میهمان صحرا : داستان ولادت و زندگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

مشخصات کتاب

سرشناسه : بیواره، علی اکبر، 1336 - ، اقتباس کننده

عنوان و نام پديدآور : میهمان صحرا/مسلم الربیعی ؛ ترجمه علی مروارید ؛ بازنویسی علی اکبر بیواره.

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی، 1386.

مشخصات ظاهری : 32 ص.:مصور (رنگی).

شابک : 978-964-971-116-4

وضعیت فهرست نویسی : فیپا

يادداشت : کتاب حاضر اقتباسی است از کتاب "ضیف الصحرا" نوشته مسلم الربیعی.

موضوع : محمد (ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11ق.-- داستان.

موضوع : داستانهای مذهبی -- قرن 14.

شناسه افزوده : مروارید، علی، مترجم.

شناسه افزوده : ربیعی، مسلم. ضیف الصحراء.

شناسه افزوده : بنیاد پژوهش های اسلامی.

رده بندی کنگره : BP24/84/ب95م9

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : 1081414

ص: 1

اشاره

ص: 2

میهمان صحرا

مسلم الربیعی

ترجمه علی مروارید

بازنویسی علی اکبر بیواره.

ص: 3

ص: 4

چه زيباست كودك مكه!

چه زيباست كودك مكه! او چون خورشيد فروزان از افق زندگى عبدالمطلب طلوع كرده بود. چه روزهاى قشنگى بر آنها مى گذشت: بر محمد صلى الله عليه و آله و عبدالمطلب! پدر بزرگ و نوه! در سيماى آمنه آرامش و نشاط موج مى زد. عبدالمطلب از آرامش آمنه خوشحال بود و چهره اش از ديدن فرزند او چون گل مى شكفت.

آمنه كجايى؟ چشم به اطراف گرداند. آمنه نبود. به گهواره كودك نزديك شد. خواب بود؛ چون فرشته اى در حضور خداوند. مثل غنچه اى فرو بسته. عبدالمطلب از يافتن نا اميد شد. از اتاق بيرون رفت. شب را در راز و نياز با خداوند به سر برده بود. سرشار از احساس اميد و اطمينان بود. آمنه را در گوشه حياط يافت. تنها و غمگين نشسته بود. به او نزديك شد.

سلام دخترم! آمنه به خود آمد. بر خاست و گفت: سلام بر شما عمو جان! مرا ببخشيد. متوجه آمدن شما نشدم.

عبدالمطلب احساس كرد آمنه غمى در دل دارد. اندوهى در چشمان او موج مى زد. آمنه سعى كرد آن را پنهان كند.

- تو را چه مى شود آمنه؟ آمنه لبخند كمرنگى به لب آورد و گفت: شما نگران نباشيد. چيز مهمى نيست. آسوده خاطر باشيد!

پيرمرد شتابزده گفت: آسوده باشم!؟ از سر و رويت نگرانى مى بارد به

ص: 5

من بگو! از چه ناراحتى؟ من جاى پدر تو هستم! من مسئول زندگى تو و اين كودك شيرخوارم! بيا برويم! با من بيا.

عبدالمطلب دست آمنه را گرفت و او را به سفره خانه برد. سفره خانه مرد كريم و بخشنده قريش، در آن صبح زود، خالى از ميهمان بود. در ميان سفره و در سينى بزرگى خوشه هاى طلايى رنگ خرما مى درخشيد. كوزه اى پر از آب و كاسه اى سفالين تشنگان را آرامش مى داد. عبدالمطلب امّ ايمن را صدا زد و گفت:

كاسه اى شير گرم بياور! و رو به آمنه كرد و با مهربانى گفت:

دخترم! دلواپس توام! چه چيز را از من پنهان مى دارى؟ با من سخن بگو، هر كارى بخواهى برايت مى كنم. تو و آن كودك شيرخوار عزيزترين كسان من هستيد.

ام ايمن كاسه اى شير گرم آورد. عبدالمطلب آن را گرفت و با دستان خود جلو آمنه گذاشت.

آمنه چند لحظه اى را در سكوت گذراند. آن گاه سر برآورد و به صورت پيرمرد نگاه كرد. سر و روى عبدالمطلب به سپيدى برف بود. سپيد و نورانى. عبدالمطلب منتظر جواب بود.

- خوابى ديده ام. ديشب در كنار او خوابيده بودم كه آن رؤياى شگفت مرا غرق در حيرت كرد. ندايى از آسمان ها برخاست از جايى ناشناخته، و با من چنين گفت:

«آمنه! اى زن بزرگوار بلند جايگاه! چون خواستى براى شيرخوار خويش دايه اى برگزينى، از زنان بنى سعد، حليمه دختر ابى ذؤيب را برگزين!»

ص: 6

عمو جان! نمى دانم چه رازى در اين رؤيا نهفته است! من نگران نيستم، به آن چه نمى دانم چيست مى انديشم.

عبدالمطلب خيره در آمنه نگريست. چهره زن جوان سرشار از پرسش بود. پرسش هايى كه نمى دانست از كه بايد بپرسد.

عبدالمطلب گفت:

ان شاء اللّه خير است. خداوند بهتر مى داند.

آمنه با لحنى پر از خواهش و تمنا گفت:

عمو! راست مى گويى. اما باديه بنى سعد ديرى است كه در خشكى و قحط سالى است. مردمش در بينوايى اند. از اين گذشته من چه!؟ كودكم! يتيم عبداللّه! آرامش جانم از من دور خواهد شد. او همه چيز من است. مايه اميد و دلخوشى من است. تاب دورى او را ندارم. او يادگار عبداللّه است. عبداللّه شما.

چه غمگين سخن مى گفت. سرشار از احساس لطيف مادرانه. احساسى آكنده از بوى غريبى و فراق. اشك در چشمان پيرمرد حلقه زد. گرم تر و مهربان تر پاسخ داد:

دخترم! اين رؤيا نشانه اى از حمايت آسمانى از محمد است.

خداوند مى خواهد او را از دشمنان خود و پدرش دور كند.

آمنه شگفت زده و نگران پرسيد:

چه گفتيد عمو!؟ دشمنان او و پدرش!؟ دشمنان عبداللّه چه كسانى هستند؟ نكند عبداللّه را آن ها...

عبدالمطلب حرف آمنه را قطع كردو گفت:

وحشت مكن دخترم. روزگار بازى هايى دارد. يهوديان در گذشته، براى

ص: 7

كشتن عبداللّه نقشه كشيدند. بدون شك هدف آن ها محمد است. كودك تو! نوه دلبند من .

ظرف شير در دستان آمنه لرزيد و شتابزده گفت:

داستان چيست عمو؟ يهود چرا مى خواستند شوهر مرا بكشند؟ در اين هنگام خدمتكار وارد شد و گفت:

سرورم! گروهى در كنار كعبه منتظرتان هستند. مى خواهند شما را ببينند.

- آن ها را مى شناسى؟ ام ايمن گفت:

مردى از آنان به نام سواد بن فارب را مى شناسم. سواد اصرار دارد كه شما را ببيند. عبدالمطلب او را شناخت. سواد بن فارب شاعر و كاهن نام آورى بود. پس با اشاره سر موافقت خود را اعلام كرد. ام ايمن از خانه بيرون رفت. عبدالمطلب گفت:

آن چه گفتم داستان دور و درازى دارد.نگران نباش. خداوند پشتيبان محمد است. هنگامى كه بازگردم با تو سخن خواهم گفت.

بر ناشناخته هاى انديشه آمنه، راز تازه اى افزوده شد. ولى بايد تا برگشتن عبدالمطلب منتظر بماند.

بنى هاشم كنار كعبه بودند. فرزندان به احترام پدربزرگوارشان برخاستند. عبدالمطلب روبروى كعبه در جاى خود نشست. سواد به سويش آمد و سلام كرد و گفت:

اى سرور مكه! شنيده ام خداوند به عبداللّه كودكى عطا كرده است. مردمان مى گويند، شگفتى هايى از او به ظهور رسيده است. مى خواهم روى او را ببينم. البته اگر شما اجازه دهيد! عبدالمطلب انديشناك

ص: 8

پيشانى اش را فشرد و خيره در او نگريست و گفت:

سواد! حقيقت را بگو! آيا چيزى را از من پنهان مى كنى؟ از چهره ات آن را مى خوانم. مرا از آن چه مى دانى آگاه كن. سواد لبخندى زد و گفت: اى بزرگ بنى هاشم، رازهاى فراوان در سينه دارم. اجازه بده طفل را ببينم، آن چه در سينه دارم باز خواهم گفت. عبدالمطلب درنگى كرد سپس از جاى بر خاست و گفت: بيا با هم به خانه برويم.

محمد در خواب ناز بود. عبدالمطلب آهسته گفت:

او محمد است. سخن مگو مى ترسم بيدار شود. آهسته گام بر دار! سواد آرام آرام به گهواره نزديك شد. روشنى روى كودك فضا را نورانى كرده بود. لبخندى به زيبايى شقايق هاى صحراى نجد بر لبانش نقش بسته بود. سواد كنار گهواره نشست. زانو زد. چون نيايش كننده اى در برابر مقدسات. چشمان محمد باز شد سواد احساس كرد كه سپيدى چشمان كودك اقيانوسى بى كران است براى لحظه اى خود را در آن شناور ديد. او گم كرده اش را يافته بود. كودك را چون جان شيرين در آغوش گرفت. او را به سينه فشرد و سر و روى محمد را غرق بوسه كرد. عبدالمطلب دست بر شانه سواد گذاشت و گفت:

مرد دانا! آيا نمى گويى چه در دلت مى گذرد؟

سواد نگاهى به پيرمرد انداخت. در چشمانش اشك شوق حلقه زده بود صدايش مى لرزيد.

- قلبم به من دروغ نمى گويد... به اين كودك ايمان آورده ام.

سواد بار ديگر محمد را به سينه فشرد و ميان دو چشم او را بوسيد و از اتاق خارج شد.

ص: 9

وقتى آمنه وارد اتاق شد، پدر بزرگ و نوه تنها بودند. پدربزرگ خوشحال بود. آمنه ترديد داشت كه از موضوع دشمنان عبداللّه بپرسد. نمى خواست خاطره هاى غم انگيز گذشته در او زنده شود. عبدالمطلب دريافت. از كنار گهواره برخاست. به آمنه اشاره كرد كه به دنبالش برود. عبدالمطلب جايى در حياط بزرگ خانه پيدا كرد و نشست و به آمنه گفت: بنشين دخترم مى خواهم از آن چه فكر تو را مشغول كرده بگويم. اشتياق دانستن سراپاى آمنه را فرا گرفته بود. عبدالمطلب گفت:

در سرزمين شام گروهى از يهود زندگى مى كردند. آن ها پيراهنى از يحياى پيامبر داشتند. يهود يحيى را به قتل رسانده بودند و پيراهنش را در معبدشان نگه دارى مى كردند. در كتاب هاى آنان گفته شده بود كه چون پيراهن يحيى خون آلوده شود پيامبرى در مكه ظهور خواهد كرد. ظهور اين پيامبر پايان كار يهود خواهد بود. يك روز راهبان يهود پيراهن يحيى را خون آلوده يافتند. راهبان ترسيدند. در نقطه اى دور افتاده از سرزمين اردن راهبى دانا زندگى مى كرد. بيش از صد سال از عمر او مى گذشت. راهبان نزد او رفتند و داستان پيراهن يحيى را باز گفتند. راهبان گفتند:

اى مرد دانا پايان كار يهود فرا رسيده مى خواهيم مانع از تولد آن پيامبر شويم. قوم يهود در خطر است. آمنه سخن عبدالمطلب را قطع كرد و گفت:

راهب چه جوابى داد؟

راهب چه جوابى داد؟ عبدالمطلب او را به آرامش فرا خواند و گفت: راهب كهنسال به سخنان آنان گوش فرا داد. زمانى ساكت ماند و سپس گفت:

آيا مى خواهيد در برابر اراده الهى بايستيد؟ زمان تولد پيامبرى كه

ص: 10

وعده داده شده نزديك است. نشانه ها اين را مى گويند و شما هم خوب مى دانيد. تسليم اراده خداوند باشيد.

آمنه ديگر بار دخالت كرد و گفت: آيا راهبان سخن او را پذيرفتند؟

- نه دخترم! در ميان آنان راهبى سركش و مغرور به نام هيوبا بن داحور بود. هيوباى پليد آنان را از انديشيدن به سخنان حكيمانه راهب كهنسال باز داشت. هيوبا گفت:

او پير است. عقلش كم شده و نمى داند چه مى گويد. آيا حاضريد به سخن او گوش فرا دهيد و نابودى قوم يهود را شاهد باشيد؟ وقت خود را تلف نكنيد. بايد چاره اى بينديشيم و تا دير نشده كارى بكنيم. راهبان يهودى را شك و ترديد فرا گرفت. نمى دانستند سخن كدام يك را بپذيرند. هيوبا ادامه داد و گفت: از شما علماى يهود مى پرسم: هنگامى كه شجره خضرا را از ريشه در آورديم آيا ديگر بار روييد؟ آيا شاخ و برگش بر زمين سايه افكند؟ راهبان جواب دادند: نه!

سخنان هيوبا كار خود را كرد. راهبان كه تولد پيامبرى از ميان عرب را خوش نداشتند آماده همكارى با او شدند. هيوبا خنده اى حاكى از پيروزى كرد. دندان هاى زرد و نازيبايش نمايان شد. راهب كهنسال آن ها را سرزنش كرد و گفت:

خداوند موسى را در خانه دشمنانش حفظ كرد. با اراده او دشمنى نكنيد. شما قوم يهود را نابود خواهيد كرد. اندكى درنگ كنيد. به سخنانم گوش دهيد. هيوبا در حالى كه مى خنديد او را نشان داد و با تمسخر گفت: پير خرفت ديوانه شده. او را به حال خود بگذاريد، برويم. نشانه ها ظاهر شده، پيراهن يحيى خون آلوده است. جوانى به نام عبداللّه در مكه زندگى

ص: 11

مى كند. نوزادى كه از او مى ترسيم به زودى از عبداللّه به وجود خواهد آمد. بايد عبداللّه را بكشيم. برويم ياران! كار بزرگى در پيش است. قوم يهود به شما افتخار خواهد كرد.

راهبان يهودى هيوبا را تحسين كردند. يكى از آن ها گفت:

اى هيوباى دانا ! اى دلسوز قوم يهود! براى كشتن عبداللّه چه نقشه اى دارى؟ هيوبا سر مست از پيروزى، ريش هاى بلندش را با ناخن كاويد و گفت: كالايى از شام مى خريم و به مكه مى بريم. و در آن جا پيدايش مى كنيم. او را مى كشيم و مى گريزيم. آن گاه ديگر پيامبرى متولد نخواهد شد.

آمنه با شگفتى و هراس به سخنان عبدالمطلب گوش مى داد. عبدالمطلب نفسى تازه كرد.

آمنه گفت: عمو جان! آن ها به مكه آمدند؟ عبدالمطلب گفت آرى. به عنوان تاجر به مكه آمدند به دو گروه تقسيم شدند. گروهى به كار خريد و فروش مشغول شدند و گروه دوم به جستجوى عبداللّه پرداختند. آن ها عبداللّه را شناختند و تصميم به اجراى نقشه شومشان گرفتند. آمنه به تندى پرسيد. آيا توانستند نقشه خود را اجرا كنند؟

عبدالمطلب گفت: صبر داشته باش آمنه ، كاسه اى آب بياور تا باقى داستان را بگويم. آمنه از جا برخاست. مشكى پر از آب خنك زمزم در دهليز خانه آويخته بود. آمنه كاسه اى سفالين را پر از آب كرد و نزد پدر شوهر آورد. پيرمرد از او تشكر كرد و كاسه را به لب رساند. گوارا و خنك بود. جرعه اى از آن را خورد و كاسه را كنارى گذاشت و گفت:

يك شب پسرم رؤياى عجيبى ديد. آن رؤيا بى قرارش كرده بود. عبداللّه

ص: 12

به من گفت: خوابى شگفت ديده ام. در عالم رويا چند بوزينه را ديدم كه بر پشت هم سوار بودند. بوزينه ها شمشيرهايى به دست گرفته و آن ها را بالاى سرشان مى چرخانيدند. بوزينه ها در حال گردانيدن شمشير به من اشاره مى كردند. بوزينه ها سرانجام به سوى آسمان پريدند امّا آتشى از آسمان فرود آمد و آن ها را خاكستر كرد. به او گفتم:

پسرم! دشمنانى دارى كه از آنان دورى مى كنى. خداوند تو را از شر آن ها حفظ خواهد كرد، مردم به نورى كه در چهره دارى رشك مى برند. آمنه مشتاق دانستن بود. بى صبرانه در انتظار بقيه داستان بود. عبدالمطلب ادامه داد: آن روز عبداللّه براى شكار از مكه خارج شد. جاسوسان يهود با خبر شدند. يهود به دو گروه تقسيم شدند و در كوه هاى اطراف مكه به دنبال عبداللّه گشتند و او را پيدا كردند. آن ها در زير لباسشان شمشيرهايى پنهان كرده بودند. يهوديان عبداللّه را محاصره كردند.

قلب آمنه براى همسرش به تپش افتاد. لبانش مى لرزيد و گفت:

عبداللّه با آن درندگان فريبكار چه كرد!؟ عبدالمطلب نفسى تازه كرد و گفت:

مى دانى كه او زنده ماند. پسرم جوان شجاعى بود. به آن يهوديان گفت: با من كارى داريد!؟ آن ها چيزى نگفتند و به او نزديك شدند عبداللّه احساس كرد آن ها قصد جانش را دارند. ناچار تيرى در كمان گذاشت و يكى از آن ها را با تير زد. سرعت عبداللّه در تير اندازى يهود را ترساند. به دروغ و نيرنگ روى آوردند.

آمنه گفت: عمو! چرا عبداللّه همه آن ها را با تير نزد؟

ص: 13

عبدالمطلب گفت: دخترم، عبداللّه واقعا نمى دانست كه آن ها مى خواهند او را بكشند. از آن گذشته شوهرت در جوانمردى و گذشت همتايى نداشت.

يهوديان كه قدرت و دقت او را ديدند گفتند:

اى جوان ما را ببخش! برده اى گريزان داريم. گمان كرديم تويى!

آنها دور شدند و عبداللّه باور كرد.

سوار بر اسب شد و كمانش را به پشت انداخت و به طرف مكه آمد. راه از ميان تنگه اى باريك و خطرناك مى گذشت. يهوديان آن جا به او حمله كردند. آن ها ابتدا سنگ هاى بزرگى از بالا به زير انداختند. عبداللّه از سنگ ها جان به سلامت برد. سپس با شمشير به سوى او هجوم آوردند، عبداللّه با شجاعت از خود دفاع كرد و چند نفر از آن ها را از پاى درآورد.

آمنه كه از شنيدن داستان شجاعت همسرش سراپا غرور شده بود، گفت: عمو جان بالاخره چه شد؟ عبدالمطلب گفت: اجازه مى دهى جرعه اى ديگر از اين آب بخورم؟ آمنه لبخند زد. عبدالمطلب كاسه سفالين را به لب هايش نزديك كرد و همه آن را خورد. سپس نفس عميقى كشيد و ادامه داد:

وقتى كه عبداللّه با يهوديان مى جنگيد، عده اى از مردان بنى هاشم، حمزه و ديگر پسرانم به آن جا رسيدند. يهوديان كه ديگر توان جنگيدن نداشتند تسليم شدند. فرزندانم آن ها را اسير كرده، به مكه آوردند. آمنه گفت:

عمو! راست گفتيد. خواب عبداللّه اين گونه تعبير شد. مى خواهم بدانم از كجا دانستيد كه آن ها كى هستند و از كجا براى انجام نقشه پليدشان

ص: 14

آمده اند؟ عبدالمطلب گفت: برده اى در ميان آنان بود. او مرا از اين راز آگاه كرد. البته اگر هوشيارى پدرت وهب نبود، خدا مى داند چه روى مى داد.

آمنه با تعجب گفت: پدر من!؟ عبدالمطلب گفت: آرى. پدرت در حال عبور از آن كوره راه به مردان غريبه اى بر مى خورَد. به نيت آنان شك مى كند، او وقتى به مكه رسيد، برادران عبداللّه را آگاه كرد و آنان خود را به سرعت به آن جا رساندند. من اين هوشيارى پدرت را هرگز فراموش نمى كنم. آمنه در دل پدرش را ستود و به آواز بلند گفت: خدا آن راهبان گمراه را لعنت كند. هر دو ساكت شدند. براى چند لحظه هيچ يك حرفى براى گفتن نداشت. عبدالمطلب چيزى به خاطرش آمد. لبخندى زد و گفت: اصلاً يادم رفت كه اين همه داستان را براى چه تعريف كردم. آمنه با تعجب گفت: مگر حرف ديگرى هم مانده عمو!؟ عبدالمطلب آه بلندى كشيد و گفت: آرى آمنه. بايد كودك تو را به صحرا بفرستيم. فراموش كرده اى كه بايد براى او دايه اى انتخاب كنيم! دايه اى از زنان شريف صحرا. آمنه را دوباره تشويش و نگرانى فرا گرفت.

عبدالمطلب ادامه داد:

من هم به اندازه تو از دور شدن نوه عزيزم اندوهگين مى شوم.

اما رفتنش ميان باديه نشينان، او را از شرّ يهود و حسودان قريش حفظ مى كند. دخترم خداوند مراقب اوست، نگران مباش. بايد او را به صحرا بفرستيم. صحرانشينان مردمى شريف هستند. بدنشان نيرومند و زبانشان فصيح است. آمنه چيزى نگفت. سخنان عبدالمطلب اندكى به او آرامش داد. اما قلبش هم چنان در پنجه هاى اندوه فشرده مى شد. عبدالمطلب در او نگريست. منتظر جواب بود. آمنه گفت:

ص: 15

عمو جان! به قضا و رضاى الهى راضى ام.

عبدالمطلب خدمتكار وفادارش ام ايمن را صدا زد و گفت: زنان شيرده صحرا در شهرند. پرس و جو كن و از آنان بخواه كه به اين جا بيايند. آن ها را به آمنه نشان ده تا يكى را براى محمد برگزيند.

پيش از آن كه ام ايمن برود، آمنه او را صدا زد و گفت: اول نام آنان و نام طايفه شان را بپرس. اگر در ميانشان زنى به نام حليمه دختر ابى ذؤيب بود، او را به اين جا بياور. من در پى حليمه هستم. حليمه دختر ابو ذؤيب از قبيله بنى سعد.!

ام ايمن گفت: به اميد خدا بانو! و راهى شد. عبدالمطلب هم از آمنه خداحافظى كرد و به سوى كعبه رفت. آن جا گروهى منتظر بودند و او كارهاى زيادى داشت كه بايد انجام مى داد.

مثل هميشه مردم كنار كعبه ازدحام كرده بودند. گروهى منتظر عبدالمطلب بودند تا به كارشان رسيدگى كند. چند نفر مى خواستند عبدالمطلب بين آن ها قضاوت كند. زائران كعبه از راه هاى دور و نزديك مى رسيدند. عبدالمطلب به آن ها خوش آمد مى گفت و از مشكلاتشان مى پرسيد. اندك اندك مراجعان كم شدند. چشم عبدالمطلب به زنى نيازمند افتاد. زن در جستجوى كسى بود. عبدالمطلب او را صدا زد و گفت: نزد من بيا اى بنده خدا!

زن با شرم و حيا به عبدالمطلب نزديك شد و گفت:

عبدالمطلب كيست؟ بزرگ مكه را مى گويم. با او كار دارم.

عبدالمطلب لبخندى زد و گفت:

دخترم راه را درست آمده اى. من عبدالمطلب هستم. خادم زايران

ص: 16

كعبه چه خدمتى مى توانم برايت انجام دهم؟

زن گفت:

اى بزرگ مكه! من زنى شيرده هستم. از صحرا آمده ام. در پى كودكى هستم كه او را براى شير دادن با خود ببرم. مرا به سوى تو راهنمايى كرده اند.

عبدالمطلب گفت:

از كدام قبيله اى؟

- از بنى سعد آقاى من!

چهره عبدالمطلب باز شد. با شگفتى پرسيد:

نامت چيست؟

- حليمه سعديه!

سراسر وجود عبدالمطلب را شگفتىِ لذت بخشى فراگرفت! نفس راحتى كشيد و در جاى خود جا به جا شد و گفت:

نامت معناى بردبارى و نيكبختى مى دهد؛ دو خصلت گران بها. خير دنيا و سرافرازى آخرت در آن هاست.

حليمه آن چنان از گفتار و مهربانى عبدالمطلب به وجد آمد كه فراموش كرد براى چه كارى نزد او آمده است. چهره اش غرق شادمانى و اميد شد.

عبدالمطلب ادامه داد:

اى حليمه! نوه اى دارم كه هيچ زنى، فرزندى چون او به دنيا نياورده است. او يتيم است. پدر ندارد. من جد او و به جاى پدرش هستم. اگر بخواهى دو سال او را به تو مى سپارم و در برابر، نيازهايت را برآورده

ص: 17

مى كنم.

حليمه آن روز كودكى براى شير دادن نيافته بود. زنان بنى سعد آماده رفتن به صحرا مى شدند. ناشناسى او را به نزد عبدالمطلب راهنمايى كرد. اينك شادمان بود، نوه بزرگ مكه را به او سپرده بودند. از خوشحالى نمى دانست چه بگويد.

عبدالمطلب گفت:

چه مى گويى حليمه؟ مى پذيرى؟

حليمه گفت:

اى مرد كريم، براى من افتخارى بزرگ است كه دايه نوه تو باشم. من او را چون فرزندانم دوست خواهم داشت. او كجاست؟ عبدالمطلب از جا برخاست و گفت:

با من بيا.

آمنه چون نام زن شيرده را شنيد، بسيار خوشحال شد و گفت:

عمو جان! اين همان زنى است كه مى خواستم. سپس به حليمه خوش آمد گفت و او را به اتاق محمد راهنمايى كرد. كودك چون ماه درخشنده اى در ميان بستر خفته بود. چشمانش حليمه را بى قرار خود كرد. به او نزديك شد و گفت:

گويى روز روشن كنار او چراغ برافروخته اند، زيباست! مثل خورشيد صبح صحرا مى درخشد.

آمنه گفت: اى حليمه كودك من از چراغ و روشنايى بى نياز است. پسرم خورشيدى هميشه درخشنده است. وجودش پر از بركت است. از او خوب نگهدارى كن. حليمه تا آن روز كودكى اين گونه خواستنى و زيبا

ص: 18

نديده بود. لباسى سفيد بافته شده از پشم در برداشت. پارچه اى ابريشمى و سبز رنگ پهناى بسترش را پوشانده بود. صورتش را به گونه كودك نزديك كرد. بوى مشك و عنبر مشامش را پر كرد. مهر عجيبى نسبت به او در دلش شعله ور شد. دستش را از لاى لباس سپيد به روى سينه شريف محمد رساند و او را نوازش كرد. كودك خنديد. حليمه بى تاب شد. خم شد و پيشانى كودك را بوسيد. سپس در كنار او نشست و با نگرانى پستانش را در دهان كودك نهاد. همين كه كودك شروع به مكيدن كرد آرامش عجيبى سراسر وجود حليمه را فرا گرفت و لبخند بر لبانش نقش بست.

آرى، پستان حليمه پر از شير شده بود. سرشار از شير. چون چشمه اى جوشنده! حليمه ناگهان از شادى فريادى كشيد و گفت:

به خدا او همان است!... او همان است!

آمنه، نگران، شانه هاى حليمه را گرفت و گفت:

چه مى گويى حليمه؟ از چه كسى سخن مى گويى؟

حليمه شتابزده گفت:

بانوى بزرگوار، فرياد شوق و شادمانى بود. مبادا از تصميم تان منصرف شويد!

آمنه اصرار كرد و گفت:

حليمه! من او را به تو خواهم سپرد. امّا در گفتار تو رازى نهفته است. حقيقت را بگو. مى خواهم بدانم. حليمه محمد را به سينه فشرد. به آمنه نگاهى كرد و گفت:

بانوى بزرگوار حق با شماست؛ مى ترسم بگويم، مرا ساده و ديوانه بپنداريد. نمى خواهم از شير دادن به اين كودك، محروم شوم. اين پسر،

ص: 19

جان شيرين من است.

آمنه گفت:

آن چه در دل دارى آشكار كن! داستانت را صادقانه بگو! از من جز خير نخواهى ديد.

آرامش دوباره در جان حليمه دويد و گفت: اجازه بدهيد شيرش را بخورد. آن گاه از راز عجيبى با شما سخن خواهم گفت.

آمنه از ام ايمن خواست كه براى حليمه كاسه اى شير بياورد و خود ساكت و آرام به حليمه و محمد خيره شد. كودك چشمانش را بسته بود و شير مى خورد. حليمه در حالى كه هم چنان لبخند رضايت بر لبانش بود سرش را روى سينه خم كرده، چشم به چهره نورانى محمد دوخته بود او به مادرى مى مانست كه پس از رنج زادن براى نخستين بار كودكش، پاره جگرش را در آغوش مى گيرد.

ام ايمن كاسه اى شير گرم نزد حليمه گذاشت و رفت.

محمد خوابيده بود و ديگر شير نمى خورد. حليمه او را آرام در گهواره اى نهاد و رو به روى آمنه نشست. آمنه شير تعارف كرد. اما حليمه براى گفتن بى قرار بود.

خواب عجیب حلیمه

چند روزى در صحرا آب و آذوقه نبود. بى آبى همه چيز را نابود كرده بود. ديگر كارمان به جايى رسيده بود كه ريشه گياهان صحرا را به دندان مى كشيديم. كودك شيرخوارم گرسنه بود و گريه مى كرد. من شير نداشتم. يك شب خوابى ديدم. در كنار نهرى از شير و عسل بودم. فرشته اى مرا در آن نهر انداخت و گفت:

بخور!

ص: 20

- خوردم.

فرشته مرا سر جايم برگرداند و گفت:

اى حليمه به مكه برو. روزى فراوان در انتظار توست. به زودى آن جا كودكى زاده مى شود. خانواده ات از بودن در كنار آن نوزاد بركت و فراوانى مى بيند. آن فرشته سپس گفت:

خداوند شير سينه ات را زياد مى كند و اندوه را از تو دور مى سازد. حليمه سپس نزديك تر به آمنه نشست و با هيجان شانه هاى او را گرفت و تكان داد و گفت:

آمنه!

اينك پستانم پر از شير است. مثل چشمه اى مى جوشد! به خدا كودك تو همان است كه فرشته گفته بود!

چشمان حليمه پر از اشك شد. آمنه لبخندى زد و به حليمه نزديك شد و او را در آغوش گرفت و گفت:

خواهرم! حقيقت را گفتى. اين كودك همان است كه همه از او سخن مى گويند.

عبدالمطلب اجازه خواست و وارد شد. از صميميت بين حليمه و آمنه ابراز شادمانى كرد و گفت:

خدا را شكر. انگار سال هاست هم را مى شناسيد.

آمنه با اطمينان و آرامش گفت:

عمو جان! محمد را به حليمه مى سپاريم. بگو محبتش را چگونه جبران مى كنى؟

عبدالمطلب لبخندى زد و به حليمه گفت:

ص: 21

اين مادر و كودك براى من خيلى عزيزند. محمد را از جان خودم بيشتر دوست دارم. برايت توشه و لباس و هميانى از سيم و زر آماده كرده ام. تو را راضى خواهد كرد. جان تو و اين كودك!

حليمه احساس خوشبختى مى كرد. براى او كودك همه چيز بود. بغض راه گلويش را بسته بود. با صدايى لرزان گفت:

اى سرور مكه براى من همين نوزاد كافى است. او از زر و سيم و توشه عزيزتر است. اجازه بدهيد برويم تا زنان بنى سعد بيش از اين منتظر نمانند.

عبدالمطلب سرى تكان داد و گفت:

بزرگوارى ات ستودنى است آن چه را برايت آماده كرده ام بپذير. مى گويم آن را تا قافله بنى سعد بياورند.

وقت رفتن شد. دل كندن از محمد براى آمنه و عبدالمطلب آسان نبود. چشمان مادر پر از اشك شده بود. محمد را در آغوش گرفته بود و مى بوسيد. سراپاى كودك را مى بوسيد و مى گريست. حليمه از آن چه مى ديد اندوهگين شد. دست آمنه را گرفت و فشرد و روى چشم نهاد و گفت:

بانوى بزرگوار به خداوند سوگند او از فرزندانم برايم عزيزتر است. اندوه و نگرانى را از خود دور كن. هميشه با او خواهم بود.

آمنه محمد را به حليمه داد. غروب دلتنگ مكه از راه رسيده بود. خورشيد پشت كوه هاى مكه غروب مى كرد. حليمه كودك را در آغوش گرفت و دور شد. آمنه با چشمان اشك آلود، دلبندش را بدرقه كرد. عبدالمطلب احساس كرد پيرتر از هميشه است. اندوه مرگ فرزند و فراقِ

ص: 22

نوه، دلش را پر از درد كرد. مى خواست گريه كند. اما خودش را نگه داشت. آمنه همچنان مى گريست. عبدالمطلب دست هايش را گرفت و با مهربانى گفت:

چرا گريه مى كنى؟ اين خواست خداست. خداوند او را به تو باز خواهد گرداند.

عبدالمطلب لبخندى زد و ادامه داد:

مگر موسى را به مادرش برنگرداند!؟ برخيز دخترم! غروب خورشيد دلگير است، اما هميشگى نيست. خورشيد به زودى طلوع مى كند.

قافله بنى سعد شب را در كنار مكه بيتوته كرد. شعله هاى آتش نشان از رونق و اميد در ميان بنى سعد داشت. گاه گاهى صداى گريه نوزادى كه از مادر دور شده بود شنيده مى شد. گريه نوزاد صداى زندگى است. زنى از نزديكان حليمه به سوى او آمد. او هم كودكى در آغوش داشت و مى خنديد. زن به كودك خود اشاره كرد و گفت: حليمه اين را از بزرگ ربيعه گرفته ام. پدرش مى خواهد او پادشاه عرب شود. زن درنگى كرد و پستان در دهان كودك نهاد و به محمد صلى الله عليه و آله، كه در آغوش حليمه بود، اشاره كرده و گفت:

چقدر زيباست! او را از چه كسى گرفتى؟

حليمه گفت:

اين نوه عبدالمطلب است. بزرگ مكه!

زن نفسى تازه كرد و گفت:

مى دانم. همان كودك يتيم. كاش پدر مى داشت. مى توانستى مال فراوانى بستانى.

ص: 23

حليمه محمد را در آغوش گرفت و در حالى كه به آسمان پر ستاره خيره شده بود گفت:

نمى دانم چرا اين كودك را از همه دارايى قريش بيشتر دوست دارم!

زن چيزى نگفت و گذشت.

خانه هاى بنى سعد در دل صحرا و در دامن فقر و نادارى خفته بود. بيابان خشك و دام ها لاغر و مردنى بودند. پيرمردها خود را به سايه كوتاه ديوارها چسبانده بودند و حشرات مزاحم را از خود دور مى كردند. تك و توكى درخت خرما در هُرم سوزنده آفتاب سايه كمرنگى گسترانده بودند.

قافله بنى سعد نزديك غروب از راه رسيد.

حليمه كودك را به خانه برد. حارث و فرزندانش انتظار او را مى كشيدند. شيما و عبداللّه خود را از مادر آويختند. كودك با ديدن فرزندان حليمه لبخند زد.

حارث گفت:

چقدر زيباست. به گل هاى صحرا مى ماند.

حليمه گفت: نوه بزرگ مكه است. نامش محمد است.

بچه ها محمد را از مادر گرفتند. حارث براى همسرش كاسه اى آب خنك آورد و گفت: خسته اى زن، استراحت كن. گفتى نوه بزرگ مكه است. حليمه آب خورد و گفت: يتيم است. حارث لحظه اى در كودك نگريست. احساسى پدرانه به او دست داد. او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت: باشد. شايد خداوند به خاطر او ما را از اين دشوارى برهاند. ناگهان صدايى از بيرون خانه برخاست:

- حارث! حارث!

ص: 24

شيما بيرون رفت. مردى از بزرگان بنى سعد بود. حارث خود به استقبال ميهمان شتافت. حارث ميهمان را در بهترين جاى خانه نشاند و با شرمندگى گفت:

اى بزرگ بنى سعد! عذر ما را بپذير. جز كاسه اى آب چيزى براى پذيرايى نداريم. فقر و تنگدستى امان ما را بريده است.

ميهمان گفت:

اى حارث همه چيز را مى دانم. نيازى به پذيرايى نيست. آمده ام شغلى به تو واگذار كنم. تو مردى امين و درستكارى .آيا از گوسفندانِ من نگهدارى مى كنى؟ اجرت خوبى به تو خواهم داد. حارث خوشحال شد. باور نمى كرد چنين كارى به او داده شود. لحظه اى به فكر فرو رفت و گفت:

از كى آغاز كنم؟

ميهمان گفت:

از همين فردا. از صبح فردا.

همين كه مرد از خانه آن ها رفت، حارث خوشحالى اش را بروز داد. محمد را از انيسه گرفت و در آغوش كشيد و بوسيد و گفت:

حليمه! حليمه بيا نگفتم اين كودك بركت دارد. بزرگ بنى سعد از من خواست از گله اش نگهدارى كنم. حليمه به سوى همسرش رفت و با شادمانى كودك را از او گرفت و گفت:

خدا را شكر. اين كودك بركت دارد. عبدالمطلب هم مرا دست خالى نفرستاد. اما اين كودك بركت را با خودش به اين جا آورده. حارث كه از خوشحالى نمى دانست چه بگويد از خانه بيرون رفت.

حليمه گفت:

ص: 25

امشب شام خوبى داريم. زود برگرد!

حليمه از انيسه خواست براى شام، بز را بدوشد و خود مشغول انجام كارهاى كودكان و شيردادن به آن ها شد.

انيسه اندكى بعد، شگفت زده بازگشت و فرياد زد:

مادر! مادر!

حليمه با اشاره به محمد او را به سكوت واداشت.

انيسه آهسته گفت:

بيا! چيز عجيبى است. بيا و ببين!

حليمه آهسته محمد را در گهواره نهاد و بيرون رفت. انيسه دست او را گرفت و تا آغلِ تنها بزى كه داشتند، برد. ظرفى پر از شير آن جا بود.

حليمه با تعجب گفت:

شير را همسايه ها آورده اند؟

انيسه با شگفتى گفت:

نه مادر! براى همين تو را به اين جا خوانده ام. اين همه شير از همين بز است. خدايا چه قدر شير! چشمان حليمه از تعجب گشاد شد. حيرت زده پرسيد:

از همين بز! اين كه به زحمت يك پياله شير مى داد. ناگهان دخترك را در آغوش گرفت و گفت:

دخترك شيرينم! اين ها بركت آن كودك يتيم است. خداوند به ما فراوانى بخشيده است. انيسه خود را از آغوش مادر بيرون كشيد و گفت:

مادر هنوز پستان هاى بز پر از شير است. باور مى كنى!؟ حليمه كه از خوشحالى ذوق زده بود به دخترش گفت:

ص: 26

همان قدر كه نياز داريم نگه دار. بقيه را به همسايه ها بده. مى خواهم آن ها هم از بركت اين كودك نازنينم بهره ببرند.

آن شب خانواده حارث احساس خوشبختى مى كردند.

صبح زود حارث براى كار تازه از خانه بيرون رفت. حليمه بى صبرانه منتظر بود كه محمد از خواب برخيزد تا به او شير دهد. صورت كودك در گهواره مثل ماه مى درخشيد.

محمد آرام آرام چشمان زيبايش را باز كرد. حليمه او را در آغوش گرفت. كودك مى خنديد و به نشانه شادمانى دست هاى كوچكش را در هوا تكان مى داد. آمنه پستان راستش را در دهان او گذاشت. وقتى محمد سير شد او را در گهواره نهاد و به سوى عبداللّه پسر كوچكش رفت. او را از پستان چپش شير داد. اما هم چنان پستان هايش پر از شير بود. بعد از شيردادن بچه ها، حليمه فرصتى پيدا كرد تا به آن چه روى داده بود فكر كند.

حليمه با خود انديشيد:

خدا كند هيچ يك از زنان بنى سعد از اين راز آگاه نشوند. از آسيب حسودان بر محمد بيمناكم.

حليمه آن چنان به اين كودك و سرنوشت او دلبسته بود كه گويى محمد فرزند واقعى اوست.

صداى زنگ گوسفندان حليمه را به خود آورد. حارث كه شادمان سوار بر الاغ پشت سرِ گوسفندان حركت مى كرد، از همان دور فرياد زد:

حليمه! حليمه مژده. مژدگانى بده!

حليمه شگفت زده از اتاق بيرون دويد. حارث دوان دوان خود را به او رساند و در حالى كه نفس نفس مى زد گفت:

ص: 27

امروز اتفاق عجيبى افتاد. حليمه! صحرا تا امروز خشك و بى آب و علف بود. من... من اين صحرا را مثل كف دستانم مى شناسم. اما...

حليمه شتابزده گفت:

اما چه؟ حرف بزن! جان به لبم كردى. حارث نفسى تازه كرد و آرام تر ادامه داد:

امروز جايى را در صحرا ديدم كه پر از علف بود. انگار بهار سرزده به آن جا رفته بود. مگر مى شود در يك روز اين همه علف برويد؟ حليمه لبخندى زد و گفت: شنيدم! حالا بيا كمى استراحت كن تا برايت غذا بياورم. نگران گوسفندان مباش. انيسه و شيما را مى فرستم مواظب باشند.

حارث با شگفتى گفت:

حليمه! گوسفندان با خدا ! گوش كن با تو سخن مى گويم! انگار آن چه گفتم مهم نبود! صحرا يك شبه سبز شده است. آن وقت تو مرا به خوردن و استراحت دعوت مى كنى! حليمه دوباره او را به اتاق دعوت كرد و گفت:

ابوعبداللّه! اين كه چيزى نيست. من رازهاى شگفت انگيزترى دارم. از رازهايى با تو سخن خواهم گفت كه تاكنون نشنيده اى. حال بنشين! مى روم خوردنى بياورم. حارث وارد اتاق شد و نشست. دو گهواره در گوشه اتاق بود. حارث با خوشحالى به آن دو كه خوابيده بودند نگاه مى كرد. از ديروز كه محمد به زندگى آن ها وارد شده، همه چيز تغيير كرده بود.

كارى آبرومند پيدا كرده بود و زندگى خشك و خالى و فقيرانه شان دگرگون شده بود. حارث به سخنان حليمه انديشيد؛ آن رازها چه مى توانست باشد!؟

حليمه با طبقى از غذا وارد اتاق شد: كاسه اى شير، نان تازه، كره و

ص: 28

خرماى تازه. سال ها مى شد كه حارث چنين خوردنى هايى بر سفره خود نديده بود. حليمه طبق را در برابر او نهاد و گفت:

چيزى مپرس و بخور من هم رازهايى در سينه دارم كه برايت باز مى گويم.

عبداللّه با اشتها شروع به خوردن كرد. حليمه از رؤياى خود و گفتگويى كه با آمنه كرده بود، سخن گفت؛ از سينه هايش كه پر از شير بود و از شير فراوان بز. او گفت:

اين كودك با خود رازهاى ديگرى آشكار خواهد كرد.

حليمه سپس ادامه داد:

اى حارث بايد مثل چشم هايمان از اين كودك مراقبت كنيم. او دشمنانى دارد.

محمد دو سال در صحرا ماند. خير و بركت و فراوانى، زندگىِ باديه نشينان بنى سعد را دگرگون كرد. گوسفندانشان زياد شدند و صحرا با آنان مهربان تر شد. البته خانواده حارث از اين خوشبختى مهم بيشترى داشت. يك روز حارث به حليمه گفت:

مى بينى كودكمان محمد چه قدر خواستنى و زيباست! ديدى كه روزها و ماه ها چه زود گذشت! محمد حالا دو سال دارد. اما باهوش تر و قوى تر از كودك دو ساله است. خداوند او را براى ما نگه دارد.

حليمه به فكر فرو رفت. چشمانش پر از اشك شد.

حارث گفت:

من كه حرف بدى نزدم. پسرمان محمد باهوش و زيباست. بايد خوشحال باشى.

ص: 29

حليمه غمگين و نااميد گفت:

حارث! گويا قرار مرا با عبدالمطلب، جد محمد، از ياد برده اى! اينك زمان آن رسيده كه او را نزد پدربزرگ و مادرش ببريم. ديگر فرزند عزيزى به نام محمد در اين جا نخواهيم داشت. حارث! چه زود روزگار خوشمان تمام شد. پس از اين با خاطره هاى محمد بايد زندگى كنيم.

اشك از چشمان حليمه سرازير شد. و گريه هاى او سوزناك تر شد و سايه غم بر خانه حارث سايه گسترد. انيسه و شيما هم به گريه افتادند. حارث كوشيد خود را آرام نشان دهد. گفت:

حليمه! وفاى به عهد از هر احساسى مهم تر است. او فرزند آمنه است نه تو. تو پذيرفتى كه دو سال به او شير بدهى و مراقبش باشى.

حارث درنگى كرد و سپس گفت:

او را به مكه ببر! حتى يك روز هم درنگ مكن. در مكه با پدربزرگ و مادرش حرف بزن. شايد بپذيرند كه زمان بيشترى با ما باشد.

شيما گفت:

پدر راست مى گويد مادر! به آن ها بگو اجازه دهند محمد زمان بيشترى با ما باشد.

حليمه اندكى آرام شد. با خود گفت:

شايد قبول كنند. خدا بزرگ است. محمد آرامش جان ماست.

وسايل سفر مهيا شد. بنى سعد به محمد خو كرده بودند. محمد براى شان بركت و فراوانى آورده بود. او حالا به مكه بر مى گشت. همه آرزو مى كردند محمد به قبيله برگردد. هر كس سعى مى كرد او را بيشتر در آغوش بگيرد. بفشارد و ببوسد.

ص: 30

حارث و حليمه راهى مكه شدند. محمد با آن ها رفت. زلالِ اشك، آن ها را تا خطى در افق بدرقه كرد.

مكه منتظر بود.

ص: 31

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109