مژده آسمانى : زندگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

مشخصات کتاب

سرشناسه : بیواره، علی اکبر، 1336 - ، اقتباس کننده

عنوان و نام پديدآور : مژده آسمانی/مسلم الربیعی ؛ ترجمه امیر سلمانی رحیمی ؛ بازنویسی علی اکبر بیواره.

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی، 1386.

مشخصات ظاهری : 20 ص.:مصور (رنگی).

شابک : 978-964-971-115-7

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

يادداشت : کتاب حاضر اقتباسی است از کتاب "بشاره السماء" نوشته مسلم الربیعی.

موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق.-- داستان.

موضوع : داستانهای مذهبی -- قرن 14.

شناسه افزوده : سلمانی رحیمی، امیر، 1342 - ، مترجم

شناسه افزوده : ربیعی، مسلم. بشاره السماء.

شناسه افزوده : بنیاد پژوهش های اسلامی.

رده بندی کنگره : BP24/84/ب95م4

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : 1081412

ص: 32

اشاره

سرزمين رازها و شگفتى ها. شب هاى پرستاره شبه جزيره عربستان. عام الفيل! همان سالى كه خداوند لشكر ابرهه را چون برگ هاى جويده درهم ريخته بود. ربيع الاول آن سال، رازى بزرگ در خود نهان داشت. رازى كه پهنه زمين را درنورديده بود.

خسرو پرويز پادشاه مشرق زمين بر تخت قدرت تكيه زده بود. وزيران و فرماندهان سپاهش از هر درى سخن مى گفتند. جادوى داستان هاى حيرت انگيز، آن ها را به شوق آورده بود. ماهِ زيبا و افسونگر نور مى پاشيد. ستارگان درخشنده تر از هميشه در آسمان شب جلوه گرى مى كردند.

ناگاه سكوتى رازآلود همه را در وحشت فرو برد!

و بعد صدايى هولناك پايه هاى كاخ را به لرزه درآورد. تخت شاه به سختى تكان خورد. تاج از سرش بر زمين افتاد. شاه و درباريان هراسناك از جاى برخاستند. نفس ها در سينه ها حبس شده بود.

چه روى داده است؟ هيچ كس نمى دانست. نگهبانان سراسيمه از كاخ بيرون دويدند. ويرانى و ترس بر همه جا سايه انداخته بود. ديوارهاى سنگى كاخ شكاف برداشته و نگاره هاى زيباى آن شكسته بود. چهارده كنگره از فراز ديوارهاى بلند فرو ريخته بود.

پادشاه خشمناك از وزير پرسيد:

چه شده!؟ چرا پايه هاى كاخ لرزيد و شكاف برداشت!؟ وزير گفت:

ص: 2

سرورم، كاردان ترين معمار شهر اين كاخ را ساخته است.

- شايد زمين لرزيده است؟

وزير سرفرود آورد و گفت:

خداوند پادشاه را نگهدارد. در شهر همه چيز سالم است. وزير مكثى كرد و ادامه داد:

... به جز اين كاخ هيچ بنايى ويران نشده است. هيچ كس زلزله اى احساس نكرده است.

شاه انديشناك گفت:

آذرخش! پس آذرخش بوده است.

وزير گفت: سرورم آسمان صاف است. ستاره ها مى درخشند!

رويداد شگفتى بود. شاه درمانده و هراسان به آن مى انديشيد. چه كسى مى توانست آن راز را بگشايد!؟

يكى از درباريان آهسته گفت:

شايد نشانه اى از غيب است. اين راز در پرده نمى ماند.

خسرو خشمگين فرياد زد:

وزير! بى درنگ با همراهان به آتشكده برو و از موبد موبدان، خادمِ آتش مقدس در اين باره پرسش كن! آن چه روى داده است بايد همين امشب روشن شود.

آتشكده بزرگ حال و روزِ بهترى نداشت. موبد موبدان دست بر روى دست مى كوبيد و چون كودكان اشك مى ريخت. خدمتگزاران آتش مقدس هم در كنار او مى گريستند.

وزير به تندى پرسيد:

ص: 3

چه شده است؟ چرا گريه مى كنيد؟ ما را ترسانديد!

موبد موبدان با صدايى لرزان گفت:

خاموش شد! آتش مقدس، آتشى كه هزار سال روشن بود اينك خاموش است.

موبد موبدان در حالى كه مى لرزيد ادامه داد:

ما نگهبان آتش بوديم. در آن هيزم مقدس مى نهاديم...

وزير حرف او را قطع كرد و بازوى او را گرفت و فرياد زد:

اى موبد موبدان! بگو بر سر آتش مقدس چه آمده است؟

خداىِ ما را چه شده است؟ آتش را بيفروز! بگو هيزم فراوان بياورند!

موبد موبدان كه آرام تر شده بود گفت:

اى وزير بزرگ همه چيز تمام شد! آتش درنمى گيرد. هر چه در آن هيزم مى ريزيم تنها دود بر مى خيزد. و با نوميدى سرش را تكان داد و گفت:

نمى دانم در اين كار چه رازى نهفته است!؟ و آن گاه آسمان را نگاه كرد و ادامه داد: رازى بزرگ است. كارى شگفت روى داده است من هم در اين راز عجيب مانده ام.

وزير درمانده و خشمناك با دو دست سرش را محكم گرفت و چشم در چشم موبد بزرگ دوخت و فرياد زد:

يعنى چه!؟ تو را به خداى خير و شر سوگند مى دهم حقيقت را بگو! موبد موبدان هيچ نگفت و تنها سرش را به نشانه نااميدى تكان داد.

وزير خشمگين لگدى به در آتشكده زد و بيرون رفت. او در همان حال نااميدانه فرياد مى زد:

پس چه كسى مى تواند اين راز شگفت را در اين شب تيره و سياه

ص: 4

بازنمايد؟

وزير بزرگ از آتشكده فقط ترس و نااميدى به همراه آورد. حالِ خدمتگزاران آتش هم بهتر از حالِ وزير و شاه و درباريان نبود.

ساليان دراز موج هاى آرام و پياپى، ساحل شنى و زيباى درياچه ساوه را نوازش كرده بودند. هر شب در اين موقع ماهيگيران به ساحل مى آمدند و با قايق هاى خويش سينه نقره فام امواج را مى شكافتند و پيش مى رفتند. اما آن شب شگفتى و هراس دامن خويش را بر پهنه بيكران ايران زمين گسترانده بود.

حادثه اى شگفت ماهيگيران را در جاى خود ميخكوب كرده بود. هراس و نابودى! قلب ها به تندى مى تپيد. هيچ كس ياراى سخن گفتن نداشت. درياچه را چه شده است؟ كجاست آن همه آب؟ كو آن موج هاى نقره گون كه بر ساحل بوسه مى دادند؟

يكى از ماهيگيران چشم هايش را ماليد و گفت:

فاجعه است! نكند خواب مى بينم!

كم كم صداها و نجواها بلند شد:

آيا بيداريم؟ فاجعه اى رخ داده است! پيش از غروب پر آب بود. اينك تا چشم كار مى كند بستر درياچه تهى است. آيا تاكنون چنين چيزى ديده ايد؟ آن همه آب ناپديد شده است! شايد آسمان آب ها را خشكانده است.

پيرمردى كه مى ناليد گفت: از گناهان ماست! آسمان بر ما خشم گرفته است.

درياچه ساوه خشكيده بود!

ص: 5

آن شب سرزمين زرتشت مبهوت رازهاى آسمانى شده بود.

* * *

شب هاى مكه هميشه پر از ستاره بود

شب هاى مكه هميشه پر از ستاره بود. اما آن شب بعضى از ستاره ها محو شده بودند. گروهى ديگر از ستارگان به گونه اى شگفت مى درخشيدند. از دل آسمان شهاب ها و تيره هاى آتشين به هر سو مى جهيد. انگار كه آن شب در پهنه آسمان نبردى مَهيب درگرفته بود.

مردم مكه ترسيده بودند. وضع عجيبى روى داده بود. آن ها خود را به كاهنان مى رساندند. كاهنان هميشه از آينده خبر داشتند. خانه عُروَه، بزرگِ كاهنان مكه، پر از جمعيت بود.

مردى فرياد زد:

اى كسانى كه رازهاى نهان را مى دانيد، بگوييد امشب چه حادثه اى روى داده است؟ چرا چهره آسمان دگرگون شده است. آيا بلايى در راه است؟ چرا آسمان پر از تيرها و شهاب هاى آتشين است؟

عروه سر به گريبان فرو برده بود. زمانى دراز غرق انديشه شد. آن گاه سر بر آورد و گفت:

سوگند كه ما نيز سرگردانيم. امشب ما نيز چون شما نمى دانيم چه شده است؟ تنها يك چيز را مى دانيم!

مردم بيقرار و هراسان، يك صدا فرياد زدند:

بگو! آن چه مى دانى چيست؟ ما را از سرگردانى و هراس برهان!

عروه از جاى برخاست و گفت:

بار ديگر به آسمان بنگريد. بعضى از ستاره هايى را كه نشانتان مى دهم بجوييد. اگر پراكنده و بى نور شده اند، بدانيد كه امشب رستاخيز است.

ص: 6

صداى عروه مى لرزيد. توان ايستادن و سخن گفتن نداشت. او ادامه داد:

اگر رستاخيز باشد همه ما امشب خواهيم مُرد. همه ساكت و هراسناك عروه را مى نگريستند. چند لحظه به سكوت گذشت. عروه نفس عميقى كشيد و گفت:

اما اگر آن ستاره ها كه گفتم در جاى خود بودند و ديگر ستارگان از گِردشان پراكنده شدند، بدانيد كه امشب حادثه اى بزرگ در مكه روى خواهد داد. من بيشتر از اين چيزى نمى دانم. عروه بر زمين نشست و با چوب باريكى، جاى آن ستاره ها را نشان داد.

مردم با شتاب خانه عروه را ترك كردند. آن ها به آسمان چشم دوختند و آن ستارگان را جستجو كردند. ستاره ها در جاى خود بودند. ترس و نااميدى از مردم رخت بر بست. آن شب، رستاخيز نبود. اما چه حادثه بزرگى در راه است؟ بار ديگر نگرانى بر مكه سايه انداخت. آيا دشمنان به مكه هجوم خواهند آورد؟ سيل! آيا از كوه هاى مكه سيلى ويرانگر جارى خواهد شد؟ نكند خشكسالى در راه است؟ روزگار سختى خواهيم داشت و شايد نه! خير و فراوانى از آسمان فرود خواهد آمد. شايد چاه ديگرى پيدا شود!

در خيال هر كس حادثه اى شگفت در حال شكل گرفتن بود!

پيرمردى دست روى پيشانى نهاده بود و به آن چه ممكن بود روى دهد مى انديشيد. او گفت:

مردم! به كعبه برويم. آن جا عبادتگاه است. بت ها همه آن جايند. آن ها خدايان ما عرب ها در اين سرزمين اند. چه مى گوييد!؟

همه به طرف صدا نگريستند. پيرمردى لب به سخن گشود:

ص: 7

فكر خوبى است. كعبه جايگاه بت ها و خادمان خدايان است؛ پاسخ مان را از آنان خواهيم گرفت. آن جا براى بت ها قربانى و نذر مى كنيم. به پيشگاهشان سجده مى نماييم. بت ها در اين شب هولناك ما را از هر بلايى حفظ خواهند كرد.

ديگرى هم گفت:

فكر خوبى است. همه با هم به كعبه مى رويم.

مردم پريشان و بى قرار بودند. رازهاى آن شبِ دراز آن ها را ترسانده بود. براى فهميدن آن چه روى داده بود، شتابان به سوى كعبه رفتند. زمان به كندى مى گذشت. وارد كعبه شدند. ناگهان رخدادى عجيب غافلگيرشان كرد. نفس ها در سينه ها حبس شد.

همه بت ها با صورت روى زمين افتاده بودند.

مردى بهت زده فرياد زد:

آه... اين ها خدايان ما هستند!؟ آمده ايم از آن ها يارى بخواهيم!؟ اينان خود گرفتار بلايند!

خدمتگزاران كعبه در ميان تلّى از خاك و غبار و توده هاى سنگ و چوب مى لوليدند. ترس و شگفتى بر چهره شان سايه انداخته بود. مردى در برابر خدمتگزارانِ بت ها به زانو درآمد و گفت:

اى خدمتگزاران پاك! به اين بت هاى بيچاره سوگندتان مى دهم بگوييد چه شده است!؟ چه كسى اين ها را به زير افكنده است. چه كسى آن ها را شكسته؟ ستاره ها چگونه دگرگون شده اند؟ اين همه تيرهاى آتشين در آسمان چه مى كند؟

يكى از خدمتگزاران از لا به لاى سنگ ها و چوب هاى شكسته با

ص: 8

صدايى لرزان پاسخ داد:

به اين بت ها سوگند هيچ نمى دانيم. ما از شما پريشان تر و ترسان تريم. آن چه مى بينيد كار هيچ انسانى نيست. بى گمان حادثه اى بزرگ روى داده است!

وحشت و ترس در دل ها خانه كرده بود. گروهى به آسمان مى نگريستند ديگران هم روى زمين نشسته بودند يا به بت هاى درهم شكسته تكيه داشتند. بزرگان قريش در گوشه اى گرد آمده بودند و در باره آن چه مى ديدند و مى شنيدند، سخن مى گفتند. گروهى هم در لا به لاى بت هاى درهم شكسته و فرو ريخته، دنبال كشف راز اين شگفتى بزرگ بودند.

اين چه معمايى است!؟

گفتگو و سرگشتگى تا نيمه هاى شب ادامه داشت. ترس اما هم چنان بر جان مردم سايه انداخته بود. ناگهان مردى يهودى، با شتاب به سوى بزرگان قريش رفت. يهودى با صدايى لرزان فرياد زد:

اى قريش! اى گروه بزرگان قريش!

همه دور او حلقه زدند. از لاغرى استخوان صورتش بيرون زده بود.

- هان چه شده مرد يهودى!؟ نمى بينى سرگشته كار خويشيم؟ حادثه اى شگفت روى داده است.

يهودى رو به پيرمردى از بزرگان قريش كرد و گفت:

تنها يك سؤال دارم. به آن چه مى پرستيد سوگندتان مى دهم به من راست بگوييد.

پيرمرد سينه اش را صاف كرد و گفت:

ص: 9

پرسش یهودی خبیث

امروز در مكه پرسش ها فراوان است، تو نيز بپرس!

يهودى گفت:

قريشيان! آيا در قبيله شما، يا در مكه فرزندى زاده شده است؟ قريشيان به شگفت آمدند و گفتند: نه! اين چه پرسشى است؟ چهره مرد يهودى دگرگون شد. تن لرزانش آرام گرفت و از شادمانى به رقص درآمد و از آن جا دور شد. مرد يهودى در همان حال فرياد مى زد كه نام آن نوزاد احمد است. بى شك در فلسطين زاده شده است. روى كتفِ راستش خالى درشت است. يهوديان! اى گروه يهود! بشارت بادتان او در جزيره العرب به دنيا نيامده است. او از فرزندان اسماعيل نيست.

صدا در كوچه هاى باريك مكه پيچيد و محو شد.

اين همه راز و شگفتى بس نبود كه اين يهودى هم به آن دامن زد. قريشيان به يكديگر خيره شدند. او چه گفت؟ از كدام نوزاد سخن مى گفت. چه رابطه اى بين نوزادى كه به دنيا مى آيد با شهاب هاى آسمانى و فروافتادن بت هاست؟ چگونه كاهنان اين را نفهميده اند؟

جوانى از حاضران فرياد كشيد:

قريشيان! آيا بايد هم چنان در بيم و سرگشتگى بمانيم؟ آيا در همه مكه كسى نيست كه ما را از آن چه مى گذرد خبرى دهد؟

پيرمردى زبان گشود گفت:

چه مى گويى! عروه از پاسخ بازمانده است. خدمتگزاران بت ها در اين كار فرومانده اند. آن ها خود نيازمند كسانى چون تو هستند تا بت هاى فروافتاده را به جاى خود برگردانند.

- چه كسى مى تواند اين راز را بگشايد؟

ص: 10

- بنى هاشم! مگر آنان در اين شهر نيستند!؟ آنان بت ها را نمى پرستند. آنان خداى يگانه را مى پرستند. خداى ابراهيم را. چرا نزد آن ها نمى رويم و از آن چه رخ داده پرسش نمى كنيم؟

چهره هاى درهم رفته باز شد. مردم در يكديگر نگريستند. يكى گفت: شگفتا! مكه در بيم و هراس است، اما هيچ يك از بنى هاشم نيست. گويا آنان از اين هراسِ وحشتناك بر كنارند. ديگرى گفت: بزرگان بنى هاشم به خانه عبدالمطلب رفته اند و ما به طرف كعبه مى رويم. چرا با بزرگ مكه، با عبدالمطلّب، سخن نمى گوييد!؟

پيرمرد لبخندى زد و گفت:

ترس عقل آدمى را مى ربايد. چگونه او را فراموش كرده ايم. آيا سرنوشت ابرهه و سپاه انبوه او را فراموش كرده ايد.

جوانى هيجان زده سخن پير را بريد و گفت:

چنان است كه مى گويى پدر! آن روز هم بيم و هراس مكه را فراگرفته بود. ما در آن روز به عبدالمطلب، بزرگ مكه و بنى هاشم، پناه برديم. او تنها نزد ابرهه رفت و با او سخن گفت. چون بازگشت به ما آرامش داد و گفت به كوه هاى اطراف مكه پناه ببريم.

پيرمرد كه صدايش مى لرزيد گفت: خوب به ياد دارم. عبدالمطلب رو به آسمان كرد و با خداى ابراهيم به راز و نياز پرداخت. از بالاى كوه سپاهى انبوه را ديدم. ناگهان آسمان را ابرى تيره از پرندگان پوشاند. پرندگان هر يك سنگى آتشين به چنگ داشتند. بارانى از سنگ ريزه هاى خشم و آتش بر سرِ آن سپاه نگون بخت باريد. مگر چند ماه از اين واقعه مى گذرد!؟ آيا فراموش كرده ايد كه دعاى عبدالمطلب آرامش و امنيت را به مكه

ص: 11

بازگرداند؟ پير اندكى درنگ كرد و نفسش را فرو داد. سپس سينه را صاف كرد و ادامه داد:

شتاب كنيد. نزد بنى هاشم و عبدالمطلب مى رويم!

انبوه جمعيت به سوى محله بنى هاشم سرازير شد. شتابزده و هراسان، بر در خانه عبدالمطلب جوانى از بنى هاشم ايستاده بود. جوان لباسى زيبا بر تن داشت و لبخندى بر لب و با خوشرويى به ميهمانان خوشامد مى گفت. آنان وارد خانه شدند. خانه عبدالمطلب غرق در نور بود. شمع ها بر خوانچه ها مى سوخت و نور افشانى مى كرد. در مَجْمَرها چوب هاى خوشبو مى سوخت. بوى اسپند فضا را سرشار كرده بود. پسران عبدالمطلب يكديگر را مى بوسيدند و به هم شادباش مى گفتند.

عبدالمطلب آن پير سپيد موى محترم، چون خورشيدى در ميان ستارگان آرميده بود.

صدايى از جمعيت شنيده شد:

اين هم يك شگفتى ديگر!

ديگرى گفت:

عجيب است. ما از آغاز اين شب دراز، در بيم و هراسيم. به خانه كاهنان رفتيم، هراسناك تر از ما بودند. اما اهل اين خانه آرام و شادند. انگار عروسى دارند. گمان مى كنند در بهشت اند. نكند اين جا راز ديگرى است.

پيرمردى نزد عبدالمطلب رفت و گفت: سرورم! به خداى ابراهيم سوگندت مى دهم پرسشم را پاسخ گوى! خيال مردم را آسوده كن! عبدالمطلب با خوش رويى گفت: چه پيش آمده برادر؟ هر چه مى خواهى بپرس. پير گفت: اى بزرگ مكه، راز شادى و سرور اهالى اين خانه چيست؟

ص: 12

امشب چه رخ داده است؟ عبدالمطلب شادمان و سرخوش از زادن كودك عبداللّه، لبخندى زد و گفت: اى پير! امشب عزيزترين فرزند ما زاده شد. نوه ام! پسر عبداللّه!

پيش از آن كه عبدالمطلب سخن را به پايان برد، مرد جوانى با صدايى كه از شادمانى مى لرزيد فرياد زد:

نزد آن يهودى نفرين شده برويد و بگوييد آن نوزاد كه مى گفتى متولد مى شود. او در مكه متولد شد.

آن شب دراز و پر از شگفتى به پايان رسيد.

روز بعد چند تن از جوانان با شتاب كوچه هاى مكه را زير پا گذاشتند.

- كو آن يهودى نفرين شده!؟

آن يهودى در ميان گروهى نشسته بود و شادمانى مى كرد. او از تولد پيامبرى در فلسطين سخن مى گفت:

اى مردم! در كتاب هايمان خوانده ام كه يتيمى در جزيرة العرب زاده خواهد شد. نام او احمد است. بر كتف او مهر پيامبرى نقش بسته است. خداوند دين او را بر بنى اسرائيل پيروز خواهد كرد. اما اينك او در مكه زاده نشده است. بسيار شادمانم. يقين دارم كه او در فلسطين متولد شده. آن جابر او چيره خواهيم شد. اگر فرمان ما را نبرد، نابودش خواهيم كرد. چنان كه مسيح را كشتيم.

مردم با شگفتى به سخنان مرد يهودى گوش مى دادند. جوانانى كه در جستجويش بودند، با لبخند نگاهش مى كردند. يكى از آنان گفت: خوش سخن مى گويى اى يهودى خوش خيال! پنداشته اى كودك مكه متولد نشده است؟ سخت در اشتباهى!

ص: 13

يهودى شانه هايش را بالا انداخت و با تمسخر گفت:

فرزندى در مكه زاده نشده است. سپس لبخندى زد و با نيش زبان گفت: از خود شما شنيدم.

جوان گفت:

خواستم تو را از خواب و خيال در آورم. ديگر خود دانى!

يهودى از جا جست و روبه روى مرد جوان ايستاد و گفت:

آيا تو خبر ديگرى دارى؟ آيا در شب گذشته، مكه تولد نوزادى را به خود ديده است!؟ بگو! چند نفر از جوانان قريش هم زاده شدن كودكى در خانه عبدالمطلب را خبر داده اند.

لب هاى يهودى مى لرزيد. پريشان و نگران جوانان قريش را به پرسش و پاسخ گرفت:

آيا پدر نوزاد زنده است؟

- نه! عبداللّه پيش از زاده شدن كودكش به ديگر سراى شتافته!

- شايد دختر است! آرى او دختر است. جاى نگرانى نيست.

- خير اى مرد يهودى. كودك عبداللّه، پسرى چون ماه درخشنده است.

مرد يهودى سراسيمه گفت:

شما را به آن چه مى پرستيد سوگند، آيا كودك پيش از آن كه با شما سخن گويم به دنيا آمده بود يا پس از آن!؟

يكى از جوانان گفت:

مرد يهودى پرسش هاى فراوانى دارى. يتيم عبداللّه پيش از گرد آمدن ما در كنار كعبه زاده شده بود. چرا نمى روى او را از نزديك ببينى!

نشانه هاى ياس و نوميدى در چهره مرد يهودى پديدار شد. با شتاب و

ص: 14

پريشانى به خانه عبدالمطلب رفت. چندين بار به زمين افتاد. آتش كينه در وجودش شعله مى كشيد. شورى خون را زير دندان هايش حس مى كرد.

- اى بزرگ بنى هاشم، اجازه بده تنها يك بار كودك را ببينم.

عبدالمطلب پذيرفت!

آمنه دختر وهب، آن بانوى با ايمان و پاك، كودك را با جلال و شكوه پيش آورد. چهره نوزاد پر از نور و سرور بود. كودك در آغوش مادر چون خورشيدى كه از افق طلوع مى كند مى درخشيد. عبدالمطلب نوزاد را گرفت. رخسار زيبايش چون شكوفه هاى خوش بهارى جلوه گرى مى كرد. عبدالمطلب او را در آغوش فشرد و چسبيده به سينه نگه داشت و رو به مرد يهودى كرد و گفت:

اين است نوه ام! او شب گذشته پاى به اين جهان نهاد.

يهودى به نوزاد نزديك شد. به اطرافش نگاه كرد و ديده به رخسار او دوخت. كودك در پارچه اى سبز پيچيده شده بود و چهره اش جلوه اى آسمانى داشت. شگفتى و ترس همه وجود مرد يهودى را فرا گرفت. به عبدالمطلب گفت:

بگذار كتف راستش را ببينم.

مردم از سخنان مرد يهودى و تقاضاى او تعجب كردند. عبدالمطلب پارچه را از بدن كودك كنار زد تا هر جا را مى خواهد، ببيند. تن برهنه نوزاد مثل روز روشن مى درخشيد. بر كتف راست او نشانه اى شگفت بود. مُهر پيامبرى. مهرى از جنس نور.

رنگ از رخسار مرد يهودى پريد. لرزه بر اندامش افتاد و عرق سرد به تنش نشست. از كنار نوزاد برخاست. اما نتوانست خود را نگه دارد. از هوش

ص: 15

رفت و بر زمين افتاد. به صورتش آب زدند. چشم باز كرد. خورشيد در آغوش عبدالمطلب بود. خود را به كنار ديوارى رساند. با دو دست بر سر و صورت خود مى زد و مى گريست.

چه شده است؟ اين ديگر چه رازى است؟ آن چه شب گذشته روى داده، بس نيست! اين مرد يهودى چرا گريه مى كند؟ هر چه هست در اين خانه و تولد فرزند عبداللّه است.

- هان مرد يهودى! حرف بزن! چه مى دانى؟ چرا گريه مى كنى؟ داستان اين نوزاد چيست؟

يهودى ناى سخن گفتن نداشت. او از دانايان يهود و مردى كتاب خوان و آگاه بود. جوانان قريش از او خواستند آن چه را مى داند بگويد. مرد يهودى كاسه اى آب خواست. برايش آوردند. چند لحظه به خورشيد مكه خيره شد. خورشيد تا ميانه هاى آسمان رفته بود و هرم داغ آفتاب سايه ها را دلپذير كرده بود. مرد يهودى كاسه آب را سر كشيد و خود را به سايه رساند و گفت:

چاره اى نيست، مى گويم. ما يهوديان در كتاب هايمان خوانده بوديم كه يتيمى در جزيرة العرب زاده خواهد شد. نام او احمد است. او آخرين پيامبر خداست. خداوند دين او را بر بنى اسرائيل پيروز خواهد كرد. كاش آن چه اول گفته بوديد همان مى شد.

يكى از جوانان گفت: مگر چه گفته بوديم.

- گفتيد: چنين كودكى در مكه زاده نشده است. از سخن شما شادمان شدم. مى پنداشتم كه در فلسطين متولد خواهد شد. آن جا بر او دست خواهيم يافت. اگر فرمان ما نبرد، بر او سخت مى گيريم. چنان كه با عيسى

ص: 16

مسيح كرديم. يهودى زرنگى كرد و آهى كشيد و گفت: نشانه هاى كتاب، در اين نوزاد ديده مى شود. شجاعان بنى هاشم كه بزرگان قريش اند او را در ميان گرفته اند. اينك بر يهود و روزگار سياه اسرائيل مى گريم!

يهودى سر خورده، بى هدف در كوچه هاى مكه به راه افتاد.

سخنان يهودى به گوش عبدالمطلب رسيد. او نيرنگ و پليدى آنان را مى شناخت. نشانه هاى رشك و حسد بر رخسار برخى از بزرگان قريش هم ديده مى شد. در نگاهشان آتش كينه و نفرت موج مى زد. چرا چنين نباشد! آنان با يهوديان داد و ستد فراوان داشتند.

پيرمرد نوه اش را به سينه فشرد و از حاضران اجازه خواست و اتاق را ترك كرد و با شتاب به سوى اتاق زنان رفت. مادر نوزاد آن جا بود.

آمنه در برابر بزرگ مكه نشست. عبدالمطلب با مهربانى و آرامش گفت:

آمنه! كودك تو روشنى ديده من است. بيم دارم يهود و برخى از بزرگان قريش به او آسيب رسانند. من براى اين كودك نگرانم. مى ترسم او را بكشند. اين فرزند جايگاهى بلند دارد.

آمنه نوزاد را در آغوش كشيد. گونه هايش گل انداخته بود. هراس قلب مهربانش را چنگ مى زد. نگاهش سراپاى كودك را كاويد و گفت:

راست مى گويى عمو. كودك عبداللّه با شگفتى پاى در اين جهان نهاد. فرزندم چون به دنيا آمد، دست بر زمين نهاد و سجده كرد. نورى شگفت از وجودم زبانه كشيد و دامنه آسمان را در بر گرفت. آن گاه صدايى در ميان آسمان و زمين طنين انداز شد كه گفت:

آمنه! برترين آفريده از تو زاده شد! نام او محمد است!

اشتياق و سرور وجود عبدالمطلب را در بر گرفت. خدا را شكر كرد و

ص: 17

گفت:

آمنه! او را محمد مى ناميم. آن گونه كه آسمان خواسته است. محمد موهبتى براى ما و همه مردم است. خداوند او را پشتيبانى مى كند. او از محبت مردم برخوردار است. كودك تو براى همه انسان ها رحمت است. عبدالمطلب سينه را صاف كرد و گرم تر سخن گفت:

فرزندم را به من بده! او را به كعبه مى برم. مى خواهم با او طواف كنم و از خدا بخواهم، محمد را مايه بركت ما قرار دهد و او را از گزند دشمنانش نگه دارد.

عبدالمطلب كودك را در آغوش گرفت و به سوى كعبه رفت. چون پاى در آستان خانه خدا نهاد، يكى از خادمان فرياد زد: آمد. عبدالمطلب آمد. خادمان و مردمى كه آن جا در حال طواف بودند، دور او حلقه زدند. مردى از آن ميان با سرور و اشتياق گفت:

بزرگ مكه سخن بگو! آيا اين همان نوزاد دوشين است!؟ او را به ما نشان بده!

عبدالمطلب خود را به ديوار كعبه رساند. آوايى دلربا از زاده دوشين مكه به گوش رسيد: «بسم اللّه و باللّه!»

هوش از سر خادمان و مردم پريد. دستان عبدالمطلب لرزيد. رو به فرزند كرد و گفت:

درود و رحمت و بركات خدا بر تو اى محمد!

پاى ديوار كعبه شور و غلغله اى به پا شد. شگفتى باز هم بيشتر شده بود. از حجر الاسود آوازى برخاست.

«حق آمد و باطل از بين رفت. چه باطل نابود شدنى است»

ص: 18

عبدالمطلب نوه اش را به سينه فشرد. بدنش عرق كرده بود. اشك شوق در چشمانش حلقه زد. با صدايى لرزان زمزمه كرد:

اين چه شگفتى است!؟ چه راز و رمزى در اين رويداد نهفته است. شيرخوار عبداللّه سخن مى گويد. از غيب با او سخن مى گويند... گفته هاى مرد يهودى به خاطر عبدالمطلب آمد. ترس و نگرانى در وجودش ريشه دوانده. رو به كارگزاران كعبه و مردمى كه آن جا بودند كرد و گفت:

براى خدا، اين راز را پوشيده بداريد. با كسى از آن چه ديديد و شنيديد سخن مگوييد.

- شنيديم اى بزرگ و پيشواى مكه!

عبدالمطلب محمد را هفت بار به دور كعبه طواف داد. سپس زير ناودان رحمت ايستاد و رو به آسمان كرد و گفت:

پروردگارا تو را ستايش مى كنم كه اين فرزند پاك را به ما هديه كردى. خدايا او در گهواره به اراده تو سرورى يافته است. او را به اين خانه مقدس و امين پناه مى دهم.

در خانه عبدالمطلّب همه چشم به راه بودند. خانه از وجود محمد سرشار از شادى و اميد بود. خوشبختى فضاى آن را پر كرده بود. آمنه چشم به راه بود. چون عبدالمطلب از كعبه برگشت، آمنه جلو دويد و شادمانه او را درود گفت:

روز به خير عمو! نوه ات خوش قدم باشد. خداوند شما را براى يارى او عمرى دراز دهد. همه پيرامون عبدالمطلب حلقه زدند. عبدالمطلب داستان سخن گفتن محمد را در هنگام طواف باز گفت و آنچه را كه ديده بود و شنيده بود تعريف كرد.

ص: 19

آمنه سرخوش از روشنايى روى محمد، گفت: راست مى گويى عمو! من هم بارها آن نداى آسمانى را در رؤيا شنيده ام كه مى گفت:

آمنه! فرزند تو سرور اين مردم است. چون به دنيا آمد از گزند حاسدان و دشمنانش بترس. پناه و يارى او را از خالق يگانه اش بخواه. آمنه او را محمد نام كن.

عبدالمطلب آهى كشيد و گفت: دخترم! از رؤيايى راستين سخن گفتى. روزگاران پيشين را به يادم آوردى. شبى در كنار كعبه خفته بودم. در خواب نورى ديدم كه از وجودم زبانه كشيد و آسمان و زمين را روشن كرد. آن گاه درختى ديدم شگفت. از شاخ و برگ آن نورهاى درخشنده مى تابيد. مردم را ديدم كه به آن درخت چنگ مى زدند. آمنه! من اين رؤيا را بارها ديده ام. اما تعبير آن را نمى دانستم. روزى رؤياى خود را با پيرى كهن سال و دانا باز گفتم. مرا در آغوش كشيد و گفت:

خداوند در نسل تو فرزندى بزرگ قرار داده است. او جايگاهى والا در بين مردم خواهد يافت. زمينيان او را خواهند ستود. هم چنان كه اهل آسمان او را دوست خواهند داشت.

آمنه چون شاخه اى پر از شكوفه در معرض وزش نسيم دل انگيز سخنان عبدالمطلب قرار گرفته بود. وجودش پر از شادى بود و نگاهش كرانه هاى هستى را مى كاويد. سخنان عبدالمطلب به پايان رسيد. آمنه دست به آسمان بر افراشت و نجوا كرد:

تو را اى يگانه مهربان شكر مى گذارم. و سپس مادرانه پيشانى فرزند خود را غرق بوسه كرد و با خود انديشيد، كاش عبداللّه زنده بود.

قطره اشكى گونه آمنه را نوازش كرد.

ص: 20

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109