ولایت در قرآن : ولایت رحمانی و ولایت شیطانی

مشخصات کتاب

سرشناسه:حق جو، عبدالله

عنوان و نام پديدآور:ولایت در قرآن ( ولایت رحمانی و ولایت شیطانی ) [کتاب]/ عبدالله حق جو.

مشخصات نشر:قم: زائر، 1389.

مشخصات ظاهری:464 ص.

فروست:آستانه مقدسه قم پژوهشکده علوم و معارف قرآنی علامه طباطبائی؛ 53.

شابک:55000 ریال: 978-964-180-167-2

یادداشت:کتابنامه: ص. 451- 464؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع:ولایت -- جنبه های قرآنی

رده بندی کنگره:BP104 /و8ح7 1389

رده بندی دیویی:297/159

شماره کتابشناسی ملی:2751461

ص :1

اشاره

ص :2

ولایت در قرآن ( ولایت رحمانی و ولایت شیطانی )

عبدالله حق جو.

ص :3

ص :4

تقديم

اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيكَ فِى دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ تُعِزُّ بِهَا الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ

وَ تُذِلُّ بِهَا النِّفَاقَ وَ أَهْلَهُ وَ تَجْعَلُنَا فِيهَا مِنَ الدُّعَاةِ إِلَى طَاعَتِكَ

وَ الْقَادَةِ إِلَى سَبِيلِكَ وَ تَرْزُقُنَا بِهَا كَرَامَةَ الدُّنْيا وَ الآْخِرَة.(1)

تقديم به محضر امير مهربانى، صاحب دولت الهى،

حامل پرچم قسط و عدل جهانى، گسترش دهنده ى

مِهر و صفا، موعود اوليا، تجلى همه ى

زيبايى ها، خليفه ى خدا، فرزند خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله

حضرت حجت بن الحسن المهدى - روحى فداه -؛

خاك بادا تَنِ سعدى، اگرش تو نپسندى حيف باشد كه تو فخرِ من،

ومن عارِ تو باشم

ص:5


1- مصباح المتهجد / 581 و بحارالأنوار، ج 95، ص 209، باب 2؛ عمل أول يوم من هذا الشهر (الشوال) و هو يوم عيدالفطر.

سپاس و تشكر

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّى اللّه على الخليفة الاعظم محمدالمصطفى و آله الطاهرين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين.

پس از حمد و سپاس كه مخصوص ذات پاك و بى همتاى خداوندى است، بر خود لازم مى دانم مراتب قدردانى و تشكر خود را از همه ى استادان بزرگوارم از ابتداى زندگى تاكنون، و همه ى كسانى كه در توفيق اين جانب براى تحصيل علم، نقش داشته اند به ويژه پدر و مادرم، و نيز از اساتيد بزرگوارم بويژه آيت الله سيد ابوالفضل مير محمدى دام ظله و حجت الاسلام والمسلمين على اكبر بابائى زيدعزه تشكر مى كنم.

ص:6

فهرست مطالب

مقدمه پژوهشكده 23

پيشگفتار 25

بخش اول: كليات و تعاريف

فصل اول: معنا و مفهوم ولايت 31

معناى ولايت در لغت 33

معانى ولايت در قرآن 36

ولايت خداوند متعال 38

ولايت غير خداوند متعال 39

الف. ولايت مثبت در قرآن 39

ب. ولايت منفى در قرآن 43

معناى ولايت 46

فصل دوم: مفهوم خليفه و شيطان 47

معناى خليفه در لغت 49

معناى خليفه در كاربردهاى قرآنى 49

ص:7

منظور از خليفه 55

فرق خلافت با امامت، نبوت و رسالت 56

نكاتى درباره ى كلمات مذكور 58

معناى شيطان در لغت 60

شيطان در كاربردهاى قرآنى 60

منظور از شيطان 63

بخش دوم: ولايت خليفه ى الهى در قرآن

فصل اول: ضرورت خلافت الهى و مصاديق عينى آن 67

ضرورت خلافت الهى 69

الف. دليل عقلى 69

ب. آيات قرآن 69

ج. روايات 74

مصاديق عينى خلافت 76

لزوم سنخيت 76

اسامى و تعداد خلفاى الهى 77

لزوم ايمان به همه ى پيامبران و اوصياء عليهم السلام 82

اشكال و پاسخ 83

فصل دوم: صفات خليفه ى الهى 87

اهميت شناخت صفات خليفه ى الهى 89

ص:8

الف. صفات ثبوتى 94

هدايت يافته از همه ى جهات 94

برخوردار از علم گسترده 95

عصمت داشتن 97

صفات مشترك: ايمان و يقين كامل داشتن 100

تسليم محض در پيشگاه خداى حكيم 102

عبادت و بندگى خداى سبحان 103

اعتماد بر خداى متعال 105

شُكرگزار 106

ترس از خدا 107

پارسايى 108

فروتنى و تواضع 109

نيكوكارى 110

سعه ى صدر 111

تحمل مشكلات 111

كرامت نَفْس 113

نرم خو 113

بردبار 114

عفو و بخشش 115

احسان 115

نيكى به پدر و مادر 116

مورد پسندِ خدا بودن 117

مقرّب و آبرومند در پيشگاه پروردگار 118

ص:9

صداقت در گفتار و كردار 121

مداومت بر ذكر آخرت 123

ترس از عذاب آخرت 124

قدرت و بصيرت ملكوتى داشتن 125

خوردن از پاكيزه ها 127

زندگى در متن جامعه 128

ب. صفات سلبى 129

پيراستگى از امراض روحى و قلبى 129

پيراستگى از شرك 130

پيراستگى از ظلم 131

تنزّه از گمراهى 132

تبعيت نكردن از هواى نفس خود و ديگران 133

پرهيز از زورگويى، عصيانگرى و شقاوت 133

فصل سوم: ويژگى هاى ولايت خليفه ى الهى 135

داشتن دين حق 137

ولايت خليفه ى الهى، تجلّى ولايت خداى سبحان 138

هدايت به امر الهى 139

داشتن برنامه ى مدوّن الهى 141

برخوردارى از وحى و الهام 141

دعوت همراه با ا دله ى روشن 142

دعوت مبتنى بر برهان هاى قاطع، موعظه ى حسنه و جدال احسن 142

ص:10

اخراج از ظلمات به سوى نور 143

احياگرى 145

دعوت همراه با انذار و بشارت 146

نهى از اطاعت شيطان 148

نهى از شرك 149

دعوت به سوى خدا و بندگى در پيشگاه او 149

دعوت براى ايمان به آخرت 150

دعوت به تقوا 151

تبليغ رايگان 151

دعوت از روى دلسوزى و خيرخواهى 152

روشنگرى در امور اختلافى 154

يادآورى نعمت هاى الهى 154

دعوت به شكرگزارى 155

دعوت به تفكر و تعقل 156

برخوردار از تزكيه و تعليم و كاربردى كردن آن دو 158

تغيير مثبت 159

دعوت به استغفار و توبه 160

طرد نكردن افراد مؤمن 161

ص:11

تصديق همه ى اديان حقّ قبل و بعد از خود 162

پرهيز از خودخواهى و دعوت به خود يا غير خداى سبحان 162

فصل چهارم: عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى 165

تفكر صحيح 168

تعقل 169

ايمان 170

تسليم 173

تبعيت و اطاعت 174

داشتن خوف و خشيت الهى 178

علم 179

تلاوت قرآن 181

تقوا 185

صدق 187

اخلاص 188

عمل صالح 190

عمل به واجبات 193

اقامه ى نماز 193

پرداخت زكات 194

ص:12

روزه گرفتن 195

اداى خمس 196

انجام مناسك حجّ واجب 196

امر به معروف و نهى از منكر 197

جهاد در راه خدا 198

پاكدامنى 199

مراعات حجاب براى خانم ها 200

تولّى و تبرّى 200

صلوات فرستادن 202

يقين 203

اصلاح خويش 205

توكّل 208

خشوع 210

صبر و استقامت 210

فصل پنجم: موانع بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى 213

عصيان 215

انجام گناهان بزرگ 217

شرك 221

ص:13

نااميدى از رحمت بى انتهاى الهى 222

ايمن بودن از مكر الهى 224

عقوق والدين 225

قتل نَفْس محترمه 227

تهمت زنا به زنان با ايمان 228

خوردن مال يتيم 229

فرار از ميدان جهاد 231

رباخوارى 233

سِحر 234

زنا 236

سوگند دروغ 237

غُلُول (خيانت) 238

نپرداختن زكات واجب 239

شهادت دروغ و كتمان شهادت حق 240

شُرب خَمر 240

ترك عمدى نماز و واجبات ديگر 241

نقض پيمان و قطع رَحِم 242

اسراف 244

تبعيت از هواى نَفْس نامشروع 246

ص:14

كبر 249

تبعيض در ايمان 250

مغرور به علوم ماّدى 251

تكذيب و افترا 253

استهزا 256

اصرار بر گناه 257

فصل ششم: آثار ولايت خليفه ى الهى و صفات افراد در تحت لواى آن 261

الف. آثار ولايت خليفه الهى 263

رضوان الهى 264

جلب مَحبت الهى 265

داشتن برنامه ى زندگى مطمئن و هدفمند 266

زندگى پاكيزه 267

شِفاى جسمى و روحى 268

افزايش قوّت روحى، جسمى و مادّى 269

آرامش 271

داشتن نور براى حركت در ظلمات 275

هدايت و تكامل معنوى 276

داشتن تقوا و بهره مندى از ثمرات آن 277

تأخير اجَل مقدّر به اجَل مسمّى 278

رستگارى 280

رحمت ويژه الهى 282

ص:15

بخشش گناهان 284

نصرت الهى 285

همنشينى با انبيا، اوصيا، شهدا و اوليا 286

بهشت ابدى همراه با سلام خداى مهربان و ملائك 288

ايمنى از پيش آمدهاى ترسناك عالَمِ آخرت 291

برخوردارى از طلب آمرزش و دعاى فرشتگان 293

تثبيت الهى 293

بشارت ها 294

ب. صفات افراد در تحت لواى ولايت خليفه ى الهى 297

تسليم شدگان 297

ايمان آورده ها 297

پارسايان 298

بيمناكان 298

راستى پيشگان 299

نيكوكاران و اصلاحگران 299

شكيبايان 300

فرو بَرَندگان خشم و احسان كنندگان 300

چند صفت پسنديده در يك آيه 300

مهربان و دلسوز به همديگر 301

امانتداران و متعهدان به پيمان هاى شرعى 303

شاهدان حقگو 303

حافظان عفت و پاكدامنى 303

نيكان 304

ص:16

بِه ترين آفريدگان 304

صاحبان خِرَد 304

صاحبان بصيرت 304

خوشبخت 305

حزب اللّه 305

اهل بهشت 305

بخش سوم: ولايت شيطان از نگاه قرآن

فصل اول: تحقيق خارجى شيطان و صفات او در قرآن 309

تحقق خارجى شيطان از منظر قرآن 311

ادله ى منكِرين و پاسخ آن 311

فلسفه ى وجودى شيطان 313

نحوه ى خلقت و سنخ وجودى شيطان 314

علت ديده نشدن شيطان و لشكريانش 318

حدود تسلط شيطان 319

چگونگى تشخيص الهام مَلَك و وسوسه ى شيطان 321

صفات شيطان در قرآن 324

متكبر 324

كافر 325

فاسق و عِصيانگر 326

ناسپاس 327

طغيانگر و سركش 328

طرد و دور شده از رحمت خدا 329

ص:17

دشمن سرسخت انسان 330

رانده شده از منزلت معنوى 331

بى ارزش شده 332

مهلت داده شده 333

همراه بد 334

وسوسه گر پنهانكارى كه دست بردار نيست 335

فصل دوم: خصوصيت ولايتمدارى شيطان در قرآن 339

ولايت همراه با دشمنى 341

گمراه كردن 342

روش هاى گمراه كردن شيطان 343

وسوسه كردن 343

لغزاندن 346

گام به گام و تدريجى 347

ايجاد سرگرمى به آرزوها 348

ايجاد خرافى گرى 349

ايجاد تغيير در آفرينش 349

القاى مطالب شُبهه انگيز براى مجادله با حق 351

ايجاد فراموشى 353

فتنه گرى 354

زيبا نشان دادن كارهاى زشت 355

هدايت به سوى بدى 357

جلوگيرى از راه راست 358

ص:18

به كارگيرى انواع وسايل براى گمراه كردن 360

وعده هاى فريبكارانه 362

در پى تسلط همه جانبه بر افراد 364

ساده جلوه دادن خلاف 365

دعوت به زشتى و نادانسته بر خداى سبحان سخن گفتن 366

امر به منكر 368

وعده ى فقر هنگام بخشش 369

ايجاد ترس و اضطراب 371

ايجاد كينه و دشمنى بين افراد 373

راهنمايى به سوى عذاب سوزان جهنم 374

اعلان بيزارى از پيروانش 375

خواركننده ى انسان 375

كيد ضعيف 377

فصل سوم: عوامل زمينه ساز ولايت شيطان 379

روگردانى از ياد خداى مهربان 381

شرك 383

سنگدلى 384

فخرفروشى، بخل و خودنمايى 386

ربا 389

نداشتن ايمان واقعى 389

كفر 390

ص:19

پيروى از سنّت هاى پيشينيان بدون تعقل در آن ها 390

تبذير 391

گفتار غير مؤدبانه و ناپسند 393

دروغ 393

مجادله ى غير عالمانه 395

نجوا 396

دنياگرايى و تبعيت از هواى نفس نامشروع 397

پيروى از گام هاى ابتدايى شيطان 399

حُبّ شهوات 400

شراب، قِمار و بت پرستى 403

كسب مال حرام و تربيت نادرست فرزندان 404

گناهان و امراض باطنى 406

خواهان سعادت و كمال نبودن 407

ناسپاسى 408

فصل چهارم: موانع تحقق ولايت شيطان 411

هوشيارى همه جانبه 413

اخلاص 418

بندگى خداى بى نياز 419

ص:20

ايمان و توكل 420

استعاذه 421

تقوا همراه با ياد خدا 426

نماز 427

فضل و رحمت ويژه ى الهى 429

فصل پنجم: عواقب زيانبار ولايت شيطان و صفات افراد در تحت لواى آن 437

الف. عواقب زيانبار ولايت شيطان 439

زيان آشكار و خسارت همه جانبه 439

گمراهى و آتش سوزان 441

كينه و دشمنى بين افراد 441

كفر 442

عدم محبوبيت الهى 442

ب. صفات افراد در تحت لواى ولايت شيطان 443

كافران 443

مشركان 443

گمراهان 444

اسرافگران 444

ظلم كنندگان 444

دروغگويان و گناهكاران 445

حزب شيطان 445

زيانكاران 445

ص:21

بى خردان 446

ياران آتشِ سوزان 446

خاتمه 447

خلاصه ى مطالب 447

كتابنامه 453

ص:22

مقدمه پژوهشكده

(إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ...)

قرآن كتاب انسان سازى و بزرگترين معجزه جاويد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است، اگر نوع مردم در برابر معجزات فعلى چون شق القمر و تسبيح سنگ ريزه و شفاى مريضان و زنده كردن مردگان انگشت تعجب به دندان گرفته و به عجز و ناتوانى خود اعتراف و اقرار مى كنند، عالمان و فرهيختگان در برابر قرآن كريم كه معجزه قولى خاتم پيامبران صلى الله عليه و آله است به خاك افتاده و خداى آنرا پرستش و سجده مى كنند و اشك شوق از قلب و دل در برابر عظمت قرآن جارى كرده و گوياى آن هستند كه (الخواص للقولية و العوام للفعلية اطوع).

وجه اعجاز قرآن گرچه در فصاحت و بلاغت آن آشكار است اما مهمترين وجه اعجاز اين كتاب الهى نه مسأله «صرفه» است و نه معجزات علمى و خبرهاى غيبى و نه جنبه هاى ادبى و فصاحت و بلاغت آن، بلكه قرآن كتاب انسان سازى است و تربيت قرآنى، فردى چون حضرت امير عليه السلام پديد آورده است كه فخر كائنات و سرآمد و قطب اولياءالله است، اعجاز قرآن را بايد در معارف بلند آن و در خداشناسى و معرفى اسماء و صفات الهى جستجو نمود، هرگز و هرگز كتابى در معرفى توحيد كه غايت آمال و كعبه آرزوهاى اولياءالله است به پايه قرآن نمى رسد اين همه فيلسوف و متكلم و عارف در طول تاريخ آمده اند و همه ريزه خوار سفره قرآن بوده و هستند و همه در برابر آن سر تعظيم فرود آورده اند.

پژوهشكده علوم و معارف قرآنى علامه طباطبائى رحمه الله با فضل و عنايت خداوند متعال و با استعانت از حضرت ولى عصر عليه السلام و در پرتو كرامات حضرت فاطمه معصومه عليها السلام كه با هدف جذب محققان، مولفان و مترجمان و صاحب نظران در زمينه هاى مختلف علوم و معارف

ص:23

قرآنى جهت استفاده از ظرفيت هاى موجود انقلاب شكوهمند جمهورى اسلامى به منظور پژوهش و تحقيق در علوم قرآنى، ترويج و تبيين معارف والاى قرآن كريم، تدوين كتب و پژوهش هاى علمى و تحقيقى و تربيت محققان و مدرسان در حوزه هاى مختلف علوم قرآنى توسط آستانه مقدسه حضرت فاطمه معصومه عليها السلام در سال 1388 تأسيس گرديد و پژوهش هاى روز آمد را وجهه همّت خود قرار داده است.

تأسيس اين پژوهشكده كه از اهداف ديرينه حضرت آيت الله مسعودى خمينى توليت معظم آستانه مقدسه بوده با زحمات و تلاش پى گير و مجدّانه ايشان به انجام رسيد و اكنون دست همه ى محققان اين عرصه را به گرمى مى فشارد.

در اينجا لازم است از مؤلف محترم كتاب حاضر جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاى عبدالله حق جو كه براى پديد آوردن اين اثر تلاش فراوان داشته و زحمت زياد كشيده صميمانه تشكر كنيم.

پژوهشكده

علوم و معارف قرآنى علامه طباطبائى رحمه الله

ص:24

پيشگفتار

هنگامى كه آيات شريفه ى داراى كلمه ى «ولى»، يا مشتقات آن، ملاحظه گردد، تصديق خواهد شد كه در بعضى آيات، مثبت و ستوده شده و در برخى ديگر، به نحوى مذمت شده است. و به عبارتى در دو سوى جبهه ى متضاد مثبت و منفى به كار رفته است. مراد از مثبت، ولايتى است كه از قرآن مجيد آن را به رسميت شناخته و تجويز كرده است و بالاتر اين كه از پيروان خود خواسته شده، آن را بپذيرند و از بركات دنيوى و اخروى اش بهره مند شوند و قرار گرفتن در حوزه ى ولايت مثبت، از لوازم ديندارى و خداپرستى است. از آن سو، قرآن مجيد از نوعى ولايت منفى به شدت مذمت كرده، نپذيرفتن آن را از پيروانش خواستار شده و چنين ولايتى را نقطه ى مقابل تدين و مسلمانى شمرده است، جامعه ى قرآنى، جامعه اى است كه از اين ولايت مورد نهى اكيد قرآن، به در آمده باشد.

بنابراين، يكى از مسائل مهم و سرنوشت سازى كه در قرآن مجيد نسبت به آن، هدايتگرى شده، دو نوع ولايت حق و باطل است و اعمال بندگان در صورتى پذيرفته مى شود كه در زير لواى ولايت حق كه پرچمدار آن خليفه ى الهى(1) است، باشند(2) و از ولايت باطل كه پرچمدار آن شيطان(3) است، بپرهيزند. در روايات نيز، ولايت حق جايگاهى بس مهم دارد و از مهم ترين اركان دين اسلام، شناخت و در لواى آن بودن، معرفى شده است.

ص:25


1- مراد از خليفه ى الهى، پيامبران و اوصياى عظام [ذ] هستند كه به دليل عموميت معناى كلمه ى «خليفه ى الهى» و شمول آن بر انبيا و اوصيا عليهم السلام با استفاده از آيه ى شريفه ى (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً)؛ بقره / 30، انتخاب شده است.
2- مؤيد آن جمله اى است كه در زيارت جامعه آمده: بموالاتكم تقبل الطاعة المفترضة.
3- مراد از شيطان، آن موجود جنى به نام ابليس است كه بر اثر عبادت و بندگى به مقام مَلَك نايل شد و بعد از خلقت حضرت آدم عليه السلام و جعل او به عنوان خليفه ى الهى و امر ملائكه به سَجده در برابر او، از امتثال امر

همچنان كه ملكوتى بودن ملائكه و از مقربين بودن آنان در پيشگاه الهى، مشروط به سَجده و خضوع در برابر خليفه ى الهى بوده، ملكوتى شدن ديگر افراد بشرى نيز مشروط به تعظيم، تبعيت و اطاعت از او خواهد بود، و هر كس در برابر خليفه ى الهى مخالفت كرده و از پيروى او خوددارى ورزد، نشانه ى دنباله روى از شيطان بوده و همچون او از قرب درگاه الهى مطرود و محروم خواهد شد.

در قرآن مجيد، درباره ى هر دو ولايت حق و باطل، در آياتِ سوره هاى مختلف به مناسبت هايى هدايتگرى شده است؛ لذا براى شناخت بِه تر آن دو ولايت و كمك به اهداف عالى قرآنى و بهره گيرى بيش تر از فيض هاى آن، موضوع مذكور در اين كتاب با يك مقدمه و سه بخش در قالب 13 فصل و يك خاتمه بررسى مى شود.

باشد مورد عنايت و دستگيرى سكاندار ولايت حق در اين زمان بقية اللّه الاعظم عليه السلام قرار بگيريم و قرآن كريم نيز براى كمك به تدبر صحيح در آيات شريفه ى آن، در روز قيامت از ما شفاعت كند.

برخى دانش ها و شناخت ها در معرفت شناسى، داراى نقش ويژه بوده كه در اين ميان، انسان شناسى و شناخت كمال جويى او اهميتى سرنوشت ساز دارد؛ زيرا اگر انسان، با چشم بسته وارد ميدان كمال گرايى شود، و از موانع آن سِير تكاملى غفلت ورزد، يقيناً فريب مى خورد، به ويژه آن كه در پىِ او دشمن سوگند خورده و مسلحى به نام شيطان است كه به شرارت او، موجودى آفريده نشده و نخواهدشد؛ زيرا شعله هاى غضب، چنان او را گرفته است كه به خود نيز رَحم نكرد و محصول 6 هزار سال عبادت خويش را با لحظه اى استكبار، يك جا به آتش كشيد.(1)

او كه به اين خودسوزى بزرگ، تَن داده است، چگونه به غير خود مخصوصاً انسان كه سبب رانده شدن اوست، رَحم كند؟! اصرار قرآن بر معرفى او به انسان از اين روست كه

ص:26


1- نهج البلاغه، خطبه ى 92؛ سخن اميرمؤمنان عليه السلام: و كان قد عبدالله ستة آلاف سنة لا يدرى أ من سنى الدنيا او من سنى الاخرة عن كبر ساعة؛ البته كلمه «لا يدرى»، منظور خود گوينده نيست، بلكه براى ديگران بوده، يعنى براى ديگران معلوم نيست كه آن مدت عبادت، دنيوى يا اخروى بوده است؟!

آدمى بداند، دشمنى خطرناك و با چه مانع بزرگى در مسير كمال طلبى روبه روست(1). و نيز دريابد كه پيروزى بر چنين دشمن آگاه، مسلح، شرور و ناآرام، با هيچ فتح ديگرى در ميانه ى آسمان و زمين، سنجيدنى نيست؛ زيرا زمين، آسمان و كوه هايى از طلا و معادن گرانبها و... همگى به پايان مى رسند و سرانجام نابود مى شوند، اما فيض و فوز پيروزى بر شيطان، ابدى و فناناپذير است.

يك جلوه ى مهم و شفّاف از اين فيض ابدى كه بهره ى افراد با عمل است، ولايتمدارى از ولايت خلفاى الهى، پيامبران و اوصياى آنان مخصوصاً در اين برهه، ولايت اهل بيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است.

در حديثى نقل شده است:

«شخصى به امام صادق عليه السلام عرض مى كند: آنچه خداوند از مَحبت و شناخت عطايم فرموده، از دنيا و هر چه در آن است، برايم دوست داشتنى تر است؛ آن شخص مى بيند: با گفتن اين سخن، آثار غضب در چهره ى امام صادق عليه السلام، ظاهر شد؛ و با آن حالت فرمود: آيا مَحبت و ولايت ما، با دنيا و هر آنچه در آن است، سنجيدنى است كه اين گونه مقايسه مى كنى؟! شما با مَحبت و ولايت ما، به حيات دائم مى رسيد»(2).

آرى، اگر انسان ها با اهريمنى چون شيطان دراُفتند و او را شكست دهند، هدايايى چنين ملكوتى به دست مى آورند كه هر يك به تنهايى از همه ى دنيا و ثروت هاى آن، با ارزش تر، بلكه سنجش ناپذير خواهد بود.

ص:27


1- همان، خطبه ى 192، ص 289؛ در اين باره اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايد: «فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِي دِينِكُمْ حَرْجاً وَ أَوْرَى فِي دُنْيَاكُمْ قَدْحاً مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ وَ لَهُ جِدَّكُمْ»؛ پس شيطان بزرگ ترين مانع براى ديندارى، و زيانبارترين و آتش افروزترين فرد براى دنياى شماست! شيطان از كسانى كه دشمن سرسختِ شما هستند و براى دَرهم شكستنشان كمر بسته اند خطرناك تر است. مردم! آتش خشم خود را بر ضدّ شيطان به كار گيريد، و ارتباط خود را با او قطع كنيد.
2- بحارالانوار، ج 75، ص 265، باب 23، ح 177؛ قَالَ لَهُ يُونُسُ بن يعقوب: لَوِلَائِي لَكُمْ وَ مَا عَرَّفَنِي اللَّهُ مِنْ حَقِّكُمْ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنَ الدُّنْيَا بِحَذَافِيرِهَا قَالَ يُونُسُ فَتَبَيَّنْتُ الْغَضَبَ فِيهِ ثُمَّ قَالَ ع يَا يُونُسُ قِسْتَنَا بِغَيْرِ قِيَاسٍ مَا الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا هَلْ هِيَ إِلَّا سَدُّ فَوْرَةٍ أَوْ سَتْرُ عَوْرَةٍ وَ أَنْتَ لَكَ بِمَحَبَّتِنَا الْحَيَاةُ الدَّائِمَةُ؛ و در زيارت جامعه نيز آمده است: «فاز الفائزون بولايتكم بكم يسلك الى الرضوان و من جحد ولايتكم غضب الرحمان»؛ مفاتيح الجِنان، زيارت جامعه، ص 1060.

انسان مسافرى است كه خواه ناخواه، به سوى خداى متعال سير مى كند؛ در اين مسير، اگر به لِحاظ دستورهاى تشريعى با حُسن اختيار خود، در راه مستقيم قرار گيرد، خداوند رابا اوصاف مِهر و لطفش ملاقات مى كند؛ و اگر با سوء اختيار خويش، به بيراهه برود، با اوصاف قهر و غضب الهى روبه رو مى شود. در هر حال، خداوند متعال را ملاقات مى كند، يكى به مِهر است و ديگرى به قهر. خلفاى الهى انبيا و اوصياى آنان عليهم السلام مبعوث شده اند تا انسان، راه مستقيم را با وسوسه هاى انحرافى شيطانى، گم نكند و به بيراهه نرود و گمان نكند كه با مرگ، از بين مى رود؛ و در مسير حركت به سوى خداوند متعال، او را هدايت كنند و نيز زاد و توشه ى راه او را مشخص سازند.

ص:28

بخش اول: كليات و تعاريف

اشاره

در اين بخش معانى و مفاهيم كلمات تشكيل دهنده ى موضوع كتاب در قالب دو فصل مورد بحث قرار خواهند گرفت، كلمه ى ولايت در يك فصل و دو كلمه ى ديگر خليفه ى الهى و شيطان در فصل دوم قرار مى گيرند و درباره ى معانى لغوى هر يك در كتاب هاى لغت و كاربرد آن ها در قرآن مجيد بحث خواهد شد.

عناوين فصول اين بخش عبارتند از:

فصل اول: معنا و مفهوم ولايت؛

فصل دوم: مفهوم خليفه و شيطان.

ص:29

ص:30

فصل اول: معنا و مفهوم ولايت

اشاره

ص:31

ص:32

معناى ولايت در لغت

اصل و ريشه ى كلمه ى ولايت از «ولى» است؛ لذا معناى آن را بررسى مى كنيم، «ولْى» به سكون لام بر وزن «رمْى»، مصدر است و به مفهموم قرب آمده؛ گفته مى شود: «داره ولى دارى»؛ خانه ى او نزديك خانه ى من است.

بنابر گفته ى برخى اهل لغت:

«كلمه ى «وَلْىْ»، هنگام اراده ى اسم مصدر از آن، «وَلِىّ» مثل: نَعْى و نَعِىّ مى شود»(1).

با ملاحظه ى كتاب هاى لغت به نظر مى رسد كلمه ى «ولى»، به معناى مطلق قرب باشد كه اعم از قرب حسى و غير حسى است؛ چنان كه گفته اند: «ولْى، اصل يدل على قرب(2)»، «الولْى، القرب و الدنو(3)»، بدون اين كه قرب را به قرب حسى يا غير حسى مقيد كنند، و اين نبودن قيد، نشانه ى آن است كه «ولْى»، به مفهوم قرب مطلق و حقيقت در همان قرب مطلق است.

اما درباره ى كلمه ى «ولىّ» اسم مصدر و مشتقات آن، معانى گوناگونى در كتاب هاى لغت ذكر گرديده، به گونه اى كه در بعضى از آن ها نوشته شده است: براى كلمه ى ولى، معانى كثيرى است و بعد حدود 21 معنا براى آن بيان مى كنند و شواهدش را نيز مى آورند(4) ؛ معانى اى همانندِ محب، صديق، مالك، ناصر، صهر، عبد، ابن عم، معتَق، معتِق، حليف، عقيد، امارت، خطّه، سلطان، تابع، منعم عليه و....

ص:33


1- تاج العروس، ج 20، ص 310، كلمه ى ولى.
2- مقاييس اللغة، ج 6، ص 141.
3- تهذيب اللغة، ج 15، ص 447؛ تاج العروس، ج 20، ص 310؛ القاموس المحيط، ص 1209؛ مجمل اللغة، ج 4، ص 936 و محيط المحيط، 985.
4- تاج العروس، ج 20، ص 310، كلمه ى ولى.

براى كلمه ى «ولايت» نيز معانى گوناگونى همچون: صاحب اختيار، سرپرست، سلطان، سلطنت و امارت، مَحبت و دوستى، نصرت، قرب و قرابت و بلاد سلطان به كار برده شده است. در اين كه كدام يك، معناى حقيقى كلمه ى «ولايت» به فتح يا كسر واو مى باشد، اختلاف است و از آثار اهل لغت به دست مى آيد كه لغويان در اين باره دو دسته اند: عده اى هر دو كلمه را به يك معنا گرفته اند و برخى بين آن دو تفاوت قائل شده اند.

دسته ى اول، سه بيان دارند:

1. هر دو كلمه به معناى نصرت و يارى كردن است(1) ؛ 2. هر دو كلمه به معناى قرابت است(2) ؛ 3. هر دو كلمه به معناى تولىّ امر و سلطنت است و مانند كلمه ى «الدلالة» است كه فتح و كسر دال آن موجب ايجاد دو معنا نمى شود(3).

دسته ى دوم از اهل لغت، بيانات متفاوتى دارند:

1. ولايت به فتح واو به معناى بلاد سلطان و به كسر واو به مفهوم امارت و سلطنت است(4) ؛ 2. ولايت به فتح واو به معناى نصرت و به كسر واو به معناى امارت و تولىّ امر است(5) ؛ 3. ولايت به كسر واو و فتح آن به معناى نصرت و به كسر واو فقط به معناى امارت و سلطه است(6) ؛ 4. برخى لغت نويسان گفته اند: در نحوه ى حركت «واو» چند قول است و بعد از ذكر اقوال، مى نويسند: «عمده ى مطلب اين كه ولايت با فتح واو، مصدر است و با كسر، اسم مصدر، در مصدر به معناى نصرت و يارى كردن است و در اسم مصدر مثل خِياطة است، چون حكومت كردن و متولى امور شدن، خودش يك نوع از صناعت و حرفه است»(7).

از معانى ولايت، دو معناى آن، 1. سلطنت و امارت؛ 2. قرابت و نزديكى؛ مورد توجه اهل لغت واقع شده و برخى هر يك از آن دو را معناى حقيقى ولايت مى دانند.

ص:34


1- الصحاح، ج 6، ص 253 و مصباح المنير، 396.
2- محيط المحيط، 986.
3- مجمع البحرين، ج 1، ص 456.
4- تهذيب اللغة، ج 15، ص 449.
5- لسان العرب، ج 15، ص 312 و مفردات راغب، كلمه ى ولى.
6- ما اتفق لفظه و اختلف معناه، 471 و مجمل اللغة، ج 4، ص 937.
7- تاج العروس، ج 20، ص 310، كلمه ى ولى.

كسانى كه قائلند معناى حقيقى ولايت، سلطنت و امارت است، دو دليل مى آورند: الف. نقل اهل لغت، چنان كه بعضى تصريح كرده اند كه حقيقت ولايت، همان تولىّ امر و سلطنت است؛ ب. تبادر(1) ، يعنى آنچه از كلمه ى ولايت به ذهن متبادر مى شود و ذهن انسان آن را مى يابد و مى فهمد، همان معناى امارت و سلطنت است نَه غير آن.

كسانى كه معتقدند معناى حقيقى ولايت، قرابت است، نيز دو دليل دارند: الف. از باب «ترد الاشياء الى اصولها»، بايد ديد ريشه ى ولايت به چه معناست، ريشه ى اصلى ولايت، ولْى به معناى قرب است، چنان كه اهل لغت چنين نوشته اند: «و اصله القرب و الدنو»؛(2) ب. در تمام مشتقات كلمه ى ولى، معناى قرب وجود داشته و ساير معانى ولايت نيز به اين معنا برمى گردد، چنان كه بعضى نوشته اند: «و الباب كلّه راجع الى القرب»(3).

اما آنچه درباره ى معناى حقيقى ولايت به سلطنت و امارت، استناد به نقل برخى اهل لغت شده، نمى تواند دليل بر معناى حقيقى باشد؛ زيرا برخى ديگر اهل لغت با آن نظريه مخالفت كرده اند، و دليل تبادر نيز، قابل مناقشه است كه تبادرى، حاكى از معناى حقيقى است كه عام باشد، در حالى كه تبادر مذكور خاص و در بعضى موارد، همانند تاريخ نگارى وجود دارد؛ افزون بر آن، در معناى سلطنت و حكومت، يا سرپرست، مآل جامعى نيست كه موارد ديگر را شامل شود، ولى در ولايت به معناى قرب امكانش است.

بنابراين، با توجه به مطالب فوق، معناى حقيقى ولايت، همان قرب است، و در موردى كه قرينه ى خاصى براى اراده يكى از اين معانى نبود، بايد همان معناى كلى قرب را در نظر بگيريم، مثلاً اگر گفته شد: ولايت از آنِ خداست، بايد گفت مراد، معيت خداوند با همه ى موجودات است. بنابراين، معلوم مى شود مالكيت در تدبير و تكفل امور و عهده دار شدن احكام و مسائل مُوَلى عليه، لازمه و نتيجه ى حاصل از ولايت است نَه اصل حقيقت و معناى مطابقى آن و هر جا ولايت را به مفهوم حكومت، امارت و سلطنت تفسير مى كنند، تفسير به لوازم معنا

ص:35


1- الجوامع و الفوارق، 126؛ دليل بر تبادر به معناى سلطنت و حكومت، مراجعه به متون كتاب هاى اصيل عربى، همانندِ تاريخ طبرى يا الكامل فى التاريخ، و تتبع كاربردهاى عرفى اين واژه، گوياى اين حقيقت است كه از ميان معانى مختلف ولايت، شايع ترين كاربرد آن، همين سلطنت و فرمانروايى است به طورى كه مى توان گفت: واژه ى ولايت به طور طبيعى به امارت و زمامدارى، منصرف است، مگر اين كه قرينه اى در ميان باشد.
2- مجمع البحرين، ج 1، ص 462 و تهذيب اللغة، ج 15، ص 321.
3- مقاييس اللغة، ج 6، ص 142.

كرده اند نه بيان معناى حقيقى آن؛ زيرا قرب به دو قسم حسى و غير حسى تقسيم مى شود و امارت، تكفل امور و تدبير مسائل مُوَلى عليه، از لوازم قِسم دوم است. به عبارت ديگر: آن امور بعد از تحقق قرب حسى يا غير حسى است و امارت و سلطنت از لوازم و نتيجه معناى قرابت غير حسى و ولايت است نَه معناى اصلى ولايت.

نكته ى آخر اين كه ولايت در عنوان موضوع كتاب به كسرِ واو خوانده مى شود.

معانى ولايت در قرآن

كلمه ى «ولى» در قرآن مجيد با مشتقات مختلف آن، 233 بار به كار رفته است و از كلمات پُر استعمال محسوب مى شود. از اين تعداد 123 مرتبه به صورت اسم و 110 مرتبه به صورت فعل در قرآن به كار رفته است(1).

اما كلمه ى «ولايت»، فقط دو بار در قرآن مجيد استعمال شده است(2):

(هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً) ؛ (3) ولايت در آيه ى شريفه به معناى سلطنت و مالكيت است، يعنى در آن روز قدرت و سلطه مطلق الهى ظهور مى كند و همگى

ص:36


1- و به عنوان مثال مى توان از فعل «تولّى» يادآور شد كه داراى دو معناى متفاوت مَحبت و اعراض كردن است؛ معناى مَحبت مانند آيه ى شريفه ى: (وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ)، مائده: / 51؛ و اما در باره ى معناى اعراض، برخى از اهل لغت نوشته اند: «آن معنا»، در صورتى است كه با حرف «عن» متعدى شده باشد كه گاهى در آيه، لفظ آن مذكور است؛ مانندِ: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُونَ)، انفال / 20؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا و فرستاده اش را اطاعت كنيد و از او اعراض نكنيد در حالى كه سخنان او را مى شنويد؛ و گاهى آن حرف، در تقدير است؛ مانند: (فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِالْمُفْسِدِينَ)، آل عمران / 63؛ اگر روى از حق بگردانند (بدانند) كه خدا از كردار مفسدان آگاه است. مفردات راغب / 886، كلمه ى ولى.
2- بنابر قرائت بعضى، در هر دو مورد آن، به صورت فتح «واو» است، پس ولايت با كسر «واو»، بنا بر آن قرائت، اصلاً در قرآن نيامده است و بنابر جواز هر دو وجه كه بعضى قائل به آن هستند، با كسر «واو» نيز در قرآن آمده است؛ لذا برخى از اهل لغت نوشته اند: (ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ)، انفال / 72؛ با فتح «واو» و نيز با كسر آن، قرائت شده است؛ لسان العرب، ج 15، ص 401 و ما اتفق لفظه و اختلف معناه / 471.
3- كَهْف / 44؛ ولايتمدارى و فرمانروايى حقيقى در روز قيامت، خاصّ خداست كه به حق فرمان دهد و به ترين اجر و عاقبت نيكو را نيز او عطا مى كند.

تحت ولايت خدا در مى آيند و به او ايمان مى آورند و از آنچه در دنيا مى پرستيده اند، بيزارى مى جويند.

(وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ حَتّى يُهاجِرُوا)1 ؛ ولايت در آيه ى شريفه به معناى نصرت است.

در بعضى موارد در قرآن، كلماتى آمده كه داراى مفادّ بحث ولايت است، بدون اين كه كلمه ى ولى يا مشتقات آن استعمال شده باشد؛ ان شاء اللّه به برخى از موارد آن، در انواع كاربردهاى ولايت اشاره خواهد شد.

بر اساس موارد استعمال قرآنى مراد از ولايت، نحوه اى نزديكى بدون فاصله بين دو شىء است كه نوعى رابطه بين آن دو برقرار باشد؛ گاهى رابطه بين دو طرف مساوى است و گاهى مخالف همديگر؛ بدين معنا كه گاهى يك چيز با ديگرى همان رابطه را دارد كه آن ديگرى با او دارد، مانند اخوّت. و گاهى رابطه اى كه يك طرف با ديگرى دارد، غير از رابطه اى است كه طرف مقابل با او دارد، مثل ابوّت. اولى را - كه رابطه ى طرفينى، تأثير و تأثّر متقابل و مساوى است رابطه ى دوستى و مَحبت، نصرت، يارى و اعانت و امثال آن مى نامند كه در برخى موارد مفيد و داراى آثار مثبت و سازنده است و در بعضى موارد ديگر غير مفيد و داراى آثار منفى و عواقب سوء؛ چنان كه دومى - كه تأثير و تأثّر در آن يك جانبه است رابطه ى سرپرستى، رهبرى و تدبيرى مى گويند.

رابطه اى كه افراد جامعه و هم مسلكان با هم دارند، از سنخ اول است و رابطه ى خداى متعال با مخلوقات خود از سنخ قِسم دوم است؛ البته خداى متعال آن قِسم دوم رابطه را، قدرت و توانايى سرپرستى و تدبير را براى خلفاى خود جعل كرده است تا با آن ولايت، عهده دار تدبير امور بندگانش كه مورد رحمت خاص او هستند، بشوند و براى امتحان و تحقق اختيار آنان، در شيطان نيز قدرت وتوانايى سلطه و تدبير منفى قرار داده است.

بنابراين، مراد از معناى جامع ولايت، قرب و نزديكى است كه به صورت هاى گوناگونى مطرح شده؛ و آن قرب، يا قرب حسى است، مثل نزديك و قريب هم بودن دو چيز بدون

ص:37

فاصله ى اجنبى و شخص ثالث؛ يا قرب معنوى و غير حسى است، مثل قرب دينى، قرب خويشاوندى، قرب اعتقادى، قرب دوستى، يارى و نصرت، قرب تدبيرى و سلطنت و....

در قرآن كريم در بيش تر موارد، از نوع دوم كه همان قرب غيرحسى و معنوى است، استعمال شده است، كه در ذيل عنوان بعدى، (انواع كاربردهاى ولايت در قرآن) به آن معانى اشاره خواهد شد.

برخى مفسران نوشته اند:

«مُحصَّل و نتيجه ى معناى ولايت در موارد استعمال آن، عبارت است از يك نحو قدرت و نزديكى كه موجب نوعى از حقّ تصرف و مالكيت تدبير مى شود»(1).

انواع كاربردهاى ولايت در قرآن

ولايت در قرآن مجيد، در قالب كاربردهاى مختلف، معانى گوناگونى استعمال، و در تقسيم بندى آن، روش هاى مختلفى اعمال شده؛ مانندِ ولايت مثبت و منفى در قرآن يا ولايت ايجابى و سلبى يا ولايت ذاتى و غيرى يا ولايت حق و باطل يا ولايت خداى متعال و....

اما در اين كتاب، ولايت به دو قِسم ولايت خداى متعال و غير او و قِسم دوم نيز به دو نوع ديگر، ولايت مثبت و ولايت منفى در قرآن، تقسيم شده است.

ولايت خداوند متعال

ولايت خداى متعال به دو گونه ى تكوينى و تشريعى قابل تصور است.

ولايت تكوينى: يعنى تصرف در همه ى اشيا و تدبير امر خَلق به هر صورتى كه اراده كند؛ و به آن ولايت حقيقى نيز مى گويند.

مانند آيه ى شريفه ى: (أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ)2 ؛ و نيز آيه اى به معناى ولايت تكوينى بدون لفظ «ولىّ»: (وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ)3 .

ص:38


1- الميزان، ج 6، ص 10.

ولايت تشريعى: عبارت از هدايت، توفيق، تشريع و جعل قوانين دينى است(1) ، اگر چه هدايت، ارشاد دينى بر همه ى افراد عرضه مى شود، تنها گروهى از آنان، اين ولايت تشريعى را مى پذيرند و زير پرچم ولايت الهى قرار مى گيرند. بر اين اساس خداوند متعال ولىّ مؤمنين و متقين است و ديگران از چنين ولايتى بهره ندارند؛ و به آن ولايت اعتبارى نيز مى گويند.

مانند آيات شريفه ى: (وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ)2 ؛ (وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُتَّقِينَ)3 .

علت نامگذارى آن به ولايت تشريعى، اين است كه ناشى از دين و دين مدارى است، وگرنَه ولايت خداوند متعال بر مؤمنين و متقين به معناى واقعى كلمه ى «مطلقه» است و همه ى شؤون آنان را شامل مى شود و اعم از ولايت تكوينى و تشريعى است.

آيه به معناى ولايت تشريعى بدون لفظ ولىّ:

(وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ)4 .

ولايت غير خداوند متعال

الف. ولايت مثبت در قرآن

1. ولايت خليفه ى الهى (انبياى و اوصياى عظام عليهم السلام)

ولايت خليفه ى الهى همچون مستخلف عنه، به دو صورت ولايت تكوينى و تشريعى قابل تصور و تحقق است.

ص:39


1- در باره ولايت تشريعى صاحب تفسير الميزان مى نويسد: و ذكر تعالى أيضا لنفسه الولاية على المومنين فيما يرجع إلى أمر دينهم من تشريع الشريعة و الهداية و الإرشاد و التوفيق و نحو ذلك كقوله تعالى: اَللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ: البقرة: 257؛ الميزان، ج 6، ص: 13.

(إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)1 ؛ ولايت در آيه مطلق بوده و شامل هر دو ولايت تكوينى و تشريعى مى شود.

آيه متضمن معناى ولايت تكوينى بدون لفظ إن، مانند خلق پرنده با گِل، توسط حضرت عيسى عليه السلام (وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي)2 يا آيه ديگر به معناى ولايت تشريعى انبياء عليهم السلام بدون لفظ إن: (وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللّهِ)3 .

ولايت براى انبيا و اوصياى آنان، ولايت تَبَعى و به اذن الهى است؛ و ولايت تكوينى و تشريعى آنان نسبت به ولايت خداى متعال محدود است؛ مثلاً در ولايت تشريعى؛ آنان اختيار وضع قوانين ندارند؛ اما وظيفه ى ابلاغ و تبيين احكام الهى را دارند، گرچه بعضى مفسران نوشته اند:

با توجه به عطف «رسوله و الذين آمنوا» به «وليكم اللّه»، هرگونه ولايتى كه براى خداى متعال ثابت است، براى انبيا و اوصياى آنان نيز ثابت مى شود(1).

اگر مراد از آن ولايت از جهت سعه آن است، صحيح نيست؛ و چنانچه مراد فقط داشتن ولايت تكوينى و تشريعى بدون توجه به سعه ى آن باشد، جاى شبهه نيست؛ زيرا ولايت خلفاى الهى عليهم السلام تبعى و عرضى است، وقتى تبعى شد، به طور قطع نسبت به ولايت اصلى، محدود مى شود؛ چرا كه محدوديت از لوازم تبعيت و وابستگى است؛ البته آن امر محدوديت نسبت به ولايت خداى متعال است و نسبت به ولايت غير خدا، گسترده خواهد بود(2).

ص:40


1- الميزان، ج 6، ص 11.
2- همچنان كه: (لا يُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاّ بِما شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ)، بقره / 255؛ نسبت به خداى متعال است، نسبت به جانشين او نيز بالتَّبَع خواهد بود.

2. ولايت ملائكه

(إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ * نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ)1 .

«اولياؤكم» در آيه به معناى مَحبت و نصرت است كه شامل دنيا و آخرت مى شود؛ اما اين كه چه نوع ولايتى است، تشريعى يا تكوينى؟ با توجه به مفادّ آيه، بيش تر جنبه ى تشريع، هدايت و نصرت در امور دينى دارد.

اما برخى ملائكه با صَرف نظر از آيه ى مذكور، داراى ولايت تكوينى بر مؤمنين و كافرين هستند؛ نمونه ى بارز آن، قبض روح انسان هنگام مرگ است(1).

3. ولايت مؤمنين بر يكديگر

(وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ)3 .

«اولياء»، در آيه به معناى نصرت، تعهد و مسؤوليت مؤمنين در قبال همديگر است؛ و طبق تفسيرى:

«ولايت تدبيرى است كه بعضى از مؤمنين متولىّ امر ديگرى مى شوند»(2). به همين جهت بعضى افراد مؤمن، امور بعضى ديگر را عهده دار مى شوند؛ امر به معروف و نهى از منكر، به دليل ولايت داشتن آنان در امور يكديگر است، آن هم ولايتى كه شامل كوچك ترين افراد جامعه مى شود.

ص:41


1- يا آيه ى ديگر كه ملكى بر حضرت مريم عليها السلام نازل مى شود و به اذن الهى تصرف در تكوينيات نموده و به او فرزندى عطا مى كند: (قالَ إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا)؛ مريم / 19.
2- الميزان، ج 9، ص 353.

4. ولايت ولىّ دَم

(وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً)1 .

معناى آيه اين است: كسى كه مظلومانه و به ناحق كُشته شد، خداى متعال براى صاحب خون او، به عنوان ولىّ دم، سلطنت قرار داده است تا قاتل را از طريق محكمه ى شرعى قصاص كند يا خون بها بگيرد يا ببخشايد.

5. ولايت ولىّ سفيه، ضعيف و ناتوان

(فَإِنْ كانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهاً أَوْ ضَعِيفاً أَوْ لا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيُّهُ بِالْعَدْلِ)2 .

آيه درباره ى قرض و معامله ى نسيه مى فرمايد: اگر مديون، سفيه يا صغير يا كسى كه توان املا يا نوشتن و امضا را ندارد، باشد، ولىّ و سرپرست شرعى او، با لِحاظ صلاح وى، آن را املا كند يابنويسد و امضا كند.

6. ولايت ولىّ نكاح

(وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلاّ أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ)3 .

آيه ى شريفه درباره ى طلاق زنى است كه فقط عقد ازدواج بر او خوانده شده و مراسم نكاح را انجام نداده است، لذا حقّ مطالبه ى نصف مَهر را دارد، اگر خواست، آن را مى بخشد و بدون گرفتن چيزى از شوهرش طلاق مى گيرد يا كسى كه پيوند ازدواج به دست اوست، يعنى ولىّ و سرپرست شرعى او، آن را ببخشد.

ص:42

ب. ولايت منفى در قرآن

1. ولايت شيطان

(وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبِيناً)1 .

مراد از اتخاذ شيطان به عنوان ولىّ در آيه ى شريفه، اطاعت كردن از وسوسه هاى شيطان(1) و سلطه پذيرى و پيروى از تدبيرهاى اوست كه در اين صورت شيطان نيز همچون مدبرى، امور فكرى، رفتارى و عملى افراد را براى مقاصد سوء خويش در اختيار خود درمى آورد تا به هر جهت انحرافى كه خواست، سوق بدهد.

2. ولايت شياطين

(فَرِيقاً هَدى وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللّهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ)3 .

مراد از اتخاذ شياطين به عنوان اوليا در آيه ى شريفه، سرپرست قرار دادن آن ها بر خود و اطاعت كردن از اوامر و وسوسه هاى معصيتى آن ها، به جاى اطاعت از خداى متعال است. و نتيجه ى آن، جز گمراهى چيز ديگرى نخواهد بود، اگر چه در دنيا، آن گمراهى را در قالب الفاظى مانندِ تبعيت از تمدن كهن پدران، روشن فكرى و... نامگذارى كنند و در ذهن خود، آن امور باطل را به صورت حق تصور كنند.

ولايت شيطان با ولايت شياطين هيچ فرقى ندارند، ولايت شياطين در واقع طبق آيه اى در قرآن به ولايت شيطان برمى گردد:

ص:43


1- الميزان، ج 5، ص 84.

(يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ إِنّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ)1 .

در آيه ى مذكور، شيطان و قبيله ى او را جمع بسته و به صورت شياطين معرفى كرده است؛ زيرا سياست گذار اصلى براى گمراه كردن انسان ها، همان شيطان است. افراد به جاى اين كه تدبير امور خود را به خداى متعال بسپارند، آن را با اطاعت از وساوس جنود شيطان در اختيار شيطان قرار داده اند؛

لذا مفسران مى نويسند:

«همه ى گمراهى ها و وسوسه ها منتهى به ابليس (شيطان) مى شوند»؛ (1)«هر چه در برابر دستور خداست، حكم شيطان است»(2).

3. ولايت طاغوت

(وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ)4 .

«طاغوت كسى است كه طغيانش شَديد و از حق منحرف شود و مظهر دنيا (گرايى) و باطل گرايى باشد، پس او در مقابل حق تعالى است»(3).

ص:44


1- الميزان، ج 14، ص 343.
2- تسنيم، ج 8، ص 477.
3- التحقيق، ج 7، ص 85-84، ماده طغى.

كلمه ى طاغوت، داراى معناى عام است و هر كس از جن و انس را كه داراى آن صفت است، شامل مى شود و شيطان از مصداق هاى بارز طاغوت است و در رتبه ى پايين تر از او، هر كس كه به سوى خودش دعوت كند، مانندِ حاكم ظالم يا عالِمى كه طالب دنيا و عنوان است يا سرمايه دارى افراطى و غرق در ثروت و مالدوستى باشد و رئيسى كه دوستدار رياست است. بنابراين، ولايت در آيه ى شريفه، به معناى سرپرست و حاكميت است كه كافران، تولّى امورشان را به دست افراد طاغى و معاند با حق مى سپارند و آنان نيز با تدبير باطلشان، كافران را از نور و حقانيت امور به سوى انحراف و بطلان امور سوق مى دهند.

4 - ولايت اهل كتاب

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصارى أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ)1 .

منظور از اتخاذ يهود و نصارى (اهل كتاب) اوليا در آيه، نهى از دوستى با آنان است(1) و ذيل آيه ى مذكور، فلسفه ى نهى از ولايت پذيرى از اهل كتاب را بيان كرده كه عبارت از تأثيرپذيرى فرهنگى و همرنگ آنان شدن است و در اين زمان، فرهنگ و روش زندگى دوستداران غرب، پيشِ روىِ ديگران است، كه حاكى از تأثيرپذيرى اخلاقى و روحى از آنان است.

5. ولايت ظالمان

(وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّهُمْ لَنْ يُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللّهِ شَيْئاً وَ إِنَّ الظّالِمِينَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ)3

ظالمان ولىّ يكديگرند، يعنى دوستدار هم و در اعمال خلاف، ياور يكديگر هستند.

ص:45


1- درباره ى اين كه اتخاذ اوليا، به چه معناست، صاحب تفسير الميزان اقوالى را نقل كرده و آن ها را رد مى كند و به معناى دوستى را مى پذيرد. الميزان فى تفسير القرآن، ج 5، ص 370.

6. ولايت كافران

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِما جاءَكُمْ مِنَ الْحَقِّ)1 .

همچنان كه از (تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ) استفاده مى شود، مراد از اتخاذ كافران به عنوان اوليا، دوستى با آنان است.

معناى ولايت

از اقسام ولايت، فقط دو قِسم اول از ولايت مثبت و ولايت منفى در قرآن، در اين كتاب بررسى مى شود. كه عبارتند از: ولايت خليفه ى الهى و ولايت شيطان(1). و منظور از آن، ولايت به معناى قرابت غير حسى با انگيزه ى سلطه و حكومت است. اما چگونگى سلطه ى خليفه ى الهى با سلطه ى شيطان در تضادّ كامل است؛ زيرا هدف از آن سلطه براى حق و حقانيت است و هدف از سلطه در ولايت شيطان، براى باطل و باطل گرايى است. در اولى سلطه همراهِ با دوستى، دلسوزى، يارى و تدبير براى دستگيرى و راهنمايى به سوى هدايت، رشد، ترقى، كمال و سعادت دنيا و آخرت است؛ اما در دومى، سلطه همراهِ دوستى و دلسوزى كاذب و يارى و تدبير براى ستيز و دشمنى با حق و راهنمايى به سوى گمراهى و عارى شدن از فضايل انسانى و ظهور و بروز دادن رذايل اخلاقى و در نهايت: شقاوت و خسران دنيا و آخرت است.

ص:46


1- ولايت خليفه ى الهى از باب ولايت تشريعى و تكوينى است؛ اما ولايت شيطان، ولايتى همسو با آن و در جهت مخالفت با آن دو همراه با سعى و تلاش گسترده براى جلوگيرى از تحقق آن دو ولايت است.

فصل دوم: مفهوم خليفه و شيطان

اشاره

ص:47

ص:48

معناى خليفه در لغت

از نظر لغوى، خليفه مشتق از خَلَف، به معناى آمدن چيزى بعد از چيزى كه به جاى آن قرار بگيرد، است: «ان يجىء شىء بعد شىء يقوم مقامه»(1).

بنابراين، خليفه به معناى جانشين است؛ لذا برخى در معناى لغوى آن نوشته اند: «خليفه در لغت به معناى كسى كه جانشين غيرش است يا بَدَل از او در عملى كه انجام مى داده. خليفه در اصل: خليف بر وزن فعيل به معناى فاعل بوده و تاء در آن براى مبالغه در وصف، مثلِ علامة است»(2).

ديگرى نوشته است: «معناى اصلى خلف، عبارت از چيزى كه پشت سرِ چيزى باشد، و در مقابل بودن، ضدّ آن است؛ و آن يا از جهت زمانى است يا مكانى يا از جهت كيفيت. كيفيت، مانندِ جانشين شدن مردى از پدرش در خصوصيات اخلاقى و كيفيت روش زندگى»(3) و در ادامه مى نويسد: «جمع خليفه، خلائف مثل: كريم و كرائم و جمع خليف، خُلَفا، مثل شريف و شُرَفا است»(4).

معناى خليفه در كاربردهاى قرآنى

خليفه از مادّه ى «خلف» مشتق بوده، كه با مشتقاتش در قرآن مجيد، 116 بار استعمال شده است و خود لفظ «خليفه» از آن تعداد، دو بار بيش تر استعمال نشده است؛

يك مورد در سوره ى بقره:

(وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً)5 .

ص:49


1- مقاييس اللغة، ج 2، ص 210، كلمه ى خلف.
2- تفسير التحرير و التنوير، ج 1، ص 391.
3- التحقيق، ج 3، ص 110، كلمه ى خلف.
4- همان / 111.

و ديگرى در سوره ى ص:

(يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ)1 .

آنچه اهل لغت و مفسران و همه ى بر آن اتفاق دارند، خليفه به معناى جانشين است؛ اما در اين كه كدام انسان خليفه است و جانشينِ چه كسى؟ نظريه هاى مختلفى بيان شده است:

الف. در آيه ى اول، جانشينى از موجودات سابق و ساكن روى زمين، مانندِ ملائكه يا جن و در آيه ى دوم، جانشينى از انبياى سابق(1) ، و علت انتخاب اين نظريه را، ممتنع بودن جانشينى از خداى متعال بيان كرده اند؛ زيرا او حاضر و شاهد است، غايب نيست تا نياز به جانشين داشته باشد.

ب. جانشينى از خداوند متعال، كه مخصوص حضرت آدم عليه السلام بوده؛ چنان كه از ظاهر تفسير برخى مفسران استفاده مى شود(2).

ج. آن جانشينى اختصاصى نبوده و شامل همه ى افرادى مى شود كه قوّه و استعداد دريافت اسما را به فعليت درآورده و انسان هايى مؤمن و وارسته باشند(3).

د. آن جانشينى به طور مساوى شامل مجموع آدم عليه السلام و ذريه ى او مى شود(4) ؛ و جهت خلافت انسان ها، به دليل داشتن علم و توانايى بر هرگونه تصرف در روى زمين و عُمران آن و بهره بردارى از منافع گوناگون آن و ابداع و اختراع اشياى مختلف است. به عبارت ديگر: ابتكار و خلاقيت انسان ها مظهر خالقيت، اختيار، حاكميت و قدرت مطلق خداى متعال است.

ص:50


1- التبيان، ج 1، ص 131؛ التفسيرالكبير، ج 1، ص 388 و ج 9، ص 386؛ تفسيرالطبرى، ج 1، ص 238 و ج 10، ص 575؛ روح البيان، ج 1، ص 93 و روض الجنان، ج 1، ص 198.
2- كشاف، ج 1، ص 124 و مجمع البيان، ج 1، ص 176.
3- الميزان، ج 1، ص 160؛ براى عموميت خلافت، استشهاد به آياتى (اعراف / 68؛ يونُس / 14؛ نمل / 62)، مى نمايد كه قابل مناقشه بوده، زيرا از سياق آن آيات برمى آيد، مقصود در آن ها، خلافت و جانشينى امت ها از امت هاى پيشين است، نه خلافت نوع انسان از خداوند متعال.
4- الكاشف، ج 1، ص 80 و المنار، ج 1، ص 259، در منبع اخير آمده: ان المراد بالخليفة آدم و مجموع ذريّته.

بررسى نظريه ى اول: نظريه ى اول مردود است؛ به دليل اين كه زمينه و سياق آيه ى شريفه به دو نكته اشاره دارد، اول اين كه منظور از خلافت، جانشينى خدا در زمين بوده، نَه اين كه انسان جانشين ساكنان قبلى زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و خدا خواسته ى انسان را جانشين آن ها كند. برخى بنابراين نظريه، گفته اند: موجودات قبلى ملائكه بوده اند و همان ها نيز اعتراض كرده اند، آن محلّ اشكال است كه چگونه موجود مجرد در زمين مادّى، ساكن بوده است، و ديگر اين كه خداى سبحان اسما را به آدم عليه السلام تعليم داده و او را به آن مفتخر كرده و مشمول كرامت ويژه ى الهى شده، كرامتى كه ملائكه زمينه ى دريافت آن را نداشتند، چنين كمال و كرامتى در صورتى تصور دارد كه آدم عليه السلام خليفه ى خداى متعال باشد؛ اما جانشينى از قومى به نام جن، كرامتى براى آن حضرت نمى آورد و نيازمند به علم به اسما، يا برخوردارى از مقام تسبيح و تقديس نيست، تا موجب سؤال فرشتگان شود. افزون بر آن، ظاهر جمله ى (إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً) ، اين است كه گوينده براى خود، خليفه تعيين مى كند، نَه براى ديگران و ديگر اين كه جريان سَجده براى خليفه نيز نشان مى دهد او جانشين خداست، نَه خليفه ى شخص ديگر. از آن گذشته، نسل هاى فراوانى يكى پس از ديگرى آمدند و هر كدام جانشين ديگرى بودند و آفريدگار همه ى آن ها خداى سبحان بود، ولى هنگام آفريدن هيچ يك از آنان، فرشتگان را در جريان آفرينش قرار نداد و از آن به عنوان خليفه ياد نكرد، وگرنَه فرشتگان، سابقه ى ذهنى از جعل خلافت داشتند و ديگر سؤال نمى كردند و از اين گونه جعل خلافت تعجب نمى كردند. آنچه سبب انتخاب نظريه ى جانشينى از موجودات قبلى شده، امتناع و اشكال بر جانشينى از خداوند متعال است؛ در ردّ تعليل و اشكال جانشينى، بايد گفت: آن امتناع و اشكال در صورتى وارد است كه مراد از جانشينى، تفويض و واگذارى حضور و تدبير امور باشد و چنين معنايى نَه مورد تأييد عقل است و نَه مستفاد از نقل و آيات قرآنى. آنچه درباره ى جانشينى از خداوند متعال تصور دارد، مظهريت خاص و مرآتيت ويژه است؛ يعنى مراد از خلافت از پروردگار متعال، اين است كه او مظهر صفات و افعال اوست؛ خدا اصل است و خليفه، آيت و مرآت او.

به عبارت ديگر: نَه خالى شدن صحنه ى وجود از خداوند مراد است و نَه واگذارى مقام ربوبيت و تدبير به جانشين؛ زيرا نَه غيبت و محدوديت خداوند متعال، قابل تصور صحيح است و نه استقلال انسان در تدبير امور، قابل قبول؛ چون موجود ممكن و فقير، ذاتاً و مستقلاً از اداره ى امور خود عاجز است، چه رسد به تدبير ديگران. پس خليفه ى خدا، همان يداللّه است

ص:51

كه به صورت آدمى كار مى كند و در واقع خود خداوند است كه آن فعل را انجام مى دهد و خليفه ى خدا، مجراى صدور فعل و محلّ نزول اراده ى پروردگار است:

«و ارادة الربّ فى مقادير اموره تهبط اليكم و تخرج من بيوتكم(1) ؛ لذا انسان كامل و خليفه ى خدا، تنها آستينى است كه دست قدرت خدا از آن بيرون مى آيد و در او ظهور مى كند»:

(وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمى)2 .

بنابراين، محيط مطلق و حاضر محض خليفه ندارد، لذا اگر خداوند كه محيط بر همه ى چيز است، كسى را جانشين خود معرفى كرد، مقصود اين است كه دست خدا از آستين او ظهور يافته: (إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ)3 ؛ ظاهر معناى خلافت از مستخلف عنه اين است، چنان كه خداوند متعال، شاهد و قادر بر هر چيزى است، خليفه ى او نيز چنين است؛ تنها تفاوت در اين است كه خداوند، آن صفات را بالاصاله و بالذات دارد و خليفه ى او بالتَّبَع و بالعَرَض.

اشكال ديگرى مطرح مى شود كه: چرا خداوند براى عمارت زمين و تدبير انسان ها و تكميل نفوس و اهداف ديگر، بى واسطه اقدام نمى كند و براى خود جانشين نصب مى كند؟

در پاسخ اشكال مزبور بايد گفت: نصب خليفه يا به دليل قصور فاعل است يا قصور قابل، قِسم اول در جايى تصور دارد كه مستخلف عنه، بر اثر غيبت يا ناتوانى يا ضعف نتواند به كارهاى خود رسيدگى كند و چنين چيزى نسبت به خداوندى كه دائم الحضور و بر همه ى چيز احاطه دارد:

(أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ)4 و (إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ)5 ، و هيچ گونه ضعفى درباره ى او تصور نمى شود، معنا ندارد. پس آنچه در مورد خلافت از خدا متصور است، قِسم

ص:52


1- مفاتيح الجنان، زيارت اول از زيارات مطلق امام حسين عليه السلام.

دوم، يعنى قصور قابل است؛ با اين توضيح كه فيض خداى سبحان گرچه نسبت به همه ى موجودات، دائم است، غالب آن ها به ويژه موجودات زمينى توان آن را ندارند كه بى واسطه، فيض، احكام، علوم و معارف الهى را دريافت كنند، بلكه نيازمند به واسطه اى هستند كه با زبان آنان آشنا و برايشان محسوس و ملموس باشد. بنابراين، علت جعل خليفه و نصب واسطه، قصور مردم و كامل نبودن قابليت آنان از تلقى بى واسطه ى فيض است.

بررسى نظريه ى دوم: نظريه ى دوم نيز مردود است؛ زيرا مراد از خليفه شخص حقيقى آدم عليه السلام نيست، بلكه مراد شخصيت حقوقى آدم و مقام شامخ انسانيت به كمال رسيده است و دليل بر آن، اولاً: بيان جعل خليفه به صورت جمله اسميه كه مفيدِ استمرار است و ثانياً: پرسش استفهامى فرشتگان است:

(قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ)1 ؛

چون ظاهر آيه ى شريفه خصوصاً به قرينه ى تقابل بين (مَنْ يُفْسِدُ) و (نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ) ، افساد يك نوع در مقابل اصلاح نوع ديگر از موجودات همانند فرشتگان است. پس اعتراض به فرد نبوده، بلكه به نوع انسان بوده كه در بين آنان افساد و خونريزى تحقق مى يابد و آن سؤال، حاكى از درك فرشتگان از استمرار خلافت و عدم انحصار آن در خصوص آدم عليه السلام بوده است. دليل ديگر، جعل خلافت براى حضرت داوود عليه السلام است:

(يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ)2 ؛

از آيه ى مذكور، عدم اختصاص خلافت براى حضرت آدم عليه السلام استفاده مى شود.

براى ردّ دو نظريه ى اول، افزون بر قراين متصل سياق آيه ى شريفه كه ذكر شد، قراين منفصل در قالب روايات نيز وجود دارد كه اولاً: مستخلف عنه ذات اقدس خداوند است و از آدم عليه السلام تعبير به خليفة اللّه شده است؛ و ثانياً: از انسان هاى كامل از ذريه ى او تعبير به خلفا مى شود كه دلالت بر عدم اختصاص خلافت بر حضرت آدم عليه السلام دارد. در زيارات ائمه ى

ص:53

اطهار عليهم السلام از آنان نيز تعبير به خليفة اللّه(1) ، و در روايات نيز تعبير به خلفاءاللّه(2) شده است و در بعضى روايات آمده: بعد از آن كه آدم عليه السلام، فرشتگان را از اسما با خبر ساخت، آنان دانستند كه آن حضرت و انسان هاى كامل از ذريه ى او به مقام خلافت شايسته ترند:

«فعلموا انّهم احق بان يكونوا خلفاء اللّه فى ارضه و حججه فى بريته...»(3) ؛

و نظير آن، حديث اميرالمؤمنين عليه السلام است:

«فقال الله تعالى: انى اريد ان اخلق خلقا بيدى اجعل ذريته انبياء مرسلين و عبادا صالحين و ائمة مهتدين اجعلهم خلفائى على خلقى فى ارضى...»(4) ؛

اين روايت به ضميمه ى روايت ديگرى كه در ذيل آيه ى خلافت حضرت آدم عليه السلام وارد شده و در آن از او نيز به اولين خليفة اللّه تعبير شده است: «فكان آدم اوّل خليفة اللّه»(5) ؛ نتيجه مى دهد كه مجعول در آيه ى خلافت، آدم عليه السلام و هر انسان كامل ديگرى است.

بررسى نظريه ى سوم و چهارم: نظريه ى سوم و چهارم نيز با توجه به مطالب پيشين، مردود است. افزون بر آن، مقتضاى سنخيت ميان خليفه و مستخلف عنه در آن لِحاظ نشده است، چگونه انسان هاى غير كامل، همانند افراد عادى مؤمن و وارسته يا كافر و فاسق مى توانند. خليفه ى خداى متعال بوده و حاكى و مظهر صفات ثبوتى او باشند؟ و ديگر اين كه هدف از خلقت و جعل خلافت، آبادى و عُمران زمين نبوده؛ با توجه به اين كه در فرهنگ قرآنى، دنيا متاعى ناچيز معرفى شده است؛ بلكه طبق آيه ى شريفه ى (ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ)6 ، هدف از آن، شناخت و معرفت كه در پىِ آن بندگى است، مى باشد؛ و اگر هدف عمران بوده، پيامبران عليهم السلام به جاى صَرف اكثر اوقاتشان در تبليغ توحيد و تربيت نفوس، آن را صَرف آبادانى زمين مى كردند.

ص:54


1- البلدالامين، ص 285 و 294؛ مصباح الكفعمى، فصل 41، ص 487 و بحارالانوار، ج 99، ص 116، باب 7.
2- الكافى، ج 1، ص 193، باب ان الائمة عليهم السلام خلفاء اللّه عزوجل فى ارضه... و نهج البلاغه، خطبه ى 147.
3- برهان، ج 1، ص 73، ح 2 و بحارالانوار، ج 26، ص 284، باب 6، ح 38.
4- نورالثقلين، ج 1، ص 52، ح 80.
5- برهان، ج 1، ص 75، ح 13.

بنابراين، خليفه در آيات شريفه، خلافت در روى زمين از جانب پروردگار متعال است كه انسان هاى كامل برگزيده بتوانند در عالَم مادّى، ارتباط و وساطت در ميان خالق و مخلوق، پيدا كنند و به اين اعتبار انوار معارف و فيض هاى غيبى را به ديگران رسانيده، و احكام تشريعى و قوانين الهى را بيان كنند. در حقيقت هدف از جعل خلافت، براى تأمين زندگى سعادتمند روحى و بيان كردن مصالح، مفاسد، خير و شر در حيات انسان است.

منظور از خليفه

بنابر آنچه در معناى خليفه ى اصطلاحى در قرآن كريم با استفاده از نظريه هاى مفسرين شيعه و سُنّى مطرح شد، چهار نظريه ارائه گرديد.

البته اگر آيات قرآن با دقت قرائت شود، ملاحظه مى شود در بعضى از آن ها، اطاعت از فرستاده گان خدا، اطاعت از خود خداى متعال لحاظ شده است و بيعت با آنان، بيعت با خداى متعال يا ايمان به خداى متعال توأم با ايمان به پيامبران عليهم السلام دانسته شده است كه از آن آيات استفاده مى شود آنان جايگاهى بس مهم در صحنه ى عالَم دارند و به عنوان جانشين خداى متعال مطرح هستند، كه در بخش اول در ذيل عنوان ولايت خليفه ى الهى، به آيات اشاره خواهد شد.

لذا خليفه ى مورد نظر كتاب، فقط انبيا و اوصيا عليهم السلام يعنى انسان هاى كامل(1) هستند؛ و نحوه ى خلافت آنان به صورت مراتب تشكيكى است كه بعضى از آنان صبغه ى خلافتشان

ص:55


1- يكى از علماى اهل سنّت بر خلاف روش ديگر عالمان آن فرقه، در كتاب تفسيرش در ذيل آيه ى سوره ى بقره مى نويسد: «خليفه يعنى جانشين خداى متعال در زمينش و هر نبى جانشين خداى متعال است، براى آباد كردن زمين، سياست مردم، تكميل نفوس آنان و به اجرا درآوردن امر خداى متعال در بين مردم، البته نَه به علت نياز به آن جانشين، بلكه براى ناتوانى و قصور مردم از دريافت فيض مستقيم پروردگار سبحان، پس ناچار به واسطه قرار دادن بين خود و مردم است تا فيضش را با واسطه به مردم برساند». سپس جمله هايى مى نويسد كه عام پسند است كه خليفه به معناى جانشين از افراد ساكن قبل از آدم عليه السلام و ذريه اش است و در ادامه آورده: «در نزد اهل اللّه (آنان كه عارف حقيقى هستند)، خليفه خود حضرت آدم عليه السلام است كه داراى قدرت الهى است، چنان كه از باب كنايه، هر دو دست خداى متعال راست است، دو دست آدم عليه السلام نيز راست و داراى توان و قدرت الهى است و كسى جز او كه داراى سعه ى حق باشد، در موجودات ديگر نيست و به وسيله ى اوست كه اضداد جمع شده و نشأه ى وجود (خَلق)، كامل شده و حق ظاهر شده و هميشه آن خلافت (الهى) در انسان كامل تا قيامت (متجلى) است، بلكه هر موقع آن انسان كامل، از اين عالَم

نسبت به بعضى ديگر، كامل تر است؛ و مؤيد آن آيه ى شريفه ى (تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ)1 است.

بنابراين، همه ى مفسرينى كه خليفه را به معناى جانشينى از خداى متعال تفسير كرده اند، خليفه ى اعظم را، پيغمبر اسلام حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مى دانند.

فرق خلافت با امامت، نبوت و رسالت

در قرآن كريم هر چهار كلمه ى خليفه، امام، نبوت و رسالت يا مشتقات آن، استعمال شده است كه آيات داراى كلمه ى خليفه در ذيل عنوان مفهوم خليفه در قرآن مطرح شد.

اما كلمه ى امام، در قرآن مجيد، بر مصاديق مختلفى استعمال شده است كه به دو دسته تقسيم مى شود:

مصاديق غير بشرى، مانند لوح محفوظ: (وَ كُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ)2

و كتاب آسمانى: (وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً)3 .

ص:56

مصاديق بشرى كه از جهت حقانيت و بطلان، به دو دسته تقسيم مى شود:

قِسم اول، امام حق: (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا)1 ، قِسم دوم، امامِ باطل: (فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ)2 و (وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّارِ)3 .

امّا امامت در اصطلاح دينى به دو صورت عام و خاص است كه در معناى عام، شامل نبوت و رسالت به عنوان مقتدا و اسوه مى شود و در معناى خاص، شامل آن ها نشده و در بعضى موارد بعد از تحقق مقام نبوت و رسالت است.(1) يا مقام ويژه اى است كه از طرف خداى سبحان به اوصاياى پيامبران عليهم السلام، عنايت مى شود.

اما كلمه ى نبوت، 5 بار(2) در قرآن استعمال شده و در اصل و ريشه ى آن، اختلاف است. بعضى گفته اند: از نَبَأ به معناى خبر مشتق شده(3) و برخى ديگر نوشته اند: از نبوه (بر وزن نغمه) به معناى رفعت و بلندى مقام، مشتق شده است(4) ؛ لذا با لحاظ ريشه، ترجمه ى آيه ى شريفه ى (وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا)8 ، دو گونه مى شود؛ اى پيامبر! در كتاب قرآن از موسى ياد كن كه او بنده ى مخلَص و فرستاده ى [حق] و پيام آور [براى خَلق] بود.

اى پيامبر! در كتاب قرآن از موسى ياد كن كه او بنده ى مخلَص و فرستاده اى والامقام بود.

ص:57


1- بقره / 124.
2- آل عِمران / 79؛ انعام / 89؛ عنكبوت / 28؛ جاثيه / 16 و حديد / 26.
3- تبيان، ج 7، ص 133؛ كنزالدقائق، ج 8، ص 232 و الميزان، ج 2، ص 139.
4- مجمع البيان، ج 6، ص 800 و كشف الاسرار، ج 6، ص 54.

اما كلمه ى رسالت فقط يك بار(1) و جمع آن «رسالات»، 8 بار در قرآن مجيد استعمال شده است؛ و معناى رسالت اين است كه ماموريتى بر عهده ى كسى بگذارند و او موظف به تبليغ و اداى آن شود.

نكاتى درباره ى كلمات مذكور

هر چهار كلمه ى خليفه، امامت، نبوت و رسالت، از واژگانى هستند كه از جهت لغوى، داراى معانى عامى بوده و شامل موارد كثيرى مى شوند؛ اما از جهت اصطلاحى دينى، داراى معانى خاص بوده و عده اى محدود و مخصوص را در بر مى گيرند.

هر چهار كلمه از جهت مفهوم با هم اختلاف دارند؛ لذا نظريه ترادف معنا در بعضى از آن ها(2) ، مانند نبوت و رسالت مردود است.

هر چهار كلمه با وجود معانى مختلف، ممكن است در يك مصداق جمع شوند كه فردى از بندگان خاصّ خداى سبحان، داراى مقام ها خلافت، نبوت، رسالت و امامت باشد، چنان كه در حضرت ابراهيم عليه السلام، همه ى آن مقام ها جمع بود.

از جهت وحدت مصداق امامت با خلافت، در روايتى از امام رضا عليه السلام در تعريف امام آمده است:

«الامام امين اللّه فى خلقه، و حجته على عباده، و خليفته فى بلاده، و الداعى الى اللّه، و الذاب عن حرم اللّه(3) ؛ امام، امين خداوند در ميان آفريده هايش و حجت پروردگار بر بندگانش و جانشين خداوند در سرزمين هايش و دعوت كننده ى مردم به سوى خدا و دفاع كننده از احكام و محرّمات الهى است».

با كمى دقت در روايات ولايت، معلوم مى شود ولايتِ ولىّ حقى كه به معناى راهنما و سرپرست دينى مطرح شده، قابل انطباق بر امامت و خلافت نيز است و هر سه لفظ ولايت، امامت و خلافت، داراى يك مصداق و فقط منطبق بر يك فرد در هر زمانى مى شود.

ص:58


1- اعراف / 79.
2- قصص الانبياء، ص 8 و الميزان، ج 2، ص 140.
3- الكافى، ج 1، ص 198، ح 1 و امالى للصدوق، ص 677، م 97، ح 1.

بنابراين، خلافت از جهت مراحل، در مرحله ى قبل از مراحل نبوت، رسالت و امامت، و از جهت رتبه بندى عقلى، بعد از رتبه ى عبوديت قرار دارد تا مقام عبوديت محقًق نشود، خلافت تحقق نمى يابد و بعد از تحقق شايستگى خلافت، از جهت رتبه، نوبت به مقامات والاى معنوى نبوت، رسالت و امامت مى رسد.

پس: خلافت مانند كلمه ى «حجة اللّه» با امامت، نبوت، رسالت و ولايت ولىّ حق، از جهت مصداق هيچ تفاوتى ندارد(1) و داراى معنايى است كه شامل همه ى آن ها مى شود، اگر چه هر كدام از آن واژه ها، معناى ارزشمند و والايى دارند كه قابل تصور و تبيين با الفاظ نيستند؛ لذا كلمه ى خليفه(2) بر وصىّ پيامبر اطلاق مى گردد، در حالى كه اطلاق نبوت و رسالت بر او جايز نيست؛ همچنان كه ممكن است، فردى داراى مقام امامت باشد، ولى داراى مقام نبوت و رسالت به معناى معروف نباشد، مانندِ ائمه ى اهل بيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله؛ لذا اطلاق هر يك از آن كلمات، با لِحاظ جهتى است، كه در آنان وجود دارد.

بنابراين، طبق اين كتاب، بر همه ى پيامبران و اوصياى آنان، كلمه ى خلافت قابل انطباق است و از آن ها به خلفاى الهى تعبير مى شود.

ص:59


1- البته در كتاب هاى روايى حديثى نقل شده است، همانند كتاب كافى، ج 1، ص 176، بَابُ الْفَرْقِ بَيْنَ الرَّسُولِ وَ النَّبِيِّ وَ الْمُحَدَّثِ، ح 2: «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ مَرَّارٍ قَالَ كَتَبَ الْحَسَنُ بْنُ الْعَبَّاسِ الْمَعْرُوفِيُّ إِلَى الرِّضَا عليه السلام جُعِلْتُ فِدَاكَ أَخْبِرْنِي مَا الْفَرْقُ بَيْنَ الرَّسُولِ وَ النَّبِيِّ وَ الْإِمَامِ قَالَ فَكَتَبَ أَوْ قَالَ الْفَرْقُ بَيْنَ الرَّسُولِ وَ النَّبِيِّ وَ الْإِمَامِ أَنَّ الرَّسُولَ الَّذِي يُنْزَلُ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلُ فَيَرَاهُ وَ يَسْمَعُ كَلَامَهُ وَ يُنْزَلُ عَلَيْهِ الْوَحْيُ وَ رُبَّمَا رَأَى فِي مَنَامِهِ نَحْوَ رُويَا إِبْرَاهِيمَ عليه السلام وَ النَّبِيُّ رُبَّمَا سَمِعَ الْكَلَامَ وَ رُبَّمَا رَأَى الشَّخْصَ وَ لَمْ يَسْمَعْ وَ الْإِمَامُ هُوَ الَّذِي يَسْمَعُ الْكَلَامَ وَ لَا يَرَى الشَّخْصَ»؛ بحارالأنوار، ج 11، ص 41، ح 42 و ج 26، ص 75، ح 28؛ و صاحب بحارالانوار قدس سره بعد از نقل احاديثى در باره فرق بين نبى، رسول و امام، مى نويسد: «و بالجملة لا بد لنا من الإذعان بعدم كونهم عليهم السلام أنبياء و بأنهم أشرف و أفضل من غير نبينا صلى الله عليه و آله من الأنبياء و الأوصياء و لا نعرف جهة لعدم اتصافهم بالنبوة إلا رعاية جلالة خاتم الأنبياء و لا يصل عقولنا إلى فرق بيّن بين النبوة و الإمامة و ما دلت عليه الأخبار فقد عرفته و الله تعالى يعلم حقائق أحوالهم صلوات الله عليهم أجمعين»؛ بحارالأنوار، ج 26، ص 82، باب 2؛ البته اين كه امام فقط كلام فرشتگان را مى شنود و آنان را نمى بيند، با مسأله ى شب قدر و نزول ملائكه بر امام عليه السلام قابل مناقشه است؛ مگر اينِ كه كيفيت بيان فرق را، به دليل تقيه بدانيم.
2- خليفه در اين جا، از دو جهت قابل ملاحظه است: جانشين از پيامبر الهى و همچنين جانشين از خداى متعال با واسطه ى پيامبر الهى؛ پس وصىّ پيامبر از جهتى جانشين اوست و از جهت ديگر با وساطت او، خليفة الله است.

معناى شيطان در لغت

از نظر لغت، شيطان، به معناى هر موجود متمرد و شرير(1) ، دور شده از رحمت حقّ (2) و قرب الهى است.

اهل لغت، اصل كلمه ى «شيطان» را به دو صورت ذكر كرده اند: شطن يشطن شطنا، به معناى مخالفت كردن با قصد و اراده، از حق دور شدن، فاعل آن شاطن يعنى، خبيث و پليد؛ يا از شيط يشيط شيطا، به معناى سوختن و هلاكت بر اثر خشم است. در وجه ى اول، نونِ كلمه ى شيطان، اصلى خواهد بود و دليل برآن، اين كه «جمع آن، شياطين است(3) و قول به وجه اول (كه اصل شيطان از شطن باشد) بيش تر است»(4).

محققى در معناى شيطان مى نويسد:

«شيطان فيعال من الشطن و هو البُعد، لبُعده عن اللّه تعالى او عن الخير، او فعلان من الشيط و هو البطلان و الهلاك و الاحتراق، لانه باطل فى نفسه مُبطِل لمصالحه و مصالحِ مَن ابطِل من اجله، هالك باللعنة يريد اهلاكَ مَن لعن لاجله، محترق غضبا عليه اذا رآه يتقرّب الى ربّه»(5).

شيطان در كاربردهاى قرآنى

كلمه ى «شيطان» در قرآن مجيد 70 بار به كار رفته است كه 64 مورد آن، به صورت معرفه و 6 مورد نكره است و 18 بار به صورت جمع آمده كه در مجموع 88 مورد مى شود. كلمه ى «ابليس» نيز در قرآن، 11 بار استعمال شده است.

ص:60


1- تاج العروس، ج 18، ص 332.
2- مقاييس اللغة، ج 3، ص 183.
3- تاج العروس، ج 18، ص 322.
4- تهذيب اللغة، ج 11، ص 312.
5- رياض السالكين، ج 3، ص 175.

با توجه با معناى لغوى آن و صفات مطرح شده براى شيطان در قرآن مجيد مخصوصاً امر به استعاذه از او با صفت رجيم، شيطان به معناى دور شده از قرب الهى و طرد شده از پيشگاه الهى است.

فرق بين ابليس و شيطان

فرق بين ابليس و شيطان چيست؟ نظريه ها مختلف است؛ برخى گفته اند: ابليس اسم است و شيطان وصف؛ در نتيجه، وصف معناى عامى دارد و منطبق بر مصاديق فراوانى مى شود، و ابليس چون اسم است، معنا و مصداق خاصى را مى طلبد. بنابراين، ابليس، نام خاصّ يك موجود جنّى است كه از دستور سجده بر آدم عليه السلام امتناع ورزيد و شيطان، نامى عام و فراگير براى هر موجود شرير و فريبكار است. بر اين اساس ابليس، شيطان است، ولى هر شيطانى، ابليس نيست. اما اين نظريه طبق بعضى احاديث(1) ، رد مى شود كه واژه ى ابليس بر شيطان هاى ديگر، اطلاق و به صورت جمع «ابالسه» نيز استعمال گرديده است.

برخى گفته اند:

«شيطان همان ابليس است؛ زيرا آن، اسم عَلَم شده براى ابليس»(2).

طبق بررسى كاربرد واژه ى شيطان در قرآن و تفسير مفسران، در بيش تر موارد، مقصود از شيطان و مصداق بارز آن، همان ابليس است(3) ، و قرآن مجيد بعد از نافرمانى ابليس از دستور سَجده، از او با نام شيطان ياد مى كند. البته با لحاظ آيات مختلف در سوره ها و مقايسه ى آن ها با همديگر، آن را مى توان اثبات نمود.

يك نمونه از آن: (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى * فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى *... فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى)4 .

ص:61


1- الاحتجاج، ج 1، ص 81؛ بحارالانوار، ج 74، ص 273، باب 11، ح 1 و ج 91، ص 193، باب 36، ح 3؛ مستدرك الوسائل، ج 6، ص 425، ح 7140-2 و بشاره المصطفى / 27.
2- روح المعانى، ج 4، ص 202.
3- همان؛ الميزان، ج 14، ص 343 و مجمع البيان، ج 6، ص 478.

آيه ى ديگر در سوره ى اعراف:

(يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ...)1.

بنابراين، در قرآن مجيد، در بيش تر موارد، مراد از شيطان، همان ابليس است و چند مورد

نادر(1) نيز محلّ اختلاف است كه با لِحاظ آيات(2) و احاديث وارد شده درباره ى شيطان(3) ، همه ى

ص:62


1- بقره / 14 و آل عمران / 116. درباره ى «شياطين الانس» در انعام / 112؛ به نقل از ابن عباس «ره» مراد از آن، شياطينى هستند كه به اغواى انسان ها مى پردازند، به شياطينى كه جن ها را گمراه مى كنند، در بين آن ها القائات صورت مى گيرد كه من صاحبم را اين گونه گمراه كردم و تو نيز بدين روش، صاحبت را گمراه كن؛ نه اين كه شيطان انسى وجود داشته باشد؛ مجمع البيان، ج 4، ص 545.
2- ابراهيم / 22؛ نساء / 119؛ حِجر / 39 و ص / 82.
3- در خطبه ى 186 نهج البلاغه، معروف به خطبه ى هَمّام «ره»، بعد از شنيدن آن و وفات هَمّام بر اثر آن نقل شده: «فَقَالَ أَمِيرُ الْمُومِنِينَ عليه السلام أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَخَافُهَا عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ هَكَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَةُ بِأَهْلِهَا فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ فَمَا بَالُكَ يَا أَمِيرَ الْمُومِنِينَ فَقَالَ عليه السلام وَيْحَكَ إِنَّ لِكُلِّ أَجَلٍ وَقْتاً لَا يَعْدُوهُ وَ سَبَباً لَا يَتَجَاوَزُهُ فَمَهْلًا لَا تَعُدْ لِمِثْلِهَا فَإِنَّمَا نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلَى لِسَانِكَ»؛ يك نفرى گفت: چرا تو را گزندى نرسيد و خودت نيز مانند همّام نشدى؟! امير مؤمنان عليه السلام فرمود: واى بر تو! براى هر اجَلى وقت معيّن شده و ديگر آن حرف را و مانند آن را تكرار نكن و جاى ديگر بازگو نكن، و بدان كه شيطان آن كلام را بر زبانت انداخت. شرح نهج البلاغه، ج 10، ص 148. در كلام كوتاه آن حضرت، نقل شده: «على لسان المنافق شيطان ينطق». همان، ج 20، ص 280، قصار 218؛ يا در خطبه ى 7 نهج البلاغه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد: «اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا و اتخذهم له اشراكا فباض و فرّخ فى صدورهم و دبّ و درج فى حجورهم فنظر باعينهم و نطق بألسنتهم فركب بهم الزلل و زيّن لهم الخطل فعل من قد شركه الشيطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه»؛ عصاره ى كلام آن حضرت اين است كه رهيابى شيطان به حريم دل و احداث آشيانه و پديد آمدن تخم از آن و پرورش آن به صورت جوجه در دامن فريب خوردگان، زمينه ى تسلط شيطان را فراهم خواهد كرد تا آنان مجراى ديدن و گفتن شيطان شوند و او كارهاى خود را با چشم و زبان مغروران انجام دهد، پس شيطان كارهاى خود را با تسبيب انجام مى دهد به طورى كه گاهى او، چشم، گوش و زبان انسان گناهكار مى شود تا وى با ابزار

گمراهى ها منسوب به اوست(1) و اطلاق شيطان بر افراد انسى، از باب قرار گرفتن آنان در سلطه ى شيطان و به اجرا درآوردن سياست هاى انحرافى او توسط آن ها است كه در حقيقت شيطان، متصرف در اراده آنان است.

از بررسى آيات درباره ى داستان خَلق آدم عليه السلام و سَجده بر او، و سرباز زدن ابليس كه بعد از آن، مطرود و ملقب به شيطان شد، استفاده مى شود كه شيطان به معناى دور شده از حق و رحمت خاصّ الهى است كه مستلزم آن، رو آوردن به باطل و ستيز با حق و حقانيت است؛ چرا؟ زيرا نافرمانى ابليس، عمدى و با اراده و اختيار بوده و ديگر اين كه بعد از آن، بدون توبه كردن، درخواست بقاء و مهلت كرد، كه در چنين صورتى با عمد و قصد نيز به مبارزه با حق و امور داراى حقانيت خواهد پرداخت.

منظور از شيطان

با توجه به تأكيد قرآن بر دورى و پرهيز از تبعيت شيطان و توصيه به هوشيارى و مراقبت در برابر وسوسه هاى گمراه كننده ى غير محسوس او كه هر قارى قرآنى آن را در سوره هاى مختلف ملاحظه مى كند، اين كتاب با تأسّى به قرآن كريم، اولاً: به جاى آوردن عنوان كتاب به ولايت ابليس، ولايت شيطان را مطرح كرده است؛ و ثانياً: مراد از كلمه ى «شيطان»، همان شخص ابليس است كه بر اثر بندگى و عبادت به مقام مَلَك نايل آمد و بعد از نافرمانى از دستور حكيمانه ى الهى، مورد غضب و مطرود درگاه الهى شد و ملقب به شيطان گرديد.

ص:63


1- در صحيفه ى سجاديه دعاى 37، دعاى عجز از اداى شُكر، آمده است: فلولا ان الشيطان يَختَدِعُهم عن طاعتك ما عصاك احد و لولا انّه يُصَوّر لهم الباطل فى مثال الحق ما ضلّ من طريقك ضالّ.

ص:64

بخش دوم: ولايت خليفه ى الهى در قرآن

اشاره

در اين بخش درباره ى ضرورت خلافت الهى و مصاديق عينى آن در قرآن، صفات خليفه ى الهى، ويژگى هاى ولايت او، عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى، موانع بهره مندى از آن، ثمرات ولايت خليفه ى الهى و صفات افراد تحت لواى آن در ذيل شش فصل بحث مى شود.

عناوين فصول اين بخش عبارتند از:

1. فصل اول: ضرورت خلافت الهى و مصاديق عينى آن؛

2. فصل دوم: صفات خليفه ى الهى؛

3. فصل سوم: ويژگى هاى ولايت خليفه ى الهى؛

4. فصل چهارم: عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى؛

5. فصل پنجم: موانع بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى؛

6. فصل ششم: آثار ولايت خليفه ى الهى و صفات افراد در تحت لواى آن؛

ص:65

ص:66

فصل اول: ضرورت خلافت الهى و مصاديق عينى آن

اشاره

ص:67

ص:68

ضرورت خلافت الهى

الف. دليل عقلى

دليل عقلى اين است كه انسان به تنهايى توان آن را ندارد كه همه ى نيازهاى يك زندگى نسبتاً راحت را براى خود فراهم سازد؛ در نتيجه، تَن به زندگى اجتماعى مى دهد تا با تعاون و تقسيم كار، بهتر بتواند زندگى كند. حريص بودن انسان او را وامى دارد هر چه بيش تر از ديگران بهره گرفته، و تا آن جا كه مى تواند از خدمت به ديگران دورى كند؛ لذا زندگى اجتماعى، ميدان ستمگرى و تجاوز انسان ها به حقوق همنوعان شده، چيزى كه انسان از آن انتظار آرامش و سود دارد، عامل آزار و رنج بيش تر مردم مى گردد. به همين دليل، جامعه براى تنظيم روابط بين افراد خود، به قانون نياز پيدا مى كند؛ و از جهتى، نبايد قانون را در اختيار انسان واگذارند، زيرا هر يك از افراد يا گروهى از آنان، تنها سود خود را برابر با عدالت دانسته و زيانش را ظلم قلمداد مى كند. پس بايد قانون گذارى، بيرون از حوزه ى طبيعى بشر وجود داشته باشد؛ و آن عامل بيرونى و مصون از خودمحورى و خودخواهى، همان فرستادگان بشرى از سوى خداى حكيم است. خدايى كه نيازهاى بسيار جزئى انسان را ناديده نگرفته، همانند روييدن مو در ابرو، يا فرو رفتگى در كف پاها، آن عامل مهم و مؤثر در زندگى انسان را كه موجب آرامش و راهنمايى به سوى سعادت باشد، از او دريغ نخواهد كرد.(1)

ب. آيات قرآن

زندگى طبيعى در زمين براى انسان كه موجودى عاقل و مختار است، بدون راهنماى الهى ناقص است و هرگز جامعه ى بشرى از هدايت تشريعى و تكوينى بى نياز نيست، چون چنين راهنمايى نشانه ى رحمت خداى ارحم الراحمين است كه آن را بر خود لازم كرده است: (كَتَبَ

ص:69


1- الهيات من كتاب الشفاء، 488 487؛ النجاة، 303-304.

رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ)1 و نيز براى ضرورت ارسال فرستادگان بشرى بر آنان را در قرآن كريم، چنين فرموده است:

(رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللّهُ عَزِيزاً حَكِيماً) ؛(1)

يعنى اگر خداوند حكيم، پيامبران خود را براى بشارت مؤمنان و بيم دادن گناهكاران و تبهكاران نمى فرستاد، در قيامت، حجت خدا ناتمام بود، بلكه مردم بر خداى متعال احتجاج مى كردند: چرا ما را توسط فرستادگانت، هدايت نكردى؟! اين آيه در عين احترام به برهان عقلى، عقل را براى تأمين سعادت بشر «لازم» مى داند، نه «كافى»؛ از اين رو وجود وحى و خلافت و نبوت را ضرورى اعلام مى كند.

برخى آياتى كه حاكى از عدم كفايت علم و عقل بشرى براى تأمين زندگى سعادتمندانه ى انسانى است:

(فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ)3 ؛

(فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ)4 .

از آيات مذكور استفاده مى شود علم و تفكر انسان ها براى بى نيازى از خلفاى الهى كفايت نمى كند و براى راهنمايى آنان در همه ى جهات زندگى، حتّى در علوم مادّى، نياز به وحى از طرف خداى حكيم دارند؛ زيرا علم و عقل بشرى محدود و متعلق به بعضى از ظواهر امور دنيوى است:

ص:70


1- نساء / 165؛ آيه ى ديگر: (وَ لَوْ أَنّا أَهْلَكْناهُمْ بِعَذابٍ مِنْ قَبْلِهِ لَقالُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزى)؛ طه / 134.

(وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ، يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ)1 .

و نسبت به باطن و ملكوت امور دنيا جاهل هستند؛ لذا براى توجه دادن آنان به ملكوت دنيا كه آخرت باشد، نياز به شخص عالم به ملكوت دارند. ظواهر دنيا، همچون ظلمات هستند كه براى خروج از آن، نياز به نورافشان و راهنما براى نحوه خروج از آن دارند، و آن راهنما، همان خليفه ى الهى است كه با گرفتن وحى و تبيين آن، زمينه خروج افراد از ظلمات به سوى نور را فراهم مى كند، و آيات شريفه مؤيد آن است:

(كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ)2 ؛

(وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ)3 .

آياتى ديگرى در قرآن كريم هست كه به نحوى از آن ها ضرورت خليفه ى الهى، استفاده مى شود:

براى رفع گمراهى افراد با تلاوت آيات الهى بر آنان و براى تزكيه و تعليم كتاب و حكمت الهى به آنان:

(هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ)4 .

براى انذار دادن از عواقب سوء انحراف و گمراهى؛ و بشارت دادن به ثمرات هدايت و پيمودن راه مستقيم:

(ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)5 .

ص:71

تحقق و عينيت بخشيدن اختيار در انسان ها، و تبيين حق و راه مستقيم در برابر باطل و راه هاى انحرافى، يكى از اهداف ارسال پيامبران عليه السلام است؛

(وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ)1 ؛ (إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً)2 .

براى اين كه اختيار انسان ها در انتخاب مسير سعادت و شقاوت از روى آگاهى باشد:

(لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ)3 .

براى رفع اختلاف هاى اساسى بين افراد:

(كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ)4 .

اگر اشكال شود كه: با توجه به وحدانيت خداى متعال، و لزوم ايمان به آن، ايمان به خلافت و رسالت پيامبر، چه لزومى دارد؟ لذا فقط به يگانگى خداى سبحان ايمان داريم نَه چيز ديگر.

آيه ى شريفه در ردّ اين ايراد مى فرمايد:

(وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قالُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ عَلى بَشَرٍ مِنْ شَيْ ءٍ)5 ؛ آنان خدا را نشناخته اند، [نشانه ى عدم شناخت، اين كه] مى گويند: خداوند چيزى را بر بشر نفرستاده است.

لذا منكِر وحى و رسالت هستند، در صورتى كه اگر خداى متعال را مى شناختند «مى فهميدند كه او مدبر جهان آفرينش و رَبّ عوالم هستى است. انسان را كه آفريد، بايد او را بپروراند، و پرورش انسان، در سايه ى دين و وحى است و حتماً براى پرورش انسان، وحيى نازل كرده است. پس آن كس كه وحى و رسالت را نپذيرفت، خدا را نشناخت»(1).

ص:72


1- تفسير موضوعى، ج 1، ص 132-133.

افزون بر آن، جانشين خداى متعال كه انسانى كامل است، واسطه ى گرفتن وحى از اوست؛ زيرا قلب اوست كه قابليت تحمل وحى الهى را به طور مستقيم دارد و ادراك معارف آن بدون واسطه ى او ميسور انسان هاى عادى نيست؛ چون هر قلبى ظرفيت خاص به خود را دارد و هرگز نمى تواند معارف را كه به تعبير الهى: قول سنگين و وزين است:

(إِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً)1 تحمل كند.

در روايتى از امام ابى عبد الله عليه السلام نقل شده:

«إن قلوبنا غير قلوب الناس إنا مصفون مصطفون نرى ما لايرى الناس و نسمع ما لا يسمعون و إن الملائكة تنزل علينا فى رحالنا و تتقلب على فرشنا»(1).

و در حديث ديگرى از امام حسن عسكرى عليه السلام نقل شده:

«قلوبنا أوعية لمشيئة اللّه فإذا شاء اللّه شئنا»(2).

محققى در فايده ى خلافت مى نويسد:

«فايده ى خلافت براى مؤمنين است، براى نورانى كردن قلب هاى شان و واسطه شدن براى هدايت آنان در ظلمات دارِ دنيا به دارِ نعمت و بهشت، مثل فايده ى نور خورشيد براى كسانى كه داراى چشم بينا هستند. اما كسى كه قلب او مختوم و سياه باشد، مثل فايده ى نور خورشيد به (اكْمَه كورمادرزاد) است كه سبب حيران و گمراهى او مى شود»(3) ؛

آرى، اگر مقام خلافت إلهى در عالم مادّى متجلى نشود، ارتباط جهان مادّه با عالم ملكوت منقطع گشته، و چون مملكتى است كه در آن هيچ مكتب و مدرسه اى براى تعليم و تعلم و تربيت افراد نباشد.

ص:73


1- تأويل الآيات، 823.
2- دلائل الامامة، 273.
3- مفاتيح الغيب، 167.
ج. روايات

افزون بر دليل عقلى و آيات قرآنى، در آثار حديثى معتبر شيعه، در ذيل عنوان «باب ان الارض لا تخلو من حجة(1)» ، احاديثى نقل شده است كه حاكى از ضرورت وجود خليفه ى خدا در طول زندگى انسان ها در كُره زمين است:

«عن ابى بصير عن ابى عبداللّه عليه السلام قال: ان اللّه اجل و اعظم من ان يترك الارض بغير امام عادل(2) ؛ ابى بصير قدس سره از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه: آن حضرت فرمود: خدا برتر و بزرگ تر از آن است كه زمين را بدون امام عادل به حال خود رها كند (واگذارد)».

«عن ابى حمزة قال قلت: لابى عبداللّه عليه السلام اتبقى الارض بغير امام؟ قال لو بقيت الارض بغير امام لساخت(3) ؛ ابى حمزه مى گويد: از امام صادق عليه السلام سؤال كردم: آيا زمين بدون امام مى ماند؟ آن حضرت فرمود: اگر زمين بدون امام باشد، فرود رود (و نظمش از هم بپاشد).

در همان كتاب، عنوانى ديگر دارد:

«باب انه لو لم يبق فى الارض الا رجلان لكان احدهما الحجة»

و در ذيل آن، چند حديث نقل شده:

«قال ابو عبداللّه عليه السلام: لو كان الناس رجلين لكان احدهما الامام و قال: ان آخر من يموت الامام لئلا يحتجّ احد على اللّه عزّوجلّ انه تركه بغير

ص:74


1- همين طور در كتاب كمال الدين، ج 1، ص 211؛ عنوان كرده: باب 22؛ «باب اتصال الوصية من لدن آدم عليه السلام و ان الارض لا تخلو من حجة للّه عزّ و جلّ على خلقه الى يوم القيامة» و چندين روايت با سندهاى مختلف براى اثبات عنوان باب نقل مى كند؛ بنابر اين، چنين احاديثى از روايات مشهور در آثار روايى هستند و نيازى براى بررسى اسناد روايات مذكور در متن نيست.
2- اصول كافى، ج 1، ص 252، ح 6.
3- همان، ح 10.

حجة اللّه(1) عليه(2) ؛ امام صادق عليه السلام فرمود: اگر مردم زمين تنها دو كس باشند، يكى از آن دو امام است؛ و [در ادامه] فرمود: آخرين كسى كه بميرد، امام است تا كسى بر خداى عزّوجلّ احتجاج نكند كه او را بدون حجت، [به حال خود] رها كرده است.

با اين احاديث، اشكال وارد شده بر اساس مستفاد از آيه ى شريفه رد مى شود:

(يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلى فَتْرَةٍ 3 مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشِيرٍ وَ لا نَذِيرٍ فَقَدْ جاءَكُمْ بَشِيرٌ وَ نَذِيرٌ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ)4 .

در اين آيه، به نحوى دلالت بر عدم ارسال پيامبران در مدت زمان حدود 6 قرن شده، در اين جا ممكن است گفته شود، طبق احاديث مذكور، جامعه ى انسانيت لحظه اى از نماينده ى خدا و فرستادگان او خالى نخواهد شد، چگونه ممكن است چنين فَترتى وجود داشته باشد؟

پاسخ اشكال: در اين مورد بايد توجه داشت كه قرآن مى گويد: (عَلى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ) يعنى رسولانى در اين دوران نبودند، اما هيچ مانعى ندارد كه اوصياى آنان وجود داشته باشند.

به تعبير بهتر «رُسُل»، آنان بودند كه دست به تبليغاتى وسيع و دامنه دار مى زدند، مردم را بشارت و انذار مى دادند، و صداى خود را به گوش همگان مى رساندند، ولى اوصياى آنان همگى چنين مأموريتى نداشتند و حتى گاهى ممكن است به دليل يك سلسله عوامل اجتماعى در ميان مردم به طور پنهان زندگى كنند.

ص:75


1- نوشتنى است كه در روايات از خليفه ى الهى، تعبير به حجة اللّه شده است و آن به علت عدم لَحاظ معناى ارزشمند آن و اطلاق كلمه ى خلافت بر افراد غير لايق آن منصب و تبادر ذهنى عرف جامعه ى اسلامى از خلافت به معناى غير ارزشى آن بوده است، لذا در روايات كم تر به كلمه ى خلافت پرداخته شده است.
2- همان، ح 3.

در اين باره حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم للَّه بحجة اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج اللَّه و بيناته يحفظ اللَّه بهم حججه و بيناته حتى يودعوها نظرائهم و يزرعوها فى قلوب اشباههم»(1).

مصاديق عينى خلافت

لزوم سنخيت

خليفه ى خداى سبحان در روى زمين و تدبير مخلوقات زمينى او كه انسان ها هستند، نمى تواند فرشته باشد؛ زيرا بشر به طور معمول توانايى استفاده از ملائكه را ندارد و علت آن، عدم سنخيت او با جنس انسان كه موجودى مركّب از جسم مادّى و روح ملكوتى است، مى باشد، بر خلاف فرشته كه موجود مجرد و بدون علايق مادّى است. بنابراين، بايد انسان جانشين خداى سبحان باشد كه داراى دو جهت است: جهت تجرد و جهت تعلق؛ با جهت تجرد، دريافت فيض مى كند و با جهت تعلق، آن را به همنوعان خود مى رساند. چون بايد بين مستفيض و واسطه ى مناسبت جنسى باشد و آن تعلق است، و گرنه مستفيض كه انسان ها باشند، قادر به دريافت فيض از موجود مجردى همچون فرشته نخواهند بود.

و در صورتى كه فرشته باشد، بايد به صورت بشر درآيد؛ زيرا خداى متعال، در پاسخ عده اى كه مى گفتند: خليفه ى الهى بايد فرشته باشد، مى فرمايد:

(وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ)2 ؛

اگر بخواهيم فرشته اى را به رسالت اعزام كنيم، بايد به صورت بشر در بيايند، و بر آنان لباس مردان بپوشانيم، تا شما او را ببينيد و كلامش را بشنويد و در اعمال براى تان اسوه باشد،

ص:76


1- آرى، روى زمين هرگز از كسى كه قيام به حجت الهى كند، خالى نخواهد ماند؛ خواه آشكار و مشهور باشد يا پنهان و ناشناخته، براى اين كه احكام، دستورها، ادله و نشانه هاى خداوند از ميان نرود [و آن ها را از تحريف و دستبرد مصون دارند]... خداوند به وسيله ى آنان ادله و نشانه هاى خود را حفظ مى كند، تا به افرادى همانند خود بسپارند و بذر آن را در دل هاى كسانى شبيه خود بيفشانند؛ نهج البلاغه، كلام كوتاه، ش 147.

چون بين انسان ها و راهنماى آنان، بايد تناسب باشد. پس افراد بشر يا بايد از جنس فرشته باشند تا پيامبرشان فرشته باشد؛ يا اگر فرشته بود بايد به صورت انسان در آيد تا بتواند وظيفه ى خود را (ابلاغ رسالت الهى)، انجام دهد.

و از جنس زن نيست؛ زيرا خداى متعال، هيچ فردى را از جنس زن به عنوان خليفه خود ارسال نكرده است:

(وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاّ رِجالاً)1 ؛ اى پيامبر! پيش از تو جز مردان را به رسالت نفرستاديم. پس مسؤوليت خلافت را فقط مردان عهده دار هستند؛ چون يك كار اجرايى است و لازمه ى آن، تماس با مردان است و در آن، مسأله جهاد و دفاع در مقابل هجوم كفار و آموزش مسائل اعتقادى و تعليم احكام دين و پاسخ به شبهات و امامت در نماز جماعت...، مطرح است، اين مسأله چيزى از مقام زن نمى كاهد؛ زيرا ممكن است زن خليفه ى الهى نباشد، ولى از اولياءاللّه بوده، و از بعضى انبيا عليهم السلام، فضليت بيش ترى داشته باشد، چنان كه حضرت فاطمه به آن مقام دست يافت.

اسامى و تعداد خلفاى الهى

در قرآن كريم فقط اسامى تعداد محدودى از آنان، ذكر شده است؛ و حتّى به عدد آنان نيز اشاره نشده است:

(وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلاً مِنْ قَبْلِكَ مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ)2 و قصه ى بعضى، به طور مفصّل و مكرر ذكر شده و در مورد برخى ديگر، فقط اسمى از آنان همراه با ذكر بعضى از اوصاف عامه ى آنان، مطرح شده است؛ مانند يسَع و ذَا الكِفل:

(وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ)3 ؛ (وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّابِرِينَ)4 ؛ و نام برخى ديگر، همراه با بيان سيره و روش مبارزات فرهنگى

ص:77

و جهادى با معاندان و كافران مطرح شده است؛ مانندِ حضرت نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، صالح، شُعَيب عليهم السلام و.... همه ى انبيا و اوصياى منتخب الهى آنان، داراى مقام خلافت هستند؛ اگر چه فقط در يك مورد تصريح به خلافت شده است؛ (يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ)1 ؛ و انبياى مذكور كه قرآن نامشان را آورده، 26 نفر هستند كه عبارتند از: آدم، نوح، ادريس، هود، صالح، ابراهيم، لوط، اسماعيل، يسَع، ذوالكفل، الياس، يونُس، اسحاق، يعقوب، يوسُف، شُعَيب، موسى، هارون، داوود، سليمان، ايوب، زكريا، يحيى، اسماعيل صادق الوعد، عيسى عليهم السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله؛ «البته در آيات ديگرى از قرآن كريم، انبيايى ديگر نَه به اسم بلكه با وصف و كنايه ذكر شده اند»(1).

اما در احاديث، تعداد انبياى الهى عليهم السلام ذكر گرديده كه در كتاب هاى روايى(2) و تفسيرى(3) نقل شده است؛ در كتاب معانى الاخبار(4) و خصال(5) از عتبه ى ليثى از ابى ذر قدس سره نقل كرده كه گفت:

به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرضه داشتم: انبيا چند نفر بودند؟ فرمود: 124 هزار نفر. پرسيدم: مرسلين از آنان چند نفر بودند؟ فرمود: 313 نفر كه خود جمعيتى بسيارند؛ پرسيدم: اولين پيغمبر چه كسى بود؟ فرمود: آدم عليه السلام؛ پرسيدم: آيا آدم جزء مرسلين بود؟ فرمود: بله، خدا او را به دست قُدرت خود آفريد، و از روح خود در او دميد....

ص:78


1- الميزان، ج 2، ص 141.
2- بحارالانوار، ج 11، ص 32 و ج 74، ص 72 و مجموعه ورّام، ج 2، ص 66.
3- الميزان، ج 2، ص 144.
4- معانى الاخبار، 332.
5- الخصال، ج 2، ص 523.

مفسرى با نقل حديث مذكور، مى نويسد:

«آن روايت مخصوصاً صدر آن كه متعرض عدد انبيا و پيامبران شده، از جمله روايات مشهور است كه علماى شيعه و سُنّى(1) ، آن را در كتاب هايشان نقل كرده اند»(2).

اما جانشينان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، طبق روايات در كتاب هاى روايى خاصه و عامه(3) ، 12 نفرند، كه از طرف خداى متعال برگزيده شده اند و به عنوان اوصياى آن حضرت و خلفاءاللّه و حجج اللّه، معروف هستند؛ و فقط به يك حديث در اين مورد اكتفا مى كنيم:

«و عن ابن بابويه حدثنا محمد بن موسى بن المتوكل(4) حدثنا محمد بن أبى عبدالله الكوفى؛(5) حدثنا موسى بن عمران النخعى(6) حدثنا عمى الحسين بن

ص:79


1- سنن الكبرى للبيهقى، ج 9، ص 4؛ مستدرك على الصحيحين، ج 9، ص 441، ح 4131.
2- الميزان ج 2، ص 144.
3- در كتاب هاى عامه، اسامى ائمه عليهم السلام نيامده، اما تعداد آنان ذكر شده كه 12 نفرند و همه آنان از قريش هستند؛ صحيح مسلم، ج 9، ص 333، ح 3398؛ سنن ترمذى، ج 8، ص 163، ح 2149؛ مسند احمد، ج 42، ص 309، ح 19875.
4- محمد بن موسى بن المتوكل در كتاب هاى رجالى، توثيق شده است؛ رجال ابن داود، ص 337، ش 1482؛ الخلاصة للحلى، ص 149، ش 58.
5- در كتاب رجالى معجم رجال الحديث، ج 14، ص 272، در باره محمد بن ابى عبدالله الكوفى مى نويسد: يظهر... أن... محمد بن أبي عبدالله الأسدي هو محمد بن أبي عبدالله الكوفي بعينه؛ مضافا إلى أن محمد بن أبي عبدالله الكوفي قد وقع بعنوانه في أسناد كامل الزيارات، فروى عن موسى بن عمران النخعى و روى عنه محمد بن عبدالله، كامل الزيارات، الباب 9، فى الدلالة على قبر أمير المومنين عليه السلام، الحديث 7. روى بعنوان محمد بن أبى عبدالله الأسدى الكوفى عن موسى بن عمران النخعي و روى عنه محمد بن موسى بن المتوكل. مشيخة الفقيه: في طريقه إلى يحيى بن عباد المكى. و يظهر من ذلك بوضوح: أن محمد بن أبي عبدالله الذى هو شيخ الكلينى متحد مع محمد بن جعفر الأسدى الثقة الآتى، فيكون ثقة. و نيز در كتاب رجالى الخلاصه للحلى، ص 160، ش 145، توثيق شده است: محمد بن جعفر بن محمد بن عون الأسدى أبو الحسين الكوفى سكن الرى يقال له: محمد بن أبى عبدالله كان ثقة صحيح الحديث إلا أنه روى عن الضعفاء و كان يقول بالجبر و التشبيه فأنا فى حديثه من المتوقفين و كان أبوه وجها روى عنه أحمد بن محمد بن عيسى.
6- موسى بن عمران النخعى كسى كه زيارت جامعه را نقل كرده است؛ و در اسناد كامل الزيارات واقع شده است و در آن تصريح شده كه فقط در آن كتاب از ثقات نقل مى كند و از غير ثقات روايتى نمى آورد؛ افزون بر آن در سلسله سند بعضى از كتاب هاى حديثى قرار دارد و در اين باره در كتاب رجالى معجم رجال الحديث، ج 19، ص 61، ش 12818، مى نويسد: موسى بن عمران النخعي: روى عن الحسين بن يزيد و روى عنه محمد

يزيد(1) عن الحسن بن على بن أبى حمزة(2) عن أبيه عن الصادق عن آبائه عليهم السلام قال قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله حدثنى جبرئيل عن رب العزة جل جلاله أنه قال من علم أن لا إله إلا أنا وحدى و أن محمدا عبدى و رسولى و أن على بن أبى طالب عليهما السلام وليى و خليفتى و أن الأئمة من ولده حججى أدخلته الجنة برحمتى و نجيته من النار بعفوى و أبحت له جوارى فأوجبت له كرامتى و أتممت عليه نعمتى و جعلته من خاصتى و خالصتى

ص:80


1- معروف به نوفلى است كه سكونى از او روايت مى كند و گفته شده كه از اهل غلو بوده، ولى در آثار رجالى رد شده است: ما راينا رواية تدل على ذلكالغلو؛ رجال ابن داوود، ص 447، ش 151 و رجال النجاشى، ص 38، ش 77.
2- در باره ى سند حديث، همه رواة آن غير يك مورد ثقه هستند، مورد مناقشه الحسن بن على بن ابى حمزه است كه بعد شهادت امام موسى كاظم عليه السلام، قائل به وقف امامت تا آن حضرت و به اصطلاح واقفى شد، به طورى كه مورد طعن اصحاب روات قرار گرفت و مشهور به كذّاب و رَجُل سوء شد؛ ولكن روايت مذكور و منقول از او قابل مناقشه نيست، اولاً: خود روايت حاكى از صحت آن است؛ ثانياً: راوى آن را در زمان قبل از ارتدادش كه قابل اعتماد امام و اصحاب بوده، نقل كرده نه بعد از واقفيتش، چون كه در اين صورت با روايتى كه نقل مى كند، عقيده به توقف را زير سؤال برده و آن را از عقيده هاى باطل قرار مى دهد و بعيد است كه هر فرد آگاه به مسائل روايى چنين كارى را انجام دهد؛ لذا نسبت به روايات منقول از او قبل از واقفيت، مورد اعتماد بوده و از افراد ثقه است و اكثر روايت اصحاب از او قبل از آن بوده است. با توجه با اين نكات، توثيق ديگران در باره او صحيح است: أن الشيخ قد وثقه في كتاب العدة و قال: و لأجل ذلك عملت الطائفة بأخباره؛ و وقوعه في أسناد كامل الزيارات و قد شهد ابن قولويه على أن لا يروي في هذا الكتاب إلا عن الثقات؛ معجم رجال الحديث، ج 11، ص 226.

إن نادانى لبيته و إن دعانى أجبته و إن سألنى أعطيته و إن سكت ابتدأته و إن أساء رحمته و إن فر منى دعوته و إن رجع إلى قبلته و إن قرع بابى فتحته و من لم يشهد أن لا إله إلا أنا وحدى أو شهد بذلك و لم يشهد أن محمدا عبدى و رسولى أو شهد بذلك و لم يشهد أن على بن أبى طالب خليفتى أو شهد بذلك و لم يشهد أن الأئمة من ولده حججى فقد جحد نعمتى و صغر عظمتى و كفر بآياتى و كتبى إن قصدنى حجبته و إن سألنى حرمته و إن نادانى لم أسمع نداءه و إن دعانى لم أستجب دعاءه و إن رجانى خيبته و ذلك جزاو منى و ما أنا بظلام للعبيد فقام جابر بن عبد اللّه الأنصارى فقال يا رسول اللّه و من الأئمة من ولد على بن أبى طالب فقال الحسن و الحسين سيدا شباب أهل الجنة ثم زين العابدين فى زمانه على بن الحسين ثم الباقر محمد بن على و ستدركه يا جابر فإذا أدركته فاقرأه منى السلام ثم الصادق جعفر بن محمد ثم الكاظم موسى بن جعفر ثم الرضا على بن موسى ثم التقى الجواد محمد بن على ثم النقى على بن محمد ثم الزكى الحسن بن على ثم ابنه القائم بالحق مهدى أمتى محمد بن الحسن صاحب الزمان (صلوات اللّه عليهم أجمعين) الذى يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا هولاء يا جابر خلفائى و أوصيائى و أولادى و عترتى من أطاعهم فقد أطاعنى و من عصاهم فقد عصانى و من أنكرهم أو أنكر واحدا منهم فقد أنكرنى بهم يمسك اللّه عز و جل السماء أن تقع على الأرض إلا بإذنه و بهم يحفظ اللّه الأرض أن تميد بأهلها»(1).

ص:81


1- قصص الأنبياء للراوندى، ص 368، فصل 17، ح 440؛ الاحتجاج، ج 1، ص 69، ذكر تعيين الأئمة الطاهرة بعد النبى؛ إرشادالقلوب، ج 2، ص 418؛ إعلام الورى، ص 398، الفصل الثانى؛ كشف الغمة، ج 2، ص 510، الباب الخامس و العشرون، كفايه الأثر، 143؛ كمال الدين، ج 1، ص 258، باب 24 و بحارالأنوار، ج 27، ص 118، باب 4، و ج 36، ص 251، باب 41 - نصوص الرسول صلى الله عليه و آله.

نكته ى مورد توجه اين كه مراد از علم در اين حديث شريف، همان علمى هست كه موجب خشيت الهى بوده: (إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ)1 ؛ بنابراين، صرف دانستن و آگاهى داشتن نيست، بلكه علمى است كه همراه با ايمان و عمل صالح خالصانه و تبعيت همه ى جانبه از حجت هاى خدا باشد.

لزوم ايمان به همه ى پيامبران و اوصياء عليهم السلام

يكى از صفات مؤمنان حقيقى، ايمان داشتن به همه ى خلفاى الهى عليهم السلام است بدون استثاء:

(آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ)2 .

و با استفاده از آيات ديگر، اين كه اگر كسى به يك نفر از پيامبران و اوصيا عليهم السلام، ايمان نداشته و حقانيت او را تصديق نكند، اما به بقيه ى آن حضرات، ايمان داشته باشد، گويى به هيچ يك، ايمان نياورده است:

(كَذَّبَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ الْمُرْسَلِينَ إِذْ قالَ لَهُمْ شُعَيْبٌ أَ لا تَتَّقُونَ)3 اصحابِ ايكَه (قوم حضرت شعيب عليه السلام)، با تكذيب و ايمان نياوردن به رسالت و دعوت الهى آن حضرت، در واقع همه ى پيامبران عليهم السلام را تكذيب كردند؛ زيرا افراد حاضر در زمان آن حضرت، با پيامبران عليهم السلام قبلى همدوره نبودند و پيام و رسالت الهى آنان را نشنيده و نديده بودند؛ لذا در چند آيه ى بعد مى فرمايد: (فَكَذَّبُوهُ) ؛ (1) او را تكذيب كردند و ايمان نياوردند.

ص:82


1- همان / 189.

نكنه ى مورد توجه اين است كه بايد به همه ى خلفاى الهى مذكور و غيرمذكور، ايمان بياوريم؛ با اين اعتقاد كه به همه ى آنان كه داراى ولايت الهى در گذشته، حال و آينده بوده و هستند، ايمان داريم و آن ها را تصديق مى كنيم و بر آنان درود مى فرستيم.

از امام صادق عليه السلام، حديثى طولانى نقل شده كه در قسمت آخر آن مى فرمايد:

«و اعلموا أنه لو أنكر رجل عيسى ابن مريم و أقرّ بمن سواه من الرسل لم يومن...(1) ؛ بدانيد، اگر كسى عيسى بن مريم عليهما السلام را انكار كند [و به رسالتش ايمان نداشته باشد] و به همه ى پيامبران عليهم السلام غير از او اقرار كند، [در واقع] ايمان نياورده است».

در بحارالانوار، بابى است بدين معنا: «هر كس يكى از آنان را انكار كند، در واقع همه ى آنان را انكار كرده است»(2) ؛ اگر چه آن باب، در باره ى اوصياى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است، طبق مستفاد از آيه ى مذكور در ذيل عنوان، آن يك قاعده كلى اعتقادى است كه شامل همه ى خلفاى الهى مى شود.

اِشكال و پاسخ

با توجه به مطرح شدن ضرورت خلافت و لزوم ايمان به او، چرا آن خليفة اللّه در اين زمان در دسترس افراد نيست، تا مشكلات مادّى و معنوى جامعه ى اسلامى را برطرف كند؟ و جامعه هاى مختلف را از گرفتارى هاى اعتقادى و دينى، نجات بدهد؟!

طبق نظريه ى اتفاقى علماى شيعه، خليفه و حجت خداى متعال در اين زمان، مهدى موعود صاحب الّزمان عليه السلام هستند، كه زنده و از نظرها پنهان اند، و ديگران بر آن حضرت، پنهان نيستند و از احوال همه، آگاهند؛ و اين مسأله در اين برهه كه رايانه اختراع شده، براى افراد آشنا به آن، حل شده است(3).

ص:83


1- بحارالأنوار، ج 23، ص 96.
2- همان، ص 96، باب 5؛ أن من أنكر واحدا منهم فقد أنكر الجميع.
3- هنگامى كه مشغول تايپ اين كتاب در سال 1386 شمسى بودم، از طريق شبكه ى خبرى اعلام شد: كشور فرانسه، ابَر رايانه ى خود را طراحى و ساخته است كه در يك ثانيه 207 ميليارد مورد محاسبه ى رياضى انجام مى دهد! يعنى اگر به آن تعداد، افراد موجود بودند، و مشكل حسابرسى رياضى داشتند و در آن واحد به آن از

غيبت صاحب زمان عليه السلام، به خورشيد در پسِ ابرها تشبيه شده است؛ و علت اصلى عدم دسترس، تقصير و كوتاهى جامعه و آمادگى نداشتن است؛ بلكه اكثر قريب به اتفاق، مقصر هستند و قابليت درك حضور آن حضرت را ندارند؛ اما اگر فردى قابليت دسترس را داشت، به راحتى به آن حضرت، دسترس داشته و مورد عنايت ويژه و راهنمايى آن حضرت، با واسطه يا بى واسطه قرار مى گيرد و اگر مشكلى داشت، برطرف مى شود.

بنابر مستفاد از يك نظريه، ما دو نوع ظهور داريم: ظهور نوعى و ظهور شخصى، كه اگر امكان ظهور نوعى به دليل عدم آمادگى جامعه نبود، براى افراد قابل، در محل هايى كه حضرتش حضور دارند و افراد قابل نيز در همان مكان باشند، ايشان را مشاهده مى كنند، اما اصل نظريه:

«گرچه در زمان غيبت هم بعضى از افراد با همت، با اراده اى استوار و عزمى راسخ و نيتى متين، پاى در مقام عمل نهاده تا به حدى كه در اثر صفاى دل و طهارت روح، به شَرَف معرفت آن حضرت فائز مى گردند؛ و البته اين ظهورى است شخصى براى آن ها، مانند كسى كه در آسمان مه آلود و ابرى بر هواپيما، سوارشود و از ابرها تجاوز كند و خود را به آفتاب برساند»(1).

مانع از دريافت فيض ها، نبودن قابل است و گرنه آن حضرت، خليفه ى خداى فياض على الاطلاق هستند كه در پى قابل مى گردند. البته چنين ظهورى براى افراد قابل، سرّى و مخفى است به طورى كه نزديك ترين افراد به آنان، از آن ظهور شخصى اطلاعى نخواهند داشت؛ سرّى است كه فرد با خود به گور مى برد. لذا اگر كسى ادعاى ظهور شخصى داشته باشد، چنين ادعايى مشكوك و مورد ترديد و جاى سوء ظن به مدعى خواهد بود.

اما دليل قرآنى براى تك تك افراد:

(وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ)2 ؛

ص:84


1- امام شناسى، ج 3، ص 34.

كسى كه تقواى الهى ناب داشته باشد، در هيچ مشكلى درجا نمى زند و خداى متعال راهى براى رهايى از آن، پيش روى او قرار مى دهد. پس معلوم مى شود اكثر افراد از تقواى منظور آيه بى بهره هستند؛ همچنان كه از اخلاص واقعى نيز بى بهره اند؛ زيرا فردى چندين سال عبادت و ذكر انجام مى دهد، اما اثرى از حكمت الهى در وجود او نيست:

«و فى الخبر عن النبى صلى الله عليه و آله: من أخلص لله أربعين يوما فجر اللّه ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه»(1).

و دليل قرآنى براى جامعه ى اسلامى:

(وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ)2 ؛ در قسمت آخر آيه، اشاره ى ضمنى بر تكذيب عملى جامعه ها است.

و توقيع روايى از صاحب الزمان عليه السلام نيز، مؤيد اين مطالب است:

«... أنه من اتقى ربه من إخوانك فى الدين و خرج عليه بما هو مستحقه كان آمنا من الفتنة المظلة و محنها المظلمة المضلة و من بخل منهم بما أعاره اللّه من نعمته على من أمره بصلته فإنه يكون خاسرا بذلك لأولاه و آخرته و لو أن أشياعنا وفقهم اللّه لطاعته على اجتماع من القلوب فى

ص:85


1- عده الداعى، 232؛ بحارالأنوار، ج 67، ص 249 باب 54؛ الإخلاص و معنى قربه تعالى؛ و در نقل ديگرى: «و قال صلى الله عليه و آله من أخلص لله أربعين صباحا ظهرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه». جامع الأخبار، 94؛ حديث ديگرى از أميرالمومنين عليه السلام در باره ى اخلاص وارد شده است: «طُوبَى لِمَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ عَمَلَهُ وَ عِلْمَهُ وَ حُبَّهُ وَ بُغْضَهُ وَ أَخْذَهُ وَ تَرْكَهُ وَ كَلَامَهُ وَ صَمْتَهُ وَ فِعْلَهُ وَ قَوْلَهُ»؛ تحف العقول، 100، خطبته المعروفة بالوسيلة؛ بحارالأنوار، ج 74، ص 290، باب 14 ح 1؛ مخفى نمايد كه چله گيرى براى حكمت آموزى از جهتى داراى شائبه ى شرك است، چون هدف از آن حكمت بوده نَه قرب الهى.

الوفاء بالعهد عليهم لما تأخر عنهم اليمن بلقائنا و لتعجلت لهم السعادة بمشاهدتنا على حق المعرفة و صدقها منهم بنا فما يحبسنا عنهم إلا ما يتصل بنا مما نكرهه و لا نوره منهم وَ اللّه الْمُسْتَعانُ...(1)» (2).

ص:86


1- الاحتجاج، ج 2، ص 499 و بحارالانوار، ج 53، ص 176-177؛ و در نقل ديگرى چنين آمده «و إنا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم و لو لا ذلك لنزل بكم اللأواء و اصطلمكم الأعداء و لو أن أشياعنا وفقهم اللّه لطاعته على اجتماع القلوب لما تأخر عنهم اليمن بلقائنا فما يحبس عنهم مشاهدتنا إلا لما يتصل بنا مما نكرهه». الخرائج والجرائح، ج 2، ص 903.
2- در باره ى اسناد روايى توقيعات، صاحب بحارالانوار مى نويسد: «أقول قال موف المزار الكبير حدثنا الشيخ الأجل الفقيه العالم أبو محمد عربي بن مسافر العبادي رضي الله عنه قراءة عليه بداره بالحلة في شهر ربيع الأول سنة ثلاث و سبعين و خمسمائة و حدثني الشيخ العفيف أبو البقاء هبة الله بن نماء بن علي بن حمدون رحمه الله قراءة عليه أيضا بالحلة قالا جميعا حدثنا الشيخ الأمين أبو عبدالله الحسين بن أحمد بن محمد بن علي بن طحال المقدادي رحمه الله بمشهد مولانا أميرالمومنين علي بن أبي طالب عليهما السلام في الطرز الكبير الذي عند رأس الإمام ع في العشر الأواخر من ذي الحجة سنة تسع و ثلاثين و خمسمائة قال حدثنا الشيخ الأجل المفيد أبو علي الحسن بن محمد الطوسي رضي الله عنه بالمشهد المذكور على صاحبه أفضل السلام في الطرز المذكور في العشر الأواخر من ذي القعدة سنة تسع و خمسمائة. قال حدثنا السيد السعيد الوالد أبو جعفر محمد بن الحسن الطوسي رضي الله عنه عن محمد بن إسماعيل عن محمد بن أشناس البزاز قال أخبرنا أبو الحسين محمد بن أحمد بن يحيى القمي قال حدثني محمد بن علي بن زنجويه القمي قال حدثنا أبو جعفر محمد بن عبدالله بن جعفر الحميري. قال أبو علي الحسن بن أشناس و أخبرنا أبو المفضل محمد بن عبدالله الشيباني أن أبا جعفر محمد بن عبدالله بن جعفر الحميري أخبره و أجاز له جميع ما رواه أنه خرج إليه من الناحية المقدسة حرسها الله بعد المسائل و الصلاة و التوجه أوله بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ لا لأمر الله تعقلون و ذكر نحوا مما مر مع اختلاف أوردناه في كتاب المزار في باب زيارة القائم عليه السلام و إنما أوردنا سنده هاهنا ليعلم أسانيد تلك التوقيعات»؛ بحارالأنوار، ج 53، ص 174؛ و محمد بن عبدالله بن جعفر الحميرى در فهرست طوسى قدس سره مورد توثيق واقع شده است: «يكنى ابا العباس القمى ثقة له كتب منها... كتاب المسائل و التوقيعات...»؛ فهرست الطوسى، ص 294، ش 440.

فصل دوم: صفات خليفه ى الهى

اشاره

ص:87

ص:88

اهميت شناخت صفات خليفه ى الهى

اشاره

در حديثى نقل شده:

«قَالَ رَسُولُ اللّه صلى الله عليه و آله مَنْ مَاتَ وَ لَا يعْرِفُ إِمَامَهُ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيةً»(1).

صاحب بحارالأنوار، بابى را مطرح كرده:

«وجوب معرفة الإمام و أنه لا يعذر الناس بترك الولاية و أن من مات لا يعرف إمامه أو شك فيه مات ميتة جاهلية و كفر و نفاق»(2).

و در ذيل آن، احاديثى نقل كرده است؛ كه حديث مذكور و تبويب آن در بحارالانوار، نشان از اهميت شناخت امام است(3) كه هر كس امام زمانش را كه خليفه و جانشين خداى متعال است، نشناسد و پايبند به اهداف ولايتمدارى آن نشود، زندگى اش، در گمراهى بوده و گمراه وارد عالَمِ آخرت مى شود، هرچند شب ها در حال عبادت و روزها ذاكرِ خداى سبحان باشد.

ص:89


1- الكافى، ج 2، ص 20؛ تفسيرالعياشى، ج 1، ص 253؛ وسائل الشيعة، ج 28، ص 353 و بحارالأنوار، ج 23، ص 90؛ در نقل ديگرى به جاى «لا» حرف «لم» و به جاى «امامه»، «امام زمانه» آمده است: «و قد روى عن النبى صلى الله عليه و آله أنه قال من مات و لم يعرف إمام زمانه مات ميتة جاهلية»؛ بحارالأنوار، ج 32، ص 331.
2- . بحارالأنوار، ج 23، ص 76، باب 4.
3- يا در جلد ديگر بحارالأنوار، ج 24، ص 86، باب 32، در عنوان باب مى نويسد: «أن الحكمة معرفة الإمام»، سپس براى اثبات آن، چهار حديث نقل مى كند؛ يا در جلد ديگر بحارالأنوار، ج 27، ص 126، باب 4، ح 116؛ با نقل حديثى، حكمت را شناخت امام بيان كرده است: «وَ سَأَلَهُ (ابى عبد اللّه عليه السلام ابُو بَصِيرٍ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ تَعَالَى وَ مَنْ يُوتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً مَا عَنَى بِذَلِكَ فَقَالَ مَعْرِفَةَ الْإِمَامِ وَ اجْتِنَابَ الْكَبَائِرِ وَ مَنْ مَاتَ وَ لَيْسَ فِي رَقَبَتِهِ بَيْعَةٌ لِإِمَامٍ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً وَ لَا يُعْذَرُ النَّاسُ حَتَّى يَعْرِفُوا إِمَامَهُمْ فَمَنْ مَاتَ وَ هُوَ عَارِفٌ لِإِمَامِهِ لَمْ يَضُرَّهُ تَقَدَّمَ هَذَا الْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ فَكَانَ كَمَنْ هُوَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِهِ قَالَ ثُمَّ مَكَثَ هُنَيْئَةً ثُمَّ قَالَ لَا بَلْ كَمَنْ قَاتَلَ مَعَهُ ثُمَّ قَالَ لَا بَلْ وَ اللَّهِ كَمَنِ اسْتُشْهِدَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله».

در كتاب هاى روايى اهل سنّت نيز با تعابيرى گوناگون، اهميت جايگاه امام مطرح شده است(1).

صاحب بحارالانوار در اين باره مى نويسد:

«و جاء فى الحديث من طريق العامة عن عبد اللّه بن عمر بن الخطاب أن رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال من مات و ليس فى عنقه بيعة لإمام أو ليس فى عنقه عهد الإمام مات ميتة جاهلية و روى كثير منهم أنه صلى الله عليه و آله قال من مات و هو لا يعرف إمام زمانه(2) مات ميتة جاهلية»(3).

ص:90


1- قال صلى الله عليه و آله: «من مات بغير امام مات ميتة جاهلية»؛ صحيح مسلم، ج 9، ص 393، ح 3441؛ مسند احمد، ج 34، ص 234، ح 16271؛ مسند الصحابة فى الكتب، ج 38، ص 484، ح 32؛ جامع الاحاديث، ج 21، ص 416، ح 23884؛ مسند الشاميين، ج 2، ص 437، ح 1654 و حلية الاولياء، ج 3، ص 224؛ و با تعبير ديگر: قال صلى الله عليه و آله: من مات و ليس عليه امام مات ميتة جاهلية؛ مسند ابى يعلى، ج 15، ص 181، ح 7210؛ صحيح ابى حيان، ج 19، ص 150، ح 4656؛ المسند الجامع، ج 15، ص 125؛ مسند الطيالسى، ج 5، ص 397، ح 2013؛ المعجم الكبير، ج 19، ص 388، ح 910؛ در كتاب ديگرى آمده: و المراد بالميتة الجاهلية و هى بكسر الميم حالة الموت كموت اهل الجاهلية على ضلال و ليس له امام مطاع لانهم لا يعرفون ذلك. فتح البارى لابن حجر، ج 20، ص 58؛ در كتاب شرح روايات اهل سنت آمده: «قوله (من خرج من الطاعة) اى طاعة الامام (و فارق الجماعة) اى جماعة المسلمين المجتمعين على امام واحد». شرح سنن النسائى، ج 5، ص 434، ح 4045؛ و اصل روايت مورد شرح: «عن النبى صلى اللّه عليه و سلم انّه قال: من خرج مِن الطاعة و فارق الجماعة فمات مات ميتة جاهلية»؛ صحيح مسلم، ج 9، ص 388، ح 3436.
2- البته ما با استفاده از رايانه و نرم افزار كتاب هاى اهل سنّت، در 118 كتاب حديثى آنان بررسى كرديم كه قيدهاى «لامام» و «عهد الامام» و «و هو لا يعرف امام زمانه»، حتى يك مورد پيدا نكرديم؛ شايد در چاپ هاى جديد آثار آنان، به دليل دفع اشكال بر آنان، تجديد نظر و آن قيدها حذف شده باشد؛ اما بدون آن قيدها، حديث معروف بين خودشان حدود 14 مورد در تعداد مذكور، بدين صورت از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است: «من مات بغير امام مات ميتة جاهلية». صحيح مسلم، ج 9، ص 393، ح 3441؛ مسند احمد، ج 34، ص 234، ح 16271؛ يا من مات و لا بيعة عليه «مات ميتة جاهلية» يا به تعبير ديگر: «من مات و ليس فى عنقه بيعة مات ميتة جاهلية؛ صحيح مسلم، ج 3، ص 478، ح 58؛ سنن البيهقى، ج 2، ص 479، ح 17055؛ جمع الجوامع او الجامع؛ ج 1، ص 2278، ح 4879 و المعجم الكبير، ج 19، ص 334، ح 769.
3- بحارالانوار، ج 23، ص 94.

روايت مذكور، يكى از روايات مشهورنقل شده در آثار حديثى شيعه(1) و سُنّى است.

با توجه به اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خاتم الانبيا هستند و بعد از ايشان پيامبرى نخواهد آمد و آن حضرت تعداد و اسامى تمام اوصياى بعد از خود را بيان فرموده است، لذا آنچه اهميت دارد، شناخت صفات خليفه ى الهى و كوشش براى متصف شدن به آن هاست:

(لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَكَرَ اللّهَ كَثِيراً)2 .

مفسرى درباره ى آيه ى شريفه مى نويسد:

«كلمه ى «أسوة»، به معناى اقتدا و پيروى است، و اسوه درباره ى رسول خدا صلى الله عليه و آله، يعنى: پيروى كردن از او. و اگر تعبير كرد به (لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ) ، شما در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله تأسّى داريد، استقرار و استمرار در گذشته را افاده مى كند، براى اين است كه اشاره كند اين وظيفه هميشه ثابت است، و شما همواره بايد به آن جناب تأسّى كنيد؛ و معناى آيه اين است كه يكى از احكام رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله، و ايمان آوردن شما، اين است كه به او تأسّى كنيد، هم در گفتارش و هم در رفتارش»(2).

پس: شناخت صفات پيامبران و اوصياء عليهم السلام براى هر كس كه صادقانه خواهان پيروى از آنان باشد، لازم است:

«عن اميرالمؤمنين عليه السلام: سراج المومن معرفة حقنا و أشد العمى من عمى فضلنا»(3).

هنگامى كه افراد از صفات خلفاى گذشته ى الهى، بر اساس آنچه در قرآن كريم ذكر شده، آگاه گردند، با صفات امام زمانشان نيز آشنا خواهند شد. در عصر حاضر چون كه خليفه ى خدا،

ص:91


1- در كتاب اصول كافى، 9 مورد روايت با همان مضامين، با سندهاى مختلف نقل شده است.
2- الميزان، ج 16، ص 289.
3- تفسير فرات الكوفى، ص 367، ح 499.

وصّى پيغمبر اعظم صلى الله عليه و آله است و سيره و روش شخصى و اجتماعى آن حضرت، طبق دستور خداى متعال:

(أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ)1 ، همان مسيرى است كه پيامبران پيشين داشته اند، سيره ى وصّى آن حضرت نيز، همچون سيره ى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و پيامبران پيش از او، خواهد بود و در قرآن كريم، به گوشه اى از صفات ثبوتى خلفاى الهى اشاره شده، كه حاكى از عموميت داشتن آن صفات، براى ديگر خلفاى الهى از جمله امام زمان عليه السلام است.

در زيارت آن حضرت نيز در عنوان «زيارت حضرت صاحب الامر عليه السلام»، آمده كه: «السلام على وارث الانبياء عليهم السلام(1)»؛ و در دعاها و زيارت ها از اوصياى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، تعبير به وارث از پيامبران گذشته(2) ، شده است(3).

معناى وراثت، وراثت در صفات ثبوتى جسمى و روحى خواهد بود كه در آيات قرآن كريم به بعضى از آن ها اشاره شده است و با لِحاظ آيه ى شريفه ى (فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)5 ، آن حاكى از هدايتمندى همه ى جانبه و داشتن تمام صفات ثبوتى انسانى است. بنابراين، همه ى خلفاى الهى داراى آن كمالات بوده، و اگر براى يك نفر از آن حضرات عليهم السلام، صفت ثبوتى ذكر شده، دليل بر نبودن آن صفت براى ديگر پيامبران عليهم السلام نيست.

با توجه به احاديث اهميت شناخت امام هر عصرى، و اين كه امام، همان حجت و خليفه ى خدا و وارث انبيا عليهم السلام است، پس شناخت صفات مذكور در قرآن براى انبيا عليهم السلام، شناخت صفات امامِ هر زمانى خواهد بود.

ص:92


1- مفاتيح الجنان، 1029.
2- در زيارت جامعه هنگام سلام به ائمه ى اطهار عليهم السلام گفته مى شود: السلام على ائمة الهدى... و ورثة الانبياء.
3- من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 604؛ التهذيب، ج 2، ص 58-88 مستدرك الوسائل، ج 10، ص 299؛ كامل الزيارات، 206؛ بحار الانوار، ج 97، ص 323؛ ج 98، ص 163؛ ج 99، ص 44؛ اقبال الاعمال، 332 و 572؛ البلد الامين، 280؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص 268؛ المزار، 106 و المصباح الكفعمى، 499.

صفات به دو دسته تقسيم مى شوند:

ثبوتى و سلبى؛ و صفات ثبوتى نيز به دو قِسم ديگر: مختص و غير قابل تأسّى و مشترك و قابل تأسّى، تقسيم مى شود.

صفات مختص، صفاتى هستند كه مختصّ آنان بوده و اكتسابى نيستند؛ بلكه تفضّل ويژه ى خداى حكيم بوده، پس قابل تحصيل براى ديگران نبوده و مورد تأسّى آنان نيز قرار نمى گيرند.

صفات مشترك و قابل تأسّى كه همه ى افراد مى توانند در آن صفات، به آنان اقتدا كرده و نمونه بردارى كنند؛ البته با توجه به اين كه خلفاى الهى در همه ى صفات ثبوتى به مراحلى عالى نايل آمده اند(1) ، بنابراين در آن جهت عالى بودن، هيچ كس از افراد عادى، با آنان شريك و مشترك نخواهند بود، بلكه پيروان مى توانند در مراحل و مراتب نازل آن صفات، رشد و ترقى كنند.

مراد از صفات خليفه ى الهى، صفاتى است كه صريحاً در قرآن كريم، ذكر شده است؛ و ما به دليل محدوديت، به صورت مختصر با ذكر يك يا دو آيه، آن ها را مطرح مى كنيم(2) ؛ وگرنه با لِحاظ مفهوم آيات، صفات ثبوتى زيادى، براى آن حضرات عليهم السلام مى توان اثبات و صفات سلبى بى شمارى نيز از آنان نفى كرد؛ يا اگر بخواهيم آن صفات را تحقيق و بررسى كنيم، بعضى از آن ها، نياز به تدوين يك كتاب دارند، مانندِ عصمت انبيا عليهم السلام(3).

ص:93


1- البته برخى نسبت به برخى ديگر با استفاده از آيات بقره: 2، آيه 253؛ و اسراء: 17، آيه 55، در مراتب ثبوتى صفات، اختلافى دارند.
2- ما كتابى جامع به نام صفات انبيا و اوصيا با استناد به آيات قرآن مجيد و به صورت مشترك بين آنان، با پيگيرى كه كرديم، نيافتيم، و در رجال النجاشى، در شماره ى 688، ص 263، كتابى به نام صفات الانبيا عليهم السلام، از ابو الحسن على بن سهل حاتم بن ابى حاتم القزوينى، نقل كرده است؛ ولى ما در چند كتابخانه مورد استفاده، آن را نيافتيم. البته براى هر يك از انبيا عليهم السلام و صفاتشان در ذيل عنوانى با استناد به آيات و روايات مانند كتاب شريف بحار الانوار، در قسمت كتاب النبوة از جلد 11 تا 18، در ذيل عناوين فضايل و مكارم آنان، مانند ج 12، ص 1؛ و ج 16، ص 399؛ مطرح شده است؛ لذا با توجه به حديث لزوم معرفت امام هر عصرى، براى فراهم سازى شناخت بهتر از آخرين وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مشهور به خاتم الاوصياء عليهم السلام، نياز به تدوين كتاب مناسب است.
3- در باره ى عصمت انبياء عليهم السلام كتاب هايى همچون تنزيه الانبياء عليهم السلام، عصمة الانبياء و الرسل عليهم السلام و عدم سهوالنبى صلى الله عليه و آله نوشته شده است.
الف. صفات ثبوتى
اشاره

فلسفه ذكر صفات ثبوتى مختص، براى متوجه ساختن بر عظمت خليفه خداى متعال، و ايجاد شوق و علاقه براى كسب رضاى او كه تجليگاه رضاى الهى است، مى باشد؛ و همچنين براى ايجاد انگيزه در جهت تلاش براى زمينه سازى ظهور فردى در مرحله ى نخست و در نهايت: زمينه سازى جامعه، براى ظهور، تا هنگام ظهور آن حضرت، افراد حاضر، با شناختى كه بر اثر مطالعه به دست آورده اند، نهايت احترام و تسليم محض در برابر اوامر و نواهى حضرتش داشته باشند و در هيچ امرى در حضور آن بزرگوار، اظهار نظر نكنند و گفتارهايش را با كمال ميل قلبى، پذيرا باشند.

هدايت يافته از همه ى جهات

(فَإِمّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)1 ؛ خداى سبحان مى فرمايد: هنگامى كه هدايت من به سوى شما بيايد، پس هر كس آن را تبعيت كند، در ترس و حزن نخواهد بود.

كلمه ى «هدى»(1) اگر چه داراى معناى عامى است كه شامل هر چيزى كه قابليت هدايت را دارد، مى شود؛ خلفاى الهى از مصاديق بارز آن هستند؛ زيرا كم ترين خوف، حزن، ضلالت و شقاوتى در تبعيت از آنان وجود ندارد، بر خلاف پيروى از كتاب آسمانى كه احتمال وجود اشتباه در درك آن است. بنابراين، جانشين خداى سبحان، انسانى است كه تمام استعدادهاى نهفته در او، با عنايت خداوندى به فعليت رسيده، و او را مظهر هدايت همه ى جانبه ى خود قرار داده است، كه در همه ى شؤون فردى و اجتماعى هدايتگر و در همه ى جهات انسانى به

ص:94


1- در تفسير كلمه ى هُدى، دو احتمال مطرح است: در تفسير تبيان مى نويسد: «يحتمل امرين: احدهما البيان و الدلالة و الاخر الانبياء و الرسل»؛ التبيان، ج 1، ص 174؛ با توجه به تطبيق آن در روايات بر اميرالمؤمنين عليه السلام و ائمه عليهم السلام در كتاب هاى تفسير روايى، در اين كتاب احتمال دوم انتخاب شده است؛ تفسير فرات، ص 58، ح 17؛ تفسير مقاتل، ج 1، ص 100؛ تفسيرالعياشى، ج 1، ص 42، ح 29؛ البرهان، ج 3، ص 237، ش 5492-7 و ص 784، ش 7064-1؛ كنزالدقائق، ج 1، ص 392 و بحارالانوار، ج 36، ص 129، ح 78؛ افزون بر آن، خوف و حزن در صورتى به طور مطلق نفى مى شود كه هدايت توسط خلفاى الهى تبيين شود.

تكامل رسيده است. و از آن جاكه هدايت و تكامل جامعه، وابسته به اوست؛ لذا بايد در تمام زمينه ها هدايت يافته باشد تا بتواند جامعه را از همه ى جهات فردى و اجتماعى هدايت كند.

برخوردار از علم گسترده

يكى از لوازم هدايت يافته بودن از همه ى جهات، داشتن علم كامل و همه ى جانبه است؛ لذا اولين خليفه ى الهى مورد تعليم همه ى اسماء قرار مى گيرد:

(وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها)1 .

خداى متعال همه ى اسما را به آدم عليه السلام تعليم داد؛ يعنى آنچه در مخازن غيب خداست، به جانشينش نشان داد، پس ريشه ى هر چه در جهان طبيعت يافت مى شود، در مخزن غيب الهى است خليفه ى خدا از آن باخبر است. يكى از صفات مختصّ خداى متعال اين است كه او به همه ى چيز عليم است بالاصالة:

(وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ)2

و جانشين او نيز بالتَّبَع و با اذن الهى به همه ى چيز عالم است.

خداوند متعال در برابر سؤال ملائكه از فلسفه ى جعل جانشين براى خودش، حقايق و معارفى به آدم عليه السلام تعليم داد، سپس آن ها را در معرض همه ى ملائكه عليهم السلام قرار داد و به آنان فرمود: اين ها چه هستند؟ اگر از آن ها آگاهيد، گزارش دهيد. آنان عرض كردند: ما نمى دانيم. آن گاه خداوند متعال به آدم عليه السلام فرمود: اين حقايق و معارف را به فرشتگان گزارش بده، نَه تعليم. فرشتگان پس از اين آشنايى به حقايق در حدّ گزارش، عرض كردند: خدايا! تو منزه از هر نقصى، و چيزى را مى دانى كه ما نمى دانيم. بعد از آشنايى با گزارش حضرت آدم عليه السلام درباره ى حقايق جهان، به عجز علمى خود اعتراف كردند.

بنابراين، با تعليم خداى متعال، خليفه ى او عالِم و آگاه به تمام علوم و حقايق است و ديگران اگر چنين اند، به واسطه ى جانشين خداست:

ص:95

(كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ)1 .

اميرمؤمنان عليه السلام مى فرمايند:

«و اللّه لو شئت ان اخبر كل رجل منكم بمخرجه و مولجه و جميع شأنه لفعلت»(1).

سپس، علّت نگفتن را بيان مى فرمايند:

«ولكنى ان تكفروا فىّ برسول اللّه(2) ؛ ولى مى ترسم با شنيدن اخبار غيبى، كفر بورزيد و بگوييد: مقام على عليه السلام از رسول اللّه صلى الله عليه و آله بالاتر است؛ زيرا آن حضرت، اسرار غيبى را نفرمود، اما اميرالمؤمنين عليه السلام از آن ها خبر داد».

اگر در برخى تعبيرهاى روايى از قول ائمه ى دين عليهم السلام آمده است كه: ما بعضى چيزها را نمى دانيم: «به معناى اين است كه اولاً و بالذات و بالاستقلال نمى دانيم، يا اين كه مأمور به اظهار نيستند، يا به لِحاظ بعضى از مراحل نازله ى وجودشان، از آن جهت كه در جهان طبيعت، يا عالَم مثال يا عالَم نفَْس و عقل هستيم، به آن ها عالم نيستيم(3)»؛ يا اين كه فرد سائل، تحمل آن را نداشته يا اين كه با توجه فرهنگ حاكم نمى توانستند اظهار كنند، لذا تقيه مى كردند يا در حالت خاصى بوده اند كه گفتن مطالب غيبى نوعى توجه از وحدت به كثرت بوده است يا اين كه بر اثر توجه كامل و فناى كامل، در آن حالت، خودى در برابر خداى متعال احساس نمى كردند...

ص:96


1- نهج البلاغه، خطبه ى 175.
2- همان.
3- تفسير موضوعى، ج 6، ص 198.
عصمت داشتن

عصمت، از ريشه ى «عصم» به معناى منع، امساك، حفظ و نگهدارى(1) است و در اصطلاح عبارت است از: داشتن مَلَكه و قوه ى نفسانى برخاسته از علم ويژه و موهبت خاصّ خداوندى كه با داشتن قدرت بر انجام معصيت و ترك طاعت، موجب مصونيت دائم صاحب آن از خطا و ارتكاب گناه مى گردد(2).

مصونيت از خطا و گمراهى، يكى ديگر از لوازم هدايت يافته بودن همه جانبه است؛ چون با احتمال خطا، از مصداقيت هدايت مطلق خارج شده و ديگر موجب اطمينان و سلب خوف و حزن از تابعين نخواهد بود و از جهت رتبه، بعد از علم كامل قرار دارد و داراى مراتب و ابعادى به شرح زير است: 1. عصمت در شناخت احكام الهى؛ 2. عصمت در شناخت موضوعات احكام شرعى؛ 3. عصمت در تشخيص مصالح امور مربوط به رهبرى جامعه ى اسلامى؛ 4. عصمت در امور مربوط به زندگى عادى اعم از مسائل فردى و اجتماعى.

مهم ترين دليل عقلى بر لزوم عصمت امام، برهان امتناع تسلسل است(3) ، يعنى اگر خليفه ى الهى معصوم نباشد، وجود امامان غيرمتناهى يا تسلسل در امامت لازم خواهد آمد:

«ان الامام لو لم يكن معصوما لزم التسلسل و التالى باطل فالمقدم مثله بيان الشرطية ان المقتضى لوجوب نصب الامام هو تجويز الخطا على الرعية فلو كان هذا المقتضى ثابتا فى حق الامام وجب ان يكون له امام آخر و يتسلسل او ينتهى الى امام لا يجوز عليه الخطا فيكون هو الامام الاصلى»(4).

ص:97


1- مائده / 67 و هود / 43.
2- الميزان، ج 8، ص 1 و مع الشيعة الامامية فى عقائدهم، 57.
3- الباب الحادى عشر، مبحث امامت، ص 41.
4- كشف المراد، 364 و نهج المسترشدين، مبحث امامت؛ اگر امام معصوم نباشد، تسلسل لازم آيد؛ تالى باطل است پس مقدّم نيز باطل است؛ بيان ملازمه ى شرطيه اين است كه مقتضى وجوب نصب امام جايز الخطا بودن مكلفان است، هر گاه اين مقتضى در باره ى امام هم ثابت باشد، بايد او نيز امام ديگرى داشته باشد و اين مطلب يا به صورت غير متناهى ادامه مى يابد يا به امامى منتهى مى شود كه خطاپذير نيست و او امام اصلى براى عُموم مكلفان است.

اما در قرآن، آياتى بر عصمت خلفاى الهى دلالت مى كنند:

(إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ)1 ؛ خداى متعال، آدم، نوح، آل ابراهيم و آل عِمران را بر جهانيان برگزيد.

مراد از آل ابراهيم عليهم السلام بعضى از آنان و علت آن، آيه ى شريفه اى است كه در جواب و درخواست حضرت ابراهيم عليه السلام، مى فرمايد:

(وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ)2 .

خلافت و امامت الهى بايد داراى عدل و تقواى مستمر، يعنى در گذشته، حال و آينده، مصون از شرك و گناه باشد تا مشمول عهد الهى قرار گيرد.

در اين باره مرحوم طباطبايى قدس سره در كتاب تفسيرش از استادش، چگونگى اثبات عصمت از آيه ى شريفه را بيان مى كند:

«از بعضى استادانمان سؤال از نحوه ى دلالت آيه ى شريفه بر عصمت امام، شد؟ در جواب فرمود: اين كه مردم به حسب تقسيم بندى عقلى چهار قِسم مى شوند: 1. كسى كه در همه ى عمرش ظالم است؛ 2. كسى كه در همه ى عمرش ظالم نيست؛ 3. كسى كه ابتداى عمرش ظالم بوده و در آخر آن، ظالم نبوده؛ 4. بر عكس سومى، يعنى در اول عمرش ظالم نبوده و در پايان عمرش ظالم بوده؛ منزلت حضرت ابراهيم عليه السلام اجَل بوده كه براى قِسم اولى و چهارمى درخواست امامت كند، پس دو قِسم ديگر مى ماند كه خداى متعال يكى از آن دو را كه ظلم در اول عمر و بندگى و توبه از آن درآخر عمر را نفى مى كند، پس يك قِسم مى ماند و آن عدم ظلم (شرك و گناه) در همه ى عمر است»(1).

ص:98


1- الميزان، ج 1، ص 274.

و آيه ى ديگرى بر عصمت:

(وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ * إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَى الدّارِ * وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ * وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ)1 .

«الاخيار»، در آيات مطلق و خير همه ى جانبه است، و پاك بودن از هرگونه شرّى اعم از شرك و گناه باطنى و ظاهرى، فكرى و عملى است.

مفسرى در ذيل آيات شريفه مى نويسد:

«(وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ) لأنهم أسلموا كل حياتهم للّه، و أخلصوا له، فكانوا محلا للاصطفاء، و لأنهم عاشوا للخير كله فى حياة الناس المستضعفين ليهدوهم إلى مواقعه، و ليحركوا خطواتهم فى طريقه، و التزموه منهج حياة، و خط فكر و حركة موقف، فكانوا الأخيار بنفوسهم و قلوبهم و دعوتهم و حركتهم فى الحياة(1) ؛ و بعضى مفسران اهل تسنن از اين تعبير كه خداوند حكيم بدون هيچ قيد و شرطى، آنان را متّصف به اخيار كرده، استفاده ى مقام عصمت براى خلفاى الهى كرده اند؛ زيرا هر گاه انسانى خير مطلق باشد، حتماً معصوم نيز هست»(2).

يكى ديگر از صفات خلفاى الهى اين است، كه از بندگان مخلَص خداى متعال هستند و براى آن، امتيازهاى ويژه اى ذكر شده است كه از وسوسه هاى اغواگرانه ى شيطان مصون و محفوظ اند با توجه به اين كه منشأ اكثر لغزش ها و گناهان، وسوسه هاى شيطان بوده و خود او، برخى را از وسوسه هايش استثنا كرده كه قادر بر ايجاد لغزش در آنان نيست:

(قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ)4 .

ص:99


1- من وحى القرآن، ج 19، ص 275.
2- التفسير الكبير، ج 26، ص 217.

چرا: «چون داراى عقل ناب هستند و عقل كامل كه داراى تجرد صرف است و شيطان از تجرد محض و صِرف سهمى ندارد، پس نمى تواند در نشئه عقل تام و تجرد تام، راه پيدا كند»(1).

در آيه ى ديگر حضرت موسى عليه السلام را كه يكى از خلفاى الهى است، از بندگان مخلَص معرفى مى كند:

(وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا)2 ؛

يا آيه اى حضرت يوسُف عليه السلام را از بندگان مخلَص برمى شمارد:

(إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ)3 .

صفات مشترك: ايمان و يقين كامل داشتن

(إِنَّهُما مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ)4 ؛ حضرت موسى و هارون عليهما السلام از بندگان مؤمن ما بودند.

صفت ايمان عبارت از اقرار و تصديق به زبان همراه با اعتقاد قلبى و روحى و عمل با جوارح و اعضا است و خلفاى خداى سبحان از هر سه جهت، ايمانشان كامل بوده و بر اثر آن، داراى اطمينان و آرامش خاصى بودند و در برابر حوادث روزگارشان به هيچ وجه اضطرابى از خود بروز نمى دادند و با قلبى مطمئن به انجام وظيفه الهى خود مشغول بودند. خداى متعال عده اى از پيامبران عليهم السلام را در آيات قرآن كريم متّصف به ايمان كرده است(2).

ايمان داراى مراتب و مراحلى است و از آيات شريفه، برمى آيد كه آن حضرات داراى اعلا مراتب ايمان بوده و هستند.

ص:100


1- تفسير موضوعى، ج 6، ص 233.
2- صافات / 132 و 111 و 81؛ بقره / 158؛ يونس / 104.

مفسرى درباره ى مراتب ايمان مى نويسد:

«يك مرتبه از ايمان با تمام خطاها و گناهان مى سازد كه نازل ترين مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده تا به جايى مى رسد كه از هر شرك خَفى خالص مى گردد، و ديگر قلب به چيزى غير از خدا تعلق پيدا نمى كند، حتّى التفاتى هم به غير خدا نمى نمايد، كه اين اعلا مراتب ايمان است»(1).

اما درباره ى يقين آنان، آيه ى شريفه ى گوياى آن است:

(وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ)2 ؛ برخى از بنى اسرائيل را امام قرار داديم كه به امر ما، مردم را هدايت مى كردند؛ زيرا در راه حق پايدار بودند و به آيات الهى يقين داشتند.

معناى اصلى يقين، عبارت از «علمى است ثابت در نَفْس، به صورتى كه شك در آن نيست و سراسر آرامش و طمأنينه است، پس رتبه اش از علم بالاتر است»(2). يقين دو حالت دارد، يقين در اثر مشاهده عوالم آخرت و تأثر از آن، مثل ديدن جهنم و تأثر از آن؛ اما در يقين حاصل از عبادت و عبوديت كه عبارت از تذلل تام در قبال عظمت مولا است، هر چيزى كه حائل، حاجب و مانع بين بنده و مولايش است، مرتفع مى شود، در آن صورت، حالت شهود، لقا و يقين حاصل مى گردد.

يقين داراى مراتبى است و آنان به اعلا مراتب آن نايل آمده بودند و نيز به صورت مُجمل و مُفصّل است و درآيه ى شريفه ى (وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ) ؛ (3) يقين، به اين است كه پروردگارت را عبادت كن تا در هر عبادتى بتوانى به يكى از اسما و صفات ما برسى و آن را شهود كنى(4).

ص:101


1- الميزان، ج 14، ص 65.
2- التحقيق، ج 14، ص 263.
3- حجر / 99.
4- و حديثى كه از أميرالمومنين عليه السلام نقل شده: «آه من بُعد الطريق و قلة الزاد»، به معناى سير و سفر از اسمى و صفتى از خداى سبحان به صفت و اسم ديگر اوست؛ بحارالانوار، ج 33، ص 250، ح 524.
تسليم محض در پيشگاه خداى حكيم

(قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ وَ وَصّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يا بَنِيَّ إِنَّ اللّهَ اصْطَفى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ)1 ؛ حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: من در برابر پروردگار عالميان تسليم محض هستم، و حضرت ابراهيم و يعقوب عليهما السلام به فرزندانشان سفارش مى كردند: خداى متعال، دين را براى شما برگزيد و نميريد مگر اين كه مسلمان باشيد.

كلمه ى «تسليم» از «سلم» مشتق شده و ضدّ آن خصومت است. معناى اصلى آن: «موافقت كامل در ظاهر و باطن بدون كم ترين خلاف و از لوازم آن معنا، داشتن انقياد، صلح و رضا است»(1).

بنابراين، يكى ديگر از صفات خلفاى خداى حكيم، داشتن تسليم محض ظاهرى و باطنى توأم با انقياد و سلامت درونى و رضاى كامل در پيشگاه پروردگار عالميان است و اسلام داراى مراحل چهارگانه است كه آنان در مرحله ى عالى آن بوده و هستند «و آن بعد از مرحله ى سوم كه عبارت از داشتن فضايل انسانى، مانندِ رضا، تسليم، تحمل و صبر در راه خداى متعال و مرحله ى كامل زهد، وَرَع و دوستى و دشمنى با دوستان و دشمنان خداى سبحان است و انسان وقتى به مرحله ى سوم رسيد، حالِ او در مقابل خداى متعال، حال بنده مطيع و فرمان بُردار در مقابل مولاست؛ اما وقتى مورد عنايت ويژه قرار گيرد، دست الهى او را گرفته و به مرحله ى بالاتر از مرحله ى سوم مى برد و آن حقيقت مالكيت است به طورى كه بنده در هيچ قسمت، نَه در ذات، نَه در صفات و نَه در افعال، از خود استقلال ندارد، كه البته لايق مقام كبريايى الهى هم اين مالكيت است و بس. اما افراد عادى كه به مرحله سوم اسلام مى رسند، مرحله ى چهارم اسلام براى آنان به صورت حال و زودگذر است كه گاهى عنايت الهى شامل حال آنان مى شود و پرده ى حجاب را كنار مى زند. اما براى خلفاى الهى مرحله ى چهارم با عنايت پروردگار به صورت مَلَكه و هميشگى است و سرّ خلافت آنان همين است»(2).

ص:102


1- التحقيق، ج 5، ص 188، كلمه سلم.
2- برداشت و تلخيص از: الميزان، ج 1، ص 418-420.

دين كامل و حقيقت دين، چيزى جز تسليم محض در برابر خداى سبحان نيست، چنان كه قرآن كريم مى فرمايد:

(إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ)1 . بنابراين، خلفاى الهى داراى دين كامل و به معناى حقيقى مسلمان بودند و اسلام و تسليم شان كامل بود و ديگران را به سوى اسلام كامل دعوت مى كردند.

عبادت و بندگى خداى سبحان

(وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ)2 .

عبادت، عبارت است از نهايت تذلل در برابر خداى متعال همراه با اطاعت كه يا تكوينى است، مانند (إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً)3 ؛ يا اختيارى، مانند (وَ اذْكُرْ عَبْدَنا أَيُّوبَ) ؛ (1)(تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ)5 .

مقام عبوديت و بندگى خداى غنى مطلق، از مقام هاى عالى و جامع همه ى كمالات انسانى است. بندگى خدا يعنى وابستگى مطلق به او، يعنى در برابر اراده ى او از خود اراده اى نداشتن، و در همه ى حال سر بر فرمان او نهادن. بندگى خدا يعنى بى نيازى از غير او، و بى اعتنايى به ما سوى اللّه، و تنها چشم بر لطف او دوختن، اين همان اوج تكامل انسان و برترين شرف و افتخار او است. عبادت و مناجات با خداى مهربان، يكى از صفات بارز خلفاى الهى است كه هميشه در پى فرصتى بوده و هستند تا با پروردگارشان مناجات و عبادت كنند، اگر چه انجام وظيفه ى رسالت و امامت، خود عبادتى بزرگ و عملى صالح محسوب مى شود.

ص:103


1- ص / 41.

البته آنان در همه ى حالات، حركات و سكناتشان رعايت ادب حضور پيشگاه الهى را داشته و دارند و همه ى عزم و همت آنان، انجام وظيفه ى بندگى و جلب خشنودى خداى سبحان بوده است؛ لذا حق تعالى در قرآن كريم در وصف برخى پيامبران عليهم السلام فرمود:

(نِعْمَ الْعَبْدُ) ؛ (1)(عِبادِنَا) ؛ (2) و در وصف پيغمبر اعظم صلى الله عليه و آله كلمه ى (فَاعْبُدْهُ) ، (3) پنج مورد در قرآن كريم استعمال شده و فقط يك مورد نيز در وصف حضرت زكريا عليه السلام آمده است(4).

آيه اى از حضرت ابراهيم عليه السلام با تعبير قانت، مدح و ستايش كرده است:

(إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلّهِ حَنِيفاً) ؛ (5) حضرت ابراهيم عليه السلام امتى بود كه خاضعانه خداى سبحان را در همه ى امور زندگى خود، اطاعت مى كرد.

كلمه ى «قانت» از «قنت» مشتق شده كه طبق كتاب هاى لغت(6) به معناى اطاعت و مطيع بودن است. محققى مى نويسد: «قانت، به معناى خضوع با طاعت است»(7). و به عبارت ديگر: طاعت همراه با خضوع و رغبت شديد است.

واژه ى «قانت» را بعضى مفسران، به مفهوم اطاعت(8) ، عبادت(9) ، اطاعت همه ى جانبه و دائم(10) توأم با خضوع و خشوع(11) تفسير كرده اند.

ص:104


1- ص / 30 و 44.
2- يوسف / 24؛ صافات / 122، 111 و 81 و ص / 45.
3- اسراء / 1؛ كهف / 1؛ فرقان / 1؛ نجم / 10 و حديد / 9.
4- مريم / 2.
5- نحل / 120.
6- العين، ج 5، ص 129 و مجمع البحرين، ج 2، ص 215.
7- التحقيق، ج 9، ص 323، كلمه ى قنت.
8- نورالثقلين، ج 1، ص 381، ح 317؛ كنزالدقائق، ج 7، ص 287 و المنير، ج 14، ص 260.
9- الميزان، ج 12، ص 368.
10- مجمع البيان، ج 6، ص 603.
11- بيان السعادة، ج 2، ص 428.

بنابراين، انبيا و اوصيا عليهم السلام همچون حضرت ابراهيم عليه السلام، افرادى بودند كه خداى متعال را خاضعانه و مشتاقانه اطاعت و عبادت مى كردند و آن حالت به صورت مَلَكه و صفتى هميشگى براى آنان بوده و هست:

(إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ)1 .

اعتماد بر خداى متعال

يكى ديگر از صفات مشترك، توكل انبيا عليهم السلام است كه در آيه ى پيشِ رو، پيامبران عليهم السلام به قومشان مى گفتند:

(قالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِنْ نَحْنُ إِلاّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَ لكِنَّ اللّهَ يَمُنُّ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ... * وَ ما لَنا أَلاّ نَتَوَكَّلَ عَلَى اللّهِ وَ قَدْ هَدانا سُبُلَنا وَ لَنَصْبِرَنَّ عَلى ما آذَيْتُمُونا وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ)2 ؛ ما مثل شما انسان هستيم و علت انتخاب ما براى رسالت، اراده ى خداى متعال بوده كه به هر يك از بندگانش بخواهد، اعطا مى كند. و در ادامه مى گويند: چرا بر خداى متعال توكل نكنيم در حالى كه ما را هدايت كرده است و ما بر آزارهاى شما صبر مى كنيم و اهل توكل بايد فقط بر خداى متعال اعتماد كنند. بنابراين، هم خودشان از متوكلين واقعى هستند و هم ديگران را به توكل بر خداى متعال سفارش مى كنند.

در آيات ديگر قرآن كريم(1) ، هر پيامبرى به صورت فردى، خطاب به قومش مى گويد: من بر پروردگارم توكل مى كنم؛ همچنان كه حضرت هود عليه السلام به قوم خود فرمود:

(إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّهِ رَبِّي وَ رَبِّكُمْ ما مِنْ دَابَّةٍ إِلاّ هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها)4 .

ص:105


1- توبه / 129؛ يونس / 71؛ هود / 88؛ يوسف / 67؛ رعد / 30؛ يا به صورت (جمع متكلم مع الغير)، اعراف / 89؛ شورى / 88؛ ممتحنه / 4 و ملك / 29.

توكل يعنى انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همه ى اسباب عالَم بر محور مشيت و اراده ى او مى چرخد؛ لذا فرد متوكل، بر خداى متعال اعتماد مى كند، به اين كه تمام امور را از آنِ خدا و به دست او بداند و در امور خارجى و حوادث عالَم، نَه براى خودش و نَه براى هيچ يك از اسباب ظاهرى، استقلال در تأثير قرار ندهد؛ زيرا در عالَمِ وجود، هيچ مؤثرى به حقيقت معناى تأثير جز خداى متعال وجود ندارد. در نتيجه: با داشتن چنين اعتقادى در رضا، خشم، مسّرت، تأسف و... به هيچ سببى اعتماد نكند؛ بلكه در مقاصد و آرزوهايش، متوسل به سببى شود كه خداى سبحان معرفى كرده، آن هم نَه به صورت استقلال در تأثير و اطمينان بر آن، بلكه رسيدن به مقصود را از خدا بداند، تا هر چه خداى سبحان بر او صلاح دانست، اختيار كند. اما امورى كه ارتباط به عمل دارد، در وظايف عملى اش در عبادات و معاملات، اراده ى خود را تابع اراده ى تشريعى خدا سازد، در نتيجه طبق اراده و مطابق قوانين او عمل كند.

البته اگر چه بشر است و با اسباب سر و كار دارد، سر و كارش با توجه به اين است كه آن اسباب اعطايى از جانب خداست؛ با آن ها كارهايش را انجام مى دهد.

شُكرگزار

(ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً) ؛(1)

قرآن كريم يكى از صفت هاى نيك حضرت نوح عليه السلام را بنده شكرگزار معرفى مى كند و معناى اصلى شكر عبارت است از:

«اظهار قدر دانى و تجليل در قبال نعمت ظاهرى يا معنوى كه از طرف مُنعِم مى رسد و ضدّ آن كفران به معناى عدم قدردانى در قبال اعطاى نعمت است»؛(2)

و حمد به معناى ستايش در نعمت و بدون آن است، لذا اعم از شُكر است؛ و شكر داراى مراتبى است:

1. شُكر قولى و ظاهرى؛ 2. شُكر ظاهرى و قلبى با هم؛ 3. شُكر عملى كه صَرف نعمت در طاعت و عمل به آنچه مرضىّ خداست و ملازمه آن، خضوع و بندگى است؛ با توجه به

ص:106


1- اسراء / 3؛ نحل / 121 و قمر / 35.
2- التحقيق، ج 6، ص 99.

اطلاق آيه شريفه، خلفاى الهى عليهم السلام داراى همه ى مراتب شُكر بودند و از شاكرين با همه ى مراتب نزولى و صعودى آن محسوب مى شدند.

مفسرى درباره ى اهميت آن مى نويسد:

«و اما «شاكرين»، كسانى هستند كه كارشان همواره شُكر نعمت هاى خدا است، يعنى به هيچ نعمتى از نعمت هاى پروردگار برنمى خورند، مگر اين كه شكرش را به جاى مى آورند؛ به اين معنا كه در هر نعمتى طورى تصرف كرده كه قولاً و عملاً نشان مى دهند، اين نعمت از ناحيه ى پروردگارشان است. پُر واضح است كه چنين كسانى به هيچ چيزى از ناحيه ى خود و ديگران بر نمى خورند، مگر اين كه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان، به ياد خدا هستند و همين به ياد خدا بودن شان، هر چيزى ديگرى را از يادشان برده، چون خداوند در درون كسى دو قلب قرار نداده، پس اگر حقّ شُكر ادا شود، برگشت معناى آن به همان مخلَصين خواهد بود. و اگر ابليس شاكرين و مخلَصين را از اغوا و اضلال خود استثنا كرده، بيهوده يا از راه ترحم بر آنان نبوده، و نخواسته بر آنان منّت بگذارد، بلكه به آنان دسترسى نداشته و زورش به آنان نمى رسيده است»(1).

ترس از خدا

يكى ديگر از صفات مشترك خلفاى الهى اين است:

(الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللّهَ وَ كَفى بِاللّهِ حَسِيباً)2 ؛ پيامبران و اوصياى آنان عليهم السلام در رساندن پيام هاى الهى از هيچ كس نمى ترسيدند، و آنچه براى آنان مهم بوده و هست، انجام وظيفه و امتثال امر خداى متعال بوده است. اگر چه همه ى چيزشان را از دست بدهند، مأمور بودند به تنهايى مسؤوليت رسالت را به دوش بگيرند و به قوم خود بگويند:

ص:107


1- الميزان، ج 8، ص 33.

(قُلِ ادْعُوا شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلا تُنْظِرُونِ)1 ؛ شما برويد تصميمتان را بگيريد، و هر حيله و كيدى را براى مقابله با رسالت، مى خواهيد اجرا كنيد، حتّى به من مهلت ندهيد و مرا به شهادت برسانيد. آيه مى گويد: ما پيامبران جز خدا، از احَدى نمى ترسيم. وقتى خداوند متعال صفات خلفايش را نقل مى كند، مى فرمايد: آنان در لحظه ى خطر به دشمنان خود گفتند: همه ى امكاناتى را كه در اختيار داريد، برضدّ ما به كار گيريد، ما از شما نمى ترسيم و صحنه ى وظايف رسالت و خلافت و مبارزه و جهاد با كجى ها و انحراف ها را ترك نمى كنيم.

پارسايى

(وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا)2 ؛ به حضرت يحيى عليه السلام رحمت، مَحبت و پاكى در ظاهر و باطن از ناحيه ى خود بخشيديم و او تقى و پرهيزكار بود.

كلمه ى «تقى»، صفت مشبه از تقوا است كه به معناى پرهيزكار از محرّمات الهى بوده و برخى مفسران(1) آن را به معناى دورى از محرّمات و ارتكاب اعمالى كه منجر به عذاب الهى است، تفسير كرده اند.

عده اى ديگر نوشته اند: كانَ تقياً اى مخلصا مطيعا متقيا(2).

تفسير آيه ى شريفه محدود به آن معانى نبوده، بلكه پيامبران و اوصياى آنان داراى تقواى ظاهرى كه پرهيز از محرّمات و نيز تقواى باطنى - پرهيز از خطور ذهنى عمل به گناهان و مخالفت درونى با مشيت الهى - بودند، لذا مفسرى مى نويسد: «(داراى) اعلا مراتب تقوا كه خيال معصيت در قلبش خطور نكند»(3) البته خيال معصيت، به گناهان محدود نمى شود، بلكه شامل خيال مخالفت با مشيت الهى نيز مى شود و عدم مخالفت درونى با مشيت الهى از اعلا مراتب تقوا خواهد بود. و صفت تقى مخصوص حضرت يحيى عليه السلام نيست، بلكه همه ى

ص:108


1- التبيان، ج 7، ص 112 و الميزان، ج 14، ص 20.
2- كنزالدقائق، ج 8، ص 204 و مجمع البيان، ج 6، ص 782.
3- اطيب البيان، ج 8، ص 425.

خلفاى الهى متصف به آن هستند(1) ؛ زيرا يكى از مهم ترين ارشاد آنان، دعوت به تقواست و لازمه آن، برخوردارى خودشان از تقواى كامل بوده است(2).

فروتنى و تواضع

خلفاى خداى متعال طبق دستور او، داراى تواضع كامل بودند وخداوند در سوره ى قَصَص بعد از دادن دو معجزه به حضرت موسى عليه السلام (تبديل عصا به مار و نورافشان شدن دستش) دستور مى دهد: (وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ) ؛ (3)- (4) يعنى هنگام رساندن رسالت الهى به امت خود و هدايت آنان، متكبرانه برخورد نكن، بلكه خاضعانه برخورد نما؛ چنان كه خداوند متعال به رسول اعظم صلى الله عليه و آله در قرآن فرمود: (وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ) ؛ (5) يعنى جَناح، بال و دست خود را براى پيروانت بگستران، كه كنايه از تواضع داشتن همه ى جانبه ى جسمى و روحى است؛ جسمى، در نشست و برخاست و راه رفتن و برخورد با آنان، متكبرانه نبودن؛ و روحى، خود را از آن مرتبه عالى متواضعانه فرود آوردن و مؤمنين را تعليم و تزكيه ى نفوس دادن است.

ص:109


1- القاب بعضى از ائمه ى اطهار عليهم السلام مانند امام حسين عليه السلام، تقى است: اشهد انّك الامام البَرّ التّقىّ الرّضىّ الزّكىّ؛ التهذيب، ج 6، ص 113، زيارت اربعين؛ و نيز لقب امام دَهُم عليه السلام التقىّ و همچنين همه ى ائمه ى اطهار عليهم السلام متقى و از متقون هستند و در زيارت جامعه، ضمن بعضى از صفات ائمه ى اطهار عليهم السلام ذكر شده است: «اشهد انّكم الائمّة الراشدون المهديون المعصومون المكرمون المقربون المتقون الصادقون...» است.
2- در ذيل عنوان ويژگى ولايت خليفه ى الهى، يكى از ويژگي ها، دعوت به تقوا و پارسايى است.
3- قصص / 32.
4- در تفسير آيه، چند احتمال مطرح شده است، ولكن با توجه به آيه بعدى، به معناى امر به تواضع است و برخى از اهل تفسير و لغت نيز اين احتمال را انتخاب نموده اند؛ الميزان، ج 16، ص 34؛ انوار درخشان، ج 12، ص 226؛ و برخى از اهل لغت مى نويسد: «اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ، وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ، أى لا ترفع يدك إذا شاهدت من نفسك هذا الأمر الخارق المعجز، و أعلن من نفسك العجز و التواضع و العبوديّة، بمقتضى الرهبة المستديمة الثابتة في قلبك في قبال عظمة اللّه المتعال و جلاله. و سبق أنّ الجناح ما به يميل الشخص الى جهة أو أمر، و من مصاديقه اليد و جناح الطائر و غيرهما، و ضمّ الجناح الى البدن هو استرساله و ضمّه الى الجنب، و هو علامة التوقّف و التذلّل و كسر القدرة و التظاهر بها»؛ التحقيق، ج 4، ص 242، كلمه ى رهب.
5- حجر / 88؛ آيه ى ديگر، شعراء / 215.

مفسرى در معناى كلمه ى «خفض» مى نويسد:

«و أصله أن الطائر إذا ضم فرخه إلى نفسه بسط جناحه ثم خفضه فالمعنى تواضع للمومنين لكى يتبعك الناس فى دينك»(1).

نيكوكارى

(وَ زَكَرِيّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصّالِحِينَ)2 .

كلمه ى «الصالحين» از «صلح» مشتق شده كه معناى اصلى آن: «چيزى است كه از فساد، سالم باشد و ضدّ فساد است و اعم از سلامت در ذات، رأى (عقيده) و عمل. اگر چه بيش تر استعمال كلمه ى صلح، در عمل صالح است، همانند كلمه ى صحت كه اكثر استعمال آن صحت در اجسام است»(2) ؛ صلح با مشتقاتش در قرآن كريم، 170 بار استعمال شده كه يكى از مشتقات آن «صالحين» است كه 24 بار استعمال شده كه 15 مورد آن، قابليت استناد براى اثبات عنوان است.(3)

با توجه به معناى اصلى آن، يكى از صفات بارز خلفاى خداى سبحان، اين است كه صالح همه ى جانبه در ذات، عقيده، رأى و عمل هستند؛ و بين عامل صالح و صالح بودن فرق اساسى است كه صالح، يعنى فرد ذاتاً صالح است و غير از عمل صالح، چيز ديگرى از او به ظهور نمى رسد و همه ى افكار و اعمال او، عمل صالح محسوب مى شوند؛ اما كسى كه عامل به عمل صالح است، شايد ذاتاً داراى طبع سالم و صالحى نباشد و هر لحظه امكان صدور عمل شر از او مى رود.

ص:110


1- مجمع البيان، ج 6، ص 531؛ سرّ تعبير از آن، اين است كه پرندگان هنگامى كه بخواهند جوجه هايشان را نزدِ خود پناه دهند، نخست بال هاى خود را مى گشايند و آن گاه به آن ها اشاره مى كنند كه در زير پر و بال آن ها آرامش يابند و پس از زير بال گرفتن جوجه ها، بال ها را به زير مى افكنند و آن حالت پرنده نسبت به جوجه هايش، نشانه ى مهر و محبت، تواضع و رحمت است. پس معناى آيه اين مى شود كه اى پيامبر! بال مِهر و مَحبتَ و تواضع خويش را بر ايمان آورندگان فرود آر، تا آنان [توانايى] پيروى از دين تو يابند.
2- التحقيق، ج 6، ص 265، ماّده ى صلح.
3- بقره / 130؛ آل عمران / 39 و 46؛ نحل / آيه 122؛ انبياء / 72، 75 و 86؛ نمل / 19؛ قَصَص / 27؛ عنكبوت / 27؛ صافات / 100 و 112؛ تحريم / 10 و قلم / 50.
سعه ى صدر

(أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ)1 ؛ اى پيامبر! آيا ما تو را شرح صدر عطا نكرديم؟

كلمه ى «نشرح» از ماّده ى «شرح»، به معناى بسط، باز شدن و گسترش است؛ وقتى همراه با صدر(1) بيايد، به صورت يك امر روحى باطنى در مى آيد، كه عبارت از سعه ى روحى و قلبى براى كارى مهم همچون انجام وظيفه ى خلافت از پروردگار عالميان است كه از يك جهت بايد وحى و مسؤوليت سنگين آن را بپذيرد و از طرفى ديگر با سعه ى صدر خود، موانع سر راه مسؤوليت را كنار بزند.

لذا مفسرى در اين باره مى نويسد:

«گرفتارى پيامبران و فشار روحى و گرفتگى سينه ى آن ها، بيش از عوامل و انفعال هاى نفسانى، ناشى از فشار وحى و سنگينى رسالت بوده، در آغاز طلوع وحى و فرمان رسالت، از يك سو مقهور و رانده ى فرمان هاى پى در پى وحى بودند كه بايد در هر وضع و شرطى رسالت خود را ابلاغ كنند. از سوى ديگر: قدرتمندان و بت سازان و در پىِ آن ها توده ى مردم، در برابر انبيا سخت مى ايستادند تا عقايد و وضع كنونى خود را نگه دارند»(2).

تحمل مشكلات

(وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّابِرِينَ)4 .

ص:111


1- فرق صدر با قلب: صدر مانند صندوقچه و حاوى قلب است، همچنين قلب روحانى، مركز حيات روحانى است و صدر حاوى آن حالت روحانى است؛ التحقيق، ج 6، ص 239.
2- پرتوى از قرآن، ج 4، ص 152.

قرآن كريم بنابر مستفاد از برخى آيات، زيربناى خلافت و امامت بسيارى از انبيا عليهم السلام را مسأله ى صبر قرار مى دهد: (وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا) ؛ (1) زيرا بنابر روايتى(2): صبر به منزله ى سر براى بدن است و در همه ى مسائل معنوى و رشد روحى، همچون سر، منشأ تصميمات عاقلانه بوده؛ و ضدّ جَزَع و بيتابى است: «الصَّبْرُ: نقِيض الجَزَع (قال) الجوهرى: الصَّبر حَبْس النفس عند الجزَع»(3). ديگرى نوشته است: «حفظ النفس عن الاضطراب و الجزع بالسكون و الطمأنينة»؛(4) خويشتن دارى از اضطراب و جزع همراه با داشتن آرامش؛ صبر با لِحاظ موارد، سه قِسم مى شود: 1. حبس نَفْس از جَزَع و بيتابى در برابر مشكلات و حوادث توأم با داشتن آرامش؛ 2. حفظ نَفْس از ارتكاب معصيت و گناه؛ 3. خودارى از سستى در انجام وظايف دينى فردى و اجتماعى.

صبر با لِحاظ كيفيت، چهار حالت دارد: 1. صبر بدون كم ترين جَزَع و اضطراب در ظاهر؛ 2. علاوه بر ظاهر در باطن نيز نباشد؛ 3. صبر ناشى از مَحبت و شوق، مانند آيه ى شريفه ى: (وَ الَّذِينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ) ؛ (5) كسانى كه صبرشان براى كسب رضاى پروردگارشان است؛ 4. صبر بر بندگى و انجام وظيفه، بنده ى مخلص هيچ انگيزه، هواى نفْس و نظر و قصدى ندارد مگر براى اطاعت و عبوديت خداى سبحان: (وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاّ بِاللّهِ) ؛ (6) اى پيامبر!، صبر كن و صبر تو نيست مگر براى خداى متعال(7).

صبر، مراتبى دارد و نسبت به ايمان و كمالات هر شخصى فرق مى كند و نسبت به موضوعات و موارد نيز از جهت ضعف، شدت، سختى، راحتى، مقدار تحمل لازم، لزوم صرف

ص:112


1- سجده / 24.
2- الكافى، ج 2، ص 88، باب الصبر، ح 3؛ وسائل الشيعة، ج 15، ص 261، باب 25، ح 20454.
3- لسان العرب، ج 4، ص 438.
4- التحقيق، ج 6، ص 209، كلمه ى صبر.
5- رعد / 22.
6- نحل / 127.
7- تلخيص از: التحقيق، ج 6، ص 210.

قدرت و طاقت فرق مى كند و صبر جانشينان خداى سبحان، از جهت رتبه، در مرحله ى عالى آن(1) قرار دارد.

كرامت نَفْس

(وَ لَقَدْ فَتَنّا قَبْلَهُمْ قَوْمَ فِرْعَوْنَ وَ جاءَهُمْ رَسُولٌ كَرِيمٌ)2 ؛ در آيه ى شريفه، موسى عليه السلام متّصف به صفت كريم شده، كه از صفاتى است كه اگر به خداى سبحان نسبت داده شود، مراد: احسان و نعمت آشكار است و نسبت به افراد، يعنى داراى سخاوت، شرافت و عزت نَفْس اند. پس كريم يعنى داراى سخاوت، گذشت، پاكى از صفات رذيله و متّصف به اخلاق پسنديده و داراى عزت نَفْس بدون حالت كبر و غرور است.

پَستى در مقابل كَرَم است؛ همچنان كه عزت در مقابل ذلت است و كَرَم شامل جود و بخشش، چشم پوشى [از تقصير ديگران]، بزرگى، پاكى، مورد پسند و محترم بودن و داراى حُسن كمال كه اين ها از آثار و لوازم كرامت است. كَرَم بنابر قول مشهور به معناى بخشش و سخاوت نيست و همه ى آن معانى در يك معنا جمع مى شوند و آن عزت و بزرگ َمَنِشى در ذات بدون علوطلبى و فخر بر ديگرى است. و خداى سبحان، كريم است و كَرَمش مطلق و بدون قيد و نهايتى، حتّى كم ترين ضعف و... در آن متصور نمى شود(2).

نرم خو

(فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ)4 . نرمخويى پيامبران و اوصياى آنان يكى از مظاهر رحمت واسعه ى الهى است كه در سخن گفتن و برخورد آنان با ديگران تجلى مى كند. ذيل آيه ى شريفه نحوه ى نرمخويى را بيان مى كند كه عفو از حرف ها و اعمال اطرافيان، و استغفار براى آنان و مشورت كردن با آن ها است: (فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ)5 .

ص:113


1- البته با اختلاف در مراتب عالى.
2- التحقيق، ج 10، ص 47.

كلمه ى «لين» به معناى نرمى و ملاطفت در مقابل سختى و خشونت است كه هم «در مادّيات و هَم در معنويات استعمال مى شود»(1) ؛ مادّيات مانندِ نرم شدن آهن براى حضرت داوود عليه السلام،(2) و معنوى، همان برخوردهاى همراه با دلسوزى است.

نرمخويى در گفتار: (فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى) ؛ (3) خداى مهربان به دو پيامبر موسى و برادرش هارون عليهما السلام امر مى فرمايد: با فرعون با گفتار تند و خشن سخن نگوييد، بلكه با نرمى حرف بزنيد، شايد متذكر شود يا از خدا بترسد.

بردبار

(فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ) ؛ (4) خداى سبحان حضرت ابراهيم عليه السلام را بشارت به فرزند پسر بردبار مى دهد كه نام او حضرت اسماعيل عليه السلام است.

كلمه ى «حليم»، 15 بار در قرآن كريم استعمال شده است كه 11 مورد به عنوان صفت خداى سبحان آمده كه به معناى بردبارى و مهلت دادن به گناهكاران و تعجيل نداشتن در عذاب آنان است و 4 مورد به عنوان صفت براى خلفاى الهى كه دو بار براى حضرت ابراهيم عليه السلام(5) و يك بار براى اسماعيل عليه السلام و يك بار نيز براى شعيب عليه السلام(6) آمده است.

حليم مشتق از حلم است و معناى آن، بردبارى و صبورى بر آزار ديگران و چشم پوشى از تقصير آنان(7) و غضب نكردن است(8).

در بردبارى حضرت ابراهيم عليه السلام نوشته اند:

«اگر كسى او را مى آزرد و دشنام مى داد، در جواب او مى فرمود: خدا تو را هدايت كند»(9).

ص:114


1- التحقيق، ج 10، ص 279.
2- سَبأ / 10.
3- طه / 44.
4- صافات / 101.
5- توبه / 114 و هود / 75.
6- هود / 87.
7- مجمع البيان، ج 5، ص 116؛ كنزالدقائق، ج 5، ص 559 و من وحى القرآن، ج 11، ص 220.
8- المنير، ج 11، ص 57.
9- مجمع البيان، ج 5، ص 116.
عفو و بخشش

(قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ)1 . به دو مورد از عفو و بخشش خلفاى الهى عليهم السلام اشاره مى شود كه يك مورد، در قرآن كريم ذكر شده است و آن اين كه يوسُف عليه السلام به برادرانش در برابر ظلم بزرگى كه بر آن حضرت انجام داده بودند و او را در كودكى به چاه انداخته و سبب دورى چند ساله از پدرش شده و بر اثر آن، باعث غلامى و بردگى و به دنبال آن، تحمل چند سال زندان رفتنش شده بودند؛ با آن كه در رأس قدرت بود و مى توانست آنان را مجازات و حدّاقل توبيخ و سرزنش كند؛ اما با گفتن (لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ) ؛ بر شما در اين روزى كه در رأس قدرت هستم، سرزنشى نيست و خداى ارحم الرّاحمين، شما را مى بخشد، بدون تكلف و سختى از كارهاى ناپسند آنان چشم پوشى مى كند.

و همان حالت توسط پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله ديگربار تكرار مى شود؛ هنگام فتح مكه عده اى از مردم مكه به حرم پناه برده و با توجه به آن همه ى ظلم بر آن حضرت و ترس از مجازات، در حالت ترس و اضطراب بودند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خطاب به آنان مى فرمايند: چه توقعى از من داريد؟! مردم مى گويند: تو كريم و فرزند كريمى هستى. آن حضرت مى فرمايند:

همان گونه كه حضرت يوسف عليه السلام به برادرانش فرمود (لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ) من نيز شما را [در برابر آن همه ى ظلم ها و اذيت ها] مى بخشم.

احسان

(وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ)2 ؛ آيه ى شريفه بعد از ذكر نام پيامبرانى از نسل حضرت ابراهيم عليه السلام، و ذكر اعطاى نعمت هدايت و ترفيع درجات معنوى آنان، مى فرمايد: ما چنين به محسنين پاداش مى دهيم؛ كه حاكى از داشتن صفت احسان در ذات و نَفْس شريف آنان است. آيات ديگرى

ص:115

نيز سرّ اعطاى حكمت، علم و ابلاغ سلام ويژه ى الهى را احسان داشتن و از محسنين بودن آنان، بيان مى كند:

(وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ)1 .

كلمه ى «محسنين» از «حُسن» مشتق شده و به معناى زيبايى و نيكى در مقابل زشتى و بدى است «و هم در موضوعات خارجى مادّى و هَم در موضوعات معنوى استعمال مى شود؛ امور معنوى در انجام اعمال نيك يا سخن نيك گفتن»(1) ، و در برخورد با درخواست ديگران، داراى برخورد مناسب و نيك بودن.

و يكى از اعمال نيك كه طبق حديثى، حضرت يوسُف عليه السلام انجام مى داد: اين كه هر كس وارد مجلس مى شد، برايش جايى براى نشستن باز مى كرد، و به نيازمندان قرض مى داد، و ضعيفان را كمك مى كرد(2).

نيكى به پدر و مادر

(وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ) ؛ (3) حضرت يحيى عليه السلام به پدر و مادرش نيكى مى كرد.

يا درباره ى حضرت عيسى عليه السلام در قرآن كريم آمده:

(وَ بَرًّا بِوالِدَتِي)5 . آن حضرت پدر نداشت و فقط از مادر با قدرت الهى، متولد شده بود، لذا فقط به مادر اشاره شده كه طبق سفارش خداى متعال به او نيكوكار بود.

كلمه ى «برّ» به فتحِ باء صفت مشبهه «برّ» به كسرِ باء است، و درباره ى معناى آن در كتاب لغتى نوشته شده:

«و البر بالكسر: الاتساع فى الإحسان و الزيادة، و منه سميت البرية بالفتح و التشديد لاتساعها، و الجمع البرارى»؛(4)

ص:116


1- التحقيق، 2، ص 238.
2- الكافى، ج 2، ص 638، ح 3 و وسائل الشيعة، ج 12، ص 14، ح 15516.
3- مريم / 14.
4- مجمع البحرين، ج 3، ص 218، كلمه ى برر.

و مفسران در تفسير آن نوشته اند:

«اى كان بارّا محسنا اليهما»؛ (1)«اى بارّا بهما محسنا اليهما مطيعا لهما لطيفا بهما طالبا مرضاتهما»؛ (2)«و هو (البر) الاحسان»(3).

بنابراين، پيامبران و اوصيا عليهم السلام با پدر و مادرشان، در زمان حيات آنان، نيك گفتار و نيك كردار بودند و بعد از وفات شان به ياد آنان بوده ودر حقشان دعا مى كردند: (رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ) ؛ (4) حضرت نوح عليه السلام از خداى مهربان براى خودش و پدر و مادرش غفران مى طلبد.

مورد پسندِ خدا بودن

(وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا) ؛(5)

راغب در مفردات اش مى نويسد:

«رضاى عبد از خدا، آن است كه قضايش را مكروه نداند و رضاى خدا از بنده اش، آن است كه ببيند بنده اش از دستورهاى او پيروى و از مَنهىِ اش اجتناب مى كند»(6).

مفسرى(7) ، رضا و مرضى بودن، در آيه ى شريفه را متعلق به عمل دانسته است، كه مفسرى ديگر در ردّ آن مى نويسد:

«مراد از «مرضى» بودن نزد پروردگارش، اين است كه نَفْس او مرضى است نَه عملش، چنان كه بعضى مفسرين به همين معنا تفسيرش كرده اند؛ زيرا لفظ

ص:117


1- التبيان، ج 7، ص 112.
2- كنزالدقائق، ج 8، ص 204 و مجمع البيان، ج 6، ص 782.
3- الميزان، ج 14، ص 20.
4- نوح / 28 و ابراهيم / 41.
5- مريم / 55؛ اسماعيل پيامبر، اهل و خانواده اش را امر به نماز خواندن و دادن زكات مى كرد و مورد رضاى پروردگارش بود.
6- مفردات راغب، كلمه ى رضى.
7- مجمع البيان، ج 6، ص 800.

«مرضى» اطلاق دارد و با تقييد و مخصوص كردن آن با رضا به عمل نمى سازد»(1).

اما رضا به معناى خشنودى است و با توجه به اطلاق آيه ى شريفه، خرسندى خداى متعال همه جانبه است كه شامل تمام حالات درونى و اعمال بيرونى مى شود و مخصوص به هر يك از نَفْس يا عمل نيست، مگر اين كه مراد مفسر اخير از آن، نَفْسى باشد كه متصف به صفات پسنديده و عمل صالح است. بنابراين، نَفْس با خصوصيات روحى و عملى، مرضىّ الهى خواهد بود.

مقرّب و آبرومند در پيشگاه پروردگار

(إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ)2 ؛ (وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ)3 .

آيه ى نخست، عيسى عليه السلام را از «مقربين» درگاه الهى معرفى مى كند و آيه ى دوم حضرت سليمان را نيز، با كلمه ى «زلفى»، داراى قرب ويژه در پيشگاه خداى سبحان برمى شمارد.

كلمه ى «زلفى» مصدر و هم اسم مصدر است كه در آيه ى شريفه با قرينه ى موجود، اسم مصدر به معناى مقام و منزلت، و به معناى قرب است(2) ، اما قرب با علوّشأن و منزلت(3) ، لذا به هر قربى، زلفى نمى گويند، مگر اين كه با علوّ مرتبه و درجات معنوى همراه باشد.

بنابراين، پيامبران و اوصياى آنان، از قرب معنوى ويژه، شأن و منزلت روحانى خاصى در پيشگاه خداوند متعال در دنيا و در آخرت برخوردار بوده و هستند؛ زيرا حالات نَفْسى و عملى

ص:118


1- الميزان، ج 14، ص 63.
2- العين، ج 7، ص 368؛ لسان العرب، ج 9، ص 138 و مجمع البحرين، ج 5، ص 67.
3- التحقيق، ج 4، ص 343.

آنان به دليل نزاهت روحى از صفات رذيله، نداشتن انانيت، تسليم صِرف، فناى كامل و بندگى تام مورد خشنودى خداى متعال بوده است.

آيه ى ديگر، حضرت موسى عليه السلام را آبرودار پيشگاه الهى معرفى مى كند:

(فَبَرَّأَهُ اللّهُ مِمّا قالُوا وَ كانَ عِنْدَ اللّهِ وَجِيهاً)1 .

خداى سبحان ايشان را از تهمت ناشايسته اى كه به وى مى زدند، مبرّا كرده و او در پيشگاه الهى محترم و عزيز بود.

كلمه ى «وجيه» به معناى ذوجاه و محترم است(1) و با اطلاقى كه آيه ى شريفه دارد، و در آيه ى(2) ديگرى نيز آمده است، شامل ظاهر و باطن و در دنيا و آخرت مى شود كه در هر دو عالَم، پيامبران و اوصياى آنان وجيه و داراى مقام و منزلتى ويژه و مورد احترام پروردگار متعال هستند.

در حديثى، از انبيا و اوصيا عليهم السلام تعبير به وجه اللّه شده است كه دلالت بر داشتن احترام و منزلت خاصى در پيشگاه خداى متعال مى كند:

«حدثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رحمه الله(3) قال حدثنا على بن إبراهيم(4) عن أبيه إبراهيم بن هاشم(5) عن عبدالسلام بن صالح الهروى(6) قال

ص:119


1- قاموس قرآن، ج 7، ص 187، ماده ى وجه.
2- آل عِمران / 45.
3- مورد توثيق است، در رجال ابن داوود، ص 29، ش 77، با عبارت:» ثقة»؛ از او مدح شده و در الخلاصة، ص 19، ش 37، آمده: «كان رجلا ثقة دينا فاضلا رضى اللّه عنه».
4- در كتاب هاى رجالى توثيق شده است؛ رجال النجاشى، ص 261، ش 680؛ رجال ابن داوود، ص 237، ش 998 و الخلاصة، ص 100، ش 45.
5- در رجال طوسى، ص 352، ش 5224-30، در باره ى او مى نويسد: «از اصحاب ابى الحسن الثانى على بن موسى الرضا عليهما السلام و شاگرد يونس بن عبدالرحمان بوده است؛ در الخلاصة، ص 5، ش 9، در باره ى او مى نويسد: «اصله من الكوفة و انتقل الى قم و اصحابنا يقولون انّه اول من نشر حديث الكوفيين بقم»؛ بنابر اين در باره او تعبير به مذمت و ضعف نشده است.
6- در باره ى أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهروى، در رجال كَشّى با استناد به گفته ى ديگران، توثيق شده است: «1148 - حدثني أبو بكر أحمد بن إبراهيم السنسني رحمه الله قال حدثني أبو أحمد محمد بن سليمان

قلت لعلى بن موسى الرضا عليه السلام يا ابن رسول اللّه ما تقول فى الحديث الذى يرويه أهل الحديث أن المؤمنين يزورون ربّهم من منازلهم فى الجنة فقال عليه السلام يا أبا الصلت إن اللّه تبارك و تعالى فضل نبيه محمدا صلى الله عليه و آله على جميع خلقه من النبيين و الملائكة و جعل طاعته طاعته و مبايعته مبايعته و زيارته فى الدنيا و الآخرة زيارته فقال عز و جل:

(مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ) و قال (إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) قال النبى صلى الله عليه و آله من زارنى فى حياتى أو بعد موتى فقد زار اللّه و درجة النبى صلى الله عليه و آله فى الجنة أرفع الدرجات فمن زاره إلى درجته فى الجنة من منزله فقد زار اللّه تبارك و تعالى قال فقلت له يا ابن رسول اللّه فما معنى الخبر الذى رووه أن ثواب لا إله إلا اللّه النظر إلى وجه اللّه فقال عليه السلام يا أبا الصلت من وصف اللّه بوجه كالوجوه فقد كفر و لكن

ص:120

وجه اللّه أنبياوه و رسله و حججه صلوات اللّه عليهم هم الذين بهم يتوجه إلى اللّه عز و جل و إلى دينه و معرفته و قال اللّه عز و جل:

(كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ) قال عزوجل: (كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ) ؛ فالنظر إلى أنبياء اللّه و رسله و حججه عليهم السلام فى درجاتهم ثواب عظيم للمونين يوم القيامة»(1).

صداقت در گفتار و كردار

(وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا)2 .

اى پيامبر اسلام! ياد كن در كتاب قرآن، ادريس عليه السلام را كه پيامبرى راستگو و راست كردار بود.

و آيه اى ديگر نيز در وصف ائمه ى اطهار عليهم السلام در قرآن كريم آمده است:

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ)3 .

صدق در آيات شريفه مطلق و بدون قيد است كه شامل صدق در گفتار، صدق در كردار ظاهرى و باطنى مى شود و گفتار با درون و ظاهر با باطن متناقض يكديگر نيستند و دعوتشان صادقانه و بدون اغراض شخصى و فقط براى انجام وظيفه ى الهى است.

در تفسيرى آمده: «الصادقين اى الصادق بالحق العامل به»(2) ،

نتيجه اين كه پيامبران و اوصياى آنان عليهم السلام، داراى صفت صدق در اعتقاد، گفتار و عمل بوده و متصف به صفت امين هستند: (قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ

ص:121


1- الأمالي للصدوق، ص 461، ح 7؛ التوحيد، ص 118، ح 21؛ بحارالأنوار، ج 4، ص 3، ح 4.
2- من وحى القرآن، ج 11، ص 234.

اِسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ)1 . يكى از دختران حضرت شعيب عليه السلام به پدرش مى گويد: حضرت موسى عليه السلام را اجير كن كه شخصى قوى و امين است. و حضرت نوح عليه السلام خطاب به قومش فرمود: (إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ) ؛ (1)6 مورد عين همان جمله و عبارت، از ديگر انبيا عليهم السلام نيز خطاب به قومشان در قرآن كريم مطرح شده است.

كلمه ى «امين» با توجه به آيات و تفسير مفسران، عبارت از راستگويى و امانت در تبليغ رسالت بدون خيانت(2) و تغيير يا تبديل(3) در آن است؛ و شامل همه ى حالات متصور در آن از جمله اطمينان داشتن از صحت رسالت، صدق در آن و عدم خيانت در ابلاغ رسالت الهى و در روابط اجتماعى با ديگران است.

در عهد و پيمان با ديگران، وفادار بوده و نسبت به آن، تعهد عملى داشتند:

(وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا)5 ؛ اى پيامبر اسلام! ياد كن در قرآن از اسماعيل كه در عمل به وعده هايش، صادق و وفادار و [نيز] پيامبرى والامقام بود.

در كتاب هاى تفسيرى نوشته اند: آن حضرت با شخصى در مكانى وعده گذاشت و در آن جا يك سال منتظر بود.(4)

و مفسرى در سرّ آن انتظار طولانى مى نويسد:

«وعده ى آن جناب، مطلق بوده است، يعنى مقيد نكرده كه يك ساعت يا يك روز يا فلان مدت منتظر مى مانم، و به جهت مقام صدق و درستى كه داشته، اقتضا كرده كه به اين وعده ى مطلق، وفا كند، و در جايى كه معين كرده، بايستد تا رفيقش بيايد»(5).

ص:122


1- شعراء / 107؛ و آيات ديگر آن 125، 143، 162، 178؛ اعراف / 68 و دخان / 18.
2- الميزان، ج 8، ص 178.
3- التبيان، ج 4، ص 444 و كنزالدقائق، ج 5، ص 118.
4- تفسير قمى، ج 2، ص 51 و نورالثقلين، ج 3، ص 343، ح 99 و 100.
5- الميزان، ج 14، ص 65.

و در ادامه مى نويسد:

«در روايت آمده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به يكى از اصحاب خود وعده داد: در مكه نزد خانه ى كعبه منتظرش مى ماند تا او برگردد، ولى آن مرد در پىِ كار خود رفته فراموش كرد برگردد. رسول خدا صلى الله عليه و آله سه روز در آن جا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسيد؛ به مسجد آمده، عذر خواهى كرد. آرى، اين مقام صديقين است كه هيچ سخنى نگويند مگر آن كه بدان عمل كنند»(1).

مداومت بر ذكر آخرت

(إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَى الدّارِ)2 ؛ ما، انبيا عليهم السلام را از همه ى شائبه هاى غيرخدايى خالص كرديم؛ زيرا آنان هميشه به ياد دارِ (عالَم) آخرت و ملاقات با پروردگار متعال بودند.

در تفسير آيه ى شريفه احتمال ديگرى مطرح است كه عبارت از نام نيك از آنان در دارِ دنيا باشد؛ اما با توجه به فناى دنيا و زودگذر و بى ارزش بودن آن، بعيد است كه مراد آيه، نام نيك در دنيا باشد؛ لذا برخى مفسران(2) آن را ضعيف دانسته اند؛ و در تأييد آن، به يك مورد اكتفا مى شود: «براى اين كه وقتى انسان مستغرق در ياد آخرت و جوار رَبّ العالمين شد، و تمام هَمّش را متمركز در آن كرد، قهراً معرفتش به خدا كامل گشته، نظرش در تشخيص عقايد حق، خطا نمى كند، و نيز در سلوك راه عبوديت حق، بصيرت پيدا مى كند، و ديگر بر ظاهر حيات دنيا و زينت آن مانند ابناى دنيا جمود ندارد، چنان كه در شأن چنين كسانى در آيه اى ديگر نيز فرمود: (فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ)4 جمله ى (إِنّا أَخْلَصْناهُمْ) براى تعليل جمله ى (أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ)

ص:123


1- الميزان، ج 14، ص 65.
2- التبيان، ج 8، ص 571؛ بيان السعادة، ج 3، ص 312؛ كشف الأسرار، ج 8، ص 356؛ من وحى القرآن، ج 19، ص 275 و المنير، ج 23، ص 214.

مناسب تر است تا براى جمله ى «عبادنا»، يا جمله «و اذكر». پس آيه يعنى: اگر گفتيم اينان صاحبان ايدى و ابصارند، براى اين است كه ما آنان را به خصلتى خالص و غير مشوب، خالص كرديم، خصلتى بس عظيم الشّأن، و آن عبارت است از ياد خانه ى آخرت.

بعضى مفسرين(1) گفته اند: مراد از كلمه ى «دار» همين دارِ دنيا است، و منظور آيه اين است كه: ما آن ها را خالص كرديم براى دار دنيا، يعنى تا هنگامى كه دنيا برقرار است، ذكر خيرشان بر سر زبان ها باشد... ولى وجه سابق به نظر ما مناسب تر است»(2).

بنابراين، آنان هميشه به يادِ عالَمِ ديگر بودند، افق ديدشان در زندگى چند روزه ى دنيا و لذات آن محدود نمى شد. آنان در اين زندگى زودگذر، سراى جاويدان با نعمت هاى بى پايانش را مى ديدند، و همواره براى آن تلاش مى كردند. بنابراين، مراد از «الدار» خانه كه به طور مطلق ذكر شده، سراى آخرت است، گويى جز آن سرايى وجود ندارد، و هر چه غير از آن است، گذرگاهى به سوى آن است. به هر حال، شايد افراد عادى گاهى به ياد عالَم آخرت بيفتند، مخصوصاً هنگامى كه يكى از دوستانشان از دنيا مى رود، يا در مراسم تشييع و يادبود عزيزى حاضر مى شوند، ولى اين ياد «خالص» نيست، بلكه مشوب به ياد دنياست. اما مردان خدا، توجهى خالص، عميق، مداوم و مستمر به سراى ديگر دارند، گويى هميشه در برابر چشمانشان حاضر است. و مستفاد از آيه ى شريفه اين است كه ذكر و يادآورى هميشگى عالَمِ آخرت، موجب اخلاص و صفاى باطن از هرگونه شرك مى شود.

ترس از عذاب آخرت

(قُلْ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ)3 ؛ آيه ى شريفه در حقيقت به يك مطلب مهمّ تربيتى اشاره مى كند كه هر رهبر الهى بايد در انجام دستورهاى دين خود، از همه ى افراد پيشقدم باشد، و نخستين مؤمن به آيين خويش و اولين عمل كننده، كوشاترين فرد و فداكارترين شخص براى مكتب خود باشد و به هيچ وجه با آن مخالفت باطنى و ظاهرى نكند؛ لذا در آيه براى تأكيد بيش تر روى اين دستور الهى كه از طريق وحى بر

ص:124


1- مجمع البيان، ج 8، ص 748.
2- الميزان، ج 17، ص 212.

پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده، مى فرمايد: بگو من اگر از دستور پروردگارم، منحرف شَوَم و عِصيان و نافرمانى او كنم، از مجازات روز بزرگ قيامت مى ترسم.

قدرت و بصيرت ملكوتى داشتن

(وَ اذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ أُولِي الْأَيْدِي وَ الْأَبْصارِ)1 ؛ اى پيامبر اسلام! ياد كن بندگان ما ابراهيم، اسحاق و يعقوب را كه داراى دستان نيرومند و چشمان بينا و بابصيرت بودند.

كلمات «الايدى و الابصار»، جمع «يد» و «بَصَر» هستند كه حاكى از كثرت قدرت و بصيرت است و چون بدون قيد استعمال شده اند، مطلق بوده و شامل قدرت و درك مسائل مادّى و معنوى مى شوند. و در آيات ديگر، كسى كه خود را از درك مسائل معنوى محروم كند، از نابينايان محسوب مى شود:

(وَ ما يَسْتَوِي الْأَعْمى وَ الْبَصِيرُ) ؛ (1) در آيه از افراد با داشتن بينايى ظاهرى به اعمى يعنى كور تعبيرشده و در مقابل آن بصير قرار گرفته، يعنى بينا و درك كننده ى امور معنوى.

بنابراين، انبيا و اوصياى عظام عليهم السلام با اذن الهى بر هر چيزى قدرت داشتند و نمونه ى آن خَلق پرنده از گِل توسط حضرت عيسى عليه السلام(2) يا كندن درِ خيبر توسط اميرالمؤمنين عليه السلام با قدرت ملكوتى الهى است.(3) و نيز آنان داراى بينايىِ ملكوتى بودند و مسائل تكوينى و تشريعى را به خوبى درك مى كردند و ضمير و نيات افراد را تشخيص مى دادند و طبق وظيفه ى الهى عمل مى كردند، يا تسبيح موجودات براى خداى سبحان را مى ديدند و مى شنيدند، و چه بسا موجودات ديگر با تسبيح آنان به تسبيح خداى سبحان مى پرداختند(4). و طبق اطلاق آيه ى شريفه، آن قدرت و بصيرت مطلق بوده و محدود و مقيد به زمان و موارد خاص نبوده است.

ص:125


1- فاطر / 19 و غافر / 58.
2- آل عمران / 49.
3- بحارالأنوار، ج 21، ص 26، باب 22، ح 25؛ عن الصادق عن آبائه عليهم السلام أن أميرالمومنين عليه السلام قال في رسالته إلى سهل بن حنيف رحمه الله و الله ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهري أربعين ذراعا بقوة جسدية و لا حركة غذائية لكنى أيدت بقوة ملكوتية و نفس بنور ربها مضيئة و أنا من أحمد كالضوء من الضوء.
4- انبياء / 79.

اما عده اى از مفسرين، آن را محدود به علم و آگاهى از مسائل دين و جامعه و قدرت بر انجام وظايف مديريتى كرده اند و آن دو را به دو صفت مورد نياز براى مديريت جامعه تفسير كرده اند: «انسان براى پيشبرد هدف هايش نياز به دو نيرو دارد: نيروى درك و تشخيص، و نيروى كار و عمل. و به تعبير ديگر: بايد از علم و قدرت كمك گرفت تا به هدف واصل گشت. خداوند اين پيامبران را به داشتن درك و تشخيص و بينش قَوى و قوّت و قدرت كافى براى انجام كار وصف كرده است. آن ها افراد كم اطلاعى نبودند، سطح معرفتشان بالا و ميزان آگاهى شان از آيين خدا و اسرار آفرينش و رموز زندگى قابل ملاحظه بود. از نظر اراده وتصميم و نيروى عمل، افرادى سست و زبون و ناتوان نبودند، بلكه با اراده، پُر قُدرت، و داراى تصميم قاطع و آهنين بودند. اين، اسوه اى است براى همه ى رهروان راه حق كه بعد از مقام عبوديت و بندگى خدا با اين دو سلاح بُرنده مسلح گردند. از آنچه گفتيم به خوبى روشن شد كه دست و چشم در اين جا به معناى دو عضو مخصوص نيست؛ چرا كه بسيارند افرادى كه داراى اين دو عضوند، اما نَه درك و شعور كافى دارند، و نَه قدرت تصميم گيرى، و نَه توانايى بر عمل، بلكه كنايه از دو صفت علم و قدرت است»(1).

يا تفسيرى ديگر، مراد از آيه را قدرت در انجام عبادت و داشتن بصيرت در دين دانسته است:

«(أُولِي الْأَيْدِي) أى ذوى القوة عَلَى العبادة «وَ الْأَبْصارِالفقه فى الدين»»(2).

در اكثر تفاسير(3) ، آيه ى شريفه به معناى قوّت در عبادت و بصيرت در دين، تفسير شده است؛ اما آيه ى شريفه محدود به آن تفسير نبوده، بلكه قدرت در همه ى چيز به اذن الهى و بصيرت بر همه ى امور با عنايت الهى خواهد بود، و سرّ عدم اعمال علم و قدرت بيكران در برخورد با حوادث، متوقف بودن آن بر مشيت خداى حكيم، عدم تحمل درك افراد و مختار بودن افراد در انتخاب حق و باطل و اتمام حجت بر آنان بوده است. البته اسرار عدم اعمال، محدود به اين موارد نبوده و ممكن است دليل هاى ديگرى نيز باشد(4). در روايتى نقل شده است: ثعلبه بن حاطب كه يكى از انصار بود به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه! از

ص:126


1- تفسير نمونه، ج 19، ص 308.
2- مجمع البيان، ج 8، ص 750.
3- تفسير القمى، ج 2، ص 242 و الميزان، ج 17، ص 211....
4- و نويسنده با درك قاصر نتواند آن را درك و سپس تبيين كند.

خدا بخواه مال دنيايى به من روزى كند. حضرت فرمود: اى ثعلبه! مال اندكى كه از عهده ى شكرش برآيى، بهتر است از مال فراوانى كه نتوانى شكرش را به جاى آرى. مگر مسلمان ها كه تو يكى از ايشانى، نبايد به رسول خدا صلى الله عليه و آله تأسّى بجويند، و مگر خدا نفرموده:

(لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ)1 ، پس چرا چنين تقاضايى مى كنى؟! «و الذى نفسى بيده لو أردت أن تسير الجبال معى ذهبا و فضة لسارت؛ به خدايى كه جانم به دست قُدرت اوست، اگر بخواهم كوه ها برايم طلا و نقره شوند، مى شود»(1).

خوردن از پاكيزه ها

(يا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّي بِما تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ)3 ؛ اى پيامبران! از غذاها و خوردنى هاى پاك بخوريد و عمل صالح انجام دهيد كه من از آنچه انجام مى دهيد، آگاه هستم.

مفسرى در سرّ خطاب به همه ى پيامبران عليهم السلام مى نويسد: «انبيا كه در يك عصر نبودند تا يك خطاب به همه ى آن ها باشد، يا بايد گفت: به يكايك آن ها، اين خطاب شده، يا بگوييم: در عالَم نورانيت كه انوار مقدس آن ها را خَلق فرمود، به مجموع شان اين خطاب متوجه شد، چنان كه همين معنا در آيه ى شريفه ى (وَ إِذْ أَخَذَ اللّهُ مِيثاقَ النَّبِيِّينَ لَما آتَيْتُكُمْ مِنْ كِتابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جاءَكُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ)4 ذكر شده است»(2).

مفسران، (3)«الطيبات» را به حلال اعم از حلالِ وضعى (نجس و غصبى نبودن) و تكليفى تفسير كرده اند و مراد از «كُلُوا» همان خوردن معمولى با دهان و جويدن و هضم آن است.

ص:127


1- بحار الانوار، ج 22، ص 40، باب 37.
2- أطيب البيان، ج 9، ص 411.
3- التبيان، ج 7، ص 374؛ كشف الاسرار، 6، ص 448 و أطيب البيان، ج 9، ص 411.

مفسرى آن را شامل ارتزاق و هر تصرفى دانسته است(1) ؛ و آن اطلاق، مخالف ظاهر آيه است و اگر چه در آيات ديگر(2) ، دلالت بر اطلاق داشته و شامل هر نوع تصرفى مى شوند، ظاهر آيه ى مذكور حاكى از خوردن و آشاميدن است.

«طيبات» جمع «طيب» و داراى معناى عامى است كه شامل كلام طيب، رايحه ى طيبه، عمل طيب، رزق طيب و... مى شود و در هر چيزى بايد مقتضاى مفهومى آن را لِحاظ كرد و معناى اصلى آن «عبارت از چيزى كه مطلوب باشد و در آن، قذارت ظاهرى و باطنى نباشد و در مقابل آن، خبث است كه مطلوب نيست و داراى قذارت ظاهرى و باطنى است»(3). پس مراد از مأكول طيب، حلال و مطلوب بودن و داشتن لذت و نداشتن قذارت است.

تفاوت پيامبران عليهم السلام و ديگر انسان ها، اين است كه آنان حتّى تغذيه را نيز به عنوان يك وسيله ى تكامل پذيرفته اند و به همين دليل برنامه آنان، خوردن از طيبات و حلال است، در حالى كه عده اى از مردم، خوردن را هدف نهايى خود قرار داده اند، به هيچ وجه مقيد به اين برنامه نيستند، به دنبال چيزى مى روند كه هوس حيوانى آنان را اشباع كند، خواه خبيث و حرام باشد يا طيب و حلال.

پيامبران عليهم السلام متوجه بودند كه نوع تغذيه و حلال و حرام آن، در روحيات انسان تأثير دارد و براى داشتن صفاى باطنى و ارتباط با پروردگار متعال، در خوراك، مراقب بودند كه اولا: ً از طيبات باشد و نجس نباشد و ديگر اين كه حلال باشد؛ لذا آيه ى شريفه اشاره به آن مى كند كه مى فرمايد: از غذاهاى پاكيزه بخوريد و عمل صالح انجام دهيد (تا با خوردن طيبات، توفيق انجام عمل صالح را بيابيد).

زندگى در متن جامعه

(وَ ما أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ إِنَّهُمْ لَيَأْكُلُونَ الطَّعامَ وَ يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ)4 ؛ آيه ى شريفه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: انبياى قبل از تو در ميان مردم بوده، و از غذاهاى متعارف مى خوردند، و در بازارهاى آنان رفت و آمد داشتند.

ص:128


1- الميزان، ج 15، ص 35.
2- بقره / 188؛ آل عمران / 130 و نساء / 2 و 29.
3- التحقيق، ج 7، ص 153، كلمه ى طيّب.

بنابراين، از آيه ى مذكور و آيات ديگر استفاده مى شود كه آنان در كنار مردم و از نزديك شاهد انحراف هاى شان بودند و از انحراف هاى اعتقادى قوم خودشان، مثل بت پرستى(1) و عملى، مانند انحراف هاى جنسى(2) و كم فروشى(3) با تذكر و نهى از آن، جلوگيرى مى كردند.

(يَمْشُونَ فِي الْأَسْواقِ) ، كنايه از اين كه خلفاى الهى عليهم السلام در بين اجتماع مردم زمان خودشان بودند و از نزديك، اعمال آنان را مى ديدند و اگر انحرافى در اعتقادات و اعمال داشتند، آن ها را هدايت و به اعمال نيك و داشتن عقيده ى صحيح دعوت مى كردند و با برهان قاطع و زبان گويا و رسا، سعى در جلوگيرى از انحراف ها داشتند.

ب. صفات سلبى
اشاره

در قرآن كريم، پاره اى صفات ناپسند از پيامبران عليهم السلام نفى شده است كه برخى آيات، بر آن تصريح دارند و از بعضى ديگر برداشت مى شود.

پيراستگى از امراض روحى و قلبى

(وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ إِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ) ؛ (4) مفسران از قلب سليم، تفسيرهايى متعدد بيان كرده اند كه هر كدام به يكى از ابعاد آن اشاره مى كند: الف. قلبى كه پاك از شرك(5) و كفر(6) باشد؛ ب. قلبى كه خالص از معاصى، فساد(7) ، كينه و دشمنى با بندگان خدا(8) بوده باشد؛

ص:129


1- انعام / 74.
2- اعراف / 80.
3- هود / 84.
4- صافات / 83-84؛ از پيروان حضرت نوح عليه السلام ابراهيم عليه السلام بود كه با قلب سليم رو به پيشگاه پروردگارش آورد.
5- كشف الاسرار، ج 7، ص 120.
6- من وحى القرآن، ج 17، ص 129.
7- التبيان، ج 8، ص 34.
8- من وحى القرآن، 17، ص 129.

ج. قلبى كه از حُبّ دنيا تهى باشد(1) كه حُبّ دنيا سرچشمه ى همه ى خطاها است؛ ح. قلبى كه جز خداى مهربان در آن نباشد.(2)

اما با توجه به اطلاق آيه، شامل همه ى موارد فوق مى شود. سليم از مادّه ى سلامت است و هنگامى كه به طور مطلق مطرح مى شود، سلامت از هرگونه بيمارى اخلاقى و اعتقادى را در برمى گيرد؛ يعنى قلبى كه از هر رذيله ى اخلاقى و انحراف اعتقادى سالم باشد. و در مقابل قلب سليم، قلب مريض است كه تعبير از آن براى داشتن امراض روحى معنوى همچون: نفاق(3) در قرآن شده است.

درباره ى اهميت قلب سليم همين بس كه قرآن مجيد، آن را تنها سرمايه ى نجات در روز قيامت دانسته است: (يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ * إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ)4 ؛ همان روزى كه مال و فرزندان نفعى به افراد نمى رسانند، مگر كسى كه با روح سالم از رذايل اخلاقى و انحراف هاى اعتقادى به پيشگاه الهى برود.

پيراستگى از شرك

(وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللّهِ مِنْ شَيْ ءٍ)5 ؛ حضرت يوسف عليه السلام به هم سلولى هاى خود مى فرمايد: من از آيين پدرانم ابراهيم، اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم كه براى ما (پيامبران) شايسته نيست، چيزى را شريك خداى سبحان قرار دهيم و به او شرك ورزيم.

خلفاى الهى هيچ شركى به خداى متعال نداشتند و از همه ى مراتب و مراحل آن مبرّى بودند. و مخلَص بودنشان حاكى از نداشتن هرگونه شرك است. و به تمام مراتب و مراحل موحد بودند؛ زيرا: «توحيد مراتبى دارد: توحيد در ذات، توحيد در صفات، توحيد در افعال. و

ص:130


1- ارشاد الاذهان، ص 376.
2- تفسير على بن ابراهيم، ج 2، ص 123 و نورالثقلين، ج 4، ص 57، ح 47.
3- بقره / 10.

براى شرك نيز مراتبى است كه به شرك در مراتب توحيد برمى گردد»(1). معناى اصلى شرك «عبارت است از تقارن دو يا چند فرد در عمل يا در امرى به طورى كه براى هر يك از آن ها، نصيب يا تأثيرى در آن عمل يا امر باشد»(2) ؛ لذا آنان در باطن و ظاهر خود، هيچ فرد يا چيزى را مقارن و مؤثر در امر و فعل خداوند نمى دانستند.

پيراستگى از ظلم

(قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ) ؛ (3) خداى متعال به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت: من تو را براى مردم. امام قرار دادم. حضرت ابراهيم عليه السلام گفت: از نسلم نيز قرار بده! خداى حكيم در جواب درخواست او گفت: عهد من (امامت) به ظالمان نمى رسد.

انبيا عليهم السلام از هر ظلمى مبّرا بودند و ظلم در آيه ى شريفه مطلق بوده و شامل انواع آن مى شود، پس بايد براى داشتن منصب امامت الهى از هر نوعى ظلمى پاك باشند.

اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اى خود را از هر نوع ظلمى حتّى ظلم به مورچه اى، پاك مى داند و مى فرمايد:

«وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً أَوْ أُجَرَّ فِى الْأَغْلَالِ مُصَفَّداً أَحَبُّ إِلَى مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يوْمَ الْقِيامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ وَ غَاصِباً لِشَىءٍ مِنَ الْحُطَامِ وَ كَيفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا وَ يطُولُ فِى الثَّرَى حُلُولُهَا... وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا عَلَى أَنْ أَعْصِى اللَّهَ فِى نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ وَ إِنَّ دُنْياكُمْ عِنْدِى لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِى فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا مَا

ص:131


1- التحقيق، ج 6، ص 51.
2- همان / 50.
3- بقره / 124.

لِعَلِى وَ لِنَعِيمٍ فْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ»(1).

تنزّه از گمراهى

(قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بِي ضَلالَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ)2 ؛ حضرت نوح عليه السلام در جواب نسبت نارواى ضلالت قومش به او، مى فرمايد: اى قوم من! در من گمراهى نيست ولى فرستاده ى پروردگار عالميان هستم.

آيه ى ديگر: (ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى)3 ؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، هيچ گاه گمراه و پوچگرا نبوده است.

فرق ضلالت و غوايت در اين است كه در ضلالت، هدف و مقصد هست، اما به صورت باطل. و در غوايت، شخص گمراه حتّى هدف باطل هم ندارد و بى هدف است كه به پوچگرايى تعبير مى شود؛ مانند ذَرّات معلق در هوا كه مقصد آن ها را ظاهراً باد تعيين مى كند و خودشان اراده اى در تعيين مقصدشان ندارند.

انبيا عليهم السلام داراى هدف عالى و حق بوده، كه همان بندگى و قرب الهى است و ديگران را از اهداف باطل و پوچگرايى نهى كرده و به سوى هدفى عالى ترغيب و هدايت مى كردند.

ص:132


1- نهج البلاغة، خطبه ى 224، و من كلام له عليه السلام يتبرأ من الظلم؛ سوگند به خدا، اگر تمام شب را بر روى خارهاى سعدان خارى سه شعبه كه خوراك شتران و سخت گزنده است به سر ببرم، و يا با غل و زنجير به اين سو يا آن سو كشيده شوم، خوش تر دارم تا خدا و پيامبرش را در روز قيامت، در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم، و چيزى از اموال عمومى را غصب كرده باشم؛ چگونه بر كسى ستم كنم براى نفس (بدن) خويش، كه به سوى كهنگى و پوسيده شدن پيش مى رود، و در خاك، زمانى طولانى اقامت مى كند؟... به خدا سوگند، اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمان هاست به من دهند تا خدا را نافرمانى كنم كه پوست جوى را از مورچه اى ناروا بگيرم، چنين نخواهم كرد! و همانا اين دنياى آلوده ى شما نزد من از برگ جويده شده ى ملخ پست تر است! على را با نعمت هاى فنا پذير، و لذّت هاى ناپايدار چكار؟! به خدا پناه مى بريم از خفتن عقل، و زشتى لغزش ها، و از او يارى مى جوييم.
تبعيت نكردن از هواى نفس خود و ديگران

(وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى) ؛ (1) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هرگز از روى هواى نَفْس سخن نمى گويد، بلكه آن سخن، وحيى به او است.

آيه مذكور و آيات ديگر(2) ، هرگونه هواپرستى و نيز تبعيت و جهت گيرى از هواى نفس ديگران را از انبيا و اوصيا عليهم السلام نفى مى كنند.

(قُلْ لا أَتَّبِعُ أَهْواءَكُمْ قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ) ؛ (3) اى پيامبر اسلام! بگو: از هواى نَفْس شما اطاعت نمى كنم؛ زيرا در اين صورت گمراه مى شوم و ديگر از هدايت شدگان نخواهم بود.

پرهيز از زورگويى، عصيانگرى و شقاوت

(وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا) ؛ (4) حضرت يحيى عليه السلام به والدينش نيكوكار بود و جبّار و عصيانگر نبود.

(وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيًّا) ؛ (5) حضرت عيسى عليه السلام مى گويد: خداى سبحان مرا سفارش كرده كه به مادرم نيكوكار باشم و مرا جبّار و نافرمان نگردانيده است.

مفسران، كلمه ى «عصيا» را مخالفت و عصيان پروردگار متعال؛ واژه ى «جبّارا» را، متكبر و زورگو در برابر مردم؛ و لفظ «شقيا» را شقى و نصيحت ناپذير تفسير كرده اند(6).

شقاوت در مقابل سعادت و عبارت از:

«يك حالت شدت و سختى است كه از رفتن به سوى خير، صلاح، كمال و سعادت مانع مى شود، چه آن حالت مادّى باشد، (سختى و عُسرت در امور دنيوى)؛

ص:133


1- نجم / 2-3.
2- بقره / 120 و 145؛ يونس / 15؛ رعد / 37-38؛ مؤمنون / 71 و غافر / 78.
3- انعام / 56.
4- مريم / 14.
5- همان / 32.
6- التبيان، ج 7، ص 112 و 125؛ الميزان، ج 14، ص 21؛ المنير، ج 16، ص 61؛ بيان السعادة، ج 3، ص 3.

يا معنوى كه احساس حالت سختى و تنگى روحى است كه فرد هيچ اقتضايى براى توجه به معنويات و جذبات نورانى ندارد، بلكه از لحاظ روحى در شقاوت و در واقع در عذاب جهنم گرفتار است»(1).

شقاوت در آيات، درباره ى حالات پيامبران عليهم السلام به دو صورت بيان شده است، يكى شقاوت در دعا يعنى احساس سختى و مشقت در دعا كردن است(2) و قسم ديگر مطلق به مفهوم احساس سختى و مشقت در امور معنوى در دنيا و آخرت است. آيه ى مذكور، قِسم دوم را بيان، و داشتن آن حالت را از خلفاى الهى عليهم السلام نفى مى كند.

ص:134


1- التحقيق، ج 6، ص 96-97، كلمه شقى.
2- مريم / 4 و 48.

فصل سوم: ويژگى هاى ولايت خليفه ى الهى

اشاره

ص:135

ص:136

يكى از ويژگى هاى مهم و اساسى ولايتمدارى خلفاى الهى اعم از پيامبران و اوصيا عليهم السلام رحمت و دلسوزى و هدايت همه ى جانبه ى مادّى و معنوى، فردى و اجتماعى براى سعادتمند كردن ديگران است كه بر مبناى وحى و الهام الهى، و داراى جهات مختلف با روش هاى مختلف است؛ هدايت در جهات مختلف فرهنگى، سياسى و اقتصادى و با روش هاى مختلف همچون انذار و تبشير است.

هدايتى كه در آن دعوت به تقوا، ترغيب به كسب علم و اعمال تفكر و تعقل در مسائل معرفت شناسى اعم از درونى و برونى، دعوت به فضايل اخلاقى و استغفار، توبه و بندگى پروردگار عالميان است. هدايتى كه در آن تزكيه، تعلم، تكامل و رشد است و نسبت به همديگر عفو و گذشت داشتن و به يكديگر عطوفت و مهربان بودن است. و هدايتى كه....

لذا براى هر يك از فروع و جهات هدايت همه ى جانبه، عنوانى همراه با استناد به آيات شريفه تدوين خواهد شد(1).

داشتن دين حق

كلمه ى «دين»، در لغت عبارت از «خضوع و انقياد در قبال برنامه يا مقررات معينّى است و قريب به آن معنا، عبارت از اطاعت، تعبد، محكوميت، مقهوريت و تسليم در مقابل قانونى يا حكمى يا جزايى است»(2) و «دين يعنى اطاعت و جزا كه از باب استعاره به شريعت، دين گفته مى شود»(3) و «دين به معناى جزا،(4) اطاعت و بندگى،(5) و قانون و شريعت(6) در قرآن آمده

ص:137


1- ان شاءاللّه تعالى.
2- التحقيق، ج 3، ص 289، كلمه ى دين.
3- مفردات راغب، ص 323، كلمه ى دين.
4- حمد / 3.
5- يونس / 22.
6- بقره / 256؛ فتح / 28.

است»(1). و مراد از دين در اين عنوان مطلب، شريعت حقى است كه داراى قوانين حكيمانه براى تأمين زندگى سعادتمندانه ى فردى و اجتماعى افراد باشد.

(هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً) ؛ (2) اوست خدايى كه رسول خود را با چراغ هدايت و دين حق فرستاد، تا آن را بر همه ى اديان (از نظر منطق و برهان بر حقانيت آن)، ظاهر گرداند(3) و خداوند در گواهى بر صدق و راستى رسالت، كافى است.

ولايت خليفه ى الهى، تجلّى ولايت خداى سبحان

(إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ) ؛ (4) در آيه ى شريفه، ولايت خلفاى الهى همچون پيامبر و وصى او عطف بر ولايت خداى سبحان بدون تكرار لفظ «ولىّ» شده كه دلالت بر وحدت بين آن دو نوع ولايت مى كند. ولايت خداى متعال اصلى و ولايت خلفاى او، تَبَعى و تجلى ولايت پروردگار متعال است؛ چنان كه عصيان و نافرمانى از دستورهاى ولىّ حق، عصيان خداى سبحان و گرفتارى در عذاب جهنم خواهد بود:

ص:138


1- قاموس قرآن، ج 2، ص 380، كلمه ى دين.
2- فتح / 28؛ و آيات ديگر، توبه / 33 و صف / 9.
3- در بيش تر ترجمه ها، كلمه ليظهره، به معناى غالب و پيروز ميدان، ترجمه شده است؛ در حالى كه ظهور و آشكار شدن حقانيت دين، با ظاهر آيه مناسب تر است و مرجع ضمير به دين با وصف حق برمى گردد. بنابر اين، دو معنا در باره آن محتمل است كه معناى ظهور و بروز حقانيت با آيه مناسبت دارد و گفته برخى از اهل لغت مؤيد آن است: يصحّ أن يكون من البروز، و أن يكون من المعاونة و الغلبة، أي: ليغلّبه على الدّين كلّه، المفردات، ص 540، كلمه ى ظهر. پس: بنابر اين احتمال، معناى آيه چنين مى شود: حقانيت دين اسلام بر همه اديان ديگر و بر همگان در همه جاى جهان، ظاهر و بارز مى شود و آن حقانيت در زمان ظهور امام زمان عليه السلام ان شاء اللّه كامل خواهد شد.
4- مائده / 55؛ ولىّ و سرپرست شما، تنها خدا است و فرستاده ى او و كسانى كه ايمان آورده اند، همان ها كه نماز را بر پا مى دارند، و در حال ركوع نماز، زكات مى دهند و به فقير كمك مى كنند. آيات ديگر، آل عمران / 32 و 132 و نساء / 80.

(مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً)1 .

و اراده جانشين خداى سبحان، ظهور اراده اوست:

(مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ)2 ؛ هر كس كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اطاعت كند، در واقع از خداى متعال اطاعت كرده است؛ زيرا اراده او، اراده خداى سبحان است، و بيعت با او، بيعت با خداست.(1)

در حديثى از امام حسن عسگرى عليه السلام نقل شده است:

«قلوبنا أوعية لمشيئة اللّه فإذا شاء اللّه شئنا(2) ؛ قلب هاى ما، محل و ظرف ظهور مشيت خدا است؛ هنگامى كه خداى سبحان چيزى را اراده كند، ما [نيزهمان را] اراده مى كنيم».

هدايت به امر الهى

(وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ)5 .

آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما هدايت مى كردند و به آنان انجام دادن كارهاى نيك و بر پا داشتن نماز و دادن زكات را وحى كرديم و آنان عبادت كننده ى ما بودند.

كلمه ى «هدى» به معناى راهنمايى و دلالت كردن بر چيزى است كه متعلق آن امور مادى و معنوى است؛ امور مادى مثل هدايت به راه ها و مكان ها؛ امور معنوى كه يا «هدايت و

ص:139


1- انفال / 17.
2- كشف الغمة، ج 2، ص 499، در ذيل عنوان فى معجزات صاحب الزمان عليه السلام؛ دلائل الإمامة، 273 و بحارالانوار، ج 25، ص 336، ح 16 و ج 52، ص 51، ح 35.

دلالت به سوى خير است، مانند راهنمايى معنوى پيامبران عليهم السلام يا دلالت و راهنمايى به سوى شرّ است، مانند: دلالت شيطان به سوى عذاب سوزان جهنم(1)»(2).

راغب در مفردات مى نويسد: «هدايت، دلالت با لطف است، اما هدايت شيطان به جهنم، از باب استعمال لفظ از روى سرزنش و مغالطه در معنا است، مثل بشارت عذاب اليم دردناك به كافران و مشركان»(3). اما با توجه به كلمه ى هدايت و وازگان هم خانواده ى استعمال شده در قرآن مجيد، هدايت صرفاً به معناى دلالت خواهد بود.

هدايت از جانب خداى متعال يا تشريعى است، تكوينى، مانندِ:

(وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَدى)4

و تشريعى مانند:

(قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً)5 .

هدايت خلفاى الهى عليهم السلام نيز تشريعى و تكوينى است؛ اما تشريعى آن نسبت به تكوينى عموميت دارد و آن، هدايت به سوى صراط و راه مستقيم(4) با امر و عنايت الهى بوده كه شامل امور مادى و معنوى و همه ى افراد مى شود و تكوينى آن در صورت وجودِ قابل و شرايط خاصى تحقق مى يابد.

اگر در قرآن كريم آمده كه:

(إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ)7 ، (إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ)8 .

ص:140


1- حج / 4.
2- التحقيق، ج 11، ص 247، كلمه ى هدى.
3- مفردات راغب، باب هاء، ص 536.
4- شورى / 52 و زُخرُف / 61 و 64.

پس: فرستادن پيامبر براى هدايت آنان چه معنا دارد؟ جواب كوتاه، اين كه: هدايت نكردن ظالمان و كافران بعد از اتمام حجت بوده است، كه در صورت اصرار بر ظلم و كفرشان، از لطف و عنايت ويژه الهى كه توفيق هدايت باشد، بى نصيب مى شوند.

داشتن برنامه ى مدوّن الهى

(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ)1 . يكى از ويژگى هاى خلفاى پروردگار عالميان، اين است كه داراى برنامه مشخص و قانون مُدَوّن از جانب او هستند، از جانب خالقى كه بر مخلوقاتش احاطه ى علمى دارد و آنچه براى رشد، تكامل فردى و تعامل اجتماعى، مورد نياز بشر و براى او ضرورى است، تحت عنوان كتاب، بر خليفه اش نازل مى كند، كتابى كه قوانين آن را حكيم على الاطلاق با اغماض نكردن از كوچك ترين مسأله ى مورد نياز بشر در امور مادّى و معنوى، تدوين كرده است و پيامبران و اوصيا عليهم السلام، با عنايت خداى سبحان، بر اجراى آن نظارت كرده و در مواقع لزوم، آن را تفسير و تبيين مى كنند.

برخوردارى از وحى و الهام

(وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلاّ رِجالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) ؛ (1) اى پيامبر اسلام! پيش از تو جز مردانى را كه به آنان وحى مى كرديم، نفرستاديم. اگر نمى دانيد، از اهل ذكر بپرسيد.

انبيا و اوصيا عليهم السلام، هماره مورد عنايت ويژه ى الهى بوده و هستند و در زمان نياز، به آنان وحى يا الهام مى شده و مى شود. بنابراين، يكى ديگر از ويژگى هاى ولايت ولىّ حق، داشتن وحى و الهام الهى است كه حاكى از نبودن كوچك ترين انحراف در هدايت انسان ها توسط آنان به سوى سعادت دنيوى و اخروى است.

ص:141


1- نحل / 43؛ و آيات ديگر، نساء / 163؛ يوسف / 109 و انبياء / 7، 25 و 73.

دعوت همراه با ا دله ى روشن

(وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمّا ظَلَمُوا وَ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ)1 ؛ ما اقوام پيش از شما را به دليل ظلمشان، هلاك كرديم، در حالى كه پيامبرانى همراه با بينات به سوى آنان آمدند، ولى ايمان نياوردند. ما قوم گناهكار را چنين مجازات مى كنيم.

كلمات «بينات و بينة»،(1) يعنى دلالت واضح؛ و چون مادّه ى اصلى آن از «بَين»، به معناى وسط و فاصله بين دو چيز است و «بينات» نيز از آن مادّه است، پس به مفهوم ايجاد فاصله ى بين حق و باطل به صورت آشكار خواهد بود؛ لذا خلفاى الهى داراى ادله ى واضح و برهان قاطع عقلى آشكار هستند، در صورتى كه هر فردى با تعقل و تدبر بدون پيشداورى، آن ها را مطالعه كند، حقانيت پيامبران عليهم السلام را تصديق كرده، و از قُدرت شناخت و تفاوت بين حق و باطل بهره مند خواهد شد.

در اين برهه، بينه ى ماندگار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله (قرآن مجيد) براى طالبان ولايت حق، دليلى روشن و راهنمايى جاودان تا روز قيامت خواهد بود.

دعوت مبتنى بر برهان هاى قاطع، موعظه ى حسنه و جدال احسن

(ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ)3 ؛ اى پيامبر! با حكمت و موعظه ى نيكو، مردم را به سوى پروردگارت فرا بخوان و با جدالِ احسن با اهل كتاب، كافران و مشركان مجادله كن.

حكمت يعنى برهان و دليلى كه هيچ ابهام، شك و ايرادى نداشته و نتيجه اش اثبات حق باشد. موعظه ى حسنه، بيانى است كه حاوى مطالب پند و عبرت آموز بوده و نَفْس شنونده را

ص:142


1- بَيِّنَة: الدلالة الواضحة عقلية كانت أو محسوسة؛ المفردات، ص 156، كلمه ى بيّن.

رام و قلب او را متأثر مى كند. جدال خوب، جدلى است كه سير صعودى دارد و فكر را از احساس به گمان، از گمان به استدلال و از استدلال به عقل محض بالا مى برد.

سخن جدلى، دو هدف را دنبال مى كند: يكى اين كه جدل كننده با تكيه بر مشهودات و مسلّمات، الزام و اقناع خصم را بخواهد. دوم اين كه خواهان ايجاد ظنّ قَوى در عقيده اى است كه قصد تصحيحش را دارد، به نحوى كه خصم گمان كند آن عقيده از يقينات است.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«از اين جا روشن مى شود كه حُسن موعظه از جهت حُسن اثر آن در احياى حق، مورد نظر است، و حُسن اثر هنگامى است كه واعظ خود به وعظهايش عمل كند، و از آن گذشته در وعظ خود، چندان حُسن خُلق نشان دهد كه كلامش در قلب شنونده مورد قبول افتد، قلب با مشاهده ى آن خُلق و خوى، رقّت يابد و پوست بدنش جمع شود و گوشش آن را گرفته و چشم در برابرش خاضع شود. و اگر از راه جدال دعوت مى كند، بايد از هر سخنى كه خصم را بر ردّ دعوتش تهييج مى كند و او را به عناد و لجبازى واداشته به غضبش مى اندازد، بپرهيزد و مقدمات كاذب را هر چند كه خصم راستش بپندارد، به كار نگيرد. و نيز بايد از بى عفتى در كلام و سوء تعبير اجتناب ورزد و به خصم خود و مقدسات او توهين نكند. و جدال، از موعظه بيش تر احتياج به حُسن دارد، به همين دليل خداوند، موعظه را به حُسن مقيد ساخته، ولى جدال را مقيد به احسن (بهتر) كرد»(1).

اخراج از ظلمات به سوى نور

(قَدْ أَنْزَلَ اللّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراً * رَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِ اللّهِ مُبَيِّناتٍ لِيُخْرِجَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ)2 خداى متعال به سوى شما ذكر (قرآن كريم) نازل كرد و پيامبرى كه آيات الهى را بر شما تلاوت مى كند، فرستاد كه؛ تا آن پيامبر، كسانى را كه ايمان آورده و عمل صالح انجام مى دهند، از ظلمات به سوى نور درآورَد.

ص:143


1- الميزان، ج 12، ص 373.

كلمه ى «الظلمات» جمع «ظُلمة»، به معناى تاريكى ها است كه دو صورت دارد: مادّى كه همان تاريكى است و معنوى، مانند كفر، شرك، جهل، شر، ظلم و هر چه باطل باشد و «هر اخلاق [ناپسند] و اعمالى كه در ظلمت عقل، قلب، روح، حركت [كمالى انسان]، شعور و حيات [معنوى] مؤثر باشند»(1).

ظلمت در امور معنوى، مراتبى دارد، چنان كه در امور مادّى داراى شدت و ضعف است؛ كفر و شرك، داراى ظلمت شديد معنوى و ايمان ناقص، داراى ظلمت با شدت كم ترى است، لذا وظيفه ى پيامبران و اوصيا عليهم السلام عمومى بوده و نسبت به همه ى مراحل ظلمت افراد، احساس مسؤوليت كرده و آنان را به سوى نور فرا مى خوانند.

كلمه ى «النور»، با لِحاظ جهاتى، به چند قِسم تقسيم مى شود: 1. مادّى؛ 2. معنوى؛ 3. نور روشنايى بخش به ديگرى، مثل خورشيد، چراغ و لامپ روشنايى؛ 4. نور غير روشنايى بخش ديگرى، مثل آب، ماه؛ و آن حالت روشنى بخشى در قِسم معنوى نيز ملحوظ مى گردد. پس وجود انبيا و اوصيا عليهم السلام همچون نور معنوى، روشنى بخش افراد خواهند بود، لذا هر كه خود را در معرض تابش نور معنوى آنان قرار دهد، نورانى شده و از ظلمات بيرون مى آيد. و نحوه ى خروج از ظلمات به سوى نور، به تأثيرپذيرى و قابليت افراد بستگى دارد.

علت استعمال ظلمات به صورت جمع و نور به صورت مفرد اين است كه از آن جا مصاديق باطل متعدد، مختلف و با اهداف گوناگون هستند، ظلمات، جمع آورده شده است، اما از آنجاكه حق منحصر در يك مورد است، نور نيزكه حاكى از آن است، مفرد آورده شده است.

مفسرى آن اخراج از ظلمات به سوى نور را، حقيقى دانسته كه واقعاً در عالَم خارج متحقق مى شود(2) ؛ و مفسرى ديگر با ردّش آن را مجازى و از باب استعاره دانسته است(3) ؛ ولى اخراج از ظلمات به سوى نور حقيقى معنوى است كه در عالم روحانى نفس افراد، در صورتى كه به احكام اصيل اسلامى متعهد و تابع محض ولايت خليفه ى خداى سبحان باشند، تحقق مى يابد و آن حالت معنوى براى خود آن افراد، قابل درك خواهد بود.

ص:144


1- من وحى القرآن، ج 5، ص 59.
2- الميزان، ج 2، ص 349.
3- من وحى القرآن، ج 5، ص 59.

اِحياگرى

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ) ؛ (1) اى كسانى كه ايمان آورده ايد! فراخوان خداى سبحان و پيامبرش را اجابت كنيد كه شما را به امور حيات بخش دعوت مى كنند.

حيات دو قِسم دارد، مادّى كه از آن تعبير به حيات نباتى و حيوانى مى شود، و معنوى كه همان حيات انسانى است كه در مسير رشد، تكامل روحى و كسب فضايل اخلاقى قرار دارد.

مفسران درباره ى سبب احيا، اقوال و نظريه هايى بيان كرده اند؛

قول اول: مراد از «لما يحييكم»، جهاد است؛ زيرا سبب احياى دين و عزت اسلام است؛

دوم: قرآن مجيد است، چون تبعيت از آن، موجب حيات دائم در بهشت ابدى آخرت مى شود؛

سوم: علم است، علمى كه سبب هدايت به حق و تبعيت از آن شود(2).

چهارم: ايمان است كه حيات قلب، به ايمان است و موت آن، به كفرورزى(3).

پنجم: خلود در بهشت است و دليل آن، آيه ى شريفه ى: (وَ إِنَّ الدّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ)4 است(4).

ششم: اطاعت كردن از دستورهاى پيامبراسلام صلى الله عليه و آله است كه جهاد، ايمان و عمل به فرمان هاى قرآن و هر عمل نيك را دربر مى گيرد، كه موجب احياى دين و اصلاح افراد است و آن نيز سبب حيات ابدى آنان مى شود(5).

ص:145


1- انفال / 24.
2- التبيان، ج 5، ص 101.
3- كشف الاسرار، ج 4، ص 29؛ به نقل از: سُدَىْ.
4- مجمع البيان، ج 4، ص 820؛ صاحب تفسير مذكور، پنج نظريه را در قالب چهار قول، از افراد مختلفى مانند سدى، قتادة و ابى مسلم، بدون اظهار نظرى، مطرح كرده است؛ و قول به خلود در بهشت، نظريه صاحب تفسير البرهان، ج 1، ص 162، است.
5- المنير، ج 9، ص 287 و 288.

هفتم: طبق احاديثى، ولايت اميرمؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام است(1).

اما با توجه به اطلاق آيه ى شريفه، احيا مخصوص يكى از آن موارد مذكور نخواهد بود، بلكه شامل همه ى آن ها و مصاديق ديگرى كه سبب ايجاد حيات سالم اسلامى در امور مادّى و حيات معنوى فردى و اجتماعى جامعه ى اسلامى است، خواهد بود.

چنان كه مفسرى پس از نقل آن اقوال پيش گفته مى نويسد:

«وجوه ذكر شده، از مواردى است، كه آيه بر هر يك از آن ها، قابل انطباق است، و آيه مطلق است و موارد مذكور، موجب صَرف آيه از معناى وسيعى كه داراست، نمى شود»(2).

دعوت همراه با انذار و بشارت

(إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِيرٌ * إِنّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاّ خَلا فِيها نَذِيرٌ) ؛ (3) اى پيامبر، تو فقط انذاركننده اى، (اگر ايمان نياورند نگران نباش، وظيفه ات را انجام ده). ما تو را به حق براى بشارت و انذار فرستاديم و هر امتى در زمان هاى گذشته، انذاركننده اى داشته است!

كلمه ى «اِنذار»(4) ، به معناى اعلام و اخبار از امر ترسناكى است كه نسبت به آن، هشدار و سفارش به مراقبت و پرهيز از واقع شدن در آن مى شود.

لغت نويسى مى نويسد:

ص:146


1- البرهان، ج 1، ص 162.
2- الميزان، ج 9، ص 46.
3- فاطر / 23-24؛ و آيات ديگر، انعام / 130؛ اعراف / 63؛ هود / 2، 12 و 25؛ رعد / 7؛ حجر / 85؛ شعراء / 208 و 115؛ ص / 65 و 70 و زمر / 71.
4- لغت شناس محققى در باره معناى انذار و فرق آن با نذر مى نويسد: «أنّ الأصل الواحد فى المادّة: هو تخويف بالقول، و ليس كلّ تخويف إنذارا، و يقابله التبشير؛ و أمّا النَذْر بمعنى التعهّد و الالتزام على عمل، فهو مأخوذ من العبريّة و السريانيّة، و هو فى اللغتين بالزاء أو الدال، لفقدان الذال فيهما، مضافا الى أنّ ذلك التعهّد و الالتزام القولىّ كالتخويف و الإنذار، فانّ فى الالتزام القاطع تضييقا و تحذيرا و محدوديّة شديدة؛ و بهذا اللحاظ يستعمل مفهوم التعهّد و الالتزام فى المجرّد من المادّة، بمناسبة كونه كاللازم و مفهوم التخويف من أفعل متعديّا، حيث يلاحظ فيه جهة الصدور أو الوقوع»؛ التحقيق، ج 12، ص 77، كلمه ى نذر.

«اِنذار، تخويف است از مخوفى كه زمانش وسيع است، تا از آن احتراز شود»(1) ؛ وظيفه ى اصلى خلفاى خدا، همان انذار است. در قرآن كريم خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده: (إِنْ أَنْتَ إِلاّ نَذِيرٌ)2 ؛ تو جز آن كه مردم را از كيفر اعمال بد بترسانى به كارى مأمور نيستى. چون اگر انسان به حال خود، رها شود و از آينده ى خويش ترسناك نباشد، گرفتار جنون حيوانى شده، به هر كار قبيحى اقدام مى كند، و از جهتى داراى قوّه ى تعقل است و از هر امر ترسناك حتّى در صورت احتمال، احتياط كرده و سعى در ترك آن مى كند، لذا نخست بايد افراد را انذار كرد، تا به سوى كارهاى بد نروند و از عواقب سوء آن بترسند، و هنگامى كه از اعمال بد، دورى كردند، به كارهاى نيك تشويق كرد و آنان را به بهشت ابدى و رضوان الهى بشارت داد.

در بعضى آيات، انذار همراه با بشارت آمده:

(وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)3 .

بشارت يعنى خبرى كه مسرّت بخش است، يكى از ويژگى هاى ولايتمدارى خلفاى الهى، اين است كه علاوه بر ترساندن از عواقب سوء مخالفت و تكذيب آنان و ايمان نياوردن و مرتكب اعمال بد شدن و داشتن معتقدات باطل، بشارت و خبرهاى مسرّت بخش نيز به افرادى كه ايمان بياورند و از كارهاى بد دورى كنند و زير پرچم ولايت آنان قرار گيرند، مى دهند. بشير بودن در كنار راهنمايى كردن است، انبياء و اوصيا عليهم السلام راه و نتيجه ى پيمودن آن را نشان داده و بشارت نيز مى دهند كه: اگر به راهى كه ما نشانتان مى دهيم، برويد، به مقصد و مقصود فطرى و عقل پسندتان خواهيد رسيد. و بعد از مدتى، در پايان آن، مى بينيد كه به چه مقصد عالى نزديك شده و چه بهشت ابدى خواهيد داشت كه از نعمت هاى آن و بالاتر از آن، از مهر و صفاى ملاقات الهى كه ثمره پيمودن راه مستقيم است، برخوردار خواهيد شد:

ص:147


1- قاموس قرآن، ج 7، ص 42، كلمه ى نذر.

(وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً وَ لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ هُمْ فِيها خالِدُونَ)1 .

واژه ى بشارت در خبرهاى مسرّت بخش و نيز نگران كننده در قرآن مجيد استعمال شده است: (بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً)2 .

بعضى درباره ى آن مى نويسند:

«اما جايى كه عذاب است و در آن كلمه ى بشارت در قرآن به كار رفته است، نوعى تحكّم است، يعنى مژده و پاداشى ندارى، مگر عذاب»(1).

اما باتوجه به اين كه، ماده ى اصلى تبشير، بَشَر است، سرّ نامگذارى انسان به بشر اين است كه حالات گوناگون افراد همچون: نشاط، شادى، غم و اضطراب از روى پوست صورت افراد معلوم مى شود؛ لذا بشارت عذاب به منافقين از باب مجاز و تحكّم نيست، بلكه بشارت معناى عامى حقيقى دارد كه شامل اخبار مسرّت بخش و غم آور است؛ زيرا آثار شنيدن اخبار خوب و بد با بشره ى صورت، نمايان و ظاهر مى شود.

نهى از اطاعت شيطان

(يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا)4 .

ص:148


1- قاموس قرآن، ج 1، ص 194، كلمه ى بشر و مفردات راغب، ص 126، كلمه ى بشر.

سرّ نهى از بندگى و اطاعت از شيطان، در قسمت آخِرِ آيه ى شريفه بيان شده است. موجودى مثل او كه پيوسته در حالت مخالفت و عِصيان خداى رحمان است، بدون ترديد، اوامر و وسوسه هايش نيز براى سوق دادن افراد به معصيت پروردگار متعال خواهد بود؛ لذا خلفاى الهى عليهم السلام افراد را از وجود او باخبر و از بندگى و اطاعتش نهى مى كردند و نشانه ى وجود خارجى او را، همان اعمال باطل همچون: بت سازى و بت پرستى كه بر اثر القائات و توجيهات شيطانى است، اعلام مى كردند.

ان شاءاللّه در بخش سوم به طور مُفصّل درباره ى شيطان و كارهاى او، مطالبى ارائه خواهد شد.

نهى از شرك

(قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاّ تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً)1 .

شرك معناى عامى دارد و عبارت از پرستش غير پروردگار عالميان(1) است كه شامل بت پرستى، عقيده به تثليث(2) ، پرستش خورشيد و ماه و ستارگان، حيوان پرستى مانند گاوپرستى و هر چه كه معناى غير الهى داشته باشد، از جمله شرك خفى (ريا) نيز مى شود.

دعوت به سوى خدا و بندگى در پيشگاه او

(يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً وَ داعِياً إِلَى اللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً)4 .

دعوت به خداى سبحان، يعنى دعوت براى اعتقاد و ايمان داشتن به يگانگى و وحدانيت او، به توحيد و ربوبيت همه ى جانبه او، به منزه بودن از هر گونه شائبه نقص و عيبى است.

ص:149


1- مائده / 76.
2- همان / 17.

(إِذْ جاءَتْهُمُ الرُّسُلُ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاَّ اللّهَ)1 ؛ هدف اساسى انبياء و اوصياء عليهم السلام دعوت به توحيد و بندگى پروردگار عالميان بوده است و آيات متعددى(1) در قرآن مجيد ذكر شده كه هر يك از خلفاى الهى، قومشان را به سوى آن دعوت مى نمودند.

بندگى عبارت از «نهايت تذلل، خضوع و خشوع در برابر پروردگار عالميان همراه با اطاعت است»(2) و مراد از اطاعت، انجام احكام و قوانين دينى است كه توسط پيامبران و اوصيا عليهم السلام تبيين شده است.

دعوت براى ايمان به آخرت

(وَ لَئِنْ قُلْتَ إِنَّكُمْ مَبْعُوثُونَ مِنْ بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِينٌ) ؛ (3) اى پيامبر! اگر به كافران بگويى: شما بعد از مردن برانگيخته و زنده مى شويد؛ كسانى كه كفر ورزيده اند، خواهند گفت: اين گونه سخنان (زنده و برانگيخته شدن) جز جادويى آشكار، چيز ديگرى نيست.

يكى از اهداف ارسال پيامبران عليهم السلام، ابلاغ وجود عالم آخرت و تبيين چگونگى آن است و اين كه افراد كافر، مشرك، ظالم و فاسق به سزاى اعمالشان مى رسند و به عذاب هاى سختى گرفتار مى شوند و صالحان و مؤمنان به بهشت مى روند و از نعم گوناگون آن بهره مند مى شوند. اگر انبيا عليهم السلام ارسال نمى شدند، اكثر افراد از وجود عالم آخرت و كيفيت آن بى اطلاع بودند، لذا پس از ارسال آنان و اعلام وجود عالم آخرت، كافران آن را انكار كرده اند: (وَ قالُوا إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِينَ) ؛ (4) مى گفتند: زنده بودنمان فقط در دنيا است و بعد از آن، برانگيختن و زنده شدنى نيست.

ص:150


1- آل عمران / 51؛ مائده / 72 و 117؛ اعراف / 59 و 70؛ هود / 26؛ يوسف / 40-39؛ طه / 98؛ مؤمنون / 23.
2- التحقيق، ج 8، ص 12، كلمه ى عبد.
3- هود / 7؛ و آيات ديگر، مؤمنون / 35.
4- انعام / 29؛ و آيات ديگر، اسراء / 49 و 98؛ مؤمنون / 37؛ صافات / 16؛ جاثيه / 24 و واقعه / 47.

دعوت به تقوا

(إِذْ قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ نُوحٌ أَ لا تَتَّقُونَ * إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ * فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ)1 ؛ اى پيامبر! به ياد آر هنگامى كه نوح [پيامبر] به قومش گفت: آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟! [بدانيد كه] من براى شما پيامبرى امين هستم! تقواى الهى پيشه سازيد و مرا اطاعت كنيد!

كلمه ى «تقوا» ضدّ معناى «فجور» است و فجور به معناى خارج شدن از حالت اعتدال و ميانه روى و خروج از امور دينى است كه سبب طغيان و فسق مى شود. تقوا از «وقى» مشتق شده و عبارت است از حفظ خود از چيزى كه موجب ضرر است. از لوازم آن ترك مخالفت و عصيان امر پروردگار عالميان مى باشد كه در صورت پرهيز نكردن، سبب دورى از قرب الهى، ابتلا به مشكلات در دنيا و آخرت، و عذاب الهى است.

مهم ترين دعوت و ارشاد انبيا و اوصيا عليهم السلام، تقواى الهى است كه عبارت از پرهيز و دورى از انجام محرّمات عملى و اعتقادى كه موجب غضب، عذاب الهى و محروم شدن از قرب الهى مى شوند.

تبليغ رايگان

(وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ) ؛ (1) حضرت نوح عليه السلام خطاب به قومش مى فرمايد: من براى اين دعوت، هيچ مزدى از شما نمى طلبم، اجر من، تنها بر پروردگار عالميان است!

حدود 14 بار آياتى در قرآن كريم از زبان پيامبران عليهم السلام خطاب به قومشان، مطرح شده(2) كه براى دعوت و راهنمايى قومشان، هيچ اجر مادّى، اعم از دينار و دِرهم يا مقام و رياستى، نمى خواهند، حتّى براى تحمل زحمات تبليغ، منّت نمى گذارند، و آن را تنها براى انجام وظيفه و تقرب به بارگاه الهى مى دانند.

ص:151


1- شعراء / 109.
2- همان / 127، 145، 164 و 180؛ انعام / 90؛ يونس / 72؛ هود / 29 و 51؛ فرقان / 57؛ سبا / 47؛ يس / 21 و ص / 86.

فقط در يك مورد به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمان داده كه به امت بگو:

از شما در مقابل ابلاغ رسالت خود، جز مَحبت قلبى و عملى درباره ى خويشاوندانم، مزدى نمى طلبم! (قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى) ؛ (1) و اجر مودت، در واقع به نفع امت است، زيرا هر كس مُحبّ اهل بيت آن حضرت صلى الله عليه و آله باشد، از علوم و اخلاق الهى آنان بهره مند مى گردد و موجب كسب ايمان حقيقى و بهره مندى از آن در هر دو عالَم مى شود، لذا فايده ى مزد رسالت به امت اسلام برمى گردد.

دعوت از روى دلسوزى و خيرخواهى

(أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمِينٌ)2 . كلمه ى «ناصح» از «نَصَحَهُ نُصْحا» مشتق شده، يعنى او را پندداد و دوستى را بر او خالص كرد. پند و موعظه را نيز از آن جهت، نصيحت مى گويند كه بايد با خلوص نيت و خيرخواهى محض باشد.

فلسفه ى رسالت، ابلاغ پيام وحى به مردم و نصيحت دلسوزانه همراه با تبيين احكام وحى است، تا دايره ى وجودى انسان مختار در اختيار حق و باطل تكميل گردد، لذا تبليغ خلفاى الهى بدون اجبار و تحميل دين است و صرفاً موعظه ى دلسوزانه و خيرخواهانه و براى سعادتمندى همنوعانشان در دنيا و آخرت است. بنابراين، آنان آيت رحمت الهى هستند:

(وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ)3 ؛ همچنان كه خاتم الاوصيا عليه السلام در روايات همانند جدّشان خاتم النبيين صلى الله عليه و آله، ملقب به رحمة للعالمين هستند:

«وَ أَخْتِمُ بِالسَّعَادَةِ لِابْنِهِ عَلِى وَلِيى وَ نَاصِرِى وَ الشَّاهِدِ فِى خَلْقِى وَ أَمِينِى عَلَى وَحْيى أُخْرِجُ مِنْهُ الدَّاعِى إِلَى سَبِيلِى وَ الْخَازِنَ لِعِلْمِى الْحَسَنَ (العسكرى) وَ أُكْمِلُ ذَلِكَ بِابْنِهِ محمد رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ عَلَيهِ كَمَالُ مُوسَى وَ بَهَاءُ عِيسَى وَ صَبْرُ أَيوبَ»(2).

ص:152


1- شورى / 23.
2- الكافى، ج 1، ص 527، ح 3، بَابُ مَا جَاءَ فِي الِاثْنَيْ عَشَرَ وَ النَّصِّ عَلَيْهِمْ

آياتى در قرآن كريم مطرح شده كه خدا به پيامبران خود مى فرمايد:

ناراحت و محزون نباش (لاتحزن) يا انبيا عليهم السلام اعلام ترس از عذاب الهى بر قومشان مى كنند(1) كه حاكى از نهايت دلسوزى انبيا و اوصيا عليهم السلام به همنوعانشان است. خلفاى الهى، چون خودشان بهشتى هستند، ديگران را نيز دعوت به بهشتى شدن مى كنند و فراوان مى كوشند كه آنان را از عذاب الهى نجات دهند(2).

يكى از علائم دلسوزى آنان، حرص بر ايمان آوردن ديگران است:

(وَ ما أَكْثَرُ النّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ) ؛(3)

كلمه ى «حرص»، به معناى علاقه ى شديد است. حرص در امور مادّى و معنوى كاربرد دارد، اما در امور مادّى مذموم، و در امور معنوى ممدوح است كه در كسب امر معنوى براى خود يا ديگران است. و در اين عنوان، قِسم دوم مورد نظر است كه خلفاى خداوند سبحان، علاقه ى شديدى به ايمان آوردن افراد داشته و خواهان سِير تكامل معنوى و سعادتمند شدن آنان هستند.

در حديثى حاكى از نهايت خيرخواهى، چنين بيان شده است:

«عن أَبِى عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ لَوَدِدْتُ أَنَّ أَصْحَابِى ضُرِبَتْ رُءُوسُهُمْ بِالسِّياطِ حَتَّى يتَفَقَّهُوا»(4).

ص:153


1- مائده / 41؛ انعام / 33؛ اعراف / 59؛ هود / 3 و 26؛ نحل / 127 و لقمان / 23.
2- وقتى يكى از افراد مؤمن آل فرعون مصر به قومش مى گويد: من شما را به نجات از آتش جهنم و وارد شدن به بهشت دعوت مى كنم و شما مرا به آتش جهنم دعوت مى كنيد: (وَ يا قَوْمِ ما لِي أَدْعُوكُمْ إِلَى النَّجاةِ وَ تَدْعُونَنِي إِلَى النّارِ)؛ غافر / 41؛ به طريق اولويت، پيامبران و اوصياء عليهم السلام نيز دعوت به نجات از عذاب آخرت داشته و دارند.
3- يوسف / 103؛ اى پيامبر!، بدان كه اكثر مردم ايمان نمى آورند، اگر چه تو بر ايمان آوردن آنان حريص و مشتاق باشى. آيات ديگر، توبه / 128؛ حجر / 97 و طه / 2.
4- الكافى، ج 1، ص 31، ح 8؛ بحارالأنوار، ج 1، ص 213، باب 6، ح 12؛ المحاسن، ج 1، ص 229، باب 15، ح 165؛ در دو مرجع ياد شده بعد از كلمه ى «يتفقهوا» جمله ى «فى الحلال و الحرام»، آمده است؛ منيه المريد، ص 375، الفصل الأول.

روشنگرى در امور اختلافى

(وَ لَمّا جاءَ عِيسى بِالْبَيِّناتِ قالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللّهَ وَ أَطِيعُونِ)1 ؛ و چون عيسى عليه السلام ادله ى روشن از معجزات نبوت خود آورد، گفت: من براى شما حكمت، احكام و معارف دينى آورده ام و آمده ام تا براى تان برخى از آنچه را در آن اختلاف مى كنيد، بيان كنم. پس: از خدا پروا و از من اطاعت كنيد.

انبيا و اوصيا عليهم السلام علاوه بر هدايت افراد و جامعه به سوى صراط مستقيم، در موارد اختلافى بين آنان در حق بودن هر كدام، به عنوان نماينده ى خداى سبحان داورى كرده و حقانيت بين موارد اختلاف را بيان مى كنند؛ تا نابهنجارهاى جامعه با رفع اختلاف، برطرف شود، و طبق آيه ى شريفه ى: (وَ لِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ) ، آن حلّ اختلاف در برخى موارد بوده، كه نقش اساسى در زندگى افراد دارند و با برطرف شدن آن ها، آرامش بر جامعه حاكم مى شود، نَه همه ى موارد آن، لذا آيه ى شريفه با كلمه ى «بعض» به آن مطلب اشاره مى كند.

يادآورى نعمت هاى الهى

(وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ)2 ؛ حضرت هود عليه السلام به قومش مى فرمايد: اى مردم! به ياد داشته باشيد كه خداى متعال، شما را بعد از قوم نوح، جانشين آنان قرار داد و در خلقت شما بيفزود. پس

ص:154

نعمت هاى متعدد خداى سبحان را كه به شما داده، ياد كنيد، شايد با يادآورى و شكرگزارى قولى و عملى، رستگار شويد.

يادآورى نعمت هاى خداى مهربان به افراد، سبب توجه، ميل و علاقه ى قلبى آنان به پروردگارشان مى شود، لذا خلفاى خداى ارحم الرّاحمين با يادآورى نعمت ها، سعى در تشويق و ترغيب افراد به سوى خداى متعال داشتند و يكى از روش هاى جلب قلوب و ايجاد محبت، همان ذكر نعمت هاى متعدد خداوند به افراد است و پيامبران عليهم السلام از اين روش استفاده مى كردند.

در حديثى، در تأثير يادآورى نعم الهى، چنين نقل شده است:

«تَفْسِيرُ الْإِمَامِ عليه السلام قَالَ عَلِىُّ بْنُ الْحُسَينِ عليهما السلام أَوْحَى اللَّهُ تَعَالَى إِلَى مُوسَى عليه السلام حَبِّبْنِى إِلَى خَلْقِى وَ حَبِّبْ خَلْقِى إِلَى قَالَ يا رَبِّ كَيفَ أَفْعَلُ قَالَ ذَكِّرْهُمْ آلَائِى وَ نَعْمَائِى لِيحِبُّونِى فَلَأَنْ تَرُدَّ آبِقاً عَنْ بَابِى أَوْ ضَالًا عَنْ فِنَائِى أَفْضَلُ لَكَ مِنْ عِبَادَةِ (مِائَةِ) سَنَةٍ بِصِيامِ نَهَارِهَا وَ قِيامِ لَيلِهَا قَالَ مُوسَى عليه السلام وَ مَنْ هَذَا الْعَبْدُ الآبِقُ مِنْكَ قَالَ الْعَاصِى الْمُتَمَرِّدُ قَالَ فَمَنِ الضَّالُّ عَنْ فِنَائِكَ قَالَ الْجَاهِلُ بِإِمَامِ زَمَانِهِ تُعَرِّفُهُ وَ الْغَائِبُ عَنْهُ بَعْدَ مَا عَرَفَهُ الْجَاهِلُ بِشَرِيعَةِ دِينِهِ تُعَرِّفُهُ شَرِيعَتَهُ وَ مَا يعْبُدُ بِهِ رَبَّهُ وَ يتَوَصَّلُ بِهِ إِلَى مَرْضَاتِهِ»(1).

دعوت به شكرگزارى

(فَابْتَغُوا عِنْدَ اللّهِ الرِّزْقَ وَ اعْبُدُوهُ وَ اشْكُرُوا لَهُ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ)2 ؛ حضرت ابراهيم عليه السلام به مردم بت پرست مى فرمايد: از خدا طلب روزى كنيد، و او را بپرستيد، و شكر نعمت هايش را به جاى آوريد كه به سوى او باز خواهيد گشت.

پيامبران عليهم السلام مردم را به شُكرگزارى دعوت مى كردند و به آنان مى گفتند: به جاى بندگى و شكرگزارى و پرستش پروردگار متعال با آن همه ى نعمتى كه به شما داده؛ بر عكس، در مقام

ص:155


1- مستدرك الوسائل، ج 12، ص 240، باب 18، ح 13994، ح 6 و بحارالانوار، ج 2، ص 4، باب 8، ح 6.

ناسپاسى درآمده و رو به پرستش غير او و مخالفت با احكام حكيمانه ى او اقدام مى كنيد! و شكر، طبق احاديثى، دو گونه است؛ قولى و عملى، كه شكر كامل، عمل كردن به هر دو صورت است.

«عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ شُكْرُ النِّعْمَة اجْتِنَابُ الْمَحَارِمِ وَ تَمَامُ الشُّكْرِ قَوْلُ الرَّجُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ؛(1) امام صادق عليه السلام فرمود: شكرگزارى نعمت الهى، اجتناب از محرّمات است و تمام شكر، [علاوه بر ترك محرّمات]، حمد خداى سبحان با جمله ى «الحمد للّه ربّ العالمين» است».

دعوت به تفكر و تعقل

(قُلْ إِنَّما أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلاّ نَذِيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذابٍ شَدِيدٍ)2 .

كلمه ى «فكر» با مشتقات آن، در قرآن مجيد 18 بار استعمال شده و معنايش عبارت است از «نيروى درونى كه بدان وسيله، علم به معلوم حاصل مى شود»(2). و تفكر صحيح در امرى، بدين صورت است كه انسان با دقت، تأمل و نظر عقلى به مقدمات و بررسى جوانب آن، به مجهول پى برده و به آن علم پيدا مى كند، و جَوَلان آن نيروى فكرى به حسب نظر عقل بوده كه فقط مخصوص انسان است و حيوانات آن قوّه ى فكرى را ندارند و متعلق فكر يا امور مادّى و محسوس است يا امور غير محسوس، مانند تفكر انسان در نحوه ى خَلق جسم محسوس خويش يا تفكر در چگونگى روح خويش كه امرى غيرمحسوس است.

دعوت خلفاى الهى به تفكر صحيح بوده كه اگر افراد آن را به كار ببندند، موجب كسب معارف الهى و مهم ترين آن ها، شناخت نَفْس خود است و در پىِ آن، شناخت پروردگار عالميان

ص:156


1- الكافى، ج 2، ص 94، ح 10، باب الشكر و بحارالأنوار، ج 68، ص 40، باب 61.
2- مفردات راغب، ص 643، كلمه ى فكر.

و سپس بندگى در پيشگاه او در حديثى نقل شده: «قال النبى صلى الله عليه و آله: مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه»(1).

(يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ)2

حضرت هود عليه السلام به مردم گفت: اى قوم من! گمان مى كنيد از گفتن اين سخنان در مال و دارايى شما طمع داشته، مزد مى خواهم، من از شما بر تبليغ و رساندن اين سخنان، مزدى درخواست نمى كنم. مزد من بر عهده ى كسى است كه مرا آفريده، آيا در سخنانم تدبر و تعقل نمى كنيد؟! تا بدانيد، آنچه مى گويم، حق است.

كلمه ى «عقل»(2) با مشتقات آن، در قرآن مجيد 49 بار استعمال شده است و «عقل به قوه ى [درونى] گفته مى شود كه زمينه ساز و موجب قبول علم و دانش است»(3).

محققى درباره ى قوه ى تعقل در وجود انسان ها مى نويسد: «تعقل و قوه ى عقل، عبارت از تشخيص صلاح و فساد امورى است كه به حيات انسان بستگى دارد و در امور مادى و معنوى كاربرد دارد كه بعد از تشخيص، وادار كردن نَفْس بر عمل صالح و دورى از فساد است و لوازم تعقل، عبارت است از: خوددارى، تدبر، فهيم بودن، درك كردن، منزجر شدن، شناخت و معرفت آنچه براى حيات [ماّدى و معنوى] نياز دارد»(4). درخواست و دعوت به تعقل، شامل عقل نظرى و عملى بوده، نه اين كه فقط دعوت به تعقل نظرى بدون عملى باشد.

و سرّ ارسال رُسُل عليهم السلام طبق حديثى براى بيرون آوردن عقول خفته و مدفون شده بشر از باطن به ظاهر است:

ص:157


1- عوالى اللآلى، ج 4، ص 102، ح 149 و بحارالأنوار، ج 2، ص 32، باب 9 ح 22.
2- ظاهر آيات را وقتى با قراين تركيب جمله هاى آيه ملاحظه مى كنيم، شايد بين كاربرد كلمات عقل و فكر فرقى نباشد و هر دو به معناى جَوَلان نيروى درونى در برخورد با مسائل پيش آمده ى مادّى و معنوى براى رفع ابهام باشد، لذا در ترجمه ى آيات به فارسى، بعضى هر دو را به انديشه، معنا كرده اند.
3- مفردات راغب، ص 577، كلمه ى عقل.
4- التحقيق، ج 8، ص 196، كلمه ى عقل.

«فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَيهِمْ أَنْبِياءَهُ لِيسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يذَكِّرُوهُمْ مَنْسِى نِعْمَتِهِ وَ يحْتَجُّوا عَلَيهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُول وَ يرُوهُم آياتِ الْمَقْدرَةِ»(1).

بنابراين، خلفاى الهى، افراد را به تفكر و تعقل تشويق و دعوت كرده اند تا در كلمات آنان تأمل و درنگ كرده و بدون تفكر، در تكذيب آنان شتاب نورزند و در صورت تعقل در كلمات آنان، متوجه خواهند شد، مطالبى كه انبيا عليهم السلام بيان مى كنند و معجزه هايى كه ارائه مى دهند، همه ى حق بوده و براى تأمين سعادت و سلامت زندگى افراد و جامعه از هر فساد و زيانى است.

برخوردار از تزكيه و تعليم و كاربردى كردن آن دو

(هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ)2 ؛ او خدايى است كه در ميان مردم امّى و بى سواد، پيامبرى مبعوث ساخت تا آيات خدا را بر آن ها تلاوت كند و آن ها را از پليدى ها (شرك، كفر، جهل، اخلاق ناپسند و عادت هاى زشت) پاكيزه گرداند، و كتاب قرآن، حكمت، (علم اصول و فروع دين) را به آنان بياموزد، با آن كه پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.

بررسى جوامع گذشته و تاريخ اديان حق، جاى هيچ ترديد و انكارى را باقى نمى گذارد كه آنان قبل از پيامبرشان، گرفتار جهل و خرافات گوناگون با آداب و رسوم ناپسندى بودند و با آمدن پيامبر الهى و تلاش او، رهايى يافتند و تاريخ جامعه ى عرب قبل از اسلام، مؤيد و گوياى مطلب است. اگر اثرى از آداب غلط زمان جاهليت عرب نيست به دليل بودن ويژگى تزكيه و تعليم در ولايتمدارى خلفاى الهى از جمله خليفه ى اعظم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است. البته

ص:158


1- نهج البلاغة، خطبه ى 1، ص 43؛ خداوند پيامبران خود را مبعوث فرمود، و هر چند گاه، متناسب با خواسته هاى انسان ها، رسولان خود را پى در پى اعزام كرد تا وفادارى به پيمان فطرت را از آنان بازجويند و نعمت هاى فراموش شده را به ياد آورند و با ابلاغ احكام الهى، حجت را بر آنان تمام كرده، و توانمنديهاى خفته شده ى عقل ها را آشكار و ظاهر سازند و نشانه هاى قدرت خدا را به آنان معرفى كنند.

تعليم و تزكيه خليفه ى الهى به دو صورت خصوصى و عمومى است و خصوصى آن با وجود شرايط و داشتن قابليت فرد تحقق مى يابد و در زمان غيبت امام زمان عليه السلام براى فردى كه قابليت داشته باشد(1) ، محقَّق مى شود و در زمان ظهور آن حضرت و با سعى او، جوامع اسلامى از نظر فضايل اخلاقى و رشد علمى به بالاترين مرحله مى رسند و نمونه ى بارز آن، داشتن امنيت كامل است كه نتيجه ى فراگير و عملى شدن آن فضايل اخلاقى و رشد علمى مى باشد. در حديثى درباره ى نهايت رشد علمى مؤثر در شكوفايى استعدادهاى خفته ى عقلى و روحى در زمان حكومت صاحب الزّمان عليه السلام نقل شده است:

«عن أبى عبدالله عليه السلام قال العلم سبعة و عشرون حرفا فجميع ما جاءت به الرسل حرفان فلم يعرف الناس حتى اليوم غير الحرفين فإذا قام قائمنا أخرج الخمسة و العشرين حرفا فبثها فى الناس و ضم إليها الحرفين حتى يبثها سبعة و عشرين حرفا»(2).

تغيير مثبت

(إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ)3 .

كلمه ى «اصلاح» از «صلح» مشتق شده: «و ضّد فساد و به معناى چيزى است كه سالم از فساد باشد و شامل امور ذاتى، نظرى و عملى مى شود و در بيش تر موارد، در عمل استعمال مى گردد»(3).

اصلاحگرى انبيا و اوصيا عليهم السلام همه ى جانبه و شامل اصلاح فساد اعتقادى و عملى فردى و اجتماعى بوده و صرفاً در امور عملى نبوده است، و هر دورانى، اصلاح فساد مخصوص

ص:159


1- مانند بحرالعلوم قدس سره كه نحوه ى بهره مندى و ملاقات او با امام زمان عليه السلام معروف است.
2- بحارالأنوار، ج 52، ص 336، باب 27، ح 73.
3- التحقيق، ج 6، ص 308، كلمه ى صلَح.

همان زمان بوده(1) و هنگام ظهور خليفه ى زمان عليه السلام، اصلاح به لِحاظ گستردگى و كثرت نفوس، در حد وسيع، همه ى جانبه و گسترده خواهد بود. يك نمونه از اصلاحگرى، امر به معروف و نهى از منكَر كردن آنان است:

(الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ 2 الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ)3 .

معروف، هر عملى است كه خوبى آن به وسيله ى عقل يا دين شناخته مى شود، يا به معناى هر عملى است كه عقل و فطرت سليم انسانى همراه با تأييد دين، خوبى آن را مى شناسد. يا دين بدون دخالت عقل، آن را معرفى مى كند و در مقابل آن منكَر يعنى عملى است كه فطرت و عقل سليم انسانى، آن را زشت و ناپسند مى داند و شرع نيز آن را قبيح مى شمارد و در مواردى كه عقل ساكت است، دين آن را قبيح و حرام مى داند.

دعوت به استغفار و توبه

(وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ) ؛(2)

حضرت هود عليه السلام به افراد جامعه ى خود مى فرمايد: اى قوم من! از پروردگارتان آمرزش بخواهيد، و به درگاه او توبه كنيد، تا براى شما باران فراوان و پياپى فرستد و نيرويى بر نيرويتان بيفزايد، و مجرمانه روى از حق برمگردانيد.

ص:160


1- نمونه از آيات حاكى از موارد اصلاح: اعراف / 85؛ هود / 85 و شعراء / 183.
2- هود / 52؛ آيات ديگر، همان، آيات 61 و 90 و نوح / 10.

پيام آوران رحمت الهى در هر زمان و مكانى، افراد را به طلب آمرزش و استغفار از گناهان و توبه كردن دعوت مى كنند تا آنان بتوانند مورد رحمت و فضل ويژه ى الهى قرار گيرند و از ثمرات آن بهره مند شوند.

طرد نكردن افراد مؤمن

(وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنِينَ) ؛ (1) قوم نوح بر اثر تكبر، به او گفتند: چگونه به تو ايمان آوريم، در حالى كه پيروان تو جماعتى فقير و مُستمند هستند؟ و آن حضرت در پاسخ آنان مى فرمايد: من هرگز مردم با ايمان را از اطراف خود دور نمى كنم، هر چند فقير و مستمند باشند.

افراد مؤمن از هر گروه و هر نژادى با فرهنگ هاى متفاوت و هر رنگى باشند، هيچ تفاوتى نزد پيامبران عليهم السلام نداشته و هرگز آنان را از خود طرد نمى كردند، هرچند متكبران و سرمايه داران مغرور به علم، ثروت و سرمايه، از برخورد بدون تبعيض آنان ناخشنود باشند. در اين برهه ى زمانى نيز همه ى افراد مؤمن حقيقى بدون لِحاظ نژاد، سن و جنس افراد، در پيشگاه امام زمان عليه السلام، محترم و عزيز هستند.

بلكه به ياد اهل ايمان بوده و براى آنان دعا مى كند:

(رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ) ؛ (2) اين دعا براى اهل ايمان بشارتى است، چون حضرت نوح عليه السلام به مطلق اهل ايمان دعا كرده، چه آنان كه در زمان او هستند، يا در گذشته بودند، يا در آينده خَلق شده و ايمان خواهند آورد. مستفاد ديگر از آيه ى شريفه اين است، چون امام زمان عليه السلام كه وارث صفات ثبوتى و ويژگى ولايتمدارى پيامبران عليهم السلام هست، آن حضرت نيز به ياد اهل ايمان بوده و براى آنان دعا مى كنند.

ص:161


1- شعراء / 114؛ آيات ديگر، هود / 29 و كهف / 28.
2- نوح / 28؛ حضرت نوح عليه السلام به درگاه خدا براى مؤمنان دعا كرده: پروردگارا! مرا و پدر و مادر مرا و هر شخص با ايمانى كه به خانه ى من داخل شود، و همه ى مردان و زنان با ايمان را ببخشاى. و آيات ديگر، نساء / 64؛ محمد صلى الله عليه و آله / 19.

تصديق همه ى اديان حقّ قبل و بعد از خود

(وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ)1 .

و به ياد آوريد هنگامى را كه عيسى بن مريم عليهما السلام گفت: اى بنى اسرائيل! من فرستاده ى خدا به سوى شما هستم و حقانيت تورات را كه پيش از من آمده، تصديق مى كنم و نيز شما را به پيامبر بزرگوارى كه اسم او احمد است و بعد از من خواهد آمد، بشارت مى دهم.

آيه ى ديگر كه بر آن تصريح دارد: (بَلْ جاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ)2 ؛ پيامبر اسلام با دين حق و حقانيت روشن آمد و پيامبران پيشين را نيز تصديق كرد. و طبق احاديث منقول، آن حضرت، وصى بعد از خود را تعيين و حقانيت او را به افراد حاضر اعلان و اسامى و تعداد اوصياى بعد از خويش را نيز براى اصحاب و يارانش بيان كرده است(1).

پرهيز از خودخواهى و دعوت به خود يا غير خداى سبحان

(ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللّهِ وَ لكِنْ كُونُوا رَبّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ)4 ؛ براى هيچ بشرى كه مقام خلافت الهى دارد، سزاوار نيست بعد از اين كه خداوند او را كتاب آسمانى، حكمت يا ولايت امر و پيامبرى داد، به مردم بگويد: «مرا پرستش كنيد!» بلكه سزاوار مقام او، اين است كه بگويد: مردمى الهى باشيد، آن گونه كه كتاب خدا را ياد گرفته ايد، همان گونه به مردم ياد دهيد و غير خدا را پرستش نكنيد! و سزاوار نيست، به شما دستور دهد: فرشتگان و پيامبران

ص:162


1- در عنوان اسامى و تعداد خلفاى الهى، حديثى از آن حضرت نقل شد.

را، پروردگار خود انتخاب كنيد؛ آيا شما را، پس از آن كه مسلمان شديد، به كفر دعوت مى كند؟!

بنابراين، دعوت انبيا و اوصيا عليهم السلام فقط براى پروردگار عالميان و ايمان به توحيد و يگانگى اش و بندگى در پيشگاه اوست و به هيچ وجه و هيچ گونه به سوى خود يا غير خداوند متعال دعوت نكرده و نمى كنند.

ص:163

ص:164

فصل چهارم: عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى

اشاره

ص:165

ص:166

(وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً)1 ؛

در روز قيامت افراد ظالمى كه با پيامبر خدا همراهى نداشته و از راه او پيروى نكرده اند، با پشيمانى سخت و حسرتى جانكاه مى گويند: اى كاش مسيرى كه فرستاده ى خداى سبحان مى رفت، من هم مى رفتم. معناى اتخاذ سَبيل، پيرو عملى بودن نَه صِرف ادعا داشتن است؛ لذا با توجه به حديث مشهور:

«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»؛

افراد مدعى پيروى از خلفا و امامان حق، بايد صفات ثبوتى و سلبى آنان را بشناسند و در تحصيل و حفظ آن ها بكوشند و از صفات سلبى بپرهيزند و اگر گرفتار آن ها هستند با مجاهده ى نفسانى آن ها را از خود دور كنند و آن سفارش اميرمؤمنان عليه السلام به ولايتمداران است:

«ألا و انّكم لا تقدرون على ذلك ولكن أعينونى بورع و اجتهاد و عفّة و سداد»؛(1)

زيرا صيانت پيام خلفاى الهى، بدون شناخت پيام و اتصاف به اوصاف شان و عمل به اوامر شان، ممكن نيست. كسى مى تواند مدعى پيروى و ولايتمدارى خليفه ى الهى باشد كه به عنوان نمونه بداند، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در اعتقاد و عقيده چه آورده است و به چه وصفى متصف بوده و در عمل چه انجام مى داده؟ اگر كسى معارف ياد شده را شناخت، و به آن ها عمل كرد، مى تواند مدعى راستين پيروى ولايت خليفه ى الهى باشد.

در اين باره حديثى نقل شده كه: هر كس طالب ولايتمدارى از ولايت خليفه ى الهى و خواهان بهره مندى از ثمرات آن است، بايد اهل درك و گوش شنوا و اهل عمل باشد:

ص:167


1- نهج البلاغة، رسائل، ش 45، ص 418.

«عن أمير المومنين على بن أبى طالب عليهما السلام قال أنا و رسول اللّه صلى الله عليه و آله على الحوض و معنا عترتنا فمن أرادنا فليأخذ بقولنا و ليعمل بأعمالنا، فإنا أهل البيت لنا شفاعة، فتنافسوا فى لقائنا على الحوض فإنا نذود عنه أعداءنا و نسقى منه أولياءنا و من شرب منه لم يظمأ أبدا»(1).

مراد از عوامل، امورى هستند كه خداى متعال در قرآن مجيد به آن ها امر كرده، يا خلفاى الهى خواستار توجه كردن افراد به آن ها بوده كه در زندگى فردى و اجتماعى خود، به آن اهميت داده و اجرا كنند كه بعضى از آن ها، هميشگى و به صورت مستمر تا لحظه مرگ، بايد عمل شود و برخى ديگر وابسته به وجود شرايطى است كه در آن صورت، بايد به آن عمل شود وپاره اى نيز در حدّ لزوم عمل نيستند، اما در صورت عمل و استمرار در آن، نقش مهمى براى ايجاد سهولت در انجام عوامل لزومى ديگر خواهد داشت.

تفكر صحيح

(كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمُ الْآياتِ لَعَلَّكُمْ تَتَفَكَّرُونَ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ)2 .

فكر، يعنى انديشه در ادله و مقدمات معلوم تا بدان سبب، به مجهول مطلوب منتهى شود. تفكر در قرآن مجيد به دو صورت متضاد مطرح شده: تفكر صحيح كه داراى مراتب شديد و ضعيف است و بستگى به مراتب علمى و بصيرت و صفاى باطنى افراد دارد، به طورى كه تفكر به مرتبه اى مى رسد كه در مدتى كوتاه، معادل با يك سال عبادت مى شود:

«عن ابى عبد اللّه عليه السلام: تفكر ساعة خير من عبادة سنة»(2).

و تفكر غير صحيح، عبارت از انديشه و فكر كسى كه قلبش مختوم است و تابع هواهاى نفسانى نامشروع و وسوسه هاى شيطانى بوده كه در نتيجه همچون شيطان و جنود او، فقط در انديشه ى مبارزه با حق و از بين بردن آن است:

ص:168


1- همان مدرك.
2- مستدرك الوسائل، ج 11، ص 183، ح 12689-2.

(إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ)1 .

روش قرآن مجيد، تبيين مسائل مهمّ حق و باطل و جنود هر يك از آن دو و ارائه ى آن به افراد بوده تا اين كه آنان در آن مسائل مهم تفكر كنند و با انتخاب هر يك از آن دو، سعادت و شقاوت خود را رقم بزنند. و يكى از مسائل مهم و سونوشت ساز، انتخاب نوع ولايت حق و باطل است كه در قرآن مجيد تبيين شده است، لذا تفكر صحيح، يكى از عوامل مقدماتى براى ديگر شرايط بهره مندى از ولايت حق خواهد بود:

(وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ)2 .

تعقل

(... وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ آياتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ)3 .

يكى از ويژگى هاى ولايتمدارى خليفه ى الهى، دعوت به تعقل است تا افراد با تفكر عاقلانه، پى به حقانيت آنان و گفته هايشان ببرند و دست از عادت ها و افكار جاهلانه بردارند. انبيا و اوصيا عليهم السلام با يادآورى نشانه هاى قدرت الهى، آنان را به سوى تعقل صحيح سوق داده، شايد متوجه صراط مستقيم شوند.

آنچه در آيه ى شريفه از نشانه ها مطرح شد، براى ارائه ى وحدانيت در تدبير عالَم بود كه مدبر آن، فقط يك خدا است و ذكر آن ها، براى به تعقل واداشتن افراد است تا با عقل درونى، تشخيص بدهند كه آن نشانه ها، حاكى از يگانگى پروردگار عالميان است و اين كه چگونه براى احياى زمين مرده، آب از آسمان نازل مى كند، اما براى احياى قلوب و هدايت آنان به راه

ص:169

مستقيم، پيامبرى نفرستد و بشر را به حال خود رها سازد! پس وجود عقل، انسان را از خليفه ى الهى بى نياز نمى كند؛ زيرا براى تشخيص راه از بيراهه است، اما چگونگى طىّ آن راه مستقيم را نمى داند و توسط خلفاى الهى، تبيين مى شود.

تعقل كه از «عقل» مشتق شده، اولين علم فطرى خدادادى به بشر است تا بدان وسيله بتواند صلاح و فساد امور زندگى را تشخيص بدهد و نَفْسش را وادار بر عمل طبق آن تشخيص كند؛ لذا هر كس تنفرش از قبايح بيش تر باشد، عاقل تر است(1). عقل دو قسم است: عقل نظرى كه همان درك و تشخيص صلاح از فساد است؛ عقل عملى، واداشتن نفس به عمل طبق آن تشخيص است.

فرق عقل با علم، اين است كه عقل امرى فطرى است، اما علم امرى كسبى است كه موجب معلوم شدن مجهول مى شود، مانندِ علم به صلاح و فساد امرى، اما آنچه انسان را وادار به عمل طبق آن علم مى سازد، عقل است.

از لوازم تعقل، خوددارى از قبايح و انزجار از آن، تدبر و عاقبت سنجى امور، فهم و درك نيكو، شناخت آنچه در زندگى مادّى و معنوى به آن نياز دارد، قبول دين حق و عمل طبق آن و خوددارى نَفْس از هواها و اميال نفسانى نامشروع است. با عقل است كه انسان، استعداد درك خير و رسيدن به هر سعادت و كمالى را دارد، لذا اگر تعقل گرايى و خِرَدورزى، در زندگى افراد حاكم باشد، استعداد بهره مندى از ولايت ولىّ حق بيش تر خواهد بود.

ايمان

(رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنّا) ؛(2)

پروردگارا! ما صداى منادىِ توحيد را شنيديم كه مردم را دعوت مى كرد كه به پروردگارتان ايمان بياوريد و ما نيز ايمان آورديم.

در ندا دهنده به ايمان، دو قول مطرح شده است: 1. قرآن؛ 2. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله(3). يا اين كه

ص:170


1- اما امروزه كسى كه اهل حيله و دغل باشد، معروف به عقل داشتن و زيرك بودن مى شود، ولى در تعبير قرآن حكيم، چنين افرادى سفيه هستند و عاقل كسى است كه از زشتي ها اجتناب كند و از اهل دين، دين مدار و توحيدگرا باشد.
2- آل عمران / 193.
3- التبيان، 84.

مراد از امر به ايمان آوردن، دوام و پايدارى در ايمان داشتن است(1) ؛ ولى منادى توحيد، پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و قرآن كريم، هر دو هستند و همچنين امر به ايمان، شامل امر ابتدايى به ايمان و امر ثانوى و استمرار در آن است.

و اما طبق مستفاد از قرآن مجيد، ايمان به دو صورت است:

الف. تصديق كننده:

(قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ)2 ؛

ب. باور قلبى و التزام عملى:

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلى رَسُولِهِ)3 .

كلمه ى «امن» با مشتقاتش، از كلمات پراستعمال بوده كه 723 بار در قرآن مجيد به كار رفته است و معناى اصلى آن:

«امنيت، آرامش، رفع ترس، وحشت و اضطراب است، و كلمه ى «ايمان»، عبارت از قرار دادن خود در امنيت و آرامش است و معناى «آمنتُ باللّه»، يعنى براى من اطمينان و آرامش به سبب خداى متعال حاصل شده است. او مؤمن است، يعنى مطمئن و داراى آرامش (روانى، روحى و قلبى كه به سبب ايمان به خدا مى باشد كه در درون او حاصل شده) است»(2).

ص:171


1- مجمع البيان، 536.
2- التحقيق، ج 1، ص 138، كلمه ى امن.

بنابراين، ايمان به معناى تصديق با اختيار و اراده است و از مادّه ى امر آن «آمِنوا»، 13 مورد آمده كه غير از يك مورد كه علماى اهل كتاب به يك عده، امر به ايمان آوردن در صبح و برگشتن از آن در شب كرده تا ايجاد تزلزل در ايمان افراد مسلمان نمايند(1) ، در 12 مورد ديگر(2) ، امر به ايمان آوردن با اختيار و اراده (نشأت گرفته از آگاهى و تعقل)، شده است.

مراد از ايمان، ايمانى است كه همه جانبه باشد و شامل ايمان به اصول و فروع دين، بدون استثا حتّى در يك مورد آن، و نداشتن انزجار درونى از همه ى آن ها است كه اكثر افراد ناآگاهانه به برخى اصول دين، همچون امامت معتقد نبوده، و عده ى فراوانى نيز در عمل، معتقد نيستند، و افراد زيادى به بعضى احكام دينى، از روى نادانى اظهار انزجار مى كنند، در حالى كه جاعل آن قوانين، خداوند حكيم است كه جعل احكامش هرگز بدون مصلحت و حكمت نبوده است. چنين افرادى همچون ابليس خواهند بود! چون او فقط به يك مورد و به ظاهر در يك زمان مخصوص كه ايمان به حكم حكيمانه سَجده بر آدم عليه السلام بود، ايمان نياورد و در نتيجه عمل چندساله ى او باطل و از درگاه قرب الهى، طرد گرديد.

بنابراين، يكى از عوامل مهّم بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى، علاوه بر تصديق به حقانيت آن، داشتن ايمان واقعى و التزام عملى به آن است وگرنَه صِرف تصديق بدون التزام عملى و پايدارى تا لحظه ى مرگ، كافى نخواهد بود و چنين شخصى در پرتگاه خطرناكى قرار دارد كه هر آن، احتمال سقوطش مى رود.

ايمان حقيقى در بيش تر افراد مسلمان هنوز محقّق نشده و دليلش، اين آيه ى شريفه است:

(وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ) ؛(3)

اگر چه ذيل آيه، سرنوشت بى ايمانى گذشتگان را بيان مى كند، با توجه به دو آيه ى بعدى آن سوره(4) ، عموميت آيه براى آيندگان نيز استفاده مى شود.

ص:172


1- آل عمران / 72.
2- همان / 193؛ نساء / 47، 136؛ مائده / 111؛ توبه / 86؛ اسراء / 107؛ احقاف / 31 و حديد / 7 و 28.
3- اعراف / 96؛ اگر مردم شهرها و روستاها ايمان واقعى داشته و پرهيزكار بودند، ما درهاى بركات آسمان و زمين را براى آنان مى گشوديم.
4- همان / 97-98.

تسليم

(وَ ما أَنْتَ بِهادِ الْعُمْيِ عَنْ ضَلالَتِهِمْ إِنْ تُسْمِعُ إِلاّ مَنْ يُؤْمِنُ بِآياتِنا فَهُمْ مُسْلِمُونَ)1 ؛

اى پيامبر! تو هرگز نمى توانى مردم كور دل را از گمراهى به راه راست هدايت كنى. فقط كسانى را كه به آيات ما ايمان مى آورند و سر تسليم فرود آورده اند، مى توانى هدايت كنى و آيات خدا را به گوش آنان برسانى.

كلمه ى «تسليم» همچنان كه قبلاً مطرح شد(1) ، از «سلم» به معناى ضدّ خصومت است كه حاكى از موافقت شديد در ظاهر و باطن باشد، به طورى كه خلافى در بين نباشد و از لوازم آن معنا اطاعت، انقياد، صلح و رضا است. تسليم داراى مراتبى است؛ تسليم بدن، مانند تسليم شخص مغلوب و اسير در برابر شخص غالب و پيروز كه جسمش تسليم، اما روح، فكر و عقلش تسليم نيست و در ستيز و دشمنى با اوست. تسليم عقل، مانند تسليم در برابر دليل و برهان قاطع، اما هنوز قلب و روح تسليم نيست:

(وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا) ؛(2)

تسليم روح و قلب است كه موجب تسليم تن و عقل شده و نيز موجب انقياد و مطيع بودن همراه با ايمان و عمل صالح مى شود و داراى مراتب قوى و ضعيف است؛ مرحله قوى آن، تسليم ظاهرى و باطنى است، در اين مرتبه نَه انانيت است و نَه تشخص نَفْسى و اصلاً خودش را نمى بيند و وجودش غرق در درياى وجود حق است:

(قُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ اللّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ.)4

ص:173


1- در فصل صفات خليفه ى الهى، ذيل عنوان «تسليم محض» مطرح شد.
2- نمل / 14؛ فرعون با اطرافيانش با آن كه به حقانيت حضرت موسى عليه السلام و حقيقت معجزات او يقين داشتند، اما از روى ظلم، تكبر و جاه طلبى آن را انكار كردند.

بنابراين، تسليم يكى از عوامل و زيربناى عوامل ديگر بهره مندى مانند تبعيت و اطاعت است كه روح و جسم افراد مدعى ولايت حق، بايد در برابر دستورها و سيره ى خليفه ى الهى، تسليم محض باشد؛ ولى بسيارى از افراد در ظاهر ادعاى تسليم و مسلمانى مى نمايند، اما در باطن و عمل بر خلاف آن هستند. آنان يقين دارند كه يكى از خواسته هاى خلفاى الهى عليهم السلام به خصوص صاحب الزمان عليه السلام، داشتن تقواى الهى و اخلاص است، ولى بر خلاف يقين خود عمل مى كنند و عملاً مصداق آيه ى شريفه ى:

(وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا)1 هستند.

تبعيت و اطاعت

(قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ)2 .

معناى تبعيت:

پيروى كردن است، اما معناى اصلى آن، عبارت از: «در پى و حركت پشت سر چيزى كه اعم از مادّى و معنوى است(1) و اعم از جهت فكرى و عملى است كه همراه با اختيار و اراده است»(2).

مراد از تبعيت، پيروى همه ى جانبه در امور مادّى و معنوى، فردى و اجتماعى و از جهت اعتقادى وعملى است. بنابراين، براى سعادت و بهره مند شدن از ولايت ولىّ حق، بايد واقعاً در عمل و اعتقاد، تابع و پيرو بود و بايد همه ى جانبه باشد كه تبعيض در تبعيت و مخالفت عمدى با يك مورد و اصرار بر آن و عدم توبه از آن، مخالفت با همه ى موارد ديگر است.

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ)5 .

ص:174


1- مفردات راغب، ص 162، كلمه ى تبع.
2- التحقيق، ج 1، ص 358، كلمه ى تبع.

معناى اطاعت:

«عمل كردن توأم با اختيار، رغبت و خضوع بر طبق آنچه امر يا حُكم شده است، پس رغبت و اشتياق در عمل، نقش اساسى در صدق اطاعت دارد و الاّ اگر عمل همراه با خضوع بدون رغبت باشد، ديگر اطاعت بر آن صدق نمى كند، بلكه كراهت و اجبار است»(1).

بنابراين، اگر در اكثر اطاعت ها، اثرى و توجه قلبى مشاهده نمى شود، شايد علت اصلى آن، همان نداشتن شوق و رغبت و بر اثر عادت به آن ها باشد و منشأ آن نيز، نداشتن شناخت و معرفت صحيح و مؤثر است كه در صورت داشتن معرفت، شوق و توجه نيز حاصل خواهد شد.

تفاوت تبعيت با اطاعت:

تبعيت داراى معناى عامى است كه شامل اطاعت و غير اطاعت مى شود و اطاعت، همچنان كه معنا شد، در مواردى است كه امرى يا حكمى باشد. پس تبعيت علاوه بر آن، شامل عمل كردن بر طبق سيره و رفتار نيز خواهد بود.

در قرآن مجيد، در 14 مورد، با كلمه ى «اطيعوا»(2) ، امر به اطاعت شده است و در 11 مورد، پيامبران عليهم السلام درخواست اطاعت با «اطيعونِ»(3) كرده اند كه حاكى از اهميت اطاعت از انبيا و اوصيا عليهم السلام است و ترك اطاعت از آنان، حسرت و ندامتى جانكاه و ابدى در پى دارد، كه چرا از اوامر پيامبران عليهم السلام كه موجب اصلاح و سعادتمندى و دورى از فساد مى شد، اطاعت نكرديم؟!:

(يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ يَقُولُونَ يا لَيْتَنا أَطَعْنَا اللّهَ وَ أَطَعْنَا الرَّسُولاَ)4 .

تحقق حقيقى ولايت حق به تبعيت و اطاعت وابسته است، نَه اظهار مَحبت صِرف؛ زيرا در روايتى شرط اساسى مَحبت اهل بيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، تبعيت از سنّت و سيره ى آنان و اطاعت از احكام الهى قرار داده شده كه به دليل اهميت آن، ذكر مى كنيم:

ص:175


1- التحقيق، ج 7، ص 137، كلمه ى طوع، با مختصر تغيير در آن.
2- آل عمران / 32 و 132؛ مائده / 91؛ انفال / 1، 20 و 46؛ طه / 90؛ نور / 54 و 56؛ محمد صلى الله عليه و آله / 33؛ مجادله / 13 و تغابن / 12 و 16.
3- آل عمران / 50؛ شعراء / 108، 110، 126، 131، 144، 150، 163 و 179؛ زخرف / 63؛ نوح / 3.

«أبى رحمه الله(1) قال حدثنى على بن الحسين السعد آبادى(2) عن جابر الجعفى(3) قال قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام يا جَابِرُ - أَ يكْتَفِى مَنِ اتَّخَذَ التَّشَيعَ - أَنْ يقُولَ بِحُبِّنَا أَهْلَ الْبَيتِ فَوَ اللَّهِ مَا شِيعَتُنَا إِلَّا مَنِ اتَّقَى اللَّهَ وَ أَطَاعَهُ وَ مَا كَانُوا يعْرَفُونَ إِلَّا بِالتَّوَاضُعِ وَ التَّخَشُّعِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ وَ كَثْرَةِ ذِكْرِ اللَّهِ وَ الصَّوْمِ وَ الصَّلَاةِ وَ الْبِرِّ بِالْوَالِدَينِ وَ التَّعَهُّدِ لِلْجِيرَانِ مِنَ الْفُقَرَاءِ وَ أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْغَارِمِينَ وَ الْأَيتَامِ وَ صِدْقِ الْحَدِيثِ وَ تِلَاوَةِ الْقُرْآنِ وَ كَفِّ الْأَلْسُنِ عَنِ النَّاسِ إِلَّا مِنْ خَيرٍ وَ كَانُوا أُمَنَاءَ عَشَائِرِهِمْ فِى الْأَشْياءِ قَالَ جَابِرٌ يا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا نَعْرِفُ أَحَداً بِهَذِهِ الصِّفَةِ فَقَالَ لِى يا جَابِرُ لَا تَذْهَبَنَّ بِكَ الْمَذَاهِبُ حَسْبُ الرَّجُلِ أَنْ يقُولَ أُحِبُّ عَلِياً صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيهِ وَ أَتَوَلَّاهُ فَلَوْ قَالَ إِنِّى أُحِبُّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ رَسُولُ اللَّهِ خَيرٌ مِنْ عَلِى ثُمَّ لَا يتَّبِعُ سِيرَتَهُ وَ لَا يعْمَلُ بِسُنَّتِهِ مَا نَفَعَهُ حُبُّهُ إِياهُ شَيئاً فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْمَلُوا لِمَا عِنْدَ اللَّهِ لَيسَ بَينَ اللَّهِ وَ بَينَ أَحَدٍ قَرَابَةٌ أَحَبُّ الْعِبَادِ إِلَى اللَّهِ وَ أَكْرَمُهُمْ عَلَيهِ أَتْقَاهُمْ لَهُ وَ أَعْمَلُهُمْ بِطَاعَتِهِ يا جَابِرُ مَا يتَقَرَّبُ الْعَبْدُ إِلَى اللَّهِ تَبَارَكَ وَ

ص:176


1- قائل آن شيخ صدوق رحمه الله است كه از پدرش على بن حسين بن بابويه رحمه الله نقل كرده است.
2- در باره او در رجال توسى مى نويسد: يروى عنه الكلينى و روى عنه الرزارى و كان معلمه؛ رجال الطوسى، ص 433، ش 6199-42؛ و در رجال معجم الحديث، ج 11، ص 376، ش 8072؛ در باره او جمله: يروى عنه الكلينى رحمه اللّه را مى نويسد. بنابراين، در باره او ضعفى و ذمّى نشده است.
3- در رجال كشى در باره او مى نويسد: و روى عن سفيان الثوري: أنه قال جابر الجعفي صدوق في الحديث إلا أنه كان يتشيع و حكي عنه أنه قال: ما رأيت أورع بالحديث من جابر؛ رجال الكشى، ج 1، ص 196، ش 346؛ يا در فهرست توسى در باره او مى نويسد: جابر بن يزيد الجعفى. له أصل؛ فهرست الطوسى، ص 116، ش 158؛ يا در رجال ابن داوود در باره او مى نويسد: جابر بن يزيد الجعفى كش اى رجال الكشى مدحه، روى عن الصادق عليه السلام أنه قال: رحم الله جابرا كان يصدق علينا، و ذمه النجاشى؛ رجال ابن داوود، ص 80، ش 286؛ يا در معجم رجال الحديث، بعد از نقل آراى مختلف در باره جابر جعفى مى نويسد: أقول: الذي ينبغي أن يقال: إن الرجل لا بد من عده من الثقات الأجلاء لشهادة ابن قولويه و علي بن إبراهيم و الشيخ المفيد في رسالته العددية و شهادة ابن الغضائري، على ما حكاه العلامة و لقول الصادق عليه السلام في صحيحة زياد إنه كان يصدق علينا؛ معجم رجال الحديث، ج 4، ص 25، ش 2024؛ در روايات گاهى به نام جابر الجعفى و گاهى جابر بن يزيد الجعفى و گاهى جابر بن يزيد، تعبير شده و از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام و از جابر بن عبدالله انصارى روايت نقل مى كند؛ بنابر مستفاد از بعضى كتاب هاى رجالى، او قابل اعتماد و از ثقات محسوب مى شود؛ افزون بر آن، خود روايت با توجه رواياتى ديگر با همان مضامين، گوياى صدق آن است.

تَعَالَى إِلَّا بِالطَّاعَةِ مَا مَعَنَا بَرَاءَةٌ مِنَ النَّارِ وَ لَا عَلَى اللَّهِ لِأَحَدٍ مِنْكُمْ حُجَّةٌ مَنْ كَانَ لِلَّهِ مُطِيعاً فَهُوَ لَنَا وَلِى وَ مَنْ كَانَ لِلَّهِ عَاصِياً فَهُوَ لَنَا عَدُوٌّ وَ لَا تُنَالُ وَلَايتُنَا إِلَّا بِالْعَمَلِ وَ الْوَرَع»(1).

در اين برهه كه خليفه زمان عليه السلام غايب هستند، افراد بايد از آنچه در قرآن كريم به آنان امر شده، اطاعت كنند و چون تشخيص آن، براى اكثر افراد مقدور نيست، لازم است، طبق سفارش ائمه ى اطهار عليهم السلام، به فقيهان مراجعه كرده و از آنان در امور دينى، اطاعت كنند. آنان نيز براى سهولت در آن، كتابى با عنوان «رساله ى عمليه»، تأليف كرده اند كه حاوى واجبات و محّرمات در مسائل فردى و اجتماعى افراد مسلمانان بوده كه عمل به آن ها، موجب سعادت و نجات از جهنم مى شود.

ص:177


1- صفات الشيعة، ص 12، ح 22؛ الكافى، ج 2، ص 74؛ وسائل الشيعة، ج 15، ص 234، باب 18؛ بحارالأنوار، ج 67، ص 97، باب 47؛ أعلام الدين، ص 143؛ الأمالي للصدوق، ص 625، المجلس الحادي و التسعون؛ الأمالي للطوسى، ص 735، ح 1535-1؛ تحف العقول، ص 295؛ روضه الواعظين، ج 2، ص 294؛ مجموعه ورام، ج 2، ص 185؛ مستطرفات السرائر، ص 636؛ مشكاه الأنوار، ص 59، الفصل الأول في ذكر صفات الشيعة؛ امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: اى جابر. آيا كافى است براى كسى كه ادّعاى تشيّع دارد، بگويد كه دوستدار ما اهل بيت است؟ به خدا سوگند، شيعه ما نيست مگر آن كسى كه تقواى خدا را رعايت و از او اطاعت نمايد. شيعيان ما شناخته نمى شدند، مگر به تواضع، خشوع و فروتنى در عبادت، اداى امانت، بسيارى ذكر خدا، روزه گرفتن، نماز به پا داشتن، نيكى به والدين و رسيدگى به همسايگانى كه فقير و نيازمندند. همچنين رسيدگى به قرض داران و يتيمان، راستى در گفتار، تلاوت قرآن و بازداشتن زبان، از اين كه، جز نيكى به مردم نگويند، و شيعيان ما در بين اقوام خويش امين هستند. جابر مى گويد: يابن رسول اللّه صلى الله عليه و آله، ما كسى را با اين خصوصيات نمى شناسيم. حضرت، خطاب به او فرمود: اى جابر! افكار و آراى مختلف، تو را از راه راست بيرون نبرد. آيا كافى است مردى بگويد: من على عليه السلام را دوست دارم و از دوستداران او هستم؟ پس اگر بگويد من رسول اللّه! صلى الله عليه و آله را دوست دارم، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله از على عليه السلام بهتر است، ولى از سير او پيروى، و به سنّتش عمل نكند، اين دوستى براى او هيچ سودى نخواهد داشت؛ پس تقواى خدا را پيشه نماييد و براى آنچه نزد خداست، عمل كنيد، زيرا بين خدا و بين هيچ كس، قرابت و خويشاوندى نيست؛ محبوبترين بندگان نزد خداوند و گرامى ترين آنان در پيشگاه او، با تقواترين و مطيع ترين آنان است؛ اى جابر!، جز با اطاعت و فرمانبردارى از خداى متعال، تقرّب به او حاصل نمى شود. تنها دوستى ما (آل محمّد صلى الله عليه و آله) باعث رهايى از آتش نيست و هيچ يك از شما بر خدا حجتى ندارد. هر كس مطيع خداست، ولىّ و دوستدار ماست و هر كس نافرمانى خدا را نمايد، با ما دشمن است. ولايت ما اهل بيت، جز با عمل به دستورهاى الهى و پرهيز از گناه به دست نمى آيد.

داشتن خوف و خشيت الهى

(إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَرِيمٍ)1 ؛ اى پيامبر، در واقع تو كسى را مى توانى انذار كنى و او را بترسانى كه قرآن را پذيرفته و پيروى كرده و از خداى رحمان (پنهان از حواس)، در نهان ترسيده باشد، پس او را به آمرزش خدا و پاداشى پرارزش و گرامى بشارت دِه!

خشيت، انفعالى درونى است كه از اعتقاد به عظمت موجودى نشأت مى گيرد و لازمه آن داشتن علم و عقل است كه عالمان با عمل، با شناخت عظمت الهى، فقط از او خشيت درونى دارند:

(إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ)2 ؛ تنها بندگان دانا و عالم از خدا مى ترسند. و عاقلان نيز داراى خشيت درونى از عظمت پروردگارشان و خائف از حسابرسى دقيق و عادلانه او در روز قيامت هستند:

(إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ... وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ)3 ؛ تنها عاقلان از حقايق پند مى گيرند و متذكر مى شوند... كسانى كه از پروردگارشان مى ترسند و از سختى روز حساب در هراس هستند.

بنابراين، يكى از عوامل مهم در پذيرش ولايت ولىّ حق، داشتن خشيت و خوف از عظمت پروردگار و نيز حسابرسى عادلانه روز قيامت است. و خشيت يك صفت درونى است كه همه ى سالكان وارسته، عالمان و عاقلان حقيقى از عظمت خداى متعال دارند. اما خوف به معناى ترس، به دو قسم تقسيم مى شود: خوف ممدوح و مذموم كه دومى همان ترس از دست دادن مقام، شُهرت، مال و اولاد است.

خوف ممدوح، دو نوع است، نوع اول: يعنى دورى از موجودات خطرناك به دليل ترس از ضرر و آسيب آن ها؛ خوف ممدوح نوع دوم كه اصيل و بسيار با فضليت است و موجب رشد و ترقى و ايجاد مراقبت همه ى جانبه مى شود، خوف از عظمت مقام رَب و حسابرسى دقيق

ص:178

دنيوى و اخروى اوست، زيرا دنيا محلّ ابتلا و امتحان است، اگر چه مسلمانى همه ى فرايض دينى را انجام دهد و مقيد به آن ها باشد، ولى خوف دارد كه نتواند شُكر توفيق الهى را در ديندارى به نحو احسن انجام دهد و در نتيجه از برخى فيض هاى آينده محروم بماند يا اين كه خائف است كه در ابتلاها و امتحان هاى الهى موفق به آنچه مرضّى الهى است، نشود.

محققى درباره ى خوف مى گويد:

«انسان سالك اگر حتى عادل هم باشد، يعنى واجبى را ترك نكند و حرامى را مرتكب نشود، پيوسته در خوف به سر مى برد كه مبادا با قضا شدن يك نماز، بعضى از فضايل كه مختصّ مردان الهى است، در آينده نصيب او نشود يا در اثر ترك مستحبى، مى ترسد كه در آينده، فيض خاص نصيبش نشود»(1).

بله، در حديث قدسى آمده است:

«ولاية على بن ابى طالب حصنى و من دخل حصنى امن من نارى»(2) ؛

اما با شرايطى كه يكى از آن ها، داشتن خشيت و خوف از عظمت پروردگار و حسابرسى عادلانه اوست، نَه صِرف ادعا و در مقام عمل، همچون افراد بيباك و لاابالى، اقدام به هر عملى نامشروع كنند و ذرّه اى در وجودشان از خوف و خشيت الهى نباشد.

علم

(وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَ أَلْوانِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِلْعالِمِينَ.)3

علم به معناى دانش و دانستن است كه شرف آدم و بنى آدم بر ديگر موجودات به سبب علمشان بوده است، زيرا: «رأس الفضائل العلم»(3) ؛ سرسلسله فضليت، علم است. اما چه

ص:179


1- تفسير موضوعى، ج 11، ص 280.
2- تأويل الايات، 99.
3- غررالحكم، ص 41، ح 16.

علمى؟ علمى كه موجب گسترش حق بينى(1) و باعث ايمان به حقانيت قرآن و كرنش و خضوع در پيشگاه آن گردد.(2)

علم در قرآن مجيد به دو دسته تقسيم شده است: علم ممدوح كه نمونه هاى آن ذكر شد؛ و علم مذموم، و آن علمى مادّى است كه سبب تكبر و مانع از ايمان به رسالت پيامبران عليهم السلام شود: «فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ»3 ؛ «فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ»4 ؛ يا علم به امور معنوى است، اما بدون خشوع قلبى و عمل نمودن به آن، كه از او به حيوان درازگوش (حمار) تعبير شده است: «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً»5.

علم داراى مراتب است، يكى از مراتب نازله آن، توانايى خواندن كلمات و درك مفاهيم و معانى كلمات است و يكى از مراحل بالاتر آن، علم با عمل است كه موجب خرق (پاره كردن) حجاب علم حسى شده و فرد عامل به علم را به مرحله بالاتر رساند و موجب عالم شدن به امور معنوى ديگرى مى شود. پس آنچه براى فرد دانا مهم است، همان عمل با هر مقدار توانايى علمى است و مهم ترين علوم، علم و توانايى خواندن كلمات عربى قرآن مجيد، درك مفاهيم و عمل به اوامر و ترك نواهى آن است و خوشبختانه در اين برهه تفسيرهايى روان و آسان براى درك مفاهيم كلمات قرآن نگاشته شده كه براى همه ى افراد با سواد قابل استفاده است.

بنابراين: علم، مقدمه اى براى عوامل بهره مندى ديگر مانند. خشيت، خوف و تقوا است. تقوا در صورتى محقّق خواهد شد كه شخص متقى، عالِم به موارد تقوا باشد و آن را رعايت

ص:180


1- سبأ / 6.
2- حج / 54.

كند؛ لذا عالم بودن و توانايى خواندن و درك مفاهيم معارف دينى براى بهره مندى بيش تر از آن و پايدارى در آن، نقش اساسى دارد.

درباره ى اهميت علم و اقسام آن، محققى مى نويسد:

«در پى كسب دانش بودن كه در دين اسلام، يكى از كارهاى با ارزش و داراى فضليت است، و براى آن، ثواب و اجر بى شمارى ملحوظ شده (است، در صورتى كه خالصانه و براى عمل كردن باشد). بدان كه جميع علوم اگر چه روح را كمال اند و نَفْس را جمال، ليكن متفاوت اند در شرافت و تكميل و وجوب تحصيل، زيرا علوم بر دو قسم اند: اول: علم دنيا، و آن علومى است كه معظم فايدۀ آن براى دنياست، مثل طب، هندسه، نجوم، عروض در شعر، موسيقى، هيئت و حساب. و از اين علوم چندان بهجت و سعادتى در عالم عقبى حاصل نمى شود و از اين جهت تحصيل آن ها واجب نيست، بلى تحصيل بعضى از اين علوم، (براى تأمين زندگى جوامع اسلامى)، واجب كفايى است. دوم: علم آخرت، كه ثمره اصلى آن تحصيل سعادت اخروى است، و آن سه علم است كه آن ها را علم دين گويند. يكى علم الهى، كه به وسيله آن، اصول و عقايد دين و احوال مبدأ و معاد شناخته مى شود، و آن اشرف و افضل علوم است. و ديگرى علم اخلاق، كه به وسيلۀ آن، راه تحصيل سعادت، و آنچه به واسطه آن نَفْس نجات مى يابد يا به هلاكت مى رسد دانسته مى شود، و بعد از علم الهى، علمى از آن اشرف نيست. سِيم: علم فقه، كه به وسيلۀ آن كيفيت عبادات، معاملات، حلال و حرام، آداب و احكام فهميده مى شود. و تحصيل اين سه علم، لازم است. و همچنين علومى كه مقدمات تحصيل اين علوم اند مانند علم لغت عرب و حديث و تفسير، و ليكن وجوب تحصيل آن ها از باب مقدمه است»(1).

تلاوت قرآن

(فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ... فَاقْرَؤُا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ)2 .

ص:181


1- معراج السعادة، ج 2، ص 98.

خداى متعال به مسلمانان، سفارش مى كند كه تا حدّ ميسور، قرآن را كه كتاب اوست، تلاوت و قرائت كنند، قرآنى كه از خداى حكيم و عليم مطلق نازل شده(1) و آن را متّصف به حكيم كرده است(2). پس هر كس كه در برابر آن، زانو بزند و آن را قرائت و تلاوت كند، مثل اين است كه در برابر حكيمى نشسته و از او حكمت مى آموزد كه موجب كمال و سعادتمندى دنيوى و اخروى اوست و سبب نجات از اسارت دشمن انسانيت، شيطان مى شود و ترك قرائت قرآن و عمل نكردن به آن، مهجور كردن آن خواهد بود(3) و قرآن كريم در روز قيامت از تك تك افراد بى توجه به آن، در پيشگاه الهى شكايت مى كند و نتيجه، جز شرمسارى و حسرت در ترك بهره مندى از آن، نخواهد بود. قرائت و تلاوت قرآن كريم و توجه و تدبر در آيات آن و مراعات آن در عمل، عامل مهمى در بهره مندى از ولايت ولىّ حق است، مخصوصاً در اين برهه كه خليفه ى خداى سبحان در غيبت و از انظار پنهان هستند.

خداوند متعال، افرادى را كه تلاوت قرآن كرده و به آن ايمان حقيقى داشته باشند، تمجيد كرده است:

(الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ)4 .

در مورد كسانى كه تلاوت شايسته دارند، مفسرين دو احتمال داده اند(4):

احتمال اول: اهل كتاب از يهود و نصارى است؛ احتمال دوم: اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و افراد مؤمن به اسلام است. و عده اى احتمال اول را پذيرفته و اصلاً به احتمال دوم اشاره ى نكرده اند و با لِحاظ آن نظريه، آيه ى شريفه را تفسير كرده اند(5).

ص:182


1- نمل / 6.
2- يس / 1.
3- فرقان / 30.
4- التبيان، ج 1، ص 442 و الميزان، ج 1، ص 266.
5- تفسير نمونه، ج 1، ص 430.

اما در بعضى روايات، نقل شده كه آنان ائمه ى اطهار عليهم السلام هستند:

«الحسن بن محبوب عن ولاّد قال سألت أبا عبد الله عليه السلام عن قول الله عزوجل (الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ أُولئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ...) قال هم الأئمة عليهم السلام و الكتاب هو القرآن المجيد و إن لم يكونوا هم فمن سواهم»(1).

ولى احتمال سومى است كه عام و شامل همه ى افراد مؤمن و اهل كتاب يهودى و نصارى مى شود، افراد قليلى از عرب هاى يهود و نصارى علاوه بر تلاوت كتاب هاى آسمانى خود، قرآن را تلاوت كرده و به آن ايمان داشتند.

در معناى تلاوت، مفسرى مى نويسد:

«و التلاوة فى اللغة على وجهين: أحدهما - القراءة؛ و الثانى الاتباع؛ و الاول أقوى، و عليه اكثر المفسرين»(2).

فلسفه ى تشويق و ترغيب به تلاوت قرآن، براى تبعيت و عمل كردن به آيات آن است و سفارش به تلاوت قرآن، فقط صرف قرائت آن نيست، اگر چه معناى تلاوت، قرائت باشد؛ لذا قرآن كريم، تلاوت را موجب ازياد عنايت ويژه ى فضل الهى دانسته است(3) و فضل الهى در صورتى شامل افراد مسلمان مى شود كه موجبات آن را فراهم سازند و يكى از آن موجبات، قرائت قرآن و عمل كردن به آيات آن خواهد بود؛ و حديث شريف مؤيد مطلب است:

«و قال جعفر بن محمد عليه السلام فى قوله تعالى: (الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ) قال يرتلون آياته و يتفقهون فيه و يعملون بأحكامه و يرجون وعده و يخافون وعيده و يعتبرون بقصصه و يأتمرون بأوامره و يتناهون

ص:183


1- تأويل الآيات، 82.
2- التبيان، ج 1، ص 442.
3- فاطر / 29 و 30.

عن نواهيه ما هو و الله حفظ آياته و درس حروفه و تلاوة سوره و درس أعشاره و أخماسه حفظوا حروفه و أضاعوا حدوده و إنما تدبر آياته و العمل بأحكامه قال الله تعالى: (كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ) ؛ واعلموا رحمكم الله إن سبيل الله سبيل واحد و جماعها الهدى و مصير العالم العامل بها الجنة و المخالف لها النار و إنما الإيمان ليس بالتمنى و لكن ما ثبت فى القلب و عملت به الجوارح و صدقته الأعمال الصالحة و اليوم فقد ظهر الجفاء و قل الوفاء و تركت السنة و ظهرت البدعة و تواخى الناس على الفجور و ذهب منكم الحياء و زالت المعرفة و بقيت الجهالة ما ترى إلا مترفا صاحب دنيا لها يرضى و لها يغضب و عليها يقاتل ذهب الصالحون و بقيت تفالة الشعير و حثالة التمر»(1).

ص:184


1- ارشادالقلوب، ج 1، ص 79، الباب التاسع عشر في قراءة القرآن؛ مجموعه ى ورام، ج 2، ص 237؛ حضرت جعفر بن محمد عليهما السلام درباره آيه ى شريفه ى: (الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ)، مى فرمايد: آنان افرادى هستند كه آياتش را مى خوانند و تفقّه در آن آيات مى كنند و به احكامش عمل مى كنند و اميدوار وعده هايش مى باشند و از وعيدش مى ترسند و از داستان هايش عبرت و اندرز مى گيرند و فرمان هايش را اطاعت مى كنند و از نواهي اش پرهيز مى كنند. به خدا سوگند، قرآن براى حفظ كردن آيات و درس دادن حروفش و تلاوت كردن سوره هايش و درس دادن ده جزء و پنج جزئش نيست؛ حروفش را حفظ كردند، ولى حدودش را ضايع كردند! قرآن براى انديشيدن در آياتش و عمل كردن به احكامش است و خداى تعالى فرموده: (كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ)، كتابى به سوى تو فرو فرستاديم كه مبارك است براى اين كه در آياتش انديشه و تدبر كنند. بدانيد خداى شما را بيامرزد كه دين خدا يكى است و تمام دين هدايت كننده است و عالم عامل را به سوى بهشت برگرداند و مخالف را به سوى دوزخ برد؛ ايمان تنها به آرزو نيست، بلكه اقرار به قلب و عمل كردن به اعضا و جوارح است و تصديق كردن با كارهاى شايسته است و در اين عصر، ستم آشكار است، وفا كم است، سنّت واگذاشته شده، بدعت آشكار گرديده، و مردم در كارهاى زشت يكديگر را كمك مى كنند. حيا از ميان رفته، معرفت نابود شده، نادانى به جا مانده، نمى بينى جز ستمگران صاحب دنيا كه براى دنيا خشنود، يا خشمگين گردند و به واسطه ى دنيا با يك ديگر مى جنگند؛ مردمان شايسته رفتند و مردمان رذلى كه مانند سبوس جو و تفاله ى خرماست به جا ماندند!

تقوا

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ)1 ؛

اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آن گونه كه حقّ تقوا و پرهيزكارى است، از خدا بپرهيزيد! و از دنيا نرويد، مگر اين كه مسلمان باشيد! و اسلام حقيقى را كه همان داشتن تقواست، تا پايان عمر، حفظ كنيد!

تقوا به معناى خود نگهدارى، خويشتن دارى و پرهيز كردن است و بيش تر در محرّمات استعمال شده كه همان پرهيز و حفظ نَفْس از ارتكاب محرّمات شرعى و عقلى است، و ما به بعضى از آن ها كه مورد ابتلا است، و مع الاسف مراعات نمى شود و اكثر افراد آگاهانه مرتكب بعضى از آن ها مى شوند، متذكر مى شويم: دروغ در همه ى موارد: گفتن، نوشتن، اشاره كردن و نقل آن، غيبت، تهمت، رياكارى، شرك، تكبر، حسادت، فحش دادن و توهين كردن، نمّامى و سخن چينى، قماربازى، شرابخوارى، دزدى در صورت هاى مختلف آن، مانند كم كارى، كم فروشى، پايمال كردن حقّ ديگران، رباخوارى، رشوه خوارى، ظلم، خيانت، خُلف وعده، ترك واجبات دينى، غشّ در معامله، زنا، لواط، خودكشى، قطع صِله ى رَحِم مخصوصاً پدر و مادر، كتمان شهادت يا شهادت باطل دادن، تبذير، اسراف....

تقواى الهى، يعنى پرهيز از مخالفت با خداى متعال، و معناى عامى دارد كه شامل مخالفت ظاهرى و باطنى مى شود، تقواى ظاهرى همان ترك محرمات دينى است و تقواى باطنى مخالفت نكردن با قضا و قَدَر الهى است. بنابراين، تقوا داراى مراتبى است كه اولين مرتبه ى آن، همان ترك محرّمات و گناهان بزرگ(1) است و در مرتبه بعد عدم اظهار مخالفت درونى و نارضايتى از تقديرهاى الهى است و مرتبه ى ديگر پرهيز از هر چيزى كه موجب دورى از قرب الهى است كه لازمه ى آن، داشتن مراقبت همه جانبه و پرهيز از افكار و خطورات نفسانى شيطانى است و مشغول شدن به آنچه مورد رضاى پروردگار متعال است.

ص:185


1- فرق بين محرّمات و گناهان بزرگ در اين است كه محرّمات، عام بوده و شامل گناهان بزرگ و كوچك مى شود.

تقوا يكى از اركان دعوت انبيا و اوصيا عليهم السلام بوده(1) و در قرآن مجيد جايگاه ويژه اى دارد؛ به گونه اى كه شرط قبولى اعمال نيك تقواست: (إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ)2 . بنابر مستفاد از آيه ى شريفه، اگر كسى داراى روحيه ى تقوا نباشد و در برابر جاذبه ى كاذب و زودگذر محرّمات، خود را نگه ندارد و به راحتى مرتكب كار حرامى شود و در مواردى كه زمينه ى ارتكاب گناه بزرگ نيست، مرتكب نشود، در واقع مسلمان نيست؛ لذا يكى از سفارش هاى مهمّ قرآن، توصيه به سعى و تلاش همه جانبه براى داشتن تقوا و رسوخ دادن آن در جان و مَلَكه شدن آن در نفس افراد است:

(فَاتَّقُوا اللّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا وَ أَنْفِقُوا خَيْراً لِأَنْفُسِكُمْ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)3 .

بنابراين، اگر كسى بخواهد، راهى راه خليفه ى الهى بشود، بايد تقوا داشته باشد كه تقوا، زاد و توشه ى سالكان كوى حق است و در فرهنگ قرآن مجيد، راهى برتر از تقوا نيست:

(وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى) ؛(2)

زاد و توشه براى انسان مسافر است، انسانى كه در يك جا ايستاده است، زاد و راحله نمى خواهد، اما قرآن، انسان را مسافر مى داند:

(يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ) ؛(3)

مسافر هم بدون توشه نمى تواند سفر كند و توشه مناسب براى طىّ سفر عمر، جز تقوا نيست و اگر كسى ره توشه نداشت، در بين راه مى ماند و راهزن به سراغ او مى آيد، راهزنى همچون شيطان كه بر راه مستقيم كمين كرده كه افراد وامانده را غارت كند و فضايل اخلاقى

ص:186


1- در ذيل عنوان قبلى ويژگي هاى ولايت خليفه ى الهى، مطرح شد.
2- بقره / 197.
3- انشقاق / 6؛ اى انسان!، بى ترديد تو به سوى [ديدار جمال و جلال و ثواب و عقاب] پروردگارت با تلاشى سخت [به سير تكوينى و طبيعى] رهسپارى، پس او را ديدار خواهى كرد.

و صفات نيك انسانى را از آنان بربايد؛ لذا برترين توشه ى راه براى سفر به سوى حق تعالى كه انسان با آن، توان طىّ راه طولانى را دارد، تقوا است و به ترين لباس براى پوشيدن و رفتن به ديدار پُر مِهر مهربان خداى سبحان، هم لباس تقوا خواهد بود:

(يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ)1 .

صدق

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ)2 .

آيه ى شريفه افراد مؤمن را به تقواى الهى فراخوانده و امر به همراهى با صادقان مى كند، كه همراهى فيزيكى و بدنى نيست، بلكه همراهى در صفات و سيره آنان بوده و داشتن صدق و راستى همچون آنان است و مصداق اتم و اكمل صادقان، خلفاى الهى عليهم السلام از جمله ائمه ى اطهار عليهم السلام هستند كه خداى متعال شرط همراهى و داشتن ولايت آنان را، داشتن صداقت قرار مى دهد.

صدق و راستى در محاوره، عبارت از مطابقت خبر با واقع و مُخْبَر عَنْه است، اما در قرآن مجيد، اعم از آن و شامل صدق در مطلق امور كه صداقت در آن ها نقش اساسى دارد كه صدق در اعتقاد، عمل، گفتار و نوشتار خواهد بود.

لذا محققى درباره ى آن مى نويسد:

«معناى اصلى صدق، عبارت از تماميت و صحت از خلاف و برحق بودن است و آن معنا، نسبت به موارد، مختلف مى شود: صدق در اعتقاد، اين كه آن مطابق حق ثابت باشد؛ صدق در اظهار اعتقاد، اين كه آن اظهار، مطابق اعتقاد بدون نفاق باشد؛ صدق در قول و خبر، اين كه مطابق آنچه خبر داده، باشد؛ صدق در قول انشايى، اين كه انشاى شخص، مطابق قلبش و صميم نيتش و باطنش باشد؛ صدق در احساس، اين كه احساس صحيح تام، بنابر آنچه در متن واقع است، باشد و

ص:187

صدق در عمل، اين كه تام از جميع جهات و شرايط باشد، صدق در مطلق امور، به اين كه صادق در اعتقاد، قول و عمل باشد»(1).

يكى از عوامل مهمّ بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى، دارا بودن صفت صدق و صداقت در همه ى امور گفتارى، نوشتارى، انشايى و عملى است و كسى مى تواند ادعاى ولايت ولىّ حق را بكند كه در همه ى امور زندگى خود، صادق باشد.

اخلاص

(قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً)2 .

بر پيشانى افراد، مرگ و ملاقات با خداى متعال را نوشته اند و بدون استثنا همه ى به سوى مردن مى روند. لقاى پروردگار دو حالت متفاوت همراه با مِهر يا قهر و غضب است. در آيه ى شريفه براى لقاى پُر مهر الهى، به پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله، امر شده كه افراد را به دو امر مهم و اساسى سفارش كند و آن عمل صالح و اخلاص در آن است، كه هر كس خواهان آن لقا است، بايد مقيد به آن دو باشد وگرنه هنگام لقا، گرفتار قهر الهى و از فوز عظيم مهر الهى بى بهره خواهد شد.

اخلاص(2) در فارسى، به معناى ويژه ساختن است؛ يعنى پاك كردن از هر چيزى كه غير خداى سبحان و با او درآميخته باشد و هدف از اخلاص، تقرب به خداى متعال است كه هر چه گويد يا عمل كند، خاص و خالص براى او باشد و هيچ غرض دنيوى و اخروى را با آن

ص:188


1- التحقيق، ج 6، ص 248، كلمه ى صدق.
2- فرق اخلاص با صدق، در اين است كه صدق به معناى راستى، داراى معناى عام بوده و شامل اخلاص نيز مى شود. به عبارت ديگر: صدق اصل است و اخلاص فرع و تابع آن است و صداقت در هر عمل عبادى، اخلاص داشتن در آن است. بنابر اين، اخلاص بعد از دخول در عمل تحقق مى يابد.

نياميزد و قلبش را مخصوص حق تعالى سازد، تا احَدى جز پروردگارش در حرم دل او راه نيابد و هر كار صالحى كه انجام مى دهد، فقط براى قرب به پيشگاه خداى يگانه انجام دهد:

«قال اميرالمؤمنين عليه السلام: طوبى لمن اخلص علمه و عمله و حبّه و بغضه و اخذه و تركه و كلامه و صمته و فعله و قوله»(1).

همچنان كه يكى از اساسى ترين ويژگى هاى ولايتمدارى آنان، دعوت به توحيد در اعتقاد و اطاعت و پرستش معبود يكتا است؛ شرط اساسى در بهره مندى از ولايت ولىّ حق، نيز اخلاص در معتقدات درونى و اعمال بيرونى است؛ زيرا اخلاص مدارى، يك امر الهى براى همه ى افراد است كه فقط او را بپرستند و دينشان را براى او خالص نمايند:

(وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ)2 .

بنابراين، وصف دين به خلوص، نشانه ى آن است كه در سراسر دين، چيزى غير از خواسته خداى حكيم، راه ندارد و دين الهى، اين است كه خالص براى او باشد، چون جعل دين در اختيار خداوند متعال است و او دين خالص در اختيار انسان مى گذارد و خود، همه ى قوانين آن را، اعم از عبادات و معاملات براى انسان تشريع و تبيين مى كند، پس همه ى دين مال خداست، لذا همه ى مقررات، قوانين و دستورهاى خداوند، بايد براى قرب به او و با اخلاص انجام گيرد.

راه اخلاص، اين است كه صحنه نَفْس براى خداى مهربان، خالص و انسان مُحبّ او شود و انسانى كه پروردگار مهربان، محبوب اوست، جز براى او كار نمى كند:

(وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ)3 .

پس علامت ايمان حقيقى، حُبّ الهى است و نشانه ى آن، اخلاص.

ص:189


1- غررالحكم، ص 197، ش 3905.

اخلاص يكى از عواملى است كه تحقق و تأثير ديگر عوامل، وابسته به آن است و با نبودن آن، ديگر عوامل در حكم معدوم هستند. بنابراين، اخلاص يكى از اركان و شرط اساسى براى بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى است كه بايد، زينت بخش ظاهرى و باطنى همه ى اعمال باشد.

عمل صالح

به هر فعلى كه از روى قصد باشد، عمل مى گويند و فرق آن با فعل، اين كه عمل اخصّ از فعل است و فعل را به افعال حيوانات يا جمادات كه بدون قصد صادر مى شود، مى گويند، اما كم تر اتفاق مى افتد كه به فعل حيوانات، اطلاق عمل شود؛ و عمل در اعمال شايسته و ناشايست استعمال مى شود.

عمل با مشتقاتش، در قرآن مجيد، 313 بار استعمال شده است، به صورت مطلق كه شامل حسنه و سيئه مى شود و مختص هر يك از آن دو، مطرح شده است. طبق بررسى اجمالى، حدود 80 بار به صورت مختص عمل صالح همراه با ايمان، در قرآن آمده است كه حاكى از ملازمه و مكمل هم بودن ايمان و عمل صالح است:

(مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ)1 ؛

آيه ى شريفه مومنين را بر كارهاى شايسته ترغيب مى كند: هر كس از مرد يا زن، كار شايسته اى به جا آورد در حالى كه مومن باشد، او را به زندگى پاكيزه [به قناعت و خشنود بودن به آنچه خدا روزى او گردانيده] زنده مى داريم، و [در آخرت] پاداش او را در برابر عمل هاى بسيار خوبش، خواهيم داد يا اين كه اجر و ثوابى كه به او مى دهيم، برتر از عملى است كه انجام داده است.

عمل صالح، موجب تقويت و شكوفايى ايمان و تكامل آن است، اگر ايمان را به يك درخت تشبيه كنيم، رشد و سرسبزى و ميوه دهى آن، عبارت از مراقبت و آبيارى با عمل صالح خواهد بود؛ و اگر عمل صالح انجام داده نشود، آن درخت مثمر، بر اثر بى آبى به مرور زمان خشك شده، و به سختى، امكان شكوفايى دوباره ى آن مى رود.

ص:190

لذا مفسرى درباره ى اهميت عمل صالح، مى نويسد:

«ايمان حالت روح حيات طيبه را دارد، اما بقاى آن و ترتب آثار بر آن، جز در پرتو عمل صالح ميسر نيست، همانند حيات طبيعى كه در اصل تكوّن (وجود) خود، محتاج به روح حيوانى بوده، ولى در بقا و ادامه ى حيات خويش، ناچار بايد قوا و اعضايش را به كار اندازد، به طورى كه اگر جميع اعضا از هرگونه فعاليتى باز ايستد، زندگى او، باطل و بى ثمر خواهد بود»(1).

مراد از عمل صالح چيست؟ عده اى از مفسران مى نويسند:

«(وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ) ، (2) و كارهاى نيك كردند، نمازهاى فريضه گزاردند، و روزه ى ماه رمضان داشتند، و زكات از مال بيرون كردند، و نوافل عبادات چندان كه توانستند به جاى آوردند»(3).

مفسرى ديگر مى نويسد:

«قوله: (الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ) ، (4) اللام فيها للجنس، و هى جمع «صالحة» و هى من الأعمال ما سوّغه الشرع و حسنّه(5)»؛

درباره ى اهميت عمل صالح مى نويسد:

«فإن الايمان - الذى هو عبارة عن التحقيق و التصديق - اسّ، و العمل الصالح كالبناء عليه، و لا غناء بأسّ لا بناء عليه، و لذلك قلّما ذكرا مفردين»(6).

ص:191


1- الميزان، ص 80.
2- بقره / 25.
3- كشف الأسرار، ج 1، ص 109.
4- بقره / 25.
5- تفسير القرآن الكريم، ج 2، ص 173.
6- همان.

برخى ديگر از مفسران مى نويسند:

«(وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ)1 من أداء الفرائض و اجتناب المحارم»؛(1) عمل صالح، انجام واجبات و ترك محرّمات است.

اما عمل صالح منحصر در انجام واجبات و ترك محرّمات نخواهد بود، بلكه شامل هر عمل مستحب مقدور و ترك مكروه، و هر كار نيكى، همچون كمك به همنوعان و رفع حاجت مسلمانان، احسان و نيكى به پدر و مادر، ديگران و... خواهد بود».

محققى درباره ى راه دستيابى به معرفت مى نويسد:

«بِه ترين راه رسيدن به مرتبه ى عالى معرفت، عمل صالح است، [چون كه روايت مى فرمايد:] «من عمل بما يعلم كفى اللّه ما لم يعلم»؛(2) اگر كسى خواست به مقام رفيع علم برسد، چاره اش عمل كردن به آن مقدار است كه مى داند؛ بلكه در درون عمل صالح نهفته است، از درون عمل صالح، علم مى جوشد؛ اين از معجزات قولى رسول خدا صلى الله عليه و آله و معصومين عليهم السلام است كه اگر كسى به مقدارى كه مى داند، عمل كند، آنچه را نمى داند، ياد مى گيرد»؛(3) و موفق به كسب علومى مى شود كه نقش اساسى در تكامل روحى و معنوى فرد دارند، همچون: علم تهذيب و چگونگى آن، علم به روش تزكيه و علم به معارف عميق دينى و علم به احساسات درونى خود كه ملكوتى يا شيطانى است».

در اهميت عمل صالح، همين بس كه افراد در لحظه ى مرگ، آرزوى آن را مى كنند و ملتمسانه از پروردگار متعال درخواست تأخير و بازگشت به دنيا براى انجام آن را دارند:

(حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ)5 .

ص:192


1- البرهان، ج 1، ص 156 و كنز الدقائق، ج 1، ص 283.
2- ثواب الاعمال، 161.
3- تفسير موضوعى، ج 7، ص 354.

عمل به واجبات

در اين قسمت به بعضى از واجبات اشاره مى شود. بنابراين، اهميت دادن و عمل كردن به واجبات ديگر(1) ، از عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى محسوب مى شوند.

اقامه ى نماز

نماز از جهت حكمى به دو قِسم تقسيم مى شود: نمازهاى واجب؛ نمازهاى مستحب؛ و آنچه در اين عنوان، مقصود است، نمازهاى واجب(2) است كه ترك آن ها جايز نيست:

(إِنَّ الصَّلاةَ كانَتْ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ كِتاباً مَوْقُوتاً)3 .

آنچه اهميت دارد، اين است كه با شرايط ظاهرى و باطنى انجام داده شود؛ احكام فقهى، عهده دار بيان شرايط ظاهرى(3) است؛ برخى شرايط باطنى آن، عبارت از اهميت دادن به آن و مقّدم داشتن آن بر اعمال روزانه و ادا در اول وقت با حضور قلب و داشتن خضوع و خشوع قلبى و توجه كردن به كلمات نماز خواهد بود. اكثر افراد، توجهى به شرايط معنوى نماز ندارند و با بى ميلى و عجله در اتمام آن يا با حالت كسالت و بيحالى به جا مى آورند و هنگام نماز، آنچه از كارهاى روزمّره را فراموش كرده اند، يادآورى و سياست گذارى مى كنند، لذا از ثمرات معنوى آن، بى بهره مى شوند.

(وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا) ؛(4)

ص:193


1- براى اطلاع بيش تر از واجبات، به رساله ى مراجع عظام رجوع شود.
2- البته نمازهاى واجب نيز به دو قِسم عينى (مانند نمازهاى پنج گانه و نماز آيات) و كفايى تقسيم مى شود. واجب كفايى، تكليفى است كه اقدام فردى يا افرادى بر انجام آن، موجب سقوط وجوب آن از ديگران مى شود؛ مانند نماز ميّت....
3- براى اطلاع بيش تر از شرايط ظاهرى نماز و احكام فقهى آن، به رساله هاى مراجع عظام، رجوع شود.
4- مريم / 31.

حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد: خداى متعال مرا تا زنده هستم، به نماز و زكات سفارش كرده است.

قيد «مادمت حيا»، تا زنده هستم؛ بعضى از مسلك ها و عقيده هاى باطل را رد مى كند كه عده اى با ادعاى رسيدن به مقامات و حالات يقين، خود را بى نياز از نماز دانسته و آن را ترك مى كنند! در احاديث، سَبُك شمردن نماز و ترك آن، موجب محروم شدن از شفاعت ائمه ى اطهار عليهم السلام دانسته شده كه حاكى از اهميت نماز است:

«عَنْ أَبِى بَصِيرٍ قَالَ قَالَ أَبُو الْحَسَنِ الْأَوَّلُ (الكاظم) عليه السلام لَمَّا حَضَرَ أَبِى الْوَفَاةُ قَالَ لِى يا بُنَى إِنَّهُ لَا ينَالُ شَفَاعَتَنَا مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلَاةِ»(1).

پرداخت زكات

(وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ)2 .

كلمه ى «زكاة» اسم مصدر «زكو و زكاء»، به معناى مال زَكَوى است(2). زكات 34 بار در قرآن مجيد به كار رفته و در بيش ترِ موارد، مراد از زكات، مالى است كه در راه خداى سبحان داده شده و به مصرف مى رسد؛ و در بيش تر موارد نيز، همراه با نماز (صلاة) استعمال شده است.

زكات از جهت حكمى، دو قسم مى شود: واجب و مستحب و از جهت مصداق به زكات فطرى و زكات مالى تقسيم مى شود. زكات فطرى كه در روز عيد فطر مى باشد، بر همه ى كس چه مرد و زن و چه بالغ و غير بالغ واجب است و متكفل آن، نان آور آنان است. زكات مالى در 9 چيز واجب است كه عبارتند از: گندم، جو، خرما، كشمش، طلا، نقره، گوسفند، شتر

ص:194


1- وسائل الشيعة، ج 4، ص 24، باب 6، باب تحريم الاستخفاف بالصلاة، ح 4415.
2- قاموس قرآن، ج 3، ص 168 و 170، كلمه زكو.

و گاو، كه بر مالك آن ها در صورتى كه عاقل و بالغ باشد و بتواند در آن مال ها تصرف كند و داراى حدّ نصاب زكات باشند، واجب مى شود.(1)

فلسفه گرفتن زكات و وجوب آن را همچنان كه در قرآن مجيد به آن تصريح شده:

(خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها) ؛(2)

در دو چيز مى توان خلاصه كرد: تطهير مال؛ تطهير جان و جلوگيرى از تعلق شديد به مال و بخل ورزى در آن و مغرور شدن به آن و غفلت از ترقى و تكامل نفس؛ با توجه به اين كه هيچ كس نمى داند، چه زمانى مى ميرد؟! بايد هر لحظه آماده و از تعلق به ماديات و اموال آزاد باشد، تا بتواند راحت جان دهد و از تعلقات رهايى يابد؛ بنابراين، هم تطهير مال است و هم تطهير جان.

روزه گرفتن

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ)3 .

روزه يكى ديگر از واجبات فراگير دينى بوده كه شامل هر فرد مسلمان بالغى مى شود، و مدت آن، يك ماه قمرى - ماه رمضان - در هر سال قمرى است و ترك عمدى آن، حرام و موجب كفاره مى شود(3).

فلسفه ى وجوب روزه را ذيل آيه ى شريفه مطرح كرده و آن زمينه سازى براى پرهيزكارى است كه شخصى به مدت يك ماه خوددارى از خوردن و آشاميدن در طول روزهاى ماه مبارك رمضان را تمرين مى كند و آن سبب ايجاد حركتى به سوى پرهيزكارى و ترك محرّمات و گناهان بزرگ و پايدارى بر آن است كه ادامه ى آن، بستگى به بهره گيرى بيش تر از ماه مبارك توسط افراد مسلمانان دارد.

ص:195


1- براى اطلاع بيش تر از احكام زكات فطرى و مالى، و نحوه محاسبه و مصرف آن ها، به رساله هاى مراجع عظام، مراجعه شود.
2- توبه / 103.
3- براى اطلاع بيش تر از احكام روزه به رساله هاى مراجع عظام، مراجعه شود.

اداى خمس

(وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ)1 .

كلمه ى «غنمتم»(1) از «غنم»، به معناى هر فايده و منافع مادّى مكتسب است.

بنابر مستفاد از آيه ى شريفه، يكى از نشانه هاى داشتن ايمان، اداى يك پنجم باقى مانده ى سود خالص كسب سالانه است. حكم وجوب خُمس بر خلاف زكات كه محدود به موارد خاصى است، شامل هر نوع كسب و درآمد مشروعى مى شود(2) ؛ لذا در رساله هاى تبيين كننده ى احكام دينى نوشته شده: «هر گاه انسان از طريق زراعت يا صنعت يا تجارت يا از طريق كارگرى و كارمندى در مؤسسات مختلف، درآمدى به دست آورد و اگر چه مثلا نماز و روزه ى ميتى را به جا آورد و از اجرت آن، مالى تهيه ى كند، چنانچه از مخارج سال او و همسر و فرزندان و ساير كسانى كه نفقه ى آنان را مى دهد، زياد آيد، بايد خُمس (يك پنجم) آن را به شرحى كه بعداً گفته مى شود، بدهد»(3).

انجام مناسك حجّ واجب

(وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ)5 .

ص:196


1- الغنيمة فى الأصل هى الفائدة المكتسبة، و لكن اصطلح جماعة على أن ما أخذ من الكفار، إن كان من غير قتال فهو فىء، و إن كان مع القتال فهو غنيمة، و إليه ذهب الإمامية، و هو مروى عن أئمة الهدى: كذا قيل؛ و قيل هما بمعنى واحد؛ مجمع البحرين، ج 6، ص 129، كلمه ى غنم.
2- براى آگاهى بيش تر از احكام خمس و نحوه ى تعلق آن به افراد، به رساله هاى مراجع عظام، رجوع شود.
3- توضيح المسائل مراجع، ج 2، ص 13، مسأله ى 1752.

يكى از واجبات مشروط بر هر مسلمان بالغ چه مرد و زن، انجام مناسك حجّ واجب در اول دهه ى ذى الحجه است. و شرط وجوب آن، داشتن استطاعت مالى، بدنى و باز بودن راه سفر براى زيارت بيت اللّه الحرام در شهر مكه ى كشور عربستان است و با وجود آن شرايط، بر هر فرد مسلمان فقط يك بار در طول عمرش واجب مى شود(1) و ترك عمدى آن، گناه بزرگ و در صورت وفات بدون وصيت به آن، با حالت كفر، طبق برخى روايات، يهودى يا مسيحى(2) ، وارد عالَمِ آخرت مى شود هرچند همه ى مسائل اصولى و فرعى اسلام را رعايت كرده باشد. بنابراين، يكى از عوامل مشروط بهره مندى از ولايت ولىّ حق، انجام حجّ واجب است.

امر به معروف و نهى از منكر

(وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ)3 . امر به معروف و نهى از منكَر، يكى از واجبات دينى است كه با وجود شرايط آن، بر هر مسلمانى واجب مى شود و داراى مراحل مختلفى است(3). البته بايد مراعات مراحل و شرايط را كرد كه بدون رعايت آن ها، آثار زيانبار عمل به آن، كم تر از ترك آن نخواهد بود. بنابراين، شناخت احكام و مسائل آن، همچون عمل به آن، بر هر شخصى لازم است.

معروف، عبارت از آنچه نيك از نظر عقل و شرع باشد و از واجبات دينى محسوب شود و منكر، عبارت از آنچه كه داراى قبح عقلى و شرعى بوده و از گناهان در شرع مقدس اسلام باشد، پس معروف عملى نيكى است كه در اسلام واجب شده، و منكر عمل زشتى كه در اسلام تعبير به حرام از آن شده است.

ص:197


1- براى آگاهى بيش تر از شرايط وجوب حج، به رساله هاى مراجع عظام، رجوع شود.
2- الكافى، ج 1، 269، ح 1 و المقنعة، باب 2، ص: 386: «و روى صفوان بن يحيى عن ذريح المحاربي عن أبي عبدالله ع أنه قال من مات و لم يحج حجة الإسلام و لم يمنعه من ذلك حاجة تجحف به أو مرض لا يطيق الحج معه أو سلطان يمنعه فليمت إن شاء يهوديا أو نصرانيا».
3- براى آگاهى از شرايط وجوب آن، به رساله هاى مراجع عظام، رجوع شود.

فقيه محققى درباره ى آن مى نويسد:

«بر هر انسانى واجب است، وجوب كفايى و گاهى عينى، همنوعان خود را، بر انجام هر امرى كه از نظر عقل لازم و از ديدگاه شرع واجب است، فرمان دهد و از هر عملى كه از نظر عقل و شرع، قبيح و حرام است، باز دارد، چه آن امر از اصول اعتقادى، يا صفات و اخلاق روانى يا اعمال بدنى و جسمى باشد، چه آمر و ناهى، مرد يا زن باشند، و چه خود آنان مواظبت به امر و نهى خود داشته باشند يا نه»(1).

جهاد در راه خدا

(وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ)2 .

جهاد در اسلام دو قسم است: ابتدايى، دفاعى. وجوب جهاد ابتدايى و هجومى، مختصّ زمان حضور امام معصوم عليه السلام است. و در غير زمان حضور معصوم عليه السلام، وجوب قسم اول مورد اختلاف است، اما جهاد دفاعى، كه وجوب آن مورد اتفاق همه ى علما است؛ همان طور كه از اسم آن برمى آيد، براى دفاع از دين اسلام و مرزهاى كشورهاى اسلامى است. بنابر اين، بر هر مرد و زن مسلمان واجب است در برابر كفارى كه بر حدود بلد و مرز كشور اسلامى به قصد سلطه و حكومت بر مسلمانان هجوم نظامى كنند، از خود، بلاد و مرز كشور خويش به هر وسيله ى ممكن دفاع كنند، و در اين راه از مال و جان خود مضايقه نكنند، اين دفاع مشروط به اجازه گرفتن از امام معصوم عليه السلام يا نايب او نيست، چنين جهادى را، جهاد دفاعى مى نامند.

ص:198


1- واجب و حرام، 139.

پاكدامنى

(قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ إِنَّ اللّهَ خَبِيرٌ بِما يَصْنَعُونَ)1 .

مراد از كلمه ى «فَرْج»، عورت مردان و زنان است و معناى اصلى آن، شكاف است؛ و مؤيد آن آيه ى شريفه است:

(أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ) ؛(1)

و ممكن است در امور مادّى يا در امور معنوى باشد، امور معنوى مانند فرّج اللّه غمّك و همّك، يعنى خداى متعال بين تو و غم و غصه ات شكاف و فاصله بيندازد و آن را از تو دور كند، وقتى در مورد امر مادّى استعمال شود با راء ساكنه «فرْج» و در امر معنوى با تحرك راء «فرَج» خواهد بود.

فَرْج و عورت انسان، وسيله اى براى بروز تمايلات جنسى مرد و زن است، حتّى بيش تر تمايلات نفسانى و شهوى به آن منتهى مى شود و انحراف در طريق ارضاى آن، انحراف در ديگر مسائل مهم و سرنوشت ساز افراد را در پى دارد؛ لذا دين اسلام براى كنترل و ارضاى آن از راه مشروع، يك دستور كلى مى دهد كه بايد مراقب چشم بود و از چشم چرانى نامشروع پرهيز كرد تا مقدمه براى جلوگيرى از انحراف در ارضاى آن شود؛ دستور ديگر اسلام اين است، براى حفظ سلامت فردى و اجتماعى افراد، اين غريزه بايد از طريق مشروع ارضا شود و در صورت انحراف در آن و ثابت شدن آن، براى مرتكبين، قوانين مجازات سختى قرار داده است.

حفظ فرج، به دو صورت تحقق مى يابد: پوشاندن عورت؛ و حفظ آن از طريق ارضاى مشروع.

ص:199


1- ق / 6؛ آيا به آسمان بالاى سرشان نظر نمى كنند كه چگونه آن را بنا كرده و زينت داده ايم در حالى كه شكاف هايى در آن نيست!

مراعات حجاب براى خانم ها

(يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً) ؛(1)

اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زن هاى مؤمنان بگو: روسرى ها و چادرهاى خود را بر خويش بيفكنند [كه گردن و سينه و بازوان و ساق ها پوشيده شود] اين [كار] نزديك تر است به آن كه [به حجاب و عفت] شناخته شوند تا مورد تعرض و آزار [فاجران] قرار نگيرند و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است.

يكى از دستورهاى الهى كه توسط پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به زنان مسلمان و مؤمن ابلاغ شده، حفظ حجاب و پرهيز از بى عفتى است، و انجام آن، واجب و ترك آن، حرام و از گناهان بزرگ است، لذا بايد به عنوان يك امر الهى و تكليف دينى مراعات شود.

تولّى و تبرّى

(قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى) ؛(2)

خداى سبحان به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله امر مى كند كه به امت بگو: از شما در مقابل اين ابلاغ رسالت خود، جز مَحبت قلبى و عملى درباره ى خويشاوندانم، مزدى نمى طلبم!

تولّى و تبرّى از فروع دين و مسائل مهمّ شيعه است، به گونه اى كه شرط قبولى ساير اعمال، تلقى شده است؛ تولّى يعنى دوست داشتن خلفاى الهى و در لواى ولايت آنان قرار داشتن. و تبرّى، بيزارى جُستن از دشمنان آنان و پرهيز از دوستى با دشمنان شان است. به عبارت ديگر: تولّى يعنى جذب و تبرّى يعنى دفع، و آن درهمه ى موجودات اعم از جمادات و حيوانات وجود دارد؛ در جمادات مثل خاك يا سنگى، اگر بخواهد گوهر لعل گردد، بايد خاك هاى مستعد و مناسب را جذب و موادّ ناسازگار را دفع سازد و يا گياه هر غذايى را جذب نمى كند، بلكه غذاى مناسب را جذب و مواد نامناسب را دفع مى كند؛ چنان كه خواجه نصيرالدّين توسى قدس سره در رساله ى منسوب به او، مى نويسد: «آنچه در نوع جمادات به نام جذب

ص:200


1- . احزاب / 59؛ آيه ى ديگر، نور / 31.
2- شورى / 23.

و دفع هست، در گياهان نيز وجود دارد»(1) ؛ اين جذب و دفع، در حيوانات به صورت شهوت و غضب بروز و نمود مى كند، ولى در انسان، رقيق تر از آن، به صورت مَحبت و عداوت جلوه گرى مى كند و گاهى از آن، بالاتر آمده، و بسيار رقيق و لطيف شده و به صورت تولّى و تبرّى ظاهر مى شود و تبرّى، شامل همه ى كس حتّى اقوام نزديك مى شود(2) و آن از ويژگى هاى خاصّ اولياى حق و مؤمنان الهى است.

بنابراين، انسان مؤمن، به مَحبت و عداوتى كه در وجود خود دارد، روح مى بخشد و آن را به مرحله ى تولّى و تبرّى بالا مى برد، حلاوت باطنى مَحبت را به آن مى چشاند تا مَحبت زنده اى باشد و گرنه بسيارى از مردم از مَحبت و عداوت برخوردارند، ولى در وجودشان لطيف و رقيق نشده است؛ زيرا با اهميت آن، آشنا نشده اند. قرآن مجيد اهميت و تأثير آن را بيان مى كند:

(وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً * يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلاً)3 .

قبولى اعمال و ثمربخشى آن در روح و جان، در گرو داشتن تولّى و تبرّى است كه حديثى مؤيد آن است:

«عَنْ أَبِى جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ: مَنْ مَاتَ وَ فِى قَلْبِهِ بُغْضٌ لَنَا أَهْلَ الْبَيتِ وَ مَنْ تَوَلَّى عَدُوَّنَا لَمْ يقْبَلِ اللَّهُ لَهُ عَمَلًا»(3).

بنابر گفته ى محققى:

«انسان ابتدا بايد خود را از ولاهاى باطل و كاذب، تخليه كرده و جانش را تهذيب كند، تا ولاى حق و راستين در جان انسان استقرار يابد. به عبارت ديگر: انسان در آغاز بايد از باطل تبرّى جويد تا گرايش در جهت حق در او تحقق پيدا كند»(4).

ص:201


1- تولّى و تبرّى، ضميمه ى اخلاق محتشمى، ص 562.
2- مجادله / 22.
3- مستدرك الوسائل، ج 1، ص 150، ح 227-2.
4- ولايت در قرآن.

صلوات فرستادن

(إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً)1 .

صلوات و درود بر پيغمبر اكرم و آل آن حضرت در تشهد نماز، هنگامى كه نام شريف آن حضرت همراه با شهادت به بندگى و رسالت او ذكر مى شود، واجب است، و ترك عمدى آن، موجب بطلان نماز مى شود و در غير نماز، مستحب است:

«عن أبيه عليه السلام(1) أن رسول الله صلى الله عليه و آله قال حيث ما كنتم فصلوا علىّ فإن صلاتكم تبلغنى»(2).

صلوات افراد، كمالى را به پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام او نمى رساند، چون خداى سبحان، كمالات لايق را به آنان عطا كرده است و آنچه را افراد طلب مى كنند، آن به عنوان واسطه ى فيض و علت فاعلى سبب خير از براى آنان نخواهد بود؛ بلكه به وسيله ى صلوات افراد، كمالات آنان ظاهر مى شود. بنابراين، با صلوات افراد خيرى به آنان نمى رسد، هر چه افراد از خير دارند، محصول تربيت آنان است؛ مانند باغبانى كه در روز عيد، دسته گلى از باغ بچيند و به صاحب باغ هديه كند، آيا باغبان چيزى از خود به صاحب باغ هديه داده است؟! گل هاى زيادى از بوستان رسول اكرم صلى الله عليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام نصيب افراد شده و مى شود، حال اگر افراد دسته گلى تقديم كنند، از باغ خود آنان است، ولى براى افراد موجب تقرّب و رسيدن به كمال است؛ همچون مودت كه سبب رستگارى و سعادت ابدى افراد است؛ بنابراين همچنان كه شرط قبولى نمازها، صلوات و درود فرستادن است، شرط بهره مندى از ولايت حق مدار آنان، عرض احترام و درود و صلوات فرستادن بر آنان هنگام ذكر نام نيك و شريف آنان مخصوصاً نام پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام آن حضرت خواهد بود.

ص:202


1- مرجع ضمير اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و ناقل آن امام حسن مجتبى عليه السلام است.
2- كشف الغمة، ج 1، ص 530.

يقين

(وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ)1 .

يقين، در مقابل شك است و آن: «علمى است ثابت در نَفْس، به طورى كه شك در آن راه ندارد و در آن آرامش و اطمينان براى نَفْس است»(1).

و يقين به سه قسم تقسيم مى شود: 1. علم اليقين، كه بر اثر دليل و برهان، يقين براى انسان حاصل شود؛ مانند كسى كه با ديدن دود، يقين به وجود آتش كند.

2. عين اليقين، كه بر اثر ديدن و مشاهده است؛ مانند كسى كه با چشم خود، آتش را ببيند. 3. حقّ اليقين، كه بر اثر تماس با مورد مشاهده و اثر پذيرى از آن است؛ مانند: كسى كه وارد آتش شده و خود حالت حرارت و سوزندگى را گرفته باشد(2).

ص:203


1- التحقيق، 14، جص 263.
2- در باره ى يقين و مراتب حسى و باطنى آن، مترجم و شارح مصباح الشريعة مى نويسد: يقين پيدا كردن در اثر احساس با حواسّ ظاهرى يا باطنى حاصل مى شود، و درجات احساس متفاوت است. گاهى انسان آثار و علائم چيزى را مى بيند و يا چيزى را از دور مشاهده مى كند و براى او حالت ظن و گمان حاصل مى شود، و چون نزديك تر شد و در اثر رفع موانع به تر در مورد احساس قوه ى باصره قرار گرفت، حالت يقين پيدا مى كند ولى باز احتمال خلافى داده مى شود. و اگر كاملا نزديك شده و فاصله بكلى منتفى گشت، به طورى كه با قوه ى لامسه نيز براى اطمينان بيش تر امكان لمس موجود بود، يقين او قطعى شده و هرگز احتمال ديگرى داده نخواهد شد. و اگر اضافه بر احساس قواى ظاهرى تن، با ادراك باطنى و با نيروى قوه ى روحى و عقلى نيز مشاهده و درك شد، يقين شهودى و قطعى در مرتبه ى اعلا حاصل خواهد شد. يقين و علم و اطمينان انسان نسبت به معارف الهى و حقايق اسما و صفات ربوبى نيز داراى همين مراتب چهارگانه بوده، و در هر مرتبه آثار و احكام مخصوص و علائم و شواهد معينّى ديده خواهد شد. مثلاً در باره ى هستى و نور مطلق پروردگار متعال، ابتدا به وسيله ى دليل و برهان و از آثار و علائم، اثبات وجود حضرت بارى تعالى شده، و در نتيجه ظن حاصل مى شود. در مرتبه ى دوم: با بودن موانع از حُجُب ظلمانى باطنى، و به يارى برهان و ايمان، به طور اجمال احساس نور مطلق و ارتباط روحانى مختصرى پيدا مى شود، و اين مرتبه را به نام علم اليقين اسم مى برند. در مرتبه ى سوم: موانع و حُجُب را تزكيه و دل را تهذيب كرده، و با صفا و طهارت دل ارتباط با عالم نور پيدا شده، و ادراك جهان نور و توجه كامل بدون حجب به پروردگار جهان مى شود، و اين مرتبه را به نام عين اليقين اسم مى برند. در مرتبه ى چهارم: دل انسان چنان غرق نور و محو ديدار و فانى در عظمت مطلق حق تعالى

خداوند متعال، انسان را خلق كرد كه در اين دنيا، به ملكوت عالَم برسد و آن را مشاهده كند و راه وصول به آن، داشتن يقين به خلافت و جانشينى بندگان مخلَص و صالح از خدا و تبعيت همه ى جانبه از سيره آنان است. چه بسا افرادى عالِم به توحيد و معارف دينى باشند، اما چون همراه با يقين و عمل نبوده، آن علم، حجاب و مانع رسيدن به ملكوت مى شود، وقتى از علم شهودى و يقينى بى خبر شدند، ناخودآگاه متوجه به ظاهر دنيا در انحاى مختلف و با شدت و ضعف همراه با توجيهات نفسانى و شيطانى خواهند شد.

لذا خداى سبحان به پيامبرش دستور اعراض از آنان مى دهد:

(فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا * ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ) ؛(1)

از آنان كه به عالَم باطن راه ندارند و اراده شان نيز به مقدار آگاهى اندك آن هاست و جز ظاهر نمى بينند، اعراض كن، پس اگر حجت خداى متعال از كسى اعراض كرد، مجراى فيض خالق متعال نسبت به آن شخص بسته مى شود، ممكن نيست با آن اعراض، افراد راه به مقصد و ملكوت ببرند؛ كسى كه به بيرون ملكوت، يعنى عالَم طبيعت و ظاهر دنيا ارادت ورزيد، و همّ و غم او آن شد، اولياى الهى از او رو برمى گردانند، حتّى اگر آن شخص، آنان را صدا بزند و بگويد: يا وجيها عنداللّه اشفع لنا عنداللّه ، آنان متوجه وى نخواهند بود؛ زيرا گفتار و رفتار او حجاب است و ايمان او به مرحله ى يقين نرسيده كه نشانه ى آن، همان كردار ناپسند و حرص بر دنياطلبى اوست.

آنچه مراد از يقين است، اولاً: يقين علمى است و ثانياً: يقينى كه به مرحله ى عمل برسد؛ چه بسا افرادى به مرگ، عالم آخرت و لقاى پروردگار يقين دارند، اما در مقام عمل، آن يقين را انكار مى كنند يا به وجود شيطان و دشمنى او با انسان و وسوسه هاى گمراه كننده ى او، يقين دارند، اما عملاً او را متولّى امورفكرى و عملى خود قرار مى دهند؛ يا اين كه به وجود ولىّ حق يقين دارند و در باطن به او عرض ارادت مى كنند و مى دانند كه آن حجت و خليفه ى خدا از افعال قبيح و گناهان متنفر است، اما عملاً آن ارادت و دوستى باطنى را با افكار و اعمالشان، به صورت دشمنى با آن حضرت در مى آورند.

ص:204


1- نجم / 29 و 30؛ اى پيامبر! از كسى كه از ياد [و قرآن] ما روى برتافته و جز زندگى اين دنيا را نمى خواهد اعراض كن [و با آن ها مجادله و ستيزه مكن]. اين آخِرين مرحله از دانش آن هاست.

بنابراين، يقين به حقانيت ولايت خليفه ى الهى و عدم انكار آن(1) ، يكى از عوامل اساسى براى تأثير ديگر عوامل است كه از طريق تفكر، تعقل، علم، معرفت و تدبر در آيات قرآن حكيم حاصل مى شود؛ و هنگامى پايه دار، مستحكم و مثمر خواهد شد كه با عمل صالح خالصانه به منَصّه ى ظهور برسد.

اصلاح خويش

(وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)2 .

يكى از عوامل مهمّ بهره مندى، اصلاح خويشتن از رذايل اخلاقى، و صفات و عادت هاى ناپسند، و جبران بدى ها و حقوق پايمال شده ى الهى و مردمى است كه اگر نماز يا روزه اى يا حجّ واجبى را ترك كرده، قضاى آن ها را انجام دهد و اگر مال ديگران را غصب كرده، به صاحبش برگرداند و اگر برخورد بدى با ديگرى داشته، جبران كند و لازمه ى آن اصلاح، دقت و مراقبت در گفتار، اعمال و رفتار است كه قبل از هر اقدامى، كمى تأمل كند و در صحت و گناه بودن آن ها بينديشد، اگر گناه بود، ترك كند و اگر نَه، اقدام كند.

محققى درباره ى اهميت آن مى نويسد:

«صلاح مطلق در انسان كه شامل نَفْس و ذات خود، رأى، عقيده و عمل است، قدم اول و مرحله ى اول در سير و سلوك به سوى كمال مطلق است؛ تا آن صلاح مطلق حاصل نشود، سلوك و خروج از عالَمِ حيوانيت (و داخل شدن در عالَمِ انسانيت) ميسور نخواهد شد، بلكه با داشتن فساد درونى، سعى و تلاش به سوى كمال، سبب اختلال و فساد [مضاعفى] خواهد شد».

روى آوردن افراد به سوى صلاح و اصلاح خويش، يكى از اهداف مهم و ويژگى ولايت خلافت خلفاى الهى(2) است تا افراد با اصلاح خود، بتوانند به بارگاه قرب الهى راه يابند. پس

ص:205


1- قيد عدم انكار آن، به دليل آيه ى شريفه در نمل / 14: (وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ) است، با اين كه فرعون و اطرافيان او به حقانيت موسى عليه السلام يقين داشتند، اما آن را انكار كردند.
2- در ذيل عنوان ويژگى ولايت خليفه ى الهى، يكى از ويژگى هاى آن، اصلاحگرى بود كه مطرح و تبيين شد.

مُحال است كسى كه خودش را اصلاح نكرده و در صدد آن نبوده، بتواند واقعاً تحت لواى ولايت حق باشد.

اصلاح اعم از تزكيه است و شامل اصلاح خود و افراد جامعه مى شود. تزكيه يك امر فردى است كه عبارت از خود پيراستايى از رذايل اخلاقى و اتصاف به فضايل اخلاقى است. انسان هايى كه خُلق و خوى قرآنى دارند، اشتغال به تهذيب نَفْس را صالح ترين كارها مى دانند.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايند:

«الاشتغال بتهذيب النفس اصلح(1) ؛ صَرفِ عمر در تهذيب نَفْس، صالح ترين كارها است».

البته اين بدان معنا نيست كه انسان از هر كارى دست بردارد و به تهذيب نَفْس بپردازد، بلكه بايد در هر كارى به فكر نزاهت و تهذيب روح باشد و آنچه شرع تعيين تكليف كرده است، عمل نمايد و اصولاً بيكارى مايه ى وهن است. انسان بيكار، ناچار است كَلّ بر ديگران باشد و همين، سبب فرومايگى روح است و روح فرومايه هرگز مهذّب نخواهد شد؛ چون هنگامى كه در سياست درون وامانده، در نبرد داخلى نيز درمانده است.

اصلاح خود يعنى جهاد اكبر، چرا جهاد اكبر؟! چون جنگى است نابرابر؛ زيرا قبل از آمدن نيروهاى خودى به ميدان، نيروهاى دشمن به ميدان آمده و صحنه ها را گرفته و سنگربندى كرده اند و مبارز، طلب مى كنند. افراد عقل، علم و سلسله دستورهاى دينى دارند كه نيروهاى خودى است، در مقابل شهوت، غضب، جهل، غفلت و هواى نفس نامشروع، نيروهاى بيگانه است؛ قبل از اين كه عاقل شوند و چيزى ياد بگيرند، شهوت و غضب و... آمده اند، صحنه را پر كرده اند و اين همان جنگ نابرابر در ميدان جهاد اكبر است.

در اهميت اصلاح نَفْس، روايتى نقل شده است:

«ابوذر قدس سره از رسول گرامى صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا مطلبى در قرآن يافت مى شود كه در كتاب هاى انبياى گذشته نيز آمده باشد؟! آن حضرت فرمود: بله. مطلبى در سوره ى اعلى آمده كه در صُحُف پيامبران گذشته نيز بوده و آن عبارت از اهميت و فضليت خودسازى، تهذيب و تزكيه روح است كه جزو برترين و برجسته ترين مسائل انسانى محسوب مى شود».

ص:206


1- شرح غررالحكم، ج 1، ص 348.

(قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّى * وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّى * بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا * وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقى * إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولى * صُحُفِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى)1 -(1).

مفسرى درباره ى «افلح» مى گويد:

«به كشاورز فلاّح مى گويند، زيرا كندوكاو مى كند تا بذر را از پوسيدگى رهايى بخشد و با آبيارى كردن، آن را شكوفا سازد. بنابراين، مُفلِح [واقعى] كسى است كه مزرعه ى دل را كندوكاو كُنَد و بذر توحيد و فطرت را در آن شكوفا سازد و با آبيارى (كه همان اصلاح، تزكيه و تعليم است)، آن را به ثمر برساند»(2).

پس كسى كه تزكيه و اصلاح نفس كند، در واقع دانه ى ميوه ى جانش را به ثمر رسانده و رستگار شده است و كسى كه به سوى فجور، بدى ها و هواهاى نفس نامشروع برود، در واقع ميوه ى جانش را در ميان منجلاب زشتى ها و گناهان دفن كرده و سبب فساد، شكوفا نشدن و ثمر ندادن آن شده است.

قرآن مجيد مسأله ى متخلق به اخلاق الهى شدن را جزو اهداف اصيل خلافت خلفاى الهى مى شمارد و زندگى انسان ها را در سايه ى اخلاق انسانى، زندگى سعادتمند مى شمرد و انسانى را كه متخلق به اخلاق الهى نيست، خسران ديده و سرمايه باخته مى داند.

اصلاح خويش داراى آثار مهمّى است از جمله اين كه اگر مرگ كسى در حال اصلاح خويش، فرا رسد و نتواند آن را به كمال برساند، داراى اجر شهيد خواهد بود:

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: من مات على حب آل محمّد مات شهيدا»(3)

ص:207


1- ارشادالقلوب، ج 1، ص 140؛ الامالى للطوسى، ص 540، ح 1163، 2؛ الخصال، ج 2، ص 524 ح 13 و بحارالانوار، ج 12، ص 72 و ج 74، ص 75.
2- تفسير موضوعى، ج 9، ص 371.
3- ادامه ى روايت چنين است: «ألا و من مات على حب آل محمّد مات مغفورا له ألا و من مات على حب آل محمّد مات تائبا ألا و من مات على حب آل محمّد مات مونا مستكمل الإيمان ألا و من مات على حب آل محمّد بشره ملك الموت بالجنة ثمّ منكر و نكير ألا و من مات على حب آل محمّد فتح له في قبره بابان إلى الجنّة ألا و من مات على حب آل محمّد جعل اللّه قبره مزار ملائكة الرحمة ألا و من مات على حب آل محمّد

و مراد از حب و دوست داشتن، همان تبعيت از دستورهاى الهى آنان است و يكى از آن ها، اصلاح خويشتن است.(1)

توكّل

(وَ قالَ مُوسى يا قَوْمِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ فَعَلَيْهِ تَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُسْلِمِينَ)2 .

توكل، عبارت از «اظهار عجز و اعتماد به غير است و توكل بر خدا، واگذار كردن كار به خدا و اطمينان به تدبير اوست(2)»؛ اما اصل توكل كه مورد غفلت واقع شده، اين است كه هر مسلمانى طبق موازين و وظيفه ى شرعى، اقدام به عملى مادّى يا معنوى كند و توان ادامه دادن آن و به ثمر و نتيجه رسيدن آن را به خداى متعال واگذارد و از آن حالت اتكاى به خداى قادر متعال نيز هنگام عمل، غافل نباشد؛ بر خلاف تصور غلط عده ى كثيرى كه براى بر طرف كردن مشكلى يا از انجام دادن عملى، پرهيز مى كنند و به اصطلاح خودشان بر خداى متعال واگذار و بر او توكل كرده اند.

در آيه ى شريفه حضرت موسى عليه السلام قومش را امر به توكل مى كند و آن را معلّق بر ايمان مى نمايد:

(إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ) ؛

اگر به خداى سبحان ايمان داريد! ايمان به چه چيز؟ اين كه خداى متعال مربّى كلّ عالَم است(3)

ص:208


1- اما اكثر افراد در اين برهه، فقط در فكر ترقى در امور مادى خود هستند و در پى جمع آورى اموال و كسب مقام و شهرت بوده و كمتر در فكر تهذيب نَفْس و اصلاح آن هستند كه هنگام مرگ، با حسرت جانكاهى وارد عالم آخرت مى شوند، چرا نفس گوهربار و ملكوتى خود را براى امور ناچيز و فناپذير ماّدى، فدا كرده اند و با نفس مادى، وارد عالم ملكوتى آخرت شده اند كه هيچ گونه سنخيت و تناسبى با هم ندارند.
2- قاموس قرآن، ج 7، ص 240.
3- حمد / 1.

و رشد و نمو افراد به دست اوست(1) و اين كه تمام امور و احكام در اختيار اوست(2) و معبودى جز او نيست و معبودى كه بايد اطاعت شود، فقط اوست(3) و اين كه علم خداى متعال بر همه ى چيز احاطه دارد و نور وجودى او بر همه ى چيز مى تابد(4) و اين كه رحمت او شامل همه ى موجودات عالَم مى شود و او رحمان على الاطلاق است(5) و اين كه هدايت و راهنمايى به راه حق، از طرف خداى متعال تعيين و توسط پيامبران او تبيين و به مردم ابلاغ مى شود(6) و اين كه خداى سبحان داراى عزت و حكمت است(7) و به هر كس اراده ى او تعلق گيرد، اعطا مى كند و اين كه او حىّ مطلق است و حدّ و نهايتى براى حيات و نور وجودى او نيست(8) و اين كه او، خالق همه ى چيز و پديدآورنده ى همه ى عوالم است(9) و اين كه همه ى چيز، چه در آسمان ها و چه در زمين مال او است و مالك حقيقى اوست(10) و نتيجه اين كه: هر كس بر خداى متعال با آن وصف هاى كلى و بيان ناقص نويسنده، توكل كند، خداى مهربان، او را در كارهايش كفايت مى كند و ان شاءاللّه به مقصد مطلوب مى رساند.

بنا بر اين، توكل با سعى و تلاش هيچ منافاتى ندارد، بلكه مكمل آن است و بايد همراه با توكل و استعانت از خداى قادر متعال، اقدام عملى كرد و اسباب ظاهرى را فراهم ساخت، اما اسباب باطنى و غير ظاهر را با توكل حل كرد كه آن توكل، موجب قوّت و اطمينان به نتيجه مى شود.

خداى سبحان طبق وعده اى كه داده، متكفل امور فرد متوكل خواهد بود:

(وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللّهَ بالِغُ أَمْرِهِ)11 .

ص:209


1- هود / 56.
2- يوسف / 67.
3- رعد / 30.
4- اعراف / 89.
5- ملك / 29.
6- ابراهيم / 12.
7- انفال / 49.
8- فرقان / 58.
9- زمر / 62.
10- نساء / 171.

خشوع

(وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلاّ عَلَى الْخاشِعِينَ)1.

خشوع به معناى داشتن حالت فروتنى، تواضع، افتادگى و قبول حقانيت هر حقى و پايبندى عملى به آن است. بنابراين، خشوع عبارت از داشتن حالت قلبى خاصى است و آثار وجودى آن، عبارت از حالتى است كه با نرمى صدا، افتادگى، قبول و رعايت آن در عمل ظاهر مى شود و در مقابل آن، داشتن صداى بلند و چشم خيره كه حاكى از داشتن تكبر، عُجب و خودخواهى است(1). پس، خشوع از جهتى مقدّم بر ديگر شرايط بهره مندى است و آن داشتن تواضع و خشوع و قبول حقانيت هر حقى از جمله ولايت حق است. و از جهتى ديگر مؤخر و ملازمت توأم گونه با ساير شرايط بهره مندى از ولايت حقه ى خليفه ى الهى دارد كه موجب تأثيرگذارى ديگر شرايط همچون: نماز، تعقل، تفكر، علم و يقين مى شود.

صبر و استقامت

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا)3 ؛ (فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَكَ)4 .

كلمه ى «صبر» ضدّ جَزَع و بيتابى است و عبارت از ثَبات، آرامش نَفْس در سختى ها، بلاها، مصايب و پايدارى و مقاومت در برابر آن ها است، به طورى كه از گشادگى خاطر و آرامشى كه پيش از آن حوادث داشت، بيرون نرود و زبان خود را از شكايت و اعضاى خويش را از حركات نابهنجار نگه دارد. و صبر همچنان كه قبلاً مطرح شد(2) ، با لحاظ موارد، سه قِسم

ص:210


1- محققى در باره ى آثار وجود خارجى خشوع مى نويسد: «فظهر أنّ خشوع البصر و خشوع الصوت من آثار حقيقة الخشوع فى النفس الإنسانى، و من آثاره أيضا: الرغبة، و الرهبة، و المحبّة، و الانقياد، و الأخذ و القبول، و التأثّر و الانفعال، و درك العظمة و الجلال و الجمال»؛ التحقيق، ج 3، ص 63، كلمه ى خشع.
2- در فصل صفات خليفه ى الهى، در ذيل عنوان «صبر» مطرح شد.

مى شود: 1. حبس نفس از جًزع و بيتابى در برابر مشكلات و حوادث توأم با داشتن آرامش؛ 2. حفظ نَفْس از ارتكاب گناه؛ 3. خودارى از سستى در انجام وظايف دينى فردى و اجتماعى.

بنابراين، صبر عبارت از تحمل سختى ها اعم از مصيبت ها يا سختى هاى انجام اعمال دينى يا سختى هاى فشار روانى در برابر كشش و جذابيت ظاهرى گناهان است. تدوام بر تحمل سختى هاى ديندارى، به استقامت تعبير مى شود و از باب استفعال است كه دلالت بر طلب قيام و پايدارى در امرى اعم از امور ارادى، طبيعى يا عملى است. و طبق آيه ى شريفه، خداوند سبحان از افراد مؤمن طلب قيام، ايستادگى و پايدارى در حفظ ايمان، اعتقادات دينى و پايبندى عملى به احكام اسلام تا لحظه مرگ را مى كند.

حقيقت صبر و استقامت، عبارت از تحمل و شكيبايى و گذشت است، كه هر كس سعه ى وجودى اش و مقدار تحمل او در برابر سختى ها و مشكلات زياد باشد، استعداد و قوّت روحش به سوى كمال سرعت مى گيرد و به راحتى به كمالات روحى و معنوى، نايل مى شود. اهميت و جايگاه مهمّ صبر، همچون جايگاه حياتى سر انسان به بدنش است كه با نبودِ سر، بدن از فعاليت و تحرك ارادى باز مى ماند:

«عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ الصَّبْرُ مِنَ الْإِيمَانِ بِمَنْزِلَةِ الرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ فَإِذَا ذَهَبَ الرَّأْسُ ذَهَبَ الْجَسَدُ كَذَلِكَ إِذَا ذَهَبَ الصَّبْرُ ذَهَبَ الْإِيمَانُ»(1).

بنابراين، بايد صبر و پايدارى داشت تا بتوان به سرمنزل مقصود و ايمان حقيقى رسيد. صبر و استقامت، اگر به آسانى باشد، صبر حقيقى است و الاّ اگر با احساس رنج و سختى و ضيق صدر باشد، صبر مجازى است و راه اصلى درمان آن، طبق آيات شريفه، تقواى الهى، احسان، انفاق، تصديق و ايمان حقيقى خواهد بود:

(فَأَمّا مَنْ أَعْطى وَ اتَّقى * وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنى * فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرى)2 ؛

(وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً)3 ،

وقتى صبر و استقامت آسان شد، و به صورت ملكه ى راسخ و ثابت درآمد، موجب وصول به مقام رضا مى شود و استقامت و پايدارى بر رضا، موجب رسيدن به مقام مَحبت مى گردد.

ص:211


1- الكافى، ج 2، ص 87، باب الصبر، ح 2.

ص:212

فصل پنجم: موانع بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى

اشاره

ص:213

ص:214

عصيان

عصيان، يكى از اساسى ترين موانع تحقق ولايتمدارى ولىّ حق است و ديگر موانع از مصاديق آن محسوب مى شوند، همچنان كه تبعيت يكى از عوامل مهمّ بهره مندى از آن ذكر شد.

عصيان، به معناى تبعيت نكردن است و مخالفت و ترك عمل بر طبق سيره و دستورهاى خليفه ى خداى سبحان، از موارد بارز آن هستند. عصيان موجب بيزارى ولىّ حق از عمل عاصيان مى شود: (فَإِنْ عَصَوْكَ فَقُلْ إِنِّي بَرِيءٌ مِمّا تَعْمَلُونَ)1 ؛ و سبب گمراهى آشكار مى گردد: (وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً)2 ؛ و باعث بُعد از قرب الهى و گرفتار شدن در قهر و عذاب الهى خواهد شد: (وَ مَنْ يَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ)3 -(1).

ص:215


1- عصيان علاوه بر مانع بودن براى بهره مندى، موجب آثار مخرب ديگرى نيز مى شود، چون كه: (كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ)؛ مُدّثّر / 38؛ هر كس در گرو اعمالى است كه انجام داده است؛ «وقتى انسان در گرو كارهاى

بنابراين، افرادى كه ادعاى پيروى و از ولايت حَقّه را مى نمايند، اما در عمل بر خلاف آن ادعا باشند، به نحوى مصداق اين آيه ى شريفه هستند:

(وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ الَّذِي تَقُولُ وَ اللّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ)1 .

و ديگر اين كه در روز قيامت، آرزو مى كنند كه اى كاش با خاك اطراف يكى مى شدند و برانگيخته نمى شدند و مخالفت ها و عصيان آنان از سيره و دستورهاى خليفه ى زمانشان مكشوف نمى گرديد:

(يَوْمَئِذٍ يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ عَصَوُا الرَّسُولَ لَوْ تُسَوّى بِهِمُ الْأَرْضُ)2 .

انجام محرّمات و ترك واجبات(1) از موارد عصيان هستند كه موجب ناخرسندى خليفه ى خداى سبحان مى شوند و در اين كتاب مهم ترين آن ها كه در قرآن مجيد وعده ى عذاب بر آن ها داده شده، با عنوان دهى هر كدام، ان شاءاللّه مطرح خواهد شد.

ص:216


1- البته در صورتى كه با آگاهى و عمدى و همراه با اصرار باشد.

انجام گناهان بزرگ

(إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً)1 .

گناه با توجه به آيه ى شريفه، به دو نوع تقسيم شده است: بزرگ وكوچك؛ در تعريف گناهان بزرگ و كوچك اختلاف نظر وجود دارد(1). از ظاهر عبارات برخى مفسران(2) استفاده مى شود كه آنان قائل به بزرگ بودن همه ى گناهان بوده و كبيره و صغيره بودن را نسبى دانسته اند، ولى ظاهر آيه ى شريفه حاكى از وجود دو نوع گناه بزرگ و كوچك است. همين طور در اين كه گناهان بزرگ چيست و تعداد آن، چه عددى و مصاديق آن كدامند؟ عده اى در تعريف گناهان بزرگ گفته اند: گناه بزرگ، گناهى است كه در قرآن مجيد درباره ى مرتكبين، وعده ى عذاب داده شده است؛ ولى اين تعريف، قابل مناقشه است و جامع نيست؛ چون برخى گناهان بزرگ هستند كه درباره ى آن وعده ى عذاب نيست. عده اى ديگر گفته اند: بر مرتكبين آن ها، حدّى تعيين شده باشد؛ اين نيز قابل مناقشه است، چون بعضى گناهان بزرگ هستند كه حدّى بر عامل آن، تعيين نشده است، مانند ريا.

ص:217


1- دو نظريه در اين باره در منابع فقهى ارائه شده: الف. المعاصى كلّها كبيره يا كلّ معصية كبيرة، و صغيره و كبيره بودن آن ها امرى نسبى است، مثلاً زدن نسبت به كشتن صغيره است... و اين نظريه، استناد به قدما شده است؛ ب. وجود دو نوع گناه كبيره و صغيره و اين كه آن دو امرى نسبى نيستند و عده اى از متاخرين فقها قائل به آن هستند؛ جواهر الكلام، ج 13، ص 307 و مستمسك العروة، ج 7، ص 333.
2- مجمع البيان، ج 3، ص 61؛ صاحب الميزان قدس سره در اين باره مى نويسد: «و اما مساله گناهان كبيره و صغيره همان طور كه توجه فرموديد گفتيم از ظاهر آيه ى مورد بحث بر مى آيد كه گناهان در مقايسه با يكديگر صغيره و كبيره مى شوند، مثلاً قتل نفس محترمه از در ستمگرى، گناه است، و نظر كردن به زن نامحرم نيز گناه است ولى اولى نسبت به دومى كبيره است، و نيز مى خوردن و مست شدن از در طغيان و بى اعتنايى به نهى خداى تعالى و خلاصه حلال شمردن آن گناه است، و خوردن آن از روى هواى نفس نيز گناه خواهد بود، ليكن دومى نسبت به اولى كوچك تر است، و اما اين كه از كجا بفهميم فلان گناه كبيره است يا صغيره، پاسخش را در اول بحث داديم كه از راه شدت نهى وارد از آن، و يا از اين كه مرتكبش تهديد به عذاب آتش شده، و يا امثال آن فهميده مى شود، حال چه اين كه آن نهى در كتاب خدا آمده باشد، و چه اين كه در سنّت وارد شده باشد، چون هيچ دليلى نداريم بر اين كه گناه كبيره تنها آن گناهانى است كه در قرآن از آن نهى شديد، يا تهديد به عذاب آتش شده باشد»؛ الميزان، ج 4، ص 332.

بنابراين، گناهان بزرگ، گناهانى هستند كه در شرع مقدس از آن ها نهى شديد شده است، بعضى از آن ها، داراى حد بوده و بعضى ديگر حدّى براى عامل آن ها تعيين نشده بلكه وعده ى عذاب بر عامل آن ها داده شده است. پس معيار شناخت آن ها، وعده ى عذاب يا تعيين حد بر عامل آن ها و در غير اين دو صورت، نهى شديد از آن هاست(1). بعضى، آن ها را حدود هفتاد دانسته اند و بعضى ديگر هفتصد(2) و بيش تر از آن، با توجه به كثرت آن ها، در اين كتاب فقط با استناد به روايتى، به بعضى از آن ها اشاره مى شود و بقيه ى موارد، مشمول عنوان عِصيان(3) و از مصاديق آن هستند.

در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه: آن حضرت در درخواست تفسير آيه ى شريفه و تعيين گناهان بزرگ، مواردى را طبق آيات ديگر بيان مى فرمايند و بر طبق بيان آن حضرت، هر يك از آن موارد را در تحت عنوانى ان شاءاللّه مطرح كرده و اندكى توضيح درباره ى آن ها داده مى شود:

«عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ عَبْدِ الْعَظِيمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِى قَالَ حَدَّثَنِى أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام قَالَ سَمِعْتُ أَبِى يقُولُ سَمِعْتُ أَبِى مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ عليهما السلام يقُولُ دَخَلَ عَمْرُو بْنُ عُبَيدٍ عَلَى أَبِى عَبْدِاللَّهِ عليه السلام فَلَمَّا سَلَّمَ وَ جَلَسَ تَلَا هَذِهِ الآْيةَ الَّذِينَ يجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ ثُمَّ أَمْسَكَ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام مَا أَسْكَتَكَ قَالَ أُحِبُّ أَنْ أَعْرِفَ الْكَبَائِرَ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقَالَ نَعَمْ يا عَمْرُو أَكْبَرُ الْكَبَائِرِ الْإِشْرَاكُ بِاللَّهِ يقُولُ اللَّهُ وَ مَنْ يشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّهُ عَلَيهِ الْجَنَّةَ وَ بَعْدَهُ الْإِياسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ إِنَّهُ لا ييأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ ثُمَّ الْأَمْنُ لِمَكْرِ اللَّهِ لِأَنَّ

ص:218


1- از ظاهر محّرمات مذكور در رساله هاى مراجع عظام، استفاده مى شود كه آنچه به عنوان حرام مطرح شده، از گناهان بزرگ هستند؛ البته گناهان كوچك نيز جزو محرمات هستند و اصرار بر آن ها، آن ها را تبديل به گناه بزرگ مى كند.
2- مجمع البيان، ج 3، ص 63؛ غرائب القرآن و رغائب الفرقان، ج 2، ص 405.
3- يا از جهتى مشمول تقوا كه براى تحقق آن، پرهيز از آن ها بر هر فرد ولايت مدار ولىّ حق، لازم است.

اللَّه عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ فَلا يأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ وَ مِنْهَا عُقُوقُ الْوَالِدَينِ لِأَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ الْعَاقَّ جَبَّاراً شَقِياً وَ قَتْلُ النَّفْسِ الَّتِى حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ فَجَزاوهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها إِلَى آخِرِ الآْيةِ وَ قَذْفُ الْمُحْصَنَةِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ لُعِنُوا فِى الدُّنْيا وَ الآْخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ وَ أَكْلُ مَالِ الْيتِيمِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ إِنَّما يأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيصْلَوْنَ سَعِيراً وَ الْفِرَارُ مِنَ الزَّحْفِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ وَ مَنْ يوَلِّهِمْ يوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ وَ أَكْلُ الرِّبَا لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ الَّذِينَ يأْكُلُونَ الرِّبا لا يقُومُونَ إِلّا كَما يقُومُ الَّذِى يتَخَبَّطُهُ الشَّيطانُ مِنَ الْمَسِّ وَ السِّحْرُ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِى الآْخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَ الزِّنَا لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ وَ مَنْ يفْعَلْ ذلِكَ يلْقَ أَثاماً يضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يوْمَ الْقِيامَةِ وَ يخْلُدْ فِيهِ مُهاناً وَ الْيمِينُ الْغَمُوسُ الْفَاجِرَةُ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ الَّذِينَ يشْتَرُون بِعَهْدِ اللّهِ وَ أَيمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِى الآْخِرَةِ وَ الْغُلُولُ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ وَ مَنْ يغْلُلْ يأْتِ بِما غَلَّ يوْمَ الْقِيامَةِ وَ مَنْعُ الزَّكَاةِ الْمَفْرُوضَةِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ وَ شَهَادَةُ الزُّورِ وَ كِتْمَانُ الشَّهَادَةِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ وَ مَنْ يكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ وَ شُرْبُ الْخَمْرِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ نَهَى عَنْهَا كَمَا نَهَى عَنْ عِبَادَةِ الْأَوْثَانِ وَ تَرْكُ الصَّلَاةِ مُتَعَمِّداً أَوْ شَيئاً مِمَّا فَرَضَ اللَّهُ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلى الله عليه و آله) قَالَ مَنْ تَرَكَ الصَّلَاةَ مُتَعَمِّداً فَقَدْ بَرِئَ مِنْ ذِمَّةِ اللَّهِ وَ ذِمَّةِ رَسُولِاللَّهِ (صلى الله عليه و آله) وَ نَقْضُ الْعَهْدِ وَ قَطِيعَةُ الرَّحِمِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يقُولُ

ص:219

أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدّارِ قَالَ فَخَرَجَ عَمْرٌو وَ لَهُ صُرَاخٌ مِنْ بُكَائِهِ وَ هُوَ يقُولُ هَلَكَ مَنْ قَالَ بِرَأْيهِ وَ نَازَعَكُمْ فِى الْفَضْلِ وَ الْعِلْمِ»(1) - (2).

نكته ى مورد توجه در روايت مذكور، اين است كه به بعضى گناهان، مانند. سرقت، غيبت و... اشاره نشده، در حالى كه آن ها نيز از گناه هاى بزرگ هستند، علت آن معلوم نيست. و در رواياتى ديگر نيز هنگام سؤال از گناهان بزرگ، به بعضى از آن ها اشاره شده و در روايت مذكور، سائل فلسفه ى عدم ذكر گناهان ديگر را نپرسيد(3) ، آن يا به دليل معلوم بودن بزرگ بودن غير موارد مذكور بوده يا اين كه امام عليه السلام در مقام بيان بعضى از گناهان بوده، نه همه ى آن ها.

اما فلسفه ى ذكر روايت در اين كتاب، به دليل ذكر گناهان بزرگ با استناد به آيات شريفه بوده و آن با روش كتاب كه عمده ى مستندات آن، آيات شريفه است، همخوانى دارد. بنابراين، مراد از گناهان بزرگ فقط آنچه در اين روايت ذكر شده اند، نيست، بلكه شامل همه ى گناهان بزرگ، همانندِ سرقت. تضييع حقوق ديگران، غيبت، نمّامى و... است.

ص:220


1- الكافى، ج: 2 ص: 286، ح 24، باب الكبائر؛ من لايحضره الفقيه، ج 3، ص 563، باب معرفة الكبائر، ح 4932؛ عيون اخبارالرضا عليه السلام، ج 1، ص 286، باب 28، ح 33؛ المناقب، ج 4، ص 251؛ علل الشرايع، ج 2، ص 392، باب 121، ح 1؛ ارشاد القلوب، ج 1، ص 177 و بحارالانوار، ج 76، ص 6، باب 68، ح 7.
2- در سند حديث، احمد بن محمد بن خالد، است كه معروف به خالد البرقى است، و بنابر آثار رجالى، امثال رجال النجاشى، ص 77؛ مى نويسد: «كوفى و كان ثقة فى نفسه يروى عن الضعفاء»؛ در حالى كه در اين مورد از عبدالعظيم حسنى قدس سره نقل مى كند؛ در رجال طوسى، او را از اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام مى داند؛ رجال الطوسى، ص 331، ش 4938-17؛ يا در فهرست الطوسى، ص 52، مى نويسد: «اصله كوفى كان ثقة فى نفسه غير انه اكثر الرواية عن الضعفاء»؛ يا در رجال ابن الغضائرى، ج 1، ص 40، مى نويسد: «يكنى أبا جعفر. طعن القميون عليه و ليس الطعن فيه. إنما الطعن فى من يروي عنه فإنه كان لا يبالي عمن يأخذ على طريقة أهل الأخبار. و كان أحمد بن محمد بن عيسى أبعده عن قم ثم أعاده إليها و اعتذر إليه»؛ يا در رجال ابن داود، ص 41، ش 119، مى نويسد: «أصله كوفى... و كان ثقة فى نفسه يروي عن الضعفاء و يعتمد المراسيل صنف كثيرا. أقول: و ذكرته في الضعفاء لطعن (غض) فيه و يقوى (عندى) ثقته مشى أحمد بن محمد بن عيسى في جنازته حافيا حاسرا تنصلا مما قذفه به»؛ يا در الخلاصة، ص 15، ش 7، مى نويسد: «أصله كوفي ثقة غير أنه أكثر الرواية عن الضعفاء و اعتمد المراسيل».
3- حتى صبرنكرد تا امام عليه السلام گناهان ديگر را بيان كنند و گريان از نزدِ آن حضرت خارج شد!

شرك

(إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النّارُ)1 .

معناى لغوى شرك، چنان كه قبلاً مطرح شد، عبارت از: «همراهى و تقارن دو فرد يا افرادى در عمل يا امرى است به نحوى كه هر يك از آنان، نصيب يا تأثيرى در آن داشته باشد»(1). بنابراين، شرك داراى معناى عامى است كه شامل همه ى موارد شرك جَلى (بت پرستى) و خَفى (ريا) مى شود، لذا هر دو، مورد عِقاب و عذاب الهى هستند.

شرك در مقابل توحيد است، چنان كه توحيد داراى مراتب سه گانه ى توحيد در ذات، توحيد در صفات، توحيد در افعال است، شرك نيز داراى همان مراتب است و عمده ى مطلب، شرك در افعال است كه اگر توجه به واسطه ها و مسبب ها از باب استقلال در تأثير باشد، شرك در افعال محقَّق مى شود، و چه بسا مفهوم شرك را آنچه گفته ى عاميانه است: اميدم اول به خدا و بعد فلانى است، برساند يا سخنان ديگرى مشابه آن، در اين مواقع به جاى آن گفتارها، بايد گفت: همه ى اميدم به خداست و مشكلم را اگر خدا بخواهد، توسط كسى به نتيجه مى رساند.

توحيد در افعال كه به توحيد افعالى معروف است، طبق نوشته ى مفسرى داراى مراتبى است: «از براى توحيد افعالى چهار مرتبه گفتند 1. به زبان اقرار مى كند كه تمام امور تحت مشيت الهى است ولى قلباً مستند به اسباب و وسايط مى داند و اين توحيد منافقين است؛ 2. قلباً هم معتقد است اما رسوخ در قلب نكرده و متوجه به اسباب است و اين توحيد عوام است؛ 3. رسوخ در قلب كرده و اسباب را به منزله ى آلات مى داند و توكل در اين مرتبه پيدا مى شود و اين توحيد خواص است؛ 4. به كلى نظر به اسباب ندارد؛ نمى خواهد جز خدا، نمى بيند جز خدا، و مى گويد: «لا مؤثّر فى الوُجُود الاَّ اللّه» و اين توحيد انبيا و اوليا است كه [از آن] تعبير [به] خاصّ الخاص مى كنند»(2).

ريا در عبادات و هر عملى كه قصد قربت الهى، شرط صحت آن باشد، ملحق به شرك مى شود؛ زيرا قصد رياكار و هدفش رسيدن به شُهرت و جاه و منزلت نزد مردم يا مال است، پس در واقع مطيع خداى سبحان نبوده، بلكه براى مردم بوده است و آن به موجب كوچك

ص:221


1- التحقيق، ج 6، ص 50، كلمه ى شرك.
2- أطيب البيان، ج 8، ص 127.

لحاظ كردن خداوند عظيم است، زيرا كسى كه در عبادت پروردگارش، بنده اى از بندگانش را قصد مى كند، بى ترديد مى پندارد او در برآوردن مطلوبش از خداى قادر، تواناتر و تقرب به وى از تقرب به خداى متعال بهتر است، پس كدام اهانت و استحقار به پروردگار عالميان از اين بدتر است؟!:

(فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ * اَلَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ * اَلَّذِينَ هُمْ يُراؤُنَ)1 .

يا آيه اى ديگر، رياكار را فرد بى ايمان به خداى متعال و به روز قيامت معرفى مى كند؛ رياكار و مشرك در صفت بى ايمانى، مانند هم هستند:

(وَ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ رِئاءَ النّاسِ وَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ)2 .

رياى امرى خطرناك است كه بسيارى از وجود آن در افعالشان غافل هستند و در ظاهر آن را انكار مى نمايند، اما ريا با انكار، برطرف نمى شود، بلكه براى رفع آن از درون خود، مجاهده و مراقبت همه ى جانبه لازم است؛ زيرا افرادى يك عمر اعمال عبادى انجام مى دهند، ولى از ثمرات عمل خالص از ريا كه حكمت باشد، بى بهره هستند.

نااميدى از رحمت بى انتهاى الهى

(لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ)3 ؛

آيه ديگر: (قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ)4 .

معناى يأس و قنوط در فارسى، نااميدى است، اما بين آن دو در زبان عربى، فرق وجود دارد: «يأس عبارت از قطع طمع [و اميد] از چيزى، و قنوط از آن اخص و به معناى يأس شديد است»(1).

ص:222


1- معجم الفروق اللغويه، 436.

مفسرى درباره ى يأس مى نويسد:

«يأس كه معناى مقابلى آن، طمع و رجا است و نهى از نااميدى، يعنى قطع انتظار و توقع از رحمت الهى، دادرسى و فريادرسى الهى، و ياس و قنوط، نتيجه ى غوطه ور شدن در مادّيات، شهوات و دنيا، و جدا شدن از محيط رحمت و امور معنوى است. بر هر كس كه ايمان به خدا دارد، لازم است به اين معنا معتقد شود كه خدا هر چه را بخواهد، انجام مى دهد و به هر چه اراده كند، حكم مى نمايد و هيچ قاهرى نيست كه بر مشيت او فائق آيد. يا حكم او را به تأخير اندازد. و هيچ صاحب ايمانى نبايد از روح خدا و دادرسى او مأيوس و از رحمت بيكرانش نااميد شود؛ زيرا يأس از روح خدا و نوميدى از رحمتش، در حقيقت محدود كردن قدرت او، و در معنا كفر و انكار به احاطه و سعه ى رحمت اوست كه طبق اين آيه:

(وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآياتِ اللّهِ وَ لِقائِهِ أُولئِكَ يَئِسُوا مِنْ رَحْمَتِي وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ) ، (1) نااميدى و يأس از صفات كافران است»(2).

بنابراين، اگر نااميدى كسى از رحمت بيكران الهى و دادرسى او از جهت اعتقاد به عدم توانايى خداى قادر متعال بر گسترش دادن رحمتش و رفع گرفتارى ها و مشكلاتش باشد، چنين اعتقادى كفر است؛ زيرا در واقع ايمانش تبعيض شده و معتقد است خداى متعال، قدرت بر رحمت و گشايش دادن امور و رفع سختى ها و مشكلات او را ندارد. اما اگر فقط نااميد است و به پيشگاه پروردگار متعال تضرع و دعا نكند، مرتكب گناهى بزرگ شده كه بايد از آن حالت نااميدى، استغفار و توبه كند.

ص:223


1- عنكبوت / 23؛ و كسانى كه به نشانه هاى [توحيد و كتاب] خدا و ديدار او، كفر ورزيدند، از رحمت من مأيوسند، و آن ها را عذابى دردناك است.
2- الميزان، ج 11، ص 234.

ايمن بودن از مكر الهى

(أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ)1 .

مفسرى در معناى مكر، مى نويسد:

«مكر در اصل به معناى خدعه و نيرنگ است و بر پوشش نيز اطلاق مى شود. گفته مى شود: مكر الليل، اى ستر بظلمته ما هو فيه»(1).

هنگامى كه مكر به خداوند نسبت داده مى شود، مراد از آن استدراج است كه خداى سبحان بنده ى گناهكارش را به حال خود وامى گذارد تا با غفلتش به هلاكت بيفتد، لذا استدراج را تشبيه به مكر كرده اند.

ايمن بودن از مكر الهى، اگر به صورت اعتقاد درآيد و بنده ى گناهكار باور كند خداى متعال، قادر بر انتقام از او نيست، چنين اعتقادى كفر است، اما اگر اعتقاد نباشد، مرتكب گناه بزرگ شده است.

البته مكر ابتدايى از جانب خداى سبحان براى بنده ى غير گناهكار مُحال است، و مراد از آن، مكرى است كه براى تنبيه و مجازات بنده ى گناهكارش باشد و هيچ كس تا هنگامى كه در دنياى زودگذر است، نبايد خود را از مجازات هاى گوناگون الهى، مانندِ سلب توفيق، استدراج، بلاياى طبيعى، امراض بدنى و... آسوده خاطر بداند و بايد بين خوف و رجا باشد و افراد مؤمن حقيقى، همواره در ميان آن دو حالت هستند.

شايد اشكال شود كه: چرا افراد مؤمن و مبرّا از گناهان، همواره بايد بين ترس از مكر الهى و اميد به رحمت واسعه ى الهى باشند، آنان كارى انجام نداده اند تا مجازات شوند؟! پاسخ اين است: زيرا افراد با ايمان همواره احتمال مى دهند شايد در انجام وظيفه شان، كوتاهى كرده، يا چنان كه بايد و شايسته است، انجام نداده باشند، لذا مقصر و گناهكار شده و موجب سلب توفيق الهى شوند يا از فيض هاى الهى محروم گردند و به مقصد و هدف نهايى كه قرب الهى است، نرسند. از طرف ديگر در حالت اميد و رجا قرار دارند كه خداى كريم با كَرَم و رحمتش،

ص:224


1- روح المعانى، ج 9، ص 12 و 13.

از تقصيرها و كوتاهى و كم كارى در انجام وظايفشان مى گذرد و آنان مورد عنايت الهى قرار گرفته، از فيض هاى او بهره مند مى شوند.

عقوق والدين

(وَ أَوْصانِي بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ ما دُمْتُ حَيًّا * وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّاراً شَقِيًّا)1 .

امام صادق عليه السلام با استناد به آيه ى مذكور، عقوق والدين را از گناهان بزرگ برشمرده است و فرموده:

«منها (اى الكبائر) عقوق الوالدين لأن الله تعالى جعل العاق جبارا شقيا».

كلمه ى «عقوق» از «عقق» مشتق شده كه اهل لغت در معناى آن نوشته اند:

«يقال عقّ الولد أباه يعقّه عقوقا من باب قعد: إذا آذاه و عصاه و ترك الإحسان إليه و هو البِرّ به. و أصله من العقّ و هو الشق و القطع»(1).

آيات ديگرى(2) در قرآن مجيد مطرح گرديده كه در آن ها امر به احسان به پدر و مادر شده، از جمله معروف ترين آن ها، اين آيه ى شريفه است:

(وَ قَضى رَبُّكَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِيّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيماً)4 .

ص:225


1- مجمع البحرين، ج 5، ص 216.
2- بقره / 83؛ نساء / 36 و انعام / 151.

كلمه ى «اُفّ»، سه بار در قرآن مجيد استعمال شده(1) و آن كلمه اى است كه وقتى فردى از چيزى بدش آمد، در مقام اظهار كراهت، مى گويد: افّ.

در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده:

«لو علم اللّه شيئا هو ادنى من اف لنهى عنه و هو من ادنى العقوق»(2).

در آيه ى شريفه احسان به والدين را قرين عبادت خدا فرموده است؛ و اين دليل بر عظمت عنايت به حقوق و منزلت و قدرشان است. آنان مستحقّ اين احترام و احسان هستند و بايد كاملاً درباره ى آن ها احسان كرد؛ زيرا آن دو واسطه ى خلقت انسان هستند و خداوند، خالق حقيقى و واقعى آدميان. و مراد از احسان به آن دو، اين است كه با كرامت با آنان معامله شود، آن هم معامله اى مبنى بر احترام، عاطفه و مَحبّت نَه بيم و ترس. نيكى به آن ها، دين و قرضى است كه از پيش بر عهده ى ماست؛ زيرا مَحبت پدر و مادر به فرزند غريزه اى از غرايز است و شرع درباره ى آن توصيه اى نكرده است و مَحبت فرزند به والدين، پاداش و مكافات مَحبت آنان است لذا قرآن مكلفان را آگاه، و در آن سختگيرى كرده است. عاق كردن پدر و مادر، موجب تباهى فرزندان و محروم شدن از فيض ها و بركات مادّى و معنوى و باعث سنگدلى و بى رحمى آنان مى شود. البته والدين نيز بايد جانب عطوفت و حسن عنايت را نسبت به فرزندان رعايت كنند و در مسائل خصوصى آنان جز به طور محدود مداخله و تحكّم نكنند.

عقوق والدين و رعايت نكردن حقوق آنان موجب شقاوت مى شود و معناى شقاوت «عدم قابليت رحمت است كه از عصيان و عدم ايمان به وجود آيد...؛ شقاوت عدم نيل به خواسته ها و آرزوهاست؛ چنان كه سعادت خلاف آن است»(3). بنابراين، شقاوت، محروم شدن از خيرات است و ثمره ى احسان به پدر و مادر، بهره مند شدن از خيرات و نيل به خواسته ها و آرزوها و سعادتمند شدن و پيشرفت در امور زندگى بدون مشقت و سختى است، مخصوصاً اگر فردى طالب كمال و وصول به قرب الهى باشد. نمونه ى بارز آن در تاريخ، اويس قَرَنى قدس سره است كه با وجود محروميت از محضر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، به دليل احسان همه ى جانبه به مادرش به

ص:226


1- انبياء / 67 و احقاف / 17.
2- الكافى، ج 2، ص 349، ح 7، باب العقوق؛ و در ادامه ى حديث آمده است: و من العقوق ان ينظر الرجل الى والديه فيحدّ النظر اليهما؛ اگر خداى متعال كلمه اى كم تر از اف [براى اهانت] سراغ داشت، از آن نهى مى كرد و اف كم ترين مرتبه ى نازله ى عقوق پدر و مادر است و از موارد آن، نگاه تند و خشن يا با ترشرويى و بدون لطافت در نگاه است. در حديث ديگرى از آن حضرت نقل شده است: «من نظر الى ابويه نظر ماقت و هما ظالمان له، لم يتقبل اللّه له صلاته»؛ هر كس به پدر و مادر خود، نگاه تند و خشم آلود كند، اگر چه به وى ظلم كرده باشند، خداوند نمازش را نمى پذيرد؛ همان، ح 5 و وسائل الشيعة، ج 21، ص 501، ح 27696.
3- قاموس قرآن، ج 4، ص 2.

مقام عالى كمال واصل، و سرانجام: در محضر امير مؤمنان عليه السلام به مقام عظماى شهادت نايل آمد.

قتل نَفْس محترمه

(وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً)1 .

يكى ديگر از گناهان بزرگ، قتل نَفْس اعم از خودكشى يا كشتن ديگرى است. اگر كسى، فردى را اعم از زن و مرد، پير و جوان، كوچك و بزرگ بكشد، يكى از بزرگ ترين جنايت ها و گناهان بزرگ را مرتكب شده است. و قرآن مجيد با اهميت فوق العاده آن را ذكر كرده، به طورى كه كشتن بى دليل و عمدى يك انسان را، همانند كشتن تمام مردم روى زمين برمى شمارد:

(مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعاً)2 .

براى قتل هايى كه با اغراض گوناگون مادّى يا معنوى رخ مى دهد، عِقاب دنيوى و اخروى ملحوظ شده، اما از ميان آن ها، قتل نَفْس محترمه اى كه قتل عمدى او، به دليل ايمانش باشد، داراى شديدترين عذاب دنيوى و اخروى خواهد بود و چه بسا توبه از ديگر قتل ها امكان پذير باشد، اما توبه از آن قتل، بنابر گفته ى برخى عالمان امكان ندارد و توبه ى چنين قاتلى پذيرفتنى نيست. و براى او در آيه ى مذكور در صدر مطلب، چهار مجازات شديد اخروى ذكر شده است:

1. لعن و دورى از رحمت واسعه الهى؛

2. خشم خدا؛

3. آماده ساختن عذاب عظيمى از براى او؛

4. خلود در جهنم.

ص:227

زيرا كشتن فردى به دليل ايمانش، در واقع ستيز و دشمنى و جنگيدن با خداى متعال است و كسى كه در مقام ستيز با اوست، چگونه توقع رحمتش را دارد؟!(1)

تهمت زنا به زنان با ايمان

(إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ)2 .

كلمه ى «المحصنات» از «حصن» مشتق شده كه به معناى «قلعه، جاى محكم و حصار شده است، اين معناى نخست حصن است»(2). سپس مَجازاً در هر تحفظ و نگه داشتن به كار مى رود، به كسى كه خود را از بى عفتى حفظ كند، گويند: محصن و به زنى كه بر اثر داشتن عفت يا شوهردار بودن و...، خود را از بى عفتى نگاه دارد، محصنه گويند. و «گفته شده: المحصنات يعنى المزّوجات به تصور اين كه شوهر، كسى است كه زن را [از بى عفتى] حفظ مى كند»(3).

ص:228


1- سؤال: آيا توبه ى قاتل عمدى مؤمن، قبول مى شود يا نَه؟ بعضى مفسران طبق آيه ى مذكور، جواب نفى داده اند، در صورتى كه قتل مؤمن فقط به دليل دين و ايمانش باشد؛ تفسير على بن ابراهيم، ج 1، ص 148. برخى ديگر طبق حديثى، قتل مؤمن را به دو قسم تقسيم نموده است: الف - قتل به دليل دين و ايمان، توبه ى او قبول نمى شود؛ ب - قتل مؤمن براى غير ايمان و دينش و به خاطر مسائل دنيوى كه توبه ى قاتل قبول است، به شرط اينكه در نزد (حاكم شرع) و اولياء مقتول اعتراف نمايد كه يا او را مى بخشند، در اين صورت ديه مى پردازد و 2 ماه روزه مى گيرد و 60 مسكين را طعام مى دهد، يا نمى بخشند كه بايد پذيراى تصميم [قصاص] اوليا باشد؛ كنزالدقائق، ج 2، ص 578؛ اما با توجه به آيات شريفه ى (إِنَّ اللّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً)، زمر / 53؛ (إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ)، نساء / 47؛ قبول توبه ى قاتل عمدى مؤمن را به طور قطع نمى شود، منتفى دانست و خداوند ارحم الراحمين هر كس را خواست، توبه اش را قبول كرده و او را مى بخشد و هر كس را نخواست، توبه ى او را قبول نكرده و او را به جزاى عملش، عذاب مى نمايد: (يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ وَ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ)، مائده / 40.
2- قاموس قرآن، ج 2، ص 149، كلمه ى حصن.
3- مفردات راغب، ص 239، كلمه ى حصن.

تهمت يكى از گناهان بزرگ است كه در مواردى موجب كفر مى گردد و يكى از موارد آن، تهمت به زنان باايمان است كه عارى از هرگونه اعمال بى عفتى، بلكه حتّى عارى از فكر آن هستند. و سرّ شدّت قباحت آن تهمت درباره ى آنان نيز به دليل ايمان و صفاى فكرى و ذهنى اشان است و هر كس به آن ها تهمت زنا زند و توبه نكند، حكم كافران و منافقان را دارد كه مورد لعن در هر دو عالم دنيا و آخرت شده و همچون آنان به اشد عذاب، مجازات مى شود، و با كافران و منافقان محشور خواهد شد، زيرا حفظ آبروى افراد با ايمان همچون نفس آنان، محترم است.

حكم كلى در تهمت زنا، اين است كه اگر كسى خانمى را متهم به زنا كند و نزد حاكم شرع نتواند با همراه با سه نفر عادل ديگر اثبات كند، به هشتاد ضربه تازيانه توسط قاضى شرع محكوم مى شود و ديگر به هيچ وجه شهادتش مورد قبول واقع نمى شود و از فاسقين محسوب مى گردد، مگر اين كه كار بدش را با توبه جبران كند(1).

خوردن مال يتيم

(إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً)2 .

كلمه ى «اكل»، از باب كنايه و شامل هر نوع تصرف ناحق از جمله خوردن است. و يتيم به كسى مى گويند كه پدرش وفات كند و هنوز به سنّ بلوغ نرسيده باشد، بر عكس حيوانات كه يتيمى آن ها با از دست دادن مادرشان تحقق مى يابد. بنابراين، فردى كه به سنّ بلوغ برسد، ديگر يتيم نيست.

يكى از گناهان بزرگ و مورد اتفاق همگان، خوردن مال يتيم به ظلم و ناحق است كه داراى عقوبتى سخت بوده و تجسم ملكوتى آن به صورت خوردن آتش است؛ و در آخرت به اشدّ مجازات گرفتار شده و وارد آتش سوزان جهنم مى شود.

ص:229


1- نور / 4.

جمله ى (يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ) ، در قرآن مجيد دوبار استعمال شده است يكى اين جا و مورد ديگر درباره كتمان حقايق كتاب هاى آسمانى و كسب درآمد نامشروع از آن طريق(1) است.

امام محمد باقر عليه السلام مقدار تحقق اكل مال يتيم را يك دِرهم بيان كرده است و در حديث ديگرى طبق سؤال از امام عليه السلام بين كم و زياد اكل مال يتيم فرقى مطرح نشده است:

«قلت له: كم ادنى ما يكون من مال اليتيم ان هو اكله و هو لا ينوى ردّه حتى يكون يأكل فى بطنه نارا؟! قال: قليله و كثيره واحد اذا كان فى نفسه و نيته ان لا يردّه اليهم»؛(2)

امام عليه السلام در جواب سؤال از مقدار تحقق خوردن مال يتيم، فرمودند: كم و زياد آن، حكم يكسانى دارد كه همان خوردن آتش و عذاب اخروى است.

بنابراين، اگر كسى مال يتيمى را چه كم يا زياد به ناحق تصرف يا غصب كند، و به او برنگرداند و، آنچه مصرف كرده، در آخرت ظهور كرده و به صورت شعله هاى آتش از دهانش بيرون مى آيد و نزد همگان رسوا مى شود:

«و فى أصول الكافى عن أبى جعفر عليه السلام حديث طويل، يقول فيه:... أنّ آكل مال اليتيم يجىء يوم القيامة و النّار تلتهب فى بطنه حتّى يخرج لهب النّار من فيه حتّى يعرفه كلّ أهل الجمع، أنّه آكل مال اليتيم»(3) - (4).

ص:230


1- بقره / 174.
2- البرهان، ج 1، ص 347، ذيل آيه ى مذكور.
3- كنز الدقائق، ج 3، ص 343.
4- بر همين اساس در تصرف اموال يتيم، بايد خيلى دقت كرد، مخصوصاً در اين برهه كه بر اثر روش غلط و رايج براى فرد وفات يافته، مراسم و مجالسى با صرف غذا و مسائل ديگر بر پا،؛ لذا اگر داراى فرزند يتيمى باشد، احتياط در چنين مجالسى ترك نشود؛ حتى كسانى كه در چنين مجالسى مداحى، و بدين وسيله امرار معاش مى كنند.

تنها راه نجات از آن عذاب توبه و برگرداندن آنچه مصرف كرده، است:

«عن سماعة، عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: سألته عن آكل مال اليتيم، هل له توبة؟ قال: يرده الى أهله»(1).

البته درباره ى سرپرستى صحيح از يتيم و ثواب عظيم آن، حديثى نقل شده است:

«قال أبا عبداللّه عليه السلام: من عال يتيما حتّى ينقطع يتمه او يستغنى بنفسه اوجب اللّه - عزّ و جلّ - له الجنّة، كما اوجب النّار لمن اكل مال اليتيم»(2).

فرار از ميدان جهاد

والفرار من الزحف، لأن اللّه يقول:

(وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ - فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ)3 .

قبل از اين آيه ى شريفه، خداى متعال مؤمنين را از فرار و پشت كردن به كفار نهى مى كند:

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبارَ) ؛(3)

و پس از بيان موارد جواز فرار مى فرمايد: اگر كسى به نهى الهى درباره ى فرار از جهاد، توجه نكند و مرتكب آن شود، مورد غضب الهى واقع شده، جايگاهش جهنم است و سرانجام بدى خواهد داشت.

ص:231


1- البرهان، ج 2، ص 31، ح 2158-11.
2- كنز الدقائق، ج 3، ص 343.
3- همان 15؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه با انبوه كافران در ميدان نَبَرد رو به رو شَويد، به آن ها پشت نكنيد [و فرار ننماييد]!

كلمه ى «زحف»، به معناى نزديكى به صورت تدريج است(1) ، با توجه به متعلق آن كه كافران باشد، كنايه از جنگ و جهاد با آن ها است، و در روايات عنوان «الفرار من الزحف»، از گناهان بزرگ با استناد به آيه ى مذكور، محسوب شده است.

يكى از اهل لغت مى نويسد:

«بهتر است «زحفا»، در آيه به معناى قتال و مفعول له باشد براى «لقيتم»، چنان كه از زجاج نقل شده است؛ يعنى: چون با كفار از براى جنگ روبه رو شُديد به آنان پشت و فرار نكنيد»(2).

طبق آيه ى شريفه به هيچ وجه مگر دو مورد استثنا، نبايد از ميدان جهاد با كافران گريخت، هرچند جان در خطر و در معرض شهيد شدن باشد و صرف يقين به خطر جانى، مجوّز فرار نيست و در صورتى كه دشمنان بيش از دو برابر مسلمانان نباشند، فرار حرام و استقامت و پايدارى واجب است؛ زيرا فرار از جنگ يكى از بزرگ ترين گناهان در اسلام محسوب مى شود.

مفسران با استناد به روايتى، در فلسفه ى تحريم فرار از جنگ مى نويسند:

«حضرت رضا عليه السلام در ضمن جواب مسائلى كه از آن جناب پرسيده شده بود، مى نويسد: خداوند فرار از جنگ را حرام كرده، چون موجب وهن در دين و استخفاف به انبيا و پيشوايان عادل و ترك نصرت ايشان بر ضدّ دشمنان است. و اين موجب عِقاب ايشان است، چون با عمل خود، دعوت خدا را مبنى بر اقرار به ربوبيت او و اظهار و گستردن عدالت و ترك جور و از ميان برداشتن فساد، زير پا گذاشته و باعث مى شوند دشمنان بر مسلمانان جرأت يابند. علاوه بر اين كه با عملش، باعث كشته و اسير گشتن مسلمانان و باطل شدن دين خداى عز و جل و فسادهاى ديگر مى شوند»(3).

ص:232


1- زحف در اصل به معناى حركت كردن به سوى چيزى است آن چنان كه پاها به سوى زمين كشيده شود، همانند حركت كودك قبل از آن كه راه بيفتد، يا شتر هنگام خستگى كه پاى خود را به روى زمين مى كشد سپس به حركت لشكر انبوه نيز گفته شده است، زيرا از دور چنان به نظر مى رسد كه گويى روى زمين مى لغزند و پيش مى آيند.
2- قاموس قرآن، ج 3، ص 159.
3- نورالثقلين، ج 2، ص 138، ح 36 و الميزان، ج 9، ص 57.

بعضى مفسران اهل سنّت(1) ، حرمت فرار از جنگ را مختصّ جنگ بَدر دانسته اند و دليلشان را، شأن نزول آيات بيان كرده اند: اين كه آن در زمان جنگ بدر بوده، و كلمه ى «يومئذ» اختصاص به همان جنگ را مى رساند. اما طبق احاديث منقول در كتاب هاى روايى آنان(2) ، حُرمت فرار، مخصوص جنگ بَدر نيست.

رباخوارى

(الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاّ كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ)3 .

كلمه ى «ربا»، اصل آن «ربو» به معناى زيادى است.

مرحوم تَبرِسى قدس سره مى نويسد:

«اصل الربا: الزيادة من قولهم ربا الشىء يربو، اذا زاد، و الربا هو الزيادة على رأس المال(3) ؛ معاملات رَبَوى و قرض دادن و سود از آن گرفتن(4) ، طبق صريح آيات، حرام و از گناهان بزرگ است و داراى مجازات شديد اخروى و گرفتارى در دنيا خواهد بود. و حُرمت ربا، مخصوص دين اسلام نبوده، بلكه در اديان پيشين نيز حرام و از آن نهى شده است»(5).

منظور از اكل ربا، تصرف و استفاده كردن از زيادى است كه به عنوان سود و بهره، از مديون گرفته مى شود و كلمه ى «اكل» از باب استعمال مصرف غالب و شايع است؛ زيرا هدف اصلى از جمع آورى مال، خوردن آن و در جهت وسايل خوراكى است، تعبير به «اكل»

ص:233


1- المنار، ج 9، ص 570، ذيل آيه ى شريفه.
2- صحيح مسلم، ج 2، ص 83 و صحيح بخارى، باب وصايا، ص 12.
3- مجمع البيان، ج 2، ص 204، ذيل آيه ى 275 بقره.
4- براى اطلاع بيش تر از مصاديق و احكام «ربا» به رساله ى مراجع تقليد، رجوع شود.
5- نساء / 161.

شده است وگرنَه شامل هر نوع تصرف غير از خوردن نيز مى شود و آن هم حرام است. برخى براى پرهيز از آثار آن، مال رَبَوى را در موارد غير خوراكى مصرف مى كنند؛ ولى متوجه نيستند كه خود ارتكاب عمل ربا و ادامه دادن به آن، آثار بدترى دارد، علاوه بر ارتكاب عمل گناه بزرگ، موجب خارج شدن از ولايت ولىّ حقى همچون پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و اوصياى اوست، بلكه اعلان دشمنى و جنگ با خدا و خليفه ى اوست:

(فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ)1 ؛

اگر چنين نكرديد [و به رباخوارى ادامه داديد]، آن عمل ربا، اعلان دشمنى و جنگ با خدا و رسولش است.

طبق حديث منقول از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، حُرمت ربا فقط مخصوص گيرنده ى ربا نيست، بلكه شامل پنج نفر، خورنده و دهنده ى آن، دو شاهد بر آن و كاتب آن خواهد بود:

«عَنْ عَلِى عليه السلام قَالَ لَعَنَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فِى الرِّبَا خَمْسَةً آكِلَهُ وَ مُوكِلَهُ وَ شَاهِدَيهِ وَ كَاتِبَهُ»(1).

سِحر

(وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ)3 .

آيه ى شريفه درباره ى قوم يهود است كه در زمان حضرت سليمان عليه السلام و بعد از ايشان، بر اثر وسوسه هاى شياطين و به گمان اين كه كاميابى و قدرت آن حضرت، بر اثر سِحر بوده، به سوى كسب علم سِحر روآوردند و با آن وسيله كسب درآمد كرده و بين زنان و شوهران جدايى مى انداختند. آيه ى مذكور قسمتى از ذيل آيه ى مبسوطى است كه درباره ى سِحرآموزى و مسائل آن توسط قوم يهود مطرح شده است. سِحرآموزى و كسب درآمد از آن طريق، موجب محروم شدن از نيكى هاى عالَمِ آخرت كه همان رضوان الهى و بهشت اوست،

ص:234


1- وسائل الشيعة، ج 18، ص 128، ح 23300.

مى شود؛ پس: از نعمت هاى اخروى منع شده و گرفتار مجازات سحرآموزى و اضرار به ديگرى مى شوند. آيه اى ديگر، صريحا فلاح و رستگارى را از ساحر نفى مى كند:

(إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى)1 .

سحر عبارت از:

«تصرف در چشم ها و خيالات مردم، براى نشان دادن چيزى بر خلاف واقع و حق است»(1).

سرّ تأثير سِحر بين زن و شوهر، همان تصرف در خيالبافى آنان و ايجاد كدورت ذهنى و خيالى به يكديگر كه به همديگر علاقه ندارند يا به همديگر خيانت مى كنند يا در گفتار و كردارشان نسبت به همديگر صداقت ندارند، كه منجر به مشاجره ى لفظى و اختلاف هاى خانوادگى مى شود و در نتيجه: از همديگر جدا مى شوند. البته تأثيرش بر كسانى است كه مراعات مسائل دين اسلام را نمى كنند وگرنَه در اسلام از هر گونه سوءظن و خيالبافى سوء نسبت به مسلمان ديگرى همچون همسر نهى شده و براى جلوگيرى از ايجاد آن، به افراد مسلمان سفارش گرديده از گفتارها و مكان هاى ايجاد سوء ظن و تهمت دورى كنند.

در اسلام، ياد گرفتن و تعليم سحر و عمل به آن، ممنوع و حرام بوده و اقدام به هر يك جزو گناهان بزرگ است. اما آنچه در بعضى از كتاب هاى تفسيرى از باب وجوب كفايى براى رفع آثار سوء سحر، براى عده اى جايز دانسته اند،(2) صحيح نيست و خلاف صريح قرآن است:

(وَ لا يُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ أَتى)4 .

و طبق فرموده ى قرآن مجيد، ساحر بدون اذن الهى، نمى تواند به ديگرى ضررى برساند:

(وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ)5 ؛

ص:235


1- التحقيق، ج 5، ص 72، كلمه ى سحر.
2- تفسير نمونه، ج 1، ص 379.

و ديگر اين كه، اگر افراد مسلمان واقعاً احكام اسلامى و آداب اخلاقى آن را به دليل رسيدن به قرب الهى مراعات كنند، به قوّت نَفْسى مى رسند كه با اذن الهى مى توانند، آثار سوء سِحر را از خود و ديگران رفع كنند. يك سؤال: آيا ائمه ى اطهار عليهم السلام به سِحر ديگران، با سِحر پاسخ مى دادند يا با قوّت ملكوتى نَفْسى كه داشتند؟! مسلّماً با قوّتِ ملكوتى بوده است.

زنا

(وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً * يُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهاناً)1 .

زنا يكى از محّرمات و گناهان بزرگ و قباحت آن به حدى است كه در رديف دو گناه بزرگ «شرك» و «قتل نَفْس محترمه» قرار گرفته است. دو عمل در قرآن مجيد به عنوان «فاحشه» مطرح شده: يكى زنا و ديگرى عمل لواط (1):

(وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلاً) ؛ (2) و يكى از شروط مهم بيعت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با زنان اهل مكه، عدم ارتكاب زنا بوده است.(3)

احكام زنا به طور مختصر، اين است كه داراى حدّ شرعى بوده و اگر با شهادت چهار نفر عادل يا اقرار ثابت شود، بر زناكار جارى مى شود. حدّ مرد همسردار و زن شوهردار، سنگسار است و اگر ازدواج نكرده باشند، به هر كدام صد تازيانه مى زنند.(4)

طبق آيه ى مذكور، بايد از مقدمات زنا مانندِ چشم چرانى، خلوت با نامحرم و گفت وگوها و برخوردهاى غير ضرور، اجتناب كرد. و كسى كه مرتكب عمل زشت زنا مى شود هرچند

ص:236


1- اعراف / 80.
2- اسراء / 32؛ و نزديك زنا نرويد [حتى از عمل هاى مقدماتى آن نيز دورى كنيد] زيرا آن بسيار زشت، و بَد راهى است [كه به فساد جامعه و زوال معنويت آن منتهى مى گردد].
3- ممتحنه / 12.
4- براى اطلاع بيش تر به رساله ى مراجع تقليد و كتاب هاى حقوقى مراجعه شود.

مخفيانه باشد، بايد بى درنگ استغفار و توبه كند وگرنه ارتكاب به آن و توبه نكردن از آن، مانع مهمى براى بهره مندى از ولايت حق است.(1)

سوگند دروغ

(إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ)2 .

كسب هر بهاى مادّى، هر چند تمام دنيا باشد، ارزش ندارد كه با اداى سوگند دروغ همراه گردد؛ زيرا، خداوند حكيم، متاع دنيا را به قليل، كم و ناچيز وصف كرده، چنان كه مى فرمايد:

(قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ)3 ؛

لذا اگر فردى عاقلانه درباره ى بى ارزشى و زودگذر بودن دنيا، فكر كند، مُحال است براى چيز بى ارزش، سوگند دروغ ادا كند و گرفتار آثار سوء آن شود.

در اين باره حديثى نقل شده است:

«ان رسول اللّه صلى الله عليه و آله قال: من انقطع حق امرىء مسلم بيمينه فقد اوجب اللّه له النار و حرّم اللّه عليه الجنة، قالوا و ان كان شيئا يسيرا يا رسول اللّه؟ قال و ان كان قضيبا من اراك ثلاثا»(2).

آيه ى شريفه، طبق نقل برخى مفسران(3) ، درباره ى اشعث بن قيس نازل گرديده كه با قَسَم دروغ نزدِ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، مى خواست زمين ديگرى را كه در اختيارش بود، مالك شود.

ص:237


1- نكته ى مورد توجه اين كه اگر فرد مسلمانى، تقواى الهى را پيشه كند و در برابر وسوسه ى زنا، خود را حفظ كند، مورد عنايت ويژه ى الهى و خليفه ى او قرار مى گيرد.
2- مجموعه ورام، ج 1، ص 53، باب الظلم.
3- درالمنثور، ج 2، ص 245.

هنگامى كه آماده ى ارائه سوگند دروغ براى ادعاى مالكيت كاذب خود شده بود، آيه ى مذكور نازل گرديد، و او نيز با اطلاع از آيه ى شريفه و مضامين تهديدآميز آن، از انجام سوگند دروغ خود، پشيمان شد و به اشتباه خويش اقراركرد و زمين را به صاحبش برگردانيد.

غُلُول (خيانت)

(وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ)1 .

كلمه ى «غلّ» كه مصدر آن، «غُلُول» است، به معناى خيانت كردن است و معناى اصلى آن، نفوذ تدريجى و مخفيانه ى آب در ريشه ى درختان است. و چون خيانت به صورت مخفيانه و تدريجى صورت مى گيرد، به آن غُلُول مى گويند؛ و موارد آن، خيانت در مال يا ناموس يا آبرو و حُرمت مسلمانى و از مصاديق آن، پنهانى مال مردم را خوردن، نگه داشتن مال ديگرى بدون نياز به آن، كم فروشى، غشّ در معامله از قبيل پنهان كردن عيب كالا بر خريدار، عدم صدق و فريب و تزوير در آن است. و با توجه به اطلاق آيه ى شريفه، كم و زياد آن از جهت گناه بزرگ و حرام بودن فرقى با هم ندارند، مانند خوردن مال يتيم به ناحق.

ابتداى آيه ى از همه ى پيامبران عليهم السلام نفى خيانت مى كند: (ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ) ؛ و در ادامه، آيه ى شريفه مرتكبين به آن را وعده مجازات در روز قيامت داده است كه خيانتشان در روز قيامت مجسّم گرديده و در برابر همگان رسوا خواهند شد و آنچه بِدان وسيله، كسب كرده اند به صورت آلت عذاب درآمده و آنان را باهمان عِقاب مى كنند.

ص:238

نپرداختن زكات واجب

(وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ * يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ)1 .

كلمه ى «يكنزون» از «كنز» مشتق شده كه به معناى «روى هم قرار دادن مال و نگهدارى آن»(1) است و آيه ى شريفه اگر چه فقط نام دو مورد از موارد وجوب زكات را بيان مى كند كه در مذمت بخل اهل كتاب، احبار و رهبان است، ذكر نام در آيات، موجب اختصاص نمى شود؛ زيرا اولاً: قرآن براى هدايت همه ى انسان ها نازل شده است و با رفتن افراد مذكور در آيات، سلب وظيفه ى اصلى رسالت قرآن كريم نمى شود وگرنه بايد خيلى از آيات را به دليل آن، كنار گذاشت. ثانياً: امام عليه السلام براى حُرمت و گناه بزرگ بودن منع زكات در همه ى موارد آن، به آيه ى شريفه استناد كرده است و استناد آن حضرت براى ما حكم راهنما و بُرهان دارد.

آيه ى شريفه، همه ى احتكاركنندگان را به عذاب شديد تهديد مى كند و در جمله «وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ»، احتكار را توضيح مى دهد: احتكارى مبغوض پروردگار است كه مستلزم خوددارى از انفاق در راه او شود و انسان را از انفاق در حقوق مالى واجب كه يكى از موارد آن، زكات است، باز دارد؛ چون او خودش را بر پروردگار خويش، مقدّم داشته و احتياج موهوم و احتمالى خود و فرزندانش را بر احتياج قطعى و ضرور اجتماع دينى، برترى داده است.

ص:239


1- مفردات راغب، ص 727، كلمه ى كنز.

شهادت دروغ و كتمان شهادت حق

(وَ لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ)1 .

گناهانى كه بعضى افراد انجام مى دهند، يا بيرونى و عمل خارجى است، مانند سرقت، قتل نَفْس محترمه و... يا درونى و قلبى است، مانندِ كتمان شهادت، ريا و....

آيه ى شريفه در بيان احكام داد و ستد است. بنابراين، كتمان شهادت نيز درباره ى آن خواهد بود، امّا امام عليه السلام با استناد به قسمتى از آيه، گناه بزرگ بودن كتمان شهادت را، شامل همه ى موارد آن قرار داده است. پس افرادى كه از حقوق حَقّه ى ديگران اطلاع دارند، موظف و مكلف اند كه هنگام دعوت به اداى شهادت، حاضر شوند و اگر خوددارى ورزند، مرتكب گناه بزرگ شده اند. البته اداى شهادت در صورتى واجب مى گردد كه ديگران اقدام به آن نكنند وگرنه وجوبش با اقدام ديگرى، برداشته مى شود و به اصطلاح فقهى: وجوب آن، كفايى است. و در موردى كه كتمان شهادت سبب تضييع حقى شود و صاحب حق نيز اطلاعى از آگاهى شخصى نسبت به حقش را ندارد، طبق اطلاق آيه ى شريفه، شخص آگاه بايد اظهار شهادت كند و آن را كتمان نكند.

بر همين اساس هنگامى كه كتمان شهادت حق، از گناهان بزرگ محسوب شود به طريق اولى، طبق مستفاد از بيان امام عليه السلام، گناه شهادت دروغ و بر خلاف واقع بر ضرر مسلمانى شهادت دادن، اگر بيش تر از كتمان شهادت حقه نباشد، كم تر نخواهد بود؛ زيرا مستلزم دو گناه (دروغ و تضييع حقوق ديگران) است.

شُرب خَمر

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ)2 .

ص:240

در حديث منقول در بيان گناه هاى بزرگ، علت گناه بزرگ بودن شُرب خَمر، مطرح شدن آن با بُت پرستى در كنار هم در يك آيه ذكر شده است:

«لان اللّه عدل بها عبادة الاوثان»، خداوند حكيم، درضمن نهى، هر دو را پليد و از اعمال شيطان برشمرده است.

در حديثى نقل شده:

«عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَالَ: شَارِبُ الْخَمْرِ كَعَابِدِ الْوَثَنِ وَ مُدْمِنُ الْخَمْرِ كَعَابِدِ الْوَثَنِ»(1).

كلمه ى «خَمر»، طبق كتاب هاى لغت(2) ، نام هر مايعى است كه براى مست كردن، ساخته شده باشد و «در سابق عرب ها خَمر را از انگور، خرما و جو تهيه ى مى كردند، ولى به تدريج، اقسام ديگرى بر آن ها افزوده شد، به گونه اى كه امروز، انواع مختلفى از نوشابه هاى مُسكِر ساخته مى شود كه از لِحاظ تأثير در ايجاد مستى و شدت و ضعف آن تفاوت دارد، ولى همه ى آن ها خَمر است»(3). معناى اصلى خَمر، مستور كردن است و مايع مست كننده به اين اسم ناميده شده، زيرا عقلِ شرابخوار را مى پوشاند و نمى گذارد كه خير، شرّ، قُبح و حُسن را تشخيص بدهد و در نتيجه بعد از شُرب آن، ممكن است، بدون توجه به ضرر و زيان امرى، اقدام به كارهايى خطرناك كند. با توجه به اين كه يكى از اهداف اساسى ارسال پيامبران عليهم السلام و پايه گذارى اديان الهى، رشد و بارورى قوه ى نهفته ى عقل انسان ها و به فعليت و ظهور رساندن آن است؛ هر چيزى كه مانع رشد آن يا موجب زوال آن شود، به شدت ممنوع و مورد تحريم واقع مى شود. البته افزون بر زوال عقل در حال مستى، موجب امراض گوارشى نيز مى شود.

ترك عمدى نماز و واجبات ديگر

«و ترك الصلاة متعمدا و شيئا مما فرض الله تعالى، لأن رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: من ترك الصلاة متعمدا فقد برىء من ذمة الله و ذمة رسوله».

ص:241


1- مستدرك الوسائل، ج 17، ص 63، باب 12، ح 20759-7.
2- مفردات راغب، ص 299، كلمه ى خمر.
3- الميزان، ج 2، ص 191.

امام عليه السلام در ادامه ى بيان تعداد گناهان بزرگ مى فرمايند: ترك عمدى نماز واجب و هر چيزى كه خداى متعال واجب كرده، نيز از گناهان بزرگ محسوب مى شوند.

اطلاق «مما فرض اللّه»، شامل همه ى واجبات عينى و كفايى(1) مى شود. بنابراين، ترك عمدى واجبات و اهميت ندادن به انجام آن ها، يكى از موانع بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى خواهد بود و از ميان واجبات، نماز اهميت خاصى دارد، لذا نخست نماز ذكر گرديده و بعد از آن، قاعده ى كلى بيان شده است.

در اهميت نماز، به يك روايت اكتفا مى شود:

«عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله: لَيسَ مِنِّى مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلَاةِ لَا يرِدُ عَلَى الْحَوْضَ لَا وَ اللَّهِ»(2).

نقض پيمان و قطع رَحِم

(وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدّارِ)3 .

گناهان بزرگ ديگرى كه امام عليه السلام بيان مى فرمايند: نقض پيمان و قطع رَحِم است. عهد به دو نوع تقسيم مى شود: عهد الهى و عهد با همنوعان.

مفسرى درباره ى قِسم اول مى نويسد:

«مراد از عهد الهى، عهدى است كه به زبان فطرت خود با پروردگارشان بستند كه او را يگانه بدانند، و بر اساس توحيد و يكتايى او عمل كرده، آثار توحيد را از خود در كردارشان ظاهر سازند. آدمى بر فطرت توحيد خداى متعال و نيز بر فطرت لوازم توحيد خَلق شده، اين عهدى است كه انسان در فطرت خود با خداى متعال

ص:242


1- واجب كفايى، واجبى است كه اقدام فردى موجب بى نيازى و كفايت از اقدام ديگرى مى شود، مانند امر به معروف و نهى از منكَر يا غسل، نماز و دفن ميت؛ ولى در واجب عينى بر هر شخص مسلمان، لازم است كه آن را انجام دهد و اقدام ديگرى موجب سقوط وجوب از آن شخص نمى شود.
2- وسائل الشيعة، ج 4، ص 25، باب 6، ح 4420.

بسته و عهد و ميثاقى نيز كه به وسيله ى پيامبران عليهم السلام و به دستور خداى سبحان، از بشر گرفته شده، و احكام و شرايعى نيز كه انبيا عليهم السلام آورده اند، همه ى از فروع آن ميثاق فطرى است؛ زيرا اديان حق، همه ى فطرى هستند»(1).

در ادامه ى بيان تفسير آيه ى شريفه، در ردّ تفسير ديگرى مى نويسد:

«ظاهر كلام صاحب درّ منثور، اين است كه عهد در آيه ى كريمه را حمل بر ميثاق هاى مردمى كرده است، در حالى كه ظاهر سياق آيه، خلاف آن را مى رساند»(2).

با توجه به اين كه همان مفسر از امام صادق عليه السلام، حديثى را در بيان تعداد گناهان بزرگ، نقل مى كند كه با استناد به آيه ى مذكور، يكى از موارد گناهان بزرگ را نقض عهد قرار داده است:

«و نقض العهد و قطيعة الرحم لأن الله يقول: (أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدّارِ)3 -(3)».

و ظاهر استناد امام عليه السلام به آيه ى شريفه، عدم وفا به عهد شرعى با همنوعان(4) است.

گناه بزرگ ديگر، قطع رَحِم است(5). رَحِم در اصل يعنى: محلّ نشو و نماى جنين در شكم مادران. اين معناى اصلى كلمه ى رَحِم است؛ ولى بعدها به عنوان استعاره و به علاقه ى ظرف

ص:243


1- الميزان، ج 11، ص 342.
2- همان / 349؛ و فى الدر المنثور، أخرج ابن جرير و ابن أبي حاتم و أبو الشيخ عن قتادة: في قوله: (الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ) عليكم بالوفاء بالعهد و لا تنقضوا الميثاق - فإن الله قد نهى عنه و قدم فيه أشد التقدمة، و ذكره في بضع و عشرين آية نصيحة لكم - و تقدمة إليكم و حجة عليكم، و إنما يعظم الأمور بما عظمها الله عند أهل الفهم و أهل العقل - و أهل العلم بالله، و ذكر لنا أن النبى صلى الله عليه و آله كان يقول في خطبته: لا إيمان لمن لا أمانة له - و لا دين لمن لا عهد له. أقول: ظاهر كلامه حمل العهد و الميثاق في الآية الكريمة على ما يدور بين الناس أنفسهم و قد عرفت أن ظاهر السياق خلافه.
3- الميزان، ج 4، ص 334.
4- چون در كنار قطع رَحِم ذكر شده، مربوط به حقوق همنوعان است.
5- در بخش اول كتاب در تقسيم بندى انواع ولايت، در ذيل عنوان «ولايت ارحام»، توضيحى درباره وجه نامگذارى به ارحام كه جمع رَحِم است، ارائه داديم.

و مظروف در معناى قرابت و خويشاوندى استعمال شد، چون خويشاوندان همه ى در اين كه از يك رحم خارج شده اند، مشترك هستند، پس كلمه ى «رَحِم» به معناى نزديك و ارحام به معناى نزديكان نَسَبى انسان است. و قرآن شريف در امر رَحِم، نهايت درجه ى اهتمام را به كار برده است،

لذا مفسرى در مصداق آيه ى شريفه مى نويسد:

«معروف ترين مصاديق آن، همان قطع رَحِم است و در آيه ى ديگرى به آن تأكيد شده است: (وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذِي تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ) » (1)-(2).

خصوصيتى كه خويشان رَحِمى دارند، اين است كه اگر فردى بر يكى از خويشان رحمى خود، غضب كرده يا كينه اى از او در دل داشته باشد، براى رفع آن، با او مصافحه و معانقه كند تا كدروت و ناراحتى برطرف شود:

«عَنْ مُيسِّرٍ قَالَ ذُكِرَ الْغَضَبُ عِنْدَ أَبِى جَعْفَرٍ عليه السلام فَقَالَ: إِنَّ الرَّجُلَ لَيغْضَبُ فَمَا يرْضَى أَبَداً حَتَّى يدْخُلَ النَّارَ فَأَيمَا رَجُلٍ غَضِبَ عَلَى قَوْمٍ وَ هُوَ قَائِمٌ فَلْيجْلِسْ مِنْ فَوْرِهِ ذَلِكَ فَإِنَّهُ سَيذْهَبُ عَنْهُ رِجْزُ الشَّيطَانِ وَ أَيمَا رَجُلٍ غَضِبَ عَلَى ذِى رَحِمَ فَلْيدْنُ مِنْهُ فَلْيمَسَّهُ فَإِنَّ الرَّحِمَ إِذَا مُسَّتْ سَكَنَتْ»(3).

اسراف

(وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحابُ النّارِ) ؛ (4) اسرافگران اهل آتشند!

كلمه ى «اسراف» از «سرف» مشتق شده است. سرف با مشتقات آن، 21 بار در قرآن مجيد در مصاديق گوناگونى مطرح شده است: در خوردن و آشاميدن(5) ، انفاق(6) ، اجراى قصاص

ص:244


1- نساء / 1.
2- الميزان، ج 11، ص 349.
3- الكافى، ج 2، ص 302، باب الغضب، ح 2؛ وسائل الشيعة، ج 15، ص 358، باب 53، ح 20734؛ بحارالانوار، ج 70، ص 270، باب 132، ح 23؛ جامع الاخبار، ص 160، الفصل الرابع و العشرون و المائة و مكارم الاخلاق، ص 35، فى الغضب.
4- مؤمن / 43.
5- اعراف / 31.
6- فرقان / 67.

قتل(1) ، تكذيب خلفاى الهى(2) ، افساد در زمين و اصلاح نكردن آن(3) و گناهكار بودن(4)... همه ى آن ها به يك معنا بازمى گردند و آن زياده روى از حد معين عقلى، شرعى و عُرفى است.

لغت شناسى مى نويسد:

«اِسراف، عملى است كه از حدّ عقلى و عُرفى تجاوز كند»(5).

بنابراين، اسراف به معناى جهل، غفلت و خطا نيست؛ بلكه آن معانى، از اسباب و علل اسراف هستند كه موجب ظهور و بروزش مى شوند.

منشأ اسراف، حُبّ دنيا و زيادهَ روى از حدّ معقول در امور شهوانى، توجه شديد به ارضاى اميال نفسانى و غفلت از حق و آخرت است. اسراف، حجابى است براى توجه و ديدن واقعيات زندگى و كوتاه بودن مدت عالَم دنيا براى هر فردى است:

(كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ)6 ؛ اين گونه براى اسرافكاران، اعمالشان زينت داده شده است كه زشتىِ عمل را درك نمى كنند.

مراد از اسراف به عنوان يكى از موانع بهره مندى از ولايت ولىّ حق، اسراف و زياده رَوى در امور دينى است كه براى آن ها، در شرع مقدس حدودى تعيين شده است، مانند زياده رَوى در حدّ قصاص قتل.

بنابراين، اسراف به دو قِسم تقسيم مى شود:

الف. اسرافى كه موجب خروج از حق، مجادله با آن و موجب فساد شود؛

ب. اسرافى كه سبب ستيز با حق و حقانيت نباشد، مانند زياده رَوى در خوردن، آشاميدن، انفاق، صرف وقت بيش تر از حدّ معقول براى درآمد بيش تر، خريد مازاد بر احتياج زندگى، تجمل گرايى، زياده روى در تفريحات سالم و(6)...؛ بنابراين، قسم اول، مراد است نَه قِسم دوم.

ص:245


1- اسراء / 33.
2- غافر / 34.
3- شعراء / 151 و 152.
4- زمر / 53.
5- التحقيق، ج 5، ص 111، كلمه ى سرف.
6- اما اسراف و زياده روى در هدر دادن اموال بيت المال، مانند آب، برق يا روشن گذاشتن ماشين و هدر دادن بنزين و آلوده كردن هواى پاك و... از موارد حرام در اسراف محسوب مى شوند.

تبعيت از هواى نَفْس نامشروع

(فَإِنْ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ)1 .

كلمه ى «هوى» به معناى ميل است و هواى نَفْس يعنى ميل نَفْس «هوىّ و هواء: به مفهوم تمايل پيدا كردن است به سوى پَستى و پايين؛ خواه مادّى باشد يا معنوى؛ و از مصاديق اين معنا: تمايل نَفْس به امور مادّى و شهوات است»(1).

هواى نَفْس به دو صورت است: مشروع و نامشروع. به عبارت ديگر: آزادى مشروع و آزادى نامشروع. و در تعابير اخلاقى به طور مطلق، هواى نَفْس مانع اصلى براى ترقى و تكامل معنوى دانسته شده كه موجب درك نادرست مخاطب مى شود كه اگر خواهان تكامل است، بايد با هواى نَفْسش حتّى مشروع آن مبارزه كند و آن را سركوب سازد، لذا عده ى كثيرى از آن روگردان مى شوند.

بنابراين، بايد طبق آيات شريفه ى قرآن مجيد، هواى نَفْس را به دو قِسم متضاد تقسيم كرد:

هواى نَفْس هدايت شده به سوى استفاده از طيبات و زينت هاى مشروع؛

هواى نَفْسى كه متوجه امورى است كه در شرع مقدس، از آن ها نهى شده است، و شخص مرتكب آن ها، هواى نَفْسش، گمراه از مباحات و متوجه به محرّمات شده است.

و آنچه در دعاها وارد شده است مانندِ:

«اللهم صل على محمد و آل محمد و وال من والاهم و عاد من عاداهم و أغننا بالحلال عن الحرام و بفضلك عن سؤال الخلق»؛(2) حاكى و مؤيد اين تقسيم بندى خواهد بود.

ص:246


1- تفسير روشن، ج 1، ص 431.
2- بحارالانوار، ج 94، ص 289؛ العددالقوية، ص 315، دعاى روز 25 ماه؛ حديث با تعبير ديگرى وارد شده: «فقه الرضا عليه السلام، روى أنه شكا رجل إلى العالم عليه السلام دينا عليه فقال له العالم عليه السلام أكثر من الصلاة و إذا كان لك

اميال نفسانى، اگر از طريق نامشروع ارضا شوند، موجب حرمان از فيض هاى الهى و بزرگ ترين حجاب براى توجه به امور معنوى است، به گونه اى كه انسان حتّى از ذكر خداى سبحان و امور معنوى نفرت خواهد داشت و امور شهوانى يا ميل به مال و لذات ماّدى، آلهه و معبود او در قبال معبود يگانه، خداى سبحان قرار مى گيرند كه منجر به كفر و شرك مى شود:

(أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَ فَأَنْتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلاً)1 .

بنابراين، نحوه ى ارضاى غرايز و اميال نفسانى، نقش اساسى در انتخاب نوع ولايت حق يا باطل را دارد كه اگر از طريق نامشروع باشد، خواه ناخواه موجب سلب بهره مندى از ولايت ولىّ حق خواهد شد و چه بسا فرد غوطه ور در اميال نامشروع به سوى انكار حقانيت آن و جدال و ستيز با آن سوق داده شود و موجب گمراه ساختن خويش از حق و مظهر صراط مستقيم (خليفه ى الهى) گردد:

(وَ إِنَّ كَثِيراً لَيُضِلُّونَ بِأَهْوائِهِمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدِينَ)2 .

اما اگر فردى خواهش ها و اميال نفسانى خود را از طريق مشروع ارضا كند، موجب بهره مندى از ولايت ولىّ حق شده و سرانجام نيكى ان شاء اللّه خواهد داشت؛ پس مخالفت با هواى نَفس در آيه ى شريفه ى (وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ * الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى)3 ، نامشروع آن است.

ص:247

زيربناى انحراف هاى اخلاقى و اعتقادى بشر در يك چيز خلاصه مى شود، و آن حُبّ دنياى نامشروع(1) است كه داراى زير مجموعه هايى از قبيلِ حُبّ نسا، حُبّ مقام و جاه، حُبّ مال و حرص بر آن...؛ از ميان آن ها، دو چيز خطرشان بيش تر است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، از آن دو، بر امتش خائف بودند: هواى نفس نامشروع و آرزوهاى طولانى:

«عن جابر بن عبد الله قال قال رسول الله صلى الله عليه و آله إن أخوف ما أتخوف على أمتى الهوى و طول الأمل أما الهوى فيصد عن الحق و أما طول الأمل فينسى الآخرة و هذه الدنيا مرتحلة ذاهبة و هذه الآخرة مرتحلة قادمة و لكل واحدة منهما بنون فإن استطعتم أن تكونوا من أبناء الآخرة و لا تكونوا من أبناء الدنيا فافعلوا فإنكم اليوم فى دار العمل و لا حساب و أنتم غدا فى دار الحساب و لا عمل»(2).

موارد متعلق هواى نَفْس نامشروع، مادّى يا معنوى است، امور مادّى آن براى همگان واضح است، اما امور معنوى، مانندِ وسواس در نجاست و پاكى، در غسل و وضو يا اهميت دادن به مستحب به اندازه اى كه موجب ترك واجب يا ارتكاب حرامى براى رسيدن به آن شود. آنچه نزد خداى متعال اهميت دارد، تعبد انسان و در خطّ وظيفه بودن است و اين كه چنان باشيم كه خداى حكيم مى خواهد، نَه آن گونه كه خود مى خواهيم.

از اين رو امام صادق عليه السلام مى فرمايند:

«اُمِرَ إِبْلِيسُ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ فَقَالَ يا رَبِّ وَ عِزَّتِكَ إِنْ أَعْفَيتَنِى مِنَ السُّجُودِ لآِدَمَ لَأَعْبُدَنَّكَ عِبَادَةً مَا عَبَدَكَ أَحَدٌ قَطُّ مِثْلَهَا قَالَ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ إِنِّى أُحِبُّ أَنْ أُطَاعَ مِنْ حَيثُ أُرِيدُ»(3).

ص:248


1- الْقُطْبُ الرَّاوَنْدِيُّ فِي لُبِّ اللُّبَابِ، قَالَ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ قَسْوَةُ الْقَلْبِ مِنْ جَفْوَةِ الْعُيُونِ وَ جَفْوَةُ الْعُيُونِ مِنْ كَثْرَةِ الذُّنُوبِ وَ كَثْرَةُ الذُّنُوبِ مِنْ حُبِّ الدُّنْيَا وَ حُبُّ الدُّنْيَا رَأْسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ؛ مستدرك الوسائل، ج 12، ص 96، باب 76، ح 13620-13.
2- الخصال، ج 1، ص 52، ح 64.
3- بحارالانوار، ج 2، ص 262، باب 32 - البدعة و السنة و الفريضة؛ پس از آن كه خداوند، ابليس را به سجده بر آدم عليه السلام فرمان داد، وى گفت: به عزتت سوگند، اگر مرا از سجده بر آدم معاف كنى، چنان تو را عبادت كنم

كبر

(سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ)1 .

كلمه ى «كبر» به معناى بزرگى در مقابل آن «صِغَر»، به معناى كوچكى است و آن حالت خود بزرگ بينى است كه فرد خود را بالاتر از ديگرى مى بيند و معتقد است بر ديگرى، برترى دارد. و آن يك صفت باطنى است كه توسط اعمال، حركات و سخنانى ظاهر مى شود و با ظاهر شدن آن اعمال و حركات، شخص متصف به تكبر مى شود؛ و آن اعمال، مانندِ ترك معاشرت و همراهى با ديگرى، قبول نكردن پند، موعظه و راهنمايى ديگرى و توجه نكردن به آن است.

تكبر، گاهى در برابر خداوند متعال است:

(وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ)2 ؛

و گاه در برابر پيامبران و اوصياى عليهم السلام آنان:

(فَقالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ)3 ؛

ص:249

و گهگاه در برابر بندگان خدا: (قالُوا أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ)1 .

كبر و استكبار بر خلاف عبوديت و بندگى در مقابل پروردگار متعال است؛ و انسان هر چه به مقام عظمت، جلال و كبريايى و جمال خداوند متعال بيش تر معرفت و آگاهى يابد، به همان اندازه صفات خضوع، خشوع، تذلل و عبوديت او افزون تر گشته، و در مقابل بندگان او نيز فروتنى خواهد كرد. و چون انبيا و مرسلين عليهم السلام نماينده ى پروردگار متعال و مظاهر صفات حق و فانى در اراده ى الهى هستند؛ استكبار در مقابل آنان به حقيقت خود را بزرگ شمردن در مقابل خداوند جهان است، و اين نشانه ى نهايت حقارت، جهالت، ذلت و محجوبيت انسان خواهد بود.

بنابراين، تكبرورزى و كبر، يكى از موانع اساسى براى توجه به امور داراى حقانيت از جمله ولايت ولىّ حق است، و در مقابل آن، صفت نيك تواضع، فروتنى و خشوع موجب فراهم سازى براى ميل و رغبت به امور داراى حقانيت از جمله ولايت ولىّ حق، و نيز موجب بهره مندى از آن در جهت رشد و تكامل روحى و معنوى مى شود.

تبعيض در ايمان

جدا كردن خلفاى الهى از يكديگر و فرق گذاشتن در ايمان و تصديق به آنان، نشانه ى عدم تسليم محض در برابر خداى متعال بوده و حاكى از انكار و كفر واقعى است كه خداى سبحان براى آن، عذابى خواركننده قرار داده است هرچند در تصديق پيامبر خود و احكام تبيين شده توسط او، تعهد عملى داشته و در دين خودش، به اصطلاح متدين و زاهد باشد:

(إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذلِكَ سَبِيلاً * أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً)2 ؛ كسانى كه خدا و پيامبران او را تكذيب مى كنند و مى خواهند ميان خدا و پيامبرانش جدايى اندازند و مى گويند: ما به بعضى خلفاى الهى ايمان داريم و برخى را

ص:250

انكار مى كنيم و مى خواهند در ميان اين دو، راهى براى خود انتخاب كنند. آنان كافران واقعى هستند و براى كافران بدترين عذاب را آماده كرده ايم.

بعد از اين آيه ى شريفه، خداى متعال مى فرمايد:

(وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ أُولئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ كانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِيماً)1 .

جدا كردن بين احكام دين و تصديق و پذيرش برخى از آن ها و انكار برخى ديگر، نيز مصداق تبعيض در ايمان است كه موجب ذلت دنيوى و در پىِ آن، شديدترين عذاب در آخرت خواهد بود:

(أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاّ خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ)2 ؛ آيا بخشى از احكام كتاب خدا را مى پذيريد و بخش ديگر را انكار مى كنيد؟ هر كسى چنين كند، جز ذلت دنيا و عذاب شديد آخرت چيزى عايدش نخواهد بود و خدا از اعمال شما غافل نيست.

مغرور به علوم ماّدى

(فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ)3 .

علوم ماّدى چون متعلق آن، جامدات و امور ماّدى است، موجب جمود فكرى و غرور علمى و غفلت از خودشناسى مى شود و انسان اگر خود را نشناسد، و پى به عجز و ناتوانى خود

ص:251

نَبَرد، داعيه ى تكبر و غرور در سر مى پندارد و مى پندارد كه بى نياز و مستغنى است و رو به طغيان مى آورد.(1)

بنابراين، علم و شناخت افراد به جهان و خودشان بايد الهى باشد وگرنَه دچار مغالطه خواهند شد، لذا جهان بينى خوب و انسان شناسى صحيحى نخواهند داشت، در اين صورت خودشان و انسان بودنشان را فراموش مى كنند و نيز سراب بودن جهان مادى از يادشان مى رود، لذا گمان مى كنند جهان، موجودى پايدار و جاويد است و انسان نيز موجودى مستغنى، كه توانايى هر كارى را دارد:

(وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ)2 .

در نتيجه: راه صحيح خودشناسى را ترك كردند كه اگر راه را درست را مى پيمودند، طبق حديث شريف: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»(2) ، حتماً عظمت و قدرت خداى متعال را درك مى كردند و به ناتوانى خود معترف مى شدند. بنابراين، اكثر افراد طبق فرموده ى قرآن مجيد، خود واقعى را فراموش و فقط ظاهر ماّدى خويش را مى بينند و براى آن چاره انديشى مى كنند:

(قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ)4 .

و از جهت جهان شناسى نيز فقط در فكر عاَلمِ دنيا و ظواهر فريبنده ى آن بوده و از عاَلمِ آخرت غافل هستند و چه بسا آن را قبول ندارند

ص:252


1- علق / 6-7.
2- بحارالأنوار، ج 58، ص 100؛ در توضيح و چگونگى آن روايت، مرحوم مجلسى - اعلى اللّه مقامه - مى نويسد: قال بعض العلماء الروح لطيفة لاهوتية في صفة ناسوتية دالة من عشرة أوجه على وحدانية ربانية 1. لما حركت الهيكل و دبرته علمنا أنه لا بد للعالم من محرك و مدبر. 2. دلت وحدتها على وحدته. 3. دل تحريكها للجسد على قدرته. 4. دل اطلاعها على ما في الجسد على علمه. 5. دل استواوا إلى الأعضاء على استوائه إلى خلقه. 6. دل تقدمها عليه و بقاوا بعده على أزله و أبده. 7. دل عدم العلم بكيفيتها على عدم الإحاطة به. 8. دل عدم العلم بمحلها من الجسد على عدم أينيته. 9. دل عدم مسها على امتناع مسه. 10. دل عدم إبصارها على استحالة روته.

(يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ)1 .

جمود و غرور به علوم ماّدى و خود را مستغنى از علوم و معارف دينى دانستن، موجب قساوت قلب شده و به جاى حُبّ صادق، حُبّ كاذب در دل رسوخ مى كند و در نتيجه محبوب واقعى را منكِرشده و به دعوت الهى توسط خلفاى الهى پاسخ مناسب نمى دهد و گرفتار گمراهى آشكار و آتش سوزان درونى نَفْس امّاره به سوء و شيطان مى شود و بعد از مردن نيز با آن ها محشور و معذب مى گردد:

(وَ مَنْ لا يُجِبْ داعِيَ اللّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءُ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ)2 .

بنابراين، كسب علوم براى اغراض دنيوى و مغرور شدن به آن كه منجر به كبر و انكار امور داراى حقانيت از جمله حقانيت ولىّ حق مى شود، يكى از موانع مهم، براى بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى است.

تكذيب و افترا

افترا، به معناى «جعل دروغ و چيزى از خود درآوردن»(1) است؛ اما تكذيب، از كذب مشتق شده به معناى دروغگو دانستن و نسبتِ دروغ دادن است كه در مقابل آن، تصديق و نسبت صدق و راستى دادن و اذعان به آن است.

وقتى تكذيب را تحليل مى كنيم، در واقع به كذب برگشت دارد؛ زيرا تكذيب كننده، امورى كه واقعيت دارند، به نداشتن واقعيت، خبر مى دهد و شكى نيست كه دروغ گفتن و بى واقعيت دانستن حقانيت امور معنوى منشأ هر انحراف و گمراهى است، در هر موضوعى باشد، دروغگو مطلقاً، محروم از درك حق و واقعيت است، چه در اعتقاد يا عملش يا گفتارش، و كسى كه

ص:253


1- قاموس قرآن، ج 5، ص 171، كلمه ى فرى.

داراى چنين روحيه اى باشد، محروم از رسيدن به نتيجه و مقصدش و همواره در گمراهى است.

البته در مواردى، دروغ گفتن استثنا و جايز است:

«فِى وَصِيةِ النَّبِى صلى الله عليه و آله لِعَلِى عليه السلام قَالَ: يا عَلِى إِنَّ اللَّهَ أَحَبَّ الْكَذِبَ فِى الصَّلَاحِ وَ أَبْغَضَ الصِّدْقَ فِى الْفَسَادِ إِلَى أَنْ قَالَ: يا عَلِى ثَلَاثٌ يحْسُنُ فِيهِنَّ الْكَذِبُ الْمَكِيدَةُ فِى الْحَرْبِ وَ عِدَتُكَ زَوْجَتَكَ وَ الْإِصْلَاحُ بَينَ النَّاسِ»،(1) چاره جويى در جنگ با دشمن، اصلاح بين مردم و وعده ى دروغ به همسر دادن است، آن وعده ى بعد از ازدواج است نه قبل از آن و اين كه هنگام درخواست زن و در موارد حساس عاطفى باشد؛ زيرا سفارش به حضرت على عليه السلام است و از شأن آن حضرت بعيد است كه ابتدا به دادن وعده ى دروغ كنند، مگر اين كه گفته شود: آن خطاب به حضرت، از باب كنايه بوده كه مخاطب اصلى، ديگران غير از آن حضرت هستند، ولى با توجه به حرمت وعده ى دروغ، بايد آن را محدود به موارد خاصى كرد كه همان درخواستِ زن در مواقع حساس عاطفى انس و خلوت است؛ لذا بر فرضِ قبول كنايه در حديث شريف، اطلاق آن در همه ى موارد زمانى مشكل خواهد بود.

آنچه در اين عنوان مهم است، تكذيب و افترا است كه بسيارى از افراد منحرف براى فرار از مسؤوليت انحرافشان، خلفاى الهى را تكذيب مى كردند و آن ها را دروغگو مى دانستند، يا وعده ى عذاب الهى آنان را تكذيب مى كردند و به آن بهانه ايمان نمى آوردند.

تكذيب اكثر افراد، عملى است كه به نوعى گرفتار كفر عملى بوده و به شعاير دين، پايبندى عملى ندارند: (وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ كُلُوا وَ تَمَتَّعُوا قَلِيلاً إِنَّكُمْ مُجْرِمُونَ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْكَعُوا لا يَرْكَعُونَ)2 ؛ بنابراين، تكذيب دو صورت دارد: قولى و عملى، البته قُبح اولى بيش تر از دومى است، و توبيخ دومى بيش تر از اولى، كه چرا حقانيت دين را

ص:254


1- وسائل الشيعة، ج 12، ص 252، ح 16229 باب 141.

اذعان و تصديق كردى، اما به آن عمل نكردى؟! بنابر مستفاد از آيات شريفه، همه ى افراد امتحان مى شوند تا ادعاى صادقانه از ادعاى دروغين جدا شوند، لذا در آيه اى مى فرمايد: آيا افراد مؤمن گمان كرده اند كه با صرف تصديق به حقانيت اسلام به حال خود رها شده و هنگامه ى عمل، امتحان نمى شوند؟:

(أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ)1 .

اما در مذمت افترا كه جعل دروغ است، آياتى در سوره هاى مختلف مطرح شده كه به دو صورت است: افترا بر خداى متعال و خلفاى او:

(فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِينٌ * وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ وَ هُوَ يُدْعى إِلَى الْإِسْلامِ وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ)2 .

افترا در احكام و معارف دينى:

(وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ لا يُفْلِحُونَ)3 .

بنابراين، هر فردى كه داراى روحيه ى تكذيب قولى و عملى بوده و از آن بدتر، جرأت بر افترا كذب در امور معنوى، همچون جعل روايات(1) و حكم به حرام و حلال بودن در مسائل

ص:255


1- در رساله ها در قسمت احكام روزه نوشته شده است: اگر روزه دار به گفتن يا نوشتن يا به اشاره و مانند اين ها به خدا و پيغمبر و جانشينان آن حضرت عليهم السلام عمداً نسبت دروغ بدهد، روزه ى او باطل است.

دينى بدون دليل شرعى دارد، از ولايت ولىّ حق بى بهره بوده و مورد عنايت او قرار نمى گيرد؛ زيرا مورد عنايت خداوند متعال نيست و او را به راه راست هدايت نمى كند:

(إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ كاذِبٌ كَفّارٌ)1 .

حديث ذكر شده در ذيل عنوان تبعيت و اطاعت، مخصوصاً قسمت آخر آن:

«من كان للّه مطيعا فهو لنا ولىّ و من كان للّه عاصيا فهو لنا عدو و لا تنال ولايتنا الا بالعمل و الورع؛(1) ادعاى ولايتمدارى با داشتن روحيه ى تكذيب عملى نسبت به آن را مذمت كرده، چنين كسى را دشمن ولىّ حق دانسته و بهره مندى از آن را نفى مى كند».

استهزا

(يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ)3 .

كلمه ى «استهزاى» از «هزء» مشتق شده و به معناى «مطلق تحقير و اهانت»(2) است كه يا گفتارى يا عملى يا با ايما و اشاره بوده و براى خنداندن ديگران است. فرق آن با مزاح اين كه در مزاح قصد تحقير و اهانت نيست و اعتقادى نيز به آن نيست، بلكه فقط براى خنداندن يا انس و دوستى با ديگرى است، اما در استهزا، براى كوچك كردن ديگرى، اهانت به او و با اعتقاد به بى ارزشى اوست.

فرق ديگر استهزا با مزاح، اين است كه استهزا ناشى از خود بزرگ بينى و تكبرورزى است، اما مزاح ناشى از آن نيست. لذا قرآن مجيد بعد از بيان سرّ مخالفت و انجام گناه كه حاكى از كبر است، حالت ديگر متكبر را، استهزا كردن آيات الهى و امور معنوى بيان مى كند:

(وَ إِذا عَلِمَ مِنْ آياتِنا شَيْئاً اتَّخَذَها هُزُواً أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ)5 .

ص:256


1- ص / 158.
2- التحقيق، ج 11، ص 256، كلمه ى هزء.

فرق استهزا با مسخره كردن: فرد مورد تمسخر، عملى انجام مى دهد كه مورد تمسخر قرار مى گيرد، اما در استهزا، كارى كه موجب تمسخر باشد، انجام نشده، ولى شخص مسخره كننده به دليل باطل گرايى و غرق بودن در شهوات مادّى، اعتقاد دارد كه طرف مورد تمسخر، كار مسخره اى انجام مى دهد، مانندِ استهزاى پيامبران و اوصيا عليهم السلام در دعوتشان به سوى توحيد، صراط مستقيم و انذار آنان از عدل الهى در روز قيامت يا استهزاى افراد متدينى كه روزه گرفته اند يا در حال اقامه ى نماز هستند تا بدان وسيله به قرب الهى برسند و در مورد اخير، آيه ى شريفه گوياى آن است:

(وَ إِذا نادَيْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ اتَّخَذُوها هُزُواً وَ لَعِباً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُونَ)1 .

آنچه به عنوان يكى از موانع مطرح بوده، تمسخر گرفتن همه ى خلفاى الهى يا يكى از آنان در گفتار يا سيره شان يا دين يا هر يك از افراد مؤمن به دليل ديندارى آنان است، لذا ديگر موارد استهزا كه جهت گيرى آن مسائل دينى نباشد، اگر چه مذموم است، مرادِ عنوان مطرح شده نيست.

اصرار بر گناه

(وَ كانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظِيمِ)2 ؛ خداى متعال در بيان حالات و صفات اصحاب شِمال كه اهل جهنم هستند، مى فرمايد: آنان كسانى بودند كه در دنيا در ارتكاب گناهان بزرگ اصرار مى ورزيدند.

كلمه ى «حنث»(1) در اصل به معناى هر گونه گناه است، ولى در بسيارى از موارد به مفهوم پيمان شكنى و مخالفت سوگند آمده، به دليل اين كه از مصداق هاى روشن گناه است.

ص:257


1- از همين ريشه گفتار عرب است: بلغ الغلام الحنث، نوجوان به سنّ بلوغ و مؤاخذه ى به گناهان رسيده است؛ المفردات، كلمه ى حنث؛ جوامع الجامع، ج 4، ص: 236؛ ولى اقوال مختلف در باره ى مقصود از «حنث عظيم» كه اصحاب شمال بر آن اصرار مى ورزيدند، مطرح است: به معناى عهد شكنى و نقض عهدى است كه آن را به سبب سوگندهاى غليظ مؤكد كرده است، و اصرار در شكستن چنين عهدى به اين است

بنابراين، ويژگى اصحاب شِمال، تنها انجام گناه نيست، بلكه اصرار بر گناهان عظيم است، چرا كه گناه ممكن است، احياناً از اصحاب يمين نيز سر زَنَد، ولى آنان هرگز بر آن اصرار نمى ورزند، و هنگامى كه متذكر مى شوند، فوراً توبه مى كنند.

اصرار از «صرر» مشتق شده و به معناى پافشارى و تكرار بر عمل يا گفتار يا كردارى است و 6 بار در قرآن مجيد استعمال شده كه در 4 مورد درباره ى اصرار بر گناهان، عِناد و كُفر(1) ، مطرح شده است.

بنابراين، پافشارى و تكرار بر انجام گناهان و استمرار بر تكبرطلبى و انكار امور معنوى، يكى از موانع اساسى براى بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى است و در مقابل آن، اصرار نكردن بر گناهان، يكى از عوامل اساسى در بهره مندى از آن ولايت خواهد بود. و مؤيد آن، آيه اى است كه بعد از بيان آماده شدن بهشت براى متقين، در صفات و حالات آنان مى فرمايد: آنان كسانى هستند كه بر گناهان اصرار نمى كنند و بى درنگ بعد از گناهانشان، توبه كرده و استغفار مى كنند:

(وَ الَّذِينَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ وَ لَمْ يُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ)2 .

ص:258


1- آل عمران / 135؛ جاثيه / 8؛ واقعه / 46 و نوح / 7.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد: «يكى از شرايط استغفار و توبه، عدم تكرار و اصرار بر گناهان است، چون اصرار بر گناه و تكرار آن، حالتى در روح انسان پديد مى آورد كه با آن حالت ديگر ياد خدا هم مفيد نخواهد بود و آن حالت عبارت از سَبُك شمردن اوامر الهى و بى پروا بودن در هَتك حُرمت او و خود را در پيشگاهش بزرگ شمردن است. و بديهى است كه با پديد آمدن آن حالت در انسان، ديگر روح بندگى باقى نمانده، در نتيحه ياد خدا هم اثر و نتيجه اى نخواهد داشت. و بايد دانست اين جريان در صورتى است كه تكرار گناه و اصرار بر آن از روى علم و عمد بوده باشد، لذا در آخر آيه ى شريفه فرموده: (وَ هُمْ يَعْلَمُونَ)1 .

ص:259

ص:260

فصل ششم: آثار ولايت خليفه ى الهى و صفات افراد در تحت لواى آن

اشاره

ص:261

ص:262

الف. آثار ولايت خليفه الهى

اشاره

پذيرفتن ولايت خليفه ى الهى، دو نوع آثار دارد: آثار دنيوى و اخروى و مهم تر آثار اخروى آن است، اگرچه آثار دنيوى نيز ارزشمند است؛ زيرا اگر فردى اندكى تفكر و تعقل كند، آن را تصديق خواهد نمود: نسبت دنيا به آخرت، نسبت فرع با اصل و ناچيز در برابر همه چيز، زودگذر در مقابل ماندگار است:

(كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَها لَمْ يَلْبَثُوا إِلاّ عَشِيَّةً أَوْ ضُحاها) ؛

و هر كس چه فقير و چه ثروتمند، روزى بايد يكّه و تنها به ملاقات پروردگارش برود:

(وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ) ؛

(وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً) .

مفسرى درباره ى آيه ى اخير مى نويسد:

«در روز قيامت، ناصر و اعوانى با فرد نخواهد بود، چون هر كس مشغول به خودش است و به هيچ كس (حتّى فرزند يا پدر و مادر خود) اعتنا نمى كند»(1).

اما كسانى كه از اهل ايمان به يگانگى خداى متعال و حقانيت خلفاى الهى باشند و به دستورهاى دينى عمل كنند، در عالَمِ آخرت تنها نيستند؛ زيرا خداى مهربان براى آنان دوستدارانى در دنيا و آخرت قرار داده است:

(إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا)5 .

ص:263


1- التبيان، ج 7، ص 154.

تأثير اصلى و اساسى ولايت خليفه ى الهى، مربوط به عالم آخرت است، اما تأثير دنيوى آن نيز مهم و مقدمه براى آخرت است. تأثير دنيوى، عبارت از داشتن برنامه ى زندگى هدفمند، داشتن بهداشت جسمى بر اثر استفاده كردن از مأكولات طيب و پرهيز از مصرف خبايث، و داشتن بهداشت روانى، به دليل داشتن آرامش روحى و آينده اى اميدوار و داشتن تكيه گاه مطمئن و توكل بر پروردگار خويش، ترقى و تكامل روحى و عدم برخورد به بُن بَستِ در امور زندگى و نداشتن ترس، حزن و اندوه و اجتناب از عوامل مخرّب روحى، امثالِ تندخويى، حرص، طمع، حسادت، كينه و سوءظن و ديگر صفات رذيله ى اخلاقى است.

اما تأثير اخروى آن كه از همه مهم تر بلكه هدف اصلى است، لقا و ملاقات با مِهر و جمال و رضوان الهى است كه نخست، خلفاى خودش را همچون پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام او را، هنگامه ى جان دادن انسان ولايتمدار و ورود به عالَمِ آخرت، براى خوش آمدگويى و استقبال مى فرستد و ملائك مكرّم از هر سو با سلام و تبريك، زمينه ى پذيرايى را فراهم مى كنند و بعد پذيرايى با خانه ى مجلل و با شكوه بهشتى با انواع شراب هاى طهور و ميوه هاى رنگارنگ و اقسام غذاهاى لذيذ با پيشخدمت هاى حورعينى كه چشم ها را اسير خود مى كنند؛ زيرا همچون ديگر نعمت ها، حكايت از مهر و جمال و مهر الهى دارد، مى كند و بر اثر آن، به هيچ وجه احساس غريبى و تنهايى نمى كند. البته اين در صورتى است كه مدعى ولايتمدارى، ولايت عملى ظاهرى و باطنى داشته باشد و صِرفِ ادعا نباشد.

البته اين ثمرات نبايد براى طالبان ولايت حق، به عنوان مقصد و مطلوب اصلى مطرح باشد، بلكه آنچه بايد مَدِّنظر قرار گيرد، همان قرب و رضوان الهى است و حلاوت و شيرينى ديگر ثمرات، وابسته به تحقق آن است.

رضوان الهى

(وَعَدَ اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ)1 .

ص:264

رضاى الهى طبق مستفاد از آيه ى مذكور، فوز بزرگى است كه قابل وصف و درك براى افراد در دنيا نيست، بلكه بايد به عاَلمِ آخرت بروند تا اهميت و عظمت آن را دريابند؛ رضاى الهى هم در عالم دنياست و هم در عاَلمِ آخرت، اما در آخرت، براى فرد مؤمن و پيرو حقيقى ولايت خليفه ى الهى، ظاهر مى شود و با خوش حالى وصف ناپذير آن را مى بيند و بر اثر عظمت ارزشى آن، از بهشت و نعمت هاى آن غافل و غرق در مِهر لقاى الهى و رضاى او مى شود.

كسانى كه در پىِ كسب رضاى الهى باشند، آثار دنيوى آن را در دنيا درك مى كنند و آن وعده ى قرآنى است كه به افراد طالب رضاى الهى داده شده است:

(يَهْدِي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ)1 ؛

يكى از ثمرات آن، «سُبُلَ السَّلام» است، يعنى راه هايى كه سبب سلامت و نجات از هر چيزى كه موجب بدبختى شود و موجب اختلال سعادتمندى دنيوى يا اخروى گردد. بنابراين، كسى كه در مسير رضاى الهى و در پى كسب آن باشد، خداى متعال او را وارد راه هايى مى سازد كه وى را از شقاوت دنيا و آخرت و هر چه باعث تيرگى زندگى سعادتمندانه است، نجات مى دهد.

جلب مَحبت الهى

(قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ)2 .

يكى از آثار مهمّ ديگر براى پيروان واقعى خلفاى الهى عليهم السلام محبوبيت داشتن نزد پروردگار متعال است و آيه ى مذكور صريحاً آن را باز مى گويد و نيازى به توضيح و تبيين ندارد. اما به نكته اى اشاره شود كه افراد مطيع ولايت ولىّ حق متصّف به صفاتى نيك، همچون: تقوا، احسان، صبر، توكل و... مى شوند و خداى مهربان، در كتابش اعلان كرده است كه دوستدارشان بوده و آنان محبوب درگاه الهى هستند:

ص:265

(إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ) ؛ (1)(إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ) ؛ (2)(وَ اللّهُ يُحِبُّ الصّابِرِينَ)3 .

بعد از آيه ى مذكور در ذيل عنوان، آيه ى بعدى مى فرمايد:

افرادى كه از اطاعت خداى سبحان و خليفه ى او، روبگردانند، محبوب الهى نيستند:

(قُلْ أَطِيعُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ)4 .

بنابراين، محبوبيت در پيشگاه الهى، مخصوص كسانى است كه پيرو واقعى جانشين او باشند و افرادى كه فقط ادعاى ولايتمدارى بدون عمل را دارند، بنابر مستفاد از آيه ى اخير، جزو گناهكاران و كافران عملى محسوب شده، لذا مطرود درگاه الهى هستند و حديث منقول در ذيل عنوان عوامل بهره مندى، از جهتى مبين و مفسّر آيه ى شريفه است.

داشتن برنامه ى زندگى مطمئن و هدفمند

(وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلى عِلْمٍ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ)5 .

از آيه ى شريفه استفاده مى شود افراد مؤمنى كه ايمانشان كامل بوده و به همه ى خلفاى الهى و كتاب هاى آسمانى ايمان دارند، توفيق بهره مندى از هدايت به سوى زندگى مطمئن و هدفمند الهى شامل حالشان مى شود.

بنابراين، هنگامى كه اديان متصّف به حقانيت الهى بررسى شوند، تصديق مى شود كه داراى كتاب آسمانى متضمن قوانين فردى و اجتماعى بوده(3) كه ملاك وضع آن ها، براى

ص:266


1- توبه / 7.
2- حجرات / 9.
3- دليل بر آن، اين آيه ى شريفه است كه حاكى از بعثت پيامبران عليهم السلام ذهمراه با كتاب آسمانى است: (كانَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا

هدايت جوامع بشرى به سوى رشد و كمال فردى و اجتماعى، در امور ماّدى و معنوى بوده است. قوانينى كه تدوين كننده ى آن ها، پروردگار عالميان، حكيم و عليم مطلق و محيط بر همه چيز از جمله زمان و مكان بوده، لذا قوانين وضع شده ى او، عارى از هر نقص و عيب است و اگر افراد مؤمن به نحو صحيح بدون افراط و تفريط و با خلوص نيت و به قصد قرب الهى، آن ها را عملى و اجرا كنند، از برنامه ى زندگى مطمئن و هدفمند همراه با رشد و تكامل، بهره مند خواهند شد.

در اين برهه نيز دين اسلام، داراى كتاب برنامه زندگى به نام قرآن حكيم بوده كه اگر اهل ايمان به دستورها و سفارش هاى آن عمل كنند، داراى زندگى مطمئن و هدفمند، همراه با ترقى و تكامل خواهند بود.

زندگى پاكيزه

(مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ)1 .

ثمره ى ولايت ولىّ حق و عمل صالح، براى افراد مؤمن، بهره مندى از حيات طيب است، هنگامى كه زندگى دنيوى انسان از خبايث مادّى، مأكولات مؤثر در خبايث روحى، ولايت باطل، گناه، آلودگى هاى معنوى و شرك پاك باشد، خداى مهربان به او زندگى پاكيزه ى مادّى كه بر اثر استفاده از مأكولات طيب(1) حاصل مى شود و زندگى طيب معنوى كه ناشى از قناعت طبعى و خشنودى به آنچه خدا روزىِ او گردانيده، مى دهد، و بعد از مردن با روح طيب

ص:267


1- مائده / 4.

و پاك به سوى ملاقات پروردگارش مى رود و موجب خوش حالى و خوش آمدگويى ملائك با آنان مى شود و آن ها را به سوى بهشت با تمام امكانات پذيرايى، دعوت مى كنند:

(الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ)1 .

شِفاى جسمى و روحى

(وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظّالِمِينَ إِلاّ خَساراً)2 .

كلمه ى «شِفاء(1)»، در آيه ى شريفه مطلق و بدون قيد استعمال شده كه شامل امراض روحى و جسمى مى شود، اما عده اى از مفسرين آن را به امراض روحى تفسيركرده اند(2) و مفسرى آن را مطلق دانسته و مى نويسد:

«ما هُوَ شِفاءٌ للأبدانِ وَ الأرواح مِن كُلِ ّ آفَة وَ داء»(3).

اما بنابر بررسى آيات قرآن مجيد، قرآن كتابى است كه در آن افراد مؤمن را به انواع خوراكى ها و آشاميدنى هاى طيب و مفيد براى بدن راهنمايى مى كند و به اعتدال و ميانه رَوى

ص:268


1- در باره معناى اصلى شفا، محققى مى نويسد: أنّ الأصل الواحد فى هذه المادّة: هو آخر نقطة مشرف على انحطاط أو أوّل نقطة تخلّص منه مادّيّا كان أو معنويّا؛... و من مصاديق المادّة: آخر نقطة مشرف على محلّ أو بئر أو غروب أو هلاك أو سقم أو ضلال أو موت. و كذلك أوّل نقطة يتخلّص فيه من مرض بحصول السلامة و العافية، أو أوّل حالة بعد التأثّر الشديد و الألم و السخط؛ فيظهر الفرق بين قولنا - شفي من المرض، و قولنا برئ من المرض: فانّ الشفاء أوّل مرحلة يتحصّل بالتخلّص. و البراءة هو التباعد و تحقّقه؛ التحقيق، ج 6، ص 92، كلمه شفى.
2- مجمع البيان، ج 6، ص 673؛ من وحي القرآن، ج 14، ص 212؛ كشف الأسرار، ج 4، ص 314؛ المنير، ج 11، ص 201؛ تفسير، ج 12، ص 240؛ تفسير موضوعى قرآن كريم 32.
3- بيان السعادة، ج 2، ص 452.

در استفاده از آن ها توصيه مى كند و از اسراف و پرخورى كه موجب بسيارى از امراض بدنى است(1) ، نهى مى كند:

(كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا)2

يا به خوراكى راهنمايى مى كند كه دواى فراوانى از امراض بدنى است، مانندِ عسل: (فِيهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ)3 .

و نيز شِفا از امراض روحى و رذايل اخلاقى است كه در آن، همچون طبيب دلسوز، از كارهايى كه موجب بيمارى هاى روحى است، سفارش به پرهيز از آن ها مى كند، لذا حضرت على عليه السلام درباره ى درمان امراض روحى به وسيله قرآن مجيد مى فرمايند:

«فاستشفوه من ادوائكم و استعينوا به على لاوائكم، فان فيه شفاء من اكبر الداء، و هو الكفر و النفاق و الغى و الضلال»(2).

كتاب الهى، نسخه ى جامع آسمانى است كه داراى شِفا و درمان آنچه در سينه هاست، از امراض قلبى و صفات ناپسند روحى، مانندِ شك، غفلت، حيرت، جهل و رذايل اخلاقى و نيز شفاى جسمى افراد است و كسى كه خواستار سلامت روحى و جسمى است، رجوع به كتاب آسمانى كند و از ارشادها و راهنمايى هاى آن بهره مند شود و در مسير زندگى، آن را عملى سازد. بله، از جهت روحى، قرآن افراد را به همه مراتب حقايق و مراحل كمالات انسانى بدون حد و مرزى راهنمايى مى كند و تنها شرط آن، داشتن صفاى باطنى است.

افزايش قوّت روحى، جسمى و مادّى

يكى از دعوت هاى خلفاى الهى، دعوت به استغفار و شُكر بود و افرادى كه به آن دعوت، پاسخ مثبت داده و استغفار و شُكر حقيقى كه دورى و انزجار از گناهان و عمل صالح خالصانه

ص:269


1- در اين باره مفسرى مى نويسد: قيل: لقد جمع اللّه الطب فى نصف آية؛ اقول: هو اسراف ناظر الى الافراط فى الاكل؛ الاصفى فى تفسير القرآن، ج 1، ص 368.
2- نهج البلاغه، خطبه ى 176؛ از اين قرآن، براى بيماري هاى خود شفا بخواهيد و براى حل مشكلاتتان [روحى] از آن يارى بطلبيد، چون كه در اين كتاب درمان و داروى بزرگ ترين دردهاى كفر، نفاق، پوچگرايى و گمراهى است.

است، كنند كه اگر گروهى باشد، موجب نزول بركات آسمانى مى شود و اگر فردى باشد، موجب ازدياد قوت روحى و جسمى كه عبارت از صحت بدن و سلامت آن از انواع بيمارى ها و فزونى اموال و اولاد خواهد شد. يك نمونه از آن، دعوت حضرت هود عليه السلام از قومش به استغفار و توبه است:

(وَ يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ)1 .

يا حضرت نوح عليه السلام خطاب به خداى سبحان مى فرمايد: قومم را مدت طولانى و با روش هاى گوناگون علنى و سرّى هدايت كردم و به آنان گفتم: استغفار كنيد تا از ثمرات آن از جمله بخشش گناهان و نزول بركات آسمانى و فزونى در مال و اولاد بهره مند شويد:

(فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفّاراً * يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً * وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً)2 .

يا درباره ى دعوت به شُكر و تأثير آن در ازدياد نعمت هاى الهى، حضرت موسى عليه السلام به قوم يهود مى فرمايد:

(وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ)3 .

بنابراين، اگر مؤمنان و مسلمانان به دعوت هاى خلفاى الهى عليهم السلام پاسخ عملى دهند و شُكرگزار و از اهل استغفار باشند، از ثمرات معنوى، (قوّت روحى در كسب توفيقات الهى) و ماّدى (قوّت و صحت بدن و نيرومندى آن در انجام وظايف دينى و كسب روزىِ حلال و بركت در آن) بهره مند مى شوند.

ص:270

آرامش

(وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلاّ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)1 .

آرامش روحى وسيله اى كارآمد براى رسيدن به آرزوهاى مادّى و معنوى است و كسى كه از آن بى بهره باشد، از رسيدن به مقاصد خود، محروم خواهد ماند. و در اين ميان آنچه بايد به عنوان يك مقصد اساسى براى يك دورانديش مطرح باشد، مقصدى ماندگار و ابدى است و آن قرب و رضوان الهى كه با ايمان و اصلاح خويشتن حاصل مى شود و ايمانى صحيح و حقيقى است كه كامل باشد و هيچ نقصى و تبعيضى در آن نباشد و آن، ايمان به حقانيت خلفاى الهى و پيروى از دستورهاى الهى گونه ى آنان است كه موجب آرامش حقيقى روحى مى شود و شخص در لواى ولايت حق، ديگر ترس و اندوهى نخواهد داشت و با عنايت ولىّ حق به سوى و تكامل پيش مى رود تا به مقصد اصلى كه اعلا مراتب قرب الهى است، برسد. در اين بين، اگر اجل مهلت نداد، همچون مجاهد فى سبيل اللّه، داراى اجر شهيد بوده و با شفاعت اولياى حق در عالَمِ آخرت به مقصدش ان شاءاللّه نايل خواهد آمد.

درباره ى نفى خوف و حزن، اين كه مطلق است كه شامل دنيا و آخرت باشد يا مختصّ عالَمِ آخرت است.

در تفسير آيه ى سوره ى بقره:

(فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ)2 .

بين مفسران اختلاف شده، لذا عده اى نوشته اند: آن مختص عالَمِ آخرت بوده و خوف و حزن از مؤمنين در دنيا جداشدنى نيست:

ص:271

«(فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ) أى اقتدى برسلى و احتذى أدلتى فلا يلحقهم خوف من أهوال يوم القيامة من العقاب و لا هم يحزنون على فوات الثواب فأما الخوف و الحزن فى الدنيا فإنه يجوز أن يلحقهم لأن من المعلوم أن المؤمنين لا ينفكون منه»(1).

برخى ديگر از مفسرين مى نويسند:

مراد، نفى خوف و حزن از مردن است كه از مردن، حزن و ترسى ندارند(2).

مفسرى در اشكال وارده شده درباره نفى خوف و حزن از براى مؤمنين در برخى آيات و اثبات خوف در آيات و احاديث ديگر مى نويسد:

«خوف در علم اخلاق بر دو قِسم است: خوف ممدوح و خوف مذموم. خوف ممدوح بر سه قِسم است:

اول. خوف از خدا كه بعد از معرفت به عظمت و كبريايى او حاصل مى شود و آيات و اخبار در مدح آن بسيار است.

قرآن كريم مى فرمايد:

(وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى)3 .

و نيز مى فرمايد:

(وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ)4 ؛

... و غير اين ها از آيات ديگر. و از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده:

«رأس الحكمة مخافة اللّه»(3).

ص:272


1- التبيان، ج 1، ص 177؛ مجمع البيان، ج 1، ص 204؛ التفسير الكبير، ج 1، ص 473؛ كشف الأسرار، ج 1، ص 158 و زبدة التفاسير، ج 1، ص 132.
2- تفسير مقاتل بن سليمان، ج 1، ص 100.
3- وسائل الشيعة، ج 15، ص 221، باب 14، ح 20327؛ الخصال، ج 1، ص 111، ح 83؛ كنزالفوائد، ج 1، ص 216 و مشكاة الانوار، ص 120، الفصل الرابع.

و نيز روايت شده كه فرمود: «اتمّكم عقلا اشدّكم للّه خوفا»(1).. . و غير اين ها از اخبار ديگر.

دوم. خوف از معصيت و مضرّات آن.

سوم. خوف از سوء عاقبت،... و اشكالى كه متوجه آيه شده اين است كه اگر مراد از نفى خوف در آيه ى شريفه خوف از امور دنيوى است كه اهل ايمان در دنيا بيش تر گرفتار ابتلائات هستند و اگر مراد خوف دينى ممدوح است كه با آيات و اخبار مذكور منافات دارد؛ جواب اين است كه: مراد مطلق خوف است، اما در دنيا چون مؤمن و پيرو هدايت حق، معرفت دارد، بلياتى كه از جانب حق است، موافق حكمت و مصلحت و موجب ارتقاى رتبه و درجه ى اوست، به قضاى الهى راضى و دربرابر به اوامر او تسليم بوده و خوف و اضطرابى ندارد.

و اما خوف از خدا براى اين است كه مبادا تقصير و كوتاهى در اطاعت اوامر او و وظيفه ى بندگى خود كرده باشد. همچنين خوف از معصيت و سوء عاقبت براى ارتكاب امورى است كه سبب اين خوف مى شود، و چون در آيه ى شريفه عدم خوف را بر متابعت هدايت پروردگار مترتب كرده و خوف مؤمن كه در آيات و اخبار مدح شده، مترتب بر ترك متابعت، يا احتمال تقصير و كوتاهى در آن است، با يكديگر مخالفتى ندارد. به بيان ديگر: خداوند مقرر فرموده: كسى كه متابعت هدايت او را بكند از خوف و حزن مصون است و مؤمن مى ترسد كه مبادا كوتاهى در پيروى از هدايت حق كرده باشد و موجب سلب مصونيت او شود و واضح است كه اين دو معنا منافاتى ندارند.

جمله ى چهارم در (وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ) . حزن به واسطه ى فوت منافع و وارد شدن مكاره و مضارّ است و كسى كه هدايت پروردگار را پيروى كند، منفعتى از او فوت نمى شود و ضررى نيز بر او وارد نمى گردد. و اما منافع دنيوى آنچه به او نرسد، در حقيقت صلاح او نبوده و اگر صلاحش بود، به او مى رسيد و منافع اخروى نيز از او منع نخواهد شد، بلكه قبل از مرگ، بشارت سعادت به او داده مى شود و موت اول راحت اوست و تمام مثوبات الهى در همه ى مراحل بعد از مرگ به او خواهد رسيد. بنا بر اين، هيچ حزنى براى او نيست»(2).

ص:273


1- شرح نهج البلاغة، ج 10، ص 147.
2- أطيب البيان، ج 2، ص 5 و 6.

مفسرى ديگر اختصاراً در اين باره مى نويسد:

«اولياى خدا از هيچ چيز نمى ترسند و براى هيچ چيز نگران نمى گردند، نَه در دنيا و نَه در آخرت، مگر در مواردى كه خدا بخواهد. خدا خواسته كه از پروردگار خويش بترسند و از اين كه كرامت [و توفيقى] از دستشان برود، غمگين گردند، چنين ترس و حزنى، تسليم در برابر خداست، فافهم»(1).

اما اصل مطلب اين كه آرامش روحى، يعنى انسان در عزم و اراده ى خود استقرار و آرامش داشته و هيچ اضطراب و نگرانى به خود راه ندهد، چنان كه حال شخص حكيم، يعنى كسى كه داراى مَلَكه ى حكمت باشد، در كارهاى خودش چنين بوده و پروردگار آن را از خواصّ ايمان و مواهب بزرگ خود بيان كرده است، شخص با ايمان بر تكيه گاهى استوار تكيه زده و امور خود را بر معارف حَقّه و اعتقادات غير قابل شك قرار داده است و در كارهايش طبق فرمان الهى اقدام مى كند و چيزى را متعلق خودش نمى داند تا از فوت شدنش بترسد يا از نداشتن آن، اندوهناك باشد.

اما اين كه در اسلام چرا هيچ كس نبايد در آرامش و اطمينان كامل، و بايد ميان حالت خوف و رجا باشد؟!

در جواب، بايد گفت: آرامش به دو قِسم تقسيم مى شود: دنيوى، و معنوى و اخروى.

در دنيا، عوامل اضطراب و نگرانى يا براى آينده ى تاريك يا گذشته ى تاريك و ارتكاب گناهان يا ضعف و ناتوانى و احساس پوچى و بى هدفى در زندگى يا عدم قدردانى از زحمات و اعمال نيك يا حُبّ دنيا و ترس از مرگ است. با كمى دقت در آن عوامل، امكان دفع و رفع آن ها به راحتى وجود دارد و آن توكل و اعتماد و اميد به رحمت واسعه ى الهى و قدرت بى انتهاى او و ايمان به او و داشتن مقصد و هدف عالى (قرب الهى) و اعتقاد به پاداش اخروى و داشتن روحيه ى زهد كه نه از داشتن چيزى خوش حال است و نه از دست دادن آن، ناراحت مى شود.

بنابراين، مؤمن حقيقى و در لواى ولايت حق از هيچ يك از عوامل اضطراب دنيوى، ترس و اضطرابى ندارد، اما در برابر مسؤوليت هاى خويش تا هنگامى كه در دنيا است، بين ترس و اميد است، ترس از اين كه مبادا در انجام وظايف كوتاهى كند يا پايش در برابر وسوسه هاى

ص:274


1- الميزان، ج 10، ص 91.

درونى و شيطانى بلغزد و منحرف شود يا اين كه اعمال عبادى اش، داراى نقص و عيب باشند. البته آن نگرانى ها، سازنده هستند و موجب مراقبت بيش تر و اظهار عجز و ناتوانى در پيشگاه الهى مى شوند.

بر همين اساس خوف نسبت به موارد آن، مختلف مى شود كه نفى خوف در آيه ى كريمه مطلق نبوده، لذا آنچه در آيات و اخبار براى مؤمن اثبات شده، نسبت به برخى موارد بوده است؛ حتّى ملائك نيز داراى خوف هستند و تسبيح آنان بر اثر خوف از عظمت و كبرياى پروردگار سبحان است:

(وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ)1 .

لذا خوف و حزنى كه موجب سلب آرامش روحى براى كسب كمالات معنوى بوده، از مؤمنان حقيقى نفى شده و مواردى كه داراى نقش سازنده براى ترقى و تكامل بوده، اثبات گرديده است.

داشتن نور براى حركت در ظلمات

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ)2 .

يكى از اهداف خلفاى الهى و نزول كتاب هاى آسمانى، بيرون آوردن افراد از ظلمات، گمراهى ها و باطل گرايى كه در معتقدات و آداب و رسوم جاهلانه ى آنان نمود دارد به سوى صراط مستقيم، حق و شناخت صحيح از خود و خداى خود است.

نور در آيه ى شريفه بدون قيد بوده، لذا شامل امور دنيوى و اخروى خواهد بود و بنابر مستفاد از ظاهر آيه، آن را نبايد مختص به عالَمِ دنيا يا مختصّ عالَمِ آخرت لِحاظ نمود، همچنان كه برخى مفسران مراد از آن را، نور در روز قيامت تفسير و ترجمه كرده اند(1).

ص:275


1- الكبير، ج 10، ص 475؛ ترجمه ى فيض الاسلام، در ذيل آيه ى شريفه.

آن آيه ى شريفه، دارا بودن نور براى پيمودن راه را، مشروط به داشتن تقواى الهى و ايمان و ولايت پذيرى عملى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى نمايد كه ثمره ى داشتن آن دو شرط، منوّر شدن به نور علم و درك باطنى است كه با آن مى تواند به راحتى حق را از باطل، نورانيت و حقانيت امرى را از ظلمت و بطلان آن تشخيص بدهد و از موارد ظلمانى مؤثر در ايجاد ظلمت معنوى و روحى دورى كند و در برخورد با مسائل زندگى، بتواند به آنچه جذابيت حقيقى دارد، عمل كند و از موارد جذابيت كاذب و گمراه كننده بپرهيزد.

هدايت و تكامل معنوى

(قُلْ أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْهِ ما حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ ما حُمِّلْتُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا)1 .

معناى هدايت، دلالت و راهنمايى است كه مطلق بوده و شامل دلالت به سوى صراط مستقيم و گمراهى مى شود و منظور از هدايت در آيه ى شريفه طبق آيات ديگر، هدايت به سوى صراط مستقيم بوده:

(وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ)2 .

و مراد از صراط مستقيم، راه پسنديده و زيبنده ى يك انسان عاقل(1) ؛ صراطى كه موجب جلب نعمت هاى خداوند و مصونيت از غضب الهى شده(2) ، صراطى كه صراط و راه پروردگار آسمان ها و زمين است(3) و حاكى از آن، دينى است كه توسط پيامبرانش عليهم السلام براى مردم تبيين شده است.

ص:276


1- حج / 24؛ سبأ / 6.
2- حمد / 6 و 7.
3- شورى / 53.

بنابراين، راه هاى ديگر كه بر اثر سليقه و عقل ناقص بشر، ايجاد و تبيين مى شوند، صراط مستقيم نيستند، بلكه صراط انحرافى هستند كه به جاى رساندن افراد به كمال مطلوب انسانى، آنان را از آن، دور كرده و در گرفتارى هاى گوناگون وارد مى سازد.

(وَ يَزِيدُ اللّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدىً) ؛ (1) وكسانى كه در راه هدايت و ولايت حق گام نهادند، خداوند بر هدايتشان مى افزايد.

و با لِحاظ آن آيه و آيه ى مذكور، كسانى كه اطاعت همه جانبه از حجت خداى متعال داشته باشند، هدايت يافته اند كه پروردگار متعال به آنان توفيق بيش تر اعطا كرده و موجب رشد معنوى، تكامل و وصول به مقامات بالاتر براى آنان مى شود، لذا الطاف خفيه ى الهى شامل حال آنان شده و به مراتب و درجات عالى ايمان ترقى مى كنند و در مسير سِير و سلوك معنوى، خداى متعال آنان را يارى كرده و راه هاى سخت پيمودن آن را، براى افراد ولايتمدار ولىّ حق آسان مى كند و اضطراب و دلهره هاى شيطانى را از دل هاى آنان برطرف ساخته و بر قلب آنان آرامش را قرار مى دهد تا بتوانند به مراحل عالى ايمان برسند:

(هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً)2 .

داشتن تقوا و بهره مندى از ثمرات آن

در ويژگى هاى ولايت خليفه ى الهى مطرح شد كه يكى از خصوصيات آنان، دعوت به تقوا و به داشتن آن بود كه اگر افراد به آن، عمل كنند و متّصف به تقواى الهى شوند، از ثمرات معنوى آن بهره مند مى شوند. از جمله اين كه در هيچ يك از امور زندگى به بُن بَست برخورد نمى كنند و همواره راه نجاتى در پيش رو خواهند داشت:

(وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً)3 .

ص:277


1- مريم / 76.

رزق حلال و طيب از جايى كه توقع و گمان به آن ندارند، نصيب آنان مى گردد:

(وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ)1 .

امور از عُسر و سختى با عنايت ويژه ى الهى به يسر و آسانى تبديل مى شود:

(وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً)2 .

از همه ى آن ها مهم تر، بهره مندى از توانايى تشخيص حق از باطل است:

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً)3 -(1).

تأخير اجَل مقدّر به اجَل مسمّى

(قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى)5 .

اجَل و مردن، طبق مستفاد از آيات شريفه به دو قِسم، اجَل مقدّر و مسمّى (حتمى) تقسيم شده است. اجَل مقدّر، آن است كه در صورت تحقق بعضى امور و شرايط آن، مثل گناهان، قطع صله ى رَحِم يا عاقّ والدين، محقَّق مى شود، در اين صورت از مدت عمر حتمى و مسمّى كم تر خواهد بود. اما اجَل مسمّى، اجَلى است كه مدت آن در لوح محفوظ و قضاى الهى، تعيين شده است و بستگى به شرايط انتخابى فرد در روش زندگى ندارد.

گناهان و عدم تبعيت از قوانين حكيمانه ى دين الهى، نقش اصلى در تعيين هر يك از آن دو را دارند.

ص:278


1- بنابراين، اگر افراد جامعه، گرفتار مشكلات مادّى و معنوى هستند و حق را از باطل به درستى تشخيص نمى دهند، يا در كسب رزق حلال موفق نيستند، يا در انجام وظايف دينى احساس سختى مى كنند، معلوم مى شود كه داراى تقواى خالصانه و ناب محمدى صلى الله عليه و آله نيستند.

لذا در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده است:

«من يموت بالذنوب اكثر ممن يموت بالاجال؛(1) آنان كه به سبب گناهان مى ميرند، بيش تر از كسانى هستند كه به مرگ حتمى از دنيا مى روند».

انجام گناه يا گناهانى، موجب ابتلا به انواع بلا مى شود و يكى از آن ها، مصيبت مرگ ناگهانى و اجَل مقدّر است:

(وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ)2 .

آيه ى شريفه، دلالت بر تأثير گناه در اجرام سمايى مى كند كه فراوانى نزول بركات آسمانى و عدم آن، وابسته به ايمان و تقوا شده است؛ وقتى اثر آن در آسمان چنين است، پس تأثير آن به طريق اولى در جسم فردى كه مرتكب گناه يا گناهانى مى شود، بيش تر خواهد بود.

بنابراين، با توجه به آيه ى شريفه و حديث منقول، گناهان موجب تعجيل در مرگ افراد مى شود و در صورتى كه افراد داراى ايمان حقيقى و در لواى ولىّ حق بوده و از گناهان اجتناب ورزند، مرگ آنان به تأخير افتاده و به مرگ حتمى از دنيا مى روند و افراد بدان وسيله فرصت كافى براى رشد و تكامل معنوى، تهيه ى زاد و توشه ى مناسب و آمادگى لازم براى سفر به سوى عاَلِم ابدى آخرت را به دست مى آورند. به هر حال، هر دو اجَل در اختيار خداى متعال است.

ص:279


1- سفينة البحار، ج 1، ص 488، كلمه ى ذنب.
رستگارى

در قرآن كريم براى رستگارى، واژگان «فلاح» و «فوز» به كار رفته است؛ لذا به معناى هر دو اشاره مى شود؛ (لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ وَ أُولئِكَ لَهُمُ الْخَيْراتُ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)1 .

كلمه ى «فلح» با مشتقات آن، 40 بار در قرآن مجيد استعمال شده و به معناى رستگارى و پيروزى است.

محققى درباره ى معناى اصلى آن مى نويسد:

«فلاح عبارت از نجات از شرور و ادارك خير و صلاح است و در فارسى با كلمه ى پيروزى از آن تعبير مى شود و فوز بعد از فلاح است»(1).

پس بنابر آن تعريف، «حىّ على الفلاح» در اذان و اقامه ى نماز، يعنى: بشتابيد به سوى بهره مند شدن از خير محض كه موجب نجات از شرورى مانندِ فحشا و منكرات مى شود:

(إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ)3 .

اما بنابر تعريف ديگر، بين معناى فَلَح و فَلْح فرق گذاشته شده و دومى به شكافتن و جداكردن معنا گرديده است:

«و الفَلْحُ: الشَّقُّ و القطع؛ فَلَح الشىءَ يفْلَحُه فَلْحاً: شَقَّه»(2).

پس طبق تعريف دوم، به كشاورز «فّلاح» مى گويند؛ زيرا زمين را مى شكافد و دانه در آن قرار مى دهد و مراقبت و آبيارى مى كند تا به ثمر برسد و بدان وسيله خود و ديگرى از آن بهره مند شوند. سپس به هر نوع پيروزى، رسيدن به مطلوب و خوشبختى اطلاق شده است. در حقيقت افراد پيروزمند و خوشبخت، موانع را از سر راه برمى دارند و راه خود را به سوى

ص:280


1- التحقيق، ج 9، ص 133، كلمه ى فلح.
2- لسان العرب، ج 2، ص 547، كلمه ى فلح.

مقصد مى شكافند تا به آن برسند، لذا كسى كه صفات رذيله را از درون و برون خود بيرون كند و گوهر نَفْس انسانى را با صفات نيك بروز دهد، مشمول آيه ى شريفه:

(قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها)1 مى شود.

پس مستفاد از آيه ى شريفه ى مذكور در ذيل عنوان، اين است كه كسانى كه مؤمن به حقانيت ولىّ حق بوده و در حال مجاهده ى نفسانى و مالى باشند، به فلاح و رستگارى رسيده اند.

(وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً)2 .

كلمه ى «فوز»، طبق نوشته ى اهل لغت، به معناى پيروزى و نجات پيدا كردن است: «فاز يفوز فازا اى ظفر و نجا»(1).

واژه ى «فوز» با مشتقاتش 27 بار در قرآن مجيد استعمال شده و با بررسى آياتى كه در آنان كلمه ى فوز يا مشتقات آن، مطرح شده، متوجه مى شويم كه فوز مختصّ ورود به بهشت نبوده: (كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاّ مَتاعُ الْغُرُورِ)4 ، اگر چه در بيش تر آيات، كلمه ى فوز به معناى بهشت و ورود به آن مطرح شده، در معانى ديگرى نيز مطرح شده كه شامل رضا و خشنودى خدا از بنده اش(2) ، تقرب به او(3) ، داشتن مقام و مرتبت بزرگ در پيشگاه الهى،(4)

ص:281


1- التحقيق، ج 9، ص 155، كلمه ى فوز.
2- مائده / 119 و توبه / 72.
3- توبه / 111.
4- همان / 20.

مشمول رحمت ويژه ى خدا شدن(1) و داشتن ايمان و تقواى الهى و به تَبَع آن: بشارت دنيوى و اخروى(2) مى شود.

البته كلمه ى فلاح با فوز با بررسى آيات متضمن آن دو، از جهت معنا در بعضى موارد مترادف هستند(3) ، - لذا برخى گفته اند: فلاح يعنى فوز(4) ؛ - و در برخى موارد ديگر، فلاح قبل از فوز قرار دارد كه پيمودن راه حق و صراط مستقيم موجب فلاح و رسيدن به مقصد و نتيجه ى پيمودن صراط مستقيم كه بهشت بوده، فوز است(5). به عبارت ديگر: فلاح، پيروزى است و فوز، بهره مندى از ثمرات پيروزى.

رحمت ويژه الهى

(هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً)6 .

رحمت به معناى مهربانى و رقّت قلب است، «ولى رحمت در خدا فقط به معناى احسان و نعمت است كه خدا با رقّت و انفعال وصف نمى شود و در نهج البلاغه، خطبه ى 177، فرموده: رحيم لا يوصف بالرقة»(6).

ص:282


1- غافر / 9؛ جاثيه / 30.
2- يونس / 64.
3- توبه / 20.
4- لسان العرب، ج 2، ص: 547، كلمه ى فلح: الفَلاحُ: الفوز و النجاة و البقاء في النعيم و الخير؛ النهاية، ج 3، ص: 469: الفَلَاح: البقاء و الفوز و الظّفر؛ مجمع البحرين، ج 2، ص: 401: و الفلح محركة: الفوز و النجاة و البقاء في الخير، و الفلاح مثله، و هو ضربان دنيوي و أخروي: فالأول الظفر بما تطيب به الحياة الدنيا، و الثاني ما يفوز به الرجل في دار الآخرة.
5- آل عمران / 185.
6- قاموس قرآن، ج 3، ص 71، كلمه رحم.

كلمه ى رحيم در قرآن مجيد 115 بار استعمال شده است كه 72 مورد همراه غفور و 9 مورد با التواب و 9 مورد نيز با رؤوف و بعد از كلمات وَدود، العزيز، الرحمان و البرّ نيز استعمال شده است و در همه ى موارد استعمال، مرجِع آن به توبه پذيرى از بندگان، بخشش گناهان و آنچه به امور معنوى است، باز مى گردد. رحمت به دو صورت قابل تحقق است: رحمت عامه، رحمت خاصه و ويژه.

مفسرى درباره ى آن دو، مى نويسد:

«رحمت عامه كه مؤمن، كافر، برّ و فاجر و باشعور و بى شعور، همه به وسيله ى آن، به وجود آمده و از ابتداى هستى و در مسير وجودشان تا هنگامى كه وجود دارند به وسيله ى آن، روزى مى خورند. و يكى رحمت خاصه كه خود عطيه اى است كه خداوند آن را تنها به كسانى مى دهد كه داراى ايمان و عبوديت باشند، مانندِ حيات طيبه و زندگى نورانى در دنيا، بهشت و رضوان الهى در آخرت كه كفار و گناهكاران به دليل جُرمشان از آن بهره ندارند»(1).

بنابراين، اطاعت از پروردگار و خلفاى او موجب رحمت ويژه مى شود: (وَ أَطِيعُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ)2 .

همه نعمت هاى پروردگار متعال، رحمت او هستند، اما بعضى از آن ها، رحمت ويژه و مخصوص افراد مؤمن است، از جمله آن ها در روز محشر قيامت، هنگامى كه افراد با اعمالشان تنها و از مكتوب بودن همه اعمال در حيرانى هستند، و هر كس از شدت ترس و وحشت بر زانو نشسته و هر فردى به سوى كتابش خوانده مى شود، و به آنان مى گويند: امروز جزاى آنچه را انجام مى داديد به شما مى دهند! در چنين حالتى رحمت ويژه شامل حال مؤمنين مى شود و آنان را از وحشت و ترس بيرون مى آورد:

(فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فِي رَحْمَتِهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْمُبِينُ)3 .

ص:283


1- الميزان، ج 8، ص 288.

بر همين اساس خداى متعال داراى رحمت ويژه اى است كه از جهت كمّى، سعه در آن نيست و شامل افراد كافر و فاسق نمى شود، بلكه مخصوص مؤمنين و ولايتمداران ولىّ حق است.

بخشش گناهان

(يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ)1 .

كلمه ى «غفر»، پوشاندن و مستوركردن گناهان است و آيه ى شريفه به گناهانى كه جنبه ى حق اللّه دارند با كلمه ى «مِن» متضمن معناى تبعيض، اشاره مى كند. پس مراد از بخشوده شدن گناهان، مطلق گناهان نبوده، بلكه گناهانى كه مربوط به حق اللّه هستند، اما حقوق مردم، در صورتى بخشيده مى شود كه جبران شوند يا حقوق تضييع شده افراد به آنان برگردانده يا رضاى آنان تحصيل شود.

آمرزش گناهان، نقش اساسى در توفيق در امور معنوى همچون ترقى و تكامل دارد و موجب بهره مندى بيش تر از موهبت هاى الهى مى شود؛ زيرا گناهان، حجاب و مانع بزرگى براى كسب فيض هاى الهى، با وساطت ولىّ حق، مى شوند. لذا هر مؤمنى نخست بايد ايمن از عذاب خداى سبحان شود و وجود درونى اش نورانى گردد تا با آن نور ايمان و تقوا، راه خويش را بيابد و با رحمت ويژه و مضاعف الهى به هدف كمال و قرب الهى نايل گردد.

كلمه ى «يغفر» كه به صورت مضارع استعمال شده، دلالت بر استمرار و بخشش گناهان آينده نيز دارد، اما مفسرى وعده ى بخشش گناهان آينده را رد كرده و مى نويسد:

«آيه ى كريمه شامل گناهان گذشته ى قبل از ايمان آوردن است، اما گناهان آينده را شامل نمى شود، چون مغفرت و آمرزش چيزى كه هنوز تحقق نيافته، معنا ندارد. و اين كه باز معنا ندارد كه وعده ى مغفرت، براى گناهان آينده باشد، زيرا مستلزم الغاى تكاليف دينى يا الغاى مجازات بر مخالفت آن ها مى شود»(1).

ص:284


1- الميزان، ج 4، ص 51.

اولاً: بر آن مفسر محقّق، يك نقض وارد مى شود كه خداى متعال در آيه اى فرموده: اگر از گناهان بزرگ اجتناب شود، گناهان كوچك را مى بخشد و با توجه به سياق آيه، آن وعده براى زمان آينده است:

(إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلاً كَرِيماً)1 .

ثانياً: آيه ى شريفه به آمرزش گناهان گذشته ى قبل از ايمان اطلاق دارد، اما درباره ى بخشش گناهان بعد از ايمان، مقيد به شرايطى است كه ناشى از جهالت باشد، يا در صورت علم و تعمد، اصرار بر آن نشود و همراه با توبه و استغفار باشد:

(وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحِيماً)2 .

نصرت الهى

(إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهادُ)3 .

كلمه ى «نَصَرَ» به معناى تقويت كردن و نيرومند ساختن براى غلبه بر مشكلات و رسيدن به آرزوها و مقاصد است، وقتى آن را به خداى متعال نسبت مى دهيم، نصرت الهى براى افراد مؤمن، در اهداف و مقاصدى است كه موجب حفظ دين و تكامل و رشد در كمالات معنوى مى شود و يكى از موارد بارز آن، تقويت روحى و جسمى مؤمنين در برابر دشمنان مخالف دين و پيروزكردن و غلبه دادن مؤمنين بر آنان است. نصرت الهى يكى از مصاديق بارز رحمت ويژه ى الهى است كه به لِحاظ اهميت آن، در عنوان مستقلى مطرح شد.

بنابر مستفاد از آيه ى شريفه، نصرت الهى مطلق بوده و شامل دنيا و آخرت و امور دنيوى، مانند كسب رزق حلال و امور معنوى، مانندِ تقويت روحى براى عمل به احكام و دستورهاى دينى مى شود.

ص:285

در قرآن كريم، در آياتى نصرت و نجات مؤمنين، از حقوق لازم بر خداى سبحان مطرح شده است:

(ثُمَّ نُنَجِّي رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ)1 .

همنشينى با انبيا، اوصيا، شهدا و اوليا

(وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً)2 .

از آيه ى شريفه استفاده مى شود، كسى كه واقعاً در لواى ولايت ولىّ باشد، جزء او مى شود و با او معيت روحى و معنوى در دنيا خواهد داشت و در آخرت آن معيت روحى، ظهور مى يابد و با او در عالَم آخرت همنشين مى شود. عده اى از مفسرين، آن معيت را در دنيا نفى كرده و براى عالَم آخرت ثابت مى كنند(1).

و برخى ديگر مى نويسند:

«جمله ى آيه ى (فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ) دلالت بر لحوق دارد نَه اين كه با آنان يكى مى گردد و مانندِشان مى شود، پس افراد مطيع، ملحق به افراد منعم عليهم مى شوند(2)»؛ ولى آن نظريه ها خلاف ظاهر آيات و اخبار وارد شده در اين باره است. اما آيه ى:

(فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي)5 ؛

ص:286


1- تفسير نمونه، ج 3، ص 461.
2- الميزان، ج 4، ص 407.

و در روايتى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده است:

«فقال النبى صلى الله عليه و آله سلمان منا أهل البيت»(1).

ظاهر آيه و روايت، بدون قيد بوده كه شامل دنيا و آخرت مى شود و اين كه ظاهر آن دو، دلالت بر معيت بوده، بله اثبات معيت در همه ى جهات و صفات و مقامات معنوى مشكل است، ولى نفى هرگونه معيت نيز طبق ظواهر آيات و روايات، مشكل خواهد بود.

همنشينى و انس با انبيا، اوصيا، صديقين، شهدا و صالحان، چنان ارزشى دارد كه خداى متعال، آن را يكى از نعمت هاى بزرگ براى پيروان واقعى خلفاى الهى بيان مى كند كه انس روحى و معنوى با ولىّ حق صاحب زمان عليه السلام براى طالبان كمالات معنوى و روحى در دنيا، يكى از آرزوهاى بزرگ است كه هماره در فراق از آن انس، دلگير و غمگين هستند و تلاش و مراقبت همه جانبه در اعمال و افكارشان مى كنند تا شايد براى لااقل چند صباحى آن را بيابند. اين در دنياست و در عالم آخرت، طالبان قرب و جمال الهى براى وصال و ديدار از جمال دلرباى الهى، تنها در پى، همنشينى با چهره هايى هستند كه حكايت از جمال الهى دارند و آنان همان كسانى هستند كه وصفشان در آيه ى شريفه بيان شد.

حديثى درباره ى حالات مؤمنين عامل و غير عامل نقل شده است:

«عَنْ خَضِرِ بْنِ عَمْرٍو عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ سَمِعْتُهُ يقُولُ الْمُومِنُ مُومِنَانِ مُومِنٌ وَفَى لِلَّهِ بِشُرُوطِهِ الَّتِى شَرَطَهَا عَلَيهِ فَذَلِكَ مَعَ النَّبِيينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقاً وَ ذَلِكَ مَنْ يشْفَعُ وَ لَا يشْفَعُ لَهُ وَ ذَلِكَ مِمَّنْ لَا تُصِيبُهُ أَهْوَالُ الدُّنْيا وَ لَا أَهْوَالُ الْآخِرَةِ وَ مُومِنٌ زَلَّتْ بِهِ قَدَمٌ فَذَلِكَ كَخَامَةِ الزَّرْعِ كَيفَمَا كَفَأَتْهُ الرِّيحُ انْكَفَأَ وَ ذَلِكَ مِمَّنْ تُصِيبُهُ أَهْوَالُ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ يشْفَعُ لَهُ وَ هُوَ عَلَى خَيرٍ»(2) ؛

ص:287


1- بحارالانوار، ج 18، ص 19، باب 6، ح 45.
2- الكافى، ج 2، ص 248 و بحارالانوار، ج 64، ص 192، ح 2، باب 11.

بنابر مستفاد از حديث شريف، بيش تر گرفتارى دنيوى و اخروى مؤمنان به دليل ترك عمل بوده است و حال آن كه مدت گرفتارى آخرت، معلوم نيست تا اين كه مورد شفاعت قرار مى گيرند.(1)

بهشت ابدى همراه با سلام خداى مهربان و ملائك

(وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ)2 .

با توجه به زودگذر بودن دنيا و متاع ناچيز آن و جاودانگى عالَمِ آخرت كه داراى دو مكان متفاوت براى افراد مختلف و متضاد يكديگر دارد، جهنم و عذاب هاى گوناگون و بهشت با نعمت ها و انواع تمتعات و لذت هاى مختلف. اما بهشت براى كسانى است كه پيرو واقعى دين الهى بوده و احكام نورانى و حكيمانه آن را در همه ى مراحل زندگى فردى و اجتماعى رعايت كنند، در اين صورت به محض مردن، وارد آن خواهند شد:

ص:288


1- درباره ى شفاعت، حديثى نقل شده كه فردى حدود چندين سال، در عالم برزخ گرفتار عواقب اعمال و رفتار بدش است تا اين كه مورد شفاعت قرار گيرد. در اين باره ابن بابويه رحمه الله حديثى نقل مى كند: «خدمت جناب امير عليه السلام عرض شد كه: صفت مرگ را براى ما بيان فرماييد. آن جناب فرمودند: با فرد آگاه مواجه شديد! مرگ يكى از سه امر است كه بر شخص وارد مى شود، يا بشارت است به عيش ابدى يا بشارت است بعذاب ابدى يا ترسانيدن و در هول و هراس بودن كه نمى داند از كدام فرقه است. اما دوست ما كه مطيع فرمان ما است پس آن است كه بشارت عيش ابد يافته و اما دشمن ما كه مخالف امر ما است پس آن است كه بشارت عذاب ابد شنيده. و اما كسى كه نمى داند حالش چيست آن مؤمنى است كه ستم و اسراف بر خود كرده، نمى داند كارش به كجا مى رسد و خبر مبهم ترسناك بر او وارد مى شود و باز حق تعالى او را هرگز كه مساوى دشمنان ما نمى كند ولى بيرونش مى آورد از آتش به شفاعت ما، پس بدانيد و فرمان ببريد و اعتماد مكنيد و عقوبت الهى را كوچك مدانيد كه بعضى از اسرافكارانند كه شفاعت ما به ايشان نمى رسد؛ مگر بعد از عذاب الهى در سيصد هزار سال»؛ اعتقادات الإمامية، ج 1، ص 52.

(يا قَوْمِ إِنَّما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا مَتاعٌ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ * مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلا يُجْزى إِلاّ مِثْلَها وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ)1 .

و از منظره ى زيبا و دلنشين آن استفاده كرده و از انواع خوراكى ها و آشاميدنى هاى لذيذ آن از جمله حورعين بهره مند مى شوند:

(مُتَّكِئِينَ فِيها يَدْعُونَ فِيها بِفاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ وَ شَرابٍ وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ أَتْرابٌ)2 .

اصولاً بهشت «دارالسلام» است: (وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ)3 . خداى سبحان، مردم را دعوت به خانه و سرزمين سلامت و آرامش مى كند و گاه ساكنان بهشتى، آنان را ندا مى كنند و مى گويند: سلام بر شما: «وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَيكُمْ)(1). گاه پس از ورود در بهشت با سلام و تحيت فرشتگان روبه رو مى شوند و گاه هنگام قبض روح، اين سلام از ناحيه ى فرشتگان مرگ به آنان نثار مى شود و مى گويند: سلام بر شما مؤمنين! وارد بهشت شويد براى اعمال صالح خالصانه اى كه انجام مى داديد:

(الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ)5 .

و اصولاً تحيت آنان در آن جا همان سلام است: (تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ)6 .

ص:289


1- اعراف / 46.

و برتر و بالاتر از همه اينها، سلام پروردگار است: (سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ)1 . در عالَمِ آخرت و هنگام مردن يا روز قيامت يا هنگام ورود به بهشت يا در آن، به عنوان پيام از پروردگار مهربان به مؤمنان ابلاغ سلام مى شود و براى آنان سلام و تهنيت الهى مى رسد. سلام الهى چنان روح انسان را در خود غرق مى كند، و به او لذت، شادى و معنويت مى بخشد، كه با هيچ نعمتى برابر نيست. آرى، شنيدن نداى محبوب، ندايى آميخته با مَحبت، و آكنده از لطف، سر تا پاى بهشتيان را غرق سُرور مى كند، كه يك لحظه ى آن بر تمام دنيا و آنچه در آن است برترى دارد! جذبه شهود محبوب، و ديدار لطف يار، چندان لذت بخش و شوق انگيز است كه دَمى از آن با هيچ نعمتى حتّى با تمام جهان برابر نيست. و عاشقان ديدار او آن چنان هستند كه اگر اين افاضه ى معنوى از آنان قطع شود، قالب تهى مى كنند، آن هم سلامى كه از رحمت خاصّه ى او، يعنى مقام رحيميتش سرچشمه مى گيرد و تمام الطاف و كرامات در آن جمع است!

در حديثى انواع سلام هايى كه بر مؤمنين در عالَمِ آخرت و هنگام ورود در آن به آنان گفته مى شود، تبيين شده است:

«وَ فِى الْخَبَرِ... فَيبْلِغُهُمُ السَّلَامَ فِى خَمْسَةِ مَوَاطِنَ الْأَوَّلُ يوْمَ الْمَوْتِ فِى قَوْلِهِ تَعَالَى: (الَّذِينَ تَتَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيْكُمْ) وَ الثَّانِى فِى بَابِ الْجَنَّةِ: (وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ) وَ الثَّالِثُ فِى الْجَنَّةِ فِى قَوْلِهِ: (وَ الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ) وَ الرَّابِعُ فِى الْغُرُفَاتِ: (سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ) وَ الْخَامِسُ عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى: (تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ) »(1).

در بهشت نَه سخن لغوى شنيده مى شود و نَه كلام بيهوده اى، تنها سلام و كلماتى است كه موجب نشاط شده و كلماتى كه موجب سلب نشاط و آرامش باشد، در آن جا مطرح

ص:290


1- مستدرك الوسائل، ج: 7، ص 460، ح 8657-15.

نمى شود: (لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً * إِلاّ قِيلاً سَلاماً سَلاماً) ؛ (1) اما نَه سلامى كه تنها در لفظ باشد، بلكه سلامى كه اثر آرام بخش آن در اعماق روح و جان انسان هاى مؤمن نفوذ مى كند، و آنان را غرق در آرامش و سلامت مى سازد.

ايمنى از پيش آمدهاى ترسناك عالَمِ آخرت

(مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ)2 .

انسان وقتى مى ميرد، با عالَمِ تازه اى به نام عالَمِ آخرت مواجه مى شود و مسائلى جديد و عجيب را مى بيند كه از آن مى ترسد. اولين مسأله، سَكَرات مرگ و در حين جان دادن است و بعد از آن، ورود به تنهايى به عالَمِ برزخ است و در آن جا نيز مسائل و منظره هاى جديد و عجيبى را مى بيند و بعد از برزخ كه مدت آن از اسرار غيبى است، محشورشدن در روز قيامت است كه نحوه ى حشر و نفخ صور آن، چنان ترسناك است كه مادر طفل شيرخوار كه از هيچ گونه توجه و فداكارى در حقّ او دريغ نمى كند، غافل شده و او را فراموش مى كند.(2) آيه ى مذكور در ذيل عنوان بعد از آياتى است كه مى فرمايد: همه ى افراد و موجودات از نفخ صور به وحشت مى افتند و يك عده از آن حادثه ى ترسناك در امان هستند، آنان كه با ولايت حسنه ى متبلور در ولايت حق و عمل حسنه به پيشگاه الهى بروند، از فزع نفخ صور ايمن اند.

ص:291


1- واقعه / 25 و 26.
2- حج / 1 و 2؛ اى مردم! تقواى الهى داشته باشيد و از عذاب پروردگارتان بترسيد، كه زلزله ى رستاخيز امر عظيمى است! روزى كه آن را مى بينيد، چنان وحشت سراپاى همه را فرامى گيرد كه هر مادر شيردهى، كودك شيرخوارش را فراموش مى كند و هر باردارى جنين خود را بر زمين مى نهد و اى پيامبر! مردم را مست و حيران مى بينى، در حالى كه مست نيستند، ولى عذاب خدا شديد است! غفلت و فراموشى از طفل شيرخوار و سقط جنين از باب تمثيل است كه حاكى از شدت ترسناكى روز قيامت است در حالى كه زاد و وَلَد در عالَم دنياست.

حديثى درباره ى تفسير آيه ى مذكور از امام صادق عليه السلام نقل شده است:

«عَنْ عَمَّارِ بْنِ مُوسَى السَّابَاطِى قَالَ قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام إِنَّ أَبَا أُمَيةَ يوسُفَ بْنَ ثَابِتٍ حَدَّثَ عَنْكَ أَنَّكَ قُلْتَ لَا يضُرُّ مَعَ الْإِيمَانِ عَمَلٌ وَ لَا ينْفَعُ مَعَ الْكُفْرِ عَمَلٌ فَقَالَ إِنَّهُ لَمْ يسْأَلْنِى أَبُو أُمَيةَ عَنْ تَفْسِيرِهَا إِنَّمَا عَنَيتُ بِهَذَا أَنَّهُ مَنْ عَرَفَ الْإِمَامَ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ عليهم السلام وَ تَوَلَّاهُ ثُمَّ عَمِلَ لِنَفْسِهِ بِمَا شَاءَ مِنْ عَمَلِ الْخَيرِ قُبِلَ مِنْهُ ذَلِكَ وَ ضُوعِفَ لَهُ أَضْعَافاً كَثِيرَةً فَانْتَفَعَ بِأَعْمَالِ الْخَيرِ مَعَ الْمَعْرِفَةِ فَهَذَا مَا عَنَيتُ بِذَلِكَ وَ كَذَلِكَ لَا يقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ الْأَعْمَالَ الصَّالِحَةَ الَّتِى يعْمَلُونَهَا إِذَا تَوَلَّوُا الْإِمَامَ الْجَائِرَ الَّذِى لَيسَ مِنَ اللَّهِ تَعَالَى فَقَالَ لَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِى يعْفُورٍ أَ لَيسَ اللَّهُ تَعَالَى قَالَ مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يوْمَئِذٍ آمِنُونَ فَكَيفَ لَا ينْفَعُ الْعَمَلُ الصَّالِحُ مِمَّنْ تَوَلَّى أَئِمَّةَ الْجَوْرِ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام وَ هَلْ تَدْرِى مَا الْحَسَنَةُ الَّتِى عَنَاهَا اللَّهُ تَعَالَى فِى هَذِهِ الْآيةِ هِى وَ اللَّهِ مَعْرِفَةُ الْإِمَامِ وَ طَاعَتُهُ وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِى النّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ وَ إِنَّمَا أَرَادَ بِالسَّيئَةِ إِنْكَارَ الْإِمَامِ الْخَبَرَ»(1).

خلاصه ى حديث، اين است كه مراد از «حسنه» در آيه ى شريفه، شناخت امام حق و پيروى از اوست و كسى در امان از اهوال عالَمِ آخرت از ابتداى ورود به آن تا روز قيامت خواهد بود كه امامش را بشناسد و عملاً در لواى ولايت حَقّه ى او قرار گيرد.

ص:292


1- الامالى للطوسى، ص 417، مجلس 14، ح 939-87؛ مستدرك الوسائل، ج 1، ص 154، باب 27، ح 241-16 و بحارالانوار، ج 27، ص 171، باب 7، ح 11.

برخوردارى از طلب آمرزش و دعاى فرشتگان

(الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ * رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ)1 .

آيات شريفه حاكى از شدت علاقه، دلسوزى، رأفت و مهربانى فرشتگان به مؤمنين به خدا و خليفه ى او هستند، به افرادى كه طبق دين و آنچه رضاى الهى در آن است، رفتار كرده اند و آنچه براى فرشتگان، اهميت دارد، ايمان افراد بوده كه به برخى صفات آنان اشاره مى كنند: اهل توبه ى واقعى هستند و پيروى عملى به سبيل الهى كه متجلى در رفتار و گفتار خليفه ى خداست، دارند.

تثبيت الهى

(يُثَبِّتُ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ)2 .

كلمه ى «يثبّت»، از «ثبت» مشتق شده و به معناى «استقرار و استمرار و ادامه دادن گذشته در مقابل زوال است»(1). بنابراين، معناى تثبيت، عبارت از نگه داشتن ايمان افراد و جلوگيرى از زوال آن است.

پس: خداوند متعال به افرادى كه به خليفه اش ايمان آورند، توفيق حفظ و پايدارى بر ايمان داده و آنان را موفق به مقاومت در برابر حوادث گوناگون دنيا مى كند، به طورى كه حتّى اگر به دليل ايمانشان، شكنجه يا كشته شوند و بدن هايشان تكه تكه گردد، آن را حفظ

ص:293


1- التحقيق، ج 2، ص 3، كلمه ى ثبت.

كرده و مقاومت مى كنند و در عالَمِ آخرت از نخستين منزل آن كه قبر باشد، هنگام پرسش و سؤال يا در روز قيامت و حسابرسى اعمال، زبانشان نگرفته و از سخن گفتن و پاسخ دادن، باز نمانند.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«خداى متعال، تثبيت را به عنوان پاداش ذكر مى كند و نويد مى دهد در حوادث زندگى دنيا و آخرت، آنان از لغزش و انحراف حفظ مى كند. در نتيجه: معناى آيه به اين برگشت مى كند: كسانى كه ايمان آورده اند، اگر بر ايمان خود، ثابت بمانند و استقامت ورزند، خداوند نيز ايشان را در دنيا و آخرت، بر همان ايمانشان ثابت قدم مى كند؛ زيرا اگر مشيت الهى نباشد، ثَبات خودشان سودى نخواهد داشت»(1) و نمى توانند در برابر حوادث گوناگون زندگى دنيا و صحنه هاى سَكَرات مرگ و عالَمِ آخرت، ايمانشان را حفظ كنند».

بشارت ها

(الَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ * لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكَلِماتِ اللّهِ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ)2 .

بشارت هاى مختلف از طرق گوناگون، پيامبران عليهم السلام(2) و فرشتگان به افراد با ايمان داده مى شود، بشارت به رحمت ويژه ى پروردگار جهان(3) ، نصرت و يارى آنان(4) ، فضل بزرگ خداى متعال(5) ، پاداش و اجر عظيم الهى(6) ، مغفرت و آمرزش و پاداش كريمانه(7) و باغ هاى بهشتى با

ص:294


1- الميزان، ج 12، ص 54.
2- بقره / 213؛ نساء / 165؛ انعام / 48؛ يونس / 2 و كَهْف / 56.
3- توبه / 21.
4- روم / 47 و غافر / 51.
5- احزاب / 47.
6- اسراء / 9.
7- يس / 11.

آنچه ميلشان مى خواهد(1) و از همه مهم تر، نزول ملائك بر آن ها و رفع خوف و حزن از آن ها و بشارت به بهشت و انواع لذايذ آن و بشارت به همراهى آنان در دنيا و آخرت است:

(إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ * نَحْنُ أَوْلِياؤُكُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ وَ لَكُمْ فِيها ما تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ)2 .

درباره ى اين كه بشارت ملائك و نزول آنان بر مؤمنان در دنيا، چگونه است؟ عده اى از مفسرين آن را هنگام مردن دانستند، لذا نوشته اند:

«تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ الْمَلائِكَة عند ما يواجهون موقف يوم القيامة أَلّا تَخافُوا من أهوال الحشر و من سوء العذاب»(2).

و عده اى ديگر با نقل نظريه ى نحوه ى نزول مى نويسند:

«و قيل البشرى فى ثلاثة مواضع: عند الموت، و فى القبر، و فى البعث... و تفيد الآية وجوب اعتقاد تردد(3) الملائكة إلى من كان مستقيماً على طاعاته. و فيها حجة على شرف الاستقامة بالطاعة على كل ما عداه من أعمال العباد يتولى الملائكة لصاحبه من اجله»(4).

ص:295


1- شورى / 23.
2- من وحى القرآن، ج 20، ص 116.
3- كلمه ى «تردد»، در بعضى چاپها به صورت «تودد» آمده، ولى با توجه به صريح آيه ى شريفه به دوستى و نصرت، نياز به ذكر تودد نبوده، بلكه شايد شيخ توسى قدس سره، به دليل فرهنگ حاكم در بين اهل سنّت كه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نزول ملائكه قطع شده، با توجه به سكونت شيخ در ميان آنان، به نحوى نوشته است كه در صورت اشكال بر او، بتواند توجيه كند كه تودد است نه تردد.
4- التبيان، ج 9، ص 125.

اما حديثى تصريح مى كند: نزول ملائك قبل از مردن و در زمان طىّ مدت زندگى دنيوى در صورت استقامت عملى و روحى افراد مؤمن است:

«عَنْ سَلَّامِ بْنِ الْمُسْتَنِيرِ قَالَ كُنْتُ عِنْدَ أَبِى جَعْفَرٍ عليه السلام فَدَخَلَ عَلَيهِ حُمْرَانُ بْنُ أَعْينَ وَ سَأَلَهُ عَنْ أَشْياءَ فَلَمَّا هَمَّ حُمْرَانُ بِالْقِيامِ قَالَ لِأَبِى جَعْفَرٍ عليه السلام أُخْبِرُكَ أَطَالَ اللَّهُ بَقَاءَكَ لَنَا وَأَمْتَعَنَا بِكَ أَنَّا نَأْتِيكَ فَمَا نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِكَ حَتَّى تَرِقَّ قُلُوبُنَا وَ تَسْلُوَ أَنْفُسُنَا عَنِ الدُّنْيا وَ يهُونَ عَلَينَا مَا فِى أَيدِى النَّاسِ مِنْ هَذِهِ الْأَمْوَالِ ثُمَّ نَخْرُجُ مِنْ عِنْدِكَ فَإِذَا صِرْنَا مَعَ النَّاسِ وَ التُّجَّارِ أَحْبَبْنَا الدُّنْيا قَالَ فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام إِنَّمَا هِى الْقُلُوبُ مَرَّةً تَصْعُبُ وَ مَرَّةً تَسْهُلُ ثُمَّ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام أَمَا إِنَّ أَصْحَابَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله قَالُوا يا رَسُولَ اللَّهِ نَخَافُ عَلَينَا النِّفَاقَ قَالَ فَقَالَ وَ لِمَ تَخَافُونَ ذَلِكَ قَالُوا إِذَا كُنَّا عِنْدَكَ فَذَكَّرْتَنَا وَ رَغَّبْتَنَا وَجِلْنَا وَ نَسِينَا الدُّنْيا وَ زَهِدْنَا حَتَّى كَأَنَّا نُعَاينُ الْآخِرَةَ وَ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ وَ نَحْنُ عِنْدَكَ فَإِذَا خَرَجْنَا مِنْ عِنْدِكَ وَ دَخَلْنَا هَذِهِ الْبُيوتَ وَ شَمِمْنَا الْأَوْلَادَ وَ رَأَينَا الْعِيالَ وَ الْأَهْلَ يكَادُ أَنْ نُحَوَّلَ عَنِ الْحَالِ الَّتِى كُنَّا عَلَيهَا عِنْدَكَ وَ حَتَّى كَأَنَّا لَمْ نَكُنْ عَلَى شَىءٍ أَ فَتَخَافُ عَلَينَا أَنْ يكُونَ ذَلِكَ نِفَاقاً فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كَلَّا إِنَّ هَذِهِ خُطُوَاتُ الشَّيطَانِ فَيرَغِّبُكُمْ فِى الدُّنْيا وَ اللَّهِ لَوْ تَدُومُونَ عَلَى الْحَالَةِ الَّتِى وَصَفْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِهَا لَصَافَحَتْكُمُ الْمَلَائِكَةُ وَ مَشَيتُمْ عَلَى الْمَاءِ»(1).

در جمع بندى از آيات و روايات، استفاده مى شود، اگر مدعيان ولايتمدار ولىّ حق، در ادعايشان صداقت داشته و در ايمانشان استقامت و مخلصانه انجام وظيفه ى شرعى كنند، در برخى مواقع در عالَمِ رؤيا يا در حالت مكاشفه، از راهنمايى ها و بشارت هاى ملائك بهره مند مى شوند.

ص:296


1- الكافى، ج 2، ص 424، ح 1؛ تفسيرالعياشى، ج 1، ص 110، ح 327؛ مجموعه ى ورام، ج 2، ص 211 و بحارالانوار، ج 6، ص 42، باب 20، ح 78 و ج 67، ص 57، باب 44، ح 28.

ب. صفات افراد در تحت لواى ولايت خليفه ى الهى

اشاره

در اين فصل براى حُسن ختام بخش دوم، عنوانى با نام صفات افراد مطرح كرديم كه افراد در لواى ولايت حق، متصف به چه صفات بارزى در قرآن كريم هستند؟! با توجه به اين كه خلفاى الهى خود داراى كمالات نفسانى و انسان كاملى بوده و هستند، لذا دعوتشان نيز به سوى كمالات و فضايل اخلاقى است؛ پس صفات افرادى كه دعوت آنان را پذيرفته و به آن عمل مى كنند، صفات نيك و پسنديده خواهد بود.

علت ديگر طرح عنوان صفات، اين كه اگر افراد مى خواهند بدانند در لواى ولايت حق هستند، خود و صفاتشان را ملاحظه كنند كه آيا داراى آن صفات هستند يا نَه؟ اگر متّصف به آن صفات نيستند، در پى متصف شدن به آن صفات نيك و پسنديده ى قرآنى شوند.

براى هر صفتى، با توجه به عناوين قبلى و توضيحات آن، يك يا دو آيه ذكر مى شود كه خود آيات، گوياى مقصود هستند.

تسليم شدگان

(فَلَمّا أَحَسَّ عِيسى مِنْهُمُ الْكُفْرَ قالَ مَنْ أَنْصارِي إِلَى اللّهِ قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللّهِ آمَنّا بِاللّهِ وَ اشْهَدْ بِأَنّا مُسْلِمُونَ)1 .

هنگامى كه عيسى احساس كرد بنى اسرائيل كفر مى ورزند، گفت: كيست كه با من دين خدا را يارى دهد؟ حواريون گفتند: ما دين خدا را يارى مى كنيم و به او ايمان داريم و تو گواه باش كه ما اسلام آورده ايم و از تسليم شدگان هستيم.

ايمان آورده ها

(إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ)2 .

ص:297

در حقيقت شايسته ترين و نزديك ترين مردم به ابراهيم [از نظر اصول و فروع شريعت] كسانى هستند كه از او [در عصر شريعتش] پيروى كردند، و نيز اين پيامبر (محمد صلى الله عليه و آله) و كسانى كه به او ايمان آورده اند و خدا ياور و سرپرست مؤمنان است.

يكى از دعوت هاى مهمّ پيامبران و اوصيا عليهم السلام، دعوت به ايمان به يگانگى و توحيد پروردگار متعال و رسالت آنان بود، و هر كس آن را تصديق و به فرمان هاى آنان عمل كند، متّصف به صفت ايمان و از گروه مؤمنان مى شود و در نتيجه به رستگارى مى رسد:

(قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ)1 .

پارسايان

(ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ)2 .

قرآن، كتابى است كه جاى شكى در آن نيست (تأمل در الفاظ، معانى و حالِ آورنده ى آن، ترديدى در حقانيت آن نمى گذارد)، و موجب هدايت پرهيزكاران است.

بعد از آيه ى شريفه، پنج صفت را براى آنان مى شمارد كه ايمان به غيب، اقامه ى نماز، انفاق، ايمان به كتاب هاى آسمانى پيشين و قرآن و يقين به وجود عالَمِ آخرت و حسابرسى اعمال در آن است و با ذكر آن صفات، در واقع حالات متقين را بيان مى كند كه آنان چه كسانى و متّصف به چه صفاتى هستند. البته همه ى حالات آنان ذكر نشده، بلكه به بعضى صفات بارز و مهمّ شان اشاره شده است.

بيمناكان

(الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ هُمْ مِنَ السّاعَةِ مُشْفِقُونَ)3 .

آنان كه از پروردگارشان كه پنهان از انظار است(1) ، مى ترسند و از قيامت نيز بيمناك هستند.

ص:298


1- يا: از پروردگارشان در حالى كه به دور از انظار مردم هستند.
راستى پيشگان

(إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ)1 .

مؤمنان حقيقى كسانى هستند كه به خدا و فرستاده ى او ايمان آورده اند، سپس هرگز [در ايمان خود] ترديدى نكرده و با مال ها و جان هايشان در راه خدا جهاد كرده اند، آنان [به دليل داشتن صدق در اعتقاد و گفتار و كردار] از صادقين هستند.

نيكوكاران و اصلاحگران

(وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَنُدْخِلَنَّهُمْ فِي الصّالِحِينَ)2 .

و ما كسانى را كه ايمان آورند و اعمال صالح انجام دهند، در رديف نيكوكاران و صالحان در مى آوريم.

(وَ الَّذِينَ يُمَسِّكُونَ بِالْكِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ إِنّا لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ)3 .

و كسانى كه همواره به كتاب [آسمانى خود] تمسك مى جويند و نماز را برپا مى دارند [پاداشى بزرگ خواهند داشت]، ما پاداش صالحان و اصلاحگران را هرگز ضايع نخواهيم كرد.

فرق صالحين با مُصلحين، اين است كه اولى بيش تر در مسائل شخصى و اعمال فردى كاربرد دارد، ولى دومى اعمّ از آن بوده و شامل غير مسائل شخصى، مانندِ اصلاح جامعه و ايجاد صلح و آشتى بين افراد نيز مى شود.

ص:299

شكيبايان

(وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا وَ اللّهُ يُحِبُّ الصّابِرِينَ)1 .

و چه بسيار از پيامبرانى كه مردان الهى فراوانى همراه آنان جنگيدند، پس در مقابل آنچه به آنان در راه خدا رسيد، سست و ناتوان نشدند و تَن به تسليم ندادند. و خداوند، صابران را دوست دارد.

فرو بَرَندگان خشم و احسان كنندگان

(الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرّاءِ وَ الضَّرّاءِ وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ)2 .

پرهيزكاران كسانى هستند كه در توانگرى و تنگدستى انفاق مى كنند و هنگام عصبانيت خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم چشم پوشى مى كنند. و خدا نيكوكاران را دوست مى دارد.

چند صفت پسنديده در يك آيه

(إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصّادِقِينَ وَ الصّادِقاتِ وَ الصّابِرِينَ وَ الصّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصّائِمِينَ وَ الصّائِماتِ وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذّاكِرِينَ اللّهَ كَثِيراً وَ الذّاكِراتِ أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً)3 .

ص:300

به يقين مردان مسلمان و زنان مسلمان (كه شهادتين را گفته و عملاً تسليم دين شده اند) و مردان مؤمن و زنان مؤمن (كه اعتقاد قلبى به اصول و فروع اسلام پيدا كرده اند)، و مردان مطيع و خاضع و زنان مطيع و خاضع، و مردان راستگو و زنان راستگو، و مردان صابر و شكيبا و زنان صابر و شكيبا، و مردان متواضع و زنان فروتن، و مردان صدقه دهنده و زنان صدقه دهنده، و مردان روزه دار و زنان روزه دار، و مردان حافظ شهوات و زنان حافظ شهوات، و مردان بسيار يادكننده ى خدا و زنان يادكننده، خداوند براى همه ى آنان آمرزش و پاداشى بزرگ آماده كرده است.

(التّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السّائِحُونَ الرّاكِعُونَ السّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ)1 .

[مؤمنان حقيقى] همان توبه كنندگان، عبادت كنندگان، حمد و سپاس گويان، روزه داران، سفركنندگان (براى جهاد و تحصيل علم دين)، ركوع كنندگان، سجده كنندگان، فرمان دهندگان به معروف و بازدارندگان از منكر و نگهبانان مرزهاى [اصول و فروع دين] خدا هستند. و اى پيامبر! بشارت دِه به [اين چنين] مؤمنان!

مهربان و دلسوز به همديگر

(مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ) ؛(1)

محمد صلى الله عليه و آله فرستاده ى خداست و كسانى كه همراه او هستند در برابر كفار سرسخت و شَديد، و در ميان خودشان بسيار مهربان و نيك رفتارند!

كلمه ى «رحماء» جمع «رحيم» به معناى دلسوزى و عطوفت به همديگر است. رحمت بين مؤمنان، همانند رحمت و مهربانى بين پدر و فرزند(2) است، چگونه بين آن دو، همكارى، فداكارى، دلسوزى و ايثار و گذشت خالصانه وجود دارد كه گرفتارى هر يكى بر ديگرى تأثير گذاشته و او را غمگين و وادار به سعى و تلاش براى رفع آن مى سازد، پس روابط حاكم بين

ص:301


1- فتح / 29.
2- المنير، ج 26، ص 205.

يك جامعه ى اسلامى مدعى ولايتمدارى ولىّ حق، بايد چنين باشد كه در آيه ى شريفه نيز به آن اشاره شده است.

وجود رحمت بين افراد مؤمن، آثار مفيد ديگرى در پى دارد، مانندِ امنيت، رفع فقر، احياى ارزش ها و از بين رفتن ضدّ ارزش ها، آرامش روحى و در پىِ آن، شكوفا شدن استعدادهاى معنوى و....

به يك مورد اخير اشاره مى شود كه به دليل نبودِ رحمت منظور قرآنى، افراد در پىِ جانشين ديگرى به جاى آن مى روند و آن ثروت اندوزى و جمع آورى اموال است و همه ى استعدادهاى فكرى خود را صَرفِ برنامه ريزى براى رسيدن به آن مى كنند، چرا؟! زيرا به اصطلاح امروزى آنچه به دادِ آدم در اين زمانه مى رسد، پول است! لذا عمر گران بهايى كه بايد با قناعت طبعى و پرهيز از حرص ورزى در كسب مال، در مسير رشد و كسب كمالات روحى و معنوى باشد، صَرفِ جمع آورى مال مى شود تا در مواقع اضطرارى و نياز از آن بهره مند شوند!

ولى اگر در جامعه ى اسلامى، رحمت و عطوفت حاكم بود، افراد با خيال آسوده و اطمينان به همنوعان خود و دلسوزى ديگران، ديگر حرص بر آن نداشتند، چون مشكلاتشان با دلسوزى موجود، حل مى شد.

در روايات اسلامى كه در تفسير آيه ى شريفه آمده است، تأكيد فراوانى روى اصل (رُحَماءُ بَيْنَهُمْ) ديده مى شود؛

از جمله در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم:

«المسلم اخو المسلم، لا يظلمه، و لا يخذله، و لا يخوفه، و يحق على المسلم الاجتهاد فى التواصل، و التعاون على التعاطف، و المواساة لاهل الحاجة، و تعاطف بعضهم على بعض، حتى تكونوا كما امركم اللّه عز و جل: «رحماء بينكم»، متراحمين، مغتمين لما غاب عنكم من امرهم، على ما مضى عليه معشر الانصار على عهد رسول اللّه صلى الله عليه و آله»(1).

ص:302


1- الكافى، ج 5، ص 77، ح 91.

مسلمان، برادر مسلمان است، به او ستم نمى كند، تنهايش نمى گذارد، تهديدش نمى كند، و سزاوار است مسلمان در ايجاد ارتباط و پيوند و تعاون و مَحبت و مواسات با نيازمندان بكوشد، و با يكديگر مهربان باشند، تا مطابق فرموده ى خداوند عزوجل باشند: (رُحَماءُ بَيْنَهُمْ) ؛ به يكديگر با مَحبت رفتار كنيد، و در غياب آنان در امورشان دلسوزى كنيد، آن گونه كه انصار در عصر رسول اللّه صلى الله عليه و آله بودند.(1)

امانتداران و متعهدان به پيمان هاى شرعى

(وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ) .

نمازگزاران واقعى كسانى هستند كه به امانت ها و عهد و عقد خود [با خالق و مخلوق] پايبندند.

شاهدان حقگو

(وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ) .

نمازگزاران واقعى كسانى هستند كه در گواهى و شهادت (براى حفظ حقوق مردم) ثابت و پايدارند.

حافظان عفت و پاكدامنى

(وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلاّ عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ) .

نمازگزاران واقعى كسانى هستند كه دامان خويش را [از بى عفتى] حفظ مى كنند، مگر درباره ى همسران و زنان مِلكى (كنيزان) خودشان كه در اين موارد سرزنشى بر آنان نيست.

ص:303


1- اما مسلمانان امروز از رهنمودهاى مؤثر اين آيه ى كريمه و ويژگي هايى كه براى مؤمنان راستين و ياران رسول اللّه نقل مى كند، فاصله گرفته اند، آن چنان به جان هم مى افتند و كينه توزى مى كنند، مثل اين كه با كفار در ستيز و دشمنى هستند!
نيكان

(لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها نُزُلاً مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ)1 .

ولى كسانى كه خداترس و پرهيزكارند، براى آنان باغ هايى كه در آن نهرها جارى است فراهم است و در آن هميشگى خواهند بود. اين، نخستين پذيرايى از جانب خداست و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران از هر چيزى، برتر و نيكوتر است.

بهترين آفريدگان

(إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ)2 .

مسلّماً كسانى كه ايمان آورده و عمل هاى شايسته انجام دهند، از برترين مخلوقات هستند.

صاحبان خِرَد

(الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ)3 .

كسانى كه سخنان را گوش فرا مى دهند و از بِه ترين آن ها پيروى مى كنند، كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده و از صاحبان خِرَدِ ناب هستند.

صاحبان بصيرت

(يُقَلِّبُ اللّهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ)4 .

ص:304

خداوند شب و روز را دگرگون مى كند (هر يك را به دنبال ديگرى مى آورد يا از هر يك كاسته بر ديگرى مى افزايد) به درستى كه در اين [تغيير و منشأ آن] براى صاحبان بصيرت عبرتى است [و دلالتى بر توحيد و قدرت و حكمت خداوند است].

خوشبخت

(يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلاّ بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ *... وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ)1 .

و زمانى كه آن [اجل به سرآيد و قيامت] فرا رسد، هيچ كس جز به اذن او سخن نگويد، پس برخى از آنان بدبخت اند (خيرات وجودى خود را به هدر داده) و برخى نيكبخت (به همه ى خيرات وجودى خود دست يافته)؛ و اما كسانى كه سعادتمند شدند، تا آسمان ها و زمين برقرار است، جاودانه در بهشت خواهند بود، مگر آنچه پروردگار تو بخواهد و اين، بخششى است بى پايان.

حزب اللّه

(وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ)2 .

و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد باايمان را بپذيرند، پيروزند؛ [زيرا] حزب و جمعيت خدا پيروز است.

اهل بهشت

(إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ)3 .

كسانى كه ايمان آورند و اعمال صالح انجام دهند و در برابر پروردگارشان خضوع و خشوع كنند، اصحاب بهشت هستند و جاودانه در آن خواهند ماند!.

ص:305

ص:306

بخش سوم: ولايت شيطان از نگاه قرآن

اشاره

در اين بخش درباره ى تحقق خارجى شيطان و مسائل مربوط، صفات شيطان و خصوصيت ولايت او در قرآن، عوامل زمينه ساز ولايت شيطان و موانع تحقق آن و عواقب زيانبار ولايت شيطان و صفات افراد در لواى آن در قالب پنج فصل ان شاءاللّه بحث خواهد شد.

عناوين فصول اين بخش عبارتند از:

فصل اول: تحقق خارجى شيطان و صفات اودر قرآن؛

فصل دوم: خصوصيت ولايتمدارى شيطان در قرآن؛

فصل سوم: موانع تحقق ولايت شيطان؛

فصل چهارم: عوامل زمينه ساز ولايت شيطان؛

فصل پنجم: عواقب زيانبار ولايت شيطان و صفات افراد در لواى آن.

ص:307

ص:308

فصل اول: تحقيق خارجى شيطان و صفات او در قرآن

اشاره

ص:309

ص:310

تحقق خارجى شيطان از منظر قرآن

(يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ)1 .

آيه ى مذكور با آيات ديگر(1) ، جاى هيچ ترديدى را در اصل وجود و تحقق خارجى شيطان باقى نمى گذارند و تعابير آيات قرآن مجيد، شيطان را به صراحت، موجود خارجى حقيقى نَه پندارى و نَه به معناى نَفْس امّاره، معرفى مى كند و در مواردى، نشانه هايى از اثر وجودى شيطان و اغواگرى او در ضمن آياتى در قرآن مجيد تبيين شده است كه در فصول بعدى ان شاءاللّه آن ها را ذكر خواهيم كرد.

بنابراين، ديگر جايى براى انكار تحقق وجود خارجى شيطان باقى نمى ماند و نقل قول هاى منكران، با تصريح قرآن مجيد، مفيد نيست؛ چون كتاب آسمانى محفوظ از تحريف، تصريح به وجود عينى خارجى آن دارد، كه براى افراد مؤمن به قرآن و دين مقدس اسلام كفايت مى كند؛ لذا مختصراً به آن ها اشاره مى شود.

ادله ى منكِرين و پاسخ آن

عده اى منكِر وجود خارجى شيطان و جنود او شده اند و علت انكارشان اين است كه اگر وجود خارجى دارند، يا داراى جسم طبيعى مثل انسان ها هستند و گرنه بايد داراى جسم لطيفى باشند؛ و هر دو صورت باطل است؛ چون اگر داراى جسم طبيعى بودند، افراد با حسّ بينايى خود، آن ها را مى ديدند، در حالى كه ديده نمى شوند، پس داراى جسم لطيفى هستند، در

ص:311


1- بقره / 36؛ نساء / 117 و 118؛ اسراء / 63 و 64؛ كهف / 50؛ طه / 120 و يس / 60 و....

اين صورت چگونه مى توانند كارهاى شاق و سختى را انجام دهند و افراد را به راحتى به سوى كارهاى ناشايسته سوق دهند و ديگر اين كه چون جسم لطيفى دارند، پس با يك باد و كم ترين ضربه به آنان، بايد متلاشى و نابود شوند؟!

پاسخ اشكال: اولاً: داراى جسم طبيعى نبوده، بلكه داراى جسم لطيفى غير قابل ديدن هستند و مراد از لطافت نه به معناى پاكى، بلكه به معناى غير قابل رؤيت بودن آن هاست. اما انجام كارهاى شاق و سنگين توسط شياطين، هيچ اشكالى ندارد، مگر نَه اين است كه باد با آن لطافت جسمى كه دارد و غير قابل ديدن نيز است، با شدت وزش، خانه هاى بزرگى را سرنگون و خراب كرده و درختان تنومند را شكسته يا از ريشه جدا مى سازد!(1)

در كتابى كه درباره ى ابليس نوشته شده، چنان وانمود گرديده كه بعضى منكِر وجود خارجى او هستند:

«عده اى ابليس (شيطان) را همان نيروى درونى غرايز چون: حسد و غضب كه ما را به سوى شر فرا مى خواند... دانسته اند»(2) ، ولى با مراجعه به اصل متن نشانى داده شده، معلوم شد، كه نويسنده ى مذكور در نحوه ى برداشت از آن، اشتباه كرده است. منكِر، بعد از بيان معناى شيطان مى نويسد:

«فالشيطان مخلوق من النار كما دلّ عليه قوله تعالى: (وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ) ؛ (3) و لكونه من ذلك اختص بفرط القوة الغضبية و الحمية الذميمة و امتنع من السجود لآدم عليه السلام».

و در مرحله ى آخر مى نگارد:

«و سُمّى كلّ خُلُق ذميم للانسان شيطانا، فقال عليه السلام: الحسد شيطان و الغضب شيطان»(4).

ص:312


1- در اين برهه وسايلى همانند برق و غير آن، اختراع شده است كه در ظاهر قابل ديدن نيستند، ولى به وسيله ى آن ها، اشياى سنگين را جابه جا مى كنند!.
2- ابليس دشمن قَسَم خورده، 33.
3- رحمان / 15؛ خداى متعال، جن شيطان را از شعله اى سفيد و سرخ و سياه از آتش آفريد.
4- مفردات راغب، ص 454، كلمه ى شطن.

پس در ابتدا با ذكر آيه ى شريفه، اعتراف به تحقق خارجى شيطان و امتناع او از سَجده بر آدم عليه السلام مى كند. سپس با مجهول آوردن كلمه ى «سُمّى»، مى نويسد: هر يك از اخلاق مذموم انسانى شيطان نامگذارى شده است و امام معصوم عليه السلام نيز فرموده: حسد شيطان است و غضب شيطان(1) است؛ پس به هيج وجه جمله ى نويسنده ى مذكور با حديث منقول، انكار شيطان استفاده نمى شود؛ و آن تمثيل حسد و غضب به شيطان، از باب اين كه آن ها مانند شيطان، وجودشان در درون انسان ها همچون وجود اعوان و جنود شيطان در درون انسان ها است كه موجب سوق دادن افراد به كارهاى زشت و قبيح مى شوند.(2) بنابراين، صاحب مفردات از منكِرين وجود تحقق خارجى شيطان نيست.

فلسفه ى وجودى شيطان

انسان در نهان خود، دو استعداد خير و شر توأم با اختيار دارد كه هر كدام را خواست با اختيار خود به فعليت مى رساند. و براى هر كدام اعوان و جنودى است و براى شر، اعوانى حيله گر و فريبكار به نام شيطان و جنود او است كه به سوى شر با انواع دسيسه ها، وسوسه مى كنند.

لذا در آيه اى، فلسفه ى وجودى آن و تسلطش بر افراد بيان شده است:

(وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكٍّ وَ رَبُّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ حَفِيظٌ)3 .

ص:313


1- بحارالأنوار، ج 60، ص 141، نظريه ى عده اى از صوفيه و فلاسفه را مطرح مى كند كه آنان شيطان را قوه ى شهويه و غضبيه تفسير كرده اند: «و من الصوفية و الفلاسفة من فسر الملك الداعي إلى الخير بالقوة العقلية و فسر الشيطان الداعي إلى الشر بالقوة الشهوانية و الغضبية»؛ در صفحه ى 142 همان جلد مى نويسد: «اختلفوا فى الشيطان و بعد از چند نظريه مى نويسد: و قيل النفس الامارة بالسوء».
2- همچنان كه اعمال نيك و اخلاق پسنديده هر كدام حالتى همچون فرشته دارند كه موجب يارى و نصرت در انجام كارهاى خير و شايسته مى شوند و در عالم آخرت و در قبر به صورت افراد جوانى خوش سيما مددكار افراد خواهند بود.

مفسرى در علت جدايى بين افراد مؤمن و غير مؤمن با توجه به علم مطلق و محيط پروردگار متعال مى نويسد:

«لانه لا يكون الثواب و العقاب الا بعد وقوع ما يستحقون به ذلك»(1) ؛

پس براى پاسخ به ايراد افراد به عِقابشان، لازم است آنان با وسوسه هاى شيطانى آزمايش شوند و كارى را انجام دهند كه مستحقّ عِقاب شوند و گرنَه عِقاب بدون جُرم مى شود كه از ساحت عدل الهى به دور است.

كار شيطان مثل افراد بد است، همچنان كه آن ها با حرف هايشان فرد ديگر را به سوى كار بد سوق مى دهند، شيطان نيز در ذهن و خيالات افراد رخنه و تصرف كرده و كار زشت را براى آنان زيبا جلوه داده و به سوى آن مى كشاند.

بنابراين، طبق صريح آيه ى شريفه، سرّ وجودى شيطان براى تمييز و جدا كردن افراد مؤمن به عالم آخرت و حسابرسى اعمال در آن با افراد غير مؤمن به آن خواهد بود.

نحوه ى خلقت و سنخ وجودى شيطان

بنابر بر تصريح آيات(2) قرآن مجيد، نحوه ى خلقت شيطان از آتش بوده، چنان كه نحوه ى خلقت ماهيت ابتداى انسان از گِل خاك بوده است:

(قالَ ما مَنَعَكَ أَلاّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ)3 -(3).

ص:314


1- التبيان، ج 8، ص 392؛ چون كه ثواب و عقاب متحقق نمى شود، مگر بعد از وقوع آنچه سبب استحقاق هر يك از آن دو شوند.
2- اعراف / 12؛ حجر / 27؛ و رحمان / 15.
3- ناگفته نماند: قياس و مقايسه ى شيطان در اين جا باطل و نادرست است، زيرا اگر نورانيت معنوى و روحى حضرت آدم عليه السلام را ملاحظه مى كرد، فضل و برترى آن را مى شناخت و از آن قياس پرهيز مى كرد و آنچه موجب عدم توجه به آن شد، همان انانيت بود كه در درون داشت كه او را از عظمت روحى و معنوى حضرت آدم عليه السلام غافل و نابينا ساخت.

اما در مورد وجود سنخى شيطان، در بين عالمان دينى اختلاف است كه عده اى او را با توجه به ظاهر بعضى آيات و روايات، ملك دانسته و او را يكى از افراد ملائك محسوب كرده اند و عده اى ديگر با توجه به صريح آيه اى، او را از جن دانسته و منكِر مَلَك بودن او شده اند.(1)

ادله ى قرآنى بر نظريه ى مَلَك بودن: (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ)2 .

و دليل روايى بر آن نظريه:

«فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلَافِ سَنَةٍ لَا يدْرَى أَ مِنْ سِنِى الدُّنْيا أَمْ مِنْ سِنِى الْآخِرَةِ عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ فَمَنْ ذَا بَعْدَ إِبْلِيسَ يسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيتِهِ كَلَّا مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِيدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً إِنَّ حُكْمَهُ فِى أَهْلِ السَّمَاءِ وَ أَهْلِ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ وَ مَا بَينَ اللَّهِ وَ بَينَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ فِى إِبَاحَةِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ»(2).

ص:315


1- براى اطلاع بيش تر از آراى مختلف با ادله ى آن، به كتاب مفاتيح الغيب ملاصدرا، مفتاح الرابع، المشهد السابع العشر، ص 223، مراجعه شود؛ البته در بحارالانوار، ج 60، ص 179، نظر سومى را مطرح كرده است: «و الثالث: قول من قال كان من الملائكة فمسخ و غيّر».
2- نهج البلاغة، خطبه ى 192، ص 287؛ امير مؤمنان عليه السلام در باره ى شيطان مى فرمايد: پس، از آنچه خداوند نسبت به ابليس انجام داد عبرت گيريد؛ زيرا اعمال فراوان و كوشش هاى مداوم او را با تكبّر از بين برد. او 6 هزار سال عبادت كرد كه مشخص نيست از سال هاى دنيا يا آخرت است! اما با ساعتى تكبر همه را نابود كرد، چگونه ممكن است پس از ابليس، فرد ديگرى همان اشتباه را تكرار كند و سالم بماند؟ نه، هرگز! خداوند هيچ گاه انسانى را براى عملى وارد بهشت نمى كند كه براى همان عمل فرشته اى را محروم سازد. فرمان خدا در آسمان و زمين يكسان است، و بين خدا و خلق، دوستى خاصى وجود ندارد كه براى آن، حرامى را كه بر جهانيان ابلاغ فرموده حلال بدارد.

در آيه ى شريفه، ابليس از ملائك مستثنا شده كه ظاهر آيه حاكى از يك سنخ بودن ابليس با فرشتگان است و در روايت مذكور نيز تصريح به مَلَك بودن ابليس شده است؛ لذا طبق مستفاد از ظاهر آيه و روايت مذكور، ابليس (شيطان)، از ملائك بوده است.

اما ادله ى منكرين بر مَلَك بودن ابليس و اثبات نظريه ى جن بودن او:

(وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظّالِمِينَ بَدَلاً)1 .

بنابر تصريح آيه ى شريفه، ابليس از جن بوده و داراى زاد و وَلَد است؛ در حالى كه ملائك نه از جن هستند و نَه مادّى كه زاد و ولد داشته باشند. و طبق مستفاد از آيه ى شريفه كه مى فرمايد: ملائكه به هيچ وجه در برابر امر الهى نافرمانى ندارند و آنچه به آنان امر مى شود، به نحو احسن انجام مى دهند؛ و با توجه به اين كه ابليس از دستور الهى نافرمانى كرد، پس معلوم مى شود از ملائك نبوده است:

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ)2 .

پس بنابر تصريح آيه بر جن بودن شيطان و ظواهر آيات ديگر(1) ، حكم به مَلَك بودن شيطان مشكل است و در جايى كه روايتى با تصريح آيه تعارض كند، تصريح آيه مقدّم بر روايت مى شود و بر فرض يقين به صدور روايت، با توجه به تصريح آيه، بايد كلمه اى را در تقدير دانست كه عبارت از كلمه ى «مقام» يا «منزلت» باشد، يعنى داراى مقام و منزلت مَلَك بود؛

ص:316


1- حجر / 32.

لذا مفسرى مى نويسد:

«مفسران درباره ى جن يا فرشته بودن شيطان، بر دو نظرند، آنچه به عنوان رأى اماميه شُهرت يافته، جن بودن اوست و شيخ مفيد قدس سره و همفكران وى براى آن چند دليل آورده اند:

الف. تصريح قرآن... ب. آثارى كه ويژه ى فرشتگان است، در جن وجود ندارد، نظير خصوصيت عصمت...(1)»، و روايات چگونگى حشر او با ملائك را بيان مى كنند:

«تَفْسِيرُ عَلِى بْنِ إِبْرَاهِيمَ، عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِى عُمَيرٍ عَنْ جَمِيلٍ عَنْ أَبِى عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ سُئِلَ عَمَّا نَدَبَ اللَّهُ الْخَلْقَ إِلَيهِ أَ دَخَلَ فِيهِ الضُّلَّالُ قَالَ نَعَمْ وَ الْكَافِرُونَ دَخَلُوا فِيهِ لِأَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَمَرَ الْمَلَائِكَةَ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ فَدَخَلَ فِى أَمْرِهِ الْمَلَائِكَةُ وَ إِبْلِيسُ فَإِنَّ إِبْلِيسَ كَانَ مَعَ الْمَلَائِكَةِ فِى السَّمَاءِ يعْبُدُ اللَّهَ وَ كَانَتِ الْمَلَائِكَةُ تَظُنُّ أَنَّهُ مِنْهُمْ وَ لَمْ يكُنْ مِنْهُمْ فَلَمَّا أَمَرَ اللَّهُ الْمَلَائِكَةَ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ أَخْرَجَ مَا كَانَ فِى قَلْبِ إِبْلِيسَ مِنَ الْحَسَدِ فَعَلِمَتِ الْمَلَائِكَةُ عِنْدَ ذَلِكَ أَنَّ إِبْلِيسَ لَمْ يكُنْ مِنْهُمْ فَقِيلَ لَهُ عليه السلام فَكَيفَ وَقَعَ الْأَمْرُ عَلَى إِبْلِيسَ وَ إِنَّمَا أَمَرَ اللَّهُ الْمَلَائِكَةَ بِالسُّجُودِ لآِدَمَ فَقَالَ كَانَ إِبْلِيسُ مِنْهُمْ بِالْوَلَاءِ وَ لَمْ يكُنْ مِنْ جِنْسِ الْمَلَائِكَةِ وَ ذَلِكَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ خَلْقاً قَبْلَ آدَمَ وَ كَانَ إِبْلِيسُ فِيهِمْ حَاكِماً فِى الْأَرْضِ فَعَتَوْا وَ أَفْسَدُوا وَ سَفَكُوا الدِّمَاءَ فَبَعَثَ اللَّهُ الْمَلَائِكَةَ فَقَتَلُوهُمْ وَ أَسَرُوا إِبْلِيسَ وَ رَفَعُوهُ إِلَى السَّمَاءِ وَ كَانَ مَعَ الْمَلَائِكَةِ يعْبُدُ اللَّهَ إِلَى أَنْ خَلَقَ اللَّهُ آدَم»(2).

ص:317


1- تسنيم، ج 3، ص 296 و 297.
2- تفسيرالعياشى، ج 1، ص 34، ح 16؛ تفسيرالقمى، ج 1، ص 36، عنوان معانى الحياة؛ بحارالانوار، ج 60، ص 237، باب 3، ح 160 و ج 11، ص 120، باب 51 و مستدرك الوسائل، ج 12، ص 9، باب 53، ح 13366-9.

علت ديده نشدن شيطان و لشكريانش

بنابر تصريح آيه ى (إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ)1 خداى متعال خلقت شيطان را همچون برخى مخلوقات ديگر، به گونه اى قرار داده كه قابل رؤيت براى انسان ها نيست. يا چشم بينايى انسان ها را طورى خَلق كرده كه قادر به ديدن مخلوقات لطيف نيستند و چه بسا با ادراكات حسّى ديگرى، پى به وجود جسم لطيفى مانند باد ببرند، اما با حسّ بينايى نتوانند آن را ببينند!

درباره ى علت عدم رؤيت شيطان و جنود او، نظريه هاى مختلفى مطرح شده، در تفسيرى از ابن عباس نقل شده:

«خداى متعال، آن ها را طورى قرار داده كه مثل جريان خون در رگ هاى فرزند آدم عليه السلام، جريان دارند، و سينه هاى فرزند آدم عليه السلام، مسكن هاى آن ها است، همچنان كه خداى متعال فرموده: (الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاسِ) ؛(1)

پس آن ها بنى آدم عليه السلام را مى بينند، ولى فرزندان آدم عليه السلام آن ها را نمى بينند و علت عدم ديدن، به دليل اين كه اجسام شياطين لطيف است كه براى ديدن شان، نياز به فضل (و زيادى ديد) شعاع بينايى [انسان] است»(2).

بحار الانوار با نقل نظريه ها، مى نويسد:

«فخررازى گفته كه اصحاب ما گفته اند: شياطين انسان ها را مى بينند، براى اين كه خداى متعال در چشم هاى آن ها، آن ادراك و ديدن را خَلق كرده و اما انسان ها آن ها را نمى بينند، زيراخداى متعال، آن ادراك و ديدن را در چشم هاى انسان خَلق نكرده است... معتزله گفته اند: علت نديدن شياطين به علت رقّت و لطافت اجسام جن است و علت ديده شدن انسان ها براى جن، به دليل عدم لطافت اجسام انسان هاست بنابر رأى معتزله، در صورتى امكان ديدن جن است كه لطافت جسم آن ها، تبديل به اجسام كدر شود يا اين كه قّوت و قُدرت ديد انسان ها زياد شود بعضى علما گفته اند: اگر جن ها قادر بر تغيير شكل خودشان به هر صورتى كه

ص:318


1- ناس / 5.
2- مجمع البيان، ج 4، ص 409.

مى خواهند، باشند، در آن صورت اطمينان و ثقه به شناخت مردم از بين مى رود، چون آنچه آدمى مى بيند و حكم به آن مى كند كه فرزند يا همسرش است، در واقع جن باشد كه به شكل آن ها درآمده است!»(1).

بنابراين، سرّ اصلى عدم رؤيت شيطان و جنود او، اولاً: مشيت الهى به آن تعلق گرفته است و ثانياً: عدم قدرت و توانايى بينايى انسان هاست و ثالثاً: بر فرض امكان رؤيت، موجب سلب آرامش يا اطمينان انسان ها به يكديگر مى شود، چون در صورت امكان رؤيت، از دو حالت خارج نيست: يا شياطين به شكل انسان ها درمى آيند، كه در اين صورت هيچ كس به ديگرى اطمينان نمى كند، يا به شكل حيوانات و اشكال ديگر درمى آيند كه در اين صورت، موجب وحشت افراد و سلب آرامش و آسايش از آنان خواهد شد.

با توجه به حديثى كه شياطين در اطراف افراد مى گردند، پس اگر قابل رؤيت باشند، چه اتفاقى مى افتد؟! اين كه موجب سلب آسايش و آرامش افراد مى شدند:

«قال صلى الله عليه و آله: لو لا ان الشياطين يحومون حول قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السماوات(2) ؛ اگر شياطين در اطراف قلوب فرزندان آدم دور نمى زدند، آنان مى توانستند ملكوت و باطن آسمان ها را ببينند».

حدود تسلط شيطان

(وَ قالَ الشَّيْطانُ لَمّا قُضِيَ الْأَمْرُ إِنَّ اللّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ)3 .

ص:319


1- بحارالانوار، ج 6، ص 157 و 158.
2- همان، ج 56، ص 163، باب 23.

بنابر تصريح آيه ى شريفه، حدود تسلط شيطان ابتدا تنها در حدّ پيشنهاد و دعوت به گناه است و صرف دعوت، حاكى از تسلط دعوت كننده نيست و جهت دعوت شيطان بيش تر در امور مادّى است. در امر مادّى، لذت آنى آن را براى شخص، جذاب نشان مى دهد و در انديشه ى او، بر اثر توجه دادن به لذت آنى، ايجاد فراموشى و غفلت مى كند، غفلت از لذت آنى بودن و عواقب سوء آن، همچون: قباحت، آبروريزى و رسوايى و عذاب اخروى مى شود و فرد نيز بر اثر توجه به آن لذت و تصور بهره گيرى از آن، غافل شده و مرتكب عمل زشت مى شود.

و بنابر مستفاد از آيه ى شريفه، شيطان نمى تواند بر عقل انسان ها تسلط پيدا كند و آن را از بين ببرد، با اين كه در آياتى، شدت دشمنى شيطان با انسان ها بيان شده است، اگر مى توانست، چرا در حقّ بيش تر افراد بشر انجام نمى دهد يا لااقل در حقّ عالمان و مؤمنان حقيقى؟! چون عداوت و دشمنى شيطان با آنان شديدتر است!

بنابراين، طبق آيه ى شريفه، و اعتراف خود شيطان، او تسلط قَوى و شديدى بر انسان ها ندارد؛ بله ابتداى امر، همچون ديگر افراد، تسلط او در حدّ يك دعوت است كه در صورت اجابت و استمرار در آن، به صورت مَلَكه و عادت درآمده و ترك آن حالت، مانند اعتياد به موادّ مخدر بسيار دشوار خواهد بود. در اين حالت اگر چه مثل از دست دادن عقل است، عقل نظرى باقى است، ولى عقل عملى سست و زايل شده است، لذا شيطان در اصل درك و قوه ى عقلى بشر تسلطى ندارد و آنچه قدرت بر تسلط دارد اخلال در مقدمات تشخيص صحيح عقل نظرى بوده يا سعى و تلاش براى جلوگيرى از به اجرا درآمدن آن تشخيص است.

برخى مفسرين،(1) طبق برداشت از مفهوم آيه ى شريفه ى:

(يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ) ؛(2)

ص:320


1- كشف الاسرار، ج 1، ص 749 و الميزان، ج 2، ص 412.
2- بقره / 275.

قائل به دخالت و تسلط شيطان در زايل كردن عقل بعضى افراد شده اند؛ اما تصريح آيه ى:

(وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ) ؛ (1) آن نظريه را رد مى كند.

البته خداى حكيم به شيطان قدرت نفوذ در افكار را داده كه با وسوسه در قلب و ذهن انسان ها اختلال كند و بدى ها را به صورت بهتر درآورد و در آن ها جذابيت ايجاد كند و از طرفى ديگر با ارسال پيامبرانش عليهم السلام اعمال شايسته و خوب را توسط آنان به انسان ها تبيين مى كند و توسط آنان، به افراد بشر، دشمنى و وسوسه هاى شيطان ابلاغ مى شود و فلسفه ى چنين تسلط و ارسال خلفاى الهى عليهم السلام، براى ايجاد نظام عالَمِ انسانى است كه بر سنّت اختيار جارى است، پس بايد دو داعى متضاد همچون پيامبران عليهم السلام و شيطان باشند تا نظام اختيارى انسان تكميل و كامل شود.

چگونگى تشخيص الهام مَلَك و وسوسه ى شيطان

شناخت و تشخيص الهام مَلَك از وسوسه ى شيطان، از مسائل مهّم شناخت درونى است كه به تَبَع آن، آثار و بركات بيرونى دارد، چون هر عملى يا بيش تر اعمال بر اثر القائات مَلَكى يا شيطانى است و در باره ى فرق، نحوه ى شناخت و تميز بين آن دو، عده اى مطالبى نوشته اند كه مختصراً به آن ها اشاره مى شود.

محققى مى نويسد:

«وجوه كثيرى براى فرق بين آن دو ذكر كرده اند كه مورد اعتماد نيست مگر براى كسى كه به حيله هاى نَفْس امّاره و خواهش هاى آن، آشنا باشد و آگاهى كافى از مسائل ريز معارف و تقواى الهى داشته باشد. براى فرق بين آن دو، نوشته اند: خاطرى كه دعوت به اطاعت و بندگى كند، مَلَكى است و خاطرى كه دعوت به گناه و معصيت كند، شيطانى. در قِسم اول، اشكال مى شود كه چه بسا، آن دعوت براى عبادت، براى ريا يا كسب شُهرت و مقام، و در نتيجه بر اثر وسوسه و القايات

ص:321


1- ابراهيم / 22.

شيطان باشد، پس فرق مذكور، مورد اعتماد نيست؛ لذا كسى كه خودشناسى و معرفت نَفْسش قَوى باشد و نيل به آن نيز خيلى مشكل است، مى تواند بين خواطر مَلَكى و شيطانى تميز بدهد و از همديگر تشخيص بدهد»(1).

البته آن اشكال مورد مناقشه است، چون اطاعتى كه توأم با ريا و كسب شُهرت و مقام باشد، اصلاً مصداق اطاعت نيست با توجه به اين كه وسوسه هاى شيطان در مراحل مختلف اطاعت قابل تحقق و تصور است، اولاً: وسوسه مى كند تا موجب غفلت از اطاعت و به نحوى مانع انجام آن شود؛ ثانياً: در صورت عدم كاميابى بر مانعيت، در ايجاد اخلال در آن مى كوشد و آن همان وسوسه ى ريا و كسب شُهرت است. پس، براى هر مرحله از سِير و سلوك، شيطانى وجود دارد و هر چه فردى به مرحله اى بالاتر قدم بگذارد، شيطانى ماهرتر و حيله گرتر نيز وجود دارد.

بنابراين، خاطرى كه به اطاعت خالصانه دعوت نمايد، الهام مَلكى است و خاطرى كه به اطاعت توأم با ريا و كسب شهرت نمايد، وسوسه ى شيطانى است.

بعد از آن مى نويسد:

«اتفق المشايخ على ان من كان اكله من الحرام لا يفرق بين الوسوسة و الالهام؛(2) همه ى مشايخ (عرفان) بر اين مسأله اتفاق نظر دارند: كسى كه خوراكش و آشاميدنش از حرام باشد، نمى تواند بين وسوسه ى شيطان و الهامِ مَلك، فرق بگذارد (و تشخيص بدهد، خاطره ى ذهنى كه در درونش است، الهامِ مَلك است يا وسوسه ى شيطان».

سپس، به نكته اى اشاره مى كند كه تا حدودى مطابق با معيار قرآنى براى تشخيص است:

«بدان كسى كه از درك حقايق زهد عاجز است و نمى تواند بين خواطر تميز بدهد، آن ها را با شرع و احكام آن بسنجد، اگر مطابق شرع است، به آن عمل نمايد و اگر مخالف شرع است، آن را از خود نفى و طرد كند»(3).

ص:322


1- مفاتيح الغيب، المفتاح الرابع، المشهد الثالث، ص 159.
2- مفاتيح الغيب، المفتاح الرابع، المشهد الثالث، ص 159.
3- همان.

اگر آيات مربوط به شيطان بررسى شود، موجب شناخت صفات شيطان و اين كه به چه چيزهايى وسوسه و امر مى كند و سعى در جلوگيرى از انجام چه امورى دارد، مى شود و اين كه در صورت عدم توفيق در مانع شدن، آن ها را به انحراف هايى مانندِ ريا سوق مى دهد؛ همه ى آن مطالب در آيات مختلف، بيان شده است كه در فصول و عناوين بعدى ان شاءاللّه به آن ها اشاره خواهد شد و در جمع بندى از آن آيات، اين كه هر چه مخالف با دين مقدس اسلام و سيره و رفتار و گفتار ولىّ حق و خليفه ى الهى باشد، به نحوى شيطان و جنود او، نقش اساسى در زمينه سازى و ايجاد بستر مناسب براى تحقق آن دارند؛ لذا براى شناخت وسوسه ها و القائات شيطانى، لازم است همه ى افراد سعادت خواه و طالب كمال، با مسائل دين و احكام و آداب اخلاقى آن آشنا باشند، تا بتوانند خاطرات درونى خود را با آن بسنجند.

به يك نكته اشاره مى شود كه هم دلالت بر تحقق خارجى شيطان دارد و نيز معيار مناسبى براى تشخيص وسوسه ى شيطان با الهامِ مَلَك است، و آن اين كه افراد هنگام اقامه ى نماز، سعى كنند، تمركز حواس كرده و توجه كافى به معانى كلمات نماز و اين كه مخاطب در آن پروردگار متعال است، داشته باشند. آن هنگام، با كمى دقت متوجه خواهند شد كه موجودى در ذهن و درونشان رخنه كرده و آنان را به سوى مسائل زندگى مى كشاند كه چكار كنند يا به ياد برخوردها با ديگران يا مطالب رد و بدل شده با ديگرى مى اندازد و اگر اهل علم باشند، ذهنشان را متوجه مسائل علمى و حلّ مشكلات آن مى كند و... اگر به خود آيند كه در حال نماز و راز و نياز با پروردگارشان هستند و بايد متوجه حضور در پيشگاه او باشند، البته بستگى به افراد دارد، در آن حالت شايد با مقدار مدت كمى تمركز پيدا كنند، ولى دوباره، با وسوسه ى ديگر، ذهن ها را متوجه مسائل جديد و جذّاب مى كند تا افراد به خود آيند، نماز تمام شده است و در آن مدت، اسير تسويلات و القائات شيطانى بوده اند. البته آن مطالب براى كسانى است كه سعى در تحقق شرايط باطنى نماز دارند(1).

ص:323


1- يكى از راه هاى اثبات تحقق خارجى شيطان، خطورات ناخواسته ى درونى است كه در اين باره صاحب بحارالانوار مى نويسد: «و لا يمكن أن يقال إن فاعلها هو العبد لأن العبد قد يكره حصول تلك الخواطر و يحتال في دفعها عن نفسه مع أنها البتة لا يندفع بل ينجر البعض إلى البعض على سبيل الاتصال فإذا لا بد هاهنا من شيء آخر و هو إما الملك و إما الشيطان فلعلهما متكلمان بهذا الكلام في أقصى الدماغ أو في أقصى القلب حتى إن الإنسان و إن كان في غاية الصمم فإنه يسمع هذه الحروف و الأصوات»؛ بحارالانوار، ج 60، ص 141.

صفات شيطان در قرآن

آنچه به عنوان صفات در اين كتاب مطرح مى شود، صفات ذكر شده در قرآن مجيد است؛ و قرآن با ذكر صفات شيطان، مى خواهد او را به انسان ها بشناساند كه چه موجود خطرناكى، با چه صفات زشت و پنهان از ديده ها، در كمين افراد نشسته است، و به هيچ كس رَحم نمى كند، چون به خود نيز رحم نكرد! خودش را مطرود پيشگاه الهى ساخت و آتش سوزان جهنم را قبول كرد. بنابراين، چگونه به بشرى كه موجب لعن و طردش شد، رحم نمايد! هنگامى كه به صفات شيطان آگاهى يافتيم، بدانيم كه شيطان طبق صفاتش عمل و به همان صفات، وسوسه مى كند و به سوى آن ها سوق مى دهد، لذا شناخت صفات شيطان، براى افراد طالب سعادت، لازم است تا بدانند چه موجودى با چه صفات ناپسندى، در كمين آنان نشسته، آن هم كمين خطرناك غير قابل رؤيت كه به محض كم ترين غفلت يا اشتباه و اهمال كارى، ضربه اش را بر جان و روح افراد وارد مى كند كه بايد مدتى با مراقبت، استغفار، توبه بگذرد و با اعمال صالح جبران شود تا زخم تيرشيطانى بهبود يابد!

بنابراين، هر كس تابع ولايت باطل شيطانى شد، در واقع به صفتى از صفات او متصّف گرديده و تنها راه نجات از آن ولايت، شناخت صفات شيطانى و پرهيز از متصّف شدن به آن ها خواهد بود، لذا خداشناسى انسان، كامل نمى شود، مگر اين كه شيطان شناس هم باشد. هر چه شيطان شناسى آدمى بيش تر باشد، مكر و خدعه ها... و هزاران هزار نيرنگ شيطان را مى شناسد و ديگر دنبال او نمى رود و مى داند كه دشمن هر كه باشد، دشمن است.

متكبر

(وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ)1 .

كلمه ى «استكبر»، از مادّه ى «كبر»، به معناى اظهار بزرگى و برترى است و وقتى از بابِ استفعال باشد به مفهوم طلب برترى و افزون طلبى خواهد بود. با توجه به بيان علت خوددارى

ص:324

از سَجده بر آدم عليه السلام كه شيطان گفت: من از او برترم، چون مرا از آتش خَلق كردى و او را از گِل. و آتش بر آن برترى دارد كه خداى متعال، خطاب به شيطان، مى فرمايد: «از اين جا (منزلت معنوى يا بهشتى) كه دارى، بيرون شو»؛ زيرا آن جا جاى تكبر كردن نيست:

(قالَ ما مَنَعَكَ أَلاّ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ * قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها)1 .

در آيه ى شريفه كلمه ى «استكبر»، بعد از واژه ى «ابى» آمده است كه دلالت بر امتناع استكبارى شيطان دارد، نَه همانند امتناع آسمان ها و زمين در مسأله ى عرض امانت كه آن بر اثر اشفاق و ترس از عدم قدرت بر تحمل امانت سنگين بود، و آنچه باعث تنزل از مقام رفيع مى شود، اباى استكبارى است نَه اباى اشفاقى.

بنابراين، وقتى استكبار شيطان را تحليل مى كنيم، قُبح آن دو جهت دارد: يك جهت عُجب و خودبينى در برابر امر خداى حكيم كه فقط به نظر و رأى خود توجه داشت و جهت ديگر، تكبر كه خود را برتر از حضرت آدم عليه السلام دانست؛ زيرا تكبّر بر خلاف عُجب، متعلق مى خواهد، عجب به معناى خودبينى و تكبّر يعنى خود بزرگ بينى و خود را از ديگرى بزرگ ديدن و ديگرى را كوچك پنداشتن.

كافر

(فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلاّ إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ)2 .

ص:325

معناى اصلى كلمه ى «كفر»، عبارت از «رد و عدم اعتنا به چيزى است و از آثار آن معنا، پوشاندن و محو كردن است»(1). كفر داراى مراحلى، شدت و ضعف است كه شديد آن، رد و توجه نكردن به دستور صريح خداى متعال است كه شيطان امر سجده بر حضرت آدم عليه السلام را رد كرد و علناً با امر حكيمانه ى پروردگار عالَم مخالفت كرد و از انجام آن دستور، خوددارى ورزيد و با آن عمل و گفتارش، متصّف به صفت كفر شد و از كافران گرديد.

از امام صادق عليه السلام نقل شده: اولين كفرى كه در عالم خلقت، تحقق يافت، كفر شيطان بود:

«مَسْعَدَةَ بْنِ صَدَقَةَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام وَ سُئِلَ عَنِ الْكُفْرِ وَ الشِّرْكِ أَيهُمَا أَقْدَمُ فَقَالَ الْكُفْرُ أَقْدَمُ وَ ذَلِكَ أَنَّ إِبْلِيسَ أَوَّلُ مَنْ كَفَرَ وَ كَانَ كُفْرُهُ غَيرَ شِرْكٍ لِأَنَّهُ لَمْ يدْعُ إِلَى عِبَادَةِ غَيرِ اللَّهِ وَ إِنَّمَا دَعَا إِلَى ذَلِكَ بَعْدُ فَأَشْرَكَ»(2).

فاسق و عِصيانگر

(فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ)3 .

كلمه ى «فسق»، به معناى خروج شىء از شىء ديگر است، مثل «فسقت الرطبة عن قشرها»، خُرما از غلاف خود خارج شد. و فرد گناهكار را فاسق مى نامند، چون در واقع هنگام گناه، از دين و بندگى خداى متعال خارج شده است.

برخى اهل لغت مى نويسند:

«معناى اصلى فسق، عبارت از خارج شدن از مقررات دينى يا عقلى يا طبيعت لازم است، اما مفاهيم ترك و جور از لوازم معناى اصلى و آثار آن است. بله، فسق

ص:326


1- التحقيق، ج 10، ص 79، كلمه ى كفر.
2- الكافى، ج 2، ص 386، ح 8؛ بحارالانوار، ج 11، 149، باب 2، ح 23 وسائل الشيعة، ج 1، ص 31، باب 2، ح 43.

با تعهد، ايمان و هدايت، جمع نمى شود؛ چنان كه فسق كاشف از نقض تعهد و ايمان و از انتفاى اختيار هدايت و توفيق الهى است»(1).

بنابراين، شيطان از مقررات لازمه ى مقام و موقعيت ملكى كه تسليم محض بود، خارج شد و متصّف به صفت فسق و از فاسقين گرديد.

(يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا)2 .

شيطان، بعد از مخالفت با امر الهى و مطرود شدن بر اثر آن، رو به عِصيان پروردگار متعال آورد و به دليل عنادى كه به خالق مهربانش بر اثر امر سَجده پيدا كرد، و با تصور غلطش، خالق مهربان او را به سوى گمراهى كشانيد:

(قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ) ؛ (2) لذا در همه موارد دستورهاى الهى، مخالفت كرده و مى كند و علاوه بر عِصيانگرى، سعى و تلاش همه جانبه دارد كه ديگر مخلوقات دنيا از جمله انسان را كه به عقيده ى شيطان، مسبب اصلى بيچارگى اوست، به عصيان در برابر قوانين الهى وادارد!

ناسپاس

(وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً)4 .

درباره ى اين كه خداى سبحان، شيطان را ناسپاس معرفى مى كند، به جهت كفران به نعمت هاى پروردگارش بود، چون آنچه خداى متعال از قُدرت و قوّت به شيطان داده بود،

ص:327


1- التحقيق، ج 9، ص 89، كلمه ى فسق.
2- اعراف / 16؛ شيطان گفت: پس بدان سبب كه مرا به بيراهه افكندى [از رحمت خود راندى]! من نيز بر سر راه راست [دين و آيين] تو، در كمين آنان مى نشينم [تا انسان ها را گمراه گردانم و آنان را هم محروم از رحمتت كنم].

صرف در گمراه كردن مردم و واداشتن آنان به گناه و دعوت مردم به خطا و كفران نعمت مى شود!

بنابراين، شيطان با همه ى منزلت معنوى و قدرت ملكوتى كه خداى متعال به او داده بود، شكرگزارى را كه در اطاعت و بندگى متجلى است، به كفران نعمت و معصيت تبديل كرد؛ اما باز خداى متعال آن قدرت درك، فهم و تحليل آن را از او نگرفت و او به جاى توبه و شكرگزارى، آن نعمت ها را در اغوا و گمراه كردن ديگران به كار مى برد، لذا ناسپاسى شيطان نيز در مقابل آن نعمت هاى بى شمار، فراوان خواهد بود.

طغيانگر و سركش

(إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزِينَةٍ الْكَواكِبِ * وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطانٍ مارِدٍ)1 ؛ (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ)2 .

كلمات «مارِد» و «مُريد»، از نظر ريشه ى لغت يا از مادّه ى «مرد»، به معناى ريختن شاخ و برگ درخت، هستند، لذا به جوانى كه هنوز مو در صورتش نروييده، امْرَد مى گويند. بنابراين، شيطان را مارد و مُريد مى نامند، چون تمام زيبايى ها و سرسبزى ها كه صفات پسنديده باشند، از شاخه سار وجودش فروريخته و چيزى از صفات نيك در او باقى نمانده است. يا اين كه آن دو كلمه از مادّه ى «مرود»، به معناى طغيان و سركش هستند، پس شيطان مارد، يعنى شيطان طاغى و شيطان مريد، يعنى بسيار طغيانگر است.

بنابر نوشته ى مفسرى:

«مريد يعنى هدف و كارش فقط براى فساد است(1)»؛ پس مارد و مريد، صفت شيطان است كه حاكى از افساد و خباثت او و عارى از هرگونه خير و بركت است.

ص:328


1- التبيان، ج 7، ص 290.

مفسرى در سرّ اين كه جمله همراه با كلمه ى «كُل» آمده، مى نويسد:

«تا دلالت كند بر اين كه شيطان انواع، اقسام و فنونى از ضلالت را دارد، چون ابواب باطل مختلف است، و بر هر بابى شيطانى، از قبيل ابليس و ذريه اش و شيطان هايى از انس هستند كه به سوى ضلالت دعوت مى كنند، و دوستان گمراهشان از آن ها تقليد و پيروى مى كنند، هر چند كه تمام تسويلات، و وسوسه هاى آنان منتهى به ابليس ملعون مى شود؛ و جمله ى (وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ) ، در عين حال كنايه از اين نيز هست كه گمراهان در پيروى باطل به جايى نمى رسند كه توقف كنند، زيرا استعداد پذيرش حق در آنان كشته شده، و قلبشان مطبوع بر باطل گشته است؛ و آيه ى (وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً)1 ، در مقام بيان جمله ى مذكور است»(1).

طرد و دور شده از رحمت خدا

(قالَ اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً)3 .

كلمه ى «مذؤم» از «ذام»، به معناى سرزنش و نكوهيده شده است و كلمه ى «مدحور» از «دحر»، به مفهوم طرد و دفع است.

لغت شناسى درباره ى اين دو كلمه مى نويسد:

«مدحورا، يعنى طرد با حالت خاص، زيرا شيطان مخالفت امر الهى كرد... و معناى اصلى آن، عبارت از دور و دفع كردن همراه با اهانت و ذلت است... مذؤم از ذأم به معناى عيب توأم با حقارت است، كما اين كه معناى ذم، عيب مطلق است كه در

ص:329


1- الميزان، ج 14، ص 343.

مقابل مدح قرار دارد. پس كلمه ى «مذؤما»، يعنى تو اى ابليس! عيب دار شدى و خودت را از مقامى كه بر آن بودى، ناقص و حقير كردى و تو مطرود با حالت ذلت و خوارى خواهى شد!»(1).

پس، يكى ديگر از صفات شيطان، اين است كه به دليل مخالفتش با امر سجده، از كمالات معنوى تهى گشت و همراه با حقارت و خوارى از درگاه الهى، طرد شد.

(وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ)2 .

كلمه ى «لعن»، به معناى دورى از خير، عطوفت و مهربانى است و اگر از طرف خداى سبحان باشد، عبارت از دوركردن از رحمت و لطفش است و از مردم، نفرين و دعا براى دوركردن از رحمت الهى است و درخواست از خداى متعال براى غضب كردن بر اوست، لذا در برخى كتاب هاى لغت قرآنى آمده است:

«لعن به معناى طرد و دوركردن از روى غضب است؛ آن از خدا در آخرت، عذاب و در دنيا، انقطاع از قبول رحمت و توفيق خداست و از انسان، نفرين بر غيرش است»(2).

يكى ديگر از صفات شيطان، بنابر مستفاد از آيه ى شريفه، ملعون بودن اوست كه در آيه مطلق ذكر شده كه شامل لعن الهى و دورى از رحمت الهى است(3) و نيز لعن ديگر مخلوقات، مانند ملائك و انسان ها، به معناى نفرين و درخواست عذاب الهى بر اوست.

دشمن سرسخت انسان

(إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً)5 .

ص:330


1- التحقيق، ج 3، ص 178 و 294، كلمه ى دحر و ذأم.
2- مفردات راغب، ص 741، كلمه ى لعن.
3- نساء / 118.

كلمه ى «عدو»، يعنى دشمن «كه در قلب به انسان عدوات دارد و ظاهراً مطابق آن عمل مى كند»(1) و معناى اصلى آن عبارت از «تجاوز به حقوق ديگران است»(2) -(3).

بنابراين، شيطان به حقوق انساها تجاوز مى كند و نمى گذارد حقّ انسانيت را به جا آورند؛ زيرا تجاوز به حقّ ديگرى از آثار دشمنى و عداوت است و در آيه ى شريفه عدو با قيد «مُبين»، به معناى آشكار، بيان شده، براى اين كه خداى سبحان در آيات مختلف، به صراحت دشمنى شيطان را براى انسان ها بيان كرده است: (إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا) ؛ (4) يا اين كه شيطان در پيشگاه الهى آن دشمنى را آشكارا اعلان نمود: (قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ)5 . لذا دشمنى شيطان با انسان ها روشن و آشكار است، به نحوى كه حتّى از افشاى آن باكى ندارد و از راه هاى گوناگون و از جهات مختلف مستقيم يا با واسطه ى ديگران، آن دشمنى را بر ضدّ انسان ها اعمال مى كند؛ حتّى به سراغ انبيا و اوصيا عليهم السلام به طمع فريب مى رود با اين كه خودش آنان را استثنا كرده و در مواردى اگر نصيحتى به آنان از شيطان نقل شده، مقدمه چينى بوده، براى مرحله ى بعدى اغواگرى و باز كردن راه نفوذ براى وسوسه و فريب آنان.

رانده شده از منزلت معنوى

(قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ)6 .

ص:331


1- قاموس قرآن، ج 4، ص 305، كلمه ى عدو.
2- التحقيق، ج 8، ص 63، كلمه ى عدو.
3- با آن قيد از كلمات ديگرى همچون: ظلم و طغيان متمايز مى شود كه ظلم به معناى ضايع كردن حق و عدم ادا و امتثال آنچه حق است مطلقاً، اما طغيان، عبارت از تجاوز از حد متعارف ناپسند توأم با قهر و غلبه است.
4- فاطر / 6؛ خداى مهربان خطاب به انسان ها مى فرمايد: شيطان دشمن آشكار شماست. شما هم او را دشمن بداريد [و فريب او را نخوريد].

در قرآن مجيد، 6 بار كلمه ى «رجيم» به عنوان صفت شيطان استعمال شده و تنها صفتى است كه هنگام استعاذه از شيطان همراه با آن استعمال مى شود و در امر به استعاذه در قرآن مجيد با صفت رجيم مطرح شده است.(1) و معناى اصلى آن عبارت از «انداختن و زدن چيزى به شخصى يا موضوع معينى است؛ خواه آن چيز، سنگ باشد يا غير سنگ از جمادات ديگر باشد و خواه آن چيز، كلام [عتاب آميز] يا امر معنوى باشد، پس گفته مى شود: زيد را با سنگ يا چند قطعه آهن رجم كردم. و همچنين گفته مى شود: زيد را با كلمات خشن توأم با قهر و قطع لطف و دلسوزى، رجم كردم»(2). بنابراين، در آياتى كه كلمه ى «رجيم»، به عنوان صفت شيطان آمده، مراد، رجم معنوى و خطاب عتاب آميز روحانى و دوركردن او از مقام قرب الهى است.

بى ارزش شده

(قالَ فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصّاغِرِينَ)3 .

كلمه ى «صاغرين» از مادّه ى «صغر» بوده كه لغت شناسى درباره ى آن مى نويسد: «معناى اصلى «صغر»، عبارت از تحقق ذلت و پَستى به نحوى كه صاحبش معترف به آن است؛ در قبال «كبر» كه عبارت از اظهار بزرگى و اظهار داشتن شأن و منزلت است. صغر اعم از اين است كه در امر مادّى باشد، مانندِ: (وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً)4 يا در امر معنوى، مثل (فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصّاغِرِينَ)5 ؛ يا اعم از آن دو، همچون: (وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ)6 »(3).

ص:332


1- نحل / 98.
2- التحقيق، ج 4، ص 74، كلمه رجم.
3- التحقيق، ج 6، ص 245، كلمه ى صغر.

اما چرا در آيه ى شريفه تعبير به «صاغرين» شده با اين كه الفاظ ديگرى نيز آن معنا را مى رسانيد، براى مقابله با لفظ «تتكبّر» بوده، چون «صاغرين» از صغر به معناى كوچكى در مقابل كبر به معناى بزرگ طلبى است؛ و صاغر: «از بين رفتن و صغير شدن حيثيت و مقام شخص است»(1). لذا معناى آيه چنين مى شود، خداى سبحان، به شيطان فرمود: به جُرم اين كه با ترك سجده، با امر من مخالفت كردى، بايد از مقامت فرود آيى، زيرا مقام تو مقام خضوع و فرمان بُردارى بود، و نبايد در چنين مقامى، تكبر كنى. پس پايين رو، كه تو از خوارشدگان و حقيرشدگان هستى!

بنابراين، شيطان بر اثر تكبر در قبال حضرت آدم عليه السلام از مقام خضوع ملكوتى و قربش، سقوط كرد و به مرتبه ى مغضوبيت الهى فرود آمد و با عنادى كه داشت، راضى به آن حقارت شد و حاضر به توبه و استغفار كردن از مخالفتش نشد.

مهلت داده شده

(قالَ أَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ * قالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ)2 .

كلمه ى «منظرين» 5 بار در قرآن مجيد استعمال شده كه 3 مورد آن درباره ى شيطان است و از «نظر» مشتق شده و معناى اصلى آن، عبارت از:

«ديدن با تعمق و تحقيق در موضوع مادّى يا معنوى است با چشم ظاهرى يا باطنى. اما منظر از باب افعال (انظار)، آن به معناى قرار دادن شخص را ناظر يا صاحب نظر است و از آثار آن معنا، امهال و مهلت دادن و تأخير است»(2).

آن درخواست مى رساند كه همّ و اراده ى شيطان اين بوده كه فريبكارى و اغوايش، در دنيا و هم در عالَمِ برزخ تا برپايى قيامت باشد! خداى متعال همه ى آنچه خواست به او نداد، بلكه شايد تا آخر دنيا نه برزخ، درخواست او را قبول كرد. و در آيه ى ديگر مى فرمايد:

(قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ * إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ)4 .

ص:333


1- قاموس قرآن، ج 4، ص 130، كلمه ى صغر.
2- التحقيق، ج 12، ص 166 و 168، كلمه ى نظر.

درباره ى وقت معلوم، تفسيرهاى متفاوتى مطرح شده است، ولى حيات شيطان تا وقتى است كه خداى متعال معين كرده؛ نَه آنچه او درخواستِ كرده تا بتواند در عالَمِ برزخ نيز به فريبكارى و اغواگرى اش ادامه دهد.

همراه بد

(وَ مَنْ يَكُنِ الشَّيْطانُ لَهُ قَرِيناً فَساءَ قَرِيناً)1 .

كلمه ى «قرين»، چيزى است كه در جَنب ديگرى واقع شده، و هر كدام استقلال داشته باشند، و تأثير و تاثّر در موضوع مقارنه امرى طبيعى است و بدون نظر به علّيت و سببيت در يكديگر صورت مى گيرد، و اثرآن بستگى به خُلق و خوى است كه قرين به آن متصف است. و در آيه ى شريفه، شيطان با صفات ناپسند و خُلق و خوى بدش، به عنوان قرين و همراه بد معرفى شده است كه فقط در پى اغوا و گمراه كردن است، همانندِ دوستان بد كه در بيش تر مواقع، سعى در سوق دادن دوستانش به خلق و خوى بدشان هستند، در حالى كه شيطان ذره اى رحم ندارد. در اين صورت فقط در پى به اجرا درآوردن كينه ى درونى خود با وسوسه ها و حيله هاى پنهانى است، به طورى مخفيانه است كه افراد همراه او، كم تر متوجه مى شوند و حتى با وسوسه هاى او، تصور مى كنند كارشان صحيح است و در راه راست قدم گذاشته اند، اما هنگامى به خود مى آيند كه وقت جبران گذشته و زمان مردن و رفتن از عالم دنيا به آخرت است. در آن حالت با حسرت جانسوز مى گويند: اى كاش بين من و تو (شيطان) فاصله اى طولانى، همچون فاصله ى بين مشرق و مغرب بود! (حَتّى إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ)2 .

در قرين بودن شيطان دو نظريه وجود دارد: «الف. در همين دنيا، قرين خواهد بود كه با فراموشى از ياد خداى رحمان، خداى سبحان، (فضل و عنايتش را از آن شخص برمى دارد و حائل و مانعى ميان او و شيطان ايجاد نمى كند و) او را به حال خود رها مى سازد، تا شيطان او را به انحطاط و گمراهى سوق دهد. ب. قرين شيطان در عالَم آخرت است كه همراه فرد فراموشكار، وارد آتش جهنم مى شود (و با منظره ى زشتى كه دارد او را مى آزارد)، چنان كه

ص:334

همراه فرد مؤمن، ملكى او را همراهى و به سوى بهشت مى برد»(1) ؛ ولى بنابر ظاهر آيه ى شريفه، قرين مطلق و بدون قيد زمانى است و شامل هر دو عالَمِ دنيا و آخرت مى شود، ولى فرد فراموشكار در عالم دنيا به دليل غوطه ور شدن در امور دنيوى، همراهى شيطانش را درك نمى كند و در عالم آخرت متوجه قرين بودن وى و ديدن صورت و سيرت زشت و موحّش او مى شود كه چه موجودى وى را در دنيا فريفته و در آخرت نيز بايد او را در كنار خود ببيند.

مراد از قرين بد در آيه ى شريفه، فقط صرف همراهى و همنشينى نيست، بلكه كنايه از پيروى از شيطان و دل سپردن به وسوسه ها و تسويلات او و عمل كردن به آن هاست، مانندِ بنده و غلام خدمتكار، هر چه شيطان به او القا مى كند و در تصور او جذاب نشان مى دهد، تابع او شده و عمل مى نمايد؛ وگرنه شيطان هميشه در كنار و كمين انسان ها است تا آنان را اغوا كند، حتّى به طمع فريب در كمين افرادى كه خود استثنا كرده، هست. لذا حديثى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده كه حاكى از عدم دور بودن همه ى افراد از كمين و وسوسه ى شيطان است:

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله: ما من مؤمن الاّ و لقلبه فى صدره أذنان أذن ينفث فيها الملك و أذن ينفث فيها الوسواس الخناس فيؤد الله المؤن بالملك و هو قوله سبحانه: (وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ)2 »(2).

وسوسه گر پنهانكارى كه دست بردار نيست

(مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ * اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاسِ)4 .

كلمه ى «وسواس» از مادّه ى وسوسه است.

ص:335


1- مجمع البيان، ج 9، ص 82.
2- بحارالانوار، ج 60، ص 194، باب 3، و ج 67، ص 48، باب 44؛ هر مؤمنى، قلبش دو گوش دارد، گوشى كه فرشته در آن مى دمد، و گوشى كه وسواس خنّاس در آن مى دمد. خداوند مؤمن را به وسيله ى فرشته تأييد مى كند و اين است معناى آيه: (وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ).

مفسرى درباره ى آن، مى نويسد:

«وسواس اسم مصدر به معناى وسوسه است، مانندِ زلزال كه به معناى زلزله و مراد از آن، شيطان است، براى اين كه وسوسه حرفه و شغل اوست كه بر آن عاكف است»(1).

و همه ى كار شيطان در وسوسه متمركز و بِدان وسيله افراد را گمراه مى كند، به طورى كه آن، صفت و مَلَكه ى او شده است. آن جمله ى قرآنى، مانند جمله ى زيد عدل است، يعنى چنان آن صفت، مَلَكه ى راسخه ى زيد شده و آن را در اعمالش مراعات مى كند، مثل اين كه متبلور و مجسّم عدالت است.

برخى اهل لغت، وسواس را اسم شيطان لِحاظ كرده و نوشته اند:

«و الوسواس: اسم الشيطان، فى قوله تعالى: (مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ)2 »(2).

در حالى كه چنين نيست، بلكه وسواس همچون خنّاس يكى از صفات شيطان است.

كلمه ى «خناس» از مادّه ى «خنس» به معناى: «كنار رفتن، واپس ماندن و پنهان شدن»(3) است و خنّاس صيغه ى مبالغه از مصدر «خنوس» و به مفهوم اختفاى بعد از ظهور است.

و در حديثى نقل شده:

«شيطان وسوسه مى كند تا هنگامى كه ذكر خداى سبحان شود كه در آن لحظه، كنار مى رود: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: ان الشيطان واضع خطمه على قلب ابن آدم فاذا ذكر الله خنس، و إذا نسى التقم فذلك الوسواس الخناس»(4).

ص:336


1- الكشاف، ج 4، ص 823.
2- العين، ج 7، ص 335، كلمه ى وسوس.
3- قاموس قرآن، ج 2، ص 308، كلمه ى خنس.
4- مجمع البيان، ج 10، ص 870 و نور الثقلين، ج 5، ص 725، ح 4 و 5؛ فى الحديث: انه يوسوس فاذا ذكر العبد ربه خنس.

بعضى گفته اند:

«شيطان را از اين جهت خنّاس خوانده كه به طور مداوم آدمى را وسوسه مى كند، و به محض اين كه انسان به ياد خدا مى افتد، پنهان مى شود و عقب مى رود. باز همين كه انسان از ياد خدا غافل مى شود، جلو مى آيد و به وسوسه مى پردازد»(1).

بنابراين، معناى آيات چنين است: اى پيامبر! بگو من از شرّ وسوسه گر شيطان صفتى كه از نام خدا مى گريزد و پنهان مى گردد به خدا پناه مى بَرم.

مفسرى درباره ى محلّ وسوسه و وسوسه ى مردم، مى نويسد:

«مراد از «صدور ناس» محلّ وسوسه ى شيطان است، چون شعور و ادراك آدمى به حسب استعمال شايع، به قلب آدمى نسبت داده مى شود كه در قفسه ى سينه قرار دارد».

قرآن نيز در اين باب فرموده:

«(وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ)2 ... و جمله (مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ) به اين معنا اشاره شده كه بعضى از مردم، كسانى هستند كه از شدت انحراف، خود شيطانى شده و در زمره ى شيطان ها قرار گرفته اند»(2).

بر همين اساس شيطان برنامه هاى خود را با مخفى كارى مى آميزد، و گاه چنان در گوش جان آدمى مى دمد كه وى باور مى كند فكر، فكر خود او است، و از درون جانش جوشيده، و همين باعث اغوا و گمراهى او مى شود! كار شيطان تزيين است و مخفى كردن باطل در لعابى از حق، و دروغ در پوسته اى از راست و گمراهى در پوشش هدايت.

در نتيجه: خودش مخفى هست، و هم برنامه هايش پنهان است، و اين هشدارى است به همه ى رهروان راه حق كه منتظر نباشند شيطان را در چهره و قيافه ى اصلى ببينند، يا برنامه هايش را در شكل انحرافى مشاهده كنند، هرگز چنين نيست، او وسواس خنّاس است، و كارش دروغ، نيرنگ، ظاهرسازى و مخفى كردن حق است.

ص:337


1- همان، ج 10، ص 870.
2- الميزان، ج 20، ذيل آيه ى 397.

اگر او در چهره ى اصلى ظاهر شود، اگر باطل را با حق نياميزد، و اگر صريح و صاف سخن بگويد به گفته ى على عليه السلام:

لم يخف على المرتادين(1) ؛ مطلب بر پويندگان راه خدا مخفى نمى شود! او هميشه قسمتى از حق را مى گيرد، و قسمتى از باطل، و به هم آميزد تا بر مردم مسلط شود، چنان كه امير مؤمنان عليه السلام در ادامه همان سخن مى فرمايد: فهنالك يستولى الشيطان على اوليائه(2).

بنابراين، شيطان دو صفت دارد، وسوسه گر و ديگر خنّاس بودن كه به اصطلاح سمج است و دست بردار نيست و هر لحظه در پى فرصت است و فرصت هم همان غفلت از ياد خداى متعال و انجام وظيفه ى شرعى است.

ص:338


1- نهج البلاغه، خطبه ى 50.
2- همان.

فصل دوم: خصوصيت ولايتمدارى شيطان در قرآن

اشاره

ص:339

ص:340

ولايت شيطان، بر پايه و اساس دشمنى و براى به شقاوت كشاندن ديگران است و فقط در پى حيله براى ضربه زدن با روش ها و از راه هاى مختلف است كه خداى سبحان در آياتى از قرآن مجيد، دشمنى شيطان و چگونگى اعمال و اجراى آن را بيان كرده است. در واقع ولايت شيطان بر خلاف فطرت توحيدى است، لذا ولايت طلبى او دعوتى(1) است و به همين دليل به طرف افراد مى آيد و آنان را دعوت مى كند و براى تحقق يافتن دعوتش از روش ها و راه هاى مختلف (با حيله ها و مكرهاى گوناگون) وارد مى شود. ما آياتى كه حاكى از خصوصيت ولايت شيطان است در عناوين جزئى ان شاءاللّه مطرح خواهيم كرد كه برخى از آيات، دعوت هاى او را و بعضى ديگر، دشمنى اش را با انسان ها بيان كرده است كه در ذيل عنوان كلى «خصوصيات ولايت شيطان» قرار مى گيرند.

ولايت همراه با دشمنى

(أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظّالِمِينَ بَدَلاً)2 ؛

خداى متعال با استفهام توبيخى، خطاب به انسان مى فرمايد: آيا [با امتناع ابليس از سجده و مخالفت او با امر الهى] او و فرزندانش را به جاى من، ياور و سرپرست مى گيريد، در حالى كه آن ها دشمن شما هستند؟! (فرمان بُردارى از شيطان و فرزندانش به جاى اطاعت خدا،) چه جايگزين بدى است براى ستمكاران!

آيه ى شريفه، نحوه ى ولايت شيطان و جنودش را بر اساس دشمنى بيان كرده است و از دشمن چه انتظارى مى رود، اين كه هر اقدام او، براى ضربه زدن و ضرر رساندن است.

ص:341


1- ابراهيم / 22.

گمراه كردن

(وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلاّ شَيْطاناً مَرِيداً * لَعَنَهُ اللّهُ وَ قالَ لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً * وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ)1 .

كلمه ى «لاضلنهم» مشتق از ضل به معناى «عدول و انحراف از راه مستقيم و ضدّ آن هدايت است.

قال الله تعالى: (مَنِ اهْتَدى فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها)2 .

آن عدول خواه عمدى يا سهوى، كم يا زياد باشد، چون [پيمودن] راه مستقيمى كه مورد رضاى [الهى باش] د، بسيار مشكل است»(1).

مفسرى، متعلق اضلال شيطان را حق دانسته(2) كه مرادش از آن، اضلال از هر چه جنبه ى حق و حقانيت دارد كه در مقابل حق، باطل است. پس: بنابراين تفسير، شيطان افراد را از حقانيت امور به جهت بطلان امور منحرف مى كند.

اما بنابر معناى لغوى «ضلّ» و اشتقاق «لاضلنهم» از آن، اين كه اضلال شيطان به معناى گمراه و انحراف از راه مستقيم است كه با شدت تمام اعلان كرده كه انسان را گمراه خواهم كرد و بنابر تعريف لغوى اضلال، به معناى عامى است كه شامل هر نوع و هر مقدار با هر قصدى از انحراف و عدول از راه مستقيم مى شود و شيطان با انواع دسيسه و تزيين و جذاب نشان دادن امور انحرافى با تلاش گسترده و بهره گيرى از همه ى كاستى ها و عيب ها در افراد انسانى، مانندِ: جهل، غفلت، فراموشى، تعصب نابجا و غلط يا افراط و تفريط، به يك چيز مى خواهد برسد و آن گمراه كردن و مانع شدن از وصول انسان به مقصد مطلوب و كمال

ص:342


1- مفردات راغب، ص 509، كلمه ى ضلّ.
2- كنزالدقائق، ج 3، ص 543.

مقدور است، به طورى در گمراهى فرو رَوَند كه راه بازگشت به سوى صراط مستقيم ممكن نباشد:

(وَ يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعِيداً)1 .

البته آن گمراهى نسبت به افراد متفاوت و در همه ى جهات گوناگون مادّى، معنوى، اعتقادى، اخلاقى و عملى احكام اسلام است، و هدف غايى شيطان، اضلال نهايى و انحراف شديد است، اگر نتواند همه را به آن گمراهى شديد سوق دهد، اما به هر اندازه حتّى مقدار ناچيز از ايجاد انحراف و گمراهى، در برخى افراد مؤمن حقيقى نيز كوتاهى نمى كند.

روش هاى گمراه كردن شيطان

وسوسه كردن

(فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى)2 .

يكى از ويژگى هاى مهمّ ولايت شيطان، وسوسه كردن است و تمام اعمال گمراه كننده اش را از آن طريق انجام مى دهد.

طبق نوشته برخى مفسرين:

«وسوسه به معناى دعوت كردن به امرى با آهستگى و پنهانى است»(1).

و ديگرى مى نويسد:

«وسوسه به معناى حديث نَفْس است، يعنى كلامى كه در باطن انسان مى شود، خواه از خود انسان باشد يا از شيطان؛... وسوسه، افكار بى فايده و مضرى است كه به ذهن خطور مى كند (افكار باطل)»(2).

ص:343


1- الميزان، ج 8، ص 32 و مجمع البيان، ج 4، ص 229.
2- قاموس قرآن، ج 7، ص 219 و 220، كلمه ى وسوس.

و براى تأييد مطلب به آيه ى شريفه ى (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ) ، (1) استناد مى كند. پس وسوسه به مطلق افكار بى فايده گفته مى شود كه گاه موجب آن، خود انسان و گاهى القائات شيطانى است.

درباره ى چگونگى وسوسه ى شيطان، صاحب بحار الانوار، دو نظريه مطرح مى كند: الف. از راه دور يا كنار افراد، القا به درون آنان مى كند؛ ب. با نفوذ در روح و جسم افراد، در قوه ى تعقل، تفكر، احساسات و تصورات آنان وسوسه مى كند.

سپس مى نويسد:

«و الامر فى معرفة حقائقها عند اللّه تعالى»؛(2)

با توجه به روايات(3) و آيه ى شريفه:

(مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنّاسِ * اَلَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاسِ)4 وسوسه ى شيطان در بيش تر مواقع درونى است، البته وسوسه ى بيرونى را نفى نمى كنند.

بعضى اهل لغت درباره ى گستردگى وسوسه ى شيطان مى نويسند:

«قال بعض الأعلام: وساوس الشيطان غير متناهية، فمهما عارضه فيما يوسوس بحجة أتاه من باب آخر بوسوسة و أدنى ما يفيده من الاسترسال فى ذلك إضاعة الوقت، و لا تدبير فى إبطال ما يأتى به من الفساد أقوى و أحسن من اللجأ إلى الله تعالى و الاعتصام بحوله و قوته»(4).

ص:344


1- ق / 16.
2- بحارالانوار، ج 60، ص 141؛ صاحب بحار قدس سره جلد 60 را مخصوص مباحث جن و ابليس، قرار داده كه براى طالب شناخت جن و ابليس (شيطان) از منظر روايات، كتاب مناسبى است.
3- وَ فِي الْحَدِيثِ أَيْضاً إِذَا وُلِدَ الْمَوْلُودُ لِبَنِي آدَمَ قَرَنَ إِبْلِيسُ بِهِ شَيْطَاناً وَ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ مَلَكاً فَالشَّيْطَانُ جَاثِمٌ عَلَى أُذُنِ قَلْبِهِ الْأَيْسَرِ وَ الْمَلَكُ قَائِمٌ عَلَى أُذُنِ قَلْبِهِ الْأَيْمَنِ فَهُمَا يَدْعُوَانِهِ؛ بحارالأنوار، ج 60، ص 141.
4- مجمع البحرين، ج 4، ص 123، كلمه ى وسوس.

بنابراين، وسوسه ى شيطان، بدون نتيجه نخواهد بود و كم ترين اثر آن، تضييع اوقات گران بهاى افراد است، و علت شدت و ضعف وسوسه ى شيطان بستگى به قوه ى خيالبافى افراد دارد، هر اندازه به كارگيرى آن قوه در افراد بيش تر باشد، وسوسه شيطان زياد و بيش ترين تأثير را خواهد داشت. و تنها راه نجات از وسوسه هاى درونى و شيطانى، عاقلانه زندگى كردن و انجام وظيفه و داشتن روحيه ى بندگى، زهد و تقواى صحيح دينى و دورى از خيالبافى هاى بيهوده است.

فلسفه ى وسوسه ى شيطان از جهت اين است كه انسان از لِحاظ فطرت درونى، طالب سعادت و راه سعادتمندى است و آن فطرت به هيچ وجه از بين نمى رود، اما هنگام تطبيق بر مصداق سعادت و راه آن، شيطان نفوذ مى كند و با وسوسه و القائات غلط به جاى تطبيق آن خواسته ى اصيل درونى با سعادت واقعى، آن را بر شقاوت واقعى با ظاهرسازى و ايجاد تخيل در افكار انسان، منطبق مى كند و اكثر افراد نيز به دليل جهل يا عدم باور به وجود شريرى همچون شيطان و القائات او، گمان مى كنند و چه بسا برخى يقين كنند كه آن تصميمات ناشى از درك و فهم خودشان است و واقعاً داراى سعادت حقيقى و در مسير آن هستند(1).

لذا مفسرى مى نويسد:

«البته القائات [شيطانى] طورى نيستند كه انسان آن را احساس كند و بين آن ها و افكار خودش فرق بگذارد و آن را مُستند به كسى غير از خود بداند، بلكه بى ترديد آن را نيز افكار خود مى داند و عيناً مانندِ دو دوتا مساوى با چهارتا و ساير احكام قطعى ديگر، از خود و رشحات فكرى خويش مى داند و هيچ منافاتى ندارد كه افكار باطل ما، نيز مُستند به خود ما باشد و هم بگوييم: شيطان آن را در ما القا كرد، همچنان كه بسيارى از افكار و تصميمات ما است كه در اثر خبر يا امر ديگرى در ما ايجاد شده، و ما در عين حال، آن را از خود نفى نكرده و استقلال و اختيار خود را در آن، انكار نمى كنيم، و اگر آن تصميم را بر اثر آن خبر گرفتيم و عملى كرديم، و سرزنشى بر آن مترتب شد، تقصير را به گردن كسى كه آن خبر را داده، نمى اندازيم»(2).

ص:345


1- اعراف / 30.
2- الميزان، ج 8، ص 39.

سپس به آيه ى شريفه ى: (فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ)1 استناد مى كند.

لغزاندن

(فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ)2 .

كلمه ى «زلّ»، از زلل به معناى لغزيد، سقوط كرد، و از حق بركنار شد؛ است: «زلّت قدمه» يعنى «قدمش لغزيد» و «زلّ فى مقالته» در گفتار خود دچار لغزش شد و «أزلّه الشيطان» يعنى شيطان او را از حق يا اطاعت اوامر الهى لغزاند و دور كرد.

محققى درباره ى مفهوم اصلى آن، مى نويسد:

«زلّ عبارت از لغزش ظريف در رأى يا گفتار يا عمل يا قدم است... و كاربرد آن در موردى است كه لغزش و انحراف بعد از حالت ثبات باشد، و فرقى در لغزش عملى يا گفتارى يا فكرى نيست»(1).

بنابراين، يكى از ويژگى هاى ولايتمدارى شيطان، ايجاد لغزش ظريف و تدريجى بعد از داشتن حالت ثَبات است و هدف او از آن لغزش، شكستن حالت پايدارى است. بنابر مستفاد از برخى آيات(2) ، اخلال شيطان داراى مراحل مختلف ابتدايى و بدون سابقه ى گناه يا بعد از ارتكاب بعضى گناهان عملى يا گفتارى يا عقيدتى است كه شيطان از آن سوء استفاده كرده و افراد را از موقعيت عالى معنوى و ايمانى مى لغزاند و آنان را از حالت استقامت معنوى و روحى خارج مى سازد. و از جهات مختلفى مى لغزاند، براى افراد معنوى از جهت معنوى و براى افراد مادّى از جهت مادّى.

ص:346


1- التحقيق، ج 4، ص 340 و 341، كلمه ى زلّ.
2- آل عمران / 155.
گام به گام و تدريجى

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ)1 .

كلمه ى «خطوات» جمع خُطْوِه، به معناى «فاصله ى ميان دو پا در راه رفتن است»(1) و برخى اهل لغت مى نويسند: «معناى اصلى خطوه، عبارت از راه رفتن به صورت قدم به قدم است، نه مطلق راه رفتن»(2).

جمله ى «خطوات الشيطان» 5 بار در 4 آيه ى قرآن مجيد استعمال و در موارد مختلف و معانى گوناگون مطرح شده است: تبعيت از هواى نَفْس نامشروع و حلال الهى را حرام كردن يا برعكس(3) و تفرقه و خودرأيى كه حاكى از تكبر و مخالفت با ولايت حقّ خليفه ى الهى است(4) و عقايد، افكار و اعمالى، مانندِ نذرهاى غير شرعى است(5) ؛ از آن موارد مختلف و معانى گوناگون، استفاده مى شود كه خطوات شيطان داراى مصاديق فراوان بوده كه به چند مورد از آن ها اشاره شده است، لذا قاعده ى كلى اين است: هر عقيده و عملى كه مخالف دين الهى باشد، از موارد خطوات بوده كه شيطان از آن طريق، با تدريج و به صورت قدم هاى آهسته، اهداف سوء خود را اجرا مى كند.

بنابراين، يكى ديگر از روش هاى ولايت شيطان، اين است كه به صورت تدريجى و قدم به قدم براى اجراى سياست هاى كينه توزانه اش به سوى انسان ها مى آيد و اولين گام او توجه دادن افراد به خودشان، خودپسندى و خودراضى بودن است و در گام بعدى وسوسه ى خودبينى و تكبرورزى است و گام بعد از آن، خودرأى بودن و نپذيرفتن سخن حق از ديگرى و

ص:347


1- قاموس قرآن، ج 2، ص 264، كلمه ى خطو.
2- التحقيق، ج 3، ص 89، كلمه ى خطو.
3- بقره / 168 و انعام / 142.
4- همان / 208.
5- نور / 21.

مخالفت با احكام شرعى است و منشأ گمراهى و پوچگرايى بيش تر افراد نيز بر اثر كبر است، همچنان كه تكبر ابليس موجب طرد و لعن او شد.

در معناى اتّباع، يك نوع اختيار و اراده نهفته است، يعنى افراد با اختيار خودشان، پاى خود را در جاى پاى متبوع كه شيطان باشد، مى گذارند، و آن همان متابعت از هواها و خواهش هاى نفسانى نامشروع است كه شيطان آن ها را جذاب نشان مى دهد؛ لذا خداى سبحان از آن نهى فرموده و نتيجه ى آن را بيان كرده كه قدم هاى شيطان به سوى فحشا و منكَر بوده و افراد را به سوى آن ها سوق مى دهد، تا موجب شقاوت آنان شود.

ايجاد سرگرمى به آرزوها

شيطان بعد از اعلان اضلال، مواردى را كه موجب رسيدن به مقصودش مى شود، بيان مى كند: (وَ لَأُمَنِّيَنَّهُمْ)1 ؛ در آرزوهاى آنان نفوذ كرده و به آرزوهاى دنيوى بيهوده سرگرمشان مى سازم. و در آيه اى ديگر، خداى متعال مى فرمايد: (يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاّ غُرُوراً)2 ؛ شيطان به انسان ها وعده هاى دروغين مى دهد و با اميال و آرزوهاى گوناگون سرگرمشان مى سازد؛ در حالى كه چيزى جز فريب و نيرنگ، به آنان وعده نمى دهد!

كلمه ى «لامنينّهم»، از مَنَىَ مشتق شده به معناى تقدير و اندازه گيرى است، اما در بيش تر اوقات به مفهوم اندازه گيرى خيالى و آرزوهاى موهومِ دست نيافتنى به كار مى رود و اگر به نطفه «منى» گفته مى شود، به اين دليل است كه اندازه گيرى نخستين موجودات زنده از آن آغاز مى شود.

مفسرى مى نويسد:

«مراد از «لامنينهم»، آرزوهايى باطل، مانندِ داشتن عمر طولانى(1) و نبودن بَعث و عِقاب است(2)»؛ و يا اگر بعث و عِقابى باشد، شامل آنان نمى شود؛ زيرا بخشيده خواهند شد.

ص:348


1- مجمع البيان، ج 3، ص 173.
2- كنزالدقائق، ج 3، ص 543.
ايجاد خرافى گرى

(وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُبَتِّكُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ)1 .

آيه ى شريفه به يك نمونه از خرافات ابداعى شيطان اشاره مى كند، كه منحصر در آن نيست؛ بلكه شامل ديگر خرافات رايج در جوامع اسلامى و غير اسلامى مى شود، مانندِ چهارشنبه سورى در آخر سال شمسى كه چه عواقبى به دنبال دارد و هر سال موجب كشته و زخمى شدن عده اى مى شود.

يكى از اعمال خرافى زمان جاهليت كه در ميان آنان رايج بود، گوش بعضى از چهارپايان (شتر، گاو و گوسفند) را مى شكافتند يا قطع مى كردند و سوار شدن بر آن را ممنوع يا استفاده از شير يا گوشت آن را بر خود حرام مى كردند و هيچ گونه از آن، انتفاع نبرده و آن را براى بتى كه مى پرستيدند، قرار مى دادند! گفته اند: هرگاه شترى براى يكى از ايشان پنج بچه مى زاييد و بچّه ى پنجم آن نَر بود، گوشش را مى بريد و سود بردن از آن را بر خود حرام و ناروا مى دانست! در نتيجه آنچه را خداوند حكيم حلال كرده بود، بر خودشان حرام مى كردند و به جاى تسليم در برابر قوانين شرع، خود با جهل ناشى از خرافى گرى، اقدام به جعل قوانين ضد احكام دينى مى كردند و آن نيز بر اثر القائات و توجيهات شيطانى بوده كه نخست، اصل بت پرستى را به عنوان واسطه در تقرب به خداى متعال، براى آنان توجيه كرد و بعد از آن، با توجيه اهميت بت و لزوم قربانى براى آن، حلال را به حرام تبديل كرد!

بنابراين، هدف شيطان از ايجاد خرافه گرى، زمينه سازى براى مخالفت با قوانين حكيمانه توحيدى است.

ايجاد تغيير در آفرينش

(وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ)2 .

ص:349

در اين كه منظور شيطان از تغيير خلقت خداى متعال چيست؟! عده اى از مفسرين(1) بر يك تفسير اتفاق كرده اند كه به عنوان نمونه به نقل يك مورد اكتفا مى شود:

«بعيد نيست مراد از تغيير خَلق الهى، خارج شدن از حكم فطرت [انسانى] و ترك دين ناب [اسلامى] باشد».

و خداى سبحان در قرآن فرموده:

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّهِ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّهِ)2 »(2).

به عبارت ديگر: هدف از خَلق انس و جن، تسليم محض و بندگى خداى سبحان است: (وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ) ؛ (3) شيطان در مقدمات وصول به آن هدف غايى خلقت، با القائات مرموزش، تلاش گسترده مى كند كه آن ها را مختل كند و مقدمه ى اصلى وصول به آن هدف عالى، ديندارى است؛ لذا شيطان براى رسيدن به مقصدش كه مانعيت براى معرفت و بندگى خداى سبحان است، با انواع وسوسه هاى گوناگون، در دين خلل و تغيير ايجاد مى كند تا مانع از وصول به كمال انسانى كه همان بندگى است، شود و براى تغيير و ايجاد نقص در دين، به سوى موارد اساسى دين مى رود و با تلاش گسترده، عده كثيرى را نسبت به آن موارد، سلب اعتقاد عقيدتى و عملى مى كند. امروزه شاهديم عده اى بى شمار از مسلمانان را از ركن اصلى و كمالى دين كه امامت ولىّ حق باشد، به انحراف سوق داده و آن را از مسير اصلى و مصاديق حقيقى تغيير داده و متوجه عده ى فاقد صلاحيت امامت و ولايت حق، كرده است يا عده ى كثيرى از معتقدان به امامت ولىّ حق را نسبت به موارد اساسى دين، همچون: داشتن تقواى صحيح، با القاى اميد بخشش و شفاعت براى مَحبت به اهل بيت عليهم السلام، به سوى بى تقوايى و لاابالى گرى منحرف ساخته است.

ص:350


1- التبيان، ج 3، ص 335؛ مجمع البيان، ج 3، ص 173 و كنز الدقائق، ج 3، ص 543.
2- الميزان، ج 5، ص 85.
3- ذاريات / 56.

بنابراين، تفسير «تغيير» شيطانى به تغيير دين الهى، داراى معناى عامى است كه شامل كلّ دين و موارد ركنى و اساسى دين و جزئى آن مى شود چون تغيير عمدى موارد جزئى دين با تغيير كلى آن، از جهت عقوبت اخروى يكسان خواهند بود. مگر نَه اين است كه خود ابليس فقط براى يك مخالفت جزئى، مطرود درگاه الهى شد؟! لذا تغيير چه در موارد مادّى و جسمى، مانندِ: تغيير وضع ظاهرى مردان به شكل زنان يا بر عكس باشد، و چه موارد معنوى، مانندِ: تغيير در حلال و حرام و ديگر احكام دينى باشد؛ مشمول آيه ى شريفه است و بنابر آن نظريه، مفسرى مى نويسد:

«أقوى الأقوال من قال: (فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ) . بمعنى دين اللّه... و يدخل فى ذلك جميع ما قاله المفسرون، لأنه إذا كان ذلك خلاف الدين فالآية تتناوله»(1).

القاى مطالب شُبهه انگيز براى مجادله با حق

(وَ لا تَأْكُلُوا مِمّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ)2 .

كلمه ى «ليوحون»، از مادّه ى «وحى» به مفهوم القاى امرى در باطن و ذهن ديگرى، و داراى معنايى عام است كه شامل الهام نيز مى شود و الهام عبارت از القاى امرى از جانب خداى متعال با واسطه ى ملك يا بى واسطه و بيش تر در امور معنوى استعمال مى شود؛ اما وحى مطلق و اعمّ از الهام و شامل امور معنوى و غيرمعنوى مى شود.

در اين كه مراد از «الشياطين»، چه كسانى هستند، چند قول نقل شده كه از ميان آن ها، قول منقول از ابن عباس كه ابليس و جنودش باشد(2) ، با ظاهر آيه ى شريفه، مطابقت دارد.

ص:351


1- التبيان، ج 3، ص 335.
2- و قوله (إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ) يعني بالشياطين علماءهم و رواءهم المتمردين في كفرهم يوحون و يشيرون الى أوليائهم الذين اتبعوهم من الكفار بأن يجادلوا المسلمين في استحلال الميتة. و قال

پس شيطان و جنودش هستند كه در اذهان پيروانش، مطالبى را براى جدال با احكام و قوانين اسلامى، القا مى كنند تا بدان وسيله در اذهان افراد ساده لوح و ظاهربين شبهه ايجاد كنند و آنان را به سوى ارتكاب منهيات و محرّمات در خوردنى ها(1) سوق دهند كه آيه ى شريفه به افراد مسلمان، سفارش مى كند: مراقب گفته هاى مشركان اعمّ از قوم يهود و... باشيد كه سخنان شان از خودشان نيست، بلكه مطالبى است كه ابليس و جنودش به آنان القا كرده و آن ها نيز براى ايجاد تزلزل و ترديد در ايمان به قوانين مترقى الهى، بدان وسيله مجادله مى كنند.

خود شيطان در برابر امر خداى سبحان، اقدام به مجادله كرد كه آتش از خاك بهتر است، لذا با آن گفته، امر حكيمانه ى الهى را رد كرد و نشان داد كه مجادله گرى ماهر در برابر دستورهاى الهى است، لذا براى كشاندن ديگران به مخالفت با فرمان هاى حكيمانه ى الهى، به طور مرموز و مخفيانه در اذهان پيروانش، القاى شبهه مى كند و آن القا چنان مخفى است كه افراد متوجه آن نشده و مى پندارند ناشى از نبوغ فكرى خودشان است، در حالى كه استعدادى كه در مقابل قوانين الهى، اقدام به ايجاد شبهه كند، حاكى از بروز استعداد شيطانى توسط آن افراد خواهد بود. پس يكى ديگر از خصوصيات ولايت باطل شيطان، القاى مطالب شبهه انگيز و سوق دادن ديگران براى جدال با حق است.

ص:352


1- مفسرى در اهميت تغذيه و تأثير آن در روح و جان مى نويسد: «حقيقت توحيد لازم است در تمام امور و احوال و افعال و موضوعات گسترش پيدا كند، و از جمله آن ها مأكولات است كه خوراك انسان بايد با برنامه ى توجه به خداوند و با ذكر نام او تهيه گشته، و جزء بدن انسان قرار بگيرد. آرى، يكى از شرايط توفيق و پيشرفت و روحانيت انسان: حلال بودن و پاكى و الهى بودن طعام است كه موجب حصول نورانيت و توجه به حق خواهد شد، چنان كه ياد كردن نام خداوند متعال در زمان غذا خوردن بسيار در روحانيت انسان موثر است؛ و افراد پاكدل و روحانى، آثار همه اعمال را به اختلاف مراتب، و مخصوصاً از جهت توجّه و إخلاص و ذكر نام خداوند متعال، با چشم ظاهرى خودشان مشاهده مى كنند؛ و چقدر خوب است كه انسان همه ى أعمال خود را به ذكر نام خداوند متعال آغاز كرده، و از قلب خود نيز متوجه اين معنا باشد، تا عمل او نورانيّت پيدا كند، و البتّه ذكر به زبان تنها، بدون توجّه به معنا، آن گونه كه بايد مؤثر نيست»؛ تفسير روشن، ج 8، ص 156.
ايجاد فراموشى

(اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ)1 .

كلمه ى «فانساهم» از مادّه ى «نسى»، از باب افعال و متعدّى، به معناى ايجاد فراموشى است، «و نيز به مفهوم اهمال و بى اعتنايى است»(1). بنابراين، نسيان مشترك است ميان دو معنا، يكى ترك از روى غفلت و ديگرى ترك از روى عمدى. و «هر نسيانى كه خداوند ذَم كرده، نسيانى است كه اصل آن از روى تعمد بوده است»(2). برخى ديگر درباره ى فرق آن با غفلت و سهو مى نويسند:

«غفلت عبارت از عدم توجه به چيزى و تصور نمودن آن، خواه صورت آن در ذهن باشد يا نباشد و اعم از نسيان است، چون نسيان، عبارت است از غفلت كردن از آنچه در گذشته به ياد داشت، چنان كه سهو، غفلت است از آنچه متذكر آن نبود»(3).

«نسيان اعمّ است از آن كه در امور مادّى صورت بگيرد يا در جهت روحانى، و بالاترين نسيان از جهت شدت، فراموش كردن پروردگار متعال است كه روشن ترين و نيرومندترين وجود و آفريننده ى زمين و آسمان باشد و چون تمام سعادت و كمال انسان در ارتباط و قرب به خداوند متعال است، نتيجه ى اين نسيان، غفلت از خود و فراموش كردن خوشبختى خويش خواهد بود، و اين معنا آخرين مرتبه ى بدبختى انسان است:

(وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ)5 »(4).

بنابراين، شيطان براى محروم شدن افراد از كسب كمالات انسانى و سعادتمند شدن، به سراغ محور اصلى و اساسى تكامل آنان مى رود كه غفلت از ياد خداى متعال است. و

ص:353


1- قاموس قرآن، ج 7، ص 62، كلمه ى نسى.
2- مفردات راغب، ص 803، كلمه ى نسى.
3- التحقيق، ج 12، ص 114، كلمه نسى.
4- تفسير روشن، ج 1، ص 233.

فراموشى از ياد خدا، موجب خودفراموشى و به تبع غفلت از كمال طلبى و سعادت خواهى و سلب توفيقات الهى مى شود. پس نسيان الهى عبارت از سلب توفيقات و رحمت خاصّه خواهد بود، نَه اين كه بر آنان احاطه ى علمى نداشته باشد.

اما اين كه در قرآن مجيد مطرح شده كه: اعراض از ذكر خدا، در آخرت ظهور مى كند و فرد فراموشكار در آن عالَم، كور وارد محشر مى شود!(1).

در اين باره مفسرى مى گويد:

«در عين حال كه كورند، بينا هستند، يعنى اين ها جمال، رحمت، فيض خاصّ حق، اوليا، بهشت و فرشتگان رحمت را نمى بينند، فقط عذاب، شعله آتش و دوزخيان را مى بينند... همان گونه كه در دنيا از ديدن حقايق كور بوده، اما باطل را مى ديدند، (باطل نگر و باطل گرا بوده، اما حق نگر و حق گرا نبودند)، همين معنا در جهنم ظهور مى كند، جهنم بين و جهنم طلبند، بهشت بين و بهشت خواه نيستند، گرچه خواهش لفظى دارند، سريره ى آن ها كه معيار ارزيابى راستين است، خواهان دوزخ است»(2).

فتنه گرى

(يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ)3 .

كلمه ى «يفتننكم» از مادّه ى «فتن» است و در مفهوم اصلى آن اختلاف شده است.

بعضى نوشته اند:

«به معناى امتحان است و اصل «فتن»، گذاشتن طلا در آتش است تا خوبى آن از ناخوبى آشكار شود... فتنه، امتحان و اختبار نظير هم اند»(3).

ص:354


1- طه / 124، 125 و 126.
2- تفسير موضوعى، ج 8، ص 154 و 155.
3- قاموس قرآن، ج 5، ص 147، كلمه ى فتن.

برخى ديگر، در معناى آن مى نويسند:

«معناى اصلى فتن، عبارت از چيزى است كه موجب اختلال همراه با اضطراب باشد. پس آنچه موجب اختلال و اضطراب مى شود، فتنه است و براى فتنه مصاديق مختلفى است، مانندِ اموال، اولاد، آراى مختلف، غُلوّ در امر، عذاب، كفر، جنون، ابتلا و غير آن، از مواردى هستند كه موجب اختلال و اضطراب مى شوند»(1).

يكى از اسم هاى ديگر شيطان «فتّان»(2) است و كار او ايجاد اختلال و اضطراب در كارهاى منظم افراد است كه در افكار و تصورات اشخاص نفوذ مى كند و در آن ها فتنه گرى كرده، موجب اختلال و اضطراب اذهان آنان شده و بدان وسيله به سوى شر و فساد سوق مى دهد.

بنابراين، معناى آيه چنين مى شود:

اى فرزندان آدم! شيطان در عقيده ى حق و دينتان با فتنه گرى اش موجب اختلال و اضطراب و در نتيجه باعث ايجاد تزلزل در آن نشود و شما را كه با داشتن دين حق و عامل به آن، در واقع در بهشت هستيد، بيرون نكند، همچنان كه با آن فتنه گرى، پدر و مادر محترمتان را از بهشت بيرون راند.

زيبا نشان دادن كارهاى زشت

(قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ)3 .

ص:355


1- التحقيق، ج 9، ص 23، كلمه ى فتن.
2- مقاييس اللغة، ج 4، ص 472، كلمه ى فتن.

كلمه ى «لازينن» از مادّه «زين» و معناى اصلى آن: «عبارت از حُسن ظاهرى است كه خواه در امور معنوى، مانندِ تزيين ايمان در قلوب افراد(1) يا امور مادّى، مانندِ: تزيين آسمان به ستارگان(2) يا در مقام تخيل باشد، مانند: (وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ)3 »(3).

مفسرى درباره تفسير مراد شيطان از تزيين مى نويسد:

«ابليس گفت (لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ) ؛ منظورش اين است كه باطل، يا طبق نزر برخى ديگر گناهان را در نظر بشر زينت مى دهم. البته معناى نخست جامع تر است... و مقصود از زينت دادن براى آنان در زمين، اين است كه آدميان را در زندگى زمينيشان زندگى دنيا، فريب مى دهم»(4).

مفسرى در تفسير آيه ى شريفه مى نويسد:

«(لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ) ، كفر و شرك و كلّيه ى معاصى را به نظر آن ها جلوه و زينت كه خوب پندارند در مقابل ايمان و اطاعت كه آن ها را زشت و قبيح شمارند، چنان كه در خبر است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمود: مى آيد زمانى كه ترك امر به معروف و نهى از منكر مى كنند. سلمان تعجب كرد! فرمود: بدتر از اين هم مى شود كه امر به منكر مى كنند و نهى از معروف؛ تعجبش بيش تر شد! فرمود: بدتر از اين هم مى شود كه منكر در نظر آن ها معروف مى شود و معروفْ منكر. و امروزه ما مشاهده مى كنيم كه به گناهانى مثل ساز و آواز، بى حجابى و ظلم افتخار مى كنند و خوب مى پندارند و عباداتى مثل نماز، روزه، حج و... را پَست و بد مى شمارند»(5).

ص:356


1- حجرات / 7.
2- صافات / 6.
3- التحقيق، ج 4، ص 375، كلمه ى زين.
4- الميزان، ج 12، ص 164.
5- أطيب البيان، ج 8، ص 39.

بنابراين، با ملاحظه ى آياتى(1) كه در آن ها اشاره به تزيين شيطان شده، متوجه مى شويم كه ايجاد تزيين ظاهرى در همه ى موارد اعتقادى، علمى، اخلاقى و كارهاى روزمّره ى زندگى انسان مى شود تا آنان را از حقانيت امور به بطلان آن سوق دهد و از بندگى و اطاعت در آن امور، به سوى مخالفت و معصيت با ايجاد تخيل زيبا در آن امور، بكشاند؛ در صورت عدم توفيق در سوق دادن به مخالفت و معصيت، به سوى تفريط و افراط در امور مباح و حلال سوق مى دهد، مانند ايجاد حرص جمع آورى مال حلال و صرف عمر گرانب ها در كسب آن و رسيدگى نكردن به خود و خانواده و تربيت صحيح آنان. و هنگامى متوجه مى شود كه وقت جبران غفلت ها گذشته است و بر اثر عادت به جمع آورى و حرص بر مال، آن به صورت ملكه درآمده و ديگر به سختى مى تواند، توجه درونى خود را صرف امور معنوى كند و لااقل دو ركعت نماز باتوجه بخواند.

هدايت به سوى بدى

(قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ)2 .

كلمه ى «لاغوينهم» از مادهّ ى «غوى» و معناى اصلى آن «دلالت و راهنمايى به سوى شر و فساد است كه در مقابل آن رشد به معناى هدايت به سوى خير و صلاح است»(2). بنابراين، ترجمه و تفسير آن به معناى گمراه كردن صحيح نيست(3) و فرق اضلال، اغوا و تزيين، اين كه اضلال اعم از اغوا و شامل مواردى كه حق هستند، مى شود كه شيطان در آن موارد حق، انحراف ايجاد مى كند و به سوى تفريط يا افراط يا برداشت غلط از آن سوق مى دهد؛ اما اغوا فقط در موارد شر و فساد است بر خلاف اضلال كه مخلوطى از حق و باطل و ممزوجى از صلاح و فساد است. به عبارت ديگر: در اضلال هدف و مقصد به صورت باطل وجود دارد، اما در اغوا، پوچگرايى است به طورى كه حتّى هدف باطل نيز وجود ندارد و تزيين،

ص:357


1- انعام / 43؛ نمل / 24 و عنكبوت / 38.
2- التحقيق، ج 7، ص 289، كلمه ى غوى.
3- كشف الاسرار، ج 5، ص 308؛ تفسير مقاتل بن سليمان، ج 2، ص 429؛ تفسير شريف لاهيجى، ج 2، ص 671 و تفسير نمونه، ج 11، ص 72.

شامل اضلال و اغوا است كه به عنوان وسيله ى آن دو، براى سوق دادن به موارد آن دو، مورد استفاده ى شيطان قرار مى گيرد.

بنابراين، در آيه ى سوره ى حجر كه در عنوان قبلى مطرح شد، اغوا بعد از تزيين آمده است كه حاكى از اين كه هدف اصلى از تزيين، همان اغوا و دلالت به شر و فساد از طريق معتقدات باطل و اعمال ناپسند است. يعنى علاوه بر زينت دادن به امور باطل، در آن ها ايجاد كشش و جذابيت قرار داده، آن سان كه به سوى آن امور بيايند و مرتكب آن امور شوند و بر آن ها عادت كرده و به صورت مَلَكه و صفتى غير قابل زوال درآمده و با آن صفات و اعتقادات زشت، وارد عاَلمِ آخرت گردند و دچار عذاب و گرفتار وبال كارهاى زشت خود، شوند.

جلوگيرى از راه راست

(وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ كانُوا مُسْتَبْصِرِينَ)1 .

معناى «صدّ» آن «عبارت از برگردانيدن و منصرف كردن به شدت است»(1). طبق اطلاق صدّ در آيه ى شريفه، شامل همه ى مسائل و مراحل زندگى مادّى و معنوى انسان بوده كه در آيات ديگر گاهى با تعبير «السبيل»(2) كه الف و لام آن معرفه بوده كه عبارت از سبيل اللّه است، يا با صراحت بيش تر، متعلق صدّ كه ياد خداى متعال و اقامه ى نماز(3) بيان شده است.

بنابراين، يكى ديگر از اهداف شيطان براى انسان، انصراف دادن آنان از رسيدن به سلامت جسمى و كمالات روحى - معنوى است، سلامت جسمى كه نقش بسزايى در بهره گيرى از آن براى تقويت روح و روان در پيمودن مسير كمالات روحى دارد، انصراف در سلامت جسمى به وسيله ى سوق دادن افراد به مصرف موادى همچون: مشروبات يا دخانيات يا مواد غذايى كه براى سلامت جسم مضر، و موجب امراض بدنى مى شوند يا وسوسه به مصرف بيش تر و اسراف در غذا خوردن كه سلامت افراد را به مخاطره مى اندازد و موجب سلب توفيق در شب زنده دارى و عبادت مى شود.

ص:358


1- تفسير روشن، ج 6، ص 323.
2- عنكبوت / 38.
3- مائده / 91.

و كمالات روحى كه در نتيجه ى پيمودن صراط مستقيم و عمل به احكام دينى حاصل مى شود، شيطان با انواع وسوسه و تزيين، مى كوشد افراد را از پيمودن آن مسير، منصرف كند و به سوى راه هاى انحرافى و گناهانى سوق دهد كه مانع اساسى در رسيدن به كمالات انسانى هستند.

اما مفهوم صدّ، منع نيست، همچنان كه برخى مفسرين(1) آن را معنا كرده اند، لذا محققى لغت شناس در اين باره مى نويسد:

«لا يصح المادة فى الايات بفهموم المنع كما فى التفاسير،(2) فان المنع هو ايجاد ما يتعذر به الفاعل عن العمل، فهو فى قبال الفعل و ايجاده، كما فى قوله تعالى: (ما مَنَعَكَ أَلاّ تَسْجُدَ) ؛ (3)(يا أَبانا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ) ؛ (4) فان الشيطان او الكافر او المنافق او من يتّبع هواه او يحب الحياة الدنيا او غيرهم لا يقدرون ان يمنعوا و يوجدوا مانعا عن العمل و الايمان و الهداية و سلوك سبيل اللّه بالكلية، بل انها يصرفون عن سبيل الحق و هذا الطف التعبير بالمادة فى موارد استعمالها»؛(5)

البته شيطان، اذهان و توجه افراد را به سوى عقايد و اعمالى سوق مى دهد كه وجود آن ها، مانع از رسيدن به كمال مطلوب مى شوند و تا برطرف نشوند، وصول به كمالات انسانى ممكن نيست، وجود آن ها همچون سد، مانع از ترقى و تكامل مى شوند. پس عمل شيطان، انصراف است و نتيجه ى انصراف، به منع منتهى مى شود؛ لذا شايد نظر برخى مفسرين، به نتيجه عمل انصراف شيطان كه مانعيت باشد، معطوف بوده است.

ص:359


1- التبيان، ج 4، ص 18 و مجمع البيان، ج 3، ص 411، ذيل آيه ى سوره ى 91 مائده.
2- همان.
3- اعراف / 12.
4- يوسف / 63.
5- التحقيق، ج 6، ص 235 و 236، كلمه ى صد.
به كارگيرى انواع وسايل براى گمراه كردن

(وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ)1 .

كلمه ى «استفزز» از ماّده ى «فزز»، به معناى راندن(1) است و فقط 3 بار از باب استفعال، در قرآن مجيد استعمال شده است؛ ولى معناى آن، اضطراب و تحريك در مقابل تثبيت و اطمينان است، چه در امور مادى يا معنوى باشد، و دليل بر آن معنا، آيه ى شريفه ى (وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها)3 است كه ذكر خروج بعد از استفزاز دلالت مى كند كه مفهوم آن در مرتبه ى قبل از خروج است و آن تحريك و ايجاد اضطراب و نفى تثبيت و اطمينان است تا اين كه تزلزل حاصل شود.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«معناى آيه ى شريفه اين مى شود كه با آوازت از نسل آدم هر كه را كه مى توانى، گمراه و به معصيت وادار كن. و «استفزاز با آواز»، كنايه از خواركردن آنان با وسوسه هاى باطل و خالى از حقيقت است، و اين كه وضع شيطان و پيروانش، وضع چوپان و گوسفندان او را دارد كه با يك صدا به راه مى افتند، و با صدايى ديگر مى ايستند و معلوم است كه اين صداها آوازهايى بى معنا است»(2).

بنابراين، طبق برداشت كلى از آن كلمه و موارد استعمالش، اين كه شيطان: با نفوذ در افكار و اذهان انسان ها و وسوسه در آن ها، آنان را مضطرب فكرى و روانى مى كند و به شك و ترديد مى اندازد و سپس با وسايل به ظاهر فريبنده، همچون: نوشتارها و گفتارهاى عوام پسند يا صداها و ترانه هاى لهو و لعب به سوى لاابالى گرى، عقايد باطل و معاصى سوق

ص:360


1- قاموس قرآن، ج 5، ص 172، كلمه ى فزز.
2- الميزان، ج 13، ص 146.

مى دهد، لذا گفته ها و نوشته هاى منحرف كننده يا صداها و موسيقى هاى غير مُجاز شرعى، از مصاديق صوت شيطان هستند كه توسط حلقوم ديگران ظاهر مى شوند.

كلمه ى «اجلب» از ماّده ى «جلب»، با توجه به متعلقات آن «عليهم بخيلك و رجلك»، به معناى راندن با صيحه، قهر و تندى است و از آن مادّه، فقط دو بار در قرآن مجيد استعمال شده است، يكى: درباره ى عمل اغوايى شيطان و ديگرى: درباره ى حجاب زنان.(1) و محقق لغت شناسى با نقل قولى مى نويسد:

«مقاييس اللغة براى كلمه ى جلب دو معنا لِحاظ كرده، يكى به معناى كشاندن چيزى از موضعى به موضع ديگر است و دومى به معناى چيزى كه چيز ديگرى را بپوشاند، مانندِ جلباب كه جمع آن جَلابيب است... اما معناى اصلى آن، عبارت از سوق دادن از جانبى به جانب ديگر و آوردن چيزى از محلى به محلّ ديگر است»(2).

مفسرى درباره ى آن مى نويسد:

«معناى [آيه ى شريفه] اين است كه براى راه انداختن آنان به سوى معصيت به لشكريانت اعم از سواره نظام و پياده نظام دستور بده تا پيوسته بر سر آنان بزنند. و آن اشاره است به اين كه بعضى لشكريان شيطان، تندكار و بعضى كندكارند، چنان كه وضع هر لشكرى همين گونه است، بعضى سواره و بعضى پياده اند، پياده ها را به كارى مى گمارند كه حاجت به سرعت عمل نداشته باشد»(3).

بنابراين، معناى آيه ى شريفه، كنايه از اين است كه شيطان به وسيله ى لشكريانش، عده اى را به سرعت از حق به سوى انحراف سوق مى دهد و آنان را از محيط معنوى روحى و ملكوتى به محيط جمود فكرى و توجه به مادّيات، منحرف و منتقل مى كند و عده اى ديگر را با تدريج و كندى، كشان كشان از صفاى روحى و باطنى به گرفتارى و آشفتگى روانى مى كشاند.

ص:361


1- احزاب / 59.
2- التحقيق، ج 2، ص 97، كلمه ى جلب.
3- الميزان، ج 13، ص 147.

بعد از آن تسلط و استيلا بر افراد، نوبت به مشاركت او با آنان در اموال و اولادشان مى رسد: (وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ) ؛ كلمه ى «شاركهم» از مادّه «شرك» و معناى آن عبارت است از تقارن دو فرد يا افرادى در عمل يا امرى، به نحوى كه براى هر يك نصيبى يا تأثيرى در آن باشد.

هنگامى كه شيطان بر افراد سلطه يافت و آنان را به هر طرف باطلى كه خواست، سوق داد و به ارتكاب معاصى واداشت، آن ها با آن حالت طغيان روحى، در پى كسب مال مى روند و اموال را از طريق معصيت و حرام به دست مى آورند و از آن ارتزاق كرده و در نتيجه: نطفه شان با مال نامشروع تشكيل شده و به وسيله ى آن، فرزندشان متولد مى شود. پس شيطان در كسب مال آنان با ترغيب به كسب مال نامشروع مشاركت كرده و اگر در كسب مال نتوانست، در نحوه ى مصرف كردن مال، مشاركت مى كند كه در راه هاى غير شرعى خرج شود يا حقوق شرعى آن اموال ادا نگردد يا اگر نتوانست در نحوه ى انعقاد نطفه ى فرزند از مال حرام، كارى بكند، در تربيت فرزندان مشاركت مى كند كه به روش غير صحيح تربيت شوند و دوران جوانى را كه پايه ى و اساس ديگر دوران زندگى است، بر پايه ى انحراف عقيدتى يا اخلاقى بنا نهاده شود؛ لذا مشاركت شيطان در اموال و اولاد داراى مراحل مختلفى در آن دو مورد خواهد بود كه شدت و ضعف آن، بستگى به ضعف و قوّت ايمان افراد و عملكردشان دارد.

وعده هاى فريبكارانه

(وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاّ غُرُوراً)1 .

كلمه ى «غرور» از ماّده ى «غرر» به معناى فريب و تطميع به باطل(1) است و غرور در اصل به مفهوم اثر آشكار و ظاهر هر چيزى است، ولى بيش تر به آثارى كه ظاهرى فريبنده و باطن ناپسند دارند، گفته مى شود و به هر چيزى اعم از مال، ثروت، قدرت، شُهرت و شيطان كه موجب فريب انسان شوند و او را از حق باز دارند، مايه ى غرور گفته مى شود.

ص:362


1- قاموس قرآن، ج 5، ص، 93، كلمه ى غرر.

مفسرى درباره ى معناى غرور مى نويسد:

«غرور، عبارت از اظهار خيرخواهى همراه با غِش و فريبكارى مخفيانه است»(1). پس موجودى كه آشكارا با انسان ها، اعلان دشمنى كرده، چه نوع وعده اى خواهد داد؟! بى ترديد وعده هاى او براى فريب دادن خواهد بود و مُحال است كه در وعده ها و وسوسه هاى او، ذرّه اى دلسوزى باشد. و اگر در جايى آمده كه شيطان، فردى را نصيحت كرده، براى زمينه سازى جهت نفوذ و گمراه كردن بوده است.

بنابراين، معناى آيه ى شريفه چنين مى شود كه آنان را به وعده هاى دروغ، مانند ترك هر واجب و انجام هر حرام و اميد به توبه و تأخيرانداختن آن و آرزوى دراز، وعده ده و اين كه هنوز فرصت توبه، تزكيه و خودسازى باقى است و هنگام ميانسالى بعد از سروسامان دادن فرزندان، فرصت مناسبى براى توجه به خودسازى و عبادت و بندگى است و غافل كردن از اين كه چه بسا قبل از ميانسالى اجَل فرا رسد!

لذا غفلت، نقش اساسى در فريب خوردن دارد.

محققى درباره غرور مى نويسد:

«معناى اصلى غرور، عبارت از حاصل شدن غفلت به سبب تأثير چيز ديگر در او و قيد تأثير، فارِق بين غرور و غفلت است، چون غفلت مطلق است، (اما غرور مقيد به غفلت بر اثر تأثير چيز ديگر است)، و از لوازم و آثار معناى اصلى غرور، جهل، نيرنگ، فريب و نقص است... پس غُرور با ضَمّ غينِ مصدر غِرّه است به معناى اين كه او را به وسيله ى چيزى غافل كرد و غَرور با فتحِ غين صفت است مانند ظلوم و آن هر چيزى كه موجب حصول غفلت و فريب شود، مانندِ گفته ى شُبهه انداز و عمل به ظاهر جذاب و زينت هاى جلوه گر»(2).

بنابراين، همه ى وعده هاى شيطان در سوق دادن مردم به غفلت و انصراف از حق و حقيقت و سرگرم و دلخوش كردن آنان به پيروى از برنامه هاى اوست.

ص:363


1- الميزان، ج 8، ص 33.
2- التحقيق، ج 7، ص 207 و 208، كلمه ى غرّ.
در پى تسلط همه جانبه بر افراد

(قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلاّ قَلِيلاً)1

كلمه ى «لاحتنكن» از مادّه ى «حنك» به مفهوم چانه ى(1) است و برخى نوشته اند: «حنك به معناى زير چانه ى انسان و غير انسان است»(2). و معناى زير چانه با آيه ى شريفه مناسب تر از معناى چانه است.

محققى درباره ى آن مى نويسد:

«از مفهوم آن، استيلا، تسلط، احاطه و قراردادن چيزى در تحت اختيار، استفاده مى شود و در موارد استعمال آن، يا بايد همان معناى عضو (زير چانه) را ملاحظه كرد يا به مفهوم آن به معناى تسلط و استيلا، چنان كه در فهم و محاوره ى خاصى از استعمال آن، ملاحظه ى استيلا و تسلط مى شود»(3).

پس مفهوم «لاحتنكن»، اين كه زير چانه ى انسان ها را مى گيرم و بر آنان مسلط مى شوم و به سوى راه هاى گمراهى و انحرافى مى كشانم و احتناك و سلطه براى گمراهى از جهت افكار و عقايد فاسد و نظريه هاى گمراه كننده يا از جهت رسوخ دادن رذايل اخلاقى و صفات خبيث نفسانى در بين آنان و روحياتشان، يا از جهت عادت دادنشان به انجام محرّمات، عادت ها و خرافات نهى شده؛ و همه ى آن جهات گمراهى، زمانى كه تثبيت شد و در افراد دوام يافت، آنان را مقهور و مغلوب شيطان مى سازد، همچون لُجام كه سواركار به اسبش مى زند و به هر طرف و هر راهى كه مى خواهد، مى برد.

ص:364


1- قاموس قرآن، ج 2، ص 188، كلمه ى حنك.
2- مجمع البيان، ج 5، ص 263، كلمه ى حنك.
3- التحقيق، ج 2، ص 321 و 322، كلمه حنك.

مفسرى در كتاب تفسيرش دو معنا براى «احتناك» بيان كرده است:

الف. استيلا، يعنى شيطان گفته كه بر انسان ها مگر عده ى قليلى، تسلط و استيلا پيدا مى كنم؛

ب. به معناى قطع از ريشه، از قبيل «احتناك الجراد الزرع» كه ملخ ها وقتى به مزرعه هجوم مى برند با خوردن ساق و برگ، آن را از ريشه نابود و مى خشكانند(1). شايد بشود از معناى دومى، معناى سومى را استخراج كرد كه شيطان با گفتن آن كلمه، مى خواهد، بگويد: ريشه ى همه ى فضايل انسانى را از بيش تر افراد آن، از وجودشان برمى دارم و به جاى آن ها، رذايل اخلاقى و صفات قبيح نفسانى مى كارم و عقيده ى فطرى توحيدى را از ريشه در وجودشان مى خشكانم و به جاى آن، عقايد و افكار باطل قرار مى دهم.

ساده جلوه دادن خلاف

(إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلى لَهُمْ)2 .

كلمه ى «تسويل» از باب تفعيل و معناى اصلى آن: «قرار دادن چيزى خارج از حق و جايگاهش و قرار دادن آن به عنوان امرى سست همراه با تزيين، ظاهرسازى و خوب جلوه دادن آن است. و تسويل يعنى نيكو جلوه دادن و تزيين و خوشآيند كردن آن براى انسان تا انجامش دهد يا بگويد. پس در تسويل، وارونه كردن چيزى بر خلاف آنچه هست و زيباجلوه دادن آن همراه با فريب و غفلت است»(2).

بعضى در تفسيرشان نوشته اند:

«كلمه ى «تسويل» از مادّه ى «سؤل» (بر وزن قُفل) به معناى حاجتى است كه نفس آدمى به آن حريص است و «تسويل» به مفهوم ترغيب و تشويق به امورى كه به آن حريص است. و نسبت اين امر به شيطان به دليل وسوسه هايى است كه

ص:365


1- مجمع البيان، ج 6، ص 657.
2- التحقيق، ج 5، ص 318، كلمه ى سول.

در جان انسان مى كند، و مانع هدايت او مى شود. جمله ى «و املى لهم» از مادّه «املاء» به معناى ايجاد طول امَل و آرزوهاى دور و دراز است كه انسان را به خود مشغول داشته و از حق بازمى دارد»(1).

مفسرى درباره تسويل و املا مى نويسد:

«تسويل، به معناى جلوه دادن چيزى است كه نَفْس آدمى حريص بر آن است، به طورى كه زشتى هايش نيز در نظر زيبا شود و مراد از املا، امداد، يا طولانى كردن آرزو است»(2).

بنابراين، شيطان، در تسويل دو كار انجام مى دهد،

اولاً: امور دين و احكام آن را براى افراد، بى اهميت نشان مى دهد؛

ثانياً: انجام گناهان را كه براى ارتكاب آن، جرأت مى خواهد، با وسوسه هايش سست و بى اهميت قرار مى دهد كه به راحتى مرتكب آن شوند(3) و از عواقب آن نترسند، لذا در تسويل علاوه بر تزيين، وسوسه ى سهل انگارى، لاابالى گرى و اهميت ندادن نيز است.

دعوت به زشتى و نادانسته بر خداى سبحان سخن گفتن

(يا أَيُّهَا النّاسُ كُلُوا مِمّا فِي الْأَرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ * إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ)4

كلمه ى «سُوء» اسم مصدر به معناى بدى، و «سَوء» با فتح سين، مصدر به مفهوم حادثه مكروه آور يا بلاى حزن آور(4) و 59 بار با فتح و ضَمِ ّ سين در قرآن مجيد استعمال شده است.

ص:366


1- الأمثل، ج 16، ص 381.
2- الميزان، ج 18، ص 241.
3- كنزالدقائق، ج 12، ص 243.
4- قاموس قرآن، ج 3، ص 346، كلمه ى سوء؛ با اندكى تصرف.

كلمه ى «فحشا»، از مادّه ى فحش به معناى عمل و قول بسيار زشت است. برخى اهل لغت مى نويسند: «معناى اصلى فحش، آنچه قُبحش واضح و معلوم نزدِ عُرف و شرع است، اگر چه در باطن باشد»(1).

مفسرى بر خلاف لغت شناسان، مى نويسد:

«قوله تعالى: (إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ) ، السوء و الفحشاء يكونان فى الفعل، و فى مقابله القول، و بذلك يظهر: أن ما يأمر به الشيطان ينحصر فى الفعل الذى هو سوء و فحشا، و القول الذى هو قول بغير علم»(2).

به نظر آن مفسر عالى قدر، سوء و فحشا در انجام عمل مصداق پيدا مى كند، در مقابل آن دو، قول بدون علم است كه مربوط به زبان است. و از اين مى فهميم كه دعوت شيطان منحصر است در دعوت به عملى كه سوء يا فحشا يا سخن گفتن بدون علم و دليل است.

اما سوء و فحشا فقط در اعمال نيست، بلكه شامل اقوال نيز مى شوند و به دليل اهميت آن در قُبح و زشتى بوده كه جداگانه ذكر شده است وگرنَه عُموم سوء و فحشا شامل آن نيز مى شود.

مفسرى درباره ى اهميت نسبت بى دليل به خداى متعال مى نويسد:

«چون شيطان پس از آن كه كسى را به سوء و فحشا واداشت (وسوسه و امر كرد)، به او دستور مى دهد تا چيزى را كه نمى داند به خدواند نسبت دهد... و چنين نسبتى، تشريع و بدعت و از بزرگ ترين گناهان و با علم و عمد، در حدّ كفر است»(3).

بنابراين آيه ى شريفه، سه نمونه از تدبير ولايى شيطان را بعد از تذكر به دشمنى آشكار او، مطرح كرده است و براى افراد عاقل و انسان هاى خردمند، بيان مى كند كه عداوت شيطان چگونه اجرا مى شود.

ص:367


1- التحقيق، ج 9، ص 35، كلمه ى فحش.
2- الميزان، ج 1، ص 419.
3- تسنيم، ج 8، ص 526.

اما تعبير از «خطوات الشيطان»، (گام هاى شيطان)، كنايه از اقدام دشمنى او بر افراد، به صورت تدريجى و گام به گام، از مرحله ى پايين به مرحله ى بالاتر است. نخست وسوسه به انجام كارهاى سوء و بد مى كند كه مرتبه ى پايين و ضعيف گناه است و بعد از ارتكاب و عادت به آن، امر به فحشا، گناهى كه زشتى و قُبح آن، غير قابل انكار و، حتّى در جوامع غير متدين نيز، زشت است، مثل دروغ گفتن، دزدى، خيانت در امانت، خلف وعده و... وقتى عمل به فحشا براى فردى عادى شد، شيطان او را وارد مرحله ى خطرناكى مى كند و آن افترا بستن به خداى متعال و جعل قوانين تشريعى و انتساب آن به خداى سبحان است. به عبارت ديگر: تشويق به بدعت گذارى در دين كه موجب كفر است و هدف نهايى شيطان نيز رساندن افراد به همان مرحله است تا موجب عذاب جهنم ابدى براى آنان شود. نحوه ى بدعت گذارى در دين، در آيات مختلفى مطرح شده، مانندِ بت پرستى براى تقرب به خداى متعال(1) يا افترا و جعل احكام اسلامى(2) كه نتيجه ى آن ها كفر و عدم رستگارى(3) است.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«يعنى نخست تمرّد عملى ضعيف و سپس تمرّد عملى شديد در برابر احكام و قوانين شرعى. بدى و زشتى، گاهى در انجام گناهان كوچك است و گاهى در انجام محرّمات و زمانى در ترك واجبات است. مرحله ى دوم، جرأت تشريعى براى قانون گذارى است»(4).

امر به منكر

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ)5 .

ص:368


1- انعام / 93.
2- زمر / 3.
3- نحل / 116.
4- تسنيم، ج 8، ص 522.

منكَر در مقابل معروف است، «پس منكَر از امورى است كه عقل سليم آن را نمى شناسد، بلكه آن را انكار مى كند. و معروف، از امورى است كه خداى عزوجل و پيامبر و اوليايش آن را مى شناسند و كتاب خدا نيز آن را مى شناسد و تثبيت مى كند. و در مقابل معروف، منكَر است و آن چيزى است كه عقل سليم و كتاب و دين خدا، آن را تثبيت نمى كنند و يك امر مجهول و ناشناخته است. پس انكار و منكَر در مقابل معرفت و معروف هستند نَه اين كه به معناى چيز قبيح و بد باشند»(1).

بنابراين، طبق آن معنا براى منكَر، معناى آيه چنين مى شود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از وسوسه ها و گام هاى شيطان پيروى نكنيد و هر كس از خطوات شيطان پيروى كند، بداند كه شيطان به سوى فحشا و چيزى كه مورد امضاى شارع دين نيست، امر مى كند و خصوصيت ولايتمدارى شيطان اين است كه به سوى امورى كه دين آن ها را امضا نكرده، بلكه رد كرده و عقل سليم نيز آن ها را نمى پذيرد، دعوت و وسوسه مى كند.

وعده ى فقر هنگام بخشش

(الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللّهُ يَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً وَ اللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ)2 .

كلمه ى «فقر» عبارت از:

«ضعفى است كه موجب احتياج مى شود و در مقابل غَنا است، چون غنا عبارت از قوّتى است كه احتياج را برطرف مى كند... و از جهاتى به چند قسم تقسيم مى شود: فقر مالى يا علمى يا ادبى يا اخلاقى يا غير آن ها»(2).

تقسيم كلى ديگر فقر:

فقر ذاتى كه شامل همه ى مخلوقات است و فقر عارضى كه همان فقر مالى، عقلى، علمى، اخلاقى و... مى شود. بنابراين، فقر به معناى حاجت و فقير، حاجتمند است و «احتياج را

ص:369


1- التحقيق، ج 12، ص 242، كلمه ى نكر.
2- التحقيق، ج 9، ص 118، كلمه ى فقر.

از آن جهت فقر گفته اند كه به منزله ى شكسته شدن فِقار ظَهر (ستون فقرات پشت) است در تعذّرِ رسيدن به مراد»(1).

شيطان در مرحله ى نخست مى كوشد مانع از انفاق افراد به ديگران شود و تنها وسيله ى جلوگيرى از آن، وسوسه ى فقير شدن در صورت انفاق كردن است و انسان نيز از دچار شدن به آن مى ترسد، پس وعده مى دهد كه: اگر انفاق نكنى، از فقر رهايى يافته و غَنى خواهى ماند. لذا آن وسوسه ى و وعده براى كسانى كه همّ و غمّشان دنيا است و تنها آرزوى شان، سرمايه دار شدن و ريشه كن كردنِ ندارى از حيات دنيويشان است، مؤثر واقع مى شود، چون آنان حيات داشتن در دنيا را ثروت مى دانند، شيطان نيز از همان راه وارد مى شود و به آن ها يادآورى مى كند: اگر انفاق كنى، آن حيات دلخواهت با ابتلا به فقر، از بين مى رود، پس انفاق نكن!

اگر در مرحله ى نخست موفق نشد، وارد مرحله دوم شده و آن وسوسه ى خودنمايى، رياكارى و منّت گذاشتن در انفاق است و خداى متعال آن ها را موجب بطلان پاداش انفاق قرار داده و علاوه بر آن، براى آن ها مجازاتى همچون: سلب توفيق هدايت نيز قرار داده است:

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى كَالَّذِي يُنْفِقُ مالَهُ رِئاءَ النّاسِ وَ لا يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوانٍ عَلَيْهِ تُرابٌ فَأَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْداً لا يَقْدِرُونَ عَلى شَيْ ءٍ مِمّا كَسَبُوا وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ)2 .

انفاق در دين مقدس اسلام به دو صورت است: انفاق واجب، مثل خُمس، زكات و تأمين نفقه ى زوجه و افراد تحت تكفّل از اولاد و پدر و مادر؛ انفاق مستحب همچون كمك به فقرا و تأسيس مكان هاى عبادى و علمى و....

ص:370


1- قاموس قرآن، 5، ص 197، كلمه ى فقر.

بنابراين، جهت عمده ى مانعيت شيطان طبق مستفاد از آيه ى شريفه، وعده ى فقر در صورت انفاق است و در حالى كه فلسفه ى تشريع انفاق در اسلام طبق نوشته ى محققى، عبارت از:

«ضعيف كردن تعلق به دنيا و شكستن [بت] مَحبت مال است و توجه به خدمت كردن به بندگان فقير خداى سبحان و نجات دادن فقرا از سختى زندگى، و اصلاح اجتماع است و آن از بزرگ ترين عبادات براى اغنيا و ثروتمندان است»(1).

و شيطان با وسوسه ى وعده ى فقر، مانع از آن عبادت بزرگ مى شود و فلسفه ى ديگر، آزمايش افراد است، وگرنه خداى قادر توانا به راحتى مى تواند، فقر افراد را برطرف كرده و ديگر اين كه با توجه به مجهول بودن زمان مرگ و سختى جان دادن و دل كندن از دنيا، انفاق موجب راحتى در جان دادن هنگام مردن مى شود، آن در صورتى است كه تعلق به دنيا ضعيف شده باشد و انفاق يكى از عوامل ايجاد آن ضعف است.

نكته ى آخر، مراد از فقر در آيه ى شريفه، فقر مالى است نَه فقر در جهات ديگر مانند فقر علمى يا اخلاقى، بله، مگر اين كه با واسطه ى ترس از فقر مالى، بذل علمى نشود، چرا؟! زيرا اگر ديگرى عالِم به حرفه و فنى كه او مى داند، شود، موجب عدم رونق درآمد و كم شدن مشترى هايش مى شود، اگر عدم بذل علمى به دليل از دست دادن درآمد بيش تر است، آن نيز يكى از وسوسه هاى شيطان خواهد بود!

فقر در آيه ى شريفه، فقر نِسبى است، يعنى اگر كسى داراى دو قرص نان است، نسبت به كسى كه هيچ نانى ندارد، غنى است و ديگرى فقير و نيازمند به يكى از نان هاى اوست.

بنابراين، معناى آيه ى شريفه اين است:

شيطان شما را هنگام انفاق، به فقر و بى چيزى وعده مى دهد و از آن مى ترساند و وسوسه مى كند كه اثر انفاق، از دست دادن مال و احتياج و نيازمندى است.

ايجاد ترس و اضطراب

(إِنَّما ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ فَلا تَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ)2 .

ص:371


1- التحقيق، ج 9، ص 121، كلمه فقر.

يكى ديگر از خصوصيات ولايت شيطان اين است كه در دل افراد، وسوسه و القاى ترس از دشمن مى كند و بعضى افراد كه ايمان ضعيفى دارند، متأثر از آن شده و در برابر دشمن به ظاهر قوى با امكانات جنگى فراوان، مى ترسند، غافل از اين كه خداى توانا بر همه چيز سلطه دارد و پيروزى و شكست در برابر دشمن، به دست اوست و آنچه اهميت دارد، انجام وظيفه ى شرعى در مقابله با تهديدها و تهاجم دشمن است.

البته در تفاسير، درباره ى كلمه ى «الشيطان» در آيه ى شريفه، نظريه هايى مختلف مطرح شده كه برخى مى نويسند:

«ايجاد ترس توسط يكى از افراد مسلمان به نام نعيم بن مسعود بوده كه از فعل شيطان و به سبب فريب و وسوسه ى او در دل آن شخص بوده است»(1) و او نيز ديگران را از قدرت دشمن ترسانيد و اين كه مراد از آن در آيه ى شريفه، همان شيطان معروف بوده را به عنوان «قيل» مطرح كرده است.

برخى ديگر نيز مى نويسند:

«شيطان در آيه ى شريفه، يكى از مواردى است كه در آن بر انسان اطلاق شده است و اشاره به بعضى اطرافيان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بوده كه مردم را از قدرت مشركان مى ترسانيدند»(2).

اما با توجه به حديث معروف خطبه ى همّام و اعتراض فردى بر اميرمؤمنان عليه السلام كه حضرتش به او مى فرمايند: «شيطان آن اعتراض را بر زبانت جارى ساخت و با زبان تو ظاهر كرد». لذا در اين مورد نيز بايد گفت: شيطان آن گفتار ترس آور از دشمن را بر زبان يكى از اطرافيان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله القا كرده و بدان وسيله ى گفته ى خودش را به ديگر افراد رساند و با توجه به نوشته ى خود آن مفسر كه همه ى كارهاى ناپسند كه يكى از آن ها، همين ايجاد ترس از دشمن است، به ابليس منتهى مى شود(3) و با توجه به ظاهر آيه ى شريفه، مراد از آن، همان ابليس، معروف به شيطان است.

ص:372


1- مجمع البيان، ج 2، ص 451.
2- الميزان، ج 4، ص 65.
3- الميزان، ج 14، ص 343.
ايجاد كينه و دشمنى بين افراد

(إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ)1 .

يكى ديگر از خصوصيات ولايتمدارى شيطان، اين است كه مى خواهد آرامش و روابط سالم بين انسان ها را تبديل به دشمنى و كينه ورزى كند تا بِدان وسيله، امنيت و آرامش را كه براى بندگى، ذكر خدا و انجام فرايض دينى از جمله نماز لازم است، از بين ببرد و اوقات گران بهاى افراد را به جاى پرداختن آن در كسب كمالات انسانى، صَرف عداوت ها كند و از روش هاى مختلف و وسايل گوناگون براى هدف شومش استفاده مى كند و به دو مورد در آيه ى شريفه اشاره شده كه شراب و قمار هستند، البته منحصر در آن دو نيست و شامل گفت گو بين افراد(1) ، تهمت، سوء ظن و برخورد نامناسب را با بدى جواب دادن و... مى شود كه اكثر آن موارد بر اثر وساوس شيطان براى ايجاد دشمنى بين افراد مسلمان است، افرادى كه طبق فرموده قرآن كريم، بايد در ميانشان عطوفت و مهربانى حاكم باشد.(2)

يكى ديگر از موارد ايجاد دشمنى بين افراد، القا و وسوسه كردن كلمات نامناسب هنگام گفت گو با ديگرى است: (وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً)4 .

كلمه ى «نزغ» و مشتقات آن، در 4 آيه(3) ذكر شده و معناى اصلى آن، عبارت از:

«القاى شرّ و فساد در قلب است كه به وسيله ى وسوسه يا كلام يا عملى كه از انس يا جن تحقق پيدا مى كند؛ و از آثار نزغ، اغوا (فريب) و طعن و به فساد كشاندن و تحريك كردن است»(4).

ص:373


1- اسراء / 53.
2- فتح / 29.
3- اعراف / 200؛ يوسف / 100؛ اسراء / 53 و فصلت / 36.
4- التحقيق، ج 12، ص 83، كلمه ى نزغ.

بنابراين، نزغ شيطان، همان القائات شر و فسادآورى است كه در افكار و قلوب مسلمانان خطور مى دهد كه به همديگر بگويند تا بِدان وسيله در بين آنان فتنه و عداوت ايجاد كند و آرامش محيط زندگى را مختل سازد كه موجب سلب آرامش روحى شده و در نهايت آنچه نياز عبادت و بندگى به محيط آرام است، از بين ببرد. لذا يكى از ويژگى هاى ولايت شيطان، ايجاد درگيرى در بين افراد مخصوصاً زن و شوهر است تا محيط سالم و آرام خانه را از بين برده و در نتيجه آرامش روانى كه لازمه ى نياز يك فرد مسلمان براى انجام وظيفه ى دينى و تكامل روحى است، از بين ببرد. زن و شوهرى كه ازدواجشان براى كامل شدن بُعد روحى - دينى آنان است و بايد همديگر را بر ديندارى و نيكى ها تعاون كنند: (وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى)1 ؛ پس رد و بدل شدن كلمات زشت و ناسزا در بين افراد و نداشتن ادب كلامى بين آن ها، حاكى از وجود نزغ شيطان و تسلط او بر آنان است كه در واقع صحنه گردان نزاع هاى لفظى و فيزيكى بين دو فرد مسلمان، شيطان و عداوت اوست كه از طريق زبان هاى آنان بروز كرده است.

راهنمايى به سوى عذاب سوزان جهنم

(كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلى عَذابِ السَّعِيرِ)2 .

جمله ى «كُتِبَ عَلَيهِ» بر شيطان نوشته شده و مقرر شده، كه مفسرى آن را به لوح محفوظ (1) تفسير كرده، يعنى در لوح محفوظ ثابت شده است.

وقتى فردى از ديگرى كينه داشته باشد، نهايت كارى كه مى كند و بدان وسيله عقده ى درونى خود را التيام مى دهد كه البته گذرا است و به دنبال آن براى بسيارى افراد، پشيمانى است، سوزندان جسم او و جدا كردن بين آن و روح او است كه حرارت آن زودگذر است، اما دشمنى شيطان با انسان ها در جسم و روحشان است، مخصوصاً روح آنان كه سعى و تلاش گسترده اى دارد كه جان و روح افراد را به سوى آتش سوزان جهنم بكشاند، به حدى سوزان

ص:374


1- تبيان، ج 7، ص 290.

است كه فرد مطيع شيطان در جهنم سوزان، حاضر است، همه ى فرزندان و افراد روى كره خاكى را فدا سازد تا از آن رهايى يابد يا اگر همه ى زمين پُر از طلا باشد، همه ى آن ها را فديه ى آزادى از آتش سوزان جهنم بدهد!.(1)

بنابراين، يكى ديگر از خصوصيت هاى ولايتمدارى شيطان اين است كه افراد تحت لواى خودش را با انواع حيله ها و دسيسه ها به صورت وسوسه و القاى مخفيانه ى مطالب در قلوب و اذهان، به سوى عقايد باطل و ارتكاب گناهان سوق مى دهد تا بدان وسيله جهنمى شوند و در آتش سوزان آن بسوزند.

اعلان بيزارى از پيروانش

(كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ)2 .

يكى ديگر از خصوصيت هاى بارز ولايت شيطان، اين است كه از پيروانش در مواقع حسّاس كه به هدفش نايل آمد و آن رساندن افراد به آخرين مرحله ى شقاوت و كفر است، و مراقبت شديد در حفظ آن تا لحظه ى مرگشان، در آن موقع از آنان اعلام بيزارى مى كند و از آن ها با حالت نفرت دور مى شود، كسى كه قرين و همراه شان بود و آنان را در همه ى مراحل زندگى، جهت دهى فكرى و عملى مى كرد، در زمان حسّاس مردن، به حال خود رها مى كند و دور مى شود. بر خلاف ولايت خليفه ى الهى كه در آن لحظه ى حسّاس، ياور و همراه دوستان و پيروان حقيقى خود بوده و به جاى اعلان بيزارى، با مهربانى و رضامندى از آنان، استقبال مى كند.

خواركننده ى انسان

(وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً)3 .

ص:375


1- آل عمران / 91.

كلمه ى «خذولا» از مادّه ى «خذل» به معناى رها كردن و يارى نكردن(1) است. مفسرى مى نويسد:

«خذل و خذلان: ترك كردن يارى و فرو گذاشتن است، يعنى ترك كردن يارى در موردى كه محتاج به يارى باشد»(2).

مفسرى ديگر در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«كلمه ى «خذلان» به ضم خاء به اين معنا است: كسى كه اميد يارى اش را داشتيم، ما را يارى نكند. و خذلان شيطان اين است كه در دنيا به انسان وعده مى دهد اگر به اسباب ظاهرى تمسك و پروردگارت را فراموش كنى، تو را از هر حوادثه ى ناگوارى نجات مى دهم، و يارى ات مى كنم، ولى همين كه اسباب از كار افتاد، و قهر الهى همه را از اثر انداخت، در روز مرگ و روز قيامت، دست از يارى انسان برداشته، او را تسليم سرنوشت شوم خود مى كند، چنان كه قرآن فرموده: (كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ) ؛ (3) و نيز در ضمن حكايت سخنان شيطان در روز قيامت كه به پيروانش مى گويد: (ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ)4 »(4).

اما آنچه مناسب با خذلان شيطان است، با توجه به آيه ى شريفه ى:

(وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ) ؛ (5) اين است كه شيطان با وسوسه هايش افراد را وادار به سستى و اهمال در ديندارى مى كند و بعد از تحقق آن، آنان را گمراه كرده و به سوى عقايد باطل سوق مى دهد. در نتيجه افراد بر اثر انجام معاصى و انحراف در عقايد

ص:376


1- قاموس قرآن، ج 2، ص 233، كلمه ى خذل.
2- تفسير روشن، ج 5، ص 121.
3- مانند شيطان كه به انسان مى گويد كفر بورز، همين كه كافر شد مى گويد من از تو بيزارم؛ حشر / 16.
4- الميزان، ج 15، ص 204.
5- آل عمران / 160.

حقّه، از عنايت ويژه ى الهى، توفيقات و نصرت خاصّ پروردگار متعال محروم شده و موجب حقارت و خذلان در پيشگاه كريمانه ى پروردگارشان مى شوند و آن در سلب عنايت و توفيقات الهى بروز مى كند و آن در هر دو عالم دنيا و آخرت تحقق مى يابد و مخصوص عالم آخرت نيست؛ و چنين فردى مخذول است. و مخذول كسى است كه محروم از يارى و نصرت پروردگارش در هر دو عالَم باشد. بنابراين، پيروى انسان ها از وساوس شيطان، در نهايت موجب يارى نكردن خداى سبحان در هر دو عالم مى شود.

كيد ضعيف

(الَّذِينَ آمَنُوا يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطّاغُوتِ فَقاتِلُوا أَوْلِياءَ الشَّيْطانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعِيفاً)1 .

كلمه ى «كيد» در صورت مذموم به معناى حيله و مكركردن است و در صورت ممدوح به مفهوم تدبير.

بعضى مفسرين در تفسير «ضعف كيد شيطان» مى نويسند:

«ظاهر است كه ضعف كيد شيطان در مقابل سبيل خداست و منافاتى ندارد كه در برابر افراد مطيع هواى نَفْس (نامشروع)، توانا باشد.»(1) ؛ «و امّا كيد شيطان و اتباع و اوليايش اگر چه بسا بسيار بزرگ است، در قرآن مى فرمايد: (وَ مَكَرُوا مَكْراً كُبّاراً) ، (2) و نيز: (وَ قَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَ عِنْدَ اللّهِ مَكْرُهُمْ وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ)4 ، ولى در مقابل مشيت حق بسيار ضعيف و ناچيز

ص:377


1- الميزان، ج 4، ص 421.
2- نوح / 22.

است. بايد پناه برد به خدا و از او نصرت طلبيد و با اين ها مقاتله كرد؛ به علاوه چون مكر و كيد اين ها بر باطل است و باطل ثَبات و بقا ندارد، بى مغز و پوك است، ضعيف است»(1) ؛

«انما وصف تعالى كيد الشيطان، بالضعف لامرين: أحدهما لضعف نصرته، لأوليائه بالاضافة إلى نصرة اللّه المؤمنين - ذكره الجبائى - و قال الحسن: أخبرهم أنهم سيظهرون عليهم، فلذلك كان ضعيفاً. الثانى - لضعف دواعى أوليائه إلى القتال بأنها من جهة الباطل إذ لا نصير لهم. و انما يقاتلون بما تدعو إليه الشبهة. و المؤمنون يقاتلون بما تدعو إليه الحجة»(2).

اما جاى شبهه و انكار نيست كه عده اى داراى ايمان قوى و همت عالى هستند و به راحتى در برابر دشمن قوى، ايستادگى كرده و مى جنگند و در فدا ساختن جانشان در راه خدا ترسى ندارند، در مقابل دشمن درونيشان نيز قوى هستند و حيله ها و وسوسه هاى شيطان براى آنان، سست و ضعيف است؛ زيرا با داشتن تقواى حقيقى، خداى متعال پشتوان شان بوده و مسير پيمودن تكامل را براى شان آسان و موانع را در مقابل آن ها هرچند وساوس گوناگون شيطانى باشد، ناچيز و سست مى كند:

(وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْراً)3 .

ص:378


1- أطيب البيان، ج 4، ص 139.
2- التبيان، ج 3، ص 261.

فصل سوم: عوامل زمينه ساز ولايت شيطان

اشاره

ص:379

ص:380

شيطان و جنودش، موجوداتى هستند كه هماره مراقب و در كمين تك تك افراد بوده و در پى سوء استفاده از نقطه ضعف هاى كوچك و بزرگ آنان هستند تا افراد را در لواى ولايت باطل خود درآورند و بيش تر نقطه ضعف ها، ناشى از غفلت، سهل انگارى و مسامحه در امور دينى و توجه به ظواهر فريبنده ى دنيا است، به طورى كه برخى افراد اصلاً متوجه وسوسه هاى شيطان نمى شوند و تصور مى كنند هر كار و هر افكارى كه دارند، از درون و نَفْس خودشان ناشى مى شود!

آنچه در بخش دوم ولايت خليفه ى الهى به عنوان «موانع بهره مندى از آن» مطرح شد، در اين فصل به عنوان «عوامل زمينه ساز ولايت شيطان» مطرح مى شود و براى اختصار، مطالب قبلى تكرار نمى گردد، مگر مواردى كه تصريح به آن شده باشد؛ در اين صورت، براى اهميت، مختصراً به آن اشاره مى شود.

عوامل زمينه ساز ولايت شيطان فراوان بوده كه در روايات و كتاب هاى اخلاقى به نحوى به آن ها پرداخته شده، اما آنچه در اين جا مطرح مى شود، عواملى است كه در آيات قرآن مجيد به آن ها اشاره شده كه ان شاءاللّه با ذكر آن آيات و تبيين آن ها، فصل مذكور را به اتمام مى رسانيم.

روگردانى از ياد خداى مهربان

(وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ)1 .

كلمه ى «يعش» از مادّه ى «عشو» به معناى «ضعف بينايى؛ رفتن بينايى و كورى و نيز به مفهوم ميل و اعراض آيد»(1) ، و «هنگامى كه با حرفِ «عَن» استعمال شود، دلالت بر اعراض و روگرداندن مى كند»(2).

ص:381


1- أحسن الحديث، ج 10، ص 31.
2- التحقيق، ج 8، ص 140، كلمه عشو.

كلمه ى «نقيض» از مادّه ى «قيض» را به معناى «تبديل، تقدير و آماده كردن گفته اند. قيض در اصل، پوست تخم مرغ است»(1) ، يعنى: براى اوست شيطانى كه مانند پوست تخم مرغ، او را احاطه كرده و بر وى مسلط مى شود.

بنابراين، معناى آيه ى شريفه چنين مى شود: كسى كه در حال اعراض از ياد خداى مهربان است، در واقع از محيط نور و رحمت الهى خارج شده و در فضاى كدر و ظلمت كه محلّ شيطان است، وارد شده و آن يك امر مسلّم معنوى است كه يا خداى رحمان يا شيطان. و مستفاد از آيه ى شريفه، اين كه شيطان در مقابل خداى رحمان است و در هيچ موردى با هم جمع نمى شوند، پس وقتى فردى از خداى رحمان اعراض كرد، خواه ناخواه شيطان بر او مسلط مى شود.

بعضى گفته اند: «مراد از «ذكر»، قرآن كريم است و برخى ديگر: ذكر را، نشانه و دليل هاى روشن از آيات الهى دانسته اند»(2) ؛ ولى مراد از ذكر رحمان، مطلق بوده و شامل ياد خداى متعال، قرائت قرآن كريم و تدبر در آيات آن و عمل به دستورها و احكام حكيمانه ى اوست كه هنگام گناه، به ياد خداى متعال بوده و آن را ترك كند يا هنگام استفاده از نعمت هاى پروردگارش، شكرگزار باشد و در ابتداى شروع براى استفاده از آن ها با نام او شروع كند و با شُكر او خاتمه دهد.

غفلت از ذكر خدا و غرق شدن در لذات دنيا، و دلباختگى به زرق و برق آن، موجب مى شود كه شيطانى بر انسان مسلط گردد و همواره قرين او باشد، و رشته اى در گردنش افكنده، مى برد هر جا كه خاطرخواه اوست! بديهى است جاى اين ندارد كه كسى از اين آيه تصور جبر كند؛ زيرا اين نتيجه ى اعمالى است كه خود آنان انجام داده اند، مخصوصاً غرق شدن در لذات نامشروع دنيا يا افراط و حرص ورزى در مشروع آن و آلوده شدن به انواع گناهان، نخستين تأثيرش اين است كه بر قلب، چشم و گوش انسان پرده مى افتد، او را از خدا بيگانه مى كند(3) ، و شيطان را بر وى مسلط مى سازد، و تا آن جا ادامه مى يابد كه گاهى راه

ص:382


1- قاموس قرآن، ج 6، ص 69، كلمه ى قيض.
2- قاموس قرآن.
3- يكى از علائم شقاوت هر فردى، اعراض از ياد پروردگار مهربانش و عدم لحاظ حضور او و احاطه ى او بر كارها و اعمالش است و مرحله ى شديدتر آن، بيزارى و نعوذ باللّه نفرت از امور معنوى و هر چه به مسائل دينى برگردد كه نمونه ى بارز آن، پرهيز از همنشينى با مؤمنان و ميل به همنشينى با فاسقان است.

بازگشت به رويش بسته مى شود، چرا كه شياطين و افكار شيطانى از هر سو او را احاطه مى كنند، و اين نتيجه ى عمل خود انسان است.

شرك

(إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ)1 .

طبق صريح آيه ى شريفه، شرك به خداى متعال، عامل مهمى براى سلطه پذيرى ولايت شيطان خواهد بود. و با توجه به ظاهر آيه، دو عامل ذكر شده است: عامل تولّى و انتخاب ولايت شيطان و ديگرى شرك است. اما در مورد مرجع ضمير «به»، دو نظريه مطرح است: الف. مرجِع خداى متعال است، يعنى كسانى كه به خداى سبحان شرك مى ورزند، شرك آنان موجب تسلط شيطان مى شود(1) ؛ ب. عده اى از مفسرين نوشته اند: «باء در «به» باء سببيه است و ضمير به شيطان برمى گردد»(2). پس بنابر آن نظريه، عامل سلطه، ولايت پذيرى و انتخاب ولايت شيطان خواهد بود كه منجر به شرك مى شود و دوستدار منش و رفتار شيطان بودن، عامل سلطه است نه شرك، بلكه شرك نتيجه ى تبعيت از شيطان است و معناى آيه چنين مى شود: سلطه ى شيطان بر كسانى است كه او را به سرپرستى خود برگزيده اند، آنان كه به سبب اطاعت از شيطان، به خداى سبحان مشرك شده اند و به جاى او، شيطان را ولىّ خود برگزيده اند.

اما ظاهر آيه ى شريفه، مخالف نظريه ى دوم بوده، و آيه در صدد بيان دو عامل زمينه ساز ولايت است: ولايت پذيرى ولايت شيطان، و شرك به خداى سبحان.

شركِ زمينه ساز ولايت شيطان، داراى حالات مختلف ظاهرى و پنهانى است، ظاهرى مانند بت پرستى، و پنهانى مانند ريا. و اطلاق شرك در آيه، شامل همه ى مراحل آن مى شود.

برگزيدن ولايت شيطان و واگذارى تدبير امور فكرى و عملى خود به او، دو حالت دارد؛ يكى صريح و بدون اعلان علنى انزجار از آن، همچون گروه شيطان پرستان؛ دومى كه اكثر

ص:383


1- تبيان، ج 6، ص 425، دو قول مذكور را بدون اظهار نظرى در باره آن، بيان كرده است.
2- مجمع البيان، ج 6، ص 198؛ الميزان، ج 12، ص 345 و تقريب القرآن الى الاذهان، ج 3، ص 261.

افراد را در برمى گيرد، اين كه در ظاهر اظهار تنفر از ولايت باطل شيطان و تدبير و سلطه ى او بر خود مى كنند، اما در واقع و هنگام عمل، تدبير امور زندگى خود را به دست او مى سپارند و چه بسا اصلاً متوجه تدبير مخفيانه ى شيطان در درون خود نشوند و تصور كنند هر آنچه انجام مى دهند، به اصطلاح خودشان با عقل و درايت و ذكاوت فكرى خودشان است. لذا غافل از آن هستند و اصلاً در درونشان نگهبان نيست كه خطورات و تصميماتشان را بازرسى كند كه از كجا و به چه جهتى است و در پى كشف دشمن نفوذى در درونشان نيستند و اگرهم در پى آن باشند، در پى طرد عملى آن نيستند و زندگى منافقانه اى دارند كه ظاهراً ادعاى اسلام مى كنند و در خفا با دشمن به ظاهر دوست، روابط پنهانى داشته و مجرى سياست هاى او هستند!

سنگدلى

(فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ)1 .

كلمه ى «قست» از مادّه ى «قسى» به معناى: «صلابت و سختى شديد در مقابل آن لينت و نرمى است، خواه در موضوعات خارجى باشد، يا در معنويات»(1). پس قلب قاسى يعنى قلبى سخت كه نرمى در آن نيست و علامت وجود نرمى، تذلل، خشوع و خضوع در پيشگاه الهى است.

اگر چه ظاهر آيه ى شريفه در مقام بيان علت عدم تضرع است كه آن دو چيز است، قساوت قلب و تزيين شيطان، با ذكر قساوت قلب به عنوان علت اول، حاكى از اين است كه قساوت قلب زمينه ساز فريب خوردن از تزيين شيطان شده است. پس قساوت قلب، يكى از عوامل زمينه ساز ولايت شيطان خواهد بود؛ يا اين كه قساوت قلب حاكى از نتيجه ى تزيين و ولايت شيطان باشد كه گناهان را به فرد گناهكار زيبا و جذاب نشان مى دهد و هنگامى كه مرتكب آن شد، قلب نورانى و صفاى باطنى خود را، سياه و آلوده مى كند و تكرار و اصرار بر

ص:384


1- التحقيق، ج 9، ص 266، كلمه قسى.

گناهان موجب كدورت، سياهى، ظلمت و قساوت قلب و روح مى شود كه در آن حالت، تسلط شيطان و ولايتدارى آن شديد شده و امكان خروج از آن ولايت سخت مى شود. و مؤيد آن، حديثى است كه نقل شده است:

«عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله أَنَّهُ قَالَ إِذَا أَذْنَبَ الْعَبْدُ كَانَ نُقْطَةً سَوْدَاءَ عَلَى قَلْبِهِ فَإِنْ هُوَ تَابَ وَ أَقْلَعَ وَ اسْتَغْفَرَ صَفَا قَلْبُهُ مِنْهَا وَ إِنْ هُوَ لَمْ يتُبْ وَ لَمْ يسْتَغْفِرْ كَانَ الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ وَ السَّوَادُ عَلَى السَّوَادِ حَتَّى يغْمُرَ الْقَلْبَ فَيمُوتُ بِكَثْرَةِ غِطَاءِ الذُّنُوبِ عَلَيهِ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى: «بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ»1».

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«قساوت قلب به معناى سنگدلى، مقابل نرمى است و اين است كه آدمى چنان سخت دل شود كه از مشاهده ى مناظر رقّت آور و شنيدن سخنانى كه معمولاً شنونده را متأثر مى كند، متأثر نشود. بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: آنان در مواقع برخورد با نايملات و بليات نيز به سوى پروردگار خود رجوع نكرده و در برابرش تذلل ننموده اند و دل هايشان تحت تأثير قرار نگرفته، همچنان سرگرم اعمال شيطانى خود شدند، اعمالى كه آنان ها را از ياد خداى سبحان غافل ساخت و به اسباب ظاهرى اعتماده كرده، پنداشتند اصلاح امورشان همه بستگى به آن اسباب دارد و آن اسباب مستقل در تأثير هستند، بلكه از غرورى كه در مغزشان ايجاد شده بود، مى خواستند با نيرو و تدابيرى كه براى رفع موانع و منافيات زندگى انديشيده بودند، پريشانى خود را برطرف سازند، و همين سرگرمى به اسباب طبيعى، آنان را از تضرع در درگاه الهى بازداشت»(1) و قلب هاى شان را سخت و قسى كرد.

نكته ى آخر در باره ى آيه ى مذكور، اين كه منظور از «بأسنا»، بلاها و گرفتارى هاى است كه در حدّ شديد كه منجر به قطع اميد از همه ى اسباب ظاهرى باشد، نبوده، زيرا همه ى افراد

ص:385


1- الميزان، ج 7، ص 90 و 91.

چه موحد و غيرموحد هنگام گرفتارى و سختى هاى غير قابل علاج با اسباب ظاهرى، رو به پيشگاه الهى مى آورند و با تذلل، خضوع و خشوع از او درخواست رفع آن مى كنند، كه يك امر فطرى همگانى است.

فخرفروشى، بخل و خودنمايى

(إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ مُخْتالاً فَخُوراً * اَلَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَ يَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبُخْلِ وَ يَكْتُمُونَ ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ أَعْتَدْنا لِلْكافِرِينَ عَذاباً مُهِيناً * وَ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ رِئاءَ النّاسِ وَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ مَنْ يَكُنِ الشَّيْطانُ لَهُ قَرِيناً فَساءَ قَرِيناً)1 .

كلمه ى «مختال» از مادّه ى «خيل» است، و خيل و خيال به معناى صورت و حالت مخصوصى است كه در ذهن متصور گردد، و به طور كلى، هر صورتى است كه در ذهن انسان متصور شده و واقعيتى نداشته باشد، و از مصاديق آن، مفهوم تكبر، فخرفروشى، عُجب و ظن و وَهم و... است. خداوند متعال هرگز چيزى را كه داراى واقعيت و حق نباشد، دوست نمى دارد؛ زيرا هر چه در مقابل حق باشد، باطل است؛ و از مصاديق بى واقعيت و باطل، افتخار كردن است. و «فخر» يعنى ادعاى فضيلتى كردن در مقابل ديگران، و اين عمل از صفات و اعمال بسيار زشت انسان است كه بخواهد خود را بر ديگران برترى دهد، و آن در اثر مختال بودن حاصل مى شود كه خود را با صورت ذهنى و خيال پردازى، ممتاز و برجسته ديده، سپس ادعاى برترى مى كند. اين صفت، مخالف مسير عبوديت و بندگى است.

آيه ى شريفه در مقام معرفى كردن و وصف «مُختال فَخور» است كه شخص بخيل نيز مانند فرد خيال پرداز متكبر، تخيل و نقشه اى در فكر خود ترسيم كرده، و براى دارايى و اموال خويش كه از آثار فضل، رحمت و عطاى الهى است، محدوديت و امساك نشان داده، و از

ص:386

توسعه ى آن رحمت و فضل پروردگار جلوگيرى مى كند. بخيل آنچه را در تصرف او است، از خود ديده، و مى پندارد كه با بذل، بخشش و رسيدگى به حوايج ضرور مردم، از دارايى اش كم شده، و خود، فقير و محتاج مى شود.

و اين خيال غلط و تصور باطل، چون در قلب انسان جايگزين و ثابت گردد، نقشه ى خود را يك اصل صحيح تصور كرده، و حتى ديگران را نيز به اين عمل دعوت مى كند. چنين افرادى هميشه با ظهور رحمت الهى و بسط و نشر فضل و لطف پروردگار متعال، مقابله كرده و عملاً مانع از جلوه ى نور و رحمت و فيض او مى شوند؛ زيرا خداوند متعال در جهان مادّه، افاضات و رحمت خود را به وسايل و وسايط انجام مى دهد، و مقتضاى عالَمِ مادّه كه تزاحم و محدوديت در آن هست، چنين است، پس بايد متوجه اين امر بود كه آنچه از مال، قدرت و ثروت به كسى عطا مى شود، مخصوص او نيست، و آنچه اضافه بر احتياجات او است، لازم است به بندگان نيازمند خدا برسد و در رفع نياز، حوايج و گرفتارى هاى آنان صَرف گردد.

پس شخص بخيل، گذشته از جلوگيرى و مانع شدن از بسط رحمت و فيض الهى، بندگان ضعيف و محتاج خدا را نيز از رسيدن به سهم و نصيب خودشان كه به وسيله ى او عطا مى شود، محروم مى كند.

اما كتمان، عبارت است از پوشانيدن و پنهان كردن چيزى كه موجود است در قلب، يا در خارج كه آشكار نشده است؛ و در اين مورد نيز سهم فقرا كه به بخيل داده شده است، چون امرى پنهانى بوده، و بخيل اين جريان را پنهان داشته است، قهراً از هر دو جهت مسؤول است.

و از اين لحاظ است كه چنين شخصى بر اثر اين عمل زشت و بخل ورزى كه بر خلاف نظر خالق و نيز وظيفه ى خدمت است، به عذاب و گرفتارى شديد مبتلا گشته، و عواقب اعمال خود را خواهد ديد. و در اين مورد افراد بخيل را به عنوان «كافر»، و عذاب آنان را «مُهين»، معرفى كرده است، زيرا كفر، به معناى بى اعتنايى و رد و مخالفت است كه با جريان افاضات الهى مخالفت كرده و آن ها را رد كرده است. و «مُهين»، از اهانت بوده و به مفهوم خواركننده است، و او به دليل خواركردن و بى اعتنايى به حقوق و سِهام ضعفا، در نتيجه خود را خوار كرده، و بدان وسيله در حقيقت از رحمت الهى محروم خواهد شد.

كلمه ى «رئاء»، از ماده ى «روت» به معناى مطلق ديدن است، و منظور از آن، انجام دادن عمل انفاق است، تا مردم آن را خوب ببينند، و هدف اصلى از آن عمل، ديدن مردم است، كه مخالف توجه به خداوند، بندگى و اخلاص است.

ص:387

ريا علامت مُنتفى شدن ايمان به خداوند و روز آخرت است؛ زيرا نتيجه ى عمل و عبادت خود را، ديدن مردم و جلب نظر آنان قرار داده است، و از اين لِحاظ نبايد انتظارى از خداوند متعال باشد كه در مقابل اعمال او اجر نيكويى بدهد.

چون رياكار هرگز به روز جزا و عالَمِ قيامت نيز اعتقاد قلبى ندارد، وگرنَه برنامه ى زندگى و عمل خود را به گونه اى تنظيم مى كرد كه آينده ى معنوى خوبى پيشِ روىِ او باشد؛ لذا هنگامى كه التفاتى به قرب الهى نداشته باشد، قهراً شيطان قرين او خواهد شد.

هنگامى كه شيطان همدوش افراد بخيل و رياكار شد، خواه ناخواه در زندگى آنان از جهت عقايد، اخلاقيات و اعمال تأثير مى گذارد. پس بايد توجه داشت كه بخيل يا رياكار اگرچه خودشان نفهمند، در واقع به خدا و روز قيامت ايمان ندارند، و همواره از خداوند متعال منقطع گشته، و با شيطان و جنود او مأنوس خواهند بود. البته چنين افرادى از تمام مراحل سعادت محروم گشته، و جايگاه آنان در معنا و در آينده، آتش سوزان خواهد بود. آن ها از مصاديق «مختال» بوده، و با همان تخيل باطنى و نقشه ى پوچ خود، دلشاد هستند.

نكته ى ديگر اين كه، بخل در مال حلال بوده و مراد از آن، بخل در انفاق هاى واجب است كه مورد مذمت شديد واقع شده است، اگر چه ظاهر آيه ى شريفه اطلاق دارد و شامل همه ى موارد انفاق واجب و غير واجب مى شود كه عده اى از مفسرين آن را بخل در واجبات(1) و عده اى ديگر علاوه بر آن، به انفاق غير واجب(2) نيز تفسير كرده اند، با توجه به عدم محبوبيت كه در گناهان بزرگ استعمال مى شود، مختصّ انفاق هاى واجب است.

بنابراين، كسانى كه بخل مى ورزند يا بخل ندارند، اما انفاق، بذل و بخشش آنان براى جلب توجه ديگران و مورد احترام واقع شدن نزد ديگران باشد، عملاً براى شيطان زمينه سازى كرده تا اين كه بر آن ها تسلط يابد.

در آيات شريفه به طور ضمنى اشاره به مطلب مهمى شده كه زمينه ى ابتدايى سلطه ى شيطان، خيال پردازى امور غير واقعيت دار است كه به دو نمونه از آن ها (بخل و ريا) اشاره شده و كم ترين اثر خيال پردازى، تضييع اوقات گران بهاست، و آن كم ترين ضربه اى است كه شيطان بر افراد وارد مى كند، لذا براى منع از نفوذ تدريجى شيطان، بايد از موارد خيالى و وهميات به دور از واقعيت پرهيز كرد.

ص:388


1- التبيان، ج 3، ص 196.
2- اطيب البيان، ج 4، ص 79.

ربا

(الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلاّ كَما يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا)1 .

به طور كلى، با بررسى آيه ى شريفه و آيات مذكور در عنوان قبلى، آنچه زمينه ساز سلطه ى شيطان مى شود، حُبّ دنيا و به طور اخص و شاخص، حُبّ مال است كه شيطان از جهات گوناگون با انواع وسوسه ها، از آن سوء استفاده مى كند و بدان وسيله بر افراد مالدوست، مسلط مى شود، يا وسوسه به بخل يا انفاق ريايى يا اگر فردى خيلى مقيد به دين باشد، تحريك او براى جمع آورى مال حلال و افراط و صرف بيش تر اوقات گران بهاى خود به كسب مال است. و يكى از حيله هاى او، سوق دادن افراد مالدوست به مال اندوزى از طريق رباست و هنگام مواجهه با نهى الهى از آن، همچون شيطان به مجادله با دستور الهى قيام، و به جاى ترك عمل ربا، آن را توجيه شيطانى مى كنند كه: هيچ تفاوتى بين داد و ستد با ربا نيست! و ما كارِ خلافى انجام نمى دهيم! و برخى افراد رباخوار امروزى، توجيهات ديگر شيطانى بر آن افزوده و بدان توجيهات، به راحتى مرتكب ربا مى شوند!

نداشتن ايمان واقعى

(إِنّا جَعَلْنَا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ لِلَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ)2 .

معناى ايمان را در بخش دوم مطرح كرديم. در آيه ى شريفه بى ايمانى يكى از عوامل مهّم زمينه ساز ولايت شيطان ذكر شده است و با بررسى آيات ديگر(1) و از حالات و اعمال افراد

ص:389


1- نساء / 36، 37 و 38.

مسلمان، معلوم مى شود مراد از آن، ايمان حقيقى است نَه صِرف ايمان ادعايى. به عبارت ديگر: ايمان به معناى تصديق است كه به دو صورت محقَّق مى شود: تصديق گفتارى، تصديق عملى؛ و آن ايمانى، تام و كامل خواهد بود كه داراى هر دو قسم باشد و نبود هر كدام، مُخل به داشتن ايمان حقيقى و زمينه ساز سلطه شيطان و جنود او خواهد بود. و اطلاق آيه ى شريفه، شامل عدم ايمان كلى و جزئى است و افراد بى ايمان به برخى اصول يا فروع دينى هرچند يك مورد را نيز شامل مى شود.

كفر

(أَ لَمْ تَرَ أَنّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا)1 .

كلمه ى «تؤزّهم» از مادّه ى «ازّ» به معناى تحريكِ شَديد است.

كفر و انكار پروردگار عالَم و روز قيامت يكى ديگر از عوامل سلطه ى كامل و همه جانبه ى شيطان و جنود اوست كه ديگر لازم نيست آنان را به گمراهى و كفر سوق دهند، بلكه آنچه هدف شيطان بوده، به آن رسيده و فقط يك چيز باقى مانده و آن تحريكِ شَديد آنان به عِصيان و فساد است.

لذا محققى مى نويسد:

«چون كافران، محجوب از حق و در حيرت و گمراهى غوطه ور هستند، نياز به گمراه كردن شان نيست، فقط شياطين آن ها را به هيجان در مى آورند و به عِصيان و فسادكردن تحريك مى كنند»(1).

پيروى از سنّت هاى پيشينيان بدون تعقل در آن ها

(وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلى عَذابِ السَّعِيرِ)3 .

ص:390


1- التحقيق، ج 1، ص 63، كلمه ى ازّ.

يكى ديگر از عوامل زمينه ساز، تبعيت از فرهنگ، آداب و رسوم پيشينان است كه توأم با انواع انحراف ها و خرافات باشد. هنگامى كه دين الهى، مردم را به تغيير عادت و ترك اعمال و عقايد گذشتگان دعوت كرده و به سوى هدايت و نجات از خرافات و عادات غير معقول آنان فرا مى خواند، گروه كثيرى در برابر آن دعوت ايستادگى كرده، همچنان به آن پايبند هستند و چنين انكار قولى يا عملى بر اثر وسوسه هاى شيطان بوده كه گذشتگان را گمراه كرده و با واسطه ى گمراهى آنان، نسل فعلى را نيز به طور غير مستقيم تحت تأثير وسوسه هايش قرار مى دهد. به عبارت ديگر: افرادى كه از روش غلط اجداد و پدرانشان پيروى مى كنند و از قوانين دين الهى سرپيجى كرده، در واقع و با واسطه ى گذشتگان، مطيع شيطان هستند كه متوجه آن نيستند و شيطان با توجيه پيروى از آداب و فرهنگ پيشينيان، آنان را به طور غير مستقيم در سلطه ى ولايت باطل خود در مى آورد.

تبذير

(وَ لا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً * إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً)1 .

كلمه ى «تبذير و مُبَذِّرين» از مادّه ى «بذر» به معناى تفريق و پراكنده كردن است، و بيش تر در پراكنده كردن دانه هاى زراعى براى كشاورزى استعمال مى شود؛ لذا در برخى كتاب هاى لغت قرآنى آمده است:

«تبذير به معناى تفريق و اصل آن از بذر، پاشيدن (دانه هاى زراعى) است، بعداً به طور استعاره به آن كه مال خويش را ضايع مى كند، مُبَذِّر گفتند»(1).

فرق تبذير با اسراف، اين كه تبذير پراكنده كردن مال بدون نظم و فايده ى صحيح است و اسراف، تجاوز از حدّ معقول شرعى و عُرفى است.

بعضى با نقل قول ديگران، نوشته اند:

«تبذير، انفاق مال در غير حق و در باطل است هرچند به مقدار يك مُدّ باشد»(2).

ص:391


1- مفردات راغب، ص 113 و 114، كلمه ى بذر.
2- التبيان، ج 6، ص 469 «مُدّ» نيز به پيمانه ى گندم و يك چهارم «صاع» گفته مى شود.

مفسرى ديگر مى نويسد:

«تبذير پراكنده كردن توأم با اسراف است و اصل آن پراكنده كردن است، همچنان كه بذر (دانه) پراكنده مى شود الاّ اين كه تبذير در جايى است كه بر روش افساد و نادرست (ظالمانه) باشد، اما به آنچه در راه درست و براى اصلاح باشد، تبذير گفته نمى شود، مانند پراكنده كردن دانه براى كشاورزى»(1).

به عبارت ديگر: تبذير صَرف مال در راه حرام و اسراف، تجاوز از حد در حلال است.

از معناى لغوى و تفسيرى كلمه ى «تبذير» استفاده مى شود كه تبذير دو قِسم است: انفاق بيش از حد و در زمان واحد كه موجب تمام شدن مال مى شود و براى ديگران كه درخواست كمك دارند، چيزى باقى نمى ماند كه اين قسم مرادف با معناى اسراف خواهد بود، لذا اكثر ترجمه ها، آن را اسراف ترجمه كرده اند. قِسم دوم، انفاق متكبرانه و در راه باطل و براى ايجاد شر و فساد است نَه براى صلاح و اصلاح امور. انفاق پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از قسم اول بوده كه هر چه را نزد آن حضرت از اموال بوده، در يك زمان، انفاق مى كرده و نزد كسان ديگرى كه درخواست كمك مى كردند، شرمنده مى شدند. لذا خداى سبحان از آن گونه انفاق نهى كرد. يا اين كه گفته شود: مراد از تبذير همان معناى معروف انفاق در باطل باشد كه عمل شيطان بوده و نهى از آن حضرت، جنبه ى كنايه داشته و براى ديگران بوده است، مانندِ نهى آن حضرت از بى احترامى به پدر و مادرش با توجه اين كه آنان قبل از بعثت آن حضرت، وفات كرده بودند: (فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً كَرِيماً)2 ، پس نهى آن حضرت از بى احترامى، جنبه ى كنايه داشته و براى ديگران بوده است.

مفسرين درباره ى «اِخوان الشياطين» مى نويسند:

«در [ميان مردم] عرب به كسانى كه همديگر را در مسافرت، همراهى مى كنند، مى گويند: اخو السفر (برادر سفرى)، لذا كسانى كه اسراف مى كنند، از شياطين پيروى كرده و راه و روش آن ها را مى روند»؛ (2)«وجه برادرى مُبَذِّرين با شيطان ها اين است كه مُبَذِّرين و شيطان از نظر سنخيت و ملازمت مانند دو برادر مهربان

ص:392


1- مجمع البيان، ج 6، ص 242، ذيل آيه ى شريفه.
2- مجمع البيان، ج 6، ص 244.

هستند»؛(1) اخ: به كسى اطلاق مى شود كه در جهتى شريك ديگرى باشد، چون نسب و برنامه ى كار و عقيده... و كسى كه مُبَذّر است، و برنامه ى زندگى او تفريق امور و پراكندگى است؛ در حقيقت انحراف از حق پيدا كرده، و روى همين جهت در جاده ى اخوان شياطين قرار دارد.

گفتار غير مؤدبانه و ناپسند

(وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً)2 .

سخنان توأم با خشونت، اهانت، ناسزا و غيرمؤدبانه زمينه ساز سلطه ى شيطان هستند، لذا عدم مراقبت در گفتار و عمل كردن به وسوسه و القائات شيطان در گفت وگو با ديگران، موجب ولايت پذيرى از ولايت شيطان مى شود و آيه ى شريفه به يك نمونه از خطاهاى گفتارى اشاره كرده است كه با توجه به خطاهاى گوناگون زبان، هر نوع گناهِ زبانى مانندِ دروغ، تهمت، غيبت و... نيز زمينه ساز ولايت شيطان هستند.

بنابراين، براى هر برخوردى با ديگرى، دو گفتار متفاوت وجود دارد، مانند بيرون كردن فردى از محيط كار يا منزل، با دو روش و گفتار متضاد مؤدبانه و غيرمؤدبانه مى شود او را بيرون كرد. كلمات غير مؤدبانه، موجب ايجاد كدورت و كينه بين آن دو مى شود و شيطان آن دو را بدان وسيله، به مراحل شديد دشمنى سوق مى دهد، اما برخورد مؤدبانه هر نوع زمينه ى سوء استفاده ى شيطانى را از بين مى برد.

دروغ

(هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ * تَنَزَّلُ عَلى كُلِّ أَفّاكٍ أَثِيمٍ)3 .

ص:393


1- الميزان، ج 13، ص 82.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه درباره ى كلمات «اَفّاك اثيم» مى نويسد:

««اَفّاك» به معناى كذّاب است و اصل كلمه ى افك به مفهوم زيروروكردن و برگرداندن است و افّاك (صيغه ى مبالغه) به معناى كسى است كه بسيار قلب مى كند و اخبار را از طرف راست به طرف دروغ برمى گرداند. و كلمه ى «اثيم» به معناى عامل كار زشت است؛ وقتى مى گويند: «اَثم، يأثم، اثما» كه عاملى عمل زشتى را مرتكب شده باشد... و اما اين كه فرمود: شيطان ها بر هر افّاك اثيم نازل مى شوند؛ زيرا آن ها هيچ كارى جز جلوه دادن باطل به صورت حق و زينت دادن عمل زشت، ندارند و معلوم است كه جز بر افّاك اثيم، هم نازل نمى شوند»(1).

دروغگويى، يعنى خبر دادن از امورى كه واقعيت ندارد، از مواردى است كه موجب تسلط شيطان مى شود، لذا در احاديث از دروغ شوخى نيز نهى شده:

«قَالَ أَمِيرُ الْمُومِنِينَ عليه السلام: لَا يجِدُ عَبْدٌ طَعْمَ الْإِيمَانِ حَتَّى يتْرُكَ الْكَذِبَ هَزْلَهُ وَ جِدَّهُ»،(2) و علت نهى از دروغ غير جدّى، به دليل توجه به قُبح آن بوده و در صورت گفتن، چه بسا منجر به دروغ جدّى شود و آن نيز موجب جرأت بر ديگر موارد دروغ شده و در نتيجه شيطان بر او مسلط شده و هر چه خواست به او القا مى كند و او نيز آن القائات كذب را به راحتى به زبان مى آورد و مرتكب انواع دروغ براى اهداف مختلف از جمله كسب مال نامشروع كه نقش اساسى در سرنوشت افراد دارد، مى شود».

بنابراين، دروغ گفتن داراى مراحلى است كه هر مرحله از آن موجب پرداختن به مرحله بالاتر مى شود و هر مرحله ضعيف، همچون شوخى آن، سبب زمينه سازى براى سلطه ى شيطان شده و آن نيز منجر به سوق دادن به مرحله دروغ جّدى در حدّ يكى يا دو مورد مى شود و با ارتكاب به آن مقدار محدود و جرأت بر گفتن آن، موجب عادى شدن دروغگويى شده و بر اثر آن زمينه تسلط شيطان در همه جوانب ديگر زندگى، اعمال، حالات، كردار، كسب مال و... فراهم مى شود.

ص:394


1- الميزان، ج 15، ص 330.
2- الكافى، ج 2، ص 341، ح 11، باب الكذب؛ وسائل الشيعة، ج 12، ص 250، باب 140؛ بحارالانوار، ج 69، ص 249، باب 114؛ ج 75، ص 55، باب 16 و تحف العقول، 216.

مجادله ى غير عالمانه

(وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ)1 .

جدال گرايى يكى از صفات انسان است: (وَ كانَ الْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْ ءٍ جَدَلاً)2 ؛ غفلت از كاربرد صحيحش، موجب مى شود شيطان از آن طريق وارد شده و زمينه ى سلطه ى خود را بر افراد فراهم سازد.

آيه ى شريفه به طور ضمنى مى فهماند كه افراد، مراقب مناظره و جدال هاى علمى خود باشند و قبل از مجادله، دانش لازم را در موضوع مورد مناظره كسب كنند، مخصوصاً در امور دينى و معنوى، هر سخنى را نگويند، كه شيطان در كمين است تا كلمات باطل را به اذهان افراد القا كند و آنان نيز بدون توجه به صحت و نادرستى آن، به علت نداشتن اطلاعات كافى، فقط براى اظهار داشتن فضل و دانش مطرح كنند و ناخواسته به جدال باطل شيطانى سوق داده شوند و زمينه ى سلطه ى شيطان را بر خود فراهم سازند.

(إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ)3 .

در قسمت آخِرِ آيه ى شريفه آمده كه: شيطان با وسوسه هايش در اذهان و قلوب شما، القا مى كند كه در باره ى خداى سبحان، چيزهايى كه نمى دانيد، بدون اين كه در پى صحت آن باشيد و بدون تأمل در كتاب او و مراجعه به عالمان دين، نسبت دهيد. در آيه ى ديگرى به يك مورد اشاره و از آن نهى شده است:

(وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْكَذِبَ) ؛(1)

ص:395


1- نحل / 116؛ به خاطر دروغى كه بر زبانتان جارى مى شود [و چيزى را مجاز و چيزى را ممنوع مى كنيد،] نگوييد: «اين حلال است و آن حرام»، تا بر خدا افترا ببنديد. به يقين كسانى كه به خدا دروغ مى بندند، رستگار نخواهند شد!

عده اى بدون دليل شرعى و از روى هواى نَفْس، برخى چيزها را حلال و بعضى ديگر را حرام مى كنند؛ آن حالتْ زمينه ى تسلط شيطان شده و چه بسا افرادى را به مراحل خطرناكى همچون: ادعاى نبوت يا امامت و قطب بودن و... بكشاند، لذا حتّى اگر دليل نيز موافق گفته ى او باشد و آن شخص از روى هواى نفس و جسورانه و خودسرانه، حكمى را صادر كرده باشد، همان گفته ى بدون دليل با آن حالت، موجب زمينه سازى ولايت شيطان مى شود.

مفسرى در اين باره مى گويد:

«اگر كسى عادت كرد جاهلانه سخن بگويد، يعنى در مطالب عقلى چيزى بگويد يا بنگارد و در مطالب نقلى چيزى را كه سند ندارد، بازگويد، هر چند ابتدا تنها در مسائل عادى، چنين عمل كند، ولى به تدريج عادت مى كند در مسائل اعتقادى و دينى نيز چيزى را كه نمى داند، به خدا و پيامبر او صلى الله عليه و آله نسبت دهد»(1).

نجوا

(إِنَّمَا النَّجْوى مِنَ الشَّيْطانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَيْسَ بِضارِّهِمْ شَيْئاً إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ وَ عَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ)2 .

نجوا عبارت از سخنان آهسته و درِگوشى است و مستفاد از آيه ى شريفه اين است كه در حضور ديگران بايد از آن پرهيز شود؛ زيرا سبب ناراحتى و ايجاد شُبهه براى افراد مؤمن مى شود و به نحوى موجب آزار آنان مى گردد.

در قرآن مجيد، نجوا به دو صورت تقسيم شده، يك قِسم براى امر خير و نيك كه در آيه اى مى فرمايد: در بيش تر نجواها خيرى نيست، مگر اين كه براى صدقه دادن، انجام معروف و اصلاح بين مردم باشد(2). قِسم ديگر، نجوا براى گناه و ايجاد دشمنى و نافرمانى از ولىّ حق آمده است.(3)

ص:396


1- تسنيم، ج 8، ص 527.
2- نساء / 114 و مجادله / 9.
3- مجادله / 8.

بنابر مستفاد از بعضى آيات قرآن، نجوا در حضور ديگرى يكى از مواردى است كه مى تواند زمينه ساز نفوذ شيطان و تسلط او شود؛ و موجب سوءظن ديگران و كدورت كه شيطان در پى ايجاد آن ها است، گردد، لذا بايد از آن اجتناب ورزيد، مگر اين كه در موارد ضرور و براى اصلاح بين افراد و انجام كار خير باشد.

دنياگرايى و تبعيت از هواى نفس نامشروع

(وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ * وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ)1 .

در آيه ى شريفه عواملى كه موجب سلطه ى شيطان مى شود، ذكر شده كه عبارت از دنياگرايى و تبعيت از هواى نَفْس نامشروع است، لذا در همه ى حالات بايد مراقب بود كه به سوى انحراف سوق داده نشوند و آن نقطه ى ضعف انسانى است كه شيطان از آن طريق افراد كثيرى را اغوا و اضلال كرده و مى كند، از جمله زاهدان و عارفان كه در آيات شريفه به چند مورد از آن ها اشاره كرده، امثال سامرى كه بر اثر ايمانى كه داشت، «اثر الرسول»(1) را كه ديگران نمى ديدند، ديد و از آن برداشت و بعداً به دليل غفلت و براى كسب موقعيت اجتماعى يا اغراض ديگر، بدان وسيله، اقدام به ساختن بت گوساله كرد.

مورد ديگر، شخصى زاهد به نام بلعم باعورا است كه در زمان حضرت موسى عليه السلام بوده، و بر اثر عبادت و زهدش، خداى متعال به او كرامات و از جمله اسم اعظم عنايت فرمود(2). وقتى شهر او مورد توجه بنى اسرائيل با سرپرستى حضرت موسى عليه السلام قرار گرفت، حاكم و مردم شهر به او رومى آورند و مى خواهند كه بر ضدّ حضرت موسى عليه السلام به عبادتگاهش برود و نفرين كند. او نيز به دليل عدم تحمل حضرت موسى عليه السلام يا كسب موقعيت بيش تر

ص:397


1- طه / 96.
2- تفسير قمى، ج 1، ص 248.

اجتماعى و اغراض ديگر دنيوى بر خلاف منهج الهى و براى خاطرخواهى هواى نَفْسش سوار بر الاغ به سوى عبادتگاهش مى رود. در بين راه، الاغش مى ايستد و هر كارى مى كند كه حيوان پيش برود، نمى رود. با تازيانه او را مى زند، اما حيوان حركت نمى كند تا اين كه به اذن الهى، به زبان آمده و به وى مى گويد: واى بر تو! چرا مرا مى زنى؟ آيا مى خواهى با تو بيايم تا پيامبر خدا و مردم با ايمان، را نفرين كنى؟! اما آن شخص به دليل خودخواهى از سخن الاغ به خود نيامد و آن حيوان را نيز با ضربه هاى پى درپى كُشت و همان جا اسم اعظم از زبانش برداشته شد.

مفسرى درباره ى «آياتنا» مى نويسد:

«پاره اى از آيات انفُسى و كرامات خاصه ى باطنى است، به حدى كه راه معرفت خدا براى انسان روشن گردد و با داشتن آيات و كرامات، ديگر ترديدى در باره ى حق برايش باقى نمانَد»(1).

بنابر مستفاد از برخى آيات قرآن مجيد، آنچه موجب سلطه و عامل اساسى براى ولايت پذيرى ناخواسته ى ولايت شيطان مى شود، حُبّ دنيا مخصوصاً مصداق بارز آن، هواى نَفْس نامشروع است كه همچون آتشى زير خاكستر در درون همه ى افراد مگر اندكى با شدّت و ضعف، وجود دارد كه در لحظه ى غفلت، موجب شعله ور شدن آن مى شود، لذا در دعاها آمده: «اللهم لا تكلنى إلى نفسى طرفة عين ابدا»(2).

آيه ى شريفه نام آن شخص را به طور مجهول بيان كرده و درباره ى نام او، چند نفر مطرح شده است، اما آنچه مهم است، عبرت گيرى از آن داستان است كه با بررسى تاريخ، به موارد مشابه و افراد عالم و مؤمنى مواجه مى شويم كه با اين كه داراى ايمان و علم بوده، به دليل دنياخواهى و پيروى از هواى نفس نامشروع، امتيازهاى ايمانى و معارف دينى خود را با عمل

ص:398


1- الميزان، ج 8، ص 347.
2- خدايا! مرا هرگز لحظه اى به خودم وامگذار؛ الكافى، ج 2، ص 581 و ج 3، ص 345؛ من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 187؛ تهذيب الأحكام، ج 3، ص 99 و 140؛ وسائل الشيعة، ج 6، ص 470، باب 24 و ج 19، ص 260، باب 3؛ مستدرك الوسائل، ج 2، ص 130، باب 29 و ج 5، ص 62، باب 18؛ بحارالأنوار، ج 14، ص 384، باب 26 و ج 16، ص 217، باب 9؛ الدعوات، 231؛ العددالقوية، ص 156؛ فلاح السائل، 242، الفصل الرابع و العشرون؛ كتاب المزار، ص 114، باب 52؛ المصباح للكفعمى، ص 30، الفصل السابع؛ مصباح المتهجد، 213؛ مفتاح الفلاح، ر 224؛ المقنعة، ص 198، باب 19؛ المناقب، ج 1، ص 57 و مهج الدعوات / 5 و 24.

و گفتارشان از بين بردند و به جاى آن صفات با ارزش، صفات ناپسند و بى ارزش دنيوى را از خود بروز دادند(1).

پيروى از گام هاى ابتدايى شيطان

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ)2 .

يكى از مواردى كه «خُطُواتِ شيطان» محسوب مى شود، خرافه گرى و اعتقاد با آن است. خرافه عبارت است از: «اعتقاد به چيزى كه حق و واقعيت داشتن و خير و شر بودن آن، غير معلوم باشد»(2) و طبق احاديث وارد شده(3) ، «خُطُوات شيطان» شامل سوگندها و نذرهاى غير مشروع مى شود.

مفسرين درباره آن مى نويسند:

«خُطُوات شيطان، طبق احاديثى عبارت از اعمالى است كه به عنوان تقرب [به خداى سبحان] به جا آورده مى شود، ولى از نظر شرع مقدس، موجب تقرب نيستند»(4). «گام هاى شيطان، تيرگى فكر و تاريكىِ راه است كه براى هر عَصر و مِصرى (شهرى)، به صورت هاى گوناگون ظهور مى كند و هيچ كس را در هيچ حال رها نمى كند، مگر كسى كه مورد عنايت خاصّ الهى قرار گيرد»(5).

ص:399


1- با كمى دقت به اعمال خودمان، تصديق خواهيم كرد كه در مواقع حساس، از مسائل معنوى غافل مى شَويم و براى رسيدن به اندكى مال و خواهش هاى نامشروع نفسانى مرتكب اعمال رياكارانه و گفتار غير صادقانه مى شويم و ناخواسته تحت سيطره و سلطه ى شيطان با توجيهات و القائات او قرار مى گيريم!
2- الميزان، ج 1، ص 421.
3- الكافى، ج 7، ص 443؛ و وسائل الشيعة، ج 23، ص 222.
4- الميزان، ج 1، ص 420.
5- تسنيم، ج 8، ص 516.

مفسرى درباره ى «خُطُوات» مى نويسد:

«آن جمع «خطوه» به معناى قدم است و مراد از آن راهى است كه محل آمد و رفت باشد، در صورتى كه رهگذر مؤمن و راهش ايمان باشد، به ناچار مراد از جاى گام هاى شيطان، يك روش شيطانى در راه ايمان خواهد بود، و چون بر مومن واجب است كه به تمام معنا، تسليم و منقاد خدا (ى حكيم) باشد، پس هر راهى را كه بدون تسليم بپيمايد، گامهاى شيطانى است و پيروى از آن، قدم در جاى قدم شيطان، گذاشتن است»(1).

بنابراين، گام هاى شيطان، شامل همه ى مواردى كه سبب نفوذ اوليه ى او است، مى شود، در اعتقادات نظرى و عملى، مسائل زندگى فردى و اجتماعى، خوردنى ها و آشاميدنى ها و روابط افراد با يكديگر كه شيطان با وسوسه و القائات در اذهان و قلوب افراد سعى در ايجاد اولين نقطه و خطِّ انحرافى به مقدار ناچيز آن مى شود كه اگر به هدفش نايل آمد، ديگربار با تلاش همه جانبه آن را گسترش مى دهد، لذا گام هاى شيطان داراى مراحل مختلفى بوده، و به صورت گام هاى اوليه، ميانه و نهايى است. پس اگر شيطان در مرحله ى نخست موفق شد، وارد مرحله ى ميانه شده و بعد از آن، گام نهايى. البته گاهى اتفاق مى افتد شيطان بر اثر غفلتى كه براى فردى حاصل شده، بدون طىّ آن مراحل، وارد مرحله ى نهايى شده و او را به سِير نهايى گمراهى سوق مى دهد كه در ذيل عنوان قبلى به آن اشاره شد.

حُبّ شهوات

(زُيِّنَ لِلنّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ)2 .

ص:400


1- الميزان، ج 2، ص 101.

امور مادّى زينت شده، از عواملى هستند كه زمينه ساز سلطه ى شيطان بر افراد ظاهربين و فريفته ى آن زينت ها شده، به جاى اين كه هدف و مقصد افراد، كسب كمالات ماندگار معنوى باشد، در پى كسب كمالات زودگذر مادى كه در اين برهه بر همه آشكار است، از قبيل كسب موقعيت اجتماعى، شغل مناسب با درآمد بالا، ماشين مدل بالا و شيك، منزل، همسر، مال و املاك و فرزندان است كه آيه ى شريفه به نحوى به همه ى آن ها اشاره كرده، ولى در آن زمان به جاى پول كاغذى، طلا و نقره رايج بوده و به جاى ماشين نيز، اسب و شتر.

بنابراين، شيطان نيز از همان طريق وارد شده و افراد را به سوى بيراهه و توجه كامل به كسب امور مادّى زودگذر و دلخوش شدن به آن ها كرده تا بدان وسيله آنان را از كسب كمالات معنوى غافل و در نهايت بدون زاد و توشه ى سفر آخرت، راهىِ عالَمِ آخرت شوند:

(قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ) ؛(1)

و سرّ تزيين آنچه در روى زمين است، در قرآن مجيد بيان شده كه براى آزمايش افراد بوده است:

(إِنّا جَعَلْنا ما عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً)2 ؛

و درباره ى فلسفه ى وجودىِ شيطان و تزيين او نيز براى امتحان بيان شده است:

(وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكٍّ)3 .

انسان چون دوستدار خودش است، كم تر حاضر است به عيب هاى خويش و آنچه متعلق به خودش است، بپردازد و همواره در مقام دفاع از خود و كارهايش برمى آيد. همان دوست

ص:401


1- حجر / 39؛ شيطان گفت: پروردگارا! بدان سبب كه مرا [به طرد از حضورت] به گمراهى افكندى! من [نيز نعمت هاى مادّى را] در زمين در نظر انسان ها زينت مى دهم، و همگى را بدان وسيله گمراه خواهم ساخت!

داشتن افراطى، زمينه ى تسلط و نفوذ شيطان در افكار و اذهان افراد مى شود و موجب خوب و زيبا بودن عمل و افكار بدشان نزد خودشان شود:

(أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً)1 .

انسان وقتى دوستدار خود بود، دوستدار آنچه متعلق به خودش است از قبيل همسر، اولاد، اموال منقول و غيرمنقول خواهد بود و شيطان نيز از همان راه وارد عمل شده و وسوسه مى كند تا براى كسب آن امور مادّى از طريق نامشروع يا مشروع و حرص بر صَرف اوقات بيش تر در كسب آن مى كند تا بِدان وسيله عمر گرانبهاى افراد صَرف كسب امور زودگذر دنيوى شود و از كسب كمالات ماندگار معنوى محروم گردند. و فقط شيطان به آن مقدار اكتفا نكرده و به ديگر مسائل وابسته به امور دنيوى نيز سوق مى دهد، مانندِ لهو و لعب، حرص بر افزون طلبى، كبر، عُجب، حسادت، فخرفروشى، اسراف، تبذير و ديگر صفات ناپسند، كه از آثار مخرب و زيان آور توجه همه ى جانبه به زينت هاى دنيوى و غفلت از استفاده ى صحيح و جهت دار الهى از آن هاست:

(اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ)2 .

شيطان يكى از جاهايى كه زمينه ى نفوذ را مناسب مى بيند، برخورد با نامحرم در جاى خلوت است كه با تزيين شهوت، آن دو را به سوى ارتكاب گناه سوق مى دهد و خودش به حضرت نوح عليه السلام سفارش كرده كه هنگام خلوت، به ياد او باشند كه در حال وسوسه كردن است: «اذكرنى إذا كنت مع امرأة خاليا ليس معكما أحد»(1).

البته زينت هاى الهى از جهت احكام به دوگونه است: حلال و حرام، كه در آيه ى شريفه به حلال آن ها اشاره شده است:

ص:402


1- بحارالانوار، ج 60، ص 223، ح 67.

(قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ)1 ؛

اما تزيين شيطان، تزيين باطل گونه و انحرافى است، تزيين الهى، تزيين حق است كه بايد درحدّ اعتدال از آن بهره مند شد و اسراف نكرد، ولى تزيين شيطان، باطل و به صورت اسراف و زيادروى و حريص بر مشروع آن يا به انحراف كشاندن، گمراه كردن و سوق دادن افراد به انجام گناهان با سوءاستفاده از تزيينات الهى است. پس همچنان كه در هواى نَفْس، مشروع و نامشروع وجود دارد، و خواهش هاى نامشروع مذمت و از مشروع آن ممدوح شده، زينت هاى دنيوى نيز مشروع و نامشروع دارد(1).

شراب، قِمار و بت پرستى

(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ)3 .

برفراوانى از انسان ها، حس گرايى غلبه دارد، لذا در پىِ موجودى حسى بوده، تا او را ببينند وبپرستند. شيطان نيز از آن نقطه ضعف سوءاستفاده كرده و افراد حس گرا را به بت پرستى سوق مى دهد. همچنين عده ى كثيرى در پى لذات آنى و نقدى و نيز خواهان كسب ثروت

ص:403


1- امروزه بدبختانه اكثر افراد بيش تر اوقات گرانبهاى خود را در كسب امور دنيوى كرده و فكر، غم و خوشى آنان، منحصر در آن ها شده است و در حالى كه عاقل در منابع روايى به كسى گفته شده كه اوقات خود را به چهار قسم تقسيم كرده كه فقط يك قسم آن را صرف بهره مندى از تمتعات مباح و حلال سازد و بقيه ى اقسام ديگر را در پى كسب كمالات معنوى كند: «روي عن أميرالمومنين عليه السلام عن النبى صلى الله عليه و آله أنه قال ينبغي للعاقل إذا كان عاقلا أن يكون له أربع ساعات من النهار ساعة يناجي فيها ربه و ساعة يحاسب فيها نفسه و ساعة يأتي أهل العلم الذين ينصرونه في أمر دينه و ينصحونه و ساعة يخلي بين نفسه و لذتها من أمر الدنيا فيما يحل و يحمد» بحارالانوار، ج 1، ص 131، ح 22.

بدون زحمت و رنج بوده، لذا شيطان آنان را وسوسه كرده و به سوى لذت هاى آنى مانند شراب، فحشا و كسب درآمد بى زحمت نامشروع، مثل قمار مى كشاند و سرّ آن به دليل عجول بودن بسيارى از انسان هاست كه خداى متعال مى فرمايد:

(وَ يَدْعُ الْإِنْسانُ بِالشَّرِّ دُعاءَهُ بِالْخَيْرِ وَ كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً) ؛(1)

پس اكثر افراد، عجول هستند و آن صفت ناپسند را در كنترل خود در نياورده اند، لذا حاضر نيستند از لذات زودگذر نامشروع، دست بردارند تا به لذات ماندگار آخرت برسند و هنگامى متوجه مى شوند كه امكان جبران آن نيست و جز پشيمانى جانكاه، راهى پيش رو ندارند.

كسب مال حرام و تربيت نادرست فرزندان

(شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ)2 .

در آيه ى شريفه به شيطان اجازه ى مشاركت در اموال و اولاد داده شده، ولى شركت او، با شرايطى است كه به عنوان عوامل زمينه ساز مشاركت مطرح مى شوند. تا بسترهاى مناسب شيطانى نباشد، شيطان نمى تواند مشاركت كند، مانندِ ميكروب و رشد آن، نياز به بستر مناسب ميكروبى دارد، لذا كسب مال نامشروع يا حرص ورزى در كسب مال مشروع و بخل ورزى در آن يا مصرف مال حلال در راه حرام، زمينه ى مناسبى براى نفوذ شيطان و شريك شدن در نحوه ى كسب و خرج آن است يا در اولاد، در تولد فرزند از راه غير مشروع يا در تربيت غيرصحيح و بر روش غير دينى، زمينه ى مناسبى براى شركت تربيت شيطانى خواهد بود.

لذا مفسرين درباره ى آن مى نويسند:

«پس شركت كردن شيطان با آدمى در مال و فرزند، سهم بردن از منفعت و اختصاص است، مثل اين كه آدمى را وادارد به تحصيل مال كه خداوند آن را مايه ى رفع حاجت انسان قرار داده از راه حرام؛ زيرا در اين صورت نيز آدمى از آن

ص:404


1- اسراء / 11؛ و انسان [از روى جهل به واقع، و يا در حال غضب] شرّ و ضرر را [از خدا] مى طلبد؛ همان گونه كه خير را مى طلبد، و انسان [ذاتا] شتابزده است [هر چه را هواى نفسش اقتضا كرد بدون تأمل در عاقبت آن، مى طلبد].

مال منتفع شده و به غرض طبيعى خود نايل مى شود، و نيز شيطان به غَرَض خود رسيده است. يا آن كه از راه حلال كسب بكند، ولى در معصيت به كارگيرد، و در اطاعت خدا صَرف نكند، پس هر دو از آن مال منتفع شده اند با اين كه او از رحمت خدا تهى دست است. يا آن كه از راه حرام فرزندى براى آدمى به دنيا آيد، يا از راه حلال به دنيا آيد، اما به تربيت دينى و صالح تربيتش نكند و به آداب خدايى مؤدبش نسازد، در نتيجه سهمى از آن فرزند را براى شيطان قرار داده و سهمى را براى خودش. همچنين چيزهاى ديگر؛ و وجه مذكور ما وجه خوبى است در تفسير آيه، و جامع همه ى معانى و وجوه مختلف است كه ذكر كرده اند»(1) ؛ «مشاركت در اموال، عبارت از هر تصرف قبيحى در مال است، خواه آن زشت بودن در نحوه ى كسب درآمد نامشروع يا مصرف آن در موارد نامشروع باشد، و ربا، غصب، دزدى و معاملات فاسد و باطل از مصاديق درآمد نامشروع هستند... هر تصرف پدر و مادر در فرزندانشان كه منجر به مرتكب شدن فرزنداشان به اعمال منكر و زشت شود، داخل در مشاركت شيطان در فرزندان است»(2).

حديثى درباره ى سلطه ى شيطان از طريق مال بيان شده است:

«عن أبى عبدالله عليه السلام قال يقول إبليس لعنه الله ما أعيانى فى ابن آدم فلم يعينى منه واحدة من ثلاثة أخذ مال من غير حله أو منعه من حقه أو وضعه فى غير وجهه»(3).

ص:405


1- الميزان، ج 13، ص 146.
2- التفسير الكبير، ج 21، ص 6.
3- الخصال، ج 1، ص 133، ح 141؛ امام صادق عليه السلام فرمود: ابليس - لعنت خدا بر او باد - مى گويد: هر چه در كار فرزند آدم درمانده ام كند در يكى از سه جا درمانده ام نمى كند: گرفتن مال از راه حرام و يا ندادن حق آن و يا مصرف كردن آن در غير محلى كه بايد مصرف كند؛ بحارالأنوار، ج 60، ص 223، ح 68؛ در شرح آن مى نويسد: بيان أي أي شيء أعجزني في إضلال ابن آدم في أمر من الأمور و معصية من المعاصي فلا أعجز عن إضلاله في أحد هذه الأمور الثلاثة فأغويه في واحدة منها أي غالبا.

گناهان و امراض باطنى

(إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّيْطانُ بِبَعْضِ ما كَسَبُوا)1 .

در اين كه مراد از «ببعض ما كسبوا» چيست؟! عده اى از مفسرين آن را «مَحبت و علاقه ى آنان در جنگ احد به جمع آورى غنيمت و حرص بر باقى و زنده ماندن در دنيا»(1) نوشته اند و عده اى آن را گناهانى كه قبلاً مرتكب شده اند، تفسير كرده اند(2) و گروهى ديگر نيز آن را ايجاد لغزش شيطان براى انسان ها به سبب بعضى آنچه از جهت روحى يا عملى انجام مى دهند و آن گناهان درونى و بيرونى است كه سبب تسلط شيطان و سوق دادن آنان به سوى گناهان ديگر و بيش تر مى شود.(3) و ظاهر جمله «ببعض ما كسبوا»، كسب گناهان است(4). پس: از اين آيه ى كريمه فهميده مى شود كه اعراض آنان در اثر تقاضا و درخواست شيطان بوده، و پذيرش و توجه به درخواست شيطان نيز در اثر سوء اعمال آن ها بوده است.

(لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ)6 .

مراد از مرض در قلب، امراض روحى كه همان صفات ناپسند، همچون: بى ايمانى، نفاق، كبر، عُجب، فخر، حسد، كينه، بخل، عجله، حرص بر جمع آورى مال و... كه هر يك از آنان، زمينه ساز سلطه ى شيطان است، لذا افراد مسلمان بايد با سعى و تلاش همه جانبه همراه استعانت از فضل الهى، امراض باطنى را از وجود خود پاكسازى و به عبارت ديگر: تزكيه ى نَفْس كنند تا زمينه ى نفوذ و سلطه ى شيطان را بر خودشان از بين ببرند.

ص:406


1- تبيان، ج 3، ص 25.
2- مجمع البيان، ج 2، ص 864 و كنزالدقائق، ج 3، ص 248.
3- الميزان، ج 4، ص 50.
4- تفسيرالقمى، ج 1، ص 120 و بحارالأنوار، ج 20، ص 33، باب 12.

خواهان سعادت و كمال نبودن

(قُلْ أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا يَنْفَعُنا وَ لا يَضُرُّنا وَ نُرَدُّ عَلى أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللّهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى ائْتِنا قُلْ إِنَّ هُدَى اللّهِ هُوَ الْهُدى وَ أُمِرْنا لِنُسْلِمَ لِرَبِّ الْعالَمِينَ)1 .

يكى از عوامل زمينه ساز ولايت شيطان، لااُبالى گرى و اهمال كارى در سرنوشت خود است كه نمى خواهند، همانند افرادى، هدفى عالى و والا داشته باشند و به سرنوشت و عاقبت، سعادت و كمال خود، اهميت نداده و همچون افراد سرگردان و حيران، روزها، ماه ها و سال هاى عمر خود را با بطالت به پايان مى برند، يا فقط در فكر مسائل مادّى و بهره مندى هر چه بيش تر از آن ها هستند و اهداف صرف مادّى زودگذر را بر اهداف ماندگار ترجيح مى دهند، اهدافى كه با كمى دقت، درمى يابيم شيطانى بوده و از اهداف انسانى فاصله اى همانند مسافت بين مشرق و مغرب دارد. يا اين كه نسبت به مسائل مادّى، بى تفاوت هستند و در مسائل كمالات انسانى نيز اراده و همتى ندارند. در آن حال شيطان و جنود او، دام خود را بر سر راه شان قرار مى دهند و آنان را گرفتار مى كنند و به آن ها مى گويند: اكنون كه در پى كمال، سعادت، بهشت ابدى و قرب الهى نيستيد، پس شما را به سوى شقاوت و جهنم سوزان مى بريم. و آنان را به سوى مسائل مادّى سوق مى دهند يا به حالت ركون، اوهام و عادات روزمّره ى زندگى، لهويات و تفريحات غير سالم بيهوده يا نامشروع، دلخوش مى كنند.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«كلمه ى «استهواء» به معناى خود را ساقطكردن و پايين آوردن، و «نرّد على اعقابنا» كنايه از گمراهى و ترك هدايت است؛ چون لازمه ى هدايت به حق، واقع شدن در صراط مستقيم، يا شروع در پيمودن آن است، و ارتداد و برگشتن به

ص:407

عقب، لازمه اش نپيمودن آن راه و برگشتن به پشت سر است، و معلوم است كه چنين عملى گمراهى است... اين كه خداى متعال فرمود: (كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرانَ...) ، مثال زده است به انسان متحيرى كه در كار خود سرگردان است و در باره ى سعادت خود، عزم راسخى ندارد و لذا برترين راه سعادت و راه مستقيم رسيدن به هدف را كه قبل از او نيز كسانى آن راه را پيموده و به هدف رسيده اند، ترك مى كند، آن گاه حيران مانده، شيطان ها محاصره اش كرده و به سوى پَستى (شقاوت) و هلاكت مى خوانند و هر چه ياران و دوستان هدايت يافته اش كه به سر منزل مقصود رسيده اند يا در شُرُف وصول به آن هستند، او را صدا مى زنند و به سوى هدايت دعوت مى كنند، در حالى كه بر سر دو راهى سقوط و نجات قرار گرفته، نمى داند چكار مى كند (و چگونه سعادت خود را به شقاوت تغيير دهد)؟!(1)»؛ چرا بر سر دو راهى، سرگردان است؟ چون از يك طرف عادت بر سِير مسير انحرافى دارد و ترك آن عادت سخت بوده و از جهت ديگر، متوجه مسير انحرافى خود است؛ لذا همانند افراد متحير است و نمى داند چكار كند؟!

ناسپاسى

(وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ)2 .

شُكر داراى مراتبى است، شُكر گفتارى و عملى كه در آيه ى شريفه مطلق استعمال شده كه شامل هر دو قِسم مى شود، غفلت از شُكر گفتارى در هر نعمت الهى، زمينه ساز نفوذ و سلطه ى شيطان شده كه مانع از شُكر عملى شود. شُكر لفظى عبارت از گفتن «الحمدللّه» يا «الحمدللّه ربّ العالمين»، بعد از هر نعمتى است، مخصوصاً بعد از هر آشاميدنى و خوردنى و مداومت بر آن، همراه با توجه قلبى، موجب صفاى باطنى و توفيق در شُكر عملى خواهد شد.

ص:408


1- الميزان، ج 7، ص 149.

اگر فردى از شُكر لفظى غافل شد، آن غفلت زمينه ى تأثير وسوسه هاى اغواى شيطانى مى شود كه در مواقع برخورد با محرّمات، دچار لغزش شده و نتواند شُكر عملى نمايد كه شُكر عملى در ترك محرّمات و انجام واجبات متبلور است و يكى از نقاط ضعف بسيارى از انسان ها، ناشُكرى قولى و عملى است كه شيطان نيز از همان نقطه ى ضعف وارد مى شود و عده ى كثيرى از آنان را گمراه مى كند:

(وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ)1 -(1).

ص:409


1- در برخى آيات قرآن مجيد، به طور مطلق براى نوع انسان، بعضى صفات ناپسندى را مطرح كرده، مانند آيه ى مذكور و آيات ديگر، اما آن آيات كلى و شامل همه ى افراد انسانى نبوده، بلكه شامل عده ى كثيرى از آنان مى شود و دليل آن در آيه اى آمده: وَ يَقُولُ الْإِنْسانُ أَ إِذا ما مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيًّا؛ مريم / 66؛ انسان در مقام انكار همراه با تعجب مى گويد: هنگامى كه من مُردم [و از بين رفتم] آيا دوباره سر از قبر بيرون آورده و زنده خواهم شد؟! اين كه به طور يقين مى دانيم، هيچ يك از پيامبران و اوصيا عليهم السلام حتى مؤمنان و اولياى الهى آن جمله را نگفته و نمى گويند، بلكه به حشر در روز قيامت ايمان و يقين دارند، پس مراد از كلمه ى انسان در آيات، اكثر افراد نسبى منظور است نه همه ى افراد انسانى.

ص:410

فصل چهارم: موانع تحقق ولايت شيطان

اشاره

ص:411

ص:412

موانعى كه ان شاءاللّه تعالى خواهد آمد، عبارت از مواردى است كه در قرآن مجيد ذكر شده اند و آنچه در بخش دوم به عنوان «عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى» مطرح شد، در اين عنوان نيز مى توان آن ها را جزو موانع تحقق ولايت شيطان برشمرد و خود تصديق و ايمان حقيقى به ولايت ولىّ حق، يكى از موانع مهم و اساسى و موجب كسب توفيق الهى براى جلوگيرى از سلطه ى شيطان است.

اميرمؤمنان عليه السلام در كلام گهربارش به وجود موانع و نيازمندى به آن براى دفع سلطه ولايت شيطان اشاره مى كرده و مى فرمايند: « استعينه على مداحر الشيطان،(1) از خداى متعال يارى مى طلبم بر اعمالى كه شيطان را طرد و دفع كند».

موانع از جهت تحقق، به دو قِسم تقسيم مى شوند، موانع دفعى و رفعى. و از جهت نحوه ى وجود، دو حالت دارد، ظاهرى و باطنى، و آن دو حالت مكمل هم هستند و عدم يكى، مُخلّ ديگرى است. موانع ظاهرى، همان اعمال دينى و تقيد ظاهرى به احكام و آداب اسلامى است و موانع باطنى، عبارت از اعتقادات صحيح و داشتن روح تسليم محض در برابر قوانين حكيمانه ى الهى است، دارا بودن صفات نيك پسنديده و اعتراف به عجز خود در پيشگاه قادر متعال و پروردگار يگانه ى عالميان است كه هيچ چيز از احاطه ى علمى او مخفى نيست و دعا و استعانت از او براى توفيق در مبارزه با وسوسه هاى رنگارنگ و گوناگون شيطان رجيم است.

بنابراين، عنوان مذكور، مطلق بوده و شامل موانع ظاهرى و باطنى و دربرگيرنده ى موانع رفعى و دفعى خواهد بود.

هوشيارى همه جانبه

(قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ * ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ)2 .

ص:413


1- نهج البلاغه، خطبه ى 149.

با كمى توجه به مفهوم گفته ى شيطان، معلوم مى شود افراد انسان، دشمنى خطرناك و پنهان از ديده ها(1) ، دارند كه در مسير سير تكاملى روحى و معنوى شان قرار دارد تا آنان را از وصول به كمالات انسانى و قرب الهى مانع شود و لااقل به سوى گمراهى سوق دهد و آن دشمن در جهات چهار جانبه در كمين نشسته با مراقبت تمام، تك تك افراد را مى بيند و فقط در پى كم ترين نقطه ى ضعف و غفلتى است كه بدان وسيله هجوم آورد و ضربه ى خود را وارد كند.

لذا هر عاقلى با توجه به وجود دشمن كمين كرده در مسيرش، اولين چاره جويى كه مى كند، غفلت، سستى، اهمال كارى، سهل انگارى، حواس پرتى، فراموشى و توجه به غير مسير را از خود طرد مى كند و با توجه كامل و قدمى استوار و عزمى راسخ و با هوشيارى همه جانبه، آن مسير سرنوشت ساز را كه مدت آن زودگذر و به مدت عمر انسانى است، مى پيمايد.

مفسرين در تفسير چهار جهتى كه شيطان آن را مطرح كرده، مى نويسند:

«در روايتى از امام باقر عليه السلام نقل شده كه منظور از آمدن شيطان به سراغ انسان از «پيشُ ِِْْرو»، اين است كه آخرت را كه در پيش دارد، در نظر او سَبُك و ساده جلوه مى دهد، و منظور از «پشتِ سر»، آنان را به جمع آورى اموال و بخل از پرداخت حقوق واجب براى نگاه داشتن فرزندان دعوت مى كند، و منظور از «طرف راست»، امور معنوى را به وسيله ى تزيين گمراهى و دلخوشى به شبهات دينى، بر آن ها فاسد و ضايع مى سازد، و منظور از «طرف چپ» كه لذات مادّى و شهوات را در نظرشان جلوه مى دهد»(2).

مفسرى در ردّ كلام مفسرين در تفسير جهات چهارگانه مى نويسد:

«(لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ) ، قعود سر راه بستن و سدّ شدن است و سدّ شيطان بسيار و دام هاى او زياد است: شهوات نفسانى، زخارف دنيوى، زنان فاسد، مبلّغ هاى سوء، داعيان باطل، حُبّ جاه

ص:414


1- همان / 27.
2- مجمع البيان، ج 4، ص 624 و الميزان، ج 8، ص 32. صاحب مجمع البيان مى نويسد: ما روي عن أبي جعفر عليه السلام قال «ثُمَّ لآَتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ» معناه أهون عليهم أمر الآخرة وَ «مِنْ خَلْفِهِمْ» آمرهم بجمع الأموال و البخل بها عن الحقوق لتبقى لورثتهم وَ «عَنْ أَيْمانِهِمْ» أفسد عليهم أمر دينهم بتزيين الضلالة و تحسين الشبهة «وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ» بتحبيب اللذات إليهم و تغليب الشهوات على قلوبهم.

و مال و غير اين ها؛ (صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ) ، راه مستقيم يكى بيش نيست كه راه حق است، ولى راه كج و مُعوَج بسيار است كه سُبُل شيطان است... پس از آن كه صراط مستقيم را بر آن ها گرفتم، مى آيم از مقابل روى آن ها و از عقب سرشان و از طرف راست آنان و از طرف چپ آن ها و نمى يابى اكثرشان را شُكرگزار.

كلمات مفسرين در بيان چهار طرف، مختلف است، مثل ابن عباس، قتاده سدى، ابن جريح، مجاهد، قمّى و چون اين ها مَدركى ندارند و تفسير به رأى است از نقل كلمات آن ها خوددارى مى كنيم، و همچنين در سرّ اين كه نگفت: مِن فَوْقهِمِ وَ مِنْ تَحْتِهِم؛ كلماتى گفتند و در مجمع حديثى مرسلاً از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده كه آن را هم ما در كتاب هاى اخبار نديده ايم.

و ما اولاً آنچه به نظر مى رسد تذكر مى دهيم و سپس علم آن را به خدا وامى گذاريم: اللّه اعلم بمراده، و آن اين كه اولاً فوق و تحت را ذكر نكرده؛ زيرا كسى به طرف فوق و تحت حركت نمى كند، فقط ممكن است سر چهارراه به يكى از چهار طرف حركت كند و لذا يكى را كه بخواهند محاصره كنند از چهار طرف به او حمله مى كنند و اين كلام ابليس بيان جمله ى قبل است كه گفت:

(لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ) ، يعنى نمى گذارم از هيچ طرفى رو به صراط مستقيم بروند و آن ها را محاصره مى كنم كه راه فرار نداشته باشند و از چنگال من خارج شوند. چون در خبر داريم «الطرق الى اللّه بعدد انفاس الخلائق»(1) هر كسى از راهى قرب پيدا مى كند يا از راه معارف يا اخلاق يا اعمال صالح كه هر يك از آن ها طريق الى اللّه است شيطان مدعى است. كه هر كه از هر راهى بخواهد رو به تو بيايد كه صراط مستقيم است آن راه را بر او مى بندم و لذا متفرّع مى كند بر اين جمله كه (وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ) ، يعنى نعمت هاى تو را كه بر آن ها تفضلاً منّت گذارده اى و عنايت فرموده اى، كفران مى كنند، چه نعم تشريعى مثل ارسال رسل، انزال كتب، جعل احكام، ارائه ى طريق، [پس] تكذيب انبيا

ص:415


1- «الطرق الى اللّه بعدد انفاس الخلائق» خبر و حديث نيست، چون كه ما آن را در بين 187 عنوان كتاب روايى در 442 جلد از 90 مؤلف، با رايانه بررسى كرديم كه فقط صاحب بحارالانوار، ج 64، ص 137، به عنوان شرح، نه به عنوان حديث و خبر منقول، آن را مى نويسد، بنابراين كلام آن مفسر، در باره ى اين كه آن، خبر باشد، صحيح نبوده و بايد آن را به عنوان نوشته و شرح آن محقق محدث، مطرح كرد.

مى كنند، كتاب هاى آسمانى را عقب سر مى اندازند، احكام را مخالفت مى كنند، و چه [كفران] نِعَم تكوينى از اعطاى عقل و قواى ظاهر و باطن و اسباب خارجى، و بالجمله مقصود و منظور شيطان اين است كه از هر راهى بخواهند رو به خدا روند مانع مى شوم. و جلو و عقب و راست و چپ از باب مثال است و اشاره به جميع طرق است»(1).

اما اين كه مفسر اخير، مى نويسد: ما حديث منقول درباره آيه ى شريفه را در كتاب هاى اخبار نديده ايم، ما نيز با امكانات رايانه اى كه در اختيار داشتيم، و در بين 187 عنوان كتاب روايى در 442 جلد از 90 مؤلف، چيزى نيافتيم.(2)

در ميان دو نظريه ى تفسير، تفسير اخير قابل مناقشه است، اگر چه ظاهر آيه ى شريفه جهات چهارگانه و كنايه از هجوم همه جانبه ى شيطان و جنود اوست؛ اما تهاجم آن ها حتماً از جهت بُعد مادّى و معنوى انسان هاست؛ چون راه خدا امرى معنوى است، ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيز، جهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى، لذا از آن جهات به سوى افراد مى آيند تا در آن ها گمراهى ايجاد كنند و مانع انسان ها براى بهره مندى از مسائل مادّى براى تكامل روحى و معنوى خود شوند. بنابراين اگر چه حديث مذكور در آثار مشهور روايى نيست، مؤيد مناسبى براى نظريه ى تفسير اولى است.

حديثى نقل شده كه به نحوى تفسير آيه ى كريمه است:

«عَنْ أَبِى عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ إِنَّ الشَّيطَانَ يدِيرُ ابْنَ آدَمَ فِى كُلِّ شَىءٍ فَإِذَا أَعْياهُ جَثَمَ لَهُ عِنْدَ الْمَالِ فَأَخَذَ بِرَقَبَتِهِ»(3).

فيلسوفى مى نويسد:

«قد قيل: اول من قاس ابليس فى مقابلة النص و ذلك لان كل ما وجدت فى عالم الملكوت يوجد مثاله فى عالم الدنيا و كل ما يوجد فى قلب من تولاه اللّه و افاض عليه برحمته من العلوم و الالهامات و لطائف الصنع،

ص:416


1- أطيب البيان، ج 5، ص 286 و 287.
2- فقط صاحب بحارالانوار آن را از مرحوم تَبرِسى قدس سره صاحب تفسير مجمع البيان نقل كرده است؛ بحارالانوار، ج 11، ص 132، باب 2.
3- الكافى، ج 2، ص 315، ح 4، بَابُ حُبِّ الدُّنْيَا و «وسائل الشيعة»، ج 16، ص 21، ح 20858، باب 65؛ امام صادق عليه السلام فرمود: شيطان آدمى زاده را در هر چيزى مى چرخاند [تا او را گمراه كند] و چون از او درمانده گرديد، در برابر پول و مالِ دنيا، جلو او را سخت مى بندد و گردن او را مى گيرد.

يوجد اشباهه و اظلاله الباطلة الفانية فى قلب من تولاه الشيطان من الوساوس و الرعونات و الامانى و غيرها من الافتخار و العجب و الغرور»(1).

بنابراين، هوشيارى كامل و عدم غفلت در جهات مختلف امور زندگى مادّى و معنوى، يكى از موانع مهم و اساسى براى جلوگيرى از تحقق سلطه ى شيطان است و توجه به اين كه او هر روز با حيله هايى جديد و لِحاظ روحيات گوناگون افراد، آنان را وسوسه مى كند، لذا بايد مراقبت تام و هوشيارى همه جانبه داشت.

سؤال: چرا شيطان فقط چهار جهت را ذكر كرد و دو جهت ديگر بالا و پايين را مطرح نكرد؟!

با پاسخ به آن سؤال، معلوم مى شود كه دو مانع از آيه ى شريفه استفاده مى شود و آن دعا و خضوع و سَجده بر درگاه الهى و استعانت از حق تعالى براى مقابله با وسوسه هاى شيطانى است و روايتى درباره ى آن نقل شده و محدّثى مى نويسد: «ظاهراً روايت شده كه شيطان چون آن (چهار جهت) را گفت، ملائكه بر حال انسان ها دلسوزى و گريه كرده و گفتند: اى پروردگار ما! چگونه انسان راه نجات از شيطان با تسلط چهار جانبه خواهد داشت؟! خداى متعال به آنان وحى كرد كه دو جهت بالا و پايين براى انسان باقى مانده، پس هنگامى كه دست هايش را به بالا براى دعا با حالت خضوع ببرد يا پيشانى اش را روى زمين با حالت خشوع بگذارد (و تضرع كند)، در آن صورت، گناهان هفتاد ساله ى او را مى بخشم»(2) و با بخشش گناهان، مورد عنايت و فضل ويژه ى الهى قرار مى گيرد و اگر آن حالت دعا، سجود و تضرع را با جدّيت ادامه دهد و برآن مداومت داشته باشد، از سلطه ى شيطان با عنايت الهى نجات خواهد يافت.

ص:417


1- مفاتيح الغيب، مفتاح الرابع، المشهد السادس، ص 173؛ گفته شده: اول كسى كه در مقابل نص، قياس كرد، ابليس بود، زيرا هر چه كه در جهان ملكوت يافت مى گردد، مثال او نيز در دنيا يافت مى گردد و هر چه كه در قلب آن كس كه خداوند به او عنايت داشته و كارگزار او گرديده و رحمت خود را از علوم و الهامات و نكته هاى نغز به او افاضه كرده، يافت مى گردد، شبيه و سايه هاى فانى باطل آن نيز در قلب آن كس كه جانب ظلمت و تاريكى بر او چيره و شيطان كارگزار او گرديده، از وسوسه ها و ياوه سرايى ها و غير آن، از فخرفروشى و عجب و غرور نيز يافت مى گردد.
2- بحارالانوار، ج 60، ص 155.

مفسرى درباره ى آن مى نويسد:

«از ذكر نشدن طرف بالا و پايين در آيه، شايد بتوان به استناد به روايتى(1) ، در اين باره چنين استظهار كرد كه اين دو جهت براى انسان حراست شده و راه نجات است؛ زيرا طرف بالا سمت نزول رحمت است و انسان مى تواند با خضوع، دست به دعا و نيايش بردارد، و سمت پايين نيز مى تواند با خشوع، جبين بر خاك نهاده و به سَجده رَوَد»(2).

طبق مستفاد از آيه ى شريفه، اين كه دعا يكى از راه هاى نجات از سلطه ى شيطان است، آن هم دعاى حقيقى همراه با تقيد عملى و اعتقادى به اصول و فروع دين كه در ذيل عنوان «فضل و رحمت ويژه ى الهى»، اهميت دعا و نقش آن، ان شاءالله بيان خواهد شد.

اخلاص

(قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ)3 .

كلمه ى «مخلَصين» با فتح لام بنابر قرائت مشهور، اسم مفعول از مادّه ى «خلص» به معناى صاف شدن و بى خلط شدن است، لذا اصل خلوص آن است كه شىء از هر آلودگى صاف باشد.

مفسرى درباره ى معناى «مخلَصين» مى نويسد:

«از سياق كلام بر مى آيد كه مقصود از اين طايفه، كسانى اند كه خود را براى خدا خالص كرده باشند، و معلوم است كه جز خدا، كسى خالصشان نكرده پس مخلص اند به فتح لام،... [بنابراين] مخلصين آنان هستند كه پس از آن كه خود را براى خدا خالص كردند، خدا آنان را براى خود خالص گردانيده. يعنى غير خدا، كسى در آنان سهم و نصيبى ندارد، و در دل هايشان محلى كه غير خدا در آن منزل كند، باقى نمانده است، و آنان جز به خدا به چيز ديگرى اشتغال ندارند. هر

ص:418


1- بحارالانوار، ج 60، ص 155.
2- تسنيم، ج 8، ص 513.

چه كه شيطان از كيدها و وسوسه هاى خود را در دل آنان بيفكند، همان وساوس نيز سبب ياد خدا مى شوند، و همان ها كه ديگران را از خدا دور مى سازد، آنان را به خدا نزديك مى كند. البته اين ها كسانى هستند كه قبلاّ خود را براى خداى سبحان خالص كرده باشند»(1).

بنابراين، كسانى از مخلَصين شدند كه راه بندگى را برگزيدند و داراى اخلاص و از مخلِصين بودند و در كوس «عبادى» قرار گرفتند و خداى متعال وعده داده كه شيطان بر آنان تسلطى نخواهد داشت: (إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ)2 ، راه رسيدن به بندگى، تنها اخلاص در اعمال ظاهرى و باطنى است.

بندگى خداى بى نياز

(إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفى بِرَبِّكَ وَكِيلاً)3 .

كلمه ى «عباد» جمع «عبد» به معناى «غايت تذلل (و فروتنى) در قبال مولا همراه با اطاعت است و سه حالت دارد، تكوينى، اختيارى، جعلى»(2). و مراد از آن در آيه ى شريفه، بندگى اختيارى است كه افراد بنابر اختيار خود، با بينش و آگاهى، بندگى پروردگارشان را بر غير او ترجيح داده و آن را برگزيده اند.

براى بندگى، آثارى است كه موجب رحمت و فضل ويژه ى الهى و سبب نزول خير و بركات الهى و سعادتمند شدن در دنيا و آخرت مى گردد؛ لذا هنگامى كه عبوديت تحقق پيدا كرد، موجب قابليت داشتن و تحقق استعداد براى پذيراى رحمت و فضل ويژه ى الهى و خير و بركت خاصّ الهى مى شود كه فضل و احسان الهى متوجه اش شده و او در همه ى كارهايش، همچون وكيل تام الاختيار، كارساز وى خواهد بود كه قسمت آخر آيه ى شريفه گوياى آن است.

ص:419


1- الميزان، ج 12، ص 165.
2- التحقيق، ج 8، ص 15، كلمه عبد.

در قرآن مجيد، آياتى كه متضمن كلمه ى «عبادى» هستند، بعضى داراى معنايى عام بوده كه شامل افراد ناسپاس و اسرافكار(1) و نيز شامل افراد مرضىّ الهى(2) و بندگان صالح(3) مى شوند، پس مراد از كلمه ى «عبادى» در آيه ى مذكور، مطلق و عام نبوده، بلكه عده اى افراد خاص با شرايط و صفات خاص مدّنظر الهى خواهند بود و شايد بتوان به صفات «عبادالرحمن»، در سوره ى فرقان(4) استناد كرد، كه علاوه بر شرايط عمومى و اساسى ايمان و عمل صالح، داراى آن صفات هستند.

بنابراين: با توجه به صفات مذكور در سوره ى فرقان، آن ها را به طور اختصار ذكر مى كنيم: 1. بندگان خداى متعال كسانى هستند كه با آرامش و بدون تكبر روى زمين راه مى روند؛ 2. در جواب سؤال بى ادبانه ى جاهلان، پاسخ مؤدبانه و عارى از لغو و گناه مى دهند؛ 3. اهل عبادت و راز و نياز شبانه هستند؛ 4. از عذاب جهنم ترسانند و از پروردگارشان نجات از آن را مى طلبند؛ 5. در انفاق ميانه رو هستند؛ 6. كارهايشان فقط براى قرب الهى بوده و از شرك در اعمالشان مبرّا هستند؛ 7. كسى را به ناحق نمى كشند؛ 8. زنا نمى كنند؛ 9. شهادت به باطل نمى دهند؛ 10. در مجالس باطل شركت نمى كنند؛ 11. كارهاى لغو و بيهوده انجام نمى دهند و هنگام مواجهه با آن ها كريمانه مى گذرند؛ 12. گوش شنوا و چشم بينا براى آيات الهى دارند و با تعقل، تأمل و تفكر به آيات الهى گوش مى دهند و آن ها را مى بينند؛ 13. طالب همسر و فرزندان صالح از پيشگاه الهى هستند؛ 14. از خداى سبحان توفيق همراهى با متقين و اقتدا به آنان را مى خواهند.

ايمان و توكل

(إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ)5 .

ص:420


1- سبأ / 13 و زمر / 53.
2- فجر / 29.
3- انبياء / 105.
4- فرقان / 63-74.

معانى لغوى و اصطلاحى ايمان و توكل در بخش دوم مطرح شد، لذا فقط به چند نكته اشاره مى شود؛ اين كه مراد از آن دو، ايمان و توكل حقيقى خواهد بود نه صِرف ادعاى داشتن آن ها. و ديگر اين كه در آيات مختلف مخصوصاً سوره ى مؤمنون(1) ، صفات اهل ايمان بيان و از آنان به «عباد الرحمن» تعبير شده است.

مفسرى درباره ى آن مى نويسد:

«خداى متعال از سلطه ى شيطان بر بندگانش نفى كرده و در آيه ى مذكور به جاى «عبادى»، (الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ) آورده شده است حاكى از اين كه معيار صدق عبوديت، همان داشتن ايمان و توكل است؛ در غير اين صورت، ادعاى بندگى، ادعايى كذب است»(2).

از برخى آيات كه نفى سلطه ى شيطان از افراد شده، استفاده مى شود آنان مورد وسوسه هاى گوناگون شيطان و جنود او قرار مى گيرند، و شياطين همواره، در اطراف شان مى چرخند، اما تحت تأثير آن ها قرار نگرفته و به القائاتشان اعتنا نمى كنند، و اگر تحت تأثير قرار گيرند، كوتاه مدت خواهد بود؛ لذا فقط «مخلَصين» (خلفاى الهى)، از وسوسه هاى شيطان در امان اند؛ زيرا قوّه ى عاقله ى آنان به فعليت رسيده، همه ى حركات و سكنات شان بر اساس عقل گرايى بوده و شيطان و جنود او نمى توانند كسانى را كه بر زندگانيشان، عقل صرف حاكم است، وسوسه كنند؛ چرا كه وسوسه ى او ناشى از وهميات و به دور از حقايق است و بر كسانى كه از آن مرحله گذشته و اساس فكر و تصوراتشان بر واقعيات است، هيچ تأثيرى نخواهد داشت.

استعاذه

(فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ)3 .

كلمه ى «فاستعذ» از مادهّ ى «عوذ» به مفهوم پناه بردن است و استعاذه يعنى: درخواست پناه بردن، كمك و يارى، و معناى اصلى آن عبارت است از: «پناه بردن به چيزى و

ص:421


1- مؤمنون / 1-10.
2- الميزان، ج 12، ص 344.

چنگ انداختن به آن از شرّى كه با آن مواجه است»(1). استعاذه در صورتى تحقق خارجى دارد كه پناه گيرى، حقيقى باشد و گرنه با اظهار زبانى و گفتارى كفايت نمى كند، زيرا لفظ و كلام، مفيد التجا و حفظ نمى شود، همچنان كه ذكر كلمه ى دوا موجب بهبود و معالجه ى بيمار نمى گردد. پس: مصونيت از شُرُور، همزات و حضور شياطين در صورتى تحقق مى يابد كه حقيقت تعوّذ به پروردگار محقَّق شود.

مفسرى در ذيل آيه ى شريفه مى نويسد:

«استعاذه به معناى پناه جستن، يعنى فرد ادنى از مقامى بالاتر درخواست كند او را در برابر وسوسه و شرارت دشمنى مانند شيطان پناه دهد و از او دفاع كند و آن درخواست با نهايت خضوع و خشوع همراه است... استعاذه هنگام تلاوت آيات قرآن بدون اختلاف در ميان عالمان مستحب است نه واجب. همچنين در نماز، قبل از آن و در خود نماز پيش از سوره ى حمد(2)»، اما فقط در ركعت اول هر نماز و قبل از حمد، مستحب است آهسته گفته شود، ولى در ركعت دوم قبل از حمد، مستحب نيست، اگر چه بعضى فِرَق اهل سنّت در ركعت دوم نيز جايز مى دانند(3).

همچنان كه گفتن (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) در ابتداى هر كارى، مستحب است، گفتن جمله ى استعاذه «اَعُوذُبِاللّهِ مِنَ الشَّيطان الرَّجيم»، نيز مستحب است، تا آن كار در مسير صحيح قرار گيرد و از انحراف و اغواى شيطانى، مصون بماند.

استعاذه بايد با توجه باطنى بدون لقلقه ى زبانى باشد و در صورتى متحقق مى شود كه افراد علاوه بر داشتن موانع ظاهرى و باطنى از سلطه ى شيطان، واقعاً به ركن اصيل و پناهگاه حقيقى با التجا و اظهار عجز همراه با خشوع و خضوع ظاهرى و باطنى، استعاذه كنند والاّ لفظى بيش نخواهد بود. پس نَفْس استعاذه بدون شرايط آن، اثرى نخواهد داشت و مانع شخص از سلطه و نفوذ وسوسه هاى شيطان نخواهد شد. اگر چه در آيه ى شريفه به استعاذه

ص:422


1- التحقيق، ج 8، ص 258 و 259، كلمه ى عوذ.
2- مجمع البيان، ج 6، ص 198.
3- و في رأي الشافعية و جماعة: تتكرر في كل ركعة لأنها قد رتّبت على القراءة، و كل ركعة فيها قراءة، فتبدأ الركعة بالاستعاذة؛ المنير، ج 14، ص 231.

هنگام قرائت قرآن كريم امرشده است، با توجه به آيات ديگر(1) ، مخصوص آن نبوده و شامل همه ى زمان ها و اعمال غير آن نيز مى شود.

استعاذه يكى از موانع اساسى براى جلوگيرى از تحقق سلطه ى شيطان است و در همه حال بايد انجام شود؛ زيرا هيچ كس در هر مقام و حالى، از وسوسه ها و اغواى شيطان در امان نيست.

مفسرى مى نويسد:

«ما قبل از آغاز تفسير، تحقيقى درباره ى استعاذه مى كنيم تا كشف شود براى هر كس و در هر حال و مقامى، شيطانى مخصوص است كه استعاذه از آن، واجب است و چون كه فردى داراى فضل بيش تر و بالاتر و مقامى عالى و كامل باشد، شيطان او نيز قوى تر و براى او، حيله ها و مكرهايى دقيق تر و مخفى تر است، به طورى كه آن شيطان نيز در گمراهى اش، گمراه تر است، و چون مقام قرائت وحى (قرآن) و شنيدن آيات، از مقام هايى والا و ارزشمند است، امر به استعاذه به خداى متعال در مقام قرائت و شنيدن آيات قرآنى از شيطان معروف به رجيم از درگاه احديت شده است»(2).

جمله هاى استعاذه عبارتند از:

«اعوذباللّه من الشيطان الرجيم»(3) يا «اعوذ باللّه السميع العليم من الشيطان الرجيم»(4) و هنگام خواب، براى محفوظ ماندن از احتلام و ديدن خواب هاى بد و مورد بازيچه ى شيطان واقع نشدن، وارد شده كه قبل از خواب خوانده شود: «اللهم انى اعوذ بك من الاحتلام و من سوء الاحلام و من ان يتلاعب بى الشيطان فى اليقظة والمنام»(5).

ص:423


1- اعراف / 200 و فُصّلت / 36.
2- تفسير القرآن الكريم، ج 1، ص 6 و 7.
3- وسائل الشيعة، ج 6، ص 135، باب 57، ح 7547.
4- الكافى، ج 3، ص 358، ح 4.
5- من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 471، ح 1358.

در آيه ى شريفه بر پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله امر به استعاذه شده كه دو حالت دارد، استعاذه ى دفعى كه براى طرد و دور كردن وساوس شياطين است و استعاذه ى آن حضرت از اين قسم بوده؛ حالت دوم، استعاذه ى رفعى كه براى رفع و بى اثر ساختن وسوسه هاى شياطين از درون باطن ها است كه استعاذه ى اكثر افراد غير خلفاى الهى عليهم السلام از نوع اخير بوده است. پس آنچه بعضى مفسرين(1) براى شأن نزول آيه ى مذكور نقل كرده اند كه به دليل القاى شيطان بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در حين قرائت آيات قرآن مجيد بر زبان حضرتش جارى شد، صحيح نيست؛ زيرا آن حضرت داراى مقام عصمت(2) هستند و بنابر تفسير برخى مفسران(3) ، امر استعاذه در واقع متوجه امت پيامبر است نه به خود آن حضرت؛ لذا رسول خدا در بعضى مواقع قرائت قرآن، استعاذه نمى كردند، مانند آيات ديگر كه خطاب به ايشان شده، ولى مخاطب اصلى، امت بوده است.

البته استعاذه تنها ذكر جمله ى «اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم» نيست، بلكه به شرط آن كه ذكر اين جمله مقدمه براى تحقق حالتى در نَفْس و جان انسان گردد، حالت توجه به خدا، حالت جدايى از هوا و هوس هاى نامشروع كه مانع فهم و درك صحيح انسان است، حالت بيگانگى از تعصب ها، خودخواهى ها و خودمحورى هايى كه انسان را وامى دارد از همه چيز، حتّى سخنان خدا به نفع خواسته هاى انحرافى اش استفاده كند.

در اين جا از ميان تمام صفات شيطان، رجيم و مطرود بودن او مطرح شده، و اين ما را به ياد استكبارش در مقابل دعوت خداوند به سجود و خضوع در مقابل آدم عليه السلام مى افكند. اين استكبار، سبب شد كه ميان شيطان و درك حقايق، حجابى برقرار گردد، تا آن جا كه خود را برتر از آدم بپندارد و بگويد: من از او به ترم، مرا از آتش و او را از خاك آفريده اى. حتّى اين سركشى و غُرور سبب شد به فرمان خدا نيز اعتراض كند، اعتراضى كه مايه ى كفر و طرد او گرديد.

ص:424


1- تفسير سورآبادى، ج 2، ص 1316.
2- الميزان، ج 8، ص 381.
3- المنير، ج 14، ص 232.

قرآن مجيد، گويا با تعبير «رجيم» مى خواهد اين واقعيت را بفهماند كه هنگام تلاوت قرآن، استكبار و تعصب را از خود دور سازيد تا سرنوشتى همچون شيطان رجيم نيابيد، و به جاى درك حقيقت، در پرتگاه كفر و بى ايمانى سقوط نكنيد.

در قرآن براى تلاوت و بهره گيرى از آيات آن، آداب و شرايطى بيان شده است:

1. نخست مى گويد: (لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ) ، قرآن را جز پاكان لمس نمى كنند! اين تعبير ممكن است اشاره به پاكيزگى ظاهر بدن باشد كه تماس گرفتن با خطوط قرآن بايد همراه با طهارت و وضو باشد، و نيز اشاره به اين كه درك مفاهيم و محتواى اين آيات، تنها براى كسانى ميسر است كه از رذايل اخلاقى پاك باشند، تا صفات زشتى كه بر ديده ى حقيقت بين انسان پرده مى افكند، آنان را از مشاهده ى جمال حق محروم نگرداند.

2. هنگام آغاز تلاوت قرآن بايد از شيطان رجيم و رانده شده ى درگاه حق، به خدا پناه برد، تا هنگام تلاوت قرآن از صفات شيطانى جدا، و به صفات الهى نزديك شود، تا موانع فهم كلام حق از محيط فكر او برطرف گردد و بتواند حقيقت و حق مدارى آيات قرآنى را به درستى ببيند، و بر سر راه رسيدن به اين هدف بزرگ موانعى وجود دارد و وسوسه هاى شيطانى در اشكال مختلف انسان ها را مانع مى شوند. بنابراين، پناه بردن به خدا از شيطان، هم در آغاز تلاوت قرآن لازم است و نيز در تمام مدت تلاوت، هر چند به زبان نباشد.

پس: استعاذه در صورتى مؤثر خواهد بود كه افراد از راه ها، برنامه ها، افكار و تبليغات، مجالس و محافل شيطانى، خود را كنار كشند، و در مسير افكار و تبليغات رحمانى قرار دهند، وگرنه انسانى كه خود را عملاً در معرض توفان وسوسه ها قرار داده، تنها با گفتن الفاظ به جايى نمى رسد. حكايت چنين فردى، مانند كسى است كه خود را در فضاى بيرون پناهگاه جنگى قرار داده و هنگام بمباران دشمن، فقط مى گويد: از شرّ تركش هاى بمب دشمن، به پناهگاه پناه مى برم، ولى داخل پناهگاه نرود. چنين فردى از آسيب تركش ها، در امان نخواهد بود و چه بسا جان او را به خطر اندازند و موجب قتل او شوند. پس علاوه بر استعاذه، بايد تحرك ظاهرى بدنى و درونى نيز باشد كه عبارت از حفظ نَفْس از انجام محرّمات و اعتقادات فاسد، و عمل كردن به واجبات و داشتن اعتقادات صحيح است.

ص:425

تقوا همراه با ياد خدا

(إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ)1 .

كلمه ى «ذكر» با كسر ذاء به معناى مطلق يادكردن كه شامل ذكر زبانى و قلبى مى شود، خواه بعد از غفلت يا فراموشى باشد يا ادامه ى ذكر قبلى باشد، لذا آن يادآورى اعمّ از لفظى و قلبى است و آن مقابله نيز در آيات مطرح شده:

(وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا) ؛ (1)(وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ)3 .

در آيه ى مذكور در ذيل عنوان، دو مانع اساسى، تقوا و ذكر بيان شده است كه هر كدام مكمل هم هستند، تقوا، موجب تشخيص وسوسه ى شيطان از الهام ملك بوده، زيرا طبق فرموده ى خداى سبحان: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً)4 ، كسانى كه داراى تقواى الهى هستند، خداى متعال به آنان قدرت تشخيص حق از باطل را افاضه مى فرمايد. لذا هنگام مواجهه با القائات و وسوسه هاى شيطان، به ياد خداى متعال مى افتند و عاجزانه از او كمك خواسته و به حق تعالى از شرّ آن، پناه مى برند و خداى متعال نيز به يارى شان اقدام كرده و آنان را از شرّ آن، نگه مى دارد.

بنابراين، آنچه برخى مفسرين نوشته اند: ذكر موجب تشخيص واقعيت ها مى گردد، صحيح نبوده، بلكه تشخيص به واسطه ى داشتن تقوا بوده و ذكر موجب طرد وساوس شيطانى مى شود. اما عبارت تفسير مذكور چنين است:

«جمله ى (فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ) ، (هنگام ياد خدا چشمشان بينا مى شود و حق را مى بينند)، اشاره به اين حقيقت است كه وسوسه هاى شيطانى، پرده بر ديد باطنى انسان مى افكند، آن چنان كه راه را از چاه و دوست را از دشمن و نيك را از بد نمى شناسد، ولى ياد خدا به انسان

ص:426


1- كهف / 28.

بينايى و روشنايى مى بخشد، و قدرت شناخت واقعيت ها مى دهد، شناختى كه نتيجه اش نجات از چنگال وسوسه ها است»(1).

مفسرى درباره ى ذكر مى نويسد:

«مراد از ذكر در آيه ى شريفه، يادآورى امر و نهى الهى در مورد وسوسه ى شيطان يا استعاذه به خداى متعال و التجا به سوى او يا يادآورى دشمنى شيطان، مكر و كيد اوست»؛(2) و برخى از مفسرين(3) ، مورد وسوسه ى شيطان و مسّ او را بنابر نقلى، غضب و خشم دانسته كه هنگام غضب، متذكر مى شوند و كظم غيض مى كنند.

منظور از كلمه ى «مسّهم» با توجه به خود آيه و كلمه ى «طائف»، چه به معناى گردش و چرخيدن يا به معناى وسوسه لحاظ شود، مسّ درونى و قلبى است، و مراد از «ذكر»، توجه قلبى به خداى مهربان است كه شيطان، از آن خوف دارد و در زمان ياد حقيقى خداى متعال، فرار مى كند و در گوشه اى كمين كرده تا هنگام غفلت، ديگربار در افكار و قلوب افراد نفوذ كرده و وسوسه هاى باطل خود را در آنان القا كند و بدان وسيله به سوى گناهان يا اعتقادات باطل سوق دهد.

بر همين اساس تقوا همراه با ذكر، دو عامل اساسى براى دفع و مانع شدن از سلطه پذيرى از ولايت باطل شيطان مى شوند؛ تقوا موجب تشخيص وسوسه ها و القائات شيطانى و ذكر، موجب قوّت قلب و طرد از تأثيرپذيرى از آن ها مى شود.

نماز

(اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ)4 .

نماز يكى از شعائر و اركان، دين اسلام است كه اقامه اش و اهميت دادن به آن، نقش اساسى و مهمى براى مانع شدن از سلطه پذيرى از ولايت شيطان دارد، و يكى از فلسفه ى

ص:427


1- تفسير نمونه، ج 7، ص 67.
2- روح المعانى، ج 9، ص 148.
3- تبيان، ج 5، ص 64 و مجمع البيان، ج 4، ص 417.

وجوب آن، براى مقابله با وسوسه ها و تسلط شيطان بوده است؛ زيرا او به زشتى ها و منكَرات امر و وسوسه مى كند: (يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ)1 .

پس نماز در مقابل آن قرار گرفته و از فحشا و منكرات نهى مى كند: (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ)2 .

بنابراين: نمازى، مانعيت دارد كه با مراعات شرايط ظاهرى آن(1) ، همراه با اهميت دادن به آن و انجام آن در اول وقت و با رعايت شرايط باطنى، مانندِ توجه، خضوع و خشوع باشد، لذا هر چه آن شرايط بيش تر رعايت شود، تأثير آن بيش تر بوده و مانعيت آن در برابر حيله هاى شيطانى قوى تر خواهد بود. و نشانه و علامت اثرگذارى آن، ترك فحشا، محرّمات و منكَرات دينى و عقلى است، لذا اگر از برخى افراد نمازخوان، كارهايى سرمى زند كه مخالف دين اسلام است، به دليل مراعات نكردن آن شرايط است.

بيش ترِ وسوسه هاى شيطان بر حول نماز قرار دارد كه به نحوى موجب جلوگيرى از برپايى نماز توسط افراد شود، لذا خداى سبحان مى فرمايد: شيطان مى خواهد مانع از ذكر و نماز شود، (إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ... يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ)4 ؛ چرا؟! چون نماز، علاوه بر مانعيت از سلطه پذيرى ولايت شيطان، موجب تكامل روحى و بسترسازى مناسب براى كسب كمالات انسانى و قرب الهى است كه شيطان به شدت و با فريب ها و وسوسه هاى گوناگونش مى خواهد مانع وصول انسان ها به آن ها شود و آن نيز بر اثر حسادتى است كه بر ضدّ بنى آدم دارد.

ص:428


1- براى اطلاع بيش تر از شرايط ظاهرى نماز به رساله ى مرجع تقليد خود مراجعه كنيد.

از ظاهر اطلاق كلمه ى «الصلاة» استفاده مى شود كه علاوه بر نمازهاى پنج گانه شامل نمازهاى مستحبى نيز مى شود، از ميان آن ها نماز شب از نمازهاى مستحبى است كه استحباب آن مؤكد و داراى آثار و بركات بيش ترى بوده و در صورتى كه همراه با اخلاص و به دور از عُجب و خودنمايى باشد، موجب مصونيت از تأثيرپذيرى در برابر وسوسه ها و القائات شيطانى، خواهد بود.

مانعيت نماز نسبت به افراد متفاوت است؛ براى برخى موجب دفع سلطه ى شيطان و براى عده اى ديگر، سبب رفع سلطه ى او مى شود. اما به هر حال، نماز يكى از موانع مهم و اساسى براى مانعيت از تحقق ولايت شيطان است كه به هيچ توجيهى نبايد آن را ترك كرده و از اقامه ى آن خوددارى كرد.

فضل و رحمت ويژه ى الهى

(لَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاّ قَلِيلاً)1 .

كلمه ى «فضل» به معناى زيادى است و «فضل از خداى متعال، عبارت از عطاى زايد بر آنچه در مقام تأمين معاش مادّى و روحانى لازم و مقرر شده است... فضل يا ابتدايى و تكوينى در اصل خلقت يا بعد از آن است، اولى مانند فضل مردان بر زنان: (الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ)2 . دومى در صورتى از جانب خداى سبحان تحقق مى يابد كه مقتضى لسانى و حالى باشد و داراى سؤال حالى و مقالى باشد: (سْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِهِ)3 -(1)». اما رحمت الهى، به دو صورت است، رحمت عام و خاص، و فضل ويژه ى الهى يكى از موارد رحمت خاص محسوب مى شود.

ص:429


1- التحقيق، ج 9، ص 106، كلمه ى فضل.

در تفسيرى، تحقق فضل و رحمت ويژه ى الهى را همان لطف و عنايت خاصّ الهى دانسته است كه در قالب امر به امورى و نهى از امورى كه امتثال آن دستورها، موجب تزكيه ى نَفس مى شود، متجلى مى گردد؛(1) پس: بنابر آن تفسير، فضل و رحمت ويژه ى خداى سبحاى، در قوانين دينى تجلى كرده است كه هر كس به آن ها عمل كند، به طور يقين نَفسش را به تزكيه مى رساند، و رابطه ى بين آن قوانين دينى و تزكيه ى نَفس و روح، رابطه اى همانند علت با معلول خواهد بود.

آيه اى ديگر پس از نهى از تبعيت از وسوسه هاى گام به گام شيطان، مى فرمايد:

(... وَ لَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَّ اللّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) ؛(2)

در قسمت آخر آن آمده: (وَ لكِنَّ اللّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ...) ، و مفسرى درباره ى آن مى نويسد:

«مستفاد ازاضراب و استثنا با كلمه ى (وَ لكِنَّ) ، اين است كه مشيت الهى شامل كسى نمى شود، مگراين كه داراى استعداد براى آن باشد و با زبان استعداد آن را از خداى متعال مسألت كند و به آن اشاره شده: (وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ) ، يعنى (سَمِيعٌ) شنوا براى سؤال كسى كه درخواست تزكيه مى كند و «عليم»، آگاه به حال كسى كه داراى استعداد و قابليت تزكيه باشد»(3) ؛

پس تبعيت نكردن از وسوسه ها و دستورهاى شيطان، و پيروى از احكام دين الهى، موجب استعداد و قابليت افراد براى توفيقات الهى و تزكيه ى نفوس آنان خواهد شد.

ص:430


1- مجمع البيان، ج 7، ص 234.
2- نور / 21؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از گام هاى شيطان پيروى نكنيد! هر كس پيرو شيطان شود [گمراهش مى سازد، زيرا] او به فحشا و نكر فرمان مى دهد! اگر فضل و رحمت ويژه ى الهى بر شما نبود، هيچ يك از شما هرگز [از عقايد باطل شيطانى و اخلاق فاسد شيطانى] پاك نمى شد، ولى خداست كه هر كس را بخواهد، پاك مى كند و خداوند شنوا و داناست.
3- الميزان، ج 15، ص 94 و 95.

اصل طرح مسأله ى فضل و رحمت ويژه ى الهى به عنوان يكى از موانع تحقق ولايت شيطان، براى اين است كه در صورتى قابل حصول براى مانعيت مى شود كه علاوه بر تعهد عملى به احكام دينى، همراه با اظهار عجز و ناتوانى در پيشگاه الهى و درخواست و دعا از درگاه كريمانه ى او باشد، چون آن عنايت ويژه به وسيله ى دعا محقَّق مى شود: (قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ) ؛ (1) لذا با توجه به محاصره و هجوم از چهار جهت توسط شيطان و جنودش، و عدم توانايى او از جهت بالا براى تهاجم بر انسان ها، همچنان كه قبلاً مطرح شد، سرّ عدم توانايى از جهت فوق، به دليل نزول رحمت الهى است، براى كسانى كه دست به دعا بردارند و از خداى مهربان فضل و رحمت ويژه اش را درخواست كنند. پس: بنابر مستفاد از آيه ى مذكور، اين است كه خداى متعال مى فرمايد: اگر دعا نكنيد، مورد اعتنا واقع نخواهيد شد و فضل و رحمت ويژه اش را نصيب شما نخواهد كرد؛ و در آيه ى قبلى(2) ، فرمود: با فضل و رحمت ويژه ى الهى است كه افراد مى توانند از سلطه و وسوسه هاى شيطان رهايى يابند؛ لذا براى بهره مندى از فضل و رحمت ويژه ى الهى بايد از درگاه الهى مسألت كرد؛ چون دعا يك نوع كسب قابليت براى تحصيل سهم زيادتر از فضل بى پايان پروردگار است.

به عبارت ديگر: انسان به وسيله ى دعا توجه و شايستگى بيش ترى براى درك فضل خداوند مى يابد و اگر كسى از فضل الهى درخواست نكند، در فقر مادّى و معنوى گرفتار خواهد بود و براى نجات از آن، بنابر حديثى بايد دعا كرد:

«عَنْ أَبِى عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ مَنْ لَمْ يسْأَلِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدِ افْتَقَرَ»(3). از همه گذشته دعا يك نوع عبادت، خضوع و بندگى است، و انسان به وسيله ى دعا، توجه تازه اى به خداوند پيدا مى كند، و همان طور كه همه ى عبادات اثر تربيتى دارند، دعا نيز داراى چنين اثرى خواهد بود.

ص:431


1- فرقان / 77؛ اى پيامبر! بگو: پروردگارم براى شما ارجى و عنايتى قائل نيست، اگر دعاى شما نباشد. يا به عبارت ديگر: اى پيامبر! بگو: اگر شما دعا و عبادت نكنيد، پروردگار من هرگز به شما عنايت و توجهى نخواهد كرد.
2- نساء / 83.
3- الكافى، ج 2، ص 467 ح 4، باب فضل الدعاء و الحث عليه.

البته دعا كردن شرايطى دارد تا به استجابت برسد، مگر در مواقع اضطرار. يكى از آن شرايط، عمل به احكام دين الهى است؛ لذا در حديثى نقل شده: «عَنِ الصَّادِقِ عليه السلام قَالَ: الدَّاعِى بِلَا عَمَلٍ كَالرَّامِى بِلَا وَتَرٍ»(1).

مختصراً شرايط آن در آيه ى شريفه ذكر شده:

(وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ) ؛(2)

شرايط استجابت دعا، بنابر مستفاد از آيه ى كريمه اين است: الف. قبول ظاهرى و باطنى دعوت الهى و اجرا كردن قوانين حكيمانه ى دين او؛ ب. ايمان حقيقى به يگانگى خلفا، كتاب هاى آسمانى و ملائكه ى او و ايمان به معاد و هر آنچه وابسته و متعلق به خداى متعال بوده و داراى صبغه ى الهى است. با رعايت آن دو شرط مذكور، دعاها مستجاب مى شوند و افراد را به مقصد الهى شان مى رسانند.

در حديثى نقل شده:

«عَنْ مُيسِّرِ بْنِ عَبْدِ الْعَزِيزِ عَنْ أَبِى عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ قَالَ لِى يا مُيسِّرُ ادْعُ وَ لَا تَقُلْ إِنَّ الْأَمْرَ قَدْ فُرِغَ مِنْهُ إِنَّ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَنْزِلَةً لَا تُنَالُ إِلَّا بِمَسْأَلَةٍ وَ لَوْ أَنَّ عَبْداً سَدَّ فَاهُ وَ لَمْ يسْأَلْ لَمْ يعْطَ شَيئاً فَسَلْ تُعْطَ يا مُيسِّرُ إِنَّهُ لَيسَ مِنْ بَابٍ يقْرَعُ إِلَّا يوشِكُ أَنْ يفْتَحَ لِصَاحِبِهِ»(3).

بله، تا انابه و دعا نباشد، افراد از سلطه ى شيطان نجات نمى يابند و به مقام هاى بالاتر ايمان ترقى نمى كنند، اما وعده ى خداوند به اجابت دعا يك وعده ى مشروط است نَه مطلق،

ص:432


1- نهج البلاغه، حكمت 337 و وسائل الشيعة، ج 7، ص 145 ح 8962؛ دعا كننده بدون عمل و تلاش، مانند تيرانداز بدون كمان است!
2- بقره / 186؛ و هنگامى كه بندگان من، از تو [اى پيامبر!] در باره ى من سؤال كنند، [بگو:] من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مى خواند، پاسخ مى گويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند (به مقصد برسند).
3- الكافى، ج 2، ص 338، ح 3، باب فضل الدعاء و الحث عليه و وسائل الشيعة، ج 7، ص 34، باب 6، ح 8639؛ نزدِ خداوند، مقاماتى است كه بدون دعا، كسى به آن نمى رسد.

لذا در حديثى به طور مفصّل، شروط استجابت دعا بيان شده كه كسى نزد اميرمؤمنان على عليه السلام از علت استجابت نشدن دعايش پرسيد و گفت با اين كه خداوند فرموده: (ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ) ، دعا كنيد من اجابت مى كنم، چرا ما دعا مى كنيم به اجابت نمى رسد؟! امام در پاسخ فرمود:

«إِنَّ قُلُوبَكُمْ خَانَتْ بِثَمَانِ خِصَالٍ أَوَّلُهَا أَنَّكُمْ عَرَفْتُمُ اللَّهَ فَلَمْ تُودُّوا حَقَّهُ كَمَا أَوْجَبَ عَلَيكُمْ فَمَا أَغْنَتْ عَنْكُمْ مَعْرِفَتُكُمْ شَيئاً وَ الثَّانِيةُ أَنَّكُمْ آمَنْتُمْ بِرَسُولِهِ ثُمَّ خَالَفْتُمْ سُنَّتَهُ وَ أَمَتُّمْ شَرِيعَتَهُ فَأَينَ ثَمَرَةُ إِيمَانِكُمْ وَ الثَّالِثَةُ أَنَّكُمْ قَرَأْتُمْ كِتَابَهُ الْمُنْزَلَ عَلَيكُمْ فَلَمْ تَعْمَلُوا بِهِ وَ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا ثُمَّ خَالَفْتُمْ وَ الرَّابِعَةُ أَنَّكُمْ قُلْتُمْ إِنَّكُمْ تَخَافُونَ مِنَ النَّارِ وَ أَنْتُمْ فِى كُلِّ وَقْتٍ تَقْدَمُونَ إِلَيهَا بِمَعَاصِيكُمْ فَأَينَ خَوْفُكُمْ وَ الْخَامِسَةُ أَنَّكُمْ قُلْتُمْ إِنَّكُمْ تَرْغَبُونَ فِى الْجَنَّةِ وَ أَنْتُمْ فِى كُلِّ وَقْتٍ تَفْعَلُونَ مَا يبَاعِدُكُمْ مِنْهَا فَأَينَ رَغْبَتُكُمْ فِيهَا وَ السَّادِسَةُ أَنَّكُمْ أَكَلْتُمْ نِعْمَةَ الْمَوْلَى وَ لَمْ تَشْكُرُوا عَلَيهَا وَ السَّابِعَةُ أَنَّ اللَّهَ أَمَرَكُمْ بِعَدَاوَةِ الشَّيطَانِ وَ قَالَ: (إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا)1 فَعَادَيتُمُوهُ بِلَا قَوْلٍ وَ وَالَيتُمُوهُ بِلَا مُخَالَفَةٍ وَ الثَّامِنَةُ أَنَّكُمْ جَعَلْتُمْ عُيوبَ النَّاسِ نُصْبَ عُيونِكُمْ وَ عُيوبَكُمْ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ تَلُومُونَ مَنْ أَنْتُمْ أَحَقُّ باللَّوْمِ مِنْهُ فَأَى دُعَاءٍ يسْتَجَابُ لَكُمْ مَعَ هَذَا وَ قَدْ سَدَدْتُمْ أَبْوَابَهُ وَ طُرُقَهُ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا أَعْمَالَكُمْ وَ أَخْلِصُوا سَرَائِرَكُمْ وَ أْمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ فَيسْتَجِيبَ اللَّهُ لَكُمْ دُعَاءَكُمْ»(1).

ص:433


1- بحارالانوار، ج 90، ص 376، باب 24، ح 17؛ مستدرك، ج 5، ص 268، باب 60، ح 5841-3؛ سفينة البحار، ج 1، ص 448؛ قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده: 1. شما خدا را شناخته ايد اما حقّ او را ادا نكرده ايد، به همين دليل شناخت شما سودى به حالتان نداشته! 2. شما به فرستاده ى او ايمان آورده ايد سپس با سنّتش به مخالفت برخاسته ايد. ثمره ى ايمان شما كجا است؟ 3. كتاب او را خوانده ايد ولى به آن

بنابراين، براى استجابت دعا شرايط ظاهرى و باطنى لازم است، و از جمله شرايط ظاهرى در نحوه شروع كردن به دعا است كه در حديثى نقل شده است:

«وَ عَنِ الصَّادِقِ عليه السلام أَنَّهُ قَالَ: إِياكُمْ أَنْ يسْأَلَ أَحَدٌ مِنْكُمْ رَبَّهُ شَيئاً مِنْ حَوَائِجِ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ، حَتَّى يبْدَأَ بِالثَّنَاءِ عَلَى اللَّهِ، وَ الْمِدْحَةِ لَهُ، وَ الصَّلَاةِ عَلَى النَّبِى وَ آلِهِ، ثُمَّ الِاعْتِرَافِ بِالذَّنْبِ، وَ التَّوْبَةِ، ثُمَّ الْمَسْأَلَةِ»(1).

كسى كه دعا مى كند، در واقع توجه به ملكوت مى كند، چطور كسى كه در عمل به ملكوت و عالَمِ غيب ايمان حقيقى ندارد و نسبت به آن كور و نابيناست و زبان و قلب ملكوتى ندارد، مى خواهد استمداد كند، صداى چنين شخصى براى عالَمِ ملكوت و ملكوتيان ناآشنا است حتّى به آن نمى رسد، چه چيز مانع رسيدن مى شود، همان صفات ناپسند و گناهان و نداشتن ايمان واقعى به عالَم ملكوت است، لذا مى بينيم اكثر افراد به زيارت ائمه ى اطهار عليهم السلام مى روند و هر چه به آن حضرات توسل كنند، به نتيجه نمى رسند، چرا؟! زيرا قلب و روحشان در عالَم مادّى و دنيا گرفتار است، لذا صدايشان به آنان نمى رسد.

در تفسيرى در اهميت عجز و حاجت در پيشگاه كريمانه ى الهى مى نويسد:

«اما انسانى كه خلق شده براى رسيدن به نهايت (كمال)، هميشه در ضعف، انكسار، عجز و نياز است، همراه با حفظ كردن او را خداى متعال و رساندن او از منزلى به منزل ديگر، پس تا هنگامى كه چيزى در مقام حاجت و عجز باشد، بر او

ص:434


1- مستدرك الوسائل، ج 5، ص 216، ح 7525-11، باب 29 و سفينة البحار، ج 1، ص 448؛ امام صادق عليه السلام فرمود: "مبادا هيچ يك از شما از خدا تقاضايى كند مگر اين كه نخست حمد و ثناى او را به جا آورد و درود بر پيامبر و آل او بفرستد. بعد به گناه خود نزد او اعتراف و توبه كند، سپس دعا نمايد.

واردات و انوار الهى افاضه مى شود و تا زمانى كه در مقام انانيت و افتخار باشد، فضل الهى از او منع مى شود و آن حالتى كه داشت، بر او فاسد مى شود تا برسد به پايين ترين مقامى كه بر آن بود»(1).

لذا وقتى دعاهاى ائمه ى اطهار عليهم السلام را ملاحظه مى كنيم، مى بينيم كه در فقرات دعاهايشان، نهايت اظهار عجز و خشوع دارند و با آن حالت از درگاه الهى مسألت و درخواستِ حاجت دارند، و آن براى ما كه در نهايت فقر معنوى و گرفتار مادّيات هستيم، بِه ترين اسوه و برترين مضامين عالى دعايى براى استفاده از آن ها براى دعا كردن در درگاه پروردگار مهربان است.

ص:435


1- تفسير القرآن الكريم، ج 2، ص 312.

ص:436

فصل پنجم: عواقب زيانبار ولايت شيطان و صفات افراد در تحت لواى آن

اشاره

ص:437

ص:438

الف. عواقب زيانبار ولايت شيطان

اشاره

هدف اصلى شيطان از سلطه بر افراد، تأثيرگذارى و سوق دادن آنان به سوى عواقبى اجتماعى، همچون سلب امنيت از جامعه ى اسلامى چه محدود آن، مانندِ خانواده و دوستان و چه بزرگ آن است. و به سوى عواقب خطرناك و زيانبار فردى و سوق دادن افراد به پوچى گرى و گمراهى و در نهايت: گرفتارى در عالَم آخرت و لقا با قهر و غضب پروردگار متعال و معذب شدن با آتش سوزان جهنم است.

از هريك از آياتى كه در فصول گذشته مطرح شد، امكان نتيجه گيرى و طرح آن ها در عنوان تأثير ولايت شيطان وجود دارد، اما مبناى كتاب، استناد به آياتى است كه تصريح به مطالب عنوان دار شده باشد، لذا در اين عنوان فقط به آيات مذكور اكتفا مى شود.

زيان آشكار و خسارت همه جانبه

(وَ مَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبِيناً)1 .

كلمه ى «خسر» به معناى نقص و كم شدن است و «اين كه ضلالت و هلاكت را از معانى آن شمرده اند، بدان جهت است كه ضلالت و هلاكت نوعى نقصان و زيان است»(1). و مفهوم اصلى آن، عبارت است از: «معنايى كه در مقابل ربح (سود) است، اما نقص، ضلالت، هلاكت و غبن، گاهى منطبق بر بعضى از معانى اصلى خسران مى كنند و گاهى نيز هر يك از آن ها، از آثار يا اسباب و مقدمات خسران هستند و در فارسى از آن، تعبير به زيان مى شود و آن زيان غير معناى ضرر در مقابل نفع است... سپس اين نوع نقص، گاهى در مال و امور مادّى و گاهى در امور نَفسى و معنوى است. خسران مالى، در برخى موارد، بر آن مفهوم غبن و نقص صدق مى كند و خسران معنوى، در برخى موارد، بر آن مفهوم ضلالت و هلاكت منطبق

ص:439


1- قاموس قرآن، ج 2، ص 243، كلمه خسر.

مى شود... پس حقيقت خسران، عبارت از نقص مخصوص در امر مادّى يا معنوى است كه حاكى از لطف تعبير به اين مادّه در قرآن كريم است... تبعيت و سرپرست قرار دادن شيطان بر خود، يكى از مواردى است كه موجب سقوط انسان از مقامش كه اميد رسيدن به آن داشت و سبب محروم شدن انسان از سعادتمندى و كمال او مى شود»(1).

خسران ولايت پذيرى از ولايت شيطان، همه جانبه ى جسمى و روحى است. جسمى، وسوسه به استفاده از خواركى ها و آشاميدنى هاى مضر بدن، همچون: شراب، موادّ مخدر و تغذيه از موارد غير حلال كه موجب ضرر به بدن افراد مى شود و روحى، سلب آرامش روان و گرفتارى در آخرت بعد از مرگ است كه وقتى شخصى از دنيا مى رود، از تعلقات دنيوى قطع رابطه مى كند، اما آثار آن تعلقات دنيا در نَفس فرد متوفا هنوز باقى است، و آن حالت، در عالَمِ آخرت، موجب نهايت ذلت براى او مى شود؛ چون مى بيند به ناچار بايد چشم و دل از دنيا بركَند و به سوى آخرت متوجه شود. در آن حالت ناچارى، آرزوى رسيدن به زندگى وسيع و راحت روحانى همراه با انبساط روحى دارد، البته با توجه به مقتضاى حال و دركش، لذا توجهش را به سوى آن سعه ى روحانى همراه با انبساط روحى مى كند، اما در آن حال مشاهده ى ضعف و محدوديتش مى نمايد، به طورى كه قدرت گذشتن از حدّ موجودش را ندارد و راه تعالى و ترقى را از حدّى كه كسب كرده، ندارد و هر چه تلاش مى كند، نمى تواند. آن هنگام خود را در نهايت حقارت، ذلت و گرفتارى هميشگى مى بيند و حتى راه نجات، خلاصى و آزادگى از آن حالت را گمان نمى كند. آن هنگام است كه در خودش حسرت و نااميدى را مى بيند و خسارت همه جانبه را درك و لمس مى كند و آن حالت عذابى است كه از عذاب جهنم و حرارت آن، بالاتر است، چون حسرت و نااميدى در جانش آتش شديدى را ايجاد كرده است. مى بيند جايگاه خودش را كه انتظار رسيدن به آن بود، بر اثر پيروى از وسوسه هاى شيطان، از دست داده است:

(لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً)2 .

ص:440


1- التحقيق، ج 3، ص 54 و 55، كلمه خسر.
گمراهى و آتش سوزان

(كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلاّهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلى عَذابِ السَّعِيرِ) ؛ (1) بر وى (بر شيطان در لوح محفوظ) نوشته و مقرر شده كه هر كس ولايتش را بر گردن نهد و او را سرپرست خود قرار دهد، بى شك او را [از راه هاى سعادت] گمراه مى سازد و به سوى عذاب آتش سوزان راهنمايى مى كند!

گمراهى در دنيا و نپيمودن راه سعادت و كمال، در عالَمِ آخرت ظهور كرده و افراد به جاى رفتن به مظهر راه مستقيم كه لقاى پُر مِهر پروردگار و بهشت باشد، به سوى مظهر گمراهى كه لقاى با قهر الهى و جهنم (مكان آتش سوزان) است، خواهند رفت.

كينه و دشمنى بين افراد

(إِنَّما يُرِيدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ) ؛ (2) شيطان مى خواهد در ميان شما عداوت و كينه ايجاد كند!

(وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ) ؛ (3) اى پيامبر! به بندگان من بگو: سخنى را كه نيكوتر است بگويند (براى هر مقامى نيكوترين سخن متناسب آن مقام را انتخاب كنند)، چون شيطان [به وسيله ى كلمات زشت و تند و مَفسده انگيز] ميانشان را برهم مى زند.

يكى از آثار و نشانه هاى ولايت پذيرى از ولايت شيطان، داشتن دشمنى و كينه از همنوعان مسلمان و اقوام و اطرفيان نزديك و دور نَسَبى و سَبَبى است، چرا شيطان در پىِ ايجاد آن دشمنى است؟! زيرا هنگامى كه با دقت، آثار زيانبار آن بررسى شود، معلوم خواهد شد كه آثار دشمنى با هم مسلكان، موجب امراض جسمى و روحى، سلب امنيت و آرامش

ص:441


1- حج / 4؛ آيات ديگر، نساء / 121؛ اعراف / 18؛ نحل / 63؛ مريم / 68؛ لقمان / 21؛ فاطر / 6؛ ص/ 85 و مجادله / 19.
2- مائده / 91.
3- اسراء / 53.

روانى، سلب توفيقات الهى و محروم شدن از عنايات و فضل ويژه ى پروردگار متعال و مغفرت او مى شود كه فقط به مورد اخير با ذكر آيه اى اشاره مى شود:

(وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ)1 .

كفر

(كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ) ؛(1)

(ومثل منافقان) مثل شيطان است كه به انسان گفت: كافر شو. و چون كافر شد، گفت: من از تو بيزارم، من از خداوندى كه پروردگار عالميان است، خوف دارم!

عدم محبوبيت الهى

در عناوين قبلى، آياتى ذكر شد كه در آن ها از خصوصيت يا عوامل تحقق ولايت شيطان مطرح شد، مانندِ مُختال فَخور، كُفر و ظلم...، و خداى مهربان از افراد متصف به آن صفات، اعلام عدم محبوبيت آنان در پيشگاه كريمانه ى خود كرده است.

(إِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ مَنْ كانَ مُخْتالاً فَخُوراً) ؛ (2) خداوند متعال كسى را كه خودخواه و متكبر است، هرگز دوست ندارد؛

(إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْكافِرِينَ) ؛ (3) او (خداى سبحان) كافران را دوست ندارد!

(إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظّالِمِينَ) ؛ (4) او (پروردگار متعال) ظالمان را دوست ندارد!

ص:442


1- حشر / 16.
2- نساء / 36.
3- روم / 45.
4- شورى / 40.

ب. صفات افراد در تحت لواى ولايت شيطان

اشاره

آياتى از صفات پيروان شيطان مطرح مى شود تا افراد بدانند كه هر كس متصّف به يك يا چندى از آن ها باشد، در واقع مدبر و جهت دهى فكرى و عملى او شيطان بوده و از پيروان وى و تحت سلطه اش قرار دارد كه تنها راه نجات، استغفار و توبه كردن از آن ها و سعى و كوشش در ترك عقايد باطل و اعمال يا عمل شيطانى همراه با استعانت عاجزانه از درگاه كريمانه و مهربان الهى براى كسب توفيق در ترك آن ها است.

البته با توجه به عناوين ديگر كه در بخش سوم مطرح شد و آياتى نيز در ذيل آن عناوين مذكور شد، امكان طرح آن ها و نتيجه گيرى و استخراج صفات ديگرى براى افراد در تحت لواى ولايت شيطان، همچون: كبر و از مستكبرين بودن يا فسق و از فاسقين شدن و... بود، اما در اين كتاب، سعى شده به آيات تصريح شده درباره ى هر يك از عناوين اكتفا شود.

كافران

(أَ لَمْ تَرَ أَنّا أَرْسَلْنَا الشَّياطِينَ عَلَى الْكافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا)1 ؛ اى پيامبر! آيا نديدى كه ما شيطان ها را بر سِر كافران فرستاديم تا آن ها را به عصيان و نافرمانى بيش تر تحريك كنند!

مشركان

(وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ)2 ؛ و شياطين به پيروان خود مطالبى مخفيانه القا مى كنند، تا با شما به مجادله برخيزند. اگر از آن ها اطاعت كنيد، شما نيز مشرك خواهيد بود!

ص:443

گمراهان

(إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ)1 -(1) ؛ خداى سبحان خطاب به شيطان گفت: بر بندگانم تسلّط نخواهى يافت، مگر گمراهانى كه اختياراً از تو پيروى كنند.

اسرافگران

(إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطِينِ وَ كانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً)3 ؛ آنان كه اموالشان را [در راه حرام و باطل] ريخت و پاش مى كنند، برادران (هم مسلكان) شياطين هستند، و شيطان در برابر پروردگارش، بسيار ناسپاس بود!

ظلم كنندگان

(وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظّالِمِينَ بَدَلاً)4 ؛ به ياد آريد زمانى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده كنيد! آنان همگى سجده كردند جز ابليس [كه از جن بود] و از فرمان پروردگارش بيرون شد؛ آيا [با آن فسق او]، او و فرزندانش را به جاى من

ص:444


1- حجر / 42.

اولياى خود انتخاب مى كنيد، در حالى كه آن ها دشمن شما هستند؟! [فرمان بُردارى از شيطان و فرزندانش به جاى اطاعت خدا،] چه جايگزين بدى براى ستمكاران است!

دروغگويان و گناهكاران

(هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطِينُ * تَنَزَّلُ عَلى كُلِّ أَفّاكٍ أَثِيمٍ) ؛ (1) آيا به شما خبر دَهَم كه شياطين بر چه كسى فرود مى آيند و تسلط پيدا مى كنند؟ آن ها بر هر دروغگوى گنهكار مسلط مى شوند.

(أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْكاذِبُونَ * اِسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ) ؛ (2) بدانيد آن ها دروغگويانى هستند كه شيطان بر آنان مسلط شده و ياد خدا را از خاطرشان برده است.

حزب شيطان

(اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ) ؛ (3) شيطان بر آنان مسلط شده و ياد خدا را از خاطر آن ها برده است، [بدانيد] آنان از حزب شيطان هستند!

زيانكاران

(أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ)4 ؛ بدانيد: حزب شيطان (افراد پيرو شيطان)، آنان از زيانكاران هستند.

ص:445


1- شعراء / 221-222.
2- مجادله / 18-19.
3- مجادله / 19.
بى خردان

(أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لكِنْ لا يَعْلَمُونَ وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنّا وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ)1 ؛ بدانيد آن ها همان ابلهان و نابخردان هستند، ولى نمى دانند. و هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات مى كنند، و مى گويند: ما ايمان آورده ايم! [ولى] هنگامى كه با شيطانهاى خود خلوت مى كنند، مى گويند: ما با شماييم! ما فقط [آنان را] مسخره مى كنيم!

ياران آتشِ سوزان

(إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِيرِ)2 ؛ شيطان دشمن شماست، پس او را دشمن گيريد [و فريب او را نخوريد]؛ زيرا او پيروانش را به سوى عقايد و اعمالى دعوت مى كند، تا آن ها را از اهل آتش سوزان جهنم گرداند!

ص:446

خاتمه

خلاصه ى مطالب

خلاصه ى آنچه در اين كتاب در قالب سيزده فصل و ذيل سه بخش مطرح شده است، عبارتند از:

1. درباره ى مفهوم لغوى ولايت، دو نظريه ى محورى وجود دارد كه سلطنت و قرابت است. نظريه ى معناى قرابت به عنوان معناى حقيقى با توجه به معناى ريشه ى آن كه ولْى به معناى قرب باشد، مورد تأييد است. معناى قرآنى و موارد كاربرد ولايت، بيش تر موارد آن، قرب غيرحسى و معنوى است و موارد كاربرد آن در قرآن به دو قِسم تقسيم مى شود: ولايت خداى متعال و غير خداى متعال؛ قِسم دوم نيز به دو نوع ولايت مثبت و منفى تقسيم شده و ولايت خليفه ى الهى، ولايت ملائكه، ولايت مؤمنين بر يكديگر، ولايت ولىّ دَم، ولايت ولىّ سفيه، صغير و ناتوان و ولايت ولىّ نكاح از موارد ولايت مثبت در قرآن هستند. و ولايت شيطان، ولايت شياطين، ولايت طاغوت، ولايت اهل كتاب، ولايت ظالمان و ولايت كافران از موارد ولايت منفى در قرآن مجيد است.

دو مورد از آن موارد، ولايت خليفه ى الهى از قِسم مثبت و ولايت شيطان از قِسم منفى با هدف تبيين و معرفى بُعد تربيتى، تخريبى، آثار و عواقب هر يك از آن دو مورد بررسى قرار مى گيرد؛ و منظور از ولايت مورد بحث، قرابت غيرحسى با انگيزه ى سلطه و حكومت است.

2. معناى لغوى خليفه جانشين است، و در مستخلف عنه آن در موارد كاربردى قرآنى، نظريه هاى مفسرين مختلف است و دو نظر اصلى در اين باره عبارتند از: الف. جانشينى از موجودات؛ ب. جانشينى از خداى سبحان. از نظريه ى دوم سه نظريه ى ديگر از جهت عموميت و خصوصيت داشتن آن جانشينى، منشعب مى شود: الف. جانشينى اختصاصى بوده و مخصوص حضرت آدم عليه السلام است؛ ب. جانشينى اختصاصى نبوده و شامل افراد وارسته و

ص:447

مؤمن از ذريه ى آدم عليه السلام نيز مى شود؛ ج. جانشينى از خداى سبحان شامل حضرت آدم عليه السلام و مجموع ذريه ى او اعم از مؤمن و كافر به طور مساوى مى شود.

نظريه ى اول از دو نظريه ى اصلى مردود است. سه نظريه ى ديگر، از جهت اختصاصى بودن و عموميت داشتن جانشينى از خداى متعال، مورد مناقشه است. به نظر ما خلافت الهى شامل حضرت آدم عليه السلام و انسان هاى كامل و برگزيده از ذريه ى اوست؛ زيرا سياق آيات و روايات گوياى اين مطلب است.

خلافت، امامت، رسالت و نبوت از جهت مفهوم، اختلاف معنا دارند؛ ولى از جهت مصداق و متّصف شدن فردى به هر چهار معنا، منافاتى با يكديگر ندارند و نمونه ى بارز آن، حضرت ابراهيم عليه السلام است، كه داراى هر چهار مقام مذكور بودند.

معناى لغوى شيطان با توجه به صفت رجيم، دور شده از قرب الهى است و شيطان، صفت ابليس است. بنابر مستفاد از برخى آيات و روايات، منشأ همه ى گمراهى ها شيطان است كه در افكار و قلوب افراد نفوذ كرده و آنان را به سوى گمراهى ها و اعمال خلاف مقتضاى فطرت توحيدى انسان ها سوق مى دهد.

3. ضرورت خلافت الهى با استناد به دليل عقلى و آيات قرآن مجيد و روايات قابل اثبات است و اشكال بر ضرورت خلافت الهى با توجه به احاطه ى علمى و شهودى خداوند متعال مطرح است. و پاسخ آن با استناد به آيات و روايات، اين است كه همه ى انسان ها ظرفيت و توانايى لازم براى ارتباط با خدا و دريافت فيض و هدايت از او را ندارند.

و بنابر مستفاد از برخى آيات، ثابت است كه بايد بين خليفه و مستخلف اليهم سنخيت بوده و از جنس بشر باشد نه ملائكه، تا بتواند رسالت الهى را به نحو احسن انجام دهد و ديگر اين كه از جنس مرد باشد نه زن؛ چون خلافت يك كار اجرايى است و لازمه ى آن تماس با مردان، كه دور از مقام و منزلت فردى و اجتماعى زن است. در قرآن مجيد فقط بعضى از اسامى خلفاى الهى آمده، برخى مفصّل و مكرر و برخى ديگر به طور اجمال. و در رواياتى متعدد، اسامى و تعداد خلفاى الهى بعد از خليفه ى اعظم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از زبان آن حضرت بيان گرديده است و در ضمن ذكر مصاديق، لزوم ايمان به آنان چه مذكور و غير مذكور در قرآن با استناد به آيات و روايات بيان شده است.

4. شناخت صفات خليفه ى الهى، اهميت ويژه اى دارد و صفات خليفه ى الهى به دو قسم، صفات ثبوتى و سلبى تقسيم و صفات ثبوتى نيز به دو قسم مختص و غير قابل تأسّى و مشترك و قابل تأسّى تقسيم مى شود. صفات ثبوتى مختص عبارتند از: هدايت يافته از همه ى

ص:448

جهات كه از لوازم آن، برخوردار از علم گسترده و عصمت داشتن است؛ اما صفات ثبوتى مشترك، عبارتند از: ايمان و يقين كامل داشتن، تسليم محض در پيشگاه خداى حكيم، عبادت و بندگى خداى سبحان، اعتماد بر خداى متعال، شُكرگزار، ترس از خدا، پارسايى، فروتنى و تواضع، نيكوكار، سِعه ى صدر، تحمل مشكلات، كرامت نَفس، نرمخو، بردبار، عفو و بخشش، احسان، نيكى به پدر و مادر، مورد پسند خدا بودن، مقرب و آبرومند در پيشگاه پروردگار، صداقت در گفتار و كردار، مداومت بر ذكر آخرت، ترس از عذاب آخرت، قدرت و بصيرت ملكوتى داشتن، خوردن از پاكيزه ها و زندگى در متن جامعه.

و صفات سلبى، عبارتند از: پيراستگى از امراض روحى و قلبى، پيراستگى از شرك، پيراستگى از ظلم، تنزه از گمراهى، تبعيت نكردن از هواى نَفس خود و ديگران، پرهيز از زورگويى، عِصيانگرى و شقاوت.

5. ويژگى هاى ولايت خليفه ى الهى عبارتند از: داشتن دين حق، ولايت خليفه ى الهى، تجلى ولايت خداى سبحان، هدايت به امر الهى، داشتن برنامه ى مدوّن الهى، برخوردارى از وحى و الهام، دعوت همراه با ادله ى روشن، دعوت مبتنى بر برهان هاى قاطع، موعظه ى حَسَنه و جدال احسن، اخراج از ظلمات به سوى نور، احياگرى، دعوت توأم با انذار و بشارت، نهى از اطاعت شيطان، نهى از شرك، دعوت به سوى خدا و بندگى در پيشگاه او، دعوت براى ايمان به آخرت، دعوت به تقوا، تبليغ رايگان، دعوت از روى دلسوزى و خيرخواهى، روشنگرى در امور اختلافى، يادآورى نعمت هاى الهى، دعوت به شكرگزارى، دعوت به تفكر و تعقل، تزكيه و تعليم، اصلاحگرى، دعوت به استغفار و توبه، طرد نكردن افراد مؤمن، تصديق همه ى اديان حقّ قبل و بعد از خود و پرهيز از خودخواهى و دعوت به خود يا غير خداى سبحان.

6. يكى از اركان اصلى بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى، تبعيت و اطاعت است. عوامل ديگر برخى زمينه ساز و برخى ديگر از مصاديق آن هستند. البته آن عوامل از مواردى هستند كه در ضمن آيات قرآن مجيد بيان شده اند و عبارتند از: تفكر صحيح، تعقل، ايمان، تسليم، داشتن خوف و خشيت الهى، علم، تلاوت قرآن، تقوا، صدق، اخلاص، عمل صالح، و از مصاديق بارز آن، عمل به واجبات است كه به بعضى از آن ها اشاره شد: اقامه ى نماز، پرداخت زكات، روزه گرفتن، اداى خُمس، انجام مناسك حج واجب، امر به معروف و نهى از منكَر، جهاد در راه خدا، پاكدامنى، مراعات حجاب براى خانم ها، تولّى و تبرّى، صلوات فرستادن، يقين، اصلاح خويش، توكل، خشوع، صبر و استقامت.

ص:449

7. عِصيان به معناى عدم تبعيت، از موارد مهم و اساسى مانعيت براى بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى است و ديگر موارد موانع، از فروع و مصاديق يا زمينه ساز آن هستند. و از مصاديق بارز عصيان، گناهان هستند. با توجه به وعده ى بخشودگى گناهان كوچك در صورت عدم اصرار، به برخى گناهان بزرگ اشاره مى شود، با ذكر اين نكته كه همه ى گناهان بزرگ از مصاديق عِصيان بوده و از موانع محسوب مى شوند. برخى گناهان بزرگ عبارتند از: شرك اعمّ از جَلى و خَفى،، نااميدى از رحمت بى انتهاى الهى، ايمن بودن از مكر الهى، عقوق والدين، قتل نفس محترمه، تهمت زنا به زنان باايمان، خوردن مال يتيم، فرار از ميدان جهاد، رباخوارى، سِحر، زنا، سوگند دروغ، غُلُول (خيانت)، نپرداختن زكات واجب، شهادت دروغ و كتمان شهادت حق، شرب خمر، ترك عمدى نماز و واجبات ديگر، نقض پيمان و قطع رَحِم، اسراف، تبعيت از هواى نفس نامشروع، كبر، تبعيض در ايمان، غُرور به علوم مادّى، تكذيب و افترا، استهزا، اصرار بر گناه.

8. ولايت خليفه ى الهى داراى ثمرات دنيوى و اخروى است و قرب الهى، مهم ترين ثمره ى آن. و ديگر ثمرات از تَبَعات و فروع آن ثمره ى اصلى هستند. ثمرات ولايتمدار خليفه ى الهى عبارتند از:

رضوان الهى، جلب مَحبت الهى، داشتن برنامه ى زندگى مطمئن و هدفمند، زندگى پاكيزه، شِفاى جسمى و روحى، افزايش قوّت روحى، جسمى و مادّى، آرامش، داشتن نور براى حركت در ظلمات، هدايت و تكامل معنوى، داشتن تقوا و بهره مندى از ثمرات آن، تأخير اجَل مُقدّر به اجل مُسمّى، رستگارى، رحمت ويژه ى الهى، بخشش گناهان، نصرت الهى، همنشينى با انبيا، اوصيا، شهدا و اوليا، بهشت ابدى همراه با سلام خداى مهربان و ملائكه، ايمنى از پيشآمدهاى ترسناك عالم آخرت، برخوردارى از طلب آمرزش و دعاى فرشتگان، تثبيت الهى و بشارت ها.

و صفات افراد در تحت لواى ولايت خليفه ى الهى بنابر آيات قرآن مجيد، عبارتند از: تسليم شدگان، ايمان آورده ها، پارسايان، بيمناكان، راستى پيشگان، نيكوكاران و اصلاحگران، شكيبايان، فروبَرَندگان خشم و احسان كنندگان، مهربان و دلسوز به همديگر، امانتداران و متعهدان به پيمان هاى شرعى، شاهدان حقگو، حافظان عفت و پاكدامنى، نيكان، به ترين آفريدگان، صاحبان خِرَد، صاحبان بصيرت، خوشبخت، حزب اللّه و اهل بهشت.

9. با استناد به برخى آيات قرآن، تحقق خارجى شيطان ثابت و قطعى است و ادله ى منكرين مردود است. فلسفه ى وجودى شيطان با استناد به قرآن، مشخص شدن مستحقّ

ص:450

عذاب از غير مستحقّ آن و مشخص شدن ايمان واقعى از ادعايى است. درباره ى سنخ وجودى شيطان، دو نظريه ى جن و مَلَك بودن، مطرح شده كه نظريه ى جن بودن قابل اثبات است. شيطان و لشكرش ديدنى نيستند؛ تسلط شيطان بر افراد، در حدّ وسوسه و دعوت است و نظريه ى تسلط و اخلال در قوه ى عقلى برخى افراد مردود مى باشد. در تشخيص الهام ملك از وسوسه ى شيطان، شناخت معارف دينى و آگاهى از آيات وارده شده درباره ى وساوس شيطانى راه گشاست.

شناخت صفات شيطان مهم است، زيرا با آن مى توان به اعمال و عملكرد او در برابر انسان ها پى برد. و صفات شيطان با استفاده از آيات قرآن، عبارتند از: متكبر، كافر، فاسق و عِصيانگر، ناسپاس، طغيانگر و سركش، طرد و دور شده از رحمت خدا، دشمن سرسخت انسان ها، رانده شده از منزلت معنوى، بى ارزش شده، مهلت داده شده، همراه بد، و وسوسه گر پنهانكارى كه دست بردار نيست.

10. ولايتمدارى شيطان بر اساس دشمنى و به شقاوت كشاندن ديگران مخصوصاً انسان هاست، و با دسيسه ها و وسوسه هاى گوناگون مادّى و معنوى، سعى و تلاش گسترده براى عملى كردن و به نتيجه رساندن آن دشمنى از طريق گمراه ساختن مى كند، لذا محور اصلى خصوصيت ولايت شيطان، دشمنى است و ديگر موارد خصوصيت ولايت او، متفرّع بر آن است. آن خصوصيات بنابر مستفاد از برخى آيات، عبارتند از: گمراه كردن، روش هاى گمراه كردن شيطان: وسوسه كردن، لغزاندن، گام به گام و تدريجى، ايجاد سرگرمى به آرزوها، ايجاد خرافى گرى، ايجاد تغيير در آفرينش، القاى مطالب شبهه انگيز براى مجادله با حق، ايجاد فراموشى، فتنه گرى، زيبا نشان دادن كارهاى زشت، هدايت به سوى بدى، جلوگيرى از راه راست، به كارگيرى انواع وسايل براى گمراه كردن، وعده هاى فريبكارانه، در پىِ تسلط همه جانبه بر افراد، ساده جلوه دادن خلاف، دعوت به زشتى و نادانسته بر خداى سبحان سخن گفتن، امر به منكَر، وعده ى فقر هنگام بخشش، ايجاد ترس و اضطراب، ايجاد كينه و دشمنى بين افراد، راهنمايى به سوى عذاب سوزان جهنم، اعلان بيزارى از پيروانش، خواركننده ى انسان، وكيد ضعيف.

11. شيطان براى سلطه بر افراد، در پى راه نفوذ و عوامل آن مى گردد و آنچه به عنوان موانع بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى مطرح گرديد، از عوامل زمينه ساز ولايت شيطان نيز هستند. در آياتى از قرآن، به بعضى عوامل زمينه ساز اشاره شده كه عبارتند از: روگردانى از ياد خداى مهربان، شرك، سنگدلى، فخرفروشى، بخل و خودنمايى، ربا، نداشتن ايمان واقعى، كفر،

ص:451

پيروى از سنّت هاى پيشينيان بدون تعقل در آن ها، تبذير، گفتار غير مؤدبانه و ناپسند، دروغ، مجادله ى غير عالمانه، نجوا، دنياگرايى و تبعيت از هواى نفس نامشروع، پيروى از گام هاى ابتدايى شيطان، حُبّ شهوات، شراب، قِمار و بت پرستى، كسب مال حرام و تربيت نادرست فرزندان، گناهان و امراض باطنى، خواهان سعادت و كمال نبودن، ناسپاسى.

12. موانع تحقق ولايت شيطان، به دو قسم دفعى و رفعى و از جهت نحوه ى وجودى به دو حالت ظاهرى و باطنى تقسيم مى گردد. ظاهرى، همان انجام قوانين دينى در قالب احكام و اخلاقيات است؛ باطنى، عبارت از اعتقادات صحيح و بدون شائبه ى شرك و داشتن تسليم درونى در برابر قوانين و مقدّرات حكيمانه ى الهى است. آنچه به عنوان عوامل بهره مندى از ولايت خليفه ى الهى مطرح شد، به عنوان موانع تحقق ولايت شيطان نيز قابل طرح هستند. برخى موانع بنابر مستفاد از قرآن عبارتند از: هوشيارى همه جانبه، اخلاص، بندگى خداى بى نياز، ايمان و توكل، استعاذه، تقوا همراه با ياد خدا، نماز، فضل و رحمت ويژه ى الهى.

13. مطالعه و توجه به عواقب زيانبار ولايت شيطان كه در قرآن مجيد به آن ها اشاره شده، براى هر عاقل دورانديش كافى خواهد بود كه سعى و تلاش همه جانبه كند تا از تحت لواى ولايت شيطان خارج شود و هرگز به سوى آن باز نگردد. آنچه در قرآن به عواقب زيانبار اشاره شده، عبارتند از: زيان آشكار و خسارت همه جانبه، گمراهى و آتش سوزان، كينه و دشمنى بين افراد، كفر و عدم محبوبيت الهى.

برخى صفات افراد در تحت لواى ولايت شيطان نيز بنابر آيات قرآن مجيد عبارتند از: كافران، مشركان، گمراهان، اسرافگران، ظلم كنندگان، دروغگويان و گناهكاران، حزب شيطان، زيانكاران، بى خردان و يارانِ آتشِ سوزان.

ص:452

كتاب نامه

1. قرآن كريم.

2. نهج البلاغه.

3. صحيفه ى سجاديه.

4. ارشادالقلوب، حسن بن ابى الحسن ديلمى، 2 جلد در 1 مجلد، انتشارات شريف رضى، 1412 ق.

5. اطيب البيان فى تفسيرالقرآن، سيد عبدالحسين طيب، انتشارات اسلام، تهران، چاپ دوم، 1378.

6. اعلام الورى، امين الاسلام فضل بن حسن طبرسى، 1 جلد، دارالكتب الاسلاميه، تهران، بى تا.

7. اقبال الاعمال، سيد على بن موسى بن طاووس، 1 جلد، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1367.

8. الاحتجاج، ابو منصور احمد بن على طبرسى، 1 جلد، نشر مرتضى، مشهد، 1403 ق.

9. الاختصاص، محمد بن محمد بن النّعمان العكبرى البغدادى، الملقب بالشّيخ المفيد، 1 جلد، انتشارات كنگره ى جهانى شيخ مفيد قم، 1413 ق.

10. الاستبصار فيما اختلف من الاخبار، ابو جعفر محمد بن الحسن الطّوسى، 4 جلد، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1390 ق.

ص:453

11. الاصفى فى تفسيرالقرآن، محمد محسن الفيض الكاشانى، مركز النّشرالتّابع لمكتب الاعلام الاسلامى، قم، چاپ اول، 1418 ق.

12. الافصاح فى الامامة، محمد بن محمد بن النّعمان العكبرى البغدادى، الملقب بالشّيخ المفيد، 1 جلد، انتشارات كنگره ى جهانى شيخ مفيد، قم، 1413 ق.

13. الالهيات من كتاب الشّفاء، حسن حسن زاده ى آملى، دفتر تبليغات، قم، چاپ اول، 1376.

14. الامالى، ابو جعفر محمد بن الحسن الطّوسى، 1 جلد، انتشارات دارالثّقافة، قم، 1414 ق.

15. الامامة والولاية فى القرآن الكريم، سيد على اكبر موسوى يزدى، محمد محمدى گيلانى، محمد يزدى، حسين مظاهرى، محمدتقى مصباح يزدى، مطبعة الخيام، قم، 1399 ق.

16. الباب الحادى عشر، حسن بن يوسف، معروف به علامه حلّى، انتشارات آستان قدس رضوى، مشهد، 1368.

17. البرهان فى تفسيرالقرآن، سيد هاشم بحرانى، بنياد بعثت، تهران، چاپ اول، 1416 ق.

18. البلدالامين، ابراهيم بن على عاملى كفعمى، 1 جلد، چاپ سنگى، بى تا، بى جا.

19. التبيان فى تفسير القرآن، ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى، دار احياء التّراث العربى، بيروت.

20. التّحقيق فى كلمات القرآن الكريم، حسن مصطفوى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1360.

21. التفسير الكاشف، محمد جواد مغنيه، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ اول، 1424 ق.

22. التفسير الكبير، ابوعبدالله محمد بن عمر فخرالدين رازى، داراحياء التراث العربى، بيروت، چاپ سوم، 1420 ق.

23. التفسير المنير فى العقيدة والشريعة والمنهج، وهبة بن مصطفى زحيلى، دارالفكر المعاصر، بيروت، چاپ دوم، 1418 ق.

ص:454

24. الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، 3 جلد، مؤسسه ى امام مهدى [عج] قم، 1409 ق.

25. الخصال، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 2 جلد در يك مجلد، انتشارات جامعه ى مدّرسين قم، 1403 ق.

26. الخلاف، ابو جعفر محمد بن الحسن الطّوسى، 6 جلد، دفتر انتشارات اسلامى، قم، چاپ اول، 1407 ق.

27. الدُّر المنثور فى التّفسير بالمأثور، جلال الدين عبدالرّحمان السّيوطى، كتابخانه ى آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق.

28. الصراط المستقيم، على بن يونس نباطى بياضى، 3 جلد در يك مجلد، چاپ كتاب خانه ى حيدريه، نجف، 1384 ق.

29. الطّرائف، سيد على بن موسى بن طاووس، 1 جلد، چاپخانه ى خيام، قم، 1400 ق.

30. العين، ابو عبدالرحمن الخليل بن احمد الفراهيدى، مؤسسه ى دارالهجره، قم، چاپ اول، 1405 ق.

31. الفتوحات المكيه، محيى الدين ابن عربى، 4 جلد، دار صادر، بيروت، بى تا.

32. الفضائل، ابوالفضل سديدالدين شاذان بن جبرائيل، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول، 1408 ق.

33. الفهرست، ابو جعفر محمد بن الحسن الطّوسى، 1 جلد، المكتبة المرتضوية، نجف، بى تا.

34. الكافى، ابو جعفر محمد بن يعقوب الكلينى، 8 جلد، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1365.

35. الكشاف عن حقائق التنزيل، جاراللّه محمود بن عمرالزّمخشرى، دارالكتاب العربى، بيروت، بى تا.

36. المبسوط فى فقه الامامية، ابو جعفر محمد بن الحسن الطّوسى، 8 جلد، المكتبة المرتضوية، تهران، چاپ سوم، 1387 ق.

ص:455

37. المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقى، 1 جلد، دارالكتب الاسلاميه، قم، 1371 ق.

38. المزار، محمد بن محمد بن النعمان العكبرى البغدادى، الملقب بالشّيخ المفيد، 1 جلد، انتشارات كنگره ى جهانى شيخ مفيد، قم، 1413 ق.

39. المصباح، ابراهيم بن على عاملى كفعمى، 1 جلد، انتشارات رضى، قم، 1405 ق.

40. المصباح المنير، احمد بن محمد فيومى، بى نا، مصر، 1347 ق.

41. المفردات فى غريب القرآن، حسين بن محمد راغب اصفهانى، دارالعلم، بيروت، چاپ اول، 1412 ق.

42. المقنعة، محمد بن محمد بن النعمان العكبرى البغدادى، الملقب بالشيخ المفيد، 1 جلد، انتشارات كنگره ى جهانى شيخ مفيد، قم، 1413 ق.

43. الميزان فى تفسيرالقرآن، سيد محمد حسين طباطبايى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، چاپ پنجم، 1417 ق.

44. النّجاة، الحسين بن على بن سينا، المكتبة المرتضوية، تهران، چاپ دوم، 1364.

45. النوادر، سيد فضل الله راوندى، 1 جلد، مؤسسه ى دارالكتاب، قم، بى تا.

46. اليقين، سيد على بن موسى بن طاووس، 1 جلد، مؤسسه ى دارالكتاب، قم، 1413 ق.

47. امام شناسى، محمد حسين حسينى تهرانى، انتشارات حكمت، تهران، چاپ اول، 1404 ق.

48. بحارالانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، الشيخ محمد باقر مجلسى، 110 جلد، مؤسسة الوفاء، بيروت - لبنان، 1404 ق.

49. بشارة المصطفى، عمادالدين طبرى، 1 جلد، چاپ كتاب خانه ى حيدريه، نجف، 1383 ق.

50. بصائر الدّرجات، محمد بن حسن بن فروخ صفار، 1 جلد، انتشارات كتاب خانه ى آيت الله مرعشى، قم، 1404 ق.

ص:456

51. پرتوى از قرآن، سيد محمود طالقانى، شركت سهامى انتشار، تهران، چاپ چهارم، 1362.

52. تاج العروس من جواهرالقاموس، مرتضى الزبيدى، دارالفكر، بيروت، چاپ اول، 1416 ق.

53. تاج اللغة و صحاح العربيه، اسماعيل بن حمّاد الجوهرى، دارالعلم، بيروت، چاپ سوم، 14404 ق.

54. تأويل الآيات الظّاهرة، سيد شرف الدين على حسينى استرآبادى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، چاپ اول، 1404 ق.

55. تحف العقول، ابو محمد حسن بن على بن حسين بن شعبه حرّانى حلبى، 1 جلد، انتشارات جامعه ى مدرّسين قم، 1404 ق.

56. تفسير الصراط المستقيم، سيد حسين بروجردى، مؤسسه ى انصاريان، قم، چاپ اول، 1416 ق.

57. تفسيرالعياشى، محمد بن مسعود بن محمد بن عياشى سمرقندى كوفى، معروف به عياشى، 2 جلد، چاپخانه ى علميه ى تهران، 1380 ق.

58. تفسير القرآن الكريم، صدرالدين محمد بن ابراهيم الشيرازى معروف به صدرالمتألهين، انتشارات بيدار، قم، چاپ دوم، 1366.

59. تفسير المنار، محمد رشيد رضا، دار المعرفة، بيروت، چاپ دوم، بى تا.

60. تفسير بيان السّعادة فى مقامات العبادة، گنابادى سلطان محمد، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ دوم، 1408 ق.

61. تفسير تسنيم، عبد اللّه جوادى آملى، نشر اسراء، قم، چاپ اول، 1380.

62. تفسير فرات الكوفى، ابوالقاسم فرات بن ابراهيم بن فرات كوفى، انتشارات وزارت ارشاد اسلامى، تهران، چاپ اول، 1410 ق.

63. تفسير قمى، على بن ابراهيم قمى، دارالكتاب، قم، چاپ چهارم، 1367.

ص:457

64. تفسير كنزالدقائق و بحرالغرائب، محمد المشهدى بن محمدرضا القمى، انتشارات ارشاد اسلامى، تهران، چاپ اول، 1368.

65. تفسير مقاتل بن سليمان، مقاتل بن سليمان بلخى، دار إحياء التّراث، بيروت، چاپ اول، 1423 ق.

66. تفسير من وحى القرآن، سيد محمد حسين فضل الله، دارالملاك للطّباعة و النّشر، بيروت، چاپ دوم، 1419 ق.

67. تفسير موضوعى، ج 1، 6، 7 و 8،، عبد اللّه جوادى آملى، نشر فرهنگى رجاء، قم، چاپ اول، 1371، 1372، 1373 و 1374.

68. تفسير موضوعى، ج 9، عبداللّه جوادى آملى، نشر اسراء، قم، چاپ اول، 1374.

69. تفسير موضوعى قرآن كريم، عليرضا كمالى، دفتر نشر معارف، قم، چاپ اول، 1385.

70. تفسير نمونه، ناصر مكارم شيرازى و ديگران، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ اول، 1374.

71. تنزيه الانبياء عليهم السلام، سيد مرتضى علم الهدى، 1 جلد، انتشارات شريف رضى، قم.

72. تهذيب الاحكام فى شرح المقنعة، ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى، 10 جلد، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1365.

73. تهذيب اللّغة، ابو منصور محمد بن احمدالازهرى، دارالكتب العربى، مصر، بى تا.

74. جامع الاخبار، محمد بن محمد تاج الدّين الشّعيرى، 1 جلد، انتشارات رضى، قم، 1363.

75. جامع البيان فى تفسيرالقرآن، ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، دارالمعرفه، بيروت، چاپ اول، 1412 ق.

76. جمال الاسبوع، سيد على بن موسى بن طاوس، 1 جلد، انتشارات رضى، قم.

77. جوامع الجامع، فضل بن حسن طبرسى، انتشارات دانشگاه و مديريت حوزه ى علميه ى قم، تهران، چاپ اول، 1377.

ص:458

78. جواهرالكلام فى شرح شرائع الاسلام، محمد حسن بن باقر نجفى، 43 جلد، دارإحياءالتّراث العربى، بيروت، چاپ هفتم، بى تا.

79. خلاصة الاقوال فى معرفة الرّجال، حسن بن يوسُف، معروف به علامه حلّى، 1 جلد، دار الذّخائر، قم، 1411 ق.

80. دعائم الاسلام، النّعمان بن محمد التميمى المغربى، 2 جلد، دارالمعارف، مصر، 1385 ق.

81. دلائل الامامة، محمد بن جرير طبرى، 1 جلد، دارالذخائر للمطبوعات، قم، بى تا.

82. رجال ابن الغضائرى، احمد بن حسين بن غضائرى، 7 جلد در 3 مجلد، مؤسسه ى اسماعيليان، قم، 1364 ق.

83. رجال ابن داوود، ابن داوود حلّى، 1 جلد، انتشارات دانشگاه تهران، 1383 ق.

84. رجال الشّيخ الطّوسى، ابو جعفر محمد بن الحسن الطّوسى، 1 جلد، انتشارات اسلامى جامعه ى مدرّسين، 1415 ق.

85. رجال الكشّى، محمد بن عمر كشّى، 1 جلد، انتشارات دانشگاه مشهد، 1348.

86. رجال النّجاشى، احمد بن على نجاشى، 2 جلد در يك مجلد، انتشارات جامعه ى مدرّسين، قم، 1407 ق.

87. روح المعانى فى تفسير القرآن العظيم، سيد محمود آلوسى، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اول، 1415 ق.

88. روضة الواعظين، محمد بن حسن فتال نيشابورى، 1 جلد، انتشارات رضى، قم، بى تا.

89. رياض السّالكين فى شرح صحيفة سيد السّاجدين عليه السلام، سيد على خان المدنى الشّيرازى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ چهارم، 1415 ق.

90. زبدة التّفاسير، ملا فتح الله كاشانى، بنياد معارف اسلامى، قم، چاپ اول، 1423 ق.

91. سفينة النجاة، شيخ عباس قمى، دارالمرتضى، بيروت، بى تا.

92. سنن الترمذى، ابو عيسى محمد بن عيسى، دارالفكر، بيروت، بى تا.

ص:459

93. سنن الكبرى للبيهقى، ابوبكر احمد بن الحسين البيهقى، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اول، 1414 ق.

94. شرح غررالحكم، جمال الدّين محمد خوانسارى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم، 1366.

95. شرح فصوص الحكم، محمد داوود قيصرى رومى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ اول، 1375.

96. شرح نهج البلاغه، ابو حامد عبدالحميد بن هبة الله بن ابى الحديد معتزلى، 20 جلد در 10 مجلد، انتشارات كتاب خانه ى آيت الله مرعشى، قم، 1404 ق.

97. صحيح البخارى، ابو عبداللّه محمد بن اسماعيل البخارى، دار ابن كثير، دمشق، چاپ پنجم، 1414 ق.

98. صحيح مسلم، ابوالحسين مسلم بن الحجاج النّيشابورى، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم، 1398 ق.

99. صفات الشّيعة، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 1 جلد، انتشارات اعلمى تهران.

100. عدم سهوالنّبى صلى الله عليه و آله، محمد بن محمد بن النّعمان العكبرى البغدادى، الملقب بالشّيخ المفيد، 1 جلد، انتشارات كنگره ى جهانى شيخ مفيد، قم، 1413 ق.

101. عدّة الداعى، ابوالعباس احمد بن محمد بن فهد اسدى حلّى، 1 جلد، دارالكتاب الاسلامى، بى جا، 1407 ق.

102. علل الشّرائع، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 1 جلد، انتشارات مكتبة الداورى، قم.

103. عوالى اللّئالى، ابن ابى جمهور احسايى، 4 جلد، انتشارات سيد الشهدا عليه السلام، قم، 1405 ق.

ص:460

104. عيون اخبار الرّضا عليه السلام، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 2 جلد در يك مجلد، انتشارات جهان، 1378 ق.

105. غررالحكم و دررالكلم، عبدالواحد بن محمد تميمى آمدى، 1 جلد، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى قم، 1366.

106. فضائل الشّيعة، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 1 جلد، انتشارات اعلمى، تهران.

107. فلاح السّائل، سيد على بن موسى بن طاووس، 1 جلد، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، بى تا.

108. قاموس قرآن، سيد على اكبر قرشى، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ ششم، 1371.

109. قَصَص الانبيا عليهم السلام، سيد نعمت الله جزايرى، 1 جلد، انتشارات كتاب خانه ى آيت الله مرعشى، قم، 1404 ق.

110. كامل الزيارات، شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه ى قمى، 1 جلد، انتشارات مرتضويه، نجف، 1356 ق.

111. كشف الاسرار و عدّة الابرار، احمد بن ابى سعد رشيدالدّين ميبدى، انتشارات اميركبير، تهران، چاپ پنجم، 1371.

112. كشف الغمّة، على بن عيسى اربلى، 2 جلد، چاپ مكتبة بنى هاشمى، تبريز، 1381 ق.

113. كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، حسن بن يوسف، معروف به علامه حلّى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ پنجم، 1415 ق.

114. كشف اليقين فى فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام، حسن بن يوسف، معروف به علامه حلّى، مؤسسه ى چاپ و انتشارات فرهنگ و ارشاد، 1411 ق.

115. كمال الدين، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 2 جلد در يك مجلد، دارالكتب الاسلاميه، قم، 1395 ق.

116. كنز الفوائد، ابوالفتح كراجكى، 2 جلد، انتشارات دارالذّخائر، قم، 1410 ق.

ص:461

117. لسان العرب، ابن منظور محمد بن مكرم، دار احياءالتراث العربى، بيروت، چاپ اول، 1408 ق.

118. مااتفق لفظه و اختلف معناه، هبة اللّه بن على ابوالسعادت العلوى الحسنى، النشرات الاسلاميه، بيروت، 1413 ق.

119. مجمع البحرين، فخرالدّين طريحى، كتاب فروشى مرتضوى، تهران، چاپ سوم، 1375.

120. مجمع البيان فى تفسيرالقرآن، فضل بن حسن طبرسى، انتشارات ناصر خسرو، تهران، چاپ سوم، 1372.

121. مجمل اللغة، ابوالحسين احمد بن فارس اللغوى، مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ دوم، 1406 ق.

122. مجموعة ورّام، ورّام بن ابى فراس، 2 جلد در يك مجلد، انتشارات مكتبة الفقيه، قم، بى تا.

123. محيط المحيط، بطرس البستانى، مكتبة ناشرون، بيروت، چاپ دوم، 1993 م.

124. مستدرك الوسائل، ميرزا حسين نورى، 18 جلد، مؤسسه ى آل البيت، قم، 1408 ق.

125. مستدرك على الصّحيحين، ابوعبداللّه محمد بن عبداللّه الحاكم النيشابورى، دارالكتب العلمية، بيروت، بى تا.

126. مستمسك العروة الوثقى، سيد محسن حكيم طباطبايى، 14 جلد، مؤسسة دارالتّفسير، قم، چاپ اول، 1416 ق.

127. مسند الامام احمد بن حنبل، احمد بن حنبل، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم، 1414 ق.

128. مشكاة الانوار، ابوالفضل على بن حسن طبرسى، 1 جلد، كتاب خانه ى حيدريه، نجف، 1385 ق.

129. معانى الاخبار، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 1 جلد، انتشارات جامعه ى مدرّسين قم، 1361.

ص:462

130. معجم الفروق اللغوية، ابوهلال العسكرى و سيد نورالدّين الجزايرى، مؤسسه ى نشر اسلامى، قم، چاپ اول، 1412 ق.

131. معجم رجال الحديث، سيد ابوالقاسم بن سيد على اكبر خويى، مركز نشر آثار شيعه، قم، 1410 ق.

132. مفاتيح الغيب، صدرالدّين محمد بن ابراهيم الشّيرازى، مؤسسه ى مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، چاپ اول، 1363.

133. مفتاح الفلاح، محمد بن حسين بن عبدالصمد حارثى، معروف به شيخ بهايى، 1 جلد، دار الاضواء، بيروت، 1405 ق.

134. مقاييس اللغة، ابوالحسين احمد بن فارس بن زكريا، مكتب الاعلام الاسلامى، قم، چاپ اول، 1404 ق.

135. مكارم الاخلاق، حسن بن فضل طبرسى رضى الدّين، 1 جلد، انتشارات شريف رضى، قم، 1412 ق.

136. من لايحضره الفقيه، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، معروف به شيخ صدوق، 4 جلد، انتشارات جامعه ى مدرّسين، قم، 1413 ق.

137. منية المريد، شيخ زين الدّين بن على بن احمد عاملى جبعى، معروف به شهيد ثانى، 1 جلد، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، قم، 1409 ق.

138. مهج الدّعوات، سيد على بن موسى بن طاووس، 1 جلد، انتشارات دارالذّخائر، قم، 1411 ق.

139. نورالثّقلين، عبد على بن جمعة العروسى الحويزى، انتشارات اسماعيليان، قم، چاپ چهارم، 1415 ق.

140. نهج الحق و كشف الصدق، حسن بن يوسف، معروف به علامه حلّى، 1 جلد، مؤسسه ى دار الهجره، قم، 1407 ق.

141. واجب و حرام، ميرزا على مشكينى، الهادى، قم، چاپ اول، 1407 ق.

ص:463

142. وسائل الشّيعة الى تحصيل مسائل الشّريعة، الشّيخ محمد بن الحسن الحرالعاملى، 29 جلد، مؤسسة آل البيت، قم، 1409 ق.

143. ولايت در قرآن، عبداللّه جوادى آملى، نشر اسراء، قم، چاپ اول، 1379.

ص:464

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109