سرشناسه : کاتبی ترشیزی، محمدبن عبدالله، - ق 838
عنوان و نام پدیدآور : دیوان کاتبی نیشابوری/ ترشیزی: (غزلیات)؛ تصحیح تقی وحیدیان کامیار، سعید خومحمدی خیرآبادی، مجتبی جوادی نیا
مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1382.
مشخصات ظاهری : 250 ص.نمونه
شابک : 964-444-575-9
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا.
موضوع : شعر فارسی -- قرن ق 9
شناسه افزوده : خومحمدی خیرآبادی، سعید، 1351 - .، مصحح
شناسه افزوده : جوادی نیا، مجتبی، 1344 - .، مصحح
شناسه افزوده : وحیدیان، تقی، 1313 - .، مصحح
شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : PIR5794/د9 1382
رده بندی دیویی : 1فا8/33ک 121د
شماره کتابشناسی ملی : م 82-12072
ص:1
ص: 2
دیوان کاتبی نیشابوری
ترشیزی: (غزلیات)
تصحیح تقی وحیدیان کامیار، سعید خومحمدی خیرآبادی، مجتبی جوادی نیا
ص: 3
ص: 4
مقدمه ··· 7
-- ویژگیهای شعر کاتبی ··· 11
-- کاتبی خاتم الشعراء ··· 13
-- معرفی نسخه ها و روش تصحیح ··· 14
غزلیّات ··· 17
نمایه / فهرست غزلیّات ··· 233
ص: 5
تقدیم به خلبان شهید حمید خومحمّدی خیرآبادی:
مردی از تبار آسمانیان،
که روح بلندش هرگز زمین را برنتافت
و به سان عقابان تیزپرواز لانه در بلندای آسمان گزید،
و آسمانی بودن را به زمینیان بیاموخت،
روحش آرام و آرامشش پیوسته
ص: 6
به نام خداوند
محمّد بن عبداللّه کاتبی نیشابوری (ترشیزی)(1)، شاعر نادره گوی و وارسته نیمه اوّل قرن نهم هجری است که در زمان خود سرآمد اقران بوده است. وی اهل قریه طَرْق(2) (tarq) و راوش (ریوش فعلی) در نزدیکی ترشیز (کاشمر فعلی) است که در مسیر راه نیشابور و کاشمر قرار دارد. کاتبی خود را نیشابوری می داند:
همچو عطار از گلستان نشابورم ولی
خار صحرای نشابورم من و عطار گل
گویا شهرت کاتبی به نیشابوری به جهت آن است که ترشیز جزو نیشابور بوده است. کاتبی در ابتدای حال به شهر نیشابور آمد و نزد سیمی - خطاط و شاعر - تعلیم گرفت. در شاعری و خوش نویسی مهارتی یافت. به سبب همین خوش نویسی، تخلّصش کاتبی است. گویند استادش «سیمی» بر او رشک برد و کاتبی دریافت و راهی هرات شد. بایسنقر میرزا او را گرامی داشت. کاتبی چندی بعد به استرآباد و گیلان و از آن جا به شروان نزد امیر ابراهیم شاه شروانی رفت و از آن جا به آذربایجان سفر کرد. کاتبی گر چه از امیران صله و انعام یافت، اما در هیچ جا قدرش، چنان که باید شناخته نشد؛ لذا از تبریز به اصفهان رفت و به صحبت خواجه صاین الدین ترکه رسید و در تصوّف
ص: 7
تربیتها یافت و کسب کمال کرد و سرانجام به استرآباد باز گشت و تا سال 838 که وبا یا به قولی طاعون در شهر شایع شد، در آن جا بود. در باره این بیماری کاتبی خود چنین می گوید:
ز آتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرآبادی که خاکش بود خوش بوتر ز مشک
اندرو از پیر و برنا هیچ کس باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک
کاتبی سال بعد (839) به همین بیماری درگذشت. مزار او در آن شهر در محله ای موسوم به «نه گوران» بوده است و اکنون اثری از آن نیست(1).
با آن که کاتبی شاعر نادره گوی روزگار خود است و همه تذکره نویسان او را شاعری مبدع و حتی بی نظیر دانسته اند، متأسفانه در روزگار ما ناشناخته مانده و دیوان شعر و مثنویهاش تا کنون نه تنها تصحیح نگردیده، بلکه به چاپ هم نرسیده است. برای دریافتن مقام او در شعر و شرح احوالش، نظر تذکره نویسان و نقادان سخن را ذیلاً می آوریم:
1 - امیرعلیشیرنوایی می نویسد که: «مولانا کاتبی بی نظیر زمان خود بوده، و شعر به انواع مختلفه گفته و اختراعات انواع دیگر نیز کرده، و کتاب تجنیسات و - ذو بحرین و - ذو قافیتین و حسن و عشق، و ناظر و منظور، و بهرام و گل اندام، از اختراعات اوست. و دیوان غزلیات او نیز مشهور است، و در آخر تتبع خمسه بسیار نیکو نموده، و لیکن به واسطه کثرت دعویهای او توفیق اتمام نیافته و اگر تربیت سلطانی مثل سلطان صاحب قران، سلطان حسین می یافت کمال او زیب و زین خوبتر می یافت و لیکن از ضعف طالع این دولت نیافت، این مطلع از غزلیات اوست: مطلع:
ز چشم و دل بدن خاکیم در آتش و آبست *** به چشم بین و به دل رحم کن که کار خرابست
و این مطلع نیز از قصاید اوست:
ای راست رو قضا به کمان تو چون خدنگ *** بر ترکش تو چرخ مرصّع دم پلنگ
و این بیت از مثنوی اوست:
شب پره از گنبد فیروزه گون *** رفته به فیروزه گنبد درون
و این دو بیت از مرثیه او نیکوست:
ص: 8
این سرخی شفق که برین چرخ بی وفاست *** هر شام عکس خون شهیدان کربلاست
چرخ پلنگ رنگ چرا کرد روبهی *** با شیرزاده که سگش آهوی خطاست
2 - دولتشاه سمرقندی درباره وی گفته(1): «هدایت ازلی در شیوه سخن گزاری مساعد طبع فیاض او بوده که از بحر معانی چندین لآلی خسروانی از رشحات کلک گوهربار او ترشح یافته، ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشاء، معانی غریبه صید دام او شده و توسن تند نکته دانی طبع شریف او را رام گردیده. با وجود لطافت طبع و سخنوری، مذاق او را جامی از خمخانه عرفان چشانیده اند، بلکه از لای وادی فقر به سرحد یقینش رسانیده، نام و شهرت دنیا در نظر همتش خسی نمودی و شاعر طامع به نزد او ناکسی بودی، و شاهد این حال در تجنیسات ده باب به قلم دُرّ نثار رسیده بدین منوال؛ ابیات
شاعر آید نام تو سنجر کند *** تا قماش و سیم و توسن جر کند
رو حدیث بی ریا را مدح گوی *** خاک ره بر فرق مرد مدح گوی
نام مولانا کاتبی، محمّد. ابن عبداللّه و مولد و منشای او قریه طرق و راوش بوده که آن موضع از اعمال ترشیز است و مابین نیشابور و ترشیز واقع شده است و کاتبی در ابتدای حال به نیشابور آمده و از مولانا سیمی خط تعلیم گرفتی و کاتبی خوش نویس شد. وجه تخلص کاتبی بدان جهت تواند بود و در علم شعر نیز وقوف یافت و غزلهای مصنوع و مطبوع گفتی و مولانا سیمی از آن جا که شیوه ابنای روزگارست به روزگار او حاسد شده بر او دل گران گردید و به عداوت او برخاست. مولانا کاتبی به فراست آن گرانی را دریافت و از نیشابور قصد دارالسلطنه هرات نمود و همواره بی تعیّن و تکلّف گردیدی و به شعر و شاعری مشغول بودی، اگر چه استحقاق تصدر داشت، اما در صف نعال ظرفا به سر می برد.
3 - جامی در بهارستان درباره کاتبی می گوید: «وی را معانی خاص بسیار است و ادای آن معانی نیز اسلوب خاص دارد».
4 - صاحب مذکّر احباب گوید: «گویند مولانا کاتبی چهارصد معنی خاص دارد که زاده طبع اوست و یکی از آن معانیِ خاصِّ او در این بیت واقع شده:
جان را صدایِ تیغِ تو از رنجِ تن رهاند *** آواز آب زحمت بیمار می برد»(2).
ص: 9
5 - امین احمد رازی صاحب هفت اقلیم گوید: «از اَکْمَل شعراست. تا کاتب قضا و قاسم تقدیر به قدر قابلیت اشخاص و انواع قسم هر نوع و شخص را معین نموده، نوع وافی و قسم شافی آنچه در آن عصر نصیب آن قدوه افضال گشته، دیگری را نبوده، آورده اند که در اول حال در ملازمت بایسنقر میرزا ابن شاهرخ میرزا بوده است».
چنان که می بینیم امیر علیشیر او را در زمان خود بی نظیر می داند و در شعر صاحب اختراع. دولتشاه
سمرقندی در مقام والای او در شاعری و نوآوریش داد سخن می دهد و او را صاحب کلک گهربار می داند و صیاد معانی غریبه و نکته دان. جامی بر معانی خاص اسلوب خاص او در شعر تأکید دارد. و صاحب مذکر احباب نقل می کند که گویند چهارصد معنی خاص دارد که زاده طبع اوست و امین احمد رازی بر این باور است که آنچه در آن عصر نصیب آن قدوه افضال گشته دیگری را نبوده است. می بینیم که صاحب نظران و نقادان سخن، کاتبی را شاعری مبدع و در زمان خود بی نظیر می دانند. واقعیت آن است که قرن نهم و دهم دوران توقف شعر فارسی است. در غزل فارسی پس از حافظ تا حضور سبک معروف هندی نوآوری و نادره گویی نمی بینیم و کاتبی در این میان مستنثنی است و نادره روزگار خود. نکته ای که بر شعر او گرفته اند این است که در شعرش غث و سمین است. در این مورد جامی در بهارستان چنین می گوید: «کاتبی نیشابوری وی را معانی خاص بسیارست و در ادای آن معانی نیز اسلوب خاص دارد، اما شعر وی یکدست و هموار نیست و شتر گربه افتاده است».(1)
واقعیت آن است که دیوان اشعار کمتر شاعری است که کاملاً یکدست باشد و همه اشعار نغز و استوار، به ویژه که شعر در طی زمان سروده می شود و در دیوان بسیاری از شاعران، از جمله حافظ، اشعار سستی هست که در دوران جوانی سروده اند. البته بعضی از شاعران دیوان شعرشان را بازبینی کرده و اشعار سست را حذف نموده اند، به هر حال، یکدست نبودن اشعار در دیوان کاتبی کاملاً محسوس است و بعضی از غزلهایش اعتلایی ندارد. آیا این اشعار سست را در دوران جوانی سروده یا در حالت قبض سروده است؟ به هر حال در ارزیابی هنر شاعر گرچه به اشعار سست او اشاره می شود، اما اشعار برجسته نمودار هنر شاعری اوست.
در کتاب مرآة الخیال نیز در باره یکدست نبودن اشعار کاتبی آمده است: «امیر امین الدین استرآبادی با مولانا کاتبی و خواجه علی شهاب مشاعره و مناظره داشتند، گویند روزی شعرا تعریف قصیده شتر حجره کاتبی می کردند. و بر این بیت که در مناعت و توکل از آن قصیده است آفرین و تحسین می نمودند:
نشان پای شتربان حجره سازی به *** که چون شتر به در حجره کج کنی گردن
ص: 10
امیر امین الدین حاضر بوده فی البدیهه این قطعه گفت:
شاعر نباشد آن کو هنگام شعر گفتن *** ز اشعار او ستادان آرد خیال درهم
هر خانه ای که او را از خشت کهنه سازند *** مانند خانه نو نبود بناش محکم
(مرآة الخیال، ص 57)
کاتبی در نیمه دوم قرن هشتم به دنیا آمد و در نیمه اول قرن نهم در گذشته است. بیش از پرداختن به ویژگیهای شعر کاتبی خوب است نگاهی به وضع شعر و شاعری در قرن نهم و دهم بیفکنیم. دکتر صفا ضمن بحث از نابسامانی نثر و شعر و کم مایگی پارسی گویان این دوره می نویسد: «از مسایل دیگری که مسلما در سستی زبان فارسی در آثار ادبی این دوران مؤثر افتاده آن است که استادان زبان فارسی که می بایست مربّی شاعران و نویسندگان جدید باشند به تدریج از میان رفتند و در نتیجه کار شعر و نثر به دست کسانی افتاد که بهره آنان از فنون ادب کم بود». (تاریخ ادبیات، دکتر صفا، ج 4، ص 152).
دکتر صفا برای تأیید سخن خود گفته دولتشاه سمرقندی را نقل می کند: «در این روزگار قدر این فرقه شکست یافته و متزلزل شده است، سبب آن که نااهلان و بی استحقاقان مدعی این شغل شده اند... و گمان غلط برده اند که مقصود از شعر نظم است و بس و ندانسته اند که در حجاب این حجله ابکار اسرار است و در درون این حجره مخدورات افکار، و بیچارگان ساده نظم ساده دل جهت ساده رویان زنخی می زنند». (همان، ص 152).
جامی استاد بزرگ این عهد که نقاد سخن و قافله سالار ادب در عصر خود بود، نیز از این کم مایگی معاصران متأسف و رنجیده خاطر بود...
شعر در نفس خویشتن بد نیست *** بیش اهل دل این سخن رد نیست
ناله من ز خسّت شرکاست *** تن چو نالم ز سر ایشان کاست...
کیست شاعر کنون یکی مدبر *** که نداند ز جهل هِر از بِر...
ژاژ خاید ظرافت انگارد *** هرزه گوید لطیفه پندارد
(دکتر صفا، تاریخ ادبیات ایران، ج 4، صص 4-153)
به هر حال در این دوران که شعر فارسی در دست کم مایگان نه تنها اعتلا نیافت؛ بلکه به ضعف و تقلید گرایید،
ص: 11
تنها کاتبی نیشابوری بود که گرد تقلید نگشت و ابداعات ذهن خود را در قالب غزل ادامه داد. غزلیاتی که به گفته دکتر صفا لطیف و آبدار است و با تکیه بر معانی بلند عارفانه و تازگیهای مضامین عاشقانه، حقا بسیار دل انگیز و ماهرانه تر از همه انواع سخن اوست.
ویژگی دیگر شعر کاتبی به گفته دکتر صفا توانایی و مهارت اعجاب انگیز او در خلق معانی و رعایت قواعد سخنوری حتی در مشکل ترین التزامات است و کاتبی را از این نظر شاید در ادب فارسی بتوان بی نظیر دانست؛ زیرا نه تنها مثنویهایی سروده که تمام اشعار آنها ذوبحرین و ذوقافیتین است (مجمع البحرین و محب و محبوب) و در همه ابیات مثنوی ده باب نیز صنعت تجنیس به کار برده، بلکه در به کارگیری بعضی تکلّفات و التزامهای دشوار زبانزد است.
نوآوریهای او در غزل چندان زبانزد خاص و عام بود که بعضی از شاعران بعضی از آنها را تتبّع کردند، مثلاً در مذکر احباب اثر سید حسن خواجه نقیب الاشراف بخاری (ص 113) چنین آمده که: املح الشعرا مولانا واصفی در تتبع این بیت کاتبی:
جان را صدای تیغ تو از رنج تن رهاند *** آواز آب زحمت بیمار می برد
پنج غزل به مطلع های زیر سروده است:
-- گرفت تیغ تو بر خلق راه رفتن جان *** ز آب تیز گذشتن نمی توان آسان
* * *
-- چون بر سر است تیغ تو نتوان کشید آه *** باید به زیرِ آب نفس داشتن نگاه
* * *
-- مضطرب گردم چو گیرد در گلویم تیغ یار *** در گلوی هر که گیرد آب، گردد بی قرار
* * *
-- گفتنی ز تیغ من شود آخر جهان خراب *** آری جهان خراب شود عاقبت ز آب
* * *
-- از تنِ خاکی بر آرد گرد، هر دم آب سرد *** تیغ بردار و به آب لطف خود کن دفع گرد
دکتر صفا در مورد قصاید کاتبی می نویسد که قصاید کاتبی هم که همگی منتخب و استادانه است بنابر عادت شعرای زمان مادر جواب قصاید معروف شاعران پیشین ساخته شده و یا در صورت مبتکر و به قول استادان آن دوره
ص: 12
«مخترع» بودن تحت تأثیر مستقیم شیوه قصیده سرایان معروف پیش از کاتبی است. کاتبی در این قصاید التزامات دشواری می کند، حتی التزام «شتر حجره» و این التزام دشوار را چند تن از شاعران قصیده گوی قرن نهم نیز کرده اند...
قصیده شتر حجره کاتبی به این مطلع آغاز می شود:
مرا غمی است شتر وارها به حجره تن *** شتر دلی نکنم غم کجا و حجره من
علاوه بر این کاتبی در قصاید مصنوع و دشوار خود ردیفهای متنوع و گاه مشکلی را هم به کار برده است، یعنی کاری کرده که از حدود قرن ششم تا دوران کاتبی همه شاعران من باب هنر نمایی، آن را تکرار می نموده اند، از جمله ردیفهای دشوار اوست: گل، نرگس، شکوفه، بنفشه، لاله، بهار، ریخته، باد، فتح، دست، قلم، صبح و نظایر آنها (ص 238).
از جمله کسانی که قصیده شتر حجره کاتبی را پاسخ گفته جامی است به مطلع:
نگار من شتر انگیخت رو به حجره من *** پذیره شترش رفت جان، ز حجره تن
هلالی جغتایی نیز پاسخ گفته به مطلع:
شتر کشیدی اگر بار دل، ز حجره تن *** شدی نزار شتر زیر بار حجره من
(بدایع الافکار فی صنایع الاشعار، ص 251)
محمّد بن حسام خوسفی نیز قصیده ای به تقلید کاتبی با التزام شتر حجره سروده است (دیوان محمّد بن حسام خوسفی، ص 37).
عبدالرحمن جامی (متوفی 898 ق) را خاتم الشعرا گفته اند. دکتر صفا در این مورد چنین می گوید: جامی را به حق آخرین استاد بزرگ شعر فارسی باید شمرد (تاریخ ادبیات، دکتر صفا، ج 4، ص 360).
در جای دیگر می گوید: از طرفی دیگر کثرت توغّل او در علوم ظاهری و معارف معنوی از صفای سخن او تا حدی کاسته و آن را در مراتبی پایین تر از اشعار دل انگیز سعدی، ناصر خسرو، حافظ قرار داده است.
گر چه جامی شاعری است که بر همه علوم و اطلاعات زمان خود احاطه دارد و شعرش استوار است و پخته و سنجیده، اما شاعری نوآفرین نیست و شعرش نظیر شعر شاعران پیشین است اما در مرتبه ای پایین تر، به عبارت
ص: 13
دیگر سخن جامی در عین استوار بودن تقلید اشعار پیشینیان است و فاقد نوآوری و اسلوب خاص. قصیده می سراید، اما به تقلید استادان سخن و از طرفی در استواری به پای قصاید آنان نمی رسد. غزل می گوید بر شیوه سعدی، حافظ و امیر خسرو، اما فروتر از اشعار آنها. امروز نیز بسیارند کسانی که غزل بر طرز سعدی و حافظ می سرایند و محکم امّا ارجی ندارد. جامی هفت مثنوی نیز سروده است اما در مثنوی سرایی نیز نوآوری ندارد. به هر حال جامی شاعری نوآور صاحب اسلوب نیست، بنابراین او را نباید در شمار شاعران بزرگ چون فرودسی، نظامی، سعدی، حافظ، فرخی، منوچهری و دیگر استادان سخن به شمار آورد، چه سخن هر یک از آنها در عین استواری و پختگی اسلوب خاص خود دارد. اصولاً ارزش هنر و از جمله شعر در نوآفرینی و داشتن اسلوب خاص است، اما شعر کاتبی چنان که دیدیم، همه سخن شناسان اذعان دارند که بدیع و نو است، حتی جامی معتقد است وی (کاتبی) را معانی خاص بسیار است و در ادای آن معانی نیز اسلوب خاص دارد.
نسخه هایی که در تصحیح دیوان کاتبی ترشیزی مورد استفاده قرار گرفته به شرح ذیل است:
1 - نسخه مرحوم محمود فرّخ خراسانی که با شماره ثبت 213 در کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد نگهداری می شود. این نسخه، هم به دلیل قدمت کتابت (همزمان با عصر شاعر، سده نهم هجری) و هم با توجه به کامل بودن آن نسبت به دیگر نسخه ها، به عنوان نسخه اساس شناخته شد. خط این نسخه نستعلیق خوش، تعداد اوراق آن 362 ورق 17 سطری است و در اسفند ماه سال 1348 از مرحوم فرّخ خریداری شده است.
2 - نسخه متعلّق به کتابخانه آستان قدس رضوی که در اصل متعلق به کتابخانه مرحوم حاج حسین ملک بوده است. این نسخه با علامت اختصاری «م» مشخص شده است.
3 - نسخه کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به شماره 4586 که با علامت اختصاری «د1» مشخص شده است. این نسخه تنها دربردارنده تعدادی از غزلهای کاتبی است که شماره آنها مخدوش بوده و بر اساس نسخه فرخ مرتب شده است.
4 - نسخه دیگری از کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به شماره 5485 که با علامت اختصاری «د2» مشخص گردیده است.
5 - نسخه سوم کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران به شماره 3949 که با علامت اختصاری «د3»
ص: 14
مشخص شده است. این نسخه در اصل نسخه ای از «دیوان جامی» است که غزلهای کاتبی هم در حاشیه آن آمده است، از غزل 73 به بعد.
6 - نسخه کتابخانه ملی ایران بخش نسخه های خطی به شماره 490. این نسخه دارای 270 صفحه 17 سطری است و شامل قصاید، غزلها، قطعات و رباعیهای کاتبی به انضمام مثنوی مجمع البحرین است، علامت اختصاری این نسخه «کم» است.
7 - «جُنگ مجموعه»ای که از جمله نسخه های خطی کتابخانه آستان قدس رضوی است و دیوان کاتبی در حواشی آن آمده است (غزلها و مثنوی تجنیسات). این نسخه با شماره 5307 در کتابخانه آستان قدس نگهداری می شود و با علامت اختصاری «ج» مشخص شده است.
روش صحیح به این صورت بوده که نسخه مرحوم فرخ اصل قرار گرفته و متن اصلی غزلها از روی آن نوشته شد. اختلافهای سایر نسخه ها با نسخه اصلی در ذیل هر غزل آورده شده است. قابل اعتمادترین نسخه پس از نسخه فرخ، نسخه ملک است که از نظر ترتیب غزلها بسیار به نسخه فرخ نزدیک است و هرگاه غزلی در نسخه اساس نبوده، از روی نسخه ملک نوشته شده است. به عنوان مثال غزل شماره 71 با مطلع:
تو آن گلی که تو را صد هزار دستان است
ز باغِ عارض تو هر گُلی گلستان است
در نسخه اساس نبوده و برای تکمیل تعداد غزلها از روی نسخه ملک نوشته شده است.
از نمونه های دیگر چنین مواردی می توان از افتادگی کلمه یا کلماتی در نسخه اساس یاد کرد که گاه حتی به وزن شعر هم خدشه وارد می کند. در این گونه موارد بهترین ضبط مصراع یا کلمه از روی نسخه ملک یا نسخه های دیگر نوشته شده است.
نکته دیگر در مورد رسم الخطّ شعرهاست که در نسخه های قدیمی معمولاً مشکل آفرین است. دیوان کاتبی نیز در این زمینه خالی از اشکال نبود. التباس حروفی مثل ک - گ؛ ج - چ، ب - پ در کلماتی همچون کُشتن - گشتن؛ جاه - چاه، با - پا و... از جمله این مشکلات است که سعی شده با ضبط دقیق کلمه رفع شود. کاربرد شکل قدیم بعضی از واژه ها نیز در شعر کاتبی دیده می شود مثلِ قید تمنّای «کاش» که در بسیاری از موارد به صورت «کاج» نوشته شده است.
پیش از به پایان رساندن این مقال، لازم است از فضل تقدّم مرحوم محمود فرّخ خراسانی در زمینه شناساندن کاتبی ترشیزی و گماشتن همّت بر احیای آثار او یاد شود. مقدمه آن مرحوم بر نسخه اساس در بسیاری از زمینه ها
ص: 15
راهگشا بوده است. یادآوری این نکته ضروری است در میان چندین نسخه دیوان کاتبی، «نسخه کتابخانه سلطنتی» چنان که از فهرست نسخ خطی منزوی بر می آید - از همه معتبرتر و کاملتر بوده که متأسفانه علی رغم کوششهای فراوان و تماسهای مکرر با اولیای کتابخانه ملّی اثری از این نسخه به دست نیامد. گویا رندان دستبردی زده و این اثر نفیس را به یغما برده اند! اللّه ُ اعلم.
تصحیح و تدوین این مجموعه از نیمه دوم سال 1377 هجری شمسی در مرکز خراسان شناسی (گروه متون و ادبیات خراسان) آغاز شده و اینک که جلد اول آن تحت عنوان «دیوان کاتبی، غزلیات» به چاپ می رسد، لازم است از کوششهای آقای مجتبی جوادی نیا (دانشجوی دوره دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد) و آقای سعید خومحمّدی خیرآبادی (کارشناس گروه متون و ادبیات مرکز خراسان شناسی) که در استنساخ، مقابله، ضبط اختلافات نسخه بدلها و سرانجام نمونه خوانی غزلها دقت و همکاری لازم مبذول داشته اند سپاسگزاری شود.
از مثنویهای کاتبی که قرار است ان شاءاللّه جلد دوم این مجموعه را تشکیل دهد، تاکنون مثنوی های گلشن ابرار، مجمع البحرین و تجنیسات (ده باب) استنساخ و مقابله شده و آماده چاپ هستند و دیگر مثنوی ها نیز به زودی آماده خواهد شد.
در پایان لازم می نماید از دوست بزرگوارم جناب آقای دکتر محمّدرضا راشد محصّل که از بازبینی بعضی غزلها از نظرات ایشان استفاده شد سپاسگزاری شود.
والحمد للّه اوّلاً و آخرا
دکتر تقی وحیدیان کامیار
ص: 16
1
آفاق پُر صداست زکوهِ(1) گناه ما *** کوه گناه چند بُوَد سنگ راه ما
بودیم همچو نافه همه عمر در ختا(2) *** موی سفید بین و درون سیاه ما
ای باد عشق مشعله عقل را بکش *** ما را بس است روشنی برق آه ما
یا رب! به حقّ کعبه که سنگ بتانِ(3)حرص *** در زمزم عدم فکن از قبله گاه ما
بر شهر بند دنیی و عقبی چه اعتماد *** گر در بِحار فضل تو نَبْوَد شناه ما(4)
ما را به اره چون زکریّا حواله ساز(5) *** گر جز حصار لطف تو باشد پناه ما(6)
لشکر ضعیف و معرکه پر دشمن است، لیک *** داریم دل قوی چو تویی پادشاه ما
جز نامه سیاه نداریم «کاتبی»
منکر مشو که لوح و قلم شد گواه ما
به حُکم عقل نبندند دیده اهل نظر *** زمحتسب نبود فکر(1)پارسایان را
شب وصال از او حال جان و دل پرسم *** که روز عید بپرسند آشنایان را
فتاده اند به خاک ره آن دو زلف مدام *** جز این طریق نباشد شکسته پایان را
چنان به وصف رخش کاتبی سخن بر(2) گفت
که آب در دهن آمد سخن سرایان را
3
ای دل زعقل و صبر(3)و جان در عشق عار آید مرا *** من عاشق دیوانه ام اینها چکار آید مرا
هر دم به امید فنا پیمانه زهری(4) کشم(5) *** خوش شربتی دارم به کف گر سازگار آید مرا
هست از حصار تن مرا هر آه تیرِ ناوکی *** من از برون می نالم(6) و تیر از حصار آید مرا
یا رب! که باغ عمر و جان یکدم(7) نبینم بی خزان(8) *** گر با وجود گلرخان یاد بهار(9) آید مرا
هر روز دور از یار خود روز شماری باشدم *** طرحی که من افکنده ام زین بیشمار آید مرا
هر ریگ و سنگ تربتم لعل و مرجانی(10) شود *** آن آفتاب ار گه گهی سوی مزار آید مرا
چشمم چو کاغذ شد سفید از رنج دوری کاتبی
چون دیده دریا دل ما هر که تو را دید *** گریان شد و در پای تو افشاند گهرها
دل خواند رخت را مه و جان دیده روشن *** یکسان نبود در دم نظاره نظرها
بردی زتن آرام(1) و قرار و(2) دل و دینم *** جان نیز عجب گر نبری همچو دگرها
در عشق تو از خیل خرد دیده ببستم *** بر لشکر بیگانه ببندند گذرها
آه جگرم را دل صد پاره رفیق است *** زان گونه که با آتش سوزنده شررها
رو(3) کاتبی از هشت در روضه میندیش
خوش با سگ آن کوی درآ از همه درها
5
این کوی مُغان است(4)، زجنّت دری اینجا *** ساغر کش و از حور نگر خوشتری اینجا
زاهد تو و فردوس، من و طوبی ء(5) این حور *** دیدار، تو آنجا طلبی، دیگری اینجا
گر خاک شهیدان خدنگت(6) بگشایند(7) *** گویند وطن داشته پیکان گری اینجا
میدان بلا این سر کویست که بی تیغ(8) *** در هر قدمی هست(9) فتاده سری اینجا
جان غمزه او دید، به خون گشت درین کوی(10) *** گفتم مگر آمد به دلش خنجری اینجا
ای کاتبی سوخته! خوشبوست لب جوی
گویا گذر انداخت پری پیکری اینجا
نقد هستی بدان دهن بخشم *** که رهِ نیستی نمود مرا
به غمش جان فروختی ای دل *** بود سودا تو را و سود مرا
عشق تا بست(1) راه روزن عقل *** صد در از نو به رخ گشود مرا
درد را نیست همچو من یاری *** سالها دید و(2) و آزمود مرا
زاهدم گفت: «رند و بدنامی» *** نیکم(3) آمد که می ستود مرا
کاتبی صبر در عدم پنهانست(4)
جانب او فرست زود مرا
7
به روز حشر که(5) پرسند از نکویی ما *** کفن بس است گواه سفید رویی ما
ستاده خضر به آب حیات در ره عشق *** چه غم زخُم شکنان است و بی سبویی ما
خرد زسنگ دلان است و عشق می گوید *** که کوه را بکند بادِ تند خویی ما
به غیر تیغ چو آب تو چاره ما نیست *** چه چاره چون نکند(6) سود چاره جویی ما
چو لاله خرقه(7) ما داغ می بسی دارد *** فرست ابر کرم را به خرقه شویی ما
شد استخوان تن ما چو موی و وین(8) عجب است *** به روزگار جوانی سفید مویی ما
گر این ترنج سخن کاتبی به مصر برند
چه دستها که برند از ترنج بویی ما
8
به رویِ تو کردم تمام این غزل را *** سِراج القلوب است نام این غزل را
ص: 20
ز(1) ابروت گفتم که: چون سوره نون *** به محراب خواند امام این غزل را
ز کوی تو بستم خیالی که جویند *** لطیفانِ دارالسلام این غزل را
ز ترکان چشمِ تو گفتم که گردد(2) *** غزالان هندو(3)، غلام این غزل را
به مهر مَهِ روی و سودای مویت *** نویسند در(4) صبح و شام این غزل را
بگو کاتبی زان خط و لب که مستان(5) *** نویسند برگِرد جام این غزل را
9
برو ای عقل و بدان خوب لِقا بخش مرا *** نیستم بنده ات آخر به خدا بخش مرا
ای که از نزد خودم دور فکندی به فراق *** در طلبکاری خود قوت پا بخش مرا
غم و اندوه، ز حد بیش، کَرَم فرمودی *** لطف فرما و دگر درد و بلا بخش مرا
در شب فُرقت گیسوی تو تا کی پیچم *** بنما رویِ(6) صفا بخش و صفا بخش مرا
هر چه خواهد دل من لُطف نماید کرمت *** نیست حاجت به تو گفتن که چها بخش مرا
کاتبی! چند به ناموس و به هستی کُشِیَم(7)
بارها گفته امت: بخش مرا، بخش مرا
10
به مسجودی که بست از مهر این نه طاق مینا را *** که جز ابروی آن مه نیست محرابی دگر ما را
بُرَد هر دم زما آن سرو ما چون شاخ نورسته *** ز گرداگرد او در دم برون آریم سرها را
زبستان سرو را خواهیم کندن(8) پیش آن قامت *** اگر صد جای خواهد کرد محکم در زمین پا را
ص: 21
عزیز من! نباید در وفا کمتر ز زن بودن
که جان رفت و نرفت از دل غم یوسف زلیخا را
پریشان کرد بر رُخ شمع ما(1) ای کاتبی زلفش
فکند آتش به خرمن پای تا سر اهل سودا را
11
به من فراق فزون داد سینه سوزی را *** ز تنگ سال چه نقصان فراخ روزی را
کشند بی گنهم آن دو چشم، نیمه روز *** ببین کر شمه ترکان نیم روزی را
خیال روی تو در جان و دل فکند آتش *** گرفت شمع ره انجمن فروزی را
مدام تیر تو دوزد دل مرا برهم *** چو رهروی که کند و رد خرقه دوزی را
حدیث من شنو ای کاتبی و عاشق شو
ز خانه سوخته آموزخانه سوزی را
12
پوشید زلفِ یار دو رخ، گفتمش: گُشا *** نگشاد(2) روی و گفت که ایّامُ بیننا(3)
دارد مدام تشنه لبان را به آب روی *** آن چشمه حیات نکو می رود به ما
می رفت تیرِ او، دل من بانگ زد ز پی *** کاین خانه جای توست، کجا می روی؟ بیا
هستم چو کوهِ پشتْ قوی از صدایِ عشق *** هر دم به گوش کاش صد آید از این صدا(4)
دشمن چه غم که نیک(5) گدایان او نگفت *** گویند در عقب بدیِ(6) میر و پادشا(7)
چون آهِ کاتبی به فلک رفت، یار گفت:
آهِ(8) ستاره سوخته را بین که شد کجا
ص: 22
13 (1)
بیابانی است خونخور عشق و از هم دور منزلها *** در این ره کعبه جویان را رود بر باد محملها
چه نالی طاقتی پیش آر ای دل کاندرین وادی *** فتاد از بس طپیدن رهروان را چون جرس دلها
چو محصولِ دو عالم عاقبت بی حاصلی آمد *** پی تحصیل علم عاشقی در باز حاصلها
درین دریاکه کمتر قطره اش تیغ است غوصی کن *** که سرهای نهنگان بی بدن بینی به ساحلها
ز دوران نیست مشکلها بسی مخمور را در دل *** بیا ساقی بده باده که گردد حل مشکلها(2)
سخن ای کاتبی از روی آتش رنگ ساقی گو
که اشعار جگر سوز تو باشد شمع محفلها
14
تا عشق فرود آمده(3) در منظره ما *** از عرش گذشته است سر کنگره ما
شد سینه ما پنجره از زخم ولیکن *** صد قصر برد(4) روشنی از پنجره ما
ای عشق درآ از چپ و از راست که با عقل *** قلبند همه میمنه و میسره ما
کس نیست خریدار رخ زرد درین شهر *** یا رب زچه کان است زرِ ناسره ما
صندوق فلک گر(5) نبود یار شهیدان *** چون شمع بسوزد به سر مقبره ما
از مجمره سینه بجز دود ندیدیم *** خاکستر دوزخ به از این مجمره ما
ای کاتبی افلاک عجب نیست که گویند
یک نقطه کلک تو و نُه دایره ما
ص: 23
15
چون شفق از دور، هردم سرخ، بینم دیده را *** نیست رحمت(1) ذره ای این چرخ برگردیده را
عالمی از عشق خوشتر نیست ای دل، عشق ورز *** اصل صد عالم شمر یک پندِ(2) عالم دیده را
یار می گوید که بیمار من از پرسش گذشت *** از کجا معلوم کرد این حال ناپرسیده را
جرم بی او زیستن دارم ولی شادم ز(3) وصل *** غم نباشد از گنه در حشر آمرزیده(4) را
کاتبی خوش نیست جز با معنی رنگین(5) خاص
زانکه بلبل دوست می دارد گل نا چیده را
16 (6)
خود رفتم و عاشق شدم آن گیسوی پرتاب را *** چون ماهیی کو افکند بر(7) حلق خود قلّاب را
آمد نشان عاشقی اشکم که گلگون میرود *** دانند ماهی کشته شد چون سرخ بینند آب را
چون سجده آرم پیش تو مفکن در ابروچین بسی(8) *** هرگه نمازی می کنم برهم مزن محراب را
تا دور افتد از تو دل، خوارند جسم و جان ما *** سلطان چو از تخت اوفتد نکبت رسد نوّاب(9) را
آن زلف می پوشد مدام از کاتبی روی تو را
ابر سیه پنهان کند از چشمها مهتاب را
17
دل که باقی بود با جان و جهانش سالها *** یاد در عشقش نه زین آمد نه زانش سالها
کعبه عشّاقی و هر کس که در راه تو مرد *** رهروان را شد نظرگاه استخوانش سالها
آنکه جا یابد چو در بر آستان(10) قصر تو *** بر نباید داشت سر زان آستانش سالها
ص: 24
شد بدل هجران به وصل و تلخ کامم زو هنوز *** زخم خوش گردد ولی ماند نشانش سالها
پند گیر ای بلبل از سوسن که با چندین زبان *** یک سخن بیرون نیامد از زبانش سالها
روزی ار باقی بود از عمر مسکین(1) کاتبی *** چون رُخَت بیند توان بودن ضمانش (2) سالها
18
دل بَرَد(3) آن زلف و پوشد(4) نقطه های خال را *** دزدکی خواهد نمودن خانه رمّال را
همچو مرغ نیم بسمل می طپم در خاک و خون *** گر نمی بینم(5) دمی آن غمزه قتّال را
آنکه او خطّ خطا بر اهل سودا می کشد *** روسیه گردد اگر بیند به چشم آن خال(6) را
عقل و جان با ابرویت رفتند و دل را چشم برد *** کاروان می رفت ناگه دزد زد دنبال را
در دلم نقش میان اوست گرچه لاغرم *** در میان خامه(7) آری جای باشد نال را
کاتبی! کی معنی کس شعر را رنگین کند؟ *** از زر مردم چه حاصل کیسه دلاّل را(8)
19
ذوق خدنگت کزو هست مرا حالها *** نگذرد از جان من گر گذرد سالها
جان و دل عاشقان ساخت پریشان به زلف *** لیک به گردآوری بسته میان خالها
مصحف آن هر دو رخ تا زنظر دور ماند *** جزو به جزوم گشاد در طلبش فالها
پرتو شمع رخش کم طلب ای مرغ روح *** گرنه بسوزد(9) تو را آتش او بالها
دم به دم ای «کاتبی» همچو نی افغان مکن *** هم نفس حال شو چند از این قالها(10)
ص: 25
20
رفتی و چون خاک ره(1) از پا در آوردی مرا *** در طریق عاشقی نیکو برآوردی مرا
گرچه سودای خط و خال کسم در(2) سر نبود *** عاقبت چون خامه سر در دفتر آوردی مرا
کعبتین مهر تا در طاس عشق افکنده ام *** هر زمان در پیش، نقشی(3) دیگر آوردی مرا
اشک من سر سرخ است و رویم زرد(4) تا رفتی ز چشم *** از سفر کردن بسی سیم و زر آوردی مرا
گفته بودی کاتبی آشفته چون موی منست *** آفرین بادت که نیکو بر سر آوردی مرا
21
روز وصل آمد که می جستم به جانش سالها *** غم کجا خواهد شد ای دل(5) من ضمانش(6) سالها
گفته ای در هر قدم صد کشته دارد آن سوار(7) *** این زمن(8) بشنو که بودم در عنانش سالها
کی شوند از تیغ ساقی سیر سرمستان عشق *** گر شراب این است نوشیدن توانش سالها
عالمی را سوزد آن خورشید بهر روشنی(9) *** یک سخن بیرون نیاید از زبانش سالها
هر عزیزی کو به راه کعبه زد طبل فنا(10) *** شد نظرگاه عزیزان استخوانش سالها
کاتبی زان سرو دارد(11) آب رو یارب، که باد *** بر سرما سایه سرو روانش سالها
از ضعف زهد قوّت می(1) چون رهاندم
پیوند بگسلم ورع(2) ننگ و نام را
محراب، ساقیست و دلم پیش او مدام
چون شیشه ایستاده سجود و قیام را
خوش منزلیست این که می و چنگ شد حریف
ساقی نگاه دار چو مطرب مقام را
نقد خزانه دل ما جنس دوزخ است(3)
از ما سلام خادم دارالسّلام را
ای کاتبی به یاد رخ و زلف ساقیان
آسوده باش و خوش گذران صبح و شام را
23 (4)
سنگی که او بر من زند جمع آورم در جنگها
باشد برآرد دوستی خاک من از آن(5) سنگها
تا آن پری پیکر به من کردست ترک آشتی
از غایت دیوانگی با خویش دارم جنگها
آن دلبر محمل نشین جایی که محمل می برد(6)
سیلاب چشمم می رود دنبال او فرسنگها(7)
شیدا و عاشق گشته ام او(8) عار دارد زین(9) سخن
من نامها دارم ازو، او دارد از من ننگها
از خون دیده دم بدم سرخست روی زرد من
تا آن پری را دیده ام دارم ز مردم تنگها(10)
رخسار زردم دم بدم گردید سرخ از خون دل
از یار، یکرنگی نشد حاصل مرا زین(11) رنگها
آهنگها زین پیشتر بودی دلم را راستی
لیکن چو دیدم ابرویش کج شد مرا(12) آهنگها
بی مهر آن مه کاتبی از رهروان نتوان شدن
مرکب اگر گردون بود(13) و انجم بود چون زنگها(14)
ص: 27
24
سودای آن پری رخ دیوانه ساخت ما را
کاری نماند با ما ای عاقلان شما را
گردم به دوستداری(1) شب با سگان کویش
صحبت به هم خوش آید(2) یاران آشنا را
ای حور! قصر رضوان خشتی است از سرایت
تا آن سرا رسیدن خوش دار این سرا را
از تیر تو نیارد کس تیزتر پیامی
بفرست سوی یاران آن پیک تیزپا را(3)
آب دهن فکندی بر خاک پا(4) به رفتن
آری نبات مصری ریزند توتیا را!
از کاتبی نیاید انکار روی نیکو
مومن کجا تواند منکر شدن لقا را
25
شبی که ماه رخت شد چراغ خلوت ما
بسوخت(5) شمع و نیاورد تاب صحبت ما
دمی که از رخ چون مَهْ نقاب برفکنی
بود بر آمدنِ آفتاب دولت ما
به خاک ما چو رسی، چشم اگر نپوشانی
زباع خلد بود روزنی به تربت ما
ز لطف بود که ما را غلام خود خواندی
و گرنه پیش تو پیداست قدر و قیمت ما
به کوی عشق درآ کاتبی به طبل و عَلَم
که دور جمله گذشت و رسید نوبت ما
در بیابان غمت آواره(1) و گم گشته ام
از که پرسم اندرین صحرا سراغ خویش را؟
زاهد اَر خواهد که بوی خودپرستی نشنود
بایدش از سر به در کردن(2) دماغ خویش را
از بهشت کویت ار واقف شود(3) چون کاتبی
خازن جنّت گذارد هشت باغ خویش را
27 (4)
قد خم گشته در چنگ آرم آن زنّار گیسو را
رَسَن گرچه دراز اُفتد، گذر بر چنبرست او را
دل از زلف تو بویی بُرد و می(5) جوید گریز از من
به تک آیا(6) چه سان باشد که نیکو می برد(7) بو را
نگون شد آستین تا ساعدت کرد از نظر پنهان
خداوندا که برگردد نقاب ار پوشد آن رو را
به جنگ اغیار(8) را باید زپیش چشم و دل راندن
نگه دارید ای مردم(9) ز دشمن برج و بارو را
بگو ای کاتبی با یار تا خونم نهان ریزد
نمی خواهم که بیند دیگری آن چشم و ابرو را
28
کاش میرم چو زنی تیر من بی جان را
کز تن مرده نیارند برون پیکان را
همه دندان طمع از لب لعلت کندند
من اگر پیر شوم بر نکنم دندان را
لعل دلجوی تو چون چشم من سرگردان
میزبانیست که خونابه دهد(10) مهمان را
دل من تیر تو خواهد ز خدا در شب قدر(11)
همچو آن کِشته که خواهد به دعا باران را(12)
کاتبی بنده آن زلف شد ای باد صبا
بندگیها برسان خسرو هندُستان را
ص: 29
29
کسی که ماه رخت دید(1) و لعل میگون را
به جرعه ای(2) نخرد کاسه های گردون را
گل جمال تو را نیست رنگ و بوی وفا
چه احتیاج به گلگونه روی گلگون را
هزار شکر که از پاس شهرِ دل رَسْتَم
گرفت لشکر عشقت درون و بیرون را
دمی که تیر(3) تو گردد ز خونم آلوده(4)
به پرده های دلم پاک سازی(5) آن خون را
چه عیب اگر سگ لیلی به پرسشی، روزی
سفید روی کند استخوان مجنون را
بر آی خوش که بسی طالبان نعمت و گنج
فرو شدند و ندیدند گنج قارون را
وصال آن پری ای کاتبی نه افسانه است(6)
به خون مرغ دل خود، نویس افسون را
30
گفته بودی از بدی خواهم جزا دادن تو را
دارم امیدی که نیکو پرسیم روز جزا
گرچه هر آزاده(7) می سوزد زتو در «خیر باد»
بنده را بر(8)عکس آنها سوختی در «مرحبا»
عاشقان در وقت رفتن زنده چون خواهی گذاشت(9)
رحمتی فرما مرا مگذار از بهر خدا
آن دو گیسو دل زما بردند، می پرسی(10) که برد؟
نیستی آگه که می آیند دزدان از قفا
تا نمودی زلف همچون جیم(11) و قد چون الف
کاتبی بهر دل سرگشته پیدا کرد جا
اگر چه کشت به شیرین لبی چو فرهادم
مدام با طرب و عیش خسروی بادا
دلا به خطّ لب یار و نقطه دهنش
وصالت ار صوری نیست معنوی بادا
برای آتش حرص آب روی خویش مریز
که خاک ره به سر گنج دنیوی بادا
دلی که گِرد زوایای عقل دارد سیر
به کنج زاویه عشق منزوی بادا
سوار(1) نظم تویی کاتبی درین عرصه
بلند صیت تو زاشعار پهلوی بادا
32 (2)
مرا آن مهر(3) روشن گفت کز مهرم شوی پیدا(4)
هر آن چیزی(5) که آن مه گفت این مه می شود پیدا
نهاد از زلف برپای دلم صد بند و می گوید:
«برو هر جا که می خواهی که بندت می نهد بر پا؟»
چو با فردا فکند امروز دلبر وعده وصلش
دلا خواهی تنعّم(6) دید در کویش، ولی فردا
بسی گفتم که بگشا یک گره از زلف، نگشود او
به گفتِ مشتری در پا نیفتد جنس در سودا
اگر تیغی زد او ای کاتبی آبِ رخ خود دان
نباید تافت رخ گر زانکه صد بر سر زند ما را
دل من آن ذقن پرورد و(1) آخر شد گرفتارش
بلی خود اوفتد اول کسی کو می کند چَهْ را
بغیر از(2) کاتبی در دور خطّ زلف(3) مه رویان
که پیدا می کند چندین خیالات موجّه را؟
34
نسبت نمی کنیم به حور(4) آن ستوده را
با دیده کس نکرد برابر شنوده را
دیوانه شد دلم که ربودش به غمزه یار
عقل چنان به جای نباشد ربوده را
باور نیایدم به وفا وعده گر دهد
دانا نیازمود به دهر(5) آزموده را
هر غم کزو رسد نُواَم از کهنه خوشترست
بهتر بُوَد شرابْ خمِ ناگشوده را
تا کاتبی ز دانه خالت فتاد(6) دور
بر باد داد حاملِ کشتِ دُر و ده را
35 (7)
نقد گنجینه این سینه ویرانه ما
مزد دستی که ز بنیاد کند خانه ما
ما چه مرغیم که پا بسته این دامگهیم
آسمان از گهر اشک دهد دانه ما
آنکه کاشانه دلها زغمش ویران است
قدمی رنجه کند کاش به کاشانه ما
دوش آن شمع بپرسید دل گرم مرا
این قدر گفت که می سوز به پروانه ما
رغم زُهّاد که در کینه شدند افسانه
همه افسون محبت بود افسانه ما
باز آن مست به مستان سر پیمان دارد
ساقیا چیست مگر پر شده پیمانه ما؟
کاتبی به زخط یار نخواهند نوشت(8)
هیچ طومار برای دل دیوانه ما
ص: 32
36
هر که نبود بنده از جان(1) دلربای خویش را
کافری باشد که نشناسد خدای خویش را
اوفتم در پای آن(2) بیگانه وش روز وصال(3)
چون سگی کو باز یابد آشنای خویش را
چون دعا گویم رود در تاب و دشنامم دهد
ای خوشا(4) شاهی که بنوازد گدای خویش را
دل ز زلفش تا به دور افتاد دارد پیچ و تاب(5)
در سفر دانند مردم قدر جای خویش را
کاتبی را گر بریزد(6) خون و میرد در فراق(7)
در قیامت رو نجوید(8) خونبهای خویش را
37
هجر تو بُرد مو ز سر، این تیره بخت را
آری خزان بَرَد همه برگ درخت را
شد پوست چون انار مرا خشک بر بدن
تا چند پوشم این جگر لَخت لَخت را
هجران نگشت کم زدل من که جای توست
بیش است زحمت از همه جا پای تخت را
گیرم دل رقیب چو آیینه روشن است
منمای چهره هر نفس آن تیره بخت(9) را
پرسند(10) حال جان و دل کاتبی ازو
چون خانه پاک سوخت چه پرسند(11) رخت را
ز پیکان تو می کردند بسیاری صفت(1) مردم
چو تیر غمزه افکندی فرود(2) آمد به دل ما را
ز خون خود به شرط آن توان بگذشت در کویش(3)
که گر آزرده گردد دست تو، سازی بحل ما را
بجان و دل خریدم عشق و عقلم می شود مانع
برو قاضی که در حجّت نمی باید سجل ما را
ز اشک کاتبی گشت آشکارا سّر ما آخر
میان مردمان چندین چه می سازد(4) خجل ما را
39 (5)
ای رخ همچو شمع تو سوخته صد چراغ را
هر نفس از نسیم تو بوی خوشی دماغ را
اشک مرا ببین که او مایل روی و موی شد
چند نگاه می کنی گوهر شب چراغ را
دور فکن نقاب را از رخ لاله گون دمی
بر دل ریش من منه این همه درد و داغ را
شمع رخ چو ماه تو مشعل روز بر فروخت
تا ببرد فروغ او از دل ما فراغ را
کاتبی شکسته را از سر کوی خود مران
زانکه نکرد باغبان منع، طواف باغ را
40 (6)
آن پری در دل تجلّی می کند، هر دم زغیب
این حکایت قصه طورست و داماد شعیب
آن دهن چون در میان آمد سخن را راه نیست
جز خدا کس را نمی دانم که باشد علم غیب
خوش صباحی روح بخش است و نسیمی می وزد
دم به دم صد پاره خواهم ساختن چون غنچه جیب
بارها گفتم که تا کی چهره ام خونین بود
باز می گویم به خود زر را ز سرخی نیست عیب
کاتبی غم نیست گر گردن کشی دارد رقیب
زانکه سر خواهد نهادن عاقبت بی شک و ریب
ص: 34
41
تا بدان دم که گُل از گِل بدمد چون سرخاب
هیچ از ساقی ء دوران مطلب جز(1) سرخ آب
باده لعل اگرت هست و(2) گل خندان روی(3)
بنده توست درین عیش هزاران سرخاب
ای جوان کشته این پیرزن و(4) رنگ مباش
ز استخوان است سفید آبش و از خون سرخاب
روز رفت و شفق از پی، همه راهست گذار
گه سفید است در این کوزه(5) و گاهی سرخ آب
کاتبی گفته رنگین نُوَت(6) در تبریز
هست معروف که مشهور ترست از سرخاب
42
چو مست گردی اگر با شدت هوای کباب
دلم بر آتش سوزان فکن به جای(7) کباب
خدنگ غمزه و سوز غم تو می طلبم(8)
به دیده های پر از خون و سینه های کباب
پی خیال تو کردم کباب سینه و دل(9)
نداد جز زر(10) رخساره ام بهای کباب
تو را برای جگر سوزیم فرستادند
چو آتشی که فروزند از برای کباب
مژه است سوی عذارت دلیل دل جانا
که سیخ جانب سوزست رهنمای کباب
ز سوز هجر تو ای ترکِ مست آتش روی
بسوخت کاتبی و میزند صلای کباب(11)
جان ببازم وز میان او ندارم دست باز
کاین محّب را به ز صد جان است یک موی حبیب
هر کجه هستم(1)، اگر در سجده ام، گر در رکوع(2)
پیش چشمم نیست جز محراب ابروی حبیب
جز غم چون کوه در شهر دلم دیّار نیست
گشت شهر دل بیابان از دو آهوی حبیب(3)
خویش را مانند ترکش سینه خواهم پر ز تیر
زانکه ترکش عیشها دارد ز(4) پهلوی حبیب
کشتن عاشق به دست هجر و(5) و تیر مرگ نیست
این کمان فتنه نبود جز به بازوی حبیب
رشته جان را به جای ریسمان در(6) نامه پیچ
کاتبی هرگه نویسی نامه ای سوی حبیب
44
در چمن صبحی برافکندی نقاب
غنچه شد از نور رویت آفتاب
تا دلم را ره به خاک پات نیست
هست چون ماهی که دور افتد زآب
جان چو چشمت دید رفت از خویشتن
چون کسی کو را برد ناگاه خواب
گر به دوزخ باشم ای حور بهشت
باشد از یاد تو عذبم آن(7) عذاب
چون تویی محراب کی برّم نماز
گر زنندم تیغ همچون بو تراب
ره نیارد شد سمندش کاتبی
بس که جانها بسته دارد در رکاب
45
زهی زچشمه نوش تو آب روی شراب
لب تو خم شکن و(8) ساغر و سبوی شراب
حدیث مستی چشم چو نرگس تو که گفت
حباب را، که برآمد چنان به روی شراب
ص: 36
هزار تلخ شنیدم(1) ز زاهدان و بدان(2)
نرفت از سر من شور(3) جست و جوی شراب
به خاک کوی تو خون دلم روان اولی
درون روضه رضوان خوشست جوی شراب
چو خُم ز باده(4) چنان که دورم ار شکند(5)
ز پاره های تنم بشنوند(6) بوی شراب
دمی که کاتبی آن لب ندید می گوید
کباب شد دل گرمم در آرزوی شراب
46
عکس رویت ساخت می را مست و مستان را خراب
هوش ما بردی، مکن "بی هوش دارو" در شراب
ای سوار عرصه خوبی! ز دستم شد عنان
پیش از این(7) تا چند باشد پایِ هجران در رکاب
نعل(8) در آتش چه داری تشنه دیدار را
گه گهی میران به سوی او(9) سمندِ(10)، همچو آب
گر فلک از تیغ دوری ذرّه ذرّه سازدم
روی از تیغت نتابم(11) ذرّه ای ای آفتاب
پیش شمع عارضت خواهم که میرم دم به دم
در هلاک جان خود پروانه را باشد شتاب
خواب هرگه بی تو پا در خانه چشمم نهد(12)
سوزد(13) از گرمی سرشک آتشینم پایِ خواب
کاتبی را حشر اگر سازند جز با نوخطان(14)
نامه اعمال را آتش زند روز حساب
ورع و زهد ز ما می طلبی ای زاهد
لطف کن آنچه تو را نیست زمردم مطلب
قصه غفلت دیرینه مخوان بر خط یار
خواب پیشینه نکو نیست که گویند به شب
به سگان سر کویش چه کنی حمله به خویش
با بزرگان نتوان گفت حکایت به تعب
بَرِ ما هر چه بجز مذهب عشق است بدست
کاتبی جهد بکن تا نشوی بد مذهب
48
از خیال نخل بالای تو(1) هر دل کو تهی است
روی دیوار بلند عمر او در کو تهی است
با سگ کوی تو گفتم: بی "رهی" یک دم مباش
با "رهی" گر زانکه نبود، نیست از ره، بی رهی است
زیر پایت خاک در عیش است و ما غافل از آن
خاک ره را(2) بیشتر از ما درین ره آگهی است
در چمن هر جا که شمشاد بلندت خیمه زد
کمترین میخ طناب خیمه اش سرو سَهی است
ما گدای کوی یاریم و زعالم(3) فارغیم
خاک کویش خوبتر از افسر شاهنشهی است
پرسدم چشمت که داری نقش مژگانم به دل
کلبه پیکانگر از پیکان کجا یک دم تهی است(4)
عاقبت در دشت و صحرا سر نهد چون کاتبی
هر که را دل مایل آن "لاله رویِ" خرگهی است
49
از من آن زلف برد گرچه تنم خاک در است
رشته آن جای(5) شود پاره که باریک تر است
خوش بود حال مرا چون خبر او شنوم
وان کزین حال ندارد خبری، بی خبر است
نیست اندیشه مرا زانکه کشد تیغ به خون
فکر از آنست که هر لحظه به فکری دگر است
نه همین بی گل(6) آن روی، سمن جامه دَرَد
چهره لاله هم آغشته به خون جگر است
کاتبی، گفت تو را یار که صاحب نظری
آفرین باد بر آن یار که صاحب نظر است
ص: 38
50
اگر چه قدّ تو بر رسته جفا کاری است
ز سرو سرکشی، از بلبلان هوا داری است
دلم به پیش خدنگ تو خویشتن داراست
که مایه(1) طرب و ذوق، خویشتن داری است
لب و دهان تو صد جان به هیچ نستانند(2)
متاع در همه جا کم بها ز بسیاری است
به جست و جوی تو جانم سبک ز تن بگذشت
چو دید که(3) آفت این رهگذر گرانباری است
دلا سرای عناصر گذار(4) کز پی جاه
هزار کشته درین کهنه چار دیواری است
چو دید خال و خطش کاتبی به حیرت گفت
چه نقشها که درین پرده های زنگاری است.
51
آن را که چشم بر رخ زیبای یار نیست
گویی امید روشنی از روزگار نیست
شد بختیار آنکه بدو گشت بَخْت یار
بد طالعی نگر که مرا بخت، یار نیست
در پایِ دار هر که به عشقش نَباخت سر
ای خواجه! جاه و دولت او پایدار نیست
گویند چون تو نیست یکی از هزار خوب
هر چند گفته اند یکی از هزار نیست
مقصود کاتبی ز خَط و شِعر وصف توست
مانند دیگران غرضش یادگار نیست
52
آن شناسد حال اشک ما که چون افتاده است
کز میان مردمان ناگه برون افتاده است
آب روی ما نمی جوید کسی در کوی یار
غیر اشک چشم ما کو گرمِ خون افتاده است
حال ما و خاک کوی خسرو شیرین لبان
قصه فرهاد و کوه بیستون افتاده است
ص: 39
خانه چشم و دلم را زان لب و رخ دم به دم
آب در بیرون و آتش در درون افتاده است
از برای پای بوسش کاتبی مانند زلف
در گذشته از سر خویش و نگون افتاده است
53
آن کو به تو دل بست گشادِ(1) دو جهان یافت
و آن کس که تو را یافت(2) مراد(3) دو جهان یافت
هر خسته که جان داد و ستاد(4) از دو لبت کام
مقصود دل از داد و ستاد دو جهان یافت
و آن کس که به بیداد دو زلف تو رضا داد
بیداد کدام است که داد دو جهان یافت
در دنیی و عقبی چو تو یک شاه کجا دید
درویش که مبدا و معاد(5) دو جهان یافت
از خال و خطت(6) کاتبی سوخته دم زد
تا آگهی از خطّ و سواد دو جهان یافت
54
اهلِ سخن را زبان ببست دهانت
موی شکافان نیافتند میانت
تشنه لب و خاکیَم، مپیچ عنان را(7)
گر چه(8) سمندی است، همچو بادِ(9) روانت
ما همه چشمیم بهر دیدن رویت(10)
کوری چشمی که او نشد نگرانت
غمزه و ابروی دلکش ار بنمایی
جان نبرد هیچ کس ز تیر و(11) کمانت
کاتبی خسته همچو کاغذِ فرمان
گشت گرامی از آن که یافت نشانت(12)
ص: 40
55
ایثار کرد تن، سرو آن خاک پا نیافت
شد خواجه مفلس و خبر(1) از کیمیا نیافت
گنج مراد را خطِ خوبان بود(2) طلسم
وین گنج نامه ای که هیچ اژدها نیافت
آمد خدنگ یار و گذشت از دلم روان
پیکان نشسته(3) بر سر هم(4) دید و(5) جا نیافت
هر خرده دان که جست نشان دهان او(6)
گم گشت آن چنان که دگر خویش را نیافت
مُرد از فراق کاتبی و تیغ او ندید
مسکین غریب کشته شد و خونبها نیافت
56
ای حریفان بر هوای باده جام اَلَست
کوزه آلوده ای داریم، خواهیمش(7) شکست
از برای ما عزیزان قصر مصر آراستند
چند چون یوسف توان در گوشه زندان نشست
جان ندارد از گنه فکری گر از تن(8) وا رهد
زخم ماهی به شود چون رفت در دریا زشست(9)
چشم چون پوشیم ما را مُرده خواندن شرط نیست
یک دو روزی در به روی مردمان خواهیم بست
کاتبی صد پی گریبان چاک کردی در فراق
دامنش مگذار از کف، چون فتد ناگه به دست(10)
57
ای روحِ قُدُس جز به خودت همدمیی نیست
کس را به حریم حرمت محرمیی نیست
همچون پری و حور و ملائک، همه دانند
کز آدمیان چون(11) تو لطیف آدمیی نیست
ص: 41
هم طالع خوش داری و هم طلعت روشن
چون ماه شب چارده هیچت کمیی نیست
سستی بود ار دست زعهد تو بدارم(1)
هر چند که پیمان ترا محکمیی نیست
هستم زغم و درد تو دایم خوش و خرم
بهر من ازین به خوشی و خرمیی نیست
ای کاتبی ار طاقت دستان(2) غمت نیست(3)
در عرصه مردی به ازین رسمیّتی نیست
58
ای که گفتی: غم و اندوه کجا بسیار است؟
این متاعی است که در خانه ما بسیار است
نیست سودا زده را به ز بلا هیچ قماش
نفروشم به کسش گرچه مرا بسیار است
گاه خاک ره یار آوردم گه بویش
این همه لطف نمودن ز صبا بسیار است
چند گویی که درین پرده نمی یابم راه
تو اگر راهروی راهنما بسیار است
او(4) همه حسن، دل و جان همه(5) مایل اوست(6)
شهر چون صاحب خیرند گدا بسیار است
گفته ای کاتبی از جور و جفایم چونی؟
جور بگذار و جفا، لطف شما بسیار است
59
باز عشق خانه سوزم در دل و جان خانه ساخت
عقل و جان را داد دستوری مرا دیوانه ساخت
عشق می زد دی درِ دل(7)، عقل گفتا: کیستی؟
گفت آنکو صد هزاران خانه را ویرانه ساخت
نیست در پیمانه دل غیر خون، گویا(8) قضا
از پی پیمودن خون بود کین پیمانه ساخت
شمع ما را نیست میل خلق سوزی، ور بود
شمع در یکدم تواند(9) کار صد پروانه ساخت
ص: 42
خال او تخم محبّت دان که دهقان ازل
کشتزار(1) هر دو عالم بهر این یک دانه ساخت
مردمان افسانه بهر خواب سازند و مرا
خواب چشم او میان مردمان افسانه ساخت
هر کسی را سرنوشتی ساخت در عالم شهید
کاتبی را نقطه خال و لبِ(2) جانانه ساخت
60
با هر سخن که ذکر لب او رفیق نیست
در انجمن فراخور اهل طریق نیست
با هر نفس(3) که می گذرد گر نه(4) یاد اوست
همچون مسافری است که او را رفیق نیست
رو بت شکن که آتش این راه گلشن است
یعنی خلیل را غَمی از منجنیق نیست(5)
ساقی برآی خوش به حریفان(6) سهیل وار
کز توست جوش(7) ما، ز می چون عقیق نیست
جز ساقی و شراب شفق رنگ، زیر چرخ(8)
محبوب(9) مهربان و رفیق(10) شفیق نیست
بگذر(11) ز آسیای کهن(12) کاتبی چو باد
در این دقیقه حاجت فکر دقیق نیست
61
باز این دل از فراق یار نالیدن گرفت
از دلِ خارا روان خونابه باریدن گرفت
ناله های زار من از نه فلک بگذشت، دوش
چرخ از درد دل من ترک گردیدن گرفت
صبحدم باد صبا پیکان زد و گلها شکفت
غنچه لعل لب دلدار خندیدن گرفت
ص: 43
باغبان عیش و تماشا می کند با گل صباح
بلبل بیچاره، همچون مار پیچیدن گرفت
کاتبی چون دید روی ساقی سر مست را
توبه و تقوی شکست و باده نوشیدن گرفت
62
باد صبح امشب نمی دانم چرا افتاده است؟
غالبا چون من ز گلرویی(1) جدا افتاده است
ای دل امشب در(2) درون سینه سوزان مباش
رخت بیرون بر(3) که آتش در سرا افتاده است
تا بر ابروی کج آن سرو قد افتاد(4)، چین
راستی را صد گره در کار ما افتاده است
دل که بسیاری به گرد آن ز نخدان می دوید
دیدمش روشن که در چاه بلا افتاده است
کاتبی زان سر چه حاصل کو ندارد سوز عشق
باد ویران(5) خانه ای کو(6) بی هوا افتاده است
63
به دیده من بی آب نسبتُ المایی است
محیط را که به هر گوشه ایش دریایی است
نظر به چشم تر خویشتن بسی دارم
که جوی گشت و برو جای سرو بالایی است
به حسن طلعت خود عالم دلم آراست
همیشه باد که خوش حسن عالم آرایی است
ز کوی تو نتوان یافت هیچ جا خوشتر
مرا مدام دل آنجا کشد که خوش جایی است
دلا به مردم نادان مباش و(7) دانش جوی
که یادگار، مرا این سخن ز دانایی است
لبش به دادن جان، کاتبی امان ندهدولی ز غمزه او هر دمم تقاضایی است
ص: 44
64
بدان خدای که کس را جز او خدایی نیست
که از فراق بَتَر در جهان بلایی نیست
مریض هجر ندارد امید بهبودی
شنودم(1) از حکما مرگ(2) را دوایی نیست
چه خوب گفت به بلبل صبا برابر گل
که دل مبند بران چیز کش وفایی(3) نیست
ز سیم و زر چه کنی، برگشای دیده دل(4)
که بهتر از نظر مرد، کیمیایی نیست
نکوست کاتبی از دلبران جفا و ستم
مگو(5) بَدَست که این قوم را وفایی نیست
65
پس از رحیل درین ره هزار مرحله(6) است
کسی که از همه بگذشت میر قافله است
سپهر نیز(7) به سر می رود درین وادی
وگرنه از چه جهت روی او پر آبله است
در آن(8) مقام که زد شعله نور(9) آتش عشق
ز سوز سینه چه پروای شمع و مشعله است
شبان وادی ء ایمن چرا رود گستاخ
که عشق را به از و صد هزار در گله است
حدیث عشق ز رندان سؤال باید کرد
فقیه شهر چه داند که این چه مسئله(10) است؟
زیان نکرد کسی کاتبی که عشق خرید
تو هم بکوش که سودت درین معامله است
هر نمک کز لعل پر شور تو گاه(1) خنده ریخت
داند آن ابرو که جز در چشم این(2) بی خواب نیست
سجده گاهم نقش نعل مرکبت گر شد مرنج
زانکه در روی زمین زین خوبتر محراب نیست
پایمالم ساز، تاکی غمزه را خنجر دهی
از(3) برای مور کشتن حاجت قصاب نیست
کشتنم را آن دو زلف چون کمند آمد(4) سبب
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست
ای صبا در دیده من خاک آن ره(5) توتیاست
خاک ره زان توتیا بهتر که آن(6) زین باب نیست
قصه سوز دل خود کاتبی کمتر نویس
زانکه در لوح آتش افتاد و قلم را تاب نیست
67 (7)
بی ساقی و شراب مرا دل زجان گرفت
خوش وقت آنکه خانه به کوی مغان گرفت
ساقی بیا که دور فلک همچو آفتاب
با صد هزار تیغ مرا در زمان(8) گرفت
می خواست خُم که فاش کند سرّ باده را
چون مست بود پیر مغانش دهان گرفت
گر نور صبح لاف نزد از صفا به می(9)
خورشیدش از چه جرم چنان در زبان(10) گرفت
در دهر هر پیاده سواری است، لیک گنج(11)
بی نعل واژگونه کجا بر توان گرفت؟
ای کاتبی چه غم بودش در گشاد و بست
چون در کسی که جای درین آستان گرفت
68
تو حوری و کوی تو مرا باغ بهشت است
و آن کس نه بهشتی است که کوی تو بهشت است
ص: 46
گرم است دلم ز آتش عشق و می وصلت
گر جای مرا دوزخ وگر صحن بهشت است
شک نیست که بر پاکی خود داد گواهی
پاکی که تو را پاکتر از پاک سرشته است
دهقان قَدَر تا(1) چمن آرای نکویی است(2)
در باغ جهان شاخ گلی چون تو نکشته است
زان دم که قضا در پی چرخ است نشسته
یک رشته نازک چو میان تو نرشته است
چون کاتبی سوخته دل دید خطت، گفت
آیا به سرم خامه قدرت چه نوشته است؟
69
جان من از لبِ جان پرورِ جانان، زنده ست
دل من زنده عشق است،(3) نه از جان زنده ست
نوش دارو لب یارست دلم را کو(4) جان؟
زخم محنت همه دم نوشد و زینسان زنده ست
باز گرد از سفر ای یوسف مصری که هنوز
کوری هجر(5)، ستم دیده کنعان زنده ست
عشق او کشتی نوح است که در وی جانم
با چنین شورش این اشکِ چو طوفان زنده ست
همه را زنده دم صبح قیامت دارد(6)
کشته مهر، شهیدی است که بی آن زنده ست
مشنو ای دیو خرد گم شدن خاتم لعل(7)
دست بر دل نِه(8) و جان کن که سلیمان زنده ست
کاتبی نیست حیات دلش از بازوی جان
دید آن ساعد سیمین و به دستان زنده ست
70
جانم از هاتف، سحر تشریف این الهام یافت
کای خمار آلوده کام خویش، جَم از جام یافت
ساقیا آغاز و انجام سخن(9) یک نکته است
هر که عیش آغاز کرد آگاهی از انجام یافت
ص: 47
در ذَقَن بستی دلم گر جوید آن(1) چشمت چه عیب
در درون چاه، لقمان قوّت از بادام یافت
غم ندارم چون خیال خالت آمد در درون(2)
شاد باشد عنکبوتی چون(3) مگس در دام یافت
زان دو لب شیرین زبانی را که دادی یک سخن(4)
بی دهن تلخی، ز ملک هر دو عالم کام یافت
کاتبی کو نام و ناموس جهان گم کرده بود
یافت نام اما ز سودای تو نیکو نام یافت
71 (5)
تو آن گلی که تو را صد هزار دستان است
زباغ عارض تو هر گلی گلستان است
به خواب زلف سیاه تو دیده ام عمریست
هنوز خاطر مسکین من پریشان است
رقیب آمد و من زار زار می گریم
چو ابر تیره برآمد هوای باران است
سحر که بی گل رویت به گشت باغ شدم
هنوز در دل من غنچه ها چو پیکان است
به غمزه گفت که فردا تو را بخواهم کشت
مگر ز گفته خود این زمان پشیمان است
چنین که سیل سرشک تو کاتبی برخاست
اگر خراب شود شهر بر تو تاوان است
گردند گِرد عالم ذرّات و مهر ورزند
تنها نه من چنینم در هر سری، هوایی است
ای کاتبی ندیدم جایی به از خرابات
تو(1) نشنوی سخن را لیک این سخن زجایی است
73
خویش را دل چون(2) سرِ زلفش خریداری نیافت
جز بدو هر کس که سودا کرد بازاری نیافت
دل زسر تا پا همه خون گشت رویش را(3) ندید
رند مسکین باده پیدا کرد(4)، گلزاری نیافت
در دلم نبود پس از(5) خون ریز(6) هیچ اندیشه ای
غیر از این حسرت که آیا دستش آزاری نیافت؟
عقل کل روزی که طاق چرخ را معمور ساخت
خوشتر از ابروی آن دلدار(7) معماری نیافت
کار کردم عمرها در راه عشق و عاشقی
لیک آخر به ز کار او دلم کاری نیافت
گشت عمری کاتبی تا دوستی آرد به چنگ
عاقبت خوشتر زغم در(8) عاشقی کاری(9) نیافت
74
دارم گمان که او به من ناتوان خوش است
این قصه گر چه نیست یقین، این(10) گمان خوش است
پیکان زنگ خورده یار و سرشک خویش
در چشم ما چو(11) سبزه و آب روان خوش است
من آشکار پیش رخش(12) سجده می کنم
هر چند گفته اند عبادت نهان خوش است
سوسن شنید ناله بلبل، به رمز(13) گفت
گر عاشقی خموش، که بند زبان خوش است
ص: 49
ای زاهد جهان تو کجا و جهان عشق
خوش بادت آن(1) جهان که مرا این(2) جهان خوش است
ای کاتبی به خون تو گر آورند خط
خوش باش بر سر، آنچه نوشتند آن خوش است
75
در جانم از بلای تو آتش فتاده است
این(3) آتش بلا، چه بلا خوش فتاده است
دل نیست این که می تپدَم در درون گرم(4)
دیوانه ای میانه آتش فتاده است
از بهر سیم و زر دل ما غش نمی کند
پاکیم و نقد ما(5) همه بی غش فتاده است
در دور روی یار از آن زلف تابدار(6)
تشویش می کشم که مشوش فتاده است
ای دل کجا توان به چنین چشم دیدنش؟
کان یار تند خوی(7) پری وش فتاده است
چون سر بُرد به جور و کشد در زمین به ناز(8)
نازش برم (9) که نازک و سرکش فتاده است
ای مه ز وصف خط تو اوراق کاتبی
چون لوح سبز چرخ منقش(10) فتاده است
76
در درگه یار خواب خوش نیست
این کار به هیچ باب خوش نیست
در پاش میرم(11) ارچه گویند
در سایه سرو خواب خوش نیست
چشم و رخ او خوشند اگرچه
بیمار در آفتاب خوش نیست
ص: 50
جنگ از چه کنند بهر آن لب
غوغا به سر شراب خوش نیست
بی سر و قد تو کاتبی را
گشت لب جوی و آب (1) خوش نیست
77
در کوی تو ای حور که را یاد(2) بهشت است؟
خاک سر کوی تو به از باد بهشت است
سیب ذقنت میوه فروشنده طوبی است
یاقوت شکرریز تو قناد بهشت است
قصرت که گل و آب اساسش دل و جان است(3)
از سیل فنا دور، چو بنیاد بهشت است
تنها نه من از وعده دیدار تو شادم
بس کس که فرحناک ز میعاد بهشت است
سرو چمنی خواند قدت را(4) خرد اما
سرو چمنی نیست که شمشاد بهشت است
چون کاتبی آن کس که سر کوی تو را یافت
از دوزخیان است گرش یاد بهشت است
78
در سرای تو خواهم که جای(5) من آنجاست
که راست درد و جهان اینچنین بجا(6) درخواست؟
مرا مراد تویی، تا تو را ارادت چیست(7)
امید از طرف بنده، کار کار خداست
هلال خود چو نمودی دعای من(8) بشنو
که دیده ایم مه نو به چشم و(9) وقت دعاست
هوای قد(10) تو(11) تا سرو را نگیرد دست(12)
به پای خویش کجا راست بر تواند خاست(13)
چو کاتبی ز ره طنز خواندیم(14) نادان
مرا به از تو ندانست کس، خدا داناست
ص: 51
79
دل را طلب و سوز(1) تو هر روز فزون است
دریاب که این سوخته دل ز اهل درون(2) است
خاک قدمت(3) تاج من است و نبرم زو
با آنکه مرا ترک ز اندازه برون است
همرنگ سر زلف تو دل از ازل آمد
زان بسته و سودایی و مسکین و نگون است
دی چشم مرا دید خیال تو و گفتا
این بحر چه بحریست که آبش همه خون است
گویند که با صبر و سکون باش و بگو شکر
صد شکر که در دست نه صبر و نه سکون است
پندم چه دهی کاتبی آن زلف سیه بین
چون مار مرا کشت(4) نه هنگام فسون است
80
دل گرچه در آن کوی سقیم است و مقیم است
صد شکر که دلدار حکیم است و علیم است
در مکرمت و مرحمت او چه شک آرم
چون همت یقینم که کریم است و رحیم(5) است
اعلام چه حاجت بر او حاجت دیرین
معلوم چو(6) دارم که علیم است و قدیم است
شادی و غم روز وصال و شبِ هجران
لذّات و بلیّات(7) نعیم است و حجیم است
سلطانی جم میرسدش در صف خوبان
زان زلف و دهانی که چو جیم است و چو میم است
جز سیمِ سرشک و دل بیم از شب هجران
چون کاتبی ای خواجه نه سیم است و نه بیم است
چندین هزار قافله گم شد(1) به راه عشق
پرسید؟ میر قافله را کاین(2) چه منزل است!
ای دل مجوی خاتم فیروزه سپهر
بگذار این نگین که پر از زهر قاتل است
صید جهان مشو که به دور(3) کمان چرخ
بسیار صید(4) کشته این مهره گل است
بر لوح دل خوش است خط عشق(5)، کاتبی
هر حجتی که آن(6) سجلش نیست باطل است(7)
82
دلم که در بدن او را نه قوّت است و نه(8) قوت
ز درد هجر تو چون مرده ایست در تابوت
مقام جمله خوبان و منزل تو به لطف
چو ملکت ملکوت است و عالم جبروت
ندانم آن لب خندان چه لعل(9) ترکیب است
که هست بِه به دهان از مفرّح یاقوت
مگر ندید ز نخدان تو کسی کو را
عجب نمود به چاه اوفتادن هاروت(10)
غمت چو داشت دلم تن به خیل هجران گفت
بمان محاصره کردن که شهر دارد قوت
فغان کاتبی از چرخ چون گذشت به(11) هجر
فتاد غلغله ای در میانه ملکوت
ص: 53
83
دمی که درد دلی بایدم به جانان گفت
رود زبان من از کار و(1) هیچ نتوان گفت
ز بیخ کَند مرا تا بدو گشادم راز
چو آن گیاه که سرّ درون به لقمان گفت
نه دل نه دین بود آن(2) را که گشت(3) کافر(4) عشق
مرا به واقعه این حال شیخ صنعان گفت
دلا گرت نبود مِهر یار کافر کیش
به دین عشق ترا کی توان مسلمان(5) گفت
نگین خاتم(6) لعل پری رخی به کف آر
گذار قصه که این آصف، آن سلیمان(7) گفت
به عهد زلفِ چو طاووس(8) و طوطی ء خط یار
چو کاتبی که تواند زبان مرغان گفت
84
دیده حسن هر دو عالم در رخ او دیده است
آفرین بر دیده اش بادا که نیکو دیده است
او مرا دیدست و می گویند پیش او بَدَم
گفت بد گویان چه کار آید مرا او دیده است
آنکه(9) گوید(10) روی او خورشید را ماند هنوز(11)
روشنم گردید کو خورشید را رو دیده(12) است
عیب نتوان کرد اگر(13) آهو به صحرا رو نهد
زانچه(14) از(15) روز ازل زان چشم آهو(16) دیده است
کاتبی هرگه که سنجیدست نور آن دو رخ
آفتاب و ماه را سنگ و ترازو(17) دیده است(18)
ص: 54
85
دیده بی آب حیات تو مرا(1) نمناک است
دور از(2) زلف تو افتاده سرم(3) برخاک است
در فراقت در و دیوار به من در جنگند
ورنه از دست چه پیراهن من صد چاک است؟
ذره ای مهر ندیدم ز تو ای ماه، ولی
این گنه، جرم نجوم و ستم افلاک است
سرو دل جوی روانت(4) به رقیبان در راه
روشن این است که همراه خس(5) و خاشاک است
گفته ای کاتبی از آتش هجرانم سوخت
این هم از روشنی آینه ادراک است
86
رخت ماه و قدَت سرو روان است
خطت جان و لبت خوشتر زجان است
مرا پرسی(6) که کم شد بار غم هیچ
اگر افزون نشد باری همان است
مگر خورشید رویت دید چون شمع
که در وصف تو سر تا پا زبان است
مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است
نکو دانست کارت کاتبی یار
بحمد ا... که یاری(7) کاردان است
87
روی تو نوربخش خورشید است
سر زلف تو عمر جاوید است
بر کنار رخ تو زلف چو دال
ماه من همچو دال خورشید است
ترک چشمت که قامتم خم ساخت
در کمان ساختن چو جمشید است
ص: 55
گفتی از من امید چیست تو را؟
به توأم صدهزار امید است
کاتبی کآفتاب روی تو دید
فارغ از ماه و تیر(1) و ناهید است
88
ز چشم و دل بدن خاکیم در آتش و آب است
به چشم بین و به دل رحم کن که کار(2) خراب است
به عهد قد تو تا سرکشید(3) بر لب جو، سرو
زعکس خویشتن او را هزار چوب(4) در آب است
مساز رشته جانم به(5) هجر پاره، همان دان
به پیش روی خود او را که رشته ای ز نقاب است
بلای روز(6) شمار ارچه از حساب برون است(7)
شب فراق بلای شمار در چه حساب است
به روز صلح(8) سؤال ار کنم زلعل تو بوسی
کشی به جنگم و گویی(9) که جنگ نیست جواب است
اگر نه صبح بهار است آن رخ چو گلستان
چرا دو نرگس مستت درو مدام به خواب است
به من سمند عنایت دوال باز چرا گشت(10)
بدو بگوی که آهن دلی از آن رکاب(11) است
چو کاتبی ز می نیم خورده تو خرابم
تمام سوخت مرا نیم جرعه، آن(12) چه شراب است
بهر قصدم قاصدی گفتند می آید ز یار(1)
مژده مقصودم(2) آمد، کوی(3) آن قاصد کجاست؟
در چمن خود را به دستان، سرو بالا می برد(4)
هست دستانش ولی آن دست و آن ساعد کجاست؟
زاهدان گریان به خلوت، عارفان(5) خندان به باغ(6)
خنده عارف کجا و گریه زاهد(7) کجاست؟
عارفان گویند: جز معبود، باقی فانی اند
کوی عرفان شد مقام عارفان، عابد(8) کجاست؟
«کاتبی» شد با شهادت بهر آن شاهد شهید(9)
زین شهیدی با شهادت یا از آن(10) شاهد کجاست؟
90
سلطان مُلکِ حُسن(11)، خداوندگار ماست
جان باختن به عشقِ خداوند، کار ماست
در دورَ ماهِ طلعت آن(12) شاه، نُه فلک
بیرون زچار(13) پرده کمین پرده دار ماست
واعظ که داد وعده دیدار و(14) باغ خُلد
آن(15) قصهّ(16) هم حکایت یار و دیار ماست
کی برقرار خود رسد(17) آن شاخ ارغوان(18)
کش پرورش(19) به خون دل بی قرار ماست
ما را ستاره بازی و سرگشتگی است کار
لیکن در این دقیقه فلک یارِ غار ماست
ای «کاتبی» ز سودن رخسار و رویِ(20) زرد
آن خاکِ آستان، فلک زرنگار ماست
ص: 57
91
سوخت در آتش دلم کز(1) یار روشن بوده است
این(2) زمین کامروز گلخن گشت گلشن بوده است
گر مرا بر دل بسوزد جان عجب نبود که او
پیشتر زین چند روزی نیز با من بوده است
گر نمی دانی غم و خون خوردنم در دور او
هر کسی را پیش از این روزی معیّن بوده است
بیشتر خیزند از کویت شهیدان روز حشر
سبزه افزون بردمد جایی که خرمن بوده است
«کاتبی»یابد بدان در همچو قفل آخر گشاد
زانکه عمری بسته در زنجیر(3) آهن بوده است
92
شاه خوبان را طمع از ما خراج و باج نیست
ما همه محتاج اوئیم، او به کس محتاج نیست
ز آستان قصر آن مه یافت(4) جان ما عروج
در سلوک عشق بالاتر از آن معراج نیست
شد سرشکم سرخ و چشم تر سفید، اما چه سود
کالتفاتی زان لب لعل و بَرِ چون(5) عاج نیست
مات شد در عرصه هر کت(6) دید رخ مانند مات(7)
شاهِ من زین گونه رُخ بازی حدلجلاج(8) نیست
خان و مان بگذار و از سر بگذر ای جویای(9) فقر
زانکه شاهی پیش درویشان به تخت و تاج نیست
«کاتبی» منصور را بر سر اناالحق بود تاج
تاج، صوفی را کنون جز پنبه حلّاج نیست
فلک ز آتش من ای مسیح خواهد سوخت
بپرس چشمه خورشید را که آب کجاست؟
میان اشک ندارم خبر زکاسه سَر
درین محیط ندانم که آن حباب(1) کجاست؟
مه نُوَست رکاب آن نگار شب رو را
کجاست دست مرا(2) بخت(3) و آن رکاب کجاست؟
مقرّبان سخنِ شه به کس نمی گویند
ز داد خواه بپرسید کان جناب(4) کجاست؟
به پیش روی تو آن پرده ها که گشته نقاب
تمام پرده چشم است، آن(5) نقاب کجاست؟
وطن خرابه گِل(6) داشت «کاتبی» دل تو
درین خرابه کنون نیست آن خراب، کجاست؟
94
شعاع شمع جمالت که نور دیده ماست
چراغ روشن(7) روز به(8) شب رسیده ماست
زکار شد دل(9) ما و هنوز عشق تو را
هزار کار بدین جان کار دیده ماست
که راست قوّت افغان، وگر(10)
فغان شنویفغان ما نه که فریاد(11) آب دیده ماست
هر آن نهال که برکند باد هجر از(12)بیخ
نهال عهد تو با(13) قامت خمیده ماست
شفیع نامه اعمال «کاتبی» که بود؟
به جز خط تو که سر دفتر جریده ماست
95
شعله شمشیر شوق شمع درون من است
گرمی بازار عشق از تف خون من است
منزل مهرش منم کوکبه ذره بین
اوج(14) گرفت اخترم، چرخ زبون من است
ص: 59
بر سرکوی فنا خانه غوغا منم
باک ندارم ز دار، دار ستون من است
آه درون سوز من پای برون گر نهد
همچو درونم شود آنچه برون من است
بر سر آب دو چشم بود تنم بی قرار
این غم و درد چو کوه بهر سکون من است
در سخن «کاتبی» یار(1) نظر کرد و گفت:
این همه سحر حلال بهر فسون(2) من است
96
عاشقان را دارو کشتن راستی خوش دولتی است
خوش برآ(3) ای دل(4) که اینها کار عالی همتی است
تا گذشتی ای شهِ عاشق کُشان از کشتنم
بر دلم هر جوهر تیغ تو داغ حسرتی است
گر سر خاک(5) شهیدان را زیارت می کنی
زیر صندوق فلک هر سنگ(6) لوح تربتی است آتش شوقت(7) ز جان سوز ناکم کم مباد
زانکه هر یک شعله زین آتش نسیم رحمتی است
پرسش بیمار خواهم کرد گفتی ای طبیب
نیست ضایع رنج من گر این سخن(8) را صحتی است
سود من این بس که(9) جان مفلس سودائیم
بر سر بازار غم هر دم به کسب لذتی است(10)
فارغم چون کاتبی از خلوت(11) بادام و زهد(12)
تا مرا با چشم چون بادام ساقی خلوتی است
97
غلامی خط ساقی سعادت ازل است
گدای میکده را گنج نامه در بغل است
غرور علم نه از عاقلی است ای مطرب
تو این ترانه ادا کن که کار با عمل است
ص: 60
درون میکده ای دل بجو(1) دوای خمار
مپوش رنج که ساقی حکیم لَمْ یَزَل است
ز هجر ساقی و می کی بود امید حیات
مرا که کوه الم سنگ ساغر امل است
بیا که گر اجل من به تیغ غمزه تست
اجل حیات من است و حیات من اجل است
خمار چشم تو ای قبله گر از این قبل است(2)
به ابرویت(3) که بتان(4) خلیل را خلل است
زجیم زلف تو و دل که هست بسته آن
من آشتی طلبم لیک حاصلم جدل است
خوش است گفته رنگین «کاتبی» لیکن
فغان ز طبع غزالی که فارغ از غزل(5) است
98
قضا چو شمع جمال تو را همی افروخت(6)
دل مرا تن و جان مرا جگر می سوخت
خرید عشق تو جان و فروخت هستی خویش
زیان او همه شد سود از این خرید و فروخت
هدایت تو به عشقم دلیل(7) شد ورنه(8)
به کسبْ، علم لَدُّنی نمی توان آموخت(9)
هزار زخم که از غمزه ات رسد، غم نیست
به سوزن مژه چون عاقبت بخواهی دوخت
مرا ز روی تو گردیده پرنم است چه عیب
ز آفتاب که را(10) شمع دیده نور اندوخت(11)؟
کباب شد چو دل کاتبی هزار جگر(12)
دمی کز آتش می شمع عارضت افروخت
99
کج نگویم، سرو قدّ او به غایت راست است
قصه ها کج باشد اما این حکایت راست است
ص: 61
سایه خود(1) چون از این(2) بی برگ می دارد دریغ
گر بود زان نارون قدّم شکایت(3) راست است
ابروی همچون کمانش با(4) دلم دارد کجی(5)
لیک تیر غمزه اش با جان به غایت راست است
تا رقیب کج دلش مانع شد از خون ریز من(6)
موی چون تیرم بر اعضا زین حمایت راست است
کاتبی از مذهب عشّاق می یابد(7) نوا
ای مخالف! در گذر، راه(8) هدایت راست است
100
کدام دل که ازو جانب تو راهی نیست؟
کدام دیده که او را به تو نگاهی نیست؟
زجور دور و جفای سپهر ای ساقی!
کجا روم که به عدل تو پادشاهی نیست؟
خوش است دیدن ابروی یار همچو هلال
ولی چه سود(9) که آن گاه هست و گاهی نیست
چو خیر و شر نه به دست من است یک سر موی
اگر ثواب ندارم مرا گناهی نیست
به رند شهر چه خوش گفت صوفیِ سرمست
که به زمیکده عشق خانقاهی(10) نیست
پناه(11) کاتبی خسته در جهان زتو جُست
زخم هجرت(1) هست(2) و وصلت نیست این درویش را
صعب تر از فکر زخم(3) اندیشه بی مرهمی است
دیده، خاشاک درت خواهد مدامم بر مژه
چوب در جاروب حکمت چیست بهر محکمی است
خسته هجران به صورت گر چه در این عالم است
صورتش را گر به معنی بنگری آن عالمی است
گر خورد خونم سگ کویت نشاید دم زدن
زانکه ما را در میان دیرینه حق هم دمی(4) است
جان نکرد ایثار پایت زاهدِ ناآدمی
مُمسکی تا کی کند آخر نه جان آدمی است
کاتبی کاحرام کویت بست خواندی محرمش
هر که محروم است از این احرام، از نامحرمی است
102
کوه غم ای دل هم(5) آواز از منِ تنها بس است
پرده پوش عیب(6) مجنون دامن صحرا بس است
باز گرد ای عقل سر گردان که در راه فنا
عشق و بی زادی و تنهایی(7) رفیق ما بس است
چون سلیمان منّت مرغان دیگر کی برم(8)
در بیابان بر سر ما سایه عنقا بس است
شمع جنّت(9) دیگران را، آتش(10) دوزخ مرا
خانه دل تنگ باشد یک چراغ آنجا(11) بس است
همچو نرگس جامِ زر گر نیست ما را عیب نیست
زانکه ارباب نظر را دیده بینا بس است
ای اجل شهر تن ما را به چشم ما گذار
کز پیِ ویرانی صد شهر یک(12) دریا بس است
کاتبی گر طی شود اوراق مهر و مه چاک باک
خط دیوان تو(13) نقش گنبد مینا بس است
ص: 63
103
ما عاشقیم و کشته شدن اعتبار ماست
شمشیر عشق تیز(1) ز سنگ مزار است
ما با وجود سنگ ملامت سلامتیم
گویی که سنگهای ملامت حصار ماست
ما را گرفته یارو(2) سوی دار می برد
ساقی بیار می که دم(3) گیر و دار ماست
بی زخم تیغ عشق ز عالم نمی رویم(4)
بیرون شدن زمعرکه بی زخم، عار ماست
ای دل خوش است صحبت اهل وَرَع ولی(5)
پیر مغان به میکده در انتظار ماست
چون کاتبی خوشیم که در دور خطّ یار
عالم معطّر از قلم مشکبار ماست
104
ما را ز سلامت نرسد غیر ملامت
ای شیخ! ملامت چه کنی؟ رو به سلامت
در مهر رخ سنگ دلان کوش که اینست
در پلّه اعمال گران روز قیامت
ای ماه مرا دیدن روی تو تمنّاست(6)
گفتم سخن مهر دل خویش تمامت
شد کوی توام مسجد و ابروی تو محراب
فارغ دلم(7) از گوشه نشینی و امامت
دی شام صلای خوشی قدّ تو زد خال
گویا که بلال حبشی بود به قامت
ای کاتبی این بند بنا بر خوشی توست
رو خانه بنا کن به سر کوی ملامت
105
مپرس ای گل خندان که دیده ات چون است
ز هجر لاله رویت چو کاسه خون است
مرا به کعبه وصلت رسان که در ره عشق
ز ریگ بادیه ام درد و محنت افزون(8) است
ص: 64
جهانیان همه جویند ابرویت امّا
نه هر که شد متولّد به مصر ذوالنّون است
به دور چون تو طبیبی که مرده زنده کنی
هلاک(1) گشتم و روزی نگفتیم(2) چون است
زعشق پند دهد واعظ و تو دل سیری
ندانم این(3) چه افسانه است و این چه افسون است
کجا ز دوزخ و روز حساب دل ترسد(4)
مرا که سوز درون از حساب بیرون است
زکفر زلف(5) تو زان کاتبی نپیچد سر
که هر که روی(6) بتابد ز راه دین دون است
106
مرهمی(7) کان نه زتیر(8) تو بود نیشتر است
هر سخن کان نه زتیغ(9) تو بود درد سر است
تار زلفت اگر از بنده(10) بُرَد(11) نیست خطا
رشته زانجای(12) شود پاره که باریکترست
چشم مایی و دلیلی است به غایت روشن
که به بیگانه به از مردم خویشت نظر است
تیغ قطعا نکشی تا ننمایم رخ زرد
کار در مملکت حسن فروشان به زر است
نیست تاثیر ز ایثار دل و جان امّا
من و ایثار توتا از دل و جانم اثر است
نوش دارو که بدو رنج ز بیمار برند
در(13) شفا خانه لعل تو یکی رنجبر است
کاتبی یار غمت داد چو بیمار شدی
گفت کاین(14) توشه ره ساز که وقت(15) سفر است
ص: 65
107
مهرم(1) افزون گشت چون تیغت مرا بر(2) سر نشست(3)
ذوق مجنون بیش شد چون کاسه اش(4) لیلی شکست
شد دلم صد وصله تا تیرت برون آمد ز دست(5)
زانکه تیرت، همچو جان در وصله ما(6) می نشست(7)
نیمه ای ماند از خدنگت در دل من راستی
نیست جز تأثیر آن این نیم جان من که هست(8)
ناوکت در(9) سینه ام نگذاشت(10) پیکان یادگار
صد جراحت دید و بگذشت و یکی مرهم نبست
گر نمی بندند با هم عهد بهر قتل من(11)
لشکر خطت به یکدیگر چرا دادند دست
تا پرستارم رخت را، تاب غم می سوزدم
جز تف آتش نباشد گرمی(12) آتش پرست
نیست چون من سوز مهرت سر بلندان را نصیب
گرمی خورشید افزون تر بود در جای پست
خاست از دل ناله چون تیر تو در تن دید گفت
در درون آ تا(13) بِه کِی خواهی درین بیرون نشست
کاتبی مویش(14) چو دیدی از غلوی(15) غم پیچ
شب درآمد بعد از این هنگامه(16) برخواهد شکست
قبله عشق است و نزد اهل خرد
کعبه ریگی از این بیابان است
حشمت از عشق جو، که خاتم عشق
گر به موری رسد سلیمان است
عشق گنجشک دل کند سیمرغ
کاتبی این زبان مرغان است
109
وصله وصله گشت دل، چون دید آن انگشت(1) شست(2)
زانکه تیر غمزه ات در وصله جان می نشست
نیمه ای ماند از خدنگ غمزه ات در دل مرا
اوست در تن گوییا این نیم جان من که هست
تا پرستار رخش شد دل بجز گرمی ندید
سوز باشد ز آتش آخر، حاصل آتش پرست
یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست
کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست
کاتبی چون دید با تیر و کمانت گفت باز
بر کهن ریش دل از نو مرهمی خواهیم بست
110
هر نقش خوش که در قلم صُنع صانع است
مجموع را خط رخ خوب تو جامع است(3)
در وادی فراق مرا سوخت مهر تو
بیچاره آن که سوخته برق لامع است
دل خسته شد که از تو طمع داشت پرسشی
رنجور خاطر است مدام آنکه طامع است
روشن شدند خلق(4) به خورشید طلعتت(5)
من سوخته(6) ز طالع خود این چه طالع است
ای آفتاب! در قدمش خوش توان فتاد
لیکن مرا حیا و تو را ابر مانع است
درمانِ کاتبی چو(7) حبیب(8) است ای طبیب
زحمت مکش زیاده که رنج تو ضایع است
ص: 67
111
هر که مست از قدح نرگس گلرویی(1) نیست
در گلستان حیات از طربش بویی نیست
هدف تیر قدر باد اگر چشم قضاست
دل که سر منزل او گوشه ابرویی نیست
دامگاهی است پر از حادثه صحرای جهان
شیر دل آنکه دمی بی غم آهویی نیست
چهره زرساز ز خاک ره خوبان، کان خاک
کیمیایی است که محتاج به دارویی نیست
راه کوی ورع و زهد دراز است، مپرس(2)
قصه کوتاه، به از کوی بتان کویی نیست
منم آن بی سروپایی که سراپای مرا
بی هوا داری گیسوی بتان مویی نیست
کاتبی گوشه نگیری(3) زکمان ابرویان(4)
گرچه در دست، تو را قوّت بازویی نیست
112
هر که در روی پریچهره ما حیران نیست
گر فرشته است که در دایره انسان نیست
آسمان نیز به مهر مه ما می گردد
کیست آن کس که در این دایره سرگردان نیست
هست دل راست چو تیرم به کمان ابروی خویش
حاصلم گر چه ز شست است بجز(5) پیکان نیست
همچو نوح(6) از غم بی مهری آن تازه پسر
نوحه(7) و اشک مرا بین که کم از طوفان نیست
شیخ صنعان دل و دین باخت به عشق صنمی
کاتبی(8) بابت ترسا بچه عشق آسان نیست
کاشکی اهل تمنّا همه را خون ریزی
تا بگویم که مرا نیز تمنّای هست
زآستان تو به خلدم طلبد واعظ شهر
نیست آگاه که نیکوتر از آن(1) جایی هست
دل عشاق بیاراست مَهِ رخسارت(2)
لله الحمد کزین(3) گونه دلارایی(4) هست
کاتبی محنت و اندوه و بلا(5) و غم و رنج
همه زیباست، اگر چهره زیبایی هست
114
هزار(6) آتش جانسوز در دلم پیداست
اگر نه لشکر عشق آمد(7) این چه آتشهاست
برون زکَوْن و مکان عشق را بسی سخن است
کجاست گوش حریفان و این سخن زکجاست؟
چه غصه ها که بُوَد شیخ شهر را فردا
که نیست واقف امروز و در غم فرداست
برون مرو ز سراپرده فلک، ای آه(8)!
مراد خواه که سلطان درون پرده سراست
زشهر عقل به صحرای عشق منزل گیر
که شیر چرخ(9)، سگِ آهوان این صحراست
شهید میکده چون شمع بارها سر خویش
فکنده دید(10) ز(11) تیغ و هنوز بر سر پاست
پرست گوش جهان از صدای قصه عشق
مپرس کاتبی از کلک خویش کاین چه صداست
115
همین که از بَرَم آن سرو نازنین برخاست
زجان سوخته صد آه آتشین برخاست
زتاب گریه و آه و دمادمم دیشب
روان شد آب به رود(12)، آتش از زمین برخاست
ص: 69
به خنده خاست(1) ز پیش رقیب آن گلرخ
ز خار خشک کسی دید کانگبین برخاست
گشادِ زلف چو دادی جهان معطّر شد
به بوی آنکه دم نافه های چین برخاست
زبس که وصف کمالات کاتبی کردند
زبام گنبد گردون صد آفرین برخاست
117 (2)
هیچ دل نیست که در زلف گره گیر(3) تو نیست
هیچ جان نیست که دیوانه زنجیر تو نیست
سینه ای نیست که پیکان تو آن(4) را نشکافت
جگری نیست که پرخون زپی تیر تو نیست
آهوی چشم تو تا میل به صیادی کرد
هیچ جا شیردلی(5) نیست که نخجیر تو نیست
قتل تعبیر کنی وصل چو بینم در خواب
خواب هر چند که خوب است، چو تعبیر تو نیست
بر سر قبر شهیدان چو(6) قدم رنجه کنی
خاک این بی کفنان، لایق تکبیر تو نیست
هر شبی بر جگر هزاران داغ است
عجب ای آه(7) جگر سوز که تاثیر تو نیست
کاتبی در ره دین کافر عشقم خواندی
دارم اقرار بدین(8)، حاجت تقریر تو نیست
118
یارم به تیر غمزه جگر پاره پاره ساخت
هر پاره را به تیر دگر پاره پاره ساخت
چون(9) غنچه پیرهَن به هوای گل رُخَش
خواهم زدست باد سحر پاره پاره ساخت
ص: 70
سنگین(1) دل ار فتاد رقیبش چه باک از آن
فرهاد کوه را به تبر پاره پاره ساخت
در دور(2) آفتاب رخش تیرآه من
دِرع فلک به دور قمر پاره پاره ساخت
هر خانه ای که عشق در او نقش(3) غیر(4) دید
دیوار را به هم زد و در پاره پاره ساخت
لایق به تاج وصل از آن است کاتبی
کش تیغ هجر تارک سر پاره پاره ساخت
119
تا کی بود میانه اهل کتاب بحث
خوش وقت آنکه نیستش از هیچ باب بحث
از عشق گشت مدرسه و درس مندرس
بحّاث عقل را نرسد زین کتاب بحث
رحمت بر آنکه عذب شمارد عذاب دوست(5)
مبحث نگر(6) فقیه و مدار(7) از عذاب بحث
چشمم شمارد انجم و زان ماه دم زند
همچون منجّمی که کند زآفتاب بحث
خود را شمرده ام سگ او پیش در حساب
تا یار را به من نبود(8) در حساب بحث
ای کاتبی منال(9) به آهوی او زهجر
هشیار را خطاست به مست خراب بحث
در فراق تو دوای(1) من بیمار اجل است
آه از آن(2) درد که آنرا نبود هیچ علاج
کاتبی بازی آن رخ نگر و حاضر باش
که شود مات درین عرصه(3) هزاران لجلاج
121
پیر میخانه چنین گفت که در دور سپنج
ساغر می به ادب گیر(4) و مرنجان و مرنج
تا چو میزان دهدت زهره جبینی گردون
راستی آر به چنگ و عمل نیک بسنج
پیر میخانه طبیبی است به غایت حاذق
صحّتی یافت تن(5) من که بدو بردم رنج
یار در عرصه عیان نیست از آن شهماتم
چو دو رخ برد دگر من به که(6) بازم(7) شطرنج
تا صبا ره سوی آن زلف دو تا یافته است
چهره ای نیست که خالی بود(8) از چین و(9) شکنج
کاتبی خاک شو و(10) نقد درون پنهان دار
تا مدامت(11) چو زمین پای بود بر سر گنج
گر حسود از تو همین زلف پسندد چه عجب
چشم کج بین به جهان هیچ ندید الّا کج
کاتبی از قد او گو سخن و راست بگو
تا نخوانند سخنهای ترا هر جا کج
123
غیر اوصاف خدنگ تو که جانراست علاج
هر چند گویند مرا راست نیاید به مزاج
عقل در راه زجان ماند چو شد سوی قدش(1)
همچو جبریل مقّرب زنبی در معراج
سیرم(2) از قرص مه و مهر به دور رخ تو
چرخ دوّار اگرم(3) ساخت به نانی محتاج
تن من هست(4) به هم برشده بی(5) ساعد(6) تو
همچو آن خاک که آرند برون از وی عاج
من درویش از آن دم که گدای تو شدم
می ستانم ز سلاطین جهان باج و خراج
کاتبی از(7) سر کوی تو برد راه به سر
زانکه خاک قدمت هست به فرقش(8) چون تاج
124
قد و ابروی آن دل جوست نیمی راست نیمی کج
خیالم زان قد و ابروست نیمی راست نیمی کج
مرا گفتا چو نایت گر(9) زنم چون چنگ بنوازم
ولی هست از(10) حدیث دوست نیمی راست نیمی کج
خدنگ آه چون رمح شهاب و قد چو ماه نو
مرا هر شب از آن مهروست نیمی راست نیمی کج
به قصدت تیر دارم درکمان گفت و بزد(11) برمن
خبر گفتن چنینش خوست(12) نیمی راست نیمی کج
ص: 73
بدن(1) با گردنی کج ماند چون دیوار دیرینم
فتد ناگه بدینسان کوست نیمی راست نیمی کج
مژه با زلف او دیدم به خواب و گفتمش، گفتا(2)
که خواب کاتبی نیکوست نیمی راست نیمی کج
125
چو لاله خیز و به دست آر در بهار قدح
به دست اگر نبود از زمین برآر قدح
مساز کاسه(3) سر خالی از خیال شراب
که بی شراب نیاید به هیچ کار قدح
ز پیر میکده آموز عیش کان جم(4) عشق
نخورد جز به جوانان گلعذار قدح
چو خیک(5) مجلس ما گر کشی مرّبع می
ربیع عنصر تن گرددت هزار(6) قدح(7)
گرت هواست که گردی چو آسمان سرسبز
ز آفتاب صبوحی تهی مدار قدح
زخاک لاله ستان کمترست آنکه مدام
به دلبران(8) نکشد خاصه در بهار قدح
سپهر اگر به ادب نگذرد(9) ز(10) تربت من
درست(11) کی(12) بَرَد از سنگ(13) این مزار قدح
چو خاک لاله ستان بیخودم شمار مدام(14)
از آنکه در سر من(15) هست بیشمار قدح
چو بیخ نرگس اگر دورم افکند(16) در(17) خاک
نهان درون کفن باشدم هزار قدح
ص: 74
مباد مجلس رندان ز(1) کاتبی خالی
که از خط و قلم اوست مشکبار(2) قدح
خیال باده مشو کاتبی ز کاسه سر
که بی شراب نیاید به هیچ کار قدح(3)
126
خوش است جام می از دست ساقیان ملیح
لطیفتر نبود عیش از این به کیش مسیح
درون تذکره می فروش تذکیرست(4)
که دانه دانه انگور می کند تسبیح
تو آدمی گریِ ساقیِ پری وش بین
که هست بر مَلَک از(5) نیک خوییش ترجیح
نقاب هِشت عرب وار دختر رزو برد
به گرم خونی(6) و(7) حکمت دل هزار فصیح
به رسم تحفه سزد کاتبی که بفرستی
به عالمان(8) بُخاری از این حدیث صحیح
مرا در دیده دریایی است زان دُر
که عمّان است در کشتیش ملاّح
فرو شُد کاتبی در بحر هجران
بلی، کشتی خطر دارد ز تمساح(1)
128
نظر به طلعت خورشید طالع تو صباح
صلاح عین نماید مرا و(2) عین صلاح
درِ وصال تو گر شد به روی من بسته
بر آستان تو دارم فغان که یا فتّاح
بدوز ناصح من دیده زو که خرقه عقل
از آن گذشت که یابد به دوختن اصلاح
همیشه ملتمَسم روی و موی و عارض(3) توست
زحق که جاعل لیل است و فالق الاصباح
بمیر کاتبی از خویش و زنده گرد به یار
که بر تو کشف شود سّر عالم ارواح
129
ای زرشک(4) قامتت شکل(5) صنوبر شاخ شاخ
وی ز ابرویت کمان را گشته(6) پیکر شاخ شاخ
سر ز تیغت نیست تنها شاخ شاخم بلکه هست
پای تا سر هر سر موی(7) مرا سر شاخ شاخ
کرده(8) قسمت تُرک چشمت بردل وجان(9) زان(10) دو زلف
چون کسی کو بخش سازد سنبل تر شاخ شاخ
دیده من از درون گرم بسیار اشک(11) دید
همچو آن بحری که آید آبش از سر(12) شاخ شاخ
کاتبی چون وصف(13) روی و عارضت خواند به باغ
روید از اطراف او گلهای احمر شاخ شاخ
ص: 76
130
آن کس که مرا کشت به جور و ستمی چند
کاش از پی تابوت من آید قدمی چند
ای صبح! کجایی که زمانی زسرِ صدق
با یکدگر(1) از مهر برآریم دمی چند
هم راحت دلهایی و هم شادی(2) جانها
یاد آر ز محنت زده خود به دمی چند
اکنون چه غم از جنگ سپاه خرد و صبر
کز آتش عشقم مدد آمد علمی چند
شادم ز(3) نشانهای کف پای سگانت
مانند(4) گدایی که بیابد درمی چند
ای کاتبی! ارباب نظر فیض رسانند
حاجت مبر الّا برِ صاحب کرمی(5) چند
131
به راه عشق تو آنها که در(6) نمی آیند
قبول خاطر یک راهبر نمی آیند
غم و بلای تو با آنکه کم نمی آیند(7)
به حیرتم که چرا بیشتر نمی آیند
قرار و صبر زجان و دل رمیده من
چنان شدند که گویا دگر نمی آیند
پری و حور(8) لطیفند و خوش ولی به خدا
که با وجود توام در نظر نمی آیند
چو صبح در همه جا روشن است این معنی
که مهر و ماه به هم با تو برنمی آیند
در آمدن زنکویان نکوست کاتبیا
ولی به مردم اوباش در(9) نمی آیند
زمن مپرس که چون قصد کرد بر جانت
هر آنچه خواست(1) لب او به یک تکلّم کرد
دلم که رفت به کویش دگر نیاید(2) باز
به گشت رفت غریبی و خانه را گم کرد
ستاره بازی(3) من در نظر کجا آرَد(4)
مَهی که دامن افلاک پر زانجم کرد
نمی توان نفسی بی بلای او بودن
بلاست این که کسی خوی با تنعّم کرد
نریخت خون مرا یار من، چه شد یارب؟
شمرد(5) مرده ام از ضعف یا ترّحم کرد
در آبِ میکده ای دل برآر(6) غسل طریق
به خاک صومعه تا کی توان تیمّم کرد؟
حکایت خم گردون مپرس و گردش او
نکرد هیچ میِ کهنه، آنچه این خُم کرد
حدیث چشم تو تا گفت کاتبی با خلق
هزار فتنه زهر گوشه رو به مردم(7) کرد
نماز کاتبی ما رو انگشت و قبول
مگر گهی که بر آن خاک پا تیمّم کرد
134
پیش یار آنها که جان آرند بی شک جان برند
صدق پیش آور که اینجا هرچه آرند آن برند
غرّه ای در عرصه(1) ای زاهد به فرزین بند زهد
لیک شطرنج چنین(2) را آن دو رخ آسان برند
بعد(3) مردن چون رسد تابوت من(4) در کوی یار(5)
دوستان(6)
زانجا به زورم سوی گورستان برند
چون شهید عشق در دینی(7) و عقبی سرخ روست
خوش دمی باشد که ما را کشته زین میدان برند
گفته ای(8) دل را زچشم و ابروی ما(9) گوش دار
من تو را می خواهم این بگذار تا ایشان برند
کفر زلفت گر نباشد اهل ایمان را مدد
کافرم گر در دم آخر(10) یکی ایمان برند
گفتمش پوشیده(11) رخ مگذر(12) ز آه(13) کاتبی
گفت هر جا باد باشد(14)، شمع را پنهان برند
ای گل(1)! زسیل دیده جویای سرو تو
دیوارهای باغ ز بنیاد خفته اند
آگاه و بیخودی(2) تو در آن(3) کوی کاتبی
مرغان باغ بین که چه استاد(4) خفته اند
136
حدیث تیغ تو هرجا که درمیان آرند
ز ذوق تشنه لبان آب در دهان آرند
اگر به سینه ارباب دل رسد تیرت
ز سینه در دل و از(5) دل درون جان آرند
به وقت دعوی حسن آن دو عارض چو قمر
فرشته را(6) به گواهی زآسمان آرند
گریزد از تو به شب آفتاب و باز افلاک
کشان کشان دم صبحش بر آسمان(7) آرند
سگان به کوی(8) تو بردند استخوان مرا
چو مرده ای که به تعظیمش استخوان آرند
دلا چنین که بتان بهر خون(9) کمر بستند
تو(10) را کشند و مرا(11) نیز در میان آرند
قرار و صبر زدنبال کاتبی رفتند
که بهر عاشقیش باز(12) از آن جهان آرند
137
خّرم آنان که می غالیه بو می گیرند
گاه پای خُم و گه دست سبو می گیرند
هر شبی تا به سحر ساغر عشرتگه ماست
کاسه زر که از این طاق فرو می گیرند
غنچه ها راز رخ ای باد برانداز نقاب(13)
کیست نامحرم این باغ که رو می گیرند
ص: 80
آنچه آهوست که(1) در دشت جهان شیردلان
خویش را جمله شکار سگ او می گیرند
چون گریزد دل غم دیده بدزدی زان چشم
که سپاه مژه راه(2) از همه سو می گیرند
همه از خوی تو در درد و من بد خو را
درد اینست که با درد تو خو می گیرند
کاتبی از طرف خیل خط خوبان است
زآنکه اینها(3) طرف روی نکو می گیرند
138
خرّم آنان که سر زلف نگاری گیرند
بی قراری به کف آرند و قراری گیرند
نبود فکر زصد زخم که خوبان بزنند
به یکی مرهم اگر دستِ فگاری(4) گیرند
چیست عیش دو جهان این که پس از هجر دو یار(5)
همدگر را زسر ذوق کناری گیرند
سر راه تو گرفتیم به در یوزه وصل
چون گدایان که سر راهگذاری گیرند
دارم امیّد که در محشرم از شیر دلان
گر نگیرند سگ کوی تو باری گیرند
کاتبی ناله چو بلبل مکن از گل رویان
زانکه ایشان چو تو هر لحظه شکاری(6) گیرند
139
در زمان چشم مستت یاد آهو کس نکرد
پیش زلفت میل سوی نافه یک مو کس نکرد
ساعدت تا با کمان ابروان گشت آشکار
دعوی دستان و زور بازوی او(7) کس نکرد
گفتم از خونم گذشتی؟ گفت این بینی به خواب
خواب بد را اینچنین تعبیر نیکو کس نکرد
تا لبت گردید خندان صد حصار دل گشاد
اینچنین شیرین به عالم جنگ بارو(8) کس نکرد
ص: 81
عقل را از دل برون(1) کردیم و جهلش خواندیم
آنچه در عشق تو ما کردیم با او کس نکرد
کاتبی را هیچ شادی نیست بی درد(2) و غمت
اینچنین در عاشقی با درد و غم خو کس نکرد
140
دلم چون شیشه(3) خون بود(4) چشمان تو بشکستند
نیارم دم زدن زآن رو که ترکانند و بد مستند
به بالا در چمن سرو و صنوبر گرچه نازانند
ولیکن پیش شمشاد قدت در پایه پستند
دلت گر در حریم دل زتنهایی به تنگ آمد
بیا بر(5) دیده ام بنشین که اینجا مردمان هستند
دل و جانی به کف دارم، ولی نقدی نمی بینم
سزای پای تو یارا که اینها هر دو بر دستند(6)
به افسونهای آن چشمان سر شکم باز استادست(7)
زهی جادو وشان(8) کز ساحری(9) آب روان بستند
خوشا ای کاتبی وقت کسانی کز سبک دستی
گرفته طّره(10) یاری، ز ننگ این جهان رستند
در عشق دلا هر چه رسد شکر خدا گو
زان قصه بیندیش که با شهر سبا(1) کرد
از خون جگر کاتبی خسته وضو ساخت(2)
چون دید رخت طاعت یک ماهه قضا کرد
142 (3)
دو چشم شوخ تو هر یک بلای خون ریزند
اگر چه گوشه نشینند مردم آمیزند
برآورند زمن غمزه هات هر دم گرد
چه گم شدست ندانم که خاک می بیزند
عجب نباشد اگر گیسوی تو شبرنگ است
شود سیاه کسی کش نگون درآویزند
به قصد کاتبی خسته هر دم آن خط و خال
هزار فتنه زهر جانبی برانگیزند
143
ذرّات زمهرت به فلک(4) سر گذرانند
صاحب نظران از همه خوشتر گذرانند
روزی که به پیشت گذرانند سر من(5)
آن روز ز خورشید مرا سر گذرانند
تیری زد و چشمت طلبید این دل گستاخ
فرما که نرنجند(6) و ازو در گذرانند
گردد کفنم حلّه و من خازن فردوس
در کوی تو تابوت مرا گر گذرانند
مستان تو چون لاله بهر جای که باشند
نوشند می و عمر به ساغر گذرانند
از گریه من هر دو جهان را خبری بر
تا کشتی از این آب روانتر(7) گذرانند
بر مستی زاهد به خرابات نکو نیست
وقت است کزو یک دو سه ساغر گذرانند
جز عمر نماندست تن و جان مرا کاش
کان نیز به پیش رخ دلبر گذرانند
ص: 83
موقوف چه داری به در جنّتم ای شیخ
شاید که ترا از در دیگر گذرانند
رو کاتبی از هجر مخور غم که ملایک
رخت تو ازین ورطه(1) به شهپر گذرانند
144
وسیله مژده مهری ز مهرخویی(2) چند
فلک رساند سلامی ز ماه رویی چند
زخوی تند بتان خاک گشتم اما شکر
که خوی باز(3) نکردم ز تندخویی چند
اگر نه گلشن فردوس را بود دیدار
رسیده گیر به باغی و حوض و جویی چند
دلا مکن بد و جویای نیکوان می باش
که یادگار تو را دادم(4) از نکویی چند
گر از خمار بمیرم گذار فکر کفن(5)
نخست از پی آبم(6) بجو سبویی چند
به غیر تیر تو هیچ آرزو نداشت دلم
شکست در دل من چرخ آرزویی چند
ز کلک لاغر خود کاتبی شکسته تر(7) است
سزد که قصه نویسد به مشک مویی چند
دیده ام خون بار شد از ماجرای عقل و عشق
مثل آن نظاّرگی کز جنگ دیدن تیر خورد
دل چو می شد سوی او زان غمزه در ره خورد تیر(1)
همچو صیدی کو به هنگام پریدن(2) تیر خورد
کاتبی در روز جنگ از غمزه او کشته شد
چون دلیری کو به وقت تیر چیدن تیر خورد
146
زلف و رخت چو وعده جور و جفا کنند
آن وعده هم خوش است چه باشد وفا کنند
اهل نظر که سرمه بود خاک پایشان
آیند و خاک(3) راه تو را توتیا کنند
کردند غارت دل و جان عارض و لبت
لیکن هنوز تا خط و خالت چها کنند
ساقی بیار باده مبین عیبت مفلسی
نیکان مدام خیر به راه(4) خدا کنند
آن کس که در سرای تو آید(5) چو آفتاب
او را مگر به تیغ برون زان سرا کنند
اهل کتاب بر ورق الطّیر صبح و شام
تحریر وصف طوطی ء خطّ تو را کنند(6)
خوش وقت آن کسان که به(7) جان همچو کاتبی
دشنام یار را شنوند و دعا کنند
147
عشّاق کاردان چو به عشق اقتدا کنند
گیرند ترک کار و دگر کارها کنند
افلاک دایم اهل نظر را چو جان و تن
جمع آورند با هم و دیگر جدا کنند
ای دل بهر سرای جهان را که دوزخی است
تا در بهشت بهر تو قصری بنا کنند
گر مدّعی نیند کسان کاهل حجّتند
با اهل معنی این همه دعوی چرا کنند؟
در درد، کاتبی مَطَلَب شربت طبیب
کآخر به هیچ غنچه دهانان دوا کنند
ص: 85
148
عمارتی که نه(1) در کوچه مغان سازند
چو خاک پست بود گر بر آسمان سازند
بُتان(2) به عشوه اگر شهر(3) دل کنند خراب
به شیوه(4) دگرش خوبتر از آن سازند
مثال تو نبود نقش چین اگر به مَثل
رُخَش ز حُسن نگارند(5) و تن زجان سازند(6)
به هر گیاه که سرو(7) تو سایه اندازد
شود صنوبر و از چوب او بتان سازند
به ابروی تو کجا پی برند کج نظران(8)
ز چلّه گیری خود، قد اگر کمان سازند(9)
به دور چشم کمان دار توست پیکر من
چو آن نشانه تیری کز استخوان سازند(10)
فغان ز سنگ دلان کاتبی که چاره درد
سبک امید دهند و گران گران سازند
149
شمع رخسار تو را آن دم که می افروختند
همچو پروانه جهانی را بر(11) آتش سوختند
صد هزاران پیرهن مانند گل کردند(12) چاک
چون قبای نازکی بر قامتت می دوختند
غمزه ات را تیرها دادند و مژگان را(13) سنان
اینچنینت شیوه عاشق کشی آموختند
ما خریدارت به جان بودیم با رخسار زرد
پیش از آن روزی که یوسف را به زر بفروختند
کاتبی چون(14) دید رخسار تو ای چشم و چراغ
گفت این(15) آتش برای جان ما افروختند
ص: 86
150
گرچه هستند درین شهر نکوماهی(1) چند
پیش خورشید رخت در(2) نظر ماهیچند
پیش دیوار سرای تو به نقش آمده ایم
نقش دیوار نباشد مگر از کاهی چند
چشم ما گر به رهت اشک فشاند چه عجب
بر سر ره سبب(3) آب بود چاهی چند
ای رقیب ار کشدت یار ز پیش(4) نظرش
نروی تا بفرستد(5) به تو همراهی چند
یار چون آینه روی بخواهد(6) بنمود(7)
شاید ار کاتبی خسته کشد آهی چند
151
مردمان بر اشک گلگونم گواهی می دهند
شوخ چشمی(8) بین که بر خونم(9) گواهی می دهند
حاجت سوگند نبود دعوی عشق(10) مرا
هر دو چشم همچو جیحونم
گواهی می دهند
وعده های من که فرمودی و برگشتی از آن
جمله بر بخت دگرگونم گواهی می دهند
تیرهای غمزه ات بسیار تیغ من زدند(11)
بر دل افکاری نه اکنونم(12) گواهی می دهند
راستی تا(13) گفتم از قدت سخن چون(14) کاتبی(15)
اهل دل(16) بر طبع موزونم گواهی می دهند
ص: 87
152
مغان در ابروی مقصود چین نمی بینند
بگو به اهل ورع کین چنین نمی بینند
من از ثلاثه غساله دیده ام سرّی(1)
که زاهدان به هزار اربعین نمی بینند
شراب خوردن بسیار عشرتی است ولی(2)
صلاح کار، حکیمان در این نمی بینند(3)
نگین می مده از کف(4) که انس و جن خصمند
اگر به دست سلیمان نگین نمی بینند
به احتیاط گذر در شکارگاه جهان(5)
گمان مبر که ترا از کمین نمی بینند(6)
سزد که پای به دامن بود(7) گدایان را
چو دست خیر به هیچ آستین نمی بینند
بسوز دفتر خود «کاتبی» که بی بصران
به گنج نامه(8) عین الیقین(9) نمی بینند
153 (10)
آتش او نه همین مُلکت جان می سوزد
جان همی سوزد و با جان و جهان(11) می سوزد
نه همین پرتو رویش دل دیوانه بسوخت
شمع را بین که درین خانه زبان می سوزد
من برای دل سرگشته خود می سوزم
دل من خود ز برای دگران می سوزد
دل سوزنده درون بدن لاغر خشک(12)
هست فانوس که شمعش به میان می سوزد
کاتبی مهر رخ یار که شد عالم سوز
آفتابی است کران تا به کران می سوزد
ص: 88
154 (1)
از تنم تا سر یک موی نشان خواهد بود
دلِ من بسته آن موی میان خواهد بود
آن زمان نیز که خواهم زجهان بیرون رفت
در دلم حسرت آن جان جهان خواهد بود
یار در حشر چو دیدار عیان خواهد کرد
عشرت آن است که در باغ جنان خواهد بود
کار دارم به میان و دهنش روز جزا
که(2) نهانها همه آن روز عیان خواهد بود
تا چو خورشید بود ذره ای از من باقی
آتش سینه چنین شعله زنان خواهد بود
کاتبی کآمده مانند خُم باده به جوش
تا ابد معتکف کوی مغان خواهد بود
155
از جگر تیر بتان را سپری می باید
هر که عاشق شود او را جگری می باید
کی به مقصود رسد تا نکند دل دریا
هر که را در صدف جان گهری می باید
سالکان را سر و پا سنگِ ره شیر دلی است
مرد این قافله بی پا و سری می باید
جز تو هر خس(3) که از این(4) پیش رهم زد چو خلیل
همتم گفت: کزین خوبتری می باید
در بیابان غم ای(5) کعبه ارباب صفا
کوکب بخت مرا راهبری می باید
دورم از یار خود ای صبر ببر جان مرا
چون به راه عدمت هم سفری می باید
کاتبی یار دمی نیست برون(6) از دیده
این قدر هست که صاحب نظری می باید
ص: 89
156
اساس میکده رند خداشناس نهاد
به عیش باد مدام آنکه این اساس نهاد
قضا ز مزرع آفاق قطع رندان خواست(1)
که شکل ابروی ساقی مثال داس نهاد(2)
شکفته باش چو گل در سپاس یار قدیم
که خار، حادثه در راه ناسپاس نهاد(3)
به مهر خود همه را یار ساخت(4) سرگردان
گنه زجانب نه چرخ و ده حواس نهاد
از این خرابه تهی دست مگذر(5) ای درویش
که شهریار درو گنج بی قیاس نهاد
مباش کاتبی اندوهگین(6) ز کسوت فقر
کز اهل خرقه نشد هر که(7) این لباس نهاد
157
اسیر(8) سرو قدان ناله از فلک چه کند
سماک می کشدش جنگ باسمک چه کند
ستاره سوخته گر گشتم این نه از فلک است
ز آفتاب رخان سوختم فلک چه کند
ز گنج نامه(9) حُسنت توانگران دورند
کلید گنج یقین پیش اهل شک چه کند
اگر دو(10) چشم تو مردم کشی ز سر گیرند(11)
کمند زلف تو با جان یک به یک چه کند
اگر به گریه و بی خوابیم نیی راضی
به خنده لعل تو در چشم من نمک چه کند(12)
متاب کاتبی از قول عیب جو(13) رُخ زرد
عیار از طرف زر بود محک چه کند
ص: 90
158
اگر نه دولت تیغ تو بر سرم باشد
چو گیسوی تو دل آشفته تر(1) سرم(2) باشد
شود چو پسته مرا استخوان سفید(3) و هنوز
خیال آن دهن تنگ در سرم باشد
خروس وار ز ذکر تو کی شوم غافل
اگر برابر مو، ارّه بر(4) سرم باشد
چنین که پای تو را خاک راه می بوسد(5)
به جای او چه خوش افتد اگر سرم باشد
چو کاتبی اگرم دم به دم ز نی تیغی
به خاک پای تو کان را سپر سرم باشد
159
آن دیده تو را بیند کو عین صفا باشد
وان دل به تو پیوندد کز غیر جدا باشد
گفتی که کجا باشد در حُسن نظیر من
تو دلبر بی مثلی مثل تو کجا باشد
بردی دل شیدا را ور میل(6) به جان داری
من تن به اجل دادم این نیز تو را باشد
چون خامه نقاشان تا سر بودم بر تن
از فرق سرم هر مو در راه تو پا(7) باشد
ای آنکه کشی هر دم از سینه من تیرش
چون نیست از و زحمت(8) بگذار که تا باشد
چون کاتبیم دایم شد همدم جان ذکرت
درویش همه(9) وقتی با یاد خدا باشد
عهدی که با تو بسته ام ای کعبه صفا
تغییر آن به بُعد منازل نمی شود
بهتر به صد کمال به معبود بی زوال
این عشق(1) بی زوال که زایل نمی شود
لیلی پری وش است نهانی، از آن جهت
مجنون شدست عاشق(2) و عاقل نمی شود
انوار علم عشق زشمع هدایت است
اینها به دود(3) مدرسه حاصل نمی شود
ای کاتبی مجوی زدریای غم کنار
باران(4) دُرِ یتیم به ساحل نمی شود
161 (5)
آن مه اگر شبی خوش با این کمین برآید
گردد فلک به کامم یارب چنین برآید
در جست و جوی خالش جانم برآمد(6) از تن
ز انسان که بهر دانه مور از زمین برآید
دانی که با چه ماند در لطف آستینش
با شاخ گل که او را گل زآستین برآید
آن ساحر ار نماید دستان خویشتن را
خورشید از یسارش ماه از یمین(7) برآید
ای کاتبی چو آید آن یاسمین بر ما
هم یاس من سرآید هم یاسمین برآید
162
آن پری رخ عاشقان را تیغ پنهان می زند
گاه بر تن گاه بر دل گاه بر جان می زند
روز اوّل بر سرم تیغی زدو زان روز باز
طعنه را بگذار دایم(8) بر سرم آن می زند
می خورد
سوگند دل کان غمزه را گیرم به خون
خویش را سرگشته بر شمشیر برّان می زند(9)
طاس گردان سر کویت نه خورشیدست و بس
چرخِ گردان هم درین بازار دوران می زند
ص: 92
ماه را بر چهره، خورشید تو خنجر می کشد
تیر را بر دیده مژگان تو پیکان می زند
کاتبی هر دل که عاشق گشت اگر(1) یک رنگ نیست
قلب روی اندوده ای(2) را مُهر سلطان می زند
163
آن سرو لاله رُخ چو به گلزار در رود
گل باز غنچه گردد و در خار در رود
در نقش خانه ای که درآید نگار من
صورت شود خراب و به دیوار در رود
ای کاش تیر برکشد و افکند به من
تا بیشتر به(3) سینه افکار در رود
او در دورن خانه و غوغا میان شهر
ای وای آن زمان که به بازار در رود
خورشید ذرّه ذرّه رود در سرایِ او
آن(4) زَهره نیستش که به یکبار در رود
خوش رفت کاتبی به سرِ(5) زلف او دلت
عیّار پیشه در دهن مار در رود
164
آن که رخ می پوشد و ساغر به دشمن می زند
دیده بر می بندد و آن گاه گردن می زند
در درون جا(6) کرد و می دوزد به پیکان دیده ام
قلعه داری بر درِ دروازه آهن می زند
چون سگ خود را همی راند منم مقصود ازان
می کشد بر دیگری شمشیر و بر من می زند
می برد زلفش دل و دین با وجود آن دو رخ
دزد پر دل کاروان در روز روشن می زند
می برد دل یار(7) و می سوزد تن من در فراق
دانه بر می دارد و آتش به خرمن می زند
کاتبی خون می خورد در لاله زار درد و غم
خرّم آنکو با حریفان می به گلشن می زند
ص: 93
165
اهل دل را لب جان بخش تو جان می بخشد
جان همی بخشد و شیرین و روان می بخشد
غمزه گفتا کشم و(1) لعل تو گفتا بخشم
وه(2) نه(3) این می کشدم هیچ و نه آن می بخشد
بخشش(4) از غمزه مجو چون کشدم تیغ به خون
نیست کشتن بگذارش که همان(5) می بخشد
هیچ امانم ندهد زلف تو شد(6) قصه دراز
قصه سهل است اگر عمر امان می بخشد
هر که سودای تو دارد چو من بازاری
برد و تا بود(7) دکان(8) را به دکان می بخشد
کاتبی را شب عید ابروی چون ماه نوت
گر نمایند ثواب رمضان می بخشد
166
این کهن دیر جهان کُشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که نفس جان دارد
آدمی زاده(9) که مایل به پری رویی نیست
دیو راه است اگر مُلک سلیمان دارد
دلم از زلف و خط و خال بتان منفعل(10) است
که به یک خانه تنگ این همه مهمان دارد
عشق از کعبه بیاموز که با جامه چاک
سنگ بر سینه زنان رو به بیابان دارد
صبح و خورشید اسیر سپه(11) عشق شدند
این(12) کفن بر کف و آن(13) تیغ به دندان دارد
جان وداع دو جهان کرد دلا همّت(14) دار
که مکّمل شده و روی به میدان دارد
کاتبی نظم تر و آب و دامن پاک
همه از رهگذر دیده گریان(15) دارد
ص: 94
167
ای دل خیال قدّش(1) در هر سری که باشد
آید به پای بوسش هر سروری که باشد
یک ذره گر زمهرم روشن شود بر آن مه(2)
از برج من بتابد(3) هر اختری که باشد
می گفت کز ره کین روزی ز در درآیم
ای کاش(4) او(5) در آید از هر دری که باشد
شد کشتی ء وجودم در بحر غم شکسته
این باد بگسلاند هر لنگری(6) که باشد
تا کاتبی نسازد بالین ز آستانش
خوابش نگیرد آن شب در بستری که باشد
168
با تیغ اجل یارم گر یار(7) برین باشد
این یارب شب تا کی یا رب که چنین باشد
بگشا گره از ابرو ای چشم و چراغ من
بر ابروی نیکویان حیف است که چین باشد
در عشق دلا ما را انداختی و رفتی
هر جا که فتد کاری کار تو همین(8) باشد
این سینه ز پیکانها گنجی است پر از گوهر(9)
درد از پی پاس آمد(10) غم کو(11) که امین باشد
یک لحظه نمی آید(12) در خانه من خوابم
ترسم که درین ویران دزدی به کمین باشد
ای باد شدم رسوا خاکی(13) به سرم افکن(14)
این مرده تنم تا کی(15) بالای زمین باشد
رو(16) کاتبی ایمن شو یعنی زگمان بازآ
سیمرغ دل عارف در قاف(17) تعیین باشد
ص: 95
169
به دست دوست درین عید هر که قربان شد
به کیش زنده دلان پای تا به سر جان شد
چه عیدیی به از این عاشق بلاکش را
که پیش خنجر برّان(1) دوست قربان شد
برای کشتن خود دست و پا زدم بسیار
ولی به کوشش خود سرخ روی نتوان شد
ز طوف خانه او هر که راه کعبه گرفت
میان بادیه پا بسته(2) چون مغیلان شد
صفای حج همه عمر کاتبی دریافت
که صبح و شام به گل گشت کوی جانان(3) شد
170
به قصدم یار تا شمشیر و خنجر بر نمی گیرد
دل(4) محنت کشم عیش و طرب از سرنمی گیرد
ز شست آن کمان ابرو یکی ناوک نمی آید
که دل تا رفتنش صد پی چو جان در برنمی گیرد
بسی سر برگرفت از تن به تیغ غمزه قاتل(5)
ولی هرگز سَرِ ما را به چیزی برنمی گیرد
چو چرخ انجم فشان شد دیده(6) دُر بارم(7) و هرگز
دلم(8) حَظّی(9) ازین(10) دریای پر گوهر نمی گیرد
خوشا رندی که گر(11) به نیزه می بیند سر خود را
چو نرگس ترک مجلس گیری(12) و ساغر نمی گیرد(13)
مزن بر حلقه رندان در زهد و ورع زاهد
درآ یا خوش ره در گیر(14) کاینها در نمی گیرد
شد اطباق فلک اوراق شعر کاتبی ای مه
چه نیّت دارد آنکو(15) فال از این دفتر نمی گیرد
ص: 96
171
بیا که عمر چو باد بهار می گذرد
به کار باش که هنگام کار می گذرد
تو غافلی و شفق خون دیده می بارد(1)
که روز میرود و روزگار می گذرد
زچشم اهل نظر کسب کن حیات ابد
که آب خضر درین جویبار می گذرد
هزار صید نشاط(2) است در کمین گه عمر
مرو به خواب که چندین شکار می گذرد
تفرّج ار طلبی شاه راه دل مگذار(3)
که شهریار ازین(4) رهگذار می گذرد
مرا قد چو کمان رفت زیر خاک(5) و هنوز
خدنگ آه زسنگ مزار می گذرد
زجان کاتبی ار تیر غم گذشت گذشت(6)
درین دیار از این بی شمار می گذرد
172
پیش خیالت آرم این(7) نیم جان که باشد
در خانه هر چه(8) باشد مهمان هر آنکه باشد
سودای زلف و خالت پنهان چگونه دارم(9)
مشک آنِ خود نماید در هر مکان که باشد
سهل است پیش عشقت طامات کاردانی
این نکته نیک داند هر کاردان که باشد
دکّان(10) حسن یوسف گر بسته شد تومانی
باید متاع نیکو از هر دکان که باشد
بوی تو گه گل آرد گاهی نسیم سوسن(11)
پیغام(12) تو خوش آید از هر زبان که باشد
ای کاتبی به زلفش سودست کار(13) سودا
یکسر به گردن من زین هر زیان(14) که باشد
ص: 97
173
نا(1) آشنای می همه جا اجنبی بود
از شُرب تو به(2) غایت بی مشربی بود
تذهیب(3) ساز، نامه رندی به روی زرد
کین حجّتت(4) گواه نکو مذهبی بود
گر گویدت فقیه که واعظ زری است پاک
مشنو که آن(5) گواهی وی(6) مغربی بود
عاشق که او تهی نکند قالب از حیات
در قلب(7) عاشقان سخنش قالبی بود
یوسف رخ مرا غم یعقوب خویش نیست
آری صبی صبی بود ار خود نبی بود
گر رو ترش نشیند و بد گویدم چه باک
گفتار تلخ زینت شیرین لبی بود
تعلیمت ار دهد خط آن یار(8) کاتبی
صد چون دبیر چرخ ترا کاتبی بود
174
تا یار همایون قدمم باز نیاید
مرغ طرب رفته به پرواز نیاید
یوسف اگر آید بوجود از عدم آباد
او نیز بدین حسن و بدین ناز نیاید
هر جا که برآید سخنی زان لب شیرین
چون بشنود از نی شکر آواز نیاید(9)
هر کس که یکی جرعه بنوشد ز شرابت
چندان رود از خود که به خود باز نیاید(10)
هر چند که آوازه شمشاد بلند است
در معرض قدّ تو سرافراز نیاید
با هیچ کسی دم نزند کاتبی از تو
تا(11) هیچ کسش غیر تو دمساز نیاید
ص: 98
175
تو(1) در نقاب شوی ماه در نقاب شود
فکن نقاب که هر ذره آفتاب شود
مه جمال تو در منزلی که خیمه زند
زمین زرشته جانها پر از طناب شود
دلا! سراچه تن چون نمی شود معمور(2)
مکن عمارت و بگذار تا خراب شود
چو بهر کوفتن سینه سنگ بردارم
ز سینه شعله برآید که سنگ آب شود
نوشته ام زسر سوز نامه ای من مست
که مرغ اگر بَرَد آن(3) نامه را کباب شود
زخواب(4) واقعه لافند زاهدان امّا
چه حاصل است زعمری که صرف خواب شود
سپار پرده دل کاتبی به ساقی بزم
بود که پاک به(5) پالودن شراب شود
176
تیرت که جانم از تن افکار می برد
مرهم همی رساند و آزار می برد
پنداشتم زموج غمت جان برم ولی
این سیل تند خانه به یک بار(6) می برد
جان را صدای تیغ تو از رنج تن رهاند
آواز آب زحمت بیمار می برد
چون دامن وصال تو گیرم که دست من
هر دم خیال ساعدت از کار می برد
جانم که گشته حایل دیوار قصر تو
از خیل غم پناه به دیوار می برد
در تن مرا زغارت(7) صد باره فراق
جز جان نمانده بود که این(8) بار می برد
رو کاتبی که دایره خط آن نگار
صد چون ترا به گردش پرگار می برد
ص: 99
177
تیری که افکنی اگر از دل خطا رود
جان تیر(1) را نشانه(2) کند وز(3) قفا رود
دنبال تیر توست مرا جان به روز قتل(4)
چون وارثی که او زپی خونبها رود
آن نیست جان خسته که ماند ز تیر او(5)
خواهد دوید در پی او هر کجا رود
دارد به سیر(6) عشق ز تیرت(7) دلم مدد
چون خسته ای که راه به زور عصا رود
شعری که گفت از پی تیر تو کاتبی
هر کس که بشنود به دل او چها رود
178
جان نیست کو زتیرت بر دل نشان ندارد
سر(8) نیست کو ز(9) تیغت سر در میان ندارد
در باغ لاله حسنت(10)، در(11) چرخ ماه تابان
آن کیست(12) کز تو بر
دل داغ(13) نهان ندارد
در وادی فراقت گم کرد(14) ره دل من
تا تو نخوانی او را دست از فغان ندارد
می گفت دوش سوسن در گلستان به بلبل
عاشق نباشد آنکو بند زبان ندارد
آرام جان همیشه یارست کاتبی را
یکدم اگر(15) نبیند آرام جان ندارد
179
جای مهر تو کجا هر دل ناپاک بود
ماه من منزل خورشید بر افلاک بود
ص: 100
زلف مشکین ترا بوی، دریغست از من
هندو این نوع ندیدم که به امساک بود
استخوانهای ضعیف است پناه دل زار
خانه بلبل نالنده زخاشاک بود
پای بر دیده نه و از مژه ام باک مدار
زانکه در پا نرود خار چو نمناک بود
کاتبی پاک نظر باش چو عاشق شده ای
عاشق آن است که او را نظر پاک بود
180
چشم تو نرگسی است کزو خواب می چکد
روی تو آتشی است کزو آب می چکد
چون غنچه پاک دامنی ای نوبهار حُسن
با آنکه از لب تو می ناب می چکد
هردم هزار قطره، خون بهر ابرویت
از دیده امام به محراب می چکد
هر لحظه صد کرشمه رنگین زغمزه ات
مانند خون زخنجر قصّاب می چکد(1)
اشک من است در هوس روی و موی(2) توهر شبنمی که در شب مهتاب می چکد
عیشی است کاتبی اگر از جام وصل او
یک جرعه می به ساغر احباب می چکد
امانت دلا خواستی تیر او(1)
ولیکن کمانش امانت نداد
چنان شد زفکر خطش(2) کاتبی
که چون خامه برجای پا سر نهاد
182
چون(3) نسیم سحر از کوی کسی می آید
من هوادار توام(4) تا نفسی می آید
باد کز(5) طرف چمن بوی گل آورد به من
گفت خوش باش(6) که از دوست کسی می آید
جز هوای قد او یا هوس رویش نیست
در دل هر که هوا و هوسی می آید
آن شکر لب به تکلّف شنود ناله من(7)
زین چه فکرش که فغان مگسی می آید
اشک بارم چو رقیب سبکش را بینم
زانکه در چشم پرآبم چو خسی می آید
کاتبی یار به تیغ آمد(8) گفتی به سرم
بر سر عاشق از این نوع بسی می آید
183
چنانم جان و دل در آتش جانانه می سوزد
که با دیوار اگر(9) دم می زنم کاشانه می سوزد
شد از سوز(10) دلم هر موی بر تن شعله آتش
چه آتشهاست کز اطراف این دیوانه می سوزد
گناه آسمان نبود گر آتش باردم بر سر
زآه خویش می بینم که سقف خانه می سوزد
مراآن گنج حُسن ازنو(11) چه نعل افکند درآتش
که هردم بر(12) زمین پایم دراین ویرانه می سوزد
ص: 102
چنان گرم است از شمع رُخَش مجلس که گر امشب
کند باد(1) سحر پرواز چون پروانه می سوزد
بکن شهر تنم ای وصل پیش از غارت هجران
خود آتش زن وگرنه لشکر بیگانه می سوزد
میا در بزم من(2) ای کاتبی کز آتش آهت
مرا دست از سفال و ساغر و پیمانه می سوزد
184
چو ما عیّاری عیّاره ما را که می داند
چو ما مکّاری مکّاره ما را که می داند
خمار چشم مخمورش کشد مستانه مردم را
چو ما خمّاری خماره ما را که می داند
بخواهد خورد خون ما اگر امروز اگر فردا
چو ما خونخواری خونخواره ما را که می داند
نکو دانیم حال و کار مجنون در غم لیلی
چو ما همکاری همکاره ما را که می داند
بدان مه کاتبی کمتر رسد سیر(3) سرشک ما(4)
چو ما سیّاری سیّاره ما را که می داند(5)
185
چون ترنج آن ذقن سیبِ(6) جنان نبود لذیذ
از هزاران میوه یکتا آنچنان نبود لذیذ
گشته ام
بیمار و آن لب شکر(7) کام من است
غیر از اینم هیچ شربت در دهان نبود لذیذ
گر رسد صد نوع نعمت هر دم از خوان(8) قضا
چون غم او نعمتی بالای خان(9) نبود لذیذ
بی لبش گفتم تو را ای دل بیا و خون بنوش
رو جگر خور، گر به دندان تو آن نبود لذیذ
کاتبی چون شعر نبود پخته کی لذّت دهد
وقت خامی میوه های بوستان نبود لذیذ
ص: 103
186
چون(1) مرا در نظر آن چاهِ ذقن می آید
آب از غایت لطفم(2) به دهن می آید
همچو تیغ تو طبیبی(3) نبود عیسی دم
زنده می گردم اگر بر سر من می آید
ز تو بویی مگر ای گل به چمن برد صبا
که نسیم سمن(4) از باد(5) چمن می آید
سخن زلف تو جایی(6) که زمن می پرسند(7)
هر سر موی من آنجا به سخن می آید
پرتوی بر یمن افکن که سهیلی گردد
هر عقیقی که زاقلیم(8) یمن(9) می آید
شد مرا موی سفید از غم و هر(10) موی سفید(11)
شب هجرم به نظر تار کفن می آید
چون نه از دل اثری ماند و نه از جان رهی
ناله کیست که از خانه تن می آید
بر فلک بر، خبر جان من ای ماه(12) و بگو
که فلانی(13) ز غریبی به وطن می آید
188
حدیثی از لبش گفتم، دهان غنچه در(1) هم شد
چو نام ابرویش(2) بُردم از این(3) پشت کمان خم شد
دگر باره نگویم(4) حالِ دل(5) پیش رقیب او
که یکره حال دل(6) گفتم بدو، نیمی از او کم شد
میان(7) مرده هجران به گرد(8) کعبه کویش
طوافی کن ببین کاهل صفا را(9) دیده زمزم شد
هزاران گل درون روضه بشکفت از نسیم او
به بوی یک گل گندم چنین سرگشته(10) آدم شد
هر آن کس کز سر دنیا و دین برخاست در راهش
بسان کاتبی او را هواداری مسلّم شد
189 (11)
خراب نرگس او(12) مستی دگر دارد
خوش آن حریف که این جام در نظر دارد
درون سینه دلم را همین بود شادی
که روز و شب غم آن پاره جگر دارد
به دور نقطه خالش دلم چو پرگارست
برون زدایره شد گوییا دو سر دارد
به تیغ می رسد آن یار(13) و روی من بر خاک
چه خوش بود که سرم را به(14) تیغ بردارد
مدام منتظر تیر اوست(15) سینه من(16)
چو عاشقی که دلارام در سفر دارد
به شهر عشق کجا کاتبی رسد آسان
ره ولایت ما عقبه بیشتر دارد
ص: 105
190
خنجر آن غمزه هر دم سر به نازم می برد
شاخ نخل جان به تیغ ترکتازم می برد
محتسب گر جوهری داری مفرمایم وضو
زانکه تیغ غمزه خوبان(1) نمازم می برد
ناز یار آن دم که تیغ بی نیازی می کشد(2)
جان ستان می آید و حلق نیازم می برد
هجر زلف سرکشش چون شانه دندان تیز کرد
خوش به دندان رشته عمر درازم می برد
خونبهای کاتبی جز(3) سر بریدن نیست، گفت
سرخ رو بادا که نیکو نرخ بازم(4) می برد
191
خورشید جمالت چو مرا در نظر آید(5)
صد شعله آتش به سرم بیشتر آید(6)
نظاره رخسار تو گر می طلبد دل
شرط است که خون گردد(7) و در دیده درآید
آنکو زتو دورست و فرومانده به یکجا
نزدیک شود گر قدمی پیشتر آید
آهم نکند در دل بدخواه اثر هیچ
بر سنگ کجا تیر کسی کارگر آید
گه(8) تیغ بود بر سر من گاه رقیبش
ای کاتبی اینها همه روزی به سر آید
بودم به ناله و آن رخ دیدم، زخویش رفتم
همچون سگی که خوابش در بامداد باشد
درد و غمم(1) که بخشد چون کاتبی به ذوقم
روز عطای سلطان درویش شاد باشد
193
درآ که خانه دل بی رخ تو(2) نور ندارد
چرا(3) که خانه دل بی رخ تو(4) نور ندارد
چو روشن است که روی تو شمع خانه دل شد(5)
بیا(6) که خانه دل بی رخ تو نور ندارد
رخ چو ماه منوّر ز راه روزن(7) دیده
نما که خانه دل بی رخ تو نور ندارد
خوش است(8) خانه دل روشن از لقای تو، بنما
لقا که خانه دل بی رخ تو نور ندارد(9)
چو کاتبی مه و خورشید بر سپهر شنیدند(10)
زما که خانه دل بی رخ تو نور ندارد
درد آن راست(1) که در زندگی از تن گذرد
صاحب تعزیه پیراهن خود چاک زند
دیده کاتبی از خاک درت دور افتاد
جای آن است که بر(2) دیده خود خاک زند
195
در دلم جز صورتت نقشی نمی آید پدید
در کمال عشق لیلی بود مجنون هر چه(3) دید
کشته تیر(4) تو را تا باطن رنگین بود
ظاهرا صد بحر خون باید به یکدم(5) در کشید
کی توان آسان بدین منزل رسیدن زانکه دل
کرد بسیاری سفر از خویش تا اینجا(6) رسید
جمله را از بندگی دعوی است در بازار تو
لیک تو سلطان وقتی تا که را خواهی خرید
جان و دل در زلف و خالت ای به رخ عید جهان
چون چراغ و شمع می سوزند(7) در شبهای عید(8)
داستان کاتبی بشنو به رغم دیگران
قصّه های دیگران را تا به کی خواهی شنید
196
دلا! جان باختن دعوی مکن چندانکه یار آید(9)
شود معلوم کار هر کسی چون وقت کار آید(10)
نشستم بر سر ره تا عنان مرکبش گیرم
ولی خواهد شد از دستم عنان چون آن سوار آید
نخواهم گریه پیش مردم(11)، اما چون رخش بینم
به روی(12) از دیده آب حسرتم بی اختیار آید
بهار آمد ولی خوش برنیاید(13) این دل سوزان
نروید دانه چون بریان بود گر صد بهار آید
از آن کرده است جانم بر سر راه(14) عدم منزل
که پرسند(15) از عزیزان گر عزیزی زان دیار آید
ص: 108
تو را(1) گفتی که گیرم آنگهت از دار آویزم
من آن دم سرخ رو گردم که وقت گیرودار آید
نگوید کاتبی جز وصف تیغ(2) یار و ننویسد
اگر(3) کلکش گُهَر افشان و نظمش آبدار(4) آید
197
دلدار جان بُرد و تنم با خاک یکسان می کند
هم می برد نقد(5) دکان، هم خانه ویران می کند
بر سینه صاحبدلان صد ذوق(6) نازل می شود(7)
از غمزه، چشم ترک(8) او چون تیر باران می کند
آرام جانها می رود چون رو به میدان(9) می نهد
خون ریز مردم می شود چون رو به جولان(10) می کند
بنمود عقد مو به من آن عید و تیغ غمزه(11) زد
می بندد اول دست و پا(12) آنگاه قربان می کند
شد پهلوی چاه ذقن پنهان چو صّیادان دهن
بنگر که صید تشنه را چون قصد پنهان می کند
زاهد که تیغ زهد را دایم به دستان می زند
چون قاتل ما می رسد سر در گریبان می کند
ای کاتبی در انجمن شد روی ساقی خون چکان(13)
مِی خور(14)که آن(15) رشک سمن از رخ گلستان(16) می کند
198
دل که از من زلف آن نامهربانش می کشد
گر نه در تاب است از چه مو کشانش می کشد
ص: 109
جمله نقّاشان زدل تنگی اگر جان برکشند
آه از آن نقاش کو شکل(1) دهانش می کشد
گل که با رویش دم از خوبی و رعنایی زند
می زند باد و به هر جانب دمانش(2) می کشد
فاخته پیوسته می گوید دعای قدّ او(3)
زان سر هر سرو سر بر آستانش می کشد(4)
کاتبی از جان برآید نام خطّش چون بَرَد(5)
از حدیث خود رگی گویی به جانش می کشد
199
دلم که تا دم جان دادن آن دهن طلبید
در این طلب به عدم رو نهاد و هیچ ندید
تو مرغ باغ بهشتی(6) دلا مرو در دام
که دانه ای است خوش آن خال لیک نتوان دید(7)
غم تو گفت که زود آیم و کشم شمشیر
چه اوفتاد که بسیار ماند و دیر کشید
به کاسه سر من تیغ زن که این بیمار
ز هیچ کاسه بدین ذوق شربتی نچشید
نبود غمزه ات آگه زنیم(8) کشتن من
هزار شکر که این قصّه را تمام شنید
ز ترک چشم تو تیری توقّع است مرا
بر ابروی چو کمان یک کرشمه کن که رسید
چو یار پرسدت ای کاتبی بباید گفت
تو این سخن زچه گفتی تو را که می پرسید
هر زمان از حسن میگردد گلت آشفته تر
نوبهارت را چمن آرایی افزون می شود
چون صبا زلف تو از هم می گشاید(1) در صباح
رنج(2) و سودای من سودایی افزون می شود
چشم فتّان تو را آشوب می گردد زیاد(3)
غمزه ات را لشکر یغمایی افزون می شود
می شوم چون کاتبی رسوا اگر می بینمت
ور نمی بینم بسی رسوایی افزون می شود
201
دلم ز دوری دور شراب می سوزد
درون سوخته ام بی کباب می سوزد
وجود گرم و درونم که هست بر سر اشک
چو آتش است که بر روی آب می سوزد
زاشک رهگذر دیده ام چنان گرم است
که گر همی گذرد پای خواب می سوزد
به پیش عارض ساقی(4) میار شمع و چراغ
که در برابر او آفتاب می سوزد
چو گل که سوخته گردد ز شعله خورشید
دم تجلّی از آن رخ نقاب می سوزد
ز هجر سوخت تن کاتبی و او بی هوش
نگر که جامه مست خراب می سوزد
مرو به خواب و(1) به پاس حصار تن بنشین
که دزدت ار نکشد صاحب حصار کشد
چو بلبل از گل دولت(2) شکفته خصم ولی
تگرگ(3) حادثه هر روز از این هزار کشد
نثار دوست(4) کنم جان، اگر(5) مرا خواهد
که زیر پا به گه(6) چیدن(7) نثار کشد
چو خامه(8) کاتبی از تیغ آن نگار منال
که دست دست تو باشد اگر(9) نگار کشد
203
دمی که سیل فنا رخت شیخ و شاب برد
رَوَم به میکده باشد مرا شراب برد
فسرده چند توان بود کو(10) نسیم اجل؟
که ابر هستی ام از پیش آفتاب برد
به لطف او نشوی غرّه زینهار ای دل
که باز بخت مَنَش با سر عتاب برد
اگر رکاب تو بوسد فلک، مگرد(11) ایمن
مباد آن که تو را پای از(12) رکاب برد
مرو به خواب شب عیش زانکه نقد حیات
به عیش اگر گذرد(13) به که دزد(14) خواب برد
مگیر دامن زاهد که گر فشرده شود
چنان ترست که بنیاد عالم، آب برد
ز خط کاتبی آن کو طلسم(15) آموزد
چه گنجها که از این منزل خراب برد
غنیمت است حریفان سهیل طلعت ساقی
که آن ستاره به هر مدّتی(1) مدیر برآید
مباش صیقلی قفل(2) زنگ خورده هستی
عجب که کاری ازین قفل بی کلید برآید
برون زگفت و شنیدی و چون تو در نظر آیی
خروش و ولوله از گفت و از شنید برآید
جهان چو(3) واله حسن تواند و نیست عجب این(4)
کدام عقل برین حسنِ بر مزید برآید
مدام نیست میسّر هلال ابروی ساقی
طمع مدار که هر شب هلال عید برآید(5)
منال کاتبی از شام غم که صبح سعادت
به یُمن همت(6) سلطان ابو سعید(7) برآید
205
دمی کان(8) غمزه(9) صیّاد بر من تیر می بارد
بدان ماند که باران بر تن نخجیر می بارد
مرا هجرت زمانی سینه بشکافد زمانی دل(10)
چه ابرست این که گاهی تیغ(11)
و گاهی تیر می بارد
پی تدبیر درد دل کشیدی تیرم(12) از سینه
چه تدبیر است(13) ای جان؟ خون ازین تدبیر می بارد
دل سودائیم بر خویش دارد گریه در(14) زلفش(15)
چون آن دیوانه ای کو اشک در زنجیر می بارد
ز عالم سوزیت بر خلق چون خورشید روشن شد
که در آخر زمان آتش ز چرخ پیر می بارد
ص: 113
رخش را کاتبی گه شمع خواندی(1) گاه مهر و مه
نگو تقریر کردی نور ازین تقریر می بارد
206
دم به دم از فکر لعلت دیده ام پر خون شود(2)
می شود(3) اول چنین آخر ندانم چون شود(4)
راستی خواهد مخالف سوخت در این غم(5) چو عود(6)
ناله عشاق امشب(7) گر بدین قانون شود
ماه من بیداد کم کن بر دل عشاق خود(8)
زانکه از بیداد سلطان شهرها هامون شود
از زرِ رخسار اشکم را نباشد حاصلی
بر زمین خواهد فروشد گر همه قارون شود
کاتبی را هر دم آید از دو چشمت ناوکی(9)
جان من اینها کجا او را ز دل بیرون شود
207
دو زلف یار که هر یک(10) سیاه می پوشند
مجو(11) طریق از ایشان که راه می پوشند
به دور رو(12) و لبش آفتاب و آب حیات
ز غم همیشه کبود و سیاه می پوشند
سپاه(13) زنگ خطّ او که بر ذقن رو کرد(14)
ز(15) پی گرفتن عشاق(16) چاه می پوشند
پلاس کهنه درین ره پلاس پوشان را
به از قباست که خدّام شاه می پوشند
مکش ز کاتبی دل شکسته دامن لطف
که مردم از پی رحمت گناه می پوشند
ص: 114
208
دوش آن شاه(1) به سر وقت گدا آمده بود
بی سپاه و حشم(2) از تخت بقا(3) آمده بود
گر سرای دل و جان(4) هر دو از(5) و روشن شد
عجبی نیست که شمع دو سرا آمده بود
مژده رحمتم آورد و رهیدم ز بلا
همچو رحمت ز پی رفع بلا آمده بود(6)
آنکه او را به دعا جست(7) دل بیمارم
سوی بیمار به آمین(8) و دعا آمده بود
همچو جان ساخت مرا زنده و بیرون شد باز
به کجا رفت ندانم، زکجا آمده بود
تیغ معشوق ز عشّاق سر و جان طلبید(9)
جان من دست زنان(10) بر سر پا(11) آمده بود
کاتبی آن ورق عشق که دیشب(12) خواندی(13)
آیتی(14) بود که از پیش خدا آمده بود
آمد آن ماه به قتل من و از نو شادست
چه غم از قتل مرا کان مه نوشاد آمد
تا بدیدم(1) رخش، از خویش شدم بیگانه
کافرم گر(2) دگر از خویش مرا یاد آمد(3)
کاتبی قامت شمشاد و قد سرو نجست(4)
هر که شد بنده او از همه آزاد آمد
210
دیده هر گه که برویت نظری اندازد
حیفش آید که نظر بر دگری اندازد
گر دهد(5) دست چو زلفت دل سرگردان را(6)
زیر پای تو به هر موی سری اندازد
سوختم زین دل صد پاره(7) که هر روز ز نو(8)
پنجه در پنجه زرّین(9) کمری اندازد
زان(10) همه تیر که ترک قدر انداز مراست
بخت کو تا به سوی من قدری اندازد
دل من هست(11) از آن شوخ(12) به سنگی(13) خشنود
او(14) نه شاخی(15) است کزین به(16) ثمری اندازد
سازدم کاش(17) به صد پاره و هر پاره از آن
بهر عبرت(18) به سر رهگذری اندازد
کاتبی را چو قلم هست سر سیر و سلوک(19)
همرهی نیست که طرح(20) سفری اندازد
ص: 116
211
روزی که حسن، روی(1) عدم بر کران نهاد
رازی(2) که داشت با کمرت در میان نهاد
مجنون صفت به دور تو از خویش رفت سرو
زانسان که مرغ بر سر او آشیان نهاد
دل گفت خاک پای تو را جان من بهاست
در جنس خود چه دید که نرخش گران نهاد
هر جا که کرد خسرو عشق تو عزم(3) تاخت
دلها ستاند بی سپه(4) و رو به جان نهاد
کرد آنچه خواست با دل من چشم و ابرویت
کج بین گنه ز جانب تیر و کمان نهاد
شد خوش نفس ز مدحت خال تو کاتبی
گویی(5) که حّب مشک به زیر زبان نهاد
212
روزی که چشم ما زجمالت(6) جدا بود
چندانکه چشم کار کند اشک ما بود
گفتی: دلی که فارغ و صابر بود کجاست(7)؟
در دور دلبری چو تو این دل(8) که را بود؟
جان را بود کرشمه چشم تو در نظر
آن دم(9) که زیر خاک تنم توتیا بود
خال تو می برد دل و دین(10)، می کشد مرا
باید زجان گذشت چو دزد آشنا بود
آسودم ای(11) بلا و غم از صحبت شما
هر صحبتی(12) دگر که بود با شما بود
ای کاش(13) رخت هستی ما را که برد باد(14)
جایی دهد(15) به آب که سیل فنا بود
از استخوان کشته در این راه(16) کاتبی
هر جا قدم نهد(17) قلم دست و پا بود
ص: 117
213
رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته(1) رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
در ره مهر منه پا چو علایق داری
هیچ کس کرم صفت با قدم بسته رود؟
سپر عقل که بشکست مرو از پی او(2)
چون کسی در عقب(3) لشکر بشکسته رود
وصل یابد زره عشق به هجران عاشق
صحت امید بود چون عرق از خسته رود(4)
کاتبی هر که ززلف و رخ یار آگه بود
وقت رفتن زغم هر دو جهان رسته(5) رود(6)
214
ز آتش حسن چراغ رخت افروخته باد(7)
داغ تو شمع درون من(8) دلسوخته باد
باز عشق تو که صیدش دل و جان است مدام
بر من وحشی بی بال و پر آموخته باد
بهر خون ریزی من خلعت یکتایی ناز
راست بر غمزه چون سوزن تو دوخته باد
دلق کم قیمت سودازده بازاری
بهر می خاصه که در دور تو بفروخته باد
خلعت وصل تو را جامه دران اندوزند
می درم جامه که این خلعتم اندوخته باد
کاتبی طبع منیرت که چراغ ازل(9) است
از دم خوش نفسان تا ابد افروخته(10) باد
دعای اوست مرا فرض در میان نماز
چنانکه فاتحه را در نماز می خوانند(1)
زنو نیاز بَرَم(2) دم به دم چو(3) ناز کند
به ناز یارم از آن نو نیاز می خوانند
در آن هوا که کبوتر نمی کند پرواز
پراند مرغ دلم(4) را و باز می خوانند
کسی ز تربت محمود می رسد به مراد
که پیش فاتحه بهر ایاز می خوانند
حقیقتی نبود کاتبی به تحقیقش
کسی که عشق چنین را مجاز(5) می خوانند
216
ز حسن دلبر من رو گشاید(6) و بندد
چو آن طبیب که دارو گشاید و بندد
گشاد و بست دو عالم ز(7) آستانه اوست
دری است این که مگر او گشاید و بندد
دلم جراحت تیغش زدم به دم دیدن
مجال(8) نیست که نیکو گشاید و بندد
گشاد تیر ز شصت و کمر به خونم بست
همیشه کاش بدین خو گشاید و بندد
نجات و قید دل کاتبی عیان گردد(9)
چو یار سرکش من مو گشاید و بندد
مگر(1) زنجیر گیسو را فرو نگذاری ای لیلی
وگرنه عقل کل خواهد ز(2) سودای تو مجنون شد
به دوران تو از غنچه(3) صبا چون دید خندیدن
چنان زد بر دهان او که دامانش پر از خون شد
ندیدم همچو خار گل در این بازار یکرنگی(4)
که او را نیز رخ چون من به خون خویش(5) گلگون شد
مثال کاتبی بودم عقاب هجر را طعمه
چو دیدم طوطی خطّت زنو(6) بختم همایون شد
218
ز مَه رویان دور ما به حسن افزون یکی باشد
ستاره بی عدد، خورشید بر گردون یکی باشد
ندیدم همچو خود دیوانه ای زنجیر زلفش را
بسی(7) کس طالب لیلی ولی مجنون یکی(8) باشد
اگر همچون انارم سینه بشکافد، توان دیدن(9)
دل صد پاره(10) کش هر پاره ای در خون یکی باشد
به درد(11) هجرم از پند و ملامت نیست آگاهی
به گوش مرده خواه افسانه خواه افسون یکی باشد
چنین اوّل(12) که در کین داشت کین کاتبی زلفش
دویی گر(13) داشت در سر پیش از این، اکنون یکی باشد
مبین حقیر رخ زرد ما که گنج مراد
فلک به پشتی این گنج خانه می بخشد
چه جای توسن(1) گردون که فارس ره عشق
هزار از این(2) به سر تازیانه می بخشد
گناه بخشی آن چشم آهوانه نگر
که خون من به سگ تازیانه(3) می بخشد
چه مرغی زیرکی ای کاتبی که وقت سخن
زگوشوار خودت عرش دانه می بخشد(4)
220
زنده آن دل که چون بختش به وفا یاری داد
در(5) جفا تن زد و جان را به وفا داری داد
مهر با تیغ غمت تیز ترم گشت که او
دور از روی تو در کشتن من یاری داد
چون نکاهم که مرا خرمن هستی جَوْ جَوْ
دانه خال تو بر باد ستمکاری داد(6)
از حیاهای(7) دو بادامِ خودی(8) سر در پیش
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد
از سیه رویی(9) دور(10) و ستم طاس سپهر
داوِ بخت سیهم آن(11) خط زنگاری داد
عود زلف و می لعل تو تلافی کردند
گوشمالی که مرا پنجه هشیاری داد(12)
کاتبی نیستی سرّ دهانت(13) دریافت
عالم(14) هستیِ خود را خط بیزاری داد
221
سالک راه تو وقتی که ز رفتن دم زد
آنچنان شد که قدم بر سر نه طارم زد
ص: 121
میمهان خانه ای از بهر غم و درد تو ساخت
دست تقدیر چو آب و گل ما بر هم زد
آن نسیمت(1) که چو یعقوب مرا بینا ساخت
ای بسا خاک که بر دیده نامحرم زد
آن(2) شه حُسن به عشق تو پری پیکر بود
که ملک نیز دم از بندگی آدم زد
نیست خونخوارتر از چرخ در این دور، او هم
پیش شمشیر تو از خود نتواند(3) دم زد
کاتبی سر به سر از دولتِ خاموشی یافت
قّوت این همه گلبانگ که در عالم زد
222
سپاه عشق که در ملک جان فرود آید
خرد ز قلعه دعوی روان فرود آید
درون باغ دلم نخل جان برآید(4) خوش
چو تیر آن مه ابروکمان فرود آید
اگر نه جاذبه(5) خاک پای او باشد
چه سر بود که در این خاکدان(6) فرود آید
ز وصل زلف تو جان یافتیم(7) و نیست عجب
کز آسمان به شب قدر جان فرود آید
گر استخوان قتیل تو را برافشانند(8)
به جای خاک همه خون از آن(9) فرود آید
ستونش ار نبود تیر آه من بیم است
که خانه کهن آسمان فرود آید
چو کاتبی مگر آن خاک کو ببینم باز
که مرغ جان من ناتوان فرود آید
223
سحر که بلبل و گل را به هم معانقه بود
هوا مقوی نطق زبان ناطقه بود
برای روشنی کار ساکنان چمن
هزار مشعله هر سو زِ نورِ صاعقه بود
ص: 122
نظر فتاد بدان(1) شاخ نرگسم ناگاه
که دیدن رُخش از لطفهای سابقه بود
میان
لاله رخان غنچه های گلشن را
ز روی تنگ دهانی به هم مضایقه بود
چو دید کاتبی خسته را و داعی گفت
نمود وصل ولی لیلة المفارقه بود
مرا و(2) بلبل شوریده را ز آتش گل
به هم ز اول شب تا سحر محارقه بود
224
سخن بی یاد آن لب از(3) زبانم برنمی آید
نفس بی ذکر آن(4) کام از دهانم(5) برنمی آید
مرا گویی(6) برآور جان، روان(7) از بهر ایثارم(8)
گناه از جانب جان است(9) جانم برنمی آید
قدم شد حلقه و سر در نیاورد آن دهن(10) با من
تنم شد موی و کاری(11) زان میانم برنمی آید
چونی در(12) آتش غم بند بندم گشت(13) خاکستر
از آن در انجمن دیگر فغانم برنمی آید
بسان سوسن آزاده ام در خدمت(14) آن گل
دریغا کاری از دست و زبانم برنمی آید(15)
مکن ای کاتبی سر دهانش را سؤال از من
که با این نکته ذهن(16) خرده دانم برنمی آید
هر حدیثی کز زبانش افکند بر لب گذر
چون فسون ساحری باشد که بر شکّر دمد
خطّ سبز آن بهشتی روی شیرین سبزه ای است
سبزه چون شیرین نباشد کز لب کوثر دمد؟
در ره سودا دلم(1) از زخم تیغش شد قوی(2)
موی را چندانکه بتراشند محکمتر دمد(3)
کشته تیغ جدایی را نیارد زنده ساخت
صد ره اسرافیل اگر صور قیامت بردمد(4)
کرد قوّت سبزه ای کو از دل و جانم دمید
چون گیاهی کز میان خاک و خاکستر دمد
کاتبی دوران انجم(5) بگذرد تلخی مکش
جاودان نبود خیالی(6) کز می و ساغر دمد
226
سرو ارچه به قد دراز باشد
کی مثل تو سرفراز باشد
با کوی تو با نیاز آیم
سجده زپی نماز باشد
دارد دل من نوازش امید
کو یار که دلنواز باشد
چندانکه نیاز خویش گویم
یار از همه بی نیاز باشد
تحقیق نمی رسد به جایی
هر عشق که از مجاز باشد
گر پاک نباخت کاتبی جان
کی عاشق پاکباز باشد
227
سوختم در عشق(7) یار از آه آتش بار خود
هیچ کس یارب مبادا دور از دلدار خود
در فراق نوجوانی دیده را درباختم
پیر کنعان کو کزو جویم دوای یار خود
یاد آن روزم جگر سوزد که آن خورشید رو
هر دمم راندی به تیغ از سایه دیوار خود
ص: 124
این همه دل می کند با من که وقتی دوست بود
عاقبت دشمن شود آن(1) را که دانی یار خود
جان و تن را این جگر خواری زبیداد(2) دل است(3)
خواهمش کردن برون از سینه افکار خود
کاتبی را خواند خاک در(4) چو در پایش فتاد
منزلتها یابد ار داند کسی مقدار خود
228
صبا چو برقع از آن روی(5) تابناک کشد
هزار دلشده را سر درین مغاک کشد(6)
وصال او طلبند اهل دل نه(7) حور و قصور
همیشه خاطر یاران(8)
به عشق(9) پاک کشد
دلی که منزل خورشید طالعی(10) باشد
عجب نباشد اگر آه سوزناک(11) کشد
ز بیخودی به دعا مرگ جویم(12)، ار نه کسی
چگونه بر سر(13) خود خنجر هلاک کشد
مرا چو کاتبی از دور(14) سینه چاک شود
که(15) یار تیر خود از سینه های چاک کشد
229
صد قطره خون زدیده مرا هر دم اوفتد
زینها بسی فتاد(16)، چنینها هم اوفتد
مه صد هزار شمع فرو زد چو شب شود
وانگه به جست و جوی تو در عالم اوفتد
ص: 125
شد غرق خون جگر(1) چو از او ناوکت گذشت
مثل جراحتی که از و مرهم اوفتد
در راه عشق هر که گران جان بُوَد چو کوه
پا در زمین برآیدش(2) و محکم اوفتد
با جام همچو لاله برآرد زخاک سر
گر جرعه لب تو به خاک جم اوفتد
خندان چو شمع پیش لبت بگذرد ز جان
گر کار کاتبی همه با یکدم اوفتد
230
تپد مرغ دلم چون زلفت از باد وزان لرزد
نباشد مرغ را آرام هر گه آشیان لرزد
نشد از شربت تیغ تو یک نوبت گلویم تر(3)
مرا دایم از این تب بند بند استخوان لرزد
چو نخجیری که او از تیر کاری لرزد و افتد
دل مجروح من زان غمزه صد ره(4) هر زمان لرزد
چه غم ای خسرو خوبان تو را بر(5) بستر غیرت(6)
گدای در بدر گر همچو سگ بر آستان لرزد(7)
دلم در شست غم آن دم که تیرآه پیوندد
بجنبان گوشه ابرو که دستش با(8) کمان لرزد
سرای عقل و قصر صبر(9) نیکو محکند، امّا
زلازل(10) چون زعشق آید هم این افتد هم آن لرزد
بیا(11) ای کاتبی در دل نهال دوستی پرور
گرچه دور از یار خوارم، غم ندارم زانکه دور
هر کجا خاری است آخر همدمش وردی(1) کند
گفتم از کویش روم، باز آمدم با صد نیاز
هر که گوید ناسزایی بازآوردی کند
من که دارم سایه قدّت(2) چه گویم وصف سرو؟
کار صحرایی کجا هر سایه پروردی کند
کرد در چشمم غبار خاک راه او صبا
کس چه دانستی که ناگاه اینچنین(3) گردی کند
خوش نمی آید سخنهای رقیب او مرا
درد کی باشد حدیثی را که بی دردی کند؟
خادم پیر مغان شو کاتبی چون عاقبت
مرد گردد هر که روزی خدمت مردی کند
232
عشق ما را دشمن دنیی و عقبی می کند
دوست در هر دیده ای نوعی تجلّی می کند
از دو ابروی چو محرابش مگر آگاه نیست
کافری کو(4) سجده پیش لات و عزّی می کند
باد صبح از آستانش می زند دم هر نفس
پیکِ حضرت قصّه فردوس اعلی می کند
دل زجان و تن گذشت و زلف شبرنگش گرفت
ترک قوم خویش مجنون بهر لیلی می کند
نیست سودی کاتبی را در فراق او ز(5) وصل
لیک مسکین خاطر خود را تسلّی می کند
ای که حال زخم دل می پرسی و خون خوردنم
خاک خورد این کشته را و خونبها هم خورده شد
از درون پرده می نالید مسکین کاتبی
ناله اش بیرون نمی آید مگر در پرده شد
234
عشق با(1) رویِ یار می باشد
گل به ماه بهار می باشد
پُرسَدَم جان(2) که دل(3) کجاست کجاست(4)؟
بر سر کوی یار می باشد
مستی وصل او به هجر کشید
همه می را خُمار می باشد
وصف تیغت گهی(5) که می گویم
سخنم آبدار می باشد
کاتبی هست از وفاداران
عهد مرد استوار می باشد
235
قّد او را که سرو می خوانید
راستی را شما نمی دانید
سرو او را به باغ اگر بینید(6)
همه بر جای خود فرو مانید
به هوای لب و رخ ساقی
می بریزید(7) و گل برافشانید
تاب سرپنچه غمش نارید
گر(8) چو رستم همه به دستایند(9)
نقد جز جان ندارم ای غم و درد
نقد چیزی که هست بستانید
کاتبی جان به یاد آن مه داد
نوّر اللّه قبره(10) خوانید
ص: 128
236
گر چشم مستت یک نظر بر شیخ(1) هشیار افکند
سجّاده(2) را از بیخودی در کوی خمّار افکند
تا دید گل نقش رخت(3) افتاد بر خاک از حیا
دزدی که بیند باغبان
خود را ز دیوار افکند
گشته است(4) چشمت ناتوان تا زرد سازد چهره ام
عیّار خود را بهر زر در گوشه بیمار افکند
در راه و رسم دلبری صد صید دارد طرّه ات
صیّاد کو طرّار(5) شد نخجیر بسیار افکند
آمد به بویت کاتبی در کوی تو با صد فغان
آن به که بلبل خویش را(6) بر طرف(7) گلزار افکند
237
کسی که سجده بر آن خاک آستان نَبَرد
فرشته طاعت او را بر آسمان نبرد
که را حکایت آن غمزه بر زبان گذرد
که تیزی سخنش پاره از زبان(8) نبرد
دلم که بُرد میانت چو جان و نازک برد
به نازکی کمرت ناگه(9) از میان نبرد
دل مرا نرسد سرخ رویی از رویت(10)
گرش به جاذبه از تن درون جان نبرد
فرشته خوی و پری پیکری ببر(11) دل و جانکه با وجود تو کس نام این و آن نبرد
به راه میکده از پی همی کشم خرقه
که می چو کم شو دم محتسب گمان نبرد
چنین که تیر تو برد از دلم برون پاره(12)
نسیم برگ گل از طرف بوستان(13) نبرد
دمی که کاتبی خسته رخت بر بندد
بغیر حسرت روی تو از جهان نبرد
ص: 129
238 (1)
گلروی سرو قامت ما را چه می شود؟
او گر ملول گشت صبا را چه می شود؟
عمری است کآب دیده ما می رود چنین
روشن نشد هنوز که ما را چه می شود؟
ما را اگر جگر شده خون(2) از فراق او
ای اهل روزگار شما را چه می شود؟
آن گل که ساخت غنچه منِ(3) دلشکسته را
پوشیده باز تنگ(4) قبا(5) را چه می شود؟
نالند ز آب دیده ما(6) خلق کاتبی
این مردمان بی سر و پا را چه می شود؟
239
کوس فغان که هر نفس جان دلیل می زند
نیست فغان که از تنم طبل رحیل می زند
فکر دلیل می شود در ره(7) دانشم ولی
اختر بخت واژگون(8) راه دلیل می زند
یار زبعد قتل اگر تیر(9) زند قتیل(10) را
تیر(11) مخوان که با اجل تیر(12) قتیل می زند
گر زدو میل بینَدَم زلف به چهره درکشد
چیست گنه که دیده را(13) این همه میل می زند(14)
بی رخ یوسف خودم صبر مجو که روز غم(15)
خیمه نخست در عدم صبر جمیل می زند(16)
غرقه(17) عقل کو که شد کشتی و رفت ساحلش
زانکه شط دو دیده ام موج چو نیل می زند
کعبه جان کاتبی بتکده بود از بتان(18)
لیک کنون دم از یکی همچو خلیل می زند
ص: 130
240
مرا فراق تو روزی هزار بار کشد
فراق چون تو گلی اینچنین هزار کشد
زکُشتنم چه زیان کاتش درون مرا
نه آب تیغ نشاند نه چوب دار کشد
حضیره تنم از عشق روشن است چنان
که بادِ حشر مگر شمع این مزار کشد
چو یار آتش عاشق کُشی برافروزد
هزار تشنه به یک تیغ آبدار کشد
مرا به بوسه ز ره بُرد و در کنارم کشت
چو دزد کو بَرَد از راه و در(1) کنار کشد
چه فکر اهل جنون را ز عقلِ تند عنان(2)
که یک پیاده از این خیل صد سوار(3) کشد
برای کشتن خود کاتبی شتاب مکن
که درد عشق تو را هم(4) به روزگار کشد
241
مرا از دیدنت هم دیده هم دل غرق خون باشد
چنینم حال(5) دیدن گر نبینم حال چون باشد
مرا گفتی که بیرون کن خیال تیر من(6) از دل
زدل بیرون کنم چون بنگرم در جان درون باشد
شکست از بار هجران(7) خانه تن وقت آن آمد
که از تیر خدنگت هر طرف او را ستون باشد
زبون می آیم اندر(8) عشق و کویِ(9) بیخودی تا کی(10)
زبانِ طعن بر عاشق مکش، عاشق زبون باشد
به تیر(11) غمزه خونخور هلاکم کن، مران(12) خنجر
که درد زخم تیر از تیغ بسیاری فزون باشد
ص: 131
بکن(1) ای باد خاکِ کویِ او در چشم پر خونم
که خاکی ریختن شرط است بر جایی که خون باشد
جنون می خیزد از طومار شعر کاتبی دل را
اگر چه بیشتر طومار در دفع(2) جنون باشد.
242
مرا آن غمزه غارت کرد و باز(3) از جنگ می پرسد
چه حال است این(4)که ره(5) می بیندوفرسنگ می پرسد
چو می گردم پریشان زلفش از من یاد(6) می آرد
دهان او زمن چون می شوم(7) دلتنگ می پرسد
بود در جنگ با من غمزه خونریز او دایم
لبش هر دم مرا لیکن میان جنگ می پرسد
به تصنیفم رقیب او همی پرسد(8) کجا بودی؟
نمی دانم مقام آخر چراآهنگ می پرسد
ز سودا کاتبی شد لام و جویان است زلفش(9) را
ببین کاین رند را قد خم شد و از چنگ می پرسد
243
مست تو هوای می گلرنگ ندارد
می نالد و پروای دف(10) و چنگ ندارد
آواره(11) صحرای تو کوه غم و دردست
آن راست نگفتند که او سنگ ندارد
جان در دلِ ما(12) کیست که پهلوی تو باشد
فرما که روان گردد و جا تنگ ندارد
خونین(13) جگرم بینی و بر خاک گذاری
مگذار که با کشته کسی جنگ ندارد(14)
تا کاتبی دلشده مست میِ عشق است
اندیشه ناموس و غمِ ننگ ندارد
ص: 132
244
مرا هر شب مَهی رخ می نماید
بزرگی می نماید، کم نیاید
اگر گوید دهانش یک حکایت
دری از غیب بر رویم گشاید
تو را هر روز کافزون است خوبی
من دلخسته را جان می فزاید
دلم پیوسته از کویش زند دم
غریبی مُلک خود را می ستاید
چو خونم ریختی جانی ز نو بخش
شجاعت را سخاوت نیز باید
رخ خود می نماید کاتبی را
نبیند بد(1) بسی خوش می نماید
245
مگر هم او گشاید مشکل سرّ میان خود
مگر آسان هم او گوید حکایت از دهان(2) خود
مگر او هم به چشم خود بس آید(3) در دم مستی
مگر او مردمی بیند ز چشم دلستان خود(4)
مگر ایمن دل او باشد ز تیر غمزه فتّان
مگر هم او کشد از ناوک اندازان(5) کمان خود
چو وصف طلعت خوبش از او به کس(6) نمی گوید
تو هم لب را ببند ای کاتبی، درکش زبان خود
به سر خریده ام آن خاک پا، دهم جان نیز
اگر به من بدهد خاک و پای بفشارد
مرا مپرس که حال تو کاتبی چون است
خوشم به دولت او آنچنانکه می دارد(1)
247
نقش رویت چو در این چشم جهان بین گردد
دیده گلشن شود و هر مژه گلچین گردد
زآستان تو اجل ساخت مرا سرگردان
وقت مردن سر بیمار زبالین گردد
هر دم از یاد بنا گوش تو ای دانه دُرّ
آب در حلقه چشم من مسکین گردد
در زمین باد فرو رفته صبا(2) همچون آب
که(3) به دوران خطت گرد ریاحین گردد
دلِ سرگشته که دایم به هوای رخ توست
همچو مستی(4) است که با دسته نسرین گردد
کاتبی نگذرد از عشق اگر شه سازند
مُرتَد است آن که پی سلطنت از دین گردد!
248
نماز شام چو خورشید من روانه شود
رُخَم چو چرخ پر از اشک دانه دانه(5) شود
چو او روانه شود عقل از سرم برود
چه جای عقل که روح از بَرَم روانه شود
فغان زتندی آن شهسوارِ گرم عنان(6)
کزو حواله درویش تازیانه شود
علاج چیست طبیبان(7) که چون نمایم درد
دوا نبخشد و صد علّتش بهانه شود
دلم به ابروی خود دادی و ستادش چشم
روا مدار که مسجد شراب خانه شود(8)
کسی که در قدم یار، خویش را خواهد
چو کاتبی رود و خاک آستانه شود
ص: 134
249
هر که را سرمه ز خاک ره آن پاک بود(1)
توتیا در نظر همّت او(2) خاک بود
مژده(3) قتل خود از یار بسی می شنوم
ای خوش آن وقت که چُست آید(4) و چالاک بود
ساقیا مستم و با من در و دیوار به جنگ
نبود عیب اگر پیرهنم چاک بود
تاز خورشید رخت عکس نیفتد(5) بر جام
نخورم می اگر از شیشه افلاک بود
کشته تیغ تو(6) گشتم(7) منِ وحشی، لیکن
اینچنین صید کجا(8) لایق فتراک بود
پای بر دیده نِه و از(9) مژه ام باک مدار
زانکه در پا نرود خار(10) چو نمناک بود
کاتبی پاک نظر باش چو عاشق شده ای
عاشق آن است که او را نظر پاک بود
250
هر که را دست بدان(11) بازو و(12) ساعد باشد
دولتش بنده و اقبال مساعد باشد
گر چه دست رسول همه، آن روز مباد(13)
که میان من و او(14) حاجت قاصد باشد
دعوی عیش در این(15) محکمه آن را شاید
که مدامش چو می و چنگ دو شاهد باشد
رندی ظاهر ما(16) گنج روان راست(17) طلسم
زاهد آن است که در میکده(18) زاهد باشد
ص: 135
سخن مدعیان در حق رندان مشنو
فکر مفسد همه اندیشه فاسد باشد
کاتبی را سوی مسجد(1) مطلب(2) زان ابرو
کعبه آنجاست که روی دل شاهد(3) باشد
251
هر چند کز(4) تلخی غم فرهاد مسکین کشته شد
او را بس است این خسروی کز بهر شیرین کشته شد
از سروران است آن که او در پای دلبر باخت سر
غازی است(5) هر سرگشته ای(6) کو در ره دین کشته شد
هجران مسکین کُش اگر مسکین کُشی زینسان(7) کند
چون پرسی از مسکین خود گویند مسکین کشته شد(8)
تاریک چون نبود تنم(9) کز تندباد آهِ من
هم شد چراغ مه نگون، هم شمع پروین کشته شد
ویرانه چشمم چرا بی مردم است و خون فشان
هر گوشه گویا مردمش از خنجر کین کشته شد
در جنگ هجر از(10) جان و دل گفتم مدد یابم ولی
آن زخمدار آمد برون از لشکر و این(11) کشته شد
ای صبر روز درد و غم می جست این غمگین تو را
خواهی بیا خواهی میا، آن دم که غمگین کشته شد
بگریخت جان و صبر و دین در قتلِ عقلِ(12) سخت رو
ناچار بگریزد سپه، سردار سنگین کشته شد
دیگر مجو ای کاتبی جان و دل از روی خطش
آن(13) سوخت در دیرختن وین(14) در ره چین کشته شد
252
هزار تیرم اگر بر جگر بیندازد
دعا کنم که هزار دگر بیندازد
ص: 136
به صید کوه چه حاجت که چشم او در شهر
زکشته پشته به تیر نظر بیندازد
قیامت است چو آن آفتاب تیغ کشد
عجب مدار که گردون سپر بیندازد
دلا! ز صرصر نخوت بترس در ره عشق
مباد آن که تو را بیخبر بیندازد
اگر تو طایر قدسی مباش فارغ بال
که جبرییل در این راه پر بیندازد
چو کاتبی نشوم دور از آن میان باریک
گَرَم به سنگدلی از نظر بیندازد
253
هر صبح، دودِ آهِ من آتش به گردون افکند
خورشید را همچون شفق در خاک و در خون افکند
با خازن جنّت بگو کز حور و(1) غِلمان فارغم
کس مهر یار خویش را بر دیگری چون افکند
روزی مرا در منزلی(2) چون خواهد افکندن اجل
اکنون که در کوی(3)
توام، ای کاش اکنون افکند
در خانه تن گر دلم غافل(4) شود از یاد تو
جانم گریبان گیردش(5) از خانه بیرون افکند
گر ابر رحمت بشنود از جور لیلی شمّه ای
خود را چو باران از هوا بر خاک مجنون افکند
درویش را مفلس مبین گوهر نفس زیرِ زمین
آتش زآه گرم رو در گنج قارون افکند
سیلابِ چشم کاتبی گر روز غم زینسان رود
بر لوح هستی خط کشد دفتر به جیحون افکند
دیده می جست زدل ناوک او(1) را دل گفت(2)
بگذر ای(3) دیده، از این کاش مرا(4) صد باشد
سگ او با من بد روز به غایت نیک است
آن عزیز ار نبود نیک به من بد باشد(5)
مشو آلوده که عیسی نفسان می گویند
زنده آن است که او پاک و مجّرد باشد
کاتبی سود کنی گر بُوَدَتْ(6) معنی خاص
خواجه آن است که تاجر به زر خود باشد
255
همچو شمعم همه شب رشته جان می سوزد
گر یکی آه کشم(7) هر دو جهان می سوزد
برحذر باش زدود دلِ پر آتش من
که ز سوزِ دل من کَوْن و مکان می سوزد
گر شود شمع وصال تو شبی روزی ما(8)
هر کرا جان بود از دور(9) روان می سوزد
منِ دل سوخته محروم(10) و(11) تو شمعِ دگران
دلِ مجروحِ منِ خسته از آن می سوزد
دیگران را اگر از عشق تو سوزد دامن(12)
کاتبی راز غم عشق تو جان می سوزد
جان چو در هجر(1) سپردم به چه آید(2) غم هجران
کشتنی مرد؛ بگویید که جلّاد نیاید
کاتبی را مژه اش کشت به هم پشتی(3) آن دل(4)
این چنین قاتلی(5) از خنجر و پولاد نیاید
257
یار طبیب و جان(6) برش از سرِ درد می رود
در طلب علاج دل با رخ زرد می رود
دورِ سماعِ او نگر، قصه مِهر و مَه مگو
زانکه گهِ(7) سماعِ او چرخ به گرد می رود
غمزه قاتلش به کف تیغ گرفته و سنان
جمله به آشتی و او راهِ نبرد می رود
گفت دلم که چون رود(8) زود بدو سپار جان
لیک قضا چو می رسد دانش مرد می رود(9)
در ره او قدم زدن پیشه مفردان(10) بود
راه به سر نمی برد آنکه نه فرد می رود
وصل بجوی کاتبی، زآتش هجر غم مخور
زانکه چو ریش نیک شد(11) سوزش و درد می رود
اشک فتاده در(1) زمین رفت و هنوز می رود
رفت زدل خدنگ او گفت که باز آیمت(2)
وعده راست را ببین رفت و هنوز می رود
هندوی زلف کافرش داد صلای تفرقه
عقلِ گریز پا بدین رفت و هنوز می رود
کاتبی شکسته دل گفت که چون رود سرم
من نروم(3) دگر چنین رفت و هنوز می رود
259
ای از گُلِ جمالِ تو خرّم بهار عمر
سر سبز تا اَبَد ز خَطَت سبزه زار عمر(4)
خالِ لب تو همدم و همشیره(5) حیات
زُلفِ تو دست پرورِ دوش و کنارِ عمر
مشّاطه ای که زلفِ کَجَت را همی برد
عشّاق راست راهزنِ رهگذار عمر
در خانه جهان که مصَّور به نقشهاست(6)
نقشی نبست(7) مثل تو صورت نگار عمر
در خشک سال هجر تو ای آب(8) زندگی
گردید(9) خشک چون لبِ من چشمه سارِ(10) عمر(11)در دیده تا نمی فتد از خنجرِ تو عکس
آبی نمی خورد دلم از جویبار عمر
عمر ار وفا کند برسد کاتبی به تو(12)
لیکن کجا رسد که وفا نیست کارِ عمر
260
ص: 140
ای سرِ کوی تو را هر طرفی دار دگر
بر سر هر یک از آن دار(1) هوا دار دگر
همه آفاق تو را هست خریدار(2) و لیک(3)
با تو دارم منِ سودازده بازار دگر
دل جفاهای تو بسیار کشیدست و هنوز(4)
دارد امّید ز(5) الطاف تو بسیار دگر
نور خورشید اگر نیست گریزان از تو
هر نفس از چه بُوَد در پس دیوار(6) دگر
ای دل ریش تو با صبر و سلامت خوش باش
گو ستمکار مکن غیرِ ستم کار دگر
هر(7) که از کاتبی اوصاف لبان تو شنید
گفت: «شیرین سخنی بود، بگو بار دگر»(8)
261
ای وصالِ تو شبانم خوش و روزان خوشتر
موی تو موسم دیدن خوش و رو، زان خوشتر
سجده زلفِ تو و خوردنِ غمهایِ رُخَت
از نماز شب و از روزه روزان خوشتر
دل ما نسبت روی تو به خورشید نکرد
تشنه را آب بسی زآتش سوزان خوشتر
پیش روی تو گدازیم که در مجلسِ خاص
سوز پروانه برِ شمع فروزان خوشتر
کاتبی ناوَک او دوخت دل و جان برهم(9)
به یکی تیرِ دگر(10) دیده بدو زان خوشتر
شمعِ خاور کشتنی گردید در دورِ رُخَت
زان چو(1) جلّادش فلک پیوسته گردد گرد سر
چشم سیم افشان به روی زردم ار نقشت نگاشت(2)
عیب نبود صورتِ بُت ای صنم بر روی زر
من سگ این آستانم؛ یا(3) بمیرم یا کشی(4)
کی به پای خود روم زین جایگه جایِ(5) دگر(6)؟
گر نه در رگهای من سودای زلفت جا گرفت
چون گشایم رگ چرا خون سیاه آید به در!
دیده را گفتم که در هجران چرا بینانه ای؟
گفت نشنودی(7) اذا جاءَ القضا عمی البصر
کاتبی گفتی که خواهم برد جان را پیش یار
چون جمال یار دیدی هر چه گفتی پیش بر
263
دیدم به خرابات، سحرگه، منِ مخمور
خورشیدِ قدح، پیش مهی، بر طَبَقِ نور
سلطان خرابات به دوران شده نزدیک
نزدیک نشینان حرم صف زده از دور
ساقی همه دیدار و لبش چشمه کوثر
طوبیش ز فردوس و میان از مژه حور
عیسی نفسی بود دران منزلِ تجرید
بگرفت مرا دست(8) که ای عاشق رنجور:
از گوش بکش پنبه غفلت چو صراحی
تسبیح شنو از دلِ هر دانه(9) انگور
در حشر که پرتو(10) شود مشعلِ خورشید
روشن شود آتشکده ما ز دَم صور
منشور من و کاتبی آن روز نوشتند
اینک قلم و لوح، گواهِ خطِ منشور(11)
264
ص: 142
سوی او تحفه دل و جان من(1) ای باد ببر
نیست چیزی دگرم آنچه(2) خدا داد ببر
نیست از سوزِ(3) من آن خسرو خوبان آگاه
پیش شیرین خبر تلخی(4) فرهاد ببر
یار می گویدم این کز تو دگر نارم یاد(5)
یا رب این نوع فراموشیش(6) از یاد ببر
یا بدان تنگ دهان باز رسانم ای بخت
یا وجودم به دیارِ عدم آباد ببر
کاتبی گشت غباری و ندید آن سرِ کوی(7)
چون(8) بدان کوی روی با خودش ای باد ببر
265 (9)
تو راست با قد چون نارون رخ گلبار(10)
کسی ندید که آورد نارون گل بار
مرو(11) زکوی خود ای لاله رخ که بلبل مست
رود به ناله چو بر بندد از چمن گل بار
به اتفاق سرشکم که شد بران(12) سرِ کوی
تو نیز ابر بهاری بیا و بر گل بار
فغان زبادِ خزان می کنم چو مرغ سحر
که شد بهار و ندارم بَرِ تو ای گل بار
زنزد سرو قدت برد کاتبی(13) رخ زرد
چو عندلیب که بردارد از دلِ گل بار
266
هست در کویِ تو هر ساعت تماشایی دگر(14)
مردن آنجا به که بودن زنده در جایی دگر
شیر مردان را به دور آهوانِ چشم تو
خاک شد هر استخوان در کُنجِ صحرایی دگر
ص: 143
گرز تابوت شهیدان(1) سایه افتد بر قبور
در نفس هر مرده ای گردد مسیحایی دگر
همچو گل پیراهن پرخون خریدن سود ماست
نقدِ خود را در مباز ای دل به کالایی دگر
سرگذشت تن مپرس از ما که در طوفان اشک
غرقه شد هر پاره زان کشتی به دریایی دگر
هر که از خود یک قدم بیرون نهد در کارِ او(2)
نبودش(3) حاجت که جنباند(4) زجا پایی دگر
هر کسی دارد به رویت(5) روز بازاری ولیک
کاتبی را هست با خط تو سودایی دگر
267
هست در کوی تو هر ساعت تماشایی دگر
مردن آنجا به که بودن زنده در جایی دگر
چشم بیمارت چو جان جوید تعلّل گرفتد
آن تعلّل باشد از بهر تقاضایی دگر
خاکیان مرده دل را روح می بخشد لبت
عیسی و انفاس(6) او را دادی احیایی دگر
عمرها وصلت تمنّا کردم و واصل نشد
نیست جز قتل خودم از تو(7) تمنّایی دگر
کاتبی آهوی چشم شیرگیر وحشیش
هر دمم(8) سرگشته می سازد به صحرایی دگر
جان و تن(1) و عقلند بتان حرم دل
ای(2) عشق بتان را فکن از بام حرم باز
خوش وقت عدم کو دهن یار و میانش
باشد که نمایند مرا راه عدم باز
خاک قدمت بود تنم(3) ای عدم اوّل
نزدیک رسیدست که آیم به قدم(4) باز
بیداری(5) خود کاتبی ار در قلم آری
بخت تو کند ناله(6) زافغان قلم باز
269
دلا دوستدارِ(7) بلایی هنوز
به دیرین(8) بلا مبتلایی هنوز
نشین نارون زانکه گر گل شوی
بدان سرو قد بر نیایی هنوز
سفر کردی ای جان زتن سوی یار
نکو رفتی اما کجایی هنوز
جفا کار من پرسیم خوی خویش
چه گویم همان بی وفایی هنوز(9)
شدیم از تو مستغرق خون اشک(10)
ولی در نظر چشم مایی هنوز
ز زلفش مگر دم زدی کاتبی
که عمری(11) شد و مشکسایی هنوز
باخته ام نقد جان در ره عشق تو پاک
در دو جهان همچو من نیست یکی پاکباز
خون مرا آن دهن خورد و میان واقع است
هیچ نباشد نهان از نظر اهل راز
بهر تو محراب راست پشت دو تا در رکوع
قبله تویی واجب است بر همه عالم نماز
جان چو رود در(1) نظر باشدم آن دم هنوز
از(2) پی نظّاره ات دیده امید باز
چون قلم ای کاتبی بر سر دستت برند
گر بودت در شدن از خط(3) خوبان جواز
271
زاشک و آه مرا صد هزار قاصد راز
به جستن تو روان(4) است و در نشیب و فراز
شد استخوان تن از فرقتم سپید و هنوز
همای وصل به سویم(5) نمی کند پرواز
به پیش ابروی او(6) دل نکرد سجده دریغ
که از تفرّج محراب فوت گشت نماز
دلا برای تو پرداختند قصر(7) جهان(8)
چه شد تو نیز زمانی به خویشتن پرداز
به عیش کوش و مکن یاد جنّت طوبی(9)
که عمر کوته و این قصّه ای است دور و دراز(10)
درون خرقه خود کعبه سنگها دارد
گذار شیشه هستی چو میروی به حجاز
بود(11) زمین و زمان، همچو کاتبی در رقص
در آن نفس که نی کلک من کند آواز
نیکوان را به ناوک افکندی
ای کمان ابروی نکو انداز
دایمم از میان توست فغان
چنگ زابریشم است در آواز
از خیال بتان درونم بود
پیش از ین چون دکان لعبت باز
دیدم آن زلف چو پر طاوس
مرغ جانم زجمله آمد باز
کاتبی جمله را نیاز به دوست
فرض بر جمله عالم است نماز
273
هر کسی دارد ز دور چرخ چیزی ملتمس
ای مه خورشید عارض ما تو را داریم(1) و بس
هر شبی در هجرم(2) ای خورشید همدم صبح بود
آه که امشب صبح را هم برنمی آید نفس
جان ندارد زندگی بی نقش خالت در تنم
مرغ را چون دانه نبود زود میرد در قفس
از فغان خاموش کی گردم زجست و جوی او(3)
در زبانم جنبشی تا هست مانند جَرَس
دوش جانم گفت من با دلبرانم(4) غم مخور
گفتمش خاموش با دل بر نیاید هیچ کس(5)
کاتبی هرگه که جویی میوه زان نخل بلند
تا سر خود زیر پا ناری(6) نیابی دست رس(7)
274
ای دل حریف ساقی و جام زلال باش
یعنی مدام در پی کسب کمال باش
خود را تمام اگر طلبی زآفتاب عشق
بهر کمان ابروی او چون هلال باش(8)
بر دو زچشم صورت اگر اهل معنی ء
آسوده دل زعالم خواب و خیال باش
یعقوب وار کلبه احزان مده زدست(9)
صبر جمیل جوی و محبّ جمال باش
اکنون که دل به عالم یکرنگی اوفتاد
ای چهره خواه زردنما خواه آل باش
ص: 147
کفرست نا امیدی(1) این(2) راه کاتبی
امیّدوار از کرم ذوالجلال باش
275
ای دل ار عاشقی چو من می باش
عدوی(3) جان و خصم تن می باش
یک دم از عاشقی شو غایب
حاضر(4) کار خویشتن می باش
زینت تن مجوی و چون مردان
فارغ از نقش پیرهن می باش
از کهن خیمه فلک بگذر
ورنه چون مرده در کفن می باش
هر شبی گویم آتش غم را
که مرا شمع انجمن می باش
زاهدا ترک خوشترست از زهد(5)
ترک من گیر یا چو من می باش
سخن کاتبی است گفتی(6) جان
جان من بر همین سخن می باش
276
ای دل همه دم همدم ارباب ندم باش
خون می چکد(7) از دیده من(8) حاضر دم باش
گر یار ره عدل رود آن کرم اوست(9)
باری تو بهر حال طلبکار ستم باش(10)
خواهی که شود خاطرت از نرگس اوشاد
هم کاسه(11) محنت شو و هم سفره(12) غم باش
دارند دل و جان بهم از بهر غمش جنگ
ای درد میان دل و جان آی(13) و حکم باش
با چرخ بگویید(14) که از دور چه جویی(15)
گر جرعه ما(16) می طلبی خاک قدم باش
چون کام نخواهد(17) ز دهان و لب او یافت
کو(18) غنچه جان بر طرف باغ عدم باش(19)
ص: 148
دیگر نرود کاتبی از میکده بیرون(1)
ای تن بشکن لوح خود ای پای قلم باش
277
ای هجر خون من به سگ کوی یار بخش
چون زینهار خواستمت(2) زینهار بخش
بنما بر آب چشم من ای یار(3) بخششی
گردی ز راه یار بدین(4) خاکسار بخش
آن نکته دان که ساخت به فن پاره پاره ام
یک موی می کند به فنون صد هزار بخش
یاد از دم(5) وداع که می گفتمت به اشک
چون می روی مرا غم خود یادگار بخش
ما بنده ایم و یار خداوندکار ماست
ای خواجه بنده را به خداوندگار بخش
رو کاتبی به خوش نفسی چون بهار باش
ور خرده ایت هست به یک گلعذار بخش
278
چو حاکم می دهد بر باد زلف عنبرافشانش
در آب رویم آتش میزند چاه زنخدانش
مرا چون تیر او همره(6) از آن غمزه است پیکانی
کجا در خاک گنجم گرم با خاک پیکانش(7)
چو می بینم رخ آن گل به خونم غرقه می سازد(8)
برون از نازکی و لطف و رنگ(9) و روی خندانش
صفا دارم به غم زان رو که ذوق کعبه جو(10) باشد
اگر چون ریگ(11) بر سر سنگ بارد در بیابانش
طریقی(12) داشت این درویش با خال(13) سیه پوشت(14)
خطت(15) آورد برگ سبزی(16) و از خط ببرد آنش
ص: 149
سرت را گر برد ای کاتبی دلبر به تیغ تیز(1)
نپیچی چون قلم(2) زنهار(3) مویی سر ز فرمانش(4)
279
خوش طبیبی دارم و اصل شفا(5) می دانمش(6)
لیک ناید بر سرم چندانکه بر سر خوانمش
سوی او گرم است(7) عزمم ورشود جان نیز هم(8)
باز کی مانم(9) به(10) جان وقت شدن می مانمش
روی من هنگام کشتن سوی آن قاتل کنید(11)
زانکه هست او قبله عشّاق و من قربانمش
چون غبار خاک راه(12) آن پری آرد صبا
مردمی نبود اگر بر چشم خود ننشانمش(13)
گر گذارم(14) سر(15) مکن عیبم که زیر بار غم(16)
شد گران زانسان که من(17) بر داشتن نتوانمش
بِه بوَد گر برکنم نخل خرد از دل که او
بر سرم آسیب میریزد چو می افشانمش(18)
گفتمش بستان به تیغ غمزه جان از کاتبی(19)
گفت ای سرگشته(20) کو جانی که من بستانمش
دلا به کوی عدم(1) می روی و تن آنجاست
بهر بلا(2) که رسی باز پرس احوالش
پر آتش است جهان از پر کبوتر مهر
مگر که نامه شوق من است بر بالش
زتیغ همچو قلم کاتبی نتابد روی
اگر برند سر از بهر آن خط و خالش
281
زهر آب فراق است در آن غمزه چون نیش
هر روز از آن ریش(3) درون می شودم پیش(4)
پیکان تو و پنبه(5) که او راست به دنبال
چون مرهم و پنبه(6) است برای(7) جگر ریش
هستت ستم اندیشه(8) ولی نیست از این فکر
محبوب نباشد که نباشد ستم اندیش(9)
گفتی که نمایم به تو موی(10) و رخ نیکو
لطفی کن و این وعده مینداز(11) پس و پیش
گه گاه همی بند سر زلف پریشان
مگذار که آن(12) نوع برآید به سر خویش
از وصل تو شد کاتبی سوخته منعم
چون عید رسد(13) کم نبود نعمت درویش
282
سرّ عشق آن بی سر و پایی که گردانید فاش
گو به ناخن چهره از دست ملامت می خراش
ای فلک تا کی نمایی جامه اطلس به من
گر گدا گشتم ولی بسیار دیدم زین قماش
دیده تا زنجیر زلفش دید دل در تاب شد(14)
مردم دیوانه را کمتر بود عقل معاش
در زیارتها شبان تا روز می سوزم چو شمع
دود آه من مبین و حاضر قندیل باش
ص: 151
کاتبی چون نیست دنیا را بقای(1) جاودان(2)
از سر اخلاص باید گفت تکبیر فناش(3)
283
طاق ابرویت(4) که محرابی(5) است(6) در هر جانبش
هر که بیند سجده های شکر گردد واجبش
مایل تیغ تو گشتم در میان سوز هجر(7)
آب جوید خسته(8) چون گردد حرارت غالبش
کرده ای صد رخنه در جانم بلی این ره تو راست
خانه را در آنچنان اولی که خواهد صاحبش
نیست از حلوای آن لب جز دهانت(9) را(10) نصیب(11)
نام گویا(12) از ازل کردند(13) بخش غایبش(14)
جان من تا رفت از(15) دنبال آن چشم سیاه
دیگر از مستی به مستوری ندیدم راغبش
کبک رفتار من ار آید به در(16) دامن کشان
کوه را از جا بَرَد دل(17) جذبه های جاذبش
هر چه انشا کرد در دور خط(18) او کاتبی
شد کرام الکاتبین بر لوح جانها(19) کاتبش
284
میان گر گیرمت عیبم مکن بیش
میان گیری عجب نبود ز درویش
چو تیغت عاشقان را خواست(20) بی سر
کجا عشّاق را باشد سرِ خویش
ص: 152
زهجرانم به غمزه می دهی یاد
چه زهر آلود(1) می سازی سر نیش
بد من دایما اندیشه داری
نه نیک است اینچنین نیکو بیندیش
به قربان کمانت باد جانم
کزو دارم درون پر تیر چون کیش(2)
میانت کاتبی در دل نهان داشت
که مو بر ناید از جایی(3) که شد ریش
285
هزار سال اگر گویمت حکایت خویش
هنوز قصه من اندکی بود از پیش
زچار بالش خوف است متکّای ملوک
تو تکیه بر کرم و لطف او کن ای درویش
زنیش غمزه ساقی شفا طلب(4) ورنه
هزار نیش برآرد فلک ز پهلوی ریش(5)
کسی که پیروی پیر می فروش نکرد
ز طور هستی و رندی نرفت(6) کارش پیش
دلم که همچو جگر عشق جست خون خوردش(7)
بدورِ غمزه او می خورد زپهلوی خویش
محال دان که زمی کاتبی بدارد دست
چه دردسر دهی ای زاهد محال اندیش(8)
همیشه کاتبی را یار عمرست
خدا دادست عمر(1) جاودانش
287
یار بی جرمم کشد هرگه عتابی با شدش
بی گناهی می کشد یا رب ثوابی باشدش
هر شبی تا روز بیدارند خلق از ناله ام
تا که باشد غیر بخت من که خوابی باشدش
سوی(2) من می آید صید دل(3) که شه را عیب نیست
گر گذر در(4) صید کردن بر خرابی باشدش
کوی(5) خود از کشتن ما پر صدای تیغ ساز(6)
تا که(7) گلزار خوشت(8) آواز آبی باشدش
چند پیچد کاتبی در عقده روز حساب
عقد زلفت گیرد ار با خود(9) حسابی باشدش
کاتبی هست مقرر برِ خاصان که به فکر
خاصه از(1) طبع خوش انگیزد طبع تو خصوص
289
پیش خاصیّت خاصان چو عوامی(2) به خواص
خاص شو گر نتوانی که شوی خاص الخاص
صحبت تازه رخی جوی(3) که تا آخر دور(4)
چرخ گردنده بود انجمنش را رقاص
گذر(5) از هستی و تکبیر فنا لازم دان
زانکه این فاتحه را روح بود(6) در اخلاص(7)
جهل گشته است تو را تیغ کش و خونش ریز
قصه این بود(8) که گفتم برسانش(9) به قصاص
لله الحمد که در دولت آن زلف سیاه
نفتادیم به بندی که بود روی خلاص
کاتبی بحر معانی است دُر(10) شعر(11) ترت
بجز از(12) دُرّ نشنیدم که برآرد غواص
290
تا که ای دل بودت فکر روایات قصص
آدمی باشد که اینست سخن را مخلص
هر که خاصیّت خاصان نبود همره او
در حسابش نشمارند به رحمت مختص
مخلصی از در اخلاص همی جو که مرا
مخلصی گفت کزین ورد شدم(13) مستخلص
قصّه بگذار و بخوان وصف نگاری که به حسن
احسن است از همه چون سوره(14) یوسف ز قصص
بلبل جان(15) شده نالنده که بی(16) گلزارش
پاره پاره است تن خشک نزارم چو(17) قفص
ص: 155
کاتبی علم کلام تو که آمد به عمل
چون نصوص است به حکمت شده مشتق از نص
291
دل فتاد از خال مشکین دهانت در غلط
زانکه حرف میم را در هیچ خط نبود نقط
دیده ام(1) بسیار نیکی از میان نازکت
گفت پیغمبر که نبود خیر الاّ در وسط
ساعد و خط ترا ز اهل قلم هر کس که دید
ترک دفتر کرد و گفتا آفرین بر دست و خط(2)
تا سوی بغداد کردی عزم ای محمل نشین
دجله چشم مرا هست(3) آب افزونتر ز شط
در گذر دشنام دادی دی مرا(4) حیران شدم
با مَنَت بود این(5) نوازش یا(6) فتادم(7) در غلط
کاتبی را لایق ایثار خطت هیچ نیست
چون قلم مسکین(8) سر سودایی ای دارد فقط
292
من به حال نزع و هجران ترا راه نزاع(9)
بوالعجب راهی است این کآمد(10) مرا پیش الوداع
سر برد تیغت مرا تا مهر گردد منقطع
لیک قطعا بر نخواهد آمدن این انقطاع
صبح اقبالی و در هر جا که می آیی پدید
ز آفتابت بر در و دیوار می افتد شعاع
تا چه انگیزد به دور آفتاب طلعتت
چرخ کو در خلق سوزی هست(11) بی دفّ در سماع(12)
ص: 156
مستمع باش از تو کی مسموع می دارد سمیع
این که روزی ناله زاری نکردی استماع
کاتبی بادا ممّتع از متاع عشق تو
زانکه عاشق را تمتّع نیست الاّ زین متاع
293
هر که روی چون(1) مهت را شمع خواند یا چراغ
دم به دم او را میان سر بباید کرد داغ
همچو لاله خویش را یا رب که بیند غرق خون
هر که در دور لبت(2) از کف نهد یکدم ایاغ
کاتبی گر بوی آن زلف معنبر بشنود(3)
تا بود عمرش نگیرد نافه چین در دماغ(4)
294
تا به کی نالم ز خوف هجر و او آرد(5) مصاف
یا غیاث المستغیثین نَجّنا مِمّا نَخاف(6)
شد یقین کیفیت خاک کف پایش مرا
گر(7) کف خاکی رسد زان پا(8) مرا باشد کفاف
حسن اکنون صبح روز و روزگار حسن اوست
باش تا آرد برون خورشید او تیغ از غلاف
میل(9) سر و قامتش دارم که آهنگی است راست
باد(10) بر خنجر گذارم گر روم راه خلاف
ص: 157
گر تصّوف خواهی ای صوفی صفِ(1) رندان طلب
کز صفای صفّه صوفیه کردی سینه صاف
نقش پیچاپیچ زلف کو سر(2) کفر آمدست
هست مسکین را دایما بر سر چو کاف
295
به کوی عشق دلا جان بباز ورنه ملاف
که کشته مرد جگر دار می شود(3) به مصاف(4)
که گفته بود که در راه عشق سربازم
کریم کیست کسی کو نکرد وعده خلاف
درون زغیر بپرداز و روی یار ببین(5)
که مه عیان نشود تا هوا نگردد صاف
خیال آن مژه تا رفت دل شکسته شدم
بلی جدایی خنجر بود(6) شکست(7) غلاف
دم از گدایی او کاتبی زند همه جا(8)
گدا چو شد به غریبی زند زشاهی لاف
شب هجر خورشید خود کاتبی
می چون شفق دان رفیق شفیق(1)
297
سهیل برج نکویی است آن نگار شفیق
که گشت اشک من از پرتو رخش چو عقیق
حدیث عاشقی من بدو مجازی نیست
حکایتی است که می گویم از سر تحقیق
هزار راه نماید مرا خرد لیکن
زعشق او نتوان برد جان به هیچ طریق
چو تیر او زدلم رفت جان دگر بستاد
کجاستد سفری چون روانه گشت رفیق
دلا صداقت او یار غارت(2) ار نبود
تو را به صدق نخوانند(3) صادقان صدّیق
چو یار تیغ کشد کاتبی به خون ریزت
مگوی هیچ جز این کت خدا دهد توفیق
298
عاقلان ترسند از دریای بی پایان عشق
کشتی نوح است گویی(4) بهر ما طوفان عشق
دانه دل را درون کشته زار خشک تن
آفتاب حسن می رویاند از(5) باران عشق
حسن دلبر جان عشق جان عاشق است
زینهار ای عاشقان جان شما و جان عشق
جان من پیراهن عشق است و تن کَردی بران(6)
دست اگر بودی زگرد افشاندمی دامان عشق
ساختم از تیر آه(7) و پرده دل چتر لیک
کی در آرد سر به چتر این گدا سلطان عشق
چون ننالد در چمن مرغی(8) که بیند(9) هر صباح
صد هزاران سر به خون غلتیده(10) در میدان(11) عشق
ص: 159
کاتبی را سجده شکرست واجب چون قلم
کز سواد عقل(1) آمد در دبیرستان عشق
299
گل همی گیرد صباح از دفتر حسنش ورق(2)
ای صبا گل چیست باری بازگردان این ورق
با وجود یار از اغیار آن که می گوید(3) سخن
می کند(4) اندیشه باطل ندارد(5) فکر دقّ(6)
داد بهر چشم او بادام خود را صد شکست
هر چه(7) بودش کرد پیش اهل مجلس بر طبق
تا عرق دیدم بر آن رخ مست و بیخود(8) گشته ام
باشد از مخموری(9) افتاده بر رویش عرق(10)
کاتبی چون روی او دید از سخن خاموش شد
چون طبق آمد میان دیگ که برخواند(11) سبق
300
للّه الحمد که این بادیه پیمای فراق
شد به(12) شهر عدم و رست زصحرای فراق
دور از آن گوهر سیراب که رفت از کف(13) من
چون صدف کشته شدم بر لب دریای فراق
شهر تن(14) جای فراق است ولی جان با یار(15)
در دیاری است که آنجا نرسد پای فراق
صندل سوده ز گرد ره او می طلبم
که سرم درد گرفتست(16) ز(17) سودای(18) فراق
دارم امید که بی مهری گردون گذرد
بردمد صبح وصال از شب یلدای فراق
ص: 160
روز غارت نبود کشتن دیوانه عجب
کشته گشتم(1) من دیوانه به یغمای فراق
کاتبی سوخت زبان(2) قلم و گشت سیاه
ز آتش شعر تو و شعله گرمای فراق
301
ای سر زلف تو در گردن جانم زده چنگ
کرده سودای تو با خویش دلم را یکرنگ
هر که آهنگ سر کوی تو پیش از، همه کرد
گشت در قافله راهروان پیش آهنگ
می دهد چنگ تو یادش زقدم(3) در مجلس
مطربا رحمت حق بار تو را بر سر چنگ
باد در(4) خاک فرو رفته رقیبت چون کوه
دامن تر زپی ماست مدامش(5) بر سنگ
کاتبی هر سخنی کز دهن یار آمد
شکری بود که آورد برونش از تنگ(6)
302
ای عارض تو چون گل سیراب رنگ رنگ
وی شکّر از دهان تو هر گوشه تنگ تنگ
جز اشک سرخ و خون جگر بر سر مژه
ما را نشد از آن لب یاقوت رنگ رنگ
گفتم به غمزه تو که جنگ است نام تو
آشفته گشت(7) زلف تو و گفت جنگ جنگ
ساقی چو زلف یار بر آتش نهاد عود
مطرب نباید(8) آنکه گذارد ز چنگ چنگ
هر کس، طریق نام گرفتند و کاتبی
دارد به دولت طریق از نام و تنگ تنگ
تا برفت(1) آن صنم ماه لقا در کپنک
خون دل می رود از دیده ما در کپنک
نگشایند(2) زفردوس به روی(3) تو دری
تا نیایی زسر صدق و صفا در کپنک
سر مکش از سخن مردم دانا چو کمان
تا نگردی هدف(4) تیر بلا در کپنک
ظاهرا(5) در کپنک باش و خداجویی کن
تا بیابی همه اسرار خدا در کپنک
کاتبی زنده جاوید شد از روی یقین
هر که رفت از سر تسلیم و رضا در کپنک
304
تیر آهم به فلک می کند امشب آهنگ
زانکه(6) با اختر برگشته خود دارد جنگ
بر پرم(7) گر نشود لنگر من پیکانها
این(8) همه پر(9) که تنم راست زِهَر تیر(10) خدنگ
خون چکد(11) هر دم از آن سنگ که بر دل کوبم(12)
جای آن است کزین واقعه خون گرید سنگ
کعبه دورست دلا بادیه پیمای چو باد
سعی آن نیست که بین ده(13) و پرسی فرسنگ(14)
دُرّ ز دریای فنا جوی که این نقد بقا(15)
گوهری نیست که ماند(16) به کف هیچ نهنگ
اشک سرخ و رخ زردت ندهد منفعتی
زین همه رنگ(17) چه حاصل چو(18) نگشتی یک رنگ
کاتبی گر سخنت قند چنین افشاند
از نی کلک تو آید شکر ناب به تنگ
ص: 162
305
دلا به مکتب غم چهره ای بمال(1) به خاک
که حرفی از خط(2) استاد گرددت ادراک
زروی علم و ادب هست طفل مکتب عشق
او زتخته خاک
کتابخانه صورت(5) غرض(6) شناس و بکوش
که تا بری سَبَق از سابقان به جوهر پاک
تویی خلیفه حق ای عزیز علم طلب
و گرنه خوار شوی چون مدّرس افلاک
اگر چو خاک به نشو و نما روی از جای
به باد(7) بر دهدت روزگار چون خاشاک
به عشق کشته شو ای کاتبی که نیست شهید
مبارزی که به شمشیر گشت هلاک
306
صبر و قرار و جان(8) و دلم برده اند پاک
آن موی رفته در هم و آن چشم خوابناک
ای نازنین تو زاده روح مجردی
گر دیگران ز آتش و بادَند(9) و آب(10) و خاک
شوق(11) قدّ تو دارم و این است راه راست
عشق رخ تو دارم و این است عشق پاک
پیوند تازه ساز به پیکان خود مرا
کز(12) زخم شد چو(13) پیرهنم(14) سینه چاک چاک
خنجر کشیده ای و مرا جان به لب زشوق
آبم(15) بده که می شوم(16) از تشنگی هلاک
چون کاتبی به مستی لعل تو جان دهد
از خاک(17) تربتش بدهد شاخهای تاک
ص: 163
307
گشته ام خاک ره به سینه چاک
وه که تیرت(1) نمی فتد برخاک
ریزدم خون و هیچ باکش نیست
شوخ از نیسان ندیده ام(2) بی باک
چند بی آفتاب خود سوزم(3)
آه از جور گردش افلاک
وصل او بس سوزدم از هجر
باشد از زهر(4) تلختر تریاک
ناله را(5) سوزناک عشق کند
هست آواز خوش(6) ز سینه پاک
کاتبی را به تیغ وصل(7) نکُشت
تا به زهر فراق گشت هلاک
308
کمان ابرویت از غمزه چندان کافکند(8) ناوک
دل ریشم به جان گوید که نصف، لی و نصف، لک
نخواهی برد جان گفتی زعشق صورت خوبم
یقین است این و جان من درین(9) معنی ندارد شک
نشان عاشقی جز خویش سوزی(10) نیست کو عاشق
طریق زیرکی(11) جز عشق ورزی نیست کو زیرک
شراب جام مهرت را تنم مستی است(12) لایعقل
کتاب علم عشقت را دلم حرفی(13) است لاینفک
سر مویی(14) نمی نالم(15) ز تاب آتشت لیکن
حکایت می کند اشعارم از سوز درون یک یک
بیا کز روی چون خورشید و تیغ توست روز و شب
صفای دیده تاریک ما و راحت تارک
ص: 164
نخواهد کاتبی را بود(1) پرسش زان دهان روزی(2)
مگر روزی که خط هستیش را دور سازد حک
309
تا کی ای زاهد پاکیزه عمل قال و مقال(3)
زین بتر حال چه باشد که نه ای(4) واقف حال
نیستت شهپر پرواز مده بازی ء خویش
زانکه جبریل درین راه نشد فارغ بال
پایه(5) آن است که بر پای بتی رخ مالی(6)
بهر این پایه(7) بنه پا به سر منصب و مال
قول بی درد سر و حسن عمل مطرب راست
قول زاهد چه بود با عملش روز وبال(8)
برسان ناله آواز(9) بریشم بر چرخ
چه کنی زهره جبین جوی و مکن فکر مآل(10)
در غم مال چرا بسته دل و نالانی(11)
ناله نی(12) شنو(13) و دم مزن از مال و منال
ذوق از ابریشم عودست و میان باریکان(14)
کاتبی نیک به چنگ آمدت این چند خیال
تابوت شهیدان رهت(1) سرخ به خون به(2)
کز(3) کعبه روان خوش بود آرایش محمل
ای سینه اگر سوخته ای دولت خود دان
بی داغ بلایی نبود بنده مقبل
نی، مفتئ شهرم منِ مفلس(4) نه مدّرس
چون است که از بهر من است این همه مشکل
آب رخ ما کاه گل خانه تن بود
بر خوان فنا دست(5) بشوییم از ین گل
غیر از قلم کاتبی سوخته دل نیست
شمعی که دهد روشنی و گرمی محفل
311
چون تیر بگذشت مرا از(6) تن(7) بسمل
جان گفت که رفتی ز برم گفت نه از دل
در آرزوی سایه دیوار سرایت
چون کاه تنم کاست درین دایره گل
گیرم که کند دامن پاکت همه را قتل
آن دست که دارد که کشد دامن قاتل
ای زلف به خون ریزی من باش دلیلش
بشتاب که الدّال علی الخیر کفاعل
چون حاصل و محصول عمل قید طریق است
ای طالب این(8) علم ز تحصیل چه حاصل
بستند پی کعبه همه محمل و رفتند
از بهر خدا کعبه ببینید(9) به(10) محمل
با کاتبی ای ماه(11) پری رخ چه کنی جنگ
کو کرد به بوی تو درین دایره منزل
مران(1) سمند که رگهای سینه بی تو مرا
طناب گردن جان دست و تازیانه دل
چو مرغ وصل به سویم(2) نمی کند پرواز
ز آب چشم چه حاصل مرا و دانه دل
سخن بسی است ولیکن خموش از آن شده ام
که سوخته است زبان من(3) از زبانه دل
ز گرد و خاک تنم دل(4) گرفت(5) وقت آمد
این غبار بروبم ز آستانه دل
چو کاتبی به سر راه غم به روز و به شب(6)
نشسته ام که بگویم(7) کجاست خانه دل
313
مونسم در قبر(8) مهر او بود بعد از اَجَل
هست روشن این مثل کالقبر صندوق العمل
خوشتر از کویش محلّی نیست این بدحال را
عرضه خواهم داشت(9) حال خویش اگر یابم محل
گرچه خوارم نقش رویش در درون دارم مدام
خار را پیوسته گل باشد نهانی در بغل(10)
هست این دیوانه را با زلف او امیدها
گر چه عاقل منع می فرماید از طول امل(11)
بسته شد راه سخن(12) با او مرا روز وداع
چون کسی کو را زبان گیرد شبانگاه اجل
یاد طوف کوی او عیش تمام کاتبی است
گرچه ذکرالعیش نصف العیش آمد فی المثل
عمری چو زر دل من می خواست جان گدازی
در آتش تو آخر گردید(1) مشکلش حلّ
چون گل اگر گشایی اجزای دفترم را
صد جوی خون ببینی هر سو بجای جدول
آسوده شد(2) جبینم از خاک آستانت
این منفعت نباشد بیمار را زصندل
یک موی من مبادا در حشر بی سلاسل
مویی اگر به پیچم سر زان خط مسلسل
در عشق کاتبی را هستی بلای جان شد
کاش این بلا به رحمت کردی قضا مبدل(3)
315
از دو زلفش گشاد می طلبیم(4)
وین گشایش زباد می طلبیم
کشتن ما مراد دلبر و ما(5)
از خدا این مراد می طلبیم
هستی خویش را که نیست پدید
از پی خیر باد می طلبیم
خاک بر سر چه افکنی(6) ای باد
ما زدست که(7) داد می طلبیم
کاتبی گفته اند لوح و قلم
این سخن را سواد(8) می طلبیم
316
اگر از بیخ کند صد پی آن پری رویم
شوم گیاه و هم از کوی(9) آن پری رویم
زتیر غمزه او شد هزار پاره دلم
به راستی که سخن را درست می گویم
ص: 168
مرا چه ذقنش برد(1) صد ره آب و هنوز
درون بادیه عشق(2) تشنه اویم
زشوق ابروی او دل به پهلویم جا کرد
که داشت شکل هلال استخوان پهلویم
زغمزه و سر زلفش چو یاد می آرم
هزار قطره خون می چکد زهر مویم
سگان یار به من گر شوند هم زانو
ز ساق عرش ملایک زنند زانویم
ز بس که زانوی من بار سر کشید زعشق
به ساق عرش رسید آفرین زانویم(3)
مرا که جان به لب آمد شهادتم به دهان(4)
بده که تا نفسی با لبت سخن گویم
بشوی دست زمن کاتبی و گریه مکن
که من در آتشم و آب رو نمی جویم
317
ای خوش آن روز که از ننگ تن و جان برهم
هر تعلّق که به جز عشق بود زان(5) برهم
دردسر تا به کی و زحمت سامان تا چند(6)
ترک سرگیرم و از زحمت سامان برهم
چند منت کشم از هجر بی کشتن خویش(7)
گر اجل تا من ازین منّت هجران برهم
برو ای رشته جان سوزن عیسی به کف آر
تا به دوزم دل و از چاک گریبان برهم
رسته ام از بدو از نیک مرا قیدی نیست
جز نکویان که(8) نخواهم که از ایشان برهم(9)
آب چشم من گریان همه آفاق گرفت
بکن ای نوح دعایی که زطوفان برهم
کاتبی نیست خیالات جهان جز خوابی
ناله ای کن که از این خواب پریشان برهم
318
ای سگ کوی تو را فخر بر آهوی حرم
پرده دار چمن روی تو گل زار ارم
ص: 169
قامتت سرو خرامنده بستان وجود
دهنت غنچه سیراب گلستان عدم
گفته بودی که نمایم(1) به تو روزی(2) قدمی
کرمی باشد اگر زانکه(3) کنی رنجه قدم
عشق ورزی به تو غیر از دهنت(4) حق نبود
طبع موزون نفروشند به دنیا و درم
کاتبی گریه بیاموز(5) که در دفتر عشق
شد سیاهی بدر از دیده گریان قلم
319
ای دل از عالم به یاد دلربایی می روم(6)
چون وفا دار به عشق بی وفایی می روم
بی دهانش میروم زین تنگ جا(7) سوی عدم
گوش دار این نکته از(8) جایی به جایی می روم
بوی گل می آید از گلزار و این بو آشناست
در چمن چندین به بوی آشنایی می روم
تا جرس می نالد و آن مه به محمل می رود
می کنم فریاد و دنبال درایی(9) می روم
کاتبی چون نیست بویی از وفا آن شوخ را
بر سر کویش به امید جفایی می روم
320 (10)
ای شه حسن کمین بنده مسکین توام
داغ دار کهن و خادم دیرین توأم
دل خوبان جهان خیل دل توست ولی
نوکر دل نه همین لشکر سنگین توأم
هست آیین تو عاشق کشی و خوش رسمی است
عاشق رسم تو و کشته آیین توأم
همه تن جان شوم و بر تو فشانم چون شمع
گر به مانند شبی بر سر بالین توأم
ص: 170
مرگ خود پیش تو هرگه به دعا می طلبم
این دعا می کنم و گوش به آمین توأم
نیست چون کاتبیام شغل به جز شکر خدا(1)
کین زبان داد که مشغول به تحسین توأم
321
باد اگر آرد مرا گردی زراهت سوی چشم
تا تن من خاک گردد آن بود داروی چشم
ابروی همچون کمان بنما که از(2) نادیدنت
مردمان را هر مژه تیری است بر(3) پهلوی چشم
بس که در شهر وجودم خیل عشقت قتل کرد
خون به جای آب می بینم روان در جوی چشم
شیرمردان هر یکی جویند چیزی روز حشر
من به صحرای قیامت جویم آن آهوی چشم
می کنم نظّاره خوبان و می بارم سرشک
آمد از چشمم(4) خوش این خوی(5) و گرفتم خوی(6) چشم
از ریاضت شد چو مو زاهد از(7) آن در میکده
زحمت مردم دهد پیوسته همچون موی چشم
تا چرا دور از تو روشن ماند(8) چشم کاتبی
گرم می گردد سرشک و می جهد در(9) روی چشم
در درون نقش کمان ابروی او دارم و بس
تا که قربان شده آن بت کافر کیشم
کاتبی یار چو شمشیر کشد آن اولی
که بود گردن نرمی و سری در پیشم
323
بهار و عشق(1) چون شیدا نباشم
چه کم دارم چرا رسوا نباشم؟
من آن صیدم که تا خنجر کشیدن
ندانم زنده باشم تا نباشم
تنم را آب رو از موج اشک است
بسوزم گر درین دریا نباشم
دلم بگرفت از تنهانشینی(2)
بیا از درد تا تنها نباشم
که من باری در آن غوغا نباشم
به دیگر کس غم و دردت نخواهم
که را باشم اگر خود را نباشم
مرا چون کاتبی خوش سرنوشتی است
که بی تیغ بتان قطعا نباشم
صیدها(1) گیرم از پی شصتت
ور به پیکان زنند چون تیرم
با تو تدبیر کاتبی هیچ است
کس نداند که چیست تدبیرم
325
پی پیکان تو(2) چون تیر صد پی گر(3) بر اندازیم
زنو کوشیم تا خود را به شصت او در اندازیم
به خاک کوی او خواهد روان گردید خون ما
گرش در ره(4) برانی(5) تیغ، تیغ(6) و نشتر اندازیم
به یاد روی رنگین و لب شیرینش ای ساقی
چنین اولی که گل در می، شکر در مجمر اندازیم
تو فاسق خوانی ای زاهد مر او من ترا عابد
چه حاصل از چنین تهمت که بر یکدیگر اندازیم
طریق زاهدی آیین خلق عالم است امّا
برندی عاقبت این رسم از عالم براندازیم
چو پیش خاک کویش کاتبی شرمنده از اشکم
همان بهتر که مشتی خاک در چشم تر اندازیم
326
ما به نزد یار افغان همچو عود آورده ایم
در درون خلوت ما خلوت ما آنچه بود آورده ایم
در هوای آن دهان و چشم چون آهوی او
از عدم خود را به صحرای وجود آورده ایم
کرده ایم از بهر آن زلف سیه شبگیرها
بی زیان داند کزین سودا چه سود آورده ایم
گفته ایم اوصاف ابروی چو محرابش شبی
بت پرستان را به دینها در سجود آورده ایم
کاتبی هر کس برای یار آرد تحفه ای
دردسر بنگر که ما گفت و شنود(7) آورده ایم
ص: 173
327
تا زخط بر رخ خوب تو نشان می بینم
فتنه را بر طرف عالم جان می بینم
می گشایند دری بر رخم از عالم نور(1)
آفتاب رخ خوبت چو عیان می بینم
ناوک توست مگر شاخ گل سرخ که من
پارهای جگر خویش بران(2) می بینم
عمر بگذشت و نه شادی نه غمم(3) می بخشی
رفت سرمایه نه سود و نه زیان می بینم
دل صد پاره چو می آورد اشکم همراه
برگ گل ریخته در آب روان می بینم
مگر آتش شده کاتبی از سوز درون
که زسر تا قدمت جمله زبان می بینم
328
تا که آن بیگانه وش ناآشنا می گیردم
غم جدا محنت جدا، هجران جدا می گیردم
همچو هندویی که هر دم بنده گیرد دیگریش
گه غم و گه محنت و گاهی بلا می گیردم
صید دیرینم ولی یارم نمی گیرد به هیچ
آن مه صیّاد را بین کز کجا می گیردم
پای خواهم درکشیدن از سر کیمخت خاک
زانکه این بس موزه ای تنگ است و پا می گیردم
میروم صد ره چو عیسی تا(4) زعالم بگذرم
سوزن آن غمزه دلدوز وا می گیردم
کاتبی از صحبت هجران نمی یابم حضور
ور همی خواهم که بگریزم قضا(5) می گیردم
می گریزد یار ای یاران سپاریدش به من
زانکه چسبانند کاهش(1) چون جَهَد بسیار چشم
هر رقیبی را که می بینم دارد(2) چشم چار
بر حذر باشید(3) یاران از سگان چار چشم
کاتبی را چند می گویی که ابرویم ببین
مرد نابینا چه خواهد از خدا ای یار چشم
330
خواستی بسمل مرا بسم اللّه ای یار قدیم
اینچنین کشتن به از بخشش به رحمن الرحیم
یافت دل الحمد للّه ره به خاک پای(4) تو
داد رب العالمین او را صراط المستقیم(5)
گرد و صد سوگند خواهی خوردن(6) از مهر و وفا
کس زتو باور نخواهد داشت(7) باللّه العظیم
نزد(8) خوبان محرمم از داغهای کهنه ات(9)
پیش(10) شاهان حرمتی دارد نشانهای قدیم
دل بران در پیش خواهد دم به دم جور جفا
در درون روضه سیری نبود از ناز و نعیم
چون کسی کو کعبه را گردد مجاور عمرها(11)
کاتبی در کعبه کوی(12) تو می گردد مقیم
331
دستگیر ای مه که دست هجر را تابی دهم
روی چون آتش نما تا دیده را آبی دهم
نیست آن طالع که گیرم زلف مهپوش ترا
تا دل شب گرد را امّید مهتابی دهم
در دعای آن دو ابرو عاقبت بینی که من
جان به کنج مسجدی یا طاق محرابی دهم
بخت من آن دم شود بیدار، کز خاک(13) لَحَد(14)
دیده بیدار خود را سرمه خوابی دهم
ص: 175
چیست ای زاهد بهشت هشت در، دیدار جو(1)
تا به کی هر دم(2) تو را پندی ز هر بابی دهم
گرچه از نزد اَمانانَم لیک خون آید نه آب(3)
دامن خود گر(4) بیفشارم و گر(5) تابی دهم
کاتبی چون طوطی گردون نگوید شکر من
کز نی کلکش دمادم شکّر نابی دهم
332
دوش از هوی(6) و رخ او پیچ و تابی داشتم
خوش رفیقی خوش شبی خوش(7) ماهتابی
داشتم
یار ساقی بود و دل سوزان و خندان لعل او
هم حریفی هم شرابی هم کبابی داشتم
تا سحرگه از شراب لعل و چشم مست او
نی غم خوردی و نی(8) پروای خوابی داشتم
دم به دم کردی سؤال از من که عاشق بر که ای
شرمم آمد(9) ورنه این را خوش جوابی داشتم
کاتبی زان عارض و خط امشبم صد ذوق بود
هر شب(10) ار کُنجی و شمعی و کتابی(11) داشتم
333
دل پر درد را آخر علاج از تیر او کردم
قدم صد پی کمان گردید تا تدبیر او کردم
چو تیرش رفت و پیکان ماند زان رفتن شدم غمگین
ولی شادم که پیکانی تراش از تیر او کردم
دل و جانم خیالش برد و می گوید وصالش را
عنان بر تاب ازین صحرا که من نخجیر او کردم
شدم پامال و سرگردان و سودایی و دیوانه
نظر تا در سواد زلف چون زنجیر او کردم
ص: 176
چون روشن گشت پیش چشم او(1)بی خوابیم گفتا
نخواهد کرد دیگر خواب خوش، تعبیر او کردم
دل بیمار زار کاتبی را(2) در تب فرقت
مزّور از خیال چشم پر تزویر او کردم
334
دمی که از دل گرم آه سوزناک کشم
بر آسمان ز زمین خنجر هلاک کشم
درآورد به فغان پاک قدسیان را دل
صدای آه و فغان کز درون پاک کشم(3)
هزار پاره اگر سازدم نه استد(4) چرخ
که تیر او ز دل و جان چاک چاک کشم
چو دست نیست که برقع کشم ز عارض او(5)
به آب دیده سر اندر نقاب خاک کشم
سرشک ریزی و بیداری شبان روزی(6)
کمینه جور کزان چشم خوابناک کشم
سنان غمزه اش ای کاتبی چو نبود یار
ز رمح حاصل که بر سماک کشم
335
رحمتت عام است و ما نومید از آن(7) حضرت(8) نه ایم
رحمتی فرما اگر چه لایق(9) رحمت نه ایم
رفت عمر از دست و دست از کار جز(10) حسرت نماند
هست ازین حسرت بسی تنها درین حسرت نه ایم
محرمان(11) را نیست در ره توشه جز خون جگر
شکر می گوییم چون محروم ازین نعمت(12) نه ایم
دیگران را ترس هست(13) از شربت تلخ(14) اجل
گر همه ز هرست ما ترسان ازین شربت نه ایم
ص: 177
ای که ما را بی گُنه رانی(1) از شهرستان قرب(2)
نزد خود خوان زانکه دیگر مرد این غربت(3) نه ایم
زاهد و طوبی و باغ جنّت(4) و ما و لقا(5)
همتی دارید ای یاران که بی همّت نه ایم
کاتبی از ما چه پرسی سرنوشت خویشتن
زانکه ما آگه ز خطّ و خامه(6) قدرت نه ایم
336
آن دلبر قصّاب که من کشته اویم
گر بندد و گر سر بردم هیچ نگویم(7)
خواهم(8) که در آویزدم و زنده کَنَد پوست
وانکه فکند کشته(9) به پیش سگ کویم
صیدی که کشد روی به قبله کند او را
پیوسته از آن جز خم ابروش نجویم
زان روز که خورشید صفت تیغ نهان کرد
هر شب چو(10) شفق چهره به خونابه بشویم
ای کاتبی از تربت من لاله برآمد
وآن شوخ ندانست که من کشته اویم
بی آفتاب طلعتش از اختر سپهر(1)
چون چرخ داغهاست برین کهنه ژنده ام
جان را به روز واقعه کردم نثار او
این است حاصل از همه جانی که کنده ام
در عشق(2) شاه بنده بود ای عزیز من
در مصر عشق پادشهم خوان که بنده ام
هجر از(3) هلاک کاتبیام مژده داد دوش(4)
مپسند اگر چه این(5) سخن آمد(6) پسنده ام
338
ز فکر چشم مستت با دل بیماری می میرم
ولی عیشی است(7) چون در خانه خمار می میرم
چو دشنامم همی گویی مبر نام رقیب خود
مکن در شربت من زهر ورنه(8) زار می میرم
اگر در روضه بی تو هر دمم جانی رسد گویم
چه مرگ است این که من دور از دیار یار می میرم
به جست و جوی لعل چون نبات و خط مشکینش
اگر جان می برم از(9) مصر در تاتار می میرم
خیالت کاتبی را شُد(10) رفیق و گفت(11) دور از تو
بحمداللّه که با ایمانم ار چه خوار(12) می میرم
پیوسته می سپارم جان را به خاک راهت
هرگز نگشتی آگه کاینجا همی سپارم
ای کاتبی برآید گرد مزار من گل
آن شوخ اگر بیامد روزی سوی مزارم
340
ز یکسو غمزه ات و ز یک طرف(1) پر خون(2) دلی دارم
بدستی تیغ و دیگر دست مرغ بسملی دارم
دل(3) گم کرده می جویند در کوی تو اهل دل
چه می رانی ز کوی خود مرا من هم دلی دارم
سرم را وقت کشتن گشت منزل آستان تو(4)
بحمداللّه که گر سر رفت خوش سر منزلی دارم
شب هجر توأم در جان و دل آتش زند شعله
چه غم گر شد شبم(5) تیره که روشن محفلی دارم
چو من مردم(6) به کوی او روان سازید تابوتم
نماییدم(7) ره کعبه که نیکو محملی دارم
اگر آب و گل من منزل سر و قدت نبود
نیاید هرگزم در دل(8) که آبی یا گلی دارم
نوشتی کاتبی خطّی به خونِ بنده وان(9) فتوی
خط آزادی من شد چه(10) بخت مقبلی دارم
341
سراسر یار داند درد بسیاری که من دارم
کم افتد اینچنین بسیار دان یاری که من دارم
نباید جست دل از طره اش چون رخت دزدیده
نخواهد گفت هرگز هیچ طرّاری که من دارم
ستاند جان به نقد و بوسه را با(11) نسیه اندازد
ببین سودای این نازک خریداری که من دارم
صبا را بر سر کویش نمی بینم من خاکی
ندارد باد ره برطرف گلزاری که من دارم
ص: 180
به رخسار چو روز(1) او دلم راهست بازاری
که دارد کاتبی این روز بازاری که من دارم
342
سَمَن و لاله چو در باغ درآیند(2) به هم
گل و آن سرو که بینند ستایند به هم
شب که(3) از عارض پر نور(4) نقاب اندازد
انجم و ماه به یکبار برآیند به هم
چون ز تیر نی او در دلم آمد(5) پیکان
بند بند تنم از ذوق نمایند به هم
سخن خرده شناسان ز دهانش باشد
چون زبانها به لطایف بگشایند به هم
دل و جانم بربودند زتیرش پیکان
چون دو عیّار که نقدی بربایند به هم
کاتبی چهره زرد خود و او را خوش دار
زانکه تا حشر زر و عمر نپایند به هم
343
بسی از زلف پر چینش درونِ جان شکن دارم
من مسکین چِها در دل از آن ماه ختن دارم
اگر گفتم وفا و عهد باید همره عاشق
کسی از من چرا رنجد من این با(6) خویشتن دارم
سخن چون گویم از لعلت رقیبم(7) گو مشو مانع
حذر کن از دمِ گرمم که آتش در دهن دارم
به روز مرگ خواهند از رخش پوشید(8) چشمم را
من مسکین از آن چندین(9) غم و گور و کفن دارم
نمی گویم بجز وصف لب او کاتبی چیزی
که تا روزی بگوید(10) عاشقی شیرین سخن دارم
344
ص: 181
شد تنم از عشق خاک می بردش باد هم
باد همیشه چنین بلکه تَبَر باد هم
به ز عدم نیست جا بهر من اما زننگ(1)
ره عجبم گر(2) دهند در عدم آباد هم
که منم و دشت و درگاهِ سر کوهسار
قصه مجنون مراست غُصه فرهاد هم
لاله زتو سر خوش است سرو سهی سرگران
هست هوای تواند(3) بنده و آزاد هم
تیر تو هرگز نرفت از دل ریشم خطا
بر دل پرخون فتاد آنچه بیفتاد(4) هم
دیده(5) چو تیر تو دید طبل بشارت نواخت
درد به اطراف تن(6) مژده فرستاد هم
کاتبی خسته را خَست(7) سگت جان و عمر(8)
در قدمش جان فشاند عمر بدو داد هم
345
عذار و خال تو تا(9) دید چشم گریانم
چو آب میروم و همچو ریگ می مانم
شبی که عرض کنم حال خود به خواب روی
چه حالت است مگر من فسانه می خوانم
گرم به چوب(10) برانی ورم به سنگ زنی
من آن نیم که چو تیغ از تو رو بگردانم
چو زلف خویش اگر هم(11) سر بری و گر بندی
به خاک پای تو کز(12) هیچ سر نپیچانم(13)
ز اشک دیده خود کاتبی نبودم شاد(14)
کنون که غرقه به خونم چه غم زبارانم
346
ص: 182
عمرم شد و از حسن تو جز ناز ندیدم
وز خواب دمی چشم تو را باز ندیدم
پنهان دهنت گفت که باشم به تو دمساز
همدم به عدم گشتم و دمساز ندیدم
گفتی کشمت روزی روزی نشد آن روز
خود را ز تو یک روز سرفراز ندیدم
مانند قضا شد قدر انداخته تو
چون چشم تو ترک قدر انداز ندیدم
بنمود به من چشم جفا جوی(1) تو روشن
هر فتنه کزان غمزه غمّاز ندیدم
در عشق تو دیدم(2) که بقا(3) می شود انباز
خود نیز فنا گشتم و انباز(4) ندیدم
چون کاتبیام(5) غمزده تا(6) چشم گشادم(7)
در ناله چونی هیچ هم آواز ندیدم(8)
347
عید کن ای دل(9) که عزم کعبه(10) جان کرده ایم
بسته ایم احرام و جان به قربان جانان کرده ایم
محمل تن(11) را زمهر و ماه برتر برده ایم
خاک در کأسِ سر(12) گردون گردان کرده ایم
سرخی چرخ و شفق خون(13) خروس عرش(14) دان
کش به تیر آه صبح عید قربان کرده ایم
در بیابان بس که شوراب از مژه افشانده ایم
زمزمی پیدا زهر خار مغیلان کرده ایم
ساقئ ما کشته خضر و کاسه سرها قدح
ما زمستی نُقل را(15) ریگ بیابان کرده ایم
عشق می گوید خلیل است از حرم مقصود ما
گرنه(16) بسیاری(17) ازین بتخانه(18) ویران کرده ایم
ص: 183
کاتبی از کعبه دلها صفا جو زانکه ما
عمرها از بهر این حج طوف(1) ارکان کرده ایم
348
رقیبان را بلای این دل افکار می بینم
من سرگشته در کویت بلا بسیار می بینم
بسی بار غمش دیدم، نگفتم(2) بد رقیبش را
بد او چون توان گفتن اگر صد بار می بینم
به هنگام طلب آن مه مگر خورشید می گردد
که روشن نور رویش بر در و دیوار می بینم
رخش آیینه حسن است و خط ناگشته سبز او را
به حمدا.. که آن آینه بی زنگار می بینم
مکن ای کاتبی از حال خود دیگر سخن چندین
که من بسیار درد دل درین گفتار می بینم
349
کاشم اجل آید که به پای تو بمیرم
از زندگی آن به که برای تو بمیرم
زان پیش که بهر تو کِشندم به سَرِ دار
پیش رسن زلف دو تای تو بمیرم
خورشید به گردم نرسد گر(3) دم(4) آخر
در سایه دیوار سرای تو بمیرم
گفتی چو تو مُردند(5) فراوان به دعایم
من هم که بمیرم به(6) دعای تو بمیرم
ای سگ اگرت آید اجل(7) بر سر کویش
تو زنده بمان، بنده به جای تو بمیرم(8)
ص: 184
چون کاتبی ام زنده جاوید توان خواند(1)
آن دم که به خاکِ کفِ پای تو بمیرم(2)
350
گریان به یاد آن لب میگون نشسته ایم
ای شوخ چشم بهر تو در خون نشسته ایم
لیلی صفت گذر به سوی ما که سالها
در راه انتظار چو مجنون نشسته ایم(3)
خوش همچو آفتاب به راهت فتاده ایم
گویا فراز مسند گردون نشسته ام
ما را به پیش نقطه خال تو قرب نیست
زان همچو خطِّ دایره(4) بیرون نشسته ایم
ای کاتبی نشست بما یار عاقبت
صد شکر چون بخت همایون نشسته ایم
351
ای طبیب آخر نه از جانان شکایت می کنم
قصه درد دل خود را حکایت می کنم
دل زشهر عقل سوی ملک عشقم می کشد
چند باشم در سفر عزم ولایت می کنم
از هدایت چون دلیلی نیست بِه(5) در راه عشق
چون قدم داران توکّل بر هدایت می کنم
عشق کردم فاش تا هر دم ملامتها رسد
مال چون دارم برای خود کفایت می کنم
کاتبی رستم زهجران میروم خاک رهش
بوده ام بیمار از آن خود را رعایت می کنم
352
گر چه در راه تو افتاده چنین بی هوشم
جان همی کوشد و من نیز به جان می کوشم
ص: 185
طعنه کم زن که از این بیش فغان پیشت بود(1)
قّوت ناله نماندست از آن خاموشم
همچو شب غرقه سودای(2) سر زلف توأم
مهر با این همه از خلق جهان می پوشم
چشم مستت چو خریدار همین رندی راست(3)
عهد(4) کردم که دگر زهد به کس نفروشم
کاتبی قصه آن زلف به گوشم آمد
شدم آشفته ازین(5) قصّه که دارد گوشم(6)
353
گر رود بر چرخ آه آتش آلود دلم
آب در چشم ملایک گردد(7) از دود دلم
تا فلک آن زلف عنبر بار از چنگم ربود
مجمر مه را جگر می سوزد از عود دلم
می برد جان من و اینست جانم را مراد
می کند قصد دل و اینست مقصود دلم
کرد غارت چشم و زلفش خواب و آرام تنم(8)
برد رخسار و دهانش بود و نابود دلم
گر کباب دل نخورد آن مست معذور است از آنک
زهر پیکان دارد این زهر(9) نمک سود دلم(10)
نقش هستی شست سر تا پای باران(11) سرشک
از درو دیوار این قصر گل اندود دلم(12)
کی خرد(13) سودای خطش دل به جان چون کاتبی
گر میسّر گردد این سودا، زهی سودِ دلم
354
گر چو(14) خورشید بود طالع روز افزونم
برساند به مسیحا نفسی گردونم
خرده بر عاشق دیوانه مگیر ای لیلی
کوه و صحرا همه دانند که من مجنونم
ص: 186
نبود در کفنم جز قدری خاکستر
گر گشایند چو لاله کفن پرخونم
شکر ایزد گر بودم از این پیش گدا
از زر چهره خود وقت خوش است اکنونم
مطربا هست شدم چنگ به قانون بنواز
تا نگویند که در میکده بی قانونم
استخوانی است می آلوده تن لاغر من
محتسب کو که زمسجد فکند بیرونم
یار مشکین خط ما رفت و سلای تو نوشت
کاتبی بی خط آن یار چه گویم چونم
355
بی رخت دور مانده از جانیم
بی سر زلف تو پریشانیم(1)
قصه سرو پیش قامت تو
گر بلندست ما فرو خوانیم
بد ما ای رقیب کمتر گو(2)
خویش را ما به از تو می دانیم
هر چه آید به غیر تو در چشمم
همچو اشکش بخون بگردانیم(3)
کاتبی گفته ایم نیک رقیب
لیکن از گفت خود پشیمانیم
356
ما(4) بر آب چشم خود سرو روان پرورده ایم
آفرین بر چشم ما بادا که جان پروده ایم
ما به رنج(5) و غصّه پروردیم و او با عیش و ناز
او چنین ما را و ما او را چنان پرورده ایم
چند تن پرورد خوانی عاشقانش را رقیب
ما ز بهر(6) آن سگ کو استخوان پرورده ایم
خون ما پیوسته میریزند چشم و ابرویت
ما زبهر قتل خود تیر و کمان پرورده ایم(7)
کاتبی خاک درش گویی چه آوردی به چشم
توتیای بهر چشم مردمان پرورده ایم(8)
ص: 187
357
پیکان یار از دل افکار می کشم
ای همدمان برای گلی خار می کشم
نگذارم(1) آن دو زلف چو دیدم رخ ترا
گنجی که یافتم به شب تار می کشم
روزی رسد به گوش تو ای دُرّ قیمتی
فریادها که بر سر بازار می کشم
دیوانه وار بی(2) رخ چون آفتاب تو
بس نقشها که بر در و دیوار می کشم
ابروی او ربود دل از من(3) چو کاتبی
با آنکه مهره از دهن مار می کشم
358
ما بهشت عدن کوی یار را دانسته ایم
دوزخ خود صحبت اغیار را دانسته ایم
وصف طوبی و شراب کوثری با ما مگو(4)
زانکه ما قدّ و لب و دلدار را دانسته ایم
مردمان دارند امید لقا در روز حشر
آن لقا ما دیدن دیدار را دانسته ایم
آنکه می گویند در تاریکی است آب حیات
در دل شبها خیال یار را دانسته ایم
کاتبی جز دانه خال و سر زلفش مجو(5)
زانکه هم تسبیح و هم زنّار را دانسته ایم
359
ما سپر ناوک او را چه برابر داریم؟
بگذاریم سپر را و جگر(6) پیش آریم
کاش از پر دلی اهل نظر پرسید یار
تا بگوئیم که ما نیز دلی پر داریم
ص: 188
نه کنون نقطه غم را دل ما گشت محیط
دو رها شد که درین دایره پرگاریم(1)
مرزع چرخ به یک جو نخرد همّت ما
تخم ازین به نتوان کاشت(2) که ما می کاریم
غرض ما نه بهشت است از این سیر و سلوک
دو جهان آنِ تو، ما طالب یک دیداریم(3)
خاطر آزار بود جستن افزودن(4) جاه
خاطر خویش از این بیش نمی آزاریم
کاتبی خار ره راه روان بی زادی است
چون توان رفت که ما با قدم افکاریم
360
مدام وصل ترا از خدای می طلبم
به دیده گردی از آن خاک پای می طلبم
کجاست منزلتم به زپای دیوارت
من این مراد به(5) هر دو سرای می طلبم
درون سینه من صد هزار پیکان است
هنوز آن مژه دلربای می طلبم
غم تو خوردن و محراب ابروان دیدن
به روزه و به نماز از خدای می طلبم
به تار زلف تو در مانده ام جبین بنمای(6)
شب است و ره گم و من رهنمای می طلبم
چو کاتبی به شب هجر وایه ام(7) اجل است
چه وایه ای(8) که به صد وای وای می طلبم
361
میروی ای آفتاب از شهر و ماهم می رویم
شکر می گوییم روز و شب که با هم می رویم
میروی ای آب حیوان آنچنان(9) کز رفتنت
خاک پا رفتیم و بر باد هوا هم می رویم
گاه همدم با تو می باشیم گاهی با رقیب
دوستدار رحمت و یار بلا هم می رویم
ص: 189
قطره های اشک ما رفتند در کویت بسی(1)
چشم بگشا کان همه رفتند و ما هم می رویم
کاتبی رفتیم نزد یار(2) و خون ما بریخت(3)
بار(4) دیگر از برای خونبها هم می رویم
362
منم آن رند که در صومعه آتش زده ام
خاک بُتخانه و خاکستر آتشکده ام
داردم عقل درین(5) خانه به زندان لیکن
خبرش نیست که من نقب به چاهی(6) زده ام
گه سجو(7)دست به میخانه مرا گاه قعود(8)
زیبد(9) ار چرخ کند
چهره جان(12) من از خاک(13) قدم(14) دارد گرد
گرد راه است نگر تا زکجا آمده ام
نشمارد فلک از دایره خویش مرا
شد یقینش که من از دایره بیرون شده ام
هر شبی عربده با اختر بد مهر کنم
چهره چرخ کبود است ازین عربده ام
کاتبی شعبده عقل نه از دوستی است
به سر دوست که من دشمن این شعبده ام
363
هرگه زسر و قامت او یاد کرده ایم
صد بنده را به یک نفس آزاد کرده ایم
آیا بود که روی نتابد زآه ما
سروی که عمرهاش به گل یاد(15) کرده ایم
جستیم پیش مردم بیگانه داد از او
بنگر که ما به خویش چه بیداد کرده ایم
ص: 190
بهر یکی مسیح چو ترسای زنده دل
این کهنه دیر را زنو آباد کرده ایم
چون کاتبی سواد خط او نخوانده ایم
بسیار اگر چه خدمت استاد کرده ایم
364
می نماید روی هر دم آتش آه از دلم
سوختم زین آتش و کس نیست آگاه از دلم
یار بر دل تیرها میزد مرا زین بیشتر
یاد آن کو(1) یاد می آورد گه گاه از دلم
از خدنگش صد گذر دارد دل و راضی است جان(2)
تا خیالش در شدن نارد برون راه از دلم
دل فرو شد در بیابان غم و رنج و بلا
بر نخواهد آمدن تا جان بود آه از دلم
رخ نماید این گدا را(3) دولت از نو(4) کاتبی
گر شود در عرصه عشق آگه آن شاه از دلم
365
نبینم خویش را هرگه رخ آن نازنین بینم
همیشه آنچنان خواهم که خود را اینچنین بینم
بیا و سینه ام بشکاف تا بینم(5) دل سوزان
اگر(6) دل سوخت باری داغهای(7) آتشین بینم
ز روی مردمی(8) بنشین دمی بر چشمِ خونینم(9)
که این ویرانه را باری دمی(10) مردم نشین بینم
ز بخت بد نیابم دست بر زلفش(11) و گر(12) یابم(13)
رود از کار دستم یا گره(14) بر آستین بینم
ص: 191
نمی خواهم که بینم جان و تن را ای خوش آن روزی(1)
که من چون چشم بگشایم نه آن بینم نه این بینم
کجا رنجم اگر سر با تنم(2) زیر زمین خواهی
که گر جان بایدت من(3) از(4) خجالت در(5) زمین بینم
از آن چون کاتبی پیش خط و خالت سپردم جان(6)
که حشر خویشتن را با(7) کرام الکاتبین بینم
366
نور و صفا(8)ست در دلم از منظر دو چشم
ناگشته آن دو ماه نواَم زیور(9) دو چشم
ماه دو هفته ای که پسِ(10) هفت پرده بود
هر هفت کرده(11) آمده در منظر(12) دو چشم
ساقی خوش آمدی که ز قد چو طوبی است
صد کوثر روان شده در ساغر(13) دو چشم
در انتظار سرمه(14) خاکِ قدوم تو
از پنبه شد سفیدترم پیکر دو چشم
بی(15) وصف خال و خط(16) تو حرفی نیافتیم
در چارده مجلّد نظم تر دو چشم
تا خوابگه خیال ترا شد دو جسم من
پُر لعل و گوهرست اگر زیور(17) دو چشم
مگشای(18) کاتبی اگر نیست مردمی
جز بهر آمد و شد خوبان در دو چشم
ص: 192
367
گرد همه ملک جم جام برآورده ایم
تا که به میخوارگی نام برآورده ایم
اشک دلفروز را صبح فرو ریخته
آه جگرسوز را شام برآورده ایم
زلف ز رخسار یار یک طرف(1) افکنده ایم
از دهن اژدها کام برآورده ایم
لعل لبش جان دهد عاشق بی مایه را
بر سر بازار عشق وام برآورده ایم
همچو فلک گشته ایم بی سر و پا کاتبی
تا مه(2) خود را شبی بام(3) برآورده ایم
368
تو خورشیدی از آن روی تو را دیدن نمی یارم
تو ماهی زان سبب گرد تو گردیدن نمی یارم
تو باری آستین صحبت بران ساعد غنیمت دان
که(4) من از دور پشت دست خاییدن نمی یارم
سَرَم شد خاک در راه وفاداری به دست غم(5)
ولی رو(6) بر کف پای تو مالیدن نمی یارم
نوشتم نامه چون کاتبی نزد تو بر خوانش
که بی خط تو جز بر خویش پیچیدن نمی یارم
369
دل که معلوم نمی شد کز کجا گم کرده ام
حالیا پی با کمان ابرویت(7) آورده ام
نسبتی گفتم که دارد زلف او با مشک چین
نیک بنگر کاندرین معنی جگر خون کرده ام
تا مگر روزی گل امّید من زو بشکفد
سالها چون غنچه با این دل نهان خون خورده ام(8)
چند تن پرورد خواند عاشقانش(9) را رقیب
من برای آن سگ کو استخوان پرورده ام(10)
ص: 193
هر که را دردی است چون پیش طبیبی می رود
دردسرای(1) کاتبی زان نزد(2) دلبر برده ام
370
اگر آیی به نظّاره پس از کشتن به سوی من
ز بویت رشته جانی شود هر تار موی من
دلم را آرزو دار است و خود را کشته می خواهی
چه بویم(3) میوه ای چون نخل خشک(4) آرزوی من(5)
سبوی رندیم با چشمه خورشید زد پهلو
بحمداللّه که از چشمه(6) درست آمد سبوی من
به عالم هر کرا بینی سرشتی دارد و خویی(7)
دمی بی یاد بدخویان نیم، اینست خوی من
چگونه سر برآرم پیش تیغ او که در(8) سجده
ز خون گرم دیده بسته(9) شد بر خاک روی من
به کوی خویش چشم خون فشانم دید و می گوید
چه صیدست این کزو خون می چکد بر(10) خاک کوی من
اگر در نامه گه گاهی برد(11) چون کاتبی نامم
علی رغم بدان این بس بود نام نکوی من
371
ای حریفان ساغر گلرنگ می باید زدن
شیشه ناموس را بر سنگ می باید زدن
بیشتر زان دم که خاک ما رود بر باد عشق
خویش را بر آب آتش رنگ می باید زدن
تا به کی خون خوردن و کردن فغان در صومعه
باده می باید کشید و چنگ می باید زدن
نام و ننگ از شاهد و می باز می دارد تو را
یک قدم بر فرق نام و ننگ می باید زدن
کاتبی خوش وقت شد زآهنگ(12) پیر میکده
راه ما را هم برین(13) آهنگ می باید زدن
ص: 194
372
ای به از بخششت مرا کشتن
تا(1) کیم می کشی به ناکُشتن
غیر بیگانه را نریزی خون
اینچنین تا کی آشنا کُشتن
به شهیدان عشقت ار(2) نرسم
خواهم از غصّه خویش را کشتن
دور بودن زشمع رخسارت
نه کم از مردن است یا کشتن
من که قندیل وار می سوزم
خواهدم دم به دم صبا کشتن
کاتبی چو(3) رسید مژده قتل
باش خندان چو شمع تا کشتن
373
ای به محراب دو ابرو قبله مقصود من
در سجود توست دایم روی گردآلود من
غمزه ات(4) گر خون نمی ریزد(5) مرا از رَحم نیست
هست یکسان پیش او بود من و نابود من
خون دل بر چهره زردم(6) چو بینی مشکنش(7)
مکه خود حیف دان بر روی قلب اندود(8) من
دیر دیرت التماس کشتن خود می کنم
تا نرنجی از گدائیهای(9) زودازود من
کاش ریزد با دل خشنود خونم غمزه ات
تا رهد از ننگ تن این جان ناخشنود من
عقل و زهدم عشق و رندی گشت و هستی نیستی
یافت تبدیل از تو خصلتهای نامحمود من(10)
جز هلاک کاتبی گفتی مرا مقصود نیست
هر چه(11) مقصود(12) تو باشد آن بود مقصود من
ص: 195
374
پای بوس دوست خواهی بایدت سر باختن
هر چه باشد خویش را سر تا به پا درباختن
تا کرا داوی(1) رسد از کعبتین مهر او
مزد را نتوان به دانش خوب و درخور باختن
در بساط عشق جان بازی بسی کردم ولی
خواهم این شطرنج را آن(2) بار بهتر(3) باختن
در قمار عشق تا دل(4) برد جان هم(5) باختم
هر که را بردند چیزی خواست دیگر باختن
غم ندارم گر چه در کویش رخ زردم شکست
زانکه در کوی بتان اندک بود زر باختن
سودها دارد اگر داند کسی ای کاتبی
جان شیرین پیش آن لعل چو شکّر باختن
375
بت بزّاز کوشد مایه سود و زیان من
متاعی نیست در بازار او کالای جان من
مه رخسار والایش زمن برتافته خود را
از آن بر(6) چرخ اطلس میرود آه و فغان من
چو گز دارم از آن جنس نکو چندین گره بر دل
گر اینسان عمر پیمایم کجا باشد(7) نشان من
متاع دل خرید و باز می گرداندنش هر دم(8)
مگر گشت آشکارا قصه زخم(9) نهان من
به وصف آن بت بزّاز همچون کاتبی بینی(10)
به هر ملکی(11) روان از جنس معنی کاروان من
تا نباشد از تو رندانرا غبار خاطری
خاک چون گشتی ز می نمناک می باید شدن
سدره و طوبی نباشد(1) چون تو مرغی را جزا(2)
عاشقِ مشتی(3) خس و خاشاک می باید شدن
زلف ساقی را طناب سایه بان عُمردان(4)
باده خود کز خیمه افلاک می باید شدن
یار بر فتراک بند و صید تیغ غمزه را
کشته آن صید(5) و آن فتراک می باید شدن(6)
چرخ را گفتم که پس چالاک و چُستی در سجود(7)
گفت چستی خوش بود چالاک می باید شدن
کاتبی در بزم رندان ره مده آلوده را
جای پاکان است اینجا پاک می باید شدن
377
برون خرام چو شیران ز(8) مرغزار جهان
تو شیر پیشه عشقی(9) مشو شکار جهان
چو کوه قاف کناری بگیر اگر خواهی
ازین کنار جهان تا بدان کنار جهان
به سوزن مژه حورت(10) زپای(11) خار کشد
دمی که باز کشی باز خارزار جهان
مرا ز فکر جهان روز و روزگار نماند
که روز فکر چو شب با دو روزگار جهان
بلا و غم شده نقلم کجاست صرصر عشق
که خام و پخته بریزد زشاخسار(12) جهان
چه عرض(13) میدهی ای لاله داغ خود که مرا
هزار تحفه ازین هست یادگار جهان(14)
مگو که(15) کاتبیام بعد از این و عارف شهر
گدای میکده ام خوان و خاکسار جهان
ص: 197
378
به سوی آن پری قاصد نهان خواهم فرستادن
صبا بسیار رفت این بار جان خواهم فرستادن
خیالش رفت و جانم را تجلّی(1) می دهد گریه
که در پی لشکری(2) آتش عنان خواهم فرستادن
نشد بر آستانش خاک جان بی طریق من(3)
ازین جرمش به خاک آستان خواهم فرستادن
برای آنکه حال اختر برگشته ام پرسی
ترا ای ماه سوی آسمان خواهم فرستادن
پی تیر خدنگش میفرستم جان و می گوید
نه این خواهم ستاند(4) از تو نه آن خواهم فرستادن
دلا خوش باش کاهنگ عدم(5) دارند جان و تن(6)
ترا همراه با این کاروان خواهم فرستادن
ز بهر پرسش فرهاد و مجنون کاتبی روزی
ترا قاصد به سوی آن جهان خواهم فرستادن
379
بگذشت در هوای تو عمر دراز من
بنگر نیاز و سر مکش ای سرو ناز من
مردم چو شمع و یک نفسم(7) نامدی به سر
بر(8) باد بود این همه سوز و گداز من
ابروی چون هلال تو گر قبله نبودم
کی بر فلک برند ملایک نماز من
محمود را دمی که بآخر رسید عمر
میداد جان به زاری و می گفت ایاز من
گفتی که کار سازمت ای کاتبی بگو(9)
وقت است ای به لطف و کرم کارساز من
تنم به سایه دیوار خود فکن دم کشتن
به یک کرشمه مرا سرخ رویِ هر دو سرا کن
میانه سر و تن چند جنگ تیغ(1) تو بینم(2)
بیا(3) به صلح وَ زهَم هر دو را به لطف جدا(4) کن
ز سوز سینه چو خاکستریم آتش ما بین
در آب دیده خود(5) غرقه ایم چاره ما کن
خدای در دو جهان دوستدار صورت خوب است
به رغم کج نظران بنده باش و کار خدا کن
به پیش ابروی ساقی دلا ملول چرایی
هلال عید چو دیدی برآر دست و دعا کن
سپار کاتبی این جان وام کرده به جانان
در انتظار تقاضا مباش و قرض ادا کن
381
تیری که او زد بر دلم(6) پیکان نمی آید برون
دشوار آمد(7) جان به تن آسان نمی آید برون
اشکم گهی چون دُرّ بود(8) گاهی چو لعل آتشین
گوهر ز بحر بی کران یکسان نمی آید برون
هرگه که بیرون آید او(9) خود را به پایش افکنم
تن خاک ره کی می شود تا جان نمی آید برون
تا گفته ام(10) در گلستان وصف دهان تنگ تو(11)
یک غنچه از طَرْفِ چمن خندان(12) نمی آید برون
ای کاتبی افغان مکن در آستان او بسی
کز قصه خود بهر گدا سلطان نمی آید برون
382
تیغ هجران کرد دیگر قصد جان مردمان
رفت خورشیدی ز جسم خون فشان مردمان
ص: 199
نیست ما را هیچ سود از رفتن آن سرو ناز
یا رب او چندین چرا جوید زیان مردمان
دور از روی نگار خود سزاواریم باشک
ناسزا بیرون نیاید از دهان مردمان
هر که می خواهد که در چشم آورد خاک رهش
بایدش چون اشک ما رفت(1) از میان مردمان
کاتبی چون ره نخواهی برد(2) هرگز در درون
چند گردی همچو در در(3) آستان مردمان(4)
383
چنین(5) که سرخوشم از رخ به خاک میکده سودن
وظیفه نیست مرا در درون مدرسه بودن
نمای زلف کج ای ساقی ور با دل و جانم(6)
که هر چه هست به شب می توان زمست ربودن
مپوش(7) رخ زخریدار خویش(8) و پرده برافکن
بهای جنس نکو کم نمی شود ز نمودن
میان گشای و(9) تنم را رهان زبند اگر چه
گره زرشته باریک مشکل است گشودن
حدیث دزدی پیکان ناوک تو دلم را(10)
چو آب دزدی ریش است و درد خویش(11) فزودن
به داس ابروی خود قطع کشت صبر مفرما(12)
چه جای کِشته که ناکِشته کار اوست(13) دُرودن
منال کاتبی از صورت اللّه اللّه صوفی
ز(14) هر زبان که بود ذکر او(15) خوش است شنودن(16)
384
ص: 200
چو باده نوش کنی یاد دُرد نوشان کن
کباب از دل و از سینهای جوشان کن
به چشم مست تو که دارد این تعلیم
که تیغ غمزه کش و قصد درد نوشان کن
زبان شدی همه ای بلبل این چه فریادست
برای ما(1) سخن از وادی خموشان کن
چو می فروش خریدار ترک و تجرید است
مجّردی طلب و ترک خود فروشان کن
سیاه پوش شد اشعار کاتبی زخطت(2)
بیا تفرّج شهر سیاه پوشان کن
385
خدنگ بخش دل و تن فکن به جانب جان
چرا که یک ده آباد به که(3) صد ویران
چه ابرو(4) و مژه است این چه غمزه خون ریز
زهی کمان و زهی ناوک و زهی پیکان
گذشت تیر تو از دل به وقت(5) بی خودیم
فتاد مرهمم از زخم و من به خواب گران
وجود خشک من از نقش سبزه توست
چو آن سفال که کارد کسی در و ریحان
چگونه سوسن آزاد وصف گل(6) گوید
که شاخ شاخ شد او را زسوز سینه زبان
قدت همیشه جوان است و کاتبی در باغ
ندید سرو که باشد چنین همیشه جوان
386
خرامان میروی بنگر به اشک لاله گون من
مباد ای گل که آلاید تو را دامن به خون من
چو ترکش(7) کز سرم از تن به روز جنگ برداری
نپایی غیر تیر خویش و خیری در درون من
از آن همچو سگ دیوانه از هر سو
که هر جا دم زنم دیوانه گردند از جنون من
به خون دیده و افغان دل نازم(8) به(9) هجرانت
می چون ارغوان این است و صوت ارغنون من
ص: 201
مباش ای کاتبی ایمن ززلف تابدار او
که بسیار است در ره دام از بخت(1) نگون من
387
خواهد سر زلف تو گرفتار گرفتن
هر چند که باشد خطر از مار گرفتن
خاک(2) کف آن پای به خوابش نتوان دید
ای دیده توان(3) دولت بیدار گرفتن
هر دم سگ کوی تو به پا بوس من آید(4)
شک نیست که دارد هوس مار گرفتن
بسیار مکش تیغ به خون ریز که مردم
خواهند از آن لذّت بسیار گرفتن
چون کاتبی از ذکر لبت ورد نسازم
خواهد نمکت چشم من زار گرفتن
388
دل می رود چنانکه نیاید دگر چنین
ای دل(5) برو که هست مبارک سفر چنین
در کوی زهد عزّت رندی و عشق نیست
در هیچ جای خوار(6) نباشد هنر(7) چنین
آدم اسیر دانه شد(8) و من به خال یار
نبود عجب چنان پدری را پسر چنین
ای آفتاب غمزه او بین و(9) سینه ام
دیگر مگوی(10) تیغ چنان یا سپر چنین
گفتم که بگذران زدلم تیر غمزه گفت
این خود گذشت لیک نگویی دگر چنین
آن شوخ سنگدل فکند سنگ سوی من
شاخ(11) چنان(12) هر آینه آرد ثمر چنین
ص: 202
گر کاتبی زهجر بمیرد غریب(1) نیست
هر جا که عاشقی است نمیرد مگر چنین
389
رخت باید به در از کون و مکان آوردن
تا توان ره به سرا پرده جان آوردن
توشه ره به کف آور که چو رفتی زجهان
باز تشریف نخواهی به(2) جهان آوردن
قاف تا قاف تو را لشکر و دشمن نکُشی(3)
شرم بادت زچنین خیل گران آوردن
تو چنین بی خبر و بهر(4) تو از شهر عدم
خبری هست(5) که خواهند نشان آوردن
سر تسلیم برآور ز گریبان رضا(6)
پیش از آن روز که سر بر نتوان آوردن
لب فروبند که گر سینه پر از تیغ بود
همچو خورشید نشاید به زبان آوردن
ناله کلک تو ای کاتبی از عرش گذشت
تا به کی لوح و قلم را به فغان آوردن
390
ز آهم هر دم انجم را چراغی می شود روشن
چه برق است این کزو هر لحظه باغی می شود روشن
تن قندیل از خاک کدامین سوخته است آیا
که هر شب بر سر خاکش چراغی می شود روشن
به بازی منگر ای زاهد چراغ عارض او را
که شمع عاشقی از لهو و لاغی می شود روشن
به هر داغی که دارم زآتش رویش شب هجران
چراغی هر دمم(7) از روی داغی می شود روشن
فراغت کاتبی مرگ است و من هجر کی مانم(8)
ازین آتش گرم شمع(9) فراغی می شود روشن
ص: 203
391
زماه روی تو عکسی گرافتدم(1) به درون
درون زمن(2) طلبد هر که هست بر گردون
به خانه تو شبی مه در آمد(3) و او را
به رو رها نتوانست برد چرخ برون(4)
مگو مورزد گر مِهر من از آنکه مرا
چو حسن روی تو این دولتی است روزافزون
مرا تو دیده ای و خون من نمی ریزی
چگونه دیده صاحب نظر نریزد(5) خون
زمن مپرس که کی جان نثار خواهی کرد
چه جای کی که از آن لب اشارت است کنون(6)
چه حکمت است تو را در لب مسیح صفت(7)
که پیش معجزه اش عاجزست افلاطون
چو خامه صفحه آفاق کاتبی گردید
ندید نقش مدار از سپهر بوقلمون
392
ز(8) هجران چند خواهی بسمل من
مرا خود می کشد درد دل من
بی درد تو مهمان خانه ای ساخت
چو برهم زد قضا آب و گل من
همه شب تا سحر جز ذکر تیغت
نباشد سرگذشت محفل من
هلاک خود مرا مشکل نمودی
شد آسان از فراقت مشکل من
اجل در منزل من پای ننهاد
مگر عار آمدش از منزل من
چو دید از محملم با ساربان گفت
نگه دار از مغیلان محمل من
مرا چون کاتبی یارست قبله
زهی اقبال و بخت(9) مقبل من
ص: 204
393
گفتی که دیگر از تو نخواهم جدا شدن
خوش وعده ایست گرچه نخواهد وفا شدن
بادا بقای(1) جان تو گر من فنا شدم(2)
خواهد بجز خدا همه چیزی فنا شدن
بیمار چشم شوخ ترا شربت اجل
خوشتر بود ززحمت دارالشّفا شدن
بیگانگی نماید میان من و سگت
با جنس خویش(3) زود توان آشنا شدن
ای دل برای نفس مشو خوار و دربدر
کز بهر لقمه خوش ننماید گدا شدن
بَر دوز دیده کاتبی و دم زفقر زن
بازیچه نیست درد و جهان پارسا(4) شدن
394
کنون که فصل بهارست و وقت گل چیدن
کجاست یار که رویش نمی توان دیدن
فراق آن گهر سنگدل گران باری(5) است
نمی توان به ترازوی عقل(6) سنجیدن
چه رنجد از سخن من چو هست(7) پیشش هیچ
طریق نیست زیاران به هیچ رنجیدن
به دور عشق زخون دل است شربت من
طبیب کیست بدو خواهم این چشانیدن
مشابه ذقن همچو سیب او نقاش
نیافت صورت و نارست(8) گرد گردیدن(9)
چو کاتبی شده ام زآهوی خوشش(10) بیمار(11)
چرا نپرسدم او عیب نیست پرسیدن
ص: 205
395
گویند راز عشق نهفتن نمی توان
این خود حکایتی است که گفتن نمی توان
جوهر سرشناس عقل نداند(1) که عشق چیست
کان(2) دانه جوهری است که سُفتن نمی توان
ناصح مگو که از سخن عشق دور باش
دوری حکایت تو شنفتن(3) نمی توان
در هر چمن که لاله رخ تو(4) شکفته نیست
گر صد بهار هست شکفتن نمی توان
چشم دگر طلب پی این راه کاتبی
راه بتان بدین مژه رفتن نمی توان
396
مرا عشق است کام دل چه عشق است این چه کام است این؟
زنام عقل در ننگم(5) چه ننگ(6) است این چه نام است این
بود تاب و تبم زان روی و مو هر صبح و هر شامی
چه تاب وتب چه روی ومو،چه صبح است این چه شام است این
عدو را دل چو سنگ است و مرا دل همچو جام خون
چون سنگش بشکند جامم چه سنگ است این چه جام است این
به دور دانه خال لب(7) و دام سر زلفش
دو عالم صید می بینم چه دانه(8) است این چه دام است این
شود راه دو عالم طی به یک گام هواداران
بگوئید ای قدم داران چه راهست این چه گام است این
به رغم خاص زاهد کاتبی را عام می خواند
خواص هریکی بنگر چه خاص است این چه عام است این
یک روز خرامش کن و چون سرو برون آی
تا قهقهه بر خود بزند(1) کبک خرامان
از ما سرو سامان مطلب زانکه نباشد
مشتاق بنا گوش خوشان(2) را سرو سامان
من کاتبیام خواجه و دارم، هوسی چند
بشنیدن دشنام تو با سنگ غلامان
398
یک هفته فغان دارد بلبل زسمن بویان(3)
من جامه دران دایم فریاد زگل رویان
بر خویی نیکویان پروردن جان باشد
گر آن منی ای دل خو گیر به بدخویان
صد فتنه اگر گردد در روی زمین پیدا
سر فتنه آن نبود جز موی سیه مویان
عشّاق بلا جو را یک شوخ نمی جوید(4)
هر شوخ بلایی شد از بهر بلاجویان
ای کاتبی از بد گو(5) خاطر مکن آزرده
بر رغم بدان می گو نیکویی نیکویان
399
آتشم در جان فتد چون بر فروزد روی را
بر رود دودم به سر چون تاب گیر موی را
می کشد از گوشه های چلّه خانه چون کمان
سوی خویشم(6) جذبه های ساعد و بازوی او
گشت حُسن ساقیم نادیده معلوم از نسیم
مستیِ می می توان دریافتن از بوی او
می نشاند سرو را بر خاک شمشاد قدش
ماه نو را زرد رویی می دهد ابروی او
تیغهای روشن خود آفتاب آسمان
از خجالت در(7) زمین زد در طواف کوی او
پهلوی خود داد ره ما را سگ دلدار دوش
تا سحرگه عیشها کردیم از(8) پهلوی او
ص: 207
کاتبی در باغ رفت آن سرو برخیز و ببین
یا(1) گل خود روی نگین است یا خود رویِ او
400
ای به شطرنج دو رخ برده ز صد شاه گرو
اسب این عرصه زچوب است به هر خس مگرو
مدعی پیش تو صد قصه گذارد از من
مشنو قصه او و(2) سخن من(3) بشنو
کمترین ذرّه که از ماه رخت می بینم
آفتابی است که هستش دو جهان یک پرتو
به دعا دست برآرم چو هِلالت بینم
کند آهنگ دعا هر که ببیند مه نو
لاله و گل زتو خونین کفنند ای شه(4) حُسن
خلعت کُشتنیان سرخ رسد از خسرو
هست فردوس جنان دور، گه دیدن آن(5)
کوی او را طلب ای کاتبی و دور مرو
401
روم روزی گریبان چاک پیش آستان او(6)
بریزم بر سر از غم خاک پیش آستان او
به صد خون جگر(7) جاروب مژگان بسته ام برهم
که سازم راه خود را پاک پیش آستان او(8)
تنم از لاغری گردید خاشاکی ولی دربان
نمی ماند یکی خاشاک پیش آستان او
به باد(9) بی نیازی همچو ابرم دور اندازد(10)
گه آدم(11) دیده نمناک پیش آستان او
ص: 208
مپرس ای کاتبی کز درگه جانان چه درکت شد
کجا ماند(1) مرا ادراک پیش آستان او
402 (2)
تنعّمی(3) است تماشای یارو صحبت او
چه دولتی است که آسوده ام به دولت او
به حق نعمت عشقش(4) که گر زبان گردیم
گزاردن نتوانیم حق نعمت او
اگر چه نیست مرا کم گناه شکر خدا
که بیشتر زگناه من است رحمت او
به دست قدرت خود ساخت ساعدش ایزد
نیاید این قدر الّا زدست قدرت او(5)
پری مسخّر اهل عزیمت(6) است ولی
هزار جان شده دیوانه از عزیمت او
به درد عشق کسی کو چو کاتبی میرد
بَرَند بهر دوا جمله خاک تربت او
403
خنجر عشق خون من ریخت به خاک پای تو
رای تو بود کشتنم، کشته شدم برای تو(7)
پیش خرد بلا بود تیر خدنگ غمزه ات
نیست بلا و گر(8) بود من سپر بلای تو
دل که تو راست جایگه، پاک زغیر رُفته ام
هم تو بیا که هیچ کس نیست مرا به جای تو
ای که حساب باج(9) خود می طلبی ز طالبان
میل وفا نمی کنی چیست دگر جفای تو(10)
لاله چو ارغوان تو هم(11) پیش گل عذار او(12)
بس که بیاستاده ای ریخته خون به پای تو
ص: 209
کاتبی ار تو را هوا(1) جز هوس قَدش بود
چون(2)، هوس هواییان باد(3) بود هوای تو(4)
404
عاشق و دیوانه ام(5) تقوی و طاعات(6) کو
واله بتخانه ام راه خرابات کو
خرقه تزویر را رهن چو کردم به می
خواجه بگو پیر را کان همه طامات کو
از صفت طیلسان گشت(7) مرا طی لسان
رند شدم این زمان کشف و کرامات کو
تا سپه عشق او تاخت سوی ملک دل
عقل به تاراج رفت زهد و مناجات کو
مدرسه و صومعه گشت چو طیّ السّجل
درس و کتاب و خطاب منصب و دارات کو
پیر خرابات را از دل و جانم مُرید
عین مرادویم حاصل طاعات(8) کو
کاتبیا کن به من نامه ناموس طی
غیر می عشق وی عیش مهّیات کو
405
کام مستان چیست لبهای شراب آلود تو
دوست بیدارِ مردم چشم خواب آلود تو
دم به دم فرماییم کز آتش من دور باش
سوخت جانم را(9) سخنهای عتاب آلود تو
ای که مقصود تو از ناکُشتن من کُشتن است
خواهدم کُشت آخر این(10) صبر شتاب آلود تو
گر به مهرم خوانی و گاه از نظر رانی به قهر
تا چه خواهد کرد این لطف عذاب آلود تو
ص: 210
تو به دادی(1) کاتبی از می برای دفع عام
رحمت ای ساقی(2) برین جرم ثواب آلود تو
406
لشکر عشق تو در تاخت بکین(3) از هر سو
شد گریزان سپه عقل برین از هر سو
جانب تست رخ خاک نشینان آری
رو سوی قبله کنند اهل زمین از هر سو
برسد چار سوی تو بهر نظری
خاک شد دایره صد گوشه نشین از هر سو
آتشم در جگر و خال و خطت در پی جان(4)
خانه می سوزد و دزدان به کمین از هر سو
در چمن پرده براندازد و(5) چو گل بر سر شاخ
بلبلی(6) کُشته و آویخته بین از هر سو
لاله ها را مزن آتش که غلامان تواند
همچو ما آمده با داغ جبین(7) از هر سو
کاتبی گه به سر ره فتدت گه به قدم
هیچ مست(8) نیفتاد چنین از هر سو
جای سگ تو در درون(1) من به برون(2) چه فایده(3)
او برود(4) به جای من من بروم به جای او
آب گذاشت سرو را در چمن و روانه شد
در طلب تو تا به کی راه رود به پای او
مرتبه سکندری دید(5) زعشق کاتبی
کآینه رخ تو شد جام جهان نمای او
408
آن گنج که جستم زکسان درگه و بیگاه
بی منت کس یافتم المنةُللّه
آگاه شو از کار جهان ای تن(6) غافل
غافل(7) مشو از کار جهان ای دل آگاه
چون تیر مرو(8) دور که رفتیم و ندیدیم
سرتاسر این بادیه بیش از دو کمان راه
در راه غمِ توشه(9) مخور زانکه توان زد
هر لحظه شکاری به خدنگ الف آه
قندیل دل از مشعله شوق برافروز
کز پرتو خورشید بود روشنی ماه
در جیب فنا سرکش و دامان بقا(10) گیر
در پوش که این جامه نه تنگ است و نه کوتاه
بستد خط آزادی خود کاتبی از عشق
دیگر قلمی نیست بدین بنده درگاه
این سرخ رویی بس بود ای دیده در فنّ نظر
کز خون دل بر هر مژه منشور آلی بسته ای
دل گفت از آن زلف و دهان(1) بینم گشادی؟ گفتمش
فکر خطایی کرده ای نقش محالی بسته ای
گفتم به مرغ نامه بر که آهسته پَر در(2) دشت و در
هر چند هستی تیزپر کوهی به بالی بسته ای
بیم از سگ آن در مکن کز مهر ورزی کاتبی
چون شیرمردان(3) باش اگر دل در غزالی بسته ای
410
ای باد آن گل چهر(4) را از آب چشمم یاد ده
وی آه آتش بار من خاک مرا بر باد ده
هر دم به یاد غمزه اش خود را به خون افکنده ام(5)
آیا که گفتش اینچنین خنجر بدان جلّاد ده
آمد اجل شادی کنان گفتم ز هجرانم به جان
خواهی که باشم(6) شادمان کام من ناشاد ده
بیداد در عاشق کشی دادست و عاشق دادجو
فریاد مظلومان شنو ای شاه خوبان داد ده
چشم تو عاشق چون کشد از من فراموش ارکند
گر چه نخواهد کشتنم باری به لطفش یاد ده(7)
خواهم که کوبم سینه را در ماتم مجنون زنو
ای بخت بَد، سنگی به من از تربت فرهاد ده
چون نیست غیر از نیستی بنیاد هستی کاتبی
بر(8) خط هستی کش قلم تغییر این بنیاد ده
411 (9)
ای ناظر جمالت صد چشم کار دیده
گر این نظر نباشد ناید به کار دیده
از نیک و بد به عشقت بسیار کار دیدم
وین خال را نداند جز مرد کار دیده
تیرت که هست چون جان تا رفته از درونم
گویا که مرغ روحم از تن برون پریده
ص: 213
در نرد نقش عشقت بی کعبتین بازی(1)
تن باخته سرو جان(2) پس مهره باز چیده
از قدّ چون کمانم گر(3) تیر بگذراند(4)
ای کاتبی ندارم(5) خود را از و(6) کشیده
412
در(7) قصر لاجوردی خطّی است بر کتابه
کای بی زران چه حاصل از گنج در(8) خرابه
پایان(9) کار باید از جمله دست شستن
گرماهْ طشت داری ور(10) مهر آفتابه
ای دانه دُرّ آخر هر موج توست مجری
تا چند همچو ماهی تابی به روی(11) تابه
خمخانه درون را مستانه(12) معتکف شو
تا صاف گرددت(13) دل چون باده در قرابه
ای دوست کاتبی را وصل است حاجت دل
بَلِّغ دعای قلبی فی المنزل الاجابه(14)
به دور(1) روی تو خورشید همچو من در شهر
زضعف دست به دیوار میرود در راه
دلا به عشوه زلفش شدی اسیر ذقن
به ریسمان کسان چند می روی در چاه(2)
وجود کاتبی از غم روانه شد به عدم
گرفت خوش سفری پیش فی امان الله
414
دل در درون سینه ام(3) مستی است در میخانه ای
جان در دلم(4) دیوانه ای در گوشه ای ویرانه ای
هر دم تنم دوزد به جان این پرده(5) صد چاک دل
لیکن چه حاصل دوختن پیراهن دیوانه ای
رفتی سوی شهر عدم این صبر و من هم می روم(6)
بهر من آنجا چون رسی بنیاد افکن خانه ای
هر لحظه تیغ غمزه و خال بتان جوید دلم
این مرغ را خاطر کشد هر دم به آب و دانه ای
ای باد جانم تازه شد افسون وصلی میدمی(7)
یا از پی خواب اجل می خوانیم افسانه ای
یارب که بینم خویش را یک شب من بی بال و پر
در پای شمعی(8) سوخته افتاده چون پروانه ای
کی نامه اعمال را بیند سیه روز جزا
چون کاتبی آنکو نهد(9) سر بر خط جانانه ای
خدای داشت نظرها به ما که هر یک را
دو چشم داد که حسن بتان کنیم نگاه
شکار تیر بلای تو هر کجا که رود
اجل زپی رود و خون نشان(1) بود در راه
رسید فصل بهار ای نسیم لطفی کن
بگو به سرو(2) خرامان حدیث ضعف گیاه(3)
مگو که دور زمن کاتبی چرا زنده است
چو سرنوشت چنین است بنده را چه گناه
416
سحر چنین زکجا می رسی شراب زده
ز(4) آب(5) عارضت آتش به(6) آفتاب زده
شنیده شیشه که جای(7) پری است(8) بر بویت
به جای آب نهان(9) خانه
را گلاب زده
هلال ابرویت ای شهسوار دیده زچرخ(10)
فرود آمده(11) و بوسه بر رکاب زده
چگونه کُنج غمت ماندم نهان(12) که فراق
هزار نقب(13) زهر سو برین(14) خراب زده
به خاکیان(15) مفشان آستین که روز شمار
به دامنت نبود دست بی حساب زده(16)
منال کاتبی ار زد به تیغت آن خورشید
چو روشن است که بر آتش تو آب زده
ص: 216
417
گر شود آلوده ام بر(1) خاک راه او مژه
آیدم بر(2) چشم همچون میل بردار و مژه
خاک پایش در درون(3) حلقه سودائیان
هست چون چشمی که او را باشد از هر سو مژه
هیچ خون ریزی نیاید چشم او را در نظر
لیک در مردم کُشی پهلو زند با او(4) مژه
خسرو هندست و بر(5) اطراف، خیل(6) نیزه دار
چشم یار(7) وصف کشیده گرد گرد او مژه
چون گیاهی کش کند سیل از کنار(8) رود باز
میرود با اشک خون(9) من روان بر رو مژه(10)
کاتبی گویند نرگس را به چشمش(11) نسبتی است
دیده(12) نرگس بسی کو چشم او را کو مژه
418
ما را به سخن بی قدمان کی برد از راه
رفتیم به می خانه توکلت علی اللّه
بامست مگویید که میخانه گشادند
بسیار کمی جان دهد از شادی ناگاه
می نوش اگر طرف(13) بهشت است مرادت
زان روی که بر مست نگیرند(14) سر راه
گو دُردی غم(15) را مفروشید عزیزان
کو(16) یوسف مصرست گرفتار(17) تک چاه
ای کاتبی ار پیر مغان یار نباشد
سودی ندهد آه شب و اشک سحرگاه
ص: 217
419
میسّر چون(1) نشد بر پایت ای سرو روان بوسه
زپایت هر کجا دیده نشان، دادم بران بوسه
دم کشتن به سر بوسم سگانت را یکایک(2) پا
که(3) روز صلح باید داد دست دوستان بوسه
چه نیکو دست دادم ساعدت بوسیدم(4) از ناگه
کسی را دست ندهد زین نکوتر(5) در جهان بوسه(6)
چو خط بر صفحه روی تو خواندم(7) آن دهان(8) بوسم
چو فرمان خوانده شد شرط است دادن بر نشان(9) بوسه
اگر خواهی ستادن(10) جان و دان بوسه عاشق را
روان اولی است دادن جان و بستان(11) روان بوسه(12) به وقت دادن جان کاتبی آن آستان بوسد
چو درویشی که در رفتن بر آستان بوسه
420
از گنج و گنج خانه(13)، ای دل چه قصه خوانی؟
میخانه جو که هر خُم گنجی است خسروانی
ای سالک طریقت تا چند خواب هستی
خیز و صبوحیی کن کز کاروان نمانی
زاهد مگو که رندان کردند تو به از می
در حق نیک مردان سهل است بد گمانی
واعظ که مست گردد گوید که کوه علمم
در بزم اهل معنی خوش نیست این گرانی(14)
راندیم کام دل را اما زپیش دیده
ای نور دیده ما را(15) اینست کامرانی
زان پاره های دل را بر چرخ بُرد آهم
تا خیل قُدسیان را خواند به میهمانی
مطرب به جان ساقی کز بهر باده نوشان
جز شعر کاتبی را ننویسی و نخوانی
ص: 218
421
ای دیده به گیتی رخ مقصود ندیدی
وز گردش گردون به مرادی نرسیدی
هرگز زجهان آرزویی دست ندادت
که آخر سرانگشت به دندان نگزیدی
ما را به زر و سیم جهان میل نباشد
مردیم و ننازیم به سرخی و سپیدی
گویند کزین پیش جهان رسم وفا داشت
باور مکن از خلق جهان هر چه ندیدی(1)
اهل قلم ای کاتبی خسته چه دانند
این خط تو بر دفتر اندیشه کشیدی
422
ای ز سفر نو(2) آمده مونس و یار کیستی؟
نعل بهاست(3) جان من شاهسوار کیستی؟
هر که بدید نقش تو گفت تویی نگار من
نقش بود بسی تو را توبه(4) نگار کیستی
ای دل نیم جان من وحشی ء خون چکان من
سوختی استخوان من باز شکار کیستی
لطف تو سرکشی بود با همه هست لطف تو
کار تو قصد جان من باز به کار(5) کیستی
از رخ و اشک کاتبی پر زر و سیم شد جهان
باز نپرسیش(6) که تو باج گزار(7) کیستی
423
ای کعبه سرِ کوی تو را حلقه به گوشی
عشّاق تو در طوف برآورده خروشی
گشته حجرالاسود ما خال سیاهت
سنگ ره عشّاق شده غالیه پوشی
مروه چه بود پیش صفای تو، غباری(8)
زمزم بر چاره ذقنت آب فروشی
ص: 219
کوه عرفات است مگر آن دل سنگین
کافتاده خروشی است به هر گوشه و جوشی(1)
چون وصل تو جویم چه غم از هجر که هر دم
از نیش مغیلان برسد کعبه به نوشی(2)
در بادیه دهر(3) جرس نیز بنالید
هیهات(4) که چون(5) خویش ندیدیم خموشی
قربان تو شد کاتبی زار(6) که عیدست
دُری است بدو دار درین واقعه گوشی(7)
424
بتان شهر مسیحا دمند کشته بسی
چه حالت است که کسی را نمی رسد نفسی
چو آفتاب ره و رسم ذرّه پروردن
مده زدست کنونت که هست دسترسی
خیال خطّ(8) تو در دیده پر از پیکان(9)
چو طوطی است که باشد در آهنین قفسی
زمحمل تو اگر در(10) حرم فتد سایه
شود زغلغله هر سنگ کعبه چون جرسی
به سالکان بیابان شوق مژده برید
که برق عشق نخواهد گذاشت خار و خسی
چرا نمی روی ای جان چو صبر و دل(11) بر یار
چه شد که نیست ترا همچو دیگران هوسی
فکند دفتر خود کاتبی در آتش شوق
به غیر گرم روان این ورق نخواند کسی
425
بر سردار اگر پای نهی تاج شوی
پنبه از گوش برون آر که حلاج شوی
سالها پای تو از ذوق نیاید به زمین
روزی ار واقف سرّ شب معراج شوی
ص: 220
رو به عشق آر چو در دست خرد درمانی
حاجت از اهل کرم خواه چو محتاج شوی
جان به عشق ار نسپاری بردت دنیی و دین
باج شاه ار نَدَهی قابل تاراج شوی
کاتبی آن دو رخ شاه بتان در عرصه
مات سازندت اگر ثانی لجلاج(1) شوی
426
بَر هم مزن دو چشم(2) که بیمار می کشی
آن زلف(3) سر مبر که گرفتار می کشی
گفتی(4) به یک کرشمه ستانم هزار جان
منما متاع خود(5) که خریدار(6) می کشی
هرگز کسی ندید مرا شاد در جهان
تا دیده ام که غمزده(7) بسیار می کشی
دور از تو هرچه(8) هست زجان دور مانده اند(9)
نزدیک را زپرتو(10) دیدار می کشی
تیغت نکرد میل به خون ریز کاتبی
آخر چه کرده ام که چنین(11) زار می کشی
زچار باغ عناصر چه بهره(1) بردارد(2)
کسی که نیست هوادار سرو بالایی
بسی نماند که زنّار کافری بندم
چو امّتان مسیحا ز(3) دست ترسایی
چو اشک دیده من(4) کاتبی به(5) دنبالش
دویده میرود اما نمی رسد جایی
428
به قتل من اشارت کرد یاری
بحمدللّه خبر خیرست باری
به تیرم می زند چون خیمه وانگاه
همی گیرد به زور از من کناری
حساب ناز او مشکل توان کرد
که نبود نعمت حق را شماری
چه پرسی حال این ره ناصح از من
به یک سو رو که می آید سواری
تو ای زاهد به کار خویشتن باش
که کس را نیست با کار تو کاری
به ساعد کاتبی را یار(6) خون ریخت
خوش آن یاری که گیرد دست یاری
429
به گاه جلوه چو دیدار خود عیان سازی
درین جهان همه را کار آن جهان سازی
چه گم شود ز تو ای نوبهار گلشن(7) جان
که خار هجر من از وصل گلستان سازی
تو طایر چمن دیگری نه آن مرغی
که آیی و دل ویرانم آشیان سازی
چه فتنه ای تو که چون(8) بی گناه گیری خشم
دو لب ببندی و از غمزه صد زبان سازی
خیالت آمده بازم به قصد(9)، کاش مرا
هزار قاصد ازین درد می روان سازی
ص: 222
فراق ساخت مرا مست و کی به خویش آیم
اگر نه کهگلم از خاک آستان سازی
به از خرابی تن کاتبی نخواهد بود
عمارتی که درین کهنه خاکدان سازی
430
تو خط و خال خوبان(1) را چه دانی
رموز فاش و پنهان(2) را چه دانی
به شهر خواجه تاشان تا نیایی
ولایتهای سلطان را چه دانی(3)
تو بارانی، اگر گوهر نگردی
خواص بحر عمّان را چه دانی
تو مومی(4) تاز خود چیزی نسازی
ضمیر نخل بندان را چه دانی
به موی و روی او گر ره نبردی
طریق کفر و ایمان را چه دانی
گرت چون کاتبی این نسخه نبود
کتابتهای دیوان را چه دانی
431 (5)
جانم رسید بر لب در آرزوی یاری
ای مرگ ره بگردان، کاینجا(6) نماند(7) کاری
با آنکه رفت شادم، زیرا(8) که جانِ رفته
در کار دلبری شد ضایع نماند باری
گویند تیر چشمت(9) قصد شکار دارد
هر لحظه باد روزی دل را چنین شکاری
لیلی و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا
هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاری
آسیب سرو قدان جان تازه دارد ای دل
زین میوه ای نیابی(10) در هیچ شاخساری
در حشر کاتبی را باشد(11) سفید نامه
کو غیر وصف خطّت نگذاشت یادگاری
ص: 223
432
جانم فدای آنکه شد جانش فدای چون تویی
گر(1) جان فدا سازد کسی، باری برای(2) چون تویی
داری دریغ از من جفا آنگاه لافی از وفا
ای عمر چون بندد کسی دل در وفای چون تویی
گه تیغ و گه خنجر کشی، لیکن مرا آن بخت کو
کافتد سر همچون منی در خاک(3) پای چون تویی
چند ای سگ آن آستان بخشی به عاشق جای(4) خود
آنجا رسیدن چون توان خاصه به جای(5) چون تویی
گفتم دعای قتل خود می گویم ای ابرو کمان
گفتا کی افتد بر هدف تیر دعای چون تویی
ای هر که(6) از بحر فنا می جویی از من تیغ او
آب حیات آرم به کف بهر بقای چون تویی
گر کشته گردی کاتبی چون مور در جولانگهش
با او که را(7) دعوی رسد از خونبهای چون تویی
433
خوش آن وقتی(8) که جانم(9) را به هر دردی دوا بودی
مرا دشنام می گفتی و محراب دعا بودی
دلا جز بی وفایی پیشه ای دیگر نمی دانی
همین آموختی عمری که با آن بی وفا بودی
اجل را دوش می گفتم که گفتی زود می آیم
شب هجران چرا دیر آمدی چندین کجا بودی
شد امشب اختر اشکم به صحرای عدم ره بر
مرا ای کوکب طالع چه نیکو رهنما بودی
خدنگ یار می گوید(10) درون سینه با جانم(11)
که(12): آهنگ سفر کردی مگر موقوف ما بودی
بت خود ساختی هر سنگ کان بیگانه زد(13) ای تن
ندانستم که چون فرهاد سنگی را سزا بودی(14)
سرای این جهان را آه من صد پی فکند آتش
نبودت کاتبی با کی مگر در آن سرا بودی
ص: 224
434
خویشتن را بَرمیار از باغ ای سرو سهی
در هوای قدّ آن گلروی(1) گفتم کو تهی
سالها ای اشک ره دادم تو را در کوی خویش(2)
وقت رفتن کی روا باشد که دررویم(3) جهی(4)
شمع در مجلس مزن لاف دل افروزی به دوست(5)
گر از اینها(6) دم زنی خود را به کشتن می دهی
تا ترنج غبغب و سیب ذقن ناری به پیش
خسته شفتالویت را(7) نیست امید بهی(8)
ای رقیب روسیه پیوسته(9) از دارت نگون
کنده بر پا بینم و رخ زرد مانند بهی
در چمن با سرو قدت لاف میزد شد از آن
پایمال جمله مرغان سر سرو سهی(10)
هیچ آهو چشم را در شهر پروای تو نیست
کاتبی وقت است اگر رو در بیابان(11) می نهی
435
خوش آن دم کز صف خوبان به قصد خون من تازی
تو در شمشیر راندن باشی و من در سراندازی
در اوّل ترکتاز غمزه ام نگذاشتی جز جان
کنون ای ترک می دانم که از بهر چه(12) می تازی
نظرگاه خداوندست دل چون بردی از بنده
به ابرویت که داری گوش و از چشمش نیندازی(13)
مرا گفتی که خواهم ساختن از غمزه صد کارت(14)
توانی ساختن صد کار ازین بهتر(15) نمی سازی
به گوش من صدای تیرت آمد صبحدم گفتم
مرا چون نغمه نی روح می بخشی چه آوازی(16)
ص: 225
به زهد(1) خویش نازد زاهد و منعم به مال و زر
تو نازک می روی ای دل به ناز یار می نازی
رخ آن شاه خوبان دیدم و دل باختم، گفتا(2):
بدینسان کاتبی در عرصه تا کی قلب می بازی(3)
436
خوی چکان(4) و تند می آید دگر آن تند خوی
منگر ای شیخ آن جوان را و هلاک خود مجوی
التفات اشک ما(5) سقّای کوی او نکرد
آبرو بر خاک آن در(6) کمترست از آب جوی
گر مرا دشنام می گویی و گر بد بنده ام
حال خود گفتم(7) بَرِ تو، هر چه می خواهی بگوی
دل که نبود بنده(8) زلف تو، گو بر خود بپیچ(9)
سرکه(10) نبود بسته(11) موی تو، گر بر(12) خود بموی
کاتبی از نقطه سرّ دهانش دم مزن
یا خط هستی ز لوح دل به آب زر بشوی(13)
چگونه نذر(1) نباشد توقع از تو مرا(2)
که هست(3) هر طرفم ز آه آتشین عَلَمی
خوش است گفتن دیرینه ماجرای دو یار
ولی چنان که(4) نباشد در آن میان حَکَمی(5)
به کیش اهل دیانت ز بت پرست کم است
کسی که نیست دلش در پرستش صنمی
تو را رسد چو قلم کاتبی زفکر خطت
و لیک از تو نیامد(6) نوازش قلمی
438
در آمد دوش از در حورِ عینی
کزو شد انجمن خُلد برینی
غلام آن نگارِ لاله رویم
که بی داغش نمی بینم جبینی
پی تسخیر زلف همچو شتش(7)
نخست آدم برآورد اربعینی
اجل نزدیک شد آه این چه مرگ است
که خواهم دور ماند از نازنینی
صدای کوی(8) مجنون این دو حرف است
که آه از آهوی صحرا نشینی
خیالی از میانش کس نه بیند
مگر چون(9) کاتبی باریک بینی
در زمین جان من تیر تو(1) نیکو رُسته است(2)
رُسته خواهی دید، صد پی(3) گر زبیخش برکنی
می کنی لطف و وفا(4)، یعنی ندارم قصد تو
قصد من داری ولی بالقصد اینها می کنی
صحبت ار افتد به ساقی اتفاق ای دل تو را
نُقل خود بادام چشمش دان(5) و می آوردنی
کاتبی چندین چه داری دامن خود پر زسنگ(6)
عشق می ورزی فنا شو، تا به کی تردامنی(7)
440
گدائیم ز تو یک دیدن تو، رخ ننمایی
بیا زخیمه برون و ببُر طناب گدایی
برای بردن جان گفته ای درآیمت از در
ز هر دری که درآیی خوش است، کاش درآیی
دلا برآی چو جان خوش، که باک نیست ز مُردن
به یاد او زجهان می روی ملول چرایی؟
به عکس تن که همین تیر یار(8) جوید و پیکان
تو تیغ او طلب ای سر(9) که او جدا تو جدایی
صبا چه تازه کنی نوحه و مصیبت بلبل
سزد که خاک شهیدان عشق را نگشایی
گذشتی از دو جهان ای دل به دو رسیدی
کجاست کعبه مقصود و تو هنوز کجایی
ببر خنجر چون آب حلق کاتبی امّا
نویس بر کفن او بخون که کشته مایی
441
غزل مخدوش می باشد و ناخواناست. (مصحّح)
ص: 228
442
گشا زصد گره زلف تابدار(1) یکی
زصد مراد من ای سرو قد برآر یکی
گهی به وصل دهی(2) وعده گه به قتل مرا
خوشا(3) دمی که برآید ازین دو کار یکی
همی خرد به دو بوس آستانه ات جانم
تو زودتر برسان جان من به یار(4) یکی
هزار شکر شود(5) واجبم به هر مویی
به چنگ اگر فتدم از دو زلف یار(6) یکی(7)
اگر هزار خدنگ افکند به سوی دلم(8)
خطا مباد الهی از آن هزار یکی
فتاد کاتبی از تیر یار در دم صید
چنین لطیف نیفتد زصد شکار(9) یکی
443
می روم تا حاجتی(10) خواهم زصاحب دولتی
دوستان خاطر به من دارید، یاران همّتی
با حریفان چون روم در میکده امشب، که من
لایق پیر مُغان هرگز(11) نکردم خدمتی
ترک عشقِ(12) ماهرویان گفتن(13) از بی دولتی است
کی به ترک عشق گوید هر که دارد دولتی
ای دل از دلدار جز جور و جفا چیزی مجو(14)
گر همی خواهی زعمر خویش یابی لذّتی
دیو خود را می نماید چون پری در چشم عشق
معنی او را نگر هرجا که بینی صورتی(15)
سرو هرگز با قد او برنخواهد آمدن
گفته ما یادش آید چون برآید مدتی(16)
کاتبی یکدم(17) بمیر گر(18) کشد خود را چو شمع
گر نشیند بی چراغ عارضش(19) در خلوتی
ص: 229
444
میروی ای اشک و رخ بر خاک آن پا می نهی(1)
می کنی لطف و قدم بر دیده ما می نهی
هجر بین(2)، خو گر مکن(3) ای دل به روی یار چشم
موج یاد آور چو دل بر سود دریا می نهی
ساقیا چون می به خلوت می فرستی در خمار(4)
مرهم پنهانیم بر زخم پیدا می نهی
گفته ای جان را ضمان(5) می باش و می بین چشم من
من ضمان(6) ناگشته بنیاد تقاضا می نهی
تا چرا نیکو(7) نیارد اره عشقت کشید
ارّه بر فرق محبّان بی محابا می نهی
قتل خود فرمایمت(8)، فرما به ابرو و(9) مُژه
تا کی انگشت حیل بر چشم شهلا می نهی
کاتبی خاکی، مگیر(10) آن سرو را دامن چو گرد(11)
با خود آ، کز پایه خود پای بالا می نهی
درین جهان و آن بی نیاز و بیزارست
زهر که نیست(1) گرفتارِ نازپروردی
به عهد نوح اگر سوز کاتبی بودی
معیّن است که او آب از جگر خوردی
446
همی بینم عیان مهر رخ وی
چو نور حق تعالی در همه شی
مرا جان لعل او داد و همو برد(2)
حساب(3) از می بود دیگر شود می
کمان ابرویش تا یافت شد جمع
دلم کو بود از هم کنده چون پی
اگر مه را چو او بودی خط و خال
نگشتی نامه هرگز چرخ را طی
پی صوتش همه کوشیم چون عود
به دیدارش همه چشمیم چون نی
مباش ای کاتبی بی یار یکدم
که وی جان است و نتوان زیست بی وی(4)
447
همچو کوی تو در آفاق ندیدم(5) جایی
به(6) از آنجا که تو باشی نبود مأوایی
تا گدایی کند از چشم تو نرگس نظری
کاسه در دست ستادست چو نابینایی
عاشقان جان به غم آن لب شیرین دادند
همه مردند و ندادی به کس حلوائی
دل شد از دست من افتاده(7) چنین بی سر و پای
نبود همچو من دلشده ناپروایی
پایه سروی آن روز مرا دست دهد
که ببینم سرافتاده خود بر(8) پایی
کاتبی قصّه گه از روی و گه از موی تو گفت(9)
هست چون اهل جنون هر سخنش از جایی
ص: 231
448
یک شکر خنده(1) که از لعل شکر خند کنی
چار بازار جهان پرشکر و قند کنی
موی ژولیده برت آمده ام تا دم قتل
دست و پای من دیوانه(2) بدان(3) بند کنی
صبر و جان رفت که خرسندی دل بود ای تن(4)
من ندانم(5) پس ازینش(6) به چه خرسند کنی
سجده پیش رخ دلدار خوشم می آید
طاعت آن است که از بهر خداوند کنی
زاهدا(7) دوختن پیرهن زرق چه سود
نه چنان پاره شد این خرقه(8) که پیوند کنی
استخوانهای من ای باد(9) به گردون بردی
استخوان کاری صندوق فلک چند کنی
کاتبی جسم خود از خون جگر(10)تر می دار
سرخ رو گردی اگر گوش بدین(11) پند کنی
ص: 232
ص: 233
آفاق پُر صداست زکوهِ گناه ما ··· 17
امید برگ زباد است بینوایان را ··· 17
ای دل زعقل و صبرو جان در عشق عار آید مرا ··· 18
ای رفته به باد از هوس موی تو سرها ··· 18
این کوی مُغان است، زجنّت دری اینجا ··· 19
باد زلف تو جان ربود مرا ··· 19
به روز حشر که پرسند از نکویی ما ··· 20
به رویِ تو کردم تمام این غزل را ··· 20
برو ای عقل و بدان خوب لِقا بخش مرا ··· 21
به مسجودی که بست از مهر این نه طاق مینا را ··· 21
به من فراق فزون داد سینه سوزی را ··· 22
پوشید زلفِ یار دو رخ، گفتمش: گُشا ··· 22
بیابانی است خونخور عشق و از هم دور منزلها ··· 23
تا عشق فرود آمده در منظره ما ··· 23
چون شفق از دور، هردم سرخ، بینم دیده را ··· 24
خود رفتم و عاشق شدم آن گیسوی پرتاب را ··· 24
دل که باقی بود با جان و جهانش سالها ··· 24
دل بَرَد آن زلف و پوشد نقطه های خال را ··· 25
ذوق خدنگت کزو هست مرا حالها ··· 25
رفتی و چون خاک ره از پا در آوردی مرا ··· 26
روز وصل آمد که می جستم به جانش سالها ··· 26
زاهد که ریخت آبِ رخ نُقل و جام را ··· 26
ص: 234
سنگی که او بر من زند جمع آورم در جنگها ··· 27
سودای آن پری رخ دیوانه ساخت ما را ··· 28
شبی که ماه رخت شد چراغ خلوت ما ··· 28
شمع من! بنمای روی چون چراغ خویش را ··· 28
قد خم گشته در چنگ آرم آن زنّار گیسو را ··· 29
کاش میرم چو زنی تیر من بی جان را ··· 29
کسی که ماه رخت دید و لعل میگون را ··· 30
گفته بودی از بدی خواهم جزا دادن تو را ··· 30
مرا آن مهر روشن گفت کز مهرم شوی پیدا ··· 31
مبر آن زلف مشک افشان گذار آن دست کوته را ··· 31
نسبت نمی کنیم به حور آن ستوده را ··· 32
نقد گنجینه این سینه ویرانه ما ··· 32
هر که نبود بنده از جان دلربای خویش را ··· 33
هجر تو بُرد مو ز سر، این تیره بخت را ··· 33
هوایی ساخت در جویایی سر و تو، دل ما را ··· 33
ای رخ همچو شمع تو سوخته صد چراغ را ··· 34
آن پری در دل تجلّی می کند، هر دم زغیب ··· 34
تا بدان دم که گُل از گِل بدمد چون سرخاب ··· 35
چو مست گردی اگر با شدت هوای کباب ··· 35
حاجیان و کعبه، ما و قبله کوی حبیب ··· 35
در چمن صبحی برافکندی نقاب ··· 36
زهی زچشمه نوش تو آب روی شراب ··· 36
عکس رویت ساخت می را مست و مستان را خراب ··· 37
عشق کلی ادب آمد بَرِ صاحب مشرب ··· 37
از خیال نخل بالای تو هر دل کو تهی است ··· 38
از من آن زلف برد گرچه تنم خاک در است ··· 38
اگر چه قدّ تو بر رسته جفا کاری است ··· 39
آن را که چشم بر رخ زیبای یار نیست ··· 39
آن شناسد حال اشک ما که چون افتاده است ··· 39
ص: 235
آن کو به تو دل بست گشادِ دو جهان یافت ··· 40
اهلِ سخن را زبان ببست دهانت ··· 40
ایثار کرد تن، سرو آن خاک پا نیافت ··· 41
ای حریفان بر هوای باده جام اَلَست ··· 41
ای روحِ قُدُس جز به خودت همدمیی نیست ··· 41
ای که گفتی: غم و اندوه کجا بسیار است؟ ··· 42
باز عشق خانه سوزم در دل و جان خانه ساخت ··· 42
با هر سخن که ذکر لب او رفیق نیست ··· 43
باز این دل از فراق یار نالیدن گرفت ··· 43
باد صبح امشب نمی دانم چرا افتاده است؟ ··· 44
به دیده من بی آب نسبتُ المایی است ··· 44
بدان خدای که کس را جز او خدایی نیست ··· 45
پس از رحیل درین ره هزار مرحله است ··· 45
پیش رخسار عرقناک تو مه را تاب نیست ··· 45
بی ساقی و شراب مرا دل زجان گرفت ··· 46
تو حوری و کوی تو مرا باغ بهشت است ··· 46
جان من از لبِ جان پرورِ جانان، زنده ست ··· 47
جانم از هاتف، سحر تشریف این الهام یافت ··· 47
تو آن گلی که تو را صد هزار دستان است ··· 48
جمشید روز باده در بزم ما گدایی است ··· 48
خویش را دل چون سرِ زلفش خریداری نیافت ··· 49
دارم گمان که او به من ناتوان خوش است ··· 49
در جانم از بلای تو آتش فتاده است ··· 50
در درگه یار خواب خوش نیست ··· 50
در کوی تو ای حور که را یاد بهشت است؟ ··· 51
در سرای تو خواهم که جای من آنجاست ··· 51
دل را طلب و سوز تو هر روز فزون است ··· 52
دل گرچه در آن کوی سقیم است و مقیم است ··· 52
دلبر کشید خنجر و دل نیم بسمل است ··· 52
ص: 236
دلم که در بدن او را نه قوّت است و نه قوت ··· 53
دمی که درد دلی بایدم به جانان گفت ··· 54
دیده حسن هر دو عالم در رخ او دیده است ··· 54
دیده بی آب حیات تو مرا نمناک است ··· 55
رخت ماه و قدَت سرو روان است ··· 55
روی تو نوربخش خورشید است ··· 55
ز چشم و دل بدن خاکیم در آتش و آب است ··· 56
سجده می جوید دل از من کوی آن شاهد کجاست؟ ··· 56
سلطان مُلکِ حُسن، خداوندگار ماست ··· 57
سوخت در آتش دلم کز یار روشن بوده است ··· 58
شاه خوبان را طمع از ما خراج و باج نیست ··· 58
شب خمار سر آمد دلا شراب کجاست؟ ··· 58
شعاع شمع جمالت که نور دیده ماست ··· 59
شعله شمشیر شوق شمع درون من است ··· 59
عاشقان را دارو کشتن راستی خوش دولتی است ··· 60
غلامی خط ساقی سعادت ازل است ··· 60
قضا چو شمع جمال تو را همی افروخت ··· 61
کج نگویم، سرو قدّ او به غایت راست است ··· 61
کدام دل که ازو جانب تو راهی نیست؟ ··· 62
کم زری در عشق و کم فکری نشان پرغمی است ··· 62
کوه غم ای دل هم آواز از منِ تنها بس است ··· 63
ما عاشقیم و کشته شدن اعتبار ماست ··· 64
ما را ز سلامت نرسد غیر ملامت ··· 64
مپرس ای گل خندان که دیده ات چون است ··· 64
مرهمی کان نه زتیر تو بود نیشتر است ··· 65
مهرم افزون گشت چون تیغت مرا بر سر نشست ··· 66
مرد بی عشق اگر چه انسان است ··· 66
وصله وصله گشت دل، چون دید آن انگشت شست ··· 67
هر نقش خوش که در قلم صُنع صانع است ··· 67
ص: 237
هر که مست از قدح نرگس گلرویی نیست ··· 68
هر که در روی پریچهره ما حیران نیست ··· 68
هر که را چون تو به خلوت چمن آرایی هست ··· 68
هزار آتش جانسوز در دلم پیداست ··· 69
همین که از بَرَم آن سرو نازنین برخاست ··· 69
هیچ دل نیست که در زلف گره گیر تو نیست ··· 70
یارم به تیر غمزه جگر پاره پاره ساخت ··· 70
تا کی بود میانه اهل کتاب بحث ··· 71
ای چو من کعبه به خاک سر کویت محتاج ··· 71
پیر میخانه چنین گفت که در دور سپنج ··· 72
زلف کز چهره فکندی شده سر تا پا کج ··· 72
غیر اوصاف خدنگ تو که جانراست علاج ··· 73
قد و ابروی آن دل جوست نیمی راست نیمی کج ··· 73
چو لاله خیز و به دست آر در بهار قدح ··· 74
خوش است جام می از دست ساقیان ملیح ··· 75
زجانها واقف است آن شوخ سیّاح ··· 75
نظر به طلعت خورشید طالع تو صباح ··· 76
ای زرشک قامتت شکل صنوبر شاخ شاخ ··· 76
آن کس که مرا کشت به جور و ستمی چند ··· 77
به راه عشق تو آنها که در نمی آیند ··· 77
پری رخی به شکر خنده قصد مردم کرد ··· 77
بزن بر سینه من خنجری چند ··· 78
پیش یار آنها که جان آرند بی شک جان برند ··· 79
ترکان چشم حیله گرت شاد خفته اند ··· 79
حدیث تیغ تو هرجا که درمیان آرند ··· 80
خّرم آنان که می غالیه بو می گیرند ··· 80
خرّم آنان که سر زلف نگاری گیرند ··· 81
در زمان چشم مستت یاد آهو کس نکرد ··· 81
دلم چون شیشه خون بود چشمان تو بشکستند ··· 82
ص: 238
دل ترک هوا و هوس هر دو سرا کرد ··· 82
دو چشم شوخ تو هر یک بلای خون ریزند ··· 83
ذرّات زمهرت به فلک سر گذرانند ··· 83
وسیله مژده مهری ز مهرخویی چند ··· 84
زان کمان ابرو دل من در تپیدن تیر خورد ··· 84
زلف و رخت چو وعده جور و جفا کنند ··· 85
عشّاق کاردان چو به عشق اقتدا کنند ··· 85
عمارتی که نه در کوچه مغان سازند ··· 86
شمع رخسار تو را آن دم که می افروختند ··· 86
گرچه هستند درین شهر نکوماهی چند ··· 87
مردمان بر اشک گلگونم گواهی می دهند ··· 87
مغان در ابروی مقصود چین نمی بینند ··· 88
آتش او نه همین مُلکت جان می سوزد ··· 88
از تنم تا سر یک موی نشان خواهد بود ··· 89
از جگر تیر بتان را سپری می باید ··· 89
اساس میکده رند خداشناس نهاد ··· 90
اسیر سرو قدان ناله از فلک چه کند ··· 90
اگر نه دولت تیغ تو بر سرم باشد ··· 91
آن دیده تو را بیند کو عین صفا باشد ··· 91
آن را که تیغ مهر تو قاتل نمی شود ··· 91
آن مه اگر شبی خوش با این کمین برآید ··· 92
آن پری رخ عاشقان را تیغ پنهان می زند ··· 92
آن سرو لاله رُخ چو به گلزار در رود ··· 93
آن که رخ می پوشد و ساغر به دشمن می زند ··· 93
اهل دل را لب جان بخش تو جان می بخشد ··· 94
این کهن دیر جهان کُشته فراوان دارد ··· 94
ای دل خیال قدّش در هر سری که باشد ··· 95
با تیغ اجل یارم گر یار برین باشد ··· 95
به دست دوست درین عید هر که قربان شد ··· 96
ص: 239
به قصدم یار تا شمشیر و خنجر بر نمی گیرد ··· 96
بیا که عمر چو باد بهار می گذرد ··· 97
پیش خیالت آرم این نیم جان که باشد ··· 97
نا آشنای می همه جا اجنبی بود ··· 98
تا یار همایون قدمم باز نیاید ··· 98
تو در نقاب شوی ماه در نقاب شود ··· 99
تیرت که جانم از تن افکار می برد ··· 99
تیری که افکنی اگر از دل خطا رود ··· 100
جان نیست کو زتیرت بر دل نشان ندارد ··· 100
جای مهر تو کجا هر دل ناپاک بود ··· 100
چشم تو نرگسی است کزو خواب می چکد ··· 101
چون آن چشم ساحر که دید اوستاد ··· 101
چون نسیم سحر از کوی کسی می آید ··· 102
چنانم جان و دل در آتش جانانه می سوزد ··· 102
چو ما عیّاری عیّاره ما را که می داند ··· 103
چون ترنج آن ذقن سیبِ جنان نبود لذیذ ··· 103
چون مرا در نظر آن چاهِ ذقن می آید ··· 104
خبر عاشق از خرد نبود ··· 104
حدیثی از لبش گفتم، دهان غنچه در هم شد ··· 105
خراب نرگس او مستی دگر دارد ··· 105
خنجر آن غمزه هر دم سر به نازم می برد ··· 106
خورشید جمالت چو مرا در نظر آید ··· 106
در کوی نامرادان صد سر به باد باشد ··· 106
درآ که خانه دل بی رخ تو نور ندارد ··· 107
در ره مهر هر آنکس که قدم پاک زند ··· 107
در دلم جز صورتت نقشی نمی آید پدید ··· 108
دلا! جان باختن دعوی مکن چندانکه یار آید ··· 108
دلدار جان بُرد و تنم با خاک یکسان می کند ··· 109
دل که از من زلف آن نامهربانش می کشد ··· 109
ص: 240
دلم که تا دم جان دادن آن دهن طلبید ··· 110
دم به دم روی تو را زیبایی افزون می شود ··· 110
دلم ز دوری دور شراب می سوزد ··· 111
دلم که دم به دمش تیغ یار زار کشد ··· 111
دمی که سیل فنا رخت شیخ و شاب برد ··· 112
دمی که تیغ تو در قتل اهل دید برآید ··· 112
دمی کان غمزه صیّاد بر من تیر می بارد ··· 113
دم به دم از فکر لعلت دیده ام پر خون شود ··· 114
دو زلف یار که هر یک سیاه می پوشند ··· 114
دوش آن شاه به سر وقت گدا آمده بود ··· 115
دوشم که از کوه کن و ناله او یاد آمد ··· 115
دیده هر گه که برویت نظری اندازد ··· 116
روزی که حسن، روی عدم بر کران نهاد ··· 117
روزی که چشم ما زجمالت جدا بود ··· 117
رهرو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود ··· 118
ز آتش حسن چراغ رخت افروخته باد ··· 118
زجان همیشه قدش سرو ناز می خوانند ··· 118
ز حسن دلبر من رو گشاید و بندد ··· 119
ز فکر چشم خونخوارت دلم رفت و جگر خون شد ··· 119
ز مَه رویان دور ما به حسن افزون یکی باشد ··· 120
زمانه آنچه به اهل زمانه می بخشد ··· 120
زنده آن دل که چون بختش به وفا یاری داد ··· 121
سالک راه تو وقتی که ز رفتن دم زد ··· 121
سپاه عشق که در ملک جان فرود آید ··· 122
سحر که بلبل و گل را به هم معانقه بود ··· 122
سخن بی یاد آن لب از زبانم برنمی آید ··· 123
سرو ما را سایه هر جا کوفتد گل بردمد ··· 123
سرو ارچه به قد دراز باشد ··· 124
سوختم در عشق یار از آه آتش بار خود ··· 124
ص: 241
صبا چو برقع از آن روی تابناک کشد ··· 125
صد قطره خون زدیده مرا هر دم اوفتد ··· 125
تپد مرغ دلم چون زلفت از باد وزان لرزد ··· 126
عشق کار ماست، وین کار چنین مردی کند ··· 126
عشق ما را دشمن دنیی و عقبی می کند ··· 127
عقل و صبر و جانم از تن رفت و دل در پرده شد ··· 127
عشق با رویِ یار می باشد ··· 128
قّد او را که سرو می خوانید ··· 128
گر چشم مستت یک نظر بر شیخ هشیار افکند ··· 129
کسی که سجده بر آن خاک آستان نَبَرد ··· 129
گلروی سرو قامت ما را چه می شود؟ ··· 130
کوس فغان که هر نفس جان دلیل می زند ··· 130
مرا فراق تو روزی هزار بار کشد ··· 131
مرا از دیدنت هم دیده هم دل غرق خون باشد ··· 131
مرا آن غمزه غارت کرد و باز از جنگ می پرسد ··· 132
مست تو هوای می گلرنگ ندارد ··· 132
مرا هر شب مَهی رخ می نماید ··· 133
مگر هم او گشاید مشکل سرّ میان خود ··· 133
میان یار چو موی است و نقش من دارد ··· 133
نقش رویت چو در این چشم جهان بین گردد ··· 134
نماز شام چو خورشید من روانه شود ··· 134
هر که را سرمه ز خاک ره آن پاک بود ··· 135
هر که را دست بدان بازو و ساعد باشد ··· 135
هر چند کز تلخی غم فرهاد مسکین کشته شد ··· 136
هزار تیرم اگر بر جگر بیندازد ··· 136
هر صبح، دودِ آهِ من آتش به گردون افکند ··· 137
هر که در سایه آن سرو سهی قد باشد ··· 137
همچو شمعم همه شب رشته جان می سوزد ··· 138
هیچ در آتش هجرم زفغان یاد نیاید ··· 138
ص: 242
یار طبیب و جان برش از سرِ درد می رود ··· 139
یار چو عمرِ نازنین رفت و هنوز می رود ··· 139
ای از گُلِ جمالِ تو خرّم بهار عمر ··· 140
ای سرِ کوی تو را هر طرفی دار دگر ··· 140
ای وصالِ تو شبانم خوش و روزان خوشتر ··· 141
بس که هر سو سایه ات می اوفتد بر رهگذر ··· 141
دیدم به خرابات، سحرگه، منِ مخمور ··· 142
سوی او تحفه دل و جان من ای باد ببر ··· 142
تو راست با قد چون نارون رخ گلبار ··· 143
هست در کویِ تو هر ساعت تماشایی دگر ··· 143
هست در کوی تو هر ساعت تماشایی دگر ··· 144
افروخت مرا مهر مهی آتش غم باز ··· 144
دلا دوستدارِ بلایی هنوز ··· 145
دم به دم آن آفتاب بر صف اهل نیاز ··· 145
زاشک و آه مرا صد هزار قاصد راز ··· 146
نخل حسنی و میوه ات همه ناز ··· 146
هر کسی دارد ز دور چرخ چیزی ملتمس ··· 147
ای دل حریف ساقی و جام زلال باش ··· 147
ای دل ار عاشقی چو من می باش ··· 148
ای دل همه دم همدم ارباب ندم باش ··· 148
ای هجر خون من به سگ کوی یار بخش ··· 149
چو حاکم می دهد بر باد زلف عنبرافشانش ··· 149
خوش طبیبی دارم و اصل شفا می دانمش ··· 150
دلم که نیک نمی گشت قرعه حالش ··· 150
زهر آب فراق است در آن غمزه چون نیش ··· 151
سرّ عشق آن بی سر و پایی که گردانید فاش ··· 151
طاق ابرویت که محرابی است در هر جانبش ··· 152
میان گر گیرمت عیبم مکن بیش ··· 152
هزار سال اگر گویمت حکایت خویش ··· 153
ص: 243
کسی کو دید چشم دلستانش ··· 153
یار بی جرمم کشد هرگه عتابی با شدش ··· 153
ای به خاتم دهنت برده دل اهل فصوص ··· 154
پیش خاصیّت خاصان چو عوامی به خواص ··· 154
تا که ای دل بودت فکر روایات قصص ··· 155
دل فتاد از خال مشکین دهانت در غلط ··· 155
من به حال نزع و هجران ترا راه نزاع ··· 156
هر که روی چون مهت را شمع خواند یا چراغ ··· 156
تا به کی نالم ز خوف هجر و او آرد مصاف ··· 157
به کوی عشق دلا جان بباز ورنه ملاف ··· 157
دلم رفت و با درد و غم شد رفیق ··· 158
سهیل برج نکویی است آن نگار شفیق ··· 158
عاقلان ترسند از دریای بی پایان عشق ··· 159
گل همی گیرد صباح از دفتر حسنش ورق ··· 159
للّه الحمد که این بادیه پیمای فراق ··· 160
ای سر زلف تو در گردن جانم زده چنگ ··· 160
ای عارض تو چون گل سیراب رنگ رنگ ··· 161
تا برفت آن صنم ماه لقا در کپنک ··· 161
تیر آهم به فلک می کند امشب آهنگ ··· 162
دلا به مکتب غم چهره ای بمال به خاک ··· 162
صبر و قرار و جان و دلم برده اند پاک ··· 163
گشته ام خاک ره به سینه چاک ··· 163
کمان ابرویت از غمزه چندان کافکند ناوک ··· 164
تا کی ای زاهد پاکیزه عمل قال و مقال ··· 164
چون تیر تو بگذشت زدل در دم بسمل ··· 165
چون تیر بگذشت مرا از تن بسمل ··· 166
زهی خدنگ تو جان را ستون خانه دل ··· 166
مونسم در قبر مهر او بود بعد از اَجَل ··· 167
یوسف نبود چون تو در نیکویی مکمّل ··· 167
ص: 244
از دو زلفش گشاد می طلبیم ··· 168
اگر از بیخ کند صد پی آن پری رویم ··· 168
ای خوش آن روز که از ننگ تن و جان برهم ··· 169
ای سگ کوی تو را فخر بر آهوی حرم ··· 169
ای دل از عالم به یاد دلربایی می روم ··· 170
ای شه حسن کمین بنده مسکین توام ··· 170
باد اگر آرد مرا گردی زراهت سوی چشم ··· 170
به کمی در ره فقر از همه عالم پیشم ··· 171
بهار و عشق چون شیدا نباشم ··· 171
بی دهان و لب تو می میرم ··· 172
پی پیکان تو چون تیر صد پی گر بر اندازیم ··· 172
ما به نزد یار افغان همچو عود آورده ایم ··· 173
تا زخط بر رخ خوب تو نشان می بینم ··· 173
تا که آن بیگانه وش ناآشنا می گیردم ··· 174
مردمیها داشتند اهل نظر از یار چشم ··· 174
خواستی بسمل مرا بسم اللّه ای یار قدیم ··· 174
دستگیر ای مه که دست هجر را تابی دهم ··· 175
دوش از هوی و رخ او پیچ و تابی داشتم ··· 175
دل پر درد را آخر علاج از تیر او کردم ··· 176
دمی که از دل گرم آه سوزناک کشم ··· 176
رحمتت عام است و ما نومید از آن حضرت نه ایم ··· 177
آن دلبر قصّاب که من کشته اویم ··· 177
روز وداع یار دل از عمر کنده ام ··· 178
ز فکر چشم مستت با دل بیماری می میرم ··· 178
از تیغ غمزه او تا سینه شد فکارم ··· 179
ز یکسو غمزه ات و ز یک طرف پر خون دلی دارم ··· 179
سراسر یار داند درد بسیاری که من دارم ··· 180
سَمَن و لاله چو در باغ درآیند به هم ··· 180
بسی از زلف پر چینش درونِ جان شکن دارم ··· 181
ص: 245
شد تنم از عشق خاک می بردش باد هم ··· 181
عذار و خال تو تا دید چشم گریانم ··· 182
عمرم شد و از حسن تو جز ناز ندیدم ··· 182
عید کن ای دل که عزم کعبه جان کرده ایم ··· 183
رقیبان را بلای این دل افکار می بینم ··· 183
کاشم اجل آید که به پای تو بمیرم ··· 184
گریان به یاد آن لب میگون نشسته ایم ··· 184
ای طبیب آخر نه از جانان شکایت می کنم ··· 184
گر چه در راه تو افتاده چنین بی هوشم ··· 185
گر رود بر چرخ آه آتش آلود دلم ··· 185
گر چو خورشید بود طالع روز افزونم ··· 186
بی رخت دور مانده از جانیم ··· 186
ما بر آب چشم خود سرو روان پرورده ایم ··· 187
پیکان یار از دل افکار می کشم ··· 187
ما بهشت عدن کوی یار را دانسته ایم ··· 187
ما سپر ناوک او را چه برابر داریم؟ ··· 188
مدام وصل ترا از خدای می طلبم ··· 188
میروی ای آفتاب از شهر و ماهم می رویم ··· 189
منم آن رند که در صومعه آتش زده ام ··· 189
هرگه زسر و قامت او یاد کرده ایم ··· 190
می نماید روی هر دم آتش آه از دلم ··· 190
نبینم خویش را هرگه رخ آن نازنین بینم ··· 191
نور و صفاست در دلم از منظر دو چشم ··· 191
گرد همه ملک جم جام برآورده ایم ··· 192
تو خورشیدی از آن روی تو را دیدن نمی یارم ··· 192
دل که معلوم نمی شد کز کجا گم کرده ام ··· 193
اگر آیی به نظّاره پس از کشتن به سوی من ··· 193
ای حریفان ساغر گلرنگ می باید زدن ··· 194
ای به از بخششت مرا کشتن ··· 194
ص: 246
ای به محراب دو ابرو قبله مقصود من ··· 194
پای بوس دوست خواهی بایدت سر باختن ··· 195
بت بزّاز کوشد مایه سود و زیان من ··· 195
بر در میخانه ای دل پاک می باید شدن ··· 196
برون خرام چو شیران ز مرغزار جهان ··· 196
به سوی آن پری قاصد نهان خواهم فرستادن ··· 197
بگذشت در هوای تو عمر دراز من ··· 197
بیا و قتل من ای بی وفا به تیغ جفا کن ··· 198
تیری که او زد بر دلم پیکان نمی آید برون ··· 198
تیغ هجران کرد دیگر قصد جان مردمان ··· 199
چنین که سرخوشم از رخ به خاک میکده سودن ··· 199
چو باده نوش کنی یاد دُرد نوشان کن ··· 200
خدنگ بخش دل و تن فکن به جانب جان ··· 200
خرامان میروی بنگر به اشک لاله گون من ··· 201
خواهد سر زلف تو گرفتار گرفتن ··· 201
دل می رود چنانکه نیاید دگر چنین ··· 201
رخت باید به در از کون و مکان آوردن ··· 202
ز آهم هر دم انجم را چراغی می شود روشن ··· 202
زماه روی تو عکسی گرافتدم به درون ··· 203
ز هجران چند خواهی بسمل من ··· 203
گفتی که دیگر از تو نخواهم جدا شدن ··· 204
کنون که فصل بهارست و وقت گل چیدن ··· 204
گویند راز عشق نهفتن نمی توان ··· 205
مرا عشق است کام دل چه عشق است این چه کام است این؟ ··· 205
بنگر که مرا از تو نه سر ماند نه سامان ··· 206
یک هفته فغان دارد بلبل زسمن بویان ··· 206
آتشم در جان فتد چون بر فروزد روی را ··· 206
ای به شطرنج دو رخ برده ز صد شاه گرو ··· 207
روم روزی گریبان چاک پیش آستان او ··· 207
ص: 247
تنعّمی است تماشای یارو صحبت او ··· 208
خنجر عشق خون من ریخت به خاک پای تو ··· 208
عاشق و دیوانه ام تقوی و طاعات کو ··· 209
کام مستان چیست لبهای شراب آلود تو ··· 209
لشکر عشق تو در تاخت بکین از هر سو ··· 210
یار سوار می رود وه که سرم فدای او ··· 210
آن گنج که جستم زکسان درگه و بیگاه ··· 211
ای بسته برقصدم کمر کز پی ملالی بسته ای ··· 211
ای باد آن گل چهر را از آب چشمم یاد ده ··· 212
ای ناظر جمالت صد چشم کار دیده ··· 212
در قصر لاجوردی خطّی است بر کتابه ··· 213
درون جان ندهد اهل دل خرد را راه ··· 213
دل در درون سینه ام مستی است در میخانه ای ··· 214
زهی زشرم رخت سرخ چون شفق رُخِ ماه ··· 214
سحر چنین زکجا می رسی شراب زده ··· 215
گر شود آلوده ام بر خاک راه او مژه ··· 216
ما را به سخن بی قدمان کی برد از راه ··· 216
میسّر چون نشد بر پایت ای سرو روان بوسه ··· 217
از گنج و گنج خانه، ای دل چه قصه خوانی؟ ··· 217
ای دیده به گیتی رخ مقصود ندیدی ··· 218
ای ز سفر نو آمده مونس و یار کیستی؟ ··· 218
ای کعبه سرِ کوی تو را حلقه به گوشی ··· 218
بتان شهر مسیحا دمند کشته بسی ··· 219
بر سردار اگر پای نهی تاج شوی ··· 219
بَر هم مزن دو چشم که بیمار می کشی ··· 220
پس از وفات که هر ذرّه ام فتد جایی ··· 220
به قتل من اشارت کرد یاری ··· 221
به گاه جلوه چو دیدار خود عیان سازی ··· 221
تو خط و خال خوبان را چه دانی ··· 222
ص: 248
جانم رسید بر لب در آرزوی یاری ··· 222
جانم فدای آنکه شد جانش فدای چون تویی ··· 223
خوش آن وقتی که جانم را به هر دردی دوا بودی ··· 223
خویشتن را بَرمیار از باغ ای سرو سهی ··· 224
خوش آن دم کز صف خوبان به قصد خون من تازی ··· 224
خوی چکان و تند می آید دگر آن تند خوی ··· 225
درآ به خلوتم، ای آفتاب صبحدمی ··· 225
در آمد دوش از در حورِ عینی ··· 226
زلف را بهر شکستن چند بر هم می زنی ··· 226
گدائیم ز تو یک دیدن تو، رخ ننمایی ··· 227
گشا زصد گره زلف تابدار یکی ··· 228
می روم تا حاجتی خواهم زصاحب دولتی ··· 228
میروی ای اشک و رخ بر خاک آن پا می نهی ··· 229
هزار رحمت حق بر روان آن مردی ··· 229
همی بینم عیان مهر رخ وی ··· 230
همچو کوی تو در آفاق ندیدم جایی ··· 230
یک شکر خنده که از لعل شکر خند کنی ··· 231
ص: 249