سخنان علی علیه السلام از نهج البلاغه

مشخصات کتاب

سرشناسه:علی بن ابی طالب، امام اول، 23 قبل از هجرت - ق 30

عنوان و نام پديدآور:سخنان علی علیه السلام از نهج البلاغه/ ترجمه جواد فاضل؛ باهتمام حسن سادات ناصری

مشخصات نشر:تهران.سازمان تبليغات اسلامی، حوزه هنری 1375

مشخصات ظاهری: ص 755

وضعیت فهرست نویسی:فهرستنویسی قبلی

يادداشت:فارسی - عربی

يادداشت:چاپ یازدهم

يادداشت:عنوان روی جلد: سخنان علی(ع) از نهج البلاغه.

عنوان روی جلد:سخنان علی(ع) از نهج البلاغه.

شماره کتابشناسی ملی:128349

ص:1

بخش نخست: توحيد

اشاره

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم آن كس را مى ستايم كه ستايش گويندگان،تا آخرين حدّ مبالغه، وصف كمالش را كفايت نكند و روزى خوران از شمردن نعمت بى پايانش عاجز باشند،و هر چه بكوشند يك از هزار آن را سپاس نتوانند!.

وه!چه پايگاه بلندى كه افكار دور انديش در پيرامون آن نگردد،چه اقيانوس ژرفى كه غوّاص خرد بازيچۀ كوچكترين موجش گردد،همى شنا كند و در جزر و مدّ آن درياى بيكران بى اختيار بدينسوى و بدانسوى رود،ولى سرانجام همچون دسته اى خاشاك تسليم تلاطم امواج شود،دستى تهى بساحل آورد و اندامى سخت خسته و فرسوده بكنار كشد! صفات كمالش را حدّى نيست تا بتوان بميزان آن پى برد،و نام هاى دلاويزش آن چنان بزرگ و پاك باشد كه از سطح عالى لغات فراتر نگاشته شده است.

پريرويى كه تاب مستورى ندارد،ناگزير خود بيارايد و چهرۀ زيبايش را بصاحبدلان و احساسات آشفته عرضه كند،تا دلها ببرد و خاطرها شيدا سازد.

جمال ابديّت در پس پردۀ غيب،پنهانى مصلحت ندانست،ناگزير

ص:2

پرده از رخسار دلا را برداشت و بر صحراى خاموش عدم كه كشور خراب- آباد ماهيّات بود فروغ وجود بدرخشيد و آن اشباح افسرده را كه همچون خيال سبك و همچون سايه بيرنگ بودند صفاى هستى و استقامت حيات بخشيد.چرخ آفرينش بحركت افتاد،و نسيم عشق وزيدن گرفت،گهوارۀ لرزان زمين با كوههاى گران سنگ كه برسان ميخ در او كوفته شدند استوار گرديد و صلاى دلكش زندگى و غوغاى آشنايى در فضاى خاموش دنيا منعكس شد.ارواح آشفته باهتزاز در آمدند و افسردگان بى حسّ و حال بتكاپو و حركت گرم شدند.بارى جهان پديد آمد و زندگانى سر و صورت گرفت.

آغاز دين،معرفت كردگار است،و كمال معرفت،ايمان بر ذات آفريدگار.

ايمان را بتوحيد خداوند يعنى شهادت بر يگانگى او تكميل كنند و توحيد را با صميميّت و اخلاص تمام نمايند.

صاحبدلان چون صميمانه بر وحدت خداى اعتراف كردند، آن چنانش بى آلايش و پاك بينند كه از هر نام و صفت ذات مقدّسش را منزّه و پاك دانند.

حاشا كه او بصفتى موصوف باشد.زيرا كه بهنگام توصيف چنان نمايد كه نام از صفت جدا و بيگانه است.

پس آنكه ايزد متعال را وصف كند،چنان است كه براى بى همتا همتايى آورده و چنين كس از سر منزل حقيقت سخت بدور و گمراه باشد.

ص:3

وجوديست كه با عدم سابقه ندارد و هستى او را آغازى نيست.

با همه چيز است و دور از همه چيز،آن چنانكه جرم خورشيد با پرتو نافذ خود كائنات را نوازش كند،ولى خويش فرسنگها از آن بدور باشد.چرخ فلك مى گردد،ولى گردانندۀ آن از آلات و اسباب تهيدست و بى نياز است.

كارخانۀ حيات گرم است،امّا جز از اراده و نيروى ابديّت نور و حرارت نمى گيرد.

تنهاست،ولى از تنهايى وحشتناك و ترسان نيست.بى كس است، زيرا كسى نيست كه تواند همسايه و همخانۀ او گردد.

گيتى را از طبايع متضادّ آفريد،و آن چنان بين اضداد آشنايى و صفا برقرار كرد كه آب را در آغوش خاك انداخت و آتش را بر دوش باد سوار نمود.

غرائز سركش و ماجراجويى كه در نهاد بشر بهم مأنوس و رفيقند، اسرار ناگفتنى خلقت را با صريحترين بيان مى گويند،و عظمت پروردگار را بفرياد گوشزد ميكنند.

خداوندا،آنانكه بتو دل داده اند،انيسى مهربان و دوستى روشن مهر و نازنين يافته اند.

الهى،آنها كه بتو تولا و بر تو توكّل دارند،بناى اميدشان بر پايه اى متين و محكم استوار است.

تويى كه از پيدا و پنهانشان خبر دارى،و آشوب ضمير آشفتگان را

ص:4

هم از آنها آشكارتر مى بينى.

اسرار نگفتنى را بتو مى گويند،و هر چه مى خواهند از تو مى خواهند.

در جهان مى گردند و از فراز و فرود زندگى را مى پيمايند،سير آفاق ميكنند و در فضاى انفس پرواز مى نمايند.

از اين همه گشت و گذار و از اين همه سير و سياحت ترا مى جويند و در اعماق درياها و اوج آسمانها ترا مى طلبند.

الهى،اينان در ديار غربت پراكنده اند و سخت بيكس و بى آشنا بسر مى برند،جهانيان از عاشقان تو بيگانه اند و خود پرستان از سوز و گداز عشق بى خبر الهى،هر آن دم كه از وحشت تنهايى به تنگ آمدند،با ياد تو سرگرم مى گردند و با دورنماى وصال تو خوشحال و شادمان ميشوند.

خوشند كه شب هجران بپايان خواهد آمد و طليعۀ دلنواز وصل آشكار خواهد شد.

همچون پرتوى كه بخورشيد باز گردد و همانند قطره اى كه در دريا فانى شود،هستى اندك خود را در اقيانوس بيكران وجود محو خواهند كرد و در آغوش ابديّت فرو خواهند رفت.

خدايا،آشفتگان تو چون از حوادث گيتى رنجور شوند،بتو پناه مى آورند و سختى بار مصائب را با نوازش عشق تو آسان بمنزل مى رسانند.

اينان مطمئن اند كه زمام امور بدست تست و بر كاخ هستى جز اريكۀ سلطنت جاودانت كرسى ديگر نيست.

ص:5

الهى،دامنۀ لغت كوتاه است و هيجان ضمير بى پايان،دل مى- خروشد و جان مى نالد،معانى در صندوق سينه بر سر هم توده و انباشته است،كو آن واژه يى كه بتواند ترجمان احساسات باشد و اسرار دل را بى پروا فاش كند؟! پروردگارا،هر آن دم كه زبانم راز نگفته خموش گردد.و گفتارم در آغاز بپايان رسد،تو اسرارم را ناگفته بدان و شكوايم را بى نگارش بخوان،مرا بمصالح فردى و اجتماعى دلالت كن و مقدّراتم را بسعادت محيط سوق ده.

اگر چه آرزوهاى من سخت دشوار و مشكل است،امّا در پيشگاه عظمت تو و قدرت تو،اى خداوند مهربان،بسيار ناچيز و آسان انجام مى شود.

«لأنّك على ما تشاء قدير!...»

ص:6

قاهر من عازّه و مدمّر من شاقّه

هر كه با او پنجه افكند،بر خاك مذلت فرو افتد

همه او را نديده مى شناسند،و با هر لغت كه تكلم كند،نامش را مى دانند،او بى كمك ديگران جهان آفريد و بى مشورت كس احكام مقدّرات را امضاء فرمود.

بر ذات مقدّس خويش قائم است،و سازمان كائنات بر ارادۀ نيرومندش تكيه دارد.بامداد ازل كه طليعۀ آن را آغاز نيست از پرتو جمال بى- همتايش رخشان و روشن شده و سرچشمۀ زندگى را از تاريخى بى ابتدا بر وى جهان گشوده است.

در آن روز كه حروف آفرينش رقم نداشت و لوح و قلم در ديوان تقدير معطّل بودند،فروغ ابديّت با تلألؤ بى همتايى مى درخشيد و عرش برين پادشاهى خدا نام داشت.

اين فضا و هوا،اين پرده هاى نازك و ضخيم ابر،اين سقف پيروزه گون،اين مهر و اين ماه،اين اختران ثابت و سيّار،بارى اين همه بدايع و عجائب،محصول كارگاه آن شاهكار بزرگ است كه با قلم صنعت چنين نقش و نگار در عالم هستى بوجود آورده است.كوهها،با گردن افراشته،بر آستان الوهيّت دليلند،و زمين با همۀ استوارى از انديشۀ عظمت خداى لرزان،خورشيد و ماه،چون عاشقان شيفته،او

ص:7

را مى جويند و از جهانگردى خويش جز رسيدن بكمال مطلوب كه اتّصال بمبدأ و فناى فى اللّه است منظورى ندارند.

در ظلمات صحراى عدم،وجود پرتو انداخت و اشباح بيرنگى را كه بين هستى و نيستى سرگردان بودند زنده و روشن ساخت.و از ميان آنها بشر را سرسلسلۀ موجودات و اشرف مخلوقات قرار داد،تا سپاس نعمت را چگونه گزارد و حقّ بندگى را بر چه منوال ايفا كند؟! آن روزى دهندۀ بى نياز،روزى بندگان را در دفتر غيب با نظام نيكوترى معيّن كرد و همچنين بمنظور آمار كردار بشر كتابى نوين گشود و رفتار و كردار و گفتار او را،حتّى نفسى كه از ريه بالا مى آورد، حتّى اشاره اى كه با گوشۀ چشم ميكند،حتّى اراده اى كه در اعماق مغزش سايه مى اندازد،همه را در آن كتاب ثبت فرموده تا بنده را در روز بازپرس با خداى خود حجّتى نباشد.خدا مهربان است،تا حدودى كه لغت رحمت و عطوفت بر دلالت آن كافى نباشد،تا حدودى كه اين فضاى بيكران از گنجايش رحمت سرشارش بتنگ آيد.

خدا منتقم و بازپرس است،تا درجه اى كه كوچكترين شرارۀ خشمش عالم را بيك چشم زدن خاكستر كند،هيچ دست نتواند كه با دست خداوند پنجه افكند.

آن بيچارۀ ناچيز را بنگريد كه از قطره اى آب سر بر آورده

ص:8

و روزگارى زبون و ذليل گذران كرد،تا اندام و اعضايش اندك قوّتى بخود گرفت و جلوه اى همچون آدميان در خود ديد،كلاهى كه از اشك چشم يتيمان و خون دل مستمندان آويزه اى چند همرنگ گوهر داشت بر سر گذاشت و خود را پادشاهى مقتدر و معظم ناميد! دست رذالت و خيانت از آستين برآورد و مانند ديوى خودسر و بدسرشت بر آدميزادگان تاختن برد،جامه از پيكر يكى برون كرد و كلاه از سر ديگرى برداشت،هر چه آبادان بود ويران ساخت و هر كه سرى داشت بيسامانش نمود.

گروهى كه هم از او پست فطرت تر و فرومايه تر بودند،بر كردار نابكارش پردۀ تمجيد آويخته و بعفريت خونخوار فرشتۀ رحمت نام دادند.آن نانجيب ناپاك نسب هم از ستايش چاپلوسان آغاز و انجامش را فراموش كرد و خداى را بدان عظمت از ياد ببرد،و مقام الوهيّت را موهومى ناچيز پنداشت.

ناگهان خشم پروردگار همچون كانون دوزخ شعله ور شد،و دامن كبر و نخوت ستمگر را سخت فرو گرفت،و آن چنان خرمن هستيش را خاكستر كرد كه همچون روزگار نخستين تهيدست و خاكستر نشينش باز گردانيد.

پس اوست خداوندى كه در حال مهربانى خشمناك و در عين غضب همچنان عطوف و مهربانست.

دشمنان خود را پست مى گرداند و تهى مغزان گستاخ را كه

ص:9

بجدالش قد علم ميكنند،در خاك تيره پنهان مى كند.

هر آنكه از خداى بخواهد محروم نخواهد ماند،و هر كه بر او توكّل و اتّكاء كند پشتيبانى استوار و محكم در پشت سر خواهد داشت.

هر كه برضايش رضاى ستمديدگان جويد،فراموش نخواهد شد،و هر كه سپاس نعمت او را باز گزارد بى بهره نخواهد بود.

اى بندگان خداى،پروردگارى چنين توانا و مهربان را از ياد مبريد و از خشم جانفرسايش غافل مباشيد! پيش از آنكه شما را بسنجد،خود را بسنجيد،و هنوز بمحاسبه دعوت نشده بحساب كار خود برسيد،پيش از آنكه راه نفس را بر شما ببندند، بفراغت نفس زنيد و تا فرصت داريد عواقب خويش را بينديشيد.

اى بشر،اى در همه حال عاجز و ضعيف،اى در پادشاهى و گدايى يكسان،اگر هم خود بداد خويشتن نرسى كس بفرياد تو نخواهد رسيد،و اگر با تفكّر و انديشۀ خويش بيدار نشوى،اندرز كس بيدار و آگاهت نخواهد كرد.هم خود راهنماى خويشتن باش.

ص:10

محمّد رسول اللّه قرآن شقشقيّه

ص:11

محمّد رسول اللّه ناموس الهى

هنوز كودكى خردسال بود،كه گرد يتيمى بر چهرۀ زيبايش نشست، و اين سايۀ اندوه كه مانند هاله بدور ماه رخسارش چرخ مى خورد،قيافۀ معصومش را جذّابتر جلوه مى داد.

هم در آن روز،ستارۀ نبوغ و عظمت بر پيشانى بلندش مى درخشيد، و با چشمان سياه و گيرندۀ خود جهان را خردمندانه مى نگريست كه گويى مقدرات مذهبى و اجتماعى گيتى را در انقلابى عظيم مى بيند! گوهرى بود كه دست قدرت او را در عاليترين كان هستى پرورش داده و نهال وجودش را باغبان آفرينش با آب فضيلت و تقوى سرسبز و سيراب ساخته بود.

نسبش بپيغمبران بزرگ مى پيوست،و در آغوش زنان پاكدامن و پرهيزگار جهان آن در دانۀ عزيز نوازش مى شد.در خانوادۀ كهن سال و نجيب قريش تنها عمويش ابو طالب افتخار پرستاريش را دريافته بود، و آن پيرمرد مهربان يگانه يادگار برادرش را،همچون جان شيرين، گرامى و عزيز مى داشت،تا آنكه اندك اندك قدم در ميدان زندگى گذاشت و با جامعۀ آن روز كه فاقد هر گونه فضيلت و اخلاق بود،بيشتر

ص:12

تماس پيدا كرد.

ديگر بعد از اين مسافرتها،گردشها و تماشاها،در روحيّات افراد و سازمانهاى محيط شروع شد،حتّى مدّتى را بچوپانى رمۀ گوسفند سپرى نمود،تا مانند ديگر پيغمبران شبانى بشر را از شبانى گوسپندان آغاز كند.همين كه در چهلمين مرحله عمر پا گذاشت،خداوند متعال او را بپيغمبرى خويش برگزيد،و آن چهل ساله مرد را،كه سخت غريب و بيكس بسر مى برد و بر هيچ قبيله و خانواده اى تكيه گاه نداشت،با مردمى وحشى و خونخوار بمبارزه در انداخت.

آن وقت جهان در درياى آشوب غرق بود،و تودۀ بشر بويژه اعراب در آتش فساد و فجور مى سوختند.براى نخستين مرتبه كه آن فرشتۀ رحمت اين آيت آسمانى را كه«خداى يگانه را بپرستيد تا رستگار باشيد»بنيروى خدا در فضاى خاموش گيتى طنين انداز ساخت،معلوم است كه اعراب جاهل و خونخوار صحرانشين با چه قيافه تلقيش كردند، زيرا اين كلمه از هر چيز تازه براى آنها تازه تر و از هر هولناكى هولناكتر مى نمود! ولى روح پشت كار و استقامت كه بر بالاى سر پرشورش آشيانه داشت از سنگباران قوم و زبان بدگوى دشمن بترك آشيان خويش نگفت، همچنان بر ارادۀ خود متّكى بود،تا آنكه پايۀ اسلام را مانند كوه در جهان استوار و محكم كرد و قرآن مجيد را در آسمان ديانت چنان پرتو افكن ساخت كه كتابهاى كهنۀ آسمانى را مانند ستارگان كوچك در اشعّه

ص:13

خيره كننده و عالم افروزش محو و پنهان كرد.در اين موقع كه ابرهاى سياه جهالت از افق زندگانى اعراب بر كنار شد،همه دريافتند كه تا كنون در چه روزگار پست و فرومايه اى بسر مى بردند،چه مالها بغارت مى رفت و چه خونها بناحق ريخته مى شد و آن چيزها كه در قبلۀ عبادتشان قرار داشت چقدر ننگين و شرم آور بوده است! گفتار حكيمانه اش،مانند باران رحمت آتش نفاق و كينه را خاموش كرد،و كاروان گمراه بشر را كه در ايّام فترت و جاهليّت بيسر و سامان بود،بشاهراه سعادت باز آورد.

موهومات طبقاتى را لغو كرد و مسلمانان را در مقابل قانون مقدس قرآن بدون استثناء مساوى و برابر قرار داد.

ديگر توانگران خيره سر كه از ميراث ديگران سيم و زر اندوخته- بودند،و بر كارگران تهيدست و زحمتكش كبريا و آقايى مى- فروختند،نمى توانستند از موقعيت منحوس خويش استفاده كنند.زيرا در قرآن مجيد فرمود:«آدميزادگان از نر و ماده آفريده شدند،و سازمان خانواده ها و قبيله ها فقط براى شناسايى يكديگر برقرار شد:

هر كه پرهيزگارتر است در پيشگاه خدا محترم تر خواهد بود».

زندگانى او در ميان مردم آن چنان ساده و بى پيرايه بود،كه اگر در ميان جمعى مى نشست،ناشناس ناگزير بود بپرسد«كداميك از شما محمد است؟».

در اينجا امير المؤمنين بياد انبياى گذشته افتاد:پيغمبران پيشين را تماشا كنيد:

ص:14

حضرت موسى شبان بنى اسرائيل از شدّت زهد بسبزى صحرا قانع بود.و در آن موقع كه بروايت قرآن از سيراب ساختن گوسپندان شعيب فارغ شد،و در پناه درختى گرسنه و مستمند بر زمين نشست،از خدا قرص نانى طلب كرد كه پس از چند روز در دهان گذارد.

داود آن سرايندۀ آسمانى كه پادشاهى عظيم الشأن و مقتدر بود، با دست خود از ليف خرما سبد مى بافت و بدانوسيله امرار معاش ميكرد.

پسر مريم عذرا عيسى پيغمبر از خاك بستر مى گرفت و سر بر سر بالش سنگ مى گذاشت،كاخ پادشاهيش دامن كوه بود و چراغ خانۀ او را مهتاب شب مى افروخت.

آن قدر گرسنه مى ماند كه بنان خورش نياز نداشت.

مركب سواريش،پاهاى او بود،و دستهاى پرهيزگارش او را از خدمتكار مستغنى مى داشت.

باز هم پيغمبر طاهر و نازنين ما بر جهان حكومت ميكرد،ولى تا روز مرگ سنگى بر روى سنگ نگذاشته بود،تا چه رسد كه كاخ ستم بنياد كند.

دنيا را با چشمى عفيف و پرهيزگار مى نگريست،و همواره گرسنه و تهى دست بسر مى برد.حتى در روز رحلت هم گرسنه بود.

مانند بندگان سياه،بر روى زمين مى نشست،و كفش خود را با دست خود اصلاح ميكرد.

احيانا بر الاغ برهنه سوار مى شد،و از شدّت تواضع و فروتنى ديگرى

ص:15

را هم در رديف خود سوار ميكرد.

يكى از همسرانش روزى پرده اى نسبة زيبا بر در خانه آويخته بود، گويا آن پرده اندكى نقش و نگار داشت.

گونه هاى زيبايش از فرط خشم گل انداخته و بآن بانو تأكيد كرد كه بيدرنگ پردۀ نگارين را از در خانۀ نبوّت بردارد،زيرا پيغمبران بآرايش و تجمل نيازمند نيستند.

اكنون مرا ببينيد كه چگونه زندگى ميكنم:

بر اين جامه كه پوشيده ام چندان وصله زده ام كه از وصله كنندۀ آن شرم دارم.روزى بمن گفت:«اين پيراهن مندرس را كه ديگر وصله نمى- خورد بدور اندازيد»-گفتم:آهسته باش،ما سبكباران آسانتر بمنزل مى رسيم.

شما اى بندگان خداى به پيشوايان خود اقتدا كنيد و از حرص و آز برحذر باشيد.

ص:16

قرآن مجيد

بجهان آمديد و در اين تالار مجلل كه از گنبد فيروزۀ آسمان سقف بسته و با پرنيان سبز چمن فرش شده است منزل گرفتيد،شمعهاى دل افروز اختران بر طاق خانۀ شما مى درخشد و از پرتو خورشيد و ماه كانون حياتتان گرم و روشن است.

از روشندلان سپهر گرفته تا كرمهاى مستمند و عاجزى كه در دل تيرۀ خاك جاى دارند،يعنى كليۀ عوامل طبيعت،همه فرمانبردار شما شده اند،و اين طبايع تندخو و سركش در مقابل بنى آدم سر تسليم پيش آورده و بزانو در افتادند.آيا هيچ در اين فكر افتاده ايد كه بآدميزاده اين همه اقتدار و تسلط براى چه اعطا شده است؟ آيا مى دانيد كه بشر در مقابل اين همه لطف و موهبت بچه چيز وامدار است؟ آرى،وظيفه! در راه وظيفه شناسى نخستين قدم خودشناسى است.

هر كس بارزش خود پى نبرد،حتما نمى تواند وظايف خود را در زندگى ايفا نمايد،و آنهايى كه بتكليف خود آشنا بوده و در انجام وظيفه اندك مسامحه و سستى روا نمى دارند،مى توان گفت كه شخصيت خود را شناخته و از اسرار آفرينش سرى در آورده اند.

ص:17

در ميان موجودات فقط انسان بين زمين و آسمان معلّق مانده،گاهى به نيروى شاهباز روح بعالم بالا بال مى گشايد،و زمانى مجذوب آغوش زمين مى گردد كه گهواره پرورش اوست،و همين طبيعت آشفته كه از غرائز متضادّ تشكيل شده است،او را موجودى خارق العاده و مرموز جلوه داده بر تمام كائنات سرورى و رياست بخشيده است.

مرام پيغمبران و نواميس آسمانى اصولا بر هدايت توده بوظائف فردى و اجتماعى قرار دارد،و قرآن مجيد بدين مطلب شاهدى صادق است، آنجا كه خدا مى فرمايد:«هدف ما از آفرينش جن و انس جز عبادت آنها چيز ديگر نيست».يعنى:انجام وظيفه و در نتيجۀ طى تكامل.

برنامۀ كاملى كه توده را درست و حسابى بتكاليفش راهنمايى ميكند،قرآن است،قرآن داروى دردهاى بيدرمان و پناه آوارگان است.قرآن رشتۀ محكم و متينى است كه اجتماعات پريشان فكر را يكجا گرد آورده و در ميان آنها روح صميميّت و علاقۀ ملّيّت ايجاد ميكند.

قرآن كتابى راستگو،راهنمايى آگاه و با احتياط است،آن كس كه اين مشعل آسمانى را در زندگى پيش راه خود قرار دهد،هرگز بلغزش و سقوط دچار نخواهد شد.

اين پيشواى عزيز و مهربان در روز قيامت از پيروان خود شفاعت خواهد كرد.

ولى بايد دانست قرآن منحصر باوراقى نيست كه در ميان جلدى گرد آمده و هر كس آن را بر گردن خويش آويزان ميكند،يا در خانۀ خود

ص:18

نگاه مى دارد.

بلكه منظور من از قرآن عمل كامل بمعنى آن و همّت بر انجام وظايفى است كه در آن مطابق وحى آسمانى درج شده است.

آرى قرآن در مفهوم حقيقى خود پندار و كردار يك مسلمان صميمى و با ايمان را تشكيل مى دهد.

بنا بر اين،مسلمانان وظيفه شناس و فعّال قرآنى متحرّك و سخنگو هستند،كه درست معنى اين كتاب مجيد از انديشۀ پاك و عمليات ستودۀ آنان هويدا و آشكار است.

قرآن بيش از همه از ستمكاران و مردان ظالم،رنجيده خاطر و ملول است،و بهمين جهت شرك و كفر را نوعى از ظلم تعريف كرده است.

آنجا كه مى گويد:«شرك بخداوند ظلمى بزرگ است.» ممكن است كه مردم زشتكار و هرزه را هم ظالم شمرد،زيرا آنها بر نفس خود ستم ميكنند،اما هيچ ظلم در نظر قرآن از تعدى و تجاوز بحقوق ديگران بزرگتر نيست.

قرآن به ثبات قدم و پايدارى بسيار علاقه مند است،و هميشه مردم فعّال و جدّى را دوست مى دارد،و مسلّم است كه اين جدّيّت و ثبات بايد در افكار و عمليّات نيكو و پسنديده باشد.

قرآن از قول خداوند چنين مى گويد:

«فرشتگان رحمت ما كسانى را در آغوش مى گيرند كه بوحدانيت آفريدگار معترف و بر عقيدۀ خود مانند كوه ثابت قدم و پايدار باشند.

قرآن بشما سفارش ميكند كه:از تلوّن بپرهيزيد،و هميشه يكدل

ص:19

و يك زبان باشيد،زيرا نفاق و دورويى جوى آبيست كه در پايۀ تودۀ نمك نفوذ كند،چه زود كه آن بناى كوه آسا را واژگون ساخته نابود مى نمايد.

اجتماع را هميشه بايد محترم شمرد،و از مقرّرات آن شانه تهى نكرد،تا حدودى كه اگر بعضى از آداب هيأت مجتمع هم بذوق شما ناگوار آيد باز بحرمت قوم آن را آسان بگيريد.زيرا مخالفت با توده و ايجاد تشتّت و اختلاف ميان جماعت در نظر خدا ناپسنديده است.

قرآن براى شما از امّتهاى پيشين داستانها مى گويد،اين قصّه ها را افسانه فرض مكنيد،زيرا سراسر از حكمت و اندرز گرانبار است.

قرآن مى گويد كه:«زبان خود را پيوسته پاك و راستگو نگاه- داريد،زيرا نمونۀ انديشه و روحيۀ شخص زبان اوست».

راستى زبان بلاى عجيبى است.

اين يك پاره گوشت سرخ كه گاهى مانند آتش از كانون دهان زبانه مى زند،ممكن است يكدم عالمى را خاكستر كند.

انسان وقتى برشد فكر و بلوغ عقل مى رسد كه زبانش كاملا مقهور ارادۀ صحيح و انديشۀ روشن او باشد.

مؤمن كسى است كه زبانش در پشت قلب او جاى داشته باشد،ولى مردم منافق از آن جايى كه زبان بى پروا و ياوه گو دارند،گفتارشان هرگز با پندار تطبيق نمى كند.

پيغمبر فرمود:«رستگار كسى است كه در روز رستاخيز چنگالش بخون مظلوم و زبانش بمال و آبروى مردم آلوده نباشد».

ص:20

قرآن از مردم ناپاكى كه پشت سر ديگران بغيبت زبان دراز ميكنند،بسيار خشمناك و رنجيده است،و آنها را سفلگانى ميداند كه گوشت برادر مردۀ خود را مى خورند.

بنا بر اين از عيوب مردم چشم بپوشانيد،و در عوض ديده بعيب هاى خود باز كنيد.

فرصتى را كه در راه عيب جويى اشخاص ديگر صرف مى نماييد كافيست كه در آن فرصت نقائص خود را رفع كنيد.

خوشا به آن كس كه بر گناهان خود گريسته و از رفتار خويش بيش از ديگران نگران باشد.

پس اى بندگان خداى،از قرآن استفاده كنيد،و اندرز مرا بكار بنديد تا در دو جهان رستگار باشيد.

من شما را بخداوند مهربان مى سپارم.

ص:21

تلك شقشقة هدرت ثمّ قرّت

اشاره

شعله اى بود كه برافروخت و فرو نشست.

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اين خطابه را كه در اثر هيجان ضمير و فرط اندوه ايراد كرده بود،دفعة بر احساساتش غالب شده رشتۀ سخن را بريده بشقشقۀ 1شتر تشبيه فرمود:

بخدا آن كس كه جامۀ خلافت را بر تن ناموزون خود پوشيده بود،بهتر مى دانست كه اين پيراهن تنها بر اندام من رسا و متناسب است.

او خوب دانسته بود كه فلك امامت بى محور وجودم چرخ نمى خورد، و اين آسيا را تا من گردش ندهم كار نخواهد كرد.

من همان كوه بلندى هستم كه نهرهاى فضيلت و دانش از آغوشم سيل آسا فرو ريخته و مرغزار زندگى را كه در پناه من دامن گسترده است،سرسبز و سيراب ميكند.

امّا هيچ مرغ بلند پرواز نمى تواند بر بالاى قلّه ام آشيان گيرد،زيرا شاهباز فكر بشر را پروازى بدين اوج و بلندى ميسّر نيست.

با اين همه از غوغاى اجتماع بر كنار مانده و دامن از آن آلودگان نادرست در پيچيدم و با تعجّب،رفيقان نيمه راهم را مى نگريستم.

ص:22

پيش خود گاهى فكر مى كردم كه با همين تن تنها از جاى برخيزم، و يا اين كه يك دست صدا ندارد،براى احياى حقّ خود دنيا را پر از همهمه و آشوب سازم.

ولى عاقبت مصلحت ديدم بر اين تيرگى خيره كننده كه اكنون افق اسلام را فرار گرفته است صبر كنم.

گفتم:خوبست در اين ظلمت موّاج كه پيران را فرسوده و جوانان را پژمرده و پير مى سازد و نداى وجدان را با فجيع ترين وضعى خفه و خاموش ميكند،بردبار و متحمّل باشم.

صبر در كام من بسيار تلخ و ناگوار مزه مى داد،چنانكه احساس مى كردم پيوسته خارى جانگزاى در چشم من نشسته كه آسوده ام نمى- گذارد،يا استخوانى درشت مجراى گلويم را فرو بسته دمبدم نفسم را تنگتر مى سازد.چرا ناگوار نباشد؟كه ميراث من مانند گويى دست بدست ببازيچه گردش ميكرد،و حرمتم كه در دورۀ پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )مانند حريم خدا محترم بود،ديگر احترام نداشت! اعشى همدان شعرى مناسب حال من دارد.آنجا كه مى گويد:

«اين زندگى كه اكنون بر پشت ناهموار شتر در بيابانها مى گذرانم،با زندگانى با شكوه و اعيانى حيان برادر جابر قابل مقايسه نيست».

من در عهد پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )مانند حيّان مقامى شريف داشتم،و پس از پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )اعشى همدان شدم كه بايد با شتربانى و عذاب سفر بسازم.

ص:23

ولى باز هم صبر كردم او مكرر در ايام حيات خود مى گفت:«تا پسر ابو طالب زنده است،من شايستۀ امامت نيستم».

ولى شگفتا،هنوز چند روزى از عمرش باقى بود كه عروس خلافت را بر خلاف شرع در آغوش ديگرى انداخت،در آغوش مردى خيره سر و بدخوى كه زندگيش سراسر اشتباه و سراسر اعتراف و پوزش بود.

قومى كه در كنارش مى زيستند،بزحمت با او بسر مى بردند،و از اخلاق ناستوده و زننده اش رنج مى كشيدند.

«راستى اين مرد بشتر سركش شبيه بود كه رشتۀ مهار از سوراخ بينى اش عبور كند،و شتر سوار را بحيرت و ترديد اندازد».

اگر عنان را فرو پيچيد،پره هاى بينى شتر پاره شود،و اگر بحال خود رهايش كند بخيره سرى و تهوّر از پرتگاه فرو افتد.

من در طول اين مدّت بر اين همه محنت و عذاب جز شكيبايى چاره اى نداشتم و مسلمانان را در اين بلاى طاقت فرسا با ديدۀ رقّت و عبرت مى نگريستم،تا آنكه روزگار اين عنصر گستاخ هم سپرى شد و مقرّرات خلافت بشورى افتاد.

چه شوراى عجيب!

من در شورائى عضويت يافتم كه هرگز در زندگى خود چنين روزى را پيش بينى نمى كردم.

من يكتن از شش نفر كسانى بودم كه هماى خلافت بر بالاى سرشان

ص:24

پرواز ميكرد،تا بر كدام كس سايۀ پيروزى اندازد؟ من با پنج نفر هم سنگ و هم ترازو شدم كه در حيات پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )تحت فرمان من،مانند سربازان،جنگ مى كردند،و خيال همانندى من بر خواب شيرينشان هم حرام بود.

باز هم تسليم حوادث شده در شورى حضور يافتم،و در فراز و نشيب از آنها متابعت كردم.

در آن انجمن كه بجز دين و تقوى همه چيز مراعات مى شد و پاى خويشاوندى و دوستى و هزاران ننگ و رسوايى ديگر هم در ميان بود،پس از سه روز قرعۀ خلافت بنام سومين كس اصابت كرد.

همان طور كه دو پهلوى شتر از فرط علف خوارگى برآمده است، سينۀ اين مرد هم از عداوت و كينۀ من مالامال و گرانبار بود.

پسر عموهايش فرصت را غنيمت شمرده باتكاء مقام خليفه دست ستم از آستين برآوردند،و خوب از خجالت طرفداران متعصب خود بيرون آمدند،تا سرانجام با مويى سپيد و رويى سياه در جامۀ خون آلوده بخاك رفت! ديگر حوصلۀ خلافت از من سلب شده بود،و قوايم را در اين مدّت طولانى و طاقت فرسا از دست داده بودم،ولى انبوه مردم كه مثل يال كفتار يك جا جمع شده و از چهار طرف دست بدامانم زده بودند،بطورى كه دو پهلوى من از فشار جمعيت درد گرفته بود،و از اين گذشته مى ترسيدم دو يادگار پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )حسن و حسين در زير دست و پا ناچيز شوند،ناگزيرم-

ص:25

كرد جامۀ شبانى بر تن پوشم و بر اين گلۀ گرگ زده و پراكنده پرستارى مهربان و غمخوار باشم.

طولى نكشيد همانهايى كه با اصرار و تمنّا دست بيعت و متابعت بمن داده بودند،تبعيّتم را زير پاى گذاشته همسر پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را در هودجى زره پوش با گروهى مردم نادان بسيج كردند و در بصره«جنگ جمل»برپا ساختند.

بلافاصله گروهى خدانشناس و تباهكار كه عثمان هم در راه تعدّى و ستم آنها فدا شده بود،جنگ خونين صفين را تهيه ديدند و سنگ خونخواهى عثمان بسينه زدند.

عاقبت كار بجايى رسيد كه حافظان قرآن و پيروان صميم من از دين بيرون رفتند و در ساحل نهر نهروان بدست برادران خود ناچيز و نابود شدند.

اينان مگر نشنيده بودند كه خداوند در قرآن مجيد چه فرمود؟! «ستمكاران جاه طلب و فاسد در روز رستاخيز مشمول رحمت ما نخواهند بود»! چرا شنيده اند،ولى پردۀ غفلت هيجان هوس و آز ديدۀ بينايشان را كور كرده از ادراك حقايق محرومشان داشته است.

بخداوند توانا سوگند كه تنها غم مسلمانان و ستمديدگان بينوا مسئوليت سنگين خلافت را بگردنم انداخت و گر نه هر چه زودتر عنان اين مركب خيره سر را بر پشتش مى انداختم،و مانند دنيا طلاقش مى دادم،در آن هنگام باور مى كرديد كه دنياى محبوب شما،در نظر من،از مردار نيز پست تر است

ص:26

پيشوا و ملّت

اشاره

ص:27

قمت بالأمر-من برخاستم

اين خطابه را امير المؤمنين در روزهاى اوّل خلافت خود با حضور صدها هزار نفر از سرداران سپاه اسلام و رجال عرب و گروهى بى شمار از مردم مدينه در مسجد پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ايستاده و در حالتى كه بر شمشير خود تكيه داده بود ايراد فرمود:

من از ديرباز روزگار امروز را بنزديكى اكنون مى ديدم و امواج سهمگين فتنه را كه از كرانه هاى دوردست بجانب ما پيش مى آمد، هم در اين كشتى شكسته بخوبى مشاهده مى كردم.

آرى يقين داشتم كه امروز و فردا بحران انقلاب آغاز مى شود، و بر آنچه اكنون مى گويم خداوند توانا و دادگر گواه و وجدان پاكم گروگان و عهده دار است.

كسى كه گذشته هاى روزگار را درس عبرت خود قرار دهد،و از سرنوشت ديگران پند گيرد،هرگز در زندگى بلغزش و اشتباه برخورد نخواهد كرد.

چنانكه مى بينيد،روزگار بر مسلمانان سخت برآشفته و شيرازۀ كشور از هر جانب با وضعى فجيع گسيخته و پاشيده است.

اين وضع،بسيار بدوران جاهليّت و عهد ما قبل اسلام شبيه است، كه مشاهده مى شود شئون حيات ملى و مذهبى ما دمبدم بخطر نيستى و

ص:28

سقوط تهديد مى گردد و مال و ناموس مردم از نزديكى در دسترس غارتگران و دزدان ماجراجو قرار گرفته است.

آنكه پيش از من بر اين دستگاه بزرگ حكومت ميكرد،قانون مقدّس اسلام و رفتار عادلانۀ خلفاء راشدين را ناچيز انگاشته و تا دورترين مرزهاى كشور دست تعدّى و ظلم دراز كرده بود.

امروز كه دست انقلاب و آشوب او را از كاخ آسمان خراش سلطنت و استبداد در گور تيره پنهان كرد،باز هم ديده مى شود كه بدعت هاى آن پيرمرد بصورت شراره هاى نيمه خاموش در ميان جامعه دود فتنه و شرارت برانگيخته آتش نفاق را دامن مى زند.

بخداى توانا سوگند،چنان نقشۀ حدود و حقوق را با هندسۀ عدل و داد ترسيم كنم كه پشيزى از دارايى بينوايان بر گردن اشراف بنى اميّه،يعنى همان كسانى كه با شمشير ستم و جور خود بجان مردم افتاده و سرانجام پيشواى خود را هم فداى تبهكارى و اشتباهات خود كرده بودند،باقى نماند.

باز هم بهر چه مقدّس است قسم،پولهايى كه از ثروت ديگران، بكابين زنان رفته و قباله هاى املاك بدان وسيله تنظيم شده است، بدست عدالت ما باز گرفته خواهد شد،و آن اسناد و مدارك را كه بامضاى ظلم ننگين است،بهيچ رسميّت نخواهيم شناخت.

با عدل چگونه ايد؟ شما اى كسانى كه از دست عدالت بفرياد مى آييد،حتما از ظلم بيشتر رنجه خواهيد شد.

ص:29

اگر شربت گواراى عدل و داد با آن همه حلاوت بمذاق شما ناگوار و زننده آيد،زهر نامطبوع و تلخ ستم هزار مرتبه ناگوارتر خواهد بود.

پس اى بندگان خداى،از پروردگار خود بترسيد و همواره پاكدامن و پرهيزگار باشيد.نه گمان كنيد كه تنها بانتقام طبيعت در دنيا حساب ستمكاران پاك است،بلكه در روز رستاخيز محكمۀ عدل الهى بدقّت حقوق بينوايان را رسيدگى خواهد كرد و از پر كاهى ناچيز،آن دادگاه با احتياط و دقيق،صرفنظر نخواهد نمود.

آنها،آنهايى كه بندگان خداى را نبخشيده اند،چگونه از پروردگار اميد بخشش و گذشت خواهند داشت؟!آنهايى كه آتش ستم در خرمن هستى رنجبران افروخته اند،چگونه از آتش دوزخ بركنار خواهند ماند؟! از دولت ما،افزون از عدالت و داد انتظار نداشته باشيد!

ص:30

لكم علىّ مثل الّذى لى عليكم- شاه را بر ملت امتيازى نيست.

در يكى از روزهاى صفين(جنگ داخلى اسلام در قرن اول هجرت كه تاكنون تاريخ نظيرش را نشان نداده است.)موقعى كه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )نيروى خود را،بمنظور يك حملۀ عمومى، بصف كرده و با دقت واحدهاى آن را سان ديده بود،اين خطابه را در مقابل دويست هزار چشم كه از زير كله خودهاى آهنين مانند شراره هاى آتشين شعله مى زد و برق غرور و اميد از آنها مى درخشيد،ايراد فرمود:

حق،كلمه اى گرانبها و سنگين است و هر قدر تلخ و زننده باشد بنتيجۀ شيرين و دلپذير مى ارزد.

حق،در نظر رادمردان از فضاى آسمان و زمين وسيعتر است، ولى چشمان ناپاك و كوتاه بين آن را مانند سوراخ سوزن تنگ و باريك مى بيند.

حق،در عالم انديشه و خيال مانند آب زلال صاف و سهل است، ولى واى بر آن روز كه بمرحلۀ عمل قدم گذارد،چقدر دشوار و سخت ايفا مى شود.

خداوند متعال،نخستين بين خود و جهانيان حقّى بر اصل مساوات و برابرى برقرار كرده امضاء فرمود كه:حقّ من بر

ص:31

بندگان اطاعت و عبادتست،و حقّ بندگان بر من نعمت و بهشت جاودان،سپس در ميان بندگان حقوق فردى و اجتماعى مقرّر داشت كه بنيان حيات ملل بر پايۀ آن حقوق استوار است.

ولى در مدار ملّيّت و اجتماع دو حقّ را مانند محور كار گذاشت كه چرخهاى زندگى فقط بفشار اين دو حق بزرگ گردش ميكند و آن حق شاه و حق رعيت است كه اگر اندك رخنه اى در اساس اين دو پايۀ بزرگ شكست افكند،كاخ معيشت و حيات از سر واژگون گشته و جهان در پرتگاه نيستى سقوط مى نمايد.و همان طور كه حقّ آفريدگار بزرگ با بندگانش مساوى است،حق شاه و حق ملت هم مانند دو كفۀ ترازوى حساس و عادل اندك تفاوت از هم ندارند و درست مساوى و برابرند.

حقوقى را كه پادشاه بايد در بارۀ ملت ايفا كند،دادگسترى و جستجو از احوال مظلوم و انتقام از ظالم است،و نيز مديونست كه در تمام شئون زندگى با تمام طبقات رعيّت مساوى و معادل باشد.

در مقابل ملّت وظيفه دارد كه از كردار پسنديدۀ سلطان خود حسن استقبال بعمل آورد،و در انجام هر سنّت و قاعده اى كه خداوند آن را پسنديده و بحال اجتماع سودمند است،با فداكارى و ايمان دامن بر كمر زند،و در پند و نصيحت بتودۀ عوام و جوانانى كه بمقتضاى غريزه و غرور خود در هتك حرمت اجتماع خودسرند،لحظه اى فرو- گذار ننمايد.

ص:32

آرى نصيحت كنند و پند و اندرز دهند،زيرا كلمات پندآميز وقتى كه از احساسات پاك و سويداى قلب تراوش كند و بنيروى نطق آتشين و سخنرانى گرم تجهيز گردد،از شمشير برنده تر و از تير نافذتر خواهد بود.

بندگان هر چه در اداى شكر خداوند مبالغه و جدّيّت كنند،از عهدۀ يك از هزار آن نيز نتوانند برآمد.

امّا هدايت طبقات ملّت بتقوى و پرهيزگارى و راهنمايى شاه در مسائل كشور بانى كه بمنظور رفع اختلاف و خاموش كردن شعله هاى آشوب و هرج و مرج بعمل مى آيد،مى توان گفت كه بزرگترين قسمت از سپاس خداوند را ادا ميكند،زيرا امر بمعروف و نهى از منكر در شئون دينى و اجتماعى نقطۀ حسّاس و با اهميّت را تشكيل مى دهند.

تعجب مكنيد كه چگونه ملت حق دارد پادشاه خويش را نصيحت كند؟! چگونه مى تواند صاحب تاج و تخت را از لغزش باز دارد؟! آرى خوب مى تواند،هر كرا شما در فضيلت و اخلاق بحد نهائى مشاهده مى كنيد،باز هم از كمك كردن اندرز گويان بى نياز نيست،و آن را كه بسيار كوچك و ناچيز مى دانيد،ممكن است روزى انديشه و فكرش ملّتى را از خطر نجات دهد.

امّا در صورتى كه شاه بر رعيّت دست ستم دراز كند و رعيّت هم از نادرستى و پستى پيشوايش استفاده كرد،طبقات نيرومند و قوى بيچارگان را درهم شكنند.چيزى نمى گذرد كه كشور ويران مى شود و دشمنان

ص:33

زبردست كه تا آن روز در پشت حصار عدل سرگردان بوده ياراى تعدّى نداشتند هم در اين موقع بر آن توده هجوم آورده يكباره بحيات استقلال و ملّيّت كشورى خاتمه دهند،و كاخهاى آسمان خراش و قلعه هاى محكم را با خاك سياه پست نمايند.در اين موقع سيلاب بلا سرازير شده طوفان حوادث،از چهار طرف،آن اجتماع را مانند پر مرغى سبك و ناچيز ببازى خواهد گرفت.احكام الهى از برنامۀ زندگى آنها محو خواهد شد،نسل و نژاد آنان برق آسا و بانحطاط خواهد رفت،مردان پاكدامن خانه نشين خواهند شد و عناصر رذل و نانجيب زمام توده را بدست خواهند گرفت،و چنان در گرداب معصيت و در عين حال نكبت و بدبختى فرو خواهند افتاد كه همه چيز حتّى خدا را هم فراموش خواهند كرد و از بركت هر نعمت محروم خواهند بود.

در اين موقع يكى از سرداران ارشد كه در قلب سپاه فرماندهى داشت،با فريادى كه از حرارت و خروش آن صميميت و حقيقت بخوبى آشكار بود سپاسگزارى ملت اسلام و احساسات نيروى عراق را چنانكه از سويداى دل حكايت كند،بعرض پيشواى عظيم الشأن خود رسانيد،سپس امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حالى كه تبسمى تعجب آميز بر لبان حقگويش نقش بسته بود،بيانات خود را چنين تكميل كرد:

كسى كه به بزرگى و عظمت خداوند معترف است،جهان را،با همۀ جلال و شكوه،بسيار كوچك و ناچيز مى بيند.

بعقيدۀ من پست ترين صفات در پادشاه آنست كه از شيرين زبانى و عبارت آرايى پيروان خود مشعوف و خرسند گردد و گفتار مشتى

ص:34

متملق در خاطر او اثر افكنده بر روح غرور و كبريايش پر و بال بخشد! من با اين كه سپاسگزارى شما را پذيرفتم،مى خواستم بگويم تربيت روزگار پيشين شما را بر آن داشت كه در مقابل پيشواى خود دفتر مدح و ثنا باز كنيد.امّا من بحمد اللّه دوست نمى دارم كه كردار مرا هر قدر هم خوب باشد بر زبان آورند و در تمجيدش مبالغه كنند، زيرا انجام وظيفه تكليف طبيعى انسانست و بر اين عمل عادى پيرايۀ ستايش پسنديده نيست،چه ممكن است اندك اندك گفتار شما مرا از حدود حقّ و عدالت منحرف و رفتارم را در تمشيت و اصلاح امور عوض كند.هر چه شما مبالغه كنيد،من بهتر مى دانم كه هنوز بسيارى از وظائفم را در خلافت و امامت ايفا ننموده ام.بنا بر اين با من مثل استبداد- طلبان صحبت مكنيد و آن قدر در ركابم روى پر مذلت بر زمين مكشيد.

بلكه اگر اشتباهى در كارهايم باز جستيد،بى درنگ آن را بمن باز گوييد.من اگر از شنيدن نصيحت راجع بعدالت بيزار باشم،حتما از عمل و ايفاى آن بيزارتر خواهم بود،و اين بهترين آزمايشى است كه روحيّه و افكار پادشاهان را بخوبى آشكار مى سازد.

هرگز فراموش مكنيد كه من و شما و همۀ كائنات بندگان ضعيف خداونديم،و تنها كسى كه سزاوار ستايش و تقديس است، پروردگار توانا و مهربان ميباشد.

ص:35

ما ينتفع بهذا أمرائكم - شهان را شاه پرستان سودى نمى رسانند.

نيروى عراق بسوى شام بسيج كرده بود،دهگانان شهر زيباى انبار بر ساحل فرات به آيين ايران قديم صف بسته بودند،تا موكب همايون امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را همچون شاهنشاهان ايران استقبال كنند.چون نوبت رسيد،پيش دويدند.على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را كه از سربازان ديگر امتيازى نداشت،با هلهله و شادباش تلقى كردند.

آن پيشواى آزاده با بيانى نوازش آميز از رفتار ايرانيان نسبت بشاه انتقاد فرمود.

پاكدل و پاكيزه جانيد،قلبى حساس و عشقى شعله ور داريد، امّا اظهار آن را در حضور كسى كه همچون خودتان است،بلكه وظيفۀ پاسدارى و پرستارى شما را بر گردن دارد،هرگز قبول ندارم.

اين احساسات را كه بكرنش و تملّق شبيه تر است و براى وظيفۀ پيشوايى موقعيّتى فوق العاده قائل مى شود و خودشناسى را بر پادشاه مشتبه ساخته بخود پرستى و غرور سوقش مى دهد،من نمى پذيرم.

شما مطابق قانون كشور خويش،و آن چنان كه خسروان ايران ميان رعيّت سنّت گذاشته اند،در ملّت آزاد و با ارادۀ اسلام مى خواهيد از چون منى كه سربازى بيش نيستم،پيشواز كنيد،و چنين زحمت استقبال و احترام را بر خود تحميل كرده نيمروزى بانتظار امام امّت بر روى پاى در حرارت خورشيد معطّل و معذّب بمانيد؟

ص:36

علاوه بر آنكه پروردگار متعال از اين عمل راضى نيست،و در نظر امير المؤمنين هم سخت ناپسند و مكروه است،بدانيد كه هرگز احرار و اشراف بدين ننگ تن در نمى دهند و جز خداوند بزرگ احدى را شايستۀ پرستش و نيايش نمى دانند.خسروان شما،در آن روز كه آيين نامبارك طبقاتى را در ايران گذاشته بودند و گروهى پياده را در ركاب خويش مى دوانيدند و بر مقام موهوم خود مغرور و خيره سر تكيه مى داشتند،هرگز باور نمى كردند كه روزى دورۀ اين باد و بروت بنسر خواهد رسيد و آن تخت عاج و كرسى طلا كه بر پايه اى هموزن خيال قرار دارد واژگون خواهد شد و هم نخستين خود پرستان را در مذلتگاه نكبت بار نيستى فرو خواهد انداخت و سپس كشورى را نابود خواهد كرد.جامعه اى كه شاه را بپرستد،خداى را نخواهد پرستيد،و بر اراده و عزم خود ارزش نخواهد گذاشت.و همچون گوسپندانى ذليل و زبون، كور كورانه بدنبال چوپان خواهد رفت و شبان بيخرد را هم بغرور و اشتباه خواهد انداخت و سرانجام طعمۀ گرگ خونخوار خواهد شد، و از ذروۀ شرافت و حيات با سر سقوط خواهد كرد.

در اين كردار ناشايست دو گوهر گرانبها برايگان از دست مى دهيد كه هدف موهوم شما لايق اين سوداى بهادار و عزيز نيست.

نخستين روح يگانه پرستى و اتكاء بنفس را در شما خفه و خاموش خواهد كرد و بر مناعت ذات و عزت طبعتان شكستى غير قابل مرمّت وارد خواهد نمود و ديگر نعمت آسايش و راحت را از شما سلب و وقت

ص:37

گرانسنگتان را ناچيز و بيهوده تلف خواهد كرد.

شما در اين كار دشوار نتيجه اى مى گيريد كه ابلهان و تهى مغزان هم از آن مى گريزند.فكر كنيد آيا خردمند خشم خداوند را بقيمت مشقّت و زحمت خويش خريدار است؟! آيا سزاوار است كه رنج شاه پرستى را در دنيا بر خود هموار كنيد و در رستاخيز بجرم اين رذالت و پستى در آتش دوزخ فرو افتيد و بابت پرستان جاهل هم نشين و همسايه باشيد؟ اى مباد،آن محنت و مشقّت كه در اين جهان تن را آزرده و روح را ننگين و خوار دارد و در آن جهان هم بكيفر طاقت فرساى خداوند و عذاب جاويدان منتهى شود.

ص:38

انّ شرّ النّاس عند اللّه امام جائر

بدترين مردم در نزد خدا پيشواى ستمكار است.

در آن موقع كه از ستم عثمان مسلمانان بجان آمده بودند و كارد به استخوانشان رسيده بود،گروهى مردم از امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )درخواست كرده بودند كه راجع باوضاع پريشان كشور با خليفۀ وقت ملاقاتى بعمل آورد.

باشد كه تخفيفى در بارۀ ملت داده شود و از عاقبت وخيمى كه دمبدم نزديكتر مى رسيد جلوگيرى گردد.

اين خطابه را حضرت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در حضور عثمان و چند تن از درباريانش ايراد فرمود:

من نمى دانم سخنانم را با تو از كجا شروع كنم و چگونه وضع پريشانى ملّت را در نظرت تجسّم دهم؟! توضيح واضح كارى دشوار است،زيرا تو خود از حال فلاكت بار توده بقدر من و شايد هم بيشتر اطّلاع دارى! مردم پايتخت از دست ستمت آرام ندارند.

اصحاب پيغمبر بفشار تو از مدينه بنقاط دور دست تبعيد شده اند.و هر روز بيك بهانه بزرگان قوم را بزندان مى اندازى و اشخاص بيگناه را بضرب تازيانه سرا پا بخون مى كشى.نه بر زنان مستمند ترحم ميكنى و نه كودكان معصوم از قساوت كارگزارانت آسوده خاطرند.

فرماندارانت در مصر و شام،در بصره و خراسان دمار از روزگار

ص:39

مسلمانان برآورده اند و چيزى نمانده كه شيرازۀ كشور از هر جانب گسيخته شود و جمعيّتى كه با آن همه خون دل و فداكارى گرد آمده اند يكباره بدست تو پريشان و پراكنده گردند.

آخر تو هم مانند ديگران صحبت پيغمبر را ادراك كرده و از فيض حضورش بهره برده اى.

آن دو پير مرد كه در گذشته بر اين امپراطورى حكومت مى كردند،بيش از تو با اسلام سابقه نداشتند و رابطۀ آنها با پيغمبر از تو محكمتر نبود.

تو همانى كه با رسول خداى افتخار خويشاوندى دارى و روزگارى با دختر او همسر بوده اى.

چه شد كه اكنون چشم از همه چيز پوشيده اى و پاى بر قوانين قرآن و آداب خلفاى راشدين گذاشته اى؟! مطلبى پنهان نيست تا آنرا براى تو آشكار كنم و مسأله اى مشكل پيش نيامده تا در گشايش آن بفكرت كمك دهم.

معالم دين آشكار است و قرآن مجيد مانند آفتاب بر آسمان اسلام مى درخشد.

هم بيدرنگ اين مشعل عدالت را بدست گير و پا بپاى پيشينيان- صالح اسلام قدم بردار و امر خلافت را بآسانى بپايان رسان.

امامت امّت،مسؤوليّتى بسيار خطرناك و دقيق است كه بايد باتمام احتياط ايفا شود.

ص:40

كوچكترين آزارى كه از دست عمال تو در زواياى كشور بر ديگران وارد آيد،نخستين گناه آن را بر تو نويسند،زيرا آن عضو- هاى فاسد در حقيقت دست تواند كه بنيروى خلافت در همه جا دراز شده بجاى انجام وظيفه آسايش مردم را سلب ميكنند.

پيغمبر فرمود:«پادشاه ستمكار را با قيافۀ وحشتناك و منفور بروز رستاخيز در محكمۀ عدل خدا حاضر ميكنند و آن مگسانى كه بدور شيرينى قدرتش چرخ مى خوردند ديگر در اطرافش ديده نمى شوند.و بشديدترين عذاب كه پايانش بابديّت متّصل است گرفتارش مى سازند».

هم اكنون روزگار تو اى پير مرد بسر آمده و از نشاط جوانى و بهار عمر نشانى در تو نمى بينم.

پيكرى لاغر و مستمند دارى كه امروز و فردا تسليم خاك مى شود، با اين حال سزاوار نيست كه مقدّرات عالمى را فداى هوس مروان و شهوات بنى أميه سازى و گروهى ناسزاوار را بر ناموس و مال مردم سلطنت دهى! من از آن روز مى ترسم كه موى سفيدت بدست انتقام ملت آغشته بخون گردد و در بامداد قيامت با كفنى كه از خون تو و خونابۀ دلهاى مستمند گلگون است،قدم در محيط حساب و محاكمه گذارى! آيا انديشه ميكنى كه در آن روز خداى خود را چه جواب خواهى گفت؟

ص:41

ترا مى كشند و بايد بگويم كشتن خليفه براى مسلمانان بسيار گران تمام خواهد شد.

زيرا خون تو براى آتيه سرچشمۀ سيلى جهان آشوب خواهد شد كه تا دامنۀ محشر جنگ برادر كشى را بين مسلمانان بر پا كرده خاك عربستان را از خون جوانان بيگناه بموج و انقلاب خواهد انداخت.

بايد دانست كه از گناه اين آشوب هم،دامن كفن تو پاك نخواهد ماند.زيرا خدا ميداند كه اين آتشفشانى و شورش در خانۀ ظلم آباد تو كانون گرفته است.

عثمان تقاضاى مهلت كرده بود و امير المؤمنين عليه السلام چنين پاسخ داد:

«براى آرامش پايتخت كه نيازى بمهلت نيست،ولى از كشورهاى ديگر ممكن است تا رسيدن فرمان هاى تو استمهال نمود».

ص:42

حديدة محماة - آهن تفتيده

حكايت آهن تفتيده را روزى عقيل در مجلس معاويه شرح داده بود.با اين كه حضار آن انجمن از دشمنان ديرين و كينه ورز امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بودند،بطورى اين داستان در آنها اثر بخشيد كه چشمان همه بى اختيار غرق اشك گرديد.

در پايان سخن معاويه چنين گفت:

«ديگر مادر روزگار،فرزندى مانند على پرورش نخواهد داد!» ما اكنون داستان را از متن بيان آن بزرگوار كه در نهج البلاغه درج شده است ترجمه و از نظر خوانندگان گرامى مى گذرانيم.

ما را بلذّت ناپايدار چكار؟ بخدا دوست مى دارم كه بستر آسايشم را بر خارهاى جانگزاى بيابان بگذارم،و شب همه شب بر آن بالين ناهموار بيدار بمانم.

راضيم كه مرا با زنجير آهنين سخت ببندند و در همان كوه و دشت بر سنگ و خاك بكشانند،ولى هرگز رضا نيستم كه دلى از كردار من آزرده و خاطرى پريشان گردد! چگونه خداى خود را با آلايش وجدان و دامن آلوده ديدار كنم؟ من،از روز بازپرس و محضر عدل خداوند سخت بيمناك و هراسانم.

من و ظلم؟!على و ستمكارى؟!باور شدنى نيست!مگر نه

ص:43

اينست كه همگان پيش و دنبال،دير يا زود در تنگناى گور خواهيم خوابيد و در اوّلين لحظه كه چشم ازين جهان بربستيم بروى خداى دادگر ديده مى گشاييم؟ پس براى كدام كس از مال ديگران كاخ عالى بنا كنم و از سيم و زر خشت بگذارم؟ برادرم عقيل كه پير مردى ناتوان و نابيناست،وقتى بسراغم آمده كودكان معصوم خود را كه از فرط گرسنگى و بينوايى چهره اى نيلگون داشتند،با همان وضع رقّت آور در پيشگاه من بشفاعت حاضر كرده بود،بلكه بتواند يك صاع 1گندم بيش از حقوق مقرر خود از بيت المال استفاده كند.

نمى توانم بگويم كه با چه زبان شرح فقر و تهى دستى خود را مى داد و چگونه در انجام تقاضاى خود تضرّع و ناله ميكرد،چه روزها كه با اصرار و تكرار خواهش خود را تجديد مى نمود.من در پاسخ او هميشه خاموش بودم و ناله هاى جگر خراشش را بخونسردى و بى اعتنائى گوش مى دادم.

از سكوت من چنين نتيجه گرفت كه ممكن است دينم را بدنياى او بفروشم و براى رفاهيّت و آسايش برادرم در مال ديگران خيانت كنم!تا روزى آهن پاره اى را در آتش سرخ كرده بانتظار عقيل آن شرارۀ جانگداز را گرم نگاهداشتم،همين كه براى آخرين دفعه از

ص:44

تيره بختى خود سخن راند و تهى دستى خويش را عذر خيانت من قرار داد،آن پاره آتش را بجاى سكۀ طلا در دستش گذاشتم.

چنان فرياد كرد كه پنداشتم هم اكنون بدرود زندگى خواهد گفت و سرا پاى وجودش از گرمى مشتعل خواهد گرديد،مانند شترى كه در قربانگاه ميان خون خود مى غلطد،فريادهاى سهمناك مى كشيد!گفتم:

اى عقيل مادر بعزاى تو گريه كند.تو از اين پاره آهنى كه انسانى آن را ببازيچه در آتش گرم كرده چنين مى نالى،ولى من،من آتشى را كه از خشم و غضب پروردگار شعله مى زند چگونه تحمل نمايم؟! آيا سزاوار است كه تو از تأثّر جسم فرياد و خروش برآورى، ولى من بر عذاب وجدان و آلايش روح صبر كنم؟!از اين عجيب تر:

شبى يكى از ديدار كنندگان ما را با ظرفى پر از حلوات ملاقات نمود.اين مرد كه بروحيّات و سوابقش كاملا آشنا بودم،چنان پنداشته بود كه حكومت دادگر ما را مى توان بوسيلۀ رشوه بدام كشيد يا خانوادۀ نجيب و پرهيزگار پيغمبر بدان حلواى زرفام دهان را دهان آلوده ميكنند.

از او پرسيدم كه بر اين ظرف حلوا چه نام بگذارم؟ تصدّق؟زكاة؟اين چيزها كه بر دودمان نبوّت حرام است گفت:خير،اين هديّه است،تقديمى است،خواهشمندم قبول فرماييد.

گفتم:بنظرم مانند ديوانگان سخن مى گويى و يا خوابى آشفته و پريشان ديده اى؟

ص:45

بخدا اگر حكومت دنيا را با همۀ ثروت و مال كه در آنست بمن واگذار كنند،تا در مقابل يك پاره پوست جو،از دهان مورى بظلم و ستم بيرون كشم،هرگز نخواهم پذيرفت.

دنياى زيبا و دوست داشتنى شما در چشم من از آن پست تر است كه روان ضعيف مورى را بقيمت آن آزرده و متأثّر سازم.

على را باين لذّت ناپايدار و ننگ آميز،نيازى نيست.

ص:46

كارگزاران دولت

اشاره

ص:47

الذليل عندى عزيز و القوىّ عندى ضعيف

بينوايان در نظر ما عزيزند و نيرومندان ستمگر ضعيف.

پس از استقرار خلافت امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )عده اى از عمال دولت كه در دربار پيشين سابقۀ خدمت داشته و همچنان بشغل خود ادامه داده بودند،از فرط دقت و احتياط پيشواى خود بتنگ آمده خواستند رفته رفته اوضاع گذشته را تجديد كنند.

در اين موقع حضرت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با چهره اى خشمگين در حالتى كه پيراهنى پشمينه پوشيده بود و بند شمشير و كمر از ليف خرما داشت،بر منبر آمده اين خطابه را ايراد فرمود:

روزگارى گذشت كه من در كنج عزلت نشسته بودم و سخت تنها و خاموش بسر مى بردم،آوازم از همه ضعيف تر و سخنان من بسيار كوتاه و بى اثر بود.

ديگران از من پيش افتاده بودند و حقّى را كه ويژۀ من بود مانند گويى ببازى گرفته دست بدست مى گردانيدند.

خداوند حاكمى دادگر و تواناست.

ناگهان دنيا بر ستمكاران برآشفت و دست ظلم و تعدّى را از گريبان خلافت كوتاه كرد.

در اين هنگام من بتنهايى برخاسته زمام جمعى پريشان و گروهى پراكنده را بمشدت گرفتم،كشورى آشفته و درهم بود و ملّتى ستمديده و بينوا داشت.

ص:48

لازم نيست يادآور شوم كه در حكومت من تا چه اندازه توده بعدالت و انصاف نيازمند است و من چگونه وامدار و گروگان حقوق بينوايان و ستمديدگان مى باشم.

آرى،ملت اسلام هميشه از امامت و پيشوايى من منتظر است كه اختلافات آنها را بحقّ فيصل داده لحظه اى از احتياط و دقّت در امور جامعه غفلت نكنم.

افسوس كه اين برنامه انديشۀ جمعى را پريشان ساخته است و براى آنها ترازوى حسّاس عدل و داد زندگى را گران مى نمايد.امّا در نظر من اين برخورد و آزردگى بيجا،بسيار ناچيز و بى اهميّت است.

بگذاريد ستمكاران برنجند و هر چه زبان ناپاك و دندان درنده است از كام و دهان بيرون افتد،ولى در مقابل،يك دل مستمند و شكسته ترميم شود.

آنانى كه از من گله ميكنند و گاه و بيگاه سر در گوش همديگر گذاشته با رويّۀ عادلانه ام مخالفت مى نمايند،بهم چشمك مى زنند و خود را از وضعيّت حاضر ناراضى و غضبناك جلوه مى دهند،بدانند كه بينوايان همواره در خدمت ما بزرگ و عزيزند و دولت ما با تمام وسائلى كه در دست دارد طرفدار و پشتيبان ايشانست،و نيز صاحبان كاخ و قصر يعنى ثروتمندانى كه از اشك چشم يتيمان و خون دل پيره زنان در و گوهر تهيه كرده با كبر و ناز بر كارگران و مردم تهى دست مى نگرند، مادامى كه وام ديگران بر گردن ايشان است و پشيزى از حق مسلمانان

ص:49

در امور و دارايى آنان باقيست،از درگاه ما رانده و براى هميشه در محضر ما خوار و خفيف اند.

در اين وقت آن سخنران آتشين گفتار بر پاى خاسته با فريادى خشم آميز و لرزان كه بغريو رعد بهارى شبيه تر بود،چنين گفت:

چه تصوّر مى كنيد؟!من كه بيش از همه كس به رسول خداى ايمان آورده و بيشتر از همه باو صميميّت و درستى نشان داده ام،مرام مقدّسش را بزير پاى خواهم گذاشت؟گمان مى كنيد كه من از احكام مقدّس قرآن سرپيچى خواهم كرد؟! حاشا!تا آن روز كه با پيراهن كفن در محكمۀ عدل الهى قدم مى گذارم مديون بيعت پيغمبر پاك و قرآن مجيد خواهم بود.

شمشير من هميشه بروى آنانى كه دست بخون و مال ديگران آلوده اند بر آهيخته است.بخداوند بزرگ و توانا سوگند كه اگر حسن و حسين دلى بناحق بيازارند يا دينارى بستم از ديگران بربايند با همان شمشير كه بت پرستان را از مركب حيات سرنگون كرده ام نوادگان پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را هم ادب خواهم كرد.

دخترم رقيه از خزانه دار بيت المال گردن بندى مرواريد بعاريت و امانت گرفته بود،بدين قرار كه با ضمانت خود و گواهى خداوند پس از سه روز آن رشته گوهر را سالم و بدون نقص به بيت المال برگرداند.

من در عيد قربان بر اين عمل ناشايست اطّلاع يافتم،با دست خود گلوبند را از گردن دخترم گشوده بى درنگ بجاى خود عودت دادم و

ص:50

پسر رافع(خزانه دار)را بسختى تهديد كردم كه زنهار هرگز اين شيرين كاريها را تكرار مكن.

بخدا اگر پاى عاريت و امانت در ميان نبود،دستهاى اين دختر هاشمى را بجرم خيانت مانند دزدان و راهزنان قطع مى كردم و پسر- رافع را بنام شركت در اين جرم براى هميشه گرفتار زنجير و زندان مى ساختم.

اكنون شما،شما،اى اشراف و بزرگان عرب،شما،اى سرداران سپاه،اگر مى توانيد با اين اسلوب پا بپاى من راه بياييد،و گر نه على را بخيانت كاران و حكام ستمگر نيازى نيست

ص:51

دعونى و التمسوا غيرى

ديگرى را بجاى من انتخاب كنيد.

در تقسيم بيت المال،اشراف قريش،بر خلاف انتظار خود را با ديگران مساوى ديدند،و برآشفتند،امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بدين مورد اشارت فرمايد:

آيا بخاطر داريد؟در آن روز كه دست بدامن من زديد و مانند شتران تشنه اى كه بر سر آبشخور از هم سبقت مى گيرند و سخت يكديگر را مى فشارند،عبا از دوش شما فرو افتاده و بند نعلينتان در اثر تصادم و مزاحمت از هم گسيخته بود؟ بياد داريد كه در آن روز چه آشوب و غوغائى در خانۀ من راه انداخته بوديد؟كودكان كوچكتان را بر سر دست گرفته بوديد تا با پنجه هاى لطيف و نازك خود دست مرا لمس كنند! بيماران نحيف را با تمام تكليف بحضرت من سوق داديد،و پيران سالخورده اى كه جز بوسيلۀ عصا و خدمتكار نمى توانستند راه روند،هم از اين احساسات تهى نبودند و تا دستهاى لرزان و نحيف خود را در دست من و طوق بيعت مرا بر گردن خود نمى گذاشتند راضى نمى شدند از پيشگاهم بدور افتند.

حتى بانوان پرده نشين...حتّى دوشيزگان نو سال.

ص:52

من در نخستين مرتبه هيجان شگفت آور شما را بخونسردى تلقى كرده بودم و هر چه دست بطرف من پيش مى آمد دستهاى من بعقب برميگشت.

بشما چنين گفته بودم:

مرا معاف داريد و مانند هميشه ديگرى را براى اين مسؤوليّت بزرگ كه بهزاران رنگ قابل تغيير است انتخاب كنيد.

سليقه ها مختلف است و معالم دين پنهان شده و دست روزگار مراسم پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را از خاطرات سترده است.

آرى،بگذاريد ديگرى امير شود و من مانند يك وزير بكشور شما كمك كنم،زيرا در آن روز كه من زمام توده را بدست گيرم بطبقات اعيانى كه مولود سازمان كثيف و آلودۀ پيشين است احترام نمى- گزارم و به«گلۀ»اشراف گوش نميكنم و همه را با همان چشم كه خداوند نگران است نظر ميكنم.فراموش نشود كه بيعت من نابهنگام آغاز نشده و آسيمه سرپايان نپذيرفت.

پس از سه روز كه پرهيزگاران قوم و مشايخ مهاجر و انصار مشورت كردند،خلافت مرا بضرورت و لزوم اقدام نمودند.

اكنون شما مى خواهيد كه از عدالت و انصاف صرفنظر كنم و ظالمانه بر هوسهاى آلودۀ اشراف كشور تكيه دهم؟ اموالى كه به خداوند متعال تعلق دارد مقتضى است بين بندگانش سياه و سفيد،آقا و خدمتكار،با تمام مساوات تقسيم گردد.

آنانى كه در مال خداوند،بمنظور خودشيرينى،اسراف روا مى دارند

ص:53

و حق را در محلش نمى گزارند،در آخرت به دقت بازپرس مى شوند و نيز در دنيا از سپاسگزارى مردمى كه مگس آسابگرد هر حلوائى چرخ مى خورند محروم مى مانند.

باش تا آن روز كه تهى دست و مستمند شوى،آن گاه خواهى دانست كه ياران شيرينكار و متملق چگونه از دور تو پراكنده ميشوند و ترا تنها مى گذارند.اى ياران حق و حقيقت،اى برادران دينى من، اى محرمان اسرار و شريكهاى غم و شادى من،شما بايد مانند سپر در روزهاى سختى از حقوق بينوايان دفاع كنيد شما بايد در ايفاى رسوم عدالت كمك و پشتيبان من باشيد.

قسم بخداوند متعال كه من بصلاح و سعادت شما،هم از خودتان آگاه تر و علاقمندترم.پس اين چيست كه دقّت و احتياطم،كار را بر شما سخت گرفته و از حكومت عادلانۀ من ناراحت و معذّبيد؟ اين خانه كه اجتماع نام دارد،بر كنار سيل گاه حوادث و مخاطرات بنيان شده است،مكانى بس وحشتناك و مهيب است.در اينجا بيش از همه چيز عقل دور انديش و چشم حساس و گوش شنوا لازم است تا بخوبى احساس خطر كرده از طوفان بليّات جان بسلامت بيرون برد.

براى من كه اكنون امامم مى نامند وظائفى است كه از ايفاء آن بهر قيمتى كه تمام شود ناگزيرم.

من بايد مقررات مقدس اسلام و احكام قرآن را بدقت عمل

ص:54

نمايم و مردمان ستمكار و متخلف را،هر كه باشند،بكيفر كردارشان برسانم.

من در تقسيم بيت المال از مساوات بهيچ وجه صرفنظر نميكنم.

هر كه از عدل و انصاف بفرياد آمده سر خود گيرد و از ميان ما بر كنار شود شما در آن موقع مى توانيد امر بمعروف كنيد كه خوف بفضائل آراسته باشيد و مادامى كه دامنتان بمنكرات آلوده است،نهى از منكر وظيفۀ شما نيست.

خداوند با همۀ قدرت و نيرويى كه دارد و بر تمام كائنات مسلّط و محيط است هرگز نسبت به بندگانش ظلم روا نمى دارد و اين عمل نصيحتى سودمند و بليغ است كه اشخاص متنفّذ و توانا بايد از آن بهره برند و مورچگان ضعيف را زير پاى پيل مانند خود پست و ناچيز نكنند.

نعمتهايى كه از طرف پروردگار به بندگانش اعطا مى شود،در حقيقت آزمايشى است كه از آنها بعمل مى آيد،ولى چه امتحانى كمرشكن و طاقت فرسا! در آغاز يكى از سوره هاى قرآن مى فرمايد:

«مردم گمان مى كنند كه ايمان آنها بدون امتحان پذيرفته است! هرگز،چنانچه پيشينيان آزمايش شده اند،آيندگان هم بايد آزمايش شوند».

پس شما هم تا درخت عدالت سر سبز و خرّم است از آن بهره ور كرديد و بر موقعيّت و مقام انسانيّت قدم گذاريد،زيرا دانشمند در حقيقت كسى است كه قدر خود را دانسته و از وظايف خويش آگاه باشد

ص:55

ويحك انّى لست كانت

پيشوايان را وظائفى ويژه است.

علاء حارثى از اشراف عراق و مردى ثروتمند و توانگر بود،بعلاوه در ارتش امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بر پادگانى فرمان مى داد.

در آن موقع كه اين افسر رشيد بمناسبت مجروح شدن در جنگ ملازم بستر بيمارى بود،روزى امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با عده اى از اعيان.كوفه بنام عيادت قدم در خانۀ او گذاشت كاخى با شكوه و مجلل مشاهده فرمود كه محيط وسيعى را اشغال كرده و اطاقهاى زيبا و با سليقه داشت.

در آن روز پيشواى عظيم الشأن اسلام بسردار بيمارش چنين گفت.

چه قصر عالى بنيان و چه حياط دلكشى است،فضائى روح افزا و منظره اى زيبا دارد،ولى كمالش در آنست كه در اين كاخ شاهانه گرسنه سير شوند و تيره بختان از زندگى كامياب و بهره مند گردند.

دنيا قشنگ و زيباست،دوست داشتنى و مطبوع است، در صورتى كه،توانگران خدا را فراموش نكنند و بينوايان را خوشدل و مسرور سازند.

خوبى كاخ شما در اينست كه ميهمانسراى تهى دستان و تالار پذيرايى خويشاوندان فقير و بيچاره گردد.

ص:56

بويژه آنهايى كه بلندى طبع و شدّت صبر وادارشان ميكند،كه هميشه چهرۀ خود را بسيلى ارغوانى داشته دست سؤال و گدايى به اين و آن دراز نكنند.

آرى خوبست كه ثروت و دارايى با دوستان مصرف شود و نيازمندان از آن بهره ور گردند.

دوست مى دارم كه قلب شما هم مانند همين قصر با صفا،وسيع و سراچۀ وجدانتان نيز،همچنان عالى و استوار باشد.

اى كاش براى رستاخيز هم خانه اى به اين وسعت و عظمت بنا مى نهاديد تا در بهشت برين نيز كاخ نشين و آبرومند باشيد.

مشكل نيست،در صورتى كه قلبهاى شكسته را تعمير كنيد و يتيمان بيچاره را بزير سايۀ نوازش و تربيت در آوريد،من بشما اطمينان مى دهم كه در آن جهان قصرى از اين بهتر و محكمتر كه هرگز روى خرابى و ويرانى را نخواهد ديد قباله خواهيد كرد و در آنجا هزار مرتبه بهتر از دنيا مى توانيد خوش بگذرانيد.امّا؟ اما قصرى كه پايۀ آن بر شالودۀ ظلم و ستم قرار گيرد و در استخر زلالش خون دل بيچارگان موج زند،در لابلاى خشت آن عمارت هزاران اميد و آرزو از اين و آن محو و ناچيز گردد،هم در اين جهان هستى جهنمى است كه آه دل مستمندان از كانون نامباركش شعله زده در سريعترين مدت خرمن هستى ستمكاران را خاكستر خواهد كرد.

آنهايى كه در آن كاخ ستم آباد مسكن دارند،اگر قدرى بفرياد

ص:57

وجدان خود گوش فرا دهند،اگر قدرى بنالۀ مظلومان و ستمديدگان توجّه كنند،خانۀ زيبا و وسيع خود را گورى تنگ و تاريك خواهند ديد كه هواى اختناق آور آن يكدم در خور تنفّس نيست و از آن زندگى كه با دامن آلوده و مفتضح برگذار مى شود جز مرگ تدريجى مزه اى ديگر نخواهند چشيد.

اى ستمكاران كاخ نشين،اى صاحبان قصر عالى و نام پست، اى مردم دون فطرت و نانجيب...

شما كه زندگانيد در گورستان چرا منزل كرده ايد؟ آنجا كه مسكن شماست قبر است و آنچه در شكم خود ريزيد جز آتش چيز ديگرى نيست! بخدا روح شما در آتش آه مردم مى سوزد،ولى عفريت كثيف شهوت،با لبانى كه از خون دلها رنگين دارد،بر بيچارگى و مذلت شما زهرخند مى زند.

در اين موقع علاء حارث قدرى از برادرش گله كرده و بعرض رسانيد كه عاصم مدتيست بنام پيروى از امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )گليم پاره بتن پوشيده و از خانواده و زندگى خود كناره گيرى نموده است و عاصم شرف حضور داشت.

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بجانب او رويش را برگرداند و با لهجه اى رقت آميز كه در عين حال قدرى خشمناك بنظر مى رسيد،چنين فرمود:

تو نيز ستمكارى،ولى فقط بر نفس خود ظلم ميكنى،شايد بتوانم بگويم خانوادۀ تو،كسان تو،آنهايى كه بايد از دسترنج تو بهره برند،

ص:58

آنهايى كه چشم اميد به دولت تو دارند،نيز از اين ستم بر كنار نيستند.

شما در تشخيص زهد و پرهيزگارى سخت به اشتباه و غلط رفته ايد، آن كس كه بسعى بازوان نانى به چنگ مى آورد و با خويشاوندان تنگدست و مردم بى چيز صرف مى نمايد،اگر از زندگى دنيا حدّ اعلاى لذّت و كام را ادراك كند،باز هم بندۀ صالح و پرهيزگار است كه در پيشگاه خداوند محبوب و عزيز ميباشد.

مگر نمى دانى كه در قرآن چه فرمود«روزى حلال براى بندگان من تا هر پايه كه باشد زيبنده و شايسته است».اين كه مى بينى من پيراهنى هر چه پست تر،خوراكى هر چه كمتر و ناگوارتر از دنيا انتخاب كرده ام،بديگران مربوط نيست.

آخر نه من پيشواى مسلمانان و امام امتم؟ من وظيفه دارم كه با ضعيفترين افراد رعيت خود در زندگى شريك و همسر باشم،مرا بروز قيامت از تمام كسانى كه تحت حكومت من زندگى كردند خواهند پرسيد.

من بايد هميشه گرسنگان را بياد داشته باشم.

من لباس خشن بر تن مى پوشم تا بينوايان مرا طرفدار و غمخوار خود بدانند.

كشورم وسيع است و تهى دستان در آن فراوانند،اگر شبى با شكم سير بر بالش راحت سر بگذارم و در گوشه اى دور دست گرسنه اى مستمند ناله كند،بسختى در معرض بازپرس خدا واقع خواهم شد.

وقتى فقرا بدانند كه امير المؤمنين مثل ايشان گرسنه و پشمينه

ص:59

پوش است،بار شدائد را آسانتر بر مى دارند و بر گرسنگى و فقر صبر مى كنند.

خوشحالند كه نظير من همدردى و پرستارى دارند.

كامياب مباد آن پادشاه كه كشورى را نيازمند و پريشان سازد تا عفريت و شهوتش كامياب و راضى گردد.

امامت امرى خطرناك و پر احتياط است.

آن كه رمه اى را شبانى مى كند،بايد در همه حال غمخوار زير- دستان خود باشد،ولى شما هرگز وظيفه نداريد از لذائذ دنيا بر كنار مانيد،حتّى پسران من هم مادامى كه مسؤوليّت مرا بعهده نگرفته اند مجبور نيستند زندگى را بر خود چنين سخت و دشوار بگيرند، بنا بر اين خوب است كه بخانۀ خود برگرديد و از مال حلال خويش هر چه شيرين تر استفاده كنيد،امّا مستمندان را هم هميشه بخاطر داشته باشيد.

ص:60

رجل ضالّ مضلّ و رجل جاهل خباط

دو گمراه كننده يكى بنادانى و ديگرى بفريب

در اين خطبه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )باحوال قضات مى پردازد، يعنى آنانى كه در عمل خطرناك و پيچيدۀ قضاوت دستخوش شهوت و هوسند و بمقتضاى خودپرستى حكمى ناشايست و بيهوده صادر كنند.

خداوند متعال اين دو طايفه را سخت دشمن مى دارد.

نخست،داورى كه پيراهنى زيبا از زهد و دانش بر پيكر شيطان خويش بپوشيد و بر مسند قضاوت بنشست.تا توانست در دين بدعت گذاشت و قانون خداى را بخواهش شهوت خويش تفسير كرد.چون در داوريش بنگريد مقدّماتى آراسته مى يابيد كه به نتيجۀ صحيح منتهى نشده است،كلماتى استدلالى و متين در محضر عدالت القا ميكند و اصحاب دعوا را بعبارت آرايى خويش مجذوب و شيفته مى سازد.

اما احكام او،بيش از آنكه در خاطره اش خطور كند،از دهان شيطان بيرون جسته بر نفس خبيثش تلقين مى گردد.

او را رها كنيد،آن چنانكه خدا او را رها كرد و افسارش را به پشتش انداخت.

او راه گم كرده و هر كه بدو پيروى كند گمراه خواهد شد.

ص:61

دوم،آن نادان خيره سر كه نه بقانونى آشناست و نه بناموسى پاى بند،علم قضاوت را از بازرگانى آغاز كند و سرمايۀ مال را سرچشمۀ علم داند،از آنچه شرارت و رذالت نام دارد گرانبار است و از هر چه پندار نيك و فضيلت باشد تهيدست! تيره بخت كه جز ربودن دارايى ديگران و غير از برداشتن كلاه مردم چيزى نياموخته و هدفى نينديشيده،پوستين قضات بر تن پوشيده است! نيازمندان بجانب او همى روند و حل اختلاف زندگى را از افكار پريشان و مغز سبك وزنش همى خواهند،او چه كند كه از قضاوت جز اسمى نشنيده و از اختلافات امّت جز دزدى،راهى در پيش نگرفته است؟ او همى خواهد همچون قضات گنهكار حكمى صادر كند و عنكبوت- آسا خانه اى از لعاب انديشۀ ناچيزش بنيان كند و دامى فرا راه دعاوى ماجرا جويان بتند.

سرسرى سخنى گويد و چون بباطل و ياوه گفته است سخت بيمناك و آشفته است،زيرا خويشتن هم نمى داند آن كلمه از كدام انديشه برخاسته و بر كدام هدف نشسته است.

اشتباه ميكند،ولى اميدوار است كه بحقيقت رسيده است،گاهى هم حق مى گويد،امّا بسيار متوحّش و نگرانست كه خطائى فاحش مرتكب شده است! زندگانيش آميخته با جهل و ابهام است و تنها فروغى كه گاهى اين

ص:62

ظلمات خيره كننده را اندكى باز ميكند،برق صفت پرتوى زود گذر در آن روشن نكرده خاموش مى نمايد،همان حسّ ننگين طمع كارى و زر دوستى است كه بارى او را بر آن كرسى لرزان استوار و مستقرّ مى دارد.

جاهل،احمق دروغگو،پراشتباه و همواره در زندگى مردّد و بى ثبات!دندان درندۀ او كه سنگ خاره را مى شكافد،كوچكترين اثر در حلّ مسائل لطيف علم نشان نمى دهد و انديشه هايى كه در جمع- آورى مال تا دوردست ترين زواياى جهان و شگرفترين اعماق درياها كار ميكند،يك داورى ساده را نمى تواند فيصل نمايد.

فقط مى تواند كه عنان قضيّه را بهر صيغه اى كه در خاطر دارد بجانب سود خويش باز گردانده چهار نعل بسوى منظور ناچيز خود بتازد.

اين دسته از قضات بر بالش نرم قضاوت،دزدى ميكنند و بى تير كمان آدم مى كشند.

چه خونهاى ناحق كه بفتواى اينان بر خاك مى ريزد و چه فريادها كه از ستم اين طايفۀ فريب كار و نادان بآسمان مى رود.

واى كه اين عناصر نانجيب عمر خود را در معرض خشم خداوند مى گذرانند و لحظه اى از چشم نگران و غضبناك ايزد متعال شرم و پروا ندارند،چه بيچاره بشر كه اينها بوده اند در اين جهان نادان و حيرت زده بسر مى برند و در آن جهان در عذاب طاقت فرساى دوزخ فرو مى روند

ص:63

و از اين ها بيچاره تر آنهايى هستند كه بر افكار ناروا و روش ناستودۀ اين گونه داوران اعتماد كرده،كورانى چنين پراكنده خاطر و گم كرده راه را بپيشوايى خويش مى پذيرند.خداوند مسلمانان را از آسيب اين دو دسته محفوظ و بدور بدارد.

ص:64

أقنع من نفسى بأن يقال امير المؤمنين

آيا كافى است كه نامم امير مؤمنان باشد؟

عثمان بن حنيف پير مردى پرهيزگار بود و بر اصل شخصيت و سابقه اى كه در اسلام داشت از طرف امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )به فرماندارى بصره برگزيده و اعزام شد.

شبى يكى از اعيان بصره او را ميهمان كرده در آن مجلس پذيرايى شايانى از حكمران خود بعمل آورده بود.

چون اين خبر به حضرت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )رسيد،سزاوار ندانست كه ميان فرماندار يك شهر با طبقۀ اشراف آنجا از اين حسابها در كار باشد،لذا اين نامه را به عثمان بن حنيف فرستاد:

اى پسر حنيف!شنيدم شبى بميهمانى يكى از رجال بصره رفتى و در آن شب بشما خيلى خوش گذشت! جوان ميزبان تو در تهيّۀ لوازم پذيرايى و جشن،بسيار دست بالا را گرفته و تا توانسته است در رنگينى سفره و چيدن شربت و خوراك منتهاى سليقه را بخرج داده،تو هم نامردى نكرده تا حدود اشتها شكمى سخت از عزا در آورده اى و مانند يتيمانى كه روزگارى به-

ص:65

گرسنگى و فقر گذرانيده باشند و ناگهان بنوايى برسند،حتّى از ليسيدن استخوان ها هم خوددارى نكرده اى،و در همان موقع كه شما گرم عيش و نوش بوديد،خبر دارم كه گروهى گرسنه و تهى دست بر آستان باشكوه آن خانه ايستاده بودند و دمبدم از بيچيزى و فقر مى ناليدند ولى هيچيك از ميهمانان با شرافت و ميزبان جوانمرد و خوش پذيراى شما بسراغ آن تيره بختان نرفته بكفى نان خشك هم از آنان دستگيرى ننموده اند،عاقبت آن بيچارگان تهى دست از آنجا باز گشته اند.

حتى تو هم آنها را فراموش كرده بودى،حتى تو! من پيشواى شما هستم و اكنون در رأس ملّت مسلمان قرار دارم.

مرا تماشا كنيد از لذائذ دنيا چه قدر بهره مى برم،روزانه بدو نان جو و ساليانه بدو جامۀ كهنه قانعم.

درست است كه شما نمى توانيد مانند من زندگى كنيد،بعلاوه مسؤوليّت مرا در جامعه حائز نيستيد،ولى آيا هيچگونه شباهت در بين امام و مأموم نبايد وجود داشته باشد؟! بخدا سوگند ياد مى كنم كه از مال دنيا زر و سيمى نيندوخته ام و براى خود جامۀ رنگين پس انداز نكرده ام.

سرمايۀ اين كشور پهناور در تحت اختيار مطلق منست،و خوب مى توانم بجاى نان جو،از مغز گندم خوراك تهيّه كنم و از سينۀ كبك و گوشت گوسپندان پروار كامياب شوم.

بجاى ظرف سفالين از مشربه هاى بلورين آب بنوشم و زندگى

ص:66

را هر چه مطبوع تر و گواراتر طى كنم.

براى ما هم ميسّر است لباس فاخر بپوشيم و بر چهار بالش سلطنت تكيه كرده عمرى براحت بگذرانيم.

ولى اشكال در اينجاست كه ما زمام هوس و شهوت را هرگز رها نكرديم و بر نفس و ارادۀ خود بشدت تسلط و اقتدار داريم.

روزگارى بود كه ما هم فدكى داشتيم و مانند ديگران داراى املاك و مستغلاّت بوديم،ولى چه زود كه قومى چشم طمع بر آن دوخته و ميراث ما را بهر وسيله كه ممكن بود.از چنگ ما بدر بردند و اكنون هيچ تأسّف بر آن ندارم.

ما را بفدك چه نيازيست و باملاك و باغ چه حاجت.

پيش و دنبال،هر كه در كلبه يا در كاخ منزل دارد،بتنگناى گور منتقل خواهد شد! همان غمكده اى كه اگر دستى بمنظور گشايش از دو طرف باز كنيم جز فشار سنگ و خاك چيزى نخواهيم يافت،آرى در آنجا غوغا و خروش زندگى خاموش خواهد شد و توانگران آزمند از دنيا سخت سير و گرانبار خواهند بود.

در آنجا شاه و درويش همه در پيراهنى يكرنگ و يكنواخت تسليم خاك مى شوند و موهومات طبقاتى در آنجا ناچيز و ملغى خواهد بود.

من كه زمامدار گروهى بى شمارم،سزاوار نيست شبى با شكم سير

ص:67

سر بر بالش گذارم،تا مبادا در حجاز يا يمن،يا يك گوشۀ دور دست از كشور اسلام،بى نوايى گرسنه بخوابد و با او شريك و مساوى نباشم.

قوّت تقوى و روح پرهيزگارم نمى گذارد كه مشمول گفتار شاعر باشم،آنجا كه مى گويد، «ننگ باد ترا كه سير بخوابى و در كنار تو جمعى گرسنگان بنالند» .

نه،كافى نيست كه نامم پادشاه مسلمانان باشد و با مسلمانان در سختى هاى روزگار شريك نباشم.

شاه عادل كسى است كه با تمام افراد رعيت در غم و شادى، فقر و توانگرى مساوى و برابر باشد.

پادشاه دادگستر هميشه از پريشانى توده پريشان خاطر و آشفته است.

اما آن كس كه بخود مى پردازد و سود شخصى را بر مصالح اجتماع ترجيح مى دهد و دوست مى دارد كه ملتى فداى شهوات پست و هوسهاى كثيف او شوند،شاه نيست،بلكه واقعا حيوانى ناپاك و درنده است كه بصورت عفريت بشر در آمده،چنگال در خون اين و آن فرو مى برد آن كه سفرۀ خوراك مرا ديد،تعجّب كرد!تعجّب از چه؟از اين كه چگونه بنيروى اين دو نان خشكيدۀ جوين سپاهى را بتنهايى درهم مى شكنم و در هر پيكار و نبرد پيروز باز مى گردم.

اما نمى توانست فكر كند درختان صحرائى و شاخه هايى كه از

ص:68

دل سنگ در كوهساران سبز مى شود با نهالهاى ناز پرورد گلستان از نظر قوّت و استحكام چه قدر تفاوت دارد.بخدا سوگند اگر تمامى عرب بيك حمله با من بجنگند،هرگز به آنها پشت نخواهم كرد و ميدان مبارزه را خالى نخواهم گذاشت.

اى دنيا،اى شهوت،اى هوسهاى پست بشرى،از من دور شويد كه من شما را سه بار طلاق گفته ام و هرگز بسوى شما عودت نخواهم كرد.

آرى،تمايلات حيوانى نمى توانند وجدان پاك و روح استوار مرا مطيع و اسير خود سازند.

اين آرايشها و اين زرق و برقها نمى توانند دل على را بربايند.

پس خوبست كه شما تا مى توانيد از من پيروى كنيد.

ص:69

فضّح رويدا كأنّك قد بلغت المدى

آهسته تر شتر بچران كه چراگاه بپايان رسيده است.

بدربار دادپرور على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )خبر رسيد كه پسر عمويش عبد اللّه پسر عباس فرماندار بصره در مال مسلمانان خيانت ميكند و براى خود پس انداز و ذخيره مى گذارد.اين خبر بر امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سخت ناگوار آمده نامۀ زير را بيدرنگ بفرماندار بصره فرستاد:

اى پسر عباس!از آن جايى كه ترا از نژاد و ريشۀ خود مى دانستم و خون پاك پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را در رگ و شريان تو سراغ داشتم،در حكومت خود شريكت كردم.گفته بودم كه تو مردى پرهيزگار و راست رفتارى و همچون تبهكاران پيشين بر مال و اندوختۀ مردم چشم طمع ندارى، ولى افسوس كه چه اشتباه بزرگى را در اين انديشه مرتكب شدم؟! اكنون كه روزگار بر ما برآشفته و در كشور جنگ برادر كشى و پيكار داخلى اوقاتم را مشغول كرده است،تو هم بدشمنى من برخاسته بغارت اموال اين و آن پرداخته اى؟! تو هم اين موقع باريك و اوضاع پريشان را غنيمت شمرده دست استفاده از آستين برآورده اى؟تو هم؟! تو نيز خيانتكار و ناروا از آب در آمده اى و به پسر عمويى چون من مانند سپر پشت كرده اى؟! آرى،تو از ظاهر آراسته و پرهيزگارت جز فريب دادن و گول

ص:70

زدن مردم هدفى در نظر نگرفته و خداى را در نماز و عبادت قبله قرار نداده اى.تو مانند گرگى لاغر و از كار افتاده اى كه جز بزهاى مظلوم و ترسو را نتواند شكار كند،از هستى يتيمان و بيوه زنان طرفى بسته و سكه هايى از طلا و نقره گرد آورده اى!و چنين مى گوييد كه تو آن ذخيرۀ هنگفت را به حجاز فرستاده اى تا در روزگار پيرى و ناتوانى پس انداز و اعتبار تو باشد.

واى بر تو اى پسر عباس! واى بر تو اى كسى كه بروز رستاخيز ايمان ندارى و از آن محاسبۀ دقيق و با احتياطى كه فقط خدا حسابدار آن است انديشه نمى كنى! اين تو بودى كه من مردى خردمند و پرهيزگارت مى دانستم؟واى كه چه احمق و نادرست بوده اى! تو چگونه از آن درهم و دينار خانه و زندگى تهيه ميكنى و با چه جرأت وجدان و دين تو اقدام مى نمايد كه از خون دلها و اشك چشم بينوايان بناى خانواده و معيشت بگذارى و با آن پولها ازدواج كنى؟! در آن هنگام كه لقمه هاى چرب و شيرين بدهان مى گذارى و بر بستر نرم آرام مى گيرى،آيا ممكن است نماى رعب آور و هولناك گروهى بيچاره و مستمند را در مقابل چشم مجسّم نموده و اعتقاد كنى كه آن سفرۀ رنگين از شيرۀ جان فلكزده ها آماده و گسترده شده است؟! آيا از شراره هاى آه،كه تا دست تواناى خدا بانتقام از آستين

ص:71

بيرون نيايد خاموش نمى شود،خيالى آسوده و فكرى فارغ دارى؟يا خدا را فراموشكار و بى اعتنا پنداشته اى؟ آه،كه آن ناله هاى جانگداز و آن قطرات اشك با تو و آتيه ات چه خواهند كرد!واى بر تو كه هيچ عذر از تو بدرگاه عدالت الهى پذيرفته و مقبول نيست!ثروتى كه سربازان فداكار اسلام بقيمت خون و جان خود گرد آورده اند و رنجبران با عرق جبين و نيروى بازوان خويش تهيّه كرده اند،باين آسانيها از گلوى تو پايين نخواهد رفت! هم اكنون كه اين نامه بتو مى رسد،لازم است بى درنگ اموال مردم،تا آخرين دينار،بجاى خود باز گردد،تا مبادا قهر خداوند بصورت من در برابر تو جلوه كرده دمار از روزگارت برآورد.

بآن كس كه مى دانى بيهوده مورد سوگند نمى شود،قسم مى خورم، اگر دامن خود را از اين لكۀ ننگ آميز تطهير نكنى،بآن شمشير ترا پاره كنم كه هر كس طعمۀ آن تيغ آبدار گرديد بلافاصله در جهنم سقوط كرد.

شما اى بنى هاشم،اى كسانى كه از ريشه و نژاد من روييده شده ايد.

اشتباه مكنيد،احترام دين و مقام وجدان از علاقۀ خانوادگى و نسبت در نظر ما بزرگتر است.

مگر نمى دانى كه خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد«همين كه بامداد رستاخيز طلوع كرد و در صور دميده شد،رشته هاى خويشاوندى از هم گسيخته مى شود»؟!مگر در خاطرت نيست پيكارهايى كه در عهد

ص:72

پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )روى مى داد نسب و نسبت هرگز مراعات نمى شد و من و تو در آن وقت سرباز بوديم و در ميدان نبرد عزيزترين اقوام خود را بجرم نهضت بر خلاف اسلام با كمال قوت قلب و در نهايت آسانى گردن مى زديم؟! پس چگونه توقّع دارى اكنون كه طوق پيشوايى مسلمانان بر گردن منست،حقوق ديگران را در راه هوسهاى تو فدا كنم؟!امروز و فردا روزگار تو نيز بسر خواهد رسيد و در دل سرد و سياه خاك جاى خواهى گرفت.

كسانى كه امروز بدور شيرينى نفوذ و تسلّط تو مانند مگس پرپر مى زنند،پراكنده خواهند شد و ترا تنها خواهند گذاشت،آن گاه تو خواهى ماند با اين همه وبال،تو خواهى ماند با وجدان آلوده،تو باز مى مانى با هيولاى ظلم و ستم،تو با عدل الهى و دست انتقام خداوند چه خواهى كرد؟ پس اندكى انديشه كن و در حقيقت پرهيزگار باش.

ص:73

انطلق على تقوى اللّه

در انجام وظيفه پرهيزگار باش

بخشنامه ايست كه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در دورۀ حكومت خود بمتصديان ماليات فرستاده است:

شما اى متصدّيان امور مالى كه در نقاط مختلف كشور براى جمع آورى بيت المال اعزام مى شويد،نمايندۀ من و امين ملّتيد.

لازم است كه اين افتخار پر بها را مانند نفيس ترين سرمايۀ زندگى خود حفظ كنيد تا مبادا نتايج آن در خارج طورى منعكس شود كه دامن مناعت شما را ننگين سازد.

آنكه در رأس دولت جاى دارد و پادشاهش مى نامند،مانند قلبى است كه كارمندان دولت اعضايش را تشكيل مى دهند،و بديهى است كه قلب را بر اعضاى بدن و دستگاه اراده و اعصاب اقتدارى بى نظير و سلطنتى قاهر است.بنا بر اين اگر اعضاى دولت مرتكب عملى ناشايست و قبيح شوند، عنوان پادشاه از دو ننگ بر كنار نيست:

يا از مديريت و پيشوايى پيروان خود عجز دارد،و يا در خيانت آنان شركت ميكند.

جاى سخن نيست كه خسرو عادل و مسلّط درباريان دزد و ناپاك تربيت نمى كند.

ص:74

آرى،آن پادشاه كه اطرافيانش ستمگر و خائنند،در حقيقت دزدى نيرومند و پر شقاوت است كه گروهى اوباش را در مكتب لئامت و پست فطرتى خود تعليم داده سپس آنها را بجان مردم مى اندازد! امروز قلب عالم اسلام منم و بر اصل مسؤوليّتى كه در پيشگاه خداوند متعال و وامى كه بجامعه دارم،بايد بيش از آنچه كه خاطر كسى خطور كند،رفتار نمايندگان خود را تحت مراقبت و احتياط بگيرم تا نكند كه دولت دادپرور و پرهيزگار ما در اثر لغزش يكى از كارمندان خود ننگين و بى اعتبار شود.

علاوۀ بر اين،خداوند نگهبانى دقيق است،موجودات را با چشمى مى نگرد كه تا اعماق مغز و خيال همه بخوبى نفوذ دارد.

چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:«اگر دو تن در گوش هم،راز گويند،خداوند سومى آنها خواهد بود».

شما كه در ميدان پيكار ميان دو صف با حريف خود نبرد مى كنيد، بپاس پهلوانانى كه در اين مبارزه از دو سوى نگران شما هستند،هر چه بيشتر مى كوشيد تا مراسم جنگى را غلط ايفا نكرده و ميان قهرمانان جهان اشتباهكار يا احمق جلوه گر نشويد.

اكنون دست شما بر مال مردم دراز است و دارايى توده براى تسويۀ حساب در منتهاى اطمينان بشما سپرده مى شود.

نبايد فراموش كرد كه خداوند متعال از آسمان و امير المؤمنين از زمين بدقت اعمال شما را ناظر و نگرانند و فرشتگان مراقب رفتار و

ص:75

گفتار شما را بدون سهو و فراموشى ثبت و ضبط مى كنند.

پيش از اين هر چه بود گذشت و آن اوضاع بزندگى جابرانه و پر افتضاح خويش خاتمه داد.

اكنون من بنام قرآن و اسلام موظّفم كوچكترين آزارى كه از هر كس بويژه عمال دولت خود نسبت بديگران وارد آيد ببزرگترين مجازات كيفر دهم.

1-شما در همه وقت،خصوصا حين انجام وظيفه،بايد از گوهر نجابت و تقوى چندان توانگر باشيد كه سكّه هاى طلا و توده هاى جواهر مردم در نظرتان با كاه و خاك تفاوت نكند.

2-موقعى كه وامداران دولت را ملاقات مى كنيد،چنان مهربان و فروتن باشيد كه كسى از موقعيّت و مأموريّت شما هراسناك و سراسيمه نشود و پيش از كسب اجازه حقّ ورود بخانه يا خيمۀ كسى را نداريد و پس از سلام مقصود خود را بصاحب مال چنين تشريح كنيد:

مرا پيشواى مسلمانان بسوى شما فرستاد كه مطابق قرآن و آيين پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )سهم بيت المال را از سود ساليانۀ شما دريافت دارم و در صورتى كه بدولت اسلام مديون نباشيد ما را با شما كارى نيست.

نكته اى را كه در اينجا بايد يادآور شوم،آنست كه شما خدمت گزار جامعه هستيد و اين لقب را با كبر و يا غرور بمردم مفروشيد.

3-متصدّيان ماليّه حقّ ندارند كه هيچكس را در حوزۀ مأموريّت خود رنجانده يا حيواناتش را پراكنده و آزرده سازند،زيرا مديون تا هر

ص:76

اندازه كه وامدار باشد بمدارا نيازمندتر است تا بتشدد و تهديد،و بعلاوه رنجانيدن چهارپايان بهيچ آيين معقول و پسنديده نيست.

3-براى نگهدارى بيت المال تا موقعى كه وظيفه برگذار شود،بايد مردى امين و پرهيزگار برگزينيد كه شايستۀ ضبط اموال مسلمانان باشد.

5-حق نداريد شتران شيرده را از بچگان شيرخوارشان جدا كنيد تا از فشار شير پستان مادرش آماس كرده و دل دردمندش از ستم شما بفرياد آيد.

6-هرگز شتران بيت المال را سوار مشويد و در صورتى كه ضرورت افتد،ممكن است چندين شتر در طول راه براى سوارى برگزيده بطور معادل از آنها استفاده كنيد،امّا زنهار شتران شيرده و بار دار را هرگز بزير بار مكشيد،زيرا آن زبان بسته ها وظيفۀ بزرگترى انجام مى دهند.

7-متصدّيان ماليات در آب و علف حيوانات بايد بدقت رسيدگى كنند و در هر منزل بقدر كفايت موجبات آسايش و رفاهشان را بعمل آورند.

8-از پذيرفتن گوسفندان ناقص و ضعيف يا دست شكسته و بيمار خوددارى كنيد،زيرا اموالى كه بنام خداوند دريافت مى شود بايد حتّى- المقدور شايسته و پسنديده باشد.

من كه در مورد حيوانات تا اين اندازه سفارش ميكنم لازم نيست ديگر راجع بمسلمانان با آن همه شرف و موقعيت،چيزى يادآور شوم.

ص:77

الدّهر يومان،يوم لك و يوم عليك

دنيا دو روز است،روزى با تو و روزى بر تو

منذر بن جارود عبدى بر يكى از شهرستانهاى فارس فرماندار بود، و كشور ايران در آشوب داخلى نيمۀ قرن اول تحت نظر امير المؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اداره مى شد.اين منذر با همۀ مجد و شرافت خانوادگى و پدرى بزرگوار،مانند جارود،مردى متكبر و خودستا بود.اين همان منذر است كه على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در بارۀ او فرمايد:

«وه چه خودپسند،همى بجامۀ فاخر خود ناز كند و همى براه رفتن دوشهايش را بنگرد،خم شود و بر بند نعلين خويش بدمد و بسيار از خود خرسند و راضى باشد»! در آن موقع كه اين فرماندار مغرور دست خيانت بمال فارسيان دراز كرد،از مقام امامت،بموجب اين نامه معزول و باز خوانده شد:

اى پسر جارود!پدرت نيكو مردى بوده است كه مسلمانان بر او اعتماد داشته اند و امينش مى دانستند،از جانب پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )حكومت مى گرفت و در ميان اختلافات ملّت حكميّت مى كرد.

ما باحترام ناموس توارث و خون پاك جارود كه در شريان تو جارى بود،با خوش بينى و صفا در تو نگريستيم و افتخار حكومت را پس از بدرود پدر همچنان با تو گذاشتيم،آرى ما را جارود عبدى در بارۀ تو مغرور كرده بود،بى خبر از آن كه تو مردى هوسران و خيره سرى،بهشت مينو را ويران ميكنى تا دنياى خراب را آباد سازى.

ص:78

جامۀ جانت ننگ بار و آلوده است،امّا پيراهن جسم تو هميشه از اشك ستمديدگان شسته و تميز...

تو در آن موقع كه بر«برد»هاى دوشت مى نگرى و همى با ناز و تكبّر قدم بر سينۀ خاك مى گذارى،خبر ندارى كه بر دوش وجدان زبون و شرمسارت وصلۀ ننگ و نكبت دوخته است.

آهسته بران،اى مرد،نخست آلايش ننگ از چهرۀ خويش بزداى و سپس گرد و غبار از پيراهن بتكان! آن چنان كه در تجمل صورت و آرايش پوشاك خويش بذل مساعى ميكنى،بجمال سيرت و كمال معنى نيز اندكى بينديش.

گزارش پارسيان حكايت مى كند كه:شما در حكومت خود مرتكب خيانت شده ايد!دستى دراز كرده ايد و مالى بغارت و چپاول برده ايد! آهى از سينه برآمد و اشكى از ديده فرو ريخت.

بيشتر متعجّب شدم وقتى كه شنيدم اموال ستمديدگان از دست تو بكيسۀ كسان ناكست فرو رفت و قبيلۀ پست فطرت و دون سرشت نواز آن غارتگرى عيشى برانگيختند و بانگ نوشانوش در انداختند.

آن نانجيبان از خدا بدور،در حال تملق و كرنشى كه بتو ابراز مى دارند،باتمام اعضا بر تو مى خندند و سخت استهزاء و مسخره ات ميكنند.

يعنى:تيره بخت را بنگريد كه چگونه از دين خويش همى كاهد تا دنياى ما را رنگين و كامل سازد.

چگونه دامن شرف و حرمت خويش را چاك مى زند،تا بر پيكر ما

ص:79

خلعت فاخر راست كند.

آن دون طبيعتان در خلال ستايش و ثناى تو،با زبان بى زبانى چنين گويند و تو غفلت دارى!اكنون كه اين نامه ترا از مسند حكومت بزير مى آورد،و با قوۀ نظامى مرزدار ترا همچون دزدان راهزن بجانب كوفه گسيل مى دارد،يكى از آن مداحان شيرين زبان از حالت نخواهد پرسيد و يك تن از پيروان فداكار تو ببدرقه تا حصار شهر نخواهد آمد! خبردارى اى پسر جارود كه دنيا دو روز است،روزى با تو و روزى بر تو؟بروزگارى كه گيتى بچهره ات لبخند همى زند و ديدۀ بخت با بارقۀ شادمانى و فرح بر تو همى نگرد،بر سر آن باش كه آينده را تأمين نمايى و دل شكستگان را مرمّت و درمان بخشى.

گيتى سخت ناپايدار و فريبنده است،مبادا كه غفلت زده اى همانند تو اسير زرق و برق و دلرباييش شود و دين خود را بر سر كار او گذارد و چنين روز سياه و آيندۀ تباه را در عاقبت كار مشاهده كند؟! برو اى خيانتكار بنى عبد كه تو شايستۀ حكومت نيستى و خلعت نمايندگى ما بر اندام ناساز تو بس نارسا و بى تناسب است.

تو از آنها نمى توانى بود كه مرزى حفظ كنند يا وظيفه اى ايفا نمايند،همگنان توامين نيستند و مانندگان تو مورد اعتماد و حسن ظنّ نتوانند بود،خدا كند كه دامن خويش را از اين لكّۀ ننگ پاك كنى

ص:80

و الاّ شتران قبيلۀ عبد را از تو شريفتر مى دانم و همان بند نعلين را كه دمبدم بر آن باد مى كنى بر تو ترجيح مى دهم.

بارى چون اين نامه بتو رسد،از كار ما بر كنار باش و بيدرنگ بجانب عراق كوچ كن و در محضر عدالت ما حضور بهمرسان.

ص:81

سواء العاكف فيه و الباد

بومى و بيگانه در پيشگاه خدا يكسانند

در عهد خلفاى راشدين مقرر بود كه همه ساله هنگام حج از دربار خلافت،مأموران فوق العاده بنام«امير حاج»اعزام مى شد و تا برگزارى مناسك در مكه مى ماند و شئون دينى و اجتماعى حجاج رسيدگى مى كرد،گاهى هم والى مكه اين وظيفه را بموجب فرمانى ويژه انجام مى داد.

اينك ترجمۀ حكمى كه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )جهت قثم بن عباس فرماندار حجاز دائر برياست طواف گزاران صادر فرمود و او را باين سمت منصوب گردانيد:

برخيز و با مردم حج بگذار و همچنان كه خداوند متعال مطابق قرآن دستور داده بر انبوه حج گزاران كه گرد خانۀ خدا چرخ مى خورند و همچون گردابى سهمناك مى گردند،آيات خدا را تلاوت كن، و از حق و حقيقت سخن گوى.

در آنجا كه بيگانگان و دورنشينان از فرسنگها راه جمع ميشوند و چادرنشينان عرب همچنان با خوى صحرائى و تربيت قومى قدم در محيط حرم مى گذارند و هزاران فكر مختلف در مغز آنهاست و هزاران استعداد شديد و ضعيف در نهادشان پنهانست فرصت خوبيست كه حكمران سخن راند و مرام مقدّس اسلام را بر اجتماعى چنين رنگارنگ فرو خواند.

ص:82

تو نيز آن چنانكه سزاوار است دامن بر كمر زن و حقايق دين را بيان كن و اصول برابرى و مساوات را كه سرلوحۀ قانون مقدّس اسلام است در خاطر عموم بنشان.

هر بامداد و شبانگاه در محضر عدالت و حكومت بنشين و نيازمندان را با فروتنى و تواضع بپذير و بمظالم و عرايض قوم با كمال دقّت رسيدگى كن.

زنهار جامه دگرگون مپوشى و بر در دادگاه حاجب و دربان مگذارى و در انجام وظيفه و خدمت خود ديگران را ممنون مكنى.اگر خداى نخواسته چنين شود،ترا كيفر متكبران و خودپسندان خواهم داد.

هم خود دربان خويشتن باش و زبانت كار سفير كند،زيرا كسى كه بر آستان عدالتخانه معطل ماند و با دربانان گفت و شنود كند پيداست كه دادخواهيش بكجا فرجام خواهد گرفت! اموالى را كه در اين مأموريّت از مسلمانان بنام بيت المال دريافت مى داريد،بايد بهنگام مصرف دقيقانه رعايت شود كه مستمندان كلفتمند بر همگان مقدّم باشند،و تا بحدّ كافى آن بينوايان از مال اللّه استفاده نكنند،دينارى،به بى نيازان نرسد.

آرى آن تهيدستان كه عيال و فرزند دارند،از بيت المال بيش از ديگران حقّ مى برند.

ص:83

نمى دانم چگونه ترا بكوى مستمندان فرستم و در بارۀ فقراى مكه با چه زبان سفارش كنم؟ واى بر تو اگر شبى آسوده بخوابى و در حوزۀ فرمانداريت تيره بختى گرسنه و هراسان بسر برد.

آنچه از بيت المال باز ماند،هم بجانب كوفه گسيل كن كه ميان سربازان پخش شود! شديدا اهل مكه را اخطار كن كه حق ندارند از ميهمانان طواف- گزار خويش بهيچ نام دستمزد و اجرت گيرند،زيرا پروردگار متعال در قرآن مجيد فرموده كه:عاكف و بادى يعنى بومى و بيگانه در خانۀ خداى يكسانند و هيچ يك را بر ديگرى فضيلت و برترى نيست.

بدرود باش اى قثم بن عباس كه خداوند همگان را بخرسندى و رضاى خويش نائل كناد.

ص:84

لا تصلح دنياك بمحق دينك

با ويرانى دين،دنيا را آباد مكنيد

مصقلۀ شيبانى بر يكى از شهرهاى فارس حكومت داشت و شايد در موقع تقسيم بيت المال قدرى از دوستان صميم خود جانب- دارى كرده بود چون اين گزارش از طرف بازرسان مخفى به امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )رسيد اين مكتوب بيدرنگ بنام مصقله نگاشته و ارسال شد.

مى گويند كه تو خداوند توانا را بخشم آورده و پيشواى اسلام را از خود سخت رنجيده و ناخشنود ساخته اى! مى گويند كه مصقلۀ شيبانى براى ترميم دنياى خود بشكستن بنيان دين پرداخته و مى خواهد ايمان خود را در راه هوس ديگران فدا كند.

چنين شنيدم بمنظور تحكيم فرماندارى و ابقاء حكومت خود در آن شهر كه منزل دارى از جمعى اعراب پابرهنه و اوباش استمالت ميكنى، باين اميد كه اگر روزى مقتضيات خلافت عزل تو را ايجاب كند آنها براى سورچرانى خود از تو طرفدارى كرده بدربار ما شفيعت باشند.

آن كهنه كاران چرب زبان و تهيدست آن چنان همهمه و جنجال خود را در نظرت قابل اهميّت و با آب و تاب جلوه دادند كه عقلت را دزديده چنين از سستى فكر و ضعف ايمان تو استفاده مى كنند.

ص:85

ترا بر آن مى دارند كه دست خيانت باموال عمومى مسلمانان گشوده حق عده اى را بعدۀ ديگر واگذار كنى،جمعى را محروم و جمعى را پيش از اندازه برخوردار سازى.

اى مصقله،آن درهم و دينار كه تو بطرفداران لخت و عورت مى- بخشى و گرم دهنى آنها را با گزافترين مبلغ خريدار مى شوى بدان كه با زحماتى طاقت فرسا و كمرشكن گرد آمده است.

آن سكّۀ سرخ و سپيد را نيزه داران فداكار و شمشير زنان شير دل اسلام،درهم درهم،جمع آورى كرده و در دسترس چون تو فرماندار با امانت و درستكار گذاشته اند باين اميد كه از خون سربازان رشيد اسلام احترام خواهى كرد و خونبهاى آنان را بيهوده و ناچيز نخواهى داشت.

ولى مثل آنست كه تير پندار آنها در بارۀ تو مى خواهد بهدف نخورد.خدا كند آنچه را كه در اين باب بما رسيده بحقيقت مقرون نباشد و الاّ واى بروزگار خيانتكاران.

واى بر آن عواقب وخيم كه در اين شيرينكارى و استمالت دامن زندگى ترا مى گيرد و دست طرفداران ذليل و ناتوانت را نيز از وفادارى و كمك كوتاه مى كند.

بدانكس سوگند كه تخم نبات را در دل زمين شكافته و هستۀ حيات بشر را در موج خون پرورش داد،اگر كلمه اى از آنچه در بارۀ تو مى گويند واقع و راست باشد تا پايان عمر هرگز روى خوشبختى را

ص:86

نخواهى ديد و در حضرت ما سخت پست و بى مقدار خواهى بود.

اى مرد،احكام عزيز و محترم خداوند را سهل و ناچيز منگار و شكستگى هاى دنيا را با انهدام دين خود مرمت مكن كه در هر دو جهان زيان خواهى ديد.

لازم مى دانم كه يك بار ديگر نيز تكرار كنم:

حقوق مسلمانان عموما،چه فارس و چه عربستان،در مقابل خداوند مساوى و برابر است و استفاده اى كه وظيفه داران بايد از بيت المال بنمايند لازم است كاملا بر ميزان برابرى و مساوات صرف بعمل آيد و ذرّه اى از حدود عدل و انصاف منحرف نگردد.

عاقبت را بينديش و از وخامت و تباهى كار بر حذر باش.

ص:87

و اذكر فى اليوم غدا

هم امروز بفكر فردا باش

زياد داهيۀ معروف عرب در اواسط خلافت عمر براى اولين بار بدبيرى فرماندار بصره منصوب شد و همچنان تا پايان عمر در خدمات ديوانى بسر مى برد تا در اواخر سلطنت معاويه هنگامى كه والى عراق و حاكم على الاطلاق ايران بود در شهر كوفه بدرود حيات گفت.

اين مرد وقتى هم از طرف امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )فرماندار فارس بود و مطابق سرشت ناپاكش گاه و بيگاه در مال مسلمانان انديشۀ خيانت در خاطرش عبور مى كرد امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اين نامه را باو فرستاد:

اى فرماندار فارس،دهقانان شهر شما از قساوت قلب و درشتى اخلاقتان قدرى شكايت دارند و اضافه مى كنند كه از طرف حاكم نسبت بطبقات ملّت توهين و تحقير مى شود.

يعنى كه اقتدار چند روزه آن چنان ترا مست و مجذوب كرده كه عظمت مقام رعيت در چشمان پر غرورت سخت سبك و ناچيز جلوه نموده است.

من نمى گويم رعاياى خود را چندان بخود نزديك كنيد كه در انفاذ احكام خداوند و اجراى مقرّرات و وظائف دچار اشكال شويد،و تقريبا در نظر خلق پست و بى مقدار گرديد،بلكه منظور من آنست بقدرى لطف

ص:88

را با تندى و مهر را با قهر درهم بياميزيد كه هم در اراده و تصميم خود مستقل و نيرومند باشيد و هم رعيّت از شما خرسند و راضى باشد.

در آن وقت خوب مى توانيد درك كنيد،مردم در همان حالت كه از شما سخت هراسان و بيمناكند باز هم از دل و جان دوستتان دارند و گوش و چشم بفرمانتان تسليم كرده اند.

بخداوند بيمانند سوگند اگر در پيشگاه ما اندكى از ظلم و ستم يا خيانت و نادرستى تو در افراد ملّت فارس يا اموال آنها تظلّم شود چنان كار را بر تو سخت مى گيرم و بدانگونه مجازات و كيفرت ميكنم كه ديگر تا پايان عمر نكبت فقر و لكّۀ ننگ از دامن زندگيت شسته نشود و همچنان تا دم مرگ گمنام و شرمسار بسر برى.

اى زياد!اندرز مرا بگوش هوش بسپار و اين نصيحت ها را كه در همۀ شئون زندگى دستگير و يار باوفاى تست فراموش مكن:

1-در هر روز كه از عمر خود بسر مى برى فرداى آنرا بينديش و در هر فراز فرودى را منتظر باش.

2-در تمام مراحل زندگى ميانه رو و مقتصد باش و از طرفين افراط و تفريط سخت پرهيز كن.

3-اكنون كه توانگرى،در هزينه اسراف و مبالغه روا مدار و بخاطر داشته باش كه روز نيازمندى و تهى دستى هم در پيش است.

4-اى انسان چه گمان كرده اى،تو مى خواهى با كبر و يا غرور جاهلانۀ خود بر مردم ناز و نخوت بفروشى و همچنان خداوند

ص:89

ترا مزد فروتنان و مردان تواضع پيشه باز دهد.

تو از كشت جو خوشه هاى گندم طمع دارى،چه ساده دل و نادان كه تو بوده اى! 5-مادامى كه يتيمان آواره و زنان دربدر از ثروت و دارايى تو بهره ور نگردند و از دست بخشنده ات ديگران بقدر كفايت و طاقت خود متنعّم و نوازش نشوند از ثواب بخشندگان و محبوبيت رادمردان آزاده محروم خواهى بود.

6-شما در زندگى از آنچه كرده ايد بازپرسى خواهيد شد و بر آنچه پس انداز و ذخيره گذاشته ايد در آينده ورود خواهيد كرد،و السلام.

ص:90

عشق

اشاره

ص:91

همايون پيغمبرى كه همچون فرشتۀ رحمت آيات مهر و محبت تلاوت فرمود و جمع پريشان بشر را با رشتۀ برادرى و مساوات يكجا گرد آورد.نخستين خود پزشك آسا بكوى دردمندان همى گرديد و بر جراحت دل شكستگان مرهم عطوفت همى گذاشت و بر سينۀ شايستگان داغ عشق همى نهاد.

يكى را درد و ديگرى را درمان بخشيد،آرى طبيب حاذق چنين كند و نيش و نوش فراخور حال بيماران بجا مصرف فرمايد.

دلها از فروغ عشق و محبّت بى بهره بودند،ديدگان كور بود،گوش داشتند اما نمى شنيدند و زبانها را ياراى گفتار نبود.

طلوع اين خورشيد درخشان تيرگى هاى وحشتناك زندگى را روشن فرمود و ابرهاى آتشبار ظلم و ستم را از آفاق حيات بشر بر كنار داشت.

كاروان سرگردان بشر براه بازگشت و حيرت زدگان سر و سامان يافتند.

هم خويشتن بسراغ آسيمه سران مى رفت و مانند چراغى كه در جستجوى گمگشتگان برفروزند اينجا و آنجا غفلت زدگان را آگاه و خوابيدگان را بطليعۀ جهان افروزش بيدار مى ساخت،آنان را كه از همه

ص:92

چيز بجانوران درنده شبيه تر بودند خوى انسانى داد و فرشته سيرتان را بر فرشتگان برترى بخشيد و آن چنان را آن چنان تر كرد،امّا سنگدلان ناپاك سرشت از اين پرتو دلنواز نورى نگرفتند و سودى نبردند كه همچنان بكردار ناشايست خويش ادامه مى دهند.

چونست كه اى بندگان خدا شما را سخت حيرت زده مى بينم و از جنب و جوش زندگان بى بهره مى يابم؟! شما بسايه اى شباهت داريد كه بهمراهى جسم با حجم و حركت بنظر مى آيد اما در آزمايش جز هيكلى موهوم چيز ديگر نيست.

ص:93

مصباح الظّلمة

فروغ عشق

بياييد برويم،برويم بگرديم،پروانه شويم،پرواز كنيم،يك لحظه از اين هياهو،از اين غوغا بر كنار شده عشقى در سر و شورى در دل بگيريم.

بيائيد برويم،آخر ما هم روزى پروانه بوديم،انيس شبهاى تارمان فرشتگان بودند و شمع مجلس ما را مهر و ماه مى افروختند.

آرى همان روز كه از آلايش ماديات دامن ما پاك بود،همان روز كه در بالاى بام آسمان آشيان داشتيم،كه من شيدازده اكنون بال و پر آراسته همى خواهم كه از اينجا تا بهشت برين تا خانۀ نازنين پيغمبر پرواز كنم،شما هم بال و پر بياراييد،شما هم پرواز كنيد كه بدور شعلۀ فروزان عشق خود را پروانه صفت نابود كنيم.

خدايى را ستايش ميكنم كه جمال بى مثالش را در آيينۀ آفرينش جلوه داد و از همۀ جهان در دل شكسته خانه كرد و مستمندان را به- همسايگى پذيرفت.

بى انديشه نقشۀ آفرينش ترسيم كرد،زيرا آن مهندس كه دايرۀ عقل سايۀ پرگار اوست،بانديشه نيازمند نيست.

بر جهان منّت گذاشت و درخت نبوّت را در شوره زار زندگى بارور گردانيده محمد مصطفى(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را شيرين ترين ميوه و با سودترين

ص:94

حاصل آن درخت قرار داد.اين مشعل هدايت را در ظلمات جهل عرب برافروخت و در انبوه گيسوان بطحا چهرۀ زيبايش را همچون ماه تابان جلوه گر ساخت،چراغ علم از پرتو او روشن شد و چشمۀ حكمت و فضيلت از دهان شكرخندش ره باز كرد.

آشنا مى نماييد،ولى بيگانه ايد،و همچون بيداران سخن مى گوييد و دعوى مى كنيد،امّا حيف كه در خوابى سنگين دمبدم فرو مى رويد.

چونست كه چشمان نگران شما نمى بيند و اين گوشهاى تيز نمى شنود،دلى سرد و تاريك،و خونى بيرنگ و بى حرارت در سينه هاى شما جاى گرفته است.

اى پارسايان ناپرهيز كارواى بازرگانان زيان ديده و سود نبرده، آخر تا كى خواب و تا چند غفلت؟! بدين رويّه كه اكنون آغاز كرده ايد،روزگارى سياه در پيش خواهيد داشت كه صورت خيالى آن كافيست موى بر اندامتان راست كند و يكباره ارتعاش وحشت رشتۀ عمرتان را از هم بگسلاند.

در آن روز خونين شما را مانند چرم بهم بمالند و همچون خرمنى افشانده در زير ظلم و ستم چندان بكوبند كه ناچيز و تباه شويد.

امّا ناگفته نماند كه پرهيزگاران از اين بلوا محفوظ خواهند ماند و آن چنانكه مرغان دانه چين را از سنگ هاى گلوگير و شكم شكاف بهنگام چيدن امتياز مى دهند،مردان نبرد و عناصر پيكار جوى فعال طعمۀ بيدادگران نخواهند بود و همچنان سرافراز و افراشته گردن

ص:95

عاقبت دهشت زاى شما را تماشا خواهند كرد.

پس بيدار شويد،و از پيشوايى چون من گوش كنيد،برخيزيد و بهوش باشيد كه دروغ زنان شما را نفريبند و غولان آدم ربا از آبادى شرف و دانش بخرابه هاى مذلتتان نيندازند.

بدرود باد آن دوره كه فحشاء و فجور افتخار گردد و پاكدامنى و عفاف شگفت انگيز و انگشت نما.

پس انديشه كنيد و از انجام كار،سخت برحذر و هراسناك باشيد.

ص:96

ابشروا بالجنّة

شربت عشق بر شما نوش باد

جهان عشق است ديگر زرق سازى همه بازيست،الا عشقبازى.

بى عشق جهان مباد كه كانون زندگى از فروغ او گرم و روشن است و فشار طاقت فرساى حوادث با نوازش او مطبوع و آسان.

راستى اگر ما عاشق نبوديم،چگونه اين عمر دور و دراز و خسته كننده را طى مى كرديم و با چه حرارت كارخانۀ حيات ما بكار ميافتاد؟ براى كه برميخاستيم و براى كه مى نشستيم؟آرى قوت عشق با تحريك معنوى خود ما را بفعاليت و كوشش وا مى دارد و دورادور دست بر سر و روى ما مى كشد.همين عشق كه درد بى درمان است، در عين حال درمان همه درد!عشق،فقط عشق شمع محفل و انيس شبهاى تار ماست.عشق مدار زندگانى و شيرازۀ كتاب اميد و آرزوست،جاويد باد عشق بهر كه و هر چه علاقه گيرد.

اينك عشق در نهج البلاغه

بهشت مينو،يعنى وصال دوست،در پس ديوارهاى مصائب و پرده هاى ناملايمات پنهانست كه عاشق ناگزير بايد موانع را از پيش بردارد و بسر منزل مقصود برسد.

هر آن كس كه گلچين است و خاطرش بغنچگان بوستان علاقمند، چاره ندارد مگر آن كه نيش هاى جانگزاى خار را بقلب لطيف خود بپذيرد،تا از لطافت و جمال كل كام بردارد.

ص:97

گرانسران هوس پرست،با آن كه در اقيانوس عيش و نوش غرقند، از ساحل خوشبختى و سعادت هزاران منزل بدورند،چون ديدگان بى فروغ آن ها در مقابل پرتو عشق نابينا و گواراست.

اينان،اين مال ربايان دروغ زن،از لذّت حقيقى حيات بى- بهره اند.اينان در عين خوشى،ناخوش،و در هنگام شادمانى و فرح دلتنگند.

بظاهر تنومند و سالم مى نمايند،ولى پيوسته در سخت ترين بيمارى كه جز سنگدلى و دنياپرستى نام ديگرى ندارد بسر مى برند.هميشه يك بار سنگين كه همچون كوه،وزين و جان فرساست،بر سينۀ آنها فشار مى آورد و جمال فرحبخش زندگانى در نظرشان بصورت هيولائى زهره ربا و هولناك جلوه ميكند كه با همۀ دنيادارى باز هم از دنيا خسته و فرسوده اند.

مى دوند،مى كوشند،حرص مى زنند،امّا از اين همه تكاپو و كوشش هدفى ندارند و هر چه مى بلعند باز هم حس ميكنند كه ناشتا و ناكامند.

اين طايفه بدان جهت در چنين دوزخ تاريك و دهشتزا بسر- مى برند كه از نور عشق بى فروغ و از صفاى محبّت بى نصيبند.

الا،اى كشاورزان كشتزار زندگى كه در نور لطيف و جهان- افروز عشق كار مى كنيد و پيوسته جام زندگى شما از زلال مهر و محبت سرشار و لبالب است،برنامۀ حيات را از من فرا گيريد.

نخستين،بكار و كوشش پردازيد و با حرارت عشق،فعال و پيشرو باشيد كه زود خوشبختى مجهول فرا رسيد و در آن اشعۀ نامرئى كه دنيا-

ص:98

طلبان از مشاهده اش كورند غرق و پنهان گرديد.

آرى،نخستين عمل،سپس نتيجه،آن گاه ثبات و استقامت،و در سايۀ استقامت بردبارى و صبر و در انجام پرهيزگارى و پاكدامنى افتخار و شرافت را خواهيد دريافت.

خداوند متعال بهشت مينو را بثابت قدمان فعّال اختصاص داده است كه نوازش مهر و محبّت،خستگى كار از عضلات و اندامشان رفع مى كند و شدائد دنيا را در كامشان مطبوع و شيرين مزه مى گذارد.

شما بروز الست،بصبح ازل،به نخستين طليعۀ آفرينش،طوق عشق بر گردن نهاديد و عاشقانه قدم در نبرد زندگى گذاشتيد.عاشق فداكار و باوفا بايد عهد مهر و محبّت را بپايان رساند و با گذشت قرون و تحوّلات روزگار بر ميثاق و وعدۀ خود پايدار و آهنين بماند.

اينها دل بزخارف و نقش و نگار دنيا بسته اند و بجز خورد و خواب منظورى ندارند،عاشق نيستند و دوست نمى دارند،قدم بر عهد روز نخست گذاشته اند و رشتۀ وفا را آن بى وفايان بدقول با مقراض توحّش و درنده خويى بگسستند.

دير يا زود،سازمان طبيعت از هم مى پاشد و طبايع تندخو و ماجراجو از غوغا و آشوب باز مى نشيند.

زندگى قيافۀ ديگر بخود گيرد و جهان جلوۀ ديگر كند.

در آن كشور عشق حاكم مطلق باشد و عشّاق روشن چهره و روشن- دل باشند.

ص:99

فرشتگان،هر چه شيرين تر بخندند و قهقهه زنند و اهريمنان تباهكار را دورباش گويند.

دنيا دار مال پرست با همان چهرۀ چركين و روح آلوده سر از خواب غفلت برآورد و قدم در جرگۀ زيبايان گذارد.

واى كه چه قدر وحشت خواهد كرد و تا چه اندازه آسيمه سر خواهد شد.چون آنجا را از كشاكش بازرگانى و داد و ستد دنيا آرام بيند و از دينار و درم اثرى نيابد.

همه را پاكدامن و همه را سپيد پوش بنگرد و خود از چهرۀ سياه و جامۀ لكّه دار خويش سخت شرمنده و خجل گردد.

آن گاه جان فرسوده اش كه يكدم از خستگى طمع و بخل نياسوده و با خوابى چنين عميق و طولانى همچنان خسته و ناتوانست، انگشت ندامت بگزد و بشدّت پشيمان گردد كه چرا گوهر عشق نيندوخته است تا از لذّت عشقبازى برخوردار و كامياب باشد؟! آنجا،در آن رستاخيز بزرگ كه كالاى دو جهان را ببازار آورند، رونق و رواج ويژۀ عشق است،فقط عشق.

ص:100

أوصيكما و جميع ولدى و من بلغه كتابى

بشما و جهانيان وصيت مى كنم

گفتم:من از آن روز كه دل را از دست داده ام،خويشتن هم از دست رفته ام،آرى من و دل با هم گم شديم.

ما جز شبحى موهوم،جز سايه اى هم وزن خيال چيز ديگر نيستيم،كه حديث حاضر و غايب سرگذشت زندگى ماست.

بارى نخستين بر وى دل و سپس بر اوراق نهج البلاغه خم شدم تا يكتا خداى عشق را كه در سيزده قرن پيش عاشقانه خود را فدا كرد و جهانى را اسير و آشفتۀ خود ساخت،تاريخ شرافتمند و پرافتخارش را بخون رنگين نمود،تا لكۀ ننگ و مذلت بر آن ننشيند،او را،هم او را،با همان قيافۀ ملكوتى و جلوۀ الهى در پايان كتاب پيدا كردم كه بآخرين وصيت پدر بزرگوارش امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )گوش فرا داده است،شما نيز دمى گوش فرا دهيد:

شما دو نازنين فرزند من و شما اى فرزندان اكنون و آيندۀ دنيا،سفارشهايم را بشنويد و بگنجور قلب بسپاريد و با دست عمل و كردار نيك از آن استفاده كنيد.

پيش از همه وصيّت من آنست كه در همه حال پارسا و پرهيزگار باشيد و خداوند بزرگ را در پنهان و آشكار ناظر و مراقب بدانيد

ص:101

دنيا را مخواهيد كه او خود بدنبال شما عاشقانه خواهد افتاد و هر چه دلربايى و عشوه مى كند دلباخته و مجذوبش مشويد كه سخت ناپايدار و پرفريب است.

حقگو باشيد و با صريحترين لهجه حقّ را بيان كنيد و جز رضايت پروردگار ازين عمل نتيجه اى مخواهيد.

يار ستمديدگان و مستمندان باشيد و با جان ناپاك ستمگر سخت دشمنى و عداوت ببنديد.

در رفع اختلافات اجتماع با منتهاى فعّاليّت دامن بر كمر زنيد كه پيغمبر اكرم(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )فرمود:«تمشيت امور توده از نماز و روزه در پيشگاه خداوند عزيزتر است».

زنهار،زنهار!يتيمان را فراموش مكنيد و از بيچارگى آنها غافل مباشيد».

زنهار!حقّ همسايگان را بنيكويى ادا كنيد كه آن چنان پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) در بارۀ همسايه وصيّت كرد كه ما پنداشتيم خدا براى آنها از ميراث ما همچون افراد خانواده سهمى معلوم مى فرمايد:

عزيزان من،قرآن را عزيز نگاهداريد و در انجام آن آيين مقدّس هرگز خوددارى مكنيد.

نماز ستون دين شماست،قائمۀ كيش اسلام را محكم بداريد و نيز از طواف كعبه سرباز مزنيد.

ص:102

واى كه با چه زبان شما را بجهاد و فداكارى سفارش كنم؟! پيكار كنيد،و در احراز حق و حفظ دين و ناموس خويش از مال و جان دريغ منماييد.

پيكار كنيد،و بگذاريد بجاى لكّۀ مذلّت دامن كفن شما آغشته بخون باشد.

پيكار كنيد،كه مرگ شرافتمند هزار بار از زندگانى ننگين ستوده تر است.

خويشاوندان تهى دست را از دسترنج خويش برخوردار سازيد و زنهار قطع رحم روا مداريد.

دمبدم با دست و زبان امر بمعروف و نهى از منكر نماييد و كوچك- ترين ناشايست را نديده انگار مكنيد،بترسيد كه در هر جامعه اگر امر به معروف و نهى از منكر ترك گردد،زمام آن بدست نانجيب ترين افراد آن جامعه خواهد افتاد و بنيان شرافت و حياتش از سر واژگون خواهد گرديد.

الا اى فرزندان عبد المطلب،اى خونخواهان من!چون بروز ديگر بدرود جهان گويم،تنها قاتل مرا قصاص كنيد و جهت يكتن يكتن را كيفر دهيد.نكند كه پس از مرگ من دست جور برآوريد و بنام اين كه امير المؤمنين كشته شده بى گناهان را بيازاريد و خون مرا وسيلۀ اغراض شخصى خود قرار دهيد.

همچنان كه با يك ضربت از پاى در آمدم،قاتلم را نيز با يك ضربت

ص:103

خلاص كنيد.

مبادا در اعدام او بمجازاتهاى وحشيانه و پست جاهليّت اقدام نماييد،مثلا او را بسوزانيد يا مثله اش 1كنيد.زيرا پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )حتّى در بارۀ پست ترين حيوانات هم اين عمل را تجويز نفرموده است.

برويد و مرا با خدا تنها بگذاريد.

ص:104

ص:105

جنگ الجهاد

اشاره

پيكار

پس از پايان جنگ صفين صلح موقت ميان امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )و معاويه برقرار شد كه تا يك سال نيروى طرفين حق تجاوز بهمديگر نداشته باشند.اما سربازان شام كه در مرز متمركز شده بودند، بدستور افسران گاه و بيگاه به عراق حمله ور شده از قتل و غارت تا حدود توانايى فروگذار نمى كردند و از طرف نيروى عراق حملۀ متقابلى برابر تجاوزكاران صورت نمى گرفت.اين خونسردى بر على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بسيار گران آمده خطابۀ زير را بمنظور تهييج توده در مسجد اعظم كوفه برابر سرداران سپاه و اشراف عراق ايراد فرمود:

جهاد!در رحمت الهى است كه تنها بر روى بندگان ويژۀ خداوند باز مى شود.

پيراهن سربازى زرهى آهنين است كه دست فداكارى و مليّت آن را بر اندام جوانمردان خونگرم و فعّال مى پوشاند.

اين جامۀ فاخر در زندگى لباس شرافت و پس از مرگ حرير بهشت خواهد بود.

آرى گلگون كفنان،يعنى آنهايى كه در راه دين و عدالت بخون گلوى خود رنگين شده اند،در اين جهان جز نام و افتخار نخواهند داشت و در آن جهان جز در فردوس برين خانه نخواهند كرد.

ص:106

من شب و روز شما را بجهاد و مبارزه دعوت ميكنم و پيوسته نغمۀ جانبازى و فداكارى را در گوشهاى سنگين شما مى نوازم،ولى افسوس كه دم گرم من در آهن سرد شما اثر نمى كند! هم اكنون گفتار خود را يك بار ديگر تكرار مى نمايم،باشد كه خون افسرده و سرد در شريانتان بجريان افتاده از حقوق و حيات خود دفاع كنيد.

بايد بگويم:ذليل ترين اقوام جهان مردمى هستند كه كوچه هاى شهرشان ميدان تاخت و تاز بيگانگان قرار گيرد.

راستى چه بيهوده مردمى كه شما بوده ايد!آن قدر بار وظيفه را ببهانه هاى شرم آور از شانه برانداخته و آن اندازه از بند مسؤوليّت گريخته ايد كه روزگارتان بدينگونه ننگين و سياه شده است.

كسى كه بحكم تن آسانى و تن پرورى از منطقۀ وظيفه و افتخار خود فرار كند،در دو جهان جز مذلت و ننگ بهره اى نخواهد داشت.

اينك معاويه مانند صيّادى حيله باز كه خرگوشان را بخواب مى اندازد،شما را اغفال كرده چنين روز را در نظرتان چون شب تيره و ترس آور ساخته است.ديگر چه انتظار داريد؟! ولايت انبار از دست رفت و فرماندار رشيد و فعّالش حسان بكرى بدست شاميان كشته شد،نيروى ما كه مأمور انتظامات مرز بوده اند با كمال شجاعت مقاومت كرده تا آخرين تن مردانه جام شهادت را

ص:107

سر كشيده اند،دشمنان شما در آن شهر قتل و غارت را بآخرين حدّ رسانيده از هيچ عمل ناشايست نسبت بخون و مال مردم فرو گذار نكرده اند.

شنيدم،نه تنها مسلمانان،بلكه پيروان مذاهب بيگانه هم كه اكنون در پناه اسلام بسر مى برند،از درندگى و خونخوارى نانجيبان شام معاف نبوده اند.زيورهاى زنانه با كمال قساوت و بى شرمى بغارت مى رفت،و گوشواره و گلوبند از گوش و گردن بدست ظلم ربوده مى شد، حتّى پوشاك زنان را نيز اگر فاخر و ارزنده بود بدر مى آوردند.

آرى چنين كردند و بحال مشتى زن و كودك اندك ترحّم و عطوفت روا نداشتند و سرانجام با پيروزى و غرور بمرز خود باز- گشتند.

چيز غريبى است! از اين كه آنان در اعمال ناشايست و باطل خود اين گونه جدّيّت و خونگرمى نشان مى دهند متأثر نيستم،بلكه سكون و سكوت شما در تعقيب حق و دفاع از مليت و حقيقت،دلم را مالا مال خون كرده است! جا دارد كه از فرط خجلت و شرم نه تنها سر بگريبان بلكه بخاك تيره فرو بريد.هر دفعه كه شما را براى بسيج دعوت مى كنم،ببهانه هايى زنانه و عجز آميز از فرمان من و افتخار خود سرباز مى زنيد.

در زمستان از سرما مى ناليد و در تابستان از گرمى هوا شكايت

ص:108

مى كنيد.شگفتا،شما كه تا اين درجه از سردى و گرمى هوا بيمناكيد، چگونه در مقابل حملۀ دشمن پايدارى و مقاومت خواهيد كرد؟! برويد،اى كسانى كه بصورت ظاهر مرد جلوه مى كنيد،ولى بويى از مردى و مردانگى نبرده ايد.

چه قدر بنوعروسان حجله نشين شبيهيد كه براى همه چيز بخدمتكار و دايه نيازمندند.

اين شما هستيد كه بايد محيط استقلال و ناموس كشورى را بحصار سرهاى نترس و بيباك خود حفظ كنيد؟! الهى،دلهاى شما كانون آتش گردد،چنانكه قلب مرا درياى خون نموده ايد.

من شما را نمى بخشم،زيرا مقام سربازى مرا در خارج لكّه دار و ننگين كرده ايد.از فرمان من سرباز زده ايد و همه جا سرشكسته و مغلوب باز گشته ايد.ولى مردم،گناه اين شكست را به گردن من انداخته مرا مسئول خودسرى و اشتباه شما مى دانند.

از آن ها گوينده اى چنين مى گفت:پسر ابو طالب افسرى فداكار و سردارى رشيد است،امّا بنكات و دقايق جنگى چندان آشنا نيست! اى واى،من در بيست سالگى قدم در ميدان پيكار گذاشته ام و اكنون عمرم از شصت تجاوز كرده است چگونه مى توان تصور كرد كه من هنوز در مسائل حرب ناآزموده و تازه كار باشم!

ص:109

چهل سال،آرى چهل سال است كه من بفنون سربازى آشنايى و سابقه دارم.

آن من بودم كه هفتاد نبرد نامى را در عهد پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )با نقشه- هاى صحيح خود گشوده پرچم پيروزى اسلام را بر بلندترين دژهاى دشمن باهتزاز در آوردم.

عرب ميداند كه فرزند ابو طالب سربازى رشيد و كهنه كار است، ولى حيف.

حيف كه فعّاليت و رشادت من در مقابل شما افراد سست- عنصر و نالايق عقيم و ناسودمند مانده است!

ص:110

انّ فى الفرار موجدة اللّه و الذّم اللاّزم

فرار از جنگ خدا را به خشم آورد و نام را ننگين كند

دستورى چند امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بسپاهيان خود فرمود كه در ميان خطبه هاى نهج البلاغه پراكنده بود.از آن جايى كه آن بيانات گرانبها را از نظر دقايق سربازى و اخلاق بسيار سودمند ديديم پريشان آنها را يكجا جمع نموده براى خوانندگان گرامى خود ترجمه مى كنيم:

بشما،اى سربازان فداكار اسلام،اى جوانمردان آزادۀ عراق، در اين موقع كه بجانب شام بسيج كرده با تمام وسايلى كه در دست داريد بر ضدّ بيداد و ستم آمادۀ پيكار و نبرد شده ايد،لازم مى دانم نكته اى چند گوشزد كنم:

پيش از همه چيز بايد بگويم كه حريف ما در اين مبارزه فقط دو طايفه اند:

آنهايى كه بر خلاف حق و عدالت مقامهايى را اشغال كرده اند كه شايستۀ آن نيستند و بدين وسيله كبريا و غرور و ظلم و تعدى خود را مى خواهند بر مردم تحميل كنند.

و آنهايى كه بقانون اسلام و حقوق جامعه وام برگردن دارند و از اداى آن بگستاخى سرباز مى زنند.

نيروى ما،يعنى طرفدار مظلومان و پشتيبان ضعفا،خود را

ص:111

مقروض ميداند كه تا آخرين حدّ توانايى دست تبهكاران را از دامن رياست و مقام كوتاه كرده حقّ را بصاحبش برگرداند و شما مسئول ايفاى اين وظيفۀ بزرگ هستيد، اين دنياى زيبا و دلپذيرى كه شما در آن منزل داريد.خانه اى زيبا و با صفاست،ولى جاى قرار و پايدارى نيست.بكاروانسرايى مى ماند كه شب نشينان آن پيش و دنبال بايد از آنجا رخت بربندند و مسكن خود به آيندگان بسپارند.اينجا ميدان مسابقه و فعّاليت است كه جايزۀ آن را در سراى جاويدان آخرت از خداوند مهربان مى گيرند.

هدف ما از هرج و مرج و كشاكش زندگى جز رضايت ايزد متعال و گزاردن نام نيك چيز ديگر نيست.

جدّيّت كنيد كه دين و وجدانتان سالم ماند و اگر در اين راه جهانى فدا كرده ايد تأسّف مخوريد.

پاكدامنى و افتخار هميشه بر ثروت دنيا مقدم است،زيرا با هزارها كاخ با شكوه و گنجهاى سيم و زر ممكن نيست آبروى ريخته را گرد آورد و دين تباه شده را مرمّت و جبران كرد.

خداوند براى آدميزاده تقديرات و سرنوشتهايى قرار داده كه هرگز از چنگ آن فرار ميسّر نيست.

در آن روز كه مرگ براى انسان مقدر است،اگر در اعماق دريا ها يا بالاى ابرهاى انبوه مقام كند،بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت،و در صورتى كه بقيّه اى از عمر برقرار باشد،اگر در ميان آتش

ص:112

سوزان در افتد،يا بكام گردابهاى ژرف و عميق فرو رود،رشتۀ عمرش گسيخته نخواهد شد.بنا بر اين هرگز از ميدان جنگ و مبارزۀ دليران ترس و انديشه نداشته باشيد.

اينها كه با ما مى جنگند،مردمى خائن و سست اعتقادند.

بعزيزانم سوگند مى خورم كه هرگز در پيكار خيانتكاران كوچكترين سستى و ضعف نشان نخواهم داد.شما هم خوبست كه مانند سيل بنيان كن با من همراه باشيد و از تقدير خدا هم بسوى خدا فرار كنيد.

از بسيارى سپاه دشمن بيم بخود راه مدهيد،زيرا شاهد پيروزى را سربازان فعال و فداكار در آغوش خواهند گرفت.

افراد ضعيف النّفس،با افزونى عدّه،هميشه محكوم بفنا و نيستى خواهند بود.

در حين حمله:

اگر يكى از افراد سپاه همقطار خود را در حين حمله مضطرب و ترسان ديد،بيدرنگ خود را سپر بلاى او قرار داده با هر وسيله اى كه ممكن است،روحيّۀ سرباز وحشت زده را تحكيم نمايد،زيرا ممكن است اين اضطراب رفته رفته در ديگران تأثير كرده ناگهان لشكرى را بيهوده سراسيمه و گريزان سازد.

افراد زره پوش هميشه در صف مقدم حمله كنند،و قواى بى زره را كه آسانتر هدف تيرهاى جانگزاى واقع ميشوند،در پناه خود

ص:113

حفظ نمايند.

در وقت پيكار دندانها را بهم بفشاريد و همچون شيرى زنجير گسيخته خود را بر صف دشمن زنيد،زيرا اين عمل كه متّكى بر روح شهامت و جرأت شماست نيرويى در كاسۀ سرتان ايجاد ميكند كه شمشير بآسانى نمى تواند آن را چاك زند.

هنگامى كه با نيزه مى جنگيد،خوبست بجانب حريف با قدم دو پيش رويد،زيرا اين فشار نيزه را بحدّ كمال در هدف فرو مى برد.

تا مى توانيد در هنگامۀ جنگ از غوغا و همهمه پرهيز كنيد،چون علاوه بر آنكه صدا و جنجال سودمند نيست،خود بتنهايى وحشت آور است.

بلكه مانند دريايى آرام و خاموش باشيد و با همان سكونت و متانت جهانى را در كام خود فرو بريد.

پرچم:

پرچمدار بايد مردى كارزار ديده و لايق باشد،زيرا بناى فعّاليّت و كوشش سپاه بزير پرچمش تكيه دارد.

در صورتى كه پرچمدار مردى ضعيف و بى تجربه باشد و بيهوده بعقب باز گردد،سپاهى را از هستى و افتخار ساقط خواهد كرد.

چشمهاى افراد بايد هميشه باهتزاز پرچم دوخته باشد و بهر جانب كه پيش مى رود بايد پيش روند،زيرا پرچم در حقيقت بمنزلۀ نقشۀ جنگ است كه خط سير سربازان را عملا نشان مى دهد.

ص:114

هرگز پرچمدار را تنها مگذاريد و او را بآسانى اسير دشمن مكنيد،و از پرچم نيز پيش مى فتيد تا مبادا جزر و مد كارزار شما را از مركز حمله دور اندازد و در نتيجه خط ارتباط ميان شما قطع شود.

حتّى المقدور مگذاريد كه يكتن با دو حريف يكباره روبرو شود زيرا اين عمل بسيار دشوار و خطرناكست.

شما اشراف عربيد،شما بهتر از همه بلذّت و افتخار و نام بلند پى مى بريد و بيشتر از همه ننگ و مذلّت را مكروه و ناپسند مى شماريد.

اى تشنگان كه بدنبال آب زلال مى رويد،تا سيراب نشويد باز مگرديد.قسم به آن كس كه جان پسر ابو طالب مقهور ارادۀ اوست، هزار مرتبه در ميدان پيكار بخاك و خون غلطيدن از مردنى كه بر روى بستر صورت گيرد و ويژۀ پيرزنان باشد گواراتر و شيرين تر است! در اينجا(امير المؤمنين)سر بسوى آسمان افراشته با خداى خود چنين گفت:

خداوندا،تو مى دانى كه هدف ما در اين پيكار جز اعلاى كلمۀ حقّ و انتقام از ستمكاران چيزى ديگر نيست.

خداوندا،دست ظلم را با نيروى آسمانى خود قطع فرماى و جمعيّت آنهايى را كه از شاهراه عدل و انصاف منحرفند،پراكنده و پريشان ساز.

هر چه كاخ ظلم و ستم كه بنيان شده بر اهل ظلم و ستم ويران و سرنگون كن،«انك سميع مجيب».

ص:115

يا خيبة الدّاعى،من دعى

اين بدبخت با كه نبرد ميكند؟

شجاع ترين سرداران دنيا را،كه از هزاران نبرد پيروز باز گشته، تا كسى از اهل شام در ميدان صفين بمبارزه دعوت نمود و بيدرنگ بزندگى خود خاتمه داد.

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در اين خطبه بآن نادان گستاخ اشاره مى فرمايد:

اهريمن شرارت و فساد،جمعى بيخرد را برانگيخته كه بمنظور اعادۀ فتنه در اين سرزمين غوغا برپا كنند.

روزگارى بر ملّت اسلام ستم رفت و مال و ناموس مردم بمصرف شهوات كثيف اين و آن تباه شد،تا آنكه دست انتقام خدا از آستين بدر آمده دمار از روزگار آن موجود پست فطرت،آن سپيد موى سياه رو، برآورد و جهان را آزادى و خلاص بخشيد.

هم اكنون اينها،اين آشوب طلبان بى سر و سامان،اين نانجيبهاى شامى،بمنظور اعادۀ فتنه و استقرار ظلم و ستم بدور هم گرد آمده همى خواهند كه از سر نوعثمانى آفريده در پيرامونش بكردار ناشايست و عمليّات جابرانۀ خويش ادامه دهند.

مى خواهند ديو خودسرى و استبداد را كه اكنون آوارۀ وطن

ص:116

است،بار ديگر بوطن خويش عودت دهند.مى خواهند ميزان ظلم و تعدى را درست بحدّ نصاب و كمال برسانند.

بخدا هر چه فكر كردند نتوانستند گناهى بر گردن بيگناه من بگذارند و دامن بى آلايشم را آلوده كنند.

ناگزير شدند از خونى كه خود ريختند پيراهن پاك مرا لكّه دار نمايند و تهمت واقعۀ عثمان را بر من گذارند.

اين پيش آمد،چه شايست و چه ناشايست،هم از طرف آن ها پيش آمده و اين عمل بدست خود ايشان انجام شده است.

آنها بودند كه او را ثنا و ستايش كرده،بنامش بر عصمت و ثروت مردم تاختند،آن ها بودند كه دلهاى ملّت را از كينه و عداوتش مالامال كردند.

آرى همانها هر كار غلط و كردار قبيح كه انجام مى دادند،باسم فرمان خليفه پرده اى بر آن مى افگندند و جهانى گناه و معصيت را بر گردن خليفه مى گذاشتند.

پس از من چه مى خواهند؟ از من مى خواهند كه براى آنها يك عثمان تمام عيار باشم،از حال جماعت غفلت كنم و گوش شنواى خود را در مقابل موج نالۀ ستمديدگان از پنبه آكنده سازم؟! خلاصه دنياى اسلام و آخرت خود را فداى هوى و هوس مشتى رذل و دون سرشت نمايم؟!

ص:117

زهى پندار غلط،زهى انديشۀ خام!! برويد به آنها بگوييد:بآن كودك از شير باز گرفته شباهت داريد كه دمبدم لج كرده پستان خشكيدۀ مادر را با تمام رغبت بكام فرو- مى برد،ولى هر چه بيشتر مى مكد جز خستگى خويش و اتلاف وقت نتيجه اى نمى برد.

پستان ظلم اكنون بى شير است،اى ستم زادگان،بيهوده رنج مبريد و زحمت ما روا مداريد،دوران ستمكارى گذشت مگر آن دورۀ نكبت بار را در خواب مرگ باز بينيد.

ما شيرازۀ كتاب بدعت را باز كرديم و اوراق سياهش را پريشان ساختيم.

اكنون قرآن مجيد بر جاى نشسته و قانون عدالت حكمفرماست.

چه نابخرد مردم كه شما بوده ايد.

امروز شمشير خدا بصورت پسر ابو طالب بر روى شما نابكاران برآهيخته است.

اين شمشير،حقّ پيكار را بحدّ كمال ادا ميكند و درست باختلافات توده فيصل مى دهد.

شگفتا! نابخردى را فريب مى دهند و ميدان مرا در چشمش بصورت بزمى

ص:118

فرح انگيز جلوه گر مى سازند! او هم قدم در ميدان نبرد مى گذارد و على را بنام مى خواند و بيدرنگ در خون خويش و خاك صفين مى غلطد.

چرا آن كس كه خود را همسنگ و همانند من ميداند،اين كار كوچك(!)را تمام نمى كند؟چرا كشور اسلام را از وجود چون من رقيبى نمى پردازد؟ اى مادرانشان بسوگوارى بنشينند و براى چنين فرزندان نااهل عزا بگيرند.

مگر ممكن است مرغابى را باستخر تهديد كرد؟ مگر پسر ابو طالب كه ايمانش مانند كوه استوار و قلبش از آهن و روى ساخته شده است،از قعقعۀ سلاح دشمن و غوغاى سپاه خصم انديشناك و ترسان مى گردد؟!

ص:119

خوضوا غمرات الى الحقّ

اشاره

در درياى مرگ شنا كنيد،تا بساحل حق رسيد

بصورت بخشنامه همۀ افسران ارتش امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )مأمور شدند كه اين نامه را بر سپاهيان فرا خوانند و همگان را بحقوق خويش آشنا سازند،در اين فرمان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )وظائف افسران و سربازان را در مقابل همديگر بيان فرموده و خود را نيز همچون ديگر افسران ياد كرده است،چنانكه:

سربازان من،اينك امير المؤمنين است و وظائف مقدّس و منيع سربازى را بشما خاطرنشان ميكند.

همه سربازيم و همگان از يك ناموس دفاع مى كنيم و بجانب يك هدف پيش مى رويم.

من كه در محور نيرو قرار دارم و آن كسانى كه بنام فرمانده و سردار شما را سان مى بينند و فرمان مى دهند،در همۀ تكاليف سپاهى با تمام افراد و نفرات يكسانيم.

هيچ يك را بر ديگرى حق تفوّتى و برترى نيست.

نهايت از آن جايى كه در مسائل حرب و رموز پيكار سطح اطّلاعات و آشنايى همه بر يك ميزان نيست و نيز در بردبارى و حوصله كه قائمۀ بنيان جنگ و راهنماى سپاه به پيروزى و موفّقيت است،همه يكسان نتوانند بود،مقررات نظام ايجاب ميكند كه يكى افسر و جمعى سرباز

ص:120

باشند،ولى اشتباه نشود،منصب فرماندهى تا هر پايه كه باشد،در قانون مساوات.فصل و عنوانى باز نمى كند و جهت فرماندهان در برابر وظيفه و تكليف بهيچ وجه استثناء قائل نمى شود.

افسرى كه درفش لشكر تحت اراده و فرمان او پيش مى رود و گروهى براهنمايى نقشه و طراحى انديشه اش حمله ميكنند،اجازه ندارد اين افتخار را بر ديگران تحميل نموده حتّى ضعيفترين سربازان را با نظر تحقير و توهين نگاه كند.

او موظّف است كه هر قدر بر پايۀ مقامش افزوده مى شود و هر اندازه از مقام امامت طرف تقدير و تمجيد قرار مى گيرد،بر فروتنى و تواضع بيفزايد و سربازان فداكار خود را تعريف و تمجيد نمايد،زيرا او و سرباز چون دو دوستند كه بكمك همديگر انجام وظيفه ميكنند،اگر فرمانده نقشه ترسيم مى نمايد،سرباز آن را عملا باتمام مى رساند،اگر افسر فرمان مى دهد،سرباز فرمان مى برد.

هم اكنون من كه مانند شما سربازى هستم و سابقۀ طولانى و پر ماجراى من در پيكار ايجاب كرد تا كشورى اين چنين وسيع و نيرويى اين اندازه بزرگ را پيشوا و فرمانده باشم،مديونم در مقابل اين نعمت بزرگ همى بسپاهيان نوازش و عطوفت روا دارم و همى از حال رعيّت آگاه باشم.

ما همه با هم برادر و برابريم،منتها عظمت وظيفه اقتضا ميكند كه بعناوين اعتبارى و موهوم افسر و سرباز با هم كار كنيم و با هم بنتيجه و هدف برسيم.

ص:121

من و هر كه افسر است،وظيفه ندارد پنهان از لشكريان رويّه اى محرمانه و خصوصى در پيش گيرد و روابط شخصى و فردى برقرار سازد.

آرى سپاهيان همه با هم محرم و همرازند.

فقط در دو مورد فرمانده مى تواند اسرار را پنهان سازد،يكى در مسائل خصوصى جنگ و نقشه هاى حمله كه اگر لشكريان عموما از آن آگاه گردند ممكن است راز نهفته بگوش خصم راه يابد و جان سپاه در خطر افتد،و ديگر در قضاوت و داورى لازم است اسرار متداعيين در محضر عدالت مخفى باشد و كسى بر آن واقف نگردد،زيرا در مورد دعاوى غالبا قضاياى خانوادگى مورد بحث واقع شود و پاى شرافت و آبروى جمعى در ميان باشد،و افشاى آن راز كه مسلمانان را سرشكسته و موهون سازد، براى قاضى سزاوار نيست.

افسر بايد بهمۀ سربازان بى كسان بنگرد و در ابراز مرحمت و تقسيم حقوق هيچ گونه ترجيح و تفضيل روا ندارد،آن كس كه در حقوق عمومى مسلمانان بر نظر شخصى خود احترام مى گذارد و بدينوسيله بر ديگران ستم ميكند،در دادگاه ما ناكس و ستمكار محسوب خواهد بود.

اما وظيفۀ سرباز:

سرباز در مقابل فرماندۀ خود بايد مطيع محض و تسليم صرف باشد و كوچكترين تخطّى از نقشه اى كه مولود فكر افسران است،روا ندارد.

سرباز بايد رشيد و فداكار باشد و بهنگام حمله از كوههاى آتش

ص:122

و درياهاى موّاج باك ندارد.

سرباز نيست آن كس كه لطمات سنگين حوادث كوچكترين لرزشى در اراده و پيشرفت او بدارد.

سپاهى شجاع كسى است كه شمشير بر كفن بندد و بر چهرۀ نامبارك مرگ لبخند زند و همچنان خندان در آغوش امواج معركه فرو رود، يا در خون خويش و گرداب فنا غرق گردد و يا بساحل پيروزى و افتخار دست يابد.

همين كه بسرباز فرمان تقدّم(پيش)داده شد،تا پايان پيكار بايد اين كلمه نصب العين او قرار گيرد و تمام اعضا و اندامش در منتهاى فعّاليّت بپيشرفت پردازد.

او بايد ايمان داشته باشد كه شرافت شخصى و نوعى او و حرمت ناموس دين اسلام گروگان فرمانيست كه در هنگامۀ نبرد از غريو فرياد فرمانده بگوش مى رسد.

واى بر آن سرباز كه در انجام وظائف جنگى سستى كند و يا بفرماندۀ خويش خيانت روا دارد.

اين چنين لشكرى در پيشگاه خداوند و در مقابل امير المؤمنين سخت پست و ناچيز است و شديدترين كيفرها را كه بتوان تصوّر كرد در دو جهان سزاوار.

در سايۀ حمايت پروردگار مهربان ايمن بمانيد اى سربازان من!

ص:123

سر على بركة اللّه

بنام خدا بسيج كن

در آغاز نبرد صفين،نخست على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )معقل بن قيس رياحى را بفرماندهى طلايۀ سپاه كه شماره اش به سه هزار تن مى رسيد برگماشت.

اين افسر جوان كه رئيس قبيلۀ بنى رياح بود و شجاعتى بكمال داشت، بعدها در ارتش امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بسردارى رسيد و مسئوليت هاى خطرناك و پرافتخارى را بعهده مى گرفت.

اينك ترجمۀ دستورى كه بنام اين سرباز فداكار راجع بآداب جنگ صادر شده است:

نخست ترا بپرهيزگارى و تقوى وصيّت ميكنم و خدايى را بخاطرت مى آورم كه ناگزير روزى ملاقاتش خواهى كرد و در محضر عدالتش محاكمه خواهى شد.

او منتهاى هدف ما در آشوب و پيكار زندگيست،ما او را مى جوييم و رضاى او را در اين گير و دار مى طلبيم.

اكنون كه تو با سربازانت قبل از نيروى دلاور ما بسوى دشمن پيش مى رويد،بايد نكات زير را همواره رعايت كنيد،تا آنكه بيارى خداوند متعال دمبدم بپيشرفت و پيروزى موفّق شويد:

1-تا از جانب دشمن جنگ آغاز نشود،هرگز بجنگ مبادرت مكنيد،زيرا دوست نمى دارم كه ناموس صلح بدست سربازان من

ص:124

شكسته گردد.

2-وقت مسافرت را هميشه در دو جانب روز كه شدّت حرارت از هوا مى شكند قرار دهيد،يعنى بامدادان و پسين هنگام حركت كنيد و شبانگاهان بآسايش پردازيد،چون خداوند شب را براى آرامش زندگى آفريده و در راحت شب لطفى است كه در روز روشن بدست نمى آيد،ولى هر سپيده دم بيدار و آمادۀ كار باشيد.

3-هنگامى كه با نيروى دشمن روبرو مى شويد،سپاه را در پناه كوه ها كه حتّى المقدور بنهرهاى پرآب نزديك باشد قرار دهيد و از موانع نظامى درّه ها و غارها جهت كمين گاه بحدّ كافى استفاده كنيد،ولى ديده بانانى با احتياط و جسور هميشه بر گردنه هاى كوه بگذاريد تا مبادا دفعة دشمن بر شما هجوم آورده غافلگير شويد.

4-مقدّمه در همه جا براى سپاه بمنزلۀ چشم است و بهمين جهت خواب راحت بر او حرام خواهد بود،افراد طلايه هر چه بيدارتر باشند سپاه از شبيخون دشمن ايمن تر است.

سربازان مقدمه بايد بهنگام شب نيزه هاى خود را دور خيمه بر زمين نصب كنند و همچون پاسبانان شب زنده دار لحظه اى خواب و لحظه اى بيدار باشند:

5-در موقع حمله بر سپاه دشمن از يك جانب و اگر توانستيد از دو جانب بتازيد و اين عمل كه بمحاصره شبيه است به پيروزى نزديكتر خواهد بود.

ص:125

6-چندان بدشمن نزديك مشويد كه در امواج سهمگين كارزار يكباره فرو رويد و آن قدر هم دور نگرديد كه بسستى و ترس تظاهر كنيد، بلكه در اين مورد هم ميانه روى و تعادل از همه چيز بهتر است.

7-در آن هنگام كه بمباركى پيروز شديد،هرگز دشمن فرارى را طعمۀ شمشير مسازيد و زخمداران را ميازاريد و راضى مشويد كه از پس پشت بر كسى حربۀ عداوت فرو بريد،زيرا اين كردار از جوانمردى و مروّت سخت بدور است و بر افتادگان تاختن ويژۀ اراذل و اوباش 8-زنهار پردگيان دشمن را بگناه مردانشان مگيريد و زنان را در همه وقت احترام كنيد.ممكن است كه در مقابل شما زنان دشمن زبان بناسزا بگشايند و مرا بزشتى ياد كنند.از آن جايى كه اين طبقه افرادى ضعيف و نابردبارند و هم از حيث انديشه و فكر بپايۀ مردان نمى رسند، گفتار خشن و ناهنجارشان بلهجۀ جدّى تلقّى مكنيد،و هر چه شنيديد نشنيده انگاريد.

در آن روزگار كه ما سرباز بوديم،زنان بت پرستان ما را با شنيع- ترين وجهى ناسزا مى گفتند،ولى پيغمبر اكرم(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )دستور داده بود كه آن همه وقاحت را بخونسردى بپذيريم و ذرّه اى از حرمت زنان نكاهيم.

بياد دارم كه در جاهليّت اگر مردى زنى را توهين ميكرد،چندان در ميان مردم بنامردى و پستى ننگين مى شد كه حتّى نسل و خانوادۀ او هم بروزگاران سرافكنده و شرمسار بودند و همواره قبيله اش در ميان قبائل باين عمل ناروا سرزنش مى شدند.

ص:126

9-در پايان سفارشهاى خود تأكيد ميكنم كه پيوسته متّحد و يگانه باشيد و از نفاق و پريشانى افكار سخت پرهيز كنيد.

آن چنان در اتحاد و همكارى مبالغه نماييد كه گويى شما سربازان با افزونى عده،يك دانه تير هستيد كه از كمان من پركشيده در قلب دشمن مى نشينيد.

اميدوارم فاتح و پيروز گرديد،اى سربازان غيور و شجاع من! اميدوارم

ص:127

انا بين اظهر الجيش

من همه جا در كار سپاه نظارت دارم

هيت شهر زيبايى بود كه بر ساحل فرات قرار داشت و در خلافت امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )از شهرهاى آباد و زيباى عراق بشمار مى رفت و حكومت آن را هم كميل بن زياد پارساى كوفى اداره مى كرد.

نيروى عراق كه بجانب شام بسيج كرده بودند،ناگزير از شهرهايى مى گذشتند كه هيئت هم از آنها بود.اين نامه را امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنام والى هيت ولى بصورت بخشنامه بعموم حكام گذرگاه سپاه خود ارسال فرمود:

نامه ايست كه بندۀ خدا على امير المؤمنين به كميل بن زياد نخعى حاكم هيت و ديگر عمّال خود كه بر شهرهاى گذرگاه ارتش حكومت مى كنند مى نگارد.

نيروى ما بر شهر شما مى گذرد،و مطابق فرمان اكيدى كه دارد موظف است برنامۀ بسيج خود را در هر آبادى كه قدم مى گذارد با كمال دقّت اجرا كند،اكنون براى اطّلاع شما برخى از سفارشهاى خود را كه بسرداران و سربازان القا كرده ايم،در اين نامه تكرار مى كنيم:

سرباز موظف است موقعى كه بعنوان راهگذر بشهرى وارد مى شود، خود را مانند يك مرد عادى در آن شهر دانسته و كاملا مطيع مقرّرات فردى و اجتماعى آنجا باشد.

سرباز حق ندارد بنام اين كه وظيفۀ دينى خود را انجام مى دهد و با

ص:128

دشمنان ناموس و كيش خود مى جنگد بر آحاد رعيّت منّت گذاشته به آنها كبريا و جلال بفروشد.

سرباز در مقابل كم بهاترين چيزى كه از شهرهاى معبر خود خريدارى ميكند،بايد همان مبلغ كه قيمت آن كالا معين شده است بپردازد.

در صورتى كه از گرسنگى و بينوايى سرباز بجان آيد و بمنظور سدّ رمق چيزى در خرجين نداشته باشد،مى توانيد بنام احياى نفس و وظيفه اى كه در اين موقع گريبان گيرتان مى شود سپاهى گرسنه را از مرگ نجات دهيد.

از من نيست و با من بستگى ندارد و روحم از آن كس بيزار است كه بخواهد بقدر ارزنى بر افراد رعيّت تحميل شود و از آنها حتّى متاع كم ارزشى هم بدون پرداخت بها دريافت دارد.

شما مى توانيد در اين هنگام سرباز متخلّف را از طرف من بسختى مجازات كرده كيفر كردارش را در كنارش نهيد.ولى حتّى المقدور بمقام خلافت كه حاجب و دربانى ندارد،به امير المؤمنين كه مانند تهى دستان شما پشمينه پوش و بى تكلّف است،مراجعه كرده كيفر سرباز ستمگر را بسربازى چون من باز گردانيد،من او را عبرت جهانيان قرار خواهم داد! امّا فراموش نشود كه هم بايد صميمانه فداكاران اسلام را بشهر خود بپذيريد و اين سرهاى نترس و آهنين بند را كه در راه امنيّت و دين شما بخاك و خون آغشته مى گردد،در آغوش لطف و نوازش خويش

ص:129

در آوريد مگذاريد ديوانگان كوى شما و ولگردان شهر نسبت بسپاهى شرافتمند توهين كنند،يا دزدان كالا فروش از غربت آن ها استفاده كرده در داد و ستد اجحافشان نمايند و تو اى كميل در وظايف ادارى خود چندان شايستگى و كفايت ندارى.

از مرز تو نيروى متجاوز شام عبور كردند و شهر قرقيسا را بباد غارت و چپاول گرفتند.تو همچون پلى غارتگران را بر دوش خود گرفتى و از اين سوى بردى.

تو پيرمردى پرهيزگار و نازنينى،ولى حكومت و فعاليت در مقابل دشمن وظيفه اى است كه تنها پيرمردى و پرهيزگارى براى انجام آن كافى نيست.

اگر بجاى تو يك تن از جوانان پيكار جوى ما حكومت ميكرد، هم پارسا بود و هم سرباز.

هم شبهاى دراز را بتلاوت قرآن مجيد و سجود در محراب عبادت مى گذرانيد و هم روزها در زره فولادين پنهان مى شد و ميدان نبرد را از خون بيگانگان گلنار ميكرد.

كمتر پيرى بدست آيد كه بتواند وظائف خود را در خدمتى كه بدو ارجاع شده است،همچون جوانان ايفا كند.

بارى شما اى كميل بن زياد در اين غفلت جبران ناپذير خود شهرى را از دست داده ايد و امنيّت را از چندين هزار مسلمان قرقيسا سلب كرده ايد و بالاخره نتوانستيد آن طور كه يك سردار رشيد،يك افسر

ص:130

نامى حكومت ميكند،جمعى را در ظلّ حمايت خود نگاه داريد و در پيشگاه امير المؤمنين در صف دليران معركه قرار گيريد.

پير شدى و استخوانهايت سست شده است و بازوان لرزان و باريك تو در نگهدارى شهر چندان توانا و فعّال نيست.

خداوند آمرزگار در اين اشتباه بزرگ ترا عفو كند و حقوق مسلمانان را بر تو ببخشايد.

ص:131

اخلاق

اشاره

ص:132

الانسان

بشر!!؟

در بيابان وحشتزاى عدم،مسافرى سرگردان راهى طولانى و تاريك را در پيش گرفته آهسته بجانب دنيا روى نهاده بود.

گاهى بصورت شيره در شريان نباتات روان مى شد و زمانى مانند شير از خون و گوشت حيوانات سرچشمه گرفته در نهرهاى باريك رگ راه باز مى نمود،تا بخليج پستان فرو ريخت.عاقبت بشكل قطرۀ آبى كه آن را نطفه مى گويند در آمد و در نتيجۀ هيجان غريزه از پشت مردى بشكم زنى تغيير مكان داد و مانند تخمى كه بدست باغبان در دل زمين دفن شود در خلال پرده هاى رحم بانتظار روز موعود پنهان گرديد.

اين راهگذر غريب كه از هر چيز بسايه اى كه بين وجود و عدم سرگردان است،شبيه تر بود،در اين مسافرت خسته كننده و دشوار چه ها كشيد و چه شهرهاى نديده و نشنيده را تماشا كرد و در مدّت نه ماه كه ميهمان رحم و همسايۀ امعاء و احشاء بود تا موقع عزيمت چگونه پذيرايى شد و بچه صورتها در آمد،خون بود،كم كم گوشت شد،رفته- رفته قيافه اى گرفت و مهندس آفرينش بر اندامش خطوطى ترسيم كرد، تا وقت رفتن،با چشم و گوش و با دست و پا باشد.

شبى گذشت و روزى آمد و سرانجام انقلاب و فشارى در زندگى

ص:133

خود احساس كرده بيهوش گرديد.

ناگهان چشمان ناتوان و خسته اش در محيطى پر جنجال و غوغا بر جماعتى گشوده شد كه همه مى خنديدند و دست مى زدند،آرى بدنيا آمده بود! معلوم نيست كه در نخستين لحظه با چه هيولاى ترس آور و وحشتناكى برخورد كرده كه در ميان هلهلۀ شادى و فرياد مسرّت ديگران با تمام نيرو شيون برآورده مانند ابر بهارى زار زار بگريست! درست در همان موقع كه اين مسافر از آن جهان ابهام آميز بسوى اقليم وجود روى آور شده بود،پروانه اى رنگين پر و بال هم از آشيان بهشت بهمراهى او رخت سفر بربست و از آسمان بزمين ميل نزول كرد.آن پرندۀ زيبا و سبك پرواز كه با فرشتگان همبازى بوده بر گلهاى ستارگان مى نشست و بدور شمع ابديّت چرخ مى خورد،بنا بر فرمان ايزد متعال دل از چمن سبز آسمان و چراغ مهر و ماه بر كنده بدنبال مقدّرات مجهول خود بال و پر گشود.

اين دو همسفر،مانند جسم و سايه پيش و دنبال بجهان مى آمدند و نديده عاشق يكديگر بودند.ولى در نخستين ملاقات خوب با هم آشنا شده انس گرفتند،بطورى كه بى اختيار اين در آغوش آن و آن در قلب اين فرو رفت.

اندك اندك چهرۀ هولناك دنيا در نظر نوزاد قيافه اى زيبا و محبوب گرفته هر چه بزرگتر مى شد احساس ميكرد كه اين محيط و

ص:134

اين فضا را بيشتر دوست مى دارد،تا كار بجايى رسيد كه همه چيز را فداى دنياى محبوب و عزيز نمود.

وه كه انسان چه موجود عجيبى است! دستگاه آفرينش محصولى از بشر شگفت انگيزتر بدنيا نفرستاد.

هر قدر هم كه سالمند و بزرگ باشد،باز بكودكان خردسال مى ماند كه بى سبب خوشدل و بيهوده آزرده و ملول است.

گاهى بافراط پيش مى رود،و زمانى بتفريط باز پس مى گردد،و اگر اميدوار باشد،بر حرص و طمع مى افزايد،و اگر مأيوس گردد،از شدّت تأسّف جان مى سپارد.

چنان خشمگين مى شود كه خود را بى اختيار بهلاك مى اندازد و چندان خرسند و خوشحال مى گردد كه احتياط و پيش بينى را پاك فراموش ميكند.

در موقع ترس بقدرى ضعيف و عاجز است كه از سود خود نيز مى پرهيزد و هنگام ايمنى كوركورانه در چاه نيستى فرو مى افتد.

در مصيبت سخت نابردبار و كم طاقت است و همين كه بعيش و خوشگذرانى رسيد جهان را دمى مى شمارد.

روزى اگر گرسنه ماند،از شدّت ضعف بر خاك مى نشيند و بر سر سفره چندان مى خورد كه باز هم فرط سنگينى و كسالت باو مجال جنبش و حركت نمى دهد.

بارى،هميشه افراطكار و همواره تفريط پيشه است و كمتر در

ص:135

اين طبيعت،موجودى معتدل و با اراده مى توان يافت.

آن طفل ناتوان و بيچاره اى كه در گهواره يكدم بى پرستار نمى توانست بسر برد و از پشه اى بدين ناتوانى درمانده و عاجز مى شد،جز جرعه اى شير كه از خون انسانى ديگر تهيّه مى گرديد.هيچ غذا را نمى توانست هضم كند،بمرور روزگار كار را بجايى مى رساند كه با بلعيدن جهانى بدين عظمت باز هم هميشه ناشتاست!! همان كودك شيرخواره حيوانى درنده و خونخوار مى گردد.امّا چندان طول نمى كشد كه دوباره روزگار عجز و ناتوانى بدو باز گشته از صورت نخستين هزار بار هولناكتر جلوه ميكند،يعنى گهوارۀ روز ولادتش بگور تنگ و تاريك مبدّل مى شود! در آنجا،در زير سنگ لحد،تنها و بيگانه سر بر خاك و خشت مى گذارد و از آن دنياى زيبا،از آن كاخ عالى،از آن سيم و زر،خلاصه از همه چيز دل كنده فقط بمشتى خاك قناعت ميكند! در اين موقع،كردار زشت با پندار فاسد،تباهكاريها،خونريزيها، قتل ها و غارتها همه با منظره اى وحشتناك از پيش چشمش رژه مى روند و بصورت او زهرخند مى زنند.امّا! امّا از همه جگر گدازتر،نماى همسفر عزيز اوست كه فرياد پشيمانى و افسوسش را بفلك مى رساند.

آرى همان يار ديرين و شيرينكار،همان روح عزيز كه از افق

ص:136

مجرّدات پايين آمده و در آغوش او جاى گرفته بود،اكنون سراپا آلوده و ننگين،بال شكسته و پرسوخته،مستمند و اندوهناك ببالينش حاضر شده او را بسختى سرزنش و ملامت ميكند.

اى كاش هرگز با تو دوست و آشنا نمى شدم.

اين ترانه را خردمندان و افراد پرهيزگار هم در دوران حيات بخوبى مى شنوند و اين همان ترانه اى است كه وى را نداى جان مى نامند.

در اينجا آهنگ امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )قدرى رقت انگيز و آهسته شده اشك بدور چشمان خدا بينش حلقه زد.

خداوندا،آنها كجا رفتند؟آن پادشاهان جهانگير،آن ستمگران خونريز،آنهايى كه براى افتخار موهوم،براى تصرف يك وجب خاك هزاران خاندان بر باد مى دادند،اكنون بچه چيز سرگرمند؟ آيا از تخت و تاج زيباتر،از نفوذ و سلطنت بهتر،از عيش و عشرت شيرين تر چه چيز را بدست آورده اند كه با آن خوش كرده يكباره از اين جهان رخت بربستند؟! هيچ!فقط در قبر جاى گرفتند و پيراهن كفن پوشيدند،خاك بودند و سرانجام نيز با خاك سياه همدم و هم آغوش گرديدند.

ص:137

اتّقوا اللّه

پرهيزگار باشيد

اين خطابه را شجاعترين پيشوايان جهان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )موقعى ايراد فرمود كه امپراطورى وسيع اسلام دستخوش امواج سهمگين آشوب و فتنه بوده است:

افسوس،ما در دوره اى بسر مى بريم كه نيكوكاران آلوده دامن جلوه ميكنند،و خادم خائن محسوب مى شود.

اين روزگار آشفته و پريشان براى دزدان اجتماع و طبقۀ اشرار فرصت خوبيست كه بآسانى مى توانند آبى گل آلود كرده ماهى مقصود خود را صيد نمايند.

اما آينده:

آينده بسيار وخيم و خطرناك بنظر مى آيد و آنچه را كه در پيش داريم از وضع كنونى وحشتناكتر است.

ممكن است دورۀ انقلاب با عمر استقلال ما يكجا بپايان رسد و اين اضطراب و لرزش يكباره بنيان حيات ما را واژگون سازد.

و من از اين انديشه هاى كابوس نما بسيار بيمناك و نگرانم،از آن جايى كه در هر جامعه بحران و انقلاب آزمايش خوبيست و آن طور كه در هرج و مرج و آشوب روحيات توده شناخته مى شود،البتّه در آرامش و سكوت

ص:138

ميسّر نيست،اكنون مى توانم مردم را از نظر مرام و هدف در زندگى بچهار طبقه تقسيم كنم،اگر چه با نظر سطحى بيش از دو طايفه(ظالم و مظلوم)نيستند،ولى تحقيق عميق ترى لازم است،تا ستمكاران دست بسته و آرام هم كاملا به پيش چشم هويدا گردند.

اول-اشرار.يعنى:آنهايى كه در مقابل عفريت آز و شهوت براى اوّلين دفعه بزانو در آمده و بآسانى تسليم هوس و دلخواه خود مى شوند.

اين طايفه بخدا و دين،بوجدان و شرافت،خلاصه بهيچ چيز پاى بند نيستند و غالبا در خانواده هاى پست و آلوده تربيت مى شوند، و اگر هم بظاهر كاخ نشين و توانگر باشند،در حقيقت بسيار پست و نانجيبند.

عمر اين دسته بعمر انقلاب و آشوب بسته است،يعنى همين كه جامعه حيات نوينى بخود گيرد و غبار شورش و غوغا فرو نشيند، هر چه زودتر دست انتقام گلوى آنها را فشرده رشتۀ زندگانيشان را بطناب اعدام متّصل مى سازد.

دوم-باز هم اشرار،امّا اين جماعت بسيار خودپسند و متكبّرند و بقدرى بر شئون خانوادگى و موقعيّت شخصى خود احترام مى گذارند كه تعدّى و تهاجم را براى خود ننگ دانسته بمنظور حفظ آبرو و حيثيّت موهوم شرارت و درندگى را در خود مانند شير بزنجير مى كشند.

بسيار مايلند كه مانند ديگران بر مردم تاخته تشنگى هوس خود

ص:139

را با خون و ناموس جامعه سيراب سازند.

ولى مقام خانوادگى به آنها اجازه نمى دهد كه قدمى از حدود خود تجاوز نموده دامان شرافت و آبروى قوم را لكّه دار و ننگين كنند.

اكنون فراموش نشود،اگر روزى مقرّرات اجتماع پردۀ اوهام را از پيش چشم آنها دريده قيود خودخواهى را پاره كند،اين گرگان ميش منظر از آن جايى كه فاقد فضيلت و اخلاق هستند و نيز بناموس،وجدان و دين حرمت نمى گذارند،چنگالهاى بى رحم خود را از آستين نرم و تميز بدر آورده مثل ديگران و شايد هم فجيع تر بر بينوايان محيط خود حمله ور ميشوند.

سوم-براى اين طبقه هم جز اشرار نام ديگرى نداريم.اين دسته ظاهرى آراسته و پرهيزگار دارند و بسيار مقدّس مآب و ملايمند، ولى بايد دانست كه بازوهاى اين طايفه بطورى با رشتۀ تهى دستى و بينوايى بر پشت بسته شده است كه نيروى كوچكترين جنبش و نهضت را در مقابل هيچ آرزو و دلخواه ندارند.فقط عجز،عجز و ناتوانى آنها را سرافكنده و با حيا در جامعه جلوه داده برآشوب درونيشان پرده آويخته است،و گر نه از هيچكس در تاخت و تاز و غارتگرى دست كم ندارند.

نماز مى گزارند،براى آنكه عوام و مردم نادان را فريب دهند،و بسوى خداى مى روند،تا با خلق نزديك گردند.

بسيار قناعت پيشه و زاهد جلوه ميكنند،امّا واى بر آن روزى

ص:140

كه اين افعيان سرمازده در پرتو حرارت نيرو و توانايى گرم شوند و خون منجمد سردشان بجريان افتد،در آن موقع خدا ميداند كه بروز مردم چه خواهند آورد.در آن روز خوب آشكار مى گردد كه اين مؤمن- نمايان چقدر پست فطرت و منافق بوده اند.

چهارم-پرهيزگاران و بندگان ناب و ويژۀ خداوند،آنهايى هستند كه در همه حال پروردگار خود را بخاطر داشته يك لحظه از آيين انسانيّت و مقرّرات دين غفلت نمى كنند.

اين سربازان فداكار را همهمۀ مردان سپاهى و قعقعۀ سلاح دشمن بهراس نينداخته حملات سنگين مرگ در برابر روح فعّالشان بس ناچيز و كوچك است.

بكوههاى بلند و متين شبيهند كه طوفان حوادث را مانند نسيم ملايمى بسينه پذيرفته بر وى هيولاى جنگ و جدال لبخند مى زنند!! همين مردم كه در صف معركه مانند قهرمانى پيروز،انبوه سپاه دشمن را درهم مى شكنند و پرچم مجد و افتخارشان همواره با احترام و عظمت در اهتزاز است،فقط در مقابل يك چيز سر تسليم فرود آورده بزانو در مى آيند و آن خداست،خدا!! آرى،اين جماعت جز از خدا،از هيچكس باك و انديشه ندارند و آن دلهاى سنگين و زره پوش در برابر ملكوت الهى و نداى وجدان بسختى لرزيده چشمان خدابين و عفيف ايشان تنها بحال بيچارگان و ستمديدگان غرق اشك مى شود!

ص:141

هم اكنون كه دود فتنه و انقلاب مانند پاره هاى ابر آتشبار،شما را بهدف گرفته چه خوب است از اين طايفه پيروى كنيد و سرمشق دين و دنياى خود را از كردار اين دسته فرا گيريد.

اينها پيشوايان پاكدامن جامعه و برگزيدگان خداوند مهربانند كه مانند فرشتگان رحمت از آسمان نازل شده جز نجات توده و حفظ شئون مادّى و معنوى قوم منظورى ندارند.

چه خوب لايقند كه قافله سالار جامعه باشند و بآسانى و سرعت همه را بشاهراه زندگى برسانند!! در اينجا از همه چيز بيشتر ايمان و ثبات قدم وجود دارد كه نمى گذارد اندك سستى و فتور در بنيان اراده شان رخنه نمايد.

دنياى زيباى شما در نظر آنها بقدر برگ خشكيدۀ درخت و پشم فرو ريختۀ بز ارزش و نام ندارد.

پس اى بندگان خدا از اين جماعت عبرت و اندرز گيريد و هميشه پرهيزگار و پاك باشيد.

ص:142

مسجد احبّاء اللّه و متجر اولياء اللّه

نمازگاه و تجارتخانۀ بندگان ويژۀ خدا دنياست

آنان كه خود را پرهيزگار جلوه مى دهند و مى خواهند كه همچون پارسايان در جامعه بوارستگى و تجرد تظاهر كنند،دمبدم از دنيا بد مى گويند و چنين مى نمايند كه بمال و حال گيتى علاقه ندارند و همى شيفتۀ آخرت و سراى جاويدند،اما در عين حال قلب آنها از عشق حطام و زخارف دنيا مالامال است.

از اينان كسى در محضر امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )حديث دنيا گفت و سخت مذمت كرد و اين خطابه را كه اكنون ملاحظه مى كنيد،راجع بدنيا ايراد شده است و طرف سخن آن دروغزن فريبكار است:

اى تو،كه دنيا را ببدى ياد ميكنى،ولى مرغ دلت در هواى آرزويش پر مى زند.

اى دروغ گو اگر دنيا را زشت مى دانى،چونست كه اين چنين شيدا و عاشق اويى؟! آيا دنيا بدنبالت افتاده يا تو او را تعقيب كرده اى؟آيا تو مجذوب او شده اى يا او گرفتار تو شده است؟ اگر دنيا شيفتۀ تست،پس چيست كه دمبدم كشتارهاى خود را در مقابل چشمت عرضه مى كند و استخوانهاى پوسيدۀ آنها را بر سر راهت مى گذارد و با بيانى هر چه آشكارتر كه ما فوق لغت است حكايت كهنسالى

ص:143

و خونخوارى خويش را در گوش تو فرو مى خواند؟آيا ممكن است عاشقى اين چنين در منظرۀ عشق خودنمايى كند؟ پس تو گرفتار و دلباختۀ او شدى.پس تو با اين همه نام زشت كه بر او مى گذارى باز هم در فراقش بيقرار و ديوانه اى!شما زاهد نمايان در بارۀ دنيا جابرانه قضاوت مى كنيد و بيجهت آن را بباد ملامت و مذمّت مى گيريد! بارها بيش از آنچه جهان را ناپسند مى دانيد،پسنديده و زيباست.

دنيا مهد پرورش عشق و محبت است.دنيا آموزشگاه كمال و مكتب فضائل و اخلاق است.دنيا معبد پيغمبران و نمازگاه فرشتگانست.

همين دنياى موهون و مكروه شما دوستى صميم و مخلص است،امّا براى آن كس كه در او بصميميّت و خلوص راه زندگى پيش گيرد.ناصح و راهنماى كسى است كه گوش هوش باندرزهاى حكيمانه اش باز كند.

آيا آنانكه در بهشت مينو خانه مى گيرند،همان كسانى نيستند كه بدنيا قدم گذاشته و مقامى چونين را در دنيا بدست آورده اند؟ آيا كشتزار زندگى كه حاصل آن برستاخيز دست مى دهد،مزرع فراخناى جهان نيست؟ مگر نه اينست كه شهداى گلگون كفن در جهان پيكار كرده اند هم در جهان بخاك و خون غلتيدند و آن بال و پر را كه هم پرواز فرشتگانست در همين محيط باز و بسته كردند و سپس باوج ملكوت اعلى طيران نمودند؟

ص:144

دنيا بگوشهاى شنوا،درس عبرت و حكمت مى خواند،و در مقابل ديدگان دوربين و بيدار،مناظر رعب آور انتقام و مكافات را تماشا مى دهد.

انسانى كه فكر دورانديش و ارادۀ متين او همواره بر شهوات و تمايلات نفسانى مسلّط است،هميشه از دنيا خرسند و راضى است.او هرگز بدنيا بد نمى گويد،زيرا،از او بد نمى بيند.

وه كه ثروت دنيا چه مطبوع و دلكش است!دينار و درم چه بهادار و نازنين است!امّا براى آنها كه از راه مشروع بكسب بپردازند هم در راه مشروع از آن استفاده كنند.

بپوشند و بپوشانند،بنوشند و بنوشانند،بيچارگان را بى نياز سازند و مستمندان را بنوازند.

اى خوش بآن توانگرى كه از توان خويش بناتوانان كمك دهد و تهى دستان را بى نياز دارد.

خداوند متعال در كتاب عزيز آسمانى چنين مى فرمايد:

«آن تجمّلات و لذائذ كه از ممرّ حلال بدست بندگان من مى رسد، تا هر پايه اى كه باشد حلال و ستوده است».

خدا بندگان ثروتمند خود را كه سپاس نعمت مى گذارند،بيش از فرشتگان دوست مى دارد.

آيا مى توان احساس كرد تالار توانگر مهربان دل و گشاده دست كه بر وى فقرا و تيره بختان باز است و پذيرايى خانۀ خويشاوندان درويش

ص:145

ميباشد،چه اندازه در پيشگاه الهى مجلّل و با شكوه جلوه مى كند؟ آيا مى توان اندازه گرفت كه انوار بركت و رحمت پروردگار در آن آباد سراى بر چه ميزان فرو مى ريزد؟آرى!اينها،اين طايفه از متموّلان و ارباب مكنت در دو جهان توانگر خواهند بود.

ص:146

يا همّام اتّق اللّه و احسن

پرهيزگار و نيكوكار باشيد

همام،از ويژگان درگاه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )،بسيار دوست مى داشت كه غالبا حديث پرهيزگاران در ميان باشد و على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از بندگان ناب خداوند سخن باز گويد،ولى موفق نمى شد.تا يك روز كه بر تمناى خود پيروز گشت و امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را واداشت تا لختى از پرهيزگاران صحبت بدارد.

اينك...

با آنكه پروردگار متعال از پرستش بندگان بى نياز بود و گرد گناهشان نيز بر دامن كبريايش نمى نشست،مقرّر فرمود بمنظور طىّ تكامل و تهذيب نفس طاعت و بندگى كنند 1و از معاصى حتّى- المقدور بركنار باشند.در جامعۀ بشر پرهيزگاران گروهى برجسته و ممتازند كه نشانه هايى درخشان و صفاتى ويژه دارند.

اينان در گفتار راستگو و در معاشرت و رفتار فروتن و متواضع اند.

چشمان عفيفشان پاك بين و بلند نظر و گوشهاى آنها فقط بسخنان حكيمانه و پسنديده باز است.

مرغ روحشان در قفس تن آن چنان بآشيانۀ قدس و مرغزار

ص:147

ملكوت اعلى آرزومند است كه اگر به مقدّرات الهى پاى بند نباشند، لحظه اى نيارميده آسيمه سر تا گلزار بهشت بال و پر مى گشايند.

اينان بهشت زيباى خدا را هم در اين جهان بچشم سر مى بينند زيرا دلهاى بيدار و جانهاى روشن و خرّمشان مانند مينوى جاويد با صفا و روانبخش است.

از دوزخ سخت بيمناك و ترسانند چون دوزخيان تيره بخت و تبهكار را بخوبى در جامعه تشخيص داده سقوط آنها را از اوج انسانيّت با ديدۀ تأسّف و وحشت مى نگرند.

همواره قيافه اى متين و اندكى گرفته دارند،چنانكه گويى در مصيبتى سخت ماتم زده و سوگوارند.بسيار اندك نياز و قناعت پيشه اند و با همۀ پاكدامنى چشمانى باحيا و شرمنده دارند.

اين دو روزه را در جهان بدرويشى يا توانگرى مى گذرانند و در سراى جاويد در بلندترين كاخهاى بهشت همچون پادشاهان،بر چهار بالش عزّت و آسايش تكيه ميكنند.

نه تهى دستى آنها را بستوه و گله مى اندازد و نه زرق و برق دنيا از گليم اقتصاد پايشان را بيرون مى برد.

از فرط خاموشى و متانت بيمار بنظر مى آيند،ولى سالم ترين خونها در بدن آنها جوش مى زند و پاكترين ارواح بر بالاى سرشان سايه انداخته است.

وه،كه چه قلبهاى گرم و حساس و بردبار و شجاع در آن

ص:148

سينه هاى لاغر مى طپد كه در عين سنگينى و ثبات مالامال عاطفه و مهربانى است! شبانگاهان خداوند را بصميميّت و اخلاص عبادت ميكنند و قرآن را چنانچه از سويداى دل حكايت كند تلاوت مى نمايند و بامدادان دانشمندانى پرهيزگار و باوقارند كه قدم در كوى و برزن مى- گذارند.

ديو نفس در درونشان بزنجير عفّت و تقوى چنان بسته است كه ياراى جنبش و حركت ندارد،ولى معذلك با كمال دقّت و احتياط زندگى خود را تحت نظر گرفته هرگز نمى گذارند از قانون انسانيّت و دين اندكى غافل و منحرف شوند.

پرهيزگاران هرگز كينۀ كس بدل نمى گيرند و در مقابل مردم ناسزاوار و بدگو خونسرد و متبسّمند.با آنكه رفتارشان از نسيم سحر ملايمتر و لطيف تر است،چنان در تصميم محكم و پايدارند كه هيچ حادثه اى كوه شكن نمى تواند بنيان ارادۀ آنها را متزلزل و خراب كند.

مردمى كه در تحصيل علم و كسب دانش حريص و از هوس و شهوت پرهيزگارند،در موقع تنگدستى صبور و با توانگرى مقتصد مى باشند،گفتارشان هميشه مقرون بكردار است،در مصائب و بليات پرطاقت و سپاسگزارند.

نسبت بدشمنان ملايم و منصف و با دوستان صميم و خالص اند.

نكبت فقر،نظافت و جمالشان را لكّه دار نمى كند و فشار

ص:149

گرسنگى چشمان نجيب آنها را بمال توانگران بحسرت نمى گشايد.

گاهى ترسناك و نگرانند كه مبادا از اداى وظيفه باز مانند و زمانى با نشاط و خرسندند،زيرا مطمئن ميشوند كه بخوبى تكاليف خود را انجام داده اند.

فقط بزور بازوان خود و الطاف الهى اتّكا دارند و جز از نان حلال بهيچ خوراك گوارا دهن نمى آلايند.

بخطاى خويش پيش از قضاوت اعتراف ميكنند و اگر حقى را فراموش نمايند،در حين يادآورى از غفلت خود پوزش مى خواهند.

بعناوين موهوم طبقاتى با بى اعتنائى مى نگرند و همسايگان را آزار نمى رسانند.

بر مصيبت زدگان شماتت روا نمى دارند.در وقت خنديدن كمتر قهقهه مى زنند و اتّفاقات طاقت فرساى روزگار اشك آنها را جارى نمى كند و خداى را در همه حال منتقم و بازپرس مى دانند.

دورى آنها از هر چه كه صورت گيرد،جز براى حفظ شرافت و احترام دين نيست،و بهر چيز كه نزديك مى شوند،نظرى جز عطوفت و مهربانى ندارند.

دورى آنها از روى تكبّر و نخوت نيست و نزديكى شان بفريب و نيرنگ آميختگى ندارد.

چون سخن بدين جا رسيد،همام فريادى سخت كشيده آن چنان

ص:150

بر زمين نقش بست كه ديگر از جاى برنخاست،سپس امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چنين فرمود:

اين كه من از انجام خواهش همام خوددارى مى كردم،نگران پيش آمد امروز بودم،ولى سخنى كه از دل برآيد چنين در دل جاى مى گيرد و نصايح سودمند و بليغ بايد در شنونده تا اين درجه تأثير بخشد.

ص:151

احذركم اهل النّفاق

از دورويان بدور باشيد

همواره شما را اى بندگان خداى بپرهيزگارى وصيّت ميكنم و يادآور ميشوم كه از مردم منافق و ناپاك برحذر باشيد.

زيرا اين جماعت نه تنها خود گمراهند،بلكه تا حدود توانايى حاشيه نشينان و دوستان خود را نيز از راه راست منحرف نموده آن پاكدامنان را از آلايش نفاق خويش آلوده و ملوّث مى سازند،اينان هم خود در زندگى مى لغزند و هم دوستان را لدى الفرصة لغزانيده از اوج راستى و درستى سقوط مى دهند.

مردمى پست و متقلب كه بوقلمون صفت هر لحظه بصد رنگ برميگردند و در عين حال لا ابالى و بيرنگند!در زندگى نه هدفى را تعقيب ميكنند و نه بهيچ آيين و مرام پاى بند و معتقدند.فتنه جويانى كه سود خود را پيوسته در آشوب و انقلاب تشخيص داده دوست مى دارند كه جامعه هميشه متشنج و لرزان باشد،تا بهتر بتوانند افكار شوم و نقشه هاى نفاق آميز خود را بمورد اجرا بگذارند.

در ميان شما،اهل نفاق دورادور مسلمانان را تحت مراقبت و نظر گرفته رفتارشان را با هم بدقّت كشيك مى كشند،تا باشد كه بنقطۀ ضعيفى در اين ميانه برخورد كرده بيدرنگ آتش فتنه و آشوب را

ص:152

برافروزند.

سيمايى زيبا و اندامى دلكش و رعنا دارند،عفريت هايى كه در جامۀ فرشتگان فرو رفته و در لباس فاخر و لطيف خويش چنگال- هايى درنده و دلخراش پنهان كرده اند تا بوقت خويش بحساب ساده دلان بينوا بپردازند.

بخدا پناه مى برم از آن قلب كه در سينۀ تاريكشان مى زند و از آن مغز كه در سر ناپاك آنها كار ميكند.

بسيار آهسته و نرم راه مى روند،امّا در حقيقت بجانب فتنه و فساد گرم شتاب و درندگى هستند،شيرين گفتار و چرب زبانند، امّا در وقت عمل خدا بر بندگان خود رحم كند كه چگونه روزگارشان را سياه و تاريك مى سازند؟!در نهادشان آتش حسد و كينه زبانه مى زند و در همان حال مهربانى و دلسوزى آغاز مى كنند،پدر را مى كشند و پسر را تسليت و نوازش مى دهند.

ممكن است اشك بريزند،ولى چه قدر آن قطرات زهرآلود از احساسات و عاطفه دور است!اگر بزرگى را ستايش كنند، در ضمن مدح و ثنا هزاران اميد و آرزو گوشزد مى نمايند،يعنى آفرين و تمجيد ما جز بر اساسى كه بنيان هوس و منظور ما را استوار دارد متكى نيست،در روز نيازمندى تا مى توانند اصرار و مبالغه ميكنند و همين كه تيرشان بسنگ خورد زبان بدشنام و بدگويى مى گشايند و بقدرى در وقاحت افراط مى نمايند كه حتّى مردگان را

ص:153

نيز بباد ملامت و ناسزا مى گيرند.

بجهت هر حقّى باطلى آماده دارند و براى هر قفل بسته كليدى در مشتشان مهيّاست.

براى هر شب تاريك چراغى مى افروزند تا بازار فريب را رواج داده كالاى فاسد خود را باين و آن بفروشند.گفتارشان آلوده به دروغ و اشتباه و توصيف آنها سراسر چشم بندى و مكر است.

راه حق را بجوينده نشان مى دهند،ولى چنان كار را بر راهگذر سخت مى گيرند كه ناگزير است قدم در جادۀ باطل گذارد.

بارى،ماران خوش خط و خالى هستند كه ظاهرى پرنقش و نگار و درونى از زهر جانگزاى انباشته و گرانبار دارند.

اينان پيروان شيطانند و هر كه از شيطان پيروى كند سرانجام خسارت و زيان خواهد ديد.

ص:154

شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة

موج فتنه را با كشتى آرامش بشكافيد

آزاديخواهان و احرار اسلام پس از بيعت عمومى بعرض حضرت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )رسانيدند كه:هم اكنون فرمان دهيد تا ستمكاران دربار سابق را بآن پيشواى نابكار ملحق سازيم.در بيانيۀ زير امير المؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بويژگان و پيروان خونگرم خود خطاب مى فرمايد:

تغييرى كه در اوضاع خلافت پديدار شد،نتيجۀ آشوب و انقلابى است كه تودۀ ستمديده بر ضدّ دولت پيشين برپا كرده است و بقدرى كه در اوّلين اقدام انتظار داشتند پيروز شدند.

البتّه خليفۀ پيش بتنهايى مباشر اين همه مظالم و ستمكارى نبوده است،گو اين كه از نظر منشأ و اصل فرمانده از فرمانبر بيشتر مسئول است،ولى حتما فرمانبران بيگناه نيستند.

امروز خداى مهربان را سپاسگزار باشيد كه ريشۀ ظلم و ستم را از بيخ برآورده شما را بر شاخه هاى خشكيده و پژمردۀ آن تسلّط و اقتدار داد.

چنانكه ملاحظه مى كنيد،اگر فتنۀ كنونى را كه مولود قتل خليفه و هيجان مخالفان استبداد و ظلم است،بوسيلۀ تعقيب خيانتكاران بيشتر بر آشوبيم،ممكن است در كشور جنگ و برادر كشى و انقلاب

ص:155

داخلى آغاز شود كه ما را مدتى بخود مشغول داشته و از توسعۀ ممالك اسلام و انتشار مرام پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )محروم سازد.

در آن روز كه رسول پاك بدرود جهان گفت،من بتشريفات جنازه و ايفاى مراسم كفن و دفن آن بزرگوار سرگرم بودم و اين خدمت شريف هم مطابق فرمان ويژه اى بود كه پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )پيش از رحلت خود آن را بافتخار من صادر كرده بود.

بهتر مى دانيد كه در سقيفۀ بنى ساعده قوم چه كردند و چگونه از اطمينان و آرامش من استفاده بردند.

پس از يك هفته كه قرعه بنام ديگرى افتاد و كرسى خلافت را كه بهزار دليل مخصوص من بود ديگران اشغال نمودند،عمويم عباس باتّفاق ابو سفيان بديدارم آمده با من چيزها گفتند.

آرى،ابو سفيان بمن وعده داده بود كه اگر بمدافعۀ از ميراث خود نهضت كنى و با آن لباس سربازى كه در معركه هاى پيشين مى پوشيدى بار ديگر قد برافرازى شهر مدينه را از سواره و پياده آكنده كنم و چندان سپاه بزير فرمان تو بسيج سازم كه در يك حمله دمار از روزگار اين مردم منافق و نادرست برآورند.

من نمى خواهم تمام چيزهايى كه در آن روز با ابو سفيان در آن بودم،براى شما امروز تكرار كنم،ولى با اين جمله خردمند قوم را قانع ساختم كه براى اسلام نوزاد،آشوب داخلى بسيار گران تمام مى شود و بيمناكم كه بر سر كار خلافت مرام نبوت را باطل و

ص:156

ناچيز سازيم! هميشه از من بياد داشته باشيد كه در طوفان تلاطم درياى زندگى بكشتى متانت و آرامش اندر شويد،سيلاب خروشان و كوه- افكن همين كه در آغوش آرام و بى حركت اقيانوس قرار گيرد يكباره جنب و جوش و غوغاى خود را فراموش ميكند.

اين قدر عصبانى و خونگرم مباشيد،تا مبادا از هول آباد كردن يك خانه شهرى را ويران سازيد.

ولى ناگفته نماند كه خونسردى هم اگر بر اساس انديشه قرار نداشته باشد،يعنى از حدود خود بدور افتد،آن وقت نام تسكين و حوصله نمى توان بر آن گذاشت،بلكه اين صفت جز سستى و تن آسانى چيزى ديگر نيست.

فرمانداران بنى أميه و وابستگان صميم دربار سابق،مانند:مروان حكم(دبير خلافت)عبد الله سعد(والى مصر)و پسر اخنس(فرمانده- سپاه)و ديگر افسران و حكام بقدرى در طول مدّت حكومت خود نفوذ و تسلّط بهمزده اند كه حتما بدين آسانيها كه شما تصوّر مى كنيد بر انداختن آنها صورت پذير نيست.

اگر چه من مطابق برنامۀ دولت خود پيش از همه چيز بايد اين اشخاص پست و رذل را كه مانند گياهان انگل در گلزار اسلام روييده شده و خون بينوايان را مكيده اند،از نعمت همه چيز محروم سازم و پس از تصفيۀ امور داخلى باوضاع كشورهاى بيگانه بپردازم

ص:157

ولى بايد دانست كه رويّۀ عاقلانه هميشه بايد بدقّت مراعات شود.

قدرى صبر كنيد.

آرى،تحمّل كنيد تا ريشۀ ظلم و استبداد را كه از چندين سال پيش با دست ناپاك تبهكارى در اين سرزمين كاشته شده از بيخ بركنيم و آرامش لازم در اوضاع ملّت برقرار سازيم،آن گاه بخونخواهى بيگناهانى كه شهيد شمشير خودسرى و توحّش چند نانجيب شده اند،مبادرت شود.و بايد يادآور شوم كه هرمزان حكمران خوزستان كه ايرانيى نجيب و شريف و مسلمانى پاكدامن بود،باتّهام كشتن خليفۀ دوم بيهوده مقتول شد.البتّه كشندگان او را كه دولت سابق نظر باصل ظلم پرورى و ستم دوستى از قصاص معاف ساخت،مانند قاتلان ديگر در حضور مسلمانان گردن خواهم زد،تا بعد از اين بدون سبب خونى بر زمين ريخته نشود،و بآنان كه در نتيجۀ غارتگرى خود اكنون وامدار ديگرانند،بايد نخست نصيحت و اندرز شود،تا باشد كه اموال مردم را بصاحبانش باز گردانند.

در صورتى كه پيشنهاد ما مؤثر نيفتاد،البته بايد بزبان شمشير قضاوت كرد.

عرب مى گويد:

«آخرين وسيلۀ معالجه داغ كردن است.»

ص:158

اين يتاه بكم

چه ره گمگشتگانيد!

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در غالب خطبه هاى خود از بندگان ويژه و ناب خداوند ياد مى آورد و روحيات پاك و پرفضيلت آنها را تمجيد مى فرمايد.

در اين بيانيه كه بخطبۀ معروف همام بى شباهت نيست،باز هم روى سخن آن پيشواى عاليقدر بپرهيزگاران و خداپرستان مخلص و يكدل است:

خداوند مهربان آن بنده را از همه بيشتر دوست مى دارد كه از همه مهربانتر و با همه دوست و يك جهت باشد.

آن بنده را نيكو مى پسندد كه پرتو هدايت در قلبش درخشيده و ضميرش پيوسته از فروغ مهر و محبّت روشن باشد.

آن بنده را خردمند و دورانديش ميداند كه بروز رفاهيت و آسايش از آيندۀ خويش غافل نيست و در دنيا بجهت آخرت پس انداز و ذخيره مى گذارد.

بندۀ ناب خداوند كسى است كه بار مصيبتهاى زندگى را با بردبارى برداشته و در مقابل حوادث طاقت فرسا با نشاط باشد.

آرى،چنين بنده جهان را بديدۀ عبرت مى نگرد و از تحوّلات عجيب گيتى پند و اندرز مى گيرد،چنين بنده از سرچشمۀ زلال و شيرين زندگى

ص:159

بدلخواه خود سيراب شده بر روشن ترين راهها براى نيل بخوشوقتى و كمال گام مى گذارد.او ديگر دستخوش تلاطم شهوت و هوس نيست، او ديگر از نهيب عفريت نفس مرتعش نشده در مقابل آرزوهاى ناهنجار بزانو در نمى آيد.

چنين بنده،اندوهى بدل ندارد و گردشهاى غم انگيز روزگار او را افسرده و غمناك نمى كند.

آن هدفها را كه ديگران در نظر گرفته اند،تعقيب نمى كند،او از زندگى دنيا جز كمال نفس و تهذيب اخلاق مطلوبى ندارد.

اين نازنين بنده كور نيست،زيرا جهان را بخوبى تماشا كرده جزئيات وجودش را با دقّت بيشترى مطالعه ميكند.

او كر نيست،براى اين كه نداى آهستۀ وجدان همانند غريو رعد بهارى در گوشش صدا ميكند.

او را هوسكاران نمى توانند بفريبند،از آنجا كه عواقب وخيم بو الهوسان در نظرش ببرجستگى مجسّم و هويداست.او را هرگز در پرتگاه گيتى بيم سقوط نيست،زيرا بريسمان محكم خداوند چنگ زده در آشوب سيل بليّات بدژى استوار پناه جسته است.همچنان كه شما در نيمه روز مهر جهانتاب را مى بينيد،او آفريدگار خويش را بدين آشكارى تماشا ميكند و از جمال و جلالش چشم و دل خويش را بهره مند و محظوظ مى دارد:

آن چنان خود را از آن خداوند ميداند كه پرتو خورشيد بدان

ص:160

جرم نيرو روشن متعلق است و قطرات شفاف شبنم بسطح مواج دريا.

و بر همين اصل بازگشت خود را بسوى خداى با كمال يقين و اطمينان معتقد است و رستاخيز بزرگ را همچون روز روشن آشكار مى بيند.

در تاريكى هاى جهان چراغ است و بكارهاى فرو بسته كليد، درماندگان را دست مى گيرد و از كار مستمندان گره مى گشايد.

مى گويد،ولى بر منطقى متين و استوار،خاموش است،ولى خاطرش بمانند اقيانوس از معانى موج مى زند،او دل با خداى دارد و خدا هم با او يارى مهربان و خالص است،او خداى را نگهبان خويش مى داند،و خداوند هم او را در عالم وجود پادشاهى مى بخشد.

او متعهّد است كه همواره دادگر باشد و از پيروى هوس پرهيز كند.

او وقتى عدل و داد را توصيف مى نمايد كه هم اوّل خود بدان عمل كرده باشد.هيچ كردار نيكو نيست،مگر آنكه كانون افكارش بدان نورانيست.او همين كه به قرآن ديده گشود،لوح ضمير خود را از هر چه كتاب است فرو نشست.

او بديدار يار از اغيار سخت سير و بى نياز است.

او دانشمند است و بهمين جهت از نادانان بركنار مانده در نظر آنها منفور و دور افتاده است.

او هرگز بر سر راه ديگران دام نمى گستراند و بهيچ كس حتّى بدشمنان خويش هم دروغ و افترا نمى بندد و مانند كسانى كه خدا را براى خرما مى خواهند نيست.

ص:161

او به آنهايى كه دين را بازيچۀ دنيائى خود قرار داده اند،همسرى نمى نمايد.آن تيره بختان آلوده دامن از هوس مى گريزند،ولى همچنان در صحراى بى كنار هوس چادر زدند.

آنها در امواج شهوت هاى كثيف گرفتارند و براى حلّ رموز دنيا دست بخزه و گياهان ضعيف مى زنند.

آنها ستمكاران را دشنام مى دهند،ولى زهى بى شرمى كه آن دشنام ها مستقيم بخودشان برميگردد.

آنان درندگانى هستند كه بصورت بشر مجسّم شده اند.

مردگانى هستند كه حركت مى كنند و سخن ميرانند،زيرا روحى درنده خو و قلبى مرده و افسرده دارند.

چرا اين تاريك دلان بحيرت خو كرده از راهنمايان روشندل متنفّر و بيزارند؟ خداوندا،گمراهان بكجا مى روند و از جادّۀ مستقيم حقّ و حقيقت چرا منحرف و گريزانند؟! امّا پرهيزگار با اين جماعت هم عقيده و هم آهنگ نيست.

او تا مى تواند دست گمراهان را بدست گرفته بدنبال خويش تا سر حدّ كمال و سعادت مى رساند.

پيغمبر پاك(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )وقتى از جهان مى رفت،دو مشعل فروزان،دو دستاويز محكم،دو راهنماى آگاه براى شما باز گذاشت.

آن مهربان پيشوا قول داد:مادامى كه از اين دو يادگار من پيروى

ص:162

كنيد،هرگز گمراه و ياوه نخواهيد شد.

آن دو يادگار يكى قرآن و ديگرى فرزندان و خاندان، پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )شماست،يكى خاموش و ديگرى گوياست،يكى آرام و آن ديگر فعال.

شما احكام قرآن را همچنان كه از كتاب مى خوانيد در كردارم بدرستى و راستى مشاهده مى كنيد.

آيا سزاوار نيست كه مرا پيروى و اطاعت نماييد؟آيا من همان قرآن ناطق نيستم؟

ص:163

تهيم ايتاه بنى اسرائيل

همچون يهودان سرگردانيد

انديشه كنيد و راه تاريك زندگى را بچراغ خود برافروزيد،تا در پرتگاههاى هولناك آن فرو نيفتيد.

اگر كودكيد،از پيران صالح و نياكان پاك خويش پيروى كنند،و اگر سالمند و فرسوده ايد،خردسالان را با نظر رأفت و عطوفت بنگريد.

همچون بيدادگران دوران جاهليّت مباشيد كه نه بدين پاى بند بوده اند و نه بوجدان.آنان خداى را بيگانگى پرستش نمى كردند و بناموس اجتماع احترام نمى گذاشتند.

آن عناصر ستمگر و فاسد،بتخم افعى شبيه بودند كه شكستن آنها گناه و نگهداريشان از خرد بدور بود! اكنون شما را مى بينم كه پس از الفت و اتّحاد پراكنده شديد و رشتۀ دوستى را هم گسسته و پريشان گشته ايد.

بآن نادان هماننديد كه بشاخۀ ترى چسبيده و زمام اختيارش را بدست باد صبا سپرده است.از هر سو كه نسيم موج مى زند،او نيز بدانسو خواه و ناخواه حركت ميكند.چه زود كه فرو خواهد افتاد و سخت درهم خواهد شكست.

ص:164

چون من بدرود جهان گويم،روزگارى سخت وحشتناك و تاريك شما را فرو خواهد گرفت و خيره سران بنى أميه را بر گردنتان سوار خواهد كرد.

واى كه در آن روز چه زبون و ذليل خواهيد بود و آغوش مرگ كه اكنون در نظرتان سرد و نامهربان مى آيد،در آن دورۀ تيره چه قدر گرم و مأنوس جلوه گر خواهد شد.

آرى،در آن هنگام از سويداى قلب بمرگ خود راضى خواهيد بود.

همچون ابرهاى فصل پاييز كه قطعه قطعه از كرانه هاى دور دست آسمان در فضا شناور شده بهم متّصل مى گردد و سپس بشكل پردۀ ضخيم و سطبر آبى رنگ فلك را پوشانيده منظره اى بس جانفرسا بخود مى گيرد و بارانى بكردار سيلاب از بالا سرازير ميكند كه آباديها را ويران و ويرانه ها را لجن زار مى نمايد.پس از مرگ من هم خزان خوشبختى شما آغاز خواهد شد و ابر بلا بر بنيان زندگيتان باران نكبت و تيره روزى خواهد ريخت.آن چنانكه باغهاى مردم سبا را سيلاب كيفر خداوند زير و زبر و ويران ساخت.

ديرى نگذرد كه روزگار بنى أميه نيز سپرى شود و آن ستمكاران هم جزاى كردار نارواى خويش را دريابند.

قلاع و قصور آنها با خاك يكسان گردد و دژهاى استوار ايشان از سر واژگون شود.آنچه مال و ثروت در دست دارند،يكباره نابود

ص:165

گردد و مانند دنبه اى كه بر روى آتش مى گذارند،دارايى آنها نيز تباه شود.

چه گمان مى كنيد؟ شما مبدأ پيدايش ستمكاران را كجا تشخيص داده ايد؟ شما تصوّر مى كنيد كه اشرار و بيدادگران در كدام كانون پرورده ميشوند؟ مگر نه اينست كه آنها هم دست پروردۀ محيط و فرزندان اجتماعى هستند كه از شما تشكيل مى شود.

آرى شما،همين شما بنى أميه را تربيت مى كنيد و شما آنها را مانند پارۀ آهنى كه سرد و فرسوده باشد تيز كرده بزهر آب مى دهيد و آن گاه در قلب خود فرو مى بريد.

اگر شما از طرفدارى حقّ و حقيقت سستى نكنيد و كردار نانجيبان بيداد پيشه را با پيرايۀ ستايش و تمجيد زيور نزنيد،اگر شما پاكدامنان را از ناپاكان تميز بدهيد و حقّ هر يك را بمقتضاى عملش ايفا نماييد،كى بنى اميه بجانتان افتاده روز روشن را در چشمانتان سياه ميكنند،كى بچنگ ظلم و ستم مى افتيد؟ كدام كس مى تواند در مال و ناموس شما طمع كند و چه كس نيرو دارد كه پنجه بپنجۀ شما افكند؟! ولى تباهى كار از اينجاست كه مانند يهودان خيره سر و نابكار كه بكيفر عصيان خويش عمرى در صحراى تيه سرگردان بوده اند،

ص:166

سراسيمه و حيرت زده ايد.

بجان عزيزم سوگند كه پس از بدرود من سرگردانى شما ده- چندان خواهد شد و قرآن را بپشت سر خواهيد انداخت و احكام آن را پايمال خواهيد كرد،نزديكان را دور خواهيد داشت و بيگانگان را در آغوش خواهيد پذيرفت.

براى نوبت ديگر باز مى گويم كه:اگر منادى سعادت خود را اجابت كنيد،بشاهراه حقيقت باز خواهيد گشت،و از پريشانى و بيچارگى نجات خواهيد يافت و طوق بندگى و مذلت از گردنتان فرو خواهد افتاد،اجابت كنيد.

ص:167

قوام الدّنيا بأربعة

مدار زندگى

اين خطابه را امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )به جابر بن عبد اللّه شخصيت نامور انصار خطاب فرمود:

اى جابر!كاخ زندگى بر چهار پايه استوار است و آن چهار پايه را هم چهار دسته از آدميزادگان تشكيل مى دهند:

نخستين-عالمى كه چراغ دانش خويش را بهدايت جهانيان بر سر دست گرفته قوم را راهنمايى كند و بر آنچه مى داند عمل نمايد.

دوم-نادانى كه بر عمل خويش معترف باشد و اينجا و آنجا بدنبال دانشمندان روان گردد و از پرتو روشندلان استفاده نمايد.

سوم-بخشندگانى كه تا حدود توانايى خويش از تهيدستان دستگيرى كنند و بينوايان را برخوردار و بهره ور سازند.

چهارم-تيره بختى كه در فشار زندگى بردبار و صبور باشد و بار مشقّت و رنج را با خنده و نشاط بردارد،دين و عقيدۀ خود را بدنيا نفروشد و بر دامن فطرت خويش لكّۀ مذلّت و گدايى نگذارد.

دنيا جز اين چهار گروه مردم ندارد و آنانى كه از اين چهار فرقه بيرونند،مردم نيستند و از جرگۀ انسانيّت سخت بدورند.

ص:168

آن عالم ناپرهيزكار شانه از بار عمل تهى ميكند و بدانش خويش احترام نمى گذارد.

بيچاره نادان وقتى كه پيشواى خود را آن چنان بيند،از كسب دانش بيزار شود و بترك ديدار علما گويد.

توانگر بخيل كه بر مستمندان ترحم نكند،مستمند هم آخرت خود را بدنيا خواهد فروخت و بنيان حيات خواهد لرزيد و بناى اجتماع از سر واژگون خواهد گشت.

جابرا!بهر كس كه بيشتر نعمت مى دهند،وظيفه اش را نيز بهمان نسبت سنگين تر مى گذارند.

نيازمندى ها بجانب او بيشتر خواهد شد و نيازمندان بسوى او تندتر خواهند دويد.

او دانشمند است.بايد توده را از ظلمات جهل بيرون آورد و كانون زندگيشان را با چراغ علم برافروزد.

او توانگر است،بايد دست بيچارگان را بدست گرفته شكرانۀ بازوان تواناى خويش را بدينوسيله ايفا كند.

او پادشاه است،بايد پشتيبان ستمديدگان و فقرا باشد،بايد با آنها در همۀ احوال،در غم و شادى،در عزا و عروسى،شريك و همدم باشد.

بايد بيدار باشد تا رعيت آسوده بخوابد.بايد گرسنه بسر برد تا بينوايان سير گردند.زيرا او هم يك نفر رعيت است كه مسؤوليّتى بس طاقت فرسا و خدمتى بسيار خطرناك بعهده گرفته است.

ص:169

چنين نمى كنند و از تكاليف خويش سرباز مى زنند،خداوند هم سقف زندگى را بر سرشان خراب ميكند.

دانشمند بى كردار،با روسياهى و پشيمانى بعذاب وجدان دچار خواهد شد و در مذلّت و نكبت جان خواهد داد.توانگر،تهى دست و مستمند خواهد گرديد،و همچون گدايان پريشان روزگار خواهد شد.

پادشاه،بچنگال انتقام اسير گشته از زندگى ننگين و رسواى خويش يكسر در آتش دوزخ فرو خواهد افتاد.

جابرا!اينجاست كه عمارت زندگى ويران خواهد شد و جامعه بفنا و نيستى محكوم خواهد گرديد.

ص:170

من انكر المنكر بالسّيف اصاب

ستمگر را با شمشير ادب كنيد

مردم تبه كاران را مى بينند و تبهكارى آن ها را تماشا ميكنند،امّا غالبا از نهضت و آشوبى كه لازم است بر ضدّ كار ناشايست بعمل آيد، بر كنار و خاموشند.

گروهى از پاك سرشتان كه شاهد معركۀ بيداد هستند،قلبا رنج مى برند،و زبان آنها نيز از شماتت بيدادگر خاموش نيست،ولى بر اصل ضعف نفس و سستى اراده عليه دشمنان خويش نمى جنبند.

اينها از سه خصلت نيكو كه لازمۀ آزاد مردان است،فقط يك خصلت را ضايع گذاشته اند.

عدّه اى از خونسردان افسرده دل در زندگى بقدرى جبان و وحشت زده اند كه حتّى از سايۀ خود هم مى ترسند.

اينها فقط در اعماق قلب با بيدادگر مخالفند،امّا جرأت نمى- كنند كه بوسيلۀ دست و زبان كارى صورت دهند من اينها را كه دو خصلت شريف،يعنى:عمل دست و زبان را ضايع گذاشته اين اندازه بزدل و هراسناك اند هرگز قبول ندارم.

دستۀ سوم آنهايى هستند كه بهيچ وجه با ستمگران مخالفت آغاز نمى كنند.نه با قلب و نه با دست و زبان.بديهى است كه اين جماعت

ص:171

از بزه و گناه ستمگران در محضر عدل خدا بدور نيستند و همچنين از كيفر و انتقام الهى هم معاف نخواهند بود.

در مقابل ظلم و ستم بايد فرياد كرد و آشوب برپا ساخت، اى آنانى كه از امر بمعروف و نهى از منكر بملاحظۀ رموز دنيا و خودشيرينى خموش مى نشينيد و هزاران عمل فجيع و كردار ناشايست را نديده مى انگاريد،بخداوند سوگند كه اين رويۀ پست و ننگين نه از مرگ حتمى شما جلو مى گيرد و نه بر روزى مقدرتان مى افزايد! بخدا بيهوده خود را پست و بى مقدار جلوه مى دهيد! برخيزيد،بجنبيد،مترسيد،ترس يعنى چه؟! بدون كوچكترين واهمه از لغزش،هر كس كه مى لغزد جلو- گيرى كنيد.و اگر مى خواهيد در اين عبادت بزرگ،يعنى امر بمعروف، نصيب كامل دريافت داريد،شاه ستمكار را از كردار ناسزاوارش نهى كنيد.و با دست و زبان و با قلب و اراده مخالفت خويش را ابراز داريد.

شما پيروزى را در نبرد از كجا شروع مى كنيد؟ در ميدان پيكار عليه دشمن،نخست دست پيروز مى شود،سپس زبان موفّقيت خويش را اعلام مى دارد،آن گاه دل اطمينان حاصل كرده بر پيروزى خود متّكى و معتمد مى گردد.پيروزى در مقابل بيداد هم ابتدا بايد عملا شروع شود،سپس بزبان آيد،آن گاه قلب شنايع كردار جنايتكار بيزارى ابراز نمايد.

ص:172

جامعه اى كه نيكوكاران را تقديس و تقدير ننمايد و سزاى بدكاران را در كنارشان نگذارد،در كوتاهترين مدّت بكيفر غفلت خود رسيده واژگون مى گردد.يعنى بزرگان و افراد نجيبش پست مى شوند و اراذل و اوباش در صدر قوم جاى مى گيرند.آن هنگام روز- روشن در چشم آن جامعه همچون شب تيره سياه و جانفرسا جلوه مى نمايد.

بايد بدانيد آنانكه از سويداى دل با ستمكاران دشمنى دارند، عناصرى صالح و سالم اند كه در محضر عدالت خدا معذور و محفوظ مى مانند.

آنهايى كه بوسيلۀ زبان هم عقيدۀ مخالفت آميز خويش را عليه بيداد اظهار ميكنند،از همفكران خاموش خود با فضيلت تر و فعّال ترند.

ولى سپاس و قدردانى،رادمردى و آزادگى ويژۀ آنانى است كه در اوّلين لحظه،در نخستين مرتبه اى كه ستمكار پست فطرت دست دراز ميكند و ظلم آغاز مى نمايد،دستهاى نيرومند و كارى خود را بسوى شمشير دراز كرده دادمردى و مردانگى را بحد كافى و كامل مى دهند،و دمار از روزگار آن سنگدلان ناپاك دين بر مى آورند.

آرى،اينها در حقيقت مجاهد فى سبيل اللّه و بندگان ناب خداوندند كه حقّ و عدالت را هدف خويش قرار داده در آن كوششهاى خستگى ناپذير جز رضاى پروردگار و دفاع از مظلومان منظورى ندارند.

حتما اين جماعت در فعّاليّت خويش پيروز و در نزد پروردگار محبوب و نازنين خواهند بود.

ص:173

كما تزرع تحصد

تو جو كشته اى،گندم نخواهى درود!

خداوند متعال در كتاب مجيد مى فرمايد:«تبهكاران اگر در زندگى ظالمانۀ خود فرصتى مى يابند،خشنود نباشند و اين مهلت را بر غفلت ما و عزت خود حمل نكنند،منتظريم كه آن جانهاى ناپاك تبهكارى خود را بحدّ كمال رسانند تا كيفر كردار خويش را بحدّ كامل دريافت دارند»خدا راستگو و وفاكار است.

ستم پيشه خود را آزاد و خدا را بيخبر مى پندارد و از پيروزى خويش در هر كردار ناشايست خرسند و مسرور است و شب و روز بعيش و نوش سرگرم.

ناگهان خشم خداوند مانند شعلۀ آتش زبانه زده دامن آلوده اش را با شرارۀ خاموش نشدنى خود روشن ميكند.

تيره بخت در اين موقع كه براى نخستين بار بديده بانى و بيدارى خداوند ايمان مى آورد،دست استرحام و تضرّع بدامن اين و آن مى اندازد و هيچكس قدمى بحمايتش پيش نمى گذارد.

پيشواز كنندگان بازپس برميگردند و ثناگويان قفل خموشى بر لب مى زنند،گروهى دهان باستهزا مى گشايند و دسته اى ناسزا و دشنام مى گويند،ستمكار آسيمه سر بر اين اوضاع عجيب نگ؟؟؟؟؟

ص:174

و از آتيۀ تاريك خويش سخت بيمناكست.

بجان عزيز خود سوگند مى خورم،آن كس كه اندرز شنيد و عمل كرد و ديده گشوده عبرت گرفت،در راه پيچيده و تاريك زندگى چراغ عقل بپيش دارد و دست خداوند بپشت سر اوست،او را ديگر غم گمراهى و بيم سقوط نيست.او ديگر بكمك و همكارى رفيقان نيمه راه نيازمند نيست،او ستمگر و نابكار نخواهد شد و از راستى و درستى پرهيز نخواهد كرد.

اى انسان!تا بكى از شراب غرور و خود سرى مست افتاده و تا چند در خواب عميق غفلت فرو رفته اى؟! سرى بردار و ديده اى بگشا،بحال پيشينيان بنگر و از عواقب خويش لختى بينديش.

گفتار پيغمبر نازنين(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را بدقّت گوش كن و از پرتو افكار آن جناب كه جهانى را خورشيدوش گرم و روشن كرد،تا حدود امكان بهره ور باش.

تو آن چنان كه با ديگران رفتار ميكنى،با تو رفتار ميكنند،و از آن تخم كه در كشتزار زندگى افشانده اى حتما ثمر خواهى برد.

در آن روز كه پاى بگهواره گذاشتى،رستاخيز تو آغاز گشته همچنان بگذشت روزگار رو بگورستان راه مى پيمايى،ولى خويشتن از اين مسافرت هولناك و از آن غمكده اى كه آخرين منزل هستى تست غافلى.

ص:175

از زبان قرآن مجيد اكنون ترا پندى چند دهم كه خوشبختى خويش را در دو جهان بدينوسيله تأمين كنى:

1-خداوند را به يگانگى و بيمانندى بشناس و تنها بر آستان جلال او پيشانى بندگى بر خاك گذار.

2-خود را بهلاك مينداز و روح بى آلايش خويش را بيهوده تباه مساز.

3-زنهار سرمايۀ دين را بعشق دنيا از دست مده و وجدان خود را در قربانگاه هوس بخون ميالاى.

4-مردم را با دو رو و دو زبان ملاقات مكن و بر آنچه مى گويى ثابت قدم و معتقد باش.

5-اى كه خود را بر همۀ جانوران برتر مى شمارى،اگر تنها هدف تو در زندگى خورد و خواب باشد از آن زبان بسته ها فروتر خواهى بود.

اى كه درندگان را بيدادگر و خونخوار مى دانى،تو اگر بيداد كنى چه نام خواهى گرفت؟ تو كه خود را همچون زنان جوانسال بپيرايه و زيور آرايش مى دهى،آيا هنوز هم نام تو مرد است؟! 6-آنكه بخداى ايمان دارد،اين سه خصلت را بحد نهائى داراست:

فروتنى،مهربانى،پرهيزگارى.

پس خود را بسنجيد

ص:176

فليعمل العامل فى ايّام مهله

اى كه دستت مى رسد كارى بكن!

خداوند متعال بر همه چيز محيط و از اسرار هركس آگاه است، كائنات مقهور ارادۀ اويند و چرخ و فلك سرگشتۀ مشيّت و تقديرش.

وى شما را ببازيچه نيافريده و بيهوده نگذاشته است،دوران فراغت و تندرستى در زندگى آدميزاده فرصتى است كه بايد بحدّ نهائى.

از آن استفاده شود،زيرا كه در چمن عمر هميشه بهار نيست و انسان پيوسته جوان و نيرومند نمى ماند.

روزگار پيرى و بيمارى نيز در پيش است،همان روزگار كه حرارت غريزى را در وجود انسان خاموش ميكند و نشاط عمر را در قلبش فرو مى نشاند.

همان روزگار كه موهاى مشگين و خوشرنگ را بمانند كافور سرد و سفيد مى كند.

آرى،همان روزگار.

هيچ خبر داريد كه خداى مهربان شما را در تيه جهالت سرگردان نگذاشته و سررشتۀ سعادت را در دستتان گم نكرده است؟جهان- آفرين راضى نشد كه آفريدگانش در كورى نادانى بسر برند و عمرى بيخبرى و گمراهى بگذرانند،پيغمبرانى برگزيد كه لوايح آسمانى

ص:177

را همچون مشعل هاى فروزان بدست گرفته صلاى هدايت در جهان انداخته اند.

بويژه پيامبر محبوب ما حضرت محمد بن عبد اللّه(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )كه واپسين برگزيدگان ايزد متعال است.

او قرآن مجيد را كه حجّت بالغۀ پروردگار است بر گيتى تلاوت كرده سياه و سپيد را بتوحيد و معاد باز خوانده و شرايع گذشته را بدان كتاب عزيز تكميل فرموده است.

ديگر براى تبه كاران دستاويز عذر نگذاشته و خيره سران را بخيره سرى وانگذاشته است.

آنچه را كه لازمۀ تبليغ بود،وفا كرد،و بقدرى كه پيغمبرى بزرگ وظيفه دارد با فداكارى و دقّت انجام داد.

بنا بر اين شما اى مسلمانان سر صدق و صفا گيريد و مغز خود را از انديشه هاى ناپاك تطهير كنيد.

1-از هوسهاى ناهنجار بپرهيزيد و بگرد ظلم و ستم مگرديد، بدانيد كه از روزگار عمر با همۀ افزونى جز مدّتى اندك باقى نمانده است.

زيرا غفلت و بى خبرى زندگانى طولانى را بسرعت ختم ميكند و طومار عمر را با عجله بهم مى پيچد.

2-آن قدر عنان نفس سركش را سست مكنيد،چون اين توسن سرمست وقتى كه لجام خود را اندكى سبك تاز يابد،مستى آغاز كرده

ص:178

سوار خويش را جابجا در پرتگاه نيستى و مذلّت فرو مى اندازد.

3-هيچ گناه را كوچك مشماريد،زيرا رفته رفته پردۀ شرم را از پيش چشمان با حيا دريده غفلت زده را در گرداب معاصى كبيره غرق و نابود مى سازد.

4-اى بندگان خداى!اگر خويشتن مى خواهيد و خود را دوست مى داريد،هم پروردگار خويش را اطاعت كنيد،زيرا عصيان كار در هر كردار ناشايست جز بخويشتن بهيچكس زيان نمى رساند،تا چه رسد كه گرد- گناهش بآستان كبرياى الوهيّت رسد! 5-بازرگان زيان ديده مغبون نيست،بلكه در حقيقت آنكه گوهر دين و ايمان خود را از دست داده زيانكار و مغبون است.

6-اگر مى خواهيد خوشبخت باشيد،هرگز خود را عبرت ديگران مكنيد،بلكه با دقّت از ديگران پند و عبرت گيريد.

7-رياكاران و اشخاص خودنما مشرك اند،زيرا كوچكترين خلل كه در صميميّت اراده و خلوص نيّت حاصل شود،خدايى نوين در سجده گاه رياكار مى گذارد.

8-با هوسرانان منشينيد و از دروغگويى و دورويان پرهيز كنيد.

راستى كه راستگو چه قدر محبوب و مورد اطمينان است و همچنان دروغگو منفور و مظنون! 9-از حسد بدور باشيد،زيرا حسودان پرهيزگار و عابد نتوانند بود.

ص:179

حسد آتشى است كه چون زبانه زند،ايمان را مانند هيزم خشك خاكستر كند.

10-هرگز در عمر شبى بگينه و عداوت بسر مبريد و هيچگاه ببدخواه كس قدم مگذاريد.

11-آن قدر دنبالۀ آرزو را دراز مكنيد،زيرا افزونى دلخواه آرزومند را مى فريبد و سرانجام بآرزويش نمى رساند.

ص:180

لا يقولنّ احدكم(اللّهمّ انّى اعوذ بك من الفتنة

از خداى مخواهيد كه خاموش مانيد

لذت زندگى در آشوب و غوغاى آنست دنياى خاموش شده بگورستان شبيه تر است كه هياهوى زندگى از آن شنيده نمى شود.

گوشه گيران كه از ترس لغزش و سقوط بكنج عزلت مى نشينند،در حقيقت زندگانى هستند كه پيش از مرگ همچنان زنده دفن شده اند.

اى خوش آن سر كه در او سودائى است و آن دل كه كانون شورش و غوغاست.جوانان زنده دل و با نشاط هرگز در جهان آسوده و آرام نمى نشينند.آنان پيوسته از آشوب و انقلاب هياهو و جنجال لذت مى برند،زيرا سير تكامل آنها در خانۀ هستى با فتنه و غوغا همدم و همراز است.

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در اين بيانيۀ حكمت آميز بدين مسألۀ بزرگ حياتى نگران است كه مى فرمايد:

جان و تن هر دو در زندگى ممكنست گسل و فرسوده شوند، آن از سنگينى اين و اين از پرواز آن بستوه آيد.

جان را بدانش و حكمت بياراييد و زنگ اين آيينه را با صيقل اخلاق ستوده و پندار پاك بزداييد،تا مراسم معاشرت را در اجتماع با بردبارى و صبر برگذار كنيد و در محفل همنشينان بحسن مشرب و لطف آميزش معروف گرديد،و در نتيجه بار زندگى را آسان

ص:181

بمنزل رسانيد.

تن را،بكار و كوشش واداريد و هرگز بسستى و خمود نگراييد،تا بقوّۀ فعّاليت و عمل همچون روح با نشاط و سبك باشيد و پرنده وار شايستۀ پرواز و طيران گرديد.

هرگز از خداوند متعال مخواهيد كه شما را از غوغاى زندگى بر- كنار دارد و با آرامش و سكوت از اين جهاد بيرون برد.

خدا راضى نيست كسى بهنگام مناجات بگويد:«خدايا مرا از فتنه بدور دار»،زيرا مرد خدا آن كس است كه قدم در پيكار هستى گذارد و نبرد زندگى را با پيروزى و پاكدامنى برگذار كند.

فقط در اين مبارزه لازم است كه مرام حق و حقيقت نصب العين باشد و با خلوص عقيده و طهارت وجدان پيكار در گيرد.

آيا شنيده ايد كه خداوند متعال در كتاب مجيد چه فرموده؟ «فرزندان و ثروت در زندگانى بشر فتنه است»،بنا بر اين اگر كسى از فتنه بگريزد بعبارت آشكارترى از هستى و حيات گريزان و بيزار است.

تيره بخت كه گنج عزلت مى گيرد و از هياهوى محيط فرار كرده بگوشۀ خموشى پناه مى برد،نمى داند كه فلسفۀ آفرينش و راز وجود چيست!او نمى داند كه براى گوشه نشينى و انزوا خلق نشده است،بلكه بايد بابقاء ناموس حيات در آشوب جهان شركت كند و همچون زندگان بجنب و جوش برخيزد،قامتى بيارايد و قدمى فرا گذارد.از بينوايى

ص:182

دستگيرى كند و نادانى را بدانش و كمال هدايت نمايد.

آرى،در غوغاى زندگى بيش از آنچه شكست و فساد پديد مى آيد،صلاح و عمران صورت مى گيرد.

اگر وظيفۀ آدميزاد در عالم بسكوت و خمود منحصر باشد، يكباره خداشناسان بايد از هم پراكنده شده هر يك بگوشه اى خزند و در گلوى دره هاى تنگ و غارهاى ژرف فرو روند و جهان را همچنان سرگشته و گمراه بگذارند و تنها گليم خود را از آب كشيده بحفظ جان خويش بشر را بدست غرقاب فنا و امواج نيستى بسپارند!...

من نمى گويم كه لجام گسيخته و خيره خيره خود را در ميان جامعه اندازيد و بيهوده آشوب و انقلاب برپا كنيد،اين عمل را نمى ستايم و بدان اجازه نمى دهم.

امّا گوشه مگيريد و خموش منشينيد و آسايش خود را بر رفع مظالم بندگان خداى و تصفيۀ اختلافات مردم ترجيح مدهيد.

ممكن است كه انسان بقسمت خود هم راضى باشد و از تقدير هم خرسند،امّا اين رضايت ايجاب نمى كند كه سرافكنده بكنجى بخزد و زبان بريده از گفت و شنود و خلط و آميزش آرام و بركنار ماند.

خداوند دانا مردان نبرد را در فتنه اندازد و بدينوسيله جوهر جانشان را آزمايش كند،تا بنگرد بردبار و صبور كيست،تا معلوم شود پرهيزگار و پاكدامن كدام،تا بنده را بروز رستاخيز بر خداى حجّت نباشد و كس در آن بازپرسى نيازموده قدم نگذارد.

ص:183

پس برخيزيد و دامن همّت بر كمر زنيد،بكوشيد و بجوشيد و غوغاى زندگى را برپا داريد.مرد باشيد و با دامن پاك و پندار عالى در صحنۀ نبرد قدم گذاريد تا هم از لذّت حقيقى حيات بهره بريد و هم بوظائف انسانيّت خويش قيام نماييد.

نه همچون زنده بگوران كه بر نفس خود اتّكاء و اعتماد ندارند و بهمين جهت از غوغاى زندگى كناره مى گيرند.

ص:184

افضل ما توسّل به المتوسّلون

محكمترين دست آويز

همه چيز دنيا زننده و كسل كننده است،جز زندگانى،ممكن است آدميزاد از شيرين ترين خوراكها سير شود و از فاخرترين لباسها بيزار گردد،امّا محال است كه از دست جان خود بتنگ آيد.

تيره بختان هر اندازه كه از طول حيات آزار بينند،باز بزندگى دلبسته و علاقه مندند.

هرگز ديده نشده كسى كه داراى مغز سالم و فكر صحيح است بمرگ خويش راضى باشد.

زندگى آن قدر دلاويز و مطبوع است كه خاطرات آن چه تلخ و چه شيرين گوارا و خواستنى است.

اما! امّا،زندگانى آن چنان نيكو است كه اگر با حكمت و دانش برگذار شود جهان را دقيقانه و عميق بازبين كند.

معنى حقيقى حيات،حيات قلب،حيات روح و دل زنده است.

زندگى آنست كه:چشمان كور را بينايى بخشد و گوش ناشنوا را باز كند.

زندگى آنستكه:تشنگى روح را از زلال علم و معرفت سيراب

ص:185

سازد و زنده را خدا صفت از همه چيز بى نياز و مستغنى دارد.

براستى معنى كامل حيات همين است،اگر شما از زندگى خويش بتنگيد،نقص از آن جاست كه فرشتۀ حيات را بصورت عفريتى هول- آور مشاهده مى كنيد.

روح رنگين بال بهشتى را با آلايش تهوّع آور و پست عداوت و كينه و حسد و بدبينى و ديگر صفات ناپسند بشرى در آغشته،بيخبر از كردار زشت خويش،آن زيبا فرشته را ناهنجار و كريه مى بينيد، اينجاست كه اهريمن ناپاك بر پيروزى خود و زبونى شما نيشخند مى زند.

لختى از كتاب مجيد پند گيريد و قانون مقدّس اسلام را در تهذيب اخلاق خويش بكمك برداريد.

اينك آن مرام پاك:

1-بخداى ايمان آوريد و پيغمبران پاكش را تصديق كنيد.

2-در راه دين اسلام و ناموس خويشتن از كوه هاى آتشين و درياهاى متلاطم بيم مداريد.

3-دورۀ اسلام و معانى انسانيّت و صميميّت و خلوص است، هميشه يكدل و ثابت قدم باشيد.

4-نماز بگزاريد،زيرا كه بر احساسات خداپرستى و دينداريتان گواه است.

5-زكاة بدهيد،چون بدينوسيله دارايى شما تطهير و اصلاح مى شود.

ص:186

6-در روزهاى مقرّر روزه دار باشيد كه همچون فرشتگان خود را از شهوات حيوانيّت برتر يافته كمال انسانيّت را در مذاق خويش احساس كنيد.

7-خانۀ خداى را طواف نماييد،تا عظمت روح حضرت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) را در غوغاى آن جماعت كه برهنه پاى و پريشان موى بدور حرم كعبه چرخ مى خورند،تماشا كنيد.

8-از خويشاوندان خويش دستگيرى و نوازش نماييد و رشتۀ رحامت را بدينوسيله محكم و پايدار سازيد.

9-چه پنهان و چه آشكار صدقه دهيد،زيرا يكى از گناهان شما مى كاهد و ديگرى پايان عمرتان را از مذلّت و بدبختى بدور مى دارد.

10-نيكوكار باشيد تا در پرتگاه پستى و نيستى فرو نيفتيد.

11-هرگز خداى را فراموش مكنيد،زيرا آن كس كه پيوسته بياد پروردگار است،ديدۀ بيدارش را در افكار و اعمالش ناظر ميداند، ممكن نيست به ناشايست دست زند.

12-قرآن بخوانيد و آياتش را همچون حكما به آهستگى و دقّت مطالعه كنيد،تا جهانى فراخ دامن را در آن چند ورق بيابيد.

13-از پيغمبر خويش پيروى كنيد،چون آن رادمرد،مردى و مردانگى را با خود تمام كرده و حقّ راهنمايى را تا آخرين جزئياتش ايفا فرموده است.

14-افسانه هاى قرآن بس شيرين و شنيدنى است،آن را بشنويد،

ص:187

امّا نه بصورت افسانه كه از گوشى فرو رود و از ديگر گوش فرا شود.

آن افسانه ها دنيائى پر از عبرت و حكمت است كه نيكبختان را دور انديش و عاقبت بين ميكند.

15-بدانچه نمى دانيد دست مزنيد،زيرا نادانان چنين ميكنند و همين عمل دليل نادانى ايشانست.

خدا مرا و شما را از كج رفتارى و نادرستى ايمن و محفوظ داراد!..

ص:188

اتّقوا سكرات النّعمة و اعوجاج الفتنة

بپرهيزيد كه در مستى نوش،نيش فتنه پنهانست!

دنيا دلبرى فريبنده و پرشيوه است كه عزمى آهنين و قلبى كوه- آسا بايد تا در مقابل عشوه هاى مهرانگيزش مقاومت كرده آشفتۀ زرق و برق و جلوه هاى دلبريش نگردد.

توانگران بايد آن چنان بقوّت اخلاق و نيروى تقوى آراسته باشند كه نوشانوش نعمت زمام خرد را از دستشان نربوده مستى مال هوش آنها را پست و ناچيز نكند.

حذر كنيد كه دست نعمت بخش،ديده اى بيدار و دقيق دارد كه بكوچكترين حساب داده هاى خود خواهد رسيد،و از ذرّۀ كاهى بروز بازپرس صرفنظر نخواهد كرد.

بهوش باشيد،شيرينى دنيا در آن وقت بخوبى احساس مى شود كه كام تلخ نوشان شيرين گردد و نواى بينوايان آماده شود.

هنگامى كه گرسنگان زياد شوند و تهيدستان در قسمت اعظم جامعه قرار گيرند،عفريت فتنه دورا دور بجانب ثروتمندان پيش آيد و چنگال و دندان بدان سيه روزگاران بيخبر بنماياند.

آشوب و هنگامه نخست مانند كودكى نوزاد ضعيف و بى مقدار است،ولى خرد خرد بگذشت روزگار قوى و تنومند گردد.

ص:189

ميمنه و ميسره تشكيل دهد و براى خيره سران مدهوش كمين- گاههاى مهيب گذارد و چاههاى ژرف و عميق باز كند.

در اين هنگام اجتماع بلرزد و هيأت توده مانند گاهواره تكان خورد،زيرا كه اكثريّت آن عليه توانگران بيرحم بنهضت پردازد و با وضعى ديوانه صفت از جاى بجنبد.

اى آنانى كه حق بينوايان برديد و مال بيوه زنان بربوديد،از اشك چشم درهم اندوختيد و از خون دل سكّۀ دينار زديد،بترسيد از آن روز كه در ديدگان اشك بخشگد و در سينه ها خون نماند.

اينجاست كه صاحبان اشك و خون بدنبال كالاى خويش بجستجو افتند و سود خود را تا آخرين پيكر در اين سودا مطالبه نمايند.

شما مالداران سست عنصر كه هراس خيانت همچون كابوس هولناك پيوسته در مقابلتان قيافۀ زشت خود را نشان مى دهد و يكدم راحتتان نمى گذارد و از نهضت مستمندان ستمديده در اوّلين حمله از پاى- در مى آييد و بزندگى پرخيانت و آلودۀ خود پايان مى دهيد،مسلّما توده در آن روز آسوده نخواهد بود و شيرازۀ اجتماع با اين همه آشوب و انقلاب سالم نخواهد ماند.

حتما خون بيگناهان نيز بخون تبهكاران آميخته خواهد شد،و فساد همه چيز بجاى صلاح در جامعه خواهد نشست،و اين مصيبت بزرگ كه قتل نفس و هتك حرمت اجتماع است،تنها از آن طايفه سر مى زند كه دزدى كردند و مال اندوختند و حقّ بينوايان را بزير پاى درسپردند.

ص:190

پس شما تا دير نشده بكار مردم برخيزيد و لختى سود خود را فداى سوداى ديگران سازيد،كانون فتنه مشويد و افعى انقلاب پرورش مدهيد كه هم در نخستين جنبش دندان زهرآگين خود را در پيكر شما فرو برد و دمار از روزگارتان برآورد.

كوشش كنيد كه بروز رستاخيز مظلومانه از خاك برخيزيد،نه مانند آن كسان كه دامن كفنشان بخون دل يتيمان و خوناب ديدۀ مسكينان آغشته و رنگين باشد.

اين قدر در جمع مال حرص مزنيد و اين همه در پايمال گردن حقوق مردم افراط منماييد.

مگذاريد كه لقمۀ مسموم حرام از گلوى شما فرو رود،چون خداوند متعال نام آن لقمه را آتش گذاشته است!شكم هاى آتش انبار چه زود خرمن هستى آتشخوار را خاكستر كنند و شرار فتنه و آشوب در جهان برافروزند.

در همه حال بخدا پناه مى بريم!

ص:191

يقتصر اذا عمل و يبالغ اذا سئل

در كار ناتوان،در مزد افزون طلب!

گمنامى از امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )تمنا كرد كه او را اندرزى چند گويد.

در اجابت تقاضاى او على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )چنين فرمود:

نخست بدانكه هرگز بدون كار دستمزد صورت نگيرد و ناكشته درويدن محال است.

بهشت مينو را ويژۀ آن كسان قرار داده اند كه در اين جهان با پاكدامنى و طهارت عقيده طومار زندگى را بپيچند و مراحل عمر را بپايان رسانند.

از آن رياكاران دروغزن بدور باش كه ظاهرى آرام و آهسته دارند، ولى در نهاد همچون عفريتى خونخوار بفرصت نشسته اند تا كى ساده- دلى بدام آنها در افتد و شيفتۀ فريب و نيرنگ آنان گردد.

خداوند مهربان ناكسانى را كه مى گويند و نمى كنند و پنهان مى دارند،سخت دشمن مى دارد.

اگر پرهيزكاران را دوست مى دارى،بايد در كردار به آنها اقتدا و پيروى كنى.

اگر از آلوده دامنان بيزارى،ناگزير دامن خويش را از هر آلايش و علاقه اى پاكيزه دار.

ص:192

خيره سران همين كه كشتى زندگى خود را اسير امواج سهمناك ببينند،دست تضرّع بدامن اين و آن زده بر آستان كبرياى خدا اشك ندامت مى ريزند.

امّا واى از آن روز كه بساحل نجات لنگر اندازند،چه آسان پيمان مى شكنند و چه زود خوى نخستين در پيمان ناپاكشان بيدار مى گردد.

مردمى افزون طلب و خودپسند كه در ظلمات معاصى و شهوات پرتو عرفان و حقيقت مى جويند و هر چه بيشتر بر گناهان خود مى افزايند،سراب اميد در چشم اندازشان بيشتر لمعان و درخشش دارد،آن چنان پست فطرت و شسته آبرويند كه دست سؤال و گدايى آنها پنهان و آشكار بر در اين و آن دراز است.

تا مى ربايند مدح و ثنا خوانند،همين كه يك بار رانده شدند،در منتهاى وقاحت زبان بدشنام و ناسزا مى گشايند و ممدوح خود را بالاتر از مبالغه،مذمّت و لعنت ميكنند.

نه در ستايش و تمجيدشان ايمان و خلوص است و نه دشنام آنها بر پايۀ عناد و دشمنى قرار دارد،همواره دوست مى دارند كه بر آستان ملوك و امرا سر ذلّت فرو آورند و بر سر سفرۀ رنگين توانگران شكم سير كنند.

از مستمندان سخت رنجور و بيزارند،زيرا در كلبۀ گلين و كاسۀ چوبين آنها هدف خود را نمى بينند.از خلق مى ترسند،ولى از خدا اندكى

ص:193

انديشه و هراس ندارند.دين مى فروشند،عقيده عوض ميكنند،مناعت نفس و شرافت را موهوم مى دانند،بر هيچ ناموس و آيين احترام نمى- گذارند و در نظر آنها از هر چيز سبكتر ايمان و از هر كس زيان كارتر راستگوست.

توبه مى كنند،اما واى بر آن كس كه بر توبۀ گرگ مردم خوار اعتماد كند.

اشك مى ريزند،ولى آتش حرص و كينه در كانون سينه شان همچنان مشتعل و فروزان است.

زنهار با چشم رأفت بدانها منگريد و بر مسكنت و عجزشان ترحّم مكنيد،زيرا اين قوم از عطوفت و نوازش كوچكترين سودى كه مى برند نوازندۀ مهربان را بدندان درندۀ خويش پاره پاره ميكنند.

تو،هر آنگه خواهى بنده اى پاك و پارسايى پرهيزگار باشى،بايد صفتهاى ناستوده را بر انديشۀ خويش عرضه كنى.

اگر در حقيقت از آنچه ناكسان بى شرم ميكنند،شرم دارى،و اگر از سويداى قلب اين كردارهاى ناشايست را شايسته مى دانى،بر تو مباركباد كه در دو جهان رستگار و عزيز خواهى بود.

ص:194

هلك خزّان الاموال و هم احياء

توانگران مردگان متحركند!

كميل بن زياد(پارساى معروف)مى گويد:امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) روزى دست بدست من داده با خود بصحرايم برد.وقتى كه كمى از شهر و غوغاى شهرنشينان دور شديم،آهى سرد كشيد و سپس فرمود:

اى كميل!قلبهاى مردم همانند ظرف است،بزرگ و كوچك دارد و البتّه آن قلب كه از همه وسيعتر و پر گنجايش تر است از همه بهتر خواهد بود.

اى كميل!آنچه را كه اكنون شنوى بخاطر بسپار و بدان كه در هر عصر مردم،از سه گروه بيرون نيستند.

1-دانشمندانى كه بنور علم خويش قوم را هدايت ميكنند.

2-دانش آموزانى كه پابپاى علما راه زندگى را بپايان مى رسانند و سرانجام بمنزل مقصود مى رسند.

3-حيرت زدگانى مانند حشرات سست عنصر و بى دست و پا بهر طرف كه امواج نسيم دامن مى كشد حمله ميكنند و هيچ در زندگى هدف ندارند.

كميلا!علم از مال بهتر است،زيرا دانش خدمت گزار دانشمند

ص:195

است،ولى توانگر ناگزير است از مال خويش نگهدارى و پاسبانى كند.

دانشمند هر قدر از دانش خويش ببخشد،بر معلومات خود مى افزايد.

اى مرد!علم نعمت بزرگى است كه در زندگانى تاج افتخار و پس از مرگ يادگارى درخشان خواهد بود.

كميلا!توانگران هم در زندگى مانند مردگان سرد و بيروح اند، ولى دانشمندان بجاودانى دنيا جاويد و پايدار مى مانند(در اين موقع بسينۀ پرحوصلۀ خويش اشاره نموده فرمود:) اينجا مخزن اسرار است،ولى حيف كه سينه اى لايق و قلبى پاك و وسيع نمى بينم تا جواهر افكار خود را بخزانه اى ديگر بسپارم.

چرا،بعضى اشخاص تند ذهن و زيرك مى يابم كه مى توانند بخوبى مقصودم را دريابند،ولى حيف كه دينشان آلت دنياى ايشانست،ولى حيف كه علم را سرمايۀ تجارت و شهوترانى مى دانند.

كلمه اى چند مى آموزند و در ميان قوم سركشى و خيرگى آغاز مى كنند.درمى چند،بدست مى آورند و آن را دام دزدى و خيانت قرار مى دهند.

شمشير بر كمر مى بندند و تاج بر سر مى گذارند،آن گاه همچون راهزنان ديو سرشت و پست فطرت بر اين و آن مى تازند.مال مردم مى برند و خون انسان مى نوشند،شهوت تموّل و حرص ثروت مانند آتش چنان در كانون قلب پليدشان زبانه مى زند كه با خاكستر كردن جهانى باز هم

ص:196

شعله ور و روشن است.

نه،اينها براى حفظ اسرار لايق نيستند،اينها شايستۀ سرورى و سلطنت نخواهند بود.

آدميت ندارند تا آدميان از آنها اطاعت كنند.

دين ندارند كه امانت و مال و گوهر و ناموس بديشان سپرده شود.

باين طايفه اگر اسرار حقيقت در ميان گذاشته شود،بامانت خيانت شده است و فرشتۀ علم در قربانگاهى بس آلوده و پست قربانى گرديده.

اما! امّا،گروهى كه پاكدل و ستوده سيرت اند و در هر عنصر هم با كمى عدّه و قلّت عدد در زواياى پيچيدۀ جهان همچون روشنان آسمانى مى درخشند،هميشه دلخسته و سر شكسته اند.روحى توانا و استخوانى محكم دارند كه پنجۀ رويين روزگار حريف نيست آن ستونهاى كوه طاقت را درهم شكند.

آرى،آنها،همانا طرفداران با وفاى حقّ و حقيقت اند،آنها مرد پيكار و حريف نبردند.

آنها با عدّۀ كم خود هميشه پيروز و با سرشكستۀ خويش درمان دل بينوايان و پشتيبان تهيدستان مستمند خواهند بود.

اين پرهيزگاران خوش كيش و پاكدين،با دست طاهر خود بر سينۀ تبهكاران خواهند زد و زمام امور را بكف خواهند گرفت.

از آنچه ستمگران مى ترسند،آنها نخواهند ترسيد،و آنچه را كه

ص:197

ديگران دشوار مى گيرند،در نظر آنان بس سهل و آسان جلوه خواهد كرد.روح پاكشان مانند شاهباز آسمان پيما دمبدم بعالم بالا اوج مى گيرد،اگر چه جسم آنها در زمين بكار و فعّاليّت مشغول است.

آرى،همين ها ودايع پروردگارند كه بگنجور آفرينش سپرده شده اند،وه كه چه شيفتۀ ديدار ايشانم،آه كه چه آرزومند پيروزى ايشان! اى كميل!هر موقع كه قصد مراجعت كردى،بازگرد،با تو كارى ندارم.

ص:198

شرف مكارم الدّنيا،درك فضائل الآخرة

رستگارى در دو جهان

1-بر كسانى كه دامنى پاك و وجدانى آسوده دارند،لازم است گنهكاران را با نظر لطف و رحمت بنگرند و در كردار آلودگان ديدۀ انتقاد و عيب جويى باز نكنند.

خداوند مهربان بر بندگانى كه بى آلايش و معصومند،نعمتى بزرگ و بى منتها ارزانى داشته كه آن عصمت و عفّت ايشان است.

بديهى است كه در مقابل اين نعمت شكرى هم بر آنها واجب كرده كه از اداى آن گزير نيست.

خوبست كه نيكوكاران بنام سپاس و تشكّر از نعمت عصمت بر تيره بختان گنهكار شفقت و نوازش روا دارند و آنها را با زبان زشتگو و دلخراش نرنجانند.

امّا! اما،بايد دانست كه تبهكاران و درندگانى كه بصورت بشر در ميان جامعه افتاده و با قيافه هاى متين و آرام خود جهانى را بلع ميكنند و خون مشتى بينوا را تا آخرين قطره بحلق خود مى- ريزند،مستحق هرگونه سرزنش و توهين و سزاوار سخت ترين انواع مجازات و كيفرند،بلكه ترحم بر اين پلنگان تيز دندان در

ص:199

حقيقت ستمكارى بر گوسفندان مسكين مى شود.

بغيبت كنندگان بگوييد.شما كه بقول خود بى گناه و معصوميد، آيا باين نكته توجّه داريد كه غيبت در حدّ خود گناهى بزرگ و غير قابل بخشايش است؟ ممكن است كه خداوند گنهكاران را عفو كند،ولى گناه غيبت آنها هم چنان بر گردن شما باقيمانده در رستاخيز روسياه و شرمسارتان برانگيزاند.

پس بهتر آنست كه بجاى غيبت ديگران،ديده بعيب خود باز كنيد و اگر نعمت عفّت بر شما ارزانى است،سپاسگزار و شاكر باشيد.

2-انسان در زندگى اجتماعى از دوست بى نياز نيست،و از آن جايى كه نعمت دوست بس گرانبها و شريف است.بيشتر دستخوش آفت و حادثه ميباشد.

آفت دوستان صميم،مردم سخن چين و دو جاگويان بى آبرويى هستند كه از نزاع و جدال دوستان لذّت مى برند.

ممكن است هزار تير از چلّۀ كمان پرواز كند و يكى بر هدف نخورد،امّا زبان خطاكاران سخن چين هميشه با پيروزى مقرون و دمساز است.

سخن چينان كه چشمانى آلوده و قلبى ناپاك دارند،از صميميت ديگران رنج مى برند.

ص:200

همچون بيمارى كه براى درمان خود بهر وسيله دست مى- آويزد،سخن چين هم در جدايى و تفرقۀ بين دوستان زحمت مى- كشد،تا مگر درد حسد و نفاق را در نهاد پر ملعنت و ناپاك خويش تسكين بخشد.

بنا بر اين هرگز بگفتار سخن چينان گوش مدهيد و از معاشرت ايشان خوددارى كنيد.

بين حقّ و باطل چهار انگشت فاصله است،و اين مسافت كوتاه را هميشه در قضاوتهاى دوستانه رعايت نماييد.

(در توضيح فاصلۀ حق و باطل امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )انگشتها را بين چشم و گوش خود قرار داده چنين فرمود:) آنچه را كه بچشم ديده ايد،باور كنيد،ولى از قبول شنيده ها تا حدودى سرباز زنيد.

3-گروهى كه نعمت خداوند را بيهوده مصرف ميكنند،و حقّ را در محل خود نمى گذارند،در زندگى جز ستايش گزاف آميز مشتى پست فطرت و تحسين بيهوده از جمعى مردم نادان و رذل بهرۀ ديگرى نمى برند.

اين مردم احمق خون دل ديگران را در كام پيروان منافق و فرومايۀ خود مى ريزند،با آنكه شكرانۀ نعمت و اقتدار آنست كه از زير دستان مستمند نوازش شود و اقوام فقير و بيچاره از آن ثروت و مال بهره ور گردند.

ص:201

رادمردان تا هر جا كه در خدمت بمردم بينوا مشقّت و دشوارى بينند،باميد رضايت پروردگار متعال و نام آبرومند و پرافتخار لحظه اى از فعّاليّت و كوشش باز نمى نشينند و از زحمات خود لذّت مى برند و بدينوسيله در دو جهان رستگارى و آسايش را براى خويش تأمين مى نمايد.

ص:202

عباد اللّه انيبوا الى ربّكم

اى بندگان خداى،هم بسوى خدا برگرديد

باران نيامده بود و مردم در بارۀ آن همه چيز مى گفتند و همه حدس مى زدند،ولى فراموش كرده بودند كه ممكن است دود آه مستمندان بصورت مهى غليظ سطح شفاف آسمان را پوشيده و از فرو ريختن باران مانع شده باشد.خطابۀ زير را امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين هنگام ايراد فرمود:

اين بساط رنگين كه در زير پاى شماست و آن سقف نيلگون كه بگوهرهاى تابناك اختران مرصّع است و بر بالاى سرتان سايه افكنده،بدست قدرت خداوند متعال ساخته و پرداخته شده است،و اين پرده هاى پرنقش و نگار شاهكار آن استاد هنرمند ميباشد.عوامل طبيعت كه بنظر شما مغز و ادراك ندارند،حس نمى كنند،شاعر و متفكّر نيستند،بيش از آنچه كه بتوانيد تصوّر نماييد،پروردگار شما را اطاعت و بندگى ميكنند.

كرۀ زمين كه در جوّ بى پايان معلق است،چرا بكردار گويى غلطان سقوط نمى كند؟! كدام دست توانا گنبد پيروزه گون آسمان را بدون ستون بر- افراشته از فرو افتادنش بر جهانيان ممانعت مى نمايد.

ص:203

اين كه زمين و آسمان كمر بخدمت بسته در پرستاريتان گرم كار و كوششند،شما را دوست نمى دارند و عاشق دلباختۀ شما آدميزادگان نيستند،نه از فرط كرم و جوانمردى چنين مى بخشند و نه در اثر دلسوزى و مهربانى شما را در پناه خود گرفته اند.

اينها از طرف گردانندۀ چرخ زندگى و زمامدار عالم هستى يعنى خداوند متعال فرمان دارند كه چنين كنند و چنان باشند و ايفاى اين وظائف سنگين نتيجۀ امريست كه از درگاه ابديّت صادر شده آنها در منتهاى خضوع و بندگى بايد مطيع باشند.در آن هنگام كه بندگان خداى پا را از گليم بندگى و طاعت بيرون گذارند و سر ناسزا و خيره- سرى در پيش گيرند،كم كم ارادۀ پروردگار چنين مقتضى مى داند كه توسن آرام و مطيع زمين،سركشى آغاز كرده جهان را مانند گهواره متزلزل و لرزان سازد،و آسمان بخشنده،و گوهر بار،بخيل و نامهربان گردد.

اينجاست كه كشتزاران خشك و پژمرده مى شود و بركت از كار و زحمت كارگران سلب مى گردد.

اينجاست كه دست رحمت خداوند در آستين مصلحت پنهان شده بر دريچۀ روزى بندگان قفل غضب مى خورد.

چرا؟ براى آنكه گنه كاران توبه كنند و بيدادگران از انديشه هاى نارواى خود بازگشته بكردار شنيع خويش خاتمه دهند.

آرى،تا چشمهاى ناپاك و چهرگان آلوده بمعصيت،با شك تضرّع

ص:204

و عرق خجلت پاك نگردد.درهاى رحمت آسمانى بر روى اهل زمين باز نمى شود.

يگانه چاره در بليّات و مصائب روزگار،پوزشخواهى از گناهان است كه در ايّام آسايش و نعمت مردم انجام مى شود.مگر نخوانده ايد كه خداوند در قرآن مجيد چه فرموده است؟ «از پروردگار آمرزش خواهيد،تا درهاى بستۀ آسمان را بر روى شما باز كند و بر نسل و ثروت شما بركت بخشد،زيرا كه او آمرزنده و مهربانست».

در اين موقع امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )دستهاى قوى و مردافكن خود را همچون درويشان،مستمندانه برافراشته و با خداى خود چنين گفت:

اى كسى كه از پدر دلسوزتر و از مادر مهربان ترى! اى كسى كه گنه كاران از دست اعمال خويش بدامن تو پناهنده ميشوند! خداوندا!كودكان معصوم ما از تشنگى مى نالند و حيوانات زبان بسته گلوى خشك و جگر تفتيده دارند.

ما از سختى روزگار و فشار قحطى بستوه آمده سر بر آستان جلال و عظمت تو گذاشته ايم.

خدايا!فراخناى جهان در چشم ما سخت تنگ و باريك جلوه ميكند و بار زندگى بر دوش ما فشارى طاقت فرسا مى آورد.

خداوندا،از چهار طرف راه چاره بروى ما مسدود است و جز تو پناهى نداريم.

ص:205

خدايا!چنان كه باران رحمت بر ما فرو ريزد و زمين سوخته و تشنۀ ما سيراب گردد،چمنهاى زرد رنگ و پژمرده سرسبز و خرّم شوند و درختان عريان بار و برگ برآورند،روزى ما فراوان گردد و ارز ما تنزّل كند و نعمت و بركت بر همه چيز ارزانى شود.

انك على ما تشاء قدير.

ص:206

لا يخدع اللّه عن الجنّته

خدا را نمى توان فريب داد!

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در ايام خلافت خود،پس از انجام امور كشور، با همان لباس ساده و بى پيرايه در بازار گردش ميكرد و اين آيت شريف را از كلام مجيد به آواى بلند تلاوت مى فرمود:«پيمانه و ترازوى خود را اصلاح كنيد و امور داد و ستد را بدقت انجام دهيد و مشتريان خود را در معامله متضرر و مغبون مسازيد و بدين رفتار شنيع بر روى زمين فتنه و فساد روا مداريد»،ولى اين خطابه را بويژه راجع ببازار و بازرگانان ايراد فرمود:

اى بندگان خداى!شما و هر چه كه آرزو داريد در اين دنيا ميهمانانى هستيد كه پيش و دنبال ميهمانسراى خود را ترك خواهيد گفت و با جهانى آمال و اميد در دل خاك دفن مى شويد.

در آنجا،در گور تيره و تنگ از كردارتان بدقّت بازپرس مى شود.

و اگر وامى در اين جهان بر گردن گرفته و بسراى جاودان شتافته ايد، سنگينى و رسوايى آن را بحدّ كمال احساس خواهيد كرد.عمرى كوتاه و زودگذر كه بسرعت برق رو بمرگ مى رود،جهانى پرفتنه و آشوب كه گهواره آسا مرتعش و لرزان است.

خير و بركت بدنيا پشت كرده و نكبت فساد عالم را در آغوش كشيده است.شيطان هم با همۀ وسائلى كه در دست دارد،بگمراه كردن مردم

ص:207

پرداخته است.

روزگارى سخت تاريك و وحشتناك است كه از هر جانب ديده مى گشاييم تهيدستان را در پريشان ترين احوال مشاهده مى كنيم و توانگران را با حرارت عجيبى بدنيا دلبسته و علاقه مند مى نگريم.

بخيلان پست فطرت و نانجيبى كه حقوق بيچارگان را با قلاّبهاى آهن و پولاد حبس كرده بدين عمل ننگين و شرم آور بر دارايى خود مى افزايند،و در حقيقت وامدار فقراى محيط خود مى باشند.زيرا اگر آنچه را كه خداوند بمنظور بى نوايان در مال ثروتمندان حق و حساب معلوم كرده بپردازند،هرگز يكتن تهيدست در هيچ شهر ديده نمى شود! اين متمرّدان خيره سر را ببينيد كه باحكام خداوند و نصايح بليغ و سودمند پيشوايان پاك،گوش فرا نمى دارند و خود را براى اصلاح و نيكوكارى آماده نمى سازند،چنانكه گويى كرند!! اى آزادمردان!شما كجاييد؟ آرى،كجايند آن عناصر صالح و نيكوكار،آن بخشندگان ابر- صفت كه عالمى از فيض وجودشان سرسبز و خرم بود؟! آنهايى كه در كسب و كار خود،در پيشه و حرفۀ خويش،حلال كار و با تقوى بوده اند و دين خود را از همه چيز بيشتر دوست مى داشتند و بموقع خود عالمى را در راه عقيده و ايمان خويش فدا مى كردند! افسوس كه از جهان رخت بربستند و دنياى ناپايدار را كه بوجود

ص:208

آن جوانمردان سخت نيازمند بود ترك گفتند.

شما بازماندگان همان آزادگانيد و اين چيست كه شيمۀ پاك و رفتار درخشان آنها را در شما نمى بينم؟ گروهى دزد و غارتگر روح خبيث شيطان را در پيكرى آدم- صفت و قيافه اى حقّ بجانب پنهان كرده و نماى ظاهر فريب خود را در خيانت ديگران وسيله قرار داده اند.

شگفتا،شما مى پنداريد كه بهشت زيباى خداوند را مى توان بمكر و حيله بدست آورد و همچون پروردگار كسى را مانند مشتريان ساده دل گول زد.

شما مى خواهيد كه دوستى خدا را با اين سر و وضع ژوليده و مكر آميز بخود ببنديد و از اولياء اللّه و مقرّبان درگاه ايزد متعال باشيد،پس:

«إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» هرگز چنين انديشه مكنيد،زيرا خداوند را نمى توان فريب داد و جز بوسيلۀ طاعت و بندگى نمى توان رضايت حضرت الوهيّت را جلب كرد.

خدا لعنت كند تبه كاران ناسزا و خائنينى را كه براى مردم قيافه گرفته به آنها امر بمعروف و نهى از منكر ميكنند در حالتى كه بهر چه منكر است آلوده و از هر چه معروف است بدورند.

ص:209

استعيذوا باللّه من لواقح الكبر

كما تستعيذونه من طوارق الدّهر

از تكبر و خودستايى بخدا پناه بريد،آن چنانكه

از حوادث جهان بدو پناهنده مى شويد

در اين خطبه كه معروف به قاصعه است امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )از عادات جاهليت سخت بانتقاد مى پردازد،و با طولانى بودن ترجمه اش حتى المقدور باختصار پرداخته شده.

اهريمن خود خواه و خيره سر گوهر آدميّت را رايگان و ناچيز انگاشت و در مقابل وظيفه گردن كشى آغاز كرد و سرانجام بگردن در آمد.

نخست آن عفريت بدمنش و ناپاك روش نارواى كبر و نخوت را بجهان آورد و بر آزادگان بنى آدم چند افسون و افسانه خواند تا جمعى همچون خويشتن در ميان آنها پديدار كرد.

اين نازكنان را كه اكنون پاى بند مفاخر موهوم مى نگريد سنّت نفرت انگيز طبقاتى را از مكتب شيطان آموخته و از او درس خودپسندى و خويشتن دوستى فرا گرفته اند.

تيره بختان بيجهت خود را عزيز مى پندارند و بار سيادت و

ص:210

احترام خود را خواه و ناخواه بر جهان تحميل مى كنند،با آنكه از هر گونه صلاحيّت در برترى و بزرگى تهى نهاد و درويشند.

آنكه آدم آفريد و عالم پديد آورد،كاخ عظمت و جلال خود را بر دوش عرش گذاشت و مهر و ماه را ببندگى خويش روشن- روى و سرافراز فرمود،بر بندگان خود همى بعطوفت و مهربانى بنگرد و به آنها در حقوق و وظائف طريق مساوات گيرد،چنانكه حقّ خود را بر بندگان اطاعت قرار داد و حقّ بندگان را بر خويش بهشت جاودان و آغوش مغفرت پس اين ناز پروردگان خودخواه چه مى- خواهند و در برابر ناموس الهى چگونه بر مشتى موهومات و خرافات بناى افتخار و شخصيّت گذارند و ديگران را با نظر كبر و غرور بنگرند.

زنهار،زنهار،اى بندگان خداى هرگز گرد هرزه،گرد هوس مگرديد،و از اهريمن جهل و نادانى دورباش كنيد.

ملل گذشته و امم پيشين را درس عبرت قرار دهيد كه از ناز و نعمت،از كبر و نخوت سودى نبردند و همچنان دستخوش خودخواهى و تشخّص موهوم خويش گرديدند.

الا اى ملت اسلام!بر ارادۀ خويش متكى باش و آبروى پربهاى خود را برايگان بر خاك راه مريز.

بآن مهترى كه بر اصل رذالت طبع و پستى فطرت همى خواهد برتو ناز بفروشد و با آن كس كه متكبر و خودپسند است،سخت متكبر

ص:211

و خودپسند باش.

اينان،اين دون پايگان سزاوار مهى و مهترى نيستند كه از فروتنى و تواضع ديگران سوء استفاده كنند و در جهان خيرگى و سركشى پيش گيرند.

نانجيب وقتى كه سرى در مقابل خود آويزان و خميده بيند پندارد كه همى گران و بزرگ شده است.اشتباه كند و جوهر خود را بر جوهر ديگر آدميزادگان امتياز بخشد و براى خويشتن تعيّن و مقام قائل گردد،آن گاه بر سرهاى افكنده و گردن هاى متواضع رحم نكند و سراسر را با شمشير از پيكر بدور دارد.

پس همين كه در مهتران خويش گردنى بيش از حدّ شايستگى افراشته بينيد،زنهار،زنهار گردن خم مكنيد و تا آن عفريت خيره سر، روزگار بر شما سياه نكرده روزگار بر او سياه كنيد و سر آسمان ستايش را آغشته بخون با خاك تيره پست نماييد.

اى بندگان خداى!گوش فرا داريد كه قرآن عزيز مى فرمايد:

«بنى آدم را از نر و ماده آفريديم و امتيازات قبايل را فقط بمنظور نژاد و نسل برقرار كرديم،هيچ كس را بر ديگرى فضيلت و حرمت نيست جز بتقوى».

قرآن،آيين احساب و افتخارات خانوادگى را كه مولود دوران جاهليت و فترت بشر بود،برانداخت و نظام نيكوى مساوات و برابرى را جاى آن بنا گذاشت.

ص:212

پس چاپلوسان ننگين كه در برابر متكبّر خاضع و لرزان جلوه ميكنند،نخست شرف اسلام و سپس شرافت نفس را بياوه و بيهوده از دست مى دهند.

واى بر آنها كه دنيا را سياه و ننگين و آخرت را سياه تر و ننگ بارتر بجهت خود تمام ميكنند.

واى بر تو اى متكبر،اى خودستا،اى خودپسند.

اى كه بروزگار پريشانى و مذلّت،بيچاره اى و هنگام دولت مغرور،اگر خداوند متعال بنده اى را شايستۀ كبر و عزّت مى دانست، همانا پيغمبران از همه شايسته تر و لا يقتر بوده اند.

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ناموس الهى،محمد افسر پيامبران و پيشوايان بزرگ خداپرستى و توحيد،محمد برجسته ترين نوابغ جهان و طراز هستى و آفرينش.

او همچون بندگان زر خريد متواضع و سرافكنده بود،يا بندگان سياه و زبون مدينه بر خاك مى نشست و سر سفرۀ ناچيز آن ها ميهمان مى شد.

از شدّت فروتنى بر الاغ برهنه سوار مى شد و ديگرى را رديف خويش سوار ميكرد.

اين همان محمد است كه آيين مساوات را از آسمان فرود آورد و و قانون سنگين طبقات را حذف و ملغى فرمود.

همين محمد كه اين چنين با رعيّت خويش دوست و مساوى بود،

ص:213

گردنكشان عرب را ذليل كرد،و سر سرفرازان جهان را بر خاك و خار كشيد.

بياد پيكارهاى خونين آن عصر افتادم كه اشراف قريش را دسته دسته در برابر مسلمانان گردن مى زدم.و آن سرهاى رياست- طلب و سرورى خواه را با همين شمشير كه مى نگريد در موج خون غرق مى كردم.

بگردنكشان اهريمن خوى حديث موسى و فرعون بخوانيد كه پشمينه پوشى،عصا بدست،خداوند مصر را بعبادت خداوند جهان دعوت كرد.

آن خيره سر كه تاج و تخت،حشمت و دولت خود را با قيافۀ درويشانۀ موسى برابر كرد،سخت بخنديد و با لهجۀ مسخره آميز گفت:«چه مى شد اگر فرستادۀ خداى هم مانند سفراى شاهان طوق زرين برگردن داشت و كمر گوهر دوزبر ميان مى بست.» چيزى نگذشت كه سفير پشمين جامه با عصاى خويش ملّت يهود را از مصر بيرون برد و صاحب تاج و تخت در سينۀ خروشان نيل غرق و نابود گرديد.

واى!خدايا،چرا پند نمى گيرند؟چرا اندرز نمى شنوند؟چرا از گذشتگان درس عبرت نمى خوانند؟چرا؟...

بخدا پناه مى برم من و بخدا پناه ببريد اى مسلمانان،از عاقبت ظلم و نتيجۀ تكبر كه اهريمن فريبكار بدين وسيله دمار از روزگار بنى آدم

ص:214

برآورد و از فرزندان بشر بسختى انتقام كشد،دنيا را ناچيز سازد و دين را تباه كند.

زنهار،اى بندگان خداى كفر نعمت مكنيد و الطاف خداوند را هم بخداوند باز مفروشيد كه سخت در اين سودا زيان مى بينيد،تكبّر و نخوت سرچشمۀ رذائل و كردارهاى ناستوده است و اين ارمغان نامبارك را پيشواى خودپرستان،شيطان،از آن جهان باين جهان آورده است.

پروردگار متعال نماز را بر بندگان واجب ساخته و مقرر فرموده است كه:نمازگزار شريفترين اعضاى خود را بر روى خاك فرو گذارد، بدين وسيله از منتهاى عجز درويشى خود بدرگاه حضرت بيچون حكايت كند.تا بر پيشانى نيازمندان كه از عرق شرم گوهر آبروى بر خاك مى ريزند و سر تواضع پيش مى آورند ترحّم كند و زيان مستمندان روا ندارد.

بشرى راضى نشود همانند خود را ذليل و بيچاره بيند،تا از حقارت و سرافكندگى نوع خويش لذت نبرد.

بخدا،آن كس كه بازوى توانا و پنجۀ مردافكن بمردان نبرد داد، نداد كه با آن بازوان لاغر را درهم شكنند،نداد كه استخوان ضعيف را خاك كنند،نداد كه تعدّى و ستم روا دارند.

آنكه توانگر را توانگر كرد،از او همى خواهد كه بدرد درويشان رسد و دست تهى دستان فرو گيرد.

مال و ثروت شما،جوانان رشيد شما،اقتدار و تسلّط شما و

ص:215

بالاخره آن همه مواهب و امتيازات كه بشما اعطا شده گروهى از آن محروم مانده اند،آزمايشى است كه ناسرگان را از ناب تشخيص دهد و پاكان را از ناپاك بدور دارد.

براى اينست كه وسعت حوصله و لياقت آدميزاده آشكار شود.

آيا خداوند زر شايستۀ آن باشد كه زر بكف گيرد و زور بكس روا ندارد؟ آيا توانا مى تواند كه ناتوان را نيازارد و دل مستمندان بخون نكشد؟ آيا آنكه سواره است،بر پيادگان شفقت روا همى دارد و بر پاهاى پر آبله رحمت همى آورد؟ اينست كه حكمت ابديت يكى را كارفرما و ديگرى را كارگر قرار داد،يكى را شاه و ديگرى را ملّت نام گذاشت.

اين يك را بى نياز و آن ديگر را نيازمند فرمود و الا چونست كه اين ترجيح و امتياز در محصول آفرينش تقرير شده و همانندگان بدين پايه بفراز و فرود افتادند؟ نيست مگر امتحان؟ در اين موقع متكبر از فلسفۀ بهت آور خلقت بيخبر باشد و خود را بر خداوند بزرگ بسى بزرگتر و عزيزتر عرضه كند بديگران جور روا دارد و بر بينوايان تعدّى و ستم آغاز نمايد.

اهريمن غرور و نخوت،ناشايسته هاى او را سخت زيبا و دلربا

ص:216

در چشم اندازش جلوه گر كند و با همۀ نخوت و تكبّر او را باز هم بخود پسندى تشنه تر سازد تا در نزديكترين فرصت پيمانه اش را لبريز كرده دمار از روزگار منفورش بر آورد و با بيچارگى او را بر خاك مذلّت اندازد!شيطان را بنگريد كه حين بازپرسى با خداى خود چه گفت:

«پروردگارا!مرا از آتش آفريدى و آدم را از خاك،آيا سزاوار است كه جوهرى گرم و روشن در برابر عنصرى سرد و سياه سر تعظيم فرود آورد و احترام گزارد؟» تيره بختان شيطان صفت هم چنين گويند و بمال و مقام همى بالند و خود را از ديگران برتر و بزرگتر فرض كنند! اى كاش كه پايۀ افتخار خويش را بر فضائل و كمال نفس تكيه مى گذاشتند.اى كاش بر عظمت روح خويش فخر مى كردند تا بگويند ما پاكدامن و ستوده كرداريم،ما باوفا و سخت پيمانيم،ما خوش كيش و مهربانيم،ما زيردستان نمى آزاريم،ما دل نمى شكنيم،ما را زرق و برق دنيا نمى فريبد،چشم خطا پوش و پرگذشت داريم،ماييم بندگان سپاسگزار كه شكر نعمت بجا آوريم و حقّ منعم فرو گزاريم.

بارى اگر چنين باشند هرگز سركشى نمى كنند و در جهان آتش فتنه و فساد را دامن نمى زنند،پاك و محبوبند هم در اين سراى و هم..

پايان بخش اول

ص:217

سخنان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از نهج البلاغة

بخش دوم

اشاره

«ما مسلمانان ناگزيريم كه» «بهر چه غير از آزادى و» «مساوات است،پشت پا زنيم» «و همگان را با همه،همسر و» «هموزن دانيم.» (صفحۀ 222 اين كتاب) «در دولت ما هيچ عزيزى از» «عدل و داد عزيزتر نيست.» (صفحۀ 224 اين كتاب) «رادمردان در مقابل ظلم و» «ستم خاموش ننشينند و» «سيرت نابكاران را هم با» «دست و هم با زبان مخالفت» «كنند.» (صفحۀ 287 اين كتاب) «پيكار جويان در وظيفۀ» «دشوارى كه بعهده گرفته-» «اند،هرگز خسته نمى شوند،» «و وسوسۀ زشت گويان در» «ارادۀ آهنين ايشان اثر» «نمى كند.سرزنشها و» «ملامتها را از دهان هر كس» «كه خارج شود،ناچيز مى-» «پندارند،و همچنان بفعاليت» «خود ادامه مى دهند و مردانه» «بجانب مقصود پيش مى روند.» (صفحۀ 287 و 288 اين كتاب)

ص:218

فرمان به محمّد بن ابي بكر

ص:219

محمد پسر نخستين عتيق بن عثمان،ابى بكر، بود كه در سال حجة الوداع متولد شد.

از كودكى در خانۀ على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بسر مى برد و در زير دست او پرورش يافت.

مادرش اسماء نيز پس از مرگ ابو بكر بعقد امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در آمد.

محمد جوانى شجاع و دلير بود كه همه جا امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را يارى مى كرد.

پس از نبرد صفين،محمد بفرماندارى مصر گماشته شد و در اول رمضان سال 38 بدانسوى بسيج كرد.

اما يك ماه نگذشت كه معاويه پسر ابو سفيان بخيال فتح مصر افتاد و از شام قشون بدانسوى كشيد.

محمد پس از جنگ از سپاهيان شام،كه بسردارى عمرو پسر عاص،مى جنگيدند،شكست خورد و بدست معاويه پسر خديج كشته شد.

مرگ او شجاعانه بود،زيرا پس از دستگير شدن يكايك بديها و شقاوتهاى دشمنان خود معاويه پسر خديج و عمرو عاص را رو در روى ايشان بر شمرد.

معاويه نيز بكين خواهى عثمان سر او را بريد و جسدش را در شكم الاغ مرده اى جاى داد و بآتش سوزان خاكستر كرد.

محمد ابى بكر بدينسان در 28 سالگى شهيد شد،امير المؤمنين على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )از شنيدن خبر قتل او سخت اندوهناك گرديد زيرا محمد را بسيار عزيز مى داشت بطورى كه در بارۀ او مى فرمود:«اين پسر من است كه از پشت ابو بكر آمده است.» اينك ترجمۀ فرمانى كه از جانب امير- المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )هنگام انتصاب محمد بن ابى بكر بفرماندارى مصر بنام او شرف صدور يافته است:

ص:220

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم جوانا!برخيز و بجانب مصر بسيج كن و دنياى فراعنه را مطابق قوانين مقدّس اسلام آباد و منظّم فرماى.

اى محمد بموجب اين فرمان كه خود برنامۀ حكمرانى مصر است،بفرماندارى مصر مفتخر شدى،و نبايد فراموش كنى آن چنان كه حكومت در كشورى مايۀ مباهات و سرافرازى است،عدل و داد موجب رضاى خدا و آسايش مردم است.اين افتخار اخير كه تا پايان جهان زينت بخش تاريخ است،بمراقبت و احتياط سزاوارتر خواهد بود.

اى پسر ابى بكر!چون به مصر قدم گذاشتى،نخست امور فرماندارى را بنظام كن و سپس باحوال مردم آن سامان پرداز.

با مصريان ملايم و مهربان باش و همواره ديدار كنندگان را با قيافۀ باز و لبان خندان ديدار كن.

الا اى محمد!ما پيروان صميم و ثابت قدم حضرت محمد بن عبد اللّه(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )پيشواى محبوب اسلام و علمدار مساوات و آزادى بشريم.بنا بر اين سزاوار اينست كه پيش از همه چيز اصول مقدّس مساوات را نصب العين قرار دهيم.

ص:221

مصريان،چه سياه و چه سفيد،چه توانگر و چه تهيدست،همه با هم برادر و برابرند.

چنين است،اسلام زشت و زيبا نمى شناسد و بطبقات موهوم اشراف احترام نمى گذارد.

ما مسلمانان ناگزيريم كه بهر چه غير از آزادى و مساوات است،پشت پا زنيم و همگان را با همه،همسر و هموزن دانيم.

آن چنان ميان مردم عدل و داد كن كه اشراف چشم طمع بر نفوذ حكومت ندوزند و تيره بختان از دستگيرى اولياى مملكت نوميد نگردند.

الا اى حكومتها چه غفلت زده و آسوده نشسته ايد؟! خداوند بيمانند را چشمانى بيدار است كه بر بارگاههاى سلطنت و كاخهاى حكومت همواره مراقبت مى نمايد.

نه پردۀ سياه شب ديده بان آسمان را از ديده بانى من باز مى دارد،و نه محرمان دربار مى توانند از بازرسان دربار رازى نهان كنند.

اى پسر ابو بكر!هيچ مى دانى كه هوشياران زيرك چه كرده اند؟ آنان از لذائذ دنيا حدّ اعلا را برداشتند،و برستاخيز هم در بهشت جاويد جاى گزيده اند،آنان براى خويشتن افتخار تاريخ و نام نامى باز گذاشته و بنام پرافتخارترى در آن سراى دست يافته اند.

در همين دنيا كه قرنها بر آن گذشته و خيرگان كنونى و آينده را بخود مغرور ساخته،توانستند بنوشند و بنوشانند،بپوشند و بپوشانند،

ص:222

همچون پادشاهان مقتدر بودند ولى غم درويشان مى خوردند.

توان داشتند و ياد ناتوانان مى كردند،بهنگامى كه از اين جهان رخت بر مى بستند،پروانگان سبكبالى بودند كه از باغى بباغ ديگر مى خرامند و از اين چمن بدان چمن مى روند.

نه همچون رياكاران دامن از تنعّمات دنيا مى پيچيدند،و نه مانند ستمكاران بيباك دين و وجدان را فداى شهوات پست خويش مى داشتند.

الا اى كاخ نشينان مصر،الا اى كاخ نشينان دنيا.

در هر لذّتى كه بسر مى بريد و با هر جامه اى كه خود همى آراييد دمى هم به آخرين لحظۀ عمر بپردازيد و روز بسيج از اين جهان را از نظر بدور مداريد.

من هم مى دانم كه پروردگار را راحتى بى پايان و شفقتى پدرانه است،ولى با آه ستمديدگان چونيد؟ الا اى محمد!فراموش مكن كه خداوند بزرگ ستم را هر چه كوچك باشد بزرگ مى داند و هر بيداد كه خرد بنظر آيد كلان كيفر كند.

اى پسر ابي بكر،من اكنون كه ترا بفرماندارى مصر بر مى گزينم، نخبۀ ارتش اسلام را در اختيار فرمان تو مى گذارم،و تو هر كه باشى بايد بدانى كه سرباز در چشم من بسيار عزيز و محترم است.

تو انسانى و انسان خودخواه است.تو جوانى و عجيب نيست اگر خويشتن دوست بدارى و بيش از ديگران باحوال خود پردازى.

ص:223

وظيفۀ تو آنست كه هر آن گاه ميل سپاهى رشيد من با تمايلات مقام حكومت تو تماس يابد،پاى بر هوس خويش گذارى و بدرد سرباز بپردازى.

اى محمد!تا آخرين لحظۀ زندگى با حقايق حقّ قيام كن و آن دقيقۀ عزيز از عمر را نيز براه عدالت و دادگرى قربان فرماى،زيرا در دولت ما هيچ چيز از عدل و داد عزيزتر نيست.

اى محمد!از مردم رياكار و دو دل سخت بپرهيز و فراموش مكن كه اين طايفۀ نانجيب از همۀ طبقات توده بويرانى اصول مملكت قويتر و خيره ترند.

شما كودك بوديد كه پيغمبر نازنين چنين فرمود:

«من در آن هنگام كه از جهان مى روم،بر امت خويش از هيچكس نگران نيستم،مگر از مردم منافق كه دو دل و دو زبانند،دو گويند و دو كنند و هرگز مورد اعتماد و وثيقۀ اطمينان نباشند».

اى محمد!شئون دينى و مراسم مذهبى خود را در كشور مصر بدقّت رعايت كن.

نماز بهنگام گزار و آداب اسلام بموقع ايفا كن.

در محضر عدالت بى پيرايه بنشين و سخن از نيازمندان صميمانه بشنو.بجانب مصر كوچ كن كه خداوند مهربان نگهبان تو باد.

ص:224

فرمان به مالك اشتر

اشاره

ص:225

مالك پسر حارث نخعى بود،در يكى از پيكارها تيرى بر گوشۀ چشمش اصابت كرد و اثرى از آن بجاى ماند و بدين جهت او را مالك اشتر ناميدند.

مالك اشتر در تاريخ سرداران اسلام يادگارهايى بر جسته دارد و مى توان گفت فتوحات اسلام در شام و آسياى صغير مرهون فعاليت و فداكارى او بوده است.

مالك از صميمى ترين و خدمت گزارترين ياران امير المؤمنين على عليه السلام بود و در همه كار او را يارى مى نمود.

آن گاه كه قشون شام براى تصرف مصر بدان ديار شتافت و محمد بن ابى بكر والى جوانسال آنجا شكست يافت،امير المؤمنين على عليه السلام مالك را بفرماندارى مصر بر گزيد و با دستورات كامل بدانسوى فرستاد.

اما هنوز به مصر نرسيده بود كه بتحريك معاويه بوسيلۀ نافع يكى از غلامان عثمان كه در خدمت او بود و كينه اش را بدل داشت،مسموم گرديد.

مالك را در خدمت امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )مقامى ارجمند و عزيز بود،بدانسان كه پس از مرگش اشك ريزان مى فرمود:

«مالك براى من چنان بود كه من براى رسول خدا بودم».

و باز مى فرمود:

«مالك!كيست كه چون مالك تواند بود؟او بازوى من بود كه در مرز كشور مصر از دوشم بيفتاد و در خاك نهان شد».

اينك ترجمۀ فرمانيست كه امير المؤمنين على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )هنگام اعزام او به مصر صادر فرموده است و جامع ترين دستورات جهانبانى را در بر دارد:

ص:226

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين فرمانى است كه بندۀ خدا على،امير المؤمنين،به مالك پسر حارث نخعى معروف به اشتر عطا ميكند و بموجب آن فرماندارى كشور مصر و خزانۀ خراج آن را بدو مى سپارد و نيز اختيارات سپاه اسلام را كه در آنجا متمركزند تحت فرمان او مى گذارد.

باستناد اين فرمان،مالك اشتر مأمور است كه شئون اجتماعى و اقتصادى مصريان را تحت نظر مستقيم خويش در آورده به آبادى و عمران آن مملكت جدّا قيام كند.

ما در اين فرمان بيش از همه چيز پسر حارث را بپرهيزگارى و اطاعت خداوند متعال وصيّت مى كنيم و از او انتظار داريم كه در انجام اوامر الهى دقيقه اى فرو گذار نكند.

ما باز خاطر نشان مى نماييم كه سعادت هر دو جهان به رضاى خداوند گروگان است،آن چنانكه بى خشنودى خدا،هيچ طاعت پسنديده و مقبول نخواهد افتاد.

فرماندار مصر موظف است كه از احكام مقدّس اسلام،با تمام وسايلى كه در دست دارد،طرفدارى كند و بآن كمك نمايد،تا در مقابل بيارى و نصرت ايزد متعال اميدوار باشد.

ص:227

فرماندار مصر بايد ديو هوس و مشتهيات خود را همچون پارسايان پيوسته بزنجير زهد و عبادت مقهور و محبوس دارد،زيرا عفريت نفس آتشى است خاموش نشدنى و فروزان.اگر دمى انسان را غفلت زده بيند،ناگهان دوزخ آسا شعله ور گردد و خرمن سعادت و حيات او را خاكستر كند.

يوسف مصر در دادگاه عشق،با همان دامان پاك و گريبان دريده كه بر عصمتش دو گواه صادق بودند،چنين گفت:

«من خود را تبرئه نميكنم و يكباره بار گناه را بر دوش ظريف زليخا نمى گذارم،زيرا اهريمن نفس همواره افسون كند و آدمى را بناشايست وا دارد،جز در پناه خداوند مهربان كس از وسوسۀ او ايمن نتواند بود».

اى مالك!هيچ مى دانى آنجا كه اكنون با سيطره و سلطنت تو اداره مى شود كجاست؟ آنجا كشور مصر است،آنجا سرزمين فراعنه و بارگاه پادشاهان بزرگست كه فراخناى جهان در جولان كميت ايشان مى دانى تنگ و نارسا بود.

مصر كشورى كهنسال و ديرين است كه با روزگار كشتى ها گرفته و با تمام گرما و سرماى جهان نبرد كرده است،تا امروز همچون تو حكمرانى را بر سينۀ وسيع و پرطاقت خويش مشاهده مى كند.

او در زندگى طولانى خود پادشاهان دادگر ديد و هم چنان

ص:228

تاجداران بيدادگر،آگاه باش كه در تاريخ روزگار نام تو در صفحۀ بيدادگران بننگ نگاشته نيايد.

آن چنانكه تو در كار پيشواى پيشين خود نگران بودى،مردم نيز رفتار ترا با دقّت بيشترى مراقبت ميكنند و از كار و كردار تو غافل نيستند،و آنچه تو در بارۀ وى مى گفتى،بشنو كه در بارۀ تو نگويند.

خداوند را گوشى شنواست كه گفتار بندگان خويش را همى شنود و بداد دادخواهان رسيدگى و توجّه همى فرمايد.بندۀ پرهيزگار ناگزير است سخت حسّاس و بيدار باشد،تا زبان كسان بدشنام و تشنيع او آلوده نگردد.

اى مالك براى روزگار سختى چه ذخيره اى بهتر از نيكو- كارى مى توانى گذارد؟ آيا كدام پس انداز از عدل و داد براى ملوك و حكمرانها بهادار- تر تواند بود؟پس بر غضب و شهوت خويش مقتدر باش و از آنچه بر تو حلال نيست سخت بپرهيز.

دانى كه نفس پرهيزگار كدام است؟آنكه در تمام حوادث زندگى بر هوس خويش پاى گذارد و در داورى كاملا بى طرف و ميانه رو باشد.

اى مالك مهربان باش و رعيّت را با چشمى پر عاطفه و سينه اى لبريز از محبّت بنگر.

زنهار نكند اى چوپان كه در جامۀ شبانى گرگى خونخوار

ص:229

باشى و در لابلاى پنجه هاى لطيف چنگال هاى دلخراش و جانفرسا پنهان دارى! الا اى فرمانفرما،فرمانبران تو از دو صنف بيرون نيستند:يا مسلمانانند كه با تو يك كيش و يك دين دارند و يا پيرو مذاهب بيگانه كه با تو همنوع و همجنسند.

اى بشر،آنها هم بشرند.همچنان كه ترا در زندگى لغزشى در پيش است،آنها نيز بدون لغزش نخواهند بود.پس بايد با آن ديده در آنان بنگرى كه توقّع دارى خداوند در تو بنگرد.

اى مالك،تو بر مصر حكومت ميكنى و امير المؤمنين بر تو، ولى پروردگار بى همتا بر ما همه،يعنى بر عالم وجود حاكم مطلق و پادشاه تواناست.او كه ما را امام و والى بر بندگان خود قرار مى دهد، آزمايش همى كند تا چگونه اين وظيفۀ خطير را بپايان مى رسانيم.

تو اى سلحشور،تو اى قوى پنجه،با هر كه نبرد مى كنى با خداى نتوانى جنگيد.او توانا و مقتدر است،نه هيچ كس از دست انتقامش تواند گريخت و نه از لطف و مرحمتش بى نياز تواند بود! اى مالك از لغزش هر لغزشكار كه بخشيدى پشيمان مباش و هر كرا بعقوبت كشيدى شادى مكن.

هر چه ميدان را فراخ مى بينى،جولان مده و هر چه از دست توانايت برآيد شتاب مكن.

ص:230

هر آن امرى كه از ما فوق مى شنوى،با امر خداى بسنج.

چنانچه خداوند ترا از آن عمل نهى ميكند،زنهار فرمان خالق را در راه هوس مخلوق قربان مكن.

هرگز مگو كه من مأمورم و معذور،هرگز مگو كه بمن دستور داده اند و بايد كوركورانه اطاعت كنم.هرگز طمع مدار كه ترا كور كورانه اطاعت كنند.

هرگز بپشتيبانى مقام خلافت سرورى خود را بر ديگران تحميل مكن.اگر چنين گويى و چنان كنى آيينۀ قلبت زنگ آلود و تاريك مى شود و روح دين دارى و تقواى تو پست مى گردد،از خداى بدور مى افتى هر چه با بنده نزديك باشى.

تو اكنون بر تخت فراعنه خواهى نشست و كشور مصر را بزير فرمان خواهى آورد و سپاه بيكران اسلام را در صحراى وسيع آفريقا سان خواهى ديد.

نكند كه اين ابهت و حشمت ترا فراموشى آورد،يعنى فراموش كنى كه تو مالكى و پدرت حارث نام داشته است.او بدرود جهان گفته و تو نيز امروز و فردا بدرود جهان خواهى گفت و بكاروان مرموز ارواح متّصل خواهى شد.

مالكا،هر قدر كه خود را فعال و قادر مى بينى بياد دار كه خداوند از تو فعّالتر و قادرتر است،هر چه مصر را وسيع و با شكوه مى يابى،چشمى بكشور وسيع تر و با شكوه تر ايزد متعال بگشا و در همه حال بياد خدا باش.

ص:231

ياد خدا خاطر را روشن كند و چراغ خرد را بر افروزد و اشتعال هوس و غضب را فرو نشانده.

كبريا و بزرگى ويژۀ خداوندگار است،زنهار تو مبادا بمناعت و تكبّر در همانندگان خويش كه روزى چند رعيّت و زير دست تواند بنگرى و خود را از پايۀ بندگى فراتر افراشته خيال خدائى در خاطر بپرورى؟!با خبر باش كه آفريدگار تواند سركشان متكبّر را زود در هم شكند و گردنفرازان را سخت بگردن در اندازد.

مالكا،انصاف و عدل سر لوحۀ برنامۀ حكومت است.

تو كه با خانواده و عشيرۀ خود به مصر مى روى و ممكن است برخى از مصريان را بيش از ديگران دوست بدارى،هرگز در قضاوت و داورى اين گونه تعلّقات را مراعات مكن.

دادگاه خانۀ ملت است و قانون حق عموم.

در مقابل قرآن خويشاوندى و علاقۀ خصوصى هرگز موقعيّت و احترام نخواهد داشت.

اسلام منادى آزادى و مساوات است و عموم مسلمانان بايد از اين نداى آسمانى برخوردار گردند.

اى پسر حارث،اگر چنين نكنى و همگان را با نظر مساوى ننگرى،بر بندگان خداى ظلم كرده اى و خداوند توانا را بدشمنى خويش برانگيخته اى.

آرى هر كس ستم كند،دشمن خدا خواهد بود.دشمنى با خدا

ص:232

كار آسانى نيست.واى بر آن كس كه آفريدگار كائنات بر خصومتش اراده كند،چه زود كه دست حق بر زمينش زند و عاقبتش را در دو جهان تباه كند.

اى پسر حارث،خداى خود را غافل مپندار كه او هميشه در كمين ستمكاران است.فرياد بندگان را بدقّت گوش كند و كوچكترين مظلمه را از بزرگترين كسان صرفنظر نفرمايد.مى دانى كه محبوبترين صفتها براى زمام دار در همه حال چيست؟آن كه همواره در راه زندگى ميانه رو و متوسط باشد و عدلش مانند ابر رحمت سراسر كشور را در سايه گيرد و با جدّيّت تمام بكوشد كه زير دستانش را راضى و خشنود سازد.

اى مالك،از خشم ملت بترس كه نمونه اى از خشم خداوند قهار است.

هميشه مقرّبان و نزديكان خود را فداى مصلحت عموم كن،زيرا ويژگان هر چه از تو برنجند هرگز با رنجش توده قابل مقايسه نيست.

چاپلوسان ثناگو را از خود بدور دار زيرا آن ناكسان هميشه طالب نعمت و آسايشند و در روز سختى چه آسان ترا بچنگ بلا سپرده خود بگرد ديگرى حلقه زنند.

اى نيست باد آن يار همدم كه هنگام دولت نزديك باشد و بگاه نكبت دور.

آنكه در موقع تنعّم و آسايش پهلوى تست و هنگام بلا مزاحم تو،

ص:233

آنكه عدالت و انصاف ترا دوست ندارد و نامت را بمبالغه و گزاف ياد كند،آنكه در برابر نعمت سپاس نگزارد و در ميدان پيكار سست و هراسان باشد،چنين كسى هر قدر با تو نزديك و بدربارت محرم باشد، دشمن جان تو و بلاى حكومت تست.زنهار او را از خود بدور كن چنانكه خدايش از فضيلت انسانيّت بدور كرده است.

اى مالك،با تمام وسائلى كه در اختيار دارى و با منتهاى نيرويى كه در جان تست،بجلب رضايت عموم و خرسندى جامعه بكوش،زيرا كه اكثريت،نگهبان مملكت و حصار كشور است.

هميشه با توده باش،با شادى آنها شاد شو و در اندوهشان شركت كن.

مالكا!از آن زير دست بپرهيز كه ديگران را در محضر تو بزشتى ياد كند و در معايب جماعت زبان بگرداند.

اى فرماندار،رعاياى تو از عيب منزّه نيستند،ولى حقّ تست كه همچون پدرى غيور و مهربان بر نقائص اولاد خود پرده كشى و بشرمسارى آنها رضايت ندهى.

هرگز از اسرار محرمانۀ رعيت آن چه را كه مربوط بمصالح كشور نيست دخالت مده و بر كشف راز مردم حريص مباش زيرا وظيفۀ تو حفظ قوانين اجتماع و انتظام مسائل معاشرت در ميان ملّت است تا آن حدود

ص:234

كه آشكارا باشد.

اى آنكه از خداوند راز پوش طمع دارى پرده از اسرارت فرو نيندازد،پرده از اسرار مردم فرو مينداز.

فرماندار همچون رئيس خانواده اى است كه عيوب اعضاى خانواده را بايد براى خود نقيصه و عيب بداند.

پس آن چنانكه نقايص خود را مى پوشانى،نقايص ديگران را نيز بپوشان.دستى بسوى دل شكستگان دراز كن و آن غمكده هاى ويران را عمران نما و مرمّت كن.

در دلهاى شكسته كه از فروغ اميد و شور فرح تهى و خاموش است،جمال ابديّت جلوه مى كند.

آرى قلب شكسته عرش خداست،پس هر آن كس كه آن سراچۀ ويران را تعمير كند،كعبۀ مقدس را آبادان ساخته است.

گره از كار رعيّت بگشا و اختلافات توده را با احتياطى هر چه تمامتر كه شايستۀ احترام حقّ عمومى است فيصل كن.

اى مالك،اكنون كه پاى بر مسند فرماندارى گذاشته اى،خواه و ناخواه بايد اغراض شخصى و هدفهاى خصوصى را ترك گويى.

آن چنانكه ملت براى تو است،تو نيز براى ملت باش.

از آن مردم باش تا مردم از آن تو باشند.پناه بخدا اگر اندكى در زندگانى حكمرانى نظر شخصى و خصوصى تو راه يابد.اينجاست كه

ص:235

خداوند قهّار دست تواناى خود را بنام دفاع از حقوق جامعه بر فرق تو كوبد،آن چنان كه ديگر نتوانى سر از جيب مذلّت و تيره بختى بر افرازى.

اى مالك تو حكمرانى و حكمران همچون پدر است،پس اى پدر ناگزيرى كه بسيارى از لغزشهاى فرزندان خود را نديده انگارى و با چشم آكنده از گذشت با محبّت بچهرۀ اولاد خود بنگرى.

چنين است كه در هر شهر چون فرماندارى نوين از مركز حكومت قدم گذارد و زمام امور بدست گيرد،گروهى از اوباش فرصت غنيمت شمارند و از بيگانگى حاكم استفاده كنند،مقاصد شخصى خود را بصورت مصالح اجتماعى جلوه دهند و دشمنان خويش را دشمنان توده معرّفى كنند.

اين پست فطرتان كه در گرد حاكم جديد بسعايت و سخن چينى حلقه مى زنند،مى خواهند كه قدرت حكومت را آلت اجراى هدفهاى شخصى خود نمايند.

در اين موقع وظيفۀ حكمران فعّال آنست كه فتنه انگيز را از خود بدور دارد و در دعاوى توده با منتهاى دقّت بازجويى و داورى كند.

بهوش باش كه سخن چين قيافۀ حكما و اصلاح طلبان بخود گيرد و در نتيجه مقاصد ناشايست و زيان آور خويش را در گوش تو فرو خواند، هرگز نصيحت اين طايفه را بگوش مگير.

الا اى والى مصر،ترا با استفاده از انديشۀ خير انديشان و عناصر

ص:236

صالح وصيّت مى كنم.

تبادل افكار را،در صورتى كه از مغزهاى بزرگ و قلوب پاك تراوش كند،در حل امور كشور تأثيرى بسزاست،ولى نخست بايد سنجيد،آن گاه از اسرار مملكت سخن راند.

با بخيل مشورت مكن،زيرا او پيوسته از گدايى دم زند و ترا از رادمردى و گشاده دستى باز دارد.

ترسو و جبان را در مجلس شوراى خويش راه مده كه اين عنصر ضعيف،هم خود مى ترسد و هم كوشش مى كند تا پايۀ تصميم و ارادۀ اصحاب مشورت را سست و ناچيز كند.

با آزمندان همنشين مباش كه اين جماعت همواره سخن از سود شخصى كنند و ترا بظلم و ستم در راه كسب مال و ذخيرۀ زر تشويق نمايند.

اين تيره بختان،يعنى بخيلها،يعنى مردم حريص و ضعيف النّفس بر عظمت و قدرت خدا اتّكا ندارند و از پروردگار خويش همواره بدگمان و آشفته خاطرند.

بخل،ترس و حرص سه غريزۀ مختلف اند،امّا ممكن است كه در يك واژه جمع شوند و آن عدم اعتماد و سوء ظنّ نسبت بايزد تواناست.

اينان اگر خداى را تا اندازه اى كه بزرگ و مهربانست،بخدايى بشناسند،بخيل نمى شوند،چون معتقدند كه خداوند مردم را بفراخور لياقت ايشان روزى دهد و نعمت را از هيچ كس بى مصلحت سلب نفرمايد.

نمى ترسند،زيرا يقين دارند كه اجل محتوم چون فرا رسد هيچ

ص:237

نيرويى نمى تواند از او ممانعت كند.

حرص نمى زنند،زيرا مى دانند روزى بندگان مقسوم است و خداوند بخشنده همواره زنده و پايدار و خزانۀ آفرينش هرگز پايان پذير نيست آنكه آفريد،روزى آفريدگان خود را هم تضمين كرده است.

اى مالك،هيچ مى دانى بدترين وزيران در دولت تو از كدام هيأت انتخاب مى شوند؟ هيچ مى دانى در وزراى تو كدام كس بدخواه حكومت تو و دشمن جان تست؟ آن وزير شرير و آن عنصر پستى كه در دربار ستمكار پيش از تو وزارت داشته و مصدر امور بوده است! اى مالك،از آن نانجيب سخت بر حذر باش.

اى مالك،از آن وزير سخت بترس.بترس از او كه باراى تيره دربارى را ويران كرده است و اكنون تيشه برداشته مى خواهد بنيان حكومت تو را ويران سازد.بترس از او كه حكومتى را بر باد داده بار ديگر بر پريشانى حكومتى ديگر ميان بسته است.

اى مالك،اينان از پستان ستم شير خورده اند و جرثومه هاى بيداد و ظلم در ذرّات وجودشان خانه كرده و ريشه دوانده است.

اينان برادران شقاوت و بيرحمى هستند،مپندار كه در نكبت دو روره خوى جبلى را از نهاد خود بزدايند.

تو مى توانى در ميان خردمندان قوم وزيرانى كارآزموده و لايق

ص:238

انتخاب كنى كه دامنشان از خون شهيدان بيگناه پاك است و دست پرهيز- گار و نجيبشان بمال مستمندان دراز نشده.

همين افراد با تقوى و خيرانديش بگاه مشورت از بيدادگران دورۀ پيشين شايسته تر انديشه مى كنند،در حالى كه نه خون يتيمان خورده اند و نه خونابه از ديدۀ بيوه زنان بيفشانده اند.

بايد وزيران تو از آن كسان تشكيل شوند كه نه ستم كرده اند و نه ستمگر را بدست و زبان كمك و يارى داده اند.

آرى اينها،همين اصحاب عصمت روح و عفّت نفس،زيان تو روا ندارند و آزار كس نخواهند،ترا در مسائل كشوربانى نيكو كمك كنند و با تو در همه حال يار و برادر باشند.با تو صميم و دلسوز شوند و در پنهان با دشمنان تو پيمان الفت و دوستى نبندند.

چون بدين رويّه كه فرمان داده ام،هيأت وزيران تشكيل شد، در ميان وزراء آن كس را از همه محترمتر بدان كه در حق گويى از همه بى پرواتر و شجاع تر باشد.

بر آن وزير آفرين باد كه چون خداوند تاج و تخت را در پرتگاه ظلم بيند از خشم شاه انديشه نكند و فرمان خدا و مصالح عموم را بر تملّق و چاپلوسى ترجيح دهد.بى پرده پيش رود و خيره سر را از آن پرتگاه خطرناك و مهلكۀ مهيب رهايى بخشد،يعنى از كردار ناشايست كشوردار كه با تيره بختى كشور و سقوط دولت همراهست مردانه جلوگيرى كند.

ص:239

بارى تا مى توانى با پرهيزگاران درآميز و در معاشرت عناصر صالح پايۀ دولت خويش استوار كن،ولى در عين حال فراموش مكن كه آنها هم بشرند و از غرائز رذيله و وسوسۀ نفس منزّه نيستند.

يعنى در همان حال كه همنشينان دانشمند و با تقواى خود را مى نوازى،بيدار باش تا چشم طمع بر دين تو نگشايند و از مقامت سوء استفاده نكنند.

علاوه بر اين،بايد دانست كه افراط در مهربانى رعيّت را مغرور كند و بكبر و نخوتش سوق دهد،تا درجه اى كه كار را بجاهاى باريك بكشاند.

اى پسر حارث،در عمليّات كاركنان حكومت خود نيك بازرسى و دقّت كن.آنكه با فداكارى انجام وظيفه مى نمايد،بايد قولا و عملا تشويق شود،حتّى كوچكترين اقدام ستوده اش را هم نبايد نديده انگاشت.و در مقابل از بدكاران نيز لازم است مطابق مقرّرات اسلام انتقام كشى و كيفر جويى.

اى مالك،مباد كه در حكومت تو خادم و خائن يكسان باشند، زيرا خادمى كه در ازاى خدمت خود مزد و مرحمت نبيند،دلسرد و بيقيد گردد،و خائنى كه جزاى خيانت خود را بحدّ كمال نيابد،كردار زشت خويش را با جرأت بيشترى تكرار كند.

اى والى مصر،بدان كه بهترين حكمرانان آن كس است كه نسبت برعاياى خويش صميم و يكدل باشد و آزار آنها نخواهد و

ص:240

بكارهاى پر مشقّت وادارشان نكند.با زيردستان خود برادرى پيش گيرد، تا بروز محنت از آنها برادرانه همّت و كمك بيند،تو آن گاه كه بروى مصر باب راستى و صفا بگشايى درهاى حقيقت و دوستى بروى تو بگشايند،و چون ترا با خود خالص بينند،جز خلوص تلافى نكنند.

اى مالك،از آن قوانين و آدابى كه گذشتگان اسلام از خود باز گذاشته اند،سرباز مزن،و رعيّت را هرگز در پيروى و تقليد از عادات پسنديده باز مدار.

اجتماعات اسلام را محترم دار و تا حدودى كه با مصالح دولت تماس پيدا نكند از مجامع عمومى جلوگيرى مكن،زيرا اين اجتماعات ملت را بوحدت كلمه نزديك كند و عظمت اتفاق و اتحاد را در چشم توده جلوه گر سازد.

تا مى توانى با دانشمندان و علماى پاكدامن معاشر باش و از حكمت حكماى كشور خويش بحدّ كافى استفاده كن.

آرى دانشمندان و ارباب حكمت ترا در تحكيم مبانى مملكت كمك كنند،و با نيروى فضيلت و كمال اختلاف مردم را رفع و پريشانيها را بيك جاى گرد آورند.علما براى تو از حكّام پيشين و امم گذشته داستانها گويند و تو خوب مى توانى از آن افسانه ها درس كشوربانى بياموزى و رموز حكمرانى و سلطنت تحصيل كنى.

تاريخ بدان جهت خواندنى و عزيز است كه از پيشينيان سخن گويد،معايب ايشان آشكار كند و فضائل آنها را تقرير نمايد.

ص:241

تو اين نكات را بايد از گفتار علماى مصر استفاده كنى و تاريخ گذشتگان را بديدۀ عبرت بنگرى.

الا اى پسر حارث،بدان كه در هيچ كشور مردم يكسان نتوانند بود،بلكه ناموس طبقات در همه جا ثابت و محكم است.

مصر نيز مشمول امتيازات ملل جهان است،يعنى:در آنجا هم اصناف مختلف تشكيل امّتى مى دهند كه تحت فرمانروايى تو زندگانى ميكنند.هم اكنون سازمان رعيّت آن ديار را براى تو تشريح ميكنم:

گروهى سرباز و سپاهى اند،عدّه اى حكّام و امرا،جمعى قضات و طبقه اى بازرگان و پيشه ور،و پايين تر از همۀ اين طوائف مستمندان و تهيدستان جاى دارند كه بلا مى كشند و محنت مى بينند.همواره شكسته- دل و خسته پيكرند.

اين طبقات مختلف را كه مى نگرى،دمى هم باعضاى پيكر خويش بنگر.همان طور كه دست غير از پاست و چشم از گوش جدا و بدور است و در عين حال وظائف زندگى را بكمك و معاضدت يكديگر ايفا ميكنند،دسته هاى متعدّد ملّت هم در عين جدايى باز بسوى مقصد واحد پيش مى روند و بپشتيبانى يكديگر يك هدف را تعقيب مى نمايد.

خداوند مهربان در قرآن مجيد براى همۀ اين طبقات حدود و مقرّراتى وضع فرمود و همگان را از بركت قانون و مساوات برخوردار كرد.

احكام پروردگار هميشه در پيشگاه ما محترم و رفتار پسنديدۀ پيشواى عظيم الشأن ما حضرت محمد بن عبد اللّه(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )تا بدامنۀ محشر

ص:242

سرمشق امّت اسلام است.ما نمى توانيم از آن اسلوب مقدّس كوچكترين اغماض و تخطّى روا داريم.

افسر من،تو سربازى و بيش از همه بعظمت مقام سربازى آشنايى دارى،و بحرارت خونى كه در زير حلقه هاى زره و كاسۀ سر تو جوش مى زند پى مى برى.

تو خوب مى دانى كه سپاهى را از چه ساخته اند و قلب گرم و شجاعى كه در پشت پيراهن سربازى كار ميكند چقدر حسّاس و غيور است.

سرباز دژ محكم و حصار پولادينى است كه همچون سلسلۀ جبال حيات و ناموس محيط خويش را در پناه گرفته با قدرتى بهت آور از پناهندگان خود دفاع ميكند.

سرباز زينت كشور و افتخار تاج و تخت است.

سرباز نگهبان دين و پاسدار شرف و حرمت قانون است.

سرباز مدار امنيت راه و حافظ كاروانيان شب پيماست.

سرباز يعنى ستونى كه كاخ استقلال و عظمت مملكت بر دوش او استوار و پابرجاست.

ولى همين سرباز در صورتى كه از معاش منظّم و خيالى آسوده بى بهره باشد،در صورتى كه امور زندگيش باختلال و پريشانى مقرون گردد،نه تنها ملّت را فراموش ميكند،بلكه نفس خويش را نيز از ياد مى برد.

زندگى سپاه و قوام ارتش بحكّام و قضات كه در مسائل حياتى ملّت دست در كارند و بشئون مادّى و اجتماعى قوم مى پردازند،مربوط است، زيرا كه اينان بوسيلۀ ثروت ملّت معيشت لشكر را تضمين ميكنند.بديهى

ص:243

است كه تا چه اندازه بازرگانان و پيشه وران و خداوندان صنعت و هنر در حيات اقتصادى و مالى كشور دخيل و سودمندند.

لازم بتذكار نيست كه انتظام بازار و رونق صنايع چگونه گروگان برق شمشير و قعقعۀ سلاح سربازان دلير ميباشد،بنا بر اين ارتباط طوائف مختلف بهمديگر و همكارى آنها در عمران بلاد مسأله اى روشن و آشكار خواهد بود.

اما دل شكستگان تهيدست و مستمندان تيره بخت،همانهايى كه پسر ابو طالب پيوسته بياد ايشان است و همواره تيمار آنان مى برد و غم آنان مى خورد،آنها مرغان بى بال و پرى هستند كه در عين ناتوانى شرار آه را مى توانند تا دامن سرادق الوهيت شعله ور سازند! آنها شب زنده داران پارسا و سحر خيزان پرهيزگارند كه در محضر مردم ضعيف اند،ولى در پيشگاه ايزد توانا مقامى محترم و بزرگ دارند.

آنها را خداوند بدست تو اى فرماندار سپرده و در حمايت تو اى صاحب تاج و تخت قرار داده است،مباد كه از پرستش آن دلهاى دردمند غفلت كنى.مباد كه از تعمير عرش خدا بى نصيب و محروم مانى.

خداوند متعال آفريدگار همگانست.اين طبقات مختلف را خود آفريده و زمام مقدّرات و حياتشان را تنها بدست قدرت خويش گرفته است.

پروردگار با يك نظر در همه مى نگرد و جامعه را چه توانگر و چه درويش،چه پادشاه و چه گدا،در برابر عدالت و قانون خداوندى خود مساوى و بى امتياز ميداند.از همين است كه ملّت مصر بر درگاه فرماندارى مساوى و در برابر قرآن برابرند و هر يك بنوبۀ خود بر گردن

ص:244

تو كه در رأس ملّت قرار دارى حقّى ويژه و ثابت دارند.

هر آنگه كه نيروى خويش را بسيج فرمايى و طبق قانون لشكرى بگردانهاى متعدّد و هنگهاى منظّم تقسيمشان كنى،بهوش باش كه در انتخاب افسران و سران سپاه باشتباه و غلط نروى.

افسر بايد پرهيزگارترين سپاهيان و نجيب ترين افراد باشد.

افسر بايد همچون تو غم لشكر خورد و بر سربازان خويش پدرى مهربان و فرماندهى آگاه و بيدار باشد.

افسر بايد بعظمت روح و شجاعت قلب سرآمد همۀ سپاه بوده نقشه هاى جنگ را آن چنان تنظيم نمايد كه پيروزى خويش و حفاظت خون سربازان را حتّى المقدور ضمانت كند.

از افسر پسنديده نيست كه باندك ناروايى خشمناك و عصبانى گردد.

افسر فعال و مقتدر آن كس تواند بود كه خشم را با بردبارى و ملايمت را با متانت بخوبى بياميزد.

افسر بايد بچشم سرباز در عين سنگين دلى مهربان و در حال مهربانى با مهابت و مخوف جلوه كند.

من آن افسر را دوست مى دارم كه با ناتوانان و بيچارگان فروتن، و با گردنكشان همچون قهر الهى بى رحم و متكبّر باشد.

اى مالك،تا مى توانى افسران سپاه را از خانواده هاى نجيب و دودمانهاى با شرافت و اصيل انتخاب كن،مخصوصا تاريخ پيشينيان و اجداد فرماندهان سپاه بايد بدقّت رسيدگى شود،تا مبادا آلوده نژادان و پست-

ص:245

فطرتان بمقام سردارى رسند و موقعيّت حسّاس افسرى را اشغال كنند.

آرى،ناموس توارث و نژاد در روحيات اشخاص تأثيرى بسزا دارد.

و تربيت خانوادگى شالودۀ پرورش هايى است كه در دبستان اجتماع انجام مى شود،بنا بر اين بايد دقّت كنى تا افسران نجيب از خانواده هاى پاك و شريف بر سپاهيان بر گمارى و نيروى خود را كه عهده دار سنگين ترين وظائف حياتى كشور مصرند بيش از همه چيز با مهمات فضائل و اخلاق تجهيز كنى.

اى پسر حارث،واحدهاى خود را با مراعات دقايق جنگ سان ببين و ستون هاى لشكر را همچون باغبانى كه چمن آرايد و سرو و صنوبر بر كنار جويبار بنشاند بصف كن.آن گاه بر هنگ ها و افواج فرماندهان برگزيده و نخبه برگمار.

اگر خواهى سربازان از افسران خود مهربانى و عطوفت ببينند.

نخست تو بر افسران مهربان و با شفقت باش.

بر سرداران فداكارى كه دست نشانده و پرورش يافتۀ تو هستند، پدر باش،تا آنان هم بر سپاه پدرى كنند.

اى افسر،تو اگر براه حفظ شرافت سربازان جان ببازى،سزاوار است،زيرا عملا بآنان درس فداكارى و صميميّت مى آموزى.

آنچه را كه بافراد سپاه وعده ميكنى،لازم است بهر قيمت كه باشد وفا كنى.

تو سردارى،اگر بر عهد و پيمان ارزش نگذارى،چگونه وفادارى و ثبات از سربازان زيردست توقّع خواهى داشت؟!

ص:246

هنگامى كه تو خود را فرماندهى مهربان و باوفا و مصمم و صميم بلشكريان معرّفى كنى،بر اصل احترامى كه روح سرباز بفرمانده خود مى گذارد،مطمئن باش كه سپاهيان تو عموما از فضائل اخلاقت پيروى ميكنند و هر فرد از آنها آيينه اى مى شود كه صفات پسنديدۀ ترا همه جا جلوه گر سازد.

در آن موقع كه باوضاع امور لشكر بازرسى ميكنى،كوچكترين نكته را مستحقّ صرف نظر و اغماض مدار.

مپندار كه تفتيش در كليّات مطالب از جزئيات بى نيازت ميكند.

آرى بايد مو بمو بزندگى لشكر رسيدگى نمايى و نسبت بهيچ قضيه هر اندازه هم كه خرد و ناچيز باشد،بى اعتنايى روا مدارى.

اى پسر حارث،در ميان سرداران سپاه آن افسر را از همه بيشتر دوست بدار كه سربازان را از همه چيز بيشتر دوست بدارد،و در انتظام معيشت و زندگى سپاهيان بذل مساعى كند.

بر آن افسر اعتماد كن كه نجيب و پرهيزگار است،چشم طمع بمال كس ندوخته و دست هرزه بدامن ناموس كس نينداخته است.

بآن افسر احترام كن كه شجاع و جسور است در مقابل طوفان حوادث همچون كوهى پولادين ايستادگى و مقاومت ميكند.

سرباز را آن چنان بى نياز و چشم و دل سير نگاهدارد كه گوهر را با خاك فرق ننهد و ثروت جهان در نظرش خاشاكى ناچيز جلوه نمايد.

واى بر تو،واى بر مصر،واى بر ملت اگر سربازان و سپاهيانش گرسنه و بينوا باشند.

ص:247

تهيدست را بآسانى مى توان فريب داد.

تهيدست قلبى تهى و روحى افسرده دارد.چه زود كه در نخستين ديدار دشمن دست از پيكار بكشد و ميدان نبرد را جولانگاه حريف قرار دهد.

سپاه در آن موقع بافسر خود راست مى گويد كه از افسر راست شنيده باشد،آن هنگام بزير دست مهربانى ميكند كه از زيردست لذّت عطوفت و مرحمت را ادراك كرده باشد.

بر سرباز سخت مگير و او را بكارهاى پست و ننگين مگمار، بگذار كه روح سرباز شريف و نظرش عالى باشد.

هميشه بدفتر سپاه رسيدگى كن.راضى مباش كه سپاهى بيش از ميعاد مقرّر خويش در اردو اقامت كند.

مى خواهم بگويم كه سربازخانه را در چشم سرباز نبايد بصورت زندانخانه در آورد،نبايد سپاهى را خسته و بيزار نمود،نبايد گذاشت كه در نتيجۀ فشار بيهوده آتش عشق و فداكارى در كانون سينۀ سرباز افسرده و خاموش گردد.

سردار من اگر سربازان تو در لشكرگاه بيشتر از مدّتى كه بايد خدمت نمايند،هر قدر هم كه مدّت زائد كوتاه و ناچيز باشد،در نظر ايشان بسيار بلند و طاقت فرسا جلوه ميكند.اين بيقيدى از افسر بى- اطلاع،سرباز را در استحكام اصول مقرّرات و آيين سربازى بترديد انداخته از راستگويى فرمانده خويش بد گمان مى سازد.پس بايد مرام لشكرى را،چه بزحمت و چه بآسايش سپاه منتهى شود،محترم و

ص:248

لازم الاجرا دانست.

از من بياد دار كه بزرگترين وظيفۀ افسر ايراد نطق هاى آتشين و سخنرانيهاى مؤثّر در برابر صفوف سپاه است.فرمانده موظّف است كه با لهجه اى گرم و پر حرارت افراد خود را باستقامت و شجاعت تهييج كند.

فرمانده بايد فداكارى سربازان خويش را در محضر عموم لشكريان با بيانى سپاس آميز بميان آورد.

هر مرد سپاهى كه عملى فوق العاده از خود نشان داد،مقتضى است در پيش عموم سپاه معرّفى گردد و افسر مربوط بايد سرباز برجستۀ صف را با عبارات گرم و مهيّج در پيشگاه لشكر نام برد و بقدرى كه لازمۀ تشويق ميباشد در بارۀ او فرو گذار نكند.

اين عمل يعنى تشويق و تقدير سربازان فعّال علاوه بر آنكه خاطرشان را شاد ميكند و روح وظيفه شناسى را در آنان بيدار مى نمايد،مسلّما افراد تنبل و بى قيد را بر شك آورده بجدّيت و فداكارى برمى انگيزاند.

تأكيد ميكنم خدمتكاران صميم و با وفا اعمّ از لشكرى و كشورى بايد عملا نيز تشويق شوند و آن چنان در اعطاى جايزه بفرمانبران جدّى احتياط بعمل آيد كه خود شيرين كنان بيكار از فرصت استفاده نكنند و بيرنج بگنج نرسند.

در آن موقع كه يا بزبان و يا بعطا از كاركنان دولت تشويق ميكنى، راضى نيستم كه شخصيت افراد را در پاداش كار دخالت دهى.

توضيح مى دهم كه چون يك نفر متعيّن و شريف خدمتى كوچك

ص:249

انجام داد،جزاى او هم كوچك خواهد بود و موفقيّت اجتماعى و خانوادگيش در ايفاى وظيفه دخالتى نخواهد داشت.

و همچنين بينوايى كه كارهاى بزرگ بپايان رساند،مقتضى است پاداش بزرگ دريافت دارد و بر اشراف و صدر نشينان رجحان يابد.

اى فرماندار مصر،بهنگامى كه امور ملّت را تمشيت مى دهى و اختلافات توده را فيصل مى كنى،ممكن است در بعضى موارد معلومات شما يعنى حكّام و قضات،بمنظور داورى و رسيدگى كفايت نكند،و در نتيجه بحيرت افتيد.اينجاست كه قرآن مجيد وظيفۀ حيرت زدگان را روشن مى نمايد آنجا كه مى فرمايد:«اى مسلمانان خدا و رسول و أئمۀ خود را اطاعت كنيد و اختلافات امور زندگى را بخداوند و پيغمبر خود باز گردانيد».

شما هم اطاعت كنيد و مشكلات مسائل دينى و دنيايى خود را بوسيلۀ قرآن و سنّت پسنديدۀ پيغمبرتان بگشاييد.

يعنى آيات محكمات كلام اللّه را مطالعه كنيد و از يادگارهاى اخلاقى پيغمبر پاك استفاده نماييد،و در نتيجه نواقص كار را جبران و نقايص امور را رفع سازيد.

در كشور مصر بجهت تكميل سازمان دولت از ايجاد دادگاهها و مراكز عدالت ناگزير خواهى بود.

آرى ترا بقضات كافى و پرهيزگار نيازى شديد است.ولى با چه زبان سفارش كنم كه داوران قضايا را بايد از نخبۀ دانشمندان اسلام كه بزينت

ص:250

علم و فضيلت اخلاق تا حدّ نهائى آراسته باشند،انتخاب كنى.در ملّت مصر بنگر،آنكه از همه پرهيزگارتر و داناتر است،بنام قاضى برگزين.

قاضى بايد چنين باشد:

الف-دانشمند و با تقوى باشد،آن چنان عالم كه تمام مسائل فقه و آيات قرآن را با اندك توجّه بخاطر آورد،و آن چنان پرهيزگار كه زر را با خاكستر برابر داند.

ب-لازم است كه قاضى مردى پر حوصله و خونسرد باشد،زيرا اشخاص عصبانى و پر حرارت كمتر مى توانند دقّت و احتياط كنند.

بديهى است كه در داورى احتياط و كنجكاوى ركن اعظم است.

ج-كسى كه بر مسند داورى نشسته بايد بقوت قلب و قدرت بيان آراسته باشد،نيكو سخن گويد و آشكارا بيان كند.غالبا يك تن از متداعيين و گاهى هر دو نطّاق و زبان آور افتند.در صورتى كه قاضى نتواند با آنان بگفتگو پردازد و مخصوصا در هنگام احقاق حق بر حريف سخنران خويش پيروز شود،مسلما عمل قضاوت را درست انجام نتواند داد.

د-قاضى فراموشكار خوب نيست،دادرسى عملى سخت دقيق و باريك است.دادرس اگر بمدّت خاطر و جمعيّت حواس مجهّز نباشد،چگونه از اشتباه محفوظ مى ماند؟بقضات سفارش كن كه در محاكم عدالت ارباب رجوع را نيكو بشناسند و دلائل طرفين را كاملا بياد داشته باشند.

ه-پناه بر خدا اگر قاضى آزمند و طمع كار افتد!در اين موقع دزدان جامعه خوب مى توانند انگشت بر نقطۀ حساس كشور گذاشته

ص:251

دست غارت از آستين برون آورند.زيرا آسانست قاضى را تطميع كنند و اموال ديگران را بربايند.

و-اگر قاضى دستخوش احساسات و عواطف گردد و بگاه مرافعه سر در قدم دل گذارد و تسليم هوسهاى ناهنجار و عفريت شهوت شود، روزگار بر امّت اسلام تيره خواهد شد و احكام الهى معطّل خواهد ماند.

ز-قاضى نمى تواند در اولين لحظه كه حقّانيّت يك تن از متداعيين را احساس كرده بيدرنگ حكم صادر نمايد.زيرا ممكن است نظر بدوى بخطا رود.آن كس كه در خون و مال و ناموس و حيات جامعه دست فرو مى برد و با يك سخن يكى را حاكم و ديگرى را محكوم معرّفى مى نمايد،بايد در منتهاى دقت و دورانديشى پايان كار را تا هر كجا كه منتهى مى شود،بمدّ نظر آورد.

ح-خوب است كه قضات از جسارت مدعيين دلتنگ نشوند و آن چنان كه اسير شهوت نيستند گرفتار غضب هم نباشند.با ملايمت و بردبارى بحلّ و عقد امور اقدام نمايند.

ط-از من بقاضى بگوييد كه در كشف مطالب چندان تعجيل مكن،بگذار به آهستگى حقيقت مطلب آشكار شود،زيرا مطمئن نيستم كارى كه با شتاب انجام گيرد بحقيقت مقرون باشد.

ى-در آن موقع كه محكمۀ عدالت بصدور حكم تصميم مى گيرد،بايد

ص:252

همچون كوهى محكم،آهنين و نظير شمشير هندى برنده و قاطع باشد، و هرگز جائز نيست كه محكمه در فتواى خويش دستخوش ترديد و حيرت گردد.

ك-اگر قضات مردمى خودپسند و خويشتن خواه باشند،كافيست غارتگرى بهنگام داورى بمدح و ثناى قاضى زبان گشايد و آن تيره بخت را با مشتى الفاظ و شطرى تملّق و چاپلوسى بدام خويش دربند كشد.

ل-اگر قضات ساده دل و زود باور انتخاب شوند،زود فريب خورند و بى تأمل باور كنند و حقوق بيچارگان بيهوده و ناچيز گردد.

اين گونه قاضى كه تعريف كرده ام،سخت كمياب و گمنام باشد و دير بدست آيد،امّا تو اى والى مصر،اى مسئول بندگان خداى،ناگزيرى كه تمام اين شرايط را در انتخاب قاضى رعايت كنى.

الا اى مالك،ترا وصيّت مى كنم كه همواره كارمندان دولت خود را سير نگاهدارى،بويژه قضات را.

هرگز مگذار كه عمّال مصر محتاج و درويش باشند،زيرا در اين وقت دست خيانت برآورند و بهر عنوان كه باشد مال مردم بخورند.

آن چنان قاضى را ببذل مال و افزايش حقوق توانگر ساز كه در دادرسى مردم دهان برشوه نيالايد و محكمۀ عدالت را قلعۀ دزدى قرار ندهد.قاضى را از ديگر عمّال دولت محترم تر بشمار و در محضر خويش از او تجليل كن،تا با پشت گرمى مقام حكومت،خويش را از تهديد بزرگان مصر ايمن داند و در داورى دادگر و عادل باشد،زيرا ممكن

ص:253

است جهّال قوم كه مردمى بى شرم و كم آبرويند،دادگاه را بافسار گسيختگى و بى پروايى خويش تهديد نمايند و از انصاف و عدالت منحرف سازند.

مگر نمى دانى كه ترس همچون احتياج بر اراده و تقوى غالب شود و زمام اختيار را از دست برون برد؟ اين نصيحت بدان گفتم كه لختى خاطر ترا باوضاع ديروز باز گردانم.

كشور ما در خلافت گذشته محيطى پر فجايع و افتضاح آميز بود .

اشرار حكومت مى كردند و اوباش بر كرسى فرمانفرمايى متّكى بودند.

دين ما در دست مشتى دون فطرت و نانجيب اسير بود و تشكيلات ممالك اسلام بر محور هوس و شهوت چرخ مى خورد.

در آن دورۀ نكبت بار،متنفذان و اعيان بنى أميه كه بر اندام ضعيف آن خليفۀ پير تكيه داده بودند،هر چه مى خواستند مى كردند و هر كرا بچنگ مى آوردند مى كشتند،مالى نمانده بود كه غارت نكنند و ناموسى نه كه پردۀ احترامش را با چنگال توحّش ندرانند.در همان دوره يكى از حربه هاى شقاوت كه از دست اين طايفه بر پيكر قرآن و قانون فرود مى آمد تهديد قضات بود.

آنها مى خواستند كه بر مظالم خانمان برانداز خويش پردۀ حقانيت بپوشند.خدا را اغفال نمايند و تاريخ را فريب دهند.

بروى همين پندار ناپاك و عقيدۀ ملعون،ناگزير بودند كه از محاكم عدالت و فتاوى قضات استفاده كنند.

ص:254

اكنون كه دولت ما دست دور باش بر سينۀ اراذل و نانجيبان زد و از عظمت و غرورشان بحضيض تيره بختى فرو كشانيد،نكند كه بار ديگر چنگ توسّل به دامن عدالت زنند و قضات را بوعده يا وعيد از احقاق حق منحرف سازند؟! اى مالك!اكنون در بارۀ حكّام و عمّال تو كه در مصر انجام وظيفه مى نمايند،سخن مى گويم:

همچنان كه در سازمان ارتش و دادگسترى ترا مكرّر بانتخاب مردم آزموده و شريف سفارش كردم،راجع بفرمانداران آن كشور نيز پيش از همه چيز همان سفارش را تجديد ميكنم،يعنى مى گويم كه:

حكّام و نمايندگان تو در شهرستانها و ايالات سرزمين كهن سال مصر بايد از احرار و نجبا انتخاب شوند.

زنهار،زنهار،اى پسر حارث مبادا از اعمال خويش،هر كه باشد، دينارى بهديه قبول كنى،زيرا اين عمل دلالت بر آن ميكند كه حاكم خويشتن هديّه مى پذيرد و تملّق دوست مى دارد.

من حكمرانى را كه اين چنين باشد،دوست نمى دارم.عمّال تو بايد از نظر تاريخ خانوادگى نجيب و شرافتمند باشند.

بايد در محيط عصمت و تقوى پرورش يافته باشند اى پسر حارث!تا مى توانى تازه مسلمانان را بحكمرانى برمگزين.

ص:255

آنانى كه از ديرباز بدين شريف اسلام سر تسليم فرود آورده اند،مردمى عفيف و پاك دامن و روشنفكر و مهربانند،آنها از نظر طول سابقه در اسلام بناموس و مال مردم با چشمى پر حيا مى نگرند و دست خيانت بسوى دارايى غير دراز نمى كنند.

آرى ديربازى است كه هماى فرخندۀ شريعت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بر سر آنها سايه انداخته و آهنگ دلنواز قرآن در پردۀ گوششان صدا كرده است.آنها اسير شهوت و پاى بند هوسند.لازم است يك بار ديگر متذكّر شوم كه حكّام دولت تو بايد از حطام دنيا كامياب و بى نياز باشند.

تو چون درباريان خويش را سير نگاهدارى،گرسنگان از تطاول آنان محفوظ مانند.گذشته بر اين،كارمندى كه از خزانۀ كشور حقوق كافى دريافت مى دارد،همين كه بمقتضاى رذالت خيانت كند،در محضر دادگاه معذور نخواهد بود،و از چهار طرف راه بهانه بروى او مسدود خواهد شد.ولى حاكم بيچيز اگر چيزى از بيت المال غصب كند، ممكن است پريشانى خويش را شفيع گناه خود قرار دهد.

الا اى مالك،هرگز از جريان امور كشور و طرز سلوك حكّام با رعيّت لحظه اى غافل مباش،بجزئيّات امور شخصا رسيدگى كن و گزارشهاى كشور را تا آخرين كلمه با كمال دقّت بشنو.

مقتضى است بمنظور انجام اين مسئوليت بزرگ بر عمّال خويش گروهى باز رسان مخفى بگمارى تا پنهانى ترا از چگونگى مملكت

ص:256

مستحضر دارند.بازرسان بايد رفتار حاكم را در حوزۀ مأموريّت او با منتهاى احتياط مراقبت كنند و كوچكترين خلاف را بى درنگ بمركز حكومت مصر گزارش دهند.

اين عمل چنان فرمانداران ترا در ايفاى تكليف محتاط و دقيق خواهد كرد كه از بيم بازرسان پنهان در غياب و حضور بر هيچ حركت مخالف اقدام ننمايند.

برعيّت ظلم نكنند و در رسيدگى بمظالم و شكايات قوم خونسردى و تعلّل روا ندارند.در آن موقع كه بازرسان بر خيانت حاكمى شهادت دادند،اجازه دارى كه آن دون فطرت پست را در كمال مذلّت و خجلت بسوى خود فرا خوانى،آنچه را كه از ديگران ربوده،تا آخرين دينار، از او بازگيرى و بدان شكنجه و عذاب كه قرآن مجيد دستور داده كيفرش دهى،او را براى هميشه از خدمات دولتى محروم سازى و داغ ننگين خيانت را آن چنان بر پيشانيش بگذارى كه تا قيامت بهيچ وسيله سترده نشود و آن اندازه در فضيحت و رسواييش اصرار نمايى كه تا جهان باقيست سرافكنده و شرمسار بماند،تا همه او را بشناسند و از سرگذشت او درس عبرت خوانند و در نتيجه از حدود حقّ و حقيقت منصرف نشوند.

الا اى پسر حارث،در امور ماليّۀ كشور نيك بينديش و متصدّيان خراج را سخت مراقب باش.

دارايى روح مملكت است،و سازمان معيشت و حيات جامعه بر

ص:257

ثروت آن گردش ميكند،بنا بر اين اگر اوضاع مالى قوم آشفته باشد، انتظام مصر را توقّع مدار.

مملكت بمثابۀ خانه اى است كه ملت خانوادۀ آن را تشكيل مى دهند.دارايى آبروى آن خانه و مدار زندگى آن خانواده است.

آرى كليّۀ نيازمنديها و حوائج مردم بر خراج مملكت تحميل مى شود.

تو مبانى مالى را محكم كن تا رشتۀ جان و رگ حيات مصريان استوار باشد.

بتو و همۀ فرماندارانم امر ميكنم كه قبل از اقدام در استفاده از ماليات كشور بعمران و آبادى بپردازيد.نخست زمين را اصلاح و آماده كنيد،آن گاه بكشاورزى و درو بپردازيد.

نخست خانه بسازيد،سپس در آنجا نشيمن گيريد.دوست مى دارم كه حوزۀ حكومت شما معمور و آباد باشد،كلبه هاى فقرا و كوخهاى دهگانان از فروغ توانگرى و نشاط روشن باشد.

راستى وقتى كه در كشورى نيازمندان و درويشان كمتر اوفتند و بازار زندگى رواج باشد،حاجتى بتشكيلات ماليّه نيست.

ما ماليات را براى مردم مى خواهيم،ما خراج را مى گيريم كه بارباب حاجت و بيچارگان برسانيم.آن موقع كه همه ثروتمند و توانگر باشند،چه نيازى بدريافت خراج خواهيم داشت؟!در آن وقت مطمئنّم كه سراسر كشور خزانه و همه جا صندوق معتبر و آبرومند دولت ماست.

ص:258

اى حكومت ها،آيا مى دانيد كه كس نتواند از ملك ويران خراج ستاند؟! آيا مى دانيد كه چون مستمندان را باداى ماليات الزام كنند، ناگزيرند كه آخرين سرمايۀ هستى خود را به خزانۀ دولت تسليم نمايند؟ آيا در اين صورت ببقاى مملكت اميدى و بر شرافت حكومت اعتمادى باقيست؟ در تشكيلات ما آن حكمران كه پيش از آبادى حوزۀ مأموريّت خود باخذ خراج پردازد،كسى است كه تيشه برداشته همى خواهد ريشۀ حيات كشور را قطع كند.

ما بآن نابخرد پاداش بزهكاران خواهيم داد .

بنا بر اين اگر در نتيجۀ حادثه اى از حوادث روزگار زندگى بر كشاورزان مصر تباه شود،مثلا باران از آسمان نبارد يا شط نيل از طغيان سودمندش فرو نشيند،كشتزاران خشك و بى آب مانده برزگران تهيدست و ناچيز شوند،وظيفۀ فرمانداران است كه بامراى خراج و كارمندان امور مالى در بارۀ مصريان سفارش كنند و تا حدودى كه نخست بمصلحت ملّت و در درجۀ دوم بصلاح دولت منتهى مى گردد،از ماليات توده كسر و بوامداران تخفيف بخشند.

توهمى پندارى كه اين تخفيف،خزانۀ مصر را تهى خواهد ساخت و بر دولت ما زيان خواهد رساند،ولى ما بمصالح عاليۀ كشور اسلام از

ص:259

همگان دقيق تر و آشناتريم.

بايد تكرار كنم كه:دولت ما،با تمام وسائلى كه در دست دارد، مصمّم است بآبادى مملكت و آسايش رعيّت پردازد و بيان آشكارترش آنست كه امير المؤمنين با تمام قواى خود وامدار و گروگان رفاه و آسايش ملّت اسلام است.آن خراج كه تهيدستى در اثر فشار عمّال دولت بخزانه تسليم مى كند،شعلۀ آتشى است كه در تودۀ پنبه همى افكند.

ما پنبه را با كمال احتياط از آتش بدور داريم.

اى فرماندار،از بار گران ملت لختى بردار و بگذار كه پرتگاه حوادث و ظلمات انقلاب را كاروان ما آسانتر طى كند و بار وظيفه را سالمتر بمنزل رساند.

نگران مباش كه سالى خزانۀ مصر تهى باشد و در مقابل مصريان آسوده خاطر و توانگر باشند.

چون چنين كنى و ماليات بمقتضاى ثروت كشور و در آمد سال دريافت دارى،همى بينى كه رعيّت خرسند باشد و مملكت توانگر و با نشاط.

حدود حكمرانى تو آباد شود و ياد نيكوى تو بر زبانها جارى گردد و مهر دولت در اعماق قلوب جامعه ريشه دواند،آن چنانكه بروزگاران يادگار عدل و داد ما از تاريخ كشور مصر سترده نشود.

بگذار حكومت ها هر چه مى خواهند بگويند،حكومت ما

ص:260

معتقد است كه هرگز كشور خراب نشود،مگر آنكه كشور داران با دست جور تيشه برداشته كاخ سعادت ملت را بر سر تهى مغز خويش ويران كنند.

من مطمئنّم همين كه حوزۀ فرمانروايى تو از مهربانى و عدالت فرمانرواى خويش اطمينان يابد،فرمان ترا هر چه باشد بجان خواهد خريد و عاشقانه در اوامر تو قيام خواهد كرد.

بيا با تو حديث حاكم ظالم باز گويم و انديشۀ ناپاك ستمگر را آن چنانكه دريافته ام،داستان كنم:

تيره بختى كه سود خويش همواره در زيان ديگران مى بيند و بجز خويشتن كس را دوست نمى دارد،خداى را نمى شناسد و از ننگ رسوايى حذر نمى كند،روزى چند زمام جمعى بمشت گيرد و خود را در فرصت كوتاهى مى يابد كه بايد با تمام نيرو باستفاده و ذخيره پردازد، او بيدادگر است و بيداد را مهلتى طولانى نيست.

او اين حديث را شنيده و نيز از افسانه هاى پيشين عبرت گرفته است.بنا بر اين دست ستم بيرون كند و مظلمه آغاز نمايد.

بزرگترين عوامل دزدى و خيانت در حكومت ها عدم اطمينان و سستى اعتماد بر بناى حكومت است.

آنكه حكومت خود را دو روزه ميداند،چه كند اگر در اين دو روزه عمرى را منظور ندارد و معيشت خويش را تا دورترين آينده ها تأمين نكند؟! پس اى پسر حارث،بهوش باش و مردم آزمند و سفله را كه بر

ص:261

نفس خويش اتّكا ندارند و پايۀ فرمان خويش را استوار نمى دانند، بافتخار كارگزارى ما سربلند مساز.

مالكا،يكى در دبيرخانه قدم گذار و از احوال دبيران حكومت لختى باز پرس.دبيرخانه در سازمان حكومت نقطه اى بس حسّاس و خطير است.تا نكند كه نويسندگان زشت كردار و فاسد در دارالانشاء تو قلم برگيرند و ستم كنند؟!دايرۀ رمز را در دبيرخانه بمردم پرهيزگار و پاكدامن بگذار.آنان را كه داراى قلبى رويين و فكرى درخشانند،و نيز بمصالح امور لشكر و كشور ايمان و علاقه دارند،رازدار حكومت كن و گنجينۀ رمز را بدست احتياط آنان باز گذار.

اى پسر حارث،از آن كس بينديش كه راز كشور بداند،و روزى كه مقتضيات حكومت خاتمۀ خدمتش را ايجاب ميكند،بر تو بپا شود و اسرار نگفتنى را در ميان دوست و دشمن فاش كند،وظيفۀ حاكم آنست كه شئون دفترخانۀ خويش را با دقّتى تمام منظّم كند و بكوچك ترين امور مكاتبات با اهتمامى بيشتر رسيدگى فرمايد.هرگز مگذار نامه اى از عمّال مصر بلا جواب ماند،يا گزارشى دستخوش بى اعتنائى و غفلت شود.پيمانهاى خود را با دول همسايه بدقّت و احتياط استوار كن و مقرّرات كشور مصر را بصورت آيين نامه تنظيم و بوسيلۀ دبيرخانه منتشر ساز.

مالكا،آنچه تو بستى نبايد بدست دبيران حكومت گشوده شود و آنچه را كه تو گشادى ديگران حقّ بستن ندارند.

ص:262

دبير حكومت بايد علاوه بر خصلت مقدّس پرهيزگارى و پاكدامنى، مردى خودشناس و آبرومند باشد.مى خواهم بگويم:تا شخص بمقدار خويش ارزش نگذارد،بمقدار هيچ چيز ارزش نتواند گذاشت.

اى مالك،نه تنها نويسندگان و دبيران حكومت،بلكه عموم عمّال تو بايد بفضيلت خودشناسى آراسته باشند،يعنى قبل از آنكه ديگران را بشناسند،بموفّقيت خود معرفت يابند.زيرا آن كس كه نسبت بنفس خويش جاهل باشد،در بارۀ ديگران جاهل تر خواهد بود.

كارمندى كه موقعيّت وظيفۀ خود و شرافت سازمان دولت را چنانچه شايسته است نداند،بر كار خود ارزش نگذارد و در نتيجه امور مملكت مختل و معطّل ماند.

اگر چه ضمن اشاره بوضعيّت دبيرخانۀ مصر و منشيان تو اين دستورات از جانب ما القاء مى شود،ولى بايد بدانى كه بويژۀ اين طايفه نيست،بلكه كليۀ اعضاى فرماندارى مشمول اين شرايط و امتيازات خواهند بود.

حكمرانا،در آن هنگام كه دبيرى را بمنظور انجام كارهاى دفترى استخدام ميكنى،ممكن است بر تظاهر دلفريب مستخدم و حسن ظنّ خود در اين استخدام تكيه كنى،ولى بهوش باش كه بر راه غلط همى روى.

داوطلبان خدمات دولتى قومى چاپلوس و خود آرايند.بيشتر ظاهرى آراسته و باطنى از فضائل تهى دارند.گندم مى نمايند،ولى جو مى فروشند.خود را در موضوع خدمت مرجوعه متخصّص و كارآمد نشان مى دهند

ص:263

و غالبا در كار خود فرو مى مانند.در اين موقع ناگزيرى كه پاى بر احساسات خود و چرب زبانى چاپلوسان گذارى و موقعيّت داوطلب را در جامعه بازيابى.

نيكو بنگرى كه اين خدمت گزار در دولت پيشين چه پيشينه اى دارد و طرز سلوك و رفتارش با مردم مصر بر چه منوال بوده است و علما و پرهيزگاران در بارۀ او چه مى گويند؟همين كه بر حسن وجهه و محبوبيّت كارمندان در خارج اعتماد كردى،بيدرنگ زمام كار بكفّ با كفايت او گذار.

اگر با رعايت اين شرايط عضوى بخدمت بر گمارى،خداى از تو راضى و مصريان ترا سپاسگزار باشند.علاوه بر اين اگر نعوذ بالله كار بر وجهى ديگر برگردد.و امين ملّت دست خيانت دراز كند،شرافت حكومت محفوظ نخواهد ماند و تو در پيشگاه پروردگار و جامعه معذور نخواهى بود.

در آن هنگام كه بر خانواده هاى مصرى و قبائل مختلف آن كشور ولى و رئيس بر مى گمارى،حتّى المقدور هم از آن قبيله يك تن را انتخاب كن و مگذار بيگانه اى در عشيرۀ بيگانه فرمانروا و حاكم باشد.زيرا در اين موقع بيم آنست كه اهل قبيله از اطاعت بيگانه سرپيچى كنند و فرمانش را بزير پاى گذارند و اين عمل ترا مجبور كند كه با تمام نيروى خود،بنام حفظ اوامر حكمرانى،عشائر گردنكش را سركوب سازى و مقرّرات دولت را القاء كنى.پيش از آنكه كار بجاهاى باريك كشد و ترا بكشمكشهاى داخلى گرفتار سازد،در انديشۀ عاقبت كار باش و انتظام امور قبائل را هم برؤساى قبائل گذار.

اى مالك گوشدار كه اكنون نوبت ببازرگانان و ارباب پيشه و هنر رسيده است.بدان اى پسر حارث كه رشتۀ حيات كشور در دست بازرگانان

ص:264

و هنرمندان است.اين طائفه سرچشمۀ منافع و در آمد جامعه مى باشند كه بدون آنها مملكت تهيدست و بينوا گردد و گرفتار فقر و فلاكت شود.

ترا سفارش ميكنم كه در بارۀ تجّار و صنعتگران از هر گونه مساعدت و تشويق خوددارى مكن و آنان را كه پيوسته بنفع مملكت و ملّت كار ميكنند نيك احترام گزار.

الا اى فرماندار مصر،بازرگانان آن سامان خزانه هاى متحرّك دولت مصرند كه پيوسته با كاروانيان خشكى و كشتى رانان دريا اينجا و آنجا بسود كشور جلب منفعت ميكنند و مبانى اقتصادى و مالى ديار اسلام را استوار و محكم مى دارند.

اين جماعت را مى توانم سربازان اقتصاد نام بگذارم كه در سينۀ پهناور اقيانوس ها و آغوش دره هاى ژرف و حتّى قلّۀ آسمانساى كوهها مركب ميرانند و با فقر و فلاكت ميهن خويش مبارزه و پيكار ميكنند.

هيچ مى دانى،ديگران را ياراى آن نيست كه وظيفۀ بازرگانان را انجام دهند؟ بعلاوه تجّار كشور مردمى صالح و خير انديشند كه سر آشوب و فكر فتنه ندارند.آنان بيش از ساير طبقات بآرامش و سكون محيط خود علاقه مندند،زيرا نخستين حربه اى كه از دست انقلاب بر پيكر جامعه وارد مى شود،بازار كسبه و تجّار را درهم خواهد شكست.از اين رو اينان بسيار صلح طلب و ملايمند،ولى بايد دانست كه در اين طايفه دون طبعان و پست- فطرتان بسيارند.

ص:265

بازرگان غالبا بخيل و كوتاه نظر افتد و تا درجه اى در حرص و آز حدّ افراط پيمايد كه از مردمى بدور باشد.نه خويش خورد و نه بدرويشان باز گذارد.بزرگترين عيب هاى بازرگان خصلت پست و نكوهيدۀ احتكار است كه:چون بر متاعى دست يابد،بيدرنگ در انبار پنهانش كند و همى در استتارش بكوشد،تا از گردش روزگار استفاده كرده آن ذخيره را با بهايى هر چه گرانتر ببندگان خداى بفروشد.

در آن ايالت كه تجّار محتكر پيدا شوند،پيداست كه زمام امور را حكمرانى دون طبع و ذليل بدست دارد،آن چنانكه از عهدۀ وظائف كشوربانى بخوبى بر نيايد و نتواند مردم بازارنشين را در برابر قانون خاضع و مطيع سازد.

اى پسر حارث،بموجب اين فرمان مأمورى كه جدّا از عمل پست و ناهنجار احتكار در بازار مصر ممانعت كنى،زيرا كه پيغمبر عزيز(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) جدّا احتكار را تحريم فرموده است.

بايد عمل داد و ستد طورى انجام شود كه سود متعاملين بقدر نسبت محفوظ ماند و نظام معاملات تأمين گردد.بايد مراقب باشى كه مطابق موازين عدالت،قانون ارزها بر قرار گردد و بايع و مشترى با رضايت خاطر از هم جدا شوند.

تاكيد ميكنم كه:محتكران را عفو مكن و چون بر آن ناكسان دست يافتى،ايشان را طبق مقرّرات شرع كيفر فرماى،ولى فراموش مكن كه هرگز مجازات را نبايد از حدود مقرّرات در گذرانيد.

ص:266

هم اكنون ترا در اين فرمان بتهيدستان و خانواده هاى پريشان خاطر وصيت ميكنم:زنهار،زنهار،اى سردار نخعى اين طايفه را كه قومى عاجز و مسكين اند و همواره در احتياج و بينوايى بسر مى برند،از انديشه بدور مدار.

در ميان درويشان مردمى يافت ميشوند كه با كمترين نوايى قناعت كنند و همّت بلند آنها بنيروى حيا مانع است كه دست نياز بر در ثروتمندان دراز كنند،و نيز گروهى كه تكدّى نمايند و بقيمت آبروى خويش نان بدست آرند و شكمهاى گرسنه را بدين وسيله راضى سازند.

خداوند متعال تو و همۀ توانگران و ارباب نعم دنيا را بسر پرستى بينوايان سفارش فرمود كه از حال تهيدستان بيخبر نمانيد،پس بر سفارش خدا قيام كنيد و ميان باجراى اوامر پروردگار بنديد.

در آن هنگام كه به تقسيم بيت المال اقدام ميكنى،بيچارگان مصر را،چه آنها كه در مركز حكومت مقيم اند و چه آنان كه ساكن ماوراى صحراها و فلواتند،از بهرۀ كافى فراموش مكن و ميان نزديك و دور فرق مگذار.

نكند كه جلال حكومت تو بر فقراى مصر تحميل شود و عظمت وظيفه بينوايان را از پيرامون تو بدور افكند؟! حكومتها معتقدند:اگر در انجام وظيفۀ خود كبريا و نخوت فروشند،معذور باشند،چون بقول خودشان تكليفى بس مهم را انجام

ص:267

مى دهند.بحكّام خويشتن خواه و مغرور از جانب من بگوييد كه:وظيفه چه كوچك و چه بزرگ محترم است.شما با تمام جدّيّتى كه در انتظام امور كشور قيام مى كنيد،اگر در خلال عمل كوچكترين دلى را بيازاريد وظيفۀ خود را ناقص انجام داده ايد و در پيشگاه عدل خدا و دربار امير المؤمنين مسئول و سزاوار كيفر خواهيد بود.شخصا بداد دادخواهان پشمينه پوش برپا شو.چون كه آن كهن جامگان را ببارگاه حكومت بار ندهند و مظالم آنان را بعرض ملوك و زمامداران دير رسانند.در بين كارمندان مصر گروهى را كه بر امانت و ديانتشان خاطرى استوار دارى برگزين، و آن گروه را بويژه جهت رسيدگى بعرايض مستمندان برگمار،و با اين وصف خود در كوى و برزن بجستجوى ارباب حاجت برخيز و مخصوصا پريشانان را كه در هر محيط از همه مظلوم تر و از همه خاموش ترند،هنگام تشكيل دادگاه بر ديگران مقدّم دار.

الا اى مالك يتيمان را مى شناسى؟! كودكان خردسالى كه در حسّاس ترين سنين عمر پرستار را از دست مى دهند و همچون نونهالى كه در آغاز رستن بى باغبان ماند پژمرده مى- شوند،در هر كشور كه باشند پدرى جز حكومت وقت ندارند.

پس اى حكومت مصر،كودكان در بدر را يكجا گرد آور و در تربيت آنها دقيقه اى فرو مگذار.

مالكا،از پيران كهنسال،كه بگذشت روزگار موى مشكين را همچون كافور سرد سفيد كرده اند،احترام و تجليل كن.

ص:268

آدميزاده كه عمرى طولانى را بسر برد،بار ديگر بآغاز زندگى باز مى گردد،يعنى براى نوبت دوم كودك و كوچك مى شود.

پيران دلى نازك و زود رنج دارند،اندامشان نحيف و آوايشان كوتاه و بى اثر است.

چگونه كودكان را مى نوازى؟بر همان منوال پيران را بنواز! وصيت هاى من بر مقام محترم حكومت بس گران مى آيد،ولى چه بايد كرد؟انجام اوامر پروردگار و ايفاى تكاليف انسانيّت مشكل است! رادمردانى كه وظيفه شناس و خدا پرستند،اين برنامه را با همۀ دشوارى و اشكال بسيار آسان انجام مى دهند،چون بخاطر طهارت طينت و بزرگى روح يزدان مددكار و كمك آنهاست.

مالكا،با همۀ سفارشها كه در اين فرمان بمنظور عمّال و قضات ايراد شده است،باز هم مطمئن نتوانم بود،مگر در موقعى كه در برنامۀ شخصى خود هر ماهه يك روز بار عام دهى و عموم مردم را يك جاى ملاقات كنى و مخصوصا حاجتمندان و دادخواهان را بنام پيش خوانى و باصرار از تظلّم و عرايض آنها تحقيق كنى.

بهنگام بار عام لازمست كه شديدا قانون طبقاتى لغو باشد.

و همگان بدون كوچكترين امتياز يكجا گرد آيند.

در آن روز ترا،اى مالك،نيازى بسرباز و پاسبان مسلّح نيست.و نيز سپاهيان خود را اجازت مفرماى كه گرداگرد تو حلقه زنند،زيرا اين

ص:269

سازمان ايجاب ميكند كه ضعفا و بيچارگان از تشريفات مقام حكومت هراسان گردند و هنگام عرض تظلّم بلكنت زبان و اضطراب خاطر گرفتار شوند و در نتيجه عمل دادرسى عقيم ماند.

اى پسر حارث،اگر تو بياد ندارى،مرا فراموشى نيست.

آن چنانكه گويى هم اكنون پيغمبر نازنين(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )با آهنگ دلنواز خود در گوش من مى فرمايد:

«تقديس نمى كنيم آن توده را كه حق مستمندان از نيرومندان باز نگيرند.ويران باد آن عدالتخانه كه اعتماد دادخواه ضعيف بر پاكدامنى قضات استوار نباشد و بهنگام دادخواهى همچون بيمناكان بريده و نادرست سخن گويد،از آن دادگاه و از آن ملت تا برستاخيز خشنود نيستم و پروردگار من نيز هرگز از آنان خشنود مباد».

با ارباب رجوع آن چنان مدارا و ملاطفت كن،كه هر چه دانند باز گويند و هر چه توانند تظلّم كنند،و مطمئن باش كه خداوند دادگر ترا پاداش گران خواهد داد.

در آن وقت كه عرض مظالم صورت گيرد و بار عام داده شود، فرصت خوبيست كه بر پاى خيزى و در كمال فصاحت و اختصار احكام الهى بازگويى و منهيّات و منكرات را آن چنانكه لازم است ياد نمايى.

نكته اى كه لازم است در اين فرمان يادآور شوم،موضوع نامه هايى است كه از طرف حكّام مصر با مركز حكومت مبادله مى شود.

ص:270

تسهيلاتى كه حكمرانان حوزۀ تو بمنظور ايفاى وظيفه و تسريع در اجراى امور از تو درخواست مى كنند،بايد سريعا اجابت شود و نيز بايد آگاه باشى كه كلّيّۀ مراسلات ادارى را دبيرخانۀ حكومت از عهده نتواند برآيد،لذا لازمست كه نامه هاى حسّاس و فورى را شخصا بنگارى و در تحريك چرخهاى امور كشور اهمال روا مدارى.

دبيرخانه را در انجام وظايف خود آزاد و رها مگذار،زيرا اعضاى آن ممكن است در بعضى امور دستخوش كينه و حسد شوند،و حقوقى كه بايد در نتيجۀ فرمان حكومت بصاحبان حقّ باز گردد،معطّل ماند.

آن چنان كار را بروزها قسمت كن كه روزانه مطابق برنامه انجام وظيفه شود و امور در اثر عدم انضباط و ترتيب مختل و آشفته نماند.

با آنكه تو بهنگام رتق و فتق امور كشور،خداى خود را عبادت و اطاعت ميكنى و احكام مقدّس قرآن را بگردش و جريان مى گذارى،باز ايزد متعال را بر تو حقوقى ويژه و ثابت است،يعنى:تنها انجام كارهاى ادارى فريضۀ نماز و مراسم بندگى را از ذمّۀ تو ساقط نمى كند.

بنا بر اين چون بانگ نماز در دهند،بمسجد قدم رنجه فرماى و با مسلمانان در پيشگاه خداوند ركوع و سجود كن.

خوشا بحال تو اى مالك كه پس از تنظيم امور جامعه و اصلاح معاش آنان همچنان با مردم بنماز بر مى خيزى و با صميميّت كامل دستهاى پاك خود را بسوى خداوند بيچون دراز ميكنى.

نه آن چنان در اداى مستحبّات نماز و زوائد پردازد كه پيشه وران و

ص:271

صنعتگران از كار خويش باز مانند،و نه آن اندازه عجله و شتاب روا دار كه قوائم مقدّس عبادت ضايع و شكسته گردد.

الا اى پسر حارث،حكومت هاى كسرى و قيصر از مردم روى همى پوشانيدند و از مجامع عمومى و غمكده هاى مستمندان گريزان همى بودند.

امّا تو اى حاكم مسلمان،نبايد از ملّت خود محجوب و پنهان باشى،تو بايد بيش از همه با مردم تماس و آميزش داشته باشى تا جزئيّات زندگى ملّت در نظرت آشكار و واضح باشد.

مگر حكمران بشر نيست؟مگر او را نمى توانند فريب دهند؟مگر ممكن نيست در پيشگاه تو حق باطل و باطل حق جلوه كند؟در آن موقع كه شخصا در معركۀ مصريان قدم گذارى،چنان بر احوال قوم واقف شوى كه از فريب و نيرنگ خيانتكاران محفوظ و بر كنار مانى.

مالكا،حق را نشان و علامت نيست كه در برابر ديدگان جلوه كند و شخصيت خود بنماياند.

پيكر حق هميشه در پيراهن باطل پوشيده و پنهان است،رادمردى بايد كه دست تحقيق و تتبّع دراز كند و آن پيكر پاك را از جامۀ نارسا و آلودۀ فريب عريان سازد.

اى پسر حارث،از اين دو صفت بيرون نخواهى بود:اگر مردى بلند همّت و بخشنده باشى چه پنهان و چه آشكار دست نيازمندان به جانب تو دراز خواهد بود،و اگر كوتاه نظر و پستى،چه پنهان و چه آشكار

ص:272

كسى بحاجت حلقه بر درت نخواهد زد،بنا بر اين از ديگران چهره چه پوشى و در كنج كاخ پشت پرده هاى فروهشته و درهاى فرو بسته چه نشينى؟! مالكا،من آن چنانكه از پيادگان موكب حكّام و پيرامون گردان دربار حكومت،انديشناكم،هرگز از حاكم انديشه ندارم.واى كه اين طايفه چه ناپاك سرشت و پست فطرت افتند؟!بنام حاجب و خدمت گزار باشند،ولى هزار بار بيش از پادشاه كبريا و نخوت فروشند! بر بندگان خداى سخت گيرند و احترام طبقات منظور ندارند.

من نمى گويم كه تو يكباره نام اين جماعت را از ديوان حكومت مصر حذف كن،و از خدمت آنان بى نياز باش،بلكه مى خواهم كه حاشيه- نشينان و درباريان تو با ملّت تماس مستقيم نداشته باشند و جز وظيفۀ خود،بكارهاى ديگر دست دراز نكنند.

حكومتها در دولت من اجازه ندارند كه نسبت بدرباريان و چاپلوسان كاخ فرماندارى بخششهاى ناستوده كنند و مرحمتهاى بيجا مبذول دارند.

حكومتها اجازه ندارند كه پيروان خود را بى پروا و آزاد بگذارند تا در شئون زندگى ملّت و مصالح عالى دولت دخالت كنند.

حكام نبايد كه كوچكترين تحميلى بر افراد ملّت روا دارند تا كارمندان حكومت از اين رويّه سرمشق گيرند و مستقيما بر خون و مال مردم فرمان صادر كنند.در هر حكومتى كه عاملى ستمگر پيدا گردد يا خادمى لجام گسيخته و خود سر قد برافرازد،حاكم را آن چنان كيفر كنم كه هزار بار حقّ ستمديدگان جبران شود،و خرابى مستخدمان و عمّال جزء مرمّت گردد

ص:273

زيرا مسئول مستقيم ملّت حكمرانست،نه خدمتكار.اگر پيروان تو ظالم و نابكار افتند،نو در پيشگاه عدالت ما و صفحات تاريخ مسئول خواهى بود.

آيندگان ترا مذمّت كنند و نگرندگان آن ظلم و ستم از چشم تو بينند.

الا اى پسر حارث،در اجراى اوامر الهى ميان خويش و بيگانه فرق مگذار و پسر خود را بر سياهان صحراى مصر رجحان مده!حق سنگين است و برداشتن آن دشوار.استخوانى آهنين و اندامى از پولاد مى- خواهد كه در زير بار گران حق فرسوده و خميده نشود.

تو اى آهنين پيكر،از سنگينى حق منال و بار طاقت فرساى وظيفه را مردانه بمنزل برسان.

اگر روزى در طىّ انجام وظيفه باشتباه پاى از حدود حق بيرون گذارى و ملّت مصر از لغزش تو آگاه شوند،بر خطاى خود اعتراف كن و در مسجد صلاى عام در دم و بى پروا از جامعه پوزش خواه.

اين عمل مصريان را حقگو و پرهيزگار بار مى آورد و در انتظام امور مملكت ترا يارى و كمك مى دهد.مردم يقين مى كنند كه لغزش از هر كه صادر شود،ناپسند و قبيح است و همين كه بزشتى و نكوهيدگى گناه واقف شوند،حتّى المقدور از آن بر كنار خواهند ماند.

همى خواهم كه كلمه اى چند از مراسم پيكار و جنگ و سياست خارجى كشور مصر سخن گويم و در اين فرمان بنام تو يادآور شوم.

در ميدان نبرد بسيار افتد كه نيروى دشمن سفرۀ صلح اندازد و پرچم دوستى و آشنايى برافرازد،همين كه مطابق آزمايشهاى سياسى بر راستى

ص:274

گفتار دشمن اعتماد كردى و رضاى خداى و مصلحت كشور را در صلح يافتى، بيدرنگ صلح كن،زيرا صلح هر چه باشد از جنگ ستوده تر و بهتر است.

صلح آسايش ارتش و آرامش و سور خواهد بود.در روزگار صلح سرباز بر جان خويش ايمن و كشور در امور خود آزاد و راحت است.امّا زنهار پس از امضاى صلح از دشمن خود غافل و بيخبر مباش! دشمن هر چه باشد،دشمن است.مصالح ميدان جنگ و رموز لشكر- كشى خصم خونخوار را بر آن وا مى دارد كه بجاى پيكان زهرآلود بوسۀ محبّت پيشكش كند و بر چهرۀ غضبناك و دهان آتشفشان خود،پردۀ بشاشت و فروغ لبخند بگذارد.او چنين كند تا شما بآسودگى و اطمينان شمشير از كمر بگشاييد و بندهاى جوشن باز كنيد،آن گاه يكباره از كمين برخيزد و دمار از روزگار غفلت زدگان بر آورد.

اما مالكا،در پيشگاه من مسئول خواهى بود كه چون عهدى با دشمن بستى آن را بزير پاى گذارى و حريف خود را هر كه باشد بفريب و نيرنگ از پاى در آورى.

عهدنامه محترم است و آن چنانكه سرباز از شرافت خود و كشور خويش دفاع ميكند،وظيفه دارد كه مضامين عهدنامه را با هر كه بسته شده است تجليل و احترام نمايد.

بعقيدۀ من ملتى كه بر عهد خويش پايدار نباشد و بر پيمان و ميثاق خود وفا ندارد،چه بزرگ و عظيم و چه كوچك و ناچيز، هر اندازه هم كه نيرومند باشد،در نزديكترين آينده محكوم به

ص:275

انقراض و فنا خواهد بود.

من دوست نمى دارم كه ملّت اسلام اين چنين ننگين و سست پيمان باشد.

وه كه چه شرم آور است بت پرستان بر عهد خود وفا كنند و خدا شناسان با آن تعليمات گرامى و محكم كه از قرآن مجيد و پيغمبر- محبوب خود گرفته اند،فريبكار و دروغ زن جلوه نمايند.

دشمن هر كه باشد،نيكوتر آنكه بزور بازوى تو از پاى در آيد و به نيرنگ و مكر ذليل نشود.با هر كه عهد بستى بدانكه نام خداى در آن برده مى شود و بناموس عقيده و كيش مربوط مى گردد.

بنا بر اين عهد شكن در هر حال عهد خداى را شكسته است و هر كه باشد بزهكار و روسياه خواهد بود.

قلعۀ پيمان قلعه اى محكم است،كه در پناه آن آسودن،از هر نيرنگ و حيله اى محفوظ ماندن است.

مالكا،ممكن است كه پس از امضاى پيمان،كشور مصر دچار مضيقه و اشكال شود و مقتضيات وقت ايجاب كند كه پاى بر عهدنامه گذارى و رشتۀ صلح و صفا را قطع كنى.من دستور مى دهم كه بر سنگينى فشار صلح صبر كن و عهد خداى را محترم بدار.زيرا دوران صلح مطابق پيمانى كه بسته شد،زودا كه بسر آيد و دست هاى زنجير شده رها گردد،امّا شكستن عهد لكّه اى ناپاك و زشت خواهد بود كه تا ابد بر دامن اقوام عهد شكن باقى و بهيچ وسيله سترده و شسته نخواهد شد.

ص:276

اى مالك از ريختن خون هاى ناحق سخت بر حذر باش.

هيچ ستم بقدر خونى كه بناسزا بر خاك ريخته شود،در نزد خدا بزرگ و خشم آور نيست.

در روز رستاخيز نخستين محاكمه اى كه در محضر عدل الهى پيش مى آيد موضوع خونهايى است كه بر زمين ريخته شده است.

در قرآن مجيد مى فرمايد:«هر كس كه انسانى را بيگناه بكشد،آن چنانست كه عموم فرزندان آدم را كشته باشد».

مبادا كه سطوت حكومت و عظمت مقام،تو را بر آن وادارد كه خونى بدون جرم بر خاك بريزى و زنده اى بيگناه را از مركب حيات فرو اندازى.دولت اسلام موظّف است كه خون بيگناهان را از خونريزان باز ستاند.

هر چند هم مقتول شمشير ظلم تو پست و ناچيز باشد،ما ترا بقصاص آن خون خواهيم كشت،و خداوند بروز محشر از تو در كمال غضب مؤاخذه و بازپرسى خواهد كرد.

عنان خشم را محكم نگاهدار كه بايد بگويم اگر بر كسى بهنگام غضب مشت بكوبى و بدينوسيله روزگارش بپايان آورى،با آنكه عمل قتل مسبوق بتصميم تو نبود،در دادگاه ما محكوم باعدام خواهد بود.زيرا بنظر من،مشت زدن،همين كه از يك تجاوز كند،شمشير زدن نام دارد.

شما اى حكومت ها چه گمان مى كنيد؟آن شمشير كه بر كمرتان

ص:277

بستيم و آن كرسى كه بافتخار شما گذاشتيم،براى آن نيست كه خون مردم بريزيد يا دسترنج بيچارگان بخوريد.

در صورتى كه اولياى مقتول بگرفتن ديت رضايت دهند،قاتل هر كه باشد بايد آن را در كمال ميل ادا نمايد و نيز سپاسگزار و پوزش خواه باشد.

مالكا،بهترين فرصتى كه شيطان با تو خلوت ميكند،مى دانى كدام فرصت است؟آن موقع كه جامۀ نخوت و تكبّر پوشى و از نفس خويش خرسند و شاداب گردى.پس مباد كه در مدّت عمر بهر وضعيّت كه مى گذرانى خود را از موجودى برتر و بالاتر شناسى.

وظيفۀ تو خدمت برعيّت و انتظام امور ملّت است.نكند كه اداى وظيفه در پيش چشم تو صورتى ديگر گيرد كه وادار شوى در مقابل انجام تكليف خود بر ملّت ناز بفروشى و منّت بگزارى؟! تو هر كه هستى براى مسلمانان افزون از خدمت گزارى نخواهى بود.

مالكا،بهر كه هر چيز وعده كردى،در موعد مقرّر وفا كن.

زيرا خداوند خلف وعده را سخت دشمن مى دارد،آنجا كه در قرآن مجيد مى فرمايد:

«اين كه بگوييد و نكنيد،سخت خدا را بخشم مى آورد».

از عجله و شتاب بپرهيز و در انجام وظيفه از لغزش و سقوط بر حذر باش.

ص:278

كارها را برفق و ملايمت برگذار كن و هرگز راضى مباش كه بلجاج و فشار امرى صورت پذيرد.زيرا سرانجام نتيجۀ مطلوب نخواهد داد.همچنان مسائل كشوربانى را سست و ناچيز تلقّى مكن و در همان حال كه بمدارا مى پردازى جدّى و فعّال باش.

هر كس را بكارى كه در خور اوست بر گمار و هر چيز را بجاى خود بگذار.بدون فضيلت افراد و رعيّت را بر هم ترجيح مده و بدين غفلت حرارت اتّحاد و همكارى را ميان توده افسرده و خاموش منما.در تمام كارها دقّت كن و هرگز در ايفاى وظائف حكمرانى بى اعتنا و سهل انگار مباش.اگر در كارهاى تو نقصى پنهانست،در پنهانيش مكوش و از رعيّت خويش امرى را مخفى مدار.

پادشاه بر اصل نخوت و جبروت مقام سلطنت بسيارى از معايب خود را نديده مى انگارد و همى پندارد كه ديگران بر نقايص او آگاه نيستند.امّا روزى فرا رسد كه پرده در روزگار پرده از عيوب تاجدار بردارد و در انتظار دوست و دشمن خوار و خفيفش سازد.

اى مالك بر نفس خويش مسلط باش و زمام عقل و اراده را بدست هرزه گرد هوس مسپار.دست نگاهدار و زبان را در اختيار بگير.

چون بزهكارى را بدرگاه حكومت حاضر كنند،سخت خشمناك شوى،همى بجوشى و همى بخروشى.زنهار در آن هنگام بكيفر فرمان مكن.زيرا دستگاه مغز و اعصاب تو سخت آشفته است و بيم

ص:279

آن مى رود كه حكمى بر خلاف حق بر زبان جارى كنى.اندكى بياساى و بگذار كه فكر تو آرام گيرد و عقل تو باز جاى آيد،آن گاه بدانچه وظيفه دارى اقدام كن.و در چنين موقع تأكيد مى كنم كه پيش از هر چيز روز رستاخيز را بيادآر و خود را در صف بزهكاران بديوان عدل الهى ايستاده بنگر.

در حين انجام وظيفه،از سيرت گذشتگان صالح استفاده كن و ملوك پيشين را كه در جهان عدل و داد بگستردند و گيتى آبادان كردند، بپيشوايى برگزين.بويژه سنّت فاضلۀ پيغمبر نازنين ما حضرت محمد (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را همواره نصب العين قرار ده.

مالكا،بكوش كه مضامين اين فرمان را بدقّت انجام دهى و مسؤوليّت خطرناك خويش را بپاكدامنى و آرامش برگذار كنى.

من بوظيفۀ خويش عمل كردم و آنچه را كه لازمۀ سفارش بود در اين فرمان بياد آوردم.اكنون نوبت تست كه حكم ما را بدست گيرى و با رعايت آيات مقدّس قرآن بحلّ و عقد امور كشور مصر بپردازى.

من از خداوند مهربان مسألت ميكنم كه من و تو هر دو را به خشنودى خويش دلالت كند و نام نيكوى ما را در جهان جاويدان بگذارد و نعمت و كرامت خويش را بر ما كامل و تمام فرمايد.

من و تو هر دو سربازيم و سزاوار است بنام عزيزترين آرزوهاى خود از مقام الوهيّت درخواست كنيم كه عمر ما را در خاك و خون ميدان پيكار بپايان رساند و فضيلت شهادت نصيبمان كند،تا در

ص:280

آن جهان گلگون كفن و سپيد روى از خاك برخيزيم.

اى پسر حارث،در اينجا فرمان ما بپايان همى رسد و سرانجام ترا همان سخن گويم كه رسول اطهر در پايان زندگانيش بمن گفت:

«اى پسر ابو طالب نماز بگزار و از مال خويش تهيدستان و مستمندان را بهره مند ساز و بر زيردستان مهربان و مشفق باش».

«إِنّا إِلَى اللّهِ راغِبُونَ» .و السلام على رسول الله و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

ص:281

ص:282

وصيت به امام حسن(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ص:283

امام حسن(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )فرزند بزرگ امير المؤمنين على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )و فاطمۀ زهرا در سال دوم هجرت متولد گرديد و رسول اكرم(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) او را حسن ناميد.

امام حسن(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در ديدۀ پيامبر سخت عزيز بود و در دامان پر عطوفت او پرورش يافت.

پس از وفات رسول اكرم،امام حسن(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در خدمت پدر بسر مى برد.

هنگام بازگشت از جنگ صفين امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اين وصيت را بروايت سيد رضى،در منزلگاهى كه حاضرين ناميده مى شد، بنام امام حسن(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )مرقوم فرموده است.

اين وصيت نامه شامل عاليترين و كاملترين دستورهاى زندگانى است و در هر زمان مى تواند راهنماى سعادت و خوشبختى مردمان باشد:

پدرى پير و فرسوده كه نشاط جوانى را از دست داده بهار عمرش بخزان نزديك مى شود،و امروز و فردا در ديار خاموشان خانه ميكند، بفرزند عزيزش سخنى چند بعنوان وصيّت همى گويد و او را از خاطرات تلخ و شيرين خويش پندى چند همى دهد.

پدرى كه پشت باين جهان كرده و روى بدانجهان نهاده است.

پسرى جوان دارد كه از آن جهان و همچنان بدين جهان در سفر است.پسرى كه هنوز با حوادث دنيا پنجه نرم نكرده و تلخى روح فرساى مصائب را تاكنون نچشيده است.

پسرى كه در مسير زندگانى خود پس از پدر پستيها و بلنديها خواهد ديد و كامران نشده ناكام خواهد ماند.

ص:284

پسرى كه در نبرد حيات پيروزيها و شكست ها در انتظار اوست.

او هنوز نه شهد پيروزى نوشيده و نه زهر شكست چشيده است.

اين پسر بزندگانى خود سختى ها خواهد كشيد و رنجها خواهد ديد.

من ناگزيرم از آنچه ديده و شنيده ام آگاهش كنم و در تحمّل بليّات آمادۀ كارش سازم.

اى پسر،من هر آن گاه كه از غم ملّت لحظه اى ميآسايم و دمى بخود مى آيم،غم خود مى خورم و دورنماى آينده را تا آنجا كه چشمم كار ميكند همى نگرم.در اين موقع كه بخود مى آيم و بر حال خويش همى- پردازم،با ايمانى كه چون كوه استوار و سنگين است،ترا در خويش مى بينم كه گويى خود را در تو و تو را در اعماق ضمير خود مى يابم،آن چنانكه احساس ميكنم،اگر غمى ترا دريابد،مرا قدرى بيشتر اندوهناك ميكند،و چنانچه طوفان حوادث ترا بلرزاند،ريشۀ قلب مرا مرتعش و لرزان مى سازد.

آشكارتر بگويم:من با تو آن چنانم كه اگر عفريت مرگ پنجه بجانب تو باز كند،نخست گلوى مرا خواهد فشرد و هنوز رمقى در پيكر تو باقى است كه كار مرا بپايان خواهد رسانيد.از اين رو ناچار نخبۀ وصيّت هاى خود را بنام تو مى نگارم و آنچه براى خويشتن مى پسندم،بتو يادگار مى بخشم.

اى حسن،چه من در اين جهان با تو باز مانم و چه ترا از آغوش خويش تنها گذارم،وصيّت ميكنم كه در همه حال پرهيزگار باش و خداوند بزرگ را بر پيدا و پنهانت آگاه و مطلع دان.

با خدا باش و نهانخانۀ قلبت را از ياد او همواره فروزان و آباددار.

ص:285

پيش از همه چيز نخست بروى دل بنگر و آنجا را كه كانون عشق و مهد آرزوست با مهر پروردگار مهربان از همه چيز بپرداز.رشتۀ الفت خويش را با آفريدگار در آنجا محكم كن و با آن رابطۀ گسست ناپذير همواره با ملكوت آسمانها آشنا باش.

قلب را با نصيحت و اندرز زنده كنند،و در آزمايشگاه زهد و عبادت بيازمايند.با توحيد و يقين زره پوشانند،و از پرتو علم و حكمت در آن چراغ افروزند.

هر آن دم كه اهريمن هوس و شهوت با پرده نشين قلب خلوت كند، بياد مرگ افتند،و حديث گذشتگان مغرور بدو باز گويند.

بخاطرش بنشانند كه در زندگى همراه شب و روز تاريكى ها و روشناييهاست.او را نوا خوانند كه در روز پيشين پيشينيان جهان داشتند و بگذاشتند.بيادش آورند كه حملات روزگار طاقت فرسا و سنگين است و در مبارزۀ هولناك زندگى همچون مردان نبرد هولناك و آهنين قدم بايد بود.

اى حسن،اگر مى خواهى كه تاريخ امّت هاى نخستين را آشكارتر فراخوانى.قدم در كاخهاى ويران و اطلال گذشتگان گذار و با يكى با زبان دل سر گفت و شنود گير.

از آنها پرسش كن و به آنها پاسخ گوى،بپرس كه كجا بودند و زيستند و هم اكنون بكدام جانب بسيج كردند و چگونه تخت و تاج بگذاشتند و بگذشتند؟ پاسخ گوى كه تو نيز كجا بودى و در كجا بسر مى برى،آيا تو نيز همانند

ص:286

آنان بدنبال كاروان عدم خواهى افتاد؟! اى پسر،هرگز دين را بدنيا مفروش و آخرت را فداى هوس و شهوت مكن.از آنچه نمى دانى لب فروبند و تا ضرورت ايجاب نكند سخن مگوى.

هر آن دم كه در پيچ و خم زندگى دچار ترديد شدى،بيدرنگ قدم واپس گذار و هرگز بتهوّر و خيره سرى بكارى دست مزن،كه ممكن است سرانجام بپشيمانى و افسوس منتهى شود.

همنشينان خود را بهر چه ستوده است تشويق كن و از هر چه ناپسند و مكروه است بازدار.

اى حسن،رادمردان در مقابل ظلم و ستم خاموش ننشينند و بدسيرت نابكاران را هم با دست و هم با زبان مخالفت كنند.

تو هم ناگزيرى كه از شيوۀ بزرگان دين متابعت كنى و از منكرات با كمال شهامت و دليرى آشكارا انتقاد و تشنيع نمائى.

اى حسن،پيكار كن و حق شمشير را در ميدان نبرد بدقت بگزار.

اى پسر،در درياى پهناور مرگ شنا كن و بكام گردابهاى ژرف فرو شو.

خود را در آغوش امواج خروشان حوادث بينداز كه ساحل حقيقت را هر چه زودتر خواهى دريافت.

پيكار جويان در وظيفۀ دشوارى كه بعهده گرفته اند،هرگز خسته نمى شوند و وسوسۀ زشت گويان در ارادۀ آهنين ايشان اثر نمى كند.

ص:287

سرزنش ها و ملامت ها را از دهان هر كس كه خارج شود ناچيز مى پندارند و همچنان بفعّاليّت خود ادامه مى دهند و مردانه بجانب مقصود پيش مى روند.

حق و حقيقت گوهرى است درخشان كه در اعماق اقيانوس سهمناك مرگ پنهانست.

هيچ دست محرم نيست كه آن گوهر گرانبها را لمس كند،مگر آنانكه تسليم تلاطم آن اقيانوس شوند و از جزر و مد زهره رباى روزگار هراسان نباشند.

اى حسن،صبر كن و در بليّات بردبار و آهنين پيكر باش.

شكيبايى خصلت ويژگان درگاه خداست،امّا بايد اين خصلت تنها در راه حفظ عقيده و پاس حقيقت بكار رود.

اى حسن،در علم دين بكوش و همواره دانش پژوه و دانشخواه باش،در تمام شئون زندگى بر خداى توكّل كن و حصار ابديّت را بهترين پناه خود بشمار.

خداى بهترين حافظ و مهربانترين نگاهبانانست.

هر كس كه بدو پناه برد،دژى استوار و قلعه اى محكم يافته است كه از باد و باران حوادث گزند نخواهد ديد و پيوسته كامياب خواهد بود.

هر آن گاه كه خواهى بدرگاه بيچون دست تقاضا برافرازى،يكدل و خالص باش و جز او را در تمشيت امور آفرينش مؤثّر و نافذ مشمار.

اوست كه مى بخشد و اوست كه محروم ميكند.

ص:288

امّا بايد بگويم كه:موضوع درخواستهاى تو از ايزد متعال نبايد از حدود سعادت و مصالح محيط تجاوز كند.

يعنى:هر چه مى خواهى،نخستين و واپسين توده را مقدّم دار و نياز ايشان را از احتياجات خود عزيزتر بدان.

اى حسن،بدان كه در دانشهاى گوناگون،آن دانش از همه گرانبهاتر است كه نفعش بجهت توده و محيط گرانبهاتر باشد، علمى كه سود نرساند و قوم را بسرمنزل خوشبختى سوق ندهد، علم نيست.

من در اين موقع كه ترا وصيّت ميكنم،عمرى دراز پيموده ام و در خود سستى و ضعف بى مانندى كه از گذشت روزگارم حكايت ميكند احساس مى نمايم.

من دوست مى دارم پيش از آنكه با عفريت مرگ پنجه در افكنم آنچه سزاوار گفتن و نوشتن است در گوش تو بگويم و بنام تو بنگارم.

من مى ترسم آن چنانكه پيكرم ناتوان و ضعيف شده،انديشه ام نيز ناتوان گردد،يا آنكه پس از شصت و سه سال،ديو هوس و خودخواهى در نهادم زنجير پاره كند و بر زبان من بند خموشى افكند و ترا آن طورى كه مى خواهم آماده نساخته باشم.

تو جوانى و قلب جوان هم چون زمينى است كه هنوز دست كشاورزان پرده از خاكش نكشيده باشد و استعداد همه چيز در اندرونش نهفته ماند.

در اين موقع من كه بكشت و كار ملّتها از همۀ برزگران فضيلت و اخلاق

ص:289

آگاه ترم،وظيفه دارم تا وقت نگذشته از آن استفاده كنم و نگذارم تخم هاى هرزه در آن مزرعۀ دلكش خانه كند و گياهان فاسد از آن بروياند.

آرى تجربه هاى خود را در طول روزگار بتو باز مى گويم و از هر كشش و كوشش كه بمقتضاى زندگى دنياست آگاهت مى نمايم.از كجا معلوم كه آزمايش گذشتگان،آيندگان را بيدارتر نكند و زواياى تيره رنگى را كه سالهاى سال پنهان و مبهم مانده در نظر نوسالان روشن تر جلوه گر نسازد.

اى پسر،پيشينيان در اين جهان از من بيشتر روزگار ديده بودند و ديرتر از اين سراى رخت بيرون كشيدند.

اگر چه آنان را سال افزون بود و پدر ترا عمر اندك،امّا چشم عبرت- بين من در تاريخ و يادگار آنها دقيق تر نگريسته و آثارشان را عميق تر مطالعه كرده است.من آن چنان در تاريخ امم گذشته بسياحت و تماشا پرداخته ام كه گويى يكتن از آنان شدم و امروز كه خود را در شصت و اندى مى نگرم،همى پندارم كه هم چون آنان سده ها در اين گيتى روز گذرانده ام و هزاران تحوّل عجيب از گردش روزگار بچشم ديده ام.

آرى تحوّلات عجيب روزگار را با ديدۀ عبرت تماشا كرده ام و سودها را از زيانها و كامرانيها را از ناكاميها درست شناخته و تشخيص داده ام.اكنون مشاهدات خود را در صفحه اى كه وصيّت نامه نام دارد گذاشته بتو اى فرزند عزيز همى سپارم.من همان طور كه در آغاز اين نامه يادآور شدم ترا همى بينم كه بسوى دنيا همى آيى و خويش را همى يابم كه بجانب آخرت همى تازم.

ص:290

تو قلبى همچون آيينه پاك و شفّاف دارى كه نيكو تواند زشت و زيبا را در خود منعكس سازد،همنشين پذيرد و همرنگ محيط گردد.

من تو را بدرسهاى دلنواز قرآن تدريس ميكنم و در مكتب فضائل اسلام مى گذارم،يعنى كه شرايع مقدّس محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را برنامۀ زندگانى تو قرار مى دهم و همين تعليمات عاليه را در تربيت تو كافى مى دانم!زيرا، قرآن مجيد ناگفته اى فرو نگذاشته تا ديگران بگويند و فصلى ناقص بجاى ننهاده تا كس تكميل و تمامش كند.

مكتب اسلام عاليترين آموزشگاههايى است كه بناى آن بر شالودۀ طهارت نفس و تهذيب اخلاق گذارده شده است.

در اين مدرسۀ كامل،مى توانى از رذائل طبيعت بشرى و فساد محيط محفوظ مانى و آن چنانكه اكنون پاك و بى آلايشى دامن بزير خاك كشى و بدان جهان بخرامى.

تعليمات عالى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )تحت برنامه اى طاقت فرسا و مشكل تنظيم شده و بپايان بردن آن استخوانى آهنين و دلى از پولاد مى خواهد.امّا من دوست مى دارم كه آن بار گران را با سنگينى و عظمتش بر شانۀ تو بگذارم و تمام مقدّرات عمر ترا بتحوّل عقايد و افكار توده كه همچون شب و روز رنگ سياه و سفيد مى پذيرد،رها ننمايم،و از كردگار بى همتا مسألت دارم كه ترا در انجام وظيفه موفّق و پيروز دارد.

بارى تكرار ميكنم كه در همه حال پرهيزگار و پاكدامن باش و همواره احكام الهى را سرمشق زندگى خود قرار داده قدم از محيط عفّت

ص:291

و تقوى بيرون مگذار.

از رفتار گذشتگان صالح و دانشمند خود پيروى و متابعت كن، زيرا آن چنانكه تو خود را مى بينى،آنان نمى ديدند،و از آن ميزان كه تو مى- انديشى،آن مردان خردمند دورتر و دقيق تر فكر مى كردند.ممكنست كه غرور جوانى و بلندى نظر ترا از تقليد كردار ديگران باز دارد و وقار نفس نگذارد كه مشايخ قوم چراغ هدايت تو بدست گيرند.از اين رو وصيّت ميكنم كه در برنامۀ اعمال آنان مطالعه كن و دانش آنان را بحدّ كمال بهره گير،و در حالى كه از مكابره و لجاج بدور باشى،اجازه دارى كه ديدۀ انتقاد بر آن كار و كردار بگشايى و از پسنديده هاى آن برگيرى و ناپسندها را بر جاى گذارى.بايد در ايفاى اين وظيفه از خداوند مهربان كمك و يارى بخواهى و در پيچيدگى هاى امور از اشعّۀ انوار هدايت الهى راه زندگى برافروزى.هنگامى كه بصفاى باطن و طهارت قلب خود اطمينان يافتى،مى توانى در معضلات مسائل زندگى تفكّر كنى.

اى پسر،تا آيينۀ قلب را پاك نزدايى و با صيقل علم و فكر درخشانش نسازى همچون شترى كور باشى كه راه را از پرتگاه نشناسد و ناگهان بدره هاى ژرف و خطرناك فرو افتد.

اى پسر،خداى خود را چون شناختى؟او آفريدگار و او نگه دار است،او جان بخش و او جانستان است،او هم پرتو اميد و هم پردۀ نوميدى است،او دنيا را نيافريده كه بر يك حال دوام يابد و بجاودان بپايد،او گيتى را براى هزاران فلسفه و معنى كه بسيارى از آنها بر ما پوشيده و پاره اى

ص:292

پيش چشم ما آشكار است خلق كرده.بنا بر اين اگر روز حيات را پنهان يافتى و از اسرار آفرينش تا حدّى كه تشنگى روح تو فرو نشيند سر در نياوردى،بر سازمان جهان و نظام محكم كائنات خرده مگير و كوچكى فكر خود را فراموش مكن.فراموش مكن كه تو نادان از مادر بزادى و در مكتب اين جهان دانش فرا گرفتى و اعتراف كن آنچه را كه نمى دانى از معلومات تو بيش است و آنچه را كه ننوشته اند بيش از نوشته هايى است كه بدست ما سپردند.

اى حسن،يكسره بجدّ گرامى خويش حضرت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بنگر و بدان كه در ميان پيشوايان دين و اخلاق،روزگار هم چون او بياد ندارد.

تعليمات عاليۀ آن پيغمبر عزيز مدرسۀ انسانيت را تكميل كرده و درس فضيلت و اخلاق را تمام فرموده است.

تو از همه كس بيشتر بپيروى از قوانين آن بزرگوار استحقاق دارى اى پسر زهرا،تو جمال ابديّت را با آرامش اسماء و صفات مى بينى، و آثار الوهيّت را در جهان رنگارنگ مى نگرى،امّا او را با همۀ كثرتى كه در افاضه و مواهب دارد،يكتا و مجرد بدان،زيرا اين اكثريت كه اشتباهى همرنگ خيال بيش نيستند،در وحدت وجود ايزد متعال تأثيرى ندارند.

او همانست كه خود را توصيف كرده و بر ذات خويش ثنا فرموده:

«هم او بايد كه خود را بستايد.»

ص:293

پروردگارى كه سرآغاز بى آغاز وجود و بى پايان هستى است، كو آن قلبى كه بتواند حدود بيكران قدرتش را در كانون خود نگنجاند و كجاست شاهباز روحى كه تا قائمۀ عرش جلالش پرواز كند؟ اى فرزند،وقتى چنين خداى را با چندان عظمت شناختى و خويش را بدو سخت نيازمند و او را از خود همچنان بى نياز يافتى،از فرمانش بخيرگى سر مپيچ و احكامش را بدقّت اطاعت كن.او از اطاعت بندگانش مستغنى و بى نياز است،ولى در آموزشگاه زندگى بندگان را بطاعت و عبوديّت محتاج ميداند و بدين سبب بتهذيب نفس و كمال روح تكليفشان ميكند.

مطمئن باش كه اوامر الهى هر چه باشد،بفضايل منتهى مى شود،و نواهى او تا هر پايه اى كه دشوار بنظر آيد،سدّ راه رذائل و زشتيهاست.

اى حسن،بيا تا با تو لختى از دنيا باز گويم و حديث اين سراى كهن با تو در ميان نهم:

دنيا داران همچون كاروانى هستند كه شبى دراز يا كوتاه به كاروانسرايى بگذرانند و دير يا زود شب منزل خود را ترك گفته راه خويش در پيش گيرند و دنبال مقدّرات مجهول خود بشتابند.

اما گروهى آن كاروانسراى را خوش منظره و دلكش بينند و دوستانى يك شبه در آن سراى بگزينند.سحرگاهان كه بانگ رحيل بر خيزد،بر قافلۀ دلباخته بسيج سفر بسى گران آيد.اما همين كه ديده بسراى آخرت افكنند و روزنه اى از زندان دنيا بصحراى وسيع ابديّت

ص:294

بگشايند جهانى زيباتر بينند كه مرغ دلشان،آسيمه سر بر آستان گلستان روح افزا بال و پر بگشايد و بر فراق دوستان و زحمت سفر شكيبا گردد.

اى حسن،هرگز در زندگى خودبين مباش،هر چه را بخود مى- پسندى براى ديگران نيز پسنديده باش،و پيوسته ديگر خواه و ديگر دوست باش.آيا دوست مى دارى كه ستم بينى؟همچنان كه خويشتن مظلوم نمى خواهى،بر ديگران ظلم و ستم روا مدار.نيكويى كن آن چنانكه از نيكويى ديگران محفوظ و شادمان مى شوى.

زشت زشت است،چه در بارۀ تو و چه در بارۀ همسايۀ تو، زيبا،زيباست براى همگان،بنا بر اين زيبا را براى همه برگزين و زشت را از همه بدور دار.در آنچه اطّلاع كافى ندارى سخن مگوى اگر چه اندك باشد.زنهار متكبّر و خويشتن دوست مباش.

تكبّر،رونده را از راه منحرف مى دارد و خردمند را بحمق و نادانى مى كشاند.از ثروت دنيا بر خوردار باش،بنوش و بنوشان،بپوش و بپوشان،همچون نابخردان حريص مباش كه روزگارى بخون جگر دينار و درم گرد مى آورند و سرانجام بدست بازماندگان سپرده،خود با كفنى ناچيز جهان را بدرود مى گويند،اين تيره بختان در حقيقت خزانۀ غيرند و حمّال مظالم.

بدان كه از سر منزل گور راه بى پايان آخرت در پيش است.راهى تاريك و دراز،مسافر در اين راه از زاد و توشه گرانبار بايد بود و از مظلمۀ ديگران سبك پشت،پس تا مى توانى زاد راه برگير و از كردار ناپسند

ص:295

پرهيز كن مستمندانى كه امروز در راه و نيمه راه مى يابى در سفر آخرت همراهانى با وفا و مهربانند.

اين تهيدستان اگر امروز از دارايى تو بهره اى بردند،فردا تو از همگنانى آنها بهره خواهى برد.

درياب بيچارگان را كه در بيچارگى آن سراى ترا ياران مهربانند.

هم امروز بفكر فردا باش،تا ناگهان كه عفريت مرگ پنجه در پنجۀ تو افكند سراسيمه و بينوا نمانى.

اى پسر فاطمه،آن كس كه دارايى دو جهان بدست اوست، بندگانى را دوست دارد كه حسّاس و شوريده باشند،از او بخواهند و باو باز گردند.مشكلات زندگى خويش را بدست گشايندۀ او گذارند تا در هر حال پيروز و خوشبخت باشند.

بدرگاه خداوند بيچون كس را بشفيع و واسطه نياز نيست، زيرا درهاى رحمت او بى دربان و پرده دار بروى همگان باز است.

او سخت مهربان و نازنين است،گنهكار را رسوا نكند و ناستودگان را بى پرده نگذارد،كس را از رحمت خود محروم ندارد و توبۀ بندگان را در همه حال بپذيرد.

مهربانى و رحمت بين كه اگر بنده از گناه خويش پيشانى ندامت را بر خاك گذارد و از كردار زشت خود آزرمگين و شرمسار گردد، پروردگار بزرگ عصيان او را بحساب ثواب در آورد و بر مزد و

ص:296

مرتبه اش افزايد.

وه،چه خداوند مشفقى،كه گفتار همه را بشنود و اسرار همه را بداند و بدرد دردمندان برسد و از ستم ديدگان با تمام قدرت دفاع و حمايت فرمايد.رنجوران را بهبود بخشد و تهيدستان را توانگر سازد.كارها كند كه غير از او كسى يك از هزارش را نتواند كرد.

هر آنگه كه مسألت خويش بدرگاه ايزد متعال عرضه كردى و از او در امور پيچيدۀ روزگار تقاضاى فيصل و تمشيت نمودى و بيدرنگ بمطلوب دست نيافتى،نوميد مباش،زيرا آفريدگار جهان مصلحت همه را از همه بهتر ميداند.صلاح زندگى تو آن بود كه حاجت تو ديرتر برآورده شود.

بر آن باش كه هر چه خواهى براى تو جاودان و هميشه ماند، يعنى:در هنگام دعا از خداوند بزرگ عطاياى بزرگ بخواه و افتخاراتى كه هرگز روى زوال و زيان نبيند طلب كن.تو مى دانى كه سازمان كائنات و نژاد بشر بمنظور بقا و جاودانى آفريده شده است،پس هر چه از پديد آورندۀ اين سازمان مسألت ميكنى،خوبست كه بيشتر جنبۀ جاودانى و ابديّت در آن منظور شده باشد.

اى پسر،مرگ سر انجام روزگار بشر است و بشر را در زندگى كارهاى نيكو و ناپسند بسيار.

زنهار،نكند كه مرگ ترا دريابد،در حالى كه دامن تو بناشايسته آلوده باشد و دست تو از دامن تو بدور ماند،زيرا در اين موقع فرصت

ص:297

بازگشت و وقت تضرّع باقى نباشد،هميشه بياد مرگ باش و دنيا را با چشم دنياداران تماشا مكن.

اين دون فطرتان كه مى بينى،همچون سگان مردار خوار بهم اوفتند.توانا ناتوان را نابود سازد و توانگر از تهيدست لقمه بربايد،نعمت هاى خدا را در يكجا انبوه كنند و صد جاى ديگر را تهى گذارند.خردمند و دور انديش نيستند،چشمان گشاده دارند، ولى بينا نيست.گوشهاى تيزشان حق نمى شنود و نداى وجدان ادراك نمى كند.يكباره اين ابرهاى متراكم از افق مغز و فكرشان بر كنار شود كه آن هنگام مرگ و موقع بدرود است.

اى فرزند،اين اشتر سفيد و سياه را كه شب و روز ناميده ميشوند و دمبدم زندگى را بجانب ابديّت سير مى دهند،يك لحظه از رفتار آهستگى و سكون ندارند.

آرزوها زياد است و بشر افزون طلب،افزون طلب و كم دوام، دراز آرزو و كوتاه عمر،سزاوار نيست اين همه در راه آرزو تاختن و حرص زدن و آز كردن.

بسيار آرمان سراغ دارم كه حتى با سيلاب خون رنگ حقيقت بخود نگرفت.

جنگها و پيكارها بالاخره نتوانستند آرزومند را بهدف برسانند، در حالى كه بسيار مردم آرام ديدم كه در يك لحظه بمطلوب خويش دست يافتند.

ص:298

اى فرزند،در زندگى بلند نظر و بزرگ منش باش.هرگز راضى مشو كه دامن قناعت و عزّت تو بهوسهاى ناچيز آلوده گردد،زيرا هر چه در دنيا دوست داشتنى و محبوب جلوه كند،از شرافت محبوب تر و دوست داشتنى تر نخواهد بود.

زنهار اى پسر،قامت مردانگى را در برابر اغيار بطمع درهم و دينار خم مكن و طوق بندگى ديگران بگردن مينداز.

ارزش آزادى و آزادگى بدان و اين گوهر شريف را در ميان قلب گرم و خون مواج خويش معزز و محترم بدار.

خدا ترا آزاد آفريده و آزادى را بنام عزيزترين مواهب خويش بتو اعطا فرموده است،زنهار قدر نعمت خداوند بدان و آن را بهيچ- قيمت از دست مگذار.از آن آسايش چه حاصل كه بقيمت آزادى دست دهد و از آن لذّت و تمتّع چه شيرينى كه داغ بندگى بر پيشانى آزادگان گذارد؟! اى فرزند،كاروان بشر خطرناكترين مرحله اى را كه در مسير خود بپيش روى دارد،پرتگاه طمع و آز است.آزمندان هر چه بكوشند، بيش از آنچه روزى محتوم و مقسوم است،بچنگ نخواهند آورد،ولى در اين كوشش پيداست چه حقها پايمال مى شود،چه پيمانها بناسزا بسته و چه عهدها شكسته و ناچيز مى گردد.

چشم طمع بمال ديگران دوختن خصلت اراذل و مردم دون طبع است،نكند كه دو ديده بر مال ديگران بدوزى و عفّت نظر و عزّت نفس

ص:299

را آلوده و پست سازى،رنجبران قانع و راست كردار،در نزد خدا هزار مرتبه از توانگران آزمند و دروغ پرداز عزيزترند.

اى حسن،اسرار خود را بكس مگوى،زيرا سينه اى كه در حفظ راز خود بستوه آيد،نبايد از حوصلۀ بيگانگان انتظار امانت داشته باشد.

بى هدف پيش متاز،زيرا نادانان چنين كنند،همى بكوشند و چون طالب مجهول مطلقند عاقبت زيان بينند.

انديشه كن و مغز خود را بافكار گوناگون روشن و نورانى فرماى.

با نيكوكاران بنشين،تا از ايشان باشى،و از بدان دورى گزين، كه فطرت و اخلاق تو هم از آنان بدور ماند.

اى حسن،مى دانى كه ناگوارترين خوراكها چه باشد؟مال حرام! از مال حرام خوراكى ناگوارتر نيست.

ظلم و ستم از رذائل و خصلت هاى ناستودۀ بشرى است،ولى واى بر آن ستمكار كه بر ضعفا و از پا افتادگان بتازد و مشتى بى نوا را مورد هجوم و حملۀ خود قرار دهد.

اى پسر،هرگز در زندگى دستخوش احساسات مباش و نيش و نوش بر قانون عقل مصرف كن.آنجا كه تندى ضرور افتد،اگر مدارا كنى ستم كرده اى،همچنان كه بجاى مدارا تندى و تهوّر ناستوده است.بسيار افتد كه درد درمان باشد،همچنان كه درمان جهت درد لازم شود.

در روحيّات و افكار نصيحت كنندگان ببندش،و تا از صميميّت

ص:300

كسى اطمينان نيافتى،هرگز گوش به پند او فرا مدار.از طول آرزو بينديش، و بدنبال دورنماى تندمران،زيرا اين عمل مردم نابخرد و ابله باشد كه در تعقيب سراب بكوشند و عاقبت بآب نرسند.

خردمند كسى است كه از تجربه هاى خويش پند گيرد و گذشت روزگار را ميزان آزمايش خود قرار دهد.

همواره فرصت را غنيمت شمار،تا بغصّۀ ندامت و پشيمانى دچار نشوى،چه بسيار رفته كه ديگر باز نگشته و منتظر را بدرد نوميدى مبتلا كرده است.

هرگز بكمك مردم احمق خوشدل مباش،زيرا آنانكه در شاهراه عقل گام نگذارند،دوست خود را بجاى بلندى پستى بخشند.

با دنيا مدارا كن و حوادث روزگار را بخونسردى و سنگينى بپذير،تا بر مراد خويش پيروز شوى.

لجاج و ستيزه،كار نابخردان است،و چه زود اين گروه از پا در آيند و كيفر انحراف خويش را در كنار بينند.اگر از برادر خود ستم بينى،به نيكويى جبران كن و بارحام خويش در همه حال بپيوند.

آن چنان با خويشان معامله كن كه گويى تو بندۀ آنانى،اين خصلت شريف ويژۀ رادمردان و اشراف باشد كه از سفهاى قوم خود درگذرند، و پر گذشت و بخشنده باشند،امّا بايد سفارش كنم كه در اين بزرگى و كوچك نوازى هم افراط جايز نيست.

دوست دشمن،هرگز با تو دوست نشود،اگر چه دم از صميميّت زند.

ص:301

هر كه ترا در مشورت خود امين شمارد،بر امانت او خيانت روا مدار و با دقّت مشاوران را،راهنما باش.

خشم را همچون شربتى گوارا بنوش كه من در مدت عمر شربتى بدين شيرينى از گلو فرو نبرده ام.

اى حسن،بهوش باش كه با مردم تندخو،مدارا قويترين حربۀ پيكار است و سيلاب خروشان در آغوش اقيانوس آرام گيرد.پيروزى در برابر دشمن منحصر بآن نيست كه در حملات نبرد شهامت بيشتر كنند و بر تهوّر برافزايند،ابراز فضيلت و اخلاق كه دشمن را شرمسار كند نوعى از پيروزى است كه بى قعقعۀ سلاح و همهمۀ سپاه بدست آيد.

هر آن دم كه در زندگى صفاى دوستى مكدّر شود و دوستدار بدور كردى،آن چنان ستيزه مكن كه روزنۀ آشتى مسدود كرد دوست را بر دوست ايمان و اعتمادى ويژه است،اما نبايد از حسن اعتماد سوء استفاده كرد.

تو اى پسر،حقوق دوستان را بنام صميميّت و دوستى ضايع مگردان.آن كسان را كه چشم بر فضائل اخلاق تست و بر تو حسن ظن دارند،كوشش كن كه گمان آنها در بارۀ تو بحقيقت مقرون گردد.

از آن خانواده بدور باش كه در بارۀ تو بشقاوت تصميم گيرد و از آن همنشين حذر كن كه از تو نفرت كند.

رها مگذار كه برادر تو بر قطع رحم از كوشش تو بر صلۀ رحم فزونى گيرد،يعنى ترا بايد كه آن چنان بر قوّت و فضيلت خويش بيفزايى

ص:302

كه بر انديشۀ بد انديش بچربد.

اگر روزى ستمكار بر تو ستم كند،رنجيده مباش كه ظالم ناگزير روزى نتيجۀ ظلم خويش دريافت كند و لكّۀ ستم بر دامن او تا ابد باقى ماند.اگر كسى ترا در مقابل نيكى ببدى تلافى كند،چون خواهى بود، همچون تو باشد نيكوكارى كه تو ببدى پاداشش گزارى.

بدان اى فرزند عزيز كه روزى برد و گونه است:رزقى كه تو آن را مى جويى و رزقى كه او ترا مى جويد.

تو در جستجوى خوشبختى خويش زنهار پشت آزادگى خم مكن و بهنگام توانگرى و كامرانى جفا بر كس روا مدار.

گذشته ها به آينده ها سخت همانند است.اگر بر گذشته افسوس خورى،آن چنانست كه بر آينده ديدۀ حسرت دوزى.خردمندان چنين نكنند و حال را بر دريغهاى گذشته و احكام آينده ترجيح بخشند.

ميان انسان و حيوان فرقى روشن تر از اين نيست كه آن يك را پند اثر بخشد و اين يك را درد بكار گمارد.

ترا همى بايد كه نصيحت و پند كفايت كند،چون تو سلالۀ فرزندان آدم و حوّائى.

اى پسر،در مقابل اندوههاى سنگين جهان با سلاح بردبارى و شكيب پيكار كن و بر تصميم خود ثابت قدم و استوار باش.

اى پسر،هميشه معتدل و مقتصد باش،زيرا آنانكه طريق افراط و تفريط مى پيمايند در عداد ستمكاران باشند.

ص:303

بگرد هرزه گرد هوسران هرگز مگرد،كه هوسران با دو چشم بيناى خود همچون كوران باشد.

دوست آن باشد كه بهنگام غيبت نام و يادگارش محترم بماند.

چه بسيار بيگانه كه از خويشان نزديكتر باشند و چه بسيار خويش كه همچون بيگانگان ناسودمند.

نه آن كس كه از ميهن خويش بدور باشد غريبش بدانى،بلكه غريب در حقيقت آن كس باشد كه بى دوست بسر برد.

راه زندگى گشاده و وسيع است،امّا در نظر آن كس كه طالب حقّ و حقيقت باشد.

كسانى كه بحقّ خود راضى باشند و بكفاف خويش قناعت كنند، همواره آسوده و بى خيال مانند.

محكمترين دستاويز كه در ارتعاش اركان زندگى بدست گيرى، رابطه اى است كه ميان تو با پروردگار بزرگ استوار است.

تو آن كس را كه با نيزه و شمشير در ميدان نبرد رجز خواند دشمن مدان،بلكه دشمن آنست كه حرمت ترا ناچيز انگارد و ترا برايگان بفروشد.گاه چنان اتّفاق افتد كه نوميدى افتخار آورد،يعنى در آن هنگام كه طمع شخص را ننگين و فرومايه كند،از هر فرصتى ممكن نيست نتيجه گرفت،زيرا بسيار باشد كه بينايان بچاه افتند و كوران از شاهراه بگذرند.

تعجيل و شتاب كارى ستوده نباشد،بويژه در هنگام انتقام،زيرا اگر

ص:304

كيفر گنه كار بعجله صورت گيرد،ديگر پشيمانى سود ندارد.

اگر از نادان بريدى،مطمئن مباش كه با دانا پيوستى.

روزگار دشمنى بيدار است،خردمند هرگز از دشمنى بيدار ايمن ننشيند.اگر روزگارى در رأس امور توده قرار گرفتى،از كوچكترين فساد سخت برحذر باش،زيرا فساد پادشاه فساد رعيّت باشد.

هنوز قدم در راه نگذاشته در فكر رفيق و همسفر باش و پيش از انتخاب خانه همسايه را بينديش.

از فكاهيّات و داستانهايى كه مردم را بخنداند لب فرو بند،هر چند كه از گفتار ديگران حكايت كنى.

رادمردان خود را سبك و مسخره جلوه گر نسازند.

تا مى توانى با زنان مشورت مكن،زيرا مغز آنها همچون پيكرشان لطيف و سست است.

زنان را از گشت و گذار ممانعت مكن،ولى كسانى را كه در حرمسرا محرم مى گذارى،بدقّت آزمايش فرماى.

تا مى توانى چنان كن كه همخوابۀ تو كس را چون تو دوست ندارد، كه اين بزرگترين قائمۀ عصمت و تقواى زن باشد.

بانوان را رها مگذار كه از حدود وظائف خود قدم بدانسوى گذارند،زيرا زن همچون گل تازه و ظريف است و از او تندى خار نبايد انتظار داشت.از آهوى كوهسار پسنديده نيست كه همچون شيران شكارى حمله ور و درنده باشد.

ص:305

چندان دستخوش احساسات مباش كه زن را بيش از لياقت او عظمت و مقام گزارى،و هرگز روا مدار كه زن در شئون اجتماعى و مصالح عمومى زندگى تصميم ترا تصرّف نمايد.

بيهوده نسبت بهمخوابۀ خود بدبين مباش.

زيرا اين بدبينى بيجا احساساتى خفته و افسرده را در خاطر او بيدار كند و وقاحت كردار زشت را در نظرش كوچك گرداند و عادى جلوه دهد.تكرار گفتار روزى پاى در مرحلۀ كردار گذارد.

براى خدمتكاران خانواده برنامه اى منظّم كن و هر يك را بكارى ويژه بر گمار.نتيجۀ اين انتظامات آن باشد كه هر كس بوظيفه و مسؤوليّت خويش آشنا گردد و خدمات بخوبى بر گذار شود.

افراد خانوادۀ خود را محترم بشمار و با قبيلۀ خود نيكى و وفادارى كن،چون آنان همانند پر و بال تو باشند كه در پرواز زندگى بهمراهى و پيروى تو را كمك كنند.

آنان يعنى اقوام و عشيرۀ تو در حقيقت بازوان تواند و ترا از نيروى بازوان چاره و گزيرى نيست.

در اينجا وصيّت خود را بپايان مى رسانم.

از خداوند مهربان مى خواهم كه مقدّرات ترا در آيندۀ نزديك بسعادت و سلامت سوق دهد و دين و دنياى ترا در پناه خويش حفظ فرمايد.

لانه «خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ» «پايان بخش دوم»

ص:306

سخنان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از نهج البلاغه

بخش سوم

اشاره

«سرباز در جبهۀ مرگ و» «افتخار چنين كند و» «فرصت را در باريكترين» «لحظاتش غنيمت» «شمارد.» «سرباز نيرنگ زند و» «پيشى جويد و شبيخون» «آرد و در راه پيروزى» «خويش دليرى ها و» «فداكارى ها بروز دهد.» (صفحۀ 362 اين كتاب) «هرگز نديده ايم كه» «عاشق آشفته را خواب» «باشد و سر پر شور بر» «بالين آرام يابد.» «آن چنانكه از ترس دوزخ» «گروهى قرار نگيرند» «و شب همه شب در بيم و» «اندوه سر برند.» (صفحۀ 423 اين كتاب)

ص:307

ص:308

يكتا پرستى پيامبر فرمان آسمانى

ص:309

يكتا پرستى

تعالى اللّه عمّا يقولون

«او»بالاتر از انديشه هاست

اى آنكه از پشت حجابهاى غيبت بر پيدا و پنهان ما آگاهى و در ماوراى نور و ظلمت اسرار ناگفته را مى شنوى و ارتعاش انديشه را در پرده هاى لطيف مغز مى بينى.

ترا بيگانگى و عظمت مى شناسم و بر آستان شكوه و قدرت تو پيشانى بندگى بر خاك مى گذارم.

ترا با ديدگان بينا نمى بينند،ولى ناديده ات نيز نمى انگارند.فروغ جمال تو در قلب ها و عواطف شعله عشق مى افروزد،امّا جلوۀ دلبرى تو از چشم انداز مستور است.

دستگاه خداوندى تو آن چنان بلند است كه پرواز انديشه از پيرامون آن محال باشد،ولى دست دلنواز و مهربان تو در اعماق درياها و خميدگى دره ها كوچكترين و پست ترين ذرّات وجود را مشمول نوازش و مهربانى خود قرار مى دهد.

خداوندا نه آن بلندى پر اوج و پنجه هاى ضعيف دست ما را از دامن لطف تو كوتاه مى سازد و نه اين رحمت عميق و پهناور پايۀ عرش الوهيّت تو را فرو مى آورد.

ص:310

در فرازى كه از فرود جدا نيست،خانه دارى و با دورترين فاصله از نزديكترين نزديكان با جان ما همخانه و همسايه اى.

حكيم خردمند ترا مى شناسد،ولى از حقيقت وجود و اسرار الوهيت تو آگاه نيست.بدو عصائى چوبين بخشيده اند تا استدلال كند و در ظلمات اوهام راه را از چاه باز شناسد.امّا آن شاهپر بلند پرواز ويژۀ پروانگان عشق باشد كه تا سرادق جلال تو بال زنند و در گردا- گرد شمع حقيقت بگردند و يك لحظه آسيمه سر تسليم شعلۀ وصال گشته در امواج بيكران نور و هستى شخصيّت خود را محو سازند و پرتو آسا بخورشيد بى زوال وحدت باز گردند.

اى پروردگار بزرگ،هنگامى كه شب فرا مى رسد و از گريبان خون آلودۀ شفق عفريت ظلمت سر بيرون مى كشد،ترا سپاس مى گزارم و ترا مى ستايم.

در سپيده دم كه پنجه هاى ظريف آفتاب بر پيشانى افق با قلم طلا آيات نور مى نگارد،بياد تو هستم و ترا مى پرستم.هر آن ستارۀ فروزنده كه از گوشۀ چادر شبرنگ سپهر يكدم آشكار و يكدم نهان مى شود و دور نماى بديع خود را بدين عشوه ها جذّاب تر جلوه مى دهد از بزرگى و قدرت تو غافل نيستم.

همه جمال تو مى بينم،چون ديدگانم بروى جهان باز شود،و از پاى تا بسر يك پاره قلب مى مانم كه عاشقانه با تو راز گويم.

از هر در كه سخن گويند،فرسوده و خسته شوم،ولى همين كه نوبت

ص:311

بحديث تو افتد،نشاطى از نو گرفته و داستان را از سر آغاز كنم.

ترا مى ستايم و بدين ستايش همى خواهم كه ابرهاى رحمت بر ما بسيار ببارد و در اين موفّقيّت نعمت تو تكميل گردد.

با اين ستايش جان خود را بپيشگاه عزّت تو تسليم مى سازم و در حصار عصمت تو از لغزش و گناه پناه مى جويم.

مرا بتوانگرى خويش نيازمند كن،اما از توانگران بى نياز ساز.

تو راه بنماى تا من گمراه نشوم و تو دوست باش تا از فريب دشمنان ايمن بمانم.

ص:312

سبق فى العلوّ و قرب فى الدّنوّ

در بلندى از همه بالاتر و در نزديكى از همه محرمتر- با اسرار پنهان آشنايى دارد و بر معالم آشكارا و پيدا خورشيد- سالن بدرخشد.از چشمان بيننده بدور است،اما با فروغ بينايى و بصيرت نزديك.

بطن خفيات الامور و دلت عليه اعلام الظهور.

آن ديدۀ كوتاه بين كه اوجى بدين بلندى را نتواند در نوردد،بر بينايى خويش و جلوۀ وى اعتراف نمايد،و آن قلب تيره رنگ و افسرده خون كه تجلّيات زيباى او را در صفحۀ خود منعكس نسازد،از سياهى و تيرگى خويش خجل باشد و بر جمال دلارايش خرده نگيرد.

آن كس كه او را در بهشت احلام و آسايش رؤيا مشاهده ميكند، يارايى ندارد كه از سير و تماشاى خود سخن باز گويد،و آن قلب كه آيينه سان جلوه گاه او باشد،در برابر نامحرم پرده از روى خويش فرو نيندازد.

بر اوج كمال و آسمان عظمت و جبروت چنان بالا رفته كه شاهباز انديشه را در پيرامون آن سرادق مقدّس ياراى پرواز نباشد و با ريشۀ جان و رشتۀ قلب چنان پيوند يافته كه گويى با همه توأم و

ص:313

در همه آميخته شده است.

نه آن بالا و بلندى ملكوت وى را از دسترس نيازمندان فرومايه بدور دارد و نه اين آميزش شديد عرش الوهيت او را از پايگاه عالى آسمانها فرود آورد،استاد خرد كجا تواند درس عشق گويد و مكتب فضيلت بگشايد و دم از«اسماء»و«صفات»او بر آورد.

و قضاوت وجدان كى اجازه دهد كه كس حقيقتى بدين روشنى و فروغ را ناديده انگارد.

فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود.

بگذاريد كه نابخردان تيره بخت از آستان خداوندى وى سرباز زنند و بنگريد كه مظاهر وجود چه در اعماق اقيانوسها و چه در اوج آسمانها پيشانى تسليم بر پيشگاه بى نيازى و قدرت وى فرو گذاشته پيمان بندگى خويش را امضاء مى نمايند.

«تعالى اللّه عما يقولون المشتبهون به و الجاحدون له علوّا كبيرا».

ص:314

المأمول مع النّقم و المرهوب مع النّعم

همه اميد بدو و همه بيم از اوست

هميشه بر يكسان بوده و همواره بر يكسان باشد.همچنين اين چنين بماند و گردش روزگار ديهيم خداونديش را نگرداند و سير تاريخ در ملكوت مقدّسش راه نيابد.

آنجا كه اوست،كميت نيست.تا روزى سبك و روزى سنگين گردد و روى فزونى و كاهش بيند و آن حال كه او راست از مقولۀ«كيف» نباشد تا دستخوش تحوّلات باشد و گوناگون جلوه كند.

پيدا است پيش از آنكه پنهان باشد،و پنهان باشد پيش از آنكه آشكارا جلوه كند.

طليعۀ وجود مطلق را سرآغازى نيست،تا گفته شود كه سپيدۀ ازل چگونه دميده و تاريخ آفرينش را از كدام صفحه گشوده است؟! و اين اقيانوس بيكران كرانه اى ندارد تا كس يك لحظه بساحل انديشد و ماوراى زندگى را باز بيند.

يكتاست و جز او يكتايى موجود نيست،عزيز است و عزّت نفس را آن چنانكه بجاويدان پايدار بماند ويژۀ خود ساخته است.

پروردگارا!تو توانايى و جز تو هر كه را بينم ناتوان باشد،

ص:315

و تو توانگرى،تا آنجا كه توانگران دست نياز بسوى تو دراز كنند.اى داننده كه خورشيد فروزان علم،فروغ كم رنگى از اشعّۀ وجود تست.

اى دارنده اى كه جهان بدارى و گيتى را جز تو خداوندى ديگر نباشد.

تو بشنو كه ديگران را نيروى شنوايى اندك است و جز تو كسى به آواى نارساى مستمندان در آرامش سحرگاه گوش نتواند داد و تو ببين كه بينندگان بيشتر خويشتن بينند و ديدۀ بصيرت ندارند.آن رنگ ها را كه كيمياگر وجود در دل صخره ها و لفّافۀ امواج تعبيه كرده و نقش رنگين قوس و قزح را چنين بديع و ظريف ترسيم نموده جز تو اى هستۀ جاويدان وجود چه كسى تواند ساخت و بدان اجسام لطيف و ساده كه در لطافت و سادگى از نور و هوا گرو ببرند،جز نگاه عميق و نافذ تو كدام نگاه راه تواند يافت.

هر چه پنهانست در پنهانى تو آشكار باشد و آنچه هويداست در مقابل جلوۀ خيره كنندۀ تو چه كند اگر پنهان نگردد؟!از اين آفرينش سودى نجسته اى و كمكى نخواسته اى.

تو كه از كس نينديشى،تا با گردش چرخ آفرينش خاطر بياسايى، و تو كه از دشمن نهراسى،تا از نيروى كائنات بسيج نبرد ساز كنى و مبارزه آغاز فرمايى.ترا كه رقيب و انباز نباشد،ناچشم و همچشم را در برابر كالاى خويش خيره كنى.

ص:316

همه بندگانند و همه بندگانيم،آن سرهاى آسمان سا و اين گردنهاى برافراشته،آن بر آستان عظمت تو پيشانى بر خاك نهد و اين در پيشگاه قدرت و حكومت تو خميده و خوار باشد.لم يحلل فى الاشياء فيقال.«هو فيها كائن» از كائنات بدور است تا بگويند:وى با آفريدۀ خويش توأم شده و در اجسام حلول كرده است.

«و لم ينأ عنها فيقال:«هو منها بائن؟» بكائنات نزديك است كه ديگر آفتاب از تابش خود جداست.

زمين را بدين سنگينى بر فضا مى آويزد و آسمان را بدان بلندى ببالا مى افرازد و غوغائى اين چنين مخوف و مهيب در ميان بوجود مى آورد،و تا آن دم كه خود مصلحت داند اين خانه را آباد دارد و بر آن هياهو همچنان بيفزايد و هرگز خسته و فرسوده نگردد.

و لا وقف بعجز عما خلق و لا وتجت عليه شبهة فيما قضى.

نه بناتوانى افتاد و نه دستخوش ترديد و اشتباه گرديد.

حكمتى فروزان و حكومتى پاينده كه آن با نور دانش روشن و اين با دست عدالت استوار و جاويد باشد.

همه اميد بدو و همه بيم ازوست.

ص:317

ص:318

پيامبر

اشاره

ص:319

و صلّ على محمّد

بر روان محمد آفرين باد

خداوندا،بر آفريدگان خود منّت نهادى و ظلمتكدۀ جهان را با فروغ هدايت خويش روشن ساختى.

در جامه اى كه هر دسته دست تمنّا و هوس پيش آورد و هر كس دستخوش عواطف خود باشد و عنان زندگى در اختيار احساسات گذارد، تيرگى نفاق و فساد از چهار جانب همچون ابرهاى متراكم بهار برخيزد و بر بام آن اجتماع سنگ تفرقه و وحشت ببارد و نظام تعاون و تمدّن را از هم بگسلاند،در اين موقع پيامبران پاك همچون فرشتگان بهشت از وراء انبوه تارى و تيرگى با مشعل كتاب و قانون جلوه گر شوند و پيام عشق رسانند و آيات رحمت و مهر بر آن جانهاى افسرده تلاوت نمايند.

پراكندگيها جمع شود و نكبت تنهايى و خودخواهى از ميان برخيزد و جاى آن نعمت اتّحاد و يگانگى قرار گيرد.

قلب هايى كه تا آن وقت از سوزش عشق و فروغ وفا تهى بودند و آهن صفت جز سياهى و سردى رنگ و آبى نداشتند،آهسته آهسته حرارت زندگى و نور محبّت يافتند و بر بنيۀ عشق و الفت اجتماع بيفزودند.

پيامبران ترا تقديس كنيم و بروان آن كس كه خورشيدسان از افق توحيد

ص:320

و اخلاق سر برآورد و با كتاب بزرگ و نظام جاويد خود سلسلۀ نبوّت را بپايان رسانيد،رحمت و درود فرستيم.

بر روح پاك و تواناى محمد آفرين باد كه بر آسمان فضائل درخشيدن گرفت و آثار انبياى گذشته را در پرتو خيره كنندۀ خود پنهان و محو ساخت.

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )با تعليمات مقدّس و قرآن مجيد خويش در وحشتكده حجاز بهشت عشق و آشنايى بوجود آورد و آن ريگزار سوزان و تفتيده را بنام بزرگترين و عاليترين مدارس فضيلت و علم بجهان معرفى فرمود.

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بدنبال تمام پيامبران بدنيا آمد و پيشاپيش همۀ پيامبران قرار گرفت و فرمان مهترى و برترى خويش را با دست خداوند بامضا رسانيد.

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را پدرى نجيب و شجاع پديد آورد و مادرى پرهيزگار و مهربان شير نوشانيد.

كودكى كه در آغاز زندگى از نعمت ديدار پدر و نوازش مادر محروم مانده در مكتب طبيعت درس زندگى خوانده،عمرى را بچوپانى و بازرگانى گذرانيد و عرب را با آن خيره سرى و بدخويى در مقابل شخصيّت خود بزانو در آورده از جانب ملكوت اعلى دستور يافت كه با تن تنها برخيزد و يكتاپرستى را بر دنيايى بت پرست و خودخواه تلقين فرمايد.

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )چنين كرد و چنان پيروز شد كه گمراهان راه جستند و درندگان خوى آدمى گرفتند و ديو صفتان خصال فرشتگان يافتند

ص:321

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )حقّ رسالت ادا كرد و وظيفۀ سنگين و طاقت فرساى خود را بپايان رسانيد و سرانجام پيروان خود را بقرآن و قرآن را بخداى بزرگ سپرد و رخت از اين جهان بدان جهان كشيد.

ص:322

أنتم على شرّ دين فى شرّ دار

با روشى نكوهيده در سرايى ناپسند

در آن موقع كه پرچم عالى اسلام با دست پيشواى محبوب ما محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )در ريگزار حجاز برافراشته شد و مكتب عشق و عفّت و مساوات و عدالت در اين صحراى تفتيده بروى قومى خشن و آدمخوار گشوده گرديد،شما يكتاپرست و نيكومنش نبوديد،شما در برابر مجسمه- هايى ساخته از سنگ و چوب زانو مى زديد و مخلوق خويش را پرستش مى كرديد.

الا اى اقوام عرب!در آن روزگار شما از همۀ ملت هاى جهان فروتر مى زيستيد و با دشوارترين راهها امرار معاش مى كرديد.

در خلال سنگ ريزه ها و صخره ها شتر ميرانديد و در خميدگى دره هايى بى آب و پهناى دشت هايى بى علف با كفى نان جوين و جرعه اى آب تيره رنگ و ناگوار گوسپندانى چند را از اين سوى بدانسوى ميرانديد، باشد كه آن شكم هاى فرو رفته را از مشتى گياه خوشيده بيانباريد و آن اندام لاغر را اندكى به توش و توان آوريد.

پدر را بى ادبانه هدف ناسزا و تعرّض قرار مى داديد و برادر را بخاطر پشيزى ناچيز خون مى ريختيد.

قطع رحم و بريدن از دوستان و بيوفائى در پيمان آشنايى بطور

ص:323

عادى و طبيعى در مراسم شما جريان داشت.

فقط بت را كه نه زبانى گويا و نه چشمى بينا داشت مى پرستيديد و از پاى تا بسر در گرداب گناه و خيره سرى غرق بوديد.

خورشيد اسلام با اين كه در فجر طلوع خود فروغى كم رنگ و ضعيف داشت،معجزآسا بر جان شما بتابيد،تيرگيهاى ديرين را بر طرف ساخت و روشنايى صفا و محبّت در قلب ها و مغزها بر افروخت پراكندگيها بهم پيوست و بجاى اختلافات قومى وحدت كلمه و مرام و مسلك استقرار يافت.

ديگر پدران بى احترام و مادران منفور نبودند،ديگر رشتۀ برادرى بهيچ وجه از هم نمى گسست و مهر خويشاوندى،مورد اهانت و تمسخر قرار نمى گرفت.

روزگارى بدين منوال سپرى شد و پيامبر گرامى ما آن چنانكه پاك از آسمانها فرود آمده بود،همچنان پاك بآسمانها پرواز كرد و بخداى خود بازگشت.

بخود نگريستم و خويش را تنها يافتم و جز چند تن از افراد خاندان رسالت كس را هواخواه و طرفدار خود نديدم.

فداكارى هاى من فراموش شده بود و نسبت نزديك و هم آهنگى بى- مانند و جانفشانى بهت انگيز من در راه اسلام ديگر در پيش كس ارزش نداشت.باز هم صبر كردم و چشمان خار خوردۀ خود را با دشوارى و رنج فراوان فرو خوابانيدم و بر استخوان درشتى كه گلوگاه مرا بسختى

ص:324

مى فشرد،با ناگوارى تمام،تحمّل كردم،آرى صبر نمودم،در صورتى كه وزن آن از كوههاى كلان سنگين تر و از خار مغيلان جانگزاتر بود،در صورتى كه صبر من از«عقلم»تلخ تر و زننده تر مزه مى داد.

بالاخره صبر كردم تا نوبت بمن رسيد،و بخاطر دارم كه بيعت كنندگان خويش را جز بحقّ و عدالت نويد ديگرى ندادم،ولى آن نابكار مرد كه با موى سپيد و روى سياه بجانب حاكم شام دست تبعيّت پيش برد،نخست تمنّاى حكومت مصر و گنج فراعنه كرد و آن گاه انگشتان امام خويش را بفشرد.اينان دين خود مى فروشند و دنيا مى خرند،اينان مردمى از فضيلت و مناعت بدورند كه در امانت خيانت مى آورند.و بروز كارزار روى پيروزى نمى بينند.

اكنون برخيزيد و جنگ را بسازيد،بدانسوى بنگريد كه شعله هاى خانمانسوز نبرد بدامن آسمان زبانه مى كشد و بر چهرۀ ماه و مهر دود ميآلايد.آن چنانكه من بر حوادث طاقت فرساى تاريخ صبر كردم و با كمك بردبارى و مردانگى بر مشكلات چيره شدم،شما نيز مى توانيد با نيروى صبر و استقامت موانع را از پيش برداريد.

ص:325

غير ناكل عن قدم و لا واه فى عزم

از راى خود باز نمى گشت و بر ارادۀ خويش استوار بود

در اين خطبه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )دستور مى فرمايد كه پيامبر عزيز را چگونه بايد درود فرستاد و تقديس كرد.

اى آنكه گسترانيده ها را از هم بگسترانيدى و پيچيده ها را در هم فرو پيچيدى،سپهر برين را برافراشتى و گوى زمين را در فضائى ساده و سبك معلّق گذاشتى و در سينه هاى تاريك چراغ قلب برافروختى و در غمكده هاى دل فروغ عشق فرو تافتى و آنجا را كه از شادى و شادابى بى بهره بود شاد و شاداب ساختى.

الهى،بهترين و پاكترين درود خود را بهمراهى بركت هاى آسمان و رحمت هاى ملكوت بر جان مقدس محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )فرو فرست، و نام وى را چندين بار بيش از آنچه باشد بلند و گرامى دار.

خداوندا،محمد براى تو بنده اى پرهيزگار و روشندل بود.

ترا براستى پرستش كرد و مردم را بدرستى فرا خواند.محمد واپسين فرستادگان آسمان و بزرگترين پيشوايان زمين باشد كه مشكلات نا- گشوده در زندگى بشر بگشود و پردۀ فريب و تزوير از جمال دلاراى حقيقت فرو انداخت.

با منطق حق،حق را آشكار ساخت و با نيروى ايمان و صميميّت بنيان

ص:326

ناحق درهم شكست و آواى گمراه كننده را خاموش ساخت و صلاى نيك- رايى و نيكوكارى در محيطى كه جز تباهى و زشتى نظامى نداشت در انداخت، آن چنانكه از سوى تو فرمان داشت فرمان برد و بدانچه پسنديده و برازنده بود فرمان داد.

خداوندا بر قلب پاك و بزرگ محمد درود باد كه جز رضاى تو نجست و جز خشنودى تو نخواست،يكدم از راى خود باز نمى گشت و هميشه بر ارادۀ خويش استوار بود.

اسرار عشق ترا در سينۀ پهناور خويش نيكو نگاه مى داشت و بهنگام فرصت برازداران صاحبدل حديث عشق نيكو مى گذاشت.پيمان ترا با ريشۀ جان و رشتۀ قلب خويش آن چنان سخت در پيچيده بود كه گذشت روزگار با حوادث سنگين و سهمناك خود نتوانست در آن بستگى و پيوستگى شكست وارد سازد.

كوشش كرد و بر پشتكار بيفزود تا آن گاه كه«اورى قبس القابس و اضاء الطّريق للخابط»تا آن گاه كه اين آتش خاموش ناشدنى را بر افروخت و شاهراه حقيقت را از پيچ و خم كوچه هاى باطل بروى رهروان باز فرمود.گمگشتگان بيابانها از دور مشعل هدايت را برافروخته و درفش دانش و داد را برافراخته ديدند،فرا تاختند و كار از پيش بردند.

آن دلها كه سالها در زاويۀ خاموش غفلت و جهل غنوده بودند و جز سياهى و تباهى محرمى نداشتند،يكباره زنده و بيدار بجنبيدند و سر از روزنۀ چشم بر آورده محو تماشاى دلدار شدند.

ص:327

خداوندا بر محمد آفرين باد كه ما را بدانش و فضيلت راهبرى فرمود و بهشت عشق و عفّت را بروى ما بگشود.

محمد گنجور گنجينۀ اسرار تو بود و اين گنج را نيكو پاس داشت و بآشنايان تو چندان كه سزا باشد و سزاوار باشند نيكو وا گذاشت.

«فهو امينك المأمون و خازن علمك المخزون و شهيدك يوم الدّين و بعيثك بالحقّ و رسولك الى الخلق».

در ميان آن جانهاى پاك كه دل از ملكوت دلكش آسمانها كنده در ويرانسراى زمين آشيان ساخته بودند تا با عفريت جهل و وحشت مبارزه كنند و ارواح سرگشته را راه آسمان بنمايند،جان محمد از همه سبكبالتر و بلند پروازتر بود كه فرمان حق را بخلق و حاجات خلق را بحق مى گذاشت و واسطۀ فيض در فاصلۀ آسمان و زمين بود.

خداوندا بدانجا كه عرش عاليمقام تو پايگاه دارد،محمد را نشيمن فرماى و تا آنجا كه نيكوييها و فضائل وسعت گيرد بر جان وى درود فرست.

الهى چنين خواستى كه وى پس از همۀ پيامبران پيام ترا آورد و بعد از هزاران سخنگوى آسمانى سخنان تو گويد.

پس قرآن وى را بر كتابهاى ديگر برترى بخش و مرام او را بر مرامهاى ديگران پيروز ساز.

بگذار كه در سرچشمۀ نور مطلق و هستى محض،جان او از نعمت روشنايى و كمال كامياب شود و بخشش هاى تو در بارۀ وى تكميل گردد.

الهى بگذار بروز رستاخيز محمد گواهى دهد و گواهى وى

ص:328

را باحترام دل راست پندار و زبان راستگويش بپذير.

خداوندا چنان كن كه آيات قرآن از حجّت ديگران استوارتر و از منطق اصحاب استدلال مطمئن تر و قويتر بماند.

اى پروردگار مهربان بر ما بخشايش فرماى و خوشبختى ديدار محمد را در آن سراى بما ارزانى دار تا در خوشى ها و خوشحالى هاى بهشت با وى شريك باشيم و از تمتّع ها و لذّتهاى آسمانى كام دل برگيريم.

خداوندا همى خواهيم كه در اين جهان بزير سايۀ پرچم محمد (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بسر بريم و در آن جهان با وى همسايه باشيم و از آن آسايش و اطمينان كه جان او را نوازش مى دهد بهره مند گرديم.

گفتار ما بشنو و خواهش ما بپذير كه:اِنَّكَ سَميعٌ مُجيبٌ

ص:329

ص:330

فرمان آسمانى

اشاره

ص:331

و خلّف فيكم كتاب ربّكم

كتاب خدا يادگار اوست

اينك قرآن مجيد است كه بنام محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )و اسلام در پيش روى ما قرار دارد و چراغ فروزانى است كه در ظلمات جهل گم- گشتگان را راهبرى كند.

در اين نظام متين و ناموس شريف كژى و كاستى نيست.حلال را بيان كند و حرام را برشمارد.از واجبات گويد و سخن در حقايق احكام راند.

ناسخ را از منسوخ،ويژه را از ناويژه،باز نمايد و كلام الهى باز خواند.

يكسره بداستانهاى باستان پردازد و از گمشدگان قرون و اعصار حكايت كند،حديث فرسودۀ ملوك و فرمانروايانى را كه چندى بر جهان خداوند بوده اند و در عين كاميابى بناكامى از جهان رخت بربسته اند تازه سازد و جمله ها را با شهادت تاريخ و پندهاى عبرت انگيز بياميزد و غفلت- زدگان را از مستى لذّت ها و رؤياى جهل بهوش آورد.

به دردهاى بيدرمان زندگى دارو بخشد و بر جراحت هاى مهلك قلب مرهم شفا گذارد.

ص:332

قرآن از همه در سخن گفت،تا آنجا كه كلمه اى ناگفته نگذاشت، و گذشته ها را بياد آورد،چندان كه حادثه اى را فراموش ننمود،و آيندۀ مرموز بشريت را به سعادت و سلامت تضمين كرد،در صورتى كه فرمان وى را بپذيرند و راه خوشبختى را از وى بجويند.

ص:333

ص:334

آفرينش

اشاره

ص:335

ثمّ نفخ فيها من روحه فتمثّلت انسانا

جان خويش را در او بدميد و بدو مقام انسانيت بخشيد

هنگامى كه دست آفرينش با مشتى خاك و اندكى آب صورت بديع آدم را ترسيم فرمود،جان خويش را در كالبدوى بدميد تا بخود بجنبيد و بخود بينديشيد.سرشتى شگفت انگيز از كارگاه خلقت بصورت انسان بدر آمد كه با عواطف مختلف و احساسات ناسازش زشت ترين و زيباترين و پاكترين و ناپاكترين موجودات باشد و بر عوامل طبيعت پيروز و مسلّط گردد.

تا اين موقع فرشتگان آسمان كه در نور و نعمت بهشت آشيان داشتند،خويش را اشرف مخلوقات مى شناختند و آفرينش را با وجود خود كامل و تمام مى دانستند.

پيكر خاك آلود آدم در صومعۀ ملكوت اعلى نهاده شد و پروردگار متعال فرمان داد كه آن پيشانى هاى روشن و فروزان در برابر اين عنصر تيره و افسرده بعلامت سجود فرود آيد و فرشتگان سپيد پوش و پاكدامن موجودى سياه رنگ و سيه بخت را در قبلۀ عبادت خود قرار دهند.

اهريمن خيره سر،دهان بناهنجار گشود و سر ناسازگارى در پيش گرفت.

ص:336

«خداوندا!آيا چه مصلحت است كه نور در امواج ظلمت نابود گردد و آتش سوزان بخاك افسرده احترام گزارد؟» ولى آدم سر برداشت و در پرستشگاه فرشتگان لب به سخن باز كرد و حديث عشق و فضيلت بميان آورد.نام دلبر باز گفت و راز دلبرى ابراز داشت.در اين موقع فرشتگان بحكمت جهان آفرين تسليم شدند و آدم را با طبيعت مرموزى بشناختند ولى اهريمن از پيشگاه قدس و قرب مطرود گرديد و به لعنت جاويد كيفر شد.

«در باغ بهشت خانه كن و همسر خويش را بآغوش گير و بافسون شيطان گوش مكن و انديشه هاى ناروا در مغز خود روا مدار،دست بدين درخت مياويز و از ميوۀ آن شيرين كام مباش،چون بيم آنست كه آشفته و فريفته گردى.»امّا چه زود كه عنصر بشرى سر نافرمانى گرفت و بدين نتيجه رسيد كه از حريم كبريا رانده و بدورى بهشت زيبا و دلاراى خداوند دچار شد.

جهان پديد آمد و جهانيان پديد آمدند،نسل آدم فزونى يافت خانواده ها تشكيل شدند.

آهسته آهسته نژادها و خونها رنگى ويژه گرفت و نشانى ويژه بر خود بست،دورۀ وحدت بسر رسيد و پيوند يگانگى و اتّفاق از هم بگسست.عهدها بشكستند و رشتۀ وفا بدريدند.قهر بر جاى مهر قرار گرفت و در محيط آرام صلح و فضاى آسودۀ آشتى و آشنايى غريو جنگ در افتاد غريزۀ شهوت،خواستنى ها بخواست و عاطفۀ مخوف غضب

ص:337

بر ضدّ دوستى و مهربانى همچون جهنّم زبانه زد و شعله كشيد.

مصلحت اين بود كه در ظلماتى بدين خيرگى و انبوهى، مشعلى آسمانى بدرخشد و چراغ هدايت فرا راه گمشدگان قرار گيرد،لذا پيامبران پاك برانگيخته شدند و آيين انسانيّت تدوين كردند و قانون اجتماع بنوشتند.

اينان بر اسرار ابديّت امانت داشتند و در ميان امّت امامت يافتند و با خوى هاى اهريمنى و انديشه هاى دوزخى اقوام به مبارزه و جهاد پرداختند و تا آنجا به فداكارى و جان فشانى ادامه دادند كه خداوند را از خود خرسند و بندگان خداى را به معالم حقّ و حقيقت آشنا ساختند.

چه نامرد مردمى بوده اند آنان كه از راهبرى و راهنمونى پيشوايان خويش سود نبردند و نعمت خداى را از ياد بستردند.

نابخردان همچنان در تيرگى جهل بماندند و با گذشت روزگار و سير تاريخ عاقبت ره بسر منزل مقصود نيافتند.

هرگز روى زمين از وجود آيتى آسمانى خالى نباشد و رهروان انسانيّت يك لحظه از راهنمايى جانى پاكتر و فكرى روشنتر و چشمى دوربين تر بى نياز نمانند.

شايد شمار اينان بسيار اندك آيد،ولى نيرويشان هرگز شكست نپذيرد.

آن جان مجسم و نفس كامل كه براهبرى ملت ها و نژادها

ص:338

بر پاى خيزد،در انجام وظيفۀ دشوارش رنج ها برد و سختى ها كشد،وى را دروغگو و خودخواه و نامجو خوانند و بر دامن پاكش سيل تهمت فرو- ريزند.امّا اين تهمت ها و تكذيب ها بيهوده ماند،زيرا نه بآنان سود رساند و نه باين زيان وارد آورد.

ص:339

ص:340

حوادث

اشاره

ص:341

فرّوا الى اللّه

هم بجانب خداى بگريزيد

«بدو خبر رسيد كه يسر بن ارطاة امير لشكر شام بر يمن حمله» «برده و بقتل و غارت پرداخته و افراد غير مسلح را هدف تعرض» «مسلحانۀ خود قرار داده است.دلتنگ و خشمناك بر منبر بر آمده» «چنين فرمود:» اين شهرستان كوفه است كه يكدم بدست گيرم و يكدم از دست فرو گذارم و تنها با اين محيط كم پهنا و مردم نافرمان بتوانم منافع كشورهاى اسلام را حفظ كنم و جان مسلمانان را از خطر تعرض بدور دارم!! الا اى كوفه آباد ممانى اگر نتوانى جهانى آباد داشت،و شما كه در مركز حكومت اسلام گرد آمده ايد و از حمايت مسلمانان جهان شانه تهى مى سازيد،همان به كه هميشه پريشان باشيد.

چنان مى نمايد كه شاعر عرب حال كنونى ما را در اين بيت تعريف كرده است:

«اى عمرو بجان پدرت سوگند كه از اين جام سرشار جز اندكى درد ناگوار بهره نبرده ايم»! بما مى گويند كه يسر بن ارطاة بر كشور يمن تاختن برده و از شقاوت و قساوت چيزى فرو گذار نكرده است.

بدانكس كه جان مرا بفرمان دارد،از حق چشم نپوشم و بباطل دل نبندم.

ص:342

در اين جهاد مقدّس كه براى حفظ مساوات اسلام و اجراى فرمان خداى به پيش گرفته ام،يك لحظه سستى نكنم و يكدم از فعّاليّت و كوشش فرو ننشينم.

خداى را فرا ياد آوريد و قرآن را عزيز بشماريد،و اگر خواهيد همى گريخت،هم بسوى خداى بگريزيد،و با چنگ توسّل و اعتصام به زنجير حقايق بياويزيد.از آن سوى رويد كه مشعل هدايت مى كشند و بدان جانب بگراييد كه پيشوايان پاكدامن دين گرويدند.

از جاى برخيزيد و پرچم وحدت و اتّفاق برافرازيد«على»ضامن شما و گروگان رستگارى و سعادت شما خواهد بود.

اين پيروزى و سعادت اگر در آغاز بدست نيايد،همانا سرانجام نصيب خواهد شد و اگر بزودى كامياب نشده ايد،اندكى ديرتر بكام خواهيد رسيد.

ص:343

غلب و اللّه المتخاذلون

بخداى سوگند كه سرافكندگان شكست خواهند خورد

«بار ديگر صلاى جهاد در مردم عراق در افتاد و بار ديگر سر از فرمان» «پيشواى شجاع و پرهيزگار خود باز زدند،اين سستى و سرافكندگى» امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را بر آن داشت كه اين خطابه را ايراد فرمايد»:

واى بر شما كه مرا از كوشش و پيشرفت باز مى داريد و از شما خرسند نخواهم بود،چون ديگر پند و ملامت را شوخى و سرسرى پذيره مى كنيد.

بزندگانى ننگين دنيا رضا داده ايد و نام افتخار را بديگران باز گذاشته ايد.

همى راحت خواهيد و همى آسايش جوييد،اگر چه اين راحت و آسايش بقيمت حقّ و عدالت و سربلندى و شرافت محيط بدست آيد.

هرگز نديده ام كه جوانمردان در مقابل دشمن زانو زنند و عزّت را با ذلّت مبادله نمايند! چه شگفت انگيز است آن هنگام كه شما را به جهاد و مبارزه فرا- مى خوانم و ديدگانتان را از فرط وحشت و ترس در اضطراب سكرات مرگ مى نگرم!! چنين پندارم كه قلب شما در پشت حجابهاى ستبر از ظلمت و غفلت با ضربان نامحسوس كار ميكند و بر مغز شما انديشه هاى خوفناك

ص:344

و زهره ربا چيره شده است.

حيران و تهمت زده همچون كاروان گمشده از اين سوى بدان سوى مى گريزيد و منادى مجد و عظمت و استقلال خويش را پاسخ نمى گوييد.

چرا آن اندازه مردى و مردانگى نداريد كه پشتيبان و پناه توده باشيد و چه شد كه ديگر ايمان مرا از امانت و پرهيزگارى خويش سست كرده ايد و نمى گذاريد كه با شما همدست روز و همدست شب باشم.

شما آن اندازه شخصيّت و تصميم نداريد كه اساس عزّت و عظمت خود را بر دوش خويش قرار دهيد و بآن شتران مهار گسيخته و پراكنده مى مانيد كه اگر از يك جانب گرد آيند از جانب ديگر پريشان شوند.

پروردگار بزرگ را گواه مى گيرم كه آتش اختلاف و نفاق در صميم قلب اسلام شعله كشيده و با مخوف ترين چهره،كابوس فنا و انقراض جلوه كرده و خطر سقوط نزديك شده است.

شما را مى فريبند و از شما فريفته نمى شوند.از حريم نفوذ و دامنۀ تسلّط و اقتدار شما دمبدم مى كاهند و دست دفاعتان از آستين برنمى آيد شما را غبار جهل و خودپرستى از راه به بيراهه برده و گوهر فضيلت و مردمى را از شما بار گرفته است.

بخداوند سوگند ياد ميكنم كه سرافكندگان و شكسته دلان در

ص:345

مقابل خفيف ترين حوادث شكست مى خورند و تاريخ خويش را به ننگ و رسوايى باز مى گذارند و همى ترسم كه اين سرافكندگى و شكسته دلى بدين عاقبت منتهى شود.

گمان مى برم كه اگر با چنين قلب افسرده و پيكر بى نشاط بهمراهى من بسيج كنيد،در روز جنگ ننگ بار آوريد و از پيرامون ميدان همچون برگهاى طوفان زده پراكنده و پريشان گرديد.

بار ديگر بعظمت و حشمت خداوند قسم مى خورم كه در پيش پاى دشمن زانو گذاشتن و گوشت و استخوان خويش برايگان در اختيار وى سپردن و بچيرگى و رشادت وى اعتراف كردن جز زبونى و پست همّتى و نامردى نتيجه نخواهد داشت.

شما به مرزهاى مجهّز و مسلّح عراق مهاجمان شام را،در نخستين حمله راه داده ايد و برابر افسران و افراد آن كشور سر تعظيم و تسليم فرو- كشيده ايد و بآسانى و ارزانى فرصت بخشيده ايد كه چنگال دشمن پوست از پيكرتان بدر آورد و گوشت از سينه و پهلويتان بربايد و استخوانتان را در زير سم اسبان پايمال و پست سازد.

الا اى ملت عراق!اگر خواهى اين چنين باش،ولى پسر ابو طالب چنين نخواهد بود.

من آن سرباز رشيد و دلاورم كه ميدان وسيع جنگ را يك تنه در اختيار گيرم و پنجۀ پولادين به دستۀ شمشير در اندازم و چنان در صفوف سپاه حريف غرق شوم كه از هيچ جانب پديدار نكردم و آن سان از چپ و

ص:346

راست تيغ زنم كه از دشمن بدخواه سرهاى ماجراجو و بازوان كمانكش را در موج فضا بپرواز در آورم و همچنان بر حمله و دليرى بيفزايم تا در آغوش عروس پيروزى فرو روم و يا گلگون جامه در خاك ميدان دفن گردم.

شما را بر من حقّى بيش از اين نباشد كه مسؤوليّت راهنمايى و اصلاح امور و عدالت و فداكارى و تعليمات عاليۀ اسلام را بنام يك پيشواى ملى در ميان مردم ايفا نمايم و مراهم بر شما افزون از وفاى بوعده و ثبات و پايدارى در حفظ پيمان و احترام بيعت و همكارى در فكر و عمل و هم آهنگى در پيش رو و پشت سر و رشادت در مبارزه با حوادث و همراهى تا آنجا كه بصلاح و سود توده باشد نيست.

و اعتراف كنيد كه من مسؤوليّت خويش را بدرستى و صميميّت انجام مى دهم ولى شما در اداى وظائف خود بيشتر سر ناسازگارى و نابكارى مى گيريد.

من آماده ام كه هم اكنون شمشير بر گيرم و سپر بر بندم و رو بمعركۀ كارزار آورم،ولى شما...

ص:347

لا حكم الاّ للّه

حكومت ويژۀ خداوند است

«ماجراى تحكيم يكى از حوادث بزرگ قرن اول هجرت» «و پديد آورندۀ فرقۀ خوارج در ديانت اسلام است.» «مقرر شده بود جنگ صفين با حكومت دو نماينده كه» «از جانب نيروى عراق و سپاه شام انتخاب ميشوند به صلح انجامد و» «اين دو تن نيز مطابق متن قرآن وظيفۀ خطير خويش را انجام» «دهند.اتّفاقا عمرو بن عاص،نمايندۀ شام،ابو موسى اشعرى» «برگزيدۀ عراق را فريب داد و در لشكر امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )» «توليد اختلاف كرد و گروهى از پرهيزگاران و اعيان كوفه و» «بصره بنام اين كه على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )و معاويه بر ضد قانون اسلام حكومت» «كرده اند،فرياد بر آوردند كه لا حكم الا للّه و بيعت خويش» «را درهم شكسته علم مخالفت برافراشتند،امير المؤمنين» «(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در اين حادثه،بيانات مفصل و متعددى ايراد فرمود كه اينك» «ترجمه مى گردد»:

پروردگار بزرگ را ستايش و هم وى را سپاس سزاوار است كه حوادث شگرف برمى انگيزاند و زورمندان را در مقابل آن مى آزمايد.

ما از صميم قلب به يگانگى و عظمت«او»اعتراف داريم و ايمان مى آوريم كه جز او وجودى نيست و هر چه هست سايه اى از آن فروغ ملكوتى است و نيز بر محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )درود فرستيم و پيروان ثابت قدم و پاكدامنش را تقديس كنيم،آن گاه به برادران عهدشكن و سست پيمان خود چنين گوييم:

آن كس كه اندرز اندرزگويان نمى شنود و بدانشمندان كارآزموده و صالح

ص:348

گوش نمى دهد جز حسرت و پشيمانى سودى نخواهد برد و بيش از زيان و شكست نتيجه اى نخواهد ديد.

من در آغاز اين حادثه نظر خود را بى پرده ابراز داشتم و در آن موقع كه لشكر شام،قرآن بر فراز نيزه ها نصب كرده و در مقابل حملات سنگين ما به تظاهرات فريبنده پناه آورده بودند،از حقايق سخن گفتم ولى سودى نداشت،چون شما را ديدۀ تيزبين و مغز عاقبت انديش نبود.

همى پنداشتم كه اينان به محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ايمان دارند و آيين وى را حرمت گذارند.

بارى به حكومت«حكمين»تسليم شديد و چه زود فريبكار را شناخته بخطاى ابو موسى و اشتباه خويش پى برديد.اينك چه خواهيد گفت و چه خواهيد كرد؟!اگر دين شما و وجدان شما ايجاب ميكند كه با عوامل«تحكيم»جهاد نماييد همان بهتر كه شمشير بر وى خويش بيازيد و تبر بر سينۀ خود فرو بريد،زيرا اين شما بوديد كه با پيشواى خود دهان بمخالفت گشوده وى را بامضاى پيمان«تحكيم»ناگزير ساختيد حكايت من با شما به اين بيت شعر كه از سرايندۀ قبيلۀ هوازن بيادگار مانده شبيه است.

«در منعرج اللوى بشما دستور داده ام كه از دشمن بر حذر باشيد، آن قدر به اهمال و سهل انگارى بسر برديد تا كار به چاشت فردا رسيد و دمار از روزگارتان برآمد».

ص:349

مردمى سبك مغز و كوته فكر و كوتاه بين باشيد،همّت كوچك داريد و هدف كوچك شناسيد.

استخوان شما را كم وزن مى يابم و آرزوهاى شما را بيشتر به رؤيا؟؟؟؟ احلام همانند مى بينم.

هم اكنون تكرار كنم كه بار ديگر خويش را پاييد و از ناكامى اين جهان و تيره بختى آن جهان كناره كنيد.

ولى افسوس كه باز هم گوش نداريد و بر عقيدۀ نارواى خود پاى فشاريد و عاقبت در ساحل اين نهر كه نهروان ناميده مى شود،آلوده بخاك و آغشته بخون فرو افتيد،در صورتى كه نه خداى از شما راضى باشد و نه تاريخ نام شما را به نيكويى و جوانمردى ياد كند.

بخداى برگرديد و اندكى بينديشيد،اين من نبودم كه از حكميت پسر عاص و احمق اشعرى بيزارى و نفرت ابراز كرده ام و فريب مردم شام را بر شما آشكار ساختم؟و بالاخره در نتيجۀ اصرار و لجاج و فشار شما با نگرانى تمام بدين حكومت ناحق تسليم شدم؟ پدر مباد شما را،من كه زيان اسلام نخواسته ام و ناموس قرآن نشكسته ام؟!پس اين مخالفت و عناد را كه نسبت بمن و برادران خويش روا مى داريد،بر چه اساس بگذارم و مولود كدام عامل بشمارم؟!

ص:350

كلمة حقّ يراد بها الباطل

حق مى گويند و ناحق مى خواهند

«هنگامى كه يكى از افسران خوارج شعار لا حكم الا للّه را بفرياد» «گوشزد كرد،امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )چنين فرمود»:

آرى حكم و حكومت ويژۀ پروردگار بزرگ است،ولى شما از اين حق گويى جز ناحق انديشۀ ديگرى نداريد.درست است كه قرآن مجيد را در اختلافات مسلمانان حكومت مطلق باشد،ولى آيا به تنها كتابى كه از لختى سپيدى و سياهى افزون نباشد و سخن نگويد و برهان نياورد مى توان اكتفا كرد؟ آيا قرآن صامت را مفسّرى ناطق بايسته نيست كه معضلات آن را توضيح دهد و مشكلاتش را تفسير فرمايد؟ آيا پيروان محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )به پيشوايى دانشمند،دادگر و پاكدل و پاكدامن نياز ندارند كه در سايۀ قدرت و انديشۀ وى اصلاحات داخلۀ كشور تأمين شود و تجهيزات خارجى لشكر با پيروزى و موفّقيّت مقرون گردد؟آيا تنها اين كتاب مقدس كافى است كه امور مالى و اقتصادى مسلمانان را تمشيت و ترميم نمايد؟ قوى بر ضعيف مى تازد و كارفرما بر كارگر ستم مى دارد و همسايه حقّ همسايه فرو مى گذارد و تا بازويى توانا و قلبى حق شناس و روشن در ميان نباشد،احكام قرآن اجرا نمى گردد و تساوى حقوق بر پايۀ

ص:351

مطمئن و جاويد خويش استوار نمى ايستد.

آرى حكومت ويژۀ قرآن و ويژۀ پروردگار است و من همان حكم نافذ و صريح را در بارۀ شما انتظار مى برم.

زودا كه دستگاه فجور و ناشايست درهم بشكند و پايه هاى خون- آلود و آتشين ظلم واژگون گردد و بر اطلال خرابه هاى فسق و فساد بهشت امنيّت بنيان گردد و تا مدّتى كه بابديّت خداى پيوسته است فرمانروايى و حاكميّت ويژۀ خدا و قرآن و حقيقت باشد.

آرى من بدان روز فرخنده اميدوارم.

ص:352

فلم ار لى الاّ القتال أو الكفر

يا نبرد بايد كرد و يا از فرمان خداى سر برتافت

«در آغاز خلافت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )و زمزمۀ مخالفت معاويه،جرير بن» «عبد اللّه بجلى سردار معروف عراق مأموريت يافت كه با اهل» «شام از طرف امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بگفتگو پردازد و تا آنجا كه» «ممكن است از پيش آمدهاى ناگوار داخلى جلوگيرى كند.جرير در» «دمشق اقامت گزيد و معاويه پاسخ وى را بامروز و فردا مى انداخت» «تا بتواند در طول اين مدت طولانى قواى خود را بسيج و تجهيز كند.» «اين خطابه را على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در بارۀ جرير ايراد كرده است»:

سربازان رشيد و افسران با شهامتم اصرار مى ورزند كه ديگر بانتظار بازگشت جرير روز نشماريم و هر چه زودتر سيل سپاه و سلاح بخاك شام گسيل داريم،ولى اين عجله چندان در نظر من بصلاح مقرون نيست.

چند روزى بيش نيست كه فرستادۀ ما بجانب دمشق رفته و شايد هنوز فرصت ديدار معاويه و گفتگو با رجال شام را بدست نياورده است.

ما نخستين پيك صلح و آشتى بجانب برادران شامى خويش فرستاده ايم و دست دوستى بدان سوى پيش برديم،مردى را نزيبد و از جوانمرد بدور باشد كه پيش از گفت و شنود و ديدار و نويد قبضه- هاى شمشير بفشارد و نيش نيزه ها را باهتزاز در آرد.

ص:353

من اگر بدين شتاب بر مرز شام حمله كنم،مردم آن كشور سخت مضطرب گردند و سراسيمه به تجهيز خويش و دفاع حوادث پردازند و نتيجه چنين شود كه در اثر تهاجم و تاختن ما جنگ خانگى برپا گردد و آتش خانمانسوز شعله كشد.

در اين موقع مردم شام بشدّت برآشوبند،و برآشفتگى اوضاع بيفزايند، و اگر در گذشته سرصفا و مهربانى داشتند،ديگر از هر چه صفا و مهربانى است سر برتابند.ما با اين قوم مهلتى در ميان گذاشتيم و ناگزيريم اندكى بيشتر بياراميم تا آن مهلت بپايان رسد و هنگام حمله فراز آيد.

ما كه نمى خواهيم كسى را بفريبيم و وجدان خويش را شرمنده سازيم،نيازى به شكستن پيمان و گسستن پيوند نداريم.

درست است كه معاويه با ما همفكر نگردد و همدم نشود و عاقبت دوزخ جنگ را در برزخ شام و كوفه بتابد و نيز ممكن است در جريان رسالت جرير وى بتجهيز سپاه مشغول گردد،ولى با اين همه ما را بيم و باكى نيست،چون پيروزى آسمانى و حمايت الهى با ماست.من شما را از آمادگى و تجهيز منع نكنم،بلكه همى خواهم دمبدم قويتر و روز- افزون آماده تر باشيد.زيرا تا آنجا كه پشت و روى كار را نگريستم و از انديشه هاى قوم اطّلاع بدست آوردم،چاره اى جز اين دو راه نيست:

يا نبرد بايد كرد،و يا از فرمان خداى سر برتافت.

بياوه گويان بنى أميه و ريزه خواران سفرۀ ظلم و استبداد گوش مدهيد كه بيهوده اشك بيفشانند و بباطل ماتم بپا دارند.

ص:354

پيراهن چاك چاك عثمان بر نيزه اندازند و بمنظور خونريزى و آشوب درفشى خونين برافرازند،اينان نمى دانند و يا نمى خواهند بدانند كه پيشواى سپيد موى«اموى»مردى ستمگر و سياه روى بود.

در دين خدا بدعت مى نهاد و با خلق خداى بد ميكرد و تا آنجا كار ناشايست و ناروا را كشانيده بود كه بالاخره قلبها برآشفت و خونها بجوشيد انقلاب بوجود آمد،خليفه از جانب امّت معزول و بعد مقتول گرديد.

ص:355

فعل فعل السّادة و فرّ فرار العبيد

بلند نظر بود،ولى به پستى گراييد

«مصقله پسر هبيرۀ شيبانى،اسيران بنى ناجيه را از سردار» «عراق كه گماشتۀ امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بود،خريدارى كرد و آزاد» «ساخت،ولى نتوانست بهاى آنان را بپردازد.نيمه شب رخت سفر» «بربست و بجانب معاويه گريخت.در بارۀ وى فرمايد»:

وه چه زشت انديشيد و چه نكوهيده بكار برد!مردى بلند نظر بود كه گروهى اسير را از دست دشمن باز خريد،ولى بهاى آنان باز- نداده از كوفه بسوى شام فرار كرد و ننگ گريز و ذلّت ترس را از خود بجاى گذارد.

دلير و با شهامت نبود تا لختى باز ايستد و انديشۀ ما را در بارۀ خويش بازجويد،اگر قرار را برفرار برميگزيد و همچنان كه كردارى جوانمردانه نشان داد شهامت جوانمردان ابراز مى داشت،محبوب تر بود.

كارگزاران ما تا آنجا كه ميسر بود ارزش اسيران باز مى ستاندند و ناميسر را بدو ارزانى مى داشتند.

وى را در پيرامون ما ستايندگان بسيار بود.امّا اين گريز ننگ آميز ستايش آنان را درهم شكست و گفتار گويندگان را ناتمام گذاشت.

آن كس كه مصقله را مى شناخت و در وصف خصلت هاى وى داد

ص:356

سخن مى داد،اكنون برپندار خويش و كردار وى اشك ندامت ريزد و خود را در حسن عقيدت خود ملامت نمايد.

«فما انطق مادحه حتّى اسكته و لا صدّق واصفه حتّى بكّته».

اين مصقله است كه نگذاشت ستايش مردم در بارۀ وى دوام يابد و هم اوست كه ارباب عقيدت را در حقّ خود بدگمان و بدبين ساخت.

ص:357

و هى حلوة خضراء

وه كه چه سبز و شيرين است!

خداوندا از رحمت تو نوميد نيستيم و به نعمت تو چشم طمع داريم.

تو بخشايش كنى آن چنانكه ريشۀ يأس از قلب ها برافكنى و روزى رسانى تا پايه اى كه كس را محروم نگذارى.از عبادت تو سرنپيچيم و انعام ترا خوار نشماريم و بلطف و نوازش تو خرسند باشيم.

نيكو بنگريد،در اين خانه كه ما بسر مى بريم آرزوها فراوان باشد و آرمانها بدور و دراز كشد.

«الدّنيا دار منى لها الفناء»ولى اين آرزوها دير نپايد و زود نابود شود و آن آرمانها كوتاه گردد و آهسته آهسته از اوج احلام ميل نزول كند و در فرو رفتگى هاى تاريك حوادث سر نيستى و فنا گيرد.

«و لأهلها منها الجلاء»آرزومندان دنيا كه در حصارهاى بلند و استوار كاخها خويش را ايمن شمارند،زودا كه بناچار جلاى وطن اختيار كنند و بخانۀ غربت رخت كشند و دور از آشنايان با بيگانگان بيارامند.

وه كه چه چراگاه سبز و چه نونهال شيرين ثمرى است،امّا هر چه

ص:358

شاداب و سيراب باشد به پژمردگى و خشكسالى خويش نمى ارزد و خردمندان شيرينى آغاز را بتلخى انجام نمى پذيرند.

دنيادار و دنيا دوست همى شتاب كند و همى بتكاپو و تكادو پردازد، ولى آنانكه فيلسوفانه بدين آز و نياز مى نگرند،انگشت حيرت بدندان گيرند و خواهندگان نابخرد را در جستجوى دلخواه خويش كوته فكر شناسند.

«فَارْتَحلُوا مِنْها بِاَحْسَنِ ما بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ».

بخويش آييد و هوش باز آريد و ببينيد كه از عشق و حقيقت و تقوى و فضيلت،از علم و معرفت،از نيكورايى و نيكوكارى چه داريد؟! دارايى خويش را با خويش برداريد و دنيا را بدنيا داران بگذاريد.

بيش از حدّ كفايت مخواهيد و افزون از روزى روزانه مجوييد و اين جهان را در راه آن جهان پلى بيش مشماريد،تا رستگار باشيد.

ص:359

و قد رأيت ان اقطع هذه النّطفة

همى خواهم كه اين نهر سرشار را زير فرمان گيرم

در آن موقع كه طليعۀ خونين شفق حاشيۀ افق را برنگ گل سرخ در مى آورد،تا آن هنگام كه موج ظلمت اين نقش بديع را در غرقاب شب فرو مى برد،من لب بستايش تو مى گشايم و زبان بنام تو مى گردانم.

من با آن روشندلان طنّاز كه از پشت اين پردۀ نيلگون گاهى پيدا و پنهانند و همچون شكوفه هاى سپيد در لابلاى سبزه هاى چمن سايه و روشن مى نمايند و در اوج عزّت و درياى نور يك لحظه از ستايش تو خموش نيستند،هم آهنگ و هم آوازم.الهى ترا بايد پرستيد كه نعمت اندك ندهى و منّت بسيار نگزارى.

ترا بايد ستود كه همى بخشى و همى بخشايى،بى آنكه دست نياز پيش آورند و لب بتمنا گشايند.

آرى اى«كوفه»،اى آخرين وطن من!آن چنانست كه گويى اكنون بينم همچون چرم«عكائى»ترا از سويى بسوى ديگر كشند و بر امتداد درازا و پهناى پهلوى تو بيفزايند و شهرى بكوچكى و كوتاهى ترا شهرستانى فراخ دامن و پهناور سازند.

باران محنت ها و حادثات بر سينۀ بردبار تو فرو بارد و بلاى زلزله پايه هاى استوار ترا سخت مرتعش سازد و آرامش ترا برهم زند.

ص:360

تو آن سرزمين مقدّس و مباركى كه از صفحۀ خاك محو نخواهى شد و دست گستاخ انقراض و فنا از گوهر وجود تو براى هميشه كوتاه خواهد ماند.

هيچ حكومت ظالم در اين شهرستان بوجود نيايد،مگر آنكه هر چه زودتر درهم شكسته و پريشان شود،و هيچ شخصيت مقتدر و شكوهمند جابرانه بر سينۀ اين زمين ميدان نگيرد،مگر آنكه از اوج عزت و مناعت بگردن فرو افتد،و با خاك راه پست گردد.

«ما ارادَ بِكَ جَبّارٌ سُوءً الاَّ ابْتِلاهُ اللّهُ بِشاغِلٍ اوْ رَماهُ بِقاتِلٍ» به طلايۀ سپاه دستور داده ام كه با افراد بر سواحل فرات تسلّط يافته شريعه ها را تحت نظر قرار دهند.

چنان مصلحت ديديم كه از اين«نطفه»يعنى فرات يعنى سرمايۀ حيات،بخشى به خشكسالان پيرامون دجله بخشم و آنان را بر ضدّ دشمنان عدالت و قانون كه در مرزهاى شام متمركز شده اند بسيج نمايم و ارتش عراق را با پشتيبانى سربازان ايران زمين در مقابل تهاجم دشمن استوار نگاه دارم.

ص:361

روّوا السّيوف من الدّماء ترووا من الماء

شمشيرها را از خون سيراب كنيد تا از آب سيراب شويد

لشكر شام پيش دستى كرده بودند،شط فرات بدست دشمن افتاده و ارتش عراق تشنه مانده بود.

امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )به نيروى دلاورش چنين گفت:

سرباز در جبهۀ مرگ و افتخار چنين كند و فرصت را در باريكترين لحظاتش غنيمت شمارد.

سرباز نيرنگ زند و پيشى جويد و شبيخون آرد و در راه پيروزى خويش دليرى ها و فداكارى ها بروز دهد.

سپاه معاويه از نوبت خويش استفاده كرد و بر آبگيرها پيش تاخت و نهرى بدين وسعت و موج را در اقتدار نظامى خويش بروى شما بست.

شما تشنه ايد و مى توانيد تشنه بمانيد و همچنان آرزوى آب و افتخار را با خود بگور بريد.

آرى مى توانيد بنشينيد و با گلوى خشكيده و دهان پژمرده با ذلّت و پستى جان بسپاريد و مى توانيد...

و مى توانيد مردانه برخيزيد و دلاورانه بكوشيد.نخست شمشير را بخون دشمن و سپس اندرون را از زلال گواراى فرات سيراب سازيد.

«فاقرّوا على مذلّة و تأخير محلّة،او روّو السّيوف من الدّماء ترووا من الماء»

ص:362

و بايد بدانيد كه زندگى با ننگ شكست و آلايش مذلت مرگى منحوس و ملعون است،و مردن در راه عظمت و مجد زندگى شرافتمند و جاويد.معاويه گروهى از گمراهان را با خويش در اين سرزمين گرد آورده كه ابتدا سينۀ عدالت و حقيقت را آماج تير قرار دهد و بعد پيكر پيروان تيره بخت خود را ابلهانه به تيغۀ شمشير بسپارد.

پسر ابو سفيان جمال حق را در پشت پردۀ تزوير و نيرنگ بپوشانيد و ملّت جاهل و شوخ چشم شام را كور كورانه بدنبال خويش فرا خواند و همچنان تا پرتگاه شقاوت و فنا پيش تاخت.بنام خدا برخيزيد و بسوى خدا پيش تازيد كه پيروزى و افتخار آن است.

ص:363

لو كنّا تأتى ما آتيتم ما قام للّدين عمود

ما در زندگى سربازى همچون شما تن آسان نبوده ايم

در آن موقع كه سرباز بوده ام و پرچم كم پهناى اسلام بر بالاى سر ما سايه مى افگند و بهمدوشى چند تن از پيروان پاكدامن و جوانان پاكيزه راى در مقابل حملات جهل و بت پرستى جهاد مى كرديم،بياد دارم كه هدف مقدّس خويش را بالاتر از هر چيز،عزيزتر از هركس مى شمردم و همى خواستم كه جهانى در راه و مسلك عقيده ام قربانى شود.

آرى بهمراه پيامبر بزرگ اسلام و پيشواى محبوب خويش محمد (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )پيش مى رفتيم و شمشير ما بروى مخالف،هر كه و هر چه بود،برهنه و برآهيخته بود.پدران خود،پسران خود،برادران و برادرزادگان خود، اعمام و بنى اعمام و دايى و دايى زادگان خود و خلاصه خويشاوندان دور و نزديك خويش را بدستور قرآن گردن مى زديم و خنده كنان بر آن بدنهاى آغشته بخون و آلوده بخاك قدم مى گذاشتيم.

ايمان ما استوار و قلب ما مطمئن بود.ما را گريۀ مادران داغديده و زارى خواهران بى برادر و اشك سالخوردگان و آه خردسالان از راه راست خويش باز نمى گردانيد و اين همه موانع در جريان تصميم ما تأثير نداشت.

گرسنه بوديم،تشنه بوديم،برهنه بوديم،پياده بوديم و

ص:364

راه ما دور و پاى ما خسته بود،زخم داشتيم و خون ما اندك و بار ما سنگين بود،معهذا مى رفتيم و پيش مى رفتيم،مى تاختيم و پيش مى تاختيم و با پيكر نيمه جان خود همچنان تشنه و گرسنه مانند بلاى آسمانى بر سر دشمن فرود مى آمديم،«صبرا على مضض الألم و جدّا فى جهاد العدو»

ص:365

رجل رحب البلعوم

مردى كه گلويى فراخ دارد

«از دوران حكومت معاويه و ستمهايى كه از دست وى بر جان ملت» «اسلام خواهد رفت پيشگويى مى كند تا باشد كه علاج واقعه قبل از» «وقوع صورت گيرد و مسلمانان از غلبۀ بنى اميه ايمن بمانند»:

من از ميان شما خواهم رفت و بخداوند بزرگ و مهربان خود باز خواهم گشت و شما خواهيد ماند و حوادثى شگرف و شگفت انگيز خواهيد ديد.

پس از مرگ من مردى گلو گشاد،با شكمى آماس كرده و خروشان بنفع خود از فرصت استفاده كند و با آشفتگى اوضاع فرصت مناسبى بدست آورد كه بر كرسى خلافت بنشيند و زمام امور بچنگ گيرد.

وى جانورى آزمند و افزون خواه باشد كه هر چه بدست آورد بلع كند و آنچه بدست نيايد از اينجا و آنجا باز جويد و از اين و آن باز خواهد، وى را زنده مگذاريد،چون شما را زنده نخواهد گذاشت.امّا آن چنان كه مى انديشم كس را ياراى كشتن وى نباشد و آن فداكارى و شهامت كه در اين هنگامه ها بكار آيد در زعماى قوم وجود نخواهد داشت تا دست قدرت از آستين برآورند و گردن بدخواه را با مشت پولادين درهم شكنند.

شما را آن گذشت و ايثار نيست كه بتوانيد بلاى معاويه را از جان خويش بدور سازيد و حريم ناموس و دين خود را از تعرّض بيگانگان پاس

ص:366

داريد.آن چنان نزديك و محقّق بنظر مى آيد و هم اكنون با ديدگان روشن مى بينم،آرى مى بينم كه معاويه شما را ببدگويى و بدسگالى در حقّ من بناحق فرمان دهد و شما ندانيد كه چگوييد و چكنيد؟ تا آنجا كه با من آشنا بوده ايد و با پيشينۀ من در تاريخ اسلام آشنايى داريد،سزاوار مدانيد لب بدشنام من گشاييد و بر خلاف انسانيّت و انصاف بر من نفرين و لعنت فرستيد.

ولى از جانب ديگر اقتدار معاويه و شمشير كارگردانان حكومت بر بالاى سر شما سايه افكنده تار و پود وجود شما را سخت مرتعش و لرزان خواهد ساخت.از من بشنويد و آنچه گويم بكار بنديد.در آن هنگام كه ناگزير باشيد،مرا دشنام گوييد و از سبّ و شماتت در بارۀ من خويشتن مداريد.ولى هرگز از من و روح من و دين و روش من برائت مجوييد.

«امّا السّبّ فسبّونى فانّه لى زكاة و لكم نجاة و امّا البراءة فلا تتبرّوا منّى».

از من بيزارى و برائت مجوييد،چون روح من پاك است و دين من بر اساس عدل و وجدان قرار دارد.من بد كس نخواسته ام و كينۀ كس نجسته ام.من مهربان بوده ام و بمهربانى و جوانمردى فرمان داده ام.

مرا همچون فرومايگان تبهكار هدف برائت خويش قرار مدهيد.

«و امّا السّبّ فسبّونى فانّه لى زكاة و لكم نجاة» ولى بهنگام ضرورت آنچه مى توانيد مرا بناسزا و دشنام ياد كنيد، چون مطمئنّم كه اين سخنان ناشايست بر بلندى نام و اعتلاى تاريخم بيفزايد و اميدوارم كه شما نيز در نتيجۀ اين سب گويى از ظلم حكومت ايمن

ص:367

بمانيد.آرى مرا بناهنجار ياد كنيد،ولى از من برائت مجوييد،چون پسر ابو طالب از پدرى پرهيزگار و شرافتمند و مادرى پاكدامن و نجيب بوجود آمده و بر دامن محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )پرورش يافته و از پستان تقوى و فضيلت شير مكيده است.از من برائت مجوييد،فانّى ولدت على الفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة».و فراموش مكنيد كه نخستين بار من به پيغمبر- اسلام گرويده ام و نخستين مسلمان با ايمان و فداكار من باشم.

آن كس كه پيش از همه دعوت توحيد را پذيرفت و نداى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) را پاسخ مثبت داد و چشم از يار و ديار پوشيده ترك خاك بطحا گفت و روى بجانب يثرب نهاد و در سرآغاز مهاجران نخستين قرار گرفت، جز على بن ابى طالب كيست؟بنا بر اين عدالت و انصاف،حقيقت و وجدان و خدا و پيامبر رضا نباشند كه مسلمانان از چنين برادر با شهامت و رشيد و با گذشتى دورى و برائت جويند!

ص:368

ستلقون بعدى ذلاّ شاملا و سيفا قاتلا

در آينده محكوم به مرگ و ذلت خواهيد بود

«خوارج عده اى از پرهيزگاران و علماى عراق بوده اند كه» «در مسألۀ تحكيم دچار اشتباه شده على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را تكفير كردند،» «چون مشروع نمى دانستند كه عمرو بن عاص و ابو موسى» «باجتهاد خود بر مقدرات مسلمانان حكومت نمايند.امير المؤمنين» «(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با اين فرقه در ضمن يك مذاكرۀ مبسوط مى فرمايد:» مرا تكفير مكنيد و مطمئن باشيد آن كس كه بارها جان و سر خويش در راه اعتلاء و عظمت اسلام قربان ساخته روى از اسلام باز نگرداند.

پس از آنكه ايمان من بخداوند مهربان و پيامبر گرامى با خاطرات روزگار كودكيم توأم شده و بهمراه شير مادر با شيرۀ جانم در آميخته و موى سياه مرا با گذشت شب و روزها سپيد ساخته و بيش از نيم قرن بر عواطف و عقل و احساساتم حكومت كرده است بهيچ قيمت و در برابر هيچ حادثه اى شكست نخواهد يافت و از دست نخواهد رفت بيهوده اصرار مورزيد كه من بر نفس خود اقرار بكفر كنم و آن گاه لب به توبه و پوزش بگشايم.تا دستهاى بيعت شكن و سست عهد شما يك بار ديگر انگشتان مرا دوستانه بفشارند و يك بار ديگر با من پيمان مودّت و صميميّت برقرار سازند.

ص:369

«ل «قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ» .

در اين هنگام من پيشوايى گمراه خواهم بود و چگونه توانم حراست راهبرى و راهنمايى قومى را بعهده گيرم برگرديد كه ديگر روى شما را نبينم و سخن مگوييد تا ديگر آواز شما را نشنوم.

الهى كه براى هميشه روى آشنا نبينيد و سخن از آشنايى و وفا نشنويد.

بر نخلستانهاى شما صرصرى هولناك و خشمگين بگذرد تا نخل ها را يكباره از ريشه بركند و دهگانان شما را تهى دست و بيچاره سازد.

«اما انّكم ستلقون بعدى ذلاّ شاملا و سيفا قاتلا».آن چنان باور شدنى و آشكار است كه گويى آيندۀ شما را تحت فرمان ذلّت و مرگ هم امروز مى بينم و هم اكنون احساس ميكنم كه بعد از من زهر اجل را با سرشكستگى و خوارى تمام مى نوشيد و بجاى جامۀ افتخار در كفن آلوده به ننگ فرو مى افتيد و بى نام و نشان به بيغولۀ گورستان پناه مى بريد.

ستمكاران بر شما سرورى كنند و قانون ستم را سياست دولت خويش و ميزان لياقت و ارزش شما قرار دهند.

باز گرديد،باز گرديد كه بازگشت شما هميشه با عذاب و محنت مقرون باد.

در اين موقع گوينده اى چنين گفت:«بر امير المؤمنين

ص:370

درود باد،نيروى خوارج از آب نهروان گذشتند و در اين سوى نهر موضع گرفته اند و چنان مى نمايد كه بجانب كوفه پيشروى ميكنند»و چنين پاسخ گرفت:

هرگز چنين نباشد و خوارج چنان نكنند.مهندس تقدير كشتار گاه اين قوم را در مى دانى ديگر نقشه كشيده و اين مهندس هرگز در هندسۀ خويش دستخوش اشتباه و غلط نگردد.

آرى از ديرباز سرزمين آن سوى نهر بانتظار نوشيدن خون خوارج تشنه مانده و گودالهاى خويش را خشك و تهى گذاشته است تا از اجساد اينان انباشته گردد و با خون و عرقشان سرشار شود.

بخدا سوگند ياد كنم كه قربانى شما در اين پيكار به ده تن نرسد و از دشمنان شما ده نفر نتوانند از اين معركه بسلامت بيرون جهند.

ديگرى پرسيد:«آيا پس از اين مبارزه جهان از وجود اين مردم پرداخته و پاك باشد»؟على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در جواب فرمود:

هرگز جهان روى دوستى و صفا نبيند و پيوسته ميدان مبارزه ها و محفل اختلافات باشد،خوارج بدين چند هزار كه اكنون بر ساحل نهروان متمركز شده اند منحصر نيست،اين عقيده اى است كه با جانها و مغزها آميزش گرفته و هسته اى است كه در ميان نطفه ها پديد آمده با جريان اعصار و قرون از پشت مردها بشكم زنها راه يابد و در هر دوره بنامى ويژه مركز انقلاب ها و محور دسيسه ها گردد.ولى هيچگاه به هدف نرسند و يك لحظه روى پيروزى نبينند و مزۀ كاميابى نچشند.

ص:371

«كلّما نجم منهم قرن قطع».هر نهالى كه از اين ريشۀ فاسد سركشد، هنوز بوى بهار نشنيده و رنگ نور نديده با تيشۀ حوادث قطع گردد و بالاخره كار بجايى انجامد كه نام خوارج در صفحۀ تاريخ بعنوان راهزن ثبت شود و برنامۀ آنان بيش از دزدى و يغماگرى ارزشى بخود نگيرد.

ديگرى گفت:«آيا مصلحت باشد كه بار ديگر با اين طايفه پيكار كنيم؟».على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )پاسخ منفى داد:

پس از مرگ من اينان را بحال خويش واگذاريد نه مشت زد بر سينه شان بكوبيد و نه پنجۀ دوستى در پنجه شان در افكنيد.

خوارج را مكشيد چون قومى مصمّم و با ايمان باشند،گو اين كه به«باطل»ايمان دارند.

من«ايمان»را در نفس خود تقديس ميكنم و مرد صميم و راستگو را دوست همى دارم.

خوارج در اين عقيده كه مرا دستخوش الحاد مى دانند،بباطل مى روند،ولى بدين باطل از صميم قلب ايمان دارند.

من نمى توانم بدين ويژگى و صميميّت با چشم تحقير بنگرم.

امّا معاويه با فضيلت و برترى من محرمانه آشناست،ولى بصورت ظاهر بيگانگى ميكند و خويش را بر من ترجيح مى بخشد و مردم را با دروغ و نيرنگ مى فريبد! مردم شام كه دانسته راه نادانى پيش گرفته اند،بشكست

ص:372

و سركوبى شايسته ترند،چون دانسته و شناخته بر ضدّ حقّ و عدالت قيام كرده اند.

«فليس من طلب الحقّ فاخطاه،كمن طلب الباطل فادركه».

برادران نهروان ما حق مى جويند،ولى از بيراهه مى روند،در صورتى كه پيروان معاويه باطل مى طلبند و پيروز ميشوند.«عربى»پابرهنه و بيابانى فرياد بركشيد:«يا امير المؤمنين!خويش را پاى و از حيلۀ دشمن پرهيز كن.»بدو فرمود:بر پيكر پسر ابو طالب از كارگاه تقدير جوشنى پولادين پوشانيده اند كه گزندگان را بدو راه نباشد و تير و شمشير در آن كار نكند.در آن روز كه روزم فرا رسد اين زره مطمئن و استوار از دوشم فرو افتد و راه بروى حوادث گشوده گردد.

«فحينئذ لا يطيش السّهم و لا يبرء الكلم».

اينجاست كه تيرها يكراست بهدف نشينند و زخمها هرگز بالتيام و بهبود نگرايند.

اينجاست كه بايد براى هميشه ديده از ديدار فرو بست

ص:373

كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا

چنان باشيد كه بيك فرياد بيدار شويد

بپرهيزگارى و تقوى بگرويد و عمر كوتاه خود را با كارهاى بزرگ و سودمند جاويدان داريد.نيكو بنگريد كه در اين دنيا آنچه ميپايد چيست و ناپايدار كدام است و بعد ناپايدار را در راه پايدار فدا سازيد.

بسيج سفر كنيد پيش از آنكه طبل بسيج فرو كوبند و با كاروان راه افتيد تا از رهروان سبك سير بازپس نمانيد.

براى مرگ آماده باشيد،چون اين حادثه در زندگى هر جانور حتمى و غير قابل پرهيز است و در رديف خوابيدگانى آرام گيريد كه بيك فرياد بيدار ميشوند و خيره در گرداب شهوت و مستى فرومانده و غرق نباشند.

آنانكه آزاده زيسته اند و آزاد مانده اند،دنيا را خانۀ جاويد خويش نشمرده و ابديّت را از ياد نبرده اند.

الا اى بندگان خداى،آفرينش را با اين عظمت و اعتلا كوچك مگيريد و آفريدگار را در اين خلقت بديع بى هدف مدانيد.

شما را ببازيچه نيافريده اند و با همال و غفلت نگذاشته اند.

ص:374

بهشت محبّت و نيكوكارى را از دوزخ بدبينى و كينه توزى بيش از يك نفس فاصله نيست و آن هم لحظه اى است كه در پايان زندگى سپرى شود.

بهوش باشيد و بهشتى بدين صفا و سلامت را بدوزخى با آن رنج و عذاب مفروشيد.

شبها سياه باشند و روزها سپيد،اين سياهى ها و سپيدى ها بى آنكه يكدم قرار گيرند،بدنبال هم تكرار شوند.

شب آيد و جهان در غرقاب ظلمت و سكون فرو رود و روز آيد و گيتى از نور و حرارت سرشار گردد.

بيش از اين از گردش روزگار و جلوه هاى ماه و خورشيد چه بينيد.

ولى صاحبدلان از اين جريان طبيعى عبرت گيرند و فرصت غنيمت شمارند.

با گذشت اين سياهى ها و سپيدى ها موها سياه و سپيد گردد و چهره هاى سپيد تيره و پژمان شود.

اوه...چه تند مى گذرد و چه بى آرام مى گردد،آيا مى توان از اين گذران سريع غفلت داشت و با اين اضطراب هولناك آرام و آسوده ماند؟ در پشت اين تيرگيها و روشنيها،سعادت ها و شقاوت ها پنهان است،و اى خوش بر آن كس كه هميشه روسپيد باشد و همواره سربلند و شاداب بماند.

ص:375

دل از دنيا برداريد و بكار دنيا بگذاريد،وظيفۀ امروز بفردا ميفگنيد،و در لذّت كنونى ابهام آينده را از چشم خود بدور مداريد.

آن بنده پرهيزگار و محبوب باشد كه با خويشتن راست گويد و با خويشتن براستى گرايد.

چونست كه نابخردان خود را فريب مى دهند و با چشم بينا خويش را نابينا مى شمارند؟ آن كوته نظر كه از تحوّلات محيط و سير تاريخ غافل است،نتواند بهوشيارى و بيدارى ديگران بينديشد و همه را چون خويش پندارد.

جوانمرد باشيد و فداكارى كنيد،عفريت شهوت را با زنجير اراده دربند كشيد و آرزوهاى دور و دراز را از مغز و جان خويش بدور افكنيد.

اهريمن ناپاك همواره كوشش كند كه رهروان را از راه باز دارد و ببيراهه در اندازد.

وى در ايفاى اين نقش منحوس بوسيله هاى گوناگون دست يازد و هزاران نيرنگ و فريب بكار برد،گناهان را از آن سوى كه زيباتر و دلرباتر است،در چشم ديگران جلوه دهد و هرگز نگذارد ديدۀ كس بدرون اين پردۀ فريبنده راه يابد و آن منظرۀ زشت و هول- انگيز آشكار شود.

ص:376

اهريمن ناپاك نگذارد كه گناهكار از پروردگار خويش آمرزش گيرد و بدرگاه وى پيشانى پوزش بر خاك گذارد.

همى كار امروز بفردا افكند و همى از تمتّع و عيش و نوش سخن گويد تا بناگهان تيره بخت را از اوج احلام فرو اندازد و حقايق را با نماى سهمناك و وحشت آورش بدو نشان دهد.

اينجاست كه فريادها بيهوده بفلك رود و اشك ها بيهوده سرازير شود.

اينجاست كه كتاب زندگى با آن خاطرات شيرين از شاديها و شادمانيها همچون كوهى كلان بر كاهى سبك و باريك فشار مى آورد و پشت ناتوان در سنگينى اين بار گران سخت درهم شكند.

از خداوند مهربان مى خواهم كه ما را در پناه خويش ايمن گذارد و دست اهريمن را از گريبان ما كوتاه كند.

آرى،چنان خواهيم كه مست نعمت و مغرور قدرت نباشيم و از اطاعت پروردگار بزرگ غفلت نكنيم و در نتيجۀ اين مستى و غفلت بپشيمانى ابدى دچار نگرديم.

ص:377

احتجّوا بالشّجرة و أضاعوا الثّمرة

در سايۀ درخت بياسودند و ميوۀ آن تباه ساختند

«هنگامى كه حادثۀ سقيفه بپايان رسيد و خلافت از محل مشروع» «خود منحرف شديد و گفتند كه:طايفۀ انصار دعوى حكومت» «داشتند:منّا أمير و منكم أمير.امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )» «فرمود»:

پس با سفارش پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )چكنيم كه در حقّ انصار دستور مى دهد:«بنيكوكاران آنان پاداش دهيد و خطا كار را ببخشاييد»؟ يكى تفسير اين سخن خواست كه چگونه وصيت پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )حق خلافت را از انصار سلب كند؟ على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )چنين فرمود:

اگر اين طايفه شايستۀ امامت بودند هرگز بسفارش نياز نداشتند.

آن گاه از قريش گله ها گذاشت:

بدين قوم خيره سر و تباهكار بنگريد كه رقيب خويش را از ميدان فعّاليّت بنيروى خويشاوندى پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بيرون راند،ولى خويشاوندان نزديكتر را فراموش كند.

قريش گويد كه:«نحن شجرة رسول اللّه»و در سايۀ اين درخت بياسايد،امّا ميوه هاى آنرا كه نزديكان محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )باشند و در خانوادۀ وحى و نبوّت بسر برند تكذيب كند و محروم سازد.

ص:378

فلقد كان الىّ حبيبا

وى را دوست مى داشتم

«هنگامى كه محمد بن ابى بكر در مصر بدست سپاه شام كشته شد» «على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )چنين فرمود:» همى خواستم حكومت مصر را به هاشم بن عتبه باز گذارم و سردارى چنان شجاع و آزموده را برسان كوهى پولادين در آن سرزمين بنشانم،«و لو وليته ايّاها»اگر چنين مى كردم،هرگز كشور مصر از دست نمى رفت و سپاه عراق درهم نمى شكست«لمّا خلّى لهم العرصة و لا انهزهم الفرصة»،هاشم مردى دلاور و تواناست كه ميدان براى دشمن تهى نگذارد و مرز بروى مهم آسان نگشايد.

هاشم افسر لايق و رشيد مادر عمليات سربازى خود يك لحظه از فرصت غافل نمى ماند و يكدم نوبت بحريف نمى سپارد.

امّا بايد بگويم كه تمجيد من در بارۀ هاشم بن عتبه نكوهش در حقّ محمد بن ابى بكر نيست.من اين پسر را كه از خون ابو بكر بوجود آمده ولى در آغوش من پرورش يافته و با فكر و احساسات من خو گرفته همچون فرزندى برومند و عزيز دوست مى دارم و از وى كه در سنين جوانى بناكامى در جبهۀ شرافت و افتخار بخاك و خون غلطيده با صميميّت تمام خرسندم.

ص:379

و الله لا أرى اصلا حكم بافساد نفسى

بخدا سوگند من از وجدان و شرافت خود چشم نمى پوشم

تا بكى با شما مدارا و ملايمت روا دارم و تا كجا اين چنين خسته بدنبال شما راه بسپرم.

شتران جوانى كه به بيمارى جذام مبتلا شوند،شتربان را بمدارا و ملايمتى طولانى و خاطرفرسا مبتلا سازند.

آن طاقۀ حرير كه با گذشت زمان،فرسايش يابد،از هر سو كه رفو گردد،سوى ديگر چاك شود و دوزنده را ملول كند.

نه شما آن شتر بيمار باشيد تا مرا بتيمار خوارى خويش ناگزير سازيد،و نه آن پردۀ ابريشمين كه نادوخته از هم دريده و پاره پاره گردد.

وه...كه دلم از دست شما مالامال خون است و جانم از گرانجانى و تن آسانيتان همى خواهد يكباره ترك تن گويد و دور از فضاى غمناك و آشيان غمكدۀ شما بال و پر بگشايد! همين كه نيروى شام بر مرزهاى عراق حمله آورد بيدرنگ درهاى خانه فرو بنديد و در كنج عزلت در كنار پيرزنان ناتوان و عروسان حجله نشين بياساييد و يكباره مردى و مردانگى خويش را از ياد ببريد.

الا اى سوسمارهاى گريزپاى تا بچند مى توانيد در سياه چال ننگ بسر بريد و نعمت نور و هوا برخود حرام سازيد؟

ص:380

بدان گفتارهاى زبون و فرومايه ماننده باشيد كه ناديده دشمن راه فرار گيرند و نارفته ببند از فضاى آزاد بگريزند و بسوراخ تنگ و تاريك بخزند،آنرا كه يارى دهيد پيروز نگردد و آن كس كه با دست سست و ناهموار شما تير بگشايد هرگز به نشان نگذارد.

«انّكم و اللّه لكثير فى الباحات،قليل تحت الرّايات».

همين كه محفلى بمنظور عيش و نوش منعقد گردد،هزار هزار باشيد،ولى در پيرامون پرچمى كه مردان شجاع و غيور را بمرگ و افتخار دعوت كند،يك از هزار هم گرد نياييد«و انّى لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم».

چه نيكو مى دانم كه داروى شما چه و درمان شما چيست؟!امّا افسوس آن دارو و درمان كه شما را شفا بخشد ما را بيمار سازد و من هرگز در راه رضاى شما از وجدان و شرافت خويش چشم نخواهم پوشيد! بگذاريد كه لب بنفرين بگشايم و از خداوند بزرگ خوارى و ناتوانى شما را درخواست نمايم.

بگذاريد بگويم كه«اضرع اللّه خدودكم و أتعس جدودكم» تا ديگر چهره بافتخار و مناعت نيفروزيد و قامت بكبريا و شهنت مى فرازيد.

آن چنانكه باطل را مى شناسيد با حق بيگانگى داريد و تا آنجا كه بنابودى و فناى حق مى كوشيد دوست نمى داريد كه ناحقّ از ميان برداشته و نابود گردد.

ص:381

فقال:ادع عليهم

فرمود كه شما را نفرين كنم

«در آن شب كه سپيده دم جام شهادت نوشيد يك چشم بخواب» «رفت و سراسيمه بيدار شد و حيرت زده فرمود:» مرا خواب كوتاهى در ربود و چشم دلم بروى پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )گشوده گرديد.

از دست شما بدو شكايت بردم و ناكاميهاى خويش پيش او باز شمردم.

«فقلت:يا رسول اللّه ما ذا لقيت من امّتك من الأولاد و اللّدد» با پيامبر بزرگ از كجى ها و كجرفتاريهاى امّت داستانها گفتم تا آنجا كه دستور نفرين از وى باز گرفتم و لب بنفرين بگشودم.

خداوندا بر من ترحم كن و قومى ديگر كه با من سازگارتر باشند و با قلبم آشنايى بيشتر گيرند بسوى من بران.خداوندا بكيفر آنچه با من رفت بر جاى من كسى را بنشان كه براى آنان از من ناسازگارتر و بيگانه تر باشد.

ص:382

قاتلكم اللّه،فعلى من اكذب؟

مرگ بر شما باد كه بناروا مرا دروغگو دانيد

اى مردم كوفه كه بنامردى و نامردمى نامبرداريد،سزاست شما را بدان زن باردار تشبيه كنم كه بار خويش نابهنگام فرو گذارد و شوى خويش بناكامى از دست بدهد و ميراث خويش را بناحقّ بهرۀ دورترين و بيگانه ترين كسانش باز گرداند.

اين منم كه هرگز دل در حكومت شما نبستم و تمنّاى مسند خلافت را بخاطر راه ندادم.

اين شما بوديد كه مرا بسوى اين وظيفۀ پرحادثه سوق داده ايد و بقبول اين مسؤوليّت طاقت فرسا ناگزير ساخته ايد.

چون شد كه امروز مرا دروغگو خوانيد و گفتار درست مرا نادرست شماريد؟مرگ بر شما باد كه سخنانم را راست نمى پنداريد و مرا براستى باور نداريد.

«و لقد بلغنى انّكم تقولون:«علىّ يكذب».

على چگونه دروغ گويد و بر چه كس دروغ بندد؟ آيا من آن نيستم كه پيش از همه پيشانى يكتاپرستى بر خاك گذاشته ام و گرمتر و مهربانتر از همه انگشتان پاك محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را بنام پيمانى شكست ناپذير فشرده ام؟

ص:383

«اعلى اللّه؟«فأنا أوّل من آمن به»من كه در اسلام نخستين كسم بر خداى دروغ نبندم،«ام على رسول اللّه؟فأنا أوّل من صدّقه» پس بر پيامبر هم دروغ روا ندارم،چون پيش از همه لب بتصديقش گشوده ام.

نيكو بنگريد كه در بارۀ من چه سگاليد و مرا چون پنداريد؟! آرى من لحن دروغين و لهجۀ فريب و نيرنگ ندارم و اين شماييد كه شايستۀ همنشينى و هم آهنگى من نباشيد و اين منم كه بيهوده در شهر كوران آيينه بدست گيرم و با استخوان هاى فرسودۀ گورستان راز دل باز گويم:

«ويل امّة،كيلا بغير ثمن،لو كان له وعاء» اى واى...چه آرزومندم شما را پيمانه ها برايگان عطا كنم ولى در صورتى كه بفراخور بخشش من گنجايش قلب شما وفا كند و افسوس مى خورم كه اين سينه هاى تنگ و تيره و اين قلب هاى سخت و افسرده هرگز با فروغ عشق و نور علم گرم و فروزان نخواهد گرديد و دير يا زود روزى فرا رسد كه ببازار حقيقت قدم گذاريد و خجلت زده و تهى دست گفتار مرا بياد باز آريد«و لتعلمنّ نبأه بعد حين!».

ص:384

انّها كفّ يهوديّة

هر چه اين دست ببندد استوار نمى ماند

«مروان حكم كه در حادثۀ جمل يكى از فرماندهان نيروى» «بصره بود،پس از شكست عايشه بدست سربازان اسير شد،ولى» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )دستور داد كه آزادش كنند.» «پسران پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )از مروان در حضور پدر شفاعت كردند» «و باضافه درخواست نمودند كه بيعت مروان تجديد شود،ولى اين» «درخواست پذيرفته نيفتاد،و على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )فرمود»:

مگر اين همان مروان نيست كه در مدينه با من بيعت كرد و پنجۀ مرا بنام يك پيمان جاويد و ناشكستنى بمشت گرفت؟!هنگامى كه عثمان كشته شد و دربار وى درهم فرو ريخت،مروان در برابر من زانو بر زمين گذاشت و در پناه من از چنگال انتقامجوى ملّت ايمن ماند.

چه زود كه آن عهد مقدّس را بزير پاى نهاد و با همان دست كه مديون بيعت من بود،بروى من شمشير مخالفت برآهيخت«لا حاجة لى فى بيعته»مرا ديگر به پيمان سست وى نيازى نباشد.چون دست او به دست يهودان سوداگر و دوره گرد مى ماند كه همه بدزدى و دروغ آلوده و همه بنيرنگ و تزوير مشهورند.

اگر هم اكنون دست بدست من سايد و بهمراهى من سوگند ياد كند،فردا كه اندكى اطمينان و آسايش يافت آن كند كه در پاى شترى ناچيز كرده است.

ص:385

آرى،او را هم روزگارى نوبت فرمانروايى باشد و دمى كه بسيار زود و كوتاه گذرد،بر مسند خلافت تكيه نمايد.

سگ را بنگريد كه چگونه در يك چشم زدن بينى خود را بليسد، و بدانيد مدّت اين حكومت هم بيش از يك زبان زدن سگ بطول نينجامد.

ولى از دامن وى چهار پسر برخيزند كه بچهار قوچ جنگى شبيه تر باشند.

«و هو ابو الأكباش الأربعة».

خداى مهربان بر امت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ترحم كند!در آن عصر كه اين قوچها يكى بعد از ديگرى زمام امور بمشت گيرند و روزگارى همرنگ خود در عالم اسلام بوجود آورند.

مروان بنام خونخواهى عثمان از عهد خود بازگشته در صورتى كه پيشينۀ مقدّس و مشعشع من در اسلام دامنم را از آلايش اين تهمت پاك كند و حقّ را آشكار سازد.

شما بهتر مى دانيد و بنى اميه مرا نيكو شناسند كه زبان من گوياترين و مطمئن ترين مفسّر قرآن است و خداوند با منطق من حق را از باطل هويدا دارد و با راهنمايى من راه را از بيراهه آشكار فرمايد.آن منم كه با ناشايسته ها بمبارزه برخيزم و حيرت زدگان را از حيرت بدر آورم.

من در انجام وظيفۀ خلافت از عثمان سزاوارتر بودم،ولى بپاس حرمت اسلام و شرافت خون مسلمانان دست بر روى دست نهادم و حقّ خود را بديگران گذاشتم.

نگريستم كه اگر پرخاش كنم،در ملّت اسلام اختلاف پديد آيد، و اگر خاموش نشينم،بتنهايى ستم كشم.من اين ستم را بخاطر آزادى ستمگران و ارضاى شهوت آنان نپذيرفتم،بلكه در راه امنيّت خانواده ها

ص:386

و آرامش شهرها از خويش و حقّ خويش چشم پوشيدم.

من گذشت كردم تا ببهانۀ خلافت كينه هاى جاهليّت با شعله هاى جهنّمى خود آتش نفاق نيفروزد و آيات مقدّس قرآن را نسوزد.

اين زرق و برقها كوچكتر است از آنكه على را فريب دهد و در نتيجه از هدف مقدّس و محترمش باز دارد«و لم يكن فيها جور الاّ علىّ خاصّة»و من اين جور را با رضايت خاطر قبول كردم،ولى بايد دانست كه:

«على كتاب اللّه تعرض الأمثال و ما فى الصّدور تجازى العباد» آرى بر كتاب خداوند زشتى ها و زيباييها عرضه شود و كردارها برستاخيز با ميزان عدالت سنجيده گردد و بهشت و دوزخ را در سينه هاى پاك و ناپاك برانگيزانند.

ص:387

أنا جامع لكم امره

حادثۀ عثمان را بر شما گزارش مى دهم

من فرمان نداده ام كه آن پير لاغر اندام و سپيد موى را در خون بكشند،و نيز كشندگان وى را از حمله و هجوم باز نداشته ام و دست حمايت بجانب پيشوايى كه بر پيروان خود ستم مى كرده پيش نبرده ام.

پيداست كه اگر بدستور من خون عثمان ريخته مى شد،در شمار كشندگان وى قرار مى گرفتم و در صورتى كه از مسند حكومت و نفوذ خلافت او دفاع مى كردم گفته مى شد:

على يار عثمان است!نه اين گفتم و نه آن كردم،ولى اكنون مى خواهم ملت اسلام بداند كه ياران عثمان را ياراى همسنگى و هم- آهنگى من نيست،و هيچيك از آن كسان كه در مقابل خليفۀ خويش سپر دفاع برداشتند،نتوانند بر پيشينۀ درخشان من در اسلام و ايمان شكست ناپذيرم به محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )و قرآن برترى و پيشى جويند.

اينك بگويم كه چون شد،و بدانيد كه چگونه خشم توده بجنبد و قهر الهى فرود آيد و جامعه اى را بكيفر غفلت و طغيان خويش برساند.

بشما حادثۀ عثمان را گزارش دهم و بگويم كه بدانديشيد و بدخواست و بد كرد.خويش را همى بيشتر دوست داشت و همى سنگين تر بر مقام والاى توده تحميل نمود.خويشان خود را بر مردم حكومت بخشيد و استبداد

ص:388

بنى اميه را بر آزادى ملت اسلام رجحان داد.گروهى برآشفتند و بخاكش در انداختند و در خونش بكشيدند.

اينان نيز بد كردند،زيرا نابهنگام كاسۀ صبر خويش لبريز ساختند و در غير فرصت رشتۀ بردبارى و تحمّل از دست فروهشتند.

خداوند بروز رستاخيز عثمان را بر انگيزاند و كشندگان وى را نيز محشور سازد و سپس در ميان آنان قضاوت كند و حق پايمال شده را بار ديگر زنده و شاداب فرمايد.

در آن روز بر فرمان خداى خرده مگيريد و ميزان عدالت وى را دستخوش هوس و دلخواه مدانيد.

ص:389

فما عدا-ممّا بدا؟

چه پيش آمد كه پيمان بشكست؟

«هنگامى كه جنگ جمل در نخستين سال خلافت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )برپا شد» «و طلحه و زبير اهل بصره را بدنبال شتر عايشه بسيج كردند،» «پيش از آغاز حمله امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )عبد اللّه بن عباس را به» «جانب قواى دشمن فرستاد تا با سران سپاه بصره گفتگو نمايد» «و بوى چنين فرمود:» طلحه را ديدار مكن،چون اين مرد سالمند خوى خردسالان دارد و بسوى مشكلات بشوخى نگاه افكند و شوخ چشمانه بنگرد.

طلحه را مى توانم به گاوى تشبيه كنم كه شاخهايش بطرف بناگوش پيچيده باشد و همى پندارد كه در مقابل حوادث و معضلات با آن حلقه هاى استخوانى نبرد خواهد كرد و بآسانى و ارزانى بر موانع پيروز خواهد شد،در صورتى كه يك لحظه تاب پايدارى نياورد و در نخستين حمله از پاى در آيد.اين مردك قرشى نژاد بر اسب هاى مست و مغرور سوار شود و تيزتك بسمت پرتگاههاى مخوف بتازد و بر خود ببالد كه مركبى رام و مطيع بركاب آورده است تا آن دم كه با مغز از بالاى زين بروى زمين نقش بندد،همچنان از رامش و آرامش مركب خويش راضى و خرسند است.

بنا بر اين«وى»را چگونه توانى يافت و با چنين پيرمرد كودك فكر چه خواهى گفت؟

ص:390

دلم مى خواهد كه زبير را ديدن نمايى و با وى از سياست ملك و شئون جنگ به گفتگو پردازى،زيرا من اين سواره نظام بلند بالا و قوى- بازو را نيكو مى شناسم.

من و زبير از دير باز با هم آشنا بوده ايم و در پيكارهاى اوّل هجرت دوش بدوش هم تحت فرمان پيغمبر محبوب(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )مى جنگيده ايم.زبير مردى عاقبت انديش و بلند همت است،قلبى حسّاس و جانى مهربان دارد،وى را باز بين و بدو باز گوى كه:امير المؤمنين تو را سربازى با شهامت و خويشاوندى جوانمرد مى پنداشته است، اى زبير اى پسر عمّۀ من!اين تويى كه در شهرستان كوفه انگشتان مرا باحترام يك پيمان شكست ناپذير فشرده اى و در بندر بصره با همان دست شمشير مخالفت بر ضد من بياهيخته اى؟! اين تويى كه مرا در حجاز مى شناختى،ولى اكنون كه به عراق آمده ايم با من همچون بيگانگان راه عناد و دشمنى مى پيمايى.چه پيش آمد كه پيمان ما را بشكست و چه شد كه پيوند خويشاوندى باز كرد و رشتۀ دوستى و آشنايى ببريد؟ آرى به زبير بگوى كه برادر زادۀ مادرت اين چنين گويد...

ص:391

ص:392

دلبستگى ها

اشاره

ص:393

قريب ما يطرح الحجاب

چه زود كه پرده برافتد!

دوست همى داشتم كه همچون گذشتگان تاريخ و خفتگان گور حقايق را از نزديك مى نگريستند و پردۀ غفلت را از پيش چشم برميداشتند،در آن موقع اين لذّت ها و عشرتها،اين پوشيدنها و نوشيدنها شما را مست و مدهوش نمى ساخت،و بدين پايه خاطر بدنيا نمى بستيد و دل به تنعّم و تمتّع نمى سپرديد.

در آن موقع كه حق را با نماى عريان و بى پيرايۀ خويش تماشا كنيد از اشتباه و ترديد خود بخجلت فرو رويد و در عرق ندامت و شرم غرق گرديد و چه زود كه اين پرده برافتد و جلوۀ حقيقت برخلاف يك عمر انديشه و پندار از وراى اوهام آشكار شود! هم اكنون مى توانيد با راهنمايى خرد و پشتيبانى تصميم و قدرت اعتماد بنفس بدين پيروزى نائل آييد،و آنچه را كه ارواح در جهانى ديگر ادراك كنند،در اين جهان برابر خويش باز بينيد.

اين شما هستيد كه نمى خواهيد از راه راست بجانب منزلگاه مقصود پيش رويد،و اين شما هستيد كه با زنجير شهوت و آز و خويشتن- دوستى بال و پر روح خود را سخت بهم بسته از اوج پرواز بازش مى داريد.

ص:394

الا اى انسان،ترا كارخانۀ آفرينش بس شگفت انگيز و عجيب آفريده و گوهرى گرانبها در گنجينۀ وجود تو بوديعت گذارده كه آن قدرت ارادۀ تست.

تو آن دم كه بخواهى شنيد،نيكو مى شنوى،و آن لحظه اى كه ارادۀ ديدار نمايى،درست و راست مى بينى،و اين كه من مى گويم و نمى شنويد و راه مى نمايم امّا نمى بينيد،ارادۀ شما گناهكار است.

من همى پندارم سير تاريخ با حوادث و تحوّلات عبرت انگيز كه آشكارا در چشم انداز شما جلوه گر است،غفلت زدگان را تنبيهى مؤثّر باشد و درسى دردناك بياموزد.

آن چنانكه بشر از خويشتن پند گيرد از ديگران نتواند گرفت و بدان فرمان كه انسان از ملكوت آسمانها دست يابد،دست فرشتگان نرسد،و بهترين پيامبر خدا بسوى آدميزاده همچنان آدميزاده خواهد بود.

كاروان براه راست و منزل در پيش.

مرور زمان چرخهاى زندگى ما را بدان سوى ميراند كه ابهام نهفته و ناپيداست.

سبكبار باشيد تا بهمسفران برسيد،و پيشينيان را كه روزگارى است چشم براه آيندگان باشند،از رنج انتظار بيرون آوريد.

ص:395

انّها عند ذوى العقول كفىء الظّلّ

اين جهان همچون سايه سبك و تيره و ناپايدار است

نيكو سراييست كه از چهار جانب وسيع و از چهار طرف صفا و سياحت دارد،ولى سرايدار نخواهد و بكس تعلّق نپذيرد.در اين سراى بايد تقوى پيشه گرفت و با عفّت و مناعت بسر برد تا از وخامت اين عشق ناپايدار و نامتقابل ايمن ماند.

از اين سقف آبگون كه بر سطح خميدۀ درخشانش گوهرهاى شبچراغ مى درخشد،بيش از يك لحظه تماشا بهره اى نمى توان گرفت و با پردۀ پرنيان مهتاب پيراهن نمى توان دوخت و پيكر نمى توان پوشانيد.

بگذاريد و بگذريد،ببينيد و دل مبنديد و چشم بيندازيد و دل مبازيد كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت! گروهى كه بدين زرق و برق فريبنده دل و دين گذاشتند،همين كه طبل بسيج فرو كوفته شد،حيران ماندند،و از سيم و زر ماه و خورشيد گريبان و دامن تهى داشتند.

يك روز بدان و بدين دل سپردند و روز ديگر از اين و آن دل بركندند.

«اخرجوا منه و حوسبوا عليه»مال را از كف فرو نهادند و وبال

ص:396

را بدوش فرا گرفتند،و بار سفر بربستند،پس دل مسپاريد،تا دل بر كنيد، و لذّت فراوان مبريد،تا محنت فراوان برداريد.

دنيا بدستان بيش از اين سودى نبردند كه بروز واپسين زيانكار و اندوهناك بودند،ولى آنانكه اين جهان را بخاطر آن جهان عزيز داشتند،از اين خانه برگرفتند و بدان خانه برافزودند و در آستان مرگ خرّم دل و روشن ديده بودند،چون بيك نفس اندوختۀ يك عمر دريافت مى داشتند.

«و ما اخذوا منها لغيرها قدموا عليه» گيتى در نظر صاحبدلان بسايه اى مى ماند كه با همۀ فروغ و فريب تيره رنگ و با همۀ استقامت و قرار ناپايدار و بيدرنگ است بر كس نپايد و با كس نياسايد.

آن چنانكه يكى را توانگر شناسيد،هم در آن حال وى را تهيدست بدانيد،زيرا جريان زمان اندك اندك سايۀ نعمت از بالاى سرش كنار كشد و از فرق ديگرى فرو اندازد.

«بينا تراه سابعا»ناگهان دامن گشاده اش گرد آيد و«بينا تراه زائدا»بيكبار تماميّت و افزونيش بزوال و نيستى گرايد.

ص:397

كابر هواه و كذّب مناه

با هوس جهاد كند و آرزوها را دروغ پندارد

از خداوند خواهم بر آن بنده رحمت آورد كه پند بشنود و حكمت پذيرد و راهنما شود و راه راست گيرد.

بدامن راهبران صاحبدل آويزد و از پيچ و خم گمراه كنندۀ جهالت بآسانى بگذرد.خداى خويش را بزرگ و عزيز شمارد و از هيچ چيز جز از گناهان خويش انديشه ندارد.

با همه ويژه و صميم باشد و از دست وى جز نيكويى و نيكوكارى بديگران نرسد.در دنيا براى آخرت ذخيره كند و آخرت را جهت دنيا تباه نسازد،هدف نادرست نگيرد و تير ناراست نگشايد،با هوس خويش جهاد كند و آرزوهاى بيهوده را دروغ پندارد و بر مركب بردبارى و شكيبايى بنشيند و پرهيزگارى را مطمئن ترين پناهگاه شناسد،بر راه راست گام نهد و از فروغ مشعل هدايت بهره ور گردد.

تا فرصت باقيست غفلت نورزد و تا تواناست دست ناتوان گيرد و بناتوانى خويش بينديشد.

ص:398

انّا باللّه عائدون و اليه راجعون

بخداى پناه مى بريم و بسوى وى باز مى گرديم

«اين خطبه را«غرا»مى نامند و از برجسته ترين خطابه هاى» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )شمرده مى شود.قسمتى از اين لايحۀ مقدس در» «بخش اول از سخنان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )آنجا كه بعنوان«انسان»آغاز» «مى شود(ص 133 تا 137)ترجمه شده و اكنون ببازمانده اش» «مى پردازيم تا ترجمۀ اين خطبۀ شيوا تكميل گردد».

ستايش ما ويژۀ ملكوت اعلاى اوست كه در دورى نزديك و در نزديكى دور است.همه موهبت از او باشد و همه فضيلت بدو باز گردد.

بهنگام حادثه آستانۀ وى پناه دهد و هم پيدايش حوادث با ارادۀ وى صورت گيرد و به مصلحت آفرينش پايان يابد.

«احمده على عواطف كرمه و سوابغ نعمه»بخشش بى منتهاى وى را سپاس گوييم و نعمت سرشارش را شكر گزاريم،بدو ايمان آريم كه ابتدا را بوجود آورده و بالاتر از گذرگاه زمان و عالى تر از كون و مكان بر عرش ازليّت قرار داشته است.

باو راه جوييم كه دانا و تواناست و بدو راه بريم كه منبع وجود و سرچشمۀ علم و عرفان است.

«و اتوكّل عليه كافيا و ناصرا»با اعتماد بر قدرت و عظمت وى

ص:399

از بدى هاى روزگار ايمن مانيم.

«و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله»كه با فرمان پيامبرى از آسمان فرود آمد و با پيروزى و روسپيدى بآسمانها بازگشت.و اكنون شما را اى بندگان خداى بپرهيزگارى و پاكدامنى وصيّت كنم و نعمتهاى پروردگار متعال كه از آمار شمار افزون باشد بر شما بشمارم.

«ضرب لكم الأمثال و وقّت لكم الآجال و البسكم الرّياش و ارفع لكم المعاش».

درهاى علم و حكمت بر وى شما گشود و بهر يك نوبتى ويژه گذاشت كه نيكو بپوشيد و نيكو بنوشيد،ولى در همين حال از روز بازپرس غافل نمانيد.شما را عزيز داشتند و هداياى نيكو بدادند و خلعتهاى نيكو بخشيدند تا قدر نعمت بدانيد و سپاس خداوند نعمت بگزاريد.

از فرستادگان عاليمقام پروردگار و نواميس مقدس آسمانها بگويم.كه بمنظور تربيت فكر و تهذيب اخلاق شما ملكوت اعلى را ترك گفته در كنار شما زانو گذاشتند،و در راه پرورش جان و آموزش انديشۀ شما چه زحمت ها كه نكشيدند و چه تلخى ها و ناگوارى ها كه جوانمردانه نوش نكردند.

اين همه خداى خواست و اين همه خداى كرد،شما را يكايك بشمرد و در لوح محفوظ نام بنگاشت«وظّف لكم مددا فى قرار خبرة و دار عبرة»

ص:400

كائنات را در اين خانۀ عبرت افزا جاى داد و بدنبال سپيدى روز و سياهى شب بسوى مقدّراتشان پيش راند.پس«أنتم مختبرون فيها،و محاسبون عليها»اينجا آزمايشگاه عواطف و احساسات شماست و بر آنچه مى انديشيد و بجاى مى آوريد سنجيده خواهيد شد و تحت محاسبه و مؤاخذه قرار خواهيد گرفت.

الا اى انسان.اى كه دل بدين زرق و برق ها بسته اى و خاطر بلذّتها و تمتّعات جهان گرو گذاشته اى،چه خوب بود كه مى دانستى اين آبگير هميشه تيره باشد و همواره با گل و لاى توأم گردد.

اين نماى دلفريب كه از دور خاطر برآشوبد،بنزديك زهره بربايد و بهنگام آزمايش بسيار سست و نادرست افتد.

فريبنده و نيرنگ باز است،نورى اندك و زودگذر دارد و سايه اى كوتاه و ناپايدار افكند.

بر اين ديوار كهنه تكيه مكنيد كه از بالا خميده و از پايين ويران و شكسته است.

واى بر آن كس كه لحظه اى در اينجا بيارامد و خاطرى كه در اين گذرگاه بياسايد.

آن پرتو دروغين خاموش شود و آن سايۀ فروپايه برطرف گردد و تكيه گاه سست نهادش از اساس واژگون و از بالا سرازير شود و تكيه كننده را در زير مشتى سنگ و خاك دفن كند:

ص:401

بپرهيزيد كه اين صياد محرمانه كمين كند و زورمندانه كمان كشد.بپرهيزيد كه اين تير ناگهان پر زند و تا پر در هدف فرو نشيند.

از روز واپسين حذر كنيد و بتنگناى گور و تيرگى راه و دورى مسافت و وحشت باراندازها و شبگيرها بينديشيد،در آن موقع كه ترازوى عدالت بياويزند و كردار يكايك بسنجند،نيكويى را بنيكى پاداش دهند و زشتى را بزشتى كيفر گزارند.

«و كذلك الخلف يعقب السّلف»و بهمين ترتيب آيندگان از دنبال گذشتگان فراز آيند و پس از اندكى اقامت بانگ رحيل برآورند.

اين دندان مرگ است كه هرگز كند نشود و اين چنگال اجل است كه براى هميشه بگريبان اين و آن در افتد و ريشۀ جان و رشتۀ قلب بگسلاند و همگان را دير يا زود بردارد و بچاه عدم فرو اندازد.

«حتّى إذا تصرّمت الامور و تقضّت الدّهور و ازف النّشور اخرجهم من ضرائح القبور»:

زمان بگذرد و مكان درهم فرو ريزد و رستاخيز بزرگ برپا گردد.

گمگشتگان اعصار و قرون سر از بيغوله هاى گور برآورند و روى بصحراى قيامت گذارند.

از آب و خاك و هوا،از اندرون جانوران بيابان و سينۀ پرندگان هوا، از اينجا و از آنجا ذرّات وجود انسانى بيكجا جمع شود و بصورت نخستين باز گردد و بازپرسى نهائى را ميان بيم و اميد آماده گردند.

ص:402

همه ايستاده و همه آرام،همه انديشه ناك و همه هراسان،گردنها فرو- خميده و ديدگان فرا گشوده.

بدرخشش جمال و عظمت ابديت نگرند و حيران و بهت زده بلوائى چونان را در پيش بينند،از دست تهى و روى سياه خويش شرم دارند و در عين شرم و پريشانى برحمت بى پايان الهى اميدوار باشند.

چه بسا ذلّت كه در آن روز بر جاى عزّت نشيند و چه بسيار بلندى و اعتلاء كه در آن صحنۀ خوفناك به پستى و كوتاهى گرايد.

ديگر درهاى نيرنگ و تزوير را بروى فريبكاران فرو بندند تا كس را بر فكر و تذبير خويش اتّكا نباشد.

قلب ها از فرط حمايت و ترس فرو افتد و آوازها با همۀ خشونت و اوج خويش در آن روز نارسا باشند.

«و الجم العرق و عظم الشّفق و خضر الفلق»قطرات عرق از دو جانب پيشانى زنجيروار حلقه بسته و دهان را از دو سوى لگام كنند و وحشت و هراس از چهار طرف جان را بفشارد و اضطرابى عميق دلها را در اعماق خود فرو برد،در گوشها بانگى بكردار رعد صدا كند و آن فرشته كه ارواح را به پيشگاه عدالت پيش خواند فرياد كشد و پاداش و كيفر بفرا- خور نيكوييها و بديها آماده باشد و هر كس سهم و نصيب خويش را دريافت دارد.

وه كه آن ترازو چه حسّاس و چه دقيق است كه حقّ كس تباه نكند

ص:403

و وام كس بگردن نگيرد.

وه كه انسان چه ضعيف و ناتوان باشد و بيهوده دم از توش و توان زند،بيچاره را بنگريد كه بى ارادۀ خويش بوجود آمد و همچنان على- رغم تمايل خود نابود شد.ناگزير در گهواره آرميد و ناچار بمغاك گور پناه برد و در آن روز كه سر از زير لحد برآورد و قدم در معركۀ رستاخيز گذارد يك دم از خود اختيار ندارد و يك لحظه از آن خويش نباشد.

«عباد مخلوقون اقتدارا و مربوبون اقتسارا و مقبوضون احتضارا و مضمّنون أجداثا و كائنون رفاتا و مدينون جزاء و مميّزون حسابا».

اينست آن كس كه بر بالهاى فريبندۀ احلام نشيند،و مغرورانه در اوج تخيّلات پرواز كند و بخويشتن شخصيّت و تعيّن بخشد،اين چند روزه كه بدو مهلت و فرصت داده اند،نداده اند كه سر خيرگى و خيره سرى بپيش گيرد و تيزتك بسوى ظلمت جهل و تيرگى فساد بشتابد،نداده اند كه پنجه در پنجۀ مستمند افكند و چنگال بگريبان دردمند در اندازد، نداده اند كه خويشتن را بياد دارد و خويشان را از ياد ببرد.

«قد امهلوا فى طلب المخرج و هدوا سبيل المنهج و عمرّوا مهل المستغتب و كشفت عنهم سدف الرّيب» اين نوبت جز بمنظور تكميل نفس و تهذيب اخلاق و آموزش دانش و پرورش انديشه و روشنايى جان و صفاى خاطر اعطا نشده است.

ص:404

اوه...سخنان من چه دلنشين باشد و كجاست آن صاحبدلى كه با من نشيند و بمن گوش فرا دهد؟نيكو گويم و نيكو انديشم،پندهاى من قلب افسرده را بنشاط آورد و جان مرده را ديگر بار زندگى و نيرو بخشد.

امّا...

«لو صادفت قلوبا زاكية و اسماء واعية و آراء عازمة و البابا جازمة» و بدنبال دلى چونين و گوشى چونان همى بشتابم و هر چه بيشتر جستجو كنم،كمتر بجويم.

بپرهيزيد و پرهيزگارى پيشه كنيد،آن چنان بتقوى و طهارت گراييد كه گويى ناديده ها را با چشم همى بينيد و ناگفته ها را با گوش همى دريابيد.

آرزو كنم كه شما بشنويد و بترسيد و پند گيريد و اعتراف كنيد و پشيمان شويد و بجبران پشيمانى خويش پردازيد و از ناشايسته ها اجتناب ورزيد و بشايسته ها مبادرت جوييد و ايمان آوريد و ايمان خويش استوار سازيد و عبرت جوييد و اطاعت كنيد و بپروردگار بزرگ باز گرديد و پيشوايان صالح اخلاق و علم را پيروى نماييد.

آرزو دارم كه چون شما را پيش خوانند،واپس نرويد،و هنگامى كه بشاهراه هدايت شده ايد،روى برمتابيد،و از رسيدن بكمال و پيروزى بر هدف سرباز مزنيد.

بهوش باشيد كه سود آن جهان بسوداى اين جهان از دست مگذاريد و

ص:405

از ياد آينده اى كه در ابر ابهام و ظلمت وحشت پنهان باشد،خاطر مياساييد.

«فاتّقوا اللّه عباد اللّه جهة ما خلقكم له و احذروا منه كنه ما حذّركم من نفسه».

بهدف آفرينش خويش پى بريد و آفريدگار توانا را تعظيم و تقديس كنيد،كتاب خداى را بخوانيد و از ناخشنودى و خشم او برحذر باشيد.

كارى كنيد كه از نويدهاى وى بهره برگيريد و از تهديدهاى وى ايمن مانيد در خميدگى هاى گوش شما نيروى شنيدن نهاده اند كه از موج هوا ادراك صوت كند و از فاصله هاى دور و نزديك آهنگ ها را فرا گيرد.

ادراك شنوايى اگر تنها بشنيدن قناعت نمايد،كارى از پيش نبرد و سودى بدست نياورد.شنيدن ها بايد با بكار بستن ها مقرون گردد و در لوح ضمير خاطراتى فناناپذير و فراموش نشدنى نقش بندد.

بشنويد و فكر كنيد و بدانيد و بكار بنديد،تا از گوش خويش بر هوش خويش بيفزاييد.

و همچنان بر اين گنبد سرسبز كه«سر»ناميده مى شود،شمع فروزان نشانيده اند،و در پشت پرده اى چند از پوست و ميان قطره اى چند از آب چراغ هدايت برافروخته اند.يعنى بشما چشم داده اند تا ببينيد و و بينديشيد و عبرت گيريد،تا راه را از چاه و زشت را از زيبا و سياهى را از سپيدى باز شناسيد و كوركورانه از پرتگاه حوادث فرو- نغلطيد.

ص:406

موى و روى شما،سر و سينه و اندام شما،دست شما و پاى شما و بالاخره عضو عضو و جزء جزء پيكر شما كه هر يك بكارى گمارده شده و نوبتى در ادامۀ حيات باختيار دارند،بدين سامان بديع بيهوده آفريده نشده اند.

همى خواستند كه آدميزاد را در آزمايشگاه حيات مورد امتحان قرار دهند،وى را سرى و سرورى بخشند تا قدر نعمت بشناسد و سپاس خداوند انعام بگزارد.

تا ديدۀ خرد بگشايد و راه سعادت و سلامت در پيش گيرد.

تا بگذشتگان اعصار و قرون فكر كند و از پستى ها و بلنديهاى تاريخ درس زندگى فرا گيرد.

آرى آنان روزگارى قرين نعمت و پروردۀ ناز بوده اند،سرى داشتند و سامانى داشتند.

آرزوهاى دراز و اميال وسيع و وزينى در دل خويش مى پروريدند، در غرقاب شهوت و آز دمبدم فروتر مى شدند و هر لحظه بر شدّت مستى و غريو عربده مى افزودند،تا اين كه ناگهان گرگ اجل بر گريبانشان چنگال مرگ فرو برد و بيك عمر غفلت و بى خبرى آنان خاتمه بخشيد.

اوه...اين جوانى را با همۀ زيباييها و دلرباييهايش بگذاريد كه چه زود جاى خود را به زشتيها و ناهمواريهاى پيرى خواهد گذاشت و ناكام و محروم خواهد گذشت.

گيسوانى كه همچون مشك تر رنگين و معطّر باشند ديرى

ص:407

نگذرد كه جلوۀ كافورى بخود گيرد و سرد و سپيد شود،چشمان جذّاب و روشن،از حرارت گيرايى و فروغ حيات تهى ماند،و دهان گرم و شيرين، افسرده و تلخ مزه دهد،و قامت هاى رعناور است،در زير بار حوادث بخميدگى و پستى ميل كند،و رويهمرفته بر شگفتنگاه گل،زبان خار بدرآيد،و آتشكدۀ سوزان دل سرما خورد و يخ بندان كند.

وه كه در پس بهار دلكش چه پاييز دل آزارى روى نمايد،و در پشت اين پردۀ فريبنده چه چشم اندازى زهره ربا و مخوف پنهان باشد.

اينست رؤياى جوانى و آنست پايان رؤيايى كه هرگز تعبير نگردد و يكدم در صحن محسوسات رنگ تحقّق بخود نگيرد.

برويد بپادشاهان تاجدار كه بر تخت هاى گوهر آگين قرار گرفته و بر بالش پرند و پرنيان تكيه نهاده اند بگوييد كه دست توانا و بلند شما با همۀ توانايى و بلندى باوج فلك نرسد،و بر مجراى تاريخ و گذرگاه روزگار و مسير شبهاى سياه و روزهاى سپيد سنگ ممانعت نگذارد.

اين جريان قهرى زمين است كه خواه و ناخواه صورت گيرد، و اين آفتاب روز و مهتاب شب است كه در پى يكديگر فروغ افشانند و دلخواه كس نجويند،اين همه برخود منازيد و از خويشتن مغرور مباشيد.

شما را يار و ياور بسيار است،ولى كو آن يار و كو آن ياورى كه بروز تيره بختى و بينوايى دست حمايت از آستين بيرون دارد و بجانب شما

ص:408

پيش آورد؟! اين مگس هاى فرومايه در بازار زندگى حلوا فروش بسيار ديده اند و شيرين كارى بسيار كرده اند و شيرينى بسيار چشيده اند.

ناتوانند و بال و پرى ناتوان تر دارند،نتوانند پر زنند و پرواز كنند و بر سطح بلندترى قرار گيرند و بتماشاى چشم انداز زيباترى دل بسپارند.

اينان نه آن هماى اوج مناعت و سعادت باشند كه در كنج قناعت گنج سلامت بيابند و استخوان خورند و جانور نيازارند،نه همچون شاهباز همّت عالى و طبيعت شامخ دارند كه بر اتلال بلند فرا شوند و شكار بزرگ فرود آورند،در آن روز كه روزگار سلطنت شما بسر رسد و از مسند عزّت بر خاك مذلّت فرو افتيد،ديگر اين چاپلوسان را در پيش روى و پشت خويش نبينيد و تنها در گرو كرده ها و گفته ها و پنداشته هاى خود قرار گيريد و از كاخى فراخ و شكوهمند بمغاكى تيره و تنگ رخت بركشيد.

در آن غمكده هر چه بينيد خاك باشد و هر چه جوييد خاك بچنگ آيد، ولى زنهار بر آن خاكها با چشم توهين و تحقير منگريد.

آرى خاك است،ولى خاكى كه روزى بر سر سرورى جاى داشت، خاكى كه روزى در آغوش دلبرى بود.

خاك است،امّا يادگار نعمت ها و نازها و قدرت ها و زيباييهاى تاريخ است.

ص:409

خداوندا،چه نابخرد مردمى باشند كه بدين حقايق،خونسردانه لبخند زنند و با همه چيز سر شوخى و شوخ چشمى گيرند! قلبها سنگين و جانها گرانبار و عواطف آلوده و مغزها فرسوده و از كار افتاده است.

نه در سينه ها دلى حسّاس و گرم مى طپد و نه در دلها فروغ عشق مى درخشد.

بايد بدانيد در آن بازار كه كالاى دو جهان عرضه گردد،جز عشق و عفّت،جز گذشت و ايثار،جز ترحّم و جوانمردى هيچ فراورده اى بهيچ ارز خريدارى نگردد و در محفل صاحبدلان آشفته آن همنشين كه دلى شيفته نداشته باشد سخت رسوا و شرمنده خواهد بود.

در آن گذرگاه كه«صراط»ناميده مى شود و كاروان ارواح پيش و دنبال بناچار از آن گذرند،اگر چراغ محبّت و وفا فروغ نيفشاند راهگذران سبك بلغزند و سخت فرو افتند.

پس يك قدم بنشينيد و يكره همچون خردمندان بينديشيد،بنشينيد و چارۀ خويش بسازيد و بينديشيد،دست و دامن از محصول دانش و فضيلت گرانبار سازيد تا نكند كه بروز تهيدستى در صف تهيدستان قرار گيريد.

شبهاى دراز بيكار بمانيد و روزهاى فراوان بكار و كوشش پردازيد.

پروردگار خويش را بشناسيد و بطاعت و عبادتش ميان بربنديد.

«فاتّقوا اللّه تقيّة ذى لبّ شغل التّفكّر قلبه و أنصب الخوف بدنه

ص:410

و اسهر التّهجّد غرار نومه».

همچون خردمندانى كه دل بانديشه سپرده و خاطر انديشه ناك داشتند، بندگى كنيد و بگذاريد كه ديو شهوت شما با زنجير بيم ببند افتد و چراغ اميد شما از فروغ ابديّت روشنايى گرفته و دمبدم بيشتر نور بيفشاند.

آن جهانهاى پاك كه با ملكوت اعلى راز و نياز دارند،بر اميال منحوس بشرى غلبه كرده و يكباره از تعلّقات مادّى دامن در كشيدند و بر هر چه جز دوست آستين برافشاندند،در سير تكامل خود روى اشتباه نمى ديدند و بلغزش دچار نمى شدند.

پيروز بودند و ايمنى داشتند،چون همواره با موانع جهاد مى كردند و همسايگان را امنيّت و آسايش مى بخشيدند.

«قد عبر معبر العاجلة حميدا و قدّم زاد الآجلة سعيدا و بادر من وجل و اكمش فى مهل».

از اين سراى،ستوده روش و ستوده كردار،بگذشتند و بدان سراى در آغوش سعادت و رحمت فرو رفتند.

اينان از ترس فوت وقت و سرعت زمان بدامن فرصت در افتاده يك لحظه دست طلب از گريبان عمر خويش،نيروى خويش،مال و مقام خويش،باز نكشيده براى زندگى جاويدان خود تا حدّاكثر از اين مهلت دو روزه بهره بردند،و هنگامى كه جاى مى پرداختند همچون:

ص:411

مرغ قفس شكسته بسوى بهشت بپرواز در آمدند.

«اوصيكم بتقوى اللّه الّذى اعذر بما انذر و احتجّ بما نهج» و شما را سفارش ميكنم كه پرهيزگار باشيد و از پروردگار خويش غفلت منماييد.

آرى آن خداوندى كه گفتنى ها باز گفت و فرستادنى ها باز فرستاد، خويش را معذور داشت و بندگان را پاى بند مسؤوليّت ساخت،بروز رستاخيز آدميزاده را در برابر ميزان عدالت باز دارد و بر او حجّت خويش تمام نمايد.

ديگر در آن روز پوزش نپذيرند و گرو نستانند.

نيكويى خواهند و نيكوكارى جويند،تا كدام جان خوشبخت نيكو روى و نيكوكار بر بالهاى فرشتگان نشيند و در سايۀ عرش الهى آشيان گيرد.

بترسيد.از هوس ها بترسيد.از شهوت رانى و خويشتن خواهى بر حذر باشيد.زنهار بدكس نپسنديد و بدخواه كس مباشيد.

اين اهريمن تباهكار است كه زشتى ها را زيبا جلوه دهد و تباهى ها را بدلخواه بيارايد.

او همى گويد كه:ستم كنيد و از نالۀ مستمندان لذّت بريد و بر قلبها و سينه هاى خون آلود پاى گذاريد و بر نعش شهداى اجتماع كاخ فرماندهى برآوريد.

او امروز چنين گويد،ولى فردا بباژگونه پردازد و گفتار خويش

ص:412

ديگرگون نمايد.

«حتّى له اذا استدرج قرينته و استغلق رهينته أنكر ما زيّن و استعظم ما هوّن و حذّر ما أمّن».

همين كه دمار از روزگار خيره سران برآورد،تلقين هاى ناشايست خويش را انكار كند و با دست خود آن پردۀ فريبنده را كه بر عفريت هوس و شهوت افكنده بود بردارد،در اين موقع خويشتن نيز دچار وحشت و اضطراب گردد و بيهوده پيروان گمراه خود را بترساند.

ص:413

نسأل اللّه منازل الشّهداء

همى خواهم در صف شهيدان در آييم

خداوند در كلام مجيد،آسمان را سرچشمۀ روزى اهل زمين ياد كرده آنجا كه مى گويد:«هر چه مى خواهيد در آسمان است».

بقطرات درشت باران بنگريد كه چگونه از دامن ابرها فرو ميبارد و بر صفحۀ خاك فرو مى ريزد و بينديشيد كه همچنان مواهيب وجود از منبع سرشار ازليّت پيوسته دربارش و ريزش است.

جانها بفراخور استعداد خويش از اين بركات بهره مى برند و در مبدأ متعال كه فيّاض هستى و نور است خوددارى و تنگدستى نيست.

يكى را رحمت آسمانى اندك بدست مى آيد و ديگرى سود بسيار مى برد،يكى را صدگونه نعمت مى بخشند و ديگرى را نانى جوين عطا ميكنند،نه باين مهر مى ورزند و نه به آن كينه مى آورند.

اين را بيشتر زيان آورد و آن را كمتر كافى نباشد،تا وسعت استعداد و قابليّت ماهيّت در قلب ها و جانها بر چه ميزان تواند بود و خواهندگان چه توانند خواست.

چشمان كوتاه بين و دلهاى تنگ،همين كه در زندگى ديگران وسعتى افزون يافت،بيهوده بر خويش بخروشد و در خود بجوشد و دهان

ص:414

بناروا بگشايد و دست بناشايست پيش برد،در صورتى كه بزرگان چنين نكنند و صاحبدلان چنين نپسندند.

آن را كه نفسى منيع و هدفى بزرگ باشد،در بازى زندگى از پيروزيهاى خود خردمندانه فايده برد و همى بكوشد تا بر مراد كامل خويش دست يابد.

انسان با ايمان از خداوند بزرگ دو چيز خواهد كه آن تمتّع دنيا و تنعّم آخرتست.

همى خواهد كه در اين جهان با خانه و خانوادۀ خويش خوشبختانه بسر برد و همى تمنّا كند كه در آن جهان بر بال فرشتگان نشيند و در كنار پيامبران مسكن گزيند،الا اى بندگان خداى،از شهوت فاسد نفس بپرهيزيد و هرگز گرد دورويى و دوگويى مگرديد و نفاق و نامردمى را از جان خود دورباش كنيد.ما از خداوند مهربان همى خواهيم كه در صف شهيدان در آييم.

ص:415

لا يعدلنّ احدكم عن القرابة

از خويشاوندان چشم مپوشيد

شما هر چه توانگر و توانا باشيد،هر چه زر در كف و زور در بازوى شما باشد،باز هم به قبيله و نژاد خويش نيازمنديد.

قانون توارث در قلبها و جانها حكومت دارد و نظام نژاد،دلها را بهم نزديك و عواطف را بهم پيوند دهد«نداى خون»در مغزها در پيچيد و اصول وحدت را ميان كسان استوار دارد.

بخويشاوندان خويش پردازيد و از حال آنان باز پرسيد،زيرا بروز حادثه از پشتيبانى ايشان سود بسيار بريد و دشواريها آسان كنيد.

بزرگترين و مطمئن ترين حصارى كه شما را در پناه خويش از دسترس حمله ها و تهاجم ايمن دارد،آغوش قبيلۀ شما و وفادارى خانوادۀ شما خواهد بود.

از اين دلبستگى و تعلّق كه بافراد خانواده سفارش ميكنم،نمى خواهم تنها با كمكهاى مادّى قناعت نمايم،بلكه منظور من مهربانيها و دل- سوزيها و غمخوارى و يتيم داريهاست كه يكره با دينار و درهم تحقّق يابد و نوبتى باحساسات پنهانى صورت گيرد.

من همى سفارش دهم و وصيّت فرمايم كه خويشاوندان خود را از

ص:416

صميم قلب دوست بداريد و بدوستى آنان دلخوش و پشت و گرم باشيد.

با همه راست بگوييد،تا از همه راست بشنويد.زبان راستگو و جان راستكار و مغز راست انديش از شمشير كارگرتر و از سكّه هاى زرد و سپيد معتبرتر و از گوهر شبچراغ گرانبهاتر است.

الا اى پيروان اسلام،الا اى برادران من!هرگز از ديدار خويشاوندان خويش ديده مپوشانيد و بيگانه را بر آشنا برترى مبخشيد.

بدرويشان خانوادۀ خود بپردازيد و تا آنجا كه توش و توان داريد ايشان را نوشمند و توانگر سازيد.

همى بنگريد كه در حاشيۀ قبيلۀ شما پيرزنى آه برنياورد و پيرمردى رنج نكشد.

زنهار بهوش باشيد كه كودكان يتيم شما در غم مرگ پدر و بينوايى مادر اشك حسرت بر خاك نيفشانند و خوناب دل ننوشند.

نيكو ببينيد آن دينار كه گنجور شما به تهيدستى مى بخشد،و آن درهم كه از دارايى شما بر زخم دردمندى مرهم مى گذارد،از ثروت شما جز اندكى نكاهد،ولى بر خوشبختى ديگران بسيارى بيفزايد.

از اين زيان اندك كه بدان درويشان مسكين سود سرشار رساند رنجور مباشيد و سعادت مردم را عزيز و بزرگ بشماريد.

شما امروز با يكدست بحمايت خويشان ناتوان خود پيش مى رويد، ولى فردا هزاران دست بحمايت شما پيش مى آيد،آيا باز هم در اين سودا زيان ديده ايد؟

ص:417

من بشما اطمينان مى دهم كه هر توانايى مى تواند با نوازش و تيمار- خوارى كسان خويش بر قلب و ايمان آنان مسلّط گردد و زمام عواطفشان را بمشت گيرد.

بياييد و نهال عشق خويش را در قلب خويشاوندان خود بثمر رسانيد و از فرو آوردن آن كام جان شيرين سازيد.

ص:418

و فرض عليكم حجّ بيته الحرام

طواف كعبه را بر شما واجب كرده اند

آنجا،در ملكوت اعلى و مقام شامخ قدس فرشتگان پاك همچون پروانه هاى سبكبال بدور عرش پروردگار طواف كنند و در پيرامون شمع عشق،عاشقانه پرپر زنند و در اين عشقبازى همى خواهند،با معشوق خويش متّحد گردند،و در غرقاب كمالات و فضائل فرو افتند و در ابديّت مطلق فانى و محو شوند.

مقدّر بود كه اين دلربايى و دلباختگى از آسمان روشن بر زمين تيره نقش ثابتى افكند و پاكدلان خاك همچون روشن روانان افلاك مهرى بورزند و عشقى ببازند.

فرمان رسيد كه خانۀ مقدّس كعبه را قبلۀ عبادت خود قرار دهيم و مطاف محبت خود بدانيم،اى خوش آنانكه زاد سفر و توشۀ راه دارند و مى توانند بيابانها در پيچند و مسافتها در نوردند و به موسم از زيارت و طواف اين خانۀ عزيز برخوردار شوند.

چه خوش مى نگرم كه برهنه پايان حجاز بر ريگهاى تفتيده و صحراهاى سوزان قدم گذارند و در پرتو گدازندۀ خورشيد بهنگام چاشت سايبان نخواهند و از ظلمت موّاج شب نهراسند،ديوانه صفت راه پيمايند و مجذوبانه بجانب كعبۀ عشق پيش تازند.

ص:419

به كبوتران تشنه مانند كه ساعتها در فضاى گرم و عطش انگيز هوا بال و پر گشوده از فراز كوههاى آتشفشان و دشت هاى بى آب و سبزه در پرواز باشند و ناگهان در كنار چشمۀ سرشار و گوارا و سايۀ وسيع و روح افزا فرود آيند حج گزاران حلال خوار و پاكدامن،همين كه خانۀ محبوب را از دور تماشا كنند،در مقابل جبروت و جمال الهى سر فرود آرند و لب بتمجيد و تقديس بگشايند،در پيرامون اين خانه پيامبران نماز گذاشتند و ملائكه بال و پر برخاك نهادند.

اين مشتى خاك و گل را كه از مجد و عظمت اسلام نشانه باشد و پرچم پيروزى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را با اقتدارى شكست ناپذير برافرازد،احترام كنيد، و فراموش مكنيد كه بدين حج گزارى و طواف رشتۀ الفت در اقوام مختلف استوار شود و وحدت مرام و عقيده ميان مسلمانان برقرار گردد.

ص:420

لم ار كالجنّة نام طالبها

بر قلب عاشق،خواب حرام است

ناگهان سر بردارند و چشم بگشايند،جوانى را برباد رفته و زندگى را سپرى شده و دنيا را از فروغ نشاط تيره و جان را از تب و تاب آرام بيابند.

بينديشيد كه ديگر دوران عمر بسر رسيده و طومار حيات درهم پيچيده شده است.بايد سفر را بسيج كرد و اجل را پذيره نمود دنيا،دنياى زيبا و دل آرا،آن جلوه و جمال فريبند را از كف داده و با آن همه حرارت و خروش افسرده و خاموش مانده است و از دورنماى آن سراى ديده را بربايد و دل را برانگيزاند.

الا اى بندگان خداى،بدانيد كه با سپيدى روزها و سياهى شبها و مرور ماهها و گذشت روزگار كودك خردسال جوان گردد و جوان شاداب به پيرى بگرايد،و بالاخره دنيا پشت كند و آخرت روى بنمايد.

امروز كه قامت ها موزون و خونها گرم و قلبها زنده و روشن است بايد براى فردا،فردايى كه اعتدال اندام آشفته شده و حرارت و خون بسردى ميل كرده و فروغ قلب كدورت يافته،انديشه نمود و ساز آينده را بساخت نيكو بنگريد كه اسبهاى دونده و چالاك را به منظور ميدان مسابقه چگونه تربيت كنند و گوى سبقت را از همگنان چون ربايند؟

ص:421

پرندۀ روح را بال و پر بگشاييد و اوج ملكوت را بدو نشان دهيد، بگذاريد اين مرغ پاى بسته و قفس نشسته يك لحظه روى آزادى بيند و يك نفس در فضاى آزاد پر و بال زند.

بگذاريد كه هم اكنون بدنبال فرشتگان بهشت اين شاهباز تيز پرواز پر بگشايد و در آنجا كه حريم قدس و محرمخانۀ عشق و فضيلت است، آشيان گيرد.

پيش بتازيد و از همه پيش برانيد،تا بدان جايزۀ گرانبها كه ويژۀ جوانمردان پاكباز و دلباختگان آشفته است،دست يابيد.

به توبه گراييد و بجانب عصمت و عفّت باز گرديد،زيرا سيل زمان بدون درنگ در جريان است و همين كه از اين سير سريع باز ايستاد ديگر توبۀ كس نپذيرند و گذشت كس قبول ندارند.

روزگار مى گذرد و هنگام كار از دست مى رود و هنگامۀ زندگى آرام مى گيرد.

شما را كه آرزو بسيار است،ولى كوشش و كار اندك،همان بهتر كه از آرمان دور و دراز خويش بكاهيد و بر فعّاليّت و استقامت بيفزاييد.

آن را كه در كشاكش زندگى با شاهد مقصود هم آغوش شد،از مرگ باك نيست،زيرا بدنبال بازمانده آه نمى كشد و بخاطر ناكامى خويش اشك نمى ريزد.

بدان آزادمرد درود فرستم كه در بيم و اميد كار كند و هرگز از پيشروى باز نماند.

ص:422

شما در آن دم كه بيمناكيد،دل به تصميم و تن بكار سپاريد،تا مبادا از تن آسانى زيان بينيد،ولى همين كه فروغ اميد هالۀ يأس و اندوه را از رخسارتان بدور ساخت،از پاى بايستيد و بر جاى بنشينيد.من همى خواهم كه قلب اميدوار گرمتر و سوزانتر از خاطر مردم بيمناك باشد.

بهشت زيبا كه جز آغوش دوست و سراى محبوب جاى ديگر نيست،آن جان را مى پذيرد كه در هواى جانان يك لحظه آرام ندارد و يك دم قرار نگيرد.

بهشت و باغ،سبزه و صفا،جز وصال او نعمت ديگرى نخواهد بود، و اين نعمت را ديدگانى كه زود بهم برآيد نخواهد ديد و قلبى كه زود در غرقاب خواب فرو رود،نخواهد يافت.

هرگز نديده ايم كه عاشق آشفته را خواب باشد و سر پرشور بر بالين آرام يابد،آن چنانكه از ترس دوزخ گروهى قرار نگيرند و شب همه شب در بيم و اندوه بسر برند.

الا اى بندگان خداى،هر كه را حقيقت سود ندهد باطل زيان آورد، و كاروانى كه با چراغ راهنمايى براه نگرايد گمراه خواهد بود.

هم اكنون مشعل اخلاق برافراشتم و در راه شما پيش گرفتم و همى خواهم كه بدنبال من بشتابيد و راه را از بيراهه باز شناسيد.

مرا خوى خودخواهى و عاطفۀ خودپرستى شما در اين راه بيش از همۀ مخاطرات نگران مى دارد،و از آن مى ترسم كه حبّ ذات و طغيان شهوت و آتش غضب از سير تكامل بازتان دارد و بر مسير شما موانع و مشكلات ايجاد كند.

ص:423

دنيا را بصورت مكتب كمال بدانيد و در آزادى و نعمت آن مغرور ممانيد،و تا مى تواند از فرصت استفاده كرده در آن جهان براى خويش آزادى و نعمت ذخيره سازيد و سعادت جاويد را براى خود تأمين نماييد.

ص:424

لهى احبّ الىّ من امرتكم

اين لنگه كفش بيش از پيشوايى ارزش دارد

«عبد اللّه بن عباس بهمراه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )از مدينه بجانب» «بصره مى رفت تا با نيروى«جمل»جهاد كند و در ذى قار» «كه اردوگاه سپاه حجاز بود بخيمۀ على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )رفت و ديد كه پيشواى» «مسلمانان با دست خويش«نعلين»خود را اصلاح كند.در اين موقع» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )يك لنگه از كفش كهنۀ خود را بطرف وى» «انداخت و گفت:» «-اين بچند مى ارزد؟» «-به هيچ...» «-اين هنگام على عليه السلام اين سخنان را با لحن خطابه ايراد» «فرمود:» بخداوند بزرگ و بى همتا سوگند ياد ميكنم كه اين«لنگه كفش»فرسوده و دريده را از پيشوايى شما بيشتر دوست مى دارم و در نظر من اين كالاى بى ارزش و ناچيز از عنوان«امير المؤمنين»ارزنده تر و پربهاتر است.پس بدانيد كه من در فشار اين مسؤوليّت شگرف كام نمى جويم و نام نمى خواهم و هدفى ندارم مگر آنكه حق را برانگيزانم و باطل را پست و پايمال سازم.

«محمد»نازنين پيامبر اسلام سر از ريگزار حجاز برآورد و در ميان

ص:425

قبائل نادان و نابكار عرب كلمۀ«توحيد»را ترويج كرد و نه تنها مردم را به يكتا پرستى دعوت فرمود،بلكه در مكتب عالى خود اصل يگانگى و اتّحاد و تعاون اجتماعى را سرلوحۀ برنامۀ اسلام قرار داد،و پراكندگيها و پريشانيها را تحت اين تعليمات آسمانى به يكجاى گرد آورد و همه را با هم آشنا و محرم ساخت.

چادرنشينان بى سامان اين شبه جزيره خانه دار شدند و خانواده ها با مهربانى و صميميّت بهم نزديك گرديدند و نظام مساوات و عدالت عمومى در ميان طبقات گوناگون استوار آمد اين پيروزى بزرگ و بى نظير تنها با تبليغات و تشريفات بحث و استدلال بدست نيامد،بلكه بارها حاجت بسفارت«تير»و زبان آورى «شمشير»افتاد،و بايد بگويم كه شمشير برنده و دست شمشير زن در تحكيم اين وحدت و اتّفاق عامل مطمئنّى بود.

من در آن روزگار لشكرى را فرمان مى دادم و قومى را بجانب مواضع نظامى پيش ميراندم.

چندان دور نيست و زياد دير نشده است كه فراموش كنيد.آرى شما مى توانيد بياد بياوريد كه پسر ابو طالب در زندگى سربازى خود بيشتر دستخوش امواج حوادث و شناور درياى مرگ بود.

با افراد خود بر سپاه دشمن حمله مى بردم و در كام سهمناك شير و اژدها فرو مى رفتم و از قلب رويين شير و دهان مسموم اژدها سر بر مى آوردم و گوهر پيروزى بر پيشانيم مى درخشيد.

ص:426

از هيچ حادثه نمى ترسيدم و با هيچ لطمه از پاى نمى افتادم.بيك دست پرچم مى افراشتم و با دست ديگر شمشير مى كشيدم.

بلواى امروز ما با حوادث ديروز سخت شبيه باشد،و سربازان مبارز من در پيش آمد كنونى بايد همه جا بهمراه من باشند و بفرمان من بتازند تا تاريخ صدر اسلام را پس از چهل سال تكرار كنيم و حق را از چنگال بيرحم و ناپاك باطل بدر آوريم.

خداوندا!مرا با قبيلۀ«قريش»سخت كارى افتاده است كه تاريخ زندگانيم از مبارزۀ با اين گروه شروع شده و همچنان با اين مبارزه بپايان مى رسد.

ديروز اين جماعت كافر بودند و بت مى پرستيدند و مال مردم بناحق مى خوردند و ناموس انسانيّت بناروا برباد مى دادند،و امروز همچنان خواهند كه بودند،ولى با اين شمشير خميده،خميدگيهاى افكارشان را راست خواهم كرد و دمار از روزگار اين عناصر وحشى و خودخواه و متكبّر و آزمند برخواهم آورد.

ما با قريش نه تنها از نظر مذهب اختلاف داشتيم،بلكه مى خواستيم خواه و ناخواه گردنهاى برافراشته و ستبرشان را در مقابل نظام اجتماعى خويش،كه بر اصل مساوات و آزادى و آزادگى استوار است،درهم بشكنيم.

وه كه چه نادان و احمق باشند،و مى پندارند تنها با القاى كلمۀ «توحيد»و تظاهر بايمان در صف مسلمانان قرار گيرند و همچنان هدف

ص:427

جاهلانۀ خويش را جستجو كنند و بر اصل پوشالى جاهليّت برقرار بمانند.

ولى ما فريب نمى خوريم و فريفتۀ اين تظاهرات نمى شويم.ما اين كردارهاى ناپسند را بتعارفات فريبنده و ريائى آنان نمى بخشيم،و تا ايمان خود را نسبت به قرآن و اسلام از قول بعمل نياورند،دريچۀ صلح نخواهيم گشود و سرآشتى نخواهيم گرفت.

ص:428

وارستگيها

اشاره

و

پند و اندرز

ص:429

اللّهمّ انّى اعوذ بك.

بتو پناه مى برم

«بهنگام بسيج ارتش عراق در صفين چنين فرمود»:

...بتو پناه مى برم و بسوى تو مى گريزم.

حملات حوادث سنگين است و در برابر اين حملات طاقت فرسا بحصارى شكست ناپذير و مطمئن روى مى آورم و در پناه آن حصار كوه- صفت طوفان بلا و محنت را سبك و آسان مى پذيرم.

ترا دارم و از نادارى خويش شكوه ندارم،و ترا جويم چون هر چه گم كرده ام يكجا در وجود تو بدست مى آورم.

اينك ارادۀ سفر كرده ايم و كاروان ما سر بسيج دارد،و در راههاى دور رنجها بسيار باشد.

خداوندا مشقّت اين عزيمت بر ما آسان كن،و از خطر و گمراهى و حيرت ما را ايمن فرماى.

خداوندا!فراوان پيش آيد كه سفر كردگان بهنگام بازگشت، ارمغان غم و اندوه،هديّه باز آورند.تو آن چنان كن كه باز آمدن ما با غم و اندوه توأم نباشد.

ما از خانه بيرون مى رويم و خانوادۀ خويش باز مى گذاريم،زنان ما، كودكان ما به سرپرستى مطمئن و مهربان سخت نيازمندند.

ص:430

آن چنان خواهيم كه خانه هاى ما از ويرانى و شكست محفوظ ماند و خانواده هاى ما از پريشانى و تهيدستى بدور باشند.

«اللّهمّ انت الصّاحب فى السّفر و انت الخليفة فى الأهل» و اين بس حيرت افزا و شگفت انگيز باشد،آن كس كه در سفر يار است خانواده را چگونه در پناه گيرد و سرپرست خانه ديگر به سفر نتواند رفت،تا پناه سفر كنندگان باشد،ولى در برابر قدرت و عظمت تو،اى خداوند بزرگ و توانا،هيچ دشوارى دشوار نخواهد بود.

تو توانايى و نيكو توانايى،يارى سفر و پرستارى حضر را يكجا جمع كنى.

هم تشنگان بيابانها را به سرچشمۀ اميد و زندگى رسانى و هم بگرسنگان چهار ديوار خانه ها نان و نعمت ارزانى دارى.

«لا يجمعهما غيرك لأنّ المستخلف لا يكون مستصحبا و المستصحب لا يكون مستخلفا».

امّا آن تويى كه همه جا راه كنى و با همه كس همراه باشى و همراهى نمايى.

ص:431

اللّهمّ اغفر لى

خداوندا بر من ببخشاى

بدين كلمات امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با خداى خويش راز مى گفت:

خداوندا!بر من ببخشاى و در ديوان عمل لغزش هاى مرا ناديده انگار،تو بهتر از من مى دانى كه چه كرده ام و چه گفته ام،و آنچه را كه گذشت روزگار از خاطرم بسترده و در پردۀ فراموشى پنهانش داشته است، بحساب من مگذار.

خداوندا!همى خواهم كه اگر تسليم هواى نفس شوم و بار ديگر توبۀ خويش بشكنم،تو همچنان بار ديگر قلم بخشايش بر ناشايستگى هاى من فرو كشى و بار ديگر پوزش مرا بپذيرى.

الهى!از نويدهاى پنهانى كه بشهوت خويش داده ام و بدين نويدها خرسند و آرامش ساختم،از گامهاى بلند و خطرخيزى كه بسوى خود رايى و خودسرى برداشته و نظام اجتماع و انسانيّت را ناچيز انگاشته ام،از نيكوييهايى كه قلب من و هوس من نگذاشته اند با دست من تكميل شود،الهى اكنون پيشانى عجز بدرگاه تو بر خاك مى گذارم و از همۀ اين تباهى ها بتوبه مى گرايم.

ص:432

خداوندا!چشم ما گاهى بناروا گشوده شود و بناروا بهم آيد.

خداوندا!زبان ما احيانا از منطقۀ حقّ و وجدان بدان سوى رود و حقايق را باژگون ادا نمايد.

خداوندا!در قلب ما تمايلات پنهانيست كه اگر روزى وجود خارجى يابد و مفهوم بى رنگ آن رنگ مصداق گيرد،جنايتى بزرگ خواهد بود.

خداوندا!كلمات ياوه بسيار باشد كه آن را نشناسيم و يا از اداى آن پرهيز نتوانيم كرد.

خداوندا!اكنون از چشمكهاى نارواى چشم و انحراف ناستودۀ زبان و اميال ناهنجار قلب و سخنان ياوه بآستان تو پناه مى آورم و از تكرار آنچه ناپسند باشد پوزش مى خواهم.

«اللّهمّ اغفر لى رمزات الالحاظ و سقطات الالفاظ و شهوات الجنان و هفوات اللّسان».خداوندا...

ص:433

من ابصر بها بصّرته و من ابصر اليها اعمته

با سرمايۀ اين جهان آن جهان را تأمين نماييد

پارسايى،در معنى حقيقى خود آرزوى كوتاه و انديشۀ بلند است.

پرهيزگار آن كس باشد كه آتش هوس در كانون طبيعت خويش فرو نشاند و نعمت هاى آسمانى را فراوان سپاس گزارد.

پارسا آنست كه از ناشايست ها بپرهيزد و با ناشايستگان در- نياميزد.

مردم پاكدامن در برابر طوفان شهوت و خشم بردبار باشند و با نيروى تقوى بر اميال نفسانى خويش چيره گردند.

هرگز مگذاريد كه در بنيان شكيبايى و خوددارى شما شكست افتد و هرگز سپاس خداوند را از نظر دور مداريد.

فرمان الهى با حجّت هاى روشن و استوار از آسمانها فرود آمده تا خردمندان در پرتو آن بسير تكامل خويش سريعتر ادامه دهند و نابخردان با راهنمايى اين روشنايى از بيراهه بشاهراه باز آيند.

در آن روز كه اين دنيا،اين نظام ناپايدار،از بنيان واژگون شود و پرتو ابديّت از افق غيبت بدرخشد،هيچكس در برابر حقايق و راستى هاى اين جهان نتواند پوزش خواهد و نيارد عذر آورد.

ص:434

اين خانۀ فريبنده كه بر روى پى سست و پايۀ نادرست خود قرار گرفته و محيطى محدود و تنگناى را در چشم انداز جمعى شوخ چشم و شوريده مغز بدين دلربايى جلوه داده است،چندان خواستنى و دوست داشتنى نيست.اين خانه در آغوش چهار ديوار كوتاه و سبك بنيان خود جز رنج و عذاب و جز تيرگى و تباهى اندوختۀ ديگرى ندارد.

اين فصل حزن انگيز از محنت هاى زمانه شروع مى شود و دير يا زود بمرگ و نيستى پايان مى پذيرد.

آنچه را كه در اين بازار از سرچشمۀ حلال بدست آيد،در آن بازار با ترازوى عدالت سنجيده شود و شمار آن را باز جويند و اگر بحرام و ناحق ذخيره گردد پاداش و كيفرى طاقت فرسا در پيش خواهد داشت.

«ما اصف من دار اوّلها عناء،و آخرها فناء،فى حلالها حساب، و فى حرامها عقاب».

يك چنين خانه بتوصيف نيازمند نيست،زيرا توانگران آن بتوان خويش سخت بگروند و سكّه هاى زرد و سپيد را در قبلۀ عبادت خود بگذارند و مستمندان بينواهم همواره اندوهناك باشند و پيوسته غم بينوايى خورند.

يكى در جستجوى آن بكوشد،در پايان راه دور و رنج بسيار، پيكرى خسته و دستى تهى باز آورد،و اين يك از كار و كوشش باز نشيند و يك نيم گام بجانب مقصود برندارد،امّا شواهد مراد در آغوش كشد.

الا اى بندگان خداى،بهوش باشيد و دنيا را جز براى آخرت

ص:435

مخواهيد.

بدين صفحۀ بلورين منگريد،بلكه آن را در پيش چشم فرا داريد تا جمال حقيقت را از آن سوى تماشا كنيد،زيرا:

«من ابصر بها بصّرته و من ابصر اليها اعمته».

و چنان خواهم كه هميشه خداوند هوش و بينش باشيد.

ص:436

أنتم غرض لنابل و اكلة لاكل

شما افزون از يك لقمه نيستيد

«هنگامى كه جنگ جمل با پيروزى ارتش كوفه پايان» «يافت امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اين خطبه را ايراد فرمود:» شما را بانويى فريب داد و شترى راهنمايى كرد،آن يك بر احساسات زنانۀ خويش تكيه داشت و اين يك را راهبرى جز غريزه و عواطف حيوانى در پيش نبود.

هنگامى كه«فريب دهندۀ»شما از نعرۀ دليران و غريو سلحشوران مبارز بترسيد،در اركان سپاهيان ارتعاشى سخت پديد آمد،و همين كه آن جانور زبان بسته از دست و پا محروم ماند،شما پشت بميدان نبرد داده روى بگريزگاهها آورديد و يكباره جبهۀ جنگ را از صفوف خويش بپرداختيد.

شما اى مردم بصره كه در كنار آب بسر مى بريد و از آسمانها با مسافت زيادى بدور مى باشيد،خود اندك داريد و خيال افزون مى پرورانيد.

شما بيش از لقمۀ كوچكى بنظر نمى رسيد كه بآسانى از گلوى خورنده فرو رويد و بدان نشانۀ نزديك و روشن مى مانيد كه تيرانداز را در نخستين تير از خود خرسند داريد.

خوى شما پست و پيمان شما سست است،دو گوييد و دو پنداريد،

ص:437

از آب ناگوار بنوشيد و زندگى بناگوار بسپريد.اى خوشبخت آن كس كه همسايۀ شما نباشد و با شما پيوند دوستى ندارد.

روزى خواهد رسيد كه طغيان آب شهر شما را فرا گيرد و اين آباديهاى دلفريب در اعماق گردابهاى ژرف غرق شود،گويى كه هم اكنون مسجد شما را بر آن امواج سهمناك همچون سينۀ مرغى لرزان مى نگرم.

در آن موقع قهر الهى از آسمان بر شهر شما فرو بارد و دست انتقام خدا سطح آرام زمين را در زير پاى شما بلرزش و اضطراب در آورد.

سرزمينى در دل آب فرو رفته،و كاخهايى عالى بنيان از پايه واژگون شده،گروهى دور از روش و منش مردمى بكيفر نهاد ناپسند خويش در غرقاب فنا فرو رفته و اندوختۀ خود بر باد داده در اين جهان زيان ديده و در آن جهان شرمنده و سياه روى.

آرى اينست سرنوشت بصره و چنين است آيندۀ شوم شما كه راه بهى نگيريد و سر مردمى نداريد.

ص:438

ما بالكم؟ما دواؤكم؟ما طبّكم؟

بيمارى شما چيست و پزشك شما كيست؟

«پس از حادثۀ نهروان مردم كوفه آن جنب و جوش و حرارت» «نخستين را از دست داده بودند و در پذيرفتن فرمان هاى عالى» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )باهمال و غفلت مى پرداختند و در حقيقت» «نمى خواستند پيشواى محبوب خويش را پيروى نمايند».

«على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در پيرامون سست عهدى ملت عراق اين خطبه را ايراد» «فرمود»:

جمعى پريشان و گروهى پراكنده،تن ها بهم نزديك و جانها از هم بدور،انديشه ها گوناگون و عواطف آشفته،در اين سينه هاى پهناور قلبى وجود ندارد و اين خونهاى يخ زده و افسرده با فروغ عشق و آتش اراده گرم و روشن نيست.

سخن با حلاوت و حرارت ادا مى كنيد،ولى دلى افسرده و كامى تلخ داريد،آن چنانكه گويى زبان از كسى و دل از كس ديگر باشد.

در نهضت هاى ملّى و مذهبى بسيار سنگين و سرد باشيد و حريف را بدين تظاهرات ننگ آميز برخود چيره و پيروز سازيد.

آنجا كه در محفل انس و ساز و بزم بگرد هم در آييد،چنين و چنان گوييد،ولى همين كه ميدان مبارزه از برق شمشير و گرد سواران تيره و سوزان گرديد،نه اين و نه آن كنيد و در نخستين حمله سپر مقاومت

ص:439

بر زمين گذاريد و روى از دشمن برتابيد.

آن كس كه فريفتۀ گفتار شما باشد،هرگز روى پيروزى نخواهد ديد و سر سرفرازى نخواهد برافراشت،و آن دل كه به حماسه ها و خودستاييهاى شما به روشنى و نشاط گرايد،عاقبت نه لذّت نشاط يابد و نه پرتو سعادت پذيرد.

همى بعذر تن آسانى و رنجورى خويش گواه برانگيزيد و شاهد بياوريد و همى پوزش خواهيد و امروز به فردا افكنيد،همچون آن وامدار كه وامخواه فراوان دارد و زاد توشۀ اندك،لب به معذرت باز كند و قلب از كينه و دشمنى بيا كند،در صورتى كه جز با قدرت و تصميم بنيان ظلم نشكند و جز در سايۀ نيزه و شمشير گلبن حقّ و عدالت شكفته و خندان نگردد.

گرفتم كه كوفه از دست بدهيد،آيا توانيد در خانۀ ديگرى حقّ خويش بدست آوريد و از شخصيّت و مناعت خود دفاع كنيد؟ گرفتم كه بهمراه من بسيج نكنيد و مهاجمان شوخ چشم شام را از پيرامون كوفه پراكنده و پريشان نسازيد،آيا پيشواى ديگرى مى تواند از حميّت شما پشت گرم و از حمايت شما اميدوار باشد؟ در بازى زندگى شما بدان تير منحوس سرشكسته مانيد كه با زيان كمرشكن بدست بازيگر افتد و وى را در دست حريف مغلوب سازد.

اگر همچون نى قامت رسا و راست برميافرازيد،چه حاصل كه نيزه نداريد تا بروز جنگ سينۀ دشمن بشكافد.

ص:440

و اگر مانند تير همى پركشيد و همى پرواز كنيد،سودمند نباشيد، زيرا كمال تير در گرو پيكان اوست،و در تندى شما نفوذ و قدرت پيكان نيست.

بخداى سوگند كه ديگر دل بشما نبندم و گفتار شما باور ندارم و باميد جنبش شما دشمن را از خواب غفلت برنينگيزانم و به پيروى شما فريب نخورم.

داروى شما چيست و پزشك شما كيست؟چه بيمارى داريد كه درمان پذير نباشد؟! اينان،سربازان شام،از شما افزون نيستند و بر شما برترى و والايى ندارند.

مردمى بى ايمان و ناپرهيزكار و بدانديشند كه صف مى آرايند و حمله مى آورند،بناحق پيش مى تازند و بباطل خون مى ريزند.

چرا كه شما با حق پيمان بسته و بر حق اتّكا و اعتماد داريد،چنين خموش و افسرده نشسته و بدين خوارى و شرمسارى تسليم شده ايد؟!

ص:441

سيروا على اسم اللّه و عونه

بنام خدا و پشتيبانى ملكوت آسمانها بسيج كنيد

«على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با نيروى عراق از كوفه خيمه بيرون زد تا با خوارج» «نهروان نبرد كند.در اين موقع يكى از ستاره شناسان،كه شايد» «برادر اشعث بن قيث كندى بود،شرفياب شد و گفت:با كمال» «تأسف عرض مى كنم كه در اين ساعت ستارۀ«مريخ»بخانۀ«زحل» «نزديك شده و حملۀ امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )،با شكست قطعى برخورد» «خواهد كرد و دشمن پيروز خواهد شد».

«على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اندكى خير بچهرۀ اين ستاره شناس نگريست و بعد فرمود»:

چه بيهوده مى انديشيد و چه ياوه مى پنداريد،من چگونه مى توانم ستاره شناسان را تصديق و قرآن مجيد را تكذيب كنم؟! آيا راست است كه اگر مرّيخ بخانۀ زحل رود،جنگها به شكست و كوشش ها به پشيمانى منتهى مى شود؟!و آيا دروغ است كه بر بالاى اين ستاره ها و آسمانها،و در محيط كرۀ زمين و اعماق اقيانوس ها و اوج فضاها،نيرويى ما فوق الطّبيعه وجود دارد و جهان را آفريدگارى...

خدا...نام باشد و چرخ فلك را گرداننده اى است كه بر عرش برين چيره و مسلّط است؟ آيا مى توانيم با پشتيبانى فرضيّه هاى منجمان از كمك پروردگار بزرگ بى نياز مانيم؟

ص:442

آيا يك ستاره شناس مطمئنّ است كه گردش ستارگان،وى را از حوادث و مخاطرات مهيب زندگى در پناه خويش ايمن خواهد داشت؟ بنا بر اين چونست كه ستاره شناسان خود كوس الوهيّت نكوبند و خويش را خداوند نخوانند؟! «و ينبغي فى قولك للعامل بأمرك ان يوليك الحمد دون ربّه».

و سزاوار باشد كه اصحاب شما ستاره و ستاره شناس را بپرستند و از اطاعت پروردگار بزرگ سرباز زنند.

اين چيست كه گردش طبيعى كرات و اجرام نورانى فضا را نسبت بهم مؤثّر مى شماريد و از نزديكى مرّيخ به منطقۀ زحل شكست سربازان مبارز كوفه را كه در گوشه اى از كرۀ زمين جهاد ميكنند،در مى يابيد؟! هرگز مپندار كه در مقدّرات كائنات جز ارادۀ ايزد متعال نيرويى كارگر باشد و عاملى سود و زيان بخشد.

در اين هنگام بجانب پيروان خود روى بگردانيد و فرمود:

هرگز نپسندم كه شما كودكان خود را بآموزش اين فرضيّه هاى بيهوده بسپاريد،تا در مطالعۀ مباحث نجوم فرصت صرف كنند.

ستارگان آن به كه پردۀ كبود آسمان را از چشم اندازى دور دست زيبا جلوه دهند و ما را آن شايسته و سزاوار كه بدين دورنماى بديع ديده و دل بگذاريم و ظلمت هولناك شب را در فروغ لطيف روشنان آسمانى مقبول تر و مطبوع تر تماشا كنيم.

ساربانانى كه شب هنگام شتر بچرانند،از اين گوهرهاى شبچراغ

ص:443

نورى اندك فرا گيرند و راهى باريك بشناسند و ما را و شتربانان ما را اختران افلاك بيش از اين سود نرسانند و هرگز زيان ندارند،«ايّاكم و تعلّم النّجوم الاّ ما يهتدى به فى بر او بحر».به گفتار منجّم ايمان مى آوريد كه شاگرد اين مكتب بيشتر به كهانت گرويده باشد و كاهن جادوگرى بيش نيست و جادوگرى هم چندان با كفر و الحاد تفاوت ندارد،بنا بر اين چنان مى نگرم كه منجّم را كافر بدانم.

بخدا پناه مى برم از كفر و شرّ نوشتن،كه مردم كافر را بدوزخ تباهى و شقاوت سوق دهد.

سربازان رشيد من،سخنان ياوۀ اين ستاره شناس را گوش مداريد و بدنبال من برخيزيد و بنام خدا با پشتيبانى ملكوت آسمانها بسيج كنيد.

ص:444

ليمنعنى من اللّعب ذكر الموت

ياد مرگ مرا از بازى باز مى دارد

پسر نابغه مى پندارد كه من مردى شوخ چشم و شوخى پيشه ام،و در ترازوى قضاوت مردم شام شخصيّت مرا سبك مى گذارد و بيهوده مى- كوشد كه كوه كلان را با كاه ناچيز بسنجد.

وى مى گويد كه:پدر حسن و حسين زندگى را ببازيچه گرفته و با حقايق از در مجاز بيرون آمده و نسبت بهمه چيز سهل انگار و سست انديشه است.و معتقد است كه:

«انّى امرؤ تلعابة اعافس و امارس» امّا نيكو ميداند كه گفتارش دروغ و پندارش بيهوده و نارواست.

او دروغ مى گويد و از دروغ ناشايسته تر و ننگين تر سخنى سراغ ندارم.

عمرو بن عاص دروغگو و بى ايمان و بدانديش است.مى گويد و نمى كند و قسم مى خورد،امّا بعهد خويش وفادار و پاى بند نيست.

اين مرد كه در خانۀ قصاب قريش تربيت شده بهنگام نياز بسيار اصرار مى ورزد تا حاجت خويش برآورد،ولى در آن موقع كه مورد نياز ديگران قرار گيرد،همى ناز كند و همى بر بخل و سخت جانى بيفزايد:

«يخون العهد و يقطع الال فاذا كان عند الحرب فاىّ زاجر و آمر هو؟»

ص:445

بهنگام هنگامه همكارى از وى برنيايد.نه فرماندهى كارشناس و جنگ ديده باشد كه پاس سپاه دارد و فرصت حمله بشناسد و نه سربازى دلير است كه شمشير بر كفن بندد و از كشته پشته سازد.

«أكبر مكيدته أن يمنح القوم سبته».

و اين مرد در معركۀ نبرد از تمام فنون نظامى بيش از اين نمى داند كه در وقت عقب نشينى به پشت بر خاك افتد و پاهاى خويش ببالا برفرازد و نشيمن خود سپر سازد و بدين ننگ تن در دهد و از چنگ حريف و چنگال مرگ برهد.

آرى دروغ گفته اند،على مردى بازيگر و بازيچه دوست نيست.

على را ياد مرگ از بازى باز مى دارد و عظمت وظيفه قرار و آرام از كف وى مى ربايد.

آنان،ببازى و بازيگرى سزاوارترند كه حق نشناسد و حقيقت نجويند.هدف ندارند و ايمان نياورند.

با معاويه بيعت كنند تا مشتى زر و دامنى سيم بستانند و پاى عداوت و شقاوت بر آيات آسمانى گذارند تا در زمين كاخ فرماندهى بسازند و بر آن فرمان برانند.

اين پسر عاص است كه تا از معاويه حكم حكومت مصر بدست نياورده با وى دست بيعت نداده است.

«حتّى شرط له ان يؤتيه آتية و يرضح له على ترك الدّين رضيحة» در صورتى كه با ما چنين نكردند و ما نيز با كس چنين نكرديم.

ص:446

لا يهرم خالدها و لا ييأس ساكنها

آنجا كه جوانيش به پيرى نگرايد و فروغ اميدش خاموش نشود

بر يكتايى وى گواهى مى دهم و ايمان مى آورم كه پيش از او چيزى نبود و پس از او نيز چيزى نخواهد ماند.

جهان با همۀ عظمت و جبروتش از آن كمتر است كه در مقابل هستى مطلق دم از حيات زند و به آغاز و انجام كتاب وجود انديشد.

پير خرد،روزگارها در كنج مكتب خويش بسر برد و عمرى سر بر زانوى انديشه گذاشت و لب از گفتگو فرو بست و گوش از شنودن بپرداخت، و هر چه بيشتر انديشه كرد كمتر راه بمقصود برد،و بالاخره بنادانى و ناتوانى خويش اعتراف نمود.

«لا تقع الاوهام له على صفة و لا تعقد المقلوب منه على كيفية».

او كه در وحدت مطلق خود جاويد است.

«و لا تناله التّجزية و التّبعيض» چگونه در وهم انديشه گنجد؟او كه «تحيط به الابصار و القلوب»! در كجا چهره برافروزد و از كدام سوى جلوه نمايد؟! «فاتّعظوا عباد اللّه بالعبر النّوافع و بالآى السّواطع

ص:447

شما از گذشته هاى ديگران عبرت گيريد،حسن نصيحت بپذيريد و به آيات روشن قرآن بگرويد و از سرمايۀ فضيلت و اخلاق گرانبار مشويد.

از كار خويش برحذر باشيد كه هر چه با آدمى كند كردار وى كند، و هر تيشه كه بر ريشۀ كس فرود آيد جز دست و پنجۀ او عامل ديگرى مسئول نيست.

چنگال مرگ با گريبان ما نزديك است.ديرى نپايد كه اين پنجۀ مخوف سينۀ ما بشكافد و شريان حيات ما بفشارد.

آرزوها با همۀ شكوه و دلربايى خود آن چنان محو و ناپديد شوند كه گويى از نخست در افق حيات كس ندرخشيد و غمكدۀ دود آلود كس را روشن نساخته بودند.

قدرت ها،عظمت ها،تاج ها و تخت ها بآسانى در زير فشار حوادث درهم شكنند و پى سپر مرور زمان و گذشت تاريخ گردند.

«و «كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» ».

اين يك جانها را براند و آن يك بر جانها گواه باشد.

اوه...آنجا بهشت است...آنجا مينوى فرّخ آسمانها و آشيان شاداب فرشتگان ملكوتى است.

در آنجا ديدار دوست بى پرده دست دهد،و وصال يار دور از چشم همچشم صورت گيرد.

آنجا با فروغ عشق روشن و با آتش محبّت گرم و دلنواز است.

ص:448

در آنجا همه نعمت و همه نور،همه جوانى و همه كامرانى و فضيلت و همه معرفت است.

نعمت ها پايان نپذيرند و نورها از درخشش باز نمانند.جوانى بپيرى نگرايد و فروغ عشق خاموش نشود.آنجا بهشت است.

ص:449

ص:450

سخنان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از نهج البلاغه

بخش چهارم

حكمت ها

ص:451

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اى انيس شبهاى تيره و تار واى همدم روزهاى تنهايى و بيقرارى، اى دانندۀ هر چه انديشند و اى خوانندۀ هر چه بنگارند.

اى...اى آن كس كه جنبش فكر را در شيارهاى باريك مغز بنگرى و عواطف مبهم قلب را بر صفحۀ لوح با نيش قلم بنگارى.

«اللّهمّ انّك آنس الآنسين بأوليائك و احضرهم بالكفاية للمتوكّلين عليك».

تو با دوستان خويش اين چنين محرم و مهربان باشى و از جانهايى كه ترا پشتيبان خويش دانند آن چنان حمايت و حفاظت مى فرمايى.

چه دانيم كه از تو پنهان باشد و چه گوييم كه آواى ما از حجاب آسمان ها نگذرد و بگوش خلوت نشينان سرادق ملكوتى نرسد؟! اين تويى كه:

«و تطّلع عليهم فى ضمائرهم،و تعلم مبلغ بصائر

ص:452

الهى چگونه از درد دورى بناليم،زيرا هر چه بنگريم سايۀ وسيع وجود بر همه جا كشيده و با همه چيز همسر و همسايه است،و چگونه خويشتن را بتو نزديك دانيم،زيرا شاهباز بلند پرواز خرد را نرسد كه تا آستان جلال و جبروت تو بال و پر كشد.

«فاسرارهم لك مكشوفة و قلوبهم اليك ملهوفة».

بدين خوشيم كه تو با ما باشى و بدين خوشدليم كه با تو از هر يار و ياور بى نياز خواهيم بود.

خداوندا اگر وجود مقدّس و مسلّط تو در ظلمات وحشت جان ما را بكنار نكشد،با ظلمت وحشت چه خواهيم كرد و اگر بروزهاى درماندگى ياد تو نداريم،بياد كدام كس باشيم؟! آنان كه محرمانه قلب خويش را از هر چه جز عشق بدوست پرداختند و از همه كس و همه چيز با دوست ساختند.

«و ان صبّت عليهم المصائب لجئوا الى الاستجارة بك».

زيرا خردمندانه بدين حقيقت راه يافته اند كه جز از سرچشمۀ فيض مطلق زلال هستى نجوشد،و جز از كمال فيض الهى موهبت كمال بدست نيايد.

«علما بأنّ ازمة الامور بيدك،و مصادرها عن قضائك».

پروردگارا من ندانم كه چه مى گويم و نينديشم كه چه مى جويم؟

ص:453

موجودى بناتوانى و نادانى من گفتن چه داند و جستن چه تواند و ذرّۀ ناچيز را چه رسد كه با فروغ ابدى خورشيد از روز و روشنايى سخن بدارد؟! «فدلّنى على مصالحى،و خذ بقلبى الى مراشدى».

هم آن بهتر كه تو خود مصلحت ما بازگويى و همچنان چشم و دل ما را بسوى مصالح ما بگشايى.از تو خواهيم كه اين همه جان ما را بنوازى و اين چنين لغزش و خطاياى ما را ناديده انگارى و هر چه ناشايست كنيم تو شايستۀ بخشش بشمارى.

«فليس ذلك بنكر من هداياتك،و لا ببدع من كفاياتك».

تا بودنى در جهان بود،تو بودى،و تا تو بودى،كردار تو چنين بود.

تو هميشه از پوزش خواهان پوزش همى پذيرفتى و همواره به- خواهندگان نعمت و دولت همى بخشيدى.

ما از پيشگاه تو طمع نداريم،زيرا در برابر ميزان عدالت جز پريشانى و پشيمانى بهره اى نبريم،ولى بخشش و بخشايش ترا سزاوار باشد كه همى جفا بيند و وفا كند و همى از سستى و نادرستى ببخشش و بخشايش مكافات فرمايد:

«اللّهمّ احملنى على عفوك و لا تحملنى على عدلك».

ص:454

...در اينجا مكتب حكمت و فضيلت على عليه السلام گشوده مى شود و سخنان گرانبهاى آن پيشواى دين و دانش را طى شماره هاى مرتب به خوانندۀ گرامى هديه مى كنيم.

اگر چه مى توانستيم كه اين بخش را نيز همچون بخش نخست به فصل ها و قسمت هاى گوناگون ترتيب بخشيم،ولى از آن جايى كه فرصت ما اندك و غم زمانه بسيار بود،كار بدلخواه ما انجام نيافت و اين ناكامى هم بحساب هزاران ناكامى ديگر گذاشته شد.

بالاخره از اين حكايت ها و شكايت ها مى گذريم و حديث دوست در ميان مى گذاريم زيرا:

«از هر چه بگذرى سخن دوست خوشتر است».

ص:455

«سلونى قبل أن تفقدونى» تا مرا از دست نداده ايد،با من سخن گوييد.

1-چون روزگار را آشفته بينيد،چنان باشيد كه شتربچگان سه ساله باشند.همچون«ابن لبون»نه پشتى دارد كه بار بردارد و نه پستانى كه شير بفشارند.

2-خود تباه ساخت،آن كس كه طمع كرد.

بخوارى رضا داد،آن كس كه پيش ناكس گريبان دريد.

خويش را كوچك شمرد،آن كس كه نينديشيده سخن گفت.

3-مگر نشنيده باشيد كه تنگ چشمى فرومايگيست؟ مگر نشنيده باشيد كه نابردبارى نامردى است؟ مگر نشنيده باشيد كه تهيدستى منطق را در دهان بشكند و برهان را ناچيز سازد و سخنور را از اداى سخن باز دارد؟ 4-درويشان هم در سراى خويش بيگانه باشند.

5-آن تن آسانى كه جان ترا از كسب فضيلت باز دارد،آفت جان تست،و آن بردبارى كه در برابر شهوت و هوس حصار برآورد،شجاعت است،و آن پارسايى كه نفس را از انحراف ايمن سازد،ثروت است،و بگذاريد بگويم كه:پرهيزگارى از ناپرهيزى ها مطمئن ترين سپر در مقابل حوادث و مخاطرات است.

ص:456

6-من همدمى مهربانتر از تسليم و رضا نمى شناسم و ميراثى سرشارتر از علم و هنر نمى دانم و جلوه و جمالى دلاراتر و دلرباتر از ادب نديده ام.

7-انديشۀ خردمندان آيينه اى روشن است كه حقايق را در خود منعكس سازد و سينۀ دانشوران گنجينۀ اسرار است.

8-چهره هاى گشاده و خندان بدان مى مانند كه دوست بربايند و دوستى بيفزايند و حوصله هاى وسيع كه ديرتر لبريز شود،عيب ها را پنهان دارد.

9-آنان كه از خويشتن رضا باشند،دشمن بسيار خواهند داشت، و آنچه كه در اين جهان با دست و زبان بكار بريد،در آن جهان با دل و جان بپذيريد.

10-اوه،بدين آدمى بنگريد كه در پرتو يك پاره پيه جهان را بنگرد و با جنبش يك قطعه گوشت سخن را بيارايد و در خميدگى يك تكّه استخوان سخن بشنود و همى خود را گويا و بينا و شنوا بشمارد و بر خويشتن ببالد! 11-زيب ها و زيورهاى اين جهان در ميان اقوام و ملل دست بدست مى گردد،چهرۀ سعادت يك لحظه بدان دسته و يك لحظه بدين دسته مى خندد و جمال فريباى خويش را هم مانند زيور عاريت گاهى دست بدست مى گرداند،ولى آن روز كه اين چهره بسوى ديگرى برگشت عاريت زيباى وى نيز بهمان سوى باز خواهد گشت و فريفتگان را خجل و شرمسار

ص:457

خواهد ساخت.

12-با كسان آن چنان باشيد كه در زندگانى شما شادمان باشند و بر مرگ شما گريبان بدرانند.

13-در آن روز كه بر دشمن چيره شويد،گذشته ها را فراموش داريد،تا اين گذشت از گذشته ها در پيشگاه خداوند بجاى سپاس بر پيروزيها شمرده شود.

14-آن كس كه نتواند دوست بدست آورد،جانى ناتوان دارد، و ناتوان تر از او كسى باشد كه دوست بدست آمده را برايگان از دست بدهد.

15-آنانكه در حوادث اجتماع بگوشه اى بنشينند و پاى در پيچند، نه از حق حمايت كنند و نه بناحق كمك بخشند.

16-ممكن است كه بسيار بجوييد و اندك بيابيد و اين اندك را ناسپاسى كنيد و براى هميشه از جستن بسيار محروم بمانيد،ولى چه خوب بود اگر بر اندك سپاس مى گزارديد تا بسيار بدست مى آورديد؟! 17-اگر آشنايان سر بيگانگى گرفته اند،غم مداريد،زيرا در اين هنگام بيگانگان رو بآشنايى بگشايند.

18-هر چه عشق است گناه نيست،و هر عاشقى سزاوار ملامت نباشد.

19-ما چه دانيم كه چه پيش آيد و چه بسيار ديده اند كه انديشۀ امان،قاتل كسان ببار آمده است.

20-گفته مى شود كه:حنابندان كنيد تا موى سپيد شما برنگ خون

ص:458

در آيد،ولى من مى گويم آن كنيد كه هم خويشتن بپسنديد و هم ديگران را نخندانيد.

21-سراسيمه بدنبال آرزوها شتافتن با خطر لغزيدن و از پرتگاه فرو افتادن مقرون است.

22-هر كه بيشتر بترسد سخت تر بشكست دچار شود و هر كه شرمنده تر باشد از خوشبختى ها بى بهره ماند.

23-وه كه اين عمر چه عزيز است و اين عزيز چه بى فايده و ناپايدار.

ابر صفت سايه افكند و سايه صفت دامن درپيچد و آهسته آهسته خويش را بكنار كشد،اى خوش آن خردمند خوشبخت كه از اين فرصت زود گذر بهره مند گردد.

24-بايد در احياى حقّ خويش كوشيد و بدنبال آن بر شترى راهوار نشست و شب و روز راه پيمود و دشوارى ها را در ايفاى اين وظيفۀ حياتى آسان شمرد.

25-برويد دستى بر دلهاى دردمند و سرهاى بى سامان بگذاريد تا از سنگينى گناهان خويش بكاهيد و بدانيد كه دست زيردستان گرفتن و دل شكسته دلان بدست آوردن كفّارۀ گناه شمرده شود و گناهكار را در پيشگاه خداوند سپيدروى دارد.

26-هنگامى كه نعمت خداوند را افزون مى يابيد،بر گناه نيفزاييد،زيرا اينجاست كه ناگهان دست كيفر گزار وى از آستين آسمانها بدر آيد و به مردم ناسپاس و حق ناشناس كيفر گزارد.

ص:459

27-آنچه را كه در انديشه پنهان داريد،خواه و ناخواه از خطوط چهره و رنگ پيشانى و آهنگ سخنان خويش آشكار خواهيد ساخت.

28-با دشمن خود آن چنان باشيد كه وى با دشمن خويش است.

بهنگام درشتى،درشت و بروز نرمى نرم.

29-مقبول تر از اين پارسايى نشناسم،كه پارسا مرد خصلت ستودۀ خويشتن را پنهان دارد و در چشم انداز مردم خود ننمايد و خويشتن نفروشد.

30-اين گامهاى ماست كه بسوى مرگ برداشته مى شود و اين مرگ است كه بسوى ما گام برميدارد،آيا در چنين هنگام ديدار ما بدير خواهد كشيد و روز ديدار پديدار نخواهد بود.

31-بپرهيزيد،باز هم بپرهيزيد،زيرا پروردگار خطاپوش خطاى بندگان را آن چنان بپوشاند كه همى پندارند اين خطاپوشى خطا بخشى است،امّا اين چنين نباشد و روز مكافات بناگهان فرا رسد.

32-اگر بناى ايمان را بكاخى همانند دانيم،بايد بينديشيم كه اين كاخ بر چهار شالودۀ مطمئن و قلبى استوار خواهد بود.

نخستين پايۀ ايمان بردبارى است و اين بردبارى هم بر چهار گونه است؟ بردبارى،خويشتن دارى از شهوت ها و تمنّيات نفس است.

بردبارى،عشق و آرزومندى بفضايل و معارف است.

بردبارى پرهيزگارى از ناپرهيزى هاست.

ص:460

بردبارى،اغتنام فرصت و استفادۀ از نوبت است.

آن جان آرزومند كه در آرزوى وصال بى صبرانه بال و پر زند و در قفس تن بيقرارى و ناشكيبايى كند،بناگزير از آلايش خواهشهاى ناهنجار پاك باشد،و آن دل پرهيزگار كه از ناستوده ها بپرهيزد،هوس حرام نكند و در لذّت حرام نغلطد.آن مغز خردمند و انديشه ناك كه بفرصت خويش بينديشد،از سختى روزگار و سنگينى حوادث انديشه ندارد،و چشمى كه در روشنايى هاى زندگانى تيرگيهاى مرگ را از نزديك ببيند،همواره پاك بين و بلند نظر باشد.

آن پايۀ دوم كه بار ايمان بر دوش دارد«يقين»است و«يقين»را نيز بر چهار گونه شمرده اند:

گفته اند كه بايد هوشيار و هوشمند بود.

بايد در غرقاب حكمت و عرفان فرو رفت.

بايد از تحوّلات تاريخ حيرت كرد و عبرت گرفت.

بايد اين حيرت ها و عبرت ها را با حوادث روز تطبيق نمود و از اين اجتهاد و انطباق بر دانايى و توانايى خويش برافزود.

آن كس كه در پيچيدگى هاى زندگى چراغ بينايى در چشم و فروغ فكر در مغز دارد،با حكمت و معرفت نزديك خواهد بود و جان حكمت اندوز وى هم انقلاب هاى گذشتۀ تاريخ را فراموش نخواهد كرد و از انقلاب هاى آينده نيز سود نابرده نخواهد گذشت.

يك چنين عنصر فرزانه آن چنانست كه در روزگار دو نوبت گذرانيده باشد.

ص:461

نوبتى تجربه كردن و نوبتى تجربه بكاربردن.

سومين پايۀ ايمان،اساس عدل و انصاف است،و اين پايه را نيز مانند آن دو پايۀ نخست بشناسيد.

آن را كه پيشه عدل و روش داد باشد،ناگزير است كه بخواند و بداند و بينديشد و بر احساسات و عواطف خويش چيره باشد.

در خواندن وسيع،و در دانستن عميق،و بر انديشه استوار،و در پيكار بر ضدّ اميال و دلخواه خويش پيروزمند باشد،تا نيكو دريابد و عادلانه قضاوت كند و بحق فرمان دهد و هرگز بسوى افراط نشتابد و بجانب تفريط نگرايد و گوهر ايمان خويش را از دستبرد اهريمن بدور گذارد.

اينست چهارمين پايه اى كه كاخ ايمان را پايدار خواهد داشت و اين جهاد است.

اين جهاد،اين پيكار،تنها كفن بر تن پوشيدن و شمشير بر كفن بستن نيست،اين مبارزه اى است كه گاهى منفى و گاهى مثبت بعمل آيد و باز هم از چهار گونه بيرون نباشد:

به نيكويى ها فرمان دادن و از زشتى ها باز داشتن ناحق را بيرحمانه درهم شكستن و حق را بى صبرانه برافراشتن.چون به نيكويى فرمان دهند،نيكوكاران را خوشدل و پشتگرم سازند،و هنگامى كه از زشتى ها باز مى دارند،آبروى زشتكاران ببرند و ستون بد انديشان

ص:462

براندازند.

ناحق را ناچيز سازند و حق را بر جاى آن برافرازند و بدين روش كاخ ايمان را پاى برجا و سربلند گردانند.

آرى بناى ايمان بر اين چهار اصل مقدّس استوار است.

نخستين صبر و بعد يقين و بعد عدل و بعد جهاد.

33-از كفر همى پرسند و بدانند كه كفر،ظلمت و ظلمت فقدان نور و نعمت است،هنگامى كه اين چهار خصلت نكوهيده جان آدميزاد را بسياهى و تباهى بيالايد،آن جان كافر گردد.

الف-دورى از دانش،ب-پرهيز از دانشجويى،ج-از بيراهه راه حقّ جستن و در بيغولۀ نادانى گمراه ماندن،د-كورى و دورى و مهجورى در اين موقع جان نادان كه كور و دور و مهجور است،همچون مستى خمار زده باشد كه هم سست و هم ناتندرست است،نه راه مى شناسد و نه ياراى ره شناسى دارد.اينست معنى«كفر»و اينست آن تيره بخت كه به- تيره بختى كفر فرو افتاده است.

34-از ترديد بپرهيزيد و بدان تختۀ سبك مايه ممانيد كه بر امواج اقيانوس يكره باوج برخيزد و يكره به پستى بگرايد.استوار نباشد و استوارى نداند،گاهى بچپ و گاهى براست گردد،از خويشتن اراده و تصميم ندارد.آن جان كه مصمّم و پا برجاى نيست،لجوج و هراسان و سرگشته و بدبين باشد.

ص:463

يك چنين نفس روى سعادت نبيند و ره به آرامش نبرد.

شبانگاه بيمناك بنشيند و سپيده دم خسته و فرسوده برخيزد.

اهريمن ناپاك بر وى چيرگى و حكومت كند و شب و روز و آفتاب و مهتاب بر ضدّ او سپيد و سياه و رنگين و بى رنگ گردند،وى چنان پندارد كه يار و روزگار هر دو كمر بقتل وى بسته اند.

35-آن كس كه نيكو كند،از نيكويى«به»بود،و جان بدكار از«نفس بدى»بدتر باشد.

36-جوانمردى كنيد تا آنجا كه زيبندۀ جوانمردان باشد،يعنى از زياده روى خويشتن بداريد،و اين«خويشتن داشتن»هم اگر از ميزان اعتدال منحرف گردد،بر پيشانى شما لكّۀ ناجوانمردى بگذارد،پس هرگز از موازنه و اقتصاد سرباز مزنيد.

37-بى نيازتر از همه آن كس خواهد بود كه كم تمنّى تر از همه باشد.

38-آن كس كه در كردار خويش خاطر ديگر كسان رعايت كند،زبان بدگويان را بروى خويشتن گشوده دارد.

39-چندان كه رشتۀ آرزو دراز داريد،از كردار زشت خوددارى نتوانيد،زيرا فطرت آزمند هميشه گرسنه باشد و به نيكى و و بدى نينديشد.

«اين سخنان حكمت آميز را بصورت پند و اندرز با پسر بزرگ خويش حسن(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در ميان نهاده است»:

ص:464

40-اين چهار سخن را از من بياد داشته باش:

الف-سرشارترين سرمايه ها«خرد»است،و خردمند همواره توانگر باشد.

ب-بنيان فقر و فنا نادانى است،و هرگز جان نادان روى بى نيازى نبيند.

ج-خودپسندى بيغولۀ وحشت و تنهايى است،زيرا هر آن كس كه خود به پسندد و حرمت ديگران بشكند هميشه به تنهايى و جدايى محكوم باشد.

د-و بدين نسبت خوش خويى استوارترين رشته ايست كه بيگانگان را با هم آشنا سازد و پراكندگان را بهم پيوند دهد.

41-اى پسر عزيز!تا مى توانى از مردم نادان بدور باش،زيرا عنصر نادان كانون زيان است،اگر چه همى بكوشد كه سود رساند.

42-هرگز با مردم تنگ چشم پيمان آشنايى مبند،زيرا ناگهان پيمان آشنايى ترا ببهاى ناچيزى به بيگانه فروشند.

43-آن را كه بينى بدانديش و تباهكار است،بدوستى مگير و دامن خويش را به آلايش بدى و تباهى ميالاى.

44-مگر شنيده باشى كه زبان دروغگو جلوه اى همرنگ سراب دارد دور را در چشم تو نزديك بنمايد و نزديك را از جان تو دور سازد.

45-آن«مستحب»كه به«واجب»زيان رساند سودى نخواهد داشت،يعنى مستحب و محبوب نخواهد بود.

ص:465

46-زبان خردمند گروگان قلب اوست،تا نينديشد نگويد،امّا قلب نابخردان در گرو زبانشان باشد،يعنى نخست سخن گويند و آن گاه بينديشند.

47-و همچنان دل نادان بر زبان او باشد و زبان دانا در قلب وى جاى دارد 48-تا جان شما نيكو نينديشد و زبان شما نيكو نگويد و دست و پاى شما به نيكويى نجنبد،به پاداش نيكوكاران چشم مداريد.

49-گاهى چنان افتد كه تنها به انديشۀ خير انديشان بهشت مينو بخشند،زيرا اينان زرى كه بيفشانند در كيسه و دستى كه پيش آورند در آستين ندارند.

«هر دم كه از حباب بن ارث شهيد نهروان ياد ميكرد،چنين مى فرمود»:

50-وه چه جان نازنينى بود كه صميمانه ايمان آورد و مشتاقانه هجرت كرد و تا زنده بود بهمراه حق مى رفت و با حقيقت هم آهنگى داشت.

51-اى خوشبخت آن كس كه خداى خويش را بياد مى دارد و بروز رستاخيز مى انديشد و بمال مردم چنگ و بجان مردم چنگال نمى اندازد و پروردگار بزرگ از وى خرسند باشد.

52-دوست من همواره دوست من است،آن چنانكه اگر از دست من حنظل بنوشد شيرين تر از عسل بشمارد،و آن را كه با من سر بيگانگى

ص:466

است،با شيرين كارى و شيرين خوارى راه آشنايى نپيمايد و پنجۀ دوستى نفشارد.

53-آن كردار ناستوده كه جان ترا به پشيمانى در اندازد،از كار ستوده اى كه در وجود تو كبريا و غرور بوجود آورد ستوده تر باشد 54-بنگريد كه تا چه پايه درستى و راستى و شهامت و پرهيزگارى داريد،و بدين نسبت ميزان شخصيّت و جوانمردى و نجابت و غيرت خويش را بسنجيد.

55-از جوانمردان گرسنه بترسيد،زيرا سخت خشمناك باشند، و از ناكسان سير بهراسيد،زيرا همه كس و همه چيز را فراموش كنند.

56-قلب شما بدان پرندۀ بلند پرواز مى ماند كه تا دانۀ مهربانى بر دامن كس نبيند بدام مهربانى كس نيفتد و اسير كس نگردد.

57-چندان كه خويشتن را واپاييد،عيب خويش نيز بپوشانيد.

بى باكى سرآغاز رسوايى است.

58-چه نيكوست كه بهنگام چيرگى ببخشايند،و پيش از تمنّى ببخشند،آن كس كه دست انتقامجو ندارد،اگر از انتقام باز ماند، كريم نباشد،و آن بخشنده اى كه در برابر تمنّى ببخشد،كرامتى نكند.

59-ميراثى كه همه جا براى هميشه باز ماند و از دستبرد ميراث- خواران ايمن بماند،ادب است،و پشتيبانى كه هرگز درهم نشكند و به هر كار پشتيبان شما باشد،جز راى زدن و راى گرفتن نخواهد بود.

ص:467

60-شكيبا آن نباشد كه رنج ببيند و ناله بر نياورد،بلكه جان شكيبا جانيست كه دوست مى دارد و دم نمى زند.

61-توانگران هرگز از خانمان بدور نمانند،زيرا در هر خانه خانمانى دارند،ولى تهيدستان همچنان در خانۀ خويش بى خانمان باشند.

62-سرمايه دارى سرمايۀ هوسرانى است.

63-آن دوست كه ترا باز مى دارد،بدان دوست ماند كه ترا پيش ميراند.

64-زبان آدميزاده افعى آدم آزارى است كه اگر آزاد بماند آدميزادگان بيازارد.

65-آن كژدمى كه نيش مى زند،امّا نيش وى لذّت نوش مى بخشد، «زن»است.

66-خواهندگان اگر خواهش خويش را با سفارش ديگرى توأم بياورند،آن چنان باشد كه پرنده صفت بجانب هدف خويش بال گشوده اند،پيداست كه آسانتر بهدف خويش رسند.

67-بكشتى نشستگان مى مانيم كه بر درياى زمان روز و شب شنا مى كنيم،امّا همه از خويش بى خويشتنيم.آن لحظه از اين خواب گران برميخيزيم كه كشتى عمر ما بساحل رسيده باشد و طومار حيات ما را درهم پيچيده باشد.

68-از دوستان دورى گزيدن،از وطن دور ماندن است،خواه در

ص:468

جاى خويش و خواه در سراى بيگانه.

69-اى ناگوار باد آن لذّت كه با تلخى ذلّت در آميزد و آن نوش كه در كام آدمى نيش خوارى بشكند.

70-هرگز خواهندگان خويش را نوميد مداريد،اگر چه اندك ببخشيد،زيرا نوميدى از اندك اندكتر باشد.

71-آن تهيدست كه جانى پرهيزگار دارد،چنان نمايد كه زيور توانگران بر خويشتن بسته باشد.

72-آن چنان كن كه همى خواهى،و اگر بدلخواه خويش نيابى بهر چه پيش آيد خوش باش.

73-روشن ترين نشان نادانى تعدّى از حدّ اعتدال است، زيرا نادان يا افراط كند و يا تفريط روا دارد و هرگز ره بموازنه نبرد.

74-روشن ترين نشان خردمند گفتار كم و انديشۀ بسيار باشد.

در آن هنگام كه سخن بكوتاهى گرايد،سير انديشه سريع و دامنۀ خرد وسيع گردد.

75-دنيا؟اين دنيا را چگونه مى نگريد؟!اين آفتاب روز،اين مهتاب شب،اين گردشى كه دست آفرينش در چرخ و فلك در اندازد و قرون و اعصار بوجود آورد،تازه ها را كهن سازد و آرزوها را گاهى از صفحۀ خاطر بزدايد و گاهى بر آن نقش بربندد.

سايۀ مرگ را دمبدم بروشنايى زندگى نزديك سازد و روشنايى اميد را آهسته آهسته در افق زندگانى فرو برد.

ص:469

وه كه چه اميدهاى ناشايست.و آرزوهاى ناهنجار.

چه بسيار ديده ايم كه قلب باميد رسيده از كاميابى خويش رنجور مانده و آرزوى آرزومند جان وى را در گرداب غم غرق كرده است، ولى نمى توان كتمان كرد كه چشم مردم نوميد بدين زهرهاى شهد آلود از ديدار حسرت نتوانست ديده برگيرد و دل خويش را نيارست از عذاب رشك و رنج حسد آرامش بخشد.

76-آن كس كه رشتۀ تقدير اجتماع بمشت گيرد،اگر خويشتن نداند ديگران را نتواند بدانش راهبرى كند،و اگر خود مرد ادب و فرهنگ نيست،در پيرامون وى هرگز آموزش و پرورش صورت نخواهد گرفت.

77-آن بهتر كه آموزگار كتابى جز از دفتر قلب خويش نگشايد و شاهدى جز از سيرت و روش خويش نياورد.در اين هنگام ديگر نه زبان را بگفتار نيازى باشد و نه درس را بتكرار حاجتى افتد.

78-آن آموزگار كه هنوز كس را نياموخته خويشتن آموخته باشد،شايستۀ تقديس و احترام عمومى است.

79-هر دمى كه فرو مى بريم گامى بسوى گور فرا مى نهيم،اين است كه دمبدم كاروان حيات بشر بسوى ابديّت شتابان است.

80-ناشكيبا ممانيد كه هر شمارشى سرانجام به شمارۀ آخر رسد، و در پايان شماره ها آن را كه باز مى جوييد باز خواهيد يافت.

81-دور نيست كه با گردانيدن يك حلقه از حلقه هاى تاريخ فكر شما آغاز اين رشته را فراموش كند و نداند كه حلقه هاى اين زنجير

ص:470

از رنگ سپيد يا سياه آغاز شده است.

انديشه مداريد و با شكيبايى آن دانۀ آخر را بشناسيد،زيرا سپيدى و سياهى پايان،نمونه اى از سپيدى و سياهى آغاز باشد.

«ضرار پسر ضمرۀ ضبابى با على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بسيار نزديك بود،چنانكه» «گويى همواره با وى بسر مى برد».

«اينست دورنمايى كه ضرار بما نشان مى دهد»:

«...شب هنگام كه موج ظلمت بر ميخاست و جهان در غرقاب تاريكى» «فرو مى رفت وى در محراب عبادت خويش به نماز ايستاده بود،بخود مى پيچيد،» «چنان كه پنداشتم بيمارى مار گزيده است و از سوزش زهر همچون مار» «بخويشتن مى پيچيد و دمبدم ناله برمى آورد.ناله اى توأم با اندوه و اشك» «و حسرت و خون».

«شبى شنيدم كه مى گفت»:

82-...اى لذّت ها،اى شهوت ها،بيهوده بدامن من مياويزيد، بيهوده در پيرامون من مگرديد.از جان من دست برداريد كه جان من پرنده اى بلند پرواز است و يك چنين پرنده بدام عنكبوت هاى مگس خوار در نماند و بدين تارهاى سست و نادرست در نپيچد.من دنيا را همسرى نامهربان و سست عهد يافته ام و آن را در پيشگاه خدا و وجدان خويشتن سه بار طلاق گفته ام.آيا روا باشد كه كس بهمسر سه طلاقۀ خويش باز- گردد؟ اوه،مرا مفريبيد،دل مرا مبريد و بمن دلربايى و دلبرى مفروشيد،

ص:471

من بدين زرق ها و برقها و رنگها و نيرنگها محال است خاطر بسپارم.

اين زندگى كوتاه،اين لذّت هاى زودگذر،اين زهرهاى آلوده به شهد و مستيهاى توأم با خمارى بدل بستن و دل سپردن نيرزد.

خداوندا!راهى دور و رنجى فراوان در پيش داريم.پاى ما خسته و بار ما گران و بار انداز ما ناپيداست.

نه توشۀ سفر داريم كه بدان خوشدل باشيم و نه از رهزنان ايمنيم كه با پشتگرمى بسوى منزل مقصود بشتابيم.

«پرسنده اى از مردم شام چنين پرسيده بود:» «-اين كه بسوى شام بتاختيد،آيا از يك قانون حتمى الاجراى طبيعى» «كه«تقدير»ناميده مى شود،پيروى كرده ايد؟آيا ناگزير بوده ايد كه چنين» «كنيد؟آيا كسى يارا دارد كه از اين فرمان سرپيچد؟» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در پاسخ وى فرمود»:

83-...اى عجب اگر چنين باشد،ديگر نه نيكوكار را بستايند و نه بد- كار را ملامت كنند،پس ماجراى رستاخيز و بازپرسى ها و بازجويى هاى آن افسانه اى بيش نباشد،زيرا چگونه عدالت بى منتهاى الهى تبهكارى مجبور را بحرم تباه كردن كيفر دهد و به نيك انديشان بى انديشه پاداش نيكو بخشد؟ديگر به بهشت و دوزخ نيازى نماند و دورى و نزديكى ارزشى نخواهد داشت! «لو كان كذلك لبطل الثّواب و العقاب،و سقط الوعد و الوعيد».

و حقيقت اينست كه پندار شما از حقيقت بدور است.

ص:472

حقيقت اينست كه بندگان در آنچه از خويشتن برآورند بى خويشتن نباشند.بديها و خوبى ها از جانب خوب و بد سرزند و تاريكى ها و روشناييها را از مغزهاى تاريك و روشن بوجود آورند.

«انّ اللّه سبحانه أمر عباده تخييرا و نهاهم تحذيرا و كلّف يسيرا، و لم يكلّف عسيرا،و أعطى على القليل كثيرا،و لم يعص مغلوبا،و لم يطع مكرها».

و همچنان«دين»ها را از آسمان بيهوده نفرستاد و پيامبران را در زمين بياوه برنينگيخت و دستگاه آفرينش را بدين عظمت و عزّت ببازيچه برنداشت.

«وَ لا خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلاً.

و آن كسان كه در عقيدۀ خويش بجانب«جبر»گرايند و مردم را در كارها و كردارها مجبور شمارند،گمراه باشند،زيرا:

«ذلِكَ ظَنُّ الَّذينَ كَفَروُا فَوَيْلٌ لِلَّذينَ كَفَروُا مِنَ النّارِ.

84-همه جا در جستجوى دانش بشتابيد و در پيرامون چراغ علم پروانه صفت بگرديد و در بند آن مباشيد كه اين چراغ از كاخ شاه مى افروزد يا در كوخ گدا مى درخشد.

در بند آن مباشيد كه فروغ حكمت روشنى بخش جانى تباهكار است.

ص:473

«خذ الحكمة أين كانت...» زيرا مرد آن باشد كه پند بگوش گيرد و بدين نينديشيد كه آيا اين گوهر گرامى از دهان گوينده اى برآمده يا بر كنار ديوارى آويخته شده است.

مرد بايد كه گيرد اندر گوش ور نبشته است پند بر ديوار

1-هرگز از اين پنج خصلت خجسته روى متابيد:

الف-جز بسوى خداى خويش دست نياز مگشاييد.

ب-جز از گناه خويش از كس مترسيد.

ج-از نادانى شرم مداريد و دانشجويى را ننگ مشماريد.

د-تا آنجا كه بدانيد،بديگران بياموزيد و مار صفت بر گنجينۀ علم حلقه مزنيد و جويندگان را از اين گنج سرشار بى بهره مسازيد.

ه-همواره بردبار و شكيبا باشيد و فراموش مكنيد كه مسلمان نابردبار بدان پيكر مى ماند كه بر خويشتن سر ندارد،از پيكر بى سر جنب و جوش برنخيزد و مؤمن بى صبر ايمان خويش از دست بدهد و بنياد عقيدۀ خويش درهم بشكند.

«فانّ الصّبر من الايمان كالرّأس من الجسد و لا خير فى جسد لا رأس معه».

«بآن متملق كه در پيشگاه او لب بچاپلوسى گشوده بود،چنين»

ص:474

«فرمود»:

2-از آنچه گويى فروتر باشم،امّا شخصيّت من بر پندار تو فراتر باشد،زيرا تو مرا همچون مردم خويشتن خواه و خودپرست پندارى و گمان برى كه از زبان هاى چرب و شيرين لذّت برم و ارزش خود فراموش كنم.

«أنا دون ما تقول و فوق ما فى نفسك» 3-آنان كه از طوفان حوادث بگذرند و جان از معركۀ تاريخ بدريزند.استوارتر و پايدارتر بمانند.

«أبقى عددا و أكثر ولدا».

4-گاهى آن چنان افتد كه كلمۀ«ندانم»جان آدمى را از چنگ مهلكه نجات بخشد،بنا بر اين كسانى كه همه جا«دانم»گويند،احيانا حيات خويش را بخطر افكنده اند.

5-و گاهى آن چنان افتد كه انديشۀ پيران از نيروى جوانان كارگرتر و پيروزتر باشد.

6-اى عجب،شما كه توانيد لب بتوبه بگشاييد،چونست كه بسوى آسمانها با ديدۀ نوميدى مى نگريد؟! 7-تا محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )در اين جهان بسر مى برد،پناه جهانيان بود،و چون روح نازنين وى بجهان ديگر آشيان گرفت،ما را پناهى جز«توبه» و«استغفار»نيست.مگر به قرآن كريم گوش فرا نمى دهيد تا گفتار خداى بشنويد:

ص:475

«وَ ما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ».

بركت وجود محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )و نيروى«استغفار»ابر آتشبار عذاب را از افق زندگانى شما بدور خواهد داشت.

8-اين روزگار است كه يك روز از قومى روى بگرداند و بقوم ديگر روى نمايد.چون روى كند،نور و نعمت بخشد،و چون روى بگرداند،بخشيده هاى خويش باز ستاند،و دارايى آنان نيز بربايد.آرى:

«اذا أَدْبَرَتْ عَنْهُمْ سَلِبَتْهُمْ مَحاسِنُ أَنْفُسِهِمْ» 9-بكوشيد كه با خداى خويش آشتى كنيد،تا همگنان را با شما رسم آشتى افتد و بكوشيد كه دين خود را بياراييد تا دنياى شما با دست خدا آراسته گردد.

10-آن كس كه خويشتن را از تبهكارى پند دهد،خداوند وى را از تباهى ايمن خواهد داشت.

11-بهنگام اندرز گفتن بهوش باشيد،تا نيش را با نوش و قهر را با مهر و عذاب را با رحمت درهم بياميزيد،زيرا:

«الفقيه كلّ الفقيه من لم يقنّط النّاس من رحمة اللّه و لم يؤيسهم من روح اللّه و لم يؤمنهم من مكر اللّه» اين چنين كس حقّ وعظ و نصيحت را ادا كرده باشد.

ص:476

12-آن علم نيست كه لعاب صفت از تيغۀ زبان فرو چكد،زيرا تجلّيگاه علم عمل است و عمل را با پاى پايا و دست توانا بوجود آورند.

13-قلب هاى شما كوچك باشد و آن چنان افتد كه در مشت احساسات گوناگون فشرده شود،خوبست قلب خويش را با افسانه ها و افسون هاى حكمت آميز سرگرم سازيد و مگذاريد فرسوده و ناتوان گردد.

15-با پيامبران آن كس خويشاوند باشد كه از مكتب آنان درس فضيلت و هنر بياموزد و آن جان از همه با جانان نزديكتر افتد كه راز عشق و آشنايى بداند.از قرآن مجيد بياد آوريد كه مى گويد:

«انَّ أَوْلَى النّاسِ بِاِبْراهٖيمَ لِلَّذٖينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذاَ النَّبِىُّ وَ الَّذٖينَ آمَنُوا بنا بر اين«أولى النّاس بالأنبياء أعلمهم بما جاءوا به.» 15-و همچنين آن مسلمان كه با خداى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )آشناست، آشناى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )باشد،و بسيار افتد كه فرزندان وى از خداى بيگانه گردند و با همۀ خويشاوندى از خاندان محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )نيز بيگانه مانند.

«بآن مردك»كه بتقليد از ديگران نماز شب مى گزارد،چنين» «فرمود»:

16-آنان كه جان روشن و فكر بيدار دارند،آسوده بخوابند،زيرا

ص:477

در آسمانها يك چنين خواب بر شب زنده دارى شب زنده داران تيره روان پسنديده تر است.

17-در آنچه مى شنويد بنگريد و چندان نگران گوينده مباشيد:

چه بسيار گفته ها كه در پيشگاه خرد نادرست افتد،زيرا مردم گفته ها را بگذارند و بگويندگان بپردازند.

اينجاست كه:

«رواة العلم كثير و رعاته قليل».

روايت فراوان است ولى رعايت اندك.

«بار ديگر مشتى مردم چاپلوس دهان به چاپلوسى گشوده بودند،» «شايد با طبع وى مناسب افتد،ولى او با خداى خود چنين مى گويد»:

18-الهى تو مرا هم از نفس خويشم نيكوتر مى شناسى،و اين منم كه خود را از مردم ستايشگر بهتر مى دانم،آن چنان كن كه جان من از آنچه پندارند والاتر گردد و آن چنانم دار كه پنهان من از آشكارم پسنديده تر باشد.

19-بهوش باشيد كه در فعّاليّت هاى حيات اين سه خصلت را از دست مدهيد.

الف-هدف خويش را هر چه دشوار باشد،آسان شماريد.

ب-ولى در عين حال مگذاريد كه كس از نقشه و هدف شما آگاه گردد.

ص:478

ج-و همچنان در نهان بسوى مقصود بشتابيد و كار امروز بفردا ميفگنيد.

20-روزگارى فرا رسد كه مردم سخن چين و سخن پرداز عزيز گردند و آنانكه دامن آلوده و نام نكوهيده دارند خردمند شمرده شوند.در چنين روزگار خردمندان را سست عنصر و كوتاه فكر خوانند.هديّۀ ناچيزى كه بدست تهيدستان سپارند،با كراهت و كدورت توأم باشد،و پايى كه بخانۀ خويشاوند نهند،سايۀ منّتى است كه بر سر وى گسترند،و نماز را بدرگاه خداوند بى نياز جز بخاطر خداوندى بر مردم نياورند.

«فعند ذلك يكون السّلطان بمشورة الاماء و امارة الصّبيان و تدبير الخصيان».

آرى در اين هنگام كنيزكان خنياگر رايزن باشند و كودكان نابخرد فرمان دهند و خواجگان حرمسراى رشتۀ امور بمشت گيرند.

«پيراهنى پاره در برداشت،پرسنده اى پرسيد كه اين چيست؟-فرمود»:

21-قلب آرزومند را بدين وسيله آرام دارم و نفس سركش را على رغم تمنّيات بيهوده اى كه بخود راه دهد،درشكنم و پرهيزگاران را درس پرهيزگارى بياموزم.

«و يقتدى به المؤمنون» چون مرا چنين بينند،از روش من پيروى كنند.

ص:479

22-هرگز مپنداريد كه اين جهان و آن جهان با هم آشتى كنند.

و توقّع مداريد كه زمين با آسمان نزديك گردد.

اين دو راه از هم بدور و اين دو منطقه از هم بركنار است.

«عدوّان متفاوتان و سبيلان مختلفان» آن كس كه مرد آخرت باشد،خواه و ناخواه دنيا را از دست گذارد و دنيا بدستان هم راه بآخرت برند.

«و هما بمنزلة المشرق و المغرب».

رونده اى كه بسوى خاور روى آورد،چاره جز دورى از باختر ندارد،پس آنان كه هوس و شهوت و لذّت را ترك گويند،چگونه با دنيا دمساز شوند؟آيا بهتر نيست كه بگوييم:

«و هما بعد ضرّتان».

آيا دنيا و آخرت بدو دلبر كه بر بودن دلى ميان بسته اند،شباهت ندارند.

«نوف بكالى،نيمه شب،بر بستر خويش آرميده بود،نوف» «مى گويد:ناگهان آواى امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بگوشم رسيد»:

«أ راقد أنت أم رامق؟» «آيا دوست من در خواب فرو رفته،يا هنوز بيدار است»؟

ص:480

«بيدارم اى پيشواى گرامى»! «على فرمود»:

23-وه آن كسان خوشبختند كه در دنيا بپارسايى و پرهيزگارى بسر مى برند و همچون پرندگان قفس در هواى آزاد آسمانها دمبدم پر مى زنند،اينان خاك زمين را فرش گرانبهاى خويش شمارند و آب چشمه ساران را نوشابه وش بنوشند و نوشابه هاى خمار انگيز را با همه نوشى كه دارد بنيش خمارش ببخشند،شب همه شب قرآن تلاوت كنند و روز همه روز روزه دار و بردبار بمانند.

«ثمّ قرضوا الدّنيا قرضا على منهاج المسيح عليه السّلام».

آن چنانكه پسر والا گهر مريم از مهر دنيا پيوند ببريد و با ملكوت اعلى پيمان بست،از اين جهان دست كشند و بدان جهان چنگ زنند.

داود(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با آن نغمه هاى روح افزا كه آهنگ بهشت مى نواخت و آواى جهان برمى آورد.شب هنگام در چنين لحظه اى بستر آسايش را ترك گفت و بدريچه هاى گشودۀ آسمان ديده دوخت.وى مى گفت:

هر آن بندۀ شب خيز كه در اين هنگام از جاى برخيزد و روى بدرگاه پروردگار بزرگ آورد،نوميد نخواهد ماند.

اما نكند كه بپشتيبانى پادشاهان و فرمانروايان از مردم دينار و درم گيرد،يا همچون دوره گردان كوتاه نظر،خويشتن را بخاطر مشتى زر و سيم هدف مسخره و ملعبۀ اين و آن قرار دهد.

ص:481

1-نيكو بنگريد تا بدانچه از آسمانها دستور يافته ايد بكار افتيد و از ميزانى كه قرآن مجيد با هندسۀ ملكوتى خويش در اخلاق و آداب گذاشته تجاوز نشود.

شما را از ناشايست ها باز داشته اند،همان به كه از ناشايست ها دورى گزينيد.

«و سكت لكم عن أشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلّفوها».

يعنى هرگز گرد فضول مگرديد و مپنداريد كه خداى دانا و توانا مصالح جهان را از ياد ببرد،پس از آنچه خاموش مانده اند دم مزنيد و خويشتن را در كشف اسرار بدشوارى ميفگنيد.

2-واى بر آن كس كه مصلحت دين در راه سود دنيا قربانى كند.واى بر وى كه دين و دنياى خويش را يكجا از دست بگذارد و آن چنان زيان بيند كه براى هميشه زيانكار بماند.

3-وه...چه بسيار دانشمند ديده ايم كه فداى نادانى خويش شدند و آن دانسته هاى بسيار نتوانست جان مغرورشان را از خطر فنا بر كنار دارد.

4-دين اسلام دينى جديد و جوان و جاويد باشد،زيرا آن چنان بر نقشۀ اعتدال طرح شده كه با تحوّلات تاريخ سازگار و آشنا افتد.بنا بر اين:

ص:482

«نحن النّمرقه الوسطى بها يلحق التّالى،و اليها يرجع- الغالى».

ارباب افراط را از شور و شتاب باز گرداند و اصحاب تفريط را تا ميزان موزون به پيش راند و بدين ترتيب تعادل را برقرار فرمايد.

5-مرد خدا آن جوانمرد باشد كه فرمان خداى را صميمانه انجام دهد و در راه ايفاى وظيفه سستى و نادرستى روا ندارد و در برابر هيچ حادثه اى زانو نزند و بدنبال هوس ها و شهوت ها چشم اشتياق نگشايد.

«لا يصانع،و لا يضارع و لا يتّبع المطامع» آرى اين چنين است كسى كه:

«يقيم أمر اللّه سبحانه و تعالى».

«سهل بن حنيف در كوفه بدرود زندگى گفت،و اين سهل در» «پيشگاه على عليه السلام بسيار عزيز بود و خبر مرگ وى بر امير المؤمنين» «(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )دشوار آمد.بر بدرود دوستى همچون سهل افسوس خورد و فرمود»:

6-بدين كوههاى افراشته گردن و آسمان سا بنگريد.مهر من آن چنان باشد كه اگر در دل كوه جاى كند سينۀ وسيع و استوار وى

ص:483

را درهم بشكافد و هيكلى بدين عظمت را پراكنده و پريشان سازد آرى:

«لو أحبّنى جبل لتهافت».

پس مرگ سهل چندان شگفت انگيز نباشد.

7-آن كسان كه ما را دوست مى دارند،بايد تهيدست و سبكبار بمانند.

«فليستعدّوا للفقر جلبابا».

8-خرد سرمايه اى سودانگيز و سودآور باشد و خودستايى جز وحشت و نكبت سودى نياورد.

خردمند كاربين و كاردان است و پرهيزگار همواره ببزرگى و عظمت ياد شود.مردم نيكوكار را همۀ مردم دوست مى دارند و آنانكه با ادب و مراسم آشنا باشند ميزانى گرانبها در كف دارند.

9-شما كه در جستجوى سعادت از اين سوى بدان سوى مى شتابيد، توفيق شما پيشواى شما خواهد بود و آنانكه در بازار زندگى بازرگانى پيشه دارند،اگر نيكوكار باشند،سود فراوان برند.

«و لا تجارة كالعمل الصّالح».

10-سود،اين سود چيست كه همه در پى آن سودا كنند؟سودا آنست كه از سوداى خود با خداى خويش بدست آوريد.

11-پارسا مردم از حرام بپرهيزند و بهنگام ترديد و«شبهه»

ص:484

احتياط روا دارند.

12-گوهر دانايى از خواندن فراوان بچنگ نيايد،بلكه فروغ دانش در چراغ فكر بدرخشد.

«و لا علم كالتّفكّر».

13-«و لا عبادة كأداء الفرائض».

آرى،نخستين بار بايد بايفاى تكليف هاى مسلّم پرداخت و بعد كمر بانجام«مستحبّات»بست.

14-آنانكه حيا ندارند،چگونه ايمان خواهند داشت و جانهاى نابردبار بچه جرأت با خداى خود پيمان توانند بست.

15-فروتن باشيد،تا محبوب و محترم بمانيد،و بدانش بگراييد، تا ديهيم شرف و شوكت بر پيشانى شما بدرخشد،و صبر كنيد،كه صبر تخت عزّت و اعتلاى شما خواهد بود،و اگر همى خواهيد كه هميشه با پشتيبان مطمئنّ و استوار بسر بريد،هرگز دور از مشورت خردمندان دست بكار مگشاييد.

16-در آنجا كه بر اجتماع نيكى ها و نيكوها چيره باشد،كس را سزا نيست كه با چشم بدبينى بمردم بنگرد و هنوز خيانتى نيافته بر دامن ديگران لكّۀ تهمت بيفكند،ولى بهنگامى كه آتش فتنه و فساد در فضاى زندگى دود برانگيزد و دودمان براندازد،هر آن كس روش خوش بينى در پيش گرفت هم فريب خورده و زيان برده است.

ص:485

«گفته شد احوال امير المؤمنين چونست؟و امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )» «چنين گفت»:

17-زنده ايم كه بميريم و بهبود داريم كه بيمارى در افتيم و در ايمنى بسر مى بريم تا با دست اجل ربوده شويم.پس:

«كيف يكون حال من يفنى ببقائه و يسقم بصحّته و يؤتى من مأمنه».

18-او را بنگريد كه دمبدم ببلندى اوج مى گيرد و لحظه بلحظه بر غرور و كبرياى خويش مى افزايد.خوش است كه ننگهاى وى در پشت پرده پنهان است و خرّم است كه زبان مردم نام او را بعزّت و عظمت ياد ميكند ولى در آن هنگام كه از بهشت نعمت و ناز بدوزخ حوادث فرو مى افتد از همه بدبخت تر و بيچاره تر خواهد بود.

«و ما ابتلى اللّه احدا بمثل الاملاء له».

هر چه ديد از اين فرصت وسيع و فريبكار ديد.

19-اين دو طايفه در حقّ من سخن بناحق گويند و بسزاى ناحق گويى خويش رسند:

آن دوست كه شخصيّت مرا بر بال و پر احساسات خويش گذاشته و از زمين و آسمان ببالا پر دهد،و آن دشمن كه نام مرا بكينه ورزى و بد خواهى ياد كند،ناموس انسانيّت خويش بشكند.

ص:486

«محبّ غال و مبغض قال».

20-آنان كه فرصت را از دست بگذارند،اندوه فراوان دارند.

21-دنيا با همۀ لذّت ها و لطف هاى خود بيشتر به مارى پرنقش و نگار شبيه است كه از پشت بسيار نرم و نوازنده باشد و در دل زهر جانگزاى دارد.

«يهوى اليها الغرّ الجاهل و يحذرها ذو اللّبّ العاقل».

خردمندان از چنين خط و خال بگريزند تا بچنان مهلكۀ مهيب دچار نشوند.امّا مردم نابخرد فريب خورند و از پاى در آيند.

22-از قريش مپرسيد كه فرزند گوناگون زاده و زادگان خود را به گوناگون پرورش داده است.پسران مخزوم مردمى مجلس آرا و گرم و گيرا باشند.همى خواهيد كه با مردان اين خانواده سخن گوييد و همى آرزو كنيد كه همسر شما از دختران آنان باشد،ولى فرزندان عبد الشمس كوچك بنگرند و كودكانه فكر كنند و بسيار از شاهد مقصود بدور افتند.

...«أبعد رأيا و أمنعها لما وراء ظهورها» آرى همچنان در حميّت و تعصّب عهد جاهليّت بسر برند.

اين ما هستيم،اين دودمان هاشم است،هر چه در كف داريم بخاطر ديگران از دست بگذاريم و بهنگام بخشش جان عزيز خويش را ناچيز شماريم.

ص:487

«و هم أكثر و أمكر و أنكر».

هم بسپارند و هم حيله كارند و هم بر انكار ما.

«أفصح و أنصح و أصبح».

23-وه كه ميان اين دو كار تا كجا فاصله و تفاوت در كار است، آن كار كه لذّت خويش از دست بدهد و بجاى آن نكبت آورد و كارى كه دير يا زود رنجهاى اندك را بگنجهاى بسيار پاداش دهد و بجاويدان سرمايۀ افتخار باشد.

«تذهب مئونته و يبقى أجره».

24-ما چه مى دانيم كه در گذشته حقيقت اسلام را با چه زبان تفسير كرده اند.من«اسلام»را«تسليم»دانم و«تسليم»را به«يقين» تعبير كنم و«يقين»در قاموس من تصديق است.آرى تصديق يعنى اقرار يعنى فعاليّت،و بالاخره معنى«اسلام»نيكوكارى و خود فدا كردن در راه مصالح عمومى است.

25-اين نابخرد كه بخل مى ورزد،چرا نمى داند كه خصلت نكوهيدۀ بخل جان وى را دمبدم از«استغنا»بدور مى كشد و دمبدم بر نياز و تنگدستى و بينوايى وى مى افزايد.

«يعيش فى الدّنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الأغنياء».

واى بر يك چنين موجود بدبخت كه اين جهان را به شيوۀ گدايان بگذراند و در آن جهان مسؤوليّت توانگران بعهده دارد.

ص:488

26-اى عجب شما كه كبر و كبريا مى فروشيد،چرا نمى دانيد كه ديروز يك قطره آب بيش نبوده ايد و فردا مشتى خاك بيش نخواهيد بود! 27-به جنازه هايى كه هر روز از پيش چشم شما مى گذرد فكر كنيد و مرگ خويش را در كنار اين جنازه ها بشناسيد.

28-ره از عالم مادّه بعالم ما وراء مادّه بردن آسان است و آن جهان را مردم خردمند در اين جهان آشكارا ببينند،بنا بر اين تا توانند به آبادى آن خانه كه بالاتر از تحوّلات زمان و مكان از آسيب حوادث ايمن ماند بپردازند.

29-آن كسان كه از كار و كوشش سستى كنند.ناگزير در غرقاب غم و محنت فرو روند.

30-آن دنيا بدست كه به خداى خويش از دارايى خود بهرى نمى بخشد و جان خود را از آن خداى نمى داند و بالاخره خويشتن را از پشتيبانى ملكوت آسمانها بى نياز ميداند،هرگز در آسمانها پناهى نخواهد داشت.

31-هر چه آفريدگار را بزرگتر بشماريد،آفريدگان را كوچكتر خواهيد ديد.

«عظم الخالق عندك يصغّر المخلوق فى عينيك» «در بازگشت از پيكار صفين يكره از قبرستان كوفه گذشت» «و بخفتگان مزار چنين گفت»

ص:489

32-به بيغولۀ گور خزيده ايد و از سرزمين آباد دورى گزيده ايد؟تك و تنها در اين وحشتكده آرميده و از نور و نعمت جهان ديده بربسته ايد؟ «يا أهل التّربة!يا اهل الغربة!يا أهل الوحدة!يا أهل الوحشة!» آرام بگيريد و آرام بخوابيد كه كاروان ما شب و روز بدنبال شما مى شتابد و امروز و فردا شما را در مى يابد.

«أنتم لنا فرط سابق و نحن لكم تبع لا حق» و همى پرسيد كه زندگان چگونه زندگى كنند و ندانيد كه خانه هاى شما آشيان ديگران است و زنان شما در آغوش اين و آن! هر چه داشتيد بر بودند و هر چه گذاشتيد برداشتند.

«هذا خبر ما عندنا».

و اكنون بگوييد كه روزگار شما چونست و شما در غمكدۀ گور چگونه مى گذرانيد؟ 33-بآن فرشتۀ راستگوى گوش هوش فرا دهيد كه مى گويد:

«لدوا للموت و أجمعوا للفناء و ابنوا للخراب» و راست همى گويد.بخاطر مرگ مى پروريم و در راه فنا و فساد گرد مى آوريم و براى ويرانى آباد مى كنيم.

34-دوستان شما در آن روز دوستدار شما باشند كه بهنگام

ص:490

بيچارگى حمايت كنند و در پشت سر به نيكويى ياد آورند و پس از مرگ پيمان زندگى نشكنند.

35-در اين سراى ويران كه راهى در راه رهگذرى بيش نيست، بيش از دو سوداگر نبينم.

يكى آن كه خويشتن با دست خويش ببردگى فروخت و گوهر آزادى از كف بگذاشت،و ديگر آن كه طغراى آزادى بدست آورد و آزادمنشانه خويشتن را از بند بندگى رها ساخت.

36-از خداى خويش بخواهيد تا خواستنى هاى خود را بدست آوريد.

37-به توبه و بازگشت بگراييد تا دامان خويشتن را از آلايش گناه بشوييد.

38-پوزش بخواهيد و خداى پوزش پذير را رضا سازيد.

39-سپاس بگزاريد و در برابر شكر نعمت،نعمت افزون بچنگ آوريد.

40-آنان كه نماز مى گزارند،بحضرت بى نياز نزديك شوند.

«الصّلوة قربان كلّ تقىّ».

41-كاروانى كه بسوى خانۀ خداى ره مى سپارد،همچون آن سپاهى باشد كه شمشير جهاد بر كفن بسته و بميدان كار زار مى شتابد.مگر نشنيده ايد كه:

ص:491

«و الحجّ جهاد كلّ ضعيف»؟! 42-بخاطر بهبود خويش روزه دار باشيد و بدانيد كه:

«و لكلّ شيء زكاة البدن الصّيام».

43-اين درست است كه زن را صف آرايى و ميدان دارى نزيبد،ولى زنان نيز در دنياى خويش مى توانند جهاد كنند.

جهاد زن مجاهدت وى در تنظيم امور خانواده و قيام وى به آبادى خانه است.

آن بانو كه شوهر خويش را نيكو نگاه مى دارد،در راه خداوند خويش جهاد ميكند.

«و جهاد المرأة حسن التّبعّل» 44-بيهوده آز مداريد و بميزان نياز خويش گرد آوريد.

45-بيهوده دينار و درهم از دست و دامن مريزيد،زيرا عفريت تهيدستى در كمين شما است،و هرگز فراموش مكنيد كه:

«ما عال امرء اقتصد».

آنان كه توازن زندگى را رعايت ميكنند،بتنگدستى نيفتند.

46-هر چه بر شمار دوستان خويش بيفزاييد،بر ميزان خرد خويش افزوده ايد،و هر چه كمتر اندوه برده ايد،جوانتر و شاداب تر مانده ايد:

چون:

ص:492

«و اللهمّ نصف الهرم».

47-اوه...بدين روزه ها و نمازها مغرور مباشيد،زيرا چه بسيار روزه دارى كه جز گرسنگى و تشنگى از روزۀ خويش بهره اى نبرد و چه بسيار مردم نمازگزار كه بيش از اندام خستۀ خود مزدى نيافته اند.

«و حبّذا نوم الأكياس و افطارهم».

اى خوش ببخت خردمندان كه خوش خفته اند و خوش خورده اند و سعادت هر دو جهان يافته اند.

48-مردم بخشنده در دين خويش حسن سياست بكار مى برند،و آنان كه دست عطا بسوى درويش پيش آورند دارايى خويش را از خطر فنا و فساد بيمه كرده اند و نيازمندانى كه روى نياز بدرگاه بى نياز آورند از بلاها و محنت ها در امان باشند.

49-شما هر كس و هر چيز كه هستيد شناسنامه اى صريح تر و صادق تر از زبان خويش در دست نداريد.

50-آن كس كه خويشتن نشناسد،دامن بهلاك خويش بر كمر زده است.

51-اين مسلّم است كه جان بردبار پيروزمند باشد و ممكن است كه اين پيروزمندى ديرتر فرا رسد و دستخوش گذشت روزگارها گردد، ولى بالاخره نتيجۀ صبر«ظفر»است.

52-شما كه بكردار جمعى رضا مى دهيد،و خويشتن را بدان جمع

ص:493

بسته داريد،پس بهوش باشيد كه هرگز از كردارهاى ناستودۀ كسان خشنود نگرديد.

53-آنان كه خشنود و شادكام بكارى ناشايست،بپردازند،دو بار گناهكار باشند.گناه ناشايست كردن و گناه بر ناشايست شادى و شادكامى آوردن.

54-اين محال است كه دو تن بر خلاف يكديگر برخيزند و هر دو راستگو و راستكار باشند.

55-در خشم و خشونت افراط روا مداريد،زيرا كه اين خصلت جلوه اى از جنون باشد.مگر نمى بينيد كه:

«صاحبها يندم».

56-هرگز خردمند از كار خويش پشيمانى نبرد،پس خشمندگان خردمند نباشند.

احيانا خشونت روا دارند و از خشونت فراوان خويش پشيمان هم نگردند.يك چنين عنصر لجوج ديوانه اى باشد كه:

«جنونه مستحكم».

57-اى كميل!بكسان خويش فرمان كن كه در جستجوى فضيلت و دانش دامن بر كمر زنند و دستور ده كه نياز نيازمندان برآورند،خداوند مهربان در دل آن جوانمرد كه با فروغ مهربانى خود دلى را شاد سازد شادى زوال ناپذير در افكند و وى را در غوغاى حوادث از خطر برهاند.

ص:494

58-من همى گويم كه بهنگام تنگدستى دست تنگدستان بگشاييد.

و از هر چه كه در مشت داريد بديگران فرو افشانيد و همى اطمينان بخشم كه گره از كار فرو بستۀ شما گشوده خواهد شد.آرى:

«فتاجروا اللّه بالصّدقة».

59-آن چنان كه با ارباب وفا جفا ناستوده باشد،جفاكاران را نيز وفا نشايد،مگر نخوانده ايد كه:

«الغدر بأهل الغدر وفاء عند اللّه».

60-آنان كه به راستى و درستى بگروند،قلبى روشن و جانى روشنايى بخش دارند.آن چنان است كه فروغ معرفت در دل اصحاب عرفان نخستين همچون نقطۀ سپيدى بدرخشد و آهسته آهسته بر درخشش خويش بيفزايد،تا يكباره پيرامون خويشتن را سپيد و درخشان سازد.

«كلّما ازداد الايمان ازدادت اللّمظة».

61-سپاهى را بگذاريد كه تا مى تواند از عشق زن بپرهيزد،زيرا در ميدان رزم سفرۀ بزم گستردن دشوار باشد.

«اعزبوا عن النّساء ما استطعتم».

62-آن كسان كه آرزوى خام مى پزند و دلخواه بيهوده در دل مى پرورانند به بازيگرى مى مانند كه بى صبرانه در نخستين دست،برد

ص:495

خويش و باخت حريف تمنّا مى دارد.

«ينظر أوّل فوزة من قداحه» 63-بياد دارم كه در پيكارهاى خونين اسلام همۀ جا پيشواى ما در پيشاپيش سپاه مى شتافت و خويشتن را هدف نخستين حملۀ دشمن قرار مى داد.وى همواره پناه ما بود.

«و كنّا اذا احمرّا البأس اتّقينا به» اين محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بود كه ما را در سايۀ خود پناه مى داد! 64-آن كس كه با پادشاهان همنشين باشد،چشم مردم وى را بر پشت شير همى بيند،امّا دل مردم از دل هراسان وى آگاه نيست.

«يغبط بموقعه و هو أعلم بموضعه» 65-اگر خواهيد كه نام شما بنيكويى ياد شود،نام ديگران به، نيكويى ياد كنيد.

66-دانشمندان اگر براستى گام بردارند درد اجتماع را دارو بخشند ولى اگر نادرستى گيرند بر درد اجتماع بيفزايند.

67-با دوستان خويش چنان باشيد كه اگر روزى بدشمنى گرايند، روزگارتان تباه نكنند،و همچنان با دشمنان خود در كار دشمنى مدارا روا داريد،تا بروز دوستى شرمسار نمانيد.

«أحبب حبيبك هونا مّا و أبغص بغيضك هونا مّا»

ص:496

و اين خصلت خردمندان است.

68-هرگز دانش خويشتن را با نادانى مياميزيد و هرگز در تصميم خويش به ترديد نگراييد:

«اذا علمتم فاعلموا و اذا تيقّنتم فاقدموا».

69-آن اندك كه بپايد هزار بار از بسيارى كه زوال پذيرد سودمند- تر باشد.

70-مردمى كه از دورى راه آگاه باشند،براى سفر آماده تر گردند.

71-همه جا همه چيز را با ديده نتوان ديد،زيرا هميشه ديدارها با ديدگان صورت نگيرد.

آنان كه با چشم خرد چشم اندازها را فرا بينند،هرگز فريب نخورند.

72-اين كه مى شنويد و بكار نمى بريد و مى بينيد و عبرت نمى گيريد و احساس مى كنيد و از لوح ضمير مى زداييد:

«بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرّة».

پردۀ غرور نمى گذارد تا جلوۀ حقايق را از نزديك تماشا كنيد.

73-آفتاب علم پرتو دل افروز بتابد و در تابش اين پرتو دل افروز، تن پروران و خيره سران را شرمنده سازد.

74-اين همه به خوشبختى مردم با چشم رشك منگريد،زيرا مردم خوشبخت هم روزى به بدبختى در افتند:

ص:497

«و قد خبأ له الدّهر يوم سوء».

75-آن كس كه از سرچشمۀ معرفت و دانش بدور است،از همه تيره- بخت تر است.

76-آن كس كه با دشمن تو دشمنى روا دارد،دوست تو باشد و همچنان آن دوست را كه با دشمن تو پيوندد بدوستى مگير.

77-نه چندان در دشمنى افراط ورزيد كه گناهكار آييد،و نه چندان دامن بكنار كشيد،كه دشمن را چيرگى بخشيد.

78-آنانكه از خطر ايمن مانده اند،همان به كه شكر سلامت به جاى آورند.

79-دعا كنيد كه مردم مبتلا از گرداب بلا برآيند و دعا كنيد كه خيره سران هم از اين گرداب مخوف بركنار مانند.

80-دنيا را دوست همى دارند و در اين دوستى معذور باشند،زيرا كدام كودك است كه ما در خويشتن را دوست نمى دارد؟:

«و لا يلام الرّجل على حبّ امّه».

81-تا بندگان از قدرت و عظمت پروردگار خويش اطمينان نگيرند،در بندگى خود ره بسوى كمال نبرند.

82-سنگ را بجاى نخستينش باز گردانيد،يعنى كلوخ انداز را با سنگ پاداش دهيد،زيرا:

«الشرّ لا يدفعه الاّ الشّرّ».

ص:498

«به منشى خود،ابن ابى رافع دستور مى دهد»:

83-دوات خود را اصلاح كن و بگذار زبانۀ قلم تو دراز و رسا باشد.

ميان سطرها فاصله بگير،ولى كلمات را بهم نزديك و آشنا ساز.

«فانّ ذلك أجدر بصباحة الخطّ».

بدين وسيله خطّ تو جلوه اى فريبا خواهد گرفت.

«به محمد بن حنفيه فرمود»:

84-پسر من!از آن همى ترسم كه نكبت فقر بر جان تو چيره گردد و همى خواهم كه خداوند مهربان گريبان ترا از چنگ اين عفريت مخوف بدور دارد،فقر را كوچك و كوتاه منگريد و بدانيد كه:

«منقصة للدّين،مدهشة للعقل،داعية للمقت».

85-بپرسيد و از پرسيدن خويش جز آموختن تمنّا مداريد،زيرا نادانى كه دانش بياموزد بنوبت خويش دانشمند باشد،ولى آن دانشمند كه با لحن لجاج و عناد دم از دانش بر آورد،براى هميشه نادان بماند.

86-در خلوتخانه ها نيز از گناه بپرهيزيد،زيرا بروز رستاخيز آن كس كه حكومت كند هم خويشتن بر گناه شما شهادت دهد.

از ديده بانان آسمان نمى توانيد پنهان مانيد،نمى توانيد پنهان بداريد.

87-سال شصتم...آرى همين كه عمر شما بشصت رسيد،ديگر راه

ص:499

پوزش بروى شما بسته خواهد شد،زيرا:

«العمر الّذى أعذر اللّه سبحانه فيه الى ابن آدم ستّون سنة».

88-در ثروت توانگران بينوايان را قسمتى است،بنا بر اين اگر نيازمندى گرسنه ماند بى نيازان مسئول باشند.

«و اللّه تعالى جدّه سائلهم عن ذلك».

89-چرا چنان كنند كه بپوزش نيازمند شوند و نيكو آن باشد كه جوانمردان از پوزش خواهى بى نياز بمانند.مگر ندانسته ايد كه:

«الاستغناء عن العذر اعزّ من الصّدق به».

90-دست كم از نعمت خدا بخاطر معصيت خدا استفاده مكنيد.

«ذلك أقلّ ما يلزمكم للّه».

91-آنانكه گناه كنند،مردمى ناتوان و نابخرد باشند.

خردمندان فضيلت طاعت را گرانبهاترين غنيمت خويش از مبارزۀ زندگى شناسند.

92-صاحبدلان چنين باشند:

چهرۀ درخشان و پيشانى گشاده دارند،هرگز اندوه دل خويش بكس ننمايند.لبخند آنان بر درياى خون شنا كند و خون قلبشان هرگز لبريز نگردد.

مردمى جوانمرد و خويشتن دار و خودشناس باشند،بنا بر اين همه

ص:500

جا فروتن و همه جا آرام و آهسته بسر برند.

تواضع را نيكو شمارند و تظاهر را نكوهيده دانند.

«طويل غمّه،بعيد همّه،كثير صمته،مشغول وقته،شكور صبور معمور بفكرته».

آن اندوه دورو آن همّت بلند نگذارد كه بيجا گويند و مجال ندهد كه ببازى و بازيچه گرايند.

همواره در غرقاب انديشه فرو رفته و هميشه با خرد خويش همنشين باشند،آسوده نمايند،ولى آسايش ندارند.سستى و ناتندرستى آنان به- قدرت فكر و عظمت ارادۀ آنان خلل نيندازد:

«نفسه أصلب من الصّلد و هو اذلّ من العبد».

آرى:صاحبدلان چنين باشند.

93-اگر بيشتر ببينيد و باريكتر بشناسيد،هرگز مغرور و فريفته نگرديد.

94-توانگران در توش و توان خويش دو شريك نامهربان دارند:

«الوارث و الحوادث».

وارث بروز فناى آنان چشم طمع دوخته و حوادث در انتظار فرصت است.

95-آن كس كه ديگران را به فضائل مى خواند و خويشتن را از

ص:501

فضائل مى راند،به تيراندازى شبيه است كه همى خواهد از كمان بى«زه» تير بگشايد.

96-دانش را دانش آموزان يكره از راه گوش فرا گيرند و راه ديگر بر طبيعت مستعدّ خويش نقش كنند:

«و لا ينفع المسموع اذا لم يكن المطبوع».

اگر طبيعت از استعداد تهى باشد،شنيده ها سودى نبخشد.

97-اين درست است كه روز دادستانى در نظر بيدادگر از روز بيدادگرى در چشم مظلوم سياه تر باشد.

آنچه گفته شود،بخاطرات سپرده خواهد شد و آنچه در پردۀ ضمير پرورش يابد،عاقبت آزمايش خواهد گرديد،ولى جانها در گرو كرده هاى خويش باشند:

«و كلّ نفس بما كسبت رهينة».

98-سير حوادث در مغز آدميزاد خلل بيفكند و گذشت روزگار خرد را تباه سازد.

«الاّ من عصم اللّه».

مگر آنانكه در پناه ايزد توانا ايمن بمانند.

99-تهيدستان بيشتر توقّع كنند و دنيا بدستان بر پستى و فرومايگى خويش بيفزايند،آن را كه انديشۀ عالى باشد در طوفان خشم و خشنودى

ص:502

از اعتلاى انديشۀ خود بپايين بگرايد و آن استخوان پولادين كه شكستنى نباشد،در زير فشار وظيفه آهنگ شكست كند:

«يكاد افضلهم رأيا يردّه عن فضل رأيه الرّضى و السّخط،و يكاد أصلبهم عودا تنكاؤه اللّحظة،و يستحيله الكلمة الواحدة».

و از دست روزگار كارها بسيار برآيد.

100-آن كس را كه زور مردم آزارى در بازو و زر در كف و در پى زشتكارى نيست معصوم است.

101-روى شما آبروييست كه تا روز نيازمندى خشكيده باشد،نيكو بنگريد كه بروز نيازمندى آبروى خويش را در پاى چه كس فرو مى افشانيد و بر خاك كدام ره فرو مى ريزيد؟! 102-بيش از سزاى سزاوارى ستودن چاپلوسى باشد،و كمتر از حقّ استحقاق ستودن ناتوانى است.

103-آن گناه را كه كوچك شماريد،از هر گناهى بزرگتر خواهد بود.

104-در آن هنگام كه هنگامه گرم شود،پيروزى پديد آيد،و چون سياهى فشرده تر گردد،سپيدى نزديك است.

105-به ستمگران بگوييد كه:در هر بار ستم كردن سه بار ستمكار شمرده مى شويد.

106-بر پروردگار خويش از راه گناه ستم روا مى داريد:

«يظلم من فوقه بالمعصية».

ص:503

107-و بر مردم بى گناه بناحقّ غلبه مى جوييد:

«و من دونه بالغلبة».

108-و ستمكاران ديگر را با كردار خويش پشتيبانى و كمك مى دهيد:

«و يظاهر القوم الظّلمة».

109-در پذيرايى از خانه و پرستارى از خانواده بافراط مرويد و بگذاريد كه خويشتن از كشت خود خوشه برچينيد:

«لا تجعلنّ اكثر شغلك بأهلك و ولدك».

110-هرگز از اين زشت تر نديده ام كه عيب جويان عيب خويش نبينند و هر چه خود دارند در ديگران بجويند.

111-چنان پندارند كه چون درهاى خانه فرو بسته شد،روزنۀ روزى فراهم آيد،ولى نمى دانند كه آدميزاد از روزنۀ اجل خويش روزى خورد و نان وى از آن راه فرا رسد كه جان وى از آن راه بيرون رود:

«يأتيه رزقه من حيث يأتيه اجله».

112-بر زن و فرزندان خويش سخت مگيريد،و گر نه به بدگويى بدگويان رضا دهيد.

113-آنان كه پيش از رسيدن فرصت شتاب روا دارند و پس از گذشتن

ص:504

فرصت همچنان سست و آهسته باشند،مردمى نابخرد و كودنند.

114-تو كه امروز خود در چنگال حوادث دست و پا مى زنى از آينده چه گويى و در ابهام آتيه چه جويى؟پس هم بفكر اكنون باش! 115-فكر شما آيينه اى تابناك است و عبرتى كه از تحوّلات تاريخ بر مى گيريد پندى گرانمايه باشد كه چراغ صفت راه زندگانى را از چاه باز نمايد.

116-نفس شما در آن هنگام پرورش خواهد يافت كه آموزش شده باشد،و جان آموزش شده و پرورش يافته آنچه را كه بخود نمى پسندد بر ديگران روا نمى دارد.

117-علم و عمل همچون دو كودك باشند كه با هم بوجود آمده اند،و وجود هر يك بسته بديگرى است.

118-علم ها در محيطى كه«عمل»نباشد،ديرى نپايد،زيرا دور از يار ديرين خويش ياراى بقا ندارند.چنان باشد كه«علم»از«عمل»بفرياد دعوت كند و چون دعوت خويش را با اجابت مقرون نبيند جاى خود را ترك گويد و آهسته آهسته محو گردد.

119-سخن حق هميشه تلخ و بار حق بر همه كس گران است،ولى «باطل»را بنگريد كه چه شيرين و چه لطيف باشد:

«انّ الحقّ ثقيل مرىء و انّ الباطل خفيف وبىء».

ص:505

120-از خصلت نامبارك بخل بسيار بپرهيزيد كه سرمايۀ مفاسد و سرچشمۀ رذائل است.

121-يكره شما بدنبال روزى بشتابيد و يكره روزى از دنبال شما بيايد بنا بر اين:

«الرّزق رزقان:رزق تطلبه و رزق يطلبك».

122-تا مى توانيد افزون از دانش خويش سخن مگوييد و ناسنجيده بگفتار دم بر مياوريد.

«فانّ اللّه قد فرض على جوارحك كلّها فرائض يحتجّ بها عليك يوم القيمة».

و چنان باشد كه دست و پايتان بر ضدّ زبان هرزه درايى كه داريد گواهى دهد.

123-چه بيشرمند آنان كه هميشه در برابر خداى خويش بزهكارانه جلوه كنند و سعادت ندارند تا لحظه اى هم مانند اصحاب طاعت بر آستان ملكوت اعلى آشكار شوند.

124-با جدّيت فراوان بفعّاليّت خويش ادامه دهيد و مطمئن باشيد كه اگر آب دريا را كشيدن نتوانستيد بميزان تشنگى خود از چشيدن بهره مند خواهيد بود.

125-وه در آن زندگانى چه نور و چه نعمتى است كه با خشم خدا

ص:506

توأم باشد و از آن حادثه چه بيم و چه انديشه كه رضاى ايزد متعال را تأمين نمايد.

126-بناشايست ها آلوده ميشوند و از ادراك حقايق باز مى مانند،زيرا نادانند،خداوند مهربان و بزرگ را از ياد مى برند،و بناپايدارها دل مى سپارند زيرا مى خواهند در سوداى زندگانى زيان بينند.

127-تا آدم كه سخن بر زبان نيايد،سخنگو بر سخن حكومت كند،ولى در آن هنگام كه سخن گفته شود،براى هميشه بر گويندۀ خويش فرمانروا باشد.

«فى وثاقك ما لم تتكلّم به».

و چون از قيد زبان آزاد گرديد.

«صرت فى وثاقه».

128-بمن بگوييد كه گنجينه هاى سيم و زر خويشتن را چگونه گنجورى كنيد،تا من بگويم كه زبان خود را نيز همچنان تحت احتياط و مراقبت خويش در آوريد.

«فربّ كلمة سلبت نعمة».

و اين پسنديده نيست كه نعمتى در راه نعمتى قربانى شود.

129-توانا باشيد،ولى توانايى خويش را در راه فضيلت و تقوى بكار بريد،و ناتوان باشيد امّا تنها از ارتكاب ناشايستكارى ناتوانى كنيد.

«و اذا قويت فاقو على طاعة اللّه،و اذا ضعفت فاضعف عن معصية اللّه».

ص:507

آن توانايان كه ناتوانى كنند،چنين باشند.

130-درويشى بلاى طاقت فرساييست،و طاقت فرساتر از آن بيمارى تن باشد كه رنجورى آورد.

آرى بيمارى تن نيز بلاى بزرگيست،ولى از بيمارى دل بزرگتر نخواهد بود.

«أشدّ من مرض البدن مرض القلب».

131-توانگرى نعمت سرشارى است،و سرشارتر از آن بهبود بدن است،ولى آنان كه جانى جوان و قلبى بيدار دارند از توانگران خوش- گذران و تن پروران شاداب خوشبخت تر و شاداب تر خواهند زيست.

132-سخن گوييد تا با گفتار خويش ارزش خويشتن بنمايانيد.

«فانّ المرء مخبوء تحت لسانه».

133-بدانچه در دنيا از مكنت دنيا بدست آورده ايد،خشنود باشيد و بر حرمانها و فقدانهاى مادّى حسرت و افسوس مداريد.

«فان أنت لم تفعل،فاجمل فى الطّلب».

در اين موقع سعى كنيد كه از راه مشروع و معروف بگنج هاى اين جهان راه يابيد.

134-مگر نخوانده باشيد كه:

«ربّ قول أنفذ من صول».

ص:508

سخنان دلربا از حمله وران قلعه گشا تندتر پيش روند و آسانتر به- پيروزى رسند.

135-خوشم در آن هنگام كه همى بينم درويشى به توانگرى كبريا فروشد،زيرا خداى توانگران را پشتيبان خود داند،و خوشم در آن دم كه بنگرم توانگرى در برابر درويشى فروتنى نمايد،و در اين فروتنى رضاى خداى درويشان را باز جويد.

«ما أحسن تواضع الأغنياء للفقراء طلبا عند اللّه و أحسن منه تيه الفقراء على الأغنياء اتّكالا على اللّه».

آرى كبرياى درويشان زيباتر و زيبنده تر باشد.

136-خرد را به بخردان بخشيده اند،تا در حوادث زندگى از آنان دستگيرى كند و بآنان راه بنمايد.

137-هرگز نديده ايم كه كس پنجه در پنجۀ حق در افكند مگر آنكه بازوى خويش درهم شكسته باشد.

138-قلب شما قرآن چشم شماست،و چشم شما تنها از منبع قلب شما الهام گيرد و نيك را از بد باز شناسد.

139-يا بر نكبت ها و محنت هاى جهان همچون صاحبدلان بردبار باشيد و يا مانند بهايم در برابر حوادث عاجزانه زانو بر زمين گذاريد.

«من صبر صبر الأحرار،و الاّ سلا سلوّ الأغمار».

البته روش آزادگان ستوده است.

ص:509

140-از خرد خويش بيش از اين چه خواهيد كه راه را از چاه باز نمايد و سپيدى را از سياهى باز شناسد؟!بنا بر اين:

«كفاك من عقلك ما اوضح لك سبيل غيّك من رشدك».

141-آن كس كه نهان خويش بيارايد،آشكار خود را نيز نياراسته باشد و آن صاحبدل كه بدين خود بپردازد،خداوندگار سازگار دنياى او را بسازد.

«و من احسن ما بينه و بين اللّه كفاه اللّه ما بينه و بين النّاس».

و همچنين با آفريدگار بى همتاى خويش نيكو باشيد،تا نيروى خداوندى وى آفريدگان را با شما نيكو گرداند.

142-بردبارى خصلتى است كه پرده صفت معايب اخلاقى بردباران را بپوشاند،و تدبير عقل شمشير كارگرى است كه رشتۀ معضلات را از هم بگسلاند.

«فاستر خلل خلقك بحلمك و قاتل هواك بعقلك».

پس بآسانى مى توانيد نادرستى هاى اخلاق خويش را در پردۀ شكيبايى بپوشانيد و در برابر نيروى شهوت و هوس با شمشير خرد نبرد كنيد.

143-اين نعمت ها كه بارباب نعمت داده اند،داده اند كه در راه مصالح ديگران بكار آيد،و همين كه دست توانگران اين جريان را از

ص:510

مجرى باز گرداند دست انتقام الهى خلعت توانگرى را از اندام ناساز و نارساى آنان سلب كند و خاكستر فقر و مسكنت را بر سر و روى آنان بپاشد.

«نزعها منهم و حولها الى غيرهم».

و بدين ترتيب نعمت ها دست بدست بگردد و دولت ها از خانه اى بخانۀ ديگر جاى گزيند.

144-ببندگان نرسد كه بر توانايى و توانگرى خويش مغرور گردند،زيرا بيمارى و درويشى همه جا بر راه زندگى بشر كمين كرده و هميشه بهدف تن و جانشان كمان گشاده است.

شبى بروز آيد كه توانگران از بستر نرم بخاكستر گرم افتند،و تبى فرا گيرد كه پيلى را بذلّت و زبونى پشه اى در اندازد.

«بينا تراه معافا اذ سقم و بينا تراه غنيّا اذ افتقر».

145-اگر در غمهاى زمانه درد دل خويش را بكسان باز گوييد، آن چنان باشد كه با خداى حسد در دل گفته ايد،ولى زنهار هرگز در برابر ناكسان پرده از راز خويش فرو مكشيد و غم و رنج خويش باز منماييد،زيرا در اين هنگام از دست خداوند خود گله آغاز كرده ايد.

146-عيد...؟عيد بدان كس فرخنده و مبارك است كه خداى خويش را طاعت آورد.

«فلذا كلّ يوم لا يعصى اللّه فيه فهو يوم عيد».

ص:511

آن روز كه روز عيد نيست كدامست؟ 147-بروز رستاخيز توانگران حسرت فراوان برند،زيرا همى- بينند كه از مكنت آنان خانه ها روشن شده و خانواده ها در نور و نعمت فرو رفته و رضاى ايزد متعال بدست آمده،امّا ثواب آن بهرۀ ديگران است،زيرا خود با دست خويش در همى نيفشانده و دينارى نبخشيده اند، و گذاشتند كه وارث درهم و دينار را دامن دامن در راه پروردگار پخش كند و از مزد آن خويشتن نصيب گيرد.اينجاست كه:

«انّ اعظم الحسرات يوم القيمة حسرة رجل كسب ما لا فى غير طاعة اللّه فورثه رجلا فانفقه فى طاعة اللّه».

كيفر گرد آورندۀ مال دوزخ و پاداش بخشايندۀ آن مينوى جاويدان خواهد بود.

148-گاه و بيگاه بدان لحظه بينديشيد كه لذّتها بسر رسند و ذلّت ها فرا آيند:

«اذكروا انقطاع اللّذّات و بقاء التّبعات».

149-بشر عنصرى خودخواه و خويشتن دوست است،و از اصرارى كه در حبّ ذات مى ورزد نسبت بهر چه نمى داند دشمنى مى دارد.

«اعداء لما جهلوا».

150-از معنى تقوى چه دانيد؟پارسايى آنست كه در قرآن مجيد

ص:512

ياد شده و بيش از يك كلمه در ميان دو كلمه نباشد.

«لكيلا تأسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم»، آن كس كه از گذشته خاطرى آزرده ندارد به آينده نيز خرسند نخواهد گرديد.

«فقد أخذ الزّهد بطرفيه».

پارسا مرد چنين باشد.

151-در شهرهاى جهان آن شهر از همه نيكوتر و نازنين تر است كه ترا بخود پذيرفته و بر دامن خويش نشانيده است و از اين رو:

«خير البلاد ما حملك».

152-در وجود هر كس كه خصلتى پسنديده يافتيد،اميدوار باشيد كه همه خصلت ها را در وى پسنديده خواهيد يافت.

153-از آن كس بر حذر باشيد كه گفتار شما بشنود و اسرار شما بداند:

«ان قلتم سمع و ان أضمرتم علم».

و بسوى جهانى بشتابيد كه سير تاريخ و گذشت روزگار دمبدم بدانسوى دامن مى كشد:

«و بادروا الموت الّذى ان هربتم منه أدركم و ان اقمتم أخذكم».

ص:513

چه سودى از گريز توانيد برد،زيرا از چنگ مرگ گريزى نيست،و چگونه از مقاومت خويش پيروز شويد،زيرا در نخستين حمله از پاى در خواهيد افتاد.اگر فراموشش كنيد،هم بخاطر شما باز خواهد گشت:

«و ان نسيتموه ذكر بكم».

154-مترسيد و بر نيكويى بيفزاييد و از نيكوكارى خويشتن بسپاس و ستايش ديگران چشم اميد مداريد،چه بسيار كه ناديده نعمت شكر نعمت شما گزارند و برايگان نيكويى شما را پاداش دهند.

و بالاتر از اين پاسها و سپاسها.

«اللّه يحبّ المحسنين» او كه محبوب بى همتاى عالم وجود است،شما را محبوب خويش مى شمارد.

اين ظرفها هر چه وسيع و هر چه عميق باشد،بالاخره سرشار خواهد شد،تنها درياى عظيم علم است كه هرگز در موجها و طوفانهاى خويش فشرده نخواهد گرديد و هرگز سر زير نخواهد كرد،بلكه دمبدم بر عمق و وسعت خويش خواهد افزود،زيرا:

«وعاء العلم فانّه يتّسع».

155-از بردبارى زيان نخواهيد ديد،زيرا هر چه باشد بمحبوبيّت

ص:514

بردباران در جامعه مى ارزد:

«انّ النّاس انصاره على الجاهل» 156-ممكن است كه شكيبا نباشيد،ولى ممكن نيست كه نتوانيد همچون شكيبايان خويشتن دارى كنيد.

آرى بصورت مردم شكيبا و بردبار جلوه گر شويد،تا روزى در رديف آنان قرار گيريد:

«قل من تشّبه بقوم الاّ اوشك أن يكون منهم».

157-آن كس كه خود بحساب خويشتن پردازد،سود برد،و كسى كه از خويش غفلت ورزد،زيان آورد،مردم باريك بين و پيش انديش ايمن مانند،و آنانكه از تحوّلات و انقلاب ها عبرت گيرند،بر بينايى و انديشۀ خويش بيفزايند:

«و من ابصر فهم و من فهم علم».

158-اوه...گيتى هميشه بيك روى و رنگ نماند،زيرا در پس هر پرده رويى تازه و رنگى نوين نهفته دارد.روزگارى هم فرا رسد كه نوبت صاحبدلان باشد و در آن هنگام:

«لتعطفنّ الدّنيا علينا بعد شماسها عطف الضّروس على ولدها».

همچون شترى شيردار،كه مشتاق و مهربان بسوى شيرخوار خويش باز گردد،دولت جهان هم بسوى ما بازگشت كند،اين خداوند بزرگ و مهربان است كه در قرآن كريم فرمايد.

ص:515

«وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ» .

159-دست بخشندۀ شما بر عيب هاى شما پردۀ رنگين فرو خواهد آويخت و ناستوده ها را ستوده خواهد نمود.

160-بردبار باشيد تا پيشانى شما از زنگ كدورت صفا يابد.

161-آنان كه بهنگام پيروزى ببخشايند و با قدرت از انتقام بگذرند در راه موفّقيّت خويش قربانى كرده اند و بدين وسيله پيروزى خود را از آسيب حوادث ايمن ساخته اند:

«العفو زكاة الظّفر» 162-اگر در مصيبت هاى گيتى خونسرد بمانيد و از پيش آمدهاى زمانه راضى جلوه كنيد،چنان باشيد كه بنيان مصيبت ها را زير و زبر ساخته- ايد و چنان نمايد كه اصول حوادث را بر هم زده ايد:

«و عوضك ممّن غدر» اينست پاداش آن كس كه نيرنگ زده است.

163-مشورت كنيد،تا راه را از چاه باز يابيد:

الاستشارة عين الهداية».

سخنى حكيمانه است،زيرا مردم مستبدّ و سركش اينجا و آنجا آماج تير حوادث خواهند بود.

164-آن چنانكه صبر و شكيبايى در برابر تهاجم مقدّرات حربه-

ص:516

صفت كار كند،جزع و زارى به تهاجم غمهاى زمانه كمك فرستند.

165-آن كسان كه مى خواهند همواره بى نياز مانند،بايد پيوسته از آرزوها چشم بپوشند.

166-چه بسيار خردها از مردم خردمند ديده ايم كه در برابر هوس- ها همچون.اسيران زنجير شده بزانو در آمده بودند.

167-آنان كه از تجربۀ خويش سود برند،مردمى خوشبخت و پيروز باشند.

168-بدوستى ها با چشم كودكانه منگريد،زيرا اين رشته خود از رشته هاى خويشاوندى است،با اين تفاوت كه بجاى خون ها جان ها را بهم اتّصال بخشيده باشد:

«قرابة مستفارة».

169-دلى را كه از دل آزارى تو آزرده باشد،هرگز بامانت مپذير، زيرا روزى بتلافى آزار خويش بر ضدّ تو بهم برآيد.

170-مردم خودپسند كه از نفس ناراضى خويش رضا باشند با عقل خود بجنگ برخاسته اند.

171-آن را كه مهربانى بيشتر باشد،دوستان مهربان فراوان تر نصيب گردد،و بدرختى ماند كه نرم برويد و شاخه بسيار بروياند.

172-چندان كه از محنت ها فرياد برآوريد بر محنت خويش بر- افزاييد.

173-در انجمن بخردان از سركشى و گردن افرازى خويشتن دست

ص:517

بداريد،تا بنيان خرد استوار بماند و كنكاش ها نتيجۀ سودمند بخشد.

174-به تجربه آورده ايم كه سواركاران چندان كه پا بر ركاب گذاشته اند،گرم بتازند،و آنان كه آرزوى خويش بچنگ آورده اند، گردنفرازى كنند.آرى به تجربه رسيد كه:

«من نال استطال».

175-بگذاريد اين آرامش ها با دست انقلاب تكان خورند تا ببينيد كه مرد كيست و دريابيد كه كدام كس نامرد مانده و نامردمى روا داشته است.مسلّم است كه:

«فى تقلّب الاحوال علم جواهر الرّجال».

گوهر جوانمردى در هنگامه ها آشكار گردد.

176-دوستانى كه با دوستان خويش رشك ورزند،در دوستى خود بيمار باشند،و شايد اين دوستى در اساس خويشتن با صلاح و سلامت مقرون نبوده است.

177-بياييد تا قربانگاه عقل ها را در چشم انداز شما بگذارم،و بياييد ببينيد كه چگونه خرد خردمندان در قربانگاه آزها و آرزوها قربانى شده است:

«اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع»! 178-آن قاضى كه باستناد گمان خويش حكومت كند،در حكومت خود بخطا رفته و بر محكوم ستم روا داشته است.

179-حكومت ها اگر بر دوش رعيّت ها ظالمانه بار بگذارند،

ص:518

آباديها را ويران و خانواده ها را پراكنده و پريشان ساخته اند.

و آن فرمان فرما كه بر فرمانبران ستم روا دارد،جاهلانه بروى خويش شمشير انتقام كشيده است.

180-آن چنانكه نادانان را بكسب دانش و تحصيل فضيلت دستور دادند،خداوند بزرگ بدانشمندان و ارباب فضيلت نيز دستور فرموده كه دانسته هاى خود را برايگان در دسترس نادانان بگذارند،و هر چه خود آموخته اند،بديگران بياموزند.

181-آن برادر كه در نظام برادرى ترا به تكلّف و دشوارى در افكند برادرى ناهموار و نكوهيده باشد.

182-برادرى كه قلب برادر برنجاند و پاس برادرى وى ندارد، بيرحمانه رشتۀ خويشاوندى را از ميان بريده باشد.

183-در آينده با گذشت روزها و شبها روز و روزگارى فرا خواهد رسيد كه سخن چينان عزيز باشند و نابخردان خردمند شمرده شوند.ارباب انصاف خوار گردند و مردم بخشنده ابله جلوه كنند.

«لا يضعّف فيه الاّ المنصف و لا يظرّف فيه الاّ الفاخر».

همى گويند كه:صلۀ رحم منّتى بيش نباشد،و در حقيقت بنام صلۀ رحم بر ارحام منّت گذارند.

عبادت كنند،تا بر مردم حكومت برانند،و دين را سرمايۀ دنياى خويش دانند.

ص:519

«فعند ذلك يكون السّلطان بمشورة الاماء و امارة الصّبيان و تدبير الخصيان».

آرى در چنين روزگار دختركان عشوه كار زمام سلطنت بمشت گيرند،و كودكان ناپخته بر مسند حكومت تكيه زنند،و خواجه سرايان بر كرسى وزارت نشينند.

«يأتي على النّاس» اين چنين روزگار فرا خواهد رسيد.

184-آنان كه همى بكوشند تا دنيا را با آخرت بهم آميزند و همى خواهند كه در لذّتهاى اين جهان لطف آن جهان را ادراك كنند،پندارى بيهوده دارند:

«من احبّ الدّنيا و تولاّها ابعض الاخرة و عاداها».

مسلّم است كه دنيا بدست دنيا دوست هرگز آخرت پرست و آخرت خواه نباشد،و آن كس كه در خاور دور بسر مى برد بباختر دور دسترس نخواهد داشت:

«هما بمنزلة المشرق و المغرب».

و آن راه پيما كه از مشرق بسوى مغرب همى راه پيمايد،هرگام كه بجانب مقصد بردارد از«مبدأ»گامى بدور مانده است.

و اگر اين حقيقت را آشكاراتر از پرده برآوريم،چنين گوييم كه:

ص:520

دنيا و آخرت دور از يكديگر همچون دو«رقيب»باشند كه محبوب واحدى دارند،به دو«زن»مى مانند كه بر سر يك شوى همچشمى آورند.

اين دو زن با هم دوست نشوند و آن شوى اين دو دشمن را يكجا بكنار نتواند كشيد و يكجا در آغوش هر دو نتواند فرو رفت:

«هما ضرّتان» دنيا و آخرت بدو«هوو»شبيه تر باشند.

185-در آن هنگام كه ايمان اجتماعى بر اجتماع مسلّط باشد،يعنى:

جامعه در فروغ صلاح و صواب گرم و روشن گردد،هر كس كه بدبينى پيشه كند بدبخت و تيره روز ماند،و همچنان در آن دوره كه تقواى عمومى از جان هاى مردم دامن بكنار كشد، «و استولى الفساد على الزّمان و اهله».

كوركورانه از اين و آن پيروى كنند و نابخردانه بدنبال غريوها و غوغاها بشتابند،باز هم جز پريشانى و پشيمانى سودى نبرند.زيرا در امواج و روشنايى تاريك ديدن و در تلاطم ظلمت از نور چراغ بى نياز ماندن شيوۀ خردمندان نيست.

«در آن موقع كه از پيكار صفين بكشور عراق باز مى گشت،» «موكب همايونش به گورستان عمومى كوفه گذار كرد.ناگهان از» «رفتار باز ايستاد پس از انديشۀ بسيار چنين گفت»:

ص:521

186-سلام،اى خفتگان بستر گور!سلام،اى خاك بديده ها و اى سنگ بسينه ها!سلام بر شما اى جانهاى وحشت آلود.سلام بر شما اى خويشان از خويشاوندان بدور:

«يا اهل الدّيار الموحشة و المحالّ المقفرة و القبور المظلمة، يا اهل التّربة يا اهل الغربة».

پيش از ما در اين خراب آباد خانه گرفته ايد و بهتر دانيد:

«نحن لكم تبع لا حق» نيكو دانيد كه كاروان ما نيز امروز و فردا اين بيابان را بپايان خواهد رسانيد و ما را در كنار شما جاى خواهد داد.

چه مى پرسيد كه بازماندگان شما چگونه اند و با باز گذاشته هاى شما چه كرده اند؟ آنچه از زر و سيم بر جاى نهاده ايد،مشتى باين و مشتى بآن رسيد، و آن خانه ها كه با دست شما خشتى از سيم و خشتى از زر بنيان شده بود، على رغم دوستان شما نشيمن گاه دشمنان شما گرديد.

«امّا الدّور فقد سكنت و امّا الازواج فقد نكحت و امّا الاموال فقد قسمت».

اكنون بگوييد كه:روزگار شما چونست و در آن جهان چگونه بسر مى بريد؟ «در اين هنگام بهمراهان خود نگاهى خيره در افكند و»

ص:522

«آهسته گفت»:

خداوندا اگر به اين استخوانهاى فرسوده ياراى گفتار داده مى شد، بپرسش من پاسخ همى دادند،و يك زبان همى گفتند كه:

«انّ خير الزّاد التّقوى».

تنها پرهيزگارى سرمايۀ رستگارى است.

187-اين چهار تن هرگز از اين چهار موهبت بى بهره نمانند.

آن كس كه همى بخواهد،هرگز نوميد نخواهد ماند،و آن كس كه همى توبه كند،بالاخره از آلايش زشتى ها تعميد خواهد يافت،و آن كس كه آموزش همى بجويد،آمرزيده خواهد بود،و آن كس كه شكر نعمت همى بگزارد،بر نعمت خويش خواهد افزود.

«و تصديق ذلك فى كتاب اللّه سبحانه».

آنجا كه مى گويد:

«ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» .

مرا بخوانيد تا شما را پاسخ گويم.

و مى گويد:

«مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللّهَ يَجِدِ اللّهَ غَفُوراً رَحِيماً» .

تبه كارى كه بخداى خود باز گردد،خداى خويش را مهربان خواهد يافت.

ص:523

و مى گويد:

«لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» .

شكر نعمت،نعمت را افزون نمايد.

و مى گويد:

«إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً» .

گناه كنند و در گناهكارى خويش نادان باشند،امّا هر چه زودتر از كرده پشيمان كردند و روى بسوى آسمانها آورند.

البته پروردگار دانا و توانا بر اين گنه كاران نادان ببخشايد.

و بعلاوه:

«إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ» .

در اينجا خداوند بزرگ در وعدۀ خويش تأكيد همى كند و بخشايش توبه كاران را تأييد همى فرمايد.

188-بگذاريد تا حقيقت اسلام را بى پرده در پيش چشم شما بگذارم،و اين معنى آسمانى را دور از آرايه و پيرايه بر زبان آورم:

«الاسلام هو التّسليم».

اين عقيده همه جا با صلح و سلامت مقرون است:

«و التّسليم هو اليقين».

ص:524

پس آن كس كه بدين اسلام سر تسليم فرود مى آورد،خاطرى مطمئن و اراده اى ثابت خواهد داشت.

«و اليقين هو التّصديق».

اين مسلّم است كه پيروان مطمئن پيشواى خود را تصديق خواهند كرد و بگفته هاى وى ايمان خواهند داشت و اين تصديق:

«و التّصديق هو الاقرار،و الاقرار هو الاداء،و الاداء هو العمل الصّالح».

تا ببينند كه از نيكويى چه كرده ايد و از نيكوكارى چه آورده ايد.

تنها آن جان كه نيكو پندار و نيكو كردار باشد،مسلمان خواهد بود.

189-گفته اند كه يكتا پرست باشيد و همى خواستند كه از وحشت جهل و تباهى دو پرستى و دو دوستى بدور مانيد،و ايدون حكمت عبادت- هايى كه شايستۀ يكتا پرستان است:

«و الصّلوة تنزيها عن الكبر».

زيرا نمازگزاران در برابر ملكوت اعلاى الهى پيشانى بندگى بر خاك نهند و فروتنى خويش را بدين پايه پديد آورند.

و بعد:

«و الزّكوة تسبيبا للرّزق»:

ص:525

و آنچه كه بنام زكاة از سود و سرمايۀ خويش بدرويشان بخشيد، روز تيره روزان برافروختيد و روزى بينوايان بپرداخته ايد.

«و الصّيام ابتلاء لاخلاص الخلق»:

و هم آنان كه از سپيده دم تا سياهى شامگاهان گرسنه و تشنه مى مانند و روزه مى دارند،بدين عبادت ارادات مردم بسنجند و بر ارادت خويش بيفزايند.

«و الحجّ تقوية للدّين»:

از دور و نزديك بسوى كعبۀ مقدّس شتافتن و نداى خداى را پاسخ گفتن،دين را نيرومند سازد و بدو جلال و شكوهى ويژه بخشد.

«و الجهاد عزّا للاسلام»:

سربازان رشيد شما،شمشير بر كفن همى بندند و در مقابل تهاجم بيگانگان از عقيده و مرام خويش حمايت همى كنند و اين فداكارى بزرگ با سلام عزّت و مناعت بخشد.

«و الامر بالمعروف مصلحة للعوام،و النّهى عن المنكر ردعا للسّفهاء».

گفته شد كه به نيكوييها فرمان دهيد و از بديها باز بداريد.تا مصالح عمومى جامعه در پناه«امر بمعروف»رونق گيرد و فساد و فحشا به نيروى«نهى از منكر»بر طرف گردد

ص:526

«و صلة الارحام منماة للعدد»:

هر چه خويشاوندان بيشتر بپردازند،بآبادى خانوادۀ خويش بيشتر كمك كرده اند.

«و القصاص حقنا للدّماء»:

راستى اگر از خونهاى بناحق ريخته خونخواهى نشود و خون مردم خونخوار با دست عدالت بر خاك نريزد،ديگر امنيّت و امانتى در ميان نخواهد ماند و هيچكس بر جان خويش ايمنى نخواهد داشت.

«و اقامة الحدود اعظاما للمحارم»:

بر پشت و پهلوى كسانى كه بر حدود وظايف اجتماعى تعدّى مى آورند،تازيانه مى زنند،تا ديگر كس را ياراى تجاوز و تعدّى از مقرّرات اجتماع نماند.

«و ترك شرب الخمر تحصينا للعقل»:

اين مايع مست كننده كه مايۀ سستى خرد و نادرستى اعصاب خواهد بود،همان به كه با خاك در آميزد.

«و مجانبة السّرقة ايجابا للعفّة».

آرى دست رباينده دستى بى عفّت و ناپاك است،پس اين كه گفته اند:

بدزدى دست ميالاييد،همى خواستند عفّت اخلاق عمومى را تحكيم فرمايند.

ص:527

«و ترك الزّنا تحصينا للنّسب و ترك اللّواط تكثيرا للنّسل»:

كردار ناشايست«زنا»نام ناموران را پست سازد و سند نژادها و نسل ها را از هم بدراند و شناسنامۀ خانواده ها را كم كند.و امّا لواط...

با ادامۀ اين گناه ديگر سلسلۀ بقا از خطر انقراض ايمن نخواهد ماند،و ديگر زنى آبستن نخواهد شد،تا بزنجير بقاء امتداد بخشد.

«و الشّهادات استظهار للمجاحدات»:

و اين كه در قضاوتها بگواهى گواهان راستگو نياز باشد،همى- خواهند كه گردن دروغگويان را درهم شكنند و روى نادرستان را سياه سازند.

«و ترك الكذب تشريفا للصّدق»:

اينجاست كه فناى دروغ ببقاى راستى كمك كند و براست گويان حرمت بخشد.

«و السّلام امانا من المخاوف و الامامة نظاما للأمّة و الطّاعة تعظيما للامامة»:

با تقديم سلام بيمها بر كنار شود و در پيرامون عدالت امام، امّت در امان بماند و با اطاعت امّت مقام امامت بر وظايف خويش مسلّط گردد و مسئوليت خود را با رضاى پروردگار و آرامش محيط برگزار نمايد.

آرى اينست آن حقايق كه يكتاپرستى بدنبال دارد.

ص:528

اى كميل!باين و آن بگو كه تا مى توانند ويرانه هاى دل را آباد كنند،و اگر دستى دارند،بدستگيرى افتادگان پيش آورند.

«مر اهلك ان يروحوا فى كسب المكارم،و يدلجوا فى حاجة من هو نائم».

من بآن خداوند بينا و شنوا كه همه كس را يكجا همى بيند و همه چيز را يكجا همى شنود،قسم ياد ميكنم و ايمان دارم كه دست هاى دلنواز هرگز كوتاه و ناتوان نمانند و قلبهاى مهرانگيز و مهربان براى ابد گرم و روشن خواهند بود.

اى كميل «ما من احد ادوع قلبا سرورا الاّ و خلق اللّه له من ذلك السّرور لطفا».

آن جان سعادتمند كه بجانهاى نوميد نعمت اميد همى بخشد و دلهاى شكسته را جبران همى كند،در برابر هيچ حادثه درهم نخواهد شكست و فرّ و فروغ وى در دود كدورت پنهان نخواهد ماند.پرتو سرورى كه با دست شما در دل مردم برافروخته مى شود،بطغيان ظلمت ها و زنگها اجازه نخواهد داد كه در كانون نورانى قلبتان رخنه اندازد و سرور صفايش را از جلوه و جلا فرو افكند.

ص:529

«يطردها عنه كما تطرد غريبة الابل».

بشتران بيگانه بنگريد كه چه آسان و آهسته از آبشخورها رانده شوند و باور بداريد كه غمهاى زمانه نيز بدين صورت از پيرامون دلهاى مهربان مطرود مانند.

«در آن روزگار كه گزارش تهاجم معاويه به«مرز»بدو رسيد،» «يك تنه روى به«نخليه»آورد،تا مردم بى حال و هوش كوفه را براى» «دفاع تهييج كند».

«گروهى از دنبالش دويدند كه:» «نحن نكفيكهم».

«اين وظيفه ماست كه بايد انجام دهيم» «ولى امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بدين گفتارهاى نادرست اعتنا نكرد» «و فرمود:» اگر راست همى گوييد،نخست جان مرا از دست پيمان شكنى ها و خودخواهى هاى خويشتن برهانيد.

«و اللّه ما تكفوننى انفسكم فكيف تكفوننى غيركم»؟ شما مرا از شر كجى ها و كج انديشى هاى خود نتوانيد خلاص كرد،و من چگونه مى توانم بنيروى شما در برابر تهاجم دشمن پشتگرم باشم؟! اى عجب در گذشته هاى اعصار و قرون همه جا ملّت از ستم دولت

ص:530

همى ناليد و دست دادخواهى بآسمانها همى برافراشت.امّا در نوبت من، دولت از ستم ملّت بفرياد آمده فرياد خويش بفلك مى رساند! «ان كانت الرّعايا قبلى لتشكوا حيف رعاتها،فانّى اليوم لاشكو حيف رعيّتى».

انگار كه قدرت امامت من در مشت اميال و هوسهاى مشتى مردم بلهوس و لجام گسيخته قرار دارد.

همه همى خواهند كه فرمان بفرمايند،و توقّع همى دارند كه من فرمان ببرم! «كأنّنى المقود و هم القادة،او الموزوع و هم الوزعة»! آيا اين چنين است؟ بدويد و بشتابيد و از رنج دويدن و شتافتن بپاى در آييد،ولى مطمئن باشيد كه بيش از سرنوشت خويش بدست نخواهيد آورد.

«انّ اللّه سبحانه لم يجعل للعبد،و ان عظمت حيلته،و اشتدّت طلبته،و قويت مكيدته،اكثر ممّا سمّى له فى الذّكر الحكيم».

در«ذكر حكيم»يعنى در قرآن مجيد،يعنى در«لوح محفوظ» هر كس را«روز»و«روزى»تقدير كرده اند،از ميزان«تقدير»تجاوز نتواند نمود.

آن كس كه بدين حقيقت ايمان آورد،آسوده خاطر خواهد ماند و

ص:531

كشش و كوشش خويش را نابجا بكار نخواهد برد.

سپاس بگزاريد و ستايش كنيد و خداى را بشناسيد و شكر نعمت وى بگزاريد.

از شيوه و شتاب فراوان،دل برداريد و آرزوهاى خويش را از ميزان اعتدال مگذرانيد تا خوشبخت و خوشكام بمانيد.

اين آز بردن و آزمندى آوردن...اين طمع كردن و حرص زدن، بالاخره جز خستگى و خوارى و جز فرسودگى و فرومايگى سودى نخواهد بخشيد.

«انّ الطّمع مورد غير مصدر،و ضامن غير وفىّ».

پيش براند،ولى بهدف نرساند،و پيمان بر بندد،امّا استوار ندارد.

تشنه را در آب زلال غرق كند،ولى سير و سيرابش نسازد،و موجها را از سرش بگذراند،امّا جان سوختۀ وى را همچنان در حرارت عطش با سوز و گداز نگاه بدارد و دمبدم بر تشنگى او بيفزايد.

«و كلّما عظم قدر الشّىء المتنافس فيه عظمت الرّزيّة لفقده».

و اين پيداست كه ارزش گمشده در افسوس گمشدن اثرى شگرف خواهد داشت.و آن دل آرزومندى كه عمرى گرانمايه در آرزوى بيهوده اى بسر رسانيد،از سر كردن عمر و نوميد ماندن جان،گوهرى گرانبها گم

ص:532

كرده و نعمتى بيمانند از دست داده است.اينجاست كه فرياد اسف بفلك برآورد و بر اطلال آرزوهاى فنا شده و اميدهاى بر باد رفتۀ خود اشك حسرت ببارد.تيره بخت تا آرزومند بود،چشمان بينا نداشت زيرا:

«و الامانىّ تعمى الابصار».

برق هوس ها نور بينايى را از چشمانش ربوده بود،و اكنون كه ديده گشوده جز خاك بر دامن خويش نمى بيند و جز خاكستر بر گريبان خويش ندارد.

اى پروردگار بزرگ!روا مدار كه در چشم انداز مردم زيبنده و زيبا جلوه كنم،امّا در محرمخانۀ قلب خود تيره روى و نازيبا بمانم.

خداوندا من بخودنمايى خو نگرفته ام و بخودسازى نينديشيده ام.

«محافظا على رئاء النّاس من نفسى بجميع ما انت مطّلع عليه منّى».

تا بدين نيرنگ در برابر ديگران رنگها بنمايانم و در پردۀ خاطر انديشه هاى ديگر بپرورانم.

«فابدى للنّاس حسن ظاهرى و افضى اليك بسوء عملى».

من نخواهم كه به مردم نزديك باشم و از تو دور بمانم و نخواهم كه رضاى خلق بجويم و خشم خالق بپذيرم.

«اللّهمّ انّى اعوذ بك».

ص:533

اى كردگار بى همتاى من،مرا از اين خصلت هاى ناپسند در پناه خويش ايمن دار.

در روزگار پيشين برادرى پارسا داشتم كه جانى روشن و دلى بردبار داشت.

در چشم من بسيار بزرگ منش و بلند نظر جلوه ميكرد،زيرا مى ديدم كه دنياى بزرگ در چشمان وى بسيار كوچك و ناچيز جلوه همى كند.

شكم بنده و شهوت پرور نبود،تا هر چه را به بيند بخواهد،و هر چه بخواهد بپرستد.

بنا بر اين:

«لا يشتهى ما لا يجد و لا يكثر اذا وجد».

خاموش و آرام بود،آن چنانكه گويى سخنى نمى داند تا بر زبان آورد،يا رازى بدل دارد كه همى ترسد از دل بدهان باز آيد.هرگز بتحسين مردم گوش نمى داد تا نكند كه خويشتن را از ياد ببرد و اگر ستايش ستايشگران را همى شنيد،بحساب خويش نمى گذاشت.

با دوستان آن چنان مهربان و ملايم بود كه اندكى ناتوان بنظر مى آمد،امّا در ميدان كارزار از اژدهاى خشم گرفته خروشان تر و از شير زخم خورده بى باك تر حمله ميكرد.

«ليث غاد و صلّ واد».

لب بملامت ديگران نمى گشود و پوزش پوزش خواهان را با ديدۀ

ص:534

شماتت نمى نگريست.

از دردها نمى ناليد و حتّى حكايت بيمارى خويش را نيز بروزگار تندرستى مى گذاشت،و تا بيمار بود لب بشكايت و حكايت نمى گشود،جز از كرده هاى خود سخن نمى گفت،و هرگز«ناكرده»را شايستۀ گفتار نمى شمرد.

«آنچه را كه خواهد كرد»شايستۀ حديث و حكايت نمى دانست، تا هنگامى كه بصورت كردار در آيد.

بيشتر در پى آن بود كه بشنود،وى شنيدن را هزار بار بر گفتن رجحان مى بخشيد.

دوست من از هوس هاى ناهنجار مى گريخت،و اين گريز و هراس تا آنجا دامنه داشت كه در كارهاى عادى زندگى هم به مشقّت و رنج راضى تر بود،و از كارهاى دلخواه و دل انگيز دورى مى گزيد.

«و كان اذا بدهه امران نظر ايّهما أقرب الى الهوى فخالفه».

اين بود دورنمايى از دل و ديدۀ دوست من،و شما كه مرا دوست مى داريد،اگر چنين باشيد بهتر است.

«فعليكم بهذه الخلائق فالزموها و تنافسوا فيها فان لم تستطيعوها».

كوشش كنيد،بر اصرار و جديّت بيفزاييد،باشد كه دوستان من هم مانند آن دوست من بكمال انسانيّت نزديك كردند.

ص:535

امّا شما را آن چنان يارا و جرأت نباشد كه دل از بستگى ها برداريد و رشتۀ جان از ريشۀ آزها و آرزوها بگسلانيد،و خويشتن بر خويشتن چيره و پيروز گرديد،و معهذا دوست همى دارم كه روش دوست مرا از ياد مبريد و تا آنجا كه مى توانيد از اين چشمۀ حكمت و حقيقت كام جان تر كنيد و بدانيد كه:

«فاعلموا انّ اخذ القليل خير من ترك الكثير».

«آب دريا را اگر نتوان كشيد هم بقدر تشنگى بايد چشيد».

«از اشعث بن قيس كندى پسرى بدرود زندگى گفته بود.اين» «اشعث سردارى رشيد بود و در ارتش عراق همواره فرماندهى هاى» «بزرگ بعهده داشت».

امير المؤمنين به افسر داغديدۀ خود چنين مى فرمايد»:

بر مرگ فرزند عزيز خود اندوهناك شدى و اين حادثۀ جانگزا گلوى ترا از زهر ماتم لبريز كرد.

چنين است،داغ پسر داغى دل آزارست،و من ترا ازين اندوه و افسوس باز ندارم.و تمنّا نميكنم كه رنجى بدين شگرفى را ناديده انگارى امّا:

«و ان تصبر ففى اللّه فى كلّ مصيبة خلف».

ص:536

اگر بردبارى كنى و شكيبا بمانى،پروردگار بزرگ اين بردبارى و شكيبايى را ناچيز نگيرد،و قلب درهم شكستۀ ترا كه با چنين شكستن آرام و خاموش مانده از نعمت جبران بى بهره نگذارد.

سردار من!پسر ناكام تو از پدرى چون تو در مرگ خود آه و افسوس همى خواهد و آشنايان تو توقّع همى دارند كه ترا در موج اشكها غرق بنگرند.

«فقد استحقّت منك ذلك الرّحم».

آرى اقتضاى رحم چنين باشد،ولى لبخند تو در برابر حوادث روح سربازى ترا منيع تر و متين تر نشان دهد و به پيشۀ پرافتخار تو افتخار بيشترى بخشد.

«ان صبرت جرى عليك القدر و أنت مأجور».

راستى بخاطر مبارزۀ خويش بر ضدّ حادثات زندگى جز طاقت و تحمّل چه آوريم و در برابر طوفان محنت ها و مصيبت ها اگر كوه صفت استوار نمانيم چكنيم؟! هم اكنون تو:

«و ان جزعت جرى عليك القدر و أنت مأزور».

اين«پيش آمد»پيش آمدنى است،نه با كس لب به مشورت بگشايد و نه از كس براى جريان عادى خويش اجازت خواهد.

ص:537

بالاخره«پيش آمد»پيش آمدنى است و افسرى مانند تو اگر بجاى اشك حسرت خون و خوناب از ديده بيفشاند و عوض مشت گران اگر سنگ كوهساران بر سر و سينۀ خويش بكوبد،عفريت مرگ را از بالين جگر گوشۀ خويش بدور نخواهد راند و فرمان قضا را كه امضاء شده است از جريان باز نخواهد داشت.

اوه...اى سردار من!ديگر از اين فتنۀ خواستنى كه«فرزند» ناميده مى شود،چه گويم؟و اين«بلا»را،آن چنانكه فرود آمده است،چگونه ياد كنم؟ پاى بدنيا مى نهند و همچنان بدنبال خود پاى رنجها و محنت ها را بدنيا مى گشايند و ديده از اين دنيا بر مى دارند و نور ديدۀ ما را نيز بهمراه خود مى برند و فرزند تو:

«سرّك و هو بلاء و فتنة».

اين سرور در جشن ميلاد وى بود،امّا اكنون.

«و حزنك و هو ثواب و رحمة».

اندوه تو در آسمانها بهائى فراوان دارد و قلب داغديدۀ ترا در ملكوت اعلى تقديس كنند.

«در آن روز كه پيكر مقدس پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را بخاك سپرد،بر مزارش» «چنين گفت»:

ص:538

من تا بوده ام با صبر و شكيب همدم بوده ام،امّا اكنون همى بينم كه دور از تو صبر و شكيب هم مرا ترك گفته اند.

خون خوردن و لبخند زدن،دندان بر جگر گذاشتن،از جگر بند گذشتن،شيوۀ شيوايى است،ولى مرگ ترا نتوانم همچون حوادث ديگر آسان بگيرم و از ياد تو بآسانى بگذرم.

انّ الصّبر لجميل الاّ عنك و انّ الجزع لقبيح الاّ عليك».

من آن بودم كه بر شيون داغديدگان خرده مى گرفتم و فرياد افسوس و اسف را بر جان جوانمردان حرام مى شمردم،امّا امروز همى بينم كه بر فراق تو بردبارى سزاوار نيست و در اندوه تو شيون بر آوردن ناپسند نباشد.

حقيقت اينست كه غم بدرود تو بر جان من از كوه كلان سنگين تر است.

در تاريخ گذشتگان ماتمى سياه تر و سوزان تر از ماتم تو نديده ام، و پس از مرگ تو ديگر عزائى دردناك تر از عزاى تو نخواهم ديد.

«انّ المصاب بك لجليل و انّه قبلك و بعدك لجلل».

آرى ديگر هر چه غم بينم در برابر غم تو كم باشد.

«در بازگشت از صفين بر شبامى ها گذر كرد،زنان شبامى بر» «شهداى خويش مى ناليدند و در اين موقع حارث بن شرحبيل شبامى فرماندار»

ص:539

«قبيله هم ملازم ركاب بود»:

اوه...چه فريادها،چه شيون ها،مگذاريد كه با اين شيون بر شهداى عزيز ما ماتم بدارند.

«أ تغلبكم نسائكم»؟ پس آن توانايى مردانه كجاست كه بتواند بر عواطف لطيف زنان چيره شده و از آه و ناله بازشان دارد.

آيا در برابر احساسات دختران قبيلۀ خود از پاى در آمده ايد؟ «ألا تنهوا نهنّ عن هذا الرّنين»؟ تا آنجا كه نمى توانيد شيون كشان را از شيون كشيدن باز داريد.

«حارث با پاى پياده در ركاب امام عليه السلام راه مى پيمود و او از اين» «رفتار هم انتقاد كرد»:

...از همراه من باز گرد.اين ستوده نيست كه با پاى پياده در دنبال پيشواى سوارۀ خود راه پيماييد.

اين رفتار كه بيش و كم به تملّق شباهت دارد،از طرفى حكومت را از خود راضى و بخود مغرور و نسبت بملّت بى اعتنا مى سازد و از طرف ديگر شخصيّت و اعتبار ملّت را از مقام بلندش بپايين مى كشاند و آبروى اقوام و طوائف را بر خاك مى ريزد.

«فانّ مشى مثلك مع مثلى فتنة للوالى و مذلّة للمؤمنين»! آرى باز گرد،زيرا نه خود مى خواهم كه بعنوان پيشوايى خويش

ص:540

مغرور و فريفته گردم و نه دوست مى دارم كه مسلمانان با همۀ شهامت و شرافت،خويشتن را پست و كوچك جلوه دهند.

آن كسان كه اسير آرزوهاى خويشند،همان به كه از بند آرزوهاى خويش بدر آيند و شما كه چنين بى بند و بار بسوى تمايلات خويشتن مى شتابيد،بهتر آنست كه از تمايلات خويشتن باز گرديد،زيرا راهى كه در پيش داريم دور است و رنجى كه بايد بجان بپذيريم بسيار.

«فانّ المعرّج على الدّنيا لا يروعه منها الاّ صريف انياب الحدثان».

آنان كه از پيش حوادث همى بهراسند و به صفير مارهاى جانگزاى طبيعت گوش هوش همى دارند،دنيا بدستان باشند.بهوش باشيد و نفس خويش را هم با دست خويش ادب كنيد و بمراسم زشت و آداب نكوهيده اش پايان بخشيد.

«و اعدلوا بها عن ضراوة عاداتها».

و مگذاريد كه بى باك و بى پروا بماند.

از بدبينى و بدگويى و بد انديشى بپرهيزيد،و در آن هنگام كه دست نياز بدرگاه پروردگار بى نياز بر مى آوريد نخستين بر جان مقدّس محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )درود فرستيد،زيرا:

ص:541

«فانّ اللّه سبحانه اكرم من ان يسأل حاجتين فيقضى احداهما و يمنع الاخرى».

اين محال است كه خداوند مهربان مسألت بندگان را در تقديس پيامبر خويش بپذيرد و مسألت هاى ديگر را نامستجاب و غير مقبول بگذارد.

آه از اين لذّت ها و لطف ها كه مردم بى چشم و دل را از ديدن و سنجيدن باز داشته و بر چهرۀ حقايق پردۀ مستى و مستورى افكنده است.

حظّى كه شهوت پرستان از«متاع دنيا»مى برند،آن چنان نمايد كه كودك نابخردى به گياهى كوچك و فرسوده دل ببندد و از رنگ پريده و روى خزان ديده اش لذّت برد.

اين زهر قاتل است.اين آتش سوزان و افعى جانگزاى است.بر حذر باشيد كه بجاى مهر گياه اين نوش زهر آلود را بكام مكشيد و ناديده نعمتى از نور،به لهيب طغيان كردۀ اين جهنّم تسليم مشويد.

«ايّها النّاس متاع الدّنيا حطام موبىء فتجنّبوا مرعاة قلعتها احظى من طمأنينتها و بلغتها ازكى من ثروتها».

بر پيشانى آنان كه درهم و دينار بدامن دارند،خطّ فقر و تيره-

ص:542

بختى نگاشته است،و آن كسان كه غنى ترند محتاج تر خواهند بود.

«و من استشعر الشّعف بها ملأت ضميره اشجانا لهنّ رقص على سويداء قلبه».

چه بيهوده از زر و سيم اين جهان خوشدل و خوشحال باشند و ندانند كه در محرمخانۀ قلبشان هزاران غم و ماتم پنهان گردد و بار ديگر حوادث بر رشتۀ جان و ريشۀ دل آنان مستانه بر قصد.

دنيادار،همواره با يكدل و غم دارد،غمى دلپذير و غمى دلگداز.

غم بدست آوردن كه اندكى شيرين باشد و غم نگاهداشتن كه از حنظل بيابان تلخ تر مزه دهد.

در چنين بيم ها و اميدها شب و روزش به شب ها و روزها و بالاخره بروزگارها كشد و ناگهان خود را تهيدست و تهيدامن در آغوش گور بيند:

«كذلك حتّى يؤخذ بكظمه فيلقى بالفضاء منقطعا».

ولى آشكارا با اين حقيقت زننده آشنا شود كه در آستان قدس الهى وى را عظمت و اعتبارى نيست.

فرمان الهى طغراى فناى وى را امضاء كند و دوستان مگس قدس او نيز از پيرامونش پرپرزنان بدور روند و تيره بخت را بيكس و بينوا بر جاى بگذارند.امّا صاحبدلان چنين نباشند:

ص:543

«و انّما ينظر المؤمن الى الدّنيا بعين الاعتبار،و يقتات منها ببطن الاضطرار».

آن چنان كه پندارى در برابر بقاياى قرون و اعصار ايستاده همى پند گيرد و همى در غرقاب حيرت و عبرت فرو رود،و بدانسان كه گويى با مال بيگانه روبروست،ترس ترسان بسويش دست دراز كند و بناچار از كنارش لقمه اى بردارد.

از او جز با گوش بى اعتنائى نشنود و بدو جز با چشم بى اعتبارى ننگرد.

راستى اين چه باشد كه بخاطرش خاطرى بيازارند،يا خود خاطر آزرده بمانند؟! «ان قيل اثرى قيل اكدى،و ان فرح له بالبقاء حزن له بالفناء».

پس از توانگرى درويشى و بدنبال شادمانى اندوه...

و هنوز.

«لم يأتهم يوم فيه يبلسون».

اين ديگر دردى بيدرمان باشد،زيرا از رحمت بى انتهاى الهى بدور ماندن در خور پست ترين جانها و فرومايه ترين فطرتهاست.

شما را روزى در پيش و روزگارى در راه است كه از اسلام جز

ص:544

نامى نبينيد و از قرآن جز نشانى نجوييد.

اين نمازخانه ها كه اكنون از غوغاى نمازگزاران لبريز است،در آن روز نيز بر جاى بماند،امّا از بيرون آباد نمايد و در درون ويران باشد.

«و مساجدهم عامرة البناء و خراب من الهدى».

در نمازخانه ها نور تقوى و عصمت ندرخشد و نمازگزاران جز مشتى فريبكار و خودآراى نباشند.

مردم همه فتنه انگيزند و همه هم با فتنۀ خويش در آويزند،هم خود كرده اند و هم خود خورده اند:

«منهم تخرج الفتنة و اليهم تأوى الخطيئة»:

خيره سرانى نابخرد باشند كه دورنشينان و دورى گزيدگان را نيز بمنجلاب فساد و فحشا فرو اندازند،چنين شنيده ام كه خداوند بزرگ نيز مردم آن دوران را بدين بلاها بيازمايد:

«يقول اللّه سبحانه:فَبِىْ حَلَفْتُ لاَبْعَثَنَّ عَلى اولئِكَ فِتْنَةً اتْرُكُ الْحَلٖيمَ فيٖها حَيْرانَ:

در اين تيرگى جهان گير،مردم بردبار در گرداب حيرت و عبرت غرق باشند.

خداوندا ما بسوى تو پناهنده ايم و بتو پناه آوريم،زيرا نتوانيم

ص:545

بدينسان آزمايش شويم.

«و نحن نستقيل اللّه عثرة الغفلة»:

آرى لغزش غفلت لغزشى خطرناك است.

گروهى نادرست و ناكس،ستم پيشه و پست فطرت،در پيرامون معاويه گرد آمدند كه نه حقّ بينند و نه حقيقت شناسند،نه از«مهاجران» باشند كه محنت دربدرى و آوارگى كشيده و بشرف مهاجرت مفتخر شده اند،و نه در شمار«انصار»كه دروازۀ شهر و خانه و دل خود را بروى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )گشوده و بخاطرش تلخى ها و ناگوارى ها چشيده اند.نه اينند و نه آن.

«و لا الّذين تبوّو الدّار و الايمان».

بلكه مردمى از مردمى بدور،بپاى قدرت و حكومت از پاى در آمده و دل به درخشش طلا و نقره سپرده اند و معهذا شما را در اين حكميّت به استهزاء گرفته اند.

نمايندۀ شام عمرو بن عاص است كه مى تواند با شيطنت ها و حيله- هاى خود معاويه را ارضا كند و نمايندۀ شما ابو موسى اشعرى كه از اداى هر گونه تكليف ناتوان و نادرست است.

«ألا و إنّ القوم اختاروا و لانفسهم أقرب القوم ممّا يحبّون و انّكم

ص:546

اخترتم لأنفسكم أقرب القوم ممّا تكرهون».

نيكو بنگريد كه چه كرده ايد و زيان اين كردار ناهنجار چگونه بجان و دلتان باز خواهد گشت.

عبد اللّه بن قيس در نيروى عراق بر ضدّ دلاوران عراقى تبليغ مى كند.

«يقول:انّها فتنه فقطّعوا اوتاركم و شيموا سيوفكم».

او معنى فتنه را ندانسته و از صلح و صفا بويى نبرده دم از فتنه و صلح مى زند.

او نمى داند كه همين كمانهاى كشيده و همين شمشيرهاى برآهيخته دو پاسدار صلح و سلامتند،و اگر نيروى دلير عراق در نبرد خود به پيش نمى رفت و بسوى پيروزى پيشرفت نمى كرد،تا ابد اختر صلح و صفا از پشت كدورت هاى انبوه مطامع و شهوات جلوه نمى نمود.

عبد اللّه اشعرى تا ديروز عقيدۀ اين مبارزه را مشروع و قانونى نمى دانست،و نمى دانست كه مصلحت صلح مقتضى جنگ است.

كسى را كه در روش سياسى خود اين چنين كند و فرومايه باشد چگونه در برابر«داهيۀ عرب»مى نشانيد و با چه جرأت مردى اين همه ابله و كودن را در مشكلات سياست و نظام حكم مى شماريد.

آيا در اين فتواى سياسى كه از خود برآورده اشتباه نكرده است؟-گفته مى شود كه:وى بدروغ چنين گفته و من نمى دانم بيك عنصر

ص:547

دروغگوى چگونه اعتماد كنم و اگر بگويند كه ابو موسى بخطا رفته باز هم خطاكاران را در حكميّت ها بر مسند حكومت ننشانند.

«فادفعوا فى صدر عمرو بن العاص بعبد اللّه بن العبّاس،و خذوا مهل الايّام،و حوطوا قواصى الاسلام الا ترون»...؟ هم بجاى ابو موسى،عبد الله بن عباس را بنشانيد تا با مشت تدبير بر سينۀ عمرو بن عاص بكوبد و از فرصتهاى گرانبهاى سياسى استفاده كند.

«الا ترون الى بلادكم تعزى و الى صفاتكم ترمى»؟ مگر نمى بينيد كه وطن در خطر افتاده و مواريث ملّى هدف تهديد دشمن قرار گرفته است؟ نمى بينيد؟..

ص:548

نامه هاى على عليه السّلام

ص:549

نامه هاى على عليه السلام

«در بخش هاى يكم و دوم و سوم...جاى جاى از نامه هاى» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )ياد كرده ام.و بزرگترين نامه هاى وى» «دو فرمان بود كه بخاطر دو فرماندار بزرگ مصر نگاشته» «شده بود:» «فرمان به مالك اشتر و فرمان به محمد بن ابى بكر..» «ولى معهذا از تكليف ترجمۀ نامه هاى امام عليه السلام» «برنيامدم،زيرا پيشواى عاليمقام ما بسيار نامه نگاشته و با نيش» «قلم خود همچون زبان حق بيانش پرده هاى اوهام و خرافات را» «از جمال حقايق بر كنار زده است».

«فرصت ما در اين بخش كه آخرين بخشهاى سخنان على» «از نهج البلاغه است براى تكميل اين منظور مقدس فرصت» «مناسبى است.» «من دست و پا ميكنم كه از اين فرصت كمك فراوان گرفته» «و با اراده و تأييد خداوند مهربان وظيفۀ دينى و فرهنگى خود را» «ايفاء نمايم.» «هم اكنون به ترجمۀ نامه هاى نامى على عليه السلام» «مى پردازم»:

«هنگامى كه از مدينه بسوى بصره بسيج ميكرد،تا با-» «پيروان عايشه جهاد كند،اين نامه را باهل كوفه نگاشته است»:

ص:550

«من عبد اللّه علىّ امير المؤمنين الى اهل الكوفة جبهة الانصار و سنام العرب».

و همى خواهم ماجراى سقوط عثمان را آن چنانكه با ديدن تفاوت نكند بشما گزارش دهم.

توده بر ضدّ خليفۀ وقت نهضت كرد،و من كه يكتن مهاجر بيش نبودم،تا مى توانستم به آرامش محيط كمك مى كردم،عثمان را پند مى دادم و با مردم از در صلح و سلامت سخن مى گفتم.

طلحه و زبير آهسته آهسته بدين آتش دامن مى زدند و خنجر بكف بجانب بالين خليفه گام بر مى داشتند.امّا عايشه:

«و كان من عائشة فيه فلتة غضب».

اين بانو هم از سازمان دولت ناراضى و نسبت به پيشوا خشمناك بود.

بالاخره آتش فتنه شعله كشيد و دود از دودمان عثمان برآمد.

«قتلوه».

و پس از سر انجام اين كار كه نمى گويم زشت يا زيبا بود،دست مرا بنام بيعت فشردند.

«و با يعنى النّاس غير مستكرهين و لا مجبرين بل طائعين مخيّرين».

ص:551

و اكنون مى نگرم كه كشندگان عثمان بخونخواهى وى دامن بر كمر زده و شهر بصره را اردوگاه خويش قرار داده اند.

از مدينه مپرسيد كه:

«قد قلعت بأهلها و قلعوا بها» مردم مدينه همچون ديگى كه بر زبانه هاى خشمناك آتش گذاشته شود،مى جوشند و دود بلا و بلوى افق اسلام را تيره و تار ساخته است.

شما اى مردم كوفه،اى پيشانى گشاده و فروزان پيروزى،اى پشت و پشتيبان نژاد عرب،بخاطر بازگشت آرامش و استقرار امنيّت بسوى من بسيج كنيد و در اين مبارزۀ مقدّس كه در پيش گرفته ام از دنبال من بياييد.

«و در آن هنگام كه شهر بصره بدست سربازان رشيد كوفه تسليم» «شد،امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اين نامه را بافتخار آنان نگاشت»:

اميدوارم كه خداوند مهربان شما جنگجويان دلاور را بپاداش اين فداكارى،پاداشى بمانند دهاد...اى آفرين بر همّت سربازان كوفى كه شنيدند و اطاعت كردند و حمله بردند و پيروز شدند.

«فقد سمعتم و أطعتم و دعيتم فاجبتم» «گفته شد كه:شريح بن هانى،قاضى القضاة كوفه خانه اى بقيمت هشتاد»

ص:552

«سكّۀ طلا خريده و مطابق مقررات اين معامله را در يك قبالۀ،رسمى ثبت كرده» است،تا مالكيت وى ثابت و قانونى باشد.امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بدو گفت»:

-شنيده ام كه در برابر هشتاد دينار خانه اى خريده اى و اين خريدارى را با پشتيبانى قباله و گواه تثبيت كرده اى تا ديگران را بحريم مالكيّت تو دست تعدّى دراز نباشد؟ «-آرى چنين است يا امير المؤمنين.» «در اين هنگام پيشانى بلند و نجيب وى بعلامت غضب فشرده و تيره شد» «و همچنان خشمناك بدو نگريست و فرمود»:

اى عجب!شايد هرگز فكر نكنى كه روز تو هم دير يا زود فرا رسد و اصول مالكيّت تو در اين دنيا براى هميشه واژگون گردد.

ترا بجويند و ترا بيابند،نخست دست ترا از دامن دنيا و تعلّقات دنيا كوتاه كنند،و سپس از قصرى بدين شكوه و عظمت بيرونت كشند و در خانۀ تنگ و تاريك گور جايت دهند.

اى شريح!در يك چنين روز غم انگيز كس به«قبالۀ»تو حرمت قانونى نگذارد و مالكيّت ترا محترم نشمارد.و آنگهى نيكو بينديش تا نكند كه در اين هشتاد سكّۀ طلا وامى از وامخواهى پنهان باشد و گردن تو گروگان حقوق ستمديدگان بماند؟! «فاذا انت قد خسرت دار الدّنيا و دار الآخرة».

وه چه خوب بود كه قلم من سند مالكيّت ترا مى نگاشت و چه خوب بود كه قبالۀ عمارت خود را بدين صورت تنظيم مى نمودى:

ص:553

«اين خانه را موجودى ناچيز كه در تلاطم درياى حوادث مانند پاره چوبى بپايين و بالا مى گرايد،از موجودى ناچيزتر از خويش خريده و بخاطر اين معامله شاهد و گواه برانگيخته است.

اين خانه كه خريدارى شده از خانه هاى ناپايدار دنياست و در محيط زوال و فنا قرار دارد،بنيان اين قصر از چهار جانب به حوادث و بلاها تهديد مى شود.

اين خانه از حدّى به فتنه و از حدّ ديگر به مصيبت محدود مى شود و دو سمت ديگرش نيز بازيچۀ زيان و زبونى است.

«اشترى منه دارا من دار الغرور من جانب الفانين و خطّة الهالكين» اين موجود نادان با خريدن خانه اى چنين وحشت را و دهشت- انگيز از عزّت قناعت بذلّت آز و نياز فرو افتاده و با پاى خويشتن از طريقت پارسايان ره بانحراف گرفته است.

تيره بخت همى پندارد كه اين سندها و گواهها به مالكيّت دو روزۀ وى بقاى جاويدانى بخشد و تاريخ نخواند و حقيقت نداند تا ببيند كه در گذشته ها،در اعصار و قرون كسراى ايران و قيصر روم و فرعون مصر و ملوك حمير و تبّع را قدرت افزون بوده و در پيشگاه شاهان جهان ثروت و مكنت و مال و ملك فراوان تمركز داشته،امّا قهر اجل بدين جلال و شكوه احترام نگذاشته و تاجداران تخت نشين را از كاخهاى بلند بخاك

ص:554

پست فرو كشيده است.

«مبلبل اجسام الملوك و سالب نفوس الجبابرة و مزيل ملك الفراعنة مثل كسرى و قيصر و تبّع و حمير و من جمع المال على المال فاكثر و من بنا و شيّد و زخرف و نجّد و ادّخر».

و بعد ارباب سيم و زر را بپاى حساب آورند و از منبع و مخرج آن باز همى جويند كه چگونه بدست آمده و چگونه از دست رفته است؟ «شهد على ذلك العقل اذا خرج من أسر الهوى و سلم من علائق الدّنيا».

«به امراى سپاه مى نويسد»:

چندان كه نيروى دشمن از تسليم سرباز مى زند و جنگ و ستيز آغاز مى دارد،با وى نبرد كنيد،ولى همواره به نداى صلح و آشتى پاسخ مثبت گوييد.

«فان عادوا الى ظلّ الطّاعة فذاك الّذى نحبّ».

ما اين را دوست مى داريم كه همه با هم يار و دوستدار باشيم:

ما همى خواهيم كه بى گشودن جبهه و گشادن تير،بهدف عالى خويش در عدالت اجتماعى دست يابيم.خواه اين تمنّا از ما باشد،و خواه از حريف ما،ولى:

ص:555

«و ان توافت الامور بالقوم الى الشّقاق و العصيان فانهد بمن اطاعك الى من عصاك».

در اين هنگام از دوستداران خويش كمك گيريد،و بر ضدّ بد- خواهان خود بكار بريد،و اين نكته را نيز بخاطر بسپاريد كه:هرگز در بسيج سپاه قهر و اجبار سود نبخشد،و سپاهى مجبور نه تنها بر رشد و رونق لشكر نيفزايد،بلكه با سستى و نادرستى خويش ستاد لشكر را سست و نادرست سازد.يك چنين سرباز:

«مغيبه خير من مشهده و قعوده اغنى من نهوضه»! همان بهتر كه از منطقۀ اردوى شما بدور باشد و همان سزاوارتر كه دست حمايت وى از سنگر شما كوتاه گردد.

«اين نخستين نامه ايست كه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )پس از حادثۀ عثمان به» «معاويه مى نگارد»:

آن چنانكه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند،دست بيعت مرا نيز فشردند،و باستناد آن قانون كه خلفاى گذشته تنها با بيعت بزرگان مدينه اكتفا كرده و خويشتن را از موافقت ديگران بى نياز شمرده اند،من نيز مى توانم بگويم كه:

«فلم يكن للشّاهدان يختار و للغائب ان يرد».

زيرا شوراى عالى مسلمانان در انتخاب خليفه تنها از پارسايان

ص:556

مهاجران و انصار تشكيل مى يابد.

«فان اجتمعوا على رجل و سمّوه اماما كان ذلك للّه رضى».

و از آن جايى كه يك چنين امام به تمايل عمومى اتّكا دارد،سزاوار انتقاد و ايراد مردم نخواهد بود.

در اين هنگام اگر مردمى ماجراجو و آشوبگر بخاطر استفاده از انديشه هاى اهريمنى خود،سر ماجرا و آشوب گيرند،حكومت مركزى جز سركوبى آنان چارۀ ديگرى نخواهد داشت.

«و لعمرى،يا معاوية،لئن نظرت بعقلك دون هواك لتجدنّى أبرأ النّاس من دم عثمان» فقط اندكى بخويشتن باز گرد و با خرد خويش سخن گوى.اگر تنها عقل معاويه در مورد من حكميّت كند،دامن مرا از خون عثمان پاك بيند.

زيرا همه مى دانند كه من از همۀ مردم كناره گرفته بودم،و همه گواهند كه مرا با دربار خلافت عثمان تماس و اصطكاكى نبوده است تا بيك چنين بلوى ارتباط يابد.ولى همى ترسم كه عقل تو در زنجير هوس تو ياراى حكومت نيابد و خواهش نفس تو مرا در ماجراى اخير شريك بشناسد.در اين موقع:

«فتجنّ ما بذالك»

ص:557

على را از تو توقّع و تمنّائى نيست «و همچنان بنامۀ معاويه پاسخ مى دهد»:

مرا پند همى دهى و بسوى رشد و صلاح همى خوانى،و ندانى كه خويشتن در ظلمات جهل و غرور عمرى است كه سرگردانى.

«و كتاب امرء ليس له بصر يهديه و لا قائد يرشده،قد دعاه الهوى فأجابه و قاده الضّلال فاتبعه».

نامۀ تو نامۀ مردى است كه نه چشم بينا دارد تا حقايق را باز بيند و نه خردى توانا راهنماى اوست تا بدو راه را از چاه باز شناساند.

تو همچنان گرفتار شهوت و دستگير هوس خويشتنى.ترا انگيزه اى جز آرزوى راهبرى،جز بهيميّت در وجود نيست،بنا بر اين نينديشى كه چه گويى و ندانى كه چه انگارى،همى خواهى كه بيعت مردم تجديد گردد تا خويشتن را بنام امامت در برابر امّت جلوه دهى و ندانى كه:

«لأنّها بيعة واحدة لا يثنّى فيها النّظر،و لا يستأنف فيها الخيار».

و از چنين بيعت هر آن كس سرپيچيد بر ضدّ آراء عمومى سر-

ص:558

پيچيده باشد و دستى كه بحمايت آراء عمومى پيش نيايد،دستى سست و شايد نادرست شمرده گردد.

«الخارج منها طاعن و المروىّ فيها مداهن».

«در اين نامه با معاويه از روزهاى نخستين اسلام،در آن موقع» «كه پيغمبر گرامى(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )در شهر مكه هدف نامردى خويشاوندان خويش» «قرار گرفته بود،سخن گويد»:

خويشاوندان ما همى كوشيدند كه پيشواى ما را از ميان بردارند و محور دين ما را درهم شكنند،هزاران طرح شوم برافكندند و هزاران نقشۀ منحوس بگذاشتند.

«منعونا العذاب و أحلسونا الخوف،و اضطرّونا الى جبل و عر،و أوقدوا لنا نار الحرب» ولى پروردگار بزرگ آن طرحها را درهم فرو ريخت و آن نقشه ها را از نقش برانداخت و دست خداوندى بحمايت پيامبر خويش پيش آورد و اصول توحيد و علم و انسانيّت را بر كرسى حكومت بر قرار ساخت.و بايد دانست كه در اين هنگام:

«مؤمننا يبغى بذلك الاجر،و كافرنا يحامى عن الاصل».

آن كس كه با محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ايمان آورد،جز رضاى پروردگار و

ص:559

خشنودى پيشواى خود هدفى نداشت،امّا مردم ستم پيشه و درنده خويى كه بر ضدّ نداى آسمانها برخاسته بودند،همى خواستند از مراسم پوسيده و بربريّت گذشتگان نادان خود حمايت كنند و جبرا اين مشعل جهان افروز را از فرّ و فروغ خاموش سازند.

بالاخره قريش خودخواه و خويشتن دوست على رغم آرزوهاى وحشيانه اى كه در خاطر مى پرورانيد بدين قانون مبارك سر فرود آورد و از ترس جان خود پاى بر احلام خويش گذاشت.

در حوادثى كه طىّ پيشرفت هاى اين مذهب پيش مى آمد،هميشه محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )در صف مقدّم سربازان مسلمان مى ايستاد و خانوادۀ خود را سپر سان در پيش روى پيروان وفادار خويش قرار مى داد:

«اذا احمرّ البأس و أحجم النّاس قدّم اهل بيته فوقى بهم اصحابه حرّ السّيوف و الاسنّة».

و در راه اين فداكارى،شخصيّت هايى همچون عبيدة بن حارث و حمزة بن عبد المطلب و جعفر بن ابي طالب را در«بدر»و«احد»و «موته»فدا ساخت.

چه بسيار دوست مى داشتم كه خود نيز با كسان شرافتمند و دلاورم در آن ميدان هاى پر افتخار بشرف شهادت دست يابم.ولى چه گويم كه روزگار با دلخواه من همداستان نبود و دست تقدير تا آنجا اجل مرا بتأخير انداخت كه اكنون موجودى مانند ترا رقيب

ص:560

خويش مى بينم.

«فيا عجبا للدّهر اذ صرت يقرن بى من لم يسع بقدمى،و لم تكن له كسابقتى»! شگفتا كه دست روزگار على را با معاويه در برابر هم گذاشت! چگونه با من رقابت آورى و بهم چشمى من چشم گشايى،تو كه يك گام مانند من بر نداشته اى و يك كلمه از مفاخر نظامى مرا در تاريخ عمر خود ثبت نكرده اى؟! اوه...تو چه كس باشى كه حريف من گردى؟زيرا ناموران مهاجر و انصار با افتخارات عظيم خويش در برابر شخصيّت من لب از خود نمايى فرو بندند و دم از نامجويى نياورند.و معهذا.

«الحمد للّه على كلّ حال».

و امّا اين كه كشندگان عثمان را در پيرامون من بازجويى آرزويى بيهوده در سر بجوشانى.زيرا من اين مردان شجاع و شريف را نه بسوى تو فرستم و نه كس را بر آنان راه نمايم.

اندكى آسوده باش و همچنان بگمراهى خويش بپرداز تا با كشندگان عثمان در ميدان نبرد روبرو گردى،ولى زينهار پنجه در پنجۀ آنان مفكن و جان خويش را ارزان از دست مگذار:

«لتعرفنّهم عن قليل يطلبونك،لا يكلّفونك طلبهم فى بر و

ص:561

لا بحر و لا جبل و لا سهل».

بجاى آن كه تو آنان را باز جويى هدف جستجوى آنان قرار گيرى.

آرى ترا در خشكى و آب جويند و در پى تو سر بكوه و دشت گذارند و از همه جهان آرزو كنند كه ترا بدست آورند امّا بايد بدانى كه:

«إلاّ انّه يسؤك وجدانه و زور لا يسرّك لقيانه».

هرگز از اين ديدار خشنود نخواهى بود و از ديدار كنندگان خويش جز مرگ و خون هديّه اى نخواهى گرفت.

«و السّلام لأهله».

در اين نامه معاويه را بجنگ«تن بتن»دعوت ميكند.

بمن بگو كه در روز واپسين،در آن لحظه كه سايۀ مرگ را بر بالين خويش مى يابى،چه خواهى گفت و دل از اين دنيا كه بقيمت هر چيز خود مست و مشتاقش شده اى چگونه برخواهى داشت؟ تا هر جا كه شهوت تو رهنما بود گام گذاشتى و هر چه كه از ديو هوى و هوس خود شنيده اى پذيرفتى.

ص:562

«يوشك ان يقفك واقف على ما لا ينجيك منه منج».

و ديگر ترا چه سود باشد زيرا روزى كه پشيمانى سود ندهد از پشيمانى جز پريشانى چه بدست توانى آورد.

پس هم اكنون بخويشتن آى و دست از كردار ناهنجار خود بردار و پاى از رفتار نادرست خويش واپس گذار.

مگذار كه در گوش تو زمزمۀ نفاق فرو خوانند و مگذار كه در چشم تو زرق و برق فريبكار سلطنت را فرو كشند.

«فانّك مترف قد أخذ الشّيطان منك مأخذه،و بلغ فيك أمله، و جرى منك مجرى الرّوح و الدّم».

اين اهريمن ناپاك است كه چشم و گوش ترا بهم پيچيد و بهمراه خون در رگ و شريان تو راه يافت و بر قلب تو چيره گرديد.

بمن بگوى اى معاويه كه خانوادۀ شما از كدام تاريخ،تاجدار و تخت نشين بوده و در چه روزگار فرزندان اميه مردم سياست و رياست بوده اند كه اين چنين حرص سياست و عطش رياست آزارت مى دهد:

«و متى كنتم يا معاوية ساسة الرّعيّة،و ولاة أمر الامّة،بغير قدم سابق،و لا شرف باسق،و نعوذ باللّه من لزوم سوابق الشّقاء!».

اين آرزوى دور و دراز از تست كه يك چنين خيال فريبنده را در

ص:563

قلب تو بوجود آورد و من هم اكنون ترا پند همى دهم كه ديده از اين آرزوى دور،و دل از اين آز دراز بردار و بمن بازگوى كه چرا خويشتن را از ميدان كارزار بكنار كشى و با جان ديگران بازى كنى؟ «فدع النّاس جانبا و اخرج الىّ،و أعف الفريقين من القتال ليعلم أيّنا المرين على قلبه و المغطّى على بصره».

بگذار كه مردم مرد را از نامرد باز شناسند و بگذار كه دل نادرست و ديدۀ نابين در فراخناى ميدان جلوه گر شود و حق از ناحق آشكار گردد.

مگر من آن ابو الحسن نيستم كه جدّ و دايى و برادر ترا در مبارزۀ «بدر»از پاى در آورده ام و مگر آن شمشير مردافكن در دست من و آن بازوى زور آزماى بر كتف من نيست.

دلى دارم كه با زره ايمان مسلّح و مجهّز است.يك چنين زره- پوش در برابر هلهلۀ دشمن نلرزد و جان من كه شب و روز بسوى آسمانها بال گشوده است از حملۀ حريف نهراسد:

«فأنا أبو حسن قاتل جدّك و خالك و أخيك شدخا يوم بدر و ذلك السّيف معى».

نه روش من دستخوش انحراف شده و نه انديشۀ من با گذشت روزگار از روشنايى روحانيّت فرو مانده است.آن چنان كه مرا ترك

ص:564

گفته اى همچنان باز خواهى يافت،با همان فكر روشن و با همان ايمان استوار.

و هم اكنون كه به بهانۀ خون عثمان گروهى را از راه به بيراهه افكنده و بميدان پيكار كشيده اى حريف خويش را آماده خواهى يافت.

تو كه نيكوتر از همۀ كشندگان عثمان را مى شناسى و ندانم چرا در جستجوى اين خون چنين دست و پا گم كرده و حيرانى.

«و لقد علمت حيث وقع دم عثمان فاطلبه من هناك ان كنت طالبا» امّا همچنان بدين انحراف و حيرت ادامه خواهى داد و در زير حملات سنگين اين جنگ شتر صفت ناله خواهى كشيد و نيروى تو كه زهر تلخ و جانگزاى شكست را چشيده اند ناگزير بزانو خواهند افتاد و به قرآن كريم پناه خواهند برد و سربازان عراق را كه هم از عهد نخستين پيرو قرآن بوده اند زارى كنان بسوى قرآن خواهند خواند «و كأنّى بجماعتك تدعونى،جزعا من الضّرب المتتابع،و القضاء الواقع،و مصارع بعد مصارع،الى كتاب اللّه و هى كافرة جاحدة،او مبايعة حائدة».

در اين هنگام يا بر كفر و الحاد خويش بپايند و يا از سر صلح و

ص:565

صفا بآشتى گرايند.

«اين نامه را در پاسخ معاويه راجع به پيشنهاد صلح مشروط نگاشته است».

نوشته بودى كه:

«عرب نابود شود و اين نژاد را عفريت جنگ پايمال كرد».

و نوشته بودى كه اگر كشور شام را باختيار تو بگذارم و همچنان طغراى فرماندارى آن ديار را بنام تو تسجيل كنم،بدين شيوۀ ناهنجار پايان خواهى داد و ميدان رزم را تهى خواهى گذاشت ولى چرا نمى دانى كه سياست من در امور مملكت امروز و ديروز و فردا نمى شناسد و من آن چنان كه ديروز بدين تمنّى تسليم نشده ام امروز هم تسليم نخواهم شد و فردا نيز همان انديشم كه انديشۀ امروز و ديروز من باشد.

«فانّى لم اكن لاعطيك اليوم ما منعتك أمس».

و تباهى دودمان عرب اگر گناه است بعهدۀ آن كسان خواهد بود كه بناحق دامن بر كمر زده و با حق به نبرد و ستيز برخاسته اند،بگذار كه آتش اين جنگ شعله ور بماند تا جانهايى كه در خور بهشت و دوزخند به بهشت و دوزخ در افتند.

اين كه خويشتن را با من و شام را با عراق برابر دارى انگارى بيهوده بيش نباشد ما در يقين خويش از شما كه دستخوش ترديد و حيرت مانده ايد استوارتريم و سربازان عراق بيش از آشوبگران شام بهدف عالى

ص:566

خويش دلبستگى دارند.

بارى سخن از حسب و نسب بميان آوردى و گفته بودى كه:

«انا بنو عبد مناف فكذلك نحن».

ولى فراموش كرده اى كه اميه و هاشم،حرب و عبد المطلب، و ابو سفيان و ابو طالب هميشه دو شخصيّت مختلف و شايد متضاد بوده اند.

پدران تو از راهى و پدران من از راه ديگر مى رفته اند،زيرا:

«و لا المهاجر كالطّليق،و لا الصّريح كاللّصيق،و لا المحقّ كالمبطل،و لا المؤمن كالمدغل».

ما بخاطر پيشواى محبوبمان محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )شهر مكه را ترك گفته ايم و بشرف مهاجرت افتخار يافتيم در صورتى كه شما با محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )سر پيكار و ستيز گرفته ايد و كار اين لجاج و عناد را بجايى رسانيده ايد كه در دست ما گرفتار شده و از دست ما آزادى يافته ايد.اين ما هستيم«مهاجر»و شما هستيد كه طلق ناميده مى شود.ما صراحت و صداقت داريم و شما به دروغ و فريب دهان مى آلاييد،ما راست و درستيم و شما منحرف و نادرست ما نقطۀ بر حقّ مى رويم و شما بباطل مى پيماييد،ما ايمان آورده ايم و شما همچنان بازيچۀ ترديد و تشويش مانده ايد،بنا بر اين ميان ما و شما فاصله بسيار است و فرزندان عبد مناف همه بر يكسان نيستند.

ص:567

شما آن خلف باشيد كه بدنبال سلف خويش كوركورانه مى شتابيد و نمى دانيد و پيروى از روش ناهنجار جاهليّت بالاخره بجهنم جهل و نادانى منتهى خواهد شد و پريشانى و پشيمانى ببار خواهد آورد ولى ما چراغ علم و فضيلت بدست گرفته ايم و بدنبال محمّد روى بسوى بهشت اخلاق و دانش آورده ايم.

«ادللنا بها العزيز و نعشنا بها الذّليل».

در اين موقع قبايل عرب فوج فوج و موج موج بمكتب مقدّس اسلام روى آورد و قريش هم خويشتن را ناگزير ديد كه خواه و ناخواه دست از مراسم پوسيدۀ بربريّت بردارد و بسوى تجدّد بگرود.

«كنتم ممّن دخل فى الدّين امّا رغبة و امّا رهبة على حين»:

رغبت شما بنور و نعمت و حشمت و شوكت اسلام بود و ترس شما از جنگجويان دلاور مدينه كه فداكارانه از چپ و راست مى تاختند و بتخانه ها را با در هم شكستن بت ها از اساس واژگون مى ساختند.

پس اكنون در پيش پاى ما كه سابقۀ ايمان و علم داريم زانو بزن.

«و لا تجعلنّ للشّيطان فيك نصيبا»:

آرى از اهريمن ناپاك بدور باش و جان خود بآلايش فتنه و فساد ميالاى.

ص:568

«اين نامه را سيد رضى گرد آورندۀ نهج البلاغه از زيباترين» «نگارشهاى قلم عرب مى شمارد».

«در اين نامه امير المؤمنين عليه السلام به معاويه پاسخ مى دهد»:

همى از نعمت خداوند بى همتا ياد كرده اى و همى بياد محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) قافله سالار عظيم الشأن قافلۀ ما داد سخن داده اى.

«تذكر فيه اصطفاء اللّه سبحانه محمّدا عليه السّلام لدينه و تأييده ايّاه بمن ايّده من أصحابه».

گفته بودى كه پروردگار بزرگ از پيامبر گرامى خويش پشتيبانى كرده و گروهى از مسلمانان را بيارى و ياورى وى افتخار بخشوده است ولى نگفتى و نخواستى بگويى كه خويشتن از اين افتخار چه بهره اى در كف دارى و چگونه توانى دوش بدوش مهاجر و انصار در صف مسلمانان عرض قامت كنى.

از فرصت نامناسبى كه بدست آورده اى كمك گرفتى و آهسته آهسته نام ابو بكر و عمر بميان كشيدى و اين دو تن را بر امّت محمد (صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )رجحان گذاشتى و من ندانم كه تو با اين حكميّت ها و قضاوت ها چه كار،چه كس به آزاد شدگان مكه و شكست خوردگان بى دست و پاى قريش اجازه داده كه از اولياى اسلام سخن گويند و ميان امت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )دم

ص:569

از فاضل و مفضول و سائس و مسوس برآورند.

«و ما للطّلقاء و أبناء الطّلقاء،و التّمييز بين المهاجرين الأوّلين، و ترتيب درجاتهم،و تعريف طبقاتهم».

ترا چكار بآنان كه مردى و مردمى آوردند و در طليعۀ اسلام رنج ملامت كشيده و زهر شماتت چشيده اند.

تو كه خود در اين محاكمه محكوم باشى چرا سجلّ رسوايى خويش را بر ملامى مى افگنى و پرده از ننگ خويش برميدارى.

«الا تربع أيّها الانسان على ظلعك و تعرف قصور ذرعك و تتأخّر حيث أخّرك القدر»! آيا اى آدميزاده نتوانى بر جاى خويش بنشينى و پايۀ خويش بدانى و مايۀ خويش بشناسى.

ترا فرمان تقدير بعقب انداخت و پايۀ ترا پايه گذارى آفرينش فروتر گذاشت و همان به كه بر جاى خويشتن بنشينى و مايۀ خويشتن بدانى..

ترا چه كه سخن از غالب و مغلوب گويى و ميان فاضل و مفضول قضاوت كنى نه از حشمت و شوكت غالب برخوردار توانى بود و نه فضيلت فاضل ترا بهره اى تواند رسانيد.

ص:570

تو دروغ مى گويى،تو فريب مى دهى،تو بانحراف مى شتابى.

من نخواهم كه پيش كس دم از فضل و فضيلت خويش برآورم ولى:

خداوند بزرگ بندگان خود را به حديث نعمت دستور فرمود:

«وَ أَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ» بنا بر اين من هم از نعمت هاى بى انتهاى پروردگار ياد كنم و همى گويم كه حمزۀ ما بر صفوف شهداى دنيا سيادت دارد.

«انّ قوما استشهدوا فى سبيل اللّه من المهاجرين و الأنصار و لكلّ فضل حتّى اذا استشهد شهيدنا قيل:سيّد الشّهداء،و خصّه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بسبعين تكبيرة عند صلوته عليه».

اين تنها عموى من حمزه بود كه در ميان شهيدان غرقه بخون احد با نود تكبير تقديس شد و باز هم از خويشاوندان گرامى خويش سخن گويم و برادر عزيزم جعفر را بگواه بياورم.

در معركۀ كارزار چه بسيار دستها كه از آرنج فرو افتد و چه بسيار سرها كه از پيكر بدور شود ولى ذو الجناحين تنها عنوان پر افتخار جعفر باشد.

«و لو لا ما نهى اللّه عنه من تزكية المرء نفسه لذكر

ص:571

ذاكر فضائل جمّة تعرفها قلوب المؤمنين و لا تمجّها أذان السّامعين».

آرى اگر خود ستودن نكوهيده نبود هم اكنون سخن از خويش مى گفتم و هم اكنون از تو مى پرسيدم كه چگونه خانوادۀ بنى أميه را در كنار بنى هاشم مى نشانى و رذائل را بحساب فضائل مى گذارى.

از دودمان ما پيامبرى مانند محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ظهور كرد و دعوت مقدّس وى در دودمان شما با لحنى دور از شرم و آزرم تكذيب گرديد.

حمزه كه شير خدا ناميده مى شد سردار شجاع هاشمى بود و هند جگرخوار شما جگر همين حمزه را در دهان گذاشت و بدندان گرفت.

«و منّا سيّدا شباب أهل الجنّة و منكم صبية النّار و منّا خير» «نساء العالمين و منكم حمّالة الحطب»:

خداوندا چه كس مى تواند كه،پسران پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )،حسن و حسين را بازادگان ناپاك شما قرين بداند و فاطمۀ زهرا را زنى همچون حمالة الحطب بشمارد.در آن روز كه خداى علم و تمدن بر ارتفاعات كوه حرى جهان را بولوله و زلزله افكند شما مشتى عرب جاهل و جسور بيش نبوده ايد كه نه دين داشتيد و نه از دانش بويى برده بوديد و

ص:572

معهذا براى فرو نشانيدن اين شعلۀ آسمانى دامن ها را از سنگ و كلوخ بينباشتيد و آن فرشتۀ رحمت را كه از ملكوت اعلاى خدا بر شما آيات سعادت و سيادت تلاوت مى كرد بهدف گرفته بوديد.

و اين ما بوديم كه پروانه صفت در پيرامون آن شمع فروزان پر مى زديم و برابر طوفان حوادث سينه سپر مى ساختيم.

«انّ أولى النّاس بابراهيم للّذين اتّبعوه و هذا النّبىّ و الّذين «آمنوا و اللّه ولىّ المؤمنين».

بنا بر اين هم اكنون ما به محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )از ديگران نزديك تريم زيرا آن بستگى كه روح ما با اين روح مقدّس دارد در سراسر خاك اين شبه- جزيره بى نظير است.

«فنحن مرّة أولى بالقرابة و تارة أولى بالطّاعة».

در آن روز كه ميان مهاجر و انصار بر سر كرسى خلافت نفاق افتاد و كار باستدلال و احتجاج كشيد بالاخره پاى«قرابت»بميان آمد و بى درنگ مهاجر را بر انصار پيروز ساخت.و همين قرابت است كه امروز ما را بر شما برترى خواهد بخشيد.

بارى در نامۀ خويش نامى از خلفاء پيشين بميان آوردى و دامن مرا به تهمت حسادت فرو كشيدى و چنين پنداشتى كه على از سياست و رياست ابو بكر و عمر رشك مى برده ولى من ندانم كه چگونه بخويشتن

ص:573

اجازه داده اى كه نام خلفا بر زبان آورى و سخن از سياست و رياست آغاز كنى.

مرا با تو كارى نبود تا از تو گله مند باشم و بتو نپرداخته بودم تا اكنون پيش تو لب بپوزش گشايم.

گفته بودى كه در آن روز مرا همچون شتر گردنكش مهار كرده اند تا در پاى منبر خلافت بزانويم در آورند،تا از من بيعت ستانند و همى خواستى كه بدين تعبير نامم بزشتى ياد كنى ولى افسوس كه بجاى مذمّت ستايش كردى.

«لعمر اللّه لقد اردت أن تذمّ فمدحت،و أن تفضح فافتضحت، و ما على المسلم من غضاضة فى أن يكون مظلوما ما لم يكن شاكا فى دينه و لامر تابا بيقينه».

چه خوشبختم كه در برابر استبداد ديگران پايدار ماندم و استقامت شكست ناپذير من دستگاه خلافت را بقهر و جبر واداشت و بقول تو قهرا و جبرا از من بيعت گرفته اند.

و اما حادثۀ عثمان اين تويى كه بايد آرام بنشينى و عميق بينديشى تا سايه روشنهاى اين صحنۀ مخوف در چشم انداز تو آشكار گردد.

از اين خون كه بر خاك ريخته كس نتواند دامان على را رنگين

ص:574

سازد و نيرنگهاى تو هم كافى نيست افق رنگ باطل را بوجود آورد زيرا دست من هميشه بحمايت عثمان از آستين بيرون بود و زبان من پيش همه كس از مظالم عثمان پوزش مى خواست و اصلاح مى جست.

آيا مرا با چنين گفتار و كردار بخون عثمان نزديكتر دانند يا ترا كه دست از يارى وى كنار كشيدى و روى از ديدارش برتافتى و تا آنجا دست بدست سودى كه خبر مرگش را در دمشق بشنودى.

«كلاّ و اللّه:لقد علم اللّه المعوّقين منكم و القائلين لاخوانهم» هلمّ الينا و لا يأتون البأس الاّ قليلا».

و آنگهى زبان پوزشخواه و دست اصلاح جوى من در برابر خشم توده و نهضت ملّت چه مى توانست كرد و زبان من چه مى توانست گفت؟ اى معاويه در پايان نامۀ خود يارى از شمشير كرده اى و سلحشوران عراق را بشمشير خويش تهديد نموده اى.

«فلقد أضحكت بعد استعبار»! اين ديگر سخنى خنده آور و نشاط انگيز بود و براستى توانستى كه بدنبال باران اشك فروغ لبخند بيفروزى ولى بيا و بمن بگو كه از كدام تاريخ فرزندان عبد المطلب را برق شمشير از ميدان بدر برد و زلزلۀ ميدان جنگ قلب آنان را بلرزانيد تا امروز كه تو هم دم از تيغ و نيزه برآورى و دورنماى عرصۀ نبرد را در چشم انداز من بگذارى

ص:575

«لبث قليلا يلحق الهيجا حمل فسيطلبك من تطلب و يقرب منك ما تستعبد» اندكى درنگ كن تا در آن روز بآرزوى خويش دست يابى و حريف ميدان را در برابر خود آمادۀ كارزار بينى و هم اكنون.

«و انا مرقل نحوك فى جحفل من المهاجرين و الأنصار و التّابعين لهم باحسان».

اينان كه با من بسيج كرده اند همى خواهند كه شربت شهادت بنوشند و سعادت جاويد بربايند.

تو اين پهلوانان دلاور را نيكو خواهى شناخت و برق شمشير اينان در چشم تو بسيار آشنا باشد زيرا فكر نميكنم كه بدين زودى خاطرات بدر و احد را از ياد برده باشى.

مگر قربانگاه برادر و دايى و جدّ تو با همين دستها و همين شمشيرها بخون رنگ نشده است.

«...ذرّيّة بدريّة و سيوف هاشميّة قد عرفت مواقع نصالها فى اخيك و خالك و جدّك و أهلك و ما هى من الظّالمين ببعيد» هم اكنون نوبت بتو رسيده است.

ص:576

«و باز هم به معاويه مى نگارد»:

بارى از خداى بترس و نيكو بنگر كه حقّ او بر تو چه باشد و نيكو بينديش كه حقّ او را تا كجا ادا كرده اى و چگونه توانى ادا كرد؟ تو اگر بپروردگار بزرگ طاعت مى گزارى و بر پيشگاه وى پيشانى عبوديّت بر خاك مى نهى،بايد همى پاكدل و پارسا باشى،امّا حقيقت اينست كه تو دلى پاك و جانى پارسا ندارى.

«فانّ للطّاعة أعلاما واضحة و سبلا نيّرة و محجّة نهجة و غاية مطبوعة».

و آنان كه مغزى روشن و روحى سبكبال دارند،بدين راه ها و روش ها دست يابند،چنانچه مردم كودن از اين گونه موفقيّت ها بى بهره مانند،نعمت خداوند را تغيير همى دهند و خشم آسمانها را بر ضدّ خويش بر انگيزانند.

تو اى معاويه خويشتن را باش و بخود بينديش تا نكند كه روز تو بسر رسد و روزگار تو بسر آيد و جان تو با گذشت روزها و روزگار- ها از سعادت محروم بماند.

«فقد بيّن اللّه لك سبيلك و حيث تناهت بك امورك فقد أجريت

ص:577

الى غاية خسر و محلّة كفر».

ديگر روى سعادت نخواهى ديد و بدنبال يك چنين زيان گران سودى ارزان بچنگ نخواهى آورد.

آن باز دارنده كه دست ترا از ادراك كمك باز دارد،و آن پرده كه چشم ترا از تماشاى حقايق بپوشاند،جز شهوت تو و غضب تو و هوى و هوس تو نيست.

«فانّ نفسك قد أولجتك شرّا و أقحمتك غيّا».

آرى اين نفس تست كه بيرحمانه ترا بسوى نيستى و مذلّت مى كشاند.

آيا بهتر نباشد كه هم خود در انديشۀ خويشتن باشد.

پايان بخش چهارم

ص:578

سخنان على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از نهج البلاغه

بخش پنجم

«قرآن ما كه زنده كنندۀ حقوق بشر» «و پناه دهندۀ ستمديدگان و رنجبران» «است،جلال و جبروت قريش را درهم» «شكست و بينى هاى بر باد اشراف» «مكه را در پيش پاهاى برهنۀ اعراب» «بيابان بر خاك خفت فرو ماليد.» «قرآن مجيد بخاطر مردم جهان» «بهشت عدل و مساوات بنيان كرد و» «درهاى اين بهشت برين را بروى نژاد-» «ها و ملت ها گشود.» (از صفحۀ 665 اين كتاب) «بخاطر تكامل روح و تعالى فكر» «خويش بسمت تقوى بگرويد و سعى» «كنيد اين موهبت عليا را دريابيد و» «بدين وسيله از مكارم و محمد اخلاق» «برخوردار شويد.» «آن كس كه در سايۀ تقوى و فضيلت» «بلندى يافته هرگز پست نخواهد شد،» «و شما هم وى را پست مشماريد و آن كسان» «را كه در دنيا برافراشته و بر اجتماع» «قدرت و عظمت بخشيده عظيم و عالى» «مدانيد،زيرا دنيا كوچكتر و خفيف-» «تر از آن باشد كه بتواند وضيعى را» «شريف و فرومايه اى را سربلند» «بدارد.» (از صفحۀ 637 و 638 اين كتاب)

ص:579

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم «العلىّ عن شبه المخلوقين» آن حقيقت اعلى كه در ملكوت مقدّس خود بر جهان و جهانيان سلطنت ميكند،حقيقتى بالاتر از تشبيه و توصيف است.

وى سزاوار سپاس و ستايش است كه نامش در لغت نگنجد و صفاتش بتعريف نيايد.

«العلىّ عن شبه المخلوقين،الغالب لمقال الواصفين».

در مزاياى وجود چهره بنمايد و با عجائب تدبير خويش خويشتن را جلوه دهد و در عين حال جلال اجلّ و اعلاى وى از دسترس افكار و اوهام بدور باشد.

ناخوانده بداند و ناگفته بشنود.

«العالم بلا اكتساب و لا ازدياد و لا علم مستفاد».

زمام امور در قبضۀ قدرت وى مقهور است،و نظام آسمانها و زمين در گرو مشيّت علياى اوست.

ص:580

زمام امور را بى مشورت ديگران بگرداند،و نظام آسمانها و زمين را بى منّت كسان برقرار دارد.

حقيقت مطلق نور مطلق است،و نور مطلق را امواج ظلمت تهديد نكند و آن روشنايى مستمرّ و مستقرّ بتيرگى نياميزد.

حقيقت مطلق نور مطلق است،نورى است كه فروغ مهر و ماه و پرتو اختران شب نما بر اين سقف آبى گون همه جلوۀ كوچكى از تجلّى اعلاى وى باشند،بنا بر اين:

«لا يستضيء بالأنوار و لا يرهقه ليل و لا يجرى عليه نهار».

بساحت كبريائى الوهيّت،ظلمت شب و ضياء روز را راه نيست،زيرا ذرّات زمان بر آن ساحت مقدّس نگذرند و مرور ايّام را بسرداران اقدس وجود راه ندهند.

اين چشم هاى ناتوان كه بيهوده بديدار وى مى گردند،اين نگاههاى محروم كه نوميدانه در جستجوى وى پر مى كشند،هميشه قرين يأس و حرمان باشند.

چشمان ما ناتوان تر از آنست كه از نعمت ديدار دوست بهره ور گردد،نگاه ما ناتوان تر از آنست كه تا عرش عظيم الهى پر كشد.

«ليس إدراكه بالأبصار و لا علمه بالأخبار».

او بزرگست و در آيينۀ كوچك ننمايد،و حقيقت مقدّس وى در قالب الفاظ و لغات نگنجد.

ص:581

«آهسته سر بآسمان برافراشت،چنانكه گويى با خداى خود» «راز مى گويد و حكايتى شكايت آميز مى دارد»:

گفتار ما جلوه اى از انديشۀ ماست،و اين انديشۀ پاك ماست كه ازدهان ما با راستى و درستى ادا مى شود.

جز مصلحت دين و اصلاح دنياى مردم هدفى نداريم.

همى كوشيم كه دين و دنياى مردم را از خطر فساد و فنا بدور بداريم.

آن كسانى كه آواى ما را مى شنوند و بحكم فرعنت و خويشتن خواهى بنداى ما پاسخ نگويند،پند نپذيرند و راه حق نگيرند.

الهى،اى پروردگار بى نياز،تو توانايى كه ما را از كمك اين قوم بى نياز گردانى و پيروزى ما را ضمانت كنى.

من هم اكنون ترا بگواه گيرم و گواهى تو را كافى شمارم.

«فانّا نستشهدك يا اكبر الشّاهدين شهادة و نستشهد عليه جميع من أسكنته ارضك و سمائك».

ما را بس باشد كه تو گفتار ما بشنوى و انديشۀ ما بدانى و داد ما را از مردم بيدادگر بستانى و آنان را كه از پيروى حقايق سرباز زنند بسزاى خيره سرى و خويشتن خواهى از مسند تفرعن و تكبّر براندازى.

«سپس فرمود»:

همى داد كند و همى ريشۀ بيداد از زمين بر كند و بندۀ عزيز و رشيد

ص:582

خويش«محمد»(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را بر مسند عدل و انصاف بنشاند.

محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را كه پرتوى از ذات مقدّس وى بود،بجهان فرستاد و همچون لوائى از نور كه در پيشاپيش گمشدگان بيداى ضلالت و جهل فرا- دارند،در دنياى جاهليّت برافراشت و بدنبال وى كاروان بشريّت را بسوى علم و معرفت سوق داد.

«أرسله بالضّياء و قدّمه فى الاصطفاء».

نور را بسمت نور برانگيخت و انگشتان گره گشاى او را به گره گشايى از كار فرو بستۀ بشر پيش آورد.

شكستگى هاى دين و دنياى مردم را بوجود نازنين وى ترميم فرمود و دشوارى هاى زندگانى خلق را در سايۀ كفايت و درايت وى آسان ساخت.

تا آنجا كه نور بر ظلمت چيره شد،و هدايت بر ضلالت غلبه كرد،تا آنجا كه قرآن مجيد خورشيد آسا بر آسمان حيات انسانيّت درخشيد.

«و اشهد أنّ محمّدا عبده و سيّد عباده».

دين هاى گذشته،در برابر دين مبين اسلام عظمت و اعتبار خود را از كف گذاشتند و نظامات پيشين بهم در پيچيدند.

نطفۀ مقدّس او در اصلاب و ارحام مردمى پرهيزگار و پارسا پرورش يافته و اين امانت عزيز را كفر و الحاد و خيانت و فساد در طول

ص:583

قرون و اعصار نيالوده است.

الا اى بندگان خداى،اين حقيقت را بپذيريد كه پيروان حق همه جا در پناه خداى خويش از مناهى و مفاسد ايمن خواهند بود و هرگز مردم حق جوى و حق گوى روى تباهى نخواهند ديد.

اسرار ازل را سينه هايى نگاه خواهد داشت كه شكستنى نيست و به آنجا كه شمع حقيقت فروغ مى افشاند طوفان حوادث را مجال دامن- گشايى نباشد.

پيشوايان دين و دانش بشر،اسرار الهى را نيكو بدارند و همى بكوشند كه راز در كف نامحرم نيفتد و تيغ برهنه به چنگ زنگى مست نيايد.

«يصونون مصونه و يفجّرون عيونه،يتواصلون بالولاية و يتلاقون بالمحبّة و يتساقون بكأس رويّة».

در آن مشهد كه صاحبدلان انجمن كنند و محفل انس بگيرند، چشمه هاى معارف و فضائل بجوشد،و از اين چشمه ها جويها براه افتد و جانها را سيراب سازد.

آن جاست كه استعدادها بكار افتد و قوّه ها به فعل گرايد و جواهر معانى همچون گوهرهاى شبچراغ بدرخشد.

الا اى بندگان خداى،خداى بى همتاى ما در افاضۀ خيرات و اعطاء فضائل بخيل نيست.منبع فيّاض وجود همچون رگبارهاى

ص:584

بهارى بر جهان ما باران رحمت و بركت بيفشاند و ابر رحمت وى بر- همه جا سايه اندازد.

كجاست آن ذوق سليم و فطرت ظاهر كه فرصت بشناسد و از فرصت خويش غنيمت بردارد.

روز ما در گذران و روزگار ما در گذران است.

اين آفتاب و اين مهتاب كه يكى بعد از ديگرى دامن كشان از ما مى گذرند،تازه ها را كهنه سازند و دورها را بنزديك كشانند.

ديرى نپاييم كه خويشتن را در آستان نيستى بيابيم.

«و لينظر امرؤ فى قصير ايّامه،و قليل مقامه فى منزل» «يستبدل به منزلا».

هوشمندان كه هوشمندانه بتحوّلات جهان مى نگرند و خردمندانه بگردش روزگار مى انديشند،از امروز خويش بخاطر فرداى خود بهره همى گيرند و دنياى خود را مزرعۀ آخرت خويش مى شمارند.

اى خوش ببخت آن مردم خوشبخت كه سر اطاعت دارند و پاى اجابت گذارند.

در پيرامون چراغ هدايت زانو مى زنند،تا از ظلمات جهل و كفر بدور همى مانند.

از سفسطۀ اهريمنان اجتماع،بگريزند،احتراز كنيد،اجتناب كنيد.

زنهار كه كوس رحيل بكوبند و چشمان شما همچنان در فشار خواب غفلت سنگينى كند،و نفس شما همچنان اسير ديو معاصى و ملاهى

ص:585

باشد،با چشم روشن نبينيد و از گوش گشوده نشنويد و در مغزى كه گرم و فعّال است سايۀ معانى نيفتد،زيرا ديو طبيعت شما را به بند كشيده و بدامتان افكنده است.

بخداى خويش باز گرديد و از منكرات و منهيّات باز ايستيد.

«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» .

«و دعاى او بهنگام نماز چنين بود»:

چگونه شكر اين نعمت ها بگزارم كه سحرگاهان زنده دل و سرشار سر از بالين بر مى دارم،نه دردى در تن دارم تا از رنجورى تن بنالم و نه عذابى بجان دارم تا پنهان از چشم مردم ناخشنود و نگران بنشينم.

خداوندا بمن بازوى توانا دادى تا دست ناتوان بگيرم و فكر بيدار بخشيدى تا مغزهاى خفه و خفته را بيدار سازم.

از فطرت و تربيت فرزندان خود خشنودم،و خشنودم كه پس از مرگ من نام مرا زنده خواهند داشت و مفاخر مرا از دستبرد مرور زمان بدور خواهند گذاشت.

بمن صفاى عقيده و روشنايى قلب و ثبات قدم بخشيدى و رضا ندادى كه رضاى ترا از دست بگذارم و انحراف را بر استقامت برگزينم.

خداوندا با چه زبان شكر اين نعمت بگزارم كه هميشه رضاى تو جستم و همه جا به راه راست رفتم و هم اكنون بعجز خويش اعتراف

ص:586

دارم و بر آستان علا و عظمت تو سر تسليم بر خاك مى نهم.

من كه باشم كه خودسرانه سر بردارم و مستبدّانه برخيزم لا أَسْتَطٖيعُ أَنْ آخُذَ الاّ ما اعْطَيْتَنٖى وَ لا اتَّقِىَ الاّ ما وَقَيْتَنٖى.

تنها تويى كه مى بخشى و تنها تويى كه مى بخشايى.

اگر دستم نگيرى فرو خواهم افتاد و اگر بازم ندارى به مناهى و معاصى خواهم گراييد.

بتو پناه مى برم و بسوى تو باز مى گردم.

بتو پناه مى برم،تا مبادا در غناى تو بفقر فرو افتم،مبادا در روشنايى هدايت تو سر ضلالت و انحراف گيرم.

بتو پناه مى برم،از دستى كه ستمكارانه بسوى من پيش آيد،و بتو پناه مى برم.اگر در زندگانى خود شكست بينم.

در آن دم كه دم فرو بندم،همى خواهم جان من با كرامت و سلامت قرين باشد،و اين امانت گرانمايه را كه بتو باز مى گردانم،همچنان گرانمايه و ارزنده باشد.

خداوندا تويى پناه من و مگذار كه ديو شهوت و هوس بر تقواى ما چيره شود و اهريمن گمراه ما را از راستى و درستى باز گرداند.

«در آنجا كه تلاوت كننده اى سورۀ مقدس: «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ» را» «تلاوت كرد،امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )لحظه اى انديشيد و فرمود»:

ص:587

«أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» .

واى كه اين قوم چه نابخرد و فرومايه و بيچاره اند.

انديشه نكنند،عبرت نگيرند و گوش به پند و اندرز ندهند.

حقايق روشن را ناديده انگارند و چشم بيناى خويش را از ديدار حقايق فرو بندند.

همى پندارند كه بزرگ شده اند و خيره سرانه سر به بزرگى بردارند.

استخوانهاى فرسودۀ گورستان را سند افتخار شمارند و نام خويشتن را در كنار نامهايى كه با جريان اعصار و قرون بر سنگهاى مزار محو و مطموس شده گذارند،باشد كه نامبردار و نامور گردند.

حوادث ايّام با اين مغزهاى تهى سر شوخى گيرد و اين شوخ چشمان را بنگريد كه چگونه باستهزاء حوادث تسليم ميشوند و چه ارزان و آسان بازيچۀ روزگار شده اند.

«أ بمصارع آبائهم يفخرون،أم بعديد الهلكى يتكاثرون، يرتجعون منهم اجساد اخوت و حركات سكنت».

بجاى پيشروى باز مى گردند و هنوز پيش نرفته بواپس مى گرايند.

پيكرهايى كه بخورد خاك رفته و خاك شده ديگر شايستۀ مباهات نخواهند بود.و اين استخوانهاى درهم شكستۀ قائمۀ افتخار نتوانند شد.

چه نيكو بود.اگر چشم عبرت مى گشودند و از سرنوشت

ص:588

ديگران درس عبرت همى آموختند.

اى كاش كه اين گورستان خاموش غوغا برمى آورد و اين سينه ها و دلهاى فنا شده بخروش مى افتادند،تا همى گفتند كه چه ديدند و چه چشيدند،تا ارباب كبريا را از مسند فرعنت فرو مى افكندند و سرانجام كار را بآنان كه خبر از سرانجام ندارند باز مى نمودند.

زهر مرگ آن چنان تلخ و جانگزا بود،كه شيرينى هاى شهوت را از كام اهل شهوت بدر برد،و رنج جان دادن آن قدر سنگين بود،كه ديگر توش و توانى بخاطر كس باز نگذاشت.

عاقبت سرهاى تاجور از تاج سرورى بدور ماند و تخت سلطنت بتختۀ تابوت پيوست.

عمر عزيز بسر رسيد و عقاب مرگ سايه افكند.

نازك بدنى كه در آغوش حرير و پرنيان نمى آرميد،مستمندانه بآغوش كفن رفت و خواه ناخواه بگور تيره و تاريك فرو خفت.

خاك بيرحم گور چشم و گوشش را لبريز ساخت،و ديرى نگذشت كه خود خاك چشم و گوش ديگران شد.

بفرياد اين بدنهاى فرسوده گوش فرا دهيد كه با آواى معنوى حديث خويش باز گويند و غفلت زدگان را از خواب غفلت بجنبانند.

«سلّطت الأرض عليهم فيه،فأكلت من لحومهم و شربت من

ص:589

دمائهم».

آن چنان در دل زمين بمذلّت و مسكنت افتاده اند كه خاك گرسنه گوشتهاى آلوده بخونشان را ببلعيد و استخوانشان را همچون توتيا با غبار بيابان در آميخت.آن كسان كه قامت سرو همى كشيدند و گونه- هاى گلگون همى برافروختند،مانند سنگ از رشد و رونق فرو افتادند و جماد صفت بيحسّ و حركت ماندند.

هم در آن دوران كه بر روى زمين مى زيستند،جمادى بيش نبودند، نه دلى داشتند كه خانۀ غمى باشد،و نه انديشه اى مى پرورانيدند كه گرد غم از خاطر غمناكى بزدايد.

آن چنان پنهان شدند كه ديگر روى بكس ننمايند و بدنيائى رخت بربستند كه اميدى ببازگشتشان در اين دنيا نيست.

جمعى خوشدل و خشنود بودند كه با عيش و نوش مى زيستند و در عشرت و تنعّم بسر مى بردند،ولى اكنون پريشان و پراكنده اند.

دوستى ها بدشمنى گرايد و ائتلاف ها رنگ اختلاف بخويش گيرد و پيمان هاى استوار درهم بشكند و پيوندهاى مطمئن از هم بگسلد.

آن زبانهاى گويا را چه رسيده كه اكنون خاموش اند و آن گوش- هاى شنوا چون شده كه ديگر ياراى شنيدن ندارند؟! از جنب و جوش باز ايستادند و مست و مخمور بخاك در غلطيدند.

ص:590

الا اى همسايگان ناآشنا كه در كنار هم خانه داريد و از روزگار هم بيگانه ايد.

همسايگى مايۀ آشنايى است و اين چيست كه شما با هم سرآشنايى نداريد و از در همخانگى در نياييد؟! «جيران لا يتأنسون و احبّاء لا يتزاورون،و بليت بينهم عرى التّعارف و انقطعت منهم أسباب الاخاء».

رشتۀ آشنايى از هم گسيخت و بساط دوستى بهم بپيچيد.ديگر رسم برادرى نشناسند و راه مهر و وفا نسپرند.

ديگر بآن عهد فرخنده نينديشند كه طراز فلق گريبان افق را با سيماب و سيم همى آلود و پنجۀ خورشيد بر دامن چمن حاشيۀ زر تار همى دوخت.

از آفتاب روز و مهتاب شب حديث آرزو و هوس همى شنيدند و نمى دانستند كه اين آفتاب و مهتاب بهارها را بپاييز كشانند و جوانى ها را بسوى پيرى همى رانند و جامه هاى نو را كهن سازند.

همچنان با آفتاب و مهتاب به غفلت گذرانيدند،و از انتهاى اين غفلت بى خبر ماندند،تا ناگهان دست اجل كوس رحيل فرو كوفت و نوبت بآن روز رسيد كه بايد براى هميشه ديده از ديدار ببندند و دل از دلدار بردارند.

هم اكنون از شما خواهم كه با من بياد آن عهد فرخنده سخن گوييد،و از آنچه بياد داريد با من در ميان گذاريد،و نپندارم كه بتوانيد لب به گفتگو بگشاييد.

ص:591

چه حاجت كه لب بگفتگو بگشايند و گفتنى ها باز گويند؟ مگر اين استخوانهاى خاك خورده و اين خاك هاى با گوشت و خون آميخته فرياد بر نياورند و از لب و دهانى فصيح تر و صريح تر حكايت نكنند.

«و لئن عميت آثارهم و انقطعت اخبارهم لقد رجعت فيهم أبصار العبر،و سمعت عنهم آذان العقول،و تكلّموا من غير جهات النّطق».

در اين هنگام به پرسش هاى ما پاسخ دهند و با ما حكايت ها و شكايت ها باز گويند.

آرى دوران عزّت بسر رسيد و روزگار ذلّت و مسكنت فراز آمد، تاجها از تاركها فرو افتاد و اساس قدرت و سلطنت واژگون شد.

آن پيكرهاى لطيف كه جامه از پرند و پرنيان همى پوشيدند،بطاقۀ كتانى قناعت كردند،و آن طاقۀ كتان نيز بيش از دو روز با پيكرشان وفادار نبود.

از كاخهاى عالى و وسيع بمغاكى در افتادند كه مجالى بخاطر غلطيدن نبينند و از محيط گرم و روشن خويش به غمكده اى خزيده اند كه روزهايى همچون شب تاريك دارد و شب هايى تاريك تر از تاريك بگذراند.

ديگر از چشمان افسونكار ما افسون سحر مجوييد.ديگر از لب و دهان ما رنگ گل و بوى گلاب مخواهيد.

«تهكّمت علينا الرّبوع الصّموت،فاتمّحت محاسن أجسادنا،

ص:592

و تنكّرت معارف صورنا،و طالت فى مساكن الوحشة اقامتنا،و لم نجد من كرب فرجا،و لا من ضيق متّسعا.

ما را از اين دام رهايى نيست و گذشت روزگار و مرور دهور بنوبت غربت و محنت ما پايان نخواهد داد.

چه كنند كه پاسخى جز اين ندانند و حكايتى جز اين نتوانند كرد؟! آه كه چشم و گوش زمين از فجايع و فريادها لبريز است.از اين خاك تيره چشم مهربانى مداريد و با چنين فطرت سرد و آرام از رحم و مدارا سخن مگوييد.

اين گور گرسنه از بلعيدن مردگان سير نگردد و اين چشم بى حيا از تماشاى مفاسد پر نشود.

پس ما هستيم كه بايد چشم عبرت بگشاييم و نگاه حيرت بيفكنيم، اين ما هستيم كه بايد بخنده هاى دلاويز دنيا دل مسپاريم و مهر زهر- آميز وى را بجان مى پذيريم بايد هوشيار باشيم كه خنده هاى وى مايۀ گريۀ ما و مهر ما مقدمۀ قهر او خواهد بود،و نهيب خشم آلود حوادث همه جا بدنبال ماست.بيك لحظه از اوج اعتلا و اعتبار ما را بحضيض مذلّت خواهد كشانيد و كامرانيهاى ما را بناكامى در خواهد افكند.

ديگر حكمت طبيب و رحمت پرستار سودى نخواهد داد،و قدرت ثروت كه گره هاى ناگشوده همى گشود،عقدۀ دل را باز نخواهد كرد.

ص:593

«أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ» ؟آيا اين انبوه و ازدحام كه در پيرامون خويش بينيد، شما را ببازى گرفته و بخاطر شما آسايش و اطمينان بخشيده است؟ آيا آنانكه همچون شما در پناه انبوه و ازدحام بسر مى برده اند،از حادثه ايمن مانده اند؟! در آن دم كه زبان گويايشان از گفتن باز ماند،و رنگ حيات از پيشانى هاى غم آلودشان پريد،در آن لحظه كه ديگر بازوى رزم آزما و پنجۀ پولادينشان از حس و حركت در افتاد،آن انبوه و ازدحام كارى از پيش نبردند و دردى درمان ندادند.

دست نوازش دهنده و زبان تسليت گوينده بسيار بود،ولى قدرتى كه بر اين حقيقت چيره گردد و قضاى الهى را باز گرداند،در آن انبوه و ازدحام نبود.

«فبينما هو كذلك اذ عرض له عارض من غصصه فتحيّرت نوافذ فطنته و يبست رطوبة لسانه».

گرهى از اندوهى مرموز گلويش را فرو بست و مغزش از فكر فرو افتاد و زبانش از رطوبت شيرين زندگى بخشكيد.و پيرامون- نشينانش نتوانستند بارى از دوشش بردارند،يا مرهمى بر زخم درونش بگذارند.

واى كه اين مرگ گردابى سهمناك است و درين گرداب سهمناك

ص:594

كس را اميد نجات نخواهد بود،لغت مرگ را زبان ما نتواند تفسير كند،و اين حقيقت فظيع و فجيع در قالب لفظ و لغت نگنجد.

«هى افظع من أن تستغرق بصفة،أو تعتدل على عقول اهل الدّنيا».

آرى خردمندان را در برابر اين حقيقت تلخ و جانگزا ياراى انديشه نباشد.

در آنجا كه اين آيت مقدس را:

«رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ» ، از قرآن كريم تلاوت فرمود،چنين گفت:

ياد وى دلهاى ما را بجلوه و جلا در آورد و اين فروغ دل افروز خاطر صاحبدلان را همچون آفتاب تابان بيفروزد.

ديدگان ببينند و گوشها بشنوند و انديشه ها توانا گردند.

در طول اعصار و قرون مردمى بسر مى بردند كه ياد خدا همى- كردند و جانشان از اين تمتّع و تنعّم بهره مند بود.

پنهان از چشم بدبينان قلبى تابناك داشتند و در تابش درونى خويش ديدنى ها همى ديدند و باسرار مكتوم پى همى بردند.

ص:595

با خداى خويش راز و نياز مى داشتند و از ملكوت اعلاى آسمانها راهى مرموز باين قلبهاى روشن گشوده بود.

نور الهى به قلبها و جانهايشان مى تافت و به حقايق حيات راهنمونشان بود.

مردمى بيدار و هوشيار بودند كه هرگز از ياد محبوب غفلت نمى ورزيدند و جز با خداى خويش بكس نمى پرداختند.

«يذكّرون بايّام اللّه و يخوّفون مقامه».

قومى بودند كه همچون ستارگان راهنما در باديۀ زندگى، گمگشتگان را از بيراهه براه هدايت همى دادند و به بيچارگان چارۀ كار همى آموختند.

آن كس كه باميد هدايت راه بسويشان مى گرفت،گمراه نبود، و آن دست كه حلقۀ حاجت بر درشان مى كوفت،نوميد نمى افتاد.

چه خوشدل بودند كه چراغ هدايت بدست دارند و چه خشنود مى شدند كه كم كرده راهى بدنبالشان از بيراهه براه باز مى آيد و از نور فكر و معرفتشان روشنايى مى جويد.زبانى مژده بخش و دمى روح انگيز داشتند.

اينان كه با ياد خدا بسر مى بردند و بياد خدا چراغ خاطر مى افروختند،هرگز بتمتّعات دنيا و تمنّيات نفس خويش روى خوش نمى نهادند.

ص:596

«لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه».

درهم و دينار را ناچيزتر از آن دانستند كه دل از كفشان بربايد، و اين سودهاى گران را در برابر فكر و ذكر خود بسيار اندك مى شمردند.

جانهاى پاكى بودند كه بال ببالا گشوده داشتند تا كى نوبت پرواز گيرند و باوج اعلاى ابديّت پرواز كنند.

نفس هوسبازشان در زنجير بود و آن زنجير را كف كفايت عقل و عفاف باختيار داشت.

مردم را بمعروف راه مى نمودند،و خود بيش از همه كس مرد معروف بودند.

مردم را از مناهى و منكرات باز مى داشتند،و خويشتن بيش از همه كس دامن از منكرات و مناهى در كشيده بودند.

چنان در بند آخرت بسر مى بردند،كه گويى هنوز از اين جهان رخت نابسته بآن جهان بار گشوده اند و پيش از مرگ جام اجل سر كشيده و در بهشت برين آرام گرفته اند.

هم اكنون در آنجا بسر مى برند و آنچه را كه بما وعده داده اند با چشم سر مى بينند و با احساس مادّى آن حقايق ماورايى را ادراك مى كنند.

اى عجب،چگونه مردمى باشند كه ناديده مى نگرند و ناخوانده

ص:597

مى دانند و ناگفته مى شنوند.

آن پرده را كه بهنگام مرگ از پيش چشم ديگران برخواهند داشت،پيش از مرگ از پيش چشمشان برداشته اند،اينست كه چشمان اين قوم قدرتى قوى تر دارد و گوششان بنداى حقايق گشوده تر است.

«يرون ما لا يرى النّاس،و يسمعون ما لا يسمعون».

خويشتن را به محاسبه خوانند و هم خود از نفس خويش بازجويى و بازپرسى كنند.

دفتر اعمال خود را بگشايند و نكته به نكته كردار و گفتار خويش را باز بينند و اگر در روش خود به لغزشى برخورده اند آن لغزش را ببخشند و بار گناه را با دست توبت و انابت از دوش خويش براندازند.

احساس كنند كه اين بار سنگين باشد و دوش آدميزاده در زير فشارى چنين سنگين درهم شكند.

در اين هنگام لب به تضرّع و توبه گشايند و از درگاه كبرياى الهى بخشايش و گذشت توقّع كنند.

چشمان شرم كردۀ اين جماعت بر اين صفحه هاى سياه اشك ندامت ببارد،و زبانشان به توبت و انابت پردازد.

اى كاش ديگران همى توانستند كه در شب زنده دارى اين قوم بيدار بنشينند و در محفل آنان شب بالتجا و التماس زنده بدارند.

ص:598

اى كاش ديدۀ ديگران هم مى توانست درهاى آسمان را ببيند كه بروى اين مردم گشوده شده و لمعات نور را بنگرد كه لمعه لمعه بجانها و دلهاى پاكشان فرود مى آيد،ولى افسوس در آن مشهد كه تجلّى گاه انوار آسمانى و اشراقات الهى است،كس را راه ندهند مگر آنكه مرد ذكر و فكر باشد.

پروردگار متعال بر اين قوم ببخشايد و نفوس مقدّسشان را تمجيد و تقديس فرمايد.

«اطّلع اللّه عليهم فيه فرضى سعيهم،و حمد مقامهم».

بر اين دلها كه در فروغ ذكر روشن است،رحمت آورد،و آن چشمها را كه بسوى آسمانها گشوده است،محروم و نوميد ندارد.

عيب ديگران چه جوييد؟چرا از عيب خويش نگوييد؟ آن كسان كه حساب كار خود ندارند،بكار ديگران پردازند و دهان به مذمّت و منقصت اين و آن بجنبانند و ندانند كه مردان خدا چنين نباشند،مردان خدا يعنى:

«رجال،لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه».

آرى مردان خدا اينانند.

«يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ» ؟

ص:599

«هنگامى كه در قرآن كريم باين آيه رسيد،فرمود»:

در برابر اين پرسش چه خواهند گفت و آن«انسان»كه مغرورانه بآسمانها نگريسته و بفريب نفس سر از اطاعت پروردگار متعال در پيچيده است چگونه بار ديگر سر بر خواهد افراشت.

بخويشتن جرأت داده اند كه گناه كنند و فريب خورده اند كه فريب بدهند و سر خويش گرفته اند تا خودسرانه از پرتگاه هلاك و دمار سقوط كنند.

مگر شب تاريك شما را سپيدۀ روز نيست.آيا از اين خواب غفلت و غرور سر بيدارى نداريد؟ «يا أيّها الانسان ما جرّأك على ذنبك،و ما غرّك بربّك و ما انسك بهلكة نفسك»؟ تو كه بر خويشتن ترحّم روا ندارى،چگونه بر ديگران مدارا خواهى كرد.

بآن كس كه از شعاع سوزان خورشيد به سايه مى خزد و خويشتن را در پناه سايه از سوزش و سازش مى رهاند،بگوييد كه:نفس ترا حوادث فردا تهديد مى دهد.

تو كه امروز در بحران درد و رنج مى نالى و اشك عجز و التماس فرو مى بارى،چه جرأت دارى كه نفس خويش را در راه ملاهى و مناهى فدا مى كنى و بعذاب شديد قيامت رضا مى دهى؟!

ص:600

نوبت را به بيدارى و هوشيارى بسپاريد و از معصيت فرا كشيد، سرمايۀ غرور جهل و فرجام جهل هلاك است.

بدين آسانى فريب خوردن و اين چنين ارزان فدا شدن خردمند را بحيرت در اندازد.

ملكوت آسمانها شما را بجانب خيرات و فضائل بخواند و درهاى رحمت آسمان بروى زمين گشوده است،اين حيرت افزاست كه بنداى ملكوت اعلى پاسخ نگوييد و روى از درهاى گشادۀ رحمت در پيچيد! پروردگارا،اى حقيقت توانا كه بر كائنات مستبدّانه و مستقلاّنه سلطنت كنى و نيروى آن دارى كه بيك دم دمار از روزها و روزگارها بر گيرى،چونست كه همچنان پرده بر اندازى و نياز نيازمندان برآورى.

نابخردان حلم عظيم تو را ناديده گيرند،و از پوشى ترا اى خداوند راز پوش بسهل انگارند و خيره سرانه بمعاصى و مفاسد ادامه دهند، چنانكه پندارند كس بدين فجايع و فضايح ننگرد،و كردار و گفتارشان در هيچ كتاب نگاشته نيايد.

اين شگفت انگيز است كه محبّت موجب عداوت و مهر مستوجب قهر باشد.يا رب.اينان كه دشمنى كنند و دوستى بينند و در برابر مهر تو قهر روا دارند،اگر دست دوستى پيش آورند،چه خواهند ديد؟اگر سر تواضع فرو كشند چه خواهند يافت! «فما ظنّك به لو أطعته»؟

ص:601

اگر اطاعت كنيد،چه خواهد شد؟ آن كس كه دشمنان را محروم ندارد،چگونه بدوستان رنج حرمان خواهد داد؟! كردار خويشتن را نيكو بسنجيد،و چنين پنداريد كه ديگرى بپاداش نيكويى ها و خيرات شما شرارت و عصيان پيش آورد،آيا يك چنين كس مستحقّ نيكويى و خيرات باشد؟ آيا در اين هنگام رشتۀ محبّت وى نگسلانيد و دوستى بدين نادرستى را از آستان خويش نرانيد؟! «و أيم اللّه لو أنّ هذه الصّفة كانت فى متّفقين فى القوّة، متوازيين فى القدرة،لكنت أوّل حاكم على نفسك بذميم الأخلاق، و مساوىء الأعمال».

مسلّم است كه در اين قضاوت بر ضدّ خويش حكومت كنيد،و خويشتن را بفساد اخلاق و ننگ كردار محكوم سازيد.

گفته مى شود كه:دنيا موجودى فريبنده است،و حقيقت چنين است، امّا اگر بفريبايى وى چشم و دل نسپاريد و دلربا پيش را بپشيزى نخريد، هرگز زيان نبينيد.

اين دنياى فريبكار در لفّافۀ فريبكارى خود بشما پند و اندرز گويد و هر لحظه حديثى ديگر از فجايع خويش باز گويد.

ص:602

همى بيدارى بينند و همى بيمارى كشند.

آشكارا بنگرند كه بهار جوانى بخزان پيرى گرايد و در انتهاى زور و توانايى نوبت به نزارى و نقاهت فرا رسد،و معهذا نصيحت نپذيرند و پند نگيرند و گناه سقوط خويشتن را بعهدۀ دنياى فريبنده اندازند.

اين همان دنياى فريبكار است كه شما را بعاقبت كار راهبرى مى نمايد و نتيجۀ مستى و بى پروايى را بشما بنماياند.

پس اين شما هستيد كه با پاى خود بسمت فنا مى شتابيد و ديده و سنجيده سر معصيت گيريد.

دنيا،اين دنياى محبوب و مطلوب شما،شيداى آن صاحبدل است كه دل بمهر وى نسپرده و خاطر بفريبايى وى نپيوسته است.

اين خانه بآن كس برازد كه قبولش نكرده و بر كرسى خداونديش ننشسته است:

«و لنعم دار من لم يرض بها دارا،و محلّ من لم يوطّنها محلاّ و انّ السّعداء بالدّنيا غدا هم الهاربون منها اليوم».

آن كسان در اين سراى خوشبختند كه خويشتن را شايستۀ سراى ديگر شمرده اند،و سعادت فردا نصيب كسى است كه امروز از كرشمه و عشوۀ دنيا گريخته و بدام فريب وى در نيفتاده است.

بروز رستاخيز كه پرده ها فرو افتد و حقايق از پس پرده آشكار گردد، دوستان اين جهان را با هم بعرصۀ حشر در آورند و عابد و معبود در كنار

ص:603

هم قرار گيرند.

پروردگار دادگر بر عرش عدالت برآيد و همگان را در برابر كردار و گفتار جزا دهد.

هرگز مپنداريد كه عدل الهى زشت را زيبا بخشد و نيك را ببدى پاداش دهد.

در آن مشهد كه تجلّى گاه حقائق است،مجالى براى منطق و برهان نيست،زيرا رازها از پرده بدر افتاده و پرده ها از رازها چاك خورده است.

هم اكنون خويشتن را آماده سازيد و بخاطر فرداى سياه از امروز روشن پرده برداريد.

از شما همى پرسند:

«يا أيّها الانسان ما غرّك بربّك الكريم،الّذى خلقك».

ترا چگونه از عبادت خداى كريم باز داشته اند و آن كدام افسونكار بود كه بمغز تو افسون خواند و فريبت داده و از راه راست گمراهت كرده است؟! ديگر جاى حجّت و دليل نيست،و آن كس كه در اين حادثه خود را بزيور فضائل نياراسته و براى آن خانه زاد و توشه تهيه نديده است،جز شرمسارى پاسخى نخواهد گفت.

«فتحرّ من أمرك ما يقوم به عذرك».

بكوشيد كه از آنچه نپايد برداريد،و در آنجا كه پايدار و برقرار

ص:604

است بكار بريد.

سفرى مرموز و مبهم در پيش است كه جز خردمندان و اصحاب دل كسى در اين سفر خشنود و خوشدل نخواهد بود.

اى خوش بحال آن جانهاى خوشبخت كه در اين سفر خطير مشعل نجات را فرا پيش دارند و از توشۀ خيرات بارى گران بسته اند.

«در حق مردى كه جوانمرد است فرمايد:» چه خوش آزمايش شده و چه خرسند از آزمايش برآمده آن مرد كه كجى ها را راست داشت و بانحرافها و انحناها استقامت بخشيد.

روش پسنديدۀ گذشتگان را بپيش گرفت و از فتنه ها و مفاسد بر كنار ماند.

«ذهب نقىّ الثّوب قليل الغيب».

با جامۀ پاك از اين جهان رخت بربست و در آنجا كه بد و نيك و زشت و زيبا را بيازمايند از بدى و زشتى پاك بود.

جوانمردان بدنبال فضائل و خيرات مى شتابند و جويندگانى باشند كه سرانجام هدف خويش را دريابند.

جوانمردان از شرارت و ضلالت پرهيز دارند،و بآسانى از آن ايمن مانند.

ص:605

خداى را با صميميّت و صفا عبادت كنند و همه جا قرين تقوى و عفاف باشند.

حقّ تقوى و عفاف در زندگانى اين قوم ادا شود و حقيقت تقوى و عفاف همين باشد.

افسوس كه عهد ما عهد فتوّت و مروّت نيست،و افسوس كه اصحاب فتوّت و مروّت ما را در اين جهان بگذاشتند و خويشتن بگذشتند.

جهان را دور از اين قوم آشفته بينم و همى بينم كه روشنيها بكدورت گراييدند و دوستان سر دشمنى گرفتند.

هر كس راهى پيش گرفته و هر كدام در جستجوى هدفى بشتابند.

«فى طرق متشعّبة،لا يهتدى فيها الضّالّ،و لا يستيقن- المهتدى».

نه گمراه هدايت شود و نه آنان كه براه راست،روند در روش خويش اطمينان و اعتماد دارند.

«بهنگام نماز اين دعا را تكرار ميكرد».

تو بخشنده باشى و بخشايش كنى،و تويى كه در بخشش و بخشايش خويش بر كس حرمان و ناكامى روا ندارى،مگذار كه آبرويم

ص:606

بخاك خفّت فرو ريزد،و روا مدار كه از علوّ عزت فرو افتم.

آبرويم را از زنگ خفّت و خوارى ايمن دار،و پردۀ حرمتم را با چنگال فقر مدران.

آن كسان كه دست حاجت بسوى تو پيش مى آورند،نوميد ممانند و گمراهانى كه در پرتو چراغ هدايت تو براه افتند،بكمال مطلوب رسند.

من همى ترسم كه نوميد از خوان كرم تو دست تمنّا بسوى ديگران پيش ببرم و از غم تنهايى بدامن اين و آن پناه آورم.

بناچار دهانم بتمجيد و تقديس گشوده شود و اين روا نباشد كه زبان من جز بحمد و ثناى تو تمجيد ديگران گويد و نعمت اين و آن را سپاس گزارد.

آن نخواهم كه چون بندگان تو از آستان دولت و شوكت خويش طردم كنند،لب بتوهين و توبيخ آنان باز كنم.

«و ابتلى بحمد من اعطانى،و أفتتن بذمّ من منعنى،و أنت من وراء ذلك كلّه ولىّ الاعطاء و المنع.انّك على كلّ شيء قدير».

سخن از بندگان كنم در آنجا كه خداوند ببندگان ببخشد و باز دارد و بخواند و براند و زمام امور در مشت وى باشد.

ص:607

«دنيا در چشم على بدين تركيب است»:

خانه اى كه جز رنج و محنت مبنائى ندارد،و بيغوله اى كه فريبگاه غولان آدم فريب باشد،هرگز بى كسان نايستد،و هرگز بيك نواخت نماند،و خداوندان خويش را يك لحظه از غم و اندوه معاف ندارد.توأم با اختلاف و نفاق،توأم با رنگ و نيرنگ.

آسايش ندهد و آرامش نپذيرد.

جايگاه عيش نباشد،زيرا بكس فرصت عيش نبخشد.

آن كسان كه در اين سراى بسر برند،هدف بلايا و آماج ملاحم و حوادث باشند.

چنان نمايد كه كمان كشيده و در كمين نشسته و تير حادثه را پياپى بسوى هدف پراند و يك دم بكس امان ندهد.

مگر ديده نمى گشاييد تا مردمى را كه در اين فريب خانه هدف تير بلا شده و بخاك هلاك در غلطيده اند،تماشا كنيد.

«و اعلموا عباد اللّه أنّكم و ما أنتم فيه من هذه الدّنيا على سبيل من قد مضى قبلكم.» آنانكه پيش از شما در اين سراى بغنودند،چه شدند؟! چنين پنداريد كه:شما از حيله و تزوير وى ايمن مانده ايد؟ولى بخطا رفته ايد!

ص:608

آنچه با ديگران روا داشته است،در حقّ شما دريغ نكند.

و بدانسان كه اسلاف شما از اوج اعتبار برانداخته است،شما را بزير اندازد.

گذشتگان شما از شما تنومندتر و زور آورتر و بخويشتن مغرورتر بودند.به از شما جهان را آباد مى داشتند و بيش از شما با جهان سر صلح و صفا گرفته بودند.امّا در آن هنگام كه روزشان فرا رسيد، چشم از هر چه داشتند بپوشيدند و دامن از هر چه انداخته بودند بپرداختند.

«أصبحت أصواتهم هامدة،و رياحهم راكدة،و أجسادهم بالية،و ديارهم خالية».

ديگر غرّش و خروش نتوانستند برداشت و ديگر با دو بروتى نداشتند كه بتوانند همچون گذشته غريو و غوغا برآورند.

خواه و ناخواه دل از كاخهاى عالى و مسندهاى فاخر بركندند و مشتى خاك مرطوب را بر آن همه ديبا و حرير برگزيدند.

سنگ را بالين كردند و خاك را بستر گرفتند و در تنگناى گور طمع از قصور بريدند.

گور؟آن گورى كه در عين آبادى خرابست و با همۀ روشنايى تيره است.

شهرى كه در عين خروش خاموش است و مردمش با همۀ همسايگى

ص:609

و همخانگى از همه بيگانه اند.

وحشتى مرموز آنجا را فرا گرفته،و گروهى وحشت زده در كنار هم مرعوب و مدهوش افتاده اند.

چنين گويى كه در خوابگاه خويش ايمن بياسوده اند،ولى نيكو بنگريد تا ببينيد كه رنجى گران و محنتى عظيم بجان دارند،قومى تيره بخت كه با هم آشتى و آشنايى نگيرند،و با آن همه نزديكى بهم نزديك نشوند.

در آن شهر رسم ديدار نيست،زيرا همديگر را نبينند.

راه بخانۀ يكديگر ندارند تا غمخوار و غمگسار هم باشند.

«كيف يكون بينهم تزاور و قد طحنهم بكلكلة البلى،و اكلتهم الجنادل و الثّرى».

چگونه غمخوار و غمگسار هم باشند كه در فشار حوادث بهم در كوفتند و خاك آدمخوار از آنان مغز و استخوانى بر جاى نگذاشت؟! نيكو بنگريد كه شما را دير يا زود بآن شهر خاموش در برند،و در آن غمكدۀ وحشت افزا در اندازند،آنجا خوابگاه همگان است و همگان را سرانجام خوابى چنين هولناك ضرورت باشد.

هم اكنون بانديشۀ خواب و خوابگاه ابدى خويشتن باشيد تا شب قبر خود را مانند روز روشن سازيد.

ص:610

هم از اينجا چراغ عمل برفروزيد،تا در آنجا رنج تاريكى نبريد.

«هنالك تبلوا كلّ نفس ما أسلفت و ردّوا الى اللّه مواليهم الحقّ و ضلّ عنهم ما كانوا يفترون».

هر چه كردند،باز يابند،و هر چه سپردند،باز ستانند،و كس را از درويدن كشته و جزاى كرده گزير نباشد.

«در آشوب خوارج كه زمزمۀ خلاف از مردم برخاست،چنين فرمود»:

دست تمنّا بسوى من آورديد،ولى من دست اجابت باز پس كشيدم، آغوشهاى شما گشوده و دلهاى شما اميدوار بود كه من نيز آغوش بگشايم و مسألت شما برآورم.

بياد دارم كه فشردگى و ازدحام شما بانبوه فشرده شدن شتران تشنه در كنار حوض شبيه بود.

بندها از كفشها باز شد و رداها از دوش ها فرو افتاد.

آنان كه زورمند بودند،ناتوان قوم را لگدمال مى كردند،تا بسوى من نزديكتر آيند و بمن نزديكى جويند.

در يك چنين شرائط دست حمايت بسمت شما پيش آوردم،فرياد مسرّت از نهادتان برخاست.

آن چنان خرّم و خرسند بوديد كه حتّى كودكان خويش را بر روى

ص:611

دست گرفته بحضرت من آورديد،تا عهد مودّت استوار سازند،و پيران سالخورده را بكنار من كشانيديد،تا سر جوانى گيرند و جوانمردانه پيمان دوستى ما را امضا كنند.

حتّى بيماران شما نيز از بيعت من بى بهره نماندند،و دوشيزگان پريروى هم از پرده برآمدند و سر اطاعت فرو كشيدند.

«و در حق پارسايان وارسته چنين فرمود»:

جمعى كه خويشتن شمع جامعه باشند،و قومى كه در اين جهان از اين جهان بى نياز مانده اند.

در اين دنيا آن چنان بسر مى برند كه پندارى قومى از دنياى ديگرند.

مردمى بينا و شنوا كه نيروى بينايى و شنوايى شان حيرت انگيز است.

ببينند و عبرت گيرند و بشنوند و پند پذيرند.

از آنچه پسنديده نباشد پرهيز دارند،نه بخود و نه بديگران ناپسنديده را نپسندند.

بنيكوييها و خيرات مبادرت جويند،و ديگران را بسوى خيرات و فضائل راهبرى كنند.

مراسم اجتماع را با ديده اى حيران همى نگرند،زيرا مراسمى حيرت آور باشد.

ص:612

همى بينند كه مردم«مرگ بدن»را فاجعه اى عظيم شمارند،ولى به«مرگ دل»اعتنا و التفاتى نفرمايند،ولى صاحبدلان بر مرگ دلها عزا و ماتم انگيزند،و دلهاى مرده را شايستۀ عزا و ماتم شناسند.

«يرون أهل الدّنيا يعظّمون موت أجسادهم،و هم أشدّ اعظاما لموت قلوب أحيائهم».

آرى مرگ دلها در عرف اين قوم حادثۀ عظمى باشد.

«عبد اللّه بن زمعه از پيروان نزديك او بود،و در دوران خلافت» «امير المؤمنين عليه السلام از وى تقاضاى درهم و دينار كرد.در پاسخش» «فرمود»:

آنچه در دست ما از درهم و دينار بينى،سيم و زرى است كه حاصل شمشير جنگجويان دلاور اسلام است.

در دولت ما كس را نابرده رنج گنج ميسّر نگردد،و ترا هم اگر اميد گنج است،از رنج سربازى و سلحشورى گزيرى نيست.

تا شمشير بر كمر نبندى و دوش با دوش مردان جنگ آور ما با دشمن نبرد نكنى،پشيزى از اين خزانه نخواهى برد و تا رنج نبرى گنج نخواهى ديد.

ص:613

آن دست كه خود زحمت ميوه چيدن مى پذيرد و از ساقه هاى بلند بالا مى رود و در ميان شاخه هاى انبوه ميوه مى چيند،هرگز دسترنج خود را بدهان تن آسانان گوشه گير نخواهد نهاد.

«فجناة أيديهم لا تكون لغير أفواههم».

چيدۀ دست اين قوم بر دهان ديگران حرام است،و من هم حلال نشمارم كه حاصل رنج سربازان اسلام را بر دامن تو بيفشانم و با سرمايۀ ديگران حقّ دوستى گزارم.

و فرمود:

زبان شما پاره اى از وجود شما باشد،و اين پارۀ سرخ فام در آنجا كه از گفتار فرو ماند ياراى جنبيدن ندارد،و هنگامى كه بسخن افتد،از جنب و جوش آرام نگيرد.

ما خداوند سخن باشيم كه ريشۀ ادب بنشانديم و نهال هنر بپرورديم.

در جان ما ريشۀ سخن نشانيده شده و زبان ما نهال هنر را پرورش داده است.

«و انّا لامراء الكلام،و فينا تنشّبت عروقه،و علينا تهدّلت غصونه».

چه خوش باشد كه زبان گويا جز حق نگويد،و اين پارۀ آتشين دود از دودمان مردم برنياورد.

ص:614

در دنياى ما زبان حقگو كم است،زيرا كمتر زبانى توانست كه بخاطر حقايق بجنب و جوش در افتد و از جنب و جوش باز نماند.

زبان حقگو ناتوان و ضعيف است،چنانكه گويى آسيب ديده و بيمار است،و آن كس كه با حقّ و حقيقت آشناست،از آستان اجتماع مطرود است.

واى از اين اجتماع كه بر آستان عصيان اعتكاف كرده و بملاهى و مناهى جامعه با چشم اغماض مى نگرد.

واى از اين مردم كه دانشمندانشان منافق و خردمندانشان ناپاكند، جوانى خويش را در فجور و فساد سپرى سازند و موى سپيد پيرى را با رنگ ننگين گناه بيالايند.

خردسالان حرمت سالخوردگان ندارند،و توانگران دست درويشان نگيرند.

«لا يعظّم صغيرهم كبيرهم،و لا يعول غنيّهم فقيرهم».

كتمان حق بروز حقايق چنين آورد،و زبان خاموش دست و پاى هوس را چنين بكار گمارد.

«سخن از اختلاف ذوق ها،و فطرت هاى مردم در ميان بود،» «چنين فرمود»:

از آنجا كه مايۀ حياتى بشر،يعنى آن حقيقت بالاتر از مادّۀ حيات

ص:615

بشريّت در اساس آفرينش بى كسان نيست،طبايع و خليقه ها نيز بيك سان نباشد.

طينت ها از هم ممتاز و نسبت بهم مختلف افتند،و جان ها اختلاف و ائتلاف جويند:

آن جانها كه در جهان ارواح با هم نزديك باشند،در اين جهان هم نسبت بيكديگر نزديكى جويند،ولى بيگانگى در آن جهان بيگانگى در اين جهان منتهى گردد.

«فهم على حسب قرب أرضهم تتقاربون و على قدر اختلافها يتفاوتون».

چه بسيار روى زيبا بينيد كه از خوى زيبا بى بهره است،و احيانا نابخرد و كودن افتد،و نيز بالا بلندان را چندان همّت والا نباشد.

و باشد كه سيماى زشت دارند،امّا نيكو كردار و پسنديده خويند،و كوتاه قامتند،ولى باريك بين و باريك آزمايند.

دلهاى پريشان را انديشۀ مطمئن و مستقيم نباشد،و زبان آوران مردمى استوار و پايدار افتند.

«در آن روز كه پيكر پاك پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را غسل مى داد،آهسته با آن» «بدن مقدس چنين نجوى ميكرد»:

ص:616

پدر و مادر خويش را بخاطر تو فدا ميكنم،اى نازنين پيامبر كه با مرگ تو عزيزترين كسان خود را از دست داده ايم.

دست اجل وجود عزيز ترا از آغوش ما ربود و در اين فاجعه درهاى رحمت آسمان بروى زمين بسته شد و فرشتگان مقدّس«بهشت»ديگر به سوى دنياى ما بال نگشايند و از خانۀ ما كه خوابگاه تو بود سراغى نگيرند.

غم ما در ماتم تو غمى پايان ناپذير است و فراق تو بر جان ما فشارى طاقت فرسا و جانگزا دارد.كسى را نشناسيم كه بتواند در اين حادثۀ عظمى بما تسليت گويد و لغتى را ندانيم كه بتواند بجان غمناك ما تسلّى بخشد.

«و لو لا انّك امرت بالصّبر و نهيت عن الجزع،لأتفدنا عليك ماء الشّؤون،و لكان الدّاء ممّا طلا و الكمد محالفا،و قلاّلك و لكنّه مالا يملك ردّه».

افسوس كه تو ما را ببردبارى فرمان فرموده اى،و افسوس كه روح مقدّس تو اشكها و افسوس هاى ما را ناگوار بيند،و گرنه سيل سرشك ما تربت گرامى ترا فرو مى گرفت و اين غم كشنده روز واپسين را بسوى ما پيش مى آورد.

از دورى مى مرديم و شربت ناگوار مرگ را هر چه گواراتر و شيرينتر بسر مى كشيديم و هر چه زودتر نعمت ديدار ترا باز مى يافتيم.

امّا چكنيم كه سيلاب ديدگان ما نتواند حصار استوار حيات را درهم بشكند،و اين حجاب را كه ميان ما و ارواح عزيز گذشتگان ما فاصله افكنده از ميان برافكند،فرياد ما ترا بما باز نخواهد گردانيد.

ص:617

«بأبى أنت و امّى،اذكرنا عند ربّك،و اجعلنا من بالك».

يا رسول الله،اكنون كه جان عزيز تو بجانان پيوسته و در حالت جمع الجمع مقام وحدت يافته اى،ما را بياد آر و با خداوند مهربان خويش از ما سخن گوى و ياران را در وصال يار فراموش مفرماى.

«باز هم سخنى در توحيد»:

او را سپاس گويم و زبان بستايش وى گشايم كه نه در خرد گنجد و نه ديدگان را ياراى ديدار او باشد.

شهودى در عين غيبت دارد و در عين شهود جنابش را غيب مطلق از انديشه ها و تخيّلات پنهان بدارد.

ازليّت وى را پيدايش جهان شاهدى صادق است.

اين كه جهان را آفريده بينيم،آفريدگارش را بشناسيم،و اين اختلافات و ائتلافات كه كائنات را از هم دور و بهم نزديك مى دارد،گواه تنهايى و بى همتايى اوست.

آنچه وعده كند،وفا كند،و بر عرش حكومت ظلم و ستم روا ندارد:

«و قام بالقسط فى خلقه،و عدل عليهم فى حكمه».

بناتوانى خويش بنگريد و بتوانايى وى بينديشيد.

فناى كائنات را برهان ابديّت و بقاى وى بشماريد.

ص:618

وحدت وى سرآغاز كثرت نيست،يعنى آن«يك»نيست كه بدنبال خويش«دو»و«سه»و اعداد و ارقام برانگيزاند و در كثرت محو و ناپديد گردد.

دوام وى را آمد و مدّت نباشد،و قيام وى را بتكيه گاه و كمك حاجت نيفتد.

ديدۀ جان جمال جانان بيند و پرواز جان لذّت وصال محبوب ادراك كند.

اين وهم ما نيست كه بادراك ذات اعظم وى توفيق يافته است،بلكه باز هم ذات اعظم اوست كه بر اوهام تجلّى كرده و در مزاياى وجود خويشتن نموده است.

حقيقت مطلق منتهاى حقايق است.

«ليس بذى كبر امتدّت به النّهايات فكبّرته تجسيما و لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا».

بلكه شأنى اعظم و سلطنتى اعلى دارد كه در قالب لفظها و لغت ها نگنجد.

وى را سپاس و ستايش گويم و بجان مقدّس محمد صلوات و درود فرستم،بآن جان مقدّس صلوات و درود فرستم كه بخاطر سعادت بشر و تكميل معارف و تهذيب اخلاق فرستاده شده است.

در آن هنگام كه ظلمات جهل جهان را فرو گرفته و دود فتنه و فساد

ص:619

فضاى زندگى را بهم فشرده بود،او بود كه قامت برافراشت و مشعل هدايت در پيش روى بشريّت فرا گرفت.

كاروان بشريّت را از مهالك و مخاطرات در گذرانيد،و بسر منزل مقصود راهبرى فرمود.

وظيفۀ خطيرى بعهده داشت،و اين وظيفۀ خطير را با امانت و استقامت فرو گذاشت.

در برابر حوادث جهاد كرد و آتش منكرات و مفاسد را با رشادت و شهامت فرو نشانيد.

قرآن مجيد بر آسمان معارف جهان روشن تر از خورشيد بدرخشيد و مكارم محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بر مفاسد محيط غلبه كرد و بالاخره:

«و جعل أمراس الاسلام متينة،و عزى الايمان وثيقة».

بدين ترتيب اساس اسلام را استوار فرمود و بفضائل و خيرات رواج بخشيد.

«از حوادث آينده ياد كند»:

وه كه چه مشتاق ديدار آنانم.مرغ روحم چگونه بهواى همپروازيشان پرواز دارد.

ص:620

گروهى كه در آسمانها شهرت و اعتبار دارند،ولى در زمين كس را آشنا نشمردند و با مردم زمين آشنايى نگرفتند.

همى بينم كه رنگ جهان بديگر گونه بگردد،و نظام اوضاع درهم بگسلد،همچون من بانتظار آن روز بنشينيد كه جهان پريشان شود و جمعيّت ها پراكنده گردند.

مردم پست و فرومايه زمام امور بكف گيرند و پرهيزگاران را با ديدۀ تحقير و توهين بنگرند.

شخصيّت هاى پارسا و رشيد آن چنان دلتنگ و افسرده باشند كه مرگ را بر زندگانى زبون و ذليل خويش رجحان دهند.همى خواهند كه بجاى سكّه هاى طلا ضربه هاى شمشير بر جانشان فرود آيد و زهر اجل بجاى شهد حيات بكامشان فرو ريزد.

چگونه چنين آرزو ندارند كه فرومايگان را توانگر و توانا بيابند؟!نوشابه ننوشيده مستند!و اين مستى مستى نعمت و قدرت باشد كه خيره سران را سرگردان دارد.

قسم ياد كنند،با اين كه ناگزير نباشند،و دروغ گويند،و بدروغگويى خويش بهانه اى نتوانند آورد.

قسم ياد كردن و دهان بدروغ آلودن را بازيچه اى بيش ندانند،و بدين بازيچه خويشتن سرگرم و خرسند سازند.

در اين شرائط اصحاب كمال و اهل دل سخت خسته و رنجور كردند، و چاره اى بخاطر بيچارگى مردم بچنگ نياورند.

ص:621

مگر شتران باركش را ديده باشيد كه چگونه از آسيب پالان عذاب بينند و بر عذاب صبر كنند و در عين صبر رنجور و ناراحت باشند.

جهانى بدين آشفتگى،صاحبدلان را نيز برنج و عذاب افكند و در يك چنين رنج و عذاب اگر بردبار نمانند چه گويند و اگر صبر نكنند چه كنند؟ تا مظالم و مفاسد دنيا را فرا گيرد و ظلمت فجور و فحشا بر نور تقوى و ايمان چيره گردد.

در اين هنگام ياران ما برخيزند و دست اصلاح و تأمين از آستين برآورند.

اگر چه نوبت اين قيام مقدّس بدير افتد،امّا محقّق و مسلّم باشد.

برخيزند و با فتنه ها و فتنه انگيزان در آويزند.

از پشت ابرهاى طغيان و عصيان نور الهى بدرخشد،و جمال جميل ربوبى جلوه گر شود.

همى دانم كه خداوند پيروزگر بندگان صالح خود را پيروز گرداند،ولى شما كه از شرارت مردم شرانگيز بستوه باشيد،قيام كنيد و با صاحب امر هم آهنگ و هم آواز گرديد.

«أيّها النّاس،القوا هذه الأزمّة الّتى تحمل ظهورها الأثقال من أيديكم و لا تصدّعوا على سلطانكم».

ص:622

اگر گردن از اطاعت پيشواى خويش درپيچيد و سر خيره سرى و تباهكارى بپيش گيريد،زودا كه پشيمان شويد،آن پشيمانى كه سود ندارد،خسران ابدى ببار خواهد آورد.

شما ندانيد كه چه در پيش است و نتوانيد حوادث آينده را بر خويش هموار سازيد.

شما را كه ياراى آن نباشد كه خويشتن با اهريمنان فساد و نفاق پيكار كنيد،اين دست خداست كه با قدرت خداوندى از آستين بدر آيد و دمار از روزگار مردم نا اهل برآورد.

من كه اكنون شما را باين حقايق راه بنمايانم،همچون چراغى افروخته باشم و پيرامون خويش نور بيفشانم.

من پرده از اسرار آينده بردارم،و آن كس پى بگفتار من خواهد برد كه بقلب خود صفا بخشد و در نهاد خويش استعداد استفاده را بيدار سازد،سخنان مرا گوش سر ياراى شنيدن ندارد.اين گوش دل است كه گفتار مرا مى شنود،و اين چشم دل است كه ديدار مرا دريابد.

پس شما كه همى خواهيد مرا ببينيد و بسخنان من گوش فرا دهيد.

چشم دل بگشاييد و گوش دل باز كنيد،تا خواهش خويش را دريابيد.

ص:623

«انّما مثلى بينكم مثل السّراج فى الظّلمة ليستضيء به من ولجها،فاسمعوا أيّها النّاس وعوا،و أحضروا آذان تفهموا».

و گر نه رنجى بيهوده مى برند.

«اين خطابه در پيرامون گذشت روزگار و گذران عمر ايراد شده است»:

شما را بتقوى و پارسايى وصيّت كنم و همى خواهم كه بر نعمت- هاى بى قياس الهى سپاس گوييد و شكر نعمت گزاريد.

آن كدام عطيّت است كه از ما دريغ داشته و آن كدام موهبت است كه بما نگذاشته است.

رحمت بى منتهاى وى كاينات را فرا گرفته و وسعت اين رحمت فراخناى آسمان و زمين را بتنگ آورده است.فرمود:

«و رحمتى وسعت كلّ شيء».

نعوذ باللّه اگر از ادراك رحمت واسعۀ وى باز مانيم،شايستۀ وجود نباشيم.شايسته نباشيم كه بر ذات ما لغت«شيء»اطلاق شود،زيرا درياى رحمت وى اشياء را در امواج خويش فرو برد.

«فكم خصّكم،بنعمة و تدارككم برحمة،أعورتم له فستركم،

ص:624

و تعرّضتم لأخذه فأمهلكم».

نعمت فرستاد و رحمت فرمود و در برابر عصيان و طغيان ديد،و همچنان از اعطاء عطايا و ارسال مواهب مضايقت نكرد.

در مبدأ فيّاض متعال بخل و امساك نباشد،اين پرى رو را تاب مستورى نماند و اين چشمۀ خورشيد است كه از شعشعه و تجلّى خويشتن- دارى نتواند كرد.

بنا بر اين از انزال رحمت و بركت باز نايستاد و روزى كافر را بگناه كفران نبريد.

من شما را بياد آن روز تيره افكنم كه انتهاى روز و روزگار شماست،در آن روز كه روزگار عمر بسر آيد و دست اجل كوس رحلت بكوبد.از آن روز ياد كنيد و سر از بالين غفلت برداريد.

اى عجب،چگونه مى شود و بخواب غفلت فرو رفت و آن كدام خاطر است كه خاطرات تلخ خود را در مرگ عزيزانش از ياد ببرد؟!نگذارند كه كس فراموش كند،و مهلت ندهند كه غبار غفلت بر لوح ضمير بنشيند.

از پند پندگويان چه جوييد؟ آيا مى توانيد واعظى فصيح تر و صريحتر از نفس مرگ بيابيد.

«فكفى واعظا بموتى عاينتموهم».

ص:625

آيا اين جنازه ها كه بسوى گورستان مى روند با زبان حقيقت بشما پند و اندرز نمى گويند؟! سوارانى كه بر كميت عزّت و مناعت همى نشستند،در آغوش تابوت فرو افتادند،و بى توش و توان از پاى در آمدند.

ديگر سواره نبودند،و ديگر كميت اعتبار و حشمت بزير مهميز نداشتند.

چاره اى جز تسليم نبود،بناچار سر تسليم بپيش آوردند و با پاى خويش از تخت سلطنت فرود آمدند و در مغاك مسكنت جاى گزيدند.

انگار كه اين هيكل افتاده در مغاك تخت نشين نبود و انگار كه اين سر بر خشت بالين گرفته كلاه زرين نداشت.

هرگز نمى پنداشتند كه روزى دورۀ باد و بروتشان بسر خواهد آمد و از جلال و جبروت فرو خواهند افتاد.

تنها بدنيا پرداخته بودند،مثل اين كه اين خانه را با ضمان جاويدان سند كرده اند.

هرگز از آخرت ياد نمى آوردند،مثل اين كه آخرتى در پيش ندارند.

از وطن خويش گريخته بودند و نمى دانستند كه روزى ناگزير رو بوطن خواهند نهاد و اين خانۀ بيگانه را به خويشاوندان باز خواهند گذاشت:

«اوحشوا ما كانوا يوطنون،و أوطنوا ما كانوا يوحشون».

ص:626

ولى على رغم مردمى كه در مستى شهوت از بهارى خوشدل باشند كه گويى براى ابد آسيب خزانى نخواهد ديد نعمت پروردگار خويش را شكر گزاريد و بگذاريد شكر شما صبر بر تلخى طاعت و پرهيز از حلاوت معصيت باشد.

مسلّم است كه فردا بامروز نزديك است و امروز دمبدم و لحظه بلحظه ما را بسمت فردا ميراند.

گذشت ساعتها روزها را بوجود مى آورد و گذران روزها ماه را از غرّه بسلخ مى كشاند و ماهها سال ميشوند،و بپايان مى رسند و سالهاى عمر ما را بپايان مى رسانند.

«و همچنان در پيرامون حوادث و ملاحم فرمايد»:

بنام اين كه وظيفۀ خويش را در عبوديّت ايفا كنيم،بدرگاه الوهيّت پيشانى شكر بر خاك نهيم و بدين ترتيب وى را سپاس و ستايش گوييم.

هم از وى تمنّا داريم كه ما را در اداى تكليف و ايفاى وظايف كمك دهد تا بنده اى حق گزار و فرمان بردار باشيم:

«أحمده شكرا لانعامه!و أستعينه على وظائف حقوقه».

آن كس كه قدرت عظيم و مجد عزيز دارد،سپاس ما را بپذيرد و بستايش ما پاداش مطلوب عطا كند.

ص:627

و بعد زبان بنام نامى محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )گشاييم،بنام نامى محمد كه بندۀ عزيز و پيامبر امين خداوند بود زبان گشاييم و اعتراف كنيم كه پيشواى گرانمايۀ ما حقّ بندگى فرو گذاشت و مسؤوليّت خطير خويش بپايان برد.

«دعى الى طاعته،و قاهر اعدائه جهادا عن دينه»:

با دست و زبان و دل و جان كمر بطاعت حق و خدمت خلق بست، بشريّت را بسوى معارف و فضائل راهبرى فرمود و با دشمنان بشريّت جهاد و پيكار كرد.

چه بسيار كه بر ضدّ وى صف آراستند و چه بسيار كه تيشۀ عناد و لجاج بر بنياد دين فرود آوردند.

«اجتهادا على تكذيبه،و التماسا لاطفاء نوره»:

همگان در كشش و كوشش بودند كه وى را تكذيب و تحقير كنند و در سايۀ تكذيب و تحقير چراغ الهى را فرو نشانند،امّا اين كشش ها و كوشش ها و تلاشها و رنجها نتوانست فروغ ربوبى را خاموش كند و محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را از دعوت باز دارد.

فروغ الهى فرو ننشست و زبان مقدّس محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )از دعوت باز نماند و عاقبت قرآن كريم بر كرسى حكومت قرار گرفت.

قرآن كريم،اين كتاب اعلى كه حاصل يك عمر رنج و جهاد پيامبر ماست،ما را بتقوى و عفاف مى خواند و تأكيد ميكند كه ما بريسمان

ص:628

ناگسيختنى عفاف و تقوى توسّل جوييم.

«فانّ لها حبلا وثيقا عروته،و معقلا منيعا دروته».

ديگر اين رشتۀ متين از هم نگسلد و دست توسّل و تمسّك ما از اعتصام بحبل اللّه كوتاه نگردد.

الا اى بندگان خداى خيره سرانه سر بفتنه و فساد مگذاريد و از دستبرد حوادث غفلت مورزيد.

بر فنا و مرگ غلبه كنيد،تا دستخوش مرگ و فنا مگرديد.ديو- شهوت و هوس را بزنجير كشيد،تا آهسته آهسته بر مغزتان چيره نگردد.

هميشه آماده بنشينيد،زيرا كوس رحلت را بناگاه فرو كوبند و عقاب مرگ ناگهان بال كشد.

روزى در پيش داريم كه شورآور و شرانگيز باشد.

ما را بسوى رستاخيز عظيم همى رانند و در پيشگاه حقايق با زمان دارند.

واى بر آن كس كه در عرض حقايق سياه روى و سرافكنده گردد! آن خردمند كجاست كه پيش از آن روز ديدۀ عبرت بگشايد و همچنان در اين جهان بآبادى آن جهان همّت گمارد؟ شما از اين راه دور و رنج بسيار كه در پيش است،چه خبر داريد؟

ص:629

چه خبر داريد كه خانۀ گور چه غمكده اى است،حفره اى تيره و تنگ مغاكى هول انگيز و هراسناك! «ما تعلمون من ضيق الأرماس،و شدّة الابلاس،و هول المطّلع،و روعات الفزع،و اختلاف الأضلاع و استكاك الأسماع».

كور باشيم و كر باشيم،ديدگان ما از ديدن فرو بندد و گوشهاى ما از شنيدن وا ماند.

استخوانهاى ما را درهم شكنند و بهم كوبند،در ظلمتى مستمرّ و مستدام بسر بريم و روزگاران بگذرانيم تا رستاخيز بزرگ پديد آيد و نفخۀ حيات از دهانۀ صور دميده شود.

وه كه اين شبها چه زود بروز رسد و اين روزها چه زود به شب گرايد! گذشت شبها و روزها و گذشت ماهها و سالها و گذشت اعصار و قرون،جوانان را پير و پيران را زمينگير سازد و ناگهان روز اجل فرا رسد و آن چنان زود گذر و ناپايدار باشد كه پندارند لمحه اى بيش در دنيا بسر نبرده اند،و لحظه اى بيش،روى زندگانى نديده اند.

آنان كه عمر عزيز را در خواب غفلت بسر برده بودند،ناگهان سر از بالين غفلت برآورند و ديده بحقايق حيات گشايند.

ص:630

حيرت زده اند كه بيهوده توش و توان از دست رفت و چه نابهنگام دوران عجز و ناتوانى فراز آمد؟! اين چه رؤيا بود كه تعبير نداشت و اين چه خيال ها و آرزوها و اميدها بود كه از خامۀ تحقّق و وقوع برهنه ماند؟! هم اين چيست كه بدنبال احلام و تمنيّات پديد آمده است؟! «نار شديد كلبها،عال لجبها،ساطع لهبها،متغيّظ زفيرها، متأجّج سعيرها،بعيد خمودها،ذاك وقودها،مخوف وعيدها، غم قرارها،مظلمة أقطارها».

يا رب اين چه جلوه هاى رعب آور است كه در پايان اميدها و آرمان هاى خويش مى نگرم؟! هرگز نمى پنداشتم كه روزى چنين تيره و ترس آور بچشم ببينم و هرگز بخواب نمى ديدم كه آنچه در جلال و جبروت خويش مى نگرم طيف فريبنده اى بيش نيست.

آن جاست كه ديده مى شود.

«و سيق الّذين اتّقوا ربّهم الى الجنّة زمرا».

جانهاى پاك كه در عشق جانان فرّ و فروز داشتند،بسوى مينوى برين راهبرى شوند و پاداش نيكوييها و فضائل خويش باز ستانند.

وصال دوست بر آنان گوارا باد كه بياد دوست مى زيستند و بانتظار

ص:631

وعدۀ ديدار روز مى شمردند.

دلى لبريز از مهر و چشمى غرق در عفّت و جانى آشفته و بيقرار داشتند و روزگارى باميد وصال اميدوار نشستند.

دنياى اين قوم با رنگ و نيرنگ آشنا نبود و اين قوم سعادت خويش در شقاوت ديگران نمى جستند.

«كانت اعمالهم فى الدّنيا زاكية و اعينهم باكية و كان ليلهم فى دنياهم نهارا تخشّعا و استغفارا.و كان نهارهم ليلا توحّشا و انقطاعا».

و در پاداش،بمينوى جاويدان گسيل شدند و در بهشت برين آشيان گزيدند.

آيا سزايشان چنين نبود؟ الا اى بندگان خداى،شما را همى بتقوى و فضيلت وصيّت كنم و همى بسوى خيرات و نيكوييها برانگيزانم.

آن را كه پايدار است،دريابيد،و احتياط كنيد كه بناپايدار دل مسپاريد.

نيكو بنگريد تا مصلحت دين شما چگونه تأمين گردد و صلاح دنياى خويش را با اين مصلحت تطبيق نماييد.

همان به كه صلاح دنيا در برابر مصلحت دين خضوع كند و نا- پايدار در پاى پايدار قربانى شود.

ص:632

آن را دريابيد كه هر كس برعايتش كمر بسته روى سعادت ديده و آن كس كه از رعايتش غفلت خورده ببدبختى و سقوط فرو افتاده است.

باين حقيقت تسليم شويد كه جان آدميزاد گروگان كردار اوست و باور داريد كه ما را در آن جهان بكرده ها و گفته هاى خود باز گذارند.

ديگر در آنجا اميدى ببازگشت نيست و اميدى نيست كه بار ديگر روزى از نو و روزگارى از نو بيابيم،و بجبران شكستگيها و مرمّت ويرانى ها پردازيم.

الهى،تو آن قدرت عظيم و آن جلال جليل دارى كه زمام وجود در دست تست و كائنات در حكومت مستبدّ و مستقلّ تو مقهورند.

يا رب ما را بسوى سلامت و سعادت برانگيز و بما درس اطاعت بياموز،از ناسزاوارى و نابكارى هاى ما در گذر و سزاوارمان فرماى كه ره بفضائل و محامد بيابيم و در پرتو فضائل و محامد بمينوى برين راه يابيم.

خداوندا،بگذار كه بندۀ بردبار و شكيباى تو باشيم.

آن چنان كن كه در قبال حوادث و ملاحم كوه صفت بجاى مانيم و ما را نيرويى بخش كه طوفان بلايا را پيروزمندانه درهم شكنيم و در پيشگاه عزّت عظمت تو سر بلند بايستيم.

خداوندا من از آن مى ترسم كه شمشير در كف ما بهوس آخته شود

ص:633

و زبان در كام ما بياوه بجنبد.

از آن مى ترسيم كه بيهوده شتاب كنيم و شتاب ما مايۀ پشيمانى و پريشانى ما گردد.

ما را از پيروى هوى و هوس باز دار و مگذار كه بخسران و خيبت دچار گرديم.

بر آن باشيم كه ترا بشناسيم و از نعمت آشنايى تو با آشنايان عزيز تو همسر و سودا گرديم.

آن كس كه ترا بشناسد و آشنايان ترا دوست بدارد،ناكشيده شمشير در راه تو جهاد كرده و ناپوشيده كفن در ميدان شهادت بخون تپيده است.

باور دارم كه تو اين نفس مقدّس را تقديس فرمايى و بدو افتخار شهادت ارزانى دارى.

ما همى خواهيم كه با معرفت ذات تو و محمد و آل محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) زندگانى را بسر آوريم و مسألت داريم كه اين سعادت عظمى را دريابيم «و اين خطابه را نيز در پيرامون توحيد و معارف الهى القا فرمود»:

بعظمت و جلال متجلّى است و همواره بر كائنات غالب است.

بزرگ است آن چنانكه زيبندۀ بزرگى باشد،و اعلاست چنانكه بعلوّ شأن وى برازنده است.

ص:634

سپاس او را سزاوار است و ستايش مر او راست.

بشكر نعمت هاى گرانمايۀ تو زبان بگشايم،و افسوس همى دارم كه نتوانم شكر گزار تو باشم،تو در برابر سيّئات و لغزش هاى ما اغماض روا بدارى،و بى آنكه شايستۀ بخشش باشيم بر ما ببخشى.

تو دانايى،تو توانايى،تو پديد آورندۀ جهان و آفريدگار جهانيان باشى.

نه كس پيش از تو چنين كرد تا كردار وى سرمشق تو گردد و نه از كس اين صنايع بديع را آموختى تا منّت آموزگار و استاد بر تو افتد.

و همچنان اين نقش بديع را در كارگاه خلقت لوح ماهيّات در انداختى و چنان كردى كه قلم صنع تو از خطايا و انحراف ها ايمن ماند.

«مبتذع الخلائق بعلمه،و منشئهم بحكمه،بلا اقتداء و لا تعليم و لا احتداء لمثال صانع حكيم،و لا اصابة خطاء و لا حضرة ملاء».

چگونه بار ديگر لب بنام محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )نگشايم و آن جان نازنين را درود نگويم،بندۀ صالح او و پيامبر گران مايۀ او و سايۀ جمال و كمال او در زمين بود.

بهنگامى لواء فضيلت و علم برافراشت كه بشريّت در ظلمات جهل ياوه و سرگردان بود.

ص:635

فساد و فضيحت دنيا را فرا گرفته بود،جهانى بحيرت افتاد و مردمى در منجلاب مناهى و مفاسد غوطه ور بودند.

در اين هنگام محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )پيشواى عالى مقام ما قرآن مجيد را بر سر دست برافراشت و راهبرى جهانيان بعهده گرفت.

«صلّى اللّه عليه و آله عبده و رسوله» سرگشتگان را از بيداى نادانى و نفاق بشاهراه علم باز گردانيد و بشريّت را نجات بخشيد.

هم او بود كه در مكتب مقدّس خويش بما درس عفاف و تقوى آموخت،و شما كه بندۀ خدا و پيرو وفادار وى باشيد،هرگز از تقوى و عفاف روى نپيچيد.

خصلت تقوى وسيلۀ تكامل جانهاى شماست و بر شماست كه بدين وسيله بتكميل جان خويش بپردازيد.

تقوى حقّى است كه پروردگار متعال بر عهدۀ بندگان خويش دارد و بر بندگان واجب است كه اين حقّ محقّق را ادا دارند و وام خويش را بخداى خويش بگزارند.

نعمت تقوى نعمتى گرانمايه است،اين نعمت ارزان نباشد و آسان بدست كسى نيفتد،جانى گرامى بايد كه شايستۀ پرهيزگارى و عفاف باشد.

آن را كه خداوند متعال توفيق بخشد،سزاوار تقوى و عفافش فرمايد.

ص:636

اين چنين كس تواند كه بعفّت و فضيلت روزگار سپرى سازد؟ من از خداوند خواهم كه يارى فرمايد و ما را بتقوى و عفاف رهبرى كند.

تقوى در برابر بلايا سپرى مطمئن و در جهاد نفس حربه اى كارگر و بجانب آسمانها بال و پرى آسمان پيماست.

من بندگان متّقى و پرهيزگار خدا را مى شناسم و احوال اين جماعت را كه بفضائل و مكارم آراسته اند مى دانم.

«اولئك الأقلّون عددا و هم اصل صفة اللّه سبحانه اذ يقول:

«وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» .

آن كسانند كه در قرآن بقلّت عدد ياد شده اند،ولى بندۀ شكر- گزار خدا باشند.

بخاطر تكامل روح و تعالى فكر خويش بسمت تقوى بگرويد و سعى كنيد اين موهبت عليا را دريابيد،و بدين وسيله از مكارم و محامد اخلاق برخوردار شويد.

دنيا را با دنيا داران و دنيا خواران بگذاريد،و بگذاريد قومى كه بدين لذّتهاى سخيف و كيفيّات مبتذل و مفتضح دل بسته اند سرگرم كار خود باشند.از دنيا سبكبار و از رخارف دنيا بر كنار بمانيد،و آخرت را كه سراى جاويدان و خانۀ بدى شماست،برگزينيد آن كس كه در سايۀ تقوى و فضيلت بلندى يافته هرگز پست نخواهد شد و شما هم وى را پست مشماريد.

ص:637

و آن كسان را كه دنيا برافراشته و بر اجتماع قدرت و عظمت بخشيده عظيم و عالى مدانيد،زيرا دنيا كوچكتر و خفيف تر از آن باشد كه بتواند وضيعى را شريف و فرومايه اى را سربلند بدارد.

«لا تضعوا من رفعته التّقوى،و لا ترفعوا من رفعته الدّنيا و لا تشيموا بارقها،و لا تسمعوا ناطقها،و لا تجيبوا ناعقها».

دنيا و اينان كه در سايۀ حطام دنيا زبان آور و عبارت آرا جلوه مى كنند،شايستۀ اعتنا و اعتبار نباشند.

به روشنايى فريبندۀ اين كرمك شبتاب كه شب هنگام همچون چراغ برفروزد و دورادور فروغى دل انگيز بنماياند،فريب مخوريد،زيرا با همه فرّ و فروز خود كرمى ناچيز بيش نباشد كه نه محفلى را روشن بدارد و نه كانونى را گرم سازد.

فريب مى دهد،دروغ مى گويد،مى خواند و ميراند و مى افرازد و برمياندازد.بدنيا دل مبنديد كه خيانت پيشه و بدانديش و نامهربان و زشتكردار است.

همه كارش شوخى و شوخ چشمى است و جز نادرستى و نابكارى از وى برنيايد.

اى عجب!اينان در دل خاك فرو خفته و دست و دل از دنيا و زخارف، دنيا پاك شسته اند و روزگارى بدامش اسير بودند.پند علما نشنوده و روش پرهيزگاران نپذيرفته اند.

ص:638

بهوس دل در هواى عشق دنيا بال و پر گشوده بودند و مست و بيخبر خويشتن را تسليم اين دلبر فريبكار ساختند،امّا ديرى نگذشت كه جهان بر آنان برآشفت و قوايشان سر سستى گرفت و بخت بلندشان به پستى گراييد.

«قد تحيّرت مذاهبها،و أعجزت مهاربها،و خابت مطالبها، فأسلمتهم المعاقل،و لفظتهم المنازل».

فرو افتادند و فرو ماندند.بخاك و خون تپيدند و بسزاى غفلت و حيرت خويش رسيدند ديگر حيله و نيرنگ كارى از پيش نبرد و در برابر حوادث دژهاى استوار و حصارهاى بلند پايدار نماند.

خواه و ناخواه دل بر كندند و دست باز كشيدند و با دل افسرده و دست كوتاه بخاك مذلّت در افتادند.

خيره سران همى پنداشتند كه چون ترك جهان گويند،دشت و دمن در وداعشان بگريد و از سنگهاى خارا ناله برخيزد.

بيخبر از آنكه در روزگاران گذشته گذشتگان را اين گونه داستان بسيار بود و قصّۀ ايشان نخستين قصّۀ اين كتاب نيست،منتهاى چشم عبرت بين و گوش پندگير نداشتند تا از اساطير و افسانه هاى پيشين پند و عبرت دريابند و خويشتن را رها سازند تا حديثشان مايۀ عبرت ديگران نگردد.

بارى بگذشتند و بگذاشتند.

ص:639

«هيهات هيهات!قد فات ما فات،و ذهب ما ذهب،و مضت الدّنيا لحال بالها(فما بكت عليهم السّماء و الأرض و ما كانوا منظرين)الآية».

«در بارۀ مردم شام فرمود:» مردمى ستمكار و فرومايه و ناكس باشند.

با خصلت بردگان خو گرفته اند كه هرگز بخويشتن بزرگى نديده و اباء نفس و علوّ فطرت ندارند.

در آن كشور كه بسر مى برند،آب و گل نكرده اند و ريشه در آب و گل آنجا نگذاشته اند.

از زواياى پراكندۀ جهان گريخته و در آنجا خانه گرفته اند.

قومى نيستند كه دانش اندوخته و ادب فرا گرفته و با روش مستقيم تربيت و پرورش يافته باشند.

«جفاة طغاة عبيد اقزام».

نه مهاجرند كه در برابر رنج مهاجرت گنج افتخار يافته باشند،و نه انصارند كه مهاجران را بخانۀ خويش مهمان كنند،و بدين ترتيب خدا و پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را خشنود بدارند و يارى دهند.

ص:640

اين مردم دست و پا كرده اند كه ديو شهوت را در نهاد خويش رضا دارند،و شما در برابرشان سعى مى داريد كه وجدان خود را خشنود سازيد.

ماجراى حكومت سپرى شد،و حكمين بدانسان حكومت كرده اند كه رضاى خويش را بر رضاى خدا گزيده اند.

عبد اللّه بن قيس«ابو موسى اشعرى»شما را بتسليم و شكست تشويق ميكرد.

وى همى خواست كه ظلمت بر نور چيره گردد و ناحق بر حق غلبه كند.

و همى گفت:

«انّها فتنة فقطّعوا او تاركم،و شيموا سيوفكم.

و شما اكنون بگفتار ديروز وى بنگريد.

اگر اين مرد بفكر خويش ايمان داشت،و سخن از سر صدق و صفا مى گفت،سزاوار نيست بر كرسى حكومت بنشيند،زيرا محال است كه با عقيدۀ ديروز خويش امروز از حقوق شما دفاع كند.

و اگر دروغ گو و حيله گر باشد كه براى اين مقام نزيبد.

در برابر عمرو بن عاص شخصيّتى مانند عبد الله بن عباس را بر انگيزانيد و با مشت وى بر سينۀ دشمن بكوبيد.

فرصت روزگار را غنيمت بشماريد،و عظمت اسلام را دريابيد.

ص:641

حرمت خويش را دريابيد كه نزديك است ناچيز گردد.

«ألا ترون الى بلادكم تغزى و الى صفاتكم ترمى».

مگر نمى نگريد كه احوال بر چه منوال است؟ «اين نامه را امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در نخستين روز خلافت خويش» «بمردم كوفه نگاشته و از ماجراى قتل عثمان و اجتماع مردم سخن» «ميراند»:

اين نامه را بندۀ خدا،على امير المؤمنين،بسوى اهل كوفه كه جبهۀ انصار و پشتيبان اقوام عربند،مى نگارد،و جريان شورش ملّت را بر ضدّ حكومت وقت كه منتهى بقتل عثمان است،بدين ترتيب توضيح مى دهد:

سعى ميكنم كه اين ما جرى را در فاصلۀ كوهها و دشت ها براى شما تعريف كنم و آن چنان سخن گويم كه شنيدن شما بصورت ديدن در آيد و شما را از ديدار اين حادثه مستغنى دارد.

وى از راه راست بانحراف رفت و شخصيّت امّت را ناچيز انگاشت.

اراذل و اجامر را بر مردم تسلّط داد و دست تعدّى و تجاوز بمال و خون مردم دراز كرد.

انجام كار به خشم مردم و انقلاب ملّت كشيد.

مردم خشمناك بر ضدّ وى بجنبيدند و از مسند خلافت بخاك و

ص:642

خونش فرو كشيدند.

من كه مردى مهاجر بودم،سعى فراوان بكار بردم،باشد كه اين پير رنجور را در پايان عمر از بيراهه براه باز آورم و وادارش سازم تا با ملّت سرآشتى و آشنايى گيرد.

«أكثر استعتابه و أقلّ عتابه».

هدف من از«استعتاب»اين بود كه اندكى بفرياد مردم گوش دارد و از خشم امّت و خفّت خويش بكاهد.

ولى طلحه و زبير پنهان و آشكار باين آتش نيمه افروخته دامن مى زدند و دوست مى داشتند كه دست ملّت از دستگاه حكومت كوتاه باشد و ميان خليفه و مردم فاصله افتد.

طلحه و زبير از يك سو خليفه را بمظالم و مناهى تشويق مى كردند،و از سوى ديگر خشم مردم را بر ضدّ دستگاه خلافت تحريك مى دادند.

«و كان من عائشة فيه فلتة غضب».

اين بانو را نيز نسبت به عثمان كينه اى در سينه نهفته بود.

بالاخره غريو انقلاب در افتاد و موى سپيد عثمان با خون سرش خضاب شد و بلواى مردم آرام گرفت.

بپايان اين انقلاب در آرامشى كه با مشاوره و مطالعه توأم بود، سيل امّت بآستان سراى من سرازير شد و دست مردم بنام بيعت بسوى

ص:643

من پيش آمد.

اين بيعت با اكراه و الزام صورت نگرفت،زيرا من يك تن تنها بيش نبودم كه دور از جريان حادثه بگوشه اى خزيده بودم.

مردم مدينه مصلحت امّت را در بيعت من يافته بودند،و من هم باحترام صلاح مردم دست اجابت از آستين برآوردم و پنجۀ اطاعت و وفاى مردم را فشردم.

هم اكنون مركز خلافت بر ضدّ اين قوم كه همى خواهند بلوا برانگيزند و سنگ نفاق در جماعت فروافكنند،تكان خورد.

شهر مدينه امروز همچون ديگى كه بر خرمنى آتش نشسته باشد مى جوشد و آتش فتنه و نفاق از هر سوى زبانه مى كشد.

نزديك است كه اين آتش خانمانسوز بقطب اسلام نزديك گردد و بناى دين را از اساس واژگون كند.

من بسوى شما اى آزادگان عراق دست دوستى دراز ميكنم و چشم براه شما دارم كه بسوى من سرعت گيريد و بخاطر جهاد آماده باشيد و بر ضدّ دشمنان كيش و آيين خويش بسيج كنيد.

«و بعد از فتح بصره و پايان غائلۀ جمل اين نامه را با مراى نيروى» «عراق نگاشت»:

خاندان پيغمبر شما از شما سربازان دلير كه شمشير بر كفن بربستيد و با دشمنان دين خويش پيكار كرديد،خشنود است.

ص:644

من از درگاه پروردگار متعال تمنّا دارم كه شما را در برابر اين كردار نيك جزاى شايسته عطا كند و شما را در صف بندگان صالح و شكرگزار برانگيزاند.شما قومى باشيد كه سخن بشنويد و پند بپذيريد و فرمان برداريد.

«فقد سمعتم و أطعتم،و دعيتم فأجبتم».

شما اين چنين باشيد.

«به افسران رشيد اسلام،اين نامه را همچون بخشنامه اى فرستاد» نيكو بنگريد تا آن كسان را كه بسايۀ طاعت شما رخت مى كشند دريابيد.

ما همين را دوست مى داريم كه بسوى ما بگروند و در پيرامون پرچم ما گرد آيند.

و آنان كه سر بعصيان و نفاق گذارده اند،شايسته نيستند نيروى ما را كمك دهند.خداوند بزرگ نيروى ما را از پشتيبانى مردم منافق و فتنه جوى بى نياز فرموده است.

سربازان شما بايد پيش از هر تجهيز و سلاح با نيروى ايمان مجهّز و مسلّح باشند.

سرباز بايد نسبت به پرچم خويش مطيع و مؤمن باشد.

ص:645

من از آن سرباز كه با كراهت و بيزارى پا بمعركۀ نبرد مى گذارد، از دشمنى كه در برابرم سنگر گرفته بيشتر بيم دارم.

«فانهد بمن أطاعك الى من عصاك و استغن بمن انقاد معك عمّن نقاعس عنك».

بگذاريد مردم دو دل و بى ايمان از نيروى شما بر كنار بمانند.آن كس كه دوست نمى دارد دوش با دوش شما بجنگد،همان به كه از اردوى شما دور گردد،و آن كس كه مى خواهد بنشيند،همان به كه برنخيزد.

«و اين نامه را از كوفه به اشعث بن قيس كه از جانب امير المؤمنين» «فرماندار آذربايجان بود فرستاد»:

چنين پندارى كه خاك آذربايجان را همچون لقمه اى بدهان تو گذاشته ايم،و تو نيز همى كوشى كه ملّتى را در كام گرسنۀ خويش فرو برى؟! ولى پندار تو ياوه اى بيش نيست.

«و انّ عملك ليس لك بطعمة،و لكنّه فى عنقك امانة و انت مسترعى لمن فوقك».

فرمان حكومت آذربايجان خطّ خدمتى است كه بتو سپرده شده، و نام و ناموس مردم آن سرزمين امانتى است كه در پيش تو نهاده اند.

ص:646

بهوش باش كه خدمت خويش نيكو انجام دهى،و خود را واپاى كه در امانت خيانت روا ندارى.

تو بايد مسؤوليّت خويش را بشناسى،و مرا كه كردارتر از دور و نزديك مى نگرم،بنگرى،خطّ حكومت آذربايجان قبالۀ مالكيت تو نيست، و سزاوار نباشد كه تو مستبدّانه بر آن سامان فرمان برانى و حرمت رعيّت روا ندارى.من روا نمى دارم كه خزانۀ ماليّات را جز بخاطر مصالح مردم بمصرف رسانى،و قبول ندارم كه خودسرانه در بيت المال دست تصرف فرو برى،تا بدانم كه چه برده ايد و چه كرده ايد،تا برده هاى شما را با كرده- هايتان تطبيق كنم و ارزش خدمت شما را بشناسم! اى اشعث،شايد مرا پيشوايى ناهموار و فرماندهى نامهربان بشمارى، چنانكه بينى نگذارم پنجه ها بخون مردم رنگ گردد و در مال مردم فرو رود،چنانكه شما را درهم درهم و قيراط قيراط تحت حساب كشم، ولى نه چنانست كه پنداشته ايد دير يا زود خواهيد دريافت كه امير المؤمنين پيشوايى مهربان و فرماندهى در عين فرماندهى نرمخوى و هموار است.

مسلّم است كه باين حقيقت پى خواهيد برد.

«و اين نخستين نامه اى است كه در طليعۀ خلافت خويش به معاويه مرقوم» «داشته است»:

ص:647

هم آنان كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند،دست مرا بعنوان بيعت فشرده اند.

پيمان ما اين بود كه همچون گذشتگان همراه و همكار باشيم.

بناى كار اينست كه دست بدست هم داده بخاطر اعلاى كلمۀ«اسلام» جهاد و اجتهاد بكار بريم و از ايفاى وظايف خويش لحظه اى فرو نمانيم.

آن چنان كه در عهد خلفاى گذشته اجماع مردم مدينه اجماع امّت محمد بود و مسلمانان جهان همگان چشم به«مهاجر»و«انصار»همى داشتند و حرمت مدينه را رعايت همى كردند.اكنون بر مردم شام مسلّم است كه بيعت مدينه را محترم بشمارند و سر اطاعت بسوى منبر و محراب پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) فرود آورند.

«مهاجر»و«انصار»در انتهاى سه روز مشورت و مطالعه مرا بامامت برگزيده اند.

بناى مردم در عهد خلفاى پيشين چنين بود كه:اگر قومى اجماع امّت را ناچيز مى انگاشت و سر از اطاعت امام،امامى كه در شوراى«مهاجر»و«انصار» امام شناخته شود،در مى پيچيد،دشمن دين و آيين«اسلام»بشمار مى آمد،زيرا روشى منحرف پيش گرفته و نغمه اى مخالف در انداخته بود.

در اين هنگام مسلمانان بر ضدّ آن قوم بسيج مى دادند و شمشير مبارزه و جهاد از غلاف بر مى آوردند.

ص:648

«قاتلوه على اتّباعه غير سبيل المؤمنين،و ولاّه اللّه ما تولّى».

و اين تويى اى معاويه كه ببيعت من مديون باشى،و چنان خواهم كه وام خويش فرو گذارى،و هرگز نخواهى پنداشت كه دامن على بخون عثمان آلوده باشد،زيرا مردم مدينه مى دانند كه من يكباره از اين حادثه بدور بودم،و دورادور بدين معركه مى نگريستم.

دامن من از خون اين مرد پاك است،و اگر تو بخواهى كه مرا متّهم شمارى،بحقيقت و ايمان خيانت روا داشتى.

سهل است،همان پندار كن كه بدلخواه تست،امّا بپايان كار نيز بينديش.

«طى مدتى كه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با پشتيبانى نيروى عراق و» «حجاز با معاويه جهاد ميكرد،اين مكاتبه ها جريان داشت».

«نامه هاى امير المؤمنين غالبا در پاسخ نامه هايى بود كه از جانب» «معاويه به كوفه مى رسيد،اينك پاسخى كه امير المؤمنين بنامۀ «معاويه پاسخ مى دهد»:

در نامۀ خويشتن دهان به پند و اندرز گشوده بودى،و صفحه اى را سراسر بسياهى اندودى.

نامه اى سياه بود كه از سياه نامه اى بما رسيده بود.

ما در نوشته هاى تو جز ضلالت و فساد حرفى نيافتيم.آن چنان كه

ص:649

از ضمير تيرۀ تو جز تاريكى و تباهى نزايد،و زبان تو نيز جز ياوه و باطل نگويد.

نامۀ تو را نگارنده اى نگاشته بود كه ديده اى روشن بين نداشت، و گفته هاى تو از زبانى برآمده كه جز بناشايست از هم نگشوده بود.

«و كتاب امرىء ليس له بصر يهديه و لا قائد يرشده».

نه خود مى توانى راه از بيراهه بشناسى و به از راهنمايانى كه گمگشتگان را بسوى مقصود هدايت ميكنند،پيروى مى دارى.

ترا شهوت و هوس بسوى خويش خوانده،و تو هم سر از پا نشناخته بشهوت و هوس خويش تسليم شدى،و گمراهى را بر خردمندى برگزيدى.

نيك بينديش اى مرد،كه اين راه جز بدنامى و زيان منتهى نخواهد شد،و بهرۀ گمراهان خيره سر جز فنا و فساد نخواهد بود.

اى عجب!من چگونه شوراى«مهاجر»و«انصار»را ناچيز انگارم و پاى بر افكار مردم گذارم؟! من چگونه بيعت مسلمانان را بشكنم،و بخاطر مردمى فاجر و خطاكار، كه بدور تو گرد آمده اند،منبر خلافت را ترك گويم؟! اين بيعتى است كه تجديد نخواهد شد،و پيمانى است كه درهم نخواهد شكست.

«بيعة واحدة لا يثنّى فيها النّظر و لا يستأنف فيها الخيار،الخارج

ص:650

منها طاعن و مداهن».

آن كس كه اين بيعت را ناديده انگارد،در وظيفه و مسؤوليّت خويش مداهنه و سستى بكار برد،مسلّم است كه براى من اين مداهنه و سهل- انگارى مقدور نيست.

«و اينست دستورى كه بنمايندۀ مخصوص خويش جرير بن عبد الله» «بجلى فرستاده است»:

هم اكنون كه نامۀ ما را دريافت مى دارى،معاويه را ديدار كن و آخرين پيام ما را بوى برسان،تا ميان صلح و جنگ كداميك را اختيار كند.

«فاحمل معاوية على الفصل،و خذه بالأمر الجزم،ثمّ خيره بين حرب مجلية او سلم مخزية.

بدين سستى و سست انديشى پايان بخش،و مگذار فرمان قرآن معطّل و امر الهى مهمل بماند.

اگر سر جنگ دارد،كه بيدرنگ بسيج كند،و اگر صلح جويد، دست بيعت پيش آورد.

«باز هم نامه اى است كه از طرف قرين الشرف امير المؤمنين» «به شام فرستاده شده است»:

ص:651

همى خواستند كه پيامبر گرامى ما را از ميان بردارند،و هستۀ مركزى«اسلام»را درهم شكنند.

بكوشش و تلاش در افتادند،تا آنجا كه توانستند تلاش و كوشش بكار بردند.

خاندان محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را از آزادى محروم ساختند و حتّى آب شيرين را كه بر مار و مور مباح است،از ما باز گرفتند.

آل عبد المطلب در لابلاى سنگلاخهاى شعب ابى طالب،بى جرم و جريرت،محبوس بسر مى بردند.

گناه ما كلمۀ توحيد بود،گناه ما اين بود كه خداوند يگانه را مى پرستيديم،و جهان را از ظلمت مظالم و جهل بسوى نور دعوت همى كرديم.

گناه ما اين بود كه مردم را بفضيلت و معارف همى خوانديم،و بكيفر اين گناه بزندان شعب ابى طالب در افتاده بوديم،ولى خداى ما هميشه و همه- جا پشتيبان ما بود.

دست تواناى پروردگار از آستين غيب برآمد،و بر سينۀ آن مردم نابكار فرو كوفت.

«فعزم اللّه لنا على الذّبّ عن حوزته و الرّمى من وراء حرمته».

اين قرآن است و مقدّر است كه همچون آفتاب بر آسمان معارف و

ص:652

معالم بدرخشد،و جهان را در فروغ خاموش نشدنى خويش غرق سازد.

بنا بر اين كوشش قريش هر چه عميق و وسيع باشد،بيهوده خواهد ماند.

قريش نمى دانست كه پيروان محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )تا كجا نسبت بپيشواى گرامى خويش وفادارند.

قريش،قريش متكبّر و جبّار،نمى داند كه ما بخدا و پيامبر خدا ايمان آورده ايم،و اين ايمان با شيرۀ جان ما درآميخته و تا جان در كالبد داريم ايمان خويش را از دست نگذاريم.

ما در اين راه كه مى پيماييم،هدفى عظيم به پيش داريم،و عظمت هدف ما ايجاب همى كند كه از دل و جان بكوشيم و تا سرمنزل مقصود بشتابيم.

آن كسان كه در خانوادۀ ما با ما نبودند،حرمت نژاد خويش را محترم مى شمردند،و دشمنان ما را دشمن مى انگاشتند،تا آنكه فرمان هجرت در رسيد و پيشواى ما خاك بطحا را ترك فرمود و رو بسوى نخلستانهاى يثرب نهاد.و بيدرنگ دستور داد كه شمشير جهاد از نيام برآوريم،و دشمنان حقّ و حقيقت را از ميان برداريم.

روش پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ما در ميدانهاى جنگ فداكارى بود.

پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )هميشه خود و خانوادۀ خويشتن را در راه«اسلام»به قربانگاه ميراند،و همه جا ما را در صف مقدّم سپاه مى گذاشت،تا سينۀ ما در برابر تيرهايى كه از كمان كفر بسوى اوراق قرآن پر مى كشيد،

ص:653

سپر باشد.

«و كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله اذا احمرّ الباس و احجم النّاس،قدّم اهل بيته فوقى بهم اصحابه حرّ السّيوف و الاسنّة».

اين عبيدة بن حارث سيّد قبيلۀ ما بود كه در پيكار بدر بخاك و خون غلطيد،و حمزه عمّ دلاور و پرهيزگار من بود كه با ژوبين وحشى از اسب فرو افتاد و بدستور مادر تو«مثله»شد و ننگ وحشت و بربريّت را در خاندان تو نهاد! و همچنان برادرم جعفر در جبهۀ موته بسعادت شهادت رسيد،و باز هم اگر بخواهم شهداى دودمان عبد المطلب را بنام همى بشمارم و از فدا- كارى قربانيان خويش سخن همى بميان آورم خويشاوندان گرانمايۀ ما يكى پس از ديگرى شربت شهادت نوش كردند،و در راه دين و عقيدۀ خويش فدا شدند.

قريش در اين مبارزه ها هدفى جز جان نازنين محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) نداشت،ولى خداى محمد وى را از آسيب دشمنان دين ايمن داشت و نگذاشت كه اساس اسلام واژگون گردد.

و اكنون منم كه از آن گردابهاى ژرف بدر جستم و روزگارم به امروز رسيد.

«فيا عجبا للدّهر اذ صرت يقرن بى من لم يسع بقدمى و لم تكن

ص:654

له كسابقتى الّتى لا يدلى احد بمثلها».

و اين منم كه روزگارم بامروز رسيد و گردش ايّام كار امر بجايى رسانيد كه ترا در برابرم گذاشت! تو،اين تو كه با خاك پاى من نيز همسرى نتوانى كرد،اكنون در برابرم سر برافراشتى و خويشتن را قرين و قران من انگاشتى! من در زندگى سربازى خويش آن افتخارات و مآثر بدست آورده ام كه كس را همسر خويش نشناسم.

آن كسان كه خود را هم ترازوى من شمارند،گزاف گويند،و من هنوز كسى را چنين گزافگوى نشناخته ام! معهذا خداوند متعال را سپاسگزارم و سعى دارم كه همواره بنده اى سپاسگزار و شاكر باشم.

تو در نامۀ خويش اى معاويه بار ديگر از حادثۀ مدينه و قتل عثمان ياد كردى،و تمنّا داشتى كه من كشندگان عثمان را دست بسته به شام فرستم، و ترا بر آنان كه شمشير بر كشيدند و ريشۀ فساد و فجور برآوردند سلطنت بخشم.

بيهوده از من تمنّا مى دارى،زيرا امّت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )خود را قاتل عثمان ميداند،و براى من مقدور نباشد كه دست امّت را به پشت بربندم و بدست تو بسپارم! ولى ترا هم اكنون باين حقيقت نزديك سازم و وعده دهم كه اگر

ص:655

از ضلالت و غفلت باز نيايى،هر چه زودتر كشندگان عثمان را در ميدان رزم خواهى يافت.آرى! «و لعمرى لئن لم تنزع عن غيّك و شقاقك لتعرفنّهم عن قليل يطلبونك،لا يكلّفونك طلبهم فى برّ و لا بحر و لا جبل و لا سهل».

كشندگان عثمان را در ميدان جهاد خواهى شناخت،امّا اين شناسايى چندان بر تو مبارك نخواهد بود! «الاّ انّه طلب يسؤك وجدانه و زور لا يسرّك لقيانه».

اين ديدار بديدۀ تو بد خواهد افتاد،و زيارتى رعب انگيز و ترسناك خواهد بود.

«و السّلام لاهله» «و اين هم نامه اى ديگر كه به معاويه مرقوم فرمود»:

چه خواهى كرد؟اندكى بينديش،آيا در آن روز كه از جامۀ هستى عريان مانى و اين زر و زيور را بديگران باز گذارى و بگذرگاه در آيى، چه خواهى كرد؟ دنيا ترا فريب داده و لذّت هوس در كام تو مزه گذاشته و شور شهوت

ص:656

مستت كرده است آن چنان كور و كر سر بپاى دل گذاشتى و از عقل و عدل و انصاف دست برداشتى.

با چشم كور و گوش كر بديوهوس تسليم شدى و سر اطاعت پيش نهادى،بدين اميد كه اين لذّت بپايد و اين جلال و جبروت جاويدان بماند.

ولى ندانى كه ناگهان دوران تو بسر رسد و از سرير عزت بخاك ذلّت فرو افتى،آن چنان كه در روزگار گذشته عزيزان اعصار و قرون از تخت سلطنت بتختۀ تابوت فرو افتادند.

در آن روز اى معاويه تير حادثه سينۀ ترا آماج خواهد ساخت و ترا هيچكس پناه نخواهد داد و هيچ سپر از سينۀ تو دفاع نتواند كرد.

من ترا پند همى گويم و همى خواهم كه از لجاج و عناد دست باز دارى و بياد روز ناتوانى خويش از لحظۀ توانايى بهره برگيرى.

آن چنان بشيطان خويش پرداختى كه ديدۀ خدا بين ندارى و ياراى ادراك حقايق نياورى «فانّك مترف قد اخذ الشّيطان منك مأحذه،و بلغ فيك امله،و جرى منك مجرى الرّوح و الدّم».

در كالبد تو شيطان بجاى جان قرار گرفته،و اين شيطنت و نكر است كه همچون خون در شرائين و عروق تو گردش همى كند و ترا همچنان با فريب و ريا و نيرنگ و تزوير سرگرم و دلگرم همى دارد.

من ندانم اى مرد كه تو درس سياست از كدام مكتب آموخته اى و

ص:657

آن كس كه ترا شايستۀ مسند رياست داند كيست؟! «و متى كنتم يا معاوية ساسة الرّعيّة،و ولاة امر الأمّة بغير قدم سابق و لا شرف باسق».

شما را كه نه قدمى در اسلام و نه حرمتى در تقوى و اخلاق است،سياست بلاد و رياست عباد برازنده نيست.

بخدا پناه مى بريم از اين كه سائقۀ شهوت ما را بجانب فساد براند و قومى را در راه دلخواه ما بفنا و دمار بكشاند.

من همى ترسم كه تو اى پسر ابو سفيان از اين پرتگاه مخوف با سر فرو افتى و بخسران دنيا و آخرت دچار گردى.

ترا در گرداب غرور آن چنان غرق بينم كه نپندارم دست كس بتواند دست تو گيرد و از غرقاب فنا بيرونت كشد.

تا كى فريب و تزوير؟تا كى حيله و نيرنگ؟! تا كى زبان شما اى دنيا پرستان بايد از دل شما بيگانه بماند و دل شما با زبانتان نامحرم باشد.

نيروى شام را بجانب عراق بسيج دادى و خويشتن بفرماندهى سربازان شامى پرچم جدال برافراشتى و چنين انگاشتى كه در برابر من ببرابرى قامت علم كرده اى! مردم شام را با سربازان عراق خصومت نيست،و اين دو طايفه كه تحت فرمان من و تو در مقابل هم صف مبارزه بسته اند،با هم عناد و جدالى

ص:658

ندارند.

اين من و تو هستيم كه با هم نبرد داريم،و چه خوبست كه در گوشۀ ميدان از لشكرگاه دورى گيريم و بى كمك كس با هم پيكار كنيم و سپاهيان شام و عراق را از قتال و جدال معاف داريم.

آرى:

«فدع النّاس جانبا و اخرج الىّ،و أعف الفريقين من القتال ليعلم ايّنا المرين على قلبه و المغطّى على بصره فانا ابو حسن قاتل جدّك و خالك و اخيك شدخا يوم بدر،و ذلك السّيف معى».

اگر تو مرا نشناسى،تاريخ عرب مرا نيكو بشناسد.

من ابو الحسن هستم.آن ابو الحسن كه جدّ تو و دايى تو و برادرت را در كنار چاه بدر بخاك هلاك افكندم و آن تيغ برق انگيز كه بخرمن هستى شرك و كفر آتش در انداخته اكنون با من است و همچنان آمادۀ پيكار و نبردم.

من آن قلب مطمئن و استوار دارم كه در برابر سنگين ترين حوادث جاى تهى نكنم،و آن كوه كلان باشم كه طوفان ملاحم مرا از جاى نجنباند.

هم از كودكى به محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )گرويده ام و بوى ايمان آورده ام.

ايمان من هرگز نلرزيده و عقيدۀ من با گذشت روزگار رنگ نباخته و دينم بدنيا سودا نشده است.

ص:659

«ما استبدلت دينا و لا استحدثت نبيّا و انّى لعلى المنهاج الّذى تركتموه طائعين و دخلتم فيه مكرهين».

تو در آغوش كفر و شرك تربيت شده اى و سر بر پاى بت هاى بتكده اى سوده اى.

دين اسلام را از ترس شمشير پيروان اسلام پذيرفتى و بهنگام فرصت ترك اسلام گفتى و اكنون جامۀ آغشته بخون عثمان را بر علم كرده اى و ببهانۀ خونخواهى وى مسلمانان را بجان هم در افكندى.

تو نيكو دانى كه خون عثمان با دست چه كسى بخاك ريخته شده و كشندۀ وى را نيز بهتر از من بشناسى.

بسوى آن كس بشتاب كه عثمان را بخاك هلاك افكنده و خون و خونبهايش را از كسى بجوى كه دامانى آلوده دارد،و گر نه روزگار بر تو تباه شود و روز روشن را در چشم تو برنگ شام سياه در آورد.

چنين بينم كه از دست مردم عراق بفرياد در آيى و آن چنان كه شتران باركش در زير بار گران بنالند تو نيز در فشار مصائب و متاعب جنگ بناله و زارى در افتى.

نيروى شام را در اين جنگ نابود سازى و در برابر حمله هاى پياپى ما به زانو در آيى.

مثل اينست كه هم اكنون ترا در پناه قرآن بينم و بينم كه قرآن مجيد

ص:660

را در برابر بر دست برافراشتى و بكتابى كه حتّى يك لحظه هم پندار و گفتار ترا صواب نشمرده است و هدف ترا تقديس نكرده،و حتّى هرگز بدو ايمان نياورده اى،پناهنده گردى.

«و كانّى بجماعتك تدعونى جزعا من الضّرب المتتابع،و القضاء الواقع،و مصارع بعد مصارع،الى كتاب اللّه و هى كافرة جاحدة او مبايعة حائدة».

ديگر در آن روز فكر تو منكوب و قواى تو مغلوب باشد.آيا پيش بينى و دورانديشى وظيفۀ خردمندان نيست؟! «بهنگامى كه در ميدان جنگ با دشمن روبرو مى شد،سر بآسمان» «بر مى افراشت و مى فرمود»:

بسوى تو اى پروردگار بزرگ دلها و جانها پرميزند و گردن گردنكشان بملكوت مقدّس تو كشيده مى شود.

ديده ها با نوار رحمت و بركت تو خيره مانده و پاها بجانب تو مى شتابد و تار و پود وجود در عشق تو مى لرزد،خداوندا اين جهان آشفتۀ ماست كه بآتش فتنه و فساد افتاده و در آن ديگ شهوت ها و اميال بجوش در آمده است.

ص:661

بدرگاه تو از فتنه ها و مفاسد پناه مى بريم و دست نياز بسوى تو اى معبود بى نياز پيش مى آوريم.

«اللّهمّ انّا نشكو اليك فقد نبيّنا و كثرة عدوّنا و تشتّت اهوائنا.» پيشواى گرامى ما كه پيامبر تو بود از ميان ما رخت بربست و سايۀ رحمت از سر ما برگرفت.

دشمنان ما دست بهم دادند و همدوش و همعنان بر سر ما حمله ور شدند.

خدايا،انديشه هاى ما پراكنده و هدفهاى ما پريشان است.بر ما ترحّم فرماى و ما را بر دشمنانمان پيروزى و چيرگى بخش.

«ربّنا افتح بيننا و بين قومنا بالحقّ و انت خير الفاتحين».

«معاويه از امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )تمنا مى داشت كه حكومت شام را به سنت» «گذشتگان در اختيار مطلق وى باز گذارد و بگذارد كه بنى أميه با استبداد» «و استقلال بر شام سلطنت كنند.» «اينست پاسخى كه على عليه السلام بتمناى كودكانۀ معاويه مى دهد» اين تمنّا خواهشى كودكانه بيش نيست و اين محال است كه من حكومت شام بدست قومى خون آشام بسپارم و فرمان خداى را بزير پاى هوس در سپرم.

تمنّاى امروز تو همان تمنّائى است كه در آغاز ابن بلوا از من همى داشتى

ص:662

و دريافتى كه گوش من هرگز باين نغمه ها شنوا نيست.

اين درست است كه عفريت جنگ دلها و جانهاى مردم را بلعيده و از هزاران سرباز كه در اين بيابان خرگاه كشيده اند مشتى بيش بجاى نمانده است،ولى بايد بدانيد كه ارواح مقدّس،خواه از خاك و خون و خواه از بستر راحت برخيزند،بسوى ريحان و روحانيّت آسمانها پرميكشند و نفوس خبيثه راهى جز راه دوزخ ندارند و جز لعنت و نفرت و نكبت با خويشتن نبرند.

نوشته بودى كه:نيروى عراق قومى دلير و بى باكند و هرگز از كشتار دشمن خسته نگردند.

اى عجب شما بحمايت باطل شمشير بروى حق مى كشيد و بى باكانه پيش مى آييد! پس ما كه در راه حق جهاد مى كنيم،چگونه پيش نتازيم و از حقيقت دفاع نكنيم؟! اى معاويه تو خويشتن را فرزند عبد مناف خواندى و سخن از خويشاوندى ما و رحم بميان آوردى،و ندانى كه فرزندان عبد مناف همگان ارباب فضيلت و تقوى و صلاح نبوده اند،ميان هاشم كه جدّ من و اميه كه جد تو است تفاوت بسيار است.

و نيز حرب شايسته نبود كه بتواند سيادت و سعادت عبد المطلب را آرزو كند.

پدرم ابو طالب بود و پدرت ابو سفيان نام داشت.

ص:663

آيا اين دو مرد قرشى در تاريخ عرب بيك شخصيت و شرف مى زيستند؟! آن كيست كه ابو طالب و ابو سفيان را در يك ترازو گذارد و بيك عنوان بشمارد؟! ابو طالب كجا و ابو سفيان كجا و گذشته از گذشتگان مرا بنگر و خويشتن را بشناس.

«و لا المهاجر كالطّليق،و لا الصّريح كالّلصيق،و لا المحقّ كالمبطل،و لا المؤمن كالمدغل».

من بهمراه پيغمبر گرامى و گرانمايه ام از بطحا به يثرب هجرت كرده ام و تو تا آنجا با شرك و كفر بزيستى كه مكه را گشوديم و ترا ببردگى گرفتيم و بعد آزادت ساختيم.

مرا دودمانى نجيب ببار آورده و بر دامن مادرى پرهيزگار پرورش يافته ام،ولى تو از عفاف و نجابت بويى نبرده اى من حق مى جويم،و تو باطل مى طلبى،و من ايمان آورده ام،و تو دغل بكار برده اى.

تو آن فرزند بدبختى كه بدنبال اسلاف شرير و فاسد خود سخت بسمت فساد و فنا مى شتابى و متعصّبانه بگروهى اقتدا مى دارى كه اكنون در جهنّم بسر مى برند،و نرمك نرمك ترا بسوى جهنّم مى كشانند.

اوه...تو چه دانى كه بازوان نيرومند ما در راه اسلام چه كرد و اين شمشير كه بكف دارم بر سر بت پرستان حجاز چه آورد؟!

ص:664

ما در سايۀ شرف نبوّت كه پديدآورندۀ مساوات و نجات دهندۀ اقوام و ملل است،عزيزان را بذلّت كشانيديم،و ذليل ها را باوج عزّت و قدرت رسانيديم.قرآن ما كه زنده كنندۀ حقوق بشر و پناه دهندۀ ستم- ديدگان و رنجبران است جلال و جبروت قريش را درهم شكست و بينى- هاى پر باد اشراف مكه را در پيش پاهاى برهنۀ اعراب بيابان بر خاك خفّت فرو ماليد.

قرآن مجيد ما بخاطر مردم جهان بهشت عدل و مساوات بنيان كرد، و درهاى اين بهشت برين را بروى نژادها و ملّتها فرا گشود.

مردم جهان خيل خيل و سيل سيل بسايۀ اين درخت برومند رخت بركشيدند.

«و لمّا ادخل اللّه العرب فى دينه افواجا و اسلمت له هذه الأمّة طوعا او كرها».

آنان كه از جهل و ظلم و فحشا و فجور بستوه آمده بودند،با رغبت و رضا باين دين تسليم شدند،ولى ارباب مناصب و مواكب و تاجداران و تخت نشينان كه چاره اى جز اطاعت نداشتند،قهرا و كرها سر اطاعت فرود آوردند،زيرا قدرت«اسلام»شكست پذير نبود و شمشير ما به نيام نمى رفت.

اما تو اى پسر ابو سفيان،و خانوادۀ رياكار و دروغگو و ناپاك تو، بآرزوى اين كه از اين انقلاب بنفع خويش بهره برگيريد و بساط حكومت

ص:665

و سلطنت را به سنّت محكوم و مطرود گذشته تجديد كنيد،كلمۀ توحيد بزبان آورديد و به بت هاى بتكده پشت كرديد،و گر نه شما را با اسلام و اصلاح سر و كارى نبود.

اكنون كه مهاجران اوّلين بدرود جهان گفتند.

«فازت اهل السّبق بسبقهم و ذهب المهاجرون الاوّلون بفضلهم فلا تجعلنّ للشّيطان فيك نصيبا و لا على نفسك سبيلا».

تو ديگر مگذار كه اهريمن تبه كار در مغز تو خانه گيرد و فكر ترا بازيچۀ خويش سازد.

«نامه اى است در بارۀ شهر بصره به عبد اللّه بن عباس كه از جانب» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )حكمران بصره بود،فرستاده شد.» شيطان خبيث در اين شهر فرود آمد و تخم فتنه را در اين خاك بگل كرد.

با مردم بصره سرمدارا و مهربانى گير و بگذار كه بصريّون ترا دوست داشته باشند.

مردم بصره را مترسان و از آنچه مايۀ ارعاب و ارهاب خانواده- هاست مطلقا بپرهيز.

من سياست ترا در قبائل و اقوام بصره قبول ندارم،زيرا روش سياسى تو روش تهديد و تكبّر است.

ص:666

شنيده ام كه تو طايفۀ بنى تميم را كوچك مى شمارى و نسبت برجال قوم تحقير و توبيخ روا مى دارى!اين پسنديده نيست،زيرا بنى تميم چه در جاهليّت و چه در اسلام مردمى شرافتمند بوده اند.

بعلاوه ميان ما با آل تميم رشتۀ رحامت و قرابت استوار است،و اين سزاوار نيست كه خويشاوندان تو بار نخوت و كبرياى ترا بدوش بردارند.

«نحن مأجورون على صلتها و مأزورون على قطيعتها».

صلۀ رحم نيكو و قطع رحم نكوهيده و ناپسنديده است،و ترا اى حكمران بصره رعايت رحامت بيش از ديگران برازنده و شايسته خواهد بود.

«فاربع يابن العبّاس رحمك اللّه فيما جرى على يدك و لسانك من خير و شرّ فانّا شريكان فى ذلك».

آرى من نيز در آنچه از دست و زبان تو برمى آيد،خواه زيبا و خواه نازيبا،شريك خواهم بود.

تسلّط و اقتدار تو سايه اى از قدرت حكومت من است،و مسلّم است كه اگر تو از راه به بيراهه پا بگذارى و دور از خيرات سر شرّ و شرارت گيرى،نيمى از گناه تو در دفتر اعمال من نگاشته خواهد شد،

ص:667

و وبال كار تو گريبان مرا نيز خواهد گرفت.

بنا بر اين بگذار كه حسن ظنّ من در حقّ تو برقرار بماند،و ترا آن طور كه شناخته بودم هميشه بشناسم.

«به زياد بن ابيه كه از جانب فرماندار عراق امور بصره را اداره» «ميكرد مرقوم فرمود»:

بخداوند بزرگ قسم ياد ميكنم كه اگر نسبت به بيت المال مردم پشيزى خيانت روا داشتى ترا بجرم خيانت همچون دزدان فرومايه كيفر خواهم داد.

ترا بروزگارى خواهم افكند كه بيچاره و بينوا و گمنام و منكوب و مطرود بمانى و هم اكنون گوش دار تا تو را پندى چند گويم:

در زندگى همواره راه اعتدال و اقتصاد بپيش دار و همه روزه بفرداى خويش بينديش و از سيم و زر آن قدر بردار كه كفاف معاش ترا تأمين كند،ولى در عين حال روز حاجت خويش را نيز هميشه بخاطر دار.

اگر آرزومندى كه مردى متواضع و محبوب باشى،از كبريا و نخوت بر حذر باش.

چگونه محبوب خواهى بود تو كه باد نخوت ببينى دارى و خود- بين و خود پسندى.

تو كه خويشتن را انسان خوانى و بشرف انسانيّت همى افتخار

ص:668

جويى،تا دست زيردستان نگيرى و غم بينوايان ندارى هرگز خود را انسان مشمار و هرگز چنين اميد مدار.

بكسان آن دهند كه كردند و در روز رستاخيز آن برند كه دادند، و بهنگام درو آن دروند كه در هنگام كشت كاشتند،و السلام.

«عبد اللّه بن عباس معتقد است كه پس از پيغمبر اكرم(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )سخنى سودمند-» «تر و قوى تر و دلپذيرتر از آنچه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )فرموده است نشنيده» «است:هم به ابن عباس فرمايد»:

مردم از سعادتى كه در دست دارند،خشنودند و با اين كه بدوام اين سعادت اطمينان دارند،باز هم قدر نعمت مى دانند و رضا نمى دهند كه نعمت خويش را از دست بگذارند.

مردم بهواى سعادتى كه نصيبشان نخواهد شد،بال و پر مى كشند و با اين كه مى دانند لقمه اى از حوصله بيش مى جويند و بيك چنين لقمه نخواهند رسيد،افسوس مى برند و چشم طمع باز نمى گيرند.

تو اى پسر عبّاس اين چنين باش،تو همواره از بهره هاى اخروى و پيروزى هاى معنوى خشنود باش و اگر از تأمين آخرت خويش باز ماندى افسوس و اسف بدار.

دنيا را بمردم دنيا باز گذار.

از آنچه در اين دنيا بدست آوردى خشنود مباش،و اگر از لذّت ها و كيف هاى دنيوى باز ماندى دل تنگ مدار

ص:669

«فلا تأس عليه جزعا و ليكن همّك فيما بعد الموت»:

تا مى توانى بماوراى زندگانى خويش بينديش.

«آنچه را كه در بارۀ ميراث خويش وصيت فرمود،بدين قرار است،و» «بايد دانست كه امير المؤمنين عليه السلام اين وصيتنامه را پس از بازگشت» «از صفين امضاء فرموده است»:

بدين ترتيب بندۀ خدا على بن ابي طالب امير المؤمنين در بارۀ اموال خويش دستور مى دهد،و اميدوار است كه رضاى خداوند متعال را بدين وسيله تأمين كند و بهشت برين را كه مقام قرب الهى است بدست آورد و از خشم پروردگار امان يابد.

پسرم حسن دستور دارد كه ادارۀ اموال مرا بعهده گيرد.

از آنچه من مى گذارم بقدر نياز بهره مند گردد و بازمانده را در راه خدا بنام خيرات انفاق كند.

در آن روز كه روزگار حسن بپايان مى رسد،برادرش حسين متصدّى امر خواهد بود و همچنان اين توليّت در ميان اولاد فاطمه دست بدست خواهد گشت.مسلّم است كه فرزندان ديگر مرا نيز در ميراث من حقّ ثابتى برقرار است،ولى توليت اين اموال جز بفرزندان فاطمه بهيچ كس نخواهد رسيد.

«و انّى انّما جعلت القيام بذلك الى ابنى فاطمة ابتغاء

ص:670

لوجه اللّه و قربة الى رسول اللّه و تكريما لحرمته و تشريفا لوصلته»:

من پسران فاطمه را بتوليّت و تصدّى اموال خود برگماشته ام، زيرا اينان پسران پيغمبر گرامى و عزيز ما هستند.

من بدين وسيله رضاى الهى و خشنودى پيغمبر را همى خواستم،و همى خواستم كه حرمت بنى فاطمه آشكار گردد و فضيلت نسل پيغمبر مسلّم بماند:

1-اصول و اعيان اموال من ثابت خواهد ماند و متولّى فقط اجازه خواهد داشت كه از منافع اين دارايى بهره مند گردد و بهره رساند.

2-آنچه از منافع اين اعيان و اصول بدست آيد،بنا بدستورى كه داده ام بمصرف خواهد رسيد.

3-نهالهاى اين نخلستان از كنار نخل ها بريده نخواهد شد و بفروش نخواهد رسيد،زيرا احتمال مى رود كه در تعيين زمينى كه اصلۀ خرما در آن غرس شده بود،دستخوش اشتباه و اشكال گردد.

4-كنيزانى را كه در خانۀ من بسر مى برند،اگر باردار باشند و پس از من بار فرو گذارند،حقّ مسلّم باشد،زيرا فرزندانشان فرزندان من باشند و از ميراث من بهره اى مشروع دارند.ولى اگر كنيز باردار

ص:671

من بار بگذارد و نوزاد بدرود زندگى گويد،خود آزاد خواهد بود.

«فان مات ولدها و هى حيّة،فهى عتيقة.قد افرج عنها الرّقّ و حرّرها العتق».

اين زن را بحال خويش باز گذاريد.

«اين نامه را امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در پاسخ معاويه نگاشته و» «سيد رضى،رضى اللّه عنه آن را نمونۀ يك نامۀ حكيمانه و اديبانه» «شمرده است».

در نامۀ خويش از پيغمبر اكرم اسلام محمد صلى اللّه عليه و آله ياد كردى،آنجا كه وى را خداوند متعال از ميان كائنات برگزيد و بوى خلعت رسالت پوشانيد.

و همچنان ياد كردى كه پيشواى عاليمقام ما از ملكوت اعلاى آسمانها تكريم و تأييد همى شد و گروهى را بكمك و پشتيبانى وى همى برگماشت و باعلاى دعوت وى فرمان فرمود.

اى عجب كه پسر ابو سفيان از محمد رسول اللّه ياد كند و تاريخ بعثت او را تفسير نمايد و بالاخره حكايت ما را با ما باز گويد و از خاندان ما با خاندان ما سخن گويد.

اين نعمت عظيم الهى است كه بخانۀ ما فرود آمده و موهبت خداوند مهربان است كه باهل البيت اعطا شده است.

ص:672

«فلقد خبأ لنا الدّهر منك عجبا،اذ طفقت تخبرنا ببلاء اللّه تعالى عندنا،و نعمته علينا فى نبيّنا».

ولى بمن بازگوى كه در آن هنگام چون بودى و چه انديشه داشتى؟ من ندانم كه تو خرما را باميد كدام سود بنخلستان فرستى و چگونه جرأت آوردى كه با جنگ آموز خويش پنجه در انداختى؟! ترا آن پايه و مايه نباشد كه باين ما جرى لب بگشايى و از آنچه با شخصيّت تو برازنده نيست سخن گويى؟! تو در نامۀ خويش از ابو بكر و عمر تمجيد بسيار كردى و سعى بسيار بردى تا اين دو مرد قرشى را بزرگترين شخصيّت هاى اسلامى بشمارى.

«و زعمت انّ افضل النّاس فى الاسلام فلان و فلان!فذكرت امرا ان تمّ اعتزلك كلّه و ان نقص لم يلحقك ثلمه».

گرفتم كه منطق ضعيف و نارساى تو قوى و رسا گردد و ابو بكر و عمر را بر امّت محمد برترى باشد،آخر بينديش تو از فضيلت ابو بكر و عمر چه طرفى خواهى بست و شرافت ديگران ترا كه بويى از فضيلت و شرف نبرده اى چه سودى خواهد بخشيد؟! و آنگهى ترا با اين تحقيقات چكار باشد؟!

ص:673

«و ما انت و الفاضل و المفضول،و السّائس و المسوس، و ما للطّلقاء و أبناء الطّلقاء،و التّمييز بين المهاجرين الأوّلين و ترتيب درجاتهم و تعريف طبقاتهم»:

ترا آن ميزان و مقام نباشد كه در حقّ مهاجران فداكار قضاوت كنى و ميزان مقامشان بازنمايى و وزن و ارزششان بسنجى.

تو و خاندان ترا در شهر مكه ببردگى گرفتند و آن گاه آزادتان كردند.

شما بردگان آزاد شده سزاوار نباشيد كه سخن از سياست و رياست بر زبان آوريد.

اين تير قمار كه صدا دهد،از آن تو نباشد،و حكومت اسلام ترا نزيبد.

زيرا شما اى گردنكشان گردن شكسته كه جبرا از بت پرستى دست كشيده ايد،براى ابد محكوم و مطرود باشيد.

آيا معهذا نتوانى بر جاى خويش بنشينى و لب از استدلال و استشهاد فرو بندى و عرض خويش نبرى و زحمت ما ندارى.

بدور باش و آنجا را برگزين كه بخاطر تو برگزيده اند و شايستۀ خويش آن را دان كه شايستۀ تو شمرده اند.

«الا تربع ايّها الانسان على ظلعك؟و تعرف قصور ذرعك،

ص:674

و تتأخّر حيث أخّرك القدر!فما عليك غلبة المغلوب،و لا لك ظفر الظّافر»:

از آن كس كه در ميدان مبارزه شكست خورد،خاطر تو نرنجد، و چيرگى آنان كه بر حريف چيره شدند،بتو سودى نرساند.

تو آن راه گم كردۀ سرگردانى،كه در باديۀ بيدا،سرگشته از اين سوى بدان سوى روى،و هرچه بيشتر بكوشى،از صراط مستقيم دورتر مانى.

هم اكنون بشنو تا با تو از شهداء عظيم الشّأن انسانيّت داستان گويم:قومى پاكدين و پاكدامن بوده اند كه در راه فضائل و معارف كفن بتن كردند و شمشير بر كفن بستند.

در آن روزگار كه قوم خودپسند و جاهل قريش با كلمۀ توحيد از در لجاج و عداوت در آمدند و دمبدم بر انكار بيفزودند و بالاخره پيامبر عزيز ما را از مكه براندند،آن قوم فداكار دست از خانه و خانوادۀ خويش برداشتند و دل از مال و منال بركندند و بهمراه پيشواى عزيز خويش مكه را ترك گفتند.

مهاجران گرانمايه از مكه به مدينه هجرت كردند و در مدينه به ترويج دين مقدّس و اعلاى كلمۀ توحيد دامن همّت بكمر زدند.

«انّ قوما استشهدوا فى سبيل اللّه من المهاجرين و الأنصار و

ص:675

لكلّ فضل حتّى اذا استشهد شهيدنا قيل:سيّد الشّهداء و خصّه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بسبعين تكبيرة عند صلوته عليه».

نوبت به بزرگترين شهيدان اسلام،حمزة بن عبد المطلب رسيد.

اين عزيزترين قربانيان ما در راه حقّ و حقيقت بود.

پيغمبر گرامى وى را بر ديگران سيادت و برترى بخشيد و بر جنازۀ وى بهنگام نماز هفتاد تكبير گفت،ولى شهداء ديگر را نيز فضيلت و عظمت و مقام و مرتبت است اى معاويه اين قوم كه در راه رضاى حقّ و اعلاى كلمۀ توحيد دست و سر فدا كرده اند،قوم ما بودند.

ما بشهيدان گرامى خويش،خواه از خاندان هاشم و خواه از دودمان ديگر باشد،حرمت گذاريم،زيرا خداوند متعال بر اين خونهاى مقدّس كه با خاك ميدان شرف در آميخته احترام و عزّت گذاشته است «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» الآية:

اينان زندۀ جاويدند.زندگى و حيات اين قوم با ابديّت خدا تضمين شده است،و خدا خواسته كه شهيدان ما براى ابد زنده بمانند.

افسوس كه خودستايى و خودبينى و خودپسندى است و اين خصلت خصلتى نكوهيده است،و گرنه من اكنون از خويشتن با تو سخن مى گفتم

ص:676

و فضائل خود را يك يك بر تو مى شمردم.آرى فضائل و مكارم من كه صاحبدلان و اصحاب ذوق مرا با اين فضيلت ها و مكرمت ها نيكو بشناسند و نيكو بدانند.

اى معاويه اندكى بينديش و خود را نيكو بيازماى.

آن كسان كه ترا از ادراك حقايق باز همى دارند و همى كوشند از راه راست بانحراف گرايى،دشمن جان تو باشند و سقوط و انحطاط ترا آرزو كنند.

«فانّا صنايع ربّنا و النّاس بعد صنايع لنا»:

ما را خدا ساخته و اجتماع را ما خواهيم ساخت.

اين ما هستيم كه در رأس جماعت قرار گرفته ايم و مسؤوليّت عظيم رياست را بعهده برداشته ايم.

مسؤوليّت ما اصلاح محيط و احقاق حق و تقويت فرهنگ و معارف مردم و تهذيب اخلاق و آداب اجتماع است.

تو را خودبينى و خودپسندى تو سخت باشتباه در انداخته است اين درست است كه خانوادۀ ما با شما آميزش كرده و خونهاى ما را بهم درآميخته است،ولى نبايد اين همسرى ها و همسايگى ها را بحساب ارزش شخصيّت ها گذاشت.

مسلّم است كه آشتى و آشنايى ما را با شما جوانمردى و گذشت اندان هاشم ايجاب كرده است.

ص:677

«لم يمنعنا قديم عزّنا و لا عادىّ طولنا على قومك ان خلطناكم بأنفسنا فنكحنا و أنكحنا فعل الأكفاء،و لستم هناك»!:

ولى نبايد اين اختلاط و امتزاج ترا به شبهه در اندازد و ميزان اعتبار نفس خويش را فراموش كنى! نبايد از خاطر ببرى كه خانوادۀ اميه مردمى فرومايه و منفور و مطرود بوده اند.

در آن روزگار كه پيامبر گرامى ما بخاطر نجات بشريّت قيام فرمود،نخستين بار خانوادۀ شما تكذيبش كرده و بر ضدّ قرآن برخاسته است «و منّا النّبىّ،و منكم المكذّب،و منّا اسد اللّه،و منكم أسد الأحلاف،و منّا سيّدا شباب اهل الجنّة،و منكم صبية النّار،و منّا خير نساء العالمين،و منكم حمّالة الحطب»! هم اكنون خاندان خويش را با خاندان ما بسنج و بر خويشتن شماتت و ملامت فرست.

آيا شايسته باشد كه اميه را با هاشم همسنگ و هم ترازو دانى و خود را در برابر من گذارى و لب بگزاف گشايى؟اسلام ما را كس نتواند انكار كرد و جهاد ما را در راه اسلام تو نتوانى كتمان كنى.

ص:678

همچنان اى قوم تيره بخت،روش جاهليّت داريد و با مراسم كهنه و فرسودۀ عهد وحشت و بربريّت بسر بريد،شما را با ما رحامت نيست، زيرا پروردگار متعال فرموده است:

«وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» الآية:

و اين ولايت كه از رحامت سرچشمه مى گيرد،هم آهنگى در عقايد و انديشه هاست.

مگر در قرآن مجيد اين آيت مقدّس را تلاوت نكرده ايد كه:

«إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» الآية:

اين ما هستيم كه به محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )ايمان آورده ايم و ما هستيم كه اولويّت را در رحامت بحكم ايمان خويش بدست آورده ايم.

ما با ابراهيم و پيامبر عزيز خويش از دو راه راه داريم:

ما خويشاوندان جسمى و روحى پيغمبريم.

«فنحن مرّة اولى بالقرابة و مرّة اولى بالطّاعة»:

يك بار از آنجا كه خويشاوند پيغمبر اكرم باشيم و بار ديگر از آنجا كه پيش از ديگران و بيش از ديگران بدو اطاعت و ارادت روا داشته ايم.

ص:679

راستى حكايت«سقيفه»حكايتى شنيدنى است:

در روز«سقيفه»،«مهاجر»و«انصار»در برابر هم.از فضائل و مناقب خويش سخن مى گفتند و همى خواستند بر يكديگر برترى جويند و زمام امر امّت را بحكم فضيلت بمشت گيرند.

تا سخن بخويشاوندى و قرابت كشيد.مهاجران كه از مكه رخت هجرت به مدينه كشيده بودند و با خانوادۀ پيغمبر قرابت داشتند،فريادها كشيدند و قرابت خويش را با خاندان نبوّت ملاك برترى خويش دانستند، ولى فراموش كرده بودند كه خاندان نبوّت را بر آنان برترى باشد و اگر بنا اينست كه نزديكترين مردم به محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )جانشين محمد باشد،اين مقام ويژۀ ما خواهد بود.

«فان يكن الفلج به،فالحقّ لنا دونكم،و ان يكن بغيره، فالانصار على دعواهم»! و اگر اين قرابت ملاك خلافت نيست،حقّ انصار همچنان برقرار باشد.

تو در نامۀ خويش مرا به خصلت حسد و رشك نسبت دادى و ضمير طاهر مرا به تهمت هاى ناستوده بيالودى.

«و زعمت انّى لكلّ الخلفاء حسدت و على كلّهم بغيت!» اگر چنين باشد،باز هم ترا بدين ماجرا راه نيست،زيرا تو در شمار خلفا نباشى تا مرا به آماج شماتت و ملامت گذارى.

ص:680

ترا چه افتاده كه از رشك من نسبت به خلفا در تب و تاب فرو افتى و اكنون لب به بيهوده و ياوه بگشايى؟!باز هم از آن روزگار ياد كردى و مرا در عهد ابو بكر و عمر و عثمان مجبور و مقهور شمردى،و حتّى بيعت مرا نيز مخدوش و مغشوش شناختى.

اى عجب كه بجاى نكوهش ستايشم كردى و در عوض مذمّت لب بمدحت و منقبت من گشودى.

همى خواستى كه مرا به رسوايى كشانى،خود به رسوايى در افتادى.

بر مسلمانى همچون من اين ماجرا عار نيست،و من هرگز براى خويش ننگ نشمارم كه مظلوم و مقهور باشم،زيرا نه در عقيدۀ خويش سستى كردم و نه بانحراف و انحطاط گرويدم.من خداوند بزرگ را سپاس گزارم كه نعمت اطمينان و اعتماد را از من باز نگرفت و بدرد ريا و نيرنگ و ضعف و ترديد دچارم نساخت.

منطق و استدلال من در برابر تو منطقى نيست،زيرا اين سخن را آنان بشنوند كه جبرا مرا به بيعت و اطاعت خويش وا داشتند.

«و هذه حجّتى الى غيرك قصدها،و لكنّى اطلقت لك منها بقدر ما سنح من ذكرها».

من نه با تو استدلال كنم و نه چون تويى را شايستۀ احتجاج دانم.

ص:681

آن كسان كه در روز«سقيفه»حقّ من پايمال كرده اند و حرمت خاندان نبوّت نشناختند،محكومند،و استدلال و احتجاج من تا آنجا كه در اين نامه بگنجد،گريبانگير آنان خواهد بود.

تو در نامۀ خويش بار ديگر نامى از عثمان بميان آوردى و دوبارۀ كسى را كه منفور مردم بود و با دست مردم بخاك و خون در غلتيد،همچون علم آشوب برافراشتى.

ولى ترا حق نباشد كه از خون عثمان دفاع كنى و پيراهن كسى را كه خويشتن خوار داشته اى و از حمايت وى باز نشسته اى اكنون بر سر چوب افكنى و شور و انقلاب در اندازى.

اين تويى كه بايد،با من و مسلمانان،از ماجراى عثمان حكايت گويى،زيرا خليفۀ مقتول را با تو رشتۀ رحامت استوار بود.

نيكو بنگر كداميك عثمان را بيشتر دشمن مى داشتيم و كداميك از مرگ وى دلشادتر و خشنودتريم.

آن كس كه وى را پند داد و كمك كرد و احساسات رعب انگيز مردم را كه بر ضدّ وى طغيان كرده بود آرام مى داشت،من بودم.

و آن كس كه دست التجا و التماس عثمان را باز پس داده و بر سينۀ وى مشت انكار كوفته و از ياريش سرباز زده و آن قدر خوددارى و امتناع و تغافل بكار برده تا كارش ساخته شده و دمار از روزگارش برآمده است،تو باشى.

كَلاّ وَ اللّهِ:لَقَدْ عَلِمَ اللّهُ «الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ»

ص:682

«هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً» الآية.

مسلّم است كه من كردار اين پير ناستوده كار را زشت مى شمردم و وى را گاه و بيگاه اندرز مى دادم،و تا آنجا كه از دست و زبانم بر مى آمد با مظالم او مبارزه مى كردم.

و اگر ارشاد و هدايت من نسبت بوى مستوجب ملامت باشد،شگفت انگيز نيست،ولى اين حقيقت نيز مسلّم است كه:

«فربّ ملوم لا ذنب له»:

نه چنانست كه هر كس هدف ملامت قرار گيرد،گناهكار باشد.

آنان كه در نصيحت جانب افراط روا دارند،احيانا به سوء ظنّ ديگران دچار گردند.

مرا ببينيد كه جز ارشاد و اصلاح هدفى نداشتم.

وَ ما أَرَدْتُ «إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ» الآية.

اتّكاء و اتّكال ما همواره بخداوند متعال باشد و ما جز خداى خويشتن پناهى نشناسيم.

اى معاويه،نامۀ تو نامه اى فرومايه بود،زيرا سراسر از انديشۀ سست و نادرست تو حكايت ميكرد.

مرا و اصحاب مرا با شمشير تهديد كرده اى،و اين تهديد اشك ما را

ص:683

با خنده در آميخت.

اى عجب!من ندانم تو فرزندان عبد المطلب را در كدام ميدان هراسان يافته اى؟! «متى ألفيت بنى عبد المطّلب عن الأعداء ناكلين،و بالسّيوف مخوّفين»:

آنجا كجاست كه ما را از شمشير بترسانند و ميدان بر ما بشورانند؟ اندكى شكيبا باش تا آتش جنگ شعله كشد و مغزها را در جمجمه ها بجوشاند.

در آن هنگام حريف خويشتن را آماده خواهى يافت و راه گريز بر روى تو بسته خواهد بود.

«و انا مرقل نحوك فى جحفل من المهاجرين و الانصار و التّابعين لهم باحسان،شديد رحامهم،ساطع قتامهم،متسربلين سرابيل الموت،أحبّ اللّقاء اليهم لقاء ربّهم»:

در ركاب من گروهى از مهاجر و انصار را خواهى يافت كه همچون كوهى از خارا بهم فشرده باشند.

اين كوه شكست ناپذير را سلحشوران دلير و دلاور مهاجر و انصار در برابر تو بر پاى خواهند داشت و ترا ياراى آن نباشد كه سر بسنگ كوبى و با سربازان رشيد من بجنگ در آيى،سربازان من پيراهن مرگ پوشيده

ص:684

باشند و دوست همى دارند كه هر چه زودتر خداى خويش را ديدار كنند.

وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ،وَ سُيُوفٌ هاشِميَّةٌ،قَدْ عَرَفَتْ مَواقِعَ نِصالِها فٖي اخيٖكَ وَ خالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ «وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ» الآية:

بقاياى نبرد جويان واقعۀ بدر با ما باشند و شمشيرهاى مرد افكن بنى هاشم در كف ما آخته باشد.

همى پندارم كه تو با شمشير ما آشنا باشى،زيرا اين ما بوديم كه در آن واقعه برادر تو و دايى تو و جدّ مادرى ترا بخاك در افكنديم.الا اى معاويه! جهاد ما بر ضدّ ظلم و جهل و فساد همچنان مستمرّ و مستدام خواهد بود.

«كشور مصر بهرج و مرج در افتاده بود،و محمد بن ابى بكر،كه» «جوانى كم تجربه و ساده بود،نمى توانست بر اوضاع مسلط باشد.» «آشفتگى روز افزون مصر امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )را بر آن داشت كه» «مردى همچون مالك اشتر را بسوى آن ديار اعزام دارد،ولى مقدر بود» «كه اشتر بسر منزل مقصود نرسد و همچنان محمد بر كار خويش بماند.» «مثل اين كه اعزام اشتر اندكى خاطر محمد بن ابى بكر را» «آزرده بود.اين نامه را امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )پس از شهادت مالك به محمد» «مى نگارد تا آزردگى خاطرش التيام يابد»:

شنيدم كه عزيمت اشتر بسوى مصر،خاطرت را رنجانيد،دلتنگ

ص:685

نشسته بودى كه چرا مالك اشتر بجاى تو خواهد نشست و بر كشور مصر فرمان خواهد راند.كدورت تو بيهوده بود،زيرا اعزام اشتر بسوى مصر دليل قصور تو نبوده و عقيدۀ ما را نسبت به شخصيّت گرانمايۀ تو ديگرگون نمى داشته است.

اگر اين خدمت را بعهدۀ اشتر وا مى گذاشتى،همچنان بخدمت ديگر مى پرداختى،ولى خدمتى كه ترا كمتر به رنج اندازد و آسانتر محكوم سلطنت و قدرت تو گردد.

مردى را كه من بجاى تو اعزام داشتم،مردى رشيد و شريف و عزيز بود وى مالك بن حارث نخعى بود كه خداوند بى همتا را مخلصانه عبادت همى كرد و در اجتماع با عفاف و تقوى و امانت همى زيست.

«رجلا لنا ناصحا،و على عدوّنا شديدا ناقما،فرحمه اللّه».

خداوند بى همتا وى را بيامرزاد كه بنده اى پاكدامن و پرهيز- گار بود.

افسوس كه روزگارش بسر رسيد و مرگ نابهنگام را دريافت.ما از وى خرسند باشيم و همى خواهيم كه خداى ما نيز از وى خرسند و خشنود باشد.هم اكنون كه نامۀ ما را دريافت مى دارى،نيروى خود را بسيج كن و بر دشمن خويش بتاز.

فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّكَ وَاْمْضِ عَلى بَصٖيرَتِكَ،وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حارَبَكَ، (وَ «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ» الآية.

ص:686

نيكو بنگر كه چگونه بر دشمن حمله آورى و فراموش مكن كه نخستين حريف را به اطاعت بازخوانى و همواره از درگاه ايزد متعال پشتيبانى و كمك جويى،زيرا هم اوست كه كار بسته فرو بگشايد و بندگان خويش را در مشكلات امور كمك فرمايد.

«و أكثر الاستعانة باللّه يكفك ما أهمّك و يعنك على ما نزل بك، انشاء اللّه».

قدرت عظيم او هميشه پشتيبان تو و دعاى ما بدرقۀ راهت باد.

«زياد بن ابيه كه از پدر نامعلومى بدنيا آمده بود،مردى كاردان و» «لايق بود.تا آنجا كه وى را«داهيه»اى از دهات عرب شمرده اند.» «اين مرد در حكومت امير المؤمنين عليه السلام مرجع خدمت بود،و» «معاويه باعتبار رابطه اى كه ابو سفيان با سميه مادرش داشت،محرمانه» «نامه اى بوى فرستاد،و وى را زياد بن ابى سفيان ناميد،و بدين ترتيب بفكر فريب» «دادنش افتاد.باشد كه زياد را از عراق به شام بكشاند».

«على عليه السلام اين نامه را به زياد فرستاد تا به حيله هاى معاويه» «فريب نخورد.و اينك نامه»:

شنيده ايم كه معاويه نامه اى فريبنده بتو نگاشته و طرحى شيطنت آميز ريخته تا در مغز تو رخنه كند و فكر ترا بربايد!؟ همى خواهم كه تو اين موجود حيله باز و شيطان منش را بشناسى و بوعده هاى دلفريب وى گوش مگيرى

ص:687

اين همان شيطان مطرود و منحوس است كه از چهار جانب بآدميزاده حمله آورد تا بر عقل وى چيره شود و از راه راست به بيراهه اش بكشاند.

اين درست است كه در حكومت عمر بن الخطاب از ابو سفيان سخنى ادّعا آميز شنيده شد و ترا فرزند خويش خواند،امّا اين سخن را منطقى مشروع نباشد و نشايد كه مبناى نسب و نژاد قرار گيرد:

«و قد كان من أبى سفيان فى زمن عمر بن الخطّاب فلتة من حديث النّفس،و نزعة من نزعات الشّيطان،لا يثبت بها نسب و لا يستحقّ بها ارث».

اين گفتار بيهوده كه از دهان پدر معاويه بدر آمده ملاك ارث و مبناى خانواده نخواهد بود.

اين بيهوده گوى بآن«مى باره»ماند كه بميكده راهش ندهند و همواره از محفل ميخوارگان بدورش دارند.

و ترا اگر بفريبد،براى هميشه سرگردان و حيران مانى،زيرا ندانى كه حقيقت چيست و نشناسى كه پدر تو كيست.

«و المتعلّق بها كالواغل المدفّع،و النّوط المذبذب».

مگر ديده باشى كه بدنبال پالان شتر كوزه اى آويزند،و اين كوزه كه عمرش بسته برشته اى باشد،همچنان بلرزد،و هرگز قرار و آرام نگيرد.

«پس از شهادت محمد بن ابى بكر اين نامه را به ابن عباس مرقوم» «فرمود»:

ص:688

نيروى متعدّى و متجاوز شام بر مصر چيره شد و محمد بن ابى بكر بسعادت شهادت رسيد.

من در سوگوارى محمد سخت آزرده خاطرم،و در برابر اين فاجعه، از خداوند متعال اجر جزيل تمنّا دارم.

محمد فرزند من بود،و فرزندى رشيد و سعيد و محبوب بود.

محمد فرماندار من بر مصر بود،و فرماندارى پاكدامن و پرهيزگار بود.

محمد شمشيرى برنده و تيرى شكافنده و شخصيّتى با كفايت و برجسته بود.

«فعند اللّه نحتسبه ولدا ناصحا،و عاملا كادحا،و سيفا قاطعا،و ركنا دافعا».

محمد در مصر هدف تعدّى و تهاجم سپاه معاويه قرار گرفت و من بخاطر اين فرماندار مجاهد،مسلمانان عراق را بجهاد خواندم.

پيدا و پنهان،و شب و روز سخن گفتم،و فرمان جهاد و دفاع دادم،امّا بگوش اين مردم ناجوانمرد و ناكس فرو نرفت.

جمعى كه تجهيز شده اند،نگران بودند،و جمعى كه خويشتن را مرد پيكار مى شمردند،بعذر بيمارى از جهاد باز نشستند،و آنان كه با ما سر اتّفاق نداشتند،همچنان بنفاق ماندند.

اى پسر عباس،من از خداوند بزرگ تقاضا دارم كه هر چه زودتر جان خستۀ مرا از صحبت اين مردم ناجنس آزاد سازد و ميان ما فراق

ص:689

ابدى گذارد.

مى بينيد كه هنوز منبر خلافت را ترك نگفته ام و سر خويش نگرفته ام و بايد بدانيد كه من بانتظار روز شهادت خويش چشم بروزگار دارم.

«لو لا طمعى عند لقائى عدوّى فى الشّهادة،و توطينى نفسى على المنيّة،لأحببت أن لا أبقى مع هؤلاء يوما واحدا،و لا التقى بهم ابدا».

آرزوى من اينست كه روز زندگانى من در ميدان جهاد بپايان رسد، و همچون شهداى خونين كفن،كفن خونين نصيب من گردد.

اگر اين آرزو را در دل نمى پرورانيدم،هرگز با اين مردم كه خوى مردمى ندارند و بويى از جوانمردى نبرده اند،بسر نمى بردم.

«در پاسخ برادرش عقيل مرقوم داشت»:

بسوى«او»سپاهى از دلاوران اسلام را گسيل داشتم و دشمن ما ناكرده جنگ پشت بميدان گذاشت و راه گريز بپيش گرفت.

امّا نيروى ما،كه همه جا بدنبال دشمن مى تاخت،بهنگام غروب آفتاب حريف فرارى خويش را دريافت و نبرد در گرفت،امّا آن چنان كه سلحشوران رزمجوى را سزاوار باشد،ميدان جنگ بخون رنگ نگرديد.

بالاخره دشمن از تنگناى محاصره رمق خويش بدر برد.

«حتّى نجا جريضا بعد ما أخذ منه بالمحنّق،و لم يبق منه

ص:690

غير الرّمق فلأيا بلأى ما نجا».

آرى بدين ترتيب دشمن ما رهايى يافت و نيمه جان خويش از مهلكه بدر برد.

نامى از قريش بميان آورده بودى و من همى خواستم كه اين نام منفور بميان نيايد.

بدور افكن نام اين قوم گمراه و فتنه جو را كه هرگز براه راست نيايند و هرگز از ضلالت و جهل باز نگردند.

آن چنان كه ديروز با پيغمبر گرامى ما پيكار و ستيز مى داشتند،امروز با من سر جنگ و جدال گرفتند.

خاطر من مطمئن است كه اين قوم جزاى خويش باز خواهد يافت و كيفر ناستودۀ خود باز خواهد گرفت.

«فجزت قريشا عنّى الجوازى،فقد قطعوا رحمى،و سلبونى سلطان ابن امّى».

ولى تو اى برادر من،مپندار كه دست از جهاد باز دارم.و واگذارم كه بار ديگر جهل و فساد بر مردم چيره شود و اصول فضيلت و اخلاق ضعيف گردد.

من تا آن روز كه ديده از اين جهان فرو بندم و خداى خويش را ديدار كنم،با جهل و فساد مبارزه خواهم كرد.

ص:691

بسياهى لشكر خويش اعتماد نكنم و از زيادى و عظمت نيروى دشمن بيم ندارم.

تو مپندار اى برادر من كه فرزند پدر تو در برابر حوادث سر تسليم فرود آورد،يا فشار ملاحم و متاعب پشت مردانه اش را خم كند.

من تا زنده ام نگذارم كه ستمگران ستم كنند و مهلت ندهم كه پنجۀ توانا بازوى ناتوان بشكند،زيرا بيدرنگ ريشۀ ستم برآورم و بى مضايقه پنجۀ توانا فرو ريزم.

اى عقيل،من آن باشم كه شاعر بنى سليم ياد كند:

فان تسألينى كيف انت؟فانّنى صبور على ريب الزّمان صليب!

يعزّ علىّ أن ترى بى كابة فليشمت عاد او يساء حبيب.

آن چنان بسر برم كه همواره دوستان من خرسند گردند و دشمن من اندوهناك بماند.

«در اين نامه از وقاحت و لجاج معاويه شگفتى مى دارد»:

بخدا پناه مى برم از اين نفس خبيث و فاسد كه تو دارى! چه موجودى هوسناك و گمراه كه تو باشى!آن چنان سرگشته و

ص:692

سرگردانى كه راه از چاه نشناسى و خيره سرانه بسوى پرتگاه همى شتابى سعى بسيار مى دارى كه حقايق را پايمال كنى و سند مسلّم حقيقت را از ميان چاك زنى.

«فسبحان اللّه!!ما أشدّ لزومك للأهواء المبتدعة و الحيرة المتّبعة».

تو ندانى كه حقايق هرگز پايمال نشود و تكيه گاه حقيقت در برابر تصاول شما بهم نريزد.

در بارۀ عثمان و حادثۀ مدينه سخن افزون گفته اى و همچنان پيراهن خونين وى را بر چوب مى افرازى و همى پندارى كه ترّهات و ياوه سرايى ها، بدعت هاى محو شده را تجديد سازد و مردگان گور را دوباره بكاخ و تخت باز گرداند؟! اين تويى كه از ؟؟؟؟؟ارى عثمان باز نشستى،تا خون وى را بخاك ريختند،و در آن هنگام كه از پاى در آمد و بخاك در غلتيد،علم نفاق برافراشتى تو شكست عثمان خواستى،تا خويشتن بر هوس هاى پليد خويش پيروز شوى،نهضت تو در آن هنگام بوجود آمد كه پنداشتى اين نهضت بسود تو تمام خواهد شد،ولى اين نهضت خود خواهانه را بحساب خون عثمان گذاشته اى

ص:693

«فانّك انّما نصرت عثمان حيث كان النّصر لك و خذلته حيث كان النّصر له»:

ديگر يارى تو وى را سودى ندهد و نوشدار وى تو سهراب جان- سپرده را زنده نسازد.

و السّلام.

«بنام اشتر،مالك بن حارث اين سفارش بليغ را به مصر فرستاد تا» «اصول حكومت وى را تحكيم فرمايد»:

نامه اى است كه بندۀ خدا على،امير المؤمنين،بشما مى نگارد.

بشما اى مسلمانان مصر كه همواره بخاطر خدا برخيزيد و رضاى خالق را بر خشم مخلوق برگزينيد.شما مردمى هستيد كه حق مى جوييد و حق مى خواهيد.و بهنگامى كه مظالم و مناهى فضائل اجتماعى مسلمانان را تهديد ميكند،بر مظالم و مناهى بر مى آشوبيد و دمار از روزگار ستمگران برمى آوريد.

«الى القوم الّذين غضبوا اللّه حين عصى فى ارضه،و ذهب بحقّه فضرب الجور سرادقه على البرّ و الفاجر،و المقيم و الظّاعن،فلا معروف يستراح اليه و لا منكر يتناهى عنه».

الا اى مردم مصر،من اكنون بآرزوى اين كه ريشۀ ستم از بن

ص:694

برآورم و بنيان فتنه و فساد را درهم شكنم،مردى جوانمرد و پرهيزگار را بسوى شما فرستادم.

اين مرد بنده اى از بندگان خداست كه در حوادث آرام نگيرد و بروز پيكار خواب نكند و هرگز روى از دشمن قوى پنجه و توانا برنگرداند:

«لا ينام ايّام الخوف و لا ينكل عن الاعداء ساعات الرّوع».

اين مرد در برابر دشمن از آتش سوزان سوزنده تر و از تير برّان دلاورتر است.

اين مرد مالك بن حارث فرماندۀ قبيلۀ مذجح است،و من از شما همى خواهم كه بفرمان وى گوش بداريد و آن چنانكه از من اطاعت كنيد مطيع وى باشيد،و حرمت فرماندارى چنين شايسته و شريف را بداريد،و مسلّم است كه تا فرماندار شما از حقّ و حقيقت پيروى ميكند، بايد پيرو كردار وى باشيد.

در آنجا كه فرمان بسيج مى دهد،بسيج كنيد،و لحظه اى كه از حمله باز ايستد،بدنبال وى باز ايستيد.

اى مردم مصر،اين مالك است،و مالك شمشيرى آخته از شمشير- هاى خداست.مالك جز از خداى از كس نترسد و اين شمشير هرگز كندى نگيرد و هرگز زنگ نپذيرد و همواره كارگر باشد بهمراه مالك پيش برويد و مطمئن باشيد كه امر و نهى و مهر و

ص:695

قهر وى از من باشد.

اى مصر،من اين مالك دلاور و شريف خود را بسيار محبوب مى داشتم و اكنون بخاطر تو دل از وى بر كندم و ترا بر خويشتن رجحا بخشيدم:

«و قد آثرتكم به على نفسى لنصيحته لكم،و شدّة شكيمته على عدوّكم».

و چون وى را نسبت بشما مهربان و دلسوز يافتم،رضا دادم كه مرا ترك گويد و براى شما فرماندارى كاردان و فرماندهى دلير باشد و دشمنان شما را از حريم كشورتان بدور دارد،و السّلام.

«عمرو بن عاص باميد اين كه جاه و مال يابد،پيروى معاويه را» «پذيرفته بود،و همه جا بدنبال معاويه مى رفت.» «امير المؤمنين عليه السلام اين نامه را بوى مى نگارد»:

تو دين خود را بدنياى مردى كه به گمراهى شهرۀ جهان است باز گذاشتى و گمراهى را براهنمايى خويش پذيرفتى.

مردى كه راهنما و پيشواى تست،عنصرى خبيث و ناپاك و منحرف و تبهكار است.

موجوديست كه فسادش آشكارا باشد و فجورش را نهفتى نشايد «امرىء ظاهر غيّه،مهتوك ستره،يشين الكريم بمجلسه و

ص:696

يسفه الحليم بخلطته».

تو يك چنين موجود رسوا و مطرود را به امامت برگزيدى و نينديشيدى كه راه گم كرده راهبر نگردد و كور عصاى كور ديگر نگيرد.

ترا به هيأت سگى بدبخت مى نگرم كه همراه شير بدود و از نيمخوردۀ وى سير شود و در سايۀ چنگ و دندان وى از گزند حوادث پناه جويد.

تو بدين سستى و پستى،دنيا و آخرت خويش تباه كردى و بر نام خود ننگ جاويدان گذاشتى.

اى كاش كه بسوى حقيقت راه مى گرفتى و حق جوى بودى.مسلّم است كه اگر راه راست همى پيمودى،شاهد مقصود در آغوش تو همى بود.

باميد روزى نشسته ام كه ترا با پسر ابو سفيان بچنگ آورم و جزاى كردارتان در كنارتان بگذارم.

الا اى فرزند عاص!به او بگو كه در آينده جز زيان و خسران نخواهد ديد و من بشما دو نفس فاسق و فاجر وعده مى دهم كه آتيۀ خطر- خيزى بانتظار شماست.

«و ان تعجزا و تبقيا فما امامكما شرّ لكما،و السّلام».

آرى در آتيه،جزاى كردار خويش خواهيد يافت.

ص:697

«بيكتن از كارگزاران حكومت خود كه در انجام وظايف خويش به» «انحراف رفت،مرقوم داشت»:

شنيدم كه خداى خويش را بخشم آوردى و سر از فرمان امام امّت برتافتى و در امانتى كه بدست داشتى خيانت ورزيدى.

«بلغنى أنّك جرّدت الارض فاخذت ما تحت قدميك،و أكلت ما تحت يديك».

پوست از پشت زمين كشيدى و آنچه در دست داشتى بحلق خود افكندى و خيره سرانه به بيت المال مسلمانان دست تطاول دراز كردى.

نه حقّ خلق رعايت داشتى و نه رضاى خالق جستى بيدرنگ از كار ما بركنار باش و بسوى ما عزيمت كن تا حساب خدمت خويش را روشن سازى.

من ترا بمحاسبه و محاكمه خواهم كشيد،ولى پيداست كه خداوند قاهر و غالب سخت تر حساب خواهد كشيد و سهمناك تر محاكمه خواهد كرد.

من ترا در اين جهان به كيفر خيانت و خبثى كه روا داشته اى خواهم رسانيد،و اين كيفر دوام نخواهد داشت،امّا عقوبتى كه در آن جهان بخاطر ارباب خيانت آماده شده است،جاويد و سرمد خواهد بود.

«پس از پايان واقعۀ جمل،اين نامه را بمردم بصره مرقوم فرمود»:

ص:698

شايد فراموش نداشته ايد كه قومى پراكنده و پريشان بوده ايد.

فتنه را دوست همى داشتيد و بآتش فساد دامن همى زديد.

من در آن روز كه بر شهر شما پيروز آمدم گناه را بر گناهكار بخشودم و شمشير را از گريختگان ميدان جنگ برداشتم و بسوى آن كس كه بسوى من روى آورد،دست دوستى پيش بردم.

اكنون چنين مى بينم كه بار ديگر سر لجاج و الحاد گرفته ايد و همى سعى داريد كه فتنه اى از نو برانگيزيد و صحرائى از نو بخون كشتگان خويش بيالاييد.

ما را باك نباشد كه دوباره دست بشمشير بريم و دوباره معركه را بر پاى داريم،امّا بدانيد كه در اين نوبت خاطرۀ پيشين از لوح ضمير شما سترده خواهد شد و حادثۀ«جمل»را يكباره از ياد ببريد.

«فها أنا ذا قد قرّبت حيادى،و رحلت ركابى»:

اين منم كه پاى بركاب گذاشتم،و اگر بناچار آتش افروزيد،مسلّم است كه خويشتن بسوزيد.

من در شهر شما مردم پاكدامن بسيار شناسم و ارباب فضيلت را از نادانان و خيره سران بدور دارم.

پيداست كه همچنان پاكدامنان بصره با من دوست باشند و من نيز با ايشان وفا و صفا خواهم داشت.

من در شهر بصره بى گناهان را بگناه آلوده دامنان نخواهم گرفت و عهد دوستى را با دوستان وفادار نخواهم شكست.

ص:699

از شما نيز چنين توقّع دارم.

«اين نامه را هم به شام فرستاد،امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )در اين نامه معاويه را» «نصيحت فرمايد»:

پرهيزگار باش و خداوند متعال را همواره بر پيدا و پنهان خويش آگاه بشناس نيكو بنگر كه او را بر تو حقّى عظيم است و اين حقّ عظيم را گرامى و محترم بشمار.در ميان معارف جهان آن را فراگير كه اگر غفلت ورزى خردمندان عذرت نپذيرند و ملامتت روا دارند.

اين نمى زيبد كه بنده اى خويشتن را مطيع شمارد،ولى از اطاعت نشانى با وى نباشد.

طاعت بندگان مطيع،بى نشان نباشد.

«فانّ للطّاعة اعلاما واضحة،و سبلا نيّرة،و محجّة نهجة،و غاية مطلوبة،يردها الأكياس،و يخالفها الأنكاس،من نكب عنها جار عن الحقّ،و خبط فى التّيه،و غيّر اللّه نعمته و احلّ نعمته».

اين مفاخر و مواهب،كه بر پيشانى بندگان مطيع همچون ديهيم شرف بدرخشد،ويژۀ هوشمندان باشد،زيرا نابخردان از مفاخر و مواهب بگريزند و هوس همى ورزند كه از راه به بيراهه انحراف جويند و در تيه جهل و غفلت سرگردان بمانند.

ص:700

نعمت الهى از اين قوم خواهد برافتاد و جاى خويش را بنقمت و نكبت خواهد داد.

تو اى معاويه،نفس خويش را درياب،زيرا خداوند دانا راه راست را بروى رهروان جهان بگشود و از ضلالت و انحراف بازشان داشت.

بنا بر اين اگر گمراه مانى زيان خواهى ديد و پوزشت پذيرفته نخواهد بود.

«و انّ نفسك قد اولجتك شرّا،و أقحمتك غيّا،و أوردتك- المهالك و او عرت عليك المسالك».

اين نفس تو خواهد بود كه ببلا و محن فسادت در افكند و بر زيانت برافزود و بدام هلاكت در انداخت.

«در اين نامه امير المؤمنين عليه السلام،معاويه را توبيخ مى كند»:

اينان را كه تو از شام بسيج كرده اى و بصحراى صفين كشانيدى، مردمى فريب خورده و راه گم كرده بيش نباشند.

فريب تو خوردند و بدنبال تو راه بيراهه گرفتند.

تو اين قوم مسكين را با افسون خويش بدرياى ظلمت در انداختى و اكنون در غرقاب حوادث دست و پا مى زنند و ندانند چه كنند و نگويند كه چه خواهند.

ص:701

«خدعتهم بغيّك،و القيتهم فى موج بحرك،تغشيهم الظّلمات،و تتلاطم بهم الشّبهات».

حيرت زدگان شام،همچنان در پيرامن تو بچرخند،و بدين اميد كه بار ديگر بعهد جاهليّت باز گردند و مراسم فرسوده و برباد رفتۀ دوران وحشت را تجديد كنند،هواى تو دارند.

ولى قومى خردمند را نيز مى شناسم كه آهسته آهسته بافسون تو ره يافتند و ترا با حيله و نيرنگ هايى كه بكار مى برى بشناختند و بيدرنگ پشت با تو كردند و راه خويش پيش گرفتند:

«فانّهم فارقوك بعد معرفتك،و هربوا الى اللّه من موازرتك، اذ حملتهم على الصّعب،و عدلت بهم عن القصد».

روشنفكران چنين باشند.ترا كه كوركورانه بسوى پرتگاه مى- شتابى همى بينند و فناى ترا محتوم دانند و از كنار تو آن چنان كه از مار و افعى گريزند،بدور گردند.

الا اى معاويه،سر تقوى و عفاف گير و از هوس هاى نفس خويش برحذر باش و شيطان را بزنجير در آر.

«فانّ الدّنيا منقطعة عنك،و الآخرة قريبة منك»:

گذشت روزگار،مرگ را بسوى تو راند و ترا بسوى مرگ دواند.

تو از دنيا پيوند بازگيرى و به آخرت نزديك گردى،پس در انديشۀ عاقبت

ص:702

و آخرت خويش باش.و السّلام.

«قثّم بن عباس برادر عبد الله بن عباس و پسر عم امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )» «بود،و از جانب على عليه السلام بر شهر مكه حكومت مى كرد.» «اين نامه را امام عليه السلام بفرماندار مكه مرقوم مى دارد»:

آن كس كه در شام جريان روز را براى من گزارش مى دهد،اكنون مى گويد كه:جمعى كوردل و فرومايه از دمشق بسمت مكه بسيج شدند تا آرامش شهر را بهم بريزند و غوغاى آشوب برانگيزانند.

نابخردان،كه از فضيلت و صلاح بويى نبرده اند،و حقّى نيافته و حقيقتى نشناخته اند،از ظلمت نور همى جويند و آب را در سراب همى طلبند!:

«العمى القلوب،الصمّ الأسماع،الكمه الأبصار،الّذين يلتمسون الحقّ بالباطل،و يطيعون المخلوق فى معصية الخالق».

ناكسى زبون و ذليل را بهواى عزّت و شرف اطاعت كنند و در رضاى مخلوق خالق خويش را بخشم افكنند،بيچاره مردمى كه اينانند،زيرا ندانند لذّت ها و مسرّت هاى دنيا همى بگذرد و در پى خويش رنج و مرارت باز گذارد.

دين خود بدنياى ديگران بفروشند و اين شتر بى شير را بقيمت ايمان خود بدوشند،بلكه كامى از پستان خوشيده اش شيرين سازند،امّا

ص:703

مسلّم است كه جز زيان بهره اى نخواهند برد و آرزوى سعادت و شرافت را بخاك خواهند سپرد.

«و لن يفوز بالخير الاّ عامله و لن يجزى جزاء الشّرّ الاّ فاعله»:

آن كس كه شيرين كاشت تلخ نخواهد درويد و آن نيكوكار كه نيكويى بكار برد هرگز بدى نخواهد يافت.

ترا فرمان دهم كه همچنان بر جاى خويش مستقرّ و مسلّط باش و از شيطنت و تزوير ناكسان دمشق غفلت مپذير.

نيروى خويش را آمادۀ كارزار دار و خردمندانه شهرستان مكه را از شرّ آشوبگران ايمن فرماى.

برحذر باش كه ناگهان بلوايى درنگيرد و امنيّت مردم بخطر در نيفتد.

من از تو كه مسؤوليّت آسايش مردم و اعتدال مكه را بعهده دارى، هيچ پوزش نپذيرم و تا آن روز كه عهده دار حكومت بطحا باشى ترا مسئول حوادث و ملاحم خاك بطحا شمارم و از تو بازجويى كنم.

«فاقم على ما فى يديك قيام الحازم الصّليب و النّاصح اللّبيب و التّابع لسلطانه،و المطيع لامامه».

پس بهوش باش و قدر نعمت را بدان.

«اين سخن،ويژۀ آن حضرت است،يعنى هيچ كس را شايسته نيست»

ص:704

«كه دم از معارف مطلق زند».

«تنها امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بود كه مى گفت»:

سلونى قبل ان تفقدونى،سلونى قبل ان تفقدونى پيش از آنكه مرا از دست بدهيد هر چه خواهيد بپرسيد.

به ايمان اينان،كه ادعاى ايمان دارند،اعتمادى نيست،زيرا ايمانها همه مستقرّ و مستقلّ و مستمرّ نباشد.

چه بسيار كه ايمان آورند،ولى تا مدّتى محدود بايمان خويش بپايند،و روزى فرا خواهد رسيد كه از گفتۀ خويش باز گردند و پيوند بگسلند و پيمان بشكنند.و چه بسيار مردمى كه علم طغيان و نفاق بر افرازند و در راه عقيدۀ منحرف خويش جهاد كنند،امّا با مرور ايّام به خطاى خويشتن پى برند و از گذشته ها پوزش بخواهند.چندان به صلاح و فساد مردم اعتنا مداريد و بگذاريد كه اين صلاح و فساد با سپيدى هاى روز و سياهى هاى شب روزگارى سپرى سازد،آن گاه اجل محتوم فرا رسد.

آن كس كه بهنگام مرگ صالح بود،سزاوار ستايش است،و مستحقّ توبيخ و توهين هم كسى است كه تا دم واپسين به انحراف خود پاينده بماند.

«فقفوه حتّى يحضره الموت فعند ذلك يقع حدّ البراءة».

اينجاست كه شخصيّت وى آشكار گردد و ارزشش سنجيده شود.

گفته مى شود كه ايمان داريم،و ساده دلان بگفتار مردم حيله گر

ص:705

فريب خورند و به ايمان مرتعش و بى پايۀ آنان ايمان آورند.

چنانكه عنوان هجرت را بخويشتن گذارند و دل خوش دارند كه مكه را ترك گفته اند و به مدينه رسيده اند.

چنين نيست.اين هجرت نيست كه لبى نان و دمى آب با خود بردارند و روى از بطحا درپيچيده سر ببيابان يثرب گذارند.

مهاجر آن باشد كه حقايق ايمان بداند و حجّت زمين بشناسد.

مهاجر آن صاحبدل است كه بمحفل اهل دل راه دارد و لغت ارباب قلوب و ابصار را مى شناسد.

«لا يقع اسم الهجرة على احد الاّ بمعرفة الحجّة فى الأرض»:

بنا بر اين مردمى كه حجّت زمين نمى شناسند،از هجرت خويش سفرى بيش نكرده و بهره اى بيش از سفر نبرده اند.

آنان كه بكوشند تا در صف ضعفا و ناتوانان قرار گيرند،شايستۀ رحمت نيستند شنيده اند كه پروردگار متعال در كلام مجيد خويش فرمود:

«إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً» :

و تنها ضعف ارادۀ خويش را ملاك«استضعاف»قرار داده و از

ص:706

كشش و كوشش باز مى نشينند و مردانه در جستجوى حقايق بر نمى- خيزند.

«لا يقع اسم الاستضعاف على من بلغته الحجّة فسمعها اذنه و دعاها قلبه».

اين چگونه مستضعف باشد كه نداى ما را شنيده و آواى ما را بقلب خويش راه داده است؟! با ما بسر بردن كارى دشوار باشد و در محفل ما پا نهادن از دست همه بر نمى آيد! آن دلها كه در آزمايشگاه آسمانها آزموده شدند،كجايند تا بسوى ما بال بگشايند و آن جانها را كه جانان در مكتب عشق و تقوى پرورش داده كجا آشيان دارند تا با جان مشتاق ما باوج ملكوت اعلى پرواز كنند؟! مرد بايد گوشى شنوا و ديده اى بينا داشته باشد،تا جلوۀ حقايق را بشناسد،و حديث حقايق بشنود،و ديده ها و شنيده ها را در وعاء قلب خويشتن بپا كند،و آن گاه دست بدست ما گذارد و پا بپاى ما اين راه دور را با رنج بسيار بپيمايد.

«انّ امرنا صعب مستصعب لا يحتمله الاّ عبد امتحن اللّه قلبه للايمان و لا يعى حديثنا الاّ صدور امنيّة و احلام رزينة»:

اين امر صعب مستصعب را فقط نفسى آزمايش شده و از آزمايش

ص:707

پيروز و سربلند بازگشته برخواهد داشت،و آن دلها كه گنجينۀ عشق و آشنايى هستند با ما عشق و آشنايى خواهند ورزيد،و سينه هاى راز دار، راز ما را در پشت پرده هاى خويش پنهان خواهند ساخت.

الا اى بندگان خداى،پيش از آنكه مرا از دست بدهيد با من سخن گوييد و سخنان مرا بشنويد.از من پرسش كنيد و پاسخ گيريد.

من راههاى مرموز آسمان را از جادّه هاى آشكار و گشادۀ زمين روشنتر مى بينم و با معارف آسمانى از علوم مادّى زمين آشناترم.

«ايّها النّاس سلونى قبل ان تفقدونى فلانا بطرق السّماء اعلم منّى بطرق الارض قبل أن تشعر برجلها فتنة تطأفى خطامها و تذهب باحلام قومها».

هنوز عفريت فتنه و حادثه پاى خويشتن را به پيش نگذاشته و هنوز اين شتر مست عنان را از كف سوار خود بدر نبرده است من ماجراها را با چشم دل مى بينم و آيندۀ سياه و تباه تاريخ را هم از نزديك تماشا مى- كنم.من همى بينم كه دودمان فاسد اميه زمام امور را بدست گيرند و در حصار عفاف و تقوى و سعادت و سيادت مسلمانان شكست در آورند.

من اين قوم فتنه انگيز و حادثه جو را مى شناسم كه بناحق بر تخت فرمانروايى بنشينند و مسند خلافت را بباطل بزير پاى كشند.

بكشند،بى آنكه جرمى بينند،و ويران سازند،بى آنكه به عمران و آبادى انديشه كنند.

ص:708

«سلونى قبل ان تفقدونى».

زيرا پس از من ديگر مغزى كه همچون مغز من روشن بينديشد و زبانى كه بكردار زبان من صريح و فصيح گفتنى ها را باز گويد،نخواهيد يافت.

ديگر در پاى اين منبر سخن از حقّ و حقيقت نخواهيد شنيد و داستان آيندگان و افسانۀ گذشتگان را نتوانيد دانست.

«سلونى قبل ان تفقدونى».

زيرا من راههاى آسمان را از جادّه هاى زمين بهتر مى شناسم و شما را باسرار مرموز و مكتوم الهى نيكوتر راهبرى و راهنمايى كنم.

از من بپرسيد،پيش از آنكه مرا از دست باز دهيد.

«عمر بن ابى سلمۀ مخزومى از جانب امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )والى» «بحرين بود،و بنا بپاره اى از مقتضيات،على عليه السلام وى را از فرماندارى» «بحرين معزول كرد و بجايش نعمان بن عجلان زرقى را منصوب فرمود،و» «اين نامه را بوى فرستاد تا كدورت خاطرش برطرف گردد»:

من نعمان بن عجلان را بجاى تو بر كرسى حكومت بحرين نشانيدم و ترا به كوفه فرا خواندم.

ولى بايد بدانى كه تو همچنان در چشم من عزيز و در قلب من گرامى و گرانمايه اى.

ص:709

من گواهم كه تو در مدّت حكومت خويش مردى شايسته و پرهيزگار و راستگو و راستكار بوده اى.

از تو و حكومت تو صميمانه رضامندم و اگر در اين سفر كه بجانب شام بسيج مى دهم به كفايت و شخصيّت تو نيازمند نبودم همچنان ترا بر كرسى حكومت مى گذاشتم.

نيروى عراق بوجود گرامى تو نيازمند است و من همى خواهم تو در اين جهاد كه بعهده داريم،با من باشى و دوش بدوش برادران مسلمان خويش در راه حق و حقيقت پيكار دهى.

«فاقبل غير ظنين و لا ملوم،و لا متّهم و لا مأثوم،فلقد اردت المسير الى ظلمة اهل الشّام،و احببت ان تشهد معى».

آرى دوست مى دارم كه ترا در اين معركه همدوش و پشتيبان خود ببينم.

تو اى پسر ابى سلمه مردى رشيد و دلاور باشى.

تو از آنانى كه شايسته باشند نام مرد بر خويش بگذارند و نقطۀ اتّكاء و اعتماد ديگران قرار گيرند.

كسى باشى كه من بروز حادثه از پشتيبانى تو برخوردار خواهم بود و در اعلاى كلمۀ حق از نيروى تو كمك توانم گرفت.

انشاء اللّه.

ص:710

«و همچنان بگماشتۀ خويش مى نگارد»:

همگان شايستۀ اعتماد و اطمينان نباشند و اين تويى كه شايستۀ اعتماد و اطمينان ما باشى.

با كمك شما توانيم قوائم دين را تحكيم كنيم و حق را بر كرسى حكومت بنشانيم.

همى خواهم كه در حوزۀ ولايت خويش در تحكيم عدل و اعلاى حق دامن بر كمر زنى و با مفاسد و مناهى جهاد كنى.

من با دست شما اى سربازان رشيد اسلام توانم كه كبرياى مردم تبهكار را درهم بشكنم و بر مشكلات و موانع چيره گردم.

«فاستعن باللّه على ما أهمّك و اخلط الشّدّة بضغث من اللّين و ارفق ما كان الرّفق أرفق».

بنام خداوند متعال و بيارى وى از جاى برخيز و برتق و فتق امور بپرداز،ولى بهوش باش كه درشتى را با نرمى بياميزى و در آنجا كه مدارا سزاوار باشد سرمدارا گيرى.

در آنجا كه مدارا سزاوار باشد آرام باش،ولى بهنگام خشونت سر خشونت گير و دشمن را قهرا در برابر خويش بر خاك انداز.

با رعيّت همواره فروتن باش.

«و اخفض للرّعيّة جناحك و ألن لهم جانبك و آس بينهم فى اللّحظة و النّظرة و الاشاره و التّحيّة».

ص:711

اصول مساوات را استوار دار و مردم را عملا با عدل و انصاف آشنا ساز.

تو فرماندار شهرى باشى كه در آن شهر وضيع و شريف و تهى- دست و ثروتمند با هم بسر برند و تكليف تو در اين اجتماع آن باشد كه خويشتن را دوست و غمخوار همگان شمارى و با همه مهربان و مأنوس باشى.

در برابر ملّت سر تواضع بر زمين گذار و حاكمى دادگر و دادگستر و با همه يكسان باش،و همه را با يك نگاه بنگر و بهمه با يك زبان سلام كن.

حتّى در نگاه و اشاره و سلام و كلام،بايد جانب عدالت و مساوات را روا دارى و مگذارى كه خاطرى از تو رنجيده و آزرده گردد.

مگذارى كه جمعى خويش را از ديگران عزيزتر شناسند و باعتبار اين عزّت در قدرت تو طمع كنند و توانايى ترا در زيان ديگران بكار اندازند.

و آن كسان كه خويش را در دستگاه قدرت حكومت مطرود شمارند،از عدالت و حكومت مأيوس گردند.

«حتّى لا يطمع العظماء فى حيفك و لا ييأس الضّعفاء من عدلك».

مسلّم است كه در يك چنين دستگاه ثروتمندان بقدرت فرماندار با چشم طمع بنگرند و مردم تهيدست خود را از عدل حاكم نوميد و

ص:712

بى بهره شمارند،امّا تو چنين مباش و روا مدار كه دستگاه تو قوى را اميدوار بدارد و ضعيف را بيأس اندازد.و السّلام.

«به معاوية بن ابى سفيان مرقوم داشت»:

تا كى ستم روا دارى و تا چند بتباهى و فساد گرايى؟! ندانى كه جرثومۀ ستم در دين و دنياى ستمكار رخنه كند و دنيا و دين وى را تباه سازد و بالاخره برسوايى و افتضاحش كشاند.

پيداست كه ترا ديگر فرصت توبه نيست و آن سعادت ندارى كه شكستگى هاى گذشته را جبران كنى و بالتيام و ترميم تباهى هاى خويش بپردازى.

بيهوده كوشيدن و جاهلانه جوشيدن،پيراهن خونين را بر چوب كردن و علم ريا و تزوير برافراشتن،بر خدا دروغ بستن و در برابر قرآن مجيد بدروغ افتادن،كار خردمندان نيست،و تو آن نابخرد باشى كه با دست خويش بدين ورطه در افتادى و اكنون اميد نجات و سعادت هدايت در نفس خويش نيابى.

بدان روز بينديش كه راست كرداران راه راست خويش بپيمودند و در انتهاى استقامت بجانب دوست راه بردند،و تو با اين قوم جاهل كه راه گم كرده در بيداى ضلالت سرگردانند همچنان سرگشته و گمراه بمانيد.

ص:713

«و قد دعوتنا الى حكم القرآن و لست من اهله،و لسنا ايّاك اجبنا،و لكنّا اجبنا القرآن فى حكمه،و السّلام»:

عاقبت قرآن كريم بر نيزه بستيد و در پناه كتابى كه هرگز از حكمتها و مواعظ آن بهره نبرده ايد فرو خفتيد.

شما را با قرآن چكار؟!اين كتاب حقّ است و حرز اصحاب حقيقت است،و ما را شايسته باشد كه آياتش تلاوت كنيم و بفرمانش اطاعت روا داريم.

هم اكنون در برابر قرآن مجيد سر تعظيم فرود آوريم و باين صحيفۀ آسمانى تسليم شويم،امّا شما بايد بدانيد كه هرگز شايستۀ اجابت نيستيد و گفتار شما هرگز لياقت شنيدن ندارد،و السلام.

«بدين ترتيب دستور فرمود كه فرمانداران در محيط حكومت خويش» «با مردم نماز گزارند»:

در آن هنگام كه آفتاب بقوس زوال افتد و همچون«خوابگاه بزها»سايه اندازد،با مردم نماز ظهر بگزاريد،و بعد درنگ كنيد تا خورشيد بچاهسار مغرب نزديك گردد،ولى در عين حال زنده و روشن باشد، آن چنان كه بتوان در فروغ سپيد و زنده وى دو فرسنگ راه پيمود،در اين وقت بنماز عصر بپردازيد.

وقت نماز مغرب وقتى باشد كه روزه دار روزۀ خويش بشكند

ص:714

و طواف كنندگان كعبه از عرفات باز گردند.

پس از اداى فريضۀ مغرب تا خاموشى شمع شفق درنگ كنيد،و آن گاه بنماز عشا برخيزيد.

نماز بامداد را آن گاه گزاريد كه روشنى روز با تاريكى شب بياميزد و در سياهى و سپيدى فضا آشنا از بيگانه شناخته شود.

اينجاست كه دوگانه را در راه خداوند يگانه ادا كنند و كار نماز صبح بپايان رسانند.

دستور من اين است كه امام جماعت با مأمومين خويش مدارا روا دارد و نماز جماعت را چندان سبك گزارد كه ناتوانترين مأموم بتواند فريضۀ خويش را بآسانى ادا كند:

«صلّوا بهم صلاة اضعفهم و لا تكونوا فتّانين»:

روا مداريد كه نماز شما فتنه انگيزد،و اصرار مورزيد كه بفتنه در افتيد.

«بروايت ابو جعفر اسكافى در كتاب مقامات اين نامه را به طلحه» «و زبير كه سر از فرمان باز داشتند و بيعت وى را بشكستند،مرقوم فرمود»:

گر ديگران ندانند و نادانسته انكار كنند،شما نتوانيد انكار كنيد، زيرا بهتر از همه مى دانيد كه امّت محمد با تصميم و ارادۀ مطلق خود دست بيعت بسوى من پيش آورد و اين من نبودم كه از كسى توقّع و تمنّاى بيعت بدارم.

شچنان در كنج عزلت نشسته بودم و در بروى مردم بسته داشتم

ص:715

كه ازدحام توده بر در خانۀ من غوغا در افكند و امّت با فرياد رسا مرا بمنبر خلافت دعوت كرد و بسوى مسجد و محرابم كشيد:

«فقد علمتما و ان كتمتما أنّى لم ارد النّاس حتّى ارادونى، و لم ابايعهم حتّى بايعونى،و انّكما ممّن ارادنى و بايعنى»:

آرى حتّى شما هم نام مرا بفرياد خوانده ايد،و دست بيعت و اطاعت شما با منتهاى رضا و رغبت پنجه هاى مرا فشرد.

نه شما و نه هيچكس از كسى جبر و فشار و اصرار و الزام نديده بوديد.

ولى اكنون مى بينم كه پيمان ما بشكستيد و سر عناد و لجاج بپيش گرفتيد و ندانم كه چه مى پنداريد؟! آيا در آن روز صميمانه با من سخن نگفته بوديد؟!آيا امروز دست شما كه علم خلاف برافراشته از قلب شما فرمان مى برد؟! اگر نابخردانه اين بلوا را برانگيخته ايد،لب به ندامت بگشاييد، تا گناه شما را ناديده انگارم و از نافرمانى شما درگذرم،و اگر همچنان كار بفريب و حيله و نيرنگ و ريا مى گذرانيد،مسلّم است كه از پاى خواهيد در افتاد،و مسلّم است كه هرگز روى مقصود نخواهيد ديد:

«و لعمرى ما كنتما بأحقّ المهاجرين بالتّقيّة و الكتمان،و انّ دفعكما هذا الأمر من قبل أن تدخلا فيه كان أوسع عليكما من خروجكما

ص:716

منه بعد اقرار كما به».

اگر دعوى تقيّت بداريد،دعوى شما سخنى بيهوده بيش نباشد، زيرا هيچيك از مهاجرين تقيّه روا نداشته اند تا شما هم بناچار تقيّه كنيد و بدروغ دست بيعت پيش بياوريد.

چه بهتر بود كه در همان روز از كنار من دامن مى كشيديد و بنام «عقيده»از پيروى من كناره مى گرفتيد.

در آن هنگام كه كسى را با كسى كارى نبود،امتناع شما سزاوارتر بود.ولى امروز اين امتناع سزاوار نيست،زيرا شكنندۀ پيمان و پايمال كنندۀ بيعت گناهكار است.

شما اصرار همى داريد كه تهمت قتل عثمان بمن بنديد و دامان پاك مرا باين خون فرو ريخته آلوده سازيد.

من اين حكومت را بآن كسان گذارم كه دور از اين حادثه بگوشه اى خزيده بودند و دورادور باين معركه چشم تماشا داشتند.

مرا هم ديدند و شما را هم شناختند.

من حكومت اين قوم را خواهم پذيرفت و گفتارشان را قبول خواهم داشت.

«فارجعا أيّها الشّيخان عن رأيكما،فانّ الآن أعظم أمركما العار من قبل ان يجتمع العار و النّار».

ص:717

به عار تن در دهيد،زيرا بيم دارم كه عار و نار يكجا بجان شما در افتد و در هر دو جهان پست و فرومايه مانيد.

در اين جهان نامى بننگ آلوده و در آن جهان جانى بعذاب و عقوبت در افتاده.و السّلام.

«به شريح بن هانى كه بر مقدمۀ سپاه فرمان مى داد،فرمود»:

همواره بياد خدا باش و هرگز از تقوى و عفاف انحراف مجوى.

دنيا لعبتى فريبكار است.هرگز از اين لعبت فريبنده ايمن مباش.

اى شريح هيچ مى دانى اگر خويشتن را از هوس ها و شهوات ناهنجار باز ندارى اين نفس سركش ترا بسوى مهلكه ها و خطرها خواهد دوانيد و دمار از روزگار تو برخواهد آورد؟ «انّك ان لم تردع نفسك عن كثير ممّا تحبّ مخافة مكروه سمت بك الأهواء الى كثير من الضّرر».

بنا بر اين هم خويشتن با تمنيّات بيهودۀ خويش جهاد كن و توسن هوس را با لگام اجتهاد از انحراف باز گردان:

«فكن لنفسك مانعا رادعا،و لنزوتك عند الحفيظة واقما قامعا».

ص:718

تا در دو جهان رستگار مانى و از مينوى جاويدان بهره مند گردى.

«و در آن هنگام كه از مدينه بسوى بصره عزيمت مى فرمود،تا فتنۀ» «عايشه را آرام سازد،اين نامه را براى مردم كوفه فرستاد»:

هم اكنون از مدينه بجانب بصره عزيمت كرده ام.

در اين نامه از ماجرايى كه در پيش دارم،سخن نمى گويم.

خواه فتنه اى انگيخته ام و خواه بخاطر فرو نشانيدن فتنه برخاسته ام،خواه ظالم و خواه مظلوم:

«و امّا باغيا و امّا مبغيّا عليه».

مى توانم از شما مردم مسلمان تمنّا بدارم كه بسوى ما بشتابيد و مرا در اين حادثه از نزديك بشناسيد.

اگر ستمكاره باشم،بر ضدّ من برخيزيد،و اگر ستم مى بينم،بهم- دوشى من بجهاد بپردازيد.

«فان كنت محسنا اعاننى،و ان كنت مسيئا استعتبنى».

و اگر آرام بنشينيد و ظالم و مظلوم را بكار خويش واگذاريد،معصيتى عظيم را مرتكب شده باشيد.

«و در اين نامه امير المؤمنين عليه السلام از واقعۀ صفين بملت اسلام».

«گزارش مى دهد تا همگان از جريان اين ماجرا با خبر باشند»:

ص:719

نيروى ما در صحراى صفين با مردم شام برخورد داد.

حقيقت اينست كه ميان ما در اصول عقايد اختلاف و اصطكاكى نبود:

«أنّ ربّنا واحد و نبيّنا واحد و دعوتنا فى الاسلام واحدة».

پيروان معاويه نيز اصرار مى داشتند كه خويشتن را باصول اسلام عقيده مند نشان دهند،و به آهنگ ما بانگ اذان در اندازند و همانند ما نماز گزارند.

پس تنها خون عثمان بود كه ميدان صفين را بخون و عرق فرو كشيده بود.

دامان ما از خون عثمان آلايشى نداشت،تا خون ما بجرم قتل عثمان بر خاك ريخته شود.

«فقلنا:تعالوا نداوى ما لا يدرك اليوم باطفاء النّائرة و تسكين العامّة حتّى يشتدّ الأمر و يستجمع،فتقوى على وضع الحق فى مواضعه».

سخن ما اين بود كه خون عثمان با خون بيگناهان عراق شسته نخواهد شد و جنگ امروز انقلاب ديروز را ترميم نخواهد كرد.

بگذاريد آرام بگيريم و در آرامش قواى خويش را تكميل و ترميم كنيم و آن گاه به رتق و فتق و حلّ و عقد و فيصل امور بپردازيم.

ص:720

سخن ما اين بود،ولى معاويه پيشنهاد صلح طلبانۀ ما را نپذيرفت و بر لجاج و عناد برافزود.

معاويه مردم شام را بسوى فتنه و فساد تحريك كرد.

معاويه نادانان دمشق را اغوا كرد و با دست آنان بآتش جنگ اشتعال و التهاب داد.

«فأبوا حتّى جنحت الحرب و ركدت،و وقدت نيرانها و حمست».

عاقبت لهيب پيكار دامنه گرفت و چنگال من بگريبان جنگجويان در افتاد.

در اين هنگام نيروى دشمن خويشتن را ضعيف و حقير يافت و آهسته آهسته زانوى استقامت خم كرد،بناچار سر تسليم فرود آورد و آن پيشنهاد را كه در ابتداى جدال داده بوديم پذيرفت.

ما همچنان بر قول خويش پاى بر جا بوديم،ولى مردم شام:

«حتّى استبانت عليهم الحجّة و انقطعت منهم المعذرة».

آن كسان را كه براه راست گرويدند،در امان گرفته ايم و آنان كه لجوجانه بر جهل و عناد خويش مانده بودند،كيفرى جز فنا و شكست نداشته اند.

«فمن تمّ على ذلك منهم فهو الّذى انقذه اللّه من الهلكة و من لحّ و تمادى فهو الرّاكس الّذى ران اللّه على قلبه و صارت دائرة السّوء

ص:721

على رأسه».

مسلّم است كه سعادت بهرۀ مردم پند پذير و خردمند است و آنان كه گمراه مى مانند و بگمراهى خويش رضا مى دهند نصيبى جز شقاوت و خسران نخواهند داشت.

«اسود بن قطبه حكمران حلوان بود،امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )اين نامه را» «بحكمران حلوان مرقوم فرمود»:

بايد بدانيد كه اگر حكمران شهر دستخوش هوس و شهوت گردد،از عدالت منحرف خواهد شد و ديگر اميدى بعمران و سعادت آن شهر نخواهد ماند.

از هوس و شهوت اجتناب ورزيد و روا مداريد كه اصول عدل و انصاف ضعيف گردد.

از آنچه كه ناپسند يافته ايد بپرهيزيد و مگذاريد كه ديگران خوى ناپسند شما را ملامت كنند.

بنگريد كه در برابر خداوند متعال و وجدان خويش چه بر عهده داريد؟و همّت گماريد كه وظايف خويش را ادا سازيد.

بالطاف الهى اميدوار باشيد و از خشم ملكوت اعلى حذر گيريد.

بايد بدانيد كه دنيا خانۀ بلايا و حوادث است.

غفلت در حادثه،مايۀ حسرت خواهد بود.

ص:722

آن كس كه فرصت از چنگ بيندازد،جز پشيمانى و پريشانى بهره اى نخواهد برد.

جز حق جويى و حقگويى چاره اى نيست و هرگز كس نتواند براى حق،نظير و بديلى بشناسد.

«و أنّه لن يغنيك عن الحقّ شيء ابدا و من الحقّ عليك حفظ نفسك و الاحتساب على الرّعيّة بجهدك».

نفس خويش را در پناه حق ايمن داريد و رعيّت خويش را از تعدّى و انحراف بركنار سازيد.

باور بداريد كه آنچه در برابر عدالت و انصاف خويش از خداوند بزرگ پاداش گيريد،بيش از آن باشد كه عدالت و انصاف شما بمردم بهره رساند.

«فانّ الّذى يصل اليك من ذلك أفضل من الّذى يصل بك».

ميان آنچه كه خداى توانا عطا كند با آنچه كه بندۀ ناتوان بپردازد،نسبت قياس نيست.و السّلام.

«اين نامه را بعنوان يك نامۀ خصوصى به مالك بن حارث(اشتر)» «مرقوم فرمود»:

«بايد دانست اين نامه،بآن عهدنامه كه فرمان حكومت مصر است،» «مربوط نيست».

پروردگار متعال محمد صلى اللّه عليه و آله را از ميان مردم جهان

ص:723

برگزيد و بر جهانيان مبعوث فرمود.

محمد پيشواى عاليمقام ما راهنما و راهبر بشر بود و مكتب مقدّس وى،بنام بزرگترين و كاملترين مكتب هاى فضيلت و اخلاق، بروى بشر گشوده گشت.

نَذٖيراً لِلْعالَمٖينَ وَ مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلٖينَ.

روزگارى را سپرى فرمود كه زبانش بانسانيّت درس تكامل و تعالى مى آموخت و دستش با مفاسد و مناهى جهاد ميكرد و آن قدر كوشش و تلاش بكار برد كه بالاخره قرآن كريم بر كرسى حكومت نشست و فروغ جاويدان اسلام و توحيد از پس ابرها ديدار پديدار كرد.

و در اين هنگام فرمان خدا فرود آمد و جان نازنين او بملكوت اعلى پرواز كرد.

پيشواى عزيز ما بدرود جهان گفت و امّت بفتنه و اختلاف در افتاد.

زعماى قريش كه دين اسلام را بطمع تجديد سيادت و رياست خويش پذيرفته بودند،اينجا و آنجا بآتش فتنه و نفاق دامن زدند و كار فساد را بجايى كشانيدند كه هدف عالى پيغمبر گرامى را در راه شهوات پليد خويش بخار و خاك در افكندند.

بخدا هرگز بخاطرم نمى گذشت كه اين مردم فرومايه حق

ص:724

مسلّم ما را از ما بگيرند و منبر محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را همچون مسند سلطنت با نيرنگ و حيله از اهل بيت وى بربايند.

اين غائلۀ عظيم براى من بسيار عجيب بود.

باور شدنى نبود.

«فو اللّه ما كان يلقى فى روعى و لا يخطر ببالى».

كه غيبت مرا غفلت بشمارند و از ماتم جانگدازى كه بر من و خانوادۀ من فرو افتاده فرصت بگيرند.

بنشينند و بگويند و برخيزند و خودسرانه دست كسى را كه منّتى بر اسلام و مسلمانان ندارد بفشارند و بدين ترتيب حقّ محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ) را از آل محمد بربايند و بر محراب و منبر بتازند.

من همى ترسيدم كه نهال نورس اسلام باور نشده بشكند و اين چراغ نو افروز نابهنگام بدم طوفان حوادث در آيد و نعوذ باللّه خاموش گردد.

«فما راعنى الاّ انثيال النّاس على فلان يبايعونه،فأمسكت يدي حتّى رأيت راجعة النّاس عن الاسلام.» همچنان خاموش نشستم و همى خواستم كه تا پايان عمرم خاموش بنشينم.

دورى بگزينم و دورادور باين معركه ها و مبارزات بنگرم،ولى

ص:725

استمرار عزلت و انزوا براى من مقدور نبود.

تا ديدم كه اگر از جاى برنخيزم و دين محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )را از خطر نرهانم،به بزرگترين تكليف هاى خود خيانت روا داشته ام.

«فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله أن أرى فيه ثلما و هدما تكون المصيبة به علىّ أعظم من فوت ولايتكم».

بگذاريد حقّ مرا بزير پاى حرص و غضب شهوت خويش پايمال كنند،امّا من نخواهم گذاشت كه بدين محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )شكست افتد.

من مى توانم حرمان خويش را از اين حقّ مسلّم باز ستانم،ولى براى من ميسّر نيست كه اسلام را ذليل و ضعيف ببينم.

اين حكومتها روزگارى كوتاه و اساسى تباه دارند.

چند روزى بيش نپايند و هر چه زودتر دستخوش زوال و فنا باشند، ولى دين اسلام دين جاويدان خدا و قائمۀ نجات بشريّت است.

قرآن قانون ابدى الهى است.

اين قانون نسخ نخواهد شد و اين حكومت روى عزل و فصل را نخواهد ديد.

«نهضت فى تلك الأحداث حتّى زاح الباطل و زهق،و اطمأنّ الّذين و تنهنه»:

از جاى برخاستم و همچون عهد نخستين كمر بر بستم و دامن بر كمر

ص:726

زدم و تا آنجا به جهاد و دفاع استدامه و استمرار بخشيدم كه بالاخره حق را بر باطل چيرگى دادم و بشريّت را از ضلالت و انحراف رهانيدم.بخدا آن چنان بر عقيدۀ خويش استوارم كه اگر روى زمين را سراسر كفر و شرك فرو گيرد و قدرت جهان يكجا بكف اين قوم افتد،يك سر مو از عقيدۀ خويش برنگردم و يك لحظه در ايمان خويش دستخوش ترديد و انحراف نشوم.

هرگز از قدرت كفر و سلطنت نفاق نترسم و هرگز از راه به بيراهه نگرايم.

«ما باليت و لا استوحشت و انّى من ضلالهم الّذى هم فيه و الهدى الّذى انا عليه لعلى بصيرة من نفسى و يقين من ربّى».

اين محال است كه قوّت ضلالت بنيان استوار ايمان مرا تكان بدهد، و اين محال است كه فساد اين قوم قلب مرا در صلاح مطلق و مسلّم خويش به ترديد اندازد.

من هميشه مشتاق بوده ام كه بديدار ملكوت اعلاى الهى پرواز كنم،و اطمينان دارم كه خداوند مهربان من در برابر اين رنج ها جان رنجديدۀ مرا از حسن ثواب محروم نخواهد فرمود،ولى بسيار نگرانم كه مشتى فرومايه بر امّت محمد(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )حكومت كنند و اين گمراهان كه ديگران را هم بسوى گمراهى ميرانند راهنماى مردم باشند.

همى ترسم كه بيت المال مسلمانان سرمايۀ شهوترانى و هوس-

ص:727

پرورى ايشان گردد.

با فضائل و محامد بشريّت بجنگند و ارباب فسق و فجور را بر جامعه سلطه و اقتدار بخشند.

«فانّ منهم الّذى شرب فيكم الحرام و جلد حدّا فى الاسلام و انّ منهم من لم يسلم حتّى رضخت له على الاسلام الرّضائخ».

اين قوم با مغيرة بن شعبه همكار و هم انديشه باشند كه آشكارا لب به نوشابه آلود و بجرم شرابخوارى تازيانه خورد.و همچنان با خانواده اى همدم و همراز باشند كه در آن خانواده هرگز فروغ ايمان نتابيد و هرگز براستى و درستى راه نگرفت.

اينجاست كه من شب و روز شما را بجنگ فرا خوانم و اصرار همى ورزم كه اين ريشۀ فاسد را از سرزمين اسلام برآوريد و بمفاسد و مناهى پايان بخشيد.

«فلو لا ذلك ما أكثرت تأليبكم و تأنيبكم،جمعكم و تحريضكم».

هم اكنون بنگريد كه حريم حرمت شما ميدان تاخت و تاز اين قوم بدكار قرار گرفته و شهرهاى شما يكى بعد از ديگرى در برابر حملات معاويه به زانو در آمده است.

قلعه هاى شما را مى گشايند و حصار استقلال و افتخار شما را درهم مى شكنند.

ص:728

«ألا ترون الى أطرافكم قد انتقصت،و الى أمصاركم قد افتتحت و الى ممالككم تروى،و الى بلادكم تعزى».

از جاى برخيزيد و بسوى دشمنان خويش حمله آوريد.

اين چنين سنگين منشينيد و اين چنين سبك از جاى فرو مى فتيد، كيفر مردمى كه سبك بنشينند و سبك فرو افتند لكّۀ مذلّت و نام ننگين است.

«و لا تثاقلوا الى الارض فتقّروا بالخسف،و تبوؤا بالذلّ و يكون نصيبكم الاخسّ».

بهرۀ شما در اين هنگام ننگ و ذلّت خواهد بود.

آن كس كه جنگ مى جويد و پيكار مى دارد،بايد همچنان بيدار بماند.

و آن كس كه در ميدان كارزار سر بر بالش آرامش مى گذارد و لذّت آسايش مى چشد،بايد بداند كه دشمن وى همچنان بيدار و هوشيار است.

«و انّ أخا الحرب الأرق،و من نام لم ينم عنه».

مگذاريد كه خواب شما مايۀ خوارى شما گردد و فرصت مدهيد كه دشمن بيدار بر خوابگاه شما بتازد.و السّلام.

«ابو موسى اشعرى مردى منافق و در عين نفاق احمق بود.اسمش» «عبد اللّه بن قيس بود».

ص:729

«در عهد خلافت عثمان بر عراق حكومت ميكرد و بعد از حادثۀ مدينه» «امير المؤمنين على عليه السلام همچنان وى را بكار خويش واگذاشت.» «اما اين عنصر فاسد در عين اين كه عضو دولت على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )بود،بر ضد على(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )» «محرمانه فعاليت داشت.» «مردم را از نهضت و جهاد باز مى داشت و نمى گذاشت كه در جبهۀ» «جمل به خليفۀ خود كمك كنند.» «امير المؤمنين عليه السلام بموجب اين نامه وى را توبيخ فرمود»:

بما از گفتار و كردار تو گزارش شگفت انگيزى رسيده است.

ترا مردى شناخته ام كه بهواى جلب منفعت و كسب مال،خويشتن را در خطر و هلاك فرو افكنى و بخاطر خويش بر ضدّ خويش برخيزى.

هنگامى كه اين نامه را دريافت مى دارى،دامن همّت بر كمر زن و ميان را در راه اعلاى حق فرو بند.

«فارفع ذيلك،و اشدد مئزرك،و اخرج من جحرك».

از سوراخ خويش بدر آى و آن كسان را كه در پيرامون تو حلقه بسته اند بسوى جبهۀ جنگ گسيل دار.خويشتن را نيكو بنگر،و بنگر اگر همى توانى با اصحاب امجاد ما در اين راه همگام باشى مقدم ترا پذيره خواهيم بود و اگر در اين ميدان مرد پيكار نيستى هر چه زودتر از ما دورى گير.

از ما دور باش،ولى هرگز مپندار كه اين دورى مايۀ نجات تو خواهد بود.

ترا در دورترين زوايا خواهند جست و از آنجا كه پنهان مانده اى

ص:730

بيرونت خواهند كشيد.

«و لا تترك حتّى يخلط زبدك بخاثرك،و ذآئبك بجامدك، و حتّى تعجل عن قعدتك،و تحذر من أمامك كحذرك من خلفك».

آشفته و پريشان خواهى بود.

ترا درهم خواهند شكست و آن چنان به ترس و هراس فرو خواهى رفت يا واپس خواهى گريخت.

از چهار جانب مرعوب و گرفتار خواهى بود.

اين حادثه،بسيار دير نخواهد كشيد و گذشت روزگار آن را نزديك خواهد ساخت،ولى حادثه اى بزرگ خواهد بود.

«و لكنّها الدّاهية الكبرى يركب جملها،و يذلّ صعبها و يسهّل جبلها»:

داهيه اى عظيم است،«شتر»در اين داهيه عنوانى شگرف خواهد داشت.بر اين«شتر»خواهند نشست و مصاعب و متاعب آن را همواره خواهند ساخت.

هم اكنون بخويشتن بينديش و در اين انديشه تصميم خود بپذير.

اين تويى كه بر سر دوراهى نفاق و اتّفاق ايستاده اى، هر چه زودتر آن راه را پيش گير كه مطلوب و محبوب تو باشد.

ولى باور كن كه راه نفاق منافق را بسوى سعادت رهبرى نخواهد

ص:731

كرد و براى وى خوشبختى نخواهد آورد.

راه نفاق ترا بفناى مطلق سوق خواهد داد.

به آنجا خواهى افتاد كه ديگر نام و نشانى از تو بر جاى نخواهد ماند.

«فبا الحرىّ لتكفينّ و انت نائم حتّى لا يقال:اين فلان و اللّه انّه لحقّ مع محقّ،و لا يبالى ما صنع الملحدون».

همچنان در خواب باشى كه دمار از روزگار تو برآورند و از هستى تو نام و نشان بر اندازند.

بخدا جهاد ما جهادى است كه در راه حق صورت مى گيرد و قومى سزاوار و شايسته از حقيقت دفاع ميكنند و به تبهكاران و اصحاب فاسد اعتنا ندارند.و السلام.

«اين نامه را به پارساى پارس،سلمان فارسى رضوان اللّه عليه،كه» «از دانشمندترين و پرهيزگارترين و عزيزترين اصحاب پيغمبر(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بود،» «مرقوم داشت.و در اين هنگام سلمان فارسى حكمران مدائن بود»:

مى دانى كه اين دنيا بمار زهردار مى ماند؟ مى دانى كه مارها پوستى لطيف بر بيرون و زهرى كشنده در اندرون دارند؟ دنيا با جلوه هاى فريباى خود از اين و آن دل مى برد و هوش مى ربايد،

ص:732

ولى نعوذ باللّه اگر انسانى را بفريبد كه كامش را از سمّ كشندۀ خويش لبريز خواهد ساخت.

تو اى سلمان گرامى،در برابر اين افعى خطرناك بهوش باش و همچون كودكان كوته فكر به دلبريها و دلرباييهاى اين افعى خويشتن را مباز.

اى سلمان،اين خط و خال ها ناچيزتر از آنند كه صاحب دلى را از صراط مستقيم منحرف سازند و بروز تيره و روزگار سياهش بنشانند.

نيكو بينديش و نيكوتر بنگر.آيا از اين بازار،چه سودى بدست توانى آورد؟ آنچه را كه مى توانى با خويش براى جاويدان ببرى بردار و از زخارف و ملاعب دنيا بپرهيز.

«فأعرض عمّا بعجبك فيها لقلّة ما يصحبك منها».

لذّت هاى نارس و ناپايدارش بآن نيرزند كه خردمندان بدو دين و دل گذارند.

بخاطر دنيا اندوهگين منشين،زيرا مسلّم است كه دير يا زود بايد وى را ترك گويى و سراى بديگران بپردازى.

از آنچه در اين دنيا با تو بيشتر انس و الفت دارد،بيمناك تر باش، زيرا بناى روزگار در ابتدا بدلربايى و براى انتها به بيوفائى است

ص:733

«فانّ صاحبها كلّما اطمأنّ فيها الى سرور أشخصته عنه الى محذور».

و همچنان بدنبال دلنوازى جان بگزايد و خاطر بگدازد.

ايمن مى دارد و به هلاك و دمار مى افگند،و پيمان مى بندد و هنوز وفا نكرده پيمان مى شكند.

در پى دوستى،دشمنى،و بعد از الفت،وحشت مى آورد و السّلام.

«و نامه اى هم به حارث همدانى مى نگارد،و اين حارث در ميان اصحاب» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )شخصيت عزيز و عظيمى داشته است.» «اين همان حارث همدانى است كه امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )با وى از اسرار مرگ» «سخن مى گويد و مى فرمايد»:

«يا حار همدان من يمت يرني من مؤمن أو منافق قبلا».

«على عليه السلام،حارث همدان را بسيار دوست مى داشت و قلب» «طاهر و صالح وى را شايستۀ آن مى دانست كه گنجينۀ اسرار باشد.در اين نامه» «پيشواى گرامى ما بخاطر وى چند كلمه پند و اندرز مى نويسد»:

همواره گوش به قرآن كريم فرا دار و بشنو كه پروردگار متعال تو از زبان پيامبر گرانمايۀ خويش چه گويد.

آنچه را كه اين فرمان مقدّس حلال شمرده است،حلال بشمار،و از آنچه تحذير و تحريم فرموده،بپرهيز.

ص:734

يكدم بگذشتگان بينديش و با تاريخ اعصار و قرون سخن گوى.

«و صدّق بما سلف من الحقّ،و اعتبر بما مضى من الدّنيا ما بقى منها».

بنگر كه با گذشتگان چه كرده است،و بينديش كه با آيندگان چه خواهد كرد.

اين محال است كه گردش زمان ميان گذشتگان و آيندگان تفاوت بگذارد و مرور دهور فطرت تاريخ را ديگرگون سازد.

يكباره مدار روزگار بر فريب.و نيرنگ بگردد و دور زمان جوانى ها را به پيرى و فرسودگى ها را به تباهى بكشاند.

هرگز نام اعظم الهى را بيهوده بر زبان مغلتان و هرگز جز بحقّ و حقيقت سخن مپرداز.

«و عظّم اسم اللّه أن تذكره الاّ على حقّ».

اين اسم شريف تر از آن باشد كه ياوه گويى آن را بياوه بر لب بياورد و بگزاف از زبان بيندازد.

اى حارث هرگز مرگ را از ياد مبر و هرگز از ياد مرگ خاطر مپرداز.

«و اكثر ذكر الموت و ما بعد الموت،و لا تتمنّ الموت الاّ بشرط

ص:735

وثيق».

هرگز از ياد مرگ خاطر مپرداز،امّا بيهوده از خدا مرگ مخواه،زيرا بناى زندگى بر تكامل و تعالى است و سزاوار نباشد كه هنوز بسر منزل مقصود نرسيده از راه وامانيم و كمال مطلوب را از دست بدهيم.

اى حارث،آنچه را كه بر خود نمى پسندى،بر ديگران مپسند و روا مدار،كه خويشتن قرين نعمت و ناز باشى و مسلمانان در رنج و محنت بسر برند! نابخردان همواره در پيچ و خم زندگى بلغزند و بلرزند و فرو افتند، ولى از لغزش و لرزش خويش پوزش خواهند و احيانا گفتار و كردار خود را انكار كنند.

تو اى فرزند همدان،اين چنين مباش.آن«كار»مكن كه بانكارش ناچار شوى و بناچار لب بپوزش و معذرت بگشايى.

هرگز آبروى خويش را در راه زبان خود بر خاك مريز و بهوش باش كه هر شنيده اى را نتوان گفت و هر گفته اى را نشايد باز گردانيد.

«و لا تحدّث النّاس بكلّ ما سمعت به فكفى بذلك كذبا،و لا تردّ على النّاس كلّ ما حدّثوك فكفى بذلك جهلا».

چه بسيار كه با تو بدروغ حديث كرده باشند،و ترا نزيبد كه دروغ ديگران را تكرار دارى،و چه بسيار سخن كه بنادانى رفته باشد، و خردمند نتواند سخن نادانان را بر زبان آورد.

ص:736

بردبار و شكيبا باش.

بهنگام خشم،خشم خويش در گلو بشكن و در روزگار غلبه و قدرت بر حال مغلوب رحمت آر.

بخشودن بگاه قدرت زيبنده باشد،و بخشيدن بهنگام تنگدستى «ايثار»است،و«ايثار»شيوۀ مردان خداست.

نعمت خداى را بيهوده تباه مساز و آن چنان باش كه نعمت هاى الهى،همچون سايه اى از نور،بر سيماى تو بدرخشد و ترا خرسند و خشنود بنماياند.

«و اعلم انّ أفضل المؤمنين أفضلهم تقدمة من نفسه و أهله و ماله، و أنّك ما تقدّم من خير يبق لك ذخره،و ما تؤخّره يكن لغيرك خيره».

آن كس از همه خوشبخت تر و سپيد روزتر باشد كه در اين سراى بخاطر آن سراى تدارك كند،و تو هم اگر سعادت جاويدان همى خواهى، تا در اين سراى بسر مى برى،آن سراى را درياب،زيرا آنچه بفرستى از آن تو باشد و آنچه بگذارى بديگران افتد.

از دوستى مردم سست راى و نادان بپرهيز،و با آنان كه در گفتار و كردار خويش شهامت ندارند،آشنا مباش،و باور بدار كه دوست را بشخصيّت دوست شناسند و اين اعتبار را عظيم شمارند.

اى حارث،بكوش كه در شهرهاى بزرگ خانه كنى و خويشتن را در ميان عظمت و ازدحام محيط بپرورانى.

ص:737

در شهرهاى بزرگ مردم بسيار بسر برند و فكرهاى گوناگون بكار گمارند.

مردم بسيار و فكرهاى گوناگون،آدمى را دور انديش ببار آورد و بسطح.آرزوها و انديشه هايش اعتلا بخشد.

از مردم نادان و خويشتن خواه دورى گزين و با اين خانه هاى ظلم- آباد همسايه مباش.

اين قوم حقّ همسايه رعايت نكنند و بخدا پرستان كمك ندهند.

بكوش كه انديشۀ تو،ترا بهدفى سودمند رساند و با گروهى كه گفتار ياوه و انديشۀ بيهوده دارند منشين.

اى حارث! «و ايّاك و مقاعد الاسواق فانّها محاضر الشّيطان و معاريض الفتن»:

بپاى بازار و بازاريان منشين.زيرا در آنجا همنشين شيطان باشى و در معرض فتنه بنشينى و سعى كن كه زيردستان را دل خوش و مسرور دارى.

دست مردم از پا افتاده را گرفتن شكرانۀ توانايى و قدرت باشد.

اگر بروز جمعه سر سفر دارى بنگر كه ابتدا نماز را بجماعت گزارده باشى شايد كه شتابى بسفر باشد،و اين شتاب مجالى بخاطر نماز نگذارد،البته در اين هنگام مى توان پيش از نماز جمعه بسفر رفت.

اى حارث،هميشه پرهيزگار باش و خداوند متعال را صميمانه

ص:738

عبادت و اطاعت كن.

«و أطع اللّه فى جمل امورك،فانّ طاعة اللّه فاضلة على ما سواها، و خادع نفسك فى العبادة،و ارفق بها و لا تقهرها».

البته طاعت و عبادت نخستين وظيفۀ بندگان باشد،امّا روا نيست كه نفس را در ايفاى اين وظيفه به كسالت و ملال اندازند.

«فرايض»الهى را انجام دهيد و در«نوافل»توش و توان خويش را رعايت كنيد.

اى دوست!مبادا مرگ در لحظۀ غفلت تو فرا رسد و مگذار كه عمر تو با مردم فاجر و فاسق بسر آيد.

خدا را بزرگ شمار،و دوستان خدا را دوست بدار،و از خشم و خشونت بپرهيز،زيرا:

«فانّه جند عظيم من جنود ابليس.و السّلام.» خشم و خشونت شيرازۀ لشكر شيطان است اى حارث درود بر تو باد.

ص:739

ص:740

حكمتها

ص:741

حكمت ها

«در اين فصل به كلمات قصار امير المؤمنين عليه السلام مى پردازيم،» «و آن گفتارهاى كوتاه را كه در هر جمله،جهانى حكمت و فلسفه و فكر و فضيلت» «با خود بهمراه مى آورد،بميان مى آوريم.» «و بايد بگوييم كه قسمتى از اين حكمت ها در جلد چهارم ترجمه شده» «و اكنون آن قسمت كه بجا مانده ترجمه مى شود و در انتهاى اين قسمت» «ترجمۀ كتاب نهج البلاغه تكميل مى گردد»:

«فمرّت بهم امرأة جميلة» «زن زيبايى بر اين قوم گذشت،جلوه هاى هوس انگيز اين زن يكباره» «چشم ها و دل هاى انجمن را بدنبال خود كشيد.» «امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )فرمود»:

اين نگاهها،نگاه شهوت است كه بسوى زنى شهوت انگيز پرمى كشد.

نگاههاى هتّاك و بى باك،نگاههاى مسموم و آتشين.

پس غمى نيست.مى توانيد طغيان غريزۀ خويش را در آغوش همسر خود آرام سازيد،زيرا زن هر چه هست زن است.

جلوه ها و رنگ ها،شخصيّت جنسى وى را ديگرگون نخواهند ساخت.

«فاذا نظر أحدكم الى امرأة تعجبه فليلا مس أهله».

ص:742

در آن دم كه از خوابگاه همخوابۀ خويش بر مى خيزيد،عشوه هاى آن زن عشوه گر چشم و دلتان را نخواهد لرزانيد «در اينجا مردى كه با فرقۀ خوارج همفكر بود گفت.» «نابود باد،چه دانشمند است!».

«گريبانش را گرفتند تا بجرم اهانت دمار از روزگارش برآورند».

«امير المؤمنين(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )فرمود»:

آرام باشيد.اين دشنامى بيش نبود،و پاسخ دشنام دشنامى بيش نباشد،و حيانا اين گناه را با بخشايش كيفر كنند.

«انّما هو سبّ بسبّ أو عفو عن ذنب».

و من دشنام وى را ببخشايش كيفر كنم.

خردمند كسى است كه راه از چاه باز شناسد و خرد بدين ميزان كفايت كند.

«كفاك من عقلك ما اوضح لك سبل غيّك من رشدك».

نيكو كار باشيد و نيكوكارى را هرگز كوچك مشماريد.

اين فضيلت،با كوچكى بزرگ،و با اندكى بسيار باشد.

هرگز نيكوكارى را بر خويشتن مگيريد،و بر سر آن مباشيد كه

ص:743

اين بار سنگين را از دوش خويش بدوش ديگران گذاريد.

و هرگز مگوييد:

«انّ أحدا اولى بفعل الخير منّى» كه ناگهان جان سعادتمندى بجنبد و سعادت نيكوكارى را از چنگتان بربايد.

آن كس كه پنهانش را از فساد و رذيلت تهذيب كند،پيداى وى هم صورت صلاح بخود گيرد.

و آن كس كه بخاطر دين خود بكوشد،خداوند مهربان دنياى وى را آباد خواهد داشت.

و آن كس كه با خداى خود آشنا باشد،هرگز از بيگانگان زيان نخواهد ديد.

بردبارى پرده اى عيب پوش است،و عقل همچون شمشيرى كارگر.

با پردۀ بردبارى خوى عيبناك خود را بپوشانيد و با شمشير عقل بر ضدّ هوس ها و شهوات خويش مبارزه كنيد.

اينان كه سرمايه در كف دارند،گنجور اين جهان باشند و گنجور تكليفى جز پاس داشتن و پرداختن ندارد.

ص:744

«يختصّهم اللّه بالنّعم لمنافع العباد».

و آن گنجور كه از تكليف خود سرباززند و وظيفۀ خويش ادا نكند،از خدمت خويش فرو خواهد افتاد و كليد گنجينه از دست وى بدست ديگرى خواهد رفت.

هرگز بتوانگرى و توانايى خويش مغرور مباشيد.

ناگهان توانگر را درويش و توانا را ناتوان خواهيد ديد.

«و بينا تراه معافى اذ سقم و بينا تراه غنيّا اذ افتقر».

سخن دوست به دشمن مبريد و با نامحرم محرمانه سخن مگوييد.

آن كس كه حاجت خويش با اصحاب ايمان گويد،چنان باشيد كه با خداوند گفته باشد.

«و من شكاها الى كافر فكأنّما شكا اللّه سبحانه».

اين كردار زيبنده نباشد.

تنها آن روزه دار از صفاى عيد لذّت خواهد برد كه روزه اش در پيشگاه الوهيّت پذيرفته شده باشد و عبادتش قبول گردد.

هر آن روزى كه خداى را عصيان مورزيد،آن روز براى شما

ص:745

عيدى سعيد خواهد بود.

حسرتى بى منتهاست كه تيره بختى بناحق مال بيندوزد و بميراث بگذارد،ولى وارث وى اين اندوخته را ببينوايان بپردازد.

آن يك كه مال اندوخته بدوزخ رود و اين يك كه به مردم پرداخته مينوى جاويدان بپاداش يابد.

آن تيره بخت را بنگريد كه چگونه تن خويش را در راه هوس ها و شهوت ها بفرسايد و بالاخره كمال شهوت و هوس را در نيابد و نابهنگام جهان را ترك گويد:

«فخرج من الدّنيا بحسرته و قدم على الآخرة بتبعته».

ديدگان خسته و خسران ديدۀ خويش را از اين جهان فرو بندد و در آن جهان بنامۀ سياه خويش بگشايد.

روزى روزى خواران در اين دنيا بر دو گونه باشد:

آن روزى كه شما بدنبالش بگرديد و آن روزى كه خود بدنبال شما بدود.

«ألرّزق رزقان:طالب و مطلوب».

ص:746

آن كس كه دنيا را بجويد،مرگ در كمينش بنشيند و ناديده دنيا از دنيايش ببرد،ولى آن جان سعادتمند كه در جستجوى آخرت باشد،سعادت و شرافت دنيا را خواهد دريافت.

يكدم بمرگ هم بينديشيد.

«اذكروا انقطاع اللّذات و بقاء التّبعات».

لذّتها بپايان رسند و گناهان بر روى هم توده گردند.

«قال اخبر تقله» تا حريف را نيازموده ايد،بدشمنى وى بر مخيزيد.

مردم همواره با آنچه ندانند عداوت ورزند:

«الناس أعداء لما جهلوا» پارسايى يك كلمه ميان دو كلمه است:

پارسايى آنست كه:بر آنچه از دست داده ايد،حسرت مخوريد،و به آن چه در دست داريد،شادمان مباشيد.

آن چنانكه خداوند متعال در قرآن كريم فرمايد:

ص:747

«لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ» .

آن كس كه بر گذشته افسوس بخورد و بر گذشته دل ببندد،پارسا نيست.

شما ندانيد كه اين خواب نوشين چگونه دشمن كوششها و مساعى شما باشد.

دل بآن خاك ببنديد كه از آب و نانش تمتّع يابيد،و ميهن شما آنجا باشد كه آسايش شما را تأمين كند.

«ليس بلد با حقّ بك من بلد،و خير البلاد ما حملك».

آنجا وطن شماست.

«در مرگ مالك اشتر نخعى فرمود»:

اگر كوه بود آن چنان بلند بود كه چهارپايان بر قلّۀ فلك سايش سم نمى گذاشتند و پرنده بر ارتفاع مهيبش پر نمى زد.

اگر كوه بود در ميان كوههاى جهان تنها بود.

هنگامى كه در بشرى خصلتى نيكو يابيد،بخصلت هاى نيكوى ديگرش اميدوار باشيد.

ص:748

«از غالب بن صعصعه،پدر فرزدق شاعر معروف عرب،كه تهيدست شده» «بود،پرسيد»:

«بر شتران تو چه رسيده است»؟ «بعرض رسانيد»:

«در اداى وام مردم پراكنده شده اند.» فرمود:«براى پراكندن شتران راهى به از اين نباشد».

آن كس كه در مكاسب خويش از قانون قرآن پيروى نكند،راه خوارى بپيش گيرد و تا گلو در شقاوت فرو رود.

آن كس كه گناهان كوچك را ناچيز شمارد،خيره سرانه بگناهان بزرگ در افتد.

و آن كس كه شخصيّت خويش را شريف شمارد،شهوتها و هوسها را ناچيز خواهد شمرد.

شوخى و شوخ چشمى خرد را خوار سازد.

معشوقى كه عاشق خويش را دوست ندارد،نفسى ناقص باشد،و عاشقى كه دل بيار نادوستدار بربندد،شخصيّت خويش را حقير شمرده است.

ص:749

آدمى زاده را كبريا سزاوار نباشد،زيرا در ابتداى تكوين نطفه اى بيش نبوده و بانتهاى روزگار نيز مردارى بيش نباشد.

«لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه»:

نه تواند بخويشتن روزى رساند،و نه تواناست كه مرگ را از خويشتن براند.

فقر و غنا را در روز رستاخيز باز شناسند،و فقير و غنى باعتبار اعمال خويش شناخته شوند:

الغنى و الفقر بعد العرض على اللّه».

«كسى گفت:يا امير المؤمنين بزرگترين شعراى عرب كيست؟» «در پاسخ فرمود»:

اگر چه سخنوران عرب بدلخواه خويش در ميدان سخن كميت معنى نرانده اند،تا پيش تاخته از وامانده شناخته شود،ولى من امرؤ القيس را اشعر شعراى عرب شناسم «فان كان و لا بدّ فالملك الضّلّيل».

آرى آن پادشاه گمراه پادشاه شعراى عرب بود.

آزادگان لذّت هاى دنيا را همچون لقمۀ نيمخورده بر اين سفرۀ رنگين

ص:750

بجاى گذارند و جان عزيز خويش را جز بدولت آخرت نفروشند.

«انّه ليس لانفسكم ثمن الاّ الجنّة فلا تبيعوها الاّ بها»:

اين كالاى عزيز را با مينوى جاويدان آسمانها سودا كنيد،تا زيان نبينيد.

آن كس بخدا ايمان دارد،كه راستى را،هر چه هم كه زيان آور باشد، بر دروغ برگزيند،و از دروغ هر چه هم سودمند باشد،پرهيز كند.

كمال ايمان شما آن باشد كه بيش از آنچه دانيد،مگوييد،و در آنجا كه از ديگران ياد مى كنيد،خداوند دانا را فراموش مداريد،يعنى جز بحق مگوييد.

تقدير در همه جا بر تدبير چيره است.

«حتّى تكون الافة فى التّدبير»:

تا آنجا كه تدبير را درهم شكند و تصميم را تغيير دهد.

بنى اميه اكنون در ميدان مهلت و فرصت جولان گيرند،و در آن روز كه اين ميدان بانتهى رسد،جولانشان نيز آرام گردد.

در چنين هنگام با كفتاران مردار خوار هم نتوانند ؟؟؟؟؟رد سياست باخت.

ص:751

«و لو قد اختلفوا فيما بينهم ثمّ كادتهم الضّباع لغلبتهم».

يعنى تا اين اندازه ضعيف و زبون گردند.

«در بارۀ مردم مدينه كه عنوان انصار دارند،فرمود»:

اين قوم دين اسلام را نيكو پرورش داده اند.

دين اسلام با دست درم بخش و زبان سخنگوى انصار تربيت شده و برشد رسيده است.

«مع غنائهم بأيديهم السّباط و ألسنتهم السّلاط».

دست و زبان مردم مدينه بدين اسلام توش و توان بخشيده است.

چشمان شما كليد عفاف شما باشد،و اين كليد را اگر بنا محرم واگذاريد،گنج عفّت خويش را از دست داده ايد.

روزگارى فرا خواهد رسيد كه مال مالدار بر گردن وى وبال گردد و همچون مارى جانگزاى جان او را بگزد،زيرا از فرمان الهى سر بپيچيد و سر نافرمانى گرفت،مگر نه دستور اين بود كه:

«وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ» الآية.

بكيفر آنكه برترى و فضيلت در اجتماع فراموش مى شود،اوباش و اشرار پا بر سرير حكومت گذارند و زمام امور بمشت گيرند و بر ارباب

ص:752

دين و فرهنگ حكومت كنند:

«تنهد فيه الأشرار و يستذلّ فيه الأخيار».

در اين هنگام دست بدامن مردم از پاى افتاده زنند و چارۀ كار از بيچارگان جويند:

«و قد نهى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله عن بيع المضطرّين».

پيغمبر بزرگوار(صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ )بيعت اين قوم را كه دست توانا و بازوى كمانكش ندارند،تقبيح فرمود.

آنان كه مرا از حدّ وجودم فراتر برند،و در محبّت خويش افراط روا دارند،و آنانكه مرا از حدّ وجود من فروتر كشند،و كار دشمنى را به- ناجوانمردى كشانند،هر دو دسته گمراه باشند.

«محبّ مفرط و باهت مفترّ».

توحيد در حقيقت اعلاى خود آن هنگام تحقّق يابد كه از توهّم بدور باشد،و عدل آنست كه از آلايش پاك ماند.

در آنجا كه سخن بحق گفته مى شود،سكوت سزاوار نيست.

ص:753

اين سكوت آن چنان باشد كه بنا سزاوار سخن گفته شود.

قناعت ثروتى است كه هرگز بپايان نمى رسد.

«به زياد بن ابيه فرمود»:

بعدالت و انصاف گراى و از ظلم و بيداد بپرهيز.

«و احذر العسف و الحيف».

شما ندانيد كه رعيّت مظلوم و مقهور بناچار جلاى وطن گويد،و شما ندانيد كه فشار ظالم عاقبت مظلوم را از جاى بجنباند و شور انقلاب برانگيزاند.

«فانّ العسف يعود بالجلاء،و الحيف يدعوا الى السّيف».

از آن گناه بپرهيزيد كه در چشمتان كوچك جلوه كند.

آن چنانكه نادانان را كسب علم ضرورت افتد،دانا نيز مكلّف باشد كه مردم نادان را از فيض خويش مستفيض كند.

خداوند متعال پيش از آنكه تحصيل معارف را بر جاهل ايجاب

ص:754

فرمايد،تعليم معارف را بر عالم واجب فرموده است.

آن برادر كه ترا بتكلّف اندازد،و از تو توقّع بيهوده دارد،بدترين برادران است.

در آن روز كه برادران از يكديگر توقّع بيجا دارند،و بتكلّفات و تشريفات پردازند،رشتۀ اخوّت از هم گسيخته خواهد بود،و لغت اخوّت ديگر حقيقتى نخواهد داشت.

پايان

ص:755

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109