سرشناسه : جاسم، عزیز سید
Jasim, Aziz al -Sayyid
عنوان و نام پديدآور : امام علی(علیه السلام) نماد حکومت حق/ عزیز سید جاسم؛ ترجمه و تحقیق موسی دانش
مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1380.
مشخصات ظاهری : ص 576
شابک : 964-444-462-0
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
يادداشت : عنوان اصلی: علی بن ابی طالب سلطه الحق.
يادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا.
یادداشت : کتابنامه: ص. 576 - 573؛ همچنین به صورت زیرنویس
موضوع : علی بن ابی طالب، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : دانش، موسی، 1337 - ، مترجم
شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی
رده بندی کنگره : BP37/35/ج 2ع 8041 1380
رده بندی دیویی : 297/591
شماره کتابشناسی ملی : م 80-28763
وضعيت ركورد : فیپا
ص: 1
امام علی(ع) نماد حکومت حق
عزیز سید جاسم
ترجمه و تحقیق موسی دانش
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
ص: 4
اين اثر ناچيز را به روان پدر بزرگوارم و مادر مهربانم كه در شرايط سخت و طاقت فرسا، رنج تربيت و پرورشم را بر دوش كشيدند و به من درس محبّت على عليه السلام آموختند، تقديم مى دارم و اميدوارم خداى مهربان به بركت محبّت على عليه السلام آنها را مشمول مغفرت و رحمت واسعه خويش قرار دهد.
ص: 5
از آن جا كه وظيفه انسانى و اسلامى انسان ايجاب مى كند تا از شخصيت و يا شخصيتهايى كه در انجام كارهاى نيك، وى را كمك و راهنمايى كرده اند، قدردانى و سپاسگزارى كند، لازم مى دانم از استاد عاليقدر و انديشمند اسلامى حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاى على اكبر الهى خراسانى، اين خدمتگزار صديق مكتب اهل بيت عليهم السلام كه نه تنها در بسامان رساندن اين پايان نامه، بلكه در ساير موارد و مراحل علمى و پژوهشى ام نيز مرشد و راهنمايم بوده و با رهنمودهاى ارزنده شان، بارها مورد عنايتم قرار داده اند، كمال قدردانى و سپاس خويش را ابراز دارم. همچنين سزاوار است كه از مسؤولان محترم كميته ارزشيابى حوزه علميه خراسان بويژه جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى احمدى كه در راه پيشرفت و بالندگى دانش پژوهان حوزوى تلاش مى كنند، تقدير و تشكر كنم.
در سايه توجهات امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام دوام عمر و توفيق اين حضرات را از خداى بزرگ مسألت دارم.
موسى دانش
مشهد مقدس آذر 1380
ص: 6
پيشگفتار مترجم... 15
شخصيت امام على عليه السلام... 15
حكومت علوى... 21
برجسته ترين ويژگى حكومت علوى... 22
چرا ترجمه و تحقيق اين كتاب را برگزيدم؟... 24
دشواريهاى كار... 25
پيشگفتار مؤلف... 27
بخش اوّل مشيّت پروردگار (56-33)
هماهنگى با مشيّت پروردگار... 40
گواهى دادن به اسلام... 45
دشوارى راه... 51
بخش دوم پيامبر، على بن ابى طالب وارث علم نبوى را برمى گزيند
(86-57)
وارث علم پيامبر... 82
بخش سوم دلاورى على عليه السلام (132-87)
همسانى با آغاز پيدايش... 89
ص: 7
ولادتى ديگر در سايه شمشير... 91
جدال شمشير كشيدن و غلاف كردن آن... 103
مصداق درس در جنگ جمل... 108
شتر و هيجان مردم... 117
گريه پيروز صحنه جنگ... 119
تباهى شهوت پيروزى... 125
احترام به عايشه... 128
بخش چهارم دلايل شجاعت على در نبرد صفين (214-133)
فرياد جنگ... 145
دستاوردهاى اعتقادى و سياسى نبرد صفين... 150
تخم شورش در ميان سپاهيان امام على عليه السلام... 159
متن پيمان نامه داورى... 177
ديدار در دومه الجندل... 182
آشتى جويى خوارج... 188
جنايت وحشتناك... 192
چاره اى جز جنگ نبود... 196
شمشير و روحيه... 196
قرائت چهره عمروبن عاص... 203
همدمى على عليه السلام با مرگ و دلاورى او... 209
ص: 8
بخش پنجم
سياست نظامى على بن ابى طالب عليه السلام (236-215)
بخش ششم تاريخ پيشينه هاى سياسى (316-237)
پيشينه هاى ديرينه، براى ريشه يابى درگيرى ميان معاويه و على بن ابى طالب... 239
چهارچوب طبقاتى و سياسى براى شرايط جديد... 257
پايگاه مالى تشكيلات سياسى در شام... 290
داستان غم انگيز ابوذر غفارى... 295
موقعيّت على بن ابى طالب عليه السلام و كشته شدن عثمان... 301
بخش هفتم حكومت حق در ردّ حكومت (380-317)
بيعت مردمى... 324
بيعت على عليه السلام... 327
ديدگاه على عليه السلام درباره شايستگى اش به خلافت... 332
حكومت حق... 350
الگوى كوفه... 358
انتخاب كوفه... 361
على و شورا... 362
حكومت وسيله است نه هدف... 368
ص: 9
بخش هشتم حكومت خرد (408-381)
دانش پژوهان بر سه دسته اند... 392
پيشگوييها و شناخت الهامى... 396
پايان حكومت بنى اميه درس رساى تاريخ... 402
بخش نهم عدالت امام على بن ابى طالب عليه السلام (516-409)
چهار چوب نظرى و درونمايه اجتماعى عدالت امام على عليه السلام... 415
ماهيت اقتصادى سياست عدالت... 419
سياست اقتصادى و ضرورت پيروى استانداران و كارگزاران... 433
ساختار سياسى و درونمايه حكومت... 437
زمامدار و رعيت... 440
ويژگيهاى زمامدار عادل... 449
ارتباط زنده و مستقيم با مردم... 452
آفت حكومت... 455
نزديكان زمامدار... 458
حكومت، پاسدارى كردن است نه سلطه يافتن... 463
خونريزى ناروا و زوال نعمت زمامدارى... 469
اصول و پايه هايى كه بايد به خاطر رعايت عدالت
در ك-انالهاى ب-رخورد ب-ا ملّت م-دّ نظ-ر ق-رار گي-رد··· 471
ويژگيها و اخلاق زمامدار... 473
عدالتِ تلخ: در آغاز با خويشتن خويش... 479
شدّت عدالت با خويشاوندان: در مرحله دوم... 486
ص: 10
عدالت سخت با كارگزاران... 489
عدالت تلخ با مردم... 494
قضاوت در عدالت و عدالت در قضاوت... 501
آخرين صفحه شناسنامه عدالت جاودانه... 510
بخش دهم على بن ابى طالب مدرسه تربيتى تاريخ (542-517)
على عليه السلام هم بر اصحابش تأثير گذار بود و هم بر مردم... 535
بخش يازدهم نهج البلاغه جلوه گاه بلاغت (598-543)
ويژگيهاى متن... 554
روانى متن... 557
مثالها و نمونه ها[ى كثرت صيغه هاى انشايى]... 567
امتيازى ويژه... 583
متن توصيفى... 585
سخن پايانى... 592
منابع... 599
ص: 11
ص: 12
كتاب حاضر با عنوان «امام على عليه السلام نماد حكومت حق» ترجمه كتاب
«على بن ابى طالب سلطه الحق» اثر ارزنده دانشمند فرهيخته عراقى، عزيز سيد جاسم است، اين كتاب مشتمل بر يازده بخش است، نويسنده محترم در بخش نخست به تحليل و بررسى تولد امام على عليه السلام در خانه كعبه مى پردازد و آن را مشيت الهى مى داند. سپس به داستان اسلام آوردن آن حضرت ورنجهايى كه ايشان در راه اسلام تحمل كردند اشاره مى كند.
در بخش دوم از گزينش امام على عليه السلام در موراد متعدد توسط پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ياد مى كند و اين گزينشها نشانه خلافت آن حضرت مى داند. در بخش سوم از دلاوريها امام على عليه السلام و تفاوت دلاورى او با دلاوريهاى ديگران سخنى مى گويد. بخش چهارم به بيان دلايل شجاعت امام در نبرد صفين اختصاص يافته است. در بخش پنجم سياست نظامى آن حضرت به بررسى شده است.
بخش ششم پيشينه هاى سياسى جنگ ميان امام على و معاويه را تحليل مى كند. در بخش هفتم از بيعت مردم با امام عليه السلام وديدگاه آن حضرت درباره
شايستگى اش به خلافت واين كه چرا كوفه را به عنوان پايتخت حكومت خويش برگزيدند سخنى مى گويد. در بخش هشتم از حكومت خِرد و پيشگوييهاى امام على سخنى گفته شده است. بخش نهم درباره عدالت امام على و ساختار سياسى و دورنمايه حكومت امام عليه السلام سخنى گفته است.
بخش دوم درباره روش تربيتى امام على سخنى مى گويد. نويسنده در بخش يازدهم جلوه هاى بلاغت در نهج البلاغه را مورد كاوش قرار مى دهد. و با استناد به فرازهايى از سخنان آن حضرت در نهج البلاغه، ثابت مى كند كه او فرمانرواى بى چون و چرايى كشور سخن است و هيچ گوينده و اديب توانايى در فصاحت و بلاغت به مقام او نمى رسد.
ص: 13
ص: 14
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را(1)
واقعيت اين است كه هيچ انسان عادى - هر چند كه دانشور و فرهيخته باشد - نمى تواند تعريف در خور و جامعى را از شخصيت امام على عليه السلام ارائه دهد، چرا كه ابعاد شخصيت او آنقدر گسترده و گوناگون است كه هيچ فردى توان درك تمامى اين ابعاد را ندارد و مقام او آنقدر بالاست كه حتّى شهباز بلند پرواز فكر هم از دستيابى بر قله آن درمانده است، چنان كه او خود فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنّىِ السَّيْلُ وَ لا يَرْقى اِلَىَّ الطَّيْرُ(2)» من بلند قله ام كه امواج معارف، سيل آسا از دامنه هايش سرازير باشد و هيچ پروازگر آسمان سايى را ياراى تسخير بلنداى آن نباشد.
از شواهدى كه اين گفته ما را به اثبات مى رساند، حديثى است كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است. آن حضرت خطاب به على صلى الله عليه و آله فرمود: «يا على، ما عَرَفَ اللّه َ حقَّ معرفتِه غيرى و غَيرُكَ و ما عَرَفَك حقَّ معرفتِك غيرُ اللّه ِ و غيرى(3)» اى على، خدا را آنچنان كه شايسته است جز من و تو نشناخت و تو را آنچنان كه بايد جز خدا و من نشناخت.
محمّدبن ادريس رئيس مذهب شافعيه اهل سنّت درباره شخصيت والاى امام اميرمؤمنان عليه السلام اين سخن زيبا را گفته است: عجبتُ لرجلٍ كَتَمَ أعداؤه فَضائِلَهُ حسدا و كَتَمَها مُحِبُّوه خَوفا و خَرَجَ مابَين ذَيْنِ ما طَبَّقَ الخافِقَيْنِ: در شگفتم از شخصيتى كه دشمنانش از روى حسد و دوستانش از روى هراس و احتياط، پرده بر فضايل او نهادند و
ص: 15
باز فضايلى كه در اين ميان رخ نمود، خاور و باختر را پوشاند. يكى از شاعران هم گفته است:
اوصاف على به گفتگو ممكن نيست
گنجايش بحر در سبو ممكن نيست.
يكى از نويسندگان 247 فضيلت و ويژگى براى على عليه السلام بر مى شمارد كه - طبق آنچه در كتب اهل سنّت آمده - پيامبر صلى الله عليه و آله در حق آن حضرت تصريح كرده است. برخى از اين فضيلتها از اين قرارند:
1- على، سرور مسلمانان.
2- على، پيشواى پرهيزگاران.
3- على، اميرمؤمنان.
4- على، نخستين كسى كه در قيامت با پيامبر صلى الله عليه و آله مصافحه خواهد كرد.
5- على، جدا كننده حق و باطل.
6- على، وزير پيامبر خدا.
7- على، همراه پيامبر خدا.
8- على، جايگاه سرّ پيامبر خدا.
9- على، وصى رسول اللّه .
10- على، امام امت رسول اللّه .
11- على، وارث علم پيامبر.
12- على، مهربانترين مردم نسبت به زير دست.
13- على، مردم نواز.
14- على، نخستين كسى كه پيامبر خدا را تصديق كرد.(1)
آرى، آن كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين توصيفش كند، چگونه مى توان شخصيت او را تعريف كرد و به بيان فضيلتهايش پرداخت. شخصيتى كه جهانيان درباره او واله و حيرانند، شخصيتى كه صفات متضاد در او گرد آمده اند و مردمان درباره او به چندين دسته و از جمله، به دوستان افراطى و دشمنان افراطى تقسيم شده اند، چنان كه او خود
ص: 16
مى فرمايد: «لَيَحُبُّنِى أقْوامٌ حَتّى يَدْخُلُوا النّارَ فِى حُبِّى وَ يُبْغِضُنِى أقْوامٌ حَتّى يَدْخُلُوا النّارَ فِى بُغْضِى» گروهى مرا آنقدر دوست دارند كه به خاطر افراط در دوستى ام به دوزخ در آيند و گروهى آنقدر مرا دشمن دارند كه بر اثر افراط در دشمنى ام به دوزخ بروند.
عقاد نويسنده پرآوازه مصرى پس از نقل اين سخن امام عليه السلام مى گويد: چقدر آن امام بزرگوار درباره افراط دوستان و دشمنانش راست سخن گفته است! زيرا دوستى برخى از افراد نسبت به او به مرحله اى رسيد كه كافر شدند و او را به مرتبه الوهيت بالا بردند...و در مقابل، دسته اى از خوارج افراطى را مى بينيم كه كفر او را اعلان مى كنند و از او مى خواهند كه در پيشگاه خدا از گناهى كه مرتكب شده است، توبه كند.
عقاد مى افزايد: در تاريخ قهرمانانى كه مورد حب و بغض قرار گرفته اند، بجز على عليه السلام كسى ديده نشده كه گروهى بگويند: «او خداست» و گروهى بگويند: «او كافر و دور از رحمت خداست(1)».
لذا شاعر بلند آوازه عربى، صفى الدّين حلّى درباره امام على عليه السلام مى گويد:
جُمِعَتْ فِىْ صِفاتِكَ الْاَضْدادُ
وَ لِهذا عَزَّتْ لَكَ الْأنْدادُ
اى على، در ويژگيهاى تو، متضادها گرد آمده است و به همين سبب، همتايان تو نايابند.
زاهِدٌ حاكِمٌ حَلِمٌ شُجاعٌ
فاتِكٌ ناسِكٌ فَقِيْرٌ جَوادٌ
هم زاهدى و هم فرمانروا، هم بردبارى و هم دلاور. هم مهاجم ميدان نبردى و هم عبادتگر شب، هم تهى دستى و هم بخشنده!
شِيَمٌ ما جُمِعْنَ فِىْ بشرٍ قَطُّ
وَ لاحازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ(2)
خصلتهايى كه هرگز در انسانى فراهم نيامده و هيچ يك از انسانها بدان دست نيافته است.
اينك كه ما از ارائه يك تعريف كامل از شخصيت و نمايش تصوير واقعى از چهره او ناتوان و درمانده ايم، به بيان برخى از ويژگيها و ابعاد پر دامنه وجود او مى پردازيم، تا شايد از اين طريق بتوانيم شخصيت اين پيشواى بزرگ جهانيان را به اذهان خوانندگان نزديك سازيم:
بنده اخلاصمند خدا: عظمت شخصيت امام على عليه السلام در اين تجلى يافته است كه او
ص: 17
بنده خداوند در ژرفترين معناى اين واژه بود و در بلندترين قله بندگى او قرار داشت. او به هر سو و هرجا و هر چيزى كه مى نگريست، خدا را مى ديد. چه، انديشه او؛ و قلب او با نور خدا روشن بود و از زندگى او در هر واژه اى كه بر زبان مى آورد، در هر كارى كه انجام مى داد و در هر رابطه اى كه برقرار مى كرد، نور خدا مى باريد. چنان كه او خود، مى فرمود: «ما رَأَيْتُ شَيْئا إلاّ وَ رَأَيْتُ اللّه َ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَه(1)» من هيچ چيزى را نديدم، جز اين كه پيش و پس از آن و همراه با آن، خدا را ديدم.
نيز اين معنا را آيه شريفه اى تأييد مى كند كه در آغاز نوجوانى امام على عليه السلام، آنگاه كه او در شب هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر او خوابيد، نازل شد: «بعضى ديگر از مردم براى جستن خشنودى خدا جان خويش را فدا مى كنند. خدا براين بندگان مهربان است(2)». بنابراين، على عليه السلام براى خود، هيچ چيزى نداشت و هر چه داشت براى خدا بود. علاّمه سيّد محمّد حسين فضل اللّه مى گويد: على هر چه داشت براى خدا بود، از انديشه او جز
حق، از قلب او جز عشق و از زندگى او جز عدالت بر نخاست و به همين سبب، او سودمندترين مردم به مردم بود.(3)
مرد حق: امام على عليه السلام واقعا مرد حق بود و هميشه، در همه جا و با تمام وجود، حق را همراهى كرد و حتّى لحظه اى به باطل نزديك نشد. نه در انديشه و نه در عمل، نه در حالت صلح و نه در حالت جنگ. چنان كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: «علىٌّ مَعَ الْحَقِّ و الْحَقُّ مَعَ علىٍّ، يَدُورُ حَيْثُما دارَ(4)» على با حق است و حق با على و بر محور او مى گردد.
انجام وظيفه الهى: همه تلاش او اين بود كه آنچه وظيفه الهى اش ايجاب مى كند، همان را انجام دهد و به همين دليل، هيچ گاه تحت تأثير القائات ديگران و جوسازيها قرار نمى گرفت. به عنوان نمونه، در نبرد صفين، به رغم اين كه چندين روز از وضعيّت آماده
ص: 18
باش سپاهيان مى گذرد، امام اجازه پيكار به آنان نمى دهد و بدين سبب، زمزمه هايى در ميان لشكر آغاز مى شود و برخى از آنان زير لب به برخى ديگر مى گويند: على عليه السلام ما را براى جنگ در اين جا آورده است، پس چرا اجازه جنگ نمى دهد؟ آيا او از مرگ مى هراسد و يا اين كه درباره شاميان ترديد دارد؟ امام على عليه السلام زمزمه آنان را مى شنود و با سعه صدر و آگاهى مكتبى به آنان پاسخ مى دهد: «كار من و شما يكى نيست، چرا كه من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خودتان مى خواهيد.(1)» منظور امام على عليه السلام آن است كه من بر طبق فرمان خدا و براى او عمل مى كنم، در حالى كه شما براى خود و بر طبق خواسته نفسانى خود كار مى كنيد.
همراه و همگام با پيامبر: على عليه السلام همراه و همگام با پيامبر صلى الله عليه و آله بود و اين ويژگى او را هيچ يك از صحابه نداشت، زيرا پيامبر سرپرستى على را از نخستين روزهاى كودكى او بر عهده گرفت و وى را با برداشتها و ارزشهاى خويش تربيت كرد و بدين سبب، على عليه السلام راستگو و امين بود، چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله راستگو و امين بود و نخستين خانه اى كه در اسلام تشكيل شد، خانه اى بود كه سه نفر: پيامبر، خديجه و على را در خود داشت. در بر
پايى نماز جز پيامبر خدا، هيچ كس بر او پيشى نگرفت. على عليه السلام وحى را كه بر پيامبر نازل مى شد، مى شنيد و آن را حفظ مى كرد، تا آن جا كه پيامبر خدا فرمود: «اِنَّكَ تَرى ما اَرَى و تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ اِلاّ اَنَّكَ لَسْتَ بِنَبىٍ(2)» آنچه را من مى بينم، تو هم مى بينى و آنچه را من مى شنوم، تو هم مى شنوى، جز اين كه تو پيامبر نيستى.
او شب و روز با پيامبر بود و هيچ آيه اى از قرآن در كوه و دشتى فرود نمى آمد، مگر اين على عليه السلام آن را مى شنيد و مى دانست كه درباره چه كسى فرود آمده است. آرى، على را محمّد به دستور حق، زيبا پروريد، اوج داد، بر خروشاند، به آستانه حق راهش نمود، چشم جانش را گشود و خدا را به او نشان داد، تا در هنگامه بعثت شورآفريند، عرصه دارى كند، نمادين باشد و دين را با تمامى زوايايش جلوه گر سازد و اين چنين بود
كه او هم لحظه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا نشد و چون سايه اى در پى او در حركت بود و هميشه و همواره سر بر آستان او داشت و واله و شيداى او بود و در تمامى لحظات زندگى اش او
ص: 19
را مى جوييد و اين چنين بود كه على عليه السلام قبله نما شد: هر كس در هر كجا و در هر سوى مى خواست در جهت قبله محمّد و اسلام ناب بايستد، خود را با على تراز مى كرد.
شايستگى رهبرى: بى شك پس از پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله تنها كسى كه شايستگى جانشينى او و رهبرى امت اسلامى را داشت، على بن ابى طالب عليه السلام بود. چه، جانشينى پيامبر با جانشينى هر زمامدار و حكمران ديگرى متفاوت است، زيرا شخصيت پيامبر هم بعد پيامبرى داشت و هم بعد حكومتى. بنابراين، جانشين او بايد يك انسان مكتبى باشد كه هم در بعد فكرى از اسلام و روش حكومتى آن شناخت كامل داشته باشد و هم در بعد كار بردى، احكام اين مكتب را بدون كم و كاست به كار گيرد.
بر اين اساس، وقتى وضعيّت تمامى مسلمانان را بررسى مى كنيم، كسى را نمى يابيم كه چونان على عليه السلام از اسلام آگاهى و شناخت داشته باشد. تنها او شايستگى اين را داشت كه آنچه را كه پيامبر آغاز كرده بود، تكميل كند: اسلام را به انسانها بشناساند و انديشه اى ارائه دهد كه با تمامى زمان در حركت باشد و مردم هر زمان و دوره اى كه به انديشه على عليه السلام بنگرند، آن را بسان يك انديشه نو و در خور زمان خود، بپذيرند و در يك كلام: تنها او لايق جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله و رهبرى امت اسلامى بود.
در اين جا، بايد پرسيد: كدامين صحابى پيامبر، انديشه ها و راهكارهايى را كه على عليه السلام براى حل مشكلات انسانى از خود برجاى نهاد، برجاى نهاده است؟ اينك ما در قرن بيست و يكم قرار داريم، وقتى انديشه هاى على عليه السلام را مورد بررسى و كنكاش قرار مى دهيم و سخنان او را بر مى خوانيم، چنين احساس مى كنيم كه گويى او هم اكنون برفراز قله بلندى ايستاده، مشكلات زمان ما و راه حلهاى آن را بيان مى كند و اگر بشريت امروز و بويژه مسلمانان، رهنمودها و فرمانهاى امام على عليه السلام را بپذيرند و به كار گيرند، يقينا مشكلاتى كه دامنگير آنان شده است حلّ خواهد شد. ليكن مصيبت اين جاست كه ما مسلمانان از على عليه السلام فاصله گرفتيم، انديشه هاى او را نپذيرفتيم و به سخنان و رهنمودهاى او توجّه نكرديم و در نتيجه، اگر دچار مصيبتهاى تأسف بار افغانستان و فلسطين مى شويم، بايد خود را نيز مقصر بدانيم. وقتى كه هنوز برخى از مسلمانان ناآگاه، مقام و منزلت على عليه السلام و معاويه را برابر و شايد هم معاويه را برتر مى دانند! چگونه انتظار داشته باشيم كه از اين وضعيّت اسفبار و ذلتبار كنونى رهايى يابيم؟
ص: 20
از اين جاست كه برخى از خاورشناسان اروپايى گفته اند: اگر على عليه السلام امروز وجود داشت، مسجد كوفه مالامال از دانشمندان اروپايى مى شد و هرگز جايى حتّى براى يك عرب هم نبود!(1)
بنابراين، بايد به اين حقيقت تلخ اعتراف كرد كه على عليه السلام در زمان خويش، در ميان مردم خويش وحتى در ميان قوم خويش، هم مظلوم بود و هم ناشناخته، چنان كه امروز هم در جهان، بويژه در ميان مسلمانان همچنان مظلوم و ناشناخته است! زيرا سطح فكرى عرب آنقدر پايين بود كه على عليه السلام و افكار بلند او را درك نمى كردند. عقاد مى گويد:
«تعداد ياران امام على عليه السلام كه از ايرانيان و مغربيان و مصريان بودند، بيش از ياران او بود كه از قريش و بنى هاشم و به طور كلّى از عرب تشكيل مى شدند.(2)» معناى اين سخن آن است كه مقام و ارزش امام على عليه السلام را ديگران بيش از عرب درك مى كنند، چنان كه غير مسلمانان بيش از مسلمانان براى على و انديشه هايش ارج مى نهند.
يكى از عمده ترين محورهاى مورد توجّه در بررسى شخصيت امام على عليه السلام آخرين بخش زندگى اوست كه از فتنه قتل عثمان آغاز مى شود و به تراژدى بزرگ شهادت و پايان حكومت علوى ختم مى گردد. نام على عليه السلام و ياد شيوه حكومت او، روشنى بخش راه همه كسانى است كه در پى تشكيل حكومت خدمتگزار به انسانها هستند، حكومتى كه با ملّت خويش يك رنگ باشد و مخلصانه براى رفع گرفتاريها و مشكلات سياسى، اقتصادى، امنيتى، فرهنگى و اجتماعى آنان بكوشد.
حكومت علوى، بى گمان، يك استثنا در تاريخ است و مى توان آن را بى نظير ومنحصر به فرد دانست و از نقطه هاى عطف تاريخ به شمار آورد. گواه اين حقيقت هم توجّه گسترده و فراوانى است كه انديشمندان و فرزانگان بشريت اعم از شيعه يا سنى و حتّى غير مسلمان به اين دولت مستعجل، ولى سرنوشت ساز مبذول داشته اند و آن را از
ص: 21
زواياى مختلف كلامى، سياسى، تاريخى، نظامى و غيره مورد بررسى و پژوهش قرار داده اند.
حكومت علوى، يعنى حكومتى كه آرمانش، تأمين سعادت مادى و معنوى، توجّه به رشد و بالندگى مردم، اقامه حق و دفع باطل، تحقق عدالت، تأمين امنيت، وحدت امت، شايسته سالارى و تأمين رفاه عمومى است. از اين رو، محروم شدن مسلمانان از اين حكومت، بالاترين و غم انگيزترين مصيبت در تاريخ اسلام به شمار مى رود كه بايد به خاطر از دست دادن آن، همواره اشك ماتم ريخت. امام خمينى قدس سره مى گويد:
«بزرگترين مصيبتى كه بر اسلام وارد شد، مصيبت سلب حكومت از حضرت امير سلام اللّه عليه بود و عزاى او از عزاى كربلا بالاتر بود.(1)»
اينك بايد ديد ويژگيهاى حكومت علوى چه بوده است كه اگر مسلمانان به اين حكومت گردن مى نهادند، تمامى آرمانهاى سياسى، اقتصادى، فرهنگى، مادّى و معنوى آنان تأمين مى شد و گرفتار اين ذلتها و دشواريها نمى شدند و اكنون كه حكومت را از على عليه السلام گرفته اند، دچار اين مصيبتها و بدبختيها شده اند؟
آيه اللّه امينى براى حكومت علوى چند ويژگى بر مى شمارد كه برخى از آنها از اين قرارند:
اولاً: در رأس آن حكومت زمامدار بى مانندى قرار داشته كه جامع همه كمالات انسانى و آگاه به مجموعه علوم اسلامى بوده و اطلاعات خود را مستقيما از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گرفته است.
ثانيا: زمامدار آن حكومت،فردى معصوم بوده كه در دريافت علوم و حفظ و به كار بستن آنها مصونيت الهى داشته است.
ثالثا: زمامدار حكومت علوى شخصا شاهد زمامدارى پيامبر گرامى اسلام در پايه گذارى و اداره نخستين حكومت اسلامى و تصميمات و صدور احكام حكومتى
ص: 22
مانند قضا و غيره بوده است.(1)
امّا به اعتقاد من، برجسته ترين ويژگى حكومت علوى كه اين حكومت را به مرحله اعجاز مى رساند، همانا «همداستانى گفتار و كردار» و يا انديشه و عمل على عليه السلام است. او به هر آنچه مى گفت، عمل مى كرد. او تنها از پيروان خويش نمى خواست كه به سخن او عمل كنند، بلكه در آغاز، خود آن را عملى مى ساخت و سپس از مردم مى خواست كه بدان عمل كنند. اگر على عليه السلام به فرمانداران خود سفارش مى كرد كه از تهى دستان و مستضعفان غفلت نكنيد، خودش به عنوان زمامدار كشور قدرتمند اسلامى پيراهن ژنده مى پوشيد و كفش خود را وصله مى زد و اگر ديگران را به جهاد سفارش مى كرد، خود اوّلين مجاهد بود و اگر سفارش به عدالت مى كرد، خود، در هر شرايط، صلح يا جنگ، در هرجا و هر زمان و با هر كس، رفتارى عادلانه داشت. او اجراى عدالت را از خويشتن، از فرزندان، از نزديكان و از اعضاى دولت و كارگزاران خود آغاز مى كرد و سپس به اجراى عدالت در ميان مردم مى پرداخت.
به عنوان نمونه، داستان «مسيحى و زره امام على عليه السلام» معروف است كه چگونه آن حضرت در زمانى كه رهبر كشور قدرتمند اسلامى است با مردى كه به يك اقليت دينى تعلّق دارد به محضر قاضى مى رود و عليه آن مرد اقامه دعوا مى كند. امّا قاضى بر مبناى اين اصل كه «مدّعى شاهد ندارد» به نفع مسيحى حكم صادر مى كند و او هم زره را بر مى دارد و مى رود. ليكن پس از اندكى وجدانش به لرزه مى آيد و بر مى گردد و مى گويد: «اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست، از نوع حكومت انبياست» و اقرار مى كند كه زره از آن على عليه السلام است. طولى نكشيد كه در اثر اين رفتار امام آن مسيحى مسلمان شد و با شوق و ايمان زير پرچم على عليه السلام در جنگنهروان جنگيد.(2)
براستى كه هر چند بيان انديشه على عليه السلام براى ما امكانپذير است، امّا عمل كردن همانند على عليه السلام براى ما بسيار دشوار و حتّى ناممكن مى نمايد و گويى عملكردهاى او از ديد ما انسانهاى ناتوان به افسانه مى ماند، تا واقعيت!
ص: 23
به رغم اين كه به منظور نگارش «پايان نامه» براى مرحله كارشناسى ارشد، موضوعات مختلفى به اين جانب پيشنهاد شد، ليكن من از ميان اين موضوعات، ترجمه و تحقيق كتابى را برگزيدم كه اينك با عنوان: «امام على عليه السلام نماد حكومت حق» فرا روى شما قرار دارد، امّا چرا و به چه دليل؟
امروز كه ما بحمداللّه در دورانى قرار گرفته ايم كه انقلاب شكوهمند اسلامى ايران به
رهبرى يكى از فرزندان شايسته على عليه السلام يعنى امام خمينى قدس سره به پيروزى رسيده و حكومتى بر اساس انديشه علوى در اين سرزمين بنيان نهاده شده و پس از امام، خلف صالح او، ولى امر مسلمين جهان حضرت آيه اللّه خامنه اى دام ظله العالى راه او را ادامه
مى دهد و مصمم است كه حكومت علوى را با تمامى ابعاد و خوبيهايش پياده كند و شايد به همين دليل، سال 1380 را به نام سال «رفتار علوى» اعلان فرموده اند.
از اين رو، اين حقير نيز به عنوان فردى كه از كودكى دلداده و شيداى على عليه السلام بوده است، وظيفه خويش دانستم كه در سال امام على عليه السلام گامى هر چند كوچك براى معرّفى و شناساندن حكومت و رفتار علوى بر دارم و لذا به ترجمه كتاب «على بن ابى طالب سلطة الحق» از عربى به فارسى اقدام كردم. امّا اين كه چرا به جاى پديد آوردن اثرى نو
در اين موضوع، به ترجمه اين كتاب پرداختم، بدين سبب بود كه آن را كتابى جالب، علمى و با ارزش در زمينه حكومت و رفتار امام على عليه السلام در دوران زمامدارى اش يافتم و احساس كردم كه اگر اين كتاب به زبان پارسى در اختيار پارسى زبانان، بويژه شيفتگان و
پيروان آن حضرت در ايران قرار بگيرد، در رفع نيازهاى فكرى آنان به ايشان كمك خواهد كرد و موجب آشنايى هر چه بيشتر آنان، خصوصا دولتمردان با حكومت و رفتار امام على عليه السلام خواهد شد.
نويسنده كتاب، «عزيز سيّد جاسم» كه از نويسندگان بنام و برجسته عراقى مى باشد، دانشمندى فرهيخته، فيلسوف و سياستمدار است، تاريخ اسلام را خوب مى داند، از مكاتب مختلف فلسفى و سياسى امروز آگاهى كامل دارد و فيلسوفان نامدار غرب و انديشه هاى آنان را بخوبى مى شناسد. با توجّه به اين ويژگيها، انصافا، وى توانسته است
از عهده بيان موضوع كتاب بشايستگى بر آيد. او با يادآورى ويژگيهاى شخصيت امام
ص: 24
على به بيان و شرح رفتارها و مواضع سياسى او در دوران زمامدارى آن حضرت مى پردازد و تك تك عملكردهاى آن بزرگوار را به بحث و تحليل مى گيرد و سرانجام، چنين نتيجه مى گيرد كه شيوه حكومتى امام على عليه السلام برترين شيوه حكومتى و خود او برترين زمامدارى است كه جهان بشريت، همچون او را نه ديده و نه خواهد ديد.
زمانى كه پيشنهاد موضوع ترجمه اين كتاب از سوى كميته محترم ارزشيابى علوم حوزوى خراسان پذيرفته شد، جدا شادمان شدم، ليكن انجام اين پروژه، كار ساده اى نبود و در هنگام كار، با دشواريهايى روبه رو شدم كه اگر نبود يارى خداوند و عنايت و
مدد مولاى مشكل گشايم على عليه السلام يقينا نمى توانستم از پس اين دشواريها بر آيم. اكنون به برخى از آنها اشاره مى كنم:
1- از آن جا كه نويسنده، يك اديب و روزنامه نگار است، جديدترين و پيچيده ترين سبك نويسندگى را به كار برده و در بيان مطالب خويش، از تازه ترين واژه هاى امروزى بهره جسته است كه برگردان اين واژه ها به فارسى و معادل يابى آنها بسيار دشوار بود.
2- نويسنده، اشعار فراوانى را در لابلاى متن كتاب آورده است كه هم ترجمه آنها و هم اعراب گذارى اين اشعار، يكى از دشواريها به شمار مى رفت.
3- با توجّه به اين كه واژه ها و اصطلاحات سياسى، اقتصادى و ادبى فراوان در اين كتاب به كار رفته است، مترجم مى بايد در اين زمينه ها، از آگاهى و مطالعات لازم برخوردار باشد، تا بتواند آنها را به فارسى رايج امروز برگرداند.
4- از آن جا كه نويسنده محترم در پانوشتها نام كتاب مورد مراجعه خود را بدون جلد و شماره صفحه ذكر كرده است، يافتن جمله ها و پارگرافهاى مورد استناد او از منابع عمدتا چند جلدى بسيار دشوار بود و وقت بسيار گرفت امّا به يارى خداوند تقريبا تمامى
مراجعات نويسنده بجز چند كتابى كه حتّى با مراجعه به كتابخانه هاى متعددى همچون كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى و كتابخانه مركزى و دانشكده هاى الهيات و ادبيّات دانشگاه فردوسى مشهد دسترسى به آنها امكان پذير نشد، در پاورقيها تكميل گرديد.
5- نويسنده محترم در برخى موارد سخنانى را نقل كرده است كه با واقعيتهاى علمى
ص: 25
و تاريخى چندان سازگار نيست. لذا مترجم بر آن شد كه با مراجعه به منابع معتبر اسلامى پاسخى را براى اين سخنان آماده كرده، آن را در پانوشت بياورد كه اين هم نيازمند جستجو و زحمات فراوان بود.
اينك كه با يارى خداوند و عنايات خاصه ولى عصر(عج) و نيز رهنمودهاى ارزنده استاد عاليقدر و متفكر اسلامى، حضرت حجت الاسلام و المسلمين على اكبر الهى خراسانى و پس از رنجها و تلاشهاى فراوان، به حلّ اين دشواريها توفيق يافته ام، خدا را
سپاس مى گزارم و در پيشگاه با عظمت او پيشانى برخاك مى نهم.
موسى دانش - مشهد مقدس.
آذر 1380 شمسى
ص: 26
در روستاى نازنين «غازيه» - ناحيه نصر فعلى - چشم به جهان گشودم. تمثال على بن ابى طالب عليه السلام بر ديوار [خانه ما] آويزان بود. اين تمثال، همان تصوير سنّتى و رايج با رنگهاى ملايمى بود كه هيبتى ويژه در چهره او نمايان و هاله اى از نور، دور سرش را احاطه كرده بود. اين تمثال، همان تمثال رايج بود كه با دست نقاشى شده بود، ليكن ما نمى دانستيم، كار نقاشانى است كه با تلاش در حدّ توان خود و با بهره گرفتن از آگاهيها و برداشتهايى كه از شخصيت على عليه السلام داشته، آن را كشيده اند من كه كودك بودم، تمثال امام على عليه السلام همچون خود خانه و پدر و مادر و برادر و خواهر در خانه ما حضور داشت.
بنابراين، امكان نداشت كه خانه ما بدون تمثال حضرت على عليه السلام باشد.و اين چيزى بود كه ما در آن زمان بدان عادت كرده بوديم. هنگامى كه به شهر «ناصريه» عزيمت كردم، تا دوران تحصيلى راهنمايى و دبيرستان را در آن جا آغاز كنم، جهان روستا و خاطرات و انديشه هاى نخستين را پشت سر گزارده، به جهان ديگرى منتقل شدم.
در شهر عريقه (ناصريه) سفر پژوهشى ام را آغاز كردم و در اين زمان بود كه با دانشمندانى چون ولتر، ژان ژاك روسو، روبسپير آشنا شدم. سپس آشنايى با نيچه، شوپنهاور، دكارت و كانت را آغاز نمودم، تا اين كه به كناره هاى فلسفه اروپايى رسيدم.
وقتى پرس وجو كردم، ماركس، هگل، فويرباخ، انگلس و فيلسوفان انگليسى را ديدم و همچنين به گردش در جهان توين بى، لينكلن، سياستمداران، داستانسرايان و انديشمندان پرداختم و بدين ترتيب، از جهان كوچك نخست خويش بريدم.
پس از گذشت سى سال و يك سفر دور و دراز در ميان تلاشها و رنجهاى فكرى، تمثالى از على بن ابى طالب عليه السلام به من اهدا شد. اين تمثال از موزه لوور پاريس صورت بردارى شده بود و از ديگر تمثالها، بويژه از تمثالهاى نخستينى كه در روستاهاى امن و خوب ما انتشار يافته بود، به حقيقت على عليه السلام نزديكتر بود.
ص: 27
شايد اين تمثال به وسيله يكى از راهبان نقاشى شده باشد
در اين تمثال، بلندى شگفت انگيز، قدرتى سرسام آور و آرامشى تاريخى به چشم مى خورد. على عليه السلام بر اسبش سوار و قسمت بالاتنه اش از قاچ زين نمايان است، ليكن بر يك جايگاه بسيار بلند تاريخى تكيه زده است، به رغم اين كه اين بلندى از سمت اسب و پاها آشكار نيست.
من [به آن تمثال] مى نگريستم و بر آوردى مى كردم و در واقع آن بلندى را كه در تمثال به چشم مى خورد بررسى كردم: آيا بلندى تمثال از خود آن الهام گرفته است؟ يا اين كه بيانگر حالتى است كه من دارم، يعنى عشق ديرين، خاطره ها و برداشتهاى من؟
در هر حال، فاصله زمانى ميان دو ديدارى كه از دو تمثال على عليه السلام داشتم، دور و دراز بود و تقريبا بيشترينه عمرم را تشكيل مى داد، ليكن اهميّت ندارد. چه، ارزش عمر را با
سالها نمى توان سنجيد، بلكه آن را به وسيله حقيقتها بايد سنجيد و اگر عمر به وسيله حقيقتها سنجيده نشود، يك امر نسبى است. زيرا تنها حقيقتهاست كه زيبا و ارزشمند است و تنها حقيقتهاست كه عمر محسوب مى شود و به همين دليل، از هر راهى كه انسان بتواند بدان برسد، بايد خود را برساند. بر آن شدم طرحى را كه با كتاب «محمّد الحقيقة
العظمى» آغاز كرده بودم، در چهار چوب احياى آرمانهاى عربى و فكرى پى گيرى كنم، آرمانهايى كه بيم داشتم از دست برود و يا مورد سهل انگارى قرار گيرد و حتّى اين آرمانها در يك برهه از زمان مورد بى توجّهى قرار گرفته بود.
گفتنى است كه در اين جا دو چيزند كه كاملاً از هم جدا هستند، هر چند كه با يكديگر پيوند دارند: نگاشتن درباره على عليه السلام و اقتدا كردن به على عليه السلام . نگاشتن درباره على عليه السلام هر چند دشوار است، ليكن شدنى است. امّا اقتدا كردن به على عليه السلام امرى است كه سخن گفتن درباره اش امكان پذير نمى باشد، مگر با دشواريهايى كه انسان را به ياد غير ممكن
مى اندازد و انجام آن به معجزه نياز دارد. امّا درباره نگارش بايد گفت: بسيارى از نويسندگان، محققان و پژوهشگران درباره على بن ابى طالب عليه السلام هزاران جلد كتاب و مقاله نوشته و كارهاى ادبى كرده اند. به باور من، نگاشتن بسيار دشوار است. چه، شخصيت على عليه السلام در تمامى ابعادش سخت پربار است و دست يافتن به همه اين ابعاد كارى بس دشوار خواهد بود، ليكن خوشبختانه تلاشهاى بشرى بدين منظور صورت مى گيرد، تا
ص: 28
اقلاً برخى از ابعاد عظمت انسانى و جاودانه على عليه السلام به دست آيد.
نگارش درباره على عليه السلام امرى است روشن و شناخته شده، امّا اقتدا كردن به على عليه السلام چيزى است كه انسان را به ياد كارهاى خارق العاده مى اندازد.
فرماندهان نظامى بلند پايه، انديشمندان، فقيهان بزرگ، گويندگان خوش گفتار، زاهدان، نوابغ، دانشمندان و اديبانى در جهان به چشم مى خورند. در تاريخ، اسكندر بزرگ را مى بينيم كه شيداى فلسفه است و استادش ارسطو را با خودش همراه مى كند و نيز افلاطون فيلسوف، سقراط، بودا، كونفوسيوس، رهبران انقلابها و مصلحان را شاهد هستيم كه هر كدام در رشته خود، مهارت و تخصص دارند.امّا على بن ابى طالب عليه السلام تمامى ويژگيهاى اين نوابغ بى شمار را داراست. چه، او خليفه، رهبر، جنگجويى بزرگ، فيلسوف، استاد عدالت، بنيانگزار علم نحو، فقيه، دادستان، ستاره شناس، فرمانرواى ميدان سخن، شاعر، حكيم، نگهبان ميراث محمّد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، دارنده اخلاق والا و الگو در هر چيزى نيكوست. انسان مى تواند از او چيزهايى فراوان بياموزد، ليكن نمى تواند همانند او باشد.
على بن ابى طالب عليه السلام در زمان خويش تنها بود و جز گروهى بسيار اندك و اخلاصمند و جز ياران و طرفدارانى كه بر سر امرى و يا امورى اتحاد و اختلاف مى كردند - كه على
به اين امور از ديگران آگاه تر بود - كسى او را همراهى نمى كرد و هنگامى كه رنجها و
مصيبتها او را در زمانش خوار و زمين گير كرد، تاريخ با او رفتار عادلانه در پيش گرفت.
چه، ناگهان دوستان او از انديشمندان و مبارزانى كه در راه انسانيت و عدالت مبارزه مى كردند، دسته دسته از لحاظ فكرى و عقيدتى به او پيوستند و دوستى على بن ابى طالب عليه السلام، به اعتراف دوست و دشمن، به يك حقيقت عينى و تاريخى تبديل شد.
او در خلاقيت و نبوغ، بى مانند و در شيوه و رفتارش شگفت انگيز بود و به همين دليل تمامى دشمنانش از طرز فكر واحد برخوردار نبودند. به عنوان نمونه، برخى از كسانى كه با او مى جنگيدند او را بزرگترين دشمن خود و دشمن تباه كارى، كفر، شرك و يا ستمگرى خود مى دانستند. برخى از كسانى كه با او مى جنگيدند، در او معيارى را مى ديدند كه نشان مى داد اين افراد از حق و عدالت بدورند و از اين طريق به كم ارزشى خودشان پى بردند، در حالى كه پيشتر مى پنداشتند افراد مهمّى هستند. بنابراين، در برابر
ص: 29
شخصيت على عليه السلام احساس حقارت مى كردند و خودشان را آماده مى ساختند كه در ميان پيروانشان نقش بزرگى داشته باشند، ليكن ستاره بخت آنها در برابر خورشيد تابناك وجود امام على عليه السلام غروب مى كرد و چون در مقايسه با شخصيت او رسوا مى شدند و توان بالا رفتن به درجه حق و راستگويى را نداشتند، [در يك تلاش مذبوحانه] به نبرد با
او برمى خاستند.
برخى از كسانى كه اردوى على عليه السلام را ترك كردند و تعدادشان هم چشم گير بود، بدان سبب اين كار را انجام دادند كه تاب تحمل عدالتخواهى، حق خواهى و راستگويى او را نداشتند. ابوزيد نحوى از خليل بن احمد عروضى معروف پرسيد:
«چرا مردم على عليه السلام را از حقش منع كردند، در حالى كه او خويشاوند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و در ميان مسلمانان جايگاه بلندى داشت و در راه اسلام، آن همه رنج كشيد؟». خليل
در پاسخ او گفت: خداوند نور او را بر نور آنان فزونى بخشيد و او در پاكيزگى هر آبشخورى بر آنان چيرگى يافت و مردم به كسانى كه همانند خودشان هستند مايل ترند. مگر نشنيده اى كه شاعر مى گويد:
وَ كُلُّ شَكْلٍ آلِفٌ
أما تَرَى الْفِيلَ يألَفُ الْفِيْلا(1)
عقّاد در تفسير اين پديده مى گويد:
«اين چنين بر آن مرد بزرگ، در شهر خودش و در ميان افراد خانواده و يارانش، برچسب «غريبه» زده شد. چه، رابطه او با بزرگان صحابه، رابطه برابرى بود كه در اين نوع رابطه، ضابطه جايگزين رابطه مى شود. رابطه او با دشمنان، حسد ورزيدن دشمنان بود كه نمى شد جلو آن را گرفت و كينه اى از سوى آنان بود كه نمى توان پنهانش كرد. رابطه او با عموم مردم، رابطه اى بود كه آنان بسان بيگانگانى كه او را نمى شناسند، به او مى نگريستند و از انديشه وى پيروى نمى كردند، هر چند گروهى از مردم از روى شگفتى به او نزديك مى شدند و گروهى از آنان، بر اثر نفرت از وى دورى مى گزيدند و اين، از نشانه هاى شهيد است».
گروهى از مردم در زمان على عليه السلام او را فوق العاده دوست مى داشتند و برخى از آنان
ص: 30
در دوستى او افراط مى كردند، تا آن جا كه او را به مرتبه خدايى رسانيدند و كافر شدند. بدين سبب، او فرمان داد كه آنها را در آتش افكنند و اين در حالى بود كه آنان از اين
كارشان احساس پشيمانى نمى كردند و اين، امرى است شگفت انگيز و كمياب كه طرفداران اين نظرگاه مى خواهند از اين طريق به تحليل و توجيه اين عمل شگفت آور و هيجان انگيز خود بپردازند.
آيا پيروزى سياسى شخصيت على بن ابى طالب عليه السلام در دوران خودش، با آن حقانيت تمام و عدالت كاملى كه داشت، امكان پذير بود؟ آيا سطح فكرى و روانى مردم و نيازمنديها و منافعشان، به آنها اجازه مى داد كه به جهان على عليه السلام كه الگوى عدالت، انصاف و زهد بود، بپيوندند؟
ترور امام على عليه السلام به درگيرى پايان داد و راه را بر ضدّ حمله اى كه از سوى او بايد صورت مى گرفت، بست.او رستگارى بزرگش را در شهادت ديد و در حالى كه پرواز روحش را چشم مى كشيد گفت: «به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم». مردم پس از او همچنان به جدالهاى سياسى، دنيوى، دينى و شخصى خود ادامه دادند.
سرانجام، على بن ابى طالب عليه السلام از پيله منافقان، سازشكاران، سود جويان و همپيمانان از دين برگشته خود آزاد شد و آزادى خويش را در ملكوت اعلى يافت و در هنگامه اى كه ديگران در جهان خود - جهان زور و ستم - بسر مى بردند، او پرچم جاودانه فداكارى را به اهتزاز در آورد، پرچمى كه بشريت در تمامى دورانها آن را برخواهد افراشت.
شخصيت او آفريده شد تا در هنگام رويكرد مردم به خطا، كژ روى، ستمگرى و كفر و گمراهى، نماد عدالت و حق باشد. چه، او زيباترين الگوست، زيرا انسانى است بى پيرايه، زاهد و فروتن. انسانى است نيرومند، بلند مرتبه و درخشنده در ميان درخشنده ترينها و كمياب در ميان كميابترينها و برخوردار از انواع دانش و ادب و شناخت كه همتاى آن در تاريخ بسيار اندك است.
شخصيت على بن ابى طالب عليه السلام كه از لحاظ انديشه و رفتار بسان يك دائره المعارف بزرگ است، نيكان و بزرگان عدالت پرور را به پيروى از خود فرا مى خواند و براى آنان همين افتخار بس كه اگر نتوانند از شيوه على عليه السلام پيروى كنند، اين ناتوانى را با كمال ميل و آشكارا بيان مى دارند. چه، على بن ابى طالب عليه السلام از سوى هر انسان آزاده و برخوردار از
ص: 31
وجدان پاك، سزاوار دوستى واحترام است.
او آموزگار دوستى و گذشت است كه بالاتر از تنگ نظريهايى كه بشر را به طبقات و دسته هاى نژادى و قومى وقبيله اى تقسيم مى كند، پيوسته به افراشتگى مى نگرد. او آموزگارى است كه بالاتر از تقسيم بنديهاى غير انسانى كه در خور مقام جانشين خدا در زمين نيست، براى اوج گرفتن انسان فداكارى كرد.
هنگامى كه اين برگها را مى نوشتم، انديشه هاى فراوانى درباره على بن ابى طالب عليه السلام
در ذهنم بود، ليكن عظمت ابعاد اين انديشه هاى فراوان، پى گيرى آنها را برايم دشوار ساخت. چه، هرگاه انديشه اى را مى نگاشتم، انديشه ديگرى به خاطرم مى آمد. گمان نمى كنم نويسنده اى، كتابى درباره امام على عليه السلام بنويسد و آن را به پايان برساند و در اين كه تنها به گوشه اى از اين موضوع پرداخته است، كاملاً اطمينان نداشته باشد.
اينك كه مى خواهم به انديشه هاى مكتوب خويش در اين كتاب پايان دهم، باز هم ديدگاهها و انديشه هاى ديگرى در فضاى ذهنم وارد مى شود. بنابراين، كتاب پايان يافته
است، امّا نگاشتن درباره على عليه السلام پايان يافتنى نيست.
عزيز سيّد جاسم
بغداد
ص: 32
هماهنگى با مشيت پروردگار
گواهى دادن به اسلام
دشوارى راه
ص: 33
ص: 34
در پس دگرگونيهاى پى در پى جهان نوين كه ميليونها ميليون زايش و رويش را در خود دارد، مشيّت پروردگار نهفته است، مشيّتى كه موجودى محدود [چون انسان] نمى تواند آن را درك كند. چه، موجود محدودى كه بُرد نگاههايش از اشياى نسبى و محسوس و مشخّص فراتر نمى رود، نمى تواند قوس ديدش را به ماوراى مرزهاى اين اشيا بالابرد و اين، در حالى است كه امواج دگرگونيهاى جهان هستى با شتاب سرسام آورى حركت مى كند و بدون اين كه لحظه اى آرام بگيرد، موجى در پى موج ديگر روان است. تو گويى دنيا مصمّم است تا براى هميشه، معمّايى را فرا روى انسان بگذارد كه هيچگاه رمزش به دست نمى آيد.
در سايه پيوستگى اين امواج شتابنده زندگى كه از آخرين لحظه تاريكى سپيده دم زمانى به وجود مى آيد، زايشهاى ساده و پيچيده و پديده هاى معمولى و اعجازآميز در جلوه هاى آفرينش الهى با يكديگر ارتباط سرنوشت ساز و يگانگى پيدا مى كنند.چه، هر چيزى در زندگى در جاى خود قرار دارد و نيز هر كدام بايد روزى به كام نابودى فرو رود. [بنابراين، جلوه آفرينش در همه موجودات و پديده هاى هستى يكسان است]. در جهان هستى - به رغم اين كه پيوستگى مزبور به طور يقين مورد جدال و كشمكش است - وجود زايد و بى هدف به چشم نمى خورد. چرا كه، تمامى موجودات، خواه بسيط و خواه مركب، همگى در مشيّت آفرينش با يكديگر شريك اند و گويى همه آنها يك موجودند كه آفريده شده اند.
ليكن اعضاى اين موجود واحد- همين امر، حكمت آفرينش و باعث به حيرت افتادن آفريدگان است - از لحاظ ارزش، با توجّه به وظايفى كه انجام مى دهند، در سطوح مختلف قرار دارند. به عنوان مثال، برخى از اعضاى موجود زنده حتّى اگر بريده شود سبب مرگ او نمى شود، در حالى كه بيمارى «قلب» به مرگ او منجر
ص: 35
مى شود. همان گونه كه اعضا به رغم اين كه همگى داراى يك وجود هستند ليكن وظايف و آثار آنها مختلف مى باشند،پيدايش افراد بشر و پديده هاى زندگى و زمانهاى مرگ آنان نيز با يكديگر متفاوتند.
مشيّت آفرينش الهى كه در هر زايشى به چشم مى خورد، خرد انسانى را در برابر شگفتيها، معجزه ها، عجايب، پارادُكسها و چيزهاى حيرت آورى قرار مى دهد.بنابراين، خرد انسان، پديده هايى را كه مى تواند با شناخت علمى خويش توجيه كند، به تحليل و توجيه آنها مى پردازد و پديده هايى را كه نمى تواند با اين روش توجيه كند رها مى سازد.
كسى كه بيش از اندازه ساده انگار باشد، مسلّما زايش و رويش موجودات زنده را به گونه بسيار ساده ومعمولى وانمود مى كند، در حالى كه هيچگاه واقعيّت چنين نيست. چه، در پس همين زنده هاى به ظاهر ساده نيز قدرت اعجازآميز آفرينش نهفته است. ليكن با توجّه به اين كه مردم اصطلاحا موجودات زنده و پديده هاى هستى را به دو گونه: ساده و مركب، عادى و پيچيده تقسيم مى كنند، از توجّه به يك وجود ناشناخته، حيرت آور و شگفت انگيز در وراى وجود اين موجودات ساده و در عين حال شگفت انگيز غفلت كرده اند، همان وجودى كه در وراى موجودات زنده پيچيده و غير عادى نيز در يك منشور نهفته است.
رابطه زاده شدن موجود زنده با زمان، در آفرينش جهان هستى داراى مفهوم ويژه اى است. به عنوان نمونه گاهى اثر زاده شدن يك مولود، ويژه همان مولود است و گاه اثر زاده شدن مولودهايى مشخّص از مرزهاى شخصى آنها فراتر مى رود و جهان را فرا مى گيرد و انديشه انسان نمى تواند اين رابطه را درك كند، مگر اين كه تأثيرات عملى اين مولودها را در طى زمان رصد كند. بر اين اساس، انديشه بشرى تنها در صورتى مى تواند اين رابطه را بشناسد كه با تاريخ پيوند داشته باشد.
روزى كه على عليه السلام در آن زاده شد، با اراده ازلى آفرينش الهى، هزاران بلكه
ص: 36
ميليونها انسان و موجودات زنده ديگر نيز گام در عرصه هستى نهادند ليكن يقينا هيچ زاده شدنى همچون زاده شدن او نبود. چه در زاده شدن على عليه السلام كه به رغم سادگى اش پر از راز بود و به رغم شگفت انگيز بودنش بسيار آسان تحقق يافت، بر طبق حكمت الهى، آن چنان صدايى با پيدايش اين مولود همراه مى شود كه در تاريخ طنين مى افكند و رويداد اين زايش را به عنوان نمودار حق پخش مى كند، نوزادى كه در طول تاريخ، روشنگر و جاودانه است.
ميلاد على بن ابى طالب عليه السلام در مكانى استثنايى بود، نه در زمانى استثنايى. ليكن همين استثناى شگفت انگيز مكانى اين مولود، موجب استثناى شگفت انگيز آن در هميشه زمان شد. چه، انسانها به طور معمول در اندرون خانه ها زاده شده اند و زاده خواهند شد و نيز گاهى زن باردارى مجبور مى شود كه در بيرون خانه زايمان كند بدون اين كه پيشتر حساب اين وضعيّت را كرده باشد و به عنوان مثال نوزادش رادر يك ميدان باز بر زمين مى گذارد. امّا زاده شدن على بن ابى طالب عليه السلام براى هميشه زمان، شگفت آور است، زيرا مادر او فاطمه دختر اسد، نوزادش را در درون بيت عتيق، يعنى كعبه مى گذارد. همان گونه كه شگفت آور بودن ميلاد على عليه السلام فرياد حق و عدالت در آينده را سر مى داد، مصيبت او در سالهاى آينده را نيز ثبت مى كرد، يعنى مصيبت به شهادت رسيدن مولود خانه خدا در محراب خانه خدا. على بن ابى طالب عليه السلام در خانه اى كه خداوند آن را از توفانهاى كهن و از بردگى رهانيد و در محراب خدا زاده شد و به بتها پشت كرد. بنابراين، بيت عتيق كه پر از بتهاى بى جان و بى خرد بود، تنها خانه خدا شد و زاده شدن على بن ابى طالب عليه السلام حكمت خدا و پرنده جاويد حقيقت بود.
«ولادتى اينچنين پيش از اين نوزاد در جهان تحقق نيافته بود و پس از او نيز هيچ نوزادى به اين افتخار دست نخواهد يافت. خداوند به وسيله اين ولادت، آن نوزاد و پدر و مادرش را گرامى داشت و اين ولادت نوعى احترام به دو فرزند هاشم بود، زيرا اين كودك
ص: 37
از نسل هاشم؛ و از فاطمه و ابوطالب نوادگان اين ريشه پايدار و بزرگوار به دنيا آمد.(1)»
«وقتى مادر امام از خانه كعبه بيرون آمد، مردم به سوى آن بانو شتافتند، و از يكديگر پيشى مى گرفتند، تا او را كمك و يارى كنند و چشمان خويش را به طلعت نوزادى كه خانه خدا زادگاهش و پرده كعبه جامه اش بود، سير سازند.(2)»
ويژگى اين حادثه كه همه چيز را از ياد آن مردم برد و همهمه سرگشتگى و شگفت زدگى ايشان را برانگيخت، همان همراهى خداوند و اعلان سر رسيدن وعدگاه خدا با بشر و حوادث تاريخ بود، يعنى وعدگاه ميلاد انسانى كه او با حق هست و حق با او؛ و اين دو همچون شعله اى يكى شده اند و در اين شعله، چيزى دور از چيزى نيست، بلكه همه اجزاى اين شعله يك چيز و يك پارچه است و اجزايش در كُلّ آن ذوب شده است.
بدين ترتيب، آن زايش شگفت انگيز، با رستاخيز و احياى دوباره خانه خدا همراه بود و با زاده شدن اين مولود جديد، تمامى بتها و كسانى كه در حضور خدا قدرت او را ناچيز مى شمردند، نااميد شدند. در بيرون بيت عتيق اراده الهى پيامبر بزرگوارى را براى انسانها آماده مى كرد كه جهان بت پرستى را به مبارزه مى طلبيد و در درون بيت عتيق، اراده الهى براى مصطفى صلى الله عليه و آله ياور و دوستى را مهيّا مى ساخت كه از همان لحظه نخست ولادت، به بتها پشت كرده است!
اگر دست تقدير به بتها توان نگاه كردن مى داد، آنها با نگاههاى سخت خشم آلود به آن كودك نوپيدا نگاه مى كردند و آن چنان شعله هاى سوزانى را برمى افروختند كه او را در گهواره مى سوزانيدند و اگر براى اين بتها مقدّر مى شد كه سخن بگويند، تنها از جنگ سخن مى گفتند: جنگ بر ضدّ مبارزى كه در ژرفاى خويش همان عظمت
ص: 38
عموزاده اش، پيامبر بزرگ را دارد. ليكن هر آنچه را كه بتها از انجام آن و سخن گفتن درباره آن ناتوانند، اجراى آن را انسانهاى شيطان گونه اى به عهده مى گيرند كه خود را براى خاموش كردن نور خدا آماده كرده اند.
رويداد واقعا شگفت انگيز اين بود كه ولادت در خانه خدا صورت گرفت و نه در خانه خويشاوندان. ولادت در فضاى پرستش بتها براى انكار بتها. بنابراين، خداوند از طريق اين ولادت، على عليه السلام راملزم كرد كه اخلاصمند حق كه همان خانه خداست
باشد، خانه اى كه انسانهاى مسلمان به آن رو مى كنند. به همراه او خانواده اش نيز اخلاصمند حق شدند. چه، آن كه در خانه خدا زاده شد به همراه خانواده اش، زير پرچم پيامبر بزرگ، بزرگراه حق را در پيش گرفت و بدون اين كه كوچكترين ترديدى به خود راه دهد بدان ادامه داد تا اين كه قاتل او ابن ملجم مرادى با ضربات خيانتكارانه به سويش شتافت و در حالى كه شصت سال و اندى از عمر او سپرى شده بود، زندگى اش پايان يافت. البتّه، در نگاه سطحى، امام على عليه السلام در شصت و سه سالگى چشم از جهان فروبست، امّا به حساب تاريخ، او به درازاى تاريخ زنده است كه هر اندازه انسانهاى كاوشگر در زندگى او كاوش كنند و شخصيتهاى آگاه از زندگى او آگاهى يابند، زندگى آن امام درخشانتر مى شود.
آغاز و فرجام زندگى او بر خلاف يكديگر نبود: او در خانه خدا [زندگى اش را آغاز كرد و] تولّد يافت و سرانجام در مسجد - خانه خدا - به شهادت رسيد(1). بنابراين در سراسر وجود اين شخصيت بى نظير، در تمامى دوره هاى زندگى اش و در تمامى روزها، ماهها و سالهاى اين زندگى يك نوع انسجام و پيوستگى به چشم مى خورد و او در هر لحظه اى از زندگى اش، يك وظيفه مهم براى سامان بخشيدن به زندگى ديگران بر عهده داشت كه كاملاً با قضيه او - قضيه حق و عدالت - هماهنگ
ص: 39
بود.
عقاد سخن درستى گفته است آن جا كه مى گويد:
«كدامين فرجام، به فرجام اين شهيد عادل همانندتر است؟ او - چنان كه مى دانيم - در كعبه زاده شد و در مسجد - چنان كه مى دانيم - ضربت خورد و كدامين آغاز و فرجامى به زندگى كه ميان اين دو نقطه قرار دارد، از اين آغاز و فرجام همانندتر است؟.(1)»
گاه بخشهاى كوچك و نخستين [زندگى يك انسان] به تنهايى و به طور ناخودآگاه تكامل مى يابد، ليكن اين بخشها در هنگام پيمودن راه درست تكامل آنچه را كه ناخودآگاه تحقق مى يابد بيش از آنچه آگاهانه تحقق مى يابد نمايان مى سازد.گاه گزينش آگاهانه و مستقيم شخص در ساماندهى اين بخشهاى كوچك دخالت دارد امّا اين گزينش آشكارا خودش را نشان نمى دهد. زيرا در ميان سكوتها محبوس مى ماند و در نتيجه، نه خودش برملا مى شود و نه كسى از طريق سخن آن را برملا مى كند از قبيل بخشهايى كه در آن، ناخودآگاهى با آگاهى در هم مى آميزد و كار را زيبا و دلپسند مى سازد. به عنوان نمونه، در مسأله نامگذارى «على بن ابى طالب» شايد مادرش بدين سبب خواست نام او را حيدر - يكى از نامهاى شير است - بگذارد كه او فاطمه دختر اسد است و هدفش اين بوده كه مى خواسته نام پدرش را بر او بگذارد و از اين طريق به پدرانش احترام نهد و چه احترام بزرگى است! ليكن على كه صرفابراى يارى حق به دنيا آمده است، نبايد در نامگذارى او تنها بزرگداشت پدران مدّ نظر قرار گيرد، بلكه هدف از اين نام گذارى بايد بزرگداشت قضيّه بزرگ، يعنى عدالت و بزرگداشت و احترام بردوش گيرندگان پرچم عدالت و سربازان آن در هر دوره اى نيز باشد.لطف خداوند بر اين قرار گرفت كه نام «على»
ص: 40
براى على بن ابى طالب برگزيده شد، تا هر اندازه كه بتها بر پايه هاى سنگى و استوار خود بالا روند و هر اندازه كه بر اثر نادانى پرستندگان اين بتها بر عظمت آنها افزوده شود، باز هم مقام و جايگاه اين نوزاد جديد، بلندتر و والاتر از آن باشد.
برخى گفته اند: ابوطالب همان كسى بود كه نام على را برگزيد و اين نامى بود كه عرب دوران جاهليّت [فرزندان خود را] بدان نامگذارى نمى كردند. چنان كه نام «محمّد» نيز در ميان ايشان سابقه نداشت، مگر چند نفرى كه در طليعه بعثت محمد صلى الله عليه و آله نامشان را محمّد نهاده بودند. به دنيا آمدن محمّد و شايد نامگذارى پيامبر صلى الله عليه و آله بدين نام، يك نوع اشاره اى به عرب بود كه از جاهليت خود بكاهند و نشانه هاى مكتب آسمانى را كه خورشيد آن بزودى در ميانشان طلوع خواهد كرد بزرگ بشمارند.(1) همچنين نام «على» نيز از نامهايى نبود كه عرب در دوران جاهليت خود بدان نامگذارى كنند و تاريخ دوران جاهلى از كسى كه پيش از صاحبش على بن ابى طالب عليه السلام بدين نام ياد شود، نام نبرده است. نام على در لطافت و زيبايى و در اين كه اين نام در دوران جاهليت مرسوم نبوده و كسى بدان ياد نمى شده، همانند نام «محمّد» است.(2)
آن گونه كه گفته اند: اين نامگذارى خواسته محمّد صلى الله عليه و آله بوده است و از اين كه پيامبر بزرگوار عنايت ويژه اى به نامها داشته، بر مى آيد كه در گزينش نام «على» از سوى پسر عموى او محمّدبن عبداللّه صلى الله عليه و آله هماهنگى با مشيّت پروردگار صورت گرفته است، كسى كه نامها را مورد بررسى كامل قرار مى داد و آن را كه از همه زيباتر و
يا پر معناتر بود بر مى گزيد.
سرپيچى محمّد صلى الله عليه و آله از رسوم جاهليّت در مقابله آن حضرت با اعتقاد بت پرستى
ص: 41
و رويارويى با خطاهاى تلخ آن نمودار بود و گزينش نامها در ميان عرب جاهليّت، تنها بازتاب تنگى افق ذهنهاى آنان، بسته بودن محيط و توسعه نيافتگى انديشه بود. به عنوان نمونه، بسيارى از نامها نشان دهنده سنگدلى، خشونت، پستى، تقليد از سمبلها، موجودات و ويژگيهاى محيط بود. بنابراين بسيارى از اوقات همانند نامهاى بتان نامگذارى مى كردند: عبداللّات، عبديغوث، عبدالعزّى. نيز نامگذارى به نامهاى حيوانات افزايش يافته بود. چنان كه فرهنگ نامها پر از نامهايى است كه نشانگر جنگ، شجاعت، نيرومندى و ديگر ويژگيهاست.
«از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه او نام «عاصيه» را تغيير داد و به او گفت: «تو جميله اى». همچنين، فردى را كه نامش حرب بود، سلم نام نهاد و نيز مضطجع را به منبعث مبدّل كرد. آن بزرگوار با نامها و كنيه هاى اشخاص و نامهاى اماكن و اشيا به همين ترتيب برخورد مى كرد و هر نام زشتى را كه به يك عقيده فاسد و يا به يك عمل زشت نسبت داده مى شد از آنها بر مى داشت و نامهاى نيكويى را كه به فضيلت، نيكى و احسان منسوب بود بر آنها مى نهاد. گويى خداى سبحان اراده كرده بود كه على عليه السلام در فضاى اسلام و پيش از اسلام، چشم به جهان بگشايد و در دامن نبوت پرورش يابد و همين امر، سبب شد كه او از جاهليّت و اباطيل آن دور بماند... و زمانى هم كه اسلام آمد، وى با فطرت سالم و نام سالم از آن استقبال كرد.(1)»بنابراين، شايد محمّد صلى الله عليه و آله همان كسى است
كه اين نام را براى پسرعموى نوزادش برگزيد و به عمو و زن عمويش اشاره كرد كه نوزادشان را بدان، نام نهند.(2)» آنگاه كه محمّد صلى الله عليه و آله به چهره اين نوزاد نگريست، در دلش خطور كرد كه او بايد از برترين بندگان خداوند باشد و شايسته است كه در اسلام از جايگاه بلندى برخوردار شود.(3)»
بعدها و پس از گذشت چند سال، چشم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و پسر عمويش على عليه السلام به زاده شدن آن دو سبط، روشن مى شود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نام «حسن و حسين» را براى آن دو بزرگوار بر مى گزيند و با اين عمل خويش، زيباترين مثل را در گزينش
ص: 42
زيباترين نامها مى زند، همان نامهايى كه مردم بدانها آشنايى نداشتند؛ و چقدر فراوان است چيزهايى كه مردم با آنها انس ندارند، تا اين كه فردى به آن مى پردازد و آن را مى پسندد [و سپس مردم از او ياد مى گيرند].
در فضيلت محمّد صلى الله عليه و آله همين بس كه او در همان هنگام كه كاروان حقيقت و ايمان را راهنمايى مى كند به حسّ زيباشناسى نيرو مى بخشد و ميان اسم و مسمّى يگانگى ايجاد مى نمايد تا انسان به جوهر انسانى اش پى ببرد و انديشه و عمل او با اين جوهر انسانى همساز گردد. همسازى [ميان انديشه و عمل ]خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله بود تا حقيقت در ميان مردم و در اعمال آنان، در روابط ايشان، در نامهايشان و در نامگذاريهايشان، تجسّم يابد. خطر وحشت آورى كه بشريت از آن رنج برد و مى برد، خطر نفرت انگيز جدايى ميان انديشه و عمل است، يعنى خطرى كه انسان چيزى را ادّعا كند و خلاف آن را انجام دهد. چه بسيار واژه هاى زيبايى همچون حق، حقيقت، راستگويى، امانتدارى، شرافت، بخشندگى و وفادارى كه بر زبانها جارى مى گردند ليكن همين واژه ها در ميان انبوه منافع مادّى، استثمار، احتكار، استبداد و
تجاوز گم مى شوند [و در عمل از آنها خبرى نيست].
على بن ابى طالب عليه السلام پرورش يافته محمّد صلى الله عليه و آله بود. او در حالى به دنيا آمد كه خداوند ويژگى يگانگى و همسازى ميان انديشه و عمل را به او بخشيد و گويى مشيّت الهى بر اين قرار گرفت كه بتها را خوار گرداند. چه، اينك در دفتر اين بتها انسانى زاده مى شود كه از همان آغاز دلش شيفته خداوند است!
مردم عادى آن روزگار چنين مى پنداشتند كه هر گاه نوزادى در ميان بتها زاده شود، به جهان بتها مى پيوندد، به سوى آنها پيش مى رود، جايگاه نزديكى به آنها را به دست مى آورد و از بركت جايگاهى كه در آن زاده شده است در آينده زندگى اش برخوردار مى شود. بنابراين، چنين ولادتى از ديدگاه مردم آن روز نشانه آن بود كه اين نوزاد خوش بخت، برگزيده بتهاست، در حالى كه از ديدگاه على عليه السلام زادگاه او،
ص: 43
حرم ابراهيم عليه السلام و ميدان نبرد با بتها بود.
هنگامى كه در يكى از روزها دختركى از على عليه السلام مى خواهد كه پيرامون كعبه طواف كند، او اين در خواست او را نمى پذيرد. پاسخ همراهان على عليه السلام به طور سنّتى اين بود كه زاده شدن على در كعبه را به او يادآورى كردند و به همين دليل، يكى از همراهان به او گفت:
اى پسر ابوطالب، براى تو خيلى شگفت آور است كه «مادرت تو را در حرم بتان به دنيا مى آورد و تو...». بلافاصله على عليه السلام سخن او را قطع مى كند و مى گويد: «در حرم پدرم ابراهيم...امّا بتهاى شما، پس شأن من از آن بالاتر است كه آنها را ببينم».
على از همان آغاز ولادت، از ديدن بتها روى برتافت و به همين دليل، از روزى كه چشم به جهان گشود و پيش از آمدن اسلام، نه پيرامون بتخانه اى طواف كرد و نه به بتى روى آورد، بلكه جان و دلش تنها متوجه ذات خدا و حق بود. حق در وجود على عليه السلام از همان آغاز كودكى او، مواد خامش را يافت و پرورش اين موادّ خام را خانواده اى به عهده گرفت كه در آن جامعه آشفته تجارى، بدوى و بت پرستى، تنها نماد بزرگوارى و پايدارى به شمار مى رفت.
هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام به سنّ شش سالگى رسيد، از خانه پدرش ابوطالب به خانه پسر عمويش محمّدبن عبداللّه صلى الله عليه و آله منتقل شد.(1) شايان يادآورى است كه سختى زندگى، تنها عامل انتقال على به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نبود.هر چند بر دوش كشيدن بار زندگى بر ابوطالب كه بيش از توانش عائله داشت سنگينى مى كرد،
ص: 44
اينك نوبت به محمّد صلى الله عليه و آله رسيده كه مسؤوليت مراقبت از على را بر عهده گيرد، بويژه پس از آن كه او با خديجه ثروتمند ازدواج كرده و از امكانات بيشترى برخوردار شده است. در جهان هستى و دوران زندگى، حوادثى به چشم مى خورند كه به نظر مى آيد به طور تصادفى رخ داده اند ليكن اين حوادث در ذات پنهانى خويش واقعيتها و ضرورتهاى گريز ناپذيرى هستند كه بعدها پيامدهاى مشهود آنها از وجودشان خبر مى دهد. زمانى محمّد صلى الله عليه و آله همچون عموزادگانش و از آن جمله على عليه السلام تحت سرپرستى ابوطالب قرار دارد. امّا بعدها و در هنگامى كه محمّد ازدواج مى كند و براى خويش خانه اى تشكيل مى دهد، به يك كانون گرم دوستى و ارتباط تبديل مى شود، تا آن جا كه على را از پدرش جدا مى سازد و به نزد خود مى آورد.
حادثه ولادت على عليه السلام يك حادثه ضرورى و نقطه اوج زمينه سازى پنهانى، از سوى خداوند، براى به وقوع پيوستن يك رويداد بزرگ ديگر بود كه اوّلاً وجدان عرب و ثانيا وجدان بخش بزرگى از انسانيت را تكان داد. لذا امكان ندارد كه حادثه آغاز ايمان آوردن على عليه السلام كه از روى اراده و هدف بوده است بسان حلقه هاى زنجير به زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله پيوسته باشد، ليكن فلسفه وجود اين حادثه از رابطه دوستى [ميان آن دو بزرگوار] فراتر نرود. بنابراين، ولادت على و ايمان آوردن او يك انتخاب بوده است [نه تصادف].
«پسر عموجان! شنيدم و اجابت كردم و به شهادت اسلام گواهى مى دهم كه معبودى جز خداوند نيست و تو فرستاده او هستى». اين بيان قاطع، پيامد طبيعى همان انتخابى است كه عنايت الهى آن را از آغاز در خانه كعبه انجام داد، زيرا على عليه السلام در اين خانه چشم به جهان گشود.
ص: 45
در ميان عرب، چه در جاهليت و چه در اسلام، رسم بر اين بود كه فرزندان با پدران و پدران با برادران و عموزادگان خود به مشورت و رايزنى مى پرداختند و اين رايزنى نشانه همبستگى اجتماعى به شمار مى رفت. بر اين اساس، هنگامى كه على عليه السلام مى خواست اسلام بياورد، بسيار طبيعى بود كه با پدرش ابوطالب مشورت كند و نظرگاه او را در اين باره به دست آورد، ليكن او كه شعله با بركت اسلام را در دل دارد و انديشه ايمان در خون و وجود وى جريان پيدا كرده است و به رغم اين كه تنها ده سال از عمرش مى گذرد، نيازى به مشورت با پدرش ندارد. او از همان آغاز ولادت، صراحت ايمان، اعتماد به نفس و جرأت لازم براى اراده هر حقى را داشت و به همين سبب، خطاب به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: «اى پيامبر خدا، من درباره دينم، نه از ابوطالب فرمان بردم و نه با او مشورت كردم». اين سخن على: «من به شهادت اسلام گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست و تو فرستاده او هستى» سرآغاز دورانى تازه، زندگى تازه و سرنوشتى تازه براى او بود.
هر چند اين سخن را بجز على ديگران هم بر زبان آورده اند ليكن بيان آنها از ويژگيهاى بيان على عليه السلام برخوردار نبوده است. چه، هر حرف، هر جمله و هر بيان على عليه السلام از آغازى بزرگ، سنگينى مسؤوليت و شگفت انگيز بودن انتقال به زندگى جديد و سلطه حق حكايت دارد. ترديدى نيست كه ايمان مؤمنان با يكديگر تفاوت دارد. به عنوان نمونه، مؤمنى هست كه حدود ايمان او از خودش فراتر نمى رود و در نتيجه، نقش او هم محدود است و مؤمنى هست كه نقشى تاريخى و اثرگذار ايفا مى كند.
همچنين، راه ورود به خانه ايمان نيز مختلف است: گاهى انسان در سايه عوامل ذاتى و طبيعى و معمولى ايمان مى آورد، گاهى بر اثر يك پيش آمد ناگوار اين ايمان حاصل مى شود و گاهى بتدريج و با كمال آرامى پديد مى آيد و رشد مى كند. در ميان تمامى انواع ايمان، ايمانى كه به طور ناگهانى حاصل شود از همه هيجان انگيزتر و
ص: 46
شگفت آورتر است. بنابراين، او از گمراهى به ايمان منتقل مى شود، انتقال قاطعانه و بى مانندى كه هم معيارهايى را كه وى با آن خودش را مى سنجيد تغيير مى دهد و هم معيارهايى را كه ديگران را با آنها مى سنجيد.
«پولس» به همين ترتيب به سوى مسيح عليه السلام هدايت شد، با اين كه وى پيشتر با مسيحيان مى جنگيد و به كشتار آنان دست مى يازيد. او در حالى كه رهسپار دمشق بود، تا مسيحيان آن جا را با بازوان بسته به او رشليم ببرد، ناگهان آوازى گوش او را نوازش داد «گروه اسبان در حركت بودند و درّه ها و بيابانها را طى مى كردند و از راه سامره به جليل رسيدند و از كنار درياچه طبريا گذشتند و اردن را هم پشت سر نهاده، به دشتهاى حوران مى تاختند، تا اين كه به دروازه هاى شهر دمشق نزديك شدند. پولس هر مقدار كه به آن شهر بزرگ نزديك مى شد، آتش خشم او شعله ورتر مى گشت و نقشه ها مى كشيد كه چگونه از كسانى كه از آن گمراه كننده يعنى مسيح پيروى مى كنند انتقام بگيرد....(1)»
در دشتهاى دمشق «در حالى كه او در حركت بود و به نزديك شهر رسيده بود، ناگهان نورى از آسمان پيرامونش برق زد و او برزمين افتاد و آوازى را شنيد كه مى گفت: اى شاول =]پولس] چرا بر من ستم مى كنى؟ او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من يسوع هستم كه تو بر او ستم مى كنى. بر تو دشوار است كه مهميز بزنى.(2)»
«شاول از زمين برخاست و در حالى كه چشمانش باز بود، هيچ چيزى را نمى ديد. بنابراين، آنان دست وى را گرفتند و او را وارد دمشق كردند. او سه روز در آن جا درنگ كرد، نه چيزى را مى ديد، نه مى خورد و نه مى آشاميد(3).»
ايمان همچون صاعقه اى به پولس حمله برد و بت پرستى را از ريشه هاى جان او زدود و روحش را با انديشه هاى مسيح عليه السلام پر كرد.
همچنين عمربن خطاب كه دشمن سر سخت اسلام بود، با شنيدن صداى قرائت قرآن در خانه خواهرش فاطمه كه او و شوهرش سعيدبن زيدبن عمرو
ص: 47
عدوى، پيشتر اسلام آورده بودند، اندامش به لرزه افتاد، صداى خباب بن أرَت كه قرآن تلاوت مى كرد: «طه. ماانزلنا عليك القرآن لتشقى»، روح او را بر انگيخت و به رغم تعصب بت پرستى كه وى را به كتك زدن مسلمانانى كه در اندرون خانه پنهان شده بودند، وا مى داشت، صداى قرآن بر جان او اثر گذارد و او با دلاورى تمام به اسلام گرويد.
بر اثر تعدّد عوامل مؤثر و كارا، پذيرفتن اسلام نيز صورتهاى گوناگون پيدا مى كند. چه، هدايت اشخاص در پذيرش اسلام، نقش سازنده اى دارد و به همين دليل، فرد هدايت يافته، از كفر و گمراهى به ايمان منتقل مى شود.
در تاريخ زندگى كسانى كه هدايت يافته اند، دو مرحله وجود دارد: نخست مرحله بت پرستى و دوم مرحله اسلام. ليكن ويژگى على بن ابى طالب عليه السلام كه تنها او از اين ويژگى برخوردار است و ديگران آن را ندارند، آن است كه او يكباره در اسلام زاده شد و تا هميشه مسلمان باقى ماند و در سراسر دوران زندگى اش حتّى يك روز بت نپرستيد. چنان كه در جايگاهى كه او پرورش يافت و رشد كرد، هيچ گونه نشانه بت پرستى و انديشه هاى آن وجود ندارد و در اين قضيه يك نوع رمز الهى به چشم مى خورد كه صفحات تاريخ در طى سالها و قرنهاى آينده آن را تفسير خواهد كرد.
على بن ابى طالب عليه السلام نخستين كسى بود كه در محراب نماز به همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارد. از اين رو، آغاز كودكى و ناتوانى او مالامال از قدرت و نيرومندى بود، زيرا
در اين آغاز، ذات على آن چنان با ذات نبى در هم آميخته شد كه هيچ گونه فاصله اى ميان آن دو وجود نداشت و صورت اين دست پرورده پيامبر صلى الله عليه و آله در روش و رفتار و در افكار و زندگى روزانه اش تبلور يافت و غار حرا و درّه هاى اطراف به تماشاى سپيده دمِ گوش فرا دادنِ على بن ابى طالب عليه السلام به وحى نشست. بنابراين، او پرورش يافته وحى بود. چه، او وحى را از دهان مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله دريافت مى كرد. پيامبر وحى را به او الهام و رهنمودش مى كرد و فضاهاى حالى ذهنش را پر مى نمود و آن
ص: 48
را جاودانه مى ساخت.
آيات كريمه در نخستين مرحله فرود آمدنش، بر روان پاك على تأثير گذارد. زيرا، او تنها كسى بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در غار حرا مى ديد و ديگران او را نمى ديدند. بنابراين، على نخستين كسى بود كه نخستين آيات قرآنى را فرا گرفت و نهال روحى او همزمان با نهال قرآن كاشته شد و اين درخت حق، با رهنمودهاى قرآن و حكمت او كه وى را ذوب كرده بود ريشه دوانيد، شاخ و برگ داد، شكوفه كرد و به ثمر نشست.
روزى ابوطالب از فرزندش على پرسيد:
پسر جان، كجا بودى؟ اين درّه و ماهور جاى بازى تو نيست!
على پاسخ داد: به همراه او بودم، پدر.
ابوطالب: چه منظورى داشتى؟
على: مى خواهم به وسيله او حق پروردگارم را ادا كنم!
ابوطالب: درست رفتى، اگر درست رفته باشى!
على: من در راه درست از او پيروى كردم و مردم نيز بجز حق درباره او آگاهى ندارند.
ابوطالب: آيا منظورت محمّد صلى الله عليه و آله است؟
على: بله، پدر جان. او پيامبر خداست!
ابوطالب: پس آنچه را كه مردم درباره او مى گويند، به من بگو. اين چه آيينى است كه شنيده ام بدان گرويده است؟
على: دين خدا، دين فرشتگان او، دين پيامبران او و دين پدر ما ابراهيم خليل عليه السلام است!
ابوطالب: برادرزاده ام را با اين دين چكار؟
على: خداوند او را به عنوان پيامبر به سوى تمامى انسانها فرستاده است.
ص: 49
ابوطالب: پسرم، مى بينم از او پيروى مى كنى؟
على: به خدا و پيامبر او ايمان آوردم و آنچه را او آورده است، تصديق كردم. اى پدر، به خدا سوگند او بر حق است و تو سزاوارترين كسى هستى كه از او فرمان ببرى و به يارى او برخيزى. پدرجان، پس به نزد او برو!
ابوطالب: مگر نه اين است كه او تو را تنها به نيكى فرا خوانده است؟ اگر چنين است، پس با او باش!
اين گفتگو موجب نا اميدى بزرگ براى على شد، ليكن چندان سبب آزار و رنجش او نگرديد. چه، راستگويى آن چنان در ژرفاى دلش رشد كرده بود كه ميان او و ديگران - خواه از خاندان و خويشاوندانش باشند و خواه نباشند - حدّ و مرزى را ساخته بود و اين مرز، همان مرز حق بود. على عليه السلام با اعتماد و قدرت به تعيين اين مرز مى پرداخت و جز آن كارى در توانش نبود.
زمانى كه ابوطالب از اين جهان رخت بر مى بندد، على در حالى كه همه جريانهاى گذشته را به خاطر دارد، به نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى آيد و سخنان كوتاهى را كه نه نيرنگى در آن وجود دارد و نه پنهان كارى، به اطلاع او مى رساند هر چند كه با اين سخنان پدرش را آزار مى دهد(1). او مى گويد: «اى پيامبر خدا، عمويت در گذشت.(2)»
ص: 50
على عليه السلام طرفدارى كاملش را از قضيه اسلام بيان مى كند و خودش را نشانه حق واز صلب حق معرّفى مى كند، زيرا قرآن جز راه حق، راه ديگرى براى او نگذاشته است كه وى آن را برگزيند واگر ديگر مسلمانان از قرآن فرمانبردارى كردند، در تاريخ زندگى آنان، يعنى پيش از گزينش اسلام، سالهاى فراوانى اثرى از قرآن نبوده است، در حالى كه على عليه السلام وجودش در قرآن تحقق يافت و به همين سبب، قرآنى شدن او، يك نوع وابستگى نامحدود به اين كتاب بود.
امام على بن ابى طالب عليه السلام با دقت در توصيف، با نيروى الهام و با بيان فراگير، درباره دشوارى راه و گرفتاريهاى آن فراوان سخن مى گفت. واژه طريق داراى مفهوم بزرگ فلسفى و مفهوم مبارزاتى است. چه، تمامى مبارزان بزرگ از پيامبران گرفته تا
ص: 51
اوليا و جهادگران در حالى راه را طى مى كنند و از نقطه آغاز به منزل حق مى رسند كه در يك سفر مبارزه هميشگى هستند و همواره بر اثبات شايستگى داده ها و دستاوردهاى حقّانى دليل ارايه مى دهند. راه حقيقت، بسيار دور و دراز و پرپيچ و خم است، زيرا از نظرگاه امام على عليه السلام دنيا «راه» است و حق، هدف و دنيا خانه مبارزه است، همان گونه كه خانه فناپذير نيز مى باشد. سفر طاقت فرساى مبارزه اگر جسمانى باشد، گذشتن از مكانهاست و اگر روحى باشد، به معناى پيمودن مدارج نفسانى و بالا رفتن به سوى عالم بالا از طريق پالايش دائمى نفس از فشار لكّه ها و آلودگيهاست.
نخستين سفر على بن ابى طالب عليه السلام گام استوارى بود كه او در مرحله آغاز اين مبارزه سخت و نفس گير براى بنيان نهادن يك عقيده برداشت.
قريش در «دارالنّدوه» توطئه از بين بردن محمّد صلى الله عليه و آله را طرح ريزى كردند و براى اجراى اين توطئه، گروهى از گمراهان و سركشان عشاير مختلف را آماده ساختند، تا خون پيامبر در ميان همه عشاير گم شود و بنى هاشم نتوانند انتقام بگيرند.
هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تصميم گرفت از مكه به مدينه هجرت كند، بايد فرد ديگرى در بستر او مى خوابيد، تا مبادا توطئه گرانى كه در كمين نشسته بودند، از هجرت او آگاهى يابند و بايد اين شخص آن چنان فدايى و جان نثار باشد كه وقتى در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله قرار مى گيرد، جز كشته شدن چشم داشت چيزى را نداشته باشد.
ويژگى «فدايى» تمامى ويژگيهاى ديگر نظير دلاورى، وفادارى و از خود گذشتگى را در بر دارد و هرگاه اين شخص فدايى بنا به دلايلى از كشته شدن رهايى پيدا مى كرد، باز هم آن وظيفه اى كه او بر طبق خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داد، به توان و جرأت رويارويى [با دشمن]و انجام وظيفه نياز داشت. چه، در آن جا امانتهاى فراوانى بودند كه بايد به صاحبان آنها در مكه و درّه هاى مجاور آن باز گردانده
ص: 52
مى شدند و براى پيامبر صلى الله عليه و آله قابل قبول نبود كه مكه را ترك كند و از جريان امور پس از خود و اين كه آيا اين امانتها به دست صاحبانشان مى رسد يا نه، آگاهى نداشته باشد.
اينك بايد پرسيد: اين شخص فدايى كه از ديدگاه او مرگ و زندگى در راه اسلام يكسان است، چه كسى خواهد بود؟ كيست آن فدايى كه چنانچه از كشته شدن رهايى يابد، در دست يافتن به اين رهايى شتاب به خرج ندهد، بلكه در رويارويى و مبارزه طلبى تا آن جا شكيبايى كند كه امانتها را به صاحبانشان برگرداند؟ اين فدايى على بن ابى طالب عليه السلام است كه روح از خودگذشتگى و اتكاى به نفس را در دلش دارد. بنابراين، على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد، تا او را در هجرت مقدسش از گزند آن گروه جنايتكار نگهدارى كند.
هنگامى كه سپيده صبح دميد، نبرد ديگرى آغاز گشت و آن، نبرد بازگردانيدن امانتها بود كه وظيفه اى بس بزرگ به شمار مى رفت و بايد هم باز گردانده مى شد.
در اين گيرودار، تنها احساسى كه در ژرفاى وجود على مى جوشيد، احساس شوق ديدار پيامبر بود. امّا به رغم اين احساس و به رغم آن فضاى نگرانى كه بر اثر عوامل دشمنى و انتقامگيرى قريش به وجود آمده بود، على بن ابى طالب عليه السلام توانست مأموريتش را با دقت و ساماندهى انجام دهد. او حرارت شوق ديدار [پيامبر] و گرماى ميدان نبرد را با سرماى انجام دادن بسامان وظايف، گرد هم مى آورد و اين ويژگى =] برخوردارى از خصلتهاى متضاد [از محورى ترين ويژگيهايى معروف او به شمار مى رود. چه، هيجان و خشم و دلاورى در ميدان نبرد، او را از هشيارى و آرامش فكرى دور نمى كند و اين، همان ويژگى است كه حبشى «وحشى» آن را تشخيص داد و بدان اشاره كرد. او در هنگامى كه هند دختر عتبه (همسر ابوسفيان) وى را براى كشتن پيامبر يا حمزه و يا على اجير كرد، گفت: «امّا على مردى است با احتياط كه در هنگامه جنگ به هر سو توجّه دارد.»
على عليه السلام به مدّت سه شب در مكه باقى ماند و سپس سفر دشوارى را آغاز كرد.
ص: 53
«او در اين سفركه چهارده شب طول كشيد و در حالى كه در درياى ژرفى از شن كه زير پايش قرار داشت شنا مى كرد و ستارگان ثابت و سيّار بالاى سرش سوسو مى زدند، تك و تنها بود. او را نه مركبى بود و نه شترى كه بر پشت آن سوار شود و تنها از پاهايش كار
مى كشيد و آنها را دور از ديد ديگران در شنها فرو مى برد و در اين سفر هيچ كس وى را
همراهى نمى كرد. اين اوقات بيش از تمامى اوقات ديگر بر زندگى على اثر گزارد و او ژرفتر از ديگر اوقات انديشيد، تا آن جا كه جان او در مدّت زمان باقى مانده از زندگى اش
و در سالهاى بعد، با رنگ و خوى همين دوره سرشته شد. همچنين، او در اين سفر، سختى گرما و گزند سرما را فراموش كرد و به راهش به سوى مدينه ادامه داد و بالطبع خستگيهاى راه و دشواريهايى كه او در ميانه راه تحمل كرد، نتوانست ذرّه اى از هوشيارى
و آگاهى او بكاهد. او همان كسى است كه سه شب پيش از سفر، هنگامى كه گروهى با شمشيرهاى برنده به خانه اش حمله كردند و در چند قدمى پيرامون بستر او را گرفتند، كمترين بيمى به خود راه نداد و تنها ايمانش بود كه او را از حمله آنان نگهداشت.(1)»
اين سفر، صرفا يك سفر مكانى از مكه به مدينه نبود، بلكه هم سفر روحانى، هم سفر زمانى و هم سفر مكانى به شمار مى رفت. در اين سفر، تمامى ذرّات وجود على بن ابى طالب عليه السلام در يك خيزش عقيدتى و از خودگذشتگى كه به مراتب از سختى راه و سفر نيرومندتر بود، به هم پيوست.
على بن ابى طالب عليه السلام به طور يقين نياز نداشت كه خويشتن را با حسابهاى فكرى معمولى در آن سفر بيازمايد. چه، او بالاتر از اين گونه حسابها بود، زيرا او بود كه قريش را در دژ استوارشان به مبارزه طلبيد و با شجاعت و سر سختى، مسافتهاى وحشت و غربت و پيچيده را پيمود. او همچون پرنده بلند پروازى بود كه هيچ چيزى مانع از پروازش نمى شد وايمان و عقيده آن چنان به او نيرو مى بخشيد كه يكتنه با چندين تن برابرى مى كرد و بسان يك انسان نيرومند و مهاجم در صحنه هاى مبارزه و نبرد، به مبارزه و نبردش ادامه مى داد.
هنگامى كه على عليه السلام به منزل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در نزد كلثوم بن هدم، در محلّه قبا در
ص: 54
نزديكى مدينه رسيد، به پاداش بهره گيرى از نور چهره حبيب خويش محمّد صلى الله عليه و آله دست يافت و اين آخرين آرزوى او از اين سفر بود.
بذر جان فشانى و از خود گذشتگى در ميدان كشمكش رشد مى كند و هجرت به مدينه پس از برگردانيدن امانتها به صاحبان آنها، براى على عليه السلام فرصتى بود كه شدّت گستردگى و ژرفاى كشمكش موجود ميان گروه اندكى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را رهبرى
مى كند و جهان ستمگر بت پرستى را به خوبى درك كند.
يقينا زمانى كه على عليه السلام آن بيابانهاى خشك و وحشتناك را پشت سر مى گذاشت،
به جهان هستى بسان يك دشمن زورگو كه او در برابرش يك انسان رام و تسليم است نگاه نمى كرد، بلكه بسان يك همتاى عالى رتبه بدان مى نگريست. بر اين اساس، مقصود از برترى كه از ويژگيهاى على عليه السلام است همان برترى ايمان او مى باشد كه با جان و دل و خون او درهم آميخته است. بنابراين، او هم از لحاظ اسم «على» است و هم از لحاظ مسمّى.
ص: 55
ص: 56
وارث علم پيامبر
ص: 57
ص: 58
مادام كه انسان به فلسفه گزينش على عليه السلام توسط پيامبر بزرگ اسلام پى نبرد، نمى تواند سرآغاز زندگى على را در آن ولادت شگفت انگيز و در آن اسلام آوردن شگفت انگيزش به طور كامل درك كند. چه، اين گزينش با توجّه به احترامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام قائل بود، در جان و دل آن حضرت قرار داشت و پذيرش اين گزينش هم با كمال آمادگى و اشتياق در جان على عليه السلام بود.
ميان اين گزينش و پذيرش، يك نوع پيوند و رابطه ويژه وجود داشت: از نوع رابطه اى كه ميان موسى و هارون، ميان مصطفى و برادر، برگزيده و وصىّ او برقرار بود.
هنگامى كه آن آواز كننده قرآنى، محمّد صلى الله عليه و آله را فراخواند، تا اسلام را به خاندان و خويشاوندانش برساند، گروهى از فرزندان هاشم و فرزندان عبدالمطلب در آن خانه ]=خانه ابوطالب]گرد آمدند امّا آنان به سخنان محمّد صلى الله عليه و آله گوش فرا نداند و با تمسخر و توهين با آن برخورد كردند و برخى از آنان هم آن را جادو به شمار آوردند.
لبهاى ابولهب جنبيد و اين سخن بر زبان او جارى گشت، زيرا او گفت:«به خدا سوگند، محمّد صلى الله عليه و آله شما را جادو كرده است». او خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت:«براستى اين سخن تو جادوست. آن را در انديشه ها موقعيتى باشد و در آرزوها اثرى، ليكن جادو بر آيين ما چيره نخواهد شد.» ابولهب سردسته منكران نبوت محمّد صلى الله عليه و آله است و گويى او و خويشاوندانش نمايندگان حكمت و دين اند و پيامبر بزرگوار، نماينده جادوگرى، شعبده بازى و آشوبگرى است!
زمانى كه ابولهب از فرزندان هاشم و فرزندان عبدالمطلب خواست كه خانه را ترك كنند و به آنان گفت: «اى مردم، شنيديد. پس برخيزيد كه اين نوجوان فريبتان ندهد» محمّد صلى الله عليه و آله نااميد نشد. پيامبر نسبت به خاندان و خويشاوندانش ابراز
ص: 59
مهربانى مى كرد] و به آنان مى فرمود:] «پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوى او فراخوانم. پس كدام يك از شما در اين امر، مرا يارى مى كند، تا برادر من، وصىّ من و جانشين من در ميان شما باشد؟»
خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله جز تمسخر پاسخى به او نداند و اين تمسخر در پاسخ ابولهب كه هميشه براى پاسخهاى منفى و پيروى از شيوه هاى منفور آماده بود، تجسم يافت [او در پاسخ پيامبر چنين گفت] : «آيا مى پندارى كه خداوند تو را برانگيخته است و از ما يارى مى خواهى؟ هان، دين و پروردگارت را از ما باز بدار كه ما به تو پاسخ مثبت نمى دهيم».
اگر آواز پيامبر صلى الله عليه و آله در بيابانها طنين انداز مى شد، دستاورد بهترى داشت، تا در ميان گروهى كه جز بت پرستى، چيزى را نمى فهميدند.
از ميان تمامى اعضاى خانواده و خويشاوندان جز على بن ابى طالب كسى به فراخوانى پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ نداد و او بود كه آن چنان نيرومندانه به يارى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شتافت كه پيوند هميشگى او با پيامبر و نبردهاى او در سالهاى بعد، در آن تبلور يافته و خلاصه شده بود. همان آشوبها، نبردها و كشمكشهايى كه على عليه السلام به يارى او شتافت و گفت: «به خدا سوگند، لجاجتهاى اين گروه، تو را اندوهگين نسازد كه گمراهى آنان بر زيان خودشان است و اى پيامبر خدا، من ياور تو هستم.من با كسى كه با تو بجنگد مى جنگم.»
در آن تبعيدگاه فكرى و اجتماعى كه در ميان خويشاوندان و بستگان قرار داشت. محمّد صلى الله عليه و آله به وضعيتى سخت ناگوار، غم انگيز و بيمناك گرفتار شده بود. او تنها بود، امّا تنهايى او به مراتب از دور بودن از مردم دشوارتر به نظر مى رسيد. او كمك فورى و نزديك را چشم مى كشيد، تا با گروههاى نيرومند، ثروتمند و سر تا پا مسلّح شرك به مبارزه بپردازد، ليكن پاسخ مثبت از سوى كسى دريافت نمى كرد و خواسته قبيله اش اين بود كه سخن خدا: «خويشاوندان نزديكت را بيم ده» بر باد رود. ليكن
ص: 60
على عليه السلام به رغم اين كه نوجوان بود، يك ملّت به شمار مى رفت و پاسخش بسيار زيبا و قاطع بود:«اى پيامبر خدا، من ياور تو هستم. من با كسى كه با تو سر جنگ داشته باشد مى جنگم».
ثمره اين پاسخ على عليه السلام آن بود كه وى از يكسو از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله برگزيده شود و حامل انوار نبوى باشد و از سوى ديگر در معرض دشمنيها و مصيبتها قرار گيرد. چه پر بركت و با ميمنت بود آن گزينش پيامبر صلى الله عليه و آله كه در يك لحظه سرنوشت ساز، على عليه السلام را به جاى خويش بر گزيد تا در آن هنگام كه به سوى مدينه هجرت كند، او در بسترش بخوابد. بنابراين، جامه سبز پيامبر صلى الله عليه و آله نشانه گزينش و مباركباد براى وصىّ او بود. هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و جامه
سبز او را بر خود پيچيد، احساس كرد كه گزينش او به وسيله پيامبر، پيش از آن كه يك افتخار باشد، يك رسالت وامانت است كه بر دوش او نهاده شده است.
«آيا اين عمل پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب، جامه شخصى خود را بر اندام على عليه السلام پوشانيد به ما الهام نمى كند كه بالاتر از خويشاوندى نزديك كه ميان پيامبر و على وجود داشته،
نقطه مشترك ديگرى نيز ميان آنها بوده است؟ آيا ما نبايد از اين عمل، استنباط كنيم كه
هر گاه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله ناپديد شود، تنها على عليه السلام همان شخصيتى است كه براى خلافت، نمايندگى و جانشينى او آماده شده است؟(1).»
انتخاب على عليه السلام به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله به مراتب بزرگتر و بالاتر از مسأله خويشاوندى و برداشتهايى است كه معمولاً قبايل و يا به طور كلّى جوامع از آن دارند. چه، خويشاوندى در بالاترين سطح آن، ميان پيامبر و على وجود داشت، زيرا اين خويشاوندى همان پيوند برادر با برادرش مى باشد كه هر دو از جدّ واحد، يعنى عبدالمطلب هستند و اين خويشاوندى نياز به تأييد و تأكيد ندارد، زيرا خويشاوندى دور نيست، تا با تكرار سخن گفتن درباره آن، تقويت شود و نيز
ص: 61
خويشاوندى مشكوك نيست، تا در هر لحظه اى نياز به روشنگرى داشته باشد. آرى، اين گزينش، يك نوع آماده سازى و توجيه است: هم براى على عليه السلام تا پرچم مسؤوليت را بر دوش گيرد و هم براى عموم مسلمانان، تا آنان به برادر و وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله و ولىّ امر خودشان ارج نهند.
پس از آن كه مسلمانان مستضعف بر اثر فشارهاى قريش به مدينه هجرت كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان تشكيل نخستين هسته برادرى اسلامى را صادر كرد واين، همان هسته ساختار سياسى اسلام است كه بر اصل برادرى اسلامى تكيه دارد. در اين تشكيلات، عقيده اسلامى جاى پيوند قبيله اى را كه در جامعه آن روز حاكم بود، گرفت. بنابراين، عقيده اسلامى يكى از اشكال كم نظير بسيج فكرى و يگانگى روحى به شمار مى رفت كه در ساختار اجتماعى مدينه تبلور يافته بود.
پيش از آمدن پيامبر اسلام و مسلمانان، درگيرى سختى ميان دو قبيله اوس و خزرج در مدينه جريان داشت، ليكن اسلام ميان آنان يگانگى ايجاد كرد و ايشان را «انصار» قرار داد و با برقرارى برادرى ميان انصار و مهاجران، براى اسلام زمينه تازه اى به وجود آمد كه موجب شد در مرحله نخست، مدينه و در مرحله بعد، تمامى جزيره العرب را دگرگون سازد. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله ميان مسلمانان رابطه برادرى برقرار كرد، دست على عليه السلام را بالا برد وگفت: «على برادر من است.»
تاريخ، گواه پافشارى پيامبر صلى الله عليه و آله بر انتخاب پسر عمويش على عليه السلام است و
نمى تواند اين گواهى را انكار كند. چه، به عنوان نمونه، ازدواج على بن ابى طالب با فاطمه دختر پيامبر، بزرگترين دليل بر ژرفاى انتخاب شدن او و تاريخى بودن اين انتخاب است. پيش از على بن ابى طالب، چند تن از بزرگان مسلمان قريش از فاطمه خواستگارى كرده بودند، ليكن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را نپذيرفت. ابوبكر و پس از وى، عمربن خطاب نيز از او خواستگارى كرده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله با كمال آرامى آنها را رد كرد و به ايشان خبر داد كه موضوع ازدواج دخترش را به پروردگارش واگذار كرده
ص: 62
است.
هنگامى كه على عليه السلام از او خواستگارى كرد، هم پيامبر آن را پذيرفت و هم فاطمه و اين، در حالى بود كه تمام دارايى على به شمشير، زره و شتر آب كش او خلاصه مى شد. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت: «امّا شمشيرت كه هميشه مورد نياز توست. با آن در راه خدا جهاد و با دشمنان خدا پيكار مى كنى و امّا شتر آبكش تو كه به وسيله آن براى درختان و خانواده ات آب مى كشى و در سفرت، بار و بنه ات را با آن حمل مى كنى، ليكن من از ميان دارايى ات به زره تو رضايت مى دهم.» از اين رو، على عليه السلام زرهش را به چند درهم فروخت و همان مهر فاطمه عليهاالسلامبود، يعنى مهر تهى دستان.
در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله ازدواج على با فاطمه رامى پذيرد و فاطمه هم بدان رضايت مى دهد، معانى مهم و اساسى گرد آمده اند كه داراى ابعاد فكرى، سياسى و سرنوشت ساز مى باشند. استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله از ازدواج على با فاطمه، نشان دهنده اين آرمان اوست كه او مى خواهد از بيت نبوى و آل البيت حمايت كند و ادامه اين نسل پاك را تضمين نمايد. محبّت محمّد صلى الله عليه و آله نسبت به فاطمه عليهاالسلامخصوصيت اين آرمان و ارزش والاى آن را بر ملا مى سازد و اين كه خداوند مى خواسته اين ازدواج به همان صورتى كه انجام شد، تحقق يابد.
محمّد صلى الله عليه و آله پيامبر بزرگوار كه از مهر مادر محروم شده بود همواره بالاترين احساسات دوستى را نسبت به دخترش ابراز مى كرد، تا آن جا كه او را «اُمّ ابيها»: [= مادر پدرش] نام نهاد و بارها دستان او را مى بوسيد و هنگامى كه مردم او را خطاب مى كردند: يا رسول اللّه و فاطمه نيز همانند آنان، او را خطاب مى كرد، پيامبر از فاطمه
خواست كه او را «يا ابه»: اى پدر، خطاب كند و به همين دليل، براى ازدواج او با على اولويّت خاصّى قائل شد و بدين مناسبت، جشن بزرگى را برپا كرد.
فاطمه عليهاالسلام در حالى كه بر استر شهباى پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بود، به خانه على عليه السلام
ص: 63
رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله، حمزه، عقيل و جعفر به دنبال او حركت مى كردند و زنان پيامبر، در حالى كه سرود مى خواندند و شادمانى مى كردند، پيشاپيش او روان بودند. در اين اثنا امّ سلمه چنين سرود:
سِرْنَ بِعَوْنِ اللّه ِ جاراتِىْ
وَ اشْكُرْنَهُ فِىْ كُلِّ حالاتٍ
اى هو و هاى من، با يارى خداوند رهسپار شويد و او را در همه حالتها سپاس بگزاريد.
وَ اذْكُرْنَ ما اَنْعَمَ رَبُّ الْعُلى
مِنْ كَشْفِ مَكْرُوْهٍ وَ آفاتٍ
به ياد آوريد آنچه را كه خداى بلند مرتبه به ما نعمت داد، يعنى سختيها و گرفتاريها را از ما دور كرد.
فَقَدْ هدانا بَعْدَ كُفْرٍ و قَدْ
أَنْعَشَنا رَبُّ السَّماواتِ
او ما را پس از كفر، هدايت كرد. پروردگار آسمانها ما را از سختى و نيازمندى رهانيد.
وَ سِرْنَ مَعَ خَيْرِ نِساءِ الْوَرى
تُفْدى بِعَمّاتٍ و خالاتٍ
به همراه برترين زنان جهان رهسپار شويد كه عمّه ها و خاله ها فداى او باد.
يا بِنْتَ مَنْ فَضّلَهُ ذُواْلْعُلى
بِالْوَحْىِ مِنْهُ وَ الرِّسالاتِ
اى دختر كسى كه خداى بلند مرتبه به وسيله وحى و رسالتهايش او را برترى داد
عايشه گفت:
يا نِسْوَةً اُسْتُرْنَ بِالْمعاجِرِ
وَاذْكُرْنَ ما يَحْسُنُ فِى الَْمحاضِرِ
اى بانوان، خود را با چادرها بپوشانيد.آنچه را كه در مجالس نيكوست ياد كنيد.
وَاذْكُرْنَ رَبَّ النّاسِ اِذْخَصَّنا
بِدِيْنِهِ مَعَ كُلِّ عَبْدٍ شاكِرٍ
از پروردگار مردمان ياد كنيد كه ما را با هر بنده سپاسگزارش به وسيله دين خود بر ديگران برترى داد.
وَالْحَمْدُ لِلّهِ عَلى اِفْضاله
وَالشُّكْرُ لِلّهِ الْعزِيْزِ الْقادِرِ
ستايش از آن خداوند است به خاطر بخششهاى او، سپاس از آن خداوند مقتدر و
ص: 64
تواناست.
سِرْنَ بِها فَاللّهُ اعطا ذِكْرَها
وَ خَصّها مِنْهُ بِطُهْرٍ طاهِرٍ
با فاطمه رهسپار شويد كه خدا از او ياد كرده است و به سبب پاكى و پاكيزگى، او را بر ديگران برترى داده است.
حفصه گفت:
فاطِمَةُ خَيْرُ نسِاءِ الْبَشَرِ
وَمَنْ لَها وَجْهٌ كَوَجْهِ الْقَمَرِ
فاطمه بهترين زنان بشر است بانويى كه رخسارى چون ماه دارد
فَضَّلَكِ اللّهُ عَلى كُلِّ الْوَرى
بِفَضْلِ مَنْ خُصّ بِآىِ الزُّمَرِ
خداوند تو را اى فاطمه، به همه آفريدگان برترى داد. به بركت كسى كه آيه هاى زمر به او اختصاص دارد
فَسِرْنَ جاراتِىْ بِها فَاِنّها
كَرِيْمَةٌ بِنْتُ عَظِيْمِ الْخَطَرِ
پس اى هو و هاى من، با او رهسپار شويد كه او بزرگوار و دختر شخص بسيار بزرگ است.
معاذه مادر سعدبن معاذ نيز گفت:
اَقُوْلُ قَوْلاً فِيْهِ
وَ اَذْكُرُ الْخَيْرَ وَ اَبْدِيْهِ
من سخنى مى گويم كه حالى از ايراد نيست ليكن از نيكى ياد مى كنم و آن را ابراز مى دارم.
مُحَمَّدٌ خَيْرُ بَنىِ آدَمَ
ما فِيْهِ مِنْ كِبْرٍ وَ لاتِيْهٍ
محمّد صلى الله عليه و آله برترين فرزندان آدم است نه خود خواهى در وجود اوست و نه گمراهى.
بِفَضْلِهِ عَرَفْنا رُشْدَنا
فَاللّهُ بِالْخَيْرِ يُجازِيْهِ
به بركت او راهمان را شناختيم. پس خداوند او را به نيكى پاداش دهد.
وَ نَحْنُ مَعَ بِنْتِ نَبِىِّ الْهُدى
ذِىْ شَرَفٍ قَدْ مَكُنَتْ فِيْهِ
ما به همراه دختر پيامبر هدايت و بزرگوار هستيم كه در نزد او مقام و منزلتى يافته
ص: 65
است
فِىْ ذَرْوَةٍ شامِخَةٍ اَصْلُها
فَما أَرى شَيْئا يُدانِيْهِ
ريشه او در آن چنان قله بلندى قرار دارد كه من چيزى را كه بتواند بدان نزديك شود نمى بينم.
پس از آن كه فاطمه وارد خانه شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
«اى على، فاطمه امانت من در نزد توست.» سپس افزود: «بار خدايا، پراكندگى آن دو را فراهم آور. ميان دلهايشان الفت برقرار كن. آن دو و فرزندانشان را از وارثان بهشت پر
نعمت قرار بده. نسل پاك، پاكيزه و با بركت را روزى آن دو بفرما. نسل ايشان را با بركت
بگردان و آنان را پيشوايانى قرار بده كه به فرمان تو، مردم را به فرمان بردارى از تو رهنمون گردند و بدانچه موجب خوشنوديت مى شود فرمان دهند. بار پروردگارا، من آفريدگانت را دوست مى دارم. پس آن دو را دوست بدار و از سوى خودت، نگهبانى براى آنها قرار بده. من آن دو و فرزندانشان را به تو مى سپارم، تا از شيطان سنگسار شده محفوظ بمانند.» سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به سمت در بيرون آمد، در حالى كه مى گفت: «خداوند شما و نسلتان را پاك گرداند. من با كسى كه با شما از در آشتى در آيد، آشتى مى كنم و با هر كس كه با شما سر جنگ داشته باشد، مى جنگم. شما را به خدا مى سپارم و او را جانشين خود بر شما قرار مى دهم.(1)»
مشيت الهى بر اين قرار گرفت كه على و فاطمه را به وسيله نسل پاكى كه پيامبر اسلام با شور و عشق آن را چشم مى كشيد، خوشبخت سازد. چه، فاطمه عليهاالسلام،حسن
و حسين و زينب و كلثوم و محسن را به دنيا آورد، همان محسن كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از آن كه رنجها و دردها روح فاطمه و اندام لطيف او را فراگرفت، سقط گرديد و به شهادت رسيد. همان رنجها كه جز اندكى به او مهلت نداد و او در هيجده سالگى و چند ماه چشم از جهان فروبست واين حادثه در بيان شدّت غمها و نقش آن در كوتاه كردن عمرها بسنده مى كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اين نعمت الهى، شيفته پاسدارى از حيات على بن ابى طالب
ص: 66
شد، همان على كه حيات حقيقى را در ميدانهاى نبرد جستجو مى كرد.
على عليه السلام يك دلاور مهاجم بود كه مرگ در نظر او خوار مينمود. او در هر ميدان نبردى كه گام مى نهاد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستانش را در پيشگاه خداوند به دعا بر مى داشت و با سوز و گداز اين آيه كريمه را مى خواند:
«اى پروردگار من، مرا تنها وامگذار و تو بهترين وارثانى.» پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نه تنها از به شهادت رسيدن افراد خانواده اش جلوگيرى نمى كرد، بلكه هرگاه تنور آتش جنگ داغ مى شد و برخى از مسلمانان دچار بيم و ترس مى گرديدند، افراد خانواده اش را پيشاپيش به ميدان شهادت مى فرستاد، تا آنان از مسلمانان حمايت كنند و جلو مشركان را بگيرند. على عليه السلام در همين باره فرموده است:
«هرگاه نبرد شدّت مى يافت و مردم كناره گيرى مى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله افراد
خانواده اش را پيشاپيش ديگران به ميدان نبرد مى فرستاد و به وسيله آنان ، اصحابش را از حرارت شمشيرها و نيزه ها نگه مى داشت. از اين رو، عبيده بن حارث در بدر به شهادت رسيد، حمزه در احد و جعفر در موته و نيز آن كسى كه اگر بخواهم مى توانم نامش را ببرم (منظور او خودش بود) همانند كسانى كه خواستار شهادت بودند،آرزو داشت كه به شهادت برسد، ليكن اجلهاى آنان فرا رسيد و آرزوى او به تأخير افتاد.»
على بن ابى طالب در تمامى ميدانهاى پيكار پيامبر صلى الله عليه و آله و در آن لحظاتى كه نبرد شدّت مى گرفت حضور داشت، مگر در غزوه تبوك. چه، پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عنوان جانشين خود در خانه اش باقى گذارده بود. در اين اثنا منافقان براى دروغ و تهمت زدن فرصت پيدا كردند و اين فرصت را براى پراكندن شايعات غنيمت شمردند وادّعا كردند كه پيامبر همراهى على عليه السلام را دوست نداشته و حضور او را در جنگ نمى پسنديده است. امّا واقعيت آن است كه در اين غزوه هدف پيامبر صلى الله عليه و آله ازبرجاى گذاشتن على عليه السلام آن بود كه «جانشينى» او، صورت عملى پيدا كند و اين در حالى بود كه مكتب اسلام به مرحله نيرومندى رسيده و گسترش يافته بود و رسالت محمّد صلى الله عليه و آله هم داشت به نقطه پايان خود نزديك مى شد. در اين باره در «طبقات ابن
ص: 67
سعد» چنين آمده است:
«روح بن عباده به ما خبر داد و گفت: عون به ما خبر داد و او از ميمون، از براءبن عازب و زيدبن ارقم نقل كرد كه آن دو گفتند: زمانى كه غزوه جيش العسرة، يعنى غزوه تبوك فرا رسيد،پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: بناچار يا من در اين جا بمانم و يا تو بمانى. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عنوان جانشين خود[در مدينه] باقى گذارد. هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به ميدان جنگ رسيد، گروهى گفتند: او على عليه السلام را به خاطر چيزى جانشين خود كرده كه از آن بدش مى آمده است. اين سخن به گوش على عليه السلام رسيد
و او در پى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد، تا اين كه به نزد او رسيد.
پيامبر به او گفت: اى على، چه چيزى تو را به اين جا آورد؟ او گفت: هيچ چيزى اى پيامبر خدا، جز اين كه از گروهى شنيدم كه آنان ادّعا مى كردند كه تو مرا به خاطر چيزى جانشين
خود قرار دادى كه از آن نفرت دارى. پيامبر صلى الله عليه و آله خنديد و گفت: اى على، آيا مى پسندى كه نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى باشى، جز اين كه تو پيامبر نمى باشى؟ على گفت: بله، اى پيامبر خدا. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو را به همين دليل، به عنوان جانشين خود قرار دادم.(1)»
على عليه السلام به خاطر دفاع از رسالت محمّد صلى الله عليه و آله پيكار را برگزيد، تا آن جا كه نبرد و پيكار، صحنه عمل و ويژگى بيشترينه گزارشها و حتّى همه زندگى او شد. عدم حضور امام على عليه السلام در جنگ تبوك، به رغم آن همه اشتياقى كه او به پيكار داشت، تنها به اين دليل بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست، وصايت مجراى عملى اش را پيدا كند، تا بدين وسيله از اهل بيت نبوى: ركن ركين اسلام و طلايه داران رهبرى حمايت كرده باشد. پيش بينى پيامبر آن چنان قطعى و معتبر بود كه پرده هاى زمان را مى شكافت و از آن مى گذشت و مصيبتى را كه در آينده نه چندان دور به على عليه السلام و خاندانش فرود خواهد آمد مى ديد، همان مصيبتى كه عينا مصيبت اسلام نيز بود.
يكى از دلايل درستى اين سخن كه مصيبت على همان مصيبت اسلام مى باشد، آن است كه در جنگ خندق وقتى على عليه السلام به رزم عبدبن ودّ، آن جنگجوى دلاور و
ص: 68
نامى رفت، پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او گفت: «هم اكنون تمامى اسلام با تمامى كفر رو به رو شده است.»
پيامبر صلى الله عليه و آله با چشمان خود مى ديد كه بزودى دو ركنِ پدر دو گل بوستان نبوى يعنى پيامبر خدا و فاطمه از ميان مى روند و گردبادهاى سياسى و آشوبها بر چهره او مى وزد، چنان كه بعدها بر چهره آن دو گل: امام حسن و امام حسين عليهماالسلامنيز مى وزد و اسلام بر اثر شهادت امام حسين و بيشترينه افراد خاندان پيامبر، از درون تشكيلات سياسى سنّتى خود، در معرض بزرگترين تجاوز قرار مى گيرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:
«سلام بر تو اى پدر دو گل، ديرى نخواهد پاييد كه دو ركنت از بين مى روند و خداوند جانشين من بر تو خواهد بود.» زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد، على عليه السلام گفت: اين است يكى از دو ركن من كه آن حضرت مى فرمود و زمانى كه فاطمه چشم از اين جهان فروبست، گفت:اين هم ركن ديگر من است كه او مى گفت(1)».
پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله پرده زمانها را كنار مى زد، ليكن اميد الهى از بين نمى رفت. اين پيش بينى به حركت خويش ادامه داد، تا به جايى رسيد كه آن مصيبت در همان زمان پيش بينى شده تحقق يافت، امّا اميد الهى همچنان به رحمت فرا مى خواند.
هر مقدار كه پايان رسالت محمّد صلى الله عليه و آله نزديك مى شد، پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله مصيبتهاى آينده را مشخص تر مى كرد. پيامبر بشدّت از وجود على عليه السلام مراقبت
مى نمود، تا نسل پيامبر كه در دو گل او: حسن و حسين عليهماالسلام تبلور يافته است محفوظ بماند. چه، نور پيامبر صلى الله عليه و آله و ميراث فكرى او در وجود على و وجود اين دو قرار داشت و دو سبط و دو فرزند محمّد صلى الله عليه و آله همان دو گل او بودند.
على بن ابى طالب - كه به طور معمول بى واهمه از مرگ استقبال مى كرد - آرمان، آرزو و اميد پيامبر صلى الله عليه و آله را از طريق اشتياق فراوان به زندگى دو سبط او به نمايش مى گذارد، زيرا او از همين طريق است كه مى تواند امانت محمدى را: امانت محمّد
ص: 69
را بسان يك پدر و امانت بزرگ او [رسالت] را بسان يك پيامبر پاس بدارد.
على عليه السلام اين اشتياق خود را نسبت به حفظ جان دو ريحانه پيامبر صلى الله عليه و آله در يكى از روزهاى نبرد صفين كه امام حسن عليه السلام بسرعت در لشكردشمن به پيش مى تاخت، اعلان كرد و فرمود:
«اين جوان را نگهداريد، تا پشت مرا نشكند، زيرا دريغم آيد كه مرگ، حسن و حسين عليهماالسلامرا دريابد. نكند با مرگ آنها نسل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از ميان برود.(1)»
اشتياق على عليه السلام بر نگهدارى آن دو ريحانه پيامبر به درجه بالايى رسيد، تا آن جا
كه اين اشتياق به يك مسؤوليت بزرگ تبديل شد و اين مسؤوليت از بيمى ناشى مى شد كه او ااز دشمنى و نيرنگ دشمنان نسبت به اين دو بزرگوار داشت. بنابراين [در پيشگاه خداوند] چنين گفت:
«بار خدايا، از تو بر ضد قريش يارى مى جويم، زيرا آنان انواع بدى و نيرنگ را نسبت به پيامبرت عزم كردند، ولى از انجام آنها ناتوان شدند و تو ميان آنان و اين نيرنگها حايل شدى و اينك نوبت من رسيده و مصيبتها بر من هجوم آورده است. بار خدايا، حسن و حسين را نگهدار و مادام كه من زنده باشم، تبهكاران قريش را بر آنها مسلط مگردان و هرگاه مرا از اين جهان بردى، تو مراقب آن دو خواهى بود و تو از هر چيزى گواهى.(2)»
على عليه السلام با مراقبت از جان حسن و حسين عليهماالسلامنه تنها از سلاله پيامبر صلى الله عليه و آله پاسدارى مى كند، بلكه از انديشه او نيز محافظت به عمل مى آورد و اين، يك نوع مسؤوليت ويژه است. چه، او عوامل كشمكش ميان انديشه ها را كاملاً مى شناسد: انديشه هايى كه از منافع حكومت و سرمايه دارى حمايت مى كند و انديشه هاى جديدى كه از حق حمايت مى كند و به دفاع از اجراى آن بر مى خيزد.
خاندان محمّد صلى الله عليه و آله درخت نبوت، معدنهاى دانش، سرچشمه هاى حكمت و حجتهاى خدا هستند و ينز آنان همان كسانى مى باشند كه على عليه السلام خود درباره
ص: 70
ايشان فرمود: «مردم! ما اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله چونان پيراهن تن او؛ و ياران راستين او؛ و خزانه داران علوم و معارف وحى و درهاى ورود به آن معارف، مى باشيم كه جز از در، هيچ كس به خانه ها وارد نخواهد شد و هركس از غير در وارد شود، دزد ناميده مى شود. درباره اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله آيات كريمه قرآن نازل شد. آنان گنجينه هاى علوم خداوند رحمانند، اگر سخن گويند راست گويند و اگر سكوت كنند، برآن پيشى نجويند.(1)»
پيامبر برگزيده اسلام صلى الله عليه و آله در جريان ازدواج فاطمه، على را انتخاب مى كند و نيز در واقعه جنگ تبوك، او را جانشين خود قرار مى دهد تا بدين وسيله از بيت نبوى مراقبت كند. برخى در تفسير اين انتخاب مى گويند: انتخاب مزبور، يك نوع انتخاب خويشاوندى و تكليف خانوادگى بوده است ليكن تاريخ بر اين امر تأكيد دارد كه اين انتخاب فراتر از رابطه خويشاوندى بوده است. زيرا، اين انتخاب هر چند خويشاوندى را هم در خود دارد، امّا از آنچنان درونمايه گسترده انسانى و تاريخى برخوردار است كه مقام وصايت [= جانشينى على عليه السلام] با دلايل عملى اش همخوانى پيدا مى كند.
مسأله وصيت و انتخاب وصى در تاريخ پيامبران و فرستادگان الهى و همه اديان به گونه اى است كه هيچ ترديد و شبهه اى در آن وجود ندارد، چنان كه قرآن كريم اين موضوع را بيان كرده است: «ابراهيم به فرزندان خود وصيت كرد كه در برابر خدا تسليم شوند و يعقوب به فرزندان خود گفت: اى فرزندان من، خدا اين دين را براى شما برگزيده است. مبادا بميريد بى آن كه بدان گردن نهاده باشيد. آيا شما حاضر بوديد، آنگاه كه مرگ يعقوب فرا رسيد و به فرزندانش گفت: پس از من چه چيز را مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى نياكان تو ابراهيم، اسماعيل و اسحاق را به يكتايى خواهيم پرستيد و در برابر او تسليم مى شويم.(2)» به عنوان نمونه حضرت
ص: 71
آدم عليه السلام براى فرزندش شيث، نوح براى فرزندش سام، ابراهيم عليه السلام براى فرزندش اسماعيل، موسى براى برادرش هارون و برادرزاده اش يوشع بن نون وصيت كرد. همچنين داوود براى فرزندش سليمان ، حزقيل براى برادرزاده اش أرميا و عيسى براى شمعون صفاپسر خاله اش وصيت نمود(1).
اين نوع وصيت، بيش از آن كه رنگ و مفهوم خانوادگى و قبيله اى داشته باشد، رنگ و بوى فكرى دارد و وصيت به اين معنا، ثمره تمرين و آمادگى بالاى فكرى، تربيتى و عملى است كه در آن، شخص وصيت كننده به آن چنان درجه والايى مى رسد كه احساس مى كند وظيفه مهمّى بر عهده او نهاده شده است.
بايد توجّه داشت كه تكيه كردن پيامبران و فرستادگان الهى برشيوه انتخاب و آماده سازى وصى از نگرانى و دلهره اى ناشى مى شده كه آنان درباره عقب ماندگى جوامع پيشين و دورى آنان از حق و نيز درباره انقلاب فكرى و قوانين اصلاح طلبى جديد داشته اند. به عنوان مثال، بت پرستى حاكم در آن روز، بت پرستى نشأت گرفته از دوران قبل نبود، بلكه محصول طبيعى تحول آهسته و رو به انحطاطى بود كه براى واقعيت مادّى و فكرى[جامعه آن زمان] به طور يكسان رخ داده بود. چه، شرايط مادى و فكرى محدودِ زندگى جوامع قبيله اى نخستين، معبودهاى اين جوامع را بر طبق همان صورت محدود خودش مى ساخت. بنابراين، بتها، همان صورتهاى مادّى ابتدايى انديشه هايى بودند كه از طبيعت مادىِ ابتدايى واقعيت زندگى مردم الهام گرفته بودند. هنگامى كه انقلابهاى دينى بر پا مى شد، فرايند كشمكش ميان اين انقلابها و شرايط مادّى موجود در جامعه قبيله اى و سرمايه دارى بسيار پيچيده بود. اين كشمكش در يك مرحله، آرام و در مرحله اى ديگر، داغ و بحرانى مى شد. گاه به صورت مستقيم خودش را نشان مى داد و گاه به صورت غير مستقيم و در پشت
ص: 72
پرده. از اين رو، پيامبران و فرستادگان الهى، معارف و اصولشان را به جانشينان، پيشوايان و اوليايى مى آموختند كه آنها را حفظ مى كردند و از روى حقيقت و راستى پاس مى داشتند. چه، ميان راويان دانش و نگهدارندگان آن تفاوت بسيارى است. چنان كه على بن ابى طالب عليه السلام در فضايل اهل بيت مى گويد:
«خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله مايه حيات دانش و نابودى جهل اند. بردبارى شان شما را از دانش آنها خبر مى دهد و ظاهرشان از صفاى باطن و سكوتشان از حكمتهاى گفتارشان با خبر مى سازد؛ هرگز با حق مخالفت نكردند و در آن اختلاف ندارند. آنان ستونهاى استوار اسلام و پناهگاه مردم مى باشند، حق به وسيله آنان به جايگاه خويش بازگشت و باطل از جاى خويش رانده و نابود و زبان باطل از ريشه كنده شد. اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دين را چنان كه سزاوار بود، دانستند و آموختند و بدان عمل كردند، نه آن كه شنيدند و نقل كردند، زيرا راويان دانش بسيار، امّا حفظ كنندگان و عمل كنندگان بدان اندكند.(1)»
روشن است كه تاريخ عربى در طولانى ترين مرحله خود، همان تاريخ قبيله است. تجربه ايجاد برادرى ميان انصار و مهاجران در مدينه به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله نخستين تجربه اى است كه به ستيز با سلطان قبيله برمى خيزد. اين برادرى اسلامى پس از مرحله برادرى در مدينه، در يك مرحله بزرگتر اسلامى، يعنى در مرحله نخستين فتح اسلامى [فتح مكه ]ژرف و عميق شد.
در تاريخ قبيله اى عرب، رابطه ميان انديشه هاى با نفوذ و مركز رياست قبيله بود كه مسير حركت تاريخ اين ملّت را تعيين مى كرد. به عنوان مثال، در ميان قريش، هيچ مصلح بزرگى از بيرون قريش نمى توانست فرمانرواى اين قبيله باشد. از باب نمونه، ابوذر غفارى، آن مصلح و انقلابى بزرگ نمى توانست فرماندار «طائف» باشد. چه، عوامل توانمندى كه مسير سياسى جامعه را تعيين مى كرد، همان عوامل قبيله اى با شرايط مادّى و فكرى آن بود، شرايطى كه متناسب با خودش، انواع انديشه هاى سياسى را به وجود مى آورد.
ص: 73
به همين دليل، در طول تاريخ، درگيرى جناحهاى سياسى، رنگ نژادى و قبيله اى داشته است. بنابراين، دسته هاى خويشاوندى كه در صحنه حضور واقعى داشتند، هم از لحاظ سياسى و هم از لحاظ ايدئولوژيكى منعكس كننده قوانينى بودند كه شكل زندگى جوامع قبيله اى را تعيين مى كردند. در مثل، نيكوكاران و بدكاران، جدال ميان نيكى و بدى را كه يك جدال هميشگى است، منعكس مى كنند، ليكن از طريق بافت اجتماعى و هيئت حاكمه آن.
برخى از افراد، شكل سنّتى برخى از اشكال فرايند اصلاح دينى و يا سياسى آن زمان را مورد انتقاد قرار مى دهند، به اين دليل كه ملّت حق دارند كه شيوه ها و چهار
چوبهاى زندگى شان را خودشان تعيين كنند. امّا اين افراد، اهميّت عوامل بنيادينى را كه با تار و پود واقعيت مادّى جوامع قبيله اى در هم مى آميزد، فراموش مى كنند، جوامعى كه خودش را در اشكال متعدد و انعكاسهاى همگون نشان مى دهند.
فعاليتهاى رهبرى جامعه در آن زمان، در خارج از چهارچوبهاى قبيله اى و طبقاتى حاكم، نمى توانست از نفوذ سياسى لازم برخوردار باشد، مگر در حالتهاى بسيار نادر و محدود. ليكن رسالت محمدى براى نخستين بار توانست دگرگونى گسترده اى در سطح ملّت عرب و نيز در سطح انسانيت به وجود آورد كه از حدود و چهارچوبهاى قبيله اى فراتر مى رفت. با اين وجود، پيامبر صلى الله عليه و آله نخست به سراغ خويشاوندان و قبيله خودش مى رود، آنگاه كه قرآن ندا در مى دهد: «خويشاوندان نزديكت را بيم ده.(1)» دليل اين عمل پيامبر صلى الله عليه و آله آن بود كه او مى خواست از ميان جامعه اى كه كاملاً از خوى و سرشت محمّد نجيب، محمّد امين و راستگو آگاهى دارند، يارانى را براى دين اسلام پيدا كند. محمّد صلى الله عليه و آله هم اين جامعه را خوب مى شناسد و گويى او به رغم اين كه مى دانست خاندان هاشم و خاندان عبدالمطلب با او مخالفت مى كنند، آنها را [به اسلام] فراخواند.
ص: 74
به طور كلّى آنچه مهمّ است، پيوستن مردم به اردوگاه حق است.(1) ليكن اين امر، غالبا بر وفق معيارهاى نيروها و روابط اجتماعى و عوامل آشكار و يا پنهان اين روابط، انجام مى شود.
به بيانى ديگر: طبيعت و سرشت نيروها و انديشه هاى اجتماعى در تعيين خطوط جنبش سياسى، نقش محورى دارد و با دگرگونى اين انديشه ها، خطوط جنبش سياسى هم دگرگون مى شود. در همين راستا، انتخاب شدن على بن ابى طالب عليه السلام توسط پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله بر اثر عوامل دينى، خويشاوندى و نيز برخوردارى او از شرايط لازم براى احراز مقام مسؤوليت بوده است. بنابراين، انتخاب على عليه السلام هم جنبه دينى دارد، هم جنبه سياسى و هم جنبه «هاشمى»، و واژه «آل البيت» هر سه جنبه را در بردارد. سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير خم، پس از بازگشت
از حجه الوداع و در راه مدينه، مستقيما به همه پيامها و مفاهيم اين انتخاب اشاره دارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله با صدايى بلند، فرياد مى زند:
«اى مردم، چه كسى به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است؟»
انبوه جمعيت پاسخ مى دهند:
«خدا و پيامبر او داناتر است.»
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنان هستم و من به آنان از خودشان سزاوارترم. سپس دست على عليه السلام راگرفت و آن را آن قدر بالا برد كه زير بغل هر دو ديده مى شد و فرمود: «پس هركس كه من مولاى او هستم، على مولاى
ص: 75
اوست...خداوندا دوست بدار هركس را كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار هركس را كه على را دشمن مى دارد.»
همچنين انتخاب بسيار روشن بود، آنگاه كه سوره براءت نازل شد و ابوبكر سرپرست امور حج بود. پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله على بن ابى طالب عليه السلام را به مكه فرستاد، تا اعلام كند: هيچ كافرى وارد بهشت نمى شود، از اين سال به بعد، هيچ مشركى نبايد حج كند و هيچ كس نبايد برهنه طواف نمايد و هركس با پيامبر صلى الله عليه و آله پيمانى دارد، تا وقت خودش معتبر است.
«ابن اسحاق مى گويد: حكيم بن حكيم بن عبادبن حُنيف از ابوجعفر محمدبن على رضوان اللّه عليه نقل كرده كه فرمود: زمانى كه سوره برائت بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شد - اين در حالى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را فرستاده بود تا مراسم حج را براى مردم برگزار كند - پيامبر فرمود: آن را از سوى من نمى رساند، مگر فردى از خاندانم. سپس على بن ابى طالب عليه السلام را فراخواند و به او فرمود: با اين قسمت از آغاز سوره برائت برو؛ و در روز عيد قربان، آنگاه كه مردم در منى گرد هم مى آيند، در ميان آنان اعلام كن: هيچ كافرى وارد بهشت نمى شود، از اين سال به بعد، هيچ مشركى نبايد حج كند و هيچ كس نبايد برهنه پيرامون خانه طواف كند و هركس با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيمانى دارد، تا وقت خودش محترم است. بنابراين، على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه بر شتر غضباى پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بود [از مدينه] بيرون آمد، تا اين كه در بين راه به ابوبكر رسيد. وقتى كه ابوبكر او را ديد، گفت: آيا اميرى و يا مأمور؟ على گفت: من مأمورم. سپس هر دو به راهشان ادامه دادند. ابوبكر
براى مردم مراسم حج را برگزار كرد، تا اين كه روز عيد قربان فرا رسيد. على ابن ابى طالب عليه السلام برخاست و فرمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در ميان مردم اعلان كرد.(1)»
آنچه در سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله قابل توجّه مى باشد، اين جمله است:
«آن را از سوى من نمى رساند، مگر فردى از خاندانم» زيرا اين سخن بدين معناست كه پيمانهايى كه به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله بسته مى شود، از امورى به شمار مى رود كه مسؤوليت آن برعهده شخص است و انسان خودش بايد اجراى آن را بر عهده گيرد و يا كسى كه به منزله خود اوست. از اين رو، انتخاب يكى از اعضاى خاندان
ص: 76
پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره، يك امر لازم بود كه در صورت نبودن شخص پيامبر، بايد او اين كار را انجام مى داد و دليل آن هم اين است كه اين گونه پيمانها ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و قبايلى منعقد مى شد كه هنوز اسلام را نپذيرفته بودند و پيامبر مى بايست براى اجراى اين پيمانها بهترين فرد خاندانش را بر مى گزيد تا وى آنچه را كه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داد، انجام دهد.
ممكن است كسى بپرسد: چرا اين موقعيّت، از موقعيتهايى باشد كه شخص پيامبر در آن بپاخيزد و يا كسى كه همانند شخص او باشد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بارها اصحاب خود را[در ميان مردم] مى فرستاد و آنان مژده مى دادند، بيم مى دادند و رسالت او را در ميان قبايل تبليغ مى كردند. بنابراين، چرا پيامبر در اين موقعيّت بخصوص جز به اين كه فرستاده اش يكى از خاندانش باشد رضايت نمى دهد؟
پاسخ: پيامبر صلى الله عليه و آله با قبايل، پيمانهايى را منعقد كرده بود و ملزم بود كه به اين پيمانها عمل كند، آن هم نه به اين دليل كه او پيامبر است، بلكه به اين دليل كه او يك
عرب است در برابر عربى ديگر. زيرا مشركان با پيامبر، به عنوان اين كه او پيامبر است رفتار نمى كردند بلكه به عنوان اين كه او محمّدبن عبداللّه بن عبدالمطلب است با وى برخورد مى كردند.
«در اين صورت، قراردادهايى كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و مشركان قريش منعقد مى شد، در مرحله نخست و پيش از هر چيزى بر عهده خود او بود. بر اين اساس، مشركانى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله قرارداد امضا مى كردند، حاضر نبودند كه كسى اين قرارداد آنها را بر هم بزند، مگر اين كه وى طرف قرارداد آنان و يا جانشين و از افراد برجسته خاندان او باشد. بنابراين، اگر ابوبكر و يا يكى ديگر از صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيايد و به قبيله، يا گروه و يا فردى از مشركان اعلان كند كه فلان قراردادى كه پيامبر آن را بسته بود، فسخ شد، اين كار وى به اين دليل صورت مى گرفت كه او از افراد گروه اسلامى است كه به رسالت محمّد صلى الله عليه و آله ايمان دارد و فرمانبردارى از او را براى خويشتن واجب مى داند. امّا مشركان اين اعلان را به رسميت نمى شناختند، زيرا آنان با محمّد صلى الله عليه و آله به عنوان شخصيتى كه رهبر مسلمانان است، پيمان نبسته بودند و به همين سبب، سخن پيامبر: «آن را از سوى من نمى رساند، مگر فردى كه از خاندانم باشد» در جايگاه درست خويش قراردارد كه جز
ص: 77
از او از فردى ديگر در اين موقعيّت پذيرفته نمى شود.
تصور كنيد، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله شخصى را مى فرستاد كه از خويشاوندانش نبود و او قراردادى را منعقد مى كرد. سپس همين شخص از اسلام برمى گشت و در گروه مشركان قرار مى گرفت، چه وضعيتى پيش مى آمد؟ البتّه، وقوع چنين حادثه اى امكانپذير است، زيرا برخى از مسلمانان در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله مرتدّ شدند نظير عبداللّه بن ابوسرح كه جزو كاتبان وحى بود. بنابراين، چه كسى پيامد اين عمل را برعهده مى گيرد؟ زيرا اين فردى كه
قرارداد را امضا كرده است مى تواند خود را از هر گونه تعهدى آزاد كند، به اين دليل كه او به عنوان يك مسلمان اين قرارداد را امضا كرده بود و اكنون به خاطر برگشتن از اسلام، اين عنوان را ندارد.
اگر شخصى كه به نام پيامبر صلى الله عليه و آله قرارداد مى بندد از خاندان ويژه او باشد، سپس از اسلام برگردد و مشرك شود، قضيه كاملاً متفاوت است. چه، او در حالت ارتداد نيز ضامن است كه به پيمان خويش وفا كند، به اين دليل كه او به عنوان خويشاوند محمّد صلى الله عليه و آله قرارداد را امضا كرده است. بنابراين، نه محمّد مى تواند خود را از اين پيمان آزاد كند و نه خويشاوند
او.(1)»
«در اين فرض ما دو چيز را مدّ نظر قرار مى دهيم:
1- طرف ديگر قرارداد مشركانى هستند كه اسلام را به رسميت نمى شناسند و رابطه اى را كه مسلمانان را به يكديگر پيوند مى دهد و سپس همه آنان را به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرتبط مى سازد، قبول ندارند.
2-ملّت عرب وقوانين و تعهدات نژادپرستانه حاكم بر اين ملّت در آن روزگار. در اين جا بايد موقعيّت همه افراد خاندان هاشم، خواه مسلمان و خواه مشرك را در آن قطع رابطه اى كه قريش آن را بر آنها تحميل كرد و از آن به عنوان سلاحى بر ضد محمّد و مكتب او بهره گرفت، در نظر بياوريم.(2)»
انتخاب معنوى و برادرانه بيش از سى سال ادامه يافت و على بن ابى طالب عليه السلام
در تمامى اين مدّت در سايه محوريت، انتخاب، تربيت، آموزش و آماده سازى پيامبر صلى الله عليه و آله بسر برد. او در آغاز زندگى اش در دامان نبوت بود و سر مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله
ص: 78
نيز در آخرين لحظه زندگى اش كه مى خواست جان را به جان آفرين تسليم كند، بر سينه على عليه السلام قرار داشت. بنابراين، بزرگترين صفحات انتخاب، تنها در تسليم شدن برادرانه و بى چون و چراى على عليه السلام در برابر نداى اين انتخاب تاريخى، رقم زده شد.
مگر نه اين است كه انتخاب و پاسخ دادن ملازم يكديگرند، بدين معنا كه انتخاب، فراخواندن و فرياد زدن و پاسخ دادن به آن، فرمانبردارى بى نظير و جانانه است؟
همچنين، على بن ابى طالب عليه السلام شستن بدن پاك پيامبر صلى الله عليه و آله را بر عهده گرفت و بدن او را بر بستر او، در لبه گورى كه در درون حجره نبوى قرار داشت، گذارد و هنگامى كه بدن مبارك او در زير خاك پنهان شد و آن واقعيت تلخ، (واقعيت مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله) به حقيقت مبدل گشت، على عليه السلام كه حبيب خويش را از دست داده بود احساس كرد كه گاهى چگونه تنهايى رنج آور و هول انگيز در طى يك و يا چند لحظه به وقوع مى پيوندد!
پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله دل، انديشه، وجدان و زندگى على عليه السلام را از سعادت زندگى در سايه نبوت، اخوّت و عظمت، مالامال مى كرد، عظمتى كه بر بالاى فضاى گردآلود جزيره العرب و در فضاى گردآلود مشركان، آن چنان زيبايى ايجاد مى كرد كه به زندگى معناى درست و واقعى اش را مى داد.
در مدّت زمانى بسيار كوتاه و زودگذر، وجود باشكوه پيامبر صلى الله عليه و آله كه تمامى فضاها: فضاى جانها و فضاى جزيره را پركرده است، ناپديد مى شود و با سرعت تمام زير خاك پنهان مى گردد و گويى در قانون زندگى، ناپديد شدن، آسان و آسانتر از آسان است.
ليكن با فقدان پيامبر صلى الله عليه و آله دوران تنهايى اندوه بار و تمام نشدنى براى على عليه السلام
فرارسيد و شادمانى دل انگيزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن پيوند جاودانه به او اهدا كرده بود، برجست و پرواز كرد.
ص: 79
آرى، هيچ چيزى آنچه را كه در دل و انديشه على عليه السلام مى گذشت، بهتر از سخنان خود او بيان نمى كند. چه، او فرمانرواى سخن است كه روح بلندش آن را مى سازد. مگر نه اين است كه او خود مى فرمود:
«ما خاندان رسالت فرمانرويان سخن هستيم و ريشه هاى آن در ميان ما استوار گشته وشاخه هايش بر ما گسترده شده است(1)»
تصور مى كنيد، على عليه السلام در آن هنگام كه اندوه خويش را بيان مى كرد - اندوه دورى از ديدن چهره زيباى پيامبر صلى الله عليه و آله كه در طى سالهاى عمرش در پگاه و بيگاه بدان عادت كرده بود - و در حالى كه به تربت پاك او نگاه مى كرد، چه سخنى را بر زبان آورده باشد؟
او با كدامين زبان به درد دلش و به آنچه در انديشه اش مى گذشت - در حالت سختى كه هرگز او را رها نمى كرد- پاسخ مى داد؟ آرى، او پيامبر محبوبش را كه زير خاك دفن شده بود، با اين سخنان، مخاطب قرار داد و گفت:
«اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شكيبايى زيباست، امّا نه در مرگ تو. بيتابى زشت است، امّا نه در رحلت تو. اندوهى كه بر اثر جدايى تو بر دل نشسته است بس بزرگ است و غمهاى پيش از درگذشت تو و پس از آن، بسى آسان و كوچك است.(2)»
رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به سى سال از عمر على عليه السلام كه هر روز آن سرشار از خبرهاى يك داستان بلند و جزئيات آن بود، پايان داد، داستانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن، جانشين و برادرش را برگزيد: داستان على بن ابى طالب كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را در حالى كه نوزادبود در دامانش نهاد و او هم پيامبر صلى الله عليه و آله را در هنگامى كه جان را به جان آفرين داده بود، در ميان قبر گذارد. على عليه السلام در توصيف آغاز زندگى اش مى گويد:
«شما موقعيّت مرا نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خويشاوندى نزديك و در مقام و منزلت ويژه مى دانيد. پيامبر مرا در اتاق خويش مى نشاند، در حالى كه كودك بودم، مرا در آغوش مى گرفت و در بستر مخصوص خود مى خوابانيد. بدنش را به بدن من
ص: 80
مى چسباند و بوى پاكيزه خود را به من مى بوياند و گاهى غذا را لقمه لقمه در دهانم مى گذارد... من همواره با پيامبر بودم چونان فرزند كه همواره با مادر است. پيامبر هر روز نشان تازه اى از اخلاق نيكو را برايم آشكار مى فرمود و به من فرمان مى داد كه به او اقتدا كنم. پيامبر چند ماه از سال را در غار حرا مى گذراند، تنها من او را
مشاهده مى كردم و كسى جز من او را نمى ديد. در آن روزها در هيچ خانه اى اسلام راه نيافت، جز خانه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه خديجه هم در آن بود و من سومين آنها بودم. من نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را مى بوييدم....(1)»
امام عليه السلام در توصيف پايان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله چنين مى گويد:
«پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر روى سينه ام بود، قبض روح گرديد و جان او در كف من روان شد، آن را بر چهره خويش كشيدم. متصدّى غسل پيامبر شدم و فرشتگان مرا يارى مى كردند، گويا در و ديوارخانه فرياد مى زد. گروهى از فرشتگان فرود مى آمدند و گروهى ديگر به آسمان پرواز مى كردند. گوش من از صداى آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز مى خواندند پر بود، تا آنگاه كه او را در حجره اش دفن كرديم.(2)»
در اين صورت، انتخاب شدن على عليه السلام بر پايه مادّى و معنوى، خانوادگى و دينى، تاريخى و اعتقادى استوار بوده است و اين، همان چيزى است كه صحابه و تابعين بدان اعتراف دارند.
عمربن خطاب كه بزرگترين آرزويش وارد شدن در رشته نَسَب پيامبر صلى الله عليه و آله بود
با الهام گرفتن از على بن ابى طالب عليه السلام دختر آن حضرت، (امّ كلثوم) را از او خواستگارى كرد. چه، سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله همواره در قلب او جاى داشت كه فرمود: «هر نسب و سببى در روز قيامت از ميان مى رود، مگر نسب و سبب من» و از آن جا كه من از صحابه او بودم، دوست داشتم كه اين سبب براى من نيز باشد.
عمربن خطاب، خليفه مسلمانان، پرآوازه ترين و پر قدرت ترين فرد در زمان
ص: 81
خويش بود، ليكن آرزوى ديرينه او، يعنى خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله كه تا آن زمان تحقق نيافته بود، همچنان بزرگترين آرزوى او را تشكيل مى داد.
بنابراين، خويشاوندى با على بن ابى طالب، خويشاوندى با پيامبر محسوب
مى شد. او پس از آن كه به اين آروزيش رسيد، با كمال شادمانى گفت:
«به من تبريك بگوييد...تبريك بگوييد»
براى چه و نسبت به كه، اى اميرمؤمنان؟
درباه دختر على بن ابى طالب.(1)
زيرا عمربن خطاب مى دانست كه ادامه نسب و سبب نبوى در على عليه السلام و
فرزندانش تبلور يافته است.
رابطه على عليه السلام با پسر عمويش، رابطه جاودانه اى است كه نظير ندارد. زيرا، اين
رابطه يك رابطه تمام عيار است كه صورتهاى مختلف رابطه در آن به چشم مى خورد. در جهان، انواع و صورتهاى گوناگون رابطه وجود دارد كه نمايانگر شيوه هاى متعدّد رابطه است از قبيل رابطه سياسى، رابطه نظامى، رابطه ايدئولوژيكى، رابطه پدر فرزندى، رابطه استاد با شاگرد و فرمانده با سربازان...همچنين برخى از روابط دراز مدّت و برخى كوتاه مدّت است. ليكن رابطه على بن ابى طالب عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله يك رابطه جامع، فراگير، متنوع، غنى، استوار و از لحاظ مكتبى بسيار ژرف است.
اگر مفهوم شيوه محمدى اين باشد كه بر اثر رابطه مزبور[= رابطه على و پيامبر] بايد ميان انديشه و واقعيت [در همه موارد:] در جنگ و صلح، در هنگام مخفى بودن دعوت اسلامى، در آغاز آشكار شدن اين دعوت، در هجرت به مدينه، در
ص: 82
تشكيل يك دولت كوچك در مدينه، در فتح مكه و در فتح گسترده تر اسلامى، همخوانى زنده و اساسى به وجود آيد. على عليه السلام در تمامى اين موارد، برادر، همراه، فرزند و شاگردى براى او بود كه مكتب اسلام را با ريز و درشتش آموخت و پيش از ديگران اصول نوين اسلام را از انديشه اسلامى برگرفت. چه، وحى هدايتگر قرآنى و حديث نبوى، گنجينه دانش اسلامى و آبشخور پر آب اين مكتب است واين دو در دانش نبوى تجسّم يافته است كه انقلاب ژرف و فراگير اسلامى، دستاورد مستقيم آن مى باشد.
پيوند تمام عيار على بن ابى طالب عليه السلام با پيامبر با عظمت خود، پيوندى كاملاً معنوى و فكرى بود كه ريشه در تجربه و عمل داشت، بدين معنا كه انديشه على بن ابى طالب كه آن را از انديشه پيامبر به دست آورده بود، انديشه تئورى و انديشيدن صرف نبود، بلكه فلسفه گسترده اى بود كه دو جنبه تكاملى در خود داشت: جنبه تئورى و جنبه كاربردى.
پرورش يافتن على عليه السلام در مدّت سى سال، زير درخشش انوار محمدى بدين معناست كه انتخاب على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله انتخابى آگاهانه و از روى شناخت بوده است و همچنين، استقبال از اين انتخاب نيز از روى انديشه و آگاهى بوده است و در واقعيت جامعه جاهلى عرب آن روز، تقدير چنين بوده كه شناخت و آگاهى، آن چنان نقش بى نظيرى را بازى كند كه حتّى نقش شناخت وآگاهى در دگرگونى اروپا به پايه آن نمى رسد. چه، اروپا به وسيله اقتصاد، مدارس و سازمانهاى نظامى و اجتماعى اش، از بنيادها، پايه ها و اركان مادّى براى پيشرفت برخوردار بود كه فرصتهاى گسترده اى را براى دگرگونى و تحول سريع به وجود مى آورد. در حالى كه شيوه هاى اقتصادى و اجتماعى محيط جاهليت كه عقب ماندگى، اختلاف و چند دستگى سراسر اين محيط را فراگرفته بود، سخت دچار تضاد بود و با توجّه به نبودن پايگاه مادّى و اجتماعى، يك پارچه كردن مردم اين دوره به منظور ايجاد يك تحول
ص: 83
هماهنگ ملّى كارى بس دشوار بود.
از اين رو شناخت وآگاهى، نقش تعيين كننده و اهميّت دو چندان داشت كه مى توانست جاى حالى عوامل ضرورى براى يك تحول عربى را پركند. البتّه، اين آگاهى، جا و ابزار مشخص و سامان يافته اى نداشت، بلكه يك نوع فعل و انفعالات در ميان مردمى بود كه هيچ گونه شرايط مساعدى را براى اين تحول نداشتند.
به همين دليل، دانش پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق سخنان او به مردم عرب مى رسيد. بنابراين، سخنان او در جذب ياران و برانگيختن دشمنان، تأثير نيرومند و مستقيم داشت، بدين معنا كه دانش و آگاهى راهش را در آن آزمون گشود تا به عنوان يك وضعيّت برتر وارد صحنه زندگى جامعه آن روز شود و وضعيّت موجود آن را به وضعيّت اسلامى دگرگون سازد.
از طريق همين ارتباط جدلى و پر بار بود كه واقعيت پذيرى و شناخت در صحنه تجربه و عمل، تحوّلات شگرف و به هم پيوسته و داراى فوايد فراوان را در آن روزگار به وجود آورد. امير مؤمنان عليه السلام در نامه اى به ابوموسى اشعرى مى فرمايد:
«همانا بدبخت كسى است كه از خرد و تجربه اى كه نصيب او شده، محروم ماند.(1)»
در همان زمان كه دانش و آگاهى ارزش بالايى داشت، درخششهاى دانش محمدى - كه توانست وضعيّت جامعه جاهلى را به وضعيّت درخشنده اسلامى دگرگون كند - به على بن ابى طالب عليه السلام مى رسيد و هر بار كه پيامبر صلى الله عليه و آله دانش و شناختى را [از طريق وحى] به دست مى آورد، على عليه السلام نخستين دريافت كننده آن بود. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله تمامى دانش، انديشه ها و محصولات تجربه شگفت انگيز خويش را در گوشها و مغز على عليه السلام تخليه كرد.
به همين دليل، على عليه السلام به انداره يك تار مو هم از راستگويى دور نمى باشد و او خطاب به گروهى از مردم چنين مى فرمود:
ص: 84
«به خدا سوگند، اگر بخواهم مى توانم هر كدام شما را از آغاز و پايان كارش و از تمام شئون زندگى، آگاه سازم. امّا از آن مى ترسم كه با اين گونه خبرها نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كافر شويد...سوگند به خدايى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و او را برگزيد، جز براستى سخن نگويم. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همه اطلاعات را به من سپرده
است... هر چه به خاطر من گذشت، پاسخش را به گوش من فروخواند و در آن باب با من سخن گفت.(1)»
فراگيرى امام على عليه السلام از پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله فراگيرى آرام و بدون تحرك نبود، بلكه درباره هر چيزى مى پرسيد و توضيح مى خواست، تا انديشه ها در ذهنش تبلور يابد و حافظه اش با احساس مسؤوليت و امانتدارى آن را بايگانى كند. او در اين باره فرمود:
«همه ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نبودند كه از او چيزى بپرسند و معناى واقعى آن را درخواست كنند...امّا من هر چه از خاطرم مى گذشت مى پرسيدم و حفظ مى گردم.(2)»
ص: 85
ص: 86
همسانى با آغاز پيدايش
ولادت ديگر
در سايه شمشير
جدال شمشير كشيدن و غلاف كردن آن
مصداق درس در جنگ جمل
شتر و هيجان مردم
گريه پيروز صحنه جنگ
تباهى شهوت پيروزى
احترام به عايشه
ص: 87
ص: 88
او به دنيا آمد، در حالى كه آغاز پيدايش او در حياتى كه وقف خدا و پيامبرش شده، با حق همسان بود. منظور از آغاز پيدايش، وجود بذر است كه درخت آينده از جوهر و مادّه پنهان اين بذر به وجود مى آيد. بذر على عليه السلام بذر يكپارچه شدن خصلتهاى نيكوست كه همگى در يك سرشت به هم پيوسته اند و گواه اين همسانىِ پيدايش على عليه السلام با حق، همان حادثه اى است كه به طور ناگهانى در خانه كعبه رخ داد.
بذر نياز به يك قرارگاه ژرف دارد كه به طور طبيعى در بيرون از اين قرارگاه نمى تواند پرورش يابد. گاه انسانى كه در آغاز پيدايش بنيه ضعيف دارد، مى تواند بر اثر ورزشى كه بعدها انجام مى دهد، توانمند گردد، امّا خصلتهاى نيكو و والا در ژرفاى وجود و سرشت انسان قرار دارد، نه اين كه شخص آنها را از بيرون به دست آورد. آن ها خصوصياتى هستند كه رابطه تنگاتنگ با بذر و نژاد شخص دارد:نژاد دور و نزديك.
البتّه، اين سخن بدان معنا نيست كه عادتهاى نيكو، هيچ سودى ندارد و يا اين كه امرى است ناممكن بلكه معنايش آن است كه اصالت آفرينش از اصالت اكتساب نيرومندتر است و هر تربيتى كه از اصالت نژاد و طبيعت نشأت نگيرد، در بهترين حالاتش، پوسته بيرونى محسوب مى شود. به همين دليل، همه كسانى كه اسلام آوردند، مؤمن نبودند و همه كسانى كه اسلام آوردند، جوهر اسلام را نگهدارى نكردند. به عنوان نمونه، برخى از آنان آشكارا از اسلام برگشتند و برخى ديگر مخفيانه و يا حتّى به گونه اى ناخودآگاه.
به رغم اين كه اسلام در آغاز، اوج تربيت و انقلاب تربيت محسوب مى شود،
ص: 89
ليكن نژادها و اصل و نسبها، خطّ سير خودش را در پيش مى گيرد و يا [به بيان ديگر:] اين جا و آن جا سرايت مى كند تا برخى علايم و آثار خود را منتشر سازد. البتّه اين سخن بدين معنا نيست كه نژاد بر همه چيز سلطه دارد، بلكه منظور آن است كه نژاد بر برون و درون شخص اثر مى گذارد. بنابراين آزمون تربيتى بايد آنقدر سخت ونيرومند باشد كه بر سلطه نژادها چيره شود و با ايجاد نژادِ نوين، پديده اى نوين به
وجود آورد. از اين رو ناتوانى و توانمندى بسان ترس و دلاورى نيست، زيرا دو ويژگى نخست اكتسابى هستند، در حالى كه دو ويژگى ديگر به تبارها برمى گردند.
لازم به توضيح است كه آن اصل و نژادى كه از آغاز به انسان داده مى شود تا باعث رشد او شود، در آنِ واحد هم فردى است و هم همگانى: فردى است به خاطر خصلتهاى حقيقى كه در انسان وجود دارد و موجب رشد نخستين او مى شود، امّا همگانى است، به سبب وجود برخى از خصوصيات در انسان كه از پدر و مادر و نياكان به او ارث مى رسد.
شعله اى از نور اراده الهى، فراتر از اصل فردى و اصل همگانى، در آغاز پيدايش انسان و يا در وقت ديگرى از عمر او، اين جا و آن جا مى تابد و در نتيجه اين تابش، معجزه رخ مى دهد.
اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام در سرشت دلاورى و نخستين بذر اين خصلت والا هم از اصل فردى برخوردار است و هم از اصل همگانى و تمامى اين ويژگى على عليه السلام بر اثر تابش نور الهى و نعمت آشكار او در كنار انوار محمدى است.
نياكان امام على عليه السلام همگى از برتريهاى فكرى و روحى برخوردار بودند و محور اين برتريها شجاعت و دلاورى بود كه پايه استوار تمامى ويژگيهاى برجسته و متعدد او را تشكيل مى داد. همسانى خصوصيت ذاتى و روانى على عليه السلام در آغاز زندگى او بسان مجموعه واحدى بود كه در كره ايمان اسلامى گداخته شده باشد. بنابراين، شجاعت روحى نخستين خصلت والا و نمونه او بود كه در تمامى صحنه هاى
ص: 90
زندگى و مرگ از او سر مى زد.
او در آن مسير دشوار و پس از آن كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد و روانه مدينه شد، ديد كه تنها خصلت شجاعت است كه مى تواند او را بر نفسش چيره سازد واين چيزى بود كه عملاً اتفاق افتاد، يعنى از زمانى كه او از بت بيزازى جست و نفسش را از ديدن و ياد آن دور نگهداشت، بر آن چيره شد.
على عليه السلام به رغم اين كه در سنّ كودكى قرار داشت، ليكن روح او بزرگ بود: بزرگ در عقيده وايمان و در مبارزه كردن به خاطر عقيده، به گونه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميدانهاى پيكار و مبارزه با دلسوزى حضور او را چشم مى كشيد.
شجاعت روحى براى على عليه السلام مجال زيادى باقى نگذارد تا آموزش رزمى ببيند.
بسرعت آهنگ ميدانهاى نبرد كرد و در اين راستا، پيش از آن كه به تمرينها و فعّاليتهاى رزمى بپردازد و خود را آماده سازد، در جنگ «بدر» شركت كرد. او در حالى كه از لحاظ سنّى بسيار جوان بود، در نخستين ميدان نبرد خطرناك ميان اسلام و شرك حضور يافت و گويى ولادت شگفت انگيز او در خانه كعبه به او فرمان داد كه همواره شگفت آفرين باشد!
در جنگ بدر، شجاعت شمشيرزاده شد و شمشير در آن زمان براى مسلمانانى كه از نبوت و اسلام دفاع مى كردند يك وسيله ضرورى و لازم بود.
اگر پيامبر در شب بدر على عليه السلام را فرا مى خواند تا آب تهيّه كند، تنها به اين سبب است كه مى خواهد به شجاعت او در روزهاى سخت پى برده تا اگر فرداى جنگ فرا رسيد و مشركان قريش از خود قريش هماورد خواستند، على به نبرد آنها بشتابد. چه، اردوگاههاى كفر و بت پرستى از اين كه افراد مبارز و انقلابى از ميان خودشان باشند بشدّت نفرت داشتند، در حالى كه نسبت به رزمندگانى كه از ديگر قبايل
ص: 91
بودند، به اين اندازه نفرت و حساسيّت نداشتند.
به رغم اين كه انصار براى مبارزه و نبرد آمادگى كامل داشتند و جنگ بدر نخستين تجربه جنگى بود، پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت كه تنها نزديكترين
خويشاوندانش را به ميدان جنگ اعزام كند. در اين موقعيّت، على بن ابى طالب عليه السلام و عمويش حمزه - اسداللّه و اسدالرّسول - به نداى او پاسخ مثبت دادند و عبيده بن حارث بن عبدالمطلب نيز آنها را همراهى كرد. در نخستين مرحله نبرد، سه تن از سركردگان قريش: عتبه، برادرش شيبه و فرزندش وليد به خاك و خون غلطيدند.
به خاطر دفاع از حق، شمشير برنده على عليه السلام بيست و هفت تن از مشركان قريش را بر زمين افكند و جنگ به نفع اسلام به پايان رسيد و به نفوذ و قدرت آن افزوده شد.
در اين نبرد، هفتاد تن از مشركان به هلاكت رسيدند و هفتاد تن ديگر اسير شدند. سيّد حميرى در شجاعت على عليه السلام چنين مى گويد:
أُقْسِمُ بِاللّهِ وَ آلائِه
وَ الْمَرْءُ عَمّا قالَ مَسْئُولٌ
به خدا و نعمتهاى او سوگند ياد مى كنم در حالى كه شخص درباره گفتارش مسؤول است.
اِنَّ عَلِىِّ بْنَ ابى طالب
عَلَى التُّقى وَ البِرِّ مَجْبُولُ
براستى على بن ابى طالب بر تقوا و پاكى ساخته شده است.
كانَ اِذَا الْحَرْبُ مَرَّتْها الْقَنا
وَ اَحْجَمَتْ عَنْها البَها لِيْلُ
هرگاه در ميدان نبرد تبادل نيزه ها آغاز مى شد و پهلوانان از حضور در آن خوددارى مى كردند.
يَمْشِى اِلَى الْقَرْنِ وَ فِى كَفِّه
اَبْيَضُ ماضِى الْحَدِّ مَصْقُولُ
او به سوى سركرده دشمنان گام برمى داشت، در حالى كه شمشير برنده و صيقل داده شده در دست داشت.
ص: 92
مَشْىَ الْعَفَرْنا بَيْنَ اَشْبالَه
اَبْرَزَهُ لِلْقَنْصِ الْغِيْلُ
چونان شير بيشه كه در ميان بچه هايش راه مى رود و شير ماده او را براى شكار بيرون مى آورد.
ذاكَ الّذِىْ سَلُمَ فِىْ لَيْلَةٍ
عَلَيْهِ مِكْيالُ وَ جِبْرِيْلُ
او همان كسى است كه در يكى از شبها ميكائيل و جبرئيل از او پاسدارى كردند.
مِيْكالُ فِىْ أَلْفٍ وَ جِبْرِييلْ فِىْ
أَلْفٍ وَ يَتْلُوْهُمْ سَرافِيْلُ
ميكائيل با هزار فرشته و جبرئيل با هزار فرشته و در پى آنان هم اسرافيل قرار داشت.
لَيْلَةُ بَدْرٍ مَدَدا أَنْزَلُوا
كَأَنَّهُمْ طَيْرٌ اَبابِيْلُ
آنان در شب بدر به كمك او فرود آمدند گويى دسته هاى پرندگان هستند.
در جنگ اُحد، فردى كه از قريش به ميدان آمد و در خواست هماورد كرد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى از بنى عبدالدّار بود. او بانگ زد: «اى گروه محمّد، شما بر اين پنداريد كه شمشيرهاى شما، ما را به آتش مى فرستد و شمشيرهاى ما، شما را به بهشت مى برد. بنابراين، هركس مى خواهد به بهشت رود، به ميدان آيد.»
على بن ابى طالب عليه السلام به هماورد خواهى او پاسخ داد و ضربه هاى او آن چنان كوبنده بود كه آنان را يكى پس از ديگرى بر زمين افكند و مشركان شكست خوردند. تا اين كه غنايم جنگى تيراندازان مسلمان را وسوسه كرد و آنان مواضع خود را ترك نمودند و جنگ به نفع مشركان تغيير يافت و مردم از پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده
شدند، مگر تعداد اندكى از مسلمانان دلاور كه على عليه السلام در پيشاپيش آنان قرار داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله كه سخت ناراحت بود، به او گفت: تو چرا به خويشاوندانت نمى پيوندى؟ على عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا، آيا پس از ايمان، كافر شوم؟ من به تو اقتدا مى كنم! پيامبر فرمود: پس هم اكنون اين گروه را از من دور كن. مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله از آن گروه، مشركانى بود كه تلاش مى كردند او را به قتل برسانند. بنابراين، على عليه السلام توانست اين مشركان را درهم بكوبد و در اين جنگ، بدن مباركش 90 زخم
ص: 93
بردارد. در همين جنگ بود كه گفتند: «لا سَيْفَ اِلاّ ذُوالْفِقارِ وَ لافَتى اِلاّ علىّ: نيست شمشيرى مگر ذوالفقار و نيست جوانمردى، مگر على.»
خسارتهاى جنگ احد فراوان و بسيار قابل توجّه بود، زيرا مسلمانان در اين جنگ، شير خدا حمزه را از دست دادند و پس از گريختن بيشترينه مسلمانان، پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتار مصيبت بزرگى شد و به همين سبب، قريشيان پيروز تصور مى كردند كه انتقام خود را از پيامبر گرفته اند و ابوسفيان مى گفت: «روزى در برابر روزبدر...زنده باد هُبل. زنده باد هُبل.»
ليكن مؤمنان شكيبا با صداى بلند فرياد مى زدند: «خدا بالاتر و بزرگتر است، نه ديگران. خدا بالاتر و بزرگتر است.» پيروزى نسبى مشركان [در جنگ احد ]آنان را واداشت كه به سمت جنگ بزرگترى، يعنى جنگ خندق پيش بروند و اين، زمانى بود كه قريش با ديگر قبايل و نيز با يهوديان بر ضدّ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پيمان بستند. بنابراين، حمله هماهنگ احزاب بسيار خطرناك بود و پيروزى نسبى در نبرد احد موجب شد كه مشركان براى جنگ بر ضدّ مسلمانان آمادگى بيشترى پيدا كنند.
سپاه مشركان مدينه را عملاً به محاصره خود در آوردند واگر مسلمانان با ايجاد خندق و بهره گيرى از شيوه جديد رزمى بر سر راه مهاجمان مانع به وجود نمى آوردند نقشه مشركان بسيار خطرناك بود.
طبق معمول، درگيريها ميان دو سپاه آغاز شد، ليكن اين بار به گونه اى ديگر. زيرا، عمروبن عبدود عامرى قهرمان قهرمانان آن روز، در حالى كه خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود از خندق عبور كرد! كندن خندق خشم عمرو را برانگيخته و تمامى حسابهاى او را به هم ريخته بود. او پيش خود چنين فرض كرده بود كه بزودى با شمشيرش همه مسلمانان را نابود خواهد كرد، ليكن مانع جديدى به نام خندق ناگهان موجب شد كه هجوم به مسلمانان بسيار دشوار گردد. هنگامى كه عمرو از خندق عبور كرد، بر اثر اين پيروزى كه هيچ كس آن را گمان نداشت، بشدّت
ص: 94
هيجان زده و مغرور شد و فرياد زد:
«آيا هماوردى هست؟» على عليه السلام گام پيش نهاد و به پيامبر خدا گفت: من به ميدان نبرد او مى روم، اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله.
پيامبر فرمود: او عمرو است. اى على سرجايت بنشين!
بار ديگر، عمرو فرياد زد. پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست كه على را از شمشير كشنده عمرو دور نگهدارد.
على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله متوسل مى شد واز او تقاضا مى كرد تا به وى اجازه دهد كه به جنگ عمرو برود. امّا عمرو با حالت تبختر و خودخواهى و تهاجم، فرياد مى كشيد: كجاست آن بهشتى كه مى پنداشتيد هرگاه كشته شويد وارد آن خواهيد شد؟ آيا هيچ كدام از شما طالب آن نيست؟ سپس براى سوّمين بار فرياد زد و گفت: از بس در جمع شما فرياد زدم، گلويم گرفته است. آيا در ميان شما هماوردى وجود ندارد؟
وَ وَقَفْتُ اِذْ جَبُنَ الْمُشَجِّعُ
مَوْقِفَ الْبَطَلِ الْمُناجِزِ
آن كه ديگران را به جنگ تشويق مى كرد ترسيده است و من در جايگاه قهرمان رزمنده ايستاده ام.
اِنِّى كَذالِكَ لَمْ اَزَلْ
مُتَسَرِّعا نَحْوَ الْهَزاهِزِ
من اين چنين هستم كه همواره به ميدانهاى نبرد مى شتابم.
اِنَّ السّماحَةَ وَ الشُّجا
عَةَ فِى الْفَتى خَيْرٌ الْغَرائِزِ
بخشندگى و دلاورى بهترين خصلتها در جوان است.
على عليه السلام گفت:
من هماورد او هستم. اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من اجازه بده!
او عمرو است... و من على بن ابى طالب هستم!
پيامبر صلى الله عليه و آله به او اجازه داد و زرهش به نام «ذات الفضول» را به او پوشانيد و با
ص: 95
دست مباركش بر سر او عمّامه نهاد و با او وداع گفت و چنين دعا كرد: «بار خدايا، او را از پيش رو، از پشت سر، از راست، از چپ، از بالاى سر و از زير قدمهايش نگهدار.»
پيامبر صلى الله عليه و آله پيشتر عمويش حمزه و عبيده بن حارث بن عبدالمطلب را از دست داده بود و اينك اين على بن ابى طالب است كه بر نبرد بى امان با قهرمان بزرگ جهان شرك، عمروبن عبدود پاى مى فشارد. امّا خداوند به داد دل فاطمه عليهاالسلامبرسد. آنگاه
كه مى بيند على عليه السلام كه تازه از ميدان نبرد احد برگشته است واز اثر زخمها بدنش پاره پاره است، اينك باز هم به خاطر دفاع از پيامبرش و دينش مى خواهد به ميدان مسابقه مرگ بشتابد.
محمّد صلى الله عليه و آله بر اثر رفتن على به ميدان جنگ، آن چنان اندوهگين شد كه نمى توان نظير آن را يافت. چه، اين اندوه، اندوه او بر برادر و جانشين برگزيده اش و اندوه فاطمه عليهاالسلامبر شوهرش بود و نيز اندوه پيامبر فرمانده بر سرنوشت يك جوان رزمنده.
تمامى اندوه او را در راز و نيازش مى بينيم كه مى گويد:
«بار خدايا، مرا تنها مگذار، در حالى كه تو بهترين وارثانى.»
«اينك تمامى ايمان در برابر تمامى شرك نمايان شده است.»
على عليه السلام شمشير بر مى دارد و با آن سرنوشتهاى بزرگى را رقم مى زند، جلو مى آيد وخطاب به عمرو مى گويد:
لا تَعْجَلَنْ فَقدْ أتا
كَ مُجِيْبُ صَوْتِكَ غَيْرَ عاجزٍ
شتاب مكن كه پاسخ دهنده صداى تو با توان كامل به نزدت آمده است.
ذُوْنِيَّةٍ و بَصِيْرَةٍ
وَ الصِّدْقُ مُنْجِى كُلِّ فائِزٍ
با عزم و اراده و آگاهى و راستگويى رهايى بخش هر انسان پيروز است.
اِنِّىْ لَاَرْجُوْ أَنْ اُقِيْمَ
عَلَيكَ نائَحِةَ الجَنائِزِ
من اميدوارم كه سوگواران تو را وادارم تا به دنبال حنازه ات سرشك ماتم فرو بريزند.
ص: 96
مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلا وَ يَبْقى
ذِكْرُها عِنْدَ الْهَزِائِزِ
با فرود آؤردن ضربه كارى كه يادش در تاريخ جنگها باقى بماند.
با اين سخنان، هوش از سر عمروبن عبدود پريد و گفت:
- تو كيستى؟
- على.
- از نسل عبد مناف.
عمرو نسبت به او ابراز دلسوزى كرد [و گفت:]
- فرزند برادرم! پدرت دوست من بود.
- اى عمرو!
- اى فرزند برادرم!
- قريش از زبان تو نقل مى كنند كه تو گفته اى: هركس سه حاجت از من بخواهد، من يكى از آنها را برآورده مى كنم.
- بله، اين را تعهد كردم.
- من تو را به اسلام فرا مى خوانم.
- اين حاجتت را كنار بگذار.
- از تو مى خواهم كه به همراه زير دستانت كه از قريش هستند، به مكه برگردى.
- من برگردم تا عرب بگويند: او گريخته است؟
- از تو مى خواهم كه از اسبت پياده شوى.
- چرا، اى فرزند برادرم؟ آيا جز تو از عموهايت كسى نيست كه بزرگتر از تو باشد، زيرا من دوست ندارم كه خونت را بريزم؟
عمرو بشدّت به خشم آمده بود، زيرا گمان نمى كرد كه هيچ عربى اين چنين با او هماوردى كند، تا چه رسد به اين كه هماورد او نوجوانى باشد. از اسب خويش پياده شد و آن را پى كرد. آنگاه آهنگ على كرد و با شمشير بر فرق او فرود آورد و شمشير
ص: 97
كلاه خود را پاره كرد و به سر رسيد. در اين حال، على عليه السلام با تحقير سرسام آور، ضربه هولناكى بر او وارد كرد و هنوز فضاى گرفته از غبار ميدان نبرد روشن نشده بود كه فرياد تكبير مسلمانان آن چنان بلند شد كه به فلك جوزا مى رسيد. ضربه امام على عليه السلام فاتح ميدان نبرد را مشخص كرد و پيامد افتخارآميز اين ضربه، شكست مشركان بود و حذيفه بن يمان در اين باره چنين گفت:
«اگر فضيلت على عليه السلام به سبب كشتن عمرو در روز خندق در ميان مسلمانان توزيع شود، همه آنان را فرا مى گيرد.»
ابو جعفر اسكافى در پاسخ به كسانى همچون - جاحظ در «الرّسالة العثمانيه» -كه مقام عمروبن عبدود را [در ميان عرب] حقير و كوچك مى شمارند، سخن اين گويندگان را تكذيب مى كند و مى گويد: ماجراى عمروبن عبدود، معروف تر و بزرگتر از آن است كه براى اثبات آن نياز به استدلال باشد و اگر كسى باور ندارد، بايد به كتابهاى المغازى و السّير بنگرد و نيز به شعرهايى كه شاعران قريش در رثاى او پس از كشته شدنش سروده اند نگاه كند، از آن جمله، سخن سافع بن عبد مناف بن زهره بن خدافه بن جمح است كه در سوگوارى عمروبن عبدود مى گويد:
عَمْرُو بْنُ عَبْدٍ كانَ اَوَّلَ فارِسٍ
جَزَعَ الْمُزارَ وَ كانَ فارِسَ يَلْيَلِ
عمروبن عبدود نخستين سوار كارى بود كه از خندق عبور كرد و سوار كار يليل بود.
سَمْحُ الْخَلائِقِ ماجِدٌ ذَوْ مَسَرّةٍ
يَبْغىِ الْقِتالَ بِشُكّةٍ لَمْ يَنْكِلِ
او قهرمانى خوش اخلاق ،بزرگوار و شاد بود، با شمشيرى پيكارى مى كرد كه كند نمى شد.
وَلَقَدْ عَلِمْتُمْ حِيْنَ وَلَّوْا عَنْكُمْ
اَنَّ بْنَ عَبْدٍ مِنْهُمْ لَمْ يَعْجِلِ
مى دانيد كه وقتى آنان از شما گريختند از ميان ايشان پسر عبدود به اين كار شتاب نكرد.
سَئَلَ الّنِزالَ هُناكَ فارِسٌ غالبٌ
بِجَنوْبِ سَلْعٍ لَيْتَهُ لَمْ يَنْزِلِ
ص: 98
سواركار دلير و پيروزى در «جنوب سلع» خواستار مبارزه شد كه اى كاش او در آن جا فرود نمى آمد.
فَاذْهَبْ عَلِىٌّ ما ظَفَرْتَ بِمِثْلِها
فَخْرَا وَ لَوْ لاقَيْتَ مِثْلَ الْمِعْصَلِ
اى على برو كه [با كشتن عمرو] به افتخارى دست يافتى كه حتّى با تحمل دشواريها نمى توانى آن را به دست آورى.
هبيره بن ابى وهب مخزومى از اين كه در جنگ خندق از بيم على عليه السلام گريخته و عمرو را تنها گذارده است، عذر خواهى مى كند و مى گويد:
لَعَمْرُكَ ما وَلَّيْتُ ظَهْرِىْ مُحَمّدا
وَ اَصْحابَهُ جُبْنا وَ لاخِيْفَةَ الْقتْلِ
سوگند به جانت كه من نه بر اثر بزدلى به محمّد و يارانش پشت كردم و نه به خاطر بيم از كشته شدن.
وَ لكِنّى قَلَّبْتُ اَمْرِى فَلَمْ اَجِدْ
لِسَيْفى غِناءً اِنْ وَقَفْتُ وَ لانَبْلِى
ليكن من وضعيّت خود را سنجيدم و ديدم كه اگر در ميدان نبرد بمانم، نه شمشيرم اثرى دارد ونه تيرهايم.
فَلا تَبْعَدَنْ يا عَمْرُو حيّا وَ هالِكا
فَقَدْمُتَّ مَحْمُوْدَ الثّنا ماجِدَ الْفِعْلِ
پس احساس دورى مكن اى عمرو، خواه زنده باشى و خواه مرده، زيرا تو در حالى از دنيا رفتى كه ستايشت مى كنند و كار بزرگى انجام دادى.
كَفَتْكَ علِىٌّ لَنْ تَرى مثْلَ مَوْقِفٍ
وَقَفْتَ عَلى شِلْوِ الْمُقْدِمِ كَالْفَحْلِ
اى على عليه السلام تو را بسنده ميكند كه هرگز چنين موقعيتى را نخواهى ديد كه همچون قهرمانى بزرگ در كنار بدن پاره پاره اين مبارز بايستى.
فَما ظَفَرَتْ كَفّاكَ يَوْما بِمِثْلِها
أمِنْتَ بِها ما شئت من زلّة النعل
چه، هيچ روزى به چنين پيروزى دست نيافتى كه به وسيله آن، ديگر دغدغه شكست را نداشته باشى.
هبيره نيز مى گويد:
ص: 99
لَقَدْ عَلِمَتْ عُلْيا لُؤى بنِ غالِبٍ
لَفارِسُها عَمْروٌ اِذا نابَ نائِبٌ
بزرگان قبيله لوئى بن غالب دريافته اند كه هرگاه پيشامد سختى نزديك شود، قهرمان آنان عمرو است.
وَ فارِسُها عَمْروٌ اذِا ما يَسُوْفُهُ
عَلِىٌّ وَ اَنَّ الْمَوْتَ لاشَكَّ طالب
قهرمان آنان عمرو است، ليكن زمانى كه على او را به هلاكت نرساند و ترديدى نيست كه مرگ به سراغ انسان مى آيد.
همچنين وقتى كه خبر كشته شدن عمرو به خواهرش رسيد، گفت: چه كسى به خود جرأت داده است كه او را بكشد؟ گفتند: على بن ابى طالب. بنابراين، او گفت: مرگ عمرو به دست همتايى بزرگوارى انجام شده است. اشكم باز نايستد، اگر بر او اشك بريزم. او كشنده قهرمانان و برجسته تر از همه هم سنّ و سالهاى خود بود، ليكن مرگش به دست شخصيت بزرگوارى از قوم خودش صورت گرفت. اى فرزندان عامر! من افتخارى بالاتر از اين سراغ ندارم. او سپس اين اشعار را سرود:
لَوْ كانَ قاتِلُ عَمْروٍ غَيْرَ قاتِلِه
لَكُنْتُ اَبْكى عَلَيْهِ آخِرَ الْاَبَدِ
اگر كشنده عمرو، بجز كشنده او بود هميشه براى او مى گريستم.
لكِنَّ قاتِلُهُ مَنْ لايُعابُ بِه
وَ كانَ يُدْعى اَبُوْهُ بَيْضَةُ الْبَلَدِ
ليكن كشنده او كسى است كه نمى توان به او خرده گرفت و پدرش را بزرگ شهر مى خواندند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان پس از صلح حديبيه، بيست شب را در مدينه سپرى كردند. اكنون رفتن به «خيبر» به منظور شركت در جنگى كه توطئه هاى يهود و همپيمان شدن آنان با قريش در جنگ احزاب (خندق) آن را تحميل كرده است، امرى ضرورى به نظر مى رسد.
«خيبر» دژى استوارى بود كه مهاجمان نمى توانستند در آن نفوذ كنند و بيست وپنج روز مقاومت مسلمانان در آن جا هيچ گونه اثرى نداشت و محاصره اين
ص: 100
دژ تحقق پيدا نكرد. بنابراين، مسلمانان چاره اى جز هجوم نداشتند. بارها بزرگان صحابه پرچم را بردوش گرفتند و تلاش فراوان به عمل آوردند، ليكن استوارى اين دژ به گونه اى بود كه مهاجمان را خسته و درمانده كرد. دو روز از آغاز حمله سپرى شد، امّا هيچ فايده اى را در برنداشت. روز سوم، پيامبر صلى الله عليه و آله على را فرا خواند و به او گفت:
«اين پرچم را بگير و برو كه خداوند اين دژ را به وسيله تو فتح خواهد كرد» نبرد سختى در گرفت، زيرا يهوديان خيبر به جنگ پرداختند و به حمله هاى شديدى دست زدند. هنگامى كه سپر از دست على عليه السلام بر زمين افتاد، چندين يهودى براى ربودن آن هجوم بردند و آن را هدفى آسان براى خود يافتند. ليكن بالاتر از تصورِ هر دو گروه مسلمان و يهودى، حادثه شگفت آورى رخ داد. چه، على بن ابى طالب عليه السلام به جاى سپر خودش از يك سپر جديد استفاده كرد و اين سپر جديد، در دژ خيبر بود كه وى آن را با نيروى فوق العاده اى از جاى بر كند و دشمنانى را كه بزودى زير ضربات مرگبار او بر زمين خواهند افتاد، مبهوت ساخت. على عليه السلام كه در سرشت او نيرومندى با هوشيارى توأم بود، در دژ خيبر را پل قرار داد و از روى آن عبور كرد و به اندرون دژ در آمد و بدين ترتيب، دژ خيبر فتح شد.
در اين دژ، يك در معمولى نبوده، بلكه تخته سنگى بوده كه آن را از كوه تراشيده بودند. پس از جنگ، چند تن از اصحاب تلاش كردند كه آن را جابه جا كنند، ولى نتوانستند. ابن ابى الحديد به اين موضوع اشاره مى كند و خطاب به على عليه السلام مى گويد:
يا قالِعَ الْبابِ الَّذِىْ عَنْ هَزّه
عَجَزَتْ أَكُفٌّ اَرْبَعُوْنَ وَ أَرْبَعٌ(1)
اى بركننده درى كه چهل و چهار تن از تكان دادن آن عاجز و ناتوان بودند.
«ليكن على بن ابى طالب عليه السلام داراى نيروى بدنى فوق العاده اى بود و ساختار اندامى او موجب شد كه وى بتواند آن در را بركند. به عنوان نمونه، ساق پايش هم كوتاه بود و هم
ص: 101
عضلات نيرومند داشت. او بر اثر برخوردارى از اين دو ويژگى، گامهايش را بر جاى خود ميخكوب مى كرد و عضلات بازوهايش را آن چنان فشرده مى ساخت كه مى توانست با يك دست سواركار دلاورى را كه ذره آهنى بر تن داشت بربايد و او را بر زمين بكوبد چونان كه تازيانه اى را بر زمين مى زند. سپس او را بسان توپى هرجا كه مى خواهد پرتاب
كند.»(1)
شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام به معناى شجاعتى كه در ديگر افرادى كه به نيروى بدنى خود مغرور هستند، نمى باشد زيرا نيروى بدنى در امام على عليه السلام تسليم شجاعت و پاكى روح اوست. هر نوع نيروى بدنى كه با پاكى و شجاعت روحى همراه نباشد، صرفا يك نيروى حيوانى به شمار مى رود كه فرد برخوردار از آن به خشونت و بد رفتارى روى مى آورد و به منظور آزمايش خويش به جستجوى ميدانهاى زور آزمايى مى افتد و بر اثر خشونت به ميدان ستمگرى و تجاوز مى غلطد و بدين سبب، پيش از آن كه به نيرومندانى از گروه خود زيان وارد كند، به ناتوانان زيان مى رساند.
«اعتماد به نفس كه از برجستگيهاى او در شجاعت جسمانى اش به شمار مى رفت، در ساختن شجاعت معنوى او اثر بزرگى داشت. او از طريق همين ويژگيهايش به مردم مى نگريست واعمال آنان را با معيارى مى سنجيد كه دوست داشت ديگران اعمال او را با آن معيار بسنجند و معيار او هميشه همان «حق» است. چه، او انسانى بود كه حياتش را وقف دفاع از حق كرد. او هميشه از نفس خويش حساب مى كشيد و آن راملزم مى ساخت كه راه حق را برود و به همين دليل، هيچگاه سازش و چاپلوسى نمى كرد، بلكه نظرگاه خويش را همچون شمشير، روشن و قاطع بيان مى كرد(2)».
پيداست كه شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام در تمامى آن ميدانهاى نبرد، بيانى رسا از قدرت ايمانى بود كه در دل او جاى داشت و نيز بيانى از جهاد او در راه اسلام و جستجوى او از شهادت. بارها وى پيروزمندانه از ميدان نبرد بيرون مى آمد، در
ص: 102
حالى كه زخمها او را سست و بى حال كرده بود و او حسرت مى خورد كه چرا شهيد نشده است. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از جنگ احد، با على عليه السلام در خانه اش ديدار
كرد، على گريست و گفت: «اى پيامبر خدا، ديدى كه چگونه شهادت از دستم رفت؟» پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ او فرمود: «بعدها به سراغت خواهد آمد، اى على!.»
برخى على ابن ابى طالب عليه السلام را متهم مى كند كه جنگهاى او پس از رسيدن به مقام خلافت، بر اثر گرايش ذاتى او به پيكار است واين جنگها ادامه پيكار او در ميدانهاى نبرد بدر، احد، خندق، خيبر و حنين است.
[در پاسخ به اين اتهام بايد گفت:] اصولاً جنگ در تمامى حالات اسلام، ابزارى بوده است براى دفاع از اسلام و يا انتشار عقيده آن. امّا نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام نيز پيكار او با همين هدف اسلامى صورت مى گرفته است. هر چند ميان دو پيكار تفاوت چشم گيرى وجود دارد: پيكار در ميدانهاى نبرد اسلام بر ضد مشركان در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پيكار در زمان خلافت على عليه السلام.
در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله او يك رزمنده، فدايى، مأمور و فرمانبردار بود و پيامبر صلى الله عليه و آله جنگهاى عقيدتى بر ضد شرك را برنامه ريزى و سپس فرمان آن را صادر مى كرد، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمانده، راهنما و سرپرستى بود كه شخصا فرماندهى عمليات جنگى را به عهده داشت و جنگهاى نخستين در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نقش اصلى را در پيروزى، انتشار يافتن، پايدارى و گسترش قلمرو اسلام ايفا كرد.
ابوجعفر اسكافى در پاسخش به جاحظ مى گويد:
«چگونه جاحظ مى گويد: شركت مستقيم در جنگها، رويارويى با همتايان و قهرمانان شرك و كشتن آنان، فضيلت محسوب نمى شود؟ مگر نه اين است كه پرچم اسلام، تنها با شركت در همين جنگها بر افراشته شد؟ مگر نه اين است كه پايدارى و استقرار دين به وسيله همين جنگها بود؟ آيا او اين سخن خدا را نشنيده است: «خدا كسانى را دوست
ص: 103
دارد كه در راه او در صفى همچون ديوارى كه اجزايش را با سرب به هم پيوند داده باشند، مى جنگند(1).» كسى را كه خدا دوست بدارد، بدين معناست كه او را پاداش مى دهد و هركس كه در صف رزمندگان اسلام پايدار بماند و بيشتر پيكار كند، در نزد خدا محبوبتر است و پاداش بهتر و بيشترى را به دست مى آورد. بر اين اساس، على عليه السلام از همه مسلمانان در نزد خدا محبوبتر است، زيرا او در اين صف استوار، از همه مسلمانان ثابت قدم تر است. او به اجماع امّت اسلامى، هرگز از صحنه جنگ نگريخت و با هيچ رقيب دلاورى رو به رو نشد، جز اين كه او را به هلاكت رسانيد. بنابراين، موقعيّت مردم در جهاد، مختلف است و در اين باره برخى از آنان نسبت به ديگرى برترى دارند. به عنوان نمونه، و جود رزمنده اى كه به سوى دشمنانش مى شتابد و از شمشيرها و نيزه ها استقبال
مى كند - به دليل اين كه بيش از ديگران بر دشمن ضربه بزند - از كسى كه در جنگ حضور يافته و كمك كرده ليكن كارى بر ضد دشمن انجام نداده است بر دوش دشمن سنگين تر است. همچنين كسى كه در جنگ حضور يابد و كمك كند و كارى انجام ندهد، ليكن حضورش به گونه اى باشد كه تير و سنگ به او اصابت كند، مقامش از كسى كه در جنگ به گونه اى حضور يافته است كه تير و سنگى به او اصابت نكند برتر و بالاتر است.»
همو مى گويد:
«هرگاه درباره كار عرب بينديشى و به سيره ها نگاه كنى و خبرها را بخوانى، پى خواهى برد كه قريش در جستجوى محمّد صلى الله عليه و آله بودند و هدفشان كشتن او بود و اگر در اين هدفشان ناتوان مى شد، على عليه السلام را جستجو مى كردند و به كشتن او كمر مى بستند، زيرا وضعيّت او از همه آنان به پيامبر صلى الله عليه و آله همانندتر، خويشاوندى او نزديكتر و دفاعش از او سخت تر بود و اگر آنان على را مى كشتند، فرمان محمّد صلى الله عليه و آله را تضعيف مى كردند و شوكت او را مى شكستند. چه، على عليه السلام از لحاظ دلاورى، نيرو، شجاعت، يارى رسانى، كار كرد و دليرى از برترين ياران او به شمار مى رفت».
على عليه السلام از پيكار عالى اش با عبارت كوتاهى كه تمامى رفتارش را در آن خلاصه كرده است ياد مى كند، زيرا وقتى اين آيه را مى شنود: «جز اين نيست كه محمّد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود، شمابه آيين پيشين خود باز مى گرديد؟ هركس كه باز گردد، هيچ زيانى به خدا نخواهد
ص: 104
رسانيد. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.(1)» فرياد مى زند: «به خدا سوگند، پس از آن كه خدا ما را هدايت كرده است، به عقب برنمى گرديم و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله بميرد و يا كشته شود، هر آينه به خاطر آنچه او جنگيده است مى جنگيم تا مرگ را در آغوش گيريم!.»
اين آيه در طول عمر على عليه السلام در زمان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از رحلت او همچنان در خاطره اش بود و به طور هميشه و شگفت انگيز وجدان او را تحت فشار قرار مى داد، زيرا وى همواره آن را به خاطر مى آورد و تلاوت مى كرد و تلاوتش را با همان واژه هايى كه پيشتر شنيديم پى مى گرفت.(2) آرى، كدامين واژه مى تواند سرشت و خوى يك «رزمنده» را بيان كند، جز واژه «خواهم جنگيد»؟ به نظر ما، على سرشت رزمنده و اخلاق او را در دل خويش دارد، ليكن پرسش آن است كه آيا اين سرشت از فضايل و مزّيتهاى او به شمار مى رود يا خير؟
به بيانى ديگر: آيا وجود سرشت رزمندگى در انسان امرى است كه موجب بالا رفتن مقام انسان مى شود؟ بايد گفت: نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام بله. چه، وجود سرشت رزمندگى در ژرفاى دل او از چيزهايى است كه به بزرگوارى، بلندى مقام و كمال او مى افزايد واين بدان سبب است كه سرشت رزمندگى در امام على عليه السلام از لحاظ درستى، عدالت و بزرگوارى به مرحله والايى قرار داشت كه به بركت قرآن، پيامبر و اسلام نصيب او شده بود، زيرا اين سرشت از ديدگاه امام عليه السلام سبب نمى شود كه او بر ديگران ستم كند، يا به آنان تهمت بزند و يا در پى رسيدن به اهداف دنيوى و آرزوهاى نفسانى اش باشد، بلكه اين سرشت به همين دليل، روح او را به بالاترين درجه دليرى و جوانمردى بالا مى برد، چنان كه شجاعت نيز از
ص: 105
ديدگاه امام عليه السلام به معناى برخوردارى از بالاترين ويژگيهاى مردانگى است.
«مردانگى» از ديدگاه امام على عليه السلام يك حركت بنيانكن و زيانبارى نيست كه قدرت فوق العاده او جلو آن را بگيرد بلكه مردانگى به معناى پايبندى بى چون و چراى او به شيوه پيامبرى است كه به وى ايمان آورده است و نيز پايبندى به دينى كه او خود پرچمش را بردوش گرفته است و بدين ترتيب مى بينيم كه شجاعت، مردانگى و مسلمانى، همگى حقيقتا در وجود امام على عليه السلام گرد آمده اند.(1)»
سزاوار است كه دو نوع پيكار را از يكديگر جدا كنيم: نخست، پيكار امام على عليه السلام در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله كه پيشتر درباره اش سخن گفتيم. دوم، پيكار امام على عليه السلام در زمان خلافتش. در زمان پيامبر و در نبردها وغزوه هاى بزرگ كه على بن ابى طالب عليه السلام همچون توفان هجوم مى برد و با نيروى كوبنده، ضربه هاى مرگبار بر دشمن وارد مى كرد، بدين سبب بود كه ضربه هاى او متوجّه پيكر شرك بود و به همين دليل حمله هاى او، شوكت و ضربه اسلام را به نمايش مى گذارد. ليكن در جنگهايى كه در زمان خلافت امام به وقوع پيوست، او از شيوه ديگرى پيروى مى كرد، زيرا جنگ در ميان خود مسلمانان جريان داشت. بعلاوه، عوامل ديگرى نيز بودند كه در انتخاب اين شيوه تأثير داشتند. به رغم اين كه گروهها و دسته هايى كه برضد او اعلان جنگ كردند، در جنگ با او از يكديگر پيشى مى گرفتند و افراط مى كردند، ليكن او در برابر آنان عكس العمل نشان نمى داد [و همانند آنها در جنگ شتاب نمى كرد] بلكه راه صلح و آشتى را برمى گزيد واز پرداختن به يك جنگ ويرانگر داخلى ميان مسلمانان و از ريختن خونها و گسترش آشوب خوددارى مى كرد. رمز اين سياست على عليه السلام در عقيده وايدئولوژى عالى او نهفته است، زيرا او تمامى محاسبه هاى صلح و جنگ را بر اساس عقيده اش انجام مى داد و تصميم مى گرفت و سرشت جنگندگى معروف و مشهورى كه در وجود على عليه السلام بود، هيچگاه بر انگيزه هاى صلح طلبى او نمى چربيد. در اين صورت، پيكار غريزه او
ص: 106
نبود، بلكه ابزار فكرى و روش عقيدتى او بود كه تنها در هنگام ناچارى بدان پناه مى برد.
تاريخ تصويرهاى گوناگونى از فرماندهان جنگجو را به ما معرّفى كرده است كه وقتى فردى در برابر آنان قرار مى گرفت و درخواست هماوردى از ايشان مى كرد، بلافاصله انگيزه پيكار در آنها تحريك مى شد و آنان پاسخ يك پيمانه را با دو پيمانه ويا بيشتر مى دادند. بر اين اساس، مردم در وقتى كه آتشهاى درگيرى زبانه مى كشد معمولاً بر طبق آنچه در توان دارند عمل مى كنند، در حالى كه على عليه السلام با ديگران تفاوت بسيار دارد. چه، غريزه جنگندگى امام وى را وادار نمى كند تا به روى كسانى كه بر ضد او اعلان جنگ داده اند، شمشير از نيام بركشد، با اين كه جنگندگى از برجسته ترين ويژگيهاى او بوده است، چون در وجود على عليه السلام چيزى نهفته است كه به مراتب از غريزه جنگندگى او بزرگتر و فراگيرتر است و آن ايمان و عقيده اوست [و تا زمانى كه عقيده اش به او فرمان ندهد، دست به شمشير نمى برد]. همان عقيده كميابى كه وجود فكرى، معنوى و جسمانى او را به آن چنان طرز شگفت انگيزى، هماهنگى و سامان بخشيده است كه حتّى ذرّه اى از وجودش از آن حالى نيست.
شورش مسلّحانه گسترده هم نتوانست در تعادل شخصى على بن ابى طالب عليه السلام كه در حقيقت، تعادل حق و اسلام بود، كوچكترين خللى ايجاد كند. او با اين رفتارش درس بى نظيرى به بشريت داد كه صرفا درس آموزشى و تئورى نبود بلكه عملى هم بود. زيرا، او انديشه اش را از طريق همداستان كردن كردار و گفتار بيان مى كرد، همان همداستانى كه وى در آن به وجود آمده، رشد كرده و پير شده بود. او در دنيايى كه اسير منفعتها، آزها، مصيبتها، مانورها و دروغهاست، بايد بهاى عدالت خويش رابپردازد، بويژه كه دشمنان او به اخلاق او كه كاملاً آشكار و روشن است پى بردند و از آن سوء استفاده كردند.
هر چند از بين رفتن توازن ميان حقانيت على بن ابى طالب و آشفتگى جو سياسى
ص: 107
مسلمانان در زمان خودش پيامدهايى منفى داشت، ليكن اين پيامدها در تاريخ به درسى تبديل شد كه على عليه السلام آن را به دشمنانش آموخت. اين درس بزرگتر و بالاتر از سود و زيان به آن معنايى است كه حكومت و سياست آن را به طور كلّى به نمايش مى گذارد. به عنوان نمونه، بهاى سودى كه دشمنان على بن ابى طالب عليه السلام آن را به دست آوردند [= يعنى پيروزى ظاهرى] در برابر درسها، حكمتها، كارهاى پسنديده و دلايل روشنى كه بشريت آن را از على عليه السلام به دست آوردند، چه چيزى مى تواند باشد؟
از جمله اين درسها و آثار پسنديده [اى كه از على عليه السلام بر جاى مانده ]به دست آوردن نيرويى بالاتر از نيروى نفسانى و شجاعتى بالاتر از شجاعت نفسانى و نيز به رغم بالا گرفتن جنگ، به دنبال صلح رفتن است، آن هم نه به خاطر عافيت طلبى، بلكه به منظور حفظ خون مسلمانان. ما به زودى اين جدال استوار براى پاى بندى به صلح را در شيوه رفتار آن قهرمان نامدار، در سه جنگ جمل، صفين و نهروان خواهيم ديد.
سپاه جمل در بصره عملاً جنگ ر ا آغازه كرده است. چه، پانصد تن از قبيله بنى عبدالقيس را كشته، استاندار بصره «عثمان بن حنيف» را با زنجير بسته و پاسداران او را به قتل رسانيده است و نيز دارالاماره، خزانه و مسجد كاملاً در تصرّف افراد اين سپاه در آمده، آشوب همه جا را فراگرفته و جنگ داخلى، بصره را در معرض نابودى قرار داده است.
گزارشهاى مربوط به تسخير تأسيسات استراتژيك و حساس در بصره و كشته شدن ياران استاندار، همه جا منتشر شد و على بن ابى طالب عليه السلام هم چندان از بصره دور نبود. اين كشتار وحشتناك ياران او و ياران عثمان بن حنيف، قلب او را تكان داد
ص: 108
با اين وجود، او درباره خطر بروز جنگ در ميان مسلمانان مى انديشيد و سخت سرگرم ايجاد تفاهم و صلح بود.
على عليه السلام در طول زندگى اش از هيچ واژه اى همچون واژه «سازش» نفرت نداشت و به حق گويى و درك گويى عادت كرده بود وبدون كوچكترين انحرافى، مستقيما به حق روى مى آورد، ليكن در اين حادثه ناگوار، او به عذاب هولناكى مى نگريست كه خونهاى ريخته شده و خونهاى مسلمانان، سبب اين عذاب خواهد بود. نيز او به تاريخ مى نگريست كه چگونه اين جنگ، باعث از سرگيرى جنگهاى مصيبت بارى در تاريخ آينده مسلمانان خواهد شد.
امام على عليه السلام هميشه در آنِ واحد، هم درباره حال مى انديشيد و هم درباره آينده، آن هم با نگرش واقع بينانه و تاريخى. بنابراين، او هر چيزى را با معيار نگرش حال و معيار نگرش آينده هر دو مى سنجيد و از ديدگاه او اين دو نگرش با يكديگر برابر بود و هيچ كدام درست تر از ديگرى نبود.
او به رغم شنيدن گزارشهاى آن كشتار خونين كه آرامش بصره را بر هم زده بود، احساسات خود را كنترل كرد و به خاطر صلح جويى و فرمان خرد، از حكومت بصره دست برداشت و نماينده اى را از سوى خودش به مركز فرماندهى اردوى بصره فرستاد.
به رغم اين كه صداى به هم خوردن سلاحها از مرز شانه هاى انسان فراتر رفته بود، امام على عليه السلام خواستار صلح و يگانگى بود و به همين دليل، فرستاده خويش قعقاع را اعزام كرد و ميان او و عايشه اين گفتگو صورت گرفت:
- اى مادر!
- اى فرزندم!
- چه چيزى تو را واداشته كه به اين شهر بيايى؟
- ايجاد صلح ميان مردم
ص: 109
- پس كسى را به دنبال طلحه و زبير بفرست، تا هم سخن مرا بشنوى و هم سخن آنها را» عايشه آن دو را احضار كرد.
قعقاع گفت: من از امّ المؤمنين پرسيدم كه چه چيزى او را واداشته كه به اين شهر بيايد؟ او گفت: ايجاد صلح در ميان مردم. بنابراين به من خبر دهيد كه شما چه مى گوييد، آيا با صلح موافقيد يا مخالف؟
- موافقيم.
- پس راه ايجاد اين صلح چيست؟ به خدا سوگند، اگر ما اين راه را بدانيم، صلح مى كنيم.
- كشندگان عثمان. بله...اگر اين موضوع رها شود، قرآن رها شده است و اگر بدان عمل شود، قرآن زنده شده است.
- شما كشندگان عثمان را كه از مردم بصره بودند، كشتيد و پيش از كشتن آنها، از امروزتان به درستكارى نزديكتر بوديد. شما از ميان ششصد نفر، تنها يك نفر را گذاشتيد و بقيه را كشتيد. از اين رو، شش هزار نفر به خاطر آنان خشمگين شدند، از شما كناره گيرى كردند و بر ضد شما دست به شورش زدند. شما خواستار تحويل آن فردى شديد كه آزاد شده بود، ولى آن شش هزار تن از اين كار سرباز زدند. بنابراين، اگر شما آن يك تن را رها كنيد، گفته هاى خود را زير پا مى گذاريد و اگر با كسانى كه از شما كناره گيرى كردند، بجنگيد پس شكست خودتان را بپذيريد.
عايشه گفت: نظرگاه تو چيست؟
- مى گويم: اين كارى است كه داروى آن آرامش است. شما از قبيله مضر و ربيعه در اين شهر حمايت كرديد و آنان به خاطر كمك همين گروهى كه شما آنها را به خشم آورديد، با شما به نبرد برخاستند، چنان كه به خاطر آن خبر بزرگ گرد آمدند.
قعقاع سخنانش را چنين ادامه داد:
ص: 110
اگر شما به ما بيعت كنيد، پس نشانه نيكى، مژده رحمت، دست يافتن به انتقام آن مرد [= عثمان] و عافيت براى اين امت است و اگر بيعت نكنيد و بدون منطق و تدبير به خون خواهى عثمان برخيزيد، اين عمل شما نشانه بدى و پامال شدن خون اوست. پس اى قوم، عافيت را انتخاب كنيد كه به خون خواهى دست يابيد. نه ما را در معرض گرفتاريها قرار دهيد و نه خودتان را، تا مجبور شويم كه با يكديگر بجنگيم.
- سخن خوبى است. آفرين بر تو و درست گفتى. اى قعقاع، بر گرد كه اگر على عليه السلام بيايد و همين نظرگاه تو را داشته باشد، كار ما به صلح مى انجامد.
اين سخنان، نشانه موافقت با سازش و گفتگو بود، ليكن قدرت دشمنان صلح از لحاظ اجتماعى، نظامى و مادّى بر طرفداران صلح مى چربيد. بعلاوه، هر جنگى افزون بر عوامل آشكار، عوامل پنهانى اش را هم دارد و همچنين در اثناى جنگ، هر روزى كه مى گذرد عوامل جديدى قد علم مى كنند به گونه اى كه هرگاه هجومها و برخوردهاى نظامى صورت گيرد تمامى ميانجيگريها با شكست رو به رومى شوند و به همين دليل، ابن عباس با آن هوشيارى و تدبيرى كه داشت، نتوانست به تفاهم دست يابد.
ليكن با اين وجود، على عليه السلام از تلاشهاى صلح آميز دست برنمى دارد و كسى را به نزد آنان مى فرستد، تا از آنان بخواهد كه به خاطر خدا از خونريزى پرهيز كنند و نيز به آنها بگويد چرا با ما مى جنگيد. امّا آنان تنها خواستار جنگ شدند. آنگاه يكى ديگر از يارانش به نام «مسلم» را به سوى آنان فرستاد و او به همراه خويش قرآنى را حمل مى كرد و آنان را به خدا فرا مى خواند. آنها تيرى را به سوى او پرتاب كردند و او را به شهادت رسانيدند. او را برداشته به نزد امام على عليه السلام آوردند. امام درباره آن جوان چنين گفت:
يا رَبِّ اِنَّ مُسْلِما اَتاهُمْ
يَتْلُوْ كِتابَ الّلهِ لاَغْشاهُمْ
ص: 111
پروردگارا، مسلم به نزد آنان رفت در حالى كه كتاب خدا را مى خواند و از آنها نمى ترسيد.
فَخَضِبُوا مِنْ دَمِهِ لِحاهُمْ
وَ اُمُّهُ قائِمَةٌ تَراهُمْ
آنان ريشهاى خود را از خون او رنگين كردند، در حالى كه مادرش ايستاده بود و به آنان مى نگريست.
وقتى امام على عليه السلام ديد كه جز جنگ چاره اى نيست، به سپاهش دستور داد كه آنان جنگ را آغاز نكنند، از پرتاب تير به سوى آنها خوددارى ورزند و آنان را با شمشير و نيزه نزنند. اين فرمان على عليه السلام هم انضباط بى نظير است و هم فداكارى بزرگ. ليكن تيرهاى اردوگاه جمل به سپاه على عليه السلام رحم نكرد. بنابراين، عبداللّه بن بديل بن ورقا خزاعى به همراه برادرش از سمت راست آمد و برادرش كشته شد. گروهى از سمت چپ آمدند كه يكى از افرادشان بر اثر تيرى كه به او اصابت كرد به قتل رسيد. امام على عليه السلام گفت: بار خدايا، شاهد باش كه آنان حجت را بر اين قوم تمام كردند.
سپاه جمل، سخت بر جنگ پاى فشردند و تيراندازى آنان افزايش يافت و اگر نيروى سامان يافته ياران برگزيده على عليه السلام و تسلط آنان بر سپاهشان نمى بود، شورش و تمرّد سپاهيان دور از انتظار نبود. على عليه السلام براى برقرارى صلح، از هيچگونه تلاشى فروگذار نكرد و پيش از آن كه جنگ شدّت پيدا كند تمامى سفارشها ودستورالعملهايش را به سپاهيانش اعلان كرد و فرمود:
«اى مردم، هرگاه سپاه دشمن را شكست داديد، بر هيچ مجروحى سخت نگيريد، اسيرى را مكشيد، به تعقيب كسى كه از صحنه جنگ گريخته برنخيزيد، كسى را كه به شما پشت كرده جستجو مكنيد، هيچ شرمگاهى را برهنه نسازيد، هيچ كشته اى را مثله نكنيد، هيچ حرمتى را نشكنيد و به اموالشان نزديك نشويد، بجز سلاحها وحيواناتى كه در پايگاهشان مى باشد و امّا بقيه اموال، بر طبق فرمان كتاب خداوند، ميراث وارثان
ص: 112
آنهاست.(1)»
پيش از آن كه دو سپاه با يكديگر درگير شوند، على عليه السلام دو تن از رهبران دشمن يعنى طلحه و زبير را فراخواند - زيرا آنها بودند كه بيعت را شكستند - تا شايد در گفتگو با اين دو، راه بيرون رفت هزاران مسلمان از اين نبرد خونين پيدا كند.
على عليه السلام با اعتماد به نفس و تكيه بر شجاعت اصيل خويش بدون آن كه زره خود را بر تن كند واسلحه اى همراه داشته باشد، سوار بر استر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد و فرياد زد: اى زبير، به نزد من بيا. زبير در حالى كه غرق در سلاح بود به سوى او رفت.
اين خبر به عايشه رسيد. او گفت: اى اسماء به عزا نشستى. به او گفتند: على بدون سلاح بوده است. بنابراين، عايشه آرام گرفت. على و زبير! يكديگر را در آغوش گرفتند. على عليه السلام به او فرمود: واى بر تو، اى زبير! چه چيزى تو را به اين جا آورده است؟ او گفت: خون عثمان. امام فرمود: خدا بكشد آن كس را كه از ميان ما بر كشتن عثمان بيشتر تلاش كرده است. آيا به خاطردارى كه يك روز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در محلّه بنى بياضى ديدار كردم، در حالى كه او بر مركب خويش سوار بود. پيامبر خدا به سوى من خنديد و من هم به سوى او خنديدم و تو هم با او همراه بودى و تو گفتى: اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، على عليه السلام خودخواهى اش را رها نمى كند. و آن حضرت به تو فرمود: در وجود على خودخواهى نيست. آيا على را دوست مى دارى؟ تو گفتى: به خدا سوگند كه او را دوست مى دارم. سپس پيامبر به تو فرمود: به خدا سوگند، تو با او خواهى جنگيد و اين در حالى باشد كه تو بر او ستم مى كنى. بنابراين، زبير گفت: از خدا آمرزش مى جويم. به خدا سوگند اگر آن را پيشتر به ياد مى آوردم، بهاين جا نمى آمدم. امام على عليه السلام فرمود: اى زبير، برگرد. زبير گفت: چگونه اكنون
ص: 113
برگردم، در حالى كه كار بسيار دشوار شده است؟ به خدا سوگند، اين ننگى است كه هرگز پاك نمى شود. امام فرمود: اى زبير، پيش از آن كه به ننگ و آتش هر دو گرفتار آيى برگرد. زبير برگشت، در حالى كه چنين مى گفت:
اِخْتَرْتُ عارا عَلى نارٍ مُؤَجَّجَةٍ
ما اِنْ يَقُوْمُ لَها خَلْقٌ مِنْ الطّيْنِ
من ننگ را بر آتش بر افروخته برگزيدم. زيرا موجودى كه از خاك آفريده شده، تاب آن را ندارد.
نادى علىٌّ بِاَمْرٍ لَسْتُ أجْهِلُهُ
عارٌ لَعَمْرُكَ فِى الدُّنيا وَ فِى الدِّينِ
على مرا به كارى فرا خواند كه من خود نيز از آن بيخبر نمى باشم. سوگند به جانت كه هم در دنيا ننگ است و هم در دين.
فَقُلْتُ حَسْبُكَ مِنْ عَذْلِ اَبا حَسَنٍ
فَبَعْضُ هَذا الَّذِىْ قَدْ قُلْتَ يَكْفِينِى
با خود گفتم: سرزنش ابوالحسن عليه السلام تو را بسنده مى كند و برخى اين چيزهايى كه گفتى، مرا كافيست.
عبداللّه فرزند زبير (و خواهرزاده عايشه) گفت: كجا مى روى و ما را رها مى كنى؟ زبير گفت: اى فرزندم، ابوالحسن چيزى را به من يادآورى كرد كه من آن را فراموش كرده بودم. پسرش گفت: به خدا سوگند، چنين نيست، ليكن تو از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب مى ترسى، زيرا اين شمشيرها بسيار بلند وبرّان است و جوانانى دلاور آنها را بردوش حمايل مى كنند. زبير گفت: نه، به خدا سوگند. ليكن آنچه را كه روزگار از يادم برده بود، به ياد آوردم و ننگ را بر آتش ترجيح دادم. اى بى پدر! آيا مرا به
بزدلى متهم مى كنى؟ سپس شمشيرش را برداشت به سمت راست سپاه على حمله كرد. امام فرمود: به مقابله با او برويد كه او را دشنام داده اند. سپس زبير برگشت و به سمت چپ لشكر حمله كرد، آنگاه برگشت و خود را در قلب لشكر زد و سپس به نزد پسرش برگشت و گفت: آيا يك شخص ترسو مى تواند چنين كند؟ آنگاه از جنگ
ص: 114
كنار كشيد وبه سوى درّه سباع رفت.(1)
آنگاه امام على عليه السلام طلحه را صدا زد: اى ابو محمّد، چه چيزى تو را بيرون آورده است؟
طلحه گفت: خون خواهى عثمان.
امام على فرمود: خداوند آن كس را بكشد كه از ميان ما در كشتن عثمان بيشتر تلاش كرده است. آيا از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشنيدى كه مى فرمود: «خدايا دوست بدار هر كس را كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس را كه على را دشمن مى دارد» و تو نخستين كسى بودى كه با من بيعت كردى و سپس آن را شكستى، در حالى كه خداوند مى فرمايد: «و هر كه بيعت را بشكند، به زيان خود شكسته است.(2)»
طلحه گفت: از خداوند آمرزش مى خواهم. سپس برگشت!(3)
مروان بن حكم، بازگشت طلحه را چشم مى كشيد و از اين بيم داشت كه مبادا صلح پيروز شود. از اين رو، تيرى به سمت طلحه پرتاب كرد كه به چشم او اصابت كرد و او را كشت.
جنگ از سوى طرفداران جمل شدّت گرفت و به راست و چپ لشكر على عليه السلام هجوم بردند و آن را گشودند و اين در حالى بود كه على سرش را بر قاچ زين نهاده، چرت مى زد. يكى از فرزندان عقيل آمد و به او گفت: اى عمو، دشمن به سمت چپ و راست لشكرت رسيده است و تو در خوابى؟ امام فرمود: اى برادرزاده ام، ساكت باش كه براى عمويت روزى است كه از آن فراتر نمى رود. به خدا سوگند، عمويت باك ندارد كه او به سراغ مرگ برود و يا مرگ به سراغ او بيايد.(4)
ص: 115
لحظه حيرت انگيز زمانى فرا رسيد كه نيزه ها و تيرها مانع از پيشروى محمّدبن حنفيه [در ميدان نبرد] شد و اين در حالى بود كه پدرش پرچم را به دست او سپرده بود. از اين رو، امام على عليه السلام پرچم را از دست او گرفت و به سوى ميدان نبرد پيش رفت و در اين جا بود كه آن گروه بسان خاكسترى كه در روز توفانى، بادهاى سخت آن را به هوا پراكنده مى سازد، پراكنده شدند(1).
اين لحظه، يك لحظه بى نظير در تاريخ بود كه هيچگاه نمى توان براى آن همانندى را يافت. چه، يك انسان، تك و تنها خود را در قلب تمامى سپاه دشمن ميزند و آن را همچون تيغه گاوآهن كه پوسته زمين را مى شكافد، پراكنده مى كند. ليكن هر آنچه از على عليه السلام آيد، شگفتى ندارد، زيرا او فرزند ابوطالب است، هر چند كه خردها از درك و فهم كارهاى او ناتوان و درمانده اند و هر چند كه او در ميان جنگجويانى كه خبر شجاعت و دلاورى اش را پيش از تيزى شمشير شنيده اند، همتايى ندارد. حمله على عليه السلام آن چنان شجاعانه بود كه صفهاى به هم فشرده دشمن را به روى او مى گشود و گويى او صاعقه اى است كه ناگهان گروهى را كه به پيروزى شان اميدوارند در هم مى كوبد و آنان هيچ راه گريزى از آن ندارند و گويى او بلاى ناگهانى و مقدّرى است كه به كسى كه در برابرش مقاومت كند يورش مى برد و اجازه هيچ گونه شكيبايى و پايدارى در برابر سيل بنيانكن خويش را نمى دهد و از هيچ فرد بزدلى كه به خاطر حفظ سلامتى اش از صحنه نبرد گريخته است، دست برنمى دارد.
او بتنهايى ارتش دشمن را پراكنده مى سازد و شكاف بزرگى در ساختمان محكم آن ايجاد مى كند. گردنها با شمشير برنده او فرود مى آيند و مردم در برابرش بر زمين مى افتند، گويى آنان برگهاى درختند و او باد تند فصل پاييز و اگر شمشيرشكند نمى شد و در دستش خم نمى گرديد، او نه از زدن باز مى ايستاد و نه
ص: 116
عقب نشينى مى كرد.
فرزندان على عليه السلام و بزرگان صحابه اش پيرامون او حلقه زدند. در ميان اصحاب، اشتر و عمار به چشم مى خوردند كه فرياد مى زدند: «اى امير مؤمنان، با بودن ما، نيازى نيست كه شما بجنگيد.» امّا حضرت پاسخ اشتر را نداد و به او توجّه نكرد، بلكه با آستين مبارك، قطره هاى عرقى را كه چهره اش را خيس كرده بود پاك نمود ودستش را به سوى ظرفى دراز كرد كه يكى از اطرافيانش به او داد، تا وى تشنگى اش را با نوشيدن مقدارى از محتواى اين ظرف بر طرف سازد. امام پس از آن كه مقدارى از آن را نوشيد، گفت: «اين عسل تو از طائف است؟»
بله، اى امير مؤمنان. بسيار شگفت آور است كه شما در اين روزى كه جانها به لب رسيده است، عسل طائف را از ديگر جاها تشخيص مى دهيد؟
امام عليه السلام لبخندى زد و با كمال آرامش فرمود: «اى پسر برادرم، به خدا سوگند، تا كنون نه چيزى سينه عمويت را پركرده و نه چيزى آن را اندوهگين ساخته است.»
او شمشير كجش را با زانوى مبارك خويش راست كرد و ناگهان چونان گرد باد بر سپاه دشمن حمله كرد و صفوف آنان را مى شكافت، چنان كه شعله آتش، پرده تاريكى قيرگون را پاره مى كند(1).
سپس امام على عليه السلام بسان شير درنده، حمله اش را از سرگرفت و نتيجه جنگ زمانى مشخص گرديد كه حلقه هاى اصلى پيكار بريده شد، ليكن آن «شتر» همچنان بانگ برمى آورد.
برخى از مردمان از آغاز بت پرست هستند و زمانى كه به وسيله دين از بت پرستى
ص: 117
رها مى گردند، پيش از انديشه با احساسات وارد جهان ايمان مى شوند و يا با احساسات فراوان و انديشه اندك و در اين اثنا، شيفته عبادت الهى مى شوند، ليكن به طور ناخودآگاه در دلهايشان، گرايشهايى براى تقديس انسانهاى صالح، بروز مى كند و اين گرايشها اندك اندك گسترش مى يابد و به تقديس چيزهايى سرايت مى كند كه بنحوى با اين انسانهاى صالح مربوط مى شود. گاه تقديس اشيا به مرحله اى مى رسد كه به سمبل والاى تقديس مبدل مى شوند و از همه پيشى مى گيرند. در اين جاست كه فروع بر اصول چيره مى شود و بت پرستى با شكل و يا اشكال تازه اى باز مى گردد.
جنگ جمل پس از سرنوشت آن چنانى طلحه و زبير و كشته شدن بيشترينه افراد سپاه جمل، بايد متوقف مى شد و در نتيجه، آن خونريزى هولناك مسلمانان نيز باز مى ايستاد. ليكن [اكنون مشكل آن است كه ]«شتر» به يك سمبل مبدل گشته و به صورت سخنگو و فرماندهى در آمده است كه گروههاى رزمنده اردوى جمل، تنها از او فرمان مى برند و او هم جز بانگ زدن و يا سكوت نامفهوم، چيزى را نمى شناسد.
آن انگيزه بشرى كه بر اثر دادن حالت سمبليك به آن حيوان به وجود آمده بود شدّت يافت و سپاه جمل فراموش كردند كه ممكن است همين شتر در اين فضاى نابسامان جنگ و در اين وضعيتى كه آنها گرداگرد آن را به عنوان نگهبان گرفته اند، موجب به هلاكت رسيدن ام المؤمنين شود.
اگر تدبير و دور انديشى على بن ابى طالب عليه السلام نبود، نيزه ها و تيرها بدون ساماندهى به هدفهايى و از آن جمله، به همين گروهى كه پيرامون شتر حلقه زده اند اصابت مى كرد و چه بسا يكى از اين تيرهاى سرگردان به همان كسى اصابت مى كرد كه در اندرون هودج شتر قرار دارد: به همسر پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله؛ به عايشه اى كه على عليه السلام به هيچ روى نمى خواست تيرى بى هدف به او اصابت كند.
ص: 118
بانگ شتر، ايجاد هيجان مى كرد واين هيجان باعث هيجان ديگر مى شد و اين هيجان، جز انگيزه چيزى نبود و هر انگيزه اى كه از روى حميت باشد، همچون خشم حيوانى نيرومند و نااميد است و در اين جاست كه حكمت و خرد، در توفان نبرد و گرداب بزرگ آن، جايى ندارد.
تنها همّت سپاهيان جمل اين بود كه تا سرحدّ مرگ بجنگند و اين موضع آنان هم انگيزه اى مى شد براى طرف مقابل كه آنها هم افراط كنند و به يك كشتار كور دست يازند.
ليكن على هميشه بيدار، به عظمت اين فاجعه پى برد و منبع اين فتنه و آشوب هم شتر بود. از اين رو، على عليه السلام فرياد زد: شتر را پى كنيد. چه، اگر او پى شود، آنان هم پراكنده خواهند شد.
بدين ترتيب، پى كردن شتر، سبب رهايى عايشه شد.
آنگاه، امام عليه السلام دستور داد كه آن شتر را بكشند و بسوزانند و ذرّات خاكسترش را برباد دهند. او مى فرمود: «خدا اين چهارپا را لعنت كند كه چقدر به گوساله بنى اسرائيل شباهت دارد.»
وقتى چشمان درخشنده على عليه السلام به خاكسترى افتاد كه باد آن را به اين سو و آن
سو مى برد، اين آيه را تلاوت كرد:
«و اينك به خدايت كه پيوسته عبادتش مى كردى بنگر كه مى سوزانيمش و به دريايش مى افشانيم.(1)»
امام على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد و خاطرش از پيكار و فرماندهى امور جنگ آسوده گرديد. او به خويشتن خويش بازگشت كه مستى پيروزى را
ص: 119
نمى شناخت. او كسى بود كه با شمشيرش، دسته هاى جنگجويان خشمگين را مى رُفت، امّا اينك غمها او را با خود مى برد و اين همان على عليه السلام است كه از آغاز،داراى روح، بينش و مقام عالى بود.
معمولاً افرادى كه در جنگها پيروز مى شوند، شادمان و خرسند مى گردند و بدين مناسبت جشنها بر پا مى كنند، ليكن على عليه السلام چنين عادتى ندارد بلكه وى از روح عرفانى برخوردار است. در آغاز برخورد با سپاهيان جمل، برخى گمان مى كردند كه درخواست على عليه السلام از طلحه و زبير مبنى بر اين كه آنها از ريختن خون مسلمانان جلوگيرى كنند، يك نوع بازى سياسى است كه نشان دهنده ناتوانى و يا نيرنگ اوست. وگرنه، على چگونه اين درخواست را مطرح مى كند، در حالى كه طلحه و زبير از مكه و مدينه به بصره آمده، مسافتهاى طولانى و سختيهاى فوق العاده اى را پشت سر نهاده و سپاهيان وامكانات فراوانى را آماده كرده اند؟ يقينا اين سفر، سفر دوستى با دشمنان، سفر بازى كردن و يا نمايش دادن نبود.
در محلّه «خربيه» كه ميان زبير و بصره واقع شده است و به آن «حزّ» نيز مى گويند، افرادى مستقر شده بودند كه پس از تحمل رنجها و انديشه قبلى، بشدّت خواستار نبرد بودند. هنگامى كه دو لشكر نبرد را برگزيدند، على عليه السلام پيش آمد و سخنانش را ايراد كرد. ليكن افراد اردوى جمل آن را چنين توجيه كردند كه اين يك نوع تاكتيك از سوى على است: نيرنگ جنگ يا روش ايجاد تفرقه و يا نشانه ناتوانى است كه او مى خواهد آن را با نيرنگ بپوشاند؟
در آغاز جنگ، چنين تصورهايى در اذهان وجود داشت، ليكن بعدها و زمانى كه على عليه السلام پيروز شد، اين تصورات از اذهان افرادى كه جان سالم بدر بردند و پايانه حيرت آور و شگفت انگيز جنگ را شاهد بودند، بر طرف گرديد، جنگى كه با شگفتى آغاز شد و به صورت شگفت آورترى پايان يافت!
اين جنگ، جنگ برادران بود و از روى خطا رخ داد. جنگى كه تأثير خطرناكى بر
ص: 120
سرنوشت مسلمانان گذارد، زيرا تعداد كشتگان آن به بيست وپنج هزار نفر رسيد: شش هزار از اصحاب على و بقيه از اصحاب جمل(1). سرزمين «خربيه» از دستها و پاهاى بريده چهارده هزار تن مالامال شد.
امّا قهرمان پيروز جنگ، سخت اندوهگين بود. او كسانى را كه با او جنگيده بودند تحقير نكرد، بلكه به خاطر آنان غمگين شد و اشك ريخت. او بر كشتگان آنان مى گريست و تا آن جا كه وقت كوتاهش اجازه مى داد، نيكيهاى آنان را بر مردم بازگو مى كرد و حتّى بر كشتگان آنها و سربازان خودش به طور يكسان نماز گذارد و دستور داد كه گور بزرگى بكنند، تا دستها و پاهاى فراوان بريده در آن جاى گيرند.
او در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، خطاب به طلحه چنين گفت:
«بر من ناگوار است كه تو را پس از آن همه جهاد در راه خدا و دفاع از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زير آسمان و در اين درّه كشته و پاره پاره ببينم. به خدا سوگند كه دوست نداشتم، قريش كشتگان زير ستارگان باشند.» او كشتگان اين نبرد را تحقير نكرد و به تكفير و دشنام آنها نپرداخت، بلكه بالاتر از آنچه در تصور انسان مى گنجد، با انصاف بود. او به رغم اين كه در يك چنين شرايطى قرار داشت، هنگامى كه نعش محمّدبن طلحه را ديد، در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از وى با احترام ياد كرد و گفت: «اى محمّد، خداى رحمتت كند كه در عبادت خداوند سخت كوشا بودى، شبها بسيار نماز مى گذاردى و روزها روزه مى گرفتى.» نيز گفت: «اين، كسى است كه نيكى پدرش او را به كشتن داد.»
على عليه السلام بركشتگان هر دو گروه غمين بود. بنابراين، تعالى اخلاقى او هم از فطرت و هم از ايمان و باور او به طور يكسان سرچشمه گرفته بود.
ص: 121
يكى از زنان قبيله عبدالقيس، زشتى جنگ جمل را با سخنان كوتاه بيان مى كند. او پس از آن كه در ميان كشتگان گردش كرد و جنازه دو دخترش را در ميان آنان ديد و نيز همسر و برادرانش در قتل عام بصره، پيش از آمدن على عليه السلام به آن جا، كشته شده بودند، چنين مى گويد:
شَهِدْتُ الْحُرُوبَ فَشَيَّبَتْنِى
فَلَمْ أَرَ يَوْما كَيَوْمِ الْجَمَلِ
من در جنگها حضور داشتم و اين جنگها پيرم كرد، امّا روزى همچون روز جمل نديدم.
اَضَرُّ على مُؤْمِنٍ فِتْنَةً
وَ اَقْتَلُهُ لِشُجاعٍ بَطَل
اين روز، زيانبارترين فتنه براى مؤمنان و كشنده ترين آن براى دلاوران قهرمان بود.
فَلَيْتَ الضَّغِيْنَةُ فِىْ بَيْتِها
وَ لَيْتَكَ عَسْكَرٌ لَمْ تَرْتَحِل
اى كاش آن زن كينه توز در خانه اش مى ماند و اى كاش، اى سپاهيان به اين جا نمى آمديد.
شيوه على بن ابى طالب عليه السلام در گريستن او بر كشتگان اردوى دشمن، يك پديده
بى نظير است و گويى تقدير چنين بوده است كه او مبتكر يك انديشه نو در برخورد ميان دو گروه متخاصم از سپاهيان اسلامى باشد. آن هم نه تنها در شيوه برخورد پس از پايان جنگ، بلكه در برخورد پيش از آغاز جنگ و يا در آغاز آن نيز رفتار استثنايى با جنگجويان دشمن داشته باشد.
مفهوم اين شيوه رفتار على عليه السلام با دشمن، داراى ابعاد عقيدتى، فرهنگى و اخلاقى ممتاز مى باشد كه شايسته است شيوه مزبور - در صورتى كه جامعه از آگاهى و تعهدى درست برخوردار باشد - به صورت «سنّت» متبوع درآيد. چه، اين چنين جامعه اى، از اين شاه بيتهاى ارزنده اى كه هم در خودِ پديده، بى نظير است و هم در عوامل ژرف آن، غفلت و كوتاهى نمى كند.
براستى محال است كه كسى همچون على بن ابى طالب عليه السلام بر كشتگان دشمن
ص: 122
خود گريه كند و اندوهگين شود و اين گريه او بر آثر احساساتى باشد كه در آن لحظه به او دست مى دهد. ابدا چنين نيست بلكه اين اندوهگين شدن شيوه اى است كه ريشه در ژرفاى وجدان او دارد. اين اندوه او نشانه آن است كه سرشت او دوستى، صلح و عدالت است.
ليكن در جامعه عربى و قبيله اى آن روز، هيچ كس اين درس جديد را نياموخت، زيرا عرب دوران جاهلى پيش از رسيدن به پيروزى، بر «مباهاتِ» پيش از جنگ و هنگام جنگ عادت كرده بودند و چنانچه يكى از دو گروه متخاصم بر ديگرى پيروز مى شدند مباهات و هيجان ستايش گروه پيروز، از طريق سرودن قصيده هاى بلندى بود كه گروه مغلوب را بابدترين صفتها توصيف مى كرد و در آن دوران، دشنام دادن يك شكل رايج انتقام و تحقير به شمار مى رفت.
گاهى برخى از افراد به جنايت مثله كردن دشمن خود دست مى زدند، همان كارى كه ابوسفيان نسبت به بدن حمزه عموى پيامبر كرد: او در حالى كه نيزه اش را به دهان آن شهيد فشار مى داد، براى اين كه عقده اش را حالى كند، مى گفت: «بچش، اى كسى كه از پدر و مادرت نافرمانى كردى!»
در واقع، جامعه عربى، حتّى پس از اسلام هم از گرايشهايى همچون كينه توزى، انتقام گيرى، دشنام و احيانا مثله كردن به صورتهاى گوناگون، رهايى نيافت. اين شيوه رفتار، از نيرومندى حركت افعى گونه اى كه در قبايل وجود داشت سرچشمه مى گرفت، حركتى كه دورانهاى مختلف آن را زير پوسته اى كه در ظاهر تغيير مى كرد، پى ريزى كرده بود و اين پوسته همان پوشش حركت افعى گونه قبيله گرايى بود كه عمرى بسيار دراز و شگفت انگيز در تاريخ عرب دارد.
وجود عرب آن چنان با قبيله پى ريزى شده است كه از لحاظ كشش زمانى و طولانى بودن عمر اين پديده، نظيرى براى آن در جهان نمى توان يافت.
در وقتى كه قبيله گرايى در اروپا به وسيله جنبش كارگرى به پايان خود رسيده و
ص: 123
تاريخ و پى ريزى خانواده جاى آن را گرفته است جامعه عربى همچنان بر پايه سيستم قبيله اى خود، با شرايط فكرى، روانى و مادى آن استوار است و اين جامعه تنها به شكل بسيار محدود و ساده دستخوش تحول و دگرگونى شده است كه از پوسته بيرونى يا اندكى بيشتر و يا كمتر از آن فراتر نمى رود.
به رغم تحولاتى كه در اوضاع عرب پيش آمده است، انديشه: «بچش، اى آن كه پدر و مادرت را نافرمانى كردى» هنوز انديشه حاكم در اين جامعه است. درسى كه امام على عليه السلام داد، درسى بود براى حاضران و نيز براى تاريخ. درسى بود براى گروه او؛ و ياران و سربازان او كه پس از پيروزى دچار غرور و خودپسندى شده بودند واين خودپسندى آميخته اى از پيروزى نظامى، رشك بردن دينى و بقاياى مباهاتِ دوران جاهليت بود. آرى، جز على هيچ رهبرى نمى تواند با غرور گروه خويش به مخالفت برخيزد. چه، اين رهبر - به استثناى على عليه السلام- آنچه در دلهاى ياران و سربازانش پس از پيروزى مى گذرد، در دل او نيز همان احساس وجود دارد، زيرا او همان بافت و ويژگى آنها را دارد. ليكن على بن ابى طالب عليه السلام جز نداى حق كه سراسر وجودش را فراگرفته است، چيزى را نمى شناسد. چه، او به اوج پيوستگى با حق رسيده و سرشت فكرى اش هرگونه مجال چشم پوشى از حق، حتّى نسبت به سربازان پيروزش را از او برگرفته است.
او حتّى در سخت ترين لحظات، در درياى صداقت و راستى شنا مى كرد چنان كه در برخى از شرايط سخت و بحرانى جنگ، بر روى اسبش چرت مى زد.
على عليه السلام به رغم اين كه كارهايش را با روال طبيعى انجام مى داد، امّا همين كارهاى او حيرت بسيارى از مردم را برمى انگيخت. چنان كه وقتى عمروبن جرموز، زبير را در حال نماز گزاردن و در حالى كه او از وادى السباع عبور مى كرد، كشت و شمشير و انگشترش را به نزد على آورد. امام على عليه السلام فرمود:
«شمشيرى كه بارها سختيها را از پيش روى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دور كرد، ليكن اكنون
ص: 124
به جاى بدى به خاك افتاده است. كشنده پسر صفيه [=زبير ]در آتش است (بنابراين، جايزه او آتش است!) ابن جرموز بيمناك و سراسيمه مى شود و با شگفت زدگى و در حالى كه با شتاب از خشم على مى گريزد،مى گويد: «شگفتا. مادشمنانشان را مى كشيم و آنان به ما مژده آتش مى دهند!»
همچنين، او در ضمن اشعارى گفته است:
اَتَيْتُ عَلِيّا بِرَأْسِ الزُّبَيْرِ
وَقَدْ كُنْتُ اَرْجُوْ مِنْهُ الزُّلْفَة
من سر بريده زبير را به نزد على عليه السلام آوردم به اين اميد كه از او انعامى بستانم.
فَبَشَّرَ بِالنّارِ قَبْلَ الْعِيانِ
وَ بِئْسَ بِشارَةَ ذِىْ الْتُّحْفَة
امّا او مژده آتش داد، پيش از آن كه من آشكارا آن را ببينم و چه بد مژده اى است از سوى آن كه انعام مى دهد.
لَسِيّانٌ عِنْدِىْ قَتْلُ الزُّبَيْرِ
وَ ضَرْطَةُ عَنْزٍ بِذِىْ الْجُحْفَة
بنابراين، كشتن زبير و تيزى بزى در ذى الجحفة برايم يكسان است!
ابن جرموز پس از اين جريان از دشمنان على عليه السلام شد و در زمره خوارج درآمد و امام او را در جنگ نهروان به هلاكت رسانيد.
در ميان حوادث شگفت آورى كه على عليه السلام را همراهى مى كند، حادثه شگفت انگيز ديگرى به چشم مى خورد. اين حادثه در عين شگفت انگيز بودن، از دشواريهاى طاقت فرسايى است كه وى به وسيله آنها مورد آزمايش قرار گرفت. شگفت آور است، زيرا هيجان آور و بى نظير مى باشد و دشوار است، زيرا لغزشگاههايى را بر سرِ راه او كه در حال رويارويى با مشكلات است قرار مى دهد. اين حادثه دو بُعدى كه هم دشوار و هم شگفت انگيز است، همان رابطه على عليه السلام با پيروانش مى باشد كه نمى توان آن را از نوع رابطه يك فرمانده با
ص: 125
سربازانش به شمار آورد.
به عنوان مثال، درست در هنگامى كه على عليه السلام در جنگها و يا ديگر موارد، مى خواهد به رويارويى با مشكلات و دشواريهاى سرنوشت ساز برود، بار ديگر، دشواريهايى در اندرون اردوگاه او قد علم مى كند. ليكن دسته دوم دشواريها با دسته نخست آنها، در ذات خود و يا در مراحل بعدى متفاوتند. تمايل كسانى كه در اردوگاه جمل به خاطر دفاع از آن «چهارپا» مى جنگيدند، تنها بيان انحراف روانى براى يك گروه انسانى محسوب نمى شود، زيرا در اردوگاه على عليه السلام نيز انحرافى بروز كرد كه از لحاظ خطرناك بودن، دست كم از انحراف اردوگاه جمل نبود، بلكه خطرناكتر هم بود.
به عنوان نمونه، پس از آن كه غريو پيروزى در ميان سربازان على عليه السلام طنين افكند، گروهى از اين سربازان به منظور به دست آوردن بهاى اين پيروزى و غنايم با يكديگر درگير نشدند و گويى غريزه مالك شدن [در ايجاد درگيرى ميان انسانها ]با
غريزه جنگيدن هم سنگ است. آنان با بدترين نوع غريزه تملك، مى خواستند بهاى اين پيروزى را به دست آورند و بدتر از همه اين كه آنان مى خواستند انسانها را به بردگى بگيرند. امام على عليه السلام سلاحها، كالاها و حيوانات به غنيمت گرفته را ميان سربازان توزيع كرد، ليكن برخى از افراد آنان بدين سبب دست به شورش زدند كه ميخواستند افراد شكست خورده در اين جنگ را به عنوان برده براى خود بگيرند.
هر كدام از افراد اردوگاه امام على عليه السلام پانصد درهم به دست آورده بود، ليكن اين مبلغ، حرص و آزمندى كسانى را كه فرياد تملّك انسانها و به بردگى گرفتن آنها را سرداده بودند، اشباع نمى كرد.
هنگامى كه على عليه السلام با دلاورى حق جويانه اش به رويارويى با آنها پرداخت، آنها گفتند:
ص: 126
«چگونه خونهاى آنان را بر ما حلال و به اسارت گرفتن ايشان را بر ما حرام مى كنى؟.»
امام عليه السلام پاسخ داد: «چگونه به استضعاف كشيدن انسانها در خانه هجرت و اسلام براى شما حلال باشد؟.» در ادامه امام عليه السلام حدود اصل مورد نظر خويش را چنين بيان كرد: «آنچه را كه آن گروه به اردوگاه خود آورده اند تا بر ضد شما به كار برند، به عنوان غنيمت از آنِ شماست. امّا آنچه در اندرون خانه هاى دربسته قرار دارد، متعلّق به صاحبان آنهاست و داراييهايى كه آنان در نزد خويشاوندانشان دارند، ميراثى است بر طبق سهامى كه خداوند تعيين فرموده است و شما هيچ گونه سهمى در اين داراييها نداريد.»
با اين سخنان على عليه السلام آزمندان بشدّت خشمگين شدند و در اين جا براى على با تدبير چاره اى نبود جز اين كه عدالتش را با تدبيرش پشتيبانى كند. بنابراين، او به شيوه اى پناه برد كه هر رهبرى - جز او - در يك چنين وضعيّت روحى از ارايه آن ناتوان است. او در پيشگاه خدا شكايت مى كند و مى گويد:
اَشْكُو اِلَيْكَ عُجَرِى و بُجَرِى
شَفَيْتَ نَفْسِىْ وَ قَتَلْتَ مِعْشَرِى
خدايا، از رنجها و مصيبتهاى نهان و آشكارم به تو شكوه مى كنم. دلم را تسلّى دادم و قومم را كشتم.
در يك چنين وضعيّت روانى كه دل امام عليه السلام پر از سوز و گداز است و در سوگ كشتگان نبرد جمل مى گريد، گروهى از يارانش مى خواهند ساكنان اردوگاه جمل را به بردگى بگيرند.
او بدون اين كه هدف واقعى اش را آشكار كند، به آنان گفت:
«قرعه بزنيد و سهام خود را به دست آوريد!.»
آنان از اين سخن على عليه السلام سخت شادمان شدند وبا خود گفتند: در اين صورت، على عليه السلام پذيرفته است كه ساكنان اردوگاه جمل به عنوان غلام و كنيز در ميان آنان
ص: 127
توزيع گردند!
وقتى كه تعداد چشم گيرى از آنان پيرامون امام عليه السلام گرد آمدند، فرمود:
«كدام يك از شما مادرش را در سهم خويش مى گيرد؟ عايشه را قرعه بيندازيد، تا به نام هركس در آمد، وى را به او تحويل دهم!» در اين جا بود كه آنها آن چنان شرمسار شدند كه نمى توان آن را توصيف كرد و به زشتى خطايى كه بدان گرفتار آمده بودند، پى بردند [و گفتند:]
«از خداوند آمرزش مى جوييم، اى اميرمؤمنان» و در حالى كه سرها را به زير افكنده بودند، راه خود را در پيش گرفتند و رفتند!
على بن ابى طالب عليه السلام كه پيروزى او را شادمان و مغرور نساخته است، - زيرا او هنگامى كه با عبدالرحمن بن عتاب بن اسيدبن ابوالعاص برمى خورد، مى گويد: «خاطرم را آسوده كردم وبينى ام را بريدم» - يقينا در آن لحظه اى كه پيروانش از خدا در خواست آمرزش كردند، به عمق بحرانى پى برد كه بزودى بحرانها و انفجارهاى ديگرى را كه اسلام را دچار مشكل مى كند به وجود خواهد آورد.
وقتى كه لايه هاى حزن و اندوه در اندرون على عليه السلام بر روى هم سوار مى شوند شگفت آور نيست كه او در اوج پيروزى، تنهاترين فرد باشد.
عايشه در عرف امام على عليه السلام يك رهبر شكست خورده نبود، بلكه امّ المؤمنين بود و جنگ جمل هم تنها كابوسى بود كه پشت كرد و رفت.
على عليه السلام به خاطر حفظ اصول و ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله دوست داشت كه به عايشه احترام بگذارد. هنگامى كه عايشه به مدينه رسيد، درباره عنايتى كه على عليه السلام به او كرده بود، سخن گفت و پس از آن كه از او پرسيدند: حركت و سفر خودت را چگونه يافتى؟ چنين پاسخ داد: «به خدا سوگند، من خوب بودم. على با كمال احترام با من
ص: 128
رفتار كرد، ليكن مردانى را با من گسيل داشت كه من آنها را نمى شناختم.»
على عليه السلام به همراه عايشه، برادرش عبدالرحمن بن ابى بكر و چهل زن با ايمان را فرستاد كه از قبيله عبدالقس و همدان بودند و همگى لباس مردانه در بركرده بودند. هنگامى كه پس از رسيدن به مدينه، حقيقت اين زنها براى عايشه آشكار شد، او به سجده افتاد و گفت: «اى فرزند ابوطالب، به خدا سوگند كه خيلى جوانمردى كردى و اى كاش [از مدينه ]بيرون نرفته بودم.» يكى از جوانمرديهايى كه عايشه از آن نام برد، گذشت امام على عليه السلام از عبداللّه بن زبير، خواهرزاده او بود، كسى كه در دشمنى با على بن ابى طالب افراط كرد و هنگامى كه در جنگ جمل پيش رفت با گفتن اين سخن به او دشنام داد: «اين احمق پست، على بن ابى طالب به نزد شما آمده است.»
هم چنين [حركت زشت] صفيه دختر حارث، على عليه السلام را به خشم نياورد. آنگاه كه امام عليه السلام به ديدار عايشه در خانه عبداللّه بن خلف رفت و صفيه در رثاى شوهر مقتولش ميگريست و فرياد مى زد:
«اى على، اى كشنده دوستان. اى كسى كه همراهان را از هم جدا مى كنى. خداوند فرزندانت را يتيم كند كه فرزند عبداللّه را يتيم كردى....» امام عليه السلام در برابر اين همه ناسزاگويى صفيه، تنها اين سخنان را خطاب به عايشه گفت: «صفيه روياروى ما قرار گرفته، امّا من او را از زمانى كه كنيز بوده است تا امروز نديده ام.»
وقتى كه يكى از ياران على عليه السلام خواست صفيه را مجازات كند، آن حضرت از اين عمل او بر آشفت و در پاسخ او فرمود:
«مبادا كسى متعرض زنى شود و من او را به عنوان افراد شرور مجازات كنم.»
يكى ديگر از مواردى كه امام على عليه السلام براى عايشه احترام قايل شد، اين بود كه از كسانى كه در اتاقهاى در بسته، در خانه عبداللّه بن خلف پنهان شده بودند، چشم پوشى كرد.
ص: 129
«هنگامى كه امام على عليه السلام مراسم ديدار را به پايان برد و خواست از جايگاه عايشه بيرون آيد، از بازى گروهى از طرفداران عايشه كه در سوراخى در كمين نشسته بودند، لبخند تمسخرآميزى بر لبانش نشست و با خود گفت: آيا اين گروه گمان كرده اند كه على را فريب داده اند؟ همانا توهّم آنها را فريب داده است، زيرا پنداشته اند كه على عليه السلام لقمه كوچكى است كه بسادگى مى توان آن را فرو برد و نيز سكوت او را در برابر خودشان، نشانه بى خبرى او پنداشته اند! در حالى كه او لحظه نخست كه وارد خانه شد از آنچه آنان به گمان خودشان پنهان داشته بودند، آگاه بود. از فضاى جايگاه و نفس زدنهايشان، بوى نيرنگ و فريب و يا توطئه اى مى آمد كه تارهايش پيرامون زندگى او بافته شده بود. خود آن درهاى بسته، رازش را با او بازگو مى كرد و آنچه را كه در اندرون اتاقها بود، آشكار مى ساخت. با اين وجود، على عليه السلامخونسردى اش را حفظ مى كرد و چشمانش را روى هم گذارد و به ميزبانش نگفت كه او به وجود آنچه وى [=عايشه ]پنهان كرده، پى برده است.
هنگامى كه امام عليه السلام با آن خانم خداحافظى كرد و اندكى از جايگاه او دور شد، نگاهى گذرا به پشت سرش و به آن درهاى بسته انداخت و در حالى كه به تك تك آنها اشاره مى كرد، فرمود:
«آيا اين در را باز نكنم تا كسانى را كه در اندرون آن قرار دارند، بكشم...سپس آن در را باز كنم و آنان را كه در اندرون آن هستند، به قتل رسانم؟» در داخل آن اتاقها گروهى از دشمنان امام عليه السلام قرار داشتند و نيز گروهى از ياران آن حضرت كه زخمى بودند در آنها زندانى بودند. عايشه آنان را مخفيانه و بدون اين كه على عليه السلام را از اين موضوع آگاه سازد، در خانه اش نگهدارى مى كرد. آيا حقيقتا عايشه مى دانست كه هيچ كدام از اين افراد [كه دشمنان على هستند ]تحت تأثير هواهاى نفسانى اش قرار نمى گيرد و تيرى را بى خبر، از يكى از آن درها به پشت مهمان او شليك نمى كند، تا
ص: 130
او را به قتل برساند؟(1)
عايشه تا آخرين روز عمرش، هرگاه از جنگ جمل ياد مى كرد، سخت ناراحت و اندوهگين مى شد و چنين مى گفت:
«اى كاش من هم همانند ساير زنان پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه مى نشستم. چه، اين كار برايم بهتر از آن بود كه ده فرزند از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به دنيا مى آوردم كه همه آنان همچون عبدالرحمن بن حارث و عبداللّه بن زبير مى بودند.»
عايشه هرگاه آيه «و در خانه هاى خود بمانيد»(2) را تلاوت مى كرد، آنقدر مى گريست كه روسرى اش خيس مى شد.
او كسى را گماشت كه ابن عمر را كمين كند، تا هر وقت گذرش به او بيفتد، وى را آگاه كند. وقتى كه ابن عمر گذرش به او افتاد و از آمدن او آگاه شد، گفت: به او بگوييد: نزد من آيد. او را فراخواندند. عايشه به او گفت: «اى ابو عبدالرحمن، چرا مرا از رفتنم [به بصره] منع نكردى؟.» ابن عمر در پاسخ گفت: ديدم افسارت در دست مردى است كه تو مخالفت او را نخواهى كرد (منظورش ابن زبير بود.)
او گفت: اگر تو مرا منع مى كردى، بيرون نمى رفتم.(3)
نظير اين روايت از ابن جندب نقل شده است كه گفت:
من در مدينه به نزد عايشه رفتم.
او گفت: چه كسى هستى؟
گفتم: مردى از قبيله ازد كه در كوفه سكونت دارم.
گفت: آيا ما را در جنگ جمل ديدى؟
گفتم: آرى.
ص: 131
گفت: آيا در گروه ما بودى و يا در گروه مقابل؟
گفتم: در گروه مقابل شما.
گفت: آيا آن كس را كه مى گفت: يا اُمَّنا يا خَيْرَ اُمٍّ نَعْلَمُ مى شناسى؟(1)
گفتم: او پسر عموى من است.
سپس او آن چنان گريه كرد كه گمان بردم هرگز ساكت نمى شود!(2)
ص: 132
فرياد جنگ
دستاوردهاى اعتقادى و سياسى در نبرد صفين
تخم شورش در ميان سپاهيان امام على
ديدار در دومة الجندل
آشتى جويى خوارج
جنايت وحشتناك
چاره اى جز جنگ نبود
شمشير و روحيه
قرائت چهره عمروبن عاص
همدمى على با مرگ و دلاورى او
ص: 133
ص: 134
شجاعت امام على عليه السلام با تمامى اشكال و انواعش در تكامل آن تجلّى يافته است، چنان كه اين شجاعت در يگانگى آن با اصول انسانى او تجلّى يافته است. بنابراين، شجاعت او به اين اصول وابسته است و اين اصول به شجاعت او؛ و اين اصول و شجاعت هر دو، داراى يك بافت و ساختارند و در يك مدار حركت وعمل مى كنند.
خصلت شجاعت، هميشه يك نوع نيست، بلكه انواع متعددى دارد كه شجاعت در جنگ، يكى از اين انواع به شمار مى رود. يك نوع شجاعت، در درجه اى بالاتر از شجاعت در جنگ قرار دارد و نوعى ديگر پايين تر از آن است. بنابراين، شجاعت به رغم اين كه انواع و اقسامى دارد، داراى درجات مختلف است.
شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام نياز به دليل و اثبات ندارد و در شجاعت او همين
بس كه وقتى آن حضرت به معاويه پيشنهاد كرد كه [به جاى جنگ ميان دو سپاه] آن دو با يكديگر مبارزه تن به تن انجام دهند، تا جنگ كوتاه و قطع شود، معاويه گفت: «هرگز كسى با على عليه السلام مبارزه نكرد، مگر اين كه على او را كشت و يا اسير كرد.»
در اين باره روايت شده است كه على عليه السلام فرياد زد:
«اى معاويه، چرا مردم ميان من و تو كشته شوند؟ بيا كه تو را به نزد خداوند برم، تا او ميان من و تو داورى كند. بنابراين، هر كدام از ما دو نفر كه ديگرى را بكشيم، كارها براى او رو به راه مى شود. عمروعاص به معاويه گفت: «على با تو منصفانه رفتار كرده است.» معاويه به او گفت: با انصاف سخن نگفتى زيرا تو خوب مى دانى كه هيچ مردى با على عليه السلام مبارزه نكرد مگر آن كه على او را كشت و يا اسير كرد. عمرو به او گفت: «مبارزه با على عليه السلام برايت بسيار زيبنده است.» معاويه در پاسخ او گفت: «شايد آرزوى خلافت پس از من را دارى؟»
ص: 135
در عرف امام على عليه السلام پيكار كردن، بدون نگريستن به سرشت پيكار و پيكار گران، شجاعت محسوب نمى شد. نگرش و انديشه او كه دنيا را به دين، سياست را به حق و نبرد را به اصول و ارزشها پيوند مى داد، همان چيزى بود كه شيوه او را [در جنگ] تعيين مى كرد.
همان گونه كه جنگ جمل، درگيرى خونين و وحشتناك ميان مسلمانان بود، جنگ صفين هم نسخه ديگرى از درگيرى آنان به شمار مى رفت. هر چند رهبرى عايشه، طلحه و زبير در جنگ جمل، از آن دست رهبرى اسلامى بود كه پيشينه شناخته شده اى داشت، در حالى كه رهبرى معاويه بن ابى سفيان رهبرى اسلامى جديدى بود كه پيشينه تاريخى نداشت زيرا معاويه و پدرش از «طُلقا» بودند، يعنى از كسانى كه پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله در فتح مكه آنها را مورد عفو قرار و آزادشان كرد.
بنابراين، معاويه نه از زمره صحابه نخستين بود و نه از زمره مجاهدان و نيز پس از اسلام آوردن به آن درجه ارتقاى مقام پيدا نكرد كه به عضويت شورا [=عضويت هيئت حلّ و عقد] در آيد.
امّا به رغم اين تفاوت چشمگير، جنگ صفين، جنگ اسلام بر ضد اسلام بود. تعداد سپاه معاويه به هشتاد و پنج هزار رزمنده مى رسيد كه فرماندهى آن به عهده خود او بود و اعضاى ستاد فرماندهى عبارت بودند از: ابوالاعور سلمى كه در خط مقدم قرار داشت، بسربن ارطاة در خطّ ميانى، عبيداللّه بن عمر فرماندهى سوارگان، يزيدبن عيسى در سمت راست سپاه، عبداللّه بن عمروبن عاص در سمت چپ و عبدالرحمن بن خالدبن وليد پرچمدار بود.
سپاه امام على عليه السلام را بيش از نود هزار رزمنده تشكيل مى دادند و اعضاى ستاد فرماندهى آن عبارت بودند از: اشتر نخعى در خط مقدم، شريح بن هانى در خط ميانه، محمّدبن ابى بكر فرماندهى مهاجرين و انصار را بر عهده داشت، عبداللّه بن عباس فرمانده مردم بصره بود، عبداللّه بن جعفر فرمانده كوفيان بود، عماربن ياسر،
ص: 136
فرمانده سوارگان و حسن بن على عليه السلام فرماندهى خط ميانه را بر عهده داشت.
اين گروههاى بزرگ، تمامى نيروهاى اسلام را تشكيل مى دادند كه جز افراد اندكى، همگى در آن شركت داشتند. امام على عليه السلام با نگاهى دردمندانه و دلسوزانه به اين جنگ، مى نگريست و اين حقيقت را درك كرده بود كه قربانيان اين جنگ، قربانيان اسلام است و تنها اسلام است كه از اين جنگ زيان مى بيند. از اين رو، شجاعت از ديدگاه امام على عليه السلام به معناى روى كرد مطلق به جنگ نبود، يعنى حتّى اگر اين جنگ مستلزم كشتار، درنده خويى و پامال كردن حقوق ديگران باشد.
على عليه السلام همچون ديگر فرماندهان نظامى كه جنگ را هدف اصلى خود مى دانند نيست. چه، اين فرماندهان نظامى نه ارزش اصول انسانى را مى فهمند، نه حق و نه صلح را. اين گونه فرماندهان، جنگ را وسيله اى براى خوردن و بردن قرار داده اند، نه رجوع به وجدان. ليكن على عليه السلام كه مقامش بالاتر از يك فرمانده است، زيرا او امانتدار پيامبر صلى الله عليه و آله و وارث دانش و حق اوست، تنها در صورتى كه مجبور باشد، دست به جنگ مى زند. او با معاويه بن ابى سفيان، تنها به اين دليل مى جنگد كه وى به طور علنى به مخالفت با ولى امر مسلمين برخاسته و بيعت آشكار مسلمانان با او را انكار كرده است. از اين رو، امام عليه السلام پيش از اعلان لحظه قطعى نبرد، به فرستادن هيئتها و نامه ها مى پردازد، تا بدين وسيله، از ريختن خون مسلمانان جلوگيرى كند و يكپارچگى صف اسلامى را پاس بدارد.
فراخوانى امام عليه السلام به يگانگى صف اسلامى، تنها به منظور حمايت از اسلام و موجوديت آن در درون جوامع اسلامى نبود، بلكه ضرورت داشت تا اسلام را از دستبرد دشمنان خارجى آن نيز نگهدارى كند. در شرايطى كه معاويه با تمامى امكانات و نيروهايى كه داشت به جنگ روى آورده بود، تا آن جا كه آماده بود براى پيروز شدن در جنگ، با دشمن خارجى هم سازش كند و در اين راستا، او ثروت فراوانى را به نزد پادشاه روم فرستاد، تا با وى سازش كند و تمامى توجّه خود را به
ص: 137
جنگ با على عليه السلام معطوف دارد.
امّا امام على عليه السلام بر طبق سياستى كه در جنگ جمل داشت، يعنى سياست صلح و آرامش، جريربن عبداللّه را به نزد معاويه فرستاد. ليكن معاويه با پافشارى در جنگ، تلاش كرد كه از راههاى مختلف و با هزار لطايف الحيل، سياست صلح آميزى را كه على بن ابى طالب عليه السلام در پيش گرفته بود، خنثى كند. توطئه معاويه براى خريدن انديشه ها ونيرنگهاى او، سبب شد كه حتّى برخى از فرستادگان امام على عليه السلام جذب دستگاه او شوند. به عنوان نمونه، نخستين فرستاده امام على به سرزمينهاى قرقياء(1) و رُحبه در كناره فرات رفت. سپس معاويه او را به سوى خود فراخواند. سيل نامه ها در طى يك سال ميان طرفين ردّ و بدل مى شد. امّا نامه هاى معاويه، تنها بر شعله ور شدن آتش جنگ مى افزود و اين نامه ها بيش از آن كه نشانه گفتگو و تفاهم باشد، مادّه اى آتشزا بود. زيرا، جنگ هدف هميشگى و اصلى معاويه را تشكيل مى داد و او تمامى نيروهاى سياسى، نظامى، اقتصادى و روانى اش را براى جنگ بسيج كرده بود.
امام على عليه السلام به معاويه نوشت:
«قضاى سابق و قدر حتمى همچون قطره هاى باران از آسمان فرود مى آيد و احكام خداى عزّوجل اجرا مى شود و مشيت او عملى مى گردد، بدون اين كه آفريدگان، آن را بخواهند و آدميان بپسندند. يقينا از كشته شدن عثمان و بيعت عموم امت با من و شكست پيمان شكنان، آگاه شدى. بنابراين، تو همچون ديگر مسلمانان با من بيعت كن و در غير اين صورت، من همان كسى هستم كه تو او را مى شناسى و از اطرافيان من هم آگاهى دارى...والسلام.»
پس از پافشارى معاويه در مخالفت و سركشى و مصمم بودن او در جنگ، حقيقت اقتضا مى كرد كه امام على عليه السلام واقعيتها را افشا كند و هر چيزى را به حدّ خود
ص: 138
باز گرداند. بنابراين، در پاسخ معاويه نوشت:
«پس از ياد خدا و درود. «چنان كه يادآور شدى، ما و شما دوست بوديم و هم خويشاوند. امّا ديروز ميان ما و شما بدان جهت جدايى افتاد كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد و امروز ما در اسلام استوار مانديم و شما آزمايش شديد. اسلام آوردگان شما با ناخشنودى، آن هم زمانى به اسلام روى آوردند كه بزرگان عرب تسليم رسول خدا صلى الله عليه و آله شدند و در گروه او قرار گرفتند.
«در نامه ات نوشتى كه طلحه و زبير را كشته و عايشه را تبعيد كرده ام و در كوفه وبصره منزل گزيدم. اين امور ربطى به تو ندارد و لازم نيست از تو عذر بخواهم؛ و نوشتى كه با گروهى از مهاجران و انصار به نبرد من مى آيى. هجرت از روزى كه برادرت [= زيد] در فتح مكه اسير شد، پايان يافت. پس اگر در ملاقات با من شتاب دارى، دست نگهدار، زيرا اگر من به ديدار تو بيايم، سزاوارتر است كه خدا مرا به سوى تو فرستاده، تا از تو انتقام بگيرم و اگر تو با من ديدار كنى، چنان است كه شاعر اسدى گفت:
مُسْتَقْبِلْيِنَ رِياحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ
بِحاصِبٍ بَيْنَ اَعْوارٍ وَ جُلْمُوْدٍ
تند باد تابستانى سخت مى وزد و آنها را با سنگ ريزه ها و در ميان غبار و تخته سنگها، درهم مى كوبند [على عليه السلام از سوابق نظامى اش ياد مى كند:]
«در نزد من همان شمشيرى است كه در جنگ بدر بر پيكر جدّ و دايى و برادرت زدم. به خدا سوگند، مى دانم كه تو مردى بى خرد و دل تاريك هستى! بهتر است درباره تو گفته شود: از نردبانى بالا رفته اى كه تو را به پرتگاه خطرناكى كشانده و نه تنها سودى براى تو نداشته كه زيانباراست. چه، تو غير گمشده خود را مى جويى و غير گلّه خود را مى چرانى. منصبى را مى خواهى كه سزاوار آن نمى باشى و در شأن تو نيست. چقدر گفتار تو با كردارت فاصله دارد! چقدر به عموها و داييهاى كافرت شباهت دارى! شقاوت و آرزوهاى باطل، آنها را به انكار نبوت محمّد صلى الله عليه و آله واداشت؛ و چنان كه مى دانى در گورهاى خود غلتيدند، نه برابر مرگ توانستند دفاع كنند و نه آن گونه كه سزاوار بود از حريمى حمايت و نه در برابر زخم شمشيرها خود را حفظ كردند كه شمشيرها در ميدان جنگ فراوان و سستى در برابر آن شايسته نيست. تو درباره كشندگان عثمان فراوان سخن گفتى، ابتدا چون ديگر مسلمانان با من بيعت كن، سپس درباره آنان از من داورى بخواه كه شما و مسلمانان را به پذيرفتن دستورات قرآن وادارم. امّا آنچه را كه تو مى خواهى، چنان است كه به هنگام گرفتن كودك از شير، او را بفريبند.(1)»
ص: 139
نامه معاويه به امام على عليه السلام:
«امّا پس از ياد خدا! سوگند به دوام عمرم، اگر آن مردمانى كه با تو بيعت كردند، در حالى با تو بيعت مى كردند كه تو نسبت به ريختن خون عثمان گناهى نداشتى، تو هم همانند ابوبكر و عمر بودى. ليكن تو نسبت به خون عثمان مهاجران را فريب دادى و انصار را به ترك يارى او واداشتى. از اين رو، نادان از تو فرمانبردارى كرد و
ناتوان به وسيله تو، توانمند گرديد و مردم شام جز پيكار با تو را نمى خواهند، تا اين
كه كشندگان عثمان را به ايشان تحويل دهى و هرگاه آنان را تحويل دادى، در آن صورت، ميان مسلمانان [براى اداره امور ]شورا تشكيل خواهد شد.
«مردم حجاز فرمانروايان مردم بودند وحق در دست آنها بود و زمانى كه آنان حق را رها كردند، اين حق در دست شاميان قرار گرفت! سوگند به دوام عمر خودم، حجتى كه بر مردم بصره داشتى، بر مردم شام ندارى و نيز حجتى كه بر طلحه و زبير داشتى، بر من ندارى. چه، مردم بصره با تو بيعت كردند، در حالى كه هيچ كدام از مردم شام با تو بيعت نكرد و طلحه و زبير با تو بيعت كردند و من با تو بيعت نكردم. امّا برترى تو در اسلام و خويشاوندى ات با پيامبر صلى الله عليه و آله را، نه رد مى كنم و نه انكار.»
پاسخ امام على عليه السلام به معاويه:
«پس از نام خدا و درود. نامه مردى به دستم رسيد كه نه خود آگاهى لازم را دارد تا رهنمونش باشد و نه رهبرى دارد كه هدايتش كند. تنها دعوت هوسهاى خويش را پاسخ گفته و گمراهى عنان او را گرفته و او هم اطاعت مى كند. تو گمان برده اى كه بيعت مرا، خطايى كه درباره عثمان مرتكب شده ام باطل كرده است! سوگند به دوام عمرم كه من تنها يكى از مهاجران بودم چنان كه آنان آغاز كردند، آغاز كردم و آن گونه كه پايان دادند، پايان دادم. خداوند آنان را بر گمراهى گرد نمى آورد و نابيناشان
نمى سازد. من فرمان قتل عثمان را صادر نكردم، تا گناهش دامنگير من شود و او را نكشتم، تا قصاص قاتل بر عهده من باشد:
امّا اين سخن تو كه شاميان حكمرانان مردم هستند، بنابراين، بايد شخصى را بياورى كه در شورا [ى اهل حلّ و عقد] پذيرفته شود و يا خلافت برايش روا باشدو اگر چنين شخصى را بياورى، هم مهاجران و هم انصار تو را تكذيب خواهند كرد
ص: 140
و اگر چنين نكنى، من چنين شخصى را از قريش حجاز برايت خواهم آورد.
امّا اين سخن تو كه ما بايد قاتلان عثمان را به تو تحويل دهيم... تو را به عثمان چكار؟ همانا تو يكى از افراد امويان هستى، در حالى كه فرزندان عثمان به اين كار از تو شايسته ترند و اگر تو مى پندارى كه تو بر اين كار از ديگران نيرومندترى، پس در آغاز با من بيعت كن، سپس آن گروه [= قاتلان عثمان] را براى محاكمه نزد من بياور.
امّا آن تفاوتى كه ميان شام و بصره قائل شدى و از طلحه و زبير نام بردى... سوگند به دوام عمرم كه [هيچ تفاوتى ميان آنها نيست ] تنها يك مسأله است، يعنى بيعت همگانى كه هيچ گونه تجديد نظر و گزينش ديگر در آن راه ندارد.
امّا آن دخالت بى جايى كه در كارش، راجع به مسأله عثمان انجام دادى، به خدا سوگند كه اين سخن را از روى مشاهده عينى و گزارش قطعى نگفتى.
امّا برترى من در اسلام، خويشاوندى ام با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و شكوه و احترام من در
ميان قريش، سوگند به دوام عمرم كه اگر تو مى توانستى آن را ردّ كنى، هر آينه اين كار را مى كردى [ليكن توان آن را ندارى].»
يكى از نامه هاى معاويه به على عليه السلام، عمق كينه او را به آن امام نشان مى دهد، كينه اى كه با شعار خونخواهى عثمان به طور آشكار در هم آميخته است. معاويه در اين نامه چنين مى گويد: «به نام خداوند بخشاينده مهربان از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب.
امّا پس از ستايش، خداوند به دانايى خويش محمّد صلى الله عليه و آله را برگزيد و او را امين
وحى و فرستاده خويش نزد آفريدگانش قرار داد. سپس از ميان مسلمانان براى او يارانى برگزيد و به وسيله آنان از او حمايت كرد و هر كدام از ايشان به اندازه مراتب و فضايل خود در اسلام، نزد او پايگاه و منزلت داشت. برترين و خير انديش ترين آنان براى خدا و پيامبرش، جانشين او بود و سپس جانشين جانشين او. آنگاه سوّمين جانشين او كه از روى ستم به قتل رسيد.
«تو به همه ايشان رشك بردى و در برابر همه گردنكشى كردى و ما آن را از نگاه خشم آلود و ناسزاگويى تو و آههايى كه از دل بر مى كشيدى و امروز و فردا كردن تو
ص: 141
در بيعت با اين جانشينان پيامبر، دريافتيم و [مى ديديم كه ]در همه اين موارد، بسان شترى كه چوب در بينى اش كرده باشند، كشانده مى شدى و نسبت به هيچ يك از آنان بيش از پسر عمت عثمان، حسد نمى بردى، در حالى كه او به سبب خويشاوندى اش [= دامادى با پيامبر و با جناقى با تو] بيش از آنان شايستگى داشت
كه با وى چنان نكنى. ليكن با او قطع رحم كردى، دشمنى ات با او را آشكار و كينه ات به او را پنهان ساختى و مردم را بر ضدّ او شوراندى، با آن كه از هرسو و كرانه اى شتر سوار و اسب سوار به سوى او هجوم آوردند و در حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اسلحه به رويش كشيدند و در كنار تو، در يك محلّه او را كشتند وتو بانگ و فرياد را از سراى او ميشنيدى، ولى نه باگفتار به دفاع از او برخاستى و نه باكردار. سوگند به دوام عمرم، اى پسر ابوطالب، اگر در ماجراى او موضعى مى گرفتى و حتّى يك بار كارى مى كردى كه گزند مردم [مهاجم] را از او بازدارى، يك تن از ما هم تو را متهم نمى ساخت و مخالفت و گردنكشيهاى تو را بر ضدّ عثمان از ياد مى بردند. گذشته از اين، هواداران عثمان از او بر تو بدگمانند كه تو قاتلان عثمان را پناه داده اى و اينك
همانان دست و بازو و ياران تو هستند. به من خبر رسيده است كه تو خود را از خون او برى مى دانى و اگر راست مى گويى، قاتلان عثمان را به ما تحويل بده، تا آنها را قصاص كنيم. سپس از همه مردم پرشتابتر [براى بيعت] به نزد تو خواهيم آمد و در غير اين صورت، ميان ما و شما شمشير حاكم خواهد شد. سوگند به خدايى كه خدايى جز او نيست، ما در كوه و صحرا و بيابان و دريا در پى كشندگان عثمان بتازيم، تا آنها را بكشيم و يا جانهاى ما [بر سر اين سودا] به خداوند پيوندد. بدرود.(1)»
دكتر طه حسين در شرحى كه بر اين نامه نوشته است، مى گويد:
ص: 142
«ملاحظه مى كنيد كه معاويه در اين نامه خواستار هيچ گونه صلح و سازش نمى شود و تنها مى خواهد نزد شاميانى كه طرفدار او هستند وافراد دو دل و بى اراده و بويژه كسانى
كه از آنان كه توبه كرده اند، بهانه و عذرى براى خويش بتراشد. وگرنه، كسى كه خواهان
صلح و سازش باشد، به دشمنش نامه اى نمى نويسد كه او را آزار دهد يا به او ناسزا بگويد، يا او را به خشم آورد و يا در دل او كينه و دشمنى برانگيزد.
«معاويه در مبارزه طلبى اش افراط كرد، تا اين ذهنيت را براى على عليه السلام به وجود آورد كه اگر او كشندگان عثمان را به معاويه تحويل دهد، معاويه و به همراه او شاميان به بيعت و فرمانبردارى او خواهند شتافت و اين، در حالى بود كه معاويه بخوبى مى دانست كه على عليه السلام تحت تأثير مبارزه طلبى او قرار نمى گيرد و كشندگان عثمان را هرگز به وى تحويل نمى دهد. معاويه بدين ترتيب، حكومت او را به مبارزه مى طلبيد و به او هشدار مى داد. اگر معاويه حقيقتا خواهان صلح و آشتى بود، راهش اين بود كه در آغاز مى آمد با
على عليه السلام بيعت و فرمانبردارى اش از او را اعلان مى كرد و آنگاه از خليفه تقاضا مى كرد كه داد او را از كشندگان پسر عمويش و داد پسران عثمان را از كشندگان پدرشان بستاند.
«وانگهى معاويه خوب مى دانست كه اگر على عليه السلام برگشندگان عثمان دست مى يافت، در مدينه و در همان زمانى كه مهاجران و انصار با او بيعت كردند، آنان را قصاص مى كرد. بنابراين، اكنون كه در عراق و در ميان انبوه جمعيتى قرار دارد كه بر ضدّ عثمان شورش
كردند و او را كشتند، چگونه مى تواند بر كشندگان او دست پيدا كند.(1)»
على عليه السلام پاسخى دندان شكن كه جنبه تاريخى مسأله را در بردارد، به معاويه
مى دهد. در اين پاسخ چنين آمده است:
«به نام خداوند بخشاينده مهربان. از بنده خدا على امير مؤمنان به معاويه بن سفيان. امّا پس از ستايش خداوند، آن مرد خَوَلانى نامه تو را آورد. در اين نامه از محمّد صلى الله عليه و آله ياد كرده و از نعمت هدايت و وحى كه خداوند به او بخشيده، سخن گفته بودى، سپاس خدايى را كه وعده اش به او را راست آورد و بر كشورها او را مسلّط كرد و بر همه اديان چيره اش ساخت و به وسيله او دشمنان وى از ميان قومش را از ميان برداشت، همان دشمنانى كه دروغگويش خواندند، كارهاى زشت را به او نسبت دادند، بر بيرون راندن او و يارانش همدست شدند و كارها را بر او دگرگون ساختند، تا اين كه به رغم عدم تمايل آنان، فرمان خداوند چيره شد.] اى پسر هند] با لجاجت ترين مردم در تحريك بر ضد او، خويشاوندان نزديك وى
ص: 143
بودند و سپس آن كه از ميان خويشاوندان به او نزديكتر بود، بيش از ديگران لجاجت به خرج مى داد، مگر گروه اندكى كه خداوند آنان را نگهداشته بود. يادآور شدى كه خداوند از ميان مؤمنان ياورانى براى او برگزيد و به وسيله ايشان يارى اش داد و آنان را به اندازه فضيلتهايشان در اسلام نزد او پايگاههاى بود و [نيز ادّعا كردى كه ]برترين آنان، جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سپس جانشين اين جانشين بوده اند. به جان خودم كه پايگاه آنها در اسلام بزرگ است و لطمه بر آن دو، آسيب سختى بر پيكر اسلام است. و نوشتى كه عثمان در فضيلت، سومين فرد بود. اگر عثمان نيكوكار بوده، بزودى پروردگارى را ديدارخواهد كرد كه عمل نيك كسى را فراموش نمى كند و چندين برابر كارهاى نيك پاداش مى دهد و اگر بدكار بوده، بزودى پروردگارى را ديدار خواهد كرد كه بسيار آمرزنده و مهربان است و هر گناه بزرگى در برابر آمرزش او كوچك است. من اميدوارم كه هرگاه خداوند مؤمنان را به اندازه اعمالشان پاداش دهد، در ميان اعضاى خانواده مسلمانان، بزرگترين سهم از آنِ ما باشد. همانا وقتى كه خداوند محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت و او مردم را به ايمان به خدا و يگانگى او فراخواند ما اهل بيت، نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و به او رجوع كرديم و بدان پايدار مانديم، در حالى كه در ربع مسكون، هيچ يك از اعراب، جز ما ايمان نياورده بود.
در اين اثنا، قوم ما (قريش) بر ما ستم كردند، بار اندوهها را بر دل مان نهادند، به ما آسيبها رساندند، ما را بر رفتن به درّه تنگ و ناهموار ناگزير كردند، بر ما ديده بانان و جاسوسان گماشتند، ما را از خوراكى و نوشيدن آب گوارا باز داشتند و ميان خود پيمانى نوشتند كه با ما نخورند، نياشامند، خريد و فروش و ازدواج نكنند و سخن نگويند، مگر اين كه ما پيامبرمان را به آنها تحويل دهيم، تا او را بكشند و بدو مثل زنند [تا عبرت ديگران باشد].
خداوند ما را بر حمايت و دفاع از او مصمّم داشت وديگر قريشيان كه اسلام آورده بودند، چنان بيم وهراسى كه ما داشتيم، نداشتند، زيرا يا بر اثر همپيمانى، ريختن خونشان [بر كفّار] ممنوع بود و يا عشيره و بستگانشان از آنها دفاع مى كردند به هيچ كس چنان ستمى كه از سوى قوم مان متوجه ما بود، نرسيد. چه، آنان [= ديگران] از كشته شدن رهايى يافته و در امان بودند. ما در اين سختى كه خواست خدا بود، پايدارى كرديم. سپس خداوند به پيامبرش اجازه هجرت داد و به او فرمان داد كه با مشركان پيكار كند. هرگاه نبرد سخت مى شد و مبارزان را به ميدان مى خواندند، پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت خودش را پيشاپيش مى فرستاد، تا آنان سپر بلاى
ص: 144
يارانش باشند و به همين سبب، عبيده در بدر، حمزه در احد و جعفر در موته كشته شدند وكسى كه اگر بخواهم مى توانم نامش را ببرم [منظور خود آن امام است]
چونان ديگر افرادى كه آرزومند شهادت بودند، شيفته شهادت بود، جز اين كه مهلت آنان فرا رسيد و مرگ اين يك به تأخير افتاد.
تو از به تأخير انداختن بيعتم با خلفا و رشك بردن من به آنها سخن گفتى، امّا حسد، پس به خدا پناه مى برم كه چنين احساسى در پنهان و يا آشكار در من وجود داشته باشد و امّا در مورد تأخيرم از بيعت با آنها، از مردم عذرخواهى نمى كنم.
هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رحلت نمود و مردم با ابوبكر بيعت كردند، پدرت [=
ابوسفيان] به نزد من آمد و گفت: تو سزاوارترين فرد براى مقام خلافت هستى. بنابراين، دستت را فراز آر تا با تو بيعت كنم و تو نيز حتما اين موضوع را از طريق پدرت مى دانى. ليكن من به خاطر بيم از بروز اختلاف [در ميان امت] از اين كار خوددارى كردم. چه، در آن دوره مردم به دوره كفر و جاهليت بسيار نزديك بودند. بنابراين، اگر تو به اندازه پدرت، به حق من اعتراف كنى، راه درستى را پيموده اى و اگر اعتراف نكنى، خداوند مرا از تو بى نياز خواهد كرد.
از عثمان و اين كه من مردم را بر ضدّ او شوراندم، ياد كردى. تو رفتار عثمان را ديدى و مى دانى كه رفتار او سبب شد تا مردم به مخالفت با وى برخيزند و من در اين باره هيچ دخالتى نداشتم، مگر اين كه بخواهى تهمت ببندى.
از كشندگان عثمان سخن به ميان آوردى و از من درخواست كردى كه آنان را به تو تحويل دهم، در حالى كه من هيچ كدام از كشندگان او را شخصا نمى شناسم. من درباره موضوع نيك نگريسته و جوانب آن را سنجيده ام و صلاح نمى دانم كسى را كه در اين باره در معرض اتهام و گمان قرار دارد به تو تسليم كنم. اگر تو از گمراهى و جداطلبى خود باز نايستى، بزودى خواهى ديد كه همان كسانى كه تو گمان مى برى كشندگان عثمان هستند خود، تو را مى جويند و اين زحمت را كه تو در كوه و دشت به دنبال آنان بگردى، به تو نمى دهند، به درود.(1)»
نامه ها و فراخوانيهاى صلح و بازگشت به يگانگى صف اسلامى، هيچ سودى در
ص: 145
بر نداشت و على بن ابى طالب عليه السلام جز عزيمت به سوى شام - همان جايى كه معاويه با نيرومندى و شكيبايى، حكومتش را ايجاد كرده است - راهى در برابرش پيدا نكرد.
معاويه نيز وقتى كه خبر پيشروى سپاه امام على عليه السلام را مى شنود چاره اى ندارد، جز اين كه به رويارويى با او بشتابد. بنابراين، دو سپاه در صفّين و در نزديك رود فرات با يكديگر برخورد مى كنند. شيطنت معاويه كه در گامهاى كوچك و بزرگش با او همراه بود، به او چنين القا كرد كه بايد از رود فرات عبور كند و مانع از رسيدن امام
على به آب فرات شود، تا سربازان او از تشنگى جان خود را از دست بدهند! سفارشهاى امام عليه السلام مبنى بر اين كه آب براى همگان مباح است، نه تنها هيچ سودى نبخشيد، بلكه موجب افزايش لجاجت و پافشارى معاويه گرديد و بدين سبب، وى تعداد نگهبانان مسلّح خود بر شريعه فرات را افزايش داد تا آن جا كه برخورد دو سپاه را به صورت يك امر گريزناپذير در آورد. چه، رزمندگانى كه بتازگى از جنگ جمل آمده و چند روزى بيش در كوفه درنگ نكرده بودند و اينك پس از طى مسافتهاى دورمى بينند كه خطر تشنگى جان آنها را تهديد مى كند جز نبرد چه مى توانستند انجام دهند؟
نخستين حمله [سپاهيان امام على عليه السلام] با هدف گشودن راه نهر آب، بى ترديد نشان داد كه تنها راه حل به كار بردن نيرو است. نيروهاى معاويه كه مأمور پاسدارى از رود آب بودند نتوانستند در برابر اين حمله مقاومت كنند و رود آب زير سيطره سپاه على بن ابى طالب عليه السلام قرار گرفت.
در اين جا يك بار ديگر شجاعت انسانى على عليه السلام متبلور مى شود، شجاعتى كه موجب برترى او بر ساير شجاعان است: زيرا، امام على عليه السلام وقتى كه بر آب مسلط مى شود، از سپاهيان معاويه انتقام نمى گيرد، بلكه بهره گرفتن از آن را حق طرفين مى داند. بنابراين، او نه انتقام مى گيرد و نه معامله به مثل مى كند.
ص: 146
اين شيوه والاى انسانى كه نشان دهنده بزرگوارى خانوادگى و پاكى نفس است، شايسته آن بود كه براى جنگجويان چراغ هدايت شود و گمراهى را از ميان بردارد، ليكن توطئه آنقدر ژرف و ريشه دار و در دلها مستحكم بود كه اين برخورد پاك و زيبا در فضاى تاريك دلهايى كه آتش جنگ در آنها شعله ور شده بود، گم شد.
سفارشها و دستورالعملهاى امام على عليه السلام پيش از اين درگيرى همچون دستورالعملهاى او پيش از آغاز نبرد جمل و در اثناى آن، بسيار روشن [و سازنده]
بود: نبايد سپاه او آغازگر جنگ باشد. امام با اين دستورالعمل، يك چهارچوب كلّى براى برخورد انسانى را ترسيم مى كند كه اجازه نمى دهد، جنگ در ميان گروههاى اسلامى از حدود بايسته خود فراتر رود.
على عليه السلام با انگيزه استوار دينى كه دارد، مى خواهد مقررات درستى را پايه گذارى كند، تا احساسات غريزى ويرانگر را كه از فضاى وحشيانه جنگ نشأت مى گيرد، مهار كند.
به رغم اين كه جنگ آغاز شده بود و همين آغاز، خطرناك بودن آن را نشان مى داد، امّا امام على عليه السلام نمى خواست اين جنگ فراگير شود. و به همين دليل، از طريق تجزيه جنگ و نبردهاى محدود، تلاش مى كرد كه جلو گسترش يافتن آن را بگيرد. بنابراين، گروه با گروه و فرد با فرد پيكار و مبارزه مى كرد، تا بلكه جنگ گسترش نيابد و به صورت يك نبرد همگانى و غير قابل كنترل در نيايد.
«زمانى كه على عليه السلام از دشمنش نااميد شد، يارانش را با پرچمهايشان آماده باش داد و چنين مقرّر كرد كه گروههايى از آنان به نبرد گروههايى از سپاهيان معاويه بروند. بر همين
اساس، يك گروه از يارن على عليه السلام امروز بيرون مى آمدند و در برابر ايشان يك گروه از سپاهيان معاويه قرار مى گرفت و اين دو گروه تمامى روز و يا پاره اى از آن روز را با يكديگر پيكار مى كردند و سپس تن به آتش بس مى دادند. امام على عليه السلام نمى خواست اين نبرد گروهى را به نبرد همگانى تبديل كند، زيرا وى اميدوار بود كه شايد دشمنانش راه راست را بيابند و به فرمان خدا برگردند و صلح ميان مسلمانان را بر جنگ ترجيح دهند. كار بر همين منوال به مدّت ده روز يا كمتر و بيشتر از اواخر ذى حجّه گذشت.
ص: 147
سپس ماه محرّم كه ماه حرام است مردم را فرو پوشانيد و آنان با يكديگر آشتى كردندو برخى از آنها به برخى ديگر امان دادند و نمايندگان [در اين ماه ]پيوسته در ميان آنان در رفت و آمد بودند، ليكن بدون اين كه آنان به صلح و يا چيزى همانند صلح دست يابند، اين ماه سپرى شد و براى هر دو گروه جايى براى ترديد باقى نماند كه جز برخورد ميان دو سپاه راه ديگرى وجود ندارد.(1)»
توفان جنگ با به كارگيرى ژرفترين عوامل آن وزيدن گرفت و نشانه ها حاكى از پيروزى سپاه على عليه السلام بود بويژه كه رزمندگان اين سپاه بر اين باور بودند كه اين نبرد همان نبرد اسلام بر ضد شرك در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله است.
حضور عمّار ياسر، انگيزه نيرومندى براى بالا بردن حماسه اسلامى و توجيه عقيدتى اين نبرد به شمار مى رفت. ممكن است عمّار اين برداشت را از تحليل على بن ابى طالب عليه السلام اقتباس كرده باشد و نيز ممكن است، برداشت و طرز فكر عمّار همانند برداشت على عليه السلام باشد.
عمار انديشه جنگ را چنين توجيه مى كند كه اين جنگ به خاطر تأويل قرآن است، در حالى كه در گذشته جنگ بر سر تنزيل آن بوده است. عماربن ياسر در جنگ با عمروبن عاص، چنين رجز مى خواند:
نَحْنُ ضَرَبْناكُمْ عَلى تَنْزيِله
وَالْيوْمَ نَضْرِبُكُمْ عَلى تَأوِيْلِه
ديروز بر سر تنزيل قرآن بر شما ضربه زديم و امروز به خاطر تأويل آن بر شما ضربه مى زنيم.
ضَرْبا يُزِيْلُ الهامَّ عَنْ مَقيلهِ
وَ يُذْهِلُ الْخَليلَ عَنْ خَلِيْلَه
آن چنان ضربه اى كه سر را از تن جدا مى كند و دوست را ازياد دوست مى برد.
اَوْ يُرْجِعُ الْحَقَّ الى سَبيلِهِ
ويا اين كه حق را به راهش باز مى گرداند.
ياران عمار از او شنيدند كه وى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار با عمروبن عاص جنگيده
ص: 148
است و اين، چهارمين بار است كه با او پيكار مى كند. بى ترديد، حضور عمار كه نود سال از عمرش مى گذرد و او در سلامتى كامل بسر مى برد، و از توان بالاى جنگى برخوردار است، خاطرات فراموش نشدنى اسلامى را در دلها زنده مى كند همان خاطراتى كه موجب شد زبير بى رحمانه از خودش انتقاد كند.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمود: «اى عمّار، گروه ستمگر تو را مى كشد.» بنابراين، وجود عمّار در هر سپاهى كه باشد، معيارى خواهد بود بر اين كه گروه مقابل همان گروه ستمگر است. در حالى كه عمّار همواره با على بن ابى طالب عليه السلام بود تا اين كه در جنگ صفين به شهادت رسيد.
نبرد به مرحله حساسى رسيد و هشدار مى داد كه وضعيّت جنگ به نفع سپاه امام على بن ابى طالب عليه السلام تغيير مى يابد و معاويه نزديك بود بگريزد، زيرا او خواست كه اسبش را بياورند و پايش را در ركاب نهاد، ليكن چنان كه گفته مى شود او شعرى را حفظ كرده بود كه خواندن آن باعث تحريك او مى شد و در اين جا نيز موجب شد كه وى از گريختن صرف نظر كند و به مقاومت بپردازد. او ابياتى از شعر عمروبن اطنابه را تكرار كرد:
أَبَتْ لِى هِمّتىْ وَ أَبى بَلائِىْ
وَ أَخْذِىْ الْحَمْدَ بِالَّثمَنِ الرَّبِيْحِ
همّت بلندم نمى پذيرد و آزمونى كه داده ام و ستايشى كه با پرداخت بهاى سنگين به دست آورده ام نمى پذيرد.
و اِقْحامِىْ عَلَى الْمَكْرُوْهِ نَفْسِىْ
و ضَرْبِىْ هامَّةَ الْبَطَلِ الْمِشِيْحِ
خود را بر سختيها افكندم و بر تارك قهرمان دلاور ضربه زدم.
وَ قَوْلِىْ كُلَّما جَشَأَتْ وَ جاشَتْ
مَكانَكِ تَحْمَدى اَوْ تَسْتَرِيْحى
و به خود گفتم: هر زمان كه آتش نبرد افروخته شود در جايگاه خود بايست كه يا مورد ستايش قرار مى گيرى و يا با پذيرش مرگ راحت مى شوى.
لِأَدْفَعَ عَنْ مآثر صالحاتٍ
وَ أَحْمِى بَْعدُ عَنْ عِرْضٍ صَحيحٍ
ص: 149
تا از آثار نيك دفاع كنم و باز هم از آبرو و شرافتم حمايت نمايم.
شكست در ميدان نبرد، معاويه را واداشت كه از شيطنت عمروبن عاص بهره گيرد. بنابراين، شاميان قرآنها را بر نيزه ها بلند كردند و يكى از آنان فرياد زد: «اين كتاب خداست از فاتحه آن گرفته تا پايانش كه در ميان ما و شما قرار دارد. خدا را خدا را درباره عرب. خدا را خدا را درباره اسلام. خدا را خدا را درباره مرزها. اگر شاميان به هلاكت برسند، چه كسى از مرزهاى شام پاسدارى مى كند؟ و اگر عراقيان نابود گردند، چه كسى ازمرزهاى عراق حفاظت خواهد كرد؟.» بنابراين، مطرح كردن داورى قرآن، نيرنگ و فريب بود!
برافراشتن قرآنها برفراز نيزه ها از سوى سپاهيان معاويه يك نقشه كاملاً سياسى بود نه پذيرش خالصانه داورى قرآن. اين نقشه بسيار زيركانه و دقيق طرح ريزى شده بود به گونه اى كه توانست با شتاب سرسام آورى محاسبات نيروها را تغيير دهد، در حالى كه پيشتر، وضعيّت كاملاً به نفع سپاه على بن ابى طالب عليه السلام بود. بيشترينه سپاهيان امام على عليه السلام اعلان كردند كه داورى قرآن را مى پذيرند، بدون اين كه بپرسند: هدف از اين نبرد چه بوده است؟ و چرا اكنون كه پيروزى در يك قدمى آنها قرار دارد، شعار داورى بلند مى شود؟
واقعيت آن است كه شيوه واگذارى داورى به قرآن، در صورتى كه پيروى از آن به شكل درست اسلامى صورت گيرد، يك شيوه درست اسلامى است و على بن ابى طالب عليه السلام خود به پيروى از اين شيوه روى مى آورد، چنان كه در جنگ جمل همين كار را كرد، ليكن روى آوردن به داورى قرآن ظاهرا بايد پيش از آن كه جنگ رخ دهد، انجام شود.
در جنگ صفين، درگيريهاى بزرگى در ميان سپاهيان امام على عليه السلام آغاز شد كه
ص: 150
چنين درگيريهايى و يا حتّى به مراتب كمتر از آنها در نبرد جمل، رخ نداده بود. به رغم اين كه رهبران جنگ جمل، چهره هاى برجسته و شناخته شده اى چون عايشه، طلحه و زبير بودند كه همگى، بويژه عايشه امّ المؤمنين از اهميّت و شهرت تاريخى برخوردار بودند و همين امر، بايد پرسشها و ترديدهايى را [در ميان سپاهيان امام على ]درباره فايده و دستاورد جنگ ميان خود مسلمانان به رهبرى آن چهره هاى تاريخى، بر مى انگيخت [در حالى كه چنين نشد]. بنابراين، چرا در جنگ صفين، درگيريهاى سختى در ميان سپاهيان على عليه السلام به وجود آمد كه نظير آن در جنگ جمل پيش نيامد؟
عوامل تأثير گذار دينى در جنگ جمل، با پشتوانه اى از خاطره هاى اسلامى نه چندان دور، احساساتى را در ميان سپاه دشمن على بن ابى طالب عليه السلام به نفع او پديد آورد. به عنوان نمونه، وقتى كه على عليه السلام حديث پيامبر عليه السلام را كه خطاب به زبير فرمود: «تو با او [على عليه السلام] در حالى پيكار خواهى كرد كه بر او ستم مى كنى» به زبير يادآورى كرد، اين يادآورى سبب شد كه روح اسلامى و خاطرات اسلامى در او دوباره زنده شود و همچنين، گفتگوى على عليه السلام با طلحه موجب شد كه وى به خود آيد. پيش از اين جريان و در هنگامى كه عايشه وارد بصره شد، سگهاى محلّه اى به نام «حوأب» به سوى او پارس كردند و او فرياد زد: مرا برگردانيد. چه، عايشه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاطر آورد كه به او مى فرمود: «گويى من يكى از شما [همسران
پيامبر] را مى بينم كه سگهاى حوأب او را پارس كرده است. اى حميرا، مبادا تو همان باشى.»
در اين صورت، خاطره هاى اسلامى دوران پيامبر صلى الله عليه و آله هنوز در ذهنها و دلها زنده بود و روح اسلامى در سرها و فضاها گردش مى كرد، هر چند اين روح اسلامى، صاف و شفاف نبود، زيرا اگر چنين مى بود، جنگ رخ نمى داد، بلكه اين روح اسلامى با معيارهاى سياسى، قبيله اى و منافع مادّى درهم آميخته بود. ليكن با اين
ص: 151
وجود، موج ايمان اسلامى چيرگى داشت و به همين سبب، جنگ به نفع سپاه امام على عليه السلام به پايان رسيد.
امّا در جنگ صفين، چيرگى از آنِ معيارهاى سياسى و منافع مادّى بود و براى نخستين بار در اسلام، جدال ميان اصول و سياست به صورتى روشن ونمادين به ميدان آمد.
پيش از نبرد صفين، مسأله سياست دينى بود كه به ساير عوامل دخيل در كشمكش جهت مى داد و سياست دينى، همان استراتژى و سياست پايه به شمار مى رفت و ساير موارد از مقتضيات اين سياست محسوب مى شد و مسأله دينى از آن چنان قداستى برخوردار بود كه هيچ كس نمى توانست آن را براى اهداف تاكتيكى و آشكار خويش به كارگيرد، مگر در وضعيتهاى استثنايى كه تشخيص مسائل سياسى از مسائل دينى بسيار دشوار مى نمود. پيش از نبرد صفين، غالبا سياست جدا از ديانت نبود.
امّا در نبرد صفين، مسأله واگذارى داورى به قرآن، موجب شد كه تاكتيك سياسى بر اصول پيروز شود و پذيرش داورى قرآن پس از برافراشتن قرآنها بر بالاى نيزه ها مانع از پيروزى على بن ابى طالب كه داشت آخرين مرحله اش را مى پيمود، گرديد و يك فرصت طلايى را براى معاويه فراهم كرد كه نفس راحت بكشد و بار ديگر نيروهايش را سامان دهد. از جمله آثار منفى پذيرش داورى آن بود كه در ميان سپاه امام على عليه السلام چند دستگى به وجود آمد و قيام جنبشهاى انشعابى كه هرگز آرام نگرفت، آغاز شد.
بعلاوه، دستاورد بزرگ سياسى كه از اين مسأله نصيب معاويه شد آن بود كه وى [از لحاظ سياسى] در رديف خليفه وقت قرار گرفت و همسنگ با او شد، در حالى كه على عليه السلام در آغاز، فرمانروايى او را اصلاً قبول نداشت.
مسأله پذيرش داورى قرآن، يك جهش تاكتيكى زيركانه اى بود كه هيچ رابطه اى
ص: 152
با سياق رويدادها نداشت [و قابل پيش بينى نبود].
جنگ صفين، يك حادثه ناگهانى و يا پيكار بدون انگيزه و سبب نبود، بلكه ثمره تحوّل طبيعى كشمكشى بود كه ميان معاويه و على امير مؤمنان و خليفه مسلمانان جريان داشت، معاويه موضعش را در برابر بيعت با على عليه السلام اعلان كرد كه آن را نمى پذيرد و نيز با شعار خون خواهى عثمان بر ضد او اعلان جنگ داد. البتّه، اين خون خواهى اگر در چهار چوب خلافت اسلامى، نه در ستيز با آن و بر طبق منطق قصاص اسلامى صورت مى گرفت، يك امر عملى و واقعى بود، ليكن نقشه سياسى معاويه بسيار دور از اين هدفها بود و به همين دليل، او در روزهايى كه فتنه قتل عثمان به وقوع پيوست، به دفاع از عثمان نپرداخت، در حالى كه برايش واجب بود كه با پاسداران و نيروهاى مسلح خويش اين كار را انجام دهد.
هنگامى كه عثمان از معاويه درخواست كمك كرد، او به وظيفه اش عمل نكرد زيرا او چشم مى كشيد كه بحران اين فتنه به اوج خود برسد تا وى بتواند از آن در سطح اهداف بلند پروازانه سياسى كه دارد بهره بردارى كند، اهدافى كه فراتر از خواسته هاى يك استاندار بود: او سلطنتى مى خواست بزرگتر از سلطنت شام و مسلّم است كه او از زمانهاى خيلى دور خواب پادشاهى را مى ديد.
سخنان مادرش هند هميشه درگوش او طنين انداز بود، آنگاه كه فالگويى به او خبر داد: «اين نوجوان بزودى فرمانرواى قومش خواهد شد.» مادرش در پاسخ او گفت: «مادرش در عزايش بنشيند، اگر او بر غير قومش فرمانروايى نكند!.»
هند درباره هوشيارى معاويه مى گفت: «به خدا سوگند، اگر تمامى قريش از اطراف و اكناف او گرد آيند و در ميان آنان، تيرى را به سوى معاويه پرتاب كنند، او از
هر سوى آن كه بخواهد بيرون مى رود.»
يك بار هنگامى كه معاويه از شام بازگشت، از ساربانى شنيد كه اين اشعار را مى خواند و زمانى بود كه محنت عثمان به اوج خود رسيده بود:
ص: 153
قَدْ عِلُمَتْ ضَوامِرُ الْمُطِىِّ
وَ ضُمِّرتْ عَوْجُ القِسِىِّ
شتران لاغر فهميده اند و كژى كمانها اندك شده است.
اَنَّ الْاَميرَ بَعْدَهُ عَلِىٌّ
وَ فِى الزُّبَيْرِ خَلَفٌ رَضِىّ
فرمانروا پس از او (پيامبر) على عليه السلام است و زبير هم جانشين پسنديده اى است.
يكى از اطرافيان معاويه در پاسخ او گفت: تو دروغ گفتى، بلكه پس از على عليه السلام
صاحب استر شهبا خليفه خواهد شد و منظور او معاويه بود.
اطرافيان معاويه از آرزوى پادشاهى او كاملاً آگاهى داشتند، همان آرزويى كه او خالصانه براى آن كوشيد، تا بدان دست يافت. او از همان آغاز كه نخستين گام را برداشت و يكصدهزار سرباز مسلّح را زير پرچم (پيراهن عثمان) و سرانگشتان نائله فرافصه (همسر عثمان) گرد آورد، رشته سياسى اش را با شيوه هاى مستحكم دينى سياسى مى بافت.
معاويه هنگامى كه در جستجوى پوشش دينى براى طرحهاى سياسى اش بود، نامه هايى را به مكه و مدينه و شخصيتهاى معروف اسلامى فرستاد. او به مردم مكه و مدينه نوشت:
«هر چند از نظر ما پنهان است، ليكن فراموش نكرده ايم كه على عثمان را كشت و دليل آن اين است كه كشندگان عثمان در نزد او هستند و ما خون او را مى خواهيم تا اين كه على كشندگان او را به ما تحويل دهد و ما آنان را بر طبق فرمان كتاب خدا به قتل برسانيم و در صورتى كه او آنان را به ما تحويل دهد، ما از او دست برمى داريم و خلافت را از طريق تشكيل شورا ميان مسلمانان تعيين مى كنيم، چنان كه عمربن خطاب اين كار را كرد. امّا خودمان طالب خلافت نمى باشيم. بنابراين، خداى رحمتتان كند، ما را يارى دهيد و از همان ناحيه اى كه هستيد قيام را آغاز كنيد(1)»
ص: 154
«امّا پس از ستايش خدا، تو دچار خطاى بزرگى شدى و در تشخيص مواضع پيروزى اشتباه كردى و از جاى دور به بررسى آن پرداختى. اى معاويه، تو را به خلافت چه كار؟ تو آزاد شده اى و پدرت هم از احزاب مخالف اسلام بوده است. بنابراين، از ما دست بردار كه تو را نزد ما نه دوستى است و نه يارى كننده اى.(1)»
شخصى كه پاسخ مزبور را از جانب مردم مكه و مدينه [به معاويه ]داد، مسوّربن محزمه بود.
معاويه بدون احساس خستگى به فرستادن نامه هايش ادامه داد، تا ثابت كند كه او در پى گيرى اهداف مرحله اى سياسى اش سخت شكيبا و مقاوم است، تا به آن هدف بزرگى كه دل او را مالامال كرده است برسد. از اين رو، نامه ويژه اى به عبداللّه بن عمر نوشت كه به وى وعده ها مى داد و با احساسات قدرت طلبى او بازى مى كرد، آن هم با زبانى كه از يكسو به سرزنش وى مى پرداخت و از سوى ديگر به او نويد مى داد و از او درخواست كمك مى كرد و نهفته هاى دل او را با زبان او، مورد خطاب قرار مى داد، يعنى با احساسات درونى دينى با زبان دين، با احساسات درونى سياسى با زبان سياست و با احساسات درونى زاهدانه با زبان زهد سخن مى گفت و اگر مى ديد كه در درون او احساس آزمندى نهفته است به وى وعده پنهان و يا آشكار مى داد. در نامه چنين آمده است:
«امّا بعد، من در تمام قريش بيش از تو كسى را دوست نداشتم كه پس از عثمان مردم درباره اش اتفاق كنند، ليكن ناگهان به خاطرم آمد كه تو او را يارى نكرده و بر ياران او نيز طعنه ها زده اى، نظرم از تو برگشت. امّا مخالفت تو با على عليه السلام از اين بدگمانى ام نسبت به تو كاست و آنچه را از تو سرزده بود [از دلم] پاك كرد. پس خداى رحمتت كند ما را در گرفتن حق اين حليفه ستمديده يارى كن كه من خواهان
ص: 155
فرمانروايى بر تو نمى باشم، ليكن آن را براى تو مى خواهم و اگر تو آن را نپذيرى، شوراى مسلمانان [خليفه را ]تعيين خواهد كرد.»
پاسخ ابن عمر نيز همچون مردم مكه و مدينه قاطع و كوبنده بود:
«امّا پس از ستايش خداوند، ديدگاهى كه تو را به آزمندى در من برانگيخته، همان چيزى است كه كار تو را به اين وضع كشانده و تو را بدين روز انداخته است. آيا من كه على عليه السلام را در ميان مهاجران و انصار رها كردم و طلحه و زبير و عايشه را واگذاشتم، اينك از تو بايد پيروى كنم؟ امّا اين ادّعاى تو كه من بر على عليه السلام خرده
گرفته ام، به جان خودم سوگند كه من در ايمان وهجرت و پايگاه والاى او نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، همپايه او نيستم.ليكن امرى پيش آمد كه در دوران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سابقه اى روشن از آن نداشتم [و از آگاهى از حقيقت آن درمانده شدم] و ناگزير دست نگهداشتم و با خود گفتم: اگر اين پيش آمد، درست باشد، من [با عدم مداخله در آن] از دست يافتن به فضيلتى محروم شده و آن را رها كرده ام و اگر گمراهى و خطا باشد، از شرى نجات يافته ام. [اى معاويه] مزاحم من نباش(1)»
معاويه به سعدبن ابى وقاص كه از برجاى ماندگان اعضاى شورا بود، چنين نوشت: «امّا پس از ستايش خداوند، سزاوارترين مردم براى يارى كردن عثمان كسانى هستند كه در شورا بودند، زيرا آنان حق او را به اثبات رسانيدند و او را بر ديگران برگزيدند. طلحه و زبير به يارى او برخاستند، در حالى كه آنها همكاران تو در مسأله حكومت و شورا و همتايان تو در اسلام بودند و به منظور همين دادخواهى، امّ المؤمنين نيز از خانه اش بيرون شتافت. پس تو آنچه را كه همگنانت پسنديده اند، ناپسند مشمار و آنچه را آنان پذيرفته اند، ردّ نكن كه ما خلافت را به شوراى مسلمانان واگذار مى كنيم.(2)»
ص: 156
سعدبن ابى وقاص به معاويه چنين پاسخ داد:
«امّا پس از ستايش خداوند، هيچ يك از اعضاى شورا به احراز مقام خلافت از ديگرى سزاوارتر نبود. ليكن با اين تفاوت كه على عليه السلام از سابقه بيشترى [در اسلام ]از
ما برخوردار بود و آنچه را او داشت، ما نداشتيم. بنابراين، او فضيلتهاى ما را دارا بود
و ما از فضيلتهاى او محروم بوديم و او از همه ما به خلافت سزاوارتر بود، ليكن تعيين مقدرات از آنِ خداوندى است كه خلافت را از او به جايى بازگردانيد كه مى خواست، زيرا او دانا وتواناست. ما مى دانستيم كه على به خلافت از ما سزاوارتر است، ليكن در خلافت او وحدت نظر وجود نداشت. پس اين موضوع را رها كن. امّا كار تو را اى معاويه، ما نه آغازش را خوش داشتيم ونه پايانش را. امّا طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود مى ماندند، برايشان بهتر بود و خداوند امّ المؤمنين عايشه را ببخشايد.(1)»
معاويه به محمّدبن سلمه انصارى كه شهسوار انصار و مددكار آنان بود، نوشت:
«امّا پس از ستايش خداوند، من نه از آن رو به تو نامه نوشتم كه از تو بخواهم با من بيعت كنى، بلكه خواستم نعمتى را كه از آن دست شسته اى فرايادت آرم. چه، تو شهسوار انصار و نيرو بخش مهاجران بودى. آيا چنان شد كه تو در انجام كارى درمانده باشى و آن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بخواهى [و او برايت انجام ندهد]؟ بارى او تو را از كشتار مردم نمازگزار باز داشت. پس چرا نماز گزاران را از كشتار يكديگر باز نداشتى؟ آيا به نظر تو عثمان واعضاى خانواده او مسلمان نبودند؟ با اين وصف، قوم تو انصار، خدا را نافرمانى كردند و به عثمان مدد نرساندند و خداوند تعالى در روز قيامت از تو و از آنان باز خواست خواهد كرد.»
پاسخ محمّدبن مسلمه انصارى چنين بود:
«امّا پس از ستايش خداوند، [بايد بدانى كه نه تنها من، بلكه حتّى ]كسى كه
ص: 157
فرمانى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نظير آنچه من به دست دارم نداشت(1)، از اين ماجرا كناره گرفت. همانا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنچه را گذشت، پيش از آن كه اتفاق بيفتد به من خبر داده بود و چون آن ماجرا اتفاق افتاد من شمشيرم را شكستم و در خانه خويش نشستم و با خود گفتم: اظهار نظر من در كار دين، مورد ترديد است، زيرا معروفى به نظرم نمى رسد كه بدان امر كنم و منكرى را تشخيص نمى دهم كه از آن نهى كنم. به جان خودم سوگند اى معاويه، تو جز دنيا خواسته اى ندارى و جز از هواى نفس پيروى نمى كنى و اگر اينك از عثمان پس از مرگش حمايت مى كنى، امّا در زندگى اش وى را يارى نكردى. ما ومهاجران و انصار در پيمودن راه درست خود از تو شايسته تريم.(2)»
نامه هاى معاويه با شكست سختى روبه رو شد و در دستيابى به رنگ دينى دادن به سياستش از سوى افراد شايسته و معروف، هيچ گونه موفقيتى را براى وى در بر نداشت. محروميت معاويه از پشتوانه عقيدتى اسلامى از سوى شخصيّتهاى مسلمان، به معناى شكست او در ساير زمينه ها نيست. چه، او تاكتيكهاى دينى را براى خدمت به اهداف سياسى اش به كار گرفت و با كمك گرفتن از شيوه هاى ديگر، توانست هم پيمانان و طرفدارانى را براى خود كسب كند، بويژه از طريق شيوه هاى فريب، دادن عطاياى مالى، زمين و سپردن پستهاى رسمى به افراد. معاويه در ضمن اين كه مردم را زير شعار «انتقام خون عثمان» ساماندهى مى كرد، با آنان از طريق پرداخت قيمتهاى مالى وارد معامله مى شد و به همين دليل اردوى معاويه از يكپارچگى و هماهنگى برخوردار بود زيرا او در چهارچوب سياست سنّتى اش،
ص: 158
انگيزه هاى مادّى آنان را اشباع مى كرد.
يقينا زيركى معاويه و زيستن او با مردم شام از آغاز دوران عمربن خطاب كه به مقام استاندارى شام دست يافت، آگاهى لازم را در رهبرى جامعه شام براى او فراهم ساخته بود. در واقع، شام كه به صورت آزمايشگاه موفق براى شيطنت سياسى معاويه درآمد، جولانگاه معاويه و پيشينيان او بود.
داستان تبعيد اميه به شام، آغاز رابطه مستحكم امويان با مردم شام به شمار مى رود. اميه از دشمنى كه با عمويش هاشم داشت زيان ديد و از مكه به شام رفت ده سال در آن جا باقى ماند. «بدين ترتيب، او روزها را در خانه غربت سپرى مى كرد، پس از اندك زمانى اين خانه غربت براى او به خانه آشنا تبديل شد و بخشندگى او زبانزد مردم گرديد و هرچه زمان كوتاه مى شد، ثروت او، سپس محبوبيت او، سپس بالاتر از اين حاميان او افزايش پيدامى كرد.»
پس از اين تاريخ بود كه شام به صحنه تجارت امويان و كارخانه صنايع سياسى آنان مبدل شد.
على بن ابى طالب عليه السلام قاطعانه سازش را ردّ مى كرد، ليكن بيشترينه يارانش با نظرگاه او مخالف بودند و به همين سبب، سخنرانى او مالامال از تلخيها و ناراحتيهاست، زيرا مى گويد:
«اى مردم، هميشه وضع من و شما آن گونه بوده است كه من دوست مى داشتم؛ تا اكنون كه جنگ شما را ضعيف كرده است. به خدا سوگند كه [هر چند]جنگ عدّه اى از شما را از دست ما گرفت و عدّه اى از شما را باقى گذاشت، ليكن دشمن شما را ناتوان تر و بيچاره تر كرد. من ديروز فرمانده بودم و امروز فرمانبر و مأمور شده ام و ديروز بازدارنده بودم و امروز باز داشته شده ام و شما دوست مى داشتيد كه زنده
ص: 159
بمانيد. من نمى خواهم شما را به كارى وادارم كه دوست نداريد.(1)»
هنگامى كه على عليه السلام اعلان كرد كه معاويه را با شمشير محاكمه مى كند، هدفش اين بود كه آخرين پرده نمايشنامه جنگ را كنار بزند و اين كار هم تنها به آخرين حمله
نياز داشت. از اين رو، امام ايستاد و چنين سخن گفت:
«اى مردم، كار بر شما و بر دشمن بدين قرار رسيده است كه مى بينيد و جز واپسين دم دشمن باقى نمانده است و چون امور رخ دهد، از همان آغاز، انجامش شناخته آيد. اين قوم بى دين در برابر شما مقاومت و لجاجت به خرج دادند تا به دست شما بدين وضع دچار آمدند و من فردا خودم صبحگاهان به آنان مى تازم و با همين شمشيرم در پيشگاه خداوند به داوريشان مى كشانم.(2)»
«معاويه كه در جنگ، از روياروى شدن با على عليه السلام مى گريخت و سخنى كه على درباره او گفته بود، به وى رسيده بود، با عمروبن عاص به رايزنى پرداخت و به او گفت: اى عمرو، همين يك شب را مهلت داريم و فردا صبحگاهان، على عليه السلام خودش به ما حمله خواهد كرد، پس تو چه صلاح مى دانى؟ عمرو گفت: سربازانت با سربازان على و خودت با على نمى توانيد بجنگيد. تو با هدفى با او پيكار مى كنى و او با هدفى ديگر با تو پيكار مى كند.
تو مى خواهى زنده بمانى و او مى خواهد بميرد و نيز مردم شام از على بيم ندارند، به آن
اندازه كه عراقيان از تو بيم دارند، هر چند شما به هلاكت برسيد. ليكن من آنان را به كتاب خدا واگذار مى كنم و پيش از آن كه على عليه السلام انگشتانش را بر قلب تو فرو كند، تو مى توانى از اين كار به هدفت برسى. بنابراين، معاويه به شاميان دستور داد كه سپاهيان على را صدا
زنند. آنان در تاريكى شب با حالت ناله و درخواست يارى صدا مى زدند و مى گفتند: اى ابوالحسن، اگر تو ما را بكشى، چه كسى در برابر روميان از فرزندان ما نگهدارى خواهد كرد...(3)».
در بامدادان آن شب، شاميان قرآنها را بر بالاى نيزه ها برافراشتند و آنها را برگردن اسبها آويختند، در حالى كه آن مردم در مجموعه هاى خود، آماده نبرد بودند. فاصلهزمانى موجود ميان فراخوانى به سازش و برافراشتن قرآنها، مظاهر اختلاف و دو
ص: 160
دستگى در ميان اردوى على بن ابى طالب عليه السلام را براى او آشكار كرد.
اشعث بن قيس كندى در ايجاد اختلاف ميان سپاه امام على عليه السلام نقش مهمّى را بازى مى كرد. در اصل، اشعث ايمان درستى به اسلام نداشت بلكه او يك انسان منافق بود. از اين رو، وى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد و آنگاه پس از وفات او از اسلام برگشت و قومش را به جنگى وارد كرد كه آنان نمى خواستند سپس توبه كرد و تسليم شد و قومش را در سختى نبرد رها نمود.
«او نه تنها نسبت به ابى بكر دلسوز بود كه رابطه خويشاوندى هم با او برقرار نمود و با خواهرش ام فروه ازدواج كرد. سپس در دوران عمر منزوى شد. در دوران عثمان بر سركار آمد و از جانب او سرپرستى امور فارس را بر عهده گرفت و زمانى كه على عليه السلام عازم شام گرديد، او را از مقامش بركنار كرد و گفته مى شود: على عليه السلام از وى مقدارى از اموال مسلمانان را مطالبه كرد. سپس او را از همراهانش قرار داد و به اصلاح او پرداخت. زمانى
كه شاميان قرآنها رابر بالاى نيزه ها برافراشتند و به تحكيم فراخواندند، اشعث بيشتر از همه امام على عليه السلام را به پذيرش تحكيم، فرا مى خواند.(1)»
هر چند براساس يك نگرش سالم، بايد سپاه امام على عليه السلام از عناصر تجزيه طلب و داراى پيشينه مشكوك تصفيه مى شد، ليكن از سوى ديگر، برخوردارى اشعث از نيروى قبيله اش ايجاب مى كرد كه رابطه مثبت با او همچنان حفظ شود.
معاويه با آن زيركى كه داشت، ضرورت تماس گرفتن با برخى ياران على عليه السلام را در فاصله هايى كه جنگ فروكش مى كرد از نظر دور نمى داشت، بويژه تماس با عناصرى كه نقطه ضعفى را در آنان مشاهده مى كردند. بر اين اساس او برادرش عتبه بن ابى سفيان را به نزد اشعث بن قيس فرستاد و به او گفت: «با اشعث ديدار كن و با او به گفتگو بپرداز كه اگر او به صلح تن دهد، همگى به آن تن خواهند داد.» اين جريان نشانگر اهميّت مقام اشعث و قدرت تأثيرگذار او در سپاه على بن ابى طالب عليه السلام است.
ص: 161
عتبة به اشعث گفت:
«اى مرد، اگر معاويه مى خواست با كسى جز على عليه السلام ديدار كند، هر آينه با تو ديدار مى كرد، زيرا تو سركرده عراقيان و سرور مردم يمن مى باشى و كسى هستى كه نسبت خويشاوندى با عثمان داشتى و كارگزار او بودى و ميان تو و همراهانت تفاوت بسيار است. امّا اشتر، عثمان را كشته است. امّا عدى را رها كن. امّا سعدبن قيس دينش را به على سپرده است. امّا شريح بن هانى و زحربن قيس، جز هواى نفس چيزى را نمى شناسند! امّا تو بر اثر جوانمردى، از مردم عراق حمايت كردى و به خاطر غيرتى كه داشتى با شاميان به نبرد پرداختى. به خداسوگند، ما به وسيله تو به هدفمان رسيديم و تو به وسيله ما به خواسته ات رسيدى. ما از تو چيزى نمى خواهيم كه از دست تو بر نمى آيد، يعنى از تو نمى خواهيم كه على را رها كنى و به يارى معاويه برخيزى، ليكن تو را به چيزى فرا مى خوانيم كه هم صلاح تو در آن است و هم صلاح ما!»
«آرى، اين يك نوع بى نظير از آزمودگى و زيركى و شيوه عالى سياست و هوشيارى است.(1)»
در پاسخنامه اشعث به نكاتى اشاره شده است و از آن جمله اين كه پيكار به خاطر شهامت و مردانگى است: «ما به خاطر شهامت و مردانگى پيكار مى كنيم...على در ميان ماست و بايد از او حمايت كنيم!.» مقصود اشعث آن است كه پيكار من از روى ايمان نيست و «اگر معاويه بخواهد كه من ميان او و على را اصلاح كنم؟ اين كار در دست من است.»
اشعث در پاسخ عتبة چنين گفت:
«اى عتبة، امّا اين سخن تو كه معاويه تنها با على عليه السلام ديدار مى كند، بايد بگويم:
اگر او با من ديدار كند، نه او در چشم من بزرگ مى نمايد و نه من در برابر او احساس
ص: 162
كوچكى مى كنم! و اگر معاويه بخواهد كه من ميان او و على گرد آورم، هر آينه اين كار را خواهم كرد! و امّا اين سخن تو كه من سركرده مردم عراق و سرور مردم يمن هستم، سركرده يعنى فرمانده و سرور يعنى كسى كه فرمانش بايد اطاعت شود، در حالى كه اين دو ويژگى از آن على عليه السلام است. امّا از پيشينه من با عثمان سخن گفتى، به خدا سوگند كه خويشاوندى او بر بزرگوارى من نيفزود و كارگزارى او بى نيازم نساخت! و امّا اين كه از همراهانم خرده گرفتى، اين كار تو باعث نزديكى ات به من نمى شود! امّا حمايت ما از مردم عراق، پس هركس در ميان ما فرود آيد، ما از او حمايت مى كنيم و امّا راجع به ساير چيزهايى كه بيان كردى، ما در اين چيزها به شما نياز نداريم.»
نامه هاى معاويه اين هدف را دنبال مى كرد كه اختلاف درونى ميان فرماندهان عاليرتبه سپاه را آشكار سازد. [اتفاقا چنين هم شد]به گونه اى كه برخى از آنان فرياد جنگ جنگ تا پيروزى را سرمى دادند و برخى خواهان پذيرش تحكيم بودند.
اينك سپاه على عليه السلام دچار وضعيّت شگفت آورى شده است! چه، به رغم اين كه ارتش على عليه السلام بر ارتش معاويه چيره گشته، ليكن از لحاظ روانى شكست خورده است. بنابراين، بايد پرسيد: آيا دستهايى وجود داشته كه در درون نيروهاى على عليه السلام
به توطئه مشغول بوده اند؟
دكتر طه حسين در اين باره مى گويد:
«بايد اين نكته را به خاطر داشته باشيم كه على عليه السلام تنها با كوفيان و پيروان حجازى اش عازم شام نشد، بلكه هزاران نفر از مردم بصره نيز او را همراهى مى كردند كه برخى از آنان
كسانى بودند كه در جنگ جمل با وى وفادار بودند، برخى از آنان كسانى بودند كه در اين
روز بى طرف بودند و بيشترينه آنان، افرادى بودند كه پس از گشته شدن طلحه و زبير، طعم تلخ شكست را از دست على عليه السلام چشيده بودند. نيز برخى از آنها عثمانى بودند كه از روى خشنودى و راستى در كنار على پيكار نمى كردند، بلكه از روى ناخوشى مى جنگيدند و اينك همين افراد به مخالفت با على برخاستند. چه، او بود كه پيشتر از آنان افرادى را كشته و به پذيرش شكست مجبورشان كرده بود.
ص: 163
«بر اين اساس، ياران امام على عليه السلام همگى نسبت به او اخلاصمند و باورمند نبودند، بلكه برخى از آنها اخلاصمند بودند و برخى اخلاص نداشتند. پيشتر بيان كرديم كه هر دو سپاه در ماه محرّم، به دليل اين كه آتش بس كرده بودند، در امنيت و آشتى بسر مى بردند. اكنون اضافه مى كنيم كه يك روز تعداد كشته شدگان بسيار افزايش يافت. از اين رو، على عليه السلام خواستار آتش بس موقت شد، تا مردم به دفن كشتگان خود بپردازند و به اين خواسته او پاسخ مثبت داده شد. در اين هنگام، برخى از شاميان با عراقيان در جاهاى نامشخص با يكديگر ديدار كردند و در آميختند. اين احتمال وجود دارد كه در اين گير و دار آنان مخفيانه با يكديگر گفتگو كرده و درباره خواسته هايشان به رايزنى پرداخته باشند. از اين رو، بعيد نيست كه اشعث بن قيس كه نيرنگباز و هوشمند عراقيان است، با عمروبن عاص، نيرنگباز و هوشمند شاميان تماس حاصل كرده باشد و اين توطئه را با يكديگر برنامه ريزى كرده باشند.(1)»
سخنان امام على عليه السلام كه مالامال از محكوميت سپاه اوست از وجود يك نوع دو دلى اين سپاه پرده برمى دارد، به گونه اى كه با پيروزى آن سازگارى ندارد. چنان كه اين سخنان به پديده اى اشاره مى كند كه شگفت آورتر از دودلى است و گويى اين پديده به طور مخفيانه در برخى از ابعاد سخنان امام على عليه السلام گنجانيده شده، هر چند او آشكارا آن رابيان نكرده است او در يكى از سخنانش مى گويد:
«سوگند به آن كس كه جان من در دست قدرت اوست. اين گروه (شاميان) بر شما چيره خواهند شد. نه از آن رو كه آنان از شما به حق سزاوارترند، بلكه به سبب شتاب آنان در به دست آوردن باطلى كه اميرشان (معاويه) فرمان مى دهد و بر اثر درنگ شما براى به دست آوردن حقى كه من فرمان مى دهم و بدانيد كه امّتها شب را به صبح مى رسانند در حالى كه از ستم فرماندهان خويش مى ترسند؛ ولى من شب را به صبح مى رسانم در حالى كه از ستم امّت و ملّت خويش مى ترسم. شما را براى رفتن به جنگ با دشمن فراخواندم، اجابت نكرديد؛ و به شما پند دادم، نپذيرفتيد.
آيا شما حاضران همانند غايبانيد؟ يا شما همچون بندگانى هستيد كه خود را آقا و ارباب مى دانند؟ بر شما حكمتها و دانشها فرو مى خوانم ولى شما از آن بيزارى مى جوييد و رَم مى كنيد؛ و شما را اندرزهاى رسا مى دهم، امّا آن را نمى پذيريد و شما را بر جنگ با گمراهان تحريك مى كنم و هنوز سخنانم به پايان نرسيده است كه
ص: 164
همه شما را مى بينم همچون فرزندان سبا پراكنده شده ايد؛ به محافل خويش باز مى گرديد و همديگر را با پندهاى خويش فريب مى دهيد. هر روز صبح شما را راست مى كنم و وقتى شبانگاه به سوى من باز مى گرديد همچون پشت كمان كج شده ايد؛ [ديگر] راست كننده ناتوان شده و كار [راست شدن ]براى راست شونده مشكل گشته است.
اى گروهى كه جسمهاشان حاضر و عقلهاشان از آنان غايب و خواسته هاشان گوناگون است و فرماندهان آنان به سبب آنها گرفتارند. فرمانده شما خدا را اطاعت مى كند و شما از او فرمان نمى بريد و فرماندهِ شاميان نافرمانى خدا مى كند و شاميان از او اطاعت مى كنند! به خدا سوگند كه دوست مى دارم معاويه در خصوص شما با من معامله اى كند همچون معامله دينار [طلا] در مقابل درهمى [نقره]؛ بنابراين ده نفر از شما را از من بگيرد و يك مرد از آنها را به من بدهد!
من از سوى پروردگارم دليل و گواه دارم؛ و به امر پيامبر خويش راه راست را طى مى كنم؛ و به روش آشكار اين راه را به پايان مى برم؛ و راه حق را پيدا مى كنم و قدم
در آن مى گذارم.
به اهل بيت پيامبرتان بنگريد و از روش آنها منقطع نشويد و در راه آنان قدم گذاريد؛ زيرا آنان شما را از راه راست منحرف نكنند و به هلاك و ضلالت برنگردانند.(1)»
تشخيصهاى على بن ابى طالب عليه السلام درباره گروهش كه حاكى از نزديكى بدنهاى آنان و پراكندگى خواسته هاشان است تكرار مى شود و به مرحله اتّهامات سختى مى رسد كه على عليه السلام بايد بيان عوامل اين اتهامات را تكميل كند و در اين راستا از ژرفاى رنجهايى كه وى از اين مردم مى برد و از شدّت گرفتارى كه به وسيله آنان بر او تحميل مى شود سخن بگويد و اگر شجاعت و جرأت على عليه السلام فطرى نمى بود، آخرين رشته هاى اميدش نيز از اين مردم بريده مى شد. او يك بار خطاب به آنان فرمود:
«اى مردمانى كه جسمهاتان به هم نزديك و افكارتان از هم دوراست. سخنانتان سنگ سخت را نرم مى كند و كارتان دشمنان را به طمع مى اندازد! در مجالس چنين
ص: 165
و چنان مى گوييد[= لاف مى زنيد] ولى هر زمان كه جنگ پيش آيد مى گوييد: اى جنگ از ما دور شو [و فرار مى كنيد]. كسى كه شما را به يارى خويش خواند، دعوتش را اجابت نكرديد و آن كس كه در راه شما رنج و زحمت كشيد؛ دلش راحتى و آسايش نديد...
«كدامين خانه را پس از خانه خويش از چنگ دشمن نجات مى دهيد و با كدامين رهبرى پس از من به جنگ با دشمن مى رويد؟ به خدا سوگند كه آن كس را مغرور و فريب خورده مى توان ناميد كه شما فريبش داده باشيد و به خدا سوگند كه آن كس كه بر شما با تقلّب و نيرنگ پيروز شود؛ مى توان پيروزش ناميد وكسى كه به همراهى شما تير اندازد، با تير بى پيكان تير اندازى كرده است. به خدا سوگند كه من شب را به روز آوردم در حالى كه گفتار شما را باور نداشتم و طمع يارى شما را در دل نكاشتم و دشمن را به مساعدت شما در بيم و هراس نداشتم. درد شما چيست؟ داروى شما كدام است؟ به چه چيز علاج مى شويد؟.(1)»
«درگير و دار اين احساساتى كه امام عليه السلام نسبت به آن سپاه داشت - همان سپاهى كه او مى خواست به مساعدت آنها با دشمن پيكار كند- نيرنگ قرآنها به سراغ آنان آمد. اين قرآنها را شاميان بر بالاى نوك نيزه ها برافراشته بودند و عراقيان را صدا مى زدند كه به داورى كتاب خدا تن در دهند و به صلح و آشتى باز گردند.(2)»
خصلتهاى والاى آزادى خواهى كه على عليه السلام در ارتباط با سپاه خود داشت، او را بسان يكى از افراد اين سپاه در آورده بود و او در هر امرى و حتّى در قرار دادهاى مهم نيز با آنان به رايزنى و گفتگو مى پرداخت.
اين روش، بر گروههايى كه در زندگى سياسى و اجتماعى شان و در جنگ بر شيوه قبيله اى عادت كرده بودند تازگى داشت زيرا اين روش ايجاب مى كرد كه آنان در يك چهارچوب مشخص از اصل مشورت و رايزنى پيروى كنند. در حالى كه در تاريخ قبيله اى اين اقوام، تنها يك فرد بود كه حرف آخر را مى زد و تصميم مى گرفت و اين فرد، به رغم اين كه لباسهاى مختلف سياسى در برداشت، ليكن در واقع جز
ص: 166
تصوير مكرّر شيخ قبيله نبود.
اين اقوام به پذيرش تصميمات رهبرى فردى و فرمان شيخ، رئيس، قهرمان و...خو گرفته بودند. به بيانى روشنتر آنان بر اثر شرايط ويژه آن زمان و پيش نيامدن تحولات ريشه اى و اساسى در محيطهاى اقتصادى، اجتماعى و فكرى ايشان، وابسته ونيازمند به دستگاه رهبرى فردى بار آمده بودند و همين شرايط، احيانا موجب پيدايش ديكتاتورى ويژه در تاريخ بلند اين اقوام مى شد كه در آن انديشه رهبرى فرد، حاكم بود] نه رهبرى گروه].
الگوى رهبرى كه على بن ابى طالب عليه السلام ارايه كرد، بر خلاف آن چيزى بود كه جوامع قبيله اى بدان خو گرفته بودند. به عنوان نمونه، او انديشه ها وسياستهاى حكومتش را بررسى و آن را آشكارا و بدون پنهان كارى به مردم عرضه مى كرد و به همين دليل، معاويه مى گفت: يكى از عوامل برترى و پيروزى او آن است كه على عليه السلام
هيچ گونه راز نهفته اى ندارد، در حالى كه معاويه رازهايش را پنهان مى كند [و با مردم در ميان نمى گذارد].
على عليه السلام از شيوه روشن و قاطع اسلامى در درون جامعه اسلامى پيروى مى كرد. جامعه اسلامى، يعنى جامعه اى كه كارهايش به خودش سپرده مى شود و رهبرى خود كامه اى را كه با مردم رفتار سلطه جويانه دارد و تنها براى آنان فرمان صادر مى كند، نمى پسندد.
در فضاى توسعه آزادى و به رغم شدّت يافتن بحرانى كه بر اثر نيرنگ برافراشتن مصحفها به و جود آمده است، برخى از ياران على عليه السلام دم از صلح و آشتى مى زنند.
كردوس بن هانى گفت:
«اى مردم، به خدا سوگند، ما از آن دم كه از معاويه بيزارى جسته ايم، هرگز او را به دوستى نگرفته ايم و از آن لحظه كه على عليه السلام را به دوستى گزيده ايم، هرگز از او دلزده نشده ايم و تمامى كشتگان ما شهيدند و همه زندگان ما صالحان نيكوكارند و
ص: 167
بى گمان على را از سوى پرودگارش برهانى است كه جز به داد رفتار نكرده است و هر برحقى، دادگراست. بنابراين، هركه به فرمان او سر تسليم فرود آورد رستگار است و هركه از فرمان او سر پيچيد، هلاك شود.»
سفيان بن ثور گفت:
«اى مردم، ما شاميان را به حكم قرآن فراخوانديم و آنان نپذيرفتند! و ما بدين سبب با ايشان جنگيديم و اينك آنان ما را به داورى قرآن مى خوانند و اگر آن را نپذيريم، بر
آنان همان رواست كه بر ما روا بود با ايشان كنيم. ما بيمى از اين نداريم كه خدا و پيامبرش بر ما دست گشايند [= داورى كنند] و على عليه السلام نيز بى گمان نه مرد عقب
نشينى است و نه اهل گريز [و نه در موضع شك و ترديد]. او امروز بر همان قرار
است كه ديروز بوده است. امّا اينك اين جنگ ما را به كام كشيده است و ما زندگى را جز در پناه صلح نمى يابيم.»
عثمان بن حنيف گفت:
«اى مردم، در درستى نظرگاه خود ترديد داشته باشيد. چه، به خدا سوگند، ما در حديبيه و در روز ابوجندل به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از نبرد طرفدارى و با صلح
مخالفت مى كرديم، تا اين كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ما را از آن برگردانيد. شاميان از روى ناچارى ما را به كتاب خدا فراخواندند و ما از روى كوتاهى به آنان پاسخ داديم. بنابراين، ما وشاميان همسان نمى باشيم! به خدا سوكند كه ما زنده را با زنده، كشته را
با كشته، شامى را با عراقى و معاويه را با على برابر ندانستيم و اين امرى است كه نگهداشتن آن سودى ندارد و بخشيدن آن زيانى. بينشهايى كه با آن پيكار مى كرديم، از كار افتاده است و شك، يقينى را كه بدان رجوع مى كرديم از ميان برداشته است و حيايى كه با آن ستيز مى كرديم از بين رفت. پس در اين سايه پناه ببريد و در اين آسايش آرام گيريد. اگر مى گوييد: ما بر سر همان چيز كه ديروز مى جنگيديم، مى جنگيم، بسيار دور است. به خدا سوگند كه ديروز گذشت و فردا در پيش است.»
ص: 168
عبداللّه بن جحل گفت:
«اى امير مؤمنان، تو در جنگ جمل به ما فرمانهاى گوناگونى دادى كه همگى از ديدگاه ما يك فرمان بود و ما در برابر آن سر فرود آورديم و اين قضيه نيز همانند همان فرمانهاست! ما ياران تو هستيم. مردم درباره اين قضيه فراوان سخن گفته اند. به خدا سوگند كه مالدار منكر از نادار معترف داناتر نيست.
جنگ جانهاى ما را برگرفته است و جز اميدوارى اندك، چيزى بر جاى نمانده است. اگر به آنچه اين مردم تو را بدان مى خوانند پاسخ مثبت مى دهى، تو از ميان ما نخستين كسى هستى كه ايمان آوردى و آخرين فردى هستى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستى. اين شمشيرهاى ما هستند كه برگردنهاى ما آويخته اند و اين دلهاى ما آماده فرمانبردارى از تو هستند و چشمان ما به جهاد با دشمنان
تو دوخته شده اند و تو فرمانرواى مطاع ما هستى و ما ملّت پيرو تو هستيم. تو به پروردگار ما داناترين، به پيامبر ما نزديكترين . در دين ما نيكوترين ما هستى. حق تو
برعهده ما از همگان بزرگتر است. بنابراين، تصميم بگير كه ما از تو پيروى خواهيم كرد و در كارت از خدا طلب خير كن و با نظرگاه خويش درباره آن تصميم بگير كه تو فرمانرواى مطاع هستى.»
منذربن جارود گفت:
«اى اميرمؤمنان، من چيزى را مى بينم كه شاميان بدان تسليم نمى شوند، مگر آن كه عراقيان نابود گردند و عراقيان بدان تسليم نمى شوند، مگر آن كه شاميان نابود گردند، در حالى كه ما پيشتر بر اين باور بوديم كه آنچه ما را افزون كند، از آنان مى كاهد و آنچه از ما بكاهد، بر آنان زيان مى رساند و اين دو چيز است...»
از سخنان منذربن جارود و ديگران روشن مى شود كه انديشه اسلامى كه روزى جزيره عربى، عراق، شام و مصر را هماهنگ و يكپارچه كرده بود، اكنون در برابر كشمكشهاى منطقه اى (ميان عراق و شام و ميان مصر و جزيره) و درگيريهاى بزرگ
ص: 169
قبيله اى، صحنه را حالى كرده است.
انديشه منطقه گرايى و انديشه قبيله گرايى با يكديگر درهم مى آميزند، يكى مى شوند و هر كدام از آنها دلايل و روشهاى خويش را به ديگرى امانت مى دهد و به گونه اى پديدار مى شوند كه گويى هر دو انديشه از سرچشمه واحد فكرى و سياسى سيراب مى گردد كه با روش اسلامى در تضاد است.
منطقه گرايى و قبيله گرايى شدّت پيدا مى كند و رنگ عربى به خود مى گيرد؛ و دليل طرفداران اين انديشه آن است كه عرب به رغم اين كه در مناطق مختلفى بسر مى برند، يك امّت را تشكيل مى دهند.
از آن جا كه اين انديشه غير اسلامى، ذاتا يك نوع قبيله گرايى افراطى است، شوونيسم [= ناسيوناليسم افراطى] سياستش را با برافروختن آتش درگيريها ميان عرب و ديگر ملّتها و اقوامى كه به دين اسلام گرويده بودند، گسترش داد و آن را بر اساس نژادگرايى پى ريزى كرد.
در اين جا اين پرسش مطرح مى شود: آيا همه اين تحليلهاى ايدئولوژيكى و سياسى را كه ويژه يك دولت اسلامى است و نه ويژه يك جنگ كه جز منطق و پيامدهاى جنگ در آن به چشم نمى خورد، مى توان بر جنگ صفين بار كرد [و براى رويدادهاى آن تحليلهاى ايدئولوژيكى و سياسى ارايه داد]؟
پاسخ: اگر اين پرسش به طور كلّى و فراگير مطرح شود، درست است. چه، يك دولت - هر دولتى كه باشد - را معمولاً از طريق برنامه ها و سياستهاى اقتصادى و فرهنگى اش و از طريق مجموع برداشتها و طرحهاى تئورى و كاربردى آن مى توان به نقد كشيد [و درباره اش اظهار نظر كرد] و روا نخواهد بود كه اصل نظام اين دولت را از طريق يك جنگ مشخص مورد بررسى و نقد قرار داد و خصوصيت كل را بر جزء بار كرد.
ليكن بايد توجّه داشت كه اين قانون به كشورهايى مربوط مى شود كه از آرامش و
ص: 170
ساماندهى و توان همزيستى مسالمت آميز با ديگر كشورها برخوردار باشند.
در نخستين دوره اسلامى، اسلام [هنوز به صورت يك نظام با ثبات و مقتدر در نيامده بود، بلكه] عبارت بود از يك سلسله فتوحات. بنابراين، جامعه اسلامى - عربى آن روز و دولت آن، جامعه اى بود بى ثبات و هميشه در حال جنگ و به همين دليل، در آمد اصلى مسلمانان عرب از غنايم و عايدات جنگ به دست مى آمد كه به در آمدهاى ديگر آنان افزوده مى شد. مسأله ايجاد هماهنگى ميان كار توليدى با ثبات و جنگ، مشكل اساسى آن دوران به حساب مى آمد، مشكلى كه در آينده بر نوع تحول سياسى و اجتماعى و عوامل آن اثر خواهد گذارد.
به عنوان نمونه، در جنگ صفين، دو اردو روياروى يكديگر قرار گرفته اند كه صدها هزار نفر را به همراه كادر رهبرى آنان گرد هم آورده اند. در اردوى امام على عليه السلام فرماندهى بر عهده خليفه مسلمانان على عليه السلام است و در اردوى معاويه، فرماندهى بر عهده حاكم شام، معاويه مى باشد.
به بيانى روشنتر جنگ صفين، دو دولت و دو نظام را گرد آورده است و آنچه از جنگ و صلح در اين دو اردو جريان دارد، در واقع تجسّم ايدئولوژى دو نظام و سرشت حقيقى آنهاست. اردوى على عليه السلام از جناحهاى سياسى ناسازگار تشكيل شده است به عنوان نمونه، در اين اردو، جناح مالك اشتر و عماربن ياسر به چشم مى خورد كه به تمام معنا امين و طرفدار انديشه على بن ابى طالب عليه السلام است. يك جناح شورشى نيز در اين اردو است كه اشعث بن قيس نمايندگى آن را به عهده دارد. گروه عقيدتى اسلامى در آن جا حضور دارد و گروهى هم از فرصت طلبان تشكيل شده و بدون ترديد، ستون پنجم معاويه بن ابى سفيان نيز در اين اردو است.
بايد به خاطر داشته باشيم كه بر اثر در آمدهاى به دست آمده از جنگها و فتوحات اسلامى، يك گروه طفيلى نيز به وجود آمد كه منافع مالى و مادّى مستقيم در جنگها داشت. بر اثر ادامه دورانهاى نبرد و فتوحات اسلامى، تعداد قابل توجّهى
ص: 171
از مردم، مصلحت گرا و سودجو بار آمدند وبسيار طبيعى بود كه اين سودجويى به صورتهاى مختلف فكرى و عملى، بنحوى آشكار يا پنهان خودش را نشان دهد. با گذشت زمان، بيشترينه مردم، بيش از آن كه به عوامل و انگيزه هاى جنگ بينديشند، به دستاوردهاى آن فكر مى كردند و به همين دليل، چنانچه جنگ دستاوردها و در آمدهاى مادّى براى آنان فراهم مى آورد، از آن استقبال مى كردند وانگيزه هاى جهادى آن را به فراموشى مى سپردند. ترديدى نيست كه برخى از عوامل اين وضعيّت سودجويى، به نيرومندى اثرگزارى انگيزه هاى مادى بر مردم و پايين بودن سطح آگاهى حقيقى انقلابى و عدم تأثير انقلاب بر انديشه و رفتار آنان برمى گردد.
در اين جا عقّاد [نويسنده نامدار مصرى] پرسش زير را مطرح مى كند:
«آيا در ذهن انسان اين پرسش خطور نمى كند كه دراين شرايط سختِ رنج آور كه مجازات قانونى و راه حلهاى سياسى هيچ سودى ندارد، [يك هجوم برق آسا و ]وارد كردن يك ضربه كشنده، كارساز خواهد بود؟
«چه مى شد اگر امام على عليه السلام شمشيرش را در ميان آن آشوبگران از نيام بر مى كشيد و پيش از آن كه كسى متوجّه شود، سر اشعث را از تن جدا مى ساخت. سپس بلافاصله فرد ديگرى را به جانشينى وى و سرپرستى قومش منصوب مى كرد و آنان را به فرمانبردارى از دستورات او وا مى داشت؟ در اين حالت، اين احتمال وجود داشت كه رعب و وحشت اثرش را بگذارد: آشوبها را آرام و سركشان را دچار وحشت و هراس كند و اختلافها را به هماهنگيها مبدل سازد. پس از اين عمليات، كمتر كسى پيدا مى شد كه به مخالفت با امام عليه السلام و به طور كلّى با فرماندهان برخيزد؟
«البتّه، احتمال اين راه حل وجود داشت، ليكن قطعى و اطمينان بخش نبود. چه، راه حلّ مزبور [= استفاده از شمشير بر ضد آشوبگران ]ريسكى است كه به تيغى دو دم مى ماند. اين تيغ، گاهى با يكى از اين دو دم و گاهى با هردوى آنها مى برد و ممكن است دمى كه مى برد به نفع شخص اقدام كننده نباشد.
«آنچه ما از اين بررسى گذرا به طور يقين به دست مى آوريم آن است كه امام (رض) از زمره قهرمانان آشوبگرى كه در فاصله ميان دو، دوره مختلف چنين رفتارى دارند، نبود، زيرا ضربه اى كه او [بر دشمن] وارد مى كرد، ضربه يك انسان شجاع و دلاور بود، نه ضربه يك شخص ماجراجو و يا قمار باز.
ص: 172
«او هرگز بسان كسى كه تير را بدون هدف شليك مى كند، شمشير نمى زد، بلكه همچون سربازى شمشير مى زد كه پيروزى را در سايه توان جسمانى و ايمانى اش جستجو مى كند و نه در سايه تيرهاى سرگردان و بى هدف.
«بعلاوه، ما فرض مى كنيم كه امام (رض) همان ملكه و خصلتى را مى داشت كه برخى ماجراجويان در فاصله هاى ميان دورانهاى محتلف آن را دارند.
«نيز فرض مى كنيم كه او اين خصلت را عملى مى كرد و در ميان سربازانش سودمند مى افتاد و همه سربازان از او فرمان مى بردند و او از گزند شورشيان و مخالفان چپ و راستش آسوده مى شد، امّا آيا همه اين امور، تغييرى در روند موقعيّتى كه پيشتر آن را به طور خلاصه بيان كرديم، ايجاد مى كرد؟ در اين جا امر داير است ميان سياست پادشاهى كه مقتضاى زمان است و سياست خلافت كه آداب برجاى مانده از دوران نبوت، آن را ايجاب مى كند؟
آيا امام عليه السلام مى خواست دولتش را به عنوان يك پادشاه دنيوى رهبرى كند و يا به عنوان يك خليفه و جانشين پيامبر؟.(1)»
ديدگاه «عقاد» از انديشه «جدال حتمى» ميان حكومت دينى (خلافت اسلامى) [كه در على عليه السلام تبلور يافته] و حكومت دنيوى كه در معاويه تجسم پيدا كرده است سرچشمه مى گيرد. [او مى گويد: ]«سياست على عليه السلام سياستى است كه از پيش تعيين گرديده و فرا روى او گذارده شده بود و سياستى است كه او نمى توانست از آن منحرف شود و اگر از اين سياست منحرف مى شد و به سياست ديگرى گرايش پيدا مى كرد، هيچ اميد پيروزى و موفقيّت برايش وجود نداشت.(2)»
عقاد انديشه اش را بر اساس نظريه «مانوى» در تفسير جدال ميان نيكى و بدى كه آن را يك جدال سرنوشت ساز و حتمى مى داند، عرضه مى كند.
اين انديشه هرچند در آغاز، درست به نظر مى رسد، ليكن از ديدگاه فلسفى تقريبا مثاليگرى و دور از واقعيت است، زيرا اين انديشه به ابعاد اجتماعى، اقتصادى و روانى سپاه امام على عليه السلام توجّه نمى كند.
از سخنان على عليه السلام بروشنى به دست مى آيد كه مصيبت بسيار بزرگ است. در
ص: 173
اين صورت، بايد ريشه و پايه مادّى اين مصيبت هم بزرگ و مهم باشد. بررسى منحرف شدن ابن عباس، پسر عموى على بن ابى طالب عليه السلام- كه امام عليه السلام او را شريك امانت خويش ساخت و به فرموده آن حضرت: در ميان خاندانش كسى وجود نداشت كه در نزد او موثق تر از ابن عباس باشد - نشان مى دهد كه انحراف در ميان مردم تا آن جا گسترش يافته بود كه حتّى دامن نيكان را هم گرفته بود.
ابن عباس صرفا يك كارگزار براى على بن ابى طالب عليه السلام نبود، بلكه او عالمى بود كه در امور دينى و دنيوى توانايى داشت و از منزلت بزرگى در ميان مسلمانان برخوردار بود و به همين دليل، انحراف او، كارى بس خطرناك به شمار مى رفت.
ابن عباس داراييهاى فراوانى از بيت المال در بصره را در اختيار گرفت و آنها را با خود به مكه برد و در آن جا كاخها و كنيزكها براى خويش خريدارى كرد و روش اعيان و اشراف عياش قريش را در پيش گرفت.
اين انحراف از تأثيرگذارى بزرگ عوامل مادّى پرده بر مى دارد. به بيانى روشنتر جامعه اسلامى بر اثر دور شدن از پاكيزگى ايدئولوژى اسلامى و فاصله گرفتن از دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه، در معرض پديده رشد سرمايه دارى نو پا قرار گرفته بود. از اين رو، شرايط اقتصادى در جهت مخالف شيوه خالص اسلامى قرار داشت كه على عليه السلام نماينده و رهبر آن بود.
غنايم و درآمدهاى جنگى بر اثر انبوه شدن سرمايه هايى كه از عايدات زمينهاى بزرگ و از به كار افتادن سرمايه هاى تجارى و نظامى به دست آمده بودند افزايش يافته بود و هدايت اين درآمدها و سرمايه ها را رهبران و مقامات عالى رتبه دولتى بر عهده داشتند. بنابراين، در حالى كه جهانِ سودها و منافع مادّى و مالى، سخت گسترش يافته و بزرگ شده بود، در واقع گروه اندكى از عدالت على عليه السلام هوادارى مى كردند، هر چند در ظاهر طرفداران او فراوان به نظر مى رسيدند. چه، از ميان هزاران تن كه ارتش او را تشكيل مى دادند، طرفداران حقيقى آن حضرت، تنها همان
ص: 174
مجموعه اخلاصمندى بودند كه به شيوه او ايمانى استوار و پايدار داشتند.
در اين صورت، جاى شگفت نيست كه برافراشتن قرآنها بر بالاى نيزه ها بيش از آن كه دليل بر شكست معاويه باشد، با واقعيت و حقيقت وجود چند دستگى داخلى و پنهانى سپاه امام على عليه السلام سازگارى دارد و بر اثر همين اختلاف داخلى است كه تعداد بسيار قابل توجّهى از سپاهيان امام عليه السلام به نداى مردم شام درباره داورى كتاب خدا پاسخ مثبت مى دهند و توطئه ها براى تحقق يافتن پيروزى فريبكارانه [= پيروزى معاويه] از اين جا و آن جا آغاز مى شود. پيش از قضيّه داورى كتاب خدا [= تحكيم]امام على عليه السلام راه پيروزى را قاطعانه مى پيمايد و قهرمانان دشمن را يكى پس از ديگرى از پا در مى آورد و حتّى سپاهيانش به جايگاه فرماندهى معاويه مى رسند، ليكن او را در آن جا نمى يابند و امام على عليه السلام اين سروده را برمى خواند:
اَضْرِبُهُمْ وَ لا اَرى مُعاوِيَةَ
اَلْاخْزَرَ الْعَيْنِ اَلْعَظيْمَ الْحاوِية
آنان را با شمشير مى زنم، امّا معاويه را نمى بينم. معاويه تنگ چشم و شكم گنده.
تَهْدِىْ بِه فى النّارِ اُمُّ هاوِيَة
همين شكم او را در اعماق دوزخ مى افكند.
تعداد مجموع كسانى كه امام على عليه السلام در ليلة الهرير، چه در روز و چه در شب آن به هلاكت رسانيد، به پانصد و بيست و سه نفر مى رسيد كه بيشتر آنها در روز كشته شده بودند. هرگاه امام عليه السلام فردى را به قتل مى رسانيد، تكبير مى گفت و هرگاه ضربه مى زد، ضربه اش مرگبار بود.(1)
مالك اشتر در حالى كه به پيروزى اشاره مى كرد، چنين رجز مى خواند:
نَحْنُ قَتَلْنا حَوْشَبا
لَمّا غَدا قَدْ اَعْلَما
ما حوشب را كشتيم. زمانى كه وى در بامدادان عرض اندام كرد.
ص: 175
وَ ذَالْكَلاعِ قَبْلَهُ
وَ مَعْبَدا اِذْ اَقْدَما
پيش از او ذوالكلاع را به هلاكت رسانديم و نيز معبد را، آنگاه كه او پيش آمد.
اِنْ تَقْتلا مِنّا أَبا الْيَقْظانِ
شَيْخا مُسْلِما
اگر شما از ما عمّار ياسر آن پيرمرد مسلمان را كشتيد.
فَقَدْ قَتَلْنا مِنْكُمْ
سَبْعِينَ رَأْسا مُجْزِما
ما از شما هفتاد سركرده جنايتكار را به هلاكت رسانديم.
أَضْخُوا بِصِفِّينَ وَ قَدْ
لاقُوا نُكالاً مُؤْلِما
آنان در صفين قربانيها دادند و عذاب رنج آورى را تحمّل كردند.
هنگامى كه فرياد «تحكيم» بلند شد، اشتر در سمت راست امام على عليه السلام قرار داشت و نزديك بود جنگ را فتح كند. امّا ناگهان آشفتگى و نابسامانى [در ميان سپاه] پديدار شد و پيروزى از بين رفت.
امام على عليه السلام[خطاب به سپاهيانش] فرمود:
«آنها قرآنها را صرفا براى نيرنگ و فريب و توطئه بالا برده اند» ليكن بيشترينه سپاهيان او بر پذيرش تحكيم پاى فشردند و انگيزه هاى جنگيدنشان را بكلى زير پاگذاردند. آنان در آغاز، مسأله تحكيم سپس ابوموسى اشعرى را به عنوان نماينده خود بر او تحميل كردند. امام على عليه السلام به آنان گفت:
«شما در آغازِ اين مسأله با من مخالفت كرديد. پس اكنون از مخالفت با من دست برداريد زيرا من ابوموسى اشعرى را شايسته اين كار نمى بينم. اشعث و همدستانش به او گفتند: ما جز ابوموسى اشعرى را شايسته اين كار نمى بينم. امام عليه السلام فرمود: واى بر شما، او مورد اعتماد نيست. او كسى است كه از من جدا شد و نگذاشت مردم به يارى من بيايند. سپس چندين ماه فرارى بود، تا اين كه من به او امان دادم. ليكن عبداللّه بن عباس براى اين كار از او شايسته تر است. اشعث و يارانش گفتند: به خدا سوگند، اجازه نمى دهيم كه دو نفر از قبيله مضر درباره ما داورى كنند. امام على عليه السلام فرمود: پس مالك اشتر نماينده ما باشد. آنان گفتند: آيا جز اشتر كسى نيست كه اين كار را انجام دهد؟
امام عليه السلام فرمود: پس اينك آنچه مى خواهيد، بكنيد و آنچه به نظر شما مى رسد، انجام
ص: 176
دهيد.(1)»
پذيرفتن تحكيم خواسته اكثريت سپاهيان بود، همان خواسته اى كه بر اثر يگانگى انگيزه هاى پنهان و آشكار مادّى و سياسى با خواسته معاويه مطابقت و همسانى داشت.
خستگى از جنگ، تنها يكى از عوامل پذيرفتن سازش بود و يقينا مهمترين آنها هم نبود. يگانگى انگيزه ها، زمينه تدبير و توطئه مشترك را فراهم كرده بود. چنان كه دكتر طه حسين مى گويد:
«نظرگاه من نيز همين است. چه، توطئه مشترك در همين جا متوقف نشد، بلكه از آن فراتر رفت و به مرحله خطرناكى رسيد و اين، همان مرحله گزينش دو داور بود. [در اين جا اين پرسش مطرح مى شود:] چرا اشعث و پيروان يمنى اش پافشارى مى كنند كه على عليه السلام ابوموسى اشعرى را برگزيند و او را در گزينش داورى كه مورد اعتماد و اطمينانش باشد آزاد نمى گذارند. در حالى كه آنان مى دانند كه ابوموسى همان كسى است كه مردم را از يارى دادن به على عليه السلام بازداشت تا آن جا كه امام عليه السلام او را از مقامش بركنار كرد. در اين صورت، آنان امام على عليه السلام را هم در اصل پذيرش داورى مجبور كردند و هم در انتخاب يكى از آن دو داور و اين امور به طور تصادفى اتفاق نيفتاد، بلكه پيامد يك توطئه و تدبير مشترك ميان طالبان دنيا هم از اصحاب على عليه السلام و هم از اصحاب معاويه بود.(2)»
نتيجه سازش دو گروه، پيمان نامه زير بود:
«به نام خداوند بخشاينده مهربان. اين است پيمانى كه على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه بن
ابى سفيان بدان رضايت دادند. على عليه السلام آن را بر مردم عراق و شيعيان خويش از مؤمنان و مسلمانان معتبر دانسته و معاويه نيز آن را بر مردم شام و پيروان خود از مؤمنان و مسلمانان واجب شمرده است. ما به فرمان خداوند گردن مى نهيم و درباره آنچه اختلاف كنيم، كتاب خدا از آغاز تا پايانش داور اختلافات ما خواهد بود. زنده مى داريم آنچه را او زنده داشته و مى ميرانيم آنچه را او ميرانده است. بنابراين، آنچه را كه آن دو داور در كتاب خدا بيابند بايد از آن پيروى كنند و آنچه را كه در متن كتاب خدا نيابند و درباره آن
ص: 177
اختلاف كنند، بايد به سنّت عادل و حسن كه همگى درباره اش وحدت نظر داشته باشند و اختلافى در آن نباشد، رجوع كنند. داوران عبارتنداز: عبداللّه بن قيس و عمروبن عاص. ما از اين دو نفر پيمان الهى گرفتيم كه بر طبق آنچه در متن كتاب خدا مى يابند داورى كنند و آنچه را كه آنها به طور مشخص در كتاب خدا نيابند، بايد درباره آن به سنّتى عمل كنند
كه مورد اجماع است و به اختلاف تكيه نكنند.
داوران از على عليه السلام و معاويه و از سپاهيان آنها و نيز از هركسى كه اين دو بر او حكومت دارند پيمان الهى گرفتند كه آنچه را آنها درباره اين دو داورى مى كنند، بپذيرند. همچنين،
داوران از آنان براى خود پيمان گرفتند كه در داورى خويش مادام كه از حق تجاوز نكرده اند بر جان و اموال و خانواده خود در امان باشند و امّت اسلامى در اجراى حكمى
كه اين دو درباره على عليه السلام و معاويه و مؤمنان و مسلمانان از هر دو گروه صادر مى كنند، ياور آنها باشند و عبداللّه بن قيس و عمروبن عاص با خدا پيمان بستند كه ميان امت صلح
برقرار كنند و بار ديگر آنها را به اختلاف و جنگ سوق ندهند، مدّت اين داورى تا ماه رمضان است و اگر آنها بخواهند، مى توانند آن را زودتر انجام دهند و اگر هم به رغم اين
كه تمايل ندارند بخواهند آن را به تأخير بيندازند، مى توانند چنين كنند. اگر يكى از داوران پيش از پايان داورى از دنيا برود، فرمانرواى هر دسته و پيروانش، به جاى اين داور، فردى
را بر مى گزينند كه اهل عدالت وانصاف و اندرز باشد و نيز محلّى كه آن دو در آن به داورى مى پردازند، بايد مكانى باشد كه در ميانه كوفه و شام و حجاز واقع شده باشد و هيچ كس نبايد به اين مكان حاضر شود، مگر اين كه آن دو بخواهند. اگر آنها جاى ديگرى را بپسندند، پس هرجا كه خودشان دوست دارند، در همان جا به داورى بپردازند و همچنين، داوران بايد از هركدامِ از طرفين كسانى را به عنوان گواهان تعيين كنند و سپس
گواهى آنان را بنويسند كه ايشان بر ضدّ كسى خواهند بود كه به اين پيمان نامه عمل نكند. بار خدايا، ما از تو بر ضد كسى يارى مى خواهيم كه به اين پيمان نامه عمل نكند و در آن چشم پوشى و يا ستم را روا بدارد.(1)»
شاهدان عراق ده نفر و از اين قرار بودند:
عبداللّه بن عباس، اشعث بن قيس، سعدبن قيس همدانى، ورقاءبن سُمى، عبداللّه بن طفيل، حجربن عدى كندى، عبداللّه بن حجل ارحبى بكرى، عقبه بن زياد، يزيدبن حجية تميمى و مالك بن كعب ارحبى.
ص: 178
شاهدان دهگانه مردم شام عبارت بودند از:
ابوالاعوربن سفيان سُلمى، حبيب بن مسلمة فهرى، مخارق بن حارث زبيدى، زَمْل بن عمرو عُذرى، حمزه بن مالك همدانى، عبدالرحمن بن خالدبن وليد مخزومى، سُبَيْع بن يزيد حضرمى، علقمه بن يزيد حضرمى، عتبه بن ابى سفيان و يزيدبن حرّعبسى.
لازم به يادآورى است كه اين پيمان نامه امور فراوانى را مشخص كرده بود، ليكن مسأله اى را كه بايد درباره اش داورى مى شد، مشخص نكرده بود. چنان كه دكتر طه حسين مى گويد:
«موضوع خطرناك اين بود كه دو گروه در پيمان نامه خود، همه چيز را مشخص كرده بودند، مگر موضوعى را كه درباره اش اختلاف داشتند و بايد داوران درباره آن داورى مى كردند. آنان در حال حاضر بر سر چه موضوعى با يكديگر اختلاف دارند؟ معاويه به خون خواهى عثمان برخاسته بود و از على عليه السلام مى خواست كه قاتلان خليفه مظلوم را به او تحويل دهد. در حالى كه
على عليه السلام قاتل مشخصى را براى او نمى شناخت و تمامى كسانى را كه بر ضد عثمان شورش كرده و او را كشته بودند نيز نمى توانست به معاويه تحويل دهد. آيا دو گروه از داوران در خواست مى كردند كه اين مسأله را فيصله دهند؟ [پاسخ منفى است]. بنابراين، چرا آنها اين مسأله را بيان نكردند و حتّى در پيمان نامه، از عثمان و كشته شدن او يادى
به ميان نياوردند؟ معاويه پس از كشته شدن طلحه و زبير و پس از آن كه كارش رونق گرفت و از قدرت برخوردار شد، چنين اظهار نظر مى كرد كه مسأله خلافت بايد ميان مسلمانان به صورت شورايى در آيد، در حالى كه امام على عليه السلام مى فرمود: مردم با او بيعت كردند چنان كه با خلفاى پيش از او بيعت كردند. ساكنان حرمين كه اهل حلّ و عقد هستند با او دست بيعت دادند و نيز مردم همه شهرها، بجز شام با او بيعت كردند. بنابراين، اكثريت قاطع مسلمانان به طور عام و مهاجران و انصار به طور خاص با او بيعت كرده اند و تنها معاويه باقى مانده است كه او هم بايد به مردم به پيوندد و طرفداران
او، يعنى شاميان نيز از او پيروى كنند و اگر چنين نكنند، آنان همان گروه ستمگرى هستند كه اگر از پذيرفتن صلح و آرامش خوددارى نمايند، مسلمانان وظيفه دارند كه با ايشان بجنگند، تا آنان به فرمان خدا برگردند.
در اين صورت، چرا آن دو گروه، اين موضوع مهمّ را در پيمان نامه خود نياوردند و حتّى
ص: 179
از مسأله خلافت و شورا نام نبردند؟ شگفت آور است كه اين پيمان نامه اى كه مؤرخان آن را نقل كرده اند، دو طرف متخاصم را خشنود كرد و هيچ كدام به ابهام، پيچيدگى و كلّى گويى موجود در اين نامه اعتراض ننمودند، با اين كه اين نامه نسبت به موضوعى كه بايد
به طور آشكار در آن مشخص مى شد، پيچيده ترين و مبهم ترين نامه به شمار مى رفت.(1)»
از ديدگاه دكتر طه حسين، سبب اعتراض نكردن دو گروه آن است كه آنان از جنگ و كشتار نفرت داشتند و بى صبرانه در انتظار صلح بودند. او مى گويد:
«به احتمال زياد، كسانى كه پيمان نامه را نوشتند به دقيق بودن و روشن بودن آن توجّه نمى كردند، بلكه از جنگ و كشتار نفرت داشتند و در برقرارى صلح شتاب مى كردند. براى طرفداران معاويه كافى بود كه جنگ از آنان برداشته شود و عراقيان دچار اختلاف گردند. براى عراقيان هم كافى بود كه به صلح دست يابند. در صورتى كه اگر فرضيه اى كه
پيشتر بدان اشاره كردم درست باشد، مى توان دريافت كه توطئه گران عراقى تعمد داشته اند كه مسأله همچنان پيچيده و مبهم باقى بماند، زيرا اين كار به نفع معاويه و بر زيان على عليه السلام بود و نيز موجب مى شد كه آنان بهتر به قدرت و اموال دنيوى دست يابند.(2)»
به منظور شناخت بيشتر و دقيقتر بايد گفت: حالت و شكل عمومى پيمان نامه كه يك حالت عمومى آشتى جويانه است، نه نشان دهنده صلح پايدار مى باشد و نه نشان دهنده ايمان استوار.
بنابراين، خوددارى از بيان مسائلى كه در آنها اختلاف اساسى وجود داشت، بدين منظور نبود كه توافق و سازش در حدّى بالا ميان طرفين تحقق يابد، بلكه هدف آن بود كه حلقه هاى توطئه هماهنگ بر ضد روش امام على عليه السلام تكميل شود. امّا كسانى كه از آگاهى سياسى لازم بهره اى نداشتند، گرفتار شرك شدند و از شيوه سازش ظاهرى پيروى كردند كه ذات و پيامد واقعى آن، جز ارتداد بزرگ و زمينه سازى گسترده براى ايجاد شورش نبود.
بازگشت [از صفين] پس از قضيه تحكيم موجب نيرومندى سپاه معاويه و
ص: 180
تضعيف سپاه على عليه السلام شد. امام عليه السلام دو روز پس از امضاى پيمان - در اين دو روز كشتگان به خاك سپرده شدند - به كوفه بازگشت. اين بازگشت، چند دستگى خطرناكى را در ميان صفوف سپاه امام عليه السلام به وجود آورد، به گونه اى كه:
«آن قوم يكديگر را دشمن داشتند و برخى از برخى ديگر بيزارى جستند. برادر از برادرش و فرزند از پدرش بيزارى مى جست. آنان با تازيانه ها و نيام شمشيرها يك ديگر را مى زدند دشنام مى دادند و هر گروهى ديگرى را درباره نظرگاهش سرزنش مى كردند(1)»
«خوارج حروريه دست به شورش زدند و بر ضد على بن ابى طالب عليه السلام اعتراض كردند و به روستايى از روستاهاى كوفه به نام حروراء آمدند. اين گروه چنان كه گفته مى شود از
دوازده هزار نفر كه عدّه اى از آنان قاريان قرآن بودند، تشكيل شده بودند.(2)»
يحيى بن معين ياد آورشده و گفته است: وهب بن جابربن حازم از صلت بن بهرام براى مانقل كرد كه او گفت: وقتى على عليه السلام به كوفه آمد و در حالى كه بالاى منبر بود، حروريه فرياد مى زدند و به او مى گفتند: از گرفتارى به ستوه آمدى و به قضا رضايت دادى و پستى و حقارت را پذيرفتى. فرمان، تنها فرمان خداست. امام عليه السلام مى فرمود: «فرمان خدا را درباره شما چشم مى كشم.» آنان مى گفتند: «به تو و پيامبران پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياوريد اعمالتان ناچيز گردد و خود از زيان كنندگان خواهيد بود.(3)» امام على عليه السلام مى فرمود: «پس صبركن كه وعده خدا حق است مبادا آنان كه به مرحله يقين نرسيده اند، تو را بى ثبات و سبكسر گرداند.(4)»
صفحه خطرناكى كه پس از پيمان سازش نگاشته شد، صفحه صدور حكمى بود كه دادگاه بدان رسيده بود. اين حكم چنان كه خواهيم ديد، نه به مقدّمات و عوامل آن تكيه داشت و نه همان حكمى بود كه داوران يعنى ابوموسى اشعرى و عمروبن
ص: 181
عاص بدان رسيده بودند.
«دو داور در سال سى و هشت در «دومه الجندل» با يكديگر ديدار كردند. برخى گفته اند: ديدار آن دو در جاى ديگرى بوده است.
على عليه السلام عبداللّه بن عباس و شريح بن هانى همدانى را به همراه چهار صدتن و از آن جمله ابوموسى اشعرى اعزام كرد. معاويه نيز عمروبن عاص و شرحبيل بن سمط را به همراه چهارصدتن فرستاد. زمانى كه آن گروه به محلّى نزديك شد كه قرار بود ديدار در آن جا صورت گيرد، ابن عباس به ابوموسى گفت: على عليه السلام تو را به خاطر برترى ات داور قرار نداد، زيرا افراد فراوانى هستند كه برتر و شايسته تر از تو مى باشند، ليكن مردم جز تو فرد ديگرى را نپذيرفتند و به اعتقاد من، اين پذيرش بر اثر شرّى است كه بر ايشان مى خواهند
و بدان كه نيرنگباز عرب به تو پيوسته است و اگر هر چيزى را فراموش كنى، فراموش مكن كه كسانى با على عليه السلام بيعت كردند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند. در على عليه السلام خصلتى وجود ندارد كه او را از خلافت دور كند و در معاويه خصلتى وجود ندارد كه او را به خلافت نزديك سازد. معاويه در هنگامى كه عمروبن عاص با او وداع مى كرد و مى خواست به ديدار ابوموسى برود، به او چنين سفارش كرد: اى ابوعبداللّه ، مردم عراق ابوموسى را بر على عليه السلام تحميل كردند و من و مردم شام از تو رضايت داريم. مردى به تو پيوسته است كه گستاخ و كوتاه فكر است. بنابراين، در آغاز مچ او را بگير و
سپس ضربه را وارد كن و تمامى آنچه در دل دارى با او باز مگوى. زمانى كه ابوموسى و عمرو با يكديگر ديدار كردند، عمرو به ابوموسى گفت: سخن بگو و سخن نيك بگو. ابوموسى گفت: اى عمرو، تو سخن بگو. عمرو گفت: من پيش از تو كارى نمى كنم و خود را بر تو مقدّم نمى دارم. تو بر عهده من حقوقى دارى كه بايد همه آنها را اداكنم. چه، تو از لحاظ سنّى از من بزرگترى، از صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستى و مهمان مى باشى.
ابوموسى خداى را سپاس و ستايش كرد و از حادثه اى كه دامنگير اسلام شده و اختلافى كه در ميان مسلمانان افتاده است ياد كرد و سپس گفت: اى عمرو، بيا كارى كنيم كه خداوند به وسيله آن همبستگى را ارزانى بدارد و پراكندگيها را گرد آورد و ميان طرفين
اصلاح كند.»
«گفتگو ادامه يافت تا اين كه عمرو گفت: هرگاه صلاح و نيكى مسلمانان را در اين كار مى بينى، برخيز و با مردم سخن بگو و على و معاويه هر دو را از مقام خلافت خلع كن و به نام اين مردى كه تو جانشين او هستى [= على عليه السلام] سخن بگو. ابوموسى گفت: تو
ص: 182
برخيز و سخنرانى كن كه بر اين كار سزاوارترى. عمرو گفت: من دوست ندارم كه بر تو پيشى بگيرم و سخن من و تو يكى است. برخيز و رهنمون باش. بنابراين، ابوموسى برخاست و به سپاس و ستايش خداوند پرداخت و بر پيامبر او درود فرستاد. سپس گفت: اى مردم، ما به كارمان نگريستيم و رأى ما بر چيزى قرار گرفت كه به امنيت و صلاح نزديكتر است، پراكندگيها را گرد مى آورد، از ريختن خونها جلوگيرى مى كند و همبستگى به وجود مى آورد: ما على و معاويه هر دو را از خلافت بركنار كرديم من على عليه السلام را بركنار كردم، چنان كه عمامه ام را بر مى دارم. سپس دستش را به سمت عمامه اش برد و آن را از سرش برداشت.
عمرو برخاست و در جايگاه او قرار گرفت وبه سپاس و ستايش خداوند پرداخت و به پيامبر او درود فرستاد. سپس گفت: اى مردم، ابوموسى عبداللّه بن قيس، على را بركنار كرد
و او را از صحنه خلافت كه خواسته او بود بيرون برد واو به وى داناتر است. من نيز به
همراه او على عليه السلام را از خلافت بركنار كردم و معاويه را به فرمانروايى برخودم و برشما ابقا كردم.»
«ابوموسى گفت: «تو را چه شده است؟ خداوند تو را موفق ندارد كه نيرنگ ورزيدى و گناه كردى. مَثل تو مَثل الاغى باشد كه كتاب بار آن باشد.» عمرو به او گفت: «بلكه تو را لعنت كند كه دروغ گفتى و نيرنگ كردى. همانا مثل تو مثل آن سگ است كه اگر به او حمله كنى زبان از دهان بيرون آرد و اگر رهايش كنى باز هم زبان از دهان بيرون آرد.(1)»
روايات درباره جزئيات اين گفتگو و داورى مختلفند، ليكن همگى از وجود نيرنگ در آن ياد كرده اند. از اين رو، مسأله داورى، گويى به يك موضوع ساختگى و يا به مبارزه دو شخص در نيرنگبازى تبديل شد كه مسلمانان زيادى بسان هر قربانى بيچاره ديگر در انتظار اين دو نشسته بودند.
در جريان اين داورى حادثه نامعقولى به چشم مى خورد كه هم شگفت انگيز و هم ننگ آور است و آن اين كه ميان سازش داوران و شكل اعلان اين سازش هيچ رابطه اى وجود ندارد، زيرا اين داوران به شكل اعلان سازش چنگ در زدند و مسأله داورى را كه مسلمانان يك سال وقت براى آن صرف كرده بودند تا به وحدت و
ص: 183
يگانگى برسند، رها كردند. در اين جاست كه نيرنگ (مهارت در بازى و تقلب در هنگام گفتگو) خود را نمايان مى سازد و گويى اساس حلّ و عقد از ديدگاه جامعه اسلامى و طرفين متخاصم، نيرنگ و فريب است و بر همين اساس است كه در آخر كار، معاويه خليفه از كار بيرون مى آيد!
در اين صورت، چگونه ممكن است اراده اسلامى و آگاهى اسلامى جريان بزرگترين و سرنوشت سازترين موقعيّت را از طريق نيرنگ بپذيرد و بدين ترتيب، هدفى كه از مسأله داورى در نظر گرفته شده بود، بكلى از بين برود و كان لم يكن تلقّى شود؟
پايين ترين حدّ اراده ملّى و آگاهى اسلامى [طرفين متخاصم را] ملزم مى كرد كه به مفاد قراردادى كه بر پايه داورى بسته شده بود عمل كنند. پس چرا بر خلاف اين قرارداد عمل مى شود و از اين جريان، متغيرهاى سياسى خطرناكى سر بر مى آورد و هيچ گونه عكس العملى هم نسبت به آن نشان داده نمى شود؟
تنها تحليلى كه مى توان براى اين پرسش ارايه داد، آن است كه نيرنگ يك شيوه شكار و دامى براى ناآگاهان و ساده لوحان به شمار مى رفته است، ليكن پايه و عامل اصلى جنگهاى پى درپى، تاكتيكها، نيرنگها، فريبكاريها و بهره گيرى از ابزار گوناگون به منظور هجوم به حكومت حق يعنى حكومت اسلامى على بن ابى طالب عليه السلام، همان نقشه توطئه آميز [معاويه و عمروبن عاص ]بوده است.
مسلّم است كه شكل اعلان سازش بيانگر معنا ومفهوم قرارداد سازش - به رغم منفى و خطرناك بودن آن - نبود، زيرا پس از آن كه عمروبن عاص چيزى را اعلان كرد كه با روح و محتواى سازش در تضاد بود، بگومگوى سختى ميان دو داور: اشعرى و ابن عاص در گرفت كه نزديك بود به زد و خورد مبدل گردد.
پس از اين جريان، ابوموسى اشعرى كوفه را ترك گفت و به مكه رفت، در حالى كه سرزمين، خانواده و فرزندانش در اين شهر بودند. او [از شدّت شرمندگى]
ص: 184
تصميم گرفت كه در مدّت باقيمانده عمرش به چهره على عليه السلام نگاه نكند.
برخى از نويسندگان، داورى اعلان شده و موقعيّت آن را مبهم دانسته است . ابراهيم ابيارى مى گويد:
«چيزى كه بسيار مبهم و پيچيده است، اين است كه وقتى عمرو، ابوموسى را در مسأله بركنار كردن على عليه السلام تصديق مى كند، مردم اين عمل او را كار درستى بر مى شمارند و نيز وقتى كه عمرو معاويه را در مقام خلافت تثبيت مى كند، به رغم اين كه ابوموسى او را تثبيت نمى كند، مردم اين عمل عمرو را نيز چيز درستى مى دانند. ممكن است ميان عمرو و ابوموسى بر سر بركنارى على عليه السلام سازشى صورت گرفته باشد، ليكن اين دو درباره تثبيت معاويه سازش نكرده بودند.
حكم دو داور نبايد تأييد شود و نبايد مردم آن را بپذيرند، مگر آن كه درباره هر دو شقّ آن توافق شده باشد و داوران درباره تمامى آن بايكديگر به توافق رسيده باشند. امّا اين كه عمرو از چيزى براى رسيدن به منافع خود بهره بردارى كند كه با ابوموسى درباره آن به توافق رسيده است و ابوموسى آن را به وى اجازه دهد و آنگاه از چيز ديگرى بهره بردارى كند كه درباره آن با ابوموسى به توافق نرسيده است و ابوموسى آن را به وى اجازه دهد و او حكم ساختگى و دروغى را كه مورد توافق نبوده است بيرون آورد [و آن را اعلان كند]، اين همان چيزى است كه ما آن رانمى فهميم و نمى توانيم بپذيريم كه مردم آن را فهميده باشند و گمان نمى كنيم كه هيچ عقلى آن را بپذيرد. بنابراين، آن تصويرى را كه مؤرخان - در واپسين وضعيّت آن - از داورى ارايه داده اند، تصويرى است دروغ و برخلاف واقع و ما انديشه هايى را كه براى شيندن حكم داوران در آن جا گرد آمده بودند از اين كه چنين حكمى را اجازه دهند و كار را با بركنار كردن على عليه السلام و تثبيت معاويه پايان يافته بشمارند و نيز اين حكم را حكم داوران و سپس اين حكم را نيرنگ عمرو با ابوموسى بدانند، برى مى دانيم.
ما گمان نمى كنيم كه در اين كار نيرنگى باشد و گمان نمى كنيم كه فريبى در كار باشد زيرا يكى از داوران خواسته است، چيزى را بگويد كه بر آن توافق نشده است و اگر چنين چيزى اتفاق بيفتد، پاسخ آن بسيار آسان و ساده است و آن اين است كه حكم اين دو داور باطل خواهد بود و بايد درباره اش تجديد نظر شود. امّا اين كه مردم بگويند: عمرو زيرك است و او ابوموسى را فريب داده است و سپس مردم باور كنند كه در نتيجه سخنان عمرو و موضعگيرى او على عليه السلام بركنار و معاويه تثبيت شده است، اين همان چيزى
ص: 185
است كه ما آن رانمى فهميم.(1)»
سخن ياد شده هرچند از لحاظ منطق درست است، ليكن چگونه مى تواند اصل داستان [نيرنگ عمروبن عاص در اعلان حكم] را تكذيب كند؟ نويسنده محترم، در تكذيب اين داستان به مردم و انديشه ها استناد مى كند و مى گويد: «ما نمى توانيم بپذيريم كه مردم آن رافهميده باشند...و گمان نمى كنيم، هيچ عقل و انديشه اى آن را بپذيرد...ما انديشه هايى را كه براى شنيدن حكم داوران در آن جا گرد آمده بودند تبرئه مى كنيم...»
در حالى كه مشكل، همان مشكلِ مردم و انديشه ها نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام است. چه، اين همان مردم بودند كه داورى را بر او تحميل كردند و همانها بودند كه اشعرى را به رغم اين كه على عليه السلام به او اعتماد و اطمينان نداشت، بر آن حضرت تحميل كردند. اين مردم همان كسانى بودند كه وقتى داورى را پذيرفت بر ضد او اعلان مخالفت كردند. اين مردم همان كسانى هستند كه وقتى آن حضرت بر ضد پيامد داورى اعلان جهاد فرمود، همه آنان از پيرامون او پراكنده شدند. يقينا روانشناسى اكثريت مردم در دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام بخشهاى اساسى و بويژه مراحل سرنوشت ساز در دوران خلافت او را توجيه مى كند. بنابراين، مصيبت على عليه السلام از نوع پيچيده آن است، زيرا او همان اكثريتى را رهبرى مى كرد كه در پنهان و آشكار با او مخالفت مى نمودند.
به همين سبب، او سخن شاعر، دريدبن صمه را تكرار مى كرد:
اَمَرْتُهُمْ اَمْرِىْ بِمُنْعَرِجِ الِّلوى
فَلَمْ يَسْتَبْيِنُوا الرُشْدَ اِلاّ ضُحَى الْغَدِ
در محلّ «منعرج اللّوى» نظر خويش را به آنها گفتم امّا تنها روز بعد حقيقت را دريافتند.
فلمّا عَصَونى كُنْتُ مِنْهُمْ وَ قَدْ أَرى
غِوايَتَهُمْ وَ أَنَّنِى غَيْرُ مُهْتَدى
ص: 186
وقتى آنان نافرمانى ام كردند، من هم از آنان شدم، در حالى كه مى ديدم آنان گمراهند و من راه درستى را نمى روم.
وَ هَلْ أَنَا اِلّا مِنْ غَزَيَة اِنْ غَوَتْ
غَوَيْتُ وَ اَنْ تُرْشَدْ غَزَيةُ اُرْشَدُ
مگر نه اين است كه من جزو جنگجويانى هستم كه اگر آنان گمراه شوند، گمراه مى شوم و اگر راه يابند، راه مى يابم؟
بر اثر همين مصيبت ويژه و خردكننده بود كه شجاعت و سلحشورى على عليه السلام- كه موضوع بحث ما در اين بخش است - نتوانست كار مؤثر و مشخصى انجام دهد زيرا او نه قادر بود كه اكثريت مردم را بر چيزى مجبور سازد، نه قادر بود كه در برابرخواسته آنان بدون چون و چرا تسليم شود و نه مى توانست از صحنه كنار برود. از اين رو، امام عليه السلام پس از آن كه معاويه ميوه هاى اين مصيبت را چيد، موضع قاطع خويش را اعلان كرد و پس از آن كه ماجراى ابوموسى و عمرو راشنيد، اين سخنان را ايراد فرمود:
«درباره اين حكميت، پيشاپيش با شما سخن گفتم و شما را از آن نهى كردم، ولى فرمان مرا نبرديد. اكنون پيامد مخالفت فرمان مرا مى بينيد. به خدا سوگند، مى دانم كه چه كسى شما را به مخالفت و نافرمانى من واداشت و اگر مى خواستم او را دستگير كنم، مى توانستم، ليكن خداوند سزاى او را خواهد داد. (منظورش اشعث بن قيس بود). آنچه در قبل به شما فرمان دادم همچون گفته برادر خثعمى است:
اَمَرْتُهُمْ اَمْرِى بِمُنْعَرِجِ الِّلوى
فَلَمْ يَسْتَبْيِنُوا الرُّشَد اِلاّ ضُحى الْغَدِ
در محلّ «منعرج الّوى» نظر خويش را به آنها گفتم، امّا تنها ظهر روز بعد حقيقت را دريافتند.
هر كه از اين داورى طرفدارى كند، حتّى اگر زير اين عمامه من باشد، بكشيدش كه خدا او را بكشد. بدانيد كه اين دو مرد خطا كار كه به عنوان داور برگزيديد، حكم
ص: 187
خدا را رها كردند و بى دليل و بناحق، مطابق با دلخواه خود حكم صادر كردند و آنچه قرآن زنده كرده بود از بين بردند و آنچه را قرآن از بين برده بود زنده كردند و
گفتارشان با حكم شان اختلاف داشت و خداوند رهمونشان نكرد و توفيقشان نداد و خدا و پيامبر و مؤمنان پارسا از آنها بيزارند. مهياى جهاد شويد و آماده حركت باشيد و به اردوگاههاى خودتان برويد. ان شاءاللّه تعالى.»
قريش چنين مى پنداشتند كه على عليه السلام شجاع است، امّا از فنون جنگ آگاهى ندارد. امام عليه السلام در پاسخ به اين پندار آنان چنين فرمود:
«قوم قريش چنين پنداشتند كه پسر ابى طالب مرد دليرى است، امّا از دانش ميدان رزم آگاهى ندارد. دستهاى آنان بريده باد! آيا كدام يك تمرين جنگى مرا داشتند؟ من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم كه در ميدان جنگ اسب مى تاختم و اكنون بيش از شصت سال از عمرم مى گذرد! امّا كسى كه از او اطاعت نكنند، راى و تدبيرش كارگر نيست(1)»
امير مؤمنان عليه السلام يك موضوع اساسى را بخوبى درك كرده بود و آن اين كه حق را بازور نمى توان بر اكثريت مردم تحميل كرد، بويژه اگر اين حق (= موضوع جنگ)، حق او در خلافت باشد. آرى، شجاعت در برابر قداست موضع على بن ابى طالب رنگ مى بازد، همان موضعى كه فراتر از كار بشر و انديشه بشر است و به همين دليل است كه از دائره فهم انسان بيرون بوده و خواهد بود.
خوارج بر ضد مسأله داورى دست به شورش زدند و اعلان كردند كه آنان متعهّد شده اند كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و سخن حق بگويند. شورش آنها با اعتصاب و اعتراضى آغاز شد كه در سخنان عبداللّه بن وهب راسى خلاصه مى شد: «بياييد از اين شهرى كه ساكنان آن ستمكارند به يكى از اين شهرها بيرون رويم و بر
ص: 188
اين بدعت گمراه كننده و احكام ستمگرانه اعتراض كنيم.»
ليكن اعتراض آنان تنها شعار نبود و صرفا به شعار بسنده نكردند، بلكه پس از آن كه در منزل زفربن حصين طائى گرد آمدند، اين شعار را با جهاد در راه خدا توأم كردند، زيرا وى چنين گفت:
«كسانى كه برطبق آنچه خداوند فرو فرستاده است حكم نكند، كافرند(1).» پس بر ضد كسانى كه ما را به پذيرش داورى فراخواندند گواهى دهيد كه آنان از هواى نفس پيروى كردند، فرمان خداى را به دور افكندند و در داورى و عمل ستم كردند و جهاد بر ضدّ آنان بر مؤمنان واجب است. سوگند به آن كه چهره ها در برابر او خوار و فروتن مى گردند و چشمها در نزد او فرو افكنده مى شوند، اگر هيچ كس بر دگرگونى ساختن منكر و نبرد با ستمكاران كمك نكند، من به تنهايى با آنان به نبرد مى پردازم. اى برادران ما، با شمشير بر
پيشانيها و چهره هاى آنان بزنيد، تا خداى رحمان را فرمان برند. اگر خدا را آن گونه كه شما مى خواهيد فرمان بردند، خداوند به شما پاداش فرمان برداران خويش را كه به فرمان او فرمان مى دهند خواهد داد و اگر كشته شويد، پس چه چيزى مى تواند با عظمت تر از رفتن به سوى رضوان و بهشت خداوند باشد. بدانيد كه اين گروه براى پايان دادن به حكومت گمراهى بيرون آمده اند. پس بياييد به شهرى برويم كه گردهمايى ما را از اين جايگاه به آن جا منتقل كند. چه، شما با نعمت پروردگارتان صبح كرديد و شما در ميان آفريدگان، پيروان حق هستيد، زيرا سخن حق گفتيد و براى گفتن سخن درست مقاومت كرديد. پس بياييد به مداين برويم و در آن سكونت كنيم و دروازه هاى آن را در اختيار بگيريم و ساكنانش را از آن بيرون كشيم و به دنبال برادران مان يعنى مردم بصره بفرستيم
و آنها به سوى ما آيند.»
ترجمه عملى انديشه هاى خوارج، كشتار و توجيه آن بود و با اين عمل خود شكاف عميقى در عقيده اسلامى به وجود آوردند.
خطر خوارج از لحاظ عملى بسيار خطرناك بود، زيرا آنان تلاش على بن ابى طالب عليه السلام در آماده ساختن مردم براى نبرد با معاويه را ناكام كردند و در برابر او جبهه دومى را گشودند، كارى كه خوارج را از هدفى كه پيشتر اعلان كرده بودند، يعنى مبارزه با داورى بشدت دور كرد.
ص: 189
در حالى كه على بن ابى طالب عليه السلام كسى بود كه از همان آغاز با موضوع داورى مخالفت كرد، زيرا او بخوبى درك كرده بود كه در پس آن، نيرنگ و گمراهى نهفته است. امام على عليه السلام اعلان كرد كه داوران حكم قرآن را زير پا گذارده اند. او در سخنرانى اش چنين گفت:
«امّا پس از ستايش خداوند، مخالفت با دانشمند اندرزگو، موجب اندوه و پشيمانى مى شود. من پيشتر نظرم را درباره اين دو شخص و درباره اين داورى به شما گفتم. ليكن شما تنها به خواسته خود عمل كرديد. بنابراين آن دو آنچه را كه قرآن از بين برده بود، زنده كردند و آنچه را كه قرآن زنده كرده بود، از بين بردند هركدام از آنها از خواسته خويش پيروى كرد و بدون اين كه دليلى ارايه دهند و يا به سنّتى آشكار تكيه كنند حكم صادر كردند و در حكم خود، دچار اختلاف شدند. از اين رو، هر دوى آنها از خداوند رهنمود نخواستند و خدا و پيامبر و مؤمنان شايسته از آنها بيزارى جستند. پس مهياى جهاد و آماده حركت باشيد.»
اگر خوارج حقيقتا مى خواستند با داورى مبارزه كنند پس از ايراد اين سخنان امام على عليه السلام فرصت خوبى برايشان پيش آمده بود. همچنين، امام على عليه السلام نامه اى
براى آنان فرستاد كه در اين نامه آمده است:
«امّا پس از ستايش خداوند، اين دو داور خطاكار كه شما آنها را به عنوان داور پسند كرديد، فرمان قرآن را زير پاگذاردند وبدون اين كه از خداوند رهنمود بخواهند، از هوسهاى نفسانى خود پيروى كردند. آنها نه به سنّت [پيامبر صلى الله عليه و آله] عمل كردند و نه فرمان قرآن را به اجرا در آوردند. بنابراين، خدا و پيامبر و مؤمنان شايسته از آنها بيزارى جستند. هرگاه اين نامه ما به شما برسد، به سوى ما روان شويد كه ما به سمت دشمنانمان و دشمنان شما در حركت هستيم و ما بر همان وضعيتى كه بوديم هستيم.»
ليكن خوارج از تصميم خود دست برنداشتند و به همان سمتى رفتند كه از پيش بر ايشان آن را طرح ريزى كرده بودند.
از ديدگاه امام على عليه السلام نبرد اصلى آن بود كه بار ديگر صحنه صفين تجديد شود، در حالى كه خوارج براى آن چندان حسابى باز نمى كردند و اگر صحنه نبرد تغيير پيدا نمى كرد از نظرگاه آنان جنگ دوم به شمار نمى رفت. امير مؤمنان عليه السلام اين ديدگاه
ص: 190
خويش را در سخنانى كه براى مردم كوفه ايراد كرد به آنان ابلاغ فرمود. او در حالى كه آنها را به رفتن به سوى شام تشويق مى كرد، چنين گفت:
«اين سخن شما به من رسيده است [كه مى گوييد]: امير مؤمنان مى خواهد ما را به سوى اين گروه خوارج كه بر ماشوريده اند اعزام كند، تا در آغاز، كار آنها را يكسره كنيم. ليكن بدانيد كه غير خوارج [= معاويه و سپاهيانش] براى ما خطرناكتر است. به سوى گروهى راه بيفتيد كه با شما پيكار مى كنند، تا ستمكاران و فرمانروايان زمين باشند و مؤمنان آنها را فرمانروايان خود بدانند و آنها بندگان خدا را بردگان خود شمارند و سخن از خوارج را رها كنيد.»
خوارج از اين شيوه اسلامى بهره نگرفتند، بلكه همچنان در مخالفت با امام عليه السلام
پاى فشردند و جنگ را به عنوان شيوه اى براى خود برگزيدند و زير پرچم «لا حكم الّا للّه» به مسلمانان ناتوان وحشيانه حمله كردند. شيوه خوارج گشودن مرحله جديدى بود كه بر اثر وجود هرج و مرج افراطى، تنها در آن شمشير بر مسلمانان حكومت كند و اين هرج و مرج از انديشه دينى سرچشمه مى گرفت كه ويژه آنان بود و با تكيه بر اين انديشه دست به تكفير و تجاوز مى زدند. آنان به خودشان حكومتى بخشيدند كه هيچ حقى در آن نداشتند. الگوى زشت و مصيبتهايى كه خوارج ارايه دادند، آن بود كه به حكومت شمشير و تجاوز به حق مردم، رنگ اجتهاد فكرى دادند [و آن را به عنوان يك انديشه مطرح كردند].
پيامبر بزرگ، محمّد صلى الله عليه و آله در سخت ترين و خطرناك ترين جنگها، اين سخن را بارها تكرار مى كرد: «همانا من رحمتى هستم كه به شما هديه شدم». ليكن خوارج بدون انديشه وتأمل، دلايلى را كه با شورش بنياد كن آنان همخوانى داشتند برمى گزيدند و به رغم باطل بودن آشكار تز و انديشه شان آنها، بنيانگزار قانونى هر وحشت و ارعاب دينى - سياسى در تاريخ اسلام بودند.
همچنين، دادگاههاى مخوف و رعب آور تفتيش عقايد در اروپا، تنها تصويرى از شيوه خوارج بودند، ليكن با اين تفاوت كه اين دادگاهها در سايه حكومت وقتِ
ص: 191
كشيشهاى مسيحى به اعمال وحشيانه دست مى زدند، در حالى كه خوارج، فرمانها و دستوراتشان را در خارج از كادر دولت و نظام و در قالب يك هيئت شورشى خشن به اجرا در مى آوردند.
ستمگرى و تجاوز خوارج به مسلمانان ناتوان افزايش يافت و ياران على بن ابى طالب عليه السلام از آن بيم داشتند كه مبادا در حالى كه آنان به سوى صفّين در حركتند، از جبهه پشت سر در محاصره قرار گيرند. آنان به على عليه السلام گفتند: «اى امير مؤمنان، اين گروه را پشت سر ما رها مى كنى تا جانشين ما در خانواده و داراييهايمان گردند. [نخست] ما را به سوى آنها ببر و زمانى كه از ايشان فراغت يافتيم به سوى دشمن خود در شام رهسپار خواهيم شد.(1)»
خطر خوارج بزرگ شد و آنان به بازى با جدل كه شمشير آن را پشتيبانى مى كرد افزودند و عابران و راهگذران را مورد تعرّض قرار مى دادند و انگيزه آنان پافشارى در سفسطه و مغالطه كارى بود. آنها مى خواستند وجود بشريت را از صحنه زندگى محو كنند، مگر اين كه از باورها و معيارهاى آنان پيروى نمايند.
خوارج به جنايت قتلهاى فراوانى دست زدند كه قتل عبداللّه بن خباب بن ارث، فرزند صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از آن جمله است. خباب الاغى را مى راند كه همسرش بر آن سوار بود. خوارج او را از رود فرات عبور دادند و به او گفتند: كيستى؟
او گفت: من مرد با ايمانى هستم.
گفتند: نظرت درباره على بن ابى طالب چيست؟
گفت: به اعتقاد من، او امير مؤمنان و نخستين مسلمانى است كه به خدا و
ص: 192
پيامبرش ايمان آورد. آنان گفتند: نامت چيست؟
گفت: من عبداللّه بن خباب بن ارث، صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستم.
گفتند: آيا تو را ترسانديم؟
گفت: بله.
گفتند: بيمى بر تو نيست. از پدرت حديثى براى ما نقل كن كه وى آن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده باشد. شايد خداوند به وسيله آن به ما سود رساند!
گفت: بله. پدرم از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه آن حضرت فرمود: پس از من، آشوبى بر پا شود كه دل شخص در آن مى ميرد، چنان كه بدنش مى ميرد. او در حالى شام مى كند كه مؤمن است و هنگامى كه بامداد فرامى رسد، كافر است!
گفتند: ما به خاطر همين حديث، از تو باز پرسى كرديم. به خدا سوگند، تو را به گونه اى خواهيم كشت كه تا كنون كسى را نكشته ايم. بنابراين، او را گرفتند و بازوهايش را از پشت بستند. سپس به سوى او و همسرش كه باردار بود، رفتند. تا اين كه زير درخت خرمايى فرود آمدند و دانه خرمايى از آن بر زمين افتاد. يكى از خوارج آن را برداشت و در دهان خود گذاشت. يكى از آنها به او گفت: اين دانه خرما را بدون اين كه حلالش كنى و يا قيمت آن را بپردازى، مى خورى؟ آن شخص آن خرما را از دهانش بيرون آورد و به دور افكند. سپس يكى از آنها شمشيرش را از نيام بركشيد و با آن، خوكى را كه به اهل ذمّه تعلّق داشت از پاى درآورد. يكى از همراهانش به او گفت: اين كار تو از مصاديق فساد در زمين است. بنابراين، آن مرد با صاحب خوك ديدار و رضايت او را در اين باره جلب كرد.
زمانى كه عبداللّه بن خباب اين رفتار ايشان را ديد، گفت: اگر شما در آنچه من از شما مى بينم راستگو باشيد، رنجى از شما بر من نخواهد رسيد. به خدا سوگند كه من هيچ بدعتى در اسلام نكردم و يك انسان با ايمان هستم و شما به من امان داديد و گفتيد: بيمى بر تو نيست.
ص: 193
آنان عبداللّه و همسرش را آوردند و او را بر لبه رود و در كنار آن خوك خوابانيدند و سر عبداللّه را بريدند و خونش در ميان آب جارى شد. سپس به سمت همسرش روى آوردند. آن زن گفت: همانا من زنى هستم. آيا از خدا پروا نمى كنيد؟
آنان شكم اين خانم را پاره كردند. آنها سه زن را كشتند كه امّ سنان از آن جمله و از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود(1).
خوارج از لحاظ عملى، اعلان كرده بودند كه خون كسى كه آنان وى را تكفير مى كنند، مباح است و آنان بدين ترتيب، دامنه كشتار را گسترش دادند. همچنين، سپاه معاويه نيز خونريزى و كشتار را از طريق هجوم به شهرها و روستاها و كشتن ساكنان آنها، مباح اعلان كرده بودند. به بيانى روشنتر در آن موقعيّت، شرايطى وجود داشت كه عملاً آنها را به خشونت و به كارگيرى وحشيانه شمشير تشويق مى كرد.
در برابر اين شرايط، امام على عليه السلام اصول مدارا، صلح و صفا، گفتگو و دورى از خشونت را با نهايت تعهّد و پاى بندى بدان، رواج مى داد، تا از طريق حفظ حرمت جامعه و حقوق عادلانه آن، چهره مسلمان واقعى را كه از شرافت و آزادى اش پاسدارى مى كند به تصوير كشد. هنگامى كه امام على عليه السلام روانه مداين شد و به نزديكى اردوگاه نهروان رسيد، ترجيح داد كه با آنها اعلان جنگ نكند و به همين دليل به آنها پيام فرستاد: «قاتلان برادران ما را از ميان خود به ما تحويل دهيد، تا
عادلانه آنها را قصاص كنيم.»
خوارج به امام عليه السلام پيام فرستادند كه ما همگى آنان را كشتيم و ما همگى خونهاى شما و خونهاى ايشان را حلال مى دانيم. سپس على عليه السلام به سوى آنان آمد و در برابر ايشان ايستاد و فرمود:
«من به شما هشدار مى دهم كه مبادا كارى كنيد كه فردا امّت اسلامى شما را
ص: 194
نفرين كنند و كشته هاى شما در كنار اين نهر بر زمين افتاده باشند، در حالى كه نه دليلى داريد و نه از سنّتى پيروى مى كنيد. مگر نمى دانيد كه من شما را از اين داورى
نهى كردم و به شما خبر دادم كه آن گروه [= سپاه معاويه ]مى خواهند به وسيله داورى بر ضد شما توطئه كنند و نيز شما را آگاه كردم كه اينان نه اهل دين هستند و نه
اهل قرآن و من آنان را بهتر از شما مى شناسم، زيرا من آنان را هم در كودكى شان شناختم و هم در بزرگسالى شان. آنان بدترين كودكان و بدترين بزرگسالان هستند و حيله گر و نيرنگ باز و اگر شما از من و نظرگاه من جدا گشتيد، در حقيقت از نيكى و خرد دور شديد و با من به مخالفت برخاستيد و مجبورم ساختيد تا اين كه داورى را پذيرفتم و زمانى هم كه داورى را پذيرفتم، شرط كردم و از داوران حكميّت پيمان محكم گرفتم كه آنچه را كه قرآن زنده كرده است، زنده كنند و آنچه را قرآن از بين برده است، از بين ببرند. ليكن آن دو با يكديگر اختلاف كردند و حكم قرآن و سنّت را زير پاگذاردند و به خواسته نفسانى خود عمل كردند و امر امّت را به كنار نهادند. ما بر همان امر نخستين خود هستيم. پس شما چه خبرى داريد و از كجا آمديد؟»
خوارج گفتند: ما وقتى آن دو مرد را داور قرار داديم، در اين كار دچار خطا شديم و كافر گشتيم و از آن توبه كرديم. بنابراين، اگر تو بر ضد خويش گواهى دهى كه كافر شدى و توبه كنى، چنان كه ما گواهى داديم و توبه كرديم. ما به همراه تو و از پيروان تو خواهيم بود و در غير اين صورت، از تو دور خواهيم شد و اگر چنين نكنى، تو را طرد خواهيم كرد.
امام على عليه السلام فرمود:
«آيا پس از ايمان آوردنم به خدا و هجرت و جهادم به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كفر خودم گواهى دهم؟ اگر چنين كنم، در آن صورت گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نخواهم بود. واى بر شما! كه كشتار ما و بيرون رفتن از گروه ما را بدين دليل برايتان حلال كرديد كه مردم دو نفر را برگزيدند و به آنها گفتند: حق و مصالح عمومى را در نظر بگيريد، تا يكى بر مقام خلافت باقى بماند و ديگرى بركنار شود. آيا با همين بهانه برايتان حلال است كه شمشيرهايتان را برگيريد و سرهاى مردم را از تن جدا كنيد و خونهايشان را بريزيد؟ براستى كه اين است زيان آشكار.»
ص: 195
امام عليه السلام با توجّه به شيوه صلح آميزى كه داشت و دادن فرصت به خوارج براى
باز گشت به دامن صلح و آشتى، دستور داد كه پرچمى را برافرازند، تا براى آنان امان باشد و اين كار به عهده ابو ايوب انصارى باشد و اعلام شد: هركس به سوى اين پرچم بيايد يا به شهر در آيد يا از گذشته اش انصراف دهد و يا از اين گروه بيرون آيد در امان است.
امام عليه السلام بر طبق عادت پسنديده اى كه داشت و اين عادت نشان دهنده دليرى و ايمان او بود، به يارانش فرمود: شما متعرّض آنها نشويد، تا اين كه آنها جنگ را آغاز
كنند!
«خوارج به راه افتادند، تا اين كه به نزديكى مردم رسيدند و فرياد زدند: «لا حكم الا للّه .» نقل مى كنند كه وقتى على عليه السلام اين فرياد [و شعار] آنها را شنيد، فرمود: «سخن عادلانه اى است كه از آن برداشت ستمگرانه مى شود» سپس خوارج فرياد زدند: «مژده باد به بهشت»...
ثعلبى مى گويد:
«هنگامى كه نيزه ها و تيرها به سوى خوارج باريدن گرفت، آنان را بسان بزى ديدم كه قطرات باران را با شاخهايش از خود دفع كند. سپس سوارگان از چپ و راست هجوم بردند و على عليه السلام در قلب شمشيرها و نيزه ها مى تاخت. به خدا سوگند كه ديرى نپاييد تا اين كه خداوند آنها را به خاك افكند و گويى به آنان فرمان داد كه بميريد و آنان مردند.
على عليه السلام هر آنچه را كه در اردوگاه آنان يافت، اسلحه و چهارپايان را در ميان ما توزيع كرد و كالاها و بردگان و كنيزان را به كوفه آورد و به صاحبانشان برگردانيد.»
هر چند شمشير حاكم باشد، ليكن در برابر روحيه تسليم مى شود، زيرا چيرگى از آن روحيه است. ناپلئون در اين باره سخن درستى گفته است: «در جهان دو نيرو در
ص: 196
نبرد و كشمكشند: شمشير و روحيه. ليكن چيرگى تنها از آنِ روحيه است». على عليه السلام هم از چيرگى روحيه و هم از چيرگى شمشير برخوردار بود، امّا حاكميت و آرامش هميشه از آنِ روحيه است.
مفهوم روحيه در اين جا، يك مفهوم فردى، مثالى و مجرّد نيست، بلكه بالاتر از آن است. زيرا، مفهوم روحيه، تمامى اصول بنيادنيى را كه شالوده جهان على بن ابى طالب عليه السلام و ياران شايسته او را تشكيل مى دهد در خود دارد و اين جهان، در تضاد كامل، با جهان معاويه بن ابى سفيان و گروه اوست.
جهان اموى كه پيش از اسلام و در زمان جاهليت وجود داشت و اسلام آن را در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز در دوران درخشان خلفا كه از انديشه اسلام و رهنمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله الهام مى گرفتند، در هم كوبيد، بار ديگر نيرومندتر و هماهنگ تر از پيش و با چهره اى جديد، پديدار شد.
اين چهره جديد، حكومت معاويه - در زمان خودش - نخستين چهره حكومت پادشاهى بود كه ساختار قبيله اى و رنگ سياسى وراثتى را در خود داشت. اين حكومت، از ويژگيهاى حكومت ايرانى و حكومت رومى بهره گرفته بود. ويژگيهاى جديد، حكومت معاويه را به صورت يك الگوى نوين در آورده بود.
عمربن خطاب از اين مظاهر جديد فرمانروايى آگاه شد و ديد كه چگونه اين مظاهر معاويه را در ميان گرفته است. ما در آينده به بيان اين موضوع خواهيم پرداخت. به بيانى ديگر جهان نوين معاويه در فعّاليتهايى تبلور يافته بود كه وى در زمنيه ايجاد شرايط عملى براى تشكيل اين جهان انجام مى داد. در اين صورت، جهان معاويه يك جهان واقعى و قطعى است كه قوانين اجتماعى، اقتصادى، سياسى و فكرى خود را دارد. امام حسن عليه السلام هنگامى كه يارانش او را به خاطر بيعتش با معاويه سرزنش مى كنند، اين واقعيت را بيان مى كند و مى گويد: «پدرم به من حديث مى كرد كه بزودى معاويه حكومت را در دست خواهدگرفت. به خدا
ص: 197
سوگند، اگر ما او را در كوهها و جنگلها دنبال كنيم، ترديد ندارم كه او پيروز خواهد شد و چيزى فرمان خداوند را نمى اندازد و قضاى او را چيزى باز نمى گرداند.(1)»
طلوع خورشيد جهان معاويه، دليلى بر غروب خورشيد جهان على بن ابى طالب عليه السلام نبود، امّا اين موضوع را بخوبى نشان مى داد كه كفّه ترازوى جنگ به نفع معاويه سنگينى مى كند و از طريق شرايط عينى و موجود در جامعه مى توان بدان پى برد، نه از طريق خصوصيات ذاتى على عليه السلام و معاويه.
تاريخ نويسان كلاسيك عرب در روايت اخبار تاريخ و تحليل آن از زاويه اخبار شخصيتها، خطاى بى نظيرى را مرتكب شده اند. به عنوان نمونه، اين مورخان بر سياستمدارى و نيرنگ معاويه و عمروبن عاص و ديگر اشخاص تأكيد مى كنند و مى گويند: اين نيرنگ در به دست گرفتن سررشته رويدادها نقش مهمّى را ايفا كرده است. به رغم اهمّيت نقشى كه نيرنگ آن را بازى مى كند، نيرنگ نمى تواند كارى كند كه موجب تحول مهمّ در تاريخ شود، مادام كه شرايط عملى و بنيادين اين تحول وجود نداشته باشد. بنابراين، عوامل برانگيزاننده و به وجود آورنده دوران جديد معاويه، بتدريج پيش مى رفت و رشد مى كرد، در حالى كه عوامل واقعى خلافت اسلامى يعنى خلافت امام على عليه السلام به طور آشكار رخت بر مى بست و با رخت بر بستن عوامل واقعى دوران خلفاى راشدين و وارثان انديشه بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله، آثار دلاوريهاى فردى و برجسته اى كه على عليه السلام وارث و سمبل اصلى آن بود نيز از بين مى رفت.
براى هر انديشه واقعگراى تاريخى روشن بود كه دوران برجسته خلافت اسلامى سخت زير فشار تحول جديدى قرار گرفته است كه اشرافيت اموى از مدّتها پيش، آن را رهبرى مى كرده امّا دلاورى على بن ابى طالب موجب طولانى شدن عمر اين خلافت شده است.
ص: 198
دوران خليفه چهارم از لحاظ سياسى به پايان خود رسيده بود، ليكن از لحاظ زمانى بر اثر دلاوريهاى فردى و شگفت انگيز اين خليفه يعنى دلاورى روحى و دلاورى شمشيرزنى على عليه السلام، تا مدّت خلافت او ادامه يافت. در اين صورت، ميان هوشيارى معاويه و هوشيارى على عليه السلام تفاوتى وجود نداشته، بلكه تفاوت، تنها در معيار نيروها و فعّاليّت عوامل تأثيرگذار بوده است.
معروف است كه هوشيارى معاويه با هوشيارى على عليه السلام قابل مقايسه نبوده است، ليكن معاويه براى رسيدن به اهدافش به هر عملى دست مى زده است. از اين رو، هوشيارى او به گونه اى بود كه از نيرنگ، گناه، فريب، پنهان كارى، خيانت و شكستن عهد و پيمان خوددارى نمى كرد.
معاويه فرمانروايى كه با نزديكانش در محيط شام رشد كرد، به آموزگارى همچون ماكياولى نياز نداشت، زيرا او فرمانروايى آموزگار بود. او خود ماكياوليى بود كه هم فرمانرواى سياسى بود و هم وظيفه آموزش دادن فنون فرمانروايى و حكومت را بر عهده داشت. بنابراين، او خود، در ميدان آزمايش، به خويشتن آموزش مى داد، بدون اين كه اجازه دهد، تا مانع دينى يا اخلاقى از حركت وى به سوى دروازه اى كه او براى خويش طرح ريزى كرده است جلوگيرى كند.
در آن هنگام كه گروهى از مسلمانان در ماجراى بر افراشتن قرآنها در جنگ صفين و در مسأله داورى، پيمانهاى استوار و عهدهاى مقدسى را مى ديدند، معاويه در دل خويش آنها را تمسخر مى كرد و به ساده لوحى آنان پوزخند مى زد. چه، او تمامى اين پيمانها و عهدها را به منظور پياده كردن نقشه سياسى اش بسته بود.
على عليه السلام در توصيف معاويه و خودش مى گويد:
«به خدا سوگند كه معاويه زيركتر از من نيست؛ چيزى كه هست او نارو مى زند و گناه مى كند و اگر نارو زدن زشت و نكوهيده نمى بود، هر آينه من زيركترين مردم به شمار مى آمدم.(1)»
ص: 199
بالطبع معاويه كاملاً مى دانست كه على بن ابى طالب عليه السلام به پيمانها و قراردادها
پاى بند است، زيرا [از ديدگاه على] پيمانها امانتهايى هستند كه نبايد به آنها خيانت شود و نخستين ميدان بزرگ نبرد امام عليه السلام با قريش، نبرد باز گردانيدن امانتها بود كه مى بايست پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه، آنها را به صاحبانشان باز مى گردانيد.
در حالى كه معاويه براى ارزشهايى از اين دست هيچ اهمّيتى قايل نيست و تلاش او تنها براى آن است كه از اين ارزشها سوء استفاده كند و آنها را براى رسيدن به اهداف مشخص خويش به كارگيرد. به همين دليل است كه به عنوان نمونه، در مدّت زمان فاصله آتش بس در جنگ صفين تا زمان اعلان پيمان داورى كه آرامش برقرار بود، تنها امام على عليه السلام به اين آرامش و مقررات آن، پاى بند بود. امّا معاويه از اين مدّت آرامش، براى ضربه زدن به موقعيتهاى مهمّ اسلامى بخوبى بهره بردارى كرد تا دولت خلافت اسلامى را تضعيف و زمينه را براى گسترش قدرت خويش آماده كند.
«يورشهاى مسلحانه از سوى نيروهاى معاويه افزايش مى يافت و در همين راستا، نعمان بن بشير با هزار نفر به «عين التمر» يورش برد و در اين شهر، تنها صد نفر مسلح از نيروهاى على عليه السلام حضور داشتند. آنان نيامهاى شمشيرشان را شكستند و با مهاجمان جانانه پيكار كردند و پنجاه تن از روستاهاى مجاور به يارى آنان آمدند. زمانى كه شاميان
آنها را ديدند، گمان كردند كه آنان از نيروى كمكى برخوردارند و به همين سبب شامگاهان شكست خوردند.(1)»
«سفيان بن عوف عامدى به هيت حمله كرد. معاويه به او دستور داد كه به انبار و مدائن بيايد و ساكنان آنها را بكشد. او از جمله كسانى بود كه معاويه به او سفارش كرد: «هركس
را كه ديدى با تو موافق نيست بكُش و به هر روستايى كه گذر كردى آن را ويران كن و امّا
اموال را مصادره كن كه مصادره اموال بسان كشتن است و دل را به درد مى آورد.»
سفيان به «انبار» آمد. صد نفر از افراد مسلّح امام على عليه السلام در اين شهر حضور داشتند. آنها سى تن از افراد را كشتند و آنچه از اموال كه در انبار بود با خود بردند و به نزد
ص: 200
معاويه باز گشتند.(1)»
اين رويداد براى امام على عليه السلام سخت دردآور بود. بنابراين، آن حضرت در ميان يارانش به ايراد سخن پرداخت و چنين گفت:
«به من خبر رسيده است كه يكى از لشكريان او به خانه زنى مسلمان و زنى كافر ذمىّ وارد مى شود و خلخال و دستنبدها و گوشواره هاى او را مى كند... شگفتا، شگفتا، به خدا سوگند، همبستگى آنان بر باطل و پراكنده شدن شما از پيرامون حق، قلب را مى شكند و اندوه را به سوى او سرازير مى كند.(2)»
«معاويه، ضحاك بن قيس را به همراه سه هزار جنگجو فرستاد و به او دستور داد كه به بخش پايين واقصه(3) برود و به هر عربى كه گذرش بيفتد كه از پيروان على عليه السلام
باشد، حمله كند. او گذرش به قبيله ثعلبيه افتاد و داراييهاى آنان را چپاول كرد و هر
عربى را كه ديد به قتل رسانيد. سپس نگاهش به عمروبن عميس بن مسعود افتاد و او را كه برادر زاده عبداللّه بن مسعود صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود به همراه گروهى از
يارانش در مسير حج به شهادت رسانيد.(4)»
«معاويه بُسربن ارطاة را با سپاهى به سوى مدينه فرستاد. او در اين شهر گروهى از ياران و هواداران امام على عليه السلام را به شهادت رسانيد و خانه هايى را ويران كرد. همچنين وى به مكه رفت و گروهى از افراد خاندان ابولهب را كشت. سپس به سراة آمد و برخى از ياران امام على عليه السلام را در آن به قتل رسانيد. او به نجران آمد و عبداللّه بن مدان حائرى را كشت، در حالى كه او در ميان خاندان عباس از كسانى بود كه شبها را با عبادت به صبح مى رسانيد. سپس به يمن آمد كه عبداللّه بن عباس در آن جا بود، ليكن در آن هنگام حضور
نداشت.
برخى گفته اند: هنگامى كه خبر آمدن بُسر به او رسيد، گريخت. بُسر به دو فرزند خرد سال عبداللّه برخورد و آنها را با دست خويش سر بريد و سپس به نزد معاويه بازگشت.
گفته اند: زنى به بُسر گفت: هى، تو، مردان را كشتى، امّا چرا اين دو كودك را مى كشى؟ به
ص: 201
خدا سوگند كه كشتن آنها را نه در جاهليت روا مى دانند و نه در اسلام. اى پسر ارطاة به خدا سوگند پادشاهى كه كودك خرد سال و پير مرد كهنسال را بكشد مروت را از بين ببرد و روابط خويشاوندان را قطع كند، هر آينه بد پادشاهى باشد.(1)»
در برابر اين شيوه زشت معاويه، على بن ابى طالب عليه السلام از شيوه هاى ننگين كه با سرشت انسانى او در تضاد بودند، جلوگيرى مى كرد و به اندازه يك تار مو، پا را از مرز اين سرشت فراتر نمى نهاد، هر چند ضرورتهاىِ سختىِ كشمكش و جنگ آن را ايجاب مى كرد.
شورش امام على عليه السلام بر سرشت انسانى و عدالتخواهى اش - هر چند به اندازه چند لحظه و مدّتى كوتاه - موجب مى شد كه او دشمنانش را شكست دهد. ليكن اين كار را ناخوش مى داشت، آن هم نه از باب ننگ داشتن و خودخواهى، بلكه به فرمان سرشت انسانى پيروزش.
به عنوان نمونه، امام على عليه السلام مى توانست در آغاز وقايع نبرد صفين آب را به روى سپاهيان معاويه ببندد ولى او چنين نكرد زيرا مكتب او كشتن انسانها را با لب تشنه روا نمى داند. چه، آب به همه انسانها تعلّق دارد و همگى در آن شريكند، خواه در شرايط صلح باشند و خواه در شرايط جنگ. اگر او اين كار را مى كرد، از همان آغاز، توازن قوى به نفع او تغيير مى كرد. همچنين، زمانى كه زحربن قيس(2)آذوقه
شاميان را در همين جنگ قطع كرد [اگر على عليه السلام آن را مى پذيرفت، به نفع او تمام مى شد.]
مشهور است كه امام على عليه السلام در هنگام پيكار، اصول شخصى اش را با اصول انسانى اش تطبيق مى كرد. از باب نمونه، عمروبن عاص بشدّت از رويارويى با
ص: 202
على عليه السلام مى ترسيد. وقتى كه معاويه او را مجبور كرد كه با امام عليه السلام نبرد كند، وى بر اثر نخستين ضربه امام على عليه السلام نقش بر زمين شد و براى اين كه از مرگ رهايى يابد، شرمگاهش را برهنه كرد. بدين سبب، امام على عليه السلام از او روى گردانيد و از كشتن وى صرف نظر كرد.
امام على عليه السلام با بُسربن أرطاة آن قاتل شرارت پيشه نيز به همين ترتيب برخورد كرد. امام برق آسا به بُسر حمله كرد و او را بر زمين افكند و او تنها از طريق برهنه كردن
شرمگاهش از مرگ رهايى پيدا كرد. حارث بن نضر سهمى درباره اين ننگ و بُزدلى و رهايى از مرگ از طريق زبونى مى گويد:
اَفِىْ كُلِّ يَوْمٍ فارِسٌ تَنْدِبُونَهُ
لَهُ عَوْرَةٌ وَسَطَ الْعَجَاجةِ بادِيَة
آيا هر روز جنگجويى هست كه شما برايش سوگوارى كنيد و او شرمگاه خويش را در ميان گرد و غبار برهنه سازد.
يَكُفُّ لَها عَنْهُ عَلِىٌّ سُنانَهُ
وَ يَضْحَكُ مِنْها فِى الْخَلاءِ مُعاوِيَةُ
تا على عليه السلام نيزه اش را بر او فرود نياورد و معاويه هم در خلوتگاه ريشخندش كند.
بَدَتْ اَمْسِ مِنْ عَمْرٍو فَقَنَعَ رَأْسَهُ
وَ عَوْرَةُ بُسْرٍ مِثْلُها حَذْ وَ حاذِيَةٍ
ديروز شرمگاه عمرو بر ملا شد و او سرش را پوشانيد و شرمگاه بُسر نيز عينا همانند آن است.
بر اثر جنگ اين احتمال وجود داشت كه اين اخلاق و سرشت على عليه السلام به سمتى تمايل پيدا كند كه به سود او باشد. چه، به هلاكت رسيدن عمروبن عاص و بُسربن أرطاة موجب تحول بزرگ در مسير جنگ مى شد، زيرا اين دو - بويژه عمروبن عاص - در اردوگاه معاويه نقش فرماندهى و بسيار مهمّى را بر عهده داشتند.
على بن ابى طالب عليه السلام در سخنى كه در آن از عمروبن عاص ياد كرد، از سرشت
ص: 203
افراد مخالف خودش و نقطه مشتركى كه اين افراد را گرد هم آورده، پرده برداشته است. اين افراد كسانى هستند كه در آزها، اهداف سياسى و نداشتن اخلاق و دين با يكديگر يگانگى دارند. به عنوان نمونه، معروف است كه معاويه، تنها از اين طريق موفق شد عمروبن عاص را به صف طرفدارانش بياورد كه به وى وعده استاندارى مصر را داد و استاندارى مصر يكى از بزرگترين آرزوهاى عمروبن عاص بود.
برحسب ادّعاهاى معاويه كه به خونخواهى عثمان برخاسته بود، مى بايست عمروبن عاص دشمن معاويه باشد زيرا عمرو با عثمان بن عفان دشمنى ورزيد و پس از آن كه عثمان وى را از استاندارى مصر بركنار كرد، در شورانيدن مردم بر ضد او نقش فعّال داشت.
«فرزند عاص در آن روزگار، برده انگيزه هاى پليدى بود كه سراسر دل و جان او را پر كرده بود، زيرا او بدون داشتن هدف شرافتمندانه اى با عثمان مبارزه كرد و مردم را بر ضد او
شورانيد و بعد هم بدون هيچ احساس و عاطفه انسانى، به خونخواهى او برخاست و خود را همچون كسى وانمود كرد كه براى گرفتن انتقام خون او به جهاد پرداخته است. او در آغاز بر اثر بردگى و شيفتگى داراييهاى دنيا، مردم را به شورش عليه خليفه فراخواند و سرانجام [كه تيرش به هدف خورد] باز هم به همين دليل، مردم را به سوگوارى واداشت و اشكها را روان ساخت تا مانند شخصى وفادار و طرفدار، خون قربانى را مطالبه كند.
اين مردك تا آن جا شرافت انسانى را تابع غرض شخصى ساخت كه هيچ شرافت و انسانيتى در وجودش يافت نمى شد و در دلش هيچ احساس و عاطفه كريمانه اى نبود كه حتّى يك رگ او را به تپش در آورد. او تنها براى تقويت حس نفع پرستى مبارزه مى كرد، زيرا اين حس براى او بسى مقدس تر از اخلاق نيكو و دل با صفا و بى آلايش بود. او صورت ديگرى از سكّه اربابش معاويه بود و گويى يكى از آنها اصل و ديگرى سايه آن است. آنها تنها به دنبال چيزى مى رفتند كه سود مورد نظرشان را تأمين كند و در زندگى عمومى خود هرگز به معيارهاى شرافتمندانه اخلاقى پاى بند نبودند زيرا مى دانستند كه اين معيارها براى سنجش ماده سود بخش نيست و به زيانشان پايان مى يابد.(1)»
ص: 204
هنگامى كه عمروبن عاص [پس از بركنار شدن از مصر] به مدينه آمد و شايعه پراكنيهايش بر ضد عثمان افزايش يافت، عثمان او را فراخواند و به وى گفت: اى پسر نابغه، چه زود پيراهنت به شپش نشست! از پيمانت به عمل، بيش از يكسال نگذشته است. آيا بر من خرده مى گيرى؟ پيش رويم از من ستايش مى كنى و پشت سرم به من ناسزا مى گويى؟
عمروبن عاص: بسيارى از چيزهايى كه مردم مى گويند و به فرماندارانشان نسبت مى دهند، بر خلاف واقع است. پس اى اميرمؤمنان، درباره ملّت خودت از خدا پروا كن.
عثمان: به خدا سوگند، با تمام عيبها و گفته هاى فراوانى كه درباره ات هست، تو را مصدر كارى قرار دادم!
عمرو: من كارگزار پسر خطاب بودم و او در حالى مرا ترك گفت كه از من خشنود بود.
عثمان: به خدا سوگند، اگر مى خواستم به همان رويه عمر مؤاخذه ات كنم، هر آينه به راه راست در مى آمدى. ليكن من نسبت به تو نرمش نشان مى دهم و تو هم گستاخى مى كنى! به خدا سوگند كه من در دوران جاهليت و پيش از آن كه به اين قدرت دست يابم، از لحاظ قوم و قبيله نيرومندتر از تو بودم.
عمرو: اين سخنان را كنار بگذار. سپاس از آن خداوندى است كه ما را به وسيله محمّد صلى الله عليه و آله گرامى داشت و هدايتمان كرد. تو هم عاص بن وائل را ديده بودى و هم پدرت عفان را. به خدا سوگند كه عاص بزرگوارتر از پدرت بود!
به رغم اين كه عمرو گاهى با عذر خواهى خود را كوچك مى كند و گاهى به پيروزى خود بر اتهاماتى كه خليفه بدو وارد ساخته است توجّه دارد، باز هم از هدف خويش دست بر نمى دارد و كينه اش او را برمى انگيزد كه از اقدام عثمان در عزل او از مقامش چشم پوشى نكند. او كوشيد تا براى گرفتن انتقام خود، جانها را از
ص: 205
احساس شورش سرشار سازد و بذرهاى خشم را نسبت به عثمان در دلها بپراكند. هيچ كدام از افرادى كه در مدينه بودند، حتّى پسر ابوطالب و زبير و طلحه از اين تحريك در امان نماند. آنگاه آهنگ آن كرد كه در موسم حج به ميان مردمى برود كه از هر سو و ناحيه بدان سرزمين مى شتابند و دمِ زهراگينش را در آنان بدمد و راه را بر
آنان گرفته، از خطاهاى عثمان آگاهشان سازد. «شايد بهترين پرده اى كه تلاشهاى خصمانه او را براى ما به تصوير مى كشد، گفته خود او پس از كشته شدن عثمان باشد: «اگر من به هنگام هلاك ساختنش مى بودم، همان چيزى را بر سر او مى آوردم كه چوپان در بالاى كوه بر سر گوسفندانش مى آورد.»
«عمرو با چنين دل كينه توز به اقدام نشست و با خليفه به جنگ برخاست. همه اين كارها براى انتقام پست فرماندارى فسطاط بود و به خاطر همين مقام، پس از كشته شدن عثمان، به خونخواهى او برخاست، تا مردم به او به صورت يك فرد عدالتخواه نگاه كنند.(1)»
عمروبن عاص پس از كشته شدن عثمان، به نقش پليد و بزرگش ادامه داد، امّا اين بار از جايگاه بالاتر؛ و اين بدان سبب بود كه وى با فرمانرواى شام، معاويه بن ابى
سفيان كه براى به دست گرفتن رياست دولت اسلامى و تبديل آن به دولت اموى برنامه ريزى مى كرد، همدست شد.
قرائت چهره عمروبن عاص، از ويژگيهاى كسانى كه با على مى جنگيدند، پرده بر مى دارد و نيز تفاوت بزرگى را بر ملا مى سازد كه ميان دو شيوه وجود داشت و از مرز رهبران فراتر مى رفت، هر چند اين رهبران به طور كلّى و يا جزئى اين تفاوت را نمايندگى مى كردند.
عمروبن عاص، پس از آن كه در ميدان نبرد به وسيله امام على عليه السلام نقش بر زمين
ص: 206
شد، شرمگاهش را برهنه كرد و اين، همان شيوه ذلّت آور او بود كه سرشت فكرى و روانى اش را به طور كامل نشان مى داد.
ترديدى نيست كه اين سرشت عمروبن عاص، از مرزهاى فردى و رابطه همبستگى ميان او و معاويه بن ابى سفيان فراتر مى رود و به محدوده گسترده اى مى رسد كه مسؤولان حكومت يعنى معاويه و عمرو آن را نمايندگى مى كنند.
فرماندارى مصر، هديه اى است كه از سوى معاويه به عمروبن عاص پيش كش مى شود و بهايى است كه در برابر نيرنگهاى سياسى او پرداخت مى گردد. به سخنى روشنتر: سرنوشت مصر به سرشتى ارتباط دارد كه پسر عاص بدان شناخته شده است: سرشت قربانى كردن اصول اخلاقى و دينى به پاى منافع شخصى. از اين رو، فرماندارى مصر و آن پست مهمّ سياسى و اقتصادى، بزودى طعمه فردى خواهد شد كه از برهنه ساختن شرمگاهش براى رهايى جانش از ضربه امام على عليه السلام هيچ ابايى ندارد.
مسأله قابل توجّه در اين جا آن است كه برهنه ساختن شرمگاه، نه تنها عمرو را از دلاورى بايسته در جنگ دور مى كند بلكه او را از ارزشهاى اخلاقى نيز تهى مى سازد و كسى نمى داند كه او پس اين همه رسوايى و شرمندگى به پسرش و سپاهيانى كه در اردو بودند، چه، چيزى گفته باشد؟
براى پسر عاص سزاوار بود كه پس از اين اعمال ننگين، خودش را از انظار پنهان مى ساخت و اين، ساده ترين كارى بود كه او مى توانست انجام دهد: كارى كه هر انسان معمولى چنانچه در موقعيّت او قرار گيرد انجام مى دهد. ليكن شگفتا كه با اين عمل ننگين و شرم آور، رتبه او بالا مى رود و مقام فرماندارى مصر به او اهدا مى شود!
چه بسا برخى ديگر از فرماندهان سپاه معاويه نظير بُسربن أرطاة همين كار را انجام دادند، ليكن مردم اين كار او را هم باعث شرمندگى او دانستند و هم باعث
ص: 207
شرمندگى خود! يا اين كه چنان زبونى ها و خوارى هاى بزرگتر بر دلهاى بيشترينه آن مردم چيره گشته بود كه حتّى رسوايى و زبونى از اين دست را چندان مهم نمى دانستند!
آرى، شرايط عمومى در آن روزگار، به گونه اى بود كه بسيارى از انديشه ها، عادتها و ارزشها دگرگون شده بود. بنابراين، واژه شجاعت تعريفى پيدا كرده بود كه تعريف حقيقى اش نبود. معانى بسيارى از فضايل تغيير يافته و چه بسا به ضدّ آن تبديل شده بود. چه، همزمان با دگرگونى شرايط و اوضاع عمومى جوامع، معانى و مفاهيم فضيلتها نيز دگرگون مى شود.
امام على عليه السلام با سخنان گهربارش، ماهيت عمروبن عاص و نيز ماهيت سپاهيان و زمان او را افشا مى كند:
«شگفتا از عمروعاص پسر نابغه! ميان مردم شام گفت كه من اهل شوخى و خوشگذرانى بوده و عمر بيهوده مى گذرانم! او سخنى بناحق گفت و گناه در ميان شاميان انتشار داد. مردم، آگاه باشيد! بدترين گفتار دروغ است. عمروعاص سخن مى گويد و دروغ مى بندد. وعده مى دهد و خلاف آن عمل مى كند. در خواست مى كند و پاى مى فشارد. امّا اگر چيزى از او بخواهند بخل مى ورزد. به پيمان خيانت مى كند و پيوند خويشاوندى را قطع مى نمايد. پيش از آغازنبرد در هياهو و امر و نهى بى مانند است تا آن جا كه دستها به سوى قبضه شمشيرها نرود، امّا در آغاز نبرد و برهنه شدن شمشيرها، بزرگترين نيرنگ او اين است كه شرمگاه خويش آشكار كند و بگريزد. آگاه باشيد! به خدا سوگند كه ياد مرگ مرا از شوخى و كارهاى بيهوده باز مى دارد ولى عمروعاص را فراموشى آخرت از سخن حق باز داشته است. با معاويه بيعت نكرد مگر بدان شرط كه بدو پاداش دهد و در برابر رها كردن دين خويش، رشوه اى به او تسليم كند.(1)»
امام على عليه السلام در نامه اى به عمروبن عاص چنين مى نويسد:
«تو دينت را پيرو دنياى كسى قرار دادى كه گمراهى اش آشكار و گستاخ و بى شرم است. شركت در جلسه او شخص با شرافت را بدنام مى كند و آميزش با او، انسان
ص: 208
بردبار را نگران مى سازد. تو از اثر او پيروى كردى و در صدد به دست آوردن برترى او برآمدى، چونان كه سگ از پى شير مى رود و به پنجه او پناه مى برد و چشم مى كشد تا او فزونى شكارش را به سمت او پرتاب كند. بنابراين، دنيا و آخرتت را از دست دادى و اگر از حق پيروى مى كردى، به خواسته ات دست مى يافتى(1)»
دلاورى يعنى نترسيدن از مرگ در راه پياده كردن اصول اعتقادى و مبارزه با دشمن. اردوگاه مؤمنان، مالامال از فدائيانى است كه عاشق و شيداى شهادتند، در حالى كه اردوگاه آزمندان و منفعت جويان را بزدلانى پركرده اند كه از فداكارى و جانبازى سخت بيمناكند.
انديشه مرگ در نظرگاه امام على عليه السلام و در زندگى عملى او، به صورت محورى در آمد كه حقايق بنيادين از آن بر مى خاست. چه، اوّلاً مرگ يك حقيقت حتمى است [كه هيچ كس راه گريز از آن ندارد] و از ديدگاه اسلامى، مرگ به معناى انتقال يافتن از زندگى كوتاه مدّت (دنيا) به زندگى جاودانه است. با توجّه به اين ديدگاه، مرگ پايان زندگى شخص نيست بلكه آغاز زندگى ديگر اوست. بدين سبب دين اسلام تأكيد مى كند كه عمل شايسته در دنيا براى رستگارى در آخرت يك ضرورت قطعى به شمار مى رود و همين قانون، محور انديشه امام على عليه السلام در فراخوانى ديگران به حق و عدالت و در دفاع از اين دو، با دلاورى تا مرز شهادت است.
اين قانون به خداوندى مربوط مى شود كه اعمال انسان را در دنيا بر مى شمارد و بر طبق عدالت، در آن جهان از او حساب مى كشد. انديشه امام على عليه السلام پيرامون همين محور دور مى زند. او در سخنانش چنين مى گويد:
«آگاه باشيد! دنيا خانه اى است كه كسى در آن ايمنى ندارد جز آن كه به گردآورى توشه آخرت پردازد و از كارهاى دنيوى كسى رهايى نمى يابد. مردم به وسيله دنيا
ص: 209
آزمايش مى شوند. پس هر چيزى از دنيا را براى دنيا به دست آوردند از كفشان بيرون مى رود و بر آن محاسبه خواهند شد و آنچه را در دنيا براى آخرت كردند، به آن خواهند رسيد و با آن خواهند ماند. دنيا در نظر خردمندان چونان سايه اى است كه هنوز گسترش نيافته، كوتاه مى گردد و هنوز فزونى نيافته، كاهش مى يابد.(1)»
امام عليه السلام در سخنرانى ديگرى، رابطه اجلها را با عملها چنين تعريف مى كند:
«اى بندگان خدا، از خدا بپرهيزيد و با اعمال نيك به استقبال اجل برويد و با چيزهاى فانى شدنى دنيا، آنچه را كه جاويدان مى ماند خريدارى كنيد. از دنيا كوچ كنيد كه براى كوچ دادنتان تلاش مى كنند. آماده مرگ باشيد كه بر شما سايه افكنده است. چون مردمى باشيد كه بر آنها بانگ زدند، و آنان بيدار شدند و دانستند كه دنيا خانه جاويدان نيست و آن را با آخرت مبادله كردند.
خداى سبحان شما را بيهوده نيافريد و به حال خود رها نكرد. ميان شما تا بهشت يا دوزخ، فاصله اندكى جز رسيدن مرگ نيست. زندگى كوتاهى كه گذشتن لحظه ها از آن مى كاهد و مرگ آن را نابود مى كند، سزاوار است كه كوتاه مدّت باشد. زندگى كه شب و روز آن را به پيش ميراند، بزودى پايان خواهد يافت. مسافرى كه خوشبختى و يا بدبختى به همراه مى برد، بايد بهترين توشه را با خود بردارد. از اين خانه دنيا زاد و توشه برداريد كه فرداى رستاخيز نگهبانتان باشد. مرگ حق است و از ديدگاه مؤمنان فرمان حقّى است كه آنان را در ايمان و انجام دادن كارهاى شايسته، نيرومند و استوار مى سازد و وادارشان مى كند كه در كار كوچك و يا بزرگ، خويشتن را مورد حسابرسى قرار دهند.(2)»
در اين صورت، نخستين باب اين است كه مرگ بايد پيمان انسان مؤمن با خدايش را حكايت كند، زيرا خداوند مى فرمايد: «از مؤمنان مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضى بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضى چشم به راهند و هيچ پيمان خود دگرگون نكرده اند(3).»
در اين جا، شهادت با رساترين بيان اسلامى اش تجلّى مى يابد، زيرا درستى راه و
ص: 210
نيكى پايانه شخص به معناى گزينش راه حق است كه جز آن راه درستى وجود ندارد. آيه زير بر على بن ابى طالب عليه السلام و راستگويان تطبيق مى شود:
«خدا از مؤمنان جانها و مالهايشان را خريد، تا بهشت از آنان باشد. در راه خدا جنگ مى كنند، چه بكشند و يا كشته شوند...(1)»
على عليه السلام در تمامى نبردهايى كه ميان اسلام و شرك در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رخ داد مصداق اين آيه است و اين موضوع چونان نور خورشيد روشن است. امام عليه السلام از اين كه در نبرد احد شهادت نصيب او نشد اشك مى ريخت! به ديگر سخن دلاورى در وجود انسانى كه به حق، به زندگى ديگر و بهشت ايمان دارد ريشه دوانيده است، همان بهشتى كه براى برگزيدگان، پاكان، پرهيزكاران و كسانى آفريده شده است كه كارهاى نيك انجام مى دهند.
او در تمامى مراحل زندگى اش، حياتش را بر كف دست خويش نهاده بود زيرا مى دانست كه اجل او در جنگ و يا در صلح به جلو و يا عقب نمى افتد، بلكه اجل نگهبان اوست. چنان كه در يكى از سخنرانيهايش مى گويد:
«خداوند براى من پوششى استوار قرار داد كه مرا حفظ كند و هرگاه عمرم بسر آيد، اين پوشش از من دور مى شود و مرا تسليم مرگ مى كند و در اين روز، نه تير خطا مى رود و نه زخم بهبود مى يابد.(2)»
على عليه السلام كه از مرگ، همان برداشت اسلام را داشت و آن را شهادت مى دانست، در ميدانهاى نبرد با مرگ انس مى گرفت و بدين ترتيب به صورت يك الگو و سند براى ديگران در اين ميدان در آمد. او عملاً با مرگ همدم شد و حتّى همدمى او با مرگ از همدمى كودك به پستان مادرش بيشتر بود و اين چيزى است كه سخنان راستين و بحق او كه از ژرفاى دلش بيرون مى آيد از آن پرده بر مى دارد:
«اى مردم، امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات در هم بشكنيد و از راه اختلاف و
ص: 211
پراكندگى بپرهيزيد و تاجهاى فخر و برترى جويى را بر زمين نهيد. رستگار شد آن كس كه با ياران به پا خاست يا كناره گيرى نمود و مردم را آسوده گذاشت. اين گونه زمامدارى چون آبى بد مزه و لقمه اى گلوگير است و آن كس كه ميوه را كال و نارس بچيند، مانند كشاورزى است كه در زمين ديگرى بكارد.
در شرايطى قرار دارم كه اگر سخن بگويم، مى گويند بر حكومت حريص است و اگر خاموش باشم، مى گويند: از مرگ ترسيد. هرگز! من و ترس از مرگ؟! پس از آن جنگها و حوادث ناگوار؟ سوگند به خدا، اُنس و همدمى فرزند ابى طالب به مرگ در راه خدا از همدمى كودك به پستان مادر بيشتر است! اين كه سكوت گزيدم، از علوم و حوادث پنهانى آگاهى دارم كه اگر بازگويم، آشفته مى گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاههاى عميق.(1)»
آرى، وقتى على عليه السلام به جهاد در راه خدا و سعادت اخروى فرا مى خواند، اين فراخوانى او از جهاد بر ضد ظلم و ستم جدا نيست. چه، اين دو جهاد: جهاد در راه خدا و حق و جهاد در راه دست يافتن به زندگى شرافتمندانه، يك جهاد به شمار مى رود كه يكى جدا از ديگرى نيست. اگر على عليه السلام ديگران را به ياد مرگ
مى انداخت، تنها بدين سبب بود كه مى خواست در حالى با افراد بزدل و ناتوان رو به رو شود كه آنان را به ياد مرگ بيندازد و به ايشان بگويد كه هر چند آنها مى پندارند
كه از چنگال مرگ مى گريزند، امّا مرگ بزودى گريبان آنها را خواهد گرفت. بنابراين، يادآورى مرگ، در حقيقت، نوعى فراخوانى به جهاد و مقاومت در برابر ستم است.
على عليه السلام در پرتو ديدگاه انقلابى و شيوه مبارزه و مقاومتش، مرگ را معنا و تعريف مى كند: مرگ آن است كه انسان در زندگى اش مغلوب بسر برد و اين، همان مرگ روان و خوارى بزرگ است.
در همين حال، مردگان مى توانند به زندگى افتخارآميز دست يابند و آن، زمانى است كه آنان در حالى كه بر دشمنان ستمكار خود پيروز مى شوند، بميرند. بر اين اساس، زندگى كه با خوارى و زبونى توام باشد مرگ است و اين، انديشه فدائيان،
ص: 212
جانبازان و پيكارگران راه آزادى در طول تاريخ است و اين، همان انديشه بلند على بن ابى طالب عليه السلام است كه در نبرد صفين و در هنگامى كه سپاه معاويه آب را به روى ياران او بستند، در سخنرانى اش چنين فرمود:
«شاميان با بستن آب، شما را به پيكار فرا خواندند. اكنون بر سر دو راهى قرار داريد: يا به ذلّت و خوارى بر جاى خود بنشينيد و يا شمشيرها را از خون آنها سيراب سازيد، تا از آب سيراب شويد. چه، مرگ در زندگى توأم با شكست و زندگى جاويدان در مرگ پيروزمندانه شماست! آگاه باشيد! معاويه گروهى از گمراهان را آورده و حقيقت را از آنان مى پوشاند، تا كوركورانه گلوهاشان را آماج تير و شمشير كنند.(1)»
ص: 213
ص: 214
ص: 215
ص: 216
سخن گفتن درباره سياست نظامى على بن ابى طالب عليه السلام در زمان خلافت او، كارى است بس دشوار و پيچيده و دليل آن هم اين است كه سياست نظامى امير مؤمنان عليه السلام به عنوان خليفه و يا هر رهبر حكومتى، سياست اثباتيگرى و كاربردى است كه ترجمان يك نگرش دنيوى و سياسى مى باشد و اين سياست بر پايه نگهدارى حكومت و توجيه و توسعه آن و نيز جلوگيرى از خطرهاى دشمنان آن استوار است. اين سياست، دقيقا - همانند سياست پراگماتيستى - با واقعيت بسان موضوعى برخورد مى كند كه طرحهاى تئورى خود را در طى عمليات پى در پى بر روى اين موضوع به اجرا در مى آورد و هدفش از اين عمليات آن است كه فعّاليّتهاى نظامى به طور موفقيت آميز انجام شود.
از جمله الفباى سياست نظامى، آن است كه طرح تئورى نظامى در مرحله اجرا بايد به گونه اى پياده شود كه تنها در جهت هدف باشد. زمانى كه رهبران نمونه نظامى نظير اسكندر مقدونى، ژوليوس قيصر و ناپلئون بناپارت را مورد بررسى قرار مى دهيم، در شيوه آنها تنها اين موضوع را مى بينيم كه زندگى آنان با وظايف و مأموريتهاى نظامى و فتوحات پى در پى در هم آميخته است.
در عرف اين رهبران نظامى، جنگ جنگ است و تنها راه براى به دست آوردن پيروزيها و افتخارات تاريخى. به رغم اين كه - از نقطه نظر عمومى - جنگ وسيله اى است براى رسيدن به اهداف بزرگ، ليكن در ديدگاه اين رهبران نظامى كار آزموده به هدف نهايى آنها تبديل مى شود. چه، اينان آن چنان با جنگ انسجام پيدا مى كنند كه گويى جنگ هدفى است كه آنها نمى توانند از آن دست بردارند.
اين سخن كه «اگر آن پيروزيها بدون جنگ براى آن رهبران بزرگ نظامى ميسّر مى شد، آنها آرزوى اين پيروزيها را نمى كردند» سخنى به گزاف نيست. چرا كه
ص: 217
جنگ، به تخصّص، باور، هنر، مهارت آنها و تنها وسيله توجيه آنها در زندگى تبديل شده است. البتّه، به استثناى وضعيتهاى ويژه اين رهبران و به استثناى كارهاى فرماندهان نظامى كه شهرت تاريخى ندارند.
گاهى به سبب وجود يك هدف سياسى، جنگ آغاز مى شود، ليكن با گذشت زمان و با فرورفتن در شيوه ها و فضاهاى جنگ، اين انگيزه پديد مى آيد كه از طريق جنگ مى توان به هدف سياسى دست يافت و در اين هنگام است كه جنگ به صورت تنها گزينه در مى آيد و تصوير رهبرانى نظامى چون اسكندر مقدونى، ژوليوس قيصر، ناپلئون بناپارت و ديگران را به همين ترتيب مى توان ترسيم كرد.
اين كه ما از اين رهبران نظامى نام برديم و نه از هلاكو و چنگيزخان، بدان سبب است كه آنان در تاريخ پر آوازه تر و نسبت به تاريخ آگاه ترند.
زيرا اين رهبران نظامى از قدرت، هدف، طرح و فعّاليّت برخوردارند و به همين سبب سرزمينى را نمى توان پيدا كرد كه اصول بنيادين آنان براى ادامه نبرد در آن تطبيق نشود و در پيش گرفتن سياستهاى نظامى در خور توانايى هر كدام از آنان امكانپذير نباشد.
امّا تفاوت اساسى على بن ابى طالب عليه السلام كه نمونه عالى از يك فرمانده نظامى جنگجو و فدايى بود، با ديگر فرماندهان اين است: به رغم اين كه پيكار براى امام عليه السلام به عنوان جنگجويى بزرگ و بى نظير، به صورت يك حرفه در آمده بود، ليكن او پيكار را به خاطر پيكار دوست نمى داشت. على عليه السلام از لحاظ تواناييهاى
پيكار، هيچ گونه كم و كاست نداشت، زيرا از توانايى فوق العاده اى براى پيكار برخوردار بود. همچنين انگيزه نبرد كه به سرنوشت اسلام اختصاص داشت در وى نيرومند بود. بنابراين، او چه چيزى را كم داشت، تا يك فرمانده نظامى همسنگ اسكندر مقدونى باشد. البتّه، با تفاوت بزرگى كه در ميان آنها وجود دراد؟
پاسخ اين پرسش را مى توان چنين گفت: على عليه السلام يك مرد الهى و انسانى بود. امّا
ص: 218
الهى بود به اين دليل كه وى به جهان ديگر، روح، جهان ملكوت و عدالت، وابسته و معتقد بود. انسانى بود، زيرا وى به كره خاكى و جهان انسانيت وابسته بود و بايد به خاطر اجراى حق و پياده كردن عدالت در زندگى كه پر از ستمگرى و استبداد و ظلم و دزدى است مبارزه مى كرد و به همين دليل، در هر رويداد جنگى درباره تمامى جوانب آن مى انديشيد كه هم با بعد الهى و هم با بعد انسانى او سازگار باشد. او با اجتهاد سياسى و يا دينى اش درباره دشمن مسلمانش مى انديشيد و تمامى حسابها را انجام مى داد، تا نسبت به او عنايتى كند و ستمى صورت نگيرد و نيز تا جايى كه امكان دارد، درگيرى را از ميان بردارد و به دشمن فرصت ترك مخاصمه بدهد.
تصميم امام على عليه السلام بر عملى ساختن شيوه عادلانه اش در دورى كردن از جنگ و بنيان نهادن پايگاه عدالت و كمك به شخص خطاكار تا از خطايش كناره گيرى كند و نيز فضيلتهاى او در تحمّل رنج به خاطر دشمنانش و در بخشش و گذشت از آنها و ديگر ويژگيهاى برجسته او، پرداختن به سياست نظامى او را به صورت مستقل براى ما دشوار مى سازد. چه، او اين سياست را نمى خواست و يا نمى خواست كه اين سياست را به يك ديدگاه نظامى صرف تبديل كند، بلكه عوامل و شرايط جديد، آن چنان بر او فشار آورد كه وى را واداشت تا بگويد: جنگ براى تأويل قرآن همانند جنگ براى تنزيل و فرود آمدن آن است. و نيز بگويد: پيكار با فريب خوردگان همچون پيكار با كفار قريش است. امام عليه السلام فرمود:
«قريش با من چه مى گويند؟ به خدا سوگند كه در زمان كفرشان با آنها جنگيدم و اكنون نيز كه كجروى مى كنند با آنها مى جنگم. من آنم كه ديروز با آنان همراه بودم، همچنان كه امروز نيز با آنان همراهم!»(1)
عوامل پيكار بسيار روشن، پايدار و قطعى بود، ليكن با اين وجود، امام عليه السلام هم با
خود و هم با ديگران سخت عادلانه رفتار مى كرد. از اين رو لحظه به لحظه قرآن را به
ص: 219
خاطر مى آورد تا موضعش را استوار، خطايش را شناسايى، جهتها را نشانه گذارى و تيرها را با دقت پرتاب كند زيرا عدالتى كه از لحاظ فكرى و رفتارى از او انسانى خارق العاده ساخته بود، وى را به چيزى هدايت مى كرد كه خواسته الهى است نه به چيزى كه خواسته بشرى مى باشد.
بنابراين در برداشت الهى از قضايا، گاهى دست برداشتن از سود نبرد و يا يك مسأله سياسى به منظور ارايه الگوى عالى تاريخى مهم تر و ارزشمندتر [از سود نبرد و يا مسأله سياسى] است.
چه، انسان، هيچگاه نيازمند جنگ نيست بلكه نيازمند الگو و الگوهاى عالى است. از اين رو، نام رهبران نظامى تاريخى همچون طيوف و... صرفا به خاطر نيازهاى پژوهشى برده مى شود، ليكن امام على عليه السلام همواره سمبل عالى تمامى فضايل بلند بشرى است كه بشريت به خاطر تحقق يافتن اين فضايل مبارزه مى كند.
ما پيشتر ديديم كه چگونه امام على عليه السلام از كشتن عمروبن عاص صرف نظر كرد، در حالى كه وى از اعضاى ستاد فرماندهى سپاه معاويه بود و امام عليه السلام او را بر زمين افكنده بود. نيز ديديم كه چگونه آن حضرت، سپاهيان معاويه را از رود آب كنار زد و سپس به ايشان اجازه داد كه از آب استفاده كنند! و نمونه هاى بى نظيرى از اين قبيل كه نبايد آنها را سياست نظامى و شيوه جنگى بناميم، بلكه الگوهاى عالى اخلاقى و انسانى هستند كه بايد سرمشق همگان قرار گيرند.
آرى، سيره على بن ابى طالب عليه السلام در جنگها، خود باعث مى شود كه ما از سياست نظامى او پيروى نكنيم، زيرا پيروى از سياست او، ما را وا مى دارد كه از اخلاق نمونه، انديشه بزرگ و عدالت بى نظير او پيروى كنيم، عدالتي كه تمامى نامگذاريها و تعريفهاى ديگر از قبيل سياست نظامى، ديپلوماسى، تاكتيك و امثال آن را وا پس مى زند [و اين، براى ما بسيار دشوار است].
على عليه السلام با عدالت و زهد پرورش يافت و در اين دو رشد كرد و نهال آنها را در
ص: 220
وجودش كاشت و آنها جزو وجود او شد. بنابراين، او هيچگاه به دنبال پيروزيهاى سياسى و نظامى زودگذرى كه با عدالت و زهد رابطه اى نداشته باشد نمى رفت و اين يك مدخل ضرورى است كه در هنگام سخن گفتن درباره سياست نظامى على عليه السلام بايد آورده شود.
در اين جا يك نقطه اصلى به چشم مى خورد كه خود را بر سياست نظامى على عليه السلام تحميل مى كند و اين نقطه، همان سرشت جنگ و جوانب آن است.
جنگ جمل، جنگ نهروان و جنگ صفين كه جنگهاى اصلى و بزرگ در زمان اين خليفه اند، به طور كلّى جنگهاى داخلى اسلامى بوده اند، زيرا در ظاهر، جنگ اسلام بر ضد اسلام است. بنابراين، تمامى عملكردهاى امام على عليه السلام در اين جنگها بيش از آن كه اقدامات نظامى به معناى متعارف آن باشد، اقداماتى است اعتقادى، اخلاقى و اسلامى. برخى از اين اقدامات عبارتند از:
1- آغاز نكردن جنگ تا اين كه حجت دوبار بر دشمن تمام شود: نخست: از طريق اعلان جنگ توسط دشمن (جنگ ناكثين و جنگ قاسطين) دوم: آغاز جنگ به وسيله خود دشمن.
2- جستجوى تمامى راههاى ممكن به منظور جذب برخى از افراد دشمن به صلح.
3- پرهيز كردن از به دست آوردن پيروزى، با بهره گيرى از ابزار نادرست. به عنوان مثال، به رغم اين كه معاويه نخستين كسى است كه آب را به روى سربازان امام على عليه السلام مى بندد، امّا امام عليه السلام با بستن آب به روى سپاه معاويه موافقت نمى كند.
4- داراييها و زنان دشمن را پس از پيروزى، مباح اعلان نمى كند و تنها به غنايم موجود در ميدان جنگ بسنده مى كند.
5- امام على عليه السلام، زخمى، اسير يا كسى را كه از ميدان نبرد مى گريخت و كسى را كه شرمگاهش را برهنه مى كرد نمى كشت و به زنان بى احترامى نمى كرد، حتّى اگر
ص: 221
آنان به او دشنام هم مى دادند. اين دستورات و سياستهاى جنگى امام عليه السلام از برخى سخنرانيها و نوشته هاى او بروشنى به دست مى آيد. به عنوان نمونه، در سفارش او به جاريه بن قداحه سعدى كه او را براى رويارويى با بسربن أرطاة كه يكى از فرماندهان سپاه معاويه بود و پس از يورش به قبيله هَمْدان، زنان و كودكان را به قتل رسانيده بود، اعزام كرد، چنين آمده است:
«جز با كسانى كه با تو پيكار مى كنند، پيكار مكن، زخميها را مكش، حيوانى را به بيگارى مگير، هر چند اين كار مستلزم آن باشد كه تو و همراهانت پياده برويد! آبهاى آشاميدنى مالكان آب را براى خود مصادره مكن و تنها فزونى آن را با طيب خاطرشان بنوش و به هيچ مرد و زن مسلمانى دشنام مده و به هيچ مرد و زن كافر ذمّى ستم مكن. خونها را در راه حق بريز و در راه حق از ريختن آن خوددارى كن.»
پيداست كه سياست على عليه السلام كاملاً بر خلاف سياست دشمن است، سياست دشمنى كه در كشتارگاههاى بُسربن أرطاة و امثال او تجسم يافته است. سياست امام عليه السلام در جنگ صفين، نمونه والايى از باورهاى اسلامى و استوار اوست و همين سياست به طور كلّى جوهره سياست او در جنگهاى مشابه يعنى در جنگهاى اسلامى - اسلامى بوده است. هنگامى كه ياران على عليه السلام در جنگ صفين از او پرسيدند كه چرا به آنان اجازه پيكار نمى دهد و جنگ را به تأخير مى اندازد؟ امام عليه السلام فرمود:
«به خدا سوگند كه من يك روز جنگ را به تأخير نينداختم، مگر اين كه مى خواهم شايد گروهى از آنان رهيابند و به ما بپيوندند و با ديدگان كم نور خويش روشنى راه مرا بنگرند و اين درنگ به نظر من دوست داشتنى تر از كشتن آنهادر حال گمراهى است؛ اگر چه به گناهانشان باز مى گردند(1).»
همچنين گفت:
«بار خدايا... اگر ما را يارى كردى كه بر دشمنان پيروز گرديم، ستمكارى را از ما دور كن و با حق و رستگارى پا برجايمان گردان و اگر دشمنان ما را يارى كردى كه
ص: 222
بر ما پيروز گردند، شهادت را روزى ما كن و ما را از تباهى نگهدار(1).»
پافشارى امام عليه السلام بر آغاز نكردن نبرد، بدين سبب بود كه او مى خواست، دشمن نبرد را آغاز كند و بدين وسيله، به دشمن فرصت داده باشد كه از جنگ دست بردارد و به همين دليل، پيش از برخورد دو سپاه در صفين، چنين فرمود:
«شما جنگ را با آنان آغاز مكنيد، تا اين كه آنان دست به حمله بزنند، زيرا شما - بحمداللّه - حجت داريد و جنگ نكردن شما با آنان تا زمانى كه آنان جنگ را آغاز كنند، خود حجت ديگرى براى شما نسبت به ايشان است. آنگاه اگر به اجازه خداوند شكست بر دشمن افتاد، فراريان را مكشيد و درماندگان را زحمى نكنيد و زخميان را از پا در نياوريد و زنان را با آزار دادن تهييج نكنيد، اگر چه به شرف و بزرگوارى شما دشنام دهند و به فرماندهانتان ناسزا گويند.(2)»
از اين مقرّرات عالى روشن مى گردد كه انگيزه انسانى - اسلامى [در نزد امام على عليه السلام ] به مراتب از انگيزه كاربردى نظامى كه براى جنگ، جز قوانين جنگ را نمى شناسد نيرومندتر است. امّا دشمن از همين مقررات عالى سوء استفاده مى كرد، تا در سايه آن جنايت كند، ويران سازد و پيروز شود.
به عنوان نمونه، درست در هنگامى كه امام على عليه السلام به پيمان اسلامى پاى بند است، دشمن او حملات خود بر ضد پايگاههاى ياران او را شدّت مى بخشد و به همين ترتيب.... معناى اين كار، آن است كه تعهّدات اعتقادى على بن ابى طالب عليه السلام و پيروان او، از ديدگاه دشمن، يك رخنه به شمار مى رود. در حالى كه از ديدگاه نظامى با هيچ دليل و توجيهى به نفع جبهه نظامى نيست كه نقطه ضعف به دست دشمن دهد و براى نفوذ او رخنه اى باز كند.
حفظ ارتباط ميان اصول عالى اخلاقى و انسانى و اصول و قواعد جنگى از نظرگاه كلّى نظامى و يا سياست پايدار نظامى كه در جهان به كار گرفته مى شود،
ص: 223
بسيار دشوار است. چه، وجود تضاد ميان اين دو مجموعه اصول [= اصول اخلاقى
و اصول جنگى] گاهى در عمليات نظامى موجب وارد آمدن زيانهاى عملى مى شود.
در فرماندهى و رهبرى امام على عليه السلام اصول اخلاقى با روش نظامى او - به طور انكارناپذير - در هم آميخته اند. ليكن اين سياست را در عمليات نظامى در جهان تا كجا مى توان تعميم داد؟ [پاسخ اين سؤال] امرى است كه تشخيص آن از توان ما بيرون است.
هرگاه از اين ويژگى برجسته در سياست نظامى امام على عليه السلام فراتر رويم،
مى توانيم يك سلسله اصول كلّى را از اين سياست نظامى استنباط كنيم كه در بينشهاى نظامى بشرى مى توان از اين اصول بهره گرفت و آنها از اين قرارند:
1- على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه اميرمؤمنان است، خود فرماندهى سپاهش
را بر عهده مى گيرد و بر طبق سياستى عمل نمى كند كه مى گويد: بايد فرماندهى دولت از فرماندهى ارتش جدا باشد، زيرا فرماندهى ارتش يكى از مسؤوليتهايى است كه تحت فرماندهى و رهبرى خليفه كار مى كنند.
اين كه خليفه شخصا فرماندهى ارتش را در جنگها بر عهده گيرد سنّتى ثابت و معمول نبوده بلكه غالبا خليفه به فرماندهان ارتش دستور مى داده است كه وظايف و مأموريتهاى جنگى را بر عهده گيرند. ليكن على عليه السلام كه از رهبرى پيامبر اسلام، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله، الگو مى گيرد و زير پرچم او رشد يافته و شاگرد او بوده است، به پيروى از پيامبر كه فرماندهى غزوات را خود به عهده مى گرفت، فرماندهى جنگهاى بزرگ را مستقيما در دست مى گيرد.
امام عليه السلام با اين روش خويش، رهبرى جهاد را نيز بر عهده مى گيرد، همان جهادى كه او درباره اش فرمود:
«جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند بزرگ به روى دوستانش گشوده
ص: 224
است؛ لباس تقوا، زره محكم حق و سپر آهنين اوست. بنابراين، كسى كه از جهاد دورى جويد و از آن روى برتابد، خدا به او لباس خوارى، جامه بلا و گرفتارى مى پوشاند... و بر اثر بى اعتنايى به جهاد، از راه حق منحرف، به بدبختى و بيچارگى دچار و از عدل و انصاف محروم مى گردد.(1)»
او كه به وجود پروردگارش يقين دارد و نسبت به دينش هيچ ترديدى به خويشتن راه نمى دهد، نمى خواهد از جهاد خوددارى كند. امام عليه السلام در حالى كه عازم پيكار با سپاه جمل مى شود به ياد بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله مى افتد و مى گويد:
«به خدا سوگند كه من در ميان آنها بودم كه به سوى رستگارى مى رفتند، تا دشمن را فرارى داديم. من نه ناتوان بودم و نه ترسو و اكنون نيز راه من همان راه است. پس باطل را مى شكافم تا از پهلوى آن حق پديدار گردد.(2)»
2- پاسخ دادن به تجاوز دشمن، پيش از آن كه وى دست به تجاوز بزند. چه، آگاهى از خطر تجاوز، انسان را وا مى دارد كه دست به سرعت عمل بزند و به سمت دروازه هاى دشمن حركت كند، تا جلو هجوم تجاوز كارانه او را بگيرد و حالت تهاجمى او را به حالت دفاعى تبديل كند.
در جنگهاى على عليه السلام اين سياست بروشنى خود را نشان داد. به عنوان نمونه، در جنگ جمل، على عليه السلام از شهر بيرون آمد و روانه جبهه نبرد با پيمان شكنان [= ناكثين] در بصره شد و مسافتهاى درازى را پيمود. همچنين، امام عليه السلام[از كوفه بيرون آمد] و به قرارگاه خوارج يعنى مداين و نهروان كه محلّ تجمّع آنها بود، رفت. چنان كه با هدف رويارويى با معاويه رهسپار شام گرديد و در صفين با او برخورد كرد. بنابراين، سرعت پاسخ گويى به شورشهاى مسلحانه و به هنگام خود به سمت آن رفتن، يك نوع عمليات نظامى مهم به شمار مى رود كه به حركت نظامى جان تازه مى بخشد و موجب تداوم سياست و شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله در غزوات و فتوحات اسلامى مى شود.
ص: 225
تعهد على عليه السلام بر آغاز نكردن هجوم در ميدان نبرد، هيچ تأثيرى بر شيوه شناخته شده او در آغاز كردن جنگ به معناى نظامى و راهبردى آن نداشت بويژه كه پيمانهاى صلح موجب شكست او نمى شد.
او در جنگهاى جمل، نهروان و صفين، پيروزى نظامى جانانه اى را به دست آورد، ليكن در جنگ صفين سياست داورى ميوه هاى پيروزى را بلعيد و اين بر اثر سست شدن اراده مردم بود.
او خطاب به مردمى كه موقعيّت او [يعنى] حق را درك نكردند و در حساس ترين موقعيتها او را تنها گذاردند، چنين فرمود:
«هان آگاه باشيد كه من شب و روز و در نهان و آشكار، شما را به جنگ با اينان فراخواندم و به شما گفتم پيش از آن كه آنان به شما حمله كنند؛ شما به آنان يورش بريد. به خدا سوگند كه با هيچ گروهى در شهر و ديارشان جنگ نشده است، مگر اين كه آن گروه شكست خورده و خوار شده اند. امّا شما كار را بر عهده يكديگر واگذاشتيد و يكديگر را خوار و زبون ساختيد تا اين كه از هر سوى به شما تاختند و ديارتان را تصرّف كردند... زشتى و غم نصيبتان باد. در آن هنگام كه نشانه تير آنان قرار گرفته ايد شما را غارت مى كنند و شما غارتشان نمى كنيد، با شما پيكار مى كنند و شما پيكار نمى كنيد، با حق مخالفت مى كنند و شما خشنوديد! هرگاه كه در تابستان شما را به جنگ با آنان تشويق كردم، گفتيد اكنون هوا گرم است؛ به ما مهلت ده كه گرما بشكند و اگر در زمستان شما را به پيكار با آنان فرمان دادم، گفتيد اكنون هوا سرد است؛ به ما مهلت ده كه سردى هوا بيارامد. همه اينها فرار از گرما و سرما بود. پس اگر شما از گرما وسرما چنين مى گريزيد، به خدا سوگند كه از شمشير بيش از اين خواهيد گريخت.(1)»
از شيوه امام على عليه السلام مى توان اين انديشه كلّى را به دست آورد كه هرگاه دشمن در انديشه فرود آوردن ضربه اى تجاوزكارانه باشد، وارد آوردن ضربه پيشگيرى كننده بر وى و يا آمادگى جنگى مناسب به منظور دفاع از حق و يا وطن يك ضرورت نظامى است. مشكل على عليه السلام در جنگها آن بود كه دو دلى اكثريت
ص: 226
افراد سپاه او يا مخالفت با او و يا تأخير او در صدور فرمان نبرد، مانع از حركت نظامى پيش گيرانه او مى شد.
3- ژرف نگرى امام على عليه السلام در شناخت نيروهايى كه به نيروهاى اسلامى اش هجوم مى آوردند، زيرا اولاً: او به جنگ بر ضد شرك و جنگ داخلى اسلامى با يك ديد نگاه نمى كند و ثانيا: گروهها و افرادى را كه همگى زير چتر نام اسلام قرار دارند، دقيقا از يكديگر جدا مى سازد نظير گروههايى كه در جنگهاى ناكثين و قاسطين و مارقين شركت داشتند.
امام على عليه السلام با سخنانى كه مستقيما در جمع افراد اردوى خويش راجع به مشخصات گروهها و افراد ايراد مى فرمود، تلاش مى كرد كه آنان را از لحاظ فرهنگ و مهارت در شناخت دشمن مجهّز سازد زيرا برخى از شناختها آنقدر مهمّ است كه نبايد بسادگى از آن صرف نظر كرد.
شناخت دقيق دشمن و عمل كردن در پرتو اين شناخت، بدان معناست كه بايد لوازم و ابزار جنگ را فراهم كرد و راههاى آن را سنجيد و مانع از نابسامانيها و آشفتگيهايى شد كه از عدم شناخت و پيش بينى ناشى مى شود.
چنان كه بارها گفتيم شرايط ويژه و شرايط عمومى اردوى امام عليه السلام با پيش بينى او اصلاً همخوانى نداشت و اين چيزى بود كه در خارج از دايره فرمان او اتفاق مى افتاد ليكن با اين وجود شناخت و پيش بينى او كاملاً دقيق بود و در آن ترديدى نيست. چه، به عنوان مثال شناخت او از معاويه بن ابى سفيان با شناخت او از خوارج كاملاً متفاوت بود. در مثل، او ديدگاهى كه پيش از جنگ درباره معاويه دارد، در اثناى جنگ هم همان ديدگاه را دارد و از آن بر نمى گردد و با نامهايى چون «آزاد شده»، «فرزند آزاد شدگان» و ديگر صفاتى كه بر او به كار برده است ياد مى كند.
همين شناخت امام عليه السلام از معاويه موجب شد كه نسبت به او موضع استوار و ثابتى داشته باشد و به رغم سفارش نزديكترين مشاورانش، بويژه ابن عباس، معاويه
ص: 227
را از استاندارى شام بركنار سازد و همين موضع را بدون تغيير در اثناى جنگ نيز بر ضد معاويه مى گيرد و هرگونه تقاضايى را براى بازگشت از موضع قبلى و باقى گذاردن معاويه را در شام قاطعانه ردّ مى كند.
از امورى كه جلب توجّه مى كند آن است كه على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه با شرايط درهم آميخته روبه روست، موضع خويش را مشخص مى كند. بنابراين، مسؤوليت او در عين حال كه دشوار است متنوع است تا با وضعيت درهم آميخته اى كه در برابرش قرار دارد مقابله كند چرا كه مسؤوليت هميشه به معناى اتخاذ يك موضع نيست، بلكه گاهى شرايط ايجاب مى كند كه شخص چند موضع كه لازم و ملزوم يكديگرند داشته باشد و اين مواضع را مسؤوليت پيشوايى و عظمت آن هماهنگ و يك پارچه مى سازد.
در واقع اين شيوه موضعگيرى تنها براى انسانهاى بزرگ ميسر است كه قادرند از دايره منيت بيرون روند و به دايره جهانى كه بدان پاى بند است در آيند. على عليه السلام كه از خوى معاويه آگاهى دارد بخوبى مى داند كه در اردوى معاويه افرادى از نقاط مختلف هستند كه مسلمانند هر چند پشتيبانان اصلى معاويه شاميان مى باشند و نيز در اردوى معاويه مسلمانانى هستند كه درجات ايمانشان با يكديگر متفاوتند. به عنوان نمونه برخى از آنان تازه مسلمانند همانند شاميان و برخى از آنان كسانى هستند كه پيشتر ايمان آورده بودند. از اين رو، امام عليه السلام مى خواست سخنانى را ايراد كند كه چند بعدى باشد. سخنانى كه با آن معاويه را مورد خطاب قرار دهد نظير آزاد شده و فرزند آزاد شدگان، و سخنانى كه با آن گروه مسلمانى را مورد خطاب قرار دهد كه اردوى معاويه را تشكيل مى دهند و در اين سخنان بايد بُعد اسلاميت اين گروه را مدّ نظر قرار دهد - اگر آنان به سخنان او پاسخ مثبت دهند - و درباره جلوگيرى از ريختن خونها سخن بگويد.
از آن جا كه خواسته امام على عليه السلام مبنى بر جلوگيرى از ريختن خونها، ثابت و
ص: 228
پايدار بود، او به رغم آگاهى وشناختى كه از معاويه داشت وى را به رعايت تقواى الهى فرا مى خواند و چنين مى فرمود:
«در آنچه به دست دارى خدا را در نظر داشته باش و از او بترس و حق او را نسبت به خويش بررسى كن و به دانستن آنچه از دانستن آن معذور نيستى بپرداز. چه، براى طاعت علامتهاى آشكار، نشانه هاى واضح، راههاى روشن، گدارهاى راست و پايانى مطلوب وجود دارد كه زيركان بدان روى مى آورند و ناكسان از آن سرباز مى زنند. هر كس كه از آن راه بيرون شود از راه حق بيرون رفته و ندانسته پاى در بيابان گمراهى نهاده و خداى بزرگ نعمت خود را از او گردانده و عذاب خود را بر او فرود آورده است. پس به خويشتن آى و خود را درياب و از خود بترس و بدان كه خدا راه را بروشنى به تو نشان داده است و هنگامى كه كارت به پايان رسد، متوجه خواهى شد كه به سوى كمال زيان و به سمت محلّه كفر و ناسپاسى رانده اى. و نفست تو را به بدى وادار ساخته و در گمراهى افكنده و در هلاكت گاهها انداخته و راههاى رستگارى را بر تو دشوار ساخته است.(1)»
على عليه السلام از مصيبتى كه دامنگير ديگران شده است ياد مى كند و معاويه را به مسؤوليتى كه در اين باره دارد توجّه مى دهد و به او چنين مى گويد:
«و گروه بسيارى از مردم را تباه كردى و به گمراهى خود فريفتى و در موج درياى [پليديهاى] خويش انداختى كه تاريكيها آنها را فراگرفته و امواج شبهه پيرامونشان به جنبش در آمده است. بنابراين، از راه راست دور شدند و به حقيقت پشت كردند و به راه باطل برگشتند. امّا اينان پس از شناختن تو، از تو بريدند و از يارى كردنت به خداى بزرگ پناه بردند؛ زيرا آنان را به دشوارى كشانيدى و از راه راست باز گردانيدى. پس، اى معاويه درباره خود از خدا بترس و مهارت را از دست ابليس بيرون كش. چه، دنيا از تو مى بُرَد و آن جهان به تو نزديك مى شود. والسّلام.(2)»
خواندن سخنان امام على عليه السلام و نامه هاى او؛ و مقايسه آنها با موضع ثابت و استوار ايشان، يگانگى مفهوم و موضع و روش آن حضرت را بيان مى كند. با اين وجود، امام عليه السلام تا جايى كه امكان داشته باشد، به مسلمانان گمراه نيز عنايت و توجّه
ص: 229
دارد.
شناخت معاويه با ديدگاههاى پر دامن تر و فراگيرتر، به حدّ كمال مى رسد زيرا معاويه تنها خود معاويه نيست بلكه يك پديده است. زيرا پديده اموى با شكل نوين طبقاتى اش در او تبلور يافته است. بنابراين، معاويه از ديدگاه امام على عليه السلام از دايره دين، خارج و بر پايه گمراهى استوار است و از نسل گروهى است كه «اسلام نياوردند، ليكن بدان وانمود كردند و كفر را پنهان داشتند.»
ريشه شناخت على عليه السلام از معاويه را بايد در شناخت ايدئولوژى و سياست خاندانى جستجو كرد كه معاويه اين خاندان را رهبرى مى كند و همين خاندان هستند كه در رأس هرم وضعيّت سياسى جديد در شام قرار دارند. امام عليه السلام با دورنگرى و پيش بينى دقيق خود، از رويدادهاى سياسى تازه اى كه در آينده رخ خواهند نمود، شناخت كامل دارد و به رغم اين كه با معاويه در ستيز است، مرحله آينده را چنين مى بيند كه گويى صرفا مرحله حكومت امويان است. اين برداشت سياسى، از نبوغ آن حضرت حكايت دارد. چه، او ماوراى فرد، يعنى وراى معاويه را مى بيند و از طريق آگاهيهايى كه درباره پديده معاويه، ريشه ها، چند و چونها، نمودها و ابعاد آن دارد، به آنچه در آينده رخ مى نمايد، هم اكنون پى مى برد و به همين دليل درباره فتنه بنى اميه فراوان سخن مى گفت و در يكى از سخنانش خطاب به مردم چنين فرمود:
«به خدا سوگند كه پس از من بنى اميه براى شما زمامداران بدى خواهند بود؛ همچون اشتر لگدانداز بدخوى كه با دهانش گاز مى گيرد و با دستش مى كوبد و با پايش لگد مى زند و از دوشيدنش جلوگيرى مى كند....(1)»
نيز درباره بنى اميه، در حالى كه از حكومت ايشان در آينده خبر مى دهد، چنين مى گويد:
ص: 230
«به خدا سوگند آنان [= بنى اميه] همواره ستم مى كنند، تا آن جاكه هيچ حرامى از طرف خدا را باقى نگذارند، مگر آن كه آن را حلال كنند و هيچ عهد و پيمانى را رها نكنند، تا آن را با ستم بشكنند، تا آن جا كه خانه اى گلى يا خيمه اى پشمين باقى نماند، مگر آن كه ستم آنان در آن وارد شده و تباهكارى ايشان آن را فراگرفته باشد و بدى رفتار آنان باشندگان آن را پريشان و پراكنده سازد و تا آن جا كه مردم دو دسته مى شوند و هر دو دسته گريانند، يك دسته براى دينش مى گريد و دسته ديگر براى دنيايش. و تا آن جا كه يارى يكى از شما نسبت به ديگرى همچون خدمتگزارى غلامى براى اربابش مى شود. در حضورش از او فرمانبرى مى كند و در غيابش از او بد مى گويد. و تا آن جا كه بزرگترين فرد از ميان شما كسى است كه در برابر فساد، حُسن ظنّ او به خدا بيشتر باشد...(1)»
امام على عليه السلام تمامى پديده هاى سياسى درهم آميخته و تمامى تضادها را در يك پيشگويى رسا و دقيق و نيز در تأثيرگذارى موقعيّت و شرايط [اجتماعى ]خلاصه كرده است، به گونه اى كه تمامى برخوردها و تضادها را تحليل و توجيه سياسى مى كند.
به عنوان مثال، او درباره نوع حكومت آينده پيش بينى و آن را مشخص مى كند و نيز موضع خود [در برابر آن] را بيان مى دارد، ليكن چنين ابراز عقيده مى كند كه پديده سياسى پيروز با درونمايه اقتصادى، اجتماعى و فكريى كه دارد، موضعگيرى او را بى اثر خواهد كرد. از اين رو، در يكى از سخنرانيهايش براى مردم افشا مى كند كه پس از او چه كسى زمام حكومت را در دست خواهد گرفت و آنان را به كشتن او فرا مى خواند: «فاقتلوه: او را بكشيد.» امّا حركت تاريخ به گونه اى است كه اجازه نمى دهد، موضع و ديدگاه امام عليه السلام به پيروزى برسد: «و لن تقتلوه: شما هرگز معاويه را نمى كشيد.»
تمامى اين سه واحد فكرى و سياسى: پيش بينى نوع حكومت آينده، فراخوانى به اتخاذ موضع قاطع (كشتن معاويه) و پيش بينى شكست در برابر نيروى پيروز در
ص: 231
سخنان كوتاه امام على عليه السلام كه سرشار از مفاهيم بلند است بيان مى شود:
«بدانيد كه پس از من مردى گشاده گلو و شكم بر آمده(1)، بر شما حكومت مى كند هر چه پيدا كند مى خورد و هر چه بيابد مى خواهد. پس او را بكشيد، اگر چه مى دانم كه
نمى كشيد! بدانيد كه آن مرد بزودى شما را به بدگفتن بر من و بيزارى جستن از من وادار مى كند و اگر خواست كه به من ناسزا گوييد، بگوييد؛ زيرا ناسزا گفتن به من، نشانى پاكى من و باعث نجات شماست. امّا از من بيزارى مجوييد. چه، من بر سرشت اسلام به دنيا آمده ام و در ايمان و هجرت بر همگان پيشى دارم.(2)»
در اين جا آنچه براى ما مهمّ است كه بار ديگر بدان اشاره كنيم، همداستانى شناخت و موضعگيرى [امام على عليه السلام] در طول راه است [= على عليه السلام از آغاز ستيز با معاويه تا پايان يك موضع داشت] و حتّى پس از شرايط كنونى.
امّا در مقابل اين وحدت و همداستانى پيش بينى، شناخت و موضع [در معاويه]، امام على عليه السلام به خوارج با ديد ديگرى مى نگرد و به همين دليل، آنان را به توبه فرا مى خواند و درباره پايان بدى كه ممكن است دچار آن شوند، به ايشان هشدار مى دهد و در يكى از سخنانش به آنان مى گويد:
«باد پر سنگريزه بر شما بوزد و از شما كسى كه كس باشد باقى نماند! آيا پس از ايمان به خداى بزرگ و جهاد به همراهى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كفر و خطاى خويش شهادت دهم؟ در اين هنگام است كه گمراه شده ام و از رهيافتگان نيستم! بنابراين، از بدترين راهى كه در آن هستيد، برگرديد و از همان راهى كه آمده ايد، باز پس رويد. امّا بدانيد كه پس از من خوارى و ذلّت شما را در برخواهد گرفت و به شمشير برّان دچار خواهيد شد و گرفتن اموال شما به وسيله ستمگران در ميان شما سنّتى خواهد شد.(3)»
امام عليه السلام تاكيد مى كند كه شما پس از من گرفتار زبونى مى شويد و نمى خواهد كه اين سرنوشت بد خوارج با دستان او به سراغ آنان آيد.
ص: 232
ابن عباس در گفتگويى با خوارج گفت: «چرا با على عليه السلام دشمنى مى كنيد، در حالى كه او نخستين كسى است كه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد؟» با اين سخن ابن عباس، بيست هزار تن از آنان از گمراهى خود بازگشتند و چهار هزارتن ديگر باقى ماندند.
امام على عليه السلام به يارانش درباره كشتن خوارج هشدار داد و فرمود:
«خوارج را پس از من مكشيد. چه، كسى كه حق را جستجو مى كند و دچار خطا مى شود، همانند كسى نيست كه هدف باطلى را پى مى گيرد و بدان دست مى يابد.(1)»
امام عليه السلام با اين سخن خويش به تفاوت موجود ميان خوارج و معاويه اشاره مى كند.
به رغم اين كه - برحسب دورنگرى امام على عليه السلام- خوارج باعث پيش آمدن مصيبتهاى فراوان براى اسلام خواهند شد، ليكن در سفارش خود تاكيد مى كند كه خوارج نبايد كشته شوند، چنان كه در سخنان آن حضرت چنين آمده است:
«نه، هرگز! به خدا سوگند كه خوارج نطفه هايى در صلب مردان و زهدان زنانند، بدان سان كه اگر شاخه اى از آنان بريده شود، دگر باره برويند و سرانجام، به هيئت گروههاى دزد و راهزن سر بر آورند(2). پس از من خوارج را مكشيد...»
4- بالا بردن منزلت سپاهيان و توجّه ويژه به وضعيّت آنان و رسيدگى به خانواده هاى ايشان، تا آنان با اطمينان كامل و آرامش خاطر به جهاد بپردازند و نيز به شايستگيها و تلاشهاى آنان ارج مى نهاد، زيرا سپاهيان تكيه گاه امت، نيروى جهاد و شالوده باز داشتن دشمن از تجاوزند. بنابراين، به هر اندازه كه وضعيّت مادى و روحى آنان بهبود يابد، پيروزى تضمين مى شود. چنان كه امام عليه السلام به حُسن گزينش فرماندهان نيروهاى مسلح سفارش مى كند، تا از اين طريق حقوق سربازان تأمين گردد. امام على عليه السلام در نامه اى به مالك اشتر، كارگزارش در مصر، چنين مى نويسد:
ص: 233
«بايسته است كه گزيده ترين سران سپاهيانت در نزد تو، كسى باشد كه كمك و يارى خويش ارزانيشان دارد و از بودجه خود بى دريغ به آنان ببخشد، به گونه اى كه خانواده هاشان كه پس پشت مى گذارند و مى روند، در آسايش كامل باشند تا در نبرد با دشمن تنها به يك هدف بينديشند. آرى، با گرايش معنوى تو به آنان، دلهايشان به سوى تو مى گرايد. بى گمان، آنچه بيش از همه باعث شادى و خشنودى فرمانروايان مى شود، بر پايى داد در كشور و گسترش دوستى ملّت است و بى گمان، عشق و مهر افراد ملّت به يكديگر جز با داشتن سينه هايى وارسته از كينه چهره ننمايد و خيرخواهى مردم هنگامى باشد كه برگرد زمامدارانشان پروانه سان حلقه زنند و از وجود دولتمردانشان احساس سنگينى نكنند و از درازى مدّت فرمانروايى آنان به ستوه نيايند. پس به آرمانهاشان ميدان بده و پياپى به نيكى يادشان كن و آفرينشان گوى و گرفتارى و تلاش نيروهايشان را مدام بشمار و يادكن كه يادآورى بسيار كارهاى نيكشان، دليران را نشاط مى بخشد و واپس نشستگان را بر مى انگيزد. ان شاءاللّه تعالى .
«وانگهى رنج تلاش هركسى را عادلانه ارج بنه و به ديگرى نسبت مده و در شناخت و بها دادن بدان كوتاهى مكن. هرگز مباد كه شرافت و شخصيت كسى وادارت كند كه كار و رنج كوچكش را بزرگ بشمارى يا گمنامى كسى بر انگيزدت كه كار بزرگ و تلاش او را كوچك بينى.(1)»
امام على عليه السلام به بايسته هاى وظيفه نظامى و ضرورتهاى تحول و پيشرفت آن بسان يك پژوهشگر مى نگريست و به همين دليل، سپاهيان را از لحاظ معيشتى، رزمى و روحى بدقت ارزيابى مى كرد، تا توان نظامى و مهارت رزمى آنان را آن گونه كه مى خواهد بالا ببرد.
بنابراين، على عليه السلام كه يك رزمنده تاريخى است در مجهز ساختن سپاهيان خود به مهارتهاى لازم و ارزشمند و آگاهيهايى كه در هر شرايطى بر ايشان سودمند باشد، سستى و كوتاهى نمى كرد و آنان را به بالا بردن مهارتهاى جنگى و فراگيرى مقررات آن تشويق مى كرد زيرا اين مهارتها از ديدگاه او بر اساس يگانگى اصولى كامل مى شود كه جهاد و يا رويارويى با قاسطان را مقرّر مى كند.
ص: 234
در يكى از سخنان او در نبرد صفين چنين آمده است:
«به هنگام رويارويى با دشمن، هر يك از شما كه درخود استوارى و صلابتى احساس كرد و در همرزم خويش، سستى و ضعفى ديد، بايد كه به شكرانه برترى بر همرزم، از برادر خويش چنان دفاع كند كه از جان و هستى خود كه اگر خدا مى خواست هر دو همسان مى شدند.
«بى ترديد، مرگ جوينده اى جدى است كه نه بر جاى ماندگان را از دست مى دهد و نه از فراگرفتن فراريان ناتوان مى شود؛ و در اين ميان، بى گمان مرگ سرخ ارجمندترين مرگهاست. سوگند به آن كه جان پسر ابوطالب به دست اوست كه مرا تحمل هزار زخم شمشير آسان تر از مرگ در بسترى است كه در راستاى پيروى از خدا نباشد.(1)»
نيز در سخنان او چنين آمده است:
«زره پوشان را در صف مقدم جاى دهيد و پس پشتشان ديگر نيروها را پشتيبان سازيد. دندانها را به هم بفشريد تا مقاومت جمجمه ها را در برابر شمشيرها فزونى بخشيد...(2)»
ص: 235
ص: 236
پيشينه هاى ديرينه، براى ريشه يابى درگيرى
ميان معاويه و على بن ابى طالب
چهار چوب طبقاتى و سياسى براى شرايط جديد
پايگاه مالى تشكيلات سياسى در شام
داستان غم انگيز ابوذر غفارى
موقعيّت على بن ابى طالب و كشته شدن عثمان
ص: 237
ص: 238
درگيرى ميان معاويه و على بن ابى طالب عليه السلام
معاويه بر ضد خلافت اسلامى كه در وجود امام على عليه السلام تبلور يافته بود، شعار مخالفت سر مى داد و اين شعار، همان شعار خونخواهى عثمان و مجازات قاتلان او بود. بى ترديد، شعار مزبور يك هدف سياسى، قومى و نژادى را با خود حمل مى كرد ليكن در چارچوب ايدئولوژى نو، براى حكومتى كه معاويه با ساماندهى ويژه اى پايه هاى نخستين آن را بنيان مى نهاد. از نظرگاه تحليل تاريخى و انديشه سياسى، وجود عوامل ريشه اى و ديرپا را در اين روابط پر تنش [امام على عليه السلام و معاويه] نمى توان از نظر دور نگهداشت.
امّا شخص تحليل گر نمى تواند به ريشه هاى نخستين جدال و كشمكش، عنوان عوامل اصلى و غالب را بدهد، زيرا اندازه تأثير ريشه ها را نمى توان مشخص كرد. چه، تأثير ريشه ها گاهى آگاهانه و در سطح گسترده و يا در سطح محدود است و گاهى به طور ناخودآگاه مى باشد. هر اندازه كه ريشه هاى جدال ديرينه با داده هاى واقعيت سياسى كنونى همخوانى داشته باشد، تأثير و دوام آن نيرومندتر است و در غير اين صورت، پيش گويى و تخمين زدن است كه نقش برجسته اى را در كامل كردن تحليل بازى مى كند، تا آن جا كه آن را از دايره نگرشهاى واقعى تاريخ دور مى سازد.
در هر حال، نبايد پيشينه هاى جدال و كشمكش و ريشه هاى كهن آن را ناديده گرفت، هرچند اين كار موجب مى شود كه ما نتوانيم اسباب و عوامل مستقيم اين جدال را بررسى كنيم. روشن است كه تابلو اجتماعى و عمومى بيشترينه نبردها و جدالها در دوران جاهليت از نبردهاى خونين ميان عموزادگان در يك قبيله حكايت
ص: 239
دارد و حتّى معروف ترين و خطرناك ترين جنگها از همين نوع جنگ بوده اند. به عنوان نمونه، جنگ بسوس كه چهل سال ادامه داشت، جنگى بود ميان دو پسر وائل به نامهاى بكر و تغلب؛ و عامل اين جنگ شترى بود كه پيرزنى از قبيله بكر به نام بسوس آن را در اختيار داشت. همچنين، جنگهاى داحس و غبراء جنگهايى بود كه ميان قيس بن عيس و ذيان، پسران بغيض بن ريث بن غطفان جريان داشت و مدّت چهل سال ادامه پيدا كرد.
در زمان قديم كه هنوز قصى سركرده قريش زنده بود، عبدمناف بازاده شدن به هم چسبيده دو فرزندش عبد شمس و عمرو روبه رو شد و اين حادثه برايش سخت اندوهبار بود. چه، كف پاى يكى از اين دو نوزاد به پيشانى ديگرى به گونه اى چسبيده بود كه گويى داراى يك ساختار است.
هنگامى كه آن غيبگوى سالخورده از قبيله خزاعه اعلان كرد: «به اعتقاد من اين دو نوزاد، تنها با خون از يكديگر جدا مى شوند» عمليات جداسازى اين دو جسد به هم چسبيده، با كمك فالگيرى و غيبگويى، ادامه مى يافت.
اين غيبگو، حادثه واقعى و محسوس را به غيب ارتباط مى داد و مى گفت: «به خدا سوگند، اين حادثه نشانه اى است براى دانايان و ميان فرزندان اين دو نوزاد، جز دشمنى و خون وجود نخواهد داشت.» آرى، در چهارچوب جنگى كه ميان عمو زادگان جريان داشت، جوانان پير شدند: جنگ ميان بنى عبد مناف و بنى عبدالدار بر سر پرده دارى كعبه، مالى كه قريش براى حاجيان نيازمند منظور مى كردند، سيراب كردن حاجيان، گرفتن پرچم و رياست دارالندوة كه بر طبق وصيّت قصى تنها بنى عبدالدار از اين مقامها برخوردار بودند. سخنان قصى كه به منزله وصيت و فرمان صريح بود، همچنان در فضاى ذهن عموزادگان رقيب طنين مى افكند. قصى خطاب به عبدالدار گفت:
«همانا عبدمناف بزرگ و سرور [قوم خود] شد و در زمان من هر راهى را پيمود و
ص: 240
عبدالعزى نيز در گذشت و بهره خويش از دنيا برگرفت و دنيا هم از او بهره برد و اينك اى پسرم، تنها تو باقى مانده اى. هان، به خدا سوگند من تو را به سركردگى اين قوم منصوب مى كنم: هيچ كس نبايد به كعبه درآيد، مگر اين كه تو در آن را به روى او بگشايى، هيچ پرچم جنگى براى قريش نبايد برافراشته شود، مگر آن كه در دستان تو باشد، هيچ كس نبايد در مكه آب بنوشد، مگر آن كه تو سيراب كننده او باشى، هيچ كس از افرادى كه در موسم حج به مكه مى آيند نبايد غذايى را بخورد، جز آن كه از غذاى تو باشد و نبايد قريش درباره امرى تصميم بگيرند، مگر آن كه در خانه تو باشند....»
امّا ديرى نپاييد كه اين وصيت قصى در برابر فشار منافع، آرزوها و درگيريها از ميان رفت و پايمال گرديد و طبل جنگ در ميان فرزندان يك خانواده نواخته شد. شگفتا! كه آنان بوى خوش [= مقصود پيمانى است كه قريش بر طبق رسمى كه داشتند با يكديگر مى بستند] را با خون توأم كردند و بوى خوش را در خدمت جنگهاى خونين به كار گرفتند!
ليكن شانس به يارى اين عموزادگان آمد و عدّه اى از اصلاح طلبان وارد عمل شدند و آشوب نبرد را كه در اوج درگيريها و برخوردهايش قرار داشت، با تقسيم پستها و وظايف در بيت الحرام مهار كردند. اين پيش پرده نمايش هيجان انگيز جنگ، به عبد شمس كه همان پدر اميه باشد، اين فرصت را فراهم آورد كه شايستگى خويش در نبرد و نيز در تجارت را بيازمايد و انصافا در فراهم ساختن لوازم و بايسته هاى جنگ بلند مدّت و كوتاه مدّت پيروز و موفق شد ليكن سلطه يافتن بر بنى عبدمناف را كه هدف او بود به دست نياورد.
- اى بنى عبدمناف! اين همان غنيمت شماست كه ما آن را از چنگ بنى عبدالدّار بيرون كشيديم، چه بيرون آوردنى! و من به خدا سوگند...
- رياست به ما بازگشت و قصى آن را براى ما بر جاى نهاد و ما حق هيچ كس را با
ص: 241
ستم از وى نستانديم!
- آرى، اين است. پس بياييد درباره امورتان به تبادل نظر بپردازيد.
- اين يك امر آشكار است. برخيزيد و مقام امارت را به بهترين پسران قصى بسپاريد. پس اى اَبا زيد (مقصود عمرو است) نظر شما چيست؟
- نظر من نظر شماست.
ناگاه صدايى بلند شد:
- اى بنى عبدمناف، در حالى كه عمرو در ميان شماست، چرا ره نمى يابيد؟
ديگرى گفت:
- اى عمرو با حيا، تو براى اين مقام شايسته اى. به خدا سوگند كه دستى مكه را سير طعام و سيراب نكرد كه بخشنده تر از دستان تو باشد!
عمرو در پاسخ گفت:
- اين ابواميه برادر من است و حكومت را به او بسپاريد.
مُطَّلِب كه بزرگتر از اين دو بود، در پاسخ او گفت:
- عبدشمس را به حكومت چكار؟ او در ميان ما برخاست و به نيكى رهبرى كرد و كار رهبرى را براى ما آسان نمود. امّا امروز حكومت، تنها از آنِ كسى است كه درِ خانه اش به روى همگان باز و بخشش او بى حساب است و اين شخص، به خدا سوگند، تويى!
بدين ترتيب، عبدشمس در برابر حضور ناگهانى عمرو در سكوت طولانى فرو رفت، همان عمرو كه بخشش و بزرگوارى ذاتى او مكه و حومه آن را فراگرفته و به طور طبيعى موجب نيك نامى و شهرت او شده بود.
او در زمان خشكسالى، دليل و پناهگاه و رهايى بخش مردم بود. بنابراين، جاى شگفت نيست كه نام بخشش و بزرگوارى بر نام اصلى چيرگى يابد و عمرو به هاشم تبديل شود. چه، او با دستان پاك خويش نان را تريد مى كرد [و به مردم مى داد] و
ص: 242
بخشش او با سرشت و اخلاق او همخوانى داشت.
هاشم روح بخشندگى داشت و به مبارزه با قحطى، تنگ دستى و نادارى برخاست و صرفا به خاطر هدف انسانى و نه شخصى گام به ميدان تجارت نهاد و كار از خود گذشتگى او به آخرين مرحله خود رسيد، زيرا ميان هاشم و مردم، هيچ فاصله اى وجود نداشت. او مردم را جزو عائله خويش مى دانست و بر پادارنده آسايش و شوكت، هر دو به شمار مى رفت و به همين سبب، او از درآمدهاى تجارت، چيزى نيندوخت و شركت دادن ديگران در درآمد خود، نسخه اى بود كه تنها براى زندگى او پيچيده شده بود. در حالى كه عبدشمس، ثروت به دست مى آورد و آن را مى اندوخت و نمى خواست كسى از ثروت او آگاهى يابد. آرى، چقدر تفاوت است ميان شهرت به خاطر شهرت و شهرت حقيقى كه بر اثر ايمان حقيقى به حقوق مردم در يك زندگى شرافتمندانه و اَمن نصيب شخص مى شود.
اگر در عبدشمس، حكمت و خرد بزرگان ديده مى شد و اندكى از آثار حكمت و انديشه قصى براى او بر جاى مانده بود، فرزند او اميه اين بُعد را كنار نهاد و آن چنان
به رقابت سخت پرداخت كه گويى او تنها وارث همين خصلت است و بس. اين چنين مقدّر شده بود كه او افراط كند و افراط هم مى كند وعمويش را در دشمنى و مباهات به نژاد خود، به مبارزه مى طلبد! او به اين انديشه مى افتد كه بخشش و سخاوت را به عنوان راه رسيدن به شهرت و رقابت برگزيند. ليكن اين راه يك راه ساختگى است كه اميه به وسيله وجدان پاك آن را انتخاب نكرده است بلكه انگيزه شهرت خواهى او را به اين كار واداشته است. او در حالى كه شيفته شهرت و بلند آوازگى است، انگيزه بزرگ خويش براى به دست آوردن حكومت از هر طريق ممكن و به هر صورت را پنهان مى كند.
روزى يك مرد اعرابى، تفاوت ميان شهرت ساختگى و شهرت حقيقى و راستين را بر ملا ساخت. او به اميه گفت:
ص: 243
- به خدا سوگند، نشانه هاى بخشندگان عرب را در تو مى بينم!
- بخشندگان عرب چه كسانى اند؟
- قريش!
- بهترين بخشنده قريش چه كسى است؟
- مردمان مكه و همسايگان حرم، سرچشمه هاى بخشش و سخاوتند!
- درست گفتى. درست گفتى!
- اينان از نسل چه كسى هستند؟
- از نسل قصى!
- صاحب خانه و پرچم؟
- و سه تن ديگر!
- از نسل كدامين فرزندان او؟
- از نسل عبدمناف!
- آن كه از همه پاكتر، خوش بيانتر و دلاورتر است!
- اين ويژگيها و ديگر ويژگيها از آنِ رئيس قبيله است.
- پس تو سرور قريش، نيرومندترين همسايه و بخشنده ترين آنان هستى، يعنى تو هاشمى و ستايش، تنها تو را سزد.
- سخنان واپسين آن اعرابى، فشارى بود كه بر روان اميه وارد شد و خشم او را برانگيخت و گفت: «مادرش بميرد! در كار نيك خطا مى كند و كار زشت را درست انجام مى دهد!»
هنگامى كه اميه به رقابت و دشمنى با عمويش هاشم پرداخت، به اين انديشه افتاد كه ارزش شخصيت و شهرت خويش را از طريق ثروت بالا ببرد و قدرت را از طريق ثروت به دست آورد. افزون بر اين ويژگى شخصى، ويژگى ديگرى نيز وجود داشت و آن ويژگى جغرافى و سياسى بود كه در جنبشهاى سياسى تبلور پيدا
ص: 244
مى كرد، جنبشهايى كه نشانه هايش در رحم زمان آينده تكامل پيدا خواهد كرد. اميه به دشمنيها و رقابتهايى با عمويش هاشم پرداخت كه سابقه نداشت و هنگامى كه وى در اين رقابتها در مكه و اطراف آن با شكست روبه رو شد، به شام پناه برد و اين شكست او بعدها در نسل آينده به يك پيروزى سياسى مبدل گرديد.
اميه درك نمى كرد كه بخشندگى يك خوى و سرشت است نه ساختن و پرداختن. بخشندگى همچون دوستى، راستگويى، بزرگوارى، حق، حقيقت و كارى شايسته است و اينها ويژگيها وخصلتهايى هستند كه در روح بزرگ ظهور پيدا مى كنند. نه قابل جعل و ساختن است ونه قابل پديد آوردن. تبليغات، رشوه ها، بخششها و خريدارى انديشه ها نمى تواند اين خصلتها را بسازد.
هاشم خردمند خواست كه پاسخ درستى به اميه بدهد و به او چنين گفت:
- اى برادرزاده من! از من، عمرى گذشته است و مرا بر عهده تو حقى باشد. از تو خبرهايى به من رسيده است كه ميخواهم آنها را از تو دور سازم. پس نسبت به شايعه پراكنيهايى كه درباره من انجام مى دهى، از خدا بترس.
- من جز حق نگفته ام!
- شرافت من، شرافت توست و اگر آن را خدشه دار كنى، به عزّت نمى رسى!
- آيا تو به من عزّت مى دهى؟ اين دستم به من عزّت مى دهد و به خدا سوگند كه چنين كرده است!
- عزّت تو به اندازه همين دست توست، اى پسرك من!
- آن بهترين دستهاست!
- در ميان فرزندان پدرت!
- در عبدمناف. پس با من شرط بندى كن!
- بسيار خوب.
- داورى را برگزين.
ص: 245
- براى من و براى خودت انتخاب كن ومن بدان راضى هستم!
- هنگامى كه زمان داورى نزديك شد، عمو گفت:
- اى برادرزاده من! تو تنها مى خواهى آنچه را در دل دارى انجام بدهى.
- به خدا سوگند كه من نه تو را به اين شرط بندى فراخواندم و نه بدان راضى هستم، ليكن تو را به سبب گفته هايت مجازات نمى كنم و اگر مى خواهى از آن برگرد.
- من در اين جا نيامدم كه از خواسته ام دست بردارم.
- بسيار خوب. بنابراين، اينك بر سه چيز با تو شرط بندى مى كنم.
- آنها را بگو.
- بر پنجاه شتر سياه چشم با تو شرط بندى مى كنم.
- پذيرفتم.
- با تو شرط مى كنم كه هيچ كس اين شترها را در اختيار نگيرد، بلكه آنها را در مكه قربانى كند و در ميان مردم توزيع نمايد!
- درست است.
- با تو شرط مى بندم كه اگر من بر تو پيروز شدم، تو بايد به مدّت دهسال ما را ترك كنى به گونه اى كه نه مكه تو را ببيند ونه تو آن را. پس اگر مى خواهى اقدام كن و
اگر مى خواهى از آنچه به من نسبت دادى دست بردار و در اين صورت به خدا سوگند كه من تو را به خاطر گفته هايت مجازات نمى كنم.
- من شرايط تو را مى پذيرم!
پيامد اين شرط بندى و رقابت آشكارا به زيان اميه بود و او روانه شام گرديد. تبعيدگاهى كه در آغاز جايگاه تجارت او و سپس جايگاه حكومت او شد. در جوامع قبيله اى، ويژگيهاى يكدست و همانند، تكرار مى شوند زيرا آنها جوامع بسته اى هستند و مادام كه دستخوش دگرگونيهاى ژرف و ريشه اى نشده اند ويژگيهاى مشترك خود را به ارث مى برند و به همين دليل است كه رقابت و شرط بندى بار
ص: 246
ديگر به وسيله حرب بن اميه تكرار مى شود و او پس از چندين سال روياروى عبدالمطلب قرار مى گيرد.
وراثتى كه گهگاه و يا غالبا در فرزندان [با انتقال از پدران و نياكان ]حضور فيزيولوژيكى پيدا مى كند، گاهى حضورش را در ويژگيها و روشها نشان مى دهد و با همين برداشت است كه دومين رقابت صورت مى گيرد و در اين رقابت، داورى به عهده نفيل بن عبدالعزى است كه در محكوميت حرب بن اميه، درنگ نمى كند:
- اى اباعمرو! آيا با مردى رقابت مى كنى كه از تو بلند قامت تر، خردمندتر، زيباتر، كم عيب تر، داراى فرزندانى بيشتر، بخشنده تر و در دفاع از تو نيرومندتر است؟ به خدا سوگند كه تو بر باطلى، چنان كه پدرت بر باطل بود.
حرب در پاسخ او گفت:
اى نفيل از پدرم دست بردار كه او بدتر از پدرش نيست.
- محال است كه او همتاى ما شود و يا تو همتاى ما شوى:
اَبُوْكَ مُعاهِرٌ وَ اَبُوْهُ عَفُّ
وَ ذادَ الْفِيْلَ عَنْ بَلَدٍ حَرامِ
پدر تو ناپاك و پدر او پاك دامن است و سپاه فيل را از سرزمين مكه بيرون راند.
حرب برآشفت و گفت:
- از بى وفاييهاى روزگار آن است كه ما تو را داور قرار داديم.
روشن است كه عموزادگان در فعّاليّت تجارى شركت مى كردند، با اين تفاوت كه ثروت عبدشمس براى به دست آوردن قدرت، مقام و برترى به مصرف مى رسيد، در حالى كه ثروت هاشم و پسرانش براى انجام امور خير و كارهاى نيك به كار گرفته مى شد. بنابراين چهارچوب طبقاتى از همان آغاز چهارچوب چند دستگى، رقابت. جنگ و كشمكش بوده است.
هنگامى كه به فرمان خداوند بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله اعلان شد اين پيامبر كه از نسل هاشم بود براى ايجاد دگرگونى نوين اسلامى در جامعه مكّى و تمامى شبه جزيره
ص: 247
عربى كار مى كرد، در حالى كه ابوسفيان همچنان به دنبال انگيزه طبقاتى خود و ايدئولوژى دوران جاهلى و كفر بود.
ابوسفيان همچون بسيارى از انسانها قادر نبود كه خويشتن را از بند ايدئولوژى طبقاتى و قبيله اى خود برهاند و به همين سبب انديشه محدود وى نتوانست مفهوم و پيام نبوت بزرگ را كه در آيات قرآنى آمده بود فراگيرد و بفهمد. همان آياتى كه محمّد صلى الله عليه و آله آنها را در خانه مؤمنان رازدار قرائت مى كرد و او آنها را مى شنيد.
ابوسفيان به ابوثعلبه كه وى را همراهى مى كرد، گفت:
«به خدا سوگند، من چيزهايى را شنيدم كه آنها را مى دانم و مقصود از آنها را هم مى فهمم و نيز چيزهايى را شنيدم كه نه معناى آن را فهميدم و نه مقصود از آن را.»
او با آن برداشتهاى جاهلى خود، يقينا نمى توانست تحول جديدى را بفهمد كه قرآن كريم آن را بيان كرده و او هم مخفيانه بدان گوش فرا داده است. بدين سبب، وى شنيده هايش را با شيوه اى قديمى و سنّتى تحليل و توجيه مى كند، يعنى رقابت و كشمكش ميان بنى اميه و بنى هاشم و به گمان او اين تحول جديد نيز ادامه جدال ميان عبدشمس و عمرو [= هاشم] است. ابوسفيان اين تحليل خود را چنين توضيح مى دهد:
«من چه چيزى شنيدم! ما و فرزندان عبدمناف بر سرِ رياست با يكديگر نزاع و درگيرى داشتيم. آنان اطعام كردند، ما هم اطعام كرديم. آنان بار مسؤوليت بردوش كشيدند، ما هم كشيديم. آنان بخشش كردند، ما هم بخشش كرديم تا اين كه در سواركارى برابر شديم و همانند دو اسبى بوديم كه با يكديگر مسابقه مى دهند. آنان گفتند ما را پيامبرى است كه به او از آسمان وحى مى آيد! [اين سخن براى ما بسيار شگفت آور است] و ما كى مى توانيم اين چنين سخنى را درك كنيم؟ به خدا سوگند كه هيچگاه آن را باور و تصديق نخواهيم كرد.»
تأثير گذارى عادات و رسوم گذشته بر انديشه و رفتار ابوسفيان بسيار روشن
ص: 248
است، چرا كه اين روش او پيامد مرحله اى است كه به كمال خود رسيده است و اين، همان مرحله رشد اشرافى گرى قريشى و آرزوهاى بزرگ سياسى آن است. ابوسفيان يكى از رهبران سرشناسى بود كه با الهام گرفتن از انگيزه هاى اين اشرافى گرى كفرآميز و انديشه ها و منافع آن با سلام ستيز داشت و نبرد احد خوى و سرشت ابوسفيان را برملا ساخت. چه، زمانى كه وى بدن حمزه بن عبدالمطلب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در ميدان نبرد افتاده است، نتوانست كينه و دشمنى اش را پنهان كند. بنابراين، خطاب به او چنين گفت: «اى ابوعماره! روزگار چرخيد، وضعيّت دگرگون شد و عقده دلم از شما خالى گرديد.» او كه در دست خويش نيزه اى داشت، با همان نيزه به دهان حمزه مى زد و ديوانه وار اين سخن را تكرار مى كرد: «بچش اى كه پدر و مادرت را نافرمانى كردى! بچش اى كه پدر و مادرت را نافرمانى كردى!...»
ناگهان سركرده حبشيها حليس به ابوسفيان رسيد و از اين عمل زشت او بهت زده شد، زيرا او برخورد اربابان را با بردگانشان مى دانست و از روى شگفت گفت: «سرور قريش با پسر عمويش كه ازگوشت و خون اوست، اين گونه رفتارمى كند!» ابوسفيان با حالت نگرانى و عذرخواهى در پاسخ او گفت: «اين كار را پنهان بدار كه از روى خطا اتفاق افتاد!»
ابوسفيان كه سردمدار اشرافى گرى قرشى بود، نتوانست بر سرشت خود فايق آيد، زيرا انديشه او - به رغم آن فريبكارى و هوشيارى كه داشت - بازتاب مستقيم ماهيت بسته قبيله گرايى بود.
به رغم اين كه پس از فتح مكه و اسلام آوردن ابوسفيان، مرحله جديدى در انديشه او آغاز مى شود و نيز به رغم آن امتيازى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در هنگام فتح به او مى دهد] مبنى بر اينكه]: «هركس به خانه ابوسفيان در آيد، در امان است»، ريشه هاى انديشه سنّتى، شخصيت ابوسفيان را به جانب خود مى كشاند و انديشه
ص: 249
جديد، يعنى گرايش او به اسلام چندان تأثيرى ندارد، زيرا اسلام يك انديشه نوپايى است كه ممكن است ابوسفيان از روى اجبار و نان به نرخ روز خوردن و يا با هدف آزمودن بدان گرويده باشد.
حال، درجه راستين و يا دروغين بودن پذيرش انديشه جديد در هنگام فتح مكه هر چه باشد، ابوسفيان بعدها در جنگ حنين نقاب از چهره اسلام خود بر مى دارد [و آن را برملا مى سازد]. او در آغاز اين جنگ كه مسلمانان در برابر تهاجم قبيله هوازن شكست خورده بودند، با شادمانى به برخى از همراهان مكى اش چنين گفت:
«سوگند به آن كه ابوسفيان بدان سوگند مى خورد كه شكست اينان به اين سوى دريا پايان نمى يابد.»
جبله بن جنيد با شادمانى در پاسخ او گفت: «آرى، امروز جادوى محمّد بى اثر شد.»
ليكن صفوان بن اميه با حالت خشم جلو جبله را گرفت: «ساكت باش. خداوند دهانت را بشكند.»
به رغم اين كه صفوان هنوز اسلام خويش را اعلان نكرده بود، به ابوسفيان رو كرد و گفت: «واى برتو، اى ابوحنظله! به خدا سوگند، اگر مردى از قريش بر من سرورى كند، برايم محبوبتر از آن است كه مردى از هوازن مهتر من باشد.»
با وجود اين كه ابوسفيان، عمرش را سپرى كرده، سالخورده شده و روشنايى ديدگانش را از دست داده بود، ليكن همچنان بر انديشه ها و تزهاى نخستين خويش كه در برابر عوامل تأثيرگذار بزرگ اسلامى ذرّه اى سست نشده، پاى بند بود.
اين روش و انديشه با روح ابوسفيان همخوانى و پيوستگى شگفت آورى داشت، زيرا اولاً: او از لحاظ ويژگى شخصيتى، يك شخصيت ماجراجو بود و ثانيا: اين روش با يكى از ابعاد پنهان واقعيت موجود كه بتدريج آشكار مى شود، سازگارى
ص: 250
دارد و اين، همان بعد رشد اشرافى گرى سنّتى با چهره اى جديد و در لباس اسلامى است.
به عنوان نمونه، در يك نشست ويژه در زمان خلافت عثمان بن عفان، آرزوها و بلند پروازيهاى ابوسفيان به جوش آمد [و آثار مرگ كه در او آشكار شده بود] و مقتضيات قبر و مجهّز شدن به كارهاى شايسته او را نهراسانيد و انديشه هايش را در يك سخن كوتاه و رسا كه تمامى ابعاد سياسى و اقتصادى عملكرد او را بازگو مى كند، اعلان كرد و گفت:
«اى فرزندان اميه، حكومت را بسان توپ بقاپيد كه سوگند به آن كه ابوسفيان بدان سوگند ياد مى كند، من همچنان آن را برايتان آرزو مى كنم و آن را ميراث كودكان خود گردانيد.»
او نظير اين سخن را به هنگامى كه گذرش به قبر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد نيز بر زبان راند: «اى ابوعماره، همان خلافتى كه ما به خاطر آن همديگر را با شمشير مى زديم، امروز به صورت شهرت و نام دوم جوانان ما در آمده است!»
ناگفته نماند كه خوى و سرشت قبيله اى حاكم در جامعه جزيره عربى، سرشت همگانى بود و اين تنها ابوسفيان نبود كه از انديشه اموى پيروى مى كرد، بلكه سيماى تمامى افراد، سيماى قبيله اى [و نژادى ]بود كه شرايط خود را با شكلهاى گوناگون و درجات مختلف بر سياستها و انديشه ها تحميل مى كرد. اسلام به رغم اين كه آمده بود تا معيارهاى قبيله اى را به معيارهاى انسانى تبديل كند امّا در آغاز
كار از حمايت بستگان و خانواده بهره گرفت. در مثل در هنگام رويارويى پيامبر صلى الله عليه و آله با قريش، بنى هاشم از او پشتيبانى مى كردند و بنى هاشم بر اثر دفاع از پيامبر بزرگوار
دچار زحمتها و رنجهاى بزرگى شدند بويژه پس از آن كه قريش آنان را مورد تحريم اقتصادى قرار دادند.
لازم به گفتن است كه بسيارى از هاشميان در رويارويى با قريشيان انگيزه
ص: 251
اسلامى نداشتند ليكن آنچه مسلم است آن است كه اين صف بندى قومى با صف بندى اسلامى كه يك صورت پيشرفته از دگرگونى عمومى اجتماعى بود همخوانى پيدا مى كرد و به طور كلّى مى توان گفت [در جزيره عربى آن روز ]دو نوع جامعه قبيله اى وجود داشت: يكى جامعه پيشرفته كه به جنبش اسلامى و عدالت اجتماعى خدمت مى كرد و ديگرى جامعه طبقاتى مصلحت گرا كه براى بلند پروازيهاى اشرافى گرى قديم و يا جديد فعّاليّت مى نمود. بنابراين، ايستادن بنى هاشم در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله چه پيش از تحريم اقتصادى، چه در اثنا و چه پس از آن، از لحاظ مفهوم و جهت گيرى، با صف بندى قومى ابوسفيان و بنى اميه در آن زمان كاملاً متفاوت است. چه، صف بندى نخست، پيام و معناى تاريخى با خود دارد، در حالى كه صف بندى دوم، چيزى جز بعد طبقاتى سنّتى كه در جهت مخالف حركت تاريخ است، همراه ندارد.
همانندى از لحاظ چندى - در صف بنديهاى قبيله اى و قومى كه با يكديگر در ستيز و جنگ هستند - بدين معنا نيست كه آنها از لحاظ فكرى و هدف نيز همانند هم باشند.
در سياق ريشه ها و بنيادهايى كه براى جدال و نبرد [ميان بنى هاشم و بنى اميه]
بيان شد، بايد توجّه داشته باشيم كه على بن ابى طالب عليه السلام در دو نبرد بدر و احد و ديگر نبردها تعداد بسيارى از سردمداران و سران قريش را به خاك و خون كشيد.
انديشه جاهلى، معيارهاى خانوادگى را پى ريزى مى كرد و در بسيارى از اوقات، راه اين پيروزى، خون بود.
در اين جا مى توانيم به مقدار كينه اى كه ابوسفيان و همسرش هند دختر عتبه از على عليه السلام و حمزه در دل پنهان كرده بودند، پى ببريم، زيرا اين دو شخصيت سردمداران محبوب آنها را به هلاكت رسانيده بودند. به عنوان نمونه، على عليه السلام حنظله فرزند ابوسفيان (برادر معاويه)، وليدبن عتبه بن ربيعه (دايى معاويه) و
ص: 252
عتبه بن ربيعه (جدّ معاويه) را به هلاكت رسانيده بود و امام على عليه السلام اين موضوع را در نامه اى كه به معاويه نوشت، يادآور شد:
«...آن كس كه در پى او هستى، بزودى به سراغت خواهد آمد و آنچه دور مى پندارى به تو نزديك خواهد شد؛ و من با سپاهى گران از مهاجرين و انصار كه جنگجويان فرمانبردار و بسيار انبوهى هستند و گَرْد از ميدان نبرد بر مى انگيزند و جامه آنان كفن است و ديدار پروردگارشان را از هر ديدارى بيشتر دوست دارند، به سوى تو مى شتابم. زادگان جنگجويان بدر نيز آنان را همراهى مى كنند و شمشيرهاى برّان هاشميان كه تو جايگاه فرود آمدن تيغهايشان را در برادر، دايى، جدّ و خانواده ات خوب مى شناسى و آن عذاب و سختى از ستمكاران دور نيست.(1)»
امّا درباره هند (مادر معاويه) بايد گفت: او بشدّت شرك را باور داشت و افزون بر شرك، خشم وى به خاطر كشته شدن پدر، برادر و پسرش، آن چنان كينه اى در دل او ايجاد كرده بود كه لحظه اى آن را فراموش نمى كرد. اين كينه با سرشت او همداستانى داشت. آنگاه كه وى موضع شوهرش ابوسفيان را در روز فتح مكه نپذيرفت و سبيل او را برگرفت و گفت: «اين مرد چاق و گنده را بكشيد كه چه زشت است اين سركرده قوم»، او شرك و كينه توزى اش را همچنان حفظ كرده بود. امّا معاويه از لحاظ هدف، با پدر و مادرش تفاوت داشت. چه، ابوسفيان و هند از تبار كفر و گمراهى بودند و تحوّلات اخير [= دگرگونيهاى اسلامى] كه در واپسين روزهاى زندگى آنها رخ نمود (از آغاز فتح اسلامى مكه) چندان قابل توجّه نبود و از مرحله بهره گيرى از گذشت پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله و عفو بى نظير او فراتر نمى رفت.
هند كه جگر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله را با دندان گاز گرفته و جويده بود - و اين پس از زمانى بود كه وى وحشى را براى كشتن او خريدارى كرد - در هنگام فتح مكه، يك نوع اخلاق عالى و بزرگوارى شگفت آور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله در برخورد با خودش مشاهده كرد، ليكن اين برخورد عالى، اثر تربيتى برانديشه و روح او برجاى
ص: 253
ننهاد زيرا بخش بزرگ تاريخ زندگى هند و ابوسفيان از همان تاريخ جامعه جاهلى تشكيل مى شد كه بشدّت با خودخواهى اشرافى گرى همراه بود.
معاويه از نسل دوران جاهليت محسوب نمى شد زيرا وى چنان كه گفته مى شود: بيست سال پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله چشم به جهان گشود. از دوران نوجوانى معاويه خبرى در دست نيست بويژه اين كه وى در روز فتح مكه به دين اسلام گرويد. بنابراين، به رغم اين كه وى در حدود بيست و هشت سال از زندگى اش را در دوران شرك سپرى كرد و مشرك بود، زندگى اش در اين مدّت معمولى بوده و هيچ گونه كارهايى مشهور و يا خبرهايى معروف در آن به چشم نمى خورد.
معاويه پس از اسلام آوردن، از كاتبان پيامبر صلى الله عليه و آله شد، زيرا وى يكى از هفده نفرى بود كه جز آنان، نويسنده اى در اسلام وجود نداشت. اين هفده نفر عبارت بودند از:
على بن ابى طالب عليه السلام، عمربن خطاب، طلحه بن عبيداللّه ، عثمان بن عفان، ابو عبيده بن جراح، ابان بن سعيدبن عاص، خالدبن سعيد (برادر ابان)، ابوخذيفه بن عبته، يزيدبن ابوسفيان، حاطب بن عمروبن سعدبن ابى صخر، حويطب بن عبدالعزّى، ابوسفيان بن حرب، معاويه (فرزند او) و جهيم بن صلت. آنگاه معاويه جزء كاتبان پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه آنان ده نفر بودند:
على بن ابى طالب عليه السلام، عمربن خطاب، عثمان بن عفان، خالدبن سعيدبن عاص، ابان بن سعيدبن عاص، ابوسفيدبن عاص، عمروبن عاص، شرجبيل بن حسنة، زيدبن ثابت و علاءبن حضرمى. معاويه كاتب پيامبر صلى الله عليه و آله بود، تا اين كه آن حضرت به رفيق اعلى پيوست.
براستى مقايسه ميان عوامل اثر گذار خانوادگى و عوامل اثرگذار جديد اسلامى، بسيار دقيق و دشوار است، ليكن نقش عوامل اثرگذار خانوادگى - بويژه اثرگذاريهاى پدر معاويه، ابوسفيان و مادرش هند - را در طى سالهاى پيش از اسلام او، نمى توان ناديده گرفت و بخصوص كه فرمانبردارى معاويه از پدرش بسيار
ص: 254
چشم گير بوده است.
اين موضوع را داستانى كه در آن، عمروبن عاص (استاندار مصر) معاويه (استاندار شام) را درحضور عمربن خطاب كتك مى زند، بخوبى روشن مى سازد. عمربن خطاب به عمرو گفت: من كسى را نادانتر از تو نديدم. اى معاويه، برخيز و از او قصاص كن. معاويه در پاسخ او، تنها اين سخن را گفت: «پدرم به من دستور داده است كه هيچ كارى را بدون فرمان او انجام ندهم.»
نفوذ گسترده ابوسفيان بر فرزندش معاويه و تأثير گذاريهاى بزرگ مادرش هند، بدون ترديد اندوخته اى از انديشه ها و احساسات را در شخصيت معاويه در مرحله پيش از اسلام آوردن او ساخت؛ و از آن جا كه معاويه پس از فتح مكه اسلام آورد، مى توان به بخش بزرگى از اين اندوخته پى برد. چه، در زمانى كه هنوز يك ايدئولوژى استوار وجود نداشته، همين اندوخته تشكيل دهنده بنيادين انديشه هاى معاويه بوده است و اگر بگوييم: مرحله پيش از اسلام معاويه، از ايدئولوژى و يا انديشه هاى بنيادين خالى بوده است، منطقى نخواهد بود، زيرا ايدئولوژى بت پرستى و يا ايدئولوژى شرك و همراه شدن آن با سرشت اشرافى گرى خاندان ابوسفيان تا اندازه زيادى حدود انديشه هاى معاويه را مشخص مى كند.
هرگاه به اين موضوع، مصيبتهايى را بيفزاييم كه بر اثر به خاك وخون افتادن افراد سرشناس و برجسته اين خاندان (برادر، دايى و پدر بزرگ او...) به پدر و مادر معاويه گذشت، كينه ها از لحاظ روانى نيرومندتر خواهد شد، زيرا معاويه هنوز از ايدئولوژى پاك كننده اسلامى كه فرصت چيره شدن بر كينه ها و خشمها را براى او فراهم مى كرد، برخوردار نبود.
امّا على بن ابى طالب عليه السلام[با معاويه تفاوت داشت، زيرا] تنها سركردگان برجسته اموى را در نبردها و جنگهاى اسلامى بر ضد شرك و كفر و گمراهى به هلاكت نرسانيد، بلكه بسيارى از عموزادگان برجسته خويش را نيز به خاك و خون كشيد.
ص: 255
بنابراين، از نظرگاه امام على عليه السلام و صحابه و مؤمنان، تنها اسلام بود كه جهت روابط سياسى و اجتماعى را چه در حال صلح و چه در حال جنگ تعيين مى كرد.
درباره معاويه بايد گفت هر چند ويژگيهاى شخصيتى او نظير پنهانكارى و حوصله به خرج دادن موجب مى شد كه برخى از انديشه ها، كينه توزيها و گرايشهاى قبلى او استوار و پابرجا شود بويژه اين كه او خود را براى بر عهده گرفتن رياست خاندان اميه پس از پدرش آماده مى كرد ليكن اين امر در صورتى تحقق مى يافت كه اسلام ظهور نمى كرد و معادلات را در آن زمان بر هم نمى زد.
مردانى كه احساس كينه توزيها و انتقامها را در دل جاى مى دهند و انتقام را از سطح انتقام شخصى فراتر مى برند، افرادى هستند كه از آرمان عالى برخوردارند، زيرا از ديدگاه آنان، انتقام به يك فعّاليّت سياسى بزرگ تبديل مى شود كه از انتقامهاى شخصى و كوچك فراتر مى رود و به دستاوردى بزرگ مى رسد و اين دستاورد، همان پيروزى سياسى و نمايش قدرت در برابر گوش و چشم دشمنان است.
خصلتهاى شخصى معاويه در تقويت اين آرمان سهم بزرگى داشت و يا آرمانى كه معاويه در سرداشت، در ساختار اين خصلتها و رشد آن نقش ايفا كرد و در هر دو حالت همداستانى ميان اهدافى كه از پيش طراحى شده بود و خصلتهاى شخصى معاويه تصويرى كامل از قدرتى است كه شرايط آينده آن را پشتيبانى مى كند.
به عنوان مثال، پس از مرگ يزيدبن ابى سفيان (برادر معاويه) كه يكى از فرماندهان سپاه اسلامى براى فتح شام بود، معاويه - كه زير پرچم برادرش فعّاليّت مى كرد - خود را براى رسيدن به جايگاه برادرش آماده كرد، جايگاهى كه برادرش آن را از پيش براى او مهيا ساخته بود. معاويه به عنوان استاندار در شام پابرجا شد و بدين ترتيب شرايط بيرونى و درونى براى استقرار قدرت او در شام آماده گرديد. اشعار زير به معاويه نسبت داده شده است. وى پدرش را در هنگامى كه
ص: 256
مى خواست به كيش اسلام در آيد مورد خطاب قرار داده چنين گفت:
يا صَخْرُ لا تُسْلِمَنَّ فَتَفْضَحْنا
بَعْدَ الّْذِيْنَ بِبَدْرٍ اَصْبَحُوا مِزَقا
اى صخر، اسلام نياور كه ما را رسوا خواهى كرد. پس از كسانى كه در بدر پاره پاره شدند.
خالى، عمىّ و عمُّ الامّ ثالِثُهُم
وَ حَنْظَلُ الْخَيْرِ، قَدْ اَهْدى لَنا الاَرَقا
دايى ام، عمويم وعموى مادرم كه سومين شان بود و حنظله نيك انديش كه بر اثر كشته شدن او خواب در چشمان ما نبود.
لا تَرَكنَنَّ اِلَى اَمْرٍ تُقَلِّدُنا
وَ - الُرّاقصات -به فى مَكَّةَ الُخَرَقا
كارى مكن كه بر اثر آن - سوگند به ستارگان - مردم مكه ما را نابخرد خوانند.
فالْمَوتُ اَهْوَنُ مِنْ قَولَ الْعُداةِ لَنا
حادَ ابنُ حربٍ مِنْ الُعزّى اِذا فَرقا(1)
مرگ از سخن دشمن براى ما آسان تر است: حرب از عزّى دست برداشت و جدا شد.
مشكلات جنگ و درگيرى در جوامع اسلامى، بويژه جنگى كه آتش آن در زمان دو خليفه عثمان بن عفان و على بن ابى طالب زبانه كشيد، ارتباط محكمى با شرايط سياسى و اقتصادى دارد، شرايطى كه توانست ريشه هاى اقتصادى و ايدئولوژى قديم را به حركت در آورد و آنها را دوباره زنده كند، متحول سازد وبه نظام طبقاتى جديدى كه به نام اسلام رشد يافته و اسلام از آن بيزار است، پيوند دهد.
طبقه جديد گروههايى چون سودجويان، احتكار كنندگان، سرمايه داران، آزمندان و استثمارگران را از هر صنفى كه باشند در بر مى گيرد. اين طبقه، مجموعه اى واحد و همگون نيست، بلكه يك پديده سياسى - طبقاتى گسترده اى
ص: 257
است كه چندين مجموعه و افراد را شامل مى شود، مجموعه ها و افرادى كه گرايشها، انديشه ها و اهدافشان با يكديگر تفاوت دارند. پيامبر بزرگوار، محمّد صلى الله عليه و آله كه با ديدگان تيزبين خويش اين پديده طبقاتى را مى ديد، نسبت به خطر ظهور و خطرهاى رشد آن، هشدار داد و اين پس از زمانى بود كه آن حضرت خطبه وداع را ايراد فرمود.
او به رحلت خويش كه بزودى اتفاق خواهد افتاد، اشاره مى كرد و با چشمانش مى ديد كه هنوز بت ثروت و بت زر و سيم باقى مانده است و نيز كسانى را مشاهده مى كرد كه اين دو را مى اندوزند. اين پديده را در مكه ديد و سخت دلش را جريحه دار كرد. اين رويداد پس از تلاوت اين آيه بود: «امروز دين شما را به كمال رسانيدم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما برگزيدم.(1)»
شگفت آور نيست اگر آن رفاهى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مشاهده كرد، باعث بزرگترين رنج او شده باشد. او به كعبه رفت و در سايه آن نشست و در آن جا نمادهاى ثروت را در برخى از مردم و نمادهاى تهيدستى و نادارى را در برخى ديگر يافت. ابوذر به نزد او آمد، ديد كه اين آيه را مى خواند:
«و كسانى را كه زروسيم مى اندوزند و در راه خدا انفاقش نمى كنند به عذابى دردآور بشارت ده.» سپس به ابوذر رو كرد و فرمود: «به پروردگار كعبه سوگند كه آنان زيان كارانند.» ابوذر پرسيد: آنان چه كسانى هستند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنان كه دارايى شان از همه بيشتر است. هر صاحب شتر و گاو و گوسفندى كه در روز قيامت بيايد و زكات آن رانداده باشد، آن حيوان بزرگتر و گنده تر از آنچه [در دنيا] بوده، مى آيد و با شاخهايش او را مى زند و با سمهايش او را لگدمال مى كند و هرگاه آخرين آنها تمام شود، نخستين آنها
برمى گردد، تا اين كه در ميان مردم قضاوت شود.(2)»
پيامبر صلى الله عليه و آله در حجه الوداع، پس از ايراد خطبه وداع و پس از گذراندن مراحل دشوار آموزشى، پرورشى و اجرايى، در مورد خطر پيدايش طبقه استثمارگر و مرفّه
ص: 258
هشدار مى دهد و اين هشدار او در پرتو فرمان جاويدان قرآن كريم است كه خلاصه اى از تاريخ اقوام گذشته است، زيرا طبقات ثروتمند، مرفه و عيّاش، دشمنان پيامبران الهى ونيز سبب ويران شدن آباديها بوده اند.
به سخنى روشنتر جامعه اسلامى از طريق آيات قرآنى وحديث پيامبر صلى الله عليه و آله به اين تجربه تاريخى پى بردند: «ماهيچ رسولى در ديارى نفرستاديم، جز آن كه ثروتمندان عياش به رسولان گفتند ما به رسالت شما كافريم و هيچ ايمان به شما نداريم. و بازگفتند كه ما بيش از شما مال و فرزند داريم وهرگز رنج و عذابى نخواهيم داشت.(1)» «و ما چون اهل ديارى را بخواهيم به كيفر گناه هلاك سازيم، پيشوايان و متنعمان آن شهر را امر كنيم. ليكن آنها راه فسق و ظلم در پيش گيرند. آنگاه همه را به
جرم بدكارى هلاك مى سازيم.(2)»
پس از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بازگشتن [= ارتداد] از اسلام، شتاب پيدا كرد و قريش براى اين كار آمادگى داشت «و گويى قريشيان انتظار مى كشيدند تا زمانى كه مجبورشان كرده بودند به كيش اسلام درآيند سپرى شود و خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان برسد...» شگفت آور آن است كه همين دلهايى كه پيشتر مالامال از ايمان ديده مى شد، امروز كينه هايى را برملا ساخته كه حرمت اين ايمان را شكسته است! آنان كه در زندگى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله از شكست دادن او ناتوان و درمانده شده بودند، اينك مى كوشند كه پس از مرگش او را شكست دهند و به همين منظور بپا مى خيزند و گروه اندك خود را سامان مى دهند تا رداى اسلام را از تن خود بيرون آورند و بدين ترتيب، آشوب مكه را فرا مى گيرد. شوكت قريش آن چنان نيرومند مى شود كه عتاب بن اسيد كارگزار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نسبت به مكه احساس خطر مى كند از آن جا مى گريزد تا بلكه خويشتن را از اين آشوب برهاند. ليكن از آن جا كه خداوند
ص: 259
مى خواهد، دينش را گرامى بدارد و سخنش را بر گروه گمراه برترى بخشد، بار ديگر آنان را در برابر اسلام ذليل و خوار مى كند چنان كه در حيات محمّد صلى الله عليه و آله ذليلشان كرد. سهيل بن عمرو - سركرده آنان در جنگ حديبيه - پس از فرار عتاب، در ميان آنان برپا مى ايستد وبه ايشان هشدار مى دهد و چنين مى گويد:
«اى مردم مكه! شما آخرين كسانى بوديد كه اسلام آورديد. پس مباد از نخستين كسانى باشيد كه از آن بر مى گردند. اى مردم مكه! به خدا سوگند، خداوند قادر است كه اين فرمان را - چنان كه پيامبر خداگفته است - بر ضد شما صادر كند: هركس را ببينيم، گردنش را خواهيم زد!» بنابراين، مردم ترسيدند و انديشه ها به راه درست خود بازگشت.(1)
به دنبال پيدايش نشانه هاى ارتداد، خطر آزمندان و سود جويان به وجود آمد. دور انديشى و خردمندى ابوبكر، نخستين خليفه مسلمانان از آشوب آينده جلوگيرى كرد. اين دور انديشى يك نوع مصلحت بينى اسلامى بود كه بر پايه عقيده، هوشمندى و عشق به آينده اسلامى استوار بود و به همين دليل به عمربن خطاب وصيت كرد: «از آن گروه از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه پر تكبّر و آزمند هستند، دورى كن.» ابوبكر مى دانست كه پديده داخلى اسلام از دشمنان خارجى براى آن خطرناكتر است. نيز او از مصيبت روزگاران آينده اسلام كه نيروهاى مخالف از درون كيان اسلامى و از ميان نزديكان رهبرى سر بر خواهند آورد، آگاه بود.
عمربن خطاب، دومين خليفه مسلمانان، با خردمندى توانست عدالت پايدار در اين زمينه را پياده كند، زيرا او از ارتداد پنهان كه با ارتداد علنى متفاوت و از آن
خطرناكتر بود، جلوگيرى كرد.
به عنوان مثال، ارتداد علنى روشن و جنگيدن با آن نيز روشن، مستقيم و پيروز
ص: 260
شدن بر آن سريع بود، ليكن ارتداد پنهان از قبيل ضدّ حمله اى بود كه در درون خود كيان اسلامى، داشت شكل مى گرفت.
شدّت عدالت عمربن خطاب، شدّت نيروى حق بود و او انتقاد را با عمل توأم كرد و گفت: «قريشيان مى خواهند مال خدا را به عنوان يارانه برگيرند و او را عبادت نكنند. هان، آگاه باشيد كه فرزند خطاب زنده است و چنين اجازه اى را نمى دهد!.» او فرياد برآورد: «من در كنار ملّت آزاده ايستاده ام و از حلقوم و كمربند قريش مى گيرم، تا در آتش بيفتند.»
از موارد تيزبينى و هوشمندى عمربن خطاب اين بود كه در حالى كه در بستر مرگ افتاده بود به عثمان بن عفان مى گفت: «گويى مى بينم كه قريش به خاطر محبتى كه به تو دارند، اين حكومت را بر عهده تو نهاده اند. بنابراين، بنى اميه و بنى معيط برگردن مردم سوار مى شوند وتو آنان را بر بيت المال ترجيح مى دهى و گروهى از درندگان عرب به سوى تو مى آيند و تو را در بسترت به هلاكت مى رسانند»
تمامى اين اشاره ها، هشدارها و تشخيصها به منظور ريشه كن ساختن خطرهاى پديده خطرناكى بود كه در حالت پيدايى و رشد قرار داشت. اين پديده به طور كلّى پديده اى است كه بر آرمانهاى پاك مى چربد [و مانع از بروز آن مى شود]، زيرا به صرف اين كه ريشه هايش را نيرومند سازد و پايه هايش را بنيان نهد و پيوستگى اجزايش را عمق بخشد، رشد خواهد كرد وادامه خواهد يافت.
مى توان گفت: پديده اى كه با روح اسلام و ماهيت عدالت آن در تضاد است بر چهار پايه استوار مى باشد همان پايه هايى كه سبب شورش در زمان خليفه عثمان شد و از اين قرارند:
اول: ثروت هنگفتى كه برخى از افراد سابقه دار در اسلام و نيز برخى از نزديكان
رهبرى به دست آورده بودند از قبيل طلا، نقره، املاك، كاخها و چهارپايان.
همزمانى رشد ثروتهاى خصوصى با رشد در آمدهاى دولت اسلامى توسعه
ص: 261
طلب كه سرزمينها وكشورهاى ثروتمند بيسارى را پيوست قلمرو خويش كرده بود، موجب شد كه مردم به رفاه و حبّ ثروت گرايش پيدا كنند:
«سرشت بشرى آنان، آنها را به انباشتن ثروت برانگيخت و شرايط دولت جوانى كه تنها چند سالى از گشايش پرونده اش مى گذشت، به گونه اى شد كه نيمى از جهان ثروتمند را زير بال قدرت خود گرفت و آن عرب بيابانى كه در بيابان خشك پرورش يافته ومزه تلخ محروميت را در ميان ريگهاى داغ بيابان چشيده بود، حساب هيچ چيزى را نكرد جز اين كه با باز شدن درها به روى خويش تا آن جا كه توان داشت برگردآورى ثروت كوشيد تا از نادارى و بدبختى و بيچارگى رهايى يابد.(1)»
عثمان از زمانى كه زمام حكومت را در دست گرفت يكصد درهم به عطاياى مردم افزود و اين علاوه، بر اثر افزايش درآمد رو به رشد دولت اسلامى بود. در اين جا بود كه عناصر سود جو، به گردآورى ثروتها و اندوختن طلا و نقره و مكيدن خون مردم پرداختند و روشن بود كه اين ثروت اندوزى به حساب اموال مسلمانان و حق آنان در داشتن زندگى آسوده انجام مى شد. در اين جا بود كه سرمايه دارى جديد پديدار شد و فئوداليسم اقتصادى به وجود آمد كه از طريق آن، بسرعت فئوداليسم سياسى شكل گرفت و از اين فئوداليسم سياسى، مراكزى كه مخالف يكديگر بودند،زاده شد. برخى از استانداران زودتر از ديگران ثروتمند شدند و سودهاى كلانى به دست آوردند. اينان حتّى به نامه عثمان بن عفان كه در سفارش خود به استانداران به روش اسلامى چنگ زده بود و به ايشان گفته بود: «خدا به پيشوايان فرمان داده است كه نگهبانان مردم باشند و به آنان سفارش نكرده است كه تحصيلداران ماليات باشند» نيز عمل نكردند. چه، منافع فزاينده جديد آنان حدود اسلامى را از يادشان برده و وادارشان كرده بود كه پا را از اين حدود فراتر نهند و آن را به اجتهادهاى شخصى خود مبدل سازند.
ص: 262
دوم: سنگينى رابطه خويشاوندى در اندرون رابطه قبيله اى و بهره گيرى خويشاوندانى كه در مركز قدرت قرار داشتند و استفاده از اين رابطه خويشاوندى در جهت تأمين منافع و مصالح شخصى خود، آن هم به بهاى اصول اسلامى و مصالح جامعه اسلامى.
ليكن نابسامانى سنّتى كه در جوامع قبيله اى وجود دارد، آن است كه انديشه طرفدارى از خويشاوند، به صورت يك مسأله منطقى، غالب، سودمند و قابل قبول در مى آيد بى آن كه طرف خويشاوند شايستگى اين طرفدارى داشته باشد.
اگر در اسلام به صله رحم و عنايت به خويشاوندان سفارش شده، با در نظر داشتن اهداف اسلامى بوده است. ليكن متأسفانه برخى از خويشاوندان اين سفارش اسلامى را به آشوب و ستمگرى تبديل مى كردند و اين كار را از طريق سوء استفاده از رابطه خويشاوندى با رهبران و با تكيه به قدرت آنان انجام مى دادند.
اسلامى كه همداستانى گسترده اى در ميان عرب به وجود آورد، خود را در معرض تهاجم مصيبت بازگشت نظام قبيله اى و درگيريهاى خانوادگى مشاهده كرد، درگيريهايى كه از ويژگيهاى دوران جاهليت بود. عثمان كه در مهربانى با خانواده و خويشاوندانش و بذل و بخشش به آنان معروف است، با هرگونه گرايش قبيله اى، خواه اموى خواه غيراموى، موافق نبود و دليل آن هم اين است كه وى بر سر ابوسفيان فرياد كشيد و او را نكوهش كرد و اين زمانى بود كه در آن گردهمايى ويژه از وى شنيد كه خطاب به حاضران مى گويد: «اى فرزندان اميه، خلافت را همچون توپ بقاپيد و سوگند به آن كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى كند، من همچنان در آرزوى خلافت براى شما بودم...و آن را ميراث كودكان خود سازيد.»
برخى از خويشاوندان عثمان بن عفان - از امويان - مشرك بودند، امّا در خطّ دشمنى با او قرار داشتند، برخى دير وقت و با نيروى شمشير اسلام آورده بودند و يا از جمله مؤلفة قلوبهم به شمار مى رفتند [= كسانى كه با گرفتن پول به اسلام گراييده
ص: 263
بودند].
به عنوان نمونه، يزيدبن ابى سفيان پس از آن كه مكه درهايش را به روى پيامبر صلى الله عليه و آله گشود، به صورت مسلمانان شمشير كشيد تا اين كه به اسارت درآمد. حكم بن ابى العاص (عموى عثمان) به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دشنام داد و به فرمان پيامبر به طائف تبعيد شد و در دوران ابوبكر و عمربن خطاب همچنان در تبعيد بود. هنگامى كه عثمان او را [به مدينه ]بازگردانيد و تقاضاى عفو او را كرد، عمر در پاسخ او گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را بيرون مى كند و تو به من مى گويى كه او را برگردانم؟ اى پسر عفان، مبادا پس از اين روز درباره او از من تقاضاى عفو كنى.»
ابن ابى سرح با هدف انتقام گرفتن از اسلام، مسلمان شد. زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نوشتن پاره اى از وحى را به او واگذار كرد، او به تحريف و حذف و تغيير در تنزيل دست يازيد و به امانت خيانت كرد. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله او را مهدورالدّم اعلان كرد و تا زمان فرارسيدن عام الفتح او را نبخشيد. همچنين، وى از بستگان وليدبن عقبه بود كه در شأن او اين آيه نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقى برايتان خبرى آورد تحقيق كنيد، مبادا از روى نادانى به مردمى آسيب برسانيد. آنگاه از كارى كه كرده ايد پشيمان شويد.(1)» نزول اين آيه پس از زمانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به سوى بنى قريظه كه اسلام آورده بودند فرستاد و او دروغى را به آنان بست و ادّعا كرد كه آنان مى خواستند به او حمله كنند و بر اثر اين دروغ نزديك بود كه آتش جنگ شعله ور گردد.
برخى از خويشاوندان عثمان، هنوز ريشه هاى شرك و گمراهى و دشمنى با اسلام را با خود حمل مى كردند و به همين دليل، باور اسلامى آنان سخت ضعيف بود. به عنوان مثال، وليدبن عقبه (برادر مادرى عثمان بن عفان) كه خليفه عثمان او را به عنوان استاندار كوفه تعيين كرد، پس از نوشيدن شراب در مجلسى كه به منظور
ص: 264
داستان گويى در شب در دارالاماره تشكيل مى شد، مرتكب گناه گرديد.
حطيئه، شاعر هجو گوى درباره او گفته است:
شَهِدَ الْحَطِيئَةُ يَوْمَ يَلْقى رَبَّهُ
اَنَّ الْوَلِيدَ اَحَقُّ بَالْعُذْرِ
حطيئه در روزى كه پروردگارش را ديدار كند، گواهى خواهد داد كه وليد به پوزش خواهى سزاوارتر است.
نادى وَ قَدْ تَمَّتْ صَلاتُهُمْ
أَ أَ زِيْدَكُمْ؟ ثَمْلاً وَ مايَدْرِى
در حالى كه نماز آنان تمام شده بود، او فرياد زد: آيا بر نماز شما بيفزايم؟ او مست بود و نمى دانست چه مى كند.
لِيَزِيْدَهم اخرى... وَ لَو قَبِلُوا
مِنْهُ لَقادَهُم اِلى عَشْرٍ
تا ركعت ديگرى به نماز آنان بيفزايد و اگر آنان از وى بپذيرند، تا ده ركعت، پيش نمازشان خواهد بود.
فأبَوا، أبا وَهَبٍ، وَلَوْ فَعَلُوا
لَقَرَنْتَ بَيْنَ الْشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ
امّا آنان نپذيرفتند اى ابا وهب و اگر آنها به نماز خواندن ادامه مى دادند، تو ميان شفع و وتر پيوند مى دادى.
حَبَسُوا عِنانَكَ فِى الْصَّلاةِ وَ لَوْ
خَلُّوا عِنانَكَ لَمْ تَزَلْ تَجْرِى
آنان افسارت را در نماز خواندن كشيدند و اگر افسارت را رها مى كردند، تو همچنان مى دويدى.
سوم: آرمان سياسى. اين آرمان سياسى، گاهى از مصلحت گرايى جديد ناشى مى شود و گاهى از خود رابطه خويشاوندى و حدّ فاصل ميان مشروع بودن و نامشروع بودن اين آرمان، تنها عقيده و اصول است. [= اگر با عقيده اسلامىهمخوانى داشته باشد، مشروع و در غير اين صورت، نامشروع خواهد بود.]
نسبت به كسانى كه پيشينه اسلامى ندارند، داشتن آرمان سياسى با هدف بالا رفتن از نردبان مسؤوليتها در دولت اسلامى بر حسب اصول، انديشه ها و ايدئولوژى
ص: 265
دولت اسلامى، يك آرمان نامشروع محسوب مى شود هرچند شرايط مناسب براى رشد اين آرمان سياسى به وجود آيد وبه سخنى روشنتر: فرصتهاى ضد حمله و بازگشت از دين اسلام فراهم شود.
اين آزمندان سياست، به منظور گريز از موانع عملى كه اسلام آنان را به وسيله اين موانع از سياست باز مى دارد و مانع از ورود ايشان به جهان سياست مى شود، لباس اسلام در برمى كنند و به انديشه اسلامى چنگ در مى زنند، تا از اين طريق جامعه اسلامى را با خود همراه سازند و هرچه پرشتاب تر به آروزهاى سياسى خود دست يابند.
در ميان شخصيتهاى اسلامى، اهداف گوناگون سياسى به چشم مى خورد. از آن جمله هدف سياسى شخصيتهاى مسلمان سابقه دار و شايسته است. اين شخصيتها از اصحاب برجسته و نامدار پيامبر صلى الله عليه و آله بويژه خلفاى راشدين فراتر نمى روند. اينان براى رسيدن به اهداف خود، همچنان در انتظار فرصت هستند. بنابراين، در روزگار پيش آمدن فتنه ها وآشوبها، آنان يا نقش آشكار ايفا مى كنند و يا نقش پنهان و در صورتى كه [به اهداف خود نرسند و] با شكست رو به رو شوند و يا در حالتهاى بيدارى [و آگاه شدن از مسائل] به خود باز مى گردند و به انتقاد از شيوه و رفتارشان مى پردازند. نكته مسلم و انكارناپذير در اين جا آن است كه فريبندگيهاى حكومت در دولت اسلامى بسيار چشم گير بوده اند و به همين سبب، جستجوى حكومت و فرمانروايى، بيانگر يك پديده جديد بود، يعنى پديده نمايان شدن حكومت بسان يك عامل بزرگ فريب و به دور از نيازهاى عدالت اسلامى و خواسته هاى آن.
در اسلام و در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفاى راشدين، حكومت تنها وسيله اى مؤثر براى پياده كردن انديشه هاى اسلامى و چنگ در زدن بدان است ليكن آزمندان و اعضاى طبقه جديد به حكومت به عنوان هدف اصلى مستقل مى نگرد و در نتيجه تمامى كارهاى تئورى و عملى آنان با هدف حفظ حكومت و استوار ساختن آن
ص: 266
صورت مى گيرد. چه، هدف اصلى و پايدار، همان حكومت است، امّا انديشه ها وعملكردها، خطها و گامها متحرك و دگرگون شدنى هستند.
اگر افراد پرطمع و آزمند، گوشه گير و پاى بند [به حدود] باشند، نمى توانند به اهداف و آرزوهاى سياسى خود دست يابند، زيرا بايد از لحاظ سياسى، اجتماعى و فرهنگى، شرايطى فراهم شود كه با بلند پروازيهاى بلند پروازان و آزمندى آزمندان همداستانى و همخوانى داشته باشد. بنابراين با بهره گيرى از انديشه و ابزار رايج در جامعه گروهى تشكيل مى شود و در فضاى سياسى، ايدئولوژيكى و اجتماعى به فعّاليّت مى پردازد. ليكن اين گروه شرايط را به سمت اختلاف و درگيرى كه به نفع بلند پروازان وجويندگان قدرت و حكومت است، سوق مى دهند.
در زمان خلافت عثمان بن عفان، خواسته هاى خويشاوندان او، باعث به وجود آمدن خواسته هايى شد كه با خواسته هاى آنان در تضاد بود و اين خواسته ها توسط آن عدّه [از خويشاوندان خليفه] مطرح مى شد كه از راههاى مختلف به سمت رفاه و ثروت اندوزى به حركت در آمده بودند. اين حركت موجب پيدايش ركن چهارم، يعنى ارتداد ناپيدا شد كه اصول اسلامى را در رتبه دوم و پس از رتبه حكومت و درآمدهاى مادّى و مالى مربوط به آن قرار داد. به سخنى روشنتر ارتداد عملاً در شيوه رفتار گروه فئوداليست و ثروتمندى تجسم يافت كه پستهاى حساسى را در دولت اسلامى اشغال كرده بودند و اين پستها را به حساب خلافت اسلامى و مصالح امت به دست آورده بودند. اين ارتداد، خود را در چهره انشعابها و تجزيه هاى شديدى نشان داد كه به درگيريهاى خونين كشيده شد.
بدين ترتيب پديده ارتداد در زمان دو خليفه فعال شدن پديده طبقاتى را نشان مى دهد كه رهنمودها و فرمانهاى خليفه را به چالش مى كشيد زيرا در حالى كه خليفه مردم را به عدالت تشويق مى كرد، اين پديده رهبران و گردانندگانى را براى حكومت به وجود مى آورد كه خودِ حكومت، غنايم، درآمدها و قدرت، بيش از
ص: 267
اصول اسلامى و دستورات خليفه برايشان ارزش و اهميّت داشت.
مروان بن حكم بن عاص سمبل اين پديده جديد بود كه در دامن خلافت اسلامى پرورش يافته بود و هيچ گونه اهميّتى براى ارزشها و رهنمودهاى تاريخى آن قائل نبود. مى توان گفت مروان بن حكم، پيش از وارد كردن هرگونه شكست ديگرى، از لحاظ سياسى و فكرى، به پسر عمويش عثمان بن عفان خيانت كرد. البتّه، اين سخن، بدان معنا نيست كه مروان نسبت به پسر عمويش عثمان وفادار نمى باشد، زيرا گرفتاريهاى خليفه،شجاعت مروان را در دفاع از پسر عمويش به اثبات رسانيده است. ليكن وفادارى او در اين جا، مفهوم خانوادگى و قبيله اى دارد و مروان بر اساس اعتقاد اسلامى نسبت به خليفه پسر عمويش ابراز محبّت نمى كند، بلكه بر اساس ديدگاه و روش ويژه خودش او را دوست مى دارد. بدين ترتيب، زير خيمه خلافت اسلامى، يك حكومت واقعى پديد مى آيد. اين حكومت را مرد شماره دو كه پس از خليفه بالاترين مقام حكومتى را دارد، اعمال مى كند.
از لحاظ تاريخى، ممكن است تحليلگران تاريخ، در مورد حكومت مروان بن حكم چنين اظهار نظر كنند كه حكومت او، حكومت در داخل حكومت اسلامى بود. چه، اين امر ريشه در تمامى حكومتهايى دارد كه مرد شماره دو در اين حكومتها به حساب رهبرى حقيقى حكومت، در دولتهاى مختلف اسلامى و در زمانها و دروانهاى مختلف وارد صحنه مى شود [و اعمال نفوذ مى كند].
البتّه، در اين جا مقصود از مرد شماره دو، يك شخصيت پشت پرده نيست بلكه مقصود شخصيتى است كه رهبرى مراكز مهم و فعال حكومتى را بر عهده دارد، مراكزى كه زير فرمان و اختيار فرمانرواى نخست [= مرد شماره يك حكومت] ايجاد مى شود و رشد مى كند، همين مقام دوم به جاى قوانين اساسى كه به منظور اجراى عدالت و تأمين مصالح وضع شده، سليقه هاى شخصى خود را پر و بال مى دهد و به مورد اجرا مى گذارد.
ص: 268
گاهى حكومت مرد شماره دو، به درجه اى از نيرومندى مى رسد كه علاج اين مشكل به صورت ريشه اى براى حاكم نخست [= مرد شماره يك ]دشوار مى شود و او تنها به نهى و مجازات بسيار ساده و لحظه اى بسنده مى كند. در درد سرها و دشواريهايى كه مروان براى خليفه عثمان به وجود مى آورد، هدفش اين نبود كه آنها واقعا براى او درد سر و مشكل آفرين باشد، زيرا مروان بر طبق انديشه و سياست خود عمل مى كرد و مصالح خويش را كه با نظرگاه و انديشه او كاملاً درهم آميخته بود، در نظر مى گرفت [و در عين حال به پسر عمويش اخلاصمند بود. ]ليكن بايد
توجّه داشت كه اخلاص شخصى چيزى است و مفهوم سياسى و آثار عملى آن، چيزى ديگر. در اين صورت، مروان از خليفه دفاع مى كرد، امّا با روش خودش و نه با روش خليفه، زيرا وى براى خودش آزادى عمل قائل بود، به رغم اين كه وى مادام كه خليفه وجود داشته باشد، چنين حقى را نداشت.
مردم سرزنش خليفه را مى پذيرفتند، در حالى كه آن را از سوى مروان نمى پذيرفتند و سرزنشهايى كه از سوى مروان صورت مى گرفت، باعث افزايش دشمنى و كينه مردم مى شد. يك روز عثمان بر منبر نشست و چنين گفت:
«هر چيزى را آفتى است و هر امرى را تباهى. آفت اين امت و تباهى اين نعمت، افراد عيبجو و بد زبانى هستند كه خود را به لباس دوست به شما مى نمايانند و در دل، خلاف آن را دارند. هِى مى گويند و مى گويند و چون شتر مرغ در پى نخستين بانگ مى روند. آبشخورهاى دور را دوست دارند. جز آب تيره ننوشند و جز آب گل آلود نخواهند. كسى به رهبرى ايشان اقدام نكند. در كارها فرومانده و از كاروان عقب افتاده اند. به خدا سوگند، شما چيزهايى را بر من عيب مى گيريد كه از پسر خطاب پسند مى كرديد. ليكن او شما را با لگد مى كوبيد و با دست كتكتان مى زد و با زبان مى راندتان و چيزها را از روى خوشى ويا ناخوشى از او مى پذيرفتيد. امّا من با نرمى با شما رفتار كردم و شانه هايم را پيش شما پايين انداختم و دست و زبانم را از
ص: 269
شما برگرفتم و لذا نسبت به من جسور شديد. به خدا سوگند كه گروه من نيرومندتر و يارانم نزديكترند و تعداد و شايستگى آنان بيشتر است و اگر به ايشان فرمان دهم كه بياييد، مى آيند. همگنانتان را براى مقابله با شما آماده كرده ام و شمار آنان را بيشتر از شما قرار دادم و به شما دندان نمودم و رفتارى از خود نشان دادم كه عادتم نبود و سخنانى گفتم كه آن را نگفته بودم.
«زبان از فرمانروايانتان باز بداريد، طعنشان مزنيد و عيبشان مگوييد. به خدا سوگند، من كسى را از شما باز داشته ام كه اگر با شما سخن مى گفت، بدون اين سخنان من از او خشنود مى شديد. چه حقى از شما از بين رفته است؟ به خدا سوگند، من در انجام كارهايى كه سلف من مى كرده و شما با او هيچ مخالفتى نمى كرديد، كوتاهى نكرده ام. امّا نسبت به ثروت افزود چرا حق نداشته باشم هرگونه كه دلم مى خواهد در آن تصرّف كنم؟ پس براى چه پيشوا شده ام؟(1)»
در اين هنگام، مروان فرصت را غنيمت شمرد و با تندى وى را مورد خطاب قرار داد و از سرشت پرخاشگر و تند خويش پرده برداشت و گفت:
«به خدا سوگند، اگر بخواهيد، اختلاف خودمان و شما را به شمشير حواله مى كنيم. به خدا سوگند، ما و شما چنانيم كه شاعر مى گويد:
فَرشنا لَكُم اَعْراضَنا فَنَبَتْ بِكُمْ
معارسُكُم تَبْنُونَ فِى دِمَن الثَّرى(2)
آبروى مان را زير دست وپاى شما پهن كرديم. پس خوابگاهتان دور شد كه بر زباله ها بنيان نهاديد.
دخالت مروان در اين جا، وى را به زياده روى مى كشانيد، نه به درمان مشكل و اين امر، از نظر عثمان دور نماند و او را نكوهش كرد و گفت: «خاموش باش كه خاموشى بمانى، مرا با يارانم واگذار. چرا در اين باب سخن مى گويى؟ مگر به تو
ص: 270
نگفته بودم كه سخن نگويى؟(1)»
خوى مروان بر خلاف خوى خليفه عثمان بود و همين امر، سبب شده بود كه دائما بر اختلافشان افزوده شود و آتش فتنه شعله ورتر گردد. عثمان داراى خوى بخشندگى، سخاوت و مهربانى بود و توان آن را داشت كه رضايت شورشيان را جلب كند و حتّى برخى از سخنانش آن چنان برخى از مخالفانش را تحت تأثير قرار داد كه اشك آنان را جارى ساخت. بويژه سخنانى كه وى در آن در برابر مردم ابراز پشيمانى و توبه كرد و گفت:
«امّا پس از سپاس خداوند. اى مردم، عيبى از من نگرفته اند كه آن را ندانم و هر آنچه كرده ام، مى دانم. ليكن دستخوش آرزو شدم نفسم فريبم داد و از راه راست دورم ساخت. از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: هر كه لغزشى كرده بايد توبه كند و هر كه خطايى مرتكب شد، بايد توبه كند و بر هلاكت پاى نفشارد كه هر كه در كژروى پاى فشارد، از راه دور افتد. بنابراين، من نخستين كسى هستم كه پند مى پذيرم و در پيشگاه خدا از آنچه كرده ام آمرزش مى جويم و بدو تو به مى كنم. از رفتار خويش بازگشتم و پشيمان شدم. سران شما بيايند و نظرگاه خود را با من بگويند.
«به خدا سوگند، اگر حق، مرا به بندگى ستاند، روش بنده در پيش گيرم و چون بنده زبونى كنم و بسان بنده باشم كه اگر مملوك باشد صبورى كند و اگر آزاد گردد، سپاس بگذارد. از خداوند گريزگاهى نيست، جز سوى خود او. پس نيكان شما از نزديك شدن به من دريغ نورزند كه اگر سمت راستم نپذيرد، سمت چپم اطاعت كند.
«گويد: مردم رقت آوردند و برخى از آنان اشك ريختند. سعيدبن زيد برخاست و گفت: اى اميرمؤمنان، هر كه با تو نباشد، به تو نپيوندد. خدا را، خدا را، به خويشتن
ص: 271
خويش بپرداز و آنچه را گفتى به جا آر.(1)»
برخلاف شيوه عثمان، مروان كار خودش را مى كرد و پس از سخنان عثمان، سخنان زشت خويش را كه مفاهيم آن از نظرگاه مسلمانان مردود است، بر زبان مى راند. او با اين سخنانش فضاى صلح را به فضاى پر التهاب و بحرانى تبديل كرد و بار ديگر مردم به آشوب و شورش دست زدند. مروان خطاب به انبوه جمعيتى كه در بيرون منزل گرد آمده بودند و بر اثر فشردگى از سر و دوش هم بالا مى رفتند، گفت:
«چرا در اين جا فراهم شده ايد؟ گويى به قصد چپاول آمده ايد؟ روهايتان زشت باد! هر كدامتان گوش رفيقش را برگيرد و برود، مگر آن كس كه [خليفه ]بخواهندش.
آمده ايد كه مِلك ما را از دست ما بستانيد؟ از پيش ما برويد. به خدا سوگند اگر قصد ما بكنيد، كارى به سرتان خواهيم آورد كه خرسند نشويد و پيامد كارتان را نيكو نشماريد. به خانه هايتان برگرديد كه ما آنچه را در دست داريم، به كسى واگذار نخواهيم كرد.(2)»
مروان آشكارا درباره خلافت به گونه اى سخن مى گويد كه گويى خلافت، ملك خالص خاندان و خويشاوندان اوست و مردم معترض، براى غارت آن آمده اند! ترديدى نيست كه انديشه و طرز رفتار مروان براى اتحّاد اسلامى و نگهدارى از خلافت اسلامى، زيانبار بود. او هر لحظه بر هيزم آتش فتنه و آشوب مى افزود و تلاشهاى خليفه عثمان براى خاموش كردن اين آتش، هيچ گونه موفقيتى را در پى نداشت.
هنگامى كه آشوب فراگير شد و مردمانى با مسلكهاى متعدد و شهرهاى مختلف در آن شركت كردند و خليفه در داخل خانه اش در محاصره قرار گرفت، سرشت تند مروان او را بر آن داشت كه به مخالفت با خليفه برخيزد و اين، در حالى بود كه
ص: 272
خليفه از وى خواسته بود كه در خانه بماند و بيرون نرود. ليكن مروان از فرمان او سرباز زد و گفت: «به خدا سوگند، تا من زنده باشم، تو كشته نمى شوى و به تو دست نخواهند يافت». آنگاه به ميان مردم آمد و اين شعر را به صورت رجز مى خواند:
قَدْ عَلِمَتْ ذاتُ القُرونِ المِيلِ
و الكفِّ و الاَناملِ الطُّفولِ
دختر زيبا كه زيور و خلخال دارد مى داند كه من مرد شمشير زنم.
آنگاه مروان بانگ زد: كيست هماورد من؟ او پايين زره خويش را برداشت و زير كمربند جا داد. پس پسر نباع به سوى مروان تاخت و از پشت ضربتى به گردن او زد كه بر زمين افتاد و گويى جان داده بود. من او را به خانه فاطمه دختر اوس، مادر بزرگ ابراهيم عدى - كه به مروان و او شير داده بود - بردم.
دختر اوس گفت: اگر قصد كشتن اين مرد را دارى كه كشته شد و اگر مى خواهى با گوشتش بازى كنى، اين كار زشت است. گويد: عبيد دست از مروان برداشت و خاندان اموى، پيوسته از او سپاسگزارى مى كردند و بعدها ابراهيم فرزند او را به كار گماشتند.(1)»
«بنابراين، تعصب مروانى بتنهايى زمان را در برگرفت و مردم در اين تعصب پلى را براى اعمال خشونت يافتند و از اين پل عبور كردند. ناگهان موقعيّت در چند لحظه اى كوتاه دگرگون مى شود و نيرنگ در برابر نيرنگ قرار مى گيرد و آن سوپاپ ايمنى كه تاكنون به نابودى شورشگران فرمان داده، از بين مى رود و هيچ چيزى آن را حفظ نمى كند.
نابخردى مروان، آتش خاموش زير خاكستر را بر افروخت، تا آن جا كه دروازه فتنه و آشوب را بر روى خود او و همراهانش نيز گشود و امروز كسى قادر نيست كه جلو اين آشوب را بگيرد ومردمى كه آتش خشم در دلهايشان شعله مى كشد به حركت در آمده اند و از هر سو فرياد انتقام سرداده اند و پيش از آن، خواستار پيروزى اند.(2)»
«امّا عثمان كه نزديك است صدايش در ميان سر و صداها گم شود، به
ص: 273
طرفدارانش بانگ مى زند: اى مردم، هركس شمشيرش را در غلاف كند، آزاد است...شما را به خدا سوگند مى دهم...هركس شمشيرش را در غلاف كند....»
بحران به اوج خود رسيد، تا آن جا كه پايان زندگى سومين خليفه را ثبت كرد و او به وضع فجيعى به قتل رسيد.
يك سرى فعاليتهاى مشكوك و خطرناكى انجام مى شد كه به آشوب دامن مى زد و آن را به حدّ نهايى اش مى رسانيد و به دنبال هر تلاشى كه از سوى خليفه عثمان با پشتيبانى على بن ابى طالب عليه السلام و ديگر افراد شايسته صورت مى گرفت، اين فعاليتها انجام مى شد و گامهايى را كه با هدف اصلاحات به جلو برداشته شده بود، از بين مى برد و بار ديگر آشوب را با چهره اى تندتر و افراطى تر بر مى گردانيد.
از جمله اين فعاليتها، نامه دروغينى بود كه با امضاى خليفه نگارش يافته بود و مردم را به كشتن مصريهاى مخالف فرا مى خواند، همان مخالفانى كه خليفه رضايت آنان را جلب كرد و آنها به مصر بازگشتند. در تاريخ طبرى آمده است:
«آنگاه فرستادگان مصر خشنود بازگشتند و در ميان راه سوارى را ديدند كه به راه آنها مى آمد و از آنها جدا مى شد سپس باز مى آمد و آنها رامتوجه خويش مى كرد.
گفتند: چه كارى دارى؟ گويى به دنبال كارى مى روى. قضيه تو چيست؟
گفت: من فرستاده اميرمؤمنانم كه به نزد كارگزار او در مصر مى روم.
بنابراين، وى را بازرسى كردند و نامه اى از زبان عثمان يافتند كه مهر وى را داشت و به كارگزارش در مصر نوشته بود كه آنان [= گروه اعزامى مصرى] را به چوبه دار بياويزد، يا بكشد و يا يك دست و يك پاى آنها را از دو سوى ببرد.
[راوى] گويد: از اين رو، گروه مصرى بازگشتند و به مدينه آمدند و پيش على عليه السلام رفتند و گفتند: مى بينى كه دشمن خدا درباره ما چنين و چنان نوشته و خداوند خون او را بر ما روا ساخته است. با ما پيش وى بيا. امام على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند، با شما پيش وى نمى آيم.
ص: 274
گفتند: پس چرا به ما نامه نوشتى؟
گفت: به خدا سوگند، هرگز به شما نامه ننوشته ام.
بنابراين، آنان به همديگر نگريستند و گفتند: آيا به خاطر اين مى جنگيد؟ و يا گفتند: به خاطر اين به خشم مى آييد؟
گويد: على عليه السلام از مدينه بيرون شد و به دهكده اى رفت.
گويد: مصريان پيش عثمان رفتند و گفتند: درباره ما فلان و بهمان نوشته اى؟
عثمان گفت: يكى از دو چيز ناگزير است: يا دو مرد مسلمان را بياوريد كه بر ضد من گواهى دهند و يا اين كه من به خدايى كه جز او خدايى نيست، سوگند ياد مى كنم كه نه آن را نوشته، نه املا كرده ام و نه از آن آگاهى دارم و شما مى دانيد كه
گاهى نامه از زبان كسى نويسند و آن را همانند مهر او زنند.
مصريان گفتند: به خدا سوگند كه اكنون پيمان را شكستى و قرار را پامال كردى و خداوند خون تو را بر ما حلال كرده است. بنابراين، او را محاصره كردند.(1)»
از گزارشهاى كتابهاى تاريخى، چنين بر مى آيد كه نامه ساختگى ديگرى نيز بوده است كه ابن قتيبه از آن ياد مى كند:
«گفته اند: مصريان به مدينه آمدند و از كارگزارشان ابن ابى سرح شكايت كردند. از اين رو، عثمان به او نامه اى نوشت و او را در اين نامه تهديد كرد. امّا ابن ابى سرج از فرمان عثمان سرباز زد و حتّى يكى از افرادى را كه اين نامه را آورده بود، آنقدر كتك زد كه وى راكشت.(2)»
ص: 275
«هفتصدتن از مصريان به راه افتادند و در مسجد النبى صلى الله عليه و آله فرود آمدند و در اوقات نماز، از رفتار ابن ابى سرح با ايشان در نزد صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شكايت مى كردند. از اين رو، طلحه سخنان تندى را ايراد كرد و عايشه كسى را به نزد عثمان فرستاد و به او گفت: اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تو سفارش مى كنند و از تو مى خواهند كه اين مرد را بركنار كنى و درباره كارگزارت، به آنان حق بده.
«على عليه السلام به عنوان سخن گوى گروه مصرى، به نزد عثمان آمد و به او گفت: همانا آنان از تو مى خواهند كه به جاى آن مرد [= ابن ابى سراح ]كسى ديگرى را بگمارى و آنان قصد كشتن او را دارند. بنابراين، وى را معزول بدار و به خصومت ميان ايشان پايان بده و اگر اين گروه بر عهده او حقى دارند، حق آنها را از او بستان. عثمان گفت: مردى را برگزينيد كه مورد پذيرش آنان باشد. آنان گفتند: محمّدبن ابى بكر را بگمار و ما حكم او را مى نويسيم. گروهى از مهاجران و انصار به همراه او روان شدند، تا ماجراى ابى سرح با مصريان را بررسى كنند.
محمّد و همراهانش به راه افتادند و به مدّت سه شب راه پيمودند و از مدينه دور شدند. بناگاه غلامى سياه و سوار بر شترى كه آن را سخت مى زد در رسيد و چنين مى نمود كه او به دنبال كسى است و يا كسى او را دنبال مى كند. همراهان محمّد به او گفتند: داستانت چيست؟ چه كارى دارى گويى در تعقيب كسى هستى و يا گريخته اى! او گفت، من غلام امير مؤمنان مى باشم! و او مرا به نزد كارگزارش در مصر اعزام كرده است!
يكى ازهمراهان محمّد گفت، اين است كارگزار مصر [= به محمّد اشاره كرد] كه به همراه ماست!
غلام گفت: مقصودم اين نيست!
داستان وى را به محمّد خبر دادند و او كسى را در پى آن مرد فرستاد و او را به نزد وى آورد.
ص: 276
محمّد به آن مرد گفت: غلام كيستى؟
او يك بار مى گفت: غلام مروان هستم و بار ديگر مى گفت: غلام اميرمؤمنان مى باشم! تا اين كه يكى از همراهان محمّد وى را شناخت كه او غلام عثمان است!
بنابراين، محمّد به او گفت: تو را به سوى چه كسى فرستاده است؟
گفت: به سوى كارگزار مصر!
گفت: با چه چيزى؟
گفت: پيامى!
گفت: آيا نامه اى همراه دارى؟
گفت: خير.
از اين رو، وى را بازرسى كردند و نامه اى همراه او نيافتند!
با آن مرد قلمدانى بود كه خشكيده بود و در اندرون آن چيزى بود كه حركت مى كرد. پس آن را تكان دادند، تا بيرون آيد، ليكن بيرون نيامد و لذا قلمدان او را شكستند. بناگاه نامه اى را ديدند كه عثمان به عبداللّه بن ابى سرح نوشته بود. پس محمّد افرادى را كه از مهاجران و انصار به همراه او بودند گرد آورد و در حضور آنان نامه راگشود و آن را خواند. در اين نامه آمده بود: وقتى كه محمّدبن ابى بكر و فلان و
فلان به نزد تو آمدند، آنها را بكش و حكم آنان را ابطال كن و به كارت ادامه بده، تا
فرمانم به تو برسد!
زمانى كه محمّد و همراهانش آن نامه را ديدند، بهراسيدند و به مدينه بازگشتند. طبق دستور محمّد، افرادى كه با او بودند، نامه را امضا كردند آن را به يكى از اين افراد سپردند و سپس به مدينه آمدند. آنان على عليه السلام، طلحه، زبير، سعد و ديگر صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را گرد آوردند و آنگاه نامه را در حضورشان گشودند. محمّد داستان آن غلام را به آنان گزارش داد و نامه را برايشان خواند. از اين رو، تمامى مردم مدينه بر عثمان خشمناك شدند. اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برخاستند و به خانه هاى خود
ص: 277
رفتند و مردم عثمان را به محاصره در آوردند و پيرامون او را گرفتند و آب را به روى او و همراهانش بستند و اجازه خروج به ايشان ندادند و در مورد محمّدبن ابى بكر به او هشدار دادند.(1)» عبدالكريم خطيب در اين باره تفسير ماهرانه اى دارد. او مى گويد:
«اين نامه، فتنه اى بود كه دستهاى پنهان آن را حركت مى دادند و چونان هيزمى در آتش خاموش مى افكندند و با پليدى و شيطنت در آن مى دميدند! داستان - در صورتى كه درست باشد - دليل بر برائت عثمان و دليل بر وجود اهداف بدى است كه در صدد ايجاد شرارت و فساد در ميان مسلمانان بودند. در حالى كه عثمان بالاتر از آن است كه پيمانى
را بشكند، زيرا دين وى به او اجازه نمى داد كه خون مسلمانى را بريزد. او ترجيح داد كه
خدا را در حالى ديدار كند كه شهيد باشد و با چشمانش به كشندگانش نگاه كند، امّا به كسى اجازه ندهد كه به دفاع از او برخيزد و به خاطر او قطره اى از خون مسلمانان بر زمين
بريزد. بنابراين، چگونه ممكن است كه او از ابن ابى سرح بخواهد كه محمّدبن ابى بكر و
فلان و فلان مسلمان را بكشد؟»
«وانگهى اين غلام كه خود را به كاروان محمّدبن ابى بكر مى نماياند و در ميان مردم ايجاد شرارت مى كند وگويى مى خواهد به آنان بگويد: در اين كار چيزى نهفته است و يا اين كه
او حامل رمز بزرگى است و بر شماست كه آن را كشف كنيد و بشناسيد. آيا اين كارهاى او نشانگر آن نيست كه اين حركات به وى دستور داده شده است و او مأمور است كه چنين بازيها و اداهايى را از خود بروز دهد، تا وضعيّت او شناخته شود و رمز پنهانى كه او با
خود دارد، برملا گردد و در نتيجه، مردم دچار آشوب شوند و به دنبال آن، چيزى اتفاق بيفتد كه اتفاق افتاد.(2)»
با قطع نظر از فراوان بودن روايات، تمامى آنها درباره «يك نامه»(3) و نيز تأثير
خطرناك و ناگهانى آن بر شكست صلح و برافروخته شدن آتش آشوب، يگانگى دارند.
روشن است كه خليفه از اين نامه آگاهى نداشت، چنان كه به صلاح او هم نبود.
ص: 278
با اين وجود، آيا كسى مى تواند به چنين عمل خطرناك دست بزند؟ يقينا اين كار را جز يكى از اطرافيان مهمّ و با نفوذ خليفه نمى تواند انجام دهد. چه، اعتماد كامل در انجام اين كار خطرناك و برنامه ريزى آن و نيز توان گزينش غلام خليفه [براى انجام اين عمل] و شترى كه متعلّق به اوست و بهره گيرى از مهر خليفه، امكاناتى هستند كه جز يكى از اطرافيان با نفوذ خليفه و از مسؤولان عالى رتبه، كسى به آنها دسترسى ندارد و نخستين كسى كه در اين باره در مظانّ اتهام قرار دارد، مروان بن حكم است، زيرا اوست كه از نفوذ و قدرت بالايى [در پيشگاه خليفه ]برخوردار است و نيز بدين سبب كه درونمايه نامه با اخلاق شخصى و نظرگاهها و شيوه خشونت آميز او همخوانى دارد.
بر فرض اين كه اين كار، مستقيما كار مروان نباشد، ليكن دست كم از پيامدهاى جو خاصّى است كه خليفه را در برگرفته است. در اين صورت، باز هم در درجه نخست، مسؤليت متوجه مروان است و به طور غير مستقيم، مسؤوليت نامه بر دوش اوست.
در اين جا ديدگاه ديگرى نيز وجود دارد و آن اين كه طرّاح اصلى اين نامه و ديگر توطئه ها، معاويه بن ابى سفيان بوده است. عبدالكريم خطيب مى گويد:
«معاويه چنين طرحى را داشت، تا ميان دشمنانش اختلاف ايجاد كند.(1)»
او در اثبات اين ديدگاه خويش به سخن مبرد در الكامل استناد مى كند. مبرد براى اثبات مسؤوليت معاويه به پيشينه او استدلال مى كند: «گفتم كه هرگاه به معاويه خبر مى رسيد كه از سوى يكى از فرماندهان بزرگ روم، توطئه اى بر ضد اسلام در كار است، او بلافاصله هديه اى به او مى فرستاد و نامه اى برايش مى نوشت تا بدين وسيله پادشاه روم را به وى بد بين كند!
«فرستادگان معاويه به نزد او مى آمدند و به وى گزارش مى دادند كه يكى از فرماندهان
ص: 279
[رومى] فرستادگان را آزار مى كند، دشنام مى دهد و با ايشان بدرفتارى مى نمايد. معاويه مى پرسيد: او چه چيزى را دوست دارد؟
به او مى گفتند: او چكمه قرمز رنگ و روغن بان را دوست دارد.
او اين دو چيز را به آن فرمانده اهدا مى كرد، تا فرستادگانش به عادت او آشنا شوند.
«سپس معاويه نامه اى را به او مى نوشت كه گويى پاسخ نامه اوست! و در آن چنين مى گفت: به آن وعده اى كه به من داده اى مبنى بر اين كه مرا يارى رسانى و پادشاه روم را زبون سازى اطمينان كامل دارم. به فرستاده اش دستور مى داد كه به روم برود، تا آنان نامه
را از وى بستانند!
زمانى كه مأموران اعزامى معاويه در زمانهاى مقرر به روم مى رفتند سپس به نزد او باز مى گشتند او مى پرسيد: در آن جا چه اتفاق افتاد؟ آنان مى گفتند: ما فلان فرمانده را ديديم
كه به قتل رسيده و به دار آويخته شده است! پس معاويه مى گفت: من ابو عبدالرحمن هستم.(1)»
«اين شيوه جنايتكارانه كشتن فرماندهان، امرى است كه ربطى به اسلام ندارد، بلكه آشكارا بر خلاف اسلام و انسانيت است. اين شيوه يك نوع فرومايگى است كه نه اسلام و نه هيچ دين ديگرى آن رابه خاطر اهداف سياسى روا نمى داند.
به اعتقاد ما، اين طرحى كه - گفته مى شود - معاويه آن را درباره آن فرمانده پياده كرد وبه او نامه اى فرستاد كه گويى پاسخ نامه اوست و به حامل نامه دستور داد كه نيرنگ بزند.
آن هم نه به اين سبب كه نامه به دست آن فرمانده برسد، بلكه به اين منظور كه به دست مقامات پادشاهى روم بيفتد و چنين وانمود شود كه او در مأموريت خويش شكست خورده و آن مقام راز او را كشف كرده است، اين طرح دقيقا همان طرحى است كه درباره نامه اى پياده شد كه به كارگزار مصر فرستاده شد، با اين هدف كه به دست محمّدبن ابى بكر و همراهانش بيفتد!
البتّه ديدگاه ما اين نيست كه معاويه طرّاح اين نقشه بوده است، بلكه باور ما آن است كه كسانى كه اين توطئه را در دوران عثمان برنامه ريزى كردند، از دوستان و راز داران معاويه بودند و همانها بودند كه به معاويه اشاره كردند، تا با آن فرمانده رومى رفتارى كند كه پيشتر آثار آن را درباره عثمان و محمّدبن ابى بكر ديده بودند. معاويه براى ايجاد فساد
ص: 280
ميان على عليه السلام و يارانش نيز از همين شيوه استفاده كرد.(1)»
عبدالكريم خطيب دليل زير را نيز ارايه مى دهد - خواه اين دليل نشان دهنده اين باشد كه معاويه نامه هاى دروغين را براى ايجاد فساد و اختلاف مى فرستاد و يا اين كه مقصودش اين باشد كه معاويه براى به كار بردن نيرنگ از چنين شيوه اى بهره مى گرفت - او مى گويد:
«معاويه براى ايجاد فساد ميان امام على - كرّم اللّه وجهه - و ميان بزرگان صحابه اش از همين نيرنگ استفاده كرد.
«قيس بن سعد انصارى يكى از اركان نيرومندى بود كه على عليه السلام در دفع آشوبها بر او تكيه مى كرد و او را به فرماندارى مصر گمارد. معاويه شيفته آن بود كه قيس بن سعد را به سوى
خويش جذب كند، زيرا مى دانست كه او در ميان انصار جايگاه ارزنده اى دارد و نيز به خاطر آن عظمتى روحى كه او داشت و چنين مردانى بسيار اندكند. او به رغم اين كه تمامى تلاش خويش را در اين باره به كار گرفت، امّا نتوانست توجّه قيس را به خود جلب كند و حتّى هر بار كه معاويه مى خواست بر او چيرگى يابد، پاسخى دندان شكن و سر سختانه به او مى داد.(2)»
ليكن بازى با نامه هاى دروغين و جعلى براى معاويه آماده بود و به همين سبب، او از سوى قيس نامه اى خطاب به معاويه نوشت. طبرى اين نامه را ياد مى كند:
«به نام خداوند بخشاينده مهربان.
به: امير معاويه بن ابى سفيان.
از: قيس بن سعيد.
سلام عليك. من خدايى را كه جز او خدايى نيست به خاطر تو سپاس مى گزارم. امّا پس از سپاس و درود. كشته شدن عثمان در اسلام، حادثه بزرگى بود. من به دين و وجدانم نگريستم و صلاح نديدم كه از گروهى پشتيبانى كنم كه پيشواى شان را در حالى كهمسلمان، محترم و پاك و پاكيزه بود به قتل رساندند و به خاطر گناهى كه مرتكب شديم از خداوند آمرزش مى خواهيم و از خدا تقاضا داريم كه دين ما را نگهدارد. بدانيد كه من
ص: 281
دست صلح و آشتى به سوى شما دراز مى كنم و من به درخواست تو مبنى بر جنگيدن با كشندگان عثمان، پيشواى هدايت يافته و ستمديده پاسخ مثبت دادم و درباره كمكهاى مالى و انسانى كه مورد علاقه تو مى باشد، بر من اعتماد كن كه به خواست خداوند به سوى تو خواهم فرستاد. درود، رحمت و بركات خدا بر امير باد.(1)»
«اين نامه دسيسه آميز، كارش را كرد، زيرا نقشه اين بود كه نامه به دست على عليه السلام برسد، تا او بداند كه قيس از فرمان او بيرون رفته و از دوستان معاويه شده است. معاويه با اين
نامه توانست نسبت به قيس توطئه كند و رابطه او با على عليه السلام را بر هم بزند(2).»
محتواى داستان مزبور [و يا دو داستان مزبور] كاملاً روشن است. چه، خليفه عثمان مى خواست از طريق گفتگو و راه حلهاى لازم به صلح دست يابد و جلو بحران و آشوب را بگيرد، ليكن دايما زير فشارهاى داخلى و مانورهايى قرار مى گرفت كه برخى از آنها دست كم از توطئه نداشت.
اردوى مقابل كه با خليفه مخالفت مى ورزيدند، منتقدان و مخالفان و آزمندان را در خود گرد آورده بود و ترديدى و جود ندارد كه برخى از نزديكان حكومت نيز در اين اردو قرار داشتند و در درجه نخست، همانها بودند كه موج مخالفت را بر مى انگيختند و مسؤوليت اين عملكرد آنان بر دوش خليفه مى افتاد.
در اين جا - در چهارچوب مبارزه سياسى - معاويه بن ابى سفيان كه استاندار شام بود، از وضعيّت ويژه اى برخوردار بود، زيرا وى توانست در اين منطقه، يك دولت مستقل گونه تشكيل دهد. اين دولت در عين اين كه جزو دولت اسلامى بود، ليكن از استقلال ويژه اى بهره مند بود و شرايط به معاويه اجازه مى داد كه نه به عنوان كارگزار مناطق شام، بلكه به عنوان يك فرمانروا عمل كند.
هنگامى كه عمربن خطاب از شام ديدار مى كرد، متوجه اين موضوع شد و نمادهايى از فرمانروايى كسرا را در معاويه ديد وزمانى كه چشمش به معاويه افتاد،
ص: 282
گفت: اين كسراى عرب است! پس از آن كه عمر ديد كه معاويه با اسكورت عظيمى به ديدار او آمده است، به او گفت:
تو دار و دسته بزرگى دارى؟
گفت: بله، اى امير مؤمنان!
گفت: به رغم اين كه به من خبر مى رسد كه نيازمندان دم دروازه ات مى ايستند!
معاويه گفت: بله، همين طور است.
عمر گفت: پس چرا چنين مى كنى؟
معاويه گفت: ما در سرزمينى قرار داريم كه جاسوسهاى دشمن در آن فراوانند. بنابراين، بايد سلطان به گونه اى به نمايش در آيد كه آنها را به وحشت بيندازد و اگر
شما دستور دهيد كه من چنين شوكتى نداشته باشم، اين كار را خواهم كرد و اگر مرا نهى كنى باز هم مى پذيرم.
عمر گفت: آنچه گفتى اگر حق باشد نظرگاهى هوشمندانه و اگر باطل باشد نيرنگى اديبانه است!
معاويه گفت: اى امير مؤمنان، اگر چنين است، پس به من فرمان بده.
عمر گفت: من نه تو را فرمان مى دهم و نه نهى مى كنم.
عبدالرحمن بن عوف كه در آن جا حضور داشت، گفت: «اى اميرمؤمنان، اين جوان چه نيكو بيرون آمد از آنچه تو او را در آن وارد كردى.»
عمر گفت: ما به خاطر نيكو بودن در آمدنها و بيرون رفتنهايش، او را تحمل كرديم.
آرى، سياست كسروى، همگام با تاريخ سياسى معاويه رشد مى كرد و اين سياست، داراى اصل طبقاتى و يا اشرافى گرى قرشى بود كه در نخستين استقلال طلبى او در حكومت شام، يك اصل مترقى و پيشرفته محسوب مى شد و همين اصل بود كه افزون بر فرصت موقعيّت جغرافيايى، فرصتى را براى معاويه
ص: 283
فراهم كرد، تا حكومت مستقل خويش را تقويت كند.
دورى شام از مدينه پاى تخت دولت اسلامى، اين فرصت را براى معاويه پيش آورد كه با اعتماد و اطمينان كامل و به دور از نظارت خليفه و گروه نخست مسلمانان كه بشدّت از اشرافى گرى نفرت داشتند، حكومت خويش را تشكيل دهد و نيز نزديكى شام به كشور روم و تقليد شاميان از عادتها و سنّتهاى روميان در بالا بردن مقام پادشاهانشان، فضاى مناسبى را براى پياده كردن اين عادات و رسوم و تشكيل امارتى كه به پادشاهى روم شباهت داشته باشد، فراهم كرد. بويژه كه برخى از آثار فرهنگى برجاى مانده از زمان حكومت روميان بر شام، همچنان در اين سرزمين ديده مى شد.
در دوران خليفه عثمان بن عفان، حكومت معاويه در سرزمين شام، تقويت شد. او كسى بود كه از همان آغاز دوران كودكى اش براى به دست آوردن حكومت تلاش مى كرد و براى به ثمر نشستن اين تلاشهاى شگفت آور، تمامى انواع نيرنگهاى سياسى و تاكتيكها را مورد آزمايش قرار داد. در اين جا مى توان مقدار راستگويى معاويه را درباره شعار انتقام خون عثمان، خليفه مقتول، لمس كرد.
رابطه استوار خويشاوندى از ديدگاه معاويه بسيار ارزشمند بود، ليكن اين رابطه و امثال آن، تنها به خاطر اشتياق او به حكومت و سلطنت، مورد نظر او بود و به همين دليل، معاويه هيچگاه از اصول شخصى و شيوه اى كه در پيشرفت حكومتش داشت منحرف نمى شد. تمامى مورخان مورد اعتماد، بر اين موضوع وحدت نظر دارند كه درخواست معاويه از على عليه السلام مبنى بر اين كه قاتلان عثمان را به او تحويل دهد - با اين كه وى ابدا با على عليه السلام بيعت نكرده است - نوعى تضعيف و ايجاد مشكل براى حكومت آن حضرت و نيز زمينه سازى براى قيام و شورش بود. اگر بخواهيم به حقيقت صفحات آينده كارهاى سياسى پى ببريم، بايد صفحات گذشته را ورق بزنيم و در اين جاست كه مى بينيم، معاويه دو حالت دارد كه ماهيت دوستى
ص: 284
او نسبت به عثمان را براى ما آشكار مى سازد:
1- عدم تلاش براى نجات عثمان: هنگامى كه مخالفان به عثمان نزديك شدند - چه پيش از آن كه وى در محاصره قرار گيرد و چه پس از آن - معاويه او را يارى نكرد. معاويه در حالى كه به خليفه هشدار مى داد، وى را رها كرد و هيچ كارى برايش انجام نداد و تنها به برخى از مهاجران و از آن جمله به على بن ابى طالب عليه السلام و طلحه و زبير گفت:
«من پيرمردى را در ميان شما برجاى گذاردم. پس به او نيكى كنيد و يارى اش دهيد كه در اين صورت به او نزديك خواهيد شد.»
با توجّه به آن امانتدارى و تعهدى كه از مقتضيات دوستى است، اين سخن معاويه ضعيف ترين موضعگيرى از سوى او به شمار مى رود. زمانيكه بحران شدت يافت عثمان به معاويه بن ابى سفيان كه در شام بود نامه اى نوشت و چنين گفت:
«به نام خداوند بخشاينده مهربان. امّا پس از سپاس و درود. مردم مدينه ناسپاس شدند، از فرمان من سرباز زدند و بيعت با من را شكستند. بنابراين از رزمندگان شامى كه در نزد تو هستند به هر نحوى كه امكان دارد به يارى ام بفرست»
زمانى كه نامه به معاويه رسيد، وى به انتظار فرصت نشست و به رغم اين كه مى دانست اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گردهم آمده اند، او دوست نداشت كه با آنان به طور علنى به مخالفت برخيزد. زمانى كه عثمان از معاويه نااميد شد، به يزيدبن اسدبن كرز و به مردم شام نامه نوشت و از آنان يارى خواست و حق خويش را بر آنان بزرگ شمرد و از خلفا و فرمان خداوند ياد كرد كه چگونه به آنان فرمان داده است كه از خلفا اطاعت كنند و اندرزشان دهند و نيز به خلفا وعده داده است كه سپاهى و يا كسانى بجز مردم ياريشان خواهند كرد و آزمايش خداوند و رفتار او با آنان را ياد آور شد. بنابراين، اگر توان يارى رساندن را داريد، هر چه زودتر اين كار را انجام دهيد كه اين قوم با شتاب در پى قتلم مى باشند....»
ص: 285
در حالى كه خليفه به قتل مى رسيد، معاويه در انتظار گزارشها بود.
معاويه باهوشيارى سياسى كه داشت، درك كرده بود كه بحران به اوج خود رسيده و نزديك است كه نتيجه حتمى اش را بدهد و كشته شدن عثمان از زنده ماندن او از لحاظ سياسى براى معاويه سودمندتر بود.
او به سبب همين بينش سياسى زمانهاى دورترى را چشم مى كشيد و خويشتن را به كارهاى جزئى و كم اهميّت، درگير نمى كرد، زيرا وى به اندازه اى خود را با حوادث فعلى درگير مى كرد كه بتواند در حوادث آينده اى كه در خدمت اهداف ويژه اوست بدان تكيه كند.
درست در هنگامى كه مهاجران و انصار غرق در بگومگوهاى تند و گاه آرام بودند - زيرا اين گفتگوها آبستن بحرانها و آشوبها بود - معاويه جايگاه بلندى براى خود كسب مى كرد، تا از آن جا به اين درگيريها و برخوردها نظاره كند و گزارشهاى آن را بشنود، بدون اين كه خويشتن را درگير آن سازد و بسان ديگران به صحنه هاى آن كشانده شود. او با اين عملكرد خويش توانست نقطه هاى مهم سياسى و خطوطى كه اين نقطه ها را به يكديگر پيوند مى دهد، مشخص و شناسايى كند و اين در حالى بود كه وى همچنان در شام بسر مى برد.
در زمان خليفه عثمان اين امكان براى معاويه به وجود آمد كه توانست واقعيت پر تنش سياسى را بررسى كند و به همين دليل پس از كشته شدن عثمان، بسان كسى كه در انتظار حوادث پى در پى و حساب شده باشد اوج گرفتن بحران سياسى را چشم مى كشيد. او با زيركى سياسى كه داشت به اين نتيجه رسيده بود كه در آينده انفجارى رخ خواهد داد زيرا مى دانست كه رابطه موجود ميان على بن ابى طالب عليه السلام و عايشه و طلحه و زبير بر اثر جدال بر سر خلافت برهم خواهد خورد و نيز او مى دانست كه عوامل اساسى براى انفجار وجود دارند كه نمى توان آنها را خنثى كرد و اين عوامل را عوامل ديگرى پشتيبانى مى كنند كه از عوامل نخست دست كم
ص: 286
ندارند.
اين سياستمدار ماهر با خونسردى زيركانه با زمان برخورد مى كند و چشم مى كشد تا آتش انفجار نيروهاى درگير را نابود كند و در همين حال ميدان فعاليتهاى خود را توسعه مى دهد و از طريق به وجود آوردن شرايط مناسب به تصفيه نيروهايى دست مى زند كه ميان او و فرمانروايى آينده او حايل خواهند شد.
2- معامله معاويه با عمروبن عاص: معاويه با عمروبن عاص پيمان بست و پاداش ارزشمندى را به او وعده داد [و قرار شد]: فرماندارى مصر را به او بدهد. با توجّه به اين كه عمروبن عاص دشمنى آشكارش را با خليفه عثمان اعلان كرد و در اين دشمنى زياده روى و تلاشى فراوان نمود كه برخى از دلايل اين دشمنى و مقدار آن پيشتر بيان شد، اگر معاويه واقعا عثمان را دوست مى داشت، بايد عمروبن عاص را دشمن خود مى دانست. ليكن معاويه [با انگيزه دوستى عثمان عمل نمى كرد، بلكه ]با انگيزه منافع سياسى اش عمل مى كرد. چه، معاويه به رغم اين كه از خوى فرصت طلبى و منفعت جويى عمروبن عاص آگاهى دارد، از پيمان بستن با او كوتاهى نمى كند.
در اين جا بايد يادآور شد كه ريشه عمروبن عاص با ريشه هاى طلقاء [= معاويه و ابوسفيان] چندان اختلافى با يكديگر ندارد. به عنوان نمونه، همين عمرو بود كه قريش او را به نزد پادشاه حبشه فرستاد تا وى را بر ضد مسلمانان نخستين كه به آن جا هجرت كرده بودند، تحريك كند و همچنين عمرو بسيار دير مسلمان شد زيرا تنها چند ماه پيش از فتح مكه بود كه اسلام آورد.
پيمان معاويه و عمرو بر اساس منافع مشترك صورت مى گيرد و نيز در پرتو انديشه هايى كه اگر مشترك نبودند، دست كم با يكديگر نزديك بودند و در همين راستا، مى بينيم كه عمروبن عاص در جنگ صفين در كنار معاويه قرار مى گيرد و به صورت يك شخصيت طرّاح و تحليل گر عمل مى كند. او بود كه آن نيرنگ مشهور،
ص: 287
يعنى نيرنگ تحكيم را برنامه ريزى كرد و سپاه معاويه را از يك شكست حتمى رهايى بخشيد.(1)
پدر عمرو (عاص بن وائل) از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مسخره مى كرد و به او بد مى گفت و درباره او اين آيه نازل شد: «محققا دشمن بدگوى تو مقطوع النسل است.(2)»
مادر او، نابغه دختر حرمله عنزى است كه از قبيله بنى جيلان بن عتيك به اسارت گرفته و به بازار عكاظ فروخته شد و فاكه بن مغيره او را خريدارى كرد. سپس به عبداللّه بن جُدعان انتقال داده شد و از او به عاص و در نتيجه، عمرو از وى زاده شد. عمرو به همراه خالدبن وليد در سال هشتم هجرت و چندماه پيش از فتح مكه به دين اسلام گرويدند.
«در اين جا يك واقعيت وجود دارد كه از اهميّت ويژه اى برخوردار است و آن اين كه معاويه بن ابى سفيان پس از آن كه به قدرت دست يافت، از شعار انتقام از كشندگان عثمان، دست برداشت! اگر خون عثمان عامل تحريك شورشيان برضد على عليه السلام بود، بايد معاويه پس از آن كه زير پرچم پيراهن عثمان با على عليه السلام جنگيد و نيز پس از آن كه حكومت و قدرت را در دست گرفت، به قصاص كشندگان عثمان مى پرداخت و با انتقام گرفتن از كسانى كه بر پسر عمويش ستم كرده بودند، دلش را تسلى مى بخشيد. ليكن معاويه اصلاً در اين باره نينديشيد و بدان توجّه نكرد و گويى عثمان كشته نشده است!(3)»
صاحب عقدالفريد مى گويد:
«معاويه پس از سال جماعت به خانه عثمان بن عفان آمد. عايشه دختر عثمان فرياد زد و گريه كرد و پدرش را صدا زد: واى عثمان! او با اين عمل خويش خواست معاويه را به
ص: 288
خونخواهى او و قصاص قاتلان او تشويق كند. معاويه گفت: اى برادر زاده من! مردم زير فرمان ما در آمدند و ما هم به ايشان امان بخشيديم و در ظاهر نسبت به آنان بردبارى نشان داديم و در درون از ايشان خشمناك هستيم و آنها نيز در ظاهر به ما تسليم شدند و
در درون نسبت به ما كينه دارند. هركس قدرت خويش را مى سنجد و به موقعيّت ياران خود مى نگرد. بنابراين اگر ما پيمان خود با آنان را بشكنيم آنان نيز پيمان خود را با ما خواهند شكست و در آن صورت، نمى دانيم كه آيا چرخ روزگار بر زيان ما خواهد چرخيد ويا به نفع ما؟ و اگر تو دختر عموى اميرمؤمنان باشى بهتر از آن است كه زنى از
مردمان معمولى باشى.(1)»
«معاويه اين چنين، حساب خون عثمان را تسويه مى كند! حتّى از دختر خليفه مى خواهد كه به كشته شدن پدرش رضايت دهد و از خونخواهى او دست بردارد، زيرا خلافت به قومش، خاندان اموى بازگشته است و هيچ زيانى به او نمى رسد كه پيشتر دختر خليفه بوده است و اينك دختر عموى خليفه باشد.(2)»
«در اين صورت، درگيرى و پيكار اين قوم، تنها به خاطر خلافت بوده امّا خون عثمان تنها وسيله اى بوده كه مى خواستند از طريق آن به اين جدال و اختلاف دست يابند، زيرا اين اختلاف بايد عاملى داشته باشد و كدامين عامل مى تواند از خونخواهى خليفه مقتول نيرومندتر باشد؟ بالاتر از اين...[؟!]
«در خواست خون عثمان صرفا براى قصاص كردن قاتلان او نبوده، بلكه به منظور ستاندن انتقام خون او بوده است. در حالى كه قصاص چيزى است و انتقام گيرى چيزى ديگر. قصاص عبارت است از اجراى فرمان خدا و دين خدا! در حالى كه انتقام گيرى به معناى اجراى سنّت نژادپرستانه جاهليت و آيين جاهليت است و به كار بردن واژه انتقام براى خونخواهى عثمان از روزهاى نخستين خلافت امام على عليه السلام معمول گرديد.(3)»
على بن ابى طالب عليه السلام نظريه خونخواهى را محكوم مى كرد و مى گفت: «اين دستور، دستور جاهليت است.» واقعيتهاى سياسى تأكيد مى كند كه على بن ابى طالب عليه السلام تنها بدين سبب گرفتار آن همه دشمنيها و روياروييها به نام خون
ص: 289
عثمان شد كه خلافت را پذيرفت و اگر او اين مقام را نمى پذيرفت، هيچ كس او را به كشتن عثمان متهم نمى كرد، زيرا حقايق در نظر همه مسلمانان روشن بود و تمامى حقايق، برائت على عليه السلام از خون عثمان را نشان مى داد و بر خلاف آنچه گفته مى شود، او از ديگران به عثمان نزديكتر بود، ليكن به عنوان اندرز دهنده امانتدار و انتقادگر با صراحت.
ابن سيرين مى گويد: «تا زمانى كه مردم با على عليه السلام بيعت نكردند، وى به خون عثمان متهم نشده بود و زمانى كه مردم با او بيعت كردند، او را متهم نمودند.(1)»
«زمانى كه على عليه السلام خليفه مسلمانان شد، مسؤوليت خون عثمان متوجه او گرديد! على عليه السلام چشم مى كشيد كه شورشها فرو بنشيند، دلها آرامش پيدا كند، قضيه برايش روشن شود و قدرت خلافت تحكيم يابد، آنگاه حكم قصاص را به مورد اجرا بگذارد. ليكن اين كار افرادى را كه در صدد مخالفت و جنگ با خليفه برخاسته بودند و براى شورش بر ضد او بهانه جويى مى كردند، و دام جنگ را بر سر راه او پهن كرده بودند، خشنود نمى كرد و اگر على عليه السلام پس از عثمان مقام خلافت را نمى پذيرفت، در دل هيچ كس از خاندان اميه و يا ديگران خطور نمى كرد كه على عليه السلام در قضيه عثمان دست داشته است.(2)»
جايگاه سياسى فرمانروايى معاويه بن ابى سفيان در درون حكومت اسلامى، به يك حكومت مستقل مى مانست و حتّى مى توان گفت: حكومت او عملاً مستقل بود. البتّه اين سخن بدان معنا نيست كه فرمانروايى معاويه هيچ رابطه اى با مركز خلافت نداشته و كاملاً جدا از آن بوده است، بلكه معنايش آن است كه اين فرمانروايى از يك رابطه بى نظير با مركز خلافت برخوردار بوده است، زيرا در اين رابطه اش برخلاف ساير ولايات و فرمانداريها، در برابر مركز پاسخگو نبوده و حساب پس
ص: 290
نمى داده است و به همين دليل از مزيتهاى ويژه و حكومت مستقل و از آزادى عمل در سطح گسترده بهره مند مى شده است و از سوى ديگر، معاويه از پشتيبانى گسترده سياسى مقام خلافت برخوردار بوده است.
لازم به يادآورى است كه اين پشتيبانى صرفا به خاطر خوش شانسى معاويه نبود، بلكه افزون بر آن، بر اثر موفقيتها و شايستگيهايى بود كه وى از خود نشان داده
بود.
معاويه بر اثر وجود چند عامل و نيز پشتيبانى مركز خلافت اسلامى پايگاه حكومت خويش را تقويت كرد. به عنوان نمونه، او براى نخستين بار در زمان خلافت عمربن خطاب، به مقام استاندارى دمشق رسيد. آنگاه پس از درگذشت استاندار خليفه در اردن (يزيدبن ابى سفيان) استاندار اين سرزمين گرديد. سپس منطقه فلسطين را پس از در گذشت كارگزار آن (عبدالرحمن بن علقمه كنانى) به اين استاندارى الحاق كرد. زمانى كه عميربن سعد انصارى كارگزار حمص بيمار شد، حمص نيز به قلمرو فرمانروايى معاويه ضميمه گرديد و بدين ترتيب، وى به فرمانروايى تمامى سرزمين شام دست يافت. الحاق فلسطين وحمص به قلمرو فرمانروايى معاويه در زمان خليفه عثمان، موجب شد كه معاويه به يك اقتدار سياسى گسترده و بى مانندى نايل شود، به گونه اى كه اقتدار هيچ كارگزار ديگرى در هيچ سرزمينى با آن همسنگ نباشد. در مرحله نخست، وى به نيروى نظامى توانمند دست يافت و اين، بدان سبب بود كه شرايط آن زمان ايجاب مى كرد كه نيروى دفاعى اسلامى در شام قوى باشد، زيرا از يك سو خطر رويارويى با روم وجود داشت و از سوى ديگر، فتوحات اسلامى بايد ادامه پيدا مى كرد.
سپاهيان چهارگانه اى كه در دمشق و اردن و حمص و فلسطين اردو زده بودند و زير فرمان معاويه قرار داشتند، نيروى نظامى سامان يافته اى را تشكيل مى دادند كه از ديگر نيروهاى دولت اسلامى ممتاز بودند.
ص: 291
به سخنى ديگر ارتشى كه زير فرماندهى معاويه قرار داشت نيرومندترين، سازمان يافته ترين و سرزنده ترين ارتشهاى اسلامى - عربى آن روز به شمار مى رفت.
اقتدار سياسى و نظامى معاويه بر اساس يك سرى امكانات مالى و اقتصادى رشد يافته استوار بود كه بر اثر عمليات نظامى و جنگهاى فراوان سرازير شده بود. معاويه از طريق اين جنگها، غنايم فراوان و ثروت سرشارى فراچنگ آورد كه تمامى نيازهاى وى و تشكيلات سياسى و نظامى اش را برآورده مى ساخت و اسباب خشنودى خليفه را فراهم مى كرد.
معاويه با اين درآمدهاى هنگفت، افزون بر جلب توجّه نظاميان و مردم، توانست از مرزهاى زمينى قلمرو خويش محافظت كند و اقتدار دولت خويش را بالا ببرد. او تمامى مهارتش را صرف ارتش و بيت المال كرد و يك بناى محكم نظامى و اقتصادى بنيان نهاد كه همين بنا، پايگاه مالى پادشاهى آينده او شد.
«بى ترديد عثمان بود كه اين زمينه را براى معاويه فراهم ساخت تا روزى خلافت را به خاندان ابوسفيان منتقل كند و اين مقام را در خاندان اميه تثبيت نمايد. عثمان بود كه
محدوده فرمانروايى معاويه را گسترش داد و مناطق فلسطين وحمص را بدان الحاق كرد و يك وحدت گسترده شامى براى او به وجود آورد و فرماندهى چهار سپاه را به او سپرد و به همين سبب، ارتش وى نيرومندترين ارتشهاى اسلامى بود. وانگهى عثمان در تمامى دوران خلافت خويش، همانند عمربن خطاب، او را در سمت استاندارى نگهداشت و دست او را در امور شام از دوران عمر هم بازتر گذاشت و زمانى كه شورش برپا شد، معاويه ديد كه [از لحاظ جغرافيايى] وى از همه استانداران به مركز خلافت دورتر و ارتش او از همه نيرومندتر و در قلب مردمش از همه محبوبتر است.(1)»
دكتر طه حسين، نظرگاه خويش را توضيح مى دهد و مى گويد:
«عثمان اگر مى خواست، مى توانست سيره عمر را حفظ كند و معاويه را بر استاندارى دمشق و اردن باقى بگزارد و استانهاى حمص و فلسطين را مستقيما زير نظر مدينه قرار دهد و اگر چنين مى كرد، اوّلاً: سيره عمر را پاس مى داشت و ثانيا: براى نام آوران وبزرگان صحابه و نيز براى جوانان عرب فرصتهاى شغلى ايجاد مى كرد و مانع از بيكارى،
ص: 292
خشم، عصيان و شورش آنان مى شد و آنها را به انقلاب تشويق نمى كرد. اگر چنين مى كرد، معاويه نمى توانست پس از شعله ور شدن آتش فتنه، اقدام به خونخواهى كند و نيز اين فرصت را براى مسلمانان به وجود مى آورد كه امورشان را بر اساس شورا اداره كنند. ليكن [متأسفانه عثمان چنين نكرد]. اين فرمانروايى گسترده و به هم پيوسته به معاويه امكان داد كه به مصر كسى را اعزام كند تا اين سرزمين را از پايتخت خلافت جدا
سازد و نيز كسى را به حجاز و سپس به سرزمينهاى عربى بفرستد كه پايتخت را ناديده بگيرد، بدون اين كه موافقت على را جلب كند و على عليه السلام روزى بنگرد كه معاويه شهرها و سرزمينها را به خود اختصاص داده است و منبع اين عملكرد معاويه، تنها دو چيز بود، اولاًّ: مهارت معاويه و ثانيا: بزرگى قلمرو فرمانروايى او.(1)»
از اين رو، معاويه مسأله دوستى عثمان را با مقدار سود سياسى كه از آن مى برد و با مقدارى كه به نقشه از پيش برنامه ريزى شده او كمك مى كرد، بدقت مى سنجيد. از ديدگاه معاويه كه وسعت فرمانروايى اش را مى ديد منطقى نبود كه به غائله رهايى عثمان خودش را درگير كند و فرمانروايى اش را در معرض خطر قرار دهد و نيز اين توان را در خود مى ديد كه مقام حكومتى اش را از درجه استاندار و كارگزار خليفه به درجه خليفه ارتقا دهد و يك حكومت خالص اموى بنيان نهد كه همچون ميراث به فرزندان و نوه هايش منتقل شود و همچنين با هوشيارى كه داشت مى ديد كه تعصب طرفدارى از عثمان ممكن است به زيانش بينجامد. بنابراين سياست صبر و انتظار در پيش گرفت تااين تراژدى خونين بگذرد و او [در فرصت مناسب] هوشيارى و نيرنگ خويش را به كارگيرد.
از نقطه نظر واقعگرايى، براى عوامل شخصى نمى توان بيش از وزن واقعى آن، اهميّت قائل شد. چه، زيركى و نيرنگبازى معاويه كه يك عامل شخصى است، تنها در شرايط واقعى و اساسى توانست موجبات به دست آوردن قدرت را فراهم آورد [و اگر شرايط مساعد به وجود نمى آمد، معاويه تنها با تكيه به استعداد شخصى خود نمى توانست به حكومت دست يابد].
ص: 293
رشد شخصيت معاويه در سايه رشد سرمايه دارى تحقق يافت. همان سرمايه داريى كه انقلاب غير مترقبه اقتصادى براى مسلمانان و مؤمنان در حجاز و در مناطق مختلف اسلامى آن را به وجود آورد و بالطبع، رشد اين سرمايه دارى متناسب با مشخصات و شرايط همان مرحله بود.
به رغم اين كه پديده رشد سرمايه دارى، يك پديده عمومى و فراگير بود ليكن شيوه اين سرمايه دارى در شام با شيوه آن در مكه و مدينه و بصره و كوفه تفاوت داشت: پديده سرمايه دارى در شام كه الگويى براى تحول نخستين سرمايه دارى به شمار مى آمد، از بالاترين مقامات در كادر رهبرى دولت، آغاز و ساماندهى مى شد و به تدريج به مقامات پايين سرايت مى كرد.
در شام، انديشه معاويه بر تشكيلات اين پديده حاكم بود و شرايط موجود هم در جهت پيشرفت سياسى، نظامى و اقتصادى او را همراهى مى كرد. در حالى كه همين پيشرفت در مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى با مخالفت و عدم پذيرش گروههاى مختلف اجتماعى و فكرى روبه رو بود، زيرا در اين شهرها مردم دو دسته بودند: گروهى پديده سرمايه دارى توسعه يافته را محكوم مى كردند و گروهى با آن درهم آميخته بودند.
در برابر هركدام از زمين داران، صاحبان كاخها، ثروتمندان و دارندگان طلا و نقره، چندين تن از مخالفان و منتقدان مى ايستادند [و به او اعتراض مى كردند].
كسانى كه مخالف سرمايه دارى بودند، همگى از يك قماش نبودند، زيرا برخى از اين مخالفان، مؤمنانى بودند كه بر اثر پاى بندى به اصول اسلام و روش محمّدى صلى الله عليه و آله به وجود اين پديده اعتراض مى كردند، روشى كه همچنان در انديشه ها و دلهاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و بزرگان مهاجر و انصار، جاى داشت و آواز آن از طريق انديشه هاى پاك سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتار خلفاى راشدين به گوش مى رسيد.
اين مؤمنان نيز چند مرتبه داشتند و بالاترين اين مراتب، مرتبه ابوذر
ص: 294
غفارى صحابى بزرگوار و زاهد واقعى بود همان كسى كه فرياد مى زد، هشدار مى داد و سخنان خداوند را درباره سرنوشت بد كسانى كه طلا و نقره مى اندوزند و در راه خدا انفاق نمى كنند، تكرار مى كرد. برخى از اين مؤمنان صحابه اى بودند كه سكوت را ترجيح مى دادند، زيرا خطر آشوب را پيش بينى مى كردند و در اين جا، اهميّت مصيبتهايى كه ابوذر غفارى دچار آن شد، آشكار مى گردد(1).
داستان غم انگيز ابوذر غفارى، چهره آشكار جدالى بود كه ميان گرايش عقيدتى اسلام و گرايش اقتدارگراى جديد در گرفته بود و شخصيت ابوذر در حالى پاى به اين صحنه نهاد كه از سوى بيشترينه عابدان، پارسايان و قاريان مسلمان حمايت مى شد و تنها كسانى كه جذب دستگاه حكومت شده بودند از او حمايت نمى كردند.
يك روز، عثمان بن عفان ابوذر را فراخواند و به او گفت:
از گفتن خبرهايى كه از جانب تو به من رسيده است خوددارى كن!
- چه خبرى از جانب من به تو رسيده است؟
- به من خبر رسيده است كه تو مردم را بر ضد من تحريك مى كنى!
- اين كار چگونه صورت گرفته است؟
- تو در مسجد، تنها اين آيه را قرائت مى كنى: «و كسانى كه طلا و نقره مى اندوزند....»
- آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا منع مى كند؟ و مرا از اعتراض به كسى كه فرمان خدا را رها كرده است، باز مى دارد؟ در اين صورت، به خدا سوگند كه اگر خدا به سبب خشم عثمان از من خشنود شود، برايم محبوب تر و بهتر است از اين كه به
ص: 295
سبب خشنودى عثمان، خدا را بر من خشم گيرد.
تنش ميان ابوذر و عثمان ادامه يافت تا به مرحله انفجار رسيد و عثمان از ابوذر خواست كه [مدينه را ترك كند و] به شام برود تا معاويه بن ابى سفيان با نيرنگبازى و خشونت خود، كارهاى او را زير نظر بگيرد.
ليكن ابوذر از خواندن اين آيه باز نايستاد: «روزى كه [آن طلاها و نقره ها ]در آتش دوزخ گداخته شود و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را به آن داغ كنند و اين است نتيجه آنچه [در دنيا] از زر و سيم برخود ذخيره كرديد و اينك بچشيد عذاب زر و سيمى كه مى اندوختيد.(1)»
امّا معاويه نمى خواهد خشم را از طريق خشونت فروبنشاند، بلكه كوله بارى از طرحها و نيرنگهاى فراوان با خود دارد. بنابراين، صلاح را در اين مى بيند كه به ميدان نبرد و كشورگشايى روى آورد و به يكى از غلامانش دستور مى دهد: ابوذر را فراخوان.
ابوذر نزد معاويه مى آيد و در ذهنش چنين خطور مى كند كه معاويه در آتش افروزينه قيام او، انبوهى از تهديد و هشدار را فرو خواهد ريخت و به همين سبب، خود را براى گفتگويى آرام و منطقى آماده مى كند. امّا ابوذر هنوز در جايش آرام نگرفته بود كه معاويه به كسانى كه در مجلس او حضور داشتند، رو كرد و گفت: «من درباره فتح قبرس به عمر نوشتم و او موافقت نكرد و همچنين، اين موضوع را با عثمان در ميان گذاشتم و پافشارى كردم، امّا در پاسخ من گفت: اين موضوع به مردم و فرمانبردارى آنان بستگى دارد. سپس معاويه گفت: اينك تصميم در اين باره با شماست پس آنچه را صلاح مى دانيد برگزينيد.» كسانى كه از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مجلس حضور داشتند، از اين قرار بودند: عباده بن صامت، شدادبن اوس
ص: 296
خزرجى، ابودرداء عويمربن مالك خزرجى و ديگران و همه آنان در برابر سخنان معاويه سكوت اختيار كردند.
امّا در همين حال صداى ابوذر فضاى آرامش و سكوت را درهم مى شكند و مى گويد: «يك روز جنگيدن در راه خدا از هزار روز آرميدن در خانه هابهتر است. ما به جهاد در راه خداوند فراخوانده شديم، پس تنها وظيفه ما، پاسخ دادن به اين صداست.»
معاويه در دلش مى خندد. ابوذر مى شتابد كه به سپاه رزمى بپيوندد و شمشير را هم با خود بر مى دارد(1).
«هدف ابوذر روشن است. چه، او يك انقلابى است كه به خاطر حمايت از شلاق خوردگان روى زمين بپاخاسته است و اگر او بخواهد رهبرى اين انقلاب را رها كند، تنها در زمانى رها مى كند كه به جنگ با ستمگران برود و در آن جا از محرومان حمايت و از دين خدا دفاع كند. هدف معاويه نيز روشن است، زيرا او مى خواهد از ابوذر رهايى يابد،
امّا به گونه اى كه خونش به گردن او نيفتد.(2)»
«ليكن ابوذر حتّى از دومين جنگى كه معاويه وى را در سال 27 ه .بدان فراخوانده بود (جنگ قبرس) مصمم و سرفراز برمى گردد، تا بار ديگر انقلاب مردمى اش را زنده كند(3)»
ابوذر با هدف پياده كردن انديشه اسلام ناب مبارزه بى امان خويش را آغاز مى كند و معاويه از خشم خود را مى خورد. يك بار ابوذر به او گفت:
- اى معاويه! چه چيزى تو را واداشت كه مال مسلمانان را مال اللّه نام بگذارى؟
- اى ابوذر، خدا رحمتت كند، مگر ما بندگان خدا نمى باشيم و مال، مال خدا نيست؟
- امّا اين چنين مگو. بگو: مال مسلمانان، زيرا اموال بيت المال از حقوق
ص: 297
مسلمانان است و تو حق ندارى كه چيزى از آن را ذخيره كنى. ليكن با خدا و پيامبرش به مخالفت برخاستى و آن را براى خويش و خاندان اموى ذخيره كردى.
- اى ابوذر، من ثروت را براى اين اندوختم كه آن را در راه منافع عمومى هزينه كنم و من بر مسلمانان بخل نمى ورزم.
- اى معاويه، تو ثروتمند را ثروتمندتر و نيازمند را نيازمندتر ساختى.
- اى ابوذر از عقيده ات دست بردار زيرا مردم را به سوى يك فتنه كور مى كشانى كه پايان آن را جز خدا كسى نمى داند.
- به آن خدايى كه جانم در دست قدرت اوست سوگند كه ازهدفم دست برنمى دارم، مگر زمانى كه ثروتمندان حقوق نيازمندان را بپرازند و تو اموال بيت المال را ميان همه مردم توزيع كنى.
[پس از شكست توطئه نخست،] معاويه نيرنگ ديگرى را روى دست مى گيرد و آن اين كه كيسه اى از طلا و نقره به ابوذر مى فرستد و اين نيرنگ هم با شكست روبه رو مى شود. ابوذر در پى هدف خويش، همچنان حركت مى كرد و معاويه هم شيوه خود را مى پيمود و از سخن خويش دست نمى كشيد و در مسجد بزرگ [اموى ]چنين مى گفت:
«همانا مال، مال ماست و غنيمت، غنيمت ما. بنابراين، به هركس كه بخواهيم مى بخشيم و هركس را كه بخواهيم محرومش مى سازيم.»
سخنان آتشين ابوذر و گفتگوهاى او فضا را پر مى كرد و آن چنان بر معاويه گران مى آمد كه نزديك بود خفه اش كند، زيرا وى مى خواست حكومتش را به دور از اين گونه مزاحمتها در شام بنيان نهد. او اين سخنان را شايسته مدينه مى دانست نه شام. چه، براى او هيچ اهميّتى نداشت كه مدينه و يا يك شهر ديگر اسلامى به آتش كشيده شود بلكه مهم آن بود كه حكومت خود كامگى او در شام به نقطه كمال برسد. از اين رو، به عثمان نوشت:
ص: 298
«ابوذر در حالى بامداد و شام مى كند كه گروه بسيارى از مردم در نزد او فراهم آمده اند. او فضا را بر من تنگ كرده و كارم را دشوار ساخته است. من بيم آن دارم كه وى مردم را بر ضد تو بشوراند. پس اگر به مردم شام نيازدارى، او را از اين جا ببر كه
دلهاى آنان را از تو برگردانيده و نسبت به تو خشمناك ساخته است. آنان جز از او نظر خواهى نمى كنند و جز داورى او را نمى پذيرند.»
اين نامه معاويه ميوه اش را داد و پاسخ عثمان بدين ترتيب آمد:
«فتنه و آشوب نوكش را بيرون آورده و چشمانش را باز كرده است و چيزى از زمان يورش او باقى نمانده است. پس پوست زخم را پيش از خوب شدن آن مكن و اباذر را بر شترى برهنه و بد راه به سوى من بفرست و كسى را با اين شتر همراه كن كه آن را تند براند، تا اين كه به نزد من آيد و مردم و خودت را كنترل كن كه هر چه را نگهدارى براى خودت نگه مى دارى.(1)»
اوضاع مدينه بحرانى مى شود و عثمان ابوذر را به محاكمه مى كشاند و قضيه بدانجا پايان مى يابد كه او را به ربذه تبعيد مى كند و اين در حالى است كه آن بزرگوار
در دوران پيرى اش قرار دارد.
فرمان عثمان به اجرا در مى آيد و به هيچ كس اجازه داده نمى شود كه به ديدار وى برود و يا با او خداحافظى كند. ليكن على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلامو برادرش عقيل و برخى از افراد خاندان هاشم و نيز عماربن ياسر آن حضرت را همراهى مى كنند، با ابوذر خداحافظى مى كند. مروان خواست كه فرمان ممنوعيت ديدار با ابوذر را به مورد اجرا بگذارد. از اين رو، به امام
حسن عليه السلام كه در كنار ابوذر قرار داشت و در جمع اعضاى آن هيئت با او مشغول گفتگو بود، گفت:
«اى حسن، مگر نمى دانى كه اميرمؤمنان از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده
ص: 299
است؟ هان، اگر آن را نمى دانى، پس آگاه باش.»
بناگاه، اميرمؤمنان على عليه السلام با تازيانه به سر مركب او زد و فرمود: «دور شو،
خداوند تو را در آتش بيفكند.»
زمانى كه هنگامه وداع فرا رسيد، امام على عليه السلام در حالى كه با ابوذر سخن مى گفت، خطاب به او فرمود: «اى ابوذر تو به خاطر خداوند خشمناك شدى. بنابراين از كسى اميدوار باش كه به خاطر او خشمناك شدى. اين گروه به خاطر دنيايشان از تو مى هراسند و تو به خاطر دينت از آنان مى هراسى. پس آنچه را كه آنان به خاطر آن از تو مى هراسند به ايشان وابگذار و به سوى چيزى برو كه تو به خاطر آن از ايشان مى هراسى. چه، آنان چقدر به آنچه تو ايشان را از آن منع كردى، نيازمندند و تو چقدر از انچه آنان تو را از آن منع كردند، بى نيازى. اگر تمامى [درهاى] آسمانها و زمين به روى بنده اى بسته باشد و او تقواى الهى را در پيش گيرد، خداوند راه بيرون رفتن از اين دو را برايش بگشايد. اى ابوذر، جز با حق همدم مباش و جز از باطل مگريز. اگر تو دنياى آنان را بپذيرى، آنان تو را دوست خواهند داشت و اگر از آنان امان بخواهى به تو امان خواهند داد.»
ابوذر [با شنيدن سخنان امام عليه السلام] گريه مى كند و مى گويد:
«اى خاندان رحمت، خداى شما را رحمت كناد. هرگاه شما را مى بينم، به وسيله شما به ياد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى افتم. من در مدينه، جز شما دلدار و غمخوارى ندارم. عثمان وجود مرا در حجاز تحمل نكرد، چنان كه معاويه در شام تحمل نكرد و نخواست كه من همسايه برادر و پسرخاله او در اين دو شهر باشم. از اين رو، او مرا به جايى تبعيد كرد كه جز خدا ياور و مددكارى ندارم.»
ابوذر در تبعيدگاه خويش ،ربذه، دار فانى را وداع گفت در حالى كه جز خدا كسى را همراه نداشت.
آرى داستان غم انگيز ابوذر مفاهيم و پيامهاى ارزنده اى با خود دارد كه به جايگاه
ص: 300
پيامبر صلى الله عليه و آله و نبوت مربوط مى شود. چه، پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله درباره ابوذر سخنى گفت
كه او را در دنيا و آخرت و در آسمان و زمين پاك و پاكيزه مى سازد. در روايات آمده است:
روزى ابوذر به ديدار محمّد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و در آن حال جبرئيل، امين وحى در نزد او بود. ابوذر سلام نمى كند. پس جبرئيل به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: «اين
ابوذر است و اگر سلام مى كرد هرآينه پاسخ او را مى دادم.»
پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: اى جبرئيل، آيا او را مى شناسى؟
- سوگند به آن كه تو را بحق به پيامبرى فرستاد، او در آسمانهاى هفتگانه از زمين مشهورتر است.
از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ابوذر:
«بهشت شيفته ديدار چهار نفر است: على عليه السلام، ابوذر، مقداد و سلمان فارسى.»
«اى ابوذر تو انسان شايسته اى هستى.»
«ابوذر ميان امت من، همچون عيسى بن مريم در ميان قومش مى باشد.»
پيامبر صلى الله عليه و آله براى هميشه، به راستگويى ابوذر اعتراف مى كند و مى فرمايد:
«آسمان سايه نيفكنده و از زمين نروييده، كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.» و گويى جهان غيب، پرده اش را از برابر چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله كنار مى زند و رازهاى نهفته اش را براى او آشكار مى سازد و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه به سرنوشت ابوذر و عظمت پايانه زندگى او اشاره مى كند، مى فرمايد: «اى ابوذر خداى تو را رحمت كناد! تو تنها زيست مى كنى، تنها مى ميرى و تنها برانگيخته مى شوى.»
درباره ارزيابى و پاكى ابوذر همين مقدار از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله بسنده مى كند.
در طول دوران خلافت عثمان بن عفان، امام على عليه السلام موقعيّت دشوار و سختى را
ص: 301
داشت زيرا او از يك سو به عنوان يك اندرز دهنده از خليفه پشتيبانى مى كرد و به همين سبب مروان بن حكم، معاويه بن ابى سفيان و ديگر دانه درشتهاى دولت را مورد هجوم سخت قرار مى داد و بتندى از آنان انتقاد مى كرد.
از سوى ديگر، بر اثر اين موضعگيرى، بسيار بعيد بود كه ميان امام على عليه السلام و خليفه عثمان رابطه اى مستحكم و پايدار برقرار باشد. چه، اين رابطه تنها به آن دو شخصيت منحصر نمى شد، بلكه در كوران تنشى قرار داشت كه جامعه اسلامى شاهد آن بود و تبعيضات حاد طبقاتى به اين تنش كه در حال وخيم شدن بود، همواره دامن مى زد. از اين رو، رابطه طرفينى كه عبارت بود از: داشتن پيشينه اسلامى، خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله، خويشاوندى با يكديگر، هم از ناحيه مادر و هم از ناحيه پدر و خلافت مسلمانان، تحت تأثير درگيريها و بحران سياسى و اجتماعى قرار گرفت.
نامه گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به خليفه عثمان نشان دهنده وخامت اوضاع سياسى است. ابن قتيبه مى گويد:
«گفته اند: گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله گرد هم آمدند و نامه اى نوشتند. در اين نامه مواردى را كه عثمان بر خلاف سنّت دو خليفه پيشين عمل كرده بود، ياد كردند ونيز از اين موارد خلاف نام بردند: خمس آفريقا را به مروان بخشيده است، در حالى كه حق خدا، حق پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، حق خويشاوندان پيامبر، حق يتيمان و حق مسكينان به اين خمس تعلّق داشته است. زياده روى در ساختن كاخ به گونه اى كه تعداد كاخهايى كه در مدينه ساخته است از هفت كاخ فراتر مى رود: كاخى براى همسرش نائله، كاخى براى دخترش عايشه و كاخهايى براى ديگر اعضاى خانواده و پسرانش. ساختن كاخهايى توسط مروان در ذى خشب و پرداختن هزينه ساخت آنها از اموال خمسى كه از آن خدا و پيامبر اوست. توزيع پستهاى كارگزارى و استاندارى در ميان خاندان و عموزادگان خود از
خاندان اميه، در حالى كه اينان افرادى كم سنّ و سالى هستند كه نه از صحابه پيامبرند و نه در اداره امور تجربه اى دارند. درباره وليدبن عقبه فرماندار كوفه يادآورى مى كنند كه نماز صبح را در حالت مستى، چهار ركعت مى خواند و سپس مى گويد: «اگر مى خواهيد باز هم برايتان نماز بخوانم؟.» و به رغم اين كه بايد درباره او حدّ شرعى اجرا شود، امّا
ص: 302
عثمان آن را واپس افكنده است. كنار نهادن مهاجران و انصار به گونه اى كه خليفه نه آنان را به كار مى گيرد نه با آنان مشورت مى كند وتنها به رأى خويش عمل مى كند و نيز منطقه سر سبزى كه در اطراف مدينه براى خود قرق كرده است.
«گويد: آن گروه از صحابه با يكديگر پيمان بستند كه نامه را به دست عثمان برسانند و از جمله كسانى كه آن نامه را امضا كردند، عماربن ياسر و مقدادبن اسود بودند و تعداد امضا كنندگان به ده نفر مى رسيد. زمانى كه به همراه نامه بيرون آمدند تا آن را به عثمان بدهد نامه در دست عمار بود. آن گروه يكى پس از ديگرى مخفيانه گريختند و رفتند تا اين كه عمار تك و تنها باقى ماند. او به راه خويش ادامه داد تا اين كه به كاخ عثمان رسيد و اجازه ورود خواست. پس به وى اجازه دادند و آن روز، روز بارانى و سردى بود. عمار به دربار عثمان در آمد، در حالى كه مروان بن حكم و خاندان او از بنى اميه در نزد او حضور داشتند. او نامه را به خليفه تحويل داد و خليفه هم آن را قرائت كرد و به عمار گفت:
- آيا تو اين نامه را نوشتى؟
- بله!
- چه كسى به همراهت بود؟
- گروهى به همراه من بودند كه به خاطر ترس از تو پراكنده شدند!
- آنان چه كسانى اند؟
- ايشان را به تو معرّفى نمى كنم!
- چگونه از ميان آنان تو اين جرأت را به خود دادى؟
بناگاه مروان دخالت مى كند و مى گويد: اى اميرمؤمنان! اين برده سياه مردم را برتو گستاخ كرده است و اگر او را بكشى، باعث عبرت ديگران خواهد شد.(1)»
[و] عمار را آن چنان كتك زدند كه وى گرفتار بيمارى فتق شد.
مروان در هر كار كوچك و بزرگ دخالت مى كرد تا مانع از آن شود كه گفتگويى ميان خليفه و مسلمانان معترض صورت گيرد. هر چند اين احتمال وجود داشت كه برخى از آنان در اعتراض خود افراط كرده باشند، ليكن اين امر بدان معنا نبود كه بحران، اندك و بى اهميت بوده است. چه، نزديكان خليفه ثروتهاى هنگفتى را
ص: 303
فراچنگ آورده و از امكانات و آسايش بالايى برخوردار شده بودند، در حالى كه تهيدستان و نيازمندان از فقر و نادارى رنج مى بردند و فرياد اعتراض و مخالفت سر مى دادند. مسلمانانى كه عدالت ابوبكر و مخالفت او با آسايش طلبى و عيّاشى را ديده بودند، با تكيه به اصول اسلام و سيره عمر و ابوبكر، نسبت به پديده جديد [= ثروت اندوزى و عياشى] اعتراض مى كردند.
در اين ميان، امام على عليه السلام در وضعيّت بسيار دشوارى قرار گرفته بود، زيرا هم عثمان بر او حقى داشت و هم اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان. بنابراين، او در هر دو حالت، انديشه هايش را از اصول اسلام و اجتهاد خويش بر مى گرفت و در طول خط، به صورت اندرز دهنده اى براى خليفه عثمان در آمده بود، ليكن اندرزهايش با ضعف و مدارا و ملايمت نبود و حالت مانور را نداشت، بلكه با كمال شدّت، صداقت، قاطعيت و اخلاص بيان مى شد. هنگامى كه مهاجران از امام على عليه السلام درخواست كردند كه از سوى آنان با عثمان سخن بگويد، شعار رايج اين بود كه مى گفتند: ما بايد به مدينه برگرديم و به جهاد بپردازيم. در حالى كه اين شعار برخلاف سياست حكومت بود كه مى گفت: بايد در سرزمينهاى دور دست به جهاد پرداخت و آن جا را فتح كرد.
بنابراين اندرز امام على عليه السلام با توجّه به خطر شعار جديدى كه مخالفان آن را
مطرح كرده بودند، يك نوع ابراز علاقه نسبت به نگهدارى خليفه و اسلام هر دو به شمار مى رفت و نيز نوعى فراخوانى به بازگشت از سياست گذشته و علاج حادثه قبل از وقوع. امام على عليه السلام خطاب به عثمامن فرمود:
«مردم در پى منند و درباره تو با من سخن گفتند. به خدا سوگند، نمى دانم با تو چه گويم؟ چيزى نمى دانم كه آن را ندانى و به چيزى نتوانم رهنمونت كنم كه از آن بى خبر باشى، زيرا آنچه را ما مى دانيم، تو هم مى دانى و چيزى بيش از تو نمى دانيم كه از آن آگاهت كنيم. چه، تو با پيامبر صلى الله عليه و آله همراه بودى و همان گونه كه ما او را ديديم و سخنانش را شنيديم، تو هم ديدى و شنيدى. ابن ابى قحافه و ابن خطاب در عمل به حق از تو
ص: 304
سزاوارتر نبودند و تو از لحاظ خويشاوندى به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزديكترى، زيرا تو در خويشاوندى او به مقامى دست يافتى كه آنها دست نيافتند. پس خدا را! خدا را! درباره خودت مراقب باش كه تو نمى توانى نابينا را بينا و نادان را داناسازى.
«عثمان گفت: به خدا سوگند! اگر تو به جاى من بودى، من نه با تو تندى مى كردم، نه تسليمت مى كردم و نه مى نكوهيدمت كه چرا صله رحم كردى، حاجتى را برآوردى، گمشده اى را پناه دادى و كسى را به مقام استاندارى بر گماريدى كه عمر او را به اين مقام
برگماشته بود. [اى على] تو را به خدا سوگند، آيا عمر، مغيره بن شعبه را به استاندارى نگمارد و آيا او در آن جا نيست؟
گفت: بله.
گفت: پس چرا به خاطر اين كه ابن عامر را كه از خويشاوندانم است به كار گمارده ام، سرزنشم مى كنيد؟
امام على عليه السلام فرمود: اينك برايت مى گويم: عمربن خطاب هرگاه كسى را به مقام استاندارى مى گماشت، اگر سروصدايى در اطراف وى مى شنيد، گوشمالش مى داد و به او سخت مى گرفت. امّا تو چنين نمى كنى و نسبت به خويشاوندانت ضعف نشان مى دهى و مدارا مى كنى.
عثمان گفت: آنان خويشاوندان تو نيز هستند.
على عليه السلام فرمود: آنان خويشاوندان نزديك منند، امّا برترى با ديگران است.
عثمان گفت: مگر نه اين است كه عمر [در تمامى دوران خلافت خويش ]معاويه را به كار گماشته بود؟ [من نيز او را به كار گماشتم].
على عليه السلام فرمود: مى دانى كه معاويه از عمر همچون يرقا غلام او مى ترسيد. امّا معاويه كارها را بدون نظر خواهى از تو حلّ و فصل مى كند و تو هم از اين موضوع آگاهى دارى. او به مردم مى گويد: اين فرمان عثمان است. تو مى شنوى امّا با وى تندى نمى كنى.(1)»
بر طبق تمامى منابع تاريخى، معروف است كه هرگاه كارها دشوار و اوضاع بحرانى مى شد، خليفه عثمان كسى را به نزد امام على عليه السلام مى فرستاد، او كه هميشه براى كمك و اندرز آماده بود. ليكن كار به جايى رسيد كه از اين امر دلگير شد زيرا عثمان به او پيمان مى بست كه مشكلات را به گونه اى حلّ و فصل كند كه تمامى
ص: 305
شورشيان خشنود گردند امّا مروان با نابخردى خويش مشكلات دشوارترى را بر اين مشكلات مى افزود. امام على عليه السلام در اين باره مى گويد:
«پناه برخدا، اى مسلمانان. اگر در خانه ام بنشينم، گويد مرا رها كرده اى و حق خويشاوندى را رعايت نكرده اى! و اگر سخن گويم و مطابق دلخواه او باشم، مروان بيايد و از پس سالخوردگى و صحبت با پيامبر صلى الله عليه و آله او را به هر سو بكشد.»
عبدالرحمن بن اسود گويد: على عليه السلام همى گفت، تا فرستاده عثمان آمد كه پيش من آى. على عليه السلام با صداى بلند و خشم آلود گفت: «به او بگو ديگر پيش تو نخواهم آمد.(1)»
قاطعيت امام على عليه السلام در ابراز ديدگاههاى منتقدانه، دليرانه و اندرزگونه اش اثر دو پهلو داشت: از يك سو موجب مى شد كه برخى از انقلابيون در اظهار نظر خود جرأت پيدا كنند و موضع سرسختانه در پيش گيرند و از سوى ديگر برخى از امويان آن را نوعى تحريك بر ضد خليفه تلقى مى كردند.
بنى اميه اين سخن را زمانى به على عليه السلام گفتند كه او بر عثمان در آمد و اين در هنگامى بود كه عثمان غش كرده بود. على عليه السلام به او گفت: اى امير مؤمنان تو را چه شده است؟
بنى اميه يك زبان به او گفتند:
«اى على، ما را به هلاكت دادى و با امير مؤمنان چنين كردى. به خدا سوگند، اگر به آنچه مى خواهى برسى، دنيا به تو تلخ خواهد شد. پس على عليه السلام خشمگين برخاست.(2)»
و اين، در حالى بود كه امام على عليه السلام در حقيقت نه قصد برانگيختن مخالفان را داشت و نه هدف تحريك مردم بر ضد خليفه را در سر مى پروراند.
ابن عباس در تأييد و توضيح اين موضوع مى گويد:
«به خدا سوگند كه على عليه السلام براى وى يارى راستگو بود تا اين كه مروان و سعيد و
ص: 306
كسانشان، او را [= عثمان] بر ضد على عليه السلام تحريك كردند و او پذيرفت و على آزرده خاطر شد.
«آنان مى گفتند: على مى خواهد كه هيچ كس با تو سخن نگويد و سبب [اين سعايت ]آن بود كه على عليه السلام با عثمان سخن مى گفت و اندرز مى داد و درباره مروان و كسان وى سخنان درشت بر زبان مى راند.
«آنها به عثمان مى گفتند: در حضور تو كه پيشوا و عمه زاده و عموزاده اويى، چنين سخن مى كند و نمى دانى كه در غيابت چه مى گويد؟ ابن عباس گويد: چندان در باره على عليه السلام بگفتند كه آن حضرت تصميم گرفت از او دفاع نكند.(1)»
به رغم همه اين مشكلات على بن ابى طالب عليه السلام مصمم بود كه هرگاه عثمان
تقاضا كند به وى پاسخ مثبت دهد. طبرى چنين روايت كرده است:
«مردم مدينه نيز به عثمان نامه نوشتند و او را به توبه فراخواندند و حجت آوردند و به خدا سوگند ياد كردند كه دست از او برندارند تا خونش بريزند و يا اين كه وى تكاليف خدا را كه بر عهده اوست به انجام رساند. چون عثمان از كشته شدن بهراسيد با نيكخواهان و كسان خويش به رايزنى پرداخت و گفت: رفتار اين قوم را ديديد. پس چه بايد كرد؟ بدو گفتند: كسى را به جستجوى على عليه السلام بفرستد و از او بخواهد كه آن گروه را پس فرستد و هر چه مى خواهند، تعهد نمايد و درنگ كند، تا كمك رسد.
«عثمان گفت: اين قوم درنگ نمى پذيرند و از من پيمان مى خواهند كه از پيش با آنها چنان كرده ام و چون پيمان دهم، انجام آن از من خواهند.
«مروان بن حكم گفت: اى امير مؤمنان، اگر با آنان تماس داشته باشى تا اين كه كمك بيايد، بهتر از آن است كه با آنها در افتى. هر چه مى خواهند تعهد كن و تا هر زمان كه درنگ مى پذيرند، درنگ كن كه آنها ياغى شده اند و پيمان ندارند. بنابراين، عثمان كسى را به نزد على عليه السلام فرستاد و او را فراخواند و چون بيامد، گفت: اى ابوالحسن، رفتار مردم چنان بود كه ديدى و رفتار من چنان بود كه آگاهى. مى ترسم مرا بكشند.آنها را پس فرست. به خداى عزّو جل، تعهد مى كنم كه از آنچه آنان دوست نمى دارند، بازمانم و پيمان مى بندم كه درباره خودم و ديگران به حق عمل كنم، هرچند خونم بر سر اين كار بريزد. على عليه السلام گفت: عدالت تو براى مردم از كشتنت بهتر است. تعهد كردى كه از آنچه نمى پسندند بازمانى و من هم آنها را پس فرستادم، امّا به پيمان خويش وفا نكردى. پس
ص: 307
اين بار مرا فريب مده كه من از جانب تو پيمان مى بندم كه به حق عمل كنى. گفت: بله، پيمان ببند. به خدا سوگند كه به اين پيمان وفا مى كنم.
«على سوى مردم رفت و گفت: اى مردم، شما تقاضاى عمل به حق داشتيد كه تعهد كردند. عثمان مى گويد: حق را درباره خودش و ديگران عمل خواهد كرد و از هر چه خوش نداريد، بازمى ماند. بنابراين، از او بپذيريد و پيمان استوار كنيد. مردم گفتند:
مى پذيريم. از او اطمينان حاصل كن. به خدا ما به گفتار بى كردار رضايت نمى دهيم. على عليه السلام گفت: چنين مى كنم. آنگاه پيش عثمان رفت و قصه را با وى بگفت.
عثمان گفت: ميان من و آنان مدّتى معين كن كه مرا مهلتى باشد، زيرا دگرگون ساختن آنچه براى كسان ناخوشايند است، در يك روز امكان ندارد.
على عليه السلام گفت: آنچه در مدينه است مهلت ندارد و آنچه در جاى ديگر است به اندازه اى مهلت خواهد كه فرمان تو آن جا رسد. عثمان گفت: چنين باشد، امّا درباره آنچه در مدينه
است سه روز مرا مهلت بده.
«على عليه السلام گفت: چنين باشد. آنگاه به سوى مردم رفت و داستان را به آنان گفت و ميان ايشان و عثمان نامه اى نوشت و سه روز به او مهلت داد كه مظالم را از ميان بردارد و هر
كارگزارى را كه بخواهند بركنار كند. سپس استوارترين پيمانى را كه خدا از يكى از آفريدگانش گرفته بود، از وى گرفت و تنى چند از سران مهاجر و انصار را گواه آن قرار داد.
از اين رو، انقلابيون از عثمان دست برداشتند و پس رفتند، ليكن مشروط بر اين كه او به پيمان خويش وفا كند.(1)»
رابطه ميان عايشه امّ المؤمنين و عثمان به وخامت گراييد. حال، درباره جزئيات برهم خوردن رابطه هر چه گفته شود، امّا يك چيز مسلم است و آن اين كه عازم شدن عايشه به سوى حج آن هم درست در هنگامى كه عثمان در محاصره قرار گرفته است،روى برخى از مردم تأثير منفى گذاشت و آنان چنين برداشت كردند كه وى براى سرنوشت خليفه اهميّتى قائل نيست. مروان بن حكم و عبدالرحمن بن عتاب تلاش كردند كه او را از رفتن به مكه منصرف كنند و اين تلاش آنها با اشاره خود عثمان بود. آنها به او گفتند: «اگر تو در اين جا بمانى، شايد خداوند به وسيله تو
ص: 308
خطر را از اين مرد دفع كند.»
عايشه در پاسخ گفت: «من بار سفرم را بر بستم و حج را بر خودم واجب كردم و به خدا سوگند كه در اين جا نمى مانم.»
شايد عايشه از اين طريق مى خواست خودش را از آشوب دور سازد و شايد هم عوامل خاص ديگرى در كار بوده است. ليكن مردمى كه به هيجان آمده بودند، مى خواستند با هر بهانه اى به اين شور و هيجان دامن بزنند. جمعيت انبوه در برابر خانه عثمان گرد آمدند و تمامى راهها را بر او بستند و گروه جديدى نيز بر اين جمعيت افزوده شد. اشتر نخعى با هزارتن از مردم كوفه و محمّدبن حذيفه به همراه چهارصد نفر از مصر در رسيدند و [از سوى ديگر ]تسلط طلحه بن عبيداللّه بر بيت المال و در دست گرفتن كليدهاى آن موجب شد كه مردم شورش و قيام رو به رشد خود را در آستانه پيروزى بدانند.
«زمانى كه عثمان تسلط طلحه بر بيت المال و در محاصره قرار گرفتن خويش را مشاهده كرد، عبداللّه بن عبداللّه بن حارث بن نوفل بن عبدالمطلب را با اين بيت، به نزد على عليه السلام فرستاد:
فَاِنْ كُنْتَ مَأْكُولاً فَكُنْ خَيْرَ آكِلِى
وَ اِلاّ فَاَدْرِكْنِى وَ لما اُمَزَّقْ
اگر قرار است مرا بخورند، تو بهترين خورنده من باش، وگرنه پيش از آن كه پاره پاره ام كنند مرا درياب.
على عليه السلام در هنگامى كه عثمان در محاصره قرار گرفت، از او براى رفتن به خيبر اجازه خواست و او هم اجازه داد. زمانى كه نامه عثمان به مدينه آمد، مردم پيرامون طلحه گرد آمده بودند و او از چهره هايى بود كه در شورش دست داشت. هنگامى كه على عليه السلام با عثمان ديدار كرد، عثمان به او گفت:
«امّا پس از ستايش و درود، من حق اسلام، حق برادرى و حق خويشاوندى دارم و اگر هيچ كدام از اينها نبود و ما در دوران جاهليت بسر مى برديم، باز هم براى
ص: 309
خاندان عبد مناف ننگ بود كه فردى از خاندان تيم (طلحه) زمام امر آنها را در دست گيرد.»
بنابراين على عليه السلام فرمود: بزودى خبر به تو خواهد رسيد!
سپس روانه مسجد شد و اسامه را ديد و دست او را گرفت، تا اين كه به خانه طلحه در آمد. خانه طلحه مالامال از جمعيتى بود كه فرياد مى كشيدند. به او گفت: اين قضيه اى كه تو در آن گرفتار آمده اى چيست؟ او گفت: اى ابوالحسن، پس از آن كه كارد به استخوان رسيده است!
على عليه السلام برگشت و چيزى به او نگفت و به سوى بيت المال آمد. آ