مدایح رضوی : كوچه هاي اجابت دفتر اول

مشخصات کتاب

سرشناسه:نظافت، مجید، 1341 - ، گردآورنده.

عنوان و نام پديدآور:مدایح رضوی/به کوشش مجید نظافت، علیرضا فزوه، ضیاء الدین شفیعی ؛ تهیه و تدوین اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی.

مشخصات نشر:تهران: آستان قدس رضوی، 1385.

مشخصات ظاهری: 96ص

شابک::(ج.1):964-90995-4-9 ؛ ج.2 ، چاپ اول: 964-90995-4-9 ؛ :(ج.3):964-90995-6-5

يادداشت:فیپا

يادداشت:ج. 2 ( چاپ اول: 1385).

موضوع:علی بن موسی (ع)، امام هشتم، 153 - 203ق.-- شعر.

موضوع:شعر مذهبی -- قرن 14 -- مجموعه ها.

موضوع:شعر فارسی -- قرن 14 -- مجموعه ها.

شناسه افزوده:فزوه، علیرضا، گردآورنده.

شناسه افزوده:شفیعی، ضیاء الدین، 1344 - ، گردآورنده.

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی. اداره امور فرهنگی.

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی.

رده بندی کنگره:PIR4072/ع85 ن6

رده بندی دیویی:8فا1/6208351

شماره کتابشناسی ملی:م85-41765

ص: 1

اشاره

ص: 2

مدایح رضوی

به کوشش مجید نظافت، علیرضا فزوه، ضیاء الدین شفیعی

تهیه و تدوین اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی.

ص: 3

سرشناسه:نظافت، مجید، 1341 - ، گردآورنده.

عنوان و نام پديدآور:مدایح رضوی/به کوشش مجید نظافت، علیرضا فزوه، ضیاء الدین شفیعی ؛ تهیه و تدوین اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی.

مشخصات نشر:تهران: آستان قدس رضوی، 1385.

مشخصات ظاهری: 96ص

شابک::(ج.1):964-90995-4-9 ؛ ج.2 ، چاپ اول: 964-90995-4-9 ؛ :(ج.3):964-90995-6-5

يادداشت:فیپا

يادداشت:ج. 2 ( چاپ اول: 1385).

موضوع:علی بن موسی (ع)، امام هشتم، 153 - 203ق.-- شعر.

موضوع:شعر مذهبی -- قرن 14 -- مجموعه ها.

موضوع:شعر فارسی -- قرن 14 -- مجموعه ها.

شناسه افزوده:فزوه، علیرضا، گردآورنده.

شناسه افزوده:شفیعی، ضیاء الدین، 1344 - ، گردآورنده.

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی. اداره امور فرهنگی.

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی.

رده بندی کنگره:PIR4072/ع85 ن6

رده بندی دیویی:8فا1/6208351

شماره کتابشناسی ملی:م85-41765

ص: 4

فهرست

آخرتي، مرتضي / آه آهو

آخرتي، مرتضي / آهوي گناه

آخرتي، مرتضي / شرط ولايت

آخرتي، مرتضي / نامه اي براي مشهد

آخرتي، مرتضي / گشايش

آخرتي، مرتضي / شفاعت

ابراهيمي، حسين / پشت اين پنجره از مرز جمادي بگذر

ابراهيمي، حسين / هزاران دعا و بغض

ابراهيمي، حسين / هواي حرم

احمدي، عباس / طواف حرم

احمدي زاده، زهرا / درد دل غريب

احمدي فرد، حسن / در آسمان تو

اسرافيلي، حسين / ابروي دوست

اسدالهي، احمد / غزل ندامت

اسلامي، جواد / بوي آهو

اسلامي، جواد / خاك كبوتر خيز

اسلامي، جواد / طبيب جان

افضلي، سيد مهرداد / اضطراب مهاجر

اكبرزاده، امير / كبوتر خورشيدالياسي، احمدرضا / حرم سبز

الياسي، احمدرضا / راه آسمان

الياسي، احمدرضا / زخمي غربت

الياسي، احمدرضا / حيات ابدي

الياسي، احمدرضا / عطر حرم

اميري، مرتضي، فرازهايي از قصيده واره ي حرم

ص: 5

باقريان، سهيلا / ضامن آيينه ها

باوفا، مجيد / آفتاب شرقي

بديع، عليرضا / بيت هشتم

برزگر خراساني، امير / سايبان مهر

برزرگر خراساني، امير / شمس الشموس

بزم آرا، محبوبه / هواي زيارت

بزم آرا، محبوبه / آهوي بي پناه

بنائيان، نجمه / خاطرات

بنائيان، نجمه / شاعر بي بال و پر

پروانه، محمد / زيباترين پيام خداوند

پنجي، خديجه / هواي خراسان

پيمان، مجيد / درهاي استجابت

تربت زاده، مجيد / اتفاق شگرف

تفقدي، فاطمه / مديون بارگاه تو

تكلومنش، سعيد / آشناي آسمان

ثابت، طيبه سادات / جذبه پنهان

جعفرنژاد، احمد / نذر پروانه ها

جعفري، محمدامين / يك قاصدكجعفري، ليلا / صحيفه ي دل

چشامي، عباس / عطري است در تمام جهت ها

حاجيان، تراج / اي هشتمين ستاره

حاجي هاشمي، حسين / غزل رضوي

حاجي هاشمي، حسين / كبوتر حرم

حسيني، محمد / مردي از بهار

حافظي، خديجه / غريبه

حسيني، حسن / دخيل

حكمتي، عليرضا / لحظه ي ديدار

خطيبي، محمدعلي (نويد) / مسير بهشت

ص: 6

خالقي، علي / جان معمايي جهان

خرقاني، محمود / بال هاي خسته

خسرونژاد، محمد / مولاي آفتاب

خورشاهيان، هادي / تو دستي مي كشي، دست تو آرام آهو را

داوري، علي اصغر / آهو و زيد لاي ورق ها

داوري، مرضيه، فرشته ي بي بال

درتوميان، منيژه / زائر دل

ص: 7

ص: 8

اشاره:

شعر شيعه سرشار از شور و شعور است، شعري كه تار و پود آن شرح شوريدگي هاي لبريز از شهودي الهي و ديني است. در واژه واژه ي آن مي توان دلدادگي هاي فراتر از دايره عقل مآل انديش و حسابگر را ديد و در همان حال خردورزي و عقلانيتي بارور از ناب ترين چشمه هاي وحي و سنت را يافت.

اين شعر روزي از حنجره سرخ فرزدق در كنار كعبه مي تراود. روزي در كام ابوالاسود دئلي گل مي كند و گاهي بر زبان حسان بن ثابت جريان مي يابد و مهر تأييد پيامبر آفتاب را دريافت مي كند:

«لا تزال مويدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك»

«همواره در پناه روح القدس باشي كه با زبان خود ياري ما كردي»

اين شعر زماني در زبان كميت مي شكفد، گاهي در گلوي سيد حميري و روزي در كام دعبل با چكامه بلند «تأييد» خود و سپس در حنجره شاعران پارسي گوي و عربي گوي گل مي كند و عطر آسماني عشق به خاندان نبوت را در سرزمين هاي اسلامي مي پراكند. اما به راستي كدامين قلم را ياراي آن است كه اين اقيانوس عاشقي را در ظرف واژگون بگنجاند و كدامين دست مي تواند خامه به تقدير و سپاس از ستايندگان آفتاب بچرخاند؟ اداره امور فرهنگي آستان قدس رضوي با درك اين ضرورت كه فرهنگ، بدون آميختن با هنر نهادينه نمي شود و نيز با توجه به اين واقعيت كه نسل امروز ما به اندازه پيشينيان و شايد بيشتر از آنان به شعر توجه و عنايت دارد بر آن شد، از شاعران اهل بيت G درخواست كنند براي خاندان نبوت G آثاري تازه و نو بيافرينند و خوشبختانه اين خواهش با اقبال آن بزرگواران مواجه گرديد. ما ضمن سپاس از اين استادان فرهيخته مجموعه اشعار ايشان را به خوانندگان محترم و زائران و عاشقان ارجمند حضرت شمس الشموس D تقديم مي كنيم.

آستان قدس رضوي

معاونت تبليغات و ارتباطات اسلامي

اداره امور فرهنگي

ص: 9

ص: 10

مقدمه - گنجشك هاي اين قرايح معصوم

به اين شور عاشقانه رضوي چه بايد بيفزايم؟! حرمت موضوع نجات قلم را مي طلبد. شعر اگر همه جا شعر باشد اين جا بهانه اي است براي اظهار ارادت به آستان غريب نوازِ هشتمين درِ بهشتِ شفاعت.

در اين كتاب تكاپوي آهوانه ي شاعران، براي گريختن از دست لفظ و عبارت و پناه جستن در آستان بلند معني، ديدني ست. شاعر همروزگار و همدل خراساني - مجيد نظافت - كه نسبتي نزديك با شهادت دارد در آستان غريب خراساني تبار ديار قونيه - مولانا جلال الدين بلخي - قول نگارش اين سطور را گرفت و گوش و هوش مرا آراست به اين نغمات عاشقانه و ثواب زيارتي از درك اين آثار بردم. چون هميشه قرين توفيق باشد و هست. شعر ديني روزگار ما آيينه ي عقايد و احساسات ماست اگر چه اين روزها احساسات بر عقايد چيره است و مفاهيم قدسي و معنوي براي شاعران انگيزه ي استدلال يا مكاشفه را كمتر ايجاد مي كند. اما مهرورزي به ساحت قدس ائمه G شيرازه ي اين رفتار آشفته است و همين هم غنيمت است.

دانشي كه از مطالعه ي اين شعرها دريافتم چيزي فراتر از تجربه هاي شعر شيعي نبود اما استعاره هاي جديد، نگاه هاي متفاوت، تشبيهات تازه، به سروده هاي اين كتاب جاني ديگر بخشيده اند.

مفاهيمي چون شفا و شفاعت، ضريح و آهو، گنبد و بارگاه، غريب و غربت، نقاره و كبوتر، گندم و انگور در پرتو صورت هاي نو با احساسات تازه و زبان هيجان آور نسل امروز دوباره عرضه شدند و اشكي زائرانه به گونه نشاندند. پر و بال زدن گنجشك اين قرايح معصوم در اين قفس تنگ الفاظ و ميراث تجارب تاريخي ديگران را تكرار كردن، اندوهناك است. با اين حال، اين شعرها شور زيارتي دارد خجسته و در پرتو مضمون و موضوع شريف امام رضا D بوي عطر دل انگيز معبد شرقي ايرانيان - آستان قدس - را به مشام جان هاي شيفته مي رساند. براي «مجيد نظافت» كه از شاعران بنام خطه خراسان است آرزوي توفيق دارم همين و بس.

عبدالجبار كاكائي

ص: 11

ص: 12

آه آهو - مرتضي آخرتي

پاسي از گرگ و ميش آنسوتر، برق دندان سپيده را آورد

دشت در يك نماي باز و درشت، آهوان رميده را آورد

لاي نيزارهاي آن نزديك، لوله ي يك تفنگ دوربين دار…

دوربين - توي كادر - ابري كه ابرو در هم كشيده را آورد

هيجان در پلنگ جريان يافت، ابر در چشم، چشم در آهو

اين سه جريان به ذهن شاعر ما، ناف در خون تپيده را آورد

ناگهاني ترين خبر؛ يعني، مرگ مثل تگرگ مي باريد

باد از اقصي نقاط اين عالم، كركسان دريده را آورد

*****

راوي! اين داستان تلخت را بس كن… آيا خودت نمي بيني

آه آهو چه سوزناك شد و اشك هر آفريده را آورد

ص: 13

ناگهان اتفاق افتاد و مرگ شليك شد… صداي تفنگ

جلو چشم هاي بيننده، ماشه اي كه چكيده را آورد

*****

مرد با اشك شوق بر مي گشت، آهو آرام از پلنگي رام

تيتر پايان نمايي از نام هشتمين برگزيده را آورد

ص: 14

آهوي گناه - مرتضي آخرتي

آهي كه چه بسيار سياه است منم

آهو كه به معناي گناه است منم

انگار كسي ضامن اين آهو نيست

آن كس كه هميشه كارش آه است منم

ص: 15

شرط ولايت - مرتضي آخرتي

گفتند بلا بلا بلا، گفتم چشم

از روز الست با رضا، گفتم چشم

من آمده بودم به ولايت برسم

گفتي «انا من شروطها» گفتم چشم

ص: 16

نامه اي براي مشهد - مرتضي آخرتي

تا كي به كوير بحر، يا بر بخورد

بايد به مسيرهاي بهتر بخورد

اي كاش كه نامه اي براي مشهد

امروز به پست اين كبوتر بخورد

ص: 17

گشايش - مرتضي آخرتي

با دستي و پايي كه فلج… آمده اند

دنبال گشايش و فرج آمده اند

از دورترين منطقه هاي زخمي

تا گنبد ثامن الحجج آمده اند

ص: 18

شفاعت - مرتضي آخرتي

آقاي شفا! شفاعتي مي خواهم

از معجزه هايت آيتي مي خواهم

رنجورم و دردمند و آمرزش خواه

آمرزش و مرگ راحتي مي خواهم

ص: 19

پشت اين پنجره از مرز جمادي بگذر - حسين ابراهيمي

مه غليظ است و پر از شعبده ي شياد است

به گمان هرچه كه آهو، تله ي صياد است

جنبشني جز شبح تيره ي طراران نيست

پلكزاري بركت يافته ي باران نيست

شب ضخيم است و كدر، نيست چراغي روشن

نرسد پاي تكاپو به رواقي روشن

خسته ام خسته كه چشمي به زلال نزدم

بال و پر داشتم اما پر و بالي نزدم

پر و بيهوده شكستن پر و بودن تا كي؟

گره از بند تعلق نگشودن تا كي؟

تا به كي رفته و نارفته ز پا افتادن

ميل يوسف شدن و دل به زليخا دادن؟

تا كي اينقدر زمينگير بماني دل من

با خودت يكسره درگير بماني دل منهمه تن چشم شدن هيچ نديدن، بس كن

رفتن اما همه سو تا نرسيدن، بس كن

سال ها در بدر بوته ي امكان بودم

همه ي مدعيان را همه را پيمودم

كسي از دايره ي بسته اش آزاد نبود

لوح هيچ آينه اي نقش پريزاد نبود

گفتم اين خاك، فقط خاك سياهست، همين

ظلمات است و فقط كثرت راه است، همين

ص: 20

فقط اينست كه در كوچه ي مه بن بستيم

همه بازيچه ي آن ابري بالا دستيم

بارها كوفته ام هيچ دري نيست كه نيست

خاك، خالي شده صاحب خبري نيست كه نيست

ص: 21

«نعره زد عشق كه خونين جگري پيدا شد

حُسن لرزيد كه صاحب نظري پيدا شد»

گفت اينجاست «خدايي كه در اين نزديكي است»

گنبد زرد طلايي كه همين نزديكي است

پيچ و خم را به همان اهل طريقت بسپار

عالمان را به دليل و به دلالت بسپار

بگذر اين ماهي غلطيده و جان كندن را

سر عقل آمدن و پاي به گل ماندن را

قدمي از سر اخلاص عوامانه بزن

بوسه بر صحن و سرا و در اين خانه بزننحويان بر سر آداب تشرف ماندند

به ترنجي كه بريدند زيوسف ماندند

شوقشان در گل خَم در خَم اسليمي سوخت

نيمي از باورشان گم شده و نيمي سوخت

مانده در خرده كه اين صحن و سرا، باري چيست؟

گنبد و صفحه ي ميناي طلاكاري چيست؟

ماه را آن طرف ابر نديدند آخر

بحر ديدند و به گوهر نرسيدند آخر

بايد اينجا ز همه دست بشويي اي دل

هيچ ترتيبي و آداب مجويي اي دل

شاه و درويش و بد و خوب همه مهمانند

و در اين خانه همه منتظر احسانند

صاحب خانه رئوف است دلت را بفرست

سر مينداز و نگاه خجلت را بفرست

هر كه اينجا دلش آشفته تر و ريشتر است

بركت يافتنش از همگان بيشتر است

ص: 22

بگذر از وسوسه ي صورت و معنا و بمان

قطره اي باش كه پيوسته به دريا و بمان

دست بردار كه غوغاي قنوت است اين جا

آخر خاك و شروع ملكوت است اين جا

بانگ نقاره مي آيد دمي اي دل برخيز

پشت اين پنجره از مرتبه گل برخيزپشت اين پنجره از مرز جمادي بگذر

در مقام طلب از مردم عادي بگذر

پشت اين پنجره حيف است معطل ماندن

هشتمين، ديدن و در وادي هفتم راندن

پشت اين پنجره تهليل بخوان و بگذر

چار تكبير بزن بر همگان و بگذر

دل اگر بگذرد از پنجره ي فولادش

قاب قوسين مي آيد به مباركبادش

ملكوت آن طرف اين همه جادو پيداست

اسم اعظم كمي آن سوي هياهو پيداست

اين قدر در پي هر خار و خسي خسته نران

كفتر چاهي اين گنبد و گلدسته بمان

بگذار آينه ها رنگ قبولت بزنند

لوليان ازلي بانگ دخولت بزنند

رنگ ها را لب ايوان طلا جا بگذار

پاك و بيرنگ شو و در حرمش پا بگذار

كفش ها را بكن اين صحن، گلاب آلوده است

لب بزن مست شو اين عرش، شراب آلوده است

سجده كن اين صنم آن قدر وجاهت دارد

كه شب و روز پر و بال زيارت دارد

ص: 23

خويشتن را بشكن تازه شو و زيباشو

گم شو و در همه ي آينه ها پيدا شو

بشكن و باز هم از دوست شكستن بطلبدامني نور از اين بقعه ي روشن بطلب

آخرين سدره كه گفتند و شنيديم اين جاست

آخرين مرتبه ي شدت تسليم اين جاست

ص: 24

هزاران دعا و بغض - حسين ابراهيمي

اين عشق مثل باد صبا منتشر شده ست

اين آفتاب در همه جا منتشر شده ست

مثل كبوتران حرم، سايه ي شما

در بيت، بيت دفتر ما منتشر شده ست

اين آفتاب شعله زده، سمت آسمان

اين آفتاب تا به كجا منتشر شده ست

آئينه هاي اين حرم از عشق ما پر است

اين آفتاب در همه جا منتشر شده ست

در اين حرم براي هميشه دعاي ما

در انعكاس آيينه ها منتشر شده ست

حالا هزار اشك، هزاران دعا و بغض

دور ضريح پاك شما منتشر شده ست

ص: 25

هواي حرم - حسين ابراهيمي

زبان گشوده ام آقا اجازه ام بدهيددوباره بارشي از شعر تازه ام بدهيد

دوباره مي شكفم عطر سيب اگر برسد

ورق ورق كلمات غريب اگر برسد

به شعر مي كشم اين بار صحن و ايوان را

پر از هواي حرم مي كنم خراسان را

من امشب آمده ام با خودم قدم بزنم

طلسم اين شب بي ماه را بهم بزنم

ولي نيامده ام در حرير بنشينم

و گوشه ي حرمت سربزير بنشينم

لطافت نفسم با كجا عجين شده است

كه وزن سنگ ترين سنگ اين زمين شده است

به راه مي زنم و آهوانه مي گذرم

براي ديدنت از صحن و خانه مي گذرم

كه در طريق طلب مكث، حال عاشق نيست

رسيدن و نرسيدن سوال عاشق نيست

ص: 26

به خود نيامدم اين جا مرا صدا كردند

مرا زنيمه ي تاريك خود جدا كردند

گلويم از نفسي مستجاب چين خورده است

ميان حنجره ام التهاب چين خورده است

به گريه مي زنم از اول سفر با تو

زبانم الكن و گوياست چشم تر با تو

زبان ديگري آورده است اين جا چشم

دو آسمان شتك خورده است اين جا چشمچقدر چشم بچرخد در اين سياهي ها

چقدر فاصله مابين آب و ماهي ها

دچار اين حرمم بال و پر نمي خواهم

من از نگاه شما بيشتر نمي خواهم

چقدر آمدن و بي حضور برگشتن

اشاره كردن و از راه دور برگشتن

چقدر عاشقت آواره ي جهان باشد

دچار ديدنت از چشم اين و آن باشد

«رواق منظر چشم من آشيانه ي توست

كرم نما و فرودآ كه خانه خانه توست»

چه خانه اي كه درش سمت آسمان باز است

هواي تازه ي اين خانه نذر پرواز است

چه خانه اي كه بهشت است پشت پنجره اش

صداي بال مي آيد ز روي هر گره اش

چه خانه اي كه در آن هفت آسمان شادند

فرشتگان به غبار مسافران شادند

رقيق مي گذرد هر كه زائرش بشود

وضو بگيرد و پلكي مسافرش بشود

ص: 27

حرم نماز بزرگي ست ما نمي بينيم

قنوت روشن گلدسته را نمي بينيم

در آستانه ي تو بي كلام مي بارم

حضور ناسره را ناتمام مي بارم«اگر چه عرض ادب نزد يار بي ادبيست

زبان خموش وليكن دهان پر از عربيست»

ص: 28

به هست و نيست قسم بي طرب نخواهم رفت

دوباره باز به اعماق شب نخواهم رفت

بگو حرارت نقاره را برافروزند

فروغ مشعل سي پاره را برافروزند

ص: 29

طواف حرم - عباس احمدي

اي نام تو خوشبوتر از آلاله و شب بو

يك عالمه گل كاشته ام در خم ابرو

خورشيد هم از شرق نگاه تو مي آيد

هر صبح كه در بند كني حلقه ي گيسو

از دانه ي اشك دل زوار تو روييد

برگرد ضريح تو چنين حلقه ي بازو

مشغول طواف حرمت هر چه كبوتر

مهمان صفاي قدمت هرچه پرستو

تصوير فلك يكسره در صحن تو پيداست

از بس كه به آن بال ملائك زده جادو

تا صيد كند يك نظر از گوشه ي چشمت

صياد كه ناله زده: يا ضامن آهو

پيش تو دراز است مرا دست گداييبا كاسه ي دل، كاسه ي سر، كاسه ي زانو

اي ناب ترين مايه ي الهام غزل ها

با تو چه نيازي است به معشوق و لب جو

ص: 30

بيمار توام آقا، نذرت دل تنگم

بنويس براي دل من نسخه و دارو

ص: 31

درد دل غريب - زهرا احمدي زاده

صدا بزن دل مرا به حرمت كبوتران

دل شكسته ي مرا ببر به اوج آسمان

تفقدي نما كه دل پر از هجوم خستگي است

نشسته در وجود من، تمام غربت زمان

تمام جان من پر است از آرزوي ديدنت

تبلور نياز را، زچشم هاي من بخوان

به حسرت زيارتت، چه ناله ها كه كرد دل

و كارگر نشد يكي، ميان آن همه فغان

هميشه عاشق توام اگر چه گاه تيره ام

غريب آشناي دل مرا به روشني رسان

چه گويمت من از غمي كه ريشه كرده در دلم

بخواه تا ببينمت دوباره هم امام جان!

ص: 32

در آسمان تو - حسن احمدي فرد

زديده اشك مسرت فشانده ام آقا

كه تا ضريح، خودم را رسانده ام آقا

به شكر آن كه به پابوس اجازه فرمودي

هزار مرتبه «الحمد» خوانده ام آقا

كنار گنبد زردت كه قبه ي نور است

كبوترانه دلم را نشانده ام آقا

جسارت است كه در مدح تو سخن گويم

در آسمان تو بالي فشانده ام آقا

بگير دست دلم را، كه دستگير تويي

من آن مسافر در راه مانده ام آقا…

ص: 33

ابروي دوست - حسين اسرافيلي

دلم به مهر تو و آستان تو بند است

چو آهويي كه پناه از تو آرزومند است

بر آستان تو عمري سر ارادت ماست

دلم به زلف تو اي دوست، سخت پابند است

چه جاي عقل؟! جنون مي كشد به صحرايم

چو عشق جلوه نمايد، چه فرصت پند است؟!

خوشيم در حرمت خلوت تماشا را

چو شيشه ايم كه با جوش باده خرسند استسرم سلامت از اين سجده بر نخواهد خاست

كدام تيغ به ابروي دوست، مانند است!؟

طواف كوي تو كردم، سروش غيبم گفت:

كه بر طواف رضايت D، رضا خداوند است

ص: 34

در اين شبي كه منم، شوق آفتابم نيست

جمال دوست مرا مهر بي همانند است

به مشعر و عرفاتم، جمال حضرت توست

ندانم اين چه طواف است و اين چه ترفند است

به شهد نام شما دم به دم سخن گويم

كرامتي، كه سزاوار طوطيان، قند است

اگر كه هيچ ندارم تو را شفيع آرم

خداي داند و تو، با توام چه پيوند است

براي جد تو عمري گريستم چون شمع

به روز حشر، مرا آرزوي لبخند است

تهي مباد مرا دست خواهش از كرمت

تورا به حرمت زهرا I، كه سخت سوگند است

ص: 35

غزل ندامت - احمد اسداللهي

بر آستان تو روي نياز آوردم

نياز خويش، بر چاره ساز آوردمپي نثار حريمت، به دست كوته خود

دل شكسته، ز راهي دراز آوردم

گرفتمش ز نشيب مذلت و آن را

به صد اميد، بدين در، فراز آوردم

درون سينه، دلي غرق بحر سوز و گداز

به لب هم اين غزل دلگداز آوردم

حريم حرمت «معصومه I» را به بارگهت

شفيع خويش ز روي نياز آوردم

اميد من، همه، پا درمياني اشك است

به ساز اشك، من اين سوز و ساز آوردم

لواي مهر و ولاي ترا، به دوش فلك

چو شعله، يكسره در اهتزاز آوردم

ص: 36

بوي آهو - جواد اسلامي

سر از لبريزي نامت چنان مسرور مي رقصد

كه جشن گندم است انگار و دارد مور مي رقصد

چه كرده جذبه ي چشم تو با آغوش اين غربت

كه زاير قصد اينجا مي كند از دور مي رقصد

دو تا چشم پريشان بر ضريحت بستم و حالا

دو تا ماهي قرمز در پس اين تور مي رقصد

تمام خاك اينجا بوي آهوي ختن دارد

اگر عطار در بازار نيشابور مي رقصدچنان در دستگاه شوق ات افتاد اختيار از كف

كه در بزم همايونت كبوتر شور مي رقصد

به شوق لمس دستان تو از بسياري مستي

سه دانه دل ميان سينه انگور مي رقصد

شفا از سمت آن دست مسيحايي اگر باشد

فلج كف مي زند، كر مي نوازد، كور مي رقصد

ص: 37

خاك كبوترخيز - جواد اسلامي

يله كن حجم پريشاني ما را بر دوش

آسمان! چشم من اي شرقي يلدا بر دوش

جز تماشاي تو كفر است چرانيدن چشم

جز به تيغ تو حرام است سر ما بر دوش

پر زدم در طلب خاك كبوتر خيزت

پر كدام است؟ بگو جذبه ي مولا بر دوش

نذر كردم چو به شوق تو بياغازم وجد

يا به زنجير برندم ز درت يا بر دوش

آن چنان گنبد ميناي تو بالاست كه سر

چون كلاه افتد از فرط تماشا بر دوش

با تو خورشيد، حكايت گر حيراني هاست

آسمان بار گران مي كشد اينجا بر دوش

ص: 38

طبيب جان - جواد اسلامي

من طبيبي سراغ دارم كه، پول دارو دوا نمي خواهد

در ازاي شفا از اين مردم جز دلي مبتلا نمي خواهد

بي پناه و غريب هم باشي در لطف و كرامتش باز است

احتياجي به وقت قبلي نيست، واسطه، آشنا نمي خواهد

چيست در اين زمين كه فواره، نيمه ي راه آسمان برگشت؟

آب هم چون كبوتران اوجي غير از اين خاك پا نمي خواهد

چه شكر دارد اين لب گندم كه كبوتر به سجده مي بوسد

هر كه طوقي او شود جايي جز كنار رضا نمي خواهد

پاي طومار درد اين مردم، مهري از التيام او خورده است

مهر مهري كه تا جهان باقي است مهلت و انقضاء نمي خواهد

ص: 39

اضطراب مهاجر - سيد مهرداد افضلي

باران گرفته، دل چمدان مسافر است

ها اضطراب، عادت مرغ مهاجر است

مي گويد «از نشاط جهان دلگرفته ام

يك تكه از غم تو برايم جواهر است!»

هي مي رود مي آيد، هي غصه مي خورد

از اين كه تو نخواهي اش، آشفته خاطر است!

با اين همه خوش است كه شايد بخواهي و…

اين سال آخري همه ديدند زائر است!پلك اش كه گرم مي شود اين گوشه ي حرم

بازار خط و ساحت خال تو داير است

تو دلبرانه مي گذري، از دل نسيم

دل آهوانه، گمشده ي اين مناظر است!

ذوقي كه ريخته است در آواز كائنات

يك گوشه از ترانگي روح شاعر است!

روحي كه شرحه شرحه تو را چرخ مي زند

روحي كه رنج ديده ي بغضي معاصر است

ص: 40

وا كرد پلك و ديد كنار ضريح توست

آغاز عاشقيش همين بيت آخر است

ص: 41

كبوتر خورشيد - امير اكبرزاده

پيچيد بوي پيرهن اش در باد، باران گرفت، خاك معطر شد

باران گرفت پلك زمين خنديد (لبخند بين اشك شناور شد)

پيراهني كه بوي رسيدن داشت آبي تر از تموج هر دريا

در امتداد رد قدم هايش صحرا دچار خلسه ي بندر شد

خنديد، عطر سيب شكفت و بعد، گل هاي بهت آينه روييدند

آيينه شاعرانه دهان وا كرد، تصوير عشق چند برابر شد

«والشمس» از نگاه بليغ اش ريخت، تكثير شد به نيت او خورشيد

خورشيدها به سجده كه افتادند، هر سجده گاه چشمه ي «كوثر» شد

پلكي زد آسمان به زمين افتاد، چرخيد حول آبي چشمانشبرگشت از غروب كبوتر بعد پرواز رو به اوج مقرر شد

پيچيد بوي پيرهن اش در باد، در كوچه هاي شهر به راه افتاد

دنبال او دويد نگاه عشق، از شوق، چشم پنجره ها تر شد

حسي غريب داد به اهل شعر، لبخند آشنا و نگاه او

حسي شبيه شادي آهوها تا عاشقي به شهر مقدر شد

كنعان اگر چه نيست ولي اين خاك فيروزه كاري است براي او

يوسف اگر چه نيست ولي با او چشمان پير عشق منور شد

خورشيد مي نشست به آرامي بر روي گنبدي كه طلا كاري است

بر روي شانه هاي افق انگار خورشيد عاشقانه كبوتر شد

ص: 42

حرم سبز - احمدرضا الياسي

تا با حرم سبز تو خو مي گيرم

در محضر چشمت آبرو مي گيرم

روشن دلم و زلال، وقتي با اشك

در صحن مطهرت وضو مي گيرم

ص: 43

راه آسمان - احمدرضا الياسي

در پاي قدمگاه تو جان مي گيرم

چون اشك به سويت جريان مي گيرم

با پيچك سبز كاشي ايوانتمي رويم و راه آسمان مي گيرم

ص: 44

زخمي غربت - احمدرضا الياسي

در چشمه ي جاري ات جلا مي دهي ام

آيينه اي از نور خدا مي دهي ام

اي بسته ي گوشه ي ضريحت دل من

من زخمي غربتم شفا مي دهي ام؟

ص: 45

حيات ابدي - احمدرضا الياسي

اي عشق تو معني حيات ابدي

در پيش تو نيست مهر عالم عددي

آشفته و بي شكيب، افتاده دلم

در پاي تو يا ضامن آهو مددي

ص: 46

عطر حرم - احمدرضا الياسي

من خدمت چشم تو ارادت دارم

يك لحظه عنايتي، كه حاجت دارم

عطر حرم از ضجه ي من مي ريزدابراي است دلم، شور زيارت دارم

ص: 47

فرازهايي از قصيده واره ي حرم - مرتضي اميري

شوكران درد نوشيدم، دوا آموختم

غوطه در افتادگي خوردم، شنا آموختم

شهري يان را خون انديشه به جوش آورده است

آنچه من در سنگلاخ روستا آموختم

سقف چوبي، فرش خاكي، چينه هاي كاه گل

بي تنش، بي معركه، بي ادعا آموختم

زير نور خسته ي فانوس در كنجي نمور

روشني را فتح كردم، روشنا آموختم

پشت درياها چه شهري بود و پشت كوه ها؟

عافيت را وا نهادم، ماجرا آموختم

مثل من در من كسي، از من ولي بسيار دور

گم شدم، چيزي از اين همسايه ها آموختم

تا ببينم اين من مثل من مرموز را

شاعرانه هم بهانه، هم بها آموختم

پشت در پشتم ترنم گوي و شاعر بوده اند

شعر گفتن را نه پشت ميزها آموختم

در خراسان رشد كردم - كعبه ي شعر و شعور

همت از پيران گرفتم، از رضا آموختم

اي طلا آجين ضريحت، روزنه هاي اميدبا غبار بارگاهت كيميا آموختم

با تو بودم، با تو اي گلدسته ي باغ شهود

هر كجا انديشه كردم، هر كجا آموختم

ص: 48

با تو بودم با تو اي قطب مدار دوستي

گر نهان آموختم يا برملا آموختم

ياد باد آن روزهاي روزه، آن شب هاي ذكر

آنچه در صحن مطهر جا به جا آموختم

بي تو گر افروختم شمعي، هوس خاموش كرد

بي تو گر آموختم چيزي هوا آموختم

من شريعت را در اين آيينه ايوان ديده ام

من طريقت را در اين عصمت سرا آموختم

ياد باد آن روزهاي باد و باران حرم

آن اجابت ها كه در كنج دعا آموختم

در حرم بودم اگر ايمان مرا تطهير كرد

در حرم بودم اگر حجب و حيا آموختم

نسخه مي پيچد برايم اين حريم محترم

من سلامت را در اين دارالشفا آموختم

در حرم يا نه! بگو در كعبه، در قدس شريف

در حرم يا نه! بگو در كبريا آموختم

در حرم بودم كه فهميدم نبوت ختم شد

در حرم آموختم، ها! در حرا آموختم

معذرت مي خواهم از «تو» گفتن اي مولاي من

از شما آموختم من، از شما آموختماز شما - من - اي شما سرشار از امن و امان

از شما - من - اي شما مشكل گشا آموختم

از شما - من - اي شما شرح شريف لا اله

از شما - من اي شما روح خدا آموختم

از شما - دور اي امام مهربان افتاده ام

من خطا دور از شما - ها - من خطا آموختم

ص: 49

هم مگر لطف شمايم دست گيرد اي امام

من و گرنه هر سزا را - ناسزا آموختم

ص: 50

ضامن آيينه ها - سهيلا باقريان

هفت آسمان، خاك تو را پابوس

اي سرزمين عشق، ملك طوس

اي ردپاي هر چه خوبي ها

در جاي جاي خاك تو محسوس

خاك تو ملك مهر عالمتاب

من، كور سوي خسته ي فانوس

پر مي كشد هر لحظه با يادت

از پيكر خاكسترم ققنوس

اي ضامن آيينه ها، مانده است

آهوي دل، در سينه ام محبوساي هشتمين باب از بهشت عشق

هفت آسمان خاك تو را پابوس

ص: 51

آفتاب شرقي - مجيد باوفا

چگونه مي شود آيا خدا خدا نكنم

چگونه مي شود آيا تو را صدا نكنم

چگونه مي شود آيا كبوتر دل را

ميان فوج كبوتر، شبي هوا نكنم

گره ز كار من و دل اگر كه وا نكني

ضريح و معجر و آيينه را رها نكنم

تمام آينه هاي شكسته مي دانند

دل شكسته ي خود را زتو جدا نكنم

قسم به هرچه كبوتر كه قفل قلبم را

به جز كنار ضريحت به گريه وا نكنم

تمام صحن حرم را گرفته بوي نياز

به من بگو كه چگونه رضا رضا D نكنم

ص: 52

بيت هشتم - عليرضا بديع

به يمن پاي شما خاك با سعادت شد

و آب از اين همه تبعيض، غرق حسرت شدهمين كه از لب قندت حديث شهد چكيد

نبات سبز شد و هرچه آب، شربت شد

حديث شكر كه گفتي گياه دستش را

بلند كرد به آمين، وفور نعمت شد

شبي كه خوشه ي انگور ميل كرد تو را

ميان ايزد و ابليس از تو صحبت شد

در آن مناظره، ابليس از خدا پرسيد

كه گفته عدل تو در خلق ما رعايت شد؟!

يكي شبيه من اينگونه رانده از همه كس

يكي شبيه رضا D قبله جماعت شد

از آن دقيقه كه خورشيد، گنبدت را ديد

غروب كرد و رخش سرخ از خجالت شد

ص: 53

سايبان مهر - امير برزگر خراساني

تا زخاك درت نشان دارم

فخر بر هفت آسمان دارم

كمتر از ذره ام ولي پيوند

با فراسوي لامكان دارم

تا نهادم به خاك پايت سر

پاي بر فرق فرقدان دارم

گرچه آهو مزاجم و مضطر

دلي از مردمان رمان دارمبر ندارم از آستان تو سر

تا درين جسم خسته جان دارم

هيچ پروا، زهيچ صيادي

نكنم تا ترا ضمان دارم

تا كه همچون كبوتران حرم

در حريم تو آشيان دارم

سير در آسمان كنم از شوق

گاه در لامكان مكان دارم

باكم از آفتاب محشر نيست

تا ز مهر تو سايبان دارم

نيست پروا مرا زشور و نشور

تا زتو سر خط امان دارم

باشد از شوق تو زچشمه ي چشم

سيل اشكي اگر روان دارم

ص: 54

نسپرم سر مگر به درگه تو

جز تو با چرخ سرگران دارم

جز تو كس را ثنا نخواهم گفت

عار از مدح اين و آن دارم

تا كه گفتم تو را ثنا گفتم

قلمي گرچه ناتوان دارم

قلمم را خدا قلم سازد

گر كه از آن اميد نان دارمگر ثناخوان تو بميرم من

به خدا عمر جاودان دارم

اي ولي خدا به عرصه ي خاك

پيش تو از خود الامان دارم

مردمان جمله دوستان منند

كي شكايت زمردمان دارم

دشمن من كسي به جز من نيست

چهره زين غم چو زعفران دارم

همچو آهو مرا ضمانت كن

كه ترا من نگاهبان دارم

تو كرم كن و گرنه من زين عمر

هرچه دارم همه زيان دارم

گفتم اين چامه را چو خاقاني

جز رديفي كه غير از آن دارم

خرده بر شعر من مگير «امير»

بنده هم طبع نكته دان دارم

شايگان است، پيش اهل ادب

گر يكي لفظ شايگان دارم

ص: 55

شمس الشموس - اميربرزگر خراساني

شبنم - سرشك حسرت دامان پاك توست

گل رنگ و بوي را به چمن سينه چاك توستآن مي كه در شريعت عشاق شد حلال

در هر خم و صراحي و ساغر زتاك توست

شمس الشموس من، كه به صد شوق، آفتاب

هر بامداد ساجد محراب خاك توست

اي آن كه در نجات بشر ز آتش عذاب

ايمان به ذات خالق يكتا ملاك توست

اي هشتمين ولي خدا در بسيط خاك

از جان «امير» كشته ي عشق و هلاك توست

ص: 56

هواي زيارت - محبوبه بزم آرا

چشمم به هيچ پنجره رغبت نمي كند

جز با ضريح پاك تو صحبت نمي كند

ديگر كبوتر دل من، آب و دانه را

جز با كبوتران تو قسمت نمي كند

شايد هنوز اين همه باران اشتياق

در آستان دوست كفايت نمي كند

شايد هنوز بنده ي خاكم كه گنبدت

من را به آسمان تو دعوت نمي كند

مولا نگو كه اين پر و بال شكسته را

باران مرهم تو شفاعت نمي كند

آخر بدون مرحمت چشم هاي تو

اين خسته را خدا هم اجابت نمي كند

خواندي مرا، وگرنه بدون اشاره اتقلبم چنين هواي زيارت نمي كند

ص: 57

آهوي بي پناه - محبوبه بزم آرا

هر روز، هفته، پشت همين ميز، اين حصار

هر روز در كشاكش يك لحظه اختيار

تا پاي من به رقص درآيد به ساز دوست

تا دست من پرنده شود در هواي يار

شايد گره خورد به طواف كبوتران

بر گبند طلاي تو بنشيند اين غبار

شايد كه روزني به حريم تو وا كند

ديوارهاي وحشت اين قلب بي قرار

در پيچ و تاب عقربه هاي پريده رنگ

در بند شاخه هاي كلاغان بي بهار

بي تاب دست هاي نوازشگر تو است

آهوي بي پناهي اين دشت هاي ناز

ص: 58

خاطرات - نجمه بنائيان

در خاطراتم

يك فوج كبوتر مانده است

و يك گنبد طلايي دورتمام پنج سالگي ام را

يقين داشتم

بزرگ كه شدم دستم به ضريح مي رسد

بي آن كه پدر

مرا روي شانه هايش بالا ببرد

من سال هاست كه از پنج سالگي ام دور شده ام

از تو

از پنجره ي فولاد…

كاش بچگي ام بر مي گشت

كاش دستم به ضريح مي رسيد

ص: 59

شاعر بي بال و پر - نجمه بنائيان

اين بار هم از آمدن، من بي خبر پر

فكر ضريح و دست من، فكر سفر پر

مثل تمام قصه هاي كودكي باز

من هم شبيه آن كلاغ در به در پر

كنج قفس تنها و بي كس مي نشينم

دستي كه بگشايد دري وقت سحر پر

من ماندم و تصوير تنها آرزويم

سنگيني ام بر شانه ي گرم پدر پر

اي كاش اين دفعه كه دعوت مي كني باز

ديگر نگويي شاعر بي بال و پر… پر

ص: 60

زيباترين پيام خداوند - محمد پروانه

تا خاوران، نگاه شما را مريد شد

تبريز تا هرات پر از بايزيد شد

از شرق كوچه باغ نشابور، آن غريب

مثل بهار آمد و آغاز عيد شد

وقتي حديث سلسله مشكات راه گشت

شب پيش نور مرد و جهان رو سفيد شد

اي تكيه گاه هرچه غريب است نام تو

فرش زمين گام تو عرش اميد شد

بر بستر قدوم شما نقش عشق ماند

جوشيد آب و تالي زمزم پديد شد

اما به دست ظلم، عدالت به خاك رفت

زيباترين پيام خدا ناپديد شد

باران گرفت چشم سناباد خسته را

سيلاب اشك ديده ي مردم شديد شد

در ازدحام زائر تو شد غبار نور

پروانه اي كه پاي ضريحت شهيد شد

ص: 61

هواي خراسان - خديجه پنجي

از بركت دعاي تو باران گرفته است

يك شهر مرده با نفست جان گرفته است

بوي بهشت گمشده در توس مي وزد

يا نه! هواي توست كه جريان گرفته است

يا ثامن الائمه D براي ابد، جهان

در زير سايه ات سر و سامان گرفته است

از آن زمان كه توس تو را در بغل گرفت

عالم به دل هواي خراسان گرفته است

در من طلوع كرده اي، اي آفتاب شرق

اين قصه هم به نام تو پايان گرفته است

ص: 62

درهاي استجابت - مجيد پيمان

فرسنگ ها فرسنگ

دورم از شما

ما بين ما كوه ها و دره ها صف كشيده اند

آرزوي زيارتتان را

آه مي كشم

قاب عكس ضريح را در بر مي گيرم

و عاشقانه

به وسعت ابرها

دلتنگييم را، مي بارمپناهنده ي مهرباني ات مي شوم

پناهم مي دهي

درهاي استجابت را مي گشايي

و سبكبال در آسمان حريمت مي گرداني ام

زيارت مي كنم

بي نياز سفر جسم

و چنان كه خاك تشنه

باران را دريافته باشد

تازه مي شوم

ص: 63

اتفاق شگرف - مجيد تربت زاده

پاداش چيست

سعادت ديدار هميشه ي گنبدي

كه از آن

خورشيد مي تراود؟

صله ي كدام شعر نگفته است

ذوقي كه

سرودنت را تاب مي آورد؟

چشم هاي ما

به جبران كدام چشم پوشي

به زيارت هر روزه ي گلدسته ها

كه دو سوي خورشيددر اهتزاز ايستاده اند

نايل مي شوند؟

ص: 64

سلام آقا!

مي بخشي اگر

به اميد حريم سخاوتت

دل هاي روزمره ي مان را

تا حرمت امتداد داده ايم

موهبتي است

كه گاه مي طلبي

تا گوش هاي بيهودگي مان

محرم كبوترانه هاي زائرانت باشند

ص: 65

سلام آقا!

ببخشمان

كه عادت كرده ايم

به اتفاق شگرف حضورت

و اغلب،

فراموش مي كنيم

همجواري با قطعه اي از بهشت را

كه خدا به زمين عاريت داده است

هر كجاي شهر باشيم

سلام مي كنيمرشته هاي حاجت را، بي محابا

به ضريح كرامتت

گره مي زنيم و در جواب،

هر صبح، خورشيد گنبدت

در چشم هايمان طلوع مي كند

ص: 66

مديون بارگاه تو - فاطمه تفقدي

مي گيرم از ضريح تو اين روزها مدد

در سينه ام تلاطم و طوفان و جزر و مد

تنها خيال توست كه هر شب دل مرا

در آسمان عشق و غزل مي كند رصد

جز آستان پاك و نجيب تو هيچ كس

هرگز نبوده خانه ي خورشيد را بلد

اي ماه من، دوباره بياور از آسمان

باران و آفتاب و ستاره سبد سبد

مديون بارگاه توام اي عزل ترين

مديون بارگاه تو و عشق تا ابد

ص: 67

آشناي آسمان - سعيد تكلومنش

اي آن كه در غربت خاك با آسمان آشنايي

در هر كجايي كه باشي در آستان خدايي

با دست هايي كه آسان مي بخشد و مي رهاندتمثال مهر خداوند، تنديس لطف و سخايي

در روزگاري كه باران، چندي نباريده باشد

فصل نماز طراوت در لحظه هاي دعايي

هرچند غير از غريبي در روزگارت نديدي

اما تو همواره با ما در هر كجا آشنايي

در بر گرفته ضريحت انبوه مشتاق مردم

زيرا به نام خداوند بر درد اينان شفايي

جان از عذاب الهي با بودنت گشته ايمن

زيرا شما شرط رفتن در حصن الا اله يي

ما را دعا كن بياييم اين سال پابوس مولا

اي آن كه در روز ميلاد در آستان رضايي D

ص: 68

جذبه پنهان - طيبه سادات ثابت

اي جذبه ي پنهان شده در دورترين طور

اي عشق تجسم شده در ديده ي منصور

گفتند كه ديدند تو را رد شده اي باز

يك لحظه هم از بلخ و بخارا و نشابور

گفتند كه هرجا گذرت بوده چشاندي

از زمزم چشمت به همه ساغري از شور

گفتند و شنيدند و شنيديم، دريغا

ما بوي تو را باز هم از فاصله ي دور

ديگر نگذاريد چنين زرد بمانيم

مرثيه بخوانيم به هر خوشه ي انگور

ما را برباييد از اين قلعه ي تاريكما را برسانيد به آن جاي پر از نور

ص: 69

نذر پروانه ها - احمد جعفرنژاد

نذر پروانه ها

در سايه سار تو

آهويي

خطوط زلالي ات را

تا پلك پنجره ها

جاده مي كشد

آهوانه

گريز مي زنم

به راه، به نگاه

نمي خواهم كبوتر شوم

كرامت تو كافيست

فكر مي كنم

«خانه دوست همين جاست»

كه درهايش سمت آبي ها

در هواي همهمه ها

پر از نذر پروازهاست

ص: 70

يك قاصدك - محمدامين جعفري

دور از حريم آيينه ي بارگاه تو

يك قاصدك رها شده سمت نگاه تو

از زخم هاي كهنه ي يك مرد مبتلاتا آسمان پر شده از روي ماه تو

از آستين خيس تر از چشم هاي من

تا آستان قدسي دولت پناه تو

با يك سبد سلام و نگاهي پر از دعا

پي مي برد به جاذبه ي جايگاه تو

اذن دخول مي دهي و بوسه مي زند

بر سنگفرش ساده ي آرامگاه تو

ص: 71

مي پيچد از نگاه عميقش صداي من

در انعكاس گمشده ي هاي هاي من

با لهجه ي سكوت ترش داد مي زند

زخم ضخيم حنجره ها را به جاي من

بعد از تمام اين كلماتي كه گفته ام

مي آورد غبار حرم را براي من

از گريه هاي داغ من آزاد مي شود

پر مي زند به خاطره ي خواب هاي من

از قاصدك كه رد عبوري نمانده است

پشت ضريح مانده ولي رد پاي من

ص: 72

صحيفه دل - ليلا جعفري

تويي كه زاده ي عشقي! نه! عشق زاده ي توست

بخوان صحيفه ي دل را كه در اراده ي توست

بخوان به لهجه ي انگورهاي سبز دعا

كه چشم حادثه اين بار مست باده ي توستكدام جلوه ي معني؟ كدام آيه ي عشق

شكوهمندتر از چهره ي گشاده ي توست

نشسته ام، غزلي سمت نور مي كشدم

حديث نور و غزل طرح ايستاده ي توست

به روي گنبد زردت ستاره كرده هبوط

ستاره در دل شب زاير پياده ي توست

چه آشنا و رها مي كند طواف ضريح

دل كبوتر طوقي كه دانه داده ي توست

سحر كه مي وزي از سمت واژه هاي خيال

ميان دست من و شعر، حس ساده ي توست

ص: 73

عطري است در تمام جهت ها - عباس چشامي

شب بي قرار و بي خود در نور مي پرد

نزديك

بال مي زند و دور مي پرد

در لحظه لحظه، شربت شادي چكانده اند

بيهوده نيست اين همه زنبور مي پرد

شادا كه در نفس نفس رود زندگي

شوقي شبيه ماهي، از تور مي پرد

امشب خلاف آن چه كه در پيش از اين گذشت

پابند خورده ناخوشي و شور مي پرد

عطري است در تمام جهت ها روان شده

در مقدمش سرخس و نشابور مي پرد

اي جام تازه چيستي آخر كه اين چنين

پيش تو هوش از سر انگور مي پرددل هر قدر خراب، به نامت كه مي رسد

سستي نمي شناسد و كيفور مي پرد

آخر به بام ماه رباي تو مي خورد

اين كفتر رها شده هر جور مي پرد

ص: 74

اي هشتمين ستاره - تراج حاجيان

باز دلم در هوس روي توست

زاير بي پا و سركوي توست

باز هواي حرمت در سرم

مي زند آتش به دل و پيكرم

عزم سفر كرده دلم يا رضا D

بر تو نظر كرده دلم يا رضا D

گشته دلم باز پريشان تو

واله و سرگشته و حيران تو

غم به دلم چنگ زند هر زمان

مي شود اين دل به حريمت روان

اي كه تويي چاره ي هر مشكلم

مي كني آيا نظري بر دلم؟

مي شود آيا كه جوابم دهي

تشنه ام و جرعه ي آبم دهي؟

كاش دگر باره به يك «يا رضا» D

اين دل ويران شده گردد رضاكاش كه تو باز جوابم دهي

جرعه اي از باده ي نابم دهي

ص: 75

غزل رضوي - حسين حاجي هاشمي

گفتم غزل بگويم و شاعر شوم تو را

شايد خدا بخواهد و زائر شوم تو را

شايد خدا بخواهد و در بيتي از غزل

مقصد شوي مرا و مسافر شوم تو را

اين سان كه باد را به هوايت دويده ام

كم مانده است خاك معابر شوم تو را

قسمت نبود ضامن آهو شوي مرا

دريا شدي كه مرغ مهاجر شوم تو را

هر شب دخيل پنجره ي شوق مي شوم

شايد خدا بخواهد و شاعر شوم تو را

ص: 76

كبوتر حرم - حسين حاجي هاشمي

دوباره آمده ام تا كبوترت باشم

قبول مي كني آيا كبوترت باشم؟

نشسته ام كه تو اذن پريدنم بدهي

كه تا هميشه ي دنيا كبوترت باشمدخيل پنجره ي صحن مي شوم امشب

به اين اميد كه فردا كبوترت باشم

مطيع حكم توام ضامن هميشه غريب

بگو غزال شوم يا كبوترت باشم

چه مي شود كه من - اين تا هميشه آواره -

فقط همين دو سه شب را كبوترت باشم

اگر چه بال پريدن ندارم آقاجان

دوباره آمده ام تا كبوترت باشم

ص: 77

مردي از بهار - محمد حسيني

قله ترين كوه

شرمنده است

از اين قبه ي طلا…

من از كوچه سلامت مي كنم

تو

سرسبزي ات را برايم تكان مي دهي

هر شب

از خانه

پياده تا تو

در مي نوردم ستاره ها را

ناله ها بلند مي شود

دعا كه مي خواني،همگي خواب مي بينند

مردي را با بالاپوشي از بهار

كه غزالان در آن

خيز برداشته اند…

ص: 78

و من

آن رميده ترين آهويم كه

همواره

به سايه سار نگاه تو

باز مي گردم

ص: 79

غريبه - خديجه حافظي

اگر چه پاك نبودم، مرا جواب نكرد

گرفت دست مرا از من اجتناب نكرد

به دست خود عطشم را به دست آب سپرد

مرا فريفته ي وعده ي سراب نكرد

به آن ديار سفر كردم آبرو بر كف

فداي معرفتي كه مرا خراب نكرد

و هيچ كس چون او يك غريبه را با خود

چنين يگانه نديد، آشنا حساب نكرد

و پيش از او كسي آن گونه مهربانانه

نكرده ايم تقاضا كه مستجاب نكرددل رميده ي من بود و بيم صيادان

و آن پناه كه هرگز مرا جواب نكرد

ص: 80

دخيل - حسن حسيني

مهمون از راه اومده شهر شده آماده

بازم امشب تو حرم غلغله و فرياده

دل گنبد داره از غصه و غم مي تركه

چون هزار تا دل غمگين تو خودش جا داده

قد گلدسته، وقاري داره امشب كه نگو

رو ضريح قامتش دست نياز باده

تشنگي مثل گدايي كه دروغي باشه

دم سقاخونه زير دست و پا افتاده

غم غربت اومده دخيل ببنده به دلم

به خيالش دل من پنجره ي فولاده!

ص: 81

لحظه ي ديدار - عليرضا حكمتي

هرچند دورم از شما، انگار نزديكم

دور از شما هستم، ولي اين بار نزديكم

حس مي كنم بايد كبوتر باشم و… اما

امشب به اين احساس خود بسيار نزديكم

از دور بوي مهرباني مي وزد اي دوست

كم كم به اوج لحظه ي ديدار، نزديكم

ص: 82

انگار تا دروازه هاي شهر، راهي نيست

آهوي قلبم! تندتر بشمار! نزديكم

ص: 83

مسير بهشت - محمدعلي خطيبي (نويد)

باز اين دل شكسته به يادت قلم زند

شعر ترا سرايد و از عشق دم زند

در آرزوي وعده ي ديدارت اي رئوف

با اشتياق، گام بسوي حرم زند

بي بهره از فروغ عطايت نمي شود

هركس، در سراي ترا بيش و كم زند

پايان اين مسير، بهشت است و عاقبت

خوشبخت عاشقي كه در اين ره قدم زند

خوش آن دمي كه لطف تو فرياد رس شود

تا دست رد به سينه ي اندوه و غم زند

اي كاش سرنوشت مرا نيز كردگار

در كسوت غلامي يت آقا! رقم زند

ص: 84

جان معمايي جهان - علي خالقي

خورشيد شرق! جان معمايي جهان!

اي لامكان پنجه در افكنده با مكان!

باران شديدتر شده در چشم هاي من

موجي بزن! بلند شو اي شور ناگهان

هر روز شمع خانه ي خورشيد مي شود

از گنبد طلاي تو روشن در آسمان

تا ريسمان فاصله كوتاه تر شود

آتش زدم زسوز درونم به ريسمان

مولا! سري بزن به هياهوي بيشه ها

در دام رفته اند به شوق تو آهوان

اي ميزبان! اگر تو فقط چشم واكني

آنك، تمام مي شود اندوه ميهمان

مانند عطر تازه نفس مي كشم تو را

جان پاره هاي روح منند اين كبوتران

ص: 85

بال هاي خسته - محمود خرقاني

سر مي خورد به سمت شما دست هاي من

با يك بغل لطافت گل هاي نسترن

در آتش عتاب شما چند مدتي است

دارد مذاب مي شود انگار اين بدن

حق مي دهم به اين كه صدايم نمي كنيدحق مي دهم به فاصله هامان مسلماً

بيست و سه سال(1) فاجعه زانو زده به خاك

بيست و سه سال طعمه ي ابليس ها شدن

من معتقد به لطف شمايم، كرم كنيد

آقا به اين قيافه ي متروك سر بزن

با بال هاي خسته ي من مي شود پريد

وقتي نگاه گرم شما مي خورد به من

امروز هم به خاطر يك باغ عاطفه

دستي بكش به اين گل پژمرده از محن

ص: 86


1-

مولاي آفتاب - محمد خسرونژاد

سر زند هر بامداد از طرف بامت آفتاب

مي كند هر روز از مشرق سلامت آفتاب

سر برون مي آورد هر روز و پنهان مي شود

تا دو نوبت از افق بر احترامت آفتاب

گر تو بگشايي نقاب از چهره، اي شمس الشموس

كمتر است از ذره در پيش مقامت آفتاب

هر كجا خورشيد مي تابد نشان روي توست

مي رساند بر همه عالم پيامت آفتاب

اي مه برج ولايت، اي رضا D خورشيد دين

اي كه باشد كمترين عبد و غلامت آفتابگر كشد قهر تو روزي تيغ بر روي فلك

كي توان گردد سپر پيش حسامت آفتاب

گر دهي فرمان كه سر از چاه مشرق برميار

حاش لله سر به پيچد از كلامت آفتاب

تا بماند جاودان اين روشنايي مي كند

توتياي ديده، خاك زير گامت آفتاب

روز محشر زان سبب سوزنده تر آيد پديد

تا كه بستاند زدشمن انتقامت آفتاب

ني عجب گر شعر «خسرو» روشني بخشد به دل

روشني افزون كند از فيض نامت آفتاب

ص: 87

تو دستي مي كشي، دست تو آرام است آهو را - هادي خور شاهيان

معطل مي كند عرفان تو عقل ارسطو را

و مولانا فراموش از تو خواهد كرد «ياهو» را

طلسم دست هاي مهربانت مي شود موسي

كه باطل مي كند با تكه چوبي هرچه جادو را

تو زيبا مي شوي، از يوسف در چاه زيباتر

زليخا مي كشد بر نازك انگشت، چاقو را

تو آن قدر از وجود خلسه ي اشراق مشهودي

كه بودا مي زند آتش تمام هند و هندو را

براي صيد آهوي نگاه ميهمان تو

كشيده ميزبان تا خوشه ي انگور اين جو رازني در آستان در كنار حوض اسماعيل

به شرم سرمه ماليدست چشمش را و ابرو را

نگاهي كرد در آيينه اما قاب عكسش نيست

كشيده دخترك بر روي جلدش عكس «زينو» را

به دختر گفت سقف ابري ات را آسماني كن

كمي پر رنگ تر كن آسمان صاف آن سو را

بكش با اين مداد قهوه اي يك لانه ي كوچك

و با آرامشت بنشان در آن بالا پرستو را

و در اين صفحه هم دريا بكش با موج هاي سبز

بكش در دوردست آب ها فانوس و سوسو را

دو تا ابر سياه از پشت صفحه چشم در راهند

و در آن صفحه باراني بباران باد و هوهو را

ص: 88

بكش در صفحه آخر دو تا نيلوفر وحشي

بكش در صفحه آخر به نرمي گردن «قو» را

زني با دفتر نقاشي اش تا سايه ها آمد

ضريحي در سكوت از ياد مي بردش هياهو را

رها مي كرد بر تاريك كاغذ دست هايش را

رها مي كرد بر پهناي صورت مشكي مو را

«من از آقا شفا مي خواهم، اين دختر چهل سال است

كه در خوابش كشيده روي كاغذ بوي شب بو را»

قلمدان مرصع مي زد از بوي نيشابور

به بوي نافه اي آخر صبا آن طره گيسو راپراكندست بر بالاي آن بيدي كه مجنون است

تو دستي مي كشي، دست تو آرام است آهو را

براي صيد آهوي نگاه ميهمان تو

كشيده ميزبان تا خوشه ي انگور بارو را

ص: 89

آهو وزيد لاي ورق ها - علي اصغر داوري

دو تا هلال، نه ابرو كشيد عاشق شد

به جاي چشم دو جادو كشيد عاشق شد

قلم بلند شد و از سر پريشاني

نشست خرمن گيسو كشيد عاشق شد

كشيد «بدر»ش را پس فرشته با دف ماه

به رقص آمده يا هو كشيد عاشق شد

خودش كشيد خدا پرده ي جمالش را

خودش كه پرده از آن رو كشيد عاشق شد

شب ولادت باران گرفت شعرم را

و خيس در قدم او كشيد عاشق شد

كشيد دشتي و صياد در كميني را

به صيد در پي آهو كشيد عاشق شد

و باد لاي ورق ها وزيد آهو را

به تاخت پرده به هر سو كشيد عاشق شد

چه نشئه بود بر آن سنگفرش اين كه نسيم

وزيد صحن تو را بو كشيد عاشق شد؟!كه خادمت شد و با بال هاي نازك خويش

به هرچه خاك كه جارو كشيد عاشق شد؟!

سحر گريخت به تاراج خاك كويت را

به هر گذر و به هر كو كشيد عاشق شد

از اتفاق به پيراهني وزيد شبي

و صبح هر كه مرا بو كشيد عاشق شد

ص: 90

فرشته ي بي بال - مرضيه داوري

و روي صندلي چرخ دار، طفل غزل

نشسته بي حركت با عروسكي به بغل

و سخت محو تماشاي بچه ها شده است

و نيم خيز به سمت غروب پا شده است

ص: 91

شتاب كرده و افتاده - آه كودك من

شبيه درد به آغوش من كشيده شده

همين پرنده كه هر بار آمدم آقا

بدون بال به دنبال من پريده شده

همين فرشته ي بي بال من - كه معتقدند

از ابتدا به همين شكل آفريده شده

ص: 92

نسيم از سرمستي وزيد بر گنبد

پرنده اي شد و دستي كشيد بر گنبد

شب است و حال خوشي پرسه مي زند در منشبيه گريه شبيه دو ابر باريدن

بگير دست مرا تا عصاي تو باشم

خدا كند بتوانم كه پاي تو باشم

بريز روي دلم حرف هاي سنگين را

ببار روي سرم ابرهاي غمگين را

دخيل بسته ام امشب ضريح آقا را

تو را به من بدهد، من تمام دنيا را…

تمام قلك من نذر بارگاه شما

ببين پرنده ي من خفته در پناه شما

چه مي شود كه صدايم به آسمان برسد

كبوتر دل من هم به آشيان برسد

تمام صحن پر است از كبوتران سپيد

از آن كبوتر من را درون بند نديد

بخواب كودك من، من هنوز بيدارم

نمانده چشم تري گاه اگر نمي بارم

نمي روم من از اين آستان كجا بروم

مگر كه با تو از اين شعر پا به پا بروم

شب است و حال خوشي پرسه مي زند در من

شبيه گريه شبيه دو ابر باريدن

سحر صداي نقاره چه قيل و قالي شد

دوباره صندلي چرخدار خالي شد

ص: 93

زائر دل - منيژه در تو ميان

اي دست تو، سرپناه آهو

چشمان تو آيه هاي جادو

برگنبد روشن طلايت

افكنده عروس حور، گيسو

تو مبدأ نور كايناتي

عشق از تو گرفته سر به هر سو

در صحن تو با نهايت عشق

آرام گرفته ترك و هندو

پلكي زعنايت تو كافي ست

تا زائر دل شود پرستو

پر زمزمه گشته بارگاهت

از «يا حق» و «يا كريم» و «يا هو…»

ص: 94

اي كاش كه مي شد عاشقانه

بنشينم و با تو روي در رو

درد دل خسته را بگويم

با رمز و اشاره هاي ابرو

اي كاش كه مي شد از سر مهر

تا ضامن من شوي من آهو

در دامن تو پناه گيرم

آسوده و فارغ از هياهو…

ص: 95

مجموعه شعر در سایه سار آفتاب:

سلام بر خورشید

اشک لطف می کند

زیارتنامه عروج

ناگهانی از ملكوت

رؤیای هشتم

کوچه های اجابت/دفتر اول

کوچه های اجابت/دفتر دوم

کوچه های اجابت/دفتر سوم

پنجره فولاد

آسمان زیر ابرها

یک کاروان آهو

ص: 96

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109