اشعار اخلاقي در ادب فارسي

مشخصات کتاب

سرشناسه:احمدی بیرجندی، احمد، 1301 - 1377.، گردآورنده

عنوان و نام پديدآور:اشعار اخلاقی در ادب فارسی/ احمد احمدی بیرجندی.

مشخصات نشر:مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1376.

مشخصات ظاهری:80 ص.

شابک:3800 ریال: 9644440854 ؛ 9000 ریال (چاپ دوم) ؛ 16000 ریال: چاپ سوم: 978-964-971-181-2 ؛ 22000 ریال ( چاپ چهارم ) ؛ 32700 ریال (چاپ پنجم)

يادداشت:چاپ دوم: 1384.

يادداشت:چاپ سوم: 1386.

يادداشت:چاپ چهارم: 1389.

يادداشت:چاپ پنجم: 1391.

یادداشت:کتابنامه: ص. 183 - 184.

یادداشت:نمایه.

موضوع:شعر آموزنده فارسی

شناسه افزوده:بنیاد پژوهش های اسلامی

رده بندی کنگره:PIR4070/الف3الف5 1376

رده بندی دیویی:8فا1/00831

شماره کتابشناسی ملی:م 78-18470

اطلاعات رکورد کتابشناسی:ركورد كامل

ص: 1

فهرست مطالب

پيشگفتار 3

1- خداشناسى :

ايزدپاك به يزدان گراى اى خالق و رزاق يارب به يزدان پناهيد از خود شناسى به خداشناسى آيينه حق مردان خدا خداجويى در پناه خدا مردان خدا نغمه توحيد رو به خداكن 10

2- در نعت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وعلى عليه السلام وآل او:

علم همه عالم به على راد پيمبر مُسلم اوّل 15

3- آزادگى 20

عزّت آزادگان آزادگى آزادگى آزادگى آزادگى سرافرازى آزادگان 22

4- آموختن :

آموختن از آموختن سرمتاب 25

5- اجل 27

6- ادب :

ادب نگاهدار ادب علم - ادب نفس نور ادب 35

7- آرزو

8- اسراف

9- بدگويى از ديگران

10- پند زمانه

بدگويى پيش كسان - بدى مينديش - 53

پند پدر به فرزند پند شاعر به فرزند پندهاى صائب پند پدر پند پدر فرزند پند به فرزند دانش آموز پند پروين پند دانا پند پدر اندرز به طفل اندرز به فرزند -

11 - تندرستى

تندرستى و جوان

12 - ترك شهودت

13 - تعصّب

14 - تجربه

15 - تواضع

تواضع تواضع و ادب

16 - ثابت قدم

ثبات قدم

17 - جُرم خود را بر كس ديگرمنه !

18 - اى پسر! اى جوان !

جوانى را درياب اى جوان! عمر عزيز است غنيمت شمار جوانى عزيز است هان اى جوان !

19 - خرسندى - قناعت

ص: 1

دورى از آز و طمع خرسندى دورى از طمع قناعت دورى از طمع و ... قناعت خرسندى بى نيازى از خلق خرسندى - امنيّت و صحّت

20 - خردمند

خردمند را يار و غمخوار باش -

21 - خوى نيك

خوش اخلاقى و لطف بيان

22 - خود بين مباش !

23 - خوى بد - خشم

24 - داد مظلوم بده !

داد و دهش دست خداوند باغ خلق دراز است دل عزيزان را مشكين دادكن ! داد كن! دلى را پريشان مكن دادخلق بده دل زير دستان نبايد شكست درون فروماندگان شادكن دم بى قدم تكيه گاهى است سست همدردى داروى درد دل مجروح باش دستگيرى از پا افتادگان هر چه توانى مكن

25 - دوست - دوستى

كدامين شهر خوشتر ؟! دوستى به دست آور دوستى دوست موافق رفيق شفيق - دوست يا برادر؟

26 - راستى

راستى راستگويى راز دارى راز دل مگشاى راز دارى

27 - سخن و ارزش آن

دو چيز جاويد زبان را نگهدار نطق زيبا سخندان - نكته شناس بهتر سخن سخن از سر انديشه بايد گفت سخن را طالب بايد ازتكرار سخن بپرهيز نگهدارى زبان خاموش سخنگويى سخنورى - خاموشى سخن و سخندان

28 - سيم و زر

29 - سفر

سفر سفر كردن برو اندر جهان تفرّج كن سفر كن

30 - سعى و عمل

گنج سعادت اندرز گنج و رنج - سعى و كوشش هستى در كوشش ... كار بايد كرد

31 - شادى

شادمانى روى باز

32 - شرابخوارى و مستى

حاصل شراب ...

33 - شرف آدمى

34 - شهيد و شهادت

35 - صبر

صبر صبر و شكر

36 - صحّت و امنيّت

37 - عقل - خرد

ص: 2

عقل عقل عقل و حيا عقل مصلحت انديش

38 - عمل و دانش

دانا شو دانش گنج دانش دانش و تجربه علم دانش طلبى هم ضلال از علم خيز دهم هُدى علمهاى ظاهرى علم و دل علم و مال ارزش علم در كسب علم و فايده آن علم بى عمل

39 - عيب خود بشنو!

عيب خويش ديدن عيب خود را از زبان ديگران با ... دوستى كه عيب روبرو گويد

40 - غربگرايى - فرنگ دوستى

از تقليد غرب رها شو!

41 - غم مخور

ايام غم نخواهد ماند - غم مخور غمخوار هم باشيم

42 - غرّه مشو

غرّخ مباش

43 - غنيمت شمار عمر

44 - غافل منشين

وه چه غافليم غفلت ما

45 - فرصت گوهرى است گرانبها

46 - فضل حق

47 - قدر يكديگر بدانيم !

48 - كار و كسب

به كار و كسب بپرداز - چنگ اندر پيشه يى دينى بزن ! كار و كسب مايه عزّت است

49 - كتاب را از ياد مبر!

كتاب

50 - كرم - كرامت

كرم كن كرامت

51 - كيفر

كيفر - مكافات چوبد كردى ... مكافات كيفر

52 - محبّت

محبّت اقليم محبّت

53 - منّت

منّت دونان مكش مقام رضا عزّت نفس

54 - مشورت

مشورت كردن

55 - نفس را مهار كن

56 - نماز با حضور قلب

نماز و قرآن نماز جماعت

ص: 3

57 - نام نيك

بدنامى نام و ننگ نيكنامى را از دست مده! نام نيكو نيكنامى نيكنامى

58 - نكوهش دنياى خواب كردار...

به دنيا دل منه به دنياى ناپايدار ... دل نبستن به دنيا در نكوهش دنيا عمر عزيز را ... عمر چنان مگذران كه ... چه كرده اى به حاصل ؟ زان روز بترس خفته اى ، بيدارشو اى دل عبرت بين يار ناپدار دوست مدار جهان بر آب نهاده است و ... چه بهتر از دولت باقى دنيا را اساسى نيست محكم از جهان در گذر...

59 - نيكويى كن !

همان به كه نيكى كن در جهان بجز داد و خوبى ... نيكى راحت خلق طلب نيكى انديش نيكو روش باش در احسان و نيكى كردن بدمكن نيكويى نيكويى پاداش نيك نيك است نيكوكارى نيكى - بدى مكن -

60 - همسردارى - در آداب زن دارى

زن خوب - زن پارسا همسر خوب بگزين همسر خوب همسرى شايسته -

61 - همّت

همّت و آنگه ... به پرواز آى و ...

62 - همنشينى با سفله را ...

از سفله چيزى مخواه گفتار دانا هم صبحتى همنشينى با خسان با بدان همنشينى هنشينى همنشينى با نيكان مكن با فرو مايه مردم نشست صحبت ياران دشمنان دوست نما

63 - هنر

بى هنر فضل و هنر هنر آموز مردم هنرى به جاى اصل و نسب هنر جويى هنر دولت پاينده

64 - وحدت - اتحاّد

اتفّاق و اتحاّد وحدت اسلامى در پرتو قرآن وحدت

65 - وطن دوستى - پيام ايران

ايران عزيز وطن دوستى اى جوانان برومند اى وطن !

66 - يتيم نوازى

67 - گوناگون پندها

68 - مناجات

پيشگفتار

در آغاز ، ادبيّاتى كه از آن آثارى به دست است ، مانند و داها و گاتاها ، سرودهايى است حاوى دعا و نيايش كه عجز بشر را نسبت به قدرت بى انتهاى معبود و طبيعت بيان مى كند و بشر را - آگاهانه يا نا آگاهانه - به خدا و نيروى ماوراى طبيعت پيوند مى دهد .

كم كم ادبيات حماسى و اخلاق ادبيّات حماسى و مذهبى رشد مى كند . نمونه بسيار روشن و نزديك آن به ما ، شاهنامه فردوسى است كه تجلّيگاه خداجويى ، راستى ، درستى ، نيكويى و خردمندى و دورى گزيدن از كژى و كاتى

ص: 4

و واجد بودن صفات نيك ديگر است .

قبل از اسلام ، شعر و شاعرى دوره جاهليّت در باديه هاى نجد و حجاز رشد كرد .

صحراهاى بيكران و ريگزارهاى ناپيدا كرانه همچون مكتبى بود كه احساسات شاعرانه را در افراد مستعد پرورش مى داد و رقّت طبع و لطف بيان و زيبايى كلام درونشان را به زندگى باديه نشينى پيوند مى داد . شعر در ميان اعراب جاهل ترجمان احساسات افراد و زبان قبيله و عشقها و حماسه ها بود . شعر در زندگى آنان تأثير بسزائى داشت .

از الهام كننده شعر به شاعر ، تعبير به «تابعه» مى كردند كه به اعتقاد آنان نوعى «جن» بود ؛ كه شعر ساعر را به وى به هنگام نياز الهام مى كند . به همين جهت شاعر در ميان قبايل مقام و منزلتى والا داشت ؛ چه در زمان جنگ پيشواى آنان محسوب مى شد . مقام شاعر به دليل نفوذى كه در دلها داشت و چنگ در احساسات مردم مى زد از خطيب قبيله پيشتر بود . گاه شاعر با يك قصيده ؛ حتّى يك يا چند بيت ، بر شأن قبيله اى مى افزود يا از آن مى كاست ؛ شعرش مانند سنان برنده وگذارنده بود و فرمانش نافذ.

شاعر محيط خودش را كه مولدش بود وصف مى كرد: زمين، آسمان و مظاهر زندگى بَدَوى، مجالس انس، لهو و عيش و عشرت و عشقبازى كه با خاطرات خوش و ناخوشش پيوند خورده بود. گاه هجو و ستايش در شعرش راه مى جست. گاه از كوچ قبيله و اطلال و دمن سخن مى گفت.

انواع و اقسام ديگر شعر به مناسبت كاميابيها و ناكاميابيها به سراغ شاعر مى آمد. امّا اخلاق، تنها از جهت حماسى و قبيله اى يا عشقهاى زمينى و عواطف قومى و... مطرح بود.

دين نجات بخش اسلام كه به همه جنبه هاى فكرى و اعتقادى مردم توجّه داشته و دارد؛ موضوع شعر و شاعرى را در سوره خاصّى مورد عنايت قرارداد. در منشور جاويد الهى، قرآن مجيد، در سوره اى كه از آن ياد كرديم؛ چنين مى فرمايد:

« وَ الشُعَراءُ يتَّبِعُهُم الغَاون * اَلَم تَرَاَنَّهُم فىِ كُلِّ و ادٍيَهيموُن * وَ اَنَّهُم يَقُولونَ ما لاَيقْعَلونَ * اِلاَّ الّذِينَ آمَنوُا وَ عَمِلُوا الّصالِحاتِ وَ ذكَروُا اللّهِ كثيراً و اَنَتصروُا مِنْ بَعْدِ ماظَلِموُا وَ سَيَعْلَمُ الّذِينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبونَ؛

« و گمراهان از پى شاعران مى روند. آيا نديده اى كه شاعران در هر واديى سرگشته اند؟ و چيزها مى گويند كه خود عمل نمى كنند؟ مگر آنان كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند و خدا را فراوان ياد كردند و چون مورد ستم واقع شدند، انتقام گرفتند. و ستمكاران بزودى خواهند دانست كه به چه مكانى باز مى گردند.» (شعراء / 224 تا آخر سوره)

در اين آيه مباركه، در عين اين كه اسلام شعر و شاعرى را تأييد مى كند؛ با استثنائى؛ شاعر مؤمن و خداپرست را از شاعران گمراه و سرگشته كه قول و فعلشان تفاوت بسيار دارد؛ جدا مى سازد.

پس شاعر، علاوه بر اين كه هنرمندى است كه از انديشه ها و احساسات تعبيراتى زيبا، در قالبى آهنگين و الفاظى فصيح و بليغ و خيال انگيز و لذّت بخش، به دست مى دهد؛ بايد پايبندى به اخلاق و جهان بينى ايمانى و خداپرستى و آرمانهاى والا براى جامعه بشرى و پيشبرد آنان به سوى كمال نيز باشد.

و اين درست است بر خلاف نظر برخى انديشه وران كه وظيفه شاعر و هنرمند را - بطور كلى - آفرينشهاى زيبا و دلپسند پنداشته اند؛ براى نفس زيبايى، بدور از مسائل اجتماعى و هدف خاص و حتى سودمندى. با توجه به همين نگرش خاص كه از آن سخن رفت «هنر براى هنر » يا «هنر آزاد» اين عبارت را بر زبان آورد. بعدها شعرايى كه طرفدار آزادى ادبيات از قيد اخلاق و مطالب اجتماعى بودند؛ اين فكر را ترويج كردند و آن را شعار خود، قراردادند.

گرچه «ويكتور هوگو» ده سال بعد از اعتقاد خود عدول كرد و طرفدار لزوم پابنبدى به وظيفه اجتماعى شعر و شاعرى در خدمت به جامعه گرديد.

وظيفه اجتماعى شعر منافاتى با زيبايى آن ندارد. اگر اثرى به نظر ما زبيا آمد، دليل بر آن است كه ما همآهنگى

ص: 5

اخلاقى نيز با آن پيدا كرده ايم و ذهن ما آن را پذيرفته است.

از اين جاست كه مى گوييم: نيكوئى، نيكى و زيبايى و اخلاق به هم پيوسته اند. اگر معنى و محتواى شعر يا اثر ادبى ديگرى براى ما، كم و بيش قابل قبول نباشد صورت آن را هم نمى توانيم زيبا ببينيم. از زيبايى لذّت بردن، تا حدّ زياد، به زمينه فكرى و اعتقادى ما وابسته است.

ادبيات فارسى كه سابقه اى چند صد ساله دارد، از آغاز با دو بال شعر و نثر در ميدان هنرورزى به جولان آمد. گر چه شعر - به جهات منع شرعى ساير شاخه هاى هنر، مانند: موسيقى، نقاشى و مجسّمه سازى و ... رشد بيشترى يافت و تا حدّى جاى هنرهاى ديگر را پر كرد، ولى نثر زيبا و آهنگين نيز، در ادب ما جايگاهى والا دارد.

شاعران فارسى زبان، از يك سو، در مدح و نسيب و تشبيب و بعدها غزل، زيباترين مضامين شعرى را به كار بردند و زيبايى لفظ و معنى را پا به پاى هم به اوج رساندند.

شاعران عارف و عارفان شاعر نيز با تلفيق ادبيات و اخلاق به مضامين لطيف الهى و دينى و اخلاقى، دست يافتند و لطيف ترين و در عين حال بلندترين انديشه ها را در عرفان بيان كردند.

اصولاً شعر با جان و دل شاعر و معتقد است وى پيوند ناگسستنى دارد. شاعر درد آگاه و معتقد به مبانى دينى و اخلاقى مى تواند عميقترين افكار و بيشترين تأثير را با سخنان زيباى خود، بر عواطف و احساسات خواننده بگذارد.

شاعرانى كه به اخلاق و باورهاى ژرف جامعه دلبستگى داشتند؛ از قبيل ناصر خسرو، سنائى، عطار و مولوى و ... از طريق القاى افكار اخلاقى، دينى، و عرفانى در جامعه و تربيت اجتماعى، اثرى عميق بر جاى گذاشتند. حال ببينيم شاعران چه نوع اخلاقى را ترويج و تبليغ مى كنند.

اگر از وصف «مى» و «معشوق» و «زيباييهاى طبيعت» و مدايحى كه براى تأمين «نام » و «نان» سروده مى شده است؛ بگذريم؛ بسيارى از شاعران بزرگوار ما مانند: ناصر خسرو، فردوسى، سنائى، عطار، سعدى و حافظ و جامى و ديگران به «شرافتهاى انسانى» و «اخلاقى » مى انديشيده اند فضايل و شرافتهاى مانند: ايثار، فداكارى، نيكى (بدون چشمداشت مادى يا حتى معنوى) دستگيرى از ايتام و مساكين و احقاق حق ستمديدگان، و عزّت نفس، بى اعتنايى به زخارف دنيوى و دل نبستن به ظواهر دينوى و مانند اينها ... جز در مكتب خدا پرستى در هيچ مكتب ديگرى قابل توجيه و تأييد نيست. همين فضايل و شرافتها يكى از دروازه هايى است كه انسان را با جهان معنى آشنا مى كند. به عالم دين و مذهب وارد مى سازد و بدان معتقد و متعهّد مى نمايد.

اصولاً انسان در عمق روح و فطرت خود خدا را مى شناسد و رضاى خدا را در مى يابد، در حالى كه خودش هم توجّه به آن ندارد. انسان وقتى به حسّ اخلاقى خود پاسخ مى دهد، در حقيقت به فطرت خود كه مبتنى بر خداشناسى است پاسخ داده است ؛ زيرا حس اخلاقى جداى از خداشناسى نيست و خدمت به خلق نيز برخاسته از همين فطرت است.

انسان به طور فطرى مى داند كه عفو، گذشت، ايثار، دستگيرى از ضعيفان و كمك به مردم و فداكارى، مورد رضاى همان عاملى است كه آن را معبود مى داند.

تفاوت در تعبيرات. برخى مى گويند ريشه همه اين مسائل در «وجدان» است، در «قلب» است، در «نفس» است. در صورتى كه چنين نيست.

ضمير انسان هم تكليف را درك مى كند، هم تكليف كننده را.

وجدان انسان مستقل نيست؛ ريشه در عالم هستى، در كلّ عالم هستى دارد و به عمق عالم وجود متصل است. اوست كه اين الهامات را به قلب و وجدان مى رساند و ما را به خير مى خواند و يا به زشت كارى وامى دارد.

قرآن كريم مى گويد: « وَ نَفْسٍ وَ ماسَوّيها فَاَلْهِمَها فُجُورَهاَ وَ تقويها * قَداَفَلحَ مَنْ زَكيّها وَ قَدخابَ مَن دَسَّها» «سوگند

ص: 6

به نفس و آن كه نيكويش بيافريد * سپس بديها و پرهيزگاريهايش را به او الهام كرد* كه هر كه در پاكى آن كوشيد رستگار شد* و هر كه در پليدى اش فرو پوشيد نوميد گرديد.» (شمس / 6 - 10 )

فجور وقتى است كه از حكم خدا خارج مى شويم و تقوا موقعى است كه در راه خدا و اجراى دستورهاى «او » گام مى داريم.

انبياء الهى صلى الله عليه وآله در درازناى زمان، از سوى خداوند آمده اند كه آنچه را در فطرت آدميزادگان ثبت شده است؛ بيدار كنند و قوانينى كه ثبت نشده و در جهت آسايش بشر است و انسان را به سعادت ابدى مى رساند؛ به آنان تعليم دهند. كتابهاى آسمانى نيز همين قوانين زندگى ساز و سعادت بخش را در خود جمع دارند. پيامبر عظيم الشأن اسلام در كلام گهربار خود چنين فرموده است: «بعثت لاتمم مكارم الاخلاق » «من براى تكميل و تتميم مكارم اخلاق برانگيخته شدم».

علاوه بر احاديثى كه درين زمينه، از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در كتب حديث نقل شده و در موقع و مكان و فرصت مناسب پيامبرصلى الله عليه وآله اصحاب و ياران را با مكارم اخلاقى آشنا مى فرموده و از رذايل و بديها باز مى داشته است، ائمه معصومين عليهم السلام نيز در زندگى چنين بوده اند. احاديثى كه در مجموعه هاى روايى نقل شده و در دست ماست، شاهدى روشن بر تأييد اين مطلب است، سخنوران و بويژه شاعران نيز كه به قول استاد فقيد جلال همائى:

كنز حكمت را زبان شاعران باشد كليد

اين نه من مى گويم ؛ حديثى از نبّى مصطفاست(1)

در عصر و زمان خود، گاه با همه مشكلات اجتماعى و عوامل اغواگر مادّى در نهايت خرسندى و على رغم غسرت ومضايق مادّى، كوشيده اند بيانگر مسائل اخلاقى و منادى توحيد و فضائل معنوى باشند و درين راه ستيزه كرده، گاه نيز به تسليم تن در داده اند و از مظاهر شكوهمند زندگى مادّى بهره مند شده اند.

اگر دواوين شعرا را بررسى كنيم؛ خواهيم ديد، برخى بيشتر و بعضى كمتر اشعار خود را به القاى مضامين اخلاقى و فضايل معنوى و دورى از رذايل اختصاص داده اند. حتى شاعرى كه در مدح سلاطين و وزيران و بزرگان صاحب زر و زور سخن به غلو و اغراق و ترك ادب شرعى رسانده؛ باز هم از قناعت و خرسندى و انزوا و زهد دم مى زند كه اين حس در اندرون اوست و او نا خودآگاه آن فضايل را مى ستايد. انتظار اين نيست كه ديوان شاعر هنرمند سخنرا صرفاً كتاب اخلاقى باشد كه درين صورت ادبيات نخواهد بود؛ بلكه ستايش جمال معنوى و اخلاقى نيز - كه در مقوله شعر تعليمى است - مطلوب بسيارى از گويندگان بوده و هست.

امروزه سخن در اين است كه آيا پند و اندرز - مانند گذشته - به ديگران، بويژه نوجوانان و جوانان - صريح و بى پرده و مستقيم دادن - مؤثّرتر است يا غير مستقيم، در ضمن نمايشنامه، فيلم و صحنه سازيهايى كه آن پندها را - بى آن كه بيننده يا شنونده وسائل ارتباط جمعى توجه داشته باشد بايد القا كرد. مى دانيم كه فيلمنامه ها و نمايشنامه ها و هنرهاى ديگر عرضه ماهرانه و هنرمندانه صحنه هاى تجربه زندگى روزمرّه و برخوردهايى است كه از بامداد تا شامگاه در خانه و اجتماع و محل كار پيش مى آيد و در آنها اين پندهاى ارزشمند - كه حاصل تجارب مردان آزموده است؛ كاربرد واقعى پيدا مى كند. هنرمند همين صحنه ها را با مهارت بازآفرينى مى كند و بيقين جذاّبيت خاصّى به آنها مى دهد كه شنونده و بيننده را - در هر سن و سالى - به تناسب درك خود جذب مى نمايد.

بايد اقرار كنيم كه صحنه هاى نمايشى با محتواى خيرخواهانه و پندآميز و هنرمندانه دستورهاى و عارفان و بزرگان اخلاق، گاه به صورت سرگذشت و امثال و حكم و قصص و حكايت نقل شده در بردارد، در تربيت نفوس و تزكيه

ص: 7


1- اشاره دارد به حديث نبوى صلى الله عليه وآله : « اِنَّ لِلّهِ كُنُوزاً تَحْتَ العَرْش مَفايتحها اَلسْتِهَ الشُعَراء».

افراد بشر سهم بسيار مهمى داشته و دارد.

تنها داستان زندگى درخشنده پيامبر بزرگوار حضرت يوسف عليه السلام در قرآن مجيد تا چه حدّ در القاء درس عفّت و تقوا و استقامت و راستى و درستى و عاطفه نسبت به پدر و مادر و برادران و تدبير مملكتدارى مؤثّر و آموزنده است و چنين است قصص ديگر انبياء الهى و روايات اسلامى و سرگذشتهايى كه شامل صحنه هاى تكان دهنده است.(1)

به هر حال، پندها و نصايح بزرگان ما اهميّت خاص خود را همچنان حفظ كرده است و مى تواند مايه هاى خوبى براى فيلمنامه ها و نمايشنامه ها باشد. بيقين پندها در جوانان متعّد تربيت بسيار مؤثّر است و به قبول سعدى :

جوانان شايسته بختور

زگفتار پيران نپچند سر

امّا نبايد فراموش كرد كه «نصيحت» و «پنددادن» نيز آدابى دارد.

سخن تلخ نصيحت آميز را بايد در پوشش كلام شيرين دلنواز نهاد كه اثرش چند برابر شود و تلخى آن كام جان شنونده را نيازارد.

از سوى ديگر از نصيحت كردن، بويژه از ملامت كردن خطاكاران بايد در ملأ نزد همگان خوددارى كرد كه فرموده اند «النُصَحُ فى الملأ تقريح » بنصيحتى كه آشكارا باشد نوعى ملامت و سرزنش است و نتيجه مطلوبى ندارد : «گر نصيحت كنى به خلوت كن» . و نكات روانى ديگر كه مجال بحث آنها درين مقال نيست.

كتابى كه اكنون پيش روى شماست؛ سعى كرده ايم كه اشعارى كه در مسائل اخلاقى و اجتماعى است و حاوى پيام و پند و اندرزى سودمند است - در فصول مختلف - نقل كنيم و در عين حال به كوتاهى و اختصار از هر خرمن خوشه اى برداريم كه اين مباحث بسيار دراز دامن و گسترده است و جمع آورى آنها - در يك دفتر - از توان يك تن خارج.

مطالب اين كتاب - حتى الامكان - الفبايى است و البته ستايش خداوند و نعمت پيامبرصلى الله عليه وآله و على عليه السلام در آغاز آمده است. در ذكر نام شاعران ، سعى شده است، تقدّم و تأخّر زمانى رعايت گردد تا سير انديشه هاى اخلاقى، تا حدّى، نشان داده شود.

بسا كه اشعار بهترى وجود دارد كه ما از نقل آنها غفلت كرده ايم و اين غفلت گناه نابدلخواه گردآورنده است كه ازين بابت از خوانندگان پوزش مى طلبم.

فهرست نام شاعران و مآخذ مهم را به دست داده ايم.

در پايان از حضرت حجةالاسلام والمسلمين جناب آقاى الهى خراسانى كه در تدوين اين اثر مشوّق بنده بوده اند تشكر مى كنم.

و نيز از اولياء محترم بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس و متصديّان نشر سپاسگزارم.

من الله التوفيق و عليه التكلان

احمد احمدى بيرجندى

آبان 1375 ه . ش

1 - خداشناسى

اشاره

ص: 8


1- از قبيل كتاب « داستان راستان » از شهيد بزرگوار آية الله مطهرى.

مرخداوند را به عقل شناس

كه به توحيد وَهْم(1) نابنياست

آفريننده را نيابد و هم

گر به وهم اندر آوريش خطاست

وهم ما يار جوهر(2) و عَرَض(3) است

وين دو بر كردگار نا زيبا(4) ست

كَيْفَ(5) گفتن خطاست ايزد را

چون باشدش كه بى اكفا(6) ست

نيست مانند او مپرس كه چيست؟

نامكان گير(7) را مگو كه كجاست؟

(خسروى سرخسى)

ايزدپاك

ستايش كنم ايزد پاك را

كه گويا و بيناكند حاك را

به مورى دهد مالش نرّه شير

كند پشّه بر پيل جنگى دلير

گذر نيست كس را زفرمان اوى

كسي كو بگردد زپيمان اوى

(فردوسى)

به يزدان گراى

زدانش نخستين به يزدان گراى

كه او هست وباشد هميشه به جاى

بدو بگروى كام دل يافتى

رسيدى به جايى كه پشتافتى

همه بندگانيم وايزد يكى است

پرتش جز او را سزاوار نيست

كسى كو بود پاك و يزدان پرست

نياز دبه كردار بد هيچ دست

وگر چند بد كردن آسان بود

به فرجام ، زدول هراسان بود

خرد، مرد را خلقت ايزدى است

سزاوار خلعت نگه كن كه كيست؟

چون دانش تنت را نگهبان بود

همه زندگانيت آسان بود

(فردوسى)

اى خالق و رازق !

*

اى درون پرور(8) برون آراى(9)

وى خردبخش بى خرد بخشاى (10)

ص: 9


1- وَهم : پندار ، گمان وتصوّر .
2- جوهر : آنكه براى موجود بودن به موجودى ديگر نيازمند نباشد .
3- عَرَض : آنچه وحى ش وابسته به جوهر باشد . مانند : لوح و نقش كه اولى جوهر است و دوّمى عَرَض .
4- زينت نيست .
5- چگونه (به اصطلاح عرضى است كه قبول قسمت بالّذات نكند) (غياث اللغات) .
6- بى مانند (وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفواً اَحَد = سوره اخلاص) .
7- آنكه محلّ ومكان نپذيرد .
8- پرورنده روح و روان.
9- آراينده صورت.
10- خدايى كه افراد بى خرد را عفو فرمايد.

خالق و رازق زمين و زمان

حافظ و ناصر مكين (1) و مكان

آتش و آب و باد و خاك سكون (2)

همه در امر قدرتت، بى چون (3)

در دهان هر زبان كه گردن است

از ثناى تو اندر و جان است

سنائى (حديقه الحقيقه)

يارب !

*

يارب اين بخشش نه حدّ كارماست

لطف تو لطيف خفى را خود سزاست

دست گير از دست ما، ما را بخر

پرده را بردار و پرده ما مَدَر

باز خرما را از اين نَفْس پليد

كاردتش تا استخوان ما رسيد

از چو ما بيچارگان اين بند سخت

كى گشايد اى شه بى تاج و تخت ؟

اين چنين قفل گران را اى وَدود!

كى تواند جز كه فضل تو گشود؟!

ما زخود سوى تو گردانيم سر

چون توى از ما به ما نزديكتر

اى دعا هم بخشش و تعليم توست

گرنه، در گلخن گلستان از چه رست؟

(مولوى جلال الدين رومى)

به يزدان پناهيد!

*

چنين گفت : كاى نامدار انجمن

نيوشيد يكسر به دل پندمن

به يزدان پناهيد تا از گزند

بودتان به هر دو جهان سودمند

بى اندرز هرگز مباشيد كس

ببينيد هركار را پيش و پس

مجوييد دانش زبيدانشان

كه نادان زدانش ندارد نشان

كنيد آزمونها به دانش فزون

كه هست آينه مرد را آزمون

(اسدى طوسى)

از خود شناسى به خدا شناسى

*

اگر خويشتن را ببينى درست

به يزدان تو را راه بايد نخست

بدان تا چه اى و ز كجا آمدى

درين تيرگيها چرا آمدى ؟

چرا دادت اين دانش و عقل و هوش

دل روشن و چشم بينا و گوش

خرد دور دارد تو را از گزند

خردشاد دارد روان نژند(4)

كسى را كه او مايه دارد فرون

به يزدان مرا و را بود رهنمون

خريد گويدش تخم نيكى بكار

كه آيد يكى روز نيكى به بار

(حكيم ايرانشاه)

آيينه حق

*

ص: 10


1- آنكه در مكان جاى دارد.
2- خاك سكون : خاك و زمين ساكن (چهار عنصر : آتش و باد و آب و خاك).
3- فرمانبر .
4- اندوهگين.

با عشق دلى كه آشنا نيست

جام است ولى جهان نما نيست

دل آينه خدا نماى است

گر ز آن كه به غير، مبتلا نيست

رو، ز آينه زنگ غير بزداى

پس نيك ببين كه جز خدا نيست

اى دل كه نظر گه خدايى

بر غير ويت نظر روا نيست

درد تو دواى توست و كس را

مانند تو درد خود دوا نيست

قلبى تو و در خلاص اخلاص

بهتر ز تو هيچ كيميا نيست

مردان خدا

*

مردان خدا پرده پندار دريدند

يعنى همه جا غير خدا هيچ نديدند...

همّت طلب از باطن پيران سحر خيز

زيرا كه يكى راز دو عالم طلبيدند

زنهار مزن دست به دامان گروهى

كز حق ببريدند و به باطل گرويدند

چون خلق در آينه به بازار حقيقت

ترسم نفروشند متاعى كه خريدند

مرغان نظر باز سبك سير؛ «فروغى»

از دامگه خاك بر افلاك پريدند

(فروغى بسطامى)

خدا جويى

*

گرره به خدا جويى درگام نخست

نقش خودى از صفحه جان بايد شُست

گم گشته زتو گوهر مقصود و تو خود

تا گم نشوى، گمشده نتوانى جُست

(نشاط اصفهانى )

در پناه خدا

*

برو در پناه خدا تا تو را

نسازد غم بيش و كم مضطرب

دواى همه دردها پيش اوست

نه پيش طبيب و نه در علم طب

كسى را كه يزدان حمايت كند

نه از سحنه ترسد نه از محتسب

همه حاجتش را بر آرد خداى

و يَرْزُقْهُ مِنَ حيْثُ لا يَحَتَسِب(1)

(حسين سميعى )

مردان خدا

*

مردان خدا جز زخدال ببريدند

در آينه جز چهره محبوب نديدند

چون عاشق دلخسته كشيدند بسى هجر

تاجام وصال از كف معشوق چشيدند

در راه طلب پاى ارادت بفشردند

تا شاهد مقصود در آغوش كشيدند

در كوى وصال از لب معشوق وفادار

جز زمزمه عشق و محبّت نشنيدند

زين خانه به آن خانه، ازين كوى به آن كوى

باخسته دلى از پى مطلوب دويدند

اى بنده حق دامن اين سلسله برگير

كاين سلسله جز راه حقيقت نگزيدند

آنان كه نكشتند به دل دانه تقوا

از خرمن حق خوشه توفيق نچيدند

ص: 11


1- و از جايى كه گمانش را ندارد خداوند او را روزى مى دهد» (طلاق / 3 ).

پرهيز كن از صحبت ياران منافق

كاين مردم سرگشته به جايى نرسيدند

صاحب نظران دانه نكردند تمنّا

كندند دل از دانه و از دام رميدند

زنهار «رسا» پيرو مردان خدا باش

كاندر همه احوال خدا را طلبيدند

(دكتر قاسم رسا)

نغمه توحيد

*

روشن از روى تو آفاق جهان مى بينم

عالم از جاذبه است در هيجان مى بينم

بى نشانى تو و حيرانم ازين راز كه من

هر كجا مى نگرم از تو نشان مى بينم

دل هر ذرّه تجلّى گته مهر رخ توست

نتوان گفت چه اسرار نهان مى بينم

باد با زمزمه، تسبيح تو را مى خواند

آب را ذكر تو جارى به زبان مى بينم

لاله از شعله عشق تو بود سوخته دل

و زغمت مرغ سحر را به فغان مى بينم

نور روى تو به تنها به دل «سينا(1) » تاخت

كه من اين نور زهر ذُرّه عيان مى بينم

چه تماشايى و زيباست جمال تو كه من

هر چه چشم است به رويت نگران مى بينم

به تو سوگند كه در موقع طوفان بلا

ياد تو مايه آرامش جان مى بينم

بر در خويش «شفق» را به گدايى بپذير

كه گدايان تو را به زشهان مى بينم

محمد حسين بهجهتى (شفق)

رو به خدا كن !

*

اى به خدا پشت كرده، رو به خدا كن

راه تو راه خطاست، ترك خطا كن

روى زتسبيح ذوالجلال چه تابى ؟

پشت درگاه لايزال دو تا كن

تا نخليده است خار كفر به پايت

در ره دين موزه خلوص به پاكن

چهره اخلاص را چو بنده مخلص

پاك زگرد و غبار روى دريا كن

نقش ريار از لوح سينه فرو شوى

موم هوس راز شهر عشق جدا كن

كعبه توحيد را به خلق نشان ده

در ره ارشاد، كار قبله نماكن

رهبرى از عشق بهر قرب خدا جوى

پيروى از خصر بهر آب بقاكن

تا كه برى لذّتى ز شهد شهادت

در ره جانانه جان خويش فدا كن

شيوه عشّاق نيست عهد شكستن

عهد چوبستى، به عهد خويش وفا كن

پيرو اهل وفاز راه وفا شو

چاره اهل جفا به تيغ جفا كن

* * *

در ره آن كآفريده هر دو سرا را

خاك شو و خاك بر سر دو سراكن

مدح و ثنا آن يگانه را سزد و بس

بنده او را نه مدح گو، نه ثنا كن

روى تضرّع بساى بر در فضلش

زو طلب مغفرت به دست دعا كن

مرد عمل باش و سعى، ليك به هر حال

بنده تسليم باش و خوبه رضا كن

بار خدايا قلوب تيره ما را

بامدد اصفيا، سراى صفا كن

خود سرى ما به كار ما گرهى شد

اين گره ز كار مشكل همه واكن

ص: 12


1- منظور كوه طور است.

خوارى حالت مخواه و توبه او را

پرده كش جُرم او به روز جزاكن

(ابوالقاسم حالت)

2 - در نعمت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله

اشاره

2 - در نعمت(1) پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله

... چه نعت پسنديده گويم ترا

عليك السلام اى نبّى الورا(2)

درود ملك بر روان تو باد

بر اصحاب و بر پيروان تو باد

خدايا به حق بنى فاطمه

كه بر قول ايمان كنم خاتمه

اگر دعوتم رد كنى و رقبول

من و دست و دامان آل رسول

خدايت ثنا گفت و تبجيل كرد(3)

زمين بوس قدر تو جبريل كرد

بلند آسمان پيش قدرت خجل

تو مخلوق و آدم هنوز آب وگل(4)

ندانم كدامين سخن گويمت

كه والاترى زآنچه من گويمت

ترا عزّ لولاك تمكين(5) بس است

ثناى توطه و يس (6) بس است

(سعدى)

علم همه عالم به على عليه السلام داد پيمبر

*

مدحت كن و بستاى كسى را كه پيمبر

بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار

آن كيست بدين حال كه بوده است و كه باشد؟

جز شير خداوند جهان حيدر كراّر

اين دين هُدى را به مَثَل دايره اى دان

پيغمبر ما مركز و حيدر خط پرگار

علم همه عالم به على داد پيمبر

چون ابر بهارى كه دهد سيل به گلزار

(كسايى مروزى)

مُسْلم اوّل

*

مسلم اول شه مردان على

عشق را سرمايه ايمان على

از ولاى دودمانش زنده ام

درجهان مثل گهر تابنده ام

(اقبال لاهورى)

3 - آزادگى - آزاد از رنگ تعلّق

اشاره

بيا كه قصر اَمَل(7) سخت سست بنياد است

بيار باده كه بنياد عمر بر باد است

ص: 13


1- تعريف و وصف.
2- درود بر تو باد اى پيامبر خلق .
3- ستود.
4- اشاره است به فرمايش پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله : كُنْتُ نَبيّاً و آدم بَيْنَ الماءِ وَ الْطين : من پيامبر بودم و آدم هنوز بين آب و گل بود (آفريده نشده بود) .
5- در شأن و عظمت تو اين حديث كه از ناحيه خداوند متعال رسيده كافى است (لولاك لما خَلَقتُ الافلاك ): اگر نبودى افلاك را نيافريده بودم).
6- طه و يس از اسماى پيامبر صلى الله عليه وآله در قرآن مجيد است.
7- آرزو .

غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود

زهر چه رنگ تعلّق (1) پذيرد آزاد است

مجو درستى عهد از جهان سست نهاد

كه اين عجوزه (2) عروس هزار داماد است

(حافظ )

عزّت آزادگان

*

هيچ دانى كز چه باشد عزّت آزادگان

از سر خوان لئيمان دست كوته كردن است

بر سر كوى قناعت گوشه يى بايد گرفت

نيم نانى مى رسد تا نيم جانى در تن است

(ابن يمين فريومدى)

آزادگى

*

مرا نيمه نانى كه در خور بود

بدست آورم از ره دهقنت (3)

چو دو نان نخوانم نمودن دگر

براى دو نان، پيش كس مسكنت(4)

من و گنج آزادگى بعد ازين

زهى پادشاهى زهى سلطنت

(ابن يمين فريومدى)

آزادگى

*

پادشاهى نزد اهل معرفت آزادگى است

هر كه بند آرزو بگشا از دل، پادشاست

گرد و خاك آستان كلبه آزادگى

گر خرد دارد كسى، چشم خرد را تو تياست

(ابن يمين فريومدى)

آزادگى

*

بر آن سرم كه اگر همتّم كند يارى

زبار منّت دونان كنم سبكبارى

اگر به كُنج قناعت زتشنگى ميرم

به نيم قطره بخوبم زهيچكس يارى

شوم چو غنچه خشن پوش چند همچو گلم

به سرخ وزرد فريبد سپهر زنگارى

سرى كه پر بود از بار آرزو و هوش

اگر تهى نكنم، آورد نگو نسارى

مرا زنان جو خويش چهره كاهى به

كه از شراب حريفان سفله گلنارى

مذاق لذّت آزادگى عجب نبود

اگر شناخته باشى پس از گرفتارى

زراه جاه، قدم بازكش كه اين راه را

فراز و شيب فزونتر بود زهموارى

(اميدى تهرانى)

آزادگى - سرافرازى

*

گر عارف روشن گهرى، ژرف نگر باش

آيينه صفت پاكدل و پاك نظر باش

ص: 14


1- دلبستگى، پيوستگى .
2- پيرزال، پيره زن (استعاره است براى دنيا ديرسال فريبنده مخلوقات ).
3- دهقنت : دهقانى، بزرگرى .
4- گدايى .

هنگامه دلها ز تو خواهى كه شود گرم

چون مهر جهانتاب سراپاى شرر باش

تا كام دل از غنچه نشكفته بگيرى

پيوسته سبك خيزتر از باد سحر باش

خواهى شوى آزاد و سرافرازتر از سرو

چون خاك ره افتاد و در جوش ثمر باش

با مردم روشندل آزاده بياميز

چون رشته ناچيز همآغوش گهر باش

چون گلشن گيتى نبود جاى اقامت

«قدسى » چو نسيم سحرى راهگذر باش

(غلامرضا قدسى )

آزادگان

*

خوش آن كسان كه زاحوال هم خبر دارند

خبر زشادى و اندوه يكدگر دارند

نشاط بخش دل كافر و مسلمانند

چو مهر پرتو رحمت به خشك وتر دارند

نمى ريزند زبيداد دهر شكوه به خلق

نظر به لطف خداوند دادگر دارند

به سرفرازى ماه اند و بى نيازى مهر

كليد گنج قناعت به زير سر دارند

نويد صبح سعادت به خاص و عالم دهند

هميشه حال نسيم خوش سحر دارند

(على باقرزاده - بقا)

4 - آموختن

اشاره

مگردان سر ازين و از راستى

كه خشم خدا آورد كاستى

چو گفتار بيهوده بسيار گشت

سخنگوى در مردمى خوار گشت

به نايافت رنجه مكن خويشتن

كه تيمار جان باشد و رنج تن

زدانش چو جان تو را مايه نيست

به از خامشى هيچ پيرايه نيست

توانگر شد آن كس كه خرسند گشت

از او آزو تيمار در بند گشت

به آموختن چون فروتن شوى

سخنهاى دانندگان بشنوى

مگوى آن سخن كاندر آن سود نيست

كز آن آتشت بهره جز دود نيست

(فردوسى)

آموختن

*

مياساى از آموختن يك زمان

به دانش ميفكن دل اندر گمان

چو گويى كه وام خرد تو ختم(1)

همه هر چه بايستم(2) آموختم

يكى نغز بازى كند روزگار

كه بنشاندت پيش آموزگار

(فردوسى )

از آموختن سرمتاب

*

اگر تو زآموختن سرنتابى

بجويد سر تو همى سرورى را

بسوزند چوب درختان بى بر

سزا خود همين است مربى برى را

ص: 15


1- ادا كردم .
2- مرا بايسته و لازم بود.

درخت تو گربار دانش بگيرد

بزير آورى چرخ نيلوفرى (1) را

سپيدار مانده است بى هيچ چيزى

از يرا كه بگزيد مستكبرى (2)

(ناصر خسرو)

5 - اجل

تا كى زگردش فلك آبگينه رنگ

بر آبگينه خانه طاعت زنيم سنگ

بر آبگينه سنگ زدن فعل ما و ما

تهمت نهاده بر فلك آبگينه رنگ

رنگيم (3) و با پلنگ اجل كارزار ماست

آخر چه كارزار كند با پلنگ رنگ

كبر پلنگ در سَرِما و عجب مدار

كز كبر پايمال شود پيكر پلنگ

(سوزنى سمرقندى)

6 - ادب

اشاره

از خدا جوئيم توفيق ادب

بى ادب محروم ماند از لطف ربّ

بى ادب تنها نه خود را داشت بد

بلكه آتش در همه آفاق زد

(مولوى بلخى )

ادب نگاهدار

*

خواهى كه مهترى كنى اى با خرد، زمن

بشنو نصيحتى كه شنيدم ز مهتران

با مهتران كسى كه ندارد ادب نگاه

با وى ادب نگاه ندارند كهتران

(مجد خوافى )

ادب علم - ادب نفس

*

جز به علم و ادب كه آن تقواست

هيچ كس نيست از كسى بهتر

ادب علم بهتر از همه چيز

ادب نفس از آن بسى بهتر

(مجد خوافى)

نور ادب

*

كس نتواند رسد به عيش مهّنا(4)

تاننهد در طريق علم و ادب پا

نورادب در درون سينه نتابد

تا نشود نفس از فساد مبرّا

تا زپى آرزوى نفس روانيم

راه نبايد به دل تجلّى سينا

مرد خرد بهرنان تبه نكند جان

دين نفروشد براى جيفه دنيا

قصّه يوسف شنيده ايد كه بگزيد

سجن(5) كه تا وارهد زكيد زليخا

ص: 16


1- آسمان فلك .
2- غرور و تكبّر و گردن كشى .
3- بزكوهى .
4- گوارا.
5- زندان .

راه چنين پوى اى جوان برومند

تا چو گل يوسفى شوى چمن آرا

خواهى اگر نام نيك و راحت و ايمان

باش چو يوسف صبور و پاك و شكيبا

بهر دگر كس مخواه آنچه نخواهى

بهرخود اى طالب سعادت و تقوا

پيروى عترت (1) است اين ره روشن

باش كزين ره دمى برون نكشى پا

(ابوتراب هدائى )

7 - آرزو

رخش امل متاز كه ايّام توسن است

برگ سفر بساز كه رحلت معيّن است

بى شفقتى چرخ ازين دان كه از شفق

هر شامگه به خون تو آلوده دامن است

(مجير الدين بيلقانى )

8 - اسراف

اسراف مكن تا سال تا سال

از سيم و زرت نمى گزيرد(2)

نى بى زرت ايچ حكم باشد

نى بى درمت كسى پذيرد

هر كونه به قدر خود كند خرج

زودش غم نيستى بگيرد

كآتش كه فشاند زر به اسراف

از گرسنگى همى بميرد

(جمال الدين اصفهان )

9 - بدگويى از ديگران

اشاره

مى توانم كه نگويم بد كس در همه عمر

نتوانم كه نگويند مرا بد دگران

گر جهان جمله به بدگفتن من برخيزند

من و اين كُنج و به عبرت به جهان در، نگران

جز نكوئى نكنم با همه تا دست دهد

كه بر انگشت نپيچند بدم بى خبران

نفس من برتر از آن است كه مجروح شود

خاصه از گپ زدن بيهده بى بصران

(انورى )

بدگويى پيش كسان

*

خواهى كه خوار مى نشوى اى عزيز من

هرگز به ذّم كس نزنى پيش كس نفس

و آن كس كه شهره گشت به بد گفت ديگران

كس را به صحبتش نبود در جهان هوس

(ابن يمين فريومدى )

بدى مينديش

*

مينديش در حق مردم بدى

كه آرى بلا بر سر خويشتن

نبينى كه رنج فراوان كشد

كه چاهى كَنَد بهر من چاهكن

به آخر چوچه را به پايان برد

وى اندر تك چاه بينى، نه من

(ابن يمين فريومدى)

ص: 17


1- ائمه معصومين، خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله.
2- زياده روى در خرج مكن كه هميشه به پول نيازدارى و ناچار از داشتن زر و نقره هستى.

10 - پند زمانه

اشاره

زمانه پندى آزادوار داد مرا

زمانه را چو نكو بنگرى همه پند است

به روز نيك كسان گفت غم مخور زنهار

بسا كسا كه به روز تو آرزومند است

(رودكى)

پند پدر به فرزند

*

اى پسر هان و هان تو را گفتم

كه تو بيدار شو كه من خفتم

عهد خود با خداى محكم دار

دل زديگر علاقه بى غم دار

چون تو عهد خداى نشكستى

عهده بر من كزين و آن رستى

هنر آموز كز هنرمندى

در گشايى كنى، نه در بندى

هر كه ز آموختن ندارد ننگ

دُر بر آرد زآب و لعل از سنگ

و آن كه دانش نباشدش روزى

ننگ دارد ز دانش آموزى

خويشتن را چو خضر بازشناس

تاخورى آب زندگى به قياس

آب حيوان نه آب حيوان است

جان با عقل و عقل با جان است

تا جوانى و تندرستى هست

آيد اسباب هر مراد به دست

تو كه سر سبزى جهان دارى

ره كنون رو كه پاى آن دارى

نظامى گنجوى (هفت پيكر)

پند شاعر به فرزند

*

بيا اى جگر گوشه فرزند من

بنه گوش بر گوهر پند من

صدف وار بنشين دمى لب خموش

چو گوهر فشانم به من دارگوش

شنو پند و دانش به آن يار كن

چو دانستى آن گه به آن كاركن

به دانش كه با آن كنش يار نيست

به جز ناخرمند را كار نيست

بزرگان كه تعليم دين كرده اند

به خللَّه ردان وصيّت چنين كرده اند

كه اى همچو خورشيد روشن ضمير

چو صبح از صفا شيوه صدق گير

به هر كار دل با خدا راست دار

كه از راستكارى شوى رستگار

به طاعت چه حاصل كه پشتت دوتاست

چو روى دلت نيست با قبله راست

همى باش روشندل و صاف راى

به انصاف با بندگان خداى

دم صبحگاهان چو گردان سپهر

بر آفاق مگشاى جز چشم مهر

از آن چرخ را برترى حاصل است

كه هر ذرّه را مهر او شامل است

چو بايد بزرگيت پيرانه سر

به چشم بزرگى به پيران نگر

به خُردان به چشم حقارت مبين

بسا خرد صدر بزرگى نشين

بود قيمت گوهر از آب و رنگ

چه غم زانكه خُرد است نسبت به سنگ

به خصم درونى كه آن نفس توست

ز تو بردبارى نباشد درست

نصيحت گرى بر دل دوستان

بود چون دم صبح بر بوستان

به باغ ارتبا شد صبا بهره دِه

زدل غنچه را كى گشايد گره

به درويش محتاج بخشش نماى

فروبسته كارش به بخشش گشاى

ص: 18

بود او چو لب تشنه كِشت و توميغ

چرا دارى از كِشت، باران دريغ

زنادان كه اسراردان سخن

نباشد، بگردان عنان سخن

تواضع كن آن را كه دانشور است

به دانش ز تو قدر او برتر است

بود دانش، آب و زمين بلند

زآب روان كم شود بهره مند

كى افتد به كف مردرا دُرّ ناب

سرخود نبرده فرو زير آب ؟

پى عزّت نفس خوارى مكش

زحرص و طمع خاكسارى مكش

به مردار جويى چو كركس مباش

گرفتار هر ناكس و كس مباش

پى لقمه چون سگ تملّق مكن

به فتراك(1) دونان تعلّق مكن

رهان گردن از بار غُلّ طمع

فشان دامن از خارد ذُلّ طمع

طمع پاى دل را به جز بند نيست

طمع كارِ مردِ خردمند نيست

طمع هر كجا حلقه بر در زند

خرد خميه زان جا فراتر زند

زبان سوده شد زين سخن خامه را

ورق شد سيه زين رقم نامه را

چه خوش گفت دانا كه در خانه كس

چو باشد، زگوينده يك حرف بس !

عبدالرحمن جامى (خرد نامه اسكندرى )

پندهاى صاحب

*

دهن خويش به دشنام ميالا، زنهار!

كاين زر قلب به هركس كه دهى باز دهد

حاصل اين مرزع ويران بجز تشويش نيست

از خراج آسودگى خواهى، به سلطانش گذار

نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نيست

وقت خود ضايع مكن، بر طاق نيسانش گذار

كاش در زندگى از خاك مرا بر مى داشت

آن كه بر تربت من سايه فكند آخر كار

فرصت نمى دهد كه بشنوم زديده خواب

از بس كه تند مى گذرد جويبار عمر

جز گوشه قناعت ازين خاكدان مگير

غير از كنار، هيچ زاهل جهان مگير

صافى و تيرگى آب زسرچشمه بود

بى دل پاك، سخن پاك نگردد هرگز

قسمت خود بين نمى گردد زلال زندگى

اى سكندر سنگ بر آيينه مى بايد زدن

چون سياهى شد زمو، هشيار مى بايد شدن

صبح چون روشن شود بيدار مى بايد شدن

ايّام نوجوانى، غافل مشو ز فرصت

كاين آب بر نگردد ديگر به جويباران

وفا و مردمى از روزگار دارم چشم

ببين زساده دليها چه از كه مى خواهم؟!

رزق مى آيد به پاى خويش تادندان به جاست

آسيا تا هست در انديشه نان نيستم

نشتراز نامردمى در پرده چشمم شكت

از ره هر كس به مژگان خارو خس برداشتم

بى نياز از خلق از دست دعاى خود شدم

حاصل عالم ازين يك كف زمين برداشتم

به هيچ جا نرسد هر كه همتّش پست است

پرشكسته خس و خار آشيانه شود

نوميد نيستم زترازوى عدل حق

زان سردهند هر چه ازين سر نداده اند

پند پدر

*

شبى پدر به نصيحت مرا چنين مى گفت

كه گرنه خاطرت از روزگار خرسند است

حسد مبر به زبر دست و جاه و نعمت او

به زير دست نگه كن كه مختش چند است

ص: 19


1- تسمه اى كه براى شكار يا چيز ديگرى به زين بندند - شكاربند.

(حسين سميعى )

پند پدر به فرزند

*

... هان اى پسر به پند پدر دل سپار از آنك

اين گوهر گران را با نقد جان خريد

ده گوش بر نصيحت استاد ورنه چرخ

گوشت به تيغ مكر بخواهد همى بريد

هر كس به پند مشفق يك رنگ گوش داد

گلهاى رنگ رنگ زشاخ مراد چيد

من خود به كودكى چو تو نشنودم اين حديث

تا دست روزگار گريبان من دريد

پند پدرم شنيدم و گفتم ملامت است

زين روى و آزمايش آن، طبع سركشيد

و آن گاه روزگار مرا در نشاند پيش

يك دم زدرس و پند و نصيحت نيارميد

چل سال درس خواندم در نزد روزگار

تاگشت روى من سيه و موى من سپيد

ديدم كه پندهاى پدر نقد عمر بود

كان مهربان به طرح(1) به من بر پراكنيد

اين عمرها به تجربت ما كفاف نيست

ناداشته به تجربت ديگران اميد

خوش آن كه در صياوت(2) قدر پدر شناخت

شاد آنكه در جوانى پند پدر شنيد

(ملك الشعراى بهار)

پند به فرزندش آموز

*

خرّم آن دانش پژوهى كز نخستين روز درس

گوش دل با گفته استاد دانشور كند

آنچه را خواند به پيش اوستادان روز درس

باز خواند پيش خود، شب جا چو در بستر كند

نثرهاى نغز با معنى به خاطر بسپرد

شعرهاى اوستادان كهن از بر كند

نكته اى گر در نيابد باز پرسد ز اوستاد

حفظ اگر دشوارش افتد ثبت در دفتر كند

وقت را قيمت شناسد در نباز درايگان

وقت را زر گفته اند، اين گفته را باور كند

كاميابى خولدار در امتحان خرداد ماه

كامرانى را وداع از ماه شهريور كند

علم آموزد كه روزى خواجه گيتى شود

نى بدان نيّت كه خدمت چون يكى چاكرد كند

بگذراند از فراز مهر و مه(3) انديشه اش

گر زحكمت بال گيرد و رزداتش پر كند

پند پروين

*

هر كه با پاكدلان صبح و مسائى دارد

دلش از پرتو اِسرار صفائى دارد

زهد با نيّت پاك است نه با جامه پاك

اى بس آلوده كه پاكيزه ردائى دارد

شمع خنديد به هز بزم از آن معنى سوخت

خنده بيچاره ندانست كه جائى دارد

سوى بتخانه مرو، پند بر همن مشنو

بت پرستى مكن، اين ملك خدائى دارد

گرگ نزديك چراگاه و شُبان رفته به خواب

بره دور از رمه و عزم چرائى دارد

گهر وقت بدين خيرگى از دست مده

آخر اين درّ گرانمايه بهائى دارد

صرف باطل نكند عمر گرامى «پروين»

آن كه چون پير خرد راهنمائى دارد

(پروين اعتصامى)

ص: 20


1- افكندن .
2- كودكى .
3- خورشيد و ماه .

پند دانا

*

زپند مردم دانا متاب سر هرگز

كه از نصيحت دانا ضرر نخوامى ديد

نشاط دور جوانى به كام دل درياب

كه نوبهار جوانى دگر نخوامى ديد

كژى و تيره دلى را كهن درختى دان

كه هركجاش نشانى ثمر نخوامى ديد

زجام دهر نصيب تباهكاران را

به غيرت حسرت و خون جگر نخوامى ديد

مكن بدى كه بدان را بجز بدى پاداش

زدادگاه قضاو قدر، نخوامى ديد

زشاهراه درستى قدم برون مگذار

كه در طريق درستى خطر نخوامى ديد

به پاى صحبت هم صحبتان بدمنشين

كه جز ندامت و جز دردسر نخوامى ديد

به كسب دانش و فضل و هنر بكوش «رسا»

كه به زدانش و فضل و هنر نخوامى ديد

(دكتر قاسم رسا)

پند پدر

*

به خاطر است مرا نكته اى زپند پدر

كه گفت : خوامى اگر وارهى زخواريها

عنان زندگيست را به دست غير مده

كه بر تو فكند، جز تو، پاسداريها

زدوستان دغل مى گريز و صحبتشان

كزين گروه نيايد بزرگواريها

هميشه در غم و اندوه، يار مردم باش

ولى مدار ز مردم، اميد ياريها

اگر كه تكيه به ابناى روزگار كنى

به روز حادثه بينى سياهكاريها

تو اى نهال برومند پند پيران را

عزيز دار و گرامى چو يادگاريها

(على باقرزاده - بقا)

اندرز به طفل

*

خواهى اگر اى طفل صلاح دو جهان را

پيراى زآلودگى جهل، روان را

مى كوش به حفظ خردت تا كه به نورش

نيكو بشناسى اثر سود و زيان را

در سايه دانش رهى از خوارى و پستى

با علم توان يافت بسى راز نهان را

با هر دو پر دانش و كوشش بپريدند

آن قوم كه در زير پر آورده جهان را

هرگز نخورى گول سخنگوى خطاكار

كافسون كند اين گونه سخنها، دل و جان را

تسليم خدا باش تو اى كودك هشيار

پاينده مپندار جهان گذران را

(ابوتراب هدائى )

اندرز به فرزند

*

... راهى اندر زندگى مسپار جز راه خداى

گرچه آن ره را به صورت ظاهرى زيباستى

راستگو و خير خواه و مهربان و پاك باش

خُلق نيكو، بهترين سرمايه و كالاستى

قلب خود را بازبان يكسان كن وحاجت برآر

از سخن چينى مبرّا شو، اگر بيناستى

مشورت كن در امور و از خطاها در گذر

عفو كن مجرم ولو اندر صف اعدالتى

دور باش از حرص و تقليد و قمار و كار زشت

آدميّت گوهرى يك دانه و يكتاستى

زير دست آزار در دنيا نمى ماند به جاى

خانه ظالم خراب و دوزخش مأواستى

از تملّق بر حذر باش و مكن غيبت زكس

كسب دانش كن،اگر پيرو اگر برناستى

ص: 21

نظم كردى پندها «فرزين» و ليكن از هزار

يك نگفتى و هنوزت نكته ها برخاستى

(عبدالحسين فرزين )

11 - تندرستى

اشاره

زجمله نعمت دنيا چو تندرستى نيست

درست گرددت اين، گر بپرسى از بيمار

به كارت اندر چون نادرستى يى بينى

چون تن درست بود هيچ دل شكسته مدار

(سنائى غزنوى )

تندرستى و جوانى

*

دو چيز است اندر جهان نيكتر

جوانى يكى، تندرستى دگر

زما آنچه شد و آن نيابيم باز

جوانى است چون پيرى آمد فراز

(اسدى طوسى )

12 - ترك شهوت

ترك شهوتها و لذّتها سخاست

هر كه در شهوت فرو شد بر نخاست

اين سخا شاخى است از سرو بهشت

واىِ او كز كف چنين شاخى بهشت(1)

عروة الوثقى (2) است اين ترك هوى

بركشد(3) اين شاخ جان را بر سما (4)

(مولوى بلخى )

13 - تعصّب

اين جهان همچو درخت است اى غلام

ما برو چون ميوه هاى نيم خام

سخت گيرد خامها هرشاخ را

زآنكه زيبا نيست و در خور كاخ را

چون كه پخت و گشت شيرين، لب گزان

سست گيرد شاخها را بعد از آن

سختگيرى و تعصّب خامى است

تا جنينى كار خون آشامى است

(مولوى بلخى )

14 - تجربه

يك نصيحت بشنو از من كاندر آن نبود غرض

چون كنى رأى مهمّى تجربت از پيش كن

طاعت فرمان ايزد سفقتى بر خلق او

در همه حال اين دو معنى را شعار خويش كن

(ابن يمين فريومدى )

15 - تواضع

اشاره

گر تكبر مى كنى با خواجگان سفله كن

در تواضع مى كنى با مردم درويش كن

ص: 22


1- بهشت (فعل ماضى از مصدر هشتن : گذاشتن، از دست دادن ) : گذاشت، رها كرد، از دست داد.
2- دستگيره استوار ، گره محكم و استوار .
3- بركشيدن : بالا بردن ، بسوى بالا كشيدن .
4- آسمان .

چون كسى درد دلى گويد تو را از حال خويش

گوش بر درد دل آن عاجز دلريش كن

(ابن يمين فريومدى )

تواضع

*

كسى كه طريق تواضع رود

كند بر سرير شرف سلطنت

تواضع بود با بزرگان ادب

بود با فرومايگان مسكنت

(ابن يمين فريومدى)

تواضع و ادب

*

تواضع است و ادب زيور خردمندان

كزين دو چيز كنند اهل فضل كسب كمال

ادب عزيز كند در ميان خلق تو را

تواضعت برساند به منتهاى مآل

اگر تو عزّت و قدر بلند مى جويى

به دست توست چو در دست توست اين دو خصال

(محمد بن حسام خوسفى )

16 - ثابت قدم

اشاره

مرد ثابت قدم آن است كه از چا نرود

در چه سرگشته بود گرد زمين همچو فلك

همچو سيمرغ كه از جا نبرد طوفانش

نى چو گنجشك كه افتد زدم باد تفك(1)

بهره يى از مَلَكت هست و نصيبى از ديو

ترك ديوى كن و بگذر به فضيلت زملك

نقد امروز مده، نسيه فردا مستان

كه يقين را ندهد مردم فرزانه به شك

(ابن يمين فريومدى )

ثبات قدم

*

گر آسياى چرخ تو را آرد مى كند

بايد كه همچو قطب، نمايى در آن ثبات

روزى دوگر شود ايّام بدكنش

هم عاقبت نكو شود ارباشدت حيات

تا زنده اى مدار زاحداث دهر باك

بيرون زمرگ سهل بود جمله حادثات

(ابن يمين فريومدى)

17 - جُرم خود را بر كس ديگرمنه!

بر قضا كم نه بهانه اى جوان!

جُرم خود را چه نهى بر ديگران

گِرد خود بر گرد و جُرم خود ببين

جنبش از خود بين، تو از سايه مبين

تو چه كردى جهد كان با تو نگشت

تو چه كاريدى كه نامد ريح كشت

فعل تو كان زايد از جان و تنت

همچو فرزندى بگير دامنت

جُرم خود را بر كس ديگر منه

گوش و هوش خود بر اين پاداش ده

رنج را باشد، سبب بد كردنى

بد زفعل خود شناس، از بخت نى

توبه كن مردانه، سرآور به ره

كه : «فَمَنْ يَعْمَل بمثقالٍ يَرَه »

(مولوى بلخى)

ص: 23


1- تفنگ .

18 - اى پسر! اى جوان !

اشاره

اگر با خرد جفت و اندر خوريم

غم خور چوخر چند و تاكى خوريم ؟!

چه فضل آوريم، اى پسر برستور

اگر همچو ايشان خوريم و مُريم

گر از علم و طاعت برآريم پر

از اين جا به چرخ برين بر پَريم

سر از چرخ نيلوفرى بر كشيم

به دانش، كه داننده و با فريم

به دانش، رگ مرگ و زنگار جهل

ز تن بگسليم و زدل بستريم

به بيداد و بيدادگر نگرويم

كه ما بنده دادگر داوريم

اگر داد خواهيم در نيك و بد

بداديم، معذور و اندر خوريم

چو بد خود كنيم از كه خواهيم داد

اگر بد نجوييم، نيك اختريم

اگر دوست داديم نام نكو

چرا پس به نام نكو گستريم ؟

(ناصر خسرو قباديانى )

جوانى را درياب

*

جوانى بر سر كوچ است درياب اين جوانى را

كه شهرى بازكم بيند غريب كاروانى را

خميده پشت از آن گفتند پيران جهانديده

كه اندر خاك مى جويند ايّام جوانى را

به هرزه مى دهى برباد عمر نازنين كزوى

به حاصل مى توان كردن حيات جاودانى را

(نظامى گنجوى )

اى جوان !

*

جوانا! ره طاعت امروز گير

كه فردا جوانى نيايد زپير

فراغ دلت هست و نيروى تن

چو ميدان فراخ است گويى بزن

قضا روزگارى زمن در ربود

كه هر روزى از وى شبى قدر بود

من آن روز را قدر نشناختم

بدانستم اكنون كه درباختم

شكسته قدح ورببندند چُست

نياورد خواهد بهاى درست

به غفلت بدادى زدست آب پاك

چه چاره كنون جز تيمّم به خاك

(سعدى)

عمر عزيز است غنميت شمار!

*

گر نبود خنگ مطلّا لگام (1)

زد بتوان بر قدم خويش گام

ور نبود مشربه(2) از زرّناب

با دو كف دست توان خورد آب

ور نبود بر سر خوان آن و اين

هم بتوان ساخت به نان جوين

ور نبود جامه اطلس تو را

دلق كهن ساتر(3) تن بس تو را

شانه عاج ار نبود بهر ريش

شانه توان كرد به انگشت خويش

ص: 24


1- اگر اسبى داراى افسار زرنگار نباشد مى توان پياده رفت.
2- ظرف آب خورى .
3- تن پوش .

جمله كه بينى همه دارد عوض

و زعوضش هست ميّسر غرض (1)

آنچه ندارد عوض اى هوشيار

عمر عزيز است غنميت شمار

(شيخ بهائى )

جوانى عزيز است

*

جوانى عزيز است زيرا جوانى

بود بهترين دوره زندگانى

جوانى بهارى است سرسبز و خرّم

جوانى بود نوبت كامرانى

برو دانش آموز و كسب هنر كن

كه علم است سرمايه جاودانى

ترا تاج علم و ادب هست خوشتر

زديهيم كاووس و تاج كيانى

ترا همّتى بايد و استقامت

مينديش از گردش آسمانى

نبينى زچرخ زير دست ذلّت

چو با زير دستان كنى مهربانى

شريك غم دوستان باش، منما

به روز غم دوستان، شادمانى

مكن در ره خدمت خلق هرگز

دريغ از فداكارى و جانفشانى

بياموز پند مفيد «رسا» را

چو در ساز آويز گوش اين معانى

(دكتر قاسم رسا)

هان اى جوان !

*

هان اى جوان بكوش كه گوش اين سخن كنى

دل عارى از ريا و فساد و فِتَن كنى

كين و عناد دور نمايى زلوح جان

فارغ ضمير خويشتن از مكر و فن كنى

مام وطن غمين زمن و توست، هوشدار

تا پاك روح وى زغبار، محَن كنى

گلزار مملكت نبود جاى بوم وزاغ

همّت نما كه پاك، چمن از زغن كنى

همراه كسب علم و هنر، نام نيك را

كوشش نما كه شهره به دور زمن كنى

اندر نگاهبانى نام وطن سزاست

گلگون زخون خويش اگر پيرهن كنى

(عبدالحسين فرزين )

19 - خرسندى - قناعت

اشاره

توانگر بود هر كرا آز نيست

خُنك (2) مرد، كش آز انبار نيست

توانگر شد آن كس كه خرسند گشت

از او آز و تيمار دربند گشت

(فردوسى )

دورى از آز و طمع

*

هر آن دل كه از آز شد دردمند

نيايدش پند خرد سودمند

چو سودت بسى اين چنين رنج و آز

كه از بيشتر كم نگردد نياز

مياز ايچ با آز و با كينه دست (3)

به منزل مكن جايگاه نشست

ص: 25


1- منظور حاصل و ممكن است.
2- خوشا حال مردى كه ...
3- به سوى آز و كينه هيچ گاه دست دراز مكن.

(فردوسى )

خرسندى

*

آسوده منّت كسان كم شو

تا يك شبه در وثاق (1) تونان است

اى نفس به رسته (2) قناعت شو

كانجا همه چيز نيك ارزان است

تا بتوانى حذر كن از منّت

كاين منّت خلق كاهش جان است

در عالم تن چه مى كنى هستى

چون مرجع (3) تو به عالم جان است

چندان كه مروّت است در دادن (4)

در ناستدان هزار چندان است

(انورى )

دورى از طمع

*

تا ياز كردم از دل ، زنگار حرص و طَمْعْ

زى هر درى كه روى نهم در، فراز(5) نيست

جاهست و قدر و منفعت آن را كه طَمْعْ نيست

عزّ است و صدرو مرتبه آن را كه آز نيست

(بوطاهر خسروانى )

قناعت

*

كيميايى تو را كنم تعليم

كه در اكسير و در صناعت نيست

رو قناعت گزين كه در عالم

كيميايى به از قناعت نيست

(انورى ابيوردى )

دورى از طمع و دل بستن به خداى رزّاق

*

چو دو نان درين خاكدان دنى

مباش از براى دو نان مضطرب

يقين دان كه روزى دهنده قوى است

مدار از طمع، طبع را منقلب

وَ مَنْ يتَّق اللَه يَجْعَلْ لَهُ

وَ يَرْزقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبْ (6)

(ابن يمين فريومدى)

قناعت

*

اگر اقليم قناعت شودت زيرنگين

پادشاهان جهان جمله گداى تو شوند

دست نفس تو چو كوته شود از شاخ مراد

عارفان طالب خاك كف پاى تو شوند

از طمع روى بگردان و قناعت بگزين

تا بزرگان جهان طالب راى تو شوند

ص: 26


1- اتاق، خانه .
2- صف ، رديف .
3- محل بازگشت .
4- بخشش .
5- بسته .
6- آيه شريفه : وَ مَنْ يتَّق اللَه يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبْ «هر كه از خدا بترسد، براى او راهى براى بيرون شدن قرار خواهد داد و از جايى كه گمانش راندارد روزى اش مى دهد. (طلاق / 2 و 3 )

پيشه كن جود و تواضع كه به تحقيق و يقين

عالمى معتقد صدق و صفاى تو شوند

(ابن يمين فريومدى)

مرد آزاده در ميان گروه

گرچه خوشگوى و عاقل و داناست

محترم آن گهى تواند بود

كه از ايشان به مالش استغناست

و آنكه محتاج خلق شد خوار است

ورچه با علم بوعلى سيناست

(ابن يمين فريومدى)

خرسندى - امنيّت و صحّت

*

يارب بده مرا بدل نعمتى كه بود

خرسندى حقيقى و پاكيزه توشه اى

امنى و صحّتى و پسنديده طاعتى

نانى و خرقه اى و نشستى به گوشه اى

(انورى )

20 - خردمند

اشاره

هميشه خردمند اميدوار نبيند

بجز شادى از روزگار

نينديشد از كار بد يك زمان

ره تيرگيرد نه راه كمان(1)

كسى كر به گنج و درم ننگرد

همه روز او برخوشى بگذرد

(فردوسى )

خردمند را يار و غمخوار باش

*

يكى مرد فرزانه چاره جوى

به است از دو صدا بله ياوه گوى

خردمند را يار و غمخوار باش

بپرهيز از مردم زشتخوى

به تو يارى اين دهد اعتبار

ز تو صحبت آن ، بَرَد آبروى

رودگر شرف، بر نگردد زجهد

كه آب گذشته نيايد به جوى

(على باقرزاده - بقا)

21 - خوى نيك

اشاره

خردمند گويد كه بنياد خوى

زشرم است و دانش نگهبان اوى

بهشت آن كسى را كه او نيك خوست

كه دانستن خير مردم بدوست

همه چيزها را پسندد خرد

مگر تا خردمندى و خوى بد

(ابوشكور بلخى )

خوش اخلاقى و لطف بيان

*

چو پرخاش بينى تحمّل بيار

كه سهلى ببندد درِ كارزار

به شيرين زبانى و لطف و خوشى

توانى كه پيلى به مويى كشى

(سعدى)

22 - خودبين مباش !

ص: 27


1- راه راستى پيشى مى گيرد نه راه كج .

دم بگشا تا به كى اين بستگى (1)

گرم در آ، تا به كى آهستگى

جهد بكن بو كه به منزل رسى

ور نشوى غرقه به ساحل رسى

مردمك ديده شود و خود مبين

نيك نظر بازكن و بدمبين

چند شوى اى دل سودا پرست

از مى نوشين هوى نيمه مست

خواب زحد رفت و تو مست و خراب

وقت بيامد كه در آيى زخواب

دستخوش فكر سبكسر(2) مباش

پى سپر(3) و هم گرانسر مباش

(خواجوى كرمانى )

23 - خوى بد - خشم

زخوى بد آيد همى بدترى

نگر تا سوى خوى بد ننگرى

هر آن دل كه از آز شد دردمند

نيايدش پند خرد سودمند

سزد گرزدل خشم بيرون كنى

بجوشى و بر تيزى افسون كنى

پزشك تو پند است و دارو خرد

مگر آز تاج از دست بسترد

(فردوسى )

24 - داد مظلوم بده !

اشاره

بجو از جهان بهره خويش را

بده داد مظلوم و درويش را

توانگر شوى چون كه درويش را

نوازى و هم مردم خويش را

كه بيدادگر بگسلد از جهان

يكى باشدش آشكار و نهان

به هر كس ببخش آنچه دارى تو چيز

كه ايدر نمانى تو بسيار نيز

(فردوسى )

داد و دهش

*

اگر آرزو تست كآزادگان

ترا پيشكاران بوند و خدم

بجز فعل نيكو و گفتار خوب

نه بگذار دست و نه بگشاى دم

به داد و دهش جوى حشمت كه مرد

بدين دو تواند شدن محتشم

اگر داد و بيداد دارو شوند

بود دادتر ياك و بيداد سمّ

به مردى و نيروى باز و مناز

كه نازش به علم است و فضل و كرم

درم پيشت آيد چو دين يافتى

از يراكه بنده است دين را درم

(ناصر خسرو قباديانى )

دست خداوند باغ خلق دراز است

*

مسكن تو عالمى است روشن و باقى

نيست تو را عالم فرودين مسكن

ص: 28


1- گرفتگى زبان و خموشى .
2- -
3- -

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب

با دل روشن به سوى عالم روشن

خلق همه يكسره نهال خدايند

هيچ نه بركن توزين نهال و نه بشكن

دست خداوند باغ خلق دراز است

بر خسك و خار همچو بر گل و سوسن

خون به ناحق، نهال كندن اويست

دل زنهال خداى كندن، بركن

گرنپسندى همى كه خونت بريزند

خون دگر كسى چرا كنى توبه گردن؟

(ناصر خسرو قباديانى )

دل عزيزان را مشكن !

*

هر كه بر كس دهد شكستن دل

شكند شاخ عمر و بر نخورد

بر عزيزان كسى كه خوارى كرد

زود گردد ذليل و در گذرد

هر كه آرد به روى نيكان بد

هم نتيجه بدش به پى سپرد

(خاقانى )

دادكن ! دادكن !

*

ناصحى كان تو را بد آموزد

نيست ناصح كه از عدو بتراست

گنج و رنج توانگر و درويش

هر چه در عالم است در گذر است

دادكن ! دادكن! كه دارالخُلد(1)

مسكن خسروان دادگر است

يك صحيفه زنام نيك تو را

بهتر از صد خزانه گهر است

(رشيد الدين و طواط )

دلى را پريشان مكن !

*

دنيا نيرزد آنكه پريشان كنى دلى

زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلى

اين پنج روزه مهلت ايّام آدمى

آزار مردمان نكند جز لعفّلى (2)

درويش و پادشه نشنيدم كه كرده اند

بيرون از اين دو لقمه روزى تناولى

از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت

بهتر زنام نيك نكردند حاصلى

خواهى كه رستگار شوى راستكار باش

تا عيب جوى را نرسد بر تو مَدْخلى(3)

تير از كمان چو رفت نيايد به شست باز

پس واجب است در همه كارى تأمّلى

جز نيكبخت پند خردمند نشنود

اين است تربيت كه پريشان مكن دلى

(سعدى )

داد خلق بده !

*

به باز وان توانا و قوّت سر دست

خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست

نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد

كه گر زپاى در آيد كسش نگيرد دست؟

هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت

دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست

ص: 29


1- بهشت .
2- ناآگاه .
3- تا عيب جوى رابر تو راهى و بهانه اى نباشد.

زگوش پنبه برون آر و داد خلق بده

و گر تو مى ندهى داد روزى دادى هست

(سعدى )

دل زير دستان نبايد شكست

*

تو با خلق سهلى كن اى نيكبخت

كه فردا نگيرد خدا بر تو سخت

چو تمكين و جاهت بود بردوام

مكن زور بر ضعف درويش عام

كه افتد كه با جاه و تمكين شود

چو بيدق كه ناگاه فرزين شود

خداوند خرمن زيان مى كند

كه بر خوشه چين سرگران مى كند

دل زير دستان نبايد شكست

مبادا كه روزى شوى زير دست

(سعدى )

درون فروماندگان شادكن !

*

مزن بر سر ناتوان دست زور

كه روزى به پايش در افتى چو مور

درون فروماندگان شادكن

ز روز فرماندگى ياد كن

نبخشود بر حال پروانه شمع

نگه كن كه چون سوخت در پيش جمع

گرفتم ز تو ناتوانتر بسى است

تواناتر از تو هم آخر كسى است

چو دشمن كرم بيند و لطف وجود

نيايد دگر خبث ازو در وجود

مكن بد كه بدبينى از يار نيك

نرويد ز تخم بدى بار نيك

چو با دوست دشخوار گيرى(1) و تنگ

نخواهد كه بيند تو را نقش و رنگ

(سعدى)

دم بى قدم تكيه گاهى است سست

*

كرامت جوانمردى و نان دهى است

مقالات (2) بيهوده طبل تهى است

قيامت كسى بينى اندربهشت

كه معنى طلب كرد و دعوى بهشت (3)

به معنى توان كرد دعوى درست

دم به قدم (4) تكيه گاهى است سست

(سعدى )

همدردى

*

بنى آدم اعضاى يكديگرند

كه در آفرينش زيك گوهرند

چو عضوى بدرد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بيغمى

نشايد كه نامت نهند آدمى

(سعدى)

داروى درد دل مجروح باش !

ص: 30


1- دشوارگيرى و سختگيرى كنى .
2- گفته ها، گفتارها .
3- بهشت (از مصدر هشتن ): رها كردن و گذاشتن .
4- دعوى بدون عمل .

*

اى شد مغرور به اقبال و جاه

چند كنى تكيه بر ايوان و گاه

بگذر از اين جسم كدورت نماى

چشمه مصّفا كن و صافى بر آى

صيقلى آينه روح باش

داروى درد دل مجروح باش

دست بر افشان و زجان درگذر

و زسر همّت زجهان در گذر

(خواجوى كرمانى )

دستگيرى از پافتادگان

*

مكن كوتاه دست از دست پيرى

زپا افتاده خواهد دستگيرى

تو را آن به كه با دانا نشينى

و گرنه كوش تا تنها نشينى

مهان را بنده شو كازاد باشى

دلى ويران مكن كآباد باشى

زير دستى مكن با زير دستان

چو هشيارى قلم دركش به مستان

(آذربيگدلى )

هر چه توانى مكن !

*

گردهدت روزگار است و زبان زينهار

دست درازى مجوى، چيره زبانى مكن

با همه عالم ملاف با همه كس از گزاف

هر چه بدانى مگوى، هر چه توانى مكن

(شيخ صدرالدين نيشابورى )

25 - دوست - دوستى

اشاره

گفت حكيمى كه مفرّح بود

آب و مى و لحن خوش و بوستان

هست و ليكن نبود نزد عقل

هيچ مفرّح چو رخ دوستان

(سنائى غزنوى )

كدامين شهر خوشتر ؟

*

گفت معشوقى به عاشق كاى فتى (1)

تو به غربت ديده اى بس شهرها

گو! كدامين شهر از آنها خوشتر است ؟

گفت : آن شهرى كه در آن دلبر است

خوشتر از هر دو جهان آنجا بود

كه مرا با تو سر و سودا (2) بود

(مولوى )

دوستى به دست آور

*

مرد بايد به هر كجا باشد

عزّت خويشتن نگهدارد

خود پسندى وابلهى نكند

هر چه كبر و منى است بگذارد

به طريقى رود كه مردم را

سرمويى زخود نيازارد

همه كس راز خويش به داند

هيچكس را حقير نشمارد

ص: 31


1- جوان، جوانمرد.
2- عشق و محبّت ، ميل و آرزو .

سرو زر در طلب نهد، آنگه

تا مگر دوستى بدست آرد

(ابن يمين فريومدى)

دوستى

*

مقصود كاخ و صفّه و ايوان نگاشتن

كاشانه هاى سر به فلك بر فراشتن

گلهاى دلفريب و درختان ميوه دار

در باغ و بوستان زره عيش كاشتن

دانى چراست تا به مراد دل اندرو

يك لحظه دوستى بتوان شاد داشتن

ورنه كدام مردم عاقل بنا كند

هرگز عمارتى كه ببايد گذاشتن

(ابن يمين فريومدى)

دوست موافق

*

ترا گر دوستى بايد موافق

سه خاصيّت در او موجود بايد

نخستين آنكه اندر غيبت دوست

نگويد آنچه او را خوش نيايد

دويم آن است كاندر حال عُسرت

بجاى او جوانمردى نمايد

سديگر آنكه بعد از مرگ آن دوست

به هر حالى كه باشد يادش آيد

چو دانى كاين سه خاصيّت ندارد

چنان كس دوستدارى را نشايد

(محمد بن حسام خوسفى )

رفيق شفيق

*

به روزگار جوانى بيازماى كسان

ببين فرشته خصال اند ياكه ديوو ددند

براى خويش رفيقى شفيق گلچين كن

زمردمى كه هنرپيشه اند و با خردند

ملامتت نكنند اربدند خويشانت

به اختيار براى تو منتخب نشدند

ولى به نيك و بد همنشين تو مسئولى

به همنشينى، مردم به اختيار خودند

معاشران تو گر چند تن نه نيكانند

غمت مباد كه ابناى روزگار مدند

(محمد هاشم ميرزا - افسر )

دوست يا برادر ؟

*

با حكيمى دوش گفتم : پيش تو

دوست بهتر يا برادر؟ گفت : دوست

آن برادر را كه با دلخواه خويش

برگزيدى از ميان خلق، اوست (1)

(على باقرزاده - بقا)

26 - راستى

اشاره

دل نيارامد زگفتار دروغ

آب و روغن هيچ نفروزد فروغ

در حديث راست آرام دل است

راستى ها دانه دام دل است

ص: 32


1- در كتاب قابوسنامه، تاليف عنصرالمعالى كيكاووس بن اسكندر، به كوشش دكتر غلامحسين يوسفى در باب بيست و هشتم آمده است : «... از آنچه حكيمى را پرسيدند كه : «دوست بهتر يا برادر ؟» گفت : «برادر هم دوست به!» (رك : گزيده قابوس نامه، صفحه 157).

(مولوى بلخى )

راستى

*

به گيتى كيميا جز راستى نيست

كه عزّ راستى را كاستى نيست

من از تو راستى خواهم كه جويى

هميشه راست ورزى، راست گويى

(فخر الدين اسعد گرگانى )

راستگويى

*

مرد بايد كه راستگو باشد

در ببارد بلا بر او چو تگرگ

نام مردى بر او دروغ بود

كش نباشد به راست گفتن برگ

سخن راست گو، مترس كه راست

نبُرَد روزى و نيارد مرگ

(جمال الدين اصفهانى )

راز دارى

*

تو پيدا مكن راز دل بر كسى

كه او خود بگويد بَرِ هر كسى

جواهر به گنجينه داران سپار

ولى راز را خويشتن پاس دار

سخن تانگويى برو دست هست

چو گفته شود يابد او بر تو دست

مگو آن كه چون بر ملا اوفتد

وجودى از آن در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن

به دانش سخن گوى يا دم مزن

مگوى آنچه طاقت ندارى شنود

كه جو كشته، گندم نخواهى درود

چو دشنام گويى، دعا نشنوى

بجز كشته خويشتن ندروى

(سعدى )

راز دل مگشاى

*

به دوست، گرچه عزيز است، راز دل مگشاى

كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز

(سعدى)

رازدارى

*

هر نكته كه از گفتن آن بيم گزند است

از دشمن و از دوست نهان دار چو جانش

هرگاه كه خواهى بتوان گفت و چو گفتى

هر وقت كه خواهى نتوان كرد نهانش

(ابن يمين فريومدى )

27 - سخن و ارزش آن

اشاره

شنيدم كه باشد زبان سخن

چو الماس براّن و تيغ كهن

سخن بفگند منبر ودار را(1)

ز سوراخ بيرون كشد مار را

سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد

سخن تلخ و شيرين و درمان و درد

ص: 33


1- سخن گاه مايه نجات و سعادت و گاه مايه نابودى و مرگ است .

سخن كز دهان ناهمايون(1) جهد

چو مارى است كز خانه بيرون جهد

نگهدار خود را ازو چون سزد

كه نزديكتر را سبكتر(2) گزد

(ابوشكور بلخى )

دو چيز جاويد

*

زگيتى دو چيز است جاويد و بس

دگر هر چه باشد نماند به كس

سخن گفتن نغز و كردار نيك

بماند چنان تا جهان است ريك

زخورشيد و از آب و از باد و خاك

نگردد تبه نام و گفتار پاك

چو دانش تنت را نگهبان بود

همه زندگانيت آسان بود

(فردوسى )

زبان را نگهدار

*

ايزد كه همى كرد مركّب تن و جان

در هر عضوى مصلحتى كردنهان

گر مفسده اى نديده بودى به زبان

محبوس نكرديش به زندان دهان

(مسعود سعد سلمان )

نطق زيبا

*

نطق زيبا زخامشى بهتر

ورنه در جان فرامشى بهتر

در سخن دُر ببايدت سفتن

ورنه گنگى به از سخن گفتن

گنگ اندر حديث كم آواز

به كه بسيار گوى بيهده تاز

گوش سوى همه سخنها دار

آنچه زو به درون جان نبگار

(سنائى غزنوى )

سخندان - نكته شناس

*

مرد بايد كه سخندان بود و نكته شناس

تا چو مى گويد از آن گفته پشيمان نشود

(سنائى غزنوى )

بهتر سخن

*

زبهتر سخن نيست پاينده تر

وزو خوشتر و دل فزاينده تر

سخن همچو جان زان نگردد كهن

كه فرزند جان است شيرين سخن

(اسدى طوسى )

سخن از سر انديشه بايد گفت

*

سخن كو از سر انديشه نايد

نوشتن را و گفتن را نشايد

سخن كم گوى تا در كار گيرند

كه در بسيار، بدبسيار گيرند

ص: 34


1- نامبارك ، بى هنگام .
2- زودتر .

سخن جان است و جاندار وى جان است

مگر چون جان عزيز از بهر آن است

چو صبح صادق آمد راست گفتار

جهان در زر گرفتى محتشم وار

چو نتوان راستى را درج كردن

دروغى را چه بايد خرج كردن

مبادا كس كه او كژّى گزيند

كه از كژّى بجز كژّى نبيند

(نظامى گنجوى )

سخن را طالب بايد

*

اين سخن شير است در پستان جان

بى كشنده خوش نمى گردد روان

مستمع چون تشنه و جوينده شد

واعظ ارمرده بود، گوينده شد

(مولوى بلخى )

زبان پرده است

*

آدمى مخفى است در زير زبان

اين زبان پرده است بر درگاه جان

(مولوى بلخى )

از تكرار سخن بپرهيز

*

شنيده ام كه حديثى كه آن دوباره شود

چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شكر

(فرخى سيستانى )

نگهدارى زبان

*

چون ندارى كمال و فضل آن به

كه زبان در دهان نگهدارى

(سعدى )

خاموشى

*

به گفتار اگر دُر فشاند كسى

خموشى به بسيار، از آن بهتر است

خردمند خامش بود چون صدف

اگر خود درونش پر از گوهر است

(ابن يمين فريومدى )

سخنگويى

*

چون سخن مى كنى در انجمنى

ياوه گوى و گزافه باش، مباش

سخن آهسته گو بنرمى و لطف

گوش فرسا و دلخراش مباش

چون قلم در كف توافتد، باش

قلم آرا، قلمتراش مباش

چون متاع كلام عرضه كنى

خشن و زشت و بد قماش مباش

ور نصحيت همى كنى به كسى

خارج از حدّ اقتضاش مباش

دايه مهربانتر از مادر

كاسه گرمتر زآش مباش

(حسين سميعى )

سخنورى - خاموشى

*

ص: 35

در محفل اهل دانش و هوش

منماز سخنورى فراموش

كانجا سخن تو را چو گوهر

ارباب ادب كشند در گوش

جايى كه سخن ندارد ارزش

ساكت بنشين و باش خاموش

(دكتر قاسم رسا)

سخن و سخندان

*

اندر آن درگه كه عرض خاصگان كبرياست

موقف اهل سخن در رتبه بعد از انبياست

اين جهان را گر شجر خوانى سخندان ميوه است

ور بشر را سيم وزر دانى(1) سخندان كيمياست

زنده جاويد در گيتى سخندان است و بس

ورنه هر چيزى كه بينى جمله معروض فناست

مرگ را در ساحت مرد سخنور راه نيست

طنيت اهل سخن بسرشته پا آب بقاست

خاصه آن مرد سخندان كز فروغ فكر و طبع

روشنى تابد به گيتى كآفتابش رونماست

كنز حكمت را زبان شاعران باشد كليد

اين نه من گويم، حديثى از نبى مصطفاست...

(جلال الدين همائى )

28 - سيم و زر

نيكنامى و نيك پندارى

مايه فخر و عزّت بشر است

دولت واقعى به نزد حكيم

سيم و زر نيست، دانش و هنر است

مرد بى عمل هست همچو حباب

چشم دارد، وليك بى بصر است

هر كه را مال بود و علم نبود

شاخ بى برگ و نخل بى ثمر است

دانش آموز تا توان دارى

اين سخن گفته پيامبر است

علم و ايمان و صبر و عزّت نفس

پربهاتر زگنج سيم و زر است

بهتر از زر و سيم دانى چيست ؟

زن و فرزند و مادر و پدر است

جان آگاه و پاكى وجدان

دل بيدار و فكر بارور اس ت

اعتبار درخت ميوه اوست

آدمى از كمال معتبر است

(على باقرزاده - بقا)

29 - سفر

اشاره

قدر مردم سفر پديد آرد

خانه خويش مردرا بند است

چون به سنگ اندرون بود گوهر

كس نداند كه قيمتش چند است

(سنائى غزنوى )

سفر

*

سفر مرّبى مرد است و آستانه جاه

سفر خزانه مال است و اوستاد هنر

درخت اگر متّحرك شدى زجاى به جاى

نه جورارّه كشيدى و نه جفاى تبر

به شهر خويش درون، بى خطر(2) بود مردم

به كان خويش درون، بى بها بود گوهر

ص: 36


1- اشاره است به حديث مأثور : « الثناس معادن لمعادن الذهب و الفضّه».
2- خطر : اهميّت .

(انورى )

سفر كردن

*

اى دل ارچند در سفر خطر است

كس سفر بى خطر كجا يابد؟

آنچه اندر سفر بدست آيد

مرد آن در حضر كجا يابد؟

هر كه در سايه گشت گوشه نشينى

تابش ماه و خور كجا يابد؟

بازكز آشيان برون نپرد

بر شكارى ظفر كجا يابد؟

گر هنرمند گوشه اى گيرد

كام دل از هنر كجا يابد؟

(ابن يمين فريومدى )

برواندر جهان تفرّج كن !

*

تا به دكان و خانه در گروى

هرگز اى خام! آدمى نشوى

برو اندر جهان تفرّج كن

پيش از آن روز كز جهان بروى

(سعدى)

سفر كن !

*

سفر كن! سفر كن! كه سير جهان

جهان بينى و عبرت اندوزدت

بياموز علم سفر، تا سفر

بس آمُختنى ها بياموزدت

مگريان كسى را كه گريان شوى

مسوزان دلى را كه دل سوزدت

هنرمند را ارج و مقدار نه

كه شمع هنر در دل افزودت

سفر مرتبت ها بيفزايدت

سفر تجزبتها بيندوزدت

(على باقرزاده - بقا )

30 - سعى و علم

اشاره

بخور تاتوانى ز بازوى خويش

كه سعيت بود در ترازوى خويش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان

مخنّت(1) خورد دسترنج كسان

بگير اى جوان دست درويش پير

نه خود را بيفكن كه دستم بگير

خدا را بر آن بنده بخشايش است

كه خلق از وجودش در آسايش است

كسى نيك بيند به هر دو سراى

كه نيكى رساند به خلق خداى

(سعدى )

گنج سعادت اندوز!

*

هركس كه شود به مال دنيا فيروز

در چشم كسان بزرگ باشد شب و روز

گربخت سفيد و حسن طالع دارى

از مال جهان گنج سعادت اندوز

(خاقانى )

گنج و رنج

ص: 37


1- مخنّت : خم كرده، دوتا كرده ، مردى زن رفتار، بدكار.

*

گنج خواهى در طلب رنجى ببر

خرمنى مى بايد تخمى بكار

چون خداوندت بزرگى داد و حكم

خرده از خردان مسكين در گذار

چون زبر دستيت بخشيد آسمان

زير دستان را هميشه نيك دار

نام نيك رفتگان ضايع مكن

تا بماند نام نيكت بر قرار

كام درويشان و مسكينان بده

تا همه كامت بر آرد كردگار

از درون خستگان انديشه كن

و زدعاى مردم پرهيزگار

با بدان بد باش، با نيكان نكو،

جاى گل، گل باش و جاى خار، خار

اى دكه دارى چشم و عقل و گوش و هوش

پند من در گوش كن، چون گوشوار

«سعديا» چندان كه مى دانى بگوى

حق نبايد گفتن الاّ آشكار

(سعدى )

سعى و كوشش

*

بسى ديودارى تو اندر كمين

چو اندوه و نوميدى و آزوكين

اگر كاهلى، بر تو كردند چير

به فردسون تو نپانيد دير

ورت تن ببينند كوشا به كار

بمانند نوميد و آشفته وار

يكى پيشه بايد گزيدن كه تن

زمانى نياسايد از توختن(1)

زكوشش بجو شادى و خرّمى

كه اين است سرمايه آدمى

(رشيد ياسمى )

هستى در كوشش - نيستى در سكون و آرامش

*

ساحل افتاده گفت : گر چه بسى زيستم

هيچ نه معلومن شد، آه ! كه من چيستم ؟

موج زخود رفته يى تيز خراميد و گفت :

هستم اگر مى روم ، گر نروم نيستم!

(اقبال لاهورى )

كار بايد كرد و ...

*

ساحت دل روشن از صدق و صفا بايد نمود

زيورتن جامه شرم و حيا بايد نمود

خالى از بيگانه بايد ساخت خلوتگاه دل

روح خود را با حقايق آشنا بايد نمود

دامن صدق و صفا خواهى اگر آرى به دست

دام تزوير و نخوت را رها بايد نمود

متكّى به عزم خود باش و مدار از كس اميد

كار را تنها به اميد خدا بايد نمود

مدّعى راگو مزن آن قدر لاف از خويشتن

كار بايد كرد و كمتر ادّعا بايد نمود

باش در حسن عمل سرمشق بهر ديگران

همچو دُر، آويز جان، پند «رسا» بايد نمود

(دكتر قاسم رسا)

31 - شادى

اشاره

به شادى دار دل را تاتوانى

كه بفزايد زشادى زندگانى

ص: 38


1- فراهم آوردن ، گردآوردن ، ادا كردن .

چو روز ما همى بر ما نپايد

درو بيهوده غم خوردن چه بايد؟

(فخرالدين اسعد گرگانى )

شادمانى - روى باز

*

يك گره چون افكنى برابروان

صدگره در كار خود مى افكنى

روى باز و چهره خندان، كند

تيرگيها را بَدَل بر روشنى

(على باقر زاده - بقا)

32 - شرابخوارى و مستى

اشاره

نكند دانا هستى نخورد عاقل مى

در ره مستى هرگز نهند دانا، پى

چه خورى چيزى كاز خوردن آن چيز تو را

نى چنان سرو نمايد و نظر سرو چو، نى

گر كنى بخشش گويند كه مى كرد نه او

و ركنى عربده گويند كه او كرد، نه مى

(سنائى غزنوى )

حاصل شراب

*

چيست حاصل سوى شراب شدن

اوّلش شرّ و آخر، آب شدن

در دل از سود او سرورى نه

هر چه او داد خبر غرورى نه

تو بدو دين و بخردى (1) داده

او به تو ديوى وددى داده

تو از او آن خورى كه هستى توست

او زتو آن خورد كه هستى توست

از پى پنج روزه را هگذر

آبروى حيات خويش مبر

(سنائى غزنوى )

33 - شرف آدمى

شرف نفس به وجود است و كرامت به سجود(2)

هر كه اين هر دو ندارد عدمش به كه وجود

اى كه نعمت و نازى به جهان غّره مباش

كه محال است درين مرحله امكان خلود(3)

وى كه شدّت فقرى و پريشانى حال

صبر كن كاين دو سه روزى بسر آيد معدود(4)

قيمت خود به مَناهى(5) و ملاهى(6) مشكن

گرت ايمان درست است به روز موعود(7)

دست حاجت كه برى بيش خداوندى بر

كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود(8)

34 - شهيد و شهادت

ص: 39


1- -
2- سجده كردن ، عبادت كردن .
3- جاودانگى .
4- اندك، انگشت شمار.
5- كارهاى نهى شده، گناهان .
6- كارهاى لهو و لعب و بازيچه .
7- مراد روز قيامت است .
8- وَدود : بسيار دوست دارنده .

ايران كند به خون شهيد افتخارها

زين پشتوانه يافت وطن اعتبارها

از قطره هاى خون شهيدان گرفته رنگ

هر لاله اى كه بر دمد از لاله زارها

خونى كه موج بر رخ سرخ شفق زند

دارد نشانى از خط سرخ مزارها

خاك شهيد عشق بود تو تياى چشم

چون پاك كرده ز آينه دل غبارها

بستند صف زشوق شهادت، درين محيط

مانند موج از پى هم بيقرارها

نازم به خط سرخ شهادت كه پرتوش

تابد به روى لاله و گل در بهارها

خيزد زباغ گلشن ايران نواى خون

«قدسى » به جاى نغمه زناى هزارها

(غلامرضا قدسى )

35 - صبر

اشاره

گفت پيغمبر(1) : « خداش ايمان ندارد

هر كه را صبرى نباشد در نهاد.»

مولوى بلخى

صبر

*

صبر در كارها، چه نيك و چه بد

از علامات بخردى باشد

بشتاب از تو رد نخوله شد

هر قضائى كه ايزدى باشد

به قضا دادنت رضا اولى

گر نكويى و گر بدى باشد

(ابن يمين فريومدى )

صبر و شكر

*

شود زيارت شادى و غم شود نقصان

چو شكر و صبر كنى در ميان شادى و غم

زشكر گردد نعمت بر اهل نعمت بيش

به صبر گردد محنت، بر اهل محنت كم

(انورى ابيوردى )

36 - صحّت و امنيّت

صحّت و امن هست و وجه معاش

گر نباشى شكور؛ كفران است

شكر اِنعام منعم ار نكنى

آن نه كفران كه عين كفر، آن است

(ابن يمين فريومدى )

37 - عقل - خرد

اشاره

خرد زنده جاودانى شناس

خرد مايه زندگانى شناس

خرد افسرشهر ياران بود

خرد زيور نامداران بود

خرد رهنماى و خرد دلگشاى

خرد، دست گير به هر دو سراى

از او شادمانى از و مردمى است

از اويت فزونى و زويت كمى است

خرد را و جان را كه يار دستود؟

و گر من ستايم كه يارد درود

ص: 40


1- -

هميشه خرد را تو دستور دار

بدو جانت از ناسزا دور دار

(فردوسى )

عقل

*

هر چه در زير چرخ نيك و بدند

خوشه چينان خرمن خردند

جسم را جان و بردبارى دِه

نفس را علم بخش و يارى دِه

عقل در راه حق دليل تو بس

عقل هر جايگه خليل تو بس

عقل خود كارهاى بد نكند

هر چه آن ناپسند خود نكند

عقل به هيچ دل ستم نكند

به طمع قصد مدح و ذمّ نكند

چهره اى را كه خوى بد نبود

هيچ مشاّطه چون خرد نبود

(سنائى غزنوى )

عقل

*

برترين مايه مرد را عقل است

بهترين پايه مرد را تقوى است

بر جمادات، فضل آدميان

هيچ بيرون ازين دو معنى نيست

چو ازين هر دو، مرد خالى ماند

آدمى و بهيمه هر دو يكى است

(انورى ابيوردى )

عقل و حيا

*

عقل و حياجان و دل آدمند

مشعله افوز ره آدمند

نفحه(1) گل دسته روحانيند

فاتحه(2) باب مسلمانيند

آن چه بود مرهم آزار تو

دين چه بود؟ شحنه بازار تو

(خواجه كرمانى )

عقل مصلحت انديش

*

كن رها از بند محنت دوستان خويش را

تا نبينى در جهان روى غم و تشويق را

ما اگر نيكيم، اگر بد در مثل آيينه ايم

هر كه در آيينه بيند نقش روى خويش را

تا كه سرگردان نمانى در عمل، از كف مده

دامن تدبير و عقل مصلحت انديش را

دامن دولت توان در سايه همّت گرفت

همّت عالى توانگر مى كند درويش را

كن خدر از يار بد طينت كه چون هر جا رسد

مى زند چون كژدم از خبث طبيعت نيش را

اى «رسا » در بزمگاه زندگى از كف مده

دامن ياران خوش بزم و ارادت كيش را

(دكتر قاسم رسا )

38 - علم و دانش

اشاره

تا جهان بود از سَرِ آدم فراز

كس نبود از راز دانش بى نياز

ص: 41


1- بوى خوش .
2- سرآغاز، آغاز .

مردمان بخرد اندرهر زمان

راز دانش را به هرگونه زبان

گرد كردند و گرامى داشتند

تا به سنگ اندر همى بنگاشتند

و اتش اندر دل چراغ روشن است

و زهمه بد برتن تو جوشن است

(رودكى )

دانا شو !

*

بدان كوش تا زود دانا شوى

چو دانا شوى زود والا شوى

نه داناتر آن كس كه والاتر است

كه بالاتر است آنكه داناتر است

نبينى زشاهان كه بر تختگاه

زدانندگان باز جويند راه

اگر چه بمانند دير و درراز(1)

به دانا بودشان هميشه نياز

(ابوشكور بلخى )

دانش

*

بدو گفت شاه از هنرها چه به؟

كه گردد از و مرد جوينده مِه

چنين داد پاسخ كه دانش به است

خردمند خود بر جهان بر، مِه است

كه دانا نيازد به تندى به گنج

تن خويش را دور دارد زرنج

(فردوسى )

گنج دانش

*

چنين گفت كاى در جهان برده رنج

گهر دانش و مرد داناست گنج

سخنهاى دانا كه نيكو بود

برد بهره هر كس كه با او بود

نه سير آيد از گنج دانش كسى

نه كم گردد ار زو ببخشى بسى

به از گنج دانش به گيتى كجاست ؟

كرا گنج دانش بود پادشاست

(اسدى طوسى )

دانش و تجربه

*

بحوئيد دانش زبيدانشان

كه نادان زدانش ندارد نشان

كنيه آزمونها به دانش فزون

كه هست آينه مرد را آزمون

(اسدى طوسى )

علم

*

هر كه را علم نيست گمراه است

دستِ اوزان سراى كوتاه است

مرد را علم، ره دهد به نعيم(2)

مرد را جهل، دربرد به جحيم (3)

علم باشد دليل نعمت و ناز

خُنكُ آن را كه علم شد دمساز

ص: 42


1- اگر چه عمر دراز كنند.
2- بهشت .
3- دوزخ .

عِلْمدان كه خداى دو جْهان است

و آن كه نادان، حقير و حيران است

سنائى غزنوى (حديقة الحقيفه )

دانش طلبى

*

دانش طلب و بزرگى آموز

تا به نگرند روزت از روز

چون شير به خود سپه شكن باش

فرزند خصال خويشتن باش

دولت طلبى سبب نگهدار

با خلق خدا ادب نگهدار

و آن شغل طلب ز روى حالت

كز كرده نبا شدت خجالت

پيغمبر گرفت: علم علمان

علم الاديان و علم الابدان (1)

در ناف دو علم بوى طيب(2) است

و آن هر دو فقيه يا طبيب است

مى باش طبيب عيسوى هش

امّا نه طبيب آدمى كش

مى باش فقيه طاعت اندوز

امّا نه فقيه حيلت آموز

مى كوش به هر ورق كه خوانى

تامعنى آن تمام دانى

(نظامى گنجوى )

هم ضلال از علم خيزد هم هُدى

هم ضلال (3) از علم خيزد هم هُدى (4)

*

علم دريايى است بى حدّ و كنار

طالب علم است غواّص بحار

گر هزاران سال باشد عمر او

مى نگردد سير او از جستجو

هم سؤال از علم خيزد هم جواب

همچنان كه خار و گل از خاك و آب

هم ضلال از علم خيزد، هم هُدى

همچنان كه تلخ و شيرين از ندى

صد هزاران فضل دارد از علوم

جان خود را مى نداند اين ظلوم

داند او خاصيّت هر جوهرى

در بيانِ جوهر خود چون خرى

كه همى دانم لاً يجوز و لايجوز

اين ندانى تو كه حورى يا عجوز

قيمت هر كاله مى دانى كه چيست

قيمت خود را ندانى ز احمق است

عليهايى اهل دل حماّلشان

علم هايى اهل تن احمالشان

علم چون بر دل زنديارى شود

علم چون بر تن زند نارى شود

هين مكشن بهر هوار اين بار علم

تا ببينى در درون انبار علم

خويش را صافى كن از اوصاف خود

تا ببينى ذات پاك صاف خود

هر كه در خلوت به بينش يافت راه

او زدانش ها نجويد دستگاه

* * *

خاتم ملك سليمان است علم

جمله عالم صورت و جان است علم

آدمى رازين هنر بيچاره گشت

خلق درياها و خلق كوه و دشت

زو پلنگ و شير ترسان همچو موش

زو شد پنهان به دشت و كُه وُحُوش

ص: 43


1- نبى اكرم صلى الله عليه وآله فرموده است : علم دو بخش دارد، علم اديان و علم اديان و علم ابدان (فقه و طب ) .
2- طبيب يا فقيه همچون مشك اند داراى بوى خوش كه از ناف آهوى ختن بدست مى آيد.
3- گمرامى .
4- هدايت، راهيابى .

زوپرى و ديو ساخلها گرفت

هر يكى در جاى پنهان جا گرفت

(مولوى بلخى )

علمهاى ظاهرى

*

علمهاى اهل دل حمّالشان

علمهاى اهل تن احمالشان (1)

علم چون بر دل زند يارى شود

علم چون بر تن زند يارى شود

گفت ايزد : « يَحْمِلُ اَسفارَهُ»(2)

بار باشد علم كان نَبْود زهو(3)

علم كان نبود زهو بى واسطه

آن نپايد همچو رنگ ما شطه (4)

ليك چون اين بار را نيكو كش

بار برگيرند و بخشندت خوشى

هين مكش بهر هوا اين بار علم

تا شوى راكب تو بر رهوار علم

تا كه بر رهوار علم آيى سوار

بعد از آن اقتد تو را از دوش بار

از هواهاى كى رهى به جامِ هو

اى زهو قانع شده با نام هو

(جلال الدين رومى )

علم و دل

*

علم بال است مرغ جانت را

بر سپهر او برد روانت را

علم، دل را به جاى جان باشد

سر بى علم بد گمان باشد

دل به علم چشم بى نور است

مرد نادان زمردمى دور است

(اوحدى مراغه يى )

علم و مال

*

حالت مال و علم اگر خواهى

تا بدانى كه هر يكى چون است

مال دارد چو بدر(5) روى به كاست

علم چون ماه نو در افزون است

رفع را بين كه حق ادريس است (6)

طلب مال بهر علم بود

هر كه را طلعت همايون است

(ابن يمين فريومدى)

ارزش علم

*

گر به هر دو جهان امان خواهى

صحبت عالمان به جان خواهى

اين جهانت زدانش است نجات

و آن جهان بر جهانيان درجات

* * *

ص: 44


1- اَحمال : (جمع حِمُل ) بارها .
2- اشاره است به آيه شريفه : «مَثَلُ الّذينَ حُمِلّوُا التوراتَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلوها كَمُثَلِ الحمارِ يَحْمِلُ اَسْفاراً » (جمعه / 5 ) .
3- اشاره به خداوند متعال .
4- آرايشگر .
5- ماه شب چهارده .
6- حضرت ادريس عليه السلام بر اثر علم به آسمان رفت .

چه لذّت است به عالم وراى دانائى

چه محنت است به دنيا بتر زنادانى

كسى كه لذّت ادراك و ذوق دانش يافت

چه جاى لذّت شاهى و ذوق سلطانى

(مجد خوافى )

در كسب علم و فايده آن

*

اى كه هستى روز و شب جوياى علم

تشنه و غواّص در درياى علم

رفته در حيرت كه حدّ علم چيست ؟

از كتب آيا كدامين خواندنى است ؟

هر كسى نوعى از آن را رو كند

علم بر وفق طبيعت خو كند

آن يكى گويد: حساب و هندسه

جمله و هم است و خيال و وسوسه

و آن دگر گويد كه هان علم اصول

فديه(1) باشد بر خدا و بر رسول

كاش حدّ علم را دانستمى

تا ازين تشويش و حيرت رستمى(2)

گر ترا مقصود علم مطلق است

حدّ آن نزد قديم بر حق(3) است

علم مطلق بى حد و بى منتهاست

حدّ بى حدّ باز بى حد را سزاست

علم آن باشد كه بنمايد رهت

علم آن باشد كه سازد آگهت

علم آن باشد كه بشناسى به وى

لطف و فيض قادر قيوّم حىّ(4)

پس بدانى قدرت بى حدّ او

فيض وجود و نعمت بى عدّ (5) او

آن به تعظيم آردت بى اختيار

وين كند در جمله حال اميدوار

چون ز روى شوق كردى بندگى

آن زمان دارى نشان زندگى

آن كه در طاعت دلش افسروده است

گر به ظاهر زنده، باطن مرده است

قوم جُهّال ارعبادت مى كنند

بيشتر از روى عادت مى كنند

(شيخ بهائى )

علم بى عمل

*

علم قشر است و مغز اوست عمل

بى عمل، علم شاخ بى ثمر است

علم اندر وجود بى عملان

همچو بار كتاب و پشت خر است

(حسين سميعى )

39 - عيب خود بشنو !

اشاره

گر كسى عيب تو كند بشنو

و آنچه عيب است جملگى بدرو

باغ دل را تو از بدى كن پاك

تا بر آيد نهال تو چالاك

گر كند عيب از دو بيرون نيست

يا بود يا نه بر دورأى بايست

گر تو معيوبى آن شنو توبه گوش

ورنيب ژاژ او ميار به هوش

ص: 45


1- فديه : سربها و صدمه .
2- رها مى شدم (از مصدر رستن ).
3- خداوند متعال .
4- لطف و بخشش خداوند توانا، پايدار و زنده .
5- بى شمار.

خلق اگر در تو خست ناگه خار

تو گل خويش از و دريغ مدار

و آن كه دشنام دادت از سر خشم

خاك پايش گزين چو سرمه چشم

آنكه زهرت دهد بدوده قند

و آنكه از تو بُرَد، بدو پيوند

و آنكه بد گفت، نيكويى گويش

و رنجويد تو را تو مى جويش

و آنكه سميت نداد زر بخشش

و آنكه پايت بريد سر بخشش

(سنائى غزنوى )

عيب خويش ديدن

*

اى خُنُك (1) جانى كه عيب خويش ديد

هر كه عيبى گفت ، آن بر خود خريد

چون كه بر سرمر تو را ده ريش(2) هست

مَرْهَمَت بر خويش بايد كار بست

عيب كردن خويش را، داروى اوست

چو شكسته گشت، جاى اِرْحَمُوا(3) است

(مولوى بلخى )

عيب خود را از زبان دشمنان بايد شنيد

*

زدشمنان شنو، اى دوست ! تا چه مى گويند؟

كه عيب در نظر دوستان ، هنر باشد

(سعدى )

دوستى كه عيب روبرو گويد:

*

دوست آن كس بود كه عيب تو را

همچو آيينه روبرو گويد

نه كه چون شانه با هزار زبان

پشت سر رفته مو به مو گويد

(اسيرى اصفهانى )

40 - غربگرايى - فرنگ دوستى !

اشاره

اى اسير رنگ، پاك از رنگ شو

مؤمن خود، كافر افرنگ شو

رشته سود و زيان در دست توست

آبروى خاوران در دست توست

اين كهن اقوام را شيرازه بند

رايت صدق و صفا را كن بلند

اهل حق را زندگى از قوّت است

قوّت هر ملّت از جمعيّت است

راى بى قوّت همه مكر و فسون

قوّت بى راى جهل است و جنون

هم هنر هم دين زخاك خاور است

رشك گردون خاك پاك خاور است

و انموديم آنچه بود اندر حجاب

آفتاب از ما و ما از آفتاب

خيز و از كار امم بگشاگره

تشنه افرنگ را از سر بنه

نقشى از جمعيّت خاورفكن

و اسِتان خود را زدست اهرمن

اقبال لاهورى

از تقليد غرب رها شو !

ص: 46


1- خوشا به حال .
2- جراحت و زخم .
3- رحم كنيد، رحمت آوريد.

*

شرق را از خود برد تقليد عزب

بايد اين اقوام را تنقيد غرب

قوّت مغرب نه از چنگ و رباب

نى زرقص دختران بى حجاب

محكمى او را نه از لادينى است

نى فروغش از خط لاتينى است

قوّت افرنگ از علم و فن است

از همين آتش چراغش روشن است

فكر چالاكى اگر دارى بس است

طبع درّاكى اگر دارى بس است

گر كسى شبها خورد دود چراغ

گيرد از علم و فن و حكمت سراغ

ملك معنى كس حدّ او را نسبت

بى جهاد پيهمى (1) نايد به دست

فكر شرق آزاد گردد از فرنگ

از نواى من بگيرد بود و رنگ

(اقبال لاهورى )

41 - غم مخور

اشاره

يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور

كلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور

گربهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سركشى اى مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گردو روزى بر مراد ما نرفت

دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نيى از سرّ غيب

باشد اندر پرده بازيهاى پنهان غم مخور

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم

سر زنشها گر كند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطر ناك است و مقصد بس بعيد

هيچ راهى نيست كان را نيست پايان غم مخور

«حافظا» در كنج فقر و خلوت شبهاى تار

تابود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

(حافظ )

ايام غم نخواهد ماند

*

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند

چنان نماند، چنين نيز هم نخواهد ماند

چه جاى شكر و شكايت زنقش نيك و بد است

چو بر صحيفه هستى رقم نخواهد ماند

غنيمتى شمراى شمع! وصل پروانه

كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود بدست آور

كه مخزن زر و گنج و درم نخواهد ماند

بدين رواق زير جد(2) نوشته اند به زر

كه جز نكويى اهل كرم نخواهد ماند

زمهربانى جانان طمع مَبُر «حافظ »

كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

(حافظ )

غم مخور

*

از بد و نيك جهان هر چه تو را پيش آيد

غم مخور ، شاد بزى(3) ، زان كه جهان درگذر است

غمخوار هم باشيم

*

ص: 47


1- مداوم، پى در پى، پيوسته .
2- كنايه از آسمان نيلگون است .
3- شادمان زندگى كن .

بيا تا مونس هم يار هم غمخوار هم باشيم

انيس جان غم فرسوده بيمار هم باشيم

شب آيد، شمع هم گرديم و بهر يكديگر سوزيم

شود چون روز، دست و پاى هم، در كار هم باشيم

دواى هم، شفاى هم ، براى هم ، فداى هم

دل هم ، جان هم، جانان هم ، دلدار هم باشيم

به جمعيّت پناه آريم از باد پريشانى

اگر غفلت كند آهنگ ما، هشيار هم باشيم

جمال يكديگر گرديم و عيب يكديگر پوشيم

قبا و جبّه و پيراهن و دستارهم باشيم

غم هم، شادى هم، دين هم، دنياى هم گرديم

بلاى يكديگر را چاره و ناچارهم باشيم

يكى گرديم در گفتار و در كردار و در رفتار

زبان و دست و پا يك كرده خدمتكار هم باشيم

نمى بينم بجز تو همدمى اى «فيض » در عالم

بيادمسازهم، گنجينه اسرار هم باشيم

(فيض كاشانى )

42 - غرّه مشو

اشاره

غرّه مشو بدان كه جهانت عزيز كرد

اى بس عزيز را كه جهان كرد زود خوار

ما راست اين جهان و جهانجوى مارگير

و زمارگير مار بر آرد شبى دمار

(عماره مروزى )

غرّه مباش

چه گفت آن سخنگوى داناى پير

سخن چون از او بشنوى يادگير

مشو غِرّه زآب هنرهاى خويش

نگه دار بر جايگه پاى خويش

منه تانوانى زخط پاى پيش

كه آزرده گردى زدرد و زريش

(فردوسى )

43 - غنيمت شمار عمر

بس نامور به زير زمين دفن كرده اند

كز هستيش به روى زمين بر، نشان نماند

و آن پير لاشه را كه سپردند زير گل

خاكش چنان بخورد كز و استخوان نماند

خيرى كن اى فلان! و غنيمت شمار عمر

زان پيشتر كه بانگ بر آيد، فلان نماند

(سعدى)

44 - غافل منشين

اشاره

زين صورت خوب خويش بنديش(1)

با هفت نجوم همچو پروين

چشم و دهن و دو گوش و بينى

پروين تو است خود همى بين

اين صورت خوب را نگهدار

تا نفگنى اش به قعر سجّن (2)

غافل منشين ز ديو و بر خوان

بر صورت خويش سورة اّلتين (3)

زى حرب تو آمده است ديوى

بد فعلتر از همه شياطين

ص: 48


1- بنديش : بينديش، فكر كن .
2- سجيّن : دوزخ .
3- اشاره است به آيه كريمه : لَقَدْ خَلَقْنا الانسانَ فىِ اَحْسَنِ تقويم» . ما انسان در نيكوترين صورت (در مراتب وجود) بيافريديم . (التين / 4 ) .

آن اين تن توست ازو حذر كن

و زمكر و فريب اين بنفرين (1)

(ناصر خسرو قباديانى )

وه چه غافليم ؟!

*

پدر و مادر و فرزند و عزيزان رفتند

وه چه ما غافل و مستيم و چه كوته نظريم ؟!

دمبدم مى گذرند از نظر ما ياران

اين قدر ديده نداريم كه به خود نگريم

(خاقانى )

غفلت ما

*

اى عُبَيد! اين گل صد برگ بر اطراف چمن

هيچ دانى كه سحرگاه چرا مى خندد؟

با وجود گره غنچه و تنگى دل او

حكمتى هست، نه از باد هوا مى خندد

چون ثبات فلك و كارجهان مى بيند

به بقاى خود و بر غفلت ما مى خندد

(عبيد زاكانى )

45 - فرصت گوهرى است گرانبها

عمر عزيز است غنيمت شمار

تا شوى از حاصل آن كامياب

خيره مده روز جوانى زكف

شام مكن بيهده صبح شباب

حيف بود عمر گرانمايه را

صرف كنى جز به طريق صواب

گوهر فرصت زكف ارزان مده

عهد جوانى گذرد با شتاب

داد در اين معنى داد سخن

رهبر ارباب خرد بوتراب

فرصت چون ابر گريزنده اى است :

«الفرصه تَمُرُّ مَرَّ السحاب »

(على باقرزاده - بقا )

46 - فضل حق

كارچون سخت گشت بر بنده

فضل حق زود دستگير شود

چون ببرّد طمع زنصرت خلق

ايزدش بى گمان نصير شود

چون كمان گرچه كج نمايد كار

هم زلطف خدا چوتير شود

(ابن يمين فريومدى)

47 - قدر يكديگر بدانيم !

بيا تا قدر يكديگر بدانيم

كه تاناگه زيكديگر نمانيم

كريمان جان فداى دوست كردند

سگى بگذار، ما هم مردمانيم

غرضها تيره دارد دوستى را

غرضها را چرا از دل نرانيم

چو بعد مرگ خواهى آشتى كرد

همه عمر از غمت در امتحانيم(2)

كنون پندار مُردم آشتى كن

كه در تسليم ما چون مُردگانيم

ص: 49


1- نفرين شده، لعنت شد.
2- محنت و رنج و آزمايش .

چو برگورم بخواهى بوسه دادن

رخم را بوسه ده كاكنون همانيم

(مولوى بلخى )

48 - كار و كسب

اشاره

به ارصانع به گيتى مقبلى نيست

زكسب دست بهتر حاصلى نيست

به روز اندر پى سامان خويش است

چو شب در خانه شد سلطان خويش است

به باز و حاصل آرد قوت فرزند

خورد خوش با عيال و خويش و پيوند

چو شب شد خفت ايمن در شب تار

چو روز آيد، رود باز از پى كار

زكسب دست نبود هيچ عارى

به از مكسب نباشد هيچ كارى

سرصانع به گردون بس فراز است

سلاطين را به صُنّاعان(1) نياز است

(ناصر خسرو )

به كار و كسب بپرداز !

*

گفت پيغمبر كه بر رزق اى فتى(2)

در فروبسته است و بر در قفلها

جنبش و آمد شد ما و اكتساب

هست مفتاحى بر اين قفل و حجاب

بى كليد اين در گشاون راه نيست

بى طلب نان سنّت الله، نيست

مرغ را پر مى برد تا آشيان

پّر مردم همّت است اى مردمان

منگر اين را كه حقيرى و ضعيف

بنگر اندر همت خود، اى شريف

دست را دستت خدا، كارى بكن

مَكْسَبى(3) كن، يا رىّ يارى بكن

هر كس در مكسبى پا مى نهد

يارى ياران ديگر مى دهد

مى رود حمّال زى بار گران

مى رُبايد بار را از ديگران

جنگ حمّالان براى بازبين

اين چنين است، اجتهاد كاربين

( مولوى رومى )

چنگ اندرپيشه يى دينوى بزن !

*

پيشه يى آموختى در كسب تن

چنگ اندر پيشه يى دينى بزن

كسب دين عشق است و جذب اندرون

قابليّت نور حق را ، اى حرون (4)

پيشه يى آموز كاندر آخرت

اندر آيد دخل كسب مغفرت

آن جهان شهرى است پر بازار و كسب

تا نپندارى كه كسب اينجاست حَسْب (5)

حق تعالى گفت كاين كسب جهان

پيش آن كسب است لعب كودكان (6)

ص: 50


1- صُنّاع : (جمع صانع ) : صنعتگران، سازندگان اشياء و وسايل .
2- جوان ، جوانمرد .
3- پيشه و كسب و كاسبى .
4- حَرون : سركش .
5- تنها و فقط .
6- اشاره است به آيه شريفه : «و ما هَذه الحَيوة الدّنيا اَلاّ لَهْوٌ و لَعِبٌ ... » و نيست زندگانى اين دنيا جز بيهود كارى و بازيچه ... (عنكبوت / 64 ).

(مولوى رومى )

كار و كسب مايه عزّت است

*

هش دار كه عالم سراى كار است

مشغول چه باشى به نابكارى

چون كار به مقدار خويش كردى

رفتى به ره عزّ و بختيارى

(ناصر خسرو علوى )

49 - كتاب را از ياد مبر !

اشاره

شبى در بين كاغذها و اوراق

كتابى ديدم اندر كهنگى طاق

چومن از چشم دوران او فتاده

به كُنج طاق نسيان او فتاده

شده هنگامه زيبائيش طى

نشسته گرد زشتى بر رخ وى

دَرِ خود بر رخ خواننده بسته

خود اندر كُنج تنهايى نشسته

زبس افتاده اندر دست صحاّف

نه از لامش نشان مانده نه از كاف

چو محنت ديده بر سر خاك دارد

چو عاشق سينه اى صد چاك دارد

چو بهر خواندن از هم كردمش باز

نه پايانى در آن ديدم نه آغاز

بهم يكباره او را در نوشتم(1)

كنار افكندم و زو در گذشتم

چو آن سان بيوفائى ديد از من

بسى درهم شد و رنجيد از من

مرا در گوش هوش آن يار جانى

بگفتا با زبان بى زبانى

بدى با من مكن اين گونه اى دوست!

كه با نيكان بدى كردن نه نيكوست

اگر باشيم ما از هم گريزان

تو از دانا گريزى، من زنادان

اگر باشيم ما از يكديگر دور

من از ظلمت كنم دورى، تو از نور

چه خواهم بود پيشت بهتر از اين ؟

كه دين قدرى ندارد پيش بى دين

هنر را نيست خواهان جز هنرور

نداند قدر زر را غير زرگر

تو حق دارى اگر خوارم شمارى

كه از جاه من آگاهى ندارى

مرا هم بود روزى عزّ و جاهى

انيس و مونسى، پشت و پناهى

شدم يك عمر بهر هر نو آموز

چو آموزنده اى دانا و دلسوز

تنم بى روح بود و رو حپرور

زبانم بى سخن، امّا سخنور

همى رُفتند گرد از چهرم آنها

كه گرد جهل مى رُفتم زجانها

مرا دوران تعليم تو فرسود

زجسمم كاست تا جرجانت افزود

مپندار از نُوى بى جا گذشتيم

ترا كرديم نو، خود كهنه گشتيم

از آن روزى كه با ما يار گشتى

چو ما گنجينه اسرار گشتى

خبر داد يمت از هر چون و چندى

شدى آگه زهر پست و بلندى

برو در ما مبين ديگر به خوارى

كه از ما، دارى اكنون هر چه دارى

به شكر آنكه آخر گشتى استاد

مبراستادى ما را هم از ياد

(ابوالقاسم حالت )

كتاب

ص: 51


1- در نوشتن : طى كردن در هم پيچيدن .

*

اگر بازجويى خطا از صواب

نيابى يكى همنشين چون كتاب

يكى همنشين است پاكيزه دل

نه بدخواه مردم نه پيمان گسل

نخواهد به گيتى مگر كام تو

نه هرگز به زشتى برد نام تو

زكار جهانت دهد آگهى

بياموزدت راه و رسم بهى

بود سوى آزادگى رهنمون

كند مرد را دين و دانش فزون

درون پر زمينى، زبان پر زپند

نيارد زيان و نخواهد گزند

به دانش گشايد زبان تو را

بر افروزد اين پاك جان تو را

دهد از سخن جان و دل را فروغ

همه راست گويد، نگويد دروغ

چنين همنشين گر به دست آورى

نشايد كه بگذارى و بگذرى

(بديع الزمان فروزانفر )

50 - كَرَم - كرامت

اشاره

خاقانيا! به سائل اگر يك درم دهى

خواهى جز اى آن دو بهشت از خداى خويش

پس نام آن كرم كنى، اى خواجه برمنه

نام كرم به داده روى و رياى خويش

دانى كرم كدام بود؟ آنكه هر چه هست

بدهى به هر كه هست و نخواهى جزاى خويش

(خاقانى )

كرم كن !

*

اى كه دم از جود و كرم مى زنى

چون كرمت نيست، چه دم مى زنى ؟!

مايه توفيق، كرم كردن است

گنج يقين ترك درم كردن است

(خواجوى كرمانى )

كرامت

*

در جهان لطف خدا شامل احوال كسى است

كه جوانمردى و احسان و كرامت دارد

آنكه پاك است و حسابش همه با خلق درست

چه غم از پرسش فرداى قيامت دارد

در جهان هر كه نپوشيد و نبخشيد و نخورد

تا ابد سر به گريبان ندامت دارد

(دكتر قاسم رسا)

51 - كيفر

اشاره

چون تيغ به دست آرى مردم نتوان كشت

نزديك خداوند بدى نيست فرا مشت(1)

اين تيغ نه از بهر ستمكارى كردند

انگور نه از بهر نبيذ(2) است به چرخشت (3)

عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده

حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا كه كرا كشتى تا كشته شدى زار

تا باز كه او را بكشد آنكه تو را كشت

ص: 52


1- فراموش شده .
2- شراب .
3- چرخُشت : چرخى كه در آن شيره انگور و نيشكر گيرند.

انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس

تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت

(ناصر خسرو قباديانى )

كيفر - مكافات

*

به چشم خويش ديدم در گذرگاه

كه زد بر جان مورى مرغكى راه

هنوز از صيد منقارش نپرداخت

كه مرغ ديگر آمد كار او ساخت

چو بد كردى مباش ايمن ز آفات

كه واجب شد طبيعت را مكافات

(نظامى گنجوى )

چو بد كردى ، ايمن مباش !

*

چون كه بد كردى بترس ايمن مباش

ز آن كه تخم است و برو ياند خداش

رازها را مى كند حق آشكار

چون بخواهد رسُت ؛ تخم بدمكار

بربديهاى بدان رحمت كنيد

و زمنّى و خويش بينى كم كنيد

تا مبادا غيرت آيد در كمين

سرنگون افتيد در قعر زمين

(جلال الدين مولوى بلخى )

مكافات

*

هر كه بر كسى دهد شكستن دل

شكند شاخ عمر و بر نخورد

بر عزيزان كسى كه خوارى كرد

زود گردد ذليل و در گذرد

هر كه آرد به روى نيكان بد

هم نتيجه بدش به پى سپرد(1)

كيفر

*

كُشت فرهاد را اگر خسرو

خود به پاداش، جان شيرين داد

كه زيك سنگ آب خورد ستند(2)

تيغ شيرويه (3) ، تيشه فرهاد

(آذر بيگدلى )

52 - محبّت

اشاره

از محبّت تلخها شيرين شود

از محبّت مسّها زريّن شود

از محبت دُردها صافى شود

و زمحبت دردها شافى شود

از محبّت خارها گل مى شود

وزمحبّت سركه ها مُل(4) مى شود

از محبّت دار تختى مى شود

وزمحبّت بار بُخْتى(5) مى شود

ص: 53


1- پايمال مى كند، نابود مى كند.
2- آب خورده اند.
3- شيرديه ، قباد دوّم پسر خسرو پرويز كه در سال 628 ميلادى به قتل پدرش رضا داد و بزودى به مرض طاعون در گذشت (629 م ).
4- مُل : شراب .
5- بُختى .

از محبّت سجن(1) گلشن مى شود

بى محبّت روضه گلخن مى شود

از محبّت نار نورى مى شود

و زمحبّت ديو حورى مى شود

از محبّت سنگ روغن مى شود

بى محبّت موم آهن مى شود

از محبّت حزن شادى مى شود

وزمحبت غول هادى مى شود

از محبّت نيش نوشى مى شود

و زمحبّت شير موشى مى شود

از محبّت سُقم(2) ، صحت مى شود

و زمحبّت قهر ، رحمت مى شود

از محبت مرده ، زنده مى شود

و زمحبّت شاه بنده مى شود

اين محبّت هم نتيجه دانش است

كى گزافه بر چنين تختى نشست ...

(جلال الدين مولوى رومى ) (از مثنوى كلاله خاور)

محبّت

*

گر محبّت نباشد از دو طرف

مايه محنت است و رنج و تعب

شب و روز از چه گرد آن گردى

كه نه روز است در غم تو نه شب

از براى كسى بمير كه او

لااقل مى كند براى تو تب

(حسين سميعى )

اقليم محبّت

*

در اقليم محبّت جز صفا نيست

در آن وادى بجز نور خدا نيست

وفا هست و صفا و پاكبازى

در آن جا حيله و روى و ريا نيست

فقط لبخند مهر است و محبّت

دگركين توزى و جور و جفا نيست

دگر نه لفظ مظلوم است و ظالم

به گوش اين واژه ها هيچ آشنا نيست

سرور و شادى است و شور و احساس

غم و خونسردى و اشك و عزا نيست

نه صحبت از سفيد و نه سياه است

بشر ديگر زيكديگر جدا نيست

بشر ديگر نمى ميرد ز قحطى

غذايش وقف سگ يا گربه ها نيست

به هر كارى تعادل هست و تركيب

در آن افراط و تفريط و خطا نيست

گرفتن مال و جان يك سو به دزدى

زسويى رحمت بى انتها نيست

نجويد فطرت ما جز محبّت

بشر ، دلداده خشم و فنا نيست

بشر تسليم احسان است و انصاف

كه اين دو حاصلش غير از بقا نيست

بقا شد معنى اش لفظ محبّت

بجز اين واژه در قاموس ما نيست

محبّت لفظ اسلام است «مصباح »

در اقليم محبّت جز صفا نيست

(عباس مصباح زاده )

53 - منّت

اشاره

تاتوانى التماس از كس مكن

خاصه از ناكس كه آن عين خطاست

گر دهد، مانى به زير منتّش

و رندادت آبرويت را بكاست

ص: 54


1- سجْن : زندان .
2- سُقْم : بيمارى .

گر كشد نفست بلاها صبر كن

زانكه عزّ صبر به ازذُل سخواست

(ابن يمين فريومدى )

منّت دونان مكش !

*

به دندان رخنه در پولاد كردن

به ناخن راه در خارا بريدن

فرو رفتن به آتشدان نگونسار

به پلك ديده آتش پاره چيدن

به فرق سر نهادن صد شتر بار

زمشرق جانب مغرب دويدن

بسى بر جامى آسانتر نمايد

زبار منّت دو نان كشيدن

(عبدالرحمن جامى )

مقام رضا

*

اگر وطن به مقام رضا توانى كرد

غبار حادثه را توتيا توانى كرد

زسايه تو زمين آفتاب پوش شود

اگر تو ديده دل را جلا توانى كرد

زشاهدان زمين گر نظر فرو بندى

نظر به پردگيان سماتوانى كرد

بر آستان تو نقش مراد فرش شود

بساط خود اگر از بوريا توانى كرد

ترا به هر غم و درد امتحان از آن كردند

كه دردهاى جهان را دوا توانى كرد

تو آن زمان شوى از اهل معرفت «صائب»

كه ترك عالم چون و چرا توانى كرد

(صائب تبريزى )

عزّت نفس

*

تا چند براى زندگانى

حاجت بر اين و آن توان برد

تا كى زبراى لقمه اى نان

منّت بايد از اين و آن برد؟

بر سفره سگ طبيعتان دست

نتوان زبراى استخوان برد

مشنو كه فلان سه چار روزى

خوش بود، چنين زد و چنان برد

بنگر كه بجز زمان و حسرت

ديگر چه تمتّع از جهان برد؟

خوش بادروان آن كه از خلق

منّت نكشيد و مُرد و جان برد

(حسين سميعى ).

54 - مشورت كردن

اشاره

مشورت رهبر صواب آيد

در همه كار مشورت بايد

كار آن كس كه مشورت نكند

نادره باشد ارصواب آيد

(ناصر خسرو )

مشورت كردن

*

هر كه در كارهاى مشاوره كرد

گلبن باغ دولتش بشكفت

هر مهمّى كه باشد از بد و نيك

در جهان با دو شخص بايد گفت

اوّلاً آنكه او به حق گويى

همچو الماس ، دّر تواند سفت

ثانياً با كسى كه صورت صدق

با تو بيرون بياورد زنهضت

ص: 55

تابينى كه هر يكى زايشان

گرد غم از دلت چگونه بُرفت

سخن دوست در جهان طاق است

با دل خويش كرد بايد جفت

(ابن يمين فريومدى)

55 - نفس را مهار كن

نفس تو مثل شتر خودپرور است

خود پرست و خود سوار و خودسر است

مرد شو آور زمام او به كف

تا شوى گوهر اگر باشى خَزف (1)

هر كه بر خود نيست فرمانش روان

مى شود فرمان پذير ديگران

(اقبال لاهورى )

56 - نماز با حضور قلب

اشاره

روى به محراب نمودن چه سود؟

دل به بخارا و بتان طراز (2)

ايزد ما وسوسه عاشقى

از تو پذيرد، نپذيرد نماز

(رودكى )

نماز و قرآن

*

گر بخواهى كلام حق شنوى

بازكن پيش روى خود قرآن

ور بخواهى به حق سخن گويى

رو سوى قبله كن، نماز بخوان

(على باقرزاده - بقا)

نماز جماعت

*

جلوه گاه تو اى نماز بزرگ !

پشت دشمن به لرزه مى آرد

در صفوف فشرده است بينم

بذر وحدت هميشه مى بارد

* * *

قلب پيوند خورده ها همگى

روح اخلاص در تو مى جويند

با چراغ خلوص و مركب عشق

راه قرب خداى مى پويند

* * *

ياد حق در تو چون جوانه زده

مى نهد بر قلوب آرامش

در صفوف تحرك و اخلاص

لابلاى تو كرنش و بيتش

* * *

هر كه با چشم حق نظاره كند

در تو بيند فشرده توحيد

روى اندر صفوف تو آرد

با دو صد عشق و ثور و هم تمجيد

(ح - شفيعى )

57 - نام نيك

اشاره

*

ص: 56


1- سفال .
2- طراز شهرى است در تركستان شرقى كه زيبا رويان آن شهره بوده اند.

هم سَمَر(1) خواهى شدن گرسازى از گردون سرير(2)

هم سخن خواهى شدن، گربندى از پروين كمر

جهد كن تا چون سخن گردى، قوى باشد سخن

رنج بر تا چون سَمَر گردى نكو باشد سَمَر

(عنصرى )

بدنامى

*

اگر آلوده شد گوهر(3) به يك ننگ

نشويد آب صد دريا از و ننگ

چو جان پاك جاويدان بماند

بماند نام بد، تا جان بماند

(فخرالدين اسعد گرگانى )

نام و ننگ

*

بهيمن كارى است نام و ننگ(4) جستن

زبان مردم بيگانه بستن

هر آن كو مردمان را خوار دارد

بدان كو دشمن بسيار دارد

سخن را با جوانمردى بياميز

جوانى راز خواب خوش برانگيز

پديد آور بهار مردمى را

به بار آور درخت خرّمى را

زشادى و جوانى بهره بردار

به پيروزى و شادى روز بگذار

به يك روز مرادى كش برانى

چه بايد بر ننگ جاودانى ؟

نيز زد كام صد ساله به يك ننگ

كز آن بر جان بماند جاودان زنگ

به آسانى نيابى شادكامى

به بى رنجى نيابى نيكنامى

اگر آلوده شد گوهر به يك ننگ

نشويد آب صد دريا از و زنگ

چو جان پاك جاويدان بماند

بماند نام بد تا جان بماند

(فخرالدين اسعد گرگانى )

نيكنامى را از دست مده !

*

نخواهى كه باشى چنين تيره روز

به ديوانگى خرمن خود مسوز

گر از دست شد عمرت اندر بدى

تو آنى كه در خرمن آتش زدى

فصحيت (5) بود خوشه اندوختن

پس از خرمن خويشتن سوختن

مكن جان من، تخم دين ورز و داد

مده خرمن نيكنامى به باد

چو بر گشته بختى در افتد به بند

از و نيكبختان بگيرند پند

تو پيش از عقوبت در عفو كوب

كه سودى ندارد فغان زيرچوب

(سعدى )

نام نيكو

*

ص: 57


1- افسانه شب ، داستان شبانه.
2- اگر از فلك و آسمان تخت بسازى و بر آسمان نشينى .
3- تبار اصل و نسب .
4- آبرو ، اعتبار.
5- رسوايى .

بس بگرديد و بگردد روزگار

دل به دنيا در، نبندد هوشيار

اى كه دستت مى رسد كارى كن

پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار

اى كه وقتى نطفه بودى بى خبر

وقت ديگر طفل بودى شيرخوار

مدّتى بالا گرفتى(1) تا بلوغ

سرو بالايى شدى سيمن عذار

همچنين تا مرد نام آور شدى

فارس(2) ميدان و صيد و كارزار

آنچه ديدى بر قرار خود نماند

وين كه بينى هم نماند بر قرار

ديرو زود اين شكل و شخص نازنين

خاك خواهد بودن و خاكش غبار

نام نيكو گر بماند ز آدمى

به كز و ماند سراى زرنگار

(سعدى )

نيكنامى

*

چو در دنيا نخواهد ماند چيزى

زبدكردار و نيكوكار جز نام

به كسب نيكنامى كوش و نيگى

كه نيكو را نكو باشد سرانجام

(ابن يمين فريومدى)

نيكنامى

*

نيست از آثار خير اندر جهان بهتر كه هست

نام نيكو مستدام(3) و ملك و دولت مستعار (4)

نيكبخت آن كس كه نام نيك در عالم گذاشت

زنده ماند آن كس كه خيرى ماند از و در روزگار

هركرا گوشى زتاريخ جهان آموخت پند

هركرا چشمى زاوضاع جهان جُست اعتبار

گر نيوشنده(5) است گوش و گر پذيرنده است دل

داستان باستان او را بس است آموزگار

(صباحى بيدگلى )

58 - نكوهش دنياى خواب كردار - عبرت گرفتن

اشاره

اين جهان پاك خواب كردار است

آن شناسد كه دلش بيدار است

نيكى او به جايگاه بدى است

شادى او به جاى تيمار است

چه نشينى بدين جهان هموار

كه همه كار او نه هموار است

(رودكى )

به دنيا دل منه!

*

به سراى سپنج مهمان را

دل نهادن هميشگى نه رواست

زير خاك اندرونت بايد خفت

گر چه اكنونت خواب بر ديباست

باكسان بودنت چه سود كند

كه به گوراندرون شدن تنهاست

ص: 58


1- رشد كردى، باليدى.
2- فارِس : سواركار دلاور .
3- دائمى .
4- موّقت .
5- شنونده .

يار تو زير خاك مور و مگس

بَدَل آن كه گيسوت پير است

آنكه زلفين و گيسوت پير است

گر چه دينار يا درمش بهاست

چون تو را ديد زردگونه شده

سرد گردد دلش، نه نابيناست

(رودكى )

به دنياى ناپايدار دل مبند!

*

نماند به كس روز سختى و رنج

نه آسانى و شادمانى و گنج

بد و نيك بر ما همى بگذرد

نباشد دژم هر كه دارد خرد

به تدبير ما كى شود نيك و بد

نگيرد تو را دست، الاّخرد

چنين است كيهان ناپايدار

در او تخم بد تا توانى مكار

(فردوسى )

دل نبستن به دنيا

*

چه بندى دل اندر سراى سپنج

كه دارد گهى شاد و گاهى به رنج

زمانى همى بار زهر آورد

زمانى ز ترياك بهر آورد

زمانى چو آهرين آيد به جنگ

زمانى عروسى پر از بوى و رنگ

(فردوسى )

در نكوهش دنيا

*

اين جهان بر مثال مردارى است

كركسان گرد او هزار هزار

اين سر آن را همى زند مِخْلَب(1)

آن مرا اين را همى زند منقار

آخر الامر بر پرند همه

و زهمه باز ماند اين مردار

(سنائى غزنوى )

عمر عزيز را چنان بگذران كه ...

*

چرانه مردم عاقل چنان بود كه به عمر

چو درد سر كندش مردمان دژم گردند

چنان چه بايد بودن كه گر سرش ببرى

به سر بريدن او دوستان خرم گردند؟

(عسجدى مروزى )

عمر چنان مگذران كه ...

*

عزيز عمر چنان مگذران كه آخر كار

چو آفتاب تو ناگاه زير ميغ آيد

هر آن كه بشنود احوال تو در آن ساعت

به خير بر تو دعا گفتنش دريغ آيد

(سنائى غزنوى )

چه كرده اى به حاصل ؟

*

مرجان مرا روان مسكين

دانى كه چه كرد دوش تلقين ؟

ص: 59


1- چنگال .

گفتا : چو ستور چند خبى ؟

بنديش(1) يكى ز روز پيشين(2)

بنگر كه چه كرده اى به حاصل؟

زين خوردن شور و تلخ و شيرين

بسيار شمرد بر تو گردون

آزار و دى و تموز و تشرين(3)

بنگر كه چو شنبليد گشته است

آن لاله آبدار رنگين

شاهين زمانه قصد تو كرد

بربايدت اين نفايه(4) شاهين

تنيّن (5) جهان دهان گشاده است

پرهيز كن از دهان تنيّن

آيين تنت همه دگر شد

تو نيز به جان دگر كن آيين

(ناصر خسرو قباديانى )

زان روز بترس !

*

زان روز بترس كاندرو پيدا

آيد همه كارهاى پنهانى

زان روز كه جز خداى سبحان را

بر كس نرود ز خلق سلطانى

زان روز كه هول او بريزاند

نور از مه و زآفتاب رخشانى

و زهول در آيد از بيابانها

نخچير رمنده بيابانى

عريان همه خلق و زبسى سختى

كس را نبود خبر ز عريانى

آن گه زميان خلق برخيزد

خويش و برادرى و خسرانى

(ناصر خسرو علوى )

خفته اى، بيدار شو!

*

خفته اى، خفته و گويى كه من آگاهم

كى شود بيرون لنگيت زرهوارى

گرنيى خفته زبهر چه كنى چندين

زرق دنيا را از طبع خريدارى

خردت داد خداوند جهان تا تو

برهى يكره ازين معدن دشوارى

سيرت زشت نه اندر خود احرار است

سيرت خوبت كو؟ گر تو زاحرارى

به خوى خوب چو ديبا و چو عنبر شو

گر چه در شهر نه بزاّر و نه عطارى

سخن حكمت از «حجّت» بپذيرى

گر تو از طايفه حيدر كراّرى

(ناصر خسرو قباديانى - حجّت )

اى دل عبرت بين !

*

هان ! اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان !

ايوان مدائن را آيينه عبرت دان

يك ره زلب دجله منزل به مدائن كن

وزديده دوم دجله بر خاك مدائن ران

گه گه به زبان اشك آوازده ايوان را

بابو كه(6) به گوش دل، پاسخ شنوى زايوان

ص: 60


1- بنديش / بينديش .
2- روز قيامت .
3- از نامهاى ماههاى رومى است .
4- دور شده - پست و بد .
5- اژدها .
6- تا باشد كه ، شايد كه .

دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو

پند سر دندانه بشنو زبن دندان

گويد كه تو از خاكى ما خاك توايم اكنون

گامى دو سه بر مانهِ، اشكى دو سه هم بفشان

آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى

جفد است پى بلبل ، نوحه است پى الحان

ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما

بر قصر ستمكاران گويى چه رسد خندان

گفتى كه كجا رفتند آن تا جوران اينك

زايشان شكم خاك است آبستن جاويدان

(خاقانى شروانى )

يار ناپايدار دوست مدار

*

هر دم از عمر مى رود نفسى

چون نگه مى كنم نمانده بسى

خجل آن كسى كه رفت و كار نساخت

كوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشين بامداد رحيل

باز دارد پياده راز سبيل

هر كه آمد عمارتى نو ساخت

رفت و منزل به ديگرى پرداخت

و آن دگر پخت همچنين هوسى

وين عمارت سبز نبرد كسى

يار ناپايدار دوست مدار

دوستى را نشايد اين غداّر

نيك و بد چو همى ببايد مرد

خنك آن كس كه گوى نيكى برد

عمر برف است و آفتاب تموز

اندكى ماند و خواجه (سعدى ) غرّه هنوز

اى تهيدست رفته در بازار

ترسمت پر نياورى دستار

هر كه مزروع خود بخورد به خويد

وقت خرمنش خوشه بايد چيد

(سعدى )

جهان بر آب نهاده است ...

*

جهان بر آب نهاده است و زندگى بر باد

غلام همت آنم كه دل بر آن ننهاد

جهان نماند و خرّم روان آدميى

كه باز ماند از او در جهان به نيكى ياد

بسى بر آيد و بى ما فرو شود خورشيد

بهارگاه خزان باشد و گهى مرداد

بر آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى

پس از خليفه بخواهد گذشت بر بغداد

همى نصيحت من گوش دار و نيكى كن

كه دانم از پس مرگم كنى به نيكى ياد

نداشت چشم بصيرت كه گرد كرد و نخورد

ببرد گوى سعادت كه صرف كرد و بداد

(سعدى )

چه بهتر از دولت باقى ؟

*

صاحبا عمر عزيز است غنيمت دانش

گوى خيرى كه توانى ببر از ميدانش

چيست دوران رياست كه فلك با همه قدر

حاصل آن است كه دايم نبود دورانش

آن خداى است تعالى، ملك الملك قديم

كه تغيّر نكند ملكت جاويدانش

جاى گريه است برين عمر كه چون غنچه گل

پنج روز است بقاى دهن خندانش

دهنى شير به كودك ندهد مادر دهر

كه دگر باره به خون در نبرد دندانش

مقبل امروز كند داروى در دل ريش

كه پس از مرگ ميّسر نشود درمانش

هر كه دانه نفشاند به زمستان در خاك

نا اميدى بود از دخل به تابستانش

معرفت دارى و سرمايه بازرگانى

چه به از دولت باقى بده و بستانش

ص: 61

دولتت باد و گر از روى حقيقت پرسى

دولت آن است كه محمود بود پايانش

(سعدى )

دنيا را اساسى نيست محكم

*

بسى صورت بگرديده است عالم

وزين صورت بگردد عاقبت هم

عمارت با سراى ديگر انداز

كه دنيا را اساسى نيست محكم

مثال عمر سر بر كرده شمعى است

كه كوته باز مى باشد دما دم

و يا برف گذاران بر سر كوه

كز و هر لحظه جزوسى مى شود كم

نه چشم طالع از دنيا شود سير

نه هرگز چاه پرگردد به شبنم

گِل فرزند آدم خشت كردند

نمى جنبد دل فرزند آدم

به سيم وزر نكو نامى بدست آر

منه بر هم كه بر گيرندش از هم

وفادارى مجوى از دهر خونخوار

محال است انگبين در كام ارقم(1) ...

يكار امروز تخم نيكنامى

كه فردا بر خورى والله اعلم

(سعدى )

از جهان درگذر!

*

گر جهانى زدست تو برود

مخور اندوه آن كه چيزى نيست

عالمى نيزار به دست افتد

هم مشو شادمان كه چيزى نيست

بد و نيك جهان چو بر گذر است

در گذر از جهان كه چيزى نيست(2)

(ابن يمين فريومدى )

59 - نيكويى كن

اشاره

چو دانى كه ايدر(3) نمانى دراز

هم از روز پيرى نيابى جواز

بجز نيكويى در زمانه مكن

كه هر كس ز تو خوب راند سَخُن

(فردوسى )

همان بِه كه نيكى كنى در جهان

*

كسى كو بود پاك ويزدان پرست

نيازد به كردار بد هيچ دست(4)

و گر چند بد كردن آسان بود

به فرجام زودل هراسان بود

اگر دل ترا سنگ خارا شود

نماند نهان، آشكارا شود

اگر چند نرم است آواز تو

گشاده است روز هم راز تو

ندارد نگه راز مردم نهان

همان به كه نيكى كنى در جهان

ص: 62


1- مارى كه بر پشت خالهاى سپيد و سياه دارد.
2- مضمون آيه مباركه .
3- ايدر : اين جا، كنايه از دنيا.
4- به عمل بد دست درازى نمى كند.

چو بى رنج باشى و پاكيزه راى

از و بهره يابى به هر دو سراى

(فردوس )

بجز داد و خوبى مكن در جهان

*

بجز داد و خوبى مكن در جهان

پناه كهان باش و فرّمهان

به دينار كم ناز و بخشنده باش

همان داد ده باش و فرخنده باش

به نيكى گراييم و پيمان كنيم

به داد و دهش دل گروگان كنيم

كه خوبى و زشتى زما يادگار

بماند تو جز تخم نيكى مكار

(فردوسى )

نيكى

بيا تا جهان را به بد نسپريم

به كوشش همه دست نيكى بريم

نباشد همى نيك و بد پايدار

همان به كه نيكى بود يادگار

همان گنج و دينار و كاخ بلند

نخواهد بُدَن مر تو را سودمند

فريدون فرّخ فرشته نبود

زمشك و زعنبر سرشته نبود

به داد و دهش يافت آن نيكويى

تو داد و دهش كن فريدون تويى

(فردوسى )

راحت خلق طلب !

*

روزى كه راحتى نرسد از من

مر خلق را زعمر نپندارم

گر هيچ آدمى را بد خواهم

از مردى و مروّت بيزارم

(مسعود سعد سلمان )

نيكى انديش !

*

مگردان روى خود در فكرت بد

كه بد كردن نه كار بخردان است

بدى انديشه كردن در حق خلق

بدىّ كار تو، در وى نهان است

كسى كه نيكى انديشد به هر كس

به نيكى در جهان صاحبقران است(1)

برو نيكى كن و از بد بپرهيز

كه بد كردن نه كار زيركان است

اگر نيكى كنى پنهان نه ظاهر

به نزد نيكمردان، نيكى آن است

(اديب صابر)

نيكو روش باش !

*

تو نيكو روش باش تا بد سگال

نيابد به نقص تو گفتن مجال

چو دشوارت آمد زدشمن سخن

نگر تا چه عيبت گرفت ، آن مكن

جز آن كس ندانم نكوگوى من

كه روشن كند بر من آهوى(2) من

(سعدى )

ص: 63


1- صاحبقران : داراى دولتى پايدار و مبارك .
2- عيب .

در احسان و نيكى كردن

*

مگردان غريب از درت بى نصيب

مبادا كه گردى به درها غريب

بزرگى رساند به محتاج خير

كه ترسد كه محتاج گردد به غير

به حال دل خستگان درنگر

كه روزى تو دلخسته باشى مگر

درون فروماندگان شادكن

ز روز فرو ماندگى ياد كن

نه خواهنده اى بر در ديگران ؟

به شكرانه خواهنده از در مران

(سعدى )

بدمكن

بشنو از من نصيحتى كه تو را

كار هر دو جهان شود به نظام

بدنخواهى كه با شدت هرگز

بد مكن، خاصه با اولوالارحام(1)

حق مادر نگاهدار و بترس

زايزد ذوالجلال و الاكرام

هر كه با مادر و پدر بد كرد

نبود جز هميشه دشمنكام (2)

سنگ را در دو گونه فرزند است

آهن و آبگينه هر دو به نام

اين يكى با پدر به حرمت زيست

راست چونان كه پيش خواجه غلام

نزند هيچ با پدر پهلو

نكند هيچ جز زدور سلام

ور به خشمش تپانچه اى بزند

بشكند از نهيبش هفت اندام

هر چه كرده است با پدر روزى

از پسر باز بيند او ناكام

اندرين هوشيار گردد عقل

تا بدانند اين خواص و عوام

كانكه بابّر والدين آمد

هست با عيش و خرّم و پدرام (3)

(جمال الدين اصفهانى )

نيكويى

*

چون نيست اميد عمرم از شام به چاشت

بارى همه تخم نيكويى بايد كاشت

چون عالم را به كس نخواهند گذاشت

بارى دل دوستان نگه بايد داشت

(نظامى گنجوى )

نيكويى

*

همتّى را كه هست نيك انديش

نيكويى پيشه، نيكى آرد پيش

آن چنان زى كه گر رسد خوارى

نخورى طعن دشمنان بارى

اين نگويد : سر آمد آفاتش !

و آن نخندد كه هان مكافاتش !

گرچه دست تو خود نگيرد كس

پاى بر تو فرو نكوبد كس

كوش تا خلق را بكار آيى

تا به خلقت جهان بيارايى

نظامى گنجوى (هفت پيگر)

ص: 64


1- خويشان ، بستگان .
2- به آرزوى دشمن، بدبخت .
3- آراسته، شادمان .

پاداش نيك نيك است

*

تو بدى مى كنى و مى خواهى

كايدت نيك پيش، در همه حال

نيك پاداش بد نخواهد شد

بگذراى خواجه از خيال محال

(ابن يمين فريومدى )

نيكو كارى

*

سود دنيا و دين اگر خواهى

مايه هر دوشان نكو كارى است

راحت بندگان حق جستن

عين تقوا و زهد و ديندارى است

گر در خُلد(1) را كليدى هست

بيش بخشيدن و كم آزارى است

(ابن يمين فريومدى )

نيكى

*

گر كسى با تو بد كند زنهار

جز به نيكى جزاى آن نكنى

از بدى گر كسى كند سودى

از نكويى تو هم زيان نكنى

(ابن يمين فريومدى )

بدى مكن

اى دل مكن بدى كه ندانم چه آورى

در پيشگاه محكمه ، هنگام داورى

بنشان نهال دوستى و صلح و معدلت

بركن درخت ظلم و نفاق و ستمگرى

آنان كه جز طريق درستى نمى روند

بر سر نهند تاج بزرگى وسرورى

علم و كمال پايه جاه است و ارتقا

زهد و عفاف ، مايه فضل است و برترى

سر بارِ كس مباش، بكش بار خويش را

از مور دانه كش مگر اى مرد كمترى ؟!

درسى كه مى دهد به تو استاد روزگار

سرمشق عبرت است مپندار سرسرى

گردن هزار خار زپايت در آورد

خارى اگر زپاى ضعيفى در آورى

رفتار رفتگان زبراى تو عبرت است

كردارشان به ديده عبرت چو بنگرى

سنجيده گو سخن كه نسنجيده هر كه گفت

هرگز نمى رسد به مقام سخنورى

شعرى «رسا» بساز كه سودش رسد به خلق

چون نيست غير ازين غرض شعر و شاعرى

(دكتر قاسم رسا)

60 - همسردارى - در آداب زن دارى

اشاره

زن دوشيزه خواه و نيك نژاد

تا تو را بيند و شود به تو شاد

كانكه با شوهرى دگر بوده است

پيش او عشوه تو بيهوده است

چونكه پيوند شد به نازش دار

بر سر خانه سرفرازش دار

تو در آيى ز در سلامش كن

او در آيد، تو احترامش كن

صاحب رخت و چيزدار او را

پيش مردم عزيزدار او را

از سخنهاى خوب و گفتن خوش

به نماز و به طاعتش در كش

دل خويشان او مدار دژم

هر يكى را به قدر، مى خور غم

(اوحدى مراغه يى)

ص: 65


1- بهشت .

زن خوب - همسر دلارام

*

زن خوب فرمانبر پارسا

كند مرد درويش را پادشا

برو پنج نوبت بزن بردرت(1)

چويارى موافق بود دربرت

همه روز اگر غم خورى، غم مدار

چو شب غمگسارت بود در كنار

كرا خانه آباد و همخوا به دوست

خدا را به رحمت نظر سوى اوست

چو مستور باشد زن و خوبردى

به ديدار او در بهشت است شوى

كسى بر گرفت از جهان كام دل

كه يكدل بود با وى آرام دل

اگر پارسا و خوش سخن

نگه در نكويى و زشتى مكن

دلارام باشد زن نيكخواه

و ليكن زن بد خدايا پناه !!

بر آن بنده حق نيكويى خواسته است

كه با او دل و دست زن راست است

(سعدى)

زن پارسا

*

زن آزاده زن بايد و مهربان

وفا جوى و خوش خوى و شيرين زبان

كراهت در خانه زين سان زنى

سرافراز باشد به هر برزنى

زن پارسا را نكوتر هنر

نبايد كه بر بام يابد گذر!

(حكيم ايرانشاه )

همسر خوب بگزين

*

گر بكوشى به كسب علم اى زن

نانم تو زنده جاودان باشد

عفّت آموز زانكه عفت و شرم

بهترين زيور زنان باشد

راحت مرد از وجود زن است

خاصه آن زن كه مهربان باشد

مرد را بى نياز از هر چيز

مى كند زن چو كاردان باشد

همسر خوب و مهربان و عفيف

بهترين نعمت جهان باشد

(دكتر قاسم رسا)

همسر خوب

*

با كسى گفتم كه امر ازدواج

در چه سنّى حلّ دشوارى كند؟

گفت : در هر سن و سال اين كار خير

مى تواند مرد را يارى كند

در جوانى زن بود معشوقه ات

كام بخشد، با تو دلدارى كند

در ميانسالى رفيقت مى شود

در سرايت خانه سالارى كند

پير چون گشتى پرستارت بود

از تو همچون جان پرستارى كند

با سه حالت زن تواند مرد را

در كنار خود نگهدارى كند

گه شود معشوقه و گاهى رفيق

گه پرستارانه غمخوارى كند

ص: 66


1- نشانى است از قدرت و نيك روزى ، سلطنت .

مرد بايد در مسير زندگى

با چنين زن ، نيك رفتارى كند

(على باقرزاده - بقا)

همسرى شايسته - زن

*

اى زن ! تو چون پسند خدائى

خود را به دام شيطان مپسند

سرمايه ساز صدق و صفا را

يكسو گذار جادو و ترفند

تو آبروى خلقت او يى

مگذار كآبروت بريزند

در دست مرد ملعبه بودن

باللّه كه از تو نيست خوشآيند

هشيار باش و خويش نگه دار

از مكر و ريو مردم پرفند

چون قدر خويشتن بندانى

خواهى چرا كه قدر تو دانند؟

تو مقصدى زخلقت و مقصود از خلقت تو هست به پيوند

جفتى گزين كه طاقى و شهوت

باشد ، به سان آتش واسپند

بيگانه را بران زحريمت

چون زاغ از كمين جگر بند

خانه، اگر چو دل نبود پاك

غرقابه اى است از لجن و گند

در پاك شد، مكان خداى است

دور از خدات ماندن تا چند؟

از ره مرو به لحن مخالف

برّند اگر چه بند تو از بند

زينت تو را به عشق و به تقواست

خوش آنكه دل ازين دو بيا كند

خرّم زنى كه هست به گيتى

تنها به شوى خود خوش و خرسند

زيباترين نگار جهان چيست ؟

زن در كنار شوهر و فرزند

(دكتر نصرة الله كاسمى )

61 - همّت

اشاره

چو عزم كارى كردم مرا كه دارد باز

رسد به فرجام آن كار ركش(1) كنم آغاز

شبى كه آز بر آرد كنم به همّت روز

درى كه چرخ ببندد كنم به دانش باز

اگر ندارم، گردون نگويدم كه بدار

و گر نتازم گردون نگويدم كه بتاز

نه خيره گردد چشم من از شب تارى

نه سست گردد پاى من از طريق دراز

فزونت رنج رسد چون به برترى كوشى

كه مانده تر شوى آنگه كه بر شوى به فراز

(مسعود سعد سلمان )

همّت و آن گه ...

*

چون به مصاف سران لاف شهادت زنى

زشت بود پيش زخم بانگ الم داشتن

چون به يكى پاره پوست شهر توانى گرفت

غبن(2) بود در دكان كوره غم داشتن

همّت و آنگه زغير برگ و نوا ساختن

عيسى و آنگه به وام نيل و بَقْم (3) داشتن

(خاقانى شروانى )

ص: 67


1- ركش : كه آنرا .
2- غبن : ضرر و زيان .
3- نيل و بَقَم .

به پرواز آى و ...

*

قباى زندگانى چاك تاكى ؟

چو موران آشيان در خاك تا كى ؟

به پرواز آو شاهينى بياموز

تلاش دانه در خاشاك تا كى ؟

* * *

سحر در شاخسار بوستانى

چه خوش مى گفت مرغ نغمه خوانى

بر آور هر چه اندر سينه دارى

سرودى ، ناله اى، آهى فغانى

(اقبال لاهورى )

62 - همنشينى با سفله را رها كن!

اشاره

*

مار را هر چند بهتر پرورى

چون يكى خشم آورد كيفر برى

سفله فعل مار دارد، بى خلاف

جهد كن تا روى سفله ننگرى

(ابوشكور بلخى )

از سفله چيزى مخواه !

*

اى دريا عقل كرده شناه

و زبد و نيك روزگار آگاه

نان فروزن به آب ديده خويش

وز دَرِ هيچ سفله شير مخواه

(مُنجيك ترمذى )

گفتار دانا

*

چو با مرد دانات باشد نشست

زبر دست گردد سرزير دست

سخنگوى چون بر گشايد سخن

بمان تا بگويد تو تندى مكن

زگفتار دانا توانا شوى

بگويى از آن سان كز و بشنوى

(فردوسى )

هم صبحتى

*

عجب مدار كه نامرد مردى آموزد

از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سِيَر

به چندگاه دهد بوى عنبر آن جامه

كه چند روز بماند نهاده با عنبر

(عنصرى )

همنشينى باخسان

*

طلب صحبت خسان نكنى

تكيه بر عهد ناكسان نكنى

گر رخ ناكسان نبينى به

با خسان هر چه كم نشينى به

گر تو نيكى، بدان كنند بدت

كم كند صحبت بدان خردت

از برون و درون مردم بد

صورت آدمى است، سيرت ده

(سنائى غزنوى )

با بدان منشين !

*

ص: 68

منشين با بدان كه صحبت بد

گر چه پاكى تو را پليد كنند

آفتاب ارچه روشن است، او را

پاره اى ابر ناپديد كند

(سنائى غزنوى )

همنشينى

*

اى پسر! همنشين اگر خواهى

همنشينى طلب زخود بهتر

زانكه در نفس ، همدم از همدم

نقش پيدا شود به خير و به شرّ

مثل اخگر كه با همه گرمى

سرد گردد به وصل خاكستر

گر تو خواهى كه نيكنام شوى

دور باش از بدان، عزيز پدر

وين سخن را كه گفت «ابن يمين»

در صلاح و فساد آن بنگر

گر پسنديده نايدت مشنو

ور پسند آيدت از آن مگذر

(ابن يمين فريومدى )

همنشينى با نيكان

*

صحبت نيكان بود مانند خشك

كز نسيمش مغزجان يا بد اثر

هر كه از ناكس طمع دارد وفا

از درخت خشك مى جويد ثمر

از هنرمندان طلب كن دوستى

زانكه يارى را نشايد بى هنر

در زمين دل نشان بيخ ادب

تا درخت عزّتت آيد به بر

تا نپرسندت، مگو از هيچ باب

تا نخواهندت مرو بر هيچ در

(ابن يمين فريومدى )

مكن با فرومايه مردم نشست

*

مكن با فرو مايه مردم نشست

چو كردى زهيبت فروشوى دست

به فتراك پاكان در آويز چنگ

كه عارف ندارد ز در يوزه ننگ

برو خوشه چين باش «سعدى » صفت

كه گِرد آورى خرمن معرفت

(سعدى)

صحبت ياران

*

هر كه درين روزگار يار ندارد

واى به روزش كه روزگار ندارد

مرد به نيروى يارگشت قوى پشت

پشت ندارد كسى كه يار ندارد

ارزش عمر است در مصاحبت يار

ورنه جوى ارز و اعتبار ندارد

دل چو بود خالى از محبّت ياران

هست چو شهرى كه شهريار ندارد

يار كه گفتم نه يار نعمت و خوان است

كو نظرى جز به خوار و بار ندارد

پس غرض من زياد، يار حقيقى است

كو همه اصل است و مستعار ندارد

آنكه زگرد نفاق و حيلت و تزوير

آينه خاطرش غبار ندارد

جز نظر دوستى بكار نبندد

جز صفت مردمى شعار ندارد

(حسين سميعى )

دشمنان دوست نما

ص: 69

*

هرگز از جور كس نناليدم

جز از آن كس كه لاف يارى زد

از دَرِ دوستى در آمد و دم

همه از مهر و غمگسارى زد

بر سرم دستهاى لطف كشيد

بر دلم زخمهاى كارى زد

(حسين سميعى )

63 - هنر

اشاره

63 - هنر(1)

هنرى باش و هر چه خواهى باش

نه بزرگى به مادر و پدر است

نافه مشك را ببين به مثل

كاين قياس بديع معتبر است

مردم بى خرد ز روى قياس

بر آن كس كه صاحب بصر است

گر چه از جنس مردم است، به شخص(2)

بحقيقت زجنس گاو و خر است

(اثير الدين اخسيكتى )

بى هنرى

*

اندر جهان چو بى هنرى عيب و عار نيست

با فخر و با هنر زى و بى عيب و عار باش

فخر از هنر نماى و به اهل هنر گراى

و زعيب و عار و بى هنرى بر كنار باش

(سوزنى سمرقندى )

فضل و هنر

*

شرف و قيمت و قدر تو به فضل و هنر است

نه به ديدار(3) و به دينار و به سود و به زيان

هر بزرگى كه به فضل و به هنر گشت بزرگ

نشود خُرد به بد گفتن بهمان و فلان

گرچه بسيار بماند به نيام(4) اندر تيغ

نشود كُند و نگردد هنر تيغ نهان

ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر ميغ(5)

نشود تيره و افروخته باشد به ميان

(فرّخى سيستانى )

هنرآموز

*

هنرآموز كز هنرمندى

در گشايى كنى، نه در بندى

هر كه ز آموختن ندارد ننگ

دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ

و آنكه دانش نباشدش روزى

ننگ دارد ز دانش آموزى

اى بسا تيز طبع كاهل كوش

كه شد از كاهلى سفال فروش

وى بسا كوردل كه از تعليم

گشت قاضى القضات هفت اقليم(6)

ص: 70


1- هنر : عظمت ، استعداد، قابليّت، صنعت و معرفت امرى توأم با ظرافت ... (برهان قاطع ).
2- به شخص : از جهت هيكل ظاهرى ، صورت و جسم .
3- صورت ظاهر.
4- غلاف .
5- ابر.
6- داور داوران جهان .

(نظامى گنجوى )

مردم هنرى

*

چهار چيز شد آيين مردم هنرى

كه مردم هنرى(1) زين چهار نيست برى

يكى سخاوت طبعى كه دسترس باشد

به نيكنامى آن را ببخشى و بخورى

دو ديگر آنكه دل دوستان نيازارى

كه دوست آينه باشد چو اندر و نگرى

سه ديگر آنكه زبان را به وقت بد گفتن

نگاهدارى تا وقت عذر غم نخورى

چهارم آنكه كسى كو به جاى تويد(2) كرد

چو عذر خواهد نام گناه او نبرى

(انورى ابيوردى )

به جاى اصل و نسب هنر خود را نشان بده

*

هنر بنماى، اگر دارى، نه گوهر

گل از خار است و ابراهيم از آزر(3)

(سعدى )

هنرجويى

*

اى دل به جستجوى هنر در جهان بگرد

باشد كه آوريش به هر حيلتى به دست

مرد آن بود كه در گه و بيگه نشان علم

جويد به هر ديار، زهر هوشيار و مست

گر علم يافت سرور اقران خويش گشت

و رمُرد عذرا و بَرِ اصحاب روشن است

(ابن يمين فريومدى )

هنر دولت پاينده

*

هنر آموز تا شوى هنرى

كه هنر چشمه اى است زاينده

راستى پيشه كن، دروغ تو را

مى كند نزد خلق شرمنده

غم آينده را نبايد خورد

كس ندارد خبر ز آينده

كوششى كن كه دولت جاويد

نيست الاّ نصيب كوشنده

كى پذيرد زوال ملك هنر

كه هنر دوستى است پاينده

خويشتن را اميدوار مكن

جز به فضل خداى بخشنده

تاتوانى مگير عيب كسان

جاهلان اند، عيب گيرنده

خنده بى سبب مكن، زخرد

نيست شايسته، بى سبب خنده

مى برد گنج هر كه رنج كشد

زانكه جوينده است يابنده

وقت را مغتنم شمار كه وقت

پربها گوهرى است ارزنده

كبر منما كه كبر نزد خرد

آدمى را كند سرافكنده

در سخن كوش اى «رسا» زنهار

كه شود نامت از سخن زنده

(دكتر قاسم رسا)

ص: 71


1- هنرمند.
2- در حق ، نسبت به تو .
3- آزر پدر حضرت ابراهيم عليه السلام نبوده است، پدر ابراهيم عليه السلام تارح يا .

64 - وحدت - اتحاّد

اشاره

جان گرگان دسگان هر يك جداست

متحّد جانهاى شيران خداست

مؤمنان معدود ليك ايمان يكى

جسمشان معدود ليكن جان يكى

همچو آن يك نور خورشيد سما

صد بود نسبت به صحن خانه ها

ليك يك باشد همه انوارشان

چون كه برگيرى تو ديوار از ميان

چون نماند خانه ها را قاعده

مؤمنان مانند نفس واحده

جان حيوانى ندارد اتحاّد

تو مجو اين اتحاّد از روح باد

(مولوى بلخى )

اتفّاق و اتحاّد

*

پشّه چو پر شد بزند بيل را

با همه تند و صلابت كه اوست

مورچگان را چو بود اتّفاق

شير ژيان را بدرانند پوست

(سعدى)

وحدت اسلامى در پرتو قرآن

*

از يك آيينى مسلمان زنده است

پيكر ملّت زقرآن زنده است

ما همه خاك و دل آگاه اوست

اعتصامش كن كه حبل الله(1) اوست

چون گهر در رشته او سُفته شو(2)

ورنه مانند غبار آشفته شو

گر تو مى خواهى مسلمان زيستن

نيست ممكن جز به قرآن زيستن

(اقبال لاهورى )

وحدت

*

تا بر سر گور خصم، دست افشانيم

اى دوست بيا سرود وحدت خوانيم

تكرار خطا، دوباره ما را نسزد

ما عاقبت تفرقه را مى دانيم

(حسن حسينى )

65 - وطن دوستى - پيام ايران

اشاره

بهوش باش كه ايران تو را پيام دهد

تو را پيام به صد عزّ و احترام دهد

تو را چه گويد؟ گويد كه خير بينى اگر

به كار بندى پندى كه باب و مام دهد

تو پاى بند زمينى و رشته اى است نهان

كه با گذشته تو را ارتباط تام دهد

به كارنامه پيشينيان نگر بد و خوب

كه تلخكاميست آرد پديد و كام دهد

زدرس حكمت و آداب رفتگان مگسل

كه اين گسستگيت خوارى مدام دهد

كسى كه از پدران ننگ داشت ناخلف است

كه مرد را شرف باب و مام، نام دهد

ص: 72


1- اشاره است به آيه مباركه : «وَاعتَصموُا بحبَل اللهِ جميعاً و لاتَفَرَّقوا (آل عمران / 103). «و همگان دست به ريسمان خدا زنيد و پراكنده مشويد.»
2- همه مانند جواهر در يك رشته در آييد تا پراكنده - مانند عبار - نشويد.

به علم خويش بكن تكيه و به عزم درست

كه علم و عزم تو را عزّت و مقام دهد

شعائر پدران و معارف اجداد

حيات و قدرت اقوام را قوام دهد

مباش غِرّه به تقليد غربيان كه به شرق

اگر دهد، هنر شرقى احترام دهد

پيام مام جگر خسته را زجان بشنو

كه پند و موعظه است با صد اهتمام دهد

(ملك الشعراى بهار)

ايران عزيز

*

ايران عزيز خانه ماست

ميهن، وطن، آشيانه ماست ...

سنگى كه درين بنا به كار است

از خانه خدا بر آن نگار است

خشتى كه فتاده بر زمين است

از خون دلاورى عجين است

دشتى نه ، كه نيست رزمگاهى

راهى نه، كه نيست شاهراهى

در هر قدمى و هر بَدَستى (1)

پايى بفتاده است و دستى

اين ناموران و پاك جانان

بخشنده سرو جهان ستانان

از كوشش و كار ودانش و داد

كردند چنين خجسته بنياد

با نام نكو جهان سپردند

رفتند و به ديگران سپردند

پس دست به دست از پدرها

گرديد و رسيد با پسرها

امروز كه اى ستوده فرزند!

هستى تو بر اين سرا خداوند

«غافل منشين نه وقت بازى است

وقت هنر است و سرفرازى است»

از پا منشين و جانگه دار

گر سر بدهى سرانگه دار

اين پند شنو زخانه بردوش

در خانه بود خرابه مفروش ...

هش دار كه روزگار سخت است

بار است گران و كار سخت است

اول زخداى جوى يارى

كاين است طريق رستگارى

و آن گاه بجوز بخردان راى

زانديشه و مشورت مياساى

هر راى بسنجش، امتحان كن

و آن را كه خردپسند و آن كن ...

(حبيب يغمائى )

وطن دوستى

*

بخشدار «هويزه » را گفتند

ترك كن شهر خويشتن را زود

خيل صدّاميان كافر كيش

آمده در كنار شهر فرود

جز تو و چند پاسدار جوان

كس ندارد در اين ديار وجود

گر بمانى اسير خواهى شد

و ركنى جنگ، مى شوى نابود

زن و فرزند خويش را برگير

رخت خود مى فكن به آن سوى رود

غير تسليم يا فرار تو را

چاره ديگرى نخواهد بود

همچوا سپند بر جهيد زجاى

مرد، تا اين پيام تلخ شنود

گفت : من ترك آشيانه خويش

نكنم گر كنم زجان بدرود

گر سپارم وطن به دست عدو

مادر از من رضا نخواهد بود

ص: 73


1- بَدَست : وجب .

دخترم با دو دست كوچك خويش

رهگذار مرا كند مسدود

نگذارند همسر و پسرم

كنم از آشيان خود بدرود

تا كه خون در رگ است و جان در تن

سر نيارم به پيش خصم فرود

مى سيتزم به ناخن و دندان

نهراسم ز تير و آتش و دود

يا كنم خضم را برون ز وطن

يا شوم كشته در ره مقصود

* * *

صبح فردا زبخشدار نماند

جز تنى سرد و نعش خون آلود

آن طرف تر، دو كودك و يك زن

خفته در خون خود، ولى خشنود

گفت : « حُبُّ الوطن من الايمان»

پيك مسعود كردگار ودود(1)

آفرين باد بر چنان ايمان

آفرين باد بر چنين موجود

(على باقر زاده - بقا)

اى جوانان برومند وطن ...

*

اى جوانان برومند وطن، جان شما

رُختان گشته تجليّگه جانان شما

از دم تيغ شما كى به سلامت گذرد

سر آن كس كه كند قصد سر و جان شما

مى درخشد چو گل نور به ظلمات جهان

آتشين لاله پروده به بستان شما

برتن سرد زمان نور حياتى بخشيد

جنبش عاطفه و همّت و احسان شما

پرتو افشان به سراپرده شب تاخته ايد

چهره صبح درخشد زگربيان شما

خشم بنيان كن تان كاخ ستم داد به باد

دژ بيداد فرو ريخت زتوفان شما

آيد از سنگرتان عطر نيايش به مشام

گل هستى دمد از گلشن ايمان شما

پتك تكبير شما مى شكند گردن خصم

مى شكافد دل شب خنجر براّن شما

تا درخشيد زمشرق مه خونين قيام

شد جهان زنده زايثار فراوان شما

جاى پرواز شما كى بود اين دهر حقير

كه بود عرش خدا عرصه جولان شما

(سيميندخت وحيدى )

اى وطن!

اى وطن (2) !

*

اى وطن! اى مفخر من! لطف حقّت يارباد

لطف حقّت يار و دشمن خوار و خوارى عار باد

اى وطن! اى خاك پاكت تو تياى چشم ما

تو تياى چشم ما، در پرده از اغيار باد...

اى جوانان غيور! اى پاسداران وطن !

مژده فتح شما با مژدگانى يار باد

اين چنين فتح نمايان، لشكر اسلام را

فخر تاريخ است و اين تاريخ را تكرار باد

كرّ و فرّى اين چنين، از حيدر كراّر بود

هم شما را كرّ و فرّ از حيدر كراّر باد

و آنچه دنيا از شما آموخت در بذل نفوس

اهل بذل و مكرُمت را درس از ايثار باد

شد جوان از خون گلرنگ شما، اسلام پير

پير اسلام كهن را فخر از اين گلزار باد

سوى دشمن رفت مرگ، از بيم تسليم شما

هول مرگ از نوجوانان مفخر ادوار باد

ص: 74


1- پيامبر مكّرم صلى الله عليه وآله فرموده است : دوستى وطن از ايمان است .
2- استاد فقيد اميرى فيروز كوهى اين «فتحنامه» را در جريان جنگ عراقى و ايران و به مناسبت اعلام فتح ايران در فروردين 1361 ه . ش سرود و ما آن قصيده را به اختصار نقل كرديم.

هيچ تاريخى ندارد اين جلادت را به ياد

اين جلادت، تا ابد سر لوحه اخبار باد

مرگتان را تسليت با تهنيت آميخته است

زندگى را خجلت از مرگى چنين، هموار باد

هربهاران كز نسيم گل برآيد بويتان

رنگ هر گل، يادگار از هر گل رخسار باد

(اميرى فيروز كوهى )

66 - يتيم نوازى

پدر مرده را سايه بر سر فكن

غبارش بيفشان و خارش بكن

چو بينى يتيمى سر افكنده پيش

مده بوسه بر روى فرزند خويش

يتيم اربگريد كه نازش خرد؟

و گر خشم گيرد كه بارش برد؟

الا تا نگريد كه عرض عظيم

بلرزد همى چون بگريد يتيم

مرا باشد از درد طفلان خبر

كه در طفلى از سر برفتم پدر

يكى خار پاى يتيمى بكند

به خواب اندرش ديد صدر خجند

همى گفت و در روضه ها مى جميد

كز آن خار بر من چه گلها دميد

(سعدى)

67 - گوناگون پندها

تاكى گويى كه اهل گيتى

در هستى و نيستى لئيم اند

چون تو طمع از جهان بريدى

دانى كه همه جهان كريم اند

* * *

بد و نيك، هرگونه بايد كشيد

ز هر شور و تلخى ببايد چشيد

چنان دان كه نادانترين كس تويى

اگر پند دانندگان نشنوى

گرت راى با آزمايش بود

همه روزت اندر فزايش بود

بياموز و بشنو ز هر دانشى

بيابى زهر دانشى را مشى

(فردوسى )

* * *

ز راه خرد هيچگونه متاب

پيشمانى آرد دلت را شتاب

درنگ آورد راستى ها پديد

ز راه خرد سرنبايد كشيد

سر مردمى بردبارى بود

چو تيزى كند تن به خوارى بود

چو نيكى كفش باشى و بردبار

نباشى به چشم خردمند خوار

(فردوسى )

* * *

بخور آنچه دارى و بيش مجوى

كه از آز كاهد تو را آبروى

پرستنده آز و جوياى كين

به گيتى ز كس نشنود آفرين

زبهر درم تا نباشى به درد

بى آزار بهتر دل راد مرد

زبهر درم تند و بد خو مباش

تو بايد كه باشى درم ، گو مباش

(فردوسى )

* * *

آن بِه كه نگويى چو ندانى سخن ايراك

ناگفته بسى به بود از گفته رسوا

ص: 75

نيكو به سخن شو، نه بدين صورت از يرا

والا به سخن گردد مردم، نه به بالا

(ناصر خسرو)

* * *

زمين در جنب اين نُه طاق مينا

چو خشخاشى بود بر روى دريا

تو خود را بين كزين خشخاش چندى

سزد بر سبت خود گربخندى

(عطار نيشابورى )

* * *

با مردم پاك اصل عاقل آميز

و زنا اهلان هزار فرسنگ گريز

گر زهر دهد ترا خردمند بنوش

و زنوش رسد زدست نا اهل بريز

(منسوب به خيام نيشابورى )

* * *

به جايى كه وقتت خوش است؛ اى پسر!

نمى بايدت كرد از آن جاگذر

مكن است آز و هوس را دراز

به چيزى كه بخشيده اندت بساز

(سلمان ساوجى )

* * *

پدر كه جان عزيزش به لب رسيد بگفت

يكى نصيحت من گوش دار! جان عزيز!

به دوست گرچه عزيز است راز دل مگشاى

كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز

(عماد فقيه كرمانى )

* * *

ندهد هوشمند روشن راى

به فرومايه كارهاى خطير

بوريا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به كارگاه حرير

(سعدى )

* * *

با هيچكس مگوى غم خويشتن كه او

يا دشمن تو باشد يا دوستدار تو

گر دشمن است از غم تو شادمان شود

ور دوستدار توست ، برد غم زكارتو

(حمدالله مستوفى در نزهة القلوب نقل كرده است)

* * *

كم گوى و بجز مصلحت خويش مگوى

چيزى كه نپرسند تو از پيش مگوى

گوش تو دو دادند و زبان تو يكى

يعنى كه دو بشنو و يكى بيش مگوى

(بابا افضل )

* * *

به گاه فقر توانگر نماى همّت باش

كه گرچه هيچ ندارى، بزرگ دارندت

نه آنكه با همه هستى شوى ضعيف مزاج

كه گر شوى تو چو قارون گدا شمارندت

(ابن يمين فريومدى )

* * *

دو قرص نان اگر از گندم است، اگر از جو

دوتاى جامه اگر كهنه است اگر از تو

چهار گوشه ديوار خود به خاطر جمع

كه كس نگويد از اين جا بخيزد و آنجارو

هزار مرتبه بهتر به نزد «ابن يمين»

زفرّ مملكت كيقباد و كيخسرو

ص: 76

(ابن يمين فريومدى )

* * *

كنج عزلت جوى و دهقان كن اى ابن يمين!

تا بدانى كانچه مى كارى تو در نشو و نماست

جستن گوگرد سرخت عمر ضايع كردن است

زور بر خاك سيه آور كه يكسر كيمياست

(ابن يمين فريومدى)

* * *

قيمت مرد از هنر باشد

نه زدينار و نز گهر باشد

مرد بايد كه دانش آموزد

تا ز هر كس شريفتر باشد

خاك بر فرق مهترى كاو را

آلت خواجگى پدر باشد

(هارون جوينى )

* * *

كار بزرگ و رتبه عالى گرت هواست

با فكرپست و همّت دون، اين هوا خطاست

فكر بزرگ و همّت عالى ببايدش

آنكو در آرزوى بزرگى و اعتلاست

كار بزرگ هيچ بزرگى نبخشدت

خود را بزرگ كن چوبز رگيت مدّعاست

(محمود فرخ خراسانى )

* * *

تند خوآتشى بود كه به قهر

چون بر افروخت خشك وتر سوزد

هر چه پيش آيدش زنرم و درشت

فهم ناكرده سر بسر سوزد

گر چه سوزد تو را به خشم، ولى

خويش را از تو بيشتر سوزد

(جلال الدين همايى )

خويشتن دارى و خموشى را

هوشمندان، حصار جان دانند

گر زيان بينى از بيان بينى

ور زبون گردى، از زبان دانند

نتوانى نهضت ديگر بار

قصّه اى را كه اين و آن دانند

راز دل پيش دوستان مگشاى

گر نخواهى كه دشمنان دانند

(رهى معيرّى )

* * *

زنهار دل به دلير نامهربان مده

بهر كس بمير كه بهر تو تب كند

(محمود فرخ خراسانى )

68 - مناجات

مناجات (1)

اى خداى پاك و بى انباز و يار

دست گير و جُرم ما را در گذار(2)

هم دعا از تو ، اجابت هم زتو

ايمنى از تو، مهابت هم زتو

گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن

مصلحى تو اى تو سلطان سخن

كيميا دارى كه تبديلش كن

گرچه جوى خون بود نيلش كنى

ص: 77


1- به نام خداوند بى مثل و مانند تواناى دانا آغاز كرديم؛ هم به نام عزيز او اين دفتر را بپايان مى بريم (عليه توكّلتُ واليه اُنيب ).
2- عفو كن .

(جلال الدين مولوى )

* * *

خدايا به ذات خداونديت

به اوصاف بى مثل و ماننديت

به لبيّك حجّاج بيت الحرام

به مدفون يثرب عليه السلام

به طاعات پيرن آراسته

به صدق جوانان نوخاسته

كه ما را در آن ورطه يك نفس

زننگ دو گفتن به فرياد رس

به پاكان كز آلايشم دور دار

و گر زَلّتى(1) رفت معذور دار

بضاعت نياورم الاّ اميد

خدايا زعفوم مكن ناميد

(سعدى)

يارب ! از عرفان مرا پيمانه اى سرشارده

چشم بينا، جان آگاه و دل بيدار ده

هر سر موى حواس من به جايى مى رود

اين پريشان سير را در بزم وحدت بارده

(صاحب تبريزى)

نام شاعر

1 - آذر بيگدلى ، لطفعلى بن آقاخان/

2 - ابن يمين فريومدى /

3 - ابوشكور بلخى /

4 - اديب صابر ترمذى /

5 - اسدى طوسى /

6 - اسعد گرگانى ، فخرالدين /

7 - اسير اصفهانى /

8 - پروين اعتصامى /

9 - افسر ،محمد هاشم /

10 - اقبال لاهورى /

11- اميدى تهرانى /

12 - امير فيروزكوهى/

13 - انورى ابيوردى /

14 - باباافضل كاشانى /

15 - بديع الزمان فروزانفر/

16 - بقا، على باقرزاده /

17 - بوطاهر خسروانى /

18 - بهار، محمد تقى ملك الشعراء/

19 - بهجتى شفق ، محمد حسين /

20 - جامى / عبدالرحمن /

21 - جمال الدين اصفهانى/

22 - حافظ ، خواجه شمس الدين /

23 - حالت ، ابوالقاسم /

24 - حسينى / حسن /

25 - خاقانى شروانى /

26 - خسروى سرخسى /

27 - خواجوى كرمانى /

28 - خيام نيشابورى /

29 - رشيد الدين وطواط /

30 - رودكى /

31 - رسا، دكتر ابوالقاسم /

32 - رهى معيّرى /

33 - سعدى شيرازى /

34 - سميعى ، حسين /

35 - سنائى ، غزنوى /

36 - سوزنى سمرقندى /

37 - سلمان ساوجى /

38 - شيخ بهائى عاملى /

39 - صباحى بيدگلى /

40 - صدرالدين نيشابورى /

41 - عبيد زاكانى /

42 - عسجدى مروزى /

43 - عطار نيشابورى /

44 - عماد فقيه كرمانى /

ص: 78


1- لغزش .

45 - عماره مروزى /

46 - عنصرى بلخى /

47 - فرخ خراسانى ، محمود/

48 - فرخى سيستانى /

49 - فردوسى ، ابوالقاسم /

50 - فرزين ، عبدالحسين /

51 - فيض كاشانى /

52 - قدسى ، غلامرضا/

53 - كاسمى ، نصرت الله /

54 - كسائى ، مروندى /

55 - مجد خوافى /

56 - محمد بن حسام خوسفى /

57 - مسعود سعد سلمان /

58 - ميخيك ترمذى /

59 - مولوى جلال الدين /

60 - ناصرخسرو قباديانى /

61 - نظامى گنجوى /

62 - وحيدى ، سميندخت /

63 - هارون ، جوينى /

64 - هدائى ، ابوتراب /

65 - همائى ، جلال الدين /

66 - يغمائى ، حبيب /

مآخذ

1- برگزيده حديقه الحقيقه ، سنائى، با مقدّمه و توضيح لغات ، به كوشش ناصر عاملى ، كتابخانه طهورى ، 1353 ه. ش تهران .

2 - برگ سبز (مجموعه شعر) عبدالحسين فرزين ، چاپخانه طوس ، 1358 ه . ش، مشهد

3 - خسمه نظامى ، به تصحيح وحيد دستگردى ، كتابفروشى ابن سينا.

4 - ديوان ابن يمين فريومدى ، به تصحيح و اهتمام حسينعلى باستانى راد، كتابخانه سنائى، تهران .

5 - ديوان حالت ، ابوالقاسم حالت ، كتابخانه ابن سينا، 1340 ه . ش ، تهران .

6 - ديوان حكيم سنائى غزنوى ، به سعى و اهتمام استاد فقيد مدرس رضوى ، انتشارات سنائى، تهران

7 - ديوان اشعار حسين سميعى (اديب السلطنه )مؤسسه مطبوعاتى على اكبر علمى ، 1335 ه . ش تهران

8 - زلال بقا، على باقرزاده (بقا)، انتشارات پاژ - خرداد 1373 ه . ش ، مشهد

9 - سفينه فرّخ ، محمود فرّخ ، كتابفروشى زواّر ، 1332 ه . ش ، مشهد

10 - سخن و سخنوران ، نوشته بديع الزمان فروزانفر ، شركت سهامى انتشارات خوارزمى 1350 ه . ش ،تهران

11 - شاهنامه فردوسى (از روى چاپ وولرس )، به اهتمام سعيد نفيسى ، چاپ بروخيم ، تهران

12 - كليات سعدى ، به اهتمام محمد على فروغى ، مؤسسه اميركبير، چاپ چهارم 1363 ه . ش ، تهران .

ص: 79

13 - گنج سخن ، (سه جلد) تاليف دكتر ذبيح الله صفا، انتشارات دانشگاه ، 1345 ه . ش، تهران

14 - مثنوى معنوى (همراه كشف الابيات ) . چاپ كلاله خاور، تهران .

15 - مجموعه رنگين گل ، محمد قهرمان ، گزيده اشعار صائب تبريزى ، از ميراث ادب فارسى ، انتشارات سخن ، 1371 ه . ش ، تهران .

16 - يادنامه سوّمين كنگره شعر و ادب و هنر، اداره كل ارشاد اسلامى خراسان ، 1362 ه .ش ، مشهد

17 - جُنگهاى خطى و كتب درسى و يادداشهاى شخصى نگارنده .

ص: 80

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109