سرشناسه:ابن بابویه، محمدبن علی، 311 - 381ق.
عنوان قراردادی:عیون اخبار الرضا(ع) .فارسی - عربی
عنوان و نام پديدآور:عیون اخبارالرضا علیه السلام/ ابوجعفرمحمدبن علی بن حسین بن بابویه قمی معروف به شیخ صدوق؛ ترجمه محمدصالح روغنی قزوینی.
مشخصات نشر:قم: مسجد مقدس جمکران،1389.
مشخصات ظاهری:2 ج.: نمونه.
شابک:475000 ریال: دوره 978-964-973-284-8 : ؛ ج. 1 978-964-973-282-4 : ؛ ج. 2 978-964-973-283-1 :
وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ سوم)
يادداشت:فارسی- عربی.
يادداشت:ج.1(چاپ سوم).
يادداشت:ج.2(چاپ سوم:1393).
موضوع:علی بن موسی (ع)، امام هشتم، 153؟ - 203ق. -- احادیث
موضوع:احادیث شیعه -- قرن 4ق.
شناسه افزوده:قزوینی، محمدصالح بن محمدباقر، قرن 11؟ق.، مترجم
شناسه افزوده:مسجد جمکران (قم)
رده بندی کنگره:BP129/الف2ع9041 1393
رده بندی دیویی:297/212
شماره کتابشناسی ملی:2106118
ص :1
بسم الله الرحمن الرحیم
ص :2
عیون اخبارالرضا علیه السلام
ابوجعفرمحمدبن علی بن حسین بن بابویه قمی معروف به شیخ صدوق
ترجمه محمدصالح روغنی قزوینی.
ص :3
سرشناسه:ابن بابویه، محمدبن علی، 311 - 381ق.
عنوان قراردادی:عیون اخبار الرضا(ع) .فارسی - عربی
عنوان و نام پديدآور:عیون اخبارالرضا علیه السلام/ ابوجعفرمحمدبن علی بن حسین بن بابویه قمی معروف به شیخ صدوق؛ ترجمه محمدصالح روغنی قزوینی.
مشخصات نشر:قم: مسجد مقدس جمکران،1389.
مشخصات ظاهری:2 ج.: نمونه.
شابک:475000 ریال: دوره 978-964-973-284-8 : ؛ ج. 1 978-964-973-282-4 : ؛ ج. 2 978-964-973-283-1 :
وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ سوم)
يادداشت:فارسی- عربی.
يادداشت:ج.1(چاپ سوم).
يادداشت:ج.2(چاپ سوم:1393).
موضوع:علی بن موسی (ع)، امام هشتم، 153؟ - 203ق. -- احادیث
موضوع:احادیث شیعه -- قرن 4ق.
شناسه افزوده:قزوینی، محمدصالح بن محمدباقر، قرن 11؟ق.، مترجم
شناسه افزوده:مسجد جمکران (قم)
رده بندی کنگره:BP129/الف2ع9041 1393
رده بندی دیویی:297/212
شماره کتابشناسی ملی:2106118
ص :4
بسم اللّه الرحمن الرحيم
از لطف و محبت خداوند تبارك و تعالى به دور است كه زمين خويش را خالى از حجت بگذارد و آن گاه از بندگان حساب بخواهد.حجج الهى گاهى ظاهر و محل رفت و آمد و آموزش و يادگيرى دين هستند و گاهى غايب.واضح است كه در هنگام ظهور حجج الهى و دسترسى آسان خلايق به ايشان،مسؤوليت بندگان خدا نيز سنگين تر و امتحان الهى نيز براى ايشان سخت تر است و هنگام حضور در محضر الهى و سؤال و جواب درمورد اعمال نيز عذرى پذيرفته نيست.ليكن هنگام غيبت كه وظيفه آموزش دين خدا برعهده دانشمندان زمان خود است،چون دسترسى به امام ميسر نيست،لذا امتحان الهى نيز آسان تر و سؤال و جواب در آستانه الهى نيز آسان تر خواهد بود،گرچه فتنه ها بيشتر و جولان شيطان رجيم نيز پردامنه تر خواهد بود و احتمال افتادن به خطا نيز بسيار بيشتر است.
اما حجت خدا بايستى چگونه شخصى باشد.در همه اوقات و ازمنه خداوند بهترين خلق خويش را به عنوان حجت انتخاب كرده است.شايد بهترين به معنى عاقل ترين، صبورترين و مسلطترين افراد به نفس خويش منظور باشد.البته اگر عقل را به معناى«ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»فرض كنيم،نه درايتى كه با آن كار دنيا پرداخته و آخرت از كار انداخته مى شود.خداوند در قرآن كريم انبيا را به نام ذكر فرموده و از ايشان با صفاتى برتر از ديگران ياد كرده است. (1)
ص:5
درمورد رسول برگزيده خدا،حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله به جز آيات الهى، رواياتى كه از خلق و خلق آن جناب وارد شده،گوياى برترى و بهترى او نسبت به ساير خلايق مى باشد.در همين كتاب شريف در باب اخلاق آن حضرت آمده است:ايشان، هميشه خوش رو،ملايم و خوش برخورد بودند.هيچ گاه سخت گير و خشن و بدزبان نبودند.هيچ اميدوارى از نزد ايشان نااميد بازنمى گشت؛يا حاجت او روا مى كردند و يا با كلامى آرام او را راضى بازمى گرداندند....
شايد پس از خواندن آيات و رواياتى كه درباره صفات حضرت آمده است،جايز باشد كه بگوييم:اللهم انا نشكوا اليك فقد نبينا!
درمورد ائمه نيز در كتاب خدا،گرچه نه به تصريح نام،بلكه در پرده هاى زيبا تشبيه و استعاره به فضل و برترى ايشان اشاره شده است.چنان كه در سوره نور آيه 35،خداوند عزّ و جل در توصيف خويش مى فرمايد: «اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللّهُ الْأَمْثالَ لِلنّاسِ وَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ». در تفسير قمى در ذيل اين آيه شريفه از امام صادق عليه السّلام آمده است كه مشكات حضرت فاطمه،مصباح امام حسن و زجاجه امام حسين است و نور على نور،امامى بعد از امام ديگر است.
ص:6
فارغ از همه اين گفتارها،مى توان ميزان برترى عقول حضرات ائمه معصومين را از احاديثى كه از ايشان بر جاى مانده،تشخيص داد.نهج البلاغه حضرت امير عليه السّلام به حق،اوج و اعتلاى فرهيختگى و عقل و درك والاى آن جناب را چه در زمينه دين و چه در زمينه دنيا نشان مى دهد و صحيفه سجاديه نشان از عظمت درك و روح حضرت سيد الساجدين و تبلور عقل عبادى آن جناب است و در همين راستا،كتاب عيون اخبار الرضا تبلور تيزهوشى و ذكاوت حضرت على بن موسى الرضا عليه آلاف التحية و الثناء است.اين ذكاوت فوق العاده را مى توان در مجالس بحثى كه ميان حضرت و ديگران،چه علماى اديان و مذاهب ديگر و چه جلساتى كه با مأمون ملعون و ديگران داشته،به وفور مشاهده كرد و با خواندن اين كتاب و نيز همانند آن مى توان فهميد كه «اللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ» خدا نيك مى داند،رسالت خويش را بايستى به كجا بسپارد.
هنگامى كه بحث ميان حضرت و علماى ديگر اديان مطرح است،چنان ايشان را به گرداب مى كشد كه همگى اعتراف به جهل خويش كرده،زبان در كام مى كشند.اين نكته زمانى بيشتر قابل توجه است كه بدانيم،مأمون وارث امپراطورى هارون ملعون است و با قدرت فوق العاده خويش،برترين علماى اديان را احتمالا با هزينه هاى فراوان و پذيرايى هاى كامل در يك كنفرانس بزرگ جهانى گردآورى كرده بوده است،شايد بتواند حضرتش را شرمنده سازد!و حاشا كه خاك كجا و عالم پاك كجا؟تراب كجا و رب الارباب كجا؟ «يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ».
اين كتاب شريف براى همه خواندنى است.خيلى از سؤالات بى پاسخ در آن است و انصافا كه در حق آن بى انصافى شده و حق اين كتاب شريف،چونان حق صاحب حقيقى آن،امام رئوف حضرت على بن موسى الرضا صلوات اللّه و سلامه عليه شناخته نشده است.
روى هرقسمت از كتاب كه دست بگذاريد،عجيب و خواندنى است.شرح توحيد حضرت،يگانه است و وصف رسول اكرم،اثرى جاودانه.
يكى از نكات جالب و حايز توجه در اين كتاب،رويكردى است كه حضرت در پاسخ به سؤالاتى كه درمورد تضاد بعضى از احاديث ايجاد شده است،اتخاذ مى كنند.در چند
ص:7
مورد حضرت احاديث امام صادق عليه السّلام را چنان زيبا تأويل مى برد كه عقل در حيرت مى ماند كه امام صادق عليه السّلام از اين حديث چه نكته قابل توجهى را اراده فرموده بوده و ديگران از آن غافل بودند.اين نگاه بايستى براى علماى حديث بسيار آموزنده باشد.البته در اين كتاب شريف،نكاتى نيز هست كه براى علم امروز و تفكر امروزين ما قابل قبول نيست،ليكن امامى ديگر بايستى تا اين نكات را آن چنان كه حضرت رضا عليه السّلام،احاديث جدش امام صادق را تأويل مى برد،تفسير و توضيح بدهد،ان شاء اللّه.
مترجم محترم كتاب،مرحوم محمد صالح فرزند محمد باقر روغنى قزوينى از معاصرين علامه مرحوم شيخ حر عاملى است كه مرحوم شيخ در امل الامل شرح ايشان را چنين آورده است:
«مولانا محمّد صالح بن محمّد باقر قزوينى،معروف به روغنى؛ايشان عالم فاضل كامل و صاحب كتاب و رسايلى است از جمله:ترجمه عيون اخبار الرضا(كتاب حاضر)، ترجمه نهج البلاغه،ترجمه صحيفه سجاديه و مقامات،شرح فارسى دعاى سمات.نيز رساله اى درباره خوردن آدم از درخت ممنوعه و نيز شرح بعضى از اشعار مثنوى».
در مستدركات اعيان الشيعه،جلد سوم،صفحه 231 پس از ذكر مطلب مرحوم شيخ در امل الامل فهرستى كامل تر از آثار او به دست مى دهد:
الامامه،ترجمه توحيد مفضل،ترجمه محاضرات الراغب،ترجمه عهدنامه مالك اشتر ترجمه و شرح صحيفه سجاديه به فارسى،شرح صحيفه سجاديه به عربى(در اين كتاب تصريح كرده كه او از شاگردان مرحوم مير باقر داماد)بوده است.ترجمه و شرح نهج البلاغه كه در سال 1321 به تحقيق ميرزا على عماد لشكر آشتيانى به چاپ رسيده و به اشتباه نام مؤلف آن محمّد صالح برغانى ذكر شده است و يكى از بهترين شروح نهج البلاغه به فارسى است.شرح دعاى سمات،مقامات،رساله فى پاسخ مرد مرتد،منثور أدب إلهى و دستورالعمل كاراگاهى،شرح فارسى گسترده اى بر وصيتنامه أمير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السّلام به فرزند بزرگوارش امام حسن عليه السّلام و البته مرحوم
ص:8
آقا بزرگ در كتاب ماندگار خويش الذريعه از رساله اى به نام محاكمه ميان فقر و غنا نيز در جمله تأليفات ايشان نام برده است.
مرحوم محمّد صالح روغنى قزوينى متولد قزوين است و مراحل تحصيل ابتدايى را از علماى آن سامان فراگرفت.سپس به اصفهان رفته و از محضر مرحوم ميرداماد بهره برد.
سپس به قزوين بازگشت و پس از چندى عزم ديار خراسان كرده در سال 1075 هجرى به حريم حضرت رضا عليه السّلام مشرف شد و چنانچه در آخر بعضى از كتاب هايش ذكر كرده،با خدا عهد كرد كه تا پايان عمر همان جا بماند و تا سال 1116 هجرى كه درگذشت در همان ديار ماند و در همان جا نيز به خاك سپرده شد.
او از بزرگان علماى خراسان محسوب و مورد توجه عام و خاص بود.قطعه هايى نيز از اشعار سروده طبع ايشان را كه به فقير تخلّص مى جسته اند در بعضى از آثار ايشان مى توان يافت.بيشتر اهتمام وى در ترجمه بوده است.ترجمه عيون اخبار الرضا عليه السّلام را ايشان به عنوان بركات مشهد مقدس رضوى در سال 1075 قمرى،يعنى در اولين سال تشرّف به آستان امام رضا عليه السّلام ترجمه نموده است.
ترجمۀ حاضر به علت نوع صفحه آرايى و اين كه ترجمه بايستى روبه روى متن قرار مى گرفت،ويرايش و تلخيص شده و شروح مترجم حذف گرديده است.
دو نسخۀ خطى ملاك كار ما قرار گرفت.متأسفانه هردو نسخه ناقص و در بعضى موارد به شدت ناخوانا بود.لذا بعضى از صفحات و ابواب كه يا ترجمه نداشت و يا اين كه در هردو نسخه قابل خواندن نبود،ترجمه شد.اگر كاستى وجود دارد،كه يقينا وجود دارد و خود بدان معترفيم،از ماست و اگر حسنى مشاهده مى كنيد از بركت آقا على بن موسى الرضا عليه آلاف التحية و الثناء مى باشد.
در پايان از عزيزان همكار و محققين گرانقدر كه در به ثمر رسيدن اين اثر تلاش وافرى داشته اند؛به ويژه برادران صادق بزرگر بفرويى،سيّد حميد ميرعباسى،احمد سعيدى،رضا ديلمى،امير سعيد سعيدى و خواهر محترمه بزرگر تقدير و تشكر داريم و ان شاء اللّه در پناه حضرت حقّ موفق و مؤيد باشند.
ص:9
نسخه خطى
ص:10
نسخه خطى
ص:11
نسخه خطى
ص:12
نسخه خطى
ص:13
مقدمه ناشر 5
باب(1):مسمّا شدن حضرت به«رضا»19
باب(2):مادر امام رضا عليه السّلام 22
باب(3):ولادت حضرت عليه السّلام 29
باب(4):تصريح پدر حضرت بر امامتش 33
باب(5):وصيت امام كاظم عليه السّلام 54
باب(6):تصريحات بر امامت حضرت 64
باب(7):اخبار امام كاظم عليه السّلام 108
باب(8):درگذشت پدر حضرت 145
باب(9):كشته شدگان به دست هارون 164
باب(10):علّت واقفى شدن واقفيان 170
باب(11):احاديث توحيد 173
باب(12):جلسات ايشان با دين هاى مختلف 238
باب(13):بحث حضرت با سليمان مروزى 274
باب(14):جلسه اى درباره عصمت انبياء 291
باب(15):جلسۀ ديگرى دربارۀ عصمت 297
باب(16):شرح اصحاب رسّ 312
باب(17):تفسير ذبح عظيم 319
باب(18):شرح حديث«انا ابن الذبيحين»321
باب(19):نشانه هاى امامت 326
باب(20):توصيف امامت و امام 331
باب(21):ازدواج حضرت زهرا عليها السّلام 341
باب(22):ايمان چيست؟346
باب(23):تفاوت ميان عترت و امت 351
باب(24):مرد شامى و امير المؤمنين 369
باب(25):روايات دربارۀ زيد 382
باب(26):روايات درباره فنون مختلف 390
باب(27):روايات دربارۀ هاروت و ماروت 412
باب(28):احاديث گوناگون 420
باب(29):وصف پيامبر 495
باب(30):روايات ديگر 502
باب(31):مجموعه اخبار 1
باب(32):در علّت چيزها 123
باب(33):در علّت چيزها 151
باب(34):در علّت چيزها 171
باب(35):اسلام خالص و پايه هاى دين 214
باب(36):ورود حضرت به نيشابور 238
باب(37):در نزديكى نيشابور 241
باب(38):خبرى نادر از حضرت 246
باب(39):خروج حضرت از نيشابور 247
باب(40):سبب قبولى ولايت عهد 252
باب(41):دعاى باران حضرت 310
باب(42):توهين مأمون به حضرت 319
باب(43):انشاد شعر از حضرت 323
باب(44):در اخلاق كريمۀ حضرت 333
باب(45):مجادلۀ مأمون با مخالفين 346
باب(46):دلالت بر ائمه و ردّ بر غلاة 377
باب(47):نشانه هاى امامت حضرت 386
باب(48):نفرين حضرت بر بكار 427
باب(49):خبر آن حضرت از غيب 429
باب(50):نفرين حضرت بر آل برمك 430
باب(51):خبر حضرت از محل دفن خويش 433
باب(52):خبر حضرت از نحوۀ شهادتش 434
باب(53):در فراست حضرت رضا عليه السّلام 436
باب(54):علم حضرت به لغات مختلف 437
باب(55):پاسخ سؤالات حسن و شاء 440
باب(56):پاسخ سؤالات ابى قرة 443
باب(57):مكالمه با يحيى بن ضحاك 445
باب(58):مكالمه حضرت با برادرش زيد 448
باب(59):اسباب شهادت على بن موسى 459
باب(60):تصريح امام عليه السّلام بر پسر خود 465
باب(61):وفات امام رضا عليه السّلام با زهر 466
باب(62):خبر ديگر در وفات امام(ع)468
باب(63):آنچه ابا صلت حديث كرد 471
باب(64):حديث هرثمه بن اعين 479
باب(65):مرثيه هايى درباره حضرت 489
باب(66):ثواب زيارت امام عليه السّلام 498
باب(67):ثواب زيارت حضرت معصومه عليها السّلام 525
باب(68):كيفيت زيارت امام رضا عليه السّلام 526
باب(69):بركت مشهد الرضا 549
ص:14
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه الواحد القهار العزيز الجبار الرحيم الغفار فاطر الأرض و السماء خالق الظلمة و الضياء مقدر الأزمنة و الدهور مدبر الأسباب و الأمور باعث من في القبور المطلع على ما ظهر و استتر العالم بما سلف و غبر الذي له المنة و الطول و القوة و الحول أحمده على كل الأحوال و أستهديه لأفضل الأعمال و أعوذ به من الغي و الضلال و أشكره شكرا أستوجب به المزيد و أستنجز به المواعيد و أستعينه على ما ينجى من الهلكة و الوعيد و أشهد أن لا إله إلا اللّه الأول فلا يوصف بابتداء و الآخر فلا يوصف بانتهاء إلها يدوم و يبقى و يعلم السّرّ و أخفى و أشهد أن محمدا عبده المكين و رسوله الأمين المعروف بالطاعة المنتجب للشفاعة فإنه أرسله بسم اللّه الرحمن الرحيم
ستايش خداى يكتاى قهار،عزيز جبار و رحيم غفار را كه گسترانندۀ زمين و آسمان و آفرينندۀ روزان و شبان است.مقدّر زمان و روزگار است و مدبر اسباب و امور و حيات بخش صاحبان قبور؛دانندۀ آشكار و نهان و عالم گذشتگان و آيندگان؛صاحب كرم و منّت و قدرت و قوّت،او را در هرحال سپاس مى گويم و از او هدايت مى طلبم تا به نيكوترين كار رهسپرم.و به او پناه مى برم از گمراهى و ضلالت و سپاسش مى گزارم،سپاسى كه بدان بر من بيفزايد و من را از وعيدش نگاهدارى نمايد و مرا بر نجات از هلاكت موفق بدارد.شهادت مى دهم كه هيچ خدايى جز اللّه نيست،اولين است،و به اوليّت موصوف نشود و آخرين است و به آخر بودن توصيف نگردد.خدايى كه باقى و دايم است و اسرار و نهان نيك مى داند.شهادت مى دهم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله بنده اوست و بسيار پربها و گران بار و فرستاده اوست
ص:1
لإقامة العوج و بعثه لنصب الحجج ليكون رحمة للمؤمنين و حجة على الكافرين و مؤيدا بالملائكة المسومين حتى أظهر دين اللّه على كره المشركين صلّى اللّه عليه و آله الطيبين و أشهد أن علي بن أبي طالب أمير المؤمنين و مولى المسلمين و خليفة رسول رب العالمين و أشهد أن الأئمة من ولده حجج اللّه إلى يوم الدين و ورثة علم النبيين صلوات اللّه و رحمته و سلامه و بركاته عليهم أجمعين.
أما بعد قال أبو جعفر محمد بن علي بن الحسين بن موسى بن بابويه القمي الفقيه مصنف هذا الكتاب رحمة اللّه عليه وقع إلي قصيدتان من قصائد الصاحب الجليل كافي الكفاة أبي القاسم إسماعيل بن عباد أطال اللّه بقاءه و أدام دولته و نعماءه و سلطانه و أعلاه في إهداء السّلام إلى الرضا علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السّلام فصنفت هذا الكتاب لخزانته المعمورة ببقائه إذ لم أجد شيئا آثر عنده و أحسن موقعا لديه من علوم أهل البيت عليهم السّلام لتعلقه بحبهم و استمساكه بولايتهم و اعتقاده بفرض طاعتهم و قوله و بسيار امانتدار.به طاعتش معروف است و براى شفاعتش منتخب،او را فرستاد تا كژى راست نمايد و حجت بر مردم بگمارد.و تا رحمتى براى مؤمنين و دليلى براى كافرين باشد.به فرشتگان مسوّمين تأييدش كرد و بدو دين خويش را به رغم مشركين ظاهر ساخت.
صلوات خدا بر او و آل پاكش باد.شهادت مى دهم كه على بن ابى طالب،امير المؤمنين و مولاى مسلمين و خليفۀ رسول ربّ العالمين است و نيز شهادت مى دهم كه ائمه از فرزندان او حجت هاى خداوند تا روز قيامتند و وارثان علوم پيامبران.صلوات و رحمت خدا بر تمامى ايشان باد.
اما بعد:مؤلف كتاب گويد:دو قصيده از قصايد دوست بزرگوار و صاحب كفايت،صاحب بن عباد به دست من رسيد كه خداوند نيك نگه داردش و اقبال بر او بگمارد در اهداى سلام به امام على بن موسى الرضا عليهما السّلام.
و از آن جا كه نزد او چيزى بهتر از علوم اهل بيت نيافتم،چراكه ايشان را دوست مى دارد و به ولايت ايشان اعتقاد دارد و امامت ايشان را نيز،و ذرّيۀ ايشان را اكرام نموده و شيعيان ايشان را يارى مى نمايد،لذا اين كتاب را براى گنجينۀ
ص:2
بإمامتهم و إكرامه لذريتهم أدام اللّه عزه و إحسانه إلى شيعتهم قاضيا بذلك حق إنعامه علي و متقربا به إليه لأياديه الزهر عندي و مننه الغر لدي و متلافيا بذلك تفريطي الواقع في خدمة حضرته راجيا به قبوله لعذري و عفوه عن تقصيري و تحقيقه لرجائي فيه و أملي و اللّه تعالى ذكره يبسط بالعدل يده و يعلي بالحق كلمته و يديم على الخير قدرته يسهل المحان بكرمه و جوده و ابتدأت بذكر القصيدتين لأنهما سبب لتصنيفي هذا الكتاب و باللّه التوفيق.
قال الصاحب الجليل إسماعيل بن عباد رضي اللّه عنه في إهداء السّلام إلى الرضا عليه أفضل الصلوات و السّلام
يا سائرا زائرا إلى طوس
مشهد طهر و أرض تقديس
أبلغ سلامي الرضا و حط على
أكرم رمس لخير مرموس
و اللّه و اللّه حلفة صدرت
من مخلص في الولاء مغموس
إني لو كنت مالكا إربي
كان بطوس الفناء تعريس
آباد به وجود او،تصنيف كردم.تا حق نعمت او بر خويش را گذارده باشم و به او تقريب بجويم و قصور خويش را در حق او جبران نمايم.اميد كه قبول كند و عذرم بپذيرد و از تقصير من بگذرد و اميد مرا در آن محقق سازد.خداوند دست او را به عدل بگستراند و كلمه حق او را سربلندى عطا فرمايد و قدرت او بر خير را تداوم بخشد و سختى هايش را آسان نمايد به كرم وجود خودش ان شاء اللّه.
و در ابتداى كتاب اين دو قصيده را آوردم، چراكه سبب از تصنيف اين كتاب اين دو قصيده است و خداوند توفيق راه باد!
دوست جليل،صاحب بن عباد در اهداى سلام به امام رضا عليه افضل الصلوات و السّلام مى فرمايد:
اى آن كه به زيارت طوس رهسپرى
به سوى مشهد پاك و ارض مقدس
سلام مرا به رضا عليه السّلام برسان و نزد
قبر بهترين دفن شدگان فرود آى
قسم به خدا،قسم به خدا قسمى كه
از غرق شده در ولايت صادر شده
كه اگر مالك آرزوى خويش بودم
طوس را منزلگاه شبانۀ خويش مى كردم
ص:3
و كنت أمضي العزيم مرتحلا
منتسفا فيه قوة العيس
لمشهد بالذكاء ملتحف
و بالسناء و الثناء مأنوس
يا سيدي و ابن سادتي ضحكت
وجوه دهري بعقب تعبيس
لما رأيت النواصب انتكست
راياتها في زمان تنكيس
صدعت بالحق في ولائكم
و الحق مذكان غير منحوس
يا ابن النبي الذي به قمع
اللّه ظهور الجبابر الشوس
و ابن الوصي الذي تقدم في
الفضل على البزل القناعيس
و حائز الفخر غير منتقص
و لابس المجد غير تلبيس
إن بني النصب كاليهود و قد
يخلط تهويدهم بتمجيس
كم دفنوا في القبور من نجس
أولى به الطرح في النواويس
عالمهم عند ما أباحثه
في جلد ثور و مسك جاموس
و مى شتافتم،در حالى كه بار سفر بسته ام
و بر شتران تيزرو پيشى مى گرفتم
به سوى مشهد پوشيده در خورشيد
و در نور كه در نور مدفون است
اى آقاى من و فرزند سروران من
روزگار پس از عبوسى فراوان به من خنديد
چون پرچم هاى نواصب را ديد كه در
زمان سرنگونى خويش سرنگون گشت
در ولايت شما حق را بيان كردم گرچه حق
از زمانى كه بوده،منحوس نبوده است
اى فرزند پيامبر كه خدا به دست او
كمر ستمكاران زورگو را شكسته است
و اى فرزند وصيى كه در فضيلت
بر مردان فرهيخته سرورى جسته است
و افتخار را بدون كم وكاست و نيز عظمت
را بدون هيچ گونه شك و شبهه دارد
همانا نواصب چونان يهوديانى هستند كه
در يهوديت با مجوسيت به هم آميخته اند
چه بسيار نجسى كه در قبور دفن شده اند
و شايستۀ دفن در گورستان مسيحيانند
دانشمند ايشان را هنگام مباحثه در
پوست گاو نر و چسبيده به گاوميش ديده ام
ص:4
إذا تأملت شوم جبهته
عرفت فيها اشتراك إبليس
لم يعلموا و الأذان يرفعكم
صوت أذان أم قرع ناقوس
أنتم حبال اليقين أعلقها
ما وصل العمر حبل تنفيس
كم فرقة فيكم تكفرني
ذللت هاماتها بفطيس
قمعتها بالحجاج فانخذلت
تجفل عني بطير منحوس
إن ابن عباد استجار بكم
فما يخاف الليوث في الخيس
كونوا أيا سادتي و سائله
يفسح له اللّه في الفراديس
كم مدحة فيكم يحيزها
كأنها حلة الطواويس
و هذه كم يقول قارئها
قد نثر الدر في القراطيس
يملك رق القريض قائلها
ملك سليمان عرش بلقيس
بلغه اللّه ما يؤمله
حتى يزور الإمام في طوس
چون در چهرۀ او نيك بنگرى در آن
اشتراكى از شيطان ملاحظه خواهى كرد
اذان شما را تعالى مى بخشد و ليك ايشان
اذان را از نالۀ ناقوس تشخيص نمى دهند
شمايان طناب يقين هستيد كه بدان
مى آويزم،تا گاهى كه هستم،آويختن آسايش
چه فرقى كه به خاطر شما تكفيرم مى كنند
و من خيالات ايشان را با ذلت خفه كرده ام
ايشان را با برهان درهم كوبيدم،پس خوار
شده و از من چون طايرى نحس مى گريزند
همانا ابن عباد به شما پناه آورده است
پس او را واهمه اى از شير بيشه نيز نيست
شما اى سرورانم،واسطۀ او باشيد
تا خداوند او را در فردوس جاى دهد
چه بسيار در طرفدارى از شما مدح مى گويد
كه چون زيور طاوس زيبنده است
و چه بسيار كسان كه گفتند چه گوهرهايى
كه در كاغذ پراكنده شده است
گويندۀ اشعار چنان آن ها را تصاحب كرده
كه گويى سليمان تخت بلقيس را مالك شده
اميد كه خدا او را به آرزويش برساند
و قبر امامش را در طوس زيارت كند
ص:5
و له أيضا في إهداء السّلام إلى الرضا عليه السّلام:
يا زائرا قد نهضا
مبتدرا قد ركضا
و قد مضى كأنه
البرق إذا ما أومضا
أبلغ سلامي زاكيا
بطوس مولاي الرضا
سبط النبي المصطفى
و ابن الوصي المرتضى
من حاز عزا أقعسا
و شاد مجدا أبيضا
و قل له من مخلص
يرى الولاء مفترضا
في الصدر لفح حرقة
نترك قلبي حرضا
من ناصبين غادروا
قلب الموالي ممرضا
صرحت عنهم معرضا
و لم أكن معرضا
نابذتهم و لم أبل
إن قيل قد ترفضا
اين شعر نيز در سلام به امام رضا عليه السّلام از اوست:
اى زايرى كه برخاسته،
به سرعت مى تازد
و چون برقى درخشنده
مسير را طى مى كند
سلام پاك مرا برسان به طوس
به مولاى من امام رضا عليه السّلام
سبط نبى مصطفى
و فرزند وصى مرتضى
آن كه حايز عزتى بلند
و داراى بزرگى تابناك است
او را از ناحيۀ مخلصى كه
ولايت او را واجب مى داند،بگو:
در سينه آتش سوزان دارم
كه قلبم را به درد واداشته است
از ناصبيانى كه با حيلۀ خويش
قلب دوستان را به درد آورده اند
با صراحت از ايشان روى گردانم
و نه هيچ گاه به كنايه
از ايشان دورى مى كنم و واهمه نيست
كه بگويند فلانى رافضى شده است
ص:6
يا حبذا رفضي لمن
نابذكم و أبغضا
و لو قدرت زرته
و لو على جمر الغضا
لكنني معتقل
بقيد خطب عرضا
جعلت مدحي بدلا
من قصده و عوضا
أمانة موردة
على الرضا ليرتضى
رام ابن عباد بها
شفاعة لن تدحضا
1 1 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ بهمدان رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن محمّد بن أبي عمير عن عبد اللّه بن الفضل الهاشميّ قال:
قال أبو عبد اللّه عليه السّلام:من قال فينا بيت شعر بنى اللّه تعالى له بيتا في الجنّة.
چه خوش است دورى از دينى كه
از شما دور شود و شما را دشمن دارد
اگر قدرت مى داشتم،او را زيارت مى كردم
حتى اگر بر روى آتشى سوزناك باشد
ليكن من را دست و پاى بسته است
ريسمانى از امور نامراد
ليك اين ستايش را جايگزين
قصد ديدار او ساخته ام
امانتى كه براى رضا عليه السّلام
برده ام كه راضى گردد
و اميد ابن عباد از اين ستايش
شفاعتى است كه هرگز زايل نشود
1 1 احمد بن زياد بن جعفر همدانى در همدان از على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از محمد بن ابى عمير از عبد اللّه بن فضل هاشمى روايت كرده كه امام صادق عليه السّلام فرمود:هركه دربارۀ ما شعرى بسرايد،خداوند در بهشت خانه اى از آن او خواهد ساخت.
ص:7
2 2 حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال:حدّثنا موسى بن عمران النّخعيّ عن عمّه الحسين بن يزيد النّوفليّ عن عليّ بن سالم عن أبيه عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال:ما قال فينا قائل بيتا من الشّعر حتّى يؤيّد بروح القدس.
3 3 حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثني أبي عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ عن الحسن بن الجهم قال:سمعت الرّضا عليه السّلام يقول:ما قال فينا مؤمن شعرا يمدحنا به إلاّ بنى اللّه تعالى له مدينة في الجنّة أوسع من الدّنيا سبع مرّات يزوره فيها كلّ ملك مقرّب و كلّ نبيّ مرسل.
*** 2 2 على بن عبد اللّه وراق از محمد بن ابى عبد اللّه كوفى از موسى بن عمران نخعى از عمويش حسين بن يزيد نوفلى از على بن سالم از پدرش از امام صادق عليه السّلام روايت كرد كه فرمود:
هرگز كسى دربارۀ ما به بيت شعرى گويا نشد،مگر آن كه با روح القدس يارى شد.
3 3 تميم بن عبد اللّه بن تميم قرشى از پدرش احمد بن على انصارى از حسن بن جهم روايت كرده كه گفت:امام رضا عليه السّلام را شنيدم كه مى فرمود:هيچگاه مؤمنى شعرى در مدح ما نمى سازد،مگر آن كه خداى تعالى در بهشت براى او شهرى مى سازد كه هفت برابر بزرگتر از دنياست و در آن هرفرشتۀ مقرب و هر نبى مرسلى او را ديدار مى كنند.
***
ص:8
فأجزل اللّه للصاحب الجليل الثواب على جميع أقواله الحسنة و أفعاله الجميلة و أخلاقه الكريمة و سيرته الرضية و سنته العادلة و بلغه كل مأمول و صرف عنه كل محذور و أظفره بكل خير مطلوب و أجاره من كل بلاء و مكروه بمن استجار به من حججه الأئمة عليهم السّلام بقوله في بعض أشعاره فيهم:
إن ابن عباد استجار بمن
يترك عنه الصروف مصروفة
و في قوله في قصيدة أخرى:
إن ابن عباد استجار بكم
فكل ما خافه سيكفاه
و جعل اللّه شفعاءه الذين أسماؤهم على نقش خاتمه:
شفيع إسماعيل في الآخرة
محمد و العترة الطاهرة
و جعل دولته متسعة الأيام متصلة النظام مقرونة بالدوام ممتدة إلى التمام مؤيدة له إلى سعادة الأبد و باقية له إلى غاية الأمد بمنه و فضله.
اميد كه خداوند ابن عباد را نيكوترين ثواب عنايت فرمايد بر گفتار نيكو و اعمال صالح و اخلاق كريم و روش پسنديده و سنت عدالت گسترش و او را به همۀ آرزوهايش برساند و از او هرگونه سختى را بگرداند و به هرخيرى نايل گرداند و او را از بلا و مكروه دور گرداند،چراكه او به ائمه عليهم السّلام پناه برده است به اين بيت از شعرش:
همانا ابن عباد به كسى پناه برده است
كه از او هرگونه بدى را دفع مى كند
و نيز به اين بيت:
همانا ابن عباد به شما پناه برده است
پس او را از هرچه كه بترسد،كفايت مى كنند
و خداوند شفيعان او را كسانى قرار دهد كه بر خاتمش نقش نام آنها را نهاده است:
شفيع اسماعيل در آخرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و عترت طاهرين او هستند
خداوند دولت او را در فراخ روزگار و پيوسته نظام و مداوم قرار دهد و تا پايان برساند.او را به سعادت ابد رهنمون گردد و تا پايان آرزوهايش باقى بدارد به منت و فضل خودش.
ص:9
ذكر أبواب الكتاب و جملتها تسعة و ستون بابا:
باب 1 العلة التي من أجلها سمي علي بن موسى عليهما السّلام الرضا.
باب 2 في ذكر ما جاء في أم الرضا عليه السّلام و اسمها.
باب 3 في ذكر مولد الرضا عليه السّلام.
باب 4 في نص أبي الحسن موسى بن جعفر عليهما السّلام على ابنه علي بن موسى عليهما السّلام بالإمامة و الوصية و يذكر فيها ثمانية و عشرون نصا.
باب 5 في ذكر نسخة وصية موسى بن جعفر عليهما السّلام.
باب 6 النصوص على الرضا عليه السّلام بالإمامة في جملة الأئمة الاثنا عشر عليهم السّلام.
باب 7 جمل من أخبار موسى بن جعفر عليهما السّلام مع هارون الرشيد و مع موسى بن المهدي.
باب 8 الأخبار التي رويت في صحة ذكر ابواب كتاب كه تمامى آن شصت و نه باب است:
باب اول،علت نام گذارى حضرت به رضا عليه السّلام
باب دوم،دربارۀ مادر حضرت و نام گرامى ايشان
باب سوم،در زمان تولد حضرت
باب چهارم،تصريح حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام به امامت و وصيت امام رضا عليه السّلام كه شامل بيست و هشت نص مى باشد.
باب پنجم،نسخه اى از وصيت حضرت امام كاظم عليه السّلام
باب ششم،تصريح بر امامت حضرت رضا عليه السّلام در جملۀ ائمه دوازده گانه عليهم السّلام
باب هفتم،برخى از حوادث مربوط به امام كاظم عليه السّلام و هارون الرشيد و نيز موسى بن مهدى
باب هشتم،بعضى از اخبار در صحت
ص:10
وفاة أبي إبراهيم موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السّلام.
باب 9 ذكر من قتله الرشيد من أولاد رسول اللّه ص في ليلة واحدة بعد قتله لموسى بن جعفر عليهما السّلام سوى من قتل منهم في سائر الأيام و الليالي.
باب 10 السبب الذي من أجله قيل بالوقف على موسى بن جعفر عليهما السّلام.
باب 11 ما جاء عن الرضا عليه السّلام من الأخبار في التوحيد و خطبة الرضا عليه السّلام في التوحيد.
باب 12 ذكر مجلس الرضا عليه السّلام مع أهل الأديان و أصحاب المقالات في التوحيد عند المأمون.
باب 13 في ذكر مجلس الرضا عليه السّلام مع سليمان المروزي متكلم خراسان عند المأمون في التوحيد.
باب 14 ذكر مجلس آخر للرضا عليه السّلام عند المأمون مع أهل الملل و المقالات و ما أجاب به علي بن محمد بن الجهم في عصمة الأنبياء عليهم السّلام.
باب 15 ذكر مجلس آخر للرضا عليه السّلام درگذشت ابو ابراهيم،امام موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على ابى طالب عليهم السّلام
باب نهم،ذكر ساداتى كه هارون ملعون در شب بعد از شهادت امام كاظم عليه السّلام به شهادت رساند،به جز كسانى كه در ايام ديگر به شهادت رسيده بودند.
باب دهم،دليل اين كه عده اى در امام كاظم عليه السّلام قايل به وقف شده اند.
باب يازدهم،اخبارى كه از حضرت رضا عليه السّلام در توحيد وارد شده و نيز خطبۀ حضرت دربارۀ توحيد
باب دوازدهم،جلسۀ حضرت رضا با صاحبان دين ها و مذاهب ديگر دربارۀ توحيد نزد مأمون
باب سيزدهم،جلسۀ حضرت رضا عليه السّلام با سليمان مروزى،دانشمند خراسان،دربارۀ توحيد نزد مأمون
باب چهاردهم،جلسه اى ديگر از حضرت رضا عليه السّلام با صاحبان دين و مذاهب مختلف و نيز جواب حضرت به على بن محمد بن جهم دربارۀ عصمت انبيا
باب پانزدهم،مجلسى ديگر نزد مأمون
ص:11
عند المأمون في عصمة الأنبياء عليهم السّلام.
باب 16 ما جاء عن الرضا في حديث أصحاب الرس.
باب 17 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في قول اللّه عز و جل وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ.
باب 18 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في قول النبي صلّى اللّه عليه و آله أنا ابن الذبيحين.
باب 19 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في علامات الإمام.
باب 20 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في وصف الإمامة و الإمام و ذكر فضل الإمام و رتبته.
باب 21 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في تزويج فاطمة عليها السّلام.
باب 22 ما جاء عن الرضا في الإيمان و أنه معرفة بالقلب و إقرار باللسان و عمل بالأركان.
باب 23 في ذكر مجلس الرضا عليه السّلام مع المأمون في الفرق بين العترة و الأمة.
باب 24 ما جاء عن الرضا عليه السّلام من خبر الشامي و ما سأل عنه أمير المؤمنين عليه السّلام.
باب 25 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في زيد بن علي عليه السّلام.
دربارۀ عصمت انبيا
باب شانزدهم،احاديث وارده از حضرت دربارۀ اصحاب رس
باب هفدهم،احاديث وارده از حضرت دربارۀ آيۀ «وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ»
باب هجدهم،احاديث وارده از حضرت دربارۀ گفتار پيامبر:«انا ابن الذبيحين».
باب نوزدهم،احاديث وارده از حضرت دربارۀ علامتهاى امام
باب بيستم،احاديث وارده از حضرت درباره اوصاف امام و نيز ذكر فضيلت و مرتبۀ امام.
باب بيست و يكم،احاديث حضرت دربارۀ تزويج حضرت فاطمه عليها السّلام
باب بيست و دوم،احاديث حضرت دربارۀ ايمان كه به شناخت قلب،اقرار زبان و عمل به اعضا و جوارح است.
بيست و سوم،جلسۀ حضرت با مأمون دربارۀ فرق ميان امت و عترت
بيست و چهارم،روايت حضرت رضا دربارۀ مرد شامى و سؤال از امير المؤمنين عليه السّلام
بيست و پنجم،روايت وارده از حضرت دربارۀ زيد پسر امام سجاد عليه السّلام
ص:12
باب 26 ما جاء عن الرضا عليه السّلام من الأخبار النادرة في فنون شتى.
باب 27 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في هاروت و ماروت.
باب 28 فيما جاء عن الرضا عليه السّلام من الأخبار المتفرقة.
باب 29 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في صفة النبي صلّى اللّه عليه و آله من الأخبار المنثورة عن الرضا عليه السّلام.
باب 30 فيما جاء عن الرضا عليه السّلام من الأخبار المجموعة.
باب 31 ما جاء عن الرضا عليه السّلام من العلل.
باب 32 ذكر ما كتب به الرضا عليه السّلام إلى محمّد بن سنان في جواب مسائله في العلل.
باب 33 العلل التي ذكر الفضل بن شاذان في آخرها أنه سمعها من الرضا علي بن موسى عليهما السّلام مرة بعد مرة و شيئا بعد شيء فجمعها و أطلق لعلي بن محمد بن قتيبة النيسابوري روايتها عنه عن الرضا عليه السّلام.
باب 34 ما كتبه الرضا عليه السّلام للمأمون من باب بيست و ششم،سخنان نادر از حضرت دربارۀ فنون مختلف
باب بيست و هفتم،اخبار حضرت دربارۀ هاروت و ماروت
باب بيست و هشتم،روايات حضرت درباره مجموعه موضوعات مختلف
باب بيست و نهم،روايت حضرت رضا عليه السّلام دربارۀ اوصاف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از اخبار وارده
باب سى ام،روايات وارده از حضرت دربارۀ مجموعه اى از موضوعات مختلف
باب سى و يكم،روايات وارده از حضرت دربارۀ علت بعضى از چيزها
باب سى و دوم،ذكر مكتوب حضرت به محمد بن سنان و پاسخ حضرت به سؤالات او دربارۀ علل مختلف
باب سى و سوم،رواياتى كه فضل بن شاذان ذكر كرده كه از امام رضا عليه السّلام دربارۀ علّت ها،در مراحل مختلف و اوقات گوناگون شنيده است و به على بن محمد بن قتيبه نيشابورى اجازه داده است تا آن ها را روايت نمايد.
باب سى و چهارم،مكتوب امام به مأمون
ص:13
محض الإسلام و شرائع الدين و من أخباره عليه السّلام.
باب 35 دخول الرضا عليه السّلام بنيسابور و ذكر الدار التي نزل بها و المحلة.
باب 36 ما حدث به الرضا عليه السّلام في مربعة النيسابور و هو يريد قصد المأمون بمرو.
باب 37 خبر نادر عن الرضا عليه السّلام.
باب 38 خروج الرضا عليه السّلام من نيسابور إلى طوس و منها إلى مرو.
باب 39 السبب الذي من أجله قبل علي بن موسى الرضا عليهما السّلام ولاية العهد من المأمون و ذكر ما جرى من ذلك و من كرهه و من رضي به و غير ذلك و لعلي بن الحسين عليهما السّلام كلام في هذا النحو.
باب 40 استسقاء المأمون بالرضا عليه السّلام و ما أراه اللّه عز و جل من القدرة في الاستجابة له في إهلاك من أنكر دلالته في ذلك اليوم.
باب 41 ذكر ما أتاه المأمون من طرد الناس من مجلس الرضا عليه السّلام و الاستخفاف به و ما كان من دعائه عليه السّلام.
باب 42 ذكر ما أنشد الرضا عليه السّلام دربارۀ اسلام خالص و شرايع دين و اخبارى از اين دست.
باب سى و پنجم،ورود حضرت به نيشابور و خانه و محله اى كه در آن فرود آمد.
باب سى و ششم،احاديث روايت شده از حضرت در مربعۀ نيشابور در حالى كه ارادۀ الحاق به مأمون در مرو را داشت.
باب سى و هفتم،خبرى نادر از حضرت
باب سى و هشتم،دربارۀ خروج حضرت از نيشابور به سوى طوس و سپس مرو
باب سى و نهم،علت پذيرش حضرت، منصب ولايت عهدى را و وقايعى كه در اين زمينه رخ داد و آنان كه از اين ماجرا ناخشنود و آنانى كه خشنود بودند و...و امام سجاد عليه السّلام در اين باره مطلبى دارد.
باب چهلم،طلب باران حضرت به درخواست مأمون و قدرت خدا در استجابت آن به وسيلۀ هلاكت يكى از منكرين و معاندين حضرت در آن روز.
باب چهل و يكم،طرد مردمان از مجلس حضرت به وسيلۀ مأمون و كوچك كردن حضرت و دعاى آن جناب
باب چهل و دوم،اشعار انشادشدۀ حضرت
ص:14
للمأمون من الشعر في الحلم و السكوت عن الجاهل و ترك عتاب الصديق و في استجلاب العدو حتى يكون صديقا و في كتمان السر و مما أنشده الرضا عليه السّلام و تمثل به.
باب 43 ذكر أخلاق الرضا عليه السّلام الكريمة و وصف عبادته.
باب 44 ذكر ما كان يتقرب به المأمون إلى الرضا عليه السّلام من مجادلة المخالفين في الإمامة و التفضيل.
باب 45 ما جاء عن الرضا عليه السّلام في وجه دلائل الأئمة عليهم السّلام و الرد على الغلاة و المفوضة لعنهم اللّه.
باب 46 دلالات الرضا عليه السّلام و هي اثنتان و أربعون دلالة.
باب 47 دلالة الرضا عليه السّلام في إجابة اللّه دعائه على بكار بن عبد اللّه بن مصعب بن الزبير بن بكار لما ظلمه
باب 48 دلالته فيما أخبر به من أمره أنه لا يرى بغداد و لا تراه فكان كما قال.
باب 49 دلالته عليه السّلام في إجابة اللّه تعالى دعاه في آل برمك و إخباره بما تجري عليهم و بأنه لا يصل إليهم براى مأمون در حلم و سكوت نزد جاهل و ترك كردن عتاب دوستان و نيز در جلب دشمنان تا اين كه دوستان شوند و نيز رازدارى،و نيز اشعارى ديگر از حضرت و تمثلات ايشان به آنها
باب چهل و سوم،ذكر اخلاق كريمه حضرت رضا عليه السّلام و توصيف عبادت ايشان
باب چهل و چهارم،در مجادلۀ مأمون با مخالفين در امامت و فضيلت ايشان،به جهت نزديك نمودن خود به حضرت
چهل و پنجم،بيانات حضرت دربارۀ معجزات ائمه عليهم السّلام و رد بر غلات و مفوضه«لعنهم اللّه»
چهل و ششم،معجزات امام رضا عليه السّلام كه چهل و دو معجزه است
چهل و هفتم،معجزۀ حضرت در اجابت دعاى ايشان بر بكار بن عبد اللّه بن معصب بن زبير بن بكار،چون به حضرت ستم كرد
چهل و هشتم،خبر غيبى به اين كه بغداد را ديگر نخواهد ديد و چنان شد كه فرمود
چهل و نهم،اجابت خداى تعالى دعاى ايشان را دربارۀ برمكيان و خبر دادن ايشان به سرنوشت آن ها و اين كه از هارون به ايشان
ص:15
من الرشيد مكروه.
باب 50 دلالته عليه السّلام في إخباره بأنه يدفن مع هارون في بيت واحد.
باب 51 إخباره عليه السّلام بأنه سيقتل مسموما و يقبر إلى جنب هارون الرشيد.
باب 52 صحة فراسة الرضا عليه السّلام و معرفته بأهل الإيمان و أهل النفاق.
باب 53 معرفته عليه السّلام بجميع اللغات.
باب 54 دلالته عليه السّلام في إجابة الحسن بن علي الوشاء عن المسائل التي أراد أن يسأله عنها قبل السؤال دلالة أخرى له عليه السّلام دلالة أخرى له عليه السّلام.
باب 55 جواب الرضا عليه السّلام عن سؤال أبي قرة صاحب الجاثليق.
باب 56 ذكر ما تكلم به الرضا عليه السّلام يحيى بن ضحاك السمرقندي في الإمامة عند المأمون.
باب 57 قول الرضا عليه السّلام لأخيه زيد بن موسى حين ما افتخر على من في مجلسه و قوله عليه السّلام فيمن يسيء عشرة الشيعة من أهل بيته و بترك المراقبة.
باب 58 الأسباب التي من أجلها قتل المأمون علي بن موسى الرضا عليهما السّلام بالسم.
ضررى نخواهد رسيد
پنجاهم،خبر غيبى حضرت در محل دفن ايشان كه با هارون در يك خانه است
پنجاه و يكم،خبر حضرت دربارۀ كشته شدن آن جناب با سم و دفن شدن در جنب هارون
پنجاه و دوم،تيزهوشى آن جناب و تشخيص منافقين و مؤمنان از هم
باب پنجاه و سوم،علم ايشان به همۀ زبان ها باب پنجاه و چهارم،معجزات حضرت در پاسخ به حسن بن على وشاء قبل از پرسش از آن جناب و نيز دلالتى ديگر و دلالتى ديگر از آن حضرت عليه السّلام
باب پنجاه و پنجم،پاسخ حضرت به پرسش ابى قره،مصاحب جاثليق
باب پنجاه و ششم،گفتار امام رضا عليه السّلام با يحيى بن ضحاك سمرقندى دربارۀ امامت نزد مأمون
باب پنجاه و هفتم،گفتار حضرت به برادرش زيد هنگامى كه به اهل مجلس افتخار مى كرد دربارۀ هركس از آن خاندان كه شيعه را بيازارد و مراقبت نكند.
باب پنجاه و هشتم،دلايل شهادت حضرت به دست مأمون به وسيلۀ سم
ص:16
باب 59 نص الرضا عليه السّلام على ابنه محمد بن علي عليهما السّلام بالإمامة و الخلافة.
باب 60 وفاة الرضا عليه السّلام مسموما باغتيال المأمون إياه.
باب 61 ذكر خبر آخر في وفاة الرضا عليه السّلام من طريق الخاصة.
باب 62 ما حدث به أبو الصلت الهروي من ذكر وفاة الرضا عليه السّلام و أنه يسم في عنب.
باب 63 ما حدث به هرثمة بن أعين من ذكر وفاة الرضا عليه السّلام و أنه يسم في العنب و الرمان جميعا.
باب 64 ذكر بعض ما قيل من المراثي في الرضا عليه السّلام.
باب 65 ثواب زيارة الرضا عليه السّلام خبر ذكره دعبل بن علي الخزاعي رحمة اللّه عليه عن الرضا في النص على القائم عجل اللّه فرجه أوردته على أثر أخباره في ثواب الزيارة و خبر دعبل عند وفاته و ذكر ما وجد على قبر دعبل مكتوبا.
باب 66 ما جاء عن الرضا في ثواب زيارة قبر فاطمة بنت موسى بن جعفر عليها السّلام بقم.
باب پنجاه و نهم،تصريح حضرت به فرزندش امام جواد عليه السّلام به امامت و خلافت
باب شصتم،وفات حضرت رضا عليه السّلام با سم به وسيلۀ مأمون
باب شصت و يكم،خبرى ديگر در شهادت حضرت از طريق خاصه
باب شصت و دوم،روايات ابو صلت هروى در وفات حضرت و مسموميت آن حضرت به وسيلۀ انگور
باب شصت و سوم،روايت هرثمة بن اعين دربارۀ شهادت حضرت و مسموميت ايشان با انگور و انار
باب شصت و چهارم،بعضى از مراثى دربارۀ حضرت
باب شصت و پنجم،ثواب زيارت حضرت و نيز روايت دعبل از امام رضا عليه السّلام دربارۀ حضرت قائم عجل اللّه تعالى فرجه كه آن را ادامۀ اخبار ثواب زيارت ذكر كرديم و نيز روايت دعبل هنگام درگذشت او و نيز مطالبى كه بر قبر دعبل نگاشته شده است.
باب شصت و ششم،روايت حضرت دربارۀ ثواب زيارت حضرت فاطمۀ معصومه عليها السّلام دختر موسى بن جعفر عليهما السّلام در قم
ص:17
باب 67 في كيفية زيارة الرضا عليه السّلام بطوس.
باب 68 ما يجزي من القول عند زيارة جميع الأئمة عليهم السّلام عن الرضا عليه السّلام و زيارة أخرى جامعة للرضا عليه السّلام و لجميع الأئمة عليهم السّلام.
باب 69 في ذكر ما ظهر للناس في وقتنا من بركة هذا المشهد و علاماته و استجابة الدعاء فيه.
فذلك تسعة و ستون بابا
باب شصت و هفتم،كيفيت زيارت حضرت در طوس
باب شصت و هشتم،آن چه حضرت در زيارت ائمه عليهم السّلام اجازه داده اند و نيز زيارت ديگر و جامعى براى آن حضرت و تمامى ائمه عليهم السّلام.
باب شصت و نهم،آن چه در ايام مؤلف براى مردمان از بركات و علامت مشهد شريف حضرت ظاهر شده و نيز استجابت دعا در آن.
و اين شصت و نه باب تمام شد.
ص:18
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
1 باب العلة التى من أجلها سمى على بن موسى«الرضا»عليه السّلام
1 4 قال أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن موسى بن بابويه القمّيّ الفقيه مصنّف هذا الكتاب رحمه اللّه قال:حدّثنا أبي و محمّد بن موسى بن المتوكّل و محمّد بن عليّ بن ماجيلويه و أحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم و الحسين بن إبراهيم[بن]تاتانة و أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ و الحسين بن إبراهيم بن هشام المكتّب و عليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنهم قالوا:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن أحمد بن محمّد بن أبي بسم اللّه الرحمن الرحيم
1-علت ملقّب شدن حضرت على بن موسى عليهما السّلام به«رضا»
1 4 ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى،فقيه،ساكن شهر رى مؤلف اين كتاب-خداوند او را بر طاعت بندگى كمك فرمايد و بر توفيقاتش بيفزايد-گويد:
پدرم و محمد بن موسى بن متوكل و محمد بن على بن ماجيلويه و احمد بن على بن ابراهيم بن هاشم و حسين بن ابراهيم بن تاتانه و احمد بن زياد بن جعفر همدانى و حسين بن ابراهيم بن هشام مكتّب و على بن عبد اللّه ورّاق گويند:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى
ص:19
نصر البزنطيّ قال:قلت لأبي جعفر محمّد بن عليّ بن موسى عليه السّلام:إنّ قوما من مخالفيكم يزعمون أباك إنّما سمّاه المأمون الرّضا لما رضيه لولاية عهده.
فقال:كذبوا و اللّه و فجروا بل اللّه تبارك و تعالى سمّاه الرّضا لأنّه كان رضى للّه عزّ و جلّ في سمائه و رضى لرسوله و الأئمّة من بعده صلوات اللّه عليهم في أرضه.قال:
فقلت له:أ لم يكن كلّ واحد من آبائك الماضين عليهم السّلام رضى للّه تعالى و لرسوله و الأئمّة عليهم السّلام فقال:بلى.فقلت:فلم سمّي أبوك من بينهم الرّضا.قال:لأنّه رضي به المخالفون من أعدائه كما رضي به الموافقون من أوليائه و لم يكن ذلك لأحد من آبائه عليهم السّلام فلذلك سمّي من بينهم الرّضا عليه السّلام.
2 5 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ عن سهل بن زياد الآدميّ عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ عن سليمان بن حفص المروزيّ كه گفت:به ابى جعفر محمد بن على بن موسى عليهم السّلام عرض كردم:گروهى از مخالفين شما را گمان اين است كه پدرت عليه السّلام را مأمون، رضا ناميد وقتى كه به ولايت عهد او رضا داد.
فرمود:به خدا دروغ گفتند،خداى تبارك و تعالى او را رضا ناميد براى اينكه مرضىّ خدا بود در آسمان و مرضى رسول صلّى اللّه عليه و آله و ائمه بعد از او بود در زمين.راوى گويد،عرض كردم:مگر نه هركه از پدران تو گذشته است مرضى خدا و رسول و ائمه بودند؟حضرت فرمود:بلى.
گفتم:پس به چه سبب پدرت از ميان ايشان موسوم به اين نام شد؟فرمود:به سبب آنكه مخالفان به او راضى شدند،همچون موافقان و دوستان او،اين حالت براى پدران و اجداد ايشان اتفاق نيفتاد.لذا از بين آنان فقط ايشان «رضا»ناميده شده اند.
2 5 على بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى عبد اللّه كوفى از سهل بن زياد آدمى از عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى از سليمان بن حفص مروزى كه گفت:موسى بن جعفر بن محمد بن على بن
ص:20
قال كان موسى بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام يسمّي ولده عليّا عليه السّلام الرّضا و كان يقول:
ادعوا إليّ ولدي الرّضا و قلت لولدي الرّضا و قال لي ولدي الرّضا.و إذا خاطبه قال:يا أبا الحسن.
حسين بن على بن ابى طالب عليهم السّلام فرزندش على را رضا ناميد و مى فرمود:فرزندم رضا را صدا كنيد،به فرزندم رضا گفتم،فرزندم رضا به من گفت،زمانى كه با حضرت رضا عليه السّلام صحبت مى كردند،و ايشان را با«ابا الحسن»خطاب مى فرمودند.
ص:21
2 باب ما جاء في أم الرضا علي بن موسى الرضا عليه السّلام و اسمها 1 6 حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ في داره بنيسابور في سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال:أخبرنا محمّد بن يحيى الصّوليّ قراءة عليه قال:
أبو الحسن الرّضا عليه السّلام هو عليّ بن موسى بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام و أمّه أمّ ولد تسمّى تكتم عليه استقرّ اسمها حين ملكها أبو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام.
2 7 حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال:حدّثنا الصّوليّ قال:
حدّثني عون بن محمّد الكنديّ قال:
2-آن چه درباره مادر گرامى حضرت رضا عليه السّلام و اسم ايشان روايت شده
1 6 حاكم ابو على حسين بن احمد بيهقى در سال سى و صد و پنجاه و دو در نيشابور روايت كرده و گويد:محمد بن يحيى صولى گويد:
ابو الحسن رضا عليه السّلام همان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السّلام است و مادر آن جناب امّ ولد است مسمّا به تكتم.اين نام زمانى بر ايشان گذاشته شد كه امام كاظم عليه السّلام مالك ايشان شدند.
2 7 حاكم ابو على حسين بن احمد بيهقى گويد:روايت كرد براى ما صولى از عون بن محمد كندى گويد:از ابو الحسن على بن ميثم
ص:22
سمعت[أبي]أبا الحسن عليّ بن ميثم يقول:و ما رأيت أحدا قطّ أعرف بأمور الأئمّة عليهم السّلام و أخبارهم و مناكحهم منه قال:
اشترت حميدة المصفّاة و هي أمّ أبي الحسن موسى بن جعفر و كانت من أشراف العجم جارية مولّدة و اسمها تكتم و كانت من أفضل النّساء في عقلها و دينها و إعظامها لمولاتها حميدة المصفّاة حتّى أنّها ما جلست بين يديها منذ ملكتها إجلالا لها فقالت لابنها موسى عليه السّلام:يا بنيّ إنّ تكتم جارية ما رأيت جارية قطّ أفضل منها و لست أشكّ أنّ اللّه تعالى سيظهر نسلها إن كان لها نسل و قد وهبتها لك فاستوص خيرا بها.فلمّا ولدت له الرّضا عليه السّلام سمّاها الطّاهرة:قال:و كان الرّضا يرتضع كثيرا و كان تامّ الخلق.
فقالت:أعينوني بمرضع.فقيل لها:أ نقص الدّرّ؟فقالت:ما أكذب و اللّه ما نقص الدّرّ و لكن عليّ ورد من صلاتي و تسبيحي و قد نقص منذ ولدت.
قال الحاكم أبو علي:قال الصولي:
و الدليل على أن اسمها تكتم قول الشاعر يمدح الرضا عليه السّلام:
شنيدم كه گفت:كسى را عارف تر به احوال ائمه نديدم،همو گويد:حميدة المصفاة مادر ابو الحسن موسى بن جعفر است و از اشراف عجم بوده،كنيزى را كه در بين اعراب متولد شده و مسمّا به تكتم بود خريدارى نمود،او از بهترين زنان بود در عقل و دين و تعظيم مولايش حميدة المصفاة،در پيش او نمى نشست، از آن وقت كه مالك او شده بود،به جهت تعظيم و اجلال او.حميده به پسرش موسى گفت:اى پسر من!تكتم كنيزى است كه بهتر از او كنيزى نديدم و شك ندارم كه اگر نسلى از او به وجود آيد خداوند آن نسل را پاك قرار مى دهد،او را به تو بخشيدم تو را وصيّت مى كنم به نيكويى با او، وقتى كه امام رضا عليه السّلام را به دنيا آورد،حميده او را طاهره نام نهاد و آن حضرت شير بسيار مى خورد و در خلقت،تمام بود.مادر حضرت در جستجوى دايه اى برآمد،گفتند:مگر شيرت كم شده؟گفت:نه دروغ نمى گويم.به خدا شير كم نشده و ليكن مرا وردى است از نماز و تسبيح و آن ورد كم شده از آن روزى كه او را زاييده ام.
حاكم ابو على از قول صولى گويد:دليل بر اين كه نام مادر حضرت تكتم بوده،شعر شاعر در مدح آن حضرت است:
ص:23
ألا إن خير الناس نفسا و والدا
و رهطا و أجدادا علي المعظم
أتتنا به للعلم و الحلم ثامنا
إماما يؤدي حجة اللّه تكتم
و قد نسب قوم هذا الشعر إلى عم أبي إبراهيم بن العباس و لم أروه له و ما لم يقع لي به رواية و سماعا فإني لا أحققه و لا أبطله،بل الذي لا أشك فيه أنه لعم أبي إبراهيم بن العباس قوله:
كفى بفعال امرئ عالم
على أهله عادلا شاهدا
أرى لهم طارفا مونقا
و لا يشبه الطارف التالدا
يمن عليكم بأموالكم
و تعطون من مائة واحدا
فلا يحمد اللّه مستبصرا
يكون لأعدائكم حامدا
فضلت قسيمك في قعدد
كما فضل الوالد الوالدا
قال الصولي:وجدت هذه الأبيات بخط أبي علي ظهر دفتر له يقول فيه:أنشدني أخي لعمه في علي يعني الرضا عليه السّلام تعليق متوق فنظرت فإذا هو بقسيمه في القعدد بهترين مردم على بزرگوار است كه بهترين پدر و اجداد و قوم و عشيره را داراست.
تكتم او را زاده كه هشتمين پيشوا باشد در علم و حلم،و حجت الهى را بر مردم تمام كند.
صولى گويد:برخى اين شعر را به عموى پدرم ابراهيم بن عباس نسبت داده اند ولى اين شعر از او برايم روايت نشده و آن چه برايم روايت نشده و از كسى نشنيده باشم نه آن را قبول و نه ردّ مى كنم.
ولى شك ندارم كه اين شعر براى عموى پدرم است:
اعمال شخص عالم كافى است كه براى اهلش شاهدى عادل باشد.
مى بينم كه مالى تازه و قابل توجه دارند و اين مال تازه شباهتى به مال قديمى ندارد.
بر شما با اموال خودتان منت مى گذارند و يك صدم از اموالتان را به شما مى پردازند.
كسى كه دشمنان شما را مديحه سرائى كند،خداوند را حمد و سپاس نگفته است.
تو بر مأمون برترى دارى همان طور كه پدرانت بر پدران او برترى داشتند.
صولى گويد:اين ابيات را با خط پدرم پشت دفترى كه مال او بود،يافتم،پدرم مى گفت:
اين اشعار را عمويمان در مدح حضرت رضا عليه السّلام سروده و در حاشيۀ آن بود كه مراد از«قسيمه
ص:24
المأمون لأن عبد المطلب هو الثامن من آبائهما جميعا و تكتم من أسماء نساء العرب قد جاءت في الأشعار كثيرا منها في قولهم:
طاف الخيالان فهاجا سقما
خيال تكنى و خيال تكتما
قال الصولي:و كانت لإبراهيم بن العباس الصولي عم أبي في الرضا عليه السّلام مدائح كثيرة أظهرها ثم اضطر إلى أن سترها و تتبعها فأخذها من كل مكان.
و قد روى قوم أنّ أمّ الرّضا عليه السّلام تسمّى سكن النّوبيّة و سمّيت أروى و سمّيت نجمة و سمّيت[سمان]سمانة و تكنّى أمّ البنين.
3 8 حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثني أبي عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ قال:
حدّثني عليّ بن ميثم عن أبيه قال:لمّا اشترت الحميدة،أمّ موسى بن جعفر عليه السّلام أمّ الرّضا عليه السّلام نجمة ذكرت حميدة أنّها رأت في المنام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول لها:يا فى القعدد»مأمون است،زيرا عبد المطلب جد هشتم آن جناب و مأمون بود.تكتم اسمى عربى است كه در اشعار زياد به چشم مى خورد از جمله:
طاف الخيالان فهاجا سقما
خيال تكنى و خيال تكتما
صولى گويد:ابراهيم بن عباس عموى پدرم مدايح زيادى دربارۀ امام رضا عليه السّلام سروده بود كه آنها را آشكار بيان مى كرد سپس به ناچار مخفى نمود به دنبال آنها گشته و گردآورى كرد.
عده اى روايت كرده اند كه نام مادر گرامى حضرت رضا عليه السّلام«سكن النوبيه»بوده و به نامهاى أروى،نجمه،سمانه نيز ناميده شده و كنيۀ آن بانو«ام البنين»بوده است.
3 8 تميم بن عبد اللّه بن تميم قرشى گويد:
روايت كرد براى من پدرم از احمد بن على انصارى كه گفت:روايت كرد براى من على بن ميثم از پدرش كه گفت:زمانى كه حميده مادر امام كاظم عليه السّلام نجمه مادر امام رضا عليه السّلام را خريدارى نمود،گويد:در خواب حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله را ديدم كه فرمود:حميده!نجمه را به پسرت موسى
ص:25
حميدة هبي نجمة لابنك موسى فإنّه سيولد له منها خير أهل الأرض.فوهبتها له فلمّا ولدت له الرّضا عليه السّلام سمّاها الطّاهرة و كانت لها أسماء منها نجمة و أروى و سكن و[سمان]سمانة و تكتم و هو آخر أساميها.قال عليّ بن ميثم:سمعت أبي يقول:سمعت أمّي تقول:كانت نجمة بكرا لمّا اشترتها حميدة.
4 9 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن محبوب عن يعقوب بن إسحاق عن أبي زكريّا الواسطيّ عن هشام بن أحمد قال:قال أبو الحسن الأوّل عليه السّلام:هل علمت أحدا من أهل المغرب قدم؟قلت:لا.فقال:بلى قد قدم رجل أحمر فانطلق بنا.فركب و ركبنا معه حتّى انتهينا إلى الرّجل فإذا رجل من أهل المغرب معه رقيق،فقال له:اعرض علينا فعرض علينا تسع جوار كلّ ذلك يقول أبو الحسن عليه السّلام:
لا حاجة لي فيها،ثمّ قال له:اعرض علينا.
قال:ما عندي شيء.فقال له:بلى اعرض علينا ببخش زيرا از او فرزندى به دنيا خواهد آمد كه بهترين انسان روى زمين خواهد بود،او را به پسرش بخشيد و زمانى كه نجمه حضرت رضا عليه السّلام را به دنيا آورد،امام او را طاهره ناميد و اسامى ديگرى نيز داشت؛از جمله:نجمه،اروى، سكن،سمانه و تكتم كه آخرين نام او بود.على بن ميثم گويد:پدرم مى گفت:از مادرم شنيدم:
زمانى كه حميده،نجمه را خريد او دوشيزه بود.
4 9 سعد بن عبد اللّه از حسن بن محبوب از يعقوب بن اسحاق از ابى زكريا واسطى از هشام احمد نقل كرده كه گويد:امام كاظم عليه السّلام به من فرمودند:آيا كسى از اهل مغرب را مى شناسى كه به اين جا آمده باشد،عرض كردم:خير،فرمود:
آرى مردى سرخ رو آمده است،بيا باهم به نزد او برويم،سوار شديم و نزد آن مرد رفتيم،مردى بود از اهل مغرب كه تعدادى برده به همراه داشت، حضرت فرمودند:برده هايت را به ما نشان بده، آن مرد نه كنيز به حضرت ارائه نمود،امام كاظم عليه السّلام درمورد هريك مى فرمود:نيازى به او ندارم،سپس فرمود:بقيه را نشان بده،پاسخ داد:
چيزى ندارم،حضرت فرمود:نشان بده
ص:26
قال:لا و اللّه ما عندي إلاّ جارية مريضة.
فقال له:ما عليك أن تعرضها فأبى عليه ثمّ انصرف عليه السّلام ثمّ إنّه أرسلني من الغد إليه فقال لي:قل له كم غايتك فيها فإذا قال كذا و كذا فقل قد أخذتها.
فأتيته فقال:ما أريد أن أنقصها من كذا فقلت قد أخذتها و هو لك فقال هي لك و لكن من الرّجل الّذي كان معك بالأمس؟ فقلت:رجل من بني هاشم.فقال:من أيّ بني هاشم؟فقلته من نقبائهم.فقال:أريد أكثر منه.فقلت:ما عندي أكثر من هذا.
فقال:أخبرك عن هذه الوصيفة إنّي اشتريتها من أقصى بلاد المغرب فلقيتني امرأة من أهل الكتاب فقالت:ما هذه الوصيفة معك؟فقلت اشتريتها لنفسي.
فقالت:ما ينبغي أن تكون هذه الوصيفة عند مثلك إنّ هذه الجارية ينبغي أن تكون عند خير أهل الأرض فلا تلبث عنده إلاّ قليلا حتّى تلد منه غلاما يدين له شرق الأرض و غربها.
قال:فأتيته بها فلم تلبث عنده إلاّ قليلا حتّى ولدت له عليّا عليه السّلام.
مرد قسم خورد به خدا فقط كنيزى بيمار دارم،حضرت فرمود:چه مانعى دارد كه او را نشان دهى،مرد امتناع كرد،حضرت برگشتند و فرداى آن روز مرا به سراغ آن مرد فرستاد و فرمود:به او بگو آخرش چند؟وقتى گفت:
فلان قدر قبول كن و بخر،رفتم و گفتم كنيز را به چند مى فروشى،گفت:اين كنيز را به اين كمتر نخواهم فروخت،گفتم:اين مبلغ مال تو،گفت:
اين كنيز نيز مال تو،سپس گفت:مردى كه ديروز با تو بود كيست؟گفتم:از فرزندان هاشم است گفت:از كدام سلسله؟گفتم:از بزرگان آنان.گفت:بيشتر توضيح بده.گفتم:بيش از اين نمى دانم.گفت:خبر دهم تو را از اين كنيز، او را از مغرب خريدم،پس زنى از اهل كتاب به من رسيد گفت:اين جميله چيست همراه تو؟ گفتم:براى خود خريده ام.گفت:سزاوار نيست كه او نزد مثل تو باشد اين جاريه سزاوار است كه نزد بهترين اهل زمين باشد و نزد او بسيار نماند كه پسرى بزايد كه او را مشرق و مغرب زمين اطاعت كنند گفت:پس كنيز را نزد امام آوردم و آن كنيز نزد آن حضرت بسيار نماند كه على عليه السّلام را به دنيا آورد.
ص:27
و حدّثني بهذا الحديث محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنه قال:حدّثني عمّي محمّد بن أبي القاسم عن محمّد بن عليّ الكوفيّ عن محمّد بن خالد عن هشام بن أحمد مثله سواء.
هشام گويد:اين حديث را به همين شكل برايم على بن ماجيلويه از عمويش محمد بن قاسم از محمد بن على كوفى از محمد بن خالد و او از هشام بن احمد نقل كرده است.
ص:28
3 باب في ذكر مولد الرضا علي بن موسى عليهما السّلام 1 10 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثني الحسن بن عليّ بن زكريّا بمدينة السّلام قال:حدّثني أبو عبد اللّه محمّد بن خليلان قال حدّثني أبي عن أبيه عن جدّه عن غياث بن أسيد قال:سمعت جماعة من أهل المدينة يقولون:ولد الرّضا عليّ بن موسى عليه السّلام بالمدينة يوم الخميس لإحدى عشرة ليلة خلت من ربيع الأوّل سنة ثلاث و خمسين و مائة من الهجرة بعد وفاة أبي عبد اللّه عليه السّلام بخمس سنين و توفّي بطوس في قرية يقال لها سناباد من رستاق نوقان و دفن في دار حميد بن قحطبة الطّائيّ في القبّة الّتي فيها هارون الرّشيد إلى جانبه
3- باب در ذكر زمان ولادت امام رضا عليه السّلام
1 10 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد در بغداد براى من حسن بن على بن زكريا كه گفت:روايت كرد براى من محمد بن خليلان كه گفت:روايت كرد براى من پدرم از پدرش از جدش از عتاب بن اسيد كه گفت:شنيدم جماعتى از اهل مدينه مى گفتند:
على بن موسى الرضا عليه السّلام در مدينه روز پنج شنبه و يازدهم ربيع الاول به سال صد و پنجاه سوم از هجرت،پنج سال بعد از فوت جدش ابى عبد اللّه عليه السّلام متولد شدند و در طوس در قريه اى كه سناباد گفته مى شود از توابع روستاى نوقان وفات يافتند و در خانه حميد بن قحطبۀ طايى در قبه اى كه در آن قبر هارون الرشيد در آن بود در جانب قبر هارون در طرف قبله دفن
ص:29
ممّا يلي القبلة و ذلك في شهر رمضان لتسع بقين منه يوم الجمعة سنة ثلاث و مائتين و قد تمّ عمره تسعا و أربعين سنة و ستّة أشهر منها مع أبيه موسى بن جعفر عليه السّلام تسعا و عشرين سنة و شهرين و بعد أبيه أيّام إمامته عشرين سنة و أربعة أشهر و قام عليه السّلام بالأمر و له تسع و عشرون سنة و شهران و كان في أيّام إمامته بقيّة ملك الرّشيد ثمّ ملك بعد الرّشيد محمّد المعروف بالأمين و هو ابن زبيدة ثلاث سنين و خمسة و عشرين يوما ثمّ خلع الأمين و أجلس عمّه إبراهيم بن شكلة أربعة عشر يوما ثمّ أخرج محمّد ابن زبيدة من الحبس و بويع له ثانية و جلس في الملك سنة و ستّة أشهر و ثلاثة و عشرين يوما ثمّ ملك عبد اللّه المأمون عشرين سنة و ثلاثة و عشرين يوما فأخذ البيعة في ملكه لعليّ بن موسى الرضا عليه السّلام بعهد المسلمين من غير رضاه و ذلك بعد أن هدّده بالقتل و ألحّ عليه مرّة بعد أخرى في كلّها يأبى عليه حتّى أشرف من تأبّيه على الهلاك فقال عليه السّلام:اللّهمّ إنّك قد نهيتني عن الإلقاء بيدي إلى التّهلكة و قد أكرهت شدند،وفات حضرت در سال دويست و سه هجرى روز جمعه بيستم و يكم ماه رمضان واقع شد،عمر شريف ايشان چهل و نه سال و شش ماه بود،بيست و نه سال و دو ماه را با پدر گراميشان گذراندند و بيست سال و چهار ماه بعد از پدرشان دوران امامت ايشان بود،آن حضرت بيست و نه سال و دو ماه داشتند كه به امامت رسيدند و آغاز امامت ايشان با حكومت هارون معاصر بود،پس از هارون،محمد امين پسر زبيده مدت سه سال و بيست و پنج روز حكومت كرد.سپس امين خلع شد و عمويش ابراهيم بن شكله را به مدت چهارده روز به جاى او قرار دادند،سپس امين از حبس آزاد شد و بار ديگر براى او از مردم بيعت گرفتند و يك سال و شش ماه و بيست و سه روز حكومت كرد،بعد از او عبد اللّه مأمون بيست سال و بيست و سه روز حكومت كرد و در اين مدت بود كه امام رضا عليه السّلام را بدون رضايت و تهديد آن حضرت به قتل وليعهد قرار داد،مأمون براى اين كار چندين بار به امام اصرار كردند ولى آن حضرت امتناع مى فرمود،سرانجام حضرت خود را در خطر مرگ ديدند و دعا كردند:خدايا مرا از اين كه خود را به هلاكت اندازم نهى كردى،او مرا مجبور كرده
ص:30
و اضطررت كما أشرفت من قبل عبد اللّه المأمون على القتل متى لم أقبل ولاية عهده و قد أكرهت و اضطررت كما اضطرّ يوسف و دانيال عليهما السّلام إذ قبل كلّ واحد منهما الولاية من طاغية زمانه.اللّهمّ لا عهد إلاّ عهدك و لا ولاية لي إلاّ من قبلك فوفّقني لإقامة دينك و إحياء سنّة نبيّك محمّد صلّى اللّه عليه و آله فإنّك أنت المولى و أنت النّصير و نعم المولى أنت و نعم النّصير.ثمّ قبل عليه السّلام ولاية العهد من المأمون و هو باك حزين على أن لا يولّي أحدا و لا يعزل أحدا و لا يغيّر رسما و لا سنّة و أن يكون في الأمر مشيرا من بعيد.فأخذ المأمون له البيعة على النّاس الخاصّ منهم و العامّ فكان متى ما ظهر للمأمون من الرّضا عليه السّلام فضل و علم و حسن تدبير حسده على ذلك و حقد عليه حتّى ضاق صدره منه فغدر به و قتله بالسّمّ و مضى إلى رضوان اللّه تعالى و كرامته.
كه اگر ولايتعهدى را نپذيرم مرا خواهد كشت، من نيز چون يوسف و دانيال كه اجبارا حكومت را از ظالمان زمان خود قبول كردند،مجبور شده ام، خداوندا حكومتى نيست جز حكومت تو،من ولايتى ندارم جز آن چه از جانب تو به من اعطاء شود،مرا در اقامه دين و احياء سنت پيامبرت موفق فرما،زيرا تو مولا و ياور من هستى و چه خوب مولا و ياورى هستى.سپس امام رضا عليه السّلام با گريه و اندوه ولايتعهدى را از مأمون قبول كردند،مشروط بر اين كه عزل و نصب نكنند،آداب و رسوم و سنتى را تغيير ندهند و تنها بر كارها نظارت نموده و اظهارنظر فرمايند،مأمون از همۀ مردم براى حضرت بيعت گرفت،ولى بروز فضيلت،علم و تدبير حضرت حسد مأمون را برمى انگيخت و موجب مى شد كه كينۀ حضرت را در دل بگيرد و نتوانست تحمل كند و با نيرنگ حضرت را مسموم و شهيد كرد و حضرت به بهشت و كرامت خداوند رحلت فرمودند.
ص:31
2 11 حدّثني تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثني أبي عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ عن عليّ بن ميثم عن أبيه قال:سمعت أمّي تقول:
سمعت نجمة أمّ الرضا عليه السّلام تقول:
لمّا حملت بابني عليّ لم أشعر بثقل الحمل و كنت أسمع في منامي تسبيحا و تهليلا و تمجيدا من بطني فيفزعني ذلك و يهولني فإذا انتبهت لم أسمع شيئا فلمّا وضعته وقع على الأرض واضعا يديه على الأرض رافعا رأسه إلى السّماء يحرّك شفتيه كأنّه يتكلّم،فدخل إليّ أبوه موسى بن جعفر عليه السّلام فقال لي:
هنيئا لك يا نجمة كرامة ربّك.فناولته إيّاه في خرقة بيضاء فأذّن في أذنه الأيمن و أقام في الأيسر و دعا بماء الفرات فحنّكه به ثمّ ردّه إليّ فقال:خذيه فإنّه بقيّة اللّه تعالى في أرضه.
2 11 تميم بن عبد اللّه بن تميم قرشى گويد:
روايت كرد براى من پدرم از احمد بن على انصارى از على بن ميثم از پدرش كه گفت:
شنيدم كه مادرم مى گفت:از نجمه مادر امام رضا عليه السّلام شنيدم كه مى گفت:وقتى كه حامله شدم به پسرم على،ثقل حمل نمى يافتم و مى شنيدم در خواب،تسبيح و تهليل و تمجيد از شكم خود و اين حال مرا مى ترسانيد و به هول مى انداخت و چون بيدار مى شدم،چيزى نمى شنيدم و وقتى كه او را به دنيا آوردم،آمد به زمين به گونه اى كه دست به زمين نهاده و سر،سوى آسمان برداشته بود و مى جنبيد لبهايش گويا كه حرف مى زد.پس وارد شد بر من پدرش موسى عليه السّلام و فرمود:اى نجمه!گوارا باد تو را كرامت پروردگار تو.پس به او دادم آن حضرت را در پارچه سفيد و اذان گفت در گوش راستش و اقامه گفت در گوش چپش و آب فرات خواست و با آن آب كام او را برداشتند،سپس او را به من بازگردانده و فرمود:او را بگير،كه او بقيۀ خدا است در زمين.
ص:32
4 باب نص أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام على ابنه الرضا علي بن موسى بن جعفر عليه السّلام بالإمامة و الوصية 1 12 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثني الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن عيسى عن أبيه عن الحسن بن موسى الخشّاب عن محمّد بن الأصبغ عن أحمد بن الحسن الميثميّ و كان واقفيّا قال:حدّثني محمّد بن إسماعيل بن الفضل الهاشميّ قال:
دخلت على أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و قد اشتكى شكاية شديدة، فقلت له:إن كان ما أسأل اللّه أن لا يريناه، فإلى من؟قال:إلى عليّ ابني و كتابه كتابي و هو وصيّي و خليفتي من بعدي.
4- تصريح و نص امام كاظم عليه السّلام درباره امامت و وصايت فرزندش على بن موسى الرضا عليه السّلام
1 12 پدرم نقل كرد كه حسن بن عبد اللّه بن محمد بن عيسى از پدرش از حسن بن موسى خشاب از محمد بن اصبغ از احمد بن حسن ميثمى روايت كرده كه گفت:روايت كرد براى من محمد بن اسماعيل بن فضل هاشمى كه گفت:داخل شدم بر ابا الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و او سخت بيمار بود.پس عرض كردم:اگر شما را واقعه اى رسد-خدا آن روز نياورد-به چه كسى رجوع كنيم و امام كه باشد؟فرمود:على فرزندم،كتاب او كتاب من است و او وصىّ من است و خليفه من بعد از من.
ص:33
2 13 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار و سعد بن عبد اللّه جميعا عن أحمد بن محمّد بن عيسى الأشعريّ عن الحسن بن عليّ بن يقطين عن أخيه الحسين عن أبيه عليّ بن يقطين قال:كنت عند أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و عنده عليّ ابنه عليه السّلام فقال:يا عليّ هذا ابني سيّد ولدي و قد نحلته كنيتي.
قال:فضرب هشام يعني ابن سالم يده على جبهته فقال:إنّا للّه نعى و اللّه إليك نفسه.
3 14 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار عن عبد اللّه بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن محبوب و عثمان بن عيسى عن الحسين بن نعيم الصّحّاف،قال:كنت أنا و هشام بن الحكم و عليّ بن يقطين ببغداد فقال عليّ بن يقطين:
كنت عند العبد الصّالح موسى بن جعفر عليه السّلام 2 13 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار و سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمد بن عيسى اشعرى از حسن بن على بن يقطين از برادرش حسين از پدرش على بن يقطين كه گفت:نزد ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام بودم و نزد او على پسرش بود،پس به من فرمود:اى على! اين پسر من بزرگ فرزندان من است،كنيه خود به او بخشيدم.راوى گويد:پس هشام بن سالم دست خود را بر پيشانى زد و گفت:«انّا للّه» خبر مرگ خود به تو مى دهد به خدا قسم.
3 14 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار از عبد اللّه بن محمد بن عيسى از حسن بن محبوب و عثمان بن عيسى از حسين بن نعيم صحاف كه گفت:من و هشام بن حكم و على بن يقطين در بغداد بوديم كه على بن يقطين گفت:نزد عبد صالح موسى بن جعفر عليه السّلام بودم كه فرزند ايشان رضا عليه السّلام وارد شدند،امام
ص:34
جالسا فدخل عليه ابنه الرّضا عليه السّلام فقال:يا عليّ هذا سيّد ولدي و قد نحلته كنيتي.
فضرب هشام براحته جبهته ثمّ قال:
ويحك كيف قلت؟فقال عليّ بن يقطين:
سمعت و اللّه منه كما قلت لك.فقال هشام:
أخبرك و اللّه أنّ الأمر فيه من بعده.
4 15 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن موسى بن المتوكّل رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن الحسين السّعدآباديّ عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ عن أبيه عن خلف بن حمّاد عن داود بن زربيّ عن عليّ بن يقطين قال:قال لي موسى بن جعفر ابتداء منه؛هذا أفقه ولدي و أشار بيده إلى الرّضا عليه السّلام و قد نحلته كنيتي.
5 16 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا الحسين بن محمّد بن عبد اللّه بن عيسى عن أبيه عن الحسن بن موسى الخشّاب عن محمّد بن الأصبغ عن أبيه عن غنّام بن القاسم قال:قال لي منصور بن كاظم عليه السّلام فرمود:اى على!اين آقا و سرور فرزندان من است و من كنيه خود را به او عطا كردم.هشام بر پيشانى خود زد و گفت:واى چه گفتى؟على بن يقطين گفت:به خدا همان را كه برايت گفتم از ايشان شنيدم،هشام گفت:به خدا تو را خبر داده كه امامت بعد از ايشان در امام رضا عليه السّلام مى باشد.
4 15 محمد بن موسى بن متوكل گويد:روايت كرد براى ما على بن حسين سعدآبادى از احمد بن ابى عبد اللّه برقى از پدرش از خلف بن حماد از داود بن زربى از على بن يقطين كه گفت:موسى بن جعفر عليه السّلام بدون اين كه سؤالى كنم به من فرمود:او فقيه ترين فرزند من است -و با دست به حضرت رضا عليه السّلام اشاره كردند- و كنيه خود را به او عطا كرده ام.
5 16 حسن بن محمد بن عبد اللّه بن عيسى از پدرش از حسن بن موسى خشاب از محمد بن اصبغ از پدرش از عثمان بن قاسم روايت كرده كه گفت:منصور بن بزرج به من گفت:بر امام كاظم عليه السّلام وارد شدم،فرمود:اى منصور!مى دانى
ص:35
يونس بن بزرج:دخلت على أبي الحسن يعني موسى بن جعفر عليه السّلام يوما فقال لي:يا منصور أ ما علمت ما أحدثت في يومي هذا؟قلت:لا.قال:قد صيّرت عليّا ابني وصيّي و أشار بيده إلى الرّضا عليه السّلام و قد نحلته كنيتي و الخلف من بعدي فادخل عليه و هنّئه بذلك و اعلم أنّي أمرتك بهذا.
قال:فدخلت عليه فهنّيته بذلك و أعلمته أنّ أباه أمرني بذلك.
ثمّ جحد منصور فأخذ الأموال الّتي كانت في يده و كسرها.
6 17 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار عن الحسن بن موسى الخشّاب عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ عن زكريّا بن آدم عن داود بن كثير قال:قلت لأبي عبد اللّه:جعلت فداك و قدّمني للموت(الموت قبلك)إن كان كون فإلى من؟قال:إلى ابني موسى فكان ذلك الكون فو اللّه ما شككت في موسى عليه السّلام طرفة عين قطّ ثمّ مكثت نحوا من ثلاثين سنة.ثمّ أتيت أبا الحسن موسى فقلت له:
امروز چه كرده ام؟عرض كردم:خير،فرمود:
فرزندم على را وصى و خليفۀ بعد از خود قرار دادم،بر او وارد شو و به او تهنيت بگو و بگو كه من تو را به اين كار امر كرده ام.منصور گويد:بر ايشان وارد شدم و تبريك امامت گفتم و عرض كردم كه پدرشان مرا به اين كار امر نموده است.
ولى منصور بعدا منكر امامت امام رضا عليه السّلام شد و اموال امامت را كه در دست داشت تصاحب كرده،خرج نمود.
6 17 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار از حسن بن موسى خشاب از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از زكريا بن آدم از داود بن كثير كه گفت:به امام صادق عليه السّلام عرض كردم:فدايت شوم اگر شما را واقعه اى برسد،امام كيست و به چه كسى رجوع كنيم؟فرمود:به فرزندم موسى،سپس آن اتفاق افتاد و به خدا قسم كه درمورد موسى بن جعفر عليه السّلام ذره اى شك نكردم، حدود سى سال بعد نزد امام كاظم عليه السّلام آمدم و عرض كردم:فدايت شوم اگر براى شما واقعه اى
ص:36
جعلت فداك إن كان كون فإلى من؟قال:
عليّ ابني.قال:فكان ذلك الكون فو اللّه ما شككت في عليّ عليه السّلام طرفة عين قطّ.
7 18 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثني سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن عبد اللّه بن محمّد بن الحجّال قال:حدّثنا محمّد بن سنان عن داود الرّقّيّ قال:قلت لأبي إبراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام:جعلت فداك قد كبر سنّي فحدّثني من الإمام بعدك؟قال:فأشار إلى أبي الحسن الرّضا عليه السّلام و قال:هذا صاحبكم من بعدي.
8 19 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار قال:حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسى عن عبد اللّه بن محمّد الحجّال و أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ عن أبي عليّ الخزّاز عن داود الرّقّيّ قال:قلت لأبي إبراهيم يعني موسى رخ دهد به چه كسى مراجعه كنيم؟فرمود:به فرزندم على،آن اتفاق رخ داد و به خدا قسم من لحظه اى درمورد امام رضا عليه السّلام شك نكردم.
7 18 سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمد بن عيسى روايت كرده كه گفت:عبد اللّه بن محمد حجّال روايت كرده كه گفت:روايت كرد براى ما محمد بن سنان از داود رقى كه گفت:به ابو ابراهيم امام كاظم عليه السّلام عرض كردم:فدايت شوم!من پير شده ام،مرا خبر دهيد كه امام بعد از شما كيست؟آن جناب به امام رضا عليه السّلام اشاره كرده و فرمودند:او امام شما بعد از من است.
8 19 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار كه گفت:روايت كرد براى ما احمد بن محمد بن عيسى از عبد اللّه بن محمد حجّال و احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از ابى على خزاز از داود رقى كه گفت:به ابو ابراهيم امام كاظم عليه السّلام عرض كردم:پدرم فداى شما باد!من پير
ص:37
الكاظم عليه السّلام:فداك أبي إنّي قد كبرت و خفت أن يحدث بي حدث و لا ألقاك فأخبرني من الإمام من بعدك؟فقال:ابني عليّ عليه السّلام.
9 20 نصّ آخر:حدّثنا أبي و محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد و محمّد بن موسى بن المتوكّل و أحمد بن محمّد بن يحيى العطّار و محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنهم قالوا:حدّثنا محمّد بن يحيى العطّار عن محمّد بن أحمد بن يحيى بن عمران الأشعريّ عن عبد اللّه بن محمّد الشّاميّ عن الحسن بن موسى الخشّاب عن عليّ بن أسباط عن الحسين مولى أبي عبد اللّه عن أبي الحكم عن عبد اللّه بن إبراهيم الجعفريّ عن يزيد بن سليط الزّيديّ قال:لقينا أبا عبد اللّه عليه السّلام في طريق مكّة و نحن جماعة فقلت له:بأبي أنت و أمّي أنتم الأئمّة المطهّرون و الموت لا يعرى أحد منه فأحدث إليّ شيئا ألقيه إلى من يخلفني؟فقال لي:نعم هؤلاء ولدي و هذا سيّدهم و أشار إلى ابنه موسى عليه السّلام و فيه العلم شده ام و مى ترسم برايم واقعه اى رخ دهد و ديگر نتوانم شما را زيارت كنم،خبر دهيد مرا به اين كه امام بعد از شما كيست؟فرمود:پسرم على.
9 20 محمد بن حسن بن احمد بن وليد و محمد بن موسى بن متوكل و احمد بن محمد بن يحيى عطار و محمد بن على ماجيلويه گويند:
روايت كرد براى ما محمد بن يحيى عطار از محمد بن احمد بن يحيى بن عمران اشعرى از عبد اللّه بن محمد شامى از حسن بن موسى خشاب از على بن اسباط از حسين مولى ابى عبد اللّه از ابى الحكم از عبد اللّه بن ابراهيم جعفرى از يزيد بن سليط زيدى كه گفت:من به همراه گروهى امام صادق عليه السّلام را در راه مكّه ملاقات كرديم،به حضرت عرض كردم:پدر و مادرم فداى شما!شما و اجدادتان امام و مطهر هستيد ولى هيچ كس را از مرگ راه نجات نيست،در باب امام بعد از خود كلامى بفرماييد تا من به فرزندان و اقوام بعد از خود بگويم،حضرت فرمود:اينان فرزندان من هستند ولى او از همه برتر است-و به فرزندش موسى اشاره نمود-او داراى
ص:38
و الحكم و الفهم و السّخاء و المعرفة بما يحتاج النّاس إليه فيما اختلفوا فيه من أمر دينهم و فيه حسن الخلق و حسن الجوار و هو باب من أبواب اللّه تعالى عزّ و جلّ و فيه أخرى هي خير من هذا كلّه.فقال له أبي:و ما هي بأبي أنت و أمّي؟قال:يخرج اللّه منه عزّ و جلّ غوث هذه الأمّة و غياثها و علمها و نورها و فهمها و حكمها و خير مولود و خير ناشئ يحقن اللّه به الدّماء و يصلح به ذات البين و يلمّ به الشّعث و يشعب به الصّدع و يكسو به العاري و يشبع به الجائع و يؤمن به الخائف و ينزل به القطر و يأتمر به العباد خير كهل و خير ناشئ يبشّر به عشيرته قبل أوان حلمه، قوله حكم و صمته علم،يبيّن للنّاس ما يختلفون فيه.قال:فقال أبي:بأبي أنت و أمّي فيكون له ولد بعده؟فقال:نعم ثمّ قطع الكلام و قال يزيد:ثمّ لقيت أبا الحسن يعني موسى بن جعفر عليه السّلام بعد فقلت له:
بأبي أنت و أمّي إنّي أريد أن تخبرني بمثل ما أخبرني به أبوك.قال:فقال:كان أبي عليه السّلام في زمن ليس هذا مثله.قال يزيد:فقلت:من يرضى منك بهذا فعليه لعنة اللّه.قال:فضحك ثمّ علم،حكمت،فهم و سخاوت است،به تمام اختلافات دينى آگاه است،حسن خلق و حسن همسايگى دارد،درى از درهاى خداست،در او نكته مهمتر ديگرى است،پدرم گفت:پدر و مادرم فدايت،نكته مهم چيست؟فرمود:خدا دادرس اين امت،علم،فهم و نور و حكمت آن، بهترين نوزاد و بهترين نوجوان را از او به وجود خواهد آورد،خدا توسط اين مولود از خونريزى جلوگيرى كرده و ذات البين و شكاف و آشفتگى را اصلاح مى فرمايد.خدا با او برهنه را پوشانده و گرسنه را سير مى كند،با او خائفين را ايمنى مى دهد،به سبب او باران را نازل مى كند،بندگان به واسطۀ او بندگى كنند،از بهترين مرد و جوان است،قبل از بلوغش بشارت امامت او به خانواده اش داده مى شود،گفتارش حكمت آموز و سكوتش از روى علم است،مسائل مورد اختلاف را بيان مى كند.پدرم گفت:پدر و مادرم فدايت!آيا فرزندى دارد؟فرمود:بله و چيزى نفرمود. يزيد گويد:بعد از مدتى موسى بن جعفر را ملاقات كردم و عرض كردم:پدر و مادرم فدايت!دوست دارم خبر دهيد به مثل آنچه پدرتان فرمود، فرمود:زمان ما چون زمان پدرم نيست،گفتم:هر كس به اين مقدار بسنده كند،خدا
ص:39
قال:أخبرك يا با عمارة إنّي خرجت من منزلي فأوصيت في الظّاهر إلى بنيّ فأشركتهم مع ابني عليّ و أفردته بوصيّتي في الباطن و لقد رأيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله في المنام و أمير المؤمنين عليه السّلام معه و معه خاتم و سيف و عصا و كتاب و عمامة.فقلت له:
ما هذا؟فقال:أمّا العمامة فسلطان اللّه تعالى عزّ و جلّ و أمّا السّيف فعزّة اللّه عزّ و جلّ و أمّا الكتاب فنور اللّه عزّ و جلّ و أمّا العصا فقوّة اللّه عزّ و جلّ و أمّا الخاتم فجامع هذه الأمور.ثمّ قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:
و الأمر يخرج إلى عليّ ابنك قال ثمّ قال:
يا يزيد إنّها وديعة عندك فلا تخبر بها إلاّ عاقلا أو عبدا امتحن اللّه قلبه للإيمان أو صادقا و لا تكفر نعم اللّه تعالى و إن سئلت عن الشّهادة فأدّها فإنّ اللّه تعالى يقول إنّ اللّه يأمركم أن تؤدّوا الأمانات إلى أهلها و قال اللّه عزّ و جلّ و من أظلم ممّن كتم شهادة عنده من اللّه.فقلت:و اللّه ما كنت لأفعل هذا أبدا.قال:ثمّ قال أبو الحسن عليه السّلام ثمّ وصفه لي رسول اللّه فقال:عليّ ابنك الّذي ينظر بنور اللّه و يسمع بتفهيمه و ينطق بحكمته يصيب و لا يخطئ و يعلم لعنتش كند،حضرت با تبسم فرمود:اى ابا عماره! از خانه ام خارج شدم و در ظاهر به تمام پسرانم از جمله على وصيت كردم اما در خفا او را وصى خود كردم،در خواب رسول خدا و امير المؤمنين را ديدم كه به همراه او يك انگشتر،شمشير،عصا، كتاب و عمامه بود،سؤال كردم:اينها چيست؟ فرمود:عمامه نشان قدرت،شمشير نشان عزّت، كتاب نشان نور،عصا نشان نيروى خداوند و انگشتر شامل همه اينهاست،سپس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:امامت به فرزندت على مى رسد.يزيد گويد:حضرت به من فرمود:اى يزيد!اين مطالب نزد تو امانت است،درمورد اينها با كسى صحبت نكن جز با افراد عاقل يا صادق و يا بنده اى كه خدا قلب او را براى ايمان امتحان كرده،نعمتهاى الهى را كفران مكن،چون از تو گواهى خواسته شود،شهادت بده؛زيرا«خداوند به شما امر مى كند كه امانات را به اهلش برسانيد»و نيز مى فرمايد:«چه كسى ظالم تر است از كسى كه شهادتى را نزد خود پنهان سازد»گفتم:هرگز چنين نخواهم كرد،حضرت فرمود:رسول خدا اوصاف او را شمرده و فرمود:على فرزند تو با نور خدا نگاه مى كند و با تفهيم الهى مى شنود و با حكمت او سخن مى گويد،به صواب عمل كرده،خطا نمى كند
ص:40
و لا يجهل و قد ملئ حكما و علما و ما أقلّ مقامك معه إنّما هو شيء كأن لم يكن فإذا رجعت من سفرك فأصلح أمرك و افرغ ممّا أردت فإنّك منتقل عنه و مجاور غيره فاجمع ولدك و أشهد اللّه عليهم جميعا و كفى باللّه شهيدا.ثمّ قال:يا يزيد إنّي أوخذ في هذه السّنة و عليّ ابني سميّ عليّ بن أبي طالب عليه السّلام و سميّ عليّ بن الحسين عليه السّلام أعطي فهم الأوّل و علمه و نصره و رداءه و ليس له أن يتكلّم إلاّ بعد هارون بأربع سنين فإذا مضت أربع سنين فاسأله عمّا شئت يجيبك إن شاء اللّه تعالى.
10 21 نصّ آخر:حدّثنا أبي«رض»قال:حدّثنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن العبّاس النّجاشيّ الأسديّ قال:
قلت للرّضا عليه السّلام:أنت صاحب هذا الأمر؟ قال:إي و اللّه على الإنس و الجنّ.
11 22 نصّ آخر:حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ عالم است و جهل در او راه ندارد،سرشار از علم و حكمت است و چه كم با او خواهى بود،آن قدر كه گويا اصلا نبوده،چون از سفر برگشتى امور خود را سامان بده و از خواسته هايت خود را فارغ البال كن، از آنها جدا شده و با ديگرى قرين خواهى شد، فرزندانت را جمع كن و خدا را بر آنان گواه بگير و خدا براى گواهى كافى است.سپس حضرت فرمود:اى يزيد!در اين سال وفات خواهم كرد و پسرم على هم نام على بن ابى طالب و على بن حسين داراى فهم، شكوه و هيبت امير المؤمنين است،تا چهار سال بعد از هارون سخن نگويد،بعد از آن هرچه خواهى از او سؤال كن كه به امر خدا پاسخ خواهد داد.
10 21 احمد بن ادريس از احمد بن محمد بن عيسى از عباس نجاشى اسدى روايت كرده كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:شما امام اين زمان هستيد؟فرمود:بله،به خدا امام تمام انس و جنّ.
11 22 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از
ص:41
بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن محمّد بن خالد البرقيّ عن سليمان بن حفص المروزيّ قال:دخلت على أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و أنا أريد أن أسأله الحجّة على النّاس بعده، فلمّا نظر إليّ فابتدأني و قال:يا سليمان إنّ عليّا ابني و وصيّي و الحجّة على النّاس بعدي و هو أفضل ولدي فإن بقيت بعدي فاشهد له بذلك عند شيعتي و أهل ولايتي المستخبرين عن خليفتي من بعدي.
12 23 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن عبد اللّه بن محمّد بن الحجّال قال:حدّثنا سعد بن زكريّا بن آدم عن عليّ بن عبد اللّه الهاشميّ قال:كنّا عند القبر نحو ستّين رجلا منّا و من موالينا إذ أقبل أبو إبراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام و يد عليّ ابنه عليه السّلام في يده فقال:أ تدرون من أنا؟ قلنا:أنت سيّدنا و كبيرنا.فقال:سمّوني و انسبوني.فقلنا:أنت موسى بن جعفر بن پدرش از محمد بن خالد برقى از سليمان بن حفص مروزى كه گفت:بر موسى بن جعفر عليه السّلام وارد شدم و مى خواستم درباره امام بعد از ايشان سؤال كنم،بدون اين كه مطلبى سؤال كنم حضرت نگاهى به من كرده و فرمود:
سليمان!«على»پسر و وصىّ من است و بعد از من حجّت خدا بر مردم خواهد بود،او بهترين فرزند من است،اگر بعد از من زنده بودى نزد شيعيان و اهل ولايت من كه جوياى شناخت جانشين من هستند به على بن موسى شهادت بده.
12 23 سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمّد بن عيسى از عبد اللّه بن محمد حجّال روايت كرده كه گفت:
روايت كرد براى ما سعد بن زكريا بن آدم از على بن عبد اللّه هاشمى كه گفت:من و گروهى حدود شصت نفر كنار قبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوديم و امام كاظم عليه السّلام در حالى كه دست فرزندش«على»را در دست گرفته بود به سمت ما آمده فرمود:مى دانيد من كيستم؟ عرض كرديم:شما سرور و بزرگ ما هستيد،حضرت فرمود:نام و نسب مرا بگوييد،عرض كرديم:شما موسى بن جعفر بن محمد هستيد،حضرت
ص:42
محمّد.فقال:من هذا معي؟قلنا:هو عليّ بن موسى بن جعفر قال:فاشهدوا أنّه وكيلي في حياتي و وصيّي بعد موتي.
13 24 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثني سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن محبوب عن عبد اللّه بن مرحوم قال:خرجت من البصرة أريد المدينة فلمّا صرت في بعض الطّريق لقيت أبا إبراهيم عليه السّلام و هو يذهب به إلى البصرة فأرسل إليّ فدخلت عليه فدفع إليّ كتبا و أمرني أن أوصلها بالمدينة،فقلت:
إلى من أدفعها جعلت فداك؟قال:إلى ابني عليّ فإنّه وصيّي و القيّم بأمري و خير بنيّ.
14 25 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب عن محمّد بن الفضيل عن عبد اللّه بن الحرث و أمّه من ولد جعفر بن أبي طالب قال:بعث إلينا فرمود:اين كه همراه من است،كيست؟گفتيم:
على بن موسى بن جعفر،فرمود:شاهد باشيد كه او در حياتم وكيل من و بعد از من وصى من است.
13 24 سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمّد بن عيسى از حسن بن محبوب از عبد اللّه بن مرحوم روايت كرده كه گفت:از بصره به جانب مدينه خارج شديم،در ميانۀ راه امام كاظم عليه السّلام را كه به بصره برده مى شد، ملاقات كرديم،حضرت كسى را نزد من فرستاد و من نزد ايشان رفتم،حضرت تعدادى كتاب به من داده و امر كردند كه آنها را به مدينه برسانم،عرض كردم:فدايت شوم!اينها را به چه كسى بدهم؟ فرمود:به فرزندم على،او وصىّ من است و تمام كارهايم به دست اوست و بهترين فرزندم مى باشد.
14 25 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار از محمد بن حسين بن ابى الخطاب از محمد بن فضيل از عبد اللّه بن حارث-مادرش از نسل جعفر بن ابى طالب است-كه گفت:امام كاظم عليه السّلام كسى را نزد ما فرستاده ما را جمع
ص:43
أبو إبراهيم عليه السّلام فجمعنا ثمّ قال:أ تدرون لم جمعتكم؟قلنا:لا قال:اشهدوا أنّ عليّا ابني هذا وصيّي و القيّم بأمري و خليفتي من بعدي من كان له عندي دين فليأخذه من ابني هذا و من كانت له عندي عدة فليستنجزها منه و من لم يكن له بدّ من لقائي فلا يلقني إلاّ بكتابه.
15 26 نصّ آخر:حدّثنا المظفّر بن جعفر العلويّ السّمرقنديّ رضي اللّه عنه قال:
حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ عن أبيه قال:حدّثنا يوسف بن السّخت عن عليّ بن القاسم العريضيّ عن أبيه عن صفوان بن يحيى عن حيدر بن أيّوب عن محمّد بن يزيد الهاشميّ أنّه قال:[آلا آن] الآن تتّخذ الشّيعة عليّ بن موسى عليه السّلام إماما.قلت:و كيف ذلك؟قال:دعاه أبو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام فأوصى إليه.
16 27 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:
حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال:حدّثنا أحمد بن كرد و فرمود:مى دانيد براى چه شما را جمع كرده ام؟گفتيم:خير،فرمود:گواه باشيد كه اين پسرم«على»وصى من است،كارهايم به دست او و جانشين من است،هركس از من طلبى دارد، طلب خود را از اين فرزندم بگيرد،هركس من به او وعده اى داده ام از او طلب كند،هركس كه بايد مرا ملاقات كند به دست خط او به ملاقات من بيايد.
15 26 مظفر بن جعفر علوى سمرقندى گويد:
روايت كرد براى ما جعفر بن محمد بن مسعود عياشى از پدرش كه گفت:روايت كرد براى ما يوسف بن سخت از على بن قاسم عريضى از پدرش از صفوان بن يحيى از حيدر بن ايوب از محمد بن يزيد هاشمى كه گفت:الان شيعيان على بن موسى عليهما السّلام را امام خود برخواهند گزيد،گفتم:چگونه است؟گفت:امام كاظم عليه السّلام ايشان را به حضور طلبيده وصى خود قرار دادند.
16 27 احمد بن محمد بن عيسى از حيدر بن ايوب روايت كرده كه گفت:در شهر مدينه در محله قبا
ص:44
محمّد بن عيسى عن عليّ بن الحكم عن حيدر بن أيّوب قال:كنّا بالمدينة في موضع يعرف بالقبا فيه محمّد بن زيد بن عليّ فجاء بعد الوقت الّذي كان يجيئنا فيه، فقلنا له:جعلنا اللّه فداك ما حبسك؟قال:
دعانا أبو إبراهيم عليه السّلام اليوم سبعة عشر رجلا من ولد عليّ و فاطمة عليهما السّلام فأشهدنا لعليّ ابنه بالوصيّة و الوكالة في حياته و بعد موته و أنّ أمره جائز عليه و له.ثمّ قال محمّد بن زيد:و اللّه يا حيدر لقد عقد له الإمامة اليوم و ليقولنّ الشّيعة به من بعده.
قال حيدر:قلت بل يبقيه اللّه و أيّ شيء هذا؟ قال:يا حيدر إذا أوصى إليه فقد عقد له الإمامة:
قال عليّ بن الحكم:مات حيدر و هو شاكّ.
17 28 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن عليّ ما جيلويه قال:حدّثنا عمّي محمّد بن أبي القاسم عن محمّد بن عليّ الكوفيّ عن محمّد بن الخلف عن يونس بن عبد الرّحمن عن أسد بن أبي العلا عن عبد الصّمد بن بشير و خلف بن حمّاد عن عبد الرّحمن بن الحجّاج قال:أوصى أبو الحسن محل زندگى محمد بن زيد بن على بوديم،محمد بعد از وقت معينى نزد ما آمد،گفتم:فدايت گردم! سبب تأخير چه بوده،گفت:امروز ابو ابراهيم،من و هفده نفر از سادات را فراخواند و ما را شاهد گرفت كه پسرش«على»در زمان حيات و وفات او وصى و وكيل اوست و گفتار او را قبول دارد چه به نفع حضرت حكم كند و چه به ضرر ايشان،سپس گفت:حيدر!سوگند به خدا،امروز امامت را براى او قرار داد و شيعيان بعد از ايشان به او معتقد خواهند شد،حيدر گويد:خداوند او را زنده نگاه خواهد داشت،اين چه كلامى است؟گفت:وقتى او را وصى خود قرار داد يعنى امامت را به او واگذار كرده،على بن حكم گويد:حيدر با شك در امامت امام رضا عليه السّلام از دنيا رفت.
17 28 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما عمويم محمد بن ابى القاسم از محمد بن على كوفى از محمد بن خلف از يونس بن عبد الرحمن از اسد بن ابى العلاء از عبد الصمد بن بشير و خلف بن حماد از عبد الرحمن بن حجاج كه گفت:موسى بن جعفر عليهما السّلام فرزندش «على»را وصى خود قرار داده و نوشته اى براى
ص:45
موسى بن جعفر عليه السّلام إلى ابنه عليّ عليه السّلام و كتب له كتابا أشهد فيه ستّين رجلا من وجوه أهل المدينة.
18 29 نصّ آخر:حدّثنا أحمد بن زياد[بن]جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن إسماعيل بن مرّار و صالح بن السّنديّ عن يونس بن عبد الرّحمن عن حسين بن بشير قال:
أقام لنا أبو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام ابنه عليّا عليه السّلام كما أقام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله عليّا عليه السّلام يوم غدير خمّ،فقال:يا أهل المدينة أو قال يا أهل المسجد هذا وصيّي من بعدي.
19 30 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن موسى بن المتوكّل قال:حدّثنا محمّد بن يحيى العطّار عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن عليّ الخزّاز قال:خرجنا إلى مكّة و معنا عليّ بن أبي حمزة و معه مال و متاع فقلنا:
ما هذا؟قال:هذا للعبد الصّالح عليه السّلام أمرني أن أحمله إلى عليّ ابنه عليه السّلام و قد أوصى إليه.
حضرت رضا عليه السّلام تهيه كرده و در آن شصت نفر از بزرگان مدينه را بر امامت ايشان شاهد گرفتند.
18 29 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از اسماعيل بن مرار و صالح بن سندى از يونس بن عبد الرحمن از حسين بن بشير كه گفت:همان طور كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حضرت امير عليه السّلام را در روز غدير خم به امامت معرفى كردند،امام كاظم عليه السّلام نيز فرزند خود«على»را امام قرار داده،فرمود:اى اهل مدينه![يا فرمود] اى اهل مسجد!اين«على»وصى من بعد از من است.
19 30 محمد بن موسى بن متوكل از محمّد بن يحيى از احمد بن محمّد بن عيسى از حسن بن على خزاز روايت كرده كه گفت:با على بن ابى حمزه به جانب مكه حركت كرديم،وى با خود كالاها و اموالى داشت،به او گفتيم:اينها چيست؟گفت:اينها مال عبد صالح امام كاظم عليه السّلام است،مرا فرموده كه به فرزندش على برسانم كه او را وصى خود قرار داده.
ص:46
قال مصنف هذا الكتاب:إن علي بن أبي حمزة أنكر ذلك بعد وفاة موسى بن جعفر عليه السّلام و حبس المال عن الرضا عليه السّلام.
20 31 نصّ آخر:حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن محمّد بن عيسى بن عبيد عن يونس بن عبد الرّحمن عن صفوان بن يحيى عن أبي أيّوب الخزّاز عن سلمة بن محرز قال:قلت لأبي عبد اللّه عليه السّلام:إنّ رجلا من العجليّة قال لي:كم عسى أن يبقى لكم هذا الشّيخ إنّما هو سنة أو سنتين حتّى يهلك ثمّ تصيرون ليس لكم أحد تنظرون إليه.فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام:أ لا قلت له هذا موسى بن جعفر عليه السّلام قد أدرك ما يدرك الرّجال و قد اشترينا له جارية تباح له فكأنّك به إن شاء اللّه و قد ولد له فقيه خلف.
21 32 نصّ آخر:حدّثنا المظفّر بن جعفر بن مظفّر العلويّ السّمرقنديّ قال:حدّثني جعفر بن محمّد بن مسعود عن أبيه عن مصنف گويد:على بن ابى حمزه بعد از وفات امام كاظم عليه السّلام اين مطلب را منكر شد و اموال را به حضرت رضا عليه السّلام تحويل نداد.
20 31 على بن عبد اللّه وراق گويد:سعد بن عبد اللّه از محمد بن عيسى بن عبيد از يونس بن عبد الرحمن از صفوان بن يحيى از ابى ايوب خزاز از سلمة بن محرز كه گفت:به امام صادق عليه السّلام عرض كردم:مردى از عجليه به من گفت:چقدر اميد داريد اين پيرمرد زنده بماند؟ يك يا دو سال ديگر خواهد مرد و ديگر كسى مايه اميد شما نخواهد بود،فرمود:چرا به او نگفتى كه اين موسى بن جعفر عليهما السّلام است كه مردى شده،و جاريه اى براى او خريده ايم كه بر او حلال است و به زودى خواهى ديد كه به خواست خداوند،فرزندى فقيه را دارا خواهد شد.
21 32 مظفر بن جعفر بن مظفر علوى سمرقندى گويد:روايت كرد براى ما جعفر بن محمد بن مسعود از پدرش از يوسف بن سخت از على بن
ص:47
يوسف بن السّخت عن عليّ بن القاسم عن أبيه عن جعفر بن خلف عن إسماعيل بن الخطّاب قال:كان أبو الحسن عليه السّلام يبتدي بالثّناء على ابنه عليّ عليه السّلام و يطريه و يذكر من فضله و برّه ما لا يذكر من غيره كأنّه يريد أن يدلّ عليه.
22 33 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال:حدّثنا محمّد بن عيسى بن عبيد عن يونس بن عبد الرّحمن عن جعفر بن خلف قال:
سمعت أبا الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام يقول:سعد امرؤ لم يمت حتّى يرى منه خلف و قد أراني اللّه من ابني هذا خلفا و أشار إليه يعني الرّضا عليه السّلام.
23 34 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن عبد اللّه[بن محمّد] الحجّال و أحمد بن محمّد بن أبي نصر قاسم از پدرش از جعفر بن خلف از اسماعيل بن خطاب كه گفت:موسى بن جعفر عليه السّلام بى مقدمه به مدح فرزند خود«على»شروع مى كردند و از فضايل و نيكى ايشان مطالبى ذكر مى كردند كه درمورد ديگران نمى فرمودند،گويى مى خواستند بر امامت ايشان دلالت كنند.
22 33 سعد بن عبد اللّه گويد:روايت كرد براى ما محمد بن عيسى بن عبيد از يونس بن عبد الرحمن از جعفر بن خلف كه گفت:از موسى بن جعفر عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:
خوشا به سعادت كسى كه قبل از مرگ فرزندش را ببيند،و خداوند فرزندى را كه از من باقى خواهد ماند به من نشان داده است،و به او يعنى امام رضا عليه السّلام اشاره فرمود.
23 34 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار كه گفت:روايت كرد براى ما احمد بن محمد بن عيسى از عبد اللّه بن محمد حجّال و احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى و محمد بن سنان و
ص:48
البزنطيّ و محمّد بن سنان و عليّ بن سنان و عليّ[عن]ابن الحكم عن الحسين بن المختار قال:خرجت إلينا ألواح من أبي إبراهيم موسى عليه السّلام و هو في الحبس فإذا فيها مكتوب:عهدي إلى أكبر ولدي.
24 35 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن محمّد بن عيسى بن عبيد عن يونس بن عبد الرّحمن عن الحسين بن المختار قال:لمّا مرّ بنا أبو الحسن عليه السّلام بالبصرة خرجت إلينا منه ألواح مكتوب فيها بالعرض:عهدي إلى أكبر ولدي.
25 36 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن محمّد بن عيسى بن عبيد عن زياد بن مروان القنديّ قال:دخلت على أبي إبراهيم عليه السّلام و عنده عليّ ابنه،فقال لي:يا زياد هذا كتابه كتابي و كلامه كلامي و رسوله رسولي و ما قال فالقول قوله.
على بن سنان و على از ابن حكم از حسين بن مختار كه گفت:زمانى كه امام كاظم عليه السّلام در زندان بودند،نامه هايى از ايشان به دست ما رسيد كه در آنها چنين نوشته بود:مقام امامت من به فرزند بزرگم مى رسد.
24 35 سعد بن عبد اللّه از محمد بن عيسى بن عبيد از يونس بن عبد الرحمن از حسين بن مختار روايت كرده كه گفت:زمانى كه امام كاظم عليه السّلام از سرزمين ما بصره عبور فرمود، نامه هايى از ايشان به ما رسيد كه در كنار آنها مكتوب بود:مقام امامت من به فرزند بزرگم مى رسد.
25 36 سعد بن عبد اللّه از محمد بن عيسى بن عبيد از زياد بن مروان قندى روايت كرد كه گفت:بر امام كاظم عليه السّلام وارد شدم فرزندش على كنارشان بود،فرمود:زياد!اين شخص نوشته اش،نوشتۀ من،گفتارش گفتار من، فرستاده اش فرستادۀ من است و هرچه بگويد، مطلب همان است كه او گفته است.
ص:49
قال مصنف هذا الكتاب:إن زياد بن مروان القندي روى هذا الحديث ثم أنكره بعد مضي موسى عليه السّلام و قال بالوقف و حبس ما كان عنده من مال موسى بن جعفر عليه السّلام.
26 37 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن عبد اللّه بن محمّد الحجّال قال:حدّثنا سعيد بن أبي الجهم عن نصر بن قابوس قال:قلت لأبي إبراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام:إنّي سألت أباك عليه السّلام من الّذي يكون بعدك فأخبرني أنّك أنت هو، فلمّا توفّي أبو عبد اللّه عليه السّلام ذهب النّاس يمينا و شمالا و قلت أنا و أصحابي بك،فأخبرني من الّذي يكون بعدك؟قال:ابني عليّ عليه السّلام.
27 38 نصّ آخر:حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثني محمّد بن الحسن الصّفّار عن الحسن بن موسى الخشّاب عن نعيم بن قابوس قال:
مصنف گويد:زياد بن مروان قندى اين حديث را نقل كرد ولى بعد از وفات امام كاظم عليه السّلام منكر شده و از واقفيه شد و اموال كه از موسى بن جعفر عليهما السّلام نزد خود داشت،ضبط نمود و به امام رضا عليه السّلام تحويل نداد.
26 37 سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمد بن عيسى از عبد اللّه بن محمد حجّال روايت كرده كه گفت:روايت كرد براى ما سعيد بن ابى الجهم از نصر بن قاموس كه گفت:به موسى بن جعفر عليه السّلام عرض كردم:از پدرتان سؤال كردم كه امام بعد از شما كيست؟شما را معرفى فرمود،بعد از وفات ايشان مردم هركدام به سمتى رفته و منحرف شدند،من و دوستانم به امامت شما معتقديم،حال بفرماييد امام بعد از شما كيست؟فرمود:فرزندم«على».
27 38 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفار از حسن بن موسى خشاب از نعيم بن قابوس كه گفت:امام كاظم عليه السّلام به من فرمود:پسرم على
ص:50
قال لي أبو الحسن عليه السّلام:عليّ ابني أكبر ولدي و أسمعهم لقولي و أطوعهم لأمري ينظر معي في كتابي الجفر و الجامعة و ليس ينظر فيه إلاّ نبيّ أو وصيّ نبيّ.
28 39 نصّ آخر:حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ عن أبيه عن عبد اللّه بن عبد الرّحمن عن المفضّل بن عمر قال:
دخلت على أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و عليّ عليه السّلام ابنه في حجره و هو يقبّله و يمصّ لسانه و يضعه على عاتقه و يضمّه إليه و يقول:بأبي أنت و أمّي ما أطيب ريحك و أطهر خلقك و أبين فضلك!قلت:جعلت فداك لقد وقع في قلبي لهذا الغلام من المودّة ما لم يقع لأحد إلاّ لك.فقال لي:يا مفضّل هو منّي بمنزلتي من أبي عليه السّلام ذرّيّة بعضها من بعض و اللّه سميع عليم.
قال قلت:هو صاحب هذا الأمر من بعدك؟قال:نعم من أطاعه رشد و من عصاه كفر.
بزرگترين فرزندان من و از همه آنها نسبت به من مطيع تر است،با من در كتاب جفر و جامعه نگاه مى كند كه كسى نمى تواند در آن دو نگاه كند غير از پيغمبر يا وصى پيغمبر.
28 39 سعد بن عبد اللّه از احمد بن ابى عبد اللّه برقى از عبد اللّه بن عبد الرحمن از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت:بر موسى بن جعفر عليه السّلام وارد شدم،فرزندش على در آغوش آن جناب بود،او را مى بوسيد و زبانش را مى مكيد،بر شانه خود مى گذاشت و در آغوش مى گرفت و مى فرمود:پدر و مادرم فدايت! چقدر خوشبو،خوش خلق و پاك طينت هستى و فضايلت آشكار است.عرض كردم:
فدايت شوم!محبتى نسبت به اين كودك در دلم افتاده كه به كسى جز شما چنين محبتى را احساس نمى كنم،فرمود:مفضل!نسبت او با من مانند نسبت من با پدرم است،«برگزيدگان الهى برخى از نسل برخى ديگر هستند».
عرض كردم:آيا او امام بعد از شماست؟ فرمود:بله هركه از او اطاعت كند،رشد مى يابد و هركه نافرمانى كند،كافر است.
ص:51
29 40 نصّ آخر:حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن محمّد بن سنان،قال:دخلت على أبي الحسن عليه السّلام قبل أن يحمل إلى العراق بسنة و عليّ ابنه عليه السّلام بين يديه،فقال لي:يا محمّد! فقلت:لبّيك قال:إنّه سيكون في هذه السّنة حركة فلا تجزع منها.ثمّ أطرق و نكت بيده في الأرض و رفع رأسه إليّ و هو يقول:و يضلّ اللّه الظّالمين و يفعل اللّه ما يشاء.قلت:و ما ذاك جعلت فداك؟قال:
من ظلم ابني هذا حقّه و جحد إمامته من بعدي كان كمن ظلم عليّ بن أبي طالب عليه السّلام حقّه و جحد إمامته من بعد محمّد صلّى اللّه عليه و آله،فعلمت أنّه قد نعى إليّ نفسه و دلّ على ابنه.
فقلت:و اللّه لئن مدّ اللّه في عمري لأسلّمنّ إليه حقّه و لأقرّنّ له بالإمامة و أشهد أنّه من بعدك حجّة اللّه تعالى على خلقه و الدّاعي إلى دينه.فقال لي:يا محمّد يمدّ اللّه في عمرك و تدعو إلى 29 40 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد،على بن ابراهيم بن هاشم از محمد بن سنان گويد:
يك سال قبل از انتقال امام كاظم عليه السّلام به عراق بر آن حضرت وارد شدم،فرزندش«على»مقابل حضرت بود،امام كاظم عليه السّلام فرمود:اى محمد! عرض كردم:بله،فرمود:امسال مسأله اى پيش خواهد آمد،سعى كن بى قرارى نكنى،سپس سكوت كرده با دست به زمين زدند،به من نگاه كرده فرمود:«خدا ظالمين را گمراه مى كند و هر كارى بخواهد مى كند»عرض كردم:فدايت شوم! ماجرا چيست؟فرمود:هركس به اين فرزندم ظلم كند،حق او را ندهد و امامت او را بعد از من منكر شود،چون كسى مى ماند كه به على بن ابى طالب عليه السّلام ظلم كرده و حق او را نداده و امامت او را بعد از پيامبر منكر شده،دانستم كه با اين سخنان مى خواهد از مرگ خود و امامت فرزندشان خبر دهند.
عرض كردم:به خدا!اگر خدا به من طول عمر دهد،حق ايشان را خواهم داد و امامتشان را قبول خواهم كرد و شهادت مى دهم كه ايشان بعد از شما حجت خدا بر مردم بوده و دعوت كننده به دين الهى مى باشند،فرمود:خدا به تو طول عمر خواهد داد،
ص:52
إمامته و إمامة من يقوم مقامه من بعده فقلت:من ذاك جعلت فداك؟قال:محمّد ابنه قال:قلت فالرّضا و التّسليم.
قال:نعم كذلك وجدتك في كتاب أمير المؤمنين عليه السّلام أما إنّك في شيعتنا أبين من البرق في اللّيلة الظّلماء.
ثمّ قال:يا محمّد إنّ المفضّل كان أنسي و مستراحي و أنت أنسهما و مستراحهما حرام على النّار أن تمسّك أبدا.
تو مردم را به امامت او و امامت امام بعد از او دعوت خواهى كرد.عرض كردم:امام بعد از ايشان كيست؟ فرمود:پسرش محمّد،عرض كردم:قبول و تسليم.
فرمود:من تو را اين گونه در كتاب امير المؤمنين عليه السّلام يافته بودم،تو در بين شيعيان ما از برق در شب ظلمانى روشن تر هستى.
سپس فرمود:اى محمد!مفضل مايۀ انس و راحتى من بود،تو أنس و آرامش آن دو خواهى بود،بر آتش حرام است كه تو را لمس كند.
ص:53
5 باب نسخة وصية موسى بن جعفر عليه السّلام 1 41 حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس قال:حدّثنا أبي قال:حدّثنا محمّد بن أبي الصّهبان عن عبد اللّه بن محمّد الحجّال، أنّ إبراهيم بن عبد اللّه الجعفريّ حدّثه عن عدّة من أهل بيته،أنّ أبا إبراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام أشهد على وصيّته إسحاق بن جعفر بن محمّد و إبراهيم بن محمّد الجعفريّ و جعفر بن صالح و معاوية بن الجعفريّين و يحيى بن الحسين بن زيد و سعد بن عمران الأنصاريّ و محمّد بن الحارث الأنصاريّ و يزيد بن سليط الأنصاريّ و محمّد بن جعفر الأسلميّ بعد أن أشهدهم أنّه يشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له و أنّ محمّدا عبده و
5- نسخه وصيّت نامه موسى بن جعفر عليه السّلام
1 41 حسين بن احمد بن ادريس گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى صهبان از عبد اللّه بن محمد حجال كه گفت:ابراهيم بن عبد اللّه جعفرى از چند كس از اهل بيت خود روايت مى كند كه ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام گواه ساخت بر وصيّت خود اسحق بن جعفر بن محمد عليه السّلام و ابراهيم بن محمد جعفرى و جعفر بن صالح و معاويه جعفرى و يحيى بن حسين بن زيد و سعد بن عمران انصارى و محمد بن حارث انصارى و يزيد بن سليط انصارى و محمد بن جعفر اسلمى را بعد از آنكه گواه ساخت ايشان را بر آن كه او گواهى مى دهد كه نيست معبودى جز خداى عزّ و جل تنها بى شريك و بى همتا و اين كه محمّد بنده و
ص:54
رسوله و أنّ السّاعة آتية لا ريب فيها و أنّ اللّه يبعث من في القبور و أنّ البعث بعد الموت حقّ و أنّ الحساب و القصاص حقّ و أنّ الوقوف بين يدي اللّه عزّ و جلّ حقّ و أنّ ما جاء به محمّد صلّى اللّه عليه و آله حقّ حقّ حقّ و أنّ ما نزل به الرّوح الأمين حقّ على ذلك أحيا و عليه أموت و عليه أبعث إن شاء اللّه.
أشهدهم أنّ هذه وصيّتي بخطّي و قد نسخت وصيّة جدّي أمير المؤمنين عليه السّلام و وصايا الحسن و الحسين و عليّ بن الحسين و وصيّة محمّد بن عليّ الباقر و وصيّة جعفر بن محمّد عليهم السّلام قبل ذلك حرفا بحرف و أوصيت بها إلى عليّ ابني و بنيّ بعده معه إن شاء اللّه فإن آنس منهم رشدا و أحبّ إقرارهم فذاك له و إن كرههم و أحبّ أن يخرجهم فذاك له و لا أمر لهم معه و أوصيت إليه بصدقاتي و أموالي و صبياني الّذي خلّفت و ولدي و إلى إبراهيم و العبّاس و إسماعيل و أحمد و أمّ أحمد و إلى عليّ أمر نسائي دونهم و ثلث صدقة أبي و أهل بيتي يضعه حيث يرى و يجعل منه ما يجعل منه ذو المال في ماله إن أحبّ أن يجيز ما ذكرت في عيالي فذاك إليه و رسول اوست و بدون شك قيامت خواهد آمد و خدا برمى انگيزد اهل قبور را،زندگى بعد از موت و قصاص و حساب و وقوف پيش خداوند حق است و هرآن چه محمد صلّى اللّه عليه و آله آورده حق است حق است حق است و آنچه روح الامين نازل ساخته حقّ است،بر اين قول زنده ام و مى ميرم و برانگيخته مى شوم،ان شاء اللّه، گواه كرد ايشان را كه اين وصيت من است به خط خودم و نسخه كردم وصيت جدم امير المؤمنين عليه السّلام حسن و حسين و على بن حسين و وصيّت محمد بن على عليهم السّلام و وصى ات جعفر بن محمّد عليهما السّلام را قبل از اين حرف به حرف،اينك وصى ساختم پسرم على و با او پسران ديگرم را بعد از آن اگر خدا بخواهد،اگر على از ايشان رشدى ديد و دوست دارد ايشان به جا باشند اختيار دارد و اگر دوست دارد بيرون كند ايشان را اختيار دارد و ايشان را با او هيچ اختيارى نيست و به او وصيّت كردم موقوفات و اموال و كودكان خود را كه واگذاشته ام و اولاد خود ابراهيم و عباس و اسمعيل و احمد،و ام احمد و با على است اختيار زنان و ثلث صدقه پدرم و اهل بيتم هرجا خواهد صرف كند و با آن بكند آن چه صاحب مال در مال خود مى كند،اگر دوست داشت آنچه را گفتم درمورد اهل و عيالم اجرا
ص:55
إن كره فذاك إليه و إن أحبّ أن يبيع أو يهب أو ينحل أو يتصدّق على غير ما وصّيته فذاك إليه و هو أنا في وصيّتي في مالي و في أهلي و ولدي و إن رأى أن يقرّ إخوته الّذين سمّيتهم في صدر كتابي هذا أقرّهم و إن كره فله أن يخرجهم غير مردود عليه و إن أراد رجل منهم أن يزوّج أخته فليس له أن يزوّجها إلاّ بإذنه و أمره و أيّ سلطان كشفه عن شيء أو حال بينه و بين شيء ممّا ذكرت في كتابي فقد برئ من اللّه تعالى و من رسوله و اللّه و رسوله منه بريئان و عليه لعنة اللّه و لعنة اللاّعنين و الملائكة المقرّبين و النّبيّين و المرسلين أجمعين و جماعة المؤمنين و ليس لأحد من السّلاطين أن يكشفه عن شيء لي عنده من بضاعة و لا لأحد من ولدي و لي عنده مال و هو مصدّق فيما ذكر من مبلغه إن أقلّ أو أكثر فهو الصّادق و إنّما أردت بإدخال الّذين أدخلت معه من ولدي التّنويه بأسمائهم و أولادي الأصاغر و أمّهات أولادي و من أقام منهم في منزله و في حجابه فله ما كان يجري عليه في حياتي إن أراد ذلك و من خرج منهنّ إلى و اگر نخواهد اختيار دارد و اگر خواهد كه بفروشد يا ببخشد يا عطا كند يا تصدق نمايد بر غير آن وجه كه من رسم كرده ام اختيار با اوست،و او چون من است در وصيت من،اگر مصلحت داند كه بجاى گذارد برادران خود را كه نامشان در صدر اين نامه برده ام بگذارد و اگر نخواهد مى تواند ايشان را بيرون كند كسى حق اعتراض بر او ندارد و اگر مردى از ايشان بخواهد خواهر خود را شوهر دهد بى اذن او حق ندارد، و هرسلطانى كه پرده از كار او بردارد يا ميان او و امرى مانع شود از امورى كه در اين نامه ياد كرده ام،همانا از خدا و رسولش فاصله گرفته و خدا و رسول از او كناره مى گيرند، لعنت خدا و امت لعن كننده و ملائكه مقربين و انبيا و مرسلين و جماعت مومنين بر اوست و هيچ يك از سلاطين را نرسد كه از او بازجويد چيزى كه مرا نباشد نزد او از مال و متاع و نه هيچ يك از اولادم،نزد او مالى هست و هرچه او مى گويد در مبلغ او راست مى گويد،كم بگويد يا بسيار،و قصد من از داخل كردن بعضى اولاد با او در وصيّت جز اين نيست كه نام ايشان را بلند گردانم و آن،ايشان را قدر و شرف باشد،اولاد خرد من،كنيزان صاحب فرزند و هركه خواهد مقيم شود و هركه به شوهر رود
ص:56
زوج فليس لها أن ترجع إلى[جرايتي] حزانتي إلاّ أن يرى عليّ ذلك و بناتي مثل ذلك و لا يزوّج بناتي أحد من [أخواتهن]إخوتهنّ من أمّهاتهنّ و لا سلطان و لا عمل لهنّ إلاّ برأيه و مشورته فإن فعلوا ذلك فقد خالفوا اللّه تعالى و رسوله صلّى اللّه عليه و آله و حادّوه في ملكه و هو أعرف بمناكح قومه إن أراد أن يزوّج زوّج و إن أراد أن يترك ترك و قد أوصيتهم بمثل ما ذكرت في صدر كتابي هذا و أشهد اللّه عليهم و ليس لأحد أن يكشف وصيّتي و لا ينشرها و هي على ما ذكرت و سمّيت فمن أساء فعليه و من أحسن فلنفسه و ما ربّك بظلاّم للعبيد و ليس لأحد من سلطان و لا غيره أن[ينقض]أن يفضّ كتابي هذا الّذي ختمت عليه أسفل فمن فعل ذلك فعليه لعنة اللّه و غضبه و الملائكة بعد ذلك ظهير و جماعة المسلمين و المؤمنين.و ختم موسى بن جعفر عليه السّلام و الشّهود.قال عبد اللّه بن محمّد الجعفريّ:قال العبّاس بن موسى عليه السّلام لابن عمران القاضي الطّلحيّ:إنّ أسفل هذا الكتاب كنز لنا و جوهر يريد أن يحتجزه دوننا و لم يدع أبونا شيئا إلاّ جعله له او را نرسد كه به كفالت من بازگردد مگر على صلاح داند و هم چنين شوهر ندهد دختران مرا كسى از برادران او كه با ايشان از يك مادرند و نه سلطانى،آن دختران را نرسد كارى كنند مگر به رأى على،اگر غير اين كنند مخالفت با خداوند و رسول او كرده اند و على عارف تر است به مصالح قوم خود و اگر خواهد،شوهر دهد و اگر خواهد ترك كند و ايشان را وصيّت كرده ام به مثل آن چه در صدر اين نامه ياد كرده ام و خداوند را بر ايشان گواه ساخته ام و هيچ كس را نمى رسد پرده از وصيّت من بردارد و آن را پهن كند و وصيّت من بر آن وجه است كه ياد كرده و نام برده ام و هركه بد مى كند با خود بد مى كند و اگر نيك مى كند براى خود مى كند و پروردگار تو ستمكار نيست،نرسد هيچ سلطانى يا غير سلطان كه مهر بردارد از اين نوشته كه در پايين اين نامه است و سر او مهر كرده ام هركه بكند لعنت و غضب خدا بر او باد و ملائكه و مؤمنين بعد از خدا كمك باشند بر آن كار،موسى بن جعفر عليهما السّلام و گواهان مهر كردند.
عبد اللّه بن محمد جعفرى گويد:عباس بن موسى عليه السّلام به ابن عمران قاضى طلحى گفت:اين نامه براى ما گنج است و او مى خواهد چيزى به ما ندهد و آنچه پدر باقى گذاشته خود برداشته
ص:57
و تركنا[عيالة]عالة فوثب إليه إبراهيم بن محمّد الجعفريّ فأسمعه فوثب عليه إسحاق بن جعفر عمّه ففعل به مثل ذلك.
فقال العبّاس للقاضي:أصلحك اللّه فضّ الخاتم و اقرأما تحته.فقال:لا أفضّه و لا يلعنني أبوك.فقال العبّاس:أنا أفضّه.قال:ذلك إليك.ففضّ العبّاس الخاتم فإذا فيه إخراجهم من الوصيّة و إقرار عليّ عليه السّلام وحده و إدخاله إيّاهم في ولاية عليّ إن أحبّوا أو كرهوا و صاروا كالأيتام في حجره و أخرجهم من حدّ الصّدقة و ذكرها.
ثمّ التفت عليّ بن موسى عليه السّلام إلى العبّاس فقال:يا أخي إنّي لأعلم أنّه إنّما حملكم على هذه الغرّام و الدّيون الّتي عليكم، فانطلق يا سعد فتعيّن لي ما عليهم و اقضه عنهم و اقبض ذكر حقوقهم و خذ لهم البراءة فلا و اللّه لا أدع مواساتكم و برّكم ما أصبحت و أمشي على ظهر الأرض فقولوا ما شئتم.
فقال العبّاس:ما تعطينا إلاّ من فضول أموالنا و ما لنا عندك أكثر.فقال:قولوا ما شئتم فالعرض عرضكم.اللّهمّ أصلحهم و أصلح بهم و اخسأ عنّا و عنهم الشّيطان و أعنهم على طاعتك و اللّه على ما نقول وكيل.قال و ما را با تنگدستى رها نمايد،پس ابراهيم بن محمد جعفرى با او درشتى كرده و عمويش اسحاق بن جعفر نيز به او درشتى كرد، عباس به قاضى گفت:خداوند توفيقت دهد اين مهر بشكن و آن چه در پايين نامه است بخوان،گفت:من اين مهر نشكنم كه پدرت مرا لعنت كند.عباس گفت:
من مى شكنم،گفت:خود دانى،عباس مهر برداشت در آن جا نوشته بود كه ايشان را در اين صدقه حقّى نيست و وصيّ من تنها على است و ايشان همه در ولايت او داخلند،اگر خواهند و اگر نخواهند همچو يتيمان باشند و حضرت آنها را از حدّ صدقه خارج نموده است،سپس امام عليه السّلام روى به عباس كرد و فرمود:اى برادر!مى دانم كه تو را طلب هاى مردم بر اين حركت واداشته،پس به سعد فرمود:بدهى هاى او را ادا كن!به خدا احسان با شما را ترك نكنم تا زنده باشم،شما هر چه مى خواهيد بگوييد،عباس گفت:اينها بخشى از زيادى اموال ماست و نزد شما بيش از اينها است،حضرت فرمود:هرچه مى خواهيد بگوييد، آبروى من آبروى شماست،خداوندا!كارشان را اصلاح و شيطان را از ما و ايشان دور كن و همه را بر بندگى خود يارى فرما و خدا بر آنچه مى گوييم شاهد است،عباس گفت:من سخن تو را خوب
ص:58
العبّاس:ما أعرفني بلسانك و ليس لمسحاتك عندي طين.ثمّ إنّ القوم افترقوا.
2 42 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا أحمد بن إدريس عن محمّد بن أبي الصّهبان عن صفوان بن يحيى عن عبد الرّحمن بن الحجّاج قال:بعث إليّ أبو الحسن عليه السّلام بوصيّة أمير المؤمنين عليه السّلام و بعث إليّ بصدقة أبيه مع أبي إسماعيل مصادف و ذكر صدقة جعفر بن محمّد عليه السّلام و صدقة نفسه:بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا ما تصدّق به موسى بن جعفر؛تصدّق بأرضه مكان كذا و كذا و حدود الأرض كذا و كذا كلّها و نخلها و أرضها و بياضها و مائها و أرجائها و حقوقها و شربها من الماء و كلّ حقّ هو لها في مرفع أو مظهر أو غيض أو مرفق أو ساحة أو مسيل أو عامر أو غامر،تصدّق بجميع حقّه من ذلك على ولده من صلبه للرّجال و النّساء يقسم و اليها ما أخرج اللّه تعالى من غلّتها بعد الّذي يكفيها في عمارتها و مرافقها و بعد ثلاثين غدقا يقسم في مساكين أهل القرية درك مى كنم،ليك از اين دست ماليدن ها گلى برايم درست نمى شود.پس از آن مردمان پراكنده شدند.
2 42 احمد بن ادريس از محمد بن ابى صهبان از صفوان بن يحيى از عبد الرّحمن بن الحجاج روايت كرده كه گفت:ابو الحسن عليه السّلام وصيّت امير المؤمنين عليه السّلام و نسخه موقوفات پدرشان را همراه«ابو اسماعيل مصادف»فرستاده و ياد كرد صدقه جعفر بن محمد و صدقه خودش را و آن اين است:بسم اللّه الرحمن الرحيم اين تصدقى است كه موسى بن جعفر كرده است:
تصدّق نمود زمينش را در فلان مكان كه مشخصات و حدّ و مرز آن چنين و چنان است، تمامى آن،نخلستان و زمين بياض،آب موجود در آن،گوشه و كنار آن،حقّ و نوبت آب آن و هر حقّ ديگرى كه در بلندى ها و بيشه آن مى باشد،مسيل آن و قسمت آباد و لم يزرع آن همه اينها را موسى بن جعفر عليه السّلام به اولاد بلافصل خود وقف نمود،متولى آن حاصل آن را بعد از وضع خرج متعلّق به تعمير و حفظ آن و نيز به استثناى منافع سى اصل درخت كه بين فقراى اهل روستا تقسيم مى شود،
ص:59
بين ولد موسى بن جعفر للذّكر مثل حظّ الأنثيين،فإن تزوّجت امرأة من ولد موسى بن جعفر فلا حقّ لها في هذه الصّدقة حتّى ترجع إليها بغير زوج،فإن رجعت كان لها مثل حظّ الّتي لم تتزوّج قطّ من بنات موسى،و من توفّي من ولد موسى و له ولد فولده على سهم أبيهم للذّكر مثل حظّ الأنثيين على مثل ما شرط موسى بين ولده من صلبه،و من توفّي من ولد موسى و لم يترك ولدا ردّ حقّه على أهل الصّدقة،و ليس لولد بناتي في صدقتي هذه حقّ إلاّ أن يكون آباؤهم من ولدي،و ليس لأحد في صدقتي حقّ مع ولدي و ولد ولدي و أعقابهم ما بقي منهم أحد،فإن انقرضوا و لم يبق منهم أحد فصدقتي على ولد أبي من أمّي ما بقي منهم أحد على ما شرطت بين ولدي و عقبي،فإن انقرض ولد أبي من أمّي فصدقتي على ولد أبي و أعقابهم ما بقي منهم أحد،فإن لم يبق منهم أحد فصدقتي على الأولى فالأولى حتّى يرث اللّه تعالى الّذي ورّثها و هو خير الوارثين،تصدّق موسى بن جعفر بصدقة هذه و هو صحيح صدقة حبيسا بتّا بتلا لا مثنويّة فيها و لا[ردا] بقيه را بين اولاد موسى بن جعفر عليه السّلام تقسيم مى كند،پسر دو برابر دختر سهم ببرد و اگر زنى از اولاد موسى شوهر كند حقّى در اين صدقه ندارد تا بى شوهر بازگردد و او را مثل آنان باشد كه شوهر نرفته اند و هركه فوت شود از اولاد موسى و او را ولد باشد،سهم پدر مى برد و پسر را سهم دو دختر باشد چنان كه شرط كرد موسى ميان اولاد صلبى خود،هركه فوت شود از اولاد موسى و فرزندى نگذارد حق او به اهل صدقه باز مى گردد و فرزندان دختران در اين صدقه حقّى ندارند مگر پدرهاشان از اولاد من باشند و كسى در اين صدقه حقى ندارد با وجود فرزندان و فرزندان فرزندان من و اعقاب ايشان مادام كه از ايشان يكى باقى است و اگر اولاد منقرض شوند، وقف است بر خواهران و برادران تنى من،مادام كه از ايشان باقى باشد به همان روش كه بر اولاد خودم شرط كردم،اگر آنها از بين رفتند،وقف باشد بر خواهران و برادران پدرى،مادام كه از ايشان باقى باشد و اگر از ايشان كسى باقى نماند، وقف است بر خويشان هركدام كه به من نزديكتر باشند،مادام كه ديگر كسى روى زمين باقى نماند.موسى بن جعفر در صحت وقف كرد اين مال را بى هيچ شبهه اى به حق و به طور قطعى
ص:60
ردّ أبدا ابتغاء وجه اللّه تعالى و الدّار الآخرة لا يحلّ لمؤمن يؤمن باللّه و اليوم الآخر أن يبيعها أو يبتاعها أو يهبها أو ينحلها أو يغيّر شيئا ممّا وضعتها عليه حتّى يرث اللّه الأرض و من عليها،و جعل صدقة هذه إلى عليّ و إبراهيم فإن انقرض أحدهما دخل القاسم مع الباقي مكانه،فإن انقرض أحدهما دخل إسماعيل مع الباقي منهما مكانه،فإن انقرض أحدهما دخل العبّاس مع الباقي منهما،فإن انقرض أحدهما فالأكبر من ولدي يقوم مقامه،فإن لم يبق من ولدي إلاّ واحد فهو الّذي يقوم به.
قال و قال أبو الحسن عليه السّلام إنّ أباه قدّم إسماعيل في صدقة على العبّاس و هو أصغر منه.
3 43 حدّثنا المظفّر بن جعفر العلويّ السّمرقنديّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ عن أبيه قال:حدّثنا يوسف بن السّخت عن عليّ بن القاسم العريضيّ الحسينيّ عن صفوان بن يحيى عن عبد الرّحمن بن الحجّاج عن إسحاق و عليّ ابني أبي عبد اللّه جعفر بن ردّى نخواهد بود،انجام دادم اين را به جهت رضايت خدا و خانه آخرت،حلال نيست براى مؤمن به خدا و روز عقبى كه بفروشد آن را يا بخرد يا ببخشد يا تغير دهد آن قوانين كه وضع كرده ام را،تا آن كه خدا ميراث برد زمين و آن چه بر آن است،گردانيدم توليت اين صدقه را با على و ابراهيم اگر يكى از ايشان منقرض گردد،قاسم با آن باقى داخل شود، اگر از ايشان يكى منقرض گردد،اسماعيل با آن باقى داخل گردد،اگر از ايشان يكى منقرض گردد عباس با آن باقى داخل گردد و اگر از ايشان يكى منقرض شود،اولاد بزرگ تر من قائم مقام او باشد و اگر از اولادم جز يكى نماند او به آن كار قيام نمايد.
راوى گويد:ابو الحسن عليه السّلام فرمود:پدرش اسماعيل را مقدّم داشت با اينكه از عباس كوچكتر بود.
3 43 مظفر بن جعفر علوى سمرقندى گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن مسعود عياشى از پدرش كه گفت:روايت كرد براى ما يوسف بن سخت از على بن قاسم عريضى حسينى كه گفت:روايت كرد براى ما صفوان بن يحيى از عبد الرحمن بن حجاج از اسحاق و على پسران ابى عبد اللّه جعفر بن محمد عليه السّلام كه گفتند:
ص:61
محمّد عليه السّلام أنّهما دخلا على عبد الرّحمن بن أسلم بمكّة في السّنة الّذي أخذ فيها موسى بن جعفر عليه السّلام و معهما كتاب أبي الحسن عليه السّلام بخطّه فيه حوائج قد أمر بها فقالا:إنّه أمر بهذه الحوائج من هذا الوجه فإن كان من أمره شيء فادفعه إلى ابنه عليّ عليه السّلام فإنّه خليفته و القيّم بأمره و كان هذا بعد النّفر بيوم بعد ما أخذ أبو الحسن عليه السّلام بنحو من خمسين يوما و أشهد إسحاق و عليّ ابنا أبي عبد اللّه عليه السّلام و الحسين بن أحمد المنقريّ و إسماعيل بن عمر و حسّان بن معاوية و الحسين بن محمّد صاحب الختم على شهادتهما أنّ أبا الحسن عليّ بن موسى عليه السّلام وصيّ أبيه عليه السّلام و خليفته.فشهد اثنان بهذه الشّهادة و اثنان قالا:خليفته و وكيله،فقبلت شهادتهم عند حفص بن غياث القاضي.
4 44 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن بكر بن صالح قال:
قلت لإبراهيم بن أبي الحسن موسى بن سالى كه موسى بن جعفر عليه السّلام دستگير شدند ما در مكه نزد عبد الرحمن بن اسلم رفتيم و نامه اى از موسى بن جعفر عليه السّلام همراه داشتيم كه حضرت به خط خود حاجت ها فرموده بود كه سامان دهند،به او گفتيم:حضرت از اين وجه فرموده هر كدام كه انجام شد به فرزندشان على بده كه او خليفه و قيم امر اوست و اين ماجرا يك روز بعد از روانه شدن حاجيان از منى به مكه و پنجاه روز بعد از دستگيرى امام كاظم عليه السّلام واقع شد.اسحاق و على فرزندان امام صادق عليه السّلام حسين بن احمد مقرى،اسماعيل بن عمر،حسان بن معاويه و حسين بن محمد صاحب الختم را بر شهادت خود به اين كه على بن موسى عليه السّلام جانشين پدر خود مى باشد،گواه ساختند،دو نفر به همين نحو شهادت دادند و دو نفر ديگر گفتند وى جانشين و وكيل موسى بن جعفر است،درنتيجه شهادت همگى نزد حفص بن غياث قاضى پذيرفته شد.
4 44 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از بكر بن صالح كه گفت:به ابراهيم بن ابى الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام گفتم:
ص:62
جعفر عليه السّلام:ما قولك في أبيك؟قال:هو حيّ.قلت:فما قولك في أخيك أبي الحسن عليه السّلام؟قال:ثقة صدوق.قلت:فإنّه يقول إنّ أباك قد مضى؟قال:هو أعلم بما يقول.فأعدت عليه فأعاد عليّ.قلت:
فأوصى أبوك؟قال:نعم.قلت:إلى من أوصى؟قال:إلى خمسة منّا و جعل عليّا المقدّم علينا.
چه مى گويى درباره پدرت؟گفت:زنده است.
گفتم:چه مى گويى در حق برادرت ابى الحسن عليه السّلام؟گفت:مورد اعتماد و راست گو است،گفتم:او مى گويد پدر تو درگذشت.گفت:
او داناتر است به آن چه مى گويد.بار ديگر اين سخن بر او اعاده كردم همان سخن اعاده كرد.
گفتم:پدرت وصيت كرد؟گفت:آرى،گفتم:
چه كسى را وصى ساخت؟گفت:پنج كس را از ما و على را مقدم آن ها كرد.
ص:63
6 باب النصوص على الرضا عليه السّلام بالإمامة في جملة الأئمة الاثني عشر عليهم السّلام 1 45 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ قال:حدّثنا الحسين بن إسماعيل قال:حدّثنا أبو عمر و سعيد بن محمّد بن نصر القطّان قال:حدّثنا عبيد اللّه بن محمّد السّلميّ قال:حدّثنا محمّد بن عبد الرّحيم قال:حدّثنا محمّد بن سعيد بن محمّد قال حدّثنا العبّاس بن أبي عمرو عن صدقة بن أبي موسى عن أبي نضرة قال:لمّا احتضر أبو جعفر محمّد بن عليّ الباقر عليه السّلام عند الوفاة دعا بابنه الصّادق عليه السّلام ليعهد إليه عهدا فقال له أخوه زيد بن عليّ عليه السّلام:لو امتثلت في تمثال الحسن و الحسين عليه السّلام لرجوت أن لا تكون أتيت منكرا.فقال له:يا
6- نصّ هايى كه بر امامت حضرت رضا عليه السّلام وارد است در جمله ائمه اثنى عشر عليهم السّلام
1 45 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما حسين بن اسماعيل از ابو عمرو سعيد بن محمد بن نصر قطان كه گفت:روايت كرد براى ما عبيد اللّه بن محمد سلمى از محمد بن عبد الرحيم از محمد بن سعيد بن محمد از عباس بن ابى عمرو از صدقة بن ابى موسى از ابى نضره كه گفت:نزديك وفات امام باقر عليه السّلام چون حالت احتضار به وى دست داد پسر خود صادق را خواند تا عهد امامت را به او وصيت كند،برادرش زيد بن على عليه السّلام گفت:اگر درباره من بر مثال حسن و حسين عليه السّلام سلوك كنى اميدوارم كه كارى ناپسند نكرده باشى.آن جناب به او فرمود:
ص:64
أبا الحسن إنّ الأمانات ليست بالتّمثال و لا العهود بالرّسوم و إنّما هي أمور سابقة عن حجج اللّه عزّ و جلّ.ثمّ دعا بجابر بن عبد اللّه.فقال له:يا جابر حدّثنا بما عاينت من الصّحيفة؟فقال له جابر:نعم يا أبا جعفر! دخلت على مولاتي فاطمة بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لأهنّئها بمولود الحسين عليه السّلام فإذا بيديها صحيفة بيضاء من درّة،فقلت لها:يا سيّدة النّساء ما هذه الصّحيفة الّتي أراها معك؟قالت:فيها أسماء الأئمّة من ولدي.
قلت لها:ناوليني لأنظر فيها.قالت:يا جابر لو لا النّهي لكنت أفعل لكنّه قد نهى أن يمسّها إلاّ نبيّ أو وصيّ نبيّ أو أهل بيت نبيّ و لكنّه مأذون لك أن تنظر إلى باطنها من ظاهرها.قال جابر:فإذا أبو القاسم محمّد بن عبد اللّه المصطفى أمّه آمنة،أبو الحسن عليّ بن أبي طالب المرتضى أمّه فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف، أبو محمّد الحسن بن عليّ البرّ،أبو عبد اللّه الحسين بن التّقيّ،أمّهما فاطمة بنت محمّد،أبو محمّد عليّ بن الحسين العدل أمّه شهربانو بنت يزدجرد،أبو جعفر محمّد بن عليّ الباقر أمّه أمّ عبد اللّه بنت الحسن بن عليّ بن اى ابا الحسن!امانات به تمثال،و تعيين وصى به رسوم نيست،اين ها امورى است كه سابق بر حجتهاى خداوند مقرر شده، آن جناب به جابر بن عبد اللّه فرمود:اى جابر!به ما بگو آن چه ديدى از صحيفه،جابر گفت:اى ابا جعفر!داخل شدم نزد سيّده خود فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تا او را تهنيت كنم به ولادت حسين عليه السّلام ديدم صحيفه سفيد از مرواريد در دست داشت، گفتم:اى سيد زنان عالم!اين چه صحيفه است كه با تو مى بينم؟فرمود:در اين اسماء امامان از فرزندان من مسطور است،گفتم:عطا فرما تا در آن نظر كنم،فرمود:اى جابر!اگر نهى نمى بود مى دادم،اما نهى شده كه جز نبى و وصىّ نبى يا اهل بيت او به آن دست نمى يابد،اما تو را رخصت دادم تا نظر كنى به باطن آن از ظاهرش،جابر گفت:خواندم در آن مكتوب بود:ابو القاسم محمد بن عبد اللّه المصطفى مادرش آمنه،ابو الحسن على بن ابى طالب المرتضى مادرش فاطمه بنت اسد بن هاشم،ابو محمد الحسن بن على البار،ابو عبد اللّه الحسين بن على التقى مادر هردو فاطمه بنت محمد،ابو محمد على بن الحسين العدل مادرش شهربانو دختر يزدجرد،ابو جعفر محمد بن على باقر مادرش ام عبد اللّه دختر حسن بن
ص:65
أبي طالب عليه السّلام،أبو عبد اللّه جعفر بن محمّد الصّادق و أمّه أمّ فروة بنت القاسم بن محمّد بن أبي بكر،أبو إبراهيم موسى بن جعفر أمّه جارية اسمها حميدة المصفّاة،أبو الحسن عليّ بن موسى الرّضا أمّه جارية اسمها نجمة،أبو جعفر محمّد بن عليّ الزّكيّ أمّه جارية اسمها خيزران،أبو الحسن عليّ بن محمّد الأمين أمّه جارية اسمها سوسن،أبو محمّد الحسن بن عليّ الرّفيق أمّه جارية اسمها سمانة و تكنّى أمّ الحسن،أبو القاسم محمّد بن الحسن هو حجّة اللّه القائم أمّه جارية اسمها نرجس صلوات اللّه عليهم أجمعين.
قال مصنف هذا الكتاب:جاء هذا الحديث هكذا بتسمية القائم عليه السّلام و الذي أذهب إليه النهي عن تسميته عليه السّلام.
2 46 حدّثنا أبي و محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قالا:حدّثنا سعد بن عبد اللّه و عبد اللّه بن جعفر الحميريّ جميعا عن أبي الخير صالح بن أبي حمّاد و الحسن بن ظريف جميعا عن بكر بن صالح و حدّثنا على بن ابو طالب عليه السّلام،ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صادق مادرش امّ فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر،ابو ابراهيم موسى بن جعفر مادرش جاريه نامش حميدۀ مصفاة، ابو الحسن على بن موسى الرضا عليه السّلام مادرش جاريه نامش نجمه،ابو جعفر محمد بن علىّ الزكى مادرش جاريه نامش خيزران،ابو الحسن عليّ بن محمد الامين مادرش جاريه نامش سوسن،ابو محمد الحسن بن على الرفيق مادرش جاريه نامش سمانه و به امّ الحسن كنيه كنند،ابو القاسم محمد بن الحسن او حجّت قائم خداست مادرش جاريه نامش نرجس،صلوات اللّه عليهم اجمعين.
مصنّف گويد:اين حديث چنين آمده است كه نام قائم برده شده و مذهب من آن است كه نام بردن آن حضرت منهى است و جايز نيست.
2 46 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كردند براى ما سعد بن عبد اللّه و عبد اللّه بن جعفر حميرى از صالح بن ابى حماد و حسن بن ظريف از بكر بن صالح كه گفتند:روايت كرد براى ما پدرم و محمد بن موسى بن
ص:66
أبي و محمّد بن موسى بن المتوكّل و محمّد بن عليّ ماجيلويه و أحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم و الحسين بن إبراهيم بن تاتانة و أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنهم قالوا:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن بكر بن صالح عن عبد الرّحمن بن سالم عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال:قال أبي عليه السّلام لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ:إنّ لي إليك حاجة فمتى يخفّ عليك أن أخلو بك فأسألك عنها؟قال له جابر:في أيّ الأوقات شئت.فخلا به أبي عليه السّلام فقال له:يا جابر أخبرني عن اللّوح الّذي رأيته في يد أمّي فاطمة بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و ما أخبرتك به أمّي أنّ في ذلك اللّوح مكتوبا.قال جابر:أشهد باللّه أنّي دخلت على أمّك فاطمة في حياة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لأهنّئها بولادة الحسين عليه السّلام فرأيت في يدها لوحا أخضر ظننت أنّه زمرّد و رأيت فيه كتابا أبيض شبه نور الشّمس،فقلت لها:
بأبي أنت و أمّي يا بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما هذا اللّوح؟فقالت:هذا اللّوح أهداه اللّه عزّ و جلّ إلى رسوله صلّى اللّه عليه و آله فيه اسم أبي و اسم بعلي و اسم متوكل و محمد بن على ماجيلويه و احمد بن على بن ابراهيم بن هاشم و حسين بن ابراهيم بن تاتانه و احمد بن زياد بن جعفر همدانى كه گفتند:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از بكر بن صالح از عبد الرحمن بن سالم از ابى بصير از امام صادق عليه السّلام كه فرمود:پدرم به جابر بن عبد اللّه فرمود:مرا با تو حاجتى است چه وقت بر تو سبك است كه خلوت كنم با تو و از آن حاجت بپرسم؟جابر گفت:هر وقت كه خواهى،پس پدرم با او خلوت كرد و گفت:اى جابر خبر ده از لوحى كه ديدى در دست مادرم فاطمه عليها السّلام دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و آن چه مادرم با تو گفت كه در اين لوح مكتوب است.جابر گفت:گواهى مى دهم به خدا كه من داخل شدم بر مادرت فاطمه عليها السّلام در حيات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تا تهنيت كنم او را به ولادت حسين عليه السّلام ديدم در دست او لوحى سبز بود گمان كردم كه از زمرّد است و ديدم در او نوشته اى سفيد،مانند نور آفتاب،گفتم:پدر و مادرم فداى تو يا بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله اين چه لوح است؟فرمود:اين لوح را خداى عزّ و جل فرستاده است بر رسول خود و در او نام پدر من است و نام شوهر من و نام دو
ص:67
ابنيّ و أسماء الأوصياء من ولدي فأعطانيه أبي صلّى اللّه عليه و آله ليسرّني بذلك.قال جابر:
فأعطتنيه أمّك فاطمة فقرأته و انتسخته.
فقال أبي عليه السّلام:فهل لك يا جابر أن تعرضه عليّ؟قال:نعم فمشى معه أبي حتّى انتهى إلى منزل جابر فأخرج لأبي عليه السّلام صحيفة من رقّ قال جابر:فأشهد باللّه أنّي هكذا رأيته في اللّوح مكتوبا:بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا كتاب من اللّه العزيز الحكيم لمحمّد نوره و سفيره و حجابه و دليله،نزل به الرّوح الأمين من عند ربّ العالمين،عظّم يا محمّد أسمائي و اشكر نعمائي و لا تجحد آلائي،إنّي أنا اللّه لا إله إلاّ أنا،قاصم الجبّارين و مذلّ الظّالمين و ديّان الدّين، إنّي أنا اللّه لا إله إلاّ أنا فمن رجا غير فضلي أو خاف غير عذابي عذّبته عذابا لا أعذّب أحدا من العالمين،فإيّاي فاعبد و عليّ فتوكّل،إنّي لم أبعث نبيّا فأكملت أيّاما و انقضت مدّته إلاّ جعلت له وصيّا و إنّي فضّلتك على الأنبياء و فضّلت وصيّك على الأوصياء و أكرمتك بشبليك بعده و بسبطيك الحسن و الحسين فجعلت حسنا معدن علمي بعد انقضاء مدّة أبيه و جعلت حسينا پسرم و نام اوصيا از اولادم،پدرم داد تا مرا به آن شاد گرداند،آن لوح را مادرت به من داد،خواندم و نسخه برداشتم. پدرم به جابر فرمود:ممكن است آن را نشان دهى؟جابر گفت:آرى،سپس پدرم با جابر به منزل رفت،جابر صحيفه اى از پوست درآورد و گفت:خدا را گواه مى گيرم در آن لوح ديدم كه چنين مكتوب بود:بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين نوشته اى است از خداى مقتدر حكيم براى محمد،نور،سفير،حجاب و راهنماى به سوى او كه روح الامين آن را از نزد ربّ العالمين نازل كرده،اى محمد بزرگ دار اسامى مرا و شكر كن نعمت هاى مرا و منكر مشو منّت هاى مرا،همانا منم خدا،نيست الهى جز من شكننده جبّاران و خواركننده ظالمان و جزا دهنده روز جزا،منم خدا،نيست خدايى جز من، هركه اميد بندد به غير فضل من يا ترسد از غير عدل من،او را عذابى كنم كه هيچ كس را نكنم، مرا عبادت كن و بر من توكّل كن،برنينگيختم پيغمبرى،مگر چون زندگانى او بسر آيد براى او وصى معين كردم،تو را بر انبيا و وصى تو را بر اوصيا برترى دادم،اكرام نمودم تو را به دو شبل و دو سبط تو حسن و حسين،حسن را معدن علم خود بعد از پدرش و حسين را خازن وحى
ص:68
خازن وحيي و أكرمته بالشّهادة و ختمت له بالسّعادة فهو أفضل من استشهد و أرفع الشّهداء درجة عندي و جعلت كلمتي التّامّة معه و الحجّة البالغة عنده،بعترته أثيب و أعاقب أوّلهم عليّ سيّد العابدين و زين أوليائي الماضين و ابنه شبيه جدّه المحمود محمّد الباقر لعلمي و المعدن لحكمي،سيهلك المرتابون في جعفر، الرّادّ عليه كالرّادّ عليّ.حقّ القول منّي لأكرمنّ مثوى جعفر و لأسرّنّه في أشياعه و أنصاره و أوليائه،انتجبت بعده موسى و انتحبت بعده فتنة عمياء حندس لأنّ خيط فرضي لا ينقطع و حجّتي لا تخفى و إنّ أوليائي لا يشقون.ألا و من جحد واحدا منهم فقد جحد نعمتي و من غيّر آية من كتابي فقد افترى عليّ و ويل للمفترين الجاحدين عند انقضاء مدّة عبدي موسى و حبيبي و خيرتي إنّ المكذّب بالثّامن مكذّب بكلّ أوليائي و عليّ وليّي و ناصري و من أصنع عليه أعباء النّبوّة و أمنحه بالاضطلاع، يقتله عفريت مستكبر،يدفن بالمدينة الّتي بناها العبد الصّالح إلى جنب شرّ خلقي،حقّ القول منّي لأقرّنّ عينيه بمحمّد ابنه و گردانيدم،او را به شهادت اكرام و ختم به سعادت كردم، فاضل ترين شهيدان در راه من و بلند مرتبه ترين آنان است،كلمه تامه خود و حجّت بالغه را نزد او گذاردم،به عترت او ثواب و عقاب مى دهم،اوّل آنها على سيّد عابدين و زينت اولياء گذشته،پسرش محمد شبيه جدّ محمودش شكافنده علم من و معدن حكمت من،هلاك شوند شكاكان درمورد جعفر،آن كه او را رد كند مرا رد كرده،جعفر را محترم مى دارم،شاد گردانم او را به ياران و دوستانش،برگزيدم بعد از او موسى را،بعد از او فتنه اى تاريك برپا مى شود با اين كه ريسمان امامت پاره نمى شود و حجّت من مخفى نمى ماند،دوستان من بدبخت نگردند،منكر يكى از ايشان منكر نعمت من است و هركه تغيير دهد آيتى از كتاب مرا،افترا كرده بر من و واى بر افتراكننده گان و منكرين نزد انقضاى مدّت بنده و حبيب پسنديده ام موسى،تكذيب كنندۀ هشتم تكذيب كننده همه اولياء من است،على وليّ و ناصر من است،بر او بارهاى گران نبوّت نهاده و او را قدرت برداشتن داده ام،مى كشد او را خبيثى متكبّر،مدفون مى شود به شهرى كه بنا كرده آن را بنده صالح در كنار بدترين خلق من، روشن كنم دو چشم او را به محمد پسر او
ص:69
خليفته من بعده فهو وارث علمي و معدن حكمي و موضع سرّي و حجّتي على خلقي،جعلت الجنّة مثواه و شفّعته في سبعين من أهل بيته كلّهم قد استوجبوا النّار و أختم بالسّعادة لابنه عليّ وليّي و ناصري و الشّاهد في خلقي و أميني على وحيي،أخرج منه الدّاعي إلى سبيلي و الخازن لعلمي الحسن،ثمّ أكمل ذلك بابنه رحمة للعالمين،عليه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر أيّوب،سيذلّ في زمانه أوليائي و تتهادون رءوسهم كما تتهادى رءوس التّرك و الدّيلم،فيقتلون و يحرقون و يكونون خائفين مرعوبين وجلين،تصبغ الأرض بدمائهم و يفشو الويل و الرّنين في نسائهم،أولئك أوليائي حقّا،بهم أدفع كلّ فتنة عمياء حندس و بهم أكشف الزّلازل و أرفع الآصار و الأغلال،أولئك عليهم صلوات من ربّهم و رحمة و أولئك هم المهتدون.
قال عبد الرّحمن بن سالم.قال أبو بصير:لو لم تسمع في دهرك إلاّ هذا الحديث لكفاك،فصنه إلاّ عن أهله.
و خليفه او،پسر او وارث علم من،معدن حكمت من،موضع سرّ من و حجّت من است بر خلق، ايمان نياورد بنده به او مگر جنّت را قرارگاه او كنم و شفاعت او بپذيرم در هفتاد كس از اهل بيت او كه همه مستوجب آتش بودند و امر فرزندش على را كه وليّ و ناصر و شاهد من بر خلق و امين وحى من است ختم به سعادت كنم، از او فرزندى به وجود خواهم آورد به نام حسن كه مردم را به سوى من مى خواند و خازن علم من است،بعد از آن كامل مى سازم آن را به پسر او رحمت عالميان،كه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايّوب در او جمع است،در زمان او اوليا مورد خفت واقع مى شوند و سرهاشان را چون سرهاى ترك و ديلم به هديه فرستند،سوزانيده مى شوند، ترسان و وحشت زده اند،زمين به خون آنان رنگين و فغان و نوحه و ناله زنانشان فراگير شود،ايشان به حقّ اولياء من هستند،با ايشان بردارم فتنه ظالمان را،برطرف كنم زلزله ها را و دفع كنم مشقّت ها و بارهاى گران را،بر ايشان باد درود و رحمت از پروردگارشان و ايشان هدايت يافته اند.
عبد الرّحمن گويد:ابو بصير گفت:اگر در عمر خود جز اين حديث نشنيده باشى تو را بس باشد،اين را محافظت نما مگر از اهلش و السّلام.
ص:70
3 47 و حدّثنا أبو محمّد الحسن بن حمزة العلويّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا أبو جعفر محمّد بن الحسين بن درست السّرويّ عن جعفر بن محمّد بن مالك قال:حدّثنا محمّد بن عمران الكوفيّ عن عبد الرّحمن بن أبي نجران و صفوان بن يحيى عن إسحاق بن عمّار عن أبي عبد اللّه عليه السّلام أنّه قال:يا إسحاق أ لا أبشّرك؟قلت:بلى جعلني اللّه فداك يا ابن رسول اللّه.قال:وجدنا صحيفة بإملاء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و خطّ أمير المؤمنين عليه السّلام فيها:بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا كتاب من اللّه العزيز العليم و ذكر الحديث مثله سواء إلاّ أنّه قال في حديثه في آخره ثمّ قال الصّادق عليه السّلام يا إسحاق هذا دين الملائكة و الرّسل فصنه عن غير أهله يصنك اللّه تعالى و يصلح بالك.ثمّ قال:من دان بهذا أمن من عقاب اللّه عزّ و جلّ.
4 48 و حدّثنا أبو العبّاس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:
3 47 ابو محمد حسن بن حمزه علوى گويد:
روايت كرد براى ما ابو جعفر محمد بن حسين بن درست سروى از جعفر بن محمد بن مالك از محمد بن عمران كوفى از عبد الرحمن بن ابى نجران و صفوان بن يحيى از اسحاق بن عمار كه گفت:امام صادق عليه السّلام به او فرمودند:اى اسحاق آيا تو را بشارت ندهم؟عرض كردم:بلى خدا مرا فداى تو كند اى پسر رسول خدا!فرمود:
يافتم صحيفه اى به املاء رسول صلّى اللّه عليه و آله و خط علي عليه السّلام كه در او اين بود:بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا كتاب من اللّه العزيز العليم...و حديث سابق را ذكر كرد مثل آن يكسان.امّا در آخر حديث گفت كه بعد از آن امام صادق عليه السّلام فرمود:
اى اسحاق!اين دين ملائكه و پيامبران است،پس صيانت نما آن را از غير اهل آن تا صيانت نمايد تو را خدا و نيكو گرداند دل و حال تو را،سپس فرمود:هر كه به اين متدين گردد از عقاب خدا ايمن باشد.
4 48 ابو العباس محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما حسن بن
ص:71
حدّثنا الحسن بن إسماعيل قال:حدّثنا سعيد بن محمّد القطّان قال:حدّثنا عبد اللّه بن موسى الرّويانيّ أبو تراب عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ عن عليّ بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام قال:حدّثني عبد اللّه بن محمّد بن جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه:أنّ محمّد بن عليّ الباقر جمع ولده و فيهم عمّهم زيد بن عليّ عليه السّلام ثمّ أخرج إليهم كتابا بخطّ عليّ عليه السّلام و إملاء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مكتوب فيه:هذا كتاب من اللّه العزيز الحكيم حديث اللّوح إلى الموضع الّذي يقول فيه و أولئك هم المهتدون.ثمّ قال في آخره:قال عبد العظيم:العجب كلّ العجب لمحمّد بن جعفر و خروجه و قد سمع أباه عليه السّلام يقول هذا و يحكيه ثمّ قال:
هذا سرّ اللّه و دينه و دين ملائكته فصنه إلاّ عن أهله و أوليائه.
5 49 حدّثنا عليّ بن الحسين بن شاذويه المؤدّب رضي اللّه عنه و أحمد بن هارون العاميّ رضي اللّه عنه قالا:حدّثنا محمّد بن اسماعيل از سعيد بن محمد قطان از عبد اللّه بن موسى رويانى از عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى از على بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام كه گفت:حديث كرد مرا عبد اللّه بن محمد بن جعفر بن محمد عليه السّلام از پدرش از جدّش جعفر صادق عليه السّلام كه محمد بن على باقر عليه السّلام اولاد خود را جمع كرد و در جمله ايشان بود زيد بن على كه برادر اوست،پس بيرون آورد به سوى ايشان نوشته اى به خط على عليه السّلام و املاء رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در آن نوشته بودند هذا كتاب من اللّه العزيز الحكيم بتمام حديث لوح تا آخر كه گفت:و اولئك هم المهتدون و ايشان راه يافتگانند،در آخر آن عبد العظيم گفت:عجب دارم كمال عجب از محمد بن جعفر و خروج او و از پدر خود اين شنيده بود و حكايت مى نمود.پس گفت:اين سرّ خدا و دين او و دين ملائكه است،آن را محفوظ دار مگر از اهل و اوليائش.
5 49 على بن حسين بن شاذويه مؤدب و احمد بن هارون عامى گويند:روايت كرد براى ما محمد بن عبد اللّه بن جعفر حميرى از پدرش
ص:72
عبد اللّه بن جعفر الحميريّ عن أبيه عن جعفر بن محمّد بن مالك الفزاريّ الكوفيّ عن مالك بن السّلوليّ عن درست عن عبد الحميد عن عبد اللّه بن القاسم عن عبد اللّه بن جبلة عن أبي السّفاتج عن جابر الجعفيّ عن أبي جعفر محمّد بن عليّ الباقر عليه السّلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال:دخلت على فاطمة بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و قدّامها لوح يكاد ضوؤه يغشى الأبصار و فيه اثنا عشر اسما؛ثلاثة في ظاهره و ثلاثة في باطنه و ثلاثة أسماء في آخره و ثلاثة أسماء في طرفه،فعددتها فإذا هي اثنا عشر،قلت:أسماء من هؤلاء؟ قالت:هذه أسماء الأوصياء،أوّلهم ابن عمّي و أحد عشر من ولدي،آخرهم القائم.قال جابر:
فرأيت فيه محمّدا محمّدا محمّدا في ثلاثة مواضع و عليّا عليّا عليّا عليّا في أربعة مواضع.
6 50 حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيى العطّار رضي اللّه عنه قال:حدّثنا أبي عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب عن الحسن بن محبوب عن أبي الجارود عن أبي جعفر عليه السّلام عن از جعفر بن محمد بن مالك فزارى كوفى از مالك سلولى از درست از عبد الحميد از عبد اللّه بن قاسم از عبد اللّه بن جبله از ابى السفاتج از جابر جعفى از ابى جعفر محمد بن على باقر عليهما السّلام از جابر بن عبد اللّه انصارى كه گفت:
داخل شدم بر فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و پيش روى او لوحى بود كه نزديك بود روشنى آن ديده ها را فروپوشد،در آن دوازده نام بود، سه نام در ظاهرش و سه نام در باطنش و سه نام در آخرش و سه نام در طرفش،آنها را شمردم دوازده بود،گفتم:اينها اسامى چه كسانى است؟فرمود:اينها اسامى اوصياست،اول ايشان پسر عموى من است با يازده عدد از فرزندان من،كه آخر ايشان قائم عليه السّلام است.
جابر گفت:ديدم در آن نوشته محمّد محمّد محمّد در سه موضع و على على على على در چهار موضع.
6 50 احمد بن محمد بن يحيى عطار گويد:
روايت كرد براى ما پدرم از محمد بن حسين بن ابى الخطاب از حسن بن محبوب از ابى الجارود او از ابى جعفر عليه السّلام كه آن حضرت
ص:73
جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال دخلت على فاطمة عليها السّلام و بين يديها لوح فيه أسماء الأوصياء،فعددت اثني عشر،آخرهم القائم ثلاثة منهم محمّد و أربعة منهم عليّ.
7 51 حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس رضي اللّه عنه قال:حدّثنا أبي عن أحمد بن محمّد بن عيسى و إبراهيم بن هاشم جميعا عن الحسن بن محبوب عن أبي الجارود عن أبي جعفر عليه السّلام عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال:دخلت على فاطمة عليها السّلام و بين يديها لوح،فيه أسماء الأوصياء، فعددت اثني عشر،آخرهم القائم عليه السّلام ثلاثة منهم محمّد و أربعة منهم عليّ عليهم السّلام.
8 52 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن محمّد بن أبي عمير عن عمر بن أذينة عن أبان بن أبي عيّاش عن سليم بن قيس الهلاليّ قال:سمعت عبد اللّه بن جعفر الطّيّار يقول:كنّا عند معاوية و الحسن و فرمود:جابر بن عبد اللّه انصارى گفت:داخل شدم بر فاطمه عليها السّلام پيش دو دست او لوحى بود كه در آن اسامى اوصيا بود،شمردم دوازده بود،آخرشان قائم،سه تن ايشان محمّد و چهار تن على بود.
7 51 حسين بن احمد بن ادريس گويد:روايت كرد براى ما پدرم از احمد بن محمد بن عيسى و ابراهيم بن هاشم،همگى از حسن بن محبوب از ابى الجارود از ابى جعفر عليه السّلام از جابر بن عبد اللّه انصارى كه گفت:داخل شدم بر فاطمه عليها السّلام كه پيش دو دست او لوحى بود در آن نام هاى اوصيا مسطور بود،شمردم دوازده بود آخرشان قائم،سه تن از ايشان محمّد و چهار تن آنان على بود.
8 52 سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمد بن عيسى از محمد بن ابى عمير از عمر بن اذينه از ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس هلالى كه گفت:شنيدم از عبد اللّه بن جعفر طيار كه مى گفت:ما نزد معاويه بوديم با حسن و حسين عليهما السّلام و عبد اللّه بن عباس و عمر بن ابى
ص:74
الحسين عليه السّلام و عبد اللّه بن عبّاس و عمر بن أبي سلمة و أسامة بن زيد يذكر[حديثنا] حديثا جرى بينه و بينه و أنّه قال لمعاوية بن أبي سفيان:سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول:أنا أولى بالمؤمنين من أنفسهم،ثمّ أخي عليّ بن أبي طالب عليه السّلام أولى بالمؤمنين من أنفسهم فإذا استشهد فابني الحسن أولى بالمؤمنين من أنفسهم،ثمّ ابني الحسين عليه السّلام أولى بالمؤمنين من أنفسهم فإذا استشهد فابني عليّ بن الحسين أولى بالمؤمنين من أنفسهم و ستدركه يا عليّ ثمّ ابني محمّد بن عليّ الباقر أولى بالمؤمنين من أنفسهم و ستدركه يا عبد اللّه و تكمله اثني عشر إماما تسعة من ولد الحسين.قال عبد اللّه:
ثمّ استشهدت الحسن و الحسين عليهما السّلام و عبد اللّه بن عبّاس و عمر بن أبي سلمة و أسامة بن زيد فشهدوا لي عند معاوية.
قال سليم بن قيس:و قد كنت سمعت ذلك من سلمان و أبي ذرّ و المقداد و أسامة أنّهم سمعوا ذلك من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله.
سلمه و اسامة بن زيد سخنى نقل مى كرد كه ميان او و معاويه گذشته بود،عبد اللّه بن جعفر به معاويه گفت:شنيدم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود:همانا من اولى هستم به مؤمنان از نفسهاشان،بعد از آن برادرم على بن ابى طالب اولى است به مؤمنان از نفسهاشان،چون شهيد گردد پسرم حسن اولى است به مؤمنان از نفسهاشان،سپس پسرم حسين اولى است به مؤمنان از نفسهاشان و چون شهيد شود پسرم على بن حسين اولى است به مؤمنان از نفسهاشان و زود باشد دريابى تو او را يا ابا عبد اللّه،بعد از آن پسرم محمد بن على باقر اولى است به مؤمنان از نفسهاشان و تو در مى يابى او را يا عبد اللّه با او سخن مى كنى دوازده عدد امامند نه تن از اولاد حسين عليه السّلام است. عبد اللّه گفت:گواهى طلبيدم از امام حسن و حسين و عبد اللّه بن عباس و عمر بن ابى سلمه و اسامة بن زيد پس گواهى دادند به اين مضمون نزد معاويه.سليم بن قيس گفت:
من اين حديث را از سلمان و ابى ذر و مقداد و اسامه شنيده بودم كه مى گفتند از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده اند.
ص:75
9 53 حدّثنا أبو عليّ أحمد بن الحسن القطّان قال:حدّثنا أبو عبد اللّه أحمد بن محمّد بن إبراهيم بن أبي الرّجال البغداديّ قال:
حدّثنا محمّد بن عبدوس الحرّانيّ قال:
حدّثنا عبد الغفّار بن الحكم قال:حدّثنا منصور بن أبي الأسود عن المطرّف عن الشّعبيّ عن عمّه قيس بن عبد اللّه قال:كنّا جلوسا في حلقة فيها عبد اللّه بن مسعود فجاء أعرابيّ فقال:أيّكم عبد اللّه بن مسعود؟ فقال عبد اللّه:أنا عبد اللّه بن مسعود.قال:هل حدّثكم نبيّكم صلّى اللّه عليه و آله كم يكون بعده من الخلفاء؟ قال:نعم اثنا عشر،عدّة نقباء بني إسرائيل.
10 54 حدّثنا أبو عليّ أحمد بن أبي الحسن بن عليّ بن عبدويه القطّان قال:حدّثنا أبو يزيد محمّد بن يحيى بن خالد بن يزيد المروزيّ بالرّيّ في شهر ربيع الأوّل سنة اثنتين و ثلاثمائة قال حدّثنا إسحاق بن إبراهيم الحنظليّ في سنة ثمان و ثلاثين و مائتين و هو المعروف بإسحاق بن راهويه 9 53 ابو على احمد بن حسن بن قطان گويد:
روايت كرد براى ما ابو عبد اللّه احمد بن محمد بن ابراهيم بن ابى الرجال بغدادى كه گفت:
روايت كرد براى ما محمد بن عبدوس حرانى از عبد الغفار بن حكم از منصور بن ابى اسود از مطرّف از شعبى از عمّ خود قيس بن عبد اللّه كه گفت:ما نشسته بوديم و عبد اللّه بن مسعود در ميان ما بود تا يك اعرابى درآمد و گفت:كدام يك از شما عبد اللّه بن مسعود است؟عبد اللّه گفت:
منم عبد اللّه بن مسعود،گفت:آيا با شما گفت نبى شما كه خلفا بعد از او چند عدد خواهند بود؟ گفت:آرى،دوازده تا به عدد نقيبان بنى اسرائيل.
10 54 ابو على احمد بن حسن بن على بن عبدويه قطان گويد:ابو يزيد محمد بن يحيى بن خالد بن يزيد مروزى در ربيع الاول سال سيصد و دو در رى براى ما روايت كرد و گفت:اسحاق بن ابراهيم حنظلى معروف به اسحاق بن راهويه در سال دويست و سى و هشت براى ما روايت كرد و گفت:روايت كرد براى ما يحيى
ص:76
قال:حدّثنا يحيى بن يحيى قال:حدّثنا هيثم عن مجالد عن الشّعبيّ عن مسروق قال:
بينا نحن عند عبد اللّه بن مسعود نعرض مصاحفنا عليه إذ قال له فتى شابّ.هل عهد إليكم نبيّكم كم يكون من بعده خليفة؟ قال:إنّك لحديث السّنّ و إنّ هذا شيء ما سألني عنه أحد قبلك،نعم عهد إلينا نبيّنا صلّى اللّه عليه و آله أنّه يكون بعده اثنا عشر خليفة بعدد نقباء بني إسرائيل.
11 55 حدّثنا أبو القاسم غياث بن محمّد الورامينيّ الحافظ قال:حدّثنا يحيى بن محمّد بن صاعد قال:حدّثنا أحمد بن عبد الرّحمن بن الفضل و محمّد بن عبد اللّه بن سوّار قالا:حدّثنا عبد الغفّار بن الحكم قال حدّثنا منصور بن أبي الأسود عن مطرّف عن الشّعبيّ و حدّثنا عتّاب بن محمّد قال:
حدّثنا إسحاق بن محمّد الأنماطيّ قال:
حدّثنا يوسف بن موسى قال:حدّثنا جرير عن أشعث بن سوّار عن الشّعبيّ و حدّثنا عتّاب بن محمّد قال:حدّثنا الحسين بن محمّد الحرّانيّ قال:حدّثنا أيّوب بن محمّد بن يحيى از هيثم از مجالد از شعبى از مسروق كه گفت:نزد عبد اللّه بن مسعود بوديم و مصحفهاى خود را بر او عرضه مى كرديم،در اين وقت جوانى نو سال به او گفت:آيا وصيّت كرد با شما نبىّ شما كه بعد از او چند خليفه خواهد بود؟گفت:تو نو سالى و اين سخن را پيش از تو كسى از من نپرسيده،آرى با ما گفت نبى ما صلّى اللّه عليه و آله كه بعد از او دوازده خليفه باشند،به عدد نقيبان بنى اسرائيل.
11 55 ابو القاسم غياث بن محمد ورامينى حافظ گويد:روايت كرد براى ما يحيى بن محمد بن صاعد از احمد بن عبد الرحمن بن فضل و محمد بن عبد اللّه بن سوّار كه گفتند:روايت كرد براى ما عبد الغفار بن حكم از منصور بن ابى الاسود از مطرّف از شعبى كه گفت:روايت كرد براى ما عتّاب بن محمد از اسحاق بن محمود انماطى كه گفت:روايت كرد براى ما يوسف بن موسى از جرير از اشعث بن سوّار از شعبى كه گفت:روايت كرد براى ما عتّاب بن محمد كه گفت:روايت كرد براى ما حسين بن محمد حرانى از ايوب بن محمد وزّان كه گفت:
ص:77
الوزّان قال:حدّثنا سعيد بن مسلمة قال:
حدّثنا أشعث بن سوّار عن الشّعبيّ كلّهم قالوا عن عمّه قيس بن عبد اللّه قال أبو القاسم عتّاب:و هذا حديث مطرّف قال:
كنّا جلوسا في المسجد و معنا عبد اللّه بن مسعود فجاء أعرابيّ فقال:فيكم عبد اللّه؟ قال:نعم أنا عبد اللّه فما حاجتك؟قال:يا عبد اللّه هل أخبركم نبيّكم صلّى اللّه عليه و اله كم يكون فيكم من خليفة؟قال:لقد سألتني عن شيء ما سألني عنه منذ قدمت العراق،نعم اثنا عشر عدّة نقباء بني إسرائيل.
و قال أبو[عروية]عروبة في حديثه:نعم هذه عدّة نقباء بني إسرائيل و قال جرير عن أشعث عن ابن مسعود عن النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله قال:
الخلفاء بعدي اثنا عشر كعدّة نقباء بني إسرائيل.
12 56 حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال:
حدّثنا أبو بكر أحمد بن محمّد بن عبيدة النّيسابوريّ قال:حدّثنا أبو القاسم هارون بن إسحاق يعني الهمدانيّ قال:حدّثني عمّي إبراهيم بن محمّد عن زياد بن علاقة و عبد الملك بن عمير عن جابر بن سمرة روايت كرد براى ما سعيد بن مسلمه كه گفت:
روايت كرد براى ما اشعث بن سوّار از شعبى و همگى گفتند:روايت كرد براى ما شعبى از عمويش قيس بن عبد اللّه كه گفت:با عبد اللّه بن مسعود در مسجد نشسته بوديم كه اعرابى وارد شد و گفت:عبد اللّه در ميان شماست؟ عبد اللّه آيا گفت:آرى،منم چه حاجت دارى؟ گفت:يا عبد اللّه پيغمبر شما خبر داد شما را كه چند خليفه در ميان شما خواهد بود؟گفت:از من سؤالى كردى كه از وقتى كه از عراق آمده ام كسى آن را از من نپرسيده است،آرى فرمود:
دوازده تن هستند،به عدد نقيبان بنى اسرائيل. و جرير از اشعث از ابن مسعود نقل مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:خلفاء بعد از من به عدد نقباء بنى اسرائيل هستند.
12 56 احمد بن حسن قطان گويد:روايت كرد براى ما ابو بكر احمد بن محمد بن عبيده نيشابورى از ابو القاسم هارون بن اسحاق كه گفت:روايت كرد براى من عمويم ابراهيم بن محمد از زياد بن علاقه و عبد الملك بن عمير از جابر بن سمره كه گفت:با پدرم
ص:78
قال:كنت مع أبي عند النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله فسمعته يقول:يكون بعدي اثنا عشر أميرا.ثمّ أخفى صوته فقلت لأبي:ما الّذي أخفى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله؟قال:قال كلّهم من قريش.
13 57 حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال:
حدّثنا أبو عليّ محمّد بن عليّ بن إسماعيل المروزيّ بالرّيّ قال:حدّثنا الفضل بن عبد الجبّار المروزيّ قال:حدّثنا عليّ بن الحسن يعني ابن شقيق قال حدّثنا الحسين بن واقد قال:حدّثني سمّاك بن حرب عن جابر بن سمرة قال:أتيت النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله فسمعته يقول:إنّ هذا الأمر لن ينقضي حتّى يملك اثنا عشر خليفة،فقال كلمة خفيّة.
فقلت لأبي:ما قال؟فقال:قال كلّهم من قريش.
14 58 حدّثنا أحمد بن محمّد بن إسحاق القاضي قال:حدّثنا أبو يعلى قال:حدّثنا عليّ بن الجعد قال:حدّثنا زهير عن زياد بن خيثمة عن أسود بن السّعيد الهمدانيّ قال سمعت جابر بن سمرة يقول:سمعت رسول نزد نبى صلّى اللّه عليه و آله بودم كه شنيدم آن حضرت مى فرمود:بعد از من دوازده امير باشد،سپس آواز پنهان كرد،به پدرم گفتم:پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پنهانى چه فرمود؟گفت:فرمود همه از قريش باشند.
13 57 احمد بن حسن قطان گويد:ابو على محمّد بن على بن اسماعيل مروزى در رى براى ما روايت كرد و گفت:روايت كرد براى ما فضل بن عبد الجبار مروزى از على بن حسن يعنى ابن شقيق از حسين بن واقد از سماك بن حرب از جابر بن سمره كه گفت:خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بودم شنيدم حضرت مى فرمود:اين كار به پايان نخواهد رسيد تا اين كه دوازده خليفه حكومت كنند و سپس مطلبى را آهسته فرمودند،به پدرم گفتم:چه فرمودند:گفت:فرمودند:همگى از قريش هستند.
14 58 احمد بن محمد بن اسحاق قاضى گويد:
روايت كرد براى ما ابو يعلى از على بن جعد كه گفت:روايت كرد براى ما زهير از زياد بن خيثمه از اسود بن سعيد همدانى كه گفت:
شنيدم جابر بن سمره مى گفت:رسول
ص:79
اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول:يكون بعدي اثنا عشر خليفة كلّهم من قريش فلمّا رجع إلى منزله فأتيته فيما بيني و بينه فقلت:ثمّ يكون ما ذا؟قال:
ثمّ يكون الهرج.
15 59 حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن محمّد الصّائغ قال:حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن سعيد قال:
حدّثنا الحسن بن عليّ قال:حدّثنا شيخ ببغداد يقال يحيى سقط عنّي اسم أبيه قال حدّثنا عبد اللّه بن بكر السّهميّ قال:حدّثنا حاتم بن أبي مغيرة عن أبي بحير قال كان أبو الخلد جاري فسمعته يقول و يحلف عليه:إنّ هذه الأمّة لا تهدى حتّى تكون فيها اثنا عشر خليفة كلّهم يعمل بالهدى و دين الحقّ.
16 60 حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن محمّد الصّائغ قال:حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن سعيد قال:حدّثنا الحسن بن عليّ قال:
حدّثنا الوليد بن مسلم قال:حدّثنا صفوان بن عمرو عن شريح بن عبيد عن عمرو البكّائيّ عن كعب الأحبار قال في الخلفاء:
خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:بعد از من دوازده خليفه باشند همه از قريش و چون به منزل آمد موقعى كه كسى نبود پرسيدم:بعد از آنها چه خواهد بود؟فرمود:هرج ومرج.
15 59 ابو القاسم عبد اللّه بن محمد صائغ گويد:
روايت كرد براى ما ابو عبد اللّه محمد بن سعيد از حسن بن على كه گفت:شيخى در بغداد كه به او يحيى گفته مى شد مى گفت:روايت كرد براى ما عبد اللّه بن بكر سهمى از حاتم بن ابى مغيره از ابى بحير كه مى گفت:ابو الخلد همسايه من بود و مى گفت و قسم مى خورد كه اين امّت هلاك نشوند تا در ميان ايشان دوازده خليفه باشد كه همه عمل به هدى و دين حق كنند.
16 60 ابو القاسم عبد اللّه بن محمد صائغ گويد:روايت كرد براى ما ابو عبد اللّه محمد بن سعيد از حسن بن على از وليد بن مسلم كه گفت:روايت كرد براى ما صفوان بن عمرو از شريح بن عبيد از عمرو بكائى از كعب الاحبار كه درمورد خلفا گفت:آنها دوازده تن هستند چون زمان آنها سپرى شود و مردم صالح به
ص:80
هم اثنا عشر فإذا كان عند انقضائهم و أتى طبقة صالحة مدّ اللّه لهم في العمر كذلك وعد اللّه هذه الأمّة ثمّ قرأ: وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قال و كذلك فعل اللّه عزّ و جلّ ببني إسرائيل و ليس بعزيز أن يجمع هذا الأمّة يوما أو نصف يوم و إنّ يوما عند ربّك كألف سنة ممّا تعدّون.
و قد أخرجت طرق هذه الأخبار في كتاب الخصال.
17 61 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه بن أبي خلف قال:حدّثنا يعقوب بن يزيد عن حمّاد بن عيسى عن عبد اللّه بن مسكان عن أبان بن خلف عن سليم بن قيس الهلاليّ عن سلمان الفارسيّ رحمه اللّه قال:دخلت على النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله فإذا الحسين على فخذيه و هو يقبّل عينيه و يلثم فاه و هو يقول:أنت سيّد ابن سيّد، أنت إمام ابن إمام،أنت حجّة ابن حجّة،أبو حجج تسعة من صلبك تاسعهم قائمهم.
وجود آيند خدا عمر آنها را طولانى خواهد كرد،خدا چنين وعده اى داده،بعد اين آيه را خواند:«خداوند وعده داده آنان را كه ايمان آورده و اعمال صالحه كردند در زمين خليفه گرداند چنانچه خليفه گردانيد آنان را كه پيش از ايشان بودند».كعب الاحبار گفت:خداوند با بنى اسرائيل چنين كرد و بر او دشوار نيست كه جمع كند اين امت را يك روز يا نصف روز و اين آيه را خواند:«يك روز نزد پروردگار تو چون هزار سال است از آنچه مى شماريد».
شيخ صدوق مى گويد:طريق و استناد اين روايات را در كتاب«خصال»آورده ام.
17 61 سعد بن عبد اللّه بن ابى خلف گويد:روايت كرد براى ما يعقوب بن يزيد از حماد بن عيسى از عبد اللّه بن مسكان از ابان بن خلف از سليم بن قيس هلالى از سلمان فارسى رحمه اللّه كه گفت:داخل شدم بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و او حسين را بر ران خود نشانيده بود و چشم و دهانش را مى بوسيد و مى فرمود:تو بزرگوار هستى و پدرت نيز بزرگوار است،تو امام و پدرت نيز امام است،تو حجّت هستى و پدرت نيز حجّت است، تو پدر نه حجّت خدا هستى كه از نسل تو خواهند بود و نهم ايشان قائم آنهاست.
ص:81
18 62 حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام في رجب سنة تسع و ثلاثين و ثلاثمائة قال:أخبرنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ مولى بني هاشم قال أخبرني القاسم بن محمّد بن حمّاد قال:
حدّثنا غياث بن إبراهيم قال:حدّثنا حسين بن زيد بن عليّ عن جعفر بن محمّد عن أبيه عن آبائه عليهم السّلام عن عليّ عليه السّلام قال:قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:أبشروا ثمّ أبشروا ثلاث مرّات، إنّما مثل أمّتي كمثل غيث لا يدرى أوّله خير أم آخره،إنّما مثل أمّتي كمثل حديقة أطعم منها فوج عاما ثمّ أطعم منها فوج عاما لعلّ آخرها فوج يكون أعرضها بحرا و أعمقها طولا و فرعا و أحسنها[جنيا]جنى و كيف تهلك أمّة أنا أوّلها و اثنا عشر من بعدي من السّعداء و أولو الألباب و المسيح عيسى ابن مريم آخرها و لكن يهلك من بين ذلك أنتج الهرج ليسوا منّي و لست منهم.
18 62 حمزة بن محمد بن احمد بن جعفر بن محمد بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب در رجب سال سيصد و سى و نه گفت:
خبر داد ما را احمد بن محمد بن سعيد كوفى مولى بنى هاشم از قاسم بن محمد بن حماد از غياث بن ابراهيم كه گفت:روايت كرد براى ما حسين بن زيد بن على از جعفر بن محمد از پدرش از پدرانش از على عليهم السّلام كه فرمود:رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فرمود:بشارت شما را بشارت شما را، بشارت شما را،جز اين نيست كه مثل امّت من مثل باران است،دانسته نمى شود كه اولش بهتر است يا آخرش،مثل امت من مثل بستان است،سالى فوجى از آن خورند و سالى فوجى ديگر،شايد آخر آن فوجى باشند بحرشان عريض تر و طول و فرعشان عميق تر و ميوه شان نيكوتر و چگونه هلاك گردد امتى كه من اوّل ايشان باشم و دوازده نفر سعادتمند و خردمند بعد از من و مسيح عيسى بن مريم آخرشان باشد و ليكن نسل آينده در اين هرج ومرج هلاك خواهند شد،آنها از من نيستند و من هم از ايشان نيستم.
ص:82
19 63 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب عن الحكم بن مسكين الثّقفيّ عن صالح بن عقبة عن جعفر بن محمّد عليه السّلام قال:لمّا هلك أبو بكر و استخلف عمر رجع عمر إلى المسجد فقعد فدخل عليه رجل فقال:يا أمير المؤمنين!إنّي رجل من اليهود و أنا علاّمتهم و قد أردت أن أسألك عن مسائل إن أجبتني فيها أسلمت.قال:ما هي؟قال:ثلاث و ثلاث و واحدة فإن شئت سألتك و إن كان في قومك أحد أعلم منك فأرشدني إليه.قال:عليك بذلك الشّابّ يعني عليّ بن أبي طالب عليه السّلام فأتى عليّا عليه السّلام فسأله،فقال له:لم قلت ثلاثا و ثلاثا و واحدة ألاّ قلت سبعا؟قال:أنا إذا جاهل إن لم تجبني في الثّلاث اكتفيت.
قال:فإن أجبتك تسلم؟قال:نعم قال:سل.
قال:أسألك عن أوّل حجر وضع على وجه الأرض و أوّل عين نبعت و أوّل شجرة نبتت.
قال يا يهوديّ أنتم تقولون إنّ أوّل حجر وضع على وجه الأرض الحجر الّذي في بيت المقدس 19 63 سعد بن عبد اللّه از محمد بن حسين بن ابى الخطّاب از حكم بن مسكين ثقفى از صالح بن عقبه از جعفر بن محمّد عليهما السّلام روايت مى كند كه فرمود:چون ابو بكر هلاك شد و عمر خليفه گشت و به مسجد آمد،مردى بر او داخل شد و گفت:يا امير المومنين!من مردى از يهود و علاّمه ايشانم،مسئله اى چند از تو پرسم اگر مرا جواب دهى ايمان آورم،گفت:آنها كدام است؟گفت:سه تا و سه تا و يكى،اگر مى خواهى از تو پرسم و اگر در ميان قوم تو از تو عالمتر هست مرا به او راه نما.گفت:اين جوان(على بن ابى طالب)را از چنگ مگذار،يهودى نزد او آمد و آن سؤال بازگفت،حضرت فرمود:چرا گفتى سه و سه و يك و نگفتى هفت؟گفت:اگر چنين مى گفتم جاهل مى بودم،اگر در سه اول جواب نگويى ديگر نپرسم،فرمود:اگر جواب گويم اسلام مى آورى؟ گفت:آرى،فرمود:بپرس،گفت:اوّل سنگى كه بر روى زمين نهاده شد چه بود اوّل چشمه اى كه جارى شد و اول درخت كه برست كدام است؟ فرمود:اى يهودى شما مى گوييد اوّل سنگى كه بر زمين نهاده شد سنگى است كه در بيت المقدس
ص:83
و كذبتم هو الحجر الّذي نزل به آدم من الجنّة قال:صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى.قال:و أنتم تقولون إنّ أوّل عين نبعت على وجه الأرض العين الّتي في بيت المقدس و كذبتم هي عين الحياة الّتي غسل فيها يوشع بن نون السّمكة و هي العين الّتي شرب منها الخضر و ليس يشرب منها أحد إلاّ حيّ.قال:صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى.قال:و أنتم تقولون إنّ أوّل شجرة نبتت على وجه الأرض الزّيتون و كذبتم هي العجوة الّتي نزل بها آدم عليه السّلام من الجنّة معه.قال:
صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى.قال:و الثّلاث الأخرى كم لهذه الأمّة من إمام هدى لا يضرّهم من خذلهم؟ قال:اثنا عشر إماما.قال:صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى.قال:فأين يسكن نبيّكم في الجنّة؟قال:في أعلاها درجة و أشرفها مكانا في جنّات عدن.قال:
صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى.قال:فمن ينزل معه في منزله؟ قال:اثنا عشر إماما.قال:صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى.ثمّ قال:السّابعة است،دروغ مى گوييد سنگى است كه آدم عليه السّلام از بهشت آورد، گفت:راست گفتى چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام فرمود:شما مى گوييد اول چشمۀ روان چشمه اى است در بيت المقدس،دروغ مى گوييد آن چشمه عين الحياة است كه يوشع بن نون ماهى در آن شست و خضر عليه السّلام از آن آشاميد و هركس از آن نوشد زنده شود،گفت:راست گفتى چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام،فرمود:شما مى گوييد اول درخت كه بر زمين روئيد،زيتون است دروغ مى گوييد درخت عجوه است كه آدم از بهشت آورد،گفت:راست گفتى چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام،يهودى گفت:سه ديگر اينكه امت را چند امام است كه اگر كسى ايشان را يارى نكند به آنها ضرر نرسد،فرمود:دوازده امام، گفت:راست گفتى چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام،گفت:كجاست جاى نبيّ شما در بهشت،فرمود:درجه بلندتر و شريف تر در جنّات عدن،گفت:راست گفتى چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام،گفت:چه كسى نزول مى كند در منزل او،فرمود:دوازده امام،گفت:راست گفتى چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام،سپس گفت:سؤال هفتم اينكه وصيّ او بعد از او
ص:84
فأسألك كم يعيش وصيّه بعده؟قال:
ثلاثين سنة.قال:ثمّ ما ذا يموت أو يقتل؟ قال يقتل و يضرب على قرنه فتخضب لحيته.قال:صدقت و اللّه إنّه لبخطّ هارون و إملاء موسى و لهذا الحديث طرق أخر قد أخرجتها في كتاب كمال الدّين و تمام النّعمة في إثبات الغيبة و كشف الحيرة.
20 64 حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال:
حدّثنا أحمد بن يحيى بن زكريّا القطّان قال:
حدّثنا بكر بن عبد اللّه بن حبيب قال:حدّثنا تميم بن بهلول قال:حدّثنا عبد اللّه بن أبي [الهزيل]الهذيل سألته عن الإمامة فيمن تجب و ما علامة من تجب له الإمامة.
فقال:إنّ الدّليل على ذلك و الحجّة على المؤمنين و القائم بأمور المسلمين و النّاطق بالقرآن و العالم بالأحكام،أخو نبيّ اللّه و خليفته على أمّته و وصيّه عليهم و وليّه،الّذي كان منه بمنزلة هارون من موسى،المفروض الطّاعة بقول اللّه عزّ و جلّ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» چند سال عمر مى كند؟فرمود:سى سال،گفت:بعد از آن مى ميرد يا كشته مى شود؟فرمود:كشته مى شود،ضربتى بر فرق سرش مى زنند و محاسنش را از خونش خضاب مى كنند،گفت:راست گفتى و اللّه چنين است به خط هارون و املاء موسى عليه السّلام.
اين حديث طرق و اسانيد ديگرى نيز دارد كه در كتاب كمال الدين در باب اثبات غيبت آورده ام.
20 64 احمد بن حسن قطان گويد:روايت كرد براى ما احمد يحيى بن زكرياى قطان كه گفت:
بكر بن عبد اللّه بن حبيب براى ما روايت كرد و گفت:تميم بن بهلول مى گويد:از عبد اللّه بن ابى هذيل پرسيدم:امامت در چه كسى حق است و علامت امام چيست؟گفت:امامت بر كسى است كه راهنما و امام حجّت بر مؤمنان و قايم به امور مسلمانان و ناطق به قرآن و عالم به احكام،برادر نبى خداست و خليفه و وصىّ او بر امت و ولى او،آن كه منزلت او از رسول خدا مثل منزلت هارون است از موسى عليه السّلام و واجب است اطاعت او بر ما از راه قول حق تعالى كه فرمود:«اى كسانى كه ايمان آورديد اطاعت كنيد خدا و رسول و صاحبان امر از خودتان را»
ص:85
الموصوف بقوله عزّ و جلّ «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» و المدعوّ إليه بالولاية المثبت له الإمامة يوم غدير خمّ بقول الرّسول صلّى اللّه عليه و آله عن اللّه عزّ و جلّ:أ لست أولى بكم منكم بأنفسكم؟ قالوا:بلى قال:فمن كنت مولاه فعليّ مولاه اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و أعن من أعانه،عليّ بن أبي طالب عليه السّلام أمير المؤمنين و إمام المتّقين و قائد الغرّ المحجّلين و أفضل الوصيّين و خير الخلق أجمعين بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و بعده الحسن بن عليّ ثمّ الحسين سبطا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و ابنا خيرة النّسوان أجمعين ثمّ عليّ بن الحسين ثمّ محمّد بن عليّ ثمّ جعفر بن محمّد ثمّ موسى بن جعفر ثمّ عليّ بن موسى ثمّ محمّد بن عليّ ثمّ عليّ بن محمّد ثمّ الحسن بن عليّ ثمّ محمّد بن الحسن عليهم السّلام إلى يومنا هذا واحدا بعد واحد و هم عترة الرّسول عليهم السّلام المعروفون بالوصيّة و الإمامة،لا تخلو الأرض من حجّة منهم في كلّ عصر و زمان و في كلّ وقت و أوان و هم العروة الوثقى و در وصف او آمده «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» و روز غدير خم پيامبر مردم را به ولايت او خواند و امامت او را ثابت ساخت و به امر خداوند به ايشان فرمود:آيا من به شما از نفس هاى شما اولى نيستم؟گفتند:بلى، فرمود:پس هركه من مولاى او بودم على مولاى اوست.خدايا با دوستان او دوستى و با دشمنان او دشمنى كن، هركس او را يارى كرد ياريش فرما و هركس او را تنها گذاشت دست از ياريش بردار،كمك كنندۀ او را كمك كن؛او على بن ابى طالب،امير مؤمنان و امام متقين و پيشواى افراد نورانى و برترين اوصياء و بهترين خلائق بعد از پيامبر مى باشد، بعد از او حسن بن على و سپس حسين دو نوۀ پيامبر و دو فرزند بهترين زنان روى زمين،سپس على بن حسين سپس محمد بن على،سپس جعفر بن محمد،سپس موسى بن جعفر،سپس على بن موسى،سپس محمد بن على،سپس على بن محمد،سپس محمد بن على،سپس حسن بن على سپس محمد بن حسن تا امروز يكى پس از ديگرى،خاندان پيامبر هستند كه به امامت شناخته شده اند و در هيچ عصرى زمين بدون يكى از آنها نيست كه همان دستگيرۀ محكم
ص:86
و أئمّة الهدى و الحجّة على أهل الدّنيا إلى أن يرث اللّه الأرض و من عليها و كلّ من خالفهم ضالّ مضلّ تارك للحقّ و الهدى و هم المعبّرون عن القرآن و النّاطقون عن الرّسول صلّى اللّه عليه و آله من مات و لا يعرفهم مات ميتة جاهليّة و دينهم الورع و العفّة و الصّدق و الصّلاح و الاجتهاد و أداء الأمانة إلى البرّ و الفاجر و طول السّجود و قيام اللّيل و اجتناب المحارم و انتظار الفرج بالصّبر و حسن الصّحبة و حسن الجوار.ثمّ قال تميم بن بهلول:حدّثني أبو معاوية عن الأعمش عن جعفر بن محمّد عليه السّلام في الإمامة مثله سواء.
21 65 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن محمّد بن عيسى بن عبيد و محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب الزّيّات عن محمّد بن الفضيل الصّيرفيّ عن أبي حمزة الثّماليّ عن أبي جعفر عليه السّلام قال:إنّ اللّه عزّ و جلّ أرسل محمّدا إلى الجنّ و الإنس و جعل من بعده اثني عشر وصيّا منهم من سبق و منهم من و ائمه هدايت و حجت بر اهل دنيا هستند تا زمانى كه عمر زمين و ساكنان آن به سرآيد،هر كس با آنان مخالفت كند گمراه و گمراه كننده است و حقّ و هدايت را كنار زده،آنان قرآن را بيان مى كنند و به جاى پيامبر سخن مى گويند، هركس بميرد و ايشان را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است،دين آنها ورع،عفت، صدق،صلاح،اجتهاد،ردّ امانت به نيكوكار و بدكار،طول سجود،شب زنده دارى،دورى از محرمات،انتظار فرج با پايدارى نمودن،حسن صحبت و حسن جوار است،سپس تميم گفت:
ابو معاويه از اعمش از جعفر صادق عليه السّلام مثل اين حديث را نقل كرده است.
21 65 على بن ابراهيم بن هاشم از محمد بن عيسى بن عبيد از محمد بن حسين بن ابى الخطّاب زيّات از محمد بن فضيل صيرفى از ابى حمزه ثمالى از ابى جعفر عليه السّلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود:خداى عزّ و جلّ محمد صلّى اللّه عليه و آله را به سوى جنّ و انس مبعوث كرد و بعد از او دوازده وصى قرار داد بعضى از ايشان در گذشته مى زيسته اند و بعضى از ايشان هنوز
ص:87
بقي و كلّ وصيّ جرت به سنّة و الأوصياء الّذين من بعد محمّد صلّى اللّه عليه و آله على سنّة أوصياء عيسى عليه السّلام و كانوا اثني عشر و كان أمير المؤمنين عليه السّلام على سنّة المسيح عليه السّلام.
22 66 حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور قال حدّثنا الحسين بن محمّد بن عامر عن المعلّى بن محمّد البصريّ عن الحسن بن عليّ الوشّاء عن أبان بن عثمان عن زرارة بن أعين قال:سمعت أبا جعفر عليه السّلام يقول:
نحن اثنا عشر إماما منهم الحسن و الحسين ثمّ الأئمّة من ولد الحسين عليه السّلام.
23 67 حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه قال:
حدّثنا محمّد بن يحيى العطّار عن محمّد بن الحسن الصّفّار عن أبي طالب عبد اللّه بن الصّلت القمّيّ عن عثمان بن عيسى عن سماعة بن مهران قال:كنت أنا و أبو بصير و محمّد بن عمران مولى أبي جعفر عليه السّلام في منزل،فقال محمّد بن عمران:سمعت أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول:نحن اثنا عشر محدّثا.
نوبتشان نرسيده،بر هروصى سنتى خاص جارى است و اوصياء بعد از محمد صلّى اللّه عليه و آله بر سنت اوصيا عيسي عليه السّلام مى باشند و آنان دوازده تن بودند و امير المؤمنين عليه السّلام بر سنت مسيح بود.
22 66 جعفر بن محمد بن مسرور گويد:روايت كرد براى ما حسين بن محمد بن عامر از معلى بن محمد بصرى از حسن بن على وشاء از ابان بن عثمان از زرارة بن اعين كه گفت:شنيدم از ابا جعفر عليه السّلام كه مى فرمود:ما دوازده اماميم از آن جمله است حسن و حسين عليهما السّلام بعد از آن امامان از اولاد حسين عليه السّلام.
23 67 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما محمد بن يحيى عطار از محمد بن حسن صفار از ابى طالب عبد اللّه بن صلت قمى از عثمان بن عيسى از سماعة بن مهران كه گفت:من و ابو بصير و محمد بن عمران(مولاى [غلام]ابى جعفر عليه السّلام)در منزلى بوديم،محمد بن عمران گفت:از امام صادق عليه السّلام شنيدم كه فرمودند:ما دوازده محدث هستيم،ابو بصير
ص:88
فقال له أبو بصير:باللّه لقد سمعت ذلك من أبي عبد اللّه عليه السّلام فحلّفه مرّة أو مرّتين فحلف أنّه[سمعته]سمعه فقال له أبو بصير:لكنّي سمعته من أبي جعفر عليه السّلام.
24 68 حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال:حدّثنا أبو عليّ الأشعريّ عن الحسين بن عبيد اللّه عن الحسن بن موسى الخشّاب عن عليّ بن سماعة عن عليّ بن الحسن بن رباط عن أبيه عن ابن أذينة عن زرارة بن أعين قال:سمعت أبا جعفر عليه السّلام يقول:نحن اثنا عشر إماما من آل محمّد،كلّهم محدّثون بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و عليّ بن أبي طالب منهم.
25 69 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن محمّد بن أبي عمير عن غياث بن إبراهيم عن الصّادق جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن گفت:به خدا اين را خود از امام صادق عليه السّلام شنيدى؟يكى دوبار او را قسم داد و او نيز قسم خورد كه از امام صادق عليه السّلام شنيده است، ابو بصير گفت:من هم از امام باقر عليه السّلام شنيده ام.
24 68 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما محمد بن يعقوب كلينى كه گفت:
روايت كرد براى ما ابو على اشعرى از حسين بن عبيد اللّه از حسن بن موسى الخشاب از على بن سماعة از على بن حسن بن رباط از پدرش از ابن اذينه از زرارة بن اعين كه گفت:شنيدم ابا جعفر عليه السّلام مى فرمود:ما دوازده امام هستيم همه از آل محمد و محدث هستيم و على بن ابى طالب جزء اين دوازده امام است.
25 69 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم از هاشم از پدرش از محمد بن ابى عمير از غياث بن ابراهيم از صادق جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسين از
ص:89
الحسين عن أبيه الحسين بن عليّ عليهم السّلام قال سئل أمير المؤمنين عليه السّلام عن معنى قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله إنّي مخلّف فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتي من العترة؟فقال:أنا و الحسن و الحسين و الأئمّة التّسعة من ولد الحسين تاسعهم مهديّهم و قائمهم لا يفارقون كتاب اللّه و لا يفارقهم حتّى يردوا على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله حوضه.
26 70 حدّثنا عليّ بن الفضل البغداديّ قال:
سمعت أبا عمر صاحب أبي العبّاس تغلب يسأل عن معنى قوله صلّى اللّه عليه و آله:إنّي تارك فيكم الثّقلين لم سمّيا بالثّقلين؟قال:لأنّ التّمسّك بهما ثقيل.
27 71 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ قال:حدّثنا محمّد بن همّام قال:
حدّثنا أحمد بن بندار قال:حدّثنا أحمد بن هلال عن محمّد بن أبي عمير عن المفضّل بن عمر عن الصّادق جعفر بن محمّد عن أبيه عن آبائه عليهم السّلام عن أمير المؤمنين عليه السّلام قال:
پدرش حسين بن على عليهم السّلام كه فرمودند:از امير المومنين عليه السّلام از قول رسول صلّى اللّه عليه و آله«دو چيز گرانبها در ميان شما مى گذارم كتاب خدا و خاندانم» پرسيدند عترت چه كسانى هستند؟فرمود:منم، حسن و حسين و نه امام از فرزندان حسين،نهم ايشان مهدى و قائم ايشان است،جدا نمى شوند از كتاب خدا و جدا نمى شود كتاب خدا از ايشان تا وارد شوند بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در كنار حوض كوثر.
26 70 على بن فضل بغدادى گويد:از ابو عمر دوست ابو العباس تغلب از فرمايش پيامبر«در بين شما دو چيز گرانبها مى گذارم»سؤال شد چرا اين دو چيز گرانبها ناميده شده اند؟گفت:
چون چنگ زدن به آن دو سنگين است.
27 71 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما محمد بن همام از احمد بن بندار كه گفت:روايت كرد براى ما احمد بن هلال از محمد بن ابى عمير از مفضل بن عمر از صادق جعفر بن محمد از پدرش از پدرانش از امير المومنين عليهم السّلام كه فرمود:
ص:90
قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:لمّا أسري بي إلى السّماء أوحى إليّ ربّي جلّ جلاله فقال:يا محمّد إنّي اطّلعت إلى الأرض اطّلاعا فاخترتك منها فجعلتك نبيّا و شققت لك من اسمي اسما فأنا المحمود و أنت محمّد، ثمّ اطّلعت الثّانية فاخترت منها عليّا و جعلته وصيّك و خليفتك و زوج ابنتك و أبا ذرّيّتك و شققت له اسما من أسمائي فأنا[العلي]العليّ الأعلى و هو عليّ و جعلت فاطمة و الحسن و الحسين من نوركما،ثمّ عرضت ولايتهم على الملائكة فمن قبلها كان عندي من المقرّبين.يا محمّد لو أنّ عبدا عبدني حتّى ينقطع و يصير كالشّنّ البالي ثمّ أتاني جاحدا لولايتهم ما أسكنته جنّتي و لا أظللته تحت عرشي.
يا محمّد أ تحبّ أن تراهم؟قلت:نعم يا ربّي.
فقال عزّ و جلّ:ارفع رأسك،فرفعت رأسي فإذا أنا بأنوار عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و عليّ بن الحسين و محمّد بن عليّ و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و عليّ بن موسى و محمّد بن عليّ و عليّ بن محمّد و الحسن بن عليّ و الحجّة بن الحسن القائم في وسطهم كأنّه كوكب درّيّ.قلت:يا ربّ!من رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:شبى كه مرا به آسمان بردند،خداوند به من وحى كرد كه اى محمد!من بر زمين نظر كردم،تو را اختيار كردم و نبى گردانيدم و از نام هاى خود براى تو نامى اشتقاق كردم،من محمودم تو محمد،پس دومين بار نظر كردم و اختيار كردم از آن على را و او را وصى و خليفه و شوهر دختر تو و پدر ذريّه تو گردانيدم و نام او را از نام هاى خود اشتقاق كردم منم علىّ اعلى و اوست على و گردانيدم فاطمه و حسن و حسين را از نور شما،سپس عرضه كردم ولايت ايشان را بر ملائكه،هركه قبول كرد نزد من از مقرّبان شد،يا محمد اگر عبدى مرا عبادت كند تا همچو كهنه پوستى شود سپس نزد من بيايد و منكر ولايت ايشان باشد او را در جنّت خود ساكن نكنم و در عرش خود سايه بر او نگسترم، اى محمد صلّى اللّه عليه و آله آيا دوست مى دارى ايشان را ببينى؟گفتم:آرى اى پروردگار! گفت:سر بردار،سر برداشتم ديدم انوار على و فاطمه و حسن و حسين و على بن حسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و علىّ بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و حجت بن حسن قائم(ايستاده)در ميان ايشان گويا ستاره درخشان بود،گفتم:يا ربّ اينان چه كسانى هستند؟
ص:91
هؤلاء؟قال:هؤلاء الأئمّة و هذا القائم الّذي يحلّ حلالي و يحرّم حرامي و به أنتقم من أعدائي و هو راحة لأوليائي و هو الّذي يشفي قلوب شيعتك من الظّالمين و الجاحدين و الكافرين فيخرج اللاّت و العزّى طريّين فيحرقهما فلفتنة النّاس بهما يومئذ أشدّ من فتنة العجل و السّامريّ.
28 72 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ عن موسى بن عمران النّخعيّ عن عمّه الحسين بن يزيد النّوفليّ عن الحسن بن عليّ بن أبي حمزة عن أبيه عن يحيى بن أبي القاسم عن الصّادق جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه عن عليّ عليهم السّلام قال:قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:
الأئمّة بعدي اثنا عشر أوّلهم عليّ بن أبي طالب و آخرهم القائم،هم خلفائي و أوصيائي و أوليائي و حجج اللّه على أمّتي بعدي المقرّ بهم مؤمن و المنكر لهم كافر.
فرمود:اينها امامانند و اين قائم است كه حلال مرا حلال و حرام مرا حرام مى كند و با او انتقام مى ستانم از دشمنان خود،او راحت دوستان من و شفادهنده دلهاى شيعه تو از ظالمان،منكران و كافران است،بيرون مى آورد لات و عزى را و آنها را مى سوزاند،همانا گمراهى مردمان در آن روز بدتر باشد از فتنه گوساله و سامرى.
28 72 على بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى عبد اللّه كوفى از موسى بن عمران نخعى از عمويش حسين بن يزيد نوفلى از حسن بن على بن ابى حمزه از پدرش از يحيى بن ابى القاسم از صادق جعفر بن محمد از پدرش از جدش از على بن ابى طالب عليهم السّلام كه فرمود:پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:امامان بعد از من دوازده تن هستند، اول ايشان على عليه السّلام و آخرشان قائم عليه السّلام است، ايشان خلفا و اوصيا و اولياء من و حجّت هاى خدا بر امت من هستند،بعد از من اقراركننده به ايشان مؤمن است و انكاركننده ايشان كافر.
ص:92
29 73 حدّثنا أبو الحسن عليّ بن ثابت الدّوالينيّ رضي اللّه عنه بمدينة السّلام سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال:حدّثنا محمّد بن عليّ بن عبد الصّمد الكوفيّ قال:
حدّثنا عليّ بن عاصم عن محمّد بن عليّ بن موسى عن أبيه عليّ بن موسى عن أبيه موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام قال:دخلت على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و عنده أبيّ بن كعب،فقال لي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:مرحبا بك يا أبا عبد اللّه يا زين السّماوات و الأرضين.قال له أبيّ:و كيف يكون يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله زين السّماوات و الأرضين أحد غيرك؟قال:يا أبيّ و الّذي بعثني بالحقّ نبيّا إنّ الحسين بن عليّ في السّماء أكبر منه في الأرض و إنّه لمكتوب عن يمين عرش اللّه عزّ و جلّ مصباح هدى و سفينة نجاة و إمام غيروهن و عزّ و فخر و علم و ذخر و إنّ اللّه عزّ و جلّ ركّب في صلبه نطفة طيّبة مباركة زكيّة و لقد لقّن 29 73 ابو الحسن على بن ثابت دوالينى به سال سيصد و پنجاه و دو در بغداد گفته كه روايت كرد براى ما محمد بن فصل نحوى از محمد بن على بن عبد الصمد كوفى كه گفت:روايت كرد براى ما على بن عاصم از محمد بن على بن موسى از پدرش على بن موسى از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسين از پدرش حسين بن على بن ابى طالب عليهم السّلام كه فرمود:روزى به خدمت جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله رسيدم ابى بن كعب نيز در آنجا بود،حضرت رسول فرمودند:
خوش آمدى اى ابا عبد اللّه!اى زينت بخش آسمانها و زمين ها!ابى پرسيد:چگونه ممكن است كسى غير از شما زينت بخش آسمانها و زمين ها باشد؟پيامبر فرمودند:قسم به خدايى كه به حق مرا مبعوث نموده،مقام حسين بن على در آسمان بالاتر از مقام او در زمين است،در سمت راست عرش الهى درباره او چنين نوشته شده:چراغ هدايت و كشتى نجات،امام استوار، مايه عزت و افتخار،درياى علم و گنجينه،خداوند در صلب او نطفه اى پاكيزه و مبارك قرار داده است
ص:93
دعوات ما يدعو بهنّ مخلوق إلاّ حشره اللّه عزّ و جلّ معه و كان شفيعه في آخرته و فرّج اللّه عنه كربه و قضى بها دينه و يسّر أمره و أوضح سبيله و قوّاه على عدوّه و لم يهتك ستره.فقال له أبيّ بن كعب:و ما هذه الدّعوات يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله؟قال:
تقول إذا فرغت من صلاتك و أنت قاعد:
اللّهمّ إنّي أسألك بكلماتك و معاقد عرشك و سكّان سماواتك و أنبيائك و رسلك أن تستجيب لي فقد رهقني من أمري عسرا فأسألك أن تصلّي على محمّد و آل محمّد و أن تجعل لي من أمري يسرا.
فإنّ اللّه عزّ و جلّ يسهّل أمرك و يشرح صدرك و يلقّنك شهادة أن لا إله إلاّ اللّه عند خروج نفسك.قال له أبيّ:يا رسول اللّه فما هذه النّطفة الّتي في صلب حبيبي الحسين؟قال:مثل هذه النّطفة كمثل القمر و هي نطفة تبيين و بيان يكون من اتّبعه رشيدا و من ضلّ عنه هويّا.قال:فما اسمه و ما دعاؤه؟قال:اسمه عليّ و دعاؤه يا دائم يا ديموم يا حيّ يا قيّوم يا كاشف الغمّ و يا فارج الهمّ و يا باعث الرّسل و يا صادق الوعد.من دعا بهذا الدّعاء حشره اللّه عزّ و جلّ مع عليّ همانا چند دعا به او تلقين شده،مخلوقى به آن دعا نكند مگر اين كه خدا وى را با او محشور كند و او شفيع وى باشد در آخرت و به آن دعا او را از اندوه فرج بخشد و وام او بگذارد و كار او آسان سازد و راه او را روشن گرداند و او را بر دشمن قوّت بخشد و پرده او برندارد.ابىّ گفت:آن دعاها كدام است يا رسول اللّه!فرمود:چون از نماز فارغ شدى نشسته مى گويى:«اللهم انى اسئلك بكلماتك و معاقد عرشك و سكّان سماواتك و انبيائك و رسلك ان تستجيب لى فقد رهقنى من امرى عسرا فاسئلك ان تصلىّ على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من امرى يسرا»پس خدا آسان سازد كار تو را و گشاده گرداند سينه تو را و تو را به وقت مرگ«لا اله الاّ اللّه»تلقين كند، ابىّ گفت:يا رسول اللّه!آن نطفه چيست كه در صلب حبيب من حسين است؟فرمود:مثل آن نطفه مثل قمر است و آن نطفه بيان است هركه تابع آن شود راه يافته و هركه تابع آن نشود در مغاك هلاك افتد.گفت:نام او چيست و دعاى او كدام است؟ فرمود:نامش على و دعاء او اين است:«يا دائم يا ديموم يا حىّ يا قيّوم،يا فارج الهمّ و يا باعث الرّسل يا صادق الوعد».هركه اين دعا كند خداوند وى را با على بن حسين عليه السّلام محشور
ص:94
بن الحسين و كان قائده إلى الجنّة.فقال له أبيّ:يا رسول اللّه فهل له من خلف و وصيّ؟قال:نعم له مواريث السّماوات و الأرض.قال:ما معنى مواريث السّماوات و الأرض يا رسول اللّه؟قال:القضاء بالحقّ و الحكم بالدّيانة و تأويل الأحكام و بيان ما يكون.قال:فما اسمه؟قال:اسمه محمّد و إنّ الملائكة لتستأنس به في السّماوات و يقول في دعائه:اللّهمّ إن كان لي عندك رضوان و ودّ فاغفر لي و لمن تبعني من إخواني و شيعتي و طيّب ما في صلبي فركّب اللّه عزّ و جلّ في صلبه نطفة طيّبة مباركة زكيّة و أخبرني جبرئيل عليه السّلام أنّ اللّه عزّ و جلّ طيّب هذه النّطفة و سمّاها عنده جعفرا و جعله هاديا مهديّا راضيا مرضيّا يدعو ربّه فيقول في دعائه:يا دان غير متوان يا أرحم الرّاحمين اجعل لشيعتي من النّار وقاء و لهم عندك رضى و اغفر ذنوبهم و يسّر أمورهم و اقض ديونهم و استر عوراتهم و هب لهم الكبائر الّتي بينك و بينهم،يا من لا يخاف الضّيم و لا تأخذه سنة و لا نوم اجعل لي من كلّ غمّ فرجا.من دعا بهذا الدّعاء حشره اللّه تعالى كند و او وى را سوى جنّت كشد.ابى گفت:يا رسول اللّه!او را وصى باشد؟فرمود:آرى،براى اوست ميراث آسمان ها و زمين،گفت:يا رسول اللّه!ميراث آسمان ها و زمين چه معنى دارد؟ فرمود:قضا به حق و حكم به ديانت و تاويل احكام و بيان آنچه خواهد شد، گفت:نام او چيست؟فرمود:نامش محمّد است و در آسمان ها مونس ملائكه مى باشد و در دعاى خود مى گويد:«اللهم ان كان لى عندك رضوان و ودّ فاغفر لى و لمن تبعنى من اخوانى و شيعتى و طيّب ما فى صلبى»پس خداى عز و جل در صلب او نطفه مبارك و پاكيزه مى نهد و مرا جبرئيل عليه السّلام خبر داد كه خداى عز و جل آن نطفه را طيّب گردانيد و او را نزد خود جعفر ناميد و او را هادى و مهدى و راضى و مرضى گردانيد،پروردگار خود را مى خواند و در دعا مى گويد:«يا دان غير متوان، يا ارحم الراحمين اجعل لشيعتى من النار وقاء، و لهم عندك رضا و اغفر ذنوبهم و يسّر امورهم و اقض ديونهم و استر عوراتهم و هب لهم الكبائر التى بينك و بينهم،يا من لا يخاف الضّيم و لا تأخذه سنة و لا نوم اجعل لى من كلّ غم فرجا»هر كه اين دعا را بخواند خداوند او را با چهره اى نورانى با جعفر بن محمد محشور كند
ص:95
أبيض الوجه مع جعفر بن محمّد إلى الجنّة.يا أبيّ إنّ اللّه تبارك و تعالى ركّب على هذه النّطفة نطفة زكيّة مباركة طيّبة أنزل عليها الرّحمة و سمّاها عنده موسى.
قال له أبيّ:يا رسول اللّه كأنّهم يتواصفون و يتناسلون و يتوارثون و يصف بعضهم بعضا قال وصفهم لي جبرئيل عن ربّ العالمين جلّ جلاله قال فهل لموسى من دعوة يدعو بها سوى دعاء آبائه؟قال:نعم يقول في دعائه:يا خالق الخلق و يا باسط الرّزق و فالق الحبّ و النّوى و بارئ النّسم و محيي الموتى و مميت الأحياء و دائم الثّبات و مخرج النّبات افعل بي ما أنت أهله.من دعا بهذا الدّعاء قضى اللّه تعالى حوائجه و حشره يوم القيامة مع موسى بن جعفر و إنّ اللّه عزّ و جلّ ركّب في صلبه نطفة مباركة زكيّة رضيّة مرضيّة و سمّاها عنده عليّا يكون للّه تعالى في خلقه رضيّا في علمه و حكمه و يجعله حجّة لشيعته يحتجّون به يوم القيامة و له دعاء يدعو به:
اللّهمّ أعطني الهدى و ثبّتني عليه و احشرني عليه آمنا أمن من لا خوف عليه و لا حزن و لا جزع إنّك أهل التّقوى و أهل المغفرة و اى ابى!خداوند بر اين نطفه نطفه اى پاكيزه و با بركت قرار داده و رحمت را بر آن نازل نموده و او را نزد خود موسى ناميده،ابى گفت:يا رسول اللّه! گويا ايشان بهم مى پيوندند و نسل مى كنند و وارث هم مى گردند و بعضى بعضى را وصف مى كنند.
فرمود:جبرئيل ايشان را براى من از جانب خداوند وصف كرد،گفت:آيا موسى را دعايى غير دعاى پدرانش هست كه به آن دعا كند؟فرمود:
آرى،در دعاء خود مى گويد:«يا خالق الخلق و يا باسط الرزق و يا فالق الحب و النّوى و يا بارىء النسم و محيى الموتى و مميّت الاحياء و دائم الثبات و مخرج النبات افعل بى ما انت أهله»هركه اين دعا را بخواند خداوند حاجات او را ادا كند و او را روز قيامت با موسى بن جعفر محشور كند، همانا خداوند در صلب او نيز نطفه اى با بركت و پاك و پسنديده قرار داده و او را نزد خود على خواند تا در ميان خلق از نظر علم و حكمت مورد رضايت خدا باشد و خدا او را براى شيعيان حجت مى گرداند تا در روز قيامت به او احتجاج كنند و براى او دعائى است كه مى خواند:«اللهم اعطنى الهدى و ثبتنى عليه و احشرنى عليه آمنا،امن من لا خوف عليه و لا حزن و لا جزع انّك اهل التقوى و اهل المغفرة»همانا خداوند
ص:96
إنّ اللّه عزّ و جلّ ركّب في صلبه نطفة مباركة طيّبة زكيّة رضيّة مرضيّة و سمّاها محمّد بن عليّ فهو شفيع شيعته و وارث علم جدّه له علامة بيّنة و حجّة ظاهرة إذا ولد يقول:لا إله إلاّ اللّه محمّد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و يقول في دعائه:«يا من لا شبيه له و لا مثال،أنت اللّه الّذي لا إله إلاّ أنت و لا خالق إلاّ أنت،تفني المخلوقين و تبقى أنت حلمت عمّن عصاك و في المغفرة رضاك».من دعا بهذا الدّعاء كان محمّد بن عليّ شفيعه يوم القيامة و إنّ اللّه تعالى ركّب في صلبه نطفة لا باغية و لا طاغية بارّة مباركة طيّبة طاهرة سمّاها عنده عليّ بن محمّد فألبسها السّكينة و الوقار و أودعها العلوم و كلّ سرّ مكتوم،من لقيه و في صدره شيء أنبأه به و حذّره من عدوّه و يقول في دعائه:«يا نور يا برهان يا منير يا مبين يا ربّ اكفني شرّ الشّرور و آفات الدّهور و أسألك النّجاة يوم ينفخ في الصّور»من دعا بهذا الدّعاء كان عليّ بن محمّد شفيعه و قائده إلى الجنّة و إنّ اللّه تبارك و تعالى ركّب في صلبه نطفة و سمّاها عنده الحسن فجعله نورا في بلاده و در صلب او نطفه اى با بركت و پاكيزه و پسنديده قرار داده و او را محمّد بن على ناميده،او شفيع شيعه خود و وارث علم جدش مى باشد،داراى علامتى آشكار است،هرگاه متولد شود مى گويد:
«لا اله الاّ اللّه محمد رسول اللّه»و در دعاى خود مى گويد:«يا من لا شبيه له و لا مثال انت اللّه الذى لا اله الاّ انت و لا خالق الاّ انت تفنى المخلوقين و تبقى انت حلمت عمن عصاك و فى المغفرة رضاك»هركه خدا را به اين دعا بخواند محمّد بن على شفيع او در روز قيامت خواهد بود و همانا خداوند در صلب او نطفه اى قرار داده كه ياغى و طاغى نيست،نيكوكار و مبارك و پاكيزه است و او را نزد خود على بن محمد ناميده و سكينه و وقار در او پوشانيده و اسرار پنهان در او وديعت نهاده است،هركه به او رسد و در سينه اش چيزى باشد به آن اختيار كند و او را از دشمن او حذر فرمايد و در دعا مى گويد:«يا نور يا برهان يا منير يا مبين يا ربّ اكفنى شر الشرور و آفات الدّهور و اسألك النجاة يوم ينفخ فى الصور»هركه اين دعا را بخواند على بن محمد شفيع و پيشواى او به سوى بهشت باشد،همانا خداوند در صلب او نطفه اى قرار داد كه او را نزد خود حسن ناميد و وى را همچون نورى در شهرها قرار داد
ص:97
خليفة في أرضه و عزّا لأمّة جدّه و هاديا لشيعته و شفيعا لهم عند ربّه و نقمة على من خالفه و حجّة لمن والاه و برهانا لمن اتّخذه إماما،يقول في دعائه:يا عزيز العزّ في عزّه ما أعزّ عزيز العزّ في عزّه،يا عزيز أعزّني بعزّك و أيّدني بنصرك و أبعد عنّي همزات الشّياطين و ادفع عنّي بدفعك و امنع عنّي بمنعك و اجعلني من خيار خلقك،يا واحد يا أحد يا فرد يا صمد.من دعا بهذا الدّعاء حشره اللّه عزّ و جلّ معه و نجاه من النّار و لو وجبت عليه و إنّ اللّه تبارك و تعالى ركّب في صلب الحسن نطفة مباركة زكيّة طيّبة طاهرة مطهّرة يرضى بها كلّ مؤمن ممّن قد أخذ اللّه تعالى ميثاقه في الولاية و يكفر بها كلّ جاحد،فهو إمام تقيّ نقيّ سارّ مرضيّ [هادي]هاد مهديّ،يحكم بالعدل و يأمر به يصدّق اللّه تعالى و يصدّقه اللّه تعالى في قوله،يخرج من تهامة حين تظهر الدّلائل و العلامات و له كنوز لا ذهب و لا فضّة إلاّ خيول مطهّمة و رجال مسوّمة،يجمع اللّه تعالى له من أقاصي البلاد على عدّة أهل بدر ثلاثمائة و ثلاثة عشر رجلا،معه صحيفة و او را در زمين خليفه و مايۀ عزت امت جدّش و هادى شيعيانش كرده و او را شفيع آنان و مايه عذاب مخالفان و حجّت دوستان و آنان كه او را امام بدانند قرار داده،در دعاء خود مى گويد:«يا عزيز العزّ فى عزّه ما اعزّ عزيز العزّ فى عزّه يا عزيز اعزنى بعزّك و ايدنى بنصرك و ابعد عنى همزاة الشياطين و ادفع عنى بدفعك و امنع عنى بمنعك و اجعلنى من خيار خلقك يا واحد يا احد يا فرد يا صمد»هركه اين دعا را بخواند خدا وى را با او محشور كند و از آتش نجات بخشد هرچند مستوجب آن باشد، خداوند در صلب حسن نطفۀ پاكيزه،با بركت و پسنديده اى قرار داده كه راضى باشند به آن مؤمنان كه خدا از ايشان پيمان به ولايت گرفته و كافر گردند به او منكران، او امامى است باتقوا،پاك،نيكوكار،پسنديده، هدايت گر و هدايت شده،به عدل حكم مى كند و به عدالت دستور مى دهد،خدا را تصديق مى كند،و خداوند او را در گفتارش تصديق مى كند بيرون مى آيد از تهامه وقتى كه ظاهر مى شود علامات و براى او گنجهاست نه از طلا و نقره بلكه از اسبهايى تام الخلقه و مردان قوى كه خدا از بلاد دور به شمار اهل بدر سيصد و سيزده مرد براى او جمع كرده با او صحيفه اى است مهر كرده
ص:98
مختومة فيها عدد أصحابه بأسمائهم و أنسابهم و بلدانهم و طبائعهم و حلاهم و كناهم كدّادون مجدّون في طاعته.فقال له أبيّ:و ما دلائله و علاماته يا رسول اللّه؟ قال:له علم إذا حان وقت خروجه انتشر ذلك العلم من نفسه و أنطقه اللّه تعالى فناداه العلم:اخرج يا وليّ اللّه فاقتل أعداء اللّه.و هما رايتان و علامتان و له سيف مغمد فإذا حان وقت خروجه اختلع ذلك السّيف من غمده و أنطقه اللّه عزّ و جلّ فناداه السّيف:اخرج يا وليّ اللّه فلا يحلّ لك أن تقعد عن أعداء اللّه.فيخرج و يقتل أعداء اللّه حيث ثقفهم و يقيم حدود اللّه و يحكم بحكم اللّه،يخرج جبرئيل عليه السّلام عن يمينه و ميكائيل عن يساره و سوف تذكرون ما أقول لكم و لو بعد حين و أفوّض أمري إلى اللّه تعالى عزّ و جلّ،يا أبيّ طوبى لمن لقيه و طوبى لمن أحبّه و طوبى لمن قال به،ينجيهم اللّه به من الهلكة و بالإقرار باللّه و برسوله و بجميع الأئمّة،يفتح اللّه لهم الجنّة،مثلهم في الأرض كمثل المسك الّذي يسطع ريحه و لا يتغيّر أبدا و مثلهم في السّماء كمثل القمر المنير الّذي لا يطفى نوره أبدا كه در آن تعداد و اسامى اصحاب و نسب و شهرها و خلق وخوى آنان،وضع ظاهرى،چهره و كنيه آنان ثبت است،در اطاعت او كوشا هستند.ابىّ گفت:نشانه هاى او چيست؟فرمود:او را علمى است چون وقت خروج رسد آن علم باز مى شود و خداوند آن را گويا گرداند، آن علم او را ندا كند كه «اخرج يا ولى اللّه فاقتل اعداء اللّه»و او را دو نشانه باشد،او را شمشيرى است در غلاف و چون وقت خروج بيايد از غلاف كنده شود و خداوند آن را گويا گرداند و ندا كند او را كه«اخرج يا ولى اللّه فلا يحلّ لك ان تقعد عن اعداء اللّه»بيرون آيد و دشمنان خدا را هرجا بيابد،بكشد و حدود خدا برپا دارد و به حكم خدا حكم كند بيرون آيد جبرئيل از يمين و ميكائيل از يسار او،اين را كه گفتم هرچند بعد از مدتى باشد خواهيد دانست و امر خود را به خدا تفويض مى كنم.اى ابى! خوشا به حال كسى كه او را ملاقات كند و او را دوست دارد و به او معتقد باشد،خداوند به خاطر وى و اعتقاد به خدا و رسول و ائمه آنها را از هلاكت نجات دهد،گشوده شود بر ايشان درهاى بهشت، مثل ايشان مثل مشك است كه بوى او مى تابد و متغيّر نمى گردد و مثل ايشان مثل ماه روشن است كه هرگز نورش خاموش نمى گردد.
ص:99
قال أبيّ:يا رسول اللّه كيف بيان حال هؤلاء الأئمّة عن اللّه عزّ و جلّ قال:إنّ اللّه عزّ و جلّ أنزل عليّ اثنتي عشرة صحيفة، اسم كلّ إمام على خاتمه و صفته في صحيفته.
30 74 حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق الرّازيّ رضى اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال:حدّثنا الهيثم بن أبي مسروق النّهديّ، عن الحسين بن علوان،عن عمرو بن خالد، عن سعد بن طريف،عن الأصبغ بن نباتة، عن عبد اللّه بن عبّاس،قال:سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول:أنا و عليّ و الحسن و الحسين و تسعة من ولد الحسين مطهّرون معصومون.
31 75 حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال:
حدّثنا أحمد بن يحيى بن زكريّا القطّان، قال:حدّثنا بكر بن عبد اللّه بن حبيب،قال:
حدّثنا الفضل بن الصّقر العبديّ،قال:حدّثنا أبو معاوية،عن الأعمش،عن عباية بن الرّبعيّ،عن عبد اللّه بن عبّاس قال:قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أنا سيّد النّبيّين و عليّ ابى گفت:يا رسول اللّه!حال ايشان از جانب حق از چه راه نزد تو مبين شده؟فرمود:همانا خداوند بر من دوازده صحيفه نازل ساخته كه نام هرامام در خاتم آن و صفت او در صحيفه آن است.
30 74 على بن عبد اللّه وراق رازى از سعد بن عبد اللّه از هيثم بن ابى مسروق نهدى از حسين بن علوان از عمرو بن خالد از سعد بن طريف از اصبغ بن نباته از عبد اللّه بن عباس روايت كرده است كه گفت:من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود:من و على و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين مطهّر و معصوم هستيم.
31 75 احمد بن حسن قطان از احمد بن يحيى بن زكريا قطان روايت كرده كه از بكر بن عبد اللّه بن حبيب از فضل بن صقر عبدى از ابو معاويه از اعمش از عباية بن ربعى از عبد اللّه بن عباس مروى است كه گفت:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
من سيّد و سرور پيامبران مى باشم و على بن ابى طالب عليه السّلام سيّد و سرور اوصيا است
ص:100
بن أبي طالب سيّد الوصيّين و إنّ أوصيائي بعدي اثنا عشر،أوّلهم عليّ بن أبي طالب عليه السّلام و آخرهم القائم.
32 76 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضى اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن معقل القرميسينيّ قال حدّثنا محمّد بن عبد اللّه البصريّ،قال:حدّثنا إبراهيم بن مهزم،عن أبيه،عن أبي عبد اللّه عليه السّلام،عن آبائه،عن عليّ عليه السّلام،قال:قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:اثنا عشر من أهل بيتي أعطاهم اللّه فهمي و علمي و حكمتي و خلقهم من طينتي فويل للمنكرين عليهم بعدي القاطعين فيهم صلتي ما لهم لا أنالهم اللّه شفاعتي.
33 77 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن همّام أبو عليّ عن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ عن الحسن بن موسى الخشّاب عن أبي المثنّى النّخعيّ عن زيد بن عليّ بن الحسين عن أبيه عليّ بن الحسين عن و اوصياء بعد از من دوازده نفر هستند كه اوّل ايشان على بن ابى طالب و آخر ايشان حضرت قائم عليه السّلام مى باشد.
32 76 محمّد بن عبد اللّه بصرى از ابراهيم بن مهزم از پدرش از امام صادق عليه السّلام از قول پدرانش از على بن ابى طالب عليهم السّلام نقل كرده كه فرمود:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:خداوند به دوازده نفر از اهل بيت من فهم و علم و حكمت مرا عطا فرموده و ايشان را از طينت(گل)من آفريده است،پس واى بر كسانى كه بعد از من ايشان را ناديده بگيرند(انكار كنند).چه مى شود آنها را!خدا شفاعت مرا به آنها نرساند!
33 77 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى از محمد بن همام ابو على از عبد اللّه بن جعفر حميرى از حسن بن موسى خشاب از ابى مثنى نخعى از زيد بن على بن حسين از پدرش سيد الشهداء عليهم السّلام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند كه فرمود:چگونه هلاك شود امتى كه ابتداى آن
ص:101
أبيه عليه السّلام قال:قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:كيف تهلك أمّة أنا و عليّ و أحد عشر من ولدي أولو الألباب أوّلها و المسيح ابن مريم آخرها و لكن يهلك بين ذلك من لست منه و ليس منّي.
34 78 حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيى العطّار قال:حدّثنا أبي عن محمّد بن عبد الجبّار عن أبي أحمد محمّد بن زياد الأزديّ عن أبان بن عثمان عن ثابت بن دينار عن سيّد العابدين عليّ بن الحسين عن سيّد الشّهداء الحسين بن عليّ عن سيّد الأوصياء أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام قال:قال لي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله:الأئمّة من بعدي اثنا عشر أوّلهم أنت يا عليّ و آخرهم القائم الّذي يفتح اللّه تبارك و تعالى ذكره على يديه مشارق الأرض و مغاربها.
35 79 حدّثنا أبي و محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنهما قالا:حدّثنا سعد بن عبد اللّه و عبد اللّه بن جعفر الحميريّ فرمود:چگونه هلاك شود امتى كه ابتداى آن من و على و يازده نفر از فرزندان او از صاحبان درايت هستيم و آخر ايشان عيسى است و لكن در ميانه كسانى هلاك مى شوند كه نه از منند و نه من از ايشان.
34 78 احمد بن محمد بن يحيى عطار از پدرش از محمد بن عبد الجبار از ابى احمد محمد بن زياد ازدى از ابان بن عثمان از ثابت بن دينار از جناب زين العابدين و سيد الساجدين و ايشان از پدر بزرگوارش سيد الشهداء عليه السّلام و آن جناب از امير المؤمنين عليه السّلام روايت مى كند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به من فرمود:ائمۀ پس از من دوازده نفرند كه اولين ايشان تو هستى و آخر ايشان قائم است كه خداوند تبارك و تعالى ذكرش را به دست او در مشارق و مغارب زمين افتتاح مى نمايد.
35 79 پدرم و نيز محمد بن حسن بن احمد بن وليد از سعد بن عبد اللّه و عبد اللّه بن جعفر حميرى و محمد بن يحيى عطار و احمد بن
ص:102
و محمّد بن يحيى العطّار و أحمد بن إدريس جميعا قالوا:حدّثنا أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ قال:حدّثنا[أبي]أبو هاشم داود بن القاسم الجعفريّ عن أبي جعفر محمّد بن عليّ الثّاني عليه السّلام قال:أقبل أمير المؤمنين عليه السّلام ذات يوم و معه الحسن بن عليّ عليه السّلام و سلمان الفارسيّ رضي اللّه عنه و أمير المؤمنين عليه السّلام متّكئ على يد سلمان فدخل المسجد الحرام إذ أقبل رجل حسن الهيئة و اللّباس فسلّم على أمير المؤمنين عليه السّلام فردّ عليه السّلام،فجلس ثمّ قال:يا أمير المؤمنين أسألك عن ثلاث مسائل إن أخبرتني بهنّ علمت أنّ القوم قد ركبوا من أمرك ما أقضي عليهم أنّهم ليسوا بمأمونين في دنياهم و لا في آخرتهم و إن تكن الأخرى علمت أنّك و هم شرع سواء.فقال له أمير المؤمنين عليه السّلام:
سلني عمّا بدا لك.فقال:أخبرني عن الرّجل إذا نام أين تذهب روحه و عن الرّجل كيف يذكر و ينسى و عن الرّجل كيف يشبه ولده الأعمام و الأخوال.فالتفت أمير المؤمنين عليه السّلام إلى أبي محمّد الحسن بن عليّ عليهما السّلام،فقال:
يا أبا محمّد أجبه.فقال عليه السّلام:أمّا ما سألت ادريس روايت كردند كه ايشان از احمد بن ابى عبد اللّه برقى از ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى از ابو جعفر محمد بن على عليه السّلام روايت مى كند كه روزى امير المؤمنين عليه السّلام با امام حسن عليه السّلام و سلمان در حالى كه حضرت به دست سلمان تكيه كرده بود،وارد مسجد الحرام شدند.مردى نيكوصورت و سيرت به حضرت سلام كرد و پاسخ شنيد و در محضر حضرت نشست و گفت:اى امير المؤمنين!سه مسأله از تو سؤال مى كنم،اگر پاسخ گفتى، مى دانم كه مردمان در تو بر چيزى سوار شدند كه شايسته آن نبودند و در دنيا و آخرت از آن در امان نيستند و اگر گونه اى ديگر بود، مى دانم كه تو و ايشان يكسانيد.حضرت فرمود:
بپرس!عرض كرد:مرا خبر ده كه چون آدمى به خواب مى رود،روح او در كجاست و نيز چگونه آدمى چيزى را فراموش كرده،دوباره به خاطر مى آورد و همچنين چرا فرزند آدمى،گاه شبيه عموها و دايى هايش مى شود؟ حضرت رو به امام حسن عليه السّلام كرده،فرمود:او را پاسخ گوى! امام حسن عليه السّلام فرمود:امّا درباره انسان كه چون به خواب مى رود،روح او در كجاست، پرسيدى!بدان!روح در آن گاه متعلق
ص:103
عنه من أمر الإنسان إذا نام أين تذهب روحه،فإنّ روحه متعلّقة بالرّيح و الرّيح متعلّقة بالهواء إلى وقت ما يتحرّك صاحبها لليقظة،فإن أذن اللّه تعالى بردّ تلك الرّوح على صاحبها جذبت تلك الرّيح الرّوح و جذبت تلك الرّيح الهواء فرجعت الرّوح فأسكنت في بدن صاحبها و إن لم يأذن اللّه عزّ و جلّ بردّ تلك الرّوح على صاحبها جذب الهواء الرّيح و جذبت الرّيح الرّوح فلم تردّ على صاحبها إلى وقت ما يبعث.و أمّا ما ذكرت من أمر الذّكر و النّسيان،فإنّ قلب الرّجل في حقّ و على الحقّ طبق فإن صلّى الرّجل[على]عند ذلك على محمّد و آل محمّد صلاة تامّة انكشف ذلك الطّبق عن ذلك الحقّ فأضاء القلب و ذكر الرّجل ما كان نسي فإن هو لم يصلّ على محمّد و آل محمّد أو نقص من الصّلاة عليهم انطبق ذلك الطّبق على ذلك الحقّ فأظلم القلب و نسي الرّجل ما كان ذكره.و أمّا ما ذكرت من أمر المولود الّذي يشبه أعمامه و أخواله.فإنّ الرّجل إذا أتى أهله فجامعها بقلب ساكن و عروق هادئة و بدن غيرمضطرب به باد و باد متعلق به هواست.چون آدمى را هنگام بيدارى پيش آيد،اگر خداوند اذن فرمايد،باد آن روح را از هوا جذب كرده در بدن صاحبش قرار مى گيرد و اگر اجازه نفرمايد،باد آن روح را جذب كرده و هوا آن را از باد مى گيرد و روح به بدن باز نمى گردد تا روز قيامت.
پرسيدى از مرد چگونه به ياد مى آورد و فراموش مى كند!بدان كه قلب آدمى در حقّه اى است و بر در آن حقّه،طبقى قرار گرفته است.اگر آدمى درود جامعى بر محمد و آل محمد بفرستد،آن طبق از حقه كنار رفته،قلب روشن مى شود و آدمى آن چه را فراموش كرده، به خاطر مى آورد و اگر درود نفرستد يا درودى ناقص بر آن جناب بفرستد،درپوش بر حقه مانده،قلب سياه شده و مرد آن چه را به ياد داشت،فراموش مى كند.
امّا سؤال كردى از فرزند كه چرا گاه شبيه عموهاى خويش مى گردد و گاه شبيه دايى هاى خويش.
همانا گاهى كه مرد براى نزديكى به سراغ همسر خود مى رود و قلب او آرام و رگ هايش ساكن و بدنش غيرمضطرب است،نطفه در جوف رحم جاى گرفته و فرزند در اين گاه شبيه
ص:104
فاستكنت تلك النّطفة في جوف الرّحم خرج الولد يشبه أباه و أمّه،و إن هو أتاها بقلب غيرساكن و عروق غير هادئة و بدن مضطرب اضطربت النّطفة فوقعت في حال اضطرابها على بعض العروق،فإن وقعت على عرق من عروق الأعمام أشبه الولد أعمامه و إن وقعت على عرق من عروق الأخوال أشبه الولد أخواله.فقال الرّجل:
أشهد أن لا إله إلاّ اللّه و لم أزل أشهد بها و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه و لم أزل أشهد بذلك و أشهد أنّك وصيّ رسوله و القائم بحجّته و أشار إلى أمير المؤمنين عليه السّلام و لم أزل أشهد بها و أشهد أنّك وصيّه و القائم بحجّته بعدك و أشار إلى الحسن عليه السّلام و أشهد أنّ الحسين بن عليّ وصيّ أبيك و القائم بحجّته بعدك و أشهد على عليّ بن الحسين أنّه القائم بأمر الحسين بعده و أشهد على محمّد بن عليّ أنّه القائم بأمر عليّ بن الحسين بعده و أشهد على جعفر بن محمّد أنّه القائم بأمر محمّد بن عليّ و أشهد على موسى بن جعفر أنّه القائم بأمر جعفر بن محمّد و أشهد على عليّ بن موسى أنّه القائم بأمر موسى بن جعفر و پدر خويش يا مادر خود مى گردد و اگر كه مرد با قلبى ناآرام و رگ هايى غيرساكن و بدنى مضطرب با همسرش،همبستر شود،نطفه مضطرب شده،در يكى از رگ ها جاى مى گيرد، اگر آن رگ،مختص به عموهاى او باشد،شبيه عموها و اگر شبيه دايى هاى او باشد،فرزند چون دايى هايش مى شود.مرد گفت:شهادت مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست، شهادتى ماندگار و نيز شهادت مى دهم كه محمد رسول خداست،شهادتى ماندگار و شهادت مى دهم كه تو وصىّ رسول خدا و قائم به امر او هستى،شهادتى ماندگار. در اين حال آن مرد به حضرت امير المؤمنين عليه السّلام اشاره كرد و سپس به امام حسن عليه السّلام اشاره كرده و گفت:و شهادت مى دهم كه تو وصى و قائم به امرى پس از امير المؤمنين و شهادت مى دهم كه حسين بن على برادر تو وصى پدر تو و قائم به امر اوست پس از تو،و شهادت مى دهم كه على بن حسين وصى حسين است پس از او، و قائم به امر اوست و شهادت مى دهم كه محمد بن على قائم به امر على بن حسين است و شهادت مى دهم كه جعفر بن محمد قائم به امر محمد بن على است و نيز موسى بن جعفر قائم به امر
ص:105
أشهد على محمّد بن عليّ أنّه القائم بأمر عليّ بن موسى و أشهد على عليّ بن محمّد أنّه القائم بأمر محمّد بن عليّ و أشهد على الحسن بن عليّ أنّه القائم بأمر عليّ بن محمّد و أشهد على رجل من ولد الحسن بن عليّ لا يكنّى و لا يسمّى حتّى يظهر في الأرض أمره،فيملأها عدلا كما ملئت جورا أنّه القائم بأمر الحسن بن عليّ و السّلام عليك يا أمير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته.ثمّ قام و مضى،فقال أمير المؤمنين عليه السّلام:
يا أبا محمّد اتّبعه فانظر أين يقصد.فخرج الحسن عليه السّلام في أثره،قال:فما كان إلاّ أن وضع رجله خارجا من المسجد فما دريت أين أخذ من أرض اللّه عزّ و جلّ فرجعت إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فأعلمته،فقال:يا أبا محمّد أ تعرفه؟فقلت اللّه تعالى و رسوله و أمير المؤمنين أعلم.فقال:هو الخضر عليه السّلام.
36 80 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عبد السّلام بن صالح الهرويّ قال:أخبرنا وكيع عن الرّبيع بن جعفر بن محمد است و نيز على بن موسى قائم به امر موسى بن جعفر است و نيز محمد بن على قائم به امر على بن موسى است و نيز على بن محمد قائم به امر محمد بن على است و نيز حسن على قائم به امر على بن محمد است و شهادت مى دهم كه مردى كه نام و كنيه اش برده نشود و زمين را پس از ظلم و جور،از عدل پر كند،قائم به امر حسن بن على است و سلام بر تو اى امير المؤمنين.سپس برخاست و رفت.حضرت امير المؤمنين عليه السّلام به امام حسن عليه السّلام فرمود:اى ابا محمد!او را دنبال كن و ببين كه به كجا مى رود؟حضرت فرمود:پاى كه از مسجد بيرون نهاد،ندانستم كه به كدام سوى زمين رفت.
پس به نزد امير المؤمنين عليه السّلام بازگشتم و ايشان را خبر دادم.فرمود:اى ابا محمد او را شناختى؟عرضه داشتم:خدا و رسول و امير المؤمنين داناترند.فرمود:او خضر عليه السّلام بود.
36 80 احمد بن زياد بن جعفر همدانى از على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از عبد السّلام بن صالح هروى از وكيع از ربيع بن سعد از عبد الرحمن بن سليط از امام حسين عليه السلام روايت مى كند كه
ص:106
سعد عن عبد الرّحمن بن سليط قال:قال الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام:منّا اثنا عشر مهديّا أوّلهم أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام و آخرهم التّاسع من ولدي و هو القائم بالحقّ يحيي اللّه تعالى به الأرض بعد موتها،و يظهر به دين الحقّ على الدّين كلّه و لو كره المشركون،له غيبة يرتدّ فيها قوم و يثبت على الدّين فيها آخرون،فيؤذون فيقال لهم:متى هذا الوعد إن كنتم صادقين،أما إنّ الصّابر في غيبته على الأذى و التّكذيب بمنزلة المجاهد بالسّيف بين يدي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله.
37 81 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضى اللّه عنه قال:حدّثنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ قال:حدّثنا أبو عبد اللّه العاصميّ عن الحسين بن قاسم بن أيّوب عن الحسن بن محمّد بن سماعة عن ثابت الصّبّاغ عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال:
سمعته يقول:منّا اثنا عشر مهديّا مضى ستّة و بقي ستّة و يصنع اللّه في السّادس ما أحبّ.
و قد أخرجت الأخبار التي رويتها في هذا المعنى في كتاب كمال الدين و تمام النعمة في إثبات الغيبة و كشف الحيرة و اللّه تعالى أعلم.
فرمود:از ما دوازده مهدى وجود دارد،اولين ايشان امير المؤمنين عليه السّلام بود و آخرين ايشان نهمين فرزند من است،او قائم به حق است و خداوند به او زمين را پس از مرگش زنده مى كند و دين حق را بر تمامى اديان برترى داده و پشتيبانى مى نمايد،گرچه مشركين ناخشنود باشند.او را غيبتى است كه در آن عده اى مرتد شده و عده اى بر او ثابت قدمند و در اين راه آزار ديده و از ايشان مى پرسند كه اين وعده چه شد؟ همانا صابر و آزار ديده در اين ميانه چونان مجاهد در راه خدا در پيشگاه رسول خداست.
37 81 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى از احمد بن محمد همدانى از ابو عبد اللّه عاصمى از حسين بن قاسم بن ايوب از حسن بن محمد بن سماعه از ثابت صباغ از ابى بصير از امام صادق عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود:از ما دوازده مهدى وجود دارد،نيمى گذشته و نيمى مانده اند،و خداوند دربارۀ ششمى از ماندگان آن گونه كه دوست دارد،عمل خواهد كرد.
«همانا رواياتى را كه در اين زمينه وجود دارد، در كتاب كمال الدين و تمام النعمة فى اثبات الغيبة و كشف الحيرة جمع آورى كرده ام،و اللّه اعلم.»
ص:107
7 باب جمل من أخبار موسى بن جعفر عليه السّلام مع هارون الرشيد و مع موسى بن المهدي 1 82 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن يحيى الصّوليّ قال:حدّثنا أبو العبّاس أحمد بن عبد اللّه عن عليّ بن محمّد بن سليمان النّوفليّ عن صالح بن عليّ بن عطيّة قال:كان السّبب في وقوع موسى بن جعفر عليه السّلام إلى بغداد أنّ هارون الرّشيد أراد أن يقعد الأمر لابنه محمّد ابن زبيدة و كان له من البنين أربعة عشر ابنا فاختار منهم ثلاثة؛محمّد ابن زبيدة و جعله وليّ عهده و عبد اللّه المأمون و جعل الأمر له بعد ابن زبيدة و القاسم المؤتمن و جعل له الأمر من بعد المأمون،فأراد أن يحكم الأمر في
7- پاره اى از اخبار موسى بن جعفر عليه السّلام با هارون الرشيد و موسى بن مهدى
1 82 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما محمد بن يحيى صولى كه گفت:روايت كرد براى ما احمد بن عبد اللّه از على بن محمد بن سليمان نوفلى كه گفت:روايت كرد براى ما صالح بن على بن عطيه كه گفت:علت بردن موسى بن جعفر عليه السّلام به بغداد آن بود كه هارون خواست خلافت را بعد از خود براى پسر خود محمد بن زبيده مقرر كند و او را ولى عهد گرداند.او چهارده پسر داشت،از ايشان سه تن را اختيار نموده محمد بن زبيده را ولى عهد نمود و بعد از او مأمون را و بعد از او قاسم مؤتمن را و خواست اين كار را محكم كند و مشهور و علنى كند
ص:108
ذلك و يشهّره شهرة يقف عليها الخاصّ و العام،فحجّ في سنة تسع و سبعين و مائة و كتب إلى جميع الآفاق يأمر الفقهاء و العلماء و القرّاء و الأمراء أن يحضروا مكّة أيّام الموسم،فأخذ هو طريق المدينة.
قال عليّ بن محمّد النّوفليّ:فحدّثني أبي أنّه كان سبب سعاية يحيى بن خالد بموسى بن جعفر عليه السّلام وضع الرّشيد ابنه محمّد ابن زبيدة في حجر جعفر بن محمّد بن الأشعث فساء ذلك يحيى و قال:إذا مات الرّشيد و أفضى الأمر إلى محمّد انقضت دولتي و دولة ولدي و تحوّل الأمر إلى جعفر بن محمّد بن الأشعث و ولده و كان قد عرف مذهب جعفر في التّشيّع فأظهر له أنّه على مذهبه فسرّ به جعفر و أفضى إليه بجميع أموره و ذكر له ما هو عليه في موسى بن جعفر عليه السّلام فلمّا وقف على مذهبه سعى به إلى الرّشيد و كان الرّشيد يرعى له موضعه و موضع أبيه من نصرة الخلافة فكان يقدّم في أمره و يؤخّر و يحيى لا يألو أن يخطب عليه إلى أن دخل يوما إلى الرّشيد فأظهر له إكراما و جرى بينهما كلام مزيّة جعفر لحرمته و حرمة أبيه فأمر له الرّشيد في تا خاص و عام بر آن مطلع شوند،پس در سال صد و هفتاد و نه عزم حج نمود،به اطراف جهان نوشت كه فقيهان و عالمان و قاريان و اميران در مكه حاضر گردند و خود از راه مدينه رهسپار شد.
على بن محمد نوفلى گويد:پدرم گفت:يحيى بن خالد نزد هارون بدگويى موسى بن جعفر عليه السّلام مى نموده به سبب آن كه هارون پسر خود محمد بن زبيده را براى تربيت به جعفر بن محمد اشعث داده بود و يحيى از اين موضوع ناراحت بود و مى گفت:چون هارون بميرد و خلافت به محمد رسد دولت من و فرزندان من منقضى گردد و كار با جعفر بن محمد و فرزندان او افتد.او مى دانست كه جعفر بن محمد شيعه است،با او ظاهر ساخت كه من نيز بر مذهب تو هستم،جعفر شاد شد و همه كار خود با او در ميان نهاد و امامت موسى بن جعفر عليه السّلام نزد او ياد كرد چون مذهب او يقين بدانست آن خبر با هارون بگفت و هارون جانب جعفر پاس مى داشت كه او و پدرش در نصرت خلافت حقوق داشتند،پس در كار او مردد بود و يحيى سعى در قصد جعفر مى نمود،روزى جعفر نزد هارون رفت و هارون او را اكرام نمود و در گفتگوها سخن از جعفر و پدرش گشود و حقوق ايشان ياد كرد و بيست هزار دينار به او عطا فرمود.
ص:109
ذلك اليوم بعشرين ألف دينار فأمسك يحيى عن أن يقول فيه شيئا حتّى أمسى ثمّ قال للرّشيد:يا أمير المؤمنين قد كنت أخبرتك عن جعفر و مذهبه فتكذّب عنه و هاهنا أمر فيه الفيصل.قال:و ما هو؟قال:
إنّه لا يصل إليه مال من جهة من الجهات إلاّ أخرج خمسه فوجّه به إلى موسى بن جعفر و لست أشكّ أنّه قد فعل ذلك في العشرين الألف دينار الّتي أمرت بها له.
فقال هارون:إنّ في هذا لفيصلا فأرسل إلى جعفر ليلا و قد كان عرف سعاية يحيى به فتباينا و أظهر كلّ واحد منهما لصاحبه العداوة،فلمّا طرق[جعفر]جعفرا رسول الرّشيد باللّيل خشي أن يكون قد سمع فيه قول يحيى و أنّه إنّما دعاه ليقتله فأفاض عليه ماء و دعا بمسك و كافور فتحنّط بهما و لبس بردة فوق ثيابه و أقبل إلى الرّشيد فلمّا وقعت عليه عينه و شمّ رائحة الكافور و رأى البردة عليه،قال:يا جعفر ما هذا؟ فقال:يا أمير المؤمنين قد علمت أنّه سعي بي عندك فلمّا جاءني رسولك في هذه السّاعة لم آمن أن يكون قد قرح في قلبك ما يقول عليّ فأرسلت إليّ لتقتلني.قال:كلاّ يحيى از بدگويى دربارۀ جعفر خوددارى كرد تا اين كه شب فرا رسيد،به هارون گفت:يا امير المومنين!من پيوسته به تو مى گفتم كه جعفر شيعه است و تو باور نمى كردى حالا دليلى بنمايم كه در آن شك نباشد.گفت:بگو، گفت:مالى كه به دست او مى آيد خمس آن را براى موسى بن جعفر عليه السّلام مى فرستد و يقين مى دانم كه در اين بيست هزار دينار نيز بر آن منوال عمل نموده است. هارون گفت:اگر چنين باشد ديگر شك نماند و همان شب هارون شخصى را فرستاد و جعفر را بخواند، جعفر نيز مى دانست كه يحيى بدگويى او نزد امير المؤمنين مى كند و ميانشان دشمنى ظاهر شده،چون فرستادۀ هارون بيامد، ترسيد كه هارون الرشيد قول يحيى را درباره او قبول كرده باشد و او را بكشد پس آب خواست و غسل كرد و مشك و كافور بر خود حنوط كرد و برده اى بر روى لباس خود بر تن كرد و نزد هارون بيامد،چون هارون او را چنين ديد،گفت:
اى جعفر!اين چيست؟گفت:يا امير المومنين! مى دانم كه يحيى بد من نزد تو گفته است و قصد جان من دارد،چون فرستادۀ تو آمد،گفتم:مرا به كشتن مى برند؟گفت:نه چنين نيست
ص:110
و لكن قد خبّرت أنّك تبعث إلى موسى بن جعفر من كلّ ما يصير إليك بخمسه و أنّك قد فعلت بذلك في العشرين الألف دينار فأحببت أن أعلم ذلك.فقال جعفر:اللّه أكبر يا أمير المؤمنين تأمر بعض خدمك يذهب فيأتيك بها بخواتيمها.فقال الرّشيد لخادم له:خذ خاتم جعفر و انطلق به حتّى تأتيني بهذا المال و سمّى له جعفر جاريته الّتي عندها المال فدفعت إليه البدر بخواتيمها فأتى بها الرّشيد،فقال له جعفر:
هذا أوّل ما تعرف به،كذب من سعى بي إليك.قال:صدقت يا جعفر انصرف آمنا فإنّي لا أقبل فيك قول أحد قال و جعل يحيى يحتال في إسقاط جعفر.
قال النّوفليّ:فحدّثني عليّ بن الحسن بن عليّ بن عمر بن عليّ عن بعض مشايخه و ذلك في حجّة الرّشيد قبل هذه الحجّة.قال:لقيني عليّ بن إسماعيل بن جعفر بن محمّد فقال لي:ما لك قد أخملت نفسك ما لك لا تدبّر أمور الوزير فقد أرسل إليّ فعادلته و طلبت الحوائج إليه و كان سبب ذلك أنّ يحيى بن خالد قال ليحيى بن أبي مريم:أ لا تدلّني على رجل من آل أبي طالب له رغبة في الدّنيا فأوسّع اما گفته اند كه تو خمس هرمال را نزد موسى مى فرستى،خمس اين بيست هزار دينار را نيز فرستاده اى؟جعفر گفت:اللّه اكبر يا امير المومنين!از خادمان خلافت برود و آن زر را بياورد،هارون به يكى از خدمه گفت تا انگشتر جعفر را بگيرد و پولها را بياورد.جعفر نيز نام كنيزى كه پولها نزد او بود گفت،كنيز كيسه هاى پول را همان طور مهر شده به او داد و خادم آنها را نزد هارون برد،جعفر گفت:اين اول دليل كذب آن كه درباره من نزد تو بدگويى مى كند،گفت:
راست مى گويى اى جعفر!برو و آسوده باش كه من حرف كسى درباره تو نمى شنوم و يحيى حيله ها مى كرد كه شايد جعفر را بيندازد. نوفلى گفت:
على بن حسين بن على بن عمر بن على حكايت كرد از بعضى از مشايخ خود كه اين حكايت پيش از سالى كه هارون براى حج به مكه آمده بود اتفاق افتاد و نيز او گفته كه اسمعيل بن جعفر بن محمد به من گفت:چرا خود را كنار كشيده اى و در كار وزير داخل نمى شوى،وزير كسى را فرستاد، نزد او رفتم و با او معادله نمودم و حاجت ها خواستم،به اين سبب كه يحيى بن خالد به يحيى بن مريم گفت:مرا دلالت مى كنى به مردى از آل ابى طالب كه راغب باشد در دنيا تا
ص:111
له منها؟قال:بلى أدلّك على رجل بهذه الصّفة و هو عليّ بن إسماعيل بن جعفر فأرسل إليه يحيى فقال:أخبرني عن عمّك و عن شيعته و المال الّذي يحمل إليه.
فقال:له عندي الخبر و سعى بعمّه فكان من سعايته أن قال:من كثرة المال عنده أنّه اشترى ضيعة تسمّى البشريّة بثلاثين ألف دينار فلمّا أحضر المال قال البائع:لا أريد هذا النّقد أريد نقدا كذا و كذا فأمر بها فصبّت في بيت ماله و أخرج منه ثلاثين ألف دينار من ذلك النّقد و وزنه في ثمن الضّيعة.قال النّوفليّ:قال أبي و كان موسى بن جعفر عليه السّلام يأمر لعليّ بن إسماعيل و يثق به حتّى ربّما خرج الكتاب منه إلى بعض شيعته بخطّ عليّ بن إسماعيل،ثمّ استوحش منه.فلمّا أراد الرّشيد الرّحلة إلى العراق بلغ موسى بن جعفر عليهما السّلام أنّ عليّا ابن أخيه يريد الخروج مع السّلطان إلى العراق فأرسل إليه:ما لك و الخروج مع السّلطان؟ قال:لأنّ عليّ دينا.فقال:دينك عليّ قال فتدبير عيالي؟قال أنا أكفيهم.فأبى إلاّ الخروج فأرسل إليه مع أخيه محمّد بن إسماعيل بن جعفر بثلاثمائة دينار و أربعة آلاف درهم به زندگى او وسعت دهم؟گفت:كسى را به اين اوصاف معرفى كنم و او على بن اسمعيل بن جعفر است،يحيى او را طلبيد و گفت:خبر ده مرا از عموى خود و از شيعه او و مالى كه براى او مى فرستند،گفت:من از همه خبر دارم و بدگويى عم خود كرد و گفت:بسيارى مال او به حدّى است كه ملكى به سى هزار دينار خريد و چون نقد حاضر كردند، فروشنده گفت:من فلان زر مى خواهم،فرمود آن زر در بيت المال ريختند و از آن زر كه او مى خواست سى هزار دينار سرخ آوردند،نوفلى گويد:پدرم گفت:موسى بن جعفر عليهما السّلام به على بن اسمعيل اعتماد داشت و گاهى نامه هايى كه به بعضى از شيعيان مى فرستاد به خط على بن اسمعيل بود،ولى كم كم از او متوحش شد و چون هارون از حج عزم عراق نمود به موسى عليه السّلام رسيد كه برادرزاده ات با هارون به عراق مى رود،پيغام داد كه تو را با سلطان و رفتن به عراق چه كار است؟گفت:قرض دارم،فرمود:قرض تو را ادا نمايم،گفت:پس امور زندگى ام چه مى شود؟فرمود:آن نيز به عهدۀ من، ولى على بن اسماعيل از رفتن به همراه سلطان صرفنظر نكرد و امام كاظم عليه السّلام سيصد دينار و چهار هزار درهم توسط برادرش محمّد بن جعفر عليه السّلام به او
ص:112
فقال له:اجعل هذا في جهازك و لا تؤتم ولدي.
2 83 حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدّب رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن محمّد بن عيسى بن عبيد عن موسى بن القاسم البجليّ عن عليّ بن جعفر قال:جاءني محمّد بن إسماعيل بن جعفر بن محمّد و ذكر لي:أنّ محمّد بن جعفر دخل على هارون الرّشيد فسلّم عليه بالخلافة،ثمّ قال له:ما ظننت أنّ في الأرض خليفتين حتّى رأيت أخي موسى بن جعفر عليه السّلام يسلّم عليه بالخلافة.و كان ممّن سعى بموسى بن جعفر عليه السّلام يعقوب بن داود و كان يرى رأي الزّيديّة.
3 84 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن يحيى الصّوليّ قال:حدّثنا أبو العبّاس أحمد بن عبد اللّه عن عليّ بن محمّد بن فرستاد و گفت:اينها را توشه راه خود قرار بده و فرزندان مرا يتيم نكن.
2 83 حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مؤدب گويد:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از محمد بن عيسى بن عبيد از موسى بن قاسم بجلى از على بن جعفر كه گفت:محمد بن اسمعيل بن جعفر بن محمد عليه السّلام نزد من آمد و گفت:محمد بن جعفر نزد هارون رفته است و بر او سلام خلافت كرده است و سپس گفته تا حال گمان نمى بردم كه در زمين دو خليفه است تا ديدم برادر خود موسى بن جعفر عليه السّلام را كه مردم بر او سلام به خلافت مى دادند.و از جمله آنان كه درباره موسى عليه السّلام نزد هارون سعايت و بدگويى كردند يعقوب بن داود است و او مذهب زيديه داشت.
3 84 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن يحيى صولى از ابو العباس احمد بن عبد اللّه از على بن محمد بن سليمان نوفلى كه گفت:روايت كرد براى ما
ص:113
سليمان النّوفليّ قال:حدّثنا إبراهيم بن أبي البلاد قال:كان يعقوب بن داود يخبرني أنّه قد قال بالإمامة،فدخلت عليه بالمدينة في اللّيلة الّتي أخذ فيها موسى بن جعفر عليه السّلام في صبيحتها،فقال لي:كنت عند الوزير السّاعة يعني يحيى بن خالد فحدّثني أنّه سمع الرّشيد يقول عند قبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كالمخاطب له:بأبي أنت و أمّي يا رسول اللّه إنّي أعتذر إليك من أمر قد عزمت عليه،فإنّي أريد أن آخذ موسى بن جعفر فأحبسه لأنّي قد خشيت أن يلقي بين أمّتك حربا تسفك فيها دماؤهم و أنا أحسب أنّه سيأخذه غدا فلمّا كان من الغد أرسل إليه الفضل بن الرّبيع و هو قائم يصلّي في مقام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فأمر بالقبض عليه و حبسه.
4 85 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عبد اللّه بن صالح قال:حدّثني صاحب الفضل بن الرّبيع عن الفضل بن الرّبيع قال:كنت ذات ليلة في فراشي مع ابراهيم بن ابى البلاد كه گفت:يعقوب بن داود به من مى گفت:من مذهب اماميه دارم، ابراهيم ادامه داد در شبى كه صباح آن هارون موسى بن جعفر عليه السّلام را دستگير كرد نزد يعقوب بن داود رفتم،يعقوب گفت:الان نزد وزير يحيى بن خالد بودم به من نقل كرد كه شنيدم از هارون كه با قبر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله خطاب كرده مى گفت:پدر و مادرم فداى تو يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله معذرت مى خواهم از تو در اين كار كه عزم آن كرده ام مى خواهم موسى بن جعفر عليه السّلام را بگيرم و حبس كنم كه مى ترسم او ميان امت تو جنگى اندازد كه خونهاشان ريخته گردد.
يحيى گفت:گمان دارم كه او را فردا بگيرد.
و چون فردا شد فضل بن ربيع را بفرستاد و آن حضرت در مقام رسول صلّى اللّه عليه و آله به نماز ايستاده بود او را بگرفتند و حبس كردند.
4 85 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از عبد اللّه بن صالح كه گفت:روايت كرد براى ما صاحب فضل بن ربيع از فضل بن ربيع كه گفت:شبى در فراش خود با كنيزان
ص:114
بعض جواريّ،فلمّا كان في نصف اللّيل سمعت حركة باب المقصورة فراعني ذلك فقالت الجارية:لعلّ هذا من الرّيح.فلم يمض إلاّ يسير حتّى رأيت باب البيت الّذي كنت فيه قد فتح و إذا مسرور الكبير قد دخل عليّ فقال لي:أجب الأمير و لم يسلّم عليّ فأيست في نفسي و قلت:هذا مسرور دخل إليّ بلا إذن و لم يسلّم ما هو إلاّ القتل و كنت جنبا فلم أجسر أن أسأله إنظاري حتّى أغتسل،فقالت الجارية لمّا رأت تحيّري و تبلّدي:ثق باللّه عزّ و جلّ و انهض.فنهضت و لبست ثيابي و خرجت معه حتّى أتيت الدّار فسلّمت على أمير المؤمنين و هو في مرقده،فردّ عليّ السّلام،فسقطت،فقال:تداخلك رعب؟ قلت:نعم يا أمير المؤمنين فتركني ساعة حتّى سكنت ثمّ قال لي:سر إلى حبسنا فأخرج موسى بن جعفر بن محمّد و ادفع إليه ثلاثين ألف درهم فاخلع عليه خمس خلع و احمله على ثلاث مراكب و خيّره بين المقام معنا أو الرّحيل عنّا إلى أيّ بلد أراد و أحبّ.فقلت:يا أمير المؤمنين تأمر بإطلاق موسى بن جعفر؟قال لي:نعم فكرّرت ذلك عليه ثلاث مرّات خوابيده بودم،نصف شب بود كه صداى در خانه را شنيدم،ترسيدم،كنيز گفت:شايد باد باشد،اندكى نگذشت كه در خانه گشوده شد و مسرور الكبير داخل گشت و بر من سلام نكرده گفت:بيا،طمع از جان بريدم و گفتم اين مسرور است كه سرزده و بدون اجازه و سلام بر من وارد شده،حتما هارون خيال قتل مرا دارد، در آن حال جنب بودم و جرأت نكردم كه از او براى غسل مهلت بخواهم،كنيز چون مرا چنان آشفته و حيران ديد گفت:اعتماد بر خداى عزّ و جل كن و برو.برخاستم و جامه پوشيده با مسرور روانه گشتم تا به خانه اى كه هارون خفته بود وارد شدم و سلام كردم جواب سلام باز داد و من خود را بر زمين انداختم،گفت:
ترسيده اى؟ گفتم:آرى يا امير المومنين! ساعتى صبر كرد تا من به حال خود آمدم، سپس گفت:برو به اين زندان ما و موسى بن جعفر بن محمد عليهما السّلام را بيرون آور و سى هزار درهم به او بده و پنج خلعت ببخش و او را بر سر مركب بنشان و مخيّر گردان خواهد با ما بماند و نخواهد هرجا كه خواهد برود،گفتم:يا امير المومنين!مرا مى فرمايى كه موسى بن جعفر را رها كنم،سه مرتبه تكرار كردم،گفت:
ص:115
فقال لي:نعم ويلك أ تريد أن أنكث العهد؟ فقلت يا أمير المؤمنين و ما العهد؟قال:بينا أنا في مرقدي هذا إذ ساورني أسود ما رأيت من السّودان أعظم منه فقعد على صدري و قبض على حلقي و قال لي حبست موسى بن جعفر ظالما له؟فقلت:
فأنا أطلقه و أهب له و أخلع عليه فأخذ عليّ عهد اللّه عزّ و جلّ و ميثاقه و قام عن صدري و قد كادت نفسي تخرج.فخرجت من عنده و وافيت موسى بن جعفر عليه السّلام و هو في حبسه فرأيته قائما يصلّي،فجلست حتّى سلّم ثمّ أبلغته سلام أمير المؤمنين و أعلمته بالّذي أمرني به في أمره و أنّي قد أحضرت ما أوصله به.فقال:إن كنت أمرت بشيء غير هذا فافعله.فقلت:لا و حقّ جدّك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما أمرت إلاّ بهذا.قال:
لا حاجة لي في الخلع و الحملان و المال إذا كانت فيه حقوق الأمّة.فقلت:ناشدتك باللّه أن لا تردّه فيغتاظ.فقال:اعمل به ما أحببت فأخذت بيده عليه السّلام و أخرجته من السّجن ثمّ قلت له:يا ابن رسول اللّه أخبرني السّبب الّذي نلت به هذه الكرامة من هذا الرّجل فقد وجب حقّي عليك لبشارتي إيّاك و لما آرى،واى بر تو،مى خواهى من عهد بشكنم؟ گفتم:يا امير المومنين!چه عهدى؟گفت:در همين جا كه خفته ام ناگاه ديدم سياهى بر سر من جست و از او بزرگتر و مهيبتر سياهى نديده بودم.
بر سينه من بنشست و حلق من بگرفت و گفت موسى بن جعفر عليه السّلام را به ظلم حبس كردى؟ گفتم:او را رها مى كنم و مال مى بخشم و خلعت مى دهم پس از من عهد خدا گرفت و از سينه ام برخاست و نزديك بود جانم بيرون رود،فضل گفت:از پيش او بيرون آمدم و موسى عليه السّلام را در حبس ديدم كه ايستاده نماز مى گزارد،نشستم تا سلام داد،سلام امير المؤمنين به او رسانيدم و آنچه فرموده بود درباره او گفتم،فرمود:اگر كارى غير اين نيز فرموده بكن،گفتم:به حق جدت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله غير آن چه گفتم مرا نفرمود، فرمود:مرا حاجت به خلعت و مركوب و مال او نيست چون حق امت در آن داخل است.گفتم:تو را به خدا قسم مى دهم كه آنها را رد نكنى كه او در خشم شود،فرمود:خود آنچه مى خواهى با آنها بكن،دست او گرفتم و او را از زندان بيرون آوردم و گفتم:يابن رسول اللّه!مرا بگو به چه سبب اين مرد در اين وقت در مقام اكرام تو برآمد كه من بر تو حق ثابت كرده ام و براى تو اين بشارت آورده ام
ص:116
أجراه اللّه على يديّ من هذا الأمر؟ فقال عليه السّلام:رأيت النّبيّ ليلة الأربعاء في النّوم فقال لي:يا موسى أنت محبوس مظلوم فقلت نعم يا رسول اللّه محبوس مظلوم فكرّر عليّ ذلك ثلاثا ثمّ قال و إن أدري لعلّه فتنة لكم و متاع إلى حين أصبح غدا صائما و أتبعه بصيام الخميس و الجمعة، فإذا كانت وقت الإفطار فصلّ اثنتي عشرة ركعة تقرأ في كلّ ركعة الحمد مرّة و اثنتا عشرة مرّة قل هو اللّه أحد،فإذا صلّيت منها أربع ركعات فاسجد ثمّ قل:يا سابق الفوت و يا سامع كلّ صوت يا محيي العظام و هي رميم بعد الموت أسألك باسمك العظيم الأعظم أن تصلّي على محمّد عبدك و رسولك و على أهل بيته الطّيّبين و أن تعجّل لي الفرج ممّا أنا فيه.ففعلت فكان الّذي رأيت.
5 86 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال:حدّثني محمّد بن الحسن المدنيّ عن أبي عبد اللّه بن الفضل عن أبيه الفضل قال:كنت أحجب الرّشيد فأقبل و خداوند اين كار خير را به دست من جارى كرده؟فرمود:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را شب چهارشنبه در خواب ديدم فرمود:يا موسى تو محبوسى و مظلومى؟گفتم:آرى يا رسول اللّه!محبوس مظلومم و سه بار اين سخن تكرار كرد سپس گفت:«نمى دانم شايد آزمايش الهى باشد و اندك مدتى در دنيا خرّم باشيد»فرمود:فردا و پنجشنبه و جمعه روزه باش،در وقت افطار دوازده ركعت نماز بگزار و در هرركعت«حمد» يك بار و «قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ» دوازده بار و چون چهار ركعت گزاردى سجده كن و بگو«يا سابق الفوت و يا سامع كل صوت و يا محيى العظام و هى رميم بعد الموت اسئلك باسمك العظيم الاعظم ان تصلى على محمد عبدك و رسولك و على اهل بيته الطيبين الطاهرين و ان تعجّل لى الفرج مما انا فيه»آنچه فرموده بود كردم آن شد كه ديدى.
5 86 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از محمد بن حسن مدنى كه گفت:روايت كرد براى ما ابى عبد اللّه بن فضل از پدرش فضل بن ربيع كه گفت:من حاجب رشيد بودم
ص:117
عليّ يوما غضبان و بيده سيف يقلّبه فقال لي:يا فضل بقرابتي من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لئن لم تأتني بابن عمّي الآن لآخذنّ الّذي فيه عيناك.فقلت:بمن أجيئك؟فقال:بهذا الحجازيّ.فقلت:و أيّ الحجازيّ؟قال موسى بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام.قال الفضل:فخفت من اللّه عزّ و جلّ أن أجيء به إليه ثمّ فكّرت في النّقمة فقلت له:أفعل فقال:ايتني بسوّاطين و[هسارين]هصّارين و جلاّدين قال:فأتيته بذلك و مضيت إلى منزل أبي إبراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام فأتيت إلى خربة فيها كوخ من جرائد النّخل فإذا أنا بغلام أسود فقلت له:استأذن لي على مولاك يرحمك اللّه.فقال لي:
لج فليس له حاجب و لا بوّاب فولجت إليه فإذا أنا بغلام أسود بيده مقصّ يأخذ اللّحم من جبينه و عرنين أنفه من كثرة سجوده، فقلت له:السّلام عليك يا ابن رسول اللّه أجب الرّشيد.فقال:ما للرّشيد و ما لي أما تشغله نعمته عنّي ثمّ وثب مسرعا و هو يقول:
لو لا أنّي سمعت في خبر عن جدّي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أنّ طاعة السّلطان للتّقيّة واجبة إذا روزى هارون در حالى كه غضبناك بود و به دست شمشيرى داشت و مى گردانيد گفت:اى فضل!به حق خويشى من به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اگر پسر عمويم را نياورى سرت بردارم،گفتم:كه را بياورم؟گفت:اين حجازى را،گفتم:كدام حجازى را؟گفت:موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السّلام،ترسيدم از خداوند كه او را بياورم،چون در عقوبت كار انديشيدم گفتم:خواهم كرد، هارون گفت:دو شلاق زن و دو شمشير تيز و دو جلاد حاضر كن، حاضر ساختم و متوجه منزل موسى بن جعفر عليه السّلام شدم،آمدم به خانه خرابى آنجا كوخى بود از شاخه هاى درخت خرما و غلام سياهى ديدم،گفتم:خدا بر تو رحمت كند از مولاى خود اذنى بگير،گفت:در او را حاجبى نيست،درآمدم، ديدم غلامى سياه كه قيچى به دست دارد بارها [پينه]از پيشانى و بالاى بلندى بينى آن حضرت كه از بسيارى سجود پيدا شده قيچى مى كند،گفتم:
السّلام عليك يابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله!هارون شما را خوانده،فرمود:رشيد را با من چه كار است؟نعمت و دولت او را از من مشغول نساخته؟سپس برجست و مى فرمود:اگر نه آن است كه از جدّ خود شنيده ام كه فرمود:اطاعت سلطان براى تقيه واجب است
ص:118
ما جئت.فقلت له:استعدّ للعقوبة يا أبا إبراهيم رحمك اللّه.فقال عليه السّلام:أ ليس معي من يملك الدّنيا و الآخرة و لن يقدر اليوم على سوء بي إن شاء اللّه تعالى.قال فضل بن الرّبيع:فرأيته و قد أدار يده عليه السّلام يلوح بها على رأسه عليه السّلام ثلاث مرّات فدخلت على الرّشيد فإذا هو كأنّه امرأة ثكلى قائم حيران فلمّا رآني قال لي:يا فضل فقلت لبّيك فقال جئتني بابن عمّي قلت نعم قال لا تكون أزعجته فقلت لا قال لا تكون أعلمته أنّي عليه غضبان فإنّي قد هيّجت على نفسي ما لم أرده ائذن له بالدّخول فأذنت له فلمّا رآه وثب إليه قائما و عانقه و قال له مرحبا بابن عمّي و أخي و وارث نعمتي ثمّ أجلسه على مخذّة فقال له:ما الّذي قطعك عن زيارتنا؟فقال:
سعة مملكتك و حبّك للدّنيا.فقال:
ايتوني بحقّة الغالية فأتي بها فغلفه بيده ثمّ أمر أن يحمل بين يديه خلع و بدرتان دنانير فقال موسى بن جعفر:و اللّه لو لا أنّي أرى أن أزوّج بها من عزّاب بني أبي طالب لئلاّ ينقطع نسله أبدا ما قبلتها ثم تولّى عليه السّلام و هو يقول الحمد للّه ربّ العالمين.فقال الفضل:
يا أمير المؤمنين أردت أن تعاقبه فخلعت نمى آمدم، گفتم:مهيّاى عقوبت باش يا ابا ابراهيم خدا رحم كند،فرمود:مگر مالك دنيا و آخرت همراه من نيست؟امروز بدى به من نرساند اگر خدا خواهد،فضل گويد:دست خود سه بار دور سر گردانيد و چون داخل شدم رشيد چون كنيزى فرزند مرده حيران ايستاده،مرا ديد و گفت:يا فضل!گفتم:لبيك،گفت:آوردى پسر عم مرا؟گفتم:آرى،گفت:مبادا او را ترسانده باشى؟گفتم:نه،گفت:نگفتى كه بر او غضبناكم؟ نفسم مرا به كارى واداشت كه نمى خواستم،او را اذن دخول بده،اذن دادم چون درآمد،رشيد برجست و دست در گردن او كرد و گفت:مرحبا اى پسر عم و برادر و وارث نعمت من،او را بر روى بالشت بنشاند و گفت:چه مانع از ديدن من شده؟ فرمود:وسعت مملكت تو و دوستى دنيا،گفت:
حقه غاليه بياوريد،برگرفت در محاسن او ماليد سپس دستور داد چند خلعت و دو كيسه طلا عطا نمايند،موسى بن جعفر عليه السّلام فرمود:و اللّه اگر نمى خواستم عزبان بنى ابى طالب را داماد كنم تا نسل او منقطع نشود قبول نمى كردم، از پيش رشيد برگشت و مى فرمود:الحمد للّه ربّ العالمين فضل گفت:يا امير المومنين! خواستى او را عقوبت كنى پس خلعت بخشيدى
ص:119
عليه و أكرمته؟فقال لي:يا فضل إنّك لمّا مضيت لتجيئني به رأيت أقواما قد أحدقوا بداري بأيديهم حراب قد غرسوها في أصل الدّار يقولون:إن آذى ابن رسول اللّه خسفنا به و إن أحسن إليه انصرفنا عنه و تركناه.فتبعته عليه السّلام فقلت له:ما الّذي قلت حتّى كفيت أمر الرّشيد؟فقال دعاء جدّي عليّ بن أبي طالب كان إذا دعا به ما برز إلى عسكر إلاّ هزمه و لا إلى فارس إلاّ قهره و هو دعاء كفاية البلاء.قلت:و ما هو؟قال:قلت اللّهمّ بك[أسار]أساور و بك أحاول و بك أجاور و بك أصول و بك أنتصر و بك أموت و بك أحيا أسلمت نفسي إليك و فوّضت أمري إليك و لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العليّ العظيم اللّهمّ إنّك خلقتني و رزقتني و سترتني عن العباد بلطفك ما خوّلتني و أغنيتني إذا هويت رددتني و إذا عثرت قوّمتني و إذا مرضت شفيتني و إذا دعوتك أجبتني يا سيّدي ارض عنّي فقد أرضيتني.
و اكرام نمودى،گفت:اى فضل!وقتى تو رفتى، قومى چند خانه مرا احاطه كرده و شمشيرها در دست داشتند آنها را در پاى ديوار خانه فرو برده و مى گفتند:اگر آزار رساند پسر رسول خدا را،او و خانه اش را به زمين فرو بريم و اگر نيكى كرد،رهايش كنيم،فضل گفت:پس از پى آن حضرت رفتم و پرسيدم:چه گفتى كه از شر رشيد سالم ماندى؟ فرمود:دعاء جدم على بن ابى طالب خواندم،چون آن دعا را مى خواند،به هرلشكرى مى رفت از او به هزيمت مى شدند و با هرسوار كه مقابل مى شد بر او غلبه مى نمود و آن دعاى كفايت بلاست گفتم:آن كدام است؟فرمود:«اللهم بك اساور و بك احاول و بك اجاور و بك اصول و بك انتصر و بك اموت و بك احى اسلمت نفسى اليك و فوضت امرى اليك و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم اللهم انك خلقتنى و رزقتنى و سترتنى من العباد بلطفك ما خولتنى و اغنيتنى اذا هويت رددتنى و اذا عثرت قومتنى و اذا مرضت شفيتنى و اذا دعوتك اجبتنى يا سيدى ارض عنّى فقد ارضيتنى».
ص:120
6 87 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عثمان بن عيسى عن أصحابه قال:قال أبو يوسف للمهديّ و عنده موسى بن جعفر عليه السّلام تأذن لي أن أسأله عن مسائل ليس عنده فيها شيء؟فقال له:نعم فقال لموسى بن جعفر عليه السّلام:أسألك قال:نعم قال:ما تقول في التّظليل للمحرم؟قال لا يصلح.قال فيضرب الخباء في الأرض و يدخل البيت قال نعم قال فما الفرق بين هذين؟قال أبو الحسن عليه السّلام:ما تقول في الطّامث أ تقضي الصّلاة قال لا قال فتقضي الصّوم قال نعم قال و لم قال هكذا جاء قال أبو الحسن عليه السّلام:
و هكذا جاء هذا فقال المهديّ لأبي يوسف ما أراك صنعت شيئا؟قال:رماني بحجر دامغ.
7 88 حدّثنا أحمد بن يحيى المكتّب قال:
حدّثنا أبو الطّيّب أحمد بن محمّد الورّاق قال:حدّثنا عليّ بن هارون الحميريّ قال:
حدّثنا عليّ بن محمّد بن سليمان النّوفليّ 6 87 على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از عثمان بن عيسى روايت كرده كه گفت:ابو يوسف وقتى موسى بن جعفر عليه السّلام نزد مهدى بود به او گفت:اذن مى دهى مرا كه از او چند مسئله بپرسم كه از آن خبر ندارد؟گفت:
بپرس،گفت:چه مى گويى اگر محرم در سايه راه رود،فرمود:نتواند،گفت:اگر خيمه زند در زمينى و داخل آن شود فرمود:بتواند،گفت:
فرق اين دو حال چيست،آن حضرت فرمود:
چه مى گويى در زن حائض،نماز قضا مى كند؟ گفت:نه.فرمود:روزه قضا مى كند؟گفت:آرى، فرمود:اين فرق از كجاست؟گفت:چنين به ما آمده،فرمود:اين هم به ما چنين آمده،مهدى به ابو يوسف گفت:كارى نساختى؟گفت:
سنگى بر من انداخت كه دماغم را بشكست.
7 88 احمد بن يحيى مكتب گويد:روايت كرد براى ما ابو الطيّب احمد بن محمد وراق از على بن هارون حميرى از على بن محمد بن سليمان نوفلى كه گفت:روايت كرد براى ما
ص:121
قال:حدّثني أبي عن عليّ بن يقطين قال:
أنهي الخبر إلى أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و عنده جماعة من أهل بيته بما عزم إليه موسى بن المهديّ في أمره،فقال لأهل بيته:ما تشيرون قالوا نرى أن تتباعد عنه و أن تغيّب شخصك فإنّه لا يؤمن شرّه فتبسّم أبو الحسن عليه السّلام ثمّ قال:
زعمت سخينة أن ستغلب ربّها
و ليغلبنّ مغالب الغلاّب
ثمّ قال:رفع يده إلى السّماء فقال:اللّهمّ كم من عدوّ شحذ لي ظبة مديته و أرهف لي شبا حدّه و داف لي قواتل سمومه و لم تنم عنّي عين حراسته فلمّا رأيت ضعفي عن احتمال الفوادح و عجزي ذلك عن ملمّات الحوائج صرفت ذلك عنّي بذلك بحولك و قوّتك لا بحولي و قوّتي فألقيته في الحفير الّذي احتفره لي خائبا ممّا أمّله في دنياه متباعدا ممّا رجاه في آخرته فلك الحمد على ذلك قدر استحقاقك سيّدي اللّهمّ فخذه بعزّتك و[أقلل]افلل حدّه عنّي بقدرتك و اجعل له شغلا فيما يليه و عجزا عمّن يناويه اللّهمّ و أعدني عليه من عدوى حاضرة تكون من غيظي شفاء و من حقّي پدرم از على بن يقطين كه گفت:به ابى الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام زمانى كه جماعتى نزد او بودند،خبر رسانيدند كه موسى بن مهدى قصد او دارد،به اهل بيت خود فرمود:چه صلاح مى دانيد؟گفتند:صلاح در آن است كه از او دور شوى و خود را غايب سازى تا از شر او ايمن باشى.تبسم نمود و بخواند:
سخينه گمان دارد بر سرورش غالب شود
ممكن است هميشه پيروزمند،گاهى مغلوب شود
حضرت دست به آسمان برداشت و فرمود:
خدايا!بسا دشمنى كه شمشير خود را به جهت من تيز كرده و غذاى مرا مسموم كرده و لحظه اى از من غفلت نكرده،تو چون ضعف مرا در مصائب ديدى به نيروى خودت او را كنار زدى و مرا از شرّ او ايمن كردى،او را با نااميدى از رسيدن به آمال دنيوى و آنچه در آخرت به آن اميد داشت در همان چاهى انداختى كه براى من حفر كرده بود، خدايا!تو را سپاس مى گويم به مقدارى كه استحقاق دارى،خدايا!او را به عزّت و قدرت خود بگير و شمشيرش را بر من كند كن،او را سرگرم كارهايش نما و مقابل دشمنش عاجز گردان، اينك مرا يارى فرما و از او انتقام مرا بگير تا خشم درونم فرو نشيند و حقى را كه بر او دارم به دست
ص:122
عليه وفاء و صل اللّهمّ دعائي بالإجابة و انظم شكايتي بالتّغيير و عرّفه عمّا قليل ما وعدت الظّالمين و عرّفني ما وعدت في إجابة المضطرّين إنّك ذو الفضل العظيم و المنّ الكريم.قال ثمّ تفرّق القوم فما اجتمعوا إلاّ لقراءة الكتاب الوارد عليه بموت موسى بن المهديّ ففي ذلك يقول بعض من حضر موسى بن جعفر عليه السّلام من أهل بيته شعرا:
و سارية لم تسر في الأرض تبتغي
محلاّ و لم تقطع بها البعد قاطع
سرت حيث لم تجد الرّكاب و لم تنخ
لورد و لم يقصر لها العبد مانع
تمرّ وراء اللّيل و اللّيل ضارب
بجثمانه فيه سمير و هاجع
تفتّح أبواب السّماء و دونها
إذا قرع الأبواب منهنّ قارع
إذا وردت لم يرد اللّه وفدها
على أهلها و اللّه راء و سامع
و إنّي لأرجو اللّه حتّى كأنّما
أرى بجميل الظّنّ ما اللّه صانع
آورم، خدايا دعايم را اجابت فرما و شكايتم را تغيير ده،و آنچه را به ظالمين وعده دادى به او و آنچه را در اجابت دعاى مضطرين وعده دادى به من نشان ده،تو داراى فضل بزرگ و نعمتهاى باارزش هستى».راوى گويد:حاضرين متفرق شدند و مجتمع نشدند مگر براى خواندن نامه اى كه خبر مرگ موسى بن مهدى در آن بود.
يكى از حاضرين مجلس موسى بن جعفر عليه السّلام از اهل بيتش اين ابيات را سرود:
بسا دعايى كه شبانه به آسمان مى رود
و كس نمى تواند مانع آن شود
به جايى مى رود كه هيچ كاروانى در آن
حركت نكرده و پر از موانع است
اين دعا از پس پرده شب زمانى كه عده اى
بيدار و عده اى خواب هستند حركت مى كند
قبل از اين كه دعا به آسمان برسد و كسى
درهاى آسمان را بكوبد آن درها باز مى شود
چون قافله آنجا رسد،خدا پيش قراولانش را
بازنمى گرداند،خداوند بينا و شنواست
من به فضل خدا اميدوارم،گويا از حسن
ظنّ به خدا مى بينم كه خدا چه كار خواهد كرد
ص:123
8 89 حدّثنا أبو أحمد هاني بن محمّد بن محمود العبديّ رضي اللّه عنه قال:حدّثني أبي بإسناده رفعه:أنّ موسى بن جعفر عليه السّلام دخل على الرّشيد فقال له الرّشيد:يا ابن رسول اللّه أخبرني عن الطّبائع الأربع؟ فقال موسى عليه السّلام:أمّا الرّيح فإنّه ملك يدارى و أمّا الدّم فإنّه عبد غارم و ربّما قتل العبد مولاه و أمّا البلغم فإنّه خصم جدل إن سددته من جانب انفتح من آخر و أمّا المرّة فإنّها الأرض إذا اهتزّت رجفت بما فوقها.
فقال له هارون:يا ابن رسول اللّه تنفق على النّاس من كنوز اللّه و رسوله.
9 90 حدّثنا أبو أحمد هاني بن محمّد بن محمود العبديّ قال:حدّثنا محمّد بن محمود بإسناده رفعه إلى موسى بن جعفر عليه السّلام أنّه قال:لمّا دخلت على الرّشيد سلّمت عليه فردّ عليّ السّلام ثمّ قال:يا موسى بن جعفر خليفتين يجبى إليهما الخراج؟فقلت:يا أمير المؤمنين أعيذك 8 89 ابو احمد هانى بن محمد بن محمود عبدى گويد:پدرم چنين براى ما روايت كرد و گفت:
موسى بن جعفر عليه السّلام بر رشيد داخل شد،رشيد به او گفت:يابن رسول اللّه مرا از طبايع اربع خبر ده،فرمود:باد پادشاهى است كه مداوا مى كند،خون برده اى بدهكار است چه بسا غلام مولا را بكشد،اما بلغم او خصمى است پر جدل.اگر او را از جانبى مسدود كنى از جانب ديگر منفتح گردد و صفرا چون زمينى است كه سرسبز شود و گياه بروياند،هارون گفت:يابن رسول اللّه بر مردم انفاق مى كنى از گنجهاى خدا و رسول او.
9 90 ابو احمد هانى بن محمد بن محمود عبدى گويد:محمد بن محمود براى ما روايت كرد و گفت:موسى بن جعفر عليه السّلام فرمود:چون مرا بر رشيد داخل كردند،بر او سلام كردم جواب بداد، پس گفت:يا موسى بن جعفر!به دو خليفه خراج مى دهند؟گفتم:يا امير المؤمنين!تو را در پناه خدا درمى آورم از اين كه گناه خود و مرا بر
ص:124
باللّه أن تبوء بإثمي و إثمك و تقبل الباطل من أعدائنا علينا فقد علمت أنّه قد كذب علينا منذ قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بما علم ذلك عندك فإن رأيت بقرابتك من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أن تأذن لي أحدّثك بحديث؟ أخبرني به أبي عن آبائه عن جدّه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله؟فقال:قد أذنت لك.فقلت:
أخبرني أبي عن آبائه عن جدّه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أنّه قال:إنّ الرّحم إذا مسّت الرّحم تحرّكت و اضطربت فناولني يدك جعلني اللّه فداك فقال:ادن فدنوت منه فأخذ بيدي ثمّ جذبني إلى نفسه و عانقني طويلا ثمّ تركني و قال:اجلس يا موسى فليس عليك بأس.
فنظرت إليه فإذا إنّه قد دمعت عيناه فرجعت إلى نفسي فقال:صدقت و صدق جدّك صلّى اللّه عليه و آله لقد تحرّك دمي و اضطربت عروقي حتّى غلبت عليّ الرّقّة و فاضت عيناي و أنا أريد أن أسألك عن أشياء تتلجلج في صدري منذ حين لم أسأل عنها أحدا فإن أنت أجبتني عنها خلّيت عنك و لم أقبل قول أحد فيك و قد بلغني أنّك لم تكذب قطّ فاصدقني عمّا أسألك ممّا في قلبي.فقلت:
ما كان علمه عندي فإنّي مخبرك إن أنت گردن گيرى و قبول كنى باطل را از دشمنان ما، همانا مى دانى از آن زمان كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از جهان برفت دايم بر ما دروغ بستند،اينك به حق قرابت تو با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مرا اذن دهى كه با تو حديثى گويم كه به آن خبر داده پدرم از پدران خود از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله،هارون گفت:تو را اذن دادم،گفتم:خبر داد مرا پدرم از پدرانش از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه فرمود:هرگاه دو خويشاوند همديگر را لمس كنند،حسّ خويشاوندى بيدار مى شود،قربانت گردم تو هم دستت را به من بده،هارون گفت:نزديكتر بيا، نزديك شدم دستم را گرفت و به خود كشيد و دست در گردن من كرد و گفت:بنشين يا موسى! باكى بر تو نيست،پس ديدم دو چشمش پر از اشك شده،به خود آمدم پس گفت:راست گفتى و راست گفت جدّت،خون من حركت كرد و عروق من مضطرب شد و رقّت بر من غالب گشت و اشك دو چشمم روان شد،مى خواهم از تو چندى بپرسم كه روزگارى در سينه ام بوده و از كسى نپرسيده ام اگر جوابم دهى،قول كسى را درباره تو قبول نكنم،شنيده ام كه هرگز دروغ نگفته اى، پس راست بگو در جواب آنچه مى پرسم.گفتم:
آنچه بدانم خواهم گفت
ص:125
أمّنتني.فقال:لك الأمان إن صدقتني و تركت التّقيّة الّتي تعرفون بها معشر بني فاطمة.فقلت:اسأل يا أمير المؤمنين عمّا شئت.قال:أخبرني لم فضّلتم علينا و نحن في شجرة واحدة و بنو عبد المطّلب و نحن و أنتم واحد إنّا بنو العبّاس و أنتم ولد أبي طالب و هما عمّا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و قرابتهما منه سواء؟فقلت:نحن أقرب.قال و كيف ذلك؟قلت لأنّ عبد اللّه و أبا طالب لأب و أمّ و أبوكم العبّاس ليس هو من أمّ عبد اللّه و لا من أمّ أبي طالب.قال:فلم ادّعيتم أنّكم ورثتم النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و العمّ يحجب ابن العمّ و قبض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و قد توفّي أبو طالب قبله و العبّاس عمّه حيّ؟فقلت له:إن رأى أمير المؤمنين أن يعفيني من هذه المسألة و يسألني عن كلّ باب سواه يريده.فقال:لا أو تجيب.فقلت فآمنّي فقال:قد آمنتك قبل الكلام.فقلت:إنّ في قول عليّ بن أبي طالب عليه السّلام أنّه ليس مع ولد الصّلب ذكرا كان أو أنثى لأحد سهم إلاّ للأبوين و الزّوج و الزّوجة و لم يثبت للعمّ مع ولد الصّلب ميراث و لم ينطق به الكتاب إلاّ أنّ تيما و عديّا و بني أميّة قالوا العمّ والد رأيا منهم اگر امانم دهى،گفت:در امان هستى به شرطى كه راست گويى و تقيه را كه شما فرزندان فاطمه به آن مشهوريد،ترك كنى،گفتم:آنچه مى خواهى بپرس،هارون گفت:چرا خود را بر ما ترجيح مى دهيد،ما از يك شجره ايم و همه پسران عبد المطلبيم،ما پسران عباسيم و شما پسران ابو طالب كه هردو عم رسول خدا بودند و قرابتشان يكسان بود، گفتم:ما نزديكتريم، گفت:چرا؟گفتم:چون عبد اللّه و ابو طالب از پدر و مادر برادرند و پدر شما عباس از مادر ايشان نيست.گفت:چرا دعوى مى كنيد كه شما وارث رسول خدا هستيد،حال آنكه ابو طالب قبل از پيامبر وفات كرده بود و عباس زنده بود و با وجود عمو،عموزادگان ارث نمى برند!گفتم:اگر امير صلاح داند،مرا از اين معاف دارد و غير اين هرچه خواهد مطرح كند،گفت:نه بايد جواب دهى، گفتم:امانم ده،گفت:امان داده ام،گفتم:طبق نظر على بن ابى طالب با وجود فرزند صلبى دختر يا پسر جز پدر،مادر و همسر كس سهم نبرد،جدّم با وجود فرزند براى عمو سهمى قائل نبود و در قرآن نيز چنين نيامده،البته ابو بكر و عمر و بنى اميه با رأى خود و بدون مدركى از پيامبر عمو را پدر حساب كرده و جزء وراث دانسته اند
ص:126
بلا حقيقة و لا أثر عن الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و من قال بقول عليّ عليه السّلام من العلماء فقضاياهم خلاف قضايا هؤلاء هذا نوح بن درّاج يقول في هذه المسألة بقول عليّ عليه السّلام و قد حكم به و قد ولاّه أمير المؤمنين المصرين الكوفة و البصرة و قد قضى به فأنهي إلى أمير المؤمنين فأمر بإحضاره و إحضار من يقول بخلاف قوله منهم سفيان الثّوريّ و إبراهيم المدنيّ و الفضيل بن عياض فشهدوا أنّه قول عليّ عليه السّلام في هذه المسألة فقال لهم فيما أبلغني بعض العلماء من أهل الحجاز فلم لا تفتون به و قد قضى به نوح بن درّاج فقالوا جسر نوح و جبنّا و قد أمضى أمير المؤمنين عليه السّلام قضيّة يقول قدماء العامّة عن النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله أنّه قال:عليّ أقضاكم و كذلك قال عمر بن الخطّاب:
عليّ أقضانا و هو اسم جامع لأنّ جميع ما مدح به النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله أصحابه من القراءة و الفرائض و العلم داخل في القضاء.قال:
زدني يا موسى.قلت:المجالس بالأمانات و خاصّة مجلسك.فقال:لا بأس عليك فقلت:
إنّ النّبيّ لم يورّث من لم يهاجر و لا أثبت له ولاية حتّى يهاجر.فقال:ما حجّتك فيه؟ و علمائى كه فتواى على را پذيرفتند فتوايشان خلاف فتواى اينهاست،نوح بن درّاج رأى على بن ابى طالب را پذيرفته و بر آن حكم داده و خليفه او را حاكم بصره و كوفه كرد،او قضاوت نمود و خبر به خليفه رسيد،دستور داد او و مخالفينش، سفيان ثورى،ابراهيم مدنى و فضيل بن عياض را حاضر كنند،آنها شهادت دادند كه اين رأى على بن ابى طالب هست،امير المؤمنين گفت:چرا شما به اين فتوى نداده و نوح طبق آن قضاوت كرده،آنها گفتند:نوح جرأت داشت و ما ترسيديم،امير المؤمنين طبق گفته علماى اهل سنّت كه از رسول خدا«اقضاكم على»را نقل كرده اند قضاوت نوح را امضا كرد،عمر بن خطاب گفته:«بهترين قاضى ما على است»،قضاء جامع اوصاف پسنديده است،الفاظى مثل قرائت و اداء واجبات و علم كه پيامبر براى مدح اصحاب بكار برده داخل در قضاء است،هارون گفت:بيفزاى اى موسى!گفتم:انسان در مجلس ايمن است، خصوصا مجلس شما!گفت:خطرى نيست، گفتم:دليل ديگر بر ارث نبردن عباس،اين كه پيامبر كسانى را كه مهاجرت نكردند از ارث محروم كرد و ولايت آنها را امضا نكرد،هارون گفت:دليلت چيست؟
ص:127
فقلت:قول اللّه تعالى وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ حَتّى يُهاجِرُوا و إنّ عمّي العبّاس لم يهاجر.فقال لي:أسألك يا موسى هل أفتيت بذلك أحدا من أعدائنا أم أخبرت أحدا من الفقهاء في هذه المسألة بشيء.فقلت:اللّهمّ لا و ما سألني عنها إلاّ أمير المؤمنين ثمّ قال:لم جوّزتم للعامّة و الخاصّة أن ينسبوكم إلى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و يقولون لكم يا بني رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و أنتم بنو عليّ و إنّما ينسب المرء إلى أبيه و فاطمة إنّما هي وعاء و النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله جدّكم من قبل أمّكم؟فقلت:يا أمير المؤمنين لو أنّ النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله نشر فخطب إليك كريمتك هل كنت تجيبه؟فقال:سبحان اللّه و لم لا أجيبه بل أفتخر على العرب و العجم و قريش بذلك.فقلت له:لكنّه صلّى اللّه عليه و آله لا يخطب إليّ و لا أزوّجه.فقال:و لم؟ فقلت:لأنّه صلّى اللّه عليه و آله ولدني و لم يلدك فقال أحسنت يا موسى.ثمّ قال:كيف قلتم إنّا ذرّيّة النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله لم يعقب و إنّما العقب للذّكر لا للأنثى و أنتم ولد البنت و لا يكون لها عقب؟فقلت:أسألك يا أمير المؤمنين بحقّ القرابة و القبر و من فيه إلاّ ما[أعفاني] گفتم:قول خدا«كسانى كه ايمان آورده و هجرت نكرده اند،بين شما و آنها ولايت وجود ندارد تا هجرت كنند»،عمويم عباس هجرت نكرد، گفت:
اى موسى!آيا اين را به دشمنان و فقهاى ما بيان كرده اى؟گفتم:جز امير المؤمنين كسى از من سؤال نكرده،گفت:چرا اجازه مى دهيد مردم شما را به پيامبر منتسب كرده و بگويند:فرزندان رسول خدا!شما فرزندان على هستيد و اشخاص به پدرشان منتسب شوند،فاطمه ظرف است و پيامبر جدّ مادرى شماست،گفتم:يا امير المؤمنين!اگر پيامبر زنده شوند و دختر شما را خواستگارى كنند،جواب مثبت مى دهيد؟ گفت:سبحان اللّه!چرا اجابت نكنم،بلكه بر عرب و عجم و قريش افتخار مى كنم.گفتم:ولى آن حضرت نه از دختر من خواستگارى مى كند و نه من دخترم را به ازدواج او درمى آورم،گفت:چرا؟ گفتم:زيرا ايشان پدر من است و پدر شما نيست، گفت:احسنت اى موسى!گفت:چرا مى گوييد ذريه پيامبر هستيد،پيامبر نسلى بر جاى نگذاشت و نسل از اولاد ذكور است نه اناث،شما فرزندان دختر او هستيد و دختر نسل ندارد، گفتم:به حقّ خويشاوندى و به حقّ قبر و آن كس كه در آن است مرا از پاسخ اين سؤال معاف داريد
ص:128
أعفيتني عن هذه المسألة.فقال:لا أو تخبرني بحجّتكم فيه يا ولد عليّ و أنت يا موسى يعسوبهم و إمام زمانهم كذا أنهي إليّ و لست أعفيك في كلّ ما أسألك عنه حتّى تأتيني فيه بحجّة من كتاب اللّه تعالى و أنتم تدّعون معشر ولد عليّ أنّه لا يسقط عنكم منه بشيء ألف و لا واو إلاّ و تأويله عندكم و احتججتم بقوله عزّ و جلّ «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ» و قد استغنيتم عن رأي العلماء و قياسهم.فقلت تأذن لي في الجواب؟قال هات قلت أعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم بسم اللّه الرّحمن الرّحيم...و من ذرّيّته داود و سليمان و أيّوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزي المحسنين و زكريّا و يحيى و عيسى و إلياس...من أبو عيسى يا أمير المؤمنين؟فقال:
ليس لعيسى أب.فقلت:إنّما ألحقناه بذراريّ الأنبياء عليهم السّلام من طريق مريم عليها السّلام و كذلك ألحقنا بذراريّ النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله من قبل أمّنا فاطمة عليها السّلام أزيدك يا أمير المؤمنين؟قال:
هات.قلت:قول اللّه عزّ و جلّ «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ گفت:هرگز،بايد شما فرزندان على دليل خود را بگوييد،تو رئيس و امام آنها در اين زمان هستى،تو را معاف ندارم و از تو درنگذرم در هر مسئله كه از تو پرسم مگر حجتى از كتاب خدا بياورى،شما فرزندان على دعوى مى كنيد از كتاب خدا هيچ چيز كلمه و حرفى از شما فوت نشده و تاويل همه آن را مى دانيد و به اين آيه استناد مى كنيد«در كتاب از هيچ چيز فروگذار نكرده ايم»و از رأى و قياس علما خود را مستغنى دانيد،گفتم:رخصت جواب مى دهى؟گفت:جوابت را بگو،گفتم:«اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم بسم اللّه الرحمن الرحيم و من ذريته داود و سليمان و ايّوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و ذكريا و يحى و عيسى»پدر عيسى كيست يا امير!گفت:پدر ندارد.گفتم:خداوند او را داخل ذريه انبيا ساخت از راه مادرش مريم عليها السّلام هم چنين ما داخل ذريّت رسول صلّى اللّه عليه و آله شديم از جانب مادر خود فاطمه عليها السّلام،گفتم:باز دليل بياورم؟گفت:اگر دليل ديگرى هم دارى بگو، گفتم:خداوند مى فرمايد: «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ
ص:129
أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ» و لم يدّع أحد أنّه أدخل النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله تحت الكساء عند المباهلة للنّصارى إلاّ عليّ بن أبي طالب و فاطمة و الحسن و الحسين فكان تأويل قوله تعالى أبناءنا الحسن و الحسين و نساءنا فاطمة و أنفسنا عليّ بن أبي طالب عليه السّلام على أنّ العلماء قد أجمعوا على أنّ جبرئيل عليه السّلام قال يوم أحد:يا محمّد إنّ هذه لهي المواساة من عليّ.قال:لأنّه منّي و أنا منه فقال جبرئيل:و أنا منكما يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ثمّ قال:لا سيف إلاّ ذو الفقار و لا فتى إلاّ عليّ فكان كما مدح اللّه تعالى به خليله عليه السّلام إذ يقول «فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ» إنّا معشر بني عمّك نفتخر بقول جبرئيل إنّه منّا فقال:أحسنت يا موسى ارفع إلينا حوائجك.فقلت له:أوّل حاجة أن تأذن لابن عمّك أن يرجع إلى حرم جدّه و إلى عياله.فقال:ننظر إن شاء اللّه تعالى.
فروي أنّه أنزله عند السّنديّ بن شاهك فزعم أنّه توفّي عنده و اللّه أعلم.
وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ» كسى دعوى نكرده كه آن حضرت در روز مباهله با نصارى كسى را زير رداء خود درآورده باشد مگر على بن ابى طالب و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام،مراد از«ابناءنا»حسن و حسين و مراد از«نساءنا»فاطمه و مراد از «انفسنا»على بن ابى طالب عليهم السّلام است،همه علما نيز متفق القول هستند بر اينكه جبرئيل عليه السّلام روز احد گفت:اى محمد!اين كار على نشانه جانفشانى است و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:زيرا او از من است و من از او،جبرئيل گفت:و من از شما هستم يا رسول اللّه!سپس گفت:«لا سيف الاّ ذو الفقار و لا فتى الاّ على»و اطلاق جوانمرد بر على همانند آن است كه خداوند خليل خود ابراهيم عليه السّلام را به آن مدح نمود و فرمود:«فتى يذكرهم يقال له ابراهيم»ما پسران عموى تو فخر مى كنيم به قول جبرئيل كه او از ماست،گفت:احسنت يا موسى!حاجات خود را به ما بگو،گفتم:اول آن كه اذن دهى پسر عمت را تا به حرم جد خود و عيال خود بازگردد، گفت:ببينم ان شاء اللّه، و روايت شده كه هارون آن حضرت را نزد سندى بن شاهك فرود آورد و او دعوى كرد كه وفات يافت نزد او و اللّه اعلم.
ص:130
10 91 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن يحيى الصّوليّ قال:حدّثنا أبو العبّاس أحمد بن عبد اللّه عن عليّ بن محمّد بن سليمان النّوفليّ قال:سمعت أبي يقول:لمّا قبض الرّشيد على موسى بن جعفر عليه السّلام قبض عليه و هو عند رأس النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله قائما يصلّي فقطع عليه صلاته و حمل و هو يبكي و يقول:أشكو إليك يا رسول اللّه ما ألقى و أقبل النّاس من كلّ جانب يبكون و يصيحون.فلمّا حمل إلى بين يدي الرّشيد شتمه و جفاه فلمّا جنّ عليه اللّيل أمر ببيتين فهيّئا له فحمل موسى بن جعفر إلى أحدهما في خفاء و دفعه إلى حسّان السّرويّ و أمره بأن يصير به في قبّة إلى البصرة فيسلّم إلى عيسى بن جعفر بن أبي جعفر و هو أميرها و وجّه قبّة أخرى علانية نهارا إلى الكوفة معها جماعة ليعمّي على النّاس أمر موسى بن جعفر عليه السّلام فقدم حسّان البصرة قبل التّروية بيوم فدفعه إلى عيسى بن جعفر بن أبي جعفر نهارا علانية حتّى عرف ذلك و 10 91 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما محمد بن يحيى صولى از ابو العباس احمد بن عبد اللّه از على بن محمد بن سليمان نوفلى كه گفت:از پدر خود شنيدم كه مى گفت:هارون موسى بن جعفر عليهما السّلام را گرفت زمانى كه در حرم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در حال نماز بود كه نمازش را قطع كردند و او را بردند،در حالى كه مى گريست و مى گفت:«به تو شكايت مى كنم اى رسول خدا از اين ستم» مردم از هرطرف روى آوردند و مى گريستند و ناله مى كردند،چون او را پيش رشيد بردند او را دشنام داد و بى احترامى كرد و چون شب درآمد فرمود دو كجاوه مهيا نمودند،حضرت را در يكى از آن دو پنهان از مردم نشاندند و به حسّان سروى سپرد و فرمود كه ايشان را به بصره برد و تسليم عيسى بن جعفر بن ابى جعفر امير بصره كند و قبه ديگر را آشكارا و در روز به جانب كوفه روان كردند و با آن جماعتى بودند، پنهان ماند بر مردم كه او را كجا بردند،حسّان يك روز قبل از ترويه به بصره رسيد،در روز و آشكارا او را به عيسى سپرد تا همه كس دانستند
ص:131
شاع خبره فحبسه عيسى في بيت من بيوت المجلس الّذي كان يجلس فيه و أقفل عليه و شغله العيد عنه فكان لا يفتح عنه الباب إلاّ في حالتين حالة يخرج فيها إلى الطّهور و حالة يدخل فيها الطّعام قال أبي:فقال لي الفيض بن أبي صالح و كان نصرانيّا ثمّ أظهر الإسلام و كان زنديقا و كان يكتب لعيسى بن جعفر و كان بي خاصّا فقال:يا أبا عبد اللّه لقد سمع هذا الرّجل الصّالح في أيّامه هذه في هذه الدّار الّتي هو فيها من ضروب الفواحش و المناكير ما أعلم و لا أشكّ أنّه لم يخطر بباله.قال أبي:
و سعى بي في تلك الأيّام إلى عيسى بن جعفر بن أبي جعفر عليّ بن يعقوب بن عون بن العبّاس بن ربيعة في رقعة دفعها إليه أحمد بن أسيد حاجب عيسى.قال:و كان عليّ بن يعقوب من مشايخ بني هاشم و كان أكبرهم سنّا و كان مع كبر سنّه يشرب الشّراب و يدعو أحمد بن أسيد إلى منزله فيحتفل له و يأتيه بالمغنّين و المغنّيات يطمع في أن يذكره لعيسى فكان في رقعته الّتي رفعها إليه إنّك تقدّم علينا محمّد بن سليمان في إذنك و إكرامك و تخصّه و خبر شايع شد،عيسى آن حضرت را در اتاقى از عمارت خود حبس نمود و بر آن قفل نهاد و عيد قربان چنان او را مشغول ساخت كه از حضرت غافل بود،نمى گشودند در را مگر دو وقت يك وقت براى طهارت و ديگر براى آوردن آب و نان، پدرم گفت:فيض بن ابى صالح كه اول نصرانى بود سپس اسلام ظاهر آورد،زنديق و كاتب عيسى بن ابى جعفر بود و با من ارتباط داشت گفت:يا ابا عبد اللّه!اين مرد صالح در اين روزها كه در اين خانه بوده انواع اعمال ناپسند و فواحش و منكرات را شنيده،شك ندارم كه ملتفت آنها نشده و دل به آنها نداده،بس كه مشغول عبادت بوده،پدرم گفت:در اين ايام على بن يعقوب بن عون بن عباس بن ربيعه بدگويى و سعايت من به عيسى بن جعفر كرد و توسط احمد بن اسيد حاجب عيسى رقعه به او فرستاد و گفت:على بن يعقوب از مشايخ بنى هاشم بود و بزرگتر از همه و با آن پيرى شراب مى خورد،احمد بن اسيد را مى خواند و با او مجلس مى گيرد او مرد و زن مغنّى و مغنيه مى آورد و اميد داشت كه احمد او را نزد عيسى ياد كرده و باعث ربط گردد و در رقعه نوشته بود:تو محمّد بن سليمان را بر ما مقدم مى دارى در اكرام و او را مخصوص مى سازى
ص:132
بالمسك و فينا من هو أسنّ منه و هو يدين بطاعة موسى بن جعفر المحبوس عندك؟ قال أبي:فإنّي لقائل في يوم قائظ إذ حرّكت حلقة الباب عليّ،فقلت:ما هذا؟قال لي الغلام:قعنب بن يحيى على الباب يقول لابدّ من لقائك السّاعة.فقلت:ما جاء إلاّ لأمر ائذنوا له فدخل فخبّرني عن الفيض بن أبي صالح بهذه القصّة و الرّقعة قال و قد كان قال لي الفيض بعد ما أخبرني لا تخبر أبا عبد اللّه فتحزنه فإنّ الرّافع عند الأمير لم يجد فيه مساعا و قد قلت للأمير أ في نفسك من هذا شيء حتّى أخبر أبا عبد اللّه فيأتيك و يحلف على كذبه فقال لا تخبره فتغمّه فإنّ ابن عمّه إنّما حمله على هذا الحسد له فقلت له يا أيّها الأمير أنت تعلم أنّك لا تخلو بأحد خلوتك به فهل حملك على أحد قطّ؟قال:معاذ اللّه قلت:
فلو كان له مذهب يخالف فيه النّاس لأحبّ أن يحملك عليه قال أجل و معرفتي به أكثر قال أبي فدعوت بدابّتي و ركبت إلى الفيض من ساعتي فصرت إليه و معي قعنب في الظّهيرة فاستأذنت إليه فأرسل إليّ و قال جعلت فداك قد جلست مجلسا و به او مشك هديه مى دهى و در ميان ما از او مسن تر نيز هست،دين او طاعت موسى بن جعفر است كه نزد تو محبوس است،پدرم گفت:من در نيم روز گرمى به قيلوله استراحت مى كردم كه حلقه در كوفتند،گفتم:كيست؟ غلام گفت:قعنب بن يحيى مى گويد:هم اكنون مى خواهد شما را ببيند،گفتم:براى كار ضرورى آمده،اذن دهيد وارد شد و از جانب فيض بن صالح آن حكايت كرد و گفت:فيض بعد از بيان آن واقعه گفت:جريان را به ابا عبد اللّه مگو كه غمگين مى كنى او را زيرا آن رقعه در امير تأثير نكرد و من به امير گفتم:آيا در خاطرت شبهه اى دارى تا ابا عبد اللّه را بگويم بر دروغ بودن قول او قسم ياد كند،گفت:نه!مگو كه غمگين ميكنى او را زيراكه اين افترا گويد،گفتم:اى امير!مى دانى كه هيچ كس چون نوفلى همدم شما نيست، تاكنون شما را بر كسى شورانده؟گفت:معاذ اللّه! گفتم:اگر او مذهبى مخالف داشت،تو را بر آن وامى داشت گفت:آرى!او را بهتر از تو مى شناسم، پدرم گفت:چون اين خبر شنيدم،مركبم را طلبيدم و همان ساعت با قعنب به خانه فيض رفتم،اذن خواستم،پيغام فرستاد:فداى تو شوم مجلسى ناخوش دارم لايق قدر تو نيست
ص:133
أرفع قدرك عنه و إذا هو جالس على شرابه فأرسلت إليه و اللّه لا بدّ من لقائك فخرج إليّ في قميص رقيق و إزار مورّد فأخبرته بما بلغني فقال لقعنب لا جزيت خيرا أ لم أتقدّم إليك أن لا تخبر أبا عبد اللّه فتغمّه ثمّ قال لي لا بأس فليس في قلب الأمير من ذلك شيء قال فما مضت بعد ذلك إلاّ أيّام يسيرة حتّى حمل موسى بن جعفر عليه السّلام سرّا إلى بغداد و حبس ثمّ أطلق ثمّ حبس ثمّ سلّم إلى السّنديّ بن شاهك فحبسه و ضيّق عليه ثمّ بعث إليه الرّشيد بسمّ في رطب و أمره أن يقدّمه إليه و يحتم عليه في تناوله منه ففعل فمات صلوات اللّه عليه
11 92 حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق و الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب و أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ و الحسين بن إبراهيم بن تاتانة و أحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم و محمّد بن عليّ ماجيلويه و محمّد بن موسى بن المتوكّل رضي اللّه عنهم قالوا:حدّثنا عليّ بن در شراب خوردن بود،پيغام فرستادم به خدا ناچارم تو را ببينم،پس بيرون آمد با پيراهنى نازك و ازارى گلگون،آن خبر كه از او شنيده بودم به او گفتم،به قعنب گفت:جزاى خير نيابى به تو سفارش نكردم كه اين خبر با ابا عبد اللّه نگويى كه غمگين مى كنى او را،سپس به من گفت:هيچ باكى نيست كه در خاطر امير از آن باب هيچ نيست،اين گفت و نگذشت بر آن مگر چند روزى كه موسى بن جعفر را پنهان از آنجا سوى بغداد برده تسليم سندى بن شاهك نمودند،او را حبس كرد و بر او تنگ گرفت بعد از آن رشيد زهرى در رطب نزد او فرستاد و دستور داد پيش آن حضرت برده و او را بر تناول آن بدارد و او از آن بخورد و وفات يافت.
11 92 على بن عبد اللّه بن ورّاق و حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مكتب و احمد بن زياد بن جعفر همدانى و حسين بن ابراهيم بن تاتانه و احمد بن على بن ابراهيم بن هاشم و محمد بن على ماجيلويه و محمد بن موسى بن متوكل گويند:روايت كرد براى ما ابراهيم بن هاشم از پدرش از عثمان بن عيسى از سفيان
ص:134
إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عثمان بن عيسى عن سفيان بن نزار قال:كنت يوما على رأس المأمون فقال:أ تدرون من علّمني التّشيّع؟فقال القوم جميعا:لا و اللّه ما نعلم قال:علّمنيه الرّشيد.قيل له و كيف ذلك و الرّشيد كان يقتل أهل هذا البيت؟ قال:كان يقتلهم على الملك لأنّ الملك عقيم و لقد حججت معه سنة فلمّا صار إلى المدينة تقدّم إلى حجّابه و قال:لا يدخلنّ عليّ رجل من أهل المدينة و مكّة من أهل المهاجرين و الأنصار و بني هاشم و سائر بطون قريش إلاّ نسب نفسه و كان الرّجل إذا دخل عليه قال أنا فلان بن فلان حتّى ينتهي إلى جدّه من هاشميّ أو قرشيّ أو مهاجريّ أو أنصاريّ فيصله من المال بخمسة آلاف دينار و ما دونها إلى مائتي دينار على قدر شرفه و هجرة آبائه،فأنا ذات يوم واقف إذ دخل الفضل بن الرّبيع فقال:يا أمير المؤمنين على الباب رجل يزعم أنّه موسى بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام فأقبل علينا و نحن قيام على رأسه و الأمين و المؤتمن و سائر القوّاد فقال:احفظوا على بن نزار كه گفت:روزى بالاى سر مأمون ايستاده بودم،گفت:مى دانيد چه كسى تشيّع را به من آموخت؟همه گفتند:نه!به خدا نمى دانيم،گفت:رشيد به من آموخته،گفتند:
اين چه گونه بود و حال آنكه رشيد اهل اين بيت را مى كشت،گفت:براى بقاء ملك و پادشاهى مى كشت كه عقيم است،مأمون گفت:سالى همراه هارون به حج رفتم،وقتى به مدينه رسيديم، مأمون به حاجبان گفت:كسى بر من داخل نشود از اهل مدينه يا مكه از پسران مهاجر و انصار و بنى هاشم و ساير قريش مگر اين كه نسب خود را بازگويد،پس هركه داخل مى شد مى گفت:من فلان بن فلانم تا به جد بالاى خود يا هاشم يا قريش يا مهاجر يا انصار برمى شمرد پس او را عطا مى داد از پنج هزار تا دويست دينار به اندازه شرافت او و سابقه پدرانش در هجرت،روزى ايستاده بودم كه فضل بن ربيع وارد شد و گفت:يا امير المومنين!بر در كسى ايستاده كه به اعتقاد خود موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است،هارون رو به ما كرد و من و امين و موتمن و ساير سرهنگان بالاى سرش ايستاده بوديم، گفت:خود را محافظت كنيد
ص:135
أنفسكم،ثمّ قال لآذنه ائذن له و لا ينزل إلاّ على بساطي فإنّا كذلك إذ دخل شيخ مسخّد قد أنهكته العبادة كأنّه شنّ بال قد كلم من السّجود وجهه و أنفه،فلمّا رأى الرّشيد رمى بنفسه عن حمار كان راكبه فصاح الرّشيد لا و اللّه إلاّ على بساطي فمنعه الحجّاب من التّرجّل و نظرنا إليه بأجمعنا بالإجلال و الإعظام فما زال يسير على حماره حتّى صار إلى البساط و الحجّاب و القوّاد محدقون به فنزل فقام إليه الرّشيد و استقبله إلى آخر البساط فقبّل وجهه و عينيه و أخذ بيده حتّى صيّره في صدر المجلس و أجلسه معه فيه و جعل يحدّثه و يقبل بوجهه عليه و يسأله عن أحواله ثمّ قال له:يا أبا الحسن ما عليك من العيال؟فقال:يزيدون على الخمسمائة قال أولاد كلّهم قال لا أكثرهم مواليّ و حشم؛أمّا الولد فلي نيّف و ثلاثون و الذّكران منهم كذا و النّسوان منهم كذا.قال فلم لا تزوّج النّسوان من بني عمومتهنّ و أكفائهنّ؟قال:اليد تقصر عن ذلك.قال:
فما حال الضّيعة قال تعطي في وقت و تمنع في آخر.قال:فهل عليك دين؟قال:نعم.قال:كم؟ گفت:اذن دهيد او را و فرود نيايد مگر بر بساط من و ما در اين بوديم كه ديديم شيخى خميده داخل شد،عبادت او را گداخته و همچو پوست كهنه گشته و كثرت سجود بر بينى او زخم كرده،چون رشيد را ديد از مركب خود فرود آمد،رشيد بانگ زد نه و اللّه فرود ميا مگر بر بساط من،پس حاجبان از پياده شدن او مانع گشته همه به نظر اجلال بر او نگاه مى كرديم تا همچنان سوار بر الاغ بيامد و به بساط رسيد و سرهنگان همه گرد او جمع شدند،پس فرود آمد و رشيد برخاست و او را تا آخر بساط استقبال نموده و رويش و دو چشمش بوسيد و دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد،همراه او بنشست و سخن مى گفت و روى به او داشت و از او احوال مى پرسيد، پس گفت:يا ابا الحسن!عيال تو چند مى شوند؟فرمود:از پانصد درمى گذرند،گفت:
همه فرزندان تو هستند؟فرمود:اكثر خادمانند فرزندانم بيش از سى هستند،اينقدر پسر و اينقدر دختر،گفت:چرا دختران را با بنى اعمام و اكفاء ايشان تزويج نمى كنى؟فرمود:دسترسى آنقدر نيست.گفت:ملك و مزرعه تو چون است؟ فرمود:گاه حاصل مى دهد و گاه نمى دهد،گفت:
قرضى دارى؟فرمود:آرى،گفت:چند مى شود
ص:136
قال:نحو عشرة[ألف]آلاف دينار فقال له الرّشيد يا ابن عمّ أنا أعطيك من المال ما تزوّج الذّكران و النّسوان و تقضي الدّين و تعمر الضّياع فقال له وصلتك رحم يا ابن عمّ و شكر اللّه لك هذه النّيّة الجميلة و الرّحم ماسّة و القرابة و اشجة و النّسب واحد و العبّاس عمّ النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و صنو أبيه و عمّ عليّ بن أبي طالب عليه السّلام و صنو أبيه و ما أبعدك اللّه من أن تفعل ذلك و قد بسط يدك و أكرم عنصرك و أعلى محتدك.
فقال:أفعل ذلك يا أبا الحسن و كرامة فقال:يا أمير المؤمنين إنّ اللّه عزّ و جلّ قد فرض على ولاة عهده أن ينعشوا فقراء الأمّة و يقضوا عن الغارمين و يؤدّوا عن المثقل و يكسوا العاري و يحسنوا إلى العاني فأنت أولى من يفعل ذلك.فقال:أفعل يا أبا الحسن ثمّ قام فقام الرّشيد لقيامه و قبّل عينيه و وجهه ثمّ أقبل عليّ و على الأمين و المؤتمن،فقال:يا عبد اللّه و يا محمّد و يا إبراهيم امشوا بين يدي عمّكم و سيّدكم خذوا بركابه و سوّوا عليه ثيابه و شيّعوه إلى منزله فأقبل عليّ أبو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام سرّا بيني و بينه فبشّرني بالخلافة فرمود:ده هزار دينار،هارون گفت:عموزاده آنقدر عطا كنم كه پسران و دختران را تزويج،قرضت را پرداخت و زمينت را آباد كنى،فرمود:عموزاده! اميدوارم خويشان نيز حقّ خويشاوندى را در شما به جاى آورند،خداى تو را مزد دهد براى نيت نيك،خويشاوندى ما صميمى است،نسب ما يكى است،عباس عموى پيامبر و على بن ابى طالب است و با پدرانشان چون دو تنه درخت هستند كه از ريشه به هم متصلند،خداوند دور نكند تو را از توفيق اين كار،تو را كريم ساخته و رايت مجد تو برافراخته،گفت:اين كار را خواهم كرد،سپس فرمود:يا امير!خداوند واجب كرده بر واليان كه فقيران امت را دريابند و وامهايشان گذارده و صاحب عيالان را دستگيرى كنند،برهنه را بپوشانند و با اسيران نيكى كنند و تو اولى تر آنانى،گفت:مى كنم يا ابا الحسن! سپس برخاست و رشيد با او برخاست و صورت و چشمانش ببوسيد پس روى به من و امين و موتمن كرد و گفت:يا ابا عبد اللّه!يا محمد!يا ابراهيم!همراه عمو و سيد خود برويد،ركاب او گرفته و او را سوار كنيد و جامه هايش درست كرده تا منزل او را مشايعت نماييد،در راه ابو الحسن پنهان روى به من كرد و مرا به خلافت بشارت داد
ص:137
فقال لي:إذا ملكت هذا الأمر فأحسن إلى ولدي.ثمّ انصرفنا و كنت أجرى ولد أبي عليه فلمّا خلا المجلس قلت:يا أمير المؤمنين من هذا الرّجل الّذي قد أعظمته و أجللته و قمت من مجلسك إليه فاستقبلته و أقعدته في صدر المجلس و جلست دونه ثمّ أمرتنا بأخذ الرّكاب له؟ قال:هذا إمام النّاس و حجّة اللّه على خلقه و خليفته على عباده.فقلت:يا أمير المؤمنين أ و ليست هذه الصّفات كلّها لك و فيك؟فقال:أنا إمام الجماعة في الظّاهر و الغلبة و القهر و موسى بن جعفر إمام حقّ و اللّه يا بنيّ إنّه لأحقّ بمقام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله منّي و من الخلق جميعا و و اللّه لو نازعتني هذا الأمر لأخذت الّذي فيه عيناك فإنّ الملك عقيم.فلمّا أراد الرّحيل من المدينة إلى مكّة أمر بصرّة سوداء فيها مائتا دينار ثمّ أقبل على الفضل بن الرّبيع فقال له:
اذهب بهذه إلى موسى بن جعفر و قل له:يقول لك أمير المؤمنين نحن في ضيقة و سيأتيك برّنا بعد الوقت.فقمت في صدره فقلت:يا أمير المؤمنين تعطي أبناء المهاجرين و الأنصار و سائر قريش و بني هاشم و من لا تعرف و گفت:چون مالك اين امر شوى با اولاد من نيكى كن،پس بازگشتم و من از فرزندان ديگر بر پدر جرات بيشتر داشتم چون مجلس خالى شد گفتم:يا امير المومنين!اين مرد كه بود كه تو او را تعظيم نمودى و براى او از مجلس خود برخاستى و بر صدر مجلس نشاندى و از او فروتر نشستى و سپس ما را فرمودى تا ركاب او گرفتيم؟گفت:اين امام و حجت خداست بر مردم و خليفه اوست ميان بندگان،گفتم:يا امير المومنين!اين صفتها كه گفتى همه از آن توست،گفت:من امام جماعتم در ظاهر به قهر و غلبه و موسى بن جعفر امام حق است و اللّه اى پسركم!او سزاوارتر است به مقام رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از من و از همه خلق،به خدا اگر تو در خلافت با من نزاع كنى گردنت مى زنم زيرا ملك عقيم است و چون هارون خواست از مدينه به مكه برود،فرمود تا دويست دينار در كيسه سياهى كردند و به فضل گفت:اين را نزد موسى بن جعفر برده بگو امير المومنين مى گويد:در اين وقت دست تنگ بوديم و عطاى ما به تو خواهد آمد،برخاستم و گفتم:يا امير المومنين!مهاجران و انصار،قريش و بنى هاشم و آنان كه نسبشان را نمى دانى پنج هزار دينار و كمتر مى دهى
ص:138
حسبه و نسبه خمسة آلاف دينار إلى ما دونها و تعطي موسى بن جعفر و قد أعظمته و أجللته مائتي دينار أخسّ عطيّة أعطيتها أحدا من النّاس؟فقال:اسكت لا أمّ لك فإنّي لو أعطيت هذا ما ضمنته له ما كنت أمنته أن يضرب وجهي غدا بمائة ألف سيف من شيعته و مواليه و فقر هذا و أهل بيته أسلم لي و لكم من بسط أيديهم و أعينهم.فلمّا نظر إلى ذلك مخارق المغنّي دخله في ذلك غيظ فقام إلى الرّشيد فقال:
يا أمير المؤمنين قد دخلت المدينة و أكثر أهلها يطلبون منّي شيئا و إن خرجت و لم أقسم فيهم شيئا لم يتبيّن لهم تفضّل أمير المؤمنين عليّ و منزلتي عنده فأمر له بعشرة آلاف دينار فقال:يا أمير المؤمنين هذا لأهل المدينة و عليّ دين أحتاج أن أقضيه فأمر له بعشرة آلاف دينار أخرى.
فقال له:يا أمير المؤمنين بناتي أريد أن أزوّجهنّ و أنا محتاج إلى جهازهنّ فأمر له بعشرة آلاف دينار أخرى.فقال له:يا أمير المؤمنين لا بدّ من غلّة تعطينيها تردّ عليّ و على عيالي و بناتي و أزواجهنّ القوت فأمر له بأقطاع ما تبلغ غلّته في السّنّة و موسى بن جعفر را دويست دينار مى دهى كه كمترين عطائى است كه به مردمان مى دهى و حال آنكه او را اجلال و اعظام نمودى، گفت:
خاموش باش مادر مباد تو را،اگر مالى كه وعده دادم عطا كنم ايمن نباشم از او كه فردا با صد هزار شمشير از شيعيان و تابعان خود بر من بتازد،تنگدستى او و اهل بيتش بهتر است براى من و شما از اينكه فراخ باشند،چون مخارق مغنى[آوازخوان]استخفاف او نسبت به آن حضرت بديد از خشم بجوشيد و به رشيد گفت:يا امير المومنين!چون به مدينه وارد شدم، اكثر اهل مدينه از من توقع عطا دارند و اگر از اينجا بروم و مالى ميان ايشان قسمت نكنم قرب و منزلت من نزد امير المومنين بر مردم روشن نخواهد شد،هارون گفت ده هزار دينار به او بدهند،مخارق گفت:يا امير!اين مال اهل مدينه است و من وام دارم مى خواهم بگذارم ده هزار دينار ديگر بفرمود،گفت:يا امير!دختران خود را مى خواهم شوهر دهم و به جهازشان محتاجم،ده هزار دينار ديگر فرمود،گفت:يا امير!مرا ملكى بخش كه حاصل آن قوت من و عيال و دختران و شوهران ايشان شود،بفرمود او را قطاعى دادند كه هرسال ده هزار دينار از آن خيزد
ص:139
عشرة آلاف دينار و أمر أن يعجّل ذلك عليه من ساعته.ثمّ قام مخارق من فوره و قصد موسى بن جعفر عليه السّلام و قال له:قد وقفت على ما عاملك به هذا الملعون و ما أمر لك به و قد احتلت عليه لك و أخذت منه صلات ثلاثين ألف دينار و أقطاعا يغلّ في السّنة عشرة آلاف دينار و لا و اللّه يا سيّدي ما أحتاج إلى شيء من ذلك ما أخذته إلاّ لك و أنا أشهد لك بهذه الأقطاع و قد حملت المال إليك.فقال:
بارك اللّه لك في مالك و أحسن جزاك، ما كنت لآخذ منه درهما واحدا و لا من هذه الأقطاع شيئا و قد قبلت صلتك و برّك فانصرف راشدا و لا تراجعني في ذلك.
فقبّل يده و انصرف.
12 93 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن الرّيّان بن شبيب قال:سمعت المأمون يقول ما زلت أحبّ أهل البيت:و أظهر للرّشيد بغضهم تقرّبا إليه فلمّا حجّ الرّشيد كنت و محمّد و القاسم معه فلمّا كان بالمدينة و فرمود در ساعت آنها به او رسانند و مخارق سريع برخاست و نزد موسى بن جعفر عليهما السّلام آمد و گفت:واقف شدم كه آن ملعون با تو چه معامله نمود و تو را چه قدر عطا فرمود و من تدبير كردم و از او سى هزار دينار صله گرفتم با اقطاعى كه هرسال ده هزار دينار بخشد،به خدا اى سيد من!اينها در كار ندارم همه از آن توست آن اقطاع را هم براى تو گرفتم،حضرت فرمود:
خداوند مال تو را بركت دهد و تو را جزاى نيك رساند من درهمى از اين مال و اقطاع از تو چيزى نگيرم و ليكن صله و احسان تو قبول كردم،خداوند هادى تو باشد،بازگرد و در اين باره ديگر به من مراجعه مكن،پس دست حضرت بوسيد و بازگشت.
12 93 على بن ابراهيم بن هاشم از ريّان بن شبيب نقل مى كند كه گفت:از مأمون شنيدم كه مى گفت:من هميشه محب اهل بيت بودم ولى نزد رشيد بغض ايشان ظاهر مى نمودم تا نزد او تقرب داشته باشم،چون رشيد حج بگذارد من و محمد و قاسم با او بوديم چون به مدينه آمد
ص:140
استأذن عليه النّاس و كان آخر من أذن له موسى بن جعفر عليه السّلام فدخل فلمّا نظر إليه الرّشيد تحرّك و مدّ بصره و عنقه إليه حتّى دخل البيت الّذي كان فيه فلمّا قرب جثى الرّشيد على ركبتيه و عانقه ثمّ أقبل عليه فقال له:كيف أنت يا أبا الحسن و كيف عيالك و عيال أبيك كيف أنتم ما حالكم فما زال يسأله هذا و أبو الحسن يقول خير خير و فلمّا قام أراد الرّشيد أن ينهض فأقسم عليه أبو الحسن فأقعده و عانقه و سلّم عليه و ودّعه:قال المأمون:و كنت أجرى ولد أبي عليه فلمّا خرج أبو الحسن موسى بن جعفر قلت لأبي:يا أمير المؤمنين لقد رأيتك عملت بهذا الرّجل شيئا ما رأيتك فعلته بأحد من أبناء المهاجرين و الأنصار و لا ببني هاشم فمن هذا الرّجل؟فقال:يا بنيّ هذا وارث علم النّبيّين هذا موسى بن جعفر بن محمّد،إن أردت العلم الصّحيح فعند هذا.قال المأمون:فحينئذ انغرس في قلبي محبّتهم.
مردم مى آمدند و اذن دخول مى خواستند و آخر كسى را كه اذن دادند موسى بن جعفر عليه السّلام بود،چون داخل شد و رشيد او را بديد بجنبيد و چشم و گردن سوى او دراز كرد تا داخل خانه شد و نزديك او رسيد به دو زانو درآمد و دست در گردن او انداخت و روى به او كرد،گفت:يا ابا الحسن!خود چگونه اى و عيالانت و عيالان پدرت چه حال دارند و شما چونيد حالتان چون است،متصّل مى پرسيد از او و او مى گفت خير است و چون برخاست رشيد خواست كه برخيزد او را قسم داد كه برنخيزد پس بنشست و او را دربرگرفت و سلام كرد و وداع نمود.مأمون گفت:من از برادران بر پدر جرات بيشتر داشتم چون او رفت گفتم يا امير المومنين ديدم با او طورى سلوك كردى كه با هيچ كس از فرزندان مهاجر و انصار و بنى هاشم آنگونه سلوك نكردى،اين مرد كيست؟ گفت:اى پسرك من!اين وارث علم انبياست موسى بن جعفر بن محمّد،اگر علم صحيح خواهى نزد اين مرد است،مأمون گفت:از آن وقت محبّت اهل بيت در دل من ريشه دوانيد.
ص:141
13 94 حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه قال:سمعت رجلا من أصحابنا يقول:لمّا حبس الرّشيد موسى بن جعفر عليه السّلام جنّ عليه اللّيل فخاف ناحية هارون أن يقتله فجدّد موسى بن جعفر عليه السّلام طهوره فاستقبل بوجهه القبلة و صلّى للّه عزّ و جلّ أربع ركعات ثمّ دعا بهذه الدّعوات فقال:يا سيّدي نجّني من حبس هارون و خلّصني من يده يا مخلّص الشّجر من بين رمل و طين و يا مخلّص اللّبن من بين فرث و دم و يا مخلّص الولد من بين مشيمة و رحم و يا مخلّص النّار من الحديد و الحجر و يا مخلّص الرّوح من بين الأحشاء و الأمعاء خلّصني من يد هارون.
قال:فلمّا دعا موسى عليه السّلام بهذه الدّعوات أتى هارون رجل أسود في منامه و بيده سيف قد سلّه و وقف على رأس هارون و هو يقول:يا هارون أطلق موسى بن جعفر و إلاّ ضربت علاوتك بسيفي هذا.فخاف هارون من هيبته ثمّ دعا الحاجب فجاء 13 94 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش كه گفت:شنيدم از بعضى از اصحاب ما كه مى گفتند:
زمانى كه رشيد موسى بن جعفر عليهما السّلام را محبوس ساخت،موسى مى ترسيد از جانب رشيد كه او را بكشد چون شب درآمد وضو تازه كرد و روى به قبله نمود و چهار ركعت نماز بگزارد،پس اين دعا بخواند:«اى آقاى من،سرور من،مرا از زندان هارون نجات بده و از دست او رهايم كن،اى كه درخت را از بين گل و شن بيرون مى آورى،اى كه شير را از مجراى خون و سرگين خارج مى كنى، اى كه جنين را از ميان رحم و مشيمه خارج مى كنى!اى كه آتش را از آهن و سنگ بيرون مى آورى!اى كه روح را از بين امعاء و احشاء خارج مى كنى!مرا از دست هارون نجات بده».
راوى گويد:چون موسى اين دعا كرد مردى سياه در خواب هارون آمد شمشيرى برهنه بر دست و بر سر او بايستاد و مى گفت:يا هارون! رها كن موسى بن جعفر را وگرنه گردنت به اين شمشير بزنم و هارون بترسيد و حاجب را بخواند و گفت:به زندان برو و موسى بن جعفر را آزاد
ص:142
الحاجب فقال له:اذهب إلى السّجن فأطلق عن موسى بن جعفر عليه السّلام.قال:فخرج الحاجب فقرع باب السّجن فأجابه صاحب السّجن فقال:من ذا؟قال إنّ الخليفة يدعو موسى بن جعفر عليه السّلام فأخرجه من سجنك و أطلق عنه فصاح السّجّان:يا موسى إنّ الخليفة يدعوك.
فقام موسى عليه السّلام مذعورا فزعا و هو يقول:لا يدعوني في جوف هذا اللّيل إلاّ لشرّ يريده بي فقام باكيا حزينا مغموما آيسا من حياته فجاء إلى هارون و هو يرتعد فرائصه فقال:سلام على هارون فردّ عليه السّلام ثمّ قال له هارون:ناشدتك باللّه هل دعوت في جوف هذا اللّيل بدعوات؟ فقال:نعم.قال:و ما هنّ؟قال:جدّدت طهورا و صلّيت للّه عزّ و جلّ أربع ركعات و رفعت طرفي إلى السّماء و قلت:يا سيّدي خلّصني من يد هارون و شرّه و ذكر له ما كان من دعائه.فقال هارون:قد استجاب اللّه دعوتك يا حاجب أطلق عن هذا.
ثمّ دعا بخلع عليه ثلاثا و حمله على فرسه و أكرمه و صيّره نديما لنفسه ثمّ قال:
هات الكلمات فعلّمه قال فأطلق عنه و سلّمه إلى الحاجب ليسلّمه إلى الدّار و يكون كن،راوى گويد:حاجب بيرون آمد به سمت زندان حركت كرد،چون به زندان رسيد درب زندان بكوفت و زندان بان گفت:كيست؟گفت:
خليفه موسى بن جعفر را فراخوانده است،او را از زندان بيرون بياور و آزادش كن،زندان بان فرياد زد و گفت:يا موسى!خليفه تو را فراخوانده است.
حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام هراسان و نگران برخاست و گفت:مرا نيمه هاى شب جز براى شر نخوانند.پس گريان و غمگين و نااميد از حيات خود برخاست و با اندامى لرزان نزد هارون آمد و سلام كرد.هارون جواب سلام داد و گفت:تو را به خدا قسم مى دهم كه در اين شب هيچ دعا كردى؟فرمود:آرى،گفت:چه بود؟فرمود:وضو تازه كردم و چهار ركعت نماز گزاردم و چشم به آسمان برداشتم و گفتم:اى سيد من مرا از دست هارون و شرّ او خلاص گردان،تا آخر دعا را ذكر فرمود،هارون گفت:
خداى عزّ و جل دعاى تو را اجابت نمود،اى دربان!او را آزاد كن.
پس او را سه خلعت داد و اسب خود مركوب او ساخت و اكرام نمود و همدم خود كرد و گفت:مرا آن كلمات بياموز.امام او را آموخت.پس او را آزاد كرده و به حاجب سپرد كه به سلامت به منزل برساند و
ص:143
معه فصار موسى بن جعفر عليه السّلام كريما شريفا عند هارون و كان يدخل عليه في كلّ خميس إلى أن حبسه الثّانية فلم يطلق عنه حتّى سلّمه إلى السّنديّ بن شاهك و قتله بالسّمّ.
14 95 حدّثنا أبو بكر محمّد بن عليّ بن محمّد بن حاتم قال:حدّثنا عبد اللّه بن بحر الشّيبانيّ قال:حدّثني الخرزيّ أبو العبّاس بالكوفة قال:حدّثنا الثّوبانيّ قال:كانت لأبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام بضع عشرة سنة كلّ يوم سجدة بعد انقضاض الشّمس إلى وقت الزّوال فكان هارون ربّما صعد سطحا يشرف منه على الحبس الّذي حبس فيه أبو الحسن عليه السّلام فكان يرى أبا الحسن عليه السّلام ساجدا.
فقال للرّبيع:يا ربيع!ما ذاك الثّوب الّذي أراه كلّ يوم في ذلك الموضع؟فقال:يا أمير المؤمنين ما ذاك بثوب و إنّما هو موسى بن جعفر عليه السّلام له كلّ يوم سجدة بعد طلوع الشّمس إلى وقت الزّوال.قال الرّبيع:
فقال لي هارون:أما إنّ هذا من رهبان بني هاشم.قلت:فما لك قد ضيّقت عليه في الحبس.قال:هيهات لا بدّ من ذلك.
امام كاظم عليه السّلام همواره نزد هارون شريف و كريم بود و هرپنج شنبه،نزد او وارد مى شد تا بار ديگرى كه او را حبس كرده و ديگر او را آزاد نكرد تا به سندى بن شاهك سپرده و او امام را با سم شهيد كرد.
14 95 ابو بكر محمد بن على بن محمد بن حاتم از عبد اللّه بن بحر الشيبانى و او از خرزى ابو عباس در كوفه روايت مى كند كه او از ثوبانى روايت مى كند كه امام موسى كاظم عليه السّلام،بيش از ده سال،هرروز بعد از روشنايى آفتاب تا ظهرگاه به سجده مى رفت.گاهى هارون در جايى كه بر زندانى كه امام كاظم عليه السّلام در آن محبوس بود،اشراف داشت،قرار مى گرفت و امام را در حال سجده مى ديد.
روزى به ربيع گفت:اين پارچه اى كه هماره آن را در آن موضع مى بينم،چيست؟ربيع گفت:آن پارچه نيست،بلكه موسى بن جعفر است كه هرروز از طلوع آفتاب تا گاه ظهر در سجده است.ربيع مى گويد:هارون گفت:همانا اين مرد از راهبان بنى هاشم است.به او گفتم:
پس چرا چنين بر او در حبس تنگ گرفته اى؟ گفت:هيهات!كه چاره اى از اين كار نيست.
ص:144
8 باب الأخبار التي رويت في صحة وفاة أبي إبراهيم موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السّلام 1 96 حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار و سعد بن عبد اللّه جميعا عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن عليّ بن يقطين عن أخيه الحسين عن أبيه عليّ بن يقطين قال:استدعى الرّشيد رجلا يبطل به أمر أبي الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام و يقطعه و يخجله في المجلس فانتدب له رجل معزّم فلمّا أحضرت المائدة عمل ناموسا على الخبز فكان كلّما رام أبو الحسن عليه السّلام تناول رغيف من الخبز طار من بين يديه و استفزّ من هارون الفرح
8- خبرهايى كه در صحت وفات ابى ابراهيم موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السّلام روايت شده
1 96 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن حسن صفّار و سعد بن عبد اللّه از احمد بن محمد بن عيسى از حسن بن على بن يقطين از برادرش حسين از پدرش على بن يقطين كه گفت:هارون الرشيد به دنبال كسى مى گشت كه بتواند توسط او از احترام موسى بن جعفر عليه السّلام بكاهد و او را در مجلس خجل سازد،مردى جادوگر براى اين كار حاضر شد و چون خوان بنهادند، آن حضرت هروقت دست سوى نان مى برد آن مرد جادوگر حيله و افسونى كرده بود كه نان پر مى كشيد،هارون شاد شد و بخنديد
ص:145
و الضّحك لذلك،فلم يلبث أبو الحسن عليه السّلام أن رفع رأسه إلى أسد مصوّر على بعض السّتور فقال له:يا أسد خذ عدوّ اللّه.قال:فوثبت تلك الصّورة كأعظم ما يكون من السّباع فافترست ذلك المعزّم فخرّ هارون و ندماؤه على وجوههم مغشيّا عليهم فطارت عقولهم خوفا من هول ما رأوه،فلمّا أفاقوا من ذلك قال هارون لأبي الحسن عليه السّلام،سألتك بحقّي عليك لمّا سألت الصّورة أن تردّ الرّجل فقال:إن كانت عصا موسى ردّت ما ابتلعته من حبال القوم و عصيّهم فإنّ هذه الصّورة تردّ ما ابتلعته من هذا الرّجل.فكان ذلك أعمل الأشياء في إفاتة نفسه.
2 97 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال:حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن محمّد بن عيسى اليقطينيّ عن الحسن بن محمّد بن بشّار قال:حدّثني شيخ من أهل قطيعة الرّبيع من العامّة ممّن كان يقبل قوله قال قال لي:
رأيت بعض من يقرّون بفضله من أهل هذا البيت فما رأيت مثله قطّ في نسكه و فضله.
آن حضرت سر برداشت،شيرى بر پرده مصور ديد و فرمود:اى شير اين دشمن خدا را بگير، آن صورت همچو يك شير درنده بزرگ از جاى بجست و آن جادوگر را از هم بدريد و بكشت (نابود كرد)هارون و اهل مجلس از هيبت آن غش كرده و بر روى زمين افتادند و چون به خود آمدند هارون به آن حضرت گفت:از تو مى خواهم به حق من بر تو كه اين صورت را بگويى اين مرد را بازگرداند،فرمود:اگر عصاى موسى آنچه از عصاها و طنابها كه بلعيده بود بازگرداند،اين عكس نيز اين مرد را كه بلع كرده است بازگرداند،راوى گفت:اين مسأله از اسباب مهم شهادت آن حضرت بود.
2 97 سعد بن عبد اللّه از محمد بن عيسى يقطينى از حسن بن محمد بن بشار روايت كرده كه گفت:شخصى از اهل قطيعة الربيع كه سنّى مذهب و راستگو بود به من گفت:من بعضى از سادات را كه مردم اقرار به فضل و كمال آنها دارند ديده ام،اما مثل او (موسى عليه السّلام)در فضل و تقوى و عبادت نديدم.
ص:146
قال قلت:من هو و كيف رأيته؟قال:جمعنا أيّام السّنديّ بن شاهك و نحن ثمانون رجلا فأدخلنا على موسى بن جعفر عليه السّلام فقال لنا السّنديّ:يا هؤلاء انظروا إلى هذا الرّجل هل حدث به حدث فإنّ النّاس يزعمون أنّه فعل به مكروه و يكثرون في ذلك و هذا منزله و فراشه موسّع عليه غير مضيّق و لم يرد به أمير المؤمنين سوءا و إنّما ينتظره أن يقدم فيناظره أمير المؤمنين و ها هو ذا هو صحيح فسلوه فقال:أمّا ما ذكر من التّوسعة فهو على ما ذكر غير أنّي أخبركم أيّها النّفر أنّي قد سممت في تسع تمرات و أنّي أخضرّ غدا و بعد غد أموت.
قال:فنظرت إلى السّنديّ بن شاهك ترتعد فرائصه و يضطرب مثل السّعفة.
قال الحسن:و كان هذا الشّيخ من خيار العامّة شيخ صدوق مقبول القول ثقة جدّا عند النّاس.
3 98 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا أحمد بن محمّد بن عامر قال:حدّثني الحسن بن گفتم:او كيست و چگونه ديدى او را؟گفت:در ايام سندى بن شاهك ما را جمع كردند و ما هشتاد مرد بوديم و ما را بر موسى بن جعفر عليه السّلام داخل كردند، سندى گفت:اى مردم!نگاه كنيد به اين مرد ببينيد هيچ مكروهى به او رسيده است؟كه مردم سخن ها بسيار مى گويند و اين منزل و فراش اوست،بر او تنگ نگرفته و جفايى نرسانده ايم و امير المومنين با او بدى در خاطر ندارد و ما او را براى آن داريم كه امير المومنين بيايد و با او گفتگويى بكند،اينك او را ببينيد صحيح است و ضررى به او نرسيده و از خودش بپرسيد،آن حضرت فرمود:اينكه مى گويد تنگ نگرفته ام،چنان است اما با شما بگويم اى جماعت!مرا زهر خوراندند در نه دانه خرما و من سبز مى شوم فردا و بعد از فردا مى ميرم.آن شخص مى گويد من به سندى نگاه كردم ديدم مى لرزد و مضطرب است همچو شاخۀ خرما.
حسن گفت:اين شيخ از خوبان اهل سنّت و راستگو است و نزد مردم مورد اعتماد و مقبول است.
3 98 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما احمد بن محمد بن عامر از حسن بن محمد قطعى كه گفت:روايت
ص:147
محمّد القطعيّ قال:حدّثنا الحسن بن عليّ النّخّاس العدل قال:حدّثنا الحسن بن عبد الواحد الخزّاز قال:حدّثنا عليّ بن جعفر بن عمر قال:حدّثني عمر بن واقد قال أرسل إليّ السّنديّ بن شاهك في بعض اللّيل و أنا ببغداد يستحضرني فخشيت أن يكون ذلك لسوء يريده بي قال:فأوصيت عيالي بما احتجت إليه و قلت: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، ثمّ ركبت إليه فلمّا رآني مقبلا قال:يا أبا حفص لعلّنا أرعبناك و أفزعناك؟ قلت:نعم قال:فليس هناك إلاّ خير.قلت:
فرسول تبعثه إلى منزلي يخبرهم بخبري.
فقال:نعم ثمّ قال:يا أبا حفص أ تدري لم أرسلت إليك؟فقلت:لا قال أ تعرف موسى بن جعفر عليه السّلام قلت:إي و اللّه إنّي لأعرفه و بيني و بينه صداقة منذ دهر فقال من هاهنا ببغداد يعرفه ممّن يقبل قوله فسمّيت له أقواما و وقع في نفسي أنّه عليه السّلام قد مات.قال:فبعث فجاء بهم كما جاء بي فقال:هل تعرفون قوما يعرفون موسى بن جعفر فسمّوا له قوما فجاء بهم فأصبحنا و نحن في الدّار نيّف و خمسون رجلا ممّن يعرف موسى بن جعفر عليه السّلام و قد صحبه.
كرد براى ما حسن بن على نخاس از حسن بن عبد الواحد خزاز از على بن جعفر بن عمر كه گفت:روايت كرد براى ما عمر بن واقد كه گفت:
سندى شبى در بغداد مرا طلبيد،ترسيدم كه مبادا قصد بدى داشته باشد،با عيال خود وصيت كردم و گفتم:«انّا للّه و انّا اليه راجعون» سوار مركب شده و رفتم،چون مرا ديد گفت:
اى ابا حفص!شايد تو را ترسانيده باشم،گفتم:
آرى،گفت:خير است و دغدغه نيست،گفتم:
پس رسولى به منزل من برود و خبر خيرى ببرد،گفت:برود و سپس گفت:مى دانى براى چه تو را طلبيدم؟گفتم:نه،گفت:تو موسى بن جعفر عليه السّلام را مى شناسى؟گفتم:او را مى شناسم و از مدتها پيش با او دوست بوده ايم،گفت:در بغداد كسانى كه او را بشناسند و مردم حرفشان را قبول كنند مى شناسى؟جماعتى را نام بردم و در دلم افتاد كه موسى عليه السّلام وفات يافته است،ايشان را نيز طلبيد و با ايشان نيز گفت:هيچ مى شناسيد كسانى كه موسى را بشناسند؟ايشان نيز جماعتى نام بردند،آنان را نيز طلبيد و ما پنجاه و چند نفر شديم كه آن حضرت را مى شناختيم و به او رسيده و او را ديده بوديم.
ص:148
قال:ثمّ قام و دخل و صلّينا فخرج كاتبه و معه طومار و كتب أسماءنا و منازلنا و أعمالنا و حلالنا ثمّ دخل إلى السّنديّ قال فخرج السّنديّ فضرب يده إليّ،فقال لي:
قم يا أبا حفص فنهضت و نهض أصحابنا و دخلنا فقال لي:يا أبا حفص اكشف الثّوب عن وجه موسى بن جعفر فكشفته فرأيته ميّتا فبكيت و استرجعت.
ثمّ قال للقوم:انظروا إليه.فدنا واحد بعد واحد فنظروا إليه ثمّ قال:تشهدون كلّكم أنّ هذا موسى بن جعفر بن محمّد؟ قال قلنا:نعم نشهد أنّه موسى بن جعفر بن محمّد عليه السّلام ثمّ قال:يا غلام اطرح على عورته منديلا و اكشفه.قال:ففعل قال أترون به أثرا تنكرونه فقلنا:لا ما نرى به شيئا و لا نراه إلاّ ميّتا.قال:فلا تبرحوا حتّى تغسّلوه و تكفّنوه.قال فلم نبرح حتّى غسّل و كفّن و حمل إلى المصلّى فصلّى عليه السّنديّ بن شاهك و دفنّاه و رجعنا.
و كان عمر بن واقد يقول:ما أحد هو أعلم بموسى بن جعفر عليه السّلام منّي كيف يقولون إنّه حيّ و أنا دفنته.
برخاست و به اتاق ديگر رفت،ما نماز خوانديم،كاتب بيرون آمد طومارى در دست اسامى،آدرس،شغل و اوصاف ما نوشت و سپس نزد سندى رفت،سندى بيرون آمد و به من اشاره كرد و گفت:برخيز يا ابا حفص!من و جماعت وارد اتاق شديم،به من گفت:يا ابا حفص!جامه از روى موسى بن جعفر بردار،جامه برداشتم،ديدم فوت كرده،اشكم جارى شد استرجاع نمودم.
بعد از آن به جماعت گفت:همه نظر كنيد.
يك يك نزديك آمدند و بديدند،پس گفت:
شاهد هستيد كه اين موسى بن جعفر است، گفتم:آرى،گفت:اى غلام!بر عورت او پارچه پوشان و او را برهنه كن،او نيز چنان كرد و گفت:
هيچ در تن او اثر جراحت مى بينيد؟گفتيم:
نمى بينيم،غير اينكه به مرگ طبيعى مرده است،گفت:همين جا باشيد تا او را غسل دهيد و كفن كنيد و دفن نماييد،ما مانديم تا غسل داده شد و كفن كرده شد و جنازه مباركش برداشتند و سندى بر او نماز كرد و دفن كرديم و بازگشتيم.
و عمر بن واقد مى گفت:او را هيچ كس همچون من نمى شناخت،مردم چگونه مى گويند او زنده است و حال آن كه من خود دفنش كردم.
ص:149
4 99 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا الحسن بن عليّ بن زكريّا بمدينة السّلام قال:حدّثني أبو عبد اللّه محمّد بن خليلان قال:حدّثني أبي عن أبيه عن جدّه عن عتّاب بن أسيد عن جماعة من مشايخ أهل المدينة قالوا:لمّا مضى خمس عشرة سنة من ملك الرّشيد استشهد وليّ اللّه موسى بن جعفر عليه السّلام مسموما سمّه السّنديّ بن شاهك بأمر الرّشيد في الحبس المعروف بدار المسيّب بباب الكوفة و فيه السّدرة و مضى إلى رضوان اللّه تعالى و كرامته يوم الجمعة لخمس خلون من رجب سنة ثلاث و ثمانين و مائة من الهجرة و قد تمّ عمره أربعا و خمسين سنة و تربته بمدينة السّلام في الجانب الغربيّ بباب التّبن في المقبرة المعروفة بمقابر قريش.
5 100 حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار النّيسابوريّ بنيسابور في 4 99 محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما حسن بن على بن زكريا از ابو عبد اللّه محمد بن خليلان كه گفت:
روايت كرد براى ما پدرم از پدرش از جدّش از عتاب بن اسيد از جماعتى از مشايخ بغداد كه گفتند:چون پانزده سال از سلطنت رشيد گذشت وليّ خدا موسي بن جعفر عليه السّلام به زهر شهيد شد،او را سندى زهر خورانيد به امر رشيد در زندان معروف«دار المسيّب»در«باب الكوفه»كه سدره در آن قرار دارد و آن حضرت روز جمعه پنجم رجب سال صد و هشتاد و سه واصل رحمت ايزدى گشت و عمر او پنجاه و چهار تمام شده بود.تربت شريفش در بغداد است در جانب غربى به باب التبن در مقبره معروف به مقابر قريش قرار دارد.
5 100 عبد الواحد بن محمد بن عبدوس عطار نيشابورى به سال سيصد و پنجاه و دو در نيشابور
ص:150
شعبان سنة اثنتين و خمسين و ثلاث مائة قال:حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة عن حمدان بن سليمان النّيسابوريّ عن الحسن بن عبد اللّه الصّيرفيّ عن أبيه قال:توفّي موسى بن جعفر عليه السّلام في يد السّنديّ بن شاهك فحمل على نعش و نودي عليه:هذا إمام الرافضة فاعرفوه،فلمّا أتي به مجلس الشّرطة أقام أربعة نفر فنادوا:ألا من أراد أن يرى الخبيث بن الخبيث فليخرج و خرج سليمان بن أبي جعفر الجعفريّ عن قصره إلى الشّطّ فسمع الصّياح و الضّوضاء فقال لغلمانه و لولده ما هذا؟قالوا:
السّنديّ بن شاهك ينادي على موسى بن جعفر عليه السّلام على نعشه.فقال لولده و غلمانه:
يوشك أن يفعل هذا به في الجانب الغربيّ فإذا عبر به فانزلوا مع غلمانكم فخذوه من أيديهم فإن مانعوكم فاضربوهم و خرّقوا ما عليهم من السّواد فلمّا عبروا به نزلوا إليهم فأخذوه من أيديهم و ضربوهم و خرّقوا عليهم من سوادهم و وضعوه في مفرق أربعة طرق و أقام المنادين ينادى ألا و من أراد أن يرى الطّيّب بن الطّيّب موسى بن جعفر فليخرج و حضر الخلق على بن محمّد بن قتيبه از حمدان بن سليمان نيشابورى از از حسن بن عبد اللّه صيرفى از پدرش روايت كرده كه گفت:موسى عليه السّلام به دست سندى وفات يافت،او را بر تابوتى نهاده ندا كردند كه اين امام رافضيان است،بشناسيد و چون حضرت را به محل شرطه ها آورد چهار كس بر پاداشت تا ندا كنند كه هركه مى خواهد خبيث بن خبيث(العياذ باللّه)را ببيند،بيايد،سليمان بن ابى جعفر از قصر خود درآمد و نظر در شط كرد آواز و غوغاى مردم شنيد،به غلامان و فرزندان گفت:چه خبر است؟گفتند:اين سندى بن شاهك است نعش موسى عليه السّلام را برداشته، و مردم را مى خواند،او به فرزندان و غلامانش گفت:آنها به جانب غربى شهر مى روند چون از آنجا عبور كردند با غلامان به آنجا رويد و جنازه را از دست ايشان بگيريد و اگر ندهند آنها را بزنيد و جامه ها و علم هاى سياهشان را پاره كنيد،چون به آنجا رسيدند غلامان آنها را زدند و لباسهايشان را پاره كردند و جنازه حضرت را گرفتند و بر سر چهارراه بر زمين نهادند و ندا دادند كه هركس مى خواهد طيب بن طيب موسى بن جعفر عليهما السّلام را ببيند،بيايد، مردم جمع شدند و حضرت را غسل دادند
ص:151
و غسّل و حنّط بحنوط فاخر و كفّنه بكفن فيه حبرة استعملت له بألفين و خمسمائة دينار عليها القرآن كلّه و احتفى و مشى في جنازته متسلّبا مشقوق الجيب إلى مقابر قريش فدفنه عليه السّلام هناك و كتب بخبره إلى الرّشيد فكتب الرّشيد إلى سليمان بن أبي جعفر:وصلتك رحم يا عمّ و أحسن اللّه جزاك و اللّه ما فعل السّنديّ بن شاهك لعنه اللّه تعالى ما فعله عن أمرنا.
6 101 حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثني أبي عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ عن سليمان بن جعفر البصريّ عن عمر بن واقد قال:إنّ هارون الرّشيد لمّا ضاق صدره ممّا كان يظهر له من فضل موسى بن جعفر عليه السّلام و ما كان يبلغه من قول الشّيعة بإمامته و اختلافهم في السّرّ إليه باللّيل و النّهار خشيه على نفسه و ملكه ففكّر في قتله بالسّمّ فدعا برطب و أكل منه،ثمّ أخذ صينيّة فوضع عليها عشرين رطبة و أخذ سلكا فعركه في السّمّ و أدخله في سمّ الخياط و با حنوطى فاخر حضرت را حنوط كردند و سليمان حضرت را برد يمانى كه به دو هزار و پانصد دينار سرخ تمام شده و تمام قرآن بر آن مكتوب بود،كفن كرد و خود با پاى برهنه جامه ماتم پوشيده، گريبان دريده او را تا مقابر قريش تشييع كرد و آنجا مدفون ساخت و جريان را به رشيد نوشت،رشيد در جواب سليمان نوشت:اى عم!پاس قرابت و صله رحم داشتى،خداوند به تو جزاى خير دهد،و اللّه آنچه سندى كرد من نفرموده بودم.
6 101 تميم بن عبد اللّه بن تميم قرشى گويد:روايت كرد براى ما پدرم از احمد بن على انصارى از سليمان بن جعفر بصرى از عمر بن واقد كه گفت:
چون هارون الرّشيد سينه اش تنگ شد،به سبب احوالى كه ظاهر مى شد بر او در فضل و بزرگى موسى بن جعفر عليه السّلام و اقوالى كه از فرق شيعه در امامت او و آمد و شد ايشان روز و شب پنهان و آشكارا نزد او مى شنيد،بر خود و دولت خود بترسيد پس عزم كرد كه او را زهر خوراند.پس رطب طلبيد و از آن بخورد سپس يك سينى طلبيد و در آن بيست عدد رطب نهاد پس رشته برگرفت و آن را به زهر آغشته كرد و در سوزن كشيد و رطبى از آنها برگرفت
ص:152
فأخذ رطبة من ذلك الرّطبة فأقبل يردّد إليها ذلك السّمّ بذلك الخيط حتّى قد علم أنّه قد حصل السّمّ فيها فاستكثر منه ثمّ ردّها في ذلك الرّطب و قال لخادم له:
احمل هذه الصّينيّة إلى موسى بن جعفر و قل له:إنّ أمير المؤمنين أكل من هذا الرّطب و تنغّص لك ما به و هو يقسم عليك بحقّه لمّا أكلتها عن آخر رطبة فإنّي اخترتها لك بيدي و لا تتركه يبقي منها شيئا و لا تطعم منه أحدا.فأتاه بها الخادم و أبلغه الرّسالة.فقال:ايتني بخلال فناوله خلالا و قام بإزائه و هو يأكل من الرّطب و كانت للرّشيد كلبة تعزّ عليه فجذبت نفسها و خرجت تجرّ سلاسلها من ذهب و جوهر حتّى حاذت موسى بن جعفر عليه السّلام فبادر بالخلال إلى الرّطبة المسمومة و رمى بها إلى الكلبة فأكلتها فلم تلبث أن ضربت بنفسها الأرض و عوت و تهرّت قطعة قطعة.
و استوفى عليه السّلام باقي الرّطب و حمل الغلام الصّينيّة حتّى صار بها إلى الرّشيد فقال له:قد أكل الرّطب عن آخره؟قال:نعم يا أمير المؤمنين قال:فكيف رأيته؟قال:ما و آن رشته زهرآلود در او گذرانيد و مكرر مى آورد و مى برد تا دانست كه زهر در او خوب اثر كرده است،پس ميان رطب ها گذاشت و به خادمش گفت:اين صينى را نزد موسى بن جعفر مى برى و مى گويى امير المومنين از اين رطب بخورد و اين را براى تو فرستاده و تو را به حق خود قسم مى دهد كه همه را بخورى كه من اينها را به دست خود براى تو چيده ام و چيزى از آن باقى نگذار و به كسى ديگر نخوران،خادم رطب آورد و آن رسالت بگذارد و آن حضرت به او فرمود:خلالى به من ده،بداد و برابر او بايستاد و او رطب ها مى خورد و رشيد را سگى بود كه نزد او بسيار عزيز بود،خود را بكند و بيرون آمد و زنجير مرصع به طلا و جواهر را مى كشيد تا بيامد و در برابر آن حضرت ايستاد،حضرت خلال در آن رطب زهرآلود فرو كرد و آن را نزد سگ انداخت،سگ آن رطب بخورد و خود را بر زمين مى زد و فرياد مى كرد تا بمرد و گوشتش تكه تكه شد.
حضرت باقى رطب بخورد و غلام صينى را بازگردانيد،رشيد گفت:همه رطب ها را خورد؟ گفت:آرى يا امير المومنين!گفت:حالت غريبى از او مشاهده كردى؟گفت:نه حال بدى نديدم.
ص:153
أنكرت منه شيئا يا أمير المؤمنين ثمّ قال ثمّ ورد عليه خبر الكلبة بأنّها قد تهرّت و ماتت فقلق الرّشيد لذلك قلقا شديدا و استعظمه و وقف على الكلبة فوجدها متهرّئة بالسّمّ فأحضر الخادم و دعا بسيف و نطع و قال له لتصدّقني عن خبر الرّطب أو لأقتلنّك؟فقال له:يا أمير المؤمنين إنّي حملت الرّطب إلى موسى بن جعفر و أبلغته سلامك و قمت بإزائه و طلب منّي خلالا فدفعته إليه فأقبل يغرز في الرّطبة بعد الرّطبة و يأكلها حتّى مرّت الكلبة فغرز الخلال في رطبة من ذلك الرّطب فرمى بها فأكلتها الكلبة و أكل هو باقي الرّطب فكان ما ترى يا أمير المؤمنين.
فقال الرّشيد:ما ربحنا من موسى عليه السّلام إلاّ أنّا أطعمناه جيّد الرّطب و ضيّعنا سمّنا و قتل كلبتنا ما في موسى بن جعفر حيلة.
ثمّ إنّ سيّدنا موسى عليه السّلام دعا بالمسيّب و ذلك قبل وفاته بثلاثة أيّام و كان موكّلا به فقال له:يا مسيّب قال:لبّيك يا مولاي قال إنّي ظاعن في هذه اللّيلة إلى المدينة مدينة جدّي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لأعهد إلى عليّ ابني ما عهده إليّ أبي و أجعله وصيّي بعد از آن خبر سگ را به رشيد گفتند،سخت مضطرب شد و آن را عظيم شمرد و سگ را ديد كه به زهر از هم ريخته است،خادم را حاضر گردانيد و شمشير و زيراندازى خواست و به غلام گفت:خبر رطب با من راست مى گويى يا تو را بكشم؟گفت:يا امير!من رطب ها را نزد موسى بن جعفر عليهما السّلام بردم و سلام تو را به او رسانيدم و برابر او ايستادم از من خلالى خواست به او دادم،او خلال را بر يك يك رطب ها فرومى برد و برمى گرفت و مى خورد اين سگ از آنجا بگذشت خلالى در رطب زد و برگرفت و جلوى آن سگ افكند سگ بخورد و او باقى رطب ها بخورد،اين حال شد كه مى بينى.
رشيد گفت:ما هيچ سودى از موسى نبرديم،غير اينكه بهترين رطب ها به او خورانديم و زهر و سگ خود تلف كرديم با موسى بن جعفر راه چاره اى نيست،راوى گويد:
حضرت سه روز قبل از وفاتش مسيب را خواند و فرمود:مسيب!گفت:بله مولاى من،فرمود:
من امشب به مدينه جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى روم تا با على پسرم وصيت كنم آنچه كه پدرم با من وصيت كرد و او را وصى خود گردانم
ص:154
و خليفتي و آمره أمري.قال المسيّب:
فقلت يا مولاي كيف تأمرني أن أفتح لك الأبواب و أقفالها و الحرس معي على الأبواب؟فقال:يا مسيّب ضعف يقينك باللّه عزّ و جلّ و فينا قلت:لا يا سيّدي قال:
فمه؟قلت:يا سيّدي ادع اللّه أن يثبّتني.
فقال:اللّهم ثبّته ثمّ قال إنّي أدعو اللّه عزّ و جلّ باسمه العظيم الّذي دعا آصف حتّى جاء بسرير بلقيس و وضعه بين يدي سليمان قبل ارتداد طرفه إليه حتّى يجمع بيني و بين ابني عليّ بالمدينة.قال المسيّب:فسمعته عليه السّلام يدعو ففقدته عن مصلاّه فلم أزل قائما على قدميّ حتّى رأيته قد عاد إلى مكانه و أعاد الحديد إلى رجليه فخررت للّه ساجدا لوجهي شكرا على ما أنعم به عليّ من معرفته.فقال لي:
ارفع رأسك يا مسيّب و اعلم أنّي راحل إلى اللّه عزّ و جلّ في ثالث هذا اليوم.
قال:فبكيت فقال لي:لا تبك يا مسيّب فإنّ عليّا ابني هو إمامك و مولاك بعدي فاستمسك بولايته فإنّك لن تضلّ ما لزمته.فقلت:الحمد للّه.
و امر خود به او فرمايم،گفتم:اى مولاى من، مرا امر مى كنى كه درها بر تو بگشايم و حال آن كه ديگر نگهبانان با من هستند،فرمود:اى مسيب!يقين تو به خدا دربارۀ ما ضعيف است، گفتم:نه!اى سيد من،فرمود:پس چيست؟ گفتم:اى سيّد من،دعا كن و از خدا بخواه تا مرا ثابت گرداند،فرمود:خدايا ثابت گردان او را،سپس فرمود:من خداى عزّ و جل را به اسم عظيم او مى خوانم-آن اسمى كه آصف آن اسم را خواند و تخت بلقيس را پيش سليمان حاضر ساخت پيش از چشم زدنى-تا جمع كند ميان من و پسرم على به مدينه،مسيب گفت:شنيدم از آن حضرت كه دعا مى كرد پس او را در مصلاى خود نديدم همچنان بر پا ايستاده بودم كه ديدم به مكان خود بازگرديد و آن آهن بر دو پاى خود نهاده،پس سجده كردم و خدا را بر آن نعمت كه مرا داد از معرفت حال آن حضرت شكر كردم، پس به من فرمود:سر بردار يا مسيب و بدان كه من در روز سوم نزد خداى عزّ و جل خواهم رفت، گريستم،فرمود:گريه نكن اى مسيب!كه پسرم على امام و مولاى توست،بعد از من چنگ در ولايت او زن كه تو گمراه نمى گردى تا زمانى كه از او جدا نشده اى،گفتم:الحمد للّه.
ص:155
قال:ثمّ إنّ سيّدي عليه السّلام دعاني في ليلة اليوم الثّالث فقال لي:إنّي على ما عرّفتك من الرّحيل إلى اللّه عزّ و جلّ فإذا دعوت بشربة من ماء فشربتها و رأيتني قد انتفخت و ارتفع بطني و اصفرّ لوني و احمرّ و اخضرّ و تلوّن ألوانا فخبّر الطّاغية بوفاتي فإذا رأيت بي هذا الحدث فإيّاك أن تظهر عليه أحدا و لا على من عندي إلاّ بعد وفاتي:قال المسيّب بن زهير:فلم أزل أرقب وعده حتّى دعا عليه السّلام بالشّربة فشربها ثمّ دعاني فقال لي:يا مسيّب إنّ هذا الرّجس السّنديّ بن شاهك سيزعم أنّه يتولّى غسلي و دفني هيهات هيهات أن يكون ذلك أبدا فإذا حملت إلى المقبرة المعروفة بمقابر قريش فالحدوني بها و لا ترفعوا قبري فوق أربع أصابع مفرّجات و لا تأخذوا من تربتي شيئا لتتبرّكوا به فإنّ كلّ تربة لنا محرّمة إلاّ تربة جدّي الحسين بن عليّ عليه السّلام فإنّ اللّه تعالى جعلها شفاء لشيعتنا و أوليائنا.
قال:ثمّ رأيت شخصا أشبه الأشخاص به جالسا إلى جانبه و كان عهدي بسيّدي الرّضا عليه السّلام و هو غلام فأردت سؤاله فصاح مسيّب گويد:در شب روز سوّم سيد من مرا خواند و فرمود:من بر آن حالم كه به تو گفتم،زمان رحل است به سوى خداى عالميان،هرگاه از تو شربتى خواستم و آشاميدم و ديدى كه نفخ كردم و شكمم برآمد،و رنگم زرد و سرخ و سبز شد، و رنگ به رنگ گشتم،خبر وفات مرا به آن طاغى برسان و هرگاه اين احوال كه گفتم در من ديدى، كسى را از آن خبر نده و به كسى كه نزد من است اطلاع نده،مگر بعد از وفات من،مسيب گفت:پس پيوسته منتظر بودم تا آب بطلبيد و بياشاميد پس مرا بخواند و فرمود:اى مسيب!اين پليد،سندى بن شاهك گمان خواهد كرد كه او مرا غسل مى دهد و دفن مى كند،هيهات!هيهات!اين هرگز نشود و چون مرا به مقبره معروف به مقابر قريش برند مرا لحد كنيد و قبر مرا چهار انگشت گشاده برتر[از زمين]مگيريد و از تربت من براى شفا برمگيريد كه هرتربتى ديگر حرام است براى اين كار مگر تربت جدم حسين عليه السّلام،زيرا خداى عزّ و جل آن تربت را شفاء شيعيان و مواليان ما گردانيده است.
گويد:ديدم شخصى شبيه حضرت كنارش نشسته،من مولايم حضرت رضا عليه السّلام را در كودكى ديده بودم،خواستم از او بپرسم،آواز داد مرا
ص:156
بي سيّدي موسى عليه السّلام فقال:أ ليس قد نهيتك يا مسيّب؟فلم أزل صابرا حتّى مضى و غاب الشّخص ثمّ أنهيت الخبر إلى الرّشيد فوافى السّنديّ بن شاهك فو اللّه لقد رأيتهم بعيني و هم يظنّون أنّهم يغسلونه فلا تصل أيديهم إليه و يظنّون أنّهم يحنّطونه و يكفّنونه و أراهم لا يصنعون به شيئا و رأيت ذلك الشّخص يتولّى غسله و تحنيطه و تكفينه و هو يظهر المعاونة لهم و هم لا يعرفونه فلمّا فرغ من أمره قال لي ذلك الشّخص:يا مسيّب مهما شككت فيه فلا تشكّنّ فيّ فإنّي إمامك و مولاك و حجّة اللّه عليك بعد أبي عليه السّلام يا مسيّب مثلي مثل يوسف الصّدّيق عليه السّلام و مثلهم مثل إخوته حين دخلوا عليه فعرفهم و هم له منكرون.
ثمّ حمل عليه السّلام حتّى دفن في مقابر قريش و لم يرفع قبره أكثر ممّا أمر به ثمّ رفعوا قبره بعد ذلك و بنوا عليه.
7 102 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال:حدّثنا عليّ بن إبراهيم سيّدم موسى عليه السّلام كه اى مسيب تو را نهى نكردم؟ هيچ نگفتم تا حضرت وفات كردند و آن شخص غايب گشت،خبر را به رشيد رسانيدم،سندى بن شاهك آمد،به خدا قسم ايشان گمان مى كردند حضرت را غسل مى دهند و حنوط و كفن مى كنند ولى دستشان به او نمى رسيد و هيچ كارى انجام نمى دادند و آن شخص حضرت را غسل مى داد و حنوط و كفن مى كرد،آنها او را مى ديدند ولى نمى شناختند و او وانمود مى كرد كه معاونت ايشان مى كند،چون از كار او فارغ شد آن شخص با من گفت:اى مسيب!اگر شك كردى در او،در مورد من در شك مباش،من مولاى تو و حجت خدايم بر تو بعد از پدرم،اى مسيب!مثل من مثل يوسف صديق عليه السّلام است و مثل ايشان مثل برادران،چون بر يوسف وارد شدند،يوسف ايشان را شناخت و آنها او را نمى شناختند.
حضرت را به مقابر قريش برده و دفن نمودند و قبرش زياده از آنچه فرموده بود برنداشتند و سپس قبر را بالا آورده و روى آن بنا نهادند.
7 102 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از
ص:157
بن هاشم عن أبيه عن سليمان بن حفص المروزيّ قال إنّ هارون الرّشيد قبض على موسى بن جعفر عليه السّلام سنة تسع و سبعين و مائة و توفّي في حبسه ببغداد لخمس ليال بقين من رجب سنة ثلاث و ثمانين و مائة و هو ابن سبع و أربعين سنة و دفن في مقابر قريش و كانت إمامته خمسا و ثلاثين سنة و أشهرا و أمّه أمّ ولد يقال له حميدة و هي أمّ أخويه إسحاق و محمّد ابني جعفر بن محمّد عليه السّلام و نصّ على ابنه عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام بالإمامة بعده
8 103 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن محمّد بن صدقة العنبريّ قال لمّا توفّي أبو إبراهيم موسى بن جعفر جمع هارون الرّشيد شيوخ الطّالبيّة و بني العبّاس و سائر أهل المملكة و الحكّام و أحضر أبا إبراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام فقال هذا موسى بن جعفر قد مات حتف أنفه و ما كان بيني و بينه ما أستغفر اللّه منه في أمره يعني في قتله فانظروا سليمان بن حفص مروزى كه گفت:هارون الرشيد موسى بن جعفر را عليه السّلام در سال صد و هفتاد و نه دستگير كرد.آن حضرت در بغداد پنج شب از ماه رجب مانده در سال صد و هشتاد و سه در حبس وفات كرد و عمر حضرت چهل و هفت سال بود و در مقابر قريش مدفون شد و مدت امامتش سى و پنج سال و چند ماه بود.
مادرش ام ولد بود كه او را حميده مى گفتند.وى مادر اسحق و محمد دو پسر ديگر است از پسران جعفر عليه السّلام.حضرت به امامت پسرش على بن موسى عليه السّلام بعد از خود تصريح فرمود.
8 103 احمد بن زياد بن جعفر همدانى گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از محمد بن صدقه العنبرى كه گفت:
چون ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه السّلام وفات يافت،هارون بزرگان سادات و بنى عباس و ساير اهل مملكت و حكام را جمع نمود و آن حضرت را حاضر ساخت و گفت:اين موسى بن جعفر است وفات يافته به اجل خود،و ميان من و او چيزى رخ نداده كه استغفار كنم به خداى عزّ و جل از آن، يعنى مقتول نگشته است،در او نظر كنيد.
ص:158
إليه فدخلوا عليه سبعون رجلا من شيعته فنظروا إلى موسى بن جعفر عليه السّلام و ليس به أثر جراحة و لا خنق و كان في رجله أثر الحنّاء فأخذه سليمان بن أبي جعفر فتولّى غسله و تكفينه و تحفّى و تحسّر في جنازته قال مصنف هذا الكتاب إنما أوردت هذه الأخبار في هذا الكتاب ردا على الواقفة على موسى بن جعفر عليه السّلام فإنهم يزعمون أنه حي و ينكرون إمامة الرضا عليه السّلام و إمامة من بعده من الأئمة عليهم السّلام و في صحة وفاة موسى بن جعفر عليهما السّلام إبطال مذهبهم و لهم في هذه الأخبار كلام يقولون إن الصادق عليه السّلام قال الإمام لا يغسله إلا الإمام و لو كان الرضا عليه السّلام إماما كما ذكرتم لغسله و في هذه الأخبار أن موسى عليه السّلام غسله غيره.
و لا حجة لهم علينا في ذلك لأن الصادق عليه السّلام إنما نهى أن يغسل الإمام إلا من يكون إماما فإن دخل من يغسل الإمام في نهيه فغسله لم يبطل بذلك إمامة الإمام بعده و لم يقل عليه السّلام أن الإمام لا يكون إلا الذي يغسل من قبله من الأئمة عليه السّلام فبطل تعلقهم علينا بذلك.
پس هفتاد مرد از شيعه بر حضرت داخل شدند و اثرى از جراحت و خفگى نديدند،در پاى مبارك آن حضرت اثر حنا بود.سليمان بن ابى جعفر حضرت را غسل داد و تكفين نمود و در پاى جنازه او سر و پاى برهنه كرد.
مصنف كتاب گويد:اين خبرها در اين كتاب براى آن آوردم كه ظاهر كنم بطلان قول واقفيه را درمورد موسى عليه السّلام كه اعتقادشان آن است كه او زنده است و امامت رضا عليه السّلام و ديگر امامان بعد از او را انكار مى كنند و چون وفات موسى عليه السّلام ثابت شد قول ايشان باطل شد و ايشان در اين خبرها سخنى دارند كه مى گويند:
صادق عليه السّلام گفت امام را غسل ندهد مگر امام و اگر رضا عليه السّلام امام مى بود چنانچه شما مى گوييد بايستى موسى عليه السّلام را غير او كسى غسل ندهد.
حجت ايشان براى ما كامل نيست كه حضرت صادق عليه السّلام نهى كرده كه امام را غير امام غسل دهد و اگر كسى نهى او نشنود و داخل شود در غسل امام باطل نشود امامت امام بعد از آن و حضرت صادق عليه السّلام نفرموده كه امام نباشد مگر آن كس كه غسل دهد امام سابق را، درنتيجه تمسك آنان به اين خبر باطل مى شود.
ص:159
على أنا قد روينا في بعض هذه الأخبار أن الرضا عليه السّلام قد غسل أباه موسى بن جعفر عليه السّلام من حيث خفي على الحاضرين لغسله غير من اطلع عليه و لا تنكر الواقفية أن الإمام يجوز أن يطوي اللّه تعالى له البعد حتى يقطع المسافة البعيدة في المدة اليسيرة
9 104 حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور رضي اللّه عنه قال حدّثنا الحسين بن محمّد بن عامر عن المعلّى بن محمّد البصريّ قال حدّثنا عليّ بن رباط قال قلت لعليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام إنّ عندنا رجلا يذكر أنّ أباك عليه السّلام حيّ و أنّك تعلم من ذلك ما تعلم فقال سبحان اللّه مات رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و لم يمت موسى بن جعفر عليه السّلام بلى و اللّه لقد مات و قسّمت أمواله و نكحت جواريه
10 105 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن أبي إبراهيم بن هاشم عن محمّد بن عيسى اليقطينيّ عن أحمد بن عبد اللّه علاوه بر اين،ما اخبارى روايت كرديم كه رضا عليه السّلام غسل داد پدر خود موسى عليه السّلام را بر وجهى كه بر حاضران پوشيده ماند مگر آن كسى كه اطلاع داده شد و واقفيه منكر نيستند كه جايز است اينكه خداى تعالى زمين را براى امام بپيچاند تا مسافت دور را به اندك زمانى طى نمايد.
9 104 جعفر بن محمد بن مسرور گويد:روايت كرد براى ما حسين بن محمد بن عامر از معلى بن محمد بصرى از على بن رباط كه گفت:به على بن موسى عليه السّلام عرض كردم:نزد ما مردى است كه مى گويد پدر تو عليه السّلام زنده است و مى گويد تو مى دانى اين سخن را كه او مى گويد،فرمود:
سبحان اللّه!رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بميرد و موسى بن جعفر عليه السّلام نميرد،بله،و اللّه!وفات كرد و اموالش تقسيم شد و كنيزانش را ديگران نكاح نمودند.
10 105 على بن ابراهيم بن هاشم از محمد بن عيسى يقطينى از احمد بن عبد اللّه غروى از پدرش روايت كرده كه گفت:بر فضل بن ربيع
ص:160
الغرويّ عن أبيه قال دخلت على الفضل بن الرّبيع و هو جالس على سطح فقال لي ادن فدنوت حتّى حاذيته ثمّ قال لي أشرف إلى بيت في الدّار فأشرفت فقال ما ترى في البيت فقلت ثوبا مطروحا فقال انظر حسنا فتأمّلت و نظرت فتيقّنت فقلت رجل ساجد فقال لي تعرفه قلت لا قال هذا مولاك قلت و من مولاي فقال تتجاهل عليّ فقلت ما أتجاهل و لكنّي لا أعرف لي مولى فقال هذا أبو الحسن موسى بن جعفر عليه السّلام إنّي أتفقّده اللّيل و النّهار فلا أجده في وقت من الأوقات إلاّ على الحال الّتي أخبرك بها إنّه يصلّي الفجر فيعقّب ساعة في دبر الصّلاة إلى أن تطلع الشّمس ثمّ يسجد سجدة فلا يزال ساجدا حتّى تزول الشّمس و قد وكّل من يترصّد له الزّوال فلست أدري متى يقول الغلام قد زالت الشّمس إذ يثب فيبتدئ الصّلاة من غير أن يحدث فأعلم أنّه لم ينم في سجوده و لا أغفى.
و لا يزال إلى أن يفرغ من صلاة العصر فإذا صلّى سجد سجدة فلا يزال ساجدا إلى أن تغيب الشّمس فإذا غابت الشّمس وثب من سجدته فصلّى المغرب من غير أن وارد شدم و او بر بام خانه نشسته بود،گفت:
نزديك آى،نزديك شدم،گفت:به داخل اتاقى از خانه روبه رو نگاه كن،نگاه كردم،گفت:چه مى بينى در خانه؟گفتم:جامه اى افتاده،گفت:
خوب نظر كن،تامل نمودم و گفتم مردى به سجده رفته،گفت:او را مى شناسى؟گفتم:نه، گفت:او مولاى توست،گفتم:مولاى من كيست؟ گفت:تجاهل مى كنى بر من؟گفتم:تجاهل نمى كنم،اما من مولايى براى خود نمى شناسم، گفت:او موسى بن جعفر عليه السّلام است،من روز و شب جست وجوى حال او مى كنم،نمى بينم او را مگر بر اين حالت كه به تو مى گويم،او نماز فجر مى كند،سپس ساعتى تعقيب مى خواند تا آفتاب طلوع مى كند،به سجده مى رود و تا وقت ظهر در سجده هست و كسى را موكل كرده كه وقت زوال را به او بگويد،نمى دانم چه وقت آن شخص با او مى گويد ظهر شده كه او برمى جهد و نماز مى خواند،بدون تجديد وضو و از اين مى دانم كه او به خواب نرفته و چرت نزده است.
چون از نماز عصر فارغ مى شود به سجده مى رود و پيوسته در سجده است تا آفتاب غايب شود،پس از سجده برمى جهد و نماز مغرب مى كند بى آنكه تجديد وضو كند
ص:161
يحدث حدثا و لا يزال في صلاته و تعقيبه إلى أن يصلّي العتمة فإذا صلّى العتمة أفطر على شوى يؤتى به ثمّ يجدّد الوضوء ثمّ يسجد ثمّ يرفع رأسه فينام نومته خفيفة ثمّ يقوم فيجدّد الوضوء ثمّ يقوم فلا يزال يصلّي في جوف اللّيل حتّى يطلع الفجر فلست أدري متى يقول الغلام إنّ الفجر قد طلع إذ قد وثب هو لصلاة الفجر فهذا دأبه منذ حوّل إليّ.
فقلت اتّق اللّه و لا تحدثنّ في أمره حدثا يكون فيه زوال النّعمة فقد تعلم أنّه لم يفعل أحد بأحد منهم سوءا إلاّ كانت نعمته زائلة فقال قد أرسلوا إليّ غير مرّة يأمرونّي بقتله فلم أجبهم إلى ذلك و أعلمتهم أنّي لا أفعل ذلك و لو قتلوني ما أجبتهم إلى ما سألوني.
فلمّا كان بعد ذلك حوّل عليه السّلام إلى الفضل بن يحيى البرمكيّ فحبس عنده أيّاما فكان الفضل بن الرّبيع يبعث إليه في كلّ يوم مائدة حتّى مضى ثلاثة أيّام و لياليها فلمّا كانت اللّيلة الرّابعة قدّمت إليه مائدة للفضل بن يحيى فرفع عليه السّلام يده إلى السّماء فقال يا ربّ إنّك تعلم أنّي لو أكلت قبل و همچنان در نماز و تعقيب است تا از نماز عشاء فارغ شود،سپس به اندك طعامى افطار مى كند و بعد وضو تازه مى كند و به سجده مى رود،سپس اندك خوابى مى كند و بعد برمى خيزد و وضو تازه مى كند پس به نماز مى ايستد و هم چنان در ميان شب تا طلوع صبح در نماز است،نمى دانم چه وقت غلام به او مى گويد صبح طالع شد كه براى نماز صبح برمى خيزد و اين شيوه اوست از زمانى كه من مراقب او بودم.
گفتم:از خدا بترس و درباره او كارى نكنى كه موجب زوال نعمت گردد،همانا تو مى دانى كه كسى با كسى از ايشان بدى نكرد،مگر اين كه نعمت خود را زايل ساخت.گفت:چند بار مرا پيغام داده و امر كرده اند كه او را به قتل رسانم،قبول نكرده و گفته ام من اين كار را نمى كنم و اگر مرا بكشند اين كار را انجام ندهم.
راوى گويد:بعد از آن حضرت را به فضل بن يحى برمكى سپردند،چند روز محبوس بود، فضل بن ربيع هرروز غذايى نزد حضرت مى فرستاد،چون سه روز بگذشت شب چهارم از جانب فضل بن يحيى غذايى آوردند،حضرت دست به آسمان برداشت و فرمود:خدايا!تو مى دانى كه اگر پيشتر چنين غذايى مى خوردم
ص:162
اليوم كنت قد أعنت على نفسي فأكل فمرض فلمّا كان من الغد جاءه الطّبيب فعرض عليه خضرة في بطن راحته و كان السّمّ الّذي سمّ به قد اجتمع في ذلك الموضع فانصرف الطّبيب إليهم فقال و اللّه لهو أعلم بما فعلتم به منكم ثمّ توفّي عليه السّلام.
بر هلاك خود اعانت نموده بودم،پس بخورد و بيمار شد،فردا طبيب آمد،حضرت دست خود به طبيب بنمود،سبز گشته بود از آن زهر كه به او خورانده بودند،طبيب بازگشت و با ايشان گفت:به خدا قسم او داناتر است از شما به آنچه كه با او كرده ايد،سپس حضرت وفات نمود.
ص:163
9 باب ذكر من قتله الرشيد من أولاد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بعد قتله لموسى بن جعفر عليه السّلام بالسم في ليلة واحدة سوى من قتل منهم في سائر الأيام و الليالي 1 106 حدّثنا أبو الحسن أحمد بن محمّد بن الحسين البزّاز قال حدّثنا أبو طاهر السّامانيّ قال حدّثنا أبو القاسم بشر بن محمّد بن بشير قال حدّثني أبو الحسين أحمد بن سهل بن ماهان قال حدّثني عبيد اللّه البزّاز النّيسابوريّ و كان مسنّا قال كان بيني و بين حميد بن قحطبة الطّائيّ الطّوسيّ معاملة فرحلت إليه في بعض الأيّام فبلغه خبر قدومي فاستحضرني للوقت و عليّ ثياب السّفر لم أغيّرها و ذلك في شهر رمضان وقت صلاة الظّهر فلمّا دخلت عليه رأيته في بيت يجري فيه الماء فسلّمت عليه و جلست فأتي بطشت
9- در بيان قتل اولاد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كه هارون بعد از كشتن موسى بن جعفر عليه السّلام در يك شب كشت،غير از آنانى كه در ساير روزها كشته
1 106 ابو الحسن احمد بن محمد بن حسين بزاز گويد:روايت كرد براى ما ابو طاهر سامانى از ابو القاسم بن بشر بن محمد بن بشير از احمد بن سهل بن ماهان از عبيد اللّه بزاز نيشابورى كه مردى سالخورده بوده،گفت:ميان من و ميان حميد بن قحطبه طائى طوسى معامله اى بود،عزم سفر كرده به جانب او رفتم، خبر آمدن مرا شنيد و فى الفور مرا احضار كرد، هنوز جامه سفر تغيير نداده بودم،وقت ظهر نزدش رفتم و اين جريان در ماه رمضان بود.
وقتى كه داخل شدم او را در خانه اى ديدم كه جوى آب از آنجا مى گذشت،سلام كردم و نشستم،طشت و تنگى آوردند و او دستهايش
ص:164
و إبريق فغسل يديه ثمّ أمرني فغسلت يديّ و أحضرت المائدة و ذهب عنّي أنّي صائم و أنّي في شهر رمضان ثمّ ذكرت فأمسكت يدي فقال لي حميد ما لك لا تأكل فقلت أيّها الأمير هذا شهر رمضان و لست بمريض و لا بي علّة توجب الإفطار و لعلّ الأمير له عذر في ذلك أو علّة توجب الإفطار فقال ما بي علّة توجب الإفطار و إنّي لصحيح البدن ثمّ دمعت عيناه و بكى فقلت له بعد ما فرغ من طعامه ما يبكيك أيّها الأمير فقال أنفذ إليّ هارون الرّشيد وقت كونه بطوس في بعض اللّيل أن أجب فلمّا دخلت عليه[رأيته]رأيت بين يديه شمعة تتّقد و سيفا[أخضر]أحضر مسلولا و بين يديه خادم واقف فلمّا قمت بين يديه رفع رأسه إليّ فقال كيف طاعتك لأمير المؤمنين فقلت بالنّفس و المال فأطرق ثمّ أذن لي في الانصراف فلم ألبث في منزلي حتّى عاد الرّسول إليّ و قال أجب أمير المؤمنين فقلت في نفسي إنّا للّه أخاف أن يكون قد عزم على قتلي و أنّه لمّا رآني استحيا منّي قعدت إلى بين يديه فرفع رأسه إليّ فقال كيف طاعتك لأمير را شست و مرا نيز فرمود تا دست بشستم،پس غذا آوردند و به يادم نبود كه روزه ام و ماه رمضان است پس يادم آمد و دست بكشيدم، حميد گفت:چرا نمى خورى؟گفتم:اى امير! ماه رمضان است و من بيمار نيستم و علتى ندارم كه روزه بخورم،شايد امير را عذرى هست كه روزه مى خورد،گفت:نه من هيچ علتى ندارم كه موجب روزه خوردن باشد و من صحيح و سالم هستم،سپس دو چشمش پر از اشك شد و بگريست،بعد از آن كه از طعام فارغ شد،با او گفتم:اى امير!علت گريه چه بود؟ گفت:هارون وقتى كه در طوس بود،يكى از شب ها مرا بخواند،چون برفتم ديدم پيش روى او شمعى برافروخته و شمشيرى سبز نهاده و خادمى ايستاده،چون پيش او ايستادم سر بالا كرد و گفت:اطاعت تو از امير المومنين تا كجاست؟گفتم:تا جان و مال،سر به زير انداخت و مرا رخصت داد كه بازگردم،چون به منزل رسيدم در دم رسول آمد و مرا بخواند با خود گفتم:به خدا مى ترسم عزم كشتن من داشته باشد و مگر مرا بار اول كه ديد شرم داشت،نزد او بازگشتم،سر بالا كرد و گفت:
اطاعت تو از امير المومنين تا كجاست؟
ص:165
المؤمنين فقلت بالنّفس و المال و الأهل و الولد فتبسّم ضاحكا ثمّ أذن لي في الانصراف فلمّا دخلت منزلي لم ألبث أن عاد إليّ الرّسول فقال أجب أمير المؤمنين فحضرت بين يديه و هو على حاله فرفع رأسه إليّ و قال لي كيف طاعتك لأمير المؤمنين فقلت بالنّفس و المال و الأهل و الولد و الدّين فضحك ثمّ قال لي خذ هذا السّيف و امتثل ما يأمرك به الخادم قال فتناول الخادم السّيف و ناولنيه و جاء بي إلى بيت بابه مغلق ففتحه فإذا فيه بئر في وسطه و ثلاثة بيوت أبوابها مغلقة ففتح باب بيت منها فإذا فيه عشرون نفسا عليهم الشّعور و الذّوائب شيوخ و كهول و شبّان مقيّدون فقال لي إنّ أمير المؤمنين يأمرك بقتل هؤلاء و كانوا كلّهم علويّة من ولد عليّ و فاطمة عليهما السّلام فجعل يخرج إليّ واحدا بعد واحد فأضرب عنقه حتّى أتيت على آخرهم ثمّ رمى بأجسادهم و رءوسهم في تلك البئر ثمّ فتح باب بيت آخر فإذا فيه أيضا عشرون نفسا من العلويّة من ولد عليّ و فاطمة عليهما السّلام مقيّدون فقال لي إنّ أمير المؤمنين يأمرك بقتل هؤلاء فجعل يخرج گفتم:تا جان و مال و اهل و ولد.خنده كرد و مرا اذن بازگشت داد،چون به منزل رسيدم،ديگر بار نيز مرا طلبيد،چون حاضر شدم او بر همان حال بود سر بالا كرد و به من گفت:اطاعت تو از امير المومنين تا كجاست؟گفتم:تا مال و نفس و اهل و ولد و دين،پس بخنديد و با من گفت:
اين شمشير را برگير و آنچه اين غلام به تو مى گويد به جاى آر.خادم شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانه اى آورد كه درش بسته بود، در را بگشود و در آنجا چاهى بود در ميان خانه و سه اتاق ديگر كه درهاش بسته بود،در يكى از آنها را بگشود،بيست نفر پير و جوان كه در بند بودند و گيسوانشان بلند شده بود،در آنجا بودند، غلام به من گفت:امير المومنين مى فرمايد اينها را بكش.همه آنها علوى بودند از اولاد على و فاطمه عليهما السّلام پس يك يك آنها را بيرون مى آورد و من گردن مى زدم تا تمام ايشان را من به تنهايى كشتم و بدنها و سرهاى ايشان را در آن چاه افكند،بعد از آن در اتاق ديگرى را گشود و در آنجا نيز بيست تن از اولاد على و فاطمه عليهما السّلام بود كه همه در بند بودند، غلام به من گفت:امير المومنين تو را امر مى كند كه اينها را بكشى.پس يك يك آنها را بيرون
ص:166
إليّ واحدا بعد واحد فأضرب عنقه و يرمي به في تلك البئر حتّى أتيت إلى آخرهم ثمّ فتح باب البيت الثّالث فإذا فيه مثلهم عشرون نفسا من ولد عليّ و فاطمة عليهما السّلام مقيّدون عليهم الشّعور و الذّوائب فقال لي إنّ أمير المؤمنين يأمرك بقتل هؤلاء أيضا فجعل يخرج إليّ واحدا بعد واحد فأضرب عنقه و يرمي به في تلك البئر حتّى أتيت على تسعة عشر نفسا منهم و بقي شيخ منهم عليه شعر فقال لي تبّا لك يا ميشوم أيّ عذر لك يوم القيامة إذا قدمت[عليه] على جدّنا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و قد قتلت من أولاده ستّين نفسا قد ولدهم عليّ و فاطمة عليهما السّلام فارتعشت يدي و ارتعدت فرائصي فنظر إلي الخادم مغضبا و زبرني فأتيت على ذلك الشّيخ أيضا فقتلته و رمى به في تلك البئر فإذا كان فعلي هذا و قد قتلت ستّين نفسا من ولد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فما ينفعني صومي و صلاتي و أنا لا أشكّ أنّي مخلّد في النّار.
قال مصنف هذا الكتاب للمنصور مثل هذه الفعلة في ذرية رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله.
مى آورد و من گردن مى زدم و او هم اجساد را در آن چاه مى افكند،سپس در اتاق سوم را باز كرد در آن نيز چون دو اتاق ديگر بيست تن از سادات با گيسوان بلند دربند بودند،غلام ديگر بار گفت:امير المؤمنين تو را مأمور قتل اينها كرده،پس يكى يكى آنها را بيرون آورد و من سر از بدنشان جدا كردم و او جنازه ها را در چاه انداخت تا نوزده نفر بكشتم،مردى پير با موهاى بلند باقى ماند رو به من كرد و گفت:
خداوند تو را نابود كند اى پليد!چه جواب خواهى گفت روز قيامت چون نزد جد ما رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آيى در حالى كه از اولاد او شصت تن را كشته اى كه همه فرزندان على و فاطمه عليهما السّلام بودند،پس بر دست من رعشه افتاد و اندامم به لرزه درآمد و خادم به غضب نگاه كرد و مرا تهديد كرد،پيش رفتم و آن پيرمرد را نيز كشتم و جسد او را در آن چاه افكند،هرگاه اين كار كرده باشم و شصت نفر از اولاد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كشته باشم،مرا روزه و نماز چه سود دهد، شك ندارم كه در آتش مخلّد خواهم بود.
مصنّف كتاب گويد:منصور نيز مثل اين ذريّه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را مى كشت.
ص:167
2 107 حدّثنا أحمد بن محمّد بن الحسين البزّاز قال حدّثنا أبو منصور المطرّز قال سمعت الحاكم أبا أحمد محمّد بن محمّد بن إسحاق الأنماطيّ النّيسابوريّ يقول بإسناد متّصل ذكر أنّه لمّا بنى المنصور الأبنية ببغداد جعل يطلب العلويّة طلبا شديدا و يجعل من ظفر به منهم في الأسطوانات المجوّفة المبنيّة من الجصّ و الآجرّ فظفر ذات يوم بغلام متّهم حسن الوجه عليه شعر أسود من ولد الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام فسلّمه إلى البنّاء الّذي كان يبني له و أمره أن يجعله في جوف أسطوانة و يبني عليه و وكّل عليه من ثقاته من يراعي ذلك حتّى يجعله في جوف أسطوانة بمشهده فجعله البنّاء في جوف أسطوانة فدخلته رقّة عليه و رحمة له فترك في الأسطوانة فرجة يدخل منها الرّوح فقال للغلام لا بأس عليك فاصبر فإنّي سأخرجك من جوف هذه الأسطوانة إذا جنّ اللّيل فلمّا جنّ اللّيل جاء البنّاء في ظلمة فأخرج ذلك العلويّ من جوف تلك 2 107 احمد بن محمد بن حسين بن بزاز گويد:
روايت كرد براى ما ابو منصور مطرّز كه گفت:
شنيدم كه حاكم ابا احمد محمد بن محمد بن اسحاق انماطى به اسناد متصلى كه ذكر كرده مى گويد:زمانى كه منصور در بغداد عمارت ها بنا مى كرد،پيوسته در جست وجوى علويان بود و هركسى از ايشان را مى يافت در ميان ستون هاى مجوف و توخالى قرار مى داد و با گچ و آجر مى پوشاند.روزى به سيّد نوجوان و خوش سيمائى كه از اولاد حسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام بود و موهاى مشكى داشت، دست يافت و او را به بنّاء داد و گفت كه در جوف اسطوانه گذارد و كسى از معتمدان خود را به نگهبانى او گمارد تا سيّد نوجوان را در حضور وى در اسطوانه نهد،بنّا او را در اسطوانه نهاد، ولى دلش به حال جوان سوخت و در اسطوانه براى او سوراخى گذاشت تا هوا از آنجا داخل شود و به او گفت:غم مخور صبر كن كه من امشب مى آيم و تو را بيرون مى آورم،چون شب شد،بنّا در تاريكى شب آن سيّد نوجوان را از اسطوانه بيرون آورد و گفت:مواظب باش
ص:168
الأسطوانة و قال له اتّق اللّه في دمي و دم الفعلة الّذين معي و غيّب شخصك فإنّي إنّما أخرجتك في ظلمة هذه اللّيلة من جوف هذه الأسطوانة لأنّي خفت إن تركتك في جوفها أن يكون جدّك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يوم القيامة خصمي بين يدي اللّه عزّ و جلّ ثمّ أخذ شعره بآلات الجصّاصين كما أمكن و قال غيّب شخصك و انج بنفسك و لا ترجع إلى أمّك فقال الغلام فإن كان هذا هكذا فعرّف أمّي أنّي قد نجوت و هربت لتطيب نفسها و يقلّ جزعها و بكاؤها و إن لم يكن لعودي إليها وجه فهرب الغلام و لا يدرى أين قصد من وجه أرض اللّه تعالى و لا إلى أيّ بلد وقع قال ذلك البنّاء و قد كان الغلام عرّفني مكان أمّه و أعطاني العلامة فانتهيت إليها في الموضع الّذي دلّني عليه فسمعت دويّا كدويّ النّحل من البكاء فعلمت أنّها أمّه فدنوت منها و عرّفتها خبر ابنها و أعطيتها شعره و انصرفت.
كه خون خود و اين كارگران كه با من هستند مريز و بيرون رو و خود را غايب كن،من تو را در اين ظلمت شب نجات دادم از ترس آن كه جد تو رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روز قيامت پيش خداى عزّ و جل به دشمنى با من برخيزد،پس مقدارى از موى آن نوجوان را بريد و به او گفت:
غايب شو و جان خود را نجات بده،و سوى مادر بازنگرد، سيّد نوجوان گفت:هرگاه چنين است پس تو به مادر من خبر برسان و بگو كه من خلاص شدم و گريختم تا خوش دل شود و جزع و گريه كم كند،چون بازگشتن من سوى او صورتى ندارد پس پسر بگريخت و كس ندانست كه كجا رفت و به كدام شهر افتاد،بنّا مى گفت:او مكان مادر خود با من گفته و نشانى داده بود،به آنجا كه گفته بود رفتم،آواز گريه و ناله شنيدم همچو آواز زنبوران عسل،دانستم كه مادر اوست و ماتم او مى دارند نزديك رفتم و خبر پسر وى گفتم و موى او به وى دادم و بازگشتم.
ص:169
10 باب السبب الذي قيل من أجله بالوقف على موسى بن جعفر عليه السّلام 1 108 حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال حدّثنا أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ عن أبيه عن ربيع بن عبد الرّحمن قال كان و اللّه موسى بن جعفر عليه السّلام من المتوسّمين يعلم من يقف عليه بعد موته و يجحد الإمام بعد إمامته فكان يكظم غيظه عليهم و لا يبدي لهم ما يعرفه منهم فسمّي الكاظم لذلك
2 109 حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن يحيى العطّار عن أحمد بن الحسين بن سعيد عن محمّد بن جمهور عن أحمد بن
10- در بيان علت واقفى شدن واقفى ها بر موسى بن جعفر عليه السّلام
1 108 على بن عبد اللّه ورّاق گويد:روايت كرد براى ما سعد بن عبد اللّه از احمد بن ابى عبد اللّه برقى از ربيع بن عبد الرّحمن كه گفت:به خدا موسى بن جعفر عليه السّلام بسيار تيزبين بود و مى دانست كه چه كسانى بعد از وفات او در امامت او توقف كرده و امام بعد از او را منكر مى شوند،پس خشم خود فرو مى برد و ظاهر نمى ساخت به ايشان آنچه را كه مى دانست،از اين روى او را كاظم ناميدند.
2 109 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن يحيى عطار و گفت:روايت كرد براى ما احمد بن حسين بن سعيد از محمد بن جمهور از احمد بن فضل از
ص:170
الفضل عن يونس بن عبد الرّحمن قال لمّا مات أبو الحسن عليه السّلام و ليس من قوّامه أحد إلاّ و عنده المال الكثير فكان ذلك سبب وقفهم و جحودهم لموته و كان عند زياد القنديّ سبعون ألف دينار و عند عليّ بن أبي حمزة ثلاثون ألف دينار قال فلمّا رأيت ذلك و تبيّن لي الحقّ و عرفت من أمر أبي الحسن الرّضا عليه السّلام ما عرفت تكلّمت و دعوت النّاس إليه قال فبعثا إليّ و قالا لي ما يدعوك إلى هذا إن كنت تريد المال فنحن نغنيك و ضمنا لي عشرة[ألف]آلاف دينار.
و قالا لي كفّ فأبيت فقلت لهما إنّا روّينا عن الصّادقين عليهما السّلام أنّهم قالوا إذا ظهرت البدع فعلى العالم أن يظهر علمه فإن لم يفعل سلب نور الإيمان و ما كنت لأدع الجهاد في أمر اللّه عزّ و جلّ على كلّ حال فناصباني و أظهرا لي العداوة
3 110 حدّثنا أبي و محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قالا حدّثنا محمّد بن يحيى العطّار عن أحمد بن الحسين بن سعيد عن محمّد بن جمهور عن أحمد بن يونس بن عبد الرحمن كه گفت:چون موسى بن جعفر عليه السّلام وفات يافت،نزد هريك از كارگزاران حضرت اموال زيادى جمع شده بود و اين سبب شد كه مرگ او را انكار كردند و بر امامت ايشان توقف كردند،نزد«زياد قندى»هفتاد هزار دينار بود و نزد على بن حمزه سى هزار دينار،من چون اين حال ديدم و حق ظاهر شد و از احوال رضا عليه السّلام دانستم آنچه دانستم به سخن درآمدم و مردم را به او مى خواندم،آن دو كس به من پيغام فرستادند و گفتند:تو را بر اين كار چه باعث شده؟اگر مال مى خواهى ما تو را بدهيم و ده هزار دينار به من وعده دادند.آن دو گفتند:خاموش باش،گفتم:از صادقان عليهما السّلام روايت رسيده كه به وقت ظهور بدعت ها واجب است عالم علم خود را ظاهر سازد و اگر ظاهر نكند،خدا نور ايمان را از او سلب كند و من جهاد در كار خدا را به هيچ حال ترك نكنم.
پس با من دشمن شده،كينه مرا در دل گرفتند.
3 110 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن يحيى عطار از احمد بن حسين بن سعيد از محمد بن جمهور از احمد بن حماد كه گفت:يكى از ملازمان امام
ص:171
حمّاد قال كان أحد القوّام عثمان بن عيسى الرّواسيّ و كان يكون بمصر و كان عنده مال كثير و ستّ جواري قال فبعث إليه أبو الحسن الرّضا عليه السّلام فيهنّ و في المال.
قال فكتب إليه أنّ أباك لم يمت قال فكتب إليه أنّ أبي قد مات و قد قسّمنا ميراثه و قد صحّت الأخبار بموته و احتجّ عليه فيه قال فكتب إليه إن لم يكن أبوك مات فليس لك من ذلك شيء و إن كان قد مات على ما تحكي فلم يأمرني بدفع شيء إليك و قد أعتقت الجواري و تزوّجتهنّ.
قال مصنف هذا الكتاب لم يكن موسى بن جعفر عليه السّلام ممن يجمع المال و لكنه حصل في وقت الرشيد و كثر أعداؤه و لم يقدر على تفريق ما كان يجتمع إلا على القليل ممن يثق بهم في كتمان السر فاجتمعت هذه الأموال لأجل ذلك و أراد أن لا يحقق على نفسه قول من كان يسعى به إلى الرشيد و يقول إنه تحمل[عليه] إليه الأموال و يعتقد له الإمامة و يحمل على الخروج عليه و لو لا ذلك لفرق ما اجتمع من هذه الأموال على أنها لم تكن أموال الفقراء و إنما كانت أموالا يصل بها مواليه ليكون له إكراما منهم له و برا منهم به عليه السّلام
موسى بن جعفر عليه السّلام عيسى بن عثمان رواسى بود،او در مصر مقام داشت و نزد او مالى بسيار با شش كنيز بود،حضرت رضا عليه السّلام شخصى را نزد او فرستاد و آن كنيزان و مال را خواست.
در جواب نوشت:پدر تو نمرده،حضرت نوشت كه پدر من بمرد و ما ميراث او قسمت نموديم و خبر صحيح به موت او رسيد و بر او حجت ها اقامه كرد.در جواب نوشت:اگر پدر تو نمرده است،چيزى به تو نمى رسد و اگر مرده است چنانچه تو مى گويى،مرا نفرموده است كه آن مال به تو دهم و من كنيزان را آزاد كردم و نكاح نمودم.
مصنّف گويد:موسى بن جعفر عليه السّلام كسى نبود كه مال جمع كند ولى دشمنانش در دوران رشيد بسيار بودند و نمى توانست اموال جمع شده را به دست مستحقين رسانده و براى تقسيم به افراد دهد مگر به عده اى از موثقين و به صورت پنهانى،از اين روى آن مالها جمع شده بود و حضرت نمى خواست نزد هارون قول بدگويان محقق شود كه مى گفتند:
مال ها از هرطرف به سوى او مى آيد و مردم او را امام دانسته و به خروج ترغيب مى كنند و اگر اين نبود، اين اموال را متفرق كرده بود،با آن كه آنها،اموال فقرا نبود بلكه مال حضرت بود و شيعيان آنها را به ايشان براى اكرام او و نيكويى با او صله مى نمودند.
ص:172
11 باب ما جاء عن الرضا علي بن موسى عليه السّلام من الأخبار في التوحيد 1 111 حدّثنا محمّد بن موسى بن المتوكّل رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن الصّقر بن دلف عن ياسر الخادم قال سمعت أبا الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام يقول من شبّه اللّه تعالى بخلقه فهو مشرك و من نسب إليه ما نهى عنه فهو كافر
2 112 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن هارون الصّوفيّ قال حدّثنا عبيد اللّه بن موسى الرّويانيّ قال حدّثنا عبد العظيم بن عبد اللّه بن عليّ بن الحسن بن
11- خبرهايى كه از حضرت رضا عليه السّلام در توحيد و شناختن حق تعالى آمده
1 111 محمد بن موسى بن متوكل گويد:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از صقر بن دلف از ياسر خادم كه گفت:شنيدم از ابا الحسن على بن موسى الرضا عليه السّلام كه مى فرمود:هركه خدا را به خلق او تشبيه كند، مشرك است و هركه نسبت دهد به خدا آنچه را كه نهى شده است،كافر است.
2 112 على بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن هارون صوفى از عبيد اللّه بن موسى رويانى كه گفت:
روايت كرد براى ما عبد العظيم بن عبد اللّه بن على بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن
ص:173
زيد بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام عن إبراهيم بن أبي محمود قال قال عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام في قول اللّه تعالى «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ» قال يعني مشرقة ينتظر ثواب ربّها
3 113 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه إبراهيم بن هاشم عن عبد السّلام بن صالح الهرويّ قال قلت لعليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام يا ابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما تقول في الحديث الّذي يرويه أهل الحديث أنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة فقال عليه السّلام يا أبا الصّلت إنّ اللّه تبارك و تعالى فضّل نبيّه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله على جميع خلقه من النّبيّين و الملائكة و جعل طاعته طاعته و متابعته متابعته و زيارته في الدّنيا و الآخرة زيارته فقال عزّ و جلّ «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ» و قال «إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللّهَ يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ» و قال النّبيّ من زارني في حياتي أو بعد موتي فقد زار اللّه تعالى و ابى طالب عليهم السّلام از ابراهيم بن ابى محمود كه گفت:على بن موسى عليه السّلام در قول خداى عزّ و جل «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ» فرمود:اين صورتها درخشان بوده و منتظر ثواب پروردگارش است.
3 113 روايت مى كند از عبد السّلام بن صالح هروى كه گفت:به على بن موسى الرضا عليه السّلام عرض كردم:يابن رسول اللّه!چه مى گويى در حديثى كه روايت مى كنند كه«مؤمنان زيارت مى كنند پروردگار خود را از منازل خود در بهشت»فرمود:اى ابا الصلت!خداى تبارك و تعالى پيغمبر خود را بر جميع خلق خود از انبيا و ملائكه برترى داد و طاعت او را طاعت خود گردانيد و بيعت با او را بيعت خود و زيارت او را در دنيا و آخرت زيارت خود قرار داد و فرمود:«هركه رسول را اطاعت كند اطاعت خدا كرده است»و نيز فرمود:«آنان كه با تو بيعت كنند با خداى خود بيعت كرده اند دست خدا بالاى دست هاى ايشان است»و نيز نبى صلّى اللّه عليه و آله فرمود:«هركس مرا در زمان حياتم يا بعد از مرگم زيارت كند،خداوند را زيارت نموده است»
ص:174
درجة النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله في الجنّة أرفع الدّرجات فمن زاره في درجته في الجنّة من منزله فقد زار اللّه تبارك و تعالى.
قال فقلت له يا ابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فما معنى الخبر الّذي رووه أنّ ثواب لا إله إلاّ اللّه النّظر إلى وجه اللّه تعالى فقال عليه السّلام يا أبا الصّلت من وصف اللّه تعالى بوجه كالوجوه فقد كفر و لكنّ وجه اللّه تعالى أنبياؤه و رسله و حججه عليهم السّلام هم الّذين بهم يتوجّه إلى اللّه عزّ و جلّ و إلى دينه و معرفته و قال اللّه تعالى «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ» و قال عزّ و جلّ «كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ» فالنّظر إلى أنبياء اللّه تعالى و رسله و حججه عليهم السّلام في درجاتهم ثواب عظيم للمؤمنين يوم القيامة و قد قال النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله من أبغض أهل بيتي و عترتي لم يرني و لم أره يوم القيامة و قال إنّ فيكم من لا يراني بعد أن يفارقني يا أبا الصّلت إنّ اللّه تبارك و تعالى لا يوصف بمكان و لا يدرك بالأبصار و الأوهام.
قال قلت له يا ابن رسول اللّه فأخبرني عن الجنّة و النّار أ هما اليوم مخلوقتان و درجه نبى صلّى اللّه عليه و آله برترين درجات بهشت است، هركه زيارت كند او را در درجه او در بهشت از منزل خود،همانا خداوند را زيارت كرده است.
راوى گويد:عرض كردم:يابن رسول اللّه!پس چه معنى دارد خبرى كه ثواب«لا اله الاّ اللّه»نگاه كردن به صورت خداست؟فرمود:اى ابا الصلت!هر كه خدا را داراى صورت همچو صورت مخلوقين توصيف كند،كافر است،چهره خدا،انبيا و پيامبر و حجتهاى اويند كه با ايشان مردم به سوى خداوند، دين او و معرفت او روى مى آورند و خداوند فرمود:
«هركه روى زمين است از بين خواهد رفت،فقط وجه با عظمت و كريم پروردگارت باقى مى ماند،» و فرمود:«همه چيز تباه است مگر وجه خداوند»پس نظر به انبياء خدا و پيامبر و حجتهاى او در درجات ايشان ثواب عظيمى است براى مؤمنان روز قيامت و پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود:هركس با اهل بيتم و عترتم دشمنى كند مرا نمى بيند و نمى بينم او را در روز قيامت و فرمود:در ميان شما بعضى مرا نبينند بعد از آن كه از من مفارقت كنند،اى ابا الصلت!خداوند توصيف نشود به مكانى و دريافته نشود به ديدها و انديشه ها.
راوى گويد،عرض كردم:يابن رسول اللّه!با من بگو كه بهشت و دوزخ امروز مخلوقند
ص:175
فقال نعم و إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قد دخل الجنّة و رأى النّار لمّا عرج به إلى السّماء قال فقلت له إنّ قوما يقولون إنّهما اليوم مقدّرتان غير مخلوقتين فقال عليه السّلام لا هم منّا و لا نحن منهم من أنكر خلق الجنّة و النّار فقد كذّب النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و كذّبنا و ليس من ولايتنا على شيء و يخلّد في نار جهنّم قال اللّه تعالى «هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ» و قال النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله لمّا عرج بي إلى السّماء أخذ بيدي جبرئيل عليه السّلام فأدخلني الجنّة فناولني من رطبها فأكلته فتحوّل ذلك نطفة في صلبي فلمّا هبطت إلى الأرض واقعت خديجة فحملت بفاطمة عليها السّلام ففاطمة حوراء إنسيّة فكلّما اشتقت إلى رائحة الجنّة شممت رائحة ابنتي فاطمة عليها السّلام
4 114 حدّثنا محمّد بن موسى بن المتوكّل رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن الرّيّان بن الصّلت عن عليّ بن موسى الرّضا عن أبيه عن آبائه عن أمير المؤمنين عليه السّلام قال قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فرمود:آرى،وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به معراج رفت، وارد بهشت شد و جهنم را نيز ديد،گفتم:گروهى مى گويند:بهشت و دوزخ امروز مقدرند و مخلوق نشده اند،فرمود:ايشان از ما نيستند و ما از ايشان نيستيم،هركه منكر خلق بهشت و دوزخ شود،پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ما را تكذيب كرده و از ولايت بهره ندارد و در آتش جهنم مخلّد ماند،خداوند فرمود:«اين جهنمى است كه مجرمين آن را انكار مى كنند و بين آن و آبى داغ در رفت و آمدند»، و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:وقتى مرا به آسمان عروج دادند،جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت كرد و از رطب بهشت به من داد،خوردم،آن نطفه شد در صلب من،چون به زمين فرود آمدم با خديجه مواقعه نمودم به فاطمه عليها السّلام حامله شد، پس فاطمه حورا و انسيه است،هرگاه مشتاق بوى بهشت مى شوم،دخترم فاطمه را مى بويم.
4 114 محمد بن موسى بن متوكل از على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از ريان بن الصلت از على بن موسى الرّضا از پدرش و از پدرانش عليهم السّلام نقل كردند كه امير المومنين عليه السّلام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين نقل كرده كه خداوند فرموده
ص:176
قال اللّه جلّ جلاله ما آمن بي من فسّر برأيه كلامي و ما عرفني من شبّهني بخلقي و ما على ديني من استعمل القياس في ديني
5 115 حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن الحسن الصّفّار قال حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد عن بعض أصحابنا قال مرّ أبو الحسن الرّضا عليه السّلام بقبر من قبور أهل بيته فوضع يده عليه ثمّ قال إلهي بدت قدرتك و لم تبد واهية فجهلوك و قدّروك و التّقدير على غير ما به وصفوك و إنّي بريء يا إلهي من الّذين بالتّشبيه طلبوك ليس كمثلك شيء إلهي و لن يدركوك و ظاهر ما بهم من نعمك دليلهم عليك لو عرفوك و في خلقك يا إلهي مندوحة أن يتناولوك بل سوّوك بخلقك فمن ثمّ لم يعرفوك و اتّخذوا بعض آياتك ربّا فبذلك وصفوك فتعاليت ربّي عمّا به المشبّهون نعتوك.
است:«ايمان نياورده است به من كسى كه تفسير كند براى خود كلام مرا،نشناخته است مرا كسى كه مرا تشبيه كند به خلق،بر دين من نيست هركه قياس در دين من را به كار برد.
5 115 احمد برقى از بعضى از راويان حديث نقل مى كند كه حضرت رضا عليه السّلام از مقابل قبرى از قبور بستگانشان عبور مى فرمودند،دست خويش را بر آن قبر نهاده و فرمود:الهى!قدرتت آشكار است و فتورى از تو آشكار نيست،پس تو را نشناختند و به اندازه سنجش كردند و اندازه براى غير چون تويى وصف مى شود و من بيزارم از كسانى كه تو را با تشبيه طلب كردند.هيچ چيز چون تو نيست.الهى!تو را درك نكردند و ظواهر نعمت هايت بر تو دليل است،اگر تو را بشناسند.انديشه براى شناخت تو كافى بود و ايشان تو را با مخلوقاتت مساوى ديدند و از اين رو تو را نشناختند و بعضى از نشانه هاى تو را پروردگار خويش پنداشتند و از اين رو تو را به وصف درآوردند.الهى!تو برترى از آن چه تشبيه كنندگان تو را به آن وصف كنند.
ص:177
6 116 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال حدّثنا محمّد بن الحسين أبي الخطّاب عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال جاء قوم من وراء النّهر إلى أبي الحسن الرّضا عليه السّلام فقالوا له جئناك نسألك عن ثلاث مسائل فإن أجبتنا فيها علمنا أنّك عالم فقال سلوا فقالوا أخبرنا عن اللّه تعالى أين كان كيف كان و على أيّ شيء كان اعتماده فقال عليه السّلام إنّ اللّه تعالى كيّف الكيف فهو بلا كيف و أيّن الأين فهو بلا أين و كان اعتماده على قدرته فقالوا نشهد أنّك عالم.
قال مصنف هذا الكتاب يعني بقوله و كان اعتماده على قدرته أي على ذاته لأن القدرة من صفات ذات اللّه تعالى
7 117 حدّثنا محمّد بن أحمد السّنانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال حدّثنا الحسين بن الحسن 6 116 سعد بن عبد اللّه گويد:روايت كرد براى ما محمد بن حسين بن ابى الخطّاب كه گفت:
قومى از ماوراء النهر نزد ابو الحسن عليه السّلام آمدند و عرضه داشتند:آمده ايم تا سه مسئله بپرسيم، اگر جواب ما را در آنها دهى،دانيم كه تو عالمى.
فرمود:بپرسيد،گفتند:ما را از خداى خبر ده كجا بود و چگونه بود و بر چه چيز اعتمادش بود؟فرمود:خداى عزّ و جل چگونگى را چگونگى گردانيده است،پس او بى چگونگى است،و كجا را كجا كرده است پس او بى نياز از مكان است و اعتمادش بر قدرت خود است.
گفتند:شهادت مى دهيم كه تو دانشمندى.
مصنّف گويد:قول حضرت كه فرمود:«خدا بر قدرتش تكيه دارد»يعنى:بر ذات خود تكيه كرده زيرا قدرت از صفات ذات خداست.
7 117 محمد بن احمد سنانى گويد:روايت كرد براى ما محمد بن عبد اللّه كوفى از محمد بن اسماعيل برمكى كه گفت:روايت كرد براى ما حسين بن حسن از محمد بن عيسى از محمد
ص:178
قال حدّثنا محمّد بن عيسى عن محمّد بن عرفة قال قلت للرّضا عليه السّلام خلق اللّه الأشياء بالقدرة أم بغير القدرة فقال عليه السّلام لا يجوز أن يكون خلق الأشياء بالقدرة لأنّك إذا قلت خلق الأشياء بالقدرة فكأنّك قد جعلت القدرة شيئا غيره و جعلتها آلة له بها خلق الأشياء و هذا شرك و إذا قلت خلق الأشياء بغير قدرة فإنّما تصفه أنّه جعلها باقتدار عليها و قدرة و لكن ليس هو بضعيف و لا عاجز و لا محتاج إلى غيره بل هو سبحانه قادر لذاته لا بالقدرة
8 118 حدّثنا عبد اللّه بن محمّد بن عبد الوهّاب القرشيّ قال حدّثنا أحمد بن الفضل بن المغيرة قال حدّثنا أبو نصر منصور بن عبد اللّه بن إبراهيم الأصبهانيّ قال حدّثنا عليّ بن عبد اللّه قال حدّثنا الحسين بن بشّار عن أبي الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام قال سألته أ يعلم اللّه الشّيء الّذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون قال إنّ اللّه تعالى هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء قال عزّ و جلّ «إِنّا كُنّا بن عرفه كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:
خداوند اشياء را با قدرت خلق كرد يا بدون قدرت؟فرمود:نمى توان گفت كه با قدرت خلق كرده؛زيرا در اين حال قدرت را چيزى غيراز خدا دانسته و آن را وسيله خلقت اشياء پنداشته اى و اين شرك است،و چون بگويى كه بدون قدرت خلق كرده،او را وصف كرده اى به اين كه اشياء را با اقتدار خويش خلق كرد نه قدرت و خداوند نيز ضعيف و عاجز و محتاج به ديگرى نيست،بلكه او به ذات قادر است،نه به قدرت زايد بر ذات.
8 118 عبد اللّه بن محمد بن عبد الوهاب قرشى گويد:روايت كرد براى ما احمد بن فضل بن مغيره از ابو نصر منصور بن عبد اللّه بن ابراهيم اصبهانى كه گفت:روايت كرد براى ما حسين بن بشار كه گفت:از حضرت رضا عليه السّلام پرسيدم:
آيا خداوند مى داند چيزى كه موجود نيست اگر قرار بود موجود باشد،چگونه خواهد بود؟فرمود:
خداى عزّ و جل داناست به اشيا پيش از بودن اشيا،خداوند مى فرمايد:«ما آنچه را كه شما انجام مى داديد،مى نوشتيم»درباره اهل آتش
ص:179
نَسْتَنْسِخُ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» و قال لأهل النّار «وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ» فقد علم عزّ و جلّ أنّه لو [ردوهم]ردّهم لعادوا لما نهوا عنه.
و قال للملائكة لمّا قالت «أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» فلم يزل اللّه عزّ و جلّ علمه سابقا للأشياء قديما قبل أن يخلقها فتبارك اللّه ربّنا و تعالى علوّا كبيرا خلق الأشياء و علمه بها سابق لها كما شاء كذلك ربّنا لم يزل عالما سميعا بصيرا.
9 119 حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار النّيسابوريّ بنيسابور في شعبان سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النّيسابوريّ عن الفضل بن شاذان قال سمعت الرّضا عليه السّلام يقول في دعائه سبحان من خلق الخلق بقدرته و أتقن ما خلق بحكمته و وضع كلّ شيء منه موضعه بعلمه سبحان من يعلم خائنة الأعين و ما تخفي الصّدور و ليس فرموده:«اگر به دنيا بازگردانده مى شدند به كارهاى نهى شده،روى مى آوردند و آنها دروغ مى گويند»پس خدا مى دانست كه اگر آنان به دنيا بازگردند،كارهاى نهى شده را انجام مى دهند.
و در جواب ملائكه گفت:وقتيكه ملائكه گفتند:«آيا در زمين كسى را خليفه مى گردانى كه فساد مى كند و خون ها مى ريزد و ما تسبيح مى كنيم به حمد تو و تقديس مى كنيم تو را»؟ خداوند پاسخ فرمود:«من مى دانم آنچه را كه شما نمى دانيد»،پس هميشه علم خداوند سابق بود بر اشيا و قديم بود پيش از خلق اشيا و هم چنين خداى ما هميشه دانا و شنوا و بينا بود.
9 119 عبد الواحد بن محمد بن عبدوس عطار نيشابورى گويد:محمد بن قتيبه نيشابورى از فضل بن شاذان روايت كرده كه گفت:شنيدم امام رضا عليه السّلام در دعايش مى گويد:«منزه است خدايى كه به قدرت خود خلائق را خلق كرده و آنها را به حكمت خود متقن آفريد،با علم خويش هرچيزى را در جاى خود قرار داد،منزه است كسى كه نگاه هاى خيانت بار چشم ها و نيتهاى پنهان را در دل مى داند،هيچ چيز مثل او
ص:180
كمثله شيء و هو السّميع البصير
10 120 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ عن محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال حدّثنا الفضل بن سليمان الكوفيّ عن الحسين بن خالد قال سمعت الرّضا عليه السّلام يقول لم يزل اللّه تعالى عالما قادرا حيّا قديما سميعا بصيرا فقلت له يا ابن رسول اللّه إنّ قوما يقولون لم يزل اللّه عالما بعلم و قادرا بقدرة و حيّا بحياة و قديما بقدم و سميعا بسمع و بصيرا [ببصره]ببصر فقال عليه السّلام من قال ذلك و دان به فقد اتّخذ مع اللّه آلهة أخرى و ليس من ولايتنا على شيء ثمّ قال عليه السّلام لم يزل اللّه عزّ و جلّ عليما قادرا حيّا قديما سميعا بصيرا لذاته تعالى عمّا يقولون المشركون و المشبّهون علوّا كبيرا.
11 121 حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس عن أبيه عن محمّد بن عبد الجبّار عن صفوان نيست و او شنوا و بيناست.
10 120 على بن احمد بن محمد بن عمران بن دقّاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى عبد اللّه كوفى،از محمد بن اسماعيل برمكى از فضل بن سليمان كوفى از حسين بن خالد كه گفت:از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه مى فرمود:
خداوند هميشه عالم،قادر،حىّ،قديم،سميع و بصير بود.گفتم:يابن رسول اللّه!گروهى مى گويند:خداوند هميشه با علم عالم بود، قادر بود به قدرت،زنده بود به حيات،قديم بود به قدم و سميع بود به سمع و بصير بود به بصر.
فرمود:هركه اين قول گويد و آن را دين خود گرداند با خداى عزّ و جل خدايان ديگر گرفته باشد و او را از ولايت ما بهره اى نيست،سپس فرمود:خداوند هميشه به ذات خود عالم،قادر، حى،سميع و بصير بود،خداوند منزه است از آنچه مشركان و مشبّهان مى گويند.
11 121 حسين بن احمد بن ادريس از پدرش از محمد بن عبد الجبار از صفوان بن يحيى
ص:181
بن يحيى قال قلت لأبي الحسن عليه السّلام أخبرني عن الإرادة من اللّه تعالى و من الخلق فقال الإرادة من المخلوق الضّمير و ما يبدو له بعد ذلك من الفعل و أمّا من اللّه عزّ و جلّ فإرادته إحداثه لا غير ذلك لأنّه لا يروّي و لا يهمّ و لا يتفكّر و هذه الصّفات منفيّة عنه و هي من صفات الخلق فإرادة اللّه تعالى هي الفعل لا غير ذلك يقول له كن فيكون بلا لفظ و لا نطق بلسان و لا همّة و لا تفكّر و لا كيف كذلك كما أنّه بلا كيف
12 122 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عليّ بن معبد عن الحسين بن خالد قال قلت للرّضا عليه السّلام يا ابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله إنّ النّاس يروون أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال إنّ اللّه عزّ و جلّ خلق آدم على صورته فقال قاتلهم اللّه لقد حذفوا أوّل الحديث إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مرّ برجلين يتسابّان فسمع أحدهما يقول لصاحبه قبّح اللّه وجهك و وجه من يشبهك فقال صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:فرق بين ارادۀ خداوند و ارادۀ مخلوق چيست؟فرمود:اراده مخلوق،فكر و انديشه و تصميم به كار صحيح است،اما ارادۀ خداوند عبارت است از ايجاد،زيرا او انديشه نمى كند و در خاطر نمى گذراند و فكر نمى كند و اين صفات از او نفى شده؛چراكه اين صفات خلق است،پس اراده خدا فعل است نه چيز ديگر،مى گويد:
«موجود شو پس موجود مى شود»بدون لفظ و نطق به زبان و انديشه و تفكّر،و اراده خداوند را چگونگى نيست چنانچه او بى چگونگى است.
12 122 احمد بن زياد بن جعفر همدانى از على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از على بن معبد از حسين بن خالد كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:يابن رسول اللّه!مردم معتقدند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:خداوند آدم را به شكل خود خلق كرد،فرمود:خداوند آنها را بكشد،اول حديث را حذف كرده اند،رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دو مرد را ديد كه يكديگر را دشنام مى دادند،يكى به ديگرى گفت:خدا روى تو و روى كسى را كه شبيه توست،قبيح گرداند،رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
ص:182
له يا عبد اللّه لا تقل هذا لأخيك فإنّ اللّه عزّ و جلّ خلق آدم على صورته
13 123 حدّثنا محمّد بن محمّد بن عاصم الكلينيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال حدّثنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن عليّ بن سيف عن محمّد بن عبيدة قال سألت الرّضا عليه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ لإبليس «ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ» قال عليه السّلام يعني بقدرتي و قوّتي
قال مصنف هذا الكتاب سمعت بعض مشايخ الشيعة يذكر في هذه الآية أن الأئمة كانوا يقفون على قوله ما منعك أن تسجد لما خلقت ثم يبتدءون بقوله عز و جل بيديّ أستكبرت أم كنت من العالين قال و هذا مثل قول القائل بسيفي تقاتلني و برمحي تطاعنني كأنه يقول عز و جل بنعمتي عليك و إحساني إليك قويت على الاستكبار و العصيان
اى بنده خدا!با برادرت چنين مگو كه خداوند آدم را بر صورت خود آفريد.
13 123 محمد بن محمد بن عاصم كلينى گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن يعقوب كلينى از احمد بن ادريس از احمد بن محمد بن عيسى از محمد بن عبيده كه گفت:از امام رضا عليه السّلام پرسيدم معنى قول خداوند كه به ابليس فرمود:
«اى ابليس چه چيز تو را بر آن داشت كه در مقابل آنچه به دست خود آفريدم سجده نكنى» چيست؟فرمود:منظور قدرت و نيرو است.
مصنف گويد:از بعضى از مشايخ شيعه شنيدم كه ائمه عليهم السّلام بر لفظ«ما خلقت»وقف مى كردند و از«بيدى و استكبرت ام كنت من العالمين»شروع مى كردند،اين مثل آن است كه كسى گويد:با شمشير خودم با من مى جنگى؟با نيزه خودم به من نيزه مى زنى؟ معنى آيه نيز چنين شود«با نعمت و احسان و نيكوئى من،بر استكبار و عصيان من توانا شده اى».
ص:183
14 124 حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب رضي اللّه عنه قال حدّثنا أبو الحسين محمّد بن جعفر الكوفيّ الأسديّ قال حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال حدّثنا الحسين بن الحسن عن بكر بن صالح عن الحسن بن سعيد عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام في قوله عزّ و جلّ «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ» قال حجاب من نور يكشف فيقع المؤمنون سجّدا و تدمج أصلاب المنافقين فلا يستطيعون السّجود
15 125 حدّثنا أبو العبّاس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطّالقانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا أبو سعيد الحسن بن عليّ العدويّ قال حدّثنا الهيثم بن عبد اللّه الرّمّانيّ قال حدّثنا عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن أبيه موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن عليّ بن أبي 14 124 حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مكتب گويد:روايت كرد براى ما ابو الحسين محمد بن جعفر كوفى از محمد بن اسماعيل برمكى از حسين بن حسن از بكر بن صالح از حسين بن سعيد كه گفت:در باب قول خداوند كه فرمود:«روزى كه ساق نمايان مى شود و آنها را به سجده مى خوانند،ولى نمى توانند سجده كنند»امام رضا عليه السّلام فرمودند:حجابى است از نور كه برداشته مى شود و مؤمنان به سجده مى افتند ولى پشت منافقين سخت مى شود و نمى توانند سجده كنند.
15 125 ابو العباس محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقانى گويد:روايت كرد براى ما ابو سعيد حسن بن على عدوى كه گفت:روايت كرد براى ما هيثم بن عبد اللّه رمّانى كه گفت:روايت كرد براى ما على بن موسى الرّضا عليه السّلام از پدرش موسى بن جعفر عليه السّلام از پدرش جعفر بن محمّد عليه السّلام از پدرش محمد بن على عليه السّلام از پدرش على بن حسين عليه السّلام از پدرش حسين بن على بن ابى طالب عليه السّلام كه فرمود:
ص:184
طالب عليه السّلام قال خطب أمير المؤمنين عليه السّلام النّاس في مسجد الكوفة فقال الحمد للّه الّذي لا من شيء كان و لا من شيء كوّن ما قد كان المستشهد بحدوث الأشياء على أزليّته و بما وسمها به من العجز على قدرته و بما اضطرّها إليه من الفناء على دوامه لم يخل منه مكان فيدرك بأينيّته و لا له شبح مثال فيوصف بكيفيّته و لم يغب عن شيء فيعلم بحيثيّته.
مباين لجميع ما أحدث في الصّفات و ممتنع عن الإدراك بما ابتدع من تصريف الذّوات و خارج بالكبرياء و العظمة من جميع تصرّف الحالات محرّم على بوارع ناقبات الفطن تجديدها و على غوامض ثاقبات الفكر تكييفه و على غوائص سابحات النّظر تصويره لا تحويه الأماكن لعظمته و لا تدركه المقادير لجلاله و لا تقطعه المقاييس لكبريائه ممتنع عن الأوهام أن تكتنهه و عن الأفهام أن تستغرقه و عن الأذهان أن تمثّله و قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول و نضبت عن الإشارة إليه بالاكتناه بحار العلوم و رجعت بالصّغر عن السّموّ امير المومنين عليه السّلام در مسجد كوفه در خطبه اى فرمود:حمد خدايى را كه هستى او از چيزى نيست و از چيزى كاينات را هستى نداد،حدوث كائنات شاهد هميشگى او بوده و داغ عجز بر ايشان نهاد براى ظهور قدرت خود،همه را بيچاره زوال كرد براى دلالت بر دوام خود،مكانى از او خالى نيست تا او را ادراك كنند كه كجاست و او را مثالى نيست تا وصف كنند كه چگونه است آن ذات،غايب نمى شود از چيزى تا دانسته شود اينجا است يا آنجا، از آنچه احداث نموده جداست در صفات و درك نشود به آنچه خود ايجاد كرده،بيرون است به عظمت از تغيير حالات،حرام است بر انديشمندان تيزبين كه حدّى براى او نهند و بر ژرف انديشان ممنوع است كه كيفيتى براى او تعيين كنند،غواصان درياى انديشه او را به صورتى تصوير نكنند، عظمت او را مكان ها فرانگيرد،در نيابد مقدارها جلالت او را و قياس ها كبرياء او را مشخص نكند، امتناع انديشه ها از تصور كنه او،افهام او را نشناسند،اذهان او را مجسم نكنند،عقول بلندپرواز از فهم مايوس گشته و درياهاى علوم از اشاره به او بى مايه شده،از وصف قدرتش انديشه هاى باريك بين به حقارت برگشته اند
ص:185
إلى وصف قدرته لطائف الخصوم واحد لا من عدد و دائم لا بأمد و قائم لا بعمد ليس بجنس فتعاد له الأجناس و لا بشبح فتضارعه الأشباح و لا كالأشياء فتقع عليه الصّفات قد ضلّت العقول في أمواج تيّار إدراكه و تحيّرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليّته و حصرت الأفهام عن استشعار وصف قدرته و غرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته مقتدر بالآلاء و ممتنع بالكبرياء و متملّك على الأشياء فلا دهر يخلقه و لا زمان يبليه و لا وصف يحيط به و قد خضعت له الرّقاب الصّعاب في محلّ تخوم قرارها و أذعنت له رواصن الأسباب في منتهى شواهق أقطارها مستشهد بكلّيّة الأجناس على ربوبيّته و بعجزها على قدرته و بفطورها على قدمته و بزوالها على بقائه فلا لها محيص عن إدراكه إيّاها و لا خروج من إحاطته بها و لا احتجاب عن إحصائه لها و لا امتناع من قدرته عليها كفى بإتقان الصّنع لها آية و بمركب الطّبع عليها دلالة و بحدوث الفطر عليها قدمة و بإحكام الصّنعة لها عبرة فلا إليه حدّ منسوب و لا له مثل مضروب و لا شيء واحد است نه در عدد،دايم است بى انتهاى مدّت، قائم است نه با عمود،جنس نيست تا اجناس همانندى او كنند،شخص نيست تا اشخاص چون او باشند،مانند اشياء نيست تا وصفش كنند،عقول در بيكران ادراكش گمراهند،اوهام از درك چگونگى ازلى بودنش متحيّرند،افهام از علم به چگونگى قدرتش دربندند،اذهان در امواج حوزه هاى قدرتش غرقند،بر همه آلاء و نعم تواناست،حريم وصفش برتر و سلطان قدرتش محاط،دهر او را فرسوده و زمان او را كهنه نسازد،وصف او را مشخص نكند،موجودات ريشه دار به فرمانش خاضعند، كوههاى عظيم در بزرگى خويش رام فرمانش،همه موجودات را گواه مالكيت خويش و رام بودنشان را دليل بر توان خود كرده،حدوثشان شاهد قديم بودن او و نابوديشان گواه هميشگى بودن اوست، موجودات را مجال فرار از فرمان او و خروج از حيطۀ قدرتش نباشد،موجودات توان ندارند خود را از ديوانش پنهان سازند،محال است سرپيچى آنها از سلطه قدرتش،نظام و استوارى خلقت به تنهايى، نشانه اى و تركيب طبع آن ها،دلالتى بر اوست و بر ازلى بودن او ايجاد فرسودگى و خرابى آن ها دلالت مى كند و استحكام آفرينش بر اعتبارش.براى او حدّ محدود و ضرب المثلى نيست و چيزى
ص:186
عنه محجوب تعالى عن ضرب الأمثال و الصّفات المخلوقة علوّا كبيرا.
و أشهد أن لا إله إلاّ هو إيمانا بربوبيّته و خلافا على من أنكره و أشهد أنّ محمّدا عبده و رسوله المقرّ في خير المستقرّ المتناسخ من أكارم الأصلاب و مطهّرات الأرحام المخرج من أكرم المعادن محتدا و أفضل المنابت منبتا من أمنع ذروة و أعزّ أرومة من الشّجرة الّتي صاغ اللّه منها أنبياءه و انتجب منها أمناءه الطّيّبة العود المعتدلة العمود الباسقة الفروع النّاضرة الغصون اليانعة الثّمار الكريمة الجناة في كرم غرست و في حرم أنبتت و فيه تشعّبت و أثمرت و عزّت و امتنعت فسمت به و شمخت حتّى[أكرم]أكرمه اللّه تعالى بالرّوح الأمين و النّور المبين و الكتاب المستبين و سخّر له البراق و صافحته الملائكة و أرعب به الأباليس و هدم به الأصنام و الآلهة المعبودة دونه سنّته الرّشد و سيرته العدل و حكمه الحقّ صدع بما أمره به ربّه و بلّغ ما حمّله حتّى أفصح بالتّوحيد دعوته و أظهر في الخلق أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له حتّى خلصت از او پوشيده نيست،از اينكه بر وجودش مثلى زنند يا صفت مخلوقى را ذكر كنند،برتر است.
گواهى مى دهم معبودى جز او نيست با ايمان به پروردگاريش و مخالفت با منكران وجودش،و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول اوست كه در بهترين قرارگاه مستقر بوده و روزگار او را از صلبهاى مكرّم و رحمهاى پاكيزه منتقل كرده، از كريم ترين نژاد،بالاترين ريشه و مقام و عزيزترين تبار خارج گشته،نهالى كه خدا انبياء را از آن به وجود آورد و امناء را برگزيد،چوبش پاك،تنه اش راست،ساقهايش سرفراز،شاخه هايش دلربا، ميوه اش خوشگوار،درونش جوانمردى،در مقرّ كرامت كاشته شد و در حريم محترم روئيد و گسترش يافت و شوكت پذيرفت،آن گاه اوج گرفت و خدا به ارسال روح الامين گراميش داشت و به نور آشكار و كتاب روشن مفتخر ساخت،براق را مسخّر او كرد، فرشتگان با او مصافحه كردند و با او شياطين را ترساند،بتها را به دست او از بين برد،سنتش صواب،سيره اش عدل،حكمش حقّ،به آنچه پروردگارش فرمان داده بود آغاز كرد،پيامش را ابلاغ و آشكارا به يكتاپرستى دعوت كرد،در بين خلق«لا اله الا اللّه وحده لا شريك له»را رواج داد و وحدانيت حقّ را از شرك خالص گردانيد.
ص:187
الوحدانيّة وصفت الرّبوبيّة فأظهر اللّه بالتّوحيد حجّته و أعلى بالإسلام درجته و اختار اللّه عزّ و جلّ لنبيّه ما عنده من الرّوح و الدّرجة و الوسيلة صلّى اللّه عليه و على آله الطّاهرين.
16 126 حدّثنا محمّد بن أحمد السّنانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ عن سهل بن زياد الآدميّ عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ رضي اللّه عنه عن إبراهيم بن أبي محمود قال سألت أبا الحسن الرّضا عليه السّلام عن قول اللّه تعالى «وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ» فقال إنّ اللّه تبارك و تعالى لا يوصف بالتّرك كما يوصف خلقه و لكنّه متى علم أنّهم لا يرجعون عن الكفر و الضّلال منعهم المعاونة و اللّطف و خلّى بينهم و بين اختيارهم.
قال و سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ» قال الختم هو الطّبع على قلوب الكفّار عقوبة على كفرهم كما قال عزّ و جلّ «بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْها خداپرستى را از شرك پاك نمود،پس خدا حجت او را به توحيد ظاهر ساخت،به وسيلۀ اسلام درجه اش را بالا برد،خدايش براى او آنچه آسايش و رتبه و مقام قرب بود،فراهم آورد،درود خداوند بر او و آل طاهرينش باد.
16 126 محمد بن احمد سنانى گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى عبد اللّه كوفى از سهل بن زياد بن آدمى از عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى،از ابراهيم بن ابى محمود كه گفت:از امام رضا عليه السّلام از قول خداوند كه فرمود:«آنها را در حالى كه هيچ نمى بينند در ظلمات رها مى كند»پرسيدم،فرمود:خداوند به«ترك كردن»موصوف نگردد،چنانچه خلق او به آن موصوف مى گردند،چون دانست كه ايشان از كفر برنمى گردند،معاونت و لطف خود از ايشان بازداشت و ايشان را به اختيار و حال خودشان رها كرد.
عرض كردم:معناى قول حقّ«خداوند بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده»چيست؟فرمود:
«ختم،مهركردن دل كفار است،به جزاى كفرشان»همان طور كه خدا مى فرمايد:«بلكه
ص:188
بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاّ قَلِيلاً» قال و سألته عن اللّه عزّ و جلّ هل يجبر عباده على المعاصي فقال بل يخيّرهم و يمهلهم حتّى يتوبوا قلت فهل يكلّف عباده ما لا يطيقون فقال كيف يفعل ذلك و هو يقول «وَ ما رَبُّكَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ» ثمّ قال عليه السّلام حدّثني أبي موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عليه السّلام أنّه قال من زعم أنّ اللّه تعالى يجبر عباده على المعاصي أو يكلّفهم ما لا يطيقون فلا تأكلوا ذبيحته و لا تقبلوا شهادته و لا تصلّوا وراءه و لا تعطوه من الزّكاة شيئا.
17 127 حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا أبي عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ عن بريد بن عمير بن معاوية الشّاميّ قال دخلت على عليّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بمرو فقلت له يا ابن رسول اللّه روي لنا عن الصّادق جعفر بن محمّد عليه السّلام قال إنّه لا جبر و لا تفويض بل أمر بين أمرين فما معناه قال من زعم أنّ اللّه يفعل أفعالنا ثمّ يعذّبنا عليها فقد قال بالجبر و من زعم أنّ اللّه عزّ و جلّ فوّض خدا بر دلهايشان مهر نهاده و جز اندكى ايمان نخواهند آورد»پرسيدم:خدا بندگان را به معاصى اجبار مى كند؟فرمود:اختيار و مهلت مى دهد تا توبه كنند،گفتم:آيا عباد را تكليف مى كند به آنچه طاقت ندارند؟فرمود:چگونه اين كار كند و خود مى گويد:«پروردگار تو به بندگان ظلم نمى كند»فرمود:حديث كرد پدرم از پدرش عليه السّلام كه فرمود:هركه معتقد باشد كه خدا عباد را بر معاصى اجبار يا به آنچه طاقت ندارند،تكليف مى كند، گوشت قربانى اش را مخوريد،شهادتش را قبول نكنيد،به او اقتدا نكنيد و از زكات به او ندهيد.
17 127 تميم بن عبد اللّه بن تميم قرشى گويد:
روايت كرد براى ما پدرم از احمد بن على انصارى از بريد بن عمير بن معاويه شامى كه گفت:در مرو خدمت امام رضا عليه السّلام رسيدم و عرض كردم:يابن رسول اللّه!به ما روايت رسيده است از صادق عليه السّلام كه فرمود:«نه جبر است و نه تفويض بلكه امرى بين دو امر»معناى حديث چيست؟فرمود:هركه را اعتقاد باشد كه خدا افعال ما را انجام مى دهد و ما را بر آنها عذاب مى كند،به جبر قائل شده،هركه معتقد باشد
ص:189
أمر الخلق و الرّزق إلى حججه فقد قال بالتّفويض و القائل بالجبر كافر و القائل بالتّفويض مشرك فقلت له يا ابن رسول اللّه فما أمر بين أمرين فقال وجود السّبيل إلى إتيان ما أمروا به و ترك ما نهوا عنه فقلت له فهل للّه عزّ و جلّ مشيّة و إرادة في ذلك فقال فأمّا الطّاعات فإرادة اللّه و مشيّته فيها الأمر بها و الرّضا لها و المعاونة عليها و إرادته و مشيّته في المعاصي النّهي عنها و السّخط لها و الخذلان عليها قلت فهل للّه فيها القضاء قال نعم ما من فعل يفعله العباد من خير أو شرّ إلاّ و للّه فيه قضاء قلت ما معنى هذا القضاء قال الحكم عليهم بما يستحقّونه على أفعالهم من الثّواب و العقاب في الدّنيا و الآخرة
18 128 حدّثنا محمّد بن محمّد بن عصام قال حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال حدّثنا عليّ بن محمّد المعروف بعلاّن قال حدّثنا أبو حامد عمران بن موسى بن إبراهيم عن الحسين بن القاسم الرّقّام عن القاسم بن كه امر روزى دادن را به ائمه عليهم السّلام واگذار نموده است،قائل به تفويض شده،قائل به جبر كافر است و قائل به تفويض مشرك،گفتم:«امر بين امرين»يعنى چه؟فرمود:راه باز است كه آنچه را خدا دستور داده،انجام دهند و آنچه را نهى فرموده،ترك كنند»و گفتم:در اعمال بندگان ارادۀ خداوند جارى نيست؟فرمود:اراده خداوند در طاعات،امر و رضايت او به آن و كمك نمودن بر انجام آن و اراده او در معاصى،نهى از آن و خشم و يارى نكردن به انجام آن است، گفتم:خدا در اعمال بندگان قضاء دارد؟ فرمود:آرى،هيچ فعلى از خير و شر نيست كه بندگان انجام دهند مگر اين كه خدا در آن قضائى دارد،گفتم:قضاء چه معنى دارد؟ فرمود:حكم بر افعال ايشان به آنچه مستحق آنند از ثواب و عقاب،در دنيا و آخرت.
18 128 محمد بن محمد بن عصام گويد:روايت كرد براى ما محمد بن يعقوب كلينى از على بن محمد از ابو حامد عمران بن موسى بن ابراهيم از حسين بن قاسم از قاسم بن مسلم از برادرش عبد العزيز بن مسلم گويد:از امام رضا عليه السّلام
ص:190
مسلم عن أخيه عبد العزيز بن مسلم قال سألت الرّضا عليه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ «نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ» فقال إنّ اللّه تعالى لا ينسى و لا يسهو و إنّما ينسى و يسهو المخلوق المحدث أ لا تسمعه عزّ و جلّ يقول «وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا» و إنّما يجازي من نسيه و نسي لقاء يومه بأن ينسيهم أنفسهم كما قال اللّه عزّ و جلّ «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ» و قال تعالى «فَالْيَوْمَ نَنْساهُمْ كَما نَسُوا لِقاءَ يَوْمِهِمْ هذا» أي نتركهم كما تركوا الاستعداد للقاء يومهم هذا.
قال المصنف قوله نتركهم أي لا نجعل لهم ثواب من كان يرجو لقاء يومه لأن الترك لا يجوز على اللّه تعالى فأما قول اللّه تعالى و تركهم في ظلمات لا يبصرون أي لا يعالجهم[يعاجلهم]بالعقوبة و أمهلهم ليتوبوا.
19 129 حدّثنا محمّد بن أحمد بن إبراهيم المعاذيّ قال حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ الهمدانيّ قال حدّثنا عليّ بن از قول حقّ«خدا را فراموش كردند و او هم آنها را فراموش كرد»پرسيدم،فرمود:خداوند سهو و نسيان ندارد،سهو و نسيان براى مخلوقات است، اين آيه را شنيده اى«پروردگارت فراموشكار نيست»معنى آيه چنين است:خدا فراموشكاران او و قيامتش را چنين جزا مى دهد كه خودشان را از ياد خودشان مى برد،و فرمود:«مانند آنها نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را از ياد خودشان برد،ايشان فاسقانند»نيز فرمود:«امروز آنها را فراموش مى كنيم همان طور كه آنها اين روز را فراموش كردند»يعنى رهايشان مى كنيم همچنان كه آنها آمادگى اين روز را ترك كردند.
مصنّف گويد:«رهايشان مى كنيم»منظور اين است كه ثواب اميدواران به قيامت را به او نمى دهيم، زيرا«ترك كردن»درمورد خدا جايز نيست،قول خدا«آنها را در تاريكى،آنچنان كه چيزى نمى بينند، رهايشان كرد»معنايش اين است كه در عقوبت آنها تسريع نفرموده و مهلت داده تا توبه كنند.
19 129 محمد بن احمد بن ابراهيم معاذى گويد:
روايت كرد براى ما احمد بن محمد بن سعيد كوفى از على بن حسن بن على بن فضال كه
ص:191
الحسن بن عليّ بن فضّال عن أبيه قال سألت الرّضا عليه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ «كَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ» فقال إنّ اللّه تعالى لا يوصف بمكان يحلّ فيه فيحجب عنه فيه عباده و لكنّه يعني أنّهم عن ثواب ربّهم محجوبون قال و سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا» فقال إنّ اللّه تعالى لا يوصف بالمجيء و الذّهاب تعالى عن الانتقال إنّما يعني بذلك و جاء أمر ربّك و الملك صفّا صفّا.
قال و سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّ أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِكَةُ» قال يقول هل ينظرون إلاّ أن يأتيهم اللّه بالملائكة في ظلل من الغمام و هكذا نزلت.
قال و سألته عن قوله تعالى سخر اللّه منهم و عن قوله اللّه يستهزئ بهم و عن قوله وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّهُ و عن قوله يخادعون اللّه و هو خادعهم فقال إنّ اللّه تعالى لا يسخر و لا يستهزئ و لا يمكر و لا يخادع و لكنّه تعالى يجازيهم جزاء السّخريّة و جزاء الاستهزاء و جزاء المكر گفت:از امام رضا عليه السّلام پرسيدم از قول خدا:
«چنين نيست،همانا ايشان از پروردگار خود آن روز محجوب خواهند بود»فرمود:خدا موصوف نشود به مكانى كه در آن درآيد و نگذارند كه بندگان به آن مكان درآيند،بلكه منظور اين است كه ايشان از ثواب پروردگارشان محجوب شوند،و نيز از قول خداوند كه فرمود:«پروردگارت و فرشتگان صف به صف آمدند»پرسيدم،فرمود:خدا موصوف به آمدوشد نگردد،خدا از انتقال برتر است،بلكه مراد آن است كه امر پروردگار تو آمد و فرشتگان صف به صف بودند،از قول خدا كه فرمود:«آيا منتظرند كه خدا در پاره هاى ابرها و نيز ملائكه به نزدشان بيايند»پرسيدم:فرمود:يعنى آيا منتظرند كه خداوند ملائكه را در ميان ابرها نزدشان بفرستد و همين گونه نيز اين آيه نازل شده است.
راوى گويد:از اين آيات سؤال كردم؛«خدا آنها را مسخره كرد»،«خدا آنها را استهزاء مى كند»، «آنها فريب به كار بستند،خدا نيز فريب به كار برد»،«مى خواهند درمورد خدا نيرنگ به كار برند،ولى خدا به آنها خدعه مى زند»،حضرت فرمود:خدا مسخره نمى كند و استهزاء و فريب و نيرنگ به كار نمى برد،بلكه مطابق عمل استهزاء
ص:192
الخديعة تعالى اللّه عمّا يقول الظّالمون علوّا كبيرا.
20 130 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسى عن الحسن بن عليّ الخزّاز عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام قال إنّ رسول اللّه يوم القيامة آخذ بحجزة اللّه تعالى و نحن آخذون بحجزة نبيّنا و شيعتنا آخذون بحجزتنا ثمّ قال و الحجزة النّور و قال في حديث آخر معنى الحجزة الدّين
21 131 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن هارون الصّوفيّ قال حدّثنا عبيد اللّه بن موسى بن أيّوب الرّويانيّ عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ رضي اللّه عنه عن إبراهيم بن أبي محمود قال قلت للرّضا عليه السّلام يا ابن رسول اللّه ما تقول في الحديث الّذي يرويه النّاس عن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله أنّه قال إنّ اللّه تبارك و تعالى و نيرنگ آنان جزايشان مى دهد،خداوند برتر است از آنچه كه ظالمين مى گويند.
20 130 سعد بن عبد اللّه گويد:روايت كرد براى ما احمد بن محمد بن عيسى از حسين بن على خزاز از على بن موسى الرّضا عليه السّلام كه فرمود:
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روز قيامت به دامان خداوند چنگ مى زند،ما نيز به دامان پيامبرمان و شيعيان نيز به دامان ما چنگ مى زنند، سپس فرمود:مراد از دامان،نور است و در حديث ديگر فرموده:مراد از دامان،دين است.
21 131 على بن احمد بن محمد بن عمران دقاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن هارون صوفى كه گفت:روايت كرد براى ما عبيد اللّه بن موسى بن ايوب رويانى كه گفت:روايت كرد براى ما عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى از ابراهيم بن ابى محمود كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:يابن رسول اللّه!چه مى گويى در حديثى كه مردم از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كنند كه فرمود:خداوند تبارك و تعالى هر
ص:193
ينزل كلّ ليلة جمعة إلى السّماء الدّنيا فقال لعن اللّه المحرّفين الكلم عن مواضعه و اللّه ما قال رسول اللّه كذلك إنّما قال إنّ اللّه تعالى ينزل ملكا إلى السّماء الدّنيا كلّ ليلة في الثّلث الأخير و ليلة الجمعة في أوّل اللّيل فيأمره فينادي هل من سائل فأعطيه هل من تائب فأتوب عليه هل من مستغفر فأغفر له يا طالب الخير أقبل و يا طالب الشّرّ أقصر فلا يزال ينادي بهذا حتّى يطلع الفجر فإذا طلع الفجر عاد إلى محلّه من ملكوت السّماء حدّثني بذلك أبي عن جدّي عن آبائه عن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله
22 132 حدّثنا أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرّازيّ العدل ببلخ قال حدّثنا عليّ بن مهرويه القزوينيّ عن داود بن سليمان الفرّاء عن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن أبيه عن آبائه عليهم السّلام عن عليّ عليه السّلام قال قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله إنّ موسى بن عمران لمّا ناجى ربّه عزّ و جلّ قال يا ربّ أبعيد أنت منّي فأناديك أم قريب فأناجيك فأوحى اللّه عزّ و جلّ إليه أنا جليس من شب جمعه به آسمان دنيا فرود مى آيد،فرمود:
خدا تحريف كنندگان كلمات از مواضع خود را لعنت كند،به خدا رسول خدا چنين نفرمود، بلكه فرمود:در ثلث آخر و در شب جمعه،اول شب خدا ملكى را مى فرستد و امر مى كند تا ندا دهد:آيا هيچ سائلى هست كه او را عطا كنم؟آيا هيچ تائبى هست كه توبه اش را بپذيرم؟آيا هيچ مستغفرى هست كه او را بيامرزم؟اى طالب خير! روى آر،اى طالب شر!بازايست،همچنان منادى ندا مى كند تا فجر طالع شود،پس به محل خود به آسمان باز مى گردد،اين را حديث كرد به من پدرم از جدم از پدرانش عليهم السّلام از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله.
22 132 ابو عبد اللّه حسين بن محمد اشنانى رازى عدل گويد:روايت كرد براى ما على بن مهرويه قزوينى از داوود بن سليمان فراء كه گفت:امام رضا عليه السّلام از پدرش از پدرانش عليهم السّلام از امير المؤمنين عليه السّلام نقل كرده كه فرمود:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:موسى بن عمران چون مناجات نمود به پروردگار خود،گفت:
خدايا آيا تو از من دورى تا تو را ندا كنم يا به من نزديكى تا با تو مناجات كنم،خداى جلّ جلاله به او وحى كرد:من هم نشين آن كسم كه مرا ياد كند.
ص:194
ذكرني فقال موسى عليه السّلام يا ربّ إنّي أكون في حال أجلّك أن أذكرك فيها فقال يا موسى اذكرني على كلّ حال
23 133 حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن المختار بن محمّد بن المختار الهمدانيّ عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ عن أبي الحسن عليه السّلام قال سمعته يقول في اللّه عزّ و جلّ هو اللّطيف الخبير...السّميع البصير الواحد الأحد الصّمد الّذي لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا أحد منشئ الأشياء و مجسّم الأجسام و مصوّر الصّور لو كان كما يقولون لم يعرف الخالق من المخلوق و لا المنشئ من المنشإ لكنّه المنشئ فرق بين من جسّمه و صوّره و أنشأه إذ كان لا يشبهه شيء و لا يشبه هو شيئا.
قلت أجل جعلني اللّه فداك لكنّك قلت الأحد الصّمد و قلت لا يشبه شيئا و اللّه واحد و الإنسان واحد أ ليس قد تشابهت الوحدانيّة قال يا فتح أحلت موسى گفت:چه بسا در حالتى هستم كه شأن تو را برتر از آن مى دانم كه تو را در آن حال ياد كنم، خداوند فرمود:اى موسى!در هرحال مرا ياد كن.
23 133 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از فتح بن يزيد جرجانى كه گفت:از ابو الحسن رضا عليه السّلام شنيدم كه در وصف خدا مى فرمود:او لطيف و خبير است،شنوا و بيناست،واحد واحد و بى نياز است،نزائيده و زائيده نشده است، همانندى ندارد،اشيا را ايجاد كرده،به اجسام جسميت داده و نقشها را صورت و شكل داده، اگر آن طور بود كه مى گويند:خالق و مخلوق شناخته نمى شدند،ايجادكننده از ايجاد شونده شناخته نمى شد،لكن او ايجادكننده است،فرق است بين خدا و بين آن چيزى كه خدا به او صورت بخشيده و ايجاد كرده،چون هيچ چيز شبيه خدا و خدا شبيه هيچ چيز نيست.
گفتم:فداى تو،فرمودى خدا احد و بى نياز است و به چيزى شبيه نيست و حال آنكه خدا يكى است و انسان نيز يكى است پس آيا در يكى بودن شبيه نشدند؟فرمود:اى فتح!محال گفتى
ص:195
ثبّتك اللّه تعالى إنّما التّشبيه في المعاني فأمّا في الأسماء فهي واحدة و هي دلالة على المسمّى و ذلك أنّ الإنسان و إن قيل واحد فإنّما يخبر أنّه جثّة واحدة و ليس باثنين فالإنسان نفسه ليست بواحدة لأنّ أعضاءه مختلفة و ألوانه مختلفة كثيرة غير واحدة و هو أجزاء مجزّاة ليست بسواء دمه غيرلحمه و لحمه غير دمه و عصبه غير عروقه و شعره غير بشره و سواده غير بياضه و كذلك سائر جمع الخلق فالإنسان واحد في الاسم لا واحد في المعنى و اللّه جلّ جلاله واحد لا واحد غيره لا اختلاف فيه و لا تفاوت و لا زيادة و لا نقصان فأمّا الإنسان المخلوق المصنوع المؤلّف من أجزاء مختلفة و جواهر شتّى غير أنّه بالاجتماع شيء واحد.
قلت جعلت فداك فرّجت عنّي فرّج اللّه عنك فقولك اللّطيف الخبير فسّره لي كما فسّرت الواحد فإنّي أعلم أنّ لطفه على خلاف لطف خلقه للفصل غير أنّي أحبّ أن تشرح لي ذلك فقال يا فتح إنّما قلنا اللّطيف للخلق اللّطيف و لعلمه بالشّيء اللّطيف و غير اللّطيف و في الخلق اللّطيف خدا تو را ثابت قدم بدارد،تشبيه در معنى مى باشد،اما اسم درمورد همه يكى است و نشان دهندۀ مسمّى است،اگر بگوييم انسان يكى هست،معنى اين است كه يك جثّه است نه دو جثه،اما در ذات خود و در معنى يكى نيست كه او را اعضا و رنگهاى مختلف است،يكى نباشد و جزءها دارد مختلف،خونش غير گوشت است و گوشتش غير خون و عروق و مو غير پوست، و بياضش غير سواد و هم چنين ساير خلق.پس انسان يكى است در نام نه در معنى و خداى جلّ جلاله يكى است به همه جهت،غير او خلقى به اين وصف نيست در او اختلاف و تفاوت و زياده و نقصان نيست اما انسان مخلوقى است مصنوع، مركب از اجزاء مختلف و گوهرهاى پراكنده،كه به اجتماع يك چيز شده، گفتم:فدايت شوم،اندوه مرا بردى،خدا اندوه از تو ببرد و اينكه فرمودى خدا لطيف خبير است،براى من تفسير كن چنانچه واحد را تفسير كردى كه مى دانم لطيف بودن خدا مانند لطيف بودن خلق او نيست،براى جدايى خالق و مخلوق و فضل او بر مخلوق، دوست مى دارم كه برايم شرح دهى،فرمود:اى فتح!براى آن گفتم لطيف است كه خالق خلق لطيف است و در خلق اشيا كمال لطف به كار برده
ص:196
من الحيوان الصّغار من البعوض و الجرجس و ما هو أصغر منها ما لا تكاد تستبينه العيون بل لا يكاد يستبان لصغره الذّكر من الأنثى و الحدث المولود من القديم فلمّا رأينا صغر ذلك في لطفه و اهتداءه للسّفاد و الهرب من الموت و الجمع لما يصلحه ممّا في لجج البحار و ما في لحاء الأشجار و المفاوز و القفار و فهم بعضها عن بعض منطقها و ما تفهم به أولادها عنها و نقلها الغذاء إليها ثمّ تأليف ألوانها حمرة مع صفرة و بياضها مع خضرة و ما لا تكاد عيوننا تستبينه بتمام خلقها و لا تراه عيوننا و لا تلمسه أيدينا علمنا أنّ خالق هذا الخلق لطيف لطف في خلق ما سمّينا بلا علاج و لا أداة و لا آلة إنّ كلّ صانع شيء فمن شيء صنعه و اللّه الخالق اللّطيف الجليل خلق و صنع لا من شيء
24 134 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا أحمد بن إدريس عن الحسين بن عبد اللّه عن محمّد بن عبيد اللّه و موسى بن عمر و الحسن بن عليّ بن أبي عثمان عن محمّد عالم به لطيف است،نديدى صنع او را در گياهان لطيف و غيرلطيف،در خلق حيوانات ظريف كوچك مثل پشه و پشه ريزه كه كوچك تر بوده و چشم به سختى آن را مى بيند و از فرط كوچكى، نر و ماده و بچّه و بزرگ شناخته نشود،چون كوچكى را در عين ظرافت،و آشنايى آنها را به آميزش و فرار از مرگ،جمع معاش از درياها و پوست درختان و پهنه بيابانها،سخن گفتن و نحوه فهم سخن و درك كلام بزرگترها توسط بچه ها و غذا آوردن والدين براى فرزندانشان را مى بينيم،وقتى رنگ آميزى آنها را مى بينيم، سرخى با زردى،سفيدى با سبزى و احوال ديگر كه به چشم ديده نشود و به دست لمس نگردد، مى دانيم كه خالق اين خلق لطيف است و خلق مخلوقات را با ظرافت و بدون ادوات انجام داده،هر خالقى مخلوق خود را از چيزى مى آفريند و خداى لطيف و جليل مخلوق خود را از هيچ آفريده.
24 134 احمد بن ادريس از حسين بن عبد اللّه از محمد بن عبيد اللّه و موسى بن عمر و حسن بن على بن عثمان از محمد بن سنان روايت كرده كه گفت:از امام رضا عليه السّلام پرسيدم:آيا خداوند
ص:197
بن سنان قال سألت أبا الحسن الرّضا عليه السّلام هل كان اللّه عارفا بنفسه قبل أن يخلق الخلق قال نعم قلت يريها و يسمعها قال ما كان محتاجا إلى ذلك لأنّه لم يكن يسألها و لا يطلب منها هو نفسه و نفسه هو قدرته نافذة فليس يحتاج إلى أن يسمّي نفسه و لكنّه اختار لنفسه أسماء لغيره يدعوه بها لأنّه إذا لم يدع باسمه لم يعرف فأوّل ما اختاره لنفسه العليّ العظيم لأنّه أعلى الأشياء كلّها فمعناه اللّه و اسمه العليّ العظيم هو أوّل أسمائه لأنّه علا على كلّ شيء.
25 135 و بهذا الإسناد عن محمّد بن سنان قال سألته يعني الرّضا عليه السّلام عن الاسم ما هو فقال صفة لموصوف
26 136 حدّثنا محمّد بن بكران النّقّاش رضي اللّه عنه بالكوفة سنة أربع و خمسين و ثلاثمائة قال حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ مولى بني هاشم قال حدّثنا عارف بود به خود پيش از آنكه خلق را بيافريند، فرمود:آرى،گفتم:خود را مى ديد و كلام خود را مى شنيد،فرمود:به آن محتاج نبود زيرا از خود چيزى درخواست نمى كرد،او خود هستيش و هستيش خودش است،قدرتش نافذ است،نياز به نامى براى خود ندارد،اما براى خود نام هايى برگزيد تا ديگران او را به آن نامها بخوانند،زيراكه تا او را به نام او نخوانند شناخته نگردد و آن نام كه براى خود اختيار نمود«العلىّ العظيم»است زيرا او برتر است از همه اشياء،پس معنى او«اللّه»است و اسم او«العلىّ العظيم»است و آن اولين نام هاى اوست؛زيرا او علىّ است و مافوق همه چيز است.
25 135 محمد بن سنان گفت:از امام رضا عليه السّلام پرسيدم:اسم چيست؟فرمود:صفتى براى موصوف.
26 136 محمد بن بكران نقاش در سال 345 در كوفه گويد:روايت كرد براى ما احمد بن محمد بن سعيد همدانى مولى بنى هاشم از على بن حسن بن على بن فضال از پدرش از على بن موسى الرّضا عليه السّلام كه
ص:198
عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال عن أبيه عن أبي الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام قال إنّ أوّل ما خلق اللّه تعالى ليعرّف به خلقه الكتابة الحروف المعجم و إنّ الرّجل إذا ضرب على رأسه بعصا فزعم أنّه لا يفصح ببعض الكلام فالحكم فيه أن تعرض عليه حروف المعجم ثمّ يعطى الدّية بقدر ما لم يفصح منها و لقد حدّثني أبي عن أبيه عن جدّه عن أمير المؤمنين في«أ ب ت ث»قال الألف آلاء اللّه و الباء بهجة اللّه و التّاء تمام الأمر لقائم آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و الثّاء ثواب المؤمنين على أعمالهم الصّالحة.
«ج ح خ»فالجيم جمال اللّه و جلاله و الحاء حلم اللّه عن المذنبين و الخاء خمول ذكر أهل المعاصي عند اللّه عزّ و جلّ.
«د ذ»فالدّال دين اللّه و الذّال من ذي الجلال.
«ر ز»فالرّاء من الرّءوف الرّحيم و الزّاء زلازل القيامة.
«س ش»فالسّين سناء اللّه و الشّين شاء اللّه ما شاء و أراد ما أراد و ما تشاؤن إلاّ أن يشاء اللّه.
«ص ض»فالصّاد من صادق الوعد في فرمود:اول چيزى كه خداى عزّ و جل خلق كرد تا به آن شناخته گردد،نوشتن و حروف معجم و الفبا بود و چون كسى عصا بر سر مردى زند و او دعوى كند كه از ضربه آن زبانش را خلل رسيده است و نمى تواند خوب سخن بگويد،حكم شرع آن است كه بر او حرف معجم عرض كنند پس هرچه خوب نتواند گفتن به قدر آن او را ادب رسانند و حديث كرد مرا پدرم از پدرش از جدش امير المومنين عليه السّلام در«ا ب ت ث»كه فرمود:«الف» نعمت هاى خداست،«ب»بهجت و سرور خداست،«ت»تمام شدن امرست به قائم آل محمد عليهم السّلام،«ث»ثواب مؤمنان بر اعمال نيكشان.
«ج ح خ»جيم جمال و جلال خداست و حاء حلم خداست دربارۀ گناهكاران و خاء بى نشان بودن گناهكاران نزد حق تعالى مى باشد.
«د ذ»دال دين خداست و ذال از ذى الجلال و صاحب جبروت مأخوذ است.
«ر ز»راء از رؤوف و رحيم مأخوذ است و زاء زلزله هاى قيامت است.
«س ش»سين بزرگى و نور خداست و شين خدا خواست آنچه خواست،اراده كرد آنچه اراده كرد،نخواهند بندگان مگر آنچه خدا خواهد.
«ص ض»صاد از صادق الوعد است براى
ص:199
حمل النّاس على الصّراط و حبس الظّالمين عند المرصاد و الضّاد ضلّ من خالف محمّدا و آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله.
«ط ظ»فالطّاء طوبى للمؤمنين و حسن مآب و الظّاء ظنّ المؤمنين باللّه خيرا و ظنّ الكافرين سوءا.
«ع غ»فالعين من العلم و الغين من الغنى.
«ف ق»فالفاء فوج من أفواج النّار و القاف قرآن على اللّه جمعه و قرآنه.
«ك ل»فالكاف من الكافي و اللاّم لغو الكافرين في افترائهم على اللّه الكذب.
«م ن»فالميم ملك اللّه يوم لا مالك غيره و يقول عزّ و جلّ لمن الملك اليوم ثمّ ينطق أرواح أنبيائه و رسله و حججه فيقولون للّه الواحد القهّار فيقول جلّ جلاله اليوم تجزى كلّ نفس بما كسبت لا ظلم اليوم إنّ اللّه سريع الحساب و النّون نوال اللّه للمؤمنين و نكاله بالكافرين.
«و ه»فالواو ويل لمن عصى اللّه و الهاء هان على اللّه من عصاه.
«لا ي»فلام ألف لا إله إلاّ اللّه و هي كلمة الإخلاص ما من عبد قالها مخلصا إلاّ بردن مردم بر صراط و بازداشتن ظالمين در كمينگاه الهى،ضاد گمراه شد هركه مخالفت محمد و آل محمد صلّى اللّه عليه و آله نمود.
«ط ظ»طاء خوشى و حسن عاقبت براى مؤمنان است و ظا ظن نيكوى مؤمنان به خدا و ظنّ بد كافران به خدا هست.
«ع غ»عين از علم است غين از غناء و بى نيازى است.
«ف ق»فاء شعله اى از شعله هاى آتش و قاف قرآن است كه بر خداست جمع و بيان آن.
«ك ل»كاف از كافى است و لام لغوگويى كافرين است در دروغهايى كه به خدا مى بندند.
«م ن»ميم ملك خداست روزى كه جز او مالك نيست،خدا مى گويد:ملك امروز براى كيست؟ارواح انبيا،حجّت ها،رسولان گويا شده، مى گويند:براى خداى واحد قهار،خدا مى گويد:
امروز جزا داده شود هرنفس به آنچه كسب كرده، امروز ظلم نيست،خدا زود حساب كند خلايق را، نون نعم خدا بر مؤمنان و عذاب او بر كافران است.
«و ه»واو واى بر كسى كه عصيان خدا كرد و هاء خوار است نزد خدا هركه معصيت او را كرد.
«لاى»لام الف«لا اله الا اللّه»و كلمه اخلاص است و عبدى با اخلاص اين كلمه را نگفت مگر
ص:200
وجبت له الجنّة و الياء يد اللّه فوق خلقه باسطة بالرّزق سبحانه و تعالى عمّا يشركون.
ثمّ قال عليه السّلام إنّ اللّه تبارك و تعالى أنزل هذا القرآن بهذه الحروف الّتي يتداولها جميع العرب ثمّ قال «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً» .
27 137 حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النّيسابوريّ عن حمدان بن سليمان النّيسابوريّ قال سألت الرّضا عليه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ «فَمَنْ يُرِدِ اللّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً» قال عليه السّلام من يرد اللّه أن يهديه بإيمانه في الدّنيا إلى جنّته و دار كرامته في الآخرة يشرح صدره للتّسليم للّه و الثّقة به و السّكون إلى ما وعده من ثوابه حتّى يطمئنّ إليه و من يرد أن يضلّه اين كه جنّت بر او واجب شد و ياء دست خدا بالاى دست هاى ايشان است،گشاده است به رزق خلايق و خدا برتر است از آنچه مشركان مى گويند.
سپس فرمود:خداى تبارك و تعالى نازل ساخت اين قرآن را به اين حروف كه ميان جمع عرب متداول است و سپس فرمود:اگر جمع شوند انس و جن بر اين كار كه بياورند مثل اين قرآن را نتوانند،هرچند بعضى بعضى را كمك و مددكار باشد.
27 137 عبد الواحد بن محمد بن عبدوس عطار از على بن محمد بن قتيبه نيشابورى از حمدان بن سليمان نيشابورى كه گفت:از امام رضا عليه السّلام از قول حق تعالى كه فرمود:«خدا هركس را بخواهد هدايت كند،او را به اسلام راضى نموده و هركس را نخواهد كه از گمراهى نجات يابد، سينه او را تنگ مى كند»پرسيدم،فرمود:هر كس را خدا بخواهد با ايمانى كه در دنيا داشته به بهشت راهنمايى مى كند و سينه او را براى تسليم در برابر خدا،و وثوق به او،آرام گرفتن به آنچه وعده داده از ثواب تا مطمئن گردد به آن و هركه را خواهد كه گمراه گرداند از جنت و
ص:201
عن جنّته و دار كرامته في الآخرة لكفره به و عصيانه له في الدّنيا يجعل صدره ضيّقا حرجا حتّى يشكّ في كفره و يضطرب من اعتقاد قلبه حتّى يصير كأنّما يصّعّد في السّماء كذلك يجعل اللّه الرّجس على الّذين لا يؤمنون
28 138 حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنه قال حدّثني عمّي محمّد بن أبي القاسم قال حدّثني أبو سمينة محمّد بن عليّ الكوفيّ الصّيرفيّ عن محمّد بن عبد اللّه الخراسانيّ خادم الرّضا عليه السّلام قال دخل رجل من الزّنادقة على الرّضا عليه السّلام و عنده جماعة فقال له أبو الحسن عليه السّلام أ رأيت إن كان القول قولكم و ليس هو كما تقولون ألسنا و إيّاكم[شرع سواه]شرعا سواء و لا يضرّنا ما صلّينا و صمنا و زكّينا و أقررنا فسكت فقال أبو الحسن عليه السّلام و إن يكن القول قولنا و هو قولنا و كما نقول أ لستم قد هلكتم و نجونا.
قال رحمك اللّه فأوجدني كيف هو و أين هو قال ويلك إنّ الّذي ذهبت إليه غلط دار كرامت او در آخرت،براى كفر او و عصيان او در دنيا،سينه اش را تنگ و گرفته مى گرداند تا در شك افتد و مضطرب شود،از اعتقاد او دلش چنان شود كه گويا به آسمان بالا مى رود،خدا اين چنين رجس و ناپاكى را بر آنان كه ايمان نمى آورند،قرار مى دهد.
28 138 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى القاسم از ابو سمينه محمد بن على كوفى صيرفى از محمد بن عبد اللّه خراسانى خادم امام رضا عليه السّلام كه گفت:
وارد شد مردى از زنادقه بر امام رضا عليه السّلام و نزد او جماعتى بودند،امام رضا عليه السّلام به او فرمود:اگر قول شما حق باشد-هرچند حق نيست-آيا ما و شما يكسان نيستيم؟نماز و روزه و زكات و اعتقادات ما به ما ضررى نرسانده،مرد هيچ نگفت.امام رضا عليه السّلام فرمود:و اگر قول ما حق باشد-و قول ما به حتم حق است-در اين صورت شما به هلاكت نيفتاده ايد و ما نجات نيافته ايم؟
گفت:خدايت رحمت كند،بگو خدا چگونه است و كجاست؟فرمود:واى بر تو!آنچه گمان
ص:202
و هو أيّن الأين و كان و لا أين و كيّف الكيف و كان و لا كيف فلا يعرف بكيفوفيّة و لا بأينونيّة و لا يدرك بحاسّة و لا يقاس بشيء قال الرّجل فإذا إنّه لا شيء إذا لم يدرك بحاسّة من الحواسّ فقال أبو الحسن عليه السّلام ويلك لمّا عجزت حواسّك عن إدراكه أنكرت ربوبيّته و نحن إذا عجزت حواسّنا عن إدراكه أيقنّا أنّه ربّنا و أنّه شيء بخلاف الأشياء قال الرّجل فأخبرني متى كان.
قال أبو الحسن عليه السّلام أخبرني متى لم يكن فأخبرك متى كان قال الرّجل فما الدّليل عليه قال أبو الحسن إنّي لمّا نظرت إلى جسدي فلم يمكنّي زيادة و لا نقصان في العرض و طول و دفع المكاره عنه و جرّ المنفعة إليه علمت أنّ لهذا البنيان بانيا فأقررت به مع ما أرى من دوران الفلك بقدرته و إنشاء السّحاب و تصريف الرّياح و مجرى الشّمس و القمر و النّجوم و غير ذلك من الآيات العجيبات المتقنات علمت أنّ لهذا مقدّرا و منشئا.
قال الرّجل فلم احتجب فقال أبو الحسن إنّ الحجاب على الخلق لكثرة ذنوبهم فأمّا كرده اى غلط است،او كجا را كجا كرده،او بود و مكانى نبود،او چگونگى را چگونگى كرده،او بود و چگونگى نبود،پس او را نتوان شناخت به نحو چگونگى و كجا بودن،و نتوان به يكى از حواس دريافت و به چيزى قياس نمود،گفت:پس چون به حواس درك نشود،نيست،حضرت فرمود:
واى بر تو!چون تو از ادراك او عاجز شدى ربوبيّت او را منكر شدى،چون حواس ما عاجز شد از ادراك او يقين كرديم كه او پروردگار ماست و او چيزى بر خلاف اشياست،گفت:بگو خدا چه وقت بود؟
فرمود:بگو چه وقت نبود تا بگويم چه وقت بود،مرد گفت:دليل بر او چيست؟فرمود:چون من نظر كردم به جسم خود و مرا ممكن نبود در او چيزى بيفزايم يا كم كنم و سختى ها را از او دفع كنم و نفعى به او كنم،دانستم كه اين بنيان را بناكننده اى است،اقرار كردم به او،با اين آيات عجيب مصنوعات كه مى بينم از دوران فلك به كمال قدرت او و احداث ابر در هوا و آمد و شد بادها و سير آفتاب و ماه و ستارگان و غير آن از آثار عجيب،پس دانستم كه اين ها را مقدّرى و موجدى هست.
مرد گفت:چرا ظاهر نشد؟فرمود:حجاب از خلق به سبب بسيارى گناهان خلق است اما در
ص:203
هو فلا يخفى عليه خافية في آناء اللّيل و النّهار قال فلم لا يدركه حاسّة الأبصار قال للفرق بينه و بين خلقه الّذين تدركهم حاسّة الأبصار منهم و من غيرهم ثمّ هو أجلّ من أن يدركه بصر أو يحيطه وهم أو يضبطه عقل.
قال فحدّه لي قال لا حدّ له قال و لم قال لأنّ كلّ محدود متناه إلى حدّ و إذا احتمل التّحديد احتمل الزّيادة و إذا احتمل الزّيادة احتمل النّقصان فهو غير محدود و لا متزائد و لا متناقص و لا متجزّئ و لا متوهّم.
قال الرّجل فأخبرني عن قولكم إنّه لطيف و سميع و حكيم و بصير و عليم أ يكون السّميع إلاّ بأذن و البصير إلاّ بالعين و اللّطيف إلاّ بالعمل باليدين و الحكيم إلاّ بالصّنعة فقال أبو الحسن عليه السّلام إنّ اللّطيف منّا على حدّ اتّخاذ الصّنعة أ و ما رأيت الرّجل يتّخذ شيئا يلطف في اتّخاذه فيقال ما ألطف فلانا فكيف لا يقال للخالق الجليل لطيف إذ خلق خلقا لطيفا و جليلا و ركّب في الحيوان منه أرواحها و خلق كلّ جنس متباينا من جنسه في الصّورة ساعات شب وروز چيزى براى او پنهان نيست، گفت:چرا چشم او را درنيابد؟فرمود:تا براى اين كه ميان او و خلق او كه قابل رؤيت هستند، فرقى باشد،مضافا به اين،او بزرگتر است از آن چشم كه او را ببيند،يا انديشه به او احاطه نمايد يا عقل او را درك كند،گفت:پس برايم حدّ و وصف خدا را بگو،فرمود:او را حدّ و وصفى نباشد،گفت:چرا؟فرمود:براى آن كه هرچه حدى دارد به آن حد منتهى مى شود و در او زياده و نقصان ممكن شود،او حد ندارد پس زياده و نقصان در او ممكن نباشد،نه جزء در او باشد و نه به انديشه درآيد.
مرد گفت:تو مى گويى او لطيف،سميع، بصير،عليم و حكيم است،آيا چيزى شنوا باشد مگر به گوش و بينا باشد مگر به چشم و لطيف گويند مگر كارهاى نازك به عمل دست از او صادر گردد و حكيم گويند مگر آنكه صنعت نيكو كند يا داند.امام فرمود:ما را لطيف گويند به اعتبار صنعى لطيف كه از ما صادر شود،گويند فلانى چه لطيف است در صنعت خود،پس چرا جليل را نتوان لطيف گفت كه خلقى چنين لطيف و جليل بكرد و در حيوان جان بنهاد و هرجنس را از جنس ديگر جدا ساخت،در صورت،هيچ كسى
ص:204
لا يشبه بعضه بعضا فكلّ له لطف من الخالق اللّطيف الخبير في تركيب صورته ثمّ نظرنا إلى الأشجار و حملها أطائبها المأكولة فقلنا عند ذلك إنّ خالقنا لطيف لا كلطف خلقه في صنعتهم و قلنا إنّه سميع لا يخفى عليه أصوات خلقه ما بين العرش إلى الثّرى من الذّرّة إلى أكبر منها في برّها و بحرها و لا يشتبه عليه لغاتها فقلنا عند ذلك إنّه سميع لا بأذن و قلنا إنّه بصير لا ببصر لأنّه يرى أثر الذّرّة السّحماء في اللّيلة الظّلماء على الصّخرة السّوداء و يرى دبيب النّمل في اللّيلة الدّجنّة و يرى مضارّها و منافعها و أثر سفادها و فراخها و نسلها فقلنا عند ذلك إنّه بصير لا كبصر خلقه قال فما برح حتّى أسلم و فيه كلام غير هذا.
29 139 حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن مختار بن محمّد بن المختار الهمدانيّ عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ عن أبي الحسن عليه السّلام قال سألته عن أدنى المعرفة به ديگرى نماند،هرچه مى بينى در تركيب ظاهرى اش لطفى هست از جانب خالق لطيف، نيز به درختان و ميوه هاى خوراكى و غيرخوراكى دقّت كرديم و گفتيم:خالق ما لطيف است نه مانند لطف خلق در كارهايشان كه محتاج به آلات و اعضا باشند و گفتيم او شنواست،اصوات خلق بر او پنهان نماند از عرش تا خاك و از مورچه تا بزرگتر از آن،در خشكى و دريا،و مشتبه نشود بر او صفات ايشان و از اين رو گفتيم او شنواست اما نه به گوش،گفتيم بيناست نه به چشم و آلت بينايى،زيرا او اثر دانه بسيار ريز و سياه خردل را در شب ظلمانى بر روى سنگ سياه و حركت مورچه را در شب تاريك مى بيند و از نفع و ضرر آن مطلع است،آميزش،بچه ها و نسل آن را مى بيند،در نتيجه گفتيم او بيناست نه مانند بينايى خلق،راوى گويد:زنديق از آنجا نرفت تا اسلام آورد.
29 139 محمد بن على ماجيلويه گويد:روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از مختار بن محمد بن مختار همدانى از فتح بن يزيد جرجانى كه گفت:از ابو الحسن رضا عليه السّلام پرسيدم:كمترين معرفت و شناخت چيست؟
ص:205
قال الإقرار بأنّه لا إله غيره و لا شبيه له و لا نظير له و أنّه مثبت قديم موجود غير فقيد و أنّه ليس كمثله شيء
30 140 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال حدّثني الحسين بن الحسن قال حدّثني بكر بن زياد عن عبد العزيز بن المهتدي قال سألت الرّضا عليه السّلام عن التّوحيد فقال كلّ من قرأ قل هو اللّه أحد و آمن بها فقد عرف التّوحيد قلت كيف يقرؤها قال كما يقرأها النّاس و زاد فيه كذلك اللّه ربّي كذلك اللّه ربّي كذلك اللّه ربّي ثلاثا.
31 141 حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس رضي اللّه عنه عن أبيه قال حدّثنا محمّد بن بندار عن محمّد بن عليّ الكوفيّ عن محمّد بن عليّ الخراسانيّ خادم الرّضا عليه السّلام قال قال بعض الزّنادقة لأبي الحسن عليه السّلام فرمود:اقرار است به خدا بر اين وجه كه نيست الهى جز او و شبيهى براى او نيست و او قديم، ثابت و موجود است و مثل او هيچ چيز نيست.
30 140 على بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق گويد:محمد بن ابى عبد اللّه كوفى براى ما روايت كرده و گفت:روايت كرد براى ما محمد بن اسماعيل برمكى از حسين بن حسن از بكر بن زياد از عبد العزيز بن المهتدى كه گفت:از امام رضا عليه السّلام درباره توحيد پرسيدم،فرمود:هر كه «قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ» را بخواند و به آن ايمان آورد،توحيد را شناخته است.گفتم:چگونه بخواند؟فرمود:چنانچه مردم مى خوانند و اين جمله را اضافه فرمود:«خداى من چنين است» سه مرتبه.
31 141 حسين بن احمد بن ادريس گويد:روايت كرد براى ما محمد بن بندار كه گفت:روايت كرد براى ما محمد بن على كوفى از محمد بن على خراسانى خادم امام رضا عليه السّلام كه گفت:
زنديقى به امام رضا عليه السّلام گفت:آيا مى توان گفت:
ص:206
هل يقال للّه إنّه شيء فقال نعم و قد سمّى نفسه بذلك في كتابه فقال قل أيّ شيء أكبر شهادة قل اللّه شهيد بيني و بينكم فهو شيء ليس كمثله شيء.
32 142 حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيى العطّار رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال حدّثنا إبراهيم بن هاشم عن عليّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن أبي الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام أنّه دخل عليه رجل فقال له يا ابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما الدّليل على حدوث العالم فقال أنت لم تكن ثمّ كنت و قد علمت أنّك لم تكوّن نفسك و لا كوّنك من هو مثلك.
33 143 حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ قال حدّثنا أبي عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ عن أبي الصّلت عبد السّلام بن صالح الهرويّ قال سأل المأمون أبا الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن قول اللّه تعالى «وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ خدا شىء است؟فرمود:آرى،او خود را در قرآن «شىء»ناميده و فرموده:«بگو شهادت چه چيزى بزرگتر و مهمتر است؟بگو خدا بين من و شما گواه است»او شيئى است كه هيچ چيز مثل او نيست.
32 142 احمد بن محمد بن يحيى عطار گويد:
روايت كرد براى ما سعد بن عبد اللّه از ابراهيم بن هاشم از على بن معبد از حسين بن خالد كه گفت:مردى بر امام رضا عليه السّلام وارد شد و عرض كرد:يابن رسول اللّه!دليل بر حدوث عالم چيست؟فرمود:تو نبودى بعد از آن شدى و تو به تحقيق مى دانى كه تو خود را هستى نداده اى و نيز كسى كه مانند تو هست تو را هستى نداده.
33 143 تميم بن عبد اللّه بن تميم قرشى گويد:
روايت كرد براى ما پدرم از احمد بن على انصارى از ابى الصلت عبد السّلام بن صالح هروى كه گفت:روزى مأمون از امام رضا عليه السّلام درباره اين آيه پرسيد:«او كسى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد،در حالى
ص:207
اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّامٍ وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» فقال إنّ اللّه تبارك و تعالى خلق العرش و الماء و الملائكة قبل خلق السّماوات و الأرض فكانت الملائكة تستدلّ بأنفسها و بالعرش و بالماء على اللّه عزّ و جلّ ثمّ جعل عرشه على الماء ليظهر بذلك قدرته للملائكة فتعلموا أنّه على كلّ شيء قدير ثمّ رفع العرش بقدرته و نقله و جعله فوق السّماوات السّبع ثمّ خلق السّماوات و الأرض في ستّة أيّام و هو[مستولي] مستول على عرشه و كان قادرا على أن يخلقها في طرفة عين و لكنّه تعالى خلقها في ستّة أيّام ليظهر للملائكة ما يخلقه منها شيئا بعد شيء فيستدلّ بحدوث ما يحدث على اللّه تعالى مرّة بعد مرّة و لم يخلق اللّه العرش لحاجة به إليه لأنّه غنيّ عن العرش و عن جميع ما خلق لا يوصف بالكون على العرش لأنّه ليس بجسم تعالى عن صفة خلقه علوّا كبيرا.
و أمّا قوله عزّ و جلّ «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» فإنّه عزّ و جلّ خلقهم ليبلوهم بتكليف طاعته و عبادته لا على سبيل تخت پادشاهى اش بر روى آب بوده،تا شما را بيازمايد و ببيند عمل كداميك از شما بهتر است»؟فرمود:خداى تبارك و تعالى،عرش،آب و ملائكه را قبل از خلق آسمان ها و زمين خلق كرد،ملائكه با توجه نمودن به خود و عرش و آب، بر وجود خداوند استدلال مى نمودند.پس خداوند عرش خود را بر آب نهاد تا ظاهر سازد به آن قدرت خود را براى فرشتگان تا بدانند كه او بر همه چيز قادر است،آنگاه عرش را به قدرت خود بالاى آسمان هاى هفتگانه قرار داد،پس آسمان ها و زمين را در شش روز بيافريد و او بر عرش خود مستولى بود و قادر بود كه آن ها را در يك چشم زدن بيافريند،ليكن در شش روز آفريد تا براى ملائكه قدرت او ظاهر شود و آنچه او مى آفريند نوبت به نوبت،پس استدلال كنند بر او به حدوث آنچه حادث مى سازد چند بار و مرتبه مرتبه و خلق نكرد خداى عرش را براى احتياج به آن،زيرا بى نياز است از عرش و جميع آنچه خلق كرده است و نشايد گفت او بر عرش است زيراكه او جسم نيست و از صفات خلق متعالى و برتر است.
و امّا آيه«تا شما را بيازمايد و ببيند عمل كداميك بهتر است»يعنى خلق كرد تا به تكليف طاعت و عبادت بيازمايد،نه به عنوان آزمايش و امتحان
ص:208
الامتحان و التّجربة لأنّه لم يزل عليما بكلّ شيء فقال المأمون فرّجت عنّي يا أبا الحسن عليه السّلام فرّج اللّه عنك.
ثمّ قال له يا ابن رسول اللّه فما معنى قول اللّه عزّ و جلّ «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ النّاسَ حَتّى يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ» فقال الرّضا عليه السّلام حدّثني أبي موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن عليّ عن أبيه عليّ بن أبي طالب عليه السّلام قال إنّ المسلمين قالوا لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لو أكرهت يا رسول اللّه من قدرت عليه من النّاس على الإسلام لكثر عددنا و قوينا على عدوّنا فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما كنت لألقى اللّه عزّ و جلّ ببدعة لم يحدث إليّ فيها شيئا و ما أنا من المتكلّفين فأنزل اللّه تعالى عليه يا محمّد و لو شاء ربّك لآمن من في الأرض كلّهم جميعا على سبيل الإلجاء و الاضطرار في الدّنيا كما يؤمنون عند المعاينة و رؤية البأس في الآخرة و لو فعلت ذلك بهم لم يستحقّوا منّي ثوابا و لا كه براى مخلوق مى باشد،زيرا او هميشه به همه چيز دانا بود.مأمون گفت:اندوه از دل من بردى يا ابا الحسن!خدا اندوه و غم از تو ببرد.
سپس گفت:يابن رسول اللّه!معنى قول خداوند«اگر پروردگارت مى خواست همۀ افراد روى زمين را مجبور مى كرد تا همگى ايمان مى آوردند،آيا تو مى خواهى مردم را مجبور كنى تا مؤمن شوند،حال آن كه كسى ايمان نمى آورد مگر به اذن خدا»چيست؟فرمود:مرا حديث كرد پدرم از پدرش از پدرانش كه على بن ابى طالب عليه السّلام فرمود:مسلمانان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله گفتند:يا رسول اللّه!اگر اكراه كنى بر اسلام هركس را كه بر او دست يابى تعداد ما بسيار مى شود و بر دشمن غالب مى شويم.
فرمود:شايسته نيست كه ملاقات كنم با خداى عزّ و جل به بدعتى كه در آن باب چيزى با من نگفته باشد و من از متكلّفين نيستم،خداى عزّ و جل نازل ساخت كه يا محمد«اگر خداوند بخواهد ايمان مى آورد هركه در زمين است جميعا بر سبيل اضطرار در دنيا چنانچه ايمان مى آورد وقت مشاهده عذاب و بلا در آخرت» اگر اين كار را با آنها انجام مى دادم ديگر مستحقّ مدح و ثواب از جانب من نبودند.
ص:209
مدحا لكنّي أريد منهم أن يؤمنوا مختارين غير مضطرّين ليستحقّوا منّي الزّلفى و الكرامة و دوام الخلود في جنّة الخلد أفأنت تكره النّاس حتّى يكونوا مؤمنين و أمّا قوله تعالى «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ» فليس ذلك على سبيل تحريم الإيمان عليها و لكن على معنى أنّها ما كانت لتؤمن إلاّ بإذن اللّه و إذنه أمره لها بالإيمان ما كانت مكلّفة متعبّدة و ألجأه إيّاها إلى الإيمان عند زوال التّكليف و[التبعد]التّعبّد عنها.
فقال المأمون فرّجت عنّي يا أبا الحسن فرّج اللّه عنك فأخبرني عن قول اللّه تعالى «الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً» فقال عليه السّلام إنّ غطاء العين لا يمنع من الذّكر و الذّكر لا يرى بالعين و لكنّ اللّه عزّ و جلّ شبّه الكافرين بولاية عليّ بن أبي طالب عليه السّلام بالعميان لأنّهم كانوا يستثقلون قول النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله فيه فلا يستطيعون له سمعا فقال المأمون فرّجت عنّي فرّج اللّه عنك.
بلكه من مى خواهم كه ايمان آورند به اختيار نه به اضطرار تا از جانب من مستحق قرب و كرامت و دوام در جنّت باشند،آيا تو مردم را اكراه مى كنى تا مؤمن باشند.اما قول خداوند عزّ و جل كه فرمود:«هيچ نفسى را نيست كه ايمان آورد مگر به اذن خدا»اين نه بر اين وجه است كه ايمان بر او حرام است بلكه به اين معنى است كه ايمان نمى آورد بى اذن خدا و اذن خدا آن است كه او را امر به ايمان و تكليف به آن مى كند،زمانى كه تكليف از آنها برداشته شود.
مأمون گفت:غم از من بردى خدا غم از تو ببرد،به من بگو خداى عزّ و جل مى فرمايد:
«آنان كه چشم هاشان در پرده بود از ياد من و تواناى شنيدن هم نداشتند»امام عليه السّلام فرمود:
پرده چشم مانع از ذكر نگردد و ذكر به چشم ديده نشود اما خداى عزّ و جل منكران ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام را به افراد نابينا تشبيه كرد،زيرا بر خاطر ايشان گران بود قول نبى صلّى اللّه عليه و آله درباره على عليه السّلام و نمى توانستند به آن سخنان گوش فرادهند.مأمون گفت:غم از من بردى خداى غم از تو ببرد.
ص:210
34 144 حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النّيسابوريّ العطّار رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النّيسابوريّ عن حمدان بن سليمان قال كتبت إلى الرّضا عليه السّلام أسأله عن أفعال العباد أ مخلوقة أم غير مخلوقة فكتب عليه السّلام أفعال العباد مقدّرة في علم اللّه قبل خلق العباد بألفي عام.
35 145 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عليّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن أبيه عن آبائه عليهم السّلام عن أمير المؤمنين عليه السّلام قال قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله من لم يؤمن بحوضي فلا أورده اللّه حوضي و من لم يؤمن بشفاعتي فلا أناله اللّه شفاعتي ثمّ قال عليه السّلام إنّما شفاعتي لأهل الكبائر من أمّتي فأمّا المحسنون فما عليهم من سبيل قال الحسين بن خالد فقلت 34 144 عبد الواحد بن محمد بن عبدوس نيشابورى عطار گويد:روايت كرد براى ما على بن محمد بن قتيبه نيشابورى از حمدان بن سليمان كه گفت:به امام رضا عليه السّلام نوشتم كه افعال عباد مخلوق است يا مخلوق نيست؟ مكتوب فرمود:افعال عباد مقدر بود در علم خداى عزّ و جل،دو هزار سال پيش از اين كه خدا عباد را خلق كند.
35 145 سعد بن عبد اللّه از على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از على بن معبد از حسين بن خالد از على بن موسى الرّضا عليه السّلام از پدرش از پدرانش از امير المومنين عليهم السّلام كه فرمود:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:هركه ايمان نياورد به حوض من،وارد نسازد او را خدا بر حوض من و هركه ايمان نياورد به شفاعت من،نرساند خدا به او شفاعت مرا، سپس فرمود:شفاعت من براى اهل كباير از امّت من است،اما نيكوكاران،خداى عزّ و جل ايشان را مواخذه نكند و بى حاجت به شفاعت نجات بخشد.
حسين بن خالد گفت:به امام عليه السّلام گفتم:يا بن
ص:211
للرّضا عليه السّلام يا ابن رسول اللّه فما معنى قول اللّه عزّ و جلّ «وَ لا يَشْفَعُونَ إِلاّ لِمَنِ ارْتَضى» قال لا يشفعون إلاّ لمن ارتضى اللّه دينه.
قال المصنف المؤمن هو الذي تسره حسنته و تسوؤه سيئته لقول النبي صلّى اللّه عليه و آله من سرته حسنته و ساءته سيئته فهو مؤمن و متى ساءه سيئته ندم عليها و الندم توبة و التائب مستحق للشفاعة و الغفران و من لم تسؤه سيئته فليس بمؤمن و إذا لم يكن مؤمنا لم يستحق الشفاعة لأن اللّه عز و جل غير مرتضى لدينه.
36 146 حدّثنا محمّد بن القاسم المفسّر رضي اللّه عنه قال حدّثني يوسف بن محمّد بن زياد و عليّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما عن الحسن بن عليّ عن أبيه عليّ بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن موسى الرّضا عن أبيه موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين عليهم السّلام في قول اللّه عزّ و جلّ «الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِراشاً وَ السَّماءَ بِناءً» قال جعلها ملائمة لطبائعكم رسول اللّه!معنى قول خدا:«شفاعت نمى كنند مگر كسى را كه خدا بپسندد»فرمود:شفاعت نمى كنند، جز كسى را كه خدا دينش را پذيرفته باشد.
مصنّف گويد:مؤمن كسى است كه نيكى ها او را شاد و سيئات او را ناراحت كند. زيرا نبى صلّى اللّه عليه و آله فرمود:كسى كه از نيكى ها خوشحال و از بدى ها ناراحت شود،مؤمن است. و چون از سيئات خود پشيمان شود،پشيمانى توبه است و توبه كننده مستحق شفاعت است و هركس از سيئات خود ناراحت نشود،مؤمن نيست و مستحق شفاعت نخواهد بود،زيرا خدا دين او را نمى پسندد.
36 146 محمد بن قاسم مفسر گويد:روايت كرد براى ما يوسف بن محمد بن زياد و على بن محمد بن سيار از پدرانشان از حسن بن على از پدرش على بن محمد عليه السّلام از پدرش محمد بن على عليه السّلام از پدرش على بن موسى الرّضا عليه السّلام تا حضرت على بن الحسين عليهم السّلام در تفسير قول خداى عزّ و جل كه فرمود:«آن كس كه براى شما زمين را همچون بستر و آسمان را همچون ساختمان گردانيد»فرمود:خداوند زمين را با طبيعت هاى شما مناسب
ص:212
موافقة لأجسادكم و لم يجعلها شديدة الحمّى و الحرارة فتحرقكم و لا شديدة البرودة فتجمدكم و لا شديدة طيب الرّيح فتصدّع هاماتكم و لا شديدة النّتن فتعطبكم و لا شديدة اللّين كالماء فتغرقكم و لا شديدة الصّلابة فتمتنع عليكم في دوركم و أبنيتكم و قبور موتاكم و لكنّه عزّ و جلّ جعل فيها من المتانة ما تنتفعون به و تتماسكون و تتماسك عليها أبدانكم و بنيانكم و جعل فيها ما تنقاد به لدوركم و قبوركم و كثير من منافعكم فلذلك جعل الأرض فراشا لكم ثمّ قال عزّ و جلّ و السّماء بناء سقفا من فوقكم محفوظا يدير فيها شمسها و قمرها و نجومها لمنافعكم ثمّ قال عزّ و جلّ و أنزل من السّماء ماء يعني المطر ينزله من علا ليبلغ قلل جبالكم و تلالكم و هضابكم و أوهادكم ثمّ فرّقه رذاذا و وابلا و هطلا لتنشفه أرضوكم و لم يجعل ذلك المطر نازلا عليكم قطعة واحدة فيفسد أرضيكم و أشجاركم و زروعكم و ثماركم ثمّ قال عزّ و جلّ فأخرج به من الثّمرات رزقا لكم يعني ممّا يخرجه من الأرض رزقا لكم فلا تجعلوا للّه أندادا و با بدنهاى شما موافق ساخت،نه بسيار گرم كه شما را بسوزاند و نه بسيار سرد كه شما را منجمد گرداند،نه بسيار خوشبو كه دماغتان را بشكافد و نه بسيار بدبو كه شما را در تعب اندازد،نه بسيار نرم همچو آب كه در او غرق شويد و نه بسيار سخت كه نتوانيد در او خانه نهيد و براى مردگان قبر كنيد،اما به قدرى استوارى داد كه به آن منتفع شويد و ابدان و بنيان شما بر او قرار گيرد و آن قدر فرمان بردارى داد كه خانه و بنا و قبرها و ساير نفع ها از او حاصل شود و فرمود:«آسمان را مانند ساختمان گردانيد»سقفى كه در آن آفتاب و ماه و ستارگان را براى منافع شما به حركت درآورد،پس خدا فرمود:«از آسمان آب را نازل ساخت»يعنى بارانى كه از بالا فرومى فرستد تا بلندى و پستى و كوه و دشت از او بهره يابد و باران را چند نوع ساخت،ريز و درشت،شديد و نم نم،تا زمين هاى شما آن آب را به خود بكشد و يك دفعه بر شما نازل نكرد تا زمين ها و اشجار و زروع شما را تلف كند،سپس خدا فرمود:«به وسيله آن آب، روزى شما را از زمين بيرون آورد»يعنى از آن چه از زمين مى رويد براى شما روزى قرار داد، «پس براى خداوند شبيه قرار ندهيد»
ص:213
أي أشباها و أمثالا من الأصنام الّتي لا تعقل و لا تسمع و لا تبصر و لا تقدر على شيء و أنتم تعلمون أنّها لا تقدر على شيء من هذه النّعم الجليلة الّتي أنعمها عليكم ربّكم تبارك و تعالى.
37 147 حدّثنا محمّد بن أحمد السّنانيّ رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال حدّثنا سهل بن زياد الآدميّ عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ عن الإمام عليّ بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن موسى الرّضا عليهم السّلام قال خرج أبو حنيفة ذات يوم عند الصّادق عليه السّلام فاستقبله موسى بن جعفر عليه السّلام فقال له يا غلام ممّن المعصية قال لا تخلو من ثلاث إمّا أن تكون من اللّه تعالى و ليست منه و لا ينبغي للكريم أن يعذّب عبده بما لا يكتسبه و إمّا أن تكون من اللّه عزّ و جلّ و من العبد فلا ينبغي للشّريك القويّ أن يظلم الشّريك الضّعيف و إمّا أن تكون من العبد و هي منه فإن عاقبه اللّه تعالى فبذنبه و إن عفى عنه فبكرمه و جوده.
از بتهايى كه عقل ندارند و نمى شنوند و نمى بينند و بر هيچ چيز قادر نيستند و شما مى دانيد كه اين بتها بر نعمت هاى بزرگى كه پروردگار متعال به شما داده است،قادر نيستند.
37 147 محمد بن احمد سنانى گويد:روايت كرد براى ما محمد بن ابى عبد اللّه كوفى كه گفت:سهل بن زياد آدمى از عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى از امام على بن محمد عليه السّلام از پدرش محمد بن على عليه السّلام از پدرش على بن موسى الرّضا عليه السّلام نقل كرده اند كه روزى ابو حنيفه از نزد امام صادق عليه السّلام خارج شد و در راه با امام كاظم عليه السّلام برخورد كرد و از آن حضرت سؤال كرد:اى پسر!معصيت از چه كسى بروز مى كند؟فرمود:خالى از سه احتمال نيست يا از خداى عزّ و جل است و چنين نيست پس لايق نباشد كريم را كه عذاب كند بنده خود را به آن چه نكرده است و يا از خدا و بنده هست،پس لايق نيست شريك قوى را كه ظلم كند بر شريك ضعيف و يا از بنده است و چنين است پس اگر عقوبت كند او را خداى به سبب گناه اوست و اگر عفو كند از كرم و جود خداوند متعال است.
ص:214
38 148 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن الحسن الطّائيّ قال حدّثني أبو سعيد سهل بن زياد الآدميّ الرّازيّ عن عليّ بن جعفر الكوفيّ قال سمعت سيّدي عليّ بن محمّد عليه السّلام يقول حدّثني أبي محمّد بن عليّ عن أبيه الرّضا عليّ بن موسى عن أبيه موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن عليّ عليهم السّلام و حدّثنا محمّد بن عمر الحافظ البغداديّ قال حدّثني أبو القاسم إسحاق بن جعفر العلويّ قال حدّثني أبي جعفر بن محمّد بن عليّ عن سليمان بن محمّد القرشيّ عن إسماعيل بن أبي زياد عن جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه عليّ بن الحسين عن عليّ عليه السّلام و حدّثنا أبو الحسين محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الفارسيّ الغرائميّ قال حدّثنا أبو سعيد أحمد بن محمّد بن رميح النّسويّ بجرجان قال حدّثنا عبد العزيز بن إسحاق بن جعفر ببغداد قال حدّثني عبد الوهّاب 38 148 على بن احمد بن محمّد بن عمران دقاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن حسن طائى از ابو سعيد سهل بن زياد آدمى رازى از على بن جعفر كوفى كه گفت:شنيدم مولايم على بن محمد عليها السّلام مى فرمود:حديث كرد مرا پدرم از پدرش على بن موسى الرضا از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسين از پدرش حسين بن على عليهم السّلام و روايت كرد براى ما محمد بن عمر حافظ بغدادى كه گفت:روايت كرد مرا ابو القاسم اسحاق بن جعفر علوى كه گفت:روايت كرد براى ما پدرم جعفر بن محمد بن على از سليمان بن محمد قرشى از اسماعيل بن زياد از جعفر بن محمد از پدرش از جدّ بزرگوارش على بن حسين عليه السّلام از جدّ بزرگوارش على بن ابى طالب عليه السّلام،و نيز روايت كرد براى ما ابو الحسين محمد بن ابراهيم بن اسحاق فارسى غرائمى كه گفت:روايت كرد براى ما ابو سعيد احمد بن محمد بن رميح نسوى از عبد العزيز بن اسحاق بن جعفر از عبد الوهاب بن عيسى مروزى كه گفت:روايت كرد براى ما حسن بن على بن
ص:215
بن عيسى المروزيّ قال حدّثني الحسن بن عليّ بن محمّد البلويّ قال حدّثني محمّد بن عبد اللّه بن نجيح عن جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه عن أبيه عليه السّلام و حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال حدّثنا الحسن بن عليّ السّكّريّ قال حدّثنا محمّد بن زكريّا الجوهريّ قال حدّثنا العبّاس بن بكّار الضّبّيّ قال حدّثنا أبو بكر الهذليّ عن عكرمة عن ابن عبّاس قال لمّا انصرف أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السّلام من الصّفّين قام إليه شيخ[من]ممّن شهد معه الواقعة فقال يا أمير المؤمنين أخبرنا عن مسيرنا هذا بقضاء من اللّه تعالى و قدره و قال الرّضا عليه السّلام في روايته عن آبائه عن عليّ بن الحسين بن عليّ عليه السّلام دخل رجل من أهل العراق على أمير المؤمنين فقال أخبرني عن خروجنا إلى أهل الشّام أبقضاء من اللّه تعالى و قدره فقال له أمير المؤمنين عليه السّلام أجل يا شيخ فو اللّه ما علوتم تلعة و لا هبطتم بطن واد إلاّ بقضاء من اللّه و قدره فقال الشّيخ عند اللّه أحتسب عنائي يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام مهلا يا شيخ لعلّك تظنّ قضاء حتما و قدرا لازما محمد بلوى كه گفت:روايت كرد براى ما محمد بن عبد اللّه بن نجيح از پدرش از جعفر بن محمد از پدرش از جدّ بزرگوارش عليهم السّلام، و نيز روايت كرد براى ما احمد بن حسن قطّان كه گفت:روايت كرد براى ما حسن بن على سكرى كه گفت:روايت كرد براى ما محمد بن زكرياى جوهرى از عباس بن بكار ضبّى از ابو بكر هذلى از عكرمه از ابن عباس كه گفت:
زمانى كه امير المؤمنين از صفّين بازگشتند، پيرمردى از بين كسانى كه در جنگ همراه حضرت بودند،گفت:اى امير المؤمنين!آيا اين حركت ما به صفّين به قضا و قدر الهى بوده است؟ (در روايتى كه از طريق امام رضا عليه السّلام و به نقل از پدران بزرگوارشان روايت شده چنين آمده كه مردى از اهل عراق بر امير المؤمنين وارد شد و دربارۀ حركت سپاه به سوى شام پرسيد كه آيا اين حركت به قضا و قدر الهى بوده يا نه؟) امير المؤمنين فرمود:بله اى شيخ و اللّه كه از هيچ بلندى بالا نرفتيد و به هيچ وادى فرو نرفتيد مگر به قضا و قدر خدا،شيخ گفت:آيا براى مشكلاتى كه تحمّل كردم نزد خدا اجر و ثوابى هست؟فرمود:چنين مگو اى شيخ!مگر تو گمان مى كنى منظور من قضا و قدر حتمى بوده؟
ص:216
لو كان كذلك لبطل الثّواب و العقاب و الأمر و النّهي و الزّجر و أسقط معنى الوعد و الوعيد و لم تكن على المسيء لائمة و لا لمحسن محمدة و لكان المحسن أولى باللاّئمة من المذنب و المذنب أولى بالإحسان من المحسن تلك مقالة عبدة الأوثان و خصماء الرّحمن و قدريّة هذه الأمّة و مجوسها يا شيخ إنّ اللّه تعالى كلّف تخييرا و نهى تحذيرا و أعطى على القليل كثيرا و لم يعص مغلوبا و لم يطع مكرها و لم يخلق السّماوات و الأرض و ما بينهما باطلا ذلك ظنّ الّذين كفروا فويل للّذين كفروا من النّار قال فنهض الشّيخ و هو يقول:
أنت الإمام الّذي نرجو بطاعته
يوم النّجاة من الرّحمن غفرانا
أوضحت من ديننا ما كان ملتبسا
جزاك ربّك عنّا فيه إحسانا
فليس معذرة في فعل فاحشة
قد كنت راكبها فسقا و عصيانا
لا لا و لا قائلا ناهيه أوقعه
فيها عبدت إذا يا قوم شيطانا
اگر چنين باشد،ثواب و عقاب،امر و نهى،وعده و وعيد الهى بى معنا خواهد بود،گناهكار قابل سرزنش و نيكوكار لايق احسان نباشد،نيكوكار از بدكار به سرزنش سزاوارتر و بدكار از نيكوكار به ستايش شايسته تر،اين سخن بت پرستان و دشمنان خدا و قدريه و مجوس است،اى مرد! خدا مردم را مكلف كرده ولى آنها مختارند،آنان را نهى كرده ولى با اين نهى از اعمال بد ممانعت نكرده،فقط برحذر داشته،كار اندك بندگان را ثواب بسيار عنايت فرموده،اگر نافرمانى خدا مى شود، ناتوانى خدا نيست و اگر اطاعت مى شود اجبارى نيست،آسمان و زمين و مابين آنها را بيهوده خلق نكرده،اين انديشه كفار است و واى بر كفار از عذاب آتش، پس پيرمرد برخاست و اين شعر را مى خواند:
تو آن امامى هستى كه ما با اطاعت از او
اميد داريم خدا در روز نجات ما را بيامرزد
بخشى از دين ما كه براى ما مبهم بود،روشن
كردى،خدا به جاى ما به تو جزاى نيك دهد
عذرى نيست در انجام كار زشت كه من
مرتكب آن باشم از فسق و خروج از امر خدا
هرگز نمى پذيرم كه ناهى از كار زشت،شخص
را به آن وادارد كه شيطان را پيروى كرده ام
ص:217
و لا أحبّ و لا شاء الفسوق و لا
قتل الوليّ له ظلما و عدوانا
أنّى يحبّ و قد صحّت عزيمته
ذو العرش أعلن ذاك اللّه إعلانا
و لم يذكر محمد بن عمر الحافظ في آخر هذا الحديث من الشعر إلا بيتين من أوله.
39 149 حدّثنا أبو منصور أحمد بن إبراهيم بن بكر الخوزيّ بنيسابور قال حدّثنا أبو إسحاق إبراهيم بن محمّد بن مروان الخوزيّ قال حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوزيّ قال حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الجويباريّ الشّيبانيّ عن عليّ بن موسى الرّضا عن أبيه عن آبائه عن عليّ عليهم السّلام قال قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله إنّ اللّه عزّ و جلّ قدّر المقادير و دبّر التّدابير قبل أن يخلق آدم بألفي عام.
خدا دوست ندارد و زشتى ها را نخواسته
و كشتن ولىّ خدا را از روى ظلم جايز ندانسته
از كجا چنين خواسته باشد كه سنّت صاحب
عرش آن را اعلام فرموده و آشكار ساخته
مصنّف گويد:محمد بن عمر حافظ در آخر اين حديث فقط دو بيت اول را روايت كرده است.
39 149 ابو منصور احمد بن ابراهيم بن بكر خورى گفت:روايت كرد براى ما ابو اسحاق ابراهيم بن محمد بن مروان خورى از محمد بن زياد فقيه خورى كه گفت:روايت كرد براى ما احمد بن عبد اللّه جويبارى شيبانى از على بن موسى الرّضا عليه السّلام از پدرش از پدرانش از على بن ابى طالب عليهم السّلام كه فرمود:رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
خداى عزّ و جل تقدير مقادير و تدبير تدابير كرد پيش از خلق آدم به دو هزار سال.
ص:218
40 150 حدّثنا الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرّازيّ العدل ببلخ قال حدّثنا عليّ بن مهرويه القزوينيّ قال حدّثنا داود بن سليمان الفرّاء قال حدّثنا عليّ بن موسى الرّضا عن أبيه عن آبائه عن الحسين بن عليّ عليهم السّلام قال إنّ يهوديّا سأل أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام فقال أخبرني عمّا ليس للّه و عمّا ليس عند اللّه و عمّا لا يعلمه اللّه فقال عليّ عليه السّلام أمّا ما لا يعلمه اللّه فذلك قولكم يا معشر اليهود إنّ عزيرا ابن اللّه و اللّه لا يعلم له ولدا و أمّا قولك ما ليس عند اللّه فليس عند اللّه ظلم للعباد و أمّا قولك ما ليس للّه فليس للّه شريك فقال اليهوديّ أشهد أن لا إله إلاّ اللّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه.
41 151 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن إبراهيم بن هاشم عن أحمد بن سليمان قال سأل رجل أبا الحسن عليه السّلام و هو في الطّواف فقال له 40 150 حسين بن محمد اشنانى از على بن مهرويه قزوينى از داود بن سليمان فرّاء از على بن موسى الرّضا عليه السّلام از پدرش از پدرانش از حسين بن على عليه السّلام روايت كرد كه فرمود:
يهودى از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام سؤال كرد و گفت:خبر ده ما را كه چه چيزى است كه خدا آن را ندارد و چه چيزى نزد خداى نيست و چه چيز است كه خدا آن را نمى داند.فرمود:آن چه خدا آن را نمى داند،قول شما طايفه يهود است كه مى گوييد عزير پسر خدا است و خداى براى خود پسر نمى داند،امّا آن چه نزد خدا نيست ظلم بر عباد است كه نزد او نيست و اما آن چه خدا ندارد،براى خدا شريك نيست،يهودى گفت:گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و محمد فرستاده و رسول او است.
41 151 سعد بن عبد اللّه از ابراهيم بن هاشم از احمد بن سليمان روايت كرده كه گفت:مردى به امام رضا عليه السّلام(در حالى كه حضرت در طواف بود)عرض كرد:به من بگو جواد چه كسى
ص:219
أخبرني عن الجواد فقال إنّ لكلامك وجهين فإن كنت تسأل عن المخلوق فإنّ الجواد الّذي يؤدّي ما افترض اللّه تعالى عليه و البخيل من بخل بما افترض اللّه تعالى عليه و إن كنت تعني الخالق فهو الجواد إن أعطى[فهو]و هو الجواد إن منع لأنّه إن أعطى عبدا أعطاه ما ليس له و إن منع منع ما ليس له.
42 152 حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد المؤدّب رضي اللّه عنه قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عليّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن عليّ بن موسى الرّضا عن أبيه موسى بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن عليّ عن أبيه عليّ بن أبي طالب عليهم السّلام قال سمعت رسولا للّه صلّى اللّه عليه و آله يقول قال اللّه جلّ جلاله من لم يرض بقضائي و من لم يؤمن بقدري فليلتمس إلها غيري و قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله في كلّ قضاء اللّه عزّ و جلّ خيرة للمؤمن.
است؟فرمود:كلام تو دو روى دارد،اگر از مخلوق مى پرسى جواد كسى است كه واجب خدا را ادا كند و بخيل ادا نكند و اگر خالق را مى خواهى،خداى جواد است اگر بخشد و اگر نبخشد،زيرا اگر بنده را عطا كند عطا كرده است چيزى را كه او را نيست و اگر منع كند منع كرده است از او چيزى را كه براى او در آن حقّى نيست.
42 152 حسين بن ابراهيم بن احمد مؤدب گويد:
روايت كرد براى ما على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از على بن معبد از حسين بن خالد از على بن موسى الرّضا عليه السّلام از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسين از پدرش حسين بن على از پدرش على بن ابى طالب عليهم السّلام كه فرمود:از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:خداى عزّ و جل فرمود:هر كه راضى نشود به قضاى من و ايمان نياورد به قدر من،پس بجويد معبودى غير من.و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:در هرچه خدا قضا مى كند براى مؤمن خير است.
ص:220
43 153 حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال حدّثني محمّد بن يحيى الصّولي قال حدّثنا أبو ذكوان قال سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول سمعت الرّضا عليه السّلام و قد سأله رجل أ يكلّف اللّه العباد ما لا يطيقون فقال هو أعدل من ذلك قال أفيقدرون على كلّ ما أرادوه قال هم أعجز من ذلك.
44 154 حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عمرو بن عليّ البصريّ قال حدّثنا أبو الحسن عليّ بن الحسن بن الميثميّ قال حدّثنا أبو الحسن عليّ بن مهرويه القزوينيّ قال حدّثنا أبو أحمد الغازي قال حدّثنا أبو الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام قال حدّثنا أبي موسى بن جعفر قال حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال حدّثنا أبي محمّد بن عليّ قال حدّثنا أبي عليّ بن الحسين قال حدّثنا أبي الحسين بن عليّ عليه السّلام قال سمعت أبي عليّ بن أبي طالب عليه السّلام يقول الأعمال 43 153 ابو على حسين بن احمد بيهقى گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن يحيى صولى از ابو ذكوان كه گفت:شنيدم ابراهيم بن عباس مى گويد:مردى از امام رضا عليه السّلام پرسيد:آيا خدا بندگان را به چيزى كه طاقت آن را ندارند، تكليف مى كند؟فرمود:خدا عادل تر از آن است،گفت:پس قادرند بر هرچه اراده كنند، فرمود:ايشان از آن عاجزترند.
44 154 ابو الحسن محمد بن عمرو بن على بصرى گويد:روايت كرد براى ما ابو الحسن على بن حسن بن ميثمى كه گفت:روايت كرد براى ما ابو الحسن على بن مهرويه قزوينى كه گفت:
روايت كرد براى ما ابو احمد غازى از ابو الحسن على بن موسى الرّضا عليه السّلام كه فرمود:حديث كرد مرا پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسين از پدرش حسين بن على عليهم السّلام كه فرمود:شنيدم از پدر خود على بن ابى طالب عليه السّلام كه مى فرمود:اعمال بر سه حالند
ص:221
على ثلاثة أحوال فرائض و فضائل و معاصي فأمّا الفرائض فبأمر اللّه و برضاء اللّه و بقضاء اللّه و تقديره و مشيّته و علمه و أمّا الفضائل فليست بأمر اللّه و لكن برضاء اللّه و بقضاء اللّه و تقديره و مشيّته و بعلمه و أمّا المعاصي فليست بأمر اللّه و لكن بقدر اللّه و بعلمه ثمّ يعاقب عليها.
45 155 حدّثنا أحمد بن إبراهيم بن هارون الفاميّ في مسجد الكوفة قال حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ عن أبيه قال حدّثنا إبراهيم بن هاشم عن عليّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن أبي الحسن عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام قال قلت له يا ابن رسول اللّه إنّ النّاس ينسبوننا إلى القول بالتّشبيه و الجبر لما روي من الأخبار في ذلك عن آبائك الأئمّة عليهم السّلام فقال يا ابن خالد أخبرني عن الأخبار الّتي رويت عن آبائي الأئمّة عليهم السّلام في التّشبيه و الجبر أكثر أم الأخبار الّتي رويت عن النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله في ذلك فقلت بل ما روي عن النّبيّ في ذلك أكثر قال فليقولوا إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله كان فرايض و فضايل و معاصى،اما فرايض به امر خدا و به رضايت و قضا و قدر او و به مشيت او و علم او انجام مى شود،و اما فضايل به امر وجوبى خدا نيست لكن به آنها راضى و خشنود بوده و بر طبق قضا و قدر و مشيّت و علم او انجام مى گيرد، امّا معاصى به امر خدا نيست و ليكن به قدر خدا و علم خدا است و عقاب مى كند.
45 155 احمد بن ابراهيم بن هارون فامى گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن عبد اللّه بن جعفر حميرى از پدرش كه گفت:روايت كرد براى ما ابراهيم بن هاشم از على بن معبد از حسين بن خالد كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:
يابن رسول اللّه!مردم ما را به مذهب تشبيه و جبر نسبت مى دهند به خاطر اخبارى كه از پدران شما امامان عليهم السّلام روايت شده است.
فرمود:يابن خالد!به من بگو اخبارى كه در باب تشبيه و جبر از پدرانم روايت شده بيشتر است يا اخبارى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در اين باب مروى است؟عرض كردم:اخبارى كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده،بيشتر است.فرمود:پس بايد بگويند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله قائل به جبر و
ص:222
يقول بالتّشبيه و الجبر إذا فقلت له إنّهم يقولون إنّ رسول اللّه لم يقل من ذلك شيئا و إنّما روي عليه قال فليقولوا في آبائي الأئمّة عليهم السّلام إنّهم لم يقولوا من ذلك شيئا و إنّما روي ذلك عليهم ثمّ قال عليه السّلام من قال بالتّشبيه و الجبر فهو كافر مشرك و نحن منه برآء في الدّنيا و الآخرة يا ابن خالد إنّما وضع الأخبار عنّا في التّشبيه و الجبر الغلاة الّذين صغّروا عظمة اللّه تعالى فمن أحبّهم فقد أبغضنا و من أبغضهم فقد أحبّنا و من والاهم فقد عادانا و من عاداهم فقد والانا و من وصلهم فقد قطعنا و من قطعهم فقد وصلنا و من جفاهم فقد برّنا و من برّهم فقد جفانا و من أكرمهم فقد أهاننا و من أهانهم فقد أكرمنا و من قبلهم فقد ردّنا و من ردّهم فقد قبلنا و من أحسن إليهم فقد أساء إلينا و من أساء إليهم فقد أحسن إلينا و من صدّقهم فقد كذّبنا و من كذّبهم فقد صدّقنا و من أعطاهم فقد حرمنا و من حرمهم فقد أعطانا يا ابن خالد من كان من شيعتنا فلا يتّخذنّ منهم وليّا و لا نصيرا.
تشبيه بود.گفتم:مى گويند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آن ها را نگفته،بر او افترا كرده اند،فرمود:پس بايد بگويند بر پدران من نيز افترا كرده اند، سپس فرمود:هركه به تشبيه و جبر قائل شود كافر و مشرك است،ما از او بيزاريم در دنيا و آخرت.يابن خالد آن اخبار را غلات بر ما افترا كرده اند،قومى كه خرد شمردند عظمت خدا را، دوستدار ايشان دشمن ما و دشمن ايشان دوستدار ماست،هركه موالات نمايد با ايشان با ما معادات نموده و معادات كننده با ايشان،با ما موالات كرده،هركه با ايشان پيوندد از ما ببرّد و هركه از ايشان ببرّد با ما پيوندد،جفاكننده به ايشان،نيكى كننده ما و نيكى كننده به ايشان جفا كننده به ماست،اكرام كننده ايشان،اهانت كننده به ما و اهانت كننده به ايشان،اكرام كننده به ماست، قبول كننده ايشان ردكننده ما و ردكننده ايشان قبول كننده ماست،احسان كننده با ايشان،بدى كننده به ما و بدى كننده با ايشان،احسان كننده به ماست،تصديق كننده ايشان،تكذيب كننده ما و تكذيب كننده ايشان،تصديق كننده ماست،عطا كننده به ايشان محروم كننده ما و محروم كننده ايشان،عطاكننده ماست،يابن خالد!شيعه ما نبايد كسى از ايشان را دوست و ناصر خود گرداند.
ص:223
46 156 حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور رضي اللّه عنه قال حدّثنا الحسين بن محمّد بن عامر عن معلّى بن محمّد البصريّ عن الحسن بن عليّ الوشّاء عن أبي الحسن الرّضا قال سألته فقلت اللّه فوّض الأمر إلى العباد فقال هو أعزّ من ذلك فقلت أجبرهم على المعاصي قال اللّه أعدل و أحكم من ذلك ثمّ قال قال اللّه عزّ و جلّ يا ابن آدم أنا أولى بحسناتك منك و أنت أولى بسيّئاتك منّي عملت المعاصي بقوّتي الّتي جعلتها فيك.
47 157 حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق المؤدّب رضي اللّه عنه قال حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ عن عبد السّلام بن صالح الهرويّ قال سمعت أبا الحسن عليّ بن موسى بن جعفر عليه السّلام يقول من قال بالجبر فلا تعطوه من الزّكاة شيئا و لا تقبلوا له شهادة أبدا إن اللّه تعالى لا يكلّف نفسا إلاّ وسعها و لا يحمّلها فوق طاقتها و لا تكسب 46 156 جعفر بن محمد بن مسرور از حسين بن محمّد بن عامر از معلى بن محمد بصرى از حسن بن على الوشا روايت كرده كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:آيا خدا كار را به بندگان تفويض كرده است؟فرمود:خدا از آن عزيزتر، غالب تر و قوى تر است،گفتم:پس اجبار كرده است ايشان را به معاصى؟فرمود:خدا از آن عادل تر و حكيم تر است.سپس فرمود:خداى عزّ و جل فرمود:اى فرزند آدم!من سزاوارترم به حسنات تو از تو و تو سزاوارترى به سيئات خود از من،معاصى را به قوتى كه من در تو گذاشتم مرتكب مى گردى.
47 157 محمد بن ابراهيم بن اسحاق مؤدب گويد:
روايت كرد براى ما احمد بن على انصارى از عبد السّلام بن صالح هروى كه گفت:شنيدم امام رضا عليه السّلام فرمود:هركه به جبر قايل شود،او را زكات ندهيد و شهادت او را قبول نكنيد، خداى تبارك و تعالى تكليف نكرده است كسى را مگر آن چه مى تواند انجام دهد و بر او آن چه را كه طاقت آن را ندارد،تحميل نكرده،هرنفس
ص:224
كلّ نفس إلاّ عليها و لا تزر وازرة وزر أخرى.
48 158 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ عن أبيه عن سليمان بن جعفر الحميريّ عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام قال ذكر عنده الجبر و التّفويض فقال أ لا أعطيكم في هذا أصلا لا يختلفون فيه و لا يخاصمكم عليه أحد إلاّ كسرتموه قلنا إن رأيت ذلك فقال إنّ اللّه تعالى لم يطع بإكراه و لم يعص بغلبة و لم يهمل العباد في ملكه هو المالك لما ملّكهم و القادر على ما أقدرهم عليه فإن ائتمر العباد بطاعته لم يكن اللّه عنها صادّا و لا منها مانعا و إن ائتمروا بمعصيته فشاء أن يحول بينهم و بين ذلك فعل و إن لم يحل ففعلوا فليس هو الّذي أدخلهم فيه ثمّ قال عليه السّلام من يضبط حدود هذا الكلام فقد خصم من خالفه.
49 159 حدّثنا أبي رضي اللّه عنه و محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه آن چه كند بر خود كند و گناه ديگرى بر او نباشد.
48 158 نزد امام رضا عليه السّلام حرف جبر و تفويض مذكور شد،فرمود:آيا مى خواهيد در اين باب اصلى را به شما آموزش دهم كه در آن اختلاف نكنيد و منازعى بر شما غالب نيايد؟اصحاب گفتند:
آرى كرم كن،فرمود:خداى عزّ و جل را به اجبار طاعت نكردند و به غلبه معصيت ننمودند و بندگان را در ملك خويش خودسر رها نكرد،او مالك است هرچه به تمليك ايشان داده است و قادر است بر هرچه ايشان را قدرت بر آن داده است،اگر بندگان فرمان پذيرى كردند به طاعتى، خداى عزّ و جل ايشان را مانع نگردد و اگر پذيراى معصيت شوند خواهد ميان ايشان و معصيت حايل شود و اگر حايل نشود و معصيت را بكنند،خداى عزّ و جل ايشان را در آن كار داخل نساخته است، سپس فرمود:هركه ضبط كند حدود اين كلام را، غلبه مى كند بر مخالف در وقت بحث و خصومت.
49 159 محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما سعد بن عبد اللّه از احمد بن
ص:225
قالا حدّثنا سعد بن عبد اللّه عن أحمد بن محمّد بن عيسى عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام قال قلت له إنّ أصحابنا بعضهم يقول بالجبر و بعضهم يقول بالاستطاعة فقال لي اكتب قال اللّه تعالى يا ابن آدم بمشيّتي كنت أنت الّذي تشاء و بقوّتي أدّيت لي فرائضي و بنعمتي قويت على معصيتي جعلتك سميعا بصيرا قويّا ما أصابك من سيّئة فمن نفسك و ذلك أنّي أولى بحسناتك منك و أنت أولى بسيّئاتك منّي و ذلك أنّي لا أسأل عمّا أفعل و أنتم تسألون و قد نظمت لك كلّ شيء تريد.
50 160 حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّقّاق رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال حدّثنا عليّ بن محمّد المعروف بعلاّن عن محمّد بن عيسى عن الحسين بن خالد عن أبي الحسن الرّضا عليه السّلام أنّه قال اعلم علّمك اللّه الخير أنّ اللّه تبارك و تعالى قديم و القدم محمد بن ابى نصر بزنطى روايت كرده كه گفت:به امام رضا عليه السّلام عرض كردم:اصحاب ما بعضى قائل به جبرند و بعضى قائل به استطاعت،فرمود:
بنويس خداى تبارك و تعالى فرمود:اى فرزند آدم!به مشيت من تو آن شدى كه مشيّت مى كنى و به قوت من فرايض مرا ادا مى كنى،به نعمت من بر معصيت من قوى گشته اى،گردانيدم تو را شنوا و بينا و توانا،هرحسنه كه به تو مى رسد از جانب خداست و هرسيئه كه به تو مى رسد از نفس تو است و به همين سبب است كه من سزاوارترم به حسنات تو از تو و تو سزاوارترى به سيئات خود از من،من سؤال كرده نشوم از آن چه مى كنم و ايشان سؤال كرده مى شوند،همانا منظم كرده ام براى تو هرچيزى را كه مى خواهى.
50 160 على بن احمد بن محمد بن عمران دقاق گويد:روايت كرد براى ما محمد بن يعقوب كلينى از على بن محمد كه گفت:روايت كرد براى ما محمد بن عيسى از حسين بن خالد كه گفت:امام رضا عليه السّلام فرمود:خداوند دانايت كند، بدان كه خداى تعالى قديم است و از ازلى بودن صفتى است كه به عاقل مى فهماند كه چيزى
ص:226
صفة دلّت العاقل على أنّه لا شيء قبله و لا شيء معه في ديمومته فقد بان لنا بإقرار العامّة معجزة الصّفة أنّه لا شيء قبل اللّه و لا شيء مع اللّه في بقائه و بطل قول من زعم أنّه كان قبله أو كان معه شيء و ذلك أنّه لو كان معه شيء في بقائه لم يجز أن يكون خالقا له لأنّه لم يزل معه فكيف يكون خالقا لمن لم يزل معه و لو كان قبله شيء كان الأوّل ذلك الشّيء لا هذا و كان الأوّل أولى بأن يكون خالقا للأوّل.
ثمّ وصف نفسه تبارك و تعالى بأسماء دعا الخلق إذ خلقهم و تعبّدهم و ابتلاهم إلى أن يدعوه بها فسمّى نفسه سميعا بصيرا قادرا قاهرا حيّا قيّوما ظاهرا باطنا لطيفا خبيرا قويّا عزيزا حكيما عليما و ما أشبه هذه الأسماء فلمّا رأى ذلك من أسمائه الغالون المكذّبون و قد سمعونا نحدّث عن اللّه أنّه لا شيء مثله و لا شيء من الخلق في حاله قالوا أخبرونا إذ زعمتم أنّه لا مثل للّه و لا شبه له كيف شاركتموه في أسماء الحسنى فتسمّيتم بجميعها أ فإنّ في ذلك دليلا على أنّكم مثله في حالاته كلّها أو في بعضها دون بعض إذ قد جمعتكم قبل از او نيست و در بقائش چيزى همراه او نيست.با اقرار عامه و معجزه صفت براى ما روشن مى شود كه چيزى قبل از خدا نبوده و در بقائش نيز چيزى به همراهش نخواهد بود و گفتار كسانى كه گمان مى كنند قبل از او يا همراه او چيزى بوده،باطل مى گردد،زيرا اگر چيزى با او بود،خدا نمى توانست خالق آن چيز باشد كه همچو او دايم بوده و به خود بقا داشته است.و اگر پيش از او چيزى بودى آن چيز مبدا هستى و خالق ما بعد خود مى باشد.
خداى تعالى خود را به نامهايى وصف كرد و آن نام ها بر خود افكند و بندگان را به آن نام ها اطلاع داد تا او را وقت عبادت و دعا به آن ها بخوانند و عبوديت ظاهر گردانند،مثل سميع، بصير،قادر،قاهر،حيّ،قيّوم،ظاهر،باطن،لطيف، خبير،قوى،عزيز،حكيم،عليم و ديگر نام ها و چون غالون مكذّبون اين نام ها ديدند و از ما شنيدند كه مى گفتيم:خدا در هيچ حال به بنده شبيه نباشد،گفتند:به ما بگوييد هرگاه خداى شبيه ندارد چگونه شما در اين نام هاى حسنى خود را با خداوند شريك ساختيد و اين نام ها بر خود افكنديد،پس ناچار شبيه خدا باشيد از همه جهت يا بعضى جهت زيرا شما و او داراى
ص:227
الأسماء الطّيّبة قيل لهم إنّ اللّه تبارك و تعالى ألزم العباد أسماء من أسمائه على اختلاف المعاني و ذلك كما يجمع الاسم الواحد معنيين مختلفين و الدّليل على ذلك قول النّاس الجائز عندهم السّائغ و هو الّذي خاطب اللّه عزّ و جلّ به الخلق فكلّمهم بما يعقلون ليكون عليهم حجّة في تضييع ما ضيّعوا و قد يقال للرّجل كلب و حمار و ثور و سكّرة و علقمة و أسد و كلّ ذلك على خلافه لأنّه لم تقع الأسماء على معانيها الّتي كانت بنيت عليها لأنّ الإنسان ليس بأسد و لا كلب فافهم ذلك يرحمك اللّه.
و إنّما يسمّى اللّه عزّ و جلّ بالعالم لغير علم حادث علم به الأشياء و استعان به على حفظ ما يستقبل من أمره و الرّويّة فيما يخلق من خلقه و تفنية ما مضى ممّا أفنى من خلقه ممّا لو لم يحضره ذلك العلم و يغيبه كان جاهلا ضعيفا كما أنّا رأينا علماء الخلق إنّما سمّوا بالعلم لعلم حادث إذ كانوا قبله جهلة و ربّما فارقهم العلم بالأشياء فصاروا إلى الجهل و إنّما سمّي اللّه عالما لأنّه لا يجهل شيئا فقد جمع الخالق و نام هاى نيكو هستيد،جواب ايشان آن است كه خدا بعضى از نام هاى خود را براى عباد ثابت ساخت و ليكن بر معنى ديگر،اگر نام يكى است معنى يكى نيست و بسيار است يك نام بر چند معنى مختلف اطلاق شود،دليل بر اين مدعى زبان و گفتار شايع مردم است،خدا نيز با همين زبان و روش با آنها صحبت كرده تا بفهمند و تا حجتى باشد در آنچه تضييع كرده،به مردى گفته مى شود:كلب،حمار،گاو،شكر،تلخ،شير،اين اسامى برخلاف معانى آنهاست،زيرا اين نامها بر آن معانى كه در مقابل آن وضع شده اند،نيستند، زيرا انسان شير يا سگ نيست،خوب دقت كن و بفهم،خدا تو را مورد رحمت قرار دهد.
ما خدا را عالم مى دانيم نه اين كه علمى به دست آورده و با آن چيزى را بداند و حفظ نمايد، و در خلقت مخلوقاتش انديشه كند،چنين چيزى ممكن نيست حال آن كه گذشتگانى را كه نابود ساخته در محضرش حاضرند،كه اگر آن علم نباشد جاهل بماند،اما علماء خلق به علم حادث عالم هستند،جاهل بودند بعد عالم شدند،چه بسا كه علم از ايشان زايل گردد و به جهل اوّل بازگردند.خدا عالم است چون محال است كه جاهل به امرى باشد،پس اين نام بر خالق
ص:228
المخلوق اسم العلم و اختلف المعنى على ما رأيت.
و سمّي ربّنا سميعا لا جزء فيه يسمع به الصّوت و لا يبصر به كما أنّ جزأنا الّذي نسمع به لا نقوى على النّظر به و لكنّه عزّ و جلّ أخبر أنّه لا تخفى عليه الأصوات ليس على حدّ ما سمّينا نحن فقد جمعنا الاسم بالسّميع و اختلف المعنى.
و هكذا البصير لا لجزء به أبصر كما أنّا نبصر بجزء منّا لا ينتفع به في غيره و لكنّ اللّه بصير لا يجهل شخصا منظورا إليه فقد جمعنا الاسم و اختلف المعنى و هو قائم ليس على معنى انتصاب و قيام على ساق في كبد كما قامت الأشياء و لكن أخبر أنّه قائم يخبر أنّه حافظ كقول الرّجل القائم بأمرنا فلان و هو عزّ و جلّ القائم على كلّ نفس بما كسبت و القائم أيضا في كلام النّاس الباقي و القائم أيضا يخبر عن الكفاية كقولك للرّجل قم بأمر فلان أي اكفه و القائم منّا قائم على ساق فقد جمعنا الاسم و لم يجمعنا المعنى.
و أمّا اللّطيف فليس على قلّة و قضافة و صغر و لكن ذلك على النّفاذ في الأشياء و و مخلوق اطلاق شد لكن معنى آن دو باهم متفاوت است.
و هم چنين پروردگار ما سميع است لكن نه به عضوى كه با آن بشنود و نتواند ببيند،ما با عضوى كه مى شنويم نمى توانيم ببينيم،خداوند فرموده:هيچ صدايى بر او پوشيده نيست و مثل ما نيست،اسم سميع بر ما و خدا اطلاق مى شود ولى معنى و مصداق آن دو فرق دارد.
بصير است نه اين كه به عضوى ببيند مثل ما كه به عضوى مى بينيم و استفادۀ ديگرى نمى بريم،خدا بيناست و به چيزى جهل ندارد، اسم مشترك است و معنى متفاوت،خدا قائم است نه به ايستادن روى پا با سختى مثل ايستادن اشياء،وقتى مى فرمايد:خدا قائم است، يعنى حافظ اشياء است،مانند:فلانى قائم به امر ماست،خداوند قائم بر هرنفسى است در آن چه كه كسب مى كند،قائم در كلام مردم به معنى «باقى»و«كفايت»نيز هست،وقتى گفته شود:كار فلانى را انجام بده يعنى نيازش را برطرف كن، و قائم در بين انسانها به معنى كسى است كه روى پا ايستاده،اسم مشترك و معنى متفاوت است.
خدا لطيف است نه به اين كه خرد و نازك و باريك است بلكه به معنى نفوذ در همه اشيا
ص:229
الامتناع من أن يدرك كقولك لطف عن هذا الأمر و لطف فلان في مذهبه و قوله يخبرك أنّه غمض فبهر العقل و فات الطّلب و عاد متعمّقا[متطلفا]متلطّفا لا يدركه الوهم فهكذا لطف اللّه تبارك و تعالى عن أن يدرك بحدّ أو يحدّ بوصف و اللّطافة منّا الصّغر و القلّة فقد جمعنا الاسم و اختلف المعنى.
و أمّا الخبير فالّذي لا يعزب عنه شيء و لا يفوته ليس للتّجربة و الاعتبار بالأشياء فتفيده التّجربة و الاعتبار علما لو لا هما ما علم لأنّ من كان كذلك كان جاهلا و اللّه تعالى لم يزل خبيرا بما يخلق و الخبير من النّاس المستخبر عن جهل المتعلّم و قد جمعنا الاسم و اختلف المعنى.
و أمّا الظّاهر فليس من أجل أنّه علا للأشياء بركوب فوقها و قعود عليها و تسنّم لذراها و لكن ذلك لقهره و لغلبة الأشياء و قدرته عليها كقول الرّجل ظهرت على أعدائي و أظهرني اللّه على خصمي يخبر على الفلج و الغلبة فهكذا ظهور اللّه على الأشياء و وجه آخر و هو أنّه و هو الظّاهر لمن أراده لا يخفى عليه شيء و أنّه مدبّر و ممتنع از ادراك است،مثل:«فلان امر از من پنهان شد»يا«فلانى در گفتارش لطيف است» يعنى روش پيچيده اى دارد،عقل متعجب گشته، از دسترس به دور،بسيار عميق و ظريف بوده و وهم به او نمى رسد،خدا نيز چنين است،دقيق تر و پيچيده تر از آن است كه به حدّى درك شود يا به وصفى توصيف گردد،لطافت آدميان كوچكى و كمى است،اسم مشترك و معنى متفاوت است.
اما خبير كسى است كه چيزى از او پنهان نيست و چيزى از او فوت نمى شود،نه با تجربه كه چيزى از آن بياموزد،اگر تجربه نبود هيچ نمى دانست،آنكه چنين باشد جاهل است و خدا از ازل به مخلوقات خود آگاه بوده و در ميان مردم به كسى خبير گفته مى شود كه درصدد يادگيرى برآيد،پس لفظ يكى و معنى متفاوت است.
اما ظاهر به اين معنى نيست كه بر بالاى چيزى برآمده و در چيزى پنهان نيست،به اين معنى كه قاهر و غالب است بر همه چيز،و قادر است به همه كار،عرب گويد:«بر دشمنان فايق آمدم»،«خدا مرا بر دشمنم پيروز گردانيد»چنين است ظهور خدا بر اشياء،ديگر اين كه خدا ظاهر است براى هركس كه او را بخواهد،پنهان نيست بر او چيزى از امور پيدا و پنهان،و اوست مدبر
ص:230
لكلّ ما يرى فأيّ ظاهر أظهر و أوضح أمرا من اللّه تعالى فإنّك لا تعدم صنعته حيثما توجّهت و فيك من آثاره ما يغنيك و الظّاهر منّا البارز بنفسه و المعلوم بحدّه فقد جمعنا الاسم و لم يجمعنا المعنى.
و أمّا الباطن فليس على معنى الاستبطان للأشياء بأن يغور فيها و لكن ذلك منه على استبطانه للأشياء علما و حفظا و تدبيرا كقول القائل أبطنته يعني خبّرته و علمت مكتوم سرّه و الباطن منّا بمعنى الغائر في الشّيء المستتر فقد جمعنا الاسم و اختلف المعنى.
و أمّا القاهر فإنّه ليس على معنى علاج و نصب و احتيال و مداراة و مكر كما يقهر العباد بعضهم بعضا فالمقهور منهم يعود قاهرا و القاهر يعود مقهورا و لكن ذلك من اللّه تبارك و تعالى على أنّ جميع ما يخلق ملتبس به الذّلّ لفاعله و قلّة الامتناع لما أراد به لم يخرج منه طرفة عين غير أنّه يقول له كن فيكون و القاهر منّا على ما ذكرت و وصفت فقد جمعنا الاسم و اختلف المعنى و هكذا جميع الأسماء و إن كنّا لم نسمّها كلّها فقد يكتفى الاعتبار بما ألقينا هر چيز جهان،و كدام ظاهر از خدا ظاهرتر و واضح تر است،در هرچيزى صنع او بينى،در خود نظر كنى آثارى از او تو را كفايت كند،لكن ظاهر در انسانها فردى را گويند كه وجودش آشكار و به حدّ معلوم باشد،نام يكى و معنى مختلف است.
اما باطن،به معنى درون اشياء و نفوذ در آنها نيست بلكه به درون اشياء علم و آگاهى دارد و تدبير آنها به دست اوست،عرب گويد:
«از آن آگاه شدم»؛اما باطن درمورد انسانها شخصى را گويند كه به درون اشياء نفوذ كرده و پنهان شود،بنابراين اسم مشترك و معنى متفاوت است.
اما قاهر،به ممارست و رنج و حيله و كنار زدن ديگرى نيست،چنان كه بعضى از مردم بر بعضى ديگر چيره مى گردند،ميان مردم ممكن است مقهور،قاهر و قاهر مقهور گردد،قاهر درمورد خدا يعنى مخلوقات در برابر او ذليل هستند و از فرمانش نمى توانند خوددارى كنند و از ساحت قدرت او به قدر يك چشم برهم زدن نيز خارج نشوند،فقط مى گويد:ايجاد شو و ايجاد مى شود، قاهر درمورد ما آن بود كه گفتم،اسم مشترك و معنى متفاوت است،چنين است تمام نامها،هر چند آنها را ذكر نكرديم،به همين اكتفا مى كنيم
ص:231
إليك و اللّه عزّ و جلّ عوننا و عونك في إرشادنا و توفيقنا.
51 161 خطبة الرضا عليه السّلام في التوحيد حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي اللّه عنه قال حدّثنا محمّد بن عمر الكاتب عن محمّد بن زياد القلزميّ عن محمّد بن أبي زياد الجدّيّ صاحب الصّلاة بجدّة قال حدّثني محمّد بن يحيى بن عمر بن عليّ بن أبي طالب قال سمعت أبا الحسن الرّضا عليه السّلام يتكلّم بهذا الكلام عند المأمون في التّوحيد قال ابن أبي زياد و رواه لي و أملى أيضا أحمد بن عبد اللّه العلويّ مولى لهم و خالا لبعضهم عن القاسم بن أيّوب العلويّ أنّ المأمون لمّا أراد أن يستعمل الرّضا عليه السّلام جمع بني هاشم فقال لهم إنّي أريد أن أستعمل الرّضا على هذا الأمر من بعدي فحسده بنو هاشم و قالوا أ تولّي رجلا جاهلا ليس له بصر بتدبير الخلافة فابعث إليه رجلا يأتنا فترى من جهله ما تستدلّ به عليه فبعث إليه فأتاه بقيه را مى توان با اينها مقايسه كرد،خداوند در راهنمايى و توفيق ياور ما و شماست.
51 161
خطبه امام رضا عليه السّلام در توحيد
محمد بن حسن بن احمد بن وليد گويد:
روايت كرد براى ما محمد بن عمر كاتب از محمد بن زياد قلزمى از محمد بن ابى زياد جدى كه گفت:حديث كرد مرا محمد بن يحيى بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السّلام كه گفت:از امام رضا عليه السّلام شنيدم كه در باب توحيد نزد مأمون چنين تكلم فرمود،ابن ابى زياد گويد:همچنين احمد بن عبد اللّه علوى از قاسم بن ايوب علوى برايم روايت و املاء كرد و گفت:زمانى كه مأمون خواست امام رضا عليه السّلام را ولايتعهدى منصوب كند،بنى هاشم را جمع نموده و گفت:قصد دارم پس از خود امام رضا عليه السّلام را به خلافت اختيار كنم،بنى هاشم از روى حسادت گفتند:مى خواهى مردى نادان را كه با خلافت و سياست آشنايى ندارد،به ولايتعهدى برگزينى؟كسى را نزد او بفرست تا بيايد و نمونه هاى جهل او را كه دليل عليه او خواهد بود،ببينى،حضرت را احضار كرد،
ص:232
فقال له بنو هاشم يا أبا الحسن اصعد المنبر و انصب لنا علما نعبد اللّه عليه فصعد عليه السّلام المنبر فقعد مليّا لا يتكلّم مطرقا ثمّ انتفض انتفاضة و استوى قائما و حمد اللّه تعالى و أثنى عليه و صلّى على نبيّه و أهل بيته.
ثمّ قال أوّل عبادة اللّه تعالى معرفته و أصل معرفة اللّه توحيده و نظام توحيد اللّه تعالى نفي الصفات عنه لشهادة العقول أنّ كلّ صفة و موصوف مخلوق و شهادة كلّ موصوف أنّ له خالقا ليس بصفة و لا موصوف و شهادة كلّ صفة و موصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدوث و شهادة الحدوث بالامتناع من الأزل الممتنع من الحدوث فليس اللّه عرف من عرف بالتّشبيه ذاته و لا إيّاه وحّده من اكتنهه و لا حقيقته أصاب من مثّله و لا به صدّق من نهّاه و لا صمد صمده من أشار إليه و لا إيّاه عنى من شبّهه و لا له تذلّل من بعّضه و لا إيّاه أراد من توهّمه كلّ معروف بنفسه مصنوع و كلّ قائم في سواه معلول بصنع اللّه يستدلّ عليه و بالعقول تعتقد معرفته و بالفطرة تثبت حجّته خلق اللّه الخلق حجابا بينه و بينهم و مباينته بنى هاشم گفتند:اى ابو الحسن بر منبر برو و ما را راهنمايى كن تا خدا را شناخته و عبادت كنيم.
حضرت بر منبر رفت،مدتى به سكوت نشست، سپس حركت كرده و برخاست،حمد و ثناى خدا گفت،بر پيامبر و اهل بيتش درود فرستاد.
سپس فرمود:اول مرتبۀ عبادت،شناخت اوست،اصل معرفت وحدانيت او،و اساس توحيد نفى صفات از ذات خداست،عقل داند كه دارندۀ صفت و موصوف،مخلوق است،مخلوق داراى خالقى است كه صفت و موصوف نيست،همراهى صفت و موصوف به حادث بودن،و حادث بودن به نفى ازلى بودن گواهى مى دهد،هركه بخواهد خدا را با تشبيه بشناسد،خدا را نشناخته،بخواهد كنه ذات او را دريابد قائل به توحيد نيست،قائل به مانندى براى خدا،ناآگاه به حقيقت او است،قائل به نهايت او،او را تصديق ننموده،اشاره كننده به او،به سوى خدا نرفته،تشبيه كننده او،خدا را قصد نكرده،قائل به اجزاء براى خدا،در مقابل او تذلل نكرده،توهم كنندۀ خدا،او را اراده نكرده،هر شناخته شده اى مصنوع و هروابسته به ديگرى معلول است،مخلوقات دال بر وجود اويند،با عقل شناخت او ممكن شود،با فطرت حجت بر مردم تمام شود،خلق و مخلوقات،حجابى است بين او و
ص:233
إيّاهم و مفارقته أينيّتهم و ابتداؤه إيّاهم دليلهم على أن لا ابتداء له لعجز كلّ مبتدإ عن ابتداء غيره و[أدوات]أدوه إيّاهم [دليلهم]دليل على أن لا أدوات فيه لشهادة الأدوات بفاقة[المادين]المتأدّين.
فأسماؤه تعبير و أفعاله تفهيم و ذاته حقيقة و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لما سواه فقد جهل اللّه من استوصفه و قد تعدّاه من اشتمله و قد أخطأه من اكتنهه و من قال كيف فقد شبّهه و من قال لم فقد علّله و من قال متى فقد وقّته و من قال فيم فقد ضمّنه و من قال إلى م فقد نهّاه و من قال حتّى م فقد غيّاه و من غيّاه فقد غاياه و من غاياه فقد جزّأه و من جزّأه فقد وصفه و من وصفه فقد ألحد فيه.
و لا يتغيّر اللّه بانغيار المخلوق كما لا يتحدّد بتحديد المحدود أحد لا بتأويل عدد ظاهر لا بتأويل المباشرة[متجلي] متجلّ لا باستقلال رؤية باطن لا بمزايلة مباين لا بمسافة قريب لا بمداناة لطيف لا بتجسّم موجود لا بعد عدم فاعل لا باضطرار مقدّر لا بحول فكرة مدبّر لا بحركة مريد لا آنها،از مخلوقات جداست،آنان دليل هستند كه ابتدائى براى خدا نيست به دليل ناتوانى هر ابتداكننده از غير خودش،عطاى ادوات از خدا به بندگان دليل بر عدم ادوات در خداست، ادوات گواه تهى دستى صاحب آنهاست.
اسامى خدا عبارات،افعال او صرف تفهيم، ذاتش حقيقت،كنهش جدائى بين او و مخلوقات است.غير،وسيله تحديد است،نادان است آنكه او را توصيف كند،متجاوز است آنكه او را شامل صفات بندگان قرار دهد و خطاكار است هركه براى او انتهائى قرار دهد،آن كه گويد چگونه است،او را تشبيه كرده؛آن كه گويد چرا،او را معلول ساخته،هر كه گويد چه وقت(كى)،او را در زمان فرض كرده،آن كه گويد در كجا،او را محدود به مكان كرده،هركه گويد تا كجا،براى او نهايت قرار داده،هركه گويد تا به كجا،او را غايت دار فرض كرده،هركه او را غايت دار بداند،او را جزءدار دانسته،هركه او را جزء دار بداند،او را وصف كرده،هركه او را وصف كند در او الحاد ورزيده است.با تغيير مخلوق تغيير نكند،با تحديد ايشان محدود نشود،يكى است نه با شمارش؛ظاهر است نه با مباشرت؛جلى است نه با رؤيت مستقيم؛باطن است نه با غيبت؛دور است نه با مسافت؛نزديك است نه با الصاق؛لطيف است
ص:234
بهمامة شاء لا بهمّة مدرك لا بمحسّة سميع لا بآلة بصير لا بأداة لا تصحبه الأوقات و لا تضمّنه الأماكن و لا تأخذه السّنات و لا تحدّه الصّفات و لا تقيّده الأدوات سابق الأوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء أزله.
بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له و بتجهيره الجواهر عرف أن لا جوهر له و بمضادّته بين الأشياء عرف أن لا ضدّ له و بمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له ضادّ النّور بالظّلمة و الجلاية بالبهم و الحسو بالبلل و الصّرد بالحرور مؤلّف بين متعادياتها مفرّق بين متدانياتها دالّة بتفريقها على مفرّقها و بتأليفها على مؤلّفها ذلك قوله تعالى وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ففرّق بها بين قبل و بعد ليعلم أن لا قبل له و لا بعد شاهدة بغرائزها أن لا غريزة لمغرّزها دالّة بتفاوتها أن لا تفاوت لمفاوتها مخبرة بتوقيتها أن لا وقت لموقّتها حجب بعضها عن بعض ليعلم أن لا حجاب بينه و بينها غيرها له معنى الرّبوبيّة إذ لا مربوب و حقيقة الإلهيّة إذ لا نه با جسميت؛موجود است نه بعد از نبودن،فاعل است نه به اجبار؛قادر است نه به نيروى تفكر؛ گرداننده است نه به حركت؛اراده مى كند نه با همت؛ درك مى كند نه با احساس،مى شنود نه با وسيله، مى بيند نه به ديده؛زمان بر او نمى گذرد؛مكان او را نمى گيرد؛خواب ندارد،صفات او را محدود نمى كند و وسايل بر او قيد نمى بندد.بودن او بر وقت،وجودش بر عدم و ازليتش بر ابتدا پيشى گرفته. حواس بخشى او،او را از آنها و جوهربخشى او،او را از جوهره بى نياز مى كند.ضدّيت ميان اشياء مى نماياند كه او را ضدى نيست و مقارنت بين امور،مى فهماند كه او را قرينى نباشد.نور را ضد ظلمت،جلى را ضد خفى،خشك را ضد تر و سرد را ضد گرم قرار داد.بين دو ضد، تأليف كرد و ميان دو ملايم،تفريق.تفريق بر جدا كننده و تأليف بر بهم رساننده دلالت دارد.و اين معناى قول خداست:«از هرچيز جفت قرار داديم، باشد كه فكر كنيد.»ميان قبل و بعد مخلوقات جدايى انداخت،تا دانسته شود كه او را قبل و بعد نيست.
غريزۀ موجودات را دليل بر اين است كه او را غريزه نيست و تفاوت ميان آنها دليل بر آنكه تفاوت دهنده را در خويش تفاوتى نيست.وقت دار بودن را دليل بر اين كه او زمان دار نيست.حجاب ميان بعضى را دليل بر اين است كه او را حجاب نيست.قبل از مربوب
ص:235
مألوه و معنى العالم و لا معلوم و معنى الخالق و لا مخلوق و تأويل السّمع و لا مسموع ليس مذ خلق استحقّ معنى الخالق و لا بإحداثه البرايا استفاد معنى البرائيّة كيف و لا تغيبه مذ و لا تدنيه قد و لا يحجبه لعلّ و لا توقّته متى و لا يشتمله حين و لا تقاربه مع إنّما تحدّ الأدوات أنفسها و تشير الآلة إلى نظائرها و في الأشياء يوجد أفعالها منعتها مذ القديمة و حمتها قد الأزليّة لو لا الكلمة افترقت فدلّت على مفرّقها و تباينت فأعربت عن مباينها لمّا تجلّى صانعها للعقول و بها احتجب عن الرّؤية و إليها تحاكم الأوهام و فيها أثبت غيره و منها أنيط الدّليل و بها عرّفها الإقرار و بالعقول يعتقد التّصديق باللّه و بالإقرار يكمل الإيمان به و لا ديانة إلاّ بعد معرفة و لا معرفة إلاّ بالإخلاص و لا إخلاص مع التّشبيه و لا نفي مع إثبات الصّفات للتّشبيه فكلّ ما في الخلق لا يوجد في خالقه و كلّ ما يمكن فيه يمتنع في صانعه لا تجري عليها الحركة و السّكون و كيف يجري عليه ما هو أجراه أو يعود فيه ما هو ابتدأه إذا لتفاوتت ذاته و او رب بود و قبل از پرستنده او اله؛معنا عالم بود، گاهى كه معلومى نبود و خالق بود گاهى كه مخلوقى نبود،و سامع بود،گاهى كه مسموعى نبود.نه از گاهى كه آفريد،آفريننده شد و نه از گاهى كه بارئيت آغاز كرد بارىء شد،چگونه؟و حال آن كه با«ازوكى؟» در زمان نيايد و با«به تحقيق»نزديك نشود.«شايد» او را پنهان نكند و«كى»او را صاحب مكان ننمايد.
«وقتى كه»او را شامل نشود و«با»همراهى براى او نياورد؛زيرا ادوات خويش را محدود مى سازد و آلات به سوى چون خودى اشاره مى كند و در اشياء حركت يافت مى شود.«از وقتى»اشياء را از قدمت مى اندازد و«به تحقيق»آن ها را از ازليت بازمى دارد و«اگر نه اين بود»آن ها را از تكامل مى اندازد.متفرقند،پس جداكننده دارند و متباينند،پس متباين كننده اى براى ايشان هست.به وسيلۀ آنها صانع بر عقول تجلى كرده و نيز بدان ها از ديدگان محجوب شده است و اوهام را بر آنها به حكم واداشته است و در آن ها اثبات غير ايشان قرار داده است.از آنها دليل استنباط مى شود و به وسيلۀ آن ها اقرار را شناسانده است.با عقول،تصديق به خدا حاصل مى شود و با اقرار،ايمان به او كامل مى گردد.ديانتى نيست،مگر بعد از شناخت و شناختى نيست،مگر با اخلاص، و اخلاصى با وجود تشبيه نيست و نفيى نيست با
ص:236
لتجزّأ كنهه و لامتنع من الأزل معناه و لما كان للباري معنى غيرمعنى المبروء و لو حدّ له وراء إذا لحدّ له أمام و لو التمس له التّمام إذا لزمه النّقصان كيف يستحقّ الأزل من لا يمتنع من الحدوث و كيف ينشئ الأشياء من يمتنع من الإنشاء و إذا لقامت فيه آية المصنوع و لتحوّل دليلا بعد ما كان مدلولا عليه ليس في مجال القول حجّة و لا في المسألة عنه جواب و لا في معناه للّه تعظيم و لا في إبانته عن الخلق ضيم إلاّ بامتناع الأزليّ أن يثنّى و لما لا بدأ له أن يبتدأ لا إله إلاّ اللّه العليّ العظيم كذب العادلون و ضلّوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و صلّى اللّه على محمّد و أهل بيته الطّاهرين.
اثبات صفات براى تشبيه.پس هرچه در خلق است،در خالق يافت نشود و هرچه در خلق ممكن است،در صانع ممتنع.در او حركت و سكون جارى نيست و چگونه در او چيزى كه خود جارى كننده است،جارى باشد،يا چيزى كه او آغاز كرده،در او بازگشت نمايد؟چه كه در اين حال ذات او متفاوت و كنهش بخش پذير مى شد و ازليت در او معنا نمى داشت و در آن حال خالق چون مخلوق مى شد.
اگر او به«وراء»محدود شود،به«جلو»نيز محدود خواهد بود.اگر از او تماميت خواهند،پس نقص لازمۀ اوست و چگونه كسى كه حدوث دربارۀ او ممنوع نيست،مستحق ازليت باشد؟و چگونه اشياء را بيافريند،در حالى كه ايجاد بر خود او ممتنع نيست؟در اين گاه نشانۀ مصنوع بودن در او ظاهر مى شود و خود نشانه اى بر خالقى ديگر بود.گفتار ناممكن،دليل نيست و سؤال دربارۀ او را جواب نباشد.در معناى آن تعظيم براى خداوند نيست و در جدايى اش از مخلوقات ستم نيست،مگر آن كه ازلى را دوئيت ممنوع باشد و آن كه را ابتدا نيست، نمى توان آغازيد.هيچ خدايى جز خداى علىّ عظيم نيست.آنها كه او را همسنگ ديگران قرار مى دهند، دروغ گويانند و در خسران مبين گرفتار شده اند و صلوات بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت طاهرين او باد.
ص:237
12 باب ذكر مجلس الرضا عليه السّلام مع أهل الأديان و أصحاب المقالات في التوحيد عند المأمون 1 162 حدّثنا أبو محمّد جعفر بن عليّ بن أحمد الفقيه القمّيّ ثمّ الإيلاقيّ رضي اللّه عنه قال أخبرنا أبو محمّد الحسن بن محمّد بن عليّ بن صدقة القمّيّ قال حدّثني أبو عمرو محمّد بن عمر بن عبد العزيز الأنصاريّ الكجّيّ قال حدّثني من سمع الحسن بن محمّد النّوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول لمّا قدم عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام على المأمون أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق و رأس الجالوت و رؤساء الصّابئين و الهربذ الأكبر و أصحاب زردهشت و نسطاس الرّوميّ و المتكلّمين ليسمع كلامه و كلامهم فجمعهم الفضل بن
12- باب ذكر مناظره امام رضا عليه السّلام با اهل اديان و اصحاب مقالات در توحيد و معرفت حق تعالى در نزد مأمون
1 162 ابو محمد جعفر بن على بن احمد فقيه قمى از ابو محمد حسن بن محمد بن على بن صدقه قمى روايت كرده كه گفت:روايت كرد براى من ابو عمرو محمد بن عبد العزيز انصارى از كسى كه از حسن بن محمد نوفلى شنيده كه گفت:چون امام رضا عليه السّلام بر مأمون قدوم نمود، مأمون به فضل بن سهل گفت تا اصحاب مقالات؛از جمله جاثليق بزرگ علماى نصارى، رأس الجالوت بزرگ علماى يهود،رؤساى صابئين و هربذ بزرگ و اصحاب زرتشت، نسطاس رومى،متكلّمان اسلام را گرد آورد تا با آن حضرت گفتگو كنند و مأمون كلامشان را بشنود،فضل همه را جمع كرد و به مأمون اعلام
ص:238
سهل ثمّ أعلم المأمون باجتماعهم فقال أدخلهم عليّ ففعل فرحّب بهم المأمون ثمّ قال لهم إنّي إنّما جمعتكم لخير و أحببت أن تناظروا ابن عمّي هذا المدنيّ القادم عليّ فإذا كان بكرة فاغدوا عليّ و لا يتخلّف منكم أحد فقالوا السّمع و الطّاعة يا أمير المؤمنين نحن مبكرون إن شاء اللّه.
قال الحسن بن محمّد النّوفليّ فبينا نحن في حديث لنا عند أبي الحسن الرّضا عليه السّلام إذ دخل علينا ياسر الخادم و كان يتولّى أمر أبي الحسن عليه السّلام فقال له يا سيّدي إنّ أمير المؤمنين يقرئك السّلام و يقول فداك أخوك إنّه[أجمع]اجتمع إليّ أصحاب المقالات و أهل الأديان و المتكلّمون من جميع الملل فرأيك في البكور إلينا إن أحببت كلامهم و إن كرهت ذلك فلا تتجشّم و إن أحببت أن نصير إليك خفّ ذلك علينا فقال أبو الحسن أبلغه السّلام و قل له قد علمت ما أردت و أنا صابر إليك بكرة إن شاء اللّه.
قال الحسن بن محمّد النّوفليّ فلمّا مضى ياسر التفت إلينا ثمّ قال لي يا نوفليّ أنت عراقيّ و رقّة العراقيّ غير غليظة فما نمود.گفت:ايشان را بياور.چون بيامدند مأمون ايشان را حرمت داشت و گفت:من شما را براى آن جمع كردم كه با پسر عمّ من اين مدنىّ كه از مدينه آمده است،مناظره و مباحثه كنيد،فردا همه صبح گاه نزد من آيند و هيچ كس تخلف نكند.گفتند:اى امير المؤمنين اطاعت مى كنيم.
حسن بن محمد نوفلى گويد:ما نزد امام رضا عليه السّلام مشغول صحبت بوديم كه ياسر خادم امام رضا عليه السّلام وارد شده و گفت:يا سيّدى امير المؤمنين تو را سلام مى رساند و مى گويد:
برادرت فداى تو باد!اصحاب مقالات و ارباب اديان و متكلّمان همه ملّت ها نزد من مجتمع شده اند،آيا تمايل داريد نزد ما بياييد و با آنان بحث و گفتگو كنيد؟و اگر تمايل نداريد خود را به سختى ميندازيد و اگر تمايل دارى كه ما نزد تو بياييم،آن نيز بر ما گران نيست.امام رضا عليه السّلام فرمود:او را سلام برسان و بگو اراده و منظور تو را دانستم و فردا اوّل روز خواهم آمد، ان شاء اللّه.
حسن بن محمد نوفلى گويد:چون ياسر رفت حضرت روى به ما كرد و فرمود:اى نوفلى!تو عراقى هستى و عراقى ها طبع نكته سنجى دارند
ص:239
عندك في جمع ابن عمّك علينا أهل الشّرك و أصحاب المقالات فقلت جعلت فداك يريد الامتحان و يحبّ أن يعرف ما عندك و لقد بنى على أساس غير وثيق البنيان و بئس و اللّه ما بنى فقال لي و ما بناؤه في هذا الباب قلت إنّ أصحاب الكلام و البدعة خلاف العلماء و ذلك أنّ العالم لا ينكر غير المنكر و أصحاب المقالات و المتكلّمون و أهل الشّرك أصحاب إنكار و مباهتة إن احتججت عليهم بأنّ اللّه واحد قالوا[صح]صحّح وحدانيّته و إن قلت إنّ محمّدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قالوا أثبت رسالته ثمّ يباهتون الرّجل و هو يبطل عليهم بحجّته و يغالطونه حتّى يترك قوله فاحذرهم جعلت فداك قال فتبسّم ثمّ قال لي يا نوفليّ أ فتخاف أن يقطعوا عليّ حجّتي فقلت لا و اللّه ما خفت عليك قطّ و إنّي لأرجو أن يظفرك اللّه بهم إن شاء اللّه تعالى فقال لي يا نوفليّ أ تحبّ أن تعلم متى يندم المأمون قلت نعم قال إذا سمع احتجاجي على أهل التّوراة بتوراتهم و على أهل الإنجيل بإنجيلهم و على أهل الزّبور بزبورهم و على الصّابئين بعبرانيّتهم نظر تو درباره كار پسر عمّت كه اهل شرك و اصحاب مقالات را جمع كرده چيست؟گفتم:
فدايت شوم،قصد امتحان تو را دارد تا بداند نزد تو چيست؟كارى مى كند بنيانش محكم نيست، به خدا چه بدبنيانى است؟فرمود:چه بنا نهاده؟ گفتم:اصحاب كلام و بدعت خلاف علما هستند، زيرا عالم منكر نمى شود مگر سخنى ناصواب را و اصحاب مقالات و متكلّمان و اهل شرك كارشان انكار و ناصواب گفتن است،چون حجّت آورى كه خدا يكتاست،گويند ثابت كن يگانگى او را و اگر بگويى محمد رسول خداست،گويند:ثابت كن رسالت او را.پس شخص را متحيّر كنند و حجّت او جز خواب را باطل سازند و او را در غلط افكنند تا سخن خود ترك دهد،فدايت شوم از ايشان حذر كن،حضرت تبسم نمود و فرمود:اى نوفلى! مى ترسى كه ايشان مرا ملزم گردانند و حجّت من باطل سازند؟گفتم:نه!به خدا هرگز از اين نمى ترسم و اميدوارم كه خدا تو را بر ايشان ظفر بخشد.فرمود:اى نوفلى!مى خواهى بدانى كه مأمون چه وقت پشيمان خواهد شد؟!گفتم:
آرى!فرمود:زمانى كه بشنود حجّت من بر اهل تورات به تورات و بر اهل انجيل با انجيل و بر اهل زبور به زبورشان و بر صابئين به زبان عبرانى
ص:240
و على أهل الهرابذة بفارسيّتهم و على أهل الرّوم بروميّتهم و على أصحاب المقالات بلغاتهم فإذا قطعت كلّ صنف و دحضت حجّته و ترك مقالته و رجع إلى قولي علم المأمون الموضع الّذي هو سبيله ليس بمستحقّ له فعند ذلك يكون النّدامة و لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العليّ العظيم.
فلمّا أصبحنا أتانا الفضل بن سهل فقال له جعلت فداك إنّ ابن عمّك[ينظرك] ينتظرك و قد اجتمع القوم فما رأيك في إتيانه فقال له الرّضا عليه السّلام تقدّمني فإنّي صائر إلى ناحيتكم إن شاء اللّه.
ثمّ توضّأ وضوء للصّلاة و شرب شربة سويق و سقانا منه ثمّ خرج و خرجنا معه حتّى دخلنا على المأمون و إذا المجلس غاصّ بأهله و محمّد بن جعفر و جماعة من الطّالبيّين و الهاشميّين و القوّاد حضور فلمّا دخل الرّضا عليه السّلام قام المأمون و قام محمّد بن جعفر و جميع بني هاشم فما زالوا وقوفا و الرّضا عليه السّلام جالس مع المأمون حتّى أمرهم بالجلوس فجلسوا فلم يزل المأمون مقبلا عليه يحدّثه ساعة ثمّ التفت إلى الجاثليق فقال يا جاثليق هذا ابن عمّي و بر هرابذه به زبان فارسى شان و بر اهل روم به زبان روميشان و بر صاحبان مقالات به لغت هاشان است و چون هرصنف را خاموش كنم و حجّت ايشان باطل كنم ترك قول خود گويند و به قول من بازگردند،آن وقت مأمون داند كه مكانى كه او راه آن در پيش دارد استحقاق آن ندارد و آن وقت پشيمان شود،هر نيرو و قدرتى از جانب خداوند است.
چون صباح شد،فضل آمد و گفت:فداى تو شوم پسر عمّت انتظار تو مى برد و جماعت مجتمع شده اند چه مى فرمايى؟!فرمود:تو پيش برو كه من اينك به آن جانب مى آيم،پس وضو بساخت و شربتى سويق بخورد و ما را نيز بخوراند.پس بيرون آمد و ما با او همراه بوديم تا داخل مجلس مأمون شديم.مجلسى مالامال از مردم و محمّد بن جعفر در جماعت طالبين و هاشمين و اميران و مقدمان لشكر همه حاضر بودند.چون امام رضا عليه السّلام داخل شد مأمون برخاست و محمد بن جعفر و جميع بنى هاشم برخاستند و چندان برپا بودند كه آن حضرت با مأمون بنشست.پس فرمود بنشستند و آنان نيز نشستند و مأمون روى به او آورده بود و سخن مى كرد.پس روى به جاثليق كرد و گفت:اين پسر عموى من
ص:241
عليّ بن موسى بن جعفر و هو من ولد فاطمة بنت نبيّنا صلّى اللّه عليه و آله و ابن عليّ بن أبي طالب عليه السّلام فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه و تنصفه فقال الجاثليق يا أمير المؤمنين كيف أحاجّ رجلا يحتجّ عليّ بكتاب أنا منكره و نبيّ لا أومن به فقال له الرّضا عليه السّلام يا نصرانيّ فإن احتججت عليك بإنجيلك أ تقرّ به قال الجاثليق و هل أقدر على رفع ما نطق به الإنجيل نعم و اللّه أقرّ به على رغم أنفي فقال له الرّضا عليه السّلام سل عمّا بدا لك و اسمع الجواب.
فقال الجاثليق ما تقول في نبوّة عيسى و كتابه هل تنكر منهما شيئا قال الرّضا أنا مقرّ بنبوّة عيسى و كتابه و ما بشّر به أمّته و أقرّت به الحواريّون و كافر بنبوّة كلّ عيسى لم يقرّ بنبوّة محمّد صلّى اللّه عليه و آله و بكتابه و لم يبشّر به أمّته قال الجاثليق أ ليس إنّما نقطع الأحكام بشاهدي عدل قال عليه السّلام بلى قال فأقم شاهدين من غير أهل ملّتك على نبوّة محمّد صلّى اللّه عليه و آله ممّن لا تنكره النّصرانيّة و سلنا مثل ذلك من غير أهل ملّتنا قال الرّضا عليه السّلام ألآن جئت بالنّصفة يا نصرانيّ ألا تقبل منّي العدل المقدّم عند المسيح على بن موسى بن جعفر و از فرزندان فاطمه دختر نبىّ ما صلّى اللّه عليه و آله ما و پسر على بن ابى طالب است،با او سخن كن و حجّت خويش باز نما و انصاف نگهدار.جاثليق گفت:يا امير المؤمنين! چگونه بحث كنم با مردى كه احتجاج مى كند بر من به كتابى كه منكرم و به قول پيغمبرى كه به او ايمان ندارم.حضرت فرمود:اى نصرانى!اگر احتجاج كنم به انجيل تو اقرار مى كنى.گفت:مگر مى توانم اقرار نكنم،آرى به خدا اقرار مى كنم برخلاف ميل خود،فرمود:
هرچه به خاطرت مى رسد بپرس و جواب بشنو.
جاثليق گفت:نبوّت عيسى و چيزى از كتاب او را منكر هستى؟فرمود:من به نبوّت عيسى، كتاب او و بشارت او به امت خود مقرّم و حواريون نيز مقرّند و منكرم نبوّت عيسى را كه اقرار به نبوّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و كتاب او نكرده و امّت را به او بشارت نداده.جاثليق گفت:آيا نبايد سخن را قطع كنيم به دو شاهد عادل.فرمود:
بلى!گفت:پس دو شاهد از غير اصحاب دين خود كه در دين نصرانى مقبول باشند بر نبوّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله اقامه كن و از من دو گواه از غير اهل دين ما بخواه.فرمود:انصاف دادى اى نصرانى!آيا قبول ندارى عادل صاحب مرتبه نزد مسيح عليه السّلام را؟!
ص:242
عيسى ابن مريم عليه السّلام قال الجاثليق و من هذا العدل سمّه لي قال ما تقول في يوحنّا الدّيلميّ قال بخ بخ ذكرت أحبّ النّاس إلى المسيح قال فأقسمت عليك هل نطق الإنجيل أنّ يوحنّا قال إنّما المسيح أخبرني بدين محمّد العربيّ و بشّرني به أنّه يكون من بعده فبشّرت به الحواريّين فآمنوا به قال الجاثليق قد ذكر ذلك يوحنّا عن المسيح و بشّر بنبوّة رجل و بأهل بيته و وصيّه و لم يلخّص متى يكون ذلك و لم [تسم]يسمّ لنا القوم فنعرفهم قال الرّضا عليه السّلام فإن جئناك بمن يقرأ الإنجيل فتلا عليك ذكر محمّد و أهل بيته و أمّته أ تؤمن به قال سديدا قال الرّضا عليه السّلام لنسطاس الرّوميّ كيف حفظك للسّفر الثّالث من الإنجيل قال ما أحفظني له ثمّ التفت إلى رأس الجالوت فقال أ لست تقرأ الإنجيل قال بلى لعمري قال فخذ على السّفر فإن كان فيه ذكر محمّد و أهل بيته و أمّته فاشهدوا لي و إن لم يكن فيه ذكره فلا تشهدوا لي ثمّ قرأ عليه السّلام السّفر الثّالث حتّى بلغ ذكر النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله وقف ثمّ قال يا نصرانيّ إنّي أسألك بحقّ المسيح و أمّه أ تعلم أنّي عالم گفت:آن عادل كيست،نامش ببر؟!فرمود:
يوحناى ديلمى.گفت:كسى را نام بردى كه نزد مسيح دوست ترين مردم بود.فرمود:تو را قسم مى دهم كه آيا انجيل ناطق هست به اين كه يوحنا گفت كه مسيح عليه السّلام خبر داد مرا به اين محمد عربى صلّى اللّه عليه و آله و بشارت داد كه او بعد از او خواهد بود و حواريّون را به آن بشارت داده و به او ايمان آوردند.جاثليق گفت:يوحنا اين سخن از مسيح عليه السّلام نقل مى كند و بشارت به نبوّت مردى مى دهد با اهل بيت و وصىّ او،اما نمى گويد كه او كى خواهد بود و آن قوم را نام نمى برد تا ما بشناسيم.حضرت فرمود:اگر كسى بياورم كه انجيل بداند و نام محمد صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت او و امّت او بر تو بخواند به آن ايمان مى آورى؟گفت:
صواب گفتى،حضرت،نسطاس رومى را فرمود:
سفر سوم انجيل در حفظ دارى؟گفت:آرى،پس ملتفت رأس الجالوت شد و فرمود:انجيل خوانده اى،گفت:آرى.فرمود:اين سفر از من گوش كنيد اگر در آن ذكر محمد و اهل بيت و امّت او شده گواهى دهيد و اگر نباشد گواهى ندهيد،پس سفر سوم را خواند تا به ذكر نبى صلّى اللّه عليه و آله رسيد،ايستاد و فرمود:اى نصرانى!از تو مى پرسم به حقّ مسيح و مادرش كه آيا مى دانى كه من انجيل مى دانم؟
ص:243
بالإنجيل قال نعم ثمّ تلا علينا ذكر محمّد و أهل بيته و أمّته ثمّ قال ما تقول يا نصرانيّ هذا قول عيسى ابن مريم عليه السّلام فإن كذّبت بما ينطق به الإنجيل فقد كذّبت موسى و عيسى عليه السّلام و متى أنكرت هذا الذّكر وجب عليك القتل لأنّك تكون قد كفرت بربّك و نبيّك و بكتابك قال الجاثليق لا أنكر ما قد بان لي في الإنجيل و إنّي لمقرّ به قال الرّضا عليه السّلام اشهدوا على إقراره.
ثمّ قال يا جاثليق سل عمّا بدا لك قال الجاثليق أخبرني عن حواريّ عيسى ابن مريم عليه السّلام كم كان عدّتهم و عن علماء الإنجيل كم كانوا قال الرّضا عليه السّلام على الخبير سقطت أمّا الحواريّون فكانوا اثني عشر رجلا و كان أعلمهم و أفضلهم ألوقا و أمّا علماء النّصارى فكانوا ثلاثة رجال يوحنّا الأكبر بأجّ و يوحنّا بقرقيسيا و يوحنّا الدّيلميّ برجاز و عنده كان ذكر النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و ذكر أهل بيته و أمّته و هو الّذي بشّر أمّة عيسى و بني إسرائيل به.
ثمّ قال له يا نصرانيّ و اللّه إنّا لنؤمن بعيسى الّذي آمن بمحمّد صلّى اللّه عليه و آله و ما ننقم على عيساكم شيئا إلاّ ضعفه و قلّة صيامه و گفت:آرى،پس ذكر محمّد و امّت او بخواند و فرمود:چه مى گويى اى نصرانى!اين قول عيسى بن مريم است؟اگر تكذيب مى كنى به آنچه انجيل به آن ناطق است موسى و عيسى عليهما السّلام را تكذيب كرده اى و قتل تو واجب شود زيراكه كافر شده باشى به خدا و پيغمبر و كتاب خود.جاثليق گفت:منكر نيستم به آن چه كه ظاهر شود نزد من در انجيل و به آن اقرار دارم.حضرت فرمود:گواه باشيد بر اقرار او.
و سپس امام رضا عليه السّلام فرمود:اى جاثليق! بپرس هرآن چه را كه به خاطرت مى رسد.
گفت:به من بگو حوارى عيسى بن مريم عليها السّلام و علماى انجيل چند تن بودند.فرمود:به شخص دانا برخوردى اما تعداد حواريون،آنان دوازده مرد بودند و افضل و اعلم ايشان ألوقا بود.
و اما علماى نصارى سه مرد بودند:يوحنا اكبر بأجّ و يوحنا به قرقيسيا و يوحنا ديلمى برجاز و نزد او بود ذكر نبى و اهل بيت و امّت او و او همان است كه امّت عيسى عليه السّلام و بنى اسرائيل را بشارت داده است.
پس فرمود:اى نصرانى!به خدا ما ايمان آوريم به عيسى كه ايمان آورد به محمد صلّى اللّه عليه و آله و از او هيچ آزردگى نداريم جز ضعف و كمى نماز و روزه.
ص:244
صلاته قال الجاثليق أفسدت و اللّه علمك و ضعّفت أمرك و ما كنت ظننت إلاّ أنّك أعلم أهل الإسلام قال الرّضا عليه السّلام و كيف ذاك قال الجاثليق من قولك أنّ عيسى كان ضعيفا قليل الصّيام قليل الصّلاة و ما أفطر عيسى يوما قطّ و لا نام بليل قطّ و ما زال صائم الدّهر و قائم اللّيل قال الرّضا عليه السّلام فلمن كان يصوم و يصلّي قال فخرس الجاثليق و انقطع.
قال الرّضا عليه السّلام يا نصرانيّ أسألك عن مسألة قال سل فإن كان عندي علمها أجبتك قال الرّضا عليه السّلام ما أنكرت أنّ عيسى عليه السّلام كان يحيي الموتى بإذن اللّه عزّ و جلّ قال الجاثليق أنكرت ذلك من أجل أنّ من أحيا الموتى و أبرأ الأكمه و الأبرص فهو ربّ مستحقّ لأن يعبد قال الرّضا عليه السّلام فإنّ اليسع قد صنع مثل ما صنع عيسى عليه السّلام مشى على الماء و أحيا الموتى و أبرأ الأكمه و الأبرص فلم تتّخذه أمّته ربّا و لم يعبده أحد من دون اللّه عزّ و جلّ و لقد صنع حزقيل النّبيّ عليه السلام مثل ما صنع عيسى ابن مريم فأحيا خمسة و ثلاثين ألف رجل من بعد موتهم بستّين سنة ثمّ التفت إلى جاثليق گفت:به خدا،فاسد كردى علم خود را و بى اعتقاد كردى مرا،مى پنداشتم كه تو عالم ترى از همه علماى اسلام.حضرت فرمود:
چرا؟گفت:به اين دليل كه گفتى عيسى ضعيف بود و روزه و نماز كم مى گزارد،حال آن كه هرگز روزى روزه نخورد و هيچ شب نخفت و صائم الدهر و قايم اللّيل بود.حضرت فرمود:پس بگوى او براى كه روزه مى داشت و نماز مى كرد.
جاثليق از كلام افتاد و هيچ نگفت.حضرت فرمود:اى نصرانى!از تو سه مسئله مى پرسم.
گفت:بپرس اگر بدانم جواب گويم،حضرت فرمود:چرا منكر خدايى كه عيسى عليه السّلام به اذن خدا مرده زنده كرد،پس بنده باشد نه پروردگار و شريك آفريدگار.گفت:از آن روى منكرم كه هر كه مرده زنده كند و كور مادرزاد و ابرص شفا بخشد او پروردگار است و مستحق عبادت.
حضرت فرمود:پس يسع عليه السّلام نيز كرده آن چه را عيسى عليه السّلام كرده،بر آب راه رفته و مرده زنده كرده و اكمه و ابرص شفا داده است و امّت او را پروردگار ندانند و جز خدا را عبادت نكنند.و حزقيل پيامبر نيز مثل آن چه عيسى بن مريم كرد،كرده است، سى و پنج هزار مرد را بعد از مردن شصت سال زنده گردانيد.بعد رو به رأس الجالوت نمود،
ص:245
رأس الجالوت فقال له يا رأس الجالوت أتجد هؤلاء في شباب بني إسرائيل في التّوراة اختارهم بخت نصّر من سبي بني إسرائيل حين غزا بيت المقدس ثمّ انصرف بهم إلى بابل فأرسله اللّه عزّ و جلّ إليهم فأحياهم هذا في التّوراة لا يدفعه إلاّ كافر منكم قال رأس الجالوت قد سمعنا به و عرفناه قال صدقت ثمّ قال يا يهوديّ خذ على هذا السّفر من التّوراة فتلا عليه السّلام علينا من التّوراة آيات فأقبل اليهوديّ يترجّج لقراءته و يتعجّب ثمّ أقبل على النّصراني فقال يا نصرانيّ أ فهؤلاء كانوا قبل عيسى أم عيسى كان قبلهم قال بل كانوا قبله فقال الرّضا عليه السّلام لقد اجتمعت قريش على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فسألوه أن يحيي لهم موتاهم فوجّه معهم عليّ بن أبي طالب عليه السّلام فقال له اذهب إلى الجبّانة فناد بأسماء هؤلاء الرّهط الّذين يسألون عنهم بأعلى صوتك يا فلان و يا فلان و يا فلان يقول لكم محمّد رسول اللّه قوموا بإذن اللّه عزّ و جلّ فقاموا ينفضون التّراب عن رءوسهم فأقبلت قريش يسألهم عن أمورهم ثمّ أخبروهم أنّ محمّدا قد بعث نبيّا فقالوا وددنا أنّا أدركناه و فرمود:اى رأس الجالوت!آيا احوال جوانان بنى اسرائيل را در تورات خوانده اى،بخت نصر آنان را از اسراى بنى اسرائيل در حمله بيت المقدس اختيار نمود و به بابل برد،پس خدا حزقيل را فرستاد تا آنان را زنده كرد.اين در تورات است و منكر آن كافر است،رأس الجالوت گفت:حق است و ما اين را شنيده و دانسته ايم.
پس فرمود:اى يهودى!اين سفر تورات را از من بشنو،آيات از تورات بخواند و يهودى حيران بماند، پس روى به نصرانى كرد و فرمود:اين انبيا پيش از عيسى بودند يا عيسى پيش از ايشان بود گفتند:ايشان پيش بودند و عيسى از تورات ذكر ايشان خوانده،پس فرمود:قريش نزد رسول صلّى اللّه عليه و آله آمده و درخواست كردند براى ايشان چند مرده را زنده گرداند،پيامبر على بن ابى طالب عليه السّلام را با ايشان فرستاد و فرمود:برو به قبرستان كنار شهر و اين جماعت را به نام هاشان به آواز بلند بخوان، اى فلان!اى فلان!اى فلان!محمد صلّى اللّه عليه و آله مى گويد كه برخيزيد به اذن خداوند،همه برخاستند و خاك از سرهاشان مى افشاندند قريش روى آوردند و از ايشان خبرها مى گرفتند،سپس به ايشان خبر دادند كه محمد به نبوّت مبعوث است،گفتند:كاش ما او را درمى يافتيم
ص:246
فنؤمن به و لقد أبرأ الأكمه و الأبرص و المجانين و كلّمه البهائم و الطّير و الجنّ و الشّياطين و لم نتّخذه ربّا من دون اللّه عزّ و جلّ و لم ننكر لأحد من هؤلاء فضلهم فمتى اتّخذتم عيسى ربّا جاز لكم أن تتّخذوا اليسع و حزقيل ربّا لأنّهما قد صنعا مثل ما صنع عيسى ابن مريم عليه السّلام من إحياء الموتى و غيره و إنّ قوما من بني إسرائيل خرجوا من بلادهم من الطّاعون و هم ألوف حذر الموت فأماتهم اللّه في ساعة واحدة فعمد أهل تلك القرية فحظروا عليهم حظيرة فلم يزالوا فيها حتّى نخرت عظامهم و صاروا رميما فمرّ بهم نبيّ من أنبياء بني إسرائيل فتعجّب منهم و من كثرة العظام البالية فأوحى اللّه عزّ و جلّ إليه أ تحبّ أن أحييهم لك فتنذرهم قال نعم يا ربّ فأوحى اللّه عزّ و جلّ إليه أن نادهم فقال أيّتها العظام البالية قومي بإذن اللّه عزّ و جلّ فقاموا أحياء أجمعون ينفضون التّراب عن رءوسهم ثمّ إبراهيم خليل الرّحمن عليه السّلام حين أخذ الطّير فقطعهنّ قطعا ثمّ وضع على كلّ جبل منهنّ جزءا ثمّ ناداهنّ فأقبلن سعيا إليه ثمّ موسى بن عمران عليه السّلام و أصحابه و به او ايمان مى آورديم،رسول ما اكمه و ابرص و مجانين را شفا داد و بهايم و طير و جن و شياطين با او سخن مى گفتند و ما او را پروردگار ندانستيم و فضل انبياء سابق را منكر نشديم،پس هرگاه شما عيسى را پروردگار دانيد بايد يسع و حزقيل را نيز پروردگار دانيد كه ايشان همان كردند كه عيسى عليه السّلام كرد، قومى از بنى اسرائيل از ديار خود بيرون آمدند به سبب طاعون و ايشان چندين هزار بودند از خوف مرگ،خداوند همه را در يك ساعت بميراند و اطراف قريه را حصار كشيدند و مردگان به همان حال بودند تا استخوان هاشان پوسيد و خاك گشتند.يكى از انبيا بنى اسرائيل بر ايشان عبور كرد و از آن حال و زيادى استخوان پوسيده متعجّب شد،خداوند وحى فرستاد دوست دارى ايشان را زنده كنم تا انذار كنى، گفت:آرى اى پروردگار!پس خداوند وحى كرد كه ايشان را آواز ده،گفت:اى استخوان هاى پوسيده برخيزيد.به اذن خداوند همه برخاسته و زنده گشته و خاك از سرها مى افشاندند.ديگر ابراهيم خليل خدا عليه السّلام چند مرغ گرفت و تكه تكه كرد و در هركوه پاره اى بنهاد و بعد آواز داد همه شتابان به سوى او آمدند،ديگر موسى بن عمران عليه السّلام كه هفتاد نفر از اصحاب خود را
ص:247
السّبعون الّذين اختارهم صاروا معه إلى الجبل فقالوا له إنّك قد رأيت اللّه سبحانه فأرناه كما رأيته فقال لهم إنّي لم أره فقالوا لن نؤمن لك حتّى نرى اللّه جهرة...
فأخذتهم الصّاعقة فاحترقوا عن آخرهم و بقي موسى وحيدا فقال يا ربّ اخترت سبعين رجلا من بني إسرائيل فجئت بهم و أرجع وحدي فكيف يصدّقني قومي بما أخبرهم به ف لو شئت أهلكتهم من قبل و إيّاي أ تهلكنا بما فعل السّفهاء منّا فأحياهم اللّه عزّ و جلّ من بعد موتهم و كلّ شيء ذكرته لك من هذا لا تقدر على دفعه لأنّ التّوراة و الإنجيل و الزّبور و الفرقان قد نطقت به فإن كان كلّ من أحيا الموتى و أبرأ الأكمه و الأبرص و المجانين يتّخذ ربّا من دون اللّه فاتّخذ هؤلاء كلّهم أربابا ما تقول يا نصرانىّ فقال الجاثليق القول قولك و لا إله إلاّ اللّه.
ثمّ التفت إلى رأس الجالوت فقال يا يهوديّ أقبل عليّ أسألك بالعشر الآيات الّتي أنزلت على موسى بن عمران عليه السّلام هل تجد في التّوراة مكتوبا بنبإ محمّد صلّى اللّه عليه و آله و أمّته إذا جاءت الأمّة الأخيرة أتباع راكب اختيار نمود و وقت مناجات به كوه برد،گفتند:تو خدا را ديدى،به ما نيز بنما چنان چه خود ديدى.گفت:من نديدم.گفتند:ما ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكار ببينيم.ايشان را صاعقه درگرفت و همه سوختند.موسى تنها ماند و گفت:يا رب!هفتاد مرد از بنى اسرائيل اختيار نمودم همه را سوختى و من با ايشان آمدم و تنها مى روم،با قوم خود چه گويم و مرا كجا تصديق كنند در اين خبر،و اگر مى خواستى،پيش از اين من و ايشان را هلاك مى كردى،آيا ما را هلاك مى كنى به آن چه سفيهان ما كردند.خدا آنان را زنده گردانيد و اين خبرها كه با تو گفتم نتوانى منكر شوى زيرا تورات و انجيل و زبور و فرقان به آن ناطق شده اند و اگر هركه مرده زنده كند و اكمه و ابرص و مجانين را شفا بخشد پروردگار باشد همه اينها را بايد پروردگار دانيد چه مى گويى اى نصرانى!جاثليق گفت:حق مى گويى و جز خداى تعالى پروردگارى نيست.
پس رو به رأس الجالوت فرمود:يا يهودى!تو را قسم مى دهم به حقّ ده آيه كه بر موسى بن عمران نازل شد،آيا خبر محمد صلّى اللّه عليه و آله و امّت او در تورات موجود است به اين نحو كه؛هرگاه امّت آخر پيروانش شترسوار بيايند و خداوند را
ص:248
البعير يسبّحون الرّبّ جدّا جدّا تسبيحا جديدا في الكنائس الجدد[فليفرغ]فليفزع بنو إسرائيل إليهم و إلى ملكهم لتطمئنّ قلوبهم فإنّ بأيديهم سيوفا ينتقمون بها من الأمم الكافرة في أقطار الأرض أ هكذا هو في التّوراة مكتوب قال رأس الجالوت نعم إنّا لنجده كذلك.
ثمّ قال للجاثليق يا نصرانيّ كيف علمك بكتاب شعيا عليه السّلام قال أعرفه حرفا حرفا قال لهما أ تعرفان هذا من كلامه يا قوم إنّي رأيت صورة راكب الحمار لابسا جلابيب النّور و رأيت راكب البعير ضوء مثل ضوء القمر فقالا قد قال ذلك شعيا عليه السّلام قال الرّضا عليه السّلام يا نصرانيّ هل تعرف في الإنجيل قول عيسى إنّي ذاهب إلى ربّكم و ربّي و البارقليطا جاء هو الّذي يشهد لي بالحقّ كما شهدت له و هو الّذي يفسّر لكم كلّ شيء و هو الّذي يبدئ فضائح الأمم و هو الّذي يكسر عمود الكفر فقال الجاثليق ما ذكرت شيئا من الإنجيل إلاّ و نحن مقرّون به فقال أ تجد هذا في الإنجيل ثابتا يا جاثليق قال نعم قال الرّضا عليه السّلام يا جاثليق ألا تخبرني عن الإنجيل الأوّل حين بسيار بسيار تسبيح گويند تسبيحى جديد در كنيسه هايى جديد،بنى اسرائيل بايد به سوى آنان و پادشاه آنان بروند تا قلبهايشان آرام گيرد، زيرا آنان شمشيرهايى به دست دارند كه از كافران هرامّت انتقام مى گيرند،آيا اين در تورات مكتوب است.رأس الجالوت گفت:آرى در تورات چنين است، پس به جاثليق فرمود:يا نصرانى! علم تو به كتاب شعيا چگونه است؟گفت:حرف به حرف مى دانم.پس به رأس الجالوت و جاثليق فرمود:آيا اين از كلام اوست كه اى قوم من صورت راكب حمار را ديدم كه به پارچه اى از نور پوشيده بود،آن شترسوار را ديدم كه نورش چون نور ماه بود؟گفتند:راست است شعيا اين سخن گفت.
حضرت فرمود:يا نصرانى!در انجيل خوانده اى كه عيسى مى گويد:من نزد پروردگار خود و شما مى روم و فارقليطا مى آيد و او به نفع من و به حقّ شهادت مى دهد چنان چه براى او شهادت دادم و او تفسير مى كند براى شما همه چيز را و اوست كه ظاهر مى سازد رسوائى امّت ها را و اوست كه مى شكند عمود كفر را.جاثليق گفت:هرچه تو از انجيل مى گويى ما به آن اقرار داريم.فرمود:اين در انجيل هست؟!گفت:آرى.فرمود:يا جاثليق! به من نمى گويى كه چون انجيل اوّل را گم كردند
ص:249
افتقدتموه عند من وجدتموه و من وضع لكم هذا الإنجيل فقال له ما افتقدنا الإنجيل إلاّ يوما واحدا حتّى وجدناه غضّا طريّا فأخرجه إلينا يوحنّا و متّى فقال له الرّضا عليه السّلام ما أقلّ معرفتك بسنن الإنجيل و علمائه فإن كان هذا كما تزعم فلم اختلفتم في الإنجيل و إنّما وقع الاختلاف في هذا الإنجيل الّذي في أياديكم اليوم فلو كان على العهد الأوّل لم تختلفوا فيه و لكنّي مفيدك علم ذلك اعلم أنّه لمّا افتقد الإنجيل الأوّل اجتمعت النّصارى إلى علمائهم فقالوا لهم قتل عيسى ابن مريم عليه السّلام و افتقدنا الإنجيل و أنتم العلماء فما عندكم؟
فقال لهم ألوقا و مرقابوس إنّ الإنجيل في صدورنا و نحن نخرجه إليكم سفرا سفرا في كلّ أحد فلا تحزنوا عليه و لا تخلوا الكنائس فإنّا سنتلوه عليكم في كلّ أحد سفرا سفرا حتّى نجمعه كلّه فقعد ألوقا و مرقابوس و يوحنّا و متّى فوضعوا لكم هذا الإنجيل بعد ما افتقدتم الإنجيل الأوّل و إنّما كان هؤلاء الأربعة تلاميذ تلاميذ الأوّلين أ علمت ذلك؟فقال الجاثليق أمّا نزد چه كسى يافتيد و اين انجيل را چه كسى براى شما وضع كرد؟گفت:ما انجيل را گم نكرديم مگر يك روز و آن را تروتازه يافتيم، يوحنّا و متى آن را براى ما بيرون آوردند.
حضرت فرمود:چقدر به احوال انجيل كم اطّلاع هستى،اگر چنان است كه تو مى گويى چرا اختلاف كرديد در انجيل،اگر انجيل اوّل بود اختلاف نمى كرديد و اين اختلاف در اين انجيلى است كه امروز در دست شماست.اما من خبر آن با تو بگويم:بدان كه چون انجيل اوّل گم شد،نصارى مجتمع شده،نزد علما آمدند و گفتند:عيسى بن مريم كشته شد و ما انجيل را گم كرديم،شما علما چه مى گوييد و چه تدبيرى انديشه مى كنيد؟
الوقا و مرقابوس گفتند:انجيل در سينه هاى ماست،سفر به سفر آن را براى شما در هر يكشنبه مى گوييم،غمگين نبوده و كنيسه ها را خالى مگذاريد كه هريكشنبه يك سفر انجيل را خواهيم خواند تا تمام آن را جمع كنيم.الوقا و مرقابوس و يوحنّا و متى اين انجيل را وضع كردند بعد از گم كردن انجيل اوّل،و اين چهار كس شاگرد شاگردان نخستين بودند،آيا اين را مى دانستى؟جاثليق گفت:نمى دانستم،اينك
ص:250
هذا فلم أعلمه و قد علمته الآن و قد بان لي من فضل علمك بالإنجيل و سمعت أشياء ممّا علمته شهد قلبي أنّها حقّ فاستزدت كثيرا من الفهم.
فقال له الرّضا عليه السّلام فكيف شهادة هؤلاء عندك قال جائزة هؤلاء علماء الإنجيل و كلّما شهدوا به فهو حقّ.
قال الرّضا عليه السّلام للمأمون و من حضره من أهل بيته و من غيرهم اشهدوا عليه قالوا قد شهدنا ثمّ قال عليه السّلام للجاثليق بحقّ الابن و أمّه هل تعلم أنّ متّى قال إنّ المسيح هو ابن داود بن إبراهيم بن إسحاق بن يعقوب بن يهوذا بن خضرون فقال مرقابوس في نسبة عيسى ابن مريم عليه السّلام إنّه كلمة اللّه أحلّها في جسد الآدميّ فصارت إنسانا و قال ألوقا إنّ عيسى ابن مريم عليه السّلام و أمّه كانا إنسانين من لحم و دم فدخل فيها الرّوح القدس ثمّ إنّك تقول من شهادة عيسى على نفسه حقّا أقول لكم يا معشر الحواريّين إنّه لا يصعد إلى السّماء إلاّ من نزل منها إلاّ راكب البعير خاتم الأنبياء فإنّه يصعد إلى السّماء و ينزل فما تقول في هذا القول قال الجاثليق هذا قول عيسى برايم روشن شد و دلم گواهى مى دهد كه تو حق مى گويى؛زيراكه علم تو به انجيل در كمال است و از تو فوايدى را شنيدم و مقاصدى را اخذ كردم.
حضرت فرمود:شهادت اين چهار تن از علما نزد تو چه حال دارد؟گفت:شهادت ايشان مقبول و مسموع است كه علماى انجيل ند.
امام رضا عليه السّلام به مأمون و حاضران فرمود:
گواه باشيد.سپس به جاثليق فرمود:به حقّ پسر و مادرش هيچ مى دانى متى گفت:مسيح پسر داود بن ابراهيم بن اسحق بن يهوذا بن خضرون است؟مرقابوس گفت:عيسى بن مريم كلمه خدا است كه او را خداوند در جسد آدم درآورد و به شكل آدم شد،الوقا گفت:
عيسى بن مريم و مادرش دو انسان بودند از گوشت و خون،پس داخل شد در ايشان روح القدس،حال تو مى گويى كه عيسى عليه السّلام بر خود اين شهادت داد و فرمود:حق است اين كه با شما مى گويم اى حواريون كه بالا نرود به آسمان مگر كسى كه فرود آمده باشد از آسمان،مگر سوار شتر،خاتم پيغمبران كه او بالا رود بر آسمان و فرود آيد،چه مى گويى در اين سخن؟جاثليق گفت:اين سخن عيسى است،منكر نمى شوم.
ص:251
لا ننكره قال الرّضا عليه السّلام فما تقول في شهادة ألوقا و مرقابوس و متّى على عيسى و ما نسبوه إليه قال الجاثليق كذبوا على عيسى فقال الرّضا عليه السّلام يا قوم أ ليس قد زكّاهم و شهد أنّهم علماء الإنجيل و قولهم حقّ فقال الجاثليق يا عالم المسلمين أحبّ أن تعفيني من أمر هؤلاء قال الرّضا عليه السّلام فإنّا قد فعلنا سل يا نصرانيّ عمّا بدا لك قال الجاثليق ليسألك غيري فلا و حقّ المسيح ما ظننت أنّ في علماء المسلمين مثلك.
فالتفت الرّضا عليه السّلام إلى رأس الجالوت فقال له تسألني أو أسألك فقال بل أسألك و لست أقبل منك حجّة إلاّ من التّوراة أو من الإنجيل أو من زبور داود أو بما في صحف إبراهيم و موسى قال الرّضا عليه السّلام لا تقبل منّي حجّة إلاّ بما تنطق به التّوراة على لسان موسى بن عمران و الإنجيل على لسان عيسى ابن مريم و الزّبور على لسان داود.
فقال رأس الجالوت من أين تثبت نبوّة محمّد صلّى اللّه عليه و آله قال الرّضا عليه السّلام شهد بنبوّته موسى بن عمران و عيسى ابن مريم و داود خليفة اللّه عزّ و جلّ في الأرض فقال له امام فرمود:چه مى گويى در شهادت الوقا و مرقابوس و متى بر عيسى عليه السّلام و آن چه به او نسبت دادند؟ جاثليق گفت:ايشان دروغ بستند بر عيسى عليه السّلام.
فرمود:اى قوم!پيش از اين ايشان را صادق و عادل دانست و گواهى داد كه از علماى انجيل اند و قولشان حق است.گفت:اى عالم مسلمانان مرا از حرف اين چندين معاف دار.فرمود:درگذشتيم بپرس اى نصرانى آن چه به خاطرت مى رسد.
جاثليق گفت:ديگرى بپرسد،مرا بس است به حقّ مسيح كه در علماى اسلام مانند تو نديدم.
حضرت متوجه رأس الجالوت شد و فرمود:
تو مى پرسى يا من از تو مى پرسم؟گفت:من مى پرسم و از تو هيچ حجّتى را قبول نمى كنم مگر اين كه حجّت از تورات يا زبور داود عليه السّلام يا از صحف ابراهيم و موسى بياورى.حضرت فرمود:از من هيچ قبول مكن مگر آن چه را كه تورات به زبان موسى بن عمران و انجيل به زبان عيسى بن مريم و زبور به زبان داود ناطق باشد.
رأس الجالوت گفت:از چه طريق نبوت محمد صلّى اللّه عليه و آله ثابت مى كنى.فرمود:چون موسى بن عمران،عيسى بن مريم و داود خليفه خدا در زمين به نبوت محمّد شهادت داده.پس گفت:
ص:252
ثبّت قول موسى بن عمران فقال له الرّضا عليه السّلام هل تعلم يا يهوديّ أنّ موسى أوصى بني إسرائيل فقال لهم إنّه سيأتيكم نبيّ من إخوانكم فيه فصدّقوا و منه فاسمعوا فهل تعلم أنّ لبني إسرائيل إخوة غير ولد إسماعيل إن كنت تعرف قرابة إسرائيل من إسماعيل و السّبب الّذي بينهما من قبل إبراهيم عليه السّلام.
فقال رأس الجالوت هذا قول موسى لا ندفعه فقال له الرّضا عليه السّلام هل جاءكم من إخوة بني إسرائيل نبيّ غير محمّد صلّى اللّه عليه و آله قال لا قال الرّضا عليه السّلام أ و ليس قد صحّ هذا عندكم قال نعم و لكنّي أحبّ أن تصحّحه إليّ من التّوراة.
فقال له الرّضا عليه السّلام هل تنكر أنّ التّوراة تقول لكم جاء النّور من قبل طور سيناء و أضاء لنا من جبل ساعير و استعلن علينا من جبل فاران قال رأس الجالوت أعرف هذه الكلمات و ما أعرف تفسيرها قال الرّضا عليه السّلام أنا أخبرك به أمّا قوله جاء النّور من قبل طور سيناء فذلك وحي اللّه تبارك و تعالى الّذي أنزله على موسى عليه السّلام على جبل طور سيناء و أمّا قوله و أضاء لنا ثابت كن قول موسى عليه السّلام را.امام رضا عليه السّلام فرمود:اى يهودى!آيا مى دانى موسى بن عمران وصيّت كرد به بنى اسرائيل و گفت:به زودى پيغمبرى از برادران شما بيايد،او را تصديق كنيد و قول او را بشنويد،هيچ برادرى براى بنى اسرائيل غير اولاد اسماعيل مى شناسى اگر نسبت اسرائيل را با اسماعيل از جانب ابراهيم عليه السّلام بدانى.
گفت:اين قول موسى عليه السّلام است و منكر نيستم،حضرت فرمود:هيچ پيغمبرى از برادران بنى اسرائيل غير محمد صلّى اللّه عليه و آله آمده است؟گفت:نه!حضرت فرمود:آيا اين صحيح است؟گفت:آرى صحيح است و مى خواهم مدّعا را در تورات براى من باز كرده و ثابت گردانى.
امام رضا عليه السّلام فرمود:آيا منكر اين هستى كه در تورات آمده است:«نور از كوه طور سينا آمد و از كوه ساعير بر ما درخشيد و از كوه فاران بر ما آشكار گرديد»؟رأس الجالوت گفت:اين كلمات را مى دانم و تفسيرش را نمى دانم.امام رضا عليه السّلام فرمود:من خبر مى دهم تو را،اما اين كه نور از كوه طور سينا آمد،اشاره است به وحى خداوند كه در كوه طور سيناء بر موسى عليه السّلام نازل شد و اما آن كه گفت:روشن شد براى ما
ص:253
من جبل ساعير فهو الجبل الّذي أوحى اللّه عزّ و جلّ إلى عيسى ابن مريم عليه السّلام و هو عليه و أمّا قوله و استعلن علينا من جبل فاران فذاك جبل من جبال مكّة بينه و بينها يوم و قال شعياء النّبيّ عليه السّلام فيما تقول أنت و أصحابك في التّوراة رأيت راكبين أضاء [لهم]لهما الأرض أحدهما على حمار و الآخر على جمل فمن راكب الحمار و من راكب الجمل قال رأس الجالوت لا أعرفهما فخبّرني بهما قال أمّا راكب الحمار فعيسى عليه السّلام و أمّا راكب الجمل فمحمّد صلّى اللّه عليه و آله أتنكر هذا من التّوراة قال لا ما أنكره.
ثمّ قال الرّضا عليه السّلام هل تعرف حيقوق النّبيّ عليه السّلام قال نعم إنّي به لعارف قال فإنّه قال و كتابكم ينطق به جاء اللّه تعالى بالبيان من جبل فاران و امتلأت السّماوات من تسبيح أحمد و أمّته يحمل خيله في البحر كما يحمل في البرّ يأتينا بكتاب جديد بعد خراب بيت المقدس يعني بالكتاب الفرقان أ تعرف هذا و تؤمن به قال رأس الجالوت قد قال ذلك حيقوق النّبيّ عليه السّلام و لا ننكر قوله.قال الرّضا عليه السّلام فقد قال داود في زبوره و أنت تقرؤه اللّهمّ از كوه ساعير،كوهى كه خداوند در آن جا به عيسى عليه السّلام وحى فرستاد.اما آن كه گفت:عيان شد بر ما از كوه فاران،آن كوهى از كوه هاى مكه است و يك روز راه(فاصله زمانى)دارد.
و شعياى نبى گفت:بنابر قول تو و اصحابت در تورات گفته:دو سوار را مى بينم كه زمين بر ايشان مى درخشد و يكى از آنان سوار بر حمار و ديگرى سوار بر شتر است،سوار بر شتر و حمار كيست؟رأس الجالوت گفت:نمى دانم تو بگو كيستند؟!فرمود:راكب حمار عيسى عليه السّلام و راكب جمل محمد صلّى اللّه عليه و آله است،اين كه خواندم اقرار دارى كه در تورات است؟!گفت:آرى.
سپس فرمود:حيقوق نبى را مى شناسى؟! گفت:آرى،فرمود:او گفته و كتاب شما با كتاب او بنابر اختلاف نسخ به آن ناطق است كه خدا بيان را از كوه فاران آورد و آسمان ها از تسبيح محمد و امّتش پر شده و سوارانش را بر دريا و خشكى سوار مى كند،براى ما كتاب تازه بعد از خراب شدن بيت المقدّس آورد و مراد از كتاب تازه قرآن است.آيا حيقوق نبى اين گفته و به آن تصديق مى كنى؟!رأس الجالوت گفت:آرى.حيقوق نبى اين گفت و منكر نيستم.حضرت فرمود:همانا داود عليه السّلام در زبور خود گفته و تو آن را مى خوانى
ص:254
ابعث مقيم السّنّة بعد الفترة فهل تعرف نبيّا أقام السّنّة بعد الفترة غير محمّد صلّى اللّه عليه و آله قال رأس الجالوت هذا قول داود نعرفه و لا ننكر و لكن عنى بذلك عيسى و أيّامه هي الفترة.
قال له الرّضا عليه السّلام جهلت إنّ عيسى عليه السّلام لم يخالف السّنّة و كان موافقا لسنّة التّوراة حتّى رفعه اللّه إليه و في الإنجيل مكتوب أنّ ابن البرّة ذاهب و البارقليطا جاء من بعده و هو الّذي يحفظ الآصار و يفسّر لكم كلّ شيء و يشهد لي كما شهدت له أنا جئتكم بالأمثال و هو يأتيكم بالتّأويل أتؤمن بهذا في الإنجيل.
قال نعم.
فقال له الرّضا عليه السّلام يا رأس الجالوت أسألك عن نبيّك موسى بن عمران عليه السّلام فقال سل.
قال ما الحجّة على أنّ موسى ثبتت نبوّته قال اليهوديّ إنّه جاء بما لم يجئ به أحد من الأنبياء قبله قال له مثل ما ذا قال مثل فلق البحر و قلبه العصا حيّة تسعى و ضربه الحجر فانفجرت منه العيون و إخراجه يده بيضاء للنّاظرين و علاماته خدايا آن كه سنت را بعد از فترت برپا مى كند مبعوث كن،آيا پيغمبرى غير محمد صلّى اللّه عليه و آله مى شناسى كه سنّت را بعد از فترت برپا كند؟ گفت:آن چه گفتى قول داود عليه السّلام است و منكر نيستم،اما مراد از آن عيسى عليه السّلام است و ايّام او روزگار فترت بود. حضرت فرمود:غلط گفتى عيسى سنّتى مخالف نياورد و سنّت او با سنّت تورات موافق بود تا آن زمان كه خدا او را به آسمان برد و در انجيل آمده كه«پسر زن نيكوكار مى رود و فارقليطا خواهد آمد و او سختى ها را آسان كرده و همه چيز را برايتان تفسير مى كند،همان طور كه من براى او شهادت مى دهم او نيز براى من شهادت مى دهد،من امثال را براى شما آوردم و او تأويل را برايتان خواهد آورد»اين در انجيل هست و به آن ايمان دارى؟!گفت:آرى منكر نيستيم.حضرت فرمود:
اى رأس الجالوت!خبر پيغمبرت از تو مى پرسم.
گفت:بپرس.فرمود:چه حجّت دارى بر نبوّت موسى عليه السّلام؟يهودى گفت:كارى چند كرد كه هيچ پيغمبرى پيش از او نكرده بود،فرمود:
مثل چه؟گفت:مثل شكافتن دريا،مار شدن عصا بر دست او،پديد آمدن چشمه ها از سنگ چون عصا را بر او زد و يد بيضا و ديگر آيات
ص:255
لا يقدر الخلق على مثلها قال له الرّضا عليه السّلام صدقت في أنّه كانت حجّته على نبوّته أنّه جاء بما لا يقدر الخلق على مثله أ فليس كلّ من ادّعى أنّه نبيّ ثمّ جاء بما لا يقدر الخلق على مثله وجب عليكم تصديقه قال لا لأنّ موسى عليه السّلام لم يكن له نظير لمكانه من ربّه و قربه منه و لا يجب علينا الإقرار بنبوّة من ادّعاها حتّى يأتي من الأعلام بمثل ما جاء به فقال الرّضا عليه السّلام فكيف أقررتم بالأنبياء الّذين كانوا قبل موسى عليه السّلام و لم يفلقوا البحر و لم يفجروا من الحجر اثنتي عشرة عينا و لم يخرجوا أيديهم مثل إخراج موسى يده بيضاء و لم يقلبوا العصا حيّة تسعى قال اليهوديّ قد خبّرتك أنّه متى ما جاءوا على نبوّتهم من الآيات بما لا يقدر الخلق على مثله و لو جاءوا بما لم يجئ به موسى أو كان على غير ما جاء به موسى وجب تصديقهم.
قال له الرّضا عليه السّلام يا رأس الجالوت فما يمنعك من الإقرار بعيسى ابن مريم و قد كان يحيي الموتى و يبرئ الأكمه و الأبرص و يخلق من الطّين كهيئة الطّير ثمّ ينفخ فيه فيكون طيرا بإذن اللّه تعالى قال كه خلق بر مثل آن قادر نيستند.حضرت فرمود:
راست گفتى كه آن افعال حجّت است بر نبوّت او؛ زيرا كه خلق بر آن قادر نيستند.پس هركه دعوى نبوّت كند و ظاهر سازد كارى چند كه خلق بر آن قادر نباشند واجب است بر شما كه او را تصديق كنيد.گفت:نه،زيراكه موسى عليه السّلام را نظيرى نبود از راه منزلت و قربى كه به پروردگار خود داشت و بر ما واجب نيست كه اقرار كنيم به هركه دعوى نبوت كند تا از نشانه ها مثل آن چه براى موسى عليه السّلام بود بياورد،حضرت فرمود:پس چگونه اقرار به انبياء كه قبل از موسى آمدند داريد در حالى كه ايشان دريا نشكافتند و از سنگ به عصا دوازده چشمه پديد نياوردند و يد بيضا ظاهر نساختند و عصا مار و اژدها نكردند.يهودى گفت من خود با تو گفتم كه هرپيغمبر كه بر نبوّت خود علامات آورد كه خلق بر آن قادر نباشند او را تصديق كنيم و به او اقرار و ايمان آوريم هرچند آن علامات و آيات كه موسى عليه السّلام آورد،نياورد.
امام رضا عليه السّلام فرمود:اى رأس الجالوت!پس چرا اقرار به عيسى بن مريم عليهما السّلام نكنى و او مرده زنده مى كرد و اكمه و ابرص شفا مى داد و از گل صورت مرغ مى ساخت،پس در او مى دميد به اذن خدا و مرغ طاير مى شد؟
ص:256
رأس الجالوت يقال إنّه فعل ذلك و لم نشهده قال الرّضا عليه السّلام أ رأيت ما جاء به موسى من الآيات شاهدته أ ليس إنّما جاءت الأخبار من ثقات أصحاب موسى أنّه فعل ذلك قال بلى قال فكذلك أيضا أتتكم الأخبار المتواترة بما فعل عيسى ابن مريم عليه السّلام فكيف صدّقتم بموسى و لم تصدّقوا بعيسى فلم يحر جوابا.
قال الرّضا عليه السّلام و كذلك أمر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و ما جاء به و أمر كلّ نبيّ بعثه اللّه و من آياته أنّه كان يتيما فقيرا راعيا أجيرا لم يتعلّم كتابا و لم يختلف إلى معلّم ثمّ جاء بالقرآن الّذي فيه قصص الأنبياء و أخبارهم حرفا حرفا و أخبار من مضى و من بقي إلى يوم القيامة ثمّ كان يخبرهم بأسرارهم و ما يعملون في بيوتهم و جاء بآيات كثيرة لا تحصى قال رأس الجالوت لم يصحّ عندنا خبر عيسى و لا خبر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و لا يجوز لنا أن نقرّ لهما بما لا يصحّ قال الرّضا عليه السّلام فالشّاهد الّذي شهد لعيسى و لمحمّد صلّى اللّه عليه و آله شاهد زور فلم يحر جوابا ثمّ دعا عليه السّلام بالهربذ الأكبر فقال له الرّضا عليه السّلام أخبرني عن زردهشت الّذي تزعم أنّه نبيّ ما رأس الجالوت گفت:اين ها كرد و ما حاضر نبوديم و نديديم.حضرت فرمود:مگر آن چه موسى عليه السّلام آورد ديدى و حاضر بودى يا خبر آن از اصحاب امين موسى عليه السّلام شنيدى؟!گفت:
آرى خبر آن شنيدم.فرمود:خبرهاى متواتر نيز شنيدى به معجزاتى كه عيسى آورده چرا نگرويدى و حال يكسان است؟درماند و جواب نگفت. حضرت فرمود:هم چنين است امر محمد صلّى اللّه عليه و آله و ساير پيغمبران كه از جانب خدا مبعوث شد.از جمله آيات محمد صلّى اللّه عليه و آله اين بود كه يتيمى فقير بود و چوپانى مى كرد و اجرت مى گرفت و نزد معلمى نرفته بود و اين قرآن را آورد كه قصه هاى پيامبران و اخبار ايشان و گذشتگان و آيندگان تا قيامت در آن مسطور است،مردم را خبر مى داد به اسرار ايشان و آن چه مى كردند در خانه ها،آيات و معجزات بيش از احصا آورد.رأس الجالوت گفت:خبر عيسى عليه السّلام و خبر محمد صلّى اللّه عليه و آله هيچ يك نزد ما ثابت نگشت و تا امرى ثابت نگردد اقرار نكنيم.
حضرت فرمود:پس دروغ گفتند اين گواهان كه گواهى دادند براى عيسى و محمد عليهما السّلام،جواب نگفت.سپس حضرت هربذ اكبر را خواند و فرمود:
حجّت خود بر نبوّت زرتشت را به من بگو.
ص:257
حجّتك على نبوّته قال إنّه أتى بما لم يأتنا أحد قبله و لم نشهده و لكنّ الأخبار من أسلافنا وردت علينا بأنّه أحلّ لنا ما لم يحلّه غيره فاتّبعناه قال أ فليس إنّما أتتكم الأخبار فاتّبعتموه قال بلى قال فكذلك سائر الأمم السّالفة أتتهم الأخبار بما أتى به النّبيّون و أتى به موسى و عيسى و محمّد صلّى اللّه عليه و آله فما عذركم في ترك الإقرار لهم إذ كنتم إنّما أقررتم بزردهشت من قبل الأخبار المتواترة بأنّه جاء بما لم يجئ به غيره فانقطع الهربذ مكانه.
فقال الرّضا عليه السّلام يا قوم إن كان فيكم أحد يخالف الإسلام و أراد أن يسأل فليسأل غير محتشم فقام إليه عمران الصّابي و كان واحدا من المتكلّمين.
فقال يا عالم النّاس لو لا أنّك دعوت إلى مسألتك لم أقدم عليك بالمسائل فلقد دخلت بالكوفة و البصرة و الشّام و الجزيرة و لقيت المتكلّمين فلم أقع على أحد يثبت لي واحدا ليس غيره قائما بوحدانيّته أ فتأذن لي أن أسألك قال الرّضا عليه السّلام إن كان في الجماعة عمران الصّابي فأنت هو قال أنا هو قال سل يا گفت:معجزاتى آورد كه پيش از او كسى نياورده و ما او را نديديم وليكن اخبار او از اسلاف خود شنيديم كه او براى ما حلال كرد آن چه را كه غير او حلال نكرده بود.فرمود:
خبرى شنيده و تابع گشتيد؟گفتند:بلى! فرمود:ساير امّت هاى گذشته نيز خبر انبيا و معجزات ايشان شنيدند،و اقرار كردند،شما به چه عذرى اقرار به ايشان نمى كنيد،چراكه اقرار به زرتشت از راه خبر متواتر و نقل مردم مى كنيد و حال يكسان است؟هربذ ساكت شد.
حضرت فرمود:اى قوم!اگر كسى در ميان شما مخالف اسلام هست و هرسؤالى دارد بپرسد و شرم و حيا را كنار بگذارد.عمران صابى يكى از متكلمين برخاست و گفت:اى عالم مردمان! اگر ما را به سؤال خود دعوت نمى نمودى جرأت بر سؤال از تو نمى كرديم.من به بصره و شام و جزيره سفر كرده و با متكلّمين و علما ملاقات نموده و به كسى نرسيدم كه برايم ثابت گرداند كه قديم اوّل يكى است قائم به وحدانيّت خويش است و جز او نيست،اذن مى دهى از تو بپرسم.حضرت فرمود:اگر در ميان اين جماعت عمران صابى هست آن تويى.
گفت:بلى من عمران صابى ام.فرمود:بپرس اى
ص:258
عمران و عليك بالنّصفة و إيّاك و الخطل و الجور فقال و اللّه يا سيّدي ما أريد إلاّ أن تثبت لي شيئا أتعلّق به فلا أجوزه.
قال سل عمّا بدا لك فازدحم النّاس و انضمّ بعضهم إلى بعض فقال عمران الصّابي أخبرني عن الكائن الأوّل و عمّا خلق فقال له سألت فافهم أمّا الواحد فلم يزل واحدا كائنا لا شيء معه بلا حدود و لا أعراض و لا يزال كذلك ثمّ خلق خلقا مبتدعا مختلفا بأعراض و حدود مختلفة لا في شيء أقامه و لا في شيء حدّه و لا على شيء حذاه و مثّله له فجعل الخلق من بعد ذلك صفوة و غير صفوة و اختلافا و ائتلافا و ألوانا و ذوقا و طعما لا لحاجة كانت منه إلى ذلك و لا لفضل منزلة لم يبلغها إلاّ به و لا[أرى]رأى لنفسه فيما خلق زيادة و لا نقصانا تعقل هذا يا عمران؟
قال نعم و اللّه يا سيّدي قال و اعلم يا عمران أنّه لو كان خلق ما خلق لحاجة لم يخلق إلاّ من يستعين به على حاجته لكان ينبغي أن يخلق أضعاف ما خلق لأنّ الأعوان كلّما كثروا كان صاحبهم أقوى و الحاجة يا عمران لا يسعها لأنّه كان لم عمران و انصاف نگه دار و از باطل بپرهيز.گفت:
و اللّه يا سيّدى كه من غير اين قصدى ندارم كه ثابت كنى تا از آن درنگذرم.فرمود:بپرس هرچه به خاطرت مى رسد.مردم جمع شدند،عمران گفت:به من بگو اوّلين موجود چه بود؟ فرمود:
پرسيدى پس دقّت كن،واحد هميشه واحد بوده و با او چيزى نبود،بى حدود و بى اعراض و پيوسته چنين بود بعد از آن بيافريد خلقى نو،مختلف به اعراض و حدود،در چيزى او را برپا نداشت و در او چيزى معين نساخت و بر چيزى او را مثل نگردانيد،پس خلق را بعد از آن جعل نمود به صور مختلف،خالص و ناخالص،مختلف و يكسان، به رنگها و طعمهاى متفاوت،نه از روى نياز به آن ها و براى علوّ قدر و فضل مرتبه كه بدون آن خلق به آن پايه نرسد و نه از آن جهت كه آن خلق مصدر زياده و نقصان در او گردد،اى عمران در اين كه گفتم تعقل كن.گفت:يا سيّدى تعقل كردم.
فرمود:بدان اى عمران!اگر خداوند براى احتياج نياز و با هدف استعانت از اشياء آنها را خلق مى كرد و از ايشان نصرت مى طلبيد،پس بايستى اضعاف اين بيافريند كه اعوان هرچند بيشتر باشد كس قوى تر گردد،اى عمران!خداوند گنجايش ندارد كه محتاج باشد
ص:259
يحدث من الخلق شيئا إلاّ حدثت فيه حاجة أخرى و لذلك أقول لم يخلق الخلق لحاجة و لكن نقل بالخلق الحوائج بعضهم إلى بعض و فضّل بعضهم على بعض بلا حاجة منه إلى من فضّل و لا نقمة منه على من أذلّ فلهذا خلق.
قال عمران يا سيّدي هل كان الكائن معلوما في نفسه عند نفسه قال الرّضا عليه السّلام إنّما يكون المعلمة بالشّيء لنفي خلافه و ليكون الشّيء نفسه بما نفي عنه موجودا و لم يكن هناك شيء يخالفه فتدعوه الحاجة إلى نفي ذلك الشّيء عن نفسه بتحديد ما علم منها أ فهمت يا عمران قال نعم و اللّه يا سيّدي فأخبرني بأيّ شيء علم ما علم أ بضمير أم بغير ذلك.
قال الرّضا عليه السّلام أ رأيت إذا علم بضمير هل يجد بدّا من أن يجعل لذلك الضّمير حدّا تنتهي إليه المعرفة قال عمران لا بدّ من ذلك قال الرّضا عليه السّلام فما ذلك الضّمير فانقطع و لم يحر جوابا قال الرّضا عليه السّلام لا بأس إن سألتك عن الضّمير نفسه تعرفه بضمير آخر فإن قلت نعم أفسدت عليك قولك و دعواك يا عمران أ ليس ينبغي أن دليل خلق رفع نياز بوده كه در اين صورت صاحب حاجت بوده و خلق را براى رفع نياز آفريده و يا با اين خلق حاجت ها را از بعضى به بعضى نقل داد و بعضى را بر بعض تفضيل داد بدون نياز به شخص برتر يا اين كه بخواهد از زيردست انتقام بگيرد.
عمران گفت:يا سيّدى!آيا موجودات در نفس او معلوم بود؟فرمود:دانستن چيزى براى نفى خلاف اوست و از براى آن كه اين چيز خودش به نفى خلاف موجود باشد و آن جا چيزى نبود مخالف او كه محتاج شود به نفى آن از نفس خود،به تعيين آن چه از آن مى داند، آيا فهميدى اى عمران؟!گفت:آرى و اللّه يا سيّدى.پس به من بگو به چه چيز دانست آن چه را دانست،به انديشه و ضمير يا به غير آن؟
حضرت فرمود:به من بگو اگر او اشيا به ضمير داند هيچ چاره از آن مى يابى كه ضمير را حدى باشد كه به آن منتهى شود و معرفت ناچار است از آن،آن ضمير چه خواهد بود؟عمران جوابى نگفت.حضرت فرمود:غم نيست اگر ما از تو بپرسيم از آن ضمير كه آيا او را به ضمير ديگر مى داند كه اگر بگويى آرى فاسد كرده باشى بر خود قول دعوى خود را.اى عمران!شايسته
ص:260
تعلم أنّ الواحد ليس يوصف بضمير و ليس يقال له أكثر من فعل و عمل و صنع و ليس يتوهّم منه مذاهب و تجزية كمذاهب المخلوقين و تجزيتهم فاعقل ذلك و ابن عليه ما علمت صوابا قال عمران يا سيّدي ألا تخبرني عن حدود خلقه كيف هي و ما معانيها و على كم نوع يكون قال قد سألت فاعلم أنّ حدود خلقه على ستّة أنواع ملموس و موزون و منظور إليه و ما لا ذوق له و هو الرّوح و منها منظور إليه و ليس له وزن و لا لمس و لا حسّ و لا لون و لا ذوق و التّقدير و الأعراض و الصّور و الطّول و العرض و منها العمل و الحركات الّتي تصنع الأشياء و تعملها و تغيّرها من حال إلى حال و تزيدها و تنقصها فأمّا الأعمال و الحركات فإنّها تنطلق لأنّه لا وقت لها أكثر من قدر ما يحتاج إليه فإذا فرغ من الشّيء انطلق بالحركة و بقي الأثر و يجري مجرى الكلام الّذي يذهب و يبقى أثره.
قال عمران يا سيّدي أ لا تخبرني عن الخالق إذا كان واحدا لا شيء غيره و لا شيء معه أ ليس قد تغيّر بخلقه الخلق قال نيست كه بدانى واحد به ضمير وصف نمى شود و براى او زياده از فعل و عمل و صنع نتوان گفت، همچون مخلوقين براى او جهات و اجزاء مختلف قابل تصور نيست،اين را خوب بفهم و دانسته هاى صحيح خود را بر آن اساس قرار بده.عمران گفت:اى سيّدى!مرا از حدود خلق او و معانى و انواع آن آگاه مى كنى؟فرمود:خوب دقت كن تا بفهمى،حدود خلق او بر شش نوع است،لمس كردنى،وزن كردنى،ديدنى،آن چه كه ديده نشود كه همان روح است،آن چه كه ديدنى است ولى وزن ندارد و قابل لمس نيست،رنگ ندارد و قابل چشيدن نيست، اندازه و عرض و صورت و طول و عرض ندارد كه عمل و حركاتى است كه اشياء را مى سازد و از حالى به حال ديگر تغييرش مى دهد و زياد و كم مى كند،اعمال و حركات مى روند و زمانى بيشتر از آنچه براى آنها نياز بوده ندارند،چون خلاصى از آن فعل صورت گيرد،نيست شده و اثرش باقى بماند،اين جارى مجرى كلام است كه مى رود و اثرش باقى مى ماند.
عمران گفت:اگر خالق واحد باشد و چيزى غير از او و به همراهش نباشد آيا خلقت خلق خود تغييرى مى كند؟حضرت فرمود:خدا
ص:261
له الرّضا عليه السّلام قديم لم يتغيّر عزّ و جلّ بخلقه الخلق و لكنّ الخلق يتغيّر بتغيّره قال عمران يا سيّدي فبأيّ شيء عرفناه قال بغيره قال فأيّ شيء غيره قال الرّضا عليه السّلام مشيّته و اسمه و صفته و ما أشبه ذلك و كلّ ذلك محدث مخلوق مدبّر.
قال عمران يا سيّدي فأيّ شيء هو قال هو نور بمعنى أنّه هاد خلقه من أهل السّماء و أهل الأرض و ليس لك على أكثر من توحيدي إيّاه.
قال عمران يا سيّدي أ ليس قد كان ساكتا قبل الخلق لا ينطق ثمّ نطق قال الرّضا عليه السّلام لا يكون السّكوت إلاّ عن نطق قبله و المثل في ذلك أنّه لا يقال للسّراج هو ساكت لا ينطق و لا يقال إنّ السّراج ليضيء فيما يريد أن يفعل بنا لأنّ الضّوء من السّراج ليس بفعل منه و لا كون و إنّما هو ليس شيء غيره فلمّا استضاء لنا قلنا قد أضاء لنا حتّى استضأنا به فبهذا تستبصر أمرك قال عمران يا سيّدي فإنّ الّذي كان عندي أنّ الكائن قد تغيّر في فعله عن حاله بخلقه الخلق قال الرّضا عليه السّلام أحلت يا عمران في قولك إنّ الكائن يتغيّر في وجه بوده،با خلقت خلايق تغيير نمى كند،خلايق با تغييراتى كه خدا ايجاد مى كند تغيير مى كنند.
گفت:خدا را با چه چيز شناخته ايم؟فرمود:با چيزى غير از او،گفت:غير او چيست؟فرمود:
مشيّت،اسم و صفت او و هرچيز ديگر شبيه اينها كه همگى مخلوق،حادث و تدبيرشدۀ خدايند.
گفت:او چيست؟فرمود:نور است و مخلوقات خود را از اهل آسمان و زمين هدايت مى كند و غير از بيان و اثبات وحدانيت او چيز ديگرى بر من واجب نيست.
گفت:چنين نبوده كه قبل از آفرينش ساكت بوده و سپس به نطق آمده؟فرمود:سكوت جايى است كه قبلا نطقى بوده،به عنوان مثال به چراغ ساكت گفته نمى شود و نمى توان گفت:چراغ درخشيد،زيرا نور و درخشش كار و وجودى از چراغ نيستند و فعل چراغ محسوب نمى شوند و خود چيزى جز نور نيستند،هنگامى كه ما را روشنى مى بخشد گوئيم براى ما روشن شد و تو به آن روشنى امر خود را مى يابى و بينا مى گردى.گفت:گمان كردم خالق با خلق و تغيير در كارش از حالت خود دگرگون مى شود.
حضرت فرمود:سخن محالى گفتى موجود تغيير نمى كند مگر اين كه چيزى آن را تغيير
ص:262
من الوجوه حتّى يصيب الذّات منه ما يغيّره يا عمران هل تجد النّار تغيّرها تغيّر نفسها و هل تجد الحرارة تحرق نفسها أو هل رأيت بصيرا قطّ رأى بصره قال عمران لم أر هذا إلاّ أن تخبرني يا سيّدي أ هو في الخلق أم الخلق فيه قال الرّضا عليه السّلام أجلّ يا عمران عن ذلك ليس هو في الخلق و لا الخلق فيه تعالى عن ذلك و ساء علمك ما تعرفه و لا قوّة إلاّ باللّه أخبرني عن المرآة أنت فيها أم هي فيك فإن كان ليس واحد منكما في صاحبه فبأيّ شيء استدللت بها على نفسك يا عمران قال بضوء بيني و بينها قال الرّضا عليه السّلام هل ترى من ذلك الضّوء في المرآة أكثر ممّا تراه في عينك قال نعم قال الرّضا عليه السّلام فأرناه فلم يحر جوابا قال فلا أرى النّور إلاّ و قد دلّك و دلّ المرآة على أنفسكما من غير أن يكون في واحد منكما و لهذا أمثال كثيرة غير هذا لا يجد الجاهل فيها مقالا و للّه المثل الأعلى.
ثمّ التفت إلى المأمون فقال الصّلاة قد حضرت فقال عمران يا سيّدي لا تقطع عليّ مسألتي فقد رقّ قلبي قال الرّضا عليه السّلام نصلّي دهد،آيا ديده اى كه تغييراتش آن را تغيير دهد؟آيا ديده اى كه حرارت خودش را بسوزاند،آيا ديده اى كه شخص بينا بينائى خود را ببيند؟عمران گفت:نديده ام،مرا خبر ده كه او در مخلوقات است يا مخلوقات در اويند؟حضرت فرمود:او برتر از اينهاست،نه او در مخلوقات بوده نه مخلوقات در او بوده،برتر از اين حالت است،به حول و قوه الهى برايت توضيح خواهم داد،اينك بگو تو در آينه هستى يا آينه در تو؟اگر هيچ كدام در ديگرى نيستيد پس چگونه خودت را در آينه مى بينى؟عمران گفت:به نورى كه بين من و آن هست.حضرت فرمود:آيا آن نور را بيشتر از آن چه در چشم خود مى بينى در آينه مى بينى؟عمران گفت:
بله،حضرت فرمود:نشانش بده.عمران جوابى نداد،حضرت فرمود:از نظر من،نور بدون اين كه در يكى از شما دو تا باشد،تو و آينه را به خودتان نشان داده،براى اين موضوع مثالهاى ديگرى هست كه جاهل را در آنها راهى نيست، و براى خداوند مثل اعلى است.
حضرت روى به مأمون نمود و فرمود:وقت نماز شده،عمران گفت:سؤالم را قطع نكن دلم نرم شده.فرمود:نماز مى گزاريم و باز
ص:263
و نعود فنهض و نهض المأمون فصلّى الرّضا عليه السّلام داخلا و صلّى النّاس خارجا خلف محمّد بن جعفر ثمّ خرجا فعاد الرّضا إلى مجلسه و دعا بعمران فقال سل يا عمران قال يا سيّدي أ لا تخبرني عن اللّه عزّ و جلّ هل يوحّد بحقيقة أو يوحّد بوصف؟
قال الرّضا عليه السّلام إنّ اللّه المبدئ الواحد الكائن الأوّل لم يزل واحدا لا شيء معه فردا لا ثاني معه لا معلوما و لا مجهولا و لا محكما و لا متشابها و لا مذكورا و لا منسيّا و لا شيئا يقع عليه اسم شيء من الأشياء غيره و لا من وقت كان و لا إلى وقت يكون و لا بشيء قام و لا إلى شيء يقوم و لا إلى شيء استند و لا في شيء استكنّ و ذلك كلّه قبل الخلق إذ لا شيء غيره و ما أوقعت عليه من الكلّ فهي صفات محدثة و ترجمة يفهم بها من فهم.
و اعلم أنّ الإبداع و المشيّة و الإرادة معناها واحد و أسماؤها ثلاثة و كان أوّل إبداعه و إرادته و مشيّته الحروف الّتي جعلها أصلا لكلّ شيء و دليلا على كلّ مدرك و فاصلا لكلّ مشكل و بتلك مى گرديم،مأمون نيز از جاى برخاست،حضرت در داخل نماز خواندند و مردم به امامت محمد بن جعفر در بيرون نماز گزاردند،حضرت برگشتند و عمران را فراخوانده و فرمودند:سؤالهايت را عنوان كن،گفت:يكتايى خدا به حقيقت درك مى شود يا به وصف؟حضرت فرمود:خداوندى كه يكتايى را ايجاد كرده،از اول بوده و يكتا بوده،بدون اين كه چيزى همراهش باشد،دومى ندارد،معلوم و مجهول نيست،محكم و متشابه نيست،نه در يادهاست و نه فراموش شده،چيز ديگرى نيست كه نام چيز ديگرى غير از اشياء بر او نهاده شود، چنين نيست كه از زمان خاصى موجود شده و تا وقت معينى باشد،قائم به چيز ديگرى نبوده و تا مرز چيز ديگرى برپا نيست،به چيزى تكيه نكرده و در چيزى پنهان نشده،اينها همه قبل از خلقت خلق است،چيزى غير از خودش نبوده و هرصفتى بر او قرار دهى همگى حادث و ترجمانى است كه موجب فهميدن مى شود.
ابداع،مشيّت و اراده سه اسم براى يك چيز هستند،اول ابداع،اراده و مشيّت او حروفى بود كه آنها را اصل هرچيزى قرار داد و بر هرمدرك، راهنمايى و بر هرامر مشتبهى،روشنگرى نمود،با آن حروف هرچيز؛اعم از حق و باطل،
ص:264
الحروف تفريق كلّ شيء من اسم حقّ و باطل أو فعل أو مفعول أو معنى أو غير معنى و عليها اجتمعت الأمور كلّها و لم يجعل للحروف في إبداعه لها معنى غير أنفسها تتناهى و لا وجود لها لأنّها مبدعة بالإبداع و النّور في هذا الموضع أوّل فعل اللّه الّذي هو نور السّماوات و الأرض و الحروف هي المفعول بذلك الفعل و هي الحروف الّتي عليها مدار الكلام و العبادات كلّها من اللّه عزّ و جلّ[عليها] علّمها خلقه و هي ثلاثة و ثلاثون حرفا فمنها ثمانية و عشرون حرفا تدلّ على لغات العربيّة و من الثّمانية و العشرين اثنان و عشرون حرفا تدلّ على لغات السّريانيّة و العبرانيّة و منها خمسة أحرف متحرّفة في سائر اللّغات من العجم و الأقاليم و اللّغات كلّها و هي خمسة أحرف تحرّفت من الثّمانية و العشرين حرفا من اللّغات فصارت الحروف ثلاثة و ثلاثين حرفا فأمّا الخمسة المختلفة[فيتجحخ] فبحجج لا يجوز ذكرها أكثر ممّا ذكرناه ثمّ جعل الحروف بعد إحصائها و إحكام عدّتها فعلا منه كقوله عزّ و جلّ كن فيكون و كن فعل و مفعول،معنى و غيرمعنى،از هم جدا و شناخته مى شود و همه اين امور بر آنها جمع شده است و در آفرينش اين حروف براى آنها معناى متناهى و وجودى غير از نفس آنها قرار نداد،زيرا آنها با ابداع به وجود آمده اند و نور در اين جا اولين فعل خداست،خدايى كه خود نور آسمانها و زمين است و حروف از آن فعل به فعليت رسيده اند،حروفى كه اساس گفتار بر آنهاست و همۀ عبارات از خداوند است كه خداوند به خلق خود آموخته است، اين حروف سى و سه حرف هستند،بيست و هشت حرف از آنها نشانگر زبانهاى عربى است و از بيست و هشت حرف،بيست و دو حرف نشانگر زبانهاى سريانى و عبرى است و از ميان آنها پنج حرف در سائر زبانهاى عجم در مناطق مختلف متفرق است و اينها پنج حرف هستند كه از بيست و هشت حرف جدا شده اند،پس حروف سى و سه حرف شد و اين پنج حرف به دلايلى است كه بيش از آن چه گفتيم جايز نيست ذكر شود،سپس حروف را بعد از احصاء و شمردن آنها فعل خود نمود،مثل كلام خداوند كه فرمود:«موجود شو،موجود مى شود»كن صفت خداست و آن چه از آن ايجاد مى شود،مصنوع
ص:265
منه صنع و ما يكون به المصنوع فالخلق الأوّل من اللّه عزّ و جلّ الإبداع لا وزن له و لا حركة و لا سمع و لا لون و لا حسّ و الخلق الثّاني الحروف لا وزن لها و لا لون و هي مسموعة موصوفة غير منظور إليها و الخلق الثّالث ما كان من الأنواع كلّها محسوسا ملموسا ذا ذوق منظورا إليه و اللّه تبارك و تعالى سابق للإبداع لأنّه ليس قبله عزّ و جلّ شيء و لا كان معه شيء و الإبداع سابق للحروف و الحروف لا تدلّ على غير نفسها.
قال المأمون و كيف لا تدلّ على غير أنفسها قال الرّضا عليه السّلام لأنّ اللّه تبارك و تعالى لا يجمع منها شيئا لغير معنى أبدا فإذا ألّف منها أحرفا أربعة أو خمسة أو ستّة أو أكثر من ذلك أو أقلّ لم يؤلّفها بغير معنى و لم يكن إلاّ لمعنى محدث لم يكن قبل ذلك شيء قال عمران فكيف لنا بمعرفة ذلك قال الرّضا عليه السّلام أمّا المعرفة فوجه ذلك و بيانه أنّك تذكر الحروف إذا لم ترد بها غير نفسها ذكرتها فردا فقلت ا ب ت ث ج ح خ حتّى تأتي على آخرها فلم تجد لها معنى غير أنفسها و إذا ألّفتها و است.اولين خلقت خداوند ابداع است،بدون وزن و حركت است،مسموع نيست،رنگ ندارد،قابل حسّ نيست.دومين مخلوق خدا حروف هستند كه وزن و رنگ ندارند،قابل شنيدن و وصف كردن هستند،ولى قابل ديدن نيستند.سومين مخلوق چيزى است از همه انواع محسوس ملموس،قابل چشيدن و ديدن است.خداوند قبل از ابداع بوده است،زيرا قبل از خداوند و همراه او چيز ديگرى نبوده و ابداع قبل از حروف بوده و حروف چيز ديگرى غير از خود را نشان نمى دهد.
مأمون گفت:چطور غير از خود چيز ديگرى را نشان نمى دهند؟حضرت فرمود:
زيرا خداوند آنها را براى معنى كنار هم قرار مى دهد،وقتى چند حرف،مثلا چهار يا پنج يا شش حرف يا بيشتر و كمتر از آنها را كنار هم قرار مى دهد،براى معنايى جديد است كه قبلا نبوده.عمران گفت:راه درك بهتر اين مطلب چيست؟حضرت فرمود:توضيح چنين است كه اگر مقصود تو از اين حروف،خود آنها باشد نه چيز ديگر،آنها را جدا جدا ذكر مى كنى و مى گوئى:ا،ب،ت،ث،ج،ح،خ،تا آخر،در اين صورت معنايى غير از حروف درك نمى كنى،
ص:266
جمعت منها أحرفا و جعلتها اسما و صفة لمعنى ما طلبت و وجه ما عنيت كانت دليلة على معانيها داعية إلى الموصوف بها أ فهمته قال نعم.
قال الرّضا عليه السّلام و اعلم أنّه لا يكون صفة لغير موصوف و لا اسم لغير معنى و لا حدّ لغير محدود و الصّفات و الأسماء كلّها تدلّ على الكمال و الوجود و لا تدلّ على الإحاطة كما تدلّ الحدود الّتي هي التّربيع و التّثليث و التّسديس لأنّ اللّه عزّ و جلّ تدرك معرفته بالصّفات و الأسماء و لا تدرك بالتّحديد بالطّول و العرض و القلّة و الكثرة و اللّون و الوزن و ما أشبه ذلك و ليس يحلّ باللّه جلّ و تقدّس شيء من ذلك حتّى يعرفه خلقه بمعرفتهم أنفسهم بالضّرورة الّتي ذكرنا و لكن يدلّ على اللّه عزّ و جلّ بصفاته و يدرك بأسمائه و يستدلّ عليه بخلقه[حق]حتّى لا يحتاج في ذلك الطّالب المرتاد إلى رؤية عين و لا استماع أذن و لا لمس كفّ و لا إحاطة بقلب و لو كانت صفاته جلّ ثناؤه لا تدلّ عليه و أسماؤه لا تدعو إليه و المعلمة من الخلق لا تدركه لمعناه كانت العبادة من الخلق چون آنها را كنار هم قرار دهى و اسم و صفت براى معنى مورد نظر خود قرار دهى نشانگر معنى و موصوف خود خواهند بود،آيا فهميدى؟گفت:بله.
فرمود:بدان كه صفت بدون موصوف،اسم بدون معنى و حدّ بدون محدود نمى تواند باشد، صفات و اسماء دال بر كمال و وجود هستند و مانند حدود مثل تربيع،تثليث و تسديس دلالتى بر احاطه ندارند،زيرا معرفت خداوند با صفات و اسماء درك مى شود و با حدّ نهادن از طريق طول و عرض،قلّت و كثرت،رنگ و وزن و نظائر آنها درك نمى شود و هيچ يك از آن چه گفتيم درمورد خداوند مصداق ندارد تا مخلوقات بتوانند با شناخت خود او را بشناسند.اين مطلب ضرورتا از گفته ها و دلايل ما ثابت مى شود،اما صفات خداوند دال بر خداوند هستند.خدا با اسماء خويش درك مى گردد و با وجود مخلوقات مى توان بر وجود او استدلال كرد،طورى كه انسان طالب حقيقت نيازى به ديدن با چشم و شنيدن با گوش و لمس با دست و احاطه كردن با جان و دل نخواهد داشت.اگر صفات و اسماء الهى نشانگر او نبود و علم مخلوق معناى او را درك نمى كرد،مخلوق اسماء و صفات او را
ص:267
لأسمائه و صفاته دون معناه فلو لا أنّ ذلك كذلك لكان المعبود الموحّد غير اللّه لأنّ صفاته و أسماءه غيره أ فهمت قال نعم يا سيّدي زدني.
قال الرّضا عليه السّلام إيّاك و قول الجهّال من أهل العمى و الضّلال الّذين يزعمون أنّ اللّه جلّ و تقدّس موجود في الآخرة للحساب في الثّواب و العقاب و ليس بموجود في الدّنيا للطّاعة و الرّجاء و لو كان في الوجود للّه عزّ و جلّ نقص و اهتضام لم يوجد في الآخرة أبدا و لكنّ القوم تاهوا و عموا و صمّوا عن الحقّ من حيث لا يعلمون و ذلك قوله عزّ و جلّ وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً يعني أعمى عن الحقائق الموجودة و قد علم ذوو الألباب أنّ الاستدلال على ما هناك لا يكون إلاّ بما هاهنا و من أخذ علم ذلك برأيه و طلب وجوده و إدراكه عن نفسه دون غيرها لم يزدد من علم ذلك إلاّ بعدا لأنّ اللّه عزّ و جلّ جعل علم ذلك خاصّة عند قوم يعقلون و يعلمون و يفهمون.قال عمران يا سيّدي ألا تخبرني عن الإبداع أخلق هو أم غير مى پرستيد نه معناى او را،اگر غير از آن بود معبود يكتا غير از اللّه بود،زيرا اسماء و صفات غير از او هستند.آيا فهميدى؟
عمران گفت:بله،بيشتر توضيح بدهيد.
حضرت فرمود:مبادا سخنان جاهلان گمراه و كوردل را بر زبان آورى،آنان كه مى پندارند خداوند براى ثواب و عقاب در آخرت حضور دارد ولى در دنيا براى اطاعت و اميدوارى بندگان حضور ندارد،اگر قرار حضور خداوند براى او مايۀ نقص و شكستگى باشد،در آخرت هم حضور نمى داشت،افراد با چنين پندارى به سرگردانى دچار گشته و ندانسته نسبت به حقّ،كور و كر شده اند و خداوند مى فرمايد:«هركس در اين جهان كور باشد در آخرت نيز كور است و گمراه تر» منظور كورى از حقايق است و عاقلان مى دانند كه استدلال بر آن جهان ممكن نيست جز با آن چه در اين جهان است و هركس بخواهد با رأى خود و از پيش خود به آن عالم گردد و آن را درك نمايد با اين كار فقط از درك آن حقايق فاصله مى گيرد،زيرا خداوند علم آن را نزد كسانى قرار داده كه عاقل و عالم و اهل فهم مى باشند.
عمران گفت:اى سرورم!آيا مرا آگاه نمى كنى كه ابداع مخلوق است يا غيرمخلوق؟
ص:268
خلق قال الرّضا عليه السّلام بل خلق ساكن لا يدرك بالسّكون و إنّما صار خلقا لأنّه شيء محدث و اللّه تعالى الّذي أحدثه فصار خلقا له و إنّما هو اللّه عزّ و جلّ و خلقه لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما فما خلق اللّه عزّ و جلّ لم يعد أن يكون خلقه و قد يكون الخلق ساكنا و متحرّكا و مختلفا و مؤتلفا و معلوما و متشابها و كلّ ما وقع عليه حدّ فهو خلق اللّه عزّ و جلّ و اعلم أنّ كلّ ما أوجدتك الحواسّ فهو معنى مدرك للحواسّ و كلّ حاسّة تدلّ على ما جعل اللّه عزّ و جلّ لها في إدراكها و الفهم من القلب بجميع ذلك كلّه.
و اعلم أنّ الواحد الّذي هو قائم بغير تقدير و لا تحديد خلق خلقا مقدّرا بتحديد و تقدير و كان الّذي خلق خلقين اثنين التّقدير و المقدّر و ليس في كلّ واحد منهما لون و لا وزن و لا ذوق فجعل أحدهما يدرك بالآخر و جعلهما مدركين بنفسها و لم يخلق شيئا فردا قائما بنفسه دون غيره للّذي أراد من الدّلالة على نفسه و إثبات وجوده فاللّه تبارك و تعالى فرد واحد لا ثاني معه يقيمه و لا يعضده و لا يكنّه و الخلق يمسك حضرت فرمود:خلقى است ساكن كه با سكون درك نمى شود،از اين جهت مخلوق است كه شيئى است محدث،خدا او را ايجاد نمود و در نتيجه او مخلوق شده،خداوند است و مخلوقاتش،چيز سومى در اين ميان نيست، آنچه خداوند خلق كند از مخلوق بودن سرباز نمى زند،خلق خدا يا ساكن است يا متحرك،يا مختلف است يا يكسان،يا معلوم است يا مشتبه،هرآن چه حدّ پذيرد مخلوق خدا است.بدان هرآن چه كه حواست آن را ايجاد كند،معنايى است كه با حواس قابل درك است و هرحسّى نشانگر چيزى است كه خدا در ادراكش برايش قرار داده و فهم از قلب سرچشمه مى گيرد. بدان آن يكتايى كه هميشه برپاست بدون هيچ اندازه و حدودى،مخلوقى با اندازه و حدّ آفريد،آنچه آفريد دو چيز بود:اندازه و چيز با اندازه،هيچ يك رنگ و وزن نداشت و قابل چشيدن نبود و يكى را وسيلۀ ادراك ديگرى قرار داد و آن دو را به گونه اى قرار داد كه به خودى خود درك شوند،چيزى را به صورت تك و قائم به خود نه غير از خود نيافريد،خداوند يكتاست و دومى ندارد كه آن دومى بخواهد او را كمك كند يا مصون دارد،ولى مخلوقات با اذن خدا
ص:269
بعضه بعضا بإذن اللّه تعالى و مشيّته و إنّما اختلف النّاس في هذا الباب حتّى تاهوا و تحيّروا و طلبوا الخلاص من الظّلمة بالظّلمة في وصفهم اللّه تعالى بصفة أنفسهم فازدادوا من الحقّ بعدا و لو وصفوا اللّه عزّ و جلّ بصفاته و وصفوا اللّه المخلوقين بصفاتهم لقالوا بالفهم و اليقين و لما اختلفوا فلمّا طلبوا من ذلك ما تحيّروا فيه ارتكبوا و اللّه يهدي من يشاء إلى صراط مستقيم.
قال عمران يا سيّدي أشهد أنّه كما وصفت و لكن بقيت لي مسألة قال سل عمّا أردت قال أسألك عن الحكيم في أيّ شيء هو و هل يحيط به شيء و هل يتحوّل من شيء إلى شيء أو به حاجة إلى شيء قال الرّضا عليه السّلام أخبرك يا عمران فاعقل ما سألت عنه فإنّه من أغمض ما يرد على الخلق في مسائلهم و ليس يفهم المتفاوت عقله العازب حلمه و لا يعجز عن فهمه أولو العقل المنصفون أمّا أوّل ذلك فلو كان خلق ما خلق لحاجة منه لجاز لقائل أن يقول يتحوّل إلى ما خلق لحاجته إلى ذلك و لكنّه عزّ و جلّ لم يخلق شيئا لحاجة و لم بعضى بعض ديگر را حفظ مى كنند،مردم در اين مسأله باهم اختلاف كرده و به حيرت افتادند و با تاريكى براى رهايى از تاريكى كوشيدند،چون خدا را با اوصاف خودشان وصف كرده و از حقّ دور شدند،اگر خدا را با صفات خود خدا و مخلوقات را با صفات خودشان وصف مى كردند به صواب سخن گفته و دچار اختلاف نمى شدند،اما چون به دنبال چيزى رفتند كه در آن سرگردان مى شدند گرفتار شدند و خداوند هرآن كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مى فرمايد.
عمران گفت:سرورم شهادت مى دهم كه او همان گونه است كه وصفش نمودى؛ولى سؤال ديگرى دارم.فرمود:سؤال كن.پرسيد:حكيم در چه چيزى قرار دارد؟چيزى او را احاطه نموده؟ از جايى به جاى ديگر تغيير مكان مى دهد؟ نيازى به چيزى دارد؟فرمود:از نكات پيچيده اى است كه براى مردم سؤال است و افرادى كه دچار كاستى در عقل و فقدان علم هستند آن را نمى فهمند و عقلاى منصف از درك آن عاجز نيستند،اوّل آن كه اگر خدا مخلوقات را به خاطر نياز به آنان خلق كرده بود جايز بود كه به سمت مخلوقاتش تغيير مكان دهد:چون نياز به آنها دارد،ولى او چيزى را از روى نياز خلق نكرده؛
ص:270
يزل ثابتا لا في شيء و لا على شيء إلاّ أنّ الخلق يمسك بعضه بعضا و يدخل بعضه في بعض و يخرج منه و اللّه جلّ و تقدّس بقدرته يمسك ذلك كلّه و ليس يدخل في شيء و لا يخرج منه و لا يئوده حفظه و لا يعجز عن إمساكه و لا يعرف أحد من الخلق كيف ذلك إلاّ اللّه عزّ و جلّ و من أطلعه عليه من رسله و أهل سرّه و المستحفظين لأمره و خزّانه القائمين بشريعته و إنّما أمره كلمح البصر أو هو أقرب إذا شاء شيئا فإنّما يقول له كن فيكون بمشيّته و إرادته و ليس شيء من خلقه أقرب إليه من شيء و لا شيء أبعد منه من شيء أ فهمت يا عمران.
قال نعم يا سيّدي قد فهمت و أشهد أنّ اللّه تعالى على ما وصفت و وحّدت و أشهد أنّ محمّدا صلّى اللّه عليه و اله عبده المبعوث بالهدى و دين الحقّ ثمّ خرّ ساجدا نحو القبلة و أسلم.
قال الحسن بن محمّد النّوفليّ فلمّا نظر المتكلّمون إلى كلام عمران الصّابي و كان جدلا لم يقطعه عن حجّته أحد منهم قطّ لم يدن من الرّضا عليه السّلام أحد منهم و لم يسألوه عن شيء و أمسينا فنهض المأمون و الرّضا عليه السّلام فدخلا و انصرف النّاس و كنت هميشه ثابت بوده،نه بر چيزى و نه روى چيزى است،مخلوقات يكديگر را حفظ كرده،برخى در برخى ديگر داخل و برخى از برخى خارج مى شوند.
خدا با قدرت خود اينها را نگه مى دارد،در چيزى داخل و از چيزى خارج نمى شود و از نگاهدارى آنها خسته و عاجز نمى گردد.مخلوقات،چگونگى اين را نمى دانند جز خدا و كسانى كه خدا آنها را مطلع ساخته؛پيامبران و آشنايان سرّ و حافظان شريعت خدا.امر او در چشم به هم زدنى و زودتر اجرا مى شود،آنچه را اراده فرمايد فقط مى گويد:موجود شو و به اراده الهى موجود مى شود،هيچ چيز از مخلوقات از چيز ديگر به او نزديكتر و هيچ چيز از چيز ديگر از او دورتر نيست،فهميدى اى عمران! گفت:بله سرورم فهميدم،گواهى مى دهم خدا چنان است كه به يكتايى وصفش نمودى، و محمد بنده او به نور هدايت و دين حق مبعوث شده.پس رو به قبله به سجده افتاد و اسلام آورد.
حسن بن محمد نوفلى گويد:چون متكلمان،عمران را چنين ديدند كسى از حضرت سؤالى نكرد،تا اين كه غروب شد و مأمون و امام رضا عليه السّلام به داخل رفتند و مردم متفرق شدند.من با عده اى از دوستان خود نشسته بوديم كه محمد بن جعفر مرا احضار
ص:271
مع جماعة من أصحابنا إذ بعث إليّ محمّد بن جعفر فأتيته فقال لي يا نوفليّ أما رأيت ما جاء به صديقك لا و اللّه ما ظننت أنّ عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام خاض في شيء من هذا قطّ و لا عرفناه به أنّه كان يتكلّم بالمدينة أو يجتمع إليه أصحاب الكلام قلت قد كان الحاجّ يأتونه فيسألونه عن أشياء من حلالهم و حرامهم فيجيبهم و ربّما كلّم من يأتيه يحاجّه.
فقال محمّد بن جعفر يا أبا محمّد إنّي أخاف عليه أن يحسده عليه هذا الرّجل فيسمّه أو يفعل به بليّة فأشر عليه بالإمساك عن هذه الأشياء قلت إذا لا يقبل منّي و ما أراد الرّجل إلاّ امتحانه ليعلم هل عنده شيء من علوم آبائه عليه السّلام فقال لي قل له إنّ عمّك قد كره هذا الباب و أحبّ أن تمسك عن هذه الأشياء لخصال شتّى فلمّا انقلبت إلى منزل الرّضا عليه السّلام أخبرته بما كان عن عمّه محمّد بن جعفر فتبسّم عليه السّلام.
ثمّ قال حفظ اللّه عمّي ما أعرفني به لم كره ذلك يا غلام صر إلى عمران الصّابي فأتني به فقلت جعلت فداك أنا أعرف موضعه و هو عند بعض إخواننا من الشّيعة كرد،به نزدش رفتم،گفت:اى نوفلى!ديدى دوستت چه كرد؟به خدا قسم،گمان نداشتم كه على بن موسى الرضا عليه السّلام توان غوص در چنين مسائلى را داشته باشد،او را اين گونه نمى شناختيم كه در مدينه از كلام صحبت كند يا علماء كلام نزد او جمع شوند.من گفتم:حجّاج نزد او مى آمدند و مسائل مختلفى در باب حلال و حرام از او سؤال مى كردند و جواب مى گرفتند و گاهى افرادى نزد حضرت آمده با ايشان بحث و مناظره مى كردند. محمد بن جعفر گفت:اى ابو محمد!مى ترسم اين مرد بر او حسد ورزد و او را مسموم نمايد يا بلائى سر او بياورد،به او بگو از اين كارها دست بردارد،گفتم:از من نخواهد پذيرفت، آن مرد مى خواست او را امتحان نمايد تا بفهمد آيا از علوم پدرانش چيزى مى داند يا نه؟محمد بن جعفر به من گفت:به او بگو عمويت به علل مختلف از اين موضوع خوشش نمى آيد و دوست دارد از اين كارها دست بردارى.چون به منزل حضرت بازگشتم پيام عمويشان محمد بن جعفر را رساندم،امام تبسمى كرده،فرمودند:خدا عمويم را حفظ كند،او را خوب مى شناسم،چرا از اين موضوع ناراحت است،سپس فرمود:اى غلام نزد عمران صابى برو و او را نزد من بياور،گفتم:
ص:272
قال فلا بأس قرّبوا إليه دابّة فصرت إلى عمران فأتيته به فرحّب به و دعا بكسوة فخلعها عليه و حمله و دعا بعشرة آلاف درهم فوصله بها قلت جعلت فداك حكيت فعل جدّك أمير المؤمنين عليه السّلام قال عليه السّلام هكذا نحبّ.
ثمّ دعا عليه السّلام بالعشاء فأجلسني عن يمينه و أجلس عمران عن يساره حتّى إذا فرغنا قال لعمران انصرف مصاحبا و بكّر علينا نطعمك طعام المدينة فكان عمران بعد ذلك يجتمع إليه المتكلّمون من أصحاب المقالات فيبطل أمرهم حتّى اجتنبوه و وصله المأمون بعشرة آلاف درهم و أعطاه الفضل مالا و حمله و ولاّه الرّضا عليه السّلام صدقات بلخ فأصاب الرّغائب
فدايت شوم مى دانم او كجاست او نزد يكى از برادران شيعى است،حضرت فرمود:عيبى ندارد مركبى به او بدهيد تا سوار شود.به نزد عمران رفته او را آوردم،حضرت به او خوش آمد گفتند و لباس طلبيدند و بر او پوشانيدند و مركب و ده هزار دينار به او هديه دادند،عرض كردم:فدايت شوم مثل جدت امير المؤمنين عليه السّلام رفتار كرديد،فرمود:اين گونه دوست داريم و بعد دستور شام داده و مرا سمت راست و عمران را سمت چپ خود نشاندند،بعد از شام به عمران فرمود:به منزل برو و فردا اول وقت نزد ما بيا تا از غذاى مدينه به تو بدهيم.
بعد از اين متكلمين از گروه هاى مختلف نزد عمران مى آمدند و او سخنان آنان را باطل مى كرد،تا از او كناره گرفتند و مأمون ده هزار درهم به او هديه داد و فضل اموالى به او بخشيد و مركبى به او داد و امام رضا عليه السّلام او را مأمور صدقات بلخ نمود و از اين راه به منافع زيادى دست يافت.
ص:273
13 باب في ذكر مجلس الرضا عليه السّلام مع سليمان المروزي متكلم خراسان عند المأمون في التوحيد 1 163 حدّثنا أبو محمد جعفر بن عليّ بن أحمد الفقيه رضي اللّه عنه قال حدّثنا أبو محمّد الحسن بن محمّد بن عليّ بن صدقة القمّيّ قال حدّثنا أبو عمرو محمّد بن عمرو بن عبد العزيز الأنصاريّ الكجّيّ قال حدّثني من سمع الحسن بن محمّد النوفليّ يقول قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان على المأمون فأكرمه و وصله ثمّ قال له إنّ ابن عمّي عليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام قدم عليّ من الحجاز و هو يحبّ الكلام و أصحابه فلا عليك أن تصير إلينا يوم التّروية لمناظرته فقال سليمان يا أمير المؤمنين إنّي أكره أن أسأل مثله في مجلسك في
13- ذكر مناظره امام رضا عليه السّلام با سليمان مروزى متكلّم خراسان نزد مأمون در توحيد
1 163 ابو محمد جعفر بن على بن احمد فقيه از ابو محمد حسن بن محمد بن على بن صدقه قمى از ابو عمرو محمد بن عمر بن عبد العزيز انصارى كجّى روايت كرده كه گفت:روايت كرد براى من كسى كه از حسن بن محمد نوفلى شنيده كه گفت:سليمان مروزى متكلّم خراسان بر مأمون وارد شد،مأمون او را اكرام بسيارى كرد و هدايايى به او داد و گفت:پسر عمّ من على بن موسى الرضا عليه السّلام از حجاز آمده است و او و اصحابش مى خواهند با مردم سخن كنند،چه مى شود اگر تو روز ترويه نزد ما آيى و با او مناظره كنى؟ سليمان گفت:يا امير المؤمنين!دوستم ندارم در مجلس شما و در حضور بنى هاشم از چنين كسى
ص:274
جماعة من بني هاشم فينتقض عند القوم إذا كلّمني و لا يجوز الاستقصاء عليه قال المأمون إنّما وجّهت[إليه]إليك لمعرفتي بقوّتك و ليس مرادي إلاّ أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط فقال سليمان حسبك يا أمير المؤمنين اجمع بيني و بينه و خلّني و الذّمّ فوجّه المأمون إلى الرّضا عليه السّلام فقال إنّه قدم إلينا رجل من أهل مروز و هو واحد خراسان من أصحاب الكلام فإن خفّ عليك أن تتجشّم المصير إلينا فعلت فنهض للوضوء و قال لنا تقدّموني و عمران الصّابي معنا فصرنا إلى الباب فأخذ ياسر و خالد بيدي فأدخلاني على المأمون فلمّا سلّمت قال أين أخي أبو الحسن أبقاه اللّه تعالى قلت خلّفته يلبس ثيابه و أمرنا أن نتقدّم ثمّ قلت يا أمير المؤمنين إنّ عمران مولاك معي و هو على الباب فقال و من عمران قلت الصّابي الّذي أسلم على يدك قال فليدخل فدخل فرحّب به المأمون ثمّ قال له يا عمران لم تمت حتّى صرت من بني هاشم قال الحمد للّه الّذي شرّفني بكم يا أمير المؤمنين فقال له المأمون يا عمران هذا سليمان المروزيّ متكلّم خراسان سؤال كنم و او شكسته گردد و با او نمى توان زياد بحث كرد. مأمون گفت:تو را براى آن طلبيده ام كه قوّت دانش تو مى دانم،مى خواهم او را ملزم سازى،كافى است او را در يك سخن عاجز كنى.
سليمان گفت:همين كه گفتى مرا بس است، ميان من و او جمع كن و مرا با او گذار و خود شاهد باش.مأمون نزد حضرت فرستاد و گفت:مردى از اهل مرو نزد ما آمده و در خراسان و ميان اصحاب كلام ثانى ندارد و اگر تو را زحمت نباشد نزد ما بيا.
حضرت براى وضو برخاست و فرمود:شما پيش برويد،عمران صابى همراه ما بود.نوفلى گويد:
ياسر و خالد دو دست من گرفتند و مرا بر مأمون داخل كردند،چون سلام كردم.گفت:كجاست برادرم ابو الحسن،خدا او را حفظ كند،گفتم:
جامه مى پوشد و ما را پيش بفرستاد،پس گفتم:يا امير المومنين!عمران ارادتمند شما با من و پشت در است،گفت:عمران كيست؟گفتم:آن صابى كه به دست تو اسلام آورد.گفت:داخل شود و چون بيامد مأمون او را مرحبا گفت.و گفت:
يا عمران!نمردى تا از بنى هاشم گشتى.گفت:
حمد خدا را كه مرا به شما كرامت بخشيد يا امير المؤمنين!مأمون گفت:عمران!اين سليمان مروزى متكلّم خراسان است.
ص:275
قال عمران يا أمير المؤمنين إنّه يزعم أنّه واحد خراسان في النّظر و ينكر البداء قال فلم لا تناظرونه قال عمران ذلك إليه فدخل الرّضا عليه السّلام فقال في أيّ شيء كنتم قال عمران يا ابن رسول اللّه هذا سليمان المروزيّ فقال له سليمان أ ترضى بأبي الحسن و بقوله فيه فقال عمران قد رضيت بقول أبي الحسن في البداء على أن يأتيني فيه بحجّة أحتجّ بها على نظرائي من أهل النّظر قال المأمون يا أبا الحسن ما تقول فيما تشاجرا فيه قال و ما أنكرت من البداء يا سليمان و اللّه عزّ و جلّ يقول أَ وَ لَمْ يَرَ الْإِنْسانُ أَنّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً و يقول عزّ و جلّ وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ و يقول بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و يقول عزّ و جلّ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ و يقول وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ و يقول عزّ و جلّ وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللّهِ إِمّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ و يقول عزّ و جلّ وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاّ فِي كِتابٍ قال سليمان هل روّيت فيه من آبائك شيئا قال نعم روّيت عن أبي عن أبي عبد اللّه عليه السّلام أنّه قال إنّ للّه عزّ و جلّ عمران گفت:يا امير او خود را در خراسان بى نظير در مناظره مى داند و«بدا»را انكار مى كند. مأمون گفت:چرا با او مناظره نمى كنى؟گفت:اگر راضى شود.در اين اثنا حضرت داخل شد و فرمود:در چه حرف بوديد؟عمران گفت:يابن رسول اللّه!اين سليمان مروزى است.سليمان گفت:راضى هستى به هرچه ابو الحسن ميان ما حكم كند.گفت:آرى وليكن بايد براى من حجّتى بياورد كه من با آن بر ديگران حجت كنم،مأمون گفت:يا ابا الحسن!چه مى گويى در اين باب؟فرمود:يا سليمان!تو از بداء چه چيز را منكرى و خدا فرمايد:«آيا انسان نمى بيند كه ما خلق كرديم او را پيش از اين و او چيزى نبود»و«ابتدا مى كند خلق را بعد از آن اعاده مى كند»و نيز فرمايد:«پديد آورندۀ آسمان و زمين»و فرمايد:«هرآن چه بخواهد در خلقت مى افزايد»و نيز فرمايد:«خلقت انسان را از گل آغاز نمود»و نيز فرمايد:«ديگران به امر خدا واگذار شده اند،يا عذاب مى كند يا لطف كرده و توبه شان مى پذيرد»و فرمايد:«كسى پير نمى شود و عمر كس كم نمى گردد؛مگر اين كه در كتابى ثبت است»؟سليمان گفت:در اين باره از پدران خود روايتى دارى؟فرمود:آرى!از ابى عبد اللّه عليه السّلام روايت رسيده كه فرمود:براى خدا
ص:276
علمين علما مخزونا مكنونا لا يعلمه إلاّ هو من ذلك يكون البداء و علما علّمه ملائكته و رسله فالعلماء من أهل بيت نبيّنا يعلمونه قال سليمان أحبّ أن تنزعه لي من كتاب اللّه عزّ و جلّ قال قول اللّه عزّ و جلّ لنبيّه صلّى اللّه عليه و آله فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ أراد هلاكهم ثمّ بدا للّه تعالى فقال وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ قال سليمان زدني جعلت فداك قال الرّضا لقد أخبرني أبي عن آبائه عليهم السّلام عن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال إنّ اللّه عزّ و جلّ أوحى إلى نبيّ من أنبيائه أن أخبر فلانا الملك أنّي متوفّيه إلى كذا و كذا فأتاه ذلك النّبيّ فأخبره فدعا اللّه الملك و هو على سريره حتّى سقط من السّرير و قال يا ربّ أجّلني حتّى يشبّ طفلي و[قضي]يقضي أمري فأوحى اللّه عزّ و جلّ إلى ذلك النّبيّ أن ائت فلانا الملك فأعلم أنّي قد أنسيت في أجله و زدت في عمره إلى خمس عشرة سنة فقال ذلك النّبيّ عليه السّلام يا ربّ إنّك لتعلم أنّي لم أكذب قطّ فأوحى اللّه عزّ و جلّ إليه إنّما أنت عبد مأمور فأبلغه ذلك و اللّه لا يسئل عمّا يفعل ثمّ التفت إلى سليمان فقال أحسبك دو علم است:علمى مخزون كه غير او نمى داند،بداء از آن مى باشد و علمى كه تعليم كرده آن را به ملائكه و رسولان خود،پس آن را علماى اهل بيت نبىّ ما مى دانند.سليمان گفت:مى خواهم كه اين مطلب را از كتاب خدا بيرون آورى،فرمود:خدا به نبىّ خود فرمود:«از ايشان اعراض كن بر تو ملامتى متوجّه نيست»خدا اراده هلاك ايشان نمود و بعد از آن بداء كرد و فرمود:«تذكر بده زيرا تذكر دادن براى مؤمنين مفيد است». سليمان گفت:ديگر بگو فدايت شوم،فرمود:مرا خبر داد پدرم از پدران خود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
خدا وحى كرد به يكى از انبيا كه به فلان ملك بگو كه من او را وفات مى دهم در فلان وقت،پيامبر به ملك گفت،ملك دعا كرد و مسئلت نمود و او بر تخت بود تا از تخت بيفتاد.و گفت:يا رب مرا مهلت ده تا طفلم بزرگ شود و كار خود بسازم، خدا به آن نبى وحى كرد كه نزد آن ملك برو و او را اعلام كن من در أجل تأخير كردم و بر عمرش پانزده سال افزودم،آن نبى گفت:يا رب تو مى دانى كه من هرگز دروغ نگفته ام،خدا به او وحى كرد كه تو بنده مأمورى،اين خبر برسان و خدا از آن چه مى كند سؤال كرده نمى شود.
پس ملتفت سليمان شد و فرمود:مى پندارم مثل
ص:277
ضاهيت اليهود في هذا الباب قال أعوذ باللّه من ذلك و ما قالت اليهود قال قالت اليهود يد اللّه مغلولة يعنون أنّ اللّه تعالى قد فرغ من الأمر فليس يحدث شيئا فقال اللّه عزّ و جلّ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا و لقد سمعت قوما سألوا أبي موسى بن جعفر عليه السّلام عن البداء فقال و ما ينكر النّاس من البداء و أن يقف اللّه قوما يرجيهم لأمره قال سليمان أ لا تخبرني عن إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ في أيّ شيء أنزلت قال يا سليمان ليلة القدر يقدّر اللّه عزّ و جلّ فيها ما يكون من السّنة إلى السّنة من حياة أو موت أو خير أو شرّ أو رزق فما قدّره في تلك اللّيلة فهو من المحتوم قال سليمان ألآن قد فهمت جعلت فداك فزدني قال يا سليمان إنّ من الأمور أمورا موقوفة عند اللّه عزّ و جلّ يقدّم منها ما يشاء و يؤخّر ما يشاء و يمحو ما يشاء يا سليمان إنّ عليّا عليه السّلام كان يقول العلم علمان فعلم علّمه اللّه ملائكته و رسله فما علّمه ملائكته و رسله فإنّه يكون و لا يكذّب نفسه و لا ملائكته و لا رسله و علم عنده مخزون لم يطلع عليه أحدا من خلقه يقدّم منه ما يشاء و يؤخّر يهود مى انديشى؟گفت:به خدا پناه مى برم،يهود چه مى گويد؟فرمود:يهود مى گويد:«دست خدا بسته است»اين معنا كه خدا از كار فارغ شده و چيزى ايجاد نمى كند،خدا فرمود:
«دست هاشان در غل و بر ايشان لعنت باد به آن چه گفته اند»شنيدم قومى از پدرم عليه السّلام از بداء پرسيدند، فرمود:مردم چرا منكر هستند بداء و اين كه خدا امر قومى را به تأخير اندازد.سليمان گفت:بفرما إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ در چه چيز نازل شده؟فرمود:يا سليمان!خدا در شب قدر تقدير مى كند آن چه از اين سال تا سال آينده مى شود از زندگى و مرگ،خير و شر،رزق و روزى، هرچه در آن شب تقدير مى كند قطعى است،در آن تخلف و تبديل نيست.سليمان گفت:فدايت شوم ديگر بگو.فرمود:سليمان!بعضى از امور موقوف است نزد خدا،مقدّم مى سازد از آن ها هر چه خواهد و مؤخّر مى سازد هرچه را خواهد، سليمان،على عليه السّلام مى فرمود:دو علم است،علمى كه خدا به ملائكه و رسل تعليم كرده انجام خواهد شد و خدا به خود و ملائكه و پيامبرانش خلاف نمى كند،علم ديگر نزد خود او مخزون بوده و احدى بر آن آگاه نيست،با آن مقدم مى سازد هر چه را خواهد و مؤخر مى سازد هرچه را خواهد
ص:278
منه ما يشاء و يمحو ما يشاء و يثبت ما يشاء قال سليمان للمأمون يا أمير المؤمنين لا أنكر بعد يومي هذا البداء و لا أكذّب به إن شاء اللّه فقال المأمون يا سليمان سل أبا الحسن عمّا بدا لك و عليك بحسن الاستماع و الإنصاف قال سليمان يا سيّدي أسألك قال الرّضا عليه السّلام سل عمّا بدا لك قال ما تقول فيمن جعل الإرادة اسما و صفة مثل حيّ و سميع و بصير و قدير قال الرّضا عليه السّلام إنّما قلتم حدثت الأشياء و اختلفت لأنّه شاء و أراد و لم تقولوا حدثت الأشياء و اختلفت لأنّه سميع بصير فهذا دليل على أنّهما ليستا مثل سميع و لا بصير و لا قدير قال سليمان فإنّه لم يزل مريدا قال عليه السّلام يا سليمان فإرادته غيره قال نعم قال فقد أثبتّ معه شيئا غيره لم يزل قال سليمان ما أثبتّ قال الرّضا عليه السّلام أ هي محدثة قال سليمان لا ما هي محدثة فصاح به المأمون و قال يا سليمان مثله يعايا أو يكابر عليك بالإنصاف أ ما ترى من حولك من أهل النّظر ثمّ قال كلّمه يا أبا الحسن فإنّه متكلّم خراسان فأعاد عليه المسألة فقال هي و محو مى كند آن چه خواهد و اثبات مى كند آن چه خواهد.سليمان به مأمون گفت:يا امير! ديگر بداء را منكر نخواهم شد.مأمون گفت:يا سليمان بپرس از ابو الحسن هرچه به خاطرت مى رسد و خوب گوش ده و انصاف نگه دار.
سليمان گفت:سرورم بپرسم؟فرمود:بپرس هرچه مى خواهى.گفت:چه مى گويى در كسى كه اراده را مثل حىّ،سميع،بصير و قدير نام و صفت مى گرداند؟فرمود:شما گفتيد اشيا از آن جا حادث و گوناگون شد كه خدا اراده نمود و نگفتيد از آن جا حادث شد كه او سميع و بصير است.دليل است كه آنها مثل سميع،بصير و قدير نيستند.سليمان گفت:او هميشه مريد بود.
حضرت فرمود:اراده غير اوست.گفت:آرى! فرمود:اثبات كردى با او چيز قديم غير از او را، گفت:اثبات نكردم.فرمود:پس اراده محدث باشد.گفت:نه،محدث نيست.مأمون بانگ كرد كه اى سليمان با چنين كسى مكابره مى كنى، انصاف نگه دار،نمى بينى در مجلس جماعتى از اهل نظر هستند.سپس گفت:اى ابا الحسن!با او سخن كن كه او متكلّم خراسان است،حضرت يك بار ديگر مسأله را بر او بازگردانيد.و فرمود:يا سليمان!اراده محدث باشد زيرا هرچيز اگر قديم
ص:279
محدثة يا سليمان فإنّ الشّيء إذا لم يكن أزليّا كان محدثا و إذا لم يكن محدثا كان أزليّا قال سليمان إرادته منه كما أنّ سمعه و بصره و علمه منه قال الرّضا فأراد نفسه قال لا قال فليس المريد مثل السّميع و البصير قال سليمان إنّما أراد نفسه كما سمع نفسه و أبصر نفسه و علم نفسه قال الرّضا عليه السّلام ما معنى أراد نفسه أراد أن يكون شيئا و أراد أن يكون حيّا أو سميعا أو بصيرا أو قديرا قال نعم قال الرّضا عليه السّلام أ فبإرادته كان ذلك قال سليمان نعم قال الرّضا عليه السّلام فليس لقولك أراد أن يكون حيّا سميعا بصيرا معنى إذا لم يكن ذلك بإرادته قال سليمان بلى قد كان ذلك بإرادته فضحك المأمون و من حوله و ضحك الرّضا عليه السّلام ثمّ قال لهم ارفقوا بمتكلّم خراسان يا سليمان فقد حال عندكم عن حاله و تغيّر عنها و هذا ما لا يوصف اللّه عز و جلّ به فانقطع ثمّ قال الرّضا عليه السّلام يا سليمان أسألك عن مسألة قال سل جعلت فداك قال أخبرني عنك و عن أصحابك تكلّمون النّاس بما تفقهون و تعرفون أو بما لا تفقهون و لا تعرفون قال بل بما نفقه و نعلم نباشد محدث باشد و اگر حادث نباشد قديم باشد،از اين دو بيرون نيست.گفت:اراده اش چون سمع و بصر و علم از خود اوست،فرمود:خود را اراده كرده؟ گفت:نه!فرمود:مريد هم چو سميع و بصير نباشد.
گفت:او خود را اراده كرد چنان چه صداى خود را مى شنود و خود را مى بيند. فرمود:«خود را اراده كرد»چه معنى دارد؟اراده كرده كه چيزى يا حىّ و سميع و بصير و قدير باشد.گفت:آرى.فرمود:به اراده خود چنين شده؟گفت:نه،فرمود:قول تو كه اراده كرد كه حىّ و سميع و بصير باشد بى معنى شد هرگاه به اراده او نشده.گفت:البته به اراده او شده.
مأمون و حاضران و آن حضرت بخنديدند و فرمود:با متكلّم خراسان مدارا كنيد.اى سليمان!خدا از حال خود تغيير كرد زيرا بنابر قول سليمان به اراده خود سميع و بصير شد و چون اراده حادث باشد اين ها همه حادث گردد و لازم آيد كه خدا هميشه سميع و بصير نباشد و صفات در او حادث شده و خدا منزّه است از تغيير و حدوث شيئى در ذات او.سليمان درماند.فرمود:يا سليمان!از تو مسأله مى پرسم.گفت:بپرس فدايت شوم.فرمود:تو و اصحابت با مردم به آن چه مى دانيد و مى فهميد تكلم مى كنيد يا به آن چه نمى فهميد و نمى دانيد، گفت:به آن چه مى فهميم و مى دانيم.
ص:280
قال الرّضا عليه السّلام فالّذي يعلم النّاس أنّ المريد غير الإرادة و أنّ المريد قبل الإرادة و أنّ الفاعل قبل المفعول و هذا يبطل قولكم أنّ الإرادة و المريد شيء واحد قال جعلت فداك ليس ذلك منه على ما يعرف النّاس و لا على ما يفقهون قال الرّضا عليه السّلام فأراكم ادّعيتم علم ذلك بلا معرفة و قلتم الإرادة كالسّمع و البصر إذا كان ذلك عندكم على ما لا يعرف و لا يعقل فلم يحر جوابا ثمّ قال الرّضا عليه السّلام يا سليمان هل يعلم اللّه جميع ما في الجنّة و النّار قال سليمان نعم قال أفيكون ما علم اللّه تعالى أنّه يكون من ذلك قال نعم قال فإذا كان حتّى لا يبقى منه شيء إلاّ كان أ يزيدهم أو يطويه عنهم قال سليمان بل يزيدهم قال فأراه في قولك قد زادهم ما لم يكن في علمه أنّه يكون قال جعلت فداك فالمزيد لا غاية له قال فليس يحيط علمه عندكم بما يكون فيهما إذا لم يعرف غاية ذلك و إذا لم يحط علمه بما يكون فيهما لم يعلم ما يكون فيهما قبل أن يكون تعالى اللّه عزّ و جلّ عن ذلك علوّا كبيرا قال سليمان إنّما قلت لا يعلمه لأنّه لا غاية لهذا لأنّ اللّه عزّ و جلّ فرمود:پس آن چه مردم مى دانند اين است كه مريد غير اراده است و اراده كننده قبل از اراده موجود بوده و فاعل غير از مفعول است و اين باطل مى كند قول شما را كه اراده و مريد را يكى مى دانيد.گفت:فدايت شوم اين اراده بر آن معنى نيست كه مردم مى دانند و ايشان مى فهمند، فرمود:مى بينم كه شما اين قول را بدون معرفت دعوى مى كنيد و اين اعتقاد شما براساس عقل و علم نيست،سليمان جوابى نگفت.حضرت فرمود:يا سليمان!آيا خدا مى داند جميع آن چه در جنّت و نار است.
گفت:آرى،فرمود:پس خواهد شد آن چه خدا دانسته است كه مى شود از احوال جنّت و نار.
گفت:آرى،فرمود:هرگاه آن ها بشود آيا زياد مى كند خدا براى ايشان يا كم مى كند و باز مى دارد.سليمان گفت:بلكه زياد مى كند.
فرمود:بنابر قول تو زياد مى كند آن چه در علم او نبود.گفت:فدايت شوم!خود زياده شدن نهايتى ندارد.فرمود:پس علم خدا نيز محيط نشد به آن چه در جنّت و نار است هرگاه نهايت آن نداند و دانستۀ او تمام شود.سليمان گفت:براى آن گفتم نمى داند كه آن دو[بهشت و جهنم]تمام شدن ندارد كه خداوند آن ها را به خلود وصف كند
ص:281
وصفهما بالخلود و كرهنا أن نجعل لهما انقطاعا قال الرّضا عليه السّلام ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم لأنّه قد يعلم ذلك ثمّ يزيدهم ثمّ لا يقطعه عنهم و كذلك قال اللّه عزّ و جلّ في كتابه كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ و قال لأهل الجنّة عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ و قال عزّ و جلّ وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ فهو عزّ و جلّ يعلم ذلك و لا يقطع عنهم الزّيادة أ رأيت ما أكل أهل الجنّة و ما شربوا ليس يخلف مكانه قال بلى قال أ فيكون يقطع ذلك عنهم و قد أخلف مكانه قال سليمان لا قال فكذلك كلّما يكون فيها إذا أخلف مكانه فليس بمقطوع عنهم قال سليمان بلى يقطعه عنهم و لا يزيدهم قال الرّضا عليه السّلام إذا يبيد فيها و هذا يا سليمان إبطال الخلود و خلاف الكتاب لأنّ اللّه عزّ و جلّ يقول لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ و يقول عزّ و جلّ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ و يقول عزّ و جلّ وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ و يقول عزّ و جلّ خالِدِينَ فِيها أَبَداً و يقول عزّ و جلّ وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ فلم يحر و نخواستيم براى آنها پايانى قرار دهيم.فرمود:علم خدا موجب تناهى آنها نمى شود،خدا به آنها علم دارد،بر آنها افزوده و زيادى را از آن قطع نمى نمايد، و خدا فرمود:«چون پوستهايشان مى پخت، پوستهايى جديد جايگزين مى كرديم تا عذاب را بچشند»، درمورد بهشتيان فرمود:«عطائى بى پايان»و«ميوه هاى فراوان،هميشگى بدون اين كه كسى مانع شود»خدا اين زيادى ها را مى داند و دريغ نمى كند،آيا آنچه اهل بهشت مصرف مى كنند خدا جايگزين آن نمى كند؟گفت:بله،فرمود:آيا به جاى آن چه مصرف شده،چيزى جايگزين كرده،آيا عطاء خود را قطع كرده؟گفت:نه،فرمود:پس هر چه در بهشت باشد و مصرف شود و چيز ديگرى را جاى آن قرار دهد،آن چه جايگزين شده از اهل بهشت منقطع نخواهد شد.گفت:اضافى را دريغ كرده و زيادى به آنان نمى دهد،فرمود:پس آن چه در بهشت و جهنم است تمام خواهد شد،اى سليمان!اين خلاف كتاب و جاودانگى است چون خدا فرمايد:«براى آنان هرچه خواهند موجود است و نزد ما اضافى است»و«عطائى بى پايان»و«آنان از آنجا بيرون رانده نمى شوند»و«در آن جاودان هستند»و«ميوه هاى فراوان و هميشگى بدون اين كه كسى مانع مى شود».سليمان جوابى نداشت.
ص:282
ثمّ قال الرّضا عليه السّلام:يا سليمان ألا تخبرني عن الإرادة فعل هي أم غيرفعل قال بلى هي فعل قال عليه السّلام فهي محدثة لأنّ الفعل كلّه محدث قال ليست بفعل قال فمعه غيره لم يزل قال سليمان الإرادة هي الإنشاء قال يا سليمان هذا الّذي عبتموه على ضرار و أصحابه من قولهم إنّ كلّ ما خلق اللّه عزّ و جلّ في سماء أو أرض أو بحر أو برّ من كلب أو خنزير أو قرد أو إنسان أو دابّة إرادة اللّه و إنّ إرادة اللّه تحيا و تموت و تذهب و تأكل و تشرب و تنكح و تلذّ و تظلم و تفعل الفواحش و تكفر و تشرك فيبرأ منها و يعاد بها و هذا حدّها قال سليمان إنّها كالسّمع و البصر و العلم قال الرّضا عليه السّلام قد رجعت إلى هذا ثانية فأخبرني عن السّمع و البصر و العلم أمصنوع قال سليمان لا قال الرّضا عليه السّلام فكيف نفيتموه قلتم لم يرد و مرّة قلتم أراد و ليست بمفعول له قال سليمان إنّما ذلك كقولنا مرّة علم و مرّة لم يعلم قال الرّضا عليه السّلام ليس ذلك سواء لأنّ نفي المعلوم ليس بنفي العلم و نفي المراد نفي الإرادة أن تكون إنّ الشّيء إذا لم يرد لم فرمود:اى سليمان!آيا اراده فعل است يا غيرفعل.
گفت:فعل است،فرمود:پس حادث باشد زيرا فعل حادث است.گفت:فعل نيست.فرمود:پس با خدا قديمى ديگر باشد.گفت:اراده انشاء است.
فرمود:سليمان!اين قولى است كه عيب مى كنند ضرار و اصحابش را بر آن كه مى گويند هرچه خدا خلق كرده در آسمان،زمين در برّ و بحر از سگ يا خوك يا انسان يا چارپايان اراده خدا هستند و اراده خدا مى ميرد و زنده مى شود،مى خورد و مى آشامد و نكاح مى كند و مى زايد،ظلم و فواحش مى كند و كافر و مشرك مى گردد.پس خدا از او بيزار مى شود و او را عذاب مى كند و اين حدّ اراده است بر آن قول.گفت:اراده همچو سمع و بصر و علم است.فرمود:باز برگشتى به آن سخن،پس به من بگو كه سمع و بصر و علم مصنوعند گفت:نه،فرمود:پس چگونه نفى مى كنيد اراده را يك بار مى گوييد اراده نكرد باز مى گوييد اراده كرد،هرگاه او هم چو سمع و بصر و علم مصنوع نيست.گفت:مانند آن است كه يك بار مى گوييم دانست و باز مى گوييم ندانست، فرمود:اين ها يكسان نيستند،كه نفى معلوم، نفى علم نيست.و نفى مراد نفى اراده است،زيرا تا چيزى اراده كرده نشود اراده نباشد
ص:283
تكن إرادة فقد يكون العلم ثابتا و إن لم يكن المعلوم بمنزلة البصر فقد يكون الإنسان بصيرا و إن لم يكن المبصر و قد يكون العلم ثابتا و إن لم يكن المعلوم قال سليمان إنّها مصنوعة قال فهي محدثة ليست كالسّمع و البصر لأنّ السّمع و البصر ليسا بمصنوعين و هذه مصنوعة قال سليمان إنّها صفة من صفاته لم تزل قال فينبغي أن يكون الإنسان لم يزل لأنّ صفته لم تزل قال سليمان لا لأنّه لم يفعلها قال الرّضا عليه السّلام يا خراسانيّ ما أكثر غلطك أ فليس بإرادته و قوله تكون الأشياء قال سليمان لا قال فإذا لم تكن بإرادته و لا مشيّته و لا أمره و لا بالمباشرة فكيف يكون ذلك تعالى اللّه عن ذلك فلم يحر جوابا ثمّ قال الرّضا عليه السّلام أ لا تخبرني عن قول اللّه عزّ و جلّ وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها يعني بذلك أنّه يحدث إرادة قال له نعم قال عليه السّلام فإذا حدث إرادة كان قولك إنّ الإرادة هي هو أو شيء منه باطلا لأنّه لا يكون أن يحدث نفسه و لا يتغيّر عن حاله تعالى اللّه عن ذلك قال سليمان إنّه لم يكن عنى بذلك أنّه يحدث إرادة.
و اما زمانى كه معلوم نباشد علم مى تواند باشد همچو ديدن كه آدمى بيننده باشد هرچند شىء ديدنى نباشد.گفت:اراده مصنوع است.
فرمود:پس حادث باشد نه همچو سمع و بصر زيراكه سمع و بصر مصنوع نيستند و اين مصنوع است.گفت:اين صفتى است از صفات آن قديم و ازلى.فرمود:پس لازم است كه انسان قديم و ازلى باشد.گفت:نه!او آن را صفت نساخته و فرمود:اى خراسانى!چقدر اشتباه مى كنى،آيا اشيا به اراده و قول خدا موجود شد.گفت:نه،فرمود:هرگاه به اراده و مشيّت و امر او نشد و نه به مباشرت او،پس اين موجودات چگونه ايجاد شدند؟عاجز ماند و جواب نگفت،سپس فرمود:به من نمى گويى قول خداى عزّ و جل: وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها آيا منظور از اراده كردن خداوند در اين آيه اين است كه خدا اراده را ايجاد مى كند؟گفت:آرى،فرمود:
هرگاه اراده را ايجاد كند،پس قول تو كه اراده همان اوست يا جزئى از اوست،باطل باشد زيرا كه خود را ايجاد نكند و از حالت فعلى خود تغيير نمى كند و خداوند برتر از اين است.گفت:منظور خدا اين نيست كه اراده اى ايجاد مى كند.
ص:284
قال فما عنى به قال عنى فعل الشّيء قال الرّضا عليه السّلام ويلك كم تردّد في هذه المسألة و قد أخبرتك أنّ الإرادة محدثة لأنّ فعل الشّيء محدث قال فليس لها معنى قال الرّضا عليه السّلام قد وصف نفسه عندكم حتّى وصفها بالإرادة بما لا معنى له فإذا لم يكن لها معنى قديم و لا حديث بطل قولكم إنّ اللّه عزّ و جلّ لم يزل مريدا قال سليمان إنّما عنيت أنّها فعل من اللّه تعالى لم يزل قال أ لم تعلم أنّ ما لم يزل لا يكون مفعولا و قديما و حديثا في حالة واحدة فلم يحر جوابا قال الرّضا عليه السّلام لا بأس أتمم مسألتك قال سليمان قلت إنّ الإرادة صفة من صفاته قال كم تردّد عليّ أنّها صفة من صفاته فصفته محدثة أو لم تزل قال سليمان محدثة قال الرّضا عليه السّلام اللّه أكبر فالإرادة محدثة و إن كانت صفة من صفاته لم تزل فلم يرد شيئا قال الرّضا عليه السّلام إنّ ما لم يزل لا يكون مفعولا قال سليمان ليس الأشياء إرادة و لم يرد شيئا قال الرّضا عليه السّلام وسوست يا سليمان فقد فعل و خلق ما لم يزل خلقه و فعله و هذه صفة من لا يدري ما فعل تعالى اللّه عن ذلك قال فرمود:منظورش چيست؟گفت:يعنى كارى انجام مى دهد.فرمود:واى بر تو!چند اين سخن را تكرار مى كنى،گفتم اراده حادث است زيرا فعل و ايجاد شىء حادث است.گفت:پس اراده معنى ندارد.فرمود:خدا خود را وصف كرد و اراده را وصف خود قرار داد،اراده اى كه معنى ندارد،پس اگر اراده ازلى يا حادث نباشد سخن شما كه مى گوييد خدا از ازل اراده مى كرده،باطل خواهد بود.گفت:مقصود من آن است كه اراده فعل ازلى اوست.فرمود:نمى دانى شىء ازلى نمى تواند در آن واحد مصنوع،محدث،قديم و ازلى باشد؟سليمان درماند و جواب نگفت.
فرمود:باك نيست سؤالت را تمام كن.گفت:گفتم اراده صفتى است از صفات او،فرمود:چقدر اين سخن را مى گويى،اين صفت حادث است يا قديم و ازلى؟گفت:حادث است.فرمود:اللّه اكبر پس اراده حادث است هرچند صفتى است ازلى و قديم،درماند و جواب نگفت.فرمود:هرچه ازلى است مفعول و مصنوع نگردد.گفت:اشياء عين اراده نيستند و خدا چيزى اراده نكرده، فرمود:وسوسه مى كنى،آيا چيزى را كه آفرينش آن را اراده نكرده،آفريده،اين حال كسى است كه نمى داند چه مى كند،خدا منزه است.گفت:
ص:285
سليمان يا سيّدي فقد أخبرتك أنّها كالسّمع و البصر و العلم قال المأمون ويلك يا سليمان كم هذا الغلط و التّرداد اقطع هذا و خذ في غيره إذ لست تقوى على غير هذا الرّدّ قال الرّضا عليه السّلام دعه يا أمير المؤمنين لا تقطع عليه مسألته فيجعلها حجّة تكلّم يا سليمان قال قد أخبرتك أنّها كالسّمع و البصر و العلم قال الرّضا عليه السّلام لا بأس أخبرني عن معنى هذه أ معنى واحد أم معان مختلفة قال سليمان معنى واحد قال الرّضا عليه السّلام فمعنى الإرادات كلّها معنى واحد قال سليمان نعم قال الرّضا عليه السّلام فإن كان معناها معنى واحدا كانت إرادة القيام إرادة القعود و إرادة الحياة إرادة الموت إذا كانت إرادته واحدة لم تتقدّم بعضها بعضا و لم يخالف بعضها بعضا و كانت شيئا واحدا قال سليمان إنّ معناها مختلف قال عليه السّلام فأخبرني عن المريد أ هو الإرادة أو غيرها قال سليمان بل هو الإرادة قال الرّضا عليه السّلام فالمريد عندكم مختلف إذ كان هو الإرادة قال يا سيّدي ليس الإرادة المريد قال فالإرادة محدثة و إلاّ فمعه غيره افهم و زد في مسألتك قال سليمان فإنّها اسم من من گفتم كه مانند سمع و بصر و علم است.
مأمون گفت:واى بر تو اى سليمان!چقدر اشتباه مى كنى و اين كلام را تكرار مى كنى سخن ديگرى را شروع كن.حضرت فرمود:
بگذار سؤالش را بگويد،سخنش را قطع مكن تا حجّت خود را ظاهر سازد،سپس فرمود:اى سليمان ادامه بده.سليمان گفت:من گفتم كه اين همچو سمع و بصر و علم است.حضرت فرمود:با من بگو معنى اراده يكى است يا چند معنى مختلف است؟سليمان گفت:يكى است.
حضرت فرمود:پس معنى همه اراده ها يكى است،سليمان گفت:آرى،حضرت فرمود:پس لازم آيد كه اراده قيام اراده قعود باشد و اراده حيات اراده موت،چون اراده ها همه يكى است يعنى بعضى بر بعضى مقدّم نيستند و يك چيزند.سليمان گفت:معنى اراده مختلف است.حضرت فرمود:به من بگو كه مريد اراده است يا غير اراده؟گفت:بلكه اراده است.حضرت فرمود:پس مريد نزد شما مختلف شد هرگاه عين اراده باشد.گفت:اى سرورم!اراده عين مريد نيست.فرمود:پس محدث باشد و اگر نه با او قديمى ديگر خواهد بود،اى سليمان!بفهم.
سليمان گفت:بلكه اراده نامى است از نام هاى او.
ص:286
أسمائه قال الرّضا عليه السّلام هل سمّى نفسه بذلك قال سليمان لا لم يسمّ به نفسه بذلك قال الرّضا عليه السّلام فليس لك أن تسمّيه بما لم يسمّ به نفسه قال قد وصف نفسه بأنّه مريد قال الرّضا عليه السّلام ليس صفته نفسه أنّه مريد إخبارا عن أنّه إرادة و لا إخبارا عن أنّ الإرادة اسم من أسمائه قال سليمان لأنّ إرادته علمه قال الرّضا عليه السّلام يا جاهل فإذا علم الشّيء فقد أراده قال سليمان أجل فقال فإذا لم يرده لم يعلمه قال سليمان أجل قال من أين قلت ذاك و ما الدّليل على أنّ إرادته علمه و قد يعلم ما لا يريده أبدا و ذلك قوله عزّ و جلّ و لئن شئنا لنذهبنّ بالّذي أوحينا إليك فهو يعلم كيف يذهب به و هو لا يذهب به أبدا قال سليمان لأنّه قد فرغ من الأمر فليس يزيد فيه شيئا قال الرّضا عليه السّلام هذا قول اليهود فكيف قال تعالى ادعوني أستجب لكم قال سليمان إنّما عنى بذلك أنّه قادر عليه قال أ فيعد ما لا يفي به فكيف قال يزيد في الخلق ما يشاء و قال عزّ و جلّ يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ و قد فرغ من الأمر فلم يحر جوابا قال الرّضا عليه السّلام يا سليمان هل گفت:او خود اين نام بر خود نهاد. فرمود:پس تو را نرسد كه او را اين نام نهى.گفت:بلى او خود را وصف كرده كه مريد است.فرمود:هرگاه خود را به آن وصف كرد معنايش اين نيست كه بگويد:او اراده است و يا اين كه اراده نامى از نامهاى اوست.گفت:
اراده او علم او است.فرمود:اى نادان!اگر خدا به چيزى عالم است چنين معنا مى دهد كه آن را اراده كرده؟گفت:آرى،فرمود:اگر اراده نكند ندانسته است؟گفت:آرى،فرمود:اين را از كجا مى گويى و چه دليل دارى بر اين كه اراده،علم است و حال آن كه او مى داند و علم دارد به آن چه هرگز اراده نمى كند مثل آن كه فرمود:«اگر بخواهيم آن چه را بر تو وحى نموده ايم خواهيم برد»خدا مى داند چگونه آن را ببرد و هرگز اين كار را نخواهد كرد.گفت:چون از كار فارغ شده و بر آن چه مقدر كرده چيزى نخواهد افزود.فرمود:اين قول يهود است اگر چنين باشد پس خدا چگونه فرمود:«بخوانيد تا اجابت كنم شما را»؟گفت:يعنى قادر است بر انجام آن.فرمود:آيا وعده مى دهد به چيزى كه وفا نمى كند،پس چطور فرمود:«هرآنچه بخواهد در خلقت اضافه مى كند» و فرمود:«هرآنچه بخواهد محو مى كند و هرآنچه بخواهد ثابت مى كند و ام الكتاب نزد اوست»حال آنكه از كار فارغ شده؟جواب نگفت.
ص:287
يعلم أنّ إنسانا يكون و لا يريد أن يخلق إنسانا أبدا و أنّ إنسانا يموت اليوم و لا يريد أن يموت اليوم قال سليمان نعم قال الرّضا عليه السّلام فيعلم أنّه يكون ما يريد أن يكون أو يعلم أنّه يكون ما لا يريد أن يكون قال يعلم أنّهما يكونان جميعا قال الرّضا عليه السّلام إذا يعلم أنّ إنسانا حيّ ميّت قائم قاعد أعمى بصير في حالة واحدة و هذا هو المحال قال جعلت فداك فإنّه يعلم أنّه يكون أحدهما دون الآخر قال لا بأس فأيّهما يكون الّذي أراد أن يكون أو الّذي لم يرد أن يكون قال سليمان الّذي أراد أن يكون فضحك الرّضا عليه السّلام و المأمون و أصحاب المقالات قال الرّضا عليه السّلام غلطت و تركت قولك أنّه يعلم أنّ إنسانا يموت اليوم و هو لا يريد أن يموت اليوم و أنّه يخلق خلقا و أنّه لا يريد أن يخلقهم و إذا لم يجز العلم عندكم بما لم يرد أن يكون فإنّما يعلم أن يكون ما أراد أن يكون قال سليمان فإنّما قولي إنّ الإرادة ليست هو و لا غيره قال الرّضا عليه السّلام يا جاهل إذا قلت ليست هو فقد جعلتها غيره و إذا قلت ليست هي غيره فقد جعلتها هو قال سليمان فهو يعلم كيف يصنع الشّيء قال فرمود:سليمان!آيا خدا مى داند كه انسانى موجود خواهد شد در حالى كه اراده نكرده انسانى خلق كند،آيا مى داند كه انسانى امروز مى ميرد در حالى كه اراده نكرده كه امروز بميرد؟گفت:آرى، فرمود:
پس آيا مى داند كه آنچه كه اراده كرده موجود خواهد شد؟يا آنچه را كه اراده نكرده؟گفت:هردو را مى داند كه مى شود.فرمود:پس بايد بداند كه شخص زنده و مرده است و ايستاده و نشسته و كور و بينا در يك حال و اين محال است.گفت:فدايت شوم مى داند كه يكى مى شود نه آن ديگرى،فرمود:
كدام مى شود؟آنچه اراده كرده بشود يا آنچه اراده نكرده بشود؟گفت:آنچه اراده كرده.حضرت رضا عليه السّلام و مأمون و اصحاب مقالات خنديدند.
حضرت فرمود:اين غير آن شد كه مى گفتى خدا مى داند كه فلانى امروز مى ميرد و اراده نكرده بود كه امروز بميرد و اين كه خلق مى كند و اراده داشت كه آن خلق نكند.پس هرگاه جايز ندانيد كه بداند آن چه اراده ندارد كه بشود پس آن مى داند كه اراده دارد كه بشود.گفت:سخن من اين است كه اراده نه او است و نه غير او.فرمود:يا جاهل اين كه گفتى او نيست يعنى غير او است و اين كه گفتى غير او نيست يعنى اوست پس هم اوست و هم او نيست.گفت:آيا خدا مى داند چگونه چيزى را خلق كند؟
ص:288
نعم قال سليمان فإنّ ذلك إثبات للشّيء قال الرّضا عليه السّلام أحلت لأنّ الرّجل قد يحسن البناء و إن لم يبن و يحسن الخياطة و إن لم يخط و يحسن صنعة الشّيء و إن لم يصنعه أبدا ثمّ قال له يا سليمان هل تعلم أنّه واحد لا شيء معه قال نعم قال الرّضا عليه السّلام فيكون ذلك إثباتا للشّيء قال سليمان ليس يعلم أنّه واحد لا شيء معه قال الرّضا عليه السّلام أ فتعلم أنت ذاك قال نعم قال فأنت يا سليمان إذا أعلم منه قال سليمان المسألة محال قال محال عندك أنّه واحد لا شيء معه و أنّه سميع بصير حكيم قادر قال نعم قال فكيف أخبر عزّ و جلّ أنّه واحد حيّ سميع بصير حكيم قادر عليم خبير و هو لا يعلم ذلك و هذا ردّ ما قال و تكذيبه تعالى اللّه عن ذلك ثمّ قال له الرّضا عليه السّلام فكيف يريد صنع ما لا يدري صنعه و لا ما هو و إذا كان الصّانع لا يدري كيف يصنع الشّيء قبل أن يصنعه فإنّما هو متحيّر تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا قال سليمان فإنّ الإرادة القدرة قال الرّضا عليه السّلام و هو عزّ و جلّ يقدر على ما لا يريده أبدا و لا بدّ من ذلك لأنّه قال تبارك و تعالى و لئن شئنا لنذهبنّ بالّذي فرمود:آرى.گفت:پس اقتضا مى كند كه از ازل موجود باشد. فرمود:محال گفتى،چه بسا شخصى بنّايى مى داند و خانه اى نمى سازد، مى تواند بدوزد و نمى دوزد و بالجمله صفتى خوب مى داند و هرگز نمى كند.اى سليمان!خدا مى داند كه يكى است چيزى با او نيست؟گفت:
آرى،فرمود:پس اين نيز اقتضا كند كه اثبات آن چيز كرده باشد.گفت:نمى داند كه يكى است و با او چيزى نيست.فرمود:تو اين را مى دانى؟!گفت:
آرى،فرمود:پس تو از او عالم تر باشى.گفت:اين مسأله محال است.فرمود:محال است نزد تو كه او يكى باشد و با او چيزى نباشد و سميع و بصير و حكيم و قدير باشد.گفت:آرى،فرمود:چگونه ما را خبر داد كه او واحد و حىّ و سميع و بصير و عليم و خبير است و او اين ها نمى داند و اين ردى بر قول خدا و تكذيب اوست و خدا برتر از آن است.فرمود:
چگونه مى خواهد چيزى را بسازد كه ساختن آن را نمى داند؟صانعى كه قبل از ساختن نمى داند كه چگونه بايد آن را بسازد،حيران است و خدا از اين برتر است.گفت:از آن جا كه اراده قدرت است.
فرمود:خدا قادر است بر آن چه هرگز اراده نمى كند، گريزى از اين نيست و خدا فرمود:«اگر خواهيم مى بريم آن چه را وحى كرده ايم به تو».
ص:289
أوحينا إليك فلو كانت الإرادة هي القدرة كان قد أراد أن يذهب به لقدرته فانقطع سليمان فقال المأمون عند ذلك يا سليمان هذا أعلم هاشميّ ثمّ تفرّق القوم.
قال مصنف هذا الكتاب رضي اللّه عنه كان المأمون يجلب على الرضا عليه السّلام من متكلمي الفرق و الأهواء المضلة كل من سمع به حرصا على انقطاع الرضا عليه السّلام عن الحجة مع واحد منهم و ذلك حسدا منه له و لمنزلته من العلم فكان لا يكلمه أحد إلا أقر له بالفضل و التزم الحجة له عليه لأن اللّه تعالى ذكره يأبى إلا أن يعلي كلمته و يتم نوره و ينصر حجته و هكذا وعد تبارك و تعالى في كتابه فقال إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا يعني بالذين آمنوا الأئمة الهداة و أتباعهم العارفين بهم و الآخذين عنهم بنصرهم بالحجة على مخالفيهم ما داموا في الدنيا و كذلك يفعل بهم في الآخرة و إن اللّه عز و جل لا يخلف الميعاد.
اگر اراده همان قدرت مى بود،خدا اراده كرده كه آن را ببرد،چون قدرت بر اين كار را داشت.سليمان در جواب درماند.مأمون گفت:سليمان!او عالم ترين هاشمى است و سپس مردم پراكنده شدند.
مصنّف گويد:مأمون علماى فرق خارج از صراط مستقيم و افرادى را كه مى شناخت و يا شنيده بود را به دليل حرص بر مقام علمى حضرت رضا عليه السّلام از تمام عالم جمع مى كرد كه با آن حضرت مناظره كنند و او را مجاب سازند تا آتش حسدش خاموش شده و از اين طريق شأن علمى ايشان را لكه دار نمايد،اما هيچ كدام از علماى فرق با آن جناب به بحث نپرداخت جز اين كه به مقام بلند علمى او اعتراف نمود و دلايل حضرت او را مجاب مى كرد، چون خدا ابا داشت كه فردى بر ايشان چيره شده و نور خدا را تمام كند،خدا حجّت خود را يارى مى دهد و خدا چنين به وعده اى كه داده و فرموده«ما يارى مى كنيم فرستادگان خود را و كسانى كه در اين جهان ايمان آورده اند»عمل مى كند،منظور از كسانى كه ايمان آورده اند ائمه هدى هستند و پيروان با معرفت آنان و كسانى كه از ايشان عليه مخالفين اخذ حجّت نموده اند،تا زمانى كه در اين جهان هستند،هم چنين رفتار مى كند با آنان در عالم ديگر،و خدا هرگز خلف وعده نخواهد كرد.
ص:290
14 باب ذكر مجلس آخر للرضا عليه السّلام عند المأمون مع أهل الملل و المقالات و ما أجاب به علي بن محمد بن الجهم في عصمة الأنبياء سلام اللّه عليهم أجمعين 1 164 حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنه و الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب و عليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنهم قالوا حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال حدّثنا القاسم بن محمّد البرمكيّ قال حدّثنا أبو الصّلت الهرويّ قال لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسى الرّضا عليه السّلام أهل المقالات من أهل الإسلام و الدّيانات من اليهود و النّصارى و المجوس و الصّابئين و سائر أهل المقالات فلم يقم أحد إلاّ و قد ألزمه حجّته
14- ذكر مجلس ديگر امام رضا عليه السّلام كه نزد مأمون با اهل ملل و مقالات واقع شد و جوابهايى كه به على بن محمد بن جهم داد در عصمت انبيا عليهم السّلام
1 164 احمد بن زياد بن جعفر همدانى و حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مكتب و على بن عبد اللّه ورّاق گويند:على بن ابراهيم گويد:
قاسم بن محمد برمكى گويد:روايت كرد براى ما ابو الصلت هروى كه گفت:چون مأمون براى مناظره على بن موسى الرضا عليه السّلام و ارباب مقالات از اهل اسلام و ساير اديان مثل يهود و نصارى و مجوس و صائبان و ساير اصحاب كلام را جمع كرد،هيچ يك با آن حضرت سخن نكردند،مگر حجّت بر ايشان تمام كرد،گويى سنگ بر گلويشان افكند.على بن جهم
ص:291
كأنّه ألقم حجرا قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم فقال له يا ابن رسول اللّه أ تقول بعصمة الأنبياء قال نعم قال فما تعمل في قول اللّه عزّ و جلّ وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى و في قوله عزّ و جلّ وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ و في قوله عزّ و جلّ في يوسف عليه السّلام وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها و في قوله عزّ و جلّ في داود ظنّ داود أَنَّما فَتَنّاهُ و قوله تعالى في نبيّه محمّد صلّى اللّه عليه و آله وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللّهُ مُبْدِيهِ فقال الرّضا ويحك يا عليّ اتّق اللّه و لا تنسب إلى أنبياء اللّه الفواحش و لا تتأوّل كتاب اللّه برأيك فإنّ اللّه عزّ و جلّ قد قال وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ و أمّا قوله عزّ و جلّ في آدم وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى فإنّ اللّه عزّ و جلّ خلق آدم حجّة في أرضه و خليفة في بلاده لم يخلقه للجنّة و كانت المعصية من آدم في الجنّة لا في الأرض و عصمته تجب أن يكون في الأرض ليتمّ مقادير أمر اللّه فلمّا أهبط إلى الأرض و جعل حجّة و خليفة عصم بقوله عزّ و جلّ إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ و أمّا قوله عزّ و جلّ وَ سوى او قيام نمود و گفت:يا بن رسول اللّه!چه مى گويى در عصمت انبيا؟فرمود:معصوم هستند.گفت:چه مى گويى در قول خدا وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى و وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ و قول خدا درباره يوسف عليه السّلام وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها و قول خدا درباره داود و ظن داود أَنَّما فَتَنّاهُ و قول خدا درباره پيغمبر خود محمّد صلّى اللّه عليه و آله وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللّهُ مُبْدِيهِ؟ فرمود:واى بر تو!اى على!از خدا بترس و به انبياى خدا فواحش و قبايح نسبت مكن و كتاب خدا را براى گمان خود تأويل مكن؛زيرا خدا مى فرمايد:«نمى داند تأويل آن را مگر خدا و استواران ثابت قدم در علم».اما آن كه خدا درباره آدم عليه السّلام فرمود: وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى خدا آدم را براى آن خلق كرد كه در زمين او حجّت و در بلاد خليفه باشد و براى جنّت او را خلق نكرد و معصيت از او در جنّت صادر شد نه در زمين و عصمت او در زمين واجب بود تا مقادير امر خدا تمام گردد و چون به زمين فرود آورد او را خليفه خود گردانيد و معصوم شد.به دلالت قول خدا كه فرمود:«خدا برگزيد آدم،نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان»اما قول خدا:
ص:292
ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ إنّما ظنّ بمعنى استيقن أنّ اللّه لن يضيّق عليه رزقه ألا تسمع قول اللّه عزّ و جلّ وَ أَمّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ أي ضيّق عليه رزقه و لو ظنّ أنّ اللّه لا يقدر عليه لكان قد كفر و أمّا قوله عزّ و جلّ في يوسف وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها فإنّها همّت بالمعصية و همّ يوسف بقتلها إن أجبرته ل