولا بر دوش سنگينى مى كند رهايى بيابيم در آنچه نسبت به خلافت على عليه السّلام تلويحا يا تصريحا به نقل از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله گفتيم بيشترين بى نيازى و كفايت را خواهيم يافت.ما از كسانى نيستيم كه مايل باشيم دربارۀ نصوص وارده پرگويى كنيم،زيرا اين خود موجب مى شود وقت گرانبهاى خوانندگان بسيار گرفته شود،اگرچه بهترين زمانها هنگامى است كه صرف آموختن علم و معرفت شود بويژه در فضايل اهل بيت كه لزوم محبّت و دوستيشان و نيز شناخت طاعت و دوستى بايستۀ آنها ثابت شده است و نيز فضايلى كه ممكن است خود بدان آراسته باشى،اگرچه دوستدار،خواهان آن است كه فضايل محبوب خود را بشنود و به ستايشى گوش فرادهد كه به سبب اخلاق نيكو و فضايل از خداوند تبارك و تعالى و پيامبر او رسيده است،اگرچه تنها يك نصّ از آنچه گفته شد كافى است-پس از حصول قطع نسبت به صدور آن از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله-تا به عظمت اهل بيت و لزوم فرمانبرى از ايشان و پذيرفتن پيشوايى آنها به عنوان يك فرض الهى و نيز به عنوان تخصيصى از سوى پيامبر محبوب ايمان آورى نه اينكه به هواى نفس عمل كنى و از گمان پيروى كرده تسليم شهوت و تعصّب گردى.
امر پيامبر اكرم براى كسى كه به نبوّت او ايمان آورده نافذ است و آن را بر هر امرى از امور خود مقدّم مى دارد،زيرا اين مقتضاى ايمان به او و توسّل به رسالت خداوند جهانيان است،چرا كه بدون ترديد او از روى هوى سخن نمى گويد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى؛ (1)و ديگر براى احتمال گزافه گويى يا احساساتى شدن در تعليل اين سخن مجالى باقى نمى ماند زيرا اين احتمال با ايمان به نبوّت معصوم مخالفتى آشكار دارد: وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ. (2)
آنچه موجب قطع به صدور اين سند از سوى پيامبر اكرم بود بيان شد و نيز آنچه مضمون آن بروشنى بر امامت ائمّۀ دوازده گانه دلالت داشت و اينكه على عليه السّلام حجّت خدا و سيد اوصيا و امير المؤمنينى است كه بايد او را دوست داشت و از او فراگرفت گفته
ص:219
شد و چنان كه خواهيم ديد آن چنان كه برخى ادّعا كرده اند و كازانوفا-خاورشناس-افترا زده،پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين مسألۀ مهم را وانگذاشته است و قرآن كريم بر اين نكته تأكيد كامل ورزيده و به عنوان وحى الهى از آن چشم نپوشيده است و قرآن مهمّترين منبعى است كه به وسيلۀ آن مدار امامت و مقام خلافت تعيين مى شود.
با خواندن نصّ پيامبر در اينكه على بن ابى طالب عليه السّلام پس از پيامبر وصىّ و جانشين اوست ديگر ترديدى براى ما باقى نمى ماند و آيا در مسألۀ مذكور صريحتر از اين چيزى وجود دارد؟حال بايد به حافضان قرآن و مورّخان و محدّثان و ناقلان اخبار نبوى بازگرديم.
در كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،مجموعه اى بزرگى از منابع مورد اعتنايى آمده-چنان كه قبلا نيز گفتيم-كه براساس آن على عليه السّلام امير مؤمنان و رئيس دين و جانشين پيامبر ربّ العالمين مى باشد كه از آن جمله است:حلية الاولياء،13/1:
از انس آمده است كه:«پيامبر به ايشان فرمود:براى من آب بريز تا وضو بگيرم و سپس برخاست و دو ركعت نماز گزارد و فرمود:يا انس!نخستين كسى كه از اين در وارد شود امير مؤمنان و سرور مسلمانان و رهبر پيشتازان نيكوسيرت و خاتم اوصياست.»انس مى گويد:پيش خود گفتم:خدايا!اين فرد را از انصار قرار بده و آن را مخفى كردم تا آن كه على عليه السّلام وارد شد.پيامبر فرمود:اى انس!اين كيست؟عرض كردم:على عليه السّلام.سپس پيامبر با شادى برخاست و او را در آغوش گرفت و عرق چهرۀ او را با چهره اش زدود و عرق پيكر على عليه السّلام را با چهرۀ مباركش پاك كرد.على عليه السّلام گفت:اى پيامبر خدا!مى بينم كارى را با من مى كنى كه قبلا نكرده بودى.پيامبر فرمود:چرا چنين نكنم؟در حالى كه تو حق مرا ادا مى كنى و صداى مرا به گوش ديگران مى رسانى و اختلافات پس از من را براى آنها روشن مى سازى.
در 66/1 سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله خطاب به ابو برزه چنين آمده است:اى ابو برزه!همانا خداوند جهانيان دربارۀ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام از من پيمان گرفته و سپس فرمود:اى ابو برزه!او درفش هدايت و گلدستۀ ايمان و امام اولياى من و نور همۀ كسانى است كه از من فرمان مى برند.علىّ بن ابى طالب عليه السّلام فردا در روز رستاخيز امين من و پرچمدار من است،على كليد خزاين رحمت خداى من است.
راوى بار ديگر در 66/1 به سندش از ابو برزه مى گويد:پيامبر اكرم فرمود:خداوند
ص:220
دربارۀ على عليه السّلام از من پيمان گرفته است و من پيش خود گفتم:بارخدايا!اين را براى من روشن كن و در اين هنگام پيامبر گفت:على عليه السّلام پرچم هدايت و پيشواى دوستداران من و نور كسانى است كه از من فرمان مى برند و او كلمه اى است كه آن را بر پرهيزكاران ضرورى گردانيدم. (1)
در 86/1 پيرامون سخن مورد نظر ما صراحت بيشترى به چشم مى خورد:از ابن عبّاس رسيده است كه گفت:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:كسى كه خوشحال مى شود از اينكه زندگى و مرگ مرا داشته باشد و در بهشتى سكونت گزيند كه خدايم آن را برپا داشته،بايد پس از من،على عليه السّلام و دوستدار او را دوست بدارد و بايد پس از من به ائمّه اقتدا كند،زيرا آنها عترت من هستند كه از سرشت من خلق شده اند و فهم و علم به آنها عطا شده،پس واى بر كسانى از امّت من كه فضل آنها را تكذيب و پيوند مرا در ميان آنها قطع كنند كه در اين صورت من شفاعت خود در پيشگاه خدا را از آنها دريغ خواهم ورزيد. (2)
در مستدرك صحيحين،137/3 چنين آمده است:
راوى به سند خود از عبد اللّه بن اسعد بن زراره از پدرش نقل مى كند كه گفت:پيامبر اكرم فرموده است:دربارۀ على عليه السّلام سه امر به من وحى شده است:اينكه او سرور پيامبران و پيشواى متّقيان و رهبر پيشتازان نيكوسيرت است.در همان جا از جابر آمده است كه گفت:از پيامبر اكرم در حالى كه پهلوى علىّ بن ابى طالب عليه السّلام را گرفته بود،شنيدم كه مى فرمود:اين امير نيكوكاران،كشندۀ بدكاران است،كسى كه او را يارى دهد،يارى مى شود.و كسى كه يارى او را ترك كند،يارى نمى شود-و حضرت صداى خود را بالا برد-حاكم مى گويد:سند اين حديث صحيح است.
اين حديث را خطيب بغدادى در تاريخ خود در 219/4 آورده و در آن مى گويد:اين در حالى بود كه پيامبر در روز حديبيه پهلوى على عليه السّلام را گرفته بود.او در ج 2 اين كتاب، ص 377 با اضافاتى در آخر آن چنين مى افزايد:من شهر علم هستم و على عليه السّلام در آن
ص:221
است و هر كه مى خواهد به خانه درآيد بايد از در آن وارد شود. (1)
در ص 172 به سند راوى از على بن الحسين آمده است كه فرمود:حسن بن على عليه السّلام هنگام كشته شدن على عليه السّلام بر مردم خطبه خواند.حضرت ابتدا خدا را حمد و ستايش كرد و سپس فرمود:در اين شب كسى قبض روح شد كه نه پيشينيان در عمل از او سبقت مى گيرند و نه پسينيان او را درك مى كنند.پيامبر اكرم پرچم خود را به دست او مى سپرد و مى جنگيد و جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ او بود و بازنمى گشت مگر آن كه خداوند پيروزى را نصيب او مى كرد.او در زمين نه زرى اندوخت و نه سيمى، مگر هفتصد درهم كه از عطاياى او زياد مانده بود و تصميم داشت با آن خادمى براى خانوادۀ خود بخرد.حضرت سپس فرمود:اى مردم!آن كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و آن كه مرا نمى شناسد پس همانا من حسن بن على هستم و فرزند پيامبر و جانشين او...
تا پايان حديث.محب طبرى نيز اين حديث را در ذخائر خود،ص 138 آورده و گفته است:«دولابى آن را نقل مى كند.»
در مجمع الزوائد،146/9 آمده است كه راوى مى گويد:
حسن بن على عليه السّلام براى ما خطبه خواند و خدا را حمد كرد و سپاس گفت و امير المؤمنين على عليه السّلام را به عنوان خاتم الاوصيا و وصى الانبيا و امين الصديقين و الشهداء ياد كرد...تا پايان حديث.
اين حديث را طبرانى در اوسط و كبير به اختصار آورده و ابو يعلى و بزاز نيز همانند او به اختصار اين حديث را آورده اند و احمد با ايجاز بسيارى آن را نقل كرده است.
اسناد احمد و برخى از طرق بزاز و طبرانى در كبير حسن است. (2)
در مجمع الزوائد نيز در 113/9 آمده است كه به نقل از سلمان آورده كه گفته است:
عرض كردم اى رسول خدا!هر پيامبرى جانشينى دارد.جانشين تو كيست؟حضرت ساكت ماند و بعد كه مرا ديد فرمود:اى سلمان!پس من به سوى او شتاب كردم و عرض كردم:لبيك.حضرت فرمود:مى دانى جانشين موسى كيست؟عرض كردم:آرى، يوشع بن نون.فرمود:چرا؟عرض كردم:زيرا او در آن روزگار داناترين مردم بود.حضرت
ص:222
فرمود:جانشين و جايگاه اسرار من و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى گذارم كه وعدۀ مرا برمى آورد و دين مرا استوار مى سازد،علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است.وى مى گويد:
طبرانى آن را نقل كرده است.ابن حجر نيز در تهذيب التهذيب،106/3 آن را آورده است.وى از انس...از سلمان آورده كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به على عليه السّلام فرمود:اين جانشين و جايگاه اسرار من و بهترين كسى است كه پس از خود به جاى مى گذارم.اين حديث را متّقى نيز در كنز العمال،154/6 آورده كه لفظ آن چنين است:جانشين و جايگاه اسرار من و بهترين كسى كه پس از خود به جاى مى گذارم و وعدۀ مرا برمى آورد و دين مرا استوار مى سازد،على بن ابى طالب عليه السّلام است.
وى مى گويد:اين حديث را طبرانى از ابو سعيد و او از سلمان نقل مى كند.
محبّ طبرى نيز اين حديث را در الرياض النضرة،178/2 آورده است.وى به نقل از انس مى گويد:به سلمان گفتيم:از پيامبر بپرس جانشينش كيست؟سلمان عرض كرد:يا رسول اللّه!جانشين تو كيست؟فرمود:اى سلمان!جانشين موسى كه بود؟عرض كردم:
يوشع بن نون.حضرت فرمود:جانشين و وارث من كه دين مرا استوار مى سازد و وعدۀ مرا برمى آورد على بن ابى طالب عليه السّلام است.راوى مى گويد آن را از مناقب نقل كرده است.
و نيز در مجمع الزوائد،165/9 آمده كه مى گويد:از على بن على هلالى از پدرش آمده است كه گفته:بر پيامبر وارد شدم در حالى كه در بيمارى منجر به مرگش به سر مى برد،پس فاطمه عليها السّلام را ديدم كه بر بالين حضرت نشسته است.راوى مى گويد:
فاطمه عليها السّلام آن قدر گريست كه صدايش بالا گرفت،در اين هنگام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رو به سوى فاطمه عليها السّلام كرد و گفت:محبوبم،فاطمه عليها السّلام!چرا مى گريى؟فاطمه عليها السّلام گفت:از غربت پس از تو مى ترسم.حضرت فرمود:آيا نمى دانى كه خداوند عزّ و جلّ به زمين نگريسته و از ميان مردمان آن پدر تو را برگزيده و او را به رسالت مبعوث كرده و سپس به زمين نگريسته و شوى تو را برگزيده است...؟تا پايان حديث.
اين حديث را طبرانى در كبير و اوسط نقل كرده است و محبّ طبرى آن را در ذخائر خود،ص 135 آورده و گفته است:حافظ ابو العلا همدانى آن را نقل كرده است.
كنز العمال،153/6:
حضرت فرمود:آيا نمى دانى خداوند به زمين نگريسته و از ميان مردمان آن پدرت را برگزيده و به نبوّت مبعوثش ساخته است؟و بار دوم به زمين نگريسته و همسرت را
ص:223
برگزيده است و به من وحى كرد و من نيز او را به ازدواج تو درآوردم و به جانشينى خود برگزيدم.اين سخن را حضرت خطاب به فاطمه عليها السّلام فرمود.راوى سپس مى گويد:اين حديث را طبرانى از ابو ايوب نقل كرده است.حديث مذكور را هيثمى نيز در مجمع، 353/8 آورده و گفته است كه طبرانى آن را نقل كرده است. (1)
اين حديث در كنز العمال،157/6 به دو طريق آمده است كه يكى از آن دو چنين است:هنگامى كه من در آسمان به معراج برده شدم به كوشكى از مرواريد رسيدم كه فرش آن از طلا بود و مى درخشيد،پس خداوند سه خصلت را دربارۀ على عليه السّلام به من وحى كرد كه او:سرور مسلمانان و امام پرهيزكاران و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است.راوى مى گويد:اين حديث را بارودى و ابن قانع و بزاز و حاكم و ابو نعيم نقل كرده اند.
در طريق دوم چنين آمده است:
هنگامى كه به معراج برده شدم،نزد خداوند عزّ و جلّ رفتم و او دربارۀ على عليه السّلام سه خصلت را به من وحى كرد،اينكه او:سرور مسلمانان و ولىّ متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است.
راوى مى گويد:اين حديث را ابن نجار آورده و ابن حجر در الاصابة،ج 4،باب اوّل، ص 33 آن را نقل كرده است و ابن اثير جزرى در اسد الغابه دو بار آن را نقل مى كند،يك بار در 99/1 و بار ديگر در 116/3.
محبّ طبرى در الرياض النضرة،177/2 آن را آورده و محاملى نيز آن را نقل كرده است.هيثمى نيز در مجمع،121/9 آن را نقل كرده و مى گويد:عبد اللّه بن حكيم گفته است:پيامبر اكرم مى فرمايد:در شب معراج[دربارۀ على عليه السّلام]سه چيز را به من وحى كرد،اينكه او:سرور مؤمنان و امام پرهيزكاران و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است.
وى مى گويد:اين حديث را طبرانى در الصغير (2)و نيز در مجمع الزوائد،146/9 آورده و در الرياض النضره-كه قبلا يادآور شديم-177/2 آمده است كه:تو سرور مسلمانان و
ص:224
امام متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت و رئيس دين هستى. (1)
در ص 178 رياض از قول بريره آمده است كه:پيامبر اكرم فرموده است:هر پيامبرى جانشين و وارثى دارد و على عليه السّلام جانشين و وارث من است.وى مى گويد:اين حديث را بغوى در مجمع خود آورده است و نيز در ص 121 كنوز الحقائق مناوى آمده كه گفته است:ديلمى آن را نقل مى كند.و در ص 42 آن چنين آمده است:من خاتم انبيا هستم و تو اى على!خاتم اوصيايى.وى مى گويد:ديلمى آن را نقل كرده است.در تاريخ بغداد، 356/1،عبارتى نزديك به آن آمده است:من خاتم انبيايم و تو اى على!خاتم اوليايى.
در 122/13 آن مقام امير المؤمنين نزد رسول اللّه و جايگاه او در قيامت ذكر شده تا آن جا كه گفته:پرچم پيامبر در دست اوست و بر گروهى از ملائكه گذر نمى كند مگر آن كه مى گويند:اين ملك مقرب است يا پيامبرى مرسل يا حامل عرش خداوند جهانيان؟پس ندادهنده اى از عرشيان ندا مى دهد كه:اين نه ملك مقرّب است و نه پيامبر مرسل و نه حمل كنندۀ عرش خداوند جهانيان،اين على بن ابى طالب عليه السّلام امير مؤمنان و امام متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است كه به سوى بهشت خداوند جهانيان روان است، كسى كه او را تصديق كند رستگار مى شود و كسى كه او را تكذيب كند زيان مى برد.اگر عابدى هزار سال بين ركن و مقام عبادت كند و هزار سال ديگر عبادت كند تا به صورت مشكى پوسيده درآيد ولى با كينه نسبت به آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله با خدا ملاقات كند خداوند او را به رو در آتش جهنم فروافكند.
چنان كه در 112/11 اين كتاب آمده است:اين على بن ابى طالب عليه السّلام،جانشين پيامبر خداوند جهانيان و امام متّقيان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت است. (2)
در اصابۀ ابن حجر،ج 7،باب 1،ص 167 چنين آمده است:
به سند راوى از ابو ليلا عفاريه نقل شده است كه مى گويد:از پيامبر اكرم شنيدم كه مى فرمود:پس از من فتنه اى به پا خواهد شد،پس هرگاه چنين شد ملازم ركاب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام باشيد،زيرا او نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و اولين كسى است
ص:225
كه در روز قيامت با من مصافحه مى كند،او بزرگترين دوست است،على عليه السّلام ملاك اين امت و رهبر مؤمنان است در حالى كه ثروت،رهبر منافقان است.
اين حديث را ابن عبد البر در استيعاب خود،657/2 و نيز ابن اثير در اسد الغابه، 287/5 آورده اند.
در مجمع الزوائد،102/9 آمده است:از ابو ذر و سلمان كه گفته اند:پيامبر دست على عليه السّلام را گرفت و فرمود:همانا اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و اولين كسى است كه در روز قيامت با من مصافحه خواهد كرد.على عليه السّلام بزرگترين دوست است.
او ملاك اين امّت است كه ميان حق و باطل تفاوت مى نهد.او رهبر مؤمنان است در حالى كه ثروت،رهبر ستمكاران است.وى مى گويد:اين حديث را طبرانى و بزاز تنها از ابو ذر نقل كرده اند.اين حديث را مناوى نيز در فيض القدير هنگام شرح 358/4 نقل كرده و مى گويد:اين حديث را طبرانى و بزاز از ابو ذر و سلمان نقل كرده اند و متّقى نيز آن را در كنز العمال،156/6 نقل مى كند.وى مى گويد:اين حديث را طبرانى از سلمان و ابو ذر با هم نقل مى كند و بيهقى و ابن عدى آن را از حذيفه روايت مى كنند.
در الرياض النضرة نوشتۀ محبّ طبرى،155/2 آمده كه گفته است:از ابو ذر است كه گفته:شنيدم كه پيامبر به على عليه السّلام مى فرمود:تو بزرگترين دوست و فرق گذارندۀ ميان حق و باطلى.و در روايتى آمده است كه:تو رئيس دينى.وى مى گويد:حاكمى آن را نقل كرده است.
در كنز العمال،394/6 آمده:از على عليه السّلام رسيده است كه مى فرمايد:من رهبر مؤمنانم در حالى كه ثروت رهبر ستمكاران است.وى مى گويد:ابو نعيم اين حديث را آورده است و نيز در 394/6 مى گويد:از ابو مسعد است كه مى گويد:به على عليه السّلام وارد شدم در حالى كه مقدارى طلا در پيش روى ايشان بود.حضرت فرمود:من رهبر مؤمنان و اين رهبر منافقان است.و نيز فرموده است:مؤمنان به من پناه مى آورند و منافقان به اين[طلا] پناهنده مى شوند.وى مى گويد:ابو نعيم نيز اين حديث را آورده است.وى در 153/9 چنين آورده است:على عليه السّلام رهبر مؤمنان و ثروت رهبر منافقان است.وى مى گويد:اين حديث را ابن عدى از على عليه السّلام نقل كرده است.ابن حجر نيز اين حديث را در صواعق خود،ص 75 آورده است.مناوى نيز اين حديث را در فيض القدير در 358/4 آورده است.اين دو مى گويند:حديث مذكور را ابن عدى و مناوى در كنوز الحقائق،ص 92
ص:226
آورده اند كه لفظ آن چنين است:
على عليه السّلام رهبر مؤمنان است.وى مى گويد طبرانى اين حديث را نقل كرده است. (1)در مناقب چنين آمده است:از ابو طفيل عامر بن وائله-كه به اتّفاق آخرين فرد صحابى است كه فوت شده-به نقل از على عليه السّلام رسيده است كه فرمود:پيامبر اكرم فرموده است:اى على!تو جانشين من هستى،جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است،تو امام و پدر يازده امام پاك و معصومى هستى كه از جملۀ ايشان است مهدى كه زمين را از قسط و عدل خواهد آكند،پس واى بر كينه توزان ايشان.اى على!اگر كسى تو و فرزندانت را در راه خدا دوست بدارد خداوند او را با تو و فرزندانت محشور خواهد كرد.شما در درجات بالا همراه من هستيد و تو قسمت كنندۀ بهشت و دوزخى و دوستداران خود را به بهشت و كينه توزان خود را به دوزخ خواهى برد. (2)
در مناقب به نقل از مقاتل بن سليمان از امام جعفر صادق عليه السّلام از پدرانش به نقل از على عليه السّلام آمده كه فرمود:پيامبر اكرم فرموده است:نسبت تو به من همچون نسبت شيث به آدم و سام به نوح و اسحاق به ابراهيم است،همان گونه كه خداوند مى فرمايد: وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ...، (3)نسبت تو به من همچون نسبت هارون به موسى و شمعون به عيسى است.تو جانشين و وارث من هستى،تو پيش از همه اسلام آوردى و علمت بيشتر از همه و حلمت فراوانتر از سايرين است،قلب تو شجاعتر از ديگران است و از همه بخشنده ترى.تو امام امّت منى و قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ.به محبّت توست كه نيكوكاران از بزهكاران و مؤمنان از منافقان و كافران شناخته مى شوند.
در مناقب از اصبغ بن نباته رسيده كه گفته است:امير المؤمنين در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:اى مردم!من پيشواى مردم و جانشين بهترين مردم و پدر خاندان پاك هدايتگرم؛من برادر رسول خدا و جانشين و ولىّ و برگزيده و دوست اويم؛من امير مؤمنان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرت و سيد اوصيا هستم.جنگ با من جنگ با خدا و صلح با من صلح با خداست و فرمانبرى از من فرمانبرى از خدا و ولايت من
ص:227
ولايت خدا و پيروان من اولياى خدا و ياران من انصار اللّه هستند.
در مناقب نيز آمده است:
به اسناد راوى از جابر جعفى از امام محمّد باقر عليه السّلام از جدّش آمده كه فرموده است:
على عليه السّلام در صفّين خطبه خواند و پس از حمد و درود فرمود:
همانا پيامبر خدا كتاب خدا را در ميان شما باقى گذارد و شما را به اطاعت از آن فرمان مى دهد و از سرپيچى از آن بازمى دارد و با من پيمانى بست كه از آن سر برنمى تابم.شما با دشمنتان ديدار كرديد و دانستيد كه رئيس آنها انسان بى قيد و بندى است كه آنها را به سوى آتش مى خواند،در حالى كه پسرعموى پيامبرتان و جانشين و وارث او در ميان شماست و شما را به بهشت و اطاعت از خداى و عمل به سنّت پيامبرتان فرامى خواند.
به خدا سوگند كه من بر حق و آنها بر باطلند،پس با آنها بجنگيد.
اصحاب عرض كردند:يا امير المؤمنين!ما را به سوى دشمنمان ببر،به خدا سوگند كه جايگزينى براى تو نمى خواهيم بلكه مى خواهيم با تو بميريم و با تو زنده باشيم...
حضرت خطاب به آنها فرمود:سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست پيامبر به شمشير من نگريست و فرمود:شمشيرى نيست جز ذو الفقار و جوانمردى نيست،جز على عليه السّلام...و سپس فرمود:اى على!نسبت تو به من همچون نسبت هارون است به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست،اى على!زندگى و مرگ تو با من است.سپس امير المؤمنين فرمود:من نه دروغ مى گويم و نه گمراه شده ام و نه كسى به سبب من گمراه شده است و پيمان خود با پيامبر را فراموش نكرده ام و من از خدايم دليل آشكار دارم و بر طريقى روشنم. (1)
در جمع الفوائد از ابن عباس-رض-آمده است كه گفته:با اصحاب رسول اللّه مى گفتيم كه:پيامبر هفتاد پيمان با على عليه السّلام بسته كه با جز او نبسته است.المعجم الصغير حموينى در فرائد السمطين به سندش از سعيد بن جبير از ابن عباس اين حديث آمده است،و نيز به سند راوى از منهال بن عمر و تميمى از ابن عباس-رض-آمده است كه گفته:ما اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله با يكديگر مى گفتيم كه:پيامبر با على عليه السّلام هشتاد پيمان
ص:228
بسته كه با جز او نبسته است. (1)
از حموينى نيز آمده است كه:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده:فاطمه عليها السّلام شادى قلب من و دو پسرش ثمرۀ قلب من و شوهرش نور ديدۀ من است و فرزندان امام او امناى خداى من و ريسمان خدا هستند كه ميان او و خلقش كشيده شده است،كسى كه بدان چنگ زند نجات مى يابد و كسى كه از آن كناره گيرد سقوط مى كند.نيز از حموينى به سند او از اعمش و او از ابو وائل و او به نقل از حذيفة بن يمان رسيده است كه پيامبر فرمود:اطاعت از على عليه السّلام اطاعت از من و سرپيچى از او سرپيچى از من است.
موفق بن احمد و حموينى و ابو نعيم حافظ به اسنادشان از ابن مسعود نقل مى كنند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
هنگامى كه به معراج برده شدم به همراه جبرئيل به آسمان چهارم رسيدم؛پس خانه اى از ياقوت قرمز ديدم.جبرئيل گفت:اين بيت معمور است،پس اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله! برخيز نزد آن نماز بگزار.پيامبر مى فرمايد:خداوند همۀ پيامبران را گرد آورد و همگى پشت سر من به صف ايستادند و من به امامت آنها ايستادم و نماز خواندم.چون سلام دادم پيكى از سوى خدا نزد من آمد و گفت:خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:از اين پيامبران بپرس:بر چه چيزى خداوند شما را پيش از من برانگيخت؟پيامبر فرمود:بر چه چيز خداوند شما را پيش از من برانگيخت؟پيامبران گفتند:بر نبوّت تو و ولايت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و اين همان كلام الهى است كه: وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا. (2)
اين حديث را ديلمى نيز از ابن عباس-رض-نقل مى كند.
از طلحة بن زيد به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام به نقل از پدرانش به نقل از امير المؤمنين آمده است كه فرمود:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است:خداوند جان هيچ پيامبرى را نگرفته،مگر آن كه به او دستور داده برترين فرد خاندان خود را وصىّ خويش قرار دهد و خداوند به من دستور داده كه براساس آنچه در كتب پيشينيان آمده و نوشته شده كه او[على عليه السّلام]وصىّ توست،پسر عموى خويش را وصىّ خود قرار بده و بر اين
ص:229
اساس از خلائق و پيامبران و رسولان خود در اينكه من خدايم و تو پيامبرى و علىّ بن ابى طالب عليه السّلام ولى و وصىّ است پيمان گرفتم. (1)
اين،نمونه هاى اندكى بود از آنچه از مشكات نبوّت برگرفتيم و اخبار در نقل آن تواتر يا چنان استفاضه اى دارند كه راه عذر را بر هر بهانه جو يا توجيه گرى مى بندد.اين نمونه ها از بزرگترين حجّتهاست بر كسى كه بحق نظر كند و در بيان روشن آن عاملى نهفته است كه عقل را قانع مى كند و قلب را از نور و هدايت و دلالت مى آكند.بدون ترديد رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به عنوان رحمت براى همۀ جهانيان برانگيخته شد و ناگزير بايد بيان و رسالت او براى همۀ جهانيان بر حجّت استوار باشد و با دليل صورت پذيرد و مضمون آن براى عالم و جاهل،باهوش و كندذهن و بزرگ و كوچك مفهوم باشد.از امورى كه پيامبر آن را ابلاغ كرد و رسالت خود را در آن به انجام رساند مسألۀ اهل بيت و امامت عامّه پس از ايشان به طريق معهود حضرتش بود.در خبرى از خاندان نبوّت آمده است كه:«تا نه ملك مقرب و نه پيامبر مرسل و نه صديق و نه شهيد و نه عالم و نه جاهل و نه كهتر و نه مهتر و نه مؤمن نيكوكار و نه فاجر بدكار و نه زورگوى ستيزه گر و نه شيطان رانده شده و نه خلقى ميان اينها باقى نماند مگر اينكه گواه باشند كه خداوند بزرگى و عظمت امر و جلالت شأن و كمال نور و صدق جايگاه و ثبات مقام و شرافت محل و منزلت شما را نزد خدا و كرامتتان را در پيشگاه او و جايگاه خواصّ شما را نزد او و قرب منزلتتان را نسبت به او به ايشان فهمانده است».
تمامى اينها برپا كردن حجّت و از بين بردن بهانه هاست تا امور بر يك مسلمان مشتبه نشود و فرد هدايت جو در راه به گمراهى گرفتار نيايد.
نمونه هايى كه بيان شد گواه سخنى است كه گفتيم.ذوق و درك عربى نسبت به كلام عربى ابا دارد از اينكه اين سخن را كه دلالت و بيانى واضح و مضمونى عالى دارد و مفاد آن از نظر سند و روايت بسى ارزشمند است به غير از امامت عامّه و جانشينى پيامبر اكرم در همۀ امور جز نبوّت حمل كند،زيرا نبوّت،امرى است كه خداوند آن را به پيامبرانش اختصاص داده است و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از سوى خداوند سبحان مأمور است تا پس از خود نشانه هاى هدايت را برپا دارد و به امّت خود امورى را ابلاغ كند كه نزد خداوند
ص:230
بزرگ مقامى بس ارجمند دارند.پيامبر در بيان اين مهم همۀ فرصتها و مناسبتها را به كار مى گرفت و واضح ترين الفاظ را از نظر دلالت و روشنترين آنها را از نظر هدايت به كار مى برد.
اين از نظر مفهوم و مفاد و امّا از نظر سند بايد گفت اهتمام شديد پيامبر و فراوانى ابلاغ آن در بزرگترين مناسبتها و بيشترين آن از نظر ناقلان حديث شريفش اثر آشكار خود را در عدم توانايى جهانيان نسبت به پوشاندن اين امر دارد،هرچند مردم در پوشاندن آن همداستان شوند و تلاشهاى از پيش طرّاحى شده و كاملا برنامه ريزى شده فراوان باشد.اگر اين مقدار سند روايت-كه ما اندكى از اين روايات و اسناد را بيان كرديم كه خود كافى است تا با آوردن مثال و نمونه مقصود ما را تحقّق بخشد-كافى نباشد پس كدام حديث را مى توان گرفت و چه مقدار سند كافى خواهد بود؟
قبلا گفتيم كه چگونه پيامبر در مورد اهل بيت خود و اينكه على عليه السّلام جانشين و وارث اوست،تأكيد مى فرمود و چگونه به امّت سفارش مى كرد كه مسائل خود را از او بگيرند و به او رجوع كنند و اينكه هدايت در پيروى از او و گمراهى در انحراف از اوست،زيرا او حجّت خدا و باب الهى است كه بايد از آن وارد شد،جنگ با او جنگ با خدا و صلح با او صلح با خدا و فرمانبرى از او فرمانبرى از خداست.بار ديگر دست كم در اخبار برگزيده اى كه نقل كرديم و مدلولى روشن و سندى عالى دارند بينديشيد.ما در ارائۀ اين روايات به سبب وضوح مقصود از آوردن حاشيه خوددارى كرديم.
در جاى جاى ينابيع المودّة پيمان رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله با امير المؤمنين عليه السّلام و وصيّت حضرت به او و اينكه امام آثار نبوّت و حكمت و بويژه فصل الخطاب را از پيامبر به ارث برده آمده است(باب چهاردهم و پانزدهم)چنان كه كتاب فضائل الخمسة من الصحاح الستّة در بيشتر سه جلدش از منابع اين گونه موضوعات و نظاير آن،آكنده است.
به كتاب مراجعات بويژه باب امامت عامه و جانشينى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نيز اشاره شد.
در اين كتاب مطالبى است كه انديشه ها را از نظر بيان و روايت و سند بى نياز مى سازد.
در نخستين سخن پيامبر اكرم كه:الانذار يوم الدار خوانده مى شود گفتيم كه چگونه پيامبر اكرم از نخستين روز دعوت خود به اين امر مهم اهتمام داشته است.به اين نكته اشاره رفت و برخى از راويان بزرگ اين حديث را ذكر كرديم و اگر بيش از اين مى خواهيد بايد به كتاب غاية المرام سيد كتكانى مراجعه كنيد،زيرا او آن قدر در اين كتاب سخن گفته
ص:231
است كه عقل و قلب را از اين باور و ايمان مى آكند كه پيامبر اكرم در شيوۀ عمومى خود در زندگى انسانى والاترين طرحها را درمى افكند تا به فرمان خدا عمل كرده باشد.او در راه خدا اين طرح را ترسيم كرده و هرچه در توان داشت به كار بست و چقدر توان به كار بست در حالى كه براى تحكيم پايگاههاى استوارى كه دين و امّتش را حفظ مى كرد و مى كوشيد خط دعوت الهى استمرار يابد زمينه را آماده مى ساخت.در تنويه بار ديگر به جانشين پيامبر و كسى كه به جاى او خواهد نشست اشاره شده است با صراحتى كه بالاتر از آن وجود ندارد و اين نكته را تا آنجا كه زبان عربى گنجايش دارد براى مردم روشن ساخته است:داناى اين امّت و آگاه ترينشان در همۀ امور و آن كه بيش از همه در اسلام بلا تحمّل كرده است و بيش از ديگران حسن سابقه دارد بهترين مردم و قوام شريعت امير المؤمنين على عليه السّلام است.
سخنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اين باره و دورانديشيهاى حضرتش ضامن اداى انجام رسالت و بقاى دعوتش با اين تأكيدات سخت همراه بود تا بر جوامع مختلف و در طول اعصار حجّت برپا شود و راهى براى بهانه جويى باقى نماند.
براى افزايش آگاهى اشاره كرديم كه به كتاب غاية المرام به عنوان نمونه اى از كتابهايى كه به اين باب پرداخته اند مراجعه شود تا آمار بالاى روايت و سند آن مشاهده شود.در اين كتاب مباحث مختلفى است كه به طرق مختلف از سرور انبيا نقل شده است.
براى مثال در باب دوم اين كتاب چنين آمده است:
اگر نمى بود محمّد صلّى اللّه عليه و آله و امير المؤمنين على عليه السّلام و امامان يازده گانه از فرزندان او، خداوند تبارك و تعالى خلق را نمى آفريد؛او از يك نور است و مردم،اشباحى بيش نيستند.
از طريق شيعه در اين باره 14 حديث نقل شده است و آنچه در ميان اهل سنت اين مضمون را مى رساند،19 حديث است.
براى مثال در باب هشتم چنين آمده است:
همانا على عليه السّلام امير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى نيكوكاران است...از طريق اهل سنّت چهل و دو حديث رسيده است.
و باب نهم كه با اخبار خود ثابت مى كند كه على عليه السّلام امام،حجّت،جانشين و وصىّ پيامبر است و در آن 38 حديث آورده است.
ص:232
و در باب دهم اخبارى آمده كه ثابت مى كند پيامبر و ائمّۀ دوازده گانه حجّتهاى خدايند بر خلقش.شمار اين گونه احاديث از طريق اهل سنّت 9 تا و از طريق تشيّع 19 حديث است.
و در باب دوازدهم نصّ پيامبر را مى آورد كه على عليه السّلام جانشين پيامبر و جانشينان على عليه السّلام فرزندان يازده گانۀ اويند كه همان ائمّۀ دوازده گانه و جانشينانند.
به علاوۀ رواياتى كه تنها در باب دوازدهم-كه مضمون آن قبلا گذشت-آمده،وى راويان ثقه اهل سنّت را مى آورد 29 حديث نقل كرده اند و از طريق شيعه 32 حديث نقل شده است.
در باب شانزدهم وى نصّى را بيان مى كند كه على عليه السّلام همان امير مؤمنان و امامى است كه در غدير خم منصوب شده است و اينكه او ولايتى دارد كه مقتضى امامت و امارت است،زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در جملۀ سخنان مؤكّدش مى فرمايد:كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست.از طريق اهل سنّت 89 حديث در اين باره آمده است.
در باب بيست و دوّم نصّى را بيان مى كند كه براساس آن على عليه السّلام همان وصىّ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است و پس از او يازده فرزندش جانشينان اويند كه همان ائمّۀ دوازده گانه مى باشند.از طريق اهل سنّت هفتاد حديث در اين باره آمده است.
در باب بيست و چهارم نصوصى را بيان مى كند كه از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله رسيده است:
امامان پس از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله دوازده نفرند.اين خبر،اجمالى است و در برخى از اخبار چنين تخصيص خورده است كه على عليه السّلام و يازده پسرش جانشينان اويند كه همان ائمّۀ دوازده گانه اند.اين خبر از طريق اهل سنّت در 58 حديث وارد شده است.
در باب بيست و ششم فرمان پيامبر را در پيروى از على عليه السّلام و امامان اهل بيت و فرمان حضرتش را در ولايت ايشان از طريق اهل سنّت در 21 طريق يادآور مى شود.
وى سپس در ابواب متعدّدش پيرامون همين مسأله كه همگى در نتيجه و هدف آن اتّفاق نظر دارند داد سخن مى دهد كه اين چيزى نبود جز مهمترين مسأله در ثبوت وصيّت و خلافت على عليه السّلام و به دنبال او فرزندانش.وى در اين زمينه راويان برجسته و كتبى را كه اين حديث در آنها آمده است يادآور مى شود و راويان آن را از صحاح و جز آن متذكّر مى شود،كسانى كه در اعتبار و وثوق و احترام در كتب اهل سنّت تا آنجا
ص:233
برجستگى دارند كه آنها را در جايگاهى والا قرار مى دهد و گرفتن حديث از آنها ضرورى است به اعتبار آن كه احاديث آنها كه در كتب اهل سنّت و حديث شريف به تواتر يا استفاضه رسيده يا به سبب تداول و شهرتش آن را نزديك به تواتر و استفاضه قرار مى دهد،امرى ثابت است.
با چشم پوشى از روايات شيعه-از باب مجادله-آيا در ضرورت التزام به مفهوم اين سخن اين همه حديث و راوى كافى نيست؟آيا اين همه حديث و راوى موجب نمى شود كه نسبت به صدور اين مضمون اطمينان بيابيم؟كه البتّه اين مضمون چيزى نيست جز امامت ثابت امامان دوازده گانه براساس نصّ پيامبر كه در نصّ دوم اين كتاب بيان شد.
همانا امامان،جانشينان و اميران دوازده نفرند كه براساس نصّ پيامبر به نقل از صحاح معتبره همگى از قريش مى باشند.در برخى روايات(از بنى هاشم)آمده است.
معلوم است كه عام به خاصّ و مطلق به مقيّد تخصيص زده مى شود،در صورتى كه خاص يا مقيّد،وارد بر عام يا مطلق باشد بنابراين تنها در اين اخبار-تا چه رسد به روايات ديگر-تعيين و تخصيص جايگاه امارت و خلافت براساس نصّ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بيان شده است،-همان گونه كه گفته شد-.
در اين هنگام براى عمل به قوانين پيروى شده در اصول و اجراى فقه در مذاهب مختلف آن بايد اين عمومات را با اين مخصّصات تخصيص زد و نتيجۀ مجموع آن اين خواهد بود كه پيامبر اكرم بخصوص بر امامت امامان دوازده گانه نصّ صريح فرموده است.
به عبارت ديگر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نشانه هايى را بيان فرموده كه جز بر امامان دوازده گانه منطبق نيست و پيامبر يادآور شده است كه پس از ايشان دوازده امير خواهد بود و سپس فرمود كه آنها از قريشند و در اخبار ديگرى است كه آنها از بنى هاشم هستند.در اخبار ديگرى آمده است كه:آنها افراد معين ويژه اى هستند.پس حمل آن اخبار بر اين اخبار، ضرورى است و اگر اين اخبار در مجموع شماره شوند به سبب شيوع و حتى به سبب تواتر آن در داشتن منظورى روشن از بزرگترين مجموعه هاى راهنماست و آن امامت ايشان است و بس.
همان گونه كه از مجموع اين اخبار ميزان اهتمام پيامبر اكرم به اين مسألۀ بزرگ هويداست؛چنان كه براى محقّق كتب حديث روشن مى شود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چنان
ص:234
اهتمامى به اين امر داشته كه هيچ مناسبتى را از دست نمى داده مگر آن كه آن را از نصوص صريح و آشكار پيرامون اين مضمون مهم مى آكنده است تا بدين ترتيب ارادۀ خدا را نسبت به بندگانش در خير و اتّفاق نظر و الفتشان در ايمان و دينى كه خداوند جهانيان آن را به صادق و امينى نازل فرموده كه از روى هوى و هوس كلمه اى بر زبان جارى نمى سازد و تنها از روى وحى سخن مى گويد تحقّق بخشيده باشد.
در اينجا اشكالى ندارد اگر سخنان سيوطى را در آغاز كتاب تاريخ الخلفا بخوانيم.او ابتدا اسانيد حديث«دوازده جانشين»را مى آورد و سپس خود حديث را بيان مى كند:اين امر همچنان گرامى است و آنها بر مخالفان خود پيروز مى شوند.دوازده خليفه كه همگى از قريشند.اين حديث را شيخين و جز آنها نقل كرده اند كه طرق و الفاظى دارد و از جملۀ آن است:«اين امر همچنان شايسته است»،«اين امر همچنان قاطع است.»اين دو را احمد روايت مى كند،و از جملۀ آن است خبر مسلم:«اين امر در ميان مردم همچنان قاطع خواهد بود مادامى كه دوازده مرد بر آنها ولايت داشته باشند.»اين خبر نيز نزد مسلم است كه:«اين امر مقتضى نمى شود تا آن كه دوازده جانشين سپرى شوند.»و باز نزد مسلم است كه:«اسلام تا زمان دوازده خليفه همچنان عزيز و والا خواهد بود.»،از جملۀ آن است خبر بزّاز:«امر امّت من همچنان برپا خواهد بود تا دوازده خليفه كه همگى از قريشند روزگارشان سپرى شود»؛و از جملۀ آن است خبر ابو داوود با اضافۀ اين مطلب كه:«چون به منزلش بازگشت قريش نزد او آمدند و گفتند:سپس چه خواهد شد؟و حضرت فرمود:هرج ومرج خواهد شد.»و باز نقل كرده است:«اين دين همچنان به پا خواهد بود مادامى كه دوازده خليفه بر شما حاكم باشند كه امّت بر آن اتّفاق نظر دارد.»و از جمله خبرى كه نزد احمد و بزّاز است كه سند آن حسن مى باشد كه از ابن مسعود نقل شده است كه از او پرسيدند:اين امّت چند خليفه خواهد داشت؟وى در پاسخ گفت:ما همين پرسش را از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پرسيديم و حضرت فرمود:دوازده خليفه به شمار پيشوايان بنى اسرائيل. (1)
با چنين سخنان فصيح و صريحى حضرت امّت را ملزم مى كرد تا از امامان دوازده گانه پيروى كنند،اگرچه در اين رهگذر قلمهايى لغزيده و مسائلى را منحرف كرده يا افزوده و
ص:235
يا كاسته اند و در تفسير منظور پيامبرى كه صادق و امين است و از روى هوى و هوس كلامى بر زبان نمى آورد و تنها براساس وحى سخن مى گويد به تكلّف پرداخته اند و با وجود اين بازنگريها و نيرنگ بازيها در تفاسير،البتّه حق روشن است و شايسته تر براى پيروى.
از كتاب غاية المرام-كه در صفحات پيش بدان اشاره كرديم-نمونه اى از اين نصوص نقل شده در كتب بزرگان علماى اهل سنّت نقل خواهيم كرد و سپس به نصوص قرآنى كه دربارۀ اين امر عظيم بسيارند خواهيم پرداخت و بدين ترتيب ديگر صحيح نخواهد بود اگر گفته شود پيامبر امر خلافت را واگذاشته است و قرآن كريم به عنوان وحى الهى در اين امر سكوت كرده-چنان كه گفته شده-و گفتگو پيرامون اين نكته در آغاز همين كتاب آمده است.
حال گوش فرامى دهيم به سخنانى كه در كتاب فضائل امير المؤمنين آمده است.او پس از آوردن حديث مذكور مى گويد:ابو المؤيد نيز نقل كرده و مى گويد:خبر داد به من سيد الحفّاظ ابو منصور بن شهردار بن شيرويه بن شهردار ديلمى از شريف ابو طالب مفضّل بن محمّد بن طاهر جعفرى در اصفهان از حافظ ابو بكر محمّد بن موسى بن مردويه فورك اصفهانى كه گفته است به من عبد اللّه بن محمّد بن يزيد،كه گفته است به من محمّد بن ابى يعلى،كه گفته است به من اسحاق بن ابراهيم بن شاذان كه گفته است به من زكريا بن حسين ابو على جرار بصرى كه گفته است به من منهل بن على از اعمش از سعيد بن جبير از ابن عبّاس كه گفت:پيامبر خدا در خانه اش بود،پس على بن ابى طالب عليه السّلام صبحگاه نزد حضرتش رفت و براى ايشان صبحانه برد تا كسى بر او پيشى نگيرد.پس وارد شد در حالى كه پيامبر در صحن حياط بود و سرش در دامن دحية بن خليفه كلبى قرار داشت.پس گفت:سلام بر تو،پيامبر چگونه شب را صبح كرد؟دحيه گفت:به خير و خوبى اى برادر رسول اللّه!پس على عليه السّلام گفت:خداوند از ما اهل بيت به شما جزاى خير دهد.دحيه به او گفت:همانا من تو را دوست دارم و از ديدن تو شاد مى شوم.تو امير مؤمنان و پيشواى سفيدرويان نيكوسيرتى،تو در روز رستاخيز سرور فرزندان آدم جز انبيا و رسولانى،پرچم حمد در روز قيامت به دست توست،تو و پيروان تو در روز رستاخيز با محمّد و حزب او به سوى بهشتها خواهيد شتافت.رستگار شد كسى كه تو را دوست داشت و زيان برد كسى كه از تو كناره گرفت.پس به حبّ محمّد صلّى اللّه عليه و آله تو را دوست
ص:236
خواهند داشت و كينه توزان تو به شفاعت محمّد صلّى اللّه عليه و آله دست نخواهند يافت،به من نزديك شو اى برگزيدۀ خدا!پس على عليه السّلام سر پيامبر را گرفت و در دامان خود نهاد.پيامبر فرمود:اين همهمه چيست؟پس على عليه السّلام جريان را به آگاهى حضرت رساند و پيامبر فرمود:اى على!او دحيه نبود بلكه جبرييل بود،او تو را به نامى ناميد كه خدا تو را بدان ناميده بود.او همان است كه محبّت تو را در دل مؤمنان و ترست را در دل كافران افكنده است.
حديث گذشته از طريق عامّه نيز روايت شده است.
ابراهيم بن محمّد حموينى از بزرگان عامّه نقل مى كند و مى گويد:
راوى عادل و صالح رشيد الدين محمّد بن عمر بن ابى القاسم استاد قرائت كه در بغداد نزد او قرائت مى خواندم به ما گفته كه از شيخ الاسلام شهاب الدين عمر بن محمّد بن عبد اللّه سهروردى اجازۀ روايت دارد.وى مى گويد:محمّد بن عبد الباقى بن سلمان از طريق سماع گفته است:احمد بن عبد اللّه به ما خبر داده و گفته:محمّد بن احمد بن على به ما خبر داده كه محمّد بن عثمان بن ابى شيبه به ما گفته كه ابراهيم بن محمّد بن ميمون به ما گفته كه على بن محمّد بن عابس به نقل از حرث بن حصيره و او از قاسم بن جندب و او از انس بن مالك به ما گفته است كه:پيامبر اكرم فرمود:اى انس!آبى بريز تا وضو بگيرم.
حضرت سپس برخاست و دو ركعت نماز گزارد و سپس فرمود:اى انس؛نخستين كسى كه از اين در بر تو وارد شود امير مؤمنان و سرور مسلمانان است...وى حديث را تا پايان مى آورد تا اينكه حضرت مى فرمايد:او اختلافات پس از من را براى مسلمانان روشن مى كند.
احمد بن عبد اللّه به روايت جابر جعفى از ابو الطفيل از انس نظير آن را روايت مى كند. (1)
براى شما كافى خواهد بود اگر به همين سخنان پيامبر اكرم بسنده كنيد:آيا براى يك مسلمان از نظر حجّت يك حديث كافى نيست كه او را به مقصود قطعى برساند چه رسد به اينكه در فضل على عليه السّلام و تعيين مقام او به عنوان امام براى مسلمانان و وارث پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و وصىّ پس از او احاديث رسيده را حدّ و حصرى نيست.بدين ترتيب به هيچ وجه صحيح نخواهد بود اگر گفته شود:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امر خلافت را واگذاشته است و
ص:237
حال آنكه اين همه سخنان صريح وجود دارد و ديگر صحيح نخواهد بود اگر گفته شود:
پيامبر رحلت كرد و جانشينى براى خود برنگزيد و مشخّص نفرمود كه پس از ايشان چگونه جانشين برگزيده شود،چنان كه امثال اين سخنان بدون دليل آورده شد!حضرت با عبارات صريح براى مسلمانان روشن كرد كه پس از ايشان چه كسى جانشين خواهد بود و امّت را هدايت خواهد كرد و دين و شريعتش را پاس خواهد داشت.حضرت يك بار مى فرمايد:«تو پس از من وصىّ و جانشين منى،تو در دنيا و آخرت برادر منى،جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز منافق با تو كينه نمى ورزد»،و بار ديگر مى فرمايد:
«نسبت تو به من همان نسبت هارون است به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،و بار ديگر با اين سخن خطاب به مسلمانان خبر مى دهد كه:«همانا من در ميان شما دو ثقل را به يادگار مى نهم:كتاب خدا و عترتم،اهل بيتم؛ما دام كه به آنها تمسّك جوييد پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد و اين دو از يكديگر جدا نخواهند شد تا وقتى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد آيند»،يا مى فرمايد:«مثل اهل بيت من در ميان شما همان مثل كشتى نوح است،كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن بازماند غرق شود»،يا مثل اين سخن كه:«اهل بيت من همچون باب حطّه است،كسى كه از آن درآيد در امان خواهد بود»،يا مى فرمايد:«من شهر علم و على عليه السّلام دروازۀ آن است،كسى كه بخواهد به شهر درآيد بايد از دروازۀ آن وارد شود»،يا به مسلمانان مى فرمايد:«آيا من به شما از خود شما اولى نيستم؟گفتند:آرى،و حضرت فرمود:كسى كه من مولا و سرور اويم،على عليه السّلام نيز مولا و سرور اوست،خداوندا!دوستدار او را دوست و دشمن او را دشمن بدار،يارى دهندۀ او را يارى برسان و يارى خود را از كسى كه كمكش را به او دريغ مى دارد،دريغ دار»،يا مى فرمايد:«على عليه السّلام با حق است و حق با على عليه السّلام،و حق هر كجا كه على عليه السّلام باشد،همان جاست»،يا«على عليه السّلام تقسيم كنندۀ بهشت و دوزخ است»،يا «پس از من دوازده خليفه خواهد بود»،و احاديث ديگرى كه صحاح آن را نقل مى كنند و ميان مسلمانان رواج دارد چه رسد به اخبارى كه تنها برخى از مسلمانان آن را روايت كرده اند.از اين همه چه استفاده مى كنيم؟آيا صحيح است گفته شود پيامبر سخنانش را تنها از سر عاطفه و بدون هيچ حدّ و مرزى بيان مى كرده است؟
آيا حضرت پيامبر خدا نيست كه با وحى حمايت مى شود: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ
ص:238
هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى. (1)آيا او در اين مورد حجّتى بر خلق ندارد؟
اين در حالى است كه برخى مراحل تحوّل زندگى امير المؤمنين را كه رسول خدا عهده دار تربيت و آماده سازى او از آغاز تولّد مباركش بوده،بررسى كرده اند.
امام دست پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله،برادر،وزير و بازوى استوار او و اصلا خود حضرت بوده است.چنان كه قرآن كريم نيز در اين امر تصريح دارد. (2)و نقل آن در ميان مسلمانان تواتر دارد.پس امير المؤمنين كه بهترين درودها بر او باد:
(1)پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است.(2)برادر اوست.(3)وزير و بازوى قوى اوست.
(4)نفس مقدّس و همتا و عين حضرت است.
امام در پرتو سرپرستى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله همچنان مدارج كمال را مى پيمود تا پيامبر او را بدين مرحله رساند،بنابراين پيامبر با او به گونه اى سخن مى گويد كه گويا با خود سخن مى گويد و او را عين خود به شمار مى آورد و امر امّت را چنان به او وامى گذارد كه بدون هيچ تفاوتى گويى به خود واگذاشته است.
هنگامى كه امّت شخص پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را از دست داد در واقع شخصيّت او را از دست نداد،زيرا اين شخصيّت در حضرت على عليه السّلام جلوه گر بود و مسلمانان چيزى را از دست ندادند مگر استمرار وحى كه به وسيلۀ نبوّت مقدور بود و اين بدان سبب بود كه امام در قلب حق قرار داشت و استمرار وجود پيامبر بزرگوار به شمار مى آمد. (3)
براى شما كافى است كه از خلال اين سخنان به موضع پيامبر نسبت به خلافت از نظر آماده كردن و زمينه سازى و نصب و بهره بردارى از مناسبتها و تأكيد حضرت در بيان مقصد والاى ايشان پى ببريد.مناسبتى از دست پيامبر نمى رفت مگر آن كه با سخنان
ص:239
كافى و وافى و فرمايشهاى جامع و درخشان آن را مى آكند و بيان مى داشت كه آن كه پس از ايشان امام و وارث و وصى و جانشين و ولىّ مسلمانان مى باشد همان علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است كه او را براى اين كار آماده كرده و مهيّايش ساخته است و اين مسأله را در فضل على عليه السّلام و بيان منزلت و علوّ مقام او براى مسلمانان آشكار مى كرد.
پيامبر پيش از رحلتش و قبل ازآن كه امّت به قهقرا رود حجّت را بر آنها اقامه كرده بود.
وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرِينَ. (1)
به كار بردن كلمۀ«وصى»به عنوان لقب علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بعدا به نشانه اى مبدّل گشت كه گواه اهتمام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به اين مسألۀ مهمّ و كثرت تبليغ آن به رغم موانع فراوان مى باشد.از اطلاق اين كلمه فهميده مى شود كه مقصود از آن على عليه السّلام است و در ميراث ادبى عرب اعمّ از نظم و نثر (2)از صدر اسلام تاكنون در راستاى آنچه گفتيم دلايلى وجود دارد كه در ميان مسلمانان از شهرت بسيارى برخوردار است كه اين خود نيز برخاسته از كثرت تبليغ پيامبر نسبت به اين امر است.
بنابراين صحيح نخواهد بود اگر كسى ادّعا كند پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين مسألۀ مهمّ را فروگذاشته و قرآن دربارۀ آن سكوت كرده است.ما سخنان قاطع پيامبر را در اينكه پس از رحلت ايشان چه كسى امام و گوش شنوا و نيكوپيشوا و هدايتگر امّت است خوانديم.
آنچه-ان شاء اللّه-در جلد دوم خواهد آمد نصوص قرآن كريم و توضيحات پيامبر عظيم الشأن است كه در آن براى كسى كه به امر خدايش پاسخ دهد و با گوش و قلبش بشنود يا در حالى كه گواه است گوش بسپرد دلايل كافى وجود دارد.و آخرين سخن ما آن است كه حمد از آن خداى جهانيان مى باشد و درود و سلام بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و خاندان پاكش باد.
ص:240
ص:241
ص:242
در بخش دوم برخى از سخنان پيامبر اكرم را آورديم و از خلال اين سخنان برنامۀ دقيقى كه براساس آن پيامبر اكرم از همۀ فرصتها و مناسبتها استفاده مى كرد روشن شد.
در سخنان پيامبر اكرم،عوامل فراوانى كه در روشن ساختن اين سخنان نقش به عهده خواهد داشت و با وسعت حجمش حتّى الامكان در تبيين نصوص وارده يا به بازى گرفتن مضمون اين نصوص مؤثر خواهد بود امرى درخور توجّه است و به همين سبب در اين گونه عوامل كه در اخبار محقّق پيامبر اكرم نهفته،احتياط،شرط است و بايد فراوانى اين اخبار و تأكيد آن بر وصى بودن على و فرزندانش به اعتبار آن كه بخشى از رسالت حضرتش مى باشد در نظر گرفته شود: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى. (1)
ما به ذكر همۀ اين سخنان شريف پرداختيم هرچند يكى از آنها در بيان اين حقيقت كافى مى بود كه عبارت است از:خلافت كسى كه پيامبر پس از خود او را به جانشينى برگزيده تا امّت و شريعتش را حفظ كند و دعوتش را انتشار داده و رسالتش را تبليغ كند و از مفاهيم دينش مراقبت كند،مفاهيمى كه كتاب جاودان الهى-كه همه چيز را براى جهانيان روشن كرده-در بردارد چرا كه وى براى جهانيان رحمت است: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ. (2)پس بيان يكى از اين سخنان كافى بود ولى حكمت الهى اقتضاى آن را داشت كه حجّت خدا در پشتيبانى از اين سخنان قيام كند تا بر كسى پوشيده نماند و
ص:243
ترديدى بدان راه نيابد و براى عذرآورنده،عذرى نباشد تا به وسيلۀ آن استدلال كند كه اين سخنان مبهم است يا مسأله بدو ابلاغ نشده است.
براى آگاهى بيشتر بايد يك بار ديگر تأكيد كنيم آنچه از سخنان پيامبر اكرم بيان كرديم،همۀ سخنان ايشان نيست بلكه تنها پرتوى از چراغ پرنور نبوت است و به خواست خدا پس از بيان موضع قرآن در برابر خلافت،باقيماندۀ اين سخنان را خواهيم آورد.سخن از فرموده هاى پيامبر اكرم را پيش كشيديم تا به منزلۀ مقدّمه اى باشد كه در مباحث قرآنى آينده بدان نيازمنديم.
ازاين رو موضعگيرى پيامبر اكرم در برابر خلافت را پيش از موضعگيرى قرآن در برابر آن آورديم،در حالى كه شايسته تر آن بود كه قبلا دربارۀ موضعگيرى قرآن در برابر خلافت سخن به ميان آيد و اين اوّلا به سبب موجباتى است كه بيان شد،و ثانيا ما خواسته ايم پاره اى از سخنان پيامبر اكرم را بياوريم كه نسبت به تحريفات و تأويلات كتاب جاودان الهى كه پيامبر اكرم آنها را روشن ساخته خرده گيرى و گفتگوى كمترى دربارۀ آن صورت گرفته است.
با تأسّف فراوان تأويلات دور از آيات الهى بسيار است به گونه اى كه ذوق يك انسان فرزانه و منصف اگر خردش را حاكم گرداند و در دينش از هوى و هوس خود پيروى نكند،آن را نمى پسندد.
پيامبر اكرم با اين فرمودۀ شريف به اين نكته اشاره دارد:«همانا اين قرآن پيشواست، كسى كه آن را راهنماى خود قرار دهد او را به فردوس برد و كسى كه آن را پشت سر خود قرار دهد،او را به دوزخ رهنمون شود.»
امير المؤمنين على عليه السّلام خبر از نابودى اين گونه بازيگران مى دهد،كسانى كه«قرآن را به هوى و هوس خود متمايل مى سازند نه هوى و هوس خود را به قرآن».اينان كسانى هستند كه مى خواهند نصوص قرآن را تابع هوسهاى گمراه كننده و مذاهب گوناگونشان قرار دهند.اين عدّه از مراد قرآن دور شده اند زيرا آن را پشت سر خود نهاده اند و نه در پيش روى خود و هوسهايشان را به سوى قرآن متمايل نساخته اند.
ازاين رو پژوهشها و بررسيهاى تفسيرى در قرآن در بيان مراد حقيقى آن و دفع شبهات به تلاشى گسترده و سخنى مفصّل نيازمند است،و ما به اين باب وسيع وارد مى شويم و از خداوند تبارك و تعالى مى خواهيم كه قلبهاى ما را بگشايد و در آنچه
ص:244
دوست دارد و بدان خشنود است از ما دستگيرى فرمايد.
ما خواهيم كوشيد اين مباحث مفصّل را خلاصه كنيم و تنها به آنچه مقصود را تحقق بخشد و لو به اشاره اى بسنده خواهيم كرد و در اين راه به ذكاوت و هوشمندى خواننده تكيه خواهيم كرد و در همۀ احوال به خدا توكّل مى كنيم و تنها از او مى خواهيم كه كارهاى ما را براى خود خالص گرداند براستى كه اوست شنونده و پاسخ دهنده.
حال كه موضع پيامبر نسبت به خلافت روشن شد بايد ببينيم كه آيا قرآن از اين موضوع غفلت كرده است؟آيا قرآن بخشى از نصوص خود را به آن اختصاص نداده است؟
واقعيّت آن است كه قرآن كريم آكنده از آياتى است در فضيلت اهل بيت و روشن كردن افكار عمومى نسبت به منزلت على عليه السّلام و مقام او نزد خداوند و اينكه او پس از رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ولىّ مؤمنان است.
ما نيز در اين مورد برخى از آيات را به ايجاز خواهيم آورد.هر كه مى خواهد به موضع قرآن نسبت به خلافت آگاهى يابد بايد در آن تأنّى ورزد كه اگر چنين كند به دليل كافى دست مى يابد.
اگرچه مسلمانى كه به كتاب خداوند سبحان و سخنان پيامبر اكرم چنگ مى زند كافى است كه يك سخن از پيامبر بشنود و تنها يك آيه از آيات خداوند سبحان بخواند تا به هدفش نايل آيد و منظور از آنچه اين آيه دربارۀ آن نازل شده براى او روشن گردد،ولى براى تأكيد بر حجت و دفع شبهات در اين باره در قرآن كريم آيات متعدّدى نازل شده است و ما هم اكنون به قرآن كريم گوش مى سپاريم و بايد در آن آمادۀ ديدار با خداوند باشيم زيرا قرآن سخن سترگ خدايى و ثقل اكبرى است كه پيامبر اكرم آن را در ميان امّت به يادگار نهاده است.
ص:245
خداوند تبارك و تعالى در قرآن كريم
مى فرمايد:
إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً. (1)
اين آيه در فضيلت اهل بيت صراحت دارد و به طور متواتر از دو طريق نقل شده است كه مقصود از اهل بيت همان پنج تن اصحاب كسا(محمّد،على،فاطمه،حسن و حسين عليهم السّلام)هستند و در شأن نزول اين آيۀ قرآنى،ايشان اهل عبا و اهل كسا و اشباح خمسه نام گرفته اند،زيرا پيامبر عباى خود را بر ايشان پيچيده يا كساى خود را بر آنها افكنده است.
اگرچه برخى از افرادى كه اين داستان را آورده اند كوشيده اند آن را از خاندان عصمت و پايدارى منحرف كنند و اين كار را با افزودن افرادى به اين جمع انجام مى دهند كه خداوند تبارك و تعالى آنها را به اين مدال افتخار مفتخر ساخته و نسبت به ديگران
ص:246
شرافت بخشيده و به دليل آگاهى از ايشان و علم نسبت به احوالشان آنها را بدين منزلت اختصاص داده است،ولى اين تلاش با شكست روبرو شده و جعل در آن به رسوايى رسيده است و اثر جعل در آن به قدرى روشن است كه بر هيچ متدبّرى پنهان نيست و به همين سبب دانشمندان محقّق و محدّث سنّى و شيعه توانستند حقيقت را مورد تحقيق قرار دهند و تلاش باطل ايشان را به رسوايى بكشند.
شيخ مؤمن شبلنجى در كتاب خود نور الابصار سخنى دارد تا در اين زمينه هشدار خاصّى داده،به دعوت حق در يارى رساندن بدان و كوبيدن باطل و ستيز با آن پاسخ گفته باشد.
شبلنجى مى گويد:«در خطيب به نقل از عايشه آمده است كه پيامبر خارج شد در حالى كه پارچه اى دوخته نشده،از پشم سياه بر دوش انداخته بود.در اين هنگام حسن آمده و حضرت او را زير اين پارچه جا داد و سپس حسين و به دنبال او فاطمه و در پى او على عليهما السّلام آمد.پيامبر در اين هنگام فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... ،كه اين خود دليل نبوّت حضرت و فضيلت اهل كسا مى باشد.» (1)
شايد استدلال او بر نبوّت در اين آيه با ثبوت عصمتى صورت گرفته است كه از اين آيۀ مباركه استفاده مى شود و اين همان عنصر حسّاس در نبوّت است و يا از صدق آن در اخبار پيرامون عصمت اهل بيت باشد كه در پى روايات و اخبار ايشان حاصل شده است تا جايى كه حتّى دشمنان ايشان-كه به فضيلت آنها اعتراف دارند جاى هيچ گونه سخنى را در آن نيافته اند تا به طعن آنها بپردازند.چيزى كه ترديدى در آن نيست اين است كه اين اخبار از غيب است-كه خود معجزه اى براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است-و هيچ كس جرأت گفتن اين خبر را ندارد مگر كسى كه عالم غيب او را آگاه كرده باشد و اين براى كسى ميسّر نيست مگر كسى كه خداوند به او عصمت و پايدارى بخشيده باشد و روشن است كه يكى از وجوه اعجاز در قرآن كريم خبر دادن آن از غيب و وقوع حادثه است آن گونه كه خداوند سبحان از آن خبر داده است.
آنچه شايان يادآورى است هشدار شبلنجى در مورد اين حديث است:
«سخن ما در اينكه اهل بيت عبارتند از على،فاطمه،حسن و حسين مورد قبول
ص:247
فخر رازى در تفسيرش و زمخشرى در كشاف مى باشد.عبارت وى هنگام تفسير اين آيۀ كريمه: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى، (1)چنين است:روايت شده است كه چون اين آيه فرود آمد به حضرت عرض شد:يا رسول اللّه!خويشان تو كه دوستى آنها را بر ما واجب گردانيدى چه كسانى هستند؟حضرت فرمود:على و فاطمه و دو پسر آنها.
دليل بر اين سخن،روايت على عليه السّلام است كه مى فرمايد:از حسادت مردم نسبت به خودم به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شكايت بردم.پس حضرت فرمود:آيا نمى خواهى چهارمين كسى باشى كه به بهشت وارد مى شوى؟من و تو و حسن و حسين.» (2)وى سپس چنين مى گويد:اين روايت از طرق متعدّد صحيحى رسيده است:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آمد در حالى كه على، فاطمه،حسن و حسين با او بودند.حضرت پاى هر يك از آنها را گرفت و عبايى دور آن پيچيد و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و سپس فرمود:«خداوندا!اينان اهل بيت من هستند،پس هرگونه پليدى را از آنها دور كن و كاملا پاكشان گردان».
در روايتى آمده است:خداوندا!اينان آل محمّد هستند،پس درودها و بركات خود را بر آل محمّد قرار ده همان گونه كه بر ابراهيم قرار دادى،همانا تو بسيار ستوده و بزرگوارى.
در روايات امّ سلمه آمده كه گفته است:من كسا را بالا زدم تا خود را در زير آن جاى دهم ولى پيامبر آن را كشيد،پس گفتم:يا رسول اللّه!من نيز با شمايم.حضرت فرمود:تو از همسران پيامبر و زنى نيكو هستى.
امّ سلمه در روايتى نقل مى كند كه پيامبر در خانۀ او بود كه فاطمه عليها السّلام ديگى آورد كه در آن«خزيرة» (3)بود،فاطمه عليها السّلام آن را در برابر پيامبر نهاد.پيامبر فرمود:پسر عمو و دو پسرت كجايند؟فاطمه عليها السّلام عرض كرد:در خانه.حضرت فرمود:آنها را دعوت كن.
فاطمه عليها السّلام نزد على عليه السّلام آمد و به او گفت:تو با دو پسرت به دعوت پيامبر خدا پاسخ دهيد.
على عليه السّلام به همراه حسن و حسين عليهم السّلام نزد پيامبر آمدند و در زير كسا از آن خوراك خوردند و در اين هنگام خداوند سبحان اين آيه را نازل كرد كه: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... در روايتى
ص:248
آمده است كه پيامبر جبرئيل و ميكائيل را نيز به همراه اهل بيت زير كسا جا داد.در روايتى آمده است كه اين واقعه در خانۀ فاطمه عليها السّلام بوده است.محبّ طبرى اشاره مى كند كه اين كار از سوى پيامبر تكرار شده است.
احمد و طبرانى از ابو سعيد خدرى نقل مى كنند كه:پيامبر فرموده است اين آيه دربارۀ پنج نفر(من،على،حسن،حسين و فاطمه)نازل شده است.ابن ابى شيبه و احمد و ترمذى(و حسنه)و ابن جرير و ابن منذر و طبرانى و حاكم(كه آن را صحيح دانسته)از انس نقل كرده اند كه-چنان كه در روايت ترمذى است-پس از نزول اين آيه پيامبر هنگامى كه براى اداى نماز صبح از خانۀ فاطمه عليها السّلام گذر مى كرد مى فرمود:نماز،اى اهل بيت! إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...
در روايتى از ابن مردويه به نقل از ابو سعيد خدرى آمده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چهل صبحگاه به خانۀ فاطمه عليها السّلام رفته مى فرمود:سلام بر شما اى اهل بيت و رحمة اللّه و بركاته،وقت نماز است رحمت خدا بر شما باد، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ....
در روايت ابن عباس اين مدت هفت ماه و در روايت ابن جرير و ابو منذر و طبرانى هشت ماه آمده است.
در فضيلت و كرامت اهل بيت آيات و احاديث بسيارى رسيده است. (1)شبلنجى سپس در بيان آيات و احاديث وارده در تأكيد فضيلت و كرامت ايشان سخن بسيار گفته،فضيلت و كرامتى كه هيچ كس به پاى آنها نمى رسد و خداوند اهل بيت را بدان اختصاص داده است.
علاّمه صبان در اسعاف الراغبين پس از ذكر اين آيۀ مباركه چنين مى گويد:«منظور از رجس گناه و مراد از تطهير پاك شدن از گناهان است و اين در تفسير بيضاوى نيز آمده است.»
از طرق متعدّد و صحيح روايت شده است كه:رسول خدا به همراه على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و حسن و حسين عليهما السّلام هر يك طرفى از يك عبا را گرفته بودند و در اين هنگام پيامبر،على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را به خود نزديك كرد و آن دو را در برابر خود نشاند و حسن و حسين عليهما السّلام را بر زانوى خود نهاد و كسا را به دور آنها پيچيد و سپس اين آيه را تلاوت
ص:249
كرد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و سپس فرمود:«خدايا اينان اهل بيت من هستند،پس هرگونه پليدى را از آنها دور كن و از هر گناهى پاكشان گردان.»
در روايت امّ سلمه آمده است كه:كسا را بالا زدم كه من هم همراه ايشان زير آن جاى گيرم ولى پيامبر آن را از دستم كشيد (1)...
علاّمه صبان سپس به ذكر روايات فراوانى مى پردازد كه اندكى پيش بيان آن گذشت.
وى اختلافهاى وارد در اين زمينه را اين چنين توجيه مى كند:محبّ طبرى اشاره مى كند كه اين كار چندين بار از پيامبر اكرم تكرار شده و بدين ترتيب وى اختلافاتى را كه در شكل اجتماع و نوع پوشش آنها و دعاى حضرت براى آنها در ميان جمع و محل آن و اين كه دعاى مذكور پيش و پس از نزول اين آيه بوده با يكديگر جمع كرده است.
احمد و طبرانى از ابو سعيد خدرى نقل كرده اند كه گفته است:پيامبر اكرم فرموده اين آيه دربارۀ پنج نفر(من،على،حسن و حسين و فاطمه)نازل شده است.
ابن ابى شيبه و احمد و ترمذى و ابن جرير و ابن منذر و طبرانى و حاكم از انس روايت كرده اند كه:پيامبر اكرم هنگام رفتن به نماز صبح از خانۀ فاطمه عليها السّلام گذر مى كرد و مى فرمود:اى اهل بيت!نماز، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و در روايت ابن مردويه از ابو سعيد خدرى آمده است كه:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله چهل صبحگاه به خانۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و مى فرمود:
درود بر شما اى اهل بيت و رحمت و بركات خدا بر شما باد،وقت نماز است رحمت خدا بر شما باد، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ....
در روايت ابن عباس اين مدّت هفت ماه و در روايت ابن جرير و ابن منذر و طبرانى هشت ماه آمده است.
مسلم و نسايى از زيد بن ارقم نقل كرده اند كه گفته است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به خطبه برخاست و سه بار فرمود:خدا را دربارۀ اهل بيتم به ياد شما آورم. (2)وى پس از بيان روايات متعدد مى گويد:مقصود از اهل بيت در سخنان پيامبر نظير اين است كه فرموده:
همانا خداوند آتش را بر فرزندان فاطمه عليها السّلام حرام كرده است،آنها ريسمانى هستند كه خداوند چنگ زدن بدان را واجب گردانيده است و ثقل دومى هستند كه خداوند در ميان
ص:250
امت به جاى گذاشته است و آنها مراد اين آيۀ مباركه هستند كه: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا. (1)و نظير اين سخن پيامبر است كه مى فرمايد:بهترين شما كسانى هستند كه پس از من نسبت به خاندانم بهترين باشند. (2)وى در نقل روايات متواتر از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله دربارۀ حقّ اهل بيت همچون خبر سفينه سخن خود را ادامه مى دهد و در اين باره تحقيق ظريفى دارد كه چنين است:گروهى از صاحبان سنن از چندين نفر از صحابۀ پيامبر نقل كرده اند كه فرمود:مثل اهل بيت من در ميان شما مثل كشتى نوح است، كسى كه بدان درآيد نجات يابد و كسى كه از آن كناره گيرد نابود شود.در يك روايت «غرق شود»آمده و در روايت ديگر«در آتش افكنده شود».در روايت ديگرى از ابو ذر افزايشى اين چنين به چشم مى خورد كه فرموده:اهل بيت مرا در جاى سر خود به نسبت پيكر خويش و در جاى چشمان خود نسبت به سر خويش قرار دهيد،زيرا سر بدون چشم ره به جايى نمى برد. (3)
وى سپس در نقل روايات ديگر ادامۀ سخن مى دهد كه از آن جمله است اين فرمودۀ پيامبر:دوستى ما اهل بيت را لازم شماريد زيرا كسى كه خدا را ملاقات كند در حالى كه ما را دوست دارد با شفاعت ما به بهشت درآيد.سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست هيچ عملى به بنده اى سود نرساند مگر با شناخت حقّ ما. (4)
كسى كه زبان عربى را خوب مى فهمد و كرانه هاى سخن را نيك مى شناسد قصد پيامبر را از اين تأكيدات مهم بروشنى درمى يابد،بويژه با در نظر گرفتن مناسباتى كه در شرايط خود با سخن پيامبر ارتباط مى يابد.
در اينجا به طرح اين سؤال مى پردازيم:
مفهوم كشيدن كسا از دست امّ سلمه اين همسر فاضل پيامبر كه در به دست آوردن رضايت حضرتش تأكيد داشت چيست؟بويژه آن كه در خبر هم نرسيده كه با حضرتش مخالفت كرده باشد يا حضرت از او ناراضى باشد.آيا اين دليل آن نيست-با در نظر
ص:251
گرفتن اينكه حضرت صاحب اخلاقى والا بود-كه اصحاب كسا خصوصيّتى دارند كه نه پيش كسوتان بدان دست مى يابند و نه مردم فاضل به شرافت آن نزديك مى شوند چه رسد به ديگران.تنها اهل بيت مخصوص ستايش الهى و عصمت و قدرت پايدارى از جانب كسى هستند كه نعمتهايش بسى والاست، إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...، چه بزرگ است اين حصر در آيۀ مباركه:حصر ارادۀ تكوينى پروردگار در از ميان بردن پليدى از آنها و پاك گردانيدن ايشان بنحو كامل و چه دليلى بهتر از اين گواه بر عصمت ايشان است؟
اينك سؤال دومى مطرح مى شود؟
مفهوم اين سخن پيامبر كه مى فرمايد:«هيچ عملى به بنده اى سود نرساند مگر با شناخت حقّ ما»چيست؟آيا حق آنها تنها دوستى ايشان بدون پيروى و در پيش گرفتن سيرۀ آنهاست؟اگر چنين مى بود،اين امر تكليفى جداگانه مى بود كه انجام آن همچون تكاليف ديگر از بنده خواسته مى شد و حتّى در صورتى كه مهمترين و بزرگترين وظايف مى بود چرا همۀ اعمال با اين حق قرين شده و شناخت آن بر بندگان واجب گشته است تا جايى كه هيچ عملى به بنده اى سود نرساند مگر با اين شناخت؟
آيا مفهوم آن لزوم اخذ سخنان ايشان و سنّت قرار دادن كردار ايشان نيست؟اين است مفهوم ضرورت دوستى و لزوم حقّ ايشان كه جز با شناخت حقّ آنها در ولايت و سيادت بر همۀ آحاد امت و وجوب انقياد امت و پيروى كردن از آن ولايت در سخن و كردار از اربابان و موالى آن هيچ عملى به بنده اى سود نرساند.بويژه اگر در مقام استدلال فرمايشهايى از پيامبر نظير اين:«هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد مرگش همچون مردن در دوران جاهلى يا در روزگار كفر مى باشد»به آن افزوده شود،مسأله روشنى بيشترى مى يابد.
احاديث روشن بسيارى در لزوم شناخت اين حقّ بزرگ رسيده است.
اگرچه صرف ستايش پروردگار از ايشان بدين شكل،خود دلالت روشنى در رضايت پروردگار از سلوك اهل بيت دارد،چرا كه مدح پروردگار هيچ گاه به گزاف نيست،بلكه او دانندۀ پنهان و نهان و نسبت به بندگان آگاه تر است و پس از آزمودن صدق ايشان اربابان و پيشوايانى را از ميان آنها گزينش كرده و ايشان را به عنوان برگزيدگان و نيكان آنها انتخاب كرده است.
هر كه خدا را بخواهد راه خود را از ايشان(اهل بيت)آغاز مى كند و كسى كه خواهان
ص:252
يگانه پرستى است،سخن ايشان را مى پذيرد و هر كه قصد خدا كند به وسيلۀ اهل بيت به خداوند روى مى آورد.خداوند دوستى و شفاعت ايشان را نصيب ما كند.
شبلنجى و صبان تنها كسانى نيستند كه اهل بيت را در اين پنج نفر منحصر مى دانند-و ما مجموعۀ بزرگى از روايات و راويانى كه مراد از اهل بيت را به اين پنج نفر اختصاص داده اند آورديم،اشخاصى كه عضو خاندان عصمت و نبوّت هستند-بلكه ما اين دو نفر را به عنوان نمونه ذكر كرديم.در اينجا خوب است مجموعه اى از مؤلّفان بزرگ را يادآور شويم كه بر اين نكته تأكيد كرده اند و با اخبار فراوان و متواتر بر آن استدلال كرده اند.
از جملۀ ايشان است امام ابو الحسن على بن احمد واحدى.وى در كتاب اسباب نزول قرآن در ادامۀ اين آيۀ كريمه مى گويد:ابو بكر حارثى به نقل از ابو محمّد بن حيان گفته است:احمد بن عمرو بن ابى عاصم گفته است:ابو ربيع زهرانى به ما گفته است:عمار بن محمّد به نقل از ثورى به ما گفته است:سفيان به نقل از ابو جحاف و او به نقل از عطيه و او به نقل از ابو سعيد گفته است: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... وى مى گويد:اين آيه دربارۀ پنج نفر نازل شده است:پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين رضوان اللّه عليهم اجمعين.ابو سعيد نصرويى به ما خبر داده و گفته است:احمد بن جعفر قطيعى به ما خبر داده و گفته است:
عبد اللّه بن احمد بن حنبل به ما گفته است:پدرم به من گفته است:ابن نمير به ما گفته است:عبد الملك بن عطاء بن ابى رباح به ما گفته است:كسى كه از امّ سلمه شنيده بود مى گفت:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در خانۀ او بود كه فاطمه عليها السّلام در حالى كه ديگى از خريزه،در دست داشت نزد پيامبر آمد.پيامبر به او فرمود:همسر و دو فرزندت را نيز دعوت كن.
امّ سلمه مى گويد:على عليه السّلام،حسن و حسين عليهما السّلام نيز آمدند،نشستند و مشغول خوردن از آن خريزه شدند و اين در حالى بود كه حضرت دراز كشيده بود و زيرش كسايى خيبرى قرار داشت.امّ سلمه مى گويد:من در اتاق نماز مى گزاردم كه خداوند اين آيه را نازل كرد:
إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ.... امّ سلمه مى گويد:حضرت زيادى كسا را گرفت و اهل بيت را با آن پوشاند و سپس دست به سوى آسمان كرد و گفت:خداوندا!اينان اهل بيت من و خواص و نزديكان من هستند،پس هرگونه ناپاكى را از آنها دور كن و كاملا پاكشان گردان.امّ سلمه مى گويد:من سرم را داخل اتاق كردم و گفتم:من نيز با شمايم اى رسول خدا!پيامبر
ص:253
فرمود:تو بر خير و خوبى هستى،تو بر خير و خوبى هستى. (1)
از جملۀ اين عدّه ترمذى است كه در سنن خود اين خبر را با تعيين شنونده اين گونه مى آورد:
«از عطاء بن ابى رباح،از عمر بن ابى سلمه دست پروردۀ پيامبر.» (2)
روايت گذشته نقل شده و در پايان آن پيامبر به امّ سلمه چنين مى فرمايد:«در جاى خود بايست...تو بر خير و خوبى هستى». (3)اين حديثى حسن و صحيح است و بهترين چيزى است كه در اين باب نقل شده است. (4)
براى تأكيد بيشتر خوب است به اين كتابها مراجعه كنيد:
الشفاء بتعريف حقوق المصطفى،اثر قاضى عياض،41/2،و تفسير قرطبى 183/14.
تفسير خازن و بغوى،213/5.
ابن كثير،484/3.
الدّرّ المنثور،اثر سيوطى،در تفسير آيۀ تطهير از سورۀ احزاب،198/5.
الصواعق المحرقة،اثر ابن حجر هيثمى.در فصل اوّل آيات وارده در فضيلت اهل بيت در نخستين آيه.
خوب است قدرى با ابن حجر درنگ كنيم.وى امورى را بيان كرده كه جا دارد ثبت شود.وى پس از ذكر اين آيۀ مباركه چنين مى گويد:«بسيارى از مفسّران برآنند كه اين آيه در حق علىّ،فاطمه،حسن و حسين نازل شده زيرا در «عَنْكُمُ» و پس از آن ضمير مذكّر به كار رفته است. (5)»
وى سپس شمارى از احاديث را در اين باره مى آورد:احمد از ابو سعيد خدرى نقل كرده است كه اين آيه دربارۀ پنج نفر نازل شده است:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله،على،فاطمه،حسن و حسين.ابن جرير نيز اين حديث را به شكل مرفوع اين گونه مى آورد:اين آيه در حقّ
ص:254
پنج نفر(من،على،حسن،حسين و فاطمه)نازل شده است.
طبرانى و مسلم نيز آن را اين چنين نقل كرده اند:پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اين عده را زير كساى خود گرفت و اين آيه را خواند و صحيح است كه پيامبر كسا را بر اين عدّه نهاد و گفت:
خداوندا!اينان اهل بيت و خواصّ من هستند،هرگونه پليدى را از آنها دور كن و كاملا پاكشان گردان.امّ سلمه گفت:آيا من هم با آنها هستم؟حضرت فرمود:تو بر خير و خوبى هستى.
در روايتى آمده است كه پس از كلمۀ«تطهيرا»حضرت فرمود:من با ستيزه جويان آنها ستيزه جو و با آشتى جويان آنان آشتى جو هستم و دشمن كسانى هستم كه با آنها به دشمنى برخيزد.
در روايت ديگرى آمده است كه حضرت عبايى را بر روى آنها نهاد و دست خود را بر روى ايشان گذارد و فرمود:خداوندا!اينان خاندان محمّد هستند،درود و بركات خود را بر خاندان محمّد صلّى اللّه عليه و آله قرار بده كه همانا تو ستوده و بزرگوار هستى.
در روايت ديگرى آمده است كه:اين آيه در خانۀ امّ سلمه نازل شد و پيامبر در پى اهل بيت فرستاد و با كسايى آنها را پوشاند و همان را فرمود كه آورديم.
در روايت ديگرى آمده است كه آنها آمدند و جمع شدند و سپس اين آيه نازل شد.
اگر اين دو روايت صحيح باشد حمل بر اين مى شود كه آيه دو بار نازل شده است. (1)
ابن حجر سپس مسائلى را بيان مى كند كه از امام صبان در اسعاف الراغبين آورديم، مسائلى همچون امورى كه وى از مجموع روايات و كثرت ناقلان آن استفاده كرده چنان كه از محبّ طبرى در جمع كردن مجموع روايات نقل مى كند كه اين روايات بايد از پيامبر تكرار شده باشد.
ابن حجر سپس روايتى را از مسلم مى آورد كه او از زيد بن ارقم نقل كرده و براساس آن مراد از اهل بيت كسانى هستند كه داراى ويژگيها و كرامتهاى ممتازى مى باشند.وى سپس مى گويد اين آيه:«منبع فضايل اهل بيت نبوى است،زيرا اخبارى نظير اخبار ايشان را در بردارد و به شأن ايشان توجّه نشان داده است،زيرا آيه با«انّما»آغاز شده كه مفيد حصر ارادۀ الهى دربارۀ آنها در از ميان بردن رجس است كه همان گناه مى باشد يا از ميان
ص:255
بردن شكّ دربارۀ آنچه بايد بدان ايمان آورد و آنها را از ساير اخلاق و احوال مذموم پاك مى گرداند.
بزودى خواهيم گفت كه در برخى از طرق،آنها بر آتش حرام شده اند و اين همان فايده و مقصود تطهير است زيرا از آن انابه به سوى خدا و استمرار اعمال صالح الهام گرفته مى شود و از اين گذشته هنگامى كه خلافت ظاهرى به دليل تبديل آن به پادشاهى، از آنها سلب گرديد چنان كه مثلا دربارۀ امام حسن اتفاق افتاد،به جاى آن«خلافت باطنى»به آنها اعطا شد تا آنجا كه بعضى مى گويند:«قطب اوليا در هر زمان تنها از ايشان خواهد بود.» (1)
چنان كه مى بينيد اين تحقيق دربارۀ آيۀ مباركه بسى سترگ است.اگر او مى گفت كه خداوند متعال آنها را معصوم داشته چنان كه آيۀ كريمه بدان دلالت دارد در اين صورت عبارت در اعتراف به حق فصاحت بيشترى مى داشت.بتحقيق روشن شد كه خداوند هر گونه گناهى را از آنها دور داشته و هرگونه ترديدى را دربارۀ آنچه بايد بدان ايمان داشت نسبت به ايشان از ميان برده و از ساير اخلاق و احوال مذموم كاملا پاكشان گردانيده و آنها را بر آتش حرام كرده است زيرا خداوند انابه به سوى او و استمرار اعمال صالح را به ايشان الهام كرده است،و اين همان مفهوم عصمت است،آيا چنين نيست؟
آيا اين مفهوم در آيۀ كريمه روشن و آشكار نيست و معناى اين سخن كه ضمن اين حديث در كتاب خود آورده چيست:
قطب اوليا در هر زمان تنها از ايشان خواهد بود.آيا مفهوم آن معناى اين سخن پيامبر نيست كه عترت و قرآن از يكديگر جدا نمى شوند تا در سر حوض كوثر بر من وارد شوند و اينكه امّت بايد به آنها رجوع كند و دينش را از ايشان بگيرد و سنت و روش آنها و نيّت خوب ايشان را در پيش گيرد زيرا پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنها را در مقام شخص شريف خود قرار داده است.
اگر امّت آنها را از خلافت ظاهرى كه خدا خواسته-و ديگر به پادشاهى تبديل شده- دور سازد آنها همچنان در پرتو هدايتشان قطبهاى اوليا خواهند بود و امّت به آنها تأسّى خواهد جست،زيرا همان گونه كه ابن حجر مى گويد،خلافت باطنى از آن ايشان است.
ص:256
پس مفهوم اين تصريحات چيست و معناى اين نصوص چه مى باشد؟آيا اين سخن، تصريح به عصمت و اعتراف به امامت آنها نيست حتّى اگر امّت،آنها را از مراتب خويش دور سازد.؟
نكتۀ تأسف بار اينكه ابن حجر و ديگران از كسانى هستند كه دچار تناقض گويى شده اند،زيرا با اين تصريحات و تحقيقات سترگ-كه احاديث شريف نبوى آنها را به اين نتيجه رسانده-مى بينيم كه مثلا ابن حجر مى كوشد زنان پيامبر يا آل جعفر يا آل عقيل يا آل عباس و حتّى وسيعتر از آن عموم بنى هاشم را شريك اهل بيت قرار دهد در حالى كه در همان زمان اعتراف دارد كه مسأله تنها تحمّل اين پنج نفر يعنى اصحاب مقدّس كسا و صاحبان اين شرافت عظيم را براساس نصّ پيامبر و تحقيق محقّقان دارد و اين به سبب توجّه ويژه و فراگير پيامبر اكرم نسبت به آنهاست به گونه اى كه ممكن نبود فرد ديگرى را به جمع اهل بيت بيفزايد ولى بااين حال ابن حجر را مى بينيد كه با بيان اين تحقيقات مهم دربارۀ آيۀ مذكور در خصوص پنج تن آل عبا-يعنى تنها افراد اهل بيت-بار ديگر در همان زمان و در همان صفحه از سخن خود بازمى گردد و در تعليل اين مسأله مى گويد كه تحريم صدقه بر آنان بزرگداشت مقام آنهاست و دادن خمس غنيمت به جاى صدقه حاكى از اعتبار و شرافت ايشان مى باشد.
تنوين كلمۀ«تطهيرا»گواه آن است كه ايشان در ميان ديگران به بالاترين مقام دست يافته اند بعلاوه اين تنوين از جنس تنوينهاى متعارف و مأنوس نيست.پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سپس تمامى محتواى آيه را با تكرار آنچه در آيۀ مذكور طلب شده مورد تأكيد قرار مى دهد و مى فرمايد:خداوندا!اينان اهل بيت من هستند...
اينكه پيامبر خود را در شمار آنها قرار مى دهد موجب مى شود كه بركتش به آنها برسد،بلكه در روايتى وارد شده كه حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله جبرئيل و ميكائيل را نيز به آنها منضّم كرد كه اين خود دليل بالا بودن قدر و منزلت آنهاست.پيامبر همچنين با طلب درود الهى برايشان آن را مورد تأكيد قرار مى دهد و مى فرمايد:درود خود را بر آنها بفرست...
حضرت صلّى اللّه عليه و آله آن را با اين سخن مورد تأكيد قرار مى دهد:من با كسى كه با آنها به ستيز برخيزد به ستيز برمى خيزم،الخ...
در روايتى آمده است كه حضرت در پايان فرمود:آگاه باشيد كسى كه نزديكان مرا بيازارد مرا آزرده و كسى كه مرا بيازارد خدا را آزرده است.
ص:257
در روايت ديگرى چنين آمده است:سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست كسى به من ايمان نمى آورد مگر آن كه مرا دوست بدارد و كسى مرا دوست نخواهد داشت مگر آن كه نزديكان مرا دوست بدارد.و به اين ترتيب پيامبر آنها را در مقام خود قرار مى دهد.از همين جاست كه اين فرمودۀ پيامبر صحيح به نظر مى رسد:من در ميان شما چيزى را به يادگار مى گذارم كه مادامى كه به آن چنگ زنيد گمراه نشويد:
كتاب خدا و عترتم.
اهل بيت در داستان مباهله نيز به حضرتش ملحق مى شوند و آن در اين آيه است:
فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ... (1)
پيامبر در حالى روانه شد كه حسن عليه السّلام را در آغوش داشت و دست حسين عليه السّلام را گرفته بود و فاطمه عليها السّلام پشت سر ايشان و على عليه السّلام پشت سر فاطمه عليها السّلام در حركت بود و اينها همان اهل كسا هستند كه مراد از آيۀ مباهله مى باشند. (2)به نظر شما چرا چنين تأكيدهايى شده است؟صرفا براساس محبّت و عاطفه؟پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اصحاب كسا را در عددى معين منحصر مى كند و بر آن تأكيد مى ورزد و اين در حالى است كه نداى حىّ على خير العمل سر داده مى شود.
شريف سمهودى مى گويد:كلمۀ«انّما»براى حصر به كار مى رود و دلالت بر آن دارد كه ارادۀ الهى منحصر است بر تطهير ايشان و تأكيد با مفعول مطلق دليل آن است كه طهارت ايشان كامل و در بالاترين مراتب است.
شايد از بهترين اين محقّقان بزرگ شيخ سليمان قندوزى است.وى در باب سى و سوّم تفسير آيۀ تطهير و حديث كسا در كتاب ارزشمندش ينابيع المودّة باب مستقلّى را گشوده است و منابع مهم از جمله كتاب شرح الكبريت الاحمر اثر شيخ علاء الدوله سهنانى را ذكر كرده است كه دلالت بر تواتر اين معنا و مراد آيۀ كريمه دارد و اينكه آيۀ مذكور در خصوص پنج تن اصحاب كسا نازل شده و همين عدّه،مقصود از كلمۀ«اهل البيت»در آيۀ مذكور هستند و همين خود موجب شده است كه از اين تعبير از زمان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تاكنون تنها اين پنج نفر به ذهن متبادر شوند.
ص:258
كلمۀ«عترت»و«قربى»نيز تنها اين پنج نفر را به ذهن متبادر مى سازد و بس.
همۀ دلايل و تأكيدات ثابت مى كند كه مراد از اهل بيت پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين است.
مسأله در ميان عوام و خواصّ مسلمانان نيز روشن است،چه رسد به علماى محقّق و دانشوران حديث و قطبهاى تفسير،كه حجّت الهى در آشكار ساختن فضيلت اهل بيت- كه خداوند هرگونه پلشتى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده-بر بندگان اقامه شده است.ولى به رغم اين مسأله برخى كوشيده اند كه اهل بيت در اين شرافت عظيم منحصر به فرد نباشند و اين كار را با وارد كردن ديگران به محدودۀ اهل بيت انجام مى دهند ولى چنين كارى عملى نيست زيرا خداوند بخصوص فضيلت آنها را ستوده و دوستيشان را ضرورى ساخته است و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله روشن كرده كه مقصود از اهل بيت چه كسانى هستند و در بيش از يك مناسبت مراد از اهل بيت را ابلاغ كرده و آن را با بلاغت حكيمانه همراه ساخته است تا در حافظه بيشتر جاى گيرد و از تباهى محفوظتر بماند ولى منافقان در نيّت خود اصرار داشتند و نزديك بود آن را بپوشانند و با همۀ قدرت مى كوشيدند آن را از مقصود دور سازند ولى«بگو كه حجّت رسا از آن خداست» (1)حال هرچه مى خواهند از امكانات وسيع و تلاش و نيروهاى بسيار مهمّ تبليغاتى استفاده كنند،با همۀ اين احوال چنين تلاشهايى محكوم به شكست است زيرا نور بايد كه آشكار شود و حق بايد كه برترى يابد و حجت الهى بايد كه رسا باشد.از همين رو شما مى توانيد از آن سوى اين جو جعل و تحريف،انگيزه هاى روشن را از خلال حقيقت آشكار و روشنى دريابيد كه هرگز مقهور نمى شود.نخستين چيزى كه به جعل جاعلان پيوسته است امثال همين بابها مى باشد كه از شهرت و تواتر برخوردار است،اگر چه قبلا اهمّيت و عملكرد عوامل در تحريف و جعل را بيان كرديم بااين حال تلاش جاعلانى را مى بينيد كه مى كوشند محدودۀ اهل بيت را گسترش دهند.براى مثال برخى مى كوشند خاندان جعفر و عقيل و عبّاس را در اهل بيت وارد سازند.و اين-چنان كه
ص:259
پوشيده نيست-در جهت خشنود كردن حاكمان بنى عباس از يك سو و محو مفهوم حصر آن در اين پنج نفر و تحقّق بخشيدن به اهداف ماوراى آن از سوى ديگر صورت مى گرفت.حتّى برخى ادّعا كرده اند كه زنان پيامبر نيز داخل در اهل بيت مى باشند.
بى شكّ در اين نكته تلاشى است در كاستن از اهميّت فراوانى كه قرآن در تصريحات خود بدان اشاره دارد و تأكيدات بسيارى كه در مناسبتها بيان مى شود و تنها پنج نفر را در شرافتشان در برمى گيرد.
در پاره اى از اين تأكيدات هدف آشكار وراى آن بيان شده است و اين بوضوح دلالت بر اهتمام اسلام دارد در آنچه جاعلان بدان مى پردازند.اسلام در بيانات خود چنان بدقّت به طراحى مى پردازد كه پرده از تلاشهاى مذبوحانه برمى دارد و اهداف پوچ تحريف گران و دغل بازى دشمنان و كينه توزان را رسوا مى كند.
در اينجا مى توانيد آثار دغل بازى و تحريف را در تلاشهاى زبون و ستيزه گرانه عليه اين دين حنيف را در مهمترين پايگاه آن بخوبى لمس كنيد و اين در روايت عكرمه كاملا روشن است،آنجا كه مى گويد:«كسى كه مى خواهد خاندان پيامبر را بشناسد بايد بداند كه اين آيه دربارۀ زنان پيامبر نازل شده است». (1)ابن حجر مى گويد كه:«عكرمه نداى آن را در بازار سر مى داد». (2)
انگيزه هاى اين شور عكرمه بر شما پنهان نيست؟
اين رقابت طلبى و ماسك به چهره زدن و لاب كردن براى چيست؟«عكرمه نداى آن را در بازار سر مى داد»،اين حركتهاى وحشيانه و جنون آميز از چه روست؟
اين رقابت طلبى همان گونه كه بر جعل اين مطلب دلالت دارد هم زمان بر قوّت شهرت جنبۀ دومى نيز دلالت دارد كه عكرمه در آن به رقابت طلبى برمى خيزد و آن عبارت از اين است كه آيه جز شامل آل عبا نيست و الاّ اين لابه گويى عكرمه براى چيست؟و حال آنكه انحراف او از مسير اهل بيت مشهور است.اين اخلاقى است معروف و افترايى است رسوا و برملا و كلمات از تلاش در بيان و جعل رسواگر صاحب آن در برابر نصّ قطعى ناتوان است و از همين روست كه او بدين حيله متوسّل شده و
ص:260
«نداى:كسى را كه مى خواهد خاندان پيامبر را بشناسد...»در بازار سر مى دهد.نكتۀ قابل ملاحظه آن كه هيچ كس اهميّتى براى او قايل نمى شود و حتّى در مقام عرضۀ آرا جز اندكى يا در حاشيۀ برخى كتب نظر او بيان نمى شود.
مسألۀ كمدى تراژدى آن كه وى مى كوشد با اين زبان آكنده از جعل و دروغ وقت را بكشد» يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللّهُ إِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ. (1)
بياييد عكرمه و نظير او از دشمنان اهل بيت و سخنان و ديدگاهها و اعمال آنها را واگذاريم و با طرح و نقشه اى پيش رويم كه براى خواهان حق ترسيم شده و دلالتى روشن و سندى قطعى دارد و به اين نكته آگاهى يابيم كه مراد از اهل بيت به دليل روايات مستفيض يا متواتر انحصارا همان پنج تن اهل كسا مى باشند.
اينك گوش مى سپاريم به آنچه سيد علوى حداد صادقى در كتاب خود تحت عنوان «القول الفصل فيما لبنى هاشم و قريش من الفضل»از برخى محدّثان محقّق علماى اهل سنت و علماى جمهور نقل مى كند كه عبارت آن چنين است:
برخى از حسودان نسبت به اهل بيت و دشمنان ايشان گمان برده اند كه آيۀ مخصوص امهات مؤمنان است زيرا در سياق آياتى قرار گرفته كه دربارۀ آنها سخن مى گويد.
اين عدّه پيرامون استعمال ضمير مذكّر در آيۀ تطهير به تكلّف گرفتار شده اند،بويژه قبل و پس از آن آيه كه بيش از ده ضمير به كار گرفته شده است.اين عدّه به سخن عكرمه (اين خارجى صفرى)استشهاد مى كنند كه وضعش معلوم است.
آمد و شد اين فرد خبيث نزد امرا و طلب عطيّه و طعام از ايشان معروف است و بعيد نيست كه وى از آنها در اين افترا زدن مزد يا تشويقى دريافت كرده باشد زيرا حيله گرى در آن روزگار رايج بوده و مزدورى از تجارتهاى سودبخش آن ايّام بوده است و اين بر پژوهشگر تاريخ،پنهان و پوشيده نيست. (2)
از جملۀ اين محقّقان است:
علاّمه ابو الفضل سيّد شهاب الدّين محمود آلوسى بغدادى مفتى عراق،درگذشته به
ص:261
سال 1270،در تفسير خود روح المعانى،14/22،چاپ منيريه قاهره،مى گويد:ترمذى و حاكم(و اين دو،حديث وى را صحيح مى دانند)و ابن جرير و ابن مردويه و بيهقى در سنن خود از طرق خويش از امّ سلمه روايت مى كند كه گفته است:
«آيۀ إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... در خانۀ من نازل شد و اين در حالى بود كه فاطمه،على،حسن و حسين در خانه بودند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آنها را با كسايى پوشاند و سپس فرمود:اينها اهل بيت من هستند[خدايا]هرگونه پليدى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان».
راوى مى گويد:در برخى از روايات آمده است كه پيامبر دست خود را از كسا بيرون آورد و با آن به آسمان اشاره كرد و فرمود:خداوندا!اينها اهل بيت و خواصّ من هستند پس هرگونه ناپاكى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان.حضرت اين جمله را سه بار تكرار فرمود.برخى نيز گفته اند كه پيامبر كساى خود را بر روى آنها انداخت و دست خود را بر آنها نهاد و فرمود:خداوندا!اينها اهل بيت-و به تعبير ديگر«آل محمّد»صلّى اللّه عليه و آله هستند،پس درودها و بركات خود را همان گونه كه بر آل ابراهيم فرستادى بر آل محمّد نيز قرار ده كه همانا ستوده و بزرگوارى.
راوى مى گويد در روايت ديگرى كه طبرانى آن را از امّ سلمه نقل مى كند آمده است كه امّ سلمه گفت:من كسا را بالا زدم تا در كنار آنها قرار گيرم ولى پيامبر آن را از دستم كشيد و فرمود تو بر خير و نيكى هستى.راوى مى گويد:در روايت ديگرى كه ابن مردويه آن را از امّ سلمه نقل مى كند آمده است كه امّ سلمه گفت:آيا من از اهل بيت نيستم؟ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود:تو بر خير و نيكى،و از همسران پيامبرى.
راوى مى گويد:در روايت ديگرى كه ترمذى و گروهى ديگر از عمر بن امّ سلمه دست پروردۀ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كنند آمده است كه امّ سلمه گفته:اى پيامبر خدا!آيا من هم با آنها هستم؟پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:تو در جايگاه خود هستى و بر خير و نيكى قرار دارى.
آلوسى سپس مى گويد:اخبار وارد كردن على،فاطمه و دو فرزند ايشان در زير كسا از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و تلقّى آنها به عنوان اهل بيت-(بارخدايا اينها اهل بيت من هستند)-به ايشان و وارد نكردن امّ سلمه در شمار آنها،بيش از آن است كه شمرده شود و آن به عموم اهل بيت تخصيص دارد،حال بيت به هر معنا كه مى خواهد باشد.پس مراد از ايشان كسانى هستند كه كسا آنها را در برگرفته و همسران پيامبر داخل در آن نيستند.
آلوسى در صفحۀ 13 كتاب مذكور مى گويد:بنا به خبر صحيح از زيد بن ارقم در حديثى
ص:262
كه مسلم آن را در صحيح خود آورده به وى گفته شده:اهل بيت پيامبر چه كسانى هستند، زنان او؟پاسخ داد:خير،سوگند به خدا كه زن مدّتى با مرد است و سپس او را طلاق مى دهد و بدين ترتيب زن نزد پدر و كسانش بازمى گردد. (1)
از جملۀ اين محقّقان است شيخ يوسف بن اسماعيل نبهانى كه از علماى اهل سنّت در قرن چهاردهم است كه در كتاب خود تحت عنوان الشرف المؤبّد لآل محمّد،چاپ مصر،ص 6 مطلبى مى گويد كه عين عبارت او چنين است:مفسّران در آيۀ «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...» اختلاف نظر يافته اند.گروهى از آنها نظير ابو سعيد خدرى و شمارى از تابعان همچون مجاهد و قتاده و ديگران-چنان كه بغوى و ابن خازن و بسيارى از مفسّران نقل مى كنند-بر اين باورند كه مقصود از اهل عبا،(پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين) مى باشند.
گروهى نيز همچون ابن عبّاس و عكرمه معتقدند كه مقصود از اهل عبا همسران پاك پيامبر هستند.اين عدّه چنين مى گويند:همۀ اين آيات از «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ...» گرفته تا «إِنَّ اللّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً» عطف بر يكديگر است و چگونه ممكن است در وسط، سخن از ديگران به ميان آيد.كسانى كه قايل به اين هستند كه مقصود اهل عبا هستند، چنين پاسخ مى دهند كه در كلام عرب سخن از سرگرفته مى شود و جملۀ معترضه مى آيد و آن عبارت از اين است كه جمله اى بيگانه بين جملات هماهنگ مى آيد،مثل اين سخن پروردگار سبحان كه إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ (كَذلِكَ يَفْعَلُونَ) وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ. (2)جملۀ «وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ» جمله اى معترضه است از خداوند در ميان كلام بلقيس.
نيز اين فرمودۀ پروردگار سبحان كه: فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ، وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ؛ (3)يعنى سوگند نمى خورم به جايگاه ستارگان كه همانا قرآن كريم
ص:263
است و ميان اين دو جمله معترضه در معترضه است و آن در قرآن و ديگر كلام عرب بسيار است.بنهانى مى گويد:از طرق بسيار و صحيح ثابت شده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد در حالى كه على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام همراه او بودند و حسن و حسين عليهما السّلام دو دست پيامبر را در دست داشتند تا آن كه حضرت وارد شد و على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام را به خود نزديك كرد و حسن و حسين عليهما السّلام را روى زانوان خود نهاد و سپس كسايى را به روى آنها كشيد و اين آيه را تلاوت كرد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... نبهانى مى گويد:و در روايتى چنين آمده است:خداوندا!اينها اهل بيت من هستند،پس هرگونه پليدى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان.امّ سلمه مى گويد:من كسا را بالا زدم تا در كنار ايشان جاى گيرم ولى پيامبر آن را از دست من كشيد.گفتم:اى پيامبر!مگر من با شما نيستم؟حضرت فرمود:تو از همسران پيامبر و بر خير و نيكى هستى.نبهانى مى گويد:احمد و طبرانى از ابو سعيد خدرى نقل مى كنند كه گفته است:پيامبر خدا فرمود:اين آيه در حقّ پنج نفر نازل شده است دربارۀ من،على،حسن،حسين و فاطمه.وى مى گويد:از طرق متعدّد حسن و صحيح از انس روايت شده است كه پيامبر پس از نزول اين آيه هنگام خارج شدن براى اداى نماز صبح از كنار خانۀ فاطمه عليها السّلام مى گذشت و مى فرمود:اى اهل بيت!نماز،همانا كه خداوند مى خواهد هرگونه ناپاكى را از شما اهل بيت دور بدارد و كاملا پاكتان گرداند.
از ابو سعيد خدرى آمده است كه پيامبر پس از نزول اين آيه چهل روز بامدادان نزد خانۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و مى گفت:السّلام عليكم اهل البيت و رحمة اللّه و بركاته.نماز به پا داريد-رحمت خدا بر شما باد-كه إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... وى مى گويد:اين مدّت از قول ابن عبّاس هفت ماه و در روايتى هشت ماه و در روايت ديگر نه ماه آمده است.وى مى گويد:اين نصّى است از سوى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در اينكه مراد از اهل بيت در اين آيه همان پنج نفر هستند تا آنجا كه مى گويد:ابن جرير در تفسير خود پانزده روايت با سندهاى مختلف مى آورد كه مقصود از اهل بيت در آيه عبارت است از:پيامبر،على، فاطمه،حسن و حسين.نبهانى مى گويد:آخرين حفّاظ جلال الدين سيوطى(شافعى)در تفسير خود الدّرّ المنثور بيست روايت از طرق مختلف آورده است كه مراد از اهل بيت، پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين مى باشند.نبهانى مى گويد:از جملۀ آن است آنچه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه از امّ سلمه همسر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كنند كه پيامبر در خانۀ او خواب بود و كسايى خيبرى روى خود كشيده
ص:264
بود.در اين هنگام فاطمه عليها السّلام مقدارى«خزيره» (1)در ديگى سنگى براى حضرتش آورد و پيامبر فرمود:همسر و دو فرزند خود حسن و حسين عليهما السّلام را نيز فرابخوان.او نيز آنها را فراخواند،در حالى كه آنها مشغول خوردن بودند آيۀ: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... بر پيامبر نازل شد و پيامبر زيادى كسايى را كه بر تن داشت به روى آنها كشيد،سپس دست خود را از كسا بيرون آورد و به سوى آسمان برد و فرمود:پروردگارا!اينها اهل بيت و خويشان من-و در روايتى خواصّ من-هستند،پس هرگونه ناپاكى را از آنها دور بدار و كاملا پاكشان گردان.
(و اين را سه بار تكرار فرمود).
امّ سلمه مى گويد:سر خود را زير پوشش(يعنى كسايى كه روى آنها بود)بردم و گفتم:يا رسول اللّه آيا من هم با شما هستم؟حضرت دو بار فرمود:تو بر خير و نيكى هستى. (2)
مسأله همان گونه كه مى بينيد با وضوح كامل بر اين تأكيد دارد كه مراد از اهل بيت،پنج تن اهل كسا مى باشند و بر اين،چند بار تأكيد شده است ولى جاعلان بى پروا مى كوشند مفهوم اهل بيت را از ايشان دور كنند يا محدودۀ آن را به قدرى گسترش دهند كه ديگران را هم در بربگيرد تا اهل بيت خصوصيّتى نداشته باشند كه به وسيلۀ آن بر ديگران امتياز يابند.سخن عكرمه را خوانديد كه هر كس مى خواهد خاندان پيامبر را بشناسد بايد بداند كه اين آيه دربارۀ زنان پيامبر نازل شده است،و ابن حجر از او روايت مى كند كه عكرمه نداى آن را در بازار سر مى داد.چه بسيار عكرمه بر ابن عبّاس اين دانشمند امّت كه به اخلاص و طرفدارى از على عليه السّلام و اهل بيت شهرت داشت دروغ بسته است و به همين سبب توجّه خوانندگان را به اين نكته جلب مى كنيم كه ابن عبّاس چنين نظرى نداشته كه مراد از اهل بيت،زنان پيامبر هستند و اين دروغ بر او بسته شده است و دليل آن هم روايات نقل شده از اوست در اينكه مراد از اهل بيت تنها پنج نفر مى باشند،چه،اندكى پيشتر سخن شيخ يوسف نبهانى را آورديم كه از ابن عبّاس نقل كرده بود كه مراد از
ص:265
اهل بيت زنان پيامبر هستند و در همين جا به نقل از ابن عبّاس مى آورد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله هنگام نماز صبح به خانۀ فاطمه عليها السّلام مى آمد و بر اهل بيت درود مى فرستاد و مى فرمود:
درود بر شما اى اهل بيت،نماز به پا داريد-رحمت خدا بر شما باد-،و سپس آيۀ تطهير را تلاوت مى كرد و اين كار را براى مدّت طولانى هفت ماه تكرار كرد و اين بوضوح دلالت بر نظر ابن عبّاس دارد و پرده از اين دروغ برمى دارد كه به نظر وى مقصود از اين آيه زنان پيامبر باشد و ابن عبّاس به عنوان يكى از افراد نزديك به على عليه السّلام و اهل بيت براى اين افترا برگزيده شده تا اين نظر صحيح جلوه كند و فردى از طرفداران اهل بيت بدان شهادت دهد.
نظر ابن عبّاس والاتر و منزلت او بالاتر و بزرگوارتر از اين است كه چنين سخنى بگويد و نه ذوق عربى و نه طبيعت وحى نازل شده و نه روايات فراوانى كه به هر مناسبتى ايراد شده و مقايسات قابل توجه چنين چيزى را برنمى تابد به گونه اى كه ديگر براى ايادى خيانت پيشه جايى براى بازيگرى باقى نمى ماند.
شايان ذكر است كه در اينجا سخنان محقّق والامقام شيخ نجم الدين عسكرى را به نقل از ابو بكر شهاب الدين در كتاب خود تحت عنوان«رشفة الصادى من بحر فضائل بنى الهادى»بياوريم.وى پس از ذكر آيۀ مباركه و پس از اين توضيح كه منظور از اهل بيت همان پنج تن اهل كسا مى باشند مى گويد:كسانى همچون عكرمه كه با تكيه به ظاهر سياق آيات گمان كرده اند مراد از اهل بيت زنان پيامبر مى باشند به دليل احاديث صريح در اين خصوص بر خطا مى روند.
مجاهد و قتاده و ابو سعيد خدرى و ديگران مى گويند:
اگر اين آيه در خصوص زنان پيامبر نازل شده بود خطاب در آيه براى مؤنّثها مى بود و خداوند مى فرمود:«منكنّ»و«يطهّركنّ»و زنان به مقتضاى عموميت آيه مشمول اهل بيت مى شدند.اهل بيت[بطور كلّى]نيز منظور نيست،زيرا خطاب تنها در خصوص على عليه السّلام، فاطمه عليها السّلام و دو فرزند آنهاست.
اگر افرادى جز على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو پسر آنها مقصود مى بود يا در معناى مراد از اهل بيت شركت مى داشت-در حالى كه خود حضرت به هنگام نزول اين آيه حضور داشت-پيامبر اكرم هنگامى كه على عليه السّلام،فاطمه عليها السّلام و دو فرزند آنها را با كساى مقدّس مى پوشاند مى فرمود كه اينها از اهل بيت من هستند ولى حضرت براى رفع اشتباه آنها را
ص:266
به اين معنا اختصاص داد و فرمود:اينها اهل بيت من هستند.تخصيص ايشان از سوى پيامبر جز امر الهى و وحى آسمانى نبود: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى. (1)
راوى مى گويد:آنچه جمهور علماى«عارف»معتقد شده اند و بزرگ پيشوايان«منصف» يقين يافته اند و دلايل«آشكار»قائم به آن است و ادلّۀ«قوى»ضميمۀ آن مى باشد،آن است كه مراد از اهل بيت در آيۀ مباركه سرور ما على عليه السّلام و فاطمه عليها السّلام و دو فرزند ايشان است.
مشخص است كه تفسير اين آيه بايد بر عهدۀ كسى نهاده شود كه بر او نازل شده است،زيرا اهل خانه به آنچه در خانه است آگاهترند:
هر سخنى جز سخن محمّد را فروهليد
زيرا هنگام طلوع خورشيد ستارگان ناپديد مى شوند
سيد مى گويد كه حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله همان كسى است كه اين آيه را تفسير كرده و فرموده است كه مراد از اهل بيت كه در آيۀ كريمه آمده على،فاطمه و دو فرزند آنهاست.
اين سخن در احاديث صحيح(صريح)او كه از پيشوايان بزرگ رسيده و در روايت و درايت بر اقوالشان استوار مى باشد آمده است.
نيز مى گويد:امام ابو عيسى ترمذى در جامع خود نقل كرده و آن را صحيح دانسته و ابن جرير و ابن منذر و حاكم(كه آن را صحيح دانسته)و ابن مردويه و بيهقى در سنن خود از طريق امّ سلمه همين روايت را نقل مى كنند. (2)وى سپس حديث را مى آورد.
در اينجا شايسته است قسمتهايى از آنچه شهاب الدين صاحب رشفة الصادى آورده توضيح دهيم.وى در خلال سخنان و تحقيقات برجستۀ خود-كه پيشتر آن را ذكر كرديم-آورده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اين مفهوم-يعنى اصحاب كسا-را به ايشان اختصاص داد تا هرگونه اشتباهى را از ميان ببرد.
آنچه ما در اينجا مى گوييم اين است كه سخن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به سبب وحى نازل شده بر او بليغ و روشن بود به گونه اى كه چيزى در آن وجود نداشت كه موجب اشتباه شود و تأكيدات و شرايطى كه بيان حضرت را در تخصيص اهل بيت دربر مى گرفت غالبا
ص:267
تأكيد بر اقامۀ حجّت و برنامه ريزى دقيقى بود كه شرايط حاضر و آينده را در نظر گرفته بود،زيرا عواملى در جانهاى بيمار ظهور مى يافت و به فعاليت مى پرداخت كه حسد و نفاق و دشمنى نسبت به اهل بيت را موجب مى شد كه خود سبب مى گرديد نسبت به اهل بيت كينه توزى حاصل آيد و از ارزش آنها كاسته شود و كوشش شود فضائل آنها پوشيده بماند،به همين سبب اين تأكيدات فراوان،در آن ضرورى مى نمود و مقصود از آن آشكار كردن حق به شكلى بود كه هيچ تلاشى آن را نپوشاند و حجّت در آن اقامه شده باشد.اين تلاشها هرچه فراوان باشد و اهل آن هرچند همۀ امكانات وسيع خود را به كار بندند باز هم فرد منصف خواهد توانست در پرتو سخنان و تصريحات پيامبر در حق اهل بيتش به مقطع حق و مفصل صواب و جوهر حقيقت دست يابد و خورشيد،هرچند ابرها انبوه شوند باز هم پنهان نخواهد ماند.
همۀ اين تأكيدات براى آن است كه حق براى مخالفان روشن و حجّت اقامه شده باشد و مقصود از«رفع اشتباه»همين است.
شايد در شناخت برخى حقايق مربوط به سند و مضمون،بسيار خوب و مفيد باشد كه سخنان علاّمۀ محقّق شيخ نجم الدين شريف عسكرى را به نقل از سيد علوى حدّادى -شافعى مذهب-در كتابش تحت عنوان القول الفصل فيما لبنى هاشم و قريش من الفضل، 48/1،چاپ آفريقا بياوريم،وى سخنانى مى گويد كه نصّ آن چنين است:
حديث كسا از احاديث صحيح مشهور مستفيضى است كه تواتر معنوى دارد و امّت متّفقا آن را پذيرفته است.تا آنجا كه مى گويد:هفده حافظ از حافظان بزرگ حديث آن را صحيح دانسته اند و در 162/2،مى گويد كه اين حديث-حديث كسا-حديث صحيحى است و مسلم آن را در صحيح خود،162/2،نقل مى كند.ابن سكن در 331/1،و در 392/2-326 از صحاح مشهور خود آن را نقل مى كند و ترمذى در جامع خود،467/2 به نقلش مى پردازد.امام احمد نيز از طرق متعدّد در مسند خود آن را در اين جاها نقل مى كند.
107/4 به نقل از وائله.292/6 به نقل از امّ سلمه در دو حديث.304/6 و 330/1 و 296/6 و 298 و 303/6 و حاكم در مستدركش،146/3 و 147 و 148 و نيز در 158/3.
ص:268
بيهقى نيز آن را صحيح دانسته و ابن حيان آن را در صحيح خود و نسائى در سنن خود و طبرانى در المعجم الكبير خود از طرق مختلف و ابن جرير در تفسير خود 5/22 نقل مى كنند.
ابن منذر و ابن ابى حاتم در تفسير خود و ابن مردويه و خطيب بغدادى و ابن ابى شيبه و طيالسى و ابو نعيم نيز آن را نقل مى كنند.
سيد علوى اظهار مى دارد كه آن را از صحابه نقل كرده است:امام على عليه السّلام و دو فرزند او،عبد اللّه بن جعفر،ابن عبّاس امّ سلمه،عايشه،سعد بن ابى وقاص،انس بن مالك، ابو سعيد خدرى،ابن مسعود،معقل بن يسار،وائلة بن اسقع،عمر بن ابى سلمه و ابو الحمراء كه مجموعا پانزده نفر مى شوند.
براساس اطلاع علوى راويان حديث كسا پانزده تن از صحابه مى باشند در حالى كه شمار آنها بسيار بيشتر است و كسى كه در احاديث جستجو كند درمى يابد كه راويان حديث كسا بيش از آن است كه علوى در كتاب خود«القول الفصل»آورده و اين در حالى است كه سيد هاشم بحرانى در كتاب غاية المرام،ص 287 و 292 در قضيۀ كسا چهل و يك حديث آورده است و ما مستدركاتى براى آن ذكر كرده ايم كه افزون بر سخنان سيد بحرانى است.
علاّمه سيد آقا نجفى تبريزى ساكن قم در احقاق الحقّ 548/2-502 صد حديث و حتّى بيشتر دربارۀ كسا آورده است و ما خود در همين كتاب احاديث بسيارى از ايشان در اين باره آورده ايم.سخن پيرامون حديث كسا را با بيانات سيد علوى حدّاد در كتابش به پايان مى بريم.وى چنين مى گويد:
بيهقى در سنن خود به نقل از محبّ طبرى مى گويد:وارد شدن اين پنج تن از سوى پيامبر در زير كسا در خانۀ فاطمه و امّ سلمه و ديگران تكرار شده و همين درست است.
وى مى گويد:علاّمه سمهودى محدّث قوم(يعنى علماى سنت در روزگارش در مدينۀ منوّره)سخنانى گفته كه علاّمه حدّاد در كتابش الفصل آن را آورده است:بدان كه من در اين آيه درنگ كردم: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... و اخبارى را كه دربارۀ آن رسيده و نيز عملكرد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از نزول آن را از نظر گذراندم و بدين ترتيب براى من روشن شد كه اين آيه منبع فضايل اهل بيت نبوى است،زيرا مسائل بزرگى را دربردارد كه نديده ام كسى متعرّض آن شود.
ص:269
اين امور به نحو اختصار پانزده تاست كه عبارتند از:
اوّل:آغاز آيۀ مباركه با كلمۀ«انّما»ست كه دلالت بر حصر دارد و بدين معناست كه ارادۀ خداوند سبحان در چيزى منحصر است كه منبع خيرات به شمار مى آيد و ديگرى را بدان راهى نيست.
دوم:توجّه بارى تعالى به ايشان و ستودن مقام آنها به رفعت و عظمت به گونه اى كه تنها در حق آنها اين آيه را نازل فرموده است.
سوم:تأكيد خداوند به«تطهير»آنها با ذكر مصدر تا دانسته شود كه اين تطهير در بالاترين درجات تطهير قرار دارد.
چهارم:نكره آورده شدن مصدر«تطهير»از سوى خداوند سبحان براى اشاره به اين كه تطهير آنها از سوى خداوند گونۀ شگفت انگيز و غريبى بوده كه با آنچه معهود در ذهن مردم است متفاوت مى باشد و نهايت آن را درك نخواهند كرد.
پنجم:شدت توجه پيامبر و اظهار اهتمام او و تأكيدش به اين امر با افادۀ آيه نسبت به حصول آن پس بدين ترتيب اين توجّه و تأكيد براى تحصيل اهتمام افزون بر اين مى باشد زيرا پيامبر خواست خود را از خداوند سبحان همراه با التماس تكرار مى كند:خداوندا! اينان اهل بيت و خواص من هستند يعنى به تحقيق كه ارادۀ خود را در از ميان بردن هر گونه پليدى از اهل بيت من منحصر داشته اى پس اين پليدى را از آنها دور بدار و آنها را كاملا پاك گردان،آن هم اين گونه كه افزايش تعلّق ارادۀ خود را در اين امر آن گونه كه با عطايت دمساز است تجديد كن.
ششم:دخول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در اين امر بنابر آنچه از ابو سعيد خدرى و ديگران رسيده است كه اين آيه دربارۀ پنج نفر نازل شده و حديث آن ذكر شد.
در روايت امّ سلمه آمده است كه اين آيه: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...» در خانۀ او در حق هفت نفر نازل شده است:جبرئيل،ميكائيل،پيامبر اكرم،فاطمه،على،حسن و حسين و كرامت آنها آن قدر زياد است و پاكيشان آن قدر آشكار و چنان به دور از پليدى و ناپاكى كه چگونگى آن نزد خردمندان پوشيده نيست.
هفتم:دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آنچه آيه در بردارد،بدين گونه كه خداوند درود و رحمت و بركات و مغفرت و خشنودى خود را براى آنها قرار دهد،زيرا كسى كه ارادۀ خداوندى
ص:270
در از ميان بردن ناپاكى و پاك گردانيدنش منحصر به اوست،شايستۀ اين امور مى باشد.
هشتم:طلب اين امر براى خود و آنها در بزرگداشت جايگاه ايشان و افزودن بر منزلت آنان به گونه اى كه ميان خود و آنها تساوى برقرار مى كرد و اين امرى پوشيده نيست.
نهم:اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در اين تقاضاى خود از خداوند جلّ و علا بهترين و بليغترين شيوه را برگزيد زيرا تقاضاى خود را از خداوند با مناجاتى به اين گونه بيان مى كند:بار خدايا!درود و رحمت و مغفرت و خشنودى خود را براى ابراهيم قرار داده اى.
حضرت صلّى اللّه عليه و آله اين جملۀ خبرى را همراه با«قد»تحقيقيه كه براى تحقيق اين امر به كار مى رود آورده است و سپس با اين مناجات آن را پى مى گيرد:آنها از من و من از آنهايم و اين از قبيل اخبار است،سپس به عنوان فرعى براى جملۀ طلبى چنين مى فرمايد:بار خدايا!درودهاى خود را[براى آنها]قرار ده.اين برداشت به سبب سرّ ظريفى است كه به دو شكل براى من ظهور كرده است:
اول:كامل شدن مناسبت در ابوّت ابراهيمى كه خود مقتضى استجابت اين دعاست و اينكه خداوند طلبش را براى شخص پيامبر و اهل بيت وى عطا فرمايد،همان گونه كه به پدرش ابراهيم عطا فرمود.
دوم:اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از شمار خاندان ابراهيم است همان گونه كه در تفسير: إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ (1)از ابن عباس رسيده است.حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و آله از خاندان ابراهيم است و اين نورهاى تابان به خاندان او عطا شده است و اين در گذشته براى حضرتش ثابت شده و اينكه خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اويند و همۀ آنها از خاندان ابراهيم مى باشند و با ذكر انعام به ابراهيم،انعام حضرت صلّى اللّه عليه و آله نيز مستجاب خواهد شد.
دهم:اينكه دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بويژه در مسألۀ درود بر ابراهيم پذيرفته است.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از خداى خود مى خواهد كه او و خاندانش را به درود الهى اختصاص دهد و بدين ترتيب درود خدايى بر او و خاندانش تعلّق مى گيرد.
يازدهم:اينكه جمع آنها با حضرت صلّى اللّه عليه و آله در اين تطهير كامل و آنچه از درود بر او و خاندانش ناشى مى شود مقتضى پيوستن آنها به وجود شريف پيامبر است همان گونه كه
ص:271
حضرت بدان اشاره دارد:خدايا!آنها از من و من از آنهايم.و نيز اين سخن حضرت كه:
من با كسانى كه با ايشان سر جنگ دارند سر جنگ دارم و با كسانى كه با آنها در صلح به سر مى برند در صلح به سر مى برم؛همچنين در داستان مباهله كه خداوند از آن چنين ياد مى كند: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ نيز آنها به حضرت صلّى اللّه عليه و آله ملحق شده اند.خداوند تبارك و تعالى اهل كسا را به حضرتش ملحق كرده است و اين الحاق دلالت بيشترى در اعتماد و يقين حضرت به خويشتن دارد زيرا حضرت جرأت كرده عزيزان و پاره هاى جگرش را به خويش پيوند دهد.حضرت در پيوند دادن خود به آنها و در اطمينان به خود به دروغ دشمنانش بسنده نكرد.
دوازدهم:انحصار ارادۀ الهى در از ميان بردن ناپاكى و وجود تطهير ايشان اشاره به حرام بودن آنها بر آتش جهنّم دارد-و اين خواهد آمد-.
سيزدهم:تشويق آنها به كمال دورى از آلودگى گناهان و مخالفت[با اوامر الهى]و حرص كامل در فرمانبرى از دستورهاى داده شده زيرا آنچه قبلا هنگام يادآورى نماز بيان شد بر آن دلالت دارد كه:(نماز را به پا داريد رحمت خدا بر شما باد)؛ إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...
چهاردهم:اين سخن پيامبر كه«مرا در بهترين خاندان قرار داده است»و به همين سبب اين سخن پروردگار: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ... دلالت بر آن دارد كه ايشان ازاين رو شايستگى آن را دارند كه بهترين مردم باشند.
پانزدهم:آيه،مفيد طهارت و برابرى آنهاست و الحاق آنها به پيامبر در ندادن صدقه كه چرك دست مردم است از آن ناشى مى شود و مى بايد به جاى آن خمس فىء و غنيمت به آنها پرداخت شود. (1)
ملاحظاتى كه از علاّمه سمهودى ذكر شد شايستۀ يادآورى و اشاره است.اين ملاحظات درخور احترام است چنان كه ملاحظات ديگر ساير علما نيز مستحق درنگ و بهره برى از فوايد آن است.
سزاوار است به برخى امور مهم پيرامون آيۀ تطهير اشاره كنيم كه مى توان آنها را در
ص:272
نكاتى چند خلاصه كرد:
1-اين آيۀ مباركه در طبيعت خطاب با ساير آيات پيش و پس از آن تفاوت دارد.آيات پيش از آن چنين است: وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ (1)و پس از آن چنين مى باشد: وَ اذْكُرْنَ ما يُتْلى فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آياتِ اللّهِ وَ الْحِكْمَةِ. (2)
مى بينيد كه در اين دو آيه خطاب با زنان پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در سطحى با ساير احاديث مسلمانان مى باشد و در آن برجستگى آيۀ تطهير به چشم نمى خورد.چه آن كه در آيۀ تطهير كمال احترام و نهايت توجه همراه با اهميت بسيار وجود دارد كه از جملۀ آن است اين خطاب شريف:(اهل بيت)و همان گونه كه به كعبه از روى بزرگداشت«بيت اللّه»يا «بيت»مى گويند تا آنجا كه مفهوم آن نياز به قرينه اى ندارد كلمۀ«اهل بيت»نيز مفهومى مشخّص پيدا كرده است و به مجرّد اطلاق آن بدون نياز به توضيحى ذهن متوجه آن مى شود،گويى كه گفته شده«اهل بيت پيامبر»تا اين معنا روشن شده باشد كه تنها اين بيت و اهل آن است كه ارادۀ خداوند سبحان در از ميان بردن پليدى از آن و پاك گردانيدنشان بدان تعلّق يافته و از سوى ديگر در آن شرافت بزرگ و كرامتى آشكار نهفته است،چرا كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در تعلق گرفتن ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از ايشان و مخصوص شدن به عنايت خدا همراه آنهاست و از همين رو تسميۀ«اهل بيت»شرافتى است براى آنها زيرا كه خداوند اين را براى آنان خواسته و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بارها بر آن تأكيد كرده است.
2-تعلّق گرفتن ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از ايشان و پاك كردن كامل آنها،و روشن است آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد،هرگاه دانستيم كه اين سخن مقدّس از سوى خداوند فروفرستاده شده است پس ارادۀ او را هم در بر خواهد داشت و هر چيزى در اختيار اوست: إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (3).
ص:273
به علاوۀ آن كه بيان قرآنى در اين آيه با اهتمامى خاصّ نازل شده است و آن از كلمۀ «انّما»پيداست كه دلالت بر حصر مى كند و گويى كه ارادۀ الهى در اين امر منحصر مى باشد و محدود بدان است و دامنۀ آن به سوى ديگرى كشيده نمى شود.
هرگاه همۀ اين امور را دانستيم بوضوح آشكار مى شود كه بزرگداشت اين آيه نسبت به اهل بيت چيزى است كه نمى توان آن را توصيف كرد.در اين مسأله هيچ گونه مبالغه اى نيست و بيش از اندازه به آن بها داده نشده است.هر كه ارادۀ الهى را بزرگ بشمرد و سخن خداوند را مقدّس بدارد و اين عبارت را دريابد درك مى كند كه آن در نهايت بزرگداشت و غايت توجّه نسبت به اهل بيت طاهرين است،به گونه اى كه هيچ كس بر آنها پيشى نمى گيرد و كسى بديشان نمى پيوندد.
تأكيد با لام در «لِيُذْهِبَ» و مفعول مطلق «يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» را نيز بايد بدان افزود كه اگر تمام اين نكات روشن شود والايى مقام اهل بيت و علوّ منزلت ايشان تا آنجا آشكار مى شود كه هيچ كس انديشۀ رقابت با آنها را به مخيّلۀ خود راه نمى دهد چه رسد به آن كه به حدّ ايشان برسد هرچه قدر هم كه مقام و منزلت داشته باشد.پس ازآن كه اين اعلان و بيان بزرگ و آشكار در حق آنها نازل شد.
3-روشن شد كه مقصود از اهل بيت پيامبر،على،فاطمه،حسن و حسين هستند و در اين امر براى كسى كه تركيبهاى زبان عربى را بشناسد و با كاربردهاى آن آشنايى داشته باشد ترديدى وجود ندارد و ممكن نيست پس از تواتر و ثبوت توجه خاص در غنيمت شمردن مناسبتهاى فراوانى كه غالبا پيامبر آنها را فراهم مى كرد آن را بر غير اين پنج تن يعنى اهل كسا حمل كرد،بويژه آن كه خطاب در آيات جنبى آيۀ تطهير بر محور ضماير مؤنّث است: «وَ قَرْنَ» ، «وَ اذْكُرْنَ» ، «وَ أَطِعْنَ» ،در حالى كه خطاب در اين آيه بر محور ضماير مذكّر قرار دارد: «عَنْكُمُ» ، «يُطَهِّرَكُمْ» به علاوۀ عملكرد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت به اهل بيت در حصر خصوصى آنها با تأكيدات فراوان مثل گرد آوردن آنها زير كسا و دعا براى آنها و كشيدن كسا از دست همسر پيامبر يعنى امّ سلمه در كنار شكوه جلال مضمون و پربارى محتوا و شفافيت خطاب در آن.
روايت بيش از چهل صحابى به طور متواتر نقل شده كه مقصود از اهل بيت تنها
ص:274
پنج نفر است و دخول اين پنج تن[در اهل بيت]ضرورة روشن است ولى اختصاص زنان پيامبر يا شمول اهل بيت به غير از اين پنج نفر نياز به دخالت و دردسر دارد همچون فرياد كردن عكرمه در بازار و دعوت او به مباهله و شيوه هاى ديگرى كه بر جعل تأكيد دارد و نيت دشمنان نسبت به اهل بيت را آشكار مى سازد.
آيا تأكيدى بيش از عملكرد پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله وجود دارد كه از امت خواست بزرگداشت اهل بيت را ضرورى بشمارند تا آنجا كه نقل متواتر از سوى بيش از چهل صحابى به طور صحيح رسيده است.
در توجه پيامبر نسبت به اهل بيت همين بس كه بگوييم حضرت صلّى اللّه عليه و آله ايشان را در كسا كرد يا عباى خود پيچيد و بر ايشان به كيفيّتى كه گذشت دعا كرد و با توجّه به اخلاق والايش كه قرآن بدان گواهى مى دهد كسا را از دست همسرش امّ سلمه بيرون كشيد و چهل بامداد و بنا بر برخى روايات هفت ماه و براساس برخى روايات ديگر هشت ماه و بر مبناى پاره اى احاديث ديگر نه ماه هنگام فجر نزد خانۀ فاطمه مى آمد و چنين ندا مى داد:سلام بر شما اى اهل بيت نماز را برپا داريد،رحمت خدا بر شما باد،و اين آيه را تلاوت مى كرد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...
آيا تأكيدى بيش از اين را مى خواهيد؟
4-اما دربارۀ مضمون اين آيۀ كريمه بايد گفت كه بدون ترديد مفاد روشن آن عصمت آنها از سوى خداوند و اعلان اين عصمت به مسلمانان است و خطاب آيه به آنها به منظور بزرگداشت مقام ايشان به گونه اى است كه واژه ها نمى توانند آن را حصر يا بيان كنند.
ضرورتا يك مسلمان سخن خدا را مقدس مى شمارد و اگر فرد مسلمان توجه لازم را به كار بندد و با اين آيۀ كريمه با درك آگاهانه روبرو شود مضمون والاى آن براى او آشكار خواهد شد.
آيا مفهوم اين آيه عصمت اين پنج نفر-كه درود خدا بر آنها باد-نيست؟و از همين روست كه خداوند تعالى تنها ايشان را به ارادۀ خود منحصر داشته است: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...
و اراده از مراد تخلف ندارد پس ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از آنها و پاك گردانيدن مطلق و بى حدّ ايشان بدون شك تحقق خواهد يافت،همان گونه كه پليدى و ناپاكى و گناه و تمامى خطاها و هرگونه مخالفتى[با امور الهى]از ايشان بركنار است اين را نيز بايد
ص:275
دانست كه چنين لغزشهايى تنها از ايشان منتفى است،زيرا به گواهى اهل زبان«الف و لام»در كلمۀ «اَلرِّجْسَ» بر عموم دلالت دارد و مفهوم آن اين است كه خداوند اراده فرموده همۀ پليديها را از آنها دور بدارد و كاملا ايشان را پاك و پاكيزه گرداند.
آيا اين به مفهوم عصمت و هدايت يافتن نيست؟آيا چنين نيست كه خداوند تبارك و تعالى اخلاص آنها را دانسته و صداقتشان را به بوتۀ امتحان گذاشته و سپس آنها را براى دين خود برگزيده و براى خويش انتخاب كرده است و هرگونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است.
علاوه بر آن كه دخول پيامبر در اهل بيت كه به گواهى قرآن معصوم است وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (1)و نيز دخول جبرييل سيد الملائكه با ايشان و ارادۀ الهى در از ميان بردن پليدى از همۀ آنها و پاك گرداندن كامل ايشان با آگاهى از اينكه ملائكه مخلوقاتى پاك و معصومند، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ (2)همگى دليل روشنى است در اينكه خداوند تبارك و تعالى آنها را براى منظورى آماده كرده است كه پيامبر اكرم را براى خود مهيّا ساخته بود تا دينش را حفظ و شريعتش را تبليغ كند و امّتش را تحت سرپرستى داشته باشد اگرچه امتش ترك يارى او كنند و با خدايشان به مخالفت برخيزند چنان كه امّتهاى پيشين با پيامبران گذشته و جانشينان ايشان به مخالفت برخاستند و راه عصيان در پيش گرفتند.اين بيان مسأله از نظر مضمون.
5-اما از نظر اختصاص ايشان به اين شرافت عظيم آنچه از ديدگاه تواتر راويان و بزرگى منزلت آنها و تعدّد منابع موجب قطعيت مى شود بيان شد.
اگر اين مختصر وسعت شمارش كسانى را كه در آن ذكر نشده نداشته است خوانندۀ گرامى مى تواند به منابع زير كه بيشتر مورد رجوع است مراجعه كند:
1-محمّد و على و بنوه الاوصياء،اثر شيخ عسكرى.ص 117-90.
2-فضائل الخمسة من الصحاح الستّة،اثر سيّد فيروزآبادى،ص 243/1-224.
3-ينابيع المودّة،اثر شيخ سليمان قندوزى،باب سى و سوم،ص 127-124.
4-غاية المرام فى حجّة الخصام،ص 300-287.
ص:276
5-المراجعات،اثر سيد عبد الحسين شرف الدين كه تمامى آن آكنده است از دلايل رسا و نشانه هاى آشكار كه به قول حق بيانگر صواب رسيده است.
در اين كتابهاى منبع كه از استوارى و ارزش برخوردارند نكاتى وجود دارد كه خواننده يا پژوهندۀ جستجوگر را بى نياز مى كند و او را در اين نكته كه مورد نظر است،به نتيجۀ قطعى مى رساند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله امر خلافت را فرونگذاشته است چنان كه قرآن كريم نيز از عهده دار امر خلافت و جانشينان پيامبر پس از رحلت ايشان غفلت نورزيده است.همانا خداوند پيامبر را براى اين مسأله آماده ساخته و قرآن در شأن وى نازل شده است كه اين خود دليل اهتمام كامل به مسألۀ خلافت است.
اين آيۀ روشن در اداى معنا-و مقايسه ها و سخنان گرانسنگ پيامبر كه اين آيه را در برگرفته-يكى از نصوصى است كه پيرامون اين مسألۀ بزرگ مى باشد.
در پايان بيان كرديم كه چگونه راويان انطباق اين آيه را دربارۀ پنج تن آل عبا-و نه ديگران-نقل مى كنند و آن را با مناسبتى همراه مى سازند كه در ذهن،بيشتر جاى مى گيرد و در خاطره ماندنى تر است تا دستان آلوده و بازيگر نتوانند آن را بپوشانند يا تباه سازند و دگرگونيهاى زمانه-هرچه روزگار به طول بينجامد و شرايط زندگى تغيير يابد-باز نخواهد توانست نو بودن آن را به كهنگى بكشاند و نشانۀ آن اين است كه هرگاه مسلمانان اهل كسا يا آل عبا يا اهل بيت را به خاطر مى آورند،ذهن آنها به سوى فردى جز پنج تن معصوم توجّه نمى يابد،چنان كه مضمون آيه نيز چنين است.بدون ترديد پس از ملاحظۀ كتابهاى اسلامى مربوط به حفظ اخبار نبوى و كتب تفسير و تاريخ و سير اطمينان خواهيد يافت كه نويسندگان اين كتابها نمى توانسته اند از مناسبتى اين گونه غفلت ورزند-حتّى اگر دشمن اهل بيت بوده و در ستيزه جويى و دروغ بستن بر آنها حرام را حلال بشمارند و از وارد آوردن آزار و اذيت به ساحت پاك آنها هيچ گونه ابايى نداشته باشند.
انطباق آيه تنها بر اين پنج نفر چنان كه بيان شد ضرورتا امرى معلوم است و از آنجا كه اين مسأله روشن و مؤكّد مى باشد،بنابراين اطمينان خواهيد يافت كه همين نسل گهربار است كه اظهار شرافت و بزرگى منزلت و بلندى مقامشان در نزد خداوند عزّ و جلّ مورد نظر مى باشد.هيچ ستيزه گرى چاره اى ندارد مگر آن كه براى خضوع در برابر حق روشن دربارۀ كسانى كه خداوند بديشان حكمت و سخن تعيين كننده بخشيده سر تسليم
ص:277
فرود آورد،اگرچه كينۀ كوركورانه كه وجود برخى از اشخاص مطرح را طعمۀ خود كرده و تعصّب مذموم،بينش آنها را به كورى كشانده و دشمنى و عداوت،وجدانشان را ميرانده و خردشان را ستانده است پس در اين راه مى كوشد كه از اين مسأله غفلت شود يا بر آن سرپوش نهاده شود و يا براساس دشمنى و عداوت نسبت به اهل بيتى كه خداوند محبّت آنها را ضرورى شمرده و دستور به فرمانبرى از آنها داده،از اهميّت مسأله بكاهند.چنان كه دربارۀ عكرمه گفتيم كه وى ندا درمى داد كه اين آيه دربارۀ زنان پيامبر نازل شده و در اين راه-افراد را-به مباهله دعوت مى كرد و اين كار به رغم صراحت مسأله و وضوح حق و معروفيت قضيه و قوّت سند،صورت مى پذيرفت و او با شور و حرارت و با بهره بردارى از همۀ امكاناتش و با آگاهى از عدم امكان اين امر و بى فايده بودن آن به سبب نزديكى به دوران پيامبر و مخالفت بى پردۀ او با نقل و لغت و واقعيّت چنين چيزى را در بازار فرياد مى كرد.
اين شيوۀ دشوار را بسيارى پس از او در پيش گرفتند و ما شايسته تر ديديم كه با سخن گفتن پيرامون آنها و ارزيابى عملكردشان وقت شما گرفته نشود،زيرا نوشته هاى آنها درهم نورديده شده است و حقيقت روشنتر از آن است كه پنهان بماند و حق براى پيروى شايسته تر است و به همين سبب به آنچه دربارۀ اين آيۀ مباركه گفتيم بسنده مى كنيم تا به بيان نصّ دوم بپردازيم.
ص:278
خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد:
فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (1)
انطباق آيه بر پنج تن اهل كسا و استدلال به آن بر امامت على عليه السّلام
اين آيۀ كريمه از آياتى است كه احاديث مسلمانان در انطباق آن بر پنج تن آل عبا تواتر دارد.
ص:279
شما از هر بعد كه به مسأله بنگريد مى توانيد بر وصيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و توجه ايشان به امر خلافت استدلال كنيد و روشن است كه تنها يكى از اين آيات يا احاديث متواتر در دلالت به اين مقصود كافى است.در آيۀ پيش گفته نكته اى است كه از سوى خداوند سبحان عصمت اهل بيت و از ميان بردن ناپاكى از ايشان و پاك گرداندن كامل آنها را ثابت مى كند و اين امر با ارادۀ نافذ الهى كه قطعا تحقّق خواهد يافت صورت مى پذيرد و هرگاه خداوند چيزى را بخواهد يك فرد مسلمان سخن او را مقدس مى شمارد و كتاب او را بزرگ مى دارد.
اين آيۀ كريمه در امامت و عصمت ايشان نيز دلالتى روشن دارد و پس از ذكر يك مقدمه-كه گريزى از آن نيست-در بيان اين مطلب سخن خواهيم گفت.
اثر سترگ و پيروزى بزرگى كه اسلام از اين مناسبت به دست آورد بر مسلمانان پوشيده نيست،مناسبتى كه اين آيۀ كريمه از آن سخن مى گويد،و آن هنگام آمدن مسيحيان نجران بود كه هدف آشكار آنها محاجّه با پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و مخاصمت با ايشان در امر نبوت و خاتم الانبيا بودن ايشان و قطع رسالتهاى آسمانى پس از ايشان بود.
اجتماع هزاران نفرى اعمّ از مسلمانان و كافران و منافقان تشكيل شده بود و همگى در انتظار نتيجه اى بودند كه بزودى از اين اجتماع بزرگ تاريخى روشن مى شد.مسيحيان نجران در اين اجتماع نيرنگهاى مختلفى را به كار بسته بودند كه توجه را به خود جلب مى كرد و هدف آنها از اين كار جلب مسلمانان ضعيف به سوى خود و سيطره بر انديشه هاى ايشان بود،البته پس از زمانى كه از موفقيت در آوردن حجّت نااميد شدند و دانستند كه در تلاش خود كامياب نخواهند شد.هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله عدم همسويى آنها را در آوردن برهان آشكار و دلايل رسا و نيز فتنه انگيزى آنها در اين امر و انحرافشان را از راه روشن حق-به هنگام توانايى در نيرنگ و فريب-ديد در برابر آنها چنان كرد كه اقتضاى دورانديشى در موضعگيرى دقيق ايشان بود زيرا آنها را به مباهله فراخواند.
از آنچه مفهوم و روشن مى باشد آن است كه صرف آمدن آنها و بازگشتشان به سرزمين خود بدون به رسميّت شناختن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و بدون اعلان حقى كه آن را با همۀ وسايل شناخت شنيدند و دريافتند،اثر عميق و منفى خود را بر ساده دلانى داشت كه آن قدر ايمان در قلبشان وارد نشده بود كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله اعتماد داشته باشند و به
ص:280