قلب صبور : ویژه وفات حضرت زینب سلام الله علیها

مشخصات کتاب

سرشناسه:محمد زاده، سیده فاطمه، 1365-

عنوان و نام پديدآور:قلب صبور : ویژه وفات حضرت زینب سلام الله علیها/ سیده فاطمه محمدزاده ؛ ویراستار زبانی و صوری سیدحمید حیدری ثانی، سمیرا علمدار علی اکبری.

مشخصات نشر:مشهد: آستان قدس رضوی، معاونت تبلیغات اسلامی، 1399.

مشخصات ظاهری:90 ص.؛ 11×5/20س م.

فروست:همراه با مسابقه؛ 123.

شابک:70000 ریال: 978-622-6090-66-7

وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ دوم)

يادداشت:چاپ دوم.

یادداشت:کتابنامه:ص.80-88 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

موضوع:Persian fiction -- 20th century

موضوع:شهیدان مسلمان -- سوریه -- داستان

موضوع:Muslim martyrs -- Syria -- Fiction

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی. معاونت تبلیغات اسلامی

رده بندی کنگره:PIR8361 /ح75824 ق8 1399

رده بندی دیویی:8فا3/62

شماره کتابشناسی ملی:5575279

وضعيت ركورد:فاپا

ص:1

اشاره

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ

دعای مطالعه

«اَللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ وَ اَكْرِمْنِى بِنُورِ الْفَهْمِ اَللّهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا اَبْوابَ رَحْمَتِکَ وَ انْشُرْ عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِکَ بِرَحْمَتِکَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمِينَ.»(1)

(خدايا، مرا از تاريكی های وهم خارج كن و به نور فهم گرامی ام بدار. خدايا، درهاى رحمتت را به روى ما بگشا و خزانه هاى علومت را برایمان باز كن؛ به مهربانی ات، اى مهربان ترينِ مهربانان!)

ص: 2


1- عباس قمی، مفاتیح الجنان، دعای مطالعه.

تقدیم به:

تقدیم به ارواح قدسیِ ائمۀ معصومین (علیهم السلام) ، به ویژه مولا و مقتدای زمان، حضرت بقیةالله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ؛ شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس؛ مدافعان مظلوم حرم اهل بیت و زائران آستان ملکوتیِ امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) !

ص: 3

قلب صبور

سیده فاطمه محمدزاده

ص: 4

فهرست

مقدمه.......... 7

فصل اول: برم سوریه؟ .......... 9

فصل دوم: روضۀ حضرت زینب (علیها السلام) ..... 15

فصل سوم: حوض صحن آزادی......... 23

فصل چهارم: آرام جانم می رود.......... 37

فصل پنجم: دختر نجابت و حیا ........ 45

فصل ششم: جز زیبایی ندیدم.......... 59

فصل هفتم: آزمون سخت...... 77

کتابنامه ...... 80

مسابقۀ فرهنگی ...... 86

ص: 5

ص: 6

مقدمه

این روایت آمیزه ای است از تخیل نویسنده و خاطرات واقعی همسران و مادران شهدای مدافع حرم که برای نگارش آن، زندگینامۀ برخی از این شهدای گرانقدر و خاطرات همسران و مادران بزرگوارشان مطالعه شده است تا متن کتاب تا حد امکان به واقعیت زندگی این عزیزان نزدیک باشد.

عَلَمی که مدافعان حرم به دست گرفته اند، همان علمی است که سَرورمان حسین (علیه السلام) آن را برافراشتند و امروز این جوان ها پایش جان می دهند که بر فراز بماند و امانت دارانی شایسته باشند تا هنگامۀ ظهور مولایمان حضرت ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرا رسد.مدافعان حرم که بگوییم، حتماً در ناخودآگاه ذهنمان صدای «یا زینب » را خواهیم شنید.

نمی شود از مدافعان حرم گفت و از زینب کبری (علیها السلام) حرفی به میان نیاورد.

در این نوشتار نیز زندگی همسر شهید مدافع حرم همگام با فرازهایی از زندگی بانو زینب کبری (علیها السلام) پیش رفته است. بر این بوده ایم که قسمت هایی از زندگیِ پرافتخار حضرت زینب (علیها السلام) در بازۀ تولد تا واقعۀ عاشورا را که کمتر نقل شده است، به

ص: 7

تصویر بکشیم. پای رفتنمان لنگ می زند؛ اما امیدوارم این اندک را پذیرا باشند! سلام بر قلب صبور و لسان شکور زینب کبری (علیها السلام) !

معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی

ص: 8

فصل اول: برم سوریه؟

ص: 9

- برم سوریه؟ هان؟ خانومی، راضی باش دیگه، بذار دلم آروم بگیره!

- نه!

نه را چنان محکم می گفتم که دیگر علی هیچ حرفی از رفتن نمی زد؛ البته فقط یکی دو روز و بعد، روز از نو، روزی از نو.

- برم سوریه؟ راضی می شی؟ خواهش می کنم! لطفاً بانو!

- نه علی، نه! چرا بی خیال نمی شی؟!

چند ماهی می شد که پیله کرده بود برود سوریه. بالاخره حوصله اش سر رفت، لحن ملتمسانه اش تغییر کرد و رنگ صورتش سرخ شد:

دارند به حرم بی بی زینب نزدیک می شند، کلی زن و بچه رو اسیر کردند؛ اون وقت من و شما توی خونه مون نشستیم راحت زندگی مون رو می کنیم. اگه اون دنیا حضرت زینب بهم گفت: «این همه ظلم رو دیدی و ککت نگزید؟! چرا به داد این زن و بچه نرسیدی؟» من چه جوابی دارم بِدم؟!

این حرف ها را خیلی جدی داشت می زد. من هم جدی تر از همیشه گفتم:

خودم جواب حضرت زینب رو می دم، تو نگران نباش. مگه سوریه و عراق خودشون نیروی نظامی ندارند؟ مردمِ خودشون چه کار می کنند که

ص: 10

من شوهرم رو بفرستم جلوی توپ و تانک؟ علی، تو برام از همه چیز و همه کس عزیزتری. نمی تونم نبینمت. خواهش می کنم علی! دیگه حرف رفتن رو نزن.

نمی خواستم گریه کنم؛ اما حرفم که تمام شد، صورتم خیس بود.

به طرف آشپزخانه رفتم، پیازی را از داخل سبد برداشتم و پوستش را جدا کردم. علی دستم را گرفت و گفت: «واسۀ امروز دیگه بسه. گریه کردی، نمی خواد پیاز خُرد کنی، بده به من!»من هم پیاز را دادم دستش و آمدم نشستم. گفت: «با رندۀ درشت رنده کنم؟» جوابش را ندادم. صدای جلز و ولز روغن و پیاز، بعد هم بوی تخم مرغ بلند شد. من همان طور نشستم و خودم را به قهر زدم. سفره را پهن کرد. نان و نمک و یک بشقاب گذاشت. سه تا تخم مرغ را انداخت داخل همان یک بشقاب و مثل جارچی ها صدایش را بلند کرد: «بدو، بدو بیا تا تموم نشده! شکم گشنه عشق و دلبر و خانوم خونه نمی شناسه.» باز من محلش ندادم. بلند شد و آمد روبه رویم نشست. من هم هرلحظه اخم هایم را بیشتر دَرهم می کشیدم. گفت: «یک...» من خنده ام گرفت. همیشه همین طور بود. می گفت: «تا چند

ص: 11

بشمارم می خندی؟» و من با اولین شماره خنده ام می گرفت.

- خنده م گرفت، درست؛ اما هنوز دلخورم از دستت.

علی با حالت پیروزمندانه ای گفت: «کسی که عدد خنده ش یکه، راه به راه قهر نمی کنه که بعدشم ضایع شه.»

سر سفره نشستم. یک بشقاب آورده بود، همان را به طرفم کشید و گفت: «بشقاب منه؛ ولی اجازه می دم شما هم باهام توی همین بشقاب غذا بخوری.»

یکی از روش های منت کشی اش بود؛ گرچه هیچ وقت اعتراف نمی کرد.

سعی می کرد غمِ توی چهره اش را با لبخند همیشگی اش پنهان کند. لقمۀ اول غذا را برایم گرفت و گفت: «می دونی عدد حضرت زینب هم یک بوده؟» با تعجب نگاهش کردم.

- یک روز یا یک شب! نمی دونم والّا روز و شبش رو، حضرت علی به حضرت زینب می فرمودند: «زینب جان، بگو یک.» حضرت گفتند: «یک.» بعد حضرت علی فرمودند: «بگو دو»؛ اما حضرت زینب سکوت کردند.

گفتم: «خب چرا نگفتند؟»

ص: 12

علی گفت: «حضرت زینب گفتند: ‘زبونی که بگه یک، دیگه دو نمی گه.’»(1) و(2)

علی با شور و هیجان برایم قصه می گفت: قصۀ عشق حضرت زینب (علیها السلام) به خدای احد را.

ص: 13


1- سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص32، پاورقی.
2- در منابع روایی، دربارۀ این حدیث اختلاف نظر وجود دارد؛ به طوری که بر اساس برخی از آن ها، این سؤال و جواب بین امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) و حضرت عباس (علیه السلام) واقع شده است (نک: سیدحسین طباطبایی بروجردی، جامع احادیث الشیعة، ج26، ص865 و 866؛ حسین نوری طبرسی (محدث نوری)، مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج15، ص215؛ موفق بن احمد اخطب خوارزم، مقتل الحسین (علیه السلام) للخوارزمی، ج1، ص179).

ص: 14

فصل دوم: روضه حضرت زینب علیها السلام

ص: 15

از آن روز به بعد، علی اصلاً حرفی از سوریه رفتن نزد؛ گرچه بعدها فهمیدم هر روز قبل از رفتن به محل کار، سر از حرم آقا امام رضا (علیه السلام) درمی آورده است! می خواست آقا ضامنش شود تا راضی شوم و همه چیز مهیا شود که برود پیش بانو زینب.

از آن روزی که علی خودش اصلاً حرفی از سوریه رفتن نزد، انگار همه می خواستند با من دربارۀ رفتن علی به سوریه حرف بزنند. تلویزیون را روشن می کردم، صحنه های بمباران مردم سوریه را نشان می داد؛ حرم امام رضا (علیه السلام) می رفتم، شهید مدافع حرم می آوردند طواف دهند؛ حتی در روضۀ ماهانۀ همسایه مان که نذر امام رضا (علیه السلام) بود، این ماه روضۀ حضرت زینب (علیها السلام) خواندند. زمین وزمان دست به دست هم داده بودند تا مرا به یاد حضرت زینب (علیها السلام) بیندازند. شاید هم خودم دنبال نشانه ها بودم، نمی دانم!

محرم هم پاورچین پاورچین وارد شهر شده بود و بیرق عزای امام حسین (علیه السلام) بر پا شده بود. صدای «حسین حسین» را همه جای شهر می توانستی بشنوی. ایستگاه صلواتی خیابان نزدیک خانه مان بساطش را پهن کرده بود: شربت زعفران و بوی آب لیموی تازه، پسران جوان و نوجوانی که سربندِ «کُلُّنا عَبّاسُکِ یا زِیْنَب» و... به

ص: 16

سرشان بسته بودند و... . خدای من! یکی شان به دیگری می گفت: «شمر 1400 سال پیش مُرد جانِ برادر! شمر زمانت رو دریاب! آمریکا، صهیونیست و نوکراش مثل همین داعشی ها!»

لیوان شربت دستم بود؛ اما گذاشتمش روی میز. پسر که دید شربت نخورده دارم می روم، صدایم زد: «خانوم، بفرمایید شربت، به یاد حسین، حسینِ زینب.»

راهم را کشیدم و رفتم. در خانه را باز کردم. علی زود برگشته بود، قبل از رسیدن من از دانشگاه. صدای قل قل آب داخل کتری تا توی حال می آمد. صدایم را بلند کردم: «آهای صابخونه، کتری خودش رو کُشت! کجایی؟»

چادر و کیفم را همان کنار درِ آشپزخانه گذاشتم و خودم چای را دم کردم. آب کتری از بس جوشیده بود، تقریباً آبی داخلش نمانده بود. با ته مانده اش چای را دم کردم و دوباره داخل کتری آب ریختم. علی چند تا پلاستیک بزرگ لباس را که دستش بود، داشت می آورد داخل آشپزخانه: «سلام بانو.»

- سلام به مرد خونه. دستت درد نکنه بابت چایی.

خندید. نیم نگاهی به کتری انداخت و گفت: «ای بابا! ما هروقت اومدیم خودشیرینی کنیم

ص: 17

برای بانو، کارمون نصفه نیمه موند و ضایع شدیم.» بعد هم پلاستیک های لباس را آورد بالا و پرسید: «اگه گفتی لباس مشکی من توی کدومشونه؟»

- هر دوتاشون پوچ اند اخوی. لباس مشکی شما داخل کمد، روی رخت آویزه.

- عه، پس چرا ندیدمش؟

خواستم دنبالش بروم داخل اتاق که برگشت و گفت: «نه نه، خودم پیداش می کنم. لازم نیست شما بیای.»

- معلوم نیست توی اتاق چه خرابۀ شامی راه انداختی که نمی ذاری بیام.

راستش نمی دانم چرا گفتم خرابه؛ اما علی حال وهوایش عوض شد: «خرابۀ شام...(1) خرابۀ شام... شام...! راستی شب که میای بریم روضه؟!»

- نه!

از اتاق بیرون آمد و گفت: «یعنی چی که نه؟!»

ص: 18


1- در روایات آمده است یزید دستور داد اهل بیت و بازماندگان امام حسین (علیه السلام) را در مکانی سکونت دهند که «لا یَکُنُّهُمْ مِنْ حَرٍّ وَ لا بَرْدٍ فَاَقامُوا بِهِ حَتَّی تَقَشَّرَتْ وُجُوهُهُمْ.» (آن ها را نه از گرما حفظ می کرد و نه از سرما، تا آنکه صورت هایشان [بر اثر تابش آفتاب] پوست انداخت.) (علی بن موسی بن جعفر بن طاووس (سیدبن طاووس)، اللهوف علی قتلی الطفوف، ص188؛ محمدبن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، امالی الصدوق، ص167و168).

- من نمیام. شما می خوای بری، برو.

- شما که هر سال خودت جلوتر از من توی مسجد بودی؛ حالا چی شده که نمیای؟

- حوصله ندارم، همین.

به علی گفتم حوصله ندارم؛ اما واقعیت این بود که می ترسیدم بروم بنشینم پای روضۀ امام حسین (علیه السلام) و دلم بلرزد و راضی شود به رفتن علی. می ترسیدم بگویند: «حسین ندای ‘هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی سر داد و کسی یاری اش نکرد!» من هم دست علی ام را بگیرم و ببرم تحویل حسین بدهمش. می ترسیدم بگویند: «باید مقابل یزید زمان ایستاد» و باز من دست علی ام را بگیرم و سینه اش را سپر هجمۀ یزید زمان کنم.

آن شب، روضه نرفتیم؛ اما علی گوشۀ دلش حسینیه ای به پا کرده بود. دم «یا حسین» و «یا زینب» گرفته بود و گریه می کرد. روضه اش که تمام شد، چند جلد کتاب آورد گذاشت روی زمین، به همراه دفتر یادداشت و خودکار.یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم: «بفرمایید، اینم چای بعد از روضه!»

چیزهایی روی کاغذ می نوشت. پرسیدم: «چی می نویسی؟»

- شهادت در رکاب حسین و خاندانش خرقه ایه

ص: 19

که تن هرکسی نمی کنند. حالا ماییم و قلمی که شاید بتونه پا در رکاب بانو زینب باشه!

با این حرفش قند توی دلم آب کردند. گفتم: «مِدادُ الْعُلَماءِ اَفْضَلُ مِنْ دِماءِ الشُّهَداءِ.»(1)

با تأسف قلمش را برداشت و گفت: «باید دید در هر زمانی کدوم اولویت داره؛ وگرنه...!»

خنده ام خشکید روی لبم؛ چون فهمیدم گرچه به زبان نمی آورَد، هنوز به رفتن فکر می کند.

من هرشب به بهانه ای از روضه رفتن امتناع می کردم و علی مجبور می شد همان کنج دنج اتاقش را حسینیه کند. گاهی سراغ نوشته هایش می رفتم و می خواندمشان:

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای حسین هیچ کس نبود.

زینب کودک بود. روی زانوان پدر نشسته بود و علی قربان صدقه اش می رفت. زینب نگاهش را به چشمان پدر دوخت و از علاقۀ علی به فرزندانش پرسید. علی از

ص: 20


1- این تعبیر برگرفته از این حدیث امام صادق (علیه السلام) است: «اِذا کانَ یَوْمُ الْقِیامَةِ جَمَعَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ النّاسَ فی صَعیدٍ واحِدٍ وَ وُضِعَتِ الْمَوازینُ فَتُوزَنُ دِماءُ الشُّهَداءِ مَعَ مِدادِ الْعُلَماءِ فَیَرْجَحُ مِدادُ الْعُلَماءِ عَلی دِماءِ الشُّهَداءِ.» (زمانی که روز قیامت شود، خدای عزّ و جل مردم را در یک مکان جمع می کند و ترازوهای عدالت گذاشته می شود و خون شهیدان با قلم دانشمندان سنجیده می شود؛ پس وزن قلم عالمان بر خون شهیدان برتری دارد.) (محمدبن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، امالی الصدوق، ص168).

محبت و عشق جگرگوشه هایش گفت.

زینب، آن دخترک شیرین زبان، باز قصد دلبری دارد. صورتش را نزدیک صورت پدر می برد و پدر که همه گوش شده است، چشمانش را به لبان زینب جانش دوخته: «وقتی خداوند را در دل جای دهی، دیگر جایی برای هرآنچه غیرخداست، باقی نمی ماند. دوستیِ خالص از آنِ خداست و محبت فرزندان چون تختی عاریتی در حرم خداوند و هدیه ای از جانب اوست.»(1)خبر آورده اند زنی روز عاشورا دستش را رو به آسمان بلند کرد و فرمود: «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا هَذَا الْقَلیلِ.»(2)

هَذا؟

قَلِیل؟

منظورش از «هَذَا الُقَلیل» حسین است؟

آن زن چه کسی است؟

کسی که شهره است به عشق و محبتِ حسین، کسی که جز با صدای حسین

ص: 21


1- نک: حسین نوری طبرسی (محدث نوری)، مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج15، ص215؛ سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص32، پاورقی.
2- گروهی از نویسندگان، تاریخ امام حسین (علیه السلام) ؛ موسوعة الامام الحسین (علیه السلام) ، ج10، ص123.

آرام نمی یابد و جز با طواف قبلۀ حسین، نمازش را قامت نمی بندد.(1)

آن زن زینب است؟

زینب چگونه خواهد توانست حسین را در سفری همراهی کند که سرانجامش گودال و تیر و نیزه و سنگ خواهد بود؟ گرچه برای زینب، نه گودال قتلگاه و نه بریده شدن سر حسین، هیچ یک سرانجامِ ماجرا نبود؛ بلکه جزئی از پرده ای زیبا و زنده بود!

آری، برای آن چنان عشقی، می توان این چنین عشقی را به مسلخ برد؛ فقط «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا هَذَا الْقَلیلِ... .»

ص: 22


1- نک: سیدنورالدین جزایری، خصائص الزینبیة، ص240.

فصل سوم: حوض صحن آزادی

ص: 23

کلید توی در چرخید. علی در را باز کرد و مرا مشغول خواندن یادداشت هایش دید: «عه! چه کار داری می کنی؟ نمی گی شاید شوهرت لای این برگه ها، نامۀ خصوصیِ عاشقانه ای، چیزی قایم کرده باشه؟!»

- تا دلت بخواد عاشقانه پیدا کردم.

به هیچ مجلسی که حرفی از حسین و زینب زده شود، نمی روم که مبادا دلم بلرزد؛ اما خودم به سمت یادداشت های علی رفته ام! برای خودم هم عجیب بود.

روی سربرگ برگه ای که دستم بود، نوشته بود: «ز ی ن ب»

علی زیرچشمی نگاهی به برگه انداخت و گفت: «درخت نیکومنظرِ خوش بو(1)معنی اسم زینب رو دارم می گم! بعضی ها هم گفتند زینب یعنی زینت پدر.»(2) برگه را گذاشتم سر جایش، انگار که اتفاقی دیده ام یادداشت هایش را؛ اما علی همان برگه را برداشت، چیزی نوشت و داد دستم. نوشته بود: «دوستت دارم فاطمۀ عزیزم... خیلی.»

حس می کردم علی علت هیئت و عزاداری نرفتن هایم را

ص: 24


1- «اَلزَّیْنَبُ شَجَرُ حَسَنُ المَنْظَرِ طَیِّبُ الرّائِحَةِ» (محمدبن مکرم بن احمد انصاری مصری (ابن منظور)، لسان العرب، ج1، ص453).
2- محمدبن یعقوب فیروزآبادی، القاموس المحیط، ج1، ص106؛ جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، ص216.

فهمیده بود و البته من هم فهمیده بودم بعضی کارها و تلفن هایش بوی رفتن می دهد.

گرچه با من حرفی از رفتن نمی زد، قصد داشت برود. همان شب هم باز تلفن علی زنگ زد. کسی چیزی به او گفت. علی فقط گفت: «ممنونم از پیگیری تون»؛ اما لبخند گوشۀ لبش، بند دلم را پاره کرد. گفتم: «علی چیزی شده؟» گفت: «خیره ان شاءالله.»

شب از نگرانی خوابم نمی برد. منتظر بودم صبح شود، علی برود سر کار و من بروم حرم.

شب کنگر خورد و لنگر انداخته اش را جمع کرد و رفت. صبح چهارشنبه راهیِ حرم شدم. شلوغ بود. همان اولِ کاری، از در بازرسی که بیرون آمدم، سلامم را دادم و درددل کردنم شروع شد و اشک هایی بود که روی گونه ام سُر می خورد. کنار حوض صحن آزادی رسیدم. آبی به صورتم زدم. علاوه بر صورتم، جلوی روسری و مقداری از چادرم خیسِ خیس شده بود. گوشۀ دنجی پیدا کردم.چشمانم را به گنبد دوختم. بغض فروخورده ام ترکید. بلندبلند گریه می کردم. شانه هایم می لرزید و دست هایم روی دیوار سنگی کنارم سُر می خورد.

احساس می کردم امام رضا کنارم نشسته است و دارد به حرف هایم گوش می دهد. شنیدم انگار

ص: 25

کسی می گوید: «بگو دخترم! گوش می کنم.» و من گریه کردم و گفتم: از عشقم به علی، از اینکه بدون علی می میرم، از اینکه هنوز نرفته، دلم برایش تنگ شده.

گفتم: «علی کنار منه؛ اما تمام فکرش اونجاست. داره می ره. نذار بره آقا جان!»

انگار خودم به خودم گفتم: «حرفی نیست. رفتن و نموندن و جنگیدن و دفاع از حرم که زوری نیست، افتخاریه، مثل خادم های افتخاری حرم آقا. دوروبرت رو نگاه کن!»

حرم هرجا که باشد، خادم های افتخاری اش هم پیدا می شوند. افتخاری، نه زوری. چه مشهد باشد، چه قم، چه عراق، چه سوریه، چه حتی فلسطین و یمن. اصلاً هرجا که مظلومی باشد، همان جا حرم است. گریه کردم و دوباره گفتم: «خب خودشون نیرو دارند، مردم دارند، می تونند از هرکی لازمه دفاع کنند. چرا علیِ من؟» و باز خودم گفتم:

لابد نیروهاشون به قدر کفایت نیست. مردمشونم که خودشون مظلومند و دربند. دستشون کوتاهه. حتماً دفاع می کنند؛ اما کفایت نمی کنه. تا بوده، همین بوده. روش

ص: 26

بچه شیعۀ علی و حسین دفاع از مظلوم بوده. شیعه هنوز حسرت به دل کربلاست. مگه خودت کم پای نوحه خونیِ «کُلُّ یَوْمٍ عاشُوراءُ وَ کُلُّ اَرْضٍ کَرْبَلاءُ»(1) گریه کردی؟!

خودم هم از پس خودم برنمی آمدم. پا شدم که بروم بچسبم به ضریح و باز با آقا حرف بزنم که خودم دوباره به خودم گفتم:

صبر کن! مظلوم اگه پشت مظلوم درنیاد، ظالم جری تر می شه و پاش رو دراز تر می کنه. دیروز فلسطین، امروز عراق و سوریه، فردا خدا می دونه کجا! اصلاً اگه از همون اول، پشت علی بن ابی طالب خالی نمی شد و مردم پشت به پشتش می ایستادند، زهرای علی پشت درِ خونه شهید نمی شد... . ولیّ خدا، علی و حسن و حسین... .صدای گریه ام بلند شد. برای حسین، ولی الله، گریه می کردم. آمده بودم آقا را واسطه کنم تا علی منصرف شود و نرود، انگار آقا خودم را واسطه کرد که راضی شوم علی برود! خواستم بروم، سلامم را

ص: 27


1- برخی این تعبیر معروف را به امام صادق (علیه السلام) نسبت داده اند؛ ولی در متون روایی شیعه، مدرک مستندی وجود ندارد که اثبات کند این تعبیر، حدیثی از معصومان (علیهم السلام) است. البته ظاهراً این مطلب برگرفته از مضمون شعر «کُلُّ یَوْمٍ وَ کُلُّ اَرْضٍ لِکَرْبی فیهِمُ کَرْبَلاءُ وَ عاشُوراءُ» است که محمدبن سعید بوصیری، شاعر قرن هفتم هجری، آن را در رثای امام حسین (علیه السلام) و یارانش سروده است.

هم دادم؛ اما چند قدم به عقب برگشتم و گفتم: «آقا، باشه، قبول! مانع رفتن علی نمی شم؛ اما شرط دارم: علی شهید یا اسیر نشه... شما رو به جان ج...»

خواستم به جان جوادش قسمش بدهم؛ اما دلم نیامد. دستم روی سینه ام بود. خم شده بودم، گریه می کردم، دلم نمی خواست قد راست کنم؛ اما آرام بودم، آرام و مطمئن از اینکه علی شهید نمی شود؛ حتی اگر برود.

برگشتم خانه. منتظر علی ماندم. صدای دسته کلیدش را که شنیدم، سریع بلند شدم و در را باز کردم: «سلام بر علی بن حاج عباس!»

- السلام علیک یا همسر! خسته نباشی.

علی سعی می کرد تعجبش را از این دگرگونی عجیب حال وهوای من و خانه پنهان کند؛ اما خوش حالی اش را نه! می خواست ببینم که چقدر با خنده هایم خوش حال می شود و البته که من خودم می دانستم.

یک سینی چای دونفره و یک قندان نقره ای قشنگ با نگین های فیروزه ای که سوغات اصفهان بود و مادر علی برایم سوغات آورده بود را آماده کردم تا ببرم برای خستگی های علی. چند روزی بود سستی و بی حالی مهمان وجودم بود.

ص: 28

سینی را محکم تر گرفتم و آهسته برای علی جانم چای بردم. خواستم بنشینم که سرگیجه تعادلم را به هم ریخت. علی سینی را گرفت و کمکم کرد تا بنشینم. مقداری از چای داخل سینی ریخته بود و قندان هم چپه شده بود.

- وای ببخشین! بده ببرم عوضش کنم.

علی خندید و گفت: «برو بابا! این سوسول بازی ها چیه؟»

چای داخل سینی را که با قندها مخلوط شده بود، دوباره برگرداند داخل استکان و خورد، هردو چای را!

- به به چه چای شیرینی شد، جات خالی!

صبح همان روز از خواب که بیدار شدم، احساس کردم خانه مثل روزهای معمولی نیست. احساس می کردم نسیم خنکی در خانه می وزد و انگار اصلاً امروز حال وهوای صبح های جمعه را دارد. روزهایی که علی سر کار نمی رفت، صدایی می آمد. بلند شدم ببینم چه خبر است. بله! علی سر کار نرفته بود. وسط حال، روی یادداشت ها و برگه هایش خم شده بود و تندتند آن ها را جمع می کرد.

- سلام. نرفتی سر کار؟!- سلام بر ملکۀ منزل، گرچه منزل حقیر است و

ص: 29

دون شأن بانو.

- اتفاقی افتاده موندی خونه؟

- نه بابا! اول باهم صبحونه بخوریم، بعد باید بریم دکتر. صبح زود رفتم نوبت گرفتم.

- دکتر برای چی؟ من حالم خوبه، نگران نباش.

تا دست و صورتم را شستم و برگشتم، علی سفره را انداخته و چای را آماده کرده بود. من هم به دستور علی، یک دل سیر صبحانه خوردم. گرچه احساس می کردم حالم خوب نیست و نباید پرخوری کنم، کنار علی همه چیز فرق می کرد.

در مطب دکتر هم مدام اصرار می کرد آزمایش هایم اورژانسی انجام شود. آخر هم کار خودش را کرد. هرچقدر گفتم: «علی! برای بعضی آزمایش ها باید ناشتا باشی، من اندازۀ یک خرس صبحونه خوردم»، گوشش بدهکار نبود.

چند ساعتی معطل شدیم تا جواب آزمایش آماده شد. خانمی که مسئول تحویل آزمایش ها بود، گفت: «بهتون توصیه می کنم بعضی آزمایش ها رو تکرار کنید؛ چون به نظر ناشتا نبودید.» به علی نگاه کردم و گفتم: «بفرما، گفتم که!» رو به علی کرد و حرفش را ادامه داد: «گرچه فکر می کنم دلیل این حال بد خانوم شما، بارداری باشه، نه چیز

ص: 30

دیگه ای.»

نگاه من و علی به هم گره خورد. اصلاً انتظارش را نداشتم؛ اما علی خوش حال بود. از برق چشم هایش معلوم بود. توی راهِ برگشت، هر مغازۀ خوراکی جاتی که می دید، می گفت: «چیزی میل داری برات بخرم؟»

- بی خیال شو علی جان! اگه چیزی بخوام، می گم. درضمن من در هیچ موقعیتی شکمو و پرخور نمی شم.

- آره، از صبحونه خوردن صبحت معلوم شد.

در راه برگشت، از زیرگذر حرم رد شدیم. به آقا سلام دادم و گفتم: «من سر قولم هستم، حتی با وجود این مهمون کوچولو. می دونم شما هم پایبند قول وقرارتون هستید.» علی هم زیرِلب چیزهایی می گفت. پرسیدم: «چی داری می گی به امام رضا؟!»

- خواستم برای بچه مون دعا کنند، هر دعایی خودشون مصلحت می دونند؛ مثلاً مثل دعای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برای عبدالله بن جعفر. اتفاقاً همین امروز داشتم دربارۀ همسر حضرت زینب می نوشتم. توی خونه روی یادداشت هامه. دوست داشتی، بخون.

و من خواندم:

ص: 31

عبدالله، پسری که مادرش او را در حبشه به دنیا آورد، پدرش، جعفر بن ابی طالب، سرپرست مسلمانان مهاجری بود که از مکه به حبشه هجرت کرده بودند. با فاصلۀ چند روز از تولد عبدالله پسر جعفر، نجاشی پادشاه حبشه نیز صاحب پسری شد که به برکت نام عبدالله، او نیز پسرش را عبدالله نامید.(1)

و چند سال بعد، هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) خبر شهادت جعفربن ابی طالب را به مادر عبدالله داد، دست مبارکش را بر سر عبدالله کشید و فرمود: «خداوندا! جعفر به سوی نیکوترین پاداش ها در جوارت آمده است. تو نیز در نسل او، نیکوترین جانشینی را که در نسل یکی از بندگانت قرار داده ای، جانشین او قرار ده.»(2)

عبدالله نه تنها خود مردی شجاع و دلاور و باایمان بود، بلکه خداوند افتخار همسریِ زینب کبری (علیها السلام) دختر امیرالمؤمنین و یکی

ص: 32


1- یوسف بن قزاوغلی بن عبدالله ترکی بغدادی (سبط بن جوزی)، تذکرة الخواص، ص172 و 173؛ گروه نویسندگان، تاریخ امام حسین (علیه السلام) ؛ موسوعة الامام الحسین (علیه السلام) ، ج9، ص888.
2- حسین نوری طبرسی (محدث نوری)، مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج2، ص358؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج79، ص92؛ محمد بن سعدبن منیع کاتب واقدی (ابن سعد)، طبقات الکبری، ج2، ص8.

از زنان برتر عالم را نیز داشت.(1) او همسر کسی شد که امام معصوم (علیه السلام) وی را «عالِمَةٌ غَیْرُ مُعَلَّمَةٍ فَهِمَةٌ غَیْرُ مُفَهَّمَةٍ» خوانده بود،(2) همسر بانویی که مفسر قرآن بود.(3)

تلفن های علی شروع شد. جلوتر رفتم. داشت می گفت: «چیزی برای من عوض نشده. فقط به خاطر خانمم نگرانم که توی این وضعیت تنهاش بذارم.»

داخل رفتم و کنارش ایستادم. علی صحبتش را قطع کرد و گفت: «چیزی لازم داری؟» گفتم: «نه عزیزم! خواستم بگم نگران ما نباش.»از اتاق بیرون رفتم. صدای علی نمی آمد. شاید باورش نمی شد من راضی شده باشم. من راضی به نبودن علی نشده بودم؛ فقط می دانستم باید برود و می رود. علی مردی نبود که با دیدن اشک همسرش از عقیده اش برگردد. خودم درِ اتاقش را زدم. گوشۀ اتاق نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده

ص: 33


1- نک: علی احمدی میانجی، مکاتب الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ، ج3، ص636؛ سیدهاشم بن سلیمان بحرانی، حلیة الابرار فی احوال محمد و آله الاطهار (علیهم السلام) ، ج4، ص134.
2- احمدبن علی طبرسی، الاحتجاج، ج2، ص305؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص164.
3- نک: مهدی تاج الدین، المجالس الزینبیة (علیها السلام) ، ص89 و 90؛ محمدحسین حسینی جلالی، مزارات اهل بیت و تاریخها، ص267.

بود. نگاهم نمی کرد. گفتم: «مگه نگفتی اگه راضی به رفتنت نشم، خودم باید جواب حضرت زینب رو بدم؟ من حتی جواب خودمم نمی تونم بدم، چه برسه به حضرت زینب!»

سعی کردم خودم را قوی و محکم نشان دهم؛ اما خدا می داند چقدر برایم سخت بود.

چند ماهی طول کشید تا کارهایش روبه راه شد. در این چند ماه، کار هر شب من این بود: بالای سر علی می نشستم. او خوابیده بود و من نگاهش می کردم. می خواستم یک دل سیر نگاهش کنم؛ اما مگر می شود آدم از دیدن عزیزترینش سیر شود؟! هرشب برای خودم روضۀ حضرت زینب می گذاشتم و گریه می کردم؛ بلکه آرام شود دلم!

روضۀ زینب چقدر عجیب است! اصلاً حضرت زینب چقدر عجیب است! چه بانوی عظیمی است زینب (علیها السلام) !

دختری که تربیت شدۀ سیّدةُ نساء العالمین باشد و دست در دست حسن و حسین (علیهما السلام) قد کشیده باشد، مگر می شود بزرگ و باشکوه نباشد! زینب یک شبه زینب نشد. او مبارزه با ظلم را از همان کودکی مشق کرده بود. او در دامان پدربزرگی کودکی اش را گذراند که حاضر نشد ایمان و محبت انسان های فقیر را با حمایت انسان های

ص: 34

ثروتمند و بانفوذ معامله کند.(1) او دختر مادری است که برای بازپس گرفتن حق غصب شدۀ علی (علیه السلام) ، چهل شبانه روز بر درِ خانۀ مهاجر و انصار رفت تا عهد و پیمانشان با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) را به یادشان بیاورد.(2) او تمام تلاش زهرا (علیها السلام) برای نجات مردم و برای بیعت نگرفتن غاصبان خلافت از ولیّ زمانش را دیده و یاد گرفته بود. او 25 سال سکوت علی (علیه السلام) را برای حفظ جامعۀ اسلامی دیده و یاد گرفته بود.(3) او آموخته بود کجا ببخشد، کجا برخیزد، کجا گریه کند و کجا بایستد و فریاد بزند. زینب در گذر زمان و در دل مقدرات، بزرگ و بزرگ تر شده بود.

ص: 35


1- نک: سیدمحمدحسین طباطبایی، تفسیر المیزان، ج13، ص509 تا 513، ذیل تفسیر آیۀ 28 سورۀ کهف.
2- نک: محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی (شیخ مفید)، الاختصاص، ص184.
3- نک: محمدبن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، علل الشرایع، ج1، ص149 و 150.

ص: 36

فصل چهارم: آرام جانم می رود

ص: 37

زنگ خانه را زدند. اول احساس کردم توی خوابم کسی در می زند؛ اما بعد از مدتی فهمیدم دنیایی که داخلش هستم، با دنیای زنگ یکی نیست. چشم هایم را باز کردم. دوروبَرم را که نگاه کردم، علی را ندیدم. باز صبح شده بود و علی رفته بود. گفته بودم صبح ها قبل رفتنش بیدارم کند تا صبحانه را باهم بخوریم؛ اما می گفت: «دلم نمیا د بیدارت کنم.» آیفون را برداشتم: «کیه؟»

- باز کن مادر جان.

- بفرمایید بالا مامان جان!

مادر علی بود. مامان صدایش می کنم. تا مادر از پله ها بالا آمد، آبی به دست و صورتم زدم، موهای پریشانم را مرتب کردم و در را باز کردم. مادر پشت در ایستاده بود. سلام و احوالپرسی های معمولمان را کردیم. مادر همان طور که بغلم کرده بود، گفت: «هر سه نفرتون خوبید؟»

- بله مادر، خدا رو شکر همه مون خوبیم.

رفتار مادر همراه با اضطراب و آشفتگیِ خاصی بود. همان طور چادربه سر گوشۀ اتاق نشست. به درودیوار اتاق نگاه می کرد. زیر کتری را روشن کردم و کمی آب داخلش ریختم تا زود جوش بیاید. مادر صدایم زد و گفت: «بیا مادر، بشین! اومدم باهات حرف بزنم؛ بلکه دلم قرار بگیره.»

ص: 38

حدس می زدم مادر دربارۀ چه چیزی می خواهد حرف بزند. آمدم و نشستم روبه رویش. دوستش داشتم؛ هم به جای مادرِ نداشتۀ خودم و هم سر جای خودش، مادر علی ام، مامان صدیقه.

- فاطمه جان، علی چند وقتیه مدام از من می خواد راضی بشم بره سوریه.

صدای مادر می لرزید. جلوی بغضش را هم می گرفت؛ اما حال وروز دلش از هوای چشمانش مشخص بود!

- مادر جان، من همه ش تو رو بهونه می کردم و می گفتم فاطمه جوونه، آرزو داره. این چندماهه هم که نگرانی م بیشتر شده و دیگه فقط نگران تو نیستم. یک بچه هم تو راهه که پدر می خواد، سایۀ سر می خواد. خدا شاهده فاطمه جان! حتی یک بارم، چه جلوی روی علی، چه تو فکرم، از خودم و تنهایی و پیری حرفی نزدم.اشک مادر می ریخت و با گوشۀ چادرش پاکش می کرد؛ گرچه یک جایی، دیگر از پس اشک هایش برنیامد. من فقط گوش می کردم و هیچ حرفی نمی زدم.

- مادر! خودت می دونی دل کندن از بچه م چقدر سخته؛ ولی دیشب اومد خونه گفت: «فاطمه راضی شده برم سوریه، تو هم راضی باش و بذار

ص: 39

با خیال راحت برم!» فاطمه جان، تو راضی ای شوهرت بره؟!

درحالی که چشم هایم را به فرش دوخته بودم، فقط سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. مادر بلند شد و به طرفم آمد. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم؛ اما نه یک دل سیر!

مادر از حرف های دیشب علی گفت:

دیشب علی بهم گفت: «مادر، مگه هر روز توی دعای عهدت، از خدا نمی خوای یاور امام زمانت بشی؟ مگه توی زیارت عاشورا، ‘سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ ’(1) نمی خونی؟ چطور حالا راضی نمی شی پسرت بره با دشمن حسین بجنگه؟!»

مادر، یک عمر چلۀ زیارت عاشورا گرفتم، حالا باید عمل کنم. راضی ام به رضای خدا.

علیِ سخت کوش و دوست داشتنی من، اگر لازم بود تمام دنیا را راضی کند، این کار را انجام می داد. گرچه اگر هم راضی نمی شدند، بازهم می رفت.

پنج ماه دیگر تا تولد کوچولوی بابا که نمی دانستیم دختر است یا پسر، مانده بود که

ص: 40


1- محمدبن جعفربن علی مشهدی حائری (ابن مشهدی)، المزار الکبیر، ص481.

علی عزم سفر کرد و رسید آن روزی که از ترسش شب ها بی خواب شده بودم. علی صبح زود بیدارم کرد مثلاً؛ درحالی که هردویمان می دانستیم تمام شب بیدار بوده ایم. علی مثلاً بیدارم کرد و گفت: «می خوام برم خونۀ مامان واسۀ خداحافظی. میای شما؟»

خواستم جوابش را بدهم که صدای زنگ در مجالم نداد. علی آیفون را برداشت و جواب داد: «بفرمایید مامان جان.»

پدر و مادر علی بودند. خودشان آمده بودند خداحافظی.

- پا شو! پا شو بانو یک آبی به دست و صورتت بزن. با این چشم های پف کرده و موهای برق گرفته، شبیه همزاد جودی ابوت شدی. یکهو دیدی مامانم پشیمون شد که تو رو واسم گرفته! دیگه خود دانی.پدر علی، حاج عباس، مردی هیئتی و به قول علی مشتی بود. رنگی از دل تنگی و دل واپسی در چهرۀ حاج عباس دیده نمی شد. حال وهوای مامان صدیقه هم با دفعۀ قبل که آمده بود خانۀ ما، خیلی فرق کرده بود. گریه هم نمی کرد؛ گرچه خنده هایش تلخ بود. علی دست حاج عباس و مامان صدیقه اش را بوسید. مامان صدیقه علی را

ص: 41

محکم بغل کرد و علی شروع کرد به بال بال زدن و فریادزدن: «آی خفه شدم، نجاتم بِدید!» مامان صدیقه دستان علی را محکم گرفت و با جدیت گفت: «مثل آدم وایستا، می خوام بغلت کنم، فهمیدی؟!»

علی در آغوش مامان صدیقه اش آرام گرفت و مادر نفس عمیقی کشید. می خواست بوی علی را نفس بکشد. علی خم شد و پای حاج عباس و مامان صدیقه را بوسید. حاج عباس خیلی مردانه، دستش را روی شانۀ علی گذاشت و گفت: «پسرم، برو، حضرت عباس یارت! روسفیدم کردی بابا جان!» علی حرف هایی دم گوش حاج عباس زد که هیچ وقت نفهمیدم چه بود.

حاج عباس و مامان صدیقه رفتند دم در تا علی را از زیر قرآن رد کنند. من و علی خداحافظی کردیم. نمی خواستم گریه کنم؛ اما نشد! اشک هایم بی اراده سرازیر می شد. علی هرشب قبل از اینکه بخوابد، برای به قول خودش کوچولوی بابا، سورۀ والعصر و دعای فرج می خواند. موقع خداحافظی، یک بار دیگر والعصر و دعای فرج را خواند و رفت. علی از زیر قرآن رد شد و رفت... و من دیدم که آرام جانم می رود...

چشمم به کنار آیینه افتاد. کار علی بود. برگۀ

ص: 42

یادداشت را برداشتم: «همسر عزیزم! دوستت دارم، بیشتر از همۀ دفعه هایی که بهت گفتم و بیشتر از همۀ دفعه هایی که می خواستم بگم و نشد... .»

فقط صدای مامان صدیقه را می شنیدم که می گفت: «جانم به فدای تو یا حسین ولیّ الله!»

اما یادداشت های دیگر علی، برای بانو زینب (علیها السلام) بود: بانو زینب و کاروانی که داشت آماده می شد برای رفتن، رفتن به کوفه همراه با کاروانی از زنان و کودکانی که همه داغ بر سینه داشتند و زخم بر تن.

سحرگاهِ رفتن است. زینب دنبال کسی می گردد بین کشته ها؟!

بعد از شهادت عون و محمد، از خیمه بیرون نیامده بود. سحرگاه رفتن است و زینب گاه به دنبال حسین، گاهی به دنبال عباس و اکنون به دنبال عون و محمدش می گردد. زینب خودش لباس رزم بر تن پسرانش کرد و فرستادشان برای رزم. عون و محمد را به میدان فرستاد و خودش به خیمه بازگشت. گوشش به رجزخوانی عون بود. عون رجز می خواند و بانو زینب آرام می گرفت که حسین هنوز تنها نشده.

دیگر صدای عون نیامد. زینب گوشش را تیز

ص: 43

کرد؛ اما...

اشک های زینب آرام بر گونه هایش لغزید.

صدایی بلند شد. صدای محمد، پسر کوچک زینب بود. رجز می خواند و زینب قربان صدقۀ پسرش می رفت. گویا زیرلب می گفت: «پسر شجاع من، عباس وار و مردانه بجنگ!»

اندکی بعد، دیگر صدای محمد هم نیامد. زینب از خیمه بیرون نیامد؛ گویا شنیدم که می فرمود: «پسرانم به فدای تو یا حسین ولیّ الله!»

سحرگاه رفتن است و زینب پیکر پسرانش را یافته است. کنار پیکرشان نشسته است. لابد باز قربان صدقه شان می رود و از نبردشان تعریف می کند(1) که روسفیدش کردند پیش حسین ولیّ الله.

ص: 44


1- نک: سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص134 تا 136؛ محمدبن علی بن شهرآشوب سَرَوی مازندرانی، مناقب آل ابی طالب، ج4، ص106.

فصل پنجم: دختر نجابت و حیا

ص: 45

سفر علی حدود 45 روز طول کشید. خبر نداده بود می آید. غافل گیر شدم و با دیدنش داشتم از خوش حالی بال درمی آوردم.

علیِ من برگشته بود. روز های اول هیچ حرفی از جنگ و سوریه نمی زد. خیالم تا حدودی راحت شده بود. موقع خواب نفسم تنگ می شد و اذیت بودم. بلند شدم و علی را دیدم که گوشۀ اتاقِ کناری نشسته است و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. علی قبل هم گاهی نمازشب می خواند؛ اما بعد از برگشتن، هرشب نمازشبش پر از گریه و استغاثه بود. نزدیک در اتاق رفتم و گوشم را تیز کردم: «اَللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِکَ... اَللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفیقَ الشَّهادَةِ فی سَبیلِکَ...!»

گمان می کردم علی می رود سوریه که به تکلیفش عمل کند و در این راه، از کشته شدن هم بیمی ندارد؛ اما حالا می دیدم علی نه تنها از کشته شدن نمی ترسد، بلکه برای به دست آوردنش التماس می کند!

دوست نداشتم خلوتش را به هم بزنم؛ اما زدم. رفتم توی اتاق و روبه رویش نشستم، کنار سجاده اش. تا لحظاتی اصلاً متوجه حضورم نشد. نشستم و نگاهش کردم. تمام صورتش

ص: 46

خیس بود. مرا که دید، چشم هایش را روی هم فشار داد و با دستش اشک هایش را پاک کرد. با نگاهی مهربان و این بار نگران گفت: «چیزی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟»

با دل سنگی و دل سردی ای که اصلاً دوستش نداشتم، به او زل زدم و گفتم:

آره، چیزی شده! شوهرم از من، از بچه ش، از زندگی ش دل کنده و بریده. کسی که زن داره، بچه داره، هیچ وقت نباید خودش از خدا تقاضای مرگ کنه... این حق منه که کنار همسرم زندگی کنم... این حق منه که دلهرۀ نبودنش رو همیشه با خودم یدک نکشم... حق این بچه ست که بابا کنارش باشه و زیر سایۀ پدر بزرگ شه... تو حق نداری از خدا بخوای بمیری!

علی سکوت کرد... سکوت.

در طول این چند ماه، به اندازۀ تمام عمرم دلهره داشتم؛ اما نمی توانستم با رفتن علی مخالفت کنم؛ چون آنچه علی برای دفاع از آن می رفت، دفاع از باورهای کودکی و بزرگ سالی ام بود، دفاع از هویتم بود، اصلاً دفاع از خودم بود؛ اما شهادت...!

علی عادت داشت حرف هایش را می نوشت یا صدایش را ضبط می کرد. حرف هایی را که ممکن

ص: 47

بود شنیدنش برایم سخت باشد، چشم درچشم نمی گفت. صبح همان روز هم صدایش را ضبط کرده بود و برایم فرستاد:

باید که رسم و راه دلم را عوض کنم. شد شد؛ نشد، نگاه دلم را عوض کنم

یا باید آن حبیب بیاید شکار دل، یا من چراگاه دلم را عوض کنم

با این سلیقه هیچ نصیبم نمی شود، باید بخواه نخواه دلم را عوض کنم(1)

همسر عزیزم، فاطمه جان!

منم اولش خیلی با خودم و دلم درگیر شدم؛ اما واقعیت اینه که ما نمی تونیم وایستیم و بی طرف باشیم، مثل تماشای مسابقۀ فوتبال؛ حتی اگه اولش بی طرف باشی، بالاخره از پیروزی یکی از دو طرف خوش حال تر می شی، به همین سادگی! شدی طرف دار یک تیم و چشم که باز می کنی، می بینی ازت تشکر می کنند به خاطر اینکه حمایتت خیلی کمکشون کرده؛ درحالی که تو مات ومبهوتی و تعجب می کنی!

ص: 48


1- گروه جهاد و مقاومت مشرق، «روایت دل تنگی های همسر یک شهید مدافع حرم»، سایت مشرق نیوز (mshrgh.ir/563812)، تاریخ انتشار: 11اردیبهشت1395؛ به نقل از: همشهری محله.

عزیزم، نمی تونم بی طرف باشم و می دونم نمی تونی بی طرف باشی.

<اَ حَسِبَ النّاسُ اَنْ یُتْرَکُوا اَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمَنَّ اللهُ الَّذینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبینَ>(1) (آیا مردم گمان کرده اند همین که بگویند ایمان آوردیم، به حال خود رها می شوند و آزمایش نخواهند شد؟! ما کسانی را که پیش از آنان بودند، آزمودیم تا خداوند کسانی را که راست می گویند و کسانی را که دروغ می گویند، مشخص سازد.)

فاطمه جان! من، تو، همه وهمه باید امتحان بشیم، هرکسی به نحوی: گاهی با دل بستن، گاهی با دل کندن؛ گرچه من از تو و بچه م دل نکندم و دوستتون دارم، بیشتر از قبل.

فاطمه جان! شهادت امتحان نیست، پاداش یک امتحان و آزمونه! برای من و البته امتحان برای تو، برای مادر، پدر و حتی کوچولوی بابا.

حالا که راه گریزی از امتحان نداریم،

ص: 49


1- عنکبوت، 2 و 3.

باید سر آزمونی بشینیم که پاداشش خود خداست.

عزیزترینم! اگه شهید نشم، می میرم. شاید الان نه، چهل سال دیگه، پنجاه سال دیگه، اصلاً صد سال دیگه. حیف نیست برای هیچ بمیرم؟!

نگران کوچولوی بابا هم نباش. اگه موقع تولدش کنارت بودم که هیچ. اگرم قسمتم شهادت شده بود که بازم کنارت هستم، زنده تر از قبل و ان شاءالله باآبرو تر از الان؛ شاید بدون محدودیت هایی که الان با جسمم دارم برای کنار تو بودن، واسۀ سایۀ سر کوچولوی بابا بودن و حتی واسۀ کمک به همۀ آدم های مظلوم دنیا.

<وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ>(1) (هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار؛ بلکه آن ها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.)

همسرم! اگه امروز کاری نکنیم، فردا شرمندگی مون هیچ فایده ای نداره.

ببخشید، خیلی پرحرفی کردم و ببخشید

ص: 50


1- آل عمران، 169.

برای همۀ کم وکاستی ها!

«اگه امروز کاری نکنیم، فردا شرمندگی مون هیچ فایده ای نداره!» با این جمله، دوباره دلم هوای زینب (علیها السلام) کرد:

کاروانی در حرکت بود. میان کوچه پس کوچه های شهر راهش را پیدا می کرد. چه کوچه های آشنایی بود آنجا.

کاروان به میدان شهر نزدیک می شود. خورشید بر بالای نیزه می درخشید و ماه همچنان پشت خورشید می رفت. ستاره ها کم کم هویدا می شدند و صدای گریه بلند می شد.

زینب دیگر تاب نداشت، نه تاب دیدن سر حسین و عباس و علیِ اکبر و عون و محمدش را و نه تاب شنیدن صدای گریۀ مردم کوفه را.

خروشید و فریاد زد!

دختر نجابت و حیا وسط میدان شهر چنان فریاد زد که گویی اراده کرده بود زمین وزمان و مردم این سرزمین شوم را که مایۀ خجالت ابدی تاریخ اند، برای همیشه ساکت کند: «اُسْکُتُوا!» (ساکت شوید!)

ص: 51

فریاد زینب نه برای تشنگی و گرسنگی بچه ها بود، نه برای سختی راه و نه حتی برای کشته شدن برادرانش، حسین و عباس: او برای سختی کشیدن، بر سر کسی منت نمی گذارد؛ چراکه از نسل شعب ابی طالب است. او دختر پدر و مادری است که سورۀ <هَلْ اَتی> در شأنشان نازل شده است.(1) او برای کشته شدن برادران و پسرانش فریاد نمی زند؛ چراکه این خاندان، شهادت را «اَحْلی مِنَ الْعَسَلِ»(2) می دانند.

او بر سر این مردم، از طرف تمام تاریخ و اعصار فریاد می زند؛ چراکه حجت و ولیّ خدا را به مسلخ بردند.

زینب با تمام شوکت و صلابتِ به ارث برده از پدرش حیدر کرار فریاد زد: «اُسْکُتُوا!»

نفس ها در سینه حبس شد و زنگ شتران از حرکت ایستاد و زینب خدا را شکر کرد... خدا را شکر کرد...

بر پدرش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و خاندان پاک

ص: 52


1- نک: محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج35، ص237؛ محمدبن حسن بن علی حر عاملی، تفصیل وسائل الشیعة الی تحصیل مسائل الشریعة، ج23، ص304 و 305.
2- نک: حسین بن حمدان خصیبی، الهدایة الکبری، ص204.

و برگزیده اش (علیهم السلام) درود فرستاد. خداوند نسبتِ فرزندیِ اولاد زهرا (علیهم السلام) با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را در آیۀ مباهله(1) تصریح کرده بود و زینب خوب می دانست که مردم کوفه این آیه را خوانده اند و چگونه خواهند توانست از این پس بخوانند؛ چراکه فرزند رسول خدا را کشته اند!

مردم کوفه گریستند و زینب آن ها را فریب کار و خیانت پیشه خواند: «مردم کوفه! مَثَل شما مَثَل آن زنی است که پشم و رشتۀ خود را می ریسید و پس از اینکه محکم و مقاوم می شد، دوباره آن را باز می کرد! شما نیز پیمانتان را با یکدیگر می شکنید... .»(2) و (3)

زینب فراموش نکرده بود چگونه در جنگ صفین هنگام صدور حکم توسط حکمین، کوفیان به امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) خیانت کردند و او را بی یاور گذاشتند(4) و چگونه بعد از شهادت

ص: 53


1- نک: آل عمران، 61.
2- نک: نحل، 92.
3- نک: محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی (شیخ مفید)، کتاب الامالی، ص321؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص165.
4- نک: عبدالحمید بن هبةالله بن ابی الحدید معتزلی (ابن ابی الحدید)، شرح نهج البلاغة لابن ابی الحدید، ج2، ص210 تا 256.

علی بن ابی طالب (علیه السلام) ، برای بیعت با حسن بن علی (علیهما السلام) به خانه اش هجوم بردند؛ اما هنگامی که معاویه به جنگ آن حضرت آمد، خیانت کردند و حسن بن علی (علیهما السلام) را تنها گذاشتند(1) و نیز چگونه بعد از مرگ معاویه، دوازده هزار نامه به امام حسین (علیه السلام) نوشتند و با قسم های غلیظ و پیمان های مؤکد تضمین کردند با جان و مالشان امام را یاری می کنند؛(2) اما همان کوفیان با جان و مالشان رودرروی حسین بن علی (علیه السلام) ایستادند و به رویَش شمشیر کشیدند!

زینب هنوز زخم تنهایی مسلم بعد از پیمان شکنی کوفیان را به سینه داشت.(3)

صدای گریۀ مردم بلند و بلندتر می شد!

«آیا گریه می کنید؟! بسیار گریه کنید و کم بخندید! هیچ چیز نمی تواند این ننگ و عار را از چهره تان بشوید...!»

ص: 54


1- نک: محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی (شیخ مفید)، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 2، ص9.
2- نک: علی بن موسی بن جعفربن طاووس (سیدبن طاووس)، اللهوف علی قتلی الطفوف، ص25؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج44، ص334.
3- نک: محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج44، ص350؛ محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی (شیخ مفید)، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 2، ص54.

زینب (علیها السلام) از این گریه های بی سود و پردروغ کم ندیده بود. زینب حتی گریۀ عمر سعد را هم دیده بود، همان روز عاشورا!

شمر به طرف حسین می رفت و زینب بالای تل زینبیه ایستاده بود. اذن رفتن نداشت. رو به عمر سعد کرد و گفت: «عمر سعد، آیا تو نگاه می کنی تا سر حسین را ببُرند؟!»

زینب آخرین تلاش هایش را می کرد. شاید احساس می کرد شیخ الاسلامِ جامعۀ مسلمین، حتماً احادیث رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدح و ثنای حسین (علیه السلام) (1) را شنیده است و به یاد دارد: آیۀ تطهیر،(2) آیۀ مباهله،(3) آیۀ اطعام(4) و آیۀ مودّت(5) را.

آری! عمَر تمام این ها را شنیده بود و به یاد داشت. او با دلی که مخزن این همه شنیده ها و دیده ها در فضل و ثنای حسین بود، چه باید می کرد؟! عمر

ص: 55


1- نک: محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج98، ص115 و ج43، ص291؛ فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ج1، ص425؛ سلیم بن قیس هلالی کوفی، کتاب سلیم بن قیس هلالی، ج2، ص732 و 733.
2- احزاب، 33.
3- آل عمران، 61.
4- انسان، 8.
5- شورا، 23.

با دلی که مملو از حب قدرت و رؤیای حکومت ری بود، چه باید می کرد؟

و کرد آنچه باید می کرد! گریه کرد و رویَش را برگرداند و رفت.(1)

زینب ماند و حسین که دیگر سری در بدن نداشت.

«مردم کوفه! چگونه می توانید خون فرزند خاتم الانبیاء، معدن رسالت، آقای جوانان اهل بهشت، هم صحبت نیکانتان و آرامش بخش مصیبت های دردناکتان، روشنگر راه و تأمین کنندۀ نیازهای زمان قحطی تان را از دامن خود پاک کنید؟

بد جنایتی مرتکب شُدید، تلاشتان هدر رفت و در معامله ضرر کردید.

...جنایتی زشت، ناپسند و بسیار سخت مرتکب شُدید: جنایتی ظلمانی و ستمکارانه، جنایتی شوم و کریه به پهنای آسمان. آیا تعجب می کنید که آسمان خون می بارد؛ درحالی که عذاب آخرت سخت تر است و کسی هم یاری تان نمی کند؟»

ص: 56


1- نک: لوط بن یحیی بن سعیدبن مخنف ازدی کوفی (ابومخنف کوفی)، وقعة الطف، ص287؛ محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی (شیخ مفید)، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 2، ص112؛ محمدبن جریربن رستم طبری آملی مازندرانی، تاریخ الطبری؛ تاریخ الاُمم و الملوک، ج5، ص452.

مردم کوفه به پهنای صورت اشک می ریختند؛ اما این بر ای شستن جنایتی به پهنای آسمان و زمین کافی نبود. این جنایت تمام انواع بشر را با همۀ اختلافات دینی و فرهنگی و طبقۀ اجتماعی شان، از برکات دائم و مستمر وجود امام حسین (علیه السلام) محروم کرد و راه را به روی تمام کسانی که با روح کثیفشان و برای منافعشان از هر ظلمی دریغ نمی کنند، باز کرد.

از آن روز تا هر روز از عمر زمین، تمام آنانی که بر اعتقاد باطل کوفیان و بلکه شامیان آن روزگار باشند، در ریختن خون اباعبدالله (علیه السلام) شریک و سهیم بوده و آلوده به لکه های خونی خواهند بود که به گواهی تاریخ، بعد از آن جنایت، از آسمان بر زمین باریده بود و البته عذاب سخت تر خداوند نیز در انتظارشان است؛ همچنان که امام حسین (علیه السلام) هم هنگام مبارزه با کوفیان به این معنا اشاره کرد و فرمود: «بدانید که بعد از من، از کشتن هیچ بنده ای از بندگان خدا نخواهید

ص: 57

ترسید.»(1)

آن ها «سَفِینَةُ النِّجاة» را کشته بودند؛ پس به دنبال کدام راه نجات می گشتند!

«اِنَّ الْحُسَیْنَ مِصْباحُ الْهُدی و سَفینَةُ النِّجاةِ.»(2)

زینب خطبه می خواند که امامِ زمانش، علی بن حسین (علیهما السلام) به سویش اشاره کرد:

«یا عَمَّةِ اسْکُتی!»

زینب سکوت کرد.(3)

ص: 58


1- نک: سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص218.
2- جعفربن محمدبن جعفربن نما حلّی (ابن نما حلّی)، مثیر الاحزان، ص4؛ سیدهاشم بن سلیمان بحرانی، مدینة معاجز الائمة اثنی عشر و دلائل الحجج علی البشر، ج4، ص52.
3- نک: محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی (شیخ مفید)، کتاب الامالی، ص321؛ احمدبن علی طبرسی، الاحتجاج، ج2، ص303 تا 305؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص165.

فصل ششم: جز زیبایی ندیدم

ص: 59

از علی نمی شد دل کند؛ اما او برای ماندن نبود. او خیز برداشته بود و قصد پرواز داشت. اوج را نشانه گرفته بود و من نمی خواستم همچون بالی شکسته وبال گردنش باشم. چادرم را سر کردم و راهی شدم.

«‘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ مُوسَی الرِّضا’، سلام آقا جون.»

نزدیک باب الجواد ایستادم؛ گویی چشم درچشم آقا حرف می زدم: «آقا جونم! چند ماه پیش اومدم شرط گذاشتم واسۀ رفتن علی. یادته؟ الان اومدم بگم دیگه هیچ شرطی ندارم: <وَ اُفَوِّضُ اَمْری اِلَی اللهِ...>(1)

علی باز راهی شده بود که برود. حتی صبر نکرد مامان صدیقه و حاج عباس از مسافرت برگردند. به آن ها نگفته بود می خواهد برود تا سفرشان را به خاطر او به تأخیر نیندازند. حسابی از دستش شاکی شده بودند. علی هم مدام از پشت تلفن عذرخواهی می کرد و قربان صدقه شان می رفت.

ساکش را خواستم برایش بردارم که دستم را گرفت و نگذاشت: «شما چرا بانو؟ خودم برمی دارم. سوغاتی موغاتی چیزی نمی خوای از اون ورِ خاک؟» نگاهش کردم و لبخند زدم؛ گرچه

ص: 60


1- «و کارم را به خدا واگذار می کنم» (غافر، 44).

دلم گریه می خواست!

علی خداحافظی کرد و رفت. چشمم به قرآن توی دستم افتاد. خواستم دنبالش بدوم. نمی توانستم. بلند صدایش زدم. فکر نمی کردم بشنود؛ اما شنید و برگشت. به سمتم دوید.

- یادم رفت از زیر قرآن ردت کنم.

قران را بالا گرفتم تا رد شود، تا زیر سایۀ قرآن روسفید شود.

- خب، تموم شد اوامرتون؟ نَرَم باز توی راه بگی: «برگرد، یادم رفت پشت سرت آب بریزم!»

قرآن را دادم دستش و گفتم: «تا سورۀ آل عمران خوندم، سرخط هم گذاشتم. بقیه شم شما بخون، به نیت سلامتی بچه و بابای بچه!» علی قرآن را گرفت و بوسید و رفت!علی رفت و من خیره نگاهش کردم؛ تا جایی که دیگر نمی توانستم ببینمش. با اینکه این بار مطمئن نبودم علی برمی گردد، برایم همه چیز قشنگ تر و آرام تر از دفعۀ قبل بود. «ما رَأَیْتُ اِلّا جَمیلاً...» (جز زیبایی ندیدم... .)

کاروان را داخل دارالاماره بردند. زینب (علیها السلام) گوشه ای نشست. ابن زیاد پرسید: «این زن کیست؟» پاسخی نشنید. برای دومین بار و سومین بار پرسید: «این زن کیست؟»

ص: 61

زینب (علیها السلام) پاسخش را نداد. کنیزی از کنیزان آن حضرت گفت: «این زن، زینب، دختر فاطمه و نوۀ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ست.»

ابن زیاد با کمال وقاحت رو به آن حضرت کرد و گفت: «خدا را شکر می کنم که شما را کشت و رسوایتان کرد و سخنان و فضایلتان را تکذیب کرد.»

حضرت زینب (علیها السلام) بار دیگر با حمد و سپاس بر خداوند سخنش را آغاز کرد و فرمود: «حمد و سپاس مخصوص خدایی است که ما را به واسطۀ پیامبرش، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) گرامی داشت و از هرگونه آلودگی پاک و طاهر کرد. فاسق است که رسوا می شود و فاجر و دروغ گوست که تکذیب می شود، نه ما خاندان وحی و رسالت.»

آری خاندانی که خداوند در شأنشان آیۀ تطهیر نازل کند، هیچ کس نمی تواند پلیدی و آلودگی را به آن ها نسبت دهد.

ابن زیاد گفت: «چگونه دیدی آنچه را خداوند با خاندانت کرد؟»

و حضرت زینب (علیها السلام) فرمود: «جز زیبایی ندیدم... . آنان کسانی بودند که خداوند

ص: 62

شهادت را برایشان مقدر کرده بود؛ پس به سوی آرامگاهشان شتافتند. به زودی خداوند میان تو و آنان جمع می کند و شما در برابر حسین (علیه السلام) بازخواست و محاکمه می شوید؛ پس ببین پیروز واقعی در آن روز کیست و چه کسی درمانده است. مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!»(1)ابن زیاد کشته شدن حسین و یاران حسین را می بیند و زینب (علیها السلام) مرگ حسین (علیه السلام) را مقدّر پروردگار می داند و چه زیبا که این مرگ با شهادت در راه خداوند باشد! شهادت هنر مردان بزرگ است. حسین برای خدا و یاران حسین برای حسین ولیّ الله می کُشند و کشته می شوند و چه زیبا و باشکوه بود صحنۀ هنرمندی شان!

چند روزی از رفتن علی گذشت. تنهایی و نگرانی توأمان شده بود و سختی اش را با امیدِ دیدنِ دوبارۀ علی تحمل می کردم. شب ها به سختی خوابم می برد. یکی دو هفته بیشتر تا تولد فرزندمان نمانده بود. دلهره و بی تابی ام بیشتر شده بود.

ص: 63


1- جعفربن محمدبن جعفربن نما حلّی (ابن نما حلّی)، مثیر الاحزان، ص90؛ علی بن موسی بن جعفر بن طاووس (سیدبن طاووس)، اللهوف علی قتلی الطفوف، ص160؛ محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص116.

مدام به یکی از دوستان علی که از آن ها خبر داشت، پیام می دادم و احوال علی را می پرسیدم. او هم اطمینان می داد که حال علی خوب است.

یکی از همان شب های پر از انتظار، در خواب دیدم کنار ضریح حضرت زینب (علیها السلام) ایستاده ام و فردی نامه ای به دستم می دهد. داخل نامه، علی را به نگهبانی از در حرم حضرت زینب (علیها السلام) منصوب کرده بودند، نامه ای با مُهر حضرت زینب (علیها السلام) .(1) صبح آن روز علی تماس گرفت و برایش خوابم را تعریف کردم. خوش حالی در صدایش موج می زد. گفت: «ان شاءالله تا چند روز دیگه برمی گردم.»

- یعنی واسۀ تولد بچه مون میای؟

تلفن قطع شد... دلم پر از خوش حالیِ همراه با ترس بود. از روز بعد، پیام هایم به دوست علی دوباره شروع شد؛ اما جوابم را نمی داد، با اینکه مشخص بود پیام ها را خوانده است.

علیِ من شهید شده بود.

دلم آرام وقرار نداشت. منتظرش بودم. قرار بود پیکرش را بیاورند و آن چند روز انتظار، تمامی نداشت انگار! مامان صدیقه گریه نمی کرد. اجازه نداد کسی برای علی خرما پخش کند. حاج عباس

ص: 64


1- برگرفته از خاطرات همسر شهید روح الله قربانی.

چند طبق شیرینی خرید. هرکس آمد تسلیت بگوید، تبریک گفت و شیرینی خورد و گریه کرد و رفت. مامان صدیقه می گفت: «جگرگوشه ام توی آغوش بی بی زینبه. این که خرما و تسلیت نداره. تبریک داره.»(1)

پیکر علی ام را آوردند و رفتم پابوس سربازِ بانو زینب. علی منتظرم بود! لبخندبه لب، مثل همیشه.به خاطر نزدیک بودن تولد بچه، همه نگران حال من بودند. خواستند در مراسم تدفین شرکت نکنم. اطمینان دادم حالم خوب است؛ گرچه نبود. کنار علی نشستم، گریه کردم، عاشقانه هایم را در گوشش نجوا کردم، نگاهش کردم، از نگرانی های بعد از او گفتم؛ اما بی تابی نکردم و ماندم... تا آخرین لحظه کنارش ماندم.

درد تمام بدنم را گرفته بود. مامان صدیقه داشت به علی می گفت:

مامان جان! رسیدی خدمت حضرت زینب، با ادب برو سلام کن، اجازه بگیر، با تمام احترام و تواضع قدم بردار. رسول الله رو که دیدی، بگو برای

ص: 65


1- نک: گروه شهدای سایت ولایت آنلاین، «شهید مدافع حرم سیدعلی اصغر حسینی»، سایت ولایت آنلاین، تاریخ نشر: 4شهریور1395.

فرج مولا دعا کنه تا دیگه مادری به غم بچه ش نشینه یا فرزندی داغ پدر نبینه و همسری شوهرش رو از دست نده... .(1)

نگاه مامان صدیقه به من افتاد و فهمید... دردی را که از اول مراسم سعی کردم کسی متوجه نشود، او فهمید.

صورتش را روی صورت علی گذاشت و بوسیدش؛ بعد بلند شد و گفت: «من و عروسم باید بریم، باقی کارها مردونه ست.»

چقدر دل کندن از علی سخت بود. سینه ام سنگین شده بود و نفسم بالا نمی آمد؛ اما چاره ای نبود. دستم را گرفتند و بردند و من مدام سرم به عقب می چرخید. یک لحظه ایستادم و به علی گفتم: «علی، قول بده من رو تو بزرگ کردن و تربیت بچه تنها نذاری. تنهایی از پسش برنمیام.»

من و مامان صدیقه راهی بیمارستان شدیم. چقدر دوست داشتم این لحظه ها علی کنارم می بود.

دخترکوچولوی بابا به دنیا آمد. به علی گفتم: «علی جان! بیا دخترمون رو ببین! اسمش رو گذاشتم زینب. کامش رو هم با تربت

ص: 66


1- نک: گروه شهدای سایت ولایت آنلاین، «شهید مدافع حرم سیدعلی اصغر حسینی»، سایت ولایت آنلاین، تاریخ نشر: 4شهریور1395.

امام حسین (علیه السلام) برداشتم و باباحاج عباس هم قراره بیاد توی گوشش اذون و اقامه بگه. ان شاءالله مثل باباش قهرمان باشه!»

عطر گل نرگس توی راهرو پیچیده بود. گفتم: «علی، قرار بود برام گل نرگس بیاری. یادته؟» مامان صدیقه از در اتاق وارد شد، با چند شاخه گل نرگس و یک پارچه که توی دستش گرفته بود. چشم هایش قرمز شده بود.

- بیا دخترم! علی سفارش کرده بعد تولد زینب این ها رو برات بیارم.چند شاخه گل نرگس با چفیۀ خونی علی! داخلش همان قرآن کوچکی بود که دم رفتن به او داده بودم، با چند برگۀ یادداشت و وصیت نامه. قرآن را باز کردم. سرخط صفحۀ آخر قرآن بود. روی سرخط نوشته بود: «فاطمه جان، تا آخر قرآن تلاوت شد. از نو شروع کن.»

مامان صدیقه گفت: «حتماً علی حدس می زده بچه دختره! این یادداشت هایی که فرستاده، فکر می کنم زبون حالِ حضرت رقیه ست.»

علی می دانست زینب هم روزی بهانۀ پدرش را خواهد گرفت، شاید مثل رقیه...

اینجا پر از جمعیت است: سران، امیران، استانداران و مردم عادی. این ها چرا اینجا

ص: 67

جمع اند و ما اینجا چه می کنیم؟

در مجلس همهمه ای بلند شد. مردی با صدای بلند شروع کرد به شعرخواندن. می گفتند یزید است که دارد شعر می خواند. خوش حال است که در جنگ پیروز شده است.

روی انگشتان پایم بلند شدم و سعی کردم جلو را ببینم. انگار همۀ خبر ها آنجاست. آن مرد کیست؟

در آن مجمعه که روبه رویش گذاشته اند، چیست؟ با عصایی که در دست داشت، پارچۀ روی مجمعه را کنار انداخت.

پاهایم بی حس شد. روی انگشت های پایم فرود آمدم و دیگر از پشت سرِ آدم هایی که جلوتر از من ایستاده بودند، چیزی نمی دیدم؛ اما خواهرم سکینه هنوز داشت نگاه می کرد. صورتش پر از اشک شده بود و دستانش می لرزید. صدای مرد هرلحظه بلند تر می شد و تکرار می کرد شعرهایش را:

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْیٌ نَزَلَ

لَیْتَ اَشْیاخی بِبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْاَسَلِ

ص: 68

لَاَهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحاًوَ لَقالُوا یا یَزیدُ لا تَشَلَ

فَجَزَیْناهُ بِبَدْرٍ مَثَلاً

وَ اَقَمْنا مِثْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ

لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ

مِنْ بَنی اَحْمَدَ ما کانَ فَعَلَ

(بنی هاشم با حکومت بازی کردند؛ زیرا نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است. ای کاش بزرگان ما که در بدر کشته شدند، می دیدند که چگونه طایفۀ خزرج از تیزی شمشیرهای ما [در جنگ اُحد] می نالند، تا شاد شوند و هلهله کنان چنین بگویند: «ای یزید، دستت درد نکند و گرفتار نشوی.» ما بزرگانِ آن ها را کشتیم و این به تلافی کشته هایی است که در جنگ بدر دادیم تا در عوضِ آن باشد. من از نسل خِندِف نیستم اگر از فرزندان احمد در برابر آنچه کرده اند، انتقام نگیرم.)

صدای کسی را شنیدم که می گفت: «بر لب و دندان حسین، فرزند زهرا، چوب می زنند!»

حسین؟ پدر من؟

به طرف عمه برگشتم. عمه داشت نگاهم

ص: 69

می کرد. برقِ چشم های پُراشک عمه چون صاعقه ای فرود آمد؛ فرود آمد بر سر این فریاد ها، شعر ها و رجزخوانی ها.

عمه جان برخاست: <اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ>(1)

هروقت عمه جان می گفت: <اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ>، قلبم آرام می شد.

«وَ الصَّلاةُ عَلی جَدِّی سَیِّدِ الْمُرْسَلینَ.» (درود بر جدم رسول خدا.)

«یا حُسَیْناهْ یا حَبیبَ رَسُولِ اللهِ یَا ابْنَ مَکَّةَ وَ مِنًی یَا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ النِّساءِ یَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفی.»

صدای همهمه بلند شد: مکه و منا؟! مگر این ها اُسرای بلاد کفر نیستند؟!

«یَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفی»؟! مگر این ها کافر و مشرک نیستند؟!

عمه بر سر یزید فریاد زد: «ارفع عودک عن ثنایا ابا عبد الله» (عصایت را از روی دندان های اباعبدالله بردار.)این دندان ها بوسه گاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بود.

آیا این قول خداوند را فراموش کرده ای که

ص: 70


1- فاتحه، 2.

می فرماید: <ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَساؤُا السُّوءَی اَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِءُونَ>(1)

گویی کسی بعد از عمه این آیات را تکرار می کرد: <ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ...>

همچنان عده ای دربارۀ شرک و کفر ما صحبت می کردند: «این زن قرآن می خواند؟!»

چه کرده بودند معاویه و یزید با این مردم؟ مردم چه کرده بودند با خودشان؟

برای اینکه خلیفۀ مسلمین شود، سرها می برد و خون ها می ریزد؛ درحالی که حتی نزول وحی و پیغمبری محمد را قبول ندارد!

صدای عمه پر از حزن بود؛ اما اندوهش از صلابت و شکوه کلامش کم نکرده بود: «گمان کرده ای با تنگ کردن عرصۀ آسمان و زمین بر ما و اسیرشدنمان، بر ما تسلط و قدرت پیدا می کنی؟ گمان می کنی ما نزد خدا خوار شده ایم و تو به بزرگی و کرامت دست پیدا کرده ای و این

ص: 71


1- سپس سرانجامِ کسانی که اعمال بد مرتکب شدند، به جایی رسید که آیات خدا را تکذیب کردند و آن را به تمسخر گرفتند (روم، 10).

اسارتِ ما به خاطر عظمت و شأن توست، پس این چنین باد در بینی انداخته ای و متکبرانه نگاه می کنی؟! آیا شاد و خرّمی که دنیا در اختیار توست و کارها بر وفق مراد تو پیش می رود و سلطنت ما به دست تو افتاده و فقط در اختیار توست؟!

عمه بازهم قرآن خواند: <وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا اَنَّما نُمْلی لَهُمْ خَیْرٌ لِاَنْفُسِهِمْ اِنَّما نُمْلی لَهُمْ لِیَزْدادُوا اِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ>(1) (و کسانی که کفر ورزیدند، گمان نکنند مهلتی که به آنان دادیم، به نفع آن هاست؛ بلکه به آنان فرصت دادیم تا بر گناهان خود بیفزایند و برای آنان عذابی دردناک مهیا ساختیم.)

من فقط صداها را می شنیدم و نگاهم روی پدر مانده بود. دلم برایش تنگ شده بود. گیسوان سفیدش پر از خون بود و صورتش پر از زخم. دلم می خواست بغلش کنم. دلم برایش تنگ شده بود.

عمه صدایش را بلند کرد؛ طوری که تمام حاضران بشنوند: «یَا ابْنَ الطُّلَقاءِ!» (ای پسر آزادشدگان!)

ص: 72


1- آل عمران، 178.

انگار کسی می گفت روز فتح مکه، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ابوسفیان و معاویه را بخشید و آزاد کرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آن گونه که رسم انسان های کریم و بخشنده است، رفتار کرد؛ اما امروز یزید، بزرگِ خاندان رسول خدا را کشت و زنان و کودکانشان را اسیر کرد!

این رفتار از او بعید نبود. یزید فرزند زنی است که جگر شهدا را از سینه شان بیرون آورد.(1) او پسر سرسخت ترینِ اعراب در انکار رسول خدا و مغرورترینِ کافران در مقابل پروردگار متعال است.

عمه سختش بود با یزید هم کلام شود. سخن گفتن در مقابل این همه نامحرم، برایش سخت بود. درحالی که همسران و دختران و حتی کنیزان یزید پشت پرده بودند، ما را در این مسیر طولانی در مقابل چشمان نامحرمان قرار دادند. عمه گفت که همۀ این رفتارها به خاطر غرور و تکبر یزید

ص: 73


1- اشارۀ حضرت زینب (علیها السلام) به هند جگرخوار یعنی مادر معاویه است؛ چون یزید در شعر خود «لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ...» از جدۀ دور پدری اش، مِخنِف یاد کرد که با سیزده واسطه به او می رسید. حضرت با این کلام، او را متوجه خون آشام و پلیدبودن جدۀ نزدیکش، یعنی هند جگرخوار کردند. هند جگرخوار بعد از جنگ صفین و کشته شدن حضرت حمزه (علیه السلام) عموی پیامبر، جگر ایشان را از درون سینه اش بیرون کشید و خورد.

در مقابل خدا و انکار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و مخالفت با آن چیزی است که آن حضرت از جانب خداوند آورده است(1) . دست های کوچک سکینه، مدام روی صورتش بود تا مگر جای چادر نداشته اش را بگیرد.

عمه باید فریاد می زد و فریاد زد!

از خدا گفت، از خدایی که به او عزت داد، از خدایی که خواری و رسوایی و ننگ ابدی را برای یزید رقم خواهد زد. از معاد و قیامت گفت، از محمد گفت و از وحی آسمانی: «<وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ اللهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ * فَرِحینَ بِما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ>(2) و تو را همین بس که خداوند در قیامت، ولیّ و حاکم بر توست و حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) دشمن تو و جبرئیل، حامی و مدافع اوست.

... سپاس خدایی را که به سعادت اولیایش حکم کرد و پایان زندگی اوصیایش را با

ص: 74


1- منظور از چیزی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) از جانب خداوند آورده است، قرآن کریم است.
2- «هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند؛ بلکه آن ها زنده اند و در پیشگاه خدا از مواهب و نعمت ها برخوردارند» (آل عمران، 169 و 170).

برآورده کردن خواسته هایشان به شهادت ختم کرد و آنان را به جوار رحمت و رأفت و مغفرت و رضوان خویش انتقال داد.»(1)

عمه صحبت هایش را تمام کرد. باز صدای همهمه بلند شد. نمی توانستم بفهمم چه می گویند. اصلاً برایم مهم نبود حرف هایشان. دلم برای پدر تنگ شده بود، دلم برای خنده ها و شادی ها و بازی های کودکانه مان تنگ شده بود، دلم برای دخترهای عموجان حسن و عاتکه دختر عمومسلم تنگ شده بود. آن ها در همان روز عجیب، همان روزی که برای آخرین بار پدر را بغل کردم، زیر سم اسب های مردان خشن و نامهربان دشمن شهید شدند. از سعد و عقیل هم خبری نبود!(2) عمه خیلی دنبال سعد و عقیل گشت؛ اما پیدایشان نکرد. شنیدم چند نفر باهم می گفتند که دو پسربچه از شدت

ص: 75


1- نک: علی بن موسی بن جعفر بن طاووس (سیدبن طاووس)، اللهوف علی قتلی الطفوف، ص180 تا 186؛ احمدبن علی طبرسی، الاحتجاج، ج2، ص307 تا 310؛ سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص265 تا 271.
2- بر اساس منابع دینی و تاریخی، سعد و عقیل فرزندان عبدالرحمن بن عقیل بن ابی طالب و خدیجه، دختر امّ ولد بودند که در ماجرای کربلا به شهادت رسیدند (نک: گروه نویسندگان، تاریخ امام حسین (علیه السلام) ؛ موسوعة الامام الحسین (علیه السلام) ، ج2، ص147).

ترس و گرسنگی و وحشت مرده اند.(1) یعنی سعد و عقیل بودند؟! دلم برایشان تنگ شده است؛ ولی چه خوب شد که نیامدند!

پاهایم درد می کند از بس راه رفته ام، از بس دویده ام، از بس فرار کرده ام.

آری فرار کرده ام! وقتی خیمه ها را آتش زدند، داداش علی فریاد زد: «بگو همه فرار کنند!» خیمۀ داداش علی را آتش زده بودند. عمه جان، وسط آتش رفت و داداش علی را با خود بیرون کشید. من فرار کردم. سوارها دنبالم آمدند. با نیزه به کتفم زدند و من با صورت زمین خوردم. می خواستند گوشواره هایم را بگیرند برای خودشان!(2)

من گوشواره هایم را دوست داشتم. آن ها را پدرم برایم خریده بود.

ص: 76


1- نک: محمدمهدی حائری مازندرانی، معالی السبطین، ص923؛ نک: سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص162 و 169.
2- نک: محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج45، ص61؛ سیدمحمدکاظم قزوینی، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، ص166 تا 170.

فصل هفتم: آزمون سخت

ص: 77

یک سال از روز شهادت علی و تولد دخترم زینب می گذرد. داغ علی همچون زخمی است که هنوز تازه است. اگر نمک نپاشندش، شیرین است. در همان خانۀ اجاره ایِ کوچکمان زندگی می کنم. وقتی علی بود، کوچک بودنش به چشمم نمی آمد؛ اما حالا دنیا با تمام وسعتش برایم حقیر است. نمی توانم از جایی که بوی علی را می دهد، دل بکنم. گاه بی تاب می شوم و همیشه دل تنگ. اینکه برای زینب، هم پدر باشم و هم مادر، سخت است؛ گرچه حاج عباس و مامان صدیقه زندگی شان را وقف زینب کرده اند. من برای زینب هرشب از پدرش می گویم و انگار که دارم آیۀ <اَشِدّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ>(1) را تفسیر می کنم.

آزمون سختی است، خیلی سخت تر از آنچه فکرش را می کردم؛ اما انتهای سوختن در این هجر و به آن عشق، بزرگ شدن و قدکشیدن است، نه نیستی؛ پس تحمل می کنم و امیدوارم به فضل و رحمت خداوند. فاطمه، علی، زینب و تمام آنچه دارم، فدای حسین ولیّ الله!

رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنّا هَذَا الْقَلیلِ

ص: 78


1- فتح، 29.

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پُر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایماگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سربه زیر

از این دست عمری به سر برده ایم(1)

ص: 79


1- قیصر امین پور.

کتابنامه

کتاب ها

1. قرآن کریم.

2. ابن منظور، محمدبن مکرم بن احمد انصاری مصری، لسان العرب، به تحقیق و تصحیح جمال الدین میردامادی، ج1، چ3، بیروت: دار الفکر و دار صادر، 1414.

3. ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید بن هبةالله، شرح نهج البلاغة لاِبن ابی الحدید، ج2، به تحقیق و تصحیح محمد ابوالفضل ابراهیم، چ1، قم: کتابخانۀ آیت الله مرعشی نجفی، 1404.

4. ابن شهرآشوب سَرَوی مازندرانی، محمدبن علی بن شهرآشوب، المناقب آل ابی طالب، ج4، چ1، قم: علامه، 1379ش.

5. ابن طاووس (سیدبن طاووس)، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف؛ آهی سوزان بر مزار شهیدان، ترجمۀ احمد فهری زنجانی، چ1، تهران: جهان، 1348ش.

6. ابن مشهدی، محمدبن جعفربن علی مشهدی حائری، المزار الکبیر، به تحقیق و تصحیح جواد قیومی اصفهانی، چ1، قم: دفتر

ص: 80

انتشارات اسلامی وابسته به جامعۀ مدرسین حوزۀ علمیۀ قم، 1419.

7. ابن نما حلّی، جعفربن محمدبن جعفربن نما، مثیر الاحزان، چ3، قم: مدرسۀ امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ، 1406.

8. ابومِخنِف ازدی کوفی، لوط بن یحیی بن سعید بن مِخنِف، وقعة الطف، به تحقیق و تصحیح محمدهادی یوسفی غروی، چ3، قم: مجمع جهانی اهل بیت (علیهم السلام) ، 1431.

9. احمدی میانجی، علی، مکاتب الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ، ج3، چ1، قم: دارالحدیث، 1419.

10. اخطب خوارزم، موفق بن احمد، مقتل الحسین (علیه السلام) للخوارزمی، به تحقیق محمد سماوی، ج1، چ2، قم: انوارالهدی، 1423.

11. بحرانی، سیدهاشم بن سلیمان، حلیة الابرار فی احوال محمد و آله الاطهار (علیهم السلام) ، ج4، چ1، قم: معارف اسلامی، 1411.

12. بحرانی، سیدهاشم بن سلیمان، مدینة معاجز الائمة اثنی عشر و دلائل الحجج علی البشر، ج4، چ1، قم: معارف اسلامی، 1413.

13. تاج الدین، مهدی، المجالس الزینبیة (علیها السلام) ، قم: حیدریه، 1391ش.

14. جزایری، سیدنورالدین، خصائص الزینبیة،

ص: 81

ج1، بیروت: دارالحوراء، 1425؛ به نقل از: کتابخانۀ مدرسه فقاهت.

15. حائری مازندرانی، محمدمهدی، معالی السبطین، ترجمۀ رضا کوشاری، چ؟؟؟، قم: تهذیب، 1392ش.

16. حرّ عاملی، محمدبن حسن بن علی، تفصیل وسائل الشیعة الی تحصیل مسائل الشریعة، ج23، چ1، قم: آل البیت (علیهم السلام) ، 1409.

17. حسینی جلالی، محمدحسین، مزارات اهل بیت و تاریخها، چ3، بیروت: اعلمی، 1415.

18. خصیبی، حسین بن حمدان، الهدایة الکبری، چ1، بیروت: البلاغ، 1419.

19. سبط ابن جوزی، یوسف بن قزاوغلی بن عبدالله ترکی بغدادی، تذکرة الخواص، چ1، قم: شریف رضی، 1418.

20. صدوق (شیخ صدوق)، محمدبن علی بن بابویه قمی، امالی الصدوق، چ6، تهران: کتابچی، 1376ش.

21. صدوق (شیخ صدوق)، محمدبن علی بن بابویه قمی، علل الشرایع، ج1، چ1، قم: داوری، 1385ش.

22. طباطبایی بروجردی، سیدحسین، جامع احادیث الشیعة، ج26، چ1، تهران: فرهنگ سبز،

ص: 82

1386ش.

23. طباطبایی، سیدمحمدحسین، تفسیر المیزان، ترجمۀ سیدمحمدباقر موسوی همدانی، ج13، چ4، تهران: رجاء، 1370ش.

24. طبرسی، احمدبن علی، الاحتجاج، به تحقیق و تصحیح محمدباقر موسوی خرسان، ج2، چ1، مشهد: مرتضی، 1403.

25. طبرسی، فضل بن حسن، اِعلام الوری باَعلام الهدی، چ1، قم: آل البیت (علیهم السلام) لاِحیاء التراث، 1417.

26. طبری آملی مازندرانی، محمدبن جریربن رستم، تاریخ الطبری؛ تاریخ الامم و الملوک، به تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج5، چ2، بیروت: اعلمی، بی تا.

27. فیروزآبادی، محمدبن یعقوب بن ابراهیم، القاموس المحیط، ج1، چ1، بیروت: دارالکتب العلمیة، 1415.

28. قزوینی، محمدکاظم، زینب الکبری (علیها السلام) من المهد الی اللحد، چ1، بیروت: اعلمی، 1427.

29. کاتب واقدی (ابن سعد)، محمدبن سعدبن منیع، طبقات الکبری، به تحقیق و تصحیح محمد بن صامل سلمی، ج2، چ1، طائف: صدیق، 1414.

ص: 83

30. گروه نویسندگان، تاریخ امام حسین (علیه السلام) ؛ موسوعة الامام الحسین (علیه السلام) ، ج2 و 9 و 10، چ1، تهران: دفتر انتشارات کمک آموزشی، 1383ش.

31. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار (علیهم السلام) ، ج35 و 44 و 45 و 79، چ2، بیروت: دار اِحیاء التراث العربی، 1403.

32. محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، چ2، قم: معروف، 1376ش.

33. مفید (شیخ مفید)، محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی، الاختصاص، به تحقیق و تصحیح علی اکبر غفاری و محمود محرمی زرندی، چ1، قم: دارالمفید، 1413.

34. مفید (شیخ مفید)، محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی، الارشاد فی معرفة حجج الله علی العباد، ج 2، چ1، قم: کنگرۀ شیخ مفید (رحمة الله) ، 1413.

35. مفید (شیخ مفید)، محمدبن محمدبن نعمان عکبری بغدادی، کتاب الامالی، به تحقیق و تصحیح حسین استادولی و علی اکبر غفاری، چ1، قم: کنگرۀ شیخ مفید (رحمة الله) ، 1413.

36. نوری طبرسی (محدث نوری)، حسین،

ص: 84

مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج2 و 15، چ1، قم: آل البیت (علیهم السلام) لاِحیاء التراث، 1408.

37. هلالی کوفی، سلیم بن قیس، کتاب سلیم بن قیس هلالی، به تحقیق و تصحیح محمد انصاری زنجانی خوئینی، ج2، چ1، قم: الهادی، 1405.

وبگاه ها

1. مشرق نیوز: www. mashreghnews. ir

2. ولایت آنلاین: www. velayatonline. ir

ص: 85

مسابقۀ فرهنگی قلب صبور

توضیحات شرکت در مسابقه

* پرسش ها از متن موجود طرح شده است و افراد بالای دوازده سال می توانند در مسابقه شرکت کنند.

* به روش های زیر می توانید در مسابقات فرهنگی شرکت کنید:

1. ارسال پاسخ به سامانۀ پیامکی: برای این کار، کافی است به ترتیب نام مسابقه و شمارۀ گزینه های صحیح پرسش ها را به صورت یک عدد پنج رقمی از چپ به راست، همراه با نام و نام خانوادگی خود، به سامانۀ پیامکی 3000802222 ارسال کنید.

مثال: قلب صبور 1234 محمد عظيمی راد

2. مراجعه به بخش مسابقات پرتال جامع آستان قدس رضوی:

نشانی:

www.razavi.aqr.ir

3. پاسخ به پرسش ها در پاسخ نامه: پاسخ نامۀ تکمیل شده را می توانید به صندوق های مخصوص مستقر در پایگاه های اطلاع رسانی فرهنگی بیندازید یا به صندوق پستی 351– 91735 ارسال کنید.

* هزینۀ ارسال پاسخ نامه، ازطریق قرارداد «پست

ص: 86

جواب قبول» پرداخت شده است و لازم نیست از پاکت و تمبر استفاده کنید.

* آخرین مهلت شرکت در مسابقه، يک ماه پس از دريافت كتاب است.

* قرعه کشی از بین پاسخ های کامل و صحیح و به صورت روزانه انجام می شود و نتیجۀ آن نيز ازطریق سامانۀ پیامکی گفته شده به اطلاع برندگان می رسد.

تذکر: پیشنهادها و انتقادهای خود را در پیامکی جداگانه ارسال کنید.

تلفن: 32002569 –051پرسش ها

پرسش اول. حضرت زینب (علیها السلام) مردم کوفه را به چه چیزی تشبیه کرده اند؟

1. مثل سبزه ای که درمیان زباله ها ومنجلاب رشد کرده است

2. مثل پیرزنی که پس از تابیدن رشته های خود، آن ها را باز می کند

3. مثل نقره ای که برای آراستن قبور مردگان استفاده می شود

4. مثل استخوانی که راه گلو را گرفته و تنفس را مشکل می کند

ص: 87

پرسش دوم. وقتی که ابن زیاد از حضرت زینب (علیها السلام) پرسید: «چگونه دیدی آنچه را که خداوند با خاندانت کرد؟» آن حضرت در پاسخ به او چه فرمودند؟

1. دیدم که خدا ما را شوکت بخشید

2. دیدم که خدا شما را رسوا کرد

3. دیدم که شما در پیشگاه خدا بدبخت شُدید

4.جز زیبایی هیچ ندیدم

پرسش سوم. شعر «ای کاش بزرگان ما که در روز جنگ بدر کشته شدند، می دیدند...» از کیست؟

1. معاویه

2. ابن زیاد

3. ابن زبعری

4. یزید

پرسش چهارم. کلمۀ «الطُلَقاء» به چه معناست؟

1. کنیزان

2. دخترکان

3.پسرکان

4. آزادشدگان

ص: 88

تصویر

ص: 89

تصویر

ص: 90

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109