ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

جلد 1

ديباچه

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه الاحد الواحد المتقدّس من كلّ ضدّ و ندّ، خالق الاشباح، فالق الاصباح، خضّ من عباده من شاء، بعوارف الالاء، و النّعماء و الصّلوة و السّلام على مرآت صفاته، و اشرف مخلوقاته و مظهر اسمائه و مظهر آياته، محمّد سيّد الثّقلين، و سند الخافقين و على صهره و وزيره و ظهره و ظهيره، امام المشارق و المغارب ابى الحسنين علّى بن ابيطالب عليه السّلام، و على الائمة الهداة المعصومين من آل طه و يس، و الّذين هم مصابيح الرّحمن و مفاتيح الايمان.

و بعد بندۀ درگاه يزدانى، و چاكر حضرت سلطانى، محمد تقى سپهر مستوفى چنين مى نگارد كه چون قدرت كاملۀ جهان آفرين به آبادانى ايران زمين تعلّق گرفت، شهريار جوان جوانبخت، وارث تاج و تخت، شبل ضرغام و غا، و بل غمام سخا، فروغ آفتاب سلطنت، برهان كتاب ميمنت، قدرت دست كبريائى، قوّت قلب پادشاهى، حجّت جود وجودت، آيت جلالت و جلادت، مفتاح مواهب، مصباح غياهب، شاه شيران نبرد آزماى، شير شاهان جهانگشاى، خلاصۀ سلاطين

ص:2

نامدار، سلالۀ صناديد قاجار، صدر السّلاطين، بدر الخواقين، المجاهد فى مناهج الدّين، ناصر الاسلام و المسلمين، ظلّ - اللّه فى الارضين، السّلطان ناصر الدين شاه قاجار لازالت رايات نصرته مرتفعه و سحاب كتائب اعداه منقشعه(1)، زينت تاج و گاه، و صاحب گنج و سپاه گشت و كار ملك و ملّت

را به نظام كرد.

و از آنجا كه از جزوى و كلّى هيچ امرى از امور، خود را معاف نمى دارد و از پيشگاه ذرّه تا بارگاه مهر انور و ازدبيب ذرّ(2) تا جنبش غضنفر را به نفس نفيس استقرار و استكشاف مى فرمايند، هم اين بنده را فرمود كه غرض از تحرير ناسخ التّواريخ آن است كه كتابى در فنّ تاريخ نگاشته آيد كه تاكنون در هيچ دولتى نظير آن نتوان يافت؛ و اگرنه كتب تواريخ بسيار است و سلاطين سلف نيز بسيار كس از مورّخين را گماشته اند و فراوان كتابها نگاشته اند؛ اما در هيچ يك تحقيقى به سزا نرفته و از در اجتهاد تلفيقى نشده.

همانا بيشتر از مورّخين كتابى از كتب متقدّمين را اخذ نموده و در برابر نهاده، آن گاه به كردار كاتبى، داستانى را نقل كرده اند و به حضرت ملوك آورده اند. و سلاطين پيشين و وزراى پيشين زمان، بدين معنى از كمال مناعت غورى نفرموده به ذكر نامى قناعت كرده اند.

همانا كتاب اوّل ناسخ التّواريخ را بدان قانون مرتّب داشتى كه از آن استيفاى تواريخ ربع مسكون و دنياى جديد توان كرد و از جغرافيا بهرۀ تمام توان يافت و مذاهب مردم جهان را توان دانست و بسيار از معضلات حكمت را در ذيل قصّۀ حكما فهم توان كرد، و از احوال جاهليّين و اقوال و اشعار ايشان فايدۀ علم ادب توان برداشت و مانند اين فوايد، در آن كتاب فراوان است. اكنون روا نباشد با عقيدت و صداقت صافى كه در هيچ زحمت و خدمت از تعب و طلب

ص:3


1- (1)كتائب جمع كتيبه، بمعنى لشكر مجهز است، و انقشاع بمعنى پراكنده شدن: يعنى ابرهاى باران خيز لشكر دشمنش پراكنده باد.
2- (2) ذر بمعنى مورچه است و دبيب جنبش و حركت حشرات را گويند.

ننشسته [اى] امروز از تحرير كتاب دوم ناسخ التّواريخ خود را معاف دارى.

هم اكنون در تلفيق و تنميق كتاب دوم استوار باش و كتاب اوّل را به دار الطباعه فرست كه برحسب فرمان به زينت طبع محلّى گردد. تا عاقل و باقل(1) و عارف و عامى را دسترس باشد و فايدۀ آن منتشر گردد. و اگرچه واردات حال سلاطين قاجار را با تواريخ سلاطين روى زمين در جاى خود نگار خواهى داد، هم روا باشد كه مختصر نگارشى از مآثر ايشان در صدر كتاب رقم كنى و خاتمه را به تفصيل اين اجمال موشّح سازى تا صدر و عجز و مبدأ و منتهى به خير باشد، آغاز و انجام به فال نيك درآيد.

چون آن كلمات به نهايت شد زمين ادب ببوسيدم و به قدم قبول تلقى نمودم و عرض كردم كه تاكنون در اين حضرت طريق خدمت سپرده ام و عوارف نعمت برده ام، بحمد اللّه پادشاه جهان كه دولتش جاويد باد، خود از كليّات تواريخ جهان آگاهند و مقدار هريك از مورّخين و اندازۀ كتب هريك از ايشان را نيكو دانند، انشاء اللّه به بخت شاهنشاه عالم نيز كتاب ثانى را چنان پرداخته كنم كه دوست و دشمن گواهى دهند كه از صدر اسلام تاكنون در هيچ دولتى از دول جهانيان، كتابى بدين سياقت و ذلاقت تحرير نشده كه جامع جميع حوادث حدثان و حاوى تمام وقايع جهان باشد و با اين خدمت و زحمت كه ثمرش سرمد و اثرش مؤبّد است، اگر از كرم پادشاه قدردان به حصول تمنّى و وصول منى اميدوار باشم تعبّد نباشد. اللّهم وفقنى بالا تمام بالنّبى و آله الكرام.

ص:4


1- (1) باقل نام مردى است كه در عرب بكند زبانى سمر شده است فيروزآبادى گويد آهويى به يازده درهم بخريد، هنگاميكه پرسيدند آهو را بچند خريده اى ؟ زبانش همراهى نكرد، ناچار باعجله ده انگشتانش را باز كرده و زبانرا هم از دهان خارج ساخت يعنى بيازده درهم خريده ام ؟ در اين ضمن آهو بگريخت.

مقدمه مؤلف

در سبب تصدير قصّۀ سلاطين قاجار بر معاصرين ايشان و مقدّم داشتن ذكر آن جماعت از جاى خود در كتاب ناسخ التّواريخ

مكشوف باد كه نگارندۀ اين كتاب مبارك ظهور سلسلۀ قاجار و ذكر سلاطين نامدار آن قبيلۀ جلادت آثار را در ذيل كتاب ثانى به تاريخ وقت خواهد نگاشت و هريك از اين پادشاهان را با معاصرين ايشان كه در تمامت روى زمين سلطنت كرده اند، به دقّت نظر شرح خواهد داد كه هيچ دقيقه از وقايع روزگار ايشان متروك و مطروح نماند.

همانا در اين مقدمة الكتاب و ديباجة الابواب فال نيك را مختصرى خواهم نگاشت و شرح سلطنت هريك از سلاطين قاجار را بر قانون ايجاز جواز(1) خواهم گذاشت. اگر از طريقتى كه در تلفيق اين كتاب نهاده ام و شريعتى كه در تنميق(2) آن ابواب پيشنهاد كرده ام، به يك سوى رفته باشم، روا باشد كه خوانندگان خرده نگيرند و عذرم پذيرند، زيرا كه انجام اين كتاب بر 500,000 بيت(3) تحرير تعليق يافته و اين نگارنده نيز نه مانندۀ ديگر تاريخ نگاران است كه كتابى از مورّخين پيشين در برابر نهد و بى دقّت نظر استنساخى كند، يا اطنابى به ايجاز مخلّ و موجزى را به اطناب ممل كشد و در معنى به مقدار كاتبى كار كند؛

ص:5


1- (1) جواز بمعنى رخصت و اجازت و دستك راه است.
2- (2) تلفيق بمعنى پيوند دادن جملات و عبارات، و تنميق آراستن و پيراستن آن از حشو و زوائد است.
3- (3) در اصطلاح، هريك سطر كتابت را يك بيت خوانند، و از شعر، دو مصراع كه صدر و عجزهم باشند، بيت خوانده ميشود.

بلكه مرا واجب افتاد كه كلمات كلدى و يونانى و لاتين و انگليس و فرانس و روس و جرمن و ديگر السنۀ ممالك يوروپ را ترجمانى كنم و از عبرى و عربى و تركى همه سخن به پارسى آرم و احاديث و خطب و ارجوزه و اشعار عرب و

استعارات و كنايات اصحاب ادب را به جمله صحيح از سقيم باز دانسته ترقيم سازم، و در احوال حكما و عرفا و دقايق مناظرات ايشان و معظلات و مشكلات مطالب آن جمع را شرح دهم، و مذاهب مختلفۀ مردم جهان را باز نمايم و مكشوف سازم كه مسائل و مستند هر قوم بر چيست و تحقيق هر قبيله در حقيقت مذهب خود بر چه سان است.

لاجرم در هر شطرى بلكه در هر سطرى با تشحيذ ناظر(1) و تشديد خاطر اجتهادى به سزا و جهدى به نهايت بايد. دانايان دانند كه اين كارى سهل و مهمّى اندك نيست؛ بلكه از صدر اسلام تاكنون در هيچ دولتى و مملكتى كس بدين طمع و طلب برنخاسته و انديشۀ اين خدمت و زحمت در ضمير نياورده و اين گونه توانائى در قوّت بازوى خود نديده.

من بنده كه به قوّت بخت شاهنشاه و تربيت داراى كارآگاه، آيت اين مبارزت خواندم و فرس در ميدان مناجزت را ندم، بيم آن كردم كه زندگانى من چندان كفايت نكند كه اين كار به نهايت شود و پيش از آنكه قصّۀ سلاطين قاجار گويم به جهان ديگر پويم، و از دولتى كه پدر بر پدر پروريدۀ نعمتش بوده ام و گوشت و پوست و استخوان به مزرع رأفت و مرحمتش پرورده ام، چندانكه حقوق آن از حقّ پدران بر فرزندان افزون است، هيچ ذكرى نكرده باشم.

پس ايراد اين مختصر كردم و در نزد مردم خردمند اين عذر از من بنده پسنديده باشد. اگر انشاء اللّه در ظلّ دولت شاهنشاه جم خدم و ذيل عاطفت سلطان افخم و خاقان اعظم، زمان يافتم و از زمانه روزى چند، روى برنتافتم، اين مختصر را در جاى خود به شرحى شايسته معتبر خواهم داشت.

ص:6


1- (1) تشحيذ بمعنى تيز كردن، و ناظر، مردمك ديده را گويند.

در بيان نسبت سلسلۀ قاجار و ابتداى ظهور آن قبايل جلادت شعار و شرح اين كه چگونه اين نام مبارك بر ايشان افتاد

چون 653 سال قمرى از هجرت [نبوى/ 1255 م] برگذشت، هلاكو خان به فرمان منگوقاآن بن تولى بن چنگيز خان سلطنت ايران يافت و آن گاه كه سفر عراق عرب و قلع و قمع خلفاى بنى عباس را تصميم عزم داد، از قبل منگوقاآن فرمان رفت كه از هر 10 خانوار مغول 2 خانوار بيرون شده از بهر حراست و حفظ حدود و ثغور از كنار تركستان تا كرانۀ مصر و شام نشيمن كنند. مأمورين 100,000 خانوار به شمار شدند و در آن اراضى جاى كردند. سر تاق نويان(1) ابن سابانويان بن جلاير بن نيرون، يك تن از نوئيان درگاه و سرهنگان سپاه هلاكو خان بود و در حضرت او كوچ مى داد.

چون تاريخ هجرت به سال 663 ق/ 1265 م پيوست هلاكو خان از جهان رخت بربست و فرزندش آباقا خان به جاى او نشست، سرتاق نويان را مورد رأفت و عاطفت ساخته منصب اتابكى فرزندش ارغون خان را بدو گذاشت و از لب رود جيحون تا قزل آقاج(2) مغان به حكومت او باز داد. آباقا خان نيز بعد از 17 سال پادشاهى روزگارش تباهى گرفت. از پس او تكودار خان برادرش 2 سال و ارغون خان فرزندش 7 سال و كيخاتو خان برادر ديگرش 3 سال و بايدو خان 8 ماه به نوبت سلطنت كردند

ص:7


1- (1) نويان و نوبين بلغت تركى شاهزاده و سپهسالار بزرك را گويند، و آتا بمعنى پدر، و تربيت كننده است، و أتابك و اتابيك بكسر باء موحده مربى اولاد سلاطين.
2- (2) آقاج بمعنى درخت است، و قزل يعنى سرخ، و قزل آقاج بمعنى درخت سرخ است كه براى نامگذارى انتخاب شده است، و همچنين آباقا و آباغا در تركى بمعنى عم است و نام پسر هلاكوخان هم بوده است.

و در سال 694 هجرى/ 1295 م غازان خان بن ارغون خان در چاربالش پادشاهى جاى كرد و اين هنگام سرتاق نويان نيز از جهان برفته بود و پسرش قاجار نويان كه نسب قبيلۀ قاجار بدو پيوسته مى شود، كمال رشد و بلوغ داشت.

غازان خان حقوق اتابك پدر را منظور نظر داشته، قاجار نويان را به جاى سرتاق نويان مورد الطاف و اشفاق داشت و آنچه در حوزۀ اقتدار سرتاق بود بدو باز گذاشت. و از قاجار نويان فرزندان بسيار باديد آمد و اولاد و عشيرت او فزونى گرفت و آن جماعت را به نام جدّ و پدر «قاجار» همى ناميدند. و قانون تركان از پيشين زمان بر اين بود كه چون طايفه [اى] به جلالت و جلادت مأمور شدندى بسيار از مردمان، خود را بدان طايفه ملحق ساخته به نام ايشان معروف مى گشتند، چنانكه در اولاد اغوز خان و سلسلۀ مغول و تاتار اين قصّه مرقوم افتاد.

بالجمله قبيلۀ قاجار عدّتى و شوكتى حاصل كردند و به جلادت و شجاعت معروف شدند. و چون سلطنت اولاد چنگيز خان را در ايران فتورى پديد آمد و حكومت سلطان ابو سعيد بن اولجايتو سلطان در سنۀ 736 هجرى/ 1336 م. به كران رفت، سلسلۀ قاجار نيز به تفاريق، به اقتضاى خويشاوندى و ايليّت به قبايلى كه در حدود شام نشيمن داشتند پيوستند و آن اراضى را از بهر خود وطن دانستند.

و چون امير تيمور گوركان در سال دوازدهم پادشاهى خود كه 803 سال از هجرت نبوى/ 1401 م. شده بود، سفر مصر و دمشق كرد، فرمان داد كه جماعت مغول از حدود شام كه اراضى بيگانه است كوچ داده به ايران آيند و از ايران به تركستان كه وطن اصلى ايشان است نشيمن جويند. لاجرم آن جماعت بار بسته به حدود ايران و ايران زمين آمدند و بيشتر راه تركستان پيش گرفتند و گروهى خاصّه مردم قاجار در آذربايجان و حدود گنجه و ايروان رحل اقامت افكندند.

ص:8

و چون دولت گوركانيه ضعيف شد، حسن بيگ بن على بن عثمان كه نخستين سلاطين آق قوينلو مى باشد و نسب به قاجار مى رساند در سال 871 هجرى/ 1467 م. نوبت سلطنت گرفت و 43 سال پادشاهى در خاندان او بماند.

چنانكه نام هريك از اين مردم كه ياد كرديم قصّۀ ايشان را در جاى خود به شرح خواهيم راند.

مع القصّه چون 995 سال از هجرت/ 1587 م. برفت و شاه عباس ماضى بر تخت ملكى جاى ساخت، فرمان داد كه قبيلۀ قاجار را از گنجه و ايروان كوچ دادند و ابطال

رجال ايشان را كه به شجاعت و جلالت از ديگران بر زيادت بودند، بفرمود در اراضى استرآباد در قلعۀ مبارك آباد كه در كنار گرگان و از مستحدثاث پادشاه ايران بود جاى كنند. و ايشان در مبارك آباد جمعى كه بر سوى فراز قلعه مقام گرفتند، ملقّب به قاجار «يخارى باش» شدند و آن گروه كه بر فرود قلعه بودند «اشاق باش» نام يافتند. اما نيمۀ ديگر را بفرمود تا در مروشاهيجان منزل نمايند.

و مراد شاه عباس از اين حكومت آن بود كه نواحى استرآباد و مازندران از تاخت و تاز تركمانان محفوظ ماند و اراضى خراسان از زحمت قبايل اوزبك [محفوظ] و محروس باشد و نيز در ضمير داشت كه از شريعت سلطنت برنيايد كه مردم قاجار با آن شجاعت و جلادتى كه ايشان راست در يك جاى انجمن باشند، لاجرم ايشان را متفرّق و متشتّت ساخت.

همانا قبيلۀ قاجار با اينكه از جميع قبايل ايران به عدد و شمار كمتر بودند در كار مبارزت و مناجزت فزونى داشتند، چندان كه بدين عدد قليل بر تماميت ايران غلبه جستند و سلطنت يافتند. شنيده شد كه وقتى يك تن از مردان قاجار سفر بغداد كرد، در هنگام عبور از جسر با يك تن مرد عثمانلو كه از غلامان پاشا بود باهم به خصومت دچار

ص:9

شدند و كار ايشان از مناقشه و مفاحشه به مكافحت و مناطحت انجاميد(1)؛ بالجمله يكديگر را با سنگ و مشت همى كوفتند و از اين سوى بدان سوى همى كشيدند تا هردو تن به ميان دجله درافتادند و در آب فرود شدند.

مردم كه از دور و نزديك نگران بودند غوغا برداشتند و غوّاصان را همى خواندند، باشد كه آنان را از آن غرقاب نجات دهند. ناگاه جنبش آب جسد ايشان را بر آب آورد و سر عثمانلو در چنگ مرد قاجار بود، همانا در زير آب بيم غرق و بلا نداشت، خنجر خويش برآورد و سر او را از بدن دور كرد.

و نيز مسموع افتاد كه يك تن از مردان قاجار كه به شتاب تمام از اصفهان آهنگ مازندران داشت، آن گاه كه از قم و پل دلاك بگذشت و به شعب كوه و چشمۀ صيدى برسيد بر سر آن چشمه فرود آمد و اسب خويش ببست و يك تنه بنشست تا ناهار بشكند. در اين وقت 200 تن از سواران افغان كه از دار الخلافه به اصفهان مى شدند با او بازخوردند و قصد او كردند، مرد قاجار كمان خويش برگرفت و لختى بر كوه صعود كرد

و فرياد برداشت كه اى سواران افغان آهنگ من نكنيد كه در اين سودا سود نبينيد. همانا 70 چوبه تير در كيش(2) دارم و بى گمان 70 كس، از شما را از پاى درآورم. گرفتم كه چون تير نماند و كار با نيزه و شمشير افتد شما مرا دستگير كنيد از يك تن چه خواهيد يافت.

ايشان پذيرفتار اين پند نشدند و به سوى او حمله كردند. پس مرد قاجار خدنگى بزه كرد، بر پيش آهنگ آن جماعت گشاد داد و آن تير بر قرپوس زين آمد و بشكست و بر ناف سوار آمد از پشت او بجست و همچنين تا پر بر سرين اسب نشست. مرد قاجار فرياد برآورد كه هان اى سواران اين زخم نگريستيد هم

ص:10


1- (1) مكافحت بمعنى دفاع كردن و مناطحت كوبيدن و زدن است.
2- (2) كيش با ثانى مجهول بر وزن ريش بمعنى تركش باشد، و آن جايى است كه تير در آن كنند و بركمر بندند.

اكنون اگر خواهيد باز حمله دهيد و بدين كوه صعود كنيد. ايشان از كرده پشيمان شدند و او را به جاى گذاشته عنان بگردانيدند. و از اين گونه جلادت از مردان قاجار فراوان دانسته ايم.

بالجمله قبيلۀ قاجار بعد از ورود به استرآباد پيوسته با تركمانان رزم دادند و آتش مقاتلت و مبارزت را افروخته داشتند. و پدران فتحعلى خان قرانلو همواره قايد آن قبيله و سيّد آن سلسله بودند، لكن هيچ وقت با سلاطين صفويه ساز مخالفت آغاز نكردند تا نوبت فرمانگزارى قاجار به فتحعلى خان رسيد.

بيان احوال نواب فتحعلى خان و صادرات ايام آن سردار جلالت آثار قاجار

نواب فتحعلى خان پسر شاهقلى خان بن مهدى خان بن ولى خان بن محمّد قلى خان است و او را دو برادر بود: يكى فضلعلى بيگ و آن ديگر مهر على بيگ نام داشت و مادر اين فرزندان شهربانويه ناميده مى شد و او خاتونى نامبردار بود كه در همۀ مازندران و استراباد برابر نداشت. گويند چون او را از بهر شاهقلى خان عقد مى بسند جشنى شاهوار كردند و در مجلس عيش و عرس او كرنا و ديگر سازها نواختند، چنان بزمى كردند كه در ميان قبايل قاجار و تركمان و مملكت مازندران تاريخى گشت.

بالجمله فتحعلى خان بعد از پدر به حدّ رشد و بلوغ رسيده در فنون فروسيّت و فراست قويدست گشت و همچنان در قلعۀ مبارك آباد نشيمن كرده، در قبايل قاجار فرمانگزار بود. چون آيات جهانگيرى و ملك ستانى در ناصيۀ او مشاهده مى رفت، حكام مازندران را از وى هول و هربى در دل افتاد و حكومت او در آن اراضى در خاطرها حملى افكند.

لاجرم محمّد خان تركمان قزوين كه اين وقت حكومت استرآباد داشت، به اغواى ميرزا احمد قزوينى كه او را وزير و دبير بود، قلع و قمع

ص:11

فتحعلى خان را در خاطر گرفت و چند تن از بزرگان قاجار را در اين كيد و كين با خود همدست و همداستان ساخت، و در نهان تجهيز لشكر كرده، نيم شبى بر قلعۀ مبارك آباد تاختن برده، فتحعلى خان را با برادرانش دستگير نمود، هر سه تن را در زندان بازداشت، روزى چند بر نيامد كه فتحعلى خان فرصتى بدست كرده از زندان برآمد و برنشست و به قبايل يموت پيوست.

از پس او جمعى از قاجار اشاق باش همدست شده، برادران او فضلعلى بيگ و

مهر على بيگ را از محبس برآورده مقتول ساختند و از بيم آنكه فتحعلى خان از بهر خونخواهى كمر بندد در حفظ و حراست قلعۀ مبارك آباد بر جدّ و جهد بيفزودند، و اصلمش خان قاجار را بر دروازۀ حصار نگاهبان ساختند.

اما از آن سوى چون فتحعلى خان خبر قتل برادران بشنيد در نهان با اصلمش خان پيمان بست و مواضعه نهاد، آن گاه از مردم يموت لشكرى ساز داده مانند سيل بنيان كن به سرعت صبا و سحاب به كنار مبارك آباد آمد. اصلمش خان در بگشود و او بى توانى به قلعه درآمد، و به كردار پلنگ زخمين و شير خشمگين، نخستين بر محمّد خان و ميرزا - احمد تاخت و هردو تن را گرفته به كيفر برادران سر برگرفت و در آن قلعه با مكانت تمام مكان ساخت.

قاطنين(1) استرآباد و قاطبۀ قاجار چون اين دليرى و دستبرد بديدند يك دل و يك جهت سر به فرمان او نهادند و او در استرآباد و نواحى نافذ فرمان گشت. آن گاه خواست تا كار ممالك مازندران را يكسره كند، نخستين تسخير اراضى فندرسك را در ضمير گرفت. از آنجا كه شكربيك نامى كه نسب به قبيلۀ كرد جهان بيگلو مى برد، در آن اراضى شوكتى به سزا داشت و با فتحعلى خان لواى مخالفت مى افراشت، لاجرم جمعى از مردان جنگ را برداشته آهنگ او كرد

ص:12


1- (1) قطون در لغت عرب بمعنى اقامت و توطن است، و قاطنين جماعت مقيمين را گويند.

و در اول حمله مردمش را درهم شكست و تاروپود جمعيّتش را درهم گسست و او را دستگير نمود [ه] و عرضۀ شمشير فرمود.

اين اقبال را نيز به فال گرفته و با ابطال رجال بى درنگ آهنگ مازندران كرد، چون لختى راه بپيمود در حضرتش معروض افتاد كه محمّد حسين خان و فضلعلى بيگ و محمّد تقى بيگ با چند تن ديگر از سران قاجار همداستان شده اند كه در نهان از مردم پيمان ستانند تا قوّت مقابلت دريابند و چهرۀ موافقت برتابند.

فتحعلى خان اگرچه بازوى توانا و دل قوى داشت؛ اما جانب حزم فرو نمى گذاشت. با خود گفت دشمن در خانه گذاشتن و پى بيگانه برداشتن در شريعت مبارزت معذور نباشد. بدين بهانه كه در اين سفر عدّت لشكر و اعداد كار از اين بيش بايد، عنان باز خانه تافت و از بهر آنكه مردمان ساده دل كه فريفتۀ دشمنان شده اند مقتول نگردند، تدبير بدين گونه ساز داد كه مجلسى به ضيافت بيارايد و سران مفسدين را دعوت فرمايد. چون مجلس بياراست و آن جمع را بخواست، از آنجا كه هر دل ناپاكتر باشد هراسناك تر

باشد، محمّد حسين خان از نيمۀ راه طريق فرار پيش گرفته راه بگردانيد. ديگران در آن بزم مخافت پاى نهادند و سر بر سر ضيافت دادند. چون فتحعلى خان دشمنان خويش را به دست اقبال پايمال كرد، هرروز قوّت و قدرت او در كار ملك و مملكت فزونى گرفت.

در اين هنگام كه 1135 سال از تاريخ هجرت/ 1723 م. برفته بود و جماعت افغان شهر اصفهان را به محاصره داشتند، اين خبر مسموع فتحعلى خان افتاد، روانديد كه پادشاه ايران را در چنين كارى صعب، به كارى نباشد. 1000 سوار از دليران قاجار اختيار كرده، به سرعت ستارۀ شهاب و يا طليعۀ آفتاب به جانب اصفهان شتاب گرفت و بعد از ورود بدان اراضى چند كرّت در جنگ افغان تركتازى نمود و بسيار كس از آن جماعت به خاك انداخت و عرضۀ تيغ و تير ساخت و بسيار سر، از آن سران سپاه بر سر سنان كرده و در پيشگاه شاه سلطان حسين صفوى

ص:13

به خاك راه افكند.

اعيان درگاه شاه سلطان حسين كه سالها در بستر امن و امان غنوده و از كار مقابله و مقاتله غافل و ذاهل بودند، بيم كردند كه مبادا در اين فتنه فتحعلى خان نيز دل ديگرگون كند و به هواى سلطنت بتازد و كارى بسازد. بدين انديشه هاى ناصواب پادشاه را با او بدگمان و سرگران ساختند. لاجرم فتحعلى خان برنجيد و اصفهان را با افغان گذاشته راه استرآباد برداشت و از پس او روز بيست و ششم شوال در سال 1135 هجرى/ 1723 م.

اصفهان به دست افغانان مفتوح و شاه سلطان حسين در معرض هلاك مطروح افتاد.

جماعت افغان بعد از فتح اصفهان، رايت جهانگيرى افراخته، تا به اراضى رى بتاختند. مردم رى استغاثت به فتحعلى خان برده، از وى استمداد كردند و او با لشكرى خونخوار آهنگ رى فرمود و در ابراهيم آباد ورامين با افغانان دچار شد. از هردو رو به صف برزدند، از چاشتگاه تا فرو شدن آفتاب، مردان جنگ به تب وتاب بودند و طريق حرب و ضرب مى پيمودند، چون جهان سياه شد و هردو سپاه جنگ را دست بازداشتند.

در حضرت فتحعلى خان معروض افتاد كه چون خبر فتح اصفهان و قتل شاه سلطان - حسين در اطراف جهان پراكنده شد، شاه طهماسب از آذربايجان به مازندران آمد و اينك در آن اراضى تجهيز لشكر همى خواهد كرد، تا با افغانان رزم دهد و دشمنان پدر را كيفر نهد.

بعد از اصغاى اين قصّه به شتاب تمام راه مازندران برداشت و در شهر سارى شاه - طهماسب را ديدار كرد و كفيل امور پادشاهى و وكيل دستگاه سلطنت او گشت. پس

شاه طهماسب را برداشته به استرآباد آورد و در آنجا لشكرى لايق بياراست و عرض سپاه داده راه خراسان پيش گرفت و در ايام محاصرۀ مشهد مقدس، روز شنبۀ چهاردهم شهر صفر كه سال تاريخ به 1139 ه/ 1726 م پيوسته بود، به اغواى نادر، پادشاه افشار او را شهيد كردند، چنانكه تفصيل اين جمله در جاى خود به شرح خواهد رفت.

ص:14

ذكر پادشاهى و جهانگيرى محمّد حسن خان قاجار و خاتمۀ احوال فرّخ مآل او

اشاره

محمّد حسن خان پسر فتحعلى خان است و او را برادرى بود كه محمّد حسين خان نام داشت و در روزگار كودكى او از جهان روى بركاشت. امّا محمّد حسن خان چون به حدّ رشد و بلوغ رسيد، همه تن شعاع شجاعت و جوهر جلادت بود و آن آثار از وى ظاهر گشت كه دور و نزديك حشمت وجود و عظمت نهادش را گردن نهادند.

نادر شاه افشار چون مكانت او را دانست در قلع و قمع او يك جهت گشت.

محمّد حسن خان نيز مكنون خاطر او را مكشوف داشته راه دشت برگرفت و در ميان تركمانان نشيمن ساخت. مدّتى دير برنيامد كه از تركمانان سپاهى ملازم حضرت ساخته، به شهر استرآباد تاختن آورد و آن بلده را فرو كوفت.

محمّد زمان بيگ كه در اين وقت حكومت استرآباد داشت فرار كرده در كنار اتك(1) با بهبود خان كه سردار نادر شاه بود پيوسته شد و او را با لشكرى خونخوار جنبش داده به كنار گرگان آورد و محمّد حسن خان جنگ او را پذيره شده، در برابر او صف راست كرد و چون شير خشمگين حمله بپيوست و بهبود خان را بشكست. محمّد زمان بيگ ديگرباره از رزمگاه فرار كرده در قريۀ كنگاور وقتى كه نادر شاه از موصل باز مى شد، به درگاه آمد و صورت حال را باز نمود.

نادر شاه، محمّد حسين خان قاجار را با لشكرى كه اين جنگ را تواند ساخته كرد، فرمان داد تا به سرعت برق و باد شتافته به كنار استرآباد آمد و بدان بلده غلبه يافت و از دولت خواهان محمّد حسن خان هركه را به دست كرد، سر برگرفت و از سرهاى ايشان منارها برافراخت. ديگرباره محمّد حسن خان ناچار شده به طرف

ص:15


1- (1) اتك بمعنى دشت است.

دشت برفت و در ميان قبيلۀ داز(1)، جاى كرد.

نادر شاه به قبايل تركمان منشورى كرد كه محمّد حسن خان را دست بسته به درگاه فرستند و اگرنه منتظر آتش غضب و سورت سخط پادشاه باشند. بزرگان تركمانان انجمن شده به قبيلۀ داز آمدند و گفتند واجب افتاد، يا محمّد حسن خان را به درگاه فرستاد يا مورد سخط نادر شاه بايد بود. بكنج(2) كه صاحب وقايد قبيله بود، ناچار بدين سخن رضا داد. زن او كه مكانتى به سزا داشت، محمّد حسن خان را در سراى خويش پنهان كرده، به ميان انجمن آمد و گفت اى بزرگان قبايل تركمان سخن بر اين نهاديد كه پسر فتحعلى خان را دست بسته به قتلگاه فرستيد. اين بگفت و معجر برگرفت و در ميان انجمن افكند و گفت هم اكنون در سايۀ اين معجر بنشينيد و پاسخ نادر شاه را با زنان بگذاريد. تركمانان از گفتار او شرمسار شدند و سخن بر آن نهادند كه محمّد حسن خان را از ميان خود به سلامت كوچ دهند و در حضرت نادر شاه معروض دارند كه ما را از او خبرى نباشد. لاجرم محمّد حسن خان با دو سر اسب و يك تن غلام و يك بهله(3) باز از ميان تركمانان بيرون شد و راه دشت برگرفته مسافتى بعيد در نوشت و در ميان آن بيابان بى پايان يك تنه با آن غلام بزيست و خورش ايشان همه از صيد مرغان بود كه به دستيارى آن باز اصطياد مى كرد و بريان نموده اكل مى فرمود.

چون روزگارى بر آن سپرى شد، روزى چون آن باز را از بهر صيد رها كردند در پرواز صعود همى كرد و ديگر باز نيامد، روز ديگر زحمت جوع برايشان اثر كرده، ناچار يكى از اسبان را ذبح كردند و روزى چند بخوردند.

ص:16


1- (1) داز بروزن غاز، نام يكى از قبائل تركمان است.
2- (2) بكنج بر وزن سپنج از نامهاى تركمانان است.
3- (3) بهله بر وزن قهوه، دستكشى باشد از پوست كه ميرشكاران بدست كشند، و چرخ و باز و شاهين را بدست گيرند، تا از زحمت چنگال و نوك او در امان باشند.

چون از هيچ روى فتح بابى نشد، اسب ديگر را نيز بكشتند و بخوردند. آنگاه جوعان و حيران مانده بعد از دو روز به اتّفاق غلام، نيم جان، محمّد حسن خان پياده و گرسنه پهلو بر زمين نهاده آمادۀ هلاك گشت.

در اين هنگام همچنان كه صماخ گوش بر زمين داشت بنگ سم تكاوران(1) همى اصغا فرمود، در عجب شد كه در اين بيابان آمد و شد سواران از چه در باشد. به زحمت تمام بر پاى خاست و با آن همه ضعف، تيغ برگرفت و بركشيد تا اگر مردم نادر شاه باشد مصاف دهد، چون سواد خويشتن نمودار كرد سواران از دور او را ديدار كردند و به جانب او تاختند و او را بشناختند، پس حال او را فحص كرده نخستين مقدارى خوردنى در گلويش فرو دادند تا به قوّت آمد. آن گاه، گفتند شاد باش كه نادر شاه از جهان رخت بربست. و جنيبتى پيش داشته تا [محمّد حسن خان] بر نشست و او را به ميان قبيله آورده، لشكرى ملتزم ركابش ساختند تا ديگرباره به استرآباد تاخته آن بلده را مسخّر فرمود و اين هنگام 1160 سال از تاريخ هجرت/ 1747 م. گذشته بود.

آغاز سلطنت محمّد حسن خان قاجار

مع القصه محمّد حسن خان را هرروز عدّت و شوكت بر افزون گشت تا آن گاه كه كريم خان زند رايت خودسرى برافراشت و ميرزا ابو تراب دختر زادۀ شاه سلطان حسين را شاه اسمعيل نام كرده و خود را وكيل او خواند و با لشكرى انبوه در سنۀ 1165 ه/ 1752 م. جنگ محمّد حسن خان را ساخته شده، به اراضى استرآباد تاخت و در ظاهر آن بلده لشكرگاه كرد و 40 روز آن شهر را به محاصره داشت.

و از اين سوى محمّد حسن شاه هرروز لشكرى از شهر بيرون فرستاده با او رزم همى دادند و از طرف ديگر فرمان كرد تا تركمانان اطراف لشكرگاه او را

ص:17


1- (1) تكاور بروزن سراسر، بمعنى تك آورنده باشد، يعنى حيوانات رونده و دونده عموما، و بمعنى اسب و شتر باشد خصوصا، و مقصود بانگ و طنين امواج سم اسبان است كه در تار و پود زمين جريان مى يابد.

فرو گرفتند و از دور و نزديك ايشان را آسيب دادند، چندانكه كريم خان به محاصره افتاده و در لشكرگاه او قحط و غلا باديد آمد و كمر خان و شجاع الدّين خان زند كه از اكابر قوّاد(1) او بود [ند] مقتول شدند و شاه اسمعيل چون بخت را واژون و كار را ديگرگون يافت از لشكرگاه كريم خان فرار كرده به پاى حصار استرآباد آمد و پناه از محمّد حسن شاه جست. از اين جا است كه كريم خان گفت «شاهكۀ نمك به حرام بگريخت».

بالجمله چون كار بدين گونه رفت، كريم خان ناچار اموال و اثقال خويش را گذاشته از كتل نعل شكن راه فرار پيش گرفت. مردان قاجار اموال او را به غنيمت برگرفتند و از دنبال

او برفتند و بسيار كس از لشكر او اسير و دستگير تركمانان و دليران قاجار شدند. اما محمّد حسن شاه اسيران را از تركمانان خريد و آزاد ساخت و شاه اسمعيل را برداشته به طرف اشرف كوچ داد.

تسخير محمّد حسن شاه مازندران را

جمعى از مردم مازندران كه با كريم خان زند از در موافقت بودند طريق مخالفت گرفتند. لاجرم مقيم خان كه از مردم سارى بود به اتّفاق سبز على خان لاريجانى لشكرى ساز داده، در يك فرسنگى شهر بارفروش در برابر محمّد حسن شاه صف برزدند و جنگ درانداختند.

نخستين مقيم خان به گلولۀ زنبوره جراحت يافته گرفتار شد و لشكرش هزيمت شدند. پس محمّد حسن خان بفرمود تا حطب بر زبر هم نهاده برافروختند و مقيم خان را بسوختند. آن گاه آقا حيدر على و حاجى قنبر على مشهدسرى را مأخوذ داشته، بعد از مصادرۀ 20,000 تومان با فرزندان مقتول ساخت و بر تمامت مازندران نافذ فرمان گشت.

از پس اين واقعه در سنۀ 1168 ه/ 1755 م. احمد شاه افغان بعد از استيلاى در ممالك قندهار و كابل و هرات، ارض اقدس را مسخّر داشته، شاه پسند خان افغان را با 15000 سوار جرّار مأمور به تسخير

ص:18


1- (1) . قواد بر وزن تجار، جمع قائد و بمعنى پيشدار سپاه است.

استرآباد فرمود.

آوردن خوانين خراسان درياى نور و تاج ماه را نزد محمّد حسن شاه

ابراهيم خان و عباسقلى خان بغايرى و عيسى خان كرد و على خان قليچى با چند تن ديگر از بزرگان خراسان كه از تاخت وتاز افغانان در زحمت بودند؛ و قوّت مقاتلت نداشتند، از بلاد خويش بيرون شده به درگاه محمّد حسن شاه آمدند و صورت حال باز نمودند و پيشكش لايق پيش گذرانيدند كه از جملۀ آن اشياء دو قطعه الماس بود:

يكى به نام درياى نور و آن به ميزان 8 مثقال بود و آن ديگر تاج ماه نام داشت و در وزن 5 مثقال بود. لاجرم محمّد حسن شاه ايشان را مكانت تمام نهاد و تيول و سيور غالى شايسته عطا فرمود و در سلك ملتزمين درگاه و مقرّبان پيشگاه داشت.

آن گاه محمّد ولى خان قاجار يوخارى باش را به اتّفاق حسين خان برادرش به دفع افغانان نامزد كرد و ايشان با 4000 تن مرد رزم آزموده كوچ داده در سبزوار با افغانان كارزار كردند و چنان آن جماعت را شكسته [و] هزيمت دادند كه تا به مشهد مقدس عنان نتوانستند كشيد و مراجعت كرده حاضر حضرت شدند. محمّد حسن شاه از پس اين فتح لشكر براند و قزوين و گيلان را مفتوح ساخته باز تاخت و بى توانى رهسپار عراق شد.

سرداران كريم خان زند مدافعت [او] را كمر بسته بر وى درآمدند و در حملۀ نخستين از پاى برفتند. در آن رزمگاه محمّد خان بى كله با 17 تن ديگر از بزرگان قبيله زند اسير و دستگير گشتند، محمّد حسن خان اين جمله را به استرآباد فرستاده باز داشت و خود با لشكريان آهنگ اصفهان كرد.

كريم خان چون اين بدانست سپاهى گران، گرد كرده، پذيرۀ جنگ شد و در گلون آباد كه در چهار فرسنگى اصفهان است ميدان مقاتلت نهاد. هردو لشكر صف راست كرده، درهم افتادند و از يكديگر همى كشتند و خستند. هم در پايان لشكر زند شكسته شد، ناچار كريم خان اموال و اثقال خويش را به غنيمت مردم قاجار گذاشته راه شيراز پيش گرفت. پس شهر اصفهان و توابع آن در حوزۀ

ص:19

دولت آمد و ضميمۀ مملكت شد.

چون مملكت عراق را از دشمن بپرداخت و كار به كام ساخت و در سنۀ 1169 ه/ 1756 م. با لشكرى انبوه آهنگ مملكت آذربايجان كرد. آزاد خان افغان كه اين هنگام در آن اراضى فرمانگزار بود عرض سپاه داده با 20,000 مرد در 6 فرسنگى ارومى در برابر محمّد حسن شاه صف برزد. هردو لشكر دست به آلات حرب و ضرب برده باهم درآميختند و خون يكديگر بريختند. محمّد حسن شاه كسوت اصطبار بپوشيد و سخت بكوشيد، چندان كه لشكر دشمن خسته و شكسته هدف دمار و هلاك شدند. آزاد خان چون كار بدان گونه ديد، ناچار با چند تن از مردم خود از رزمگاه بيرون تاخته راه فرار برگرفت و از پس آن جنگ، ديگر در آذربايجان جاى درنگ نديد [و] لاجرم وداع ملك و مال گفته به اراضى تفليس شتافت.

اموال او بهرۀ ابطال گشت و لشكر او در ظلّ لواى محمّد حسن شاه درآمدند و جنابش بى درنگ 4000 تن از افغانان را نيز گزيده كرده، با سپاه خويش ملحق ساخت و تا قلعۀ شوشى بتاخت و آن بلدان و اراضى را عرضۀ نهب و غارت سپاهيان داشته به طرف تبريز

مراجعت كرد.

و اين هنگام 1170 سال از هجرت نبوى/ 1757 م. برفته بود كه آذربايجان را از مضافات ممالك محروسه داشت و فرزند اكبر و ارشد خود آقا محمّد شاه را كه در اين وقت 18 ساله بود، به فرمانگزارى آن مملكت گذاشت و خود از آنجا تسخير فارس را در ضمير گرفته، لواى مراجعت برافراشت و در هيچ منزل و مقام درنگ روا نديد، همچنان شتابزده تا به دار المؤمنين كاشان پيش آمد.

شيخ على خان زند كه بعد از مراجعت محمّد حسن شاه از قبل كريم خان به حكومت اصفهان استقرار داشت، چون دانست كه آن لشكر به كردار سيل دمنده و كوه رونده در مى رسند، بى آنكه پاى از سر بداند سر خويش گرفته راه شيراز پيش گرفت و محمّد حسن شاه با 50,000 مرد سواره و پياده بى مانعى و عايقى

ص:20

به اصفهان درآمد.

و چون در شهر اصفهان بلاى غلا و آسيب قحط استيلا داشت، توقّف فراوان در آن بلده روا نديد و فرمان داد تا از عراق، گندم و جو و ديگر حبوب حمل داده به اصفهان آوردند، چندان كه بذر جميع مزارع اصفهان را وفا كرد و بها را از خويش داد. پس بى درنگ در سنۀ 1171 ه. / 1758 م. از اصفهان به سوى شيراز خيمه بيرون زد و با آن سپاه كران پست و بلند زمين را درهم نورديده در يك فرسنگى شهر شيراز لشكرگاه كرد.

كريم خان زند ابواب حصار را مسدود ساخته متحصّن شد. بزرگان فارس چون غلبۀ محمّد حسن شاه را تفرّس كردند از هر جانب به حضرت او شتافتند. از جمله نصير خان لارى با 6000 مرد تفنگچى حاضر درگاه شد [ه] به لشكرگاه پيوست.

محصور شدن كريم خان زند در شيراز به دست محمّد حسن شاه

بالجمله 40 روز كريم خان زند در تنگناى محاصره به حفظ و حراست خود رنج مى برد. در اين وقت به سبب آن قحط و غلائى كه در همۀ اصفهان و فارس استيلا داشت در لشكر محمّد حسن شاه نيز كار به صعوبت مى رفت و لشكريان در رنج و تعب مى زيستند، چندانكه بيم آن بود كه مردمان متفرّق و متشتّت گردند. و چنان افتاد كه در اين سختى افغانان را وحشتى در خاطر نشست و دهشتى در ضمير گرفتند و از بيم جان و سختى غلا، نيم شبى سوار شده به سوى شيراز شتاب كردند و با كريم خان زند پيوسته شدند. و ديگر قبايل لشكر چون اين بديدند در اركان ثباتشان لغزشى عظيم افتاد و از يك سوى نيز مبتلاى قحط و غلا بودند. مجال درنگ از براى كس نماند، به يك بار آن لشكر انبوه درهم شكسته شد و هر قبيله [اى] طريق وطن خويش پيش گرفت.

چون محمّد حسن شاه از سراپردۀ خويش بيرون شد جز جماعتى اندك به جاى نبود.

از غايت غيرت و جلادت خواست تا با آن قليل مردمان قاجار كه پاى

ص:21

برجاى اند و تفنگچيان نصير خان لارى ثبات قدم ورزيده، دست از مقابله و محاصره باز ندارد، محمّد ولى خان قاجار دولّو از در خيرخواهى بيرون شده در حركت آن حضرت الحاح نمود و معروض داشت كه اينك كريم خان و مردان زند كه از بيم گزند شهريار در تنگناى اين حصارند، همه شيران كارزار و دليران گيرودارند. اين چنين لشكرى را با عدّتى اندك در برابر شدن و رزم دادن از طريقت حزم بعيد است. و خود برفت و اسب پادشاه را حاضر ساخته ركاب بگرفت.

محمّد حسن شاه چون نيك نگريست جاى زيست نبود ناچار دل بر كوچ دادن نهاد.

پس نخستين اسب جنيبت خاصّ خويش را كه قراقوزى نام داشت بفرمود حاضر كردند و زين برنهادند و دختركى كه از اصفهان در سلك جوارى درآورده، ملتزم خدمت ساخته بود، بفرمود تا برنشست و بعضى از جواهر(1) نفيسه برساخت زين بست. آن گاه گفت كس بدين اسب نتواند دست يافت، همه جا بر كنار راه باش كه كس عنانت نتواند گرفت. پس شتابزده تا اصفهان عنان بازمكش و در سراى خويشتن زيستن مى كن كه من نيز در قفا مى رسم.

آن دخترك برنشست و به سرعت صبا و سحاب شتاب كرد و همه جا از كنار شارع طى مسافت مى كرد تا به خيابان اصفهان كه جز بر جاده رفتن چاره نبود درافتاد.

از قضا در اين وقت يك تن از غلامان رايض(2) و جنيبت كشان محمّد حسن شاه از مازندران به شيراز مى شتافت در ميان خيابان چشم او زنى را نگريست كه بر قراقوزى برآمده به شتاب شهاب در مى رسد. چون برق جهنده از پيش رويش برآمده عنانش بگرفت و گفت: اسب محمّد حسن شاه را از كجا بدست كردى و به كجا مى شوى ؟ صورت حال را باز راند، لاجرم چون غلام رايض اين بشنيد او را برداشته به خانۀ پدر

آورد و با جواهر

ص:22


1- (1) - جوارى جمع جارية، بمعنى دخترى است كه در خدمت خانه باشد، و گاهى به كنيز زر خريد هم اطلاق شده است.
2- (2) - يعنى مهتر و پرورش دهندۀ اسب.

جاى داد و اسب قراقوزى را برداشته پذيرۀ محمّد حسن شاه شد و در سميرم آن جنيبت را ديگرباره به محمّد حسن شاه رسانيد تا بر نشست و طى طريق كرده، به اصفهان آمد و اين هنگام روز سيم شكستن و برنشستن از ظاهر شيراز بود، هم در اصفهان درنگ نكرده به همان سرعت طريق مازندران گرفت و اين خبر درست شد كه قراقوزى در شعب جبل مازندران سم خارا شكاف بر سنگ مى كوفت و مانند رعد صهيل مى كرد.

اكنون بر سر سخن رويم. محمّد ولى خان قاجار، شهريار را و لشكريان قاجار را برنشاند و راه اصفهان را پيش داد. اما از آن سوى حسين خان دولّوى قاجار يوخارى باش كه از قبل محمّد حسن شاه حكومت اصفهان داشت، چون پراكندگى لشكر پادشاه را اصغا نمود بى درنگ طريق مازندران برگرفت تا ساز مخالفت ولى نعمت را طراز دهد كه قبل از ورود محمّد حسن شاه مازندران را فرو گيرد. صفر على خان قوانلو اين معنى را دانسته، محمّد خان قوانلو عمزادۀ محمّد حسن خان را كه از قبل او والى مازندران بود به دست سفيرى مكتوبى كرد كه حسين خان را از استيلاى مازندران دفع دهد.

لاجرم چون محمّد حسن خان از شيراز به ظاهر بلدۀ اصفهان رسيد در باغ قوشخانه فرود شد و انديشۀ حسين خان دولّو را باز دانست، مجال نيافت كه در اصفهان درنگ كند و لشكرى از بهر جنگ كريم خان تجهيز فرمايد، بى توانى بر نشست و به سرعت برق و باد به سوى مازندران شتافت. اما از آن سوى چون مكتوب صفر على خان به محمّد خان رسيد و دانست كه حسين خان دولّو همى در رسد، بيم كرد كه جماعت افغانان را كه محمّد حسن شاه از آذربايجان كوچ داده در مازندران نشيمن فرموده، عداوت نهانى را عيان سازند و بعد از ورود حسين خان با او پيوسته شوند.

لاجرم پيش از آنكه اين خبر پراكنده شود 80 تن از بزرگان افغان را بدست آويز حفاوت و مهربانى در مجلس خويش حاضر كرده، حكم داد تا جمله را در غل و زنجير كشيده در حبس خانه باز داشتند.

ص:23

افغانان چون اين بشنيدند، در يك جاى انجمن شده گرد خود سنگرى كردند. محمّد خان چون خبر طغيان ايشان را بشنيد يوسف خان هوتكى را با 50 تن از سران افغان سر بر گرفت و با ابطال رجال خود بر سر افغانان تاختن برد و با آن جماعت رزم داده غلبه يافته، بعضى را عرضۀ شمشير و برخى [را] دستگير فرمود.

اما از آن سوى حسين خان كه با افغانان مواضعه داشت چون به فيروزكوه آمد و حال ايشان را بازدانست فسخ عزيمت از تسخير مازندران داده اراضى هزار جريب و فولاد محله را در نوشته به استرآباد آمد و آن بلده را مفتوح ساخته استوار بنشست. اما محمّد خان بعد از مقاتلت با افغانان 6000 سوار و پياده آماده كرده منتظر موكب شهريارى همى بود.

در اين وقت محمّد حسن شاه با چند تن به على آباد نزول فرموده و محمّد خان پذيره شد، در على آباد به درگاه پادشاه پيوست. آن گاه محمّد حسن شاه از على آباد كوچ داده به شهر سارى درآمد و روزى چند در آنجا به پاى برده، لشكرى بزرگ فراهم كرد و آهنگ استرآباد فرمود. حسين خان دولّو دانست كه رزم او را پاى ندارد، خويشاوندان و برادران خود را برداشته به دامغان گريخت و با ابراهيم خان بغايرى كه در دامغان بود هم داستان شد. محمّد حسن شاه از دنبال او به استرآباد درآمد و از آنجا با لشكر گران بيرون تاخته در ظاهر دامغان لشكرگاه كرد و حسين خان در تنگناى محاصره افتاد.

مقاتلۀ محمّد حسن شاه با شيخعلى خان زند

در اين هنگام خبر رسيد كه شيخعلى خان زند با سپاهى كارآزموده اراضى فيروزكوه را محطّ رحال فرموده، محمّد حسن شاه بيم كرد كه مبادا شيخعلى خان آهنگ مازندران كند و محمّد خان را قوّت جنگ او نباشد. لاجرم دست از دامغان بازداشته، عنان عزيمت به طرف سارى گذاشت. سپاهى كه ملتزم ركاب بودند از كثرت ذهاب و اياب خسته خاطر شده بسيار

ص:24

كس از راه و بيراه پشت به لشكرگاه همى كردند و بعد از ورود سارى تركمانانى كه ملتزم حضرت بودند نيز سر از ربقۀ اطاعت برتافته دست به غارت گشادند و باز خانه شتافتند. محمّد حسن شاه ناچار با جماعتى از اشاق باش و گروهى از غلامان خاصه راه استرآباد برداشت. شيخعلى خان بى مانعى به جانب سارى تاخته آن بلده را مسخّر ساخت و حسين خان دولّو نيز از دامغان سفر كرده در سارى با او پيوست.

اما محمّد حسن شاه ديگرباره در استرآباد ساز لشكر كرده بطرف اشرف تاخت و در

آن جا سنگرى برآورده آمادۀ جنگ گشت و شيخعلى خان نيز در برابر او لشكر بياراست و صف بر زد و روزى چند از هردو جانب بازار حرب و ضرب رواج داشت و مردان كارزار طريق مبارزت و مناجزت مى سپردند.

شيخعلى خان چون در اين سودا سودى گمان نداشت چنان صواب شمرد كه فتح استرآباد كند تا محمّد حسن خان را در مازندران مأمن و نشيمنى نماند. پس تمامت لشكر را برداشته از كنار درياى طبرستان طريق استرآباد پيش گرفت. محمّد حسن شاه چون اين بديد سنگر را گذاشته از راه خيابان رهسپار گشت و در ارض كلباد بين عسكرين زياده از يك فرسنگ مسافت نماند.

در اين هنگام از هردو لشكر جماعتى از پى آذوقه و علف بيرون شدند و باهم باز خوردند ناچار درهم افتادند. بانگ تفنگ و نعرۀ مردان جنگ بالا گرفت و هردو لشكر از آن گيرودار خبردار شدند و گروه گروه از سواره و پياده به اعانت مردم خود بيرون شدند.

عاقبت كار به كارزار كشيد و تمامت لشكريان از دو سوى دست به آلات حرب برده در كنار بحر، رزمى بزرگ افتاد و جمع كثير مقتول گشت. از پس آن جنگ محمّد حسن شاه به استرآباد آمد و شيخعلى خان از كلباد متوجه اشرف گشت.

اما محمّد حسن شاه بعد از ورود به استرآباد كس به خراسان فرستاده، ولى خان و نجف خان كرد شادلو را طلب داشت و ايشان با 10,000 سوار به حضرت وى حاضر شدند و سبز على خان شامبياتى را كه به دشت قبچاق گريخته بود

ص:25

نيز بخواند و مورد اشفاق و الطاف ساخت و سبب فرار وى آن بود كه محمّد ولى خان دولّو كه مقرّب درگاه محمّد حسن شاه بود، پدر او را بكشت و او مجال درنگ نيافته به دشت گريخت و ديگر از تفنگچيان استرآبادى و جماعت گرايلى و حاجى لر و كفشلر و كتول و ديگر قبايل هفت هشت هزار تن مرد جنگى فراهم كرد و اين هنگام نخستين به دفع منافقين پرداخت. پس محمّد ولى خان و برادران او و بنى اعمام حسين خان دولّو را در مجلس مشاورت طلب كرد و سبز على خان را فرمود كه چون من از مجلس مشاوره كناره جستم به خون پدر، محمّد ولى خان را مقتول ساز.

مع القصه چون اين جمله حاضر شدند، محمّد حسن شاه بهانه ساز كرده از مجلس بيرون شد، سبز على خان با جمعى از غلامان با تيغهاى آخته درآمدند و محمّد ولى خان و صادق خان و جمعى از اعيان يخارى باش را مقتول ساختند. چون اين كار پرداخته شد. با

18000 سوار و پياده خيمه بيرون زد و در بيرون اشرف، رزم شيخعلى خان را ساخته شد.

و از آن سوى شيخعلى خان نيز با لشكرهاى خود جنبش كرده در بيابان قرق، تلاقى فريقين گشت و كار جنگ بالا گرفت. بعد از گيرودار بسيار جماعت كردان خراسان نخستين بشكستند و يك باره عنان برتافته راه خراسان پيش گرفتند.

محمّد حسن شاه لختى ديگر با پيادگان بپائيد و مردانه رزم داد، پيادگان را نيز چون پاى نماند ناچار از آن گرداب بلا روى برتافت و از راه خيابان طىّ مسافت همى كرد، لشكر شيخعلى خان نيز از دنبال در شتاب بودند. در ميان راه پلى شكسته پيش آمد و آن پل از اقتحام و ازدحام هزيمت شدگان مسدود بود، محمّد حسن شاه را در كنار راه ساحتى به نظر آمد كه از اشجار ساده بود. با دو غلام خود فرس بدان جانب راند، ناگاه قوايم اسب باد پاى در آن عرصه به وحل در رفت.

و هم در اين وقت سبز على نام كرد كه از غلامان او روى برتافته

ص:26

به شيخعلى خان پيوسته بود به اتّفاق محمّد على آقاى دولّو برادر حسين خان با 10 سوار ديگر برسيد و ولى نعمت را گرفتار وحل ديد، چشم از سوابق نعمت پوشيد. هم گروه با تيغ و سنان بدو حمله بردند و سرى كه سالها زيب افسر بود از تن جدا ساختند.

چون محمّد خان قوانلو در استرآباد استماع اين خبر كرد جاى درنگ نديده در ركاب آقا محمّد شاه كه فرزند اكبر محمّد حسن شاه بود و حسينقلى خان و ديگر فرزندان پادشاه شهيد از استرآباد بيرون شده، بدان سوى گرگان كوچ دادند و اين واقعه در سال 1171 ه/ 1858 م. افتاد و مدت سلطنت محمّد حسن شاه 9 سال بود.

امّا از آن سوى، سر محمّد حسن شاه را برداشته به نزد كريم خان زند آوردند. وقتى كه كريم خان در شهر طهران در ميان دار الامارۀ خويش بر مسند سلطنت جاى داشت، يكى از مردم قاجار آن سر را در مخلاتى(1) نهاده بى محابا تا پيشگاه پادشاه به شتاب آورد.

كريم خان گفت: هان چيست در اين مخلاة ؟

گفت: سر محمّد حسن شاه.

كريم خان چون اين بشنيد از جاى جستن كرده بى آنكه كفش در پوشد از پيش روى كاخ به زير آمد و آن سر را از مخلاة برآورده با دست خويش در آب بشست و موى آن را به شانه زد و گلاب افشاند و آغاز سوگوارى نمود. روز ديگر در تابوت حمل داده خود تا دروازۀ شهر پياده تشييع فرمود و جميع بزرگان حضرت و امراى درگاه را همراه نموده، در حضرت شاهزاده عبد العظيم به قانون سلاطين بزرگش با خاك سپردند.

گويند نادر شاه افشار آن هنگام كه تسخير هندوستان كرد يك قطعۀ سنگ ياقوت به حضرتش آوردند كه به ميزان 18 مثقال بود، اعيان درگاه آن سنگ را بستودند و گفتند تاكنون ياقوتى كه به ميزان 18 مثقال آيد نديده ايم. نادر شاه فرمود كه من در ايران ياقوتى مى دانم كه 18 من به سنگ شاه وزن دارد و

ص:27


1- (1) . مقصود توبره است.

روى سخن با محمّد حسن شاه داشت چه به الهام دولت، هنرى كه در حيلت او بود، مكشوف داشت.

اولاد محمّد حسن شاه

بالجمله محمّد حسن شاه را 9 پسر و 2 دختر بود. اما پسران:

نخستين آقا محمّد شاه بود كه 15 سال از ديگر فرزندان بزرگتر بود.

دوم حسينقلى خان نام داشت و مادر ايشان خواهر محمّد خان قاجار بود و اين محمّد خان پدر سليمان خان، نظام الدوله، آقا محمّد شاه است و حسينقلى خان پدر فتحعلى شاه [است].

پسر سيم محمّد حسن شاه، مرتضى قلى خان

و چهارم مصطفى قلى خان نام داشت مادر ايشان دختر خواهر حسين خان دولّو بوده و اين حسين خان پدر مصطفى خان است.

پسر پنجم، جعفر قلى خان نام داشت و مادرش دختر محمّد خان است از قاجار عضد الدّين لو.

پسر ششم مهديقلى خان.

و هفتم عباسقلى خان نام داشت و مادر ايشان از مردم كرد محلۀ استرآباد بود.

مهديقلى خان پدر ابراهيم خان است كه در ميان قاجاريه به ابراهيم خان عمو مشهور

است.

اما عباسقلى خان در جوانى وداع جهان گفت و از وى فرزندى نماند.

پسر هشتم رضا قلى خان نام داشت مادرش از مردم اصفهان در سلك خاصگان حرم بود.

پسر نهم عليقلى خان نام داشت مادرش از مردم اصفهان در سلك جوارى شمار داشت. و 2 دختر محمّد حسن شاه نخستين شاه جهان بى بى خانم نام داشت. كريم خان چون در سلطنت قوى دست شد او را از قزوين به شيراز آورد تا از بهر محمّد رحيم خان پسرش عقد بندد. دختر كريم خان گفت كه اين دوشيزه درخور برادر من نيست بلكه شايستۀ قاطرچيان است.

لاجرم او را به قزوين بازفرستادند. آن گاه كه عليمراد خان زند پادشاهى يافت او را از بهر خود نكاح بست به خانلر خان بار گرفت. از اينجا بود كه چون آقا محمّد شاه صاحب تاج و تخت شد دختر كريم خان را گفت: خواهر مرا لايق قاطرچى شناختى و به كيفر اين سخن او را به بابا فاضل قاطرچى بخشيد و سالها او را در طهران بداشت و هم در

ص:28

سراى او بمرد.

و دختر دوم محمّد حسن شاه را زنى كه در ميان قاجاريه به زبيده خاله مشهور است از بهر پسر خود نكاح كرد و هردو در جوانى بمردند و از ايشان فرزند نيامد.

بيان شجاعت و جلادت نواب حسينقلى خان بن محمّد حسن شاه و كشورگشائى او

اشاره

اولاد و عشيرت محمّد حسن شاه چنانكه مذكور شد به اتّفاق محمّد خان قاجار قوانلو در ميان قبايل يموت جاى كردند و پس از روزگارى كه ايران زمين به زير فرمان كريم خان زند آمد، دانستند كه كناره جستن و در بيابان زيستن مورث فتوحى نخواهد بود و نام ايشان در صرۀ مملكت و حوزۀ حكمرانى از خاطرها سترده خواهد گشت، لاجرم طريق خدمت كريم خان را نوعى از مقدّمۀ نصرت يافته به حضرت او شتافتند. كريم خان مقدم ايشان را كه قاعدۀ سلطنت بدان محكم مى گشت، طليعۀ ميمنت گرفت و آقا محمّد شاه را كه فرزند اكبر محمّد حسن شاه بود و اين وقت 30 سال از زندگانى گذاشته بود، ملتزم ركاب ساخته با خود به جانب شيراز كوچ داد و برادران و خويشاوندان او را در قزوين نشيمن فرمود. روزگارى دراز برنيامد كه نواب حسينقلى خان از كنّ كودكى(1) سر بركشيده، از شربت شباب بنوشيد و او جنگ را شير آهنين چنگ و نهنگ بحر آهنگ بود.

چنانكه خداوندان سخن و گذارندگان خبر جهانسوز شاهش همى خواندند.

بالجمله حسينقلى خان چون كمال رشد و بلوغ يافت، آرزوى ديدار برادر كرد و سفر شيراز فرموده از ملاقات آقا محمّد شاه برخوردار گشت و آنگاه كه مراجعت را تصميم عزم داد، كريم خان حكومت بلدۀ دامغان را بدو تفويض فرمود. بعد از ورود به دامغان و نظم آن اراضى داعيۀ سلطنت و جهانگشائى كه در جبلش مستور بود جنبش كرده، لاجرم در ضمير گرفت كه نخستين دشمنان خانه را از بن براندازد و آن گاه به كار بيگانه پردازد.

پس تجهيز لشكر كرده، از

ص:29


1- (1) . كن بمعنى لانه و نهانگاه است.

دامغان مانند سيل دمان به جانب استرآباد تاختن برد و در نخستين حمله نواحى استرآباد را فرو گرفت و جمعى از سران قبيلۀ يوخارى باش را

سربرداشت و بزرگان قبايل كتول و حاجى لر را نيز عرضۀ شمشير ساخت.

مرتضى قلى خان و مصطفى قلى خان برادران حسينقلى خان به سبب قرابتى كه از سوى مادر با قبيلۀ يوخارى باش داشتند از شرّ ايشان ايمن بودند و در استرآباد نشيمن مى فرمودند. چون خبر تركتاز برادر را در آن اراضى اصغاء نمودند، از شهر بيرون شده او را ديدار كردند. و حسينقلى خان چون از كار نهب و قتل دشمنان بپرداخت، شاد خاطر به سوى دامغان عنان مراجعت برتافت.

در اين وقت محمّد خان سوادكوهى كه مشهور به دادو بود(1) و از قبل كريم خان حكومت مازندران داشت از دستبرد حسينقلى خان و آنگونه لشكر ساختن و به قتل و غارت تاختن هراسناك شد و با خود گفت از آن پيش كه در تدمير(2) مردان و تسخير بلدان مازندران دست جلادت از آستين بيرون كند، بايد او را از پاى درآورد. پس لشكرى ساز كرده، نخستين آهنگ تسخير نوكنده كرد كه آن هنگام مرتضى قلى خان در آنجا مقام داشت. چون اين خبر به حسينقلى خان رسيد، كس به نزد برادر فرستاد و پيام داد كه با مردم خود جنگ او را پذيره باش كه من از ديگرسوى كار او را آشفته خواهم ساخت. اين بگفت و معدودى از مردان كار ديده برداشته به كردار برق و باد به كنار سارى آمد.

غلبۀ حسينقلى خان بر مازندران

و از هيبت جلادت او هول و هربى تمام در خاطر كارگزاران محمّد خان افتاد، چندان كه خويشتن دارى نتوانستند كرد، بى كلفت شهر سارى را بدو گذاشتند تا درآمد.

چون اين خبر مسموع محمّد خان افتاد ناچار راه سارى را برگرفت و چون خواست از رستم كلا عبور كند مرتضى قلى خان بر او كمين بگشاد و ناگاه بر

ص:30


1- (1) دادو، بر وزن جادو، در اصل بمعنى غلام است.
2- (2) - تدمير: بمعنى هلاكت و تباهى است.

لشكر او تاخته حمله بيفكند و سپاه او را هزيمت كرده و محمّد خان را در آن دار و گير دستگير فرمود و دست بسته به نزد حسينقلى خانش گسيل ساخت و حسينقلى خان او را همچنان در غل و زنجير به بارفروش آورد، و از پس آن كه اموالش را مأخوذ داشت جهان از وجودش پرداخته كرد و بر تمامت مازندران پادشاه [و] حكمران گشت.

اما از آن سوى چون اين اخبار موحشه در حضرت كريم خان معروض افتاد، صواب چنان دانست كه مهدى خان پسر محمّد خان را به جاى پدر حكومت مازندران دهد؛ زيرا كه پدر كشته نيكوتر كينه خواهى تواند كرد. پس منشورى به نام مهدى خان كرد و او از مردم خود انجمنى كرده در بارفروش بر مسند امارت جاى نمود. چون حسينقلى خان اين خبر بشنيد ديگرباره چون شير صيد ديده شتاب از شهاب گرفت و صبحگاهى مانند بلاى آسمانى از دروازۀ بارفروش به درون رفت، مهدى خان چون چشم از خواب باز كرد دشمن را بر در سراى يافت. آشفته و پريشان خاطر خويشتن را از زواياى خانه بيرون انداخته در بيغوله هاى بارفروش پنهان گشت. حسينقلى خان فرمان داد تا فحص كرده او را دستگير ساختند و در حبس خانه بازداشتند. آن گاه تن به جامۀ جنگ بياراست و پست و بلندى مازندران را در نوشت، هرجا دشمنى داشت در معرض هلاك مطروح داشت و هرجا قلعۀ مسدود شنيد مفتوح فرمود و قلاع و بقاعى كه در نواحى استرآباد به دست اعدا برآمده بود، جمله را منهدم نمود.

كريم خان زند از كردار او خشمگين شده چند كرّت لشكر گران به دفعش نامزد كرد و از ستيز و آويز او سودى بدست نيامد. اين هنگام اللّه ويردى خان جاجرمى كه سالها در خدمت او طريق صداقت مى پيمود، نزول مقدمش را به جاجرم خواستار آمد و حسينقلى خان بدان جا شد.

ص:31

بعد از ورود جاجرم(1)، نصر اللّه ميرزا پسر شاهرخ شاه افشار نيز به سرعت تمام به جاجرم آمد، از بهر آنكه در جهانگيرى و مملكت گشائى با حسينقلى خان هم دست و هم داستان شود. چون اين معنى را در حضرتش مكشوف داشت حسينقلى خان فرمود كه كار سلطنت به شراكت، مانندۀ دو شمشير در يك نيام و دو شير در يك كنام(2) است، هرگز راست نيايد و او را به مراجعت وطن خويش اجازت فرمود و خود از جاجرم به راميان آمد.

تركمانان كوكلان بعد از بيرون شدن حسينقلى خان با 2000 سوار جرّار آهنگ جاجرم كردند و در ظاهر جاجرم سنگرى راست كرد [ه] جنگ را ساخته شدند. اللّه ويردى خان صورت حال را مكتوب كرده به دست سفيرى رونده معروض داشت. حسينقلى خان از اصغاى اين خبر آتش خشمش زبانه زدن گرفت و بى آنكه تجهيز لشكرى كند يا ساز

سپاهى دهد، بر اسب خويش برآمده و راه جاجرم پيش گرفت. 200 تن از غلامان او بر نشسته ملتزم ركاب گشتند و او مانندۀ شاهين فراز گرفته كه از دنبال صيد خويش آهنگ فرود كند، طىّ مسافت نموده به اراضى جاجرم درآمد.

تركمانان كه دست پرورد دشت بودند و مرد را از مرد نيكو مى شناختند؛ چون از ورود او آگهى يافتند، از كرده پشيمان شدند و كس به حضرت او فرستاده خواستار مصالحه و مداهنه گشتند1. حسينقلى خان نيز از مصالحه مضايقت نفرمود و با ايشان كار از در آشتى راند، آن گاه بزرگان را بار داده تا حاضر حضرت شدند و مورد حفاوت و عنايت گشتند و شاد خاطر، طريق منازل خويش سپردند.

اما جماعت قاجار يوخارى باش چون صولت و سطوت حسينقلى خان را نگران شدند و استيلاى او را در ممالك مازندران مشاهده كردند، دانستند كه

ص:32


1- (1) جا جرم، بفتح جيم ثانى، بلده اى است ميان نيشابور و جوين.
2- (2) كنام بر وزن مدام، آرامگاه و آشيانه سباع و بهائم است، و بيشتر بقرارگاه شيران اطلاق شود.

اگر روزگار يابد يك تن از ايشان را زنده نگذارد و استمداد از كريم خان نيز كارى به كران نبرد. حيلتى ديگر و كيدى ديگر گونه كردند و چند تن از تركمانان يموت را كه ملتزم ركاب و ملازم درگاه حسينقلى خان بودند به مال فراوان تطميع كردند تا اگر توانند كيدى انديشند و وجود آن حضرت را گزندى رسانند. ايشان نيز چون قضا بر اين رفته [بود] اين دغا را به امضا بردند و چشم از حقوق ولينعمت پوشيده نيم شبى خويشتن را به پشت سراپردۀ او رسانيدند و به يك بار در خوابگاه او گلوله هاى تفنگ را گشاده داده تا همچنان در جامۀ خواب شهيد شد و چندان كه غلامان دولتخواه فحص حال قاتلان او كردند، مكشوف نيفتاد.

چون اين خبر به كريم خان رسيد و مملكت مازندران را از چنين شيرى و شهريارى خالى ديد زكى خان زند را كه مصدر شرّ و گزند بود، به حكومت آن ممالك منصوب داشت. چنان كه شرح شرارت و شراست او در جاى خود مرقوم خواهد شد. مدّت عمر حسينقلى خان 27 سال بود و از وى 2 پسر ماند يكى فتحعلى خان كه شهريار جهان گشت و آن ديگر به نام پدر حسينقلى خان نام يافت.

همانا چون حسينقلى خان از شيراز به دامغان سفر كرد، مهد عليا را كه مادر فرزندان اوست از قبيلۀ قاجار عضد الدّين لو به شرط زنى به سراى آورد. نخستين شهريار جهان فتحعلى شاه از وى متولّد گشت. ديگرباره چون حمل يافت تركمانان حسينقلى خان را در جامۀ خواب شهيد كردند و زن و فرزند او در صحراى تركمان افتاد و در آنجا مهد عليا بار بگذاشت و پسرى آورد، لاجرم نام پدر را بر وى گذاشته حسينقلى خانش ناميدند.

كريم خان زند، مرتضى قلى خان برادر حسينقلى خان شهيد را فرمان كرد كه زن و فرزند را از ميان تركمانان مراجعت دهد و او اين كار به فرمان كرد و اين ببود تا آقا محمّد شاه بعد از فوت كريم خان از شيراز به مازندران آمد، آن گاه

ص:33

مهد عليا را از بهر خود نكاح بست و او را با شاهزادگان كه فرزندان برادرش بودند به سراى خويش آورد و همى بداشت چنانكه ذكر ايشان در جاى خود مسطور خواهد گشت.

ذكر سلطنت پادشاه كامكار آقا محمّد شاه بن محمّد حسن خان قاجار و خاتمه كار او

اشاره

شهريار جهان آقا محمّد شاه پسر ارشد و اكبر محمّد حسن شاه است و مرقوم شد كه بعد از انقضاى سلطنت پدر در خدمت كريم خان زند سفر شيراز كرد و 15 سال در آن بلده گرفتار بود. اگرچه كريم خان او را در مجلس خود جلوس مى داد و بر سر خوان خورش خود حاضر مى كرد، اما رخصت سفر مازندران و اجازت زيستن در استرآباد را نداشت تا آن گاه كه كريم خان مريض گشت و مرض او همى شدّت كرد، چندان كه تحويل او از اين جهان تفرّس مى شد.

اين هنگام آقا محمّد شاه از بهر آنكه پس از مرگ كريم خان در شهر بند شيراز نيز به بند نباشد، هرروز به بهانۀ صيد كردن و نخجير افكندن با باز و يوز 2 برادر خود جعفر قلى خان و مهدى قلى خان را برداشته و چند تن از خويشاوندان ديگر را نيز ملازم ركاب ساخته، بامداد از دروازۀ شهر بيرون مى شد و هر شامگاه چون فهم مى كرد كه كريم خان هنوز زنده است به شهر در مى آمد، تا روز سه شنبۀ سيزدهم شهر صفر در سنۀ 1193 ه. /فوريه 1779 م. از بيرون دروازۀ شهر بانگ تفنگ و آواز هاياهاى مردم را اصغا فرمود، دانست كه كريم خان وداع زندگانى گفته.

پس با برادران و خويشاوندان پاى از پروين و بال از شاهين استعارت كرد و به سرعت سحاب و شتاب شهاب تا به شهر طهران باز نكشيد. روزى چند اعداد كار را در اراضى رى متوقّف بود. خان ابدال خان كرد

ص:34

جهان بيگلو با 500 خانوار طريق خدمت گرفت و آن وقت خزائنى كه از عراق به شيراز و نيز خزانه [اى] را كه از مازندران به فارس حمل مى دادند از هر جانب كس فرستاده مأخوذ داشت و بر سپاهيان قسمت كرد و تقى خان زند را كه از قبل كريم خان سردار رى و فيروزكوه بود دستگير فرمود. تقى خان سلامتى جان را بهائى گران بداد و برست.

مخالفت مرتضى قلى خان با آقا محمّد شاه

اما از آن سوى دو برادر آقا محمّد شاه نخستين مرتضى قلى خان و آن ديگر مصطفى - قلى خان كه به خواستارى حسين خان دولّو ساكن استرآباد بودند و سفر شيراز نكردند، در اين وقت دانستند كريم خان زند از جهان برفت. مرتضى قلى خان سپاهى ساخته از استرآباد به سوى بارفروش بتاخت و آن بلده را فرو گرفته بنشست. از پس اين واقعه آگهى يافت كه برادرش آقا محمّد شاه از شيراز به مرز رى تاخته و رايت جهانگيرى برافراخته. اگرچه از رها شدن برادر اظهار سرور و شادى همى كرد؛ ليكن بر زبان داشت كه «مازندران را من به شمشير خويش صافى كرده ام و خاص خويش مى دانم اگر ديگرى طمع و طلب بدين مملكت بندد از پاى نخواهم داد» و جماعتى را به سوادكوه فرستاده سنگرى كردند و عبور آقا محمّد شاه را سدّى سديد شدند.

و هم در اين وقت رضا قلى خان برادر ديگر آقا محمّد شاه از منزل دولاب طهران پشت با برادر كرده به مازندران شتافت و با مرتضى قلى خان پيوست. مرتضى قلى خان ورود او را به فال نيك گرفته او را و مصطفى قلى خان را با جماعتى از لشكريان به طرف سوادكوه فرستاد تا با لشكر سابق متّفق گشته در دفع آقا محمّد شاه هم دست باشند.

آقا محمّد شاه چون از اين وقايع آگهى يافت جعفر قلى خان برادر خود را نزد مرتضى قلى خان رسول فرمود تا او را به نصايح مشفقانه از اين كردار ناصواب كرانه فرمايد. جعفر قلى خان برفت و بى نيل مقصود بازآمد. لاجرم كار به جنگ حوالت رفت.

ص:35

آقا محمّد شاه حكم داد تا جعفر قلى خان و خان ابدال خان كرد و لطفعلى خان دادوى، ايلات عراق و تفنگچيان سوادكوه را برداشته به سنگر ايشان بتاختند و جنگ درانداختند.

نخستين رضا قلى خان هزيمت شده راه بارفروش پيش گرفت و جمعى كثير مقتول گشت و سنگر ايشان بدست شد و اموال لشكريان به غنيمت رفت. مصطفى قلى خان چون كار بدين گونه ديد، به ركاب آقا محمّد شاه پيوست و مرتضى قلى خان اموال و اثقال خود را برداشته به استرآباد گريخت و آقا محمّد شاه با نصرت و فيروزى به شهر سارى درآمد.

مقاتلۀ آقا محمّد شاه با عليمراد خان زند

اما از آن سوى چون كريم خان از جهان برفت زكى خان عمزادۀ او صاحب تاج و تخت شد. عليمراد خان خواهرزادۀ خود را مأمور اصفهان داشت و او بعد از ورود به اصفهان تجهيز لشكر كرده، به طهران آمد و بعضى از سركردگان لاريجانى را با خود يار نموده، در آمل براى جنگ آقا محمّد شاه سنگرى كردند. آقا محمّد شاه برادر خود جعفر قلى خان را با 1000 تن سوار رزم آزماى بديشان تاخته به يك حمله آن جماعت را درهم شكست و جمعى از مردم لاريجان و افغانان مقتول گشت [و] بقية السيف به طهران مراجعت كردند. از پس اين فتح آقا محمّد شاه، رضا قلى خان قوانلو را به آمل گذاشت و خان ابدال خان كرد را به سارى مأمور داشت و خود آهنگ عراق فرمود.

اما از آن سوى چون رضا قلى خان برادرش از سوادكوه گريخته به استرآباد رفت باز آغاز فتنه كرد و لشكرى برداشته تا به اراضى ورامين بتاخت. آقا محمّد شاه، جعفر - قلى خان را به دفع او مأمور فرمود و خود از دنبال او همى كوچ داد.

رضا قلى خان از استماع اين اخبار تاب درنگ نياورده، ناچار به ركاب برادر پيوست و اظهار پشيمانى كرد و آقا محمّد شاه جرمش را معفو داشت و او ملتزم ركاب گشت. و با اين همه در نواحى طهران باز نيم شبى مخالفت برادر را نحوى از نصرت و ظفر شمرده با مردم خود به اراضى لاريجان گريخت

ص:36

و از نو آغاز فتنه كرد و مرتضى قلى خان نيز از استرآباد با لشكر خود تا فيروزكوه براند و رضا قلى خان از لاريجان كوچ داده بدو پيوست.

و هم چنان مهدى قلى خان كه از قبل آقا محمّد شاه به استمالت اهالى لاريجان رفته بود با مرتضى قلى خان موافقت نمود.

چون اين اخبار پراكنده شد آقا محمّد شاه، جعفر قلى خان را كه در اين وقت به حدود قزوين مأمور فرموده بود طلب كرد و خود نيز ساختۀ سفر مازندران گشت. نخستين جعفر قلى خان به اراضى مازندران درآمده با مرتضى قلى خان دچار شد و رزمى صعب در ميانه برفت و جعفر قلى خان بشكست و از ميان درختستان مازندران خود را به يك سو كشيده و ديگرباره اعداد لشكر كرده در خواجك كجور با رضا قلى خان رزم داد و لشكر او را هزيمت كرد و از دنبال ايشان چون شير دمنده برفت و رضا قلى خان را دستگير كرده

مغلولا به نزد برادر آورد.

آقا محمّد شاه باز طغيان و عصيان او را بر جهل و نادانى حمل داده از قتلش تقاعد ورزيد و ديگرباره از پياده و سواره لشكرى ملازم جعفر قلى خان فرموده به اراضى لاريجانش فرمان داد تا برفت و آن نواحى را از كدورت بدخواهان مصفّى داشت. آن گاه از بارفروش آهنگ استرآباد نمود تا چهاردانگه براند و در خاطر داشت كه مرتضى قلى خان از كردار نابهنجار خود پشيمان شده، پذيره خواهد گشت و به ركاب خواهد پيوست.

چون اين انديشه به صواب مقرون نيفتاد و جنگ با برادر را نيز مكروه مى داشت از آنجا رنجيده خاطر راه بگردانيد و به طرف اشرف كوچ داد. دولتخواهان حضرت معروض داشتند كه اگر شهريار رضا قلى خان را رها ساخته به نزديك مرتضى قلى خان گسيل فرمايد، دور نباشد كه مادۀ منازعت مرتفع گردد و مرتضى قلى خان نيز از در ضراعت بيرون شود. آقا محمّد شاه ملتمس ايشان را به اجابت مقرون داشت و رضا قلى خان را رخصت سفر استرآباد داد.

ص:37

بعد از ورود، مرتضى قلى خان نيز اظهار پشيمانى كرده، مصطفى قلى خان برادر اعيانى خود را با معدودى به حضرت فرستاده تا ملازم ركاب باشد.

آن گاه آقا محمّد شاه به سارى آمد و جعفر قلى خان و مصطفى خان را با 700 تن از ابطال رجال به تسخير گيلان مأمور داشت و خود به بارفروش آمده، استوار بنشست و رضا قلى خان قاجار قوانلو را به صيانت آمل مأمور كرد و رضا قلى خان برادر خود را به استمالت مردم لاريجان برگماشت.

از ميانه باز رضا قلى خان آتش فتنه را دامن بزد و با سران لاريجان اتّفاق كرده در سنۀ 1195 ه. / 1781 م. سپاهى ساز داد و ناگاه به جانب بارفروش تاختن كرده مغافصة به شهر درآمد و گرد سراى برادر را فرو گرفت و شورشى از مردم شهر و ابطال لشكر بر پاى كرد و مانند باران بهارى گلولۀ تفنگ در آن سراى بباريد.

آقا محمّد شاه، شاهزادگان جوان فتحعلى خان [شاه بعدى] و حسينقلى خان را به اتّفاق مادر ايشان مهد عليا برداشته در بادگيرى كه از پس سراى بود متحصّن شد.

هرچند از چار سوى بدان سراى يورش بردند، با گلولۀ تفنگ دفع همى داد. چون

لشكريان دانستند كه بدو دست نيابند آتش در سراى زيرين زدند و هم از آتش زيانى بدان بادگير نرسيد و آقا محمّد شاه يك تنه اين همه ثبات قدم از بهر آن داشت كه خان ابدال خان كرد از سارى برسد و با دشمنان رزم دهد.

از قضا خان ابدال خان نيز با دشمنان مواضعه داشت، وقتى برسيد و اين معنى معلوم گشت، آقا محمّد شاه سودى در تحصّن نديد، ناچار بيرون شد و رضا قلى خان را مخاطب ساخت و فرمود اگرچه در هواى افسر اين همه خودسرى كنى و به طلب تخت اين بدبختى را شعار دارى؛ لكن خداوند اين فضيلت بر جبلت تو ننهاده و اين معنى در نهاد تو به وديعت نگذاشته و از اين تعب و طلب جز رنج و شكنج بهره نخواهى يافت.

رضا قلى خان به كلمات كذب آميز مستمسك شده چنان انهى مى داشت كه من

ص:38

محرّك اين غوغا را نمى دانم و مردم را از اين طغيان باز نشاندن نمى توانم. بالجمله آقا محمّد شاه و شاهزادگان را بند گران بر نهاده و در محال بند پى آورده بازداشت و خود به هواى سلطنت سر بركشيد.

رضا قلى خان قاجار [چون اين قصّه بشنيد] از آمل اين خبر را بدست مسرعى پوينده تر از برق و باد به جعفر قلى خان و مصطفى قلى خان فرستاد و ايشان طريق گيلان را گذاشته مراجعت كردند. و از آن سوى مرتضى قلى خان و عليقلى خان و مهدى قلى خان و خوانين قاجار، چون اين قصّه بشنيدند، پسنده نداشتند و با 700 كس از ابطال رجال و گزيدگان لشكر به عزم كيفر از استرآباد بيرون شدند. رضا قلى خان چون آگاه شد، خان ابدال خان را با 400 تن جزايرچى به دفع ايشان روانه سارى ساخت و چون هردو لشكر باهم راه نزديك كردند و درهم افتادند، در حمله نخستين ببر سلطان كرد به دست شيران وغا(1) كشته شد و لشكر خان ابدال خان درهم شكست.

از ميانه خان ابدال خان كرد فرار كرده به سارى درآمد و ديگرباره انجمنى كرده روز ديگر رزم ديگر داد و جمعى را به عرض شمشير داده هم به سارى درگريخت و به اتّفاق محمّد قلى خان لاريجانى به دكّان صبّاغى در رفته پنهان گشت و لشكريان فحص حال او كرده دستگيرش ساختند.

اين هنگام مرتضى قلى خان به شهر سارى درآمد و از آن سوى چون رضا قلى خان اين

بشنيد با لشكر خود از بارفروش بيرون شده آهنگ سارى فرمود. در نيمۀ راه خبر شكست خان ابدال خان در ميان مردم او پراكنده گشت و هولى در دل لشكريان جاى كرده او را بگذاشتند و بهر سوى متفرّق شدند. رضا قلى خان ناچار فرار كرده به بند پى آمد تا از برادر عذر خواهد و به حضرت او پناهد.

آقا محمّد شاه او را بار نداد و عذر و فريب او را پذيرفتار نگشت. رضا قلى خان چون اين بديد راه عراق برگرفت و به نزد على مراد خان زند رفت و هم از خدمت او روى بر تافته به اصفهان گريخت و از آنجا به شيراز سفر كرد و

ص:39


1- (1) . وغا بر وزن دغا ميدان گير و دار و جنگ و ستيز است.

با صادق خان برادر كريم خان پيوست و از آن خوى و خيلا كه در مغز داشت در شيراز نيز نتوانست زيست كرد، و از آنجا به خراسان گريخت و در خراسان رخت به جهان ديگر برد. اكنون به داستان باز آئيم.

غلبۀ آقا محمّد شاه بر مرتضى قلى خان

در سنۀ 1194 ه. / 1780 م. خان ابدال خان كرد خواست تا از خانۀ خويش نقب به بيرون شهر سارى زده فرار كند. زنى كه در سراى داشت اين خبر به مرتضى قلى خان آورد و او حكم كرد تا سر او را برگرفته به نزديك آقا محمّد شاه فرستاد و مصطفى قلى خان برادر اعيانى خود را به سلام آقا محمّد شاه گسيل نمود و با اين همه چندانكه آقا محمّد شاه خواست، با او و ديگر برادران كار به موافقت و برادرى كند مفيد نيفتاد [و] عاقبت كار به مقاتلت كشيد.

مرتضى قلى خان در على آباد سنگرى كرده، جمعى از لشكريان را براى جنگ برادر بازداشت. آقا محمّد شاه، رضا قلى خان قاجار را با گروهى از مردان جنگ بر سر ايشان فرستاد تا در حملۀ نخستين آن جماعت را متفرّق كردند و خود بى توانى، از طريق على آباد آهنگ جنگ برادر كرده تا سارى بتاخت و مرتضى قلى خان را در قلعۀ سارى به محاصره انداخت و روزى چند از هردو جانب به مقابله و مقاتله روزگار گذاشتند. عاقبت كار به مرتضى قلى خان تنگ شد و ناچار از قلعه بيرون شده روى ضراعت بر قدم برادر نهاد. آقا محمّد شاه جرمش را معفو داشت و استرآباد و چهاردانگه و دودانگه [و] هزار جريب را به سيورغال اوامر او مقرّر فرمود و به جانب استرآباد مرخص نمود و ملتزمين ركابش را شادكام با او همراه داشت.

در اين هنگام در حضرت شهريار آقا محمّد شاه معروض افتاد كه قادر خان عرب كه حكومت بسطام داشت لشكرى گرد كرده و بر سر دامغان شتافته تا كلبعلى خان دامغانى را كه هواخواه دولت است دفع دهد. آقا محمّد شاه شاهزاده فتحعلى خان بن حسينقلى خان را كه در اين وقت 9 سال داشت در قلع [و قمع] اين فتنه

ص:40

برگماشت و اسمعيل خان قوانلو صاحب قلعۀ زرد و حاجى اسمعيل خان عزّ الدّين لو مالك ده ملاّ را با جماعتى لايق ملتزم ركاب او نمود و ايشان به تعجيل تمام شتافته به نزديك قادر خان لشكرگاه كردند و از دو سوى در برابر هم صف برزده جنگ درپيوستند. بعد از كشش و كوشش فراوان قادر خان هزيمت شد و شاهزاده عنان به سوى دامغان تافت و مژدۀ اين فتح معروض درگاه پادشاه داشت. آقا محمّد شاه در ازاى اين خدمت دامغان را به تيول شاهزاده مقرّر فرمود.

از پس اين واقعه عليمراد خان زند، اميرگونه خان افشار را سپاهى داده به تسخير مازندران مأمور فرمود و چون راه به اراضى مازندران نزديك كرد، اهالى لاريجان خدمت او را التزام داده به محال خويشش درآوردند. چون اين خبر گوشزد آقا محمّد شاه شد، نخستين عليقلى خان را با گروهى از سپاهيان به دفع او فرمان داد و او با مردم خود تاختن كرده و با اميرگونه خان جنگ درانداخت و از مصاف او سودى نبرده بى نيل مقصود بازگشت. آقا محمّد شاه چون اين بديد ناچار به عزم رزم او برنشست و در سبز ميدان او را دريافته جنگ بپيوست. بعد از ستيز و آويز اميرگونه خان شكسته شده راه طهران برگرفت و عباسقلى خان پسر او مقتول گشت و محمّد خان لاريجانى ملقّب به سفيد نيز عرضۀ شمشير شد.

آن گاه آقا محمّد شاه كار لاريجانى را به نظام كرده، از آنجا كوچ داد و ظاهر سمنان را لشكرگاه كرده و آن بلده را [به] محاصره انداخت. مردم قلعه چون طاقت درنگ و قوّت جنگ نداشتند، لابد طريق خدمت گرفتند. و از آنجا به دامغان و بسطام سفر كرده مردم آن محال را مورد ملاطفت فرمود. قادر خان عرب نيز طريق طاعت سپرد و عصيانش معفو و منسى گشت و فرمان داد تا با اهل و مال در سارى نشيمن كند و بسطام را به تيول جعفر قلى خان و سمنان را به سيورغال عليقلى خان مقرّر داشت و خود به استرآباد كوچ داد.

چون اين هنگام عليمراد خان زند از اصفهان به حدود كرمانشاهان سفر كرده

ص:41

بود صواب چنان دانست كه لشكرى از بهر تسخير طهران ساز دهد. پس عليقلى خان را با فوجى مأمور طهران فرمود و او به ظاهر شهر طهران آمده لشكرگاه كرد. مردم آن شهر ابواب آن بلده را استوار كرده به حفظ و حراست خود پرداختند، عليقلى خان چون چند كرّت يورش به شهر انداخت و كارى نساخت، دست از فتح حصار بازداشت و به نواحى و توابع شهر در رفته مردم آن اراضى را مطيع و منقاد فرمود و عنان مراجعت به سوى سارى گذاشت.

محاربه مرتضى قلى خان با هدايت اللّه خان گيلانى

آن گاه آقا محمّد شاه، مرتضى قلى خان را مطمئن خاطر فرموده با سپاهى لايق در چهارم شهر رمضان در سنۀ 1195 ه. / 1781 م. به تسخير گيلان مأمور داشت.

هدايت اللّه خان والى گيلان از بهر صيانت برگرد خويش خندقى كرده از آن سوى خندق لشكرگاه كرد و مرتضى قلى خان از اين سوى صف راست كرده بازار محاربت و مضاربت را رواج داد. 40 روز از دو سوى كار به مقابله و مقاتله مى رفت.

هدايت اللّه خان چون استشمام وخامت و ندامت از اين كار مى نمود ميرزا صادق منجم باشى لنگرودى و آقا محمّد صالح لاهيجى را كه مردى فاضل بود با پيشكشى شايسته روانۀ درگاه آقا محمّد شاه نمود و ملتزم خراج گرديد. لاجرم شهريار جهان مرتضى قلى خان را باز خواند تا مراجعت كرده به درگاه آمد. از پس آن در سنۀ 1197 ه . / 1783 م. آقا محمّد شاه با جملۀ برادران از سارى به مازندران آمد و از آنجا با سپاه بى كران آهنگ گيلان كرد، اگرچه از آنجا كه حاجى جمال پدر هدايت اللّه خان خواهر خود را به نكاح شهريار دلير محمّد حسن شاه داده بود و از اين روى او و فرزندش نيكخواه دولت قاجاريه بودند، اما چون هدايت اللّه خان جاى پدر گرفت با اينكه خدمت سلاطين قاجار را گردن نهاده بود حاضر حضرت نمى گشت و تقبيل درگاه نمى نمود، پيداست كه اين گونه كردار و سلوك با طبع غيور ملوك پسنده نيفتد.

لاجرم آقا محمّد شاه آهنگ او كرد و نخستين دو برادر خود جعفر قلى خان و مصطفى

ص:42

- قلى خان را با گروهى از لشكريان از بيراهه به لاهيجان مأمور داشت و جماعتى از تفنگچيان زبردست را از براى هدم سنگر و تدمير لشكر او فرمان داد. هدايت اللّه خان در برابر صف راست كرده يك دو سه جنبش نمود و كرّ و فرّى ظاهر ساخت، هم سرانجام تاب درنگ نياورده، پشت با جنگ داد و هزيمت شده، به كشتى دررفت و راه شيروان پيش گرفت و شهريار بى مانعى به شهر رشت درآمده و در دار الامارۀ هدايت اللّه خان فرود شده، مردم شهر را به اسعاف حاجات و انجاح منى مستمال(1) ساخت.

از پس آن معروض حضرت افتاد كه رضا خان زند از قبل عليمراد خان تا ساوجبلاغ تاختن كرده و بدان اراضى استيلا يافته، شهريار جعفر قلى خان را با گروهى از لشكريان به دفع او نامزد فرمود. جعفر قلى خان برنشست و تاختن كرده او را درهم شكست. و آقا محمّد شاه خود از گيلان به چمن سلطانيه كوچ داد و مصطفى خان دولّو را به تسخير زنجان مأمور فرمود تا برفت و آن بلده را مستخلص نمود و چون ايّام خريف و زمستان در پيش بود از سلطانيه كوچ داده، رهسپار قزوين گشت و از آنجا به مازندران شده زمستان را در شهر سارى به پاى برد.

در اين وقت يكى از بزرگان دولت روس كه كرفس خان نام داشت با چند فروند كشتى به كنار اشرف آمد و در ضمير گرفت كه به دست آويز كار تجارت در آنجا قلعه [اى] بنيان كند و در نهانى مردم مازندران را به دولت روسيه رغبت دهد. شاهزادۀ جوانبخت فتحعلى خان به رأى دورانديش مكنون خاطر او را بدانست، لاجرم كرفس خان و مردم او را گرفته زنجير برنهاد و به درگاه پادشاه فرستاد. آقا محمّد شاه نخست او را از اين كردار ناصواب نكوهش كرد، آن گاه جرمش را با عفو ملكانه محو ساخته به انعام و خلعتش بنواخت و مراجعتش را به اراضى خويش اجازت داد. در اين وقت كرفس خان خواستار آمد كه از براى تمهيد وداد و تشديد اتّحاد با پادشاه روس يك تن از مردم استرآباد را به اتّفاق او

ص:43


1- (1) . انجاح منى، يعنى بر آوردن آرزوها، و استمالت بمعنى دلجوئى است.

رسول فرمايد و ملتمس او مقبول افتاد..

تزويج دختر جعفر خان با شاهزاده فتحعلى خان

از پس از اين واقعه شاهزادۀ جوانبخت فتحعلى خان را كه در اين وقت 11 ساله بود خواست زنى به نكاح دهد، دختر جعفر خان ولد قادر خان عرب را از بهرش عقد بست و چنان كه پادشاهان را شايسته است مجلس عيش سور و سرور به پاى برد.

عزيمت فتح تهران و همدان

آن گاه تسخير طهران را تصميم عزم داد و خيمه بيرون زد و با لشكرى جنگجوى در ظاهر طهران فرود شد و آن بلده را به محاصره انداخت و از آنجا جعفر قلى خان را به تسخير همدان و تدمير مراد خان زند مأمور فرمود و عليقلى خان افشار را با 2000 سوار جرّار نيز ملتزم ركاب او ساخت. جعفر قلى خان بى درنگ لشكر براند و در برابر مراد خان رده بركشيد. چون كار حرب و ضرب به رونق شد، عليقلى خان افشار را پاى اصطبار بلغزيد و با مردم خود از جنگ گاه روى بركاشت. جعفر قلى خان از هزيمت او دهشتى در ضمير نياورده و همچنان مردانه حمله هاى گران افكند تا مراد خان را بشكست و جمعى از لشكريانش را دستگير نموده، هم از راه مراجعت نموده، به حضرت برادر پيوست.

اما از آن سوى چون مدّت محاصرۀ طهران به دراز كشيد هواى اندرون قلعه عفن گشت و بسيار كس مريض شد و هم از شهر به لشكرگاه اثر كرده بسيار كس از لشكريان عرضۀ دمار و هلاك گشت. لاجرم شهريار آهنگ مازندران كرده مدّت زمستان در آنجا بزيست.

در سنۀ 1198 ه. / 1784 م. نخستين چنان افتاد كه در شهر سارى آتش در سراى مردمان گرفته و 70 تن از مرد و زن بسوخت.

مقاتلۀ آقا محمّد شاه با شيخ ويس خان زند

اما از آن سوى چون عليمراد خان زند بعد از فوت زكى خان و قمع و قلع اولاد و

عشيرت كريم خان از شيراز به اصفهان آمده لواى سلطنت برافراخت، شيخ ويس خان ولد اكبرش را با 12000 كس از ابطال جماعت لر و كرد به تسخير مازندران مأمور ساخت. بعد از ورود شيخ ويس خان به اراضى رى،

ص:44

محمّد على خان حاكم خوار بدو پيوست و مردم سمنان نيز با او طريق انقياد گرفتند و همچنان اهالى لاريجان با او همدست شدند، پس به دل قوى چمن لار را لشكرگاه كرد. چون خبر او را در حضرت آقا محمّد شاه معروض افتاد، رضا قلى خان دولّو را به دفع او نامزد فرمود.

[و او] در روز مقاتلت شيخ ويس خان را بشكست و دو تن از سركردگان به اتّفاق 50 تن از لشكريانش را اسير فرمود. شيخ ويس خان از رزمگاه فرار كرده به دماوند نشيمن ساخت و به حراست خويشتن پرداخت. بعد از 15 روز عليمراد خان با لشكرى انبوه وارد طهران گشت و بى درنگ شيخ ويس خان را از طرف فيروزكوه و ويس مراد پسر عمّ خود را از جانب نور و اسمعيل خان زند را از سوى دامغان با لشكرهاى بسيار به تسخير مازندران فرمان داد.

در چنين هنگام كه اعيان درگاه پادشاه جهان آقا محمّد شاه، جاى آن داشت كه در دفع دشمن يك جهت باشند و همدست بكوشند، مرتضى قلى خان، برادر را گذاشته به لشكرگاه اعادى پيوست. لاجرم آقا محمّد شاه چنان صواب دانست كه در شهر استرآباد نشيمن كند و اعداد كار دشمن فرمايد. پس لشكر زنديه بى عايقى و مانعى در تسخير و تخريب شهر آمل و بارفروش پرداختند و در اراضى مازندران كار بر مراد ساختند.

محاصرۀ استرآباد به دست محمّد طاهر خان زند و فوت والدۀ آقا محمّد شاه

آن گاه عليمراد خان، محمّد طاهر خان خواهرزادۀ زكى خان را با جماعت بختيارى و ديگر مردم كه 8000 مرد به شمار برمى آمد، مأمور تسخير استرآباد نمود. و محمّد طاهر خان برحسب فرمان در ظاهر استرآباد لشكرگاه كرد و سنگرى راست كرده بنشست. مدّتى از دو سوى كار به مقاتله مى رفت. يك شب محمّد طاهر خان در كنار شهر برجى برآورد و تفنگچيان را در آنجا به جاى داشت. چون صبحگاه آقا محمّد شاه اين بديد فرمان داد تا لشكريان بيرون شده آن برج را به يورش فروگرفتند و از جانب ديگر جماعتى را برگماشت تا راه علف و آذوقه بر لشكرگاه محمّد طاهر خان مسدود نمودند.

ص:45

در اين وقت مهد عليا والدۀ آقا محمّد شاه كه خواهر محمّد خان قاجار بود، مريض شد و به جنان جاويدان رحلت فرمود. و بعد از روزى چند مهديقلى خان برادرش كه مادر او از مردم كرد محلۀ استرآباد بود درگذشت. آقا محمّد شاه سوگوارى مادر و برادر را ناديده انگاشت و چارسوى لشكرگاه محمّد طاهر خان را به محاصره انداخته يك باره طريق خورش و خوردنى برايشان مسدود ساخت، چندان كه كار بر او تنگ شده، ناچار با چند تن از نزديكان خود راه فرار پيش گرفت. جمعى از ابطال رجال دنبال او برگرفتند و در حوالى گرگان دستگيرش ساخته به نزديك شهريارش آوردند. فرمان رفت تا سرش از تن برگرفتند و لشكر او بيشتر اسير تركمانان شدند و معدودى به عراق گريختند. چون اين خبر پراكنده شد شيخ ويس خان نيز تاب درنگ نياورد، بنه و آغروق(1)خود را ريخته به طهران گريخت.

در اين وقت آقا محمّد شاه خواست كه به مازندران آيد و از آنجا اعداد فتح عراق فرمايد، لاجرم به تدبير ملكانه در ضمير گرفت تا مردى كارآزموده كه كه از تمامت مازندران به نجابت اصلى و اصالت فطرى ممتاز باشد و به شوكت و جلالت مختار اختيار كند و زمام لشكريان را به كف كفايت او نهد تا اين جماعت را به نظام و بر وفق مرام كوچ دهد. از ميانه ميرزا اسد اللّه خان نورى را كه پدر بر پدر از صناديد مازندران بلكه شناختۀ همۀ ايران بود اختيار فرمود. همانا پدران او در اراضى مازندران از عهد قديم بزرگان و خواجگان بوده اند چندان كه در آن مملكت به طايفۀ خواجگان مشهورند و نسب به خواجه ابو الصلت هروى مى رسانند، چنان كه در جاى خود مسطور است.

بالجمله آقا محمّد شاه، ميرزا اسد اللّه خان را حاضر حضرت داشته فرمود «اكنون آغاز دولت و بامداد اقبال است و اين معنى پوشيده نيست كه سلطنت را

ص:46


1- (1) . آغروق - بر وزن آبدوغ - لغت تركى است و بمعنى بار و بنه و احمال و اثقال است.

خاصّه در عنوان امر كار به نظام لشكر و قوام سپاه است، به الهام دولت چنان دانسته ام كه در اين امر جليل ترا كفيل فرمايم و از تشتت آرا و انقسام خيال بيهوده پوى لشكريان برآسايم» و او را به وزارت لشكر بركشيد و خلعتى در خور بداد و خويشتن جنبش كرده، به سراى درونى رفت و قلمدانى با خود حمل داده هم به دست خويشتن او را سپرد و گفت «اين مفتاح وزارت و كليد امارت است بدين ليقه و قلم ترا بر خداوندان شمشير و علم فرمانروا ساختم تا تمامت قوّاد سپاه و اعيان درگاهت نرم گردن و فروتن باشند».

ميرزا اسد اللّه خان چون مورد اين ملاطفت و مرجع اين رأفت گشت، جبين شكرگزارى بر زمين ضراعت سوده معروض داشت كه «به فضل خداوند قادر قهّار و اقبال شهريار تاجدار جماعت لشكريان را چنان سلوك دهم كه هنگام صلح از آب زلال بى آزارتر و روز جنگ از پلنگ و ريبال(1) خونخوارتر باشند و دلهاى ايشان را با پادشاه چنان مهربان دارم كه سر بر آستان نهند و جان به رايگان دهند». شهريارش تحسين فرستاده و او زمين بوسه داده در انجام كار كمر استوار كرد.

همانا هنوز آن قلمدان را كه وديعۀ سلطنت و طليعه ميمنت است جناب اشرف امجد صدر اعظم ميرزا آقا خان كه او را فرزند ارشد و آن قبيله را ركن ارشد است در مجرۀ زرّين مضبوط دارد و با تيغ هندى و رمح خطى برابر شمارد. اكنون بر سر داستان شويم.

از پس اين واقعه آقا محمّد شاه به صوابديد ميرزا اسد اللّه خان عرض سپاه ديده به مازندران سفر كرده. و عليمراد خان [زند]، رستم خان زند را كه از عمزادگانش بود با 2000 سوار جرّار به طرف سوادكوه فرستاد. و از اين سوى آقا محمّد شاه، جعفر قلى خان را به دفع او نامزد كرده در ارض زيراب با يكديگر دچار شدند و كارزار كردند. رستم خان تاب درنگ نياورده هزيمت شد. لاجرم اين همه ادبار كه از پى يكديگر دچار شد، فتورى سخت در كار

ص:47


1- (1) . ريبال - بكسر راء مهمله - شير را گويند.

عليمراد خان انداخت، و اين هنگام نيز از افراط خمر، مرض استسقا بر احوالش استيلا يافت و از طهران كوچ داده آهنگ اصفهان فرموده و در هر منزل مرض او فزونى گرفت تا در مورچه خورت كه 9 فرسنگى اصفهان است رخت از جهان بدر برد.

مرتضى قلى خان چون اين بديد در حضرت برادر ديگر جاى شفاعت و ضراعت نداشت، به ميان تركمانان گريخت و از آنجا به نزد پادشاه خورشيد كلاه روس شده او را ترغيب به تسخير ايران همى كرد تا در سنه 1212 ه. / 1797 درگذشت. جسد او را به عتبات عاليات آورده مدفون ساختند. هم بر سر سخن باز شويم.

عزيمت آقا محمّد شاه تسخير عراق را

بعد از وفات عليمراد خان [زند]، جعفر خان زند كه برادرزادۀ كريم خان و با عليمراد خان از طرف مادر برادر بود، در خمسه وفات برادر را اصغا فرموده شتاب زده، تا اصفهان بتاخت و به جاى او برنشست. اما از اين سوى آقا محمّد شاه در سنۀ 1199 ق / 1785 م. از مازندران آهنگ عراق فرمود و چون به اراضى ساوه فرود شد، ابطال خلج و بيات به ركاب پيوستند و از آنجا به دار الامان قم آمده، نجف خان زند را كه از قبل جعفر خان حكومت داشت به محاصره انداخت و به حكم يورش، بلدۀ قم را فروگرفت و در ميانۀ جمعى عرضۀ تيغ گشت. نجف خان از آن گيرودار طريق فرار برگرفته تا اصفهان بشتافت و به جعفر خان پيوست. و آقا محمّد شاه بعد از فتح قم كوچ داده به كاشان آمد. در آنجا على خان خمسه و سركردگان قراگوزلو به لشكرگاه پيوستند. آنگاه از كاشان آهنگ اصفهان فرمود.

جعفر خان چون اين بشنيد، احمد خان ولد آزاد خان افغان را و تقى خان زند را با لشكرى انبوه به مدافعه بيرون فرستاد و چون اين دو لشكر با يكديگر زمين جنگ تنگ آوردند، بازار حرب و ضرب روائى گرفت و 3 ساعت مدّت مقاتلت به درازا كشيد.

عاقبت تقى خان زند دستگير و عرضۀ شمشير گشت و احمد خان هزيمت شد.

ص:48

چون اين خبر به جعفر خان رسيد ديگر تاب درنگ نياورده اهل و عيال و اموال و اثقال خود را برداشته به شيراز گريخت و آقا محمّد شاه بى كلفت خاطر به اصفهان درآمد و 45 روز در آنجا نشيمن ساخته و امر آن بلد را به نظام كرد. آنگاه باقر خان خراسكانى(1) حاكم اصفهان را همچنان به حكومت بگذاشت.

در اين وقت معروض افتاد كه جماعت بختيارى با گروهى از مردم گلپايگان و فراهان همداستان شده به موافقت ابدال خان بختيارى و چند تن ديگر از بزرگان ايشان تا قريۀ عسكران به عزم مقابله و مقاتله شتافته اند. لاجرم شهريار از اصفهان به دفع ايشان خيمه بيرون زد. بعد از تلاقى فريقين، به اول حمله، مخالفين شكسته شدند و در سنگرى كه از بهر خويش كرده بودند پناه جستند. برحسب فرمان شهريار، جعفر قلى خان و على خان

افشار با فوجى از لشكريان، ايشان را به محاصره افكندند، آن جماعت هم در سنگر تاب درنگ نياورده بنه و آغروق خود را ريخته به قلل جبل گريختند.

لشكريان از دنبال ايشان بتاختند و بسيار كس دستگير و مقتول ساختند، ابدال خان و ديگر سرهنگان نيز گرفتار شدند و به معرض عقاب و عتاب درآمدند. فرمان رفت تا جمله را سر برگرفتند. آنگاه لشكريان دست نهب و غارت برآورده 80000 سر گاو و گوسفند و ديگر مواشى به غنيمت گرفتند. مردم بختيارى از اين هول و هيبت اوطان و مساكن خود را گذاشته به شعاب جبال و قلل باذخه جاى كردند و بعد از روزى چند از در انكسار و ضراعت بيرون شده به دست رسل و رسايل به كرم شاهانه توسّل جستند و شهريار عصيان ايشان را معفو داشت و به جانب اصفهان لواى مراجعت برافراشت.

در اين وقت اسمعيل خان فيلى به دست برادرش پيشكشى و عريضه انفاذ حضور داشته مورد الطاف خسروانه گشت و همچنان بر فرمانگزارى لرستان منشور يافت. آن گاه آقا محمّد شاه از اصفهان به سوى همدان سفر كرد، در آنجا، خسرو

ص:49


1- (1) . از آباداييهاى اطراف اصفهان است.

خان والى كردستان عمّ خود را با پيشكشى لايق به درگاه فرستاد و ايالت كردستان را حكم گرفت و از آنجا شهريار آهنگ طهران كرد.

فتح شهر طهران به دست آقا محمّد شاه

مردم شهر طهران چون فتح و فيروزى پادشاه را در آن سفر دانسته بودند، ديگر به حصانت قلعه و حراست خويش نپرداختند و به قدم ضراعت پيش آمدند، مهدى خان ولد محمّد خان سوادكوهى با يك عمّ و عمزاده كه خدمت عليمراد خان [زند] مى كردند، به حكم پادشاه نابينا شدند و شاهزادگان، فتحعلى شاه و حسينقلى خان كه مأمور به توقف مازندران بودند، حاضر درگاه آمدند.

اما از آن سوى جعفر خان زند چون دانست كه پادشاه از اصفهان به رى سفر كرد تجهيز لشكر نموده به اصفهان آمد و باقر خان خراسكانى را مقتول ساخت و حاجى عليقلى خان كازرونى را با جمعى از سپاه فارس به كاشان فرستاد و خود با لشكرى

آراسته به طرف گلپايگان و قلمرو كوچ داد. شهريار چون اين خبر بشنيد فرمان داد تا خسرو خان والى كردستان و على خان حاكم خمسه و سركردگان قراگوزلو با جماعت خود در اراضى همدان سر راه بر او گرفته جنگ درانداختند. يك روز از بامداد تا شامگاه حرب بر پاى بود، عاقبت جعفر خان شكسته شده به سنگر گريخت. لشكريان به گرد او درآمدند و از هر سوى حمله افكندند. چندانكه كار بر جعفر خان تنگ شد، ناچار اموال و اثقال خود را گذاشته به اصفهان گريخت. ديگرباره قوّتى و شوكتى بدست كرده بنشست.

آقا محمّد شاه با لشكرى رزم آزماى به دفع او برخاست و از اراضى فراهان گذشته به منزل دهق فرود شد. در آنجا مكشوف افتاد كه جعفر خان چون اصغاى عزيمت شهريار را نموده تاب درنگ نياورد و باز به شيراز گريخت. پس شهريار جعفر قلى خان را با 6000 كس مأمور به توقّف اصفهان فرمود و خود به چمن سنگباران آمد. در آنجا مسموع افتاد كه على خان خمسه [اى] از طريق اطاعت سر بر تافته لاجرم به جانب خمسه شتافت.

چون راه به خمسه نزديك كرد، على خان به قدم اعتذار بيرون شده

ص:50

استرحام و استعطاف نمود. پادشاه جرمش را معفو داشت و از آنجا به طهران آمد.

وقايع سال 1201 ق/ 1787 م. و فتح گيلان به فرمان آقا محمّد شاه

اشاره

چون از هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله 1201 سال درگذشت، هدايت اللّه خان در شيروان اعداد كار كرده، به گيلان مراجعت نمود و بدان اراضى استيلا يافت.

آقا محمّد شاه چون اصغاى اين قصّه فرمود، مصطفى خان دولّو را با 6000 كس از ابطال به دفع او مأمور ساخت. هدايت اللّه خان چون اين بدانست، ايوانى خان گرجى را با جمعى از ابطال رجال به مدافعه برانگيخت و او تا رستم آباد كه 10 فرسنگى رشت است پذيرۀ جنگ شد. لاكن از آن پيش كه مصطفى خان به رستم آباد آيد و مصافى باديد شود، فرار كرده به هدايت اللّه خان پيوست و مصطفى خان از دنبال او بتاخت. ناچار هدايت اللّه خان بيرون شده در پير بازار صف برزد و با مصطفى خان رزم داده شكسته شد؛ چنان كه سكون رشت را در قوّت بازوى خود نديد. پس به جانب انزلى فرار كرده متحصّن گشت و لشكريان از قفاى او تا انزلى بتاختند و قلعۀ او [را] به محاصره انداختند.

كشته شدن هدايت الله خان گيلانى

از قضا يك شب آتشى در سراى يك تن از قلعه گيان افتاد و به دست باد پراكنده گشت و موجب پراكندگى خاطر مردم شد و از بيرون قلعه لشكريان چون اين بدانستند از هر جانب يورش افكندند. مجال توقّف بر هدايت اللّه خان محال افتاد، از قلعه به زير آمد تا به كشتى در رود و راه باكويه به پيش گيرد، ناگاه به تير يك تن از تفنگچيان

طالش به دريا افتاد. ملاّحان جسد او را از آب برآورده به خاك سپردند و سرش را به حضرت شهريار آوردند.

آنگاه آقا محمّد شاه از طهران به اصفهان آمد و على خان خمسه را كه سالها به هواى خودسرى كار

ص:51

مى كرد و نهفتۀ ضمير او در حضرت شهريار مكشوف بود، در عمارت هفت دست اصفهان ميل دركشيد(1) و از آن جا به چمن گندمان نزول فرمود و در منزل سنگباران، زكريا بيگ گرجى وكيل اركلى خان والى گرجستان با پيشكش و عريضه به درگاه آمد و پادشاه او را بنواخت و از آنجا از راه بروجرد، اراضى بختيارى را به نظام كرده به جانب همدان شد.

در آنجا لطفعلى خان عمّ خسرو خان والى كردستان با عريضه و پيشكش حاضر حضرت گشته خواستار شد كه چون خسرو خان از ادراك حضور بيمناك است او را مهلت گذراند تا بعد از ورود موكب پادشاه به طهران، اطمينانى به دست كرده روانۀ درگاه آيد. ملتمس او مقبول افتاد و شهريار از همدان به طهران آمد.

و هم در اين سال جعفر خان زند از شيراز به تسخير يزد بيرون شد، تقى خان يزدى از مير محمّد خان كه در اين وقت حاكم طبس بود استمداد كرد و او با لشكرى لايق تاختن كرده، در ظاهر يزد با جعفر خان مصاف داد و او را شكسته، اموال و اثقالش را با توپخانه و اثاثۀ سلطنت به غنيمت برگرفت و از اين فتح عجبى و تنمّرى در دماغ او راه كرده فتح اصفهان را تصميم عزم داد.

محمّد خان و اسمعيل خان عرب عامرى كه حاكم نطنز و اردستان بودند نيز با او پيوستند. جعفر قلى خان از اصفهان بيرون شده پذيرۀ جنگ او گشت و بعد از 14 روز مبارزت و مناجرت مير محمّد خان بنه و آغروق بريخت و به يزد گريخت و از آنجا به طبس شد.

عزيمت آقا محمّد شاه به تسخير شيراز

و هم در اين سال آقا محمّد شاه در اول بهار از بهر تسخير شيراز از طهران كوچ داد [ه]،

به اصفهان آمد و شاهزاده فتحعلى خان را به توقّف اصفهان حكم داده، متوجّه شيراز گشت و در مشهد امّ النّبى لشكرگاه كرد و عليقلى خان را بتاخت و تاراج آن اراضى فرمان داد، و اطراف و انحاى آن نواحى را تا تخت جمشيد عرضۀ نهب و غارت ساخت و در نيمۀ سنبله مراجعت به اصفهان فرمود. شاهزاده فتحعلى

ص:52


1- (1) . يعنى با ميل آتشين او را كور كرد.

خان چند قطعه الماس و ياقوت و بعضى اشياء نفيسه پيش گذرانيد. آنگاه عليقلى خان را با فوجى از جنگجويان در اصفهان گذاشته باز طهران شد.

در اين هنگام مرتضى قلى خان از باكويه لشكرى انبوه كرده به گيلان تاخت و سليمان - خان حاكم گيلان تاب درنگ نياورده به قزوين گريخت و صورت حال را باز نمود.

آقا محمّد شاه، محمّد حسن آقاى ناظر و امير محمّد حسين خان ارجمندى فيروزكوهى را به دفع او مأمور فرمود. جعفر قلى خان نيز با 5000 كس از دنبال ايشان كوچ داد.

اما از آن سوى پيش از آن كه جعفر قلى خان در رسد، مرتضى قلى خان ميدان مبارزات را بياراست و جنگى صعب درافكند. در اول حمله، محمّد حسن آقا هزيمت شد و پشت به رزمگاه داد. امير محمّد حسين خان ارجمندى چشم از زندگانى بپوشيد و مردانه بكوشيد.

نخستين با گلولۀ تفنگ زخمى صعب برداشته و همچنان مانند شير زخم يافته بر چپ و راست حمله افكند و 9 تن از ابطال رجال را به خاك انداخت و خود نيز بهرۀ خاك گشت.

مرتضى قلى خان بعد از اين فتح و فيروزى دانست كه با جعفر قلى خان پاى رزم نخواهد داشت اراضى گيلان را عرضۀ نهب و غارت ساخته به جانب باكويه شتاب گرفت. و از اين سوى در حين اين فتنه مسموع شهريار افتاد كه جعفر خان زند با 30000 مرد جنگى از شيراز خيمه بيرون زده و تسخير اصفهان را تصميم عزم داد، آقا محمّد شاه از اين حديث برآشفت و با 300 تن مرد رزم آزماى برنشست و آهنگ اصفهان كرد. چندان كه ملازمان حضرت معروض داشتند كه 30000 تن را با 300 كس دفع نتوان داد مفيد نيفتاد. در جواب فرمود فتح و اقبال با ايزد متعال است و همچنان به قدم عجل و شتاب راه برداشت.

فرار جعفر خان زند از آقا محمّد شاه

و از آن سوى چون جعفر خان تركتازى شهريار بازدانست از نيمۀ راه به جانب شيراز در تركتاز آمد، و اين معنى مقرّر بود كه چون آقا محمّد شاه در مملكت مازندران مستقرّ بود، جعفر خان رايت فتح اصفهان برمى افراشت و

ص:53

هرگاه بدو آگهى مى رسيد كه آقا - محمّد شاه رزم او را تصميم عزم فرمود و آهنگ اصفهان نمود، خواه با لشكر بسيار و خواه با نفر قليل، بى آنكه تيغى از غلاف برآيد و گردى از مصاف برخيزد، عار فرار را فخرى پنداشته دو اسبه طريق شيراز برمى داشت. و اين كار را چنان بر خويشتن استوار نهاده بود كه هنگام ورود او به اصفهان گروهى از درويشان كه خوى ايشان بدست كردن دبّوس(1) و باد افكندن، در بوق است، رسيدن جعفر خان را بدانستند، از بهر طلب دينارى و كديۀ درهمى فراهم شده، در بيرون اصفهان بر سر راه او انجمن شدند. چون آن سواران كه بر مقدمۀ جعفر خان بودند برسيدند و تكاوران جنيبت پديدار شد، هم گروه رده ساختند و باد در بوقها درانداختند.

جعفر خان در ميان پيشتازان خويش و پذيره شدگان شهر، ناگاه اصغاى چنان آوازهاى مهيب نمود، گمان كرد كه اين بانگ كرناهاى آقا محمّد شاه است، دلش از جاى برفت و عنان اسب بگردانيد و در طريق فرار چون شاهين شتاب گرفت، خاصّانش از قفا بتاختند و او را از قصّه آگاه ساختند، سخت غمنده و شرمسار گشت و گفت اكنون كه كار بدين گونه رفت از كوچۀ درويشان گذشتن و بديشان عبور كردن روا نباشد. پس از در ديگر به اصفهان درآمد تا اين هنگام كه بر حقّ گريخت.

مع القصّه چون خبر فرار او در منزل مورچه خورت معروض افتاد آقا محمّد شاه بى كلفت خاطر به اصفهان درآمد و مصطفى خان دولّو را از دنبال او تاختن فرمود و او تا ارض ايزد خواست برفت و چند عرّاده توپ از مردم جعفر خان مأخوذ داشته باز اصفهان شد و آقا محمّد شاه ظفر كرده و نصرت يافته مراجعت به طهران فرمود و زمستان را در مازندران به پاى برد.

قتل جعفر خان زند و طلوع پسرش لطفعلى خان

در آنجا معروض افتاد كه جعفر خان به دست كنيزكى كه در سراى داشت مسموم و

مريض گشت. ويس مراد خان و صيد مراد خان و شاه مراد خان

ص:54


1- (1) . منظور چوبدستى درويشان يعنى منشاء است.

اعمام عليمراد خان زند و ابراهيم خان ولد اسماعيل خان و حاجى عليقلى خان كازرونى كه يك سال در ارك شيراز زندانى بودند، در اين وقت دو تن از غلامان جعفر خان را كه يكى رجب و آن ديگر باقر نام داشت و نان و آب محبوسين را متصدّى بودند با خود يار كردند و شبانگاه از زندان بيرون تاختند و بر بام خلوت ارك برآمدند و آهنگ فرود شدن كردند.

صيد مراد خان از بيم جان بر بام بماند و ديگران به دست آويز طنابهاى شادروان به زير آمده، در زاويۀ خانه كمين نهادند. بامداد كه ظلمت برخاست يكى از زنان جعفر خان، مرد بيگانه [اى] در سراى ديده فرياد برداشت. جعفر خان چون بانگ او بشنيد با همه ناتوانى تيغ بركشيد و از خوابگاه خويش بيرون تاخت نخستين شاه مراد خان بر وى درآمد و جعفر خان تيغ بزد و بينى او را جراحت كرد.

ابراهيم خان چوب جاروبى به دست كرده از قفاى جعفر خان برآمد و بر او كوفت چنانكه از پاى درآمد. پس دست بياميخت و تيغ از كف او بستد و با همان شمشير سرش برگرفت و بر بام سراى افكند. صيد مراد خان بى توانى آن سر را برداشته به پاى ديوار ارك انداخت.

در اين وقت لطفعلى خان پسر جعفر خان كه در لار بود، چون خبر قتل پدر را اصغا فرمود، دانست كه راه به شيراز نتوانست كرد، به نزديك شيخ نصر عرب برفت و از او لشكرى استمداد كرده باز شيراز شد و آن بلده را مسخّر داشت و قاتلان پدر را دستگير ساخته برخى را نابينا و بعضى را مقتول نمود، آنگاه خود رايت استقلال برافراخته بر مسند پدر نشيمن ساخت.

آقا محمّد شاه چون اصغاى اين وقايع كرد در تسخير مملكت فارس يك جهت گشت و در سنه 1204 ق/ 1790 م. با لشكرهاى ساخته به شتاب صبا و سحاب به اصفهان آمد و از آنجا به جانب شيراز كوچ داد و در منزل بيضا كه 6 فرسنگى شيراز است بنه و آغروق را با برادر خود عليقلى خان گذاشته،

ص:55

ابطال رجال را برداشته به شيراز آمده، از آن سوى لطفعلى خان با 20000 سواره و پياده به عزم مقاتلت بيرون شده، در حوالى مسجد بردى با لشكر پادشاه برابر شد.

از دو روى صف راست كردند. آقا محمّد شاه در قلب سپاه جاى كرد و جعفر قلى خان

در ميمنه و مصطفى خان دولّو در ميسره ساكن شدند. نخستين لطفعلى خان 1200 تن از دلاوران جنگ را بر جعفر قلى خان گماشت و ايشان رزمى سخت افكندند و چون سستى در ايشان راه كرد، گروهى ديگر را به اعانت آن جماعت جنبش داد تا باهم پيوسته شدند و از بهر كوشش نيروئى از نو به دست كردند.

آقا محمّد شاه چون اين بديد، جماعتى را به دستيارى جعفر قلى خان فرمان داد.

ديگرباره لطفعلى خان انجمنى پشتوان قوم خود كرد و همچنين شهريار فوجى برانگيخت. از اين گونه كار كردند تا جنگ به انبوه و زمان كوشش و كشش به دراز كشيد و فراوان مرد و مركب به خاك درافتاد.

سرانجام لشكر لطفعلى خان هزيمت شدند و مردان شهريار تا به دروازۀ شهر از پى هزيمتيان بتاختند و بسيار كس از بزرگان سپاه را دستگير ساختند و از پيادگان 8000 مرد گرفتار گشت. ناچار لطفعلى خان به حصار در رفته متحصّن شد و پادشاه از مسجد بردى كوچ داده در يك فرسنگى شهر شيراز لشكرگاه كرد و سنگرى مشتمل بر سه دروازه بركشيده و يك ماه تمام استوار بنشست و چون فتح حصار در اين هنگام صعب مى نمود، به جانب طهران مراجعت فرمود. آنگاه حكم داد تا ضريحى زر اندود كرده، انفاذ درگاه ملايك پناه اسد اللّه الغالب على بن ابيطالب عليه السلام داشت.

وقايع سال 1205 ه/ 1791 م. و عزم آقا محمّد شاه به تسخير آذربايجان

اشاره

در پايان سنۀ 1205 هجرى آقا محمّد شاه نخستين از بهر دفع

ص:56

فتنۀ لطفعلى خان، شاهزادۀ جوانبخت فتحعلى خان را با سپاهى لايق مأمور به اصفهان و توقّف در آن بلده فرمود. آنگاه تجهيز لشكر كرده به جانب آذربايجان كوچ داده، چمن اراضى طارم لشكرگاه گشت. سليمان خان را با 6000 مرد به طالش فرستاد تا اهالى آن اراضى را به معرض نهب و غارت درآورده، بزرگان آن جماعت را با زن و فرزند به زنجان فرستد. و نيز شهريار از طريق خلخال طىّ مسافت كرده با 2000 سواركار آزموده تسخير قلعۀ سراب و تدمير صادق خان را تصميم عزم داده، صادق خان شقاقى به انديشۀ مدافعت بيرون شده مبارزتى نمود، در اول حمله شكسته شد و طريق فرار برداشته تا قراباغ عنان باز نكشيد و در پناه ابراهيم خليل خان جوانشير بيارميد.

شهريار از پس او فرمان داد تا سراب را خراب كردند و هم به آتش بسوختند و از آنجا كوچ داده به اردبيل آمد. مصطفى خان حاكم قراجه داغ، پادشاه را پذيره شد و پيشكشى لايق پيش گذرانيده مورد اشفاق خسروانه گشت. از پس آن شهريار، جان محمّد خان قاجار را با جماعتى از مردان جنگ به دفع مصطفى خان طالش نامزد فرمود. او برفت و شكسته شده بازآمد. چون منازل صعب و درختستان فراوان در راه داشت، قلع و قمع او را به ديگر وقت گذاشت و از آنجا به سوى قراجه داغ سفر كرد و در چمن اشكنبر فرود شد.

حسينقلى خان دنبلى كه حاكم خوى بود در آنجا حاضر حضرت شده به حكومت خوى و تبريز مباهى گشت و زوجۀ او كه دختر ابراهيم خليل خان بود به توقّف قزوين فرمان يافت، آنگاه محمّد قلى خان حاكم ارومى بيمناك شده به اراضى اشنو گريخت.

آقا محمّد شاه، محمّد خان عزّ الدّين لوى قاجار را با 3000 كس به قلعۀ ارومى مأمور فرمود تا اهل و مال محمّد قلى خان را به لشكرگاه حمل داد.

نابينا شدن محمّد خان عزّ الدّين لو و جمعى به فرمان آقا محمّد شاه

همانا [محمد خان عزّ الدين لو] در حمل اموال، بعضى از اشياء نفيسه را به نهانى از بهر خويش ضبط كرد و اين معنى معلوم شد

ص:57

و هم در حضرت شهريار مسموع افتاد كه محمّد خان را از اين خيانت بر زيادت، آن است كه با محمّد ولى آقا و محمّد على خان جوجوق و محمّد تقى خان شامبياتى مواضعه افتاده و پيمانى نهاده اند كه اگر توانند شهريار را گزندى رسانند.

لاجرم آتش خشم پادشاه زبانه زدن گرفت و فرمان داد تا محمّد خان را از ارومى با بند و كنده به درگاه آوردند و فرمان برفت تا او را و محمّد على خان جوجوق و محمّد على خان عزّ الدّين لو و محمّد ولى آقا را ميل دركشيدند و محمّد تقى خان را عرضۀ شمشير ساختند.

در اين هنگام محمّد قلى خان ارومى كه گريختۀ حضرت بود، درگاه پادشاه را پناه دانسته با پيشكشى سزاوار به تقبيل آستان شهريار حاضر شد و مهبط اكرام و اشفاق گشت.

از پس اين وقايع عريضۀ حاجى ابراهيم خان شيرازى ملحوظ نظر شهريار افتاد. به شرح آنكه لطفعلى خان تجهيز لشكر كرده، با 20000 كس سواره و پياده تسخير اصفهان را تصميم عزم داده خيمه بيرون زد. عبد الرّحيم خان برادر حاجى ابراهيم خان را با ديگر بزرگان و سركردگان فارس را ملازم ركاب ساخت و همه جا قطع مسافت كرده در سميرم عليا فرود شد.

از اين سوى شاهزاده فتحعلى خان كه وليعهد دولت و نايب سلطنت بود در چمن گندمان اصغاى اين حديث كرد و بيدرنگ ساختۀ جنگ شده، با لشكرى نامور تا ارض قمشه كوچ داد. آنگاه هردو سپاه از كم وبيش يكديگر آگاه شده رزمگاه را تنگ درآوردند و در تير پرتاب هم فرود شدند.

پريشان شدن لشكر لطفعلى خان زند به تدبير حاجى ابراهيم خان شيرازى

لطفعلى خان از دورانديشى در سنگر جاى كرد تا روز ديگر كار يكسره كند. چون پاسى از شب بگذشت عبد الرّحيم خان برحسب وصيّت برادرش حاجى ابراهيم خان سركردگان فارس و بزرگان قبيلۀ زند را انجمن كرده با ايشان درهدم بنيان كار و تخريب بناى امر لطفعلى خان، همداستان شد. و هم در آن نيم شب در ميان لشكرگاه تفنگى چند به پرتاب گشاد دادند و ساز مخالفت پيش نهادند.

لطفعلى خان چنان دانست كه لشكريان شاهزاده بيرون تاخته و شبيخون

ص:58

انداخته اند.

سخت هراسناك شده و بنه و آغروق خود را به جاى گذاشته با 200 تن از خاصّان خويش فرار كرده به سوى شيراز شتاب گرفت تا با زن و فرزند و خزاين و دفاين خود كه در شيراز داشت پيوسته شود و به تازه اعداد كارى كند. چون به دروازۀ شهر فراز آمد حاجى ابراهيم خان بفرمود تا دروازۀ حصار را استوار كرده، او را بار ندادند. لاجرم ناچار شده به بنادر فارس گريخت و آنچه در لشكرگاه داشت بهرۀ غازيان لشكر شاهزاده گشت.

مع القصّه حاجى ابراهيم خان هم در مكتوب خويش معروض داشت كه شهريار از بهر ضبط خزاين لطفعلى خان و صيانت مردم فارس، سردارى و سپاهى مقرّر دارد.

آقا محمّد شاه، ميرزا رضا قلى را بفرمود تا در اصفهان به حضرت وليعهد آمد و شاهزاده مصطفى خان را با 3000 كس با او يار كرده به اتّفاق به شيراز آمدند. بعد از ورود به شهر، ميرزا رضا قلى اموال و اثفال لطفعلى خان را حمل داده و جواهر سواره و پيادۀ او را مأخوذ داشته با 1000 سر ماديان مراجعت نمود.

امّا از آن سوى لطفعلى خان از بنادر فارس به اراضى خشت آمد و از زال خان خشتى استمداد كرده 300 مرد جنگى ملازم ركاب ساخت و با اين قليل مردم تسخير شيراز را تصميم عزم داد و طىّ مسافت نموده در منزل گويم فرود شد و از قضا اين وقت كاروانى را در راه كازرون بتاختند و خبر نهب قافله در شيراز پراكنده گشت.

مصطفى خان چون اين بشنيد با 700 تن از مردم خود برنشست و در 5 فرسنگى شيراز سر راه بر دزدان گرفت. در اول حمله، ايشان گريختند. ابدال خان عبد الملكى از

دنبال آن جماعت بتاخت. چون راه نزديك كرد چند تن سر برتافتند و او را زخمى بر سينه زدند، چنانكه از پاى درآمد. اين هنگام لطفعلى خان كه كمين نهاده بود چون پلنگ غضب كرده با مردم خود ناگاه بيرون تاخت و در برابر مصطفى خان به خروش آمد.

از اين سوى كه مصطفى خان نيز شيرى رزم آزماى بود كمان بگرفت و چندانكه تير در تركش

ص:59

داشت پرتاب كرد. چون جعبۀ تير پرداخته شد دست به نيزه برد و اسب بر جهاند.

در ميان آن دو مرد دلاور، جنگى مردانه به پاى رفت. عاقبت هردو لشكر از هم جدا شدند. لطفعلى خان به جايگاه شد و مصطفى خان باز شيراز گشت و حاجى ابراهيم خان صورت اين حال را نيز به دست مسرعى سبك سير معروض داشت.

مقاتلۀ جان محمّد خان با لطفعلى خان زند

آقا محمّد شاه، جان محمّد خان را با 5000 كس مرد جنگى مأمور به شيراز فرمود و لطفعلى خان در مدّت ذهاب و اياب اين سفير 2000 مرد لشكرى بر سر خود انجمن كرد و در مسجد بردى نشيمن فرمود. اين هنگام جان محمّد خان برسيد و هردو لشكر صف برزدند و جنگ درافكندند، بعد از گيرودار بسيار لشكر لطفعلى خان هزيمت شدند و او ناچار كرّ و فرّى نموده به زرقان فرار كرد و هم در آنجا به اعداد كار پرداخته، ديگرباره 4000 مرد بر سر خود انجمن ساخت.

و از اين سوى جان محمّد خان و مصطفى خان در ارض كلباد درآمدند و مصطفى خان از آنجا به حافظيۀ شيراز آمد. روزى چند از اين بگذشت يك شب لطفعلى خان برنشسته مانند برق و باد بر لشكرگاه جان محمّد خان شبيخون آورده و از هر جانب بتاخت و رزم بساخت. لاكن رخنه و ثلمه [اى] در آن لشكرگاه نتوانست كرد. لاجرم بى نيل مقصود مراجعت نمود.

اما از آن سوى آقا محمّد شاه از آذربايجان مراجعت به طهران را تصميم عزم داده، در اراضى خمسه ملاّ محمّد حسين ملاّباشى را به طلب آقا محمّد على مجتهد پسر آقا محمّد باقر بهبهانى اعلى اللّه مقامها فى روضات الجنان فرمان داده به كرمانشاهان سفر كرد و آن جناب را به طهران آورد.

تارى شدن مرض سكته بر آقا محمّد شاه

و از قضا چنان افتاد كه روز چهارشنبۀ هفدهم ربيع الثانى در سنۀ 1206 ه/ 1791 م.

آقا محمّد شاه همچنان كه بر تخت سلطنت تكيه داشت و با خاصّان حضرت سخن مى كرد، ناگاهش مرض سكات عارض شده قطع سخن كرد. سليمان خان قاجار كه قرب مكان داشت تفرّس مرض شهريار كرده، حاضران درگاه را به نيكوتر حيلتى رخصت انصراف داد و پادشاه را به دستيارى خواجگان و

ص:60

خصيان سراى به حرم خانه آورد و ميرزا مسيح و ميرزا احمد اصفهانى را كه طبيب حاذق بودند حاضر نمود تا به بركندن موى سر و اصابت زحمتهاى ديگر در تدبيرات بديع و معالجات انيق روز ديگر ديده باز كرد و سخن آغاز فرمود. پس دولتخواهان درگاه به شكرانه، پيشانى بر خاك نهادند و اداى صدقات و نذورات نمودند.

از پس اين واقعه صادق خان شقاقى كه به نزديك ابراهيم خليل خان گريخته بود 10 تن از برادران خود را با پيشكشى لايق به درگاه فرستاده، اطمينان خاطر حاصل نمود و خود نيز حاضر درگاه گشت و سليمان پاشا والى بغداد به مصحوب مصطفى آقا مكتوبى معروض داشته با چند سر اسب و استر و چند بهلۀ چرخ(1) و بعضى ديگر از اشياء نفيسه روانۀ درگاه نموده اظهار عقيدت و فرمانبردارى كرد.

و هم در اين سال آقا محمّد شاه فرمان داد تا عبد الرّزاق خان حاكم كاشان كه به حيلۀ ديانت و امانت آراسته بود مهندسان و بنّايان و استادان صناعت در مشهد مقدّس سيّد الشّهداء عليه التحية و الثنا حاضر نموده از نو قبه [اى] كردند و گنبدى رفيع برآورده با زر ناب مذهب نمودند. حاجى سليمان صباحى كاشانى قصيده [اى] به نظم كرده اين مصرع را به تاريخ آورده:

در گنبد حسين على زيب يافت زر

و هم در اين سال 1206 ه. / 2-1791 م آقا محمّد شاه وليعهد دولت فتحعلى خان را به

صيانت و امارت استرآباد و دامغان و بسطام و ديگر بلدان و امصار آن اراضى بازداشته، خود سپاهى گران به اصفهان كوچ داده و از آنجا به چمن گندمان شتافته راه شيراز پيش گرفت و در منزل ابرج معروض افتاد كه لطفعلى خان از زرقان آهنگ شبيخون لشكرگاه پادشاه فرموده. شهريار لشكريان را به

ص:61


1- (1) بهله در اصل بمعنى دست كشى باشد از جرم كه بر دست كشند تا از زحمت نوك و چنگال چرخ و باز در امان باشند، و در اينجا براى تعداد آمده است، و چنانكه گويند يك قبضه شمشير، گويند يك بهله چرخ يا يك بهله باز، و مقصود مجموع بهله و چرخ هردو است.

حفظ و حراست تحريض داد و ابراهيم خان را به ديدبانى بيرون فرستاد تا اگر از لشكر بيگانه خبرى داند به عرض رساند.

شبيخون لطفعلى خان به لشكر آقا محمّد شاه

چون سياهى شب جهان بگرفت، لطفعلى خان چون ديوانۀ زنجير گسسته و ديو از بند جسته بر سر ابراهيم خان تاختن كرده او را به اول حمله مقتول ساخت و مانند سيلاب بلا تا كرانۀ لشكرگاه پادشاه عنان باز نكشيد و بر يك جانب اردو ركاب گران كرد و عبد الله خان عمّ خود را فرمان داد تا با جماعتى از متهوّران سپاه به ميان لشكرگاه درآمد و غوغائى عظيم در لشكريان درانداخت و از هر سوى بانگ جزاير و تفنگ بالا گرفت و جماعتى پريشان و پراكنده شدند.

آقا محمّد شاه در چنين گرداب بلا مانند كوه پاى برجا خويشتن دارى كرد و خاصّان درگاه اطراف خرگاه پادشاه را پرّه زدند و صيانت و حراست پادشاه را كمر بستند.

عبد اللّه خان بعد از رزم سازى و تركتازى چنان دانست كه آقا محمّد شاه را نيز در ميانه آسيبى رسيده يا از ميان به كنارى فرار كرده، و از پس او لشكريان را جاى درنگ و نيروى جنگ نخواهد بود، لاجرم دست از جنگ بازداشته كنارى گرفت تا در بامداد به اسر ابطال و نهب اموال(1) دست برآرد. در اين وقت ميرزا فتح اللّه اردلانى كه از پيش شناختۀ لطفعلى خان بود و در لشكريان پادشاه مى زيست به نزديك لطفعلى خان شتافته او را مژدۀ فتح داد.

لطفعلى خان نيز شيفتۀ كلمات او شده يك باره دل بر آن نهاد كه صبحگاه سپاه بى پادشاه را مأخوذ خواهد داشت، پس آسوده خاطر در كنار مصاف گاه آرام گرفت.

چون سپيده دم نزديك شد آقا محمّد شاه حكم داد تا مؤذن بانگ برداشت. لطفعلى خان

چون آن ندا بشنيد دانست كه پادشاه را گزندى نرسيده و چون

ص:62


1- (1) أسر: بمعنى اسير كردن، و ابطال جمع بطل: يعنى قهرمانان، و نهب: بمعنى غارت معروف است.

روز برآيد با آن سپاه گران قوّت مبارزت نخواهد داشت، سخت آشفته خاطر گشت و بيدرنگ طريق فرار پيش گرفته به جانب كرمان سرعت گرفت. آقا محمّد شاه بفرمود تا فوجى از لشكريان از قفاى او بتاختند و جماعتى از مردم او را دستگير ساختند. و از اين سوى به حكام بلدان و امصار فرمان كرد تا افواج شقاقى و ديگر مردم از لشكر كه در آن گيرودار فرار كردند، جمله را دستگير ساخته با كنده و زنجير به درگاه فرستند و از آنجا به جانب شيراز كوچ داد.

حاجى ابراهيم خان و ديگر بزرگان شيراز پذيره شده شهريار را پوزش كردند و به شهر درآوردند. بعد از ورود به شهر آقا محمّد شاه فرمان داد تا اولاد و عشيرت كريم خان را كه بيشتر به دست عليمراد خان [زند] نابينا بودند به اتّفاق زن و فرزند لطفعلى خان و ساير بزرگان زند به جانب استرآباد و مازندران كوچ دادند. و ميرزا فتح اللّه خان اردلانى كه به يزد گريخته بود در اين وقت گرفتار شده به درگاه آوردند، به قطع زبان او فرمان رفت.

آنگاه امر مملكت فارس را به نظام كرده مراجعت به طهران فرمود. در طهران شاهزاده حسينقلى خان را كه اين وقت 14 ساله بود با جفتى نيكو نكاح بست و جشنى لايق بساخت.

آمدن لطفعلى خان ديگر باره به شيراز

اما از آن سوى چون لطفعلى خان از ابرج راه فرار برگرفته به كرمان درآمد، ولدان نظر على خان زند كه با او زمان ديرين به كين بودند از ورود او آگهى يافته شبانگاه بر سر او شتافتند و چند تن از مردم او را مقتول ساختند. لطفعلى خان را از اين حديث درست شد كه در كرمان زيستن نتواند كرد، بيدرنگ برنشسته بطرف راور گريخت. ميرزا محمّد خان - راورى نيز به كين او برخاست و رزم آراست و چند تن از ملازماتش را دستگير نمود.

لطفعلى خان را آن عدّت و عدد نبود كه با آن جماعت ساز مبارزت كند و آغاز مناجزت فرمايد، ناچار فرار كرده از راه چهل پايۀ لوط طريق طبس گرفت و در طىّ مسافت 4 تن از مردمش به مرض عطش هلاك شدند.

ص:63

چون به طبس رسيد امير حسن خان حاكم آن بلده 300 تن از مردم خود را محكوم و ملازم او ساخت.

لطفعلى خان با آن قليل جماعت آغاز كينه خواهى نمود و به هواى پادشاهى ديگرباره راه شيراز را برداشت و چون خواست از اراضى يزد و نواحى تفت عبور كند، لشكرى به فرمان تقى خان يزدى به دفع او درآمد و با او درآويخت. لطفعلى خان چون برق تابناك كه بر خار و خاشاك زند در ايشان افتاد، گروهى را با تيغ دو نيمه ساخت و جمعى را هزيمت كرده لختى از قفا بتاخت، آنگاه عنان برتافته به اراضى ابركوه، شتافت.

اما از آن سوى چون آقا محمد شاه خبر مراجعت او را به خاك فارس اصغا فرمود، محمّد حسين خان خاله زادۀ خود را با 8000 سوار بتاخت. وقتى به ارض ابركوه رسيد، معلوم داشت كه لطفعلى خان، نصر اللّه خان عمّ خود را به صيانت ابركوه گذاشته و خود طريق بوانات و اصطهبانات برداشته [است].

محمّد حسين خان نخستين دفع نصر اللّه خان را تصميم عزم داده، او را در قلعۀ ابركوه به محاصره انداخت و در ظاهر آن حصن استوار بنشست، چون مدّت محاصره به دراز كشيد از آقا محمّد شاه فرمان رسيد كه لطفعلى خان را گذاشتن و غم ابركوه برداشتن سرمايۀ سودى نخواهد بود، لاجرم محمّد حسين خان از ابركوه كوچ داده به طرف شيراز شتاب گرفت.

وقتى برسيد كه لطفعلى خان دست از قلعۀ دارابجرد بازداشته، طريق شيراز برداشته بود، لاجرم از راه تنگ كرم برفت و در پاى خرمن كوه بدو رسيد، از هردو سو صف قتال راست كردند و گرد از مصافگاه برانگيختند و خون يك ديگر بريختند، 11 روز در برابر هم لشكرگاه كردند و هر روز از بام تا شام رزم دادند. يك شب لطفعلى خان آهنگ شبيخون نمود و جمعى از ابطال رجال گزيده كرد، يك تن از مردم او كه حاتم نام داشت از لشكرگاه او فرار كرده به نزديك محمّد حسين خان آمد و او را از مكنون ضمير لطفعلى خان آگهى داد، تا به حفظ و حراست جايگاه خود پرداخت لاجرم چون لطفعلى خان نيم شب تاختن كرد، از هيچ سوى

ص:64

دست نيافت و بى نيل مقصود بازشتافت.

صبحگاه كه جهان روشن شد، محمّد حسين خان يك باره دل بر جنگ نهاده، صف برزد و لطفعلى خان از سنگر بيرون شده، رده بست. از هردو سوى جنگ پيوسته شد و كشش و كوشش به نهايت رفت. هم در پايان كار لشكر لطفعلى خان پشت با جنگ داده راه فرار پيش گرفت و مجال درنگ بر او محال نمود، ناچار از اراضى شيراز دل برگرفت و طريق طبس پيش داشت.

اما آقا محمّد شاه در اين وقت تسخير كرمان را تصميم عزم داده، در سنۀ 1207 ه/ 1792-1793 م. از راه اصفهان به چمن اسپاس آمد و شاهزاده فتحعلى خان را با 10000 سوار و 5000 پياده و زنبوره در هفدهم شوّال مأمور به فتح كرمان فرمود و مصطفى خان دولّو را ملتزم ركاب او ساخت. آن گاه حاجى ابراهيم خان [كلانتر] شيرازى را با بزرگان فارس طلب داشته در چمن اسپاس حاضر شدند.

اما شاهزاده فتحعلى خان طى مسافت فرموده در شهر بابك فرود شده و در آن جا محمّد رضا خان كرّانى را طلب نمود، و او بيمناك شده، روى برتافت و اموالش عرضۀ نهب و غارت گشت. آن گاه شاهزاده از آن جا برنشسته، باغ نظر را لشكرگاه كرد و مصطفى خان را با 6000 تن به بم و نرماشير مأمور فرمود، از بهر آنكه افغانان و ديگر مردم كه در آن اراضى نشيمن دارند [را] مطيع و منقاد سازد، او برفت و كامروا باز آمد.

مع القصّه، شاهزاده تمامت توابع و اراضى كرمان را به تحت فرمان كرده، محمّد - ابراهيم آقا برادر مصطفى خان را از بهر ضبط منال ديوانى در كرمان باز داشته، خود طريق حضرت گرفت و به درگاه پادشاه آمد. محمّد رضا خان كرّانى كه در اين وقت دستگير و گرفتار بود، برحسب فرمان در حضرت شهريار عرضۀ هلاك و دمار گشت.

آن گاه آقا محمّد شاه، جان محمّد خان قاجار برادر مصطفى خان دولّو را به هدم قلعۀ شيراز مأمور نمود تا برفت و آن بنا را با خاك پست كرد. آن گاه مراجعت

ص:65

به طهران فرمود و از آن جا سفر استرآباد كرد، از بهر آنكه جماعت يموت ساين خانى كه در طرف صحراى اترك و دشت قبچاق جاى داشتند، در اسرو نهب مردم استرآباد طريق طغيان مى سپردند.

لاجرم شهريار بعد از ورود به استرآباد بزرگان يموت را مكتوبى كرد كه ابطال رجال خويش را روانۀ درگاه و ملتزم ركاب سازيد و زن و فرزند خود را به گروگان بسپاريد و اگر نه ساختۀ جنگ شويد. ايشان از سپردن زنان خود به گروگان مضايقت نمودند، پس محمّد ولى خان قوانلو و مصطفى خان دولّو را با 10000 كس از لشكريان بر سر ايشان تاختن فرمود. مصطفى خان تا تپۀ خيت(1) كه ربع فرسنگ به منازل آن جماعت مسافت داشت لشكر براند و سنگرى راست كرد. يك دو روز تركان بر سر ايشان تاخته و از دور و نزديك جلادتى مى نمودند، روز سيم نيران حرب بالا گرفت و از دو سوى صف بسته، جنگ پيوسته شد، بعد از كشش و كوشش فراوان تركان شكسته شدند، 300 مرد دلير

عرضۀ شمشير گشت و 1000 زن و فرزند از آن جماعت طريق عدم سپردند و 800 كس از نسوان و كودكان دستگير گشت.

در آن گيرودار چنان افتاد كه بعضى از تركمانان زنان خود را بكشتند تا به دست مرد بيگانه اسير نشوند و نيز بعضى از زنان خويشتن را از بيم اسر هلاك كردند، چنانكه يك تن از زنان كه به دست مرد لشكرى اسير بود دست يازيده كارد از كمر مرد لشكرى بركشيده و خود را بكشت؛ و همچنان مردى از تركمانان زنى نيكو رخسار رديف خود ساخته به هزيمت مى تاخت چون لشكريان راه بدو نزديك كردند، آن زن را كه آفتاب انجمن بود به خاك راه انداخته با تيغش بدو نيم زد و از پس آنكه جنگ بكران رفت و هردو لشكر باز جاى شدند، يك تن از بزرگان تركمان كه بصره نام داشت به استرآباد آمد كه زنش را از قيد اسر برهاند. آقا محمّد شاه بفرمود تا او را واژگونه سر در آب بداشتند تا جان بداد و در آن سفر از زر و سيم و اسب و شتر و گاوميش و گاو و گوسفند غنيمت فراوان بهرۀ لشكريان

ص:66


1- (1) . خيت بر وزن چيت قريهء از توابع بلخ است.

گشت و اسيران بسيار با خود آوردند، با اين همه جنگ و جوش، از لشكر پادشاه زياده از 20 تن تباه نگشت.

مقهور شدن تركمانان به فرمان آقا محمّد شاه

بالجمله آقا محمّد شاه اسيران را از لشكريان بخريد و در شهر سارى نشيمن فرمود. از آن سوى چون تركمانان كار بدين گونه ديدند از بهر پيشكش اسبهاى گزيده اختيار كردند و 40 تن از پسران صناديد يموت را از براى گروگان عرض دادند و 500 سوار نيز از ميان قبايل خود انتخاب كردند كه در حضرت پادشاه ملازم ركاب باشند؛ اين جمله را مهر على آقاى داشلو برداشته در سارى حاضر درگاه شد و نيز بر گردن نهاد كه از زنان اعيان گروگان فرستد و هرگز جز از در صدق و عقيدت قدم نزند.

آقا محمّد شاه او را نيك بنواخت و مسؤولش را به اجابت مقرون داشته، اسراى ايشان را با او گسيل فرمود تا به اراضى خويش باز شتافتند و خود به جانب طهران كوچ داد. بعد از ورود در آن بلده نظام الدوله سليمان خان را با 6000 كس به دفع ابراهيم خليل خان مأمور فرمود و سليمان خان كوچ داد و به آذربايجان رهسپار گشت.

از آن سوى چون ابراهيم خليل خان اين بشنيد عبد الصّمد بيك پسر عمّ خود را با پيشكشى لايق به درگاه پادشاه فرستاده، خواستار شد كه به سبب ضعف بدن و زحمت شيخوخت از سفر كردن به طهران روزى چند معاف باشد. عذرش پذيرفته و مسؤولش به اجابت مقرون گشت و سليمان خان به نظم ساير بلدان و اراضى آذربايجان متوقّف و مأمور گشت و عبد الصّمد بيك ملازم ركاب شد.

ص:67

وقايع سال 1208 و 1209 ه. / 1793-1794. م و عزيمت آقا محمّد شاه به دفع لطفعلى خان زند

اشاره

در سال 1208 ه. مرتضى قلى خان كرمانى كه از قبل شهريار حكومت كرمان داشت، با ملا عبد اللّه كه از علماى آن بلد بود و امام جمعه و جماعت و جمعى از شناختگان شهر همداستان شده، لطفعلى خان زند را كه اين هنگام در قاين متوارى بود به امارت خويش دعوت كردند. و او بدين مژده شادخاطر شده با چند تن از ملازمانش به شتاب شهاب و سحاب شتافته، به كرمان درآمد و بر مسند فرمانگزارى جاى كرده و بعضى از افغانان بم و سيستان چون اين بشنيدند به نزديك او شتافته در زير لوايش جاى كردند.

از آن سوى چون آقا محمّد شاه اصغاى اين خبر فرمود، شاهزاده فتحعلى خان را با سپاهى كه زحمت ميدان را از راحت ايوان باز ندانستند از پيش روى بيرون فرستاد و خود نيز با لشكرى گران به آهنگ كرمان خيمه بيرون زد. بعد از طى مسافت، نخستين به شهر بابك درآمده، اهل عصيان و طغيان را كيفرى به سزا كرد تا از كرده پشيمان و مطيع فرمان گشتند و از آنجا به نرماشير شده 40 تن از سران اشرار را عرضۀ هلاك و دمار ساخت و گروهى را در آبار قنوات در انداخته با خاك انباشته كرد، آنگاه شتاب زده به كرمان آمد و در ظاهر قلعه لشكرگاه كرد.

يك دو روز لطفعلى خان مردم خود را بيرون فرستاده رزم دادند و شكسته شدند، چون دانست كه با آن سپاه نيروى جنگ ندارد، يك باره دروازه هاى حصار را استوار بسته متحصّن گشت. آقا محمّد شاه چون اين بديد، فرمان داد تا ديوار گران و بنّايان 10000 تن در لشكرگاه حاضر كردند و از بيرون شهر در برابر هر برجى از حصار برجى برآوردند و ميان برجها را خندقى كردند و استوار بنشستند. 5 ماه، شبانه روز كار به حرب

ص:68

توپ و تفنگ مى رفت و از فرود برجها نقب همى زدند، بسيار بود كه در ميان نقبها از دو سوى لشكريان دست در گريبان مى شدند و يكديگر را با تيغ و خنجر مى خستند.

و آن هنگام كه زمستان پيش آمد شهريار فرمود تا لشكريان نيز خانه ها [درست] كردند و از خيمه به رواقها درآمدند. سرانجام قحط و غلا در كرمان باديد گشت، چندان كه 9000 تن از مردم را به حكم از شهر بيرون فرستادند، هم سودى نبود و از اين سوى چون كار محاصره به درازا كشيد آتش خشم شهريار زبانه زدن گرفت و فرمان داد تا به يورش آن قلعه را فرو گيرند.

فتح كرمان و خاتمۀ كار لطفعلى خان

ابطال رجال روز جمعۀ 29 ربيع الاول 1209 ه. / 26 نوامبر 1794 م برفته، آنگاه كه آفتاب بنشست روى به حصار نهادند. چندانكه گلوله و احجار از برج و باره بباريد، دليران لشكر را باك نبود و همچنان يكدل و يك جهت به بروج شهر عروج كردند و شهر را فروگرفتند و دست به قتل و اسر و نهب و غارت برگشادند. لطفعلى خان در آن ظلمت شب چون كار بدين گونه ديد به هزار تعب و طلب خويشتن را از تنگناى حصار بيرون انداخته به قلعۀ بم گريخت، صبحگاه آقا محمّد شاه، محمّد ولى خان قاجار را از دنبال او بتاخت. اما از آن سوى چون لطفعلى خان به قلعۀ بم در رفت، مردم سيستان ضعف حال و فرار او را معلوم كردند و در اخذ و قيد او يك جهت شدند و نخستين اسب او را كه غرّان نام داشت و در ميان تكاوران نامور بود عقر كردند(1).

لطفعلى خان از درون خانه مكنون خاطر آن جماعت را تفرّس كرد و خواست تا خويشتن را به غرّان برساند و از آن بلا برهاند، از جاى خويش جنبش كرده با تيغ آخته بيرون تاخت، وقتى برسيد كه اسب را عقر كرده ديد، دست برهم نهاد، پس او را بگرفتند و غل برنهادند و روانۀ درگاه شهريار شدند. در نيمۀ راه محمّد ولى خان با ايشان دچار شد و لطفعلى خان را از آن جماعت بستد و به درگاه پادشاه آورد.

آقا محمّد شاه بفرمود تا او را ميل دركشيدند و از آنجا به طهرانش تاخته، عرضۀ هلاك

و دمار ساختند و عمّ او نيز نابينا گشت و ميرزا محمّد على خان كاشانى برادر

ص:69


1- (1) . عقر بمعنى زخم زدن و پى كردن ستور است.

فتحعلى خان ملك الشّعرا كه در خدمت او منصب وزارت داشت، به جرم اينكه وقتى از قبل لطفعلى خان مكتوبى به حضرت شهريار كرده و كلمات ناهموار در آن نامه نگار داده به معرض عقاب و عتاب حاضر آمد.

چون از آن نگار انكار نكرد، عرضۀ هلاك و دمار گشت و 100 تن از قبيلۀ افشار كرمان كه دولتخواه او بودند نابود شدند و دو قطعه الماس كه يكى درياى نور و آن ديگر تاج ماه نام داشت و از جمله جواهر محمّد حسن شاه بود، از انقلاب زمانه به دست لطفعلى خان افتاده در بازوى او بود، هم خاصّ شهريار گشت.

آن گاه فرمان رفت تا زن و فرزند سادات شهر بابك را به قريۀ كهك كه از توابع قم است، نشيمن فرمود كه از نخست وطن آن جماعت بود و 700 خانوار از جماعت عطاء اللهى بلدۀ مزبوره را به توقّف رى مأمور داشت و 1000 تن از جوانان تناور كرمان را به سركردگى مرتضى قلى خان كرمانى مأمور طهران فرمودند و حكم داد تا ديوار حصار كرمان را با خاك پست كردند.

آن گاه آهنگ شيراز فرمود و در اين گيرودار عبد الصمد بيك پسر عمّ ابراهيم خليل خان فرار كرده راه آذربايجان برداشت، چون بدان اراضى رسيد، بعضى از مردم شاهيسون او را شناخته قصد كردند كه دستگيرش سازند، اسب خويش را برجهاند تا از ميانه بجهد، از قفاى او بتاختند و با زخم گلوله به خاكش انداختند و سرش را از تن دور كرده به شيراز آوردند.

اكنون باز نمائيم كه شاهزاده فتحعلى خان كه بر مقدمۀ سپاه راه سپر بود كار بر چگونه كرد. نخستين قبايل مكرى را كه طريق مخالفت سپرده بودند كيفرى به سزا فرمود و از آن جا به جيرفت تاخت و ساكنين آن اراضى را مطيع ساخت، آن گاه طريق تهرود گرفت. مردم تهرود به حصار خويش در رفتند و متحصّن گشتند. شاهزاده، محمّد تقى بيك قوللر آقاسى را از بهر استمالت بديشان فرستاد، او را با تيغ بخستند و يك باره در ببستند.

شاهزاده فرمان داد تا لشكريان با يورش آن

ص:70

حصار فتح كردند.

پس شاهزاده اهل عصيان را كيفرى كافى كرد و از آنجا به ارض نرماشير و بم سفر كرد.

و با افغانان كارزار نمود و آن جماعت را ذليل و زبون فرمود تا خراج بر خويشتن نهادند و گروگان دادند. آن گاه از نواحى كرمان به فارس آمد و محال لار را به نظم كرد و قلعۀ قريه رادو را به حكم يورش مفتوح ساخت و به حضرت پادشاه بازگشت. آن گاه آقا محمّد شاه فرمانگزارى مملكت فارس بدو گذاشت و او را ملقب به جهانبانى فرمود. و حاجى ابراهيم خان شيرازى كه برزانت رأى و رصانت جزم شناخته بود، به وزارت اعظم بركشيد.

طغيان ابراهيم خليل خان و حركت آقا محمد خان قاجار به سوى آذربايجان و گرجستان

و هم در اين سال كه 1209 عام از هجرت/ 1794 م. برفته بود ابراهيم خليل خان با والى تفليس وداد و حفاوت گرفت و بزرگان شيروان و شماخى و قبّه و دربند را با خود تأليف داد و سر از طريق طاعت بپيچيد. لاجرم آقا محمّد شاه فرمان داد تا سپاه انجمن [شدند] و ميرزا اسد اللّه خان نورى كه وزير لشكر بود به عرض سپاه بايستاد و اصلاح كار مردمان را به صلاح و سلب آراسته كرد و پادشاه را كه به كفايت و كفالت او اعتمادى تمام بود از كار لشكر دل قوى گشت و خيمه بيرون زد و راه آذربايجان پيش گرفت.

بعد از ورود به اردبيل محمّد حسين خان قوانلو را حكم داد تا جماعتى از لشكر بر مقدمه تاخته در 3 فرسنگى قلعۀ پناه آباد بر سر پل خداآفرين كه قنطرۀ رود ارس است، لشكرگاه كند، از بهر آنكه ابراهيم خليل خان فرصت به دست نكند و دست به هدم و انمحاء پل نياورد.

اما محمّد حسين خان اگرچه به سرعت بتاخت، وقتى برسيد پل را به دست مردم ابراهيم خليل خان شكسته يافت و صورت حال معروض داشت. آقا محمّد شاه حكم داد تا سليمان خان از ميان لشكرگاه جماعتى از بنّايان و ديوار گران برداشته در كنار پل حاضر شد و پل را از نو بساخت و چهار برج از آن سوى پل برآورد.

و چون كار پل پرداخته گشت و پادشاه از عبور لشكر مطمئن خاطر شد،

ص:71

مصطفى خان قاجار را به تسخير طالش مأمور ساخت و سليمان خان را با 5000 تفنگچى و محمّد حسين خان برادر حاجى ابراهيم خان را با 3000 مرد از دنبال مصطفى خان بيرون

فرستاد. بزرگان طالش چون خبر لشكر بشنيدند زن و فرزند و اموال و اثقال خود را در كشتى جاى داده به طرف ساليان فرستادند و مردم ساليان از بيم پادشاه راه بديشان ندادند؛ و آن جماعت ناچار در ميان بحر كشتى بازداشتند و لنگر گران كردند.

تفنگچيان گيلانى كه در بحر رفتن توانستند و رزم كردن دانستند، برحسب فرمان به دريا در رفتند و كشتى ايشان بگرفتند و آن اموال و اثقال كه در كشتى بود مأخوذ گشت.

سليمان خان و مصطفى خان نيز رجال آن جماعت را كه در قلل جبال جاى كرده بودند عرضۀ نهب و غارت ساخته، گروهى را در قيد اسر انداختند. پس شهريار تاجدار چند تن از مفسدان طالش را با تيغ بگذرانيد و زن و فرزند ايشان را به مازندران و بعضى را به اردبيل نشيمن فرمود.

اما شاهنواز خان پسر شاه پلنگ را كه دستگير لشكر بود، بنواخت و مورد اشفاق شاهانه ساخت و آن گاه از پل ارس عبور نمود و مصطفى خان را با فوجى به منازل ارامنۀ قپان تاختن فرمود. و او بعد از قتل و نهب اسيران بسيار از زنان خوب رو و پسران مشكين مو با 106 نيزه سر به درگاه آورد. شهريار اسرا را به مردم امين سپرد كه از خيانت به صيانت باشند و رضا قلى خان نيز به جانب ديگر مأمور شد و مظفّر و منصور باز آمد.

آن گاه در منزل تخت طاووس، عبد الرحيم خان شيرازى و چراغ خان بختيارى را با فوجى به حراست پل و ساختن سنگر بازداشت و سليمان خان و مصطفى خان را با 10000 كس بر سر قلعۀ پناه آباد تاختن فرموده، در نيمۀ راه با قراولان ابراهيم خليل خان بازخوردند، بعضى را كشتند و برخى را دستگير نمودند و گروهى به قلعه گريختند و ايشان از دنبال هزيمتيان به ظاهر قلعه آمده، سنگر كردند و آقا محمّد شاه با انبوه سپاه از دنبال برسيد و حكم داد تا توپهاى آتشين دم را به سوى قلعه گشاد دادند و جمعى از

ص:72

قلعه گيان را هلاك ساختند و مصطفى خان را با 5000 كس به عسكران كه سه فرسنگى پناه آباد است فرستاد، تا راه بر متردّدين ببندد و رضا قلى خان را با فوجى به سنگر تخت طاو [و] س مأمور ساخت كه طريق قوافل و جواسيس مسدود دارد.

ابراهيم خليل خان با 10000 تن از قلعه بيرون تاخت و رزمى صعب در انداخت. بعد از كشش و كوشش، هزيمت شده راه قلعه پيش گرفت. 1000 تن از لشكر او مقتول گشت و جماعتى اسير شد. در اين وقت آقا محمّد شاه فرمود تا به ابراهيم خليل خان نامه كردند كه چند، از اين هول و هرب طريق خدمت گير و از اين رنج و تعب، بر آى. منشى در منشور، نگار داد:

ز منجنيق فلك سنگ فتنه مى بارد تو ابلهانه گريزى به آبگينه حصار

ابراهيم خليل خان در جواب نوشت:

گر نگهدار من آن است كه من مى دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد

بالجمله از آن سوى محمّد بيك و اسد بيك برادرزادگان ابراهيم خليل خان كه بيرون قلعه در مأمنى سخت نشيمن كرده بودند، پير قلى خان و عبد اللّه خان برحسب فرمان برفتند و ايشان را دستگير كرده بياوردند. ابراهيم خليل خان را اصغاى اين خبر برآشفتگى بيفزود و يك تن از خويشان خود را به درگاه فرستاده، اظهار زارى و ضراعت نمود و خواستار شد كه يك تن از نزديكان خود را به گروگان بسپارد و خراج بر گردن نهد، باشد كه شهريار بر شيخوخت و ضعف او ببخشايد و حاضر شدن او را به درگاه به وقت ديگر موقوف فرمايد.

ملتمس او مقبول افتاد و از پس آن محمّد خان قاجار ايروانى و جواد خان گنجه و ملك مجنون و ملك قلى و ملك اسمعيل با پيشكشهاى لايق به درگاه پيوستند و شيخعلى خان پسر فتحعلى خان قبّه [اى] به مصحوب يكى از اقرباى خود 5000 تومان نقد انفاذ درگاه داشت و حسين خان حاكم باكويه مكتوبى چاكرانه و پيشكشى درخور، به دست فرستادگان خود پيش داشت و سليمان پاشا حاكم بغداد اسبهاى تازى نژاد

ص:73

و استران قوى بنياد و ديگر تحف انفاذ حضرت نمود.

مع القصه آقا محمّد شاه بعد از 33 روز كه در ظاهر پناه آباد جاى داشت، روزى بزرگان درگاه و سرهنگان سپاه را فرمود تا در پيشگاه سلطانى انجمن شدند، آن گاه حكم داد تا جوانان قاجار كه از 30 سال كمتر روزگار داشتند به اتّفاق جوانان ديگر قبايل يك رده شدند و يك صف بر زدند، مشايخ و كهول نيز از قاجاريّه و ديگر طوايف كه 50 سال افزون نداشتند برحسب فرمان صف ديگر شدند و همچنان مردم پير و هرم انجمنى ديگر ساختند. آن گاه آقا محمّد شاه فرمود كه من اين جماعت را از بهر مشاورت گرد كرده ام و از جوانان و عوانان و پيران جداگانه رأى خواهم جست.

پس نخستين روى با جوانان كرد و فرمود ما از عراق به قصد فتح پناه آباد تاختن كرديم و اين قلعه را به محاصره انداختيم و كارى نساختيم. اكنون هنگام خريف و برودت هواست، آذوقه و علف نيز اندك است بنمائيد كه راه صواب كدام است، بمانيم و رزم دهيم يا به جانب عراق تصميم عزم فرمائيم ؟

جوانان معروض داشتند ما چاكران درگاهيم نه ناصحان خرگاه، روز مقاتله و مقابله

بكاريم نه هنگام محاوره و مشاوره. ما را هيچ رائى و هوائى نيست. چشم بر طاعت و گوش بر فرمانيم.

شهريار ايشان را تحسين فرستاد و فرمود اين جوانان با خرد پير و بخت جوان دمسازند، همانا ما را در اين شورى وكيل خويش نمودند و من از قبل ايشان سخن خواهم كرد. آن گاه روى با مشايخ و كهول فرمود كه رأى شما بر چگونه است ؟

ايشان گفتند ما نخستين خاموش باشيم تا اين جماعت پيران كه به سال از ما مهترند سخن كنند و رأى ايشان بازدانيم. پس آقا محمّد شاه با پيران مجرب خطاب كرد و رأى آن جماعت بازجست.

بزرگان قاجار عرض كردند از اين پس زمستان پيش آيد و علف و آذوقه مشكل به دست شود و لشكريان را زيستن صعب گردد، صواب آن است كه شهريار باز طهران شود و زمستان به پاى برد و نارسائى لشكر را به ساز آورده، هنگام بهار

ص:74

باز آيد.

و بزرگان آذربايجان عرض كردند تا به طهران تاختن و دشمن را بجاى گذاشتن نيكو نباشد. چه بعد مسافت، خصم را از مخافت امانى باشد. اگر شهريار در اين زمستان در آذربايجان اقامت فرمايند و لشكريان استجمام(1) دهند و هنگام بهار لواى كينه خواهى افراشته سازند به صواب نزديكتر است.

آقا محمّد شاه در پاسخ ايشان فرمود همانا سخن به صدق نكرديد و در مشورت هواى خويش جستيد، چه بزرگان قاجار سفر طهران پسنده كردند كه با زنان خويش پيوندند و بزرگان آذربايجان نيز مصاحبت اهل خويش را اختيار نمودند و هيچ انديشه نكردند كه بهر زنان خود چه خبر باز خواهند داد. آيا خواهيد گفت تمامت بزرگان ايران و سرهنگان سپاه و دليران لشكر در اين سفر يك تن جارچى را نتوانستند دفع داد؟ و از اين سخن روى با ابراهيم خليل خان داشت، چه از اجداد او يك تن اين منصب داشته.

بالجمله چون سخن پادشاه بدين جا رسيد كهول و مشايخ سر برداشتند و گفتند ما ديگر از اينجا سفر نكنيم تا اين قلعه را با خاك پست نسازيم و ابراهيم خليل خان را به دست نياريم.

آقا محمّد شاه فرمود شما نيكو سخن كرديد. اما چون من وكيل جوانان شده ام به صوابديد ايشان كار كنم. فردا بگاه، كوچ بايد داد. از بامداد لشكريان هركس بنه و آغروق خود را با خويشتن حمل كند و خود نيز بر نشسته در پهلوى بارگير جاى كند تا من حكم كنم كه به كجا خواهيم شد. سخن بر اين نهادند و صبحگاه تمامت لشكر كار بدين گونه كردند.

تسخير تفليس و توابع آن شهر به فرمان آقا محمّد شاه

آن گاه آقا محمّد شاه عنان اسب به سوى تفليس بگردانيد و تمامت لشكر از قفاى او راه برداشتند. پس از كنار پناه آباد به عزم تسخير تفليس كوچ داد و در منزل قراچاى بنه و آغروق را گذاشته، حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله را امر به توقّف فرمود و از آنجا به اركلى خان

ص:75


1- (1) . استحمام: بمعنى آماده كردن و تمرين دادن سرباز و يا اس.

والى گرجستان منشورى نوشت كه ما ملتمس ابراهيم خليل خان را مقبول داشتيم و او را روزى چند مهلت نهاديم و اينك با لشكرى كه عدد رمل و شمار نمل دارد به اراضى تفليس خواهيم شد، چون اين مملكت از عهد شاه اسمعيل صفوى تا آغاز دولت ما، در شمار ممالك ايران بوده، بايد از شريعت عقل بيرون نشوى و به حضرت ما پيوندى. اركلى خان گردن از فرمان پيچيده به حصانت برج و باره پرداخت و از شهر تفليس با لشكرى ساخته پذيره جنگ را بيرون تاخت.

بعد از تلافى فريقين جنگى صعب پيوسته شد. مردان كارزار به آويختن و خون ريختن درهم افتادند و اين هنگام بادى بر مراد لشكر شهريار وزيدن گرفت و قبايل گرجيه و ارامنه را به زحمت انداخت، چنانكه مجال درنگ نيافته پشت با جنگ دادند و لشكر از پس ايشان به آويختن و خون ريختن مشغول شدند و طريق دروازۀ شهر گرفتند، در اين وقت ناگاه از دروازۀ ديگر 400 تن از ابطال رجال و شجعان قبايل چركس بيرون شدند و بر قتل پادشاه مواضعه نهاده همگروه، راه سراپردۀ آقا محمّد شاه را گرفتند و همچنان اسب تاز و رزم ساز تا پشت سراپرده آمدند و بعضى از طنابهاى خيمه را با تيغ بزدند.

تسخير تفليس به فرمان آقا محمّد شاه

آقا محمّد شاه با اين همه، بى دهشت خاطر بر جاى خويشتن استوار بود، از زبر مسند

خود جنبش نفرمود و حكم داد تا بعضى از تفنگچيان مازندرانى كه حاضر درگاه بودند تفنگهاى خويش را بديشان گشاد دادند و بعضى از آن جماعت را كشته و برخى را هزيمت كردند.

در اين وقت اركلى خان را يك باره پاى اصطبار بلغزيد و طريق هزيمت پيش گرفت و دانست كه در شهر تفليس نيز خويشتن دارى نتواند كرد، لاجرم با چند تن سرهنگان خويش به شهر درآمد. زنش را كه ده فال نام داشت به اتّفاق خواهر و دختر خود برگرفته راه كاخيت و كارتيل پيش گرفت كه معقلى سخت و صعب بود.

ص:76

آقا محمّد شاه بعد از اخذ بنه و آغروق 70 تن از اعيان گرجيان را عرضۀ شمشير ساخت، آن گاه به شهر تفليس درآمد و لشكر دست به يغما برگشادند و چندانكه دانستند و توانستند از زر و سيم و ديگر اشياء نفيسه حمل دادند و 15000 تن از زنان و دوشيزگان و مردان و پسران [را] اسير و دستگير ساختند و كشيشان را دست بسته به رود ارس درانداختند و كليساهاى ايشان را بسوختند و بيوت و منازل ولات و رعات و ديگر مردم را پست و هدم كردند و بعد از 9 روز از تفليس خيمه بيرون زدند.

اين هنگام آقا محمّد شاه جوانان قاجار را طلب داشت و فراوان بنواخت و فرمود من وكيل شما بودم و به مشورت شما كار كردم. و از آنجا شهريار سفر گنجه فرمود، در دهنۀ جواد كه ملتقاى رود كر و رود ارس است مكشوف افتاد كه مصطفى خان دولّو مقتول گشته است و اين قصّه چنان بود كه آقا محمّد شاه او را با 12000 كس به دفع مصطفى خان حاكم شيروان مأمور فرمود، حاكم شيروان چون قوّت جنگ او را نداشت تاب درنگ نياورده به فيت داغى(1) كه معقلى منيع بود بگريخت و مصطفى خان دولّو بر شيروان استيلا يافت. در اين وقت برادر محمّد حسن خان حاكم شكى كه سليمان خان نام داشت از برادر رنجيده به نزد الكسندر لگزى حاكم جار و تله رفت و او را با لشكر بر سر برادر آورد.

محمّد حسن خان چون نيروى جنگ او نداشت به آقداش گريخت و شرح حال خود

را معروض درگاه آقا محمّد شاه داشت. شهريار حكم داد تا مصطفى خان دولّو او را مدد كند و مصطفى خان با فوج خويش به آقداش سفر كرد. در اين هنگام حاجى سعيد و حاجى نبى كه از اعيان آن ديار بودند به حضرت شهريار آمده، فساد ضمير و خيانت خاطر محمّد حسن خان را باز نمودند. چندانكه شهريار منشورى كرد كه مصطفى خان، محمّد حسن خان را مأخوذ داشته با اموال و اثقال به حضرت فرستد و سليم خان را به حكومت شكى گمارد و خود باز شيروان شود.

ص:77


1- (1) . داغى در لغت ترك بمعنى كوه است وفيت بمعنى صحرا، يعنى صحراى دامن كوه.

لاجرم مصطفى خان او را در بند كشيد و اموالش برگرفت و بدين دست آويز دست تعدّى از آستين برآورد. ملازمان محمّد حسن خان و ديگر اشراف و اعيان آن ديار را در شكنجه كشيده از بهر خويش مالى فراوان فراهم كرد و از اموال محمّد حسن خان نيز به نهانى نيمى از بهر خود برگرفت. چون اين كردار نابه هنجار در حضرت شهريار به ظهور پيوست، آقا محمّد شاه او را طلب داشت و عليقلى خان را به جاى او برگماشت. ناچار مصطفى خان برنشسته طريق حضرت گرفت.

قتل مصطفى خان دولّو به دست مردم شكى

مردمانى كه ايشان را به طلب مال به تعب انداخته و به زحمت شكنجه رنجه ساخته بودند در نيمۀ راه بدو تاختند، مصطفى خان نيز بديشان درآمد و جنگ درانداخت. از پس آنكه چند تن از طرفين طريق هلاك سپرد، مصطفى خان نيز مقتول گشت و شهريار از خبر قتل او دل آزرده شد.

اما عليقلى خان بعد از مصطفى خان قاجار بدان اراضى درآمد، در دفع مصطفى خان شيروانى تصميم عزم داده از دنبال او تا زمين فيت داغى براند و او را به محاصره انداخت و كار بر او صعب ساخت، چندانكه خراج بر خويشتن نهاد و ملتزم خدمت گشت. پس عليقلى خان از آنجا كوچ داده در ارض مغان به لشكرگاه پيوست و صورت حال را در حضرت پادشاه عرض نمود و ملازم ركاب گشته به طهران آمد.

جلوس شاهنشاه ايران آقا محمّد شاه بر تخت سلطنت و وقايع سال 1210 ه. / 1795-1796 م

اشاره

بسيار وقت صناديد درگاه و قوّاد سپاه خواستار همى بودند كه شهريار تارك مبارك را به تاج پادشاهى زيب دهد و چار بالش سلطانى را بر زبر تخت كيانى نهد. پادشاه سخن آن جماعت را وقعى نمى نهاد و ملتمس ايشان را پذيرفتار نمى گشت. همانا در ضمير داشت كه در تمامت ممالك ايران چندان كه يك تن از در نافرمانى تواند بيرون شد و انديشه مخالفت تواند در خاطر گرفت، سر را به حمل تاج گران

ص:78

نكند و بر تخت تكيه نزند.

اين وقت كه بر مراد دست يافت و آرزو در كنار گرفت، مسؤول بزرگان درگاه را به اجابت مقرون داشت و حكم رفت تا صناديد و شناختگان تمامت ايران در طهران حاضر شدند و به ساعتى نيكو اختيار رفت. آن گاه تاج كيانى را كه به جواهر بحار و جبال زينت ترصيع داشت، بر فرق فرقدان ساى نهاد و بازوبند درياى نور و تاج ماه را كه رفيق آرزوى هيچ پادشاه نبود بر بازوى جهانگشاى بست و رشته هاى لآلى منضود را كه هريك بيضۀ عصفورى يا بندقۀ كافورى مى نمود از يمين و شمال كتف و يال درآويخت و شمشير جهانگشا كه از زبان مار گرزه و دندان شير شرزه به كارتر بود بر ميان بربست و بر تخت گوهرآگين به شريعت ملوك پيشين زمان و سنت سلاطين باستان برنشست.

بزرگان ايران و اعيان امصار و بلدان و خاصّان درگاه و سرهنگان سپاه از دو سوى صف بركشيدند و رده شدند و تحيّت و تهنيت فرستادند و به ايادى متكاثره و خلاع فاخره مفتخر و مباهى گشتند و هنگام اين جلوس 1210 ه. سال از هجرت برفته بود.

سفر آقا محمّد شاه به تركستان و خراسان

از پس آن روزى چند لشكريان روزگار به آسايش و آرامش گذاشتند تا ديگرباره

آقا محمّد شاه از بهر نظم ممالك تصميم عزم داد و روز هفتم ذيقعده در سنۀ 1210 ه.

/مه 1796 م. با لشكرى افزون از حوصلۀ حساب و وزراى كارآگاه حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله و ميرزا شفيع صدر اعظم و ميرزا اسد اللّه خان نورى وزير لشكر و تمامت امراء و سرداران از طهران طريق سارى و استرآباد سپرد و از آنجا به طرف دشت قبچاق كوچ داد. جماعت كوكلان را كه در فرمانبردارى خويشتن دارى مى كردند كيفرى به سزا كرد، دور(1) و ديار ايشان را به پاى ستوران بسپرد و مزرع و مرتع آن قبايل را بسوخت، مرد و زن، بعضى اسير و برخى عرضۀ شمشير گشتند.

آن گاه از طريق كالپوش خيمه به جاجرم زد و از آنجا رهسپار خراسان گشت.

ص:79


1- (1) . دور: جمع دار بمعنى كاشانه و منزل است.

اللّه يار خان قليجه حاكم سبزوار و ابراهيم خان كرد شادلو حاكم اسفراين و اميرگونه خان زعفرانلو و ممش خان زعفرانلو حاكم چناران و لطفعلى خان حاكم اتك و جعفر خان بيات حاكم نيشابور و صفر على خان بغايرى با لشكرهاى خود از قفاى هم به نوبت به ركاب پيوستند و سركردگان احشام در منزل جهان ارغيان با افواج خود برسيدند.

اما از ميانه، جعفر خان بيات بعد از نزول موكب پادشاه در نيشابور در تقديم خدمت تقاعد ورزيده و به معرض مصادره درآمد، بعد از اخذ اموال با زن و فرزند مأمور به توقّف طهران گشت. آن گاه صادق خان شقاقى را با 5000 كس مأمور به تسخير مشهد مقدّس نمود.

در اين وقت ميرزا مهدى كه در ميان علما نحريرى نامور و فحلى بلند آوازه بود به اتّفاق شاهرخ ميرزا و قهار قلى ميرزا پسرش از مشهد مقدّس پادشاه را پذير شده به درگاه آمدند.

آقا محمّد شاه، شاهرخ ميرزا را رخصت جلوس فرمود و ميرزا مهدى را در جنب او جاى داده و روز ديگر شاهرخ ميرزا را با فرزندش حكم داد كه ملازم ركاب باشد و سليمان خان را با 8000 تن از ابطال رجال بفرمود كه به اتّفاق ميرزا مهدى به شهر مشهد در رود و مردم آن بلده را به رأفت و ملاطفت پادشاه اميدوار و مطمئن خاطر سازد. و نادر ميرزا پسر ديگر شاهرخ ميرزا چون اين خبر معلوم كرد، مكتوبى كرده معروض داشت كه اگر عفو شاهانه شامل شود و رخصت رود بى آنكه حاضر درگاه شوم به جانبى روم. شهريار اجازت كرد و او زن و فرزند را برداشته طريق هرات برگرفت.

آن گاه آقا محمّد شاه آهنگ مشهد كرد و ابراهيم خان شادلو را كه در رسانيدن علف و آذوقه كار به مسامحه كرده بود با زن و فرزند مأمور به توقّف طهران فرمود، پس از دروازۀ

خيابان به شهر مشهد درآمده به تقبيل آستان ملايك پاسپان امام واجب الاطاعه على بن - موسى الرضا عليه التحيّة و الثنا پرداخت و از تلثيم(1) خاك آستانش سر مباهات به سماوات افراخت، آن گاه به مقرّ دولت و سلطنت جاى كرد و شاهرخ

ص:80


1- (1) . تلثيم در اينجا بمعنى بوسيدن است.

ميرزا چندانكه در قوّۀ اقتدار داشت از جواهر نفيسه و اشياء ديگر پيش گذرانيده و چون از بذل خزاين و كشف دفاين خواست خويشتن دارى كرد از وى به زحمت و تعب همى طلب داشته و شكنج و به رنج مطالبت نمودند تا تمامت جواهر و لآلى كه از نادرشاه افشار اندوخته داشت در پيشگاه شهود گذاشت.

مسموع افتاد كه آقا محمّد شاه از غلبۀ بر خاندان نادر شاه و به دست كردن آن همه لآلى آبدار و جواهر شاهوار چندان شاد خاطر شد كه بفرمود در رواقى نطعها بگستردند و آن جواهر را بر زبر نطع بريختند، آن گاه رواق را از بيگانه بپرداخت و چند نوبت از اين سوى رواق تا بدان سوى را با پشت و پهلو غلطان غلطان برفت.

بالجمله چون خبر ورود شهريار به شهر مشهد در اطراف و نواحى مشتهر شد، شاهزاده مراد خان اوزبك كه از اراضى مشهد دست تاراج باز نمى داشت چنان بيمناك شد كه تا بخارا عنان باز نكشيد. آن گاه آقا محمّد شاه بفرمود تا شاهرخ شاه با زن و فرزند در مازندران نشيمن سازد و او برحسب فرمان كوچ داده در نيمۀ راه به جهان ديگر شتافت، پس فرزندانش به مازندران جاى كردند.

آن گاه اسحق خان حاكم تربت حيدريه و برادر محمّد خان هزارۀ اويماقيه و ديگر بزرگان آن حدود حاضر حضرت شده، مورد الطاف ملكانه و خلاع شاهانه گشتند و به حكومت اراضى خويش مراجعت كردند. آن گاه محمّد حسن خان قراگزلو را به نزديك شاه زمان، خلف تيمور شاه افغان كه اين وقت سلطنت كابل و افغانستان داشت، رسول فرستاد و مكتوبى حفاوت آميز بدو كرد و بشارت فتح خراسان بداد و خواهش فرمود تا بلخ را كه جزو ممالك ايران است، عمال خويش را طلب دارد و به اولياى حضرت سپارد.

و اسمعيل آقاى مكرى را كه در سلك يساولان درگاه بود با منشورى مهرانگيز به نزديك شاهزاده محمود برادر شاه زمان كه فرمانگزارى هرات داشت گسيل ساخت و نيز كس به نزديك سلطان بخارا فرستاد و پيام داد كه شهر مرو را ويران كردى و اسيران بردى و بيرام على خان كه نسب با قبيلۀ قاجار داشت عرضۀ هلاك و دمار آوردى.

اكنون

ص:81

اسيران را باز فرست و از آنچه كردى ياد مى كن و جبر كسر مى فرماى و اگرنه

ساختۀ جنگ مى باش كه من سفر بخارا خواهم فرمود و با بخارا و سلطان بخارا آن همى خواهم كرد كه تو با مرو و بيرام على خان كردى.

سلطان بخارا را از اين خبر هول و هيبتى بزرگ در دل جاى كرد و دانسته بود كه آقا محمّد شاه را گفتار با كردار هم عنان رود، لاجرم اسيرانى كه در اراضى او از پيشين زمان تا آن وقت گرفتار بودند به شمار آورد [ه] 80000 تن برآمد، اين جمله را از بهر رها كردن مهيّا شد و از خزاين و دفاين گنجى بزرگ برهم نهاد كه اين جمله را بدهد و از اين بيم و بلا برهد، اما جنبش لشكر روس و سفر پادشاه از اراضى طوس، طوفان اين فتنه از وى بگردانيد، چنانكه مرقوم مى شود.

مع القصّه آقا محمّد شاه رسولان را بفرستاد و از حكام و ولات ممالك خراسان زن و فرزند به گروگان كرفته روانۀ طهران فرمود. چون اين كارها پرداخته شد، ناگاه مسرعى سبك سير برسيد و عريضۀ حكام آذربايجان برسانيد.

آمدن لشكر روسيّه به طرف ايران

محمّد خان بيگلربيگى ايروان و حسينقلى خان دنبلى بيگلربيگى تبريز و خوى و ديگر بزرگان آن اراضى نگارش داده بودند كه چون در سال پارين قتل جمعى از جماعت روسيّه در تفليس افتاد، پادشاه روس كترين دوم(1) زوجۀ پطر سيّم كه خورشيد كلاه لقب داشت به كين خواهى كمر استوار كرد و 80000 كس لشكر و 100 عرادۀ توپ به جانب مغان بيرون فرستاد. اينك در ارض جواد لشكرگاه دارند و گروهى از آن سپاه دربند را به محاصره انداخته اند و مردم باكويه و ساليان و طالش از بيم جان طريق خدمت ايشان را گرفته اند و جماعت شيروانيان و مردم گنجه نيز مغلوب و مقهور شده اند.

آقا محمّد شاه از اصغاى اين خبر جهان در چشمش تاريك شد و آتش خشمش زبانه زدن گرفت. در زمان، محمّد ولى خان قاجار را با 10000 سوار به سردارى

ص:82


1- (1) . كاترين.

خراسان بازداشته حكم به توقّف فرمود. و فتحعلى خان كتول را به حراست قلعۀ مشهد و تعمير روضۀ منوره و اخذ منال ديوانى فرمان داد و به جانب طهران به شتاب تمام بشتافت.

بعد از ورود به طهران، محمّد حسن خان كه به نزديك شاه زمان شده بود برسيد و سفير كابل، كدو خان به اتّفاق او جواب نامۀ شهريار از شاه زمان بياورد كه مشعر بر تهنيت تسخير خراسان و تشديد موالات و مضافات بود و تفويض بلخ را در طريق صدق و صفا بسيار اندك نهاده بود.

از پس اين واقعه خبر برسيد كه پادشاه روس را اجل موعود دريافت و ناگاه به راه عدم شتافت و پول(1) پسر پطر بجاى او نشست و چون اين خبر در لشكرگاه روسيه پراكنده شد، آن جماعت را مجال درنگ محال افتاد و ممالك شيروان و دربند و ديگر اراضى را گذاشته به دار الملك خويش شتاب گرفتند.

يكى از محرمان حضرت آقا محمّد شاه حديث كرد كه اين هنگام كه شهريار جنگ جماعت روسيه را ساخته مى شد و اعداد كار و عدّت سپاه ايشان را نيز نيكو مى دانست، يك شب كه سورت سرما به شدت بود در كنار آتش نشسته از اول شب امبرى [/انبر] به دست كرده و انگشتهاى(2) افروخته را در منقل يك يك همى گرفت و از اين سوى بدان سو [مى] گذاشت و اين كار را به تكرار همى كرد و سر فرو همى داشت تا آن گاه كه مؤذن بلند آوازه گشت. چون بانگ اذان بشنيد آن امبر را از خشم در ميان منقل كوفت، چنانكه انگشتهاى افروخته پراكنده گشت و گفت اى خداى قاهر غالب يا او را بكش، يا مرا از ميان برگير! روزى چند برنيامد كه خبر مرگ پادشاه روس برسيد.

بالجمله آقا محمّد شاه در ماه ذيقعده در سال 1211 ه. /مه 1797 م. از طهران خيمه بيرون زد و مانند سيل بينان كن، پست و بلند زمين را درنورديد و از راه اردبيل به كنار رود ارس آمده، لشكرگاه كرد و از ميان لشكر 10000 سوار جرّار گزيده ساخته بر سر قلعۀ پناه آباد تاختن فرمود. ابراهيم خليل خان از بهر

ص:83


1- (1) . پل.
2- (2) . انگشت - بكسر سوم - زغال را گويند.

وقايۀ جان، پل ارس را شكسته، بود، شاه بدان ننگريست و مانند باد از آب عبور كرد. اگرچه بعضى از لشكريان را سفاين شكسته غرقه شدند، اما ابراهيم خليل خان را از اين گونه عبره خوف و خشيّت بگرفت، چنانكه در ميان قلعه مجال درنگ در چشمش محال نمود، بى توانى اهل و اولاد خويش را برداشته بطرف شكى و اراضى لگزيه كوچ داد. و شهريار بى مانعى و دافعى به قلعۀ پناه آباد كه در حصانت و رصانت نظير آن نتوان يافت، در رفت. و اموال و اثقال و خزاين و دفاين كه در سالهاى دراز ولات و رعات آن مملكت اندوخته بودند مأخوذ داشت و در چار بالش سلطنت متكى آمد.

تسخير قلعۀ شوشى و خاتمۀ كار آقا محمّد شاه

در اين وقت چون روزگار شهريار را پايان رسيده بود و مدّتش به نهايت روى داشت، سه تن از خادمان نزديك را كه طريق جنايت سپرده بودند به وعيد كيفر و تهديد قتل منذر گشت و ميعاد به بامداد فردا نهاد و اين معنى مجرّب بود كه در آن حضرت شفاعت و ضراعت سودى نبخشد و سخنى كه بر زبان راند، چون قضاى آسمانى به امضا رساند.

لاجرم دانستند كه چون آفتاب سر از آب برزند تن به خاك خواهند سپرد. از در چاره بيرون شدند و از هرگونه سخن كردند، عاقبت باهم مواضعه نهادند كه اگر توانند و دست يابند پادشاه را تباه كنند.

و هم در آن شب كه شب شنبۀ بيست و يكم شهر ذيحجه بود و 1211 سال از هجرت پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله برفته، دو تن از ايشان جسارت ورزيده با دشنۀ كشيده به خوابگاه ولينعمت تاختند. نزديك به سپيده دم چنان پادشاهى را كه پادشاهان جهان از بيم او خواب نكردندى در جامۀ خوابش به اعانت يكديگر شهيد كردند و اورنگ خسروى را با خونش آلوده ساختند و صندوقچۀ جواهر و بازوبندهاى مرصّع و شمشير گوهرآگين و درياى نور و تاج ماه را برگرفته به نزد صادق خان شقاقى شتافتند چنانكه به شرح خواهد رفت.

ص:84

تاريخ سلطنت فتحعلى شاه قاجار

وقايع سال 1212 ه. / 98-1797 م و ذكر طلوع اختر دولت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار

اشاره

به شرح رفت كه چون شهريار افراسياب عزم رزم خواه، آقا محمّد شاه را شهيد كردند قاتلان بى باك نخستين به نزد صادق خان شقاقى شدند و خبر باز دادند. صادق خان از وفور هول و هيبت و كمال غرابت، اين خبر را نيك استوار نداشت، قاتلان بى توانى بازشتافته جواهر و لآلى و اثاثۀ سلطانى را حمل داده بدو سپردند. لاجرم دانست سخن ايشان بر صدق است. هم در حال آن اشياء را مأخوذ داشته از قلعۀ پناه آباد بيرون شتافت و به سرعت برق و باد راه عراق گرفت.

اما از آن سوى چون صبحگاه اين حادثه مكشوف گشت، نخستين محمّد حسين خان قاجار كشيكچى باشى و ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر و ميرزا رضا قلى منشى الممالك به خوابگاه پادشاه شهيد در رفتند و پيكر شريفش را از خون لعل رنگ يافتند و آن قوّت نداشتند كه بدن پادشاه را از جائى به جاى ديگر نقل توانند كرد. ناچار بعضى از جواهر نفيسه كه قاتلان به جاى گذاشته بودند، برداشتند و جماعتى از سران سپاه را با خود يار كرده، از راه نخجوان و مراغه به جانب طهران شتاب گرفتند. در اين وقت شورشى بزرگ در لشكر افتاد و جوق جوق طريق فرار را از يكديگر پيشى مى گرفتند.

شاهزاده حسينقلى خان از لشكرگاه با چند تن از برادرزادگان كه از فرزندان وليعهد دولت فتحعلى شاه بودند ساز رفتن به طهران كرد و جماعتى از امراء و خوانين بنه و آغروق ريخته ملتزم ركاب شاهزادگان شدند. و حاجى ابراهيم خان شيرازى با فوجى از امراء و تفنگچيان مازندرانى از شاهزادگان به يك سوى افتاده از راه اردبيل و زنجان طريق طهران برگرفتند و در حوالى زنجان، محمّد حسين خان

ص:85

و ميرزا رضا قلى پيوسته شدند، اما

حسينقلى خان و سليمان خان با بسيار از سپاه از راه طالش و رشت به طهران آمده، در ظاهر قلعه فرود شدند.

شوراى دو نفر ه و قرارى گذاشتن

ميرزا شفيع صدر اعظم كه روزگارى وزارت آقا محمّد شاه داشت و بعد از آنكه حاجى ابراهيم خان اين محل يافت، او را به درگاه نگذاشتند، اين وقت در طهران متوقّف بود.

چون اصغاى اين خبر كرد با ميرزا محمّد خان [دولّوى] قاجار [بيگلربيگى] كه شهر طهران را برحسب وصيّت شاه شهيد حارس و حافظ بود مواضعه نهاد كه هيچ كس از امرا و لشكريان را به شهر در شدن نگذارند، چندان كه وليعهد دولت فتحعلى شاه در رسد.

پس دروازه هاى شهر را استوار كردند و راه بر صادر و وارد مسدود ساختند.

خودسرى عليقلى خان برادر آقا محمّد شاه در هواى سلطنت

عليقلى خان برادر آقا محمّد شاه نيز چون قتل برادر بشنيد سپاهى كه با او بود برداشت و از ايروان بيرون شده، از راه خوى و مراغه و تبريز به عراق آمده در قريۀ عليشاه كه از محال شهريار، 5 فرسنگى طهران است لشكرگاه كرد و در ضمير داشت كه به جاى برادر صاحب تاج و كمر گردد.

سوداى سلطنت صادق خان شقاقى

و از آن سوى چون جواهر پادشاه كه هريك خراج مملكتى بها داشت به دست صادق خان شقاقى افتاد آن را نتيجۀ اقبال دانسته در كار سلطنت يك دل گشت و با گروهى انبوه طى مسافت همى كرد و بسيار كس كه از لشكرگاه پادشاه متفرّق شده بهر جانب فرار

مى كردند، از بهر رستگارى خويش بر سر او انجمن شدند. پس، از رود ارس عبور كرده مردم شقاقى را نيز از هر سوى بخواند تا لشكرى بزرگ فراهم شد، آن گاه يكى از برادران خود را در تبريز به ايالت گذاشت و ديگر برادرش جعفر خان را به امارت قراجه داغ مأمور نمود و خود با آن لشكر گران به جانب طهران رهسپار گشت و نخستين فتح قزوين را واجب شمرد [ه] از بهر آنكه زن و فرزندش را كه به فرمان شاه شهيد در آنجا نشيمن داشتند رهائى بخشد.

بالجمله چون ظاهر قزوين را لشكرگاه كرد از آنجا برادران خود را كه در تبريز و قراجه داغ بودند مكتوبى كرد كه سپاهى لايق برداشته قلعۀ خوى

ص:86

را با خاك پست كنند.

ايشان نيز با 5000 كس در كنار خوى خيمه زدند. اما صادق خان چون ابواب شهر قزوين را مسدود يافت، حكم به يورش داد. از هردو جانب كار جنگ با تير و تفنگ، مى رفت و بسيار وقت كه از بهر يورش جنبشى مى افتاد مردم فراوان نابود مى گشت و بابى مفتوح نمى شد. صادق خان حكم داد تا جميع قرى و مزارع را كه در اطراف قزوين بود عرضۀ نهب و غارت داشتند و كار بر مردم آن اراضى صعب كردند.

رسيدن شهريار جهاندار فتحعلى شاه از شيراز به طهران

روزى چند بدين گونه كار همى رفت و هر سوى را هوسى در مى آمد تا آن گاه كه شهريار نامدار فتحعلى شاه در شيراز خبر قتل شاه شهيد را بشنيد، پس بى توانى خيمه بيرون زد و راه طهران برگرفت. چون قطع مسافت كرده به كنار طهران فرود شد، نخستين شاهزاده حسينقلى خان اگرچه در ضمير هوس سلطنت داشت، اما اين معنى را در خاطر نهفته، در بيرون طهران به درگاه برادر حاضر شده، جبين اطاعت و انقياد بر زمين نهاد. در اين وقت فتحعلى شاه منشورى به لشكر عليقلى خان كرد كه تا اين وقت فراوان زحمت سفر برده ايد، صواب آن است كه روزى چند به خانه هاى خويش باز شده از تعب راه برآسائيد، تا آن گاه كه وجود شما واجب افتد، حاضر درگاه خواهيد شد. لشكريان چون چنين فرمان يافتند سخن عليقلى خان را وقعى ننهاده باز خانه ها شدند و با او جز غلامان خاصّه كس نماند.

در اين وقت عليقلى خان را طلب فرمود كه مى بايد به نزديك و به شهر درآئى تا در كار سلطنت و مملكت مشورتى كنيم و دشمن را دفع دهيم. عليقلى خان چون لشكرى كه با او بتواند جنگ را ساخته شد نداشت، ناچار به شهر طهران درآمد. اما هنوز در خاطر داشت كه بعد از مشاوره، دوشيزۀ دولت در كنار او خواهد بود و همى بر زبان داشت كه ميراث برادر خاصّ برادر است. چندانكه وضيع و شريف او را پند و اندرز گفتند مفيد نيفتاد.

اين هنگام زنان قاجار كه روزگار فراوان ديده بودند، روزى در يك جا

ص:87

انجمن شده او را دعوت نمودند و گفتند اين گونه پندارها كه در دماغ جاى داده [اى] جز وبال و نكال ثمرى نخواهد داشت. صواب آن است كه وصيّت برادر را پذيرفتار باشى و وليعهد دولت را فرمان بردار آئى. هم سر برتافت و سخن ايشان را پذيرفتار نگشت. زنان قبيله همدست شده او را بد گفتند و براندند و لطمه زدند.

عليقلى خان از نزديك ايشان بيرون شده به خانۀ خويش شد. شهريار فتحعلى شاه چون چنان ديد دانست كه كار او با رفق و مدارا به صلاح نيايد. روز ديگر در ايوان دار الاماره بر مسند سلطنت جاى كرد و كس به طلب عليقلى خان فرستاد كه اينك حاضر باش تا مشاورت در امر سلطنت را به نهايت بريم كه كارى صعب در پيش است، همانا صادق خان با لشكرهاى گران در ظاهر قزوين نشسته و دل در سلطنت بسته هركه را تاج كمر بهره افتد، نخستين دفع او را كمر بندد. عليقلى خان از جاى جنبش كرده آهنگ دار الاماره كرد، او را 300 تن غلامان خاصّ بود كه زينت آلات حرب از فضه و ذهب داشتند، اين جمله ملازم ركاب او گشتند و گروهى از ملازمان نيز از پيش روى او مى رفتند و چنان بود كه هروقت عليقلى خان بر فتحعلى شاه در مى آمد، صدر مجلس مى جست و به جانب صدر مى شتافت.

اين نوبت را چون به دروازۀ دار الاماره درآمده، ايشيك آقاسى ملازمانى كه از پيش روى او بودند بار نداد و با عليقلى خان گفت اين مجلس شورى و قرار سلطنت است نه انجمن جهال و عوام، و چون عليقلى خان درآمد، هم در حال حكم داد تا دربانان در ببستند و ملازمان او را از پس درگذاشتند، آن گاه در پهلوى عليقلى خان درآمده او را چند گام در برابر ايوان همى برد و گفت هم اكنون سر خضوع فرود آر و كفش بيرون كن، چه اينك پادشاه از صدر ايوان نگران است. اين سخن بر عليقلى خان گران آمد و سخنى ناهموار گفت، در پاسخ خطابى درشت ديد و تهديد قتل يافت. ناچار خلع نعلين كرد و سر فرو داشت.

نابينا شدن عليقلى خان به فرمان پادشاه جهان

پادشاهش پيش خواند تا نزديك پيشگاه آمد. پس به فرمود تا صعود به ايوان كند.

چون عليقلى خان

ص:88

راه بگردانيد كه از باب ايوان داخل شود، از پس در او را به ديگر جاى بردند و از هردو چشم نابينا ساخته مأمور به توقّف بارفروش مازندران نمودند و در حال غلامانش را ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر به اشفاق و الطاف ملوكانه اميدوار ساخته، نام ايشان را در جريدۀ ملازمان درگاه نگار داد.

مسموع افتاد كه وقتى عليقلى خان از آقا محمّد شاه بيمناك شده از حاضر شدن به درگاه تقاعد ورزيد، آقا محمّد شاه مكتوبى كرده كه «هان اى عليقلى خان چرا وحشت در ضمير گرفتى و هراسناك شد [ى]. آن برادران كه از من كنار گرفتند و آزار ديدند، برادر من بودند، تو آقاباجى منى، روا نيست كه خواهر از برادر بيم كند». پس فتحعلى شاه را فرمود «به نزديك عليقلى خان بشتاب و او را از من مطمئن خاطر ساز و حاضر درگاه كن؛ لكن از قبل خود با او پيمان مكن و او را خط امان مده كه بعد از من دفع او بر تو واجب خواهد گشت».

مع القصه چون فتحعلى شاه از كار عليقلى خان بپرداخت روز ديگر حسين خان - قوللر آقاسى را با فوجى لشكر از پيش روى مأمور فرمود تا به قزوين تاختن كند و مردم قزوين را از ورود او دل قوى گردد، از بهر آنكه در جنگ صادق خان سستى نگيرند و اين هنگام در حضرت شهريار مردان جنگ اندك بودند. از قضا محمّد ولى خان قاجار كه به حكم شاه شهيد مأمور به حراست قلعۀ مشهد مقدّس بود، از شنيدن خبر شهادت آقا محمّد شاه با 6000 كس كه ملازم خدمت او بود از راه برسيد. فتحعلى شاه اين معنى را به فال نيك گرفت و لشكريان را از مال بى نياز كرده، عنان عزيمت قزوين گذاشت و همه جا به قدم عجل طىّ طريق كرده به قزوين آمد.

مقاتلۀ صادق خان شقاقى با پادشاه و فرار او

صادق خان ناچار جنگ را ساخته شد و در مصافگاه آمد و صف راست كرد و از اين سوى نيز شهريار بفرمود تا رده بركشيدند. ميسره و ميمنه بياراستند. پس از هردو سوى لشكريان درهم افتادند و دست و بازو گشادند. كوششى مردانه برفت و مردان بسيار نگونسار شدند. در پايان كار مردم صادق

ص:89

خان پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند.

صادق خان را تاب درنگ نماند و تا سراب عنان نتوانست بازداشت و چنان به شتاب برفت كه چند اسب جنيبت در زير قدمش جان بداد. اين هنگام چنان مى دانست كه قلعۀ خوى و تبريز در تحت فرمان برادرانش مى باشد و بدانجا پناه تواند برد.

اما از آن سوى چون حسين خان دنبلى چنانكه مسطور افتاد، در قزوين بود و برادر او جعفر قلى خان در ركاب شهريار كوچ مى داد، و ايشان بر طريق صدق مى رفتند و از جان و دل مطيع و منقاد بودند. برادران كهتر ايشان نيز در آذربايجان از در دولتخواهى بودند، لاجرم چون انديشۀ برادران صادق خان را دانستند 2000 مرد از اكراد و ديگر مردم فراهم كرده در مرند با برادران صادق خان مصاف دادند و ايشان را چنان هزيمت دادند كه 12 فرسنگ مسافت را در مدّت 2 ساعت در نوشته به تبريز درآمدند. و هم در آنجا خبر شكستن صادق خان را اصغا نمودند، نيز در تبريز نتوانستند زيست كرد، به جانب سراب شتافته با صادق خان پيوستند. از قضا ايشان و صادق خان در يك روز شكسته بودند.

مع القصه چنان افتاد كه در جنگ صادق خان قاتلان شاه شهيد به دست غلامان درگاه گرفتار شده، ايشان را به موافقت عذاب و عقاب آورده باز داشتند و حكم رفت تا جميع مفاصل ايشان را با كارد و دشنه از هم فصل دادند. آن گاه شهريار به اراضى زنجان آمد لشكرگاه كرد و منشورى به صادق خان شقاقى مسطور داشت و آن مثال را با ابراهيم خان عضد الدّين لوى قاجار سپرده و به نزد صادق خانش رسول فرمود.

بعد از رسيدن ابراهيم خان و رسانيدن احكام شهريار، صادق خان از در زارى و ضراعت بيرون شده استغفار و استرحام همى كرد و به نوبت و انابت گرائيد و جواهر و لآلى و بازوبند و ديگر اثاثۀ سلطنت را با ابراهيم خان سپرد و مكتوبى از در نيايش و طلب بخشايش به او داد تا به حضرت شهريار باز شده، اين جمله را پيش داشت.

ص:90

فتحعلى شاه جرم صادق خان را ناديده انگاشت و او را به حكومت گرمرود و سراب باز گذاشت و نيز محمّد خان ايروانى را كه ملتزم ركاب بود به امارت چخور سعد شاد خاطر فرمود. اسمعيل خان قاجار را به كوتوالى قلعۀ ايروان مأمور داشت و جعفر قلى خان دنبلى فرمانگزار تبريز و خوى گشت، آن گاه حسينقلى خان عز الدّين لوى را مأمور پناه آباد

فرموده منشورى به ابراهيم خليل خان كرد كه نعش شاه شهيد را به اتّفاق او به جانب عراق حمل دهد.

پس از زنجان به سوى طهران كوچ داد و از نيمۀ راه نظام الدّوله سليمان خان را به نظم گيلان فرستاد و روز 24 ربيع الاول در سنۀ 1212 ه. /اكتبر 1797 م. وارد طهران گشت و پس از روزى چند حسينقلى خان از پناه آباد مراجعت كرده، جسد شاه شهيد را بياورد. لاجرم با تمامت بزرگان درگاه و سران سپاه پذيره شد و جسد شهريار را فرود آورد و به شهر درآمد و هفته [اى] به سوكوارى روزگار برد.

آن گاه محمّد على خان قاجار را با 2000 سوار و 2000 مثقال زر مسكوك فرمان داد تا به اتّفاق ميرزا موسى منجم باشى و ملاّ مصطفى قمشه [اى] جسد شاه شهيد را به مشهد نجف على ساكنها آلاف التحيّة و التحف، حمل دهند و ابراهيم خان عزّ الدّين لو با قرّاء و حفّاظ قرآن مجيد ملازم باشند. روز 24 جمادى الاولى از طهران بيرون شدند و راه در نوشتند. سليمان پاشا والى بغداد به استقبال بيرون شد و نيكو خدمتى كرد. بالجمله نعش شاه شهيد را در مشهد نجف با خاك سپرده چند تن از قرّاء قرآن را ملازم آن مزار ساخته باز شدند.

جلوس شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار بر تخت سلطنت

چون اين كار نيز پرداخته گشت شهريار نامدار فتحعلى شاه فرمان داد كه منجّمين و ستاره شناسان ساعتى نيكوتر از بهر لبس تاج و جلوس تخت اختيار كردند. هم در آن ساعت كلاه كيانى كه خراج ملك كيان را بها داشت، بر سر نهاد و رشته هاى لآلى آبدار و جواهر شاهوار را از بر و دوش حمايل كرد و بازوبند تاج ماه و درياى نور بربست و بر تخت پادشاهى برنشست.

ص:91

دبيران بزرگ و اميران سترگ و اعيان درگاه و سرهنگان سپاه را بار داده تا درآمدند و پيشانى بر خاك نهادند. هر نفرى به جاى خويش بر صف شد.

شهريار سخن آغاز كرد و مردمان را به عدل وداد خويش نويد داد و دوست و دشمن را به بيم و اميد وعد و وعيد فرستاد. حاضران حضرت زبان به ستايش و نيايش گشودند و به لشكرانه جبين بر زمين سودند. آن گاه ابواب جود و كرم گشاده ساخت و مردم را به بذل و نياز و درم بنواخت.

پناهنده شدن شاهزاده محمود به دربار فتحعلى شاه

هم در اين روز شاهزاده محمود پسر تيمور شاه افغان از راه برسيد و رخصت بار حاصل كرده در پيشگاه شهريار درآمد و مورد اشفاق و الطاف ملكانه گشت.

و او را سبب هجرت و پيوستن بدين حضرت اين بود كه تيمور شاه افغان، شاهزاده همايون را كه اكبر اولادش بود ولايت عهد داده در قندهار سكون فرمود و شاهزاده محمود را به ايالت هرات بازداشت و برادران خود را در بالاى حصار كابل كه حصارى حصين و معقلى متين بود جاى داد و خود در كار كابل و پيشاور روزگار مى برد و شاهزاده زمان را كه كوچك ترين فرزندانش بود در نزد خود مى داشت. چون تيمور شاه وداع جهان گفت شاهزاده زمان كه حاضر حضرت بود تاج بر سر نهاد و سر به سلطنت برداشت.

برادران مهتر پادشاهى او را گردن ننهادند و لشكر برآورده چندين مصاف دادند.

نخستين شاهزاده همايون به دست شاهزاده زمان گرفتار شده به حكم برادر از هردو چشم نابينا گشت و شاهزاده محمود چون اين بديد و قوّت مقاتلت او نداشت، شاهزاده فيروز برادر كهتر خود را و شاهزاده كامران فرزند خود را برداشته به حضرت شهريار فتحعلى شاه پناه جست. بعد از ورود او پادشاه حكم داد تا اسمعيل آقاى مكرى مهماندار او باشد و چراغعلى خان نوائى مجالست و مصاحبت او فرمايد.

از پس اين واقعه در حضرت شهريار مكشوف افتاد كه محمّد خان پسر زكى خان زند كه در غلبۀ دولت شاه شهيد به بصره گريخته بود، در اين وقت كه خبر قتل شهريار بدو رسيد [ه]، از بصره با جماعتى از خويشان به اراضى بهبهان آمد و از آنجا

ص:92

به كازرون شده جمعى از قبايل ممسنى بر سر او انجمن شدند. چون در آن اراضى از بيم لشكر پادشاه زيستن بر او صعب بود راه خبيص(1) پيش گرفت و از آنجا به جانب اصفهان تاخته در خراسكان فرود شد.

چون حاجى محمّد حسين خان اصفهانى كه بيگلربيگى آن اراضى بود، با اعيان اصفهان حاضر درگاه پادشاه بود، برادر حاجى محمّد حسين خان با جماعتى ساختۀ جنگ شده به دفع او بيرون شد و در اول حمله اسير و دستگير آمد. پس محمّد خان به سعادت آباد آمده، جاى كرد و ميرزا عبد الوهاب مستوفى را به حكومت اصفهان بازداشته

دست مصادره از آستين برآورد و به اخذ اموال تجّار و توانگران مشغول گشت.

بعد از اصغاى اين خبر، فتحعلى شاه، حسينقلى خان قاجار دولّو و مهر على خان داشلو و اللّه ويردى خان عزّ الدّين لو و حسين خان قوللر آقاسى را با جماعتى از لشكر به دفع او نامزد فرمود و ايشان به جانب اصفهان شتاب گرفتند. محمّد خان زند چون اين بشنيد مردم خود را برانگيخته به استقبال جنگ بيرون شد و در منزل جز تلاقى فريقين افتاد.

بعد از مقابله و مقاتله محمّد خان شكسته شد و راه سعادت آباد پيش گرفت و حسين خان از دنبال او بتاخت. چون مردم اصفهان از شكستن او آگهى يافتند به جانب سعادت آباد شتافتند و اموال و اثقال كثير كه در اين مدّت قليل برهم نهاده بود به غارت برگرفتند. و از آن سوى نجف خان زند كه آتش اين فتنه را دامن همى زد و اكنون به ميان قبايل بختيارى رفته استمداد همى كرد، به دست يوسف خان بختيارى گرفتار آمد و او را با جماعتى كه همراه داشت به درگاه فرستاد.

پس برحسب فرمان جسد او را به دهان خمپاره بسته آتش در زدند و مردم او را عرضۀ شمشير ساختند. چون اين خبر گوشزد محمّد خان و رستم خان برادرزاده اش گشت، بيشتر در

ص:93


1- (1) خبيص - بفتح خاء معجمة و كسر باء موحدة - قلعه ايست در نزديكى كرمان از جانب بيابان.

هول و هرب افتاد و به محال سيلاخور گريخت و در آنجا جمعى از مردم باجلان را بر سر خود انجمن كرد و به ميان قلعۀ آن اراضى در رفته نشيمن ساخت.

نظر على خان باجلان چون اين بديد جماعت خود را برداشته بر قلعۀ او تاختن برد و او را دستگير ساخت. يك تن از مردم باجلان كه مهدى نام داشت با چند تن دستيار شده او را رها كرد و ديگرباره بيرون شده از دور و نزديك لشكرى انبوه كرد و قصّۀ او در حضرت فتحعلى شاه معروض افتاد. شهريار محمّد ولى خان قاجار والى كزاز و ملاير و حسن خان والى فيلى و تقى خان حاكم بروجرد را به دفع او فرمان داد. اين جمله تجهيز لشكر كرده در اراضى سيلاخور با او جنگ در پيوستند و در اين جنگ تقى خان بروجردى زخمى صعب يافته جان بداد و هردو لشكر از هم جدا شدند و محمّد خان زند را بر شوكت و قوّت بيفزود و در اراضى سيلاخور نامور گشت.

هراسناك شدن جعفر قلى خان دنبلى

و از آن سوى جعفر قلى خان دنبلى كه ايالت تبريز و خوى داشت و ملتزم حضرت پادشاه بود رخصت انصراف حاصل كرده روانۀ آذربايجان شد.

صادق خان شقاقى چون اين بشنيد بيمناك شده حكومت سراب و گرمرود را بگذاشت و به اراضى شيروان گريخت. و عجب آنكه جعفر قلى خان دنبلى نيز به اغواى مفسدين و سخنان كذب فتنه جويان بر خويشتن بترسيد و پشت با دولت پادشاه كرده، روى مصادقت با صادق خان نهاد و با او همدست و همداستان شد. محمّد قلى خان افشار نيز بديشان پيوست. چون اين جمله باهم مواضعه نهادند و در مخالفت شهريار پيمان دادند، حسينقلى خان برادرزادۀ محمّد قلى خان مكنون خاطر ايشان را مكشوف داشته به جانب طهران شتاب گرفت و در حضرت پادشاه صورت حال را باز نمود.

فتحعلى شاه در خشم شد و قلع و قمع آن جماعت را تصميم عزم داد. نخستين محمّد ولى خان قاجار را با گروهى از لشكر قلمرو عليشكر فرمان داد كه بر سر محمّد خان زند بتازد و نام و نشان او را از اراضى عراق براندازد. آن گاه حسينقلى خان افشار را به ايالت اروميه اختيار فرمود و او را حكم داد كه از پيش روى سپاه تاختن كن و از جماعت افشار انبوهى

ص:94

ساخته، حصار ارومى را مفتوح ساز و محمّد قلى خان عمّ خود را دستگير كرده در بند زنجير بدار. و او برحسب فرمان خيمه بيرون زد. و نظام الدّوله سليمان خان را نيز با فوجى بر مقدمه جيش رفتن فرمود. آن گاه نواب شاهزاده محمود افغان را گفت كه تو مردى ميهمان بوده زحمت سفر از بهر تو روا ندارم، يك چند در دار المؤمنين كاشان كه حوزۀ امن و امان است نشيمن فرماى، چندان كه ما از سفر باز شويم و كار [تو] بر مراد كنيم. و او را روانۀ كاشان فرمود و خود روز دهم شهر ذيحجه با سپاهى رزم ساز خيمه بيرون زد و طىّ طريق كرده و چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

آمدن صادق خان شقاقى به درگاه پادشاه

چون صادق خان شقاقى از جنبش شهريار و مردان كارزار آگاه شد، در هول و هرب افتاد و كس به نزديك سليمان خان نظام الدّوله فرستاد [ه] آغاز زارى و ضراعت نهاد تا او را به شفاعت برانگيخت. بالجمله سليمان خان عفو گناه او را خواستار آمد و شهريار ملتمس او را پذيرفتار گشت. چون صادق خان خط امان يافت در منزل سياه سنگ به درگاه شتافته و از آن سوى چون جعفر قلى خان و محمّد قلى خان از قصّۀ صادق خان آگهى يافتند، عنان تمالك از دست بدادند. جعفر قلى خان از اراضى ايران به يك سوى شده به ميان كردان رومى و قبيلۀ كرد يزيدى جاى كرد و محمّد قلى خان به حصار ارومى گريخت.

اما حسينقلى خان برادرزادۀ او كه به گرفتن عمّ خويش مأمور بود، به اتّفاق محمّد على بيگ قولّلر آقاسى و جمعى از قبيلۀ بلباس بر سر ارومى تاخته، به اندك تركتازى قلعه را تسخير و عمّ خود را دستگير نمود و صورت حال را معروض داشت.

فتحعلى شاه بفرمود تا ميرزا رضا قلى منشى الممالك به ارومى رفته، اموال و اثقال محمّد قلى خان را مأخوذ داشت و اشرف خان دماوندى به حراست برج و باره مأمور گشت و شهريار روز ششم محرم در ظاهر اروميه لشكرگاه كرد و حكم داد تا محمّد قلى خان را جامۀ زنبوركچيان درپوشيدند و اجرى و جامكى(1) ايشان مقرّر كردند تا

ص:95


1- (1) اجرى، شهريه و ماهيانه ايستكه براى مستخدمين مقرر كنند و جامكى لباسى است مخصوص مستخدمين كه هرسال طبق مقررى دريافت داشته و بپوشند.

مردمان بدو به عبرت بينند و پند گيرند. آن گاه در هفدهم محرم از اروميه به جانب خوى كوچ داد و در آنجا حسين خان دنبلى كه بيگلربيگى خوى و تبريز بود، خدمتى به سزا كرد و شاهنشاه ايران را در باغى كه خود كرده بود خواستار ضيافت آمد و آن گونه ميهمان را چنان ميزبانى كرد كه سالها بر زبانها تذكره مى رفت و از پادشاه درخور خدمت خويش نواخت و نوازش ديد.

مخالفت شاهزاده حسينقلى خان به طاب سلطنت

اين هنگام معروض افتاد كه برادر شهريار شاهزاده حسينقلى خان كه مأمور به حكومت فارس بود از در مخالفت بيرون شده، سر به خودسرى برداشت و به هواى سلطنت جنبش كرد و جمعى از بزرگان آن اراضى را كه با خود از در صدق نمى دانست

ميل دركشيد و در حبس خانه بازداشت و ميرزا نصر اللّه را كه برحسب فرمان پادشاه مأمور به توقّف فارس بود نيز نابينا ساخت و فوجى از بهر گرفتن جان محمّد خان قاجار كه در اين وقت در لار بود مأمور فرمود و او تاب درنگ نياورده در عراق گريخت. از پس او رستم بيگ غلام خود را به حراست فارس و حفظ محبوسين بازداشته و عرض سپاه داده رهسپار عراق گشت، و چون راه به اصفهان نزديك كرد، محمّد على خان قاجار كه از قبل شهريار مأمور به نگاهداشت اصفهان بود، با حاجى محمّد حسين خان بيگلربيگى اصفهان اين سخن در ميان نهادند و از هيچ روى دفع او را در قوّت بازوى خود نديدند، لاجرم از شهر بيرون شده در ارض دهق كه 14 فرسنگى اصفهان است جاى كردند و حسينقلى خان بى مانعى به اصفهان درآمد.

مع القصه چون شهريار اصغاى اين كلمات كرد سخت خشمگين و غمنده شد و در اصلاح اين كار تصميم عزم داد. پس نخستين نظام الدّوله سليمان خان را از براى نظم آذربايجان امر به توقّف فرمود و خود با سپاه راه عراق برگرفت.

اما از آن سوى چنان كه مرقوم افتاد، محمّد ولى خان قاجار برحسب حكم شهريار به دفع محمّد خان زند تا اراضى سيلاخور به قدم عجل و شتاب برفت و در آنجا با محمّد

ص:96

خان رزم داده، او را بشكست و محمّد خان از مصافگاه فرار كرده خواست تا خود را به اراضى بصره رساند. در نواحى دزفول مردم فيلى او را دستگير ساختند و به نزد حسن خان والى آوردند. حسن خان بيم كرد كه مبادا محمّد خان زند باز رها شود و روزى او را گزند رساند، لاجرم او را از هردو چشم نابينا ساخت و با زنجير و كنده به حضرت شهريارش فرستاد. از قضا روزى كه فتحعلى شاه از تبريز كوچ داده در منزل ارونق(1) جاى داشت، محمّد خان را حاضر كردند. شهريار بفرمود تا او را به مردم چهارده استرآباد سپردند. چه ايشان را از محمّد خان مطالبت خون مى رفت، پس حكم قصاص بر او جارى كردند. آنگاه پادشاه از آنجا كوچ داده در منزل ميانج(2) گرمرود فرود شد و در آنجا ابو الفتح خان پسر كهتر ابراهيم خليل خان جوانشير كه از پيش به احضار او حكم رفته بود به ركاب پيوست و مورد اشفاق شاهانه گشت و از آنجا طىّ طريق كرده در چمن سلطانيه خيمه زد.

اين هنگام در حضرت پادشاه معروض افتاد كه بعد از بيرون شدن شهريار از آذربايجان على همّت خان كليائى و خان بابا خان سركردۀ نانكلى، نظام الدّوله سليمان خان را بفريفتند كه در اين هنگام چون محمّد خان زند عراق را آشفته ساخته و حسينقلى خان تا اصفهان تاخته اگر به هواى سلطنت سر بركشى، تواند بود. و سليمان خان نيز سخن ايشان را استوار داشته لواى مخالفت برافراخت. فتحعلى شاه چون دفع حسينقلى خان را واجب تر مى دانست، مخالفت او را وقعى ننهاد و روز ديگر از چمن سلطانيه از راه قلمرو عليشكر طريق عراق برگرفت و حسين قلى خان نيز از اصفهان بيرون شده به محال فراهان مى تاخت.

مع القصه شهريار ملاّ على اصغر ملاّباشى را فرمان داد كه در ركاب شاهزادگان نواب عباس ميرزا و محمّد قلى ميرزا و حسينقلى ميرزا از طهران بيرون شده در بين

ص:97


1- (1) . ارونق - بروزن زرورنق - نام آبادى است.
2- (2) . يعنى ميانه.

راه به درگاه پيوندند، و ايشان در اراضى درجزين به لشكرگاه پيوسته شدند و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت منظور نظر پادشاه شده، هم از آنجا رخصت انصراف حاصل كردند و باز طهران شدند و شهريار از درجزين كوچ داده در قريۀ ساروق كه از توابع فراهان است فرود شد.

اما از آن سوى چون مهدعليا والدۀ پادشاه مخالفت پسر كهتر را با برادر مهتر بدانست، نخست به رسل و رسائل چندان كه توانست، حسينقلى خان را پند و اندرز كرد و هيچ مفيد نيفتاد، ناچار خود از براى اطفاى نايرۀ فساد به سرعت تمام به نزديك پادشاه آمد و كلمات حكمت آميز انشاد كرد و آتش خشم شهريار را بنشاند و از آنجا به جانب حسين قلى خان شتافت و از در مهر زبان برگشود و فرمود «در حضرت پادشاهت شفيع جنايت شده ام و كار بر مراد و مرام تو كرده ام، هواى پادشاهى بگذار و بر خويشتن تباهى مكن». اين سخنان را حسينقلى خان در گوش نبست و از جنگ و جوش ننشست. لاجرم فتحعلى شاه روز ديگر بنه و آغروق را در ساروق گذاشته با ابطال رجال راه برگرفت و در ارض كمره با برادر دچار شد.

از هردو روى صف راست كرده و ميمنه و ميسره بياراستند. لاكن چون شهريار را در ضمير مستتر بود كه چندان كه تواند كار به مداهنه و مدارا براند، لشكريان را از مبادرت در مبارزت منع فرمود و ميرزا موسى منجّم باشى را از ميدان جنگ به نزد برادر گسيل ساخت و پيام داد كه اگرچه در دامان مخالفت آويختى و رشتۀ اخوت گسيختى و نيك هم مى دانى كه در اين ميدان جنگ مردان تو را با لشكر ما نيروى درنگ نيست با اين همه خاطر ما هنوز مايل ائتلاف است. اگر خوف و خلاف از دل به يك سوى نهى و از در معذرت به جانب ما كوچ دهى، گناهت معفو دارم و دل آزرده ات نگذارم.

به ركاب آمدن حسينقلى خان به ميدان جنگ و طلب عفو كردن

ميرزا موسى برفت و اين كلمات را به لسان حكمت و زبان موعظت بگفت و او را از تكبّر و تنمّر فرود آورد، چندان كه بى توانى از ميان سپاه خويش اسب

ص:98

برجهانده يك تنه به نزديك برادر شتافت و روى بر خاك نهاده اشك بباريد. شهريار از فراز اسب دست فرا برده خاك از جبين و آب از چشمش بسترد و هم مهر اخوت جنبش كرد كه شهريار نيز آب در چشم بگردانيد و فرمود ما از جنايت و جرم ملتزمين ركاب حسينقلى درگذشتيم.

پس هردو لشكر باهم دمساز شدند و مخالطت آغاز نهادند.

اما ولى خان قاجار كه از جانب شهريار به دفع محمّد خان زند مأمور بود، بى سببى از سيلاخور بيرون شده به حسينقلى خان پيوست، كردار او در خاطر پادشاهى حملى گران بود بفرمود او را به ضرب تازيانه لختى زحمت كردند و با مسخرگان كوى و برزن قسرا(1)رقص كردن فرمودند آنگاه در زنجير و كنده اش بازداشتند. چون اين كار پرداخته شد حسينقلى خان قاجار را مأمور به سفر كرمان فرمود و نوروز خان عزّ الدّين لوى را به نظام بهبهان فرستاد و در پانزدهم شهر ربيع الاول به جانب طهران كوچ داد.

اما از آن سوى چون خبر اين فتح در تبريز گوشزد سليمان خان شد پاى اصطبارش لغزيدن گرفت و از هيچ سوى خلاص خويش را مناصى نديد، جز اينكه به درگاه پادشاه پناه جويد و گناه خويش را عذرخواه آيد و دست توسّل به توسط مقرّبان درگاه، به دامان عطوفت و عفو شاهنشاه زد. شهريار فرمود اگر آن چند تن مردم كه او را به خيانت و خلاف اغوا كردند به عوانان حضرت سپارد، جرم او را ناديده انگاريم. سليمان خان چون اين بشنيد بى توانى على همّت خان كليائى و خان بابا خان نانكلى را مأخوذ داشته در سلاسل و اغلال كشيد و با خود به طهران آورده ايشان را به عوانان سپرد و خود در اصطبل خاصّ پناه جست.

شاه كينه خواه نخستين حكم داد تا على همّت خان را به دهان خنپاره بسته

ص:99


1- (1) . قر بمعنى جبر است يعنى او را مجبور كردند كه با رقاصان در كوى و برزن برقصد.

آتش در زدند و حسين خان پسرش را نيز سر برگرفتند و خان بابا خان نانكلى را ميل دركشيدند و عبد اللّه خان خمسه [اى] را كه با ايشان همدست بود نيز نابينا ساخت، آن گاه جرم

سليمان خان را عفو فرمود و به مكانت و عظمتى كه داشت صعود داد.

مأمور شدن شاهزاده محمود افغان به طرف افغانستان

از پس اين وقايع به اصلاح كار محمود ميرزا و فيروز ميرزاى افغان كه مأمور به توقّف كاشان بودند پرداخت و حكم داد كه ايشان اعداد سفر هرات و قندهار كنند و به قواد و سرهنگان سپاه خراسان فرمان رفت كه با لشكرهاى آراسته اعانت محمود و فيروز را واجب شمارند، چندان كه بر سرير ملك موروث متمكّن گردند [و] ايشان از كاشان راه خراسان برگرفتند.

محاصرۀ قلعۀ خوى

اما از آن سوى چنان كه از پيش مذكور شد، جعفر قلى خان دنبلى از اراضى آذربايجان به نواحى روم ايلى و ميان مردم كرد يزيدى گريخت، در اين وقت از رجال آن قبيله لشكرى فراهم كرده بر سر خوى تاختن آورد و برادر مهترش حسين خان دنبلى را كه بيگلربيگى خوى و تبريز بود در قلعۀ خوى به محاصره انداخت.

حسين خان برج و بارۀ شهر را استوار كرده آن سيلاب بلا را سدّى سدّيد گشت و صورت حال را در حضرت پادشاه باز نمود. فتحعلى شاه ابراهيم خان قاجار دولّو را با لشكرى لايق به دفع او فرمان داد و ابراهيم خان طىّ مسافت كرده در ظاهر خوى با او دچار گشت و صف راست كرد، و حسين خان نيز با دل قوى و تن توانا ابطال رجال خويش را برداشت با ابراهيم خان پيوست. از آن سوى جعفر قلى خان نيز صف بركشيد، از دو جانب بازار تير و تيغ به رونق شد. از تركتاز مردان و گرد ميدان و طوفان جنگ و دخان تفنگ، جهان روى به قير و قطران شست و بسيار كس در خون خود بغلتيد، در پايان كار ابراهيم خان و حسين خان را كه در آن گرداب بلا، كوه راسخ و جبل ثابت بودند نصرت يار گشت، قبايل كرد يزيدى و طايفه شكاكى پشت با جنگ داده روى به هزيمت نهادند.

وفات حسين خان دنبلى

جعفر قلى خان با همه گردى و مردى چون در ميانه، خويش را

ص:100

يك تنه يافت ناچار راه فرار برگرفت. چون خبر اين فتح معروض سدۀ سلطنت افتاد و اين وقت زمستان در پيش بود، فرمان رفت كه حسين خان در خوى و ابراهيم خان در تبريز متوقّف باشند. از قضا هم در آن زمستان حسين خان رخت به جهان جاويد كشيد. جعفر قلى خان چون اين خبر بشنيد ديگرباره سپاهى ساز كرده سريعتر از صبا و سحاب به سوى خوى شتاب گرفت.

مردم خوى پس از حسين خان قوّت جنگ او نداشتند ناچار او را درآوردند و بر حكومت وى گردن نهادند.

جعفر قلى خان چون بر خوى استيلا يافت در زمان، عريضه [اى] از در ضراعت نگار داده انفاذ حضرت شهريار داشت كه اگر عفو شاهانه شامل حال گردد، از جرم گذشته پرسش نفرمايد، مانند برادر مهتر هرگز از طريق اطاعت نگردم و چون ديگر چاكران از در صدق قدم زنم. شهريار در پاسخ فرمان داد كه اگر گناه خويش را از خاطر ما خواهى سترد و كيفر اين جرم را از پس پشت خواهى انداخت، نخستين پسر خود را روانه درگاه ساز و بعد از حصول اطمينان، خود حاضر حضرت شو و اگر نه پايمال سنابك ستور و دست فرسود گردان غيور خواهى شد. جعفر قلى خان چون از پذيرفتن فرمان گريزى نداشت اعداد امتثال كرد، چنانكه مذكور مى شود.

وقايع سال 2 جلوس شاهنشاه ايران فتحعلى شاه و تفويض ولايتعهد به نايب السّلطنه عباس ميرزا و حكومت او در آذربايجان

اشاره

شهريار نامدار فتحعلى شاه در سال دوم سلطنت خويش كه 1213 ه/ 99-1798 م.

سال از هجرت نبوى صلى الله عليه و آله برفته بود برحسب وصيّت شاه شهيد آقا محمّد شاه، شاهزادۀ آزاده نايب السّلطنه عباس ميرزا را كه در ميان فرزندان ركن اشدّ و فرزند ارشد بود وليعهد خويش فرمود. مقرّبان حضرت و صناديد مملكت فال

ص:101

نيك را درود فرستادند و به انعام و افضال شاهانه شاد خاطر شدند.

آن گاه شهريار بفرمود تا ميرزا اسد الله خان وزير لشكر كه در ميان مقرّبان حضرت به صدق نيّت و حسن طويت ممتاز بود، لشكرى شايسته عرض داده ملتزم ركاب وليعهد ساخت و برحسب فرمان سليمان خان قاجار نيز ملازم خدمت گشت و نايب السّلطنه به طرف آذربايجان كوچ داد و هم در اين وقت پسر جعفر قلى خان دنبلى كه حكم به احضارش رفته بود برسيد و مورد الطاف خديوانه گشت.

چون كار آذربايجان پرداخته شد، اعتضاد الدّوله ابراهيم خان قاجار كه بنى عمّ شهريار بود با فوجى از سپاه عراق و فارس روانه چمن گندمان گشت. در اين وقت فتحعلى شاه خويشتن سفر خراسان را تصميم عزم داد، از اين روى كه بعد از شهادت آقا محمّد شاه و بيرون شدن ولى خان قاجار از خراسان، نادر ميرزا ولد شاهرخ شاه افشار از اراضى هرات با گروهى از افغانان به طرف خراسان تاختن كرده، در شهر مشهد نشيمن ساخت و اكنون به سبب طغيان حسينقلى خان و اختلال امر آذربايجان مجال دفع او نبود.

اين هنگام شهريار نخستين جان محمّد خان قاجار را با جماعتى از طريق سبزوار مأمور به تسخير مشهد فرمود و خود از راه جاجرم و اسفراين كوچ داد و چون در چمن يام مقام كرد، صادق خان شقاقى و حسين خان [قاجار] قزوينى را با فوجى از لشكريان به طرف چناران ركضت فرمود تا اگر ممش خان طريق اطاعت و انقياد سپرد رستگار باشد و اگرنه حصار چناران را با خاك پست كنند و او را دستگير سازند. آنگاه از يام تا نيشابور عنان نكشيد [و] جعفر خان بيات كه حاكم نيشابور بود به تقديم خدمت پسرش را پذيره ساخت.

مخالفت جعفر خان بيات در نيشابور و قتل پسر او

اما پس از آنكه شهريار راه قلعۀ نيشابور نزديك كرد، جعفر خان از سپردن قلعه به دست لشكريان مضايقت نمود و دروازه استوار بربست و به حفظ و حراست قلعه بنشست. يك تن از بنى اعمام او كه حسين قلى خان نام داشت از وى روى برتافته به درگاه پادشاه شتافت و مورد الطاف خسروانه شد. اما شهريار از كردار نابهنجار جعفر خان تافته شد و اين معنى سبب شد كه

ص:102

لشكريان در نواحى نيشابور دست به نهب و هدم برآوردند و از تخريب ابنيه و تعذيب سكنه هيچ دقيقه مهمل نگذاشتند و همچنان آتش غضب شهريار زبانه زدن گرفت و حكم داد تا پسر جعفر خان را در پاى ديوار حصار آورده در پيش چشم پدر سر برگيرند و مردم دژخيم آن پسر را كه هنوز عذارش با خط مشكين اندوده نبود در پاى ديوار حصار آورده بر خاك افكندند و تيغ بر گلوگاهش نهادند و لختى ببودند و بيم دادند، باشد كه جعفر خان از باره به زير آيد. چون سودى نكرد مانند گوسپندش سر برگرفتند.

اما جعفر خان بعد از خرابى بوم و بر و قتل چنين پسر، تيغ و كفن بر گردن حمل داده به درگاه آمد و طريق اطاعت و انقياد گرفت و پادشاه گناهش را از خاطر بسترد و شهر نيشابور را به لشكريان سپرد.

اما از آن سوى چون صادق خان شقاقى و حسين خان قاجار قزوينى بر سر چناران رفتند صادق خان در نهانى با ممش خان مواضعه نهاده او را از ميانه فرار داد، تا به مشهد

مقدّس پناه جست. آن گاه چناران را به محاصره گرفت. چون اين معنى در حضرت شهريار مكشوف افتاد فرمان داد كه ايشان با جان محمّد خان پيوسته شوند و بيهوده در كنار چناران نمانند و خود با سپاه كوچ داده، در ظاهر مشهد لشكرگاه كرد و آن بلده را به محاصره انداخت و مزروع غلاّت و حبوبات كه در حومۀ شهر بود به تمامى پى سپر لشكريان گشت و راه آمد و شد بر مردم مسدود آمد. لاجرم بلاى غلا در ميان ايشان افتاده كار بر آن جماعت صعب شد.

نادر ميرزا علما و سادات را شفيع ساخت و معروض داشت كه با اين گناه كه مراست دل آن ندارم كه به درگاه آيم، مگر در ازاى اين جرم خدمتى تقديم رود كه اطمينان را بشايد، اينك خواستارم كه دختر مرا مخطوبه يكى از شاهزادگان فرمائى، و مرا روزى چند مهلت دهى تا خدمتى به تقديم رسانيده، آن گاه حاضر حضرت شوم. ملتمس او به اجابت مقرون شد و شهريار روز پنجشنبۀ پانزدهم ربيع الاول

ص:103

جانب طهران عنان بگردانيد و در قصبۀ چناران اميرگونه خان كرد زعفران لو حاكم خبوشان رخصت انصراف يافت و ميرزا محمّد شفيع صدر اعظم مامور گشت كه دختر او را از بهر نكاح شاهزاده حسينعلى ميرزا به طهران كوچ دهد. و در منزل ارغيان جعفر خان بيات با خلعت حكومت نيشابور رخصت انصراف حاصل كرد.

اما چون فتحعلى شاه طىّ مسافت كرده در 4 فرسنگى آن قلعه فرود شد، صادق خان - شقاقى از در شقاق و نفاق بيرون شده، در حضرت شهريار رخصت الله يار خان قليجه حاكم سبزوار را خواستار آمد و پادشاه كارآگاه از كثرت الحاح و اصرار او، الله يار خان را رخصت انصراف داد. اما چون زمين ببوسيد و برفت بر قفاى او نگريست و فرمود اين پشتى است كه روى او را ديدار نخواهيم كرد و چنان بود، زيرا كه به آق قلعه در رفت و دربست و اظهار عصيان نمود. و چون هنگام كيفر نبود كس به دفعش مأمور نگشت و از پس او ابراهيم خان شادلوى حاكم اسفراين و سعادت قلى خان بغايرلو را به مراجعت محال خود اجازت افتاد. و از آنجا از پل ابريشم عبور كرده راه طهران پيش گرفت و چهارشنبۀ يازدهم ربيع الاخر وارد طهران شد و بعد از روزى چند در خاطر گرفت كه گنبد مطهر و بقعۀ مباركۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليه السّلام را تعمير فرمايد. 100/000 تومان زر خالص از بهر زراندود قبه و تذهيب بقعه به دار الامان قم فرستاد و بابى از زر ناب كرده در ضريح مباركش نصب نموده و بنيان قصر قاجار هم در اين وقت بود چنانكه در جاى خود به شرح خواهد رفت.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با جعفر قلى خان دنبلى

اما از آن سوى نايب السّلطنه عباس ميرزا با 15000 مرد رزم آزماى چون طىّ طريق كرده به تبريز آمد. نخست، كس به نزديك جعفر قلى خان دنبلى فرستاد و پيام داد كه تو فرزند خود به نزديك پادشاه فرستادى و پيمان نهادى كه خود نيز وحشت و دهشت به يك سوى نهى و با ملازمان ركاب كوچ دهى، اينك ما حاضريم بايد به حضرت ما آئى و سخنان ما را روى در روى اصغا نمائى.

جعفر قلى خان كه از

ص:104

كردار خود پربيم و باك بود، از اين خبر بر زيادت هراسناك شد و بدين حكومت سر درنياورد، لاجرم نايب السّلطنه در تسخير خوى و تدمير او يك جهت گشت و عرض سپاه داده، از راه سلماس سبك عنان شد. جعفر قلى خان چون اين بدانست يك تن از برادران خود را به حفظ و حراست خوى بازداشته به قدم عجل به ميان كردان در رفت و از قبايل يزيدى و شكاكى و سبيكى 15000 كس انجمن ساخته، مقاتلت و مبارزت را ميان بربست.

اما از اين سوى لشكر نايب السّلطنه قلعۀ هود را به محاصره انداختند. خان ابدال خان كرد كه از قبل جعفر قلى خان نگاهبان قلعه بود به مدافعه برخاست، ليكن لشكريان او را وقعى ننهادند و در حملۀ نخستين هود را مسخّر ساخته متمرّدين را مقتول و اموال ايشان را منهوب داشتند و بى توانى در طلب جعفر قلى خان كوچ دادند. امّا از آن سوى جعفر قلى خان نيز بى خوف و خشيت راه نزديك كرده بيابان سلماس را آب درانداخت، باشد كه دشمن را هزيمت كند و در گل ولاى دستگير نمايد.

بالجمله روز هفتم ربيع الاخر دو لشكر در برابر يكديگر شدند و كار حرب و ضرب ساخته كردند. بانگ دار و گير بالا گرفت و مردان جنگ در طلب نام و ننگ درهم افتادند و مردانه بكوشيدند، بعد از كشش و كوشش فراوان لشكر جعفر قلى خان روى بركاشتند و طريق فرار برداشتند و آن گل ولاى كه از بهر خصم آماده كردند خود درافتادند، چندان كه 2000 تن از ايشان دستگير و بهرۀ شمشير گشتند.

جعفر قلى خان به زحمت تمام از آن مهلكه بيرون شده راه چخور سعد گرفت و به قلعۀ

ماكو كه معقلى منيع است در رفت و نايب السّلطنه از پس اين فتح بى كلفت خاطر به قلعۀ خوى درآمد و آن بلده را به پير قلى خان قاجار شامبياتى سپرده به طرف تبريز كوچ داد و از تبريز صورت حال را مكتوبى كرده ارسال حضرت پادشاه داشت و مورد الطاف شاهانه گشت و ملتزمين ركابش كه در روز نبرد كار مردان مرد كرده بودند به خلاع فاخره مخلّى شدند.

ص:105

مقاتلۀ شاهزاده محمود افغان با قيصر ميرزا

اما از آن سوى چنان كه رقم شد محمود ميرزاى افغان از كاشان آهنگ هرات كرد و چون به شهر يزد برسيد، برادر خود فيروز ميرزا را در آن بلده باز گذاشت و خود روانۀ خراسان گشت. امير حسين خان طبسى و امير على خان عرب با لشكر خود به اعانت او از راه قاينات طريق فراه گرفتند و تسخير قندهار را تصميم عزم دادند. قيصر ميرزاى پسر شاه زمان كه والى هرات بود انديشۀ ايشان را در قصد پدر و فتح مملكت بدانست، در حال زمان خان درّاتى و تيمور خان تيمورى و اسحق خان قرائى را به دفع ايشان فرمان داد و اين جماعت با لشكرهاى خود در فراه سر راه بر محمود ميرزا گرفتند و نايرۀ قتال بالا گرفت، بعد از حرب و ضرب لشكر قيصر ميرزا شكسته شده و فراه به تصرف محمود آمد و بر عدد و اعداد سپاه بيفزود و به اتّفاق امير على خان بر سر هرات براند و آن بلده را به محاصره انداخت. پس از روزى چند به اغواى قيصر ميرزا مردم محمود ميرزا طريق نفاق سپرده رايت خلاف بركشيدند و به تاراج لشكرگاه دست گشودند و پراكنده شدند.

امير على خان چون اين بديد مردم خود را برداشته راه قاين پيش گرفت و محمود ميرزا به فراه گريخت و كامران ميرزا از فراه به يزد آمد و بعد از ورود موكب شهريار به طهران، فيروز و كامران به اتّفاق جهانگير خان به دربار شهريار آمدند و از آنجا برحسب فرمان يك چند به توقّف اصفهان مأمور گشتند.

اما محمود ميرزا از فراه به مروشاهيجان(1) آمد و از آنجا به بخارا شد تا مگر به استظهار شاه مراد اوزبك كه بيگ جان لقب داشت كار به كام كند. در آنجا اين مردى و مردانگى را

در قوّت بازوى او نديد، لاجرم به بهانۀ زيارت بيت اللّه الحرام از نزد او بيرون شده راه خوارزم گرفت. والى خوارزم مقدمش را گرامى داشته، سامان او را ساخته كرد و روانۀ درگاه شهريارش نمود. بعد از ورود به طهران برحسب فرمان در سراى آصف الدّوله ميرزا شفيع منزل نمود.

ص:106


1- (1) . نام شهرى است از مشهورترين شهرهاى خراسان قديم كه آنرا مرو خوانند.

و هم در اين وقت كه نيمۀ شهر جمادى الاخره بود دختر اميرگونه خان زعفران لو را با شاهزاده حسينعلى ميرزا به شرط زناشوئى زفاف دادند و نيز اين وقت ميرزا مهدى على خان ملقّب به بهادر حشمت جنگ برحسب فرمان امناى دولت بهيۀ انگليس و فرمانفرماى هندوستان در اواخر ربيع الاخر به درگاه شهريار آمد و تحف و هداياى فرنگستان و هندوستان كه براى وداد طرفين و اتّحاد دولتين حمل داده بود، پيش گذرانيد و مورد اشقاق شاهانه گشت، و از ديگر سوى ايلچيان چرب زبان از جانب تيپو شاه [تيپو سلطان]، سلطان دار الملك دكن برسيد و سه زنجير فيل و دو قفس مرغ و افسرى مرصّع به جواهر پيش گذرانيد و معروض داشت كه مردم انگليس 4 صوبه از 7 صوبۀ هند را متصرّف گشته اند و هنوز چشم دارند كه 3 صوبۀ ديگر را به دست كنند. متوقّع آن است كه اگر ما را با ايشان رزمى پيش آيد، پادشاه ايران از پايمردى ما دست بازندارد.

از پس اين وقايع اللّه يار خان حاكم سبزوار از در ضراعت بيرون شده، عفو عصيان را عريضه كرد و خواستار شد كه دوشيزه [اى] كه در سراى دارد به حضرت فرستد و ميرزا اسد اللّه مستوفى ديوان اعلى انجام اين خدمت را مأمور گشت. آن گاه پادشاه شاهزاده حسينعلى ميرزا را به امارت فارس مأمور و چراغعلى خان نوائى را به وزارت او مفتخر فرمود و شاهزاده محمّد قلى ميرزا فرمانگزار مازندران شد و ميرزا نصر اللّه به وزارت او نام بردار گشت.

از پس اين وقايع شهريار ديندار فتحعلى شاه از بهر زيارت مضجع مطهر معصومه بنت موسى بن جعفر عليه الصلوة و السلام سفر دار الامان قم فرموده، فرمان رفت تا مدرسۀ جديد معروف به فيضيه را بنيان كردند و بر تذهيب قبّۀ مباركه و تعمير مسجد امام حسن عسكرى عليه السلام و تجديد دار الشّفا و كاروانسرا و حمام و بازار، موقوفات بر آستانۀ مقدّسه نيز حكم صادر شد. آن گاه از قم بيرون شده در غرۀ شهر رمضان وارد طهران

گشت و از پس روزى چند وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا حاضر درگاه آمد.

چون از سال هجرت 1800/1215 م. برفت حسن خان

ص:107

قراگوزلو كه مأمور به آوردن صبيۀ ابراهيم خليل خان جوانشير بود وارد طهران گشت و شهريار دختر ابراهيم خليل خان را در سلك پرده نشينان عصمت منسلك ساخت.

و هم در اين وقت معروض افتاد كه يك تن از اعيان دولت انگليس به رسم ايلچى تا حدود فارس طىّ مسافت كرده، فتحعلى بيگ نورى نايب ايشيك آقاسى به ميزبانى او معيّن گشت و از طرف ديگر طرّه بازخان افغان از نزد شاه زمان برسيد، معروض داشت كه در مملكت ما مسموع افتاد كه شهريار آهنگ خراسان فرموده، همانا سفر شهريار به خراسان موجب آشفتگى و پريشانى امصار و بلدان ماست، اگر سفر خراسان به ديگر وقت افتد از اشفاق شاهانه بعيد نباشد.

سفر پادشاه ايران به خراسان

فتحعلى شاه پاسخ او را متكوبى كرد كه ما را از طلب ملك موروث و تسخير خراسان تقاعد نخواهد رفت و اگر كسى را در اين كار سخنى باشد با زبان شمشير جواب خواهد گرفت. و يك تن از خدام اعتماد الدّوله حاجى ابراهيم خان را رفيق طرّه باز خان ساخته رخصت انصراف داد. آن گاه نايب السّلطنه را به سوى آذربايجان گسيل فرمود و سليمان خان و ابراهيم خان و رضا قلى خان دولّو را ملتزم ركابش ساخت و صادق خان شقاقى را كه هيچ گاه از راه شقاق و نفاق نمى گشت به جهان ديگرش جاى داد و حكومت سراب و گرمرود را به سارو خان برادرش مفوّض فرمود و محمّد على سلطان برادر ديگرش را به لقب خانى مفتخر ساخته، سواران شقاقى را بدو سپرد. آنگاه سفر خراسان را تصميم عزم داد.

نخستين اعتضاد الدّوله ابراهيم خان قاجار را با 10000 تن مرد لشكرى روز دوشنبۀ دوم ذيحجة الحرام به تسخير آق قلعه و تدمير اللّه يار خان از پيش بيرون فرستاد و

مهديقلى خان دولّو و حسين خان قاجار قزوينى را متّفق او ساخت و فتحعلى شاه روز دوشنبۀ نهم ذيحجه از طهران خيمه بيرون زد و در منزل نمكه، 5 روز به عرض سپاه پرداخت. ميرزا اسد اللّه خان نورى وزير لشكر نيك و بد

ص:108

سپاه را باز نمود و آلات و ادوات ايشان را بساخت. و در پنجم محرّم وارد اراضى مزينان شد و سراپرده افراخته كرد و شاهزاده حسينقلى خان را با جماعتى از لشكر مأمور به محاصرۀ سبزوار فرمود و خود فرمان داد كه مردان لشكر، ينگى قلعه را كه حصنى حصين و از مستحدثات اللّه يار خان بود مفتوح سازند و لشكريان به حكم يورش آن قلعه را گرفته با خاك پست كردند و از آنجا كوچ داده به ظاهر سبزوار فرود شد و آن بلده را به محاصره گرفت و حسينقلى خان را فرمود تا از آنجا كوچ داده به تسخير نيشابور پردازد.

مع القصّه چون كار بر مردم سبزوار صعب گشت، اللّه يار خان از در زارى و ضراعت بيرون شد و دخترش را كه تا اين زمان به مماطله مى داشت به همراه ميرزا اسد اللّه مستوفى روانۀ دربار نمود تا در سلك جوارى حريم سلطنت باشد؛ و نيز خواستار آمد كه اين پير 70 ساله را از احضار به حضرت معاف دارند تا از جان و مال اطمينانى به دست كرده ديگر وقت ملتزم ركاب شود.

و هم در اين زمان ديگرباره، طرّه باز خان افغان با تحف و هدايا از نزد شاه زمان برسيد و از قبل او ملتمس گشت كه از تمامت خراسان، اللّه يار خان و جعفر خان بيات از آن عصيان و طغيان كه از پيش كرده اند عظيم خوفناك اند، تواند بود كه شهريار روزى چند امان دهد تا پس از برخاستن لشكر از نزديك ايشان اطمينانى به دست كرده حاضر حضرت شوند و اگر جز اين كنند حجّت برايشان تمام باشد، باز ابطال رجال برقرارند و تيغ و سنان زدوده دارند.

شهريار ملتمس او را به اجابت مقرون داشت و حكم داد تا لشكر از نهب و غارت دست باز گيرند و حسينقلى خان را از كنار نيشابور طلب داشت و شاهزاده محمود افغان را كه ملتزم ركاب بود به جاى گذاشت و با سركردگان خراسان حكم رفت كه در اسعاف و انجاح مقصودش كه تسخير كابل و قندهار است دست باز ندارند و بيست و هفتم شهر صفر از ظاهر سبزوار كوچ داده راه برگرفت و در منزل

ص:109

اسفراين، حسينقلى خان به درگاه پيوست و در آق قلعه، ابراهيم خان اعتضاد الدّوله برسيد و ابراهيم خان عرب و عجم به توقّف مزينان مأمور گشت. و از آنجا طىّ مسافت كرده 14 روز در چمن كالپوش براى

نظم طايفۀ كوكلان و يموت توقّف فرمود و از آنجا به سمنان آمده، بساط عيش و عرس شاهزاده محمّد ولى ميرزا را به پاى برد.

و چهاردهم ربيع الاخر وارد طهران گشت و پس از روزى چند به قزوين سفر كرده و شاهزادۀ نيرومند محمّد على ميرزا را كه حكمران آن اراضى بود نواخت و نوازش فرمود و بساط نكاح و زفاف براى او بگسترد و نواب ابراهيم خان را به نظم گيلان مأمور ساخته و خود مراجعت به طهران فرمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا از آذربايجان براى تقبيل سدۀ سلطنت به طهران آمد.

رسيدن ايلچى انگليس به طهران

و اين هنگام فتحعلى بيگ نايب ايشك آقاسى كه به ميزبانى ايلچى انگليس مأمور بود با ايلچى برسيد و چند قطعه الماس و چند سنگ آينه و مروحۀ صندل و عود و ديگر اشياء نفيسه كه از فرنگ و هند، ايلچى حمل داده بود پيش گذرانيد و نامۀ فرمانگزار هندوستان برسانيد.

شهريار فرستادگان را نيك بنواخت و حاجى خليل خان ملك التّجار را به ابلاغ جواب نامه و تشديد معاهدات دوستانه به همراه سفير مأمور ساخت. آن گاه حاجى محمّد حسين خان بيگلربيگى اصفهان را فرمان داد كه در اصفهان ميان عمارت چهل - ستون و بهشت آئين حرمسرائى شاهانه برآورد. و هم بفرمود تا در كنار رودخانه ود كه معبر قوافل مازندران [بود] رباطى استوار برافراختند؛ و هم رباطى در كناره گرد كه 5 فرسنگى طهران است بنيان فرمود.

و در سنۀ 1216 ه. / 1801 م. ستر كبرى، والده شهريار فتحعلى شاه زيارت عتبات عاليات را تصميم عزم داد و برحسب فرمان، نوروز خان قاجار ايشيك آقاسى ملتزم هودج و ملازم عمارى گشت و از مرمر سنگى كه براى قبر شاه شهيد مصوّر و منقر كرده بودند ايشان به نجف اشرف حمل داده بر سر مزارش نصب كردند.

از پس اين وقايع چون اللّه يار خان قليجه و جعفر خان بيات ضمانت شاه

ص:110

زمان افغان را نيز وقعى ننهادند و پيمان بشكستند و حاضر حضرت نشدند قلع و قمع ايشان در شريعت ملك واجب افتاد، لاجرم اعتضاد الدّوله ابراهيم خان را با 20000 پياده و سوار مأمور به تسخير سبزوار فرمود و محمّد خان دولّو و پير قلى خان شامبياتى و جمعى ديگر از اعيان درگاه [را] با او همراه كرد. و حكم رفت كه اميرگونه خان زعفران لو و ابراهيم خان شادلو و ديگر خوانين خراسان به لشكرگاه ابراهيم خان پيوسته شوند و دقيقه [اى] از سبى و نهب و غارت و خسارت و شكستن و بستن فرو نگذارند. و نظام الدّوله سليمان خان قاجار را با 15000 سوار به دفع جعفر خان بيات و فتح نيشابور مأمور نمود.

خاتمۀ كار حاجى ابراهيم خان شيرازى

و اين هنگام چون هر خطرى را خطرى و هر كمالى را عين الكمالى در دنبال است، زوال دولت اعتماد الدّوله حاجى ابراهيم خان شيرازى فراز آمد. همانا از اين پيش مرقوم افتاد كه حاجى ابراهيم خان و برادرانش سر از خدمت لطفعلى خان زند برتافتند و شهر شيراز را با خزاين و دفاين و زن و فرزند لطفعلى خان به كارداران آقا محمّد شاه سپردند.

شاه شهيد كه سلطانى حق شناس و پادشاهى كارآگاه بود، در ازاى اين خدمت روز تا روز بر مكانت و منزلت او فزود تا از كمال قرب و قرابت به وزارت اعظم مباهى آمد و در ممالك پادشاهى آمر و ناهى گشت.

بعد از انقضاى دولت شاه شهيد، شهريار نامور فتحعلى شاه نيز او را به منصب وزارت بازگذاشت و بى مواضعه و مواعظه و مشاورت و محاورت او هيچ امرى را فيصل نمى فرمود. لاجرم بر تمامت بزرگان درگاه و سرهنگان سپاه زبردست گشت و فرزندان و خويشاوندان خود را هريك در مملكتى از ممالك شهريار فرمانگزار نمود. چندانكه هيچ قريه [اى] از استقراى او مسلّم نمى رفت و هيچ خاطرى از استكشاف او معاف نمى افتاد.

اين غلبه و استيلا در خاطر شهريار ناگوار آمد و تنمّر پادشاهانه مكانت او را تا بدين جا در ممالك برنتابيد، اما با اين همه اين حمل گران را به وقار ملكى و سكون سلطانى برمى تافت و آثار خوف و استشعار در دل او راه نمى داد.

ص:111

مردم مفسد و حاسد كه در حاشيۀ سلطنت راه داشتند كدورت ضمير پادشاه را از وزير كارآگاه تفرّس نمودند و با يكديگر مواضعه نهاده به تشبيب و تقريب و كنايت و تصريح در حضرت شهريار معروض داشتند كه:

حاجى ابراهيم خان دست اقتدارش در اخذ نواصى(1) ادانى و اقاصى يكسان است و اينك مملكت ايران در انگشت او مانند يك حلقۀ انگشترى است كه به هر سوى خود داند بگرداند و از بيم آنكه پادشاه كه صاحب تخت و تاج است روزى بازپرس كند كه مال و خراج ايران را خاصّ خويش و خويشاوندان خود ساختى و به ديگر چاكران ما كه سالها رنج ديدند و شكنج يافتند نپرداختى، اينك پيوسته خاطر پادشاه را آشفته مى خواهد و اعداى دولت را از دور و نزديك انگيخته مى دارد، تا شاه را مجال سؤال نماند و او را عقاب و نكال نتواند.

و چند طغرا مكتوب كه هريك را از قبل او به خصمى از دولت نگار داده و خاتم او را بر آن نهاده بودند، به حضرت آوردند.

و اين جمله ملحوظ شهريار افتاد و آتش غضب سلطانى زبانه زدن گرفت و از بيم آنكه مبادا چون حاجى ابراهيم خان را به موقف عتاب و عذاب بازدارد و فرزندان و برادران او كه در اطراف ممالك فرمانگزارند سر به فتنه و فساد بردارند، اين راز را در ضمير نهفته داشت و از بهر دفع هريك از خويشان او يك تن از غلامان جلادت شعار را معيّن فرمود و ايشان را در نهانى القا كرد كه:

در غرۀ شهر ذيحجه بساط زندگانى حاجى ابراهيم خان را درخواهم نوشت. شما هريك در كاشان و اصفهان و بروجرد و شيراز و ديگر بلاد مى بايد روز اول ذيحجه برادران و فرزندان او را از پاى درآوريد و اگر زودتر از اين روز بديشان رسيديد كار بر وفق و مدارا كنيد تا غرۀ ذيحجه در رسد.

و هريك را مثالى و منشورى بر قتل و دفع خويشان حاجى

ص:112


1- (1) نواصى جمع ناصيه: بمعنى موى پيش سر، بالاى پيشانى، است و اخذ نواصى يعنى گرفتن موى پيش سر، كنايه از قهر و غلبه بردشمن است چه كسى كه موى پيش سرش در چنگ دشمن باشد، مقهور دست او خواهد بود، و ادانى: بمعنى نزديكتران، و اقاصى: بمعنى دورتران است.

ابراهيم خان در نهانى بداد

و منشورى جداگانه كه از بهر ايشان بهانۀ ورود آن بلاد باشد نيز بسپرد.

و اين جمله از پى انجام اين خدمت بيرون شدند و چون غرۀ ذيحجه پيش آمد حاجى ابراهيم خان را در پيشگاه سلطنت باز داشت و از كردار او به خشم و خشونت بازپرس فرمود و مكاتيب او را يك يك بر وى بنمود. حاجى ابراهيم خان چندانكه تبرّى نمود و عرض كرد كه «مرا از اين مكاتيب خبرى نيست؛ بلكه اين مكيدت، اهل حقد و حسد كرده اند» استوار نيفتاد و حكم رفت تا هردو چشم جهان بينش را از بن برآوردند و زبانش را كه در اين هنگام بر زيان خويش زبانه زن بود قطع كردند، آن گاهش مغلولا با زن و فرزندان كه نيز هريك زخمى و جراحتى جداگانه داشتند در قزوين جاى دادند و هم از آنجا به جهان ديگرش كوچ فرمودند.

اموال و اثقال او و فرزندان و ديگر خويشاوندانش كه هم در غرّۀ ذيحجه گرفتار شدند مأخوذ گشت و كار صدارت اعظم يك باره بر ميرزا شفيع مفوّض و مسلّم آمد.

طغيان شاهزاده حسينقلى خان بار ديگر

هنوز مورد ضمير شهريار از اين كدورت صافى نبود كه مخالفت شاهزاده حسينقلى خان با برادر دادگر مكشوف افتاد و آن چنان بود كه فتحعلى شاه بعد از قلع و قمع حاجى ابراهيم خان در ششم صفر المظفر از بهر صيد كردن و نخجير افكندن به اراضى لاريجان و لار و نوا بيرون شد و در آنجا معروض درگاه داشتند كه حسينقلى خان از آن روز كه به حكومت كاشان مأمور گشته به كبر و خيلاى سلطنت روز برده، خاصّه از آن هنگام كه محمّد قاسم بيگ بيرانوند كه وقتى به ملاّ بارانى ملقّب و زمانى ملاّ محمّد نام داشت و به هر زمان و هر مكان به اقتضاى وقت به نامى و لقبى برمى آمد به كاشان رفت و نام خود را محمّد قاسم گفت، چون مدعى كار صناعت و صنعت كيميا بود، حسينقلى خان براى اعداد كار سلطنت مقدم او را مبارك شمرد. و بعد از روزى چند سيّدى كه از پيش با محمّد قاسم خان عقد موالات محكم داشت و در فنون نيرنگها توانا بود برسيد و به شور و صوابديد

ص:113

محمّد قاسم خان ساز زهد و عبادت ساخته كرد، چندان كه در ميان مردم به تقوى و كرامات مثل گشت و حسينقلى خان به شوق فراوان او را به مجلس خاصّ طلب نمود و از باطن او استمداد در كار سلطنت فرمود.

سيّد به دستيارى نيرنگ صورت شيرى بدو آشكار كرد تا يك باره عقل او را بشيفت.

آن گاه گفت سلطنت آن وقت توانى كرد كه از سخن و صلاح محمّد قاسم خان بيرون كار نكنى. لاجرم اين سخن در خاطر حسينقلى خان جاى كرد چنان كه هر شب كه مجلس از بيگانگان پرداخته مى كرد، چون غلامان درم خريده در نزد محمّد قاسم خان به پاى مى ايستاد.

چون محمّد قاسم خان اين مكانت و عظمت بدست كرد، نخستين فرمود تا حسينقلى خان اعيان درگاه خود را كه از مخالفت او با برادر اكراه داشتند بعضى را نابينا و برخى را محبوس كرده اموال ايشان را مأخوذ داشت و در نيمۀ ربيع الاول شاهزاده محمّد تقى ميرزا را كه سپردۀ او بود از كاشان برداشته با مردم خود به جانب نطنز كوچ داد. و از نطنز نيز جمعى پياده فراهم كرده، به سرعت تمام به شهر اصفهان درآمد. و مذكور ساخت كه برحسب امر پادشاه حاجى محمّد حسين خان از حكومت اصفهان معزول و چون شاهزاده محمّد تقى ميرزا منصوب است، حاجى محمّد حسين خان از اين خبر فرار كرد و تا مردمان بر صدق و كذب اين سخن غورى مى كردند، بر اصفهان دست يافت و به اخذ اموال مردم مشغول شد و نقش زر و سيم به نام خويش كرده، محمّد قاسم خان را به وزارت بركشيد.

بالجمله چون فتحعلى شاه اصغاى اين داستان فرمود سخت غضبناك شد و جان - محمّد خان و حسينقلى خان قاجار را با گروهى انبوه از پيش روانه نمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا را در طهران امر به توقّف فرمود و ميرزا شفيع صدر اعظم را ملازم خدمت او كرد.

و هم در اين وقت نواب سليمان خان و ابراهيم خان كه مأمور به خراسان بودند به درگاه آمدند و نادر ميرزاى افشار برادر خود عباس ميرزا را براى تقبيل آستان پادشاه و عذر خود از حاضر نشدن به درگاه ايشان متّفق

ص:114

ساخته بود.

مع القصّه شهريار با ابطال رجال در اوايل شهر ربيع الاول خيمه بيرون زد و راه اصفهان برداشت. از آن سوى چون حسينقلى خان اين بشنيد طاقت درنگ از بهر او نماند. لاجرم قلعۀ اصفهانك را كه معقلى منيع بود، از حبوبات و غلاّت آكنده كرده، بعضى از مردم خود را به حفظ و حراست بازداشت و حاجى جعفر خراسكانى را در اصفهان به نيابت خود بگماشت و خود به صوابديد محمّد قاسم خان به طرف سيلاخور كوچ داد تا از مردم بيرانوند و باجلان لشكرى كند.

و اين هنگام حسينقلى خان را محمّد قاسم خان همى وسوسه مى افكند كه چون از اين پيش با فتحعلى شاه راه مخالفت سپردى و در ميدان جنگ لشكريان را گذاشتى و با برادر پيوستى، بسيار كس را به مهلكه انداختى و بسيار خاندانها ويران ساختى، هم اكنون مردمان از پيوستن با تو بيمناك اند كه مبادا باز با برادر كار به مداهنه و مصالحه كنى و ايشان را عرضۀ هلاك و دمار سازى. اگر خواهى مردم از دمسازى تو با برادر ايمن شوند و يكدل با تو پيوندند، شاهزاده محمّد تقى ميرزا را با تيغ بگذران.

حسينقلى خان فرمود تاكنون آنچه گفتى به كار بستم و اگر سودى نبردم دم نزدم؛ اما اين كار نخواهم كرد؛ زيرا كه محمّد تقى ميرزا فرزند من است و برادر، او را به فرزندى من باز داده. اما از آن سوى فتحعلى شاه با لشكرهاى ساخته به شهر اصفهان درآمد و حاجى جعفر خراسكانى فرار كرده به قلعۀ اصفهانك گريخت و نواب ابراهيم خان به استخلاص حصار و هلاك و دمار او مأمور شد و شهريار بر قفاى حسينقلى خان به طرف گلپايگان رهسپار آمد و در آنجا معروض حضرت افتاد كه حسينقلى خان به دمدمۀ محمّد قاسم خان به اراضى سيلاخور در رفت، به اميد اين كه قبايل بيرانوند و باجلان كه محمّد قاسم خان خود را از قبيلۀ ايشان مى شمارد، بر سر او انجمن شوند. اين معنى صورت نسبت و محمّد على خان از بروجرد و آقاجان قاجار از سيلاخور نيز جنگ او را ساخته شدند.

ص:115

لاجرم حسينقلى خان از سيلاخور به ارض كمره تاخت و محمّد قاسم خان چون از آن همه نيرنگها رنگى نبست و تدبير خود را با تقدير راست نيافت، خواست از ميانه به طرفى گريزد، خاصّان حسينقلى خان بر مكنون خاطرش مشرف شده راز او را مكشوف داشتند. حسينقلى خان او را گرفته كند و زنجير برنهاد و بازداشت. پس از 2 روز به همان شعبده ها كه دانست و توانست، بند بگسيخت و بگريخت و چنان بشتافت كه كس نشانش نيافت و حسينقلى خان بعد از فرار او بيچاره وار راه دار الايمان قم پيش گرفت، باشد كه در آنجا از جان امان يابد.

شهريار بعد از اطلاع بدين اخبار از بهر آنكه مبادا به طرف ديگر گريزد و فتنۀ ديگر انگيزد از هر جانب لشكرى به اخذ او پراكنده ساخت و خود نيز به طرف قم بتاخت. از ميانه اسمعيل خان دامغانى به حسينقلى خان رسيد، حسينقلى خان چون او را بديد تفنگ خويش را به سوى او بداشت تا مبادا از وى آسيبى بيند. اسمعيل خان عرض كرد كه از من با تو زيانى نرسد، جز اينكه برحسب فرمان پادشاه بهر جانب كوچ دهى با تو همراه خواهم بود. پس هم چنان حسينقلى خان با تفنگ ساخته به جانب اسمعيل خان نگران و قطع مسافت مى فرمود تا به شهر قم درآمد و در عتبۀ مقدّسۀ معصومه عليها السّلام جاى كرد و اسمعيل خان نيز در پهلوى او بنشست و از دنبال ايشان فتحعلى شاه با مردان سپاه برسيد.

شاهزاده محمّد تقى ميرزا نخستين به حضرت پادشاه شتافته شرف اندوز دربار شد و از ديدار پدر شاد خوار گشت و حسينقلى خان در حريم حرم شمشير به گردن آويخته به قدم زارى و ضراعت روى بر خاك نهاد و خاكسارى از حد بدر برد. شهريار ديگرباره بر وى ببخشود و گناهش را ناديده انگاشته سرش از خاك برگرفت و خاك از چهره اش بسترد. ستر كبرى و مهد عليا والدۀ شاه نيز زبان شفاعت بگشود و شهريار را بر عفو جرم برادر ناچار ساخت، لاجرم حكم فرمود كه يك چند از زمان در شهر قم

ص:116

متوقّف باشد، آن گاه بعضى از پيوستگان او را از قبيلۀ بيرانوند و باجلان و ديگر طوايف كه دستگير بودند طعمۀ شمشير فرمود. و از قم كوچ داده در اوايل جمادى الاولى وارد طهران گشت.

محبوس شدن حسينقلى خان

بعد از چند مدّت مردم قم و زايرين آن حرم از سوء سلوك حسينقلى خان بناليدند، پس حكم رفت تا او را به طهران آورده در قريه [اى] از قراى شميران محبوس داشتند و از بهر حبس خانۀ او حصارى معكوس كردند كه مثقب و مردرو آن از سوى بيرون بود تا مبادا وقتى در اندرون قلعه طغيان كند و خويشتن دارى بتواند. و همچنان در آنجا مى زيست تا آن گاه كه هم در اين سال والدۀ شهريار وداع جهان گفت. پس فرمان رفت تا مردم دژخيم برفتند و او را از هردو چشم نابينا ساختند و يك سال ديگر بزيست، آن گاه در طريق خراسان جان بداد.

اما از آن سوى بعد از آنكه نواب ابراهيم خان دست از محاصرۀ سبزوار بازداشت و از سفر خراسان باز آمد، از قضا قليچ آقا برادر اللّه يار خان قليچه در مدافعۀ با تركمانان مقتول گشت و اللّه يار خان بعد از قتل برادر كه هم پشت و پشتوان او بود، سخت ضعيف و ناتوان گشت و ديگر نيروى جنگ و مجال درنگ در خود نمى ديد. لاجرم وليعهد دولت،

نايب السّلطنه عباس ميرزا را به شفاعت خويش برانگيخت و دست توسّل به عفو خسروانه زده با زن و فرزند و اقوام و اتباع به طهران آمد و از شهريار نواخت و نوازش يافته قريۀ اشتهارد قزوين را هم كه در زمان پيشين مسكن قبيلۀ قليچى بود به سيورغال او مقرّر گشت و ميرزا محمّد خان قايخلوى قاجار به حكومت سبزوار مفتخر گشت.

و هم در اين سال ملك الشعرا آقا فتحعلى كاشانى كه در رزانت رأى و امانت طبع و سلامت سليقه و استقامت طريقه موصوف بود مأمور گشت كه به خطۀ رشت رفته به دست استادان صياغت و شناختگان صناعت ضريحى از سيم مشبّك براى صندوق مبارك ابى عبد اللّه الحسين عليه الصلوة و السلام برآورد و مراثى شهريار را كه خود در شهادت آن حضرت به نظم كرده در كتيبۀ آن ضريح مكتوب دارد. آقا فتحعلى

ص:117

در اين خدمت كه سعادت دنيى [دنيا] و عقبى را آكنده گنجى بود 5 ماه تمام رنج برد و آن ضريح را حمل داده در طهران از پيشگاه نظر پادشاه بگذرانيد.

و چون از اين پيش انديشۀ ناصواب حسينقلى خان را در كاشان همه روزه در حضرت پادشاه باز مى نمود و صدق لهجه او در پايان كار مكشوف افتاد، اين زمان كه كار حسينقلى خان به كران رفته بود، پادشاه حق شناس در پاداش آن صداقت و ازاى [اين] خدمت آقا فتحعلى را به لقب خانى سرافراز داشت و حكومت قم و كاشان و نطنز و جوشقان و ساير بلوك را بدو گذاشت.

اما آن ضريح مطهره را چون اين هنگام اراضى عتبات عاليات از فتنۀ عبد العزيز و پسرش سعود آشفته بود، محمّد حسين خان قراگوزلو در سنه 1218 ه. / 1803 م. حمل داده بر صندوق منوّر پيرايه ساخت.

بيان ظهور سعود بن عبد العزيز و خرابى كربلا و قتل سكنۀ آن بلدۀ طيّبه و تتمۀ احوال شهريار نامدار فتحعلى شاه قاجار

اشاره

عبد الوهاب نامى از عرب باديه سفر بصره كرد و در نزد يك تن از علماى بصره كه محمّد نام داشت يك چند از زمان متعلّم بود، آن گاه از آنجا به اراضى ايران آمده در اصفهان متوقّف گشت و در نزد علما به تحصيل علم نحو و صرف و معانى پرداخت و نيز از اصول و فقه بهرۀ تمام به دست كرده در مسائل شرعيه آغاز اجتهاد نهاد و در اجتهاد خويش اصل و فرع دين، چنين نهاد كه خداى فرد، رسل و رسائل بفرستاد و پيغمبر آخر الزمان صلى اللّه عليه و آله قرآن بياورد و دين خويش بنمود و بعد از او خلفا هريك مجتهدى بودند مانند ابو بكر و عمر و عثمان و على عليه السلام و شافعى و ابو حنيفه و [امام] جعفر صادق عليه السلام. بدين گونه مجتهدى از پى مجتهدى برسيد و بايد مجتهدين استخراج مسائل از كتاب خداى كنند

ص:118

و بسيار چيز را بدعت دانست. از جمله بناى قباب عاليه بر قبور ائمه و انبيا و تذهيب بقاع به زر و سيم و موقوف داشتن اشياء نفيسه در مضاجع متبركه و طواف مراقد ايشان و تقبيل عتبه را شرك دانست و مرتكبين اين اعمال را با بت پرستان برابر نهاد و همى گفت بت پرستان آن صور كه از سنگ و زر مى كردند و پرستش مى نمودند شفعا مى دانستند نه خالق اشيا، و اين مردم كه تقبيل و طواف سنگ و زر مى كنند و صاحب بقعه را شفيع مى دانند نيز بت پرستان باشند.

مع القصّه با اين عقايد از اصفهان با وطن خويش مراجعت كرده با عبد العزيز كه يكى از مشايخ عرب بود بپيوست و او را با خود در اين عقايد همدست كرد و از آنجا كه هركس را هواى سرورى بر سر آيد و در دين مستقيم راسخ نباشد، اين گونه مستحدثات و بدع را در دين اسباب وصول به مطلب شناسد، لاجرم عبد العزيز پذيرفتار اين ترّهات گشت و هرروز در رواج اين كيش مردم خود را فراهم كرده با مشايخ اعراب رزم همى داد، چندانكه او را قوّتى و قوامى به دست شد. آن گاه در ارض درعيّه حصنى حصين برآورد و دست به نهب و غارت بگشاد، چندانكه در آن نواحى حاكم نافذ فرمان گشت و پسرانش به حد رشد و بلوغ رسيدند. سعود كه فرزند اكبرش بود و شجاعتى به كمال داشت در اراضى عرب جنگها كرد و جلادتها نموده بر نفاذ امر پدر بيفزود.

اين هنگام عبد العزيز را به خاطر آمد كه بر قلعۀ نجف اشرف تاختن كرده قبّۀ مبارك را پست كند و موقوفات بقعۀ شريفه را برگيرد و زايرين آن حضرت را كه به گمان خود بت پرست مى پنداشت مقتول سازد. پس لشكرى به سعود داده او را بدين مهم مأمور داشت و سعود با مردم خود به طرف نجف اشرف سرعت نمود و قلعۀ نجف را به محاصره انداخت و چند كرّت يورش به قلعه برده، مقصود حاصل نكرد و از آنجا بى نيل مرام مراجعت كرده، آهنگ كربلا نمود و با 12000 تن از ابطال رجال خود چون سيلاب بلامغافصة به كربلا درآمد و اين هنگام بامداد روز عيد غدير بود.

ص:119

پس نخستين تيغ بى دريغ در سكنۀ آن بلده نهاده 5000 تن از مرد و زن مقتول ساختند و ضريح مبارك را درهم شكستند و آلات زر و سيم و جواهر رنگين و لآلى ثمين كه سالهاى فراوان از هر كشورى و كشورستانى بدان جا حمل داده و خزينه نهاده بودند به نهب و غارت برگرفتند و قناديل زرّين و سيمين را فرود آوردند و خشتهاى زر احمر را از ايوان مطهر باز كردند و چندانكه توانستند در تخريب آثار و بنا كوشش كردند و بعد از 6 ساعت از شهر بيرون شدند و اشياء منهوبه را بر شتران خويش نهاده، به جانب درعيّه كوچ دادند.

سفر شهريار تاجدار به خراسان در سنه 1217 ه. / 1802 م

اكنون بر سر داستان شويم چون از سال هجرت 1217 برفت، شهريار ايران فتحعلى شاه از پس آنكه بساط جشن نوروزى در نوشت، نظم خراسان را تصميم عزم داد. نخستين ابراهيم خان اعتضاد الدّوله را با 10000 تن سواره و پياده از پيش روى بيرون فرستاد و هم منشورى به عبد العزيز كرد كه اگر اموال منهوبه را بدان ارض مقدّس باز

نفرستى و از اداى ديت كشتگان خوددارى كنى در فصل شتا كه سورت حرارت هوا بشكند خاك درعيّه را به سنابك فرس فارسان به باد خواهم داد و خطابى به سليمان پاشا والى بغداد نگار داده به دست اسمعيل بيگ بيات غلام بدو فرستاد كه اگر اولياى دولت عثمانيه را مضايقت نرود ما لشكرى به دفع عبد العزيز برانگيزيم و اگرنه قبل از آنكه كار او استوار شود از هلاك و دمارش خوددارى نكنيد.

سليمان پاشا استرداد اموال منهوبه وديت مقتولين را بر خود نهاد و معروض داشت كه اعداد دفع فتنۀ او را كرده ايم و دير نباشد كه يك باره آثارش از لوح جهان سترده شود؛ لكن سليمان پاشا را روزگار به پايان رفت و به جهان ديگر شتافت و عبد العزيز را قوّت بر زيادت شد.

مع القصه شهريار آنگاه با لشكرى دريا موج رهسپر خراسان شد. بعد از طى مسافت در ظاهر شهر مشهد لشكرگاه كرده، آن بلده را به محاصره انداخت و

ص:120

حسين خان قاجار - قزوينى را با جماعتى به دفع ممش خان كرد زعفران لو و تسخير قلعۀ چناران مأمور داشت. اما چون از امتداد مدّت محاصره بلاى غلا در شهر مشهد باديد آمد مردم شهر ميرزا مهدى مجتهد را كه فحلى نامور در ميان علماى عصر بود به شفاعت برانگيخته عرض كردند كه ما را قوّت مخالفت با نادر ميرزا نيست و از اين محاصره جمعى بى گناه تباه گردند، متوقّع از كرم شاهانه تواند بود كه بر مسلمانان ببخشايند و فتح اين حصار را به وقتى ديگر موقوف فرمايند. شهريار ملتمس ايشان را به اجابت مقرون داشته از كنار مشهد راه طهران برگرفت.

چون در اراضى سمنان فرود شد، قيصر ميرزا پسر شاه زمان افغان به درگاه آمد از بهر آنكه محمود ميرزاى افغان چنان كه مرقوم شد بعد از رخصت سفر به جانب قندهار و صدور احكام شهريار به بزرگان خراسان در اعانت او به بلدۀ قاين آمد و اعداد لشكر كرده راه افغانستان پيش گرفت و در اراضى قندهار اين خبر پراكنده شد كه اينك شاهزاده محمود از شهريار ايران فتحعلى شاه استمداد كرده، به حكم او لشكرى ساخته و بدين جانب تاخته، افغانان را اين خبر آشفته خاطر كرد و جنگ او را از صلاح و صواب دور دانستند، لاجرم او را پذيره شده بى زحمت و كلفتش به قندهار درآوردند و كمر خدمتش بر كمر ميان استوار كردند.

شاهزاده محمود اين معنى را به فال نيك گرفته، پسر خود كامران ميرزا را در قندهار به

حكومت بازداشته با لشكرى جنگجوى آهنگ كابل كرد. و از آن سوى زمان شاه با سپاهى لايق از كابل بيرون شده در برابر برادر صف برزده و از هردو سوى مردان جنگ صف برانگيختند و تيغ برآهيختند، فراوان خونها به خاك ريخته شد و خاك با خون آميخته شد و در پايان كار لشكر شاه زمان بشكست و خود نيز به دست شد. شاهزاده محمود بفرمود تا هردو چشمش را از بن برآوردند و به قوّت تمام ضجيع سلطنت و همخوابۀ دولت گشت.

ص:121

قيصر ميرزا پسر شاه زمان كه در هرات نشيمن داشت، چون خبر بشنيد تاب درنگ نياورده و شهر هرات را به فيروز ميرزاى برادر اعيانى شاهزاده محمود گذاشته راه فرار پيش گرفت و در شهر سمنان به درگاه پادشاه پيوست و يك زنجير فيل با بعضى اشياء ديگر پيش گذرانيد و مورد تفقّدات ملكانه گشت.

و هم در اين سال دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار را كه بلقيس سباى عصمت و رابعۀ شهربند عفت بود، از بهر وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا عقد بستند و شرط سور و سرور به پاى بردند. از پس اين عيش و عرس بزرگان افغان كه ملازم ركاب شاه زمان بودند، رخصت بار يافته در پيشگاه سلطنت جبين ضراعت بر زمين نهاده، عرض كردند: كه فتوّت و كرم پادشاه مآب و مناص(1) پناهندگان است و هيچ كس را ندانيم كه بدين حضرت فراز آيد و بى نيل مقصود باز شود. اينك قيصر ميرزا كه از تركتاز دشمن تافته و بدين درگاه شتافته، از طريق كرم و كرامت دور است كه محروم و مأيوس هجرت كند.

شاه را از چاپلوس ايشان دل به مهر مأنوس گشت و شاه زمان را به خلعت گرانبها و شمشير مرصّع دل به جاى آورد و بزرگان خراسان را فرمان كرد كه از اعانت او دست باز نگيرند و شاهزاده محمّد ولى ميرزا را به فرمانگزارى مملكت خراسان منشور داد و مسرور داشت. و خود به طرف مازندران سفر كرده، بعضى از قبايل تركمانان كه طريق بى فرمانى گرفته بودند، گوشمالى به سزا داد و بر در اطاعت و انقياد بداشت و از آنجا به دامغان كوچ داده 20 روز ببود آن گاه مراجعت به طهران فرمود.

اما از آن پس كه محمّد ولى ميرزا حكومت خراسان يافت با لشكرى كه ملازم ركابش بود بدان اراضى شتافت و در ظاهر مشهد مقدّس لشكرگاه ساخته، آن بلده را به محاصره انداخت و راه بيرون شدن و درآمدن بر مردم شهر مسدود

ص:122


1- (1) . يعنى مرجع و پناه.

كرد. آن گاه حسين خان قاجار را در آنجا استوار بداشت و خود آهنگ نيشابور كرد. بعد از كوچ دادن شاهزاده، حسين خان

كار بر اهل شهر صعب كرد و مردم را توان سختى و محنت نماند، لاجرم در روضۀ مقدّسه به نزد ميرزا مهدى مجتهد كه نسب با خاندان نبوّت داشت و در علم و عمل نحريرى يگانه و حبرى فرزانه بود، انجمن شدند و فرياد و افغان برداشتند و از نادر ميرزا و زحمت محاصره و قحط و غلا عظيم بناليدند.

شهادت ميرزا مهدى مشهدى به دست نادر ميرزا

نادر ميرزا چون اين غوغا بدانست فهم كرد كه ديگر مردم شهر با او از در مهر نخواهند رفت و دفع بيگانه نخواهند داد، با خود گفت بعيد نباشد كه اگر دير ماند به دست دشمن اسير گردد، ناچار كار فرار به ساز كرد و بر اسب خويش برنشست و چنان دانست كه مصدر اين شرّ جناب ميرزا مهدى است و مردم به پشتوانى او در اين غوغا همدست شده اند. بدين خيال باطل آن غافل ذاهل، نخستين به نزديك صحن مقدّس راند و جناب ميرزا مهدى را پيام داد كه من اينك به ناچار ساختۀ فرارم و با تو وصيّتى دارم، اگر از در مردمى درآئى و كلمات مرا اصغا فرمائى از خوى سيادت و روش كرامت بعيد نباشد.

جناب سيّد كه سند صداقت و صفا بود و از عقيدت و مكيدت آن بدبخت خبرى نداشت، بفرمود تا به روى او در بگشودند و او را درآوردند. چون نادر ميرزا، جناب سيّد را ديدار كرد بى توانى شمشير آبدار بركشيد و چنان فاضل ديندارى را كه شهيد ثالثش لقب دادند، شهيد ساخت و بر اسب خود برنشست، و هم در آن تاريكى شب از دروازه به در شد و راه فرار پيش گرفت.

شئامت اين كردار ناستوده چشم او را پرده [اى] پيش گذاشت كه از اول شب تا بامداد همى تاختن كرد و چنان مى پنداشت كه 30 فرسنگ از لشكرگاه دور افتاده، چون صبح برسيد و آفتاب برآمد افزون از فرسنگى راه نبريده بود. لاجرم لشكرى كه از دنبال او مى شتافتند بى كلفت او را دريافتند و دستگيرش نموده، كنده

ص:123

و زنجير برنهادند و به جانب طهران كوچ دادند. شهريار دادگر به كيفر آن كردار نابهنجار فرمان داد رشته [اى] در كردنش افكندند و سخت بكشيدند تا خپه شد و جان بداد.

وقايع سال 1218 ه. / 1803 م.

اشاره

چون از سال هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله 1218 عام برفت شهريار ايران فتحعلى شاه را سفر آذربايجان فرض آمد، چه از اين پيش مرقوم افتاد كه در زمان دولت شاه شهيد، اركلى خان والى تفليس از خورشيد كلاه پادشاه روس استمداد كرده لشكرى فراوان به سردارى قزل اياق از دربند عبور كرده در ارض مغان خيمه زدند. روزى چند برنيامد كه خورشيد كلاه از جهان درگذشت، الكسندر پاوليچ كه فرزندزادۀ او بود به تخت ايمپراطورى جاى كرد و مقاتلت با شهريار ايران را به فال بد گرفت و قزل اياق را باز خواند و نيز زمانى برنيامد كه اركلى خان وداع جهان گفت و گرگين خان پسرش به امارت تفليس مستقر آمد و هم از سپاه ايران سر به متابعت روسيان نهاد.

الكسندر ميرزا برادر گرگين خان از تفليس فرار كرده به درگاه شهريار ايران پناه جست و نواخت و نوازش ديد.

ابتداى كار ايشپخدر

اما از آن سوى پادشاه روس يك تن از وزراى خود را كه سيسيانلو نام داشت و در

ايران به ايشپخدر مشهور است و جلادتى به كمال و شجاعتى به سزا داشت با جماعتى از سالدات و سوارۀ قزاق روانه تفليس فرموده، گرگين خان بى آنكه در اين كار غورى كند و رائى زند او را به شهر درآورد و طوق فرمان بردارى بر گردن نهاد. روزى چند برنيامد كه گرگين خان نخجير گرگ اجل گشت، ايشپخدر بدان شد كه ده ده فال زوجۀ او را با فرزندانش به تختگاه روس فرستد.

از ميانه طهمورث ميرزا پسر او نيز فرار كرده به درگاه شهريار ايران آمد و از آن سوى ايشپخدر بفرمود تاينارال لاژار، فرزندان گرگين خان را كوچ دهد. لاژار به نزد ده ده فال آمد و در بيرون شدن او حكم به استعجال مى داد. چون ديد كه او كار

ص:124

به اهمال همى كند پيش شد كه دستش گيرد و برنشاند. ده ده فال دست به جامه در برده حربۀ خويش را كه قمه خوانند بكشيد و بزد و لاژار را بكشت. با اين همه از اولاد گرگين خان نشان نماند و هم چنان آن مملكت در دست روسيان مسخّر گشت.

چون ايشپخدر از كار تفليس بپرداخت و اهل گرگين خان را روانه پطرزبورغ ساخت، آهنگ تسخير گنجه نمود و قلعۀ گنجه را محصور داشت. جواد خان قاجار حاكم گنجه صورت حال را به دست سفيرى انفاذ حضرت پادشاه داشته، خود با جماعتى كه داشت از قلعه بيرون شده جنگ بپيوست. نصيب بيگ شمس الدين لو و ارامنۀ گنجه در ميدان جنگ، جواد خان را گذاشته با روسيه پيوستند، ناچار جواد خان به محاصره افتاد و روسيان از چارسوى يورش آورده قلعه را فرو گرفتند و جواد خان را با پسر و جمعى از لشكر مقتول ساختند.

در اين وقت ايشپخدر به حكام قراباغ و ايروان رسول فرستاد و ايشان را به اطاعت خويش دعوت كرد و حكام آن اراضى چون حدوث اين فتنه را ادات مماطله در گذاشتن خراج مى دانستند با ايشپخدر طريق رفق و مدارا مى سپردند.

چون اين اخبار موحشه گوشزد شهريار نامدار شد، حكم داد تا ميرزا شفيع صدر اعظم با ايشپخدر نامه كرد كه اين گونه فتنه در ميان دولتين مورث تلف لشكر و تباهى طرفين است، نيكو آن است كه اراضى ايران را از مردم خود پرداخته كنى و رسولى دانا نزد وليعهد دولت گسيل سازى تا در كار تفليس با پسر اركلى خان سخن به صلاح كند

و اگرنه ساز مبارزت مى كن و جنگ را ساخته مى باش.

چون جواب كتاب بر آرزو نيامد فرمان رفت تا نخستين نايب السّلطنه عباس ميرزا روز دوشنبۀ بيست و هفتم ذيحجه به طرف آذربايجان كوچ داده و در تبريز بر تجهيز لشكر بيفزود و در چهاردهم صفر كه 1219 ه. [/مه 1804 م] سال از هجرت برفته بود از تبريز به آهنگ ايروان شتافته در نيم فرسنگى آن بلده لشكرگاه كرد. محمّد خان حاكم ايروان كه با سپاه روس نيز زبان چاپلوس داشت اقوامى

ص:125

كه در محال ايروان نشيمن داشتند به اراضى دولت عثمانى پراكنده ساخت و خود به حصانت قلعه پرداخته به دستيارى توپ و تفنگ به جنگ درآمد.

مقاتلۀ مهديقلى خان با ايشپخدر

نايب السّلطنه، مهدى قلى خان دولّوى قاجار را با 6000 سوار به ارض قارص(1) فرستاد تا آن قبايل را مراجعت دهد و اگر سر به فرمان درنيارند از قتل مردان و سبى زنان دست باز ندارد و مهديقلى خان برفت و قبيلۀ كنگرلو و قاجار را كوچ داده با اموال و مواشى طريق مراجعت گرفت.

در نيمه راه ايشپخدر با 20000 پياده و 6000 سواره و 30 عراده توپ در نواحى پنبك ايروان دچار شد. مهديقلى خان مانند شيرى كه از وى اخذ فريسه خواهند كرد، 700 تن از لشكر خود را ملازم خويش ساخته و ديگر مردان سپاه را به راندن دواب و اغنام و كوچ دادن زن و مرد آن قبايل بازداشت. و خود با آن مردم قليل چندان با ايشپخدر و آن گروه انبوه، كار به منازعه و مدافعه كرد كه آن قبايل به منازل خويش جاى كردند.

آن گاه از ميدان جنگ باز شده به لشكرگاه پيوست و ايشپخدر در پنبك(2) ايروان يك دو روز توقّف كرد، روز يكشنبۀ نوزدهم ربيع الاول هنگام نماز ديگر در حركت آمد، جمعى از روسيان حصار كليسا را از مردم تهى دانسته بدانجا راه نزديك كردند. مردمى كه در حصار بودند از پس مثقبها خاموش نشسته تا خصم نزديك شد. به يك باره تفنگها بگشادند و جماعتى از روسيه را به معرض هلاك درآوردند.

چون اين خبر معروض نايب السّلطنه افتاد حكم داد تا عليقلى خان شاهيسون با فوجى در حوالى اوچ كليسا كمين نهاده تا بامداد جماعت روسيه را آسوده نگذارد و صبح روز دوشنبه به فرمود تا سپاه سلاح جنگ به تن راست كرده، از جاى جنبش كردند. و ميرزا شفيع صدر اعظم و احمد خان مقدم حاكم مراغه و تبريز را به حفظ بنه و آغروق و حراست سنگر بازداشت، تا مبادا از قلعۀ ايروان، محمّد خان

ص:126


1- (1) . نام محلى است در سرحد ايران و روم.
2- (2) . بر وزن سنگك، نام محلى است.

كيدى سازد و به بنگاه تازد.

و از آن سوى ايشپخدر سپاه خود را به صورت سه قلعه بازداشت و از هر قلعه تا قلعۀ ديگر 200 قدم فصل گذاشت و توپها را بر گرد پيادگان حصارى آهنين كرد و خود از غايت جلادت در ميان لشكر به پهلو افتاده، فرمان جنگ به اشارت دست همى داد. و نايب السّلطنه مانند آتش تافته بهر جانب شتافت و ميمنه و ميسره را راست كرد. از ميان، نخستين سواران طايفۀ شاهيسون و خواجه وند و عبد الملكى از صف، اسب برجهانده بر سر يك بهره از جماعت روسيه تاختن بردند و ايشان به انداختن گلولۀ توپ و تفنگ دفع همى دادند. با اينكه گلوله چون باران بهار باريدن داشت، سواران سمندروار در آتش تافته در رفتند و با تيغ سر از پيادگان روسى برگرفتند، چندان كه يك بهره از ايشان كه مانند قلعه پره زده بودند پراكنده شده به قلعۀ ديگر پيوستند و همچنان دست به جنگ گشادند.

بالجمله حرب از طرفين بر پاى بود تا آفتاب بنشست. سه روز بدين گونه از بامداد تا شامگاه رزم دادند و مرد و مركب به خاك افكندند. اگرچه از هيچ جانب نصرتى معروف بدست نشد، اما ايشپخدر را لغزشى افتاد و لختى بازپس نشست و محمّد خان قاجار كه به اعانت روسيان اميدوار بود، سخت بترسيد و ميرزا شفيع صدر اعظم را به خواستارى به قلعه درآورده، اطمينانى حاصل ساخت و بعد از مراجعت صدر اعظم، پسر خود را با پيشكشى لايق به حضرت وليعهد فرستاده پيمان فرمانبردارى نهاد.

در اين وقت نايب السّلطنه براى استجمام مراكب به منزل قرخ بلاغ(1) [چهل چشمه] درآمده لشكرگاه كرد. ايشپخدر چون از اطاعت و انقياد محمّد خان آگاه شد سپاه خود را برداشته به يك ناگاه از راه دركه بر لشكرگاه مسلمين تاختن آورد، هنگامى كه لشكريان ميان گشاده آمادۀ آسايش بودند. نايب السّلطنه چون اين بديد برنشست و هركه را از

ص:127


1- (1) قرخ بكسر قاف لغت تركى و بمعنى چهل است، و بلاغ بضم باء بروزن چلاق بمعنى چشمه، يعنى چهل چشمه.

سواره و پياده حاضر يافت برنشاند و جنگ را پذيره شد. روسيان در كنار لشكرگاه عقدهاى توپ و تفنگ را بازگشودند و همى آتش باريدند.

در اين هنگام بعضى از مردم شمس الدّين لو و قزاق كه ملتزم ركاب وليعهد بودند، سر از خدمت برتافته دست به غارت برگشودند. لشكر مسلمانان كه از پيش روى با آتش افروخته پيشانى مى زدند، چون بازپس نگريستند بنه و آغروق خود را در معرض نهب ديدند، يك باره از جاى برفتند و طريق فرار پيش گرفتند. ايشپخدر بعد از اين نصرت به طرف ايروان شتافته در مسجد شهر جاى ساخت و سنگر محكم برآورد و دهان توپ و تفنگ به جانب باره بگشاد و محمّد خان دفع او را از پس برج و باره ميان استوار كرد.

رزم ايرانيان و روسيان

اما نايب السّلطنه بعد از فرار لشكر تا ارض صدرك ايروان شتابزده آمد و به جمع پراكندگان سپاه پرداخت و هم از آنجا صورت حال را مكتوب كرده انفاذ حضرت شهريار داشت.

فتحعلى شاه در زمان، اسمعيل بيك دامغانى را با گروهى از مردان خراسان بر مقدمۀ سپاه كوچ داد و خود نيز از چمن سلطانيه جنبش كرده سرعت فرموده از ارس بگذشت و در 3 فرسنگى ايروان در لشكرگاه نايب السّلطنه فرود شد و از آنجا جمعى از رجال ابطال را ملازم ركاب نايب السّلطنه فرمود تا از پيش روى بشتافت.

و هم در آن روز در برابر مسجد شهر ايروان با سپاه روس آتش جنگ بالا گرفت و تا شامگاه حرب بر پاى بود. و روز ديگر محمّد خان معروض داشت كه نگاهبان قلعه جمعى از مردم ارامنه اند، بيم آن دارم كه حمايت كيش و مذهب را از دست فرو نگذارند و هنگام فرصت با روسيان همداستان شوند. شهريار فوجى از پيادگان سپاه را به قلعۀ ايروان مأمور داشت تا برفتند و برج و بارۀ قلعه را فرو گرفتند و قلعه گيان بانك شادمانى بلند آوازه كردند.

ايشپخدر از آن سوى شب هنگام به قصد شبيخون سپاه خويش را برداشته طريق لشكرگاه پادشاه گرفت. حسن خان يوزباشى غلام كه طلايۀ لشكر بود و نزديك به سنگر

ص:128

روسيان بر نظاره مى زيست، مكنون ضمير ايشان را بدانست و از دنبال ايشان راه برداشت و يك تن سوار فرستاده، شهريار را آگاهى بداد. و برحسب فرمان لشكر مسلمانان سلاح جنگ بر تن راست كرده اطراف لشكرگاه را پره زدند.

اما سپاه روسيه چون در راه ياوه شدند، گاهى به يمين وقتى به شمال رفتند. نزديك به سپيده دم به حوالى لشكرگاه رسيده بر فراز تلّى علم راست كردند و لختى بياسودند و لشكر بر صف كردند و توپهاى تندر خروش را به كار داشتند. جنگى صعب در ميانه برفت و از اين شبيخون سودى به دست نشد. لاجرم سپاه روسيه آغاز مراجعت كردند و مسلمانان از دنبال ايشان مسافتى دراز درنوشتند و همه جا رزمساز گشتند.

چون سپاه روسيه به سنگرهاى خود رفتند فتحعلى شاه فرمان داد كه لشكريان ايشان را محصور بدارند و راه آذوقه(1) و علف را بديشان نگذارند، در اين وقت جمعى از تجّار تفليس با جماعتى از لشكر روس و على خان قاجار و عليقلى خان شاهيسون كه قراول(2)لشكر بودند دچار شدند. بعد از رزمى سخت مردان روس قتيل و تجّار اسير و دستگير شدند، اموال و اسرار را به درگاه آوردند. بعضى از اسيران كه لايق بودند در سلك غلامان پادشاه درآمدند.

آن گاه در حضرت شهريار مكشوف افتاد كه در ارض پنبك ايروان گروهى از روسيان نشيمن ساخته و آذوقه و علف از گرجستان بدان جا حمل داده و از آنجا به لشكرگاه خويش مى برند. برحسب فرمان، پير قلى خان به دفع ايشان بيرون تاخت و چون راه بدان جماعت نزديك كرد، ايشان ايشپخدر را آگهى فرستادند و او به شتاب تمام لشكرى پرآشوب با چند عرادۀ توپ از بهر اعانت مردم خود و حمل آذوقه بتاخت. و از اين سوى شهريار على قلى خان شاهيسون را نيز با جمعى مأمور ساخت.

عليقلى خان از يك جانب و پير قلى خان از سوى ديگر سپاه روسيان را در ميان آورده، ميانۀ پنبك و ايروان آتش حرب افروخته شد و جنگى سخت پيش آمد كه

ص:129


1- (1) آزوقه لغت تركى است و لذا گاهى با ذال و غين «آذوقه» نويسند يعنى زاد و توشه
2- (2) قراول - بر وزن چپاول - هم لغت تركى است يعنى ديده بان و نگهبان.

از آن پيش كس نشان نداد. و بعد از كوشش گردان و مردان، هلاك شيران و دليران، سپاه روس بشكست و 4000 تن از ايشان بعضى اسير و برخى طعمۀ شمشير گشت و سپاه اسلام مظفّر و نيكنام باز شدند. و از رئوس مردم روس در كنار لشكرگاه منارها افراخته گشت و از بدن ايشان تلها برهم نهاده شد ديگر مجال درنگ براى ايشپخدر نماند. در اول ربيع الثانى از كنار ايروان به جانب تفليس بر تعجيل شد و سواران ايران از قفاى ايشان فراوان تاختن كردند و فراوان اسير آوردند.

در اين وقت محمّد خان قاجار حاكم ايروان و كلبعلى خان كنگرلو به حضرت شهريار حاضر شده مورد اشفاق خسروانه گشتند، و حكومت ايروان همچنان بر محمّد خان مقرّر آمد و پسرش كه ملازم ركاب بود، رخصت انصراف حاصل كرده به اتّفاق پدر مراجعت نمود و تومان(1) نخجوان را با ايل كنگرلو به كلبعلى خان مفوّض فرمود و ابو الفتح خان جوانشير به ايالت قراباغ و الكسندر ميرزا والى تفليس به توقّف قراجه داغ مأمور گشت.

آن گاه چون آغاز خزان و برودت هوا در پيش بود از طريق تبريز راه طهران برداشته چهاردهم شهر رجب وارد شهر دار الخلافه شد.

قتل حاجى خليل خان قزوينى در بندر بمبئى و سفارت محمّد نبى خان

و هم در اين سال حاجى خليل خان قزوينى كه به سفارت هندوستان برفت چنان كه مذكور شد، به درود زندگى گفت. آن هنگام كه ملكم بهادر ايلچى انگليس به بندر بمبئى درآمد، وزير انگليس 200 تن از سالدات از بهر تعظيم او در خدمتش بازداشت. روزى چنان افتاد كه يك تن از اين سالدات بى موجبى تفنگى گشاد داد، سرهنگ ايشان او را به معرض عتاب درآورد و ملازمان حاجى خليل خان خواستند تا گناه او را عذرى تراشند و از سخط سرهنگش خلاصى بخشند. چون طرفين از لغت يكديگر

ص:130


1- (1) تومان - در لغت تركى - بمعنى ده هزار است - و أمير تومان يعنى فرمانده ده هزار نفر سپاهى.

بى خبر بودند در ميانه بانگها بلند شد و غوغا برآمد، حاجى خليل خان از خانه بيرون شد كه صورت حال بداند و آن فتنه بنشاند، از قضا تفنگى ديگر كشاده شد و گلوله بر حاجى خليل خان آمد و او را بر جاى خود سرد كرد. رادويزلى وزير انگليس چون اين بدانست سخت غمنده گشت و مستر منستى باليوز بصره را از بندر بوشهر طلب داشته، از در معذرت به درگاه پادشاه رسول ساخت و هنگام توقّف در چمن سلطانيه به حضرت شهريار پيوست و عذر بگفت و مورد اشفاق شاهانه گشت.

فتحعلى شاه به جاى حاجى خليل خان، محمّد نبى خان خواهرزاده او را سفير فرمود و او طريق بمبئى گرفت. روزى كه بدان بلده در مى آمد 200000 تن از سپاهى و رعيّت او را پذيره شدند و بدين مكانت و عظمتش به شهر درآوردند. آن گاه او را روزى به نظاره لشكرش سير دادند و روز ديگرش به تماشاى كشتيهاى جنگ بيرون بردند.

محمّد نبى خان پرسش نمود كه گلولۀ توپ بر چوپ تا چند كار كند و كشتى را تا چه مقدار زيان رساند و آگاه نبود كه بهاى يك سفينه جنگى چند است. اما كارگزاران انگليس توپها را به يك سفينه كه 10000 تومان بها داشت گشاد دادند و آن كشتى را يك باره نابود ساختند.

بالجمله محمّد نبى خان 5 ماه در بمبئى و يك سال در بنگاله ببود و هنگام مراجعت با برگ و ساز فراوان كوچ داده به حضرت پادشاه درآمد.

پناه جستن ناصر الدّين توره از درگاه پادشاه

و هم در اين سال ناصر الدّين توره پناه از حضرت پادشاه جست، همانا بيگ جان پسر دانيال اتاليق بن حكيم اتاليق را نام مير معصوم بود و هم او را شاه مراد مى گفتند و در ميان لشكريان به ولى نعمت خطاب مى شد. از آنجا كه پدران او در نزد سلاطين مغول رتبت اتابيگى داشتند، اتاليق لقب يافتند. بالجمله چون بيگ جان از جهان بيرون شد 2 پسر او امير حيدر توره و ناصر الدّين توره از وى بازماند و ايشان را از اين روى توره خواندند كه از جانب مادر نسب به ابو الفيض خان كه از خاندان چنگيز خان [است] مى رسانند و لفظ تورى

ص:131

اگرچه در لغت به معنى خوى و روش است اما در ماوراء النهر شاهزاده را گويند.

مع القصّه بعد از پدر، مير حيدر توره سلطنت يافت و ناصر الدّين توره را از مرو كه دار الامارۀ او بود طلب فرمود. ناصر الدّين توره چون از مكيدت برادر دانا بود، سر از فرمان برتافت و رسول او را بى نيل مأمول بازفرستاد. آن گاه پناه از حضرت پادشاه جسته عريضه [اى] از در ضراعت نگار داده انفاد درگاه داشت. شهريار نامدار فتحعلى شاه به شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه فرمانگزار خراسان بود منشورى كرد كه دست از اعانت ناصر الدّين توره باز نگيرد و در رزم مير حيدر توره او را پايمردى كن.

طغيان محمّد خان افغان

و چون از هجرت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله 1220 ه. / 1805 م. سال برفت، محمّد خان افغان در حضرت سلطانى بى فرمانى كرد، همانا محمّد خان پسر اعظم افغان خان غليجائى است. چون احمد شاه افغان از قبيلۀ ابدالى بود و ميان اين دو قبيله كار به معادات و مبارات افتاد، اعظم خان از دولت احمد شاهى روى برتافته با جماعتى از مردم خود به نزد كريم خان زند شتافت و از قبل او در اراضى نرماشير كرمان

نشيمن يافت و اندك اندك افغانان در آن مكان، مكانتى به دست كردند و در زمان دولت شهريار نامدار فتحعلى شاه، محمّد خان پسر اعظم خان به درگاه آمد و تفويض ولايت نرماشير را منشور گرفت.

در اين وقت كه اعتضاد الدّوله ابراهيم خان حكومت كرمان داشت، محمّد خان طريق طغيان و عصيان گرفت و بدان شد كه قلعۀ بم را به دست گيرد. ابراهيم خان چون اين بدانست اسمعيل خان عرب حاكم جندق را به حراست قلعۀ بم مأمور نمود و صورت حال را معروض درگاه داشت. شهريار نوروز خان عزّ الدّين لوى قاجار را كه ايشك آقاسى و حاجب دربار بود، با سپاهى لايق مأمور فرمود تا به سرعت تمام طى طريق كرده تا اراضى نرماشير براند. محمّد خان چون قوّت مبارزت نداشت به قلعۀ نرماشير دررفته، متحصّن گشت و بعد از يك دو كرّت كوشش و يورش قلعه مسخّر شد و محمّد خان در ميان داروگير دو زخم منكر برداشته با چند تن از مردم خود

ص:132

به طرف بلوچستان گريخت و ديگر مردم او طعمه تيغ شدند، آن گاه نوروز خان به طهران مراجعت كرد.

مقاتله نايب السّلطنه با روسيان

در اين وقت شهريار نامدار نايب السّلطنه عباس ميرزا را از بهر مقاتلت با سپاه روسيه سفر آذربايجان فرمود و ميرزا عيسى فراهانى را كه مردى كارآزموده و مجرب بود به وزارت او مقرّر داشت. لاجرم نايب السّلطنه روز شنبه چهارشنبۀ دهم شهر صفر با لشكرى رزم آزماى خيمه بيرون زد و شهريار روز بيست و چهارم صفر نيز از دنبال راه برگرفت. و در چمن سلطانيه اسمعيل خان دامغانى را نيز با جماعتى حكم داد كه به سرعت رفته با نايب السّلطنه پيوسته شود و شاهزاده على خان برادر اعيانى نايب السّلطنه را مأمور به توقّف زنجان فرمود و اسمعيل خان قاجار حاكم خوى را خطاب فرستاد كه او نيز با مردم خود به نايب السّلطنه پيوندد و خود روز دوشنبۀ سيزدهم ربيع الاول كوچ داده در چمن او جان فرود شد و معلوم افتاد كه ابراهيم خليل خان يك باره از دولت ايران روى بركاشته و پناه از پادشاه روس جسته.

لاجرم فرمان رفت كه نايب السّلطنه نخستين آهنگ تسخير قلعۀ پناه آباد كند. ابراهيم خليل خان چون اين بدانست جعفر قلى بيك پسر محمّد حسن خان را كه نبيره اش بود با پسر فضعلى بيك جوانشير از بهر استمداد به گنجه فرستاد و ايشپخدر جمعى از سالدات روسيه را به مدد او فرمان داد. چون ايشان به قلعۀ شوشى رسيدند، ابراهيم خليل خان، محمّد حسن خان پسر خود را با جماعتى از لشكر قراباغ و سپاه روسيه به محافظت پل خداآفرين مأمور نمود.

و از اين سوى چون برحسب امر نايب السّلطنه، اسمعيل خان دامغانى از ارض اهر بر مقدمه روان بود در 4 فرسنگى پل خداآفرين هنگام نماز ديگر با لشكر روس و قراباغ باز خوردند و بى درنگ از دو رويه به جنگ درآمدند و [كو] ششهاى مردانه در ميان برفت و بيم آن بود كه لشكر اسلام شكسته شود، اما از آن سوى چون خبر لشكر روس مسموع نايب السّلطنه افتاد از بهر آنكه

ص:133

مبادا با اسمعيل خان دچار شوند، خود نيز از دنبال اسمعيل خان استعجال مى فرمود.

از قضا در اين وقت برسيد كه اسمعيل خان را پاى اصطبار به سنگ بود و لشكرش را خشيتى تمام در خاطر جاى داشت. چون چشم اسمعيل خان بر رايت اسلام افتاد و رسيدن نايب السّلطنه را بدانست ديگرباره دل قوى كرد و به جنگ درآمد و بسيار كس از سپاه روسى و قراباغى مقتول گشت. چون لشكر روس رسيدن لشكر اسلام را به تازه نگريستند پشت با جنگ داده، به زحمت فراوان از ميان درختستانها خود را به قلعۀ شوشى دربردند. و نايب السّلطنه از رئوس ايشان حمل هاى گران به درگاه پادشاه فرستاد، و خود از دنبال هزيمت شدگان تا ارض آق اغلان بتاخت و نجفقلى خان گروس را به حراست آق اغلان بگذاشت و خود از راه چناقچى طىّ مسافت كرده، در ظاهر پناه آباد لشكرگاه كرد. و از آن سوى شهريار نامدار فتحعلى شاه در بيست و ششم ربيع الاول از راه قراجه داغ به تخت طاوس نزول فرمود.

در اين هنگام در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد كه پولكونيك گرگين سرهنگ سپاه روس به اتّفاق كتلراوسكى و جمعى از سران لشكر ابطال رجال خويش را گزيده كرده با 10 عراده توپ براى حفظ قلعۀ پناه آباد از گنجه بيرون شده اند، و 200 عراده اسلحه جنگ و آذوقه و علف با خود حمل مى دهند و اينك ارض عسكران لشكرگاه ايشان است. با اينكه هنوز لشكر اسلام غبار را از چهره نسترده بودند برنشست و لشكر

را جنبش داد.

چون راه بديشان نزديك كردند و لشكر صف برزدند، اسمعيل خان دامغانى اسب بر جهاند و در ميدان جنگ از يمين و شمال فراوان تاختن كرد و پير قلى خان قاجار و على خان قوانلوى قاجار و صادق خان عزّ الدّين لوى قاجار در ميمنه و ميسره درآمدند و مهديقلى خان قاجار از پيش روى صف از در جلادت جاى كرد و حاجى الله ويردى خان قاجار تفنگچيان كزاز و فراهان را بر رده كرد و نايب السّلطنه در قلب مردان رزم آزماى چون كوه پاى برجاى شد.

ص:134

و از آن سوى كتلراوسكى و پولكونيك نيز صف راست كردند و سالدات بر رده شدند و از دهان توپ و تفنگ آتش و آهن باريدند.

شيران ايران زمين مانند سمندر به سوى آذر همى رفتند و حمله افكندند. از ميانه صادق خان قاجار زخمى گران از گلوله برداشت، با اين همه در پايان كار سپاه روسيه را دست توانائى از كار شد و لختى بازپس شده به قبرستانى دررفتند و از پس عراده هاى توپ بايستادند و پيش روى خندقى كردند و متحصّن شدند.

چون اين اخبار در حضرت شهريار معروض افتاد فرمان داد تا حسينقلى خان قاجار با افواج دامغانى و 4 عراده توپ به لشكر نايب السّلطنه پيوست. 6 روز بدين گونه حرب بر پاى بود، عاقبت الامر مردان ايران دل از جان برگرفته به سنگر روسيان يورش بردند و به قوّت و غلبه به سنگر دررفتند و بسيار كس از ايشان بكشتند و اسير كردند.

شكست يافتن پولكونيك سردار روس از ايرانيان

پولكونيك از پس آنكه سه زخم برداشت با چند تن سالدات فرار كرده، در نيمۀ شب به قلعۀ ترناوت دررفت. پير قلى خان قاجار با فوجى از دنبال او تاخته او را به محاصره انداخت، پولكونيك مهلت خواست و پيمان نهاد كه بعد از 3 روز به حضرت نايب السّلطنه آيد. چون مسؤولش به اجابت مقرون شد و ايرانيان در كار محاصره سستى گرفتند، شب سيّم فرار كرده راه گنجه برداشت. دليران از دنبالش بتاختند و چند تن از همرهانش را عرضۀ تيغ ساختند و پولكونيك به تعب تمام به جبل جمرق كه از جبال

شامخه است صعود كرد و از گرداب بلا بيرون شد.

و هم اين هنگام مكشوف افتاد كه ايشپخدر با تمامت سپاه خود به اعانت پولكونيك از گنجه بيرون شده، در كنار رود ترتر نشيمن كرده. نايب السّلطنه، اسمعيل خان دامغانى را براى فحص حال بر طريق او بيرون فرستاد. اسمعيل خان چون لختى راه بپيمود با جمعى از روسيّه دچار شد و رزمى سخت داده، ايشان را به معرض هلاك و دمار بازداشت و جمعى را نيز اسير كرده به درگاه نايب السّلطنه باز

ص:135

شد، مژدۀ اين فتح روز پنجشنبۀ سيزدهم ربيع الثانى در منزل تخت طاوس معروض درگاه پادشاه افتاد. و از آن سوى چون اسمعيل خان شامبياتى قاجار حاكم خوى برحسب فرمان پادشاه به ايروان دررفت، معلوم كرد كه محمّد خان حاكم ايروان باز به تسويلات نفسانى جمعى از روسيّه را خواستار آمده و آن جماعت از اراضى شوره گل عبور كرده به قريۀ تالين آمده اند، از بهر آنكه كارگزاران شهريار بر آن ديار مستولى نشوند.

در اين وقت از قفاى اسمعيل خان، مهديقلى خان قاجار نيز برسيد و صورت حال از اسمعيل خان اصغا نمود، لاجرم به شهر و قلعۀ ايروان دررفته به بهانۀ استحمام و ديگر كارها سركردگان لشكرى كه به همراه داشت يك يك و دودو به قلعه طلب داشته، چون انجمنى لايق شدند فرمان داد تا به برج و باره برآمده اطراف قلعه را فروگرفتند.

وقتى محمّد خان آگاه شد كه قوّت مدافعه از بهر او نبود. پس مهديقلى خان صورت حال را معروض داشت و شهريار اشرف خان دماوندى را با جماعتى از لشكريان به حراست قلعۀ ايروان فرستاد و حكم داد كه مهديقلى خان، محمّد خان را بدارد و خود در آن مملكت فرمانگزار باشد.

و نيز از سوى ديگر خبر فتح گيلانيان بر سپاه روسيه برسيد، چه ايشپخدر، از بهر آنكه اطراف مملكت ايران را آشفته كند يك تن از سرهنگان سپاه را كه شفت نام داشت و در كارزار سخت زبردست و زفت(1) بود با 12 فروند كشتى آكنده به مردان كار و آلات كارزار و توپهاى آتشبار مأمور به تسخير رشت فرمود.

ايشان از بحر خزر(2) طى مسافت كرده 2 روز در حوالى طالش لنگر افكندند و از آنجا

به انزلى درآمدند. نگاهبانان انزلى چون نيروى مدافعت نداشتند به طرف رشت

ص:136


1- (1) زفت - بفتح اول و سكون ثانى - بمعنى درشت و فربه و نيز بمعنى چابك و كار آمد نيز آمده است.
2- (2) درياچه خزر.

گريختند و روسيان بى مانعى در انزلى جاى كردند و از آنجا آهنگ تسخير رشت نمودند.

ميرزا موسى منجّم باشى لاهيجى كه برحسب فرمان حكمران گيلان بود از مردان كار آزموده آن اراضى سپاهى [جمع] كرده در پيره بازار رشت كه درختستانى به انبوه داشت، سنگرى راست كرده آمادۀ مقاتلت و مبارزت گشت. و شفت نيز با مردم خود در رسيده جنگ بپيوست و از دهان توپ و تفنگ صاعقۀ بلا بباريد و مسلمانان دليرانه بكوشيدند و تفنگهاى خويش بديشان گشادند. زمانى دير برنيامد كه 1000 تن از سپاه روسيه به زخم گلوله به خاك افتادند. ناچار پشت با جنگ داده هزيمت شدند و به زحمت تمام خود را به انزلى رسانيده به كشتيها دررفتند و راه باكويه برگرفتند.

و هم در اين وقت محمّد ولى ميرزا فرمانگزار مملكت خراسان صورت رزم با تركمانان قبيلۀ تكه را بدين گونه عريضه نگار داده بود: كه حسين خان قاجار قزوينى سردار خراسان را با جمعى از دلاوران به قلع و قمع آن جماعت مأمور ساخته روز يكشنبۀ هيجدهم شهر ربيع الثانى در كنار رود طژن(1) [- تجن] هردو لشكر باهم دچار شده، آتش كارزار افروخته شد و حربى بزرگ در ميانه برفت. هم در پايان كار تركمانان شكسته شدند، برخى اسير و جماعتى مقتول گشتند. اسيرانى كه سالهاى دراز به دست كرده بودند استرداد شد و اموال و اثقال ايشان منهوب گشت. بالجمله 500 نيزه سر از تركمانان در منزل تخت طاوس در پيشگاه پادشاه به خاك راه افتاد.

مقاتلۀ اسمعيل خان دامغانى و ابو الفتح خان جوانشير با ايشپخدر

اكنون بر سر سخن ايشپخدر باز شويم. چون معروض درگاه پادشاه افتاد كه ايشپخدر به جهت حمايت پولكونيك از گنجه بيرون شده، در كنار رود ترتر لشكرگاه كرده و اينك گنجه از سپاه روسيه تهى است. پس شهريار نامدار حكم داد كه نايب السّلطنه عباس ميرزا به تسخير گنجه كوچ دهد و اسمعيل خان دامغانى را نيز با سپاهى رزمجوى به جنگ ايشپخدر بيرون فرستاد.

ص:137


1- (1) . رود تجن.

برحسب فرمان نايب السّلطنه تا اراضى گنجه تاختن كرده شهر گنجه را مسخر فرمود و قلعه را كه نشيمن لشكر روس بود به محاصره انداخت.

و چون در شهر گنجه و لشكرگاه آذوقه و علف اندك بود و اهل قلعه از حبوبات و غلاّت فراوان آكنده داشتند، از اين روى توقّف بسيار در كار محاصره صعب مى نمود.

لاجرم نايب السّلطنه حكم داد تا 5000 زن و مرد شهر گنجه را كه از مرور روسيان در شكنجه بودند، بر دواب خويش حمل داده تا شمكور(1) كه نيم فرسنگى گنجه است براندند و خود هم در آن شب در ظاهر قلعه بماند.

با اينكه روسيان تا بامداد لشكرگاه را هدف گلولۀ توپ و تفنگ ساختند، هيچ لغزش نفرمود و صبحگاه از آن جا كوچ داد و مردم گنجه را در شمكور يك يك بازپرسى به سزا كرده رهسپر منزل زكم آمد و در نيمه راه با جمعى از روسيه كه حمل آذوقه از بهر ايشپخدر مى دادند بازخورد و سرهنگ ايشان را با چند تن از مردمش دستگير ساخته وارد زكم شد، و از آنجا مردم گنجه را به اتّفاق پير قلى خان و محمّد على خان شامبياتى از راه ايروان روانۀ تبريز فرمود و آن جماعت را چنان به امن و آسايش حركت مى داد كه هميانى 2000 تومان زر مسكوك داشت از يك تن مردم گنجه مفقود شده به دست يك تن از لشكريان افتاد و همچنان آن هميان را به ختم و نشان به خداوند رز باز رسانيد و چون وارد تبريز شدند، پادشاه دادگر به مصحوب ملاّ ملك محمّد قاضى عسكر از بهر اهالى گنجه زر و سيم فراوان عطا فرمود.

امّا از آن سوى نايب السّلطنه چون مردم گنجه را به جانب تبريز گسيل نمود، خود به نواحى آخسقه(2) قزاق رفته روزى چند توقّف فرمود و جمعى از بزرگان كاخت و قلعه ينگى تفليس به حضرت شتافته نواخت و نوازش يافتند. آن گاه از آخسقه تا اراضى ايروان كه 18 فرسنگ است و بسيار جاى، جادّه در ميان درختستانها چنان است كه زياده بر يك تن نتواند عبور كرد، مردم قزاق از بهر تقرّب دولت

ص:138


1- (1) . بر وزن شبكور.
2- (2) . بر وزن آغشته.

روس همه جا در ميان بيشه ها كمين نهادند و نايب السّلطنه با دل قوى قطع مسافت همى كرد.

روزى چنان افتاد كه نايب السّلطنه از بهر دوگانه فرود شد و از ميان بيشه تفنگى به سوى او گشاد دادند و زخم گلوله موزه او را خراش داد و با اين همه لغزشى نفرمود و با تمامت اموال و اثقال صحيح و سقيم لشكر وارد ايروان شد و صورت حال را نگار داده، حاجى محمّد خان قراگزلو به درگاه شهريار آورد. اما اسمعيل خان دامغانى به اتّفاق ابو الفتح خان جوانشير و جماعتى كه به جنگ ايشپخدر مأمور بودند تا كنار رود ترتر براندند و با ايشپخدر مصاف دادند و جنگى صعب در ميانه برفت. در پايان كار ايشپخدر خود را به كوه آق درّه كه جبلى صعب المسلك است در سپرد و بسيار كس از مردم او دستگير مسلمانان گشت، آن گاه اسمعيل خان مظفّر و منصور به حضرت شهريار آمد.

سفارت احمد چلبى

در اين وقت شاهنشاه ايران وليعهد دولت نايب السّلطنه را براى فرمانگزارى و حكومت مملكت آذربايجان و انجام جنگ ايشپخدر در آذربايجان به جاى گذاشت و خود رايت مراجعت به سوى طهران افراشت و چون در منزل اوجان فرود شد، از قبل على پاشاى وزير بغداد، احمد چلبى به درگاه آمد و شكايت از عبد الرّحمن پاشاى بابان والى شهر زور آورد.

همانا شهر زور از سوى شمال به اراضى اروميه و از جانب جنوب به ارض كرمانشاهان و از طرف مشرق به كردستان و از جهت مغرب به خاك كركوك متصل است و از پيشين زمان، اكراد بابان در آن اراضى مسكن و نشيمن داشتند و ايشان را در آن اراضى قلعه [اى] بر سر جبلى است كه قلعۀ چولان خوانند چه به لغت ايشان چولان بادام كوهى را گويند. بالجمله ابراهيم پاشاى برادر عبد الرّحمن پاشا آن هنگام كه سليمان پاشا حكومت بغداد داشت در سه فرسنگى قلعۀ چولان شهرى بنيان كرد و آن را به نام والى بغداد، سليمانيه نام نهاد.

روزگارى دراز برفت كه ايشان در آن اراضى

ص:139

فرمانگزارند و چون اين اراضى از عهد باستان در شمار كردستان و از ممالك ايران بود و وقتى سلاطين آل عثمان به تحت فرمان آوردند، لاجرم حكام اين مملكت به اقتضاى وقت گاهى از سلاطين ايران پناه جويند و زمانى به دولت آل عثمان پيوندند و بين دولتين خصمى اندازند. همچنان چون روزگار ابراهيم پاشا به كران رفت و برادرش عبد الرّحمن پاشا به حكومت آن اراضى برنشست، با على پاشا والى بغداد از در خلاف و عناد بيرون شد و بسيار از محال بغداد را عرضۀ نهب و غارت ساخت، على پاشا دفع او را لشكرى آراسته در نواحى سليمانيه با او رزم داد و عبد الرّحمن پاشا هزيمت شده به كردستان گريخت.

و امان اللّه خان اردلانى والى كردستان در حضرت شهريار نامدار فتحعلى شاه صورت حال را معروض [داشت] و برحسب فرمان مسكن او را و اهل او را در كردستان مقرّر نمود. على پاشا پيشكشى لايق به مصحوب احمد چلبى روانۀ درگاه شهريار نموده خواستار شد كه عبد الرّحمن پاشا را از دولت ايران پناه ندهند و از خاك كردستانش بيرون شدن فرمايند. و احمد چلبى در اين وقت كه شهريار در چمن اوجان جاى داشت برسيد و اخبار خويش را برسانيد.

شهريار ايران، ميرزا صادق مروزى وقايع نگار را به مرافقت احمد چلبى رسول بغداد فرمود و در پاسخ على پاشا فرمان داد كه چون عبد الرحمن پاشا پناهندۀ دولت ما است، حكومت شهر زور را بايد بدو گذاشت و اگرنه امراى دولت عثمانى زود باشد كه از در بى فرمانى پشيمانى آرند و خود به طرف طهران كوچ داده، در عشر آخر شهر جمادى الاولى وارد دار الخلافه گشت و در پانزدهم شهر شعبان دختر مرتضى قلى خان عمّ خويش را از براى شاهزاده حسينعلى ميرزا نكاح بست و جشنى شاهوار از بهر بساط سور او به پاى رفت.

امّا از آن سوى چون نايب السّلطنه به فرمانگزارى آذربايجان استقرار يافت و به شهر تبريز درآمد، برحسب فرمان، محمّد خان قاجار حاكم ايروان را به همراه محمّد

ص:140

على خان - شامبياتى روانۀ درگاه شهريار داشت و خود در تبريز آرام گرفت.

تسخير ايشپخدر قلعۀ شوشى را

در اين وقت ايشپخدر حدود مملكت ايران را از لشكريان پرداخته يافت و دانست كه به سبب برودت هوا و اقتضاى شتا سفر كردن سپاه به آن حدود صعب است، نخستين به بهانۀ تماشاى قلعۀ شوشى و طلب ضيافت ابراهيم خليل خان را مغرور ساخت و او نيز سخن او را از در صدق دانسته به خوان ضيافتش دعوت نمود و ايشپخدر بى مانعى به قلعۀ شوشى دررفت و در زمان 400 تن از مردم خود را به حراست برج و بارۀ قلعۀ بازداشت و خود عنان عزيمت به جانب گنجه گذاشت.

اين هنگام شيخعلى خان حاكم قبّه و دربند و سرخاى خان لگزى و حسينقلى خان حاكم باكويه مكتوبى به حضرت نايب السّلطنه معروض داشتند كه بى گمان شفت بعد از

فرار از گيلان آهنگ باكويه خواهد كرد و دفع او را عدد و عدّتى واجب افتاده.

نايب السّلطنه، عسكر خان افشار ارومى را با جمعى از سواره و پياده مأمور ساخت و از سرب و بارود [- باروت] و سلاح و سلب سامانى لايق بديشان فرستاد و ايشان دل قوى كرده ساختۀ جنگ شدند. و از آن سوى شفت برسيد و كشتيهاى خود را در برابر باكويه بداشت. از دو سوى كار جنگ آماده شده و دهان توپها به آتش افشانى گشاده گشت. حسينقلى خان مردانه بكوشيد و چند فروند كشتى روسيان را با گلولۀ توپ درهم شكست و در آب پست كرد. روسيان از آب بيرون شده از سوى خشكى توپها را به جانب قلعه گشاد دادند و بنيان حرب را سخت تر نهادند.

در اين وقت شيخعلى خان به اتّفاق نوح بيگ پسر سرخاى لگزى نيز برسيد و به ميان قلعه دررفته با حسينقلى خان هم پشت و هم بازو شدند و آتش اين رزم روزى چند افروخته بود. در پايان كار شفت را روزگار آشفته شده، دانست از اين كارزار سودى به دست نكند، لاجرم مردم خود را برداشته به كشتى دررفت و كشتى براند و تا ميان پشت سارى طالش بيامد و بيارميد. و از طرف ديگر ايشپخدر از گنجه آهنگ شيروان نمود و مصطفى خان

ص:141

شيروانى صورت حال را به عرض نايب السّلطنه رسانيد.

در حال نواب وليعهد، پير قلى خان قاجار را با جماعتى از مردان كارزار به مدد او فرستاد. پير قلى خان چون به كنار رود كر كه 12 فرسنگى شيروان است فرود شد مكشوف داشت كه مصطفى خان از در خوف و هراس با ايشپخدر كار به مداهنه كرده و او را ديدار نموده و در ميانۀ گرگ آشتى انداخته و ايشپخدر سخن او را با خود از در صدق پنداشته و طريق باكويه برداشته تا حسينقلى خان را به كيفر شفت گوشمالى دهد. و شفت نيز با مردم خود به ايشپخدر پيوست.

بالجمله پير قلى خان اين اخبار را معروض داشت و نايب السّلطنه بى توانى حسينقلى خان - قاجار را با گروهى از دليران به جانب باكويه بتاخت و از قفاى او عسكر خان افشار را با 1000 سوار بيرون فرستاد و از دنبال ايشان احمد خان مقدم بيگلربيگى تبريز و مراغه را با توپخانه و سپاهى از سواره و پياده كوچ فرمود و خود نيز با همه سختى زمستان و كثرت برف و باران در بيست و دوم شهر ذيقعده از تبريز خيمه بيرون زد و از طريق اردبيل راه برداشت.

بعد از ورود اردبيل معروض افتاد كه عسكر خان افشار به سرعت صبا و سحاب به قلعۀ باكويه درآمد، و حسينقلى خان قاجار در كنار رود [كر] به حراست جسر فرود شد و پير قلى خان به اتّفاق شيخعلى خان در ظاهر قلعه لشكرگاه كردند. و از آن سوى در لشكر ايشپخدر از سورت سرما دوابى كه حمل توپخانه مى دادند بمردند و آذوقه و علف در لشكر او اندك شد و كار به صعوبت رفت. پس حيلتى انديشيد كه حسينقلى خان حاكم باكويه را فريب دهد و روى دل او را به وعدۀ خطا و وعيد عنا با خود كند، تا از اين سختى برهد و از گرداب بلا بجهد، پس حسينقلى خان را پيام داد و خواستار ديدار شد.

حسينقلى خان اين معنى را به فال نيك گرفته در بيرون قلعه جاى نشستن معيّن كرد. و روز ديگر ايشپخدر با دو سه تن از مردم خود از لشكرگاه بيرون شده بدان جاى شد و حسينقلى خان با ابراهيم خان عم زادۀ خود و يك دو تن ديگر از

ص:142

قلعه به در شده به نزد ايشپخدر آمد پس باهم بنشستند و سخن بپيوستند.

قتل ايشپخدر به دست ابراهيم خان باكويه

در ميان گفت وشنود ابراهيم خان به اشارت حسينقلى خان تفنگى كه در دست داشت از پس پشت ايشپخدر گشاد داد، چنانكه گلوله از سينۀ او بجست و به روى در افتاده، جان بداد. هم در زمان آن چند تن را كه با او بودند سر برگرفتند و سر ايشپخدر را نيز با يك دست او قطع كردند و غوغا درانداختند تا لشكريان از جاى جنبش كردند و بر روسيان حمله افكندند و بسيار كس را با شمشير بگذرانيدند و جمعى را اسير و دستگير ساختند.

شفت چون كار بدين گونه بديد با زحمت تمام با مردم خود به كشتيها دررفت و شتابزده تا پشت سارى رانده در آن جزيره متوارى گشت. از پس اين فتح حسينقلى خان سر و دست ايشپخدر را در مخلاتى جاى داده به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و نواب وليعهد از اردبيل روانۀ طهران نمود. روز ششم ذيحجه در دار الخلافۀ طهران در حضرت شهريار نامدار فتحعلى شاه به خاك راه افكندند و حكم رفت تا آن سر و دست را به خراسان برده بزرگان آن ديار ديدار كنند.

شرح حال حاجى ميرزا محمّد اخبارى

همانا وقتى امناى درگاه پادشاه از مولانا حاجى ميرزا محمّد اخبارى نيشابورى كه عالمى نحرير بود و نيز تسخير ارواح طاهره و خبيثه و علم اعداد و نيرنجات و طلسمات نيك مى دانست، خواستار شدند كه اگر توانى در هلاك و دمار ايشپخدر كه ديو [ى] ديوانه و از دين ما بيگانه است تدبيرى انديشى به صواب باشد. حاجى ميرزا محمّد ملتمس ايشان را مقبول داشت و 40 روزه ميعاد نهاد كه سر او را در حضرت پادشاه حاضر كنم. اين معنى را مقرّبان حضرت نيز معروض پادشاه داشتند.

آن گاه حاجى ميرزا محمّد در بقعۀ متبركۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه به زاويه دررفت و صورت مردى را به قصد ايشپخدر بر ديوار زاويه رسم كرد و خود بنشست و آن ذكرى كه مى دانست به كار بست.

همانا عبد الحسين خان پسر صدر اعظم حاجى محمّد حسين خان اصفهانى كه در ميان عجم و عرب به فضل و ادب نحريرى نامور است يك شب نگارندۀ اين كلمات را حديث كرد كه آن ايام كه حاجى ميرزا محمّد بدين

ص:143

طلب و تعب نشسته بود، در روضه شاهزاده عبد العظيم به زاويۀ او دررفتم و او را نگريستم كه رشته [اى] از پس پشت گذرانيده بر دو جانب آن صورت كه بر ديوار كرده، بسته بود و هردو چشم بر چهرۀ آن تمثال برگماشته بدان سان كه دو پيالۀ خونين مى نمود و پيوسته كلماتى چند بر زبان داشت و چنان مستغرق آن خيال و نگران آن تمثال بود كه از درون شدن من بدان زاويه و بيرون شدن هيچ آگاه نشد.

مع القصّه اين كار همى داشت تا روزى كه هنگام بود كاردى بگرفت و بر سينۀ آن نقش كه بر ديوار كرده بكوفت و بازآمد و بگفت ايشپخدر در اين وقت كشته شد. امناى دولت همى روز شمردند تا بامداد روز 40 برسيد. پادشاه بدو كس فرستاد كه روز ميعاد برسيد، عرض كرد كه هم امروز سر او را خواهند آورد. مردمان چشم بر او همى داشتند تا نماز ديگر آمد، ديگرباره شهريار پيام داد كه اينك روز به پايان مى رسد و از سر ايشپخدر اثرى نيست. پاسخ داد كه اگر آورندۀ سر را پاى اسب لنگ شود و چند ساعت از وعده آن سوى تر برسد بر من نيست، ساعتى برنيامد كه مسرعى برسيد و سر ايشپخدر را بياورد و مكشوف شده كه از منزل سليمانيه كه 6 فرسنگى طهران است اسب او از يك پاى لنگ شده و به زحمت آمده.

از پس اين واقعه امناى دولت از حاجى ميرزا محمّد خواستار شدند كه بهتر از اين قتل پادشاه روس است. فرمود پادشاهان را نتوان چنين سهل و آسان زيان كرد. هم در كيفر قتل ايشپخدر كه سردارى بزرگ و نفسى قوى بود مرا مقتول خواهند ساخت. و چنان بود كه او فرمود؛ زيرا كه امناى دولت را از كردار او وحشتى در ضمير نشست و با خود گفتند دور نيست هركه او را برنجاند با ايشپخدرش به يك پهلو بخواباند. پس حيلتى طراز كردند كه شهريارش به سخنان دلنواز در كمال اكرام و اعزاز سفر عتبات عاليات فرمود.

شهادت حاجى ميرزا محمّد اخبارى

از قضا وقتى به بغداد رسيد كه در ميان اسعد پاشا و داود پاشا بر سر وزارت بغداد كار به خصومت مى رفت، در اين وقت اسعد پاشا با حاجى ميرزا محمّد ابواب موالات و مضافات را گشاده

ص:144

داشت تا به صفاى ضمير و حسن تدبير او را مدد كند و بر خصم غلبه دهد. داود پاشا كه نيز حاجى ميرزا محمّد را آزموده داشت بترسيد و پيش از آنكه دشمن بر وى چاشت كند شام بر او خورد و در نهانى عوام اوباش بغداد را برشورانيد تا به يك بار غوغا برداشتند و هم آواز گفتند «حاجى ميرزا محمّد كافرى است جهود و مردى مردود، اگر در ازهاق روح و اراقت دمش تأخيرى رود، دير نباشد كه مردم اين شهر را از راه بگرداند و به چاه اندازد و هر مؤمن موحد را كافرى ملحد سازد».

و اين هنگام حاجى ميرزا محمّد در خانۀ خود نشسته با محرمان خود سخن پيوسته بود كه من انجام كار خويش ديده و دانسته ام، همانا از مدّت من ساعتى بيش نمانده و ايشان همى دريغ خوردند و گفتند اين چه خبر است كه هرگز كس مبيناد و اين از كجا گوئى ؟ و از كجا دانى ؟ ناگاه غوغاى خلق را اصغا نمودند و هنوز با خويش نيامده بودند كه اين شورش از كجاست و چراست كه مردمان با تيغها و خنجرهاى آخته اطراف خانه را فروگرفتند و از بام و در به درون سراى آمدند و حاجى ميرزا محمّد را شهيد كردند، خدايش بيامرزاد و از باغ رضوان آرامگاه دهاد. از اينجا بر سر داستان رويم.

فرار جعفر قلى خان دنبلى

بعد از قتل ايشپخدر، نايب السّلطنه عباس ميرزا قلع و قمع جعفر قلى خان دنبلى را واجب شمرد، از بهر آنكه روزگارى بود كه در قلعۀ تالين ايروان نشيمن داشت و در آن اراضى كار به بى فرمانى و تنمّر مى گذاشت؛ و جماعتى از روسيان نيز در تحت حكومت او بودند. لاجرم نايب مهديقلى خان قاجار بيگلربيگى ايروان را و حسينقلى خان بيگلربيگى اروميه را و اسمعيل خان حاكم خوى را و كلبعلى خان حاكم نخجوان را با گروهى انبوه از لشكر افشار و ايروان و سپاه كنگرلو و مردم خوى به محاربت و مضاربت او نامزد فرمود. و حاجى محمّد خان قراگوزلو را حكم داد كه به نزديك ايشان شده، فرمان دهد تا نخستين در برابر قلعۀ تالين حصنى حصين برآورند و 1000 تن از تفنگچيان زبردست در آن قلعه جاى دهند. آن گاه راه آذوقه

ص:145

و علف بر جعفر قلى خان و روسيان مسدود سازند.

اما از آن سوى چون جعفر قلى خان از دور و نزديك اين اخبار را اصغا نمود و صورت حال را تفرّس فرمود، قبل از فراهم شدن لشكر و سختى محاصره طريق فرار برگرفت و بعضى از مردمش دستگير قراولان مهديقلى خان قاجار شد.

تنبيه پاشايان عثمانى

و ديگر چون پاشايان دولت عثمانى در اين فتنۀ روسيه بعضى از اراضى ايران را زحمت مى كردند از جمله ابراهيم پاشا حاكم بايزيد وقتى 4000 تن از لشكر خود را به تاراج نواحى ايروان مأمور داشت، نايب السّلطنه اين هنگام كلبعلى خان حاكم نخجوان را به كيفر او حكم داد و او به تعجيل شتافته اراضى او را بياشفت و بسيار كس قتيل و دستگير نمود و ديگر پاشايان چون اين بديدند از در زارى و ضراعت بيرون شدند و مكتوبها مشعر برانابت از جنايت و پشيمانى از بى فرمانى نگار داده، به حضرت وليعهد فرستادند. پس حكم رفت تا سرداران سپاه به بلدان و امصارى كه فرمانگزار بودند، باز شدند.

استمالت مصطفى خان حاكم طالش

امّا مصطفى خان حاكم طالش كه پشت با دولت ايران كرده با شفت طراز مودّت داده بود و اين هنگام هراسناك شده بدان شد كه از طالش به جزيرۀ پشت سارى در رود و از آنجا به قزلر گريزد. نايب السّلطنه، ميرزا بزرگ وزير خويش را كه مردى پسنديده حسب و قرشى نسب بود به استمالت او گسيل فرمود و ميرزا بزرگ او را مطمئن ساخت. آن گاه مصطفى خان راه آذوقه و علف بر روسيان ببست و ديگر از براى شفت مجال درنگ نماند، لابد آهنگ فرار كرد و از شدّت جوع و گرسنگى و سورت سرما بسيار كس از مردم او هلاك شد.

و هم چنان مصطفى خان شيروانى كه از ضعف فطرت و سوء طويت داغ پشيمانى بر پيشانى داشت به كنار رود كر شتافته، احمد خان بيگلربيگى تبريز و مراغه را كه برحسب فرمان نگاهبان آن جسر و رود بود، ديدار كرد و او را در نزد وليعهد از در ضراعت به شفاعت انگيخت و پيمان نهاد كه از اين پس اگر همه سر بدهد پاى از طريق اطاعت بيرون ننهند.

ص:146

وقايع سال 1221 ه. / 1806 م. و تعيين شاهنشاه ايران فتحعلى شاه، وزراى اربعۀ دولت را

اشاره

روز جمعه سلخ شهر ذيحجة الحرام 6 ساعت و 20 دقيقه از روز گذشته، خورشيد از برج حوت به حمل شد و نوروز جمشيد به اول محرّم افتاد و لاجرم شهريار ديندار به جاى جامۀ زرتار، سلب سوگوارى در بر كرد و تا عاشورا در مصيبت سيد الشّهدا عليه التّحية و الثّنا چون ماتم زدگان روز گذاشت، آن گاه به نظم مملكت و تمهيد قواعد سلطنت پرداخت و حاجى محمّد حسين خان بيگلربيگى اصفهان را كه در ترفيۀ حال رعيّت و سپاه و اخذ حقوق پادشاه معن بن زايده و قس بن ساعده بود(1) طلب فرمود و او را امين الدّوله لقب داد و به وزارت استيفاى ممالك مباهى داشت و فرمانگزارى اصفهان را به فرزند اكبر ارشدش عبد اللّه خان گذاشت.

همانا شهريار تاجدار فتحعلى شاه قواعد ملك را به 4 تن وزير دانشمند كه اركان اربعۀ مملكت اند استوار فرمود. در اين وقت نخستين، ميرزا شفيع اصفهانى كه در ثانى دار المرزش وطن گشت وزير اول و صدر اعظم بود و حاجى محمّد حسين خان اصفهانى وزير دوم و مستوفى الممالك آمد و ميرزا رضا قلى نوائى وزير دار الانشاء و منشى الممالك بود و نظم سپاه و وزارت لشكر را هم چنان از بدو دولت شاه شهيد تاكنون ميرزا اسد اللّه - خان نورى داشت.

بالجمله چون شهريار از اين كار بپرداخت، محمّد خان دولّوى قاجار را به نيابت و سردارى خراسان مأمور ساخت و حسين خان سردار خراسان و حاكم نيشابور را حاضر فرموده به جاى نظام الدّوله سليمان خان قاجار قوانلو كه وداع جهان گفته بود، سپهسالارى لشكر داد. آن گاه از بهر جنگ روسيان سپاهى بزرگ انجمن

ص:147


1- (1) . معن بن زائده از كريمان واسيخاى عرب است وقس بن ساعده از حكمهاى آنان.

كرده روز جمعه بيست و پنجم ربيع الاول خيمه بيرون زد و تا چمن سلطانيه عنان بازنكشيد.

آمدن سفير فرانسه

اين هنگام موسى [- مسيو] ژوبر از دولت فرانسه به رسالت آمد، چه روزگارى بود كه پادشاه فرانسه در خاطر داشت كه با دولت ايران ساز موالات طراز كند و طريق وداد باز دارد، چنان كه در سال شهادت آقا محمّد شاه 2 تن رسول از دولت فرانسه باسواد عهدنامۀ سلاطين صفويه كه در ميان دولتين رفته بود به دار الملك طهران آمدند، وقتى برسيدند كه هنوز بعد از شهادت آقا محمّد شاه، شهريار نامدار فتحعلى شاه از شيراز باز طهران نشده و بر تخت جلوس نفرموده بود. لاجرم حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله ايشان را به معاذير دلپذير بازفرستاد و همچنان بعد از قتل سكنۀ كربلا چنانكه مذكور شد اسمعيل بيگ بيات سفير بغداد گشت، يك تن از بازرگانان ارامنه كه داود نام داشت و تجارت فرانسه مى گذاشت به نزديك او رفته و مكتوبى چند به خط فرانسه بنمود و خود را از جانب آن دولت سفير خواند و به اتّفاق اسمعيل بيگ به طهران آمد. اولياى دولت ايران سخن او را استوار نداشتند و كتاب او را به كذب پنداشتند.

اين هنگام كه سلطنت مملكت فرانسه را ناپليون داشت و با دولت روس كار به معادات مى گذاشت، موسى ژوبر را به دولت ايران رسول فرستاد و پيام داد كه خصمى روسيان با شما روشن است و خصومت ما با ايشان مبرهن، همانا دشمن دشمن را دوست گيرند، خاصّه اين وقت كه وداد و اتّحاد دولت ايران و فرانسه موجب استيصال و اضطرار روسيان است. چون موسى ژوبر طىّ مسافت كرده وارد اراضى بايزيد شد محمود پاشا كه حاكم بايزيد بود به رعايت دولت روسيه و عثمانيه او را گرفته محبوس داشت و 10 تن ملازمان او را مقتول نمود.

چون اين خبر در اردبيل معروض حضرت نايب السلطنه افتاد، در حال مكتوبى به حاجى يوسف پاشا كه ايالت ارزن الروم داشت فرستاده او را گسيل ساخت و موسى ژوبر به درگاه نايب السلطنه آمد و از آنجا در چمن سلطانيه

ص:148

حاضر حضرت پادشاه شد و رسالت خويش بگذاشت و خواستار شد كه شاهنشاه ايران در پاسخ نامۀ ناپليون او را ايمپراطور خطاب فرمايد كه به معنى پادشاه است تا در ميان دول فرنگستان بدين نام بلند

آوازه شود، ملتمس او مقبول افتاد.

پس برحسب فرمان پاسخ نامۀ او نگار شد و ميرزا رضاى قزوينى منشى كه روزگارى وزارت شاهزاده محمّد على ميرزا را داشت به اتّفاق او به سفارت فرانسه مأمور گشت.

قتل ابراهيم خليل خان

و هم در چمن سلطانيه معروض افتاد كه چون ايشپخدر مقتول گشت و روزگار شفت آشفته شد و مصطفى خان طالش روى نيايش به حضرت نهاد، ابراهيم خليل خان از پيوستن با روسيان پشيمان گشت و از دار الامارۀ خود با زن و فرزند به در شده در بيرون قلعۀ شوشى نشيمن كرد و نايب السلطنه را در حضرت شهريار از عصيان و طغيان خويش شفيع ساخت و خواستار آمد كه لشكرى به اعانت او مأمور شود، تا روسيان را از اراضى خويش دفع دهد.

چون نايب السلطنه صورت حال را در حضرت شهريار بازنمود، فتحعلى شاه، حسين خان [سردار] و اسمعيل خان دامغانى و امان اللّه خان افشار غلام پيشخدمت حاكم خمسه را با لشكرى لايق به ملازمت ركاب نايب السلطنه مأمور ساخت تا به هرچه صواب شمارد، بگمارد. و نايب السلطنه، فرج اللّه خان شاهيسون را از راه چناقچى و ابو الفتح خان پسر ابراهيم خليل خان را كه نخست هواخواه دولت ايران بود، از راه قبّان به امداد ابراهيم خليل خان گسيل فرمود و خود نيز از اردبيل خيمه بيرون زد.

بعد از عبور از پل خداآفرين، ابو الفتح خان مراجعت نموده معروض داشت كه قبل از رسيدن لشكر به امداد ابراهيم خليل خان، جعفر قلى خان پسرزادۀ او كه با ابو الفتح خان عمّ خود خصومتى به كمال داشت حقوق جد و حشمت شيخوخت او را از خاطر بسترد و يك تن از سركردگان روس را كه مايور(1) نام داشت با 300 تن

ص:149


1- (1) مايور - بر وزن شاپور - مرتبۀ اول جنرال است باصطلاح روسيه، و مرتبۀ دوم

سالدات از قلعه گزيده

ساخته به خانۀ خود آورد و از راهى كه از ميانۀ خانه به بيرون قلعه داشت به اتّفاق آن جماعت در 4 ساعتى شب بيست و سيّم شهر ربيع الاول سر بدر كرده، بر سر ابراهيم - خليل خان حمله برده، و او را با زوجۀ او كه خواهر سليم خان شكى بود بكشت. و نيز دختر ابراهيم خليل خان كه خواهرزادۀ هماى خان لگزى بود و جمعى ديگر از پسران و دختران او مقتول گشتند و از پس اين واقعه مايور روسى حكومت قراباغ را به مهديقلى خان پسر ابراهيم خليل خان گذاشت. مع القصّه نايب السّلطنه از اين خبر سخت غمنده گشت و بى توانى آهنگ قلعۀ پناه آباد نمود.

در اين وقت فرستادۀ سليم خان شكى برسيد و معروض داشت كه سليم خان از اين پيش از در عناد با مصطفى خان شيروانى با روسيه پيوسته بود، چون قتل ابراهيم خليل خان را به دست ايشان مشاهده نمود از كرده پشيمان است و اينك از بهر مقاتلت با روسيان و اظهار ارادت با وليعهد ايران استمداد همى كند. نايب السلطنه، فرج اللّه خان شاهيسون را به امداد او مأمور ساخت.

و از سوى ديگر چون قبايلى كه در قراباغ نشيمن داشتند، ملتمس بيرون [شدن] از آن اراضى گشتند، عطاء اللّه خان شاهيسون را به كوچ دادن ايشان مأمور فرمود. و از جانب ديگر نجفقلى خان نيز برحسب فرمان به مهديقلى خان حاكم ايروان پيوسته بود و

ص:150

حسينقلى - خان افشار و اسمعيل خان قاجار با گروهى از سپاهيان از راه ايروان رهسپار گنجه و گرجستان بود و الكسندر ميرزا والى تفليس نيز پيمان نهاده بود كه در گرجستان به مقاتلت روسيان كارهاى بزرگ به پاى برد، و جمعى از لشكر ملازم صوابديد او بود.

در اين وقت ينارال نبلسين(1) سپاهى بزرگ از روسيه برداشته از تفليس بيرون شد و همه جا تاختن نموده عسكران را لشكرگاه ساخت، با اينكه هنوز حسين خان سردار و اسمعيل خان دامغانى و ديگر سرداران و سپاهيان كه از قبل شهريار مأمور شدند به درگاه نايب السلطنه نرسيده بودند، با عدّت و عدد اندك از منزل آق اغلان جنگ نبلسين را ساخته شد و احمد خان مقدم را به حراست بنه و آغروق بگذاشت و برنشست، در منزل

خنيشين تلافى فريقين شد. در بدو امر جماعت روسيه بر سر جبلى در رفته از جنگ بيمناك بودند، چون به خواستارى ابو الفتح خان جوانشير گرفتاران قراباغى آزاد شدند، روسيه را آگهى دادند كه لشكر ايران از بنه و آغروق خويش بركرانند و آذوقه و علف در ميان ايشان اندك است. اين معنى روسيان را دل قوى ساخته به جنگ درآمدند و هردو لشكر درهم افتادند. تفنگچيان عراقى از كزاز و فراهان و جماعت عرب بسطام يورش برده بر دهان توپ و تفنگ برآمدند، و روسيان نيز از عراده ها به زير آمده با خصم دست و گريبان شدند و تيغ و خنجر درهم نهادند و نبلسين از بهر تحريض لشكر به آويختن و خون ريختن، تمثال پادشاه را در ميدان جنگ ميان سالدات افكند و نيز شمشير خويش را بگشود و به يك سوى پرانيد تا روسيان را غيرت جنبش كرد و در كوشش سخت شدند.

مع القصّه هردو لشكر در تب و تاب بودند، تا آن گاه كه آفتاب بگشت و

ص:151


1- (1) نبلسين بكسر نون و ضم باى موحده و سكون لام و سين مهمله مكسور و تحتانى ساكن و نون، مردم ايران الفى در ميان ها و لام در آورده بنالسين گفتند.

لشكريان دست از جنگ باز داشتند. اين هنگام چون آب و آذوقه در لشكر ايران كمياب بود، نايب السّلطنه صواب در توقّف نديد، لشكر را برداشته از پل عبور داد و تا منزل حسن و حسين آمده نشيمن ساخت. و زمانى برنيامد كه حسين خان سردار و اسمعيل خان دامغانى و حسن خان و امان اللّه خان برسيدند.

و هم در اين وقت عطاء اللّه خان شاهيسون به دست مسرعى سبك سير معروض داشت كه قبايل قراباغى در كار كوچ دادن و طى مسافت كردن به مسامحه و مساهله روز مى برند و من طريق مجادله با ايشان مسدود داشته ام تا مبادا مال و مواشى آن جماعت پايمال لشكريان شود.

نايب السلطنه، ابو الفتح خان جوانشير را با فوجى از تفنگچيان به مدد عطاء اللّه خان مأمور داشت تا به اتّفاق، آن قبايل را منزل به منزل همى آورند. طايفۀ جبرئيل لو به نهانى كس نزد ينارال گسيل ساخته او را آگهى دادند و جعفر قلى آقا با جماعتى از روسيان تاختن كرده با جبرئيل لو همدست شدند و قريب به ارض قبّان با ايرانيان دچار شدند و جنگ بپيوستند و تفنگچيان چندان كه سرب و بارود داشتند كوشش كردند و در پايان كار بعضى اسير روسيان شدند گروهى به زحمت تمام سر خويش را گرفته از پيش بدر رفتند.

مقابلۀ ايرانيان با روسيان

چون اين خبر به نايب السّلطنه رسيد در حال اسمعيل خان دامغانى و حسين خان قاجار را با گروهى از دليران سپاه بيرون فرستاد و خود نيز از دنبال از طريق اصلاندوز راه برگرفت، و ينارال چون اين خبر بدانست گروهى از لشكر خود را به حفظ قلعۀ پناه آباد گذاشته و ديگر سپاهيان را برداشته به جانب گنجه سرعت گرفت و چون نايب السّلطنه از رود ارس عبور كرد و اين قصّه بشنيد به آهنگ گنجه يك جهت شد. در اين هنگام فرستادۀ شيخعلى خان و حسينقلى خان برسيده و نفاق مردم دربند و اتّفاق ايشان را با روسيّه معروض داشت و پير قلى خان قاجار كه به نزديك ايشان از در اعانت تاخته بود نيز ساز نمود كه مصطفى خان شيروانى باز به تسويلات

ص:152

شيطانى با روسيه متّفق شد و اسمعيل بيگ برادر خود را با فوجى به كنار رود كر مأمور داشته كه لشكر ايران را از عبور دفع دهند.

نايب السّلطنه نظم دربند و تأديب مصطفى خان را واجب تر دانست، پس حسين خان سردار را با گروهى، مأمور به ايلغار(1) ساخت و خود نيز از دنبال چنان بتاخت كه در عبور از آب كر باهم پيوسته عبره كردند و لشكر شيروانى چون اين بديدند پاى از سر نشناخته به هر سوى بتاختند و حسين خان همچنان پست و بلند آن اراضى را درنوشته، آتش نهب و غارت برافروخت و خشك و تر را بسوخت در ميانه بعضى از اموال بازرگانان شكى و تبريز به تاراج رفت. اين جمله را نايب السّلطنه از خويشتن بها داد تا مصطفى خان از اين تركتاز بيچاره ماند، از در عجز و نياز بيرون شد و طلب امان و اطمينان نمود و ديگرباره نايب السّلطنه چشم از جرمش پوشيده نجفقلى خان گروس و عطاء اللّه خان شاهيسون را به قلعۀ فيت كه اين وقت مأمن مصطفى خان بود فرستاد تا او را ديدار كردند و از عفو وليعهدش اميدوار ساختند. با اين همه از تلوّن طبع و سوء ظن در تقبيل درگاه و حضور پيشگاه مماطله نمود و محمّد على بيگ خاله زادۀ خود را به درگاه فرستاد.

لاجرم نايب السّلطنه از كنار رود كر به سوى آق سو كوچ داده، اسمعيل خان دامغانى و حسينقلى خان قاجار را به تسخير شريان كه معقلى متين بود مأمور فرمود تا به حكم

يورش از دو سوى آن محكمۀ محكم را مفتوح ساختند و بعد از قتل و اسر اموال ايشان را منهوب داشتند، نايب السلطنه بفرمود تا اموال آن جماعت را باز دادند و ايشان را با قبيلۀ مرادخانى كه افزون از 6000 خانوار بودند روانۀ مغان كردند.

در اين وقت ديگرباره مصطفى خان آشفته گشته سليم خان حاكم شكى را از در ضراعت به شفاعت انگيخت و پيمان داد كه حاضر درگاه شود و نيز در نهانى به حيلت

ص:153


1- (1) . ايلغار - لغت تركى - بمعنى تاختن و تعجيل كردن است.

اندوزى و تسويف وقت مشغول بود. ديگر روز چنان افتاد كه مردم او از كوه فيت به زير آمدند و با امان اللّه خان افشار كارزار دادند و بعضى مقتول و گروهى دستگير گشتند.

بالجمله هم در منزل آق سو، شيخ على خان و حسينقلى خان حاكم باكويه حاضر درگاه شده نظم دربند و حفظ آن حدود را بر گردن نهاده با فوجى از سواران لشكر مأمور آن اراضى شدند؛ اما مصطفى خان شيروانى به كذب اين خبر پراكنده كرد كه نايب السّلطنه، محمّد حسن خان برادر سليم خان را كه به حكم شاه شهيد به دست مصطفى خان دولّو نابينا شد لشكرى داده و به قيد و اسر سليمان خان فرستاده.

سليم خان ساده دل اين سخن را باور داشت و با مردم خود به كوه كلسن كورسن جاى كرد، نايب السلطنه پاس خدمت سابق او را نگاه داشته ميرزا ابو القاسم وزير ولد ميرزا عيسى قايم مقام را مأمور فرمود تا او را در بلدۀ شكى ديدار كرد و كدورت اين كذب را از خاطرش بسترد. آن گاه برحسب فرمان شهريار مهديقلى خان قاجار را از حكومت ايروان معزول فرمود و احمد خان بيگلربيگى تبريز و مراغه را به جاى او منصوب داشت و احمد خان با سپاهى شايسته به ايروان شد و برج و بارۀ قلعه را تعمير داد و استوار كرد.

اما اين هنگام هواى ايروان چنان عفن گشت كه از سپاه سواره و پياده 1600 تن هلاك گشت و احمد خان نيز سخت مريض شد و كار ايروان از نظم بگشت و روسيۀ پنبك و گرجستان انتهاز فرصت مى بردند تا كيدى انديشند. و كار نخجوان نيز از بهر خصمى كلبعلى خان با عمزاده اش عباسقلى خان سخت آشفته بود و هم معروض حضرت نايب السّلطنه افتاد كه ميان حسينقلى خان افشار حاكم ارومى و مصطفى خان كه از قبل دولت عثمانى حاكم هكارى است(1) كار به منازعت

ص:154


1- (1) هكارى بفتح هاى هوز و كاف مشدد نام محالى است بريك جانب موصل اكرادى كه آنجا مى نشينند هكاريه مى نامند.

افتاده و پير قلى خان نيز معروض داشت كه مردم دربند در نهانى با روسيان پيمان و پيوند نهاده اند و شيخعلى خان در كار

ستيز و آويز تهاون و تكاهلى دارد، و از اين روى پير قلى خان آهنگ مراجعت نمود.

و هم مكشوف افتاد كه امناى دولت ايران تأديب على پاشاى والى بغداد را كه سبب نقض عهد آل عثمان شده واجب شمرده اند. لاجرم نايب السلطنه كار شيروان را دست باز داشته از آق سو طريق مراجعت گرفت. مصطفى خان شيروانى چون اين بشنيد جماعتى را به نهب و غارت دنباله پويان لشكر بتاخت وقتى به كنار لشكرگاه رسيدند، حسن خان قاجار كه به رسم چنداولى(1) رهسپار بود ايشان را ديدار كرد، مانند صاعقۀ بلا بديشان درآمده و استيلا يافت، بعضى هزيمت شدند و گروهى مقتول و دستگير آمدند. آن گاه به فرمان نايب السّلطنه، پير قلى خان با فوجى روانۀ مغان شد كه اگر به صواب نزديك داند مردم شيروان را از آنجا كوچ داده در اراضى طالش بنشاند و خود مراجعت به تبريز فرمود.

تسخير روسيان شيروان را

از پس اين وقايع جماعت روسيه مغافصة به اراضى شيروان دررفتند و مصطفى خان هم از بهر آنكه قوّت مدافعت نداشت و هم از اين روى كه با مردم ساليان و طالش كار به خصمى مى كرد و سپاه روس را در مقاتلت با اين دو قبيله پايمرد خود مى دانست به حكومت روسيان گردن نهاد.

در اين وقت حسينقلى خان نيز از لشكر روس هراسناك شده با زن و فرزند خويش و پيوند از راه ساليان روانۀ تبريز شده، بعد از وى بو الغاكف كه يكى از سركردگان روس بود بى مانعى به باكويه دررفت و شيخعلى خان ناچار با روسيه طريق مداهنه و مدارا گرفت و بعضى از مردم ساليان كه با على خان حاكم خويش خصمى داشتند با مصطفى خان شيروانى ابواب مكاتبات و مصافات بازداشتند.

ص:155


1- (1) چند اول بضم جيم عجمى و نون ساكن در تركى جماعتى را گويند كه از دنبال لشكر بدارند و كوچ دهند.

لاجرم مصطفى خان دل قوى كرده مردم خويش را با جمعى از روسيان برداشت و تا ارض جواد بتاخت و از آنجا تصميم عزم داد كه بر لشكر پير قلى خان شبيخون برد و قبايل شيروان را كه او كوچ مى داد استرداد كند. پس شب هنگام بر سر او تاختن برد و پير قلى خان دفع او را به عزمى ثابت و جدى تمام به جنگ درآمد و بعد از گيرودار،

مصطفى خان را هزيمت كرد و از دنبال او تا كنار كر بتاخت.

مصطفى خان بعد از اين شكستن و گريختن آهنگ ساليان كرد، مير باقر بيگ برادر مصطفى خان كه برحسب امر نايب السّلطنه با 300 تن تفنگچى به حراست ساليان مأمور بود، آگهى از نفاق مردم و اتّفاق بعضى از ايشان با مصطفى خان نداشت با دل قوى به جنگ درآمد و از جانب ديگر آن جماعت كه با مصطفى خان پيمان داشتند در بگشودند و روسيان را درآوردند، مير باقر بيگ و جمعى از مردم طالش دستگير شدند و على خان از ميانه بجست.

رزم سليم خان شكى با روسيان

چون اين اخبار گوشزد ينارال نبلسين شد و كار باكويه و ساليان و مغان را پرداخته يافت به طرف شكى شتافت. سليم خان سپاهى از آوار و جار و تله به مدد آورده با توپخانه و قورخانه و اعداد تمام به سيغناق(1) كلسن كورسن نشيمن كرد و دو كرّت در حوالى شكى با روسيان صف جنگ بركشيد و مردانه بكوشيد، در پايان كار، جماعت لگزيه از جنگ روى بركاشتند و او را بگذاشتند. سليم خان ناچار طريق فرار گرفت و اهل و مال خويش را برداشته آهنگ تبريز كرد. و هم در راه چند نوبت با روسيان رزم داده از رود كر عبره كرد [ه] و از راه اردبيل به اتّفاق فرج اللّه خان شاهيسون به تبريز شتافت و بر حسب فرمان وليعهد نشيمن در اردبيل ساخت.

اما از آن سوى پولكونيك كه اين وقت در ارض جواد جاى داشت به مصطفى خان طالش مكتوبى كرد كه قبايل شيروان و مغان و رودبار را به اراضى خويش

ص:156


1- (1) سيغنان بكسر سين مهمله و تحتانى ساكن و غين معجمه و نون و الف و قاف در تركى جاى سخت و پناگاه را گويند.

باز فرست و اگرنه 300 تن از خويشان و عشيرت تو را كه در تحت فرمان من اندرند با تيغ بگذرانم.

مصطفى خان طالش او را پاسخى درشت نوشت و صورت حال را در حضرت نايب السّلطنه معروض داشت.

طغيان على پاشا وزير بغداد

اكنون قصۀ بغداد و طغيان على پاشا را باز نمائيم. از اين پيش مرقوم افتاد كه عبد الرّحمن پاشا با 5000 كس از اهل و عشيرت و سپاهى و رعيّت خود به دولت ايران پناهنده شد و در كردستان نشيمن يافت و ميرزا صادق وقايع نگار به رسالت بغداد مأمور گشت، از بهر آنكه على پاشا را از كين و كيد عبد الرّحمن پاشا باز دارد و حكومت شهر زور را ديگرباره به او بگذارد. بعد از ورود به بغداد، على پاشا، وقايع نگار را وقعى نگذاشت و حكومت شهر زور را با خالد پاشا تفويض فرمود اما تا بى فرمانى خود را مستور دارد عريضه [اى] از در خديعت نگار داده با پيشكشى لايق به درگاه پادشاه فرستاد.

شهريار نامدار فتحعلى شاه را بى فرمانى او ثقلى در خاطر افكند و عبد الرّحمن پاشا را از كردستان حاضر آستان ساخته به شمشير و خنجر مرصّع و خلاع گران بها شاد خاطر ساخته به ايالت شهر زورش مأمور نمود و به امان اللّه خان والى كردستان نيز حكم رفت كه از استقلال او دست باز ندارد. و عبد الرّحمن پاشا راه شهر زور برگرفت و خالد پاشا از اصغاى اين خبر به بغداد گريخت. و از پس آن نواب محمّد على ميرزاى شاهزاده را صاحب اختيار حدود عراقين عرب و عجم لقب داد و ايالت كرمانشاهان تا حدود بغداد از سر حد بصره تا قصبۀ خرّم آباد بدو گذاشت و ابراهيم خان دولّو و محمّد على خان شامبياتى را ملتزم ركاب او داشت [و] در دهم شهر جمادى الاولى از چمن سلطانيه مأمور بدان حدود و ثغور گشت.

اما از آن سوى على پاشا دفع عبد الرّحمن پاشا را يك جهت شده با 30000 تن سواره و پياده و توپخانه و قورخانه از بغداد كوچ داده در ارض زهاب لشكرگاه كرد و سليمان پاشاى كهيا خواهرزادۀ خود را با 15000 تن لشكر به تدمير عبد الرّحمن پاشا و تسخير شهر زور مأمور نمود و خالد پاشا و سليمان پاشاى مسلم كركوك و كوى حرير را ملتزم ركاب او ساخت. و سليمان پاشاى كهيا

ص:157

بى توانى به اراضى شهر زور تاخت و عبد الرّحمن پاشا رزم او را بساخت و به اول حمله هزيمت شده به زمين كردستان باز گريخت. على پاشا را مژدۀ اين نصرت تحريك جلادت داده از زهاب برنشست و تا طاق گرا عنان بازنكشيد و اين خبر در چمن سلطانيه مسموع شهريار افتاد و فرمان داد تا

نوروز خان قاجار ايشيك آقاسى با سپاهى جرّار مأمور خدمت شاهزاده محمّد على ميرزا شد و در بلدۀ همدان به حضرت او پيوست و شاهزاده در حال كوچ داده در منزل كرند جاى كرد.

على پاشا چون از اين تركتاز وقوف يافت از طاق گرا بازپس شده در كنار رود سيروان كه ميان شهرزور و بغداد است متوقّف گشت. اين هنگام شاهزاده، نوروز خان و محمّد على خان شامبياتى را با 10000 سوار از كردان مدانلو و جهان بيگلو و تركان قراگوزلو به اسر و نهب اراضى بغداد بتاخت و ايشان از زهاب تا بعقوبه و از بعقوبه تا مندليج را عرضۀ نهب و غارت كردند، فتاح پاشاى حاكم زهاب كرّ و فرّى نموده بى نيل مقصود به نزديك على پاشا گريخت. و اين هنگام فرج اللّه خان نسقچى باشى آدخلوى - افشار و محمّد ولى خان قاسملوى افشار داماد او و صفيار خان كردبچۀ افشار با سوارۀ جمعى ايشان از درگاه شهريار مأمور سفر كردستان شدند تا به اتّفاق امان اللّه خان والى، عبد الرحمن پاشا را در حكومت شهر زور استوار بدارند.

هزيمت روميان و گرفتارى سليمان پاشاى كهيا

بالجمله ايشان از چمن سلطانيه تا به كردستان بتاختند و از آن سوى سليمان پاشاى كهيا به اغواى خالد پاشا با لشكرهاى خود از شهر زور بيرون شده در كنار بحيره مريوان كه پايان خاك كردستان است با سپاه ايران دچار شدند، فرج اللّه خان و امان اللّه خان صف برآراستند، ابطال رجال اردلانى و كردستانى در ميمنه جاى كردند و هزارۀ افشار بر ميسره شدند، محمّد ولى خان افشار و صفيار خان كردبچه از چپ و راست جايگه ساختند، امان اللّه خان و فرج اللّه خان در قلب لشكر اندر آمدند.

ص:158

و از آن سوى سليمان پاشاى كهيا صف برزد و سليمان پاشاى مسلم كركوك را با اعراب و اكراد در برابر مردان اردلانى بداشت و غلامان گرجى و سپاه رومى را با جماعت افشار روى در روى كرد و جنگ درانداخت و آتش توپ و تفنگ برافروخت. بعد از گيرودار فراوان دليران افشار از ميسره به جانب ميمنۀ خصم كه كهيا جاى داشت يورش بردند و لغزشى در سپاه خصم افكندند.

سليمان پاشاى كهيا چون اين بديد به نزديك سليمان پاشاى مسلم شتافت و مردم ميسره را برداشته، بر ميمنۀ لشكر ايران حمله برد و سخت بكوشيد و از چپ و راست بردميد و بخروشيد. ايرانيان چون اين بديدند در گرد كهيا پره زدند و بى آنكه او را جراحتى رسانند دستگيرش ساختند و لشكرش را هزيمت ساخته از دنبال بتاختند، از يك سوى تا لشكرگاه على پاشا و از طرفى تا اراضى كركوك و موصل از قفاى هزيمتيان برفتند و اسير گرفتند و مرد و مركب به خاك افكندند و خاك اوديه را از خون دلاوران رنگين ساختند. 3000 تن از مردم آل عثمان عرضه شمشير شد و از مردم از اين بيشتر اسير گشت.

على پاشا چون كار بدين گونه ديد بر سمند بادپا برنشست و به كردار باد تا كنار بغداد بتاخت و در حال شيخ جعفر نجفى را كه در ميان علماى جعفرى فحلى نامور بود، از نجف اشرف طلب نمود و به حضرت شاهزاده محمّد على ميرزا شفيع انگيخت، جنابش نزديك شاهزاده سفر كرد و شاهزاده حشمت قدم او را بداشت و به خواستارى او لشكريان را از قتل و غارت اراضى بغداد منع فرمود و اسيران عرب و روم را آزاد ساخت و جناب شيخ جعفر مراجعت فرمود و سليمان پاشاى كهيا را كه مردى شناخته و نامور بود و رهانيدن او را بى اجازت شهريار پسنده نداشت با كنده و زنجير به درگاه پادشاه فرستاده، شاهنشاهش زنجير از گردن برداشت و او را به ميرزا شفيع صدر اعظم سپرد؛ و از چمن سلطانيه كوچ داد [ه]، روز بيست و دوم شهر جمادى الاخر وارد طهران گشت.

و از سوى ديگر حاجى يوسف پاشاى صدر اعظم دولت عثمانيه كه اين وقت

ص:159

فرمانگزار ممالك ارزن الروم و قراحصار مشرقى و سپهدار سپاه بود، فيضى محمود - افندى را كه از اعيان دولت بود به حضرت نايب السّلطنه از بهر رهائى كهيا رسول ساخت و از طغيان على پاشا كتابتى از در معذرت كرده و نايب السّلطنه به خواستارى در حضرت شهريار صورت حال را باز نمود و افندى را به طهران فرستاد.

و هم در اين وقت شيخ جعفر نيز براى خلاصى كهيا وارد طهران گشت. لاجرم شهريار سليمان پاشاى كهيا را به تشريف ملكانه خرسند فرمود و رخصت انصراف داد و عبد الرّحمن پاشا را خلعت حكومت شهر زور عطا فرمود و ميرزا صادق وقايع نگار را ديگر بار براى استقرار اين امر و تشديد مبانى محبّت ميان دولتين به اتّفاق كهيا روانۀ دار السّلام بغداد ساخت.

وقايع سال 1222 ه. / 1807 م تصميم عزم روسيان به تسخير ايروان

اشاره

چون 3 ساعت و 19 دقيقه از شب يكشنبۀ دوازدهم شهر محرّم الحرام بگذشت، در سنۀ 1222 ه. آفتاب از حوت به حمل شد و شهريار جمشيد دستگاه فتحعلى شاه جشن جمشيدى بگذاشت، آن گاه سپاه رزمجوى را از اطراف ممالك طلب داشت و روز دوشنبه هفتم شهر ربيع الاول از طهران خيمه بيرون زد. بعد از ورود به قزوين شاهزاده علينقى ميرزا را به حكومت آن اراضى بگماشت و از آنجا كوچ داده سه شنبه 17 ربيع الاول چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

و از طرف روسيّه مكشوف افتاد كه يك تن از وزراى روس كه سالهاى دراز با رزم و بزم مأنوس بود، به جاى ايشپخدر سپهسالار سپاه گشت و با لشكرى انبوه از طريق قزلر وارد تفليس شد و نخستين فتح ايروان را در ضمير گرفت.

و هم معروض افتاد كه روسيّه قراباغ به تاتف آمده، مبارزت ابو الفتح خان را طراز دادند و پاشايان قارص و بايزيد با روسيّه كار به رفق و مدارا كردند و اينك بدان سرند كه قبايل

ص:160

سبيكى و زملان كه ساكنين نواحى ايرانند به فريب و اگرنه به عتيب به سوى خود كشانند و احمد خان بيگلربيگى ايروان مريض و عليل افتاده و مردمى كه در تحت فرمان او و پاسبان قلعه اند بيشتر نيز رنجور و ناتندرستند.

در اين وقت با اينكه در تمامت آذربايجان به سبب قلّت غلّه بلاى غلا بالا گرفته بود، نايب السّلطنه را فتورى در اركان شهامت راه نكرد و حسين خان سردار قاجار را با مردان كارزار به سردارى ايروان منصوب داشت و احمد خان را طلب فرمود و پير قلى خان را به مدد مصطفى خان طالش بيرون فرستاده و نيز فوجى را به اعانت ابو الفتح

خان فرمان داد. لاجرم از آن سوى گدويج چون اين اخبار بشنيد از جنبش و كوشش فرو ايستاد، و پولكونيك بعد از ورود پير قلى خان به اراضى مغان مراجعت كرده از شيروان به گنجه دررفت و جمعى از روسيان كه در تاتف جاى داشتند، چون اعداد ابو الفتح خان را از تجديد لشكر بدانستند راه پناه آباد پيش گرفتند. و آن فرقه روسيان كه در شكى شدند و بعد از هزيمت سليم خان بر سر جار و تله شتافتند، چون از تاختن پير قلى خان آگاه شدند، آهنگ مراجعت نمودند و با مردم سليم خان كه در جار و تله جاى داشتند، چون به سبب برف و يخ طريق مراجعت و فرار يك باره مسدود بود، ناچار رزم دادند و بعضى مقتول و برخى به شكى گريختند.

و هم در اين هنگام از درگاه شهريار سپاهى جرّار وارد آذربايجان گشت و از آنجا بعضى نزديك حسين خان و ايروان شدند و نيمه ديگر به سوى مغان و نزد پير قلى خان مأمور گشتند و نايب السّلطنه با عدّت و عدد شايسته در تبريز بنشست.

مكتوب سردار روس به امناى دولت ايران براى مصالحۀ دولتين

از آن سوى گدويج چون با دولت عثمانى نيز كار به معادات و مبارات مى رفت، خواست تا با دولت ايران از در مصالحه و مداهنه بيرون شود و برحسب فرمان پادشاه روس ايشيك آقاسى خود را كه استپانوف نام داشت روانۀ درگاه پادشاه ساخت و مكتوبى به ميرزا شفيع صدر اعظم كرد و بعضى از اشياء نفيسه هديۀ او داشت و خواستار التيام جانبين و اتّحاد دولتين گشت

ص:161

و استپانوف در تبريز تشريف حضور نايب السّلطنه يافته از آنجا به طهران آمد و برحسب فرمان در خانۀ صدر اعظم فرود شد و مكتوب و مهداى او را برسانيد و مكنون خاطر را در كار مصالحه مكشوف داشت.

امناى دولت ايران در پاسخ گفتند ما را از مداهنه و مصالحه با دولت روسيّه كراهتى نيست، به شرط آنكه از تصرّف در اراضى ايران اگرچه به مقدار نقش قدمى باشد دست بازدارند و چون سخنان استپانوف را از در خديعت دانسته او را وقعى و مكانتى نگذاشتند و استوارى كار و ثبات حزم را، برحسب امر شهريار، حسن خان قوللر آقاسى

برادر حسين خان سردار با اشرف خان دماوندى و گروهى از لشكريان به طرف ايروان شتاب گرفتند و استپانوف كه در ظاهر طريق مسالمت و مصالحت مى سپرد، نيز به نزديك گدويج مراجعت كرد.

و از آن سوى چنانكه مرقوم شد چون از جانب حاجى يوسف پاشا، فيضى محمود - افندى رسالت خويش بگذاشت و سليمان پاشاى كهيا را رها ساخت و خود آهنگ مراجعت نمود و چون به تبريز آمد نايب السّلطنه، فتحعلى خان ايشيك آقاسى پسر هدايت اللّه خان رشتى را به اتّفاق او به نزديك حاجى يوسف پاشا رسول فرمود و ميان دولت علّيه ايران و آل عثمان را حبل اتّحاد و مهربانى محكم كرده بازآمد. و حاجى يوسف پاشا به حكام و پاشايانى كه در حدود اراضى روس بودند فرمان كرد كه با روسيان طريق مخالطت مسدود دارند و غلاّت و حبوبات را كه مايه قوّت و معيشت است با ايشان به معرض بيع و شرى درنياورند. گدويج از اين معنى پريشان خاطر شده از در كيفر و مكافات ابواب معادات و مبارات بر روى ايشان بازداشت و نخستين ينارال سويدوف را با سپاهى رزمجوى به جانب قارص مأمور نمود.

مقاتلۀ روسيان با ايرانيان

محمّد پاشا حاكم قارص اگرچه با مردم خود به عزم مقاتلت بيرون شد، اما در نهانى با روسيان مواضعه نهاده عنان بگردانيد و در قلعۀ قارص متحصّن گشت. يوسف پاشا اين معنى را مكشوف داشته سيّد على پاشا را با جماعتى مأمور ساخت و به مردم قارص فرمان كرد كه محمّد پاشا را با كنده و زنجير به نزديك من

ص:162

فرستيد و اگرنه منتظر عذاب و عقاب باشيد. محمّد پاشا چون اين بدانست عظيم بترسيد و از كرده پشيمان گشت و جنگ روسيان را ميان بست و به اتّفاق سيّد على پاشا با آن جماعت رزمى مردانه داده؛ ايشان را از حوالى قارص هزيمت داده تا به مسافتى بعيد بازپس شدند و در بعضى از قراى آن اراضى جاى كرد.

و از اين سوى نايب السّلطنه روز دوم شهر ربيع الثانى با لشكر جرّار و توپ و زنبوره آتشبار از تبريز بيرون شد و در ظاهر شهر لشكرگاه كرده تا اگر واجب افتد سواره و پياده از بهر جنگ آماده باشد.

در اين وقت از حاجى يوسف پاشا و حسين خان قاجار سردار ايروان مژدۀ غلبۀ روميان بر روسيان برسيد. بدين شرح كه بايدوف پسر گدويج با 4000 تن بر سر قلعۀ آخر كلك آخسقه برفت و گدويج نيز از دنبال او بشتافت. سليم پاشا كه والى آخسقه بود 3000 تن تفنگچى از جماعت لار به مدد قلعه گيان آخر كلك فرستاد و گدويج 3 ساعت قبل از سپيده دم فرمان داد تا لشكريان نردبانها بر ديوار قلعه استوار نهاده يورش بردند و صعود كردند، چندانكه سنگ و آتش از قلعه بباريدند و ايشان را از نردبانها به زير افكندند، روسيان بازپس نشدند و دليرى نمودند و همى از پس يكديگر صعود كردند تا به فراز باره بر شدند. و از آن سوى سپاه آل عثمان نيز از پاى ننشستند و تا هنگام صبح رزم دادند در پايان كار روسيان شكسته شدند و خويشتن را از باره به زير افكندند و راه فرار برگرفتند.

قلعه گيان چون اين بديدند در بگشودند و از دنبال هزيمت شدگان بتاختند و بسيار كس را اسير كردند و با 550 نيزه سر و 5 عرادۀ توپ و 6 عرادۀ قورخانه باز قلعه شتافتند.

اما گدويج بعد از اين هزيمت از بهر كيفر عزيمت راست كرد و با لشكر خود از بهر رزم يوسف پاشا به اراضى قارص دررفت و از طرف شوره گل ايروان

ص:163

رهسپار گشت و يوسف پاشا بعد از آن نصرت با كبر و خيلاى تمام آهنگ رزم او فرمود با اينكه مكتوب نايب السّلطنه بدو رسيد كه در رزم گدويج آهسته باش تا من نيز در رسم و تو را با سپاه ايران مدد دهم. همانا خود را محتاج ندانست و افواج لشكر را برانگيخت و سيّد على پاشا را بر مقدمۀ سپاه بتاخت و خود به مسافت نيم فرسنگ از پس پشت ايشان همى برفت، در منزل بايندرلوى شوره گل، پاشايان را با روسيان ديدار شد و بانگ گيرودار بالا گرفت.

بعد از ستيز و آويز لشكر روم شكسته شد، 500 تن از ايشان اسير و 500 تن عرضۀ شمشير گشت. يوسف پاشا هزيمت شده به قارص آمد و محمّد پاشا را كه چند كرّت از اسلامبول فرمان احضار رسيده بود و در امتثال فرمان مماطله و مساهله مى داشت روانۀ اسلامبول فرمود و چند كس را فرمود كه در عرض راه تا به كيفر آنكه با روسيان در نهان مواضعه نهاده بود سرش را برگرفتند.

جلوس سلطان مصطفى خان چهارم (1807-1808 م/ 1222-1223 ق)

هم در اين سال در عشر اول ربيع الثانى اهالى شرع اسلامبول و بزرگان قبايل ينكچرى با سلطان سليم [خان سوم] كه اين هنگام صاحب تاج و تخت بود، دل ديگرگون كردند و گفتند اين نظام جديد كه شعار مردم يوروپ است، در اسلامبول آشكار كردن، كار اسلام آشفتن و طريق عيسيويان گرفتن است. پس يك باره بشوريدند و او را گرفته از تخت سلطنت به زير آوردند و سلطان مصطفى پسر سلطان عبد الحميد خان را به سلطنت سلام دادند و حاجى ابراهيم خان نظامى را كه قوام اين نظام بدو بود با جمعى از بزرگان دربار عرضۀ هلاك و دمار ساختند، چنان كه در جاى خود در ذيل قصّۀ قياصره به شرح اين اجمال خواهيم پرداخت.

مع القصّه اين اخبار را نايب السّلطنه در عريضه نگار داده در چمن سلطانيه معروض درگاه شهريار داشت. و هم از طرف خراسان مژدۀ غلبه لشكر اسلام بر افغانان و صوفى اسلام برسيد.

همانا قلعۀ غوريان و آن اراضى كه در 8 فرسنگى هرات است از اين پيش به دست حسين قاجار مفتوح شد و شاهزاده محمّد ولى ميرزا

ص:164

كه والى خراسان بود آن اراضى را به اسحق خان قرائى كه ملازم ركاب بود گذاشت و اسحق خان برادرزادۀ خود يوسف على -

خان را به حكومت آنجا گماشت. مدّتى دراز برنيامد كه يوسفعلى خان طريق نفاق گرفت و با حاجى فيروز الدّين ميرزاى افغان كه حكمرانى هرات داشت در نهانى اتّفاق نمود و او را بر تسخير خراسان تطميع داد.

فتنۀ صوفى اسلام و خاتمۀ كار او به دست ايرانيان

در اين وقت يك تن از صوفيۀ جهريۀ بخارا كه صوفى اسلام نام داشت و 3 سال از بيم بيگ جان اوزبك در نواحى كرخ(1) روزگار مى گذاشت، آوازۀ كشف و كرامت بلند كرد و گروهى انبوه به ارادت و ملازمت آورد. حاجى فيروز نيز شيفتۀ شمايل او گشت و از در عقيدت دست ارادت بدو داد و چنان دانست كه از توجّه خاطر او بر بادى(2) و حاضر چيره خواهد شد و بر چاربالش ملك تكيه خواهد زد، پس تجهيز لشكر كرده 50000 تن از قبايل هرات و قندهار و فراه و اندخود و ماروچاق و قندز و ختلان و چينانجكث و ميمنه و فارياب و بادغيسات و اويماقات جمشيدى و تايمنى و فيروزكوهى و نگودرى انجمن كرد و صوفى اسلام را در هودجى زرّين جاى داده در ميان لشكر بازداشت و به شمار ايام سال 366 تن از ابطال را در گرد هودج نگاهبان گذاشت و 6 فرسنگ از هرات بيرون تاخته در قلعۀ شكيبان فرود شد.

و از اين سوى محمّد خان قاجار نايب خراسان برحسب فرمان پادشاه و اجازت شاهزاده محمّد ولى ميرزا با سپاه خون آشام تا قلعۀ شاه ده بتاختند و ميان فئتين زياده از فرسنگى نماند.

روز ديگر كه پنجشنبۀ بيست دوم شهر ربيع الثانى بود محمّد خان خوانين خراسان را برداشته با لشكر كرد و عرب و مردم هزاره و تيمورى از قريۀ شاه ده بيرون شد؛ و از آن سوى حاجى فيروز و صوفى اسلام نيز ميدان جنگ

ص:165


1- (1) كرخ بزبان نبطى زمين پست را گويند كه آب در آن جمع شود.
2- (2) بادى يعنى أهل باديه و ده نشين، حاضر يعنى شهرى كه در جامع و حضارة زندگى كند.

نزديك كردند و از هردو جانب صفها بياراستند و آلات حرب و ضرب به كار داشتند. نخستين از دهان توپ و تفنگ تگرگ

مرگ بباريدند و زنبورهاى آتشين را دهان بگشادند.

از پس آن دليران ايران از آن عجل و شتابى كه در نهاد داشتند توپ و تفنگ را بگذاشتند و با تيغهاى آخته به جانب خصم تاختند و همى مرد و مركب به خاك انداختند؛ و در ميان آن گيرودار صوفى اسلام را ديدار كردند و بر گرد او پره زدند و آن 366 تن مردم كه نگاهبان هودج او بودند دست از جان بشستند و بر اطراف هودج رده بستند و تا آن يك تن كه آخر شمار بود عرضۀ دمار نگشت كس به هودج دست نيافت.

بالجمله صوفى اسلام را با هودج به ضرب تيغ آبدار پاره پاره كردند و 6000 كس از افغانان را به خاك افكنده زمين را از خون ايشان لعل گون ساختند و بدل خان فوفلزائى و گداخان و محمود خان تايمنى و برادر پلنگ توش خان جمشيدى و مانند ايشان از سركردگان و بزرگان افغان 130 تن مقتول گشت و 3000 تن از افغانان اسير شد [ند] و 200 تن از سرهنگان ايشان نيز دستگير آمدند كه 3 تن از جمله عبد الغياث خان فوفلزائى و برخوردار خان اسحق زائى و يك برادر پلنگ توش خان جمشيدى بود تمامت بضاعت آن جماعت از تليد و طريف و سياه و سفيد و توپخانه و قورخانه غنيمت سپاه شد و محمّد خان از دنبال هزيمت شدگان تا دروازۀ هرات بتاخت و در ظاهر آن بلده لشكرگاه كرد و از براى فتح قلعه استوار بنشست.

حاجى فيروز چون كار بدين گونه ديد از در ضراعت بيرون شده، خراج دو سالۀ هرات را مهيّا ساخته به نزديك محمّد خان انفاذ داشت و يوسف على خان قرائى را كه علّت اين غايله و سبب اين فتنه بود دست به گردن بسته بيرون فرستاد و اسيران افغان را به بهائى گران زر بداد و بگرفت. لاجرم محمّد خان شادخاطر در عشر اول جمادى الاولى در مشهد مقدّس به حضرت نواب محمّد ولى ميرزا پيوست و مژده اين فتح در نيمۀ جمادى الاخره با 500 نيزه سر و خراج دو ساله هرات و بعضى اشياء نفيسه

ص:166

كه حاجى فيروز به رسم پيشكش انفاذ داشته بود در چمن سلطانيه از پيشگاه حضور شهريار بگذشت.

آنگاه شاهنشاه ايران از چمن سلطانيه كوچ داده روز دوشنبۀ هفتم رجب وارد طهران گشت. و از آن سوى نايب السّلطنه از چمن اشكنبر كوچ داده در هيجدهم شهر رجب به تبريز آمد و در حدود مملكت هر جاى از بهر حراست سپاهى در خور بازداشت.

آمدن ايلچى فرانسه از نزد ناپليون به ايران

و در هشتم شهر رمضان، ميرزا رضاى قزوينى كه سفير مملكت فرانسه بود چنانكه مذكور گشت از نزد ناپليون مراجعت كرد و جنرال غاردان [گاردان] كه حكمران 12000 تن لشكر بود نيز به حكم ايمپراطور فرانسه با 24 تن از مردم مجرّب و هنروران آن اراضى به اتّفاق او برسيد. نخستين جنرال غاردان به حضرت نايب السّلطنه آمد و نامه [اى] كه نيز از بهر او داشت بداد و مورد اشفاق گشت. آن گاه نايب السّلطنه فتحعلى خان نورى قوريساول باشى را به مهماندارى او گماشته، ايشان را روانۀ دربار شهريار داشت.

روز دوازدهم شهر رمضان در دار الخلافۀ طهران جنرال غاردان تقبيل درگاه شهريار دست يافت. مكتوب ناپليون را برسانيد و اشيائى كه به ارمغان آورده بود پيش داشت و در تشييد مبانى اتّحاد، پيمانى كه نهاده بود بنمود و صورت عهدنامه را به عرض برسانيد.

خلاصۀ آن بدين شرح كه ناپليون بر خويشتن نهاده است كه:

روسيان را خواه از در مصالحت و مداهنت خواه به طريق مناجزت و مبارزت از اراضى گرجستان و ديگر حدود كه به تحت فرمان آورده اند، بيرون كند و قبل از فيصل اين امر هرگز با روسيان ساز موالات و مصافات طراز نكند و شاهنشاه ايران را چندانكه آلات جنگ در بايست افتد از انفاذ مضايقت نفرمايد و در ازاى آن سلطان ايران از مهربانى و حفاوت با جماعت انگليس پرهيز فرمايد و آن گاه كه كار روسيان يكسره شود و ناپليون سپاهى به تسخير هندوستان مأمور دارد عبور ايشان را از خاك ايران مضايقت نرود.

مع القصه بعد از آنكه جنرال غاردان رسالت خويش بگزاشت و خبر عهد

ص:167

نامه به پاى برد، شهريار نامدار فتحعلى شاه پذيراى آن پيمان گشت و جنرال غاردان را نوازش و نواخت فرمود و او را به لقب خانى مخاطب ساخت و عسكرخان افشار ارومى را كه يك تن از سركردگان سپاه بود با جواب مكتوب و بعضى اشياء نفيسه به رسم ارمغان به درگاه

ناپليون رسول فرمود.

و هم در اين وقت چون سلطان مصطفى خان [چهارم] چنانكه مذكور شد به تخت سلطنت روم جاى داشت از درگاه شاهنشاه ايران مكتوبى به تهنيت جلوس او نگار داده، آقا محمّد ابراهيم شيخ الاسلام خوى حامل نامه و سفير حضرت او گشت. از پس او زيارت حضرت معصومه بنت موسى بن جعفر عليه السلام را شهريار دين پرست تصميم عزم داده، سفر دار الامان قم فرمود و از آنجا به تماشاى دار المؤمنين كاشان كوچ داده، پس از روزى چند مراجعت به طهران فرمود.

اما از آن سوى در نيمۀ جمادى الاخره دو تن از غلامان گرجى، على پاشاى والى بغداد را مقتول ساختند. بزرگان بغداد به نزديك سليمان پاشاى كهيا انجمن شده او را به حكومت بغداد برداشتند و او نخستين، كس فرستاده قاتلان على پاشا را كه فرار كرده بودند به دست آورده، عرضۀ هلاك و دمار داشت و احمد چلبى را با پيشكشى شايسته روانۀ دربار شهريار نمود و در استقرار حكومت خويش خواستار حكم مجدد شد.

شهريار ايران منشور حكومت او را با تشريفى لايق بدو فرستاد. و از آن سوى امناى دولت عثمانى مثال وزارت بغداد را به يوسف پاشاى سر عسكر ارزن الروم فرستادند.

چون خبر بديشان رسيد كه شاهنشاه ايران سليمان پاشا را در بغداد نصب فرمود، لاجرم طريق موافقت سپردند و سليمان پاشا را به حكومت بغداد گذاشتند، به يوسف پاشا فرمان كردند كه عثمان پاشا را در جاى خود به ارزن الروم بگمارد و خود طريق اسلامبول بسپارد.

بناى نظام جديد در ايران

هم در اين سال به آموزگارى فرستادگان ناپليون چنانكه مذكور شد در ممالك ايران سپاهيان را نظمى جديد براى جدال نهادند و حكم دادند كه يك نيمۀ

ص:168

لشكر به قانون مردم فرنگ پياده آهنگ جنگ كنند و بيشتر در كار حرب، توپ و تفنگ بكار برند.

نخستين در آذربايجان، نايب السّلطنه عباس ميرزا بدين طلب رنج و تعب فراوان برد و به نيروى بازوى سلطنت و حسن تدبير ميرزا بزرگ قائم مقام اين مقصود بر وفق مرام آورد. و هم به فرمان پادشاه در ديگر بلدان و امصار ولات و حكام كار بدين گونه كردند، نظام آذربايجان را سرباز خواندند و نظام عراق و مازندران را جانباز لقب دادند و يوسف خان گرجى كه از عهد صبى و ايام كودكى در حجر تربيت شهريار پرورش يافته و نيك و بد روزگار را با آموزگارى پادشاه دانسته بود، سپهسالار سپاه گشت و به لقب سپهدارى بلندآوازه شد و فرمانگزارى عراق از اراضى فراهان و كزّاز و كمره و سربند و فس و بزچلو و شراه و تفرش و آشتيان بدو تفويض گشت و 12000 تن پياده نظام از اين اراضى اختيار نموده قانون جنگ با تفنگ و توپ، بر قانون اهالى يوروپ بديشان آموخت.

رسيدن سفراى هند به ايران

و هم در اين سال سفراى سند به حضرت شهريار رسيدند.

همانا مملكت سند كه 60 فرسنگ طول و 20 فرسنگ عرض دارد بر شكل مثلثى باشد، از سوى مغرب به درياى هند پيوندد و از سوى جنوب به اراضى هند و كج و بوچ منتهى شود و جانب شمالش بيابان مكران است، حكام و فرمانگزاران اين مملكت شيعى مذهب اند و سكنۀ آن سنى و شيعى و بيشتر هنودند. چون نوبت ايالت آن مملكت به مير غلام شاه كه نسبت با خاندان آل عباس داشت رسيد، از طايفۀ دالپور بلوچ 4 برادر كه از امراى درگاه بودند و مكانتى تمام داشتند پيوسته به حفظ و حراست حيدرآباد كه دار الامارۀ سنداست و حكومت ديگر بلدان و امصار مشغول بودند. و اين برادران نخستين مير فتحعلى؛ دوم مير غلامعلى؛ و سوم مير كرمعلى؛ و چهار مير ثابت على نام داشت.

و چون ايشان را حشمتى تمام در آن اراضى بود، مير غلام شاه بدان سر شد كه با ايشان پيوندى كند تا به پاس خويشاوندى هرگز بر طريق خلاف نروند. پس

ص:169

از آن جماعت دوشيزه اى را به رسم زناشوئى طلب فرمود و اين جماعت را هرگز با غير قبيلۀ خود قانون مواصلت و مصاهرت نبود، اين كار را عارى دانسته، پذيرفتار نشدند. مير غلام شاه به قوّت سلطنت و اعطاى سيم و زر آن دختر را نكاح كرد. ايشان از اين كردار خسته خاطر شدند و بدو نامه كردند كه ما را در ميان قبايل سند از مكانت قدر انداختى و شرمسار ساختى.

مير غلام شاه در جواب ايشان منشورى كرده خاتم برنهاد كه من از هر قبيله جميله اى به شرط مصاحبت و مزاوجت به سراى خويش خواهم آورد تا كسى را با شما زبان شناعت گشاده نباشد. ايشان آن منشور را در تمام قبايل مشهود و مشهور داشتند و مردم را بر او بشورانيدند و با جماعتى انبوه يك دل و يك جهت بر او تاختند و او را مقتول ساختند، آنگاه جسدش را در بيرون حيدرآباد به خاك سپردند و بر سر قبرش قبه اى كردند. از پس او برادران چهارگانه به شراكت بر مسند ايالت جاى كردند و سجلّى نگاشتند كه بى مشاورت يكديگر كارى به تقديم نرود و اگر يك تن از ايشان از طريق مؤالفت بگردد آن 3 ديگر به اتّفاق مخالفت او كنند و از مسند حكومتش دفع دهند.

بالجمله روزى چند بدين گونه كار كردند تا مير فتحعلى كه برادر بزرگتر بود از جهان رخت بيرون برد. به موجب وراثت سهم او را با پسرش گذاشتند و مملكت سند را همچنان در ايالت اركان اربعه بودند.

اين هنگام از بيم آنكه محمود ميرزا ولد تيمور شاه افغان كه پناهنده دولت ايران بود چنانكه مرقوم افتاد، تسخير مملكت سند را تصميم عزم دهد، يا كارداران دولت انگليس چنانكه در هند دست يافته اند، به طلب سند نيز برخيزند و از اين هردو محكمتر آنكه شاهنشاه ايران به تسخير سند فرمان دهد. چنانكه در عهدنامۀ كيخسرو، پنجاب و سند در شمار اقطاع ايران بود و نادر پادشاه افشار نيز بعد از تسخير هندوستان كار بدين گونه نهاد و اقتفا به كيخسرو فرمود. اين گونه پيش بينى و دورانديشى خاطر ايشان را آشفته كرد، پس مجلسى شورى راست كردند و عاقبت سخن بر آن نهادند كه فروتنى و خضوع در خدمت شاهنشاه

ص:170

ايران عيبى و عوارى نباشد، از درگاه او كه معقلى منيع است پناه جوئيم و بر كار خويش پادشاه باشيم.

لاجرم ميرزا محمّد على و ميرزا اسمعيل را كه از اعيان سند بودند به رسالت ايران اختيار كردند و عريضه [اى] از در اطاعت و انقياد نگار داده، با پيشكشى لايق روانه ساختند و ايشان كشتى به دريا رانده از بندرعباس سر به در كردند و در عشر آخر شهر ذيقعده وارد دار الخلافۀ طهران شده، مكتوب و مرسول خود را از پيشگاه حضور پادشاه بگذرانيدند. پس از يك ماه فتحعلى خان غلام پيشخدمت خواجه وند به اتّفاق ايشان

سفير سند شد و يك قبضۀ شمشير مرصّع از بهر غلامعلى خان كه برادر مهتر بود و سه جامۀ گرانبها به خلعت آن سه تن ديگر برحسب فرمان حمل داده بديشان برد تا در مملكت سند قويدل و قوى دست گشتند و در شمار متوسّلان و پناهندگان دولت ايران آمدند.

وقايع سال 1223 ه. / 1808 م و طلب مصالحۀ سردار روس ميان دولتين

اشاره

6 ساعت و 8 دقيقه از شب پنجشنبۀ بيستم محرّم الحرام گذشته در سنۀ 1223 ه.

آفتاب از حوت به حمل شد و شهريار فتحعلى شاه جشن نوروزى به پاى برد. اين هنگام فرستادۀ گدويج سردار روس به طلب مصالحه و مداهنه به حضرت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه آمد و به جنرال غاردان خان سفير دولت فرانسه نيز مكتوبى داشت، بدين شرح كه چون ميان دولت روس و فرانسه كار بر مهر و حفاوت مى رود بر تو است كه قواعد محبّت و اتّحاد را در ميان دولت ايران و روس استوار دارى. غاردان خان سخنان او را به نيكوتر بيانى معروض درگاه داشت. پادشاه فرمود كه گدويج در اين سخن حيلتى كرده و بدان سر است كه

ص:171

كارداران ايران را خواب خرگوش دهد و مغافصة فتنه انگيزد.

غاردان خان بر صدق سخن او برهانى چند اقتراح كرد و بر ابرام و الحال بيفزود تا از شهريار نامدار اجازت بر ترك مناجزت گرفته گدويج را آگهى بفرستاد و او شادخاطر شده در حضرت نايب السّلطنه مكتوبى به ترك معادات و اظهار مصافات نگار داد و بى توانى آغاز حيلت سازى كرد و از تفليس به دست آويز توقّف در پنبك خيمه بيرون زد.

نايب السّلطنه مكنون ضمير او را مكشوف داشته، ميرزا بزرگ قائم مقام را روانۀ دربار شهريار داشت، تا صورت حال را باز نمايد. و از اين سوى شهريار تاجدار روز پنجشنبۀ دهم ربيع الثانى از دار الخلافه بيرون شده در چمن سلطانيه لشكرگاه كرد و قائم مقام در آنجا به درگاه پيوست و انديشۀ گدويج را معروض داشت. شهريار فرمان كرد كه لشكرها ساختۀ جنگ شوند و دفع او را آهنگ كنند.

غاردان خان چون اين بدانست در حضرت پادشاه حاضر شد و معروض داشت كه

روزى چند برنگذرد كه از دار الملك فرانسه فرستاده دررسد و از در مهر و حفاوت حدود ايران را از لشكر روس پرداخته كند و چندان كه كار به مصالحت توان كرد، زحمت مقاتلت و مبارزت بر خويشتن نبايد نهاد و بى شك گدويج را در اين جنبش مقصودى جز آرامش در پنبك نيست، و سجلّى نگاشته خاتم برنهاد كه اگر از لشكر روس در حدود ايران مسابقتى در مكاوحت رود عصيان بر وى باشد، و هم خواستار شد تا امناى دولت ايران نيز پيمانى نهادند و سجلّى نگاشتند كه اگر از سپاه نايب السّلطنه سبقتى در جنگ روسيان افتد ميرزا بزرگ قائم مقام كه دبير دولت و وزير حضرت اوست مأخوذ عتاب و عقاب پادشاه گردد. سخن بر اين نهادند و از جنبش لشكر دست بازداشتند.

آن گاه قائم مقام فوجى را از مردم آذربايجان كه نظام جديد آموخته بودند در نظر شهريار عرض داد و مورد تحسين گشت و رخصت انصراف حاصل كرده و در بلدۀ خوى به ركاب نايب السّلطنه پيوست.

ص:172

نقض عهد سردار روس در مصالحه

در اين وقت فرستادۀ گدويج به نزديك غاردان خان آمد و پيام آورد كه چون ميان دولت فرانسه و روس قواعد محبّت و مودّت استوار است مرا دل همى خواست كه برحسب آرزوى تو با ايران كار به مصالحت كنم، اما چه توان كرد كه امپراطور مرا منشورى كرده كه بى مماطله قلعۀ ايروان را مفتوح سازم و از پذيرۀ حكم ناچارم. اگر تو را در اين كار چاره به دست است از پاى منشين كه من نيز شادخاطر خواهم بود. غاردان از نقض عهد گدويج سخت غمنده گشت و موسى [موسيو] لاژار نايب خود را به نزديك او مأمور نمود و بعضى كلمات حكمت آموز پيام فرمود و موسى لاژار در راه مريض گشت و وصول او به مقصود به تأخير افتاد.

و از آن سوى گدويج عهد را از پس پشت انداخته با لشكرى ساخته روى به ايروان نهاد و ينارال نبلسين را با سپاهى انبوه از طريق قراباغ به سوى نخجوان فرستاد.

چون اين خبر در حضرت نايب السّلطنه مكشوف شد، نخستين صورت حال را به دست مسرعى سبك سير معروض درگاه پادشاه داشت و لشكرى را كه حاضر حضرت بودند، نيمى را از جزايرچى تبريزى و غلامان تفنگچى و سرباز مراغه و جماعتى از توپچيان به مدد حسن خان قاجار برادر حسين خان فرستاد تا با تفنگچى استرآبادى و دماوندى و كرمانى و غلامان خراسانى كه متوقّف ايروان بودند همدست شده در حفظ و حراست آن مملكت استوار باشند و نيمۀ ديگر را از سربازان تبريز و خوى و تفنگچيان مقصودلو و چناشكى و خان دوزى محكوم فرمان فتحعلى خان نورى قوريساول ساخته به طرف نخجوان فرستاد و خود در خوى بنشست.

و از آن سوى چون شاهنشاه ايران اين كين و كيد از گدويج بدانست فرمان داد تا فرج اللّه خان افشار كه مأمور به اراضى شهرزور بود با سپاهى كه به همراه داشت، راه آذربايجان گرفته در بلدۀ خوى به لشكرگاه نايب السّلطنه پيوسته شود و امان اللّه خان پسر فرج اللّه خان كه حكومت خمسه داشت نيز با 2000 سوار با او متّفق شد و از دنبال ايشان اسمعيل خان قاجار نيز با لشكرى جرّار

ص:173

رهسپار گشت.

اما از آن جانب چون حسين خان سردار ايروان ورود گدويج را در اراضى ايروان معلوم كرد، با لشكرى كه حاضر داشت برنشست و بتاخت و در سرحدّ ايروان، گدويج را دريافت و جنگ درانداخت. چون روسيان دهان توپهاى آتشين را گشاد دادند قبيلۀ كرد ايروانى بى آنكه يك تن مطروح يا مجروح گردد راه فرار برگرفتند و به ميان ايل و الوس خود شتافته، بى توانى اهل و مال خود را برداشته و از آب ارس عبور داده بدين سوى آب نشيمن جستند. حسين خان سردار با قليل جماعتى كه ملازم خدمتش بود رزمى مردانه داد و سودى در كشش و كوشش خود نيافت، ناچار به سنگر خود بازشتافت.

نايب السّلطنه چون اين بشنيد فرج اللّه خان را از راه چورس و امان اللّه خان را از طريق نخجوان به مدد او فرستاد و احمد خان مقدّم را به حفظ حدود نخجوان امر فرمود و امير خان قاجار را با گروهى به حدود مغان و قيشلاقهاى قراجه داغ بازداشت و خود نيز با سرباز فراهان و كزّازى در محال چورس توقّف فرمود. اما از آن سوى بعد از شكست يافتن كردان ايروانى، گدويج در فتح ايروان يك دل شده سماندرويج پاروت - نكين را با سپاهى انبوه در تقديم اين مهم مأمور داشت.

هزيمت ايرانيان از روسيان

حسين خان سردار چون اين بدانست با اينكه لشكرى لايق اين جنگ نداشت آهنگ او كرد و در ضمير گرفت كه بعد از تلاقى فريقين نخست كرّى كند و حمله افكند، پس عطف عنان فرمايد تا روسيان او را هزيمت شده دانند و سواران ايشان اسب از قفاى او برجهانند و از پيادۀ لشكر خود دور مانند، آن گاه عنان بگرداند و يك تن از ايشان را زنده نگذارد. اين تدبير با تقدير راست نيامد، چون هردو سپاه درهم افتادند غبار رزمگاه چندان بالا گرفت كه روز تاريك شد و دوست از دشمن پديد نگشت. حسين خان از ميان آن غبار كنارى گرفت تا كار بر بصيرت كند، لشكريان چون سردار را در ميان نديدند هراسناك شده پشت بر جنگ داده راه فرار گرفتند، حسين خان با

ص:174

معدودى كه ملتزم ركاب داشت از غايت غيرت چند كرّت حمله افكند و جمعى را نابود ساخت. و هم در پايان كار ناچار باز لشكرگاه شد.

نايب السّلطنه چون اين بشنيد از تهاون لشكريان در كار و فرار ايشان در گيرودار خشمناك شده چند تن را با تيغ بگذرانيد. و هم در آن روز فرج اللّه خان و امان اللّه خان با لشكر خود برسيدند و با حسين خان پيوسته شدند و ديگرباره اعداد جنگ روسيان كردند. در اين وقت در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد كه لشكر ايران در جنگ جماعت روس كه آهنگ نخجوان داشتند بيمناك شده، تهاونى ورزيده اند و نيز نظر - على خان و فرج اللّه خان حاكم اردبيل از نجفقلى خان گروس كه حاكم قلعۀ اردبيل بود، بدگمان شده با ايل والوس خود فرار كرده و حسينقلى خان باكويه را كه قاتل ايشپخدر بود دستگير ساخته، به طرف لنكران تاخته؛ و مصطفى خان طالش كه حاكم آن اراضى است در خاطر دارد كه روسيان را راه دهد و از بيم برهد.

نايب السّلطنه از اصغاى اين كلمات برآشفت و از منزل چورس كوچ داده به كنار رود ارس آمد و در نيم فرسنگى شهر نخجوان لشكرگاه كرد و حسين خان سردار ايروان را حكم فرستاد تا صادق خان عزّ الدّين لوى قاجار را با افواج افشار ارومى در شرور گذاشته به اتّفاق فرج اللّه خان و امان اللّه خان با سپاهى ساخته حاضر حضرت شد.

و اين هنگام روسيان قريب به قريۀ قراباباى نخجوان درآمدند و در زمينى منيع و مرتفع جاى كردند كه امكان يورش بدان مكان ممتنع بود و پى درپى لشكر روس به مدد ايشان در مى رسيد، اگرچه در اين وقت سودى در مبارزت ملحوظ نبود، نايب السّلطنه مكروه داشت كه بى مبارزت و منازعت طريق مراجعت گيرد.

مقابله روسيان و ايرانيان

لاجرم ساختۀ جنگ شد و فرمان داد تا حسين خان سردار و امان اللّه خان افشار و افواج محمّد خان زنگنه و محمّدبيگ قاجار افشار كه سرهنگ سرباز بود بر ميمنه شدند و على خان قاجار با گروه حاتم خان

ص:175

بيگ دنبلى و نبى خان كزّازى بر ميسره درآمدند، جنگ پيوسته شد و سربازان تبريزى جلادت كرده بر آن تلى كه جاى روسيان بود صعود كردند و خاك رزمگاه را با خون بياميختند و يك نيمۀ ايشان را از زبر جبل فروريختند.

در اين هنگام لشكر عظيم به مدد روسيان رسيد و از پس سواران ايران درآمد و غبار جنگ جهان را قيرگون ساخت و نعرۀ داروگير بالا گرفت، سواران را توان جنگ و نيروى درنگ نمانده به يك بار روى برتافته بر طريق فرار شتافتند، پيادگان اسلام در ميان دو لشكر به محاصره افتادند. محمّدبيگ سرهنگ سرباز نيز زخمى شد. پس سربازان بازپس شدن گرفتند و گريزى با ستيز و آويز همى كرده خويشتن را به قلب لشكر رسانيدند و روسيان نيز رزمجويان قريب به قلب گاه آمدند. نايب السّلطنه با سواران صف خويش از جاى جنبش كرده حمله افكند و 150 سر از آن جماعت بگرفت و ايشان را باز پس برد. در آن رزمگاه 1000 تن از طرفين مقتول گشت و هنگام مراجعت 3 عرادۀ توپ از لشكر اسلام بجاى ماند.

نايب السّلطنه توپچيان را مأخوذ معاقب داشت و از بيم آنكه مبادا قلعۀ ايروان را آسيبى رسد در زمان آب ارس را عبره كرده در منزل قبّان باسان لشكرگاه كرد و على خان قاجار و ابراهيم خان يوزباشى را با فوجى به دفع روسيّه نخجوان مأمور فرمود.

على خان مغافصة بر ايشان تاختن برد و چند تن از روسيان را در بيرون سنگر يافته سر برگرفت و روسيان هراسناك شده از آنجا كوچ دادند و شهر مخروبۀ نخجوان را لشكرگاه كردند، پس على خان با غنيمت فراوان باز شتافت.

اين وقت موسى لاژار كه از جانب جنرال غاردان به نزديك گدويج براى انجام كار مصالحه مى رفت و در راه مريض شد با ضعف حال و نقاهت به حضرت نايب السّلطنه رسيد و الحاح فراوان نمود كه از جنگ روسيان دست بازداريد تا من پيغام غاردان را برسانم و پاسخ بستانم.

نايب السّلطنه به انجاح ملتمس او از منزل قبان باسان بازپس شده در قريۀ

ص:176

چورس نشيمن كرد و موسى لاژار به نزد گدويج رفته پيغام خويش را بگذاشت و جوابى بر وفق آرزو نيافت، آن گاه به مردم قلعۀ ايروان پيغام كرد كه گدويج از فتح اين قلعه ناچار است و سكنۀ قلعه در معرض هلاكند، صواب آن است كه قلعه را بگذاريد و بگذريد. و گدويج نيز نامه اى مشحون بدين گونه كلمات به حسن خان فرستاد و جوابى ناهموار شنيد و در تسخير قلعه يك دل گشت. و از طرف ديگر سماندرويج با فوجى مغافصة به نواحى ماكو تاخت و مواشى بسيار منهوب ساخت.

يورش روسيان به قلعۀ ايروان و قتل ايشان

بالجمله نايب السّلطنه، حسين خان سردار و فرج اللّه خان افشار و صادق خان قاجار و امان اللّه خان افشار را با گروهى به مدد قلعه گيان مأمور فرمود، ايشان چون لختى قطع مسافت كردند، سحابى متراكم باديد آمد و چندان برف بباريد كه مجال عبور بر پياده و سواره محال مى نمود، ناچار بازشتافتند. گدويج چون اين بشنيد يك باره با دل قوى تسخير قلعه را تصميم عزم داد و با تمامت لشكر از چارسوى قلعه درآمد و توپهاى باره كوب را دهان بازداد تا نيمۀ شب بانگ رعد و شرار برق توپ پردۀ ابر برمى دريد. به ضرب گلوله 3 ذرع از ديوار باره را پست كردند و راه برشدن به قلعه را بر سالدات سهل نمودند. آن گاه در شب نهم شوّال نزديك به سپيده دم از چار [چهار] طرف حكم به يورش داد و سالدات روسى نردبانها بر كتف كشيده از خندق بگذشتند و بر ديوار قلعه نصب كردند. قلعه گيان چون اين بديدند مانند شيران نخجير ديده مشعلها و چراغدانها را بنشاندند و لب از سخن ببستند و از پس ديوار خاموش شده كمين نهادند.

چون روسيان آهنگ صعود كردند، برخى در نيمۀ نردبانها و بعضى بر فراز باره رسيدند، حسن خان با اينكه نقيه(1) و مريض بود از فرط جلادت به كار درآمد و فرمان داد تا به يك بار دليران ايران مشعلها بيفروختند و تيغ ها بياهيختند و دهان تفنگها را به سوى خصم بگشادند. اشرف خان دماوندى و ميرزا على نقى خان استرآبادى و كلبعلى خان قاجار و غلامان خراسانى و ديگر لشكريان به جنگ درآمدند، بانگ

ص:177


1- (1) . يعنى مريضى كه تازه از بستر بيمارى برخاسته و دوران نقاهت را مى گذراند.

توپ و تفنگ و هاياهوى مردان جنگ تذكرۀ روز محشر همى گشت.

مع القصّه 3000 تن از لشكر روس مقتول گشت و 2000 تن زخم منكر يافت و بسيار كس از سركردگان بزرگ روس مانند پولكونيك [پالكونيك] و مايور [- ماژور] و قبيتان [- كاپيتان] وافى سر جان بر سر اين كار نهادند. شگفتى آنكه در چنين جنگ شگرف 3 تن از مسلمانان مطروح و 6 تن مجروح گشتند و از اين 9 تن بر زيادت كس را آسيب نرسيد.

بالجمله روسيان به سنگر خويش گريختند و گدويج سخت غمنده گشت و از طرف ديگر اسمعيل خان قاجار از درگاه شهريار با فوجى دريا موج و آلات حرب و ضرب و حملهاى درم و دينار به درگاه وليعهد پيوست و نايب السّلطنه در زمان اعداد سپاه كرده با سواران افشار و خمسه و چاردولى و مقدّم و پيادگان ملايرى و سرباز از چورس حركت كرده به طرف نخجوان رهسپار گشت. و حسين خان سردار و اسمعيل خان قاجار را با جماعتى مأمور ايروان داشت و على خان قاجار و امان اللّه خان افشار را بر مقدّمه روان كرد.

چون خبر جنبش نايب السّلطنه گوشزد گدويج شد از براى او قوّت درنگ نماند، شب دوشنبۀ بيست و دوم شوّال از سنگرهاى خود بيرون شده طريق فرار برداشتند.

اسمعيل خان قاجار از دنبال آن جماعت بشتافت و ايشان را در نيمۀ راه دريافته جمعى را بكشت و گروهى را اسير گرفت. چنان كار بر روسيان تنگ شد و ايشان را دهشت بگرفت كه جماعتى به اختيار خويش از لشكرگاه خود فرار كرده به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و پناه جستند.

بالجمله عرّاده و آلات فراوان از لشكر گدويج غنيمت گرفتند و گدويج تا اراضى گرجستان چنان به زحمت طىّ مسافت كرد كه يك تن از زخمداران سپاهش جان به سلامت نبرد و فراوان از لشكريانش را سورت سرما دست و پاى از كار بينداخت و بسيار كس در شعب جبال و پست و بلند اتلال در ميان برف سپرى شد. و از آن سوى ينارال

نبلسين چون خواست از ميانه بيرون شود، على خان و امان اللّه خان

ص:178

و فتحعلى خان نورى كه قراول سپاه بودند در 4 فرسنگى نخجوان او را دريافتند و جنگ در پيوستند. از نعرۀ مردان و حملۀ گردان دلها آشفته شد و از آتش تفنگ و دخان توپ سرها پرآشوب گشت، جمعى از روسيان در آن گيرودار گرفتار شدند و گروهى عرضۀ هلاك و دمار گشتند.

چون آفتاب بگشت و جهان تاريك شد هردو لشكر دست از جنگ بازداشتند و در كين و كيد يكديگر در سنگر خويش جاى كردند. نيم شب نبلسين مردم خود را برداشته راه فرار برگرفت و تا قريه قراباباى بتاخت. صبحگاه نايب السّلطنه بر اثر او برفت و چون نبلسين نظارۀ سپاه ايران كرد، دانست كه ديگر نيروى آن ندارد كه با حمل گران از آن مهلكه بر كران شود، عرّاده و باروط و اموال و اثقال و آذوقه و علف چندان كه در لشكرگاه داشت بر زبر هم نهاده آتش در زد و لشكر خود را برداشته راه قراباغ و كتل سسيان پيش داشت.

نايب السّلطنه، كريم خان كنگرلو را با جماعتى از قفايش بتاخت و مردم ملاير و فوجى از سرباز را حكم داد تا مگر از بيراهه سر راه ايشان گيرند و خود از دنبال رهسپار گشت.

سختى سنگ و صعوبت كتل و ضيق طريق مانع از مسابقت بود، روسيان در ميان كتل فرود گشته متحصّن گشتند و همچنان نيم شب مسارعت كردند.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با روسيان

نايب السّلطنه در منزل قراباباى نزول كرد و روز ديگر احمد خان مقدّم را از طرف يمين مأمور ساخت و خود از راه سلوارتى در حركت آمد و اين هنگام چنان ميغ بجنبيد و صرصر بوزيد كه هيچ كس يمين و شمال خود را ديدار نمى توانست كرد، با اين همه بشتافتند و روسيان را دريافتند و جنگ درانداختند و جمعى را مقتول ساختند، بسيار كس اسير شد و گروهى خويشتن به ركاب آمدند و پناهنده شدند، چندى كه زنده ماندند از هول و هيبت در چنان سورت سرما و شدّت برف خويشتن را به قلل جبال شامخه در بردند. پس نايب السّلطنه به قرابابا مراجعت فرمود و از آنجا به نخجوان شده يك دو روز آن اراضى را به نظم كرده راه تبريز برگرفت و صورت حال خود را

ص:179

در حضرت شهريار باز نمود تا درازاى اين خدمت هريك از قواد سپاه مورد نواخت و نوازشى شدند. و چون على خان قاجار در ميدان كارزار جراحتى عظيم يافته بود رخت به جنان جاويد كشيد و نايب السّلطنه فرمود تا جسد او را به نجف اشرف حمل دادند.

آن گاه از امير خان قاجار عريضه [اى] به حضرت نايب السّلطنه رسيد كه مصطفى خان طالش رفع وحشت از گريختگان قبايل شاهيسون نموده خواستار است كه جرم نظر على خان و فرج اللّه خان شاهيسون به زلال عفو محو شود. نايب السّلطنه به شكرانۀ اين ظفر زلالت قدم ايشان را نديده انگاشت و همچنان آن جماعت را در عداد لشكريان بازداشت.

از پس آن مكشوف شد كه شيخعلى خان قبّه [اى] لشكرى از قبايل لگزى فراهم كرده وارد قبّه گشت و با روسيه آغاز مقاتلت نهاد. با اينكه بعد از اصغاى اين خبر افواج روسى كه در باكويه بودند از بهر مدد مردم خود به قبّه درآمدند و رزم دادند، نصرت شيخعلى خان را افتاد، جمعى را بكشت و چند عرّادۀ توپ بگرفت.

و نيز آقا ابراهيم شيخ الاسلام خوى كه رسول اسلامبول بود تهنيت جلوس قيصر را برسانيد و اين هنگام مراجعت به تبريز كرد.

ابتداى اتّحاد دولتين ايران و انگليس

اما از آن سوى، چون امناى دولت انگليس معلوم كردند كه ناپليون با شاهنشاه ايران طريق مهر و حفاوت گرفته و در ميان ايشان سفراى متواتر متردّدند، بيم كردند كه مبادا عهد ايشان استوار گردد و روزى پيش آيد كه پادشاه ايران، ناپليون را از اراضى خود راه گشاده دارد تا به مملكت هندوستان دست يابند. فرمانگزار هندوستان جنرال ملكم - بهادر را سفير ايران ساخت و امناى دولت را مكتوب كرد كه اگر شهريار ايران از دوستى ناپليون دست بازدارد و سفير او را به حضرت خويش بازنگذارد، با دولت انگليس همدست و همداستان خواهد بود و در هر كار پايمردى و دستيارى خواهد ديد.

شهريار ايران اگرچه دانسته بود كه پيمان ناپليون و سفير او جنرال غاردان

ص:180

خان را ثباتى و صحّتى نيست، از حشمت سلطنت بعيد دانست كه قبل از ظهور اين معنى غاردان را از دربراند، لاجرم ملكم بهادر قريب بندر بوشهر رحل اقامت انداخت، تا اين هنگام كه به

صوابديد وزير دولت انگريز و صناديد آن مملكت، اتّحاد با دولت ايران را واجب شمردند و مردى كه سر هر فرد جنس نام داشت و او را برونت لقب كرده بودند كه در دولت ايشان لقبى ارجمند است به سفارت ايران مأمور داشتند؛ زيرا كه كرّتى در زمان كريم خان زند مأمور ايران گشته پشت و روى بعضى امور را نگريسته بود.

بالجمله سر هر فرد جنس سجلّى كه از كريم خان زند در پيمان و پيوند دولتين گرفته بود از بهر تذكرۀ محبّت برداشته و مكتوب پادشاه انگريز را كه به شاهنشاه ايران فتحعلى شاه نگار يافته بود بگرفت و به سوى ايران بشتافت، بى آنكه فرمانفرماى هندوستان را ديدار كند به بمبئى آمد و كشتى در آب رانده از بندر بوشهر سر به در كرد، و در آنجا ساكن شد و مكتوبى به امناى دولت ايران نگاشت كه اينك من از دولت انگريز وزيرى مختارم كه طريق سفارت ايران سپرده ام، همانا در رفع روسيان از ممالك ايران از اعداد آلات نفع و ضرر و بذل سيم و زر خويشتن دارى نخواهم كرد؛ به شرط آنكه امناى دولت ايران از پس آنكه معاهدات ناپليون را بى ثبات ديدند و كذب جنرال غاردان را روشن كردند باب مراودت را با دولت فرانسه مسدود دارند و غاردان را مطرود شمارند و اگرنه عنان باز دارم و طريق مراجعت سپارم.

بعد از اصغاى اين خبر، شهريار نامور امناى دولت را فرمان كرد تا انجمن شده

پى مصلحت مجلس آراستند نشستند و گفتند و برخاستند

بالجمله تقصير جنرال غاردان را بدين گونه باز نمودند: اول آنكه غاردان بدين گونه پيمان داد كه چون ناپليون با الكسندر باوليج ديدار كند و عقد موالات استوار فرمايد:

نخستين: از بيرون شدن روسيان از ممالك گرجستان سخن كند، بعد از آنكه پادشاه روس را ديدار كرد از كار ايران و گرجستان دم در بست و پيمان بشكست.

دوم: آنكه غاردان از قبل گدويج خواستار مصالحه آمد و سجلّ مختوم سپرده

ص:181

و موسى لاژار نايب خويش را به نزديك گدويج از بهر

انجام مصالحت متردّد ساخت، بجاى آنكه گدويج را از اقطاع ايران بيرون كند حفظه و حرسۀ قلعۀ ايروان را پيام داد كه اين قلعه را به گدويج بگذاريد و سر خويش گيريد و اگرنه جان و مال بر سر اين كار خواهيد كرد.

سيّم، آنكه موسى ويردى كه آموزگار نظام جديد بود و موسى لامى كه هندسه نيك دانست و اين دو از همراهان غاردان بودند و در آذربايجان به تعليم هندسه و رسوم نظام اشتغال داشتند، هنگام تاختن اشتغال نواير حرب دست از تعليم باز داشتند و گفتند غاردان از طهران ما را حكم فرستاده كه دست از خدمت و اعانت اهالى ايران باز داريم، از اين روى كه ميان دولتين روس و فرانسه قواعد وداد و اتّحاد محكم است و نتوان به هواى مؤالفت ايرانيان مخالفت روسيان كرد.

چهارم، آنكه عسكر خان افشار ارومى كه سفير فرانسه گشت، ناپليون جانب مهمات او را مهمل گذاشته و روزگارى است كه اصلاح امورش را به تسويف وقت معلّق داشته.

غاردان خان چون اصغاى اين كلمات كرد و از جوابى كه مقرون به صواب باشد بيچاره ماند، گفت «سخن شما بر صدق است اگرچه بيرون شدن روسيان از اراضى ايران صورت نبست لاكن از اعداد آلات حرب مضايقت نرود» ديگرباره سجلّى سپرد كه 3000 قبضۀ تفنگ و ديگر ادوات كه به كار جنگ آيد در مدّتى اندك تسليم كارداران نايب السّلطنه دارد و اگر اين پيمان را نيز كسرى و نقصانى باديد آيد، ديگر طمع دوستى به دولت ايران نبندد و باز مملكت خويش شود.

و اين هنگام حكم شد كه سرهر فرد جنس را اعيان دولت ايران يك چند از زمان، در شيراز بازدارند و روزگارى نيز در اصفهانش مهمان پذير باشند، اگر غاردان گفتار با كردار موافق كند متوقّف طهران باشد و اگرنه سر هر فرد جنس را درآرند و غاردان بار بربندد.

و سخن بر اين نهادند، و شهريار تاجدار على محمّد خان حاجيلر استرآبادى را كه يوزباشى غلامان بود

ص:182

به ميزبانى سر هر فرد جنس روانۀ شيراز فرمود و شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانگزار مملكت فارس و محمّد زكى خان نورى را با او مأمور ساخت تا سر هر فرد جنس را از بندر بوشهر با مكانت تمام به شيراز آوردند و پس از ايّامى چند

به ميزبانى على محمّد خان حاجيلر تا اصفهان كوچ داد، روزگارى نيز در آنجا توقّف كرد.

مراجعت ايلچى فرانسه نزد ناپليون

و از آنچه غاردان را عهد بود وفا ننمود، لاجرم بى آنكه ناپليون او را طلب كند و اجازت مراجعت دهد راه مملكت فرانسه برداشت، و موسى [- موسيو] ژوانين را در طهران گذاشت. امناى دولت ايران گفتند توقّف تو در طهران و رسيدن سفير انگليس موجب زيانى نباشد، چنانكه در پايتخت سلاطين آل عثمان از هر دولتى سفيرى و از هر مملكتى مشيرى اقامت دارد. غاردان سخنان ايشان را وقعى نگذاشت و شتابزده راه تبريز برداشت و در آنجا نيز از تقبيل آستان نايب السّلطنه اعراض كرده سفر فرانسه را تصميم عزم داد و از كارداران نايب السّلطنه نيز پذيرفتار توقّف نگشت، ناچار نايب السّلطنه فتحعلى خان نورى را به مهمان دارى او مأمور فرمود و او از بيم پاشايان عثمانى از راه تفليس روانۀ فرانسه گشت و موسى لاژار را نيز در تفليس گذاشت.

بعد از بيرون شدن غاردان پيوسته موسى لاژار از ورود لشكر روس به تفليس و حشمت ايشان به جانب موسى ژوانين مكتوب مى كرد و انهى مى داشت كه من به سفارت ايران و انجام معاهدات ناپليون مأمور خواهم گشت. اما از آن سوى چون غاردان به پاريس رسيد از اين روى كه ناپليون او را طلب نفرموده بود و از شهريار ايران نيز رخصت انصراف نداشت مورد عتاب و عنا گشت و از مقام خويش نازل افتاد. آن گاه ناپليون، عسكر خان را حاضر ساخت و فرمود چون كار اسپانيا پيش آمد ما را از انجام امرى كه با پادشاه ايران ميعاد نهاديم بازداشت و دير نباشد كه كار تو را به كام كرده اجازت مراجعت دهم و پس از روزى چند عسكر خان را رخصت انصراف فرمود و مكتوبى به شهريار ايران نگاشت و در آن نامه از حسن سفارت عسكر خان سطرى چند باز نمود و او به دار الخلافۀ طهران آمد،

ص:183

موسى لاژار و موسى ژوانين نيز مراجعت به پاريس كردند.

رسيدن سفير انگليس به دار الخلافه

اما از آن سوى بعد از بيرون شدن غاردان، از قبل شهريار ايران حكم رفت تا سر هر فرد جنس را از اصفهان به جانب طهران حركت داده در بيست و هشتم شهر ذيحجه وارد طهران كردند و نوروز خان قاجار ايشيك آقاسى او را پذيره شده، در خانۀ حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله فرود آورد و پس از دو روز در پيشگاه شهريار حاضر گشت و نامۀ پادشاه انگريز را پيش داشت، يك قطعۀ الماس كه 25000 تومان بهاى آن بود، بعد از فتح نامه ظاهر گشت و ديگر چيزها از اشياء نفيسه و تحف گرانبها پيش گذرانيد و عهدنامۀ دولت انگريز را باز نمود، مشعر بر اينكه چندانكه با مبارزت روسيه زور و زر به كار آيد خوددارى نخواهيم كرد. بالجمله سر هر فرد جنس مورد اشفاق و الطاف ملكانه شده آسايش گرفت.

آن گاه شاهنشاه از بهر تشويق مسلمانان در محاربت و مضاربت با روسيان، ميرزا بزرگ قائم مقام وزارت كبرى را فرمان كرد تا از علماى اثنى عشريه طلب فتوى كند و او حاجى ملا باقر سلماسى و صدر الدين محمّد تبريزى را براى كشف اين مسأله روانۀ خدمت شيخ جعفر نجفى و آقا سيد على اصفهانى و ميرزا ابو القاسم جيلانى نمود تا در عتبات عاليات و دار الامان قم خدمت ايشان را دريابند و نيز به علماى كاشان و اصفهان مكاتبت كرد.

بالجمله جناب حاجى ملا احمد نراقى كاشانى كه فحل فضلاى ايران بود و شيخ جعفر و آقا سيّد على و ميرزا ابو القاسم و حاج ميرزا محمّد حسين سلطان العلماء امام جمعۀ اصفهان و ملا على اكبر اصفهانى و ديگر علماء فقهاى ممالك محروسه هريك رساله - [اى] نگاشتند و خاتم گذاشتند كه مجادله و مقاتله با روسيه جهاد فى سبيل اللّه است و خرد و بزرگ را واجب افتاده است كه براى رواج دين مبين، و حفظ ثغور مسلمين، خويشتن دارى نكنند و روسيان را از مداخلت در حدود ايران دفع دهند. و ميرزا بزرگ - قائم مقام اين مكاتيب را مأخوذ و مرتب كرده رسالۀ جهاديه نام نهاد.

ص:184

و هم در اين سال فتحعلى خان خواجه وند از سفر سند بازآمد و مير ثابت على كه از قبل ولات سند سفير ايران بود به اتّفاق او تقبيل سدۀ سلطنت كرد و 4 قبضه تفنگ مرصّع و يك قبه سپر پولاد و بعضى اشياء ديگر پيش گذرانيد و عرايض ولات سند را پيش داشت.

شهريار تاجدار سر هر فرد جنس را حاضر ساخته فرمود چون مملكت سند از پيوستگان دولت ايران است، كارداران انگريز را از اهانت آن اراضى پرهيز واجب است.

و شاهزاده محمّد ولى ميرزا فرمانگزار مملكت خراسان و شاهزاده حسينعلى ميرزا حكمران مملكت فارس را فرمان كرد كه اگر از افغانان هرات و قندهار و ديگر اراضى روزى در نواحى سند تركتازى كنند از دفع ايشان دست بازنگيرند. آن گاه مير ثابت على را شادكام رخصت انصراف داده، ميرزا مهدى دبير حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله براى ابلاغ اشفاق پادشاه با او همراه شد.

زلزلۀ مازندران

و هم در اين سال در مرز مازندران زلزله [اى] حادث شد كه از آن پيش كس نشان نمى داد، بسا قريه ها و بقعه ها و مزرعه ها چنان زبر به زير و پشت به روى شد كه كس ندانست كه به كجا بود و كجا شد، يك ماه تمام زمين متزلزل بود و جانوران بيابانى از دهشت روى به آبادانى مى نهادند.

وقايع سال 1224 ه. / 1809 م. و مأمور شدن شاهزادگان به حكومت ولايات

اشاره

در سنۀ 1224 ه. روز سه شنبۀ چهارم صفر 3 دقيقه پيش از آنكه روز برآيد آفتاب از حوت به حمل جاى كرد. پس از انجام جشن نوروز، شهريار تاجدار فتحعلى شاه، شاهزاده عبد اللّه ميرزا را به حكمرانى خمسه گماشت و ميرزا محمّد تقى على آبادى را كه از منشيان خاص اختصاص داشت و در نظم و نثر قويدست بود به وزارت او بركشيد. و شاهزاده حسام السّلطنه محمّد تقى ميرزا را به حكومت بروجرد و سيلاخور و جاپلق باز گذاشت

ص:185

و ميرزا على گرايلى را كه از اين پيش يك چند پيشكار شاهزاده حسينقلى خان بود فرمان وزارت وى داده، شاهزاده شيخعلى ميرزا را كه شيخ الملوك لقب داشت و از سوى مادر نسب به شيخعلى خان زند مى رسانيد اراضى ملاير و تويسركان و آن نواحى را مفوّض داشت و حاجى ميرزا اسمعيل اشرفى مازندرانى را كه يك چند از زمان، رتبت نظارت ديوان اعلى داشت به وزارت او برگماشت. و شاهزاده حسنعلى ميرزا را به نيابت دار الخلافۀ طهران و حكومت مملكت بسطام و جاجرم و قبايل تركمانان كوكلان مورد نواخت و نوازش فرمود و ميرزا موسى نايب كه از صناديد رشت بود و به رأى صايب و فكر ثاقب پسنديده و ستودۀ بزرگان ايران بود وزارت او يافت.

اين هنگام در حضرت شهريار مكشوف افتاد كه چون گدويج در تسخير ايروان سپاه خويش را به معرض تدمير درآورد، ايمپراطور روس او را از محل خود ساقط فرموده و طور مصوف را كه به شهادت و شجاعت موصوف است سردارى گرجستان بداد و به رزم مسلمانان مأمور فرمود. شهريار ايران حكم داد تا سپاهيان انجمن شوند و شاهزاده محمّد على ميرزا نيز با لشكرهاى خود از كرمانشاهان كوچ داده در چمن سلطانيه حاضر ركاب گردد.

رسالت ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به انگليس

آن گاه واجب افتاد كه به رسالت دولت انگريز شخصى نامزد شود، از اين روى كه چون سر هر فرد جنس سفير ايران گشت معادل 12000 تومان مثال داشت كه از كمپنى هند گرفته تسليم امناى دولت ايران سازد، تا از بهر اعداد سپاه و مبارزت روسيان مددى باشد. چون سر هر فرد جنس هنگام عبور، فرمانفرماى هندوستان را ديدار نكرد او رنجيده خاطر شد و اين زر را با فرستادگان سر هر فرد جنس تسليم نداشت و چون امضاى حكم دولت انگريز بر وى لازم بود ملكم بهادر را از طرف كمپنى به رسالت برگماشت.

سرهرفرد جنس از اين معنى آزرده خاطر شد و از دولت ايران خواستار آمد تا يك تن به سفارت سفر لندن كند و در تعيين سفير و امضاى عهدنامه و اجراى زر سخن راند.

لاجرم به خواستارى حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله، حاجى ميرزا ابو

ص:186

الحسن خواهرزادۀ حاجى ابراهيم خان اعتماد الدّوله از حضرت شهريار به لقب خانى مفتخر شده سفير دار الملك لندن گشت و از تنسوقات، رشته هاى مرواريد و ملبوسات كشمير و دو قرطه فاد زهر مرصّع و بعضى اشياء ديگر مصحوب او آمد. در عشر اول ربيع الثانى از طريق روم ايلى راه لندن برداشت و مكتوبى دوستانه نيز از بهر سلطان مصطفى [خان چهارم] كه اين هنگام سلطنت روم [- عثمانى] داشت مرقوم شد.

حركت فتحعلى شاه به طرف آذربايجان

آن گاه شاهنشاه ايران از طهران خيمه بيرون زد، روز جمعۀ بيستم ربيع الاخره چمن -

كمال [آباد] را كه 8 فرسنگى طهران است لشكرگاه كرد. اين وقت مصطفى قلى خان عرب را كه از جد و پدر حكومت ترشيز داشت دست به گردن بسته به درگاه آوردند، از اين روى كه مدت 8 سال حاضر حضرت نگشت و در قلعۀ خويش خويشتن دارى همى كرد، لاجرم شاهزاده محمّد ولى ميرزا فوجى به تسخير قلعه و تدمير او گماشت تا بدو دست يافتند و دست بسته به درگاه پادشاهش فرستادند. شهريار تاجدار بر جانش ببخشود و حكم داد تا بعد از اخذ اموال و زن و فرزند در دار الخلافه نشيمن سازد.

آن گاه از چمن كمال آباد رهسپار گشته در چمن سلطانيه فرود شد و شاهزاده محمّد على ميرزا نيز از پس روزى چند برسيد و ميرزا بزرگ قائم مقام نيز از تبريز به تقبيل سدۀ سلطنت بشتافت و از حركت موكب پادشاه به طرف آذربايجان آگاه شده مراجعت كرد. پس شهريار تاجدار محمّد على ميرزا را بر قانون منقلا(1) از پيش بيرون فرستاده و خود از پس دو روز كوچ داده، نايب السّلطنه عباس ميرزا 20000 پيادۀ جديد نظام با 20 عرادۀ توپ برداشته پذيره پادشاه شد و از دو سوى راه ايشان را بر صف كرد و شهريار از ميان لشكر عبور كرده نايب السّلطنه را تحسين فراوان فرستاد و لشكريان را هريك جداگانه نواخت و نوازش فرمود و روز بيست و دوم شهر جمادى الاخره ارض اوجان را لشكرگاه نمود.

ص:187


1- (1) . لغتى است تركى بمعنى مقدمه لشكر و پيش طلايه.

و از آن سوى مكشوف گشت كه طور مصوف سردار روس با لشكر انبوه در منزل سوغانلق كه يك فرسنگى تفليس است استوار بنشست و ينارال نبلسين را با جماعتى جنگجوى به اراضى قراباغ مأمور داشت و فوجى ديگر را به حفظ و حراست پنبك و نگاهبانى شوره گل بيرون فرستاد؛ ولى پولكونيك را با لشكرى جداگانه به حمايت گنجه و قبايل قزاق و شمس الدّين لو حكم داد.

و از سوى ديگر از ولات آخسقه، و باش آچيق نگارشى چند معروض افتاد كه با كارداران ايران از در صدق و عقيدت مى باشند و انتهاز فرصت مى برند تا با جماعت روسيه كين و كيد خود آشكار سازند، لاجرم شهريار نامدار شاهزاده محمّد على ميرزا را با 20000 سواره و پياده و 5 عرّادۀ توپ مأمور نواحى تفليس داشت و مهر على خان - قوانلو و اسمعيل خان دامغانى و محمّد على خان شامبياتى و ميرزا محمّد خان لاريجانى و ذو الفقار خان و مطلب خان سركردگان لشكر سمنانى و دامغانى ملتزم ركاب او شدند. و بعد از روزى چند نايب السّلطنه عباس ميرزا را از راه چمن گوگجه ييلاق بيرون فرستاد تا

در آن نواحى اقامت كرده بر زشت و زيباى امور محمّد على ميرزا نگران باشد و به مقتضاى وقت كار كند و فرج اللّه خان نسقچى باشى را با سپاهى لايق به نظم اراضى طالش و توقّف محال اردبيل فرمان داد، آن گاه به سبب حدّت گرمى هوا و سورت حرارت چمن اوجان، شهريار ايران از آنجا كوچ داده در محال سراب نشيمن فرمود.

مقاتلۀ محمّد على ميرزا با روسيان

اما شاهزاده محمّد على ميرزا بر طريق ايروان رهسپار گشته، حسين خان بيگلربيگى ايروان را ملتزم ركاب ساخت و در چمن آباران رحل اقامت انداخت و رزم روسيه را به سردارى اسمعيل خان دامغانى و جمعى از ابطال رجال ساخته كرد و لشكر بيرون تاخت و مانند برق و باد بر آن جماعت روسيان كه در آن اراضى اقامت داشتند حمله افكند و سخت بكوشيد و بسيار كس از ايشان بكشت و بسيار اسير گرفت و جماعتى تفنگها ريخته در مصافگاه پناهنده گشتند و جمعى كه به جاى ماندند متحصّن گشتند.

ص:188

قبايل بزچلو و ديگر طوايف كه در سوابق زمان از ايروان كوچ داده در پنبك و شوره - گل جاى كرده بودند، چون اين بديدند روى خلاص و مناص جز در حضرت شهريار مشاهده نكردند. لاجرم جبين ضراعت بر خاك نهاده به شفاعت اسمعيل خان زلات ايشان محو و منسى گشت و تقى بيگ بزچلو كه راه آذوقه و علف بر روسيان مسدود داشت، مورد اشفاق و الطاف آمد و بعضى از قبايل كه در طغيان و عصيان ثابت و راسخ بودند عرضۀ نهب و غارت گشتند.

آن گاه شاهزاده محمّد على ميرزا ظفر كرده و نصرت يافته باز شتافت و در كنار قراسوى ايروان لنگر اقامت انداخت تا آن گاه كه نايب السّلطنه در آنجا نزول كرده، يكديگر را ديدار كردند و بر ديدار يكديگر شادخوار گشتند. آن گاه از ايروان شتاب كرده در اراضى سراب حاضر آستان پادشاه گشت و رخصت گرفته به كرمانشاهان شتافت.

اما نايب السّلطنه با انبوه لشكر چند روز در چمن كلنبر توقّف فرمود، ابو الفتح خان جوانشير را با مردان دلير مأمور ساخت كه ساكنين قراباغ و نواحى قبّان و مقرى را

مستمال ساخته از در اطاعت بدارد و جمعى از سوارۀ شاهيسون را به حدود باكويه بيرون تاخت كه سپاه روسى را فحصى كنند و خبرى آرند.

مقاتلۀ ايرانيان و روسيان

نخستين جماعت شاهيسون در تك تاز آمده نيم شبى با گروهى از روسيان دچار شدند و به گيرودار افتادند، به زخم تيغ و خنجر و سرنيزه جنگى مردانه كردند و تمامت روسيان را مقتول ساختند و سرهاى ايشان را بر دابهاى عرّاده حمل كرده به درگاه شهريار فرستادند. آن گاه نايب السّلطنه از كلنبر كوچ داد و از طريق اردوباد كه مضيق بلاد بود تا نخجوان براند. در آن جا، پولكونيك بارون ويردى و ديگر، اصيصور ميخائيل برادرزادۀ طور مصوف به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و مكتوبى صلح انگيز پيش گذرانيدند به شرح آنكه اگر بعضى از حدود ايران به دولت روس تفويض شود، درازاى آن مملكت ارزن الروم و بغداد و ديگر حدود عثمانيه كه با خاك ايران پيوسته است به اعتضاد دولتين ايران و روس مفتوح و مفوّض داريم و اگر سفيرى از ايران

ص:189

به نزديك ايمپراطور روس مأمور گردد كار مصالحه به انجام رسد.

نايب السّلطنه ايلچيان را مأمور به تبريز فرمود و نامۀ ايشان را ارسال حضرت پادشاه داشت تا به هرچه حكم شود روا باشد و خود از نخجوان سفر گنجه پيش گرفت و با قلّت آذوقه و صعوبت طريق و سورت سرما طىّ مسافت كرده در گوگجه نزول فرمود و پير قلى خان قاجار و حاجى محمّد خان قراگوزلو را با فوجى از سپاه به نظم قبايل گنجه بيرون تاخت و خود نيز جنبش كرده، سكنۀ آن اراضى و قاطنين آن ديار چون اين بديدند گروه گروه به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و مورد الطاف گشتند.

از آن سوى چون پولكونيك قاطبۀ قبايل را در انقياد نايب السّلطنه مايل ديد سكون خويش را در ميان ايشان بيرون رويت يافت، لاجرم به تعجيل تمام بيرون شتافت و امير خان قاجار برحسب فرمان تا حوالى شهر گنجه ايلغار داد و بعضى از روسيان را كه با او دچار شدند، طعمۀ شمشير آبدار ساخت و ارامنه [اى] كه ساكن قلعه بودند پيام

دادند كه اگر از امناى دولت اطمينانى حاصل شود قلعه را بسپاريم، آن گاه امير خان باز حضرت شد.

در اين وقت مسموع نايب السّلطنه افتاد كه بعد از مراجعت شاهزاده محمّد على ميرزا طور مصوف دل قوى كرده ساختۀ جنگ شده است و در نواحى گنجه در ارض زكن لشكرگاه ساخته، پولكونيك و نبلسين نيز بدو پيوسته، با تمامت لشكر روس، رزم را تصميم عزم داد و چون از مواضعۀ ارامنه كه در قلعه جاى داشتند با امير خان آگاه شد، ايشان را محبوس داشت.

بعد از اصغاى اين خبر نايب السّلطنه دل بر جنگ نهاد، با اينكه لشكرش از نيمه نيز نيمى كمتر بودند بنه و آغروق را به جاى گذاشت و مهديقلى خان قوانلو را به حراست بازداشت و خود آهنگ جنگ طور مصوف را مانند ستارۀ شهاب شتاب گرفت. و از آن سوى نيز روسيان از بهر جدل قدم عجل مى زدند تا روز تاريك شد و ميان فئتين مسافت نزديك افتاد، هردو لشكر فرود شده بيارميدند.

ص:190

طور مصوف گروهى از سواره و پياده را با توپخانه به قصد شبيخون برانگيخت، چون راه به لشكرگاه نزديك كردند، ابراهيم خان بيات را كه طلايۀ لشكر بود، از دور نگريستند و حمحمۀ اسبان و همهمۀ مردان بشنيدند، بيم كردند كه مبادا ايرانيان به آهنگ شبيخون ايشان بيرون شده اند، لاجرم بى نيل مقصود طريق مراجعت پيمودند. چون سپيده بردميد و آفتاب علم بركشيد طور مصوف از در مصالحه و مداهنه بيرون شد و كس به نزد حضرت نايب السّلطنه فرستاده بدين گونه معاهده نهاد كه با دولت ايران بدسكال نباشد و طريق جدال نپويد، قبايلى كه كمر خدمت بر ميان دارند زيان نكند. سخن بر اين نهادند و روز ديگر لشكر روس راه گرجستان برداشت و ايل والوسى كه دولتخواه ايران بودند طريق ايروان گرفتند و نايب السّلطنه نيز به سوى ايروان كوچ داد.

طغيان مصطفى خان طالش و محاصرۀ جاميشوان

و اين هنگام شاهزاده محمّد على ميرزا در نواحى ايروان جاى داشت در گوگجه به

عسكر برادر تاخت و يكديگر را به شادكامى ديدار كردند و فرستادگان طور مصوف را كه در تبريز متوقّف فرموده بود طلب داشت و نوازش كرده، به نزديك او گسيل نموده و آن گاه محمّد على ميرزا چنان كه مذكور شد روانۀ حضرت شهريار گشت و نايب السّلطنه به ايروان آمد و حسين خان را در آنجا بازداشت. و از جانب ديگر فرج اللّه خان افشار چنان كه گفته آمد با پياده و سوارۀ خود روزى چند در اردبيل توقّف نمود و با نظر على خان شاهيسون كه اين هنگام حكومت اردبيل داشت طريق مهر و حفاوت مى گذاشت تا آن گاه كه در فرستادن سوار شاهيسون به درگاه نايب السّلطنه كار به مماطله كرد و مكشوف افتاد كه به حقوق خويشاوندى با مصطفى خان طالش مواضعه نهاده و دل با روسيان داده.

لاجرم امان اللّه خان برادر او را و فرج اللّه خان عمّ او را كه نايب اردبيل بود گرفته مغلولا روانۀ درگاه پادشاه داشت و خود در تدمير مصطفى خان طالش يك جهت گشت و مصطفى خان اين هنگام وجوه سپاه و رعيّت طالش را با اموال و اثقال در

ص:191

كنار درياى خزر در قلعۀ جاميشوان جاى داد و به پشتوانى روسيه مير حسن خان ولد خود را با لشكرى درخور به قلع و قمع حسينعلى خان باكويه و هاشم خان شيروانى و على خان - رودبارى و محمّد خان بيگدلى كه در حدود اوجا رود جاى داشتند مأمور نمود و او ناگاه تاختن كرده بديشان حمله برد و على خان و محمّد خان و برادر هاشم خان شيروانى را دستگير ساخته باز طالش تاخت.

از اين سوى فرج اللّه خان افشار با لشكر جرّار به لنكران آمد كه جاى نشست مصطفى خان است و لشكريان ابنيه و جدران آن را ويران كردند و مصطفى خان در جاميشوان متحصّن گشت و اين جاميشوان از سه سوى با دريا پيوسته است و از يك جانب به سوى لنكران طريقى بر خشكى دارد.

بالجمله مصطفى خان هم در آنجا جماعتى از سالدات روسيه را با چند عرادۀ توپ به مدد آورد و مير هدايت خان پسر خود را نزد مصطفى خان شيروانى فرستاد و از او نيز استمداد كرده با اينكه عمر سلطان كه يك تن از بزرگان شيروان بود براى اتّحاد فى مابين مصطفى خان شيروانى و مصطفى خان طالش سفر طالش كرد، و او را با امير حسن خان پسر مصطفى خان طالش منازعتى افتاد و جان بر سر اين كار نهاد، مصطفى خان شيروانى از خون عمر سلطان بگذشت و فوجى از تفنگچيان ساليان را به جاميشوان فرستاد. و هم در اين وقت برحسب فرمان شاهنشاه ايران ميرزا محمّد خان سركردۀ هزارۀ لاريجانى به

مدد فرج اللّه خان برسيد و او در محاصرۀ مصطفى خان طالش كوششى بليغ نمود.

مردم مصطفى خان بيمناك شدند و هرروز از عشيرت او و ديگر مردمان طالش يك يك و دودو فرار كرده به نزديك فرج اللّه خان آمدند و فتح جاميشوان بر خود مى نهادند و از آن سوى در تنگناى محاصره نيز بسيار مرد و زن به گرو درآمد. لاجرم مصطفى خان را دهشتى عظيم بگرفت و كس به فرج اللّه خان فرستاده سلسله استيمان(1)بجنبانيد.

ص:192


1- (1) . يعنى طلب امان.

فرج اللّه خان اين معنى معروض داشت و برحسب فرمان پادشاه، ميرزا بزرگ وزير نايب السّلطنه طريق طالش برداشت و در لنكران اميرگونه بيگ بنى عمّ مصطفى خان پذيرۀ او شده، عقيدت مصطفى خان را باز نمود، آن گاه ميرزا بزرگ به جاميشوان رفته مصطفى خان را مطمئن خاطر ساخت تا كمر اطاعت را بر ميان استوار كرد و از آنجا باز شتافته فرج اللّه خان را با لشكر مراجعت فرمود.

و در اين وقت القاص بيگ گرجى فرستادۀ والى آخسقه و باش آچيق با جمعى از اعيان آخسقه به درگاه پيوستند و خواستار اعانت و حمايت بودند تا از شرّ روسيان محفوظ مانند. شهريار تاجدار ايشان را خوشدل ساخت [و] نايب السّلطنه را فرمان داد تا از اعانت ايشان دست باز ندارد.

لقب قائم مقامى يافتن ميرزا بزرگ

مع القصّه چون اين كارها پرداخته شد، نايب السّلطنه به تبريز آمد و شهريار تاجدار روز دهم رمضان از چمن اوجان طريق طهران گرفت و در عشر آخر رمضان به دار الخلافه درآمد. ميرزا بزرگ وزير نايب السّلطنه كه ملازم ركاب بود، اين هنگام از امناى دولت خواستار شد كه وزارت نايب السّلطنه با ميرزا حسن فرزند اكبرش مفوّض گردد. ملتمس او مقبول افتاد، برحسب فرمان ميرزا حسن به وزارت نايب السّلطنه سربلند گشت و ميرزا بزرگ به نيابت وزارت ديوان اعلى و لقب قائم مقام بلندآوازه شد و با خلاع فاخره رخصت انصراف حاصل نموده به آذربايجان آمد.

و اين هنگام پولكونيك بارون ويردى از قبل طور مصوف به درگاه نايب السّلطنه آمد و مكتوب طور مصوف را پيش داشت، بدين شرح كه ايمپراطور روس مرا مأمور داشته كه اگر ايرانيان را نيز اقبالى باشد، با ايشان كار به مصالحه كنم، اكنون اگر كار به متاركه نهيم و طريق تردّد سفيران را گشاده داريم زود باشد كه يك باره باب مقاتلت مسدود شود، اينك مرا با ميرزا شفيع صدر اعظم و اگرنه با ميرزا بزرگ نايب الوزاره ديدارى واجب افتاده كه در حدود مملكت يكديگر را دريابيم و قواعد دوستى و شرايط مصالحه را معتبر سازيم.

نايب السّلطنه صورت حال را معروض سدۀ سلطنت داشت و برحسب امر، جواب

ص:193

مكتوب بدين گونه كرد كه ميرزا شفيع صدر اعظم از ملازمت ركاب دور نتواند افتاد؛ لكن ميرزا بزرگ قائم مقام بعد از رسيدن نوروز براى قرار متاركه و نظم قراجه داغ بدان حدود سفر خواهد كرد و يكديگر را ديدار خواهيد نمود، و فرمان داد تا در حدود و ثغور دليران ايران از مقاتلت با روسيان خويشتن دارى كنند. بارون ويردى مكتوب نايب السّلطنه [را] به نزديك طور مصوف فرستاد و خود در تبريز توقّف نمود.

در اين ايّام چنان افتاد كه جماعتى از اقطاع شيروان به نواحى مغان تاختن كرده و 20000 سر گوسفند از قبايل قراجه داغ به يغما بردند. چون اين خبر مكشوف شد، بارون ويردى كس به طور مصوف فرستاده از اين حادثه خجلت خويش را باز نمود.

طور مصوف در پاسخ نگاشت كه بعضى از قبايل بى آگهى من بدين كار نابهنجار پرداخته اند، هنگام ديدار نايب الوزاره اين معنى را مكشوف خواهم داشت. از پس اين حديث معلوم گشت كه جمعى از لشكر روس مغافصة وارد مقرى قراباغ شده اند كه تا اين وقت در تحت فرمان ابو الفتح خان جوانشير بوده، ديگرباره بارون ويردى اين خبر را به طور مصوف مكتوب كرده او حكم داد تا روسيه از مقرى بيرون شدند.

و هم در اين سال تركمانان كه در كنار رود طژن [- تجن] مسكن داشتند، ديگرباره در معابر مسلمانان آغاز تركتازى نهادند. شاهزاده محمّد ولى ميرزا امراى خراسان را ملتزم ركاب ساخته با لشكرهاى فراوان خيمه بيرون زد و تا اراضى نسا و ابيورد و رونه و مهنه اطراف رود طژن را به معرض نهب و غارت درآورد و بسيار كس از تركمانان را طعمۀ شمشير و فراوان اسير ساخت و غنيمتى لايق بهرۀ لشكريان گشت كه از جمله 100000

سر گوسفند بود و حملهاى گران از سرهاى ايشان به درگاه پادشاه فرستاد و مورد فضل و احسان آمد.

و هم در اين سال ميرزا رضا قلى نوائى صاحب ديوان انشاء به وزارت مملكت خراسان مخصوص شد و ميرزا عبد الوهاب اصفهانى كه به معتمد الدّوله ملقّب شد

ص:194

منشى الممالك گشت.

طغيان مردم بستك و جهانگيريه

و هم در اين سال بستك و جهانگيريه كه از توابع لار است با عبد اللّه خان ولد نصير خان كه حكومت لار داشت طريق مخالفت سپردند. چون اين خبر به شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس رسيد صادق خان دولّوى قاجار را با فوجى به دفع ايشان فرستاد. چون آن جماعت را بضاعت اقامت نماند طريق فرار پيش داشته، به جماعت عرب وهابى كه ساكن صحارى عمان بودند پيوستند، صادق خان از قفاى ايشان بتاخت و آن جماعت را در اراضى بحرين و قطيف دريافت. از دو رويه لشكر را بر صف ساخته جنگ درانداختند. صادق خان در حملۀ نخستين فرّى نمود و جماعت عرب چنان دانست كه خصم از خوف طريق هرب گرفت. گستاخ به غنيمت بنه و آغروق پرداختند و در سر قسمت منازعه و مناقشه ساختند، چندان كه كار با زخم تيغ و كارد افتاد. اين هنگام صادق خان با مردان خود روى برتافت و چون سيل بنيان كن برايشان درآمد و تمامت آن لشكر با تيغ بگذرانيد و محكمۀ بستك و جهانگيريه را به حاكم لار سپرده باز شيراز شد.

و هم در اين سال سفير سند كه امين حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله بود مراجعت نمود و مير غلامعلى نامى از قبل ولات سند به همراهى او با پيشكش و عريضه برسيد و مورد الطاف شاهانه شده مراجعت كرد.

و هم در اين سال شهريار نامدار ميرزا بزرگ قائم مقام را حاضر حضرت كرده معادل 200000 تومان تسليم او كرد تا در حدود روسيه قلاع استوار برآورد و به آذوقه و علف بينبارد، آن گاه شهريار دين دار به زيارت قم و تماشاى كاشان سفر كرده در عشر آخر ذيحجه مراجعت به دار الخلافه فرمود.

ص:195

وقايع سال 1225 ه. / 1810 م. و ملاقات قائم مقام با سردار روسيه

اشاره

روز چهارشنبۀ پانزدهم شهر صفر در سنۀ 1225 ه. 5 ساعت و 46 دقيقه از روز بگذشت آفتاب به بيت الشّرف حمل شتافت و شهريار عجم فتحعلى شاه به سنت جمشيد جم، جشن نوروزى به پاى برد و هريك از شاهزادگان را كه در حدود مملكت جاى داشتند به حكم سلطنت از مصدر خلافت، مناشير ملاطفت و خلاع مفاخرت صادر كرد.

نايب السّلطنه، عباس ميرزا به حكم ميعاد سال پارين با طور مصوف فرمان داد كه قائم مقام وزارت كبرى، او را ديدار كند و سخن او را در كار صلح و اگرنه جنگ اصغا نمايد. با اينكه در اين وقت مكشوف شد كه طور مصوف با حاكم باش آچيق كه اين هنگام سليمان خان بود، از در مؤالفت بيرون شده و خواستار ديدار آمده، در مجلس ملاقات و مصافات او را دستگير ساخته محبوسا روانه تفليس داشت، نايب - السّلطنه، قائم مقام را فرموده كه خلف وعده در كيش كرم روا نباشد بى بيم و باك به نزديك او شتاب كن و اگر طراز حيلت و نيرنگ كند با غلامانى كه ملازم خدمت دارى ساختۀ جنگ اوباش.

بالجمله قائم مقام راه برگرفت و طور مصوف بعد از تعيين چند جاى و تجديد رأى، از آن سوى عسكران مكانى معيّن ساخت و قائم مقام بدانجا شتافته سراپرده به نام دولت ايران برافراشت، و طور مصوف بعد از پذيره شدن و فروتنى كردن فرود شد. پس باهم بنشستند و منشور دو دولت برخواندند و سخن از در صلاح براندند و نامه از بهر متاركه نگار دادند و هردو دولت را در نگارش برابر نهادند.

در اين وقت معلوم شد كه در عين توقّف نايب الوزاره در عسكران فوجى مأمور به تسخير مقرى شده، قائم مقام از طور مصوف سبب پرسيد در پاسخ گفت: چون قبل از متاركه، سپاه روس كرّى در اراضى مقرى كردند و نيز مقرى از توابع قراباغ

ص:196

است روا باشد كه امناى دولت ايران سخن از آن نكنند. لاجرم اين سخن ثلمه اى در بنيان مصالحه انداخت و ديگر آنكه طور مصوف مكشوف داشت كه بعد از مصالحۀ با ايران آهنگ منازعت روميان دارم، همانا لشكرى از اراضى آخسقه و قارص به مملكت روم خواهم برد، يكى از پيمان متاركه آن است كه از ايرانيان بديشان مدد نشود. اين شرط يك باره قواعد متاركه و مصالحه را متزلزل ساخت؛ زيرا كه در ميان دولت ايران و آل عثمان اين شرط استوار بود كه در صلح و جنگ، هردو دولت همدست و همداستان باشند.

بالجمله نايب الوزاره در حضرت نايب السّلطنه صورت حال را باز نموده و برحسب امر به ترك متاركه گفت و آهنگ مراجعت كرده، طور مصوف نيز لختى مشايعت كرده باز پس شد.

ابو الفتح خان جوانشير چون اراضى مقرى را زير پاى روسيان ديد سكنۀ آن ديار را و قاطنين قبّانات و نواحى مقرى را كوچ داده بدين سوى آب ارس نشيمن فرمود. و نايب السّلطنه حكومت دزمار را به ازاى مقرى بدو گذاشت و قبايل قراباغ به جانب نخجوان و ديگر ممالك محروسه كوچ دادند. و اغورلو خان گنجه [اى] چند كرّت به نواحى گنجه تاختن كرد، بسيار كس از سالدات روسيه را مقتول ساخت و قبيلۀ آيرملوى گنجه را كوچ داده به طرف شرور و نخجوان آورد.

و از آن سوى شهريار تاجدار روز دوشنبۀ بيست و هفتم ربيع الاول از طهران خيمه بيرون زد و جمعه بيستم جمادى الاولى چمن سلطانيه را لشكرگاه ساخت و شاهزاده على خان برادر اعيانى نايب السّلطنه را به دفع روسيه پنبك و اباران مأمور فرمود و اسمعيل خان دامغانى و برادران او ذو الفقار خان و مطلّب خان با سرباز دامغان و سمنان و سوار مافى و خواجه وند و عبد الملكى ملتزم ركاب او شدند.

مقائلت ايرانيان با روسيان

پس شاهزاده كوچ بر كوچ تا چمن قراباغلر نخجوان براند و در آنجا براى ديدار

نايب السّلطنه و صوابديد او در كار جنگ بنشست. مع القصّه بعد از بيرون شدن شاهزاده على خان، شهريار تاجدار از چمن

ص:197

سلطانيه كوچ داده در چمن اوجان نزول فرمود. اين هنگام نايب السّلطنه در چمن دوكيجان جاى داشت چون خبر ورود موكب شهريار را اصغا نمود به استقبال شتافت و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت رخصت انصراف يافته به نخجوان آمد و شاهزاده على خان را روانۀ اباران ايروان ساخت و شاهزاده على خان، اسمعيل خان دامغانى را با جماعتى به حمام لو مأمور فرمود تا با پارت نكين مبارزت داده گروهى از روسيه را در ميدان مناجزت به خاك افكندند و خود از آنجا بر سر قبايل شمس الدّين لو و طوايف گنجه و قزاق و رزم نبلسين بيرون شد و در حدود گنجه مواشى قبيلۀ قزاق به تمامت منهوب گشت و نبلسين و افواج او از هر جانب به جنگ درآمدند و بسيار كس از ايشان اسير و دستگير شد.

و از جانب ديگر طور مصوف از طرف صدقلو عنان مراجعت به سوى تفليس گذاشت و ميرزا محمّد على خان كاشى وزير شاهزاده على خان اين خبر به حضرت شهريار آورد و از قفاى نايب السّلطنه، على خان شاهزاده را نيز روانۀ دربار شهريار نمود.

سفارت ملكم بهادر

و هم در اين سال ملكم بهادر سفير دولت انگليس به حضرت شهريار پيوست.

همانا از پيش مرقوم شد كه ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به سفارت لندن مأمور گشت تا معلوم كند كه رسول دولت ايران سرهرفرد جنس است يا ملكم بهادر خواهد بود، اگرچه هنوز جواب نامۀ او ملحوظ كارداران دولت نگشته بود، لكن چون ملكم بهادر از قبل فرمانفرماى هندوستان در بندر بوشهر انتظار رخصت مى داشت، از شريعت سلطنت بعيد مى نمود كه او را وقعى نگذارند، لاجرم محراب خان بكشلوى افشار نايب نسقچى باشى را به ميزبانى او بيرون فرستادند تا ملكم بهادر را از بندر بوشهر كوچ داده در پانزدهم جمادى الاولى با جماعتى از اعيان دولت انگريز در چمن سلطانيه حاضر درگاه پادشاه ساخت، تا نامۀ خود را برسانيد و تنسوقات خود را پيش گذرانيد و مستر -

كرشط و مستر لنزى توپچى و چند تن ديگر كه در كار توپخانه و ديگر كارهاى جنگ بر قانون انگريز دانا بودند در درگاه پادشاه ملازم خدمت ساخت و توپخانه و گلوله چندانكه به همراه آورده

ص:198

بود بسپرد و برحسب امر شهريار ايشان متوقّف تبريز گشتند و به كار توپخانه و ديگر امور پرداختند.

بالجمله سرهرفرد جنس نيز با ملكم بهادر از در مهر و حفاوت مى زيست تا عريضۀ ميرزا ابو الحسن خان از لندن برسيد كه سرهرفرد جنس چون از پايتخت دولت انگريز مأمور شده برحسب حكم كارپردازان انگليس متوقّف ايران باشد و ملكم بهادر مراجعت كند. لاجرم ملكم بهادر را شهريار به اشفاق ملكانه خرسند ساخته رخصت مراجعت داد و او از طريق مراغه به بغداد شده از آنجا از راه بحر به هندوستان شد.

اين هنگام سليمان خان شكى و حسينقلى خان باكويه حاضر حضرت شهريار شدند و فرستاده شيخعلى خان قبّه [اى] نيز برسيد و عريضۀ او را از پيشگاه حضور بگذرانيد.

اين جمله خواستار بودند كه سردارى با سپاه از قبل پادشاه به مغان شود و شيخعلى خان را از خازنان شهريار بذل درهم و دينار افتد تا به اتّفاق مصطفى خان شيروانى كه از مخالطت با روسيان پشيمانى دارد اعداد كار كرده با لشكر روس كوس زند. شهريار تاجدار ملتمس ايشان را مقبول داشت، عطاى سيم و زر كرد و ابراهيم خان قاجار را با لشكرى جرّار به كنار رود كر فرستاد تا اگر اين سرداران كردار را با گفتار راست كنند از رود كر عبور كنند و در اعانت ايشان مطمح قصور نشود و اگرنه اراضى قراباغ را به سنابك ستور بسپارد و دست فرسود غارت بدارند.

مع القصّه ابراهيم خان مدّتى دراز در مغان ساكن بود و از ايشان استشمام رايحۀ

صدق نفرمود، لاجرم به قصد غارت، آب كر را عبره كرد و اراضى قراباغ را به معرض نهب درآورد، حمله هاى بزرگ از سيم و سلب به دست كرد و مواشى فراوان براند و ديگرباره در آصلاندوز مغان مقام كرد و پيرقلى خان قاجار برحسب حكم شهريار نيز از ايروان به حفظ حدود مغان آمد و ميرزا بزرگ نايب الوزاره نيز فوجى از پياده و سواره برداشته از حضرت شهريار با پير قلى خان قاجار برد و سپرد تا در كار قراجه داغ و دزمار قوى دست

ص:199

باشند.

آن گاه ابراهيم خان قاجار احضار به دربار شد، اما پير قلى خان بعد از ورود به قراجه داغ به اتّفاق حاجى محمّد خان قراگوزلو حاكم آن اراضى آهنگ قراباغ نموده، از آب ارس عبره كرده و او از بهر تنبيه مهديقلى خان قراباغى كه در قلعۀ عسكران جاى داشت راه بدو نزديك كرد و او را در پس ديوار قلعه يافت و دانست كه فتح آن حصن آسان نتوان داشت، لاجرم او را بگذاشت و از رود ترتر بگذشت و آهنگ ايل جبرئيل لو فرمود. با اينكه آن ايل در معقلى منيع جاى داشتند، به پاى مردى يورش، دست فرسود لشكريان گشتند و هرچه از صامت و ناطق داشتند عرضۀ نهب و غارت شد.

آن گاه پير قلى خان بازشتافت و جماعت چلبيانلو را كه در كنار آب ارس به جانب انسى ارمنستان جاى داشتند و با طرفين طريق تذبذب و تبصيص(1) سپردند، كوچ داده، به اتّفاق قبيلۀ يوسفانلو بدين سوى آب آورد و صورت حال را معروض درگاه نايب السّلطنه داشت و چندانكه از طاغيان دولت اسير گرفته بود بازنمود و نايب السّلطنه فرمود اسيران سنى و شيعى را حاجى محمّد خان از لشكريان گرفته باز جاى فرستاد.

سفر ميرزا صادق وقايع نگار براى تسكين فتنه بغداد

و هم در اين سال امناى دولت عثمانى در قلع و قمع سليمان پاشاى وزير بغداد يك جهت شدند؛ زيرا كه او را مطيع و منقاد كارداران ايران مى دانستند، چنان كه از قصص

سابقه خوانندگان را مستفاد مى افتد.

بالجمله رئيس الكتّاب را كه حالتى افندى نام داشت، از اسلامبول گسيل بغداد فرمودند و فرمان دادند كه پاشايان كركوك و موصول و قبايل اعراب در تخريب كار وزير بغداد او را منقاد باشند. لاجرم حالتى افندى به بغداد شتافت و چنانكه

ص:200


1- (1) تذبذب آنستكه در ما بين دو دستۀ دشمن جانب احتياط نگهداشته و آشكارا به هيچ طرف متمايل نشوند، و تبصبص آنستكه همچون سك دم بجنبانند و با هريك از طرفين كه مواجه شوند خود را طرفداران معرفى كنند.

خواست سليمان پاشا را به دست غدر و احتيال پايمال كند مجال نيافت، پس از پى چاره از بغداد كناره گرفت و در سليمانيه با عبد الرّحمن پاشا بپيوست و با او در دفع سليمان پاشا همدست شد و سكنۀ نواحى بغداد را برشورانيد.

سليمان پاشا از در چاره عريضه [اى] نگار كرده به دست مسرعى سبك سير به طرف اوجان فرستاد [و] شهريار ايران ميرزا صادق وقايع نگار مروزى را براى تسكين اين فتنه روانه فرمود.

قبل از آنكه وقايع نگار وارد بغداد شود، عبد الرّحمن پاشا و ديگر پاشايان كركوك و موصول سپاهى ساز داده تا در بغداد براندند و سليمان پاشا با لشكر خود براى مدافعت و منازعت بيرون تاخته جنگ درانداخت. اهالى بغداد او را بگذاشتند و روى از جنگ بركاشتند. سليمان پاشا چون اين بديد ناچار راه فرار برداشت و با معدودى از ملازمان خود به ميان قبيله [اى] از اعراب پناه جست، شيخ قبيله رشته حميّت و غيرت را بگسيخت و خونش بريخت.

پس عبد الرّحمن پاشا بى مانعى وارد بغداد شد و به صوابديد حالتى افندى يك تن از گرجيان را كه عبد اللّه آقا نام داشت، به مسند وزارت و نمرقۀ امارت برنشاند. چون ميرزا صادق وقايع نگار در كرمانشاهان واقف اين اخبار گشت سفر بغداد را ترك گفته به حضرت شهريار مراجعت نمود.

و از آن سوى چنان افتاد كه حالتى افندى از عبد الرّحمن پاشا رنجه خاطر شده در انجمن عام او را سخنان ناهموار گفت و عبد الرّحمن پاشا نيز حمل اين خشونت نكرده جوابى درشت براند، و از اين روى بيمناك شده پناهندۀ دولت ايران گشت و عبد اللّه پاشا را برانگيخت تا پيشكشى ساز داده به مصحوب احمد چلبى روانۀ درگاه پادشاه ساخت و شهريار ايران امضاى وزارت او را در بغداد منشور كرد و از پس آن فصل زمستان نزديك شد و هواى اوجان برودت گرفت موكب پادشاهى در حركت آمده غرّۀ شوّال جنبش كرد و در عشر آخر شوّال وارد طهران گشت. اكنون باز داستان روسيان آغاز كنيم.

جنگ روسيان و روميان

چون طور مصوف باز دانست كه لشكر

ص:201

ايران از ايروان باز شدند با مردم خود در اراضى آخسقه لشكرگاه كرد. سليم پاشا كه از اين پيش حكومت باش آچيق داشت و پيوسته با شريف پاشا در سر حكومت آخسقه طريق منازعت مى سپرد، چون اين بديد ترك خصومت گفته پسر خويش را با لشكرى لايق به مدد شريف پاشا فرستاد و خود نيز آمادۀ كار گشت. اما طور مصوف 3 ساعت قبل از سپيده دم به حكم يورش، بلدۀ آخسقه را مفتوح ساخته به درون رفت، از ميان شهر، اجاقلويان و صولى بيگ و شريف پاشا و ديگر دلاوران عثمانى به نيروى تفنگ و استعمال سيف و سنان ساخته جنگ شده تا دو ساعت بعد از طلوع مهر، آتش كين افروخته بود و در پايان كار طور مصوف و لشكر روسيه منهزم شده تا يك فرسنگ بازپس شدند و چند روز توقّف كرده، ديگرباره اعداد نبرد كرده و از چار [- چهار] سوى آخسقه يورش افكند.

سپاه عثمانى باز مردانه بكوشيدند و اين كرّت چنان روسيان را هزيمت كردند كه به لشكرگاه خويشتن نتوانستند باز شد، سلسلۀ نظام ايشان متفرّق و متشتّت گشت و بعد از مسافت 4 فرسنگ يكديگر را يافته به اراضى گرجستان شتافتند. شريف پاشا صورت حال را معروض حضرت نايب السّلطنه داشت، وليعهد دولت ايران يك سر اسب با زين زرّين و يك قبضه خنجر مرصّع به جواهر ثمين تشريف شريف پاشا كرد و ديگر دلاوران مصاف را هريك به خلعتى لايق قرين الطاف ساخت.

و از آن سوى ديگرباره طور مصوف با جماعتى از روسيّه در حدود باش آچيق سفر كرد و حيلتى طراز داده سليمان خان را پيام فرستاد كه اگر با ما ديدار كنى قواعد محبّت و وداد استوار گردد و دولتين روم و روس متّحد گردد. سليمان خان به استظهار گروهى از مردم باش آچيق آهنگ ملاقات او كرد و ندانست كه اين مردم نيز با طور مصوف مواضعه نهاده اند.

بالجمله بعد از ملاقات و مقالات سليمان خان را مأخوذ داشت و باز تفليس شد و هم روزى چند برنگذشت كه حكم داد تا او را محبوسا به پطرزبورغ برند. سليمان خان از اين معنى آگاه شد و چون شب برسيد و مجلس شرب خمر ساخته گشت

ص:202

و كاسات باده دورى چند پيموده شد، به بهانۀ حاجتى از مجلس بيرون شد و در حال جامۀ خويش را ديگرگون ساخته و همچنان ناشناخته از دروازۀ شهر بيرون تاخت و بر اسبى كه از پيش بازداشته بود برنشست و تا بلد [ۀ] آخسقه عنان بازنكشيد. و در زمان سليمان بيگ، ديوان بيگى آخسقه را كه از خويشاوندانش بود به درگاه شهريار ايران رسول نمود و خواستار شد كه او را به زور و زر مدد دهند تا كين خويش را از طور مصوف بازجويد.

ملتمس او مقبول افتاد و برحسب فرمان شهريار حسين خان سردار ايروان با لشكر جرّار و حمل درهم و دينار به اراضى آخسقه شتافت. در بدو امر چندتن از كارتيل و قراقلخان به نزديك او رهسپار شده و خواستار آمدند كه اگر صواب دانى لوان ميرزا والى زادۀ گرجستان را به حكومت ما نصب فرمائى، باشد كه از اين پس از جفاى روسيان روى زيان نبينم و حسين خان برحسب آرزوى ايشان لوان ميرزا را با برگ و ساز فراوان به جانب كارتيل روان فرمود و او بعد از ورود رزمهاى مردانه با روسيّه نمود.

و از آن سوى در حدود مملكت آل عثمان، سليمان خان نيز چند كرّت با روسيان ميدان مبارزت بياراست و كار مقاتلت راست كرد، هم در پايان كار آن جماعت را از اراضى آخسقه هزيمت كرد و يك قلعه بيش در دست ايشان نماند و شريف پاشا كه والى آخسقه بود يك باره بياسود، اما از اين روى حسين خان سردار چون چنان مى دانست كه ديدبانان شريف پاشا در جميع طرق و شوارع نگران روسيانند، شريعت سپاهيان را در كار طلايه و قراول مهمل گذاشت و از رواح تا صباح به ملاعبۀ قمر و خمر و مسامرۀ زيد و عمر(1) اشتغال فرمود.

روسيان اين بدانستند و مغافصة نيم شبى در كنار لشكرگاه او دهان توپ ها را بگشادند و آتش بباريدند. مردم اردو كه در جامۀ خواب خويش بى سلاح و ثياب و بيشتر در خواب بودند عظيم در قلق و اضطراب افتادند، هركس سر خويش گرفت و راهى پيش داشت. پس روسيه بتاختند و دست به نهب و غارت برافراختند.

ص:203


1- (1) . مسامره يعنى شب زنده دارى و قصه گوئى در شب.

ميرزا علينقى خان فندرسكى استرابادى جلادتى مردانه كرده و خويشتن را بيهشانه به دهان توپ هاى آتش زبانه زد و از تگرگ مرگ بيم نكرد، بسيار كس بكشت و بسيار كس اسير گرفت، چندانكه لشكر روس شكسته شد و از كنار لشكرگاه كناره گرفت.

اما حسين خان سردار را از پس اين گيرودار اقامت مشكل افتاد، بى توانى مراجعت كرده در اوجان به حضرت نايب السّلطنه پيوست و ديگرباره اعداد كار كرده، محمّد بيگ -

قاجار افشار سرهنگ و قاسم بيگ سركردۀ غلام تفنگچى را نيز برداشته در بيست و سيم شهر صيام به قصد قراكليساى پنبك ايلغار كرده با آنكه بيشتر از شوارع و طرق آكندۀ برف و يخ بود و سورت سرما كمال شدّت داشت در يك شبانه روز 28 فرسنگ راه پيموده در 8 فرسنگى پنبك فرود شد و در آنجا لشكر را به نظم كرده هم راه برداشت، دو ساعت قبل از سپيده دم به سنگر حاجى قرا نزديك شد، پس لختى بپائيد و 5 تن از مردم خود را مأمور ساخت تا از سنگر و لشكر روسيان خبرى آرند. ايشان برفتند و در بيرون سنگر روس به دو تن سالدات بازخوردند و هردو را مأخوذ داشته زنده به نزد سردار آوردند و او را از عدّت لشكر خصم و رسم و راه آگاه ساختند.

مقاتلۀ حسين خان سردار با جماعات روس

پس حسين خان مانند شير غضبان تاختن كرده و نزديك بامداد به كنار سنگر رسيد، روسيان از اين كين و كيد آگهى يافتند و از بهر مدافعت برتافتند. بازار محاربت و مضاربت رواج گرفت و آتش توپ و تفنگ افروخته گشت. ايرانيان از چار سوى يورش دادند و حمله افكندند، و همه گروه به سنگر درآمدند و تمامت روسيان را با تيغ بگذرانيدند و جمعى از آن لشكر به قريه [اى] كه با سنگر اتصال داشت درگريختند و در خانه هاى ارامنه پناهنده شدند.

ايرانيان هم بدان قريه در رفتند و هر خانه را كه در آن سالدات روسى بود آتش در زدند و خانه را با ايشان بسوختند و ارامنه را نيز مقتول ساختند، زن و فرزند و احمال و اثقال ايشان را به نهب غارت برگرفتند و توپ هاى روسيان را بشكستند

ص:204

و دواب و اغنام ايشان را براندند و ارامنه را با اسيران كوچ داده مراجعت كردند.

از سنگر ديگر كه نزديك به حاجى قرا بود گروهى از روسيان به دنبال ايرانيان بيرون شدند، به طمع اينكه غوغائى انگيزند و اموال منهوبه را مسترد سازند، چون لختى راه پيمودند غلامان تفنگچى روى برتافته ايشان را دفع دادند و جمعى را مقتول نمودند.

آن گاه سردار كامروا و شادخوار مراجعت كرد و سرهاى روسيان را با اموال منهوبه به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و از خجلت آن غفلت آزاد گشت.

از آن پس در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد كه روسيان علف و آذوقه از قراباغ به قريۀ شيخ آويز آورده منبر كرده اند(1) و از آنجا به مقرى حمل مى دهند. فرمان كرد تا محمّد بيگ قاجار سرهنگ با جماعت احسان خان دنبلى و نفرى از غلامان تفنگچى به قدم عجل از رود ارس عبره كردند و از كثرت برف و يخ و صعوبت جبل و تنح(2)بيم ناكرده ناگاه در گرد شيخ آويز پره زدند.

از جماعت ارامنه و روسيه 15 تن فرار كرده به بام كليسائى كه در كنار شيخ آويز بود بررفتند و با تفنگ به ستيز و آويز درآمدند، ديگر مردم اسير و دستگير شدند و ايشان را هم در آن قريه چون گوسفند سر بريدند، گروهى به درون يكى از خانه ها در رفته خويشتن دارى همى كردند، سربازان ايران چند نارنجك آتشين افكنده تا به نيران آتش شكافته گشت، ناچار آن جماعت از خانه بيرون شده سر بدادند و سرهاى ايشان را سربازان بر سر نيزۀ تفنگ كرده با غنيمت فراوان مراجعت كردند و از ايرانيان در اين مبارزت زياده از 14 تن مطروح و مجروح نگشت.

مع القصّه صورت اين واقعه در دار الخلافۀ طهران به عرض پادشاه ايران رسيد، آن گاه شهريار تاجدار سفر كاشان و اصفهان فرمود و چون در آن اراضى بلاى غلا ظاهر بود معادل 100000 تومان از منال ديوانى حمل رعايا را سبك ساخت و مراجعت به طهران فرمود.

وفيات

و هم در اين سال ميرزا حسن پسر ميرزا بزرگ قائم مقام كه وزارت نايب السّلطنه داشت، مريض شده در دوم محرّم وداع جهان گفت.

ص:205


1- (1) . يعنى انبار كرده اند.
2- (2) . يعنى جايگاه.

وقايع سال 1226 ه. / 1811 م. و قصّۀ عرب وهابى

اشاره

روز پنجشنبۀ بيست و پنجم شهر صفر در سنۀ 1226 ه. بعد از انقضاء 11 ساعت و 36 دقيقه از روز، خورشيد به حمل شد و شهريار نامدار فتحعلى شاه جشن عيدى بگزاشت و نخستين فتحى كه در اين سال روى نمود خبر شكست عرب وهابى بود.

همانا آن جماعت از اراضى نجد هرروز بر قوّت و شوكت افزوده تا زمين بحرين را به تحت فرمان آوردند. و همّت بر قتل و غارت مسقط استوار كردند. امام مسقط نهفته خاطر ايشان را به شاهزاده حسينعلى ميرزا كه فرمانگزار فارس بود بازنمود و برحسب فرمان او صادق خان دولّوى قاجار كه هم از اين پيش چنانكه ذكر شد كارزار آن گروه عرب را مجرب داشت، با فوجى از دليران عجم تا به مسقط تاختن كرد و از آنجا نيز لشكرى با مردم خود پيوسته كرد و تا حوالى درعيّه عنان بازنكشيد. سعود كه سيّد آن سلسله و قيّل آن قبايل بود، براى مدافعت و منازعت، سيف بن مالك و محمّد بن سيف را با گروهى از عرب كه عدد رمل و عدّت نمل داشتند بيرون فرستاد و هردو لشكر در برابر يكديگر درآمده بازار ستيز و آويز گرم كردند.

بعد از كشش و كوشش محمّد بن سيف و سيف بن مالك با زخمهاى مهلك به صعوبت و زحمت طريق هزيمت گرفتند و مردم ايشان طعمۀ تيغهاى سرافشان شد. امام مسقط به شكرانه، پيشكشى شايان، به درگاه شاهزاده حسينعلى ميرزا فرستاد و مژدۀ اين فتح روز دوشنبۀ بيستم ربيع الاول در حضرت شهريار معروض افتاد.

رسيدن رسول روم به دار الخلافه

و هم در اين وقت از جانب دولت عثمانى براى تشييد مبانى اتّحاد، سيد عبد الوهاب افندى به اتّفاق شاكر افندى و حيرت افندى در عشر ثانى ربيع الثانى وارد طهران شد و بر حسب فرمان در خانۀ ميرزا شفيع صدر اعظم فرود شد و مكتوب سلطان را با

ص:206

اشيائى كه به هديه داشت در حضرت پادشاه پيش كشيد و فرمان و ارمغان صدر اعظم را نيز بسپرد و خواستارى امناى دولت آل عثمان را از كارداران ايران بنمود، به شرح آن كه پاشايان بابان خاصه عبد الرّحمن پاشا مفسد دولتين و سبب ذات بين است او را در ظلّ حمايت خويش ندارند و اگر تهييج فتنه كند تنبيهش را واجب شمارند و سرحدّداران روم را در حدود آخسقه و قارص پشتوان باشند و ايشان را از مدد زر و لشكر مضايقت نفرمايند.

شهريار ايران هرچه سفير روم خواستار شد پذيرفتار گشت و فرمود اين همه برحسب آرزوى شما خواهد بود، ليكن پاشايان شهر زور بايد به صوابديد امناى دولت ايران منصوب گردد و نيز وزير بغداد ما را مطيع و منقاد باشد. آن گاه سفراى روم را نواخت و نوازش فرموده، فرمان كرد كه در آذربايجان در حضرت نايب السّلطنه متوقّف باشند.

و موكب پادشاهى روز سه شنبه نهم جمادى الاخره از طهران در حركت آمد [و] يكشنبه غرّۀ رجب چمن سلطانيه مضرب خيام شد و اسمعيل خان دامغانى براى جنگ روسيان مامور به آذربايجان گشت. آن گاه در چمن سلطانيه بزم سور و سرور گسترده دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار را براى شاهزاده شيخعلى ميرزا و دختر سليمان - خان قوانلو را براى شاهزاده عبد الله ميرزا عقد بستند.

طغيان حاجى فيروز والى هرات

بعد از طىّ بساط عيش و عرس اخبار خراسان بدين گونه رسيد. همانا پس از قتل صوفى اسلام چنانكه رقم شد يك چند مدّت حاجى فيروز والى هرات فرمانبردار و باجگزار بود. اين هنگام به هواى نفسانى و وسوسۀ شيطانى براى استرداد اراضى غوريان برپاى شد و دست از گذاشتن خراج بازداشت. شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه والى مملكت خراسان بود با لشكرهاى ساخته روز شنبۀ بيست و ششم جمادى الاخره از مشهد مقدّس خيمه بيرون زد و تا كنار پل نقره كه 3 فرسنگى هرات است كوچ بر كوچ برفت و فرمان داد تا لشكريان نواحى و توابع هرات را پايمال سنابك ستور كردند. كار بر حاجى فيروز صعب افتاد ناچار

ص:207

از در ضراعت بيرون شده، خراج هرات را به دست فرزند خود ملك حسين ميرزا حمل داده به نزديك شاهزاده فرستاد و از عصيان و طغيان خويش انبابت جست و شاهزاده عذر او را بپذيرفت و مراجعت فرموده، صورت حال را در عريضه [اى] نگار داده به حضرت شهريار فرستاد. و مژدۀ اين فتح در عشر آخر شعبان در چمن سلطانيه معروض درگاه سلطان افتاد.

و هم در اين سال عبد الرّحمن پاشاى حاكم شهر زور با حالتى افندى رئيس الكتّاب كه شرح حالش مرقوم شد، هم دست و هم پشت گشت و خاندان سليمان پاشا را ويران كرده، در دودمان او هرچه يافت مأخوذ داشت. و اراضى كوى و حرير را نيز در تحت فرمان آورد، آن گاه خالد پاشا بنى عمّ خود را در محال زهاب حكومت داد و محمود - آقاى پسر خويش را در كوى و حرير بگماشت و احمد آقاى برادر خود را در سرحدّ بابان به حفظ قلعۀ سردشت بازداشت. اين هنگام با امان اللّه خان والى كردستان ساز مخالفت طراز داد.

مقاتلۀ محمّد على ميرزا با روميان

شاهزاده محمّد على ميرزا اين معنى را معروض داشت، شهريار تاجدار بفرمود تا نايب السّلطنه، احمد خان مقدّم بيگلربيگى مراغه و بوداق خان حاكم ساوجبلاغ مكرى را از راه بلباس به دفع او بيرون تاخت. آنگاه نوروز خان عزّ الدّين لوى قاجار نيز به فرمان شهريار از طريق سردشت رهسپار گشت و قاسم خان قاجار قوانلو و ابراهيم خان و محمّد حسن خان ولدان جان محمّد خان دولّو و يوسف خان سپهدار و فرج الله خان افشار نسقچى باشى و نصر الله خان قراگوزلو را با لشكرهاى ساخته فرمان كرد كه يكشنبه دوازدهم شهر رجب از چمن سلطانيه بيرون شده ملتزم ركاب شاهزاده محمّد على ميرزا گشتند كه از طريق زهاب آهنگ شهر زور كنند.

اين جمله تا كرمانشاهان بتاختند و از آنجا در ركاب شاهزاده در غرّۀ شعبان به اراضى زهاب نازل شدند. خالد پاشاى بنى عمّ عبد الرّحمن پاشا سلامت جان را جز در اطاعت شاهزاده و تقبيل آستان او نديد، بى توانى پسر عبد الرّحمن پاشا را گرفته دست به گردن

ص:208

بربست و او را برداشت به درگاه شاهزاده آورده به عوانان بسپرد و قراولى سپاه ايران را بر خويشتن نهاد. و شاهزاده از زهاب كوچ داده در كنار رود سيروان لشكرگاه كرد و يك دو روز براى استجمام مراكب ببود و آن گاه آهنگ شهر زور كرده، از جانب ديگر نوروز خان قاجار تا نواحى سردشت سبك سير گشت و احمد آقاى برادر عبد الرّحمن - پاشا بى آنكه مردان كار را ديدار كند و ميدان كارزار ببيند آن حصن محكم را بگذاشت و طريق فرار درنوشت.

عبد الرّحمن پاشا نيز تاب درنگ نياورده به اراضى كوى و حرير گريخت و شاهزاده چون به شهر زور بشتافت و او را نيافت همچنان از قفاى او به قدم عجل و ايلغار تا قلعۀ كوى بتاخت و او را به محاصره انداخت و توپهاى باره كوب را بدان قلعه گشاد داد؛ و عبد الرّحمن پاشا خويشتن را در دهان مرگ نگريست، ناچار تيغ و كفن حمايل كرده حاضر درگاه شاهزاده شد و پيشانى بر خاك نهاد. شاهزاده بر وى ببخشود و جرمش را محو و منسى داشت، پس عبد الرّحمن پاشا به شكرانه، خزانه ذخاير را مفتوح داشته پيشكشى لايق پيش گذرانيد و زن و فرزند خود را به گروگان ملتزم ركاب ساخته تا در كرمانشاهان ساكن باشند و حكم ايالت خود را از شاهزاده گرفته ديگرباره در آن بلدان و امصار فرمانگزار گشت.

اين هنگام شاهزاده به كرمانشاهان معاودت كرد و سرداران سپاه به درگاه پادشاه شدند. شهريار تاجدار از چمن سلطانيه كوچ داده روزى چند در چمن كمال آباد كرج فرود شد و ميرزا شفيع صدر اعظم 3 روز پادشاه ايران را ميزبان بود و از آنجا حركت نموده جمعۀ هفتم شهر شوّال وارد دار الخلافه گشت و اين وقت خبر رسيدن سفير انگليس منتشر گشت.

بازگشت ميرزا ابو الحسن خان ايلچى

همانا از اين پيش مرقوم شد كه ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به سفارت لندن مأمور گشت، بعد از طىّ مسافت چون به حدود آن مملكت فرود شد، سرگور اوزلى بارونت كه از اعيان دولت بود به ميزبانى و مهمان پذيرى او را پذيره گشت و با مكانتى تمامش به لندن درآورد. امناى دولت انگليس كه به رسالت سرهرفرد جنس بر گردن

ص:209

نهاده بودند كه همه ساله معادل 120000 تومان براى اعداد جنگ روسيان به ايران فرستند، اين وقت معادل 80000 تومان برافزودند و سجلّ كردند كه سالى 200000 تومان تسليم كارداران ايران كنند، سالى 1500 تومان نيز در وجه ميرزا ابو الحسن خان برقرار كردند كه از دولت كمپنى هندوستان مأخوذ دارد.

آنگاه سرگوراوزلى بارونت را سفير ايران ساخته به اتّفاق ميرزا ابو الحسن خان مأمور داشتند و ايشان كشتى در آب افكنده از درياى محيط رهسپار شدند. كشتى ايشان در قبّۀ بحر از باد مخالف عنان از كف ناخدا بستد، وقتى به خويش آمدند نزديك به ساحل ينكى دنيا بودند، ناچار رخت به خشكى كشيدند و در بندر ريجنرو [- ريودوژانيرو] كه از توابع ممالك برازيل است و در تحت فرمان پادشاه پرتكيز سر به در كردند.

پادشاه پرتكيز كه از نهيب ناپليون فرار كرده در آنجا نشيمن داشت از حال ايشان آگاه شد و جمعى را به استقبال فرستاده هردو تن را بامكانت تمام وارد شهر ريجنرو كرد و روزى چند به مهمانى بداشت. و چنان افتاد كه در آن ايام مارى كه 13 ذرع درازا و يك ذرع پهنا داشت به دست مردى در ميان درختستان نخجير شد، چون جسد آن سخت شگرف و شگفت بود به حضرت پادشاه پرتكيز(1) آوردند. بفرمود تا پوست آن را كه ضخامت چرم گاو داشت بركندند و به مصحوب ميرزا ابو الحسن خان انفاذ حضرت پادشاه ايران داشت تا از خلقت آن جانور شگفتى گيرند، هم اكنون پوست آن مار برقرار است.

مع القصّه چون طوفان باد باز نشست، ديگرباره كشتى در آب افكندند و برنشسته تا بندر بوشهر براندند.

رسيدن ميرزا ابو الحسن خان و ايلچى انگليس به دار الخلافه

چون كارداران درگاه آگاه شدند، برحسب فرمان شهريار ايران ميرزا زكى مستوفى - مازندرانى براى ميزبانى از طهران سفر كرد و در بندر بوشهر ايشان را دريافت و از آنجا تا به دار الخلافه سنّت مهمانى و مهربانى را دست بازنداشت. چون راه نزديك كردند محمّد على خان قاجار قوانلو نايب سركشيك و

ص:210


1- (1) . يعنى مملكت پرتغال.

ميرزا محمّد على خان وزير شاهزاده على خان مأمور به استقبال سفير انگليس شده او را به شهر درآوردند و در سراى حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله جاى دادند و سرگور اوزلى مردى دانا بود و به زبان عربى و فارسى و تركى و انگريزى و فرانسه و روس سخن مى كرد و خط ايشان را مى نوشت.

بالجمله روز جمعۀ بيست و هشتم شوّال باريافته حاضر درگاه شهريار شد و نامۀ پادشاه انگليس كه مشحون به مضامين وداد بود بداد. نخستين يك قطعه الماس كه 25 قيراط ميزان داشت و 25000 تومان بهاى آن بود براى زينت نامه علاقه كرده بودند و ديگر اشياء نفيسه نيز پيش داشت و به چرب زبانى و دقيقه دانى عذرخواه حقارت آن ارمغان آمد. شهريار ايران فرمود از هديۀ دوستى مانند پادشاه انگريز كه اعظم اشياء جهان است بزرگتر سفير او است كه در حسن سلوك و اداى آداب ملوك نظيرى نتواند داشت و او را نواخت و نوازشى درخور فرموده رخصت انصراف داد.

سرگوراوزلى پس از تقبيل آستان به سراى خويش آمده زوجه اش را كه از بانوى سراى پادشاه انگليس نيز رسالتى داشت به توسط حاجى ميرزا عليرضاى پسر حاجى ابراهيم خان شيرازى كه خواجه سراى حريم سلطانى بود، روانۀ حرم خانه داشت تا خدمت دختر ابراهيم خليل خان جوانشير را كه بانوى كبير بود دريافت و از قبل خاتون خود عنبرچه [اى] كه به الماس ترصيع يافته و 4000 تومان بها داشت پيش گذرانيد.

آن گاه سرگور اوزلى در طهران از بهر خويش خانه [اى] بنيان كرد و بيارميد و معادل 600000 تومان زر مسكوك تسليم كارداران درگاه نمود، چه از آن گاه كه سرهرفرد - جنس اين زر مقرّر مى داشت تاكنون 3 سال بود و 30000 قبضۀ تفنگ انگريزى و 20 عرّاده توپ و 40 عرّادۀ قورخانه نيز بسپرد و 30 تن مهندس و معلّم كه نظام جديد و كارهاى جنگ را دانا بودند بگماشت تا ملازمت دولت ايران كنند و از تعليم سپاهيان

خوددارى ننمايند و با امناى دولت نيز هريك جداگانه

ص:211

تحفه [اى] فرستاد و هديه [اى] كرد. اين هنگام سرهرفرد جنس برحسب امر پادشاه انگليس رخصت حاصل كرده مراجعت به لندن نمود.

پيدا شدن قبر ارغون خان

و هم در اين سال دخمۀ ارغون خان مغول در ارض سجاس آشكار گشت. همانا سجاس از توابع خمسه است، بقعۀ قيدار بن اسمعيل ذبيح عليه السلام در آن اراضى است و در نيم فرسنگى آن بقعه قريه اى است كه ديه ارغون نام دارد و بر فراز قلعه چشمه اى است معروف به ارغون بلاغى(1) و بر طرف آن قريه جبلى است. مردى از قبيله شاهيسون كه كربلائى فتحعلى نام داشت دختر خويش را با چوپان خود نامزد كرد، مرد چوپان روزى در دامان آن جبل لحظه [اى] از بهر آسايش نشست و نگريست كه موشى از سوراخى بيرون شد و مرواريد چند بياورده در ظلّ آفتاب بگسترد. مرد چوپان آن جمله را برگرفت، نيمى پنهان كرد و نيمى را به نامزد خويش هديه ساخت.

كربلائى فتحعلى اين راز بدانست و نيم شب بشتافت و خاك را بشكافت و آنچه از زر و جواهر بيافت برگرفت و به خانه آورده در زمين بنهفت. مردى از اهالى گروس كه مجيد نام داشت هم بر اين سرّ واقف گرديد و برحسب تذكره [اى] كه او را بود دانست كه قبر ارغون خان است، وى نيز برفت و كاوش ديگر كرد و آلاتى ديگر از سيم و زر بيافت و بترسيد كه اين راز از پرده بيرون افتد، لاجرم به طرف شيروان سفر كرده و از آنجا به حاجى ترخان شد.

اما از آن سوى چوپان را چون از مضاجعت نامزد مأيوس كردند و از بهر دختر شوى ديگر خواستند آن مرواريدها كه از بهر خود نهفته بود برداشت و به نزديك شاهزاده عبد اللّه ميرزا فرمانگزار خمسه آورد و صورت حال بازگفت.

شاهزاده كس فرستاده آن اشياء را از كربلائى فتحعلى مأخوذ داشت و آن تاجى از زر بود، مرصّع به لعل و زمرّد و فيروزه و كمرى نيز بدين ترصيع و خنجرى كه قبضه و غلاف از زر ناب داشت و مرصّع به جواهر شاداب بود و جامى از زر سرخ مرصّع به لعل و فيروزج و مشربه [اى] از ذهب خالص كه 4 پهلو داشت و ديگر صفيحه هاى زر كه بر

ص:212


1- (1) . بلاغى در لغت تركى بمعنى چشمه است يعنى ارغون چشمه.

زبر ساخت زين بوده است و يك علاقۀ شمشير از زر ناب و چند قطعه لعل به اندازۀ بادام و 25 قطعۀ مرواريد، هريك به مقدار بندقى بود. شاهزاده عبد اللّه ميرزا ديگرباره آن اراضى را كاوش كرده چند ميخ زر بيافتند كه هريك ميزان 25 مثقال بود. صورت اين حال معروض درگاه پادشاه شد، سليمان بيگ كرد مدانلو مأمور شده آن اشياء را به حضرت شهريار حمل داده به خازنان سپردند. اكنون بر سر داستان روسيان شويم.

كوچاندن ارامنه

از چمن سلطانيه، شهريار ايران نايب السّلطنه را مأمور داشت كه از جنگ روسيه دست باز ندارد و در نظم حدود ايران از پاى ننشيند. نايب السّلطنه نخستين اشرف خان - دماوندى و ابراهيم بيگ سرهنگ فوج تبريزى و على بيگ يوزباشى و نظر على خان كنگرلو حاكم نخجوان را مأمور ساخت كه به اراضى مغاويز قراباغ شده، سكنه آن نواحى را به جانب نخجوان كوچ دهند و اگر فرمان پذير نشوند به معرض تدمير آرند. ايشان برفتند و هركه بر طريق فرمان رفت بنواختند و گروهى از ارامنه كه عصيان ورزيدند پايمال نهب و غارت ساختند و بسيار كس اسير گرفتند. لاجرم ارامنه از عصيان امر نادم شدند و طريق نخجوان برداشتند. پس نايب السّلطنه اسيران ايشان را از لشكريان بخريد و مسترد ساخت و خود تا كنار رود ارس سفر كرده، فرمان داد تا حصنى محكم در آنجا بنيان كردند و به جانب تبريز عود فرمود.

اين هنگام اسمعيل خان دامغانى با لشكرى جرّار از درگاه شهريار برسيد، نايب - السّلطنه او را بر مقدمۀ سپاه به جانب چمن كلنبر بيرون فرستاد و خود را دنبال او بيرون شد. بعد از ورود او به كلنبر، امير خان قاجار دولّو را با محمّد بيگ قاجار افشار و گروهى از لشكر مأمور ساخت كه به ايلغار تا اراضى بركشاط تاخته قلعۀ بركشاط را مفتوح دارند.

ايشان آب ارس را عبره كرده، به سرعت تمام طىّ طريق نمودند و از ميان

ص:213

درختستانها كه مردم بركشاط در چند جاى از تنه درخت سنگرها كرده بودند، همه جا رزم داده بسيار كس را بكشتند و فراوان اسير كردند و چنان رزم صعب افتاد كه بسيار زنان نيز مقتول شدند و در پايان كار قلعۀ بركشاط كه اللّه قبا نام دارد بگرفتند، اموال و اثقال و زن و فرزند آن جماعت را برداشته مراجعت كردند. با اينكه بيشتر از لشكر پياده بودند، 8 فرسنگ برفتند و 8 فرسنگ بازآمدند و اين همه در مدّت 24 ساعت به پاى رفت. نايب السّلطنه اسيران ايشان را نيز ابتياع نموده مسترد ساخت و آن جماعت اميدوار شده به قراچه داغ جاى كردند.

جنگ ايرانيان و روسيان

و از طرف ديگر پير قلى خان قاجار را با سواران قراجه داغ مأمور به اراضى قراباغ و آوردن ايل جبرئيل لو فرمود. پير قلى خان از طريق چناقچى كه اصعب مسالك است راه برگرفت و سكنۀ ارامنه آن اراضى سنگرهاى فراوان نهاده بودند. پير قلى خان تفنگچيان استرآبادى را فرمود تا هر سنگرى را فتح كنند، چند تن به حراست بازدارند و آهنگ سنگر ديگر كنند. در ميانه دو تن از اعيان استرآباد مقتول گشت و با اين همه آن جماعت را توان مقاتلت نماند، ناچار كوچ داده بعضى در قراجه داغ و برخى در نخجوان نشيمن كردند. اما پير قلى خان كه جلادتى كرده بى اجازت از راه چناقچى رفت و سبب قتل سرهنگان استرآبادى شد، در حضرت نايب السّلطنه مورد خطاب عتاب آميز گشت و تهديد وعيد عقاب يافت.

از پس اين واقعه آقابيگ كه قايد ايل كولانى است، كس به حضرت نايب السّلطنه فرستاده معروض داشت كه قبايل مغاويز با من پيمان نهاده اند كه به طرف نخجوان كوچ دهند و از بيم ينارال خطاكوف و مهديقلى آقاى حاكم قراباغ جنبش نتوانند كرد، اگر سرهنگى و سپاهى بدين سوى شود اين كار به پايان رود.

نايب السّلطنه، اسمعيل خان دامغانى را مأمور ساخت و او چون به ميان ايشان در رفت آن جماعت بيم كردند كه قصد اسمعيل خان نهب و تاراج است و از مواضعۀ

ص:214

آقابيگ بى خبر بودند، لاجرم از در مقاتلت و مبارزت بيرون شدند. اسمعيل خان از بهر اينكه ايشان را دهشتى در خاطر نيفتد كس را آسيبى نكرد و خويشتن را حفظ كرد كه از ايشان نيز آسيبى نبيند. آن جماعت نيز لطف اين دقيقه را دريافتند و يك باره كوچ داده به ارض نخجوان شتافتند.

در اين هنگام معروض افتاد كه امين پاشاى سرعسكر دولت عثمانى از ارزن الروم آهنگ قارص نموده و مأمور است كه از صوابديد نايب السّلطنه در رزم روسيه بيرون نشود. لاجرم نايب السّلطنه از چمن كلنبر كوچ داده به سوى ايروان شد تا با روسيۀ تفليس و باش آچوق به اتّفاق امين پاشا رزم دهد. بعد از ورود به نخجوان چون هنوز سرعسكر وارد قارص نگشته بود از راه نخجوان به قراباغ ايلغار كرد و صادق خان قاجار عزّ الدّين لو را برايل كوروس گماشت و اشرف خان دماوندى و على خان نورى را با او متّفق ساخت تا آن قبيله را گوشمالى به سزا داده و بسيار از قبايل را به جانب نخجوان كوچ دادند.

ينارال خطاكوف با سپاه خود وارد كوروس شد و چون در قوّت بازوى خود مبارزت لشكر ايران را نديد در معقلهاى منيع كوروس سنگر كرده متحصّن شد، و بسيار كس از سالدات او فرار كرده به درگاه نايب السّلطنه آمدند. بالجمله نايب السّلطنه چند كرّت لشكر به گنجه فرستاد تا بسيار كس از روسيان را مقتول و اسير ساختند و بعد از 20 روز توقّف، قبايل مطيع و منقاد را آذوقۀ يك ساله عطا كرده مراجعت به نخجوان فرمود.

طلب ملاقات سرعسكر روم، حسين خان سردار ايروان را

در اين وقت معروف افتاد كه سرعسكر روم وارد قارص شده با حسين خان سردار ايروان مجلس ملاقات طراز كنند و سرعسكر روم برنشسته با مردم خود طريق ميعادگاه گرفت. در بين چند تن از سواران او در پيش روى صف براى لعب به اسب تازى و تفنگ اندازى مشغول شدند، ناگاه تفنگى گشاده يافته، گلوله آن از كنارۀ چهرۀ سرعسكر بگذشت و چانه و دندان او درهم شكست، چنانكه درافتاد و از هوش بيگانه شد، بى آنكه سردار ايروان را ديدار كند او را به قارص باز

ص:215

پس بردند.

نايب السّلطنه، مستر كمل جراح انگريزى را كه ملتزم ركاب او بود به معالجت سرعسكر فرستاد و او را بازپرسى به سزا فرمود و سران لشكر او را پيام داد كه از اين داهيه دل بدمداريد و رنجه نباشيد كه لشكر شما را آنچه واجب افتاد كارداران ما كفايت كنند. بالجمله زخم سرعسكر بهبودى يافته، چون هنگام خريف نزديك بود به ارزن الروم بازشتافت و روسيان در امكنۀ خويش آسايش گرفتند.

مقاتلۀ ميرزا احمد كاشانى با جماعت روسى

اما نايب السّلطنه پسنده نداشت كه بى مقاتلت و منازعت با روسيان مراجعت فرمايد، لاجرم ميرزا احمد مستوفى خاصّه كاشانى را كه برادرزادۀ فتحعلى خان ملك الشّعرا بود و در امور نظام جديد رتق و فتق تمام داشت به جنگ روسيان مأمور كرد. همانا آنچه از جماعت روسيان به تفاريق در مصافگاه اسير شدند و بعضى خود از لشكرگاه روس فرار كرده به درگاه نايب السّلطنه پناه جستند، از اين جمله 10000 تن مرد رزم آزماى به نظام شد و ايشان طريقت مسلمانان گرفتند و به ينكى مسلمانان لقب يافتند و در نظام جديد ايشان را فوج خاصّه همى خواندند و پيوسته نايب السّلطنه از در رأفت و ملاطفت فرمود كه سرهنگ و سردار اين فوج من خود همى باشم.

و چون ميرزا احمد با كمال فضل و ادب و فصاحت در كلمات عجم و عرب و شعر نيكو و نثر دلپذير، در صفت شجاعت و جلادت مكانتى به كمال داشت، نايب السّلطنه او را نايب خويش خواند و سردارى اين جماعت را بدو گذاشت. و اين هنگام بفرمود تا ميرزا احمد در اراضى مقرى با روسيّه رزم دهد و ابراهيم بيگ باكويه سرهنگ فوج تبريز را نيز با جماعتى با او مأمور ساخت و ميرزا احمد با لشكر خود كوچ داده، به قلعۀ كور - دشت آمد و مهدى خان هزار جريبى را با جمعى از تفنگچيان كه در آنجا سكون داشتند، برداشته، از آب ارس عبره كرد [ه] و مانند سيل بنيان كن به مكامن روسيّه تاخته جنگ درانداختند.

نخستين نيران توپ و تفنگ انداخته شد و زمانى دراز بباريدن گلوله كار همى كردند.

چون از اين ستيز و آويز هيچ سوى را گريز نبود،

ص:216

ميرزا احمد را عرق مردانگى در ضربان آمد و ناپروا به پيش روى صف تاخته، حكم يورش داد. لشكر از دو سوى باهم درآمدند و با سرنيزه هاى تفنگ ساخته جنگ شدند و بسيار بود كه دست به گريبان شدند، يكديگر را به كشتى گرفتن و قوّت كردن از پاى درآوردند. در پايان كار روسيان شكسته شدند و در برج سبد و برج مختر متحصّن گشتند و مسلمانان در گرد ايشان پره زدند و از چار سوى يورش برده بديشان دست يافتند و آن جماعت را به تمامت با تيغ بگذرانيدند، آن گاه قريه مقرى را با خاك پست كرده بسيار كس از روسيان را اسير گرفتند و اموال و اثقال ايشان را حمل داده، به حضرت نايب السّلطنه مراجعت كردند، ميرزا احمد كه مصدر اين جلادت بود مورد عطوفتى عظيم شد.

آن گاه نايب السّلطنه، احسان خان سرهنگ را با جمعى از غلامان تفنگچى مأمور به اراضى اجنان قراباغ ساخت. او نيز تا قير قلعه كه معقلى منيع بود بتاخت و با سكنۀ آن اراضى كه جماعتى از ارامنه بودند رزم داده، ايشان را بشكست و زن و فرزند و مواشى و اموال آن گروه را مأخوذ داشته از راه پل خداآفرين، به قراجه داغ مراجعت كرد و آن جماعت چون اين بديدند ناچار كوچ داده به قراجه داغ شتافتند، لاجرم نايب السّلطنه اسيران ايشان را مسترد ساخت و به عطاى علف و آذوقه و سيم و زر بنواخت.

اين هنگام مكشوف شد كه روسيان بدان سرند كه از طريق گروس و هاتف حمل آذوقه و علف به مقرى كنند، نايب السّلطنه ديگرباره ميرزا احمد مستوفى را با فوجى از بهادران و جعفر قلى خان مقدّم را با سرباز مقدّم و 100 تن از غلامان رزم ديده بتاخت تا از طريق اردوباد مانند برق و باد سرعت كرده در ميان مقرى و قبّان درآمدند. روسيان چون اين بدانستند در گروس متوقّف و متحصّن گشتند. لاجرم ميرزا احمد به قبّان تاختن برد و قبايلى كه در آنجا سكون داشتند كوچ داده پناهندۀ دولت ايران ساخت، آن گاه نايب السّلطنه جنبش كرده وارد بلدۀ خوى

ص:217

گشت.

اين وقت مكشوف افتاد كه يك تن از سرداران روس كه جنرال مركيز نام داشت كس به نزديك ايمپراطور فرستاد و مكشوف نمود كه طور مصوف در جنگ سپاه ايران كار به مساهله مى گذارد و لشكر روس را بيهوده به معرض دمار و هلاك مى آورد، اگر حكومت

مرا باشد كار بر آرزو كنم و لشكر ايران را درهم شكنم. لاجرم ايمپراطور او را منشور سردارى بداد و مأمور ساخت و جنرال مركيز سرعت زده به تفليس آمد. و چون از مراجعت سپاه ايران آگاه شد، بى توانى ينارال پنبك را با 8000 تن سالدات مأمور به فتح ايروان ساخت. نايب السّلطنه چون اين بدانست توپخانۀ ركاب را با مستر لنزى معلم انگريزى و جمعى از دليران رجال را كه حاضر حضرت بودند برداشته از خوى بيرون شد و به شتاب تمام تا قبّان بتاخت. در آنجا مكشوف شد كه حسن خان برادر حسين خان سردار با 2000 تن مرد لشكرى به دفع ايشان از ايروان بيرون تاخت.

ينارال پنبك چون جلادت حسن خان و جنبش موكب نايب السّلطنه را بدانست، پشت با جنگ داده طريق مراجعت سپرد و بسيار از مردم او از كثرت برف و سورت سرما هلاك شدند، لاجرم نايب السّلطنه از قبّان مراجعت به تبريز فرمود.

اما از قبل دولت عثمانى درويش پاشا كه حكومت وان داشت با اينكه امناى دولت عثمانى را از در بى فرمانى وقعى نمى گذاشت، هم با كارداران ايران ساز مخالفت طراز مى كرد و گاه گاه به نهب اراضى ايران تركتازى مى نمود. و چنان افتاد كه مغافصة در نواحى ايروان تاخته ايل تيمور آقاى برادر اسمعيل آقا را به معرض غارت درآورد و در ميانه تيمور آقا و يك برادر كهتر او و چندتن ديگر مقتول شد [ند]. چون اين خبر به نايب السّلطنه برداشتند، فتحعلى خان قاجار بيگلربيگى خوى و سلماس را و عسگر خان افشار ايل بيگى كردان ارومى را رخصت كيفر

ص:218

فرمود تا با لشكر خود به اراضى وان تاختند.

يحيى بيگ نامى كه حارس آن حدود بود چون قوّت مقاتلت نداشت اهل خود را برداشته به درويش پاشا پيوست و هردوان ساختۀ جنگ شدند، چون سپاه ايران برسيد هم بيمناك شده طريق هزيمت گرفتند. مسلمانان بى مانعى اهل و عشيرت ارامنه را كه در آن اراضى ساكن بودند اسير و دستگير ساختند و مراجعت نمودند، ياسينجى زاده - سيد عبد الوهاب افندى سفير دولت عثمانى از در ضراعت زبان شفاعت گشود و پيمان نهاد كه اگر از اين پس درويش پاشا عصيانى ورزد و طغيانى كند در مكافات او هيچ كس را جاى معذرت نماند. لاجرم نايب السّلطنه اسيران ارامنه را از خويش بها داده از لشكريان بخريد و بازپس فرستاد.

و هم در اين سال شيخعلى خان قبّه [اى] محمّد بيگ قاضى تبرسران را كه با روسيّه

در نهان مواضعه داشت از مسند قضا به زير آورده، عبد اللّه بيك [را] كه يك تن از خويشاوندانش بود منصوب ساخت و چند كرّت با جماعت روسيّه رزم داد و بيشتر ظفر جست.

اجازت ايمپراطور سرداران روس را در صلح با ايرانيان

اما از آن سوى جنرال مركيز چون معاينه كرد كه 8000 تن سالدات او از حسن خان و 2000 كس سپاه ايران هزيمت شدند و صعب تر از اين، آنكه از مبارزات با شيخعلى خان كه قليل سپاهى داشت سودى نبردند، صورت حال را در خدمت امپراطور مكشوف داشته اجازت يافت كه كار به مصالحت كند. لاجرم نخستين عبد اللّه خان قاجار را از بند رها ساخت و اين عبد اللّه خان را پير قلى خان قاجار براى استمالت ابراهيم - خليل خان هنگام زندگانى به شوشى فرستاد و ابراهيم خليل خان او را گرفته به روسيّه سپرد و تا اين زمان در گنجه به شكنجۀ زندان بود، بالجمله او را رها ساخت و نامه [اى] از در مهر پرداخته بدو سپرد و مادر اغورلو خان پسر جواد خان قاجار را براى دلجوئى اغورلو خان با او همراه كرد و روانۀ درگاه نايب السّلطنه ساخت و مصطفى آقاى - قزاق را نيز فرمود تا با حسين خان سردار ايروان طريق وداد و اتّحاد سپرد.

ص:219

اما حاجى محمّد خان مستوفى ديوان نايب السّلطنه كه حكومت قراجه داغ داشت و در تدمير جماعت روسيّه رأى نيكو همى زد، اين هنگام چندتن از قبيلۀ اميرلوى قراباغى را برانگيخت تا به قلعۀ شوشى رفته نيم شبى به دروازۀ خليفه لوى شوشى شتافته، قورخانۀ روسيّه را آتش زدند و علفى كه از بهر دواب در بيرون قلعه و درون منبر كرده بودند بسوختند و چند خانه در شهر نيز بسوخت. مردم روس چنان دانستند كه مهدى قلى آقاى پسر ابراهيم خليل خان كه حكومت قراباغ دارد، مصدر اين فتنه گشته و گمان كردند كه مردم شوشى همگروه بشوريده اند.

بالجمله آن شب تا بامداد شورشى عجب بود و بسيار كس از روسيه مقتول گشت و همچنان حاجى محمّد خان خواست تا جعفر قلى آقاى پسر محمّد حسن خان ابن ابراهيم خليل خان را و قبيلۀ جبرئيل لو را مستمال سازد و او سخت ترسناك بود از بهر آنكه در شهادت آقا - محمّد شاه اين سخن سمر گشت كه جواهر فراوان از خوابگاه پادشاه بدست كرده و نيز بيم داشت كه برادر كهتر او ابو الفتح خان جوانشير كه از بدايت امر پناهندۀ دولت ايران بود، بعد از دفع روسيّه، حاكم قراباغ شود و او را زبون خويش گيرد.

بالجمله با اين همه دهشت به تحريك و تحريض حاجى محمّد خان خواست تا روى به دولت ايران نهد، روسيان اين معنى را تفرّس كرده جعفر قلى آقا و لطفعلى مين باشى - جبرئيل لو را دستگير ساخته محبوس داشتند. محمود آقا كه از بزرگان جبرئيل لو بود آن قبايل را به معقلى صعب برده، اين صورت را به حاجى محمّد خان انحا داشت و او در حضرت نايب السّلطنه عرضه داشت نمود و واجب شمرد كه از بهر نجات ايشان با سپاهى لايق بدان جانب ركضت فرمايد.

و هم [چنين] حسين خان سردار ايروان معروض داشت كه قلعۀ آخر كلك از اراضى آخسقه را روسيه به ناگاه فرو گرفتند و مسافت ايشان با ايروان قريب افتاد، دور نباشد كه اگر فرصتى به دست كنند آسيبى رسانند، از براى مدد لشكر ايروان چند

ص:220

عرادۀ توپ با فوجى از سپاه بدين سوى بايد فرستاد.

نايب السّلطنه چون اصغاى اين كلمات فرمود با اينكه سخت مريض و عليل بود و سپاهى اندك ملازم خدمت داشت در دوازدهم محرم از تبريز خيمه بيرون زد و راه برگرفت. اين هنگام معروض افتاد كه روسيان جعفر قلى آقا را به اسبى برنشاندند و 50 تن سالدات بر وى گماشتند كه او را به قلعۀ گنجه برد و لجام اسب او بدست يك تن سرباز همى بود، چون خواستند از رود ترتر عبره كنند، سربازان به كنار رود از بهر شناختن معبر متفرّق شدند. جعفر قلى آقا فرصت به دست كرده لجام را قطع كرد و يال اسب را گرفته مهميز بزد و از آب مانند باد بگذشت و همچنان تا ميان ايل جبرئيل لو تاختن كرد و بى توانى كس به حضرت نايب السّلطنه فرستاد و صورت حال را عرضه داشت نمود، و قبيلۀ جبرئيل لو را كوچ داده از تحت حكومت روسيان بركنار آورد.

جنگ نايب السّلطنه با روسيان در سنگر سلطان بود

نايب السّلطنه او را مورد اشفاق و الطاف ساخته حكومت قراباغ را تفويض او

فرمود و 4000 تومان مواجب در وجه او مقرّر داشت و خود از رود ارس گذشته به قصد رزم روسيان از طريق اصلاندوز تا 3 فرسنگى سنگر سلطان بود كه لشكرگاه روسيان بود برفت. و آن اراضى در ميان شكى و شيروان و شوشى و گنجه واقع است، آن گاه فرمان داد كه امير خان قاجار و حاجى محمّد خان با سوارۀ چاردولى و افشار و جماعت مقدّم و قراداغى و ايل جبرئيل لو پيوسته شوند و با ايشان همدست شده، تمامت قبايل قراباغ را از ميان درختستانها و بيشه ها كوچ داده از رود ارس بگذرانند و هركس بى فرمانى كند، اسير يا طعمه شمشير گردد و خود آهنگ سنگر سلطان بود، فرمود. صبحگاه ديگر بر سر سنگر تاخت و روسيان از سنگر بيرون شده صف برزدند و بگشادن توپ و تفنگ آغاز جنگ كردند.

اسير شدن روسيه به دست لشكر ايران

از اين سوى نيز نخستين مستر لنزى توپچى باشى انگريزى توپهاى خويش را به كار داشت و دهان توپ روسيان را هدف ساخته، چند توپ را خرد [و] درهم شكست و عرادۀ توپ ايشان را نيز پست كرد و چند تن از توپچى روس مقتول گشت، آن گاه

ص:221

از چار سوى توپها را به سنگر ايشان راست كردند و ابراهيم بيگ با دو فوج سرباز تبريزى و ميرزا احمد كاشانى با جماعت بهادران و جعفر قلى خان با سرباز مراغه و نظر على خان و مايور كرشت با افواج خود يورش برده به سنگر دررفتند و جماعتى انبوه از روسيان را با سرنيزۀ تفنگ مقتول ساختند و چند تن كبيتان و افيچال و شرژند و يك تن مايور را بكشتند و يك تن مايور را با جماعتى اسير گرفتند. مهدى قلى خان جوانشير حاكم قراباغ با سواران خود از ميان سنگر سلطان بود راه فرار برگرفت و بعضى از مردم او نيز گرفتار شد.

چون روسيان اين بديدند علم سفيد را كه نشان امان است افراشته كردند، نايب - السّلطنه فرمان داد تا سپاه دست از جنگ بداشتند و ميرزا بزرگ قايم مقام به ميان ايشان رفته، تمامت اسلحۀ جنگ را از آن جماعت بستد و 2 علم عقاب پرچم و 2 عرادۀ توپ كه نشان خاصّۀ دولت روس داشت نيز مأخوذ فرمود و سرهنگ و سركردگان ايشان را با

720 تن سالدات كه 180 تن از ايشان جراحت داشت از پيشگاه حضور بگذرانيد.

نايب السّلطنه ايشان را امان داد و فرمود تا مجروحان را مرهم و مداوا كنند و كشتگان را به آئين خويش مدفون سازند و مژدۀ اين فتح را عريضه نگار كرده با تمامت اسيران و توپ و علم سفيد و نشان مايور روانۀ دربار شهريار داشت.

و اين جمله در دار الخلافۀ طهران از پيشگاه شاهنشاه ايران بگذشت و عريضه [اى] كه نايب السّلطنه نگار كرده بود ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله در ميدان پيشگاه و بار عام به طلاقت تمام برخواند.

آن گاه شهريار تاجدار گروه اسيران را به حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله سپرد تا بدان جودت و جود كه لازم وجود داشت، ايشان را از پوشش و خورش آسوده دارد و 200000 تومان زر مسكوك در وجه نايب السّلطنه بذل فرمود و اسيران بيشتر دين اسلام گرفتند و در رسته ينكى مسلمانان درآمدند. و از آن سوى امير خان و جعفر قلى آقا نيز 6000 خانوار از قبايل قراباغ را به جانب قراداغ كوچ

ص:222

داده به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

اين هنگام مسموع افتاد كه 400 تن سالدات و يك عرادۀ توپ از قلعه پناه آباد به مدد لشكر سلطان بود بيرون شده اند، نايب السّلطنه امير خان را به تدمير ايشان مأمور داشت.

روسيان چون سواد سپاه او را نظاره كردند، به قلعه ترناوت در رفتند و امير خان به محاصرۀ ايشان پرداخت و ايشان نيم شب از قلعه فرار كرده در ميان برف به جبل جمرق گريختند. لشكريان از دنبال ايشان تا دامان جبل بتاختند و بسيار كس مقتول ساختند و چنان افتاد كه يك تن از سرداران روس كه در سنگر سلطان بود مقتول شد، زن او با مال و زر فراوان اسير شد، نايب السّلطنه او را با اموال به قلعۀ شوشى فرستاد و حكم داد تا ارامنه [اى] كه در حوالى كوه جمرق جاى داشتند كوچ داده به كنار رود ارس آوردند.

اين هنگام ينارال مركيز سردار روس كه به استمالت شيخعلى خان قبّۀ [اى] و لگزيۀ داغستان و مصطفى خان شيروانى رفته بود، قصّۀ سلطان بود و تركتاز نايب السّلطنه را بشنيد، مجال درنگ نيافته بى نيل مرام بازشد و از رود كر عبره كرده به قراباغ در رفت و ينارال كتلراوسكى را مأمور به توقّف قلعۀ شوشى كرده خود به جانب تفليس شتافت.

اين هنگام چون علف و آذوقه نيز تنگياب بود نايب السّلطنه از آب ارس گذشته در اصلان دوز فرود شد و جعفر قلى آقا را نواخت و نوارشى تازه كرده حكومت قراجه داغ را با او گذاشت و مراجعت به تبريز فرمود.

اين هنگام معروض افتاد كه جماعت بلباس گاه گاه به سكنۀ سلدوز و صاين قلعه دست تعدّى دراز دارند و بر اراضى ايشان تركتازى كنند، نايب السّلطنه، احمد خان مقدّم و عسكر خان افشار را با جماعتى مأمور فرمود تا برفتند و ايشان را كيفرى به سزا كردند.

ص:223

وقايع سال 1227 ه. / 1812 م. و جنگ لشكر ايران و روس

اشاره

چون 5 ساعت و 25 دقيقه از شب يكشنبۀ هفتم شهر ربيع الاول بگذشت، در سنۀ 1227 ه. آفتاب به حمل شد، شهريار ايران فتحعلى شاه بعد از جشن نوروزى سرگور - اوزلى بارونت ايلچى انگريز را به اتّفاق حاجى ميرزا ابو الحسن خان شيرازى روانۀ آذربايجان فرمود تا كار معلمين انگريزى و نظام جديد را بازپرسى كند. و خود روز شنبۀ بيست و پنجم جمادى الاولى با سپاه ساخته در 7 فرسنگى طهران كنار رود كرج را لشكرگاه كرد و فرمان داد تا به نام شاهزاده سليمان ميرزا حصنى محكم برآوردند و باغستانى غرس نمودند و سليمانيه خواندند. حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله بنا را به پاى برد و برحسب فرمان گروهى از تفنگچيان جاجرمى را براى حراست آن حصن با زن و فرزند در آنجا سكون فرمود. بالجمله شهريار از آنجا كوچ داده روز دوشنبۀ دوازده جمادى الاخره در چمن سلطانيه فرود شد.

غلبۀ ايرانيان بر روسيان

اما چون خبر فتح سلطان بود و غلبۀ اسلاميان بر روسيان در اراضى گرجستان پراكنده شد، مردم قسق كه از حكومت روسيّه در زحمت بودند، دل قوى كرده همدست و همداستان بر افواج روسيان كه حافظ آن اراضى بودند بيرون تاختند و تمامت آن

جماعت را مقتول ساختند، حسين خان سردار ايروان نيز به نواحى شوره گل و پنبك شتافت و جمعى از روسيّه و سوارۀ قزاق را نابود ساخت، سالدات روسيّه چون غلبۀ ايرانيان همى نگريستند به تفاريق فرار كرده، به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

ينارال مركيز سردار روس چون اين معاينه كرد، سلسلۀ مصالحه و مداهنه را جنبش داد و ينارال ليسالويج حارس شوره گل و پنبك را فرمود تا به مصحوب حاجى ابو الحسن - ايروانى كه تجارت آن اراضى داشت نامه هاى مهرانگيز نگاشت، باشد كه

ص:224

با نايب السّلطنه كار به صلح كند. اين هنگام ايمپراطور او را طلب داشت و ينارال مركيز روانۀ پطرزبورغ گشت و به جاى او ينارال رديشجوف منصوب گشت و تا تفليس سبك عنان آمد.

اما از اين سوى چون عصيان و طغيان مصطفى خان طالش و صفاى خاطر او با روسيان به نهايت شد، نايب السّلطنه يك تن از بنى اعمام او را كه سيّد كاظم نام داشت به استمالت او مأمور فرمود تا اگر از اين غوايت بازآيد مورد عنايت گردد و اگرنه عنا و عذاب بيند؛ و از درگاه شهريار ايران نيز ملاّ على گيلانى بدين قصد رهسپار بود. اين هردو برفتند و او را ديدار كردند و بى نيل مقصود معاودت نمودند.

و هم در اين وقت چنان افتاد كه از قبل دولت آل عثمان وزير بغداد سر از ربقۀ اطاعت و انقياد بيرون كرد؛ زيرا كه حكومت عبد الرّحمن پاشاى بابان به فرمان شهريار ايران در شهر زور پسندۀ خاطر امناى دولت عثمانى نبود، از بهر آن كه در اين غلبه و قوّت ايرانيان ثلمۀ دولت و فتح بغداد را معاينه مى ديدند، لاجرم از بلدۀ اسلامبول به عبد اللّه پاشاى وزير بغداد فرمان رسيد كه عبد الرّحمن پاشا را از منزلت خويش خلع كن و خالد پاشاى عمّ او را كه خصم اوست به حكومت شهر زور برگمار.

لاجرم عبد اللّه پاشا با لشكرى لايق در عشر آخر جمادى الاخره از بغداد بيرون شده، از آن سوى عبد الرّحمن پاشا نيز پذيرۀ جنگ شده در ارض دلو عباس كه 3 منزلى شهرزور است تلاقى فريقين شد. در اول حمله عبد الرّحمن پاشا بشكست، بعضى مردمش عرضۀ دمار و برخى گرفتار شدند و خود با چند تن فرار كرده تا دار الدّوله - كرمانشاهان عنان بازنكشيد و عبد اللّه پاشا، خالد پاشا را به حكومت شهر زور بازداشته خود طريق بغداد برداشت و خواست تا اين كار را در حضرت شهريار نيز استوار بدارد و

اسمعيل خان حاكم اردبيل را مصحوب عريضه [اى] داشته روانۀ چمن سلطانيه نمود.

شهريار ايران او را بى نيل مراد رخصت مراجعت فرمود.

و از اين سوى نيز

ص:225

معلوم افتاد كه دولت عثمانى با روسيه كار به مصالحه كرده اند و از كارداران ايران نام نبرده اند، اين معنى نيز بر خشم شاهنشاه بيفزود. چه در ميانه، اين پيمان محكم بود كه هريك از [دو] دولت ايران و روم با روسيان طريق صلاح گيرد بى اذن و اجازت آن ديگر نباشد. لاجرم شهريار تاجدار ظهير الدّوله قاسم خان قاجار - قوانلو را و يوسف خان گرجى سپهدار را و فرج اللّه خان نسقچى باشى افشار را با لشكرى جرّار روز پنجشنبۀ چهاردهم شعبان از چمن سلطانيه مأمور ساخت و موكب پادشاهى به سبب طول توقّف در آن اراضى به چمن سجاس رود نزول فرمود.

تاراج كردن لشكر ايران اطراف بغداد را

بالجمله بعد از ورود سرداران به كرمانشاهان، شاهزاده محمّد على ميرزا، مهدى خان كلهر را به جانب بغداد رسول فرمود تا اگر عبد اللّه پاشا از كرده پشيمانى آرد و عصيان خويش را پاداشى به سزا كند، به طرف او ركضتى نشود، و خود با لشكر از كرمانشاهان تا به زهاب شتاب كرد. و مهدى خان باز ركاب شد و صورت اصرار عبد اللّه پاشا را در مخالفت بازنمود. لاجرم شاهزاده لشكريان را 3 بهره ساخت، گروهى را از طريق قراتپه بتاخت و جماعتى را از طرف قزل رباط مأمور به قتل و اسر نمود و خود از زهاب حركت كرده، كنار رودخانۀ خانقين عرب و عجم را لشكرگاه كرد و لشكريان اقطاع و انحاء بغداد را به تمامت خراب و بى آب كردند.

عبد اللّه پاشا بيچاره گشت و جناب شيخ محمّد جعفر نجفى را كه در ميان مسلمين اثناعشريه فقيهى نامور بود، از بهر شفاعت به حضرت شاهزاده فرستاد. برحسب خواستارى او حكم رفت كه لشكريان دست از نهب و غارت بردارند آن گاه عبد اللّه پاشا از زر مسكوك و اشياء ديگر پيشكشى درخور انفاذ داشت و عذرخواه گناه خويش آمد. شاهزاده جرم او را عفو كرد و عبد الرّحمن پاشا را به حكومت شهر زور

برگماشت و صورت حال را به حضرت شهريار عرضه داشت. يكشنبۀ پنجم شهر رمضان در سجاس اين خبر به عرض رسيد.

اين هنگام پادشاه

ص:226

به جانب دار الخلافه كوچ داده، پنجشنبۀ نهم شوّال وارد طهران گشت و شاهزادۀ محمّد ولى ميرزا والى خراسان برحسب فرمان، ناصر الدين توره - بخارائى و اسحق خان قرائى و امراى خراسان را ملتزم ركاب ساخته، حاضر درگاه شد و از تقبيل حضرت شاهنشاه كامياب شده مراجعت نمود.

و هم در اين سال 4 تن از ارامنۀ جلفاى اصفهان در سراى سلطنت به كار تقطيع زجاج و نصب آينه مزدور بودند، شب هنگام فرصتى به دست كرده از بام سراى به خزانه خاصّه دررفتند و 30000 تومان زر مسكوك به سرقت برگرفتند و بيرون شدند و در پايان كار به فحص حاجى محمّد حسين خان اصفهانى امين الدّوله گرفتار شدند و آن زر استرداد شد. شهريار بردبار به فتوّت فطرى و مروّت جبلى بر جان ايشان ببخشود.

وقايع سال 1228 ه. / 1813 م و طغيان يوسف كاشغرى

اشاره

پس از 11 ساعت و 11 دقيقه از شب يكشنبۀ هفدهم ربيع الاول در سنه 1228 ه كه خورشيد به بيت الشرّف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بعد از تقديم جشن نوروزى، فرمان داد تا لشكر از ممالك محروسه سالك درگاه شدند و سفر آذربايجان را تصميم عزم داده، پنجشنبۀ نوزدهم جمادى الاولى از طهران به باغ نگارستان خيمه زد. اين هنگام خبر طغيان يوسف كاشغرى سمر گشت.

همانا يوسف كاشغرى پسر محمّد امين خواجه و او پسر آى خواجه است و آى خواجه نسب به مخدوم اعظم مى رساند كه در همۀ تركستان نامور بود و مردمان بدو نياز مى بردند و طلب رشد و رشاد مى كردند. مردم تركستان اولاد و احفاد او را سادات مخدوم اعظم خوانند.

و كاشغر مملكتى است از يك سوى با خاك بدخشان و از ديگر جانب با زمين ختا پيوسته مى شود و 8 شهر نام بردار در آن اراضى است مانند كاشغر

ص:227

و ياركند و آق سو و ايله و ختن و قامل و طرفان و قبايل قالماق كه نسب به مغول مى رسانند، معادل 300000 خانوار ميان خاك ختا و كاشغر سكون داشته اند و مردم كاشغر را زحمت مى كرده اند.

چنان افتاد كه وقتى يك تن از اولاد مخدوم اعظم به كاشغر شد و مردم آن مملكت را از كيش بت پرستى بدين اسلام آورد و قبيله قالماق نيز مطيع فرمان او شده از زحمت كاشغريان دست بازداشتند. چون از جهان جاى بپرداخت فرزندان او آى خواجه و گون - خواجه عظمت پدر يافتند. آى خواجه بر سرير سلطنت جاى كرد و گون خواجه مسند

ارشاد بگرفت. اين هنگام مردم ختا از سلطنت آى خواجه و تركتاز قبيلۀ قالماق زحمت همى ديدند، پادشاه ختا ناچار ساختۀ جنگ شد، بعد از كارزار فراوان قالماق را مقهور و آى خواجه را مغلوب ساخت. ناچار هردو برادر فرار كرده به شهر بدخشان دررفتند.

پادشاه ختا به تطميع سيم و زر سلطان شاه را كه شهريار بدخشان بود بفريفت، تا خواجگان را به ضيافت طلب داشت و سر هر 2 تن را برگرفته به نزديك پادشاه ختا فرستاد. محمّد امين خواجه پسر آى خواجه به كابل گريخت و احمد شاه ابدالى افغان به انتفام خواجگان لشكرى خون آشام برداشته بدخشان را مسخر كرد و سلطان شاه را گرفته به محمّد امين خواجه سپرد تا به قصاص عمّ و پدر در ميدان كابل او را سر از تن برگرفت و جسدش را مصلوب داشت.

آن گاه محمّد امين خواجه سفر بدخشان كرد و بر مسند ارشاد تكيه زد. چون او نيز وداع جهان گفت فرزندش يوسف خواجه جاى او بگرفت. اما چنان افتاد كه اخترش شوريده و روزگارش آشفته شد و سفر مصر كرد و از آنجا پست و بلند زمين را درنوشته به شهر زور آمد و عبد الرّحمن پاشا را فريفتۀ خويش كرد و گاهى به بغداد شد و با اسعد - پاشا پسر سليمان پاشا ساز مخالطت نهاد.

عبد اللّه پاشا كه اين هنگام وزارت بغداد داشت يوسف خواجه را باعث

ص:228

فتنه دانست و او را مأخوذ داشته به باليوز انگريز سپرد و باليوزش محبوسا روانۀ هندوستان ساخت.

يوسف خواجه در بندر بمبئى از دست نگاهبانان فرار كرده به بصره گريخت و از بصره سفر شيراز كرد و از آنجا به دار الخلافه طهران آمد.

چون اموال و اثقال او هنگام لشكركشى شاهزاده محمّد على ميرزا در شهر زور به غارت رفته بود به شفاعت حاجى محمّد حسين خان قاجار مروزى از شهريار تاجدار فرمان گرفت و اموال منهوبه را استرداد كرد، و نيز با ميرزا محمّد شفيع صدر اعظم طريق مخالطت بازداشت و با بسيار كس از امناى دولت الفت گرفت و گاه گاه لعب شطرنج نيكو باخت و چنان بود كه هنگام ذكر اسماء اللّه يك ساعت تمام حبس نفس مى نمود و در ضمير داشت كه اگر نتواند سر به سلطنت بركشد و اين شعر نقش خاتم كرده بود.

شعر

آى خواجه چون به فردوس برين شد زين جهان جانشين اوست يوسف خواجۀ صاحبقران

طغيان يوسف كاشغرى

بالجمله در مدّت توقّف طهران به اقربان قليج خان تركمان يموت مواضعه نهاد و به تفاريق آلات حرب و ضرب ابتياع نموده به دشت گرگان فرستاد، آن گاه پوشيده از مردم برنشسته مانند برق و باد به دشت گرگان شتافت و در زمانى قليل جمعى كثير از جماعت كوكلان در گرد خود انجمن كرده به اراضى فندرسك تاخت و قلعه پسرك را به محاصره انداخت، و بى كلفت خاطر قلعه را فرو گرفت. و از جانب ديگر ميرزا علينقى خان - فندرسكى را فريب داده با خويش خواند و او را در كنار گرگان به پسران ودود باى خان تركمان كوكلان سپرد تا به خون پدر شهيدش ساختند، آن گاه در حدود استرآباد چندان كه دانست و توانست از قتل و غارت بازننشست.

صورت اين وقايع در باغ نگارستان مكشوف ضمير پادشاه ايران گشت، بى توانى فرمان داد تا شاهزاده محمّد ولى ميرزا، والى خراسان از طريق جاجرم به دفع

ص:229

قبايل كوكلان تصميم عزم دهد. و شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى طبرستان را حكم رفت كه از اراضى استرآباد قبيلۀ يموت را كيفرى شايان كند و ابراهيم خان دولّوى قاجار با 5000 پياده و سواره مأمور به تركتاز گرگان گشت و اسمعيل خان قاجار شامبياتى و ذو الفقار خان سردار سمنانى باجيوش كارآزموده طريق چمن كالپوش پيمودند.

آن گاه موكب پادشاه را برگرفته روز دوشنبۀ دوازدهم جمادى الاخره چمن سلطانيه را لشكرگاه ساخت. و هم در آن روز شاهزاده محمّد تقى ميرزا فرمانگزار بروجرد و جابلق با لشكر خود به ركاب پيوست.

مع القصّه برحسب فرمان، شاهزاده محمّد ولى ميرزا از ارض اقدس طريق دشت - گرگان گرفت و اسمعيل خان شامبياتى و ذو الفقار خان با لشكر او پيوسته شدند و چنان تركتاز كردند كه تركمانان را پوست بر تن زندان گشت. بسيار كس از ايشان بكشتند و فراوان اسير گرفتند. خواجه كاشغرى چنان بگريخت كه هيچ كسش نام و نشان ندانست.

لاجرم شاهزاده مراجعت به خراسان نمود و ممش خان ولد امير خان كرد زعفران لو را با 1500 اسير تركمان و 350 نيزه سر روانۀ درگاه شهريار داشت. و او روز پنجشنبۀ نهم شهر رجب در چمن سلطانيه حاضر حضرت شد و اين جمله را از پيشگاه

شهود بگذرانيد. شهريار تاجدار به مصحوب عليمردان بيگ غلام پيشخدمت شمشيرى كه نيامش به جواهر ترصيع داشت تشريف شاهزاده كرد و بزرگان خراسان را نيز به خلاع جداگانه افتخار داد.

اما خواجۀ كاشغرى بعد از مراجعت شاهزاده محمّد ولى ميرزا به ارض اقدس، از زاويۀ خمول سر بركشيد و ديگرباره از تركمانان يموت و كوكلان سپاهى گران فراهم كرده آهنگ استرآباد نمود. شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آرا، اين بدانست و با لشكر خويش از استرآباد پذيرۀ جنگ او گشت. و ابراهيم خان قاجار دولّو را با فوجى بدان سوى گرگان برگماشت. يوسف خواجه با 20000 مرد جنگى روز پانزدهم شهر رمضان در برابر

ص:230

لشكر شاهزاده صف برزد و خود از پيش روى سپاه آستين را تا مرفق برزده با نيزه خطى بر يمين و شمال همى تاخت و اول كس او بود كه اسب بزد و به ميدان آمد و تا لب آب گرگان عنان نكشيد و تركمانان از دنبال او جلادت همى ورزيدند و تاختن كردند و لشكر شاهزاده را چنان هزيمت كردند كه بسيار كس از هول و هرب خويشتن را در آب افكند و جان بداد.

اين هنگام يك تن از مردم كرايلى كه خواجه كاشغرى را نيكو مى شناخت او را ديدار كرد و بى توانى از جاى بجنبيد و هم در آن جنبش تفنگ خويش را بدو بگشاد و يوسف - خواجه بدان گلوله از اسب درافتاد و جان بداد. چون پادشاه بدخشان در ازاى خون سلطان شاه پدر خويش پيمان نهاده بود كه هركس سر يوسف خواجه را به نزد او برد، زر و سيم فراوان عطا كند. اين هنگام بر سر جسد يوسف خواجه ميان تركمانان عظيم منازعت رفت و جمعى كثير مقتول گشت، عاقبت سر او را برگرفته با خود ببردند و ايرانيان بر جسدش اسب تاختند و انگشترى او را با دشنه [اى] كه در كمر داشت برگرفته به نزد شاهزاده آوردند و او به حضرت پادشاه فرستاد.

رسيدن رسول روم به دار الخلافه

هم در اين سال در اراضى عراق عرب چنان افتاد كه اسعد پاشاى پسر سليمان پاشا از بغداد بيرون شده، به ميان عرب منتفج رفت و لشكرى ساز داده براى تسخير بغداد بازشتافت. عبد اللّه پاشا كه اين زمان وزارت بغداد داشت به دفع او بيرون شد و در ميدان مقاتلت مقتول گشت. اسعد پاشا سر او را برگرفته به اسلامبول فرستاد و از دولت عثمانى فرمان وزارت بغداد گرفت. و از اين سوى نيز پيشكشى لايق ساز داده به مصحوب رجب آغا به حضرت شهريار ايران گسيل ساخت.

شاهنشاه از چمن سلطانيه نصر اللّه خان نورى غلام پيشخدمت پسر ميرزا اسد اللّه - مستوفى را با تشريفى لايق و ساخت و ستام(1) مرصّع به لالى و جواهر به اتّفاق رجب

ص:231


1- (1) ستام - بروزن لجام - ساخت يراق زين اسب را گويند و بمعنى لجام و سر افسار محلى بزر و نقره هم آمده است.

آغا روانۀ بغداد نمود و اسعد پاشا را در مسند وزارت استوار بداشت.

و هم در اين سال جلال الدّين افندى از قبل اولياى دولت عثمانى رسول شده به حضرت شهريار پيوست. و او مردى زياده طلب و بيرون از ادب بود، چنانكه اولياى دولت ايران را به نام همى خواند و گستاخ خطاب [مى] كرد و سخن بر اين داشت كه اموال منهوبۀ اهالى عراق عرب كه هنگام اعانت عبد الرّحمن پاشا به دست لشكريان افتاده استرداد بايد كرد. در پاسخ حكم رفت كه سفر تبريز كند و با سيّد عبد الوهاب - افندى بباشد، بعد از نزول موكب پادشاهى به چمن اوجان جواب نامۀ او نگار خواهد رفت و او سفر تبريز كرد و با سيّد عبد الوهاب افندى هم داستان گشت و چون وقت برسيد كارداران ايران هر 2 تن را طلب كردند و مجلس گفت وشنود بياراستند.

ايشان آغاز سخن كرده، نخستين اموال منهوبۀ سكنۀ عراق عرب طلب نمودند.

بزرگان ايران پاسخ دادند كه اعراب آن اراضى از زوّار عجم به تركتاز و سرقت مال فراوان برده اند، استرداد اين هر 2 مال باهم تواند بود.

ديگرباره سخن كردند كه سرحدّداران ايران از مداخلت در امور بابان و شهر زور كه از توابع ثغور روم است دست بازدارند.

جواب رفت كه چون قبايل بابان در حدود كردستان ييلاق كنند و مردم كردستان به اراضى بابان به قيشلاق روند، اگر پاشايان شهر زور دست نشان كارداران ايران نباشند، اين مخالطت قبايل در پايان كار سبب مخالفت دولتين گردد.

و عاقبت سخن بر آن نهادند كه مبلغ 10000 تومان كه عبد الرّحمن پاشا به قانون منال ديوانى بر گردن نهاده كه همه ساله تسليم عمال ايران نمايد از وى طلب نكنند. كارداران ايران از اين قدر مضايقت نكردند و تمسّك عبد الرّحمن پاشا را به سفراى روم سپردند.

پس شهريار ايران سيّد عبد الوهاب را كه از دولت عثمانى نيز احضار شده بود

رخصت انصراف داد، اما جلال الدّين افندى كه برحسب فرمان مأمور به توقّف

ص:232

ايران بود يك چند از ايّام در اوجان و تبريز روز برد، آن گاه بى آنكه كارداران يكى از دولتين او را اجازت مراجعت دهند، ديدار احمد پاشاى سرعسكر ارزن الروم را بهانه ساخته روانه شد و از آنجا راه اسلامبول گرفت و سخنى چند به سعايت براند. اولياى دولت عثمانى چون بر مخائل او دانا بودند سخنان او را وقعى ننهادند.

و هم از قبل دولت ايران ميرزا رضاى منشى كه در كار سفارت مجرب بود سفير دولت روم شد و در ارزن الروم احمد پاشا با او رسم مهربانى و حفاوت به پاى برد. و از آنجا راه برگرفته وارد اسلامبول گشت و از قبل سلطان روم نواخت و نوازش يافت و قواعد اتّحاد بين دولتين را محكم و مشيّد ساخت. اين هنگام آغاز داستان روسيان كنيم.

اهتمام سردار روس در كار مصالحه با ايران

چون خبر جنبش شهريار ايران و انجمن لشكرهاى جنگجو پراكنده شد و نيز مكشوف افتاد كه ناپليون با ايمپراطور روس ساز مكاوحت و مناطحت نهاده و آهنگ تسخير ممالك روس فرموده، ينارال رديشجوف سردار روس در مصالحه و مداهنه با كارداران ايران يك دل و يك جهت گشت و پولكونيك فريقان را از قبل خود نزديك سرگور اوزلى برونت ايلچى بزرگ دولت انگليس گسيل ساخت و با او مكتوب كرد كه اگرچه هنوز ميان دولت روس و انگليس حبل مودّت محكم نيست؛ اما دير نباشد كه ناچار طريق وداد گيرند؛ زيرا كه ناپليون چنان شورشى در عالم افكنده كه بيشتر دولتها به ناچار بايد باهم متّحد شوند و حراست خويش كنند، چنانكه هم اكنون از قبل ايمپراطور مأمورم كه اگر بتوانم با دولت ايران پيمان اتّحاد محكم كنم و از پطرزبورغ از جانب دولت روس سجلّى كه هواجوى دولتين و نيكوسگال جانبين است مكتوب كرده و خواستار شد كه كارداران ايران و روس را باهم مانوس داريد و افساد ذات بين را از ميان دولتين مرتفع سازيد.

و هم عريضه [اى] مشعر بدين گونه معانى به حضرت نايب السّلطنه نگار داد و هم از

دنبال او مايور پايوف ايشيك آقاسى خود را به اتّفاق حاجى ابو الحسن خان تاجر ايروانى مأمور ساخته بر تأكيد و تشييد قواعد مصالحت بيفزود.

ص:233

چون از امناى درگاه پادشاه ايران مضايقتى در كار مصالحت نبود، نايب السّلطنه جواب مكتوب رديشجوف را به خواستارى سفير انگليس از در رفق و مدارا نگار داده، فرستادگان سردار روس را رخصت انصراف داد. امّا چون هنوز ساز مصالحت طرازى نداشت كار به مسامحت كردن روا نبود، لاجرم برحسب فرمان شهريار، اسمعيل خان قاجار و ميرزا محمّد خان برادرزادۀ او با گروهى از سواره و پياده روانۀ آذربايجان شدند و به نايب السّلطنه خطاب رفت كه در دفع مصطفى خان طالش خويشتن دارى نكنند [و] نايب السّلطنه از تبريز خيمه بيرون زد.

در اين وقت عريضۀ اشرف خان دماوندى برسيد كه اسد سلطان قراچورلو و قبايل مغاويز قراباغ به نخجوان كوچ دادند و اسد سلطان با سوار قراچورلو مراجعت به گروس قراباغ كرده، روسيان آن حدود را زحمت فراوان داد و بسيار بكشت و بسيار غنيمت آورد و امامقلى خان افشار و سهراب بيگ يوزباشى و نظر على خان كنگرلو به اتّفاق اشرف خان - دماوندى از قتل و اسر روسيه هيچ دقيقه مهمل نگذاشتند و حسين خان سردار ايروان كار پنبك و شوره گل را ساخته كرد و امير خان قاجار و حاجى محمّد خان قراگوزلو و على خان نورى مزارع و مرابع خزيرك و قراباغ را خراب و بى آب كردند.

لاجرم در منزل اهر قراجه داغ، مستر كاردان كه از جانب سفير انگليس روانۀ تقليس بود عريضۀ سردار روس را به حضرت نايب السّلطنه آورد، خواستار شد كه لشكريان دست از جنگ بازدارند و مكانى را بيرون از شهر تبريز معيّن فرمايند تا سردار روس حاضر حضرت شده كار مصالحت را استوار دارد.

نايب السّلطنه 40 روزه مدّت نهاد كه شمشير انتقام در حبس نيام باشد، جز در دفع مصطفى خان طالش كه از مشاركت با اين متاركه بيرون است، و نجفقلى خان حاكم گروس را به ميزبانى سردار روس فرمان داد و ميعاد نهاد كه اگر تا دوازدهم رجب كه دوازدهم ايّام متاركه است سردار روس از تفليس به سوى ايروان

ص:234

شود، پيمان متاركه بر بطلان خواهد بود.

ملاقات كردن ميرزا ابو الحسن خان با سردار روس

مع القصّه صورت اين متاركه را روانۀ درگاه شهريار داشت. ايلچى انگريز در كار مصالحه ابرام و الحاح نموده، عاقبت سخن بر آن نهادند كه حاجى ميرزا ابو الحسن خان شيرازى سردار روس را ديدار كند و كار مصالحت را به پايان برد. پس حاجى ميرزا - ابو الحسن خان برحسب فرمان رهسپار شده در چمن گلستان قراباغ فرود شد و رديشجوف شرط پذيره به جاى آورده باهم بنشستند و سخن درپيوستند. رديشجوف با نگارندۀ خود فرمود تا بدين گونه صورت صلحنامه را نگار داد، چنانكه عنقريب مسطور خواهد گشت.

مع القصّه نايب السّلطنه به دفع مصطفى خان طالش يك جهت شد و از منزل اهر كوچ داده به نواحى مشكين آمد و امير خان قاجار را با لشكرى جرّار و توپخانۀ صاعقه بار روانۀ طالش داشت، و ميرزا محمّد على مستوفى را به مرافقت او فرمان داد. امير خان از طريق اركوان روان شد و اسمعيل خان قاجار شامبياتى و صادق خان قاجار عزّ الدّين لو با مردم خود از راه دريغ و زوند مأمور شدند و لشكر گيلانى از طرف آستارا جنبش كرده، روز هفتم شعبان امير خان و ساير لشكريان در لنكران نزول كردند.

مصطفى خان هرجا مضيقى در مسالك بود با درختان زفت سنگر بست و هرجا پلى و قنطره [اى] يافت بشكست و مير حسن خان پسر خود را با جماعت گاميشوان حافظ و حارس معابر داشت و ايشان در برابر سپاه شهريار چون خس و خار كه بر گذر سيلاب افتد، تاب درنگ نياوردند و جماعت روسيان كه در لنكران بودند به گاميشوان گريختند و كشتى هاى جنگى را كه در هر كشتى 16 توپ بود و لتكۀ فراوان كه هريك را يك توپ بود جنبش داده در برابر معمورۀ لنكران بداشتند و خود در كنار بحر به استظهار كشتيهاى جنگى و درختستانها و نيستانهاى كنار بحر ساختۀ جنگ شده، توقّف نمودند.

ص:235

امير خان چون اين بدانست گروهى از لشكر و چند عرادۀ توپ برداشته، به شتاب تمام به سوى ايشان شتافت و جنگ درپيوست. 2 ساعت از جانبين سفير گلولۀ توپ و تفنگ متردّد بود، جمعى تباه شدند و يك فروند لتكۀ روسيان به صدمت توپ ايرانيان شكسته، مردمش غرقه شدند. آن گاه امير خان همان مضيق سخت را كه تا لنگرگاه كشتى

روسيان 700 ذرع بيش نبود، لشكرگاه كرد و آن زمين را از طرف عرض 70 ذرع خشكى بر زيادت نبود.

بالجمله طريق آمدوشد روسيان را مسدود ساخت و از قزل آقاج تا ارض شلومار كه 6 فرسنگ است برجهاى مثلث بنيان كرد و در هر برجى فوجى برگماشت تا مجال عبور بر روسيّه محال افتاد و گاميشوان را به محاصره گرفت. 4 ماه مدّت محاصره بطول انجاميد و در اين ايّام با اينكه شب و روز بانگ توپ و خمپاره به ستاره برمى شد زياده از 4 تن از لشكر ايران عرضۀ هلاك نگشت، مصطفى خان از قلّت آذوقه و علف و امتداد محاصره بيچاره گشت.

در پايان كار برحسب فرمان 3 حصن حصين در آن اراضى بنيان كردند، نخستين در لنكران كه نشيمن مصطفى خان بود و ديگر در اركوان و سه ديگر را در ارض آستارا و اين 3 قلعه را به صوابديد ميرزا ابو القاسم وزير پسر قائم مقام از مبداى زمستان تا نيمۀ عقرب به پايان بردند و توپخانه و آذوقۀ يك ساله از بهر حرسۀ قلاع 3 گانه آماده نمودند و حاجى محمّد خان قراگوزلو حاكم و حارس آن قلاع و اراضى گشت و ميرزا رفيع خان رشتى با تفنگچيان رشت به حفظ اركوان پرداخت.

اما از آن سوى در اين مدّت كه نايب السّلطنه مشغول كار طالش بود، مدت 40 روزۀ متاركه به پاى رفت و رديشجوف سردار روس از تفليس بيرون شده به قراباغ آمد و اعلام كرد كه مى بايد خدمت نايب السّلطنه را دريابم و سخن مصالحه را به پاى برم. لاجرم نايب السّلطنه، نجف قلى خان گروس را به مهمان دارى او روانۀ قراباغ داشت

ص:236

و قرار ديدار را در سلطان حصارى گذاشت.

اين هنگام چنان افتاد كه الكسندر ميرزا والى گرجستان كه در ايروان بود، به عزم ملاقات سليم پاشاى [والى] آخسقه به چلدر رفته بود و از آنجا به گرجستان شده، مصدر فتنه گشت و اين معنى موجب وحشت خاطر سردار روس شده، از رسيدن به حضرت نايب السّلطنه پشيمان گشت و پيام داد كه ملاقات ما در كنار رود ارس مى تواند بود و من تا سلطان حصارى نخواهم آمد و نيز بعضى سخنان در ميان انداخت كه ديدار متعذّر شود.

از جمله هنگام ملاقات خواستار تساوى جانبين بود و ينارال حق ويردوف را فرستاد و پيام داد كه من در مصالحت اختيار تمام ندارم؛ لاكن متاركه مى توانم كرد، چندانكه سفرا ميان دولتين متردّد شوند و قرار محكم بگذارند.

نايب السّلطنه، صادق خان پسر نجفقلى خان گروس را با مستر لنزى توپچى و مستر كمل حكيم انگليس مأمور ساخت كه به اتّفاق حق ويردوف به نزديك او شوند و در كليات امور سخن كنند و ميرزا ابو القاسم وزير را فرموده تا به اصلاندوز شود كه با رود ارس متّصل است و وحشت خاطر سردار روس را بزدايد.

بعد از رسيدن ميرزا ابو القاسم به اصلاندوز، رديشجوف سردار روس، حق ويردوف را به نزديك او فرستاده، بعضى سخنان پيام داد كه كشف حال كرد كه اين آمدوشد همه از در فريب و نيرنگ است. لاجرم ميرزا ابو القاسم، حق ويردوف را رخصت مراجعت داده صورت حال را معروض داشت و نايب السّلطنه از سلطان حصارى كوچ داده به اصلاندوز آمد و رديشجوف به تفليس شد و كتلراوسكى را به حراست قراباغ بازگذاشت و او در آق آغلان ساكن شد.

اما چون در ايّام توقّف در سلطان حصارى از بزرگان شكى در حضرت نايب السّلطنه تظلّم آوردند و از تعدّى جعفر قلى خان دنبلى بناليدند و سليم خان نيز در اين كار اصرار نمود، لاجرم پير قلى خان قاجار و ميرزا محمّد خان قاجار و عليمردان خان خمسه [اى] را فرمان رفت تا با سپاهى لايق از طريق قراباغ راه شكى گيرند و

ص:237

خود با سپاهى قليل در اصلاندوز درآمده، لشكر ايران از چارسوى سنگر روسيه را به محاصره انداختند و ايشان را چون قوّت مبارزت در ميدان نبود به خويشتن دارى پرداختند، تا آن گاه كه علف و آذوقه اندك و كار بر روسيان صعب افتاد، پس حيلتى كردند و چند تن از مردم قراباغ را گماشتند تا به لشكرگاه اسلام آمده و جعفر قلى خان قراباغى را بفريفتند كه ما از قبل قبايل قراباغ آمده ايم، اگر سپاهى به همراه ما بيرون كنيد كه پشتوان قبايل باشد بى توانى بدين جانب كوچ دهند.

جعفر قلى خان صورت حال را معروض داشت و برحسب امر نايب السّلطنه، صادق خان قاجار با فوجى از رود ارس عبره كرده، جاسوسان از بيش و كم سپاه جعفر قلى خان و قلّت لشكر در مخيم نايب السّلطنه آگاه شدند و ينارال روس را خبر بردند و او دل قوى كرده، نيم شبى با ابطال رجال خود كار شبيخون را ساخته كرد و از آق آغلان بيرون تاخت و ناگاه در گرد قراولان ايران پره زده، همگان را دستگير ساخت و به سرعت شتاب كرده در صبح نخستين، سواد لشكر او را سپاه اسلام ديدار كردند و گمان بردند كه اينك صادق خان مراجعت نموده و چون نيك نگريستند و دانستند اينك سپاه روس در رسيد، آن مجال نيافتند كه صف راست كنند.

نايب السّلطنه كه جلادت جبلى و شهامت فطرى داشت، قدم پيش گذاشت و فرمان داد تا زنبورك ها را آتش درزدند و از آن بانگ نابهنگام هركس از لشكريان كه دابۀ خود را به شب چر برده بود تفرّس فتنه كرد و به لشكرگاه شتافت و نايب السّلطنه به ميان سربازان آمد و ايشان را به زحمت بر صف كرد و على خان نسقچى باشى را فرمود تا اهالى صنعت و حرفت را از اردوبازار كوچ داده، از ميان جنگ و جوش لختى بركنار برد.

اين هنگام روسيان دررسيدند و سواران قزاق قلّت ايرانيان را نگريستند و بى توانى حمله كردند. نايب السّلطنه غلامان ركابى را برداشته اسب برجهاند و برايشان درآمد و رزمى مردانه داد و آن جماعت را هزيمت كرده تا ميان توپخانۀ

ص:238

روس از دنبال ايشان بتاخت. اين هنگام توپها را بر روى هم دهان بگشودند و بانگ داروگير دردادند.

چون ميان دولت انگليس و روس كار به مصالحه رفته بود، معلّمين انگريز از تعليم توپچيان آذربايجان به يك سوى شدند. نايب السّلطنه چون اين بديد از اسب بزير آمد و دامن بر ميان استوار كرد و توپچيان را آموزگارى فرمود و خود نيز كار توپچيان همى كرد و توپها را آتش همى در زد و با قلّت سپاه 4 ساعت بدين گونه رزم داد تا بارگيرهاى اهل اردو برسيد. آن مردم كه از كار جنگ بيگانه بودند به كنارى شدند و جعفر قلى خان مقدم در اين جنگ گاه از كثرت كوشش و كشش نام بردار شد، چنان كه چند كرّت در ميدان گيرودار نايب السّلطنه اش تحسين فرستاد.

شبيخون آوردن سردار روس به لشكرگاه نايب السّلطنه

بالجمله چون در اين مقاتلت از اين بر زيادت سودى نبود، نايب السّلطنه لشكر را برداشته از آن مصاف گاه يك تير پرتاب كناره گرفت و به پاى تل اصلاندوز رفت و ديگرباره هنگام عصر آتش حرب بالا گرفت و هردو لشكر درهم افتادند و فرياد داروگير برآمد تا آن گاه كه آفتاب به نشيب شد، پس هردو سپاه دست از جنگ بازداشتند و سپاه روسيّه بر فرازتل شدند كه نيم شب طريق مراجعت سپارند.

چون شب تيره شد جمعى از سالدات روسيه كه در جنگ سلطان بود اسير شدند و در ميان لشكر اسلام بودند، خود را به لشكر روس رسانيدند و ايشان را ساختۀ مراجعت ديدند. گفتند اگر شما ساز شبيخون كنيد ما از پيش روى لشكر برويم و سربازان شقاقى و نخجوانى را كه در اين مدت شناخته ايم به نام بخوانيم تا چنان دانند كه مردم ايشانيم و شما را ناگاه به ميان ايشان دراندازيم. اين رأى را ينارال پسنديده داشت و لشكر را جنبش فرمود، بدين حيلت وقتى سرباز شقاقى و نخجوانى با خويش آمدند با روسيان دست به گريبان بودند. در اول حمله مستر كرشت [- كريستى] انگريزى كه سرهنگ فوج شقاقى و نخجوانى بود و از جنگ كناره مى نمود با چند تن ديگر مقتول و مجروح

ص:239

گشتند، سربازان را نيز قوّت درنگ نماند، آهنگ تل اصلاندوز كردند و همچنان توپچيان با توپخانه دنبال ايشان گرفتند.

سقطۀ نايب السّلطنه در رزمگاه

نايب السّلطنه چون اين بديد خواست تا لشكر را دل دهد و ديگربار به كار دارد.

فى الحال اسب برجهاند و خويشتن را در ميدان آن بلاى بالا گرفته انداخت، ناگاه اسبش در كوى درافتاد و از پشت زين بغلطيد. چند تن از غلامان كه ملازم ركاب بودند چنان دانستند كه او را آفتى رسيد و زندگانى بگذاشت، از كمال دهشت بانگ برداشتند كه نايب السّلطنه زنده نماند. هركس از لشكريان اين بشنيد يك باره دل از جان برگرفت و اگر توانست به طرفى گريخت. نايب السّلطنه برخواسته از مضيق آن فرودگاه صعود نمود و سوارى را نگريست كه زمام اسبى را گرفته به شتاب مى گذرد و چنان دانست كه يك تن از مردم روس است كه اسب مسلمانى را به غنيمت مى برد، تيغ برآهيخت و از پيش روى او درآمد. از قضا يك تن از جنيبت داران نايب السّلطنه بود او را بشناخت و فرود شده اسب پيش داشت. پس نايب السّلطنه برنشست و به ميان سپاه اسلام درآمد و آن جماعت را اگرچه هزيمتيان بودند به خويشتن دارى تا زمين حاجى حمزه لو آورد و روسيان نيز تفنگ مقتولين را اخذ كرده، بى توانى از اصلاندوز بيرون شدند و از رود ارس بگذشتند.

نايب السّلطنه آن شب را متوقّف گشته روز ديگر فرمان داد تا مقتولين را به خاك سپردند و احمال و اثقال لشكرگاه را حمل دادند. از آن سوى پير قلى خان بعد از عبره از

رود كر چون خبر شبيخون روسيه و شكستن لشكر اسلام را اصغا نمود، سفر شكى را بى حاصل دانست و مراجعت كرده به ركاب پيوست. همچنان صادق خان و جعفر قلى خان از اراضى قراباغ و ابراهيم خان از طرف ساليان اين خبر بشنيدند و به درگاه شتافتند. آن گاه نايب السّلطنه به مشكين شتافت و روزى چند ببود. و در آنجا معروض افتاد كه روسيان به قبايل مغاويز كه ساكن درۀ ايلدگز نخجوان بوده اند تاختنى كرده اند. اين خبر واجب كرد كه در تبريز تجهيز لشكرى لايق شود و طريق انتقام سپرده آيد، لاجرم از مشكين به تبريز سفر فرمود.

ص:240

اما از آن سوى چون شيخعلى بيگ كنگرلو برادر نظر على خان حاكم نخجوان در جنگ اصلاندوز گرفتار روسيان گشته بود، جماعت روسيان به گمان خويش او را فريفتۀ مواعيد كردند و آهنگ نخجوان نمودند، باشد به تدبير او فتح نخجوان كنند. از اين سوى نايب السّلطنه از در دورانديشى نظر على خان را طلب فرمود و كريم خان كنگرلو را به حكومت نخجوان بازداشت؛ اما شيخعلى بيگ از لشكرگاه روسيان فرار كرده به ركاب پيوست.

روسيّه چون اين بديدند آهنگ نخجوان را بى سود دانسته مراجعت كردند. در اين هنگام اسمعيل خان دامغانى با سپاه از درگاه پادشاه برسيد، نايب السّلطنه او را از طريق اردبيل به موقان [- مغان] مأمور داشت و خود نيز از راه قراجه داغ طريق موغان گرفت و همه جا برف از ركاب سوار مى رفت.

در نيمۀ راه مكشوف افتاد كه قبايل قراباغى روسيان را به ميان خود دعوت كرده اند و ايشان بدان جا در رفته و ابطال قبايل را با خود يار كرده، مغافصة بر سر اركوان تاختند و على خان نورى كه حافظ اركوان بود با چند تن از سركردگان چون كوچ دادن ايل و رسيدن روسيان را شنيدند بى آنكه رزمى دهند از اركوان به در شدند و ميرزا احمد - مستوفى كاشانى را كه روسيّه ينكى مسلمان نيز در تحت فرمان بود غيرت و حميّت نگذاشت كه با هزيمتيان يار شود و فرار كند، ساز مقاتلت طراز كرده با آن قليل مردم قانون مردانگى محكم كرد و آستين تا مرفق برزده از پيش روى صف تركتازى همى كرد.

هاياهاى مردان جنگ بلند شد و بانگ توپ و تفنگ بالا گرفت. ميرزا احمد در آن گرد قيرگون و ميدان آهار كرده به خون، چندان از يمين به شمال و از چپ به راست بتاخت و رزم ساخت كه شربت شهادت بنوشيد و از جهان ديده بپوشيد.

پس از آن روسيّه قصد لنكران كردند و نايب السّلطنه به ايلغار طريق

ص:241

طالش سپرد. در ارض مشكين مكشوف افتاد كه جماعت روسيّه شب عاشورا از چارسوى به قلعۀ لنكران يورش افكنده اند و جنگى سخت در ميانه شده، نخستين تفنگچيان لاهيجانى شكسته شده، برجى را كه حارس و حافظ بودند دست بازداشته هزيمت شدند و روسيان صعود نموده از فراز برج، توپ و تفنگ به سوى سربازان محمّد بيگ قاجار افشار بگشادند.

صادق خان قاجار سردار سپاه لنكران و محمّد بيگ قاجار افشار كه در ميدان جنگ نهنگ دم آهنگ و شير رزم آزماى بودند، چندان بكوشيدند كه شربت شهادت بنوشيدند، اگرچه 2500 تن از روسيان كشته شد و بسيار كس مجروح گشت؛ لكن بر قلعۀ لنكران دست يافتند. كتلراوسكى نيز 3 زخم برداشت كه بعد از بهبودى بعضى از اعضاى او از كار بماند.

بالجمله نايب السّلطنه مجروحان را پرستاران برگماشت، تا مداوا كنند و فرزندان مقتولين را تيول و سيورغال مقرّر فرمود و به سبب قلّت آذوقه و سورت برودت هوا اسمعيل خان دامغانى را به توقّف اردبيل مأمور داشت.

مقاتلۀ حسين خان با سردار روس

اين وقت منشور شهريار تاجدار رسيد كه نايب السّلطنه را از اين شدّت عنا ملالتى نبايد بود، بى توانى طريق تبريز گيرد و انتقام اين كارزار را موقوف به بهار دارد. لاجرم نايب السّلطنه مراجعت به تبريز فرمود و حسين خان سردار ايروان را حاضر حضرت نمود.

از آن سوى سردار روس، ينارال پنبك را با 2000 تن سالدات مأمور به ايروان داشت كه از راه پنبك و شوره گل تاختن كرده، باشد كه از مزارع ايروان اخذ غلاّت توانند كرد و از اين سوى نيز حسين خان رخصت انصراف حاصل كرده، وقتى به ايروان رسيد كه به مقدار 2000 تن از اهالى ايروان آمادۀ جهاد بودند و بعضى از علما كفن كرده با مجاهدين رهسپار مى شدند.

حسين خان همان مردم را برداشته از شهر بيرون شد و با روسيان جنگ درانداخت و چندان بكوشيد كه سردار روس را هزيمت كرد. در آن جنگ 40

ص:242

تن از مسلمانان شهيد شد و از روسيان 400 تن به خاك افتاد. حسين خان فرمود تا سر روسيان را از تن دور كرده به نزد نايب السّلطنه فرستاد و او به حضرت شهريار گسيل ساخت، وقتى برسيد كه پادشاه عنان عزيمت به جانب آذربايجان گذاشته بود.

بالجمله چون سورت سرما بشكست، شاهنشاه ايران از ظاهر طهران كوچ داده چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد و جنگ روسيان را ساخته آمد. نخستين شاهزاده محمّد تقى ميرزا را با امير دلير يوسف خان سپهدار عراق و سوار باجلان و پيادۀ بختيارى روز شنبۀ چهارم رجب از راه سرچم و نيك پى بيرون فرستاد و روز شنبۀ ششم رجب شاهزاده محمود ميرزا را با توپخانه و سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى گسيل ساخت؛ و فرج اللّه خان افشار نسقچى باشى پسرش امان اللّه خان غلام پيشخدمت خاصّه ملازم خدمت او شد و روز پنجشنبۀ نهم رجب شاهزاده على خان، رضا قلى خان و محمّد حسن خان دولّو را با لشكرى پرخاشجوى برداشته راه برگرفت و روز شنبۀ يازدهم رجب موكب پادشاهى با لشكرى كه عدد رمل و عدّت نمل داشت در جنبش آمده روانۀ چمن اوجان شد، دوشنبۀ بيستم رجب در اوجان لشكرگاه كرد و نايب السّلطنه عباس ميرزا با توپخانه و نظام جديد پذيره ساخته به تقبيل سدۀ سلطنت پرداخت.

اما از آن سوى چون سردار روس جنبش پادشاه و ازدحام سپاه و انجمن صناديد ايران را در اوجان بدانست و از جانب ديگر تصميم عزم ناپليون را در تسخير امصار و بلدان روسيه اصغا نمود، در قوّت بازوى ايمپراطور روس نديد كه در يك زمان با دو دشمن نيرومند پنجه زند، لاجرم مكتوبى به سرگور اوزلى بارونت ايلچى انگريز نگاشت و او را به استحكام قواعد مصالحت برانگيخت.

سرگور اوزلى در پايۀ سرير سلطنت خواستار مصالحت گشت و ميرزا شفيع صدر اعظم ايران با او موافقت نموده و ايلچى انگريز پيمان نهاد كه شرايط مصالحت و خاتمۀ مداهنت و مهادنت بر آرزوى كارداران ايران خواهد رفت.

لاجرم ميرزا ابو الحسن خان شيرازى رخصت يافته برنشست و چنانكه مذكور شد، سردار روس را ديدار كرد و شهريار تاجدار از چمن اوجان به شهر تبريز

ص:243

سفر فرموده، مردم آن بلده را نواخت و نوازش فراوان كرد و به بذل سيم و زر خوشدل و خرسند ساخت و غرۀ شهر رمضان مراجعت به طهران فرمود.

نايب السّلطنه بعد از حركت موكب شهريار فرزند ارشد اكبر خود شاهزاده محمّد ميرزا را كه در فاتحۀ امر آثار پادشاهى از ديدارش آشكار بود، در آذربايجان

گذاشته قائم مقام را در حضرتش بازداشت و خود به درگاه پادشاه شتافت و مورد عطوفت و ملاطفت گشت. و از براى تجهيز لشكر، شاهنشاهش حملى گران از سيم و زر بداد و رخصت مراجعت حاصل نموده وارد تبريز شد.

و از آن سوى سردار روس با ميرزا ابو الحسن خان كار بدين گونه كرد و صورت عهدنامه را نگارندۀ او بدين گونه نگار داد:

صورت عهدنامه اى كه در ميان دولت ايران و روس به صلاح و صوابديد ميرزا ابو الحسن خان ايلچى، و سردار روسيه مرقوم شد

اعليحضرت ايمپراطور ممالك روسيه به القابه، و اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به اوصافه، به ملاحظۀ كمال مهربانى و اشفاق دولتين علّيّتين كه دربارۀ اهالى و رعاياى جانبين دارند، به دفع و رفع امور عداوت و دشمنى كه برعكس رأى شوكت آراى ايشان است طالب، [و] استقرار مصالحۀ ميمونه و دوستى جواريّت سابقۀ موكده را [در بين الطرفين] راغب مى باشند، به عاليجاه نيكولاى رديشجوف به القابه، اختيار كلى عطا شده و اعليحضرت شاهنشاه ايران هم امير الامراء العظام ميرزا ابو الحسن خان به اوصافه را در اين كار مختار بالكل نموده اند. حال در معسكر روسيه من محال گلستان. متعلّقه به ولايات قراباغ، يعنى رودخانه زيوه ملاقات واقع و جمعيّت نموده، بعد از ابراز و مبادلۀ متمسّك مأموريت و اختيار كلّى خود به يكديگر و ملاحظه و تحقيق امور متعلّق به مصالحۀ مباركه به نام نامى

ص:244

پادشاهان عظام، قرار و به موجب اختيار نامه جات طرفين قيود و فصول و شروط مرقومۀ ذيل را الى ابد مقبول و مستصوب و استمرار مى داريم.

فصل اول: بعد از اين، امور جنگ و عداوت و دشمنى كه تا به حال در بين دولتين علّيّتين روسيّه و ايران بود موقوف و به موجب اين عهدنامه الى ابد متروك و مراتب مصالحۀ اكيده در دوستى و وفاق شديده فيما بين

ايمپراطور و اعليحضرت شاهنشاهى و ورّاث و وليعهدان عظام ميانۀ دولتين علّيّتين فخام پايدار و مسلوك خواهد بود.

فصل دوم: چون پيشتر به موجب اظهار و گفتگوى طرفين قبول رضا در ميان دولتين شده است كه مراتب مصالحه در بناى اوسطاطوسكوه او - پريزنديم باشد يعنى [طرفين] در هر موضع و جائيكه الى قرارداد مصالحة الحال بوده است از آن قرار باقى و تمامى اولكاء ولايات خوانين نشين كه تا حال در تحت تصرّف و ضبط هريك از دولتين بوده، كماكان در تحت ضبط و اختيار ايشان بماند. لهذا در بين دولتين علّيّتين روسيه و ايران برحسب خطّ مرقومۀ ذيل سنور و سرحدات مستقر و تعيين گرديده:

از ابتداى اراضى آدينه بازار به خط درست از راه صحراى مغان تا [به] معبر يدى بلوك رود ارس، [و] از بالاى كنار رود ارس تا اتصال و الحاق رودخانۀ كپنك چاى به پشت كوه مقرى و از آنجا خط حدود سامان ولايات قراباغ و نخجوان و ايروان و نيز رسدى از سنور گنجه جمع و متصل گرديده، و بعد از آن حدود مزبور كه به ولايات ايروان و گنجه و هم حدود قزّاق و شمس الدّين لو [را و] تا مكان ايشك ميدان مشخّص و متّصل مى سازد و از ايشك ميدان تا بالاى سر كوههاى طرف راست طرق و رودخانه هاى حمزه چمن و از سر كوههاى پنبك الى گوشۀ محال شوره گل و از گوشۀ شوره گل از بالاى كوه برف آلداگوز گذشته از سرحد محال شوره گل و ميانۀ حدود قريۀ سدره به رودخانۀ آرپه چاى ملحق و متّصل شده معلوم و مشخّص مى گردد و چون ولايات خان نشين طالش در هنگام عداوت و دشمنى دست بدست افتاده،

ص:245

لهذا به جهت زيادة صدق و راستى، حدود ولايات طالش مزبور را از جانب انزلى و اردبيل، بعد از تصديق اين صلح نامه از پادشاهان عظام، معتمدان و مهندسان مأموره كه به موجب قبول و وفاق يكديگر و [به] معرفت سرداران جانبين جبال و رودخانه ها و درياچه [ها] و امكنه و مزارع طرفين [را] تفصيلا تحرير و

تميز و تشخيص مى سازند، آن [را] نيز معلوم و تعيين ساخته. آنچه در حال تحريرى اين صلح نامه درست در تحت تصرّف جانبين باشد معلوم نموده، و آن وقت خط حدود ولايات طالش نيز در بناى اوسطاطوسكوه اوپريزنديم مستقر و معيّن ساخته، هريك از طرفين آنچه در تصرّف دارد بر سر آن باقى خواهد ماند و هم چنين از سرحدات مزبورۀ فوق اگر چيزى از خطّ طرفين بيرون رفته باشد معتمدان و مهندسان مأمورۀ طرفين هريك طرف موافق اوسطاطوسكوه اوپريزنديم رضا خواهد داد.

فصل سيم: اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به جهت ثبوت دوستى و وفاقى كه با اعليحضرت ايمپراطور ممالك روسيّه دارند با اين صلح نامه [به عوض خود] و وليعهدان عظام تخت شاهانۀ ايران، ولايات قراباغ و گنجه كه الان مسمّى به ايلى سابط پول و اولكاء خوانين نشين شكى و شيروان و قبّه و دربند و باكويه و هرجا از ولايات طالش را [با خاكى كه] كه الان در تحت تصرّف دولت روسيه است و تمامى داغستان و گرجستان و محال شوره گل و آچوق باش و كورنه و منگريل و ابخاز و تمامى الكاء و اراضى كه در ميانۀ قفقاز و سرحدات معينة الحاليه بود و نيز آنچه از اراضى و اهالى قفقازيه و الى كنار درياى خزر متّصل است مخصوص و متعلّق دولت ايمپريۀ روسيّه مى دانند.

فصل چهارم: اعليحضرت ايمپراطور روسيّه براى اظهار دوستى و اتّحاد خود با اعليحضرت شاهنشاه ايران و به جهت اثبات اين معنى بنابر هم جواريّت طالب و راغب است كه در ممالك شاهانۀ ايران مراتب استقلال و اختيار پادشاهى را در بناى اكيده مشاهده و ملاحظه نمايند ، لهذا از خود و از عوض وليعهدان عظام اقرار مى نمايند كه هريك از

ص:246

فرزندان عظام ايشان كه به وليعهدى دولت ايران تعيين مى گردد، هرگاه محتاج به اعانت و امدادى از دولت علّيّه روسيّه باشند مضايقه ننمايند تا از خارج نتواند كسى دخل و تصرّف در مملكت ايران نمايد و به امداد و اعانت دولت روس، دولت ايران محكم و مستقر گردد و اگر در سر امور

داخلۀ مملكت فيمابين شاهزادگان مناقشتى رخ نمايد، دولت علّيّه روس را در آن ميانه كارى نيست تا پادشاه وقت خواهش نمايد.

فصل پنجم: كشتيهاى دولت روسيه كه بر روى درياى خزر براى معاملات تردّد مى نمايند، به دستور سابق مأذون خواهند بود كه به سواحل و بنادر جانب ايران عازم و نزديك شوند و زمان طوفان و شكست كشتى، از طرف ايران اعانت و يارى دوستانه نسبت به آنها شود و كشتيهاى جانب ايران هم به دستور سابق مأذون خواهند بود كه براى معامله روانۀ سواحل روسيه شده، به همين نحو در هنگام طوفان و شكست كشتى، از جانب روسيه اعانت و يارى دوستانه دربارۀ ايشان معمول گردد. و در خصوص كشتيهاى عسكريّۀ جنگى روسيه، به طريقى كه در زمان دوستى و يا در هروقت كشتى هاى جنگى دولت روسيه با علم [و بيرق] در درياى خزر بوده اند، حال نيز محض دوستى اذن داده مى شود كه به دستور سابق معمول گردد و احدى از دولتهاى ديگر سواى دولت روس كشتى جنگى نداشته باشند.

فصل ششم: تمامى اسرائى كه در جنگ ها گرفتار يا آنكه از اهالى طرفين اسير شده از گرجستان و هر مذهب ديگر باشند مى بايد الى وعدۀ سه ماه هلالى بعد از تصديق و خط گذاردن در اين عهدنامه، از طرفين مرخّص و رد گرديده، هريك از جانبين خرج و مايحتاج به اسراى مزبوره داده به قراكليسيا رسانند. وكلاء سرحدات طرفين به موجب نشر اعلامى كه در خصوص فرستادن آنها به جاى معيّن به يكديگر مى نمايند اسراى جانبين را بازيافت خواهند كرد و آنان كه به سبب تقصير يا به خواهش خود از مملكتين فرار نموده اند، و به آن كسانى كه به رضا و رغبت خود ارادۀ آمدن داشته باشند [اذن] داده شود كه به وطن اصلى خود مراجعت كنند. و هريك از هر قومى

ص:247

چه از اسرا، چه فرارى كه نخواسته باشند بيايند كسى را به او كارى نيست و عفو تقصيرات از طرفين نسبت به فراريان داده خواهد شد.

فصل هفتم: علاوه از اظهار و اقرار مزبورۀ بالا، رأى اعليحضرت امپراطور ممالك روسيه و اعليحضرت شاهنشاه ايران قرار يافته كه ايلچيان معتمد طرفين كه هنگام لزوم مأمور و روانۀ دار السّلطنه جانبين مى شوند بر وفق لياقت رتبه و امور كليّه، مرجوعۀ ايشان را برداشته و حاصل و پرداخت و مسجّل نمايند.

و به دستور سابق وكلائى كه از دولتين به خصوص حمايت ارباب معاملات در بلاد مناسبۀ طرفين تعيين و تمكين گرديده زياده از ده نفر عمله نخواهند داشت، ايشان به اعزاز شايسته مورد مراعات گرديده، به احوال ايشان به هيچ گونه زحمت نرسيده؛ بل زحمتى كه به رعاياى طرفين عايد گردد به موجب عرض و اظهار وكلاى رعاياى مزبور، رضائى به ستم ديدگان جانبين داده شود.

فصل هشتم: در باب آمدوشد قوافل و ارباب معاملات در ميان ممالك دولتين عليّتين، اذن داده مى شود كه هركس از اهالى تجّار به خصوص ثبوت اينكه درست رعايا و ارباب معاملات متعلّق [به] دولت علّيّه روسيه و يا تجّار متعلقۀ دولت بهيۀ ايران مى باشند، از دولت خود يا از سرحدداران جانبين تذكره و [يا] كاغذ راه در دست داشته باشند، از طريق بحر و برّ به جانب ممالك اين دو دولت بدون تشويش آيند و هركس هرقدر خواهد متوقّف گشته به امور تجارت و معامله اشتغال نمايند و زمان مراجعت آنها به اوطان خود از دولتين مانع ايشان نشوند، آنچه مال و تنخواه از امكنۀ ممالك روسيّه به ولايات ايران و نيز از طرف ايران به ممالك روسيّه برند، تنخواه به معرض بيع رسانيده و يا معاوضه به مال و اشياء ديگر نمايند. اگر در ميانۀ ارباب معاملات طرفين به خصوص طلب و غيره، شكوه و ادّعائى باشد به موجب عادت مألوفه به نزد وكلاء طرفين يا اگر وكيل نباشد به نزد حاكم آنجا رفته امور خود را عرض و اظهار سازند تا ايشان از روى صداقت مراتب ادعاى آنها را تحقيق و معلوم كرده، خود يا به معرفت ديگران قطع و فصل كار را ساخته، نگذارند كه تعرّض و زحمتى به ارباب معاملات عايد و واصل شود و ارباب تجّار

ص:248

طرف ممالك روسيه كه وارد ممالك ايران مى شوند، مأذون خواهند بود كه اگر خواهند با اموال و تنخواه خودشان به جانب ممالك پادشاهانۀ ديگر كه دوست ايران باشند بروند، طرف دولت ايران بلامضايقه تذكرات راه به ايشان بدهند. و همچنين از طرف دولت علّيۀ روسيّه نيز در مادۀ اهالى تجّار دولت ايران كه از خاك ممالك روسيه به جانب ساير ممالك پادشاهان كه دوست روسيّه باشند مى روند معمول خواهد شد. وقتى كه يكى از رعاياى دولت روسيّه در زمان توقّف و تجارت در ممالك ايران فوت شد و اموال و املاك او در ايران بماند چون مايعرف او از مال رعاياى متعلّقۀ به دولت است؛ لهذا مى بايد اموال مفوت به موجب قبض الواصل شرعى رد و تسليم بازماندگان ورثۀ مفوت گردد و نيز اذن خواهند داد كه املاك مفوت را اقوام او بفروشند، چنانچه اين معنى در ميان ممالك روسيه [و] نيز در ممالك پادشاهانۀ ديگر، دستور و عادت بوده و متعلّق به هردو دولت كه باشد مضايقه نمى نمايند.

فصل نهم: باج و گمرك اموال تجّار طرف دولت روسيه كه به بنادر و بلاد ايران بياورند از يك تومان، مبلغ 500 دينار در يك بلده گرفته، از آنجا با اموال مذكور به هر ولايات ايران كه بروند چيزى مطالبه نگردد و همچنين از اموالى كه از ممالك ايران بيرون بياورند آنقدر [گرفته] زياده به عنوان خرج و توجيه و تحميل و اختراعات چيزى از تجّار روسيّه باشر و شلتاق مطالبه نشود و به همين نحو در يك بلده باج و گمرك تجّار ايران كه به بنادر بلاد ممالك روسيّه مى برند يا بيرون بياورند به دستور گرفته اختلافى به هيچ وجه نداشته باشد.

فصل دهم: بعد از نقل اموال تجّار به بنادر در كنار دريا و [يا] آوردن از راه خشكى به بلاد سرحدات طرفين اذن و اختيار به ارباب تجّار و معاملات طرفين داده شده كه اموال و تنخواه خودشان را فروخته و اموال ديگر خريده يا معاوضه كرده، ديگر از امناى گمرك از مستأجرين طرفين اذن و دستورى نخواسته باشند؛ زيرا كه بر ذمّۀ امناى گمرك و مستأجرين لازم آن است كه ملاحظه نمايند كه معطلى و تأخير در كار تجارت

ص:249

ارباب معاملات وقوع نيابد. باج خزانه را از بايع يا از مبيع هر نحو در ميانۀ

خودشان سازش مى نمايند حاصل و بازيافت نمايند.

فصل يازدهم: [بعد] از تصديق و خط گذاشتن در اين شرط نامچه [به] وكلاى مختار دولتين بلاتأخير به اطراف جانبين اعلام و اخبار و امر اكيد به خصوص بالمرّه ترك و قطع امور عداوت و دشمنى به هرجا ارسال خواهند كرد. اين شروط نامه الحاله كه بخصوص استدامت مصالحۀ دائمى طرفين مستقر و دو قطعۀ مشروحه با ترجمان خط فارسى مرقوم و محرّر و از وكلاى مختار مأمورين دولتين مزبور [تين] بالا تصديق [با خط] و مهر مختوم گرديده و مبادله به يكديگر شده است، مى بايد از طرف اعليحضرت ايمپراطور روسيه و از جانب اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به امضاى خط شريف ايشان تصديق گردد. چون اين صلح نامچۀ مشروحۀ مصدقه مى بايد از هردو دولت پايدار به وكلاى مختار برسد لهذا [از] دولتين علّيّتين در مدت سه ماه هلالى وصول گردد.

و تحريرا فى معسكر روسيّه در رودخانۀ زيوه من محال گلستان متعلّقۀ به ولايات قراباغ به تاريخ بيست و نهم ماه شوّال سنۀ 1228 ه. و تاريخ دوازدهم ماه اكدمير [اكتبر] سنۀ 1813 م.

صورت نوشتۀ سردار روسيه نيكولاى رديشجوف سپارنى اكد
اشاره

چون ميان وكلاى دو دولت پايدار عهدنامه [اى] قرار يافته، بنابراين شد كه بعد از اتمام مصالحه و دستخط گذاشتن براى استقرار دوستى و اتّحاد، سفرا آمدوشد نمايند؛ لهذا ايلچى كه از دولت علّيّه ايران براى مبارك باد به دولت بهيۀ روس مى رود و مطالبى كه از شاه خود مأمور است بر رأى حضرت ايمپراطور اعظم عرض و اظهار نمايد، سردار دولت بهيّۀ روس تعهد نمود كه در مطالب ايران به قدر مقدور كوشش و سعى نمايد.

به جهت اعتماد خط گذاشته مهر نموديم، به تاريخ سيزدهم ماه اكدمير.

ص:250

سفارت ميرزا ابو الحسن خان به مملكت روس

بالجمله ميرزا ابو الحسن خان بعد از اتمام امر مصالحه عزيمت ركاب ظفر انتساب را نموده، از معسكر روسيّه برآمد و در دار الخلافه شرفياب ركاب مظفّر شده، اين هنگام سرگور اوزلى ايلچى انگريز كه بنيان قواعد مصالحت ميان دولت ايران و روس مى نمود، مراجعت انگلستان را تصميم عزم داد و براى انجام كار مصالحه از اراضى روسيّه آهنگ عبور كرد. شهريارش اجازت داد و بعضى از كاسات و آلات ذهب خالص كه ضيافت ملوك را لايق بود، او را عطا فرمود، و پادشاه انگريز را نيز مكتوبى از در حفاوت كرده او را سپرد و جواب نامۀ بانوى حرم پادشاه انگريز نيز از قبل خاتون سراى سلطنت نگار يافت.

بالجمله سرگور اوزلى نايب خود مستر موريه را در ايران گذاشته از راه تفليس و پطرزبورغ رهسپار گشت و ميرزا ابو الحسن خان شيرازى از قبل شهريار تاجدار مأمور به سفارت روس گشته، از طهران بيرون شد. 2000 تومان نقد، كارداران حضرت تسليم او نمودند و نيز خط دادند كه اگر حاجت افتد 40000 تومان از تجّار گيلان اخذ نمايد. و به صوابديد ايلچى انگريز كار مصالحت را چنان به پاى برد كه روسيان دست از اراضى ايران كه در مدّت منازعت مداخلت كرده اند بازدارند.

عصيان خوانين خراسان

و هم در اين سال بزرگان خراسان اعلام كلمۀ عصيان كردند؛ زيرا كه شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه در آن ناحيت والى ولايت و راعى رعيّت بود به فتواى جوانى و شريعت كامرانى و تكبّر و تنمّر ملكزادگى چون از بزرگان خراسان تفرّس عصيانى مى فرمود، در خاطرش حملى گران مى افكند و در خشم مى رفت و آغاز خشونت و غلظت مى كرد، و ايشان را به دشنام برمى شمرد و به سخنان زشت اسلاف و اخلاف آن جماعت را ياد مى كرد. سالها مى رفت كه صناديد آن اراضى خاطر رنجيده داشتند و كشف كدورت ضمير نمى توانستند كرد، تا اين هنگام كه قصّۀ شبيخون روسيه در

اصلاندوز و طغيان كاشغرى گوشزد مردمان شد.

اسحق خان سردار قرائى و ديگر بزرگان خراسان

ص:251

در بيابان گرگان انجمنى به شوراى افكندند و سخن بر آن نهادند كه شاهزاده محمّد ولى ميرزا را گرفته بازدارند و ممالك خراسان را در ميان خويش بخش كنند. و چون در عرض راه قوّت آن نيافتند كه كار بر مراد كنند هريك به بهانۀ ديگر از ركاب شاهزاده رخصت انصراف يافتند؛ و اسحق خان قرائى نيز از منزل بابا قدرت اجازت يافته به تربت حيدريه شتافت. آن گاه بزرگان خراسان متّفق الكلمه شده روز چهارشنبۀ بيست و هفتم شعبان لواى مخالفت برافراختند و در مراتع چناران رمۀ شاهزاده را عرضۀ نهب و غارت ساخته، طريق مشهد مقدّس برگرفتند و در حوالى آن بلده به تركتازى دست گشودند.

شاهزاده چنان پنداشت كه اسحق خان را از طغيان ايشان خبرى نيست، فى الحال كس به نزديك او فرستاده، او را براى دفع اين فتنه طلب داشت. اسحق خان كه مصدر آن داهيه بود با لشكر خود طريق مشهد گرفت و روز يكشنبۀ يازدهم رمضان كه روز ورود او به مشهد بود و شاهزاده يك باره از حيلت او غرّ و غافل بود، بفرمود تا محمّد خان قاجار نايب خراسان به اتّفاق ميرزا رضا قلى نوائى وزير خراسان به استقبال بيرون شد.

اسحق خان چون ايشان را ديدار كرد هردو تن را گرفته بازداشت و به شاهزاده پيام داد كه من از خشونت طبع و درشتى خوى شما ايمن نيستم، اگر خواهى من به درون شهر شوم و بزرگان خراسان را دفع دهم، بست و گشود ابواب بلد و حفظ و حراست برج و بارۀ شهر بايد در تحت فرمان من باشد. شاهزاده ناچار بدين سخن رضا داد و اسحق خان تفنگچيان قرائى را به برج و بارۀ شهر فرستاده، خود به درون آمد و در چهارباغ فرود شد و شاهزاده را دست حكمرانى از كار بازماند.

آن گاه اسحق خان پيام داد تا رضا قلى خان كرد زعفرانلو و نجفقلى خان شادلو حاكم برونجرد و بيگلر خان چاپشلو حاكم درجز و سعادت قلى خان بغايرلو حاكم جهان ارغيان به شهر درآمدند و مجلس مشاورت ساز داده، ميرزا هدايت اللّه پسر ميرزا مهدى شهيد - ثالث را نيز حاضر كردند و سخن

ص:252

درانداختند. ميرزا هدايت اللّه كه در نهان با اسحق خان همداستان بود خوانين خراسان را خطاب فرمود كه مخالفت با سلاطين نامدار خاصّه با فتحعلى شاه قاجار كه در هر كشورى پسرى فرمانگزار دارد كارى به نهايت دشوار است، اكنون كه شما در اين بحر منظلم درافتاده ايد زمام كار را به دست يك تن بازدهيد و به فرمان يك تن گردن نهيد، باشد كه روزى چند بپائيد و اگرنه فرداست كه از هر سوى

لشكرها جنبش كند و خاك اين اراضى به باد رود.

خوانين خراسان متّفق الكلمه گفتند امروز اسحق خان درجۀ شيخوخت دارد و ما را به جاى پدر تواند بود، از صواب و صلاح او بيرون نخواهيم شد. ميرزا هدايت اللّه گفت كار به كردار است نه به گفتار، اگر اين سخن از در صدق است در نزد اسحق خان نشستن و عقد مؤاخات بستن رأى نيست، هم اكنون برخيزيد و در پيشگاه او ايستاده شويد. خوانين خراسان از اين سخن برآشفتند و گفتند ما را حشمت و حسب و شرافت نسب از اسحق خان افزون است، خادم او نخواهيم شد. و از جاى جنبش كرده دامن برافشاندند و از مجلس به در شده هم در زمان از شهر بيرون تاختند. اسحق خان چون تقدير را با تدبير خويش راست نيافت از كرده پشيمان و چارۀ كار را به اطاعت شاهزاده دانسته به قدم ضراعت به حضرت او شتافت و زمين ببوسيد و سرشك ندامت بباريد. و روز عيد فطر شاهزاده را بر وسادۀ فرمانگزارى جاى داد و ميرزا شمس الدّين تفرشى را كه امين خويش مى دانست براى ارتفاع گناه از خود به درگاه پادشاه فرستاد.

بالجمله خبر مخالفت خوانين خراسان با شاهزاده، نوزدهم رمضان در اوجان معروض افتاد و شهريار تاجدار پنجشنبۀ دوازدهم شوّال از چمن اوجان كوچ داده در قزوين ميرزا شمس الدّين برسيد و خبر تمكن شاهزاده را بر مسند ايالت برسانيد.

ص:253

در روز يكشنبۀ نهم ذيحجه موكب پادشاهى وارد طهران گشت و ميرزا شمس الدّين را روز ورود طهران در عرض راه عارضه [اى] افتاد و هنگام احتضار ميرزا شفيع صدر اعظم را بر سر او عبور رفت و او مواثيق خوانين خراسان و اتّفاق ايشان را با اسحق خان در طغيان و عصيان به شرح برشمرد و بمرد.

اما خوانين خراسان از آن موافقت كه در مخالفت شاهزاده كرده بودند به نهايت هراسناك بودند، لاجرم فرمانگزار خوارزم را به سوى خويش دعوت كردند كه روز رزم ايشان را پشتوان باشد.

اين هنگام محمّد رحيم خان پسر عوض ايناق بن محمّد امين بن ايناق حكومت خيوق(1)و خوارزم را داشت كه بعد از برادرش التزر خان رايت فرماندهى افراشته بود، چون دعوت خراسانيان بشنيد طعمع و طلب خاطر، او را جنبش داد و با لشكر خود در قلب شتا از خوارزم راه خراسان برگرفت، چون به ارض دره جز رسيد او را خوانين خراسان

بتاخت و تاراج نواحى خراسان رغبت همى دادند.

محمّد رحيم خان وخامت پايان كار و مخالفت شهريار ايران را بينديشيد و ولايت دره جز را منهوب داشت و از همانجا عنان مراجعت فرو گذاشت و چون به خيوق رسيد، عريضه [اى] به حضرت شهريار نگار داده به مصحوب ملك على نامى روانه فرموده و اغواى خوانين خراسان را در تحريك خود بازنمود. كارداران حضرت پاسخ او را نگاشته و لختى از بيم و اميد سخن رانده فرستادۀ او را رخصت انصراف دادند.

و هم در اين وقت حسينقلى خان پسر اسحق خان قرائى كه يك چند مدّت وزارت خراسان داشت، حاضر درگاه شد و در سراى ميرزا شفيع صدر اعظم درآمد، تا رفع گناه از پدر كند و [با] سپاه به دفع خوانين خراسان برود، و در آن وقت كه فصل زمستان بود مأمور به توقّف طهران شد و امير حسن خان عرب حاكم طبس كه از در صدق طريق طاعت مى سپرد، علينقى خان پسر خويش را با پيشكشى لايق گسيل درگاه پادشاه ساخت تا صدق عقيدت خود را آشكار داشت.

ص:254


1- (1) . خيوه.

و هم در اين سال برحسب فرمان حاجى محمّد حسين خان امين الدّوله اصفهانى، نظام الدّوله لقب يافت و مأمور به نظم فارس و عراق گرديد و فرزندش عبد اللّه خان كه بيگلربيگى اصفهان بود حاضر حضرت شده ملقّب به امين الدّوله گشت و استيفاى ممالك محروسه بدو تفويض يافت.

و هم در اين سال امير حيدر توره فرمانگزار ماوراء النهر، عليرضا نامى را رسول فرموده عريضه [اى] به حضرت پادشاه ايران نگاشته بود، بعد از ورود به طهران عريضۀ ملك ماوراء النهر را برسانيد و قابى با سرپوش كه از سنگ يشب به يواقيت و لعل، مرصّع كرده بودند، پيش داشت و رخصت يافته از طريق بغداد راه روم برگرفت تا از سلطان روم كه او را خليفة الخلفا مى دانند استفتا كنند كه در طريق سنت و جماعت اسير گرفتن مردم شيعى مذهب و بيع و شرى برايشان جايز باشد يا روا نيست.

و هم در اين سال از والى اراضى يمن دو تن عرب طليق اللسان به رسالت برسيد و از جور سعود فرمانگزار ممالك نجد شكايت به درگاه پادشاه آورد.

فرستادن سعود رسول و پيشكش به درگاه پادشاه

و هم در اين سال سعود نيز چند تن عرب به رسالت فرستاد و يك قطعه زمرّد صافى كه به مقدار ترنجى بود پيشكش ساخت و خواستار شد كه حجاج عجم از راه اراضى نجد طريق مكّه معظمۀ سپرند.

و حكمران بحرين، شيخعلى نامى را با چند رشتۀ مرواريد و بعضى اشياء نفيسه از هندوستان به حضرت فرستاد و پناهندۀ دولت ايران گشت؛ زيرا كه اعراب عتوبى ساكن جزاير فارس پس از انقضاى مدّت نادر شاه، بر ولايت بحرين دست يافتند و از تبعۀ ايشان قبيله جواسم كه در جزيرۀ قشم جاى دارند بسيار وقت به سرقت كشتيهاى ايران و هندوستان دست گشودند. بعد از اتّفاق دولت روم و انگريز مقرّر شد كه كارداران دولتين در قلع و قمع حاكم بحرين و طايفۀ جواسم متّحد باشند، لاجرم حاكم بحرين دفع اين داهيه را، دست توسّل به دامان كارداران ايران زد و حكم رفت تا معتمد الدّوله ميرزا عبد الوهاب منشى الممالك به صوابديد كارپردازان مملكت جواب مكاتيب سفيران را نگار داده، طريق مراجعت گرفتند.

ص:255

و هم در اين سال ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله اگرچه سالى 20000 تومان و بر زيادت از منال ديوانى مقرّر داشت، چون از كثرت كرم و شدّت حيا هيچ سائل را محروم نتوانست ديد و رعايت درويشان و مساكين را بر خويش واجب مى داشت معادل 30000 تومان مديون گشت. شاهنشاه قدردان حق شناس بفرمود تا از خزانۀ خاصّ معادل 30000 تومان زر مسكوك خادمان حرمسراى حمل كرده تسليم معتمد الدّوله نمودند تا ديون خويش را بگذاشت.

آن گاه شهريار تاجدار سفر قم و كاشان فرموده و حكم داد تا در قريۀ فين كه از نواحى كاشان است بيان عمارتى دلكش كردند و روز يكشنبۀ هفتم ربيع الاول سنه 1229 ه. / 28 فوريه 1814 م. مراجعت به طهران فرمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا از تبريز به حضرت شتافت و تقبيل سدۀ سلطنت دريافت.

اين هنگام شهريار جهاندار براى دفع فتنۀ خراسان فرمان داد كه اسمعيل خان دامغانى با هردو برادرش ذو الفقار خان و مطلّب خان با لشكرهاى ساخته و نظام سمنانى و امان اللّه خان افشار سرتيپ پيادۀ بختيارى با سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى روز دوازدهم ربيع الاول به طرف خراسان رهسپار شوند و حسين قلى خان پسر اسحق خان قرائى را نيز رخصت مراجعت فرمود.

وقايع سال 1229 ه/ 1814 م. و تنبيه خوانين خراسان

اشاره

روز دوشنبۀ هشتم ربيع الاول در سنه 1229 هجرى 4 ساعت و 5 دقيقه از روز گذشته خورشيد به حمل شد. شاهنشاه ايران فتحعلى شاه چون بساط نوروزى فروگذاشت فرمان داد تا لشكرهاى رزمجوى از ممالك محروسه حاضر حضرت شوند تا به اراضى فيروزكوه سفر كند و كارداران درگاه به كار خراسان نگران باشند.

امّا اسمعيل خان دامغانى چنانكه به شرح رفت به اتّفاق سرداران سپاه، راه خراسان

ص:256

برگرفت و در شهر مشهد روزى چند بپائيد، آن گاه پنجشنبۀ هفدهم ربيع الاخر لشكر خود را ساخته كرده از آن بلده بيرون تاخت، و از آن سوى رضا قلى خان زعفرانلو و نجفقلى خان شادلو و بيگلر خان چاپشلو و سعادت قلى خان بغايرلو با مردم خود پذيرۀ جنگ شدند و شب شنبۀ نوزدهم ربيع الاخر به لشكرگاه اسمعيل خان شبيخون آوردند، رزمى در ميانه برفت و از مردم خراسان بسيار كس خسته و كشته گشت. بامداد از هر دو رويه صف راست كردند، از سوى خراسانيان 20000 مرد رده بست و از جانب اسمعيل خان 5000 كس بر زيادت نبود.

بالجمله جنگ درانداختند رضا قلى خان و بيگلر خان جلادت كرده، اسب برجهاندند و با لشكر خود به صف امان اللّه خان افشار حمله بردند و آغاز كشش و كوشش نمودند.

سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى و پيادگان بختيارى چون شيران نخجير يافته برايشان تاختن بردند. بانگ داروگير برخاست و خاك با خون آميخته شد. در پايان كار خراسانيان پشت دادند و طريق هزيمت گرفتند و مردم عراق تا نواحى خبوشان از قفاى ايشان برفتند و مرد و مركب گرفتند. روز ديگر اسمعيل خان دامغانى به جانب مشهد مقدّس بازشتافت و صورت اين حال در عشر اول جمادى الاولى در حضرت شهريار مكشوف افتاد.

اما از اين سوى چون لشكرها در دار الخلافۀ طهران انجمن شدند، شهريار تاجدار شنبۀ يازدهم ربيع الثانى از شهر بيرون شده، در قصر قاجار خيمه زد و امير محمّد قاسم خان قوانلوى قاجار و يوسف خان گرجى سپهدار عراق را و فرج اللّه خان آدخلوى افشار نسقچى باشى را و حسن خان سردار قاجار قزوينى را با لشكرى درخور و توپخانۀ لايق به منقلاى(1) اردو روانۀ اراضى بسطام و چمن كالپوش داشت و خود با لشكرى بيرون حساب كوچ داده در چمن فيروزكوه نزول كرد. اين هنگام خبر طغيان محمّد زمان خان عزّ الدّين لّوى قاجار برسيد.

طغيان محمّد زمان خان عزّ الدّين لوى قاجار

همانا محمّد زمان خان يك چند از زمان مورد عطوفت شاه شهيد آقا محمّد شاه بود و پس از او

ص:257


1- (1) . لغتى است تركى بمعنى مقدمه جيش و پيشرو سپاه.

شهريار نامور فتحعلى شاه او را به حكومت بسطام و كبودجامه خرسند مى داشت، و بعد از خمود فتنۀ خواجۀ كاشغرى به ايالت استرآباد و قبايل تركمانان سربلند گشت. با اينكه مهدى خان بالارستاقى به ميرزا شفيع صدر اعظم دعويدارى محمّد زمان خان را انهى داشت، شهريار تاجدار در شريعت عدالت روا نديد كه بى ظهور عصيانى او را از مكانت خود ساقط سازد تا اين هنگام سر به طغيان برآورد.

نخستين بعضى از بزرگان قاجار را كه با كارداران دولت يار مى دانست به دست تركمانان مأخوذ داشت و با خوانين خراسان به دستيارى مكاتيب، عقود مصادقت و مصافات محكم نمود و امير خان برادرش را به قلعۀ ماران فرستاد، آن گاه 30000 كس از تركمانان يموت و كوكلان را با خود هم دست و هم داستان ساخته رايت مخالفت برافراخت و آهنگ مقاتلت و تسخير مملكت نمود.

هم در اين هنگام يك تن از جواسيس او در لشكرگاه گرفتار شد، شهريار تاجدار او را به جان امان داده و منشورى چند نگار داده او را سپرد كه در نهان به بزرگان و علما و كارفرمايان استرآباد برساند، بدين شرح كه:

محمّد زمان خان را كه ديوى ديوانه و از خرد بيگانه است اگر مأخوذ

داشتيد و دست بسته به حضرت فرستاديد مورد عطوفت و ملاطفت خواهيد بود و اگرنه روزى چند برنگذرد كه مردان آن ديار عرضۀ دمار خواهند گشت و زنان و صبيان به سبى و اسر خواهند رفت.

جاسوس راه برگرفت. و پادشاه از چمن فيروزكوه كوچ داده در على بلاغ [/چشمه على] دامغان فرود شد.

اما از آن سوى جاسوس در ظاهر شهر استرآباد مناشير پادشاه را در ميان عدلى از علف نهاده بر پشت بست و به شهر دررفت، در خانۀ آقا محسن شيخ الاسلام درآمد و مثال شاه را بدو داد. و شيخ الاسلام شب هنگام سادات و بزرگان شهر را در سراى خود انجمن كرده، بيم و اميدى كه در منشور بود باز نمود. و آن جماعت اطاعت پادشاه را واجب شمرده دفع محمّد زمان خان را هم داستان شدند و بامداد غوغا برداشته، گرد سراى او را فروگرفتند.

ص:258

مسموع افتاد كه محمّد زمان خان اين هنگام آهنگ حمام داشت.

چون طغيان اهل شهر و مكنون خاطر ايشان را بدانست چنان آشفته شد كه برون كردن جامه را فراموش كرد و با سلب و دستار و كلاه به آب گرم گرمابه دررفت.

بالجمله محمّد زمان خان و مردم او يك شب تا بامداد رزم دادند و خويشتن دارى كردند. در پايان كار، 3 تن از بزرگان تركمانان مقتول گشت و از بزرگان يموت آقا محمّد حسين يخشى قوچاق و آدينه حسن خان تاتار و جعفرباى و نوروز خواجه و قوچاق صوفى القى و طغان نياز خان يخمر و پسر عمّ قربان قليج و يك تن از خويشان ولى كافر دوجى گرفتار شدند.

و از اين سوى خليل آقاى سپانلوى قاجار با گلولۀ تفنگ محمّد زمان خان مقتول شد بالجمله اهالى استرآباد محمّد زمان خان را نيز گرفته به زندان خانه بازداشتند و صورت حال را در حضرت شهريار باز نمودند. شاهنشاه ايران، ميرزا يوسف اشرفى نايب مستوفى الممالك را به ضبط اموال او مأمور ساخت و ميرزا محمّد خان عرب بسطام يوزباشى غلامان را حكم داد تا محمّد زمان خان و هواخواهان او را مغلولا حاضر حضرت كند.

و اردوى پادشاهى در حركت آمده شنبه ششم رجب چمن نمكۀ دامغان لشكرگاه شد و امير خان برادر محمّد زمان خان نيز در قلعۀ ماران به دست لطفعلى خان كتول گرفتار گشت.

مع القصّه هردو برادر در چمن نمكه در پيشگاه پادشاه به موقف عتاب و عقاب ايستاده شدند، پس لختى به چوب و تازيانه عذاب ديدند، آن گاه مردم مسخره شان چون عروسان به سرخاب و خط و خال حلى و حللى كرده واژونه بر خرى ريش(1) و پست برنشاندند و در لشكرگاه عبور دادند. آنگاه فرمان رفت تا هردو تن را از ديدگان نابينا ساختند و محمّد حسين آقاى قاجار شامبياتى و عليمردان و ملك عبد الحسين و مرتضى قلى استرآبادى كه در اين عصيان با او همداستان بودند، حكم رفت تا جسد ايشان را بند از بند مقطوع داشتند.

ص:259


1- (1) . ريش: بمعنى لاغر و نزار.

همانا نواب فتحعلى خان قاجار چنانكه مرقوم افتاد فضلعلى بيگ شامبياتى را كه جدّ اين محمّد حسين آقا بود به جرم جنايت مقتول ساخت و پسر فضلعلى بيگ را نيز به كيفر گناه محمّد حسن شاه تباه كرد و محمّد تقى بيگ فرزند او را شاه شهيد آقا محمّد شاه بكشت. و با فتحعلى شاه كه آن وقت وليعهد دولت بود فرمود كه اينك پسر محمّد تقى - بيگ كه محمّد حسين آقا نام دارد و كودكى است، دانسته باش كه چون با تو كسى از كين كمر بندد وى در ركاب او خواهد بود و به دست تو گرفتار خواهد گشت، او را زنده مگذار كه قسمت تو است.

مع القصّه محمّد حسين آقا را چندان دل قوى بود كه تمامت بدن او را بند از بند از هم باز كردند و او تا پايان كار آه نكرد و هيچ سخن نگفت جز اينكه هنگام قطع مفاصل او جلاّد خيو بر روى او افكند با جلاّد برآشفت و او را برشمرد و گفت تو را حكم دادند كه اعضاى مرا از هم باز كنى نه اينكه حشمت مرا نگاه ندارى.

بالجمله 200 تن از تركمانان نيز در نواحى استرآباد دستگير شدند و مدّت طلوع و غروب محمّد زمان خان 13 روز برآمد. آنگاه شهريار ايالت استرآباد را نيز به شاهزاده محمّد قلى ميرزا ملك آراى مازندران بازگذاشت و اردوى پادشاه در حركت آمده نوزدهم شهر رجب اراضى ارباع ميدان جوق را مضرب خيام داشت.

اما از طرف خراسان، ابراهيم خان هزاره چون مخالفت خوانين را با شاهزاده محمّد ولى ميرزا معاينه كرد در قريۀ ابدال آباد جام جاى كرده، با حاجى فيروز الدّين - ميرزاى والى هرات ابواب مصافات بازداشت و او را به تسخير قلعۀ غوريان برانگيخت، و حاجى فيروز پسر خود ملك قاسم ميرزا را با لشكرى لايق مأمور به تسخير غوريان

نمود، و حاجى آقا خان هراتى وزير خود را ملازم خدمت او ساخت. و ملك قاسم ميرزا بر سر غوريان آمده؛ محمّد خان پسر اسحق خان قرائى را كه حارس قلعه بود به محاصره انداخت.

لشكر كشيدن كامران ميرزا به طرف خراسان

اما از آن جانب ديگر چون محمّد خان و اسحق خان پدرش عريضه به نزديك

ص:260

كامران ميرزا فرمانگزار قندهار نگاشته بودند و بر ظهر قرآن مجيد خاتم نهاده و پيمان نهاده بودند، كه اگر با سپاه خويش آهنگ خراسان كند، بى كلفت آن ممالك را به وى سپارند.

كامران ميرزا نيز به سخن ايشان فريفته شده با لشكرى جرّار از قندهار بيرون شد، و نخستين عبور او بر هرات افتاد.

حاجى فيروز چون جنبش كامران را بدانست از كرده پشيمان شد و ملك قاسم ميرزا را از غوريان بازخواند و چون نيروى جنگ كامران را نداشت، مكتوبى به اسمعيل خان سردار دامغانى كرد. بدين شرح كه:

اگر به سوى هرات كوچ دهى و دفع كامران كنى هم در زمان 50000 تومان زر مسكوك به حضرت شهريار ايران پيشكش دارم و همه ساله منال ديوانى هرات را بگزارم و نام پادشاه را زينت سكه و خطبه دانم.

لاجرم اسمعيل خان برادران خود ذو الفقار خان و مطلّب خان را با لشكرى كه حاضر داشت كوچ داده، تا پل نقره 3 فرسنگى هرات قطع مسافت كرد و بنه و آغروق را در آنجا گذاشته يك منزل بدان سوى هرات برفت و در پل مالان فرود شد. كامران چون آهنگ اسمعيل خان را بدانست، روا نديد كه با كارداران ايران خصمى افكند، مكتوبى از در معذرت نگار داده به مصحوب نصير خان هزاره به نزديك اسمعيل خان فرستاد، از خصمى با شاهنشاه ايران براءت جست و از 3 منزلى هرات مراجعت به قندهار نمود. و حاجى فيروز شادخاطر شده، اسمعيل خان و برادران او را به هرات درآورده [و] بدانچه پيمان نهاده بود وفا كرد. اسمعيل خان در نيمۀ رجب به مشهد مقدس مراجعت نمود و مژدۀ فتح هرات در عشر اول شعبان در چمن ميدان جوق معروض درگاه پادشاه افتاد.

اين هنگام شهريار تاجدار شاهزاده محمّد ولى ميرزا را در چمن ميدان جوق طلب داشت و شاهزاده حسنعلى ميرزاى حاكم طهران را نيز حاضر فرمود و در خاطر داشت كه براى رفع وحشت خوانين خراسان محمّد ولى ميرزا را مأمور به حكومت طهران فرمايد و حسنعلى ميرزا را به خراسان گسيل سازد و دانايان درگاه

ص:261

هركس رائى زد، در پايان امر سخن بر آن مقرّر شد كه ديگرباره محمّد ولى ميرزا به حكومت خراسان باز شد و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله براى استمالت خوانين خراسان ملازم خدمت او گشت و شاهزاده حسنعلى ميرزا به حكومت طهران و بسطام باز شد و فرمانگزارى بلدۀ يزد نيز با او مفوّض گشت.

از پس اين وقايع چون تركمان يموت و كوكلان گاهى با خواجۀ كاشغرى سر به طغيان برآوردند و زمانى با محمّد زمان خان طريق عصيان سپردند و برحسب فرمان اللّه يار خان قاجار دولّو ايشيك آقاسى و حاجى رضا قلى خان دولّوى قاجار و عيسى خان دامغانى غلام پيشخدمت باشى مأمور به تدمير تركمانان گشتند و محمّد قاسم خان قوانلو و يوسف خان سپهدار و فرج اللّه خان افشار نيز از چمن كالپوش جنبش نمودند. اما چون تركمانان از كردار خود ايمن نبودند احمال و اثقال و زنان و فرزندان خود را كوچ داده، در اقصاى دشت راندند.

چون قطع آن مسافت بعيد براى عدم علف و آذوقه محال مى نمود، ناچار سرداران سپاه ساز مراجعت كردند و شاهنشاه ايران در بيست و ششم شعبان از چمن ميدان جوق كوچ داده از راه على بلاغ دامغان و فيروزكوه و لاريجان در عشر آخر شهر رمضان وارد طهران گشت و از بهر 4 تن شاهزادگان مجلس سور و عرس برآراست و دختر شاهزاده حسينقلى خان را كه برادرزادۀ شاهنشاه بود به فرزند خود شاهزاده محمّد رضا ميرزا عقد بست و دو تن از دختران محمّد خان قاجار ايروانى را يكى به شاهزاده امام ويردى ميرزاى ايلخانى و آن ديگر را به شاهزاده محمود سپرد و دختر مهر على خان بنى عمّ شهريار بهرۀ شاهزاده حيدر قلى ميرزا افتاد.

آمدن هنرى اليس به سفارت

از پس اين سور و سرور از قبل دولت انگليس مردى كه هنرى الس نام داشت از راه اسلامبول به سفارت برسيد از بهر آنكه دو فصل از فصول عهدنامه [اى] كه سر -

گوراوزلى بارونت در سنۀ 1226 ه. با دولت ايران عقد كرده بود تغيير دهد.

ص:262

يكى آنكه نام وليعهد در عهدنامه معين نشود، ديگر آنكه هر سال معادل 200000 تومان كه بر ذمّت دولت انگليس بود كه تسليم كارداران ايران كند، به شرط باشد و شرط اين است كه چون جنگ روسيان با ايران به صلاح پيوسته، پادشاه ايران طلب اين زر از انگليس نكند و از اين پس نيز، اگر ايرانيان به جنگ روسيان مبادرت كنند هم مطالبت اين زر نخواهند كرد و اگر روسيان اقدام جنگ ايران كنند دولت انگليس همه ساله 200000 تومان تسليم كند؛ و سفراى انگليس در ميانه نگران باشند تا اگر سرحدداران طرفين از حدود خويش قدم پيش نهند معاينه كنند و صورت عهدنامۀ سرگور اوزلى بارونت چون در اين وقت كمال يافت در اينجا نگارش رفت.

صورت عهدنامه اى كه در ميان دولتين ايران و انگليس برنگار شده

الحمد للّه الكافى الوافى. اما بعد، اين خجسته اوراق دسته گلى است كه از گلزار بى خار وفاق رسته و به دست اتّفاق وكلاء حضرتين سنيّتين بهيّتين به رسم عهدنامۀ مفصل برطبق ما صدق و خلود پيوسته مى گردد.

چون قبل از اينكه عاليجاه زبدة السفراء سرهرفرد جنس بارونت از جانب دولت بهيۀ انگريز به جهت تمهيد مقدمات يك جهتى دولتين عليّتين وارد دربار سپهر اقتدار شهريارى شده بود، عهدنامۀ مجملى فيما بين وكلاء دولت عليه ايران جناب ميرزا محمّد شفيع صدر اعظم به القايه و حاجى محمّد حسين خان مستوفى الممالك ديوان معظم به اوصافه با مشار اليه كه وكيل و سفير دولت بهيۀ انگريز بود به شروط چند كه تبيين آن به عهدنامۀ مفصل رجوع شده مرقوم گرديده بود و عهدنامۀ مزبوره على شرايطها به تصديق و امضاى دولت انگلتره مصدق و ممضى آمده، بعد كه عاليجاه سرگور اوزلى بارونت به القابه ايلچى بزرگ دولت مزبوره براى اتمام عهود

و انجام مقصود حضرتين شرفياب التزام درگاه خلايق پناه پادشاهى

ص:263

گرديد، از جانب فرخنده دولت وكيل و كفيل در باب يك جهتى بود و وكلاى اين همايون حضرت قاهره به صلاح و صوابديد مشار اليه عهدنامۀ مفصله مشتمله بر عهود و شروط معيّنه مرقوم و مشروح ساخته. بعد از آنكه عهدنامه يك جهتى و اتّحاد منظور دولت بهيّۀ انگلتره گرديده، چند فصل از آن را با تغييرات چند به مقتضاى مراسم يك جهتى و اتّحاد دولتين عليتين انسب دانسته، عاليجاه هنرى الس را روانه و در طىّ نامۀ دوستانه خواهشمند تغييرات مزبوره گرديده. لهذا جناب صدر معزى اليه و نايب الوزاره ميرزا بزرگ قائم مقام و معتمد الدّوله ميرزا عبد الوهاب منشى الممالك و وكلاء دولت علّيّۀ ايران با عاليجاه مستر موريه به القابه ايلچى جديد دولت بهيۀ انگلتره و عاليجاه مشار اليه شروع در تفصيل شروط و عهود كرده مقاصد معاهدۀ ميمونه از قرارى است كه بعد از تغييرات مزبوره در فصول 11 گانۀ لاحقه شرح داده خواهد شد و امور متعلّقۀ به تجارات و معاملات مملكتين از قرارى است كه در عهدنامۀ تجارتانۀ جداگانۀ لاحقه شرح داده خواهد شد.

فصل اول: اولياى دولت علّيّۀ ايران بر خود لازم داشتند كه از تاريخ اين عهدنامۀ فيروز، هر عهد و شرطى كه به هريك از دولتهاى فرنگ كه با دولت بهيّۀ انگلتره در حالت نزاع و دشمنى باشد بسته اند، باطل و ساقط دانند. و لشكر ساير [طوايف] فرنگيان را از حدود متعلّقۀ به خاك ايران راه عبور به سمت هندوستان و طرف بنادر هند ندهند. و احدى از اين طوايف را كه قصد هندوستان و دشمنى با دولت بهيّۀ انگلتره است نگذارند كه داخل مملكت ايران شود و اگر طوايف مزبوره خواهند كه از راه خوارزم يا تاتارستان و بخارا و سمرقند و غيره عبور به مملكت هند نمايند، شاهنشاه ايران حتى المقدور پادشاهان و واليان و اعيان آن ممالك را مانع شوند و از راه دادن طوايف مزبوره بازدارند،

ص:264

خواه از راه تخويف و تهديد [و] خواه از روى رفق و مدارا.

فصل دوم: چون اين عهد [نامه] خجسته كه در ميان دو دولت ابد مدّت

به دست دوستى و صدق بسته آمد اميد چنان است كه بخواست خداى يگانه از هرگونه تغيير و تبديل مصون و روزبه روز ملزومات و مقتضيات يك جهتى و يگانگى در ميانه افزون [گردد] و پيوند موافقت و مواحدت [و مؤالفت] ميان اين دو پادشاه جمجاه فلك دستگاه و وليعهد و فرزندان و احفاد امجاد ايشان و وزراء و امراء و ولات و حكام ولايات و سرحدّات مملكتين ابد الآباد برقرار و استوار باشد. پادشاه والاجاه انگريز قرارداد مى نمايد كه [اگر] بر سر امور داخلۀ [مملكت] ايران فيما بين شاهزادگان يا امرا و سردارها مناقشتى روى دهد دولت بهيّۀ انگريز را در آن ميان كارى نيست، تا شاه وقت خواهش نمايد و احيانا اگر احدى از مشار اليهم ولايتى و جائى از خاك متعلّقۀ [به] ايران را به آن دولت بهيّه بدهند كه به ازاء آن كومك و اعانتى نمايند. هرگز اولياى دولت بهيۀ انگريز به اين امر اقدام نكرده، پيرامون آن نگردند و دخل و تصرف در خاك متعلّقۀ به دولت ايران نخواهند كرد.

فصل سيم: مقصود كلى از اين عهدنامه آن است كه دو دولت قوى - شوكت از جانبين امداد و كومك به يكديگر نمايند، به شرطى كه دشمنان در نزاع و جدال سبقت نمايند و منظور اين است كه از امداد جانبين به يكديگر هردو دولت قوى و مستحكم گردند. اين عهدنامه محض از براى رفع [تقدّم و] سبقت نمودن دشمنان در نزاع و جدال استقرار پذيرفته است و مراد از سبقت تجاوز نمودن از خاك متعلّقۀ به خود و قصد ملك خارج از خود نمودن است. و خاك متعلّقه به هريك از دولتين ايران و روس از قرارى است كه به اطلاع وكلاء دولتين ايران و انگلتره و دولت روس بعد از اين معيّن و مشخص گردد.

فصل چهارم: چون در يك فصل از فصول عهدنامۀ مجمله كه فيما بين دولتين علّيّتين بسته شده، قرارداد چنين است: كه اگر طايفه [اى] از طوايف فرنگيان به ممالك

ص:265

ايران به عزم دشمنى بيايند و دولت علّيّۀ ايران از دولت بهيّۀ انگليس خواهش امداد نمايند، فرمانفرماى هند از جانب دولت بهيّۀ انگلس خواهش مزبور را به عمل آورند و لشكر به قدر خواهش و سردار و [و اسباب] و اساس جنگ از سمت هندوستان به ايران بفرستند و اگر فرستادن لشكر امكان نداشته باشد به عوض آن، از جانب دولت بهيّۀ انگليس مبلغى وجه نقد كه قدر آن در عهدنامۀ مفصله كه من بعد فيما بين دولتين قويّتين بسته مى شود معيّن خواهد شد. الحال مقرّر است كه مبلغ و مقدار آن 200000 تومان ساليانه باشد و اگر دولت علّيۀ ايران قصد ملكى خارج از خاك خود نموده، در نزاع و جنگ سبقت با طايفه [اى] از طوايف فرنگستان نمايند، امداد مذكور از جانب دولت بهيّۀ انگريز [به هيچ وجه] داده نخواهد شد. چون وجوه نقد مذكور براى نگاهداشت قشون است، ايلچى بهيّۀ دولت انگريز را لازم است كه از رسيدن آن به قشون مستحضر و خاطرجمع شود و بداند كه در خدمات مرجوعه صرف مى شود.

فصل پنجم: هرگاه اولياى دولت علّيّۀ ايران خواهند كه براى تعليم و تعلّم نظام فرنگ معلّم به ايران بياورند، مختارند كه از مملكتى از ممالك فرنگ كه با دولت بهيّه انگلتره نزاع و جدال نداشته باشند معلّم بگيرند.

فصل ششم: اگر كسى از طوايف فرنگ كه در حالت مصالحه با دولت بهيۀ انگريز مى باشند، نزاع و جدال با دولت علّيّۀ ايران نمايند، پادشاه والاجاه انگلستان كمال سعى و دقت [مى] نمايند كه فيما بين دولت علّيّۀ ايران و آن طايفه صلح واقع شود و اگر اين سعى بجا نيفتد، پادشاه ذيجاه انگلستان به طريقى كه مرقوم شده از مملكت هند، عسكر و سپاه به كومك ايران مأمور كند، يا آنكه 200000 تومان مقرّره را براى خرج عساكر و سپاه و غيره كارسازى دولت علّيۀ ايران نمايند. و اين اعانت و امداد [را] مادام كه جنگ فيما بين دولت علّيۀ ايران و آن طايفه باشد و اولياى دولت عليّۀ ايران صلح ننمايند مضايقه نشود.

فصل هفتم: چون قرارداد [مملكت] ايران اين است كه مواجب قشون شش ماه

ص:266

[به شش ماه] داده مى شود و قرارداد تنخواهى كه به عوض عساكر از دولت بهيّه انگريز داده مى شود، اين شد كه تنخواه مزبور را به ايلچى آن دولت بهيّه هرچه ممكن شود زود و بيشتر مهمسازى نمايند.

فصل هشتم: هرگاه طايفۀ افاعنه را با دولت بهيّۀ انگريز نزاع و جدالى باشد، اولياى دولت علّيۀ ايران از اين طرف لشكر تعيين كرده به قسمى كه مصلحت دولتين باشد به دولت بهيّۀ انگريز امداد و اعانت نمايند و وجه اخراجات آن را از دولت بهيّۀ انگريز بگيرند، از قرارى كه اولياى دولتين قطع و فصل نمايند.

فصل نهم: اگر جنگ و نزاعى فيما بين دولت عليّه ايران و افغان اتّفاق افتد، اولياى دولت بهيّۀ انگريز را در آن ميانه كارى نيست و به هيچ طرف كومك و امدادى نخواهند كرد، مگر اينكه به خواهش طرفين واسطۀ صلح گردند.

فصل دهم: اگر از رؤساى ايران كسى بخواهد دشمنى كند و ياغى بشود و فرار به ولايات انگريز نمايد [بايد] به محض اشارت امناى دولت ايران آن كس را از ولايت مزبور بيرون نمايند و اگر بيرون نرود او را گرفته روانۀ ايران نمايند و در صورتى كه پيش از رسيدن آن كس به ولايات مزبوره اشاره [اى] از امناى دولت ايران دربارۀ او به حاكم آن حدود برسد آن كس را رخصت فرود آمدن ندهند و بعد از ممانعت اگر آن كس فرود آيد، او را گرفته روانۀ ايران نمايند. و همچنين از جانب دولتين معلوم است كه شرايط اين فصل مذكور از طرفين استقرار پذيرفته.

فصل يازدهم: اگر در بحر العجم دولت علّيۀ ايران را امدادى ضرور شود از دولت بهيّۀ انگريز به شرط امكان و فراغبال [در آن وقت] كشتى جنگ و قشون بدهند و اخراجات آن را موافق برآورد آن وقت قطع و فصل نموده بازيافت نمايند و كشتيهاى مزبور بر آن خورها و لنگرگاهها عبور

كند كه امناى دولت علّيۀ ايران نشان مى دهند و از جاهاى ديگر بى رخصت و ضرورتى عبور نكنند.

خاتمه: ما كه وكلاى حضرتين علّيّتين مى باشيم، اين عهدنامۀ مفصله

ص:267

را كه سابقا فيما بين وكلاى دولتين علّيتين به فصول دوازده گانه نگارش يافته حال به تغييرات چند كه منافى دوستى و يك جهتى دولتين علّيّتين نبود و به صلاح حضرتين انسب مى نمود، در فصول يازده گانه تعيين و تقرير و تحرير كرده دستخط و مهر گذاشتيم.

به تاريخ بيست و پنجم ماه يونبر [نوامبر] سنۀ 1814 عيسوى مطابق دوازدهم شهر ذيحجه الحرام سنۀ 1229 هجرى مصطفوى على هاجرها [الف] السلام و التّحية تحريرا فى دار الخلافۀ طهران صأنها اللّه تعالى عن الطوارق و الحدثان و السلام و الاكرام.

پس از انجام عهدنامه، هنرى الس مراجعت به انگلتره نمود و از پس آن ميرزا رضاى قزوينى منشى كه به سفارت اسلامبول شده بود، در عشر آخر ذيحجه شادخاطر و كامروا وارد طهران شد.

و هم در اين وقت احمد چلبى از قبل اسعد پاشا وزير بغداد برسيد و عريضۀ اسعد پاشا را برسانيد و پيشكش همه سالۀ بغداد را پيش داشت و مورد اشفاق خسروانه گشته مراجعت كرد.

و هم در اين سال انجسوف گرجى از قبل نيكولاى رديشجوف سردار روسيه با پيشكشى لايق به تهنيت مصالحۀ دولتين علّيّتين ايران و روس برسيد. برحسب فرمان شهريار، نصر اللّه خان نورى غلام پيشخدمت خاصّه به مرافقت انجسوف روانۀ تفليس گشت و يك قطعۀ نشان مرصّع شير و خورشيد كه خاصّ دولت ايران است و يك قبضۀ شمشير و يك سر اسب به تشريف سردار روس برد. پس از مراجعت نصر اللّه خان، ديگرباره سردار روس پولكونيك پاولاننج وزير عسكر را به شكرانۀ عواطف شهريار با

پيشكشى لايق پيشگاه، به درگاه فرستاد.

و روز يكشنبۀ بيست و هفتم محرم سنه 1230 ه. حاجى آقا خان وزير حاجى فيروز والى هرات و ابراهيم خان بيگلربيگى قبايل هزاره به درگاه شهريار آمدند و پيشكش خود پيش داشتند. ابراهيم خان چون اغواى فتنۀ

ص:268

غوريان كرده بود، مأمور به توقّف طهران گشت و حكمرانى قبايل هزاره به آزاد خان پسر محمّد خان هزاره مفوّض شد و حاجى آقا خان از قبل والى هرات خواستار شد كه در مقاتلت با شاه محمود كارداران ايران دست از رعايت او باز ندارند. ميرزا صادق وقايع نگار مروزى در دوم ربيع الاول به همراه او مأمور به سفر هرات گشت و اشفاق شاهنشاه ايران را به حاجى فيروز مكشوف داشت.

و هم در اين وقت ميرزا حمزۀ كلائى مازندرانى وزير محمّد قلى ميرزاى ملك آرا برحسب فرمان معزول شد و مهديقلى خان دولّوى قاجار به نظم اراضى مازندران مأمور گشت.

و هم در عشر آخر محرم حاجى ملا محمّد زنجانى كه در زاويه [اى] از زواياى مسجد دار الخلافۀ طهران نماز به جماعت مى گذاشت و در كسب علوم نيز اندك بضاعت داشت، روزى در عبور كوى و برزن با مستى دچار شد و در ميان ايشان عربده [اى] برفت، حاجى ملا محمّد اين معنى را دستاويز كرده با جمعى از مريدان خود بى آگهى كارداران دولت به سراى جماعت ارامنه كه سكنۀ طهران اند در رفت و خمهاى خمرو اوانى ديگر مسكرات هرچه بيافت بشكست و بعضى اموال ايشان نيز به دست عوام به غارت رفت.

شهريار نامدار فرمود اين جماعت در پناه اسلاميان اند و نيز از اهل ذمّت شمرده شوند، خسارت ايشان در شريعت ما پسنديده نيست و جسارت حاجى ملا محمّد در سدۀ سلطنت سخت نكوهيده است. پس فرمان داد تا او را و اهل او را هركه بود از زن و فرزند از دار الخلافۀ طهران اخراج كردند.

وقايع سال 1230 ه. / 1815 م. و فتنۀ مردم زلف آباد

اشاره

در سنۀ 1230 ه، 10 ساعت و 53 دقيقه از روز سه شنبۀ نهم ربيع الثانى چون برگذشت، آفتاب با حمل تحويل داد و پادشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن نوروزى به پاى برد. در اين سال نخستين فتنۀ زلف آباد فراهان

ص:269

پيش آمد.

همانا ابودلف كه يك تن از امراى بنى عباس است چنانكه ذكرش در جاى خود مسطور است در اراضى فراهان به نام خود بناى شهرى كرد و آن را دلف آباد نام نهاد كه به فتح دال مهمله و لام مفتوح است. در اين زمان آن را ذلف به ضم ذال معجمه و سكون لام خوانند و نيز به محاذات اين شهر زمين را حفر كرد و شهرى در تحت ارض آن آراسته داشت كه هم چنان مساجد و معابد و بازار و برزن و دور و قصور همه با روى زمين برابر بود و از هر خانه چاهى به خانۀ زيرين حفر داد كه سبب تموّج هوا و ضياء خانۀ زيرين باشد و خط محيط اين شهر كه در تحت ارض است از 3 فرسنگ كمتر نباشد.

مردم زلف آباد كه نيز جلادتى در نهاد داشتند جرأت ايشان را اين معقل منيع افزون كرد، ايمانى خان حاكم خويش را بى فرمان شدند و منال ديوانى را از گردن بنهادند، آن گاه روزها در شهر زيرين جايگاه مى ساختند و شبها به قتل و غارت كاروانيان مى پرداختند.

يوسف خان سپهدار عراق اين قصّه را در حضرت پادشاه عرضه داشت و برحسب فرمان عبد اللّه خان گرجى يوزباشى با غلامان شاهيسون و سوارۀ خزل و سربازان خلج و ساوه و فراهانى به دفع ايشان بيرون شدند.

مردم زلف آباد تفگنچيان خود را انجمن كرده به ميدان جنگ آمدند و به اوّل حمله هزيمت شده، بدان شهر زيرين در رفتند. لشكريان اطراف زلف آباد را حصار دادند و طريق آب و

آذوقه از آن جماعت مسدود داشتند. پس از روزى چند كار برايشان سخت شد ناچار امان طلبيدند و پناهنده شدند، آن گاه از آن بيغوله ها بيرون شده هرچند تن به يكى از آبادانى هاى عراق و آذربايجان وطن جستند. پس شهر زبرين به دست لشكر ويران گشت، لكن شهر زيرين همچنان بر حال خود باقى است و تخريب آن كارى عظيم سخت است.

عصيان اسحق خان قرائى

از پس اين واقعه مكشوف شد كه ديگرباره خوانين خراسان به اغواى اسحق

ص:270

خان - قرائى طريق طغيان سپرده اند. شهريار ايران، اسمعيل خان دامغانى سردار را با سپاهى جرّار در عشر آخر جمادى الاخره به تنبيه ايشان و تسخير قلعۀ خبوشان(1) مأمور داشت و شاهزاده محمّد ولى ميرزا را طلب فرموده و خود روز شنبه هفدهم شهر رجب از تهران بيرون شده، در چمن خوش ييلاق لشكرگاه كرد. اما اسمعيل خان سردار از راه جاجرم و اسفراين قطع طريق كرده قلعۀ خبوشان را حصار داد و خوانين به خويشتن دارى پرداختند.

و از آن سوى محمّد خان قاجار دولّوى نايب خراسان به اتّفاق اسحق خان قرائى از ارض اقدس بيرون شده قلعۀ رادكان را به محاصره گرفت. قوجه خان كيوانلو حاكم رادكان و بيگلر خان چاپشلو حاكم اتك ساختۀ جنگ شده از قلعه بيرون تاختند.

در ميان فئتين اندك كرّ و فرّى برفت و خراسانيان هزيمت شدند. بيگلر خان به اراضى درّه جز گريخت و قوجه [خان] ديگرباره به قلعه شتافت. اسحق خان قرائى چون قلع فتنه را روا نمى داشت، محمّد خان را به سخنان فريبنده از قلعه و تسخير آن بازگذاشت و به اتّفاق او در ظاهر خبوشان به لشكرگاه اسمعيل خان پيوست و لشكريان بيست و هشتم شهر شعبان فتح قلعۀ خبوشان را يكدل شدند و پيادگان بختيارى از چارسوى يورش برده بر بروج قلعۀ خبوشان عروج كردند و حرسۀ قلعه را به تيغ بگذرانيدند و از آنجا آهنگ شهر نمودند.

اين هنگام چون اسحق خان دانست كه خوانين خراسان را ديگر نيروى جنگ نيست در نزد سردار ضمانت كرد كه آن جماعت را از در اطاعت بدارد و خون جمعى بى گناه در ميانه تباه نشود. پس لشكريان دست از جنگ بازداشتند و اميرگونه خان زعفرانلو، رضا قلى خان پسر خود را و نجفعلى خان شادلو را در قلعۀ شهر باز گذاشت و خود به

لشكرگاه اسمعيل خان سردار آمد؛ و ميرزا هدايت اللّه و ميرزا عبد الجواد ولدان ميرزا - مهدى شهيد ثالث را از مشهد مقدّس طلب نمود و ايشان به لشكرگاه آمده او را و حسينقلى خان قرائى را برداشته از چمن خوش ييلاق

ص:271


1- (1) . قوچان.

به درگاه شهريار آمدند و به شفاعت آن دو سيّد قرشى نسب، از عتاب و عقاب شهريار برآسودند.

پس اميرگونه خان رخصت انصراف حاصل كرده، بعد از مراجعت به خبوشان، رضا قلى خان و نجفعلى خان را از بهر گروگان به طهران فرستاد و خود كمر فرمانبردارى استوار كرد.

آن گاه شاهنشاه ايران شاهزاده محمّد ولى ميرزا را به حكمرانى خراسان بازفرستاد و از چمن خوش ييلاق كوچ داده روزى چند از بهر نخجير در فيروزكوه ببود و چهارشنبۀ بيست و دوم شوّال وارد تهران گشت.

اما ميرزا صادق وقايع نگار چنانكه مذكور شد چون به هرات رسيد و منشور عواطف پادشاه را برسانيد، حاجى فيروز را دل قوى شد و به طمع و طلب قندهار و قهر و غلبۀ بر شاهزاده محمود ميان بست و رشيد خان درّانى را به اتّفاق وقايع نگار با پيشكشى شاهوار گسيل درگاه شهريار ساخت و او خواستار شد كه از قبل شهريار براى دفع شاه محمود سپاهى به اعانت حاجى فيروز انگيخته شود. بعد از ورود به طهران حكم رفت كه يك چند رشيد خان در سراى ميرزا شفيع صدر اعظم متوقّف باشد. آنگاه پادشاه در نيمۀ ربيع الاول سفر قم و بعضى اراضى عراق را تصميم عزم داده دوازدهم ربيع الثانى مراجعت فرمود.

اين هنگام چنان افتاد كه 2 تن از تركمانان يموت و كوكلان كه يك تن حسين و آن ديگر قربان نام داشت و اين هر 2 پسر يك تن از قاتلان شاهزاده حسينقلى خان پدر شهريار جهاندار بودند به دست مهديقلى خان بيگلربيگى استرآباد گرفتار شدند، ايشان را در زنجير كشيد و خواست تا هر 2 تن را به درگاه شهريار فرستد، شب هنگام قربان خود را هلاك كرد و حسين نيز خنجر كشيده بر گردن خويش فرود آورد و آن خنجر به زنجير آمد و زندانبان بدانست و از آن پس نگذاشت تا به قتل خويش دست يابد و او را زنده به درگاه آوردند. شهريار بفرمود تا هر 2 چشمش را از بن بركندند.

وفيات

و هم در اين سال مصطفى خان طالش مريض شده، از جهان بگذشت و پسرانش

ص:272

مير حسن و مير حسين و عباس بيگ باهم مخالفت آغاز كردند و از رونق و مكانت بيفتادند.

و از پس او جعفر قلى خان دنبلى وداع جهان گفت و او در پايان كار از كردار خود پشيمان بود و گاه و بيگاه در حضرت نايب السّلطنه اظهار انفعال مى نمود. بعد از وى مردم شكّى سر از اطاعت پسرش اسمعيل خان برتافتند و كارداران روسيه مخالفين او را گرفته به اراضى خود به شرط حبس فرستادند، لاجرم اسمعيل خان در حكومت شكّى قوّت يافت و امير اصلان خان برادر جعفر قلى خان با جمعى از خويشان خود به درگاه نايب السّلطنه آمد.

وقايع سال 1231 ه. / 1816 م. و فتنۀ والى خوارزم

اشاره

در سنۀ 1231 ه. بعد از 4 ساعت و 43 دقيقه از شب پنجشنبۀ بيست و يكم ربيع الثانى خورشيد به حمل شد و شهريار به قانون پار و پيرار جشن نوروزى به پاى برد. آن گاه به خواستارى شاهزاده محمّد ولى ميرزا براى دفع خوانين خراسان، فرج اللّه خان افشار با 10000 تن سواره و پياده در عشر آخر جمادى الاولى مأمور به خراسان گشت و ميرزا صادق وقايع نگار به اتّفاق رشيد خان درّانى با فرج اللّه خان همراه شدند كه از خراسان به هرات شوند و به جهت مخالفت خوانين خراسان لشكر فرستادن به هرات و تسخير قندهار را به وقت ديگر موقوف داشتند.

و از جانب ديگر قربان قليج خان يموت پشت با دولت ايران كرده به خوارزم شتافته و محمّد رحيم خان اوزبك را به اراضى گرگان و دشت اتك دعوت نمود. والى خوارزم نيز مردان رزم را انجمن كرده سفر گرگان را تصميم عزم داد تا از تركمانان گروگان گيرد و ايشان را مانند قبايل تكه ايل والوس خويش دارد.

چون اين خبر مسموع شهريار افتاد، فرمان داد تا فرج اللّه خان با لشكر خود از اراضى بسطام طريق استرآباد سپرد و از اين سوى نيز ذو الفقار خان و مطلّب

ص:273

خان با سرباز سمنان و دامغان به او پيوستند و بيگلربيگى استرآباد با مردم خود با ايشان همدست شد.

محمّد رحيم خان چون جنبش سپاه را بشنيد يك تن از مردم خود را به نزديك ذو الفقار خان سردار رسول فرستاد كه من از بهر اخذ زكوة شرعى به ميان اين قبايل تاخته ام و ساختۀ جنگ پادشاه نيستم.

ذو الفقار خان رسول او را بار نداد و چون شنيده بود كه مردم خيوق سازى را كه چگور مى نامند نيكو مى نوازند، شب هنگام كه به جامۀ خواب در رفت، فرستادۀ محمّد رحيم خان را طلب نموده، حكم داد تا از بيرون سراپرده بنشست و تا بامداد چگور بنواخت،

صبحگاه نيز او را ديدار نكرد و گوش به گفتار او نداد و بازش فرستاد.

هزيمت والى خوارزم از لشكر ايران

بالجمله والى خوارزم در حدود سپرك كه از اراضى فندرسك است سنگرى راست كرده بنشست، و از اين سوى لشكريان راه نزديك كردند. لاجرم از هردو سوى صف ها راست شد و بانگ گيرودار بالا گرفت. خوارزميان را در حملۀ اول پاى ثبات بلغزيد و به سنگر خويش گريختند و آن روز بى گاه شد. بامداد ديگر سپاه ايران مانند شيران جنگجوى جنبش كردند و عرّاده هاى توپ را پيش راندند و راه بزدند. محمّد رحيم خان نيز از آن سوى با 30000 مرد خوارزمى و تركمان از سنگر به ميدان آمد و مردان خويش را به نظم كرده، آتش حرب زبانه زدن گرفت و آلات ضرب به چكاچاك افتاد.

امروز نيز در پايان رزم سپاه خوارزم پشت دادند و ابطال ايران دنبال ايشان برگرفتند و بسيار مرد و مركب به خاك انداختند و بسيار كس دستگير ساختند. محمّد رحيم خان تا خيوق عنان بازنكشيد و بنه و آغروق او يك باره بهرۀ لشكر گشت.

چون مژده اين فتح به حضرت شهريار آوردند، بفرمود فرج اللّه خان همچنان با لشكر خود طريق خراسان سپرد و خود با لشكر كار ديده سه شنبۀ هفتم رجب آهنگ چمن سلطانيه فرمود و نايب السّلطنه عباس ميرزا از آذربايجان به تقبيل سدۀ سلطنت شتافت و شاهزاده محمّد على ميرزا از كرمانشاهان و شجاع السّلطنه حسنعلى

ص:274

ميرزا از طهران نيز حاضر ركاب شدند.

اما از آن سوى شاهزاده محمّد ولى ميرزا فرمانگزار خراسان، محمّد خان قاجار دولو نايب خراسان را مأمور به فتح قلعۀ رادكان و تدمير قوجه خان فرمود، امير قليج خان - تيمورى و عبد الكريم خان عرب بسطامى را ملازم خدمت او ساخت و خود با اسحق خان - قرائى و سپاه سبزوار و نيشابور از شهر مشهد خيمه بيرون زد.

اما محمّد خان نخستين دفع بيگلر خان چاپشلو حاكم درّه جز را فرض شمرده، بدو تاخت و بيگلر خان با مردم خود و جمعى از تركمانان تكه به مدافعه پرداخته به اول حمله شكسته شد. لشكريان از قفاى او شتاب كردند و قلعۀ عمارات را از حرسۀ او ستده اموال و اثقال بيگلر خان را منهوب ساختند و او به درّه جز گريخت. آنگاه محمّد خان باز شده قلعۀ رادكان را حصار داد و اين وقت اميرگونه خان زعفرانلو با مردم خود به لشكرگاه محمّد خان پيوست، اسحق خان قرائى نيز از در نفاق مى رفت و در شبان تيره به نهانى علف و آذوقه به قلعگيان مى فرستاد و اميرگونه خان را اغوا مى كرد كه اگر توانى رضا قلى خان پسر خود را با نجفقلى خان آگهى ده تا نيم شبى بر اين لشكرگاه شبيخون آرند.

چون اين معنى صعب مى نمود سخن بر آن نهادند كه كس به حضرت شهريار فرستند و بيگلر خان را به زبان ضراغت شفاعت كنند. فرستادگان ايشان به طهران آمد [ند] و شهريار به صلاح وقت فرمان داد كه شاهزاده دست از محاصرۀ رادكان باز دارد.

عباسقلى خان نوائى غلام پيشخدمت اين منشور را 6 روزه به ارض اقدس برد و شاهزاده از رادكان دست بازداشته مراجعت به مشهد مقدّس فرمود.

قتل اسحق خان قرائى و پسرش حسينعلى خان

اين هنگام اسحق خان قرائى پسر خود حسينعلى خان را به دربار شهريار فرستاد و عرضه داشت كه خوانين خراسان را از شاهزاده وحشتى در خاطر نشسته كه ابدا به ركاب او پيوسته نشوند، اگر يك تن از ملكزادگان ديگر والى اين مملكت گردد روا باشد.

كارداران دولت پذيرفتن كلمات او را روا نديدند و آزردگى خاطر او را يك باره نيز نپسنديدند، لاجرم منشور حكومت ترشيز را به افتخار حسينعلى خان صادر

ص:275

كرده او را سپردند. حسينعلى خان مراجعت كرد و بى آنكه شاهزاده را وقعى و مكانتى نهد به ترشيز رفت و به كار حكومت و حصانت قلعۀ ترشيز پرداخت. اسحق خان نيز بدين انديشۀ ناهموار، پسر را دستيار شد و حسن بيگ قرائى را به شكايت و سعايت شاهزاده به درگاه پادشاه فرستاد.

شاهزاده محمّد ولى ميرزا در قتل او يك جهت گشت و منتهز فرصت بود كه او را با پسرش به يك پهلو خواباند، از قضا روزى كه اسحق خان در پيشگاه شاهزاده به پاى بود، حسينعلى خان پسرش از راه برسيد و درآمده از دور بايستاد. شاهزاده او را پيش خواند و آغاز سخن كرد حسينعلى خان از آن خيلا كه در دماغ داشت با شاهزاده به خشونت سخن

مى گذاشت.

بالجمله چندان پاس ادب نكرد كه شاهزاده را غضب بجنبيد و بردبارى در فرمانگزارى و صلاح و صواب مملكت دارى در چشمش خوار نمود و بى توانى بفرمود تا عوانان درآمدند و طناب شادروان قطع كرده در گردن حسينعلى خان درانداختند و بكشيدند تا جان بداد. از پس او اسحق خان را مأخوذ داشتند و با او نيز همين معاملت كردند و جسد هر 2 تن را در ميان ميدان پيش سراى درافكندند و مردم ايشان را در حبس خانه بينداختند و اموال هردوان را مضبوط ساختند. اين حديث در عشر آخر رمضان در چمن سلطانيه معروض درگاه پادشاه افتاد و اردوى پادشاهى كوچ داده، در عشر آخر شوّال وارد طهران گشت.

اما از آن سوى شاهزاده محمّد ولى ميرزا بعد از قتل اسحق خان قرائى و پسرش حسينعلى خان ولايت ترشيز و اراضى سرجام خاف را به تحت فرمان آورد، اما محمّد خان پسر اسحق خان برادر ديگرش حسنعلى خان را به ضبط تربت حيدريه گماشت و خود در قلعۀ دولت آباد جاى كرد.

محمّد خان قاجار نايب خراسان و امير قليج خان تيمورى برحسب حكم شاهزاده قلعۀ دولت آباد را حصار داد. در اين هنگام آزاد خان حاكم قبايل هزاره به درود جهان كرد و اسكندر خان بنى عمّ او به فرمان شاهزاده حكومت هزاره و ولايت جام دريافت و امارت غوريان نيز بدو

ص:276

تفويض گشت.

در اين وقت شاهزاده را بيم آن افتاد كه مبادا بازماندگان اسحق خان، حاجى فيروز والى هرات را به عصيان و طغيان اغوا كنند و تحريك دهند، لاجرم ميرزا عبد الكريم مستوفى خود را به سفارت هرات گسيل ساخت. اما از اين تدبير در كار حاجى فيروز به كارى نبود و در تسخير غوريان يك جهت گشت و فتحعلى خان مروزى را كه در قريۀ شكيبيان سكون داشت با 300 تن بر سر غوريان فرستاد و آن قلعه را مستخلص كرد.

شاهزاده محمّد ولى ميرزا چون اين بدانست، اسكندر خان حاكم هزاره را بفرمود تا نواحى غوريان را منهوب ساخت. آن گاه [حاجى فيروز] طريق بى فرمانى گرفت و با بنياد خان هزاره متّفق شده و بنياد خان از قبايل هزاره و جمشيدى و فيروزكوهى فوجى برآورد و نصير خان برادر خود را از قندهار بخواند و با حاجى فيروز نيز بپيوست و ساختۀ جنگ شده در غوريان بنشست. محمّد خان نايب خراسان چون اين احاديث بشنيد دست

از محاصرۀ قلعۀ دولت آباد بازداشته آهنگ غوريان كرد. چون در اين وقت ميرزا صادق - وقايع نگار متوقّف در هرات بود، حاجى فيروز، حيلتى انديشيد و به دروغ گوشزد وقايع نگار ساخت كه لشكرى از هرات به شبيخون لشكرگاه محمّد خان نايب مأمورند.

وقايع نگار اين سخن را باور داشت و بدست آويز ملاقات محمّد خان نايب و اصلاح ذات بين به اردوى محمّد خان شتافت و او را از اين قصه آگهى داد و باز هرات شد.

اما محمّد خان را چون سپاهى درخور جنگ حاضر نبود، بيمناك شد و راه مشهد مقدّس برگرفت. از قفاى او، حاجى فيروز آسوده خاطر ملك قاسم ميرزاى پسر خود را بى مانعى به غوريان فرستاد و بنياد خان افغان دست به غارت اراضى خاف برگشود.

شاهزاده محمّد ولى ميرزا ديگرباره محمّد خان نايب را با 2000 سواره و پياده افشار بيرون فرستاد و ايشان در نواحى غوريان هيچ دقيقه از نهب و غارت فرو نگذاشتند و چون لشكر را از آن غنايم حملى گران نصيب افتاد، هنگام مراجعت

ص:277

در تربت شيخ جام غنيمت خود را قسمت كرده و هركس به تفاريق طريق مشهد گرفت.

و از آن سوى محمّد خان قرائى و اسكندر خان و بنياد خان و نصير خان چون دانستند كه محمّد خان نايب را از لشكريان جز قليلى حاضر نيست و در مقاتلت او مسارعت كردند و در گرد او پره زدند. محمّد خان نايب لابد به جنگ درآمد و لختى بكوشيد چون قوّت جنگ نداشت هزيمت شد و به جانب مشهد بگريخت، مصطفى خان استرآبادى نيز در ميانه به دست مردم قرائى اسير شد.

محمّد خان قرائى و خوانين خراسان بعد از فتح دل قوى كرده كس به طلب حاجى فيروز فرستادند و حاجى فيروز نيز اين سخن ايشان را استوار داشته، مدد خان افغان نايب هرات و حاجى آقا خان وزير خود را و دوست محمّد خان درّانى را با لشكرى كه توانست بيرون فرستاد و به اندك جنبشى اراضى غوريان و جام و باخزر را به زير فرمان آورده بزرگان آن محال را به گروگان كوچ داده، در هرات نشيمن داد و ميرزا عبد الكريم مستوفى شاهزاده را بى نيل مقصود بازفرستاد، و ميرزا صادق وقايع نگار را در حبس خانه بازداشت.

تغيير حكومت خراسان

چون اين اخبار در حضرت شهريار مكشوف افتاد شاهنشاه ايران دانست كه از آن پس خوانين خراسان از شاهزاده محمّد ولى ميرزا ايمن نتوانند بود و از بيم جان تا توان دارند از خويشتن دارى بازنخواهند نشست، لاجرم شاهزاده حسنعلى ميرزا را به حكومت خراسان فرمان داد و به شجاع السّلطنه ملقّب فرمود و اسمعيل خان سردار دامغانى را با لشكرى در خور ملتزم ركاب او ساخت و محمّد ولى ميرزا را به حضرت طلب داشت.

لشكر كشيدن حاجى فيروز والى هرات به خراسان

شجاع السّلطنه نخستين ابراهيم خان هزاره را كه در طهران محبوس بود در حضرت پادشاه از در ضراعت شفاعت كرده رها ساخت و او را ملتزم خدمت خويش نمود؛ و در هفدهم محرم سنۀ 1232 ه. /هشتم دسامبر 1816 م. وارد مشهد مقدّس گشت. خوانين خراسان دست از فتنه بازگرفتند و طريق خدمت سپردند و حاجى

ص:278

فيروز نيز چون خبر ورود شاهزاده حسنعلى ميرزا و لشكر پادشاه را بشنيد پسر خويش ملك قاسم ميرزا را از غوريان بازخواند و رشيد خان افغان را به تهنيت ورود شاهزاده فرستاد و بنياد خان هزاره به قلعه محمودآباد جام گريخت.

اين وقت اسمعيل خان سردار دامغانى به استمالت محمّد خان قرائى برفت و او را از ارض تربت به حضرت شاهزاده آورد و شجاع السّلطنه اموال منهوبۀ پدرش را از مردمان استرداد نموده بدو سپرد و 2000 خروار غلّه از مزارع ترشيز به انعام او مقرّر كرد، با اين همه چون محمّد خان رخصت يافته باز تربت شد برادرش حسنعلى خان را گرفته محبوس نمود و در نهانى با بنياد خان افغان و نصير خان هزاره كه در محمودآباد بودند مواضعه نهاد و همچنان چون خوانين خراسان بعضى حاضر حضرت شاهزاده نشدند، اسمعيل خان سردار با لشكرى جرّار برفت و محال رادكان تا خبوشان را پى سپر سنابك ستوران نمود. خوانين از در ضراعت بيرون شده قبول خدمت و طاعت كردند.

آن گاه شاهزاده، رشيد خان فرستادۀ حاجى فيروز را رخصت مراجعت داده فرمود كه با حاجى فيروز بگوى «كه اگر خراج هرات را تا به پايان نگزارى و سكه و خطبه از نام

پادشاه ايران بگردانى دست فرسود ندامت و پشيمانى خواهى بود». بعد از رسيدن رشيد خان، حاجى فيروز، وقايع نگار را حاضر كرده به بذل مال بنواخت و گسيل ساخت و او بعد از آنكه 9 ماه در هرات محبوس بود به مشهد مقدّس درآمد و متوقّف گشت.

و هم در اين سال نايب السّلطنه عباس ميرزا، امير خان قاجار خال خود را به خواستارى بوداق خان حاكم مكرى به تأديب قبايل بلباس مأمور داشت و يوسف خان گرجى سرهنگ فوج بهادران را با او بيرون فرستاد. ابراهيم خان سرتيپ و جعفر قلى خان مراغه [اى] با مردم خود و سپاه بوداق خان نيز ملتزم خدمت او شدند و جماعت بلباس از آن سو پذيرۀ جنگ شده رزمى سخت دادند، چندان كه 1000 تن از آن جماعت مقتول و بقية السيف هزيمت شدند و هركس از آن قبايل به طرفى گريخت و اموال

ص:279

ايشان به تمامت عرضۀ غنيمت گشت.

سفر شاهزاده محمّد على ميرزا به نظم بختيارى

و هم در اين سال شاهزاده محمّد على ميرزا، اسد خان بختيارى را مطيع فرمان كرد و اين اسد خان مردى به نهايت دلير بود، چنانكه وقتى دانسته به جنگ شير كمر بربست و آن شير را به يك ضرب شمشير بكشت. پيوسته در كوهسار بختيارى مى زيست و هيچ كس را فرمانبردارى نمى كرد و در اخذ اموال كاروانيان هيچ خوددارى نمى فرمود. آن ايّام كه حكومت بختيارى با شاهزاده محمّد تقى ميرزا بود، ميرزا على گرايلى وزير خود را به استمالت اسد خان برانگيخت و از شاهزاده محمّد على ميرزا خواستار شد تا او نيز آقا قاسم صندوقدار خود را با ميرزا على رفيق راه ساخت. بعد از ورود ايشان اسد خان هر 2 تن را گرفته محبوس نمود.

در اين وقت كه مملكت بختيارى برحسب فرمان شاهنشاه ايران مفوّض به شاهزاده محمّد على ميرزا آمد، با سپاه خويش به نظم بختيارى بيرون شد و نزديك به دزميران كه جايگاه اسد خان بود لشكرگاه كرد و دزميران بر زبر كوهى رفيع است و جز از يك جانب راه آمد [و] شدن ندارد و از آن راه نيز چون خواهند به در شوند، از فراز قلعه طنابها فرود آرند و به ميان شخص بربندند و به سوى بالا بركشند.

بالجمله شاهزاده محمّد على ميرزا، ميرزا محمّد لواسانى وزير خود را به استمالت اسد خان به قلعه فرستاد و خود نيز يك تنه به پاى دز آمده بايستاد. ميرزا محمّد نيز بعد از داستانهاى فراوان سخن بر آن نهاد كه اسد خان از دز فرود شده با شاهزاده ديدار كند كه اگر ايمن شد ملتزم ركاب گردد و اگرنه باز قلعه شود. چون از قلعه به زير آمد شاهزاده او را گرم پرسش نمود و سخن به نرمى درپيوست و سواران او يك يك و دودو درآمدند و ناگاه بر گرد اسد خان پره زدند و دهان تفنگها به سوى او بداشتند.

چون اسد خان چنين ديد ناچار طريق مسكنت گرفت و جبين مذلّت بر خاك نهاد.

شاهزاده بر وى ببخشود و فرمود باز قلعه خويش شو و بسيج راه كرده دو روز ديگر در لشكرگاه ما حاضر باش. اسد خان چون اين بديد دل قوى كرد و مراجعت به دز نموده ساختگى خويش كرد و پس از دو روز به حضرت شاهزاده آمد و همواره

ص:280

ملازم خدمت بود.

و هم در اين سال حكومت دار الخلافۀ طهران را كه پس از شجاع السّلطنه مفوّض به

شاهزاده اسمعيل ميرزا بود به برادر اعيانى نايب السّلطنه، على خان شاهزاده مفوّض آمد و او را به ظلّ السّلطان ملقّب داشته، عليشاه خواندند.

و هم در اين سال ميرزا موسى رشتى وزير شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا كه مردى دانا و آزموده بود و حكومت يزد داشت برحسب فرمان به وزارت خراسان نامزد شد و محمّد زمان خان پسر حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله اصفهانى مأمور به حكومت يزد گشت. و اين هنگام ميرزا ابو الحسن خان شيرازى از سفر روس مراجعت كرد.

مراجعت ميرزا ابو الحسن خان از دولت روسيه

همانا ميرزا ابو الحسن خان چون رسول مملكت روسيّه شد در هر ارضى و بلدى مكانتى تازه يافت و چون پادشاه روس براى جنگ ناپليون در حدود مملكت خويش بود، بعد از ورود ميرزا ابو الحسن خان در ظاهر پطرزبورغ در باغ پادشاهى بيرون آن بلده منزل ساخت تا ايمپراطور روس مراجعت به تختگاه خويش كرد، پس بفرمود 3 فرسنگ راه را را بزرگان درگاه به استقبال ميرزا ابو الحسن خان بيرون شدند و او را عظيم عزّت و حشمت بداشتند و از يك فرسنگ راه 50000 سالدات و 2000 سوار و 60 عرّادۀ توپ از دو رويه راه بر صف كردند و او را از ميان رده به شهر درآوردند.

پس از چند روز كه از زحمت راه بياسود به حضرت ايمپراطور دست يافت و نواخت و نوازش فراوان ديد و از كلمات ايمپراطور چنان معلوم مى داشت كه مملكت تفليس و شيروان و ديگر اراضى كه روسيّه به تحت فرمان درآورده اند دست باز خواهند داشت و به كارداران ايران خواهند گذاشت.

آن گاه كه ملك ناپليون به نهايت شد، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد گشت خاطر ايمپراطور از قبل او آسوده آمد، روزى ميرزا ابو الحسن خان را در پيشگاه خويش حاضر فرمود و گفت ممالك گرجستان و آذربايجان را هرگز از

ص:281

در عنف و تعدّى به دست نكرده ايم؛ بلكه اهالى اين مسالك به قدم رضا پيش شده اند و پناهندۀ دولت ما گشته اند، از كيش مروّت و آئين مملكت دارى بعيد است كه پناهندگان دولت روسيه را دست بسته به كارداران ايران سپاريم. بالجمله مردم مملكت گرجستان و قراباغ چون مذهب عيسى عليه السلام دارند نيكوتر آن است كه در تحت فرمان پادشاه روس باشد و مردم داغستان چون بسيار وقت به اراضى گرجستان تركتازى مى كنند و به نهب و غارت پردازند نيز واجب است كه فرمانبردار روسيّه باشد، لاكن در اراضى شيروان و گنجه [و] طالش مكروه نمى دارم و مسترد مى سازم. اين نيز وقتى است كه ايلچى مختار ما كه سرحدّدار جديد گرجستان است بدان اراضى درآيد و رضاى خاطر مردم باز داند.

سخن بر اين نهاد و الكسندر يرملوف را سردار قفقاز نمود و ايلچى مختارش لقب نهاده و به اتّفاق ميرزا ابو الحسن خان روانۀ درگاه شاهنشاه ايران داشت. يرملوف بعد از ورود به تفليس براى نظم آن اراضى متوقّف گشت و ميعاد نهاد كه در نيمۀ بهار به حضرت پادشاه آيد و چند تن از مردم خود را با عريضه به همراه ميرزا ابو الحسن خان روانۀ درگاه شاهنشاه نمود.

و هم در اين سال هنرى الك انگريزى لقب وكالت يافته مأمور به توقّف ايران گشت و مستر موريه از حضرت شاهنشاه رخصت مراجعت يافته به انگلتره شتافت.

وقايع سال 1232 ه. / 1817 م. و ذكر شهامت و شجاعت شجاع السّلطنه در خراسان

اشاره

در سنۀ 1232 ه. 10 ساعت و 33 دقيقه از شب جمعۀ دوم جمادى الاولى چون بگذشت، خورشيد به بيت الشرّف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه جشن جمشيد بگذاشت.

اين هنگام ميرزا ابو الحسن خان ايلچى از روس با فرستادگان يرملوف برسيدند و عريضۀ سردار روس را باز نمودند. شهريار تاجدار فرمود كه هنگام توقّف در چمن - سلطانيه حاضر درگاه شود؛ و عسكر خان

ص:282

ارومى افشار برحسب فرمان پادشاه و اختيار وليعهد دولت به ميهماندارى او نامزد شد، و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را حكم رفت كه روانۀ زنجان شده، چون ايلچى روس وارد شود او را در چمن سامان ارخى كه تا سلطانيه يك فرسنگ راه است فرود آورد و در مدّت غيبت اردوى پادشاه، مكنون خاطر او را باز داند. و ميرزا فضل اللّه مستوفى على آبادى نيز مأمور شد كه آنچه ايلچى روس را در خرج راه به كار باشد از منال ديوانى معلوم دارد تا مأخوذ دارند و به كار برند. اين جمله راه برگرفتند، آن گاه فرمان رفت كه از ممالك محروسه لشكرها براى كوچ دادن به سلطانيه در حركت آيند.

اما از طرف خراسان از اين پيش مرقوم شد كه حاجى فيروز بزرگان جام را از بهر گروگان به هرات كوچ داده و رعيّت جام را در قلعۀ محمودآباد سكون فرمود و بنياد خان فرمانگزار ايشان گشت. بعد از رسيدن حسنعلى ميرزا به خراسان، محمّد خان قرائى بر گردن نهاد كه هروقت فرمان رود قلعۀ محمودآباد را از تصرّف بنياد خان انتزاع دهد و از قبايل قرائى نيز جمعى در محمودآباد باز داشت. اين هنگام اسمعيل خان سردار به فرمان شاهزاده كس بدو فرستاد كه به وعده وفا كن. محمّد خان جواب باز داد كه چون شاهزاده به نظم جام كوچ دهد، مضايقتى در سپردن قلعۀ محمودآباد نخواهد رفت.

شجاع السّلطنه در اين وقت واجب دانست و در عشر اول جمادى الاولى با نفرى اندك صبحگاهى از ارض اقدس برنشست و به قدم عجل طىّ مسافت نموده در همان شب به شهر خبوشان آمد و رضا قلى خان ايلخانى كه پدر خويش اميرگونه را در حبس مى داشت، چون اين گونه ورود شاهزاده را بدانست سر از پاى نشناخته پذيره شد و جان و مال را به رسم پيشكش پيش داشت.

صبحگاه كه اين خبر پراكنده شد، نجفقلى خان شادلو حاكم بزنجرد و بيگلر خان چاپشلو حاكم درّه جز و سعادتقلى خان بغايرلو حاكم جهان ارغيان و قوجه خان كيوانلو حاكم رادكان شتابزده به حضرت شاهزاده شتافتند و جداگانه نواخت و نوازش يافتند.

چون خاطر ايشان را مطمئن ساخت همچنان بامداد ديگر

ص:283

برنشسته به ناگاه به ارض اقدس درآمد و خوانين خراسان پيشكشى لايق فراهم كرده با زن و فرزند طريق مشهد مقدّس گرفتند تا به گروگان در آن بلده بگذارند و 2000 سوار جرّار نيز به ركاب آوردند.

مقاتله شجاع السّلطنه با افغانان هزاره

آن گاه شجاع السّلطنه سه شنبۀ بيست و ششم جمادى الاخره تسخير هرات را تصميم عزم داده، از شهر مشهد خيمه بيرون زد و چون در سنگ پشت جام فرود آمد، محمّد خان قرائى نيز به حضرت آمد و برحسب امر شاهزاده، ميرزا محمّد خان تكلوى جامى به اتّفاق محمّد خان روانه شد كه قلعۀ محمودآباد را به دست گيرد، و ايشان راه برگرفتند و شاهزاده از قفا رهسپار شد. روز ورود به محمودآباد، محمّد خان نزديك شاهزاده آمد و معروض داشت كه بنياد خان در بيرون قلعه بى فرمانى همى كند، اينك لطفعلى خان برادرزادۀ خود را با 500 هزاره به حراست قلعه بازداشته و خود با سپاهى كمينگاهى گرفته كه اگر تواند گزندى به اردوى شاهزاده رساند.

شجاع السّلطنه چون اين بشنيد چون شير غضبناك به كنار قلعه آمد و لشكر را حكم به يورش داد. عبد اللّه خان ارجمندى و رستم خان قراگوزلو و مطلّب خان دامغانى از 4 سوى به جنگ درآمدند. و اسمعيل خان سردار توپ هاى آتشين را روى به قلعه بازداد و شاهزاده

از پيش روى سپاه همه جا به يمين و شمال همى تاخت و لشكريان را تحريص داد.

بالجمله دليران رزمجوى حمله ها [ى] متواتر كردند و در اندك زمان از خندق عبره داده، از برجهاى قلعه صعود كردند و دست به قتل برگشادند. لطفعلى خان با جمعى راه فرار برگرفت و شاهزاده با گروهى از قفاى ايشان تاختن كرد و بسيار كس را با شمشير خويشتن دو نيمه همى ساخت.

بالجمله در آن مصاف 350 تن از مردم هزاره گرفتار شد و 120 نيزه سر به شمار آمد.

فرمان رفت تا گرفتاران را برخى به زمين با ميخ آهنين بدوختند و بعضى را در آتش سوختند و جماعتى را سر با گرز نرم كردند و اعضاى

ص:284

جمعى را با تيغ از هم باز گشادند، آن گاه از سرهاى ايشان در آن ارض مناره بنيان كرد و عددى به درگاه پادشاه فرستاد و اين قصّه را عرضه داشت نمود. بنياد خان كه اين بشنيد در طريق فرار از برق و باد شتابنده تر گشت.

آن گاه [شاهزاده] ميرزا محمّد خان تكلوى جامى را به حكومت جام باز گذاشته به جانب هرات جنبش كرد. چون به تربت شيخ جام رسيد، عطا محمّد افغان از قبل حاجى فيروز به درگاه آمد و زمين ببوسيد و معروض داشت كه حاجى فيروز، غوريان را باز گذارد و اطاعت دولت ايران را فرض شمارد، به شرط آنكه شاهزاده از اراضى جام پيشى نجويد و هرات را كه از احمد شاه به ميراث مانده از حاجى فيروز دريغ ندارد.

شجاع السّلطنه سخن او را وقعى نگذاشت و بازش فرستاد و از تربت شيخ جام كوچ داده چون به منزل كوسويه نزول كرد، امير حسن خان عرب حاكم طون و طبس با لشكر خود به ركاب پيوست.

بالجمله شاهزاده طى مسافت نموده در پل نقره 3 فرسنگى هرات لشكرگاه كرد. از آن سوى حاجى فيروز گروهى از شمخالچيان را در مصلاى هرات و تل بنگيان كه معقلى منيع است بازداشت و خود در قلعۀ هرات نشيمن ساخت. روز ديگر شاهزاده از پل نقره برنشسته با سپاه و توپخانه تا كنار آب انجيل آمد. لشكر فيروزكوهى و مردم عرب در اول حمله تل بنگيان را فرو گرفتند و جمعى از شمخالچيان را بكشتند و قليلى به شهر گريختند. روز ديگر قلعۀ هرات به محاصره افتاد. امير حسن خان به دروازۀ درب جوشن و امير اعلم خان به دروازۀ قندهار و امير قليچ خان به دروازۀ قوطى چاى و محمّد خان قرائى به دروازۀ عراق و حسينقلى خان بيات نيشابورى به دروازۀ ملك مأمور

آمدند و سپاهيان به نهب و غارت نواحى پرداختند.

روزى چند برنيامد كه حاجى فيروز كليد غوريان را با 50000 تومان زر مسكوك به حضرت شاهزاده فرستاد و نام پادشاه ايران را زينت سكه و خطبه نمود؛ و خوانين خراسان نيز خواستار شدند تا شاهزاده از حصار هرات دست بازداشت

ص:285

و خاطر بر دفع مردم هزاره و نظم بادغيسات گماشت؛ زيرا كه بعد از فتح محمودآباد، بنياد خان و نصير خان فرار كرده از اراضى بادغيس بگذشتند و در درۀ بام كه 5 فرسنگى رود مرغاب است نشيمن ساختند و با بهرام خان فيروزكوهى خويشى نموده او را به نزديك خود بردند و ابراهيم خان بيگلربيگى به عداوت بنياد خان، امير قليچ خان تيمورى و محمود خان جمشيدى را با خود متّفق كرده به درگاه شاهزاده آمد و تدمير را فرض و آسان شمرد، و اسمعيل خان سردار نيز بدين سخن هم داستان شد.

سفر شجاع السّلطنه به سقناق هزاره

لاجرم شاهزاده، ابراهيم خان هزاره را با فوجى از پياده و سواره براى استمالت قبايل از پيش بيرون فرستاد و از پس او اسمعيل خان سردار و امير قليج خان تيمورى و مطلّب خان دامغانى و عبد اللّه خان فيروزكوهى و رستم خان قراگوزلو و محمّد نظر خان مافى و نگاهدار خان چگنى را با سپاه ايشان به منقلاى لشكر روانه ساخت و خود بعد از 2 روز از منزل كهدستان با امير حسن خان و امير علم خان عرب و محمّد خان قرائى و حسينقلى خان بيات نيشابورى و سوارۀ كرد و توپخانه كوچ داد، چون 2 منزل به طرف بادغيس برفت راه صعب گشت و سنگلاخهاى شگفت باديد آمد كه بسيار اسبها را عقر كرد. مكشوف افتاد كه ابراهيم خان هزاره به جانب حصن بنياد خان صعوبت مسالك را سهل نموده و مفاسد امر را مخفى داشته.

بالجمله چنان شد كه بسيار وقت شاهزاده به اتّفاق امراء خويشتن طناب عرّاده هاى توپ را به دوش حمل همى دادند و از تنگى علف و آذوقه بسيار دواب به معرض هلاك درآمدند. و چون مراجعت از آنجا موجب جلادت دشمن بود 10 روز بدين گونه قطع مسافت كرد، روز يازدهم در قلعۀ نو كه مسكن قديم قبيله هزاره بود فرود شد.

اما از آن سوى ابراهيم خان كه از پيش روى بتاخت به اتّفاق محمود خان جمشيدى با نصير خان برادر بنياد خان دچار شد و رزمى سخت بداد و هزيمت گشته به نزديك اسمعيل خان سردار گريخت و سردار از منزل مرغ چوبين 3 فرسنگى

ص:286

درۀ بام حركت كرد.

و از آن سوى بنياد خان و نصير خان بيرون شده با قراولان سپاه بازخوردند و به اندك ستيز و آويز شكسته شده به قلعه گريختند.

اسمعيل خان با سپاه برسيد و اطراف قلعه را فرو گرفت و بگشادن تفنگ و تواتر حمله، بسيار از مردم هزاره هلاك شدند. بنياد خان و نصير خان ناچار از در خاكسارى بيرون شده، امان طلبيدند و مقرّر شد كه فردا پگاه به لشكرگاه سردار آيند. و اسمعيل خان حكم داد تا لشكريان دست از جنگ بازداشتند. از قضا مردم بنياد خان از دور و نزديك بر سر او انجمن شدند و لشكرى لايق جنگ فراهم گشت، لاجرم بنياد خان دل قوى كرده از بهر مبارزت بيرون تاخت و در ظاهر درۀ بام سنگرى كرده، عباسقلى خان برادرزادۀ خود را با گروهى در آنجا بازداشت و خود با سپاهى بزرگ در جاى ديگر كمين نهاد. چون كار جنگ رواج يافت مطلّب خان دامغانى برادر اسمعيل خان سردار با سربازان خود يورش برده سنگر ايشان را بگرفت و عباسقلى خان را با مردم او عرضۀ تيغ ساخت.

لشكريان اين وقت به اخذ غنيمت پرداختند، ناگاه از طرفى بنياد خان با سواران خود در رسيد و در حملۀ اول كربلائى باقر انزائى سركردۀ پيادگان انزائى استرآبادى كشته شد و مردم او از جنگ هزيمت گرفتند و سواران هزاره به قتل ايشان از دنبال بتاختند.

سواران سپاه سردار چون اين بديدند بيمناك شدند و پى گريختگان برداشتند، چندانكه سردار كلاه برگرفت و افغان همى كرد سودى نبخشيد، ناچار خود نيز برنشست و بگريخت. ناگاه گريختگان در منزل مرغ چوبين يك يك و دودو به لشكرگاه شاهزاده رسيدند و قصّه بگفتند.

شاهزاده بى توانى امير حسين خان عرب و اسمعيل خان قاجار شامبياتى را به حراست اردو بازداشته، خود برنشست و توپخانه را تحريك داده و شتاب كرد. ناگاه به جماعتى كه از دنبال هزيمتيان مى تاختند، دچار شد و بانگ رعدآساى توپ بالا گرفت و خود نيز با نيزه خطى بديشان حمله كرد و 130 تن از آن جماعت را دستگير ساخت، ديگران به قلعۀ درۀ بام بازگريختند و در زمان

ص:287

حكم داد تا گرفتاران را با ميخهاى آهن بر زمين كوفتند و به منزل مرغ چوبين باز آمد؛ و كس فرستاده اسمعيل خان سردار را كه به قلعۀ نو گريخته بود

نيم شبى به لشكرگاه آوردند. بامداد آهنگ درۀ بام كرد. خوانين خراسان معروض داشتند كه چون يك نيمۀ لشكر به قلعۀ نو گريخته اند و اين مردم نيز بيمناك گشته اند انتقام اين كار به ديگر وقت مبارك تر است.

لاجرم مراجعت فرموده در منزل شكيبان معروض افتاد كه مدد خان درّانى با جمعى از افغانان در قريۀ پشنگ جاى دارد و ميرزا صادق وقايع نگار را كه ملازم اردو بود به فحص حال بيرون فرستاد. او برفت و مدد خان را به درگاه شاهزاده آورد. مكشوف شد كه از حاجى فيروز والى هرات و حاجى آقا خان وزير او رنجيده و به ملازمت شاهزاده شتافتند. لاجرم شجاع السّلطنه او را به خلعت گرانبها و خنجر مرصّع مفتخر ساخته، ملازم ركابش فرمود و از شكيبان به چمن بيرنى آمد. در آنجا عطا محمّد خان افغان از قبل حاجى فيروز با عريضه و پيشكش شايسته برسيد و مورد نواخت و نوازش شده، باز هرات شد.

آن گاه امير علم خان عرب و ابراهيم خان هزاره و امير حسن خان حاكم طبس و ديگر سركردگان را رخصت انصراف داده خود روز شنبه دهم رمضان وارد مشهد مقدّس گشت و وقايع احوال را در حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت نمود.

هم در اين سال روز پنجشنبه هفدهم شهر شعبان برحسب فرمان شهريار تاجدار بساط عيش و عرس بگستردند و 2 تن از دختران حسينقلى خان را كه برادرزادگان شهريارند براى شاهزاده ظل السّلطان و شاهزاده اللّه ويردى ميرزا عقد مزاوجت بستند.

و هم در اين سال شاه زمان افغان كه به دست برادرش شاهزاده محمود نابينا گشت با يك پسر خود به درگاه پادشاه آمد و آهنگ زيارت بيت اللّه داشت و مورد الطاف و اشفاق خسروانى گشت.

رسيدن يرملوف ايلچى روس

در اين هنگام وقت رسيدن الكسندر يرملوف ايلچى روس قريب افتاد و اين يرملوف از قبل مادر نسب به جوجى خان بن چنگيز مى رساند، خوئى خشن و خاطرى

ص:288

مستبد داشت. پس از 2 ماه كه نظم مملكت تفليس و قراباغ بداد برحسب ميعاد آهنگ چمن - سلطانيه كرد. عسكر خان افشار به فرمان نايب السّلطنه از اوچ كليسا مهمان پذير گشت و در ايروان، حسن خان برادر حسين خان سردار با 5000 كس از سواران نامور به استقبال او شتافت و حسين خان كه در شهر ايروان از بهر مضيف سراپردۀ پنج سرى بر پاى كرده بود، وقت رسيدن ايلچى تا بيرون سراپرده پذيره شد و دست او را به قانون اهالى يوروپ كه علامت محبّت نهاده اند فشار داد و به سراپرده آورد و او را با شرايط مهمان نوازى از خاك ايروان بگذرانيد.

و روز ورود به تبريز برحسب حكم نايب السّلطنه از قريۀ سهلان تا سراى دار الاماره 25000 سوار و 15000 سرباز و 20000 كس پياده و 40000 كس از اهل حرفت و صنعت با 40 عرادۀ توپ از دو رويه صف بركشيدند و همه تن چون تمثال ديوار از سخن خاموش و چشم بر ايلچى داشتند.

بالجمله يرملوف بدين ساز و سامان درآمد و روز ديگر رخصت بار يافته به حضرت نايب السّلطنه شتافت. اما از نايب السّلطنه سخنى كه تشييد قواعد مصالحت كند، نشنود؛ زيرا كه خاطر او شيفتۀ جنگ بود و آهنگ انتقام داشت.

لاجرم يرملوف با كدورت ضمير از آنجا كوچ داده به زنجان آمد و شاهزاده عبد اللّه - ميرزا او را عظيم بزرگ داشت و هيچ دقيقه از پذيره دادن و مهمان پذيرى فرو نگذاشت و برحسب امر شاهنشاه ايران او را در چمن سامان ارخى فرود آورد و ميرزا عبد الوهاب - معتمد الدّوله با او طريق موافقت و مؤالفت سپرد.

از اين سوى شاهنشاه ايران روز يكشنبه بيست و هفتم شهر شعبان از دار الخلافۀ طهران حركت فرموده، جمعه هفدهم شهر رمضان وارد چمن سلطانيه گشت و از توپخانه و زنبوركخانه و سوار و سرباز و شاهزادگان و امرا چندان انجمن بودند كه كمتر وقت بدين ازدحام و انتظام سپاهى باديد آمد.

و يرملوف به لباسى دگرگون از يك سوى بيرون شده، نظاره سپاه و رسيدن پادشاه را بدان شوكت و حشمت همى كرد.

ص:289

و بعد از ورود به چمن سلطانيه به فرمان شهريار اسبى با ساخت مرصّع به جواهر آبدار به نزديك ايلچى بردند تا برنشسته به لشكرگاه آمد. و امان اللّه خان والى كردستان با 5000 سواره پذيرۀ او شد و از سراپردۀ شاه تا 2 ميل راه سربازان و توپچيان و زنبوركچيان از 2 رويه صف راست كردند.

گذرانيدن ايلچى روس ارمغان امپراطور را از نظر پادشاه ايران

بالجمله يرملوف با اين مكانت وارد شده در سراپردۀ ميرزا شفيع صدر اعظم درآمد؛ و محمود خان دنبلى قوريساول باشى از قبل پادشاه بدانجا شده او را پرسشى به سزا نمود.

و روز ديگر هنگام بارعام كه شاهنشاه ايران بر تخت مرصّع جاى كرد و ادات و اوانى زر و گوهر كه هريك به الماس و يواقيت شاهوار ترصيع داشت به كار شد. و شاهزادگان با سلب هاى زرتار و جواهر آبدار حلّى و حلل كرده، در برابر پادشاه رده بستند؛ و بزرگان و امراى ايران در جاى خويش بر صف شدند. حكم به احضار ايلچى رفت و يرملوف با 40 تن از مردم روسيه و 2 تن ترجمان برنشسته، لختى در كشيك خانه بياسود و از آنجا به سراپردۀ خسروانى درآمد و به اتّفاق حاجب بار از هنگامى كه پادشاه ديدار شد تا آن گاه كه به خرگاه درآمد، 4 جاى سر فرو داشت و شاهنشاه ايران بدان قانون كه با سفراى يوروپ كار همى كرد او را اجازت جلوس داد.

يرملوف برحسب امر بنشست و بى درنگ برخاست و نامۀ ايمپراطور را ميرزا شفيع صدر اعظم از دست يرملوف اخذ نموده، در پيش تخت شهريار گذاشت. پس از مطالعۀ مكتوب و پرسش حال ايمپراطور روس، همراهان يرملوف را احضار فرموده، هريك را عطوفتى در خور فرمود و جمله را اجازت داد به قانونى كه درآمدند باز شدند.

روز سيّم تحف ايمپراطور را از نظر پادشاه بگذرانيد و آن صورت فيلى از ذهب خالص بود كه در پهلوى چپ آن صنعت ساعتى كرده بودند كه هنگام مدار آن ساعت، تمامت اعضا و جوارح فيل مشابه كار طبيعت در حركت بود و نغمه به قانون موسيقى مى نواخت و 3 قطعه آينۀ صافى كه هريك 5 ذراع طول و 2 ذراع مقدارى

ص:290

بر زيادت عرض و يك به دست ثخن داشت و ديگر اشياء نفيسه نيز پيش گذرانيد.

برحسب فرمان آينه ها در كاخهاى سلطنت كه تمامت آن كاخها نيز از آئينۀ بلور بود نصب گشت.

و همچنان يرملوف از قبل ايمپراطور افسرى مكلّل به جواهر و بعضى اشياء ديگر به ميرزا شفيع صدر اعظم عطا كرد؛ و هريك از بزرگان درگاه را هديه [اى] جداگانه داد.

اگرچه سفر يرملوف براى تشييد قواعد عهدنامه سابق بود و ليكن پاره [اى] سخن از قبل ايمپراطور معروض داشت كه بنيان مودّت را متزلزل مى ساخت.

نخستين آن بود كه پادشاه روس را با دولت عثمانى آهنگ مخاصمت است، شاهنشاه ايران را به حكم اتّحاد در اين مخاصمت اعانت روسيه لازم است و اگرنه اعانت روميان نيز نفرمايد.

شهريار تاجدار در پاسخ فرمودند عهد ما با ايمپراطور همان است كه در عهدنامه مسطور است.

ديگر عرض كرد كه دشت خوارزم با اراضى دولت روسيه پيوسته است و بازرگانان روس را پيوسته مردم خوارزم زحمت رسانند و اموال ايشان را به غارت برگيرند.

شاهنشاه ايران يا خود لشكر به خوارزم فرستاده آن اراضى را در تحت فرمان خويش آرد، يا اجازت دهد كه لشكر روسيه از درياى خزر به استرآباد شود و از آنجا يا از راه خراسان يا از طريق دشت به تنبيه خوارزميان عبور كنند.

شهريار فرمود كه اگرچه در فصول يازده گانه عهدنامه اين سخن مرقوم نيفتاد ولاكن در طريق محبّت مضايقت نمى رود، اما عبور سپاه روسيه در خاك ايران روا نيست و از تسخير خوارزم كارداران ايران را مكروهى نباشد به شرط آنكه نخستين فتح بلخ و بخارا و هرات به دست شود، آن گاه رزم خوارزم آسان گردد. چنانكه نادر شاه افشار نيز چنين كرد.

ديگر عرض كرد كه اگر اجازت رود يك نفر باليوز از دولت روسيه در گيلان متوقّف باشد و زشت و زيباى تجارت روسيه را باز داند.

امناى دولت بدين سخن وقعى ننهادند. و ابا كردند.

ص:291

و ديگر عرض كرد كه برحسب عهدنامۀ مباركه مؤتمنى معيّن شود كه حدود طالش را باز نمايد.

شهريار انجام اين كار را به صوابديد وليعهد دولت عباس ميرزا باز گذاشت.

ديگر عرض كرد توقّف وكلاى طرفين در سرحدّ دولتين واجب است.

پاسخ رفت كه پس از مراجعت به تفليس معتمدى به درگاه ما فرست تا با كارپردازان دولت ايران اين كار ساخته كنند.

آن گاه يرملوف را به خلعت گران بها و شمشير مرصّع و اسب با ساخت و ستام مكلّل به جواهر و يك قطعه نشان شير و خورشيد الماس سرافراز فرمود و همراهانش را جداگانه هريك را به جبّه قرين اعطا و اعزاز داشت، رخصت مراجعت فرموده به مهماندارى عسكر خان افشار بازشتافت.

رفتن محبّعلى خان خلج به سفارت روم

از پس يرملوف، پادشاه روشن ضمير را مكشوف افتاد كه او از كاوش روم و خوارزم از پاى نخواهد نشست، دور نباشد كه وقتى به دولت ايران نيز از وى زيانى رسد. لاجرم محبّعلى خان خلج حاكم ساوه را كه مردى كهنسال بود، با يك زنجير فيل و 4 سر اسب و چند رشته تسبيح مرواريد و بعضى اشياء ديگر به سفارت روم فرستاد، وانهى داشت كه اگر يرملوف به حدود ايران يا روم وقتى دست تعدّى دراز كند، دولت عثمانى و ايران به اتّفاق دفع او دهند.

محبّعلى خان در عشر آخر شوال از چمن سلطانيه طريق حضرت سلطان محمود خان ملك روم گرفت و شهريار تاجدار راه دار الخلافه پيش داشته شنبۀ يازدهم ذيقعده وارد طهران گشت.

هم در اين سال ميرزا شاه خليل اللّه مقتول گشت.

شهادت شاه خليل اللّه در يزد

همانا ميرزا شاه خليل اللّه پسر سيّد ابو الحسن خان است و او از سادات اسمعيليه مى باشد. هم اكنون جماعتى كه طريقت اسمعيليه دارند، ايشان را امام خويش دانند.

چنانكه در ذيل مذاهب جهانيان طريقت اين جماعت را نيز به شرح باز خواهيم نمود.

بالجمله در مدّت دولت زنديه، سيّد ابو الحسن خان حكومت كرمان داشت و چون عزل شد، در محلاّت كه محال قم است، نشيمن گرفت. و همچنان جماعت

ص:292

اسمعيليه از هندوستان و تركستان زكوة خود را به حضرت او مى آوردند و اگر نيروى سفر كردن نداشتند به آب دريا مى افكندند و چنان مى پنداشتند كه به دست امام مى رسد و بسيار كس نذر مى كردند كه در حضرت امام حىّ ، مدّتى معيّن مجاور باشند و طى مسافت كرده در اراضى محلاّت و هرجا كه امام را مسكن باشد حاضر مى شدند و به جاروب كشى و ديگر كارها مى پرداختند.

بعد از سيّد ابو الحسن خان امامت قوم به شاه خليل اللّه فرزند او رسيد و او بعد از روزگارى سفر يزد كرد، و 2 سال توقّف نمود. روزى چنان افتاد كه به يك دو تن از ملازمان او در بازار يزد با اهل حرفت منازعت كردند و زحمت رسانيدند. مضروبين شكايت به ميرزا محمّد جعفر صدر الممالك بردند و او به احضار ملازمان شاه خليل اللّه حكم داد. ايشان هراسناك شده به سراى شاه خليل اللّه گريختند و عوانان صدر الممالك بى نيل مقصود باز شدند.

ملا حسين يزدى كه مردى اديب و فاضل بود چون اين بديد، خواست تا در نزد صدر الممالك اظهار عقيدتى كند. بى توانى از مجلس جنبش كرده با جماعتى از عوام آهنگ سراى شاه خليل اللّه كرد. و او از بهر دفاع در سراى بسته بر لب بام سنگرى كرد و به عزم مدافعت بنشست. مردمان به يورش اول در سراى شكسته و شاه خليل اللّه را با دو سه تن از مردم او پاره پاره كردند.

حاجى محمّد زمان خان پسر حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله كه اين وقت حكومت يزد داشت، ملا حسين و ديگر اشرار را كه اين كار كردند، بگرفت و بازداشت و صورت حال را عريضه نگاشت. شهريار كس فرستاد تا صدر الممالك و ملا حسين و ديگر مردم گناهكار را حاضر درگاه ساختند.

نواب صدر الممالك را به سخنان خشن از مكانتى كه داشت فرود كرد، و ملا حسين را در زندان بردند و در زنجير كشيدند، به شفاعت نظام الدّوله، ملا حسين به جان ايمن شد و عقاب او به زحمت چوب معلّق شد و صدر الممالك به عذر گناه پيشكشى لايق پيش كشيد و مخذولا روانۀ يزد شد. و

ص:293

چون قاتل معيّن نبود، ديت مقتول را از تمامت مرتكبين اين كار مأخوذ داشتند. آن گاه شهريار تاجدار آقا خان ولد اكبرش را كه به جاى پدر امام اسمعيليه بود مورد عطوفت داشت و او را به مصاهرت خويش بركشيد و حكومت ساير البلوك قم و محلاّت را بدو گذاشت.

دفع طغيان مردم مغويه

و هم در اين سال مردم بندر مغويه(1) كه در كنار درياى عمان است با جماعت جواسم و قبايل عتوبى هم داستان شده، سر به طغيان برآوردند. شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانرواى فارس با جيشى از شيراز بيرون شده تا 2 منزولى بندر مغويه در اراضى پنج - فال فرود آمد. و از آن سوى 5000 كس از مردم جواسم با كشتى براى امداد به كنار بندر مغويه آمدند.

شاهزاده، محمّد زكى خان نورى مازندرانى را كه مردى جلادت شعار و در مملكت

فارس سردار بود، به دفع ايشان برانگيخت. مردم مغويه چون قوّت مقاتلت در خود نديدند به حصار در رفتند. محمّد زكى خان به محاصره پرداخت و روز سيم حكم يورش داده قلعه را فرو كوفت و آن جماعت را عرضۀ تيغ ساخت و در كنار بحر از سرهاى ايشان منارها برافراخت و بازتاخته در ركاب شاهزاده مراجعت به شيراز نموده، و مژدۀ اين فتح در غرۀ ربيع الثانى معروض درگاه شاهنشاه افتاد.

آن گاه شهريار ايران به تماشاى مازندران سفر كرد. شاهزاده محمّد قلى ميرزا فرمانگزار مازندران نيكو خدمتى نمود و مهديقلى خان دولّوى قاجار حاكم استرآباد با سركردگان يموت و كوكلان در بلدۀ اشرف به ركاب پيوست و پيشكشى لايق پيش گذرانيد و شاهنشاه ساز مراجعت نهاده، پنجشنبۀ پنجم جمادى الاولى وارد طهران گشت.

و هم در اين سال فتح خان افغان از قبل شاهزادۀ محمود فتح هرات كرد.

طغيان فتح خان افغان

همانا شاهزادۀ محمود چنانكه به شرح رفت به اعانت كارداران ايران بر افغانستان غلبه جست، فراه و هرات را با برادر حاجى فيروز گذاشت. بعد از ورود شاهزاده حسنعلى

ص:294


1- (1) . بر وزن شكوفه.

ميرزا به خراسان، حاجى فيروز را وحشتى در ضمير نشست. و ملك حسين پسر خود را با حسن خان ناظر روانۀ كابل نموده، از برادر استمداد لشكرى كرد، باشد كه قوّتى گيرد و غوريان را استرداد كند. محمود شاه كه تسخير هرات را در ضمير داشت اين معنى را به فال نيك گرفت و فتح خان وزير خويش را با لشكرى انبوه روانۀ هرات داشت تا هرات را به دست گيرد و اگر تواند به خراسان نيز زحمتى رساند.

و اين فتح خان مردى دلاور بود و 20 برادر داشت كه هريك در محلى سردارى و فرمانگزارى بودند و حكومت او در وزارت محمود شاه از پادشاه بر زيادت بود و نقش خاتم چنين داشت.

بيت

چه بخت دولت محمود شه معظّم شد غلام خاص فتح خان وزير اعظم شد

بالجمله فتح خان با لشكر فراوان و توپخانه تا حدود فراه براند. حاجى آقا خان وزير

حاجى فيروز صواب ندانست كه او را به شهر درآورد، به استقبال او تا نواحى هرات استعجال كرد و تسخير غوريان را بر ورود به هرات مقدّم داشته او را در بيرون شهر فرود آورد و فتح خان چند روزى ببود و روى دل مردم همى با خويش كرد، آن گاه حاجى فيروز را به دست آويز مشورت به بيرون شهر دعوت كرد، پس از لحظه [اى] گفت وشنود از نزد او بيرون شد و حكم داد تا او را و بزرگان دولت او را در حبس بازداشتند و به شهر هرات در رفته خزاين و دفاين و احمال و اثقال حاجى فيروز را مأخوذ داشت و ملك قاسم ميرزاى پسر حاجى فيروز را پس از چند جراحت دست ببست و زنان و دختران را اسير كرد. و هم از تعرّض با ايشان دست باز نداشت و حاجى آقا خان وزير و عبد الرّشيد خان درّانى را مقتول ساخت.

آن گاه حاجى فيروز و زنان و فرزندان او را روانۀ قندهار نمود و خود در هرات بنشست و كهندل خان برادر خود را به تسخير غوريان فرستاد و به مكاتيب و مواعيد محمّد خان - قرائى و ابراهيم خان و بنياد خان هزاره و ديگر بزرگان جمشيدى و خراسانى را با خود بر سر مهر و حفاوت آورد و با محمّد رحيم خان فرمانگزار خوارزم نيز هم داستان گشت، آن گاه عصيان با دولت ايران را بلندآوازه كرد. و دو روز

ص:295

قبل از نوروز اين حديث در حضرت شهريار انتشار يافت و فرمان رفت تا لشكرها انجمن شوند و شجاع السّلطنه تا رسيدن لشكر در حراست حدود خراسان استوار باشد.

وقايع سال 1233 ه. / 1818 م. و ذكر سفارت ميرزا ابو الحسن با انگليس

اشاره

در سنۀ 1233 ه. چون از روز سه شنبۀ سيزدهم جمادى الاولى 4 ساعت و 20 دقيقه سپرى شد، خورشيد بساط حمل سپرد و شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار به آئين جمشيد جشن نوروزى در نوشت. و نخستين نظم خراسان را تصميم عزم داد و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را به استمالت خوانين خراسان كه با فتح خان افغان ابواب موالات مفتوح داشتند مأمور داشت و به اتّفاق او ذو الفقار خان و مطلّب خان را با لشكر سمنانى و دامغانى در جمعۀ يازدهم جمادى الاخره بيرون فرستاد.

آن گاه ميرزا ابو الحسن خان شيرازى را به سفارت انگلتره مأمور فرمود تا پادشاه انگلستان را كه صلح دولت ايران و روس به توسط كارداران او بود آگاه سازد كه الكسندر يرملوف فرستادۀ ايمپراطور روس را ديگرگون يافتيم، از اطوار او چنان تفرّس كرديم كه زمانى دير برنگذرد كه عهد بشكند و اوراق عهدنامه را درنوردد و رقم مصالحت را به دست مسامحت محو سازد، و ديگرباره كار به مقاتلت و مبارزت اندازد.

و همچنان از 200000 تومان مسكوك كه در ايام مقاتلت با روسيه همه ساله از دولت انگريز به دولت ايران حمل مى شد و پس از مصالحۀ پيشكاران انگريز از انفاذ يك نيمۀ آن ذهب دست باز داشته اند طلب كند. و يك قبضۀ شمشير و چند رشته مرواريد و قابى از سنگ يشب كه تمثال شاهنشاه ايران بر آن رسم بود و بعضى اشياء ديگر به هديۀ پادشاه انگلستان مقرّر شد.

ص:296

و چون ميرزا ابو الحسن خان از طريق اسلامبول رهسپار بود، هم مكتوبى به سلطان محمود خان ملك روم مرقوم افتاد و همچنان نامه [اى] به ايمپراطور نمسه و كتاب ديگر به پادشاه فرانسه رقم شد و هريك را ارمغانى جداگانه فرمان رفت. و ميرزا ابو الحسن خان در نيمۀ رجب راه برگرفت و شهريار نيز ساز سپاه كرده، در هيجدهم رجب خيمه بيرون زد و تا ارباع فيروزكوه و نمكه براند و در آنجا اقامت جست تا خبر خراسان باز داند و كار بر مصلحت وقت براند.

طغيان محمّد رحيم خان والى خوارزم و فتح خان افغان

اما از آن سوى شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا فرمانگزار خراسان، محمّد امين خان - پازوكى كرد و امير قليچ خان تيمورى را به حراست قلعۀ غوريان و حصن محمودآباد بازداشت و فوجى را به تاراج و نهب اراضى با خزر و تربت گماشت. و از طرف افغانستان بعد از نوروز، فتح خان از مردم قزلباش كابل و افغانان قندهار و سكنۀ هرات و بلوچستان و سيستان و قبايل جمشيدى و هزاره و فيروزكوهى لشكرى انبوه ساز داده، با توپخانه و زنبورك خانه به آهنگ تسخير خراسان از هرات بيرون شد.

و محمّد رحيم خان فرمانگزار خوارزم نيز با مردان رزم آزماى تا اراضى سرخس تاختن كرد و از خوانين خراسان محمّد خان قرائى و ابراهيم خان هزاره به لشكرگاه فتح خان پيوستند و رضا قلى خان زعفرانلو و نجفقلى خان شادلو و بيگلر خان چاپشلو و سعادت قلى خان بغايرلو در حصارهاى خويش استوار نشستند و نگران شدند تا هر كرا نصرت يار شود بدو يار شوند.

شاهزاده شجاع السّلطنه نخستين دفع افغان را واجب دانست و روز هشتم رجب با سپاهى جنگجوى راه هرات برگرفت. ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله به اتّفاق ذو الفقار خان و مطلّب خان در منزل كال ياقوتى بدو پيوست، و هم از آنجا كوچ داده در رباط كافر قلعه مكشوف افتاد كه فتح خان با 30000 مرد سپاهى در اراضى كوسويّه ساختۀ جنگ است و مسافت او تا بدين حضرت از 2 فرسنگ بر زيادت نيست. شجاع السّلطنه چون اين بشنيد بنه و آغروق را در كافر قلعه گذاشته با 10000

ص:297

تن سواره و پياده و زنبورك خانه كار مقاتلت بياراست و ايلغار كرده در اراضى كوسويّه تلاقى فريقين افتاد.

فتح خان چون سپاه شاهزاده را ديدار كرد يك تن از افغانان را رسول فرستاده و پيام داد كه شاهزاده غوريان را به دولت افغان گذارد و محال تربت و باخرز را به محمّد خان و ابراهيم خان سپارد تا از اينجا هر 2 سپاه، بى آنكه باهم آويخته شوند و خونها ريخته گردد، مراجعت نمايند و اگر شاهزاده از جنگ نپرهيزد و با ما در آويزد چه داند كه فتح و نصرت كرا باشد، بعيد نباشد كه به تكبّر ملكزادگى و تنمّر جوانى مملكت سلطانى را متزلزل كند.

شاهزاده در پاسخ گفت كه مولاى تو محمود را كه پروردۀ نعمت پادشاه ايران است هرگز آن مكانت نباشد كه در ميان ملوك سخن به نيك و بد كند و دم از خير و شرّ زند، تو را چه افتاده كه ديروز حشمت افغان سدوزائى را شكستى و چشم از حقوق ولى نعمت پوشيدى، چندانكه با بانوان سراى ايشان نيز درآويختى! و درآميختى، اين گونه سخن از اين گونه مردم پسنده نباشد، اگر ايمنى خواهى آن چند تن قرائى و هزاره را دست بسته به سوى ما فرست و اگرنه جنگ را ساخته باشد. چون سخن به پاى رفت و سفير فتح خان باز شد، بازار مبارزت رواج گرفت.

مقاتلۀ شجاع السّلطنه با فتح خان

شجاع السّلطنه صف راست كرده و ميمنۀ لشكر را به ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله و فضلعلى خان قوانلوى قاجار سپرده و سواران خواجه وند و عبد الملكى را در زير رايت ايشان بداشت و پيادگان استرآبادى را با يك عرادۀ توپ از پيش روى ميمنه كرد و حسينقلى خان بيات نيشابورى را با پيادگان خراسانى به جناح ميمنه فرستاد. آن گاه ذو الفقار خان حاكم سمنان را با سربازان سمنانى و سوارۀ قراچورلو به طرف ميسره بداشت و مطلّب خان حاكم دامغان و على اصغر خان عجم بسطام و سربازان دامغانى را جناح ميسره بداد و خود چون شير نخجير ديده با سواران مافى و غلامان ركابى در قلب جاى كرد.

و از آن سوى فتح خان، شير دل خان برادر خود را با مردان سيستان و دليران

ص:298

فيروزكوهى و جمشيدى در ميمنه بداشت و كهندل خان برادر ديگر خود را با لشكر هراتى و تايمنى و درزى به ميسره فرستاد و بنياد خان را با سواران هزاره و چيچكو در جناح ميسره جاى داد و محمّد خان را با جماعت فراهى و سبزوارى در جناح ميمنه گماشت و خود با خيل قزلباش كابل و افاغنۀ قندهار و ابراهيم خان هزاره و محمّد خان -

قرائى و توپخانه به قلبگاه درآمد و جمعى از لشكريان را نيز در سابقه و كمين جاى ستادن فرمود.

اين وقت آتش حرب زبانه زدن گرفت و آلات ضرب به كار افتاد و دهان توپها از طرفين گشاده شد و از گرد و دود رزمگاه جهان سياه گشت. شيردل خان با جماعتى از سپاه افغانان بر ميسرۀ سپاه شاهزاده حمله افكند و سربازان سمنانى و سواران قراچورلو برايشان درآمدند و به دستيارى تفنگ و ديگر آلات جنگ آن جماعت را چنان هزيمت كردند كه هر تن به ديگرسوى همى رفت و بسيار كس از ايشان به خاك معركه افتاد.

ديگرباره افغانان يك حملۀ ديگر انداختند و ذو الفقار خان كار ايشان را بساخت، اين وقت كهندل خان با مردم سيستان و قبايل هرات چون پلنگ خشمگين به آهنگ ميسرۀ سپاه شاهزاده سبك عنان شد، پيادگان استرآبادى حيلتى انديشيدند و خواستند تا آن جماعت را از لشكرگاه خود دور كنند و يك باره دستگير سازند. لاجرم لختى بازپس شدند و فرّى نمودند.

سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى چون اين بديدند ايشان را هزيمت شدگان پنداشتند و بى توانى روى بركاشتند و از جانب ديگر بنياد خان هزاره بدانجا كه بنه و آغروق شاهزاده بود بتاخت و هنوز مردم او دست به چيزى فرا نبرده بودند كه سواران ركابى شاهزاده برسيدند و جنگ درپيوستند.

بنياد خان را نيروى جنگ ايشان نماند و از پيش روى سواران بگريخت، از قضا در هزيمت با سواران خواجه وند و عبد الملكى كه ايشان نيز از جنگ فرار كرده بودند هردو سپاه گريخته در كنار ميدان باهم درآويختند.

ص:299

بعد از گيرودار و كشش و كوشش بسيار بنياد خان به جانب كوسويّه گريخت و جماعت خواجه وند و عبد الملكى طريق مشهد مقدّس برداشت.

اما ميدان رزمگاه از گرد دود چون شبان سياه بود و هيچ كس دوست از دشمن نمى شناخت. شجاع السّلطنه در آن گردگاه با چند تن از غلامان جان بر كف نهاده و كف بر لب آورده چون پيل مست قدم استوار داشت و از يمين و شمال حمله مى افكند، در ميانه چند تن از افغانان او را دريافتند و با تيغهاى آخته به سوى او شتافتند. شاهزاده اسب بر جهاند و مانند شير خشمگين برايشان درآمد. يك تن از افغانان كه مردى دلاور بود پيشدستى را تيغ بر فرق شاهزاده براند، شاهزاده سر بدزديد و آن تيغ بر سر اسب

آمده، لختى جراحت كرد. هم در آن حال شاهزاده ديگرش مجال نداد، شمشير بزد و او را دو نيمه ساخت ديگرى را از كمرگاه بزد و آن يك را سر بپرانيد.

بالجمله 4 تن را شاهزاده پاره پاره ساخت و چند تن ديگر از افغانان را صفر على بيگ و مشهدى قلى بيگ قليجى و رستم بيگ شادلو كه از ملازمان ركاب بودند بكشتند.

هزيمت افغانان از ايرانيان

افغانان چون اين جلادت مشاهدت كردند روى بركاشتند و بسيار كس از گريختگان سپاه ايران چون استوارى و درنگ شاهزاده را در جنگ بدانستند، از دور و نزديك انجمن شدند. ذو الفقار خان سمنانى كه در شهامت و شجاعت نامور بود چنان دانست كه سپاه ايران شكسته شدند، مردم خود را انجمن كرده در يك سوى ميدان در كنار رود - هرى جاى كرد و مبارزت را پاى داشت. فتح خان را در آن ظلمت جنگ گلوله [اى] از تفنگ بر دهان آمد و عظيم جراحت كرد، ناچار پشت با جنگ داده با قزلباش كابل و افغان قندهار به اراضى فراه و سبزوار گريخت.

مع القصه در پايان كار افغانان به يك باره هزيمت شدند و از ميدان كارزار تا كنار سبزوار كه 20 فرسنگ مسافت است همه جا كشته و افكنده و اسير و دستگير بود، چنانكه هواى آن طريق چنان عفن گشت كه يك چند از مدّت زمان عبور كاروانيان صعوبت مى رفت.

ص:300

گرفتارى ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله

بالجمله ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله در تاريكى گردگاه حيران بماند، ندانست

منصور كيست و مقهور كدام است ؟ بى آنكه راه بداند و جاى بشناسد به ارض كوسويّه بتاخت [و] از آنجا مسموع بداشت كه شاهزاده در ميدان كارزار استوار است، بى توانى عنان برتافت و در كنار رود هرى جمعى از سواره و پياده نگريست كه انجمن شده اند.

چنان دانست كه اينك شاهزاده و سواران او است. به سوى ايشان شتاب كرد و چون برسيد او بنياد خان بود. معتمد الدّوله را دستگير ساختند اين هنگام آفتاب بگشت و روز كوتاه شد.

شاهزاده آن شب را در كافر قلعه فرود شد و بنياد خان در رباط كوسويّه منزل گزيد.

معتمد الدّوله و محمّد خان قرائى نيز با او بود [ند] و محمّد خان، بنياد خان را مى انگيخت كه معتمد الدّوله را به هرات فرستد و او از وخامت كردار مى انديشيد و معتمد الدّوله نيز او را بفريفت و روى دل او را با شاهزاده كرد و عفو گناه او را خواستار آمد.

شاهزاده به شفاعت او حكومت غوريان و باخزر و كوسويّه را بدو گزاشت و خط حكومت او را با خلعتى گرانبها به مصحوب ميرزا عليرضاى رشتى، برادرزادۀ ميرزا موسى وزير خود بدو فرستاد و بنياد خان جمعى از بنى اعمام خود را به رسم گروگان ملازمان خدمت معتمد الدّوله نموده، روانۀ درگاه شاهزاده داشت.

روز ديگر، نخستين ذو الفقار خان به لشكرگاه فتح خان درآمده، مردم او از غنيمت بهره [اى] عظيم يافتند و از پس او شاهزاده و لشكر او درآمدند ايشان نيز از آن غنيمت بى بهره نبودند.

از پس اين وقايع شجاع السّلطنه مراجعت كرده مژدۀ اين فتح را در حضرت شهريار عرضه داشت و شهريارش به صدور منشور ملاطفت مسرور فرموده. و هم از فيروزكوه حكم رفت كه شجاع السّلطنه از محاصرۀ تربت دست باز ندارد و حسن خان - قاجار قزوينى را با 5000 تن از ابطال رجال به تسخير قلعۀ صفى آباد و دفع سعادت قلى خان مقرّر فرمود.

شاهزادۀ محمّد تقى ميرزا فرمانگزار بروجرد و بختيارى به مقاتلّت و مبارزت محمّد رحيم خان فرمانگزار خوارزم مأمور گشت و مهدى قلى خان

ص:301

و محمّد خان دولّوى قاجار با 10000 تن لشكر ملازم ركاب او شدند و فرمان شد كه اگر محمّد رحيم خان از اراضى درون و مهين قدم فراتر نگذاشته دست از او باز دارند و حصار بزنجرد را محصور دارند و نجفقلى خان شادلو را دستگير نمايند.

شهريار تاجدار چون اين احكام براند خويشتن نيز سفر خراسان را تصميم عزم داد و با لشكرى از حوصلۀ حساب افزون راه برگرفت و از شاهزادگان محمّد ولى ميرزا و محمّد رضا ميرزا و همايون ميرزا و حيدر قلى ميرزا و اللّه ويردى ميرزا و امام ويردى ميرزا ملازم ركاب شدند و قاسم خان قوانلوى قاجار كه به مصاهرت پادشاه مفاخرت داشت هم رهسپار آمد.

بالجمله اردوى پادشاهى از چمن ميدان جوق جنبش كرده از راه جاجرم جهان نورد گشت. در منزل اسفراين فرستادگان شجاع السّلطنه برسيدند و نقاره خانه و توپخانه و زنبورك خانۀ فتح خان را به حضرت آوردند و روز سه شنبۀ سيّم شهر رمضان اراضى بام كه از محال جهان ارغيان است مضرب خيام شد و در آنجا مكشوف افتاد كه سعادت قلى خان در قلعۀ صفى آباد جاى كرده حراست قلعۀ بام را به مرتضى قلى خان برادرش گذاشته. برحسب فرمان، عبد اللّه خان ارجمندى و سربازان فيروزكوهى قلعۀ بام را حصار دادند و هدف توپهاى باره كوب ساختند. روز سيّم از قلعه گيان بانگ استغاثه بلند شد و مرتضى قلى خان با تيغ و كفن درباره بند پادشاه مأمن جست. شهريار ديندار بر وى ببخشود و در ازاى غنيمتى كه از مردم قلعه بهرۀ لشكريان مى شد معادل 3000 تومان زر مسكوك از خويشتن به لشكر عطا كرد.

سعادت قلى خان در قلعۀ صفى آباد چون اصغاى اين خبر نمود از در زارى و ضراعت محمّد قاسم خان قوانلو را به شفاعت انگيخت و به خواستارى او به تقبيل آستان پادشاهى شتافت و رقم عفو و عطوفت يافت.

و در اين سفر چنان افتاد كه روزى شهريار به گرد قلعۀ بام برمى آمد و نظارۀ توپچيان و نظام ايشان مى كرد. محمّد نام بغايرى اين بديد و بدانست و گستاخانه شمخال خويش را به سوى پادشاه بگشاد. گلولۀ شمخال خطا كرد و از پادشاه بگذشته بر پيشانى

ص:302

يك تن از غلامان آمد، مغز او را پراكنده ساخت. بعد از فتح قلعۀ بام چون شهريار بر آن جماعت ببخشود و تيغ به خون اين خاين نيز نيالود.

مع القصّه بعد از فتح بام، ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله از نزد شجاع السّلطنه به لشكرگاه آمد و معروض داشت كه اين هنگام كه شاهزاده تربت حيدريه را حصار داده از قبل شاه محمود افغان و پسرش كامران ميرزا، ملاّ شمس مفتى هرات و خان ملاّ خان ملاّ باشى درّانى به نزديك شاهزاده آمد و او را در حضرت پادشاه شفيع ساخته اند كه زلات ايشان به زلال عفو از جريدۀ جهان شسته گردد و سخن بر اين نهاده اند كه ما را از جسارت فتح خان خبرى نبوده و ما اين كاوش نفرموده ايم و اگر اجازت رود فرستادگان او را در پيشگاه پادشاه حاضر سازيم تا به كشف مسئول خويش پردازند.

شاهنشاه ايران فرمود كه ايشان را به نزد ما بار نباشد و پاسخ ايشان را شجاع السّلطنه بگذارد. و بدين گونه پيام فرستد كه اگر به كيفر اين جنايت فتح خان را دست بسته به سوى ما فرستى يا هردو جهان بين او را از چشمخانه بيرون كنى، ديگرباره با تو طريق ملاطفت و مصافات خواهيم سپرد و اگرنه ساختۀ عذاب و عقاب مى باش. چون سخن به پاى رفت معتمد الدّوله بازشتافت و شهريار سه شنبۀ دهم رمضان از بام كوچ داده در منزل پير شهباز فرود شد.

فرار محمّد رحيم خان والى خوارزم

و در آنجا معروض افتاد كه محمّد رحيم خان خوارزمى چون سفر پادشاه را به ارض خراسان بدانست چنان هراسناك شد كه بنه و آغروق را به جا گذاشته شتابزده به جانب خوارزم شتافت. لاجرم محمّد تقى ميرزا كه ساختۀ رزم او بود به محاصره بزنجرد پرداخت و كار بر نجفقلى خان شادلو تنگ شده و برادر خود محراب خان بيگ و شرف خان بيگ و 20 تن از خويشاوندان و جماعتى از علما و سادات را به نزديك محمّد تقى ميرزا فرستاد و او را در حضرت پادشاه به شفاعت برانگيخت. شاهزاده آن جماعت را به درگاه پادشاه گسيل ساخت و به خواستارى او گناه ايشان معفو گشت.

ص:303

امّا رضا قلى خان زعفرانلو به استمداد محمّد خان قرائى راه تربت پيش گرفت و چون تربت را محصور يافت بازشتافت. لاجرم شهريار تاجدار فرمان داد كه حسن خان قاجار - قزوينى و عيسى خان ميرآخور با 10000 پياده و سواره به منقلاى سپاه به طرف خبوشان بيرون شدند و خود دوشنبۀ شانزدهم رمضان كوچ داده در ظاهر قلعۀ خبوشان لشكرگاه كرد.

حسن خان و عيسى خان در جانب جنوب قلعه سنگرى برآوردند و يوسف خان سپهدار و اسمعيل خان سردار به سوى مشرق شدند و سراپردۀ شهريار در برابر دروازۀ مشهد برپاى شد. و از آن سوى وقتى رضا قلى خان از اراضى تربت بازشتافت و از اين جوش و جيش آگاه شد و دست نيافت كه به حصار خبوشان در رود، عظيم بترسيد و اهمال و اثقال خود را ريخته به قلعۀ شيروان كه 10 فرسنگى خبوشان است گريخت.

چون اين خبر در لشكرگاه سمر شد فرمان رفت تا شاهزاده محمّد تقى ميرزا از كنار بزنجرد برخاسته در ظاهر قلعۀ شيروان نشست و راه آمد و شد بر قلعه گيان ببست. اما از آن جانب ديگر چون امير حسن خان حاكم طبس برحسب حكم شاهزاده شجاع السّلطنه يك چند از مدّت زمان به تخريب قلاع تربت روز مى گزاشت و حصن دوغ آباد را كه از محال محولات تربت بود با خاك پست كرد، محمّد خان قرائى را در مملكت خراسان معقلى محكم كه به استظهار آن استوار تواند نشست نماند. لاجرم از كارداران شجاع السّلطنه خواستار آمد تا ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله برفت و خاطر او را از كدورت وحشت و دهشت صافى داشته به حضرت شاهزاده آورد.

و روز ديگر شجاع السّلطنه در خانۀ او و خوان او ميهمان شد و دل او را باز جاى گذاشته ملازم ركابش داشت و از خاك تربت به ارض اقدس و مشهد مقدّس كوچ داد، آن گاه آهنگ درگاه شاهنشاه ايران كرد و امير حسن خان طبسى و محمّد خان قرائى و امير قليچ خان تيمورى و ابراهيم خان و كريم داد خان تيمورى و ندر محمّد خان برادر بنياد خان هزاره و پلنگ توش خان برادر صيد محمّد خان

ص:304

جلاير حاكم كلات و خوانين چاپشلو و منصور خان فرستادۀ كامران ميرزاى افغان و حكيم خان حاكم سرخس و بزرگان و صناديد قبايل تركمانان سالور و ساروق و سرخس و مرو و اعيان يمرعلى و على ايلى و مهچه و مهنه و درون و نسا و ابيورد و آخال اين جمله در ركاب شجاع السّلطنه بشتافتند.

و چون قربت اردوى پادشاه يافتند برحسب فرمان جماعتى از ملك زادگان و پيشكاران پيشگاه و قواد سپاه پذيره شدند و شجاع السّلطنه را با عظيم مكانتى به تقبيل سدۀ سلطنت حاضر كردند. شهريارش نوازش فرمود و ملازمان ركاب او را نيكو نواخت و خوانين خراسان و افغانستان و تركمان را كه از 1000 تن، بر زيادت بودند به نزديك حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله مهمان فرستاد. نظام الدّوله را كه در بساط نعمتش معن زائده از بهر زائده جبين تواند سود، در لشكرگاه 20 سراپرده از بهر ضيافت خانه افزون داشت.

هم در آنجا شبى در ظلمت ليل دو تن از سواران تركمان از كنار خيام عبور دادند، ناگاه به كويى كه فضول مياه مطبخ او در مى رفت درآمدند چندان كه مهميز زدند و مركب را تحريك دادند، باشد كه از آن آب عبره كنند در قوّت بازوى ايشان نبود، ناچار دل بر مرگ نهادند و جان بدادند.

مع القصّه بعد از اين وقايع چون رضا قلى خان نيك نگريست، خوانين خراسان و

بزرگان افغان و تركمان را بعضى مقهور و برخى را در التزام خدمت پادشاه مجبور يافت و خويشتن را در طريق عصيان و يك تنه ديد، از كارداران دولت خواستار آمد كه اگر ميرزا - شفيع صدر اعظم يك شب مرا ميهمان آيد و خاطر مرا از غضب پادشاه ايمن فرمايد، هيچ بهانه نجويم و بر طريق حضرت پويم. برحسب فرمان شهريار، صدر اعظم، ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى را و ميرزا رضاى قزوينى منشى و ميرزا فضل اللّه منشى مؤلف تاريخ ذو القرنين كه مشتمل بر آثار سلاطين قاجار است با خود برداشته در عشر آخر شهر رمضان راه قلعۀ رضا قلى خان را پيش گرفت.

چون با قلعه قريب شد رضا قلى خان با 500

ص:305

تن جزايرچى به استقبال بيرون شد و از اسب به زير آمده، ركاب صدر اعظم را بوسه زد و اجازت يافته برنشست و در ركاب او به قلعه درآمد.

يك هفته صدر اعظم به استمالت او روز گذاشت و اميرگونه خان پدرش كه هم در آن قلعه به دست پسر محبوس بود او را فرمود كه صواب آن است كه صدر اعظم را ملتزم ركاب شوى و به حضرت پادشاه شتاب گيرى، اگر با خون تو شمشير آلايد نام دولت ايران به زشتى برآيد و اگر بر جان تو ببخشايد جاودانه ايمن خواهى زيست. سخن پدر را نيز وقعى ننهاد.

روز هشتم شجاع السّلطنه نيز يك تنه به قلعه درآمد و يك شب ببود و هرچه دانست

و توانست بفرمود اين همه سخن حكمت آميز كه حدّت شمشير تيز داشت در دل رضا قلى خان راه نكرد و روز هشتم صدر اعظم، رضا قلى خان را به جاى خود گذاشته راه برداشت. بعد از ورود به درگاه آتش خشم پادشاه افروخته گشت.

چون ايل والوس رضا قلى خان و مواشى ايشان را 3 سيغناق(1) بود، حكم رفت تا شاهزاده محمّد ولى ميرزا با جماعتى به تسخير سيغناق فارج و اسپيد جرد جنبش كرد و شاهزاده امام ويردى ميرزا به سوى استاد خرده عنان بگذاشت. و محمّد خان قاجار دولّو از لشكرگاه شاهزاده محمّد تقى ميرزا آهنگ سيغناق راز و قوشخانه كرد و شاهزاده محمّد رضا ميرزا و محمّد قاسم خان قوانلو در نواحى خبوشان تاختن كردند. 3 روزه مدّت بر زيادت نرفت كه تمامت مواشى و اثقال و اموال آن قبايل منهوب شد و از جانب ديگر لشكريان ديوار قلعۀ شيروان و خبوشان را با توپهاى باره كوپ رخنه و ثلمۀ فراوان كردند و به زير برج و باره بسيار نقب در بردند.

رضا قلى خان را ديگر توان خويشتن دارى نماند، جماعتى از علما را به شفاعت برانگيخت و آلات حرب و ضرب خويش را چندان كه خنپاره و زنبوره و شمخال و تفنگ داشت با 6 عرادۀ توپ به درگاه پادشاه فرستاد و زن و دختر و پسر خود را به گروگان نهاد و استغاثت آورد كه در اين سفر چون آتش خشم پادشاه بر من

ص:306


1- (1) . يعنى پناه گاه و مأمن.

تافته است دل ديدار ندارم، روا باشد كه بر من ببخشايد و ديگر وقت حاضر حضرت فرمايد.

شجاع السّلطنه و خوانين خراسان تا خون بى گناهان هدر نشود و قلعه خبوشان پى سپر لشكر نگردد، بدين سخن هم داستان شدند و به خواستارى در آستان پادشاه جبين بر خاك نهادند، شهريار از ايشان بپذيرفت و زن و فرزند رضا قلى خان را به گروگان روانۀ مشهد مقدّس داشت.

نابينا شدن فتح خان به دست كامران ميرزا

و چون برحسب فرمان، شاه محمود، فتح خان افغان را نابينا ساخت شهريار فرستادگان كامران ميرزا را نوازش و نواخت فرمود و رخصت انصراف داد و نجفقلى خان

نسقچى شجاع السّلطنه را به سفارت هرات مأمور فرمود و از بهر كامران ميرزا خلعتى گرانبها و كمر خنجرى مرصّع به جواهر ثمين انفاذ داشت و امير حسن خان حاكم طبس را وكيل خراسان لقب داد و هريك از صناديد خراسان و بزرگان تركمان را جداگانه عطائى رفت.

آن گاه اردوى پادشاه در نيمۀ شوال با 100000 كس از ابطال رجال به طرف مشهد مقدّس كوچ داد و 6 روز در آن ارض مقدّس توقّف فرمود و هر بام و شام در آستان على بن موسى عليه التّحية و الثناء چهرۀ ضراعت بر خاك سود و ميرزا موسى رشتى وزير شاهزاده را معادل 10000 تومان تسليم كرد، تا در پهلوى روضۀ مقدّسه صحنى جديد بنيان كند و از آنجا به جانب دار الخلافۀ طهران رهسپار گشت و روز پنجشنبۀ هفتم شهر ذيحجه وارد آن بلده گشت.

اكنون بشرح گوئيم كه فتح خان افغان را چگونه ميل كشيدند. همانا آن هنگام كه فتح خان رزم مى داد شاه محمود با فرزند خود كامران [ميرزا] از قندهار بيرون شد و كامران [ميرزا] را به هرات فرستاده خود در فراه توقّف نمود. آن گاه كه فتح خان شكسته شد و شاهنشاه ايران حكم داد كه كامران ميرزا، يا فتح خان را به نزد ما فرستد يا او را نابينا سازد، كامران ميرزا ناچار شد و بى آنكه پايان كار را بينديشد فتح خان را مأخوذ داشته از هردو چشم نابينا ساخت و او را با برادرش شير

ص:307

دل خان در حبس خانه انداخت.

اين هنگام شاه محمود مراجعت به قندهار نمود و از پس او پردل خان برادر ديگر فتح خان از هرات فرار كرده، در قريۀ نادعلى از جماعت غليجائى انجمنى كرد تا اگر تواند كامران [ميرزا] را گزندى رساند و برادران خود را از زندان او برهاند. كامران [ميرزا] برادران او را رها ساخت تا از كيد و كين او برآسايد.

اما از آن سوى چون خبر نابينائى فتح خان سمر شد، محمّد عظيم خان برادر مهتر او كه فرمانگزار كشمير بود و برادر كهتر خود دوست محمّد خان و يار محمّد خان را به طلب شاهزاده ايوب به اراضى پيشاور فرستاد و او را بر تخت نشانده، با شاه محمود نبرد آزمود و تا حدود جلال آباد را در تحت فرمان آورد؛ و از طرف ديگر محمّد عظيم خان، عبد الجبّار خان برادر ديگر خود را به اتّفاق دوست محمّد خان به تسخير كابل مأمور فرمود و همچنان محمّد زمان خان برادر ديگر را به هندوستان گسيل ساخت تا شجاع الملك پسر تيمور شاه را كه پناهندۀ دولت انگريز بود، بياورد، تا با سمندر خان حاكم دره مبارزت كرده او را هزيمت ساخت. و محمّد هاشم ميرزا و سلطان اسد ميرزا در چنين هنگامه از نزديك شاه محمود گريخته به شير دل خان پيوستند و با او همدست شدند. و اين وقت پر دل خان در ركاب محمّد هاشم ميرزا و سلطان اسد ميرزا به طلب منال ديوانى شكارپور راه بلوچستان برداشت.

بالجمله تمامت افغانستان آشفته شد و جز حصار قندهار و هرات در حكم شاه - محمود و كامران [ميرزا] باقى نماند. لاجرم كامران ميرزا روى ضراعت به درگاه شاهنشاه ايران نهاد و خالق داد خان درّانى را با يك زنجير فيل و 5000 تومان زر مسكوك و ديگر اشياء به درگاه فرستاد. شهريار فرستادۀ او را بنواخت و به وعدۀ ملاطفت و اعانت نويد داد و رسول او را رخصت مراجعت فرمود.

اما رضا قلى خان بعد از حركت اردوى پادشاه از خاك خراسان به مشهد مقدّس سفر كرد و حاضر درگاه شجاع السّلطنه شد و مكانتى عظيم يافت. آن گاه اجازت

ص:308

مراجعت بستد، تا بسيج سفر كرده، در ركاب شجاع السّلطنه طريق سدۀ سلطنت بسپارد. و چون باز خبوشان شد، ديگرباره پيمان شكست و دروازۀ حصن بربست، ناچار شجاع السّلطنه او را بازگذاشت و طريق دار الخلافه برداشت و در طهران مورد عطوفت شهريار گشت و برادر اعيانى خود حسينعلى ميرزا را كه نيز حاضر درگاه بود ديدار كرد.

و هم در اين سال حاجى محمّد حسين خان عزّ الدّين لوى قاجار مروزى پسر بيرام - على خان مريض شد و 3 روز قبل از نوروز جهان را به درود كرد و او مردى بزرگ نژاد و دانا دل بود، فضلى به كمال و فرهنگى به سزا داشت، شهريار را در مجلس خاصّ مصاحب و دربار عام مخاطب بود.

و هم در اين سال برحسب پيمانى كه در ميان دولت ايران و روس رفت چنانكه مذكور شد، پولكونيك مزراويج از دولت روسيه به صوابديد الكسندر يرملوف به درگاه پادشاه ايران آمد تا حدود طالش را معيّن كند و خود نيز در ايران توقّف كند و كار تجارت روسيه را نگران باشد. شاهنشاه ايران فرمود تا وليعهد دولت عباس ميرزا او را در مملكت آذربايجان جاى نشيمن معيّن كند و يك تن از كارداران خود را از بهر تعيين حدود طالش با او همراه دارد.

و هم در اين سال ميرزا عبد الحسين خان غلام پيشخدمت كه به اتّفاق خالوى خود ميرزا ابو الحسن خان شيرازى به سفارت فرنگستان مأمور بود و به صوابديد ميرزا

ابو الحسن خان مكتوب ايمپراطور نمسه مصحوب او گشت، جواب نامۀ پادشاه ايران را از ايمپراطور گرفته با تحف و هداياى او برسانيد.

و هم در اين سال احمد خان بيگلربيگى آذربايجان در مراغه وداع جهان گفت و نايب السّلطنه پسران او حسن آقا و نور اللّه خان و جعفر قلى خان را مورد نوازش داشته حكومت مراغه را به نور اللّه خان و سرباز مراغه را به جعفر قلى خان سپرد.

ص:309

وقايع سال 1234 ه. / 1819 م.

اشاره

چون در سنۀ 1234 ه. 2 ساعت و 11 دقيقه از روز چهارشنبۀ بيست و چهارم جمادى الاول برگذشت آفتاب به بيت الشرف شد، شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بعد از انجام جشن نوروز، شاهزاده حسنعلى ميرزا را رخصت مراجعت به خراسان داد و اسمعيل خان سردار و ذو الفقار خان برادر او را با 10000 پياده و سوار جرّار ملتزم ركاب او ساخت.

وفات ميرزا شفيع صدر اعظم

شجاع السّلطنه در سلخ جمادى الاخره راه خراسان برگرفت و موكب پادشاهى روز پنجشنبۀ بيست و هفتم شعبان از طهران حركت كرده بعد از طى مسافت چمن سلطانيه لشكرگاه شد.

و در اين سفر ميرزا شفيع صدر اعظم در منزل سليمانيه مريض گشت و ناچار در قزوين اقامت جست. شهريار تاجدار از چمن سلطانيه ميرزا احمد حكيم باشى اصفهانى و حاجى آقا بزرگ منجم باشى گيلانى و محمود خان قوريساول باشى دنبلى را از بهر معالجت و مصاحبت او مأمور داشت. چون مدّت او را پايان رسيده بود، روز نوزدهم رمضان المبارك وداع زندگى گفت. شاهزاده علينقى ميرزا حاكم قزوين جسد او را به مكانتى تمام به سلطانيه حمل داد و از آنجا به حسب فرمان به زمين كربلا برده، در آستانۀ حسين بن على عليهما السلام با خاك سپردند. مدّت زندگى او از 70 سال بر زيادت بود.

يك دختر از او بازماند و او مخطوبۀ شاهزاده همايون [ميرزا] گشت.

وزارت حاجى محمّد حسين خان اصفهانى

و پس از وى وزارت اعظم به حاجى محمّد حسين خان نظام الدّوله مفوّض گشت و پسرش عبد اللّه خان امين الدّوله، مستوفى الممالك آمد. لفظ «وزير اعظم» وفات ميرزا شفيع و نصب حاجى محمّد حسين خان را تاريخ گشت.

لشكركشى محمّد على ميرزا به طرف بغداد

و هم در اين سال شاهزاده محمّد على ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم

ص:310

به تأديب پاشاى بغداد سبك عنان گشت..

همانا داود پاشا كه از گرجى زادگان بغداد است، در بغداد، ديوان افندى بود. خاطر اسعد پاشا كه وزارت بغداد داشت از او برنجيد و از بغدادش بيرون شدن فرمود.

داود پاشا روزى چند از پاشايان كركوك و موصل و شهرزور استمداد كرد و كس او را نصرت نتوانست. در پايان امر استغاثت به حضرت شاهزاده محمّد على ميرزا آورد و بر گردن نهاد كه بعد از فتح بغداد معادل 50000 تومان زر مسكوك تسليم كارداران شاهزاده فرمايد.

لاجرم شاهزاده او را با زر و لشكر مدد داد تا در بغداد بر وسادۀ وزارت جاى كرد، چون اسب مراد و مرام رام يافت پيمان بشكست و از وفاى وعده سر برتافت.

شاهزاده محمّد على ميرزا كه اسفنديار را عبد ذليل مى پنداشت از اين كردار خشمگين شد و لشكرى انبوه كرده اراضى مندليج و زهاب و بعقوبه به زير قدم لشكريان

در سپرد و از درگاه پادشاه، عيسى خان دامغانى امير آخور با 10000 تن مرد كارآزماى نيز بدان سوى رهسپار گشت و ميرزا صادق وقايع نگار رسول بغداد شد كه اگر داود پاشا از كرده پشيمان گردد و دين خويش بگذارد لشكر را از آسيب آن اراضى باز دارد.

امّا داود پاشا چون نزول اين دواهى را مشاهدت كرد و وخامت كار را معاينه فرمود، آقا احمد كرمانشاهانى را كه عالمى نحرير بود و در بقعۀ مطهرۀ كربلا مجاورت داشت به شفاعت برگماشت و احمد چلبى را با پيشكشى لايق حضرت و منالى كه بر خويشتن نهاده بود نزديك شاهزاده گسيل ساخت.

لاجرم شاهزاده بفرمود تا لشكر دست از غارت بازداشت و گناه او را ناديده انگاشت و صورت حال را در حضرت شهريار باز نمود.

و نيز در چمن سلطانيه رعيّت گيلان كه در تحت حكومت خسرو خان گرجى بودند از جور و اعتساف حاكم خويش بناليدند. پادشاه عدالت كيش دست او را از عمل بازداشت و شاهزاده محمّد رضا ميرزا را به حكومت گيلان گماشت و ميرزا

ص:311

عبد الوهاب معتمد - الدّوله را براى رفع حساب خسرو خان و گيلانيان مأمور فرمود.

و هم در چمن سلطانيه نايب السّلطنه عباس ميرزا به تقبيل سدۀ سلطنت شتافت و پس از روزى چند رخصت انصراف يافته به آذربايجان شد و شهريار تاجدار از چمن سلطانيه كوچ كرده جمعۀ نوزدهم ذيقعده وارد طهران گشت.

مجلس سور وليعهد ثانى محمّد ميرزا

و اين هنگام وليعهد ثانى دولت شاهزاده محمّد ميرزا پسر ارشد و اكبر نايب السّلطنه عباس ميرزا را حاضر درگاه ساخت و از بهر او مجلس سور و سرور به پاى برد و دختر محمّد قاسم خان قوانلو را كه از سوى مادر نيز نسب به شاهنشاه ايران مى رسانيد از بهر او نكاح بست و آن دو فرزندزاده را در ساعتى نيكو از ديدار هم شادخوار ساخت.

شگفت آنكه شاه شهيد آقا محمّد شاه روزى با فتحعلى شاه خطاب كرد كه من جماعت قاجار دولّو را با دولت خويش شريك ساختم، تو مى بايد دختر ميرزا محمّد خان - قاجار دولّو را با عباس ميرزا كه وليعهد دولت است به شرط زناشوئى بازگذارى و فرزند ايشان كه از سوى مادر دولّو و از جانب پدر قوانلو خواهد بود و نيز وليعهد دولت خواهد گشت چون به سن رشد و بلوغ رسد همچنان تو زنده باشى از بهر او دخترى از جماعت قوانلو ضجيع فرماى تا فرزند ايشان از دو جانب نسب به قوانلو رساند و چون پادشاه باشد همه قوانلو باشد. اين بگفت و از كمال بهجت برخاست و به وجد و سماع درآمد و چند كرّت بفرمود همه قوانلو باشد.

همانا به الهام دولت اين سخن كرد و امروز برهان آن سخن شاهنشاه جوان جهاندار ناصر الدّين شاه است كه در تخت سلطنت ايران جاى دارد و او از جانب پدر پسر محمّد شاه است و محمّد شاه پسر عباس ميرزا و او پسر فتحعلى شاه باشد و مادرش نيز نبيرۀ فتحعلى شاه است و پدر مادرش امير محمّد قاسم خان پسر سليمان خان قوانلو است. پس بفرمودۀ شاه شهيد آقا محمّد شاه همه قوانلو باشد.

و هم در اين سال شاهنشاه ايران فتحعلى شاه دختر ميرزا شفيع صدر اعظم را از بهر شاهزاده همايون [ميرزا] عقد بست.

و هم در اين وقت دختر شاهزاده محمّد قلى ميرزاى

ص:312

ملك آراى مازندران را به شرط زنى به سليمان خان پسر امير محمّد قاسم خان سپرد و سليمان خان ملقب به خان خانان است و با دخترى كه به وليعهد ثانى عقد بسته شد برادر اعيانى است، لاجرم از سوى مادر نيز نبيرۀ شهريار تاجدار است.

و هم در اين هنگام محمّد صادق خان قوانلو نبيرۀ مرتضى قلى خان برادر آقا محمّد شاه و على محمّد خان پسر محمّد خان نايب دولّو به مصاهرت شهريار تاجدار قرين مفاخرت آمدند.

و از طرف خراسان چنانكه مرقوم افتاد، چون شجاع السّلطنه و اسمعيل خان بدان جانب كوچ دادند خوانين خراسان ديگرباره به دست شفعاء استغاثت آوردند و حاضر شدن به درگاه را به ديگر وقت معلّق ساختند. كارداران دولت نيز از بهر آنكه مسلمانان به هدر نشوند، در تأخير تسخير خبوشان مسامحت روا داشتند و حكم رفت تا لشكريان دست از محاصره باز داشتند.

از پس اين وقايع روز يكشنبه دوازدهم جمادى الاولى سفر قم و كاشان را شهريار خيمه بيرون زد و جمعه دوم جمادى الاخره مراجعت فرمود.

و اين وقت از قبل سلطان محمود خان ملك روم، سليمان افندى به سفارت برسيد و احمد چلبى فرستادۀ داود پاشاى وزير بغداد نيز با او همراه بود. برحسب فرمان

ميرزا صادق وقايع نگار پذيره شد و ايشان را در سراى حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم فرود آورد. مكتوب و مهداى خويش را در حضرت پادشاه پيش داشتند و به خلاع گرانبها و كمر خنجر مرصّع شادكام شده پاسخ دوستانه بگرفتند و در عشر آخر رجب مراجعت كردند.

وقايع سال 1235 ه. / 1820 م. و رسيدن رسول ايمپراطور روسيه

اشاره

در سنۀ 1235 ه. بعد از 4 ساعت و 1 دقيقه از شب سه شنبه 6 جمادى الاخره آفتاب از حوت به حمل شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بساط عيد به پاى برد. در اوايل اين سال سرخاى خان لگزى و مصطفى خان

ص:313

شيروانى و مهدى خان قراباغى از كارپردازان روسيه برنجيدند و جلاى وطن اختيار كرده به حضرت نايب السّلطنه پيوستند و مورد عطوفت و عنايت شدند.

و از پس آن عبد الصّمد خان افغان از قبل شاه محمود و فرزندش كامران ميرزا با پيشكش فراوان به درگاه پادشاه آمد و از آشفتگى ممالك افغانستان و عصيان برادران فتح خان و ضعف شاه محمود بناليد. شهريار پشتوانى او را بر ذمّت شجاع السّلطنه نهاد و عبد الصّمد خان را پنجشنبۀ 26 شعبان رخصت انصراف داد و خويشتن نيز از دار الخلافه خيمه بيرون زده راه چمن سلطانيه برگرفت.

در منزل سليمانيه فرستادگان ايمپراطور روس برسيدند و مكتوب مودّت و حفاوت برسانيدند و تحف و هداياى ايمپراطور را پيش داشتند و آن حوضى مثمّن از بلور صافى بود كه از هر جانب تا جانب ديگر 4 ذراع بعد داشت و عمق آن 2 ذراع برمى آمد و فواره [اى] در مركزش منصوب بود و چند قطعه آينه كه هريك را 4 ذراع عرض و 6 ذراع طول بود و همچنان قناديل و چهل چراغهاى بلور و ديگر اشياء پيش داشتند.

شهريار تاجدار تحف ايمپراطور را به طهران فرستاد و فرستادگان او را كامروا اجازت انصراف داد و از سليمانيه كوچ داده، 12 رمضان چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

نايب السّلطنه از آذربايجان و ظلّ السّلطان از طهران در آنجا جبين ساى سدۀ

سلطنت گشتند. چون سورت ايام صيف بشكست، در غرۀ ذيقعده كوچ داده روز يازدهم ذيقعده مراجعت به طهران فرمود.

از آن سوى بعد از مراجعت عبد الصّمد خان افغان، شاهزاده شجاع السّلطنه ساز لشكر كرده از ارض اقدس بيرون تاخت و محال باخرز و شهر نو را از تصرّف بنياد خان مستخلص ساخت [و] بر آن اراضى امير قليچ خان تيمورى را فرمانروا داشت.

امير حسين خان حاكم طبس و محمّد خان قرائى در ميان راه به ركاب پيوستند. و شجاع السّلطنه را پيوسته در خاطر بود كه محمّد خان را دستگير سازد و شفاعت امير حسن خان حايل مى افتاد.

در تربت شيخ جام ناگاه امير حسن خان به مرگ

ص:314

فجى درگذشت، شجاع السّلطنه چون اين بديد بى توانى محمّد خان را مأخوذ داشته زنجير برنهاد و در زمان به جانب تربت - حيدريه شتافت. بازماندگان محمّد خان متحصّن شدند و يك دو روز خويشتن دارى كردند و چون دانستند كه اين كردار سبب هلاك و دمار محمّد خان خواهد گشت، ناچار مادر محمّد خان، دو پسر ديگر على خان و مهدى قلى خان را برداشته با كليد قلعه تربت به حضرت شجاع السّلطنه آمد.

اين وقت شاهزاده را فتوّت فطرى و مروّت جبلى جنبش داد تا محمّد خان را با مادر و برادران مورد نوازش داشته خلعت گرانبها داد و جمله را رخصت فرموده تا بر تربت حيدريه بشتافتند؛ و روز ديگر با چند تن از نزديكان درگاه به سراى محمّد خان ميهمان شد و يك تن از خواهران او را در حباله نكاح خويش درآورد؛ و محمّد خان را يك باره از دهشت ضمير آسايش داد و صورت حال را در حضرت شهريار تاجدار عرضه داشت نمود.

اما از آن سوى شاه محمود افغان را چون ساختن لشكر و كوچ دادن شجاع السّلطنه مكشوف افتاد، هراسناك شد كه مبادا در مملكت او تاختنى كنند، صيد كريم خان افغان را با پيشكشى فراوان گسيل درگاه شاهنشاه ايران داشت و او نخستين در تربت حيدريه، به حضرت شجاع السّلطنه پيوست و معروض داشت كه جنبش اين لشكر يك باره افغانستان را آشفته سازد؛ و مردم را بر محمود شاه برشوراند، اگر رعايت جانب او نزديك كارداران ايران معتبر است، هم اكنون فرمائى تا اين سپاه طريق مشهد سپارد.

شجاع السّلطنه به خواستارى او امير قليج خان تيمورى را در محال خاف و باخرز

بازداشته به مشهد مقدّس مراجعت كرد و صيد كريم خان طريق طهران برداشت و پيشكش شاه محمود را پيش گذرانيد. شهريار تاجدار فرمود مملكت خراسان سپرده شجاع السّلطنه است و كار حدود ثغور آن اراضى منوط به صوابديد اوست و

ص:315

صيد - كريم خان را با تشريف خسروانه و جواب نامه بازفرستاد و امير على نقى خان پسر امير حسن خان را منشور حكومت طبس و وكالت خراسان صادر گشت.

ذكر شكايت فقهاى رشت از عرفاى عهد

و هم در اين سال فقهاى مملكت گيلان معروض داشتند كه خدام حضرت شاهزاده محمّد رضا ميرزا و على خان اصفهانى وزير او را با درويشان نعمت اللهى ارادتى به نهايت است و به تسويلات ايشان نيز شاهزاده از ارادت كيشان درويشان است. هم اكنون از بى قيدى اين جماعت كس نام از جمعه و جماعت نبرد و آيات شريعت منهدم و مطموس باشد.

شاهنشاه ايران به دست آويز نخجير كردن تا اراضى طارم شتافت و شاهزاده محمّد رضا ميرزا و ملازمان حضرت او را حاضر كرده در معرض عتاب و عقاب بداشت، وزير او را نيز از عمل معزول كرد و حاجى محمّد جعفر قراگوزلو كه در قريۀ كبوتر آهنگ نشيمن داشت و در طريقت نعمت اللهى خليفۀ عهد و مرشد وقت بود به اتّفاق سيّد حسين همدانى مورد سخط پادشاه شدند و به مصادرۀ 2000 تومان زر مسكوك گرفتار گشتند.

فاضل خان گروسى اميرجار كه فاضلى نامبردار و اديبى كامكار بود با جماعتى از چاووشان به اخذ آن مأمور شد و عبد اللّه خان امين الدّوله از بهر فيصل حساب گيلان راه رشت درنوشت و شاهنشاه مراجعت به طهران كرد و امير محمّد قاسم خان قوانلو را از بهر نظام قبايل بختيارى روانۀ اصفهان داشت.

بازگشت ميرزا ابو الحسن خان از انگلستان

اين وقت ميرزا ابو الحسن خان شيرازى كه به سفارت انگلتره رفته بود، برسيد و مكاتيب سلاطين روم و نمسه و فرانسه را كه هنگام عبور ديدار كرده بود برسانيد، معادل 100000 تومان زر مسكوك كه كارداران انگليس از تسليم به كارپردازان ايران مضايقت كردند مأخوذ داشت. و سبب انفاذ و علّت امساك اين زر در دولت انگريز از پيش به شرح رفت و نيز خطى به امضاى وليعهدى نايب السّلطنه عباس ميرزا بياورد و نيز يك قطعه خاتم الماس، پادشاه انگريز به تهنيت وليعهدى نايب السّلطنه به مصحوب ميرزا - ابو الحسن خان بفرستاد و مدّت سفارت ميرزا ابو الحسن خان 3 سال بود.

تهييج فتنه در ميان ايران و روم

و هم در اين سال ميان دولت روم و ايران كه سالها طريق مودّت گشاده بود،

ص:316

ادات خصومت آماده گشت، نخستين از بهر آنكه سليم پاشاى، حاكم بايزيد و موش، قاسم - آقاى حيدرانلو را با ايل و عشيرت از محال چالدران تحريك داده به اراضى روم برد و قبايل سبيكى را نيز از ايران برگران داشت و چندانكه حكمرانان خوى و ايروان در استرداد ايشان سخن كردند، به مماطلت و مسامحت دفع داد.

ديگر آنكه چون داود پاشا، سليمان پاشا را مقهور كرد و وزارت بغداد را بگرفت، صادق بيگ پسر سليمان پاشا فرار كرده پناهندۀ دولت ايران گشت. حافظ محمّد پاشاى سرعسكر ارزن الروم از نايب السّلطنه خواستار شد تا خاطر او را ايمن كرده، روانۀ ارزن الروم داشت، بعد از ورود بدان اراضى به اغواى داود پاشا او را مقتول ساخت و نيز مكاتيب حافظ محمّد سرعسكر به پاشاى موش در تحريك قبايل سبيكى دستگير شد و ملحوظ افتاد و مكنون خاطر او مكشوف گشت كه خون شيعيان اثنى عشريه را هدر داند و مال ايشان را مباح شمارد و ديگر آنكه والدۀ شاهزاده على نقى ميرزا رهسپار زيارت بيت اللّه الحرام گشت و جماعتى از مردم ايران ملتزم خدمت خدام او گشتند. بعد از ورود

به ظاهر ارزن الروم سرعسكر حكم داد كه سراپردۀ او را فحص كنند تا مبادا اموال تجّار را از جماعت عشّار به نهانى حمل دهند.

چون انديشۀ او مكشوف شد بفرمودۀ حاجى على رضا پسر ابراهيم خان شيرازى، حاجى ربيع خان و حاجى على خان كزّازى با 4000 تن از مردم ايران اطراف سراپرده را پره زده ساختۀ جنگ شدند. صبحگاهى كه سرعسكر با 2000 تن از مردم شهر بيرون شد بدانست كه قوّت مبارزت ندارد، لاجرم با چند تن از نزديكان خود پيش شده اظهار خضوع كرده مراجعت نمود.

سفارت حاجى حيدر على خان به مصر

و هم در اين سال برحسب فرمان شاهنشاه ايران نايب السّلطنه عباس ميرزا، حاجى حيدر على خان صندوق دار خود را كه برادرزادۀ حاجى ابراهيم خان

ص:317

شيرازى بود به سفارت مصر به نزديك محمّد على پاشا فرستاد و يك قبضه شمشير كه نيامش با جواهر ثمين ترصيع داشت از بهر او انفاذ نمود و بدو مكتوب كرد كه در تدمير جماعت وهابى و عبد اللّه بن سعود و تسخير اراضى درعيّه و نجد سعى جميل مبذول دارد كه ايشان در عصيان دولت روم و ايران و غارت اموال زايرين بيت اللّه الحرام هرگز خوددارى نكنند.

بعد از ورود حاجى حيدر على خان به مصر و ابلاغ حكم شاهنشاه ايران، محمّد على - پاشا برادرزادۀ خود ابراهيم پاشا را با سپاهى رزمجوى مأمور داشت تا به مملكت نجد تاخته حصن درعيّه را مفتوح ساخت و جماعت وهابى را مقتول نمود و عبد اللّه سعود را مغلولا به اسلامبول فرستاد، سلطان محمود خان فرمود سر از تنش دور كردند.

آن گاه، حاجى حيدر على خان شادكام مراجعت نموده از طريق مكۀ معظمه راه ايران برداشت و وارد تبريز شد.

وقايع سال 1236 ه. / 1821 م. و طغيان افغانان

اشاره

در سنۀ 1236 ه. چون 9 ساعت 50 دقيقه از شب چهارشنبه شانزدهم جمادى - الاخره بگذشت خورشيد به بيت الشرّف شد. شاهنشاه ايران فتحعلى شاه چون جشن نوروز بگذارد، ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را مأمور به خراسان فرمود، تا خاطر خوانين خراسان را از وحشت زدوده كند و ايشان را حاضر درگاه پادشاه سازد.

معتمد الدّوله در بيست و دوم رجب بيرون شد و شاهزاده شجاع السّلطنه در عشر اول شعبان درآمد و طغيان و عصيان خوانين خراسان را باز نمود.

و نيز شاهزاده محمّد على ميرزا به حضرت پادشاه پيوست و معروض داشت كه چون محمود پاشا پسر عبد الرّحمن پاشاى بابان به جاى پدر حاكم شهر زور شد، به اغواى داود پاشاى وزير بغداد سر از فرمان كارداران ايران برتافت.

ص:318

بالجمله شهريار تاجدار، محمّد على ميرزا را باز كرمانشاهان فرستاد و شجاع السّلطنه را رخصت مراجعت به خراسان داد و نور محمّد خان دولّوى قاجار را با سپاهى آراسته ملازم ركاب او ساخت و موكب پادشاهى چهارشنبۀ 11 شعبان در حركت آمده در اراضى فيروزكوه و نمكه عرض سپاه داده شد و از آنجا كوچ داده، در چمن خوش ييلاق لشكرگاه افتاد.

امّا از آن سوى معتمد الدّوله طى مسافت كرده نخستين در خبوشان رضا قلى خان را ديدار كرد، آن گاه نجفعلى خان و محمّد خان قرائى و امير علم خان را ملاقات نموده و ايشان را در طاعت پادشاه همداستان كرد و فرزندان ايشان را به شرط گروگان گسيل درگاه داشت. لاجرم حسينقلى خان پسر رضا قلى خان زعفرانلو و عليمراد خان پسر نجفعلى خان - شادلو و مهدى قلى خان برادر محمّد خان قرائى و محمّد صادق خان برادر امير علينقى خان عرب زنگولى و اسد اللّه خان پسر امير علم خان عرب خزيمه در چمن خوش ييلاق حاضر حضرت شدند و از قبل شهريار مورد نواخت و نوارش گشته مأمور به توقّف طهران آمدند.

مقاتلۀ ايرانيان و افغانان

اما شجاع السّلطنه چون به مشهد مقدّس شتافت معلوم داشت كه در مدّت ذهاب و اياب او به دار الخلافۀ طهران، بنياد خان افغان قلعۀ شهر نو را به محاصره انداخته و نواحى باخرز را منهوب ساخته. لاجرم شجاع السّلطنه 2 تن از پسران خويش هلاكو ميرزا و ارغون ميرزا را ملازم ركاب ساخته با سپاهى لايق، تدمير بنياد خان را تصميم عزم داده از مشهد مقدّس بيرون شد؛ و ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله در تربت حيدريّه به حضرت او پيوست و خواستار آمد كه يك تنه به نزديك بنياد خان رفته او را مطمئن خاطر بدارد و به حضرت آرد. اين بگفت و راه برگرفت و برفت.

بنياد خان بعد از ملاقات با معتمد الدّوله دست از محاصرۀ قلعۀ نو بازداشته در محال باخرز به قلعۀ كاريز شتافت و رو از درگاه شجاع السّلطنه برتافت. شاهزاده از كردار او بر خشم و كين بيفزود و با 3000 تن مرد لشكرى

ص:319

به جانب او جنبش كرد. و از آن سوى بنياد خان با 10000 تن سوار جمشيدى و هزاره [اى] و فيروزكوهى پذيرۀ جنگ شد.

روز جمعۀ 24 رمضان در بيرون قريۀ كاريز هردو لشكر تنگ درآمدند و صف جنگ راست كردند. از بامداد تا نيمۀ روز كار به ستيز و آويز رفت، ناگاه هلاكو ميرزا كه دل شير و چنگ پلنگ داشت اسب برجهاند و با نيزۀ خطى حملۀ گران افكند و چون باد و برق خويشتن را بر لشكر بنياد خان زد، بسيار مرد و مركب به خاك انداخت و فراوان كس را جراحت كرده مطروح ساخت. بنياد خان را پاى اصطبار لغزش گرفته روى به هزيمت نهاد.

شجاع السّلطنه به احمال و اثقال او ننگريست و از قفقاى او تاختن كرد. بنياد خان تا قريۀ كوسويّه بشتافت و چون خصم را تركتاز در قفا يافت هم در كوسويّه نتوانست زيست كرد و از آنجا نيز عنان زنان به ميان ارباع جمشيدى گريخت.

اين هنگام اموال او در لشكرگاه و اندوختۀ او در كوسويّه به تمامت غنيمت لشكريان شد و بسيار كس از مسلمانان را كه در كوسويّه محبوس داشت تا به تركمانان در معرض بيع و شرى درآورد رها گشتند. بالجمله شجاع السّلطنه، ابراهيم خان هزاره را به حكومت شهر نو و باخرز بازداشت و عنان به جانب هرات گذاشت. در منزل بيرنى فرستادگان شاه محمود برسيدند و اظهار مسكنت و اطاعت كردند، لاجرم ميرزا موسى گيلانى وزير به هرات شد و تمسّك 10000 تومان خراج همه ساله را بستد و 100 طاقه شال بافتۀ كشمير به رسم پيشكش گرفته مراجعت نمود و در منزل بيرنى به لشكرگاه پيوست.

آن گاه شجاع السّلطنه راه مشهد مقدّس برداشت و صورت قصّه را در حضرت پادشاه عرضه داشت. شهريار تاجدار، هلاكو ميرزا را كه روز جنگ آن جلادت كرده بود لقب بهادر خانى عطا كرد. و از جانب ديگر چون تركمانان بام و بورمه به اغواى محمّد - رحيم خان در سال پار، نواحى سبزوار را منهوب ساختند اگرچه عليمراد خان حاكم جوين از دنبال

ص:320

ايشان بتاخت و 70 نيزه سر و 100 تن اسير بگرفت؛ لاكن كارداران دولت بدين قدر راضى نبودند.

لاجرم برحسب فرمان ذو الفقار خان سمنانى و عليمراد خان افشار سركردۀ سواران خمسه در ركاب شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران راه دشت برگرفتند و در منزل سندر و چندر شاهزاده اقامت جست و ذو الفقار خان و عليمراد خان بتاخت و تاراج قبايل بام و بورمه پرداختند، بسيار كس مقتول ساختند و زنان و پسران و دختران ايشان را اسير گرفتند و اموال آن جماعت را غنيمت نموده قسمت كردند و اين خبر را به عرض پادشاه رسانيدند.

و هم در اين سال شهريار يك باب از زر خالص مرصّع به جواهر ثمين كه 10000 تومان بها داشت، به مصحوب عبد اللّه خان امين الدّوله روانۀ مشهد مقدّس داشت و ميرزا هدايت اللّه مجتهد آن را در پاى ضريح نقره در قبّۀ على بن موسى عليهما السلام نصب نمود و امين الدّوله مراجعت كرد.

مخاصمت روميان با ايرانيان

اما از قبل اولياى دولت آل عثمان چنانكه به شرح رفت، چون آن كردارهاى ناستوده

ظاهر گشت و قبايل حيدرانلو و سبيكى را در اراضى خود نشيمن دادند، چندانكه كارداران ايران امناى دولت روم و سر عسكر ارزن الروم را مكتوب كردند، از نقض عهد و شكستن پيمان تحذير نمودند سودى نبخشيد، لاجرم برحسب فرمان نايب السّلطنه، حسن خان قاجار قزوينى با سپاهى گران از ايروان خيمه بيرون زد تا جماعت حيدرانلو را باز جاى آورد.

چون لختى به جانب حيدرانلو كوچ داد سليم پاشا با لشكرى از روميان مغافصة بر سر حسن خان بتاخت و جنگ درانداخت. با اينكه حسن خان ساختۀ رزم نبود و گمان نداشت كه روميان در شكستن عهد تا بدين جا جدّ و جهد كنند، برنشست و چون پلنگ غضبان به جنگ اندر آمد. هردو لشكر لختى باهم بگشتند و از هم بكشتند. لاكن از هيچ سوى نصرت بدست نشد.

اين هنگام خسرو محمّد پاشا از اسلامبول به سرعسكرى ارزن الروم منصوب گشت و حافظ على پاشا معزول شد و او نيز رعايت عهدنامه نكرد و در نگاهدارى

ص:321

قبيلۀ حيدرانلو نيكوتر برآمد و رسولى به نزديك نايب السّلطنه فرستاد و اراضى چهرى را كه از محال سلماس است در تحت فرمان خويش خواست. نايب السّلطنه، حاجى على بيك - تبريزى را به همراه فرستادۀ او مأمور فرمود تا با سرعسكر در رفع منازعت ذات بين سخن كند.

خسرو محمّد پاشا، حاجى على بيك را محبوس نمود و گفت تا چهرى را بدست نكنم تو را از دست نگذارم؛ و حافظ على پاشا را به حكومت قارص منصوب داشته، با لشكرى انبوه به حدود ايروان مأمور نمود تا در قراى ايروان تقديم قتل و غارت كرد. و صادق پاشاى پسر سليمان پاشاى وزير بغداد كه بدين دولت پناهنده بود و كارداران ايران براى تشييد اتّحاد دولتين او را با مهماندار روانۀ ارزن الروم كردند. بعد از ورود به حكم سرعسكر صادق پاشا در حبس خانه افتادند و پس از روزى چند صادق پاشا را با 20 تن ملازمان او سر برگرفتند و سرهاى ايشان را روانۀ اسلامبول داشت و مهماندار را بى پاسخ نامه بازفرستاد.

لشكركشى نايب السّلطنه به ممالك روم

لاجرم نايب السّلطنه را آتش غيرت تحريك داد و لشكرها را انجمن كرد، روز 12 ذيحجه از تبريز خيمه بيرون زد و تا بلدۀ خوى بتاخت. چون سر عسكر اين شنيد احمد افندى دواتى را از در ضراعت به درگاه نايب السّلطنه فرستاد، باشد كه آن سيل برخاسته را بنشاند. چون اين رسالت نيز از در حيلت بود پذيرفته نيفتاد و نايب السّلطنه، حسن خان را به منقلاى سپاه مأمور ساخته خود نيز راه برگرفت و تا منزل چالدران براند، امّا حسن خان سپاه رومى را درهم شكست و اسير فراوان دستگير نمود و توپخانۀ ايشان را بگرفت و از آنجا به جانب توپراق قلعه شتافت و به حكم يورش مفتوح ساخت.

نايب السّلطنه بعد از اصغاى اين خبر به سوى وان و بايزيد كوچ داده و در سوى غربى بايزيد محكمۀ زنگ زور را بدست قراولان سپاه مفتوح ساخت. مردم شهر بايزيد هراسناك شده، علماء و قضات خويش را به درگاه فرستاده و امان طلبيدند

ص:322

و سر اطاعت پيش داشتند و مورد رأفت گشتند.

در اين وقت بهلول پاشا كه از پيش، در بايزيد جاى داشت و سرعسكر او را معزول و محبوس نمود، به حراست قلعۀ آق سراى مأمور شد و به حكم سرعسكر به استخلاص زنگ زور ميان بست و توپخانه خود را بدانجا براند.

روز ديگر نايب السّلطنه، امير اصلان خان دنبلى را با يوسف خان و فوج بهاداران بر قلعۀ آق سراى كه در فراز جبلى شامخ استوار بود و حصار شهر برگماشت و بهلول پاشا را پيام داد كه اگر سلامت خواهى در اين حضرت اقامت جوى و اگرنه زود باشد كه قرين ندامت باشى. بهلول پاشا هراسنده شد و با اينكه برادر خويش را نزد سرعسكر به گروگان باز داشته بود، برادر ديگر را به درگاه فرستاد. نايب السّلطنه بدين قدر رضا نداد، ناچار بهلول پاشا حاضر حضرت گشت و لشكريان بى مانعى و عايقى بر بروج شهر عروج كردند و حصار آق سرا را به زير پاى درآوردند.

نايب السّلطنه لشكر را از قتل و غارت بازداشت و حكومت بايزيد را با 5 محال ديگر به بهلول پاشا گذاشت و عبد الحميد پاشا را كه يك تن از خويشاوندان او بود به نظم سپاه گذاشت و حسين خان سردار ايروان را به اتّفاق بهلول پاشا و صناديد شهر به جامع بايزيد فرستاد تا خطبه در منبر جامع به نام شاهنشاه ايران فتحعلى شاه كردند و مردم شهر را از وضيع و شريف به بذل تليد و طريف شاكر احسان ساخت.

حاجى حسن پاشاى چچن اوغلى كه با لشكرى انبوه به حراست حدود و ثغور آن ممالك مأمور بود، از شنيدن اين اخبار متزلزل گشت، لشكرش پراكنده شد و خود در

قلعۀ سنگ كه معقلى منيع بود متحصّن آمد. نايب السّلطنه، امير اصلان خان را به دفع او فرستاده بعد از مقاتلت و مبارزت حاجى حسن پاشا شكسته شد. ناچار قلعه را بگذاشت و به ارزن الروم گريخت؛ و نايب السّلطنه در تسخير ارزن الروم يك جهت شد و لشكر همى براند. در محال الشكرد معلوم گشت كه سپاه عثمانلو كه در حسن قلعه جاى داشتند،

ص:323

بعد از اصغاى فتح بايزيد راه فرار برداشته اند، به قراحصار و معدن و نريمان كه از آن سوى ارزن الروم است در رفته اند.

نايب السّلطنه، محمّد زمان خان قاجار و حسن خان و عبد اللّه خان دماوندى و رحمة اللّه خان را با 1000 تن سرباز و 1000 كس تفنگچى و 8000 سوار كرد و عجم بر اثر ايشان بتاخت و خود از طريق ملاذگرد در شتاب آمد. در منزل خامور، صدقى افندى مدرّس ارزن الروم با جماعتى از علما از قبل اجاقلويان شهر و بزرگان قبايل و سوباشيان محل به درگاه نايب السّلطنه آمدند و جبين ضراعت بر خاك مسكنت سودند و خسرو محمّد پاشاى سرعسكر كه در نارين قلعه متحصّن گشته بود عريضه [اى] از در انكسار نگار داده، خواستار عفو گناه آمد و پيشكشى بر گردن نهاد كه همه ساله انفاذ داشته از طريق فرمانبردارى نگردد و هنوز اين سخن در ميان بود كه معروض افتاد كه سليم پاشاى والى ارمنيّه به فرمان سرعسكر با 20000 تن لشكر از حدود بولانلوق به يك ناگاه از دنبال محمّد زمان خان و حسن خان تاختن كرده اند.

نايب السّلطنه چون اين بشنيد صدقى افندى و حاجى ملا باقى قاضى عسكر را رخصت مراجعت به ارزن الروم فرمود و در پاسخ سرعسكر پيام هاى درشت و سخنان زهرآگين فرستاد و از آنجا به جانب بولانلوق ايلغار كرد. لشكر روم چون جنبش اين جيش را تفرّس كردند بى آنكه با مردى درآويزند و گروهى برانگيزند راه فرار برگرفته، حسن خان و ديگر دليران ايران تا حدود گلى سولمز كه 3 فرسنگى ارزن الروم است از دنبال هزيمتيان برفتند.

و هم از آن جا نايب السّلطنه 10000 سواره و پياده و 2 عرادۀ توپ از قفاى گريختگان و فحص قبايل حيدرانلو مأمور نمودند. و مردان كارزار چون سيل بى زنهار پست و بلند زمين را درنوشته، تا جنجشور و ترشور و ترجان كه 4 فرسنگى ديار بكر است بشتافتند.

اگرچه ايل حيدرانلو را درنيافتند، لاكن تمامت آبادانى ها و قريه ها پى سپر سپاه گشت و جماعتى كثير

ص:324

عرضۀ شمشير آمد و 5000 تن مرد و زن و دختر و پسر اسير شد و 200000 سر مواشى و اغنام دستگير افتاد و 17 عرادۀ توپ و فراوان از آلات ضرب و حرب و اموال و اثقال، بهرۀ لشكريان گشت، چنان شد كه سپاه نقل آن احمال را برنتابيدند و يك نيمۀ اموال منهوبه را به رود فرات درانداختند. سليم پاشا چندانكه دانست و توانست مرد و مال از آن اراضى به قلل جبال شامخه صعود داد و شهر و حومه را يك باره از مردم بپرداخت و خود در ميژ، كه شهر موش خوانند جاى كرد و ديوار حصار را استوار داشت.

جنگ حسين خان سردار ايروان با لشكر روم

نايب السّلطنه حسين خان سردار را به دفع او فرستاد و او با 6000 مرد لشكرى كوچ داد، آن گاه اسمعيل خان بيات را مأمور به فتح قلعۀ ملاذگرد نمود. اسمعيل خان برفت و آن حصنى كه به غايت حصين بود، به حكم يورش بگشود و توپخانه و صلاح جنگ هرچه يافت برگرفت و در كنار قراسو به حسين خان سردار پيوست. و سواران سپاه از بهر نهب و غارت به هر سوى پراكنده شدند، ناگاه جمعى از كردان يزيدى و حسنانلو و سواران چهاردولى و بزچلو كمين گشاده جنگ درپيوستند.

حسين خان سردار چون اين بدانست اسمعيل خان بيات و كريم خان كنگرلو و عسكر خان افشار را مدد فرستاد. و از آن سوى سليم پاشاى چندان كه در قلعه لشكر داشت، بيرون فرستاد و جنگ عظيم گشت، آن روز تا 4 ساعت از شب برفت حرب بر پاى بود، آن گاه توپ و تفنگ را دست باز داشته با شمشير و خنجر به يكديگر درآمدند و 7 ساعت ديگر رزم دادند.

اين وقت حسين خان سردار جمعى از سواران قراباغى را بفرمود تا هركس يك تن از سربازان مقدّم را رديف ساخته از آب عبره دادند. چون سربازان به مصافگاه درآمدند و طبل جنگ بزدند و تفنگها بگشادند، مجال درنگ بر لشكر روم محال افتاد. يك باره پشت با جنگ داده به قلعه گريختند. روز ديگر آگهى به نايب السّلطنه رسيد و از منزل حسن سهل تا كنار قراسو

ص:325

بتاخت و بى درنگ آن آب را عبره كرده و عنان زنان تا كنار شهر براند و آن بلده را از 3 سوى به محاصره انداخت.

مردم شهر چون اين صولت و جلادت مشاهدت كردند سادات و صناديد شهر هر يك مصحفى بر كف نهاده به حضرت آمدند و از بهر شفاعت روى ضراعت بر خاك سودند. نايب السّلطنه بر ايشان ببخشود و 14 ساعت ميعاد نهاد كه اگر سليم پاشا طريق حضرت سپارد لشكريان را از قتل و غارت شهر باز دارد و محمّد حسين خان زنگنه را به طلب سليم پاشا به شهر فرستاد و او بى مماطله و مسامحه سليم پاشا را با تيغ و كفن به درگاه آورد و در پاداش اين خدمت محمّد حسين خان كه منصب نيابت داشت ايشيك - آقاسى شد.

بالجمله روز ديگر ميرزا ابو القاسم فراهانى وزير، در مسجد جامع بتليس [- بدليس] و ميژ خطبۀ نصرت به نام شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قرائت كرد و لشكريان روزى چند در آنجا ماندگى خويش را دفع دادند. و نايب السّلطنه محمّد زمان خان و حسن خان را كه برحسب فرمان قلعۀ خنوس را فتح كرده بودند بخواند و 17 عرادۀ توپ هم از آنجا حمل داده و سليم پاشا را به حكومت ارمنيّه بازگذاشت و 10000 تن سواره و پياده از آن ممالك ملتزم ركاب ساخت؛ و محمّد بيگ برادر سليم پاشا را به لقب خانى عطا فرموده بر آن جماعت سرهنگ نمود.

و چون سپاه را به سبب قلّت آذوقه از يك راه كوچ دادن صعب مى نمود: نخستين حسين خان سردار را با 7000 كس از طريق خامور گسيل ايروان ساخت و 4000 تن سوار شقاقى و شاهيسون و قراداغى و قراباغى را از راه كوه سپان روانۀ خوى داشت و محمّد خان را از طريق بتليس و محمّد باقر خان قاجار و حسن خان را از راه اخلاط روانه داشت و فرمود قلعۀ وان را نيز مسخر دارند. سليم پاشا تسخير قلعه وان را بر خويشتن نهاد و ايشان را از محاصره بازداشت و نايب السّلطنه اسيران را آزاد ساخت و خود از راه آرديش رهسپار گشت.

روز 12 صفر قلعۀ ارجيش را كه از 3 سوى محاط آب است و از سوى

ص:326

ديگر وحلى(1) صعب در پيش دارد به وفود مهابت و سورت سطوت مسخر داشت و 12 عرادۀ توپ برگرفت و محال بكرى و بند ماهى و محمودى را نيز تحت فرمان آمد و چون اين اراضى با خاك خوى پيوسته بود به فتحعلى خان قاجار بيگلربيگى خوى تفويض يافت.

بالجمله در اين سفر كه 2 ماهه مدّت بر زياد نداشت بلاد و امصار و قراى بايزيد و الشكرد و ديادين و ملاذگرد و بتليس و ميژ و اخلاط و عادلجواز و ارجيش و خنوس با تمامت محال و حدود و قبايل و رعيّت و لشكرى به زير فرمان و در شمار ممالك سلطان

ايران آمد. و نايب السّلطنه از آن همه غنيمت كه ميان سپاه قسمت شد بيرون 48 عرادۀ توپ چيزى مأخوذ نداشت. و هم در اين وقت معروض افتاد كه بعضى از لشكريان كه مأمور به تسخير حكارى بودند 18 سنجاق حكارى را مسخّر داشتند.

مع القصّه نايب السّلطنه در اين سفر مانند يك تن از آحاد لشكر همى زيست و در خوردن و نوشيدن و پوشيدن بر هيچ كس فزونى نجست و چون عنان بازگذاشت مژدۀ اين فتح را در حضرت پادشاه عرضه داشت.

اما چون اين خبر در اسلامبول سمر گشت اولياى دولت عثمانى 2000 تن لشكر و 10 عرادۀ توپ به نزديك داود پاشاى وزير بغداد فرستادند و او را برانگيختند تا اگر تواند حدود ايران را به سنابك ستوران ويران كند.

داود پاشا نخست محمود پاشاى بابان را كه به قوّت كارداران ايران در شهر زور حكومت داشت با خود همداستان كرد و محمّد آقاى كهيا را با 10000 كس مرد سپاهى و جماعت دلوّباش روانۀ شهرزور داشت و محمود پاشاى بابان با 3000 تن سوار در كنار آب سيروان به كهيا پيوست. چون محمّد على ميرزا فرمانگزار عراقين اين بدانست با 15000 سواره و پياده در عشر اول ذيحجه از كرمانشاهان خيمه بيرون زد و 10 عرادۀ توپ با لشكر برانده و حسن خان والى فيلى از پشتكوه لرستان با 3000 كس بدو پيوست.

ص:327


1- (1) . يعنى مرداب وزمين گل آلود.

اين هنگام حسين پاشا خان خمسه و محمّد باقر خان مافى را از راه سنندج بفرستاد و خود عقبه چيان را در نوشته در هيجدهم ذيحجه قريب به شهر زور لشكرگاه كرد، و محمّد آقاى كهيا و محمود پاشا در ياسين تپه كه از 3 جانب با آب پيوسته و از يك جانب با خلاب سنگرى راست كرده بنشست و 15 عرادۀ توپ در پيش سنگر بداشتند.

اين هنگام محمود پاشا از در كذب و حيلت چند كس به حضرت شاهزاده فرستاد كه اگر گناه مرا معفو دارند و خاطر مرا ايمن فرمايند، فردا كه از 2 جانب صف راست شود با لشكر خود از كهيا بدان سوى گريزم و در زمان با كهيا درآويزم. شاهزاده چون كلمات او را با صدق راست ندانست پاسخى ملايم سئوال باز داد و فرستادگان او را بازفرستاد؛ و آن شب را بى بنه و آغروق به پاى برد.

روز ديگر كه خورشيد سر بر زد ساختۀ جنگ گشت و موسى و ده [- موسيوده] معلّم انگريز را با جماعتى از سرباز و سوار و توپخانه و زنبورك خانه از ميان دره چنانكه خصم نديده و ندانست بفرستاد تا ناگاه از قفاى دشمن درآيند و نبرد آزمايند و خود

لشكر را جنبش داده ميمنه و ميسره راست كرد و بر فراز تلّى صعود كرده جبين بر خاك نهاد و از كارساز بى نياز طلب نصرت نمود و سخت بگريست. آن گاه به ميان سپاه آمد از دو سوى گيرودار دليران بالا گرفت و دهان توپ و تفنگ صاعقه بار آمد و از خون مردان خاك ميدان گونۀ لعل و مرجان گرفت. روميان را مجال درنگ نماند، پشت با جنگ داده به يك بار روى برتافتند.

محمود پاشا به اتّفاق كهيا عنان زنان به طرف كركوك گريختند. شاهزاده بى زحمتى در لشكرگاه كهيا فرود شده، سراپرده و خرگاه و توپخانه و هرچه روميان را بود به دست لشكر ايران افتاد. آن گاه شاهزاده مظفّر و منصور به سليمانيه نزول فرمود. كهيا چون اين بديد و از مراجعت به بغداد شرمگين بود، مغافصة در باره بند شاهزاده پناهنده شد و از آسيب جان به سلامت نشست.

ص:328

اين وقت شاهزاده، عبد اللّه پاشاى عمّ على پاشاى والى ديار بكر را كه از پيش به درگاه شاهزاده پناه جسته بود به حكومت شهر زور فرستاد و خود [ماه] محرّم را در سليمانيه به پاى برد و صورت اين قصّه را به حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت و در اول شهر صفر از سليمانيه خيمه بيرون زد تا حصار بغداد را بگشايد و نخستين زيارت روضه عسكريّين عليهما السّلام و تقبيل آستانه سرّمن راى نمود.

وفات شاهزاده محمّد على ميرزا

آن گاه به طرف بغداد شتافت، در منزل دلو عباس مزاجش از اعتدال بگشت و سخت مريض شد. و از آن سوى داود پاشا هراسناك گشت و شيخ موسى نجفى را كه در ميان علماى اثنى عشريه نامبردار بود، شفيع ساخت و به درگاه فرستاد. شاهزاده محمّد على ميرزا را مكانت شيخ موسى و شدّت مرض از تسخير بغداد بازداشت و داود پاشا را به جاى گذاشته به جانب كرمانشاهان كوچ داده، در منزل طاق گرا زحمت اسهال بر ضعف بدن بيفزود ناچار در آنجا رحل اقامت انداخت و دانست از اين مرض جان به سلامت نبرد.

حسن خان فيلى و اسد خان بختيارى را طلب كرد و فرمود دور نباشد كه چون من نباشم از اين لشكرگاه نتوانيد به سلامت بيرون شد، اكنون كه مرا حشاشه [اى] از جان به جاى است طريق مأمن خويش گيريد و برگذريد. و شب شنبۀ 26 شهر صفر در سال 1237 ه. / 14 نوامبر 1821 م. هنگام سپيده دم رخت از اين جهان به جنان جاويدان كشيد و در 6 ربيع الاول اين خبر مسموع شاهنشاه ايران افتاد و در سوگوارى پسرى چونين اگرچه با دل شكسته و خاطر خسته بود به كبرياى سلطنت و شريعت ملكدارى اظهار حزن و فزغ نفرمود و فرزند اكبر ارشد او محمّد حسين ميرزا را به جاى پدر نصب كرد و منشور فرمانگزارى عراقين عرب و عجم را بدو فرستاد و او را حشمة الدّوله لقب داد، بالجمله جسد شاهزاده را در بيرون كرمانشاهان در ميان روضه [اى] كه خود كرده بود با خاك سپردند.

ص:329

وقايع سال 1237 ه. / 1822 م و ذكر فتنۀ ميان دولت ايران و روم

اشاره

چون 1237 سال از هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله برگذشت و 3 ساعت و 39 دقيقه از روز پنجشنبۀ 26 جمادى الاخره برفت آفتاب از حوت به حمل شتافت و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن نوروزى به پاى برد، آن گاه لشكرها را انجمن كرد و روز سه شنبه 5 شوال خيمه بيرون زد و از طهران تا سليمانيه براند و از آنجا ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را به خواستارى شاهزاده حسنعلى ميرزا از بهر استمالت خوانين به خراسان فرستاد و خود از سليمانيه كوچ داده دوشنبۀ پانزدهم شوال چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

در اين وقت اولياى دولت آل عثمان در استرداد ممالكى كه نايب السّلطنه به دست كرده بود، چنانكه به شرح رفت يك دل و يك جهت كشتند و هرجا در ممالك عثمانى تاجرى ايرانى يافتند او را محبوس و اموالش را مأخوذ داشتند و زايرين بيت اللّه الحرام را در مملكت به حبس خانه درانداختند و محمّد رؤف پاشا را سرعسكر ساخته به ارزن الروم فرستادند.

تصميم عزم نايب السّلطنه در تسخير ممالك روم

از اين سوى نايب السّلطنه، نخستين حسن خان قاجار قزوينى را به طرف قارص و نريمان و فتح قلعۀ مغاز بتاخت و او در اول ركضت با سپاه روم دچار شد و در جنگ آن جماعت مردانه بكوشيد و ايشان را بشكست و بسيار كس بكشت و سعيد آقاى سيواسى را كه سرهنگ آن قوم بود با 1000 تن اسير بگرفت و روانۀ درگاه نايب السّلطنه داشت. و از اين طرف نايب السّلطنه در عشر آخر شعبان از تبريز به جانب خوى كوچ داد، بعد از ورود به خوى اسيران روم نيز در رسيدند. نايب السّلطنه اسيران را آزاد ساخت و سعيد - آقاى سيواسى را طلب داشته به سوى سرعسكر روم گسيل ساخت و پيام داد كه اگر از اين جنگ و جوش دست بازدارى و در ميان دولتين رفع ذات بين كنى

ص:330

بر طريق سلامت رفته باشى و اگرنه راه ندامت خواهى سپرد.

بعد از مراجعت سعيد آقا، سرعسكر روم و ديگر پاشايان بر كيد و كين بيفزودند، چندانكه يك باره ابواب مداهنه و مهادنه مسدود شد و كار بر مقاتلت و مبارزت افتاد، ناچار نايب السّلطنه ساز لشكر كرده در نيمۀ شهر صيام از بلدۀ خوى بيرون شد و نخستين جماعتى از سپاه را به طرف سلماس و الباق و اراضى وان روان كرد تا از آن سوى رزم دهد.

جنگ توپراق قلعه

در اين وقت مسموع افتاد كه جلال الدّين محمّد پاشا و حافظ على پاشا و ابراهيم پاشا با لشكرى بيرون حساب توپراق قلعه را به محاصره انداخته اند و در قلعه از ايرانيان 100 تن سرباز و 19 تفنگچى خلج بر زيادت نبود. نايب السّلطنه چون اين بشنيد لشكريان را از اراضى وان بخواند و از چالدران عنان به جانب الشكرد گذاشت و در منزل اواجق لشكرى كه از بهر حراست قبايل نزد فتحعلى خان بيگلربيگى خوى بودند به ركاب پيوستند. سكنه محال وان چون اين بديدند ميدان را از لشكر ايران خالى پنداشتند و 4000 تن سواره و پياده كردان رومى و دلى باش و هيطا بر سر قبايل خضرلو و تكورى كه در ارض توره و حاجى بيك جاى داشتند تاختن بردند؛ و مواشى ايشان را به نهب پيش براندند. طايفۀ تكورى در اين وقت با لشكر وان هم داستان شد و با آن جماعت كوچ داد.

از قضا اين هنگام سهراب خان غلام خاصّه با افواج سرباز و سواران مقدّم كه از دنبال اردو كوچ مى داد با مردم وان بازخورد و جنگى صعب در ميانه برفت. در پايان كار لشكر وان شكسته شد و گروهى اسير گشت، مواشى منهوبه را استرداد كردند و طايفۀ تكورى را بازجاى آوردند و در منزل اواجق به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

و هم در اين وقت محمّد زمان خان قاجار و فتحعلى خان بيگلربيگى خوى كه به تاراج

نواحى وان مأمور بودند، مظفّر و منصور درآمدند. اما از طرف ديگر خبر رسيد كه حافظ على پاشا در محاصرۀ توپراق قلعه سنگرها نزديك كرده و نقبها در برده، دير نباشد كه آن حصار را بگشايد و همچنان ارامنه [اى] كه در آن اراضى

ص:331

جاى دارند به استظهار روميان سر از خدمت برتافتند و در 8 فرسنگى توپراق قلعه 2000 خانوار با آلات حرب و ضرب در قراكليسيا سنگرى كرده اند.

نايب السّلطنه بعد از اصغاى اين اخبار از اواجق ايلغار كرده راه برداشت و نخستين بر قراكليسيا بگذشت. جماعت ارامنه را كه با سيل دمنده توان مقاومت نبود، كشيشان را با خاج و انجيل پيش داشته از در استغاثت جبين ضراعت بر خاك نهادند. نايب السّلطنه گناه ايشان را ناديده انگاشت، لاكن فرمان داد كه در يك جاى انجمن نشوند و در محال ديادين سكون نمايند و آن شب را در آنجا به پاى برده، صبحگاه برنشست و خواست تا لشكر را به آسايش كوچ دهد از بهر آنكه ماندگى بيرون كنند و جنگ را توانا باشند. در بين راه مسموع افتاد كه پاشايان از جنبش لشكر ايران آگاه شده اند و در كوشش و يورش افزوده اند، باشد كه قبل از رسيدن لشكر فتح قلعه كنند. نايب السّلطنه از اين خبر آشفته خاطر گشت و بى توانى حسين خان سردار و حسن خان برادر او را با گروهى قليل از لشكريان برداشته شتابزده راه برگرفت و از بهر آنكه ميدان جنگ را بداند و جاى توپ و زنبوره باز نمايد تا قريب سنگر روميان براند.

سپاه آل عثمان از ديدار لشكر بيگانه به هم برآمدند، نخستين 14 عرادۀ توپ و 4000 مرد لشكرى از قبايل دلى باش و هيطا بر فراز تلّى راندند و دهان توپ و تفنگ را به سراشيب گشودند. نايب السّلطنه با غلام تفنگ چيان از دامان تل به جنگ درآمدند. لختى سفير گلوله در ميان آمد و شد كرد، كار بدين گونه همى رفت تا سپاه ايران كه يك فرسنگ از دنبال بود با توپخانه برسيد.

و اين هنگام هرجا فراز تلى و معقلى بود لشكر آل عثمان به زير داشتند و توپها را بر فراز پشته ها جاى داده بودند با اينكه سوار و پياده ايرانيان 8 فرسنگ راه سپرده بود و اسبهاى توپخانه در آن گرمگاه از طول مسافت خستگى و تشنگى داشت، نايب السّلطنه بى ترس و

ص:332

بيم حسن خان قاجار را با سرباز و سوار ايروان و نخجوان و خوى حكم به يورش داد و آن جماعت چون شعله نيران به جانب بالا بال گرفتند و در اول حمله خود را بر فراز پشته رسانيده چند عرادۀ توپ از روميان بستدند.

جماعت دلى باش و هيطا چون پلنگ زخم خورده به جنگ درآمدند و هردو لشكر درهم آميختند و يكديگر را با كارد و خنجر خون ريختند. بعد از داروگير فراوان، غلبه روميان را افتاد، توپهاى خويش را بازپس ستدند و ايرانيان را شكسته سراشيب براندند.

نايب السّلطنه چون اين بديد جعفر قلى خان مرندى و قاسم خان تركمان و محمّد رضا - خان باكوئى برادر ابراهيم خان سرتيپ را با دو فوج سرباز تبريزى و مرندى به مدد هزيمت شدگان فرستاد.

مقاتله حسن خان سارى اصلان با روميان

حسن خان سردار كه پسر دستان و شير نيستان را به مرد نمى داشت ديگرباره چون پلنگ غضبان و نهنگ دمان به جنگ درآمد و با دل تفته و تن كفته و دهان پرگرد و كف از ميان صف بيرون شد و به سوى فراز در تك تاز آمد. لشكريان چون اين بديدند دل قوى كردند و از دنبال او به شتاب آمدند.

هم در اين كرّت، روميان چون شيران ديوانه گرد برانگيختند و مانند شير و آب با ايرانيان درآميختند. سرهاى دليران در زير نعل ستوران پخش گشت و خاك آن پشته از خون كشته لعل بدخشان شد. در اين حمله 6 عرادۀ توپ و يك عراده خنپاره، دليران ايران بگرفتند و از فراز كوه به زير درانداختند. صفهاى لشكر روم كه از دور و نزديك بدان رزمگاه نظاره بودند دلهاى ايشان از اين جلادت بجنبيد و اين هنگام جنگ بزرگ پيش آمد.

در آن رزمگاه سليم پاشا با 10000 تن سواره و پياده در برابر امير خان قاجار جاى داشت و با توپ و تفنگ كار همى كرد. نايب السّلطنه چند تن نسقچى بفرستاد و حكم داد كه امير خان بر سليم پاشا حمله افكند و يورش اندازد و خود نيز با ميمنه و ميسره و جناح و ساقه از جاى درآمد.

ص:333

نخستين لطفعلى خان كتول با چند تن از غلامان بر سر توپخانۀ روميان بتاخت، دو تن از توپچيان را به خاك انداخت، ناگاه گلولۀ توپ بر دهانش برآمد و برجاى سرد شد. نايب السّلطنه بفرمود تا اسكندر خان قاجار كه امير توپخانه بود، توپها را تحريك داده مانند باران بهار گلوله بباريد و لشكريان از دنبال ديگر حمله افكندند. ناگاه پاى اصطبار روميان لغزش يافت، يك باره روى از جنگ برتافتند.

نخستين جلال الدّين محمّد پاشا كه به چوپان اوغلى معروف بود 20000 سوار و پياده با 20 عرادۀ توپ در زير رايت داشت روى بركاشت، از قفاى او على پاشا با 10000 تن مرد لشكرى از كنار توپراق قلعه طريق هزيمت برگرفت. غلامان ركابى و جماعتى از سوار در قفاى گريختگان اسب برجهاندند. ابراهيم پاشا كه با 8000 مرد به حراست سنگر چوپان اوغلى قيام داشت با شكستگان بياميخت و به سنگر گريخت.

نايب السّلطنه از بهر آنكه مبادا غلامان ركابى را از لشكر ابراهيم پاشا آسيبى رسد، بفرمود تا حسين خان سردار سرباز و توپخانه را برداشته بر سر سنگر راند و در حملۀ نخستين به سنگر در رفت، 21 عرادۀ توپ و خنپاره و 14 رايت به دست كرد. روميان را در سنگر نيز توان درنگ نماند، لشكر ايشان نيز به تفاريق پراكنده گشت و امير خان قاجار بر اثر سليم پاشا راه برداشت و مرد و اسب فراوان دستگير كرد.

بالجمله توپخانه و قورخانه، خيمه و خرگاه، ناطق و صامت، تليد و طريف، هرچه با آن لشكر و در آن لشكرگاه بود غنيمت دليران گشت و لشكر روم در اين حربگاه دوچندان مردم ايران بودند، زيرا كه كتاب اجراى لشكر روم به دست شد 51000 تن به شمار آمد و از اين جمله آن كس كه جان به سلامت برد و در تن جراحتى نداشت افزون از 1000 كس نبود و غنيمتى كه خاصّ دولت بود بيرون كتاب، بهاى قورخانه و گلوله توپ و باروط و جبه خانه به 60000 تومان پيوست.

ص:334

مراجعت نايب السّلطنه بعد از فتح ممالك روم به ايران

بالجمله نايب السّلطنه روز ديگر طريق مراجعت ايران سپرد و ميرزا محمّد تقى مستوفى را به ارزن الروم رسول فرستاد و محمّد رؤف پاشاى سرعسكر را پيام داد كه ما را مركوز خاطر نبود كه با دولت آل عثمان خصمى اندازيم، سبب اين ركضت و باعث اين جنبش پاشايان نامجرب شدند؛ هم اكنون اگر از كرده پشيمان باشيد و كار به صلاح و صواب انديشيد، ما را از مداهنه و مهادنه مضايقت نخواهد رفت. محمّد رؤف پاشا در پاسخ عرضه داشت كه تا اين ارضى پى سپر لشكريان است كار مصالحت و مسالمت به پاى نرود. اگر فرمائى هردو لشكر باز خانه هاى خويش شوند، آن گاه مردان كارآزموده از طرفين مختار آيند و مبانى مصالحت را مشيد دارند؛ و ميرزا محمّد تقى را بازفرستاد.

لاجرم نايب السّلطنه از راه خوى به تبريز آمد و مژدۀ اين فتح را در حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت. شاهنشاه تاجدار، حسن خان قاجار را كه در آن كارزار همه كار به مردى كرد، خويشتن او را به سارى اصلان لقب نهاد(1) و از آن پس نام او را در مناشير بدين سان رقم كرده اند و ديگر صناديد سپاه را هركس به مقدار زحمت مورد رحمت فرمود.

همانا هنگام مراجعت نايب السّلطنه مرض وبا در لشكرگاه بالا گرفت. بعد از ورود به تبريز در آن بلده نيز اين بلا شايع افتاد. روز 25 ذيقعده ميرزا بزرگ قائم مقام مريض شد و جهان را وداع گفت. شهريار تاجدار چون اين بشنيد فرزند ارشد اكبرش ميرزا ابو القاسم وزير نايب السّلطنه را قائم مقام صدارات كبرى فرمود و منصب وزارت را به برادر ديگرش ميرزا موسى خان عطا كرد.

مع القصه يك دو سال همى بود كه مرض وبا پست و بلند جهان را درنوشت، از بلاد چين و هندوستان به حدود ايران گذشت، از شهر شيراز و يزد و اصفهان و كاشان و

ص:335


1- (1) . سارى يعنى زرد، و آصلاح يعنى شير، و هر دو كلمه تركى است.

قزوين و تمامت عراق عجم و آذربايجان از 100000 تن افزون بكشت و بسيار وقت بود كه مردم ايران اين مرض را مشاهدت نكرده بودند.

اكنون بر سر داستان آئيم، چون نايب السّلطنه از ممالك آل عثمان به جانب ايران عطف عنان كرد، مردم وان با جماعتى از كردان ساز سپاهى كرده ناگاه در حدود سلماس تاختن بردند و جمعى از مردان و زنان را عرضۀ تيغ ساخته بازشتافتند، چون نايب السّلطنه اين بدانست يوسف خان غلام خاصّۀ خويش را با جماعت بهادران و ينكى مسلمان به دفع ايشان فرستاد، چون يوسف خان از سلماس بيرون شد، نصير خان بيگ پسر مصطفى خان هكارى كه با پدر خويش نيز كار به خصومت و مبارات داشت به اتّفاق عثمان بيگ هرتوشى انجمنى از كردان كرده با 3000 تن مرد جنگ آهنگ يوسف خان كرد. وقتى برسيد كه يوسف خان افزون از 200 تن نومسلمان مرد لشكرى نداشت، با آن قليل مردم صف بر زد و رزمى مردانه بداد و كردان را بشكست، عثمان بيگ و نصير خان بيك به صعوبت از رزمگاه طريق سلامت سپردند، يوسف خان هزيمتيان را بگذاشت و بى توانى به تسخير قلعه باشقلان پرداخت، نخستين برجى را كه

در برابر باشقلان بر زبر پشته بود حصار داد، 3 ساعت از جانبين بگشادن توپ و تفنگ كار كردند، در پايان امر به قوّت يورش آن برج را مسخّر داشته حرسۀ آن را با تيغ بگذرانيدند.

فتح باشقلان در مضاى اين كار صعب آسان گشت و حافظ و حارس آن حصن نيز عرضه تيغ شد. آن گاه به حكم يوسف خان، ابراهيم خان حاكم باشقلان را عسكر خان افشار برداشته روانۀ درگاه نايب السّلطنه گشت و همچنان يوسف خان قبايل آن اراضى را به نظم كرده بازشتافت و مصطفى خان هكارى كه نسب به سلاطين بنى عباس مى رسانيد به حضرت نايب السّلطنه آمد و جبين اطاعت بر زمين سود و مورد نواخت و نوازش شده تشريف گرانبها يافت و باز هكارى شتافت. و نصير خان بيگ پسرش كه راندۀ درگاه پدر بود، هم در اين وقت وداع جهان گفت.

ص:336

آن گاه نايب السّلطنه 200 تن از فوج بهادران را به حراست قلعه باشقلان باز داشت و مصطفى خان هكارى دختر خود را از بهر وليعهد ثانى محمّد ميرزا نامزد كرده با ساز و برگى شايسته به درگاه نايب السّلطنه فرستاد.

چون اين وقايع معروض درگاه پادشاه افتاد شهريار تاجدار بدان شد كه از طرف بغداد و كركوك و موصل نيز اراضى آل عثمان را آسيبى كند. لاجرم حكم داد كه محمّد حسين - ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم لشكر خود را جنبش داده با 10 عراده توپ آهنگ بغداد كند و امير محمّد قاسم خان قوانلو را با تفنگچيان استرآبادى و هزار جريبى فرمان كرد تا به محمّد حسين ميرزا پيوسته شود و عبد اللّه ميرزا حاكم خمسه را مأمور به تسخير شهر زور كرد و ذو الفقار خان سمنانى و مطلّب خان برادر او با لشكر سمنان و دامغان ملازم ركاب عبد اللّه ميرزا شدند و فضلعلى خان قوانلوى قاجار و امان اللّه خان والى كردستان نيز بدو پيوستند و ميرزا فضل الله على آبادى مستوفى از بهر تعيين علف و آذوقۀ سپاه با لشكريان كوچ داد.

بالجمله اين جماعت روز 22 ذيقعده از چمن سلطانيه بيرون شدند و شهريار تاجدار چهارشنبۀ سيم ذيحجه خيمه بيرون زد و در محال اسفندآباد عيد اضحى كرد و از آنجا به جانب چمن يارسينج كوچ داد.

جنگ محمّد حسين ميرزا در اراضى بغداد با رومى

اما از آن سوى نخستين محمّد حسين ميرزا محال مندليج و بدرائى و زرباطيه را به زير قدم مردان كار، فرسوده كرد؛ و داود پاشاى وزير بغداد، سيّد عبد اللّه شبر را به شفاعت برانگيخت. و شاهزاده عبد اللّه ميرزا قبايل بابان و شهرروز را كيفرى به سزا كرد؛ لكن در اين هنگام مرض وبا در لشكرگاه ايشان فراوان شد و بسيار از لشكريان را بكشت و مطلّب خان دامغانى نيز وداع زندگانى كرد، ناچار سپاه طريق مراجعت سپرد و هركس به طرفى گريخت. و شاهزاده عبد اللّه ميرزا راه زنجان برداشت و اين مرض به لشكرگاه شاهنشاه نيز شايع گشت و جعفر قلى خان نوائى قوريساول باشى و دوستعلى خان - معيّر الممالك و ميرزا مقيم مازندرانى مستوفى را

ص:337

نابود ساخت.

ناچار شاهنشاه ايران سپاهيان را رخصت انصراف داده خود با جمعى از خاصّان درگاه روزى چند در دامان جبل الوند بنشست و ايّام محرّم [1238 ق/سپتامبر 1822 م] را تا عاشورا در نهاوند ببود و از آنجا به سوى بروجرد كوچ داد و راه طهران برگرفت. روز چهارشنبه 24 محرّم وارد دار الخلافه گشت.

اما از آن سوى چون محمود پاشا نيز از بيم بلاى وبا به كركوك در رفت و عبد اللّه پاشا در سليمانيه قرار گرفت، چون سورت مرض وبا بشكست، ديگرباره محمود پاشا آهنگ سليمانيه كرد. چون اين قصّه به عرض شاهنشاه ايران رسيد فرمان كرد كه نايب السّلطنه او را دفع دهد و حدود كردستان را به نظم كند.

نايب السّلطنه، محمّد حسين خان ايشيك آقاسى را با مكتوبى مشحون با بيم و وعيد بدان اراضى گسيل ساخت تا در كركوك محمود پاشا را ديدار كرد و تبليغ احكام بداشت.

محمود پاشا هراسناك شد و عثمان بيگ برادر كهتر خود را به اتّفاق محمّد حسين خان به حضرت نايب السّلطنه فرستاده خواستار عفو گناه گشت و مورد ملاطفت افتاد. و از آن سوى عبد اللّه پاشاى عمّ او پناهندۀ دولت آل عثمان شده حكومت شهر زور را از داود پاشا خط و خلعت گرفت. لاجرم نايب السّلطنه تشريف حكومت شهر زور را به مصحوب عثمان بيگ به محمود پاشا فرستاد و ابراهيم خان باكوئى را با 2 فوج سرباز تبريز و مراغه [اى] مأمور داشت كه او را در جاى خود مستولى دارد.

بعد از رسيدن ابراهيم خان، عبد اللّه پاشا بيچاره گشت و ناچار سر خويش گرفته پناهندۀ دولت ايران گشت و محمود پاشا در ميانۀ كوى و سليمانيه خلعت حكومت در بر كرده وارد سليمانيه شد. داود پاشا چون اين بدانست در خشم شد، محمّد پاشا حاكم كوى را بفرمود تا اهل و مال محمود پاشا را از اربل كوچ داده به موصل آورد تا از آنجا از راه بغداد روانۀ اسلامبول دارد.

مادر محمود پاشا صورت حال را به دست مسرعى در حضرت نايب السّلطنه عرضه داشت، وليعهد بى توانى حكم به ابراهيم خان فرستاد كه اگر در اخذ اهل و مال محمود - پاشا تهاون ورزى مأخوذ عقاب و نكال خواهى گشت.

ص:338

ابراهيم خان از سليمانيه بر سر كركوك براند و از چارسوى حصار داد و توپهاى باره كوب را دهان بازداشت. بكر پاشاى حاكم كركوك از در خضوع بيرون شده، فرمانبردارى كرد و پيشكشى لايق بفرستاد، پس از آنجا كوچ داده قلعۀ اربل را به محاصره انداخت و كار بر قلعه گيان سخت كرد تا فرزند و خويشاوندان برادر محمود پاشا هركه در آنجا بود بگرفت و از آنجا به كنار آب موصل آمد و اطراف موصل را با لشكر پره زده و جنگ درانداخت. مردم موصل چون مقاتلت او را در قوّت بازوى خود نديدند، مادر محمود پاشا و فرزندان او را به اردوى ابراهيم خان گسيل ساختند و آسيب او را از خود دفع دادند.

ابراهيم خان از آنجا بر سر كوى آمد و محمّد پاشا را در قلعۀ كوى به حصار انداخت و ساز مقاتلت و مبارزت بياراست. محمّد پاشا جلادت ورزيده 45 روز خويشتن دارى كرد و همه روزه نبرد آزمود. در پايان كار كه پاى اصطبارش از كار شد از در عجز و ضراعت بيرون آمد و سخن بر آن نهاد كه اگر او را به سلامت گذراند تا راه بغداد گيرد بى كلفت، قلعه كوى را باز گذارد.

ابراهيم خان اين سخن را پذيرفتار گشت و او قلعه را گذاشته راه بغداد گرفت. از پس او ابراهيم خان به قلعۀ كوى در رفته عثمان بيگ را به حكومت بازداشت و 14 عرادۀ توپ با تمامت قورخانه به دست كرد و بفرمود تا توپها را خرد و درهم شكستند و قورخانه را حمل داده به درگاه نايب السّلطنه آمد و از دنبال او محمود پاشا نيز حاضر حضرت شد و از نايب السّلطنه اشفاق و الطاف ملكانه بديد و به خلعتى تازه بلندآوازه گشت و باز سليمانيه شده به حكمرانى پرداخت.

ص:339

وقايع سال 1238 ه. / 1823 م. و ذكر مصالح ميان دولتين روم و ايران

اشاره

چون 1238 سال قمرى از هجرت نبوى صلى اللّه عليه و آله بگذشت در روز جمعه هشتم رجب بعد از 9 ساعت و 28 دقيقه آفتاب به بيت الشّرف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه ساز و برگ نوروزى طراز داده جشن عيد بر قانون كرد. در عنوان امر و بدو سال، نايب السّلطنه عباس ميرزا معروض داشت كه محمّد رؤف پاشا سرعسكر ارزن الروم برحسب فرمان سلطان محمود خان ملك روم بدان سر است كه در ميان دولت ايران و روم كار به مصالحت كند. شهريار تاجدار انجام اين امر را به اختيار نايب السّلطنه باز داد و فرستادۀ او را بازفرستاد.

نايب السّلطنه، ميرزا محمّد على مستوفى آشتيانى را روانۀ ارزن الروم داشت تا با سرعسكر از هر در سخن كردند و دو عهدنامه يكى به زبان پارسى و آن ديگر به لغت تركى نگار دادند. در يكشنبه 19 ذيقعده [1238 ق/ژوئيه 1823 م.] اين سجل رقم شد [و] ميرزا محمّد على باز ايران شد و از آن سوى عهدنامه را سرعسكر به اسلامبول فرستاد و قيصر روم خاتم بر نهاد و در نيمۀ شهر جمادى الاخره [1239 ق/ فوريه 1824 م] نجيب افندى كه يك تن از صناديد دولت روم بود، آن عهدنامه را برداشته به طهران آورد.

برحسب فرمان ميرزا ابو القاسم مستوفى كاشى او را پذيره شده در سراى عبد اللّه - خان امين الدّوله اقامت داد. بعد از تقبيل سدۀ سلطنت مكتوب ملك روم را بسپرد و عهدنامه را كه قيصر خاتم بر نهاده بود بداد. بعضى از آن نگارش با مكنون خاطر شاهنشاه ايران راست نيامد، لاجرم ميرزا ابو القاسم قائم مقام را بفرمود تا با نجيب افندى

سخن كرده آن كلمات موافق ضمير پادشاه داشت و عهدنامه به نام ميرزا محمّد على و سرعسكر روم از

ص:340

نو نگاشت. آن گاه قاسم خان سرهنگ تبريزى به اتّفاق نجيب افندى سفير روم شد و عهدنامه جديد را به مهر سلطان محمود خان معتبر داشته مراجعت كرد و صورت عهدنامه اين است.

صورت عهدنامۀ دولت روم و ايران

غرض از تحرير اين كتاب مستطاب آنكه در اين چند سال به سبب وقوع بعضى از حوادث ميان دولتين علّيّتين اسلام روابط صلح و صفوت و ضوابط دوستى و الفت قديمه مبدّل به نقار و خصومت و مؤدّى به حرب و كدورت شده بود، به مقتضاى جهت جامعيۀ اسلاميۀ اسلام و عدم رضاى طرفين به سفك دماء و وقوع اين گونه حوادث و اوضاع و اعادت سلم و مودّت و تجديد دوستى و محبّت از جانب دولتين علّيّتين [فخيمتين] اظهار رغبت و موافقيت شده، و به موجب فرمان همايون اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به القابه، فتحعلى شاه قاجار خلّد الله ملكه و اقباله، و حكم مأموريت نامۀ نواب وليعهد دوران عباس ميرزا به اوصافه اين عبد مملوك و چاكر جان نثار [ميرزا محمّد على مستوفى] به وكالت نامه مباهى و مخصوص گشته از جانب دولت علّيّه عثمانى نيز به امر و فرمان اعليحضرت سلطان غازى، سلطان محمود خان به تمجيده، وكالت نامه به جناب والى ولايت ارزن الروم محمّد امين رؤف پاشاى سرعسكر جانب شرق عنايت شده بود، اين عبد مملوك در مدينۀ ارزن الروم با جناب سرعسكر مشار اليه ملاقات و بعد از مبادله وكالت نامه هاى مباركه، عقد مجلس مكالمه كرده مصالحه مباركه به اين آئين ترتيب و تعيين يافت:

اساس. از قرارى كه در تاريخ 1159 ق/ 1746 م. به موجب مصالحه و عهدنامۀ واقعه [مقرّر] گشته، حدود و سنور قديمه و شرايط سابقه از امر

حجّاج و تجّار و ردّ فرارى و تخليه سبيل اسرا و اقامت شخص معيّن در دولت علّيّتين تماما و كمالا بين الدولتين باقى و مرعى و معتبر بوده به اركان آن وجها من الوجوه خللى عارض نشده و در مابين دولتين علّيّتين شرايط دوستى و مقتضاى الفت و محبّت ابدا در كار باشد.

بعد از اين شمشير خلاف در غلاف بوده، در ميانه دو دولت معامله [اى] كه مؤدّى

ص:341

كدورت و برودت و منافى سلم و صفوت باشد وقوع نيابد، و آنچه داخل حدود قديمۀ دولت علّيّه عثمانى مى باشد و در اثناى حرب و قتال به دست دولت فخيمۀ ايران آمده، از جمله قرى و اراضى و قلاع و قضا و قصبه، حال [مصالحه] تحرير از تاريخ اين تمسك معتبره الى مدّت 60 روز به طرف دولت عثمانى تماما تسليم شود و به مراعات حرمت اين مصالح خيريه، گرفتاران طرفين را بلاكتم و اخفا تخليۀ سبيل كرده آنچه در اثناى راه محتاج اليه آنها باشد از مأكولات و غيرها عطا شود و به سرحدّات طرفين ايصال نمايند.

ماده اول: دولتين علّيّتين را در امور داخلۀ يكديگر مداخله نيست. فيما بعد از جانب بغداد و كردستان مداخله جايز نداشته، از جمله محالى كه از توجيهات و سنجاقات و كردستان داخل حدودى باشد سببا من الاسباب و وجها من الوجوه از طرف دولت علّيۀ ايران مداخله و تجاوز و تعرض در متصرّفين سابق و لا حق تصاحب نشود و در حوالى مذكوره اگر از اهالى طرفين به ييلاق و قيشلاق عبور نمايند در باب مرسومات عاديّۀ ييلاقى و قيشلاقى و ساير دعاوى كه وقوع يابد مابين وكلاى نواب وليعهد [دولت] ايران و وزير بغداد مخابره شده، رفع نمايند كه باعث كدورت در ميان دو دولت نگردد.

ماده ثانيه: از اهالى ايران كسانى كه به كعبۀ معظّمه و مدينۀ مكرّمه و ساير بلاد اسلاميه آمد و شد مى نمايند، مثل حجّاج و زوّار و تجّار و متردّدين اهالى بلاد اسلام روميّه با آن جماعت مثل اهالى خودشان معامله نمايند و از ايشان دورمه و ساير وجوه خلاف قانون شرعيه اصلا چيزى مطالبه نشود و كذلك از زوّار عتبات عاليات مادامى كه مال التّجاره

داشته باشند بر وفق حساب گمرك مطالبه شود و زياده طلب ننمايند و از طرف دولت عليه ايران نيز با تجّار طرف بهيّۀ عثمانى و اهالى ايشان بر اين وجه معامله نمايند و به مقتضاى شرايط سابقه فيما بعد در حق حجّاج و تجّار دولت علّيّه ايران تنفيذ و اجراى شرايط قديم از جانب وزراى عظام و امير حاج و مير ميران كرام

ص:342

و ساير ضابطان و حكام دولت علّيه عثمانى كمال دقّت و رعايت شود. و از شام شريف الى حرمين محترمين و از آنجا الى شام شريف از جانب امين صرّه هميون به معرفت معتمدى متعيّن كه در ميان آنها است نظارت نمايد و از مخدّرات حرم شاهنشاهى و حرمهاى شاهزادگان عظام و ساير اكابر دولت بهيّۀ ايران كه به مكه معظّمه و عتبات عاليات مى روند، فراخور مرتبۀ ايشان حرمت و اعزاز شود. و كذلك در خصوص رسومات گمرك تجّار و اهالى دولت بهيّۀ ايران مانند دولت علّيۀ عثمانى معامله شود و از مال تجارت ايشان يك دفعه به قرار 100 قروش 4 قروش گمرك گرفته و به دست ايشان تذكره داده مادامى كه از دست ايشان به دست ديگرى منتقل نشده مكرّر از ايشان گمرك نگيرند. تجّار ايران لاجل التجاره چوپوق شيراز كه به دار السعاده مى آورند در بيع و شرى آن انحصار نباشد و به هركس كه خواهند بيع نمايند و با تجّار و تبعه و اهالى دولتين علّيّتين كه به مملكتين جانبين آمد و شد مى كنند، به

مقتضاى جهت جامعيّۀ اسلاميه معامله دوستانه شده از هر ايذا و اضرار محفوظ باشند.

مادۀ ثالثه: آنچه از عشيرۀ حيدرانلو و سبيكى متنازع فيها بوده و امروز در خاك دولت عليه عثمانى ساكن مى باشند، مادامى كه در سمت آنها است اگر به حدود ممالك ايران تجاوز كرده خسارت رسانند سرحدّداران در منع و تربيت ايشان دقّت نمايند و اگر از تجاوز و خسارت دست بر ندارند و از جانب سرحدّدار منع ايشان نشود، از تصاحب ايشان دولت علّيه عثمانى كف يد نمايد و اگر ايشان به رضا و اختيار خود به جانب ايران بگذرند دولت عثمانى ايشان را منع و تصاحب نكند و بعد از آنكه به طرف دولت بهيّۀ ايران بگذرند بعد اگر به خاك عثمانى بيايند قطعا تصاحب و قبول ايشان نشود [و] در صورتى كه ايشان بطرف ايران نگذرند و آن وقت از حدود دولت عثمانيه تجاوز كرده خسارت بزنند سرحد نشينان دولت علّيۀ ايران در منع و تجاوز ايشان دقت نمايند.

مادۀ رابعه: به موجب شرط قديم، فرارى دولتين از طرفين تصاحب نشود و كذلك

ص:343

از جملۀ عشاير و ايلات هركسى كه بعد از اين تاريخ از دولت علّيۀ عثمانى به دولت فخيمۀ ايران و از دولت بهيّۀ ايران به دولت علّيۀ عثمانى بگذرد، بايد آن گذشتگان تصاحب نشوند.

ماده خامسه: آنچه در دار السّلطنه و ساير ممالك دولت علّيه عثمانى اموال تجّار ايران موافق شرع و دفتر محفوظ نگاه داشته شده است، از تاريخ اين تمسّك در ظرف 60 روز در هر محلى كه باشد به موجب دفاتر مرقومه و معرفت شرع و معتمد دولت ايران به صاحبان آنها تسليم شود و سواى اموال محفوظه آنچه در اثناى وقوع عداوت از حجّاج و تجّار و ساير اهالى ايران كه در ممالك عثمانى بعضى ضابطان جبرا از بعضى گرفته باشند، بعد از افاده و اظهار دولت علّيّۀ ايران از دولت عثمانى فرمان برطبق همان افاده به عهدۀ وكيل آنها در هر محل صادر شود و بعد از اثبات شرعى گرفته تسليم نمايند.

مادۀ سادسه: در ممالك دولت علّيۀ عثمانى از اهالى ممالك طرفين كسانى كه فوت مى شود، اگر وارث و وصى شرعى نداشته باشند، مأمورين بيت المال تركۀ همان متوفى را به معرفت شرع دفترى كرده و به ثبت و سجلّ شرعى رسانند و آن مال را بعينه در محل مأمن تا مدّت يك سال حفظ نمايند تا وارث و وكيل شرعى آن آمده به موجب ثبت و سجلّ شرعيه اشياء متروكه تسليم شود و رسوم عاديه [و] كرايۀ محل آن اشياء را گرفته باشد و آن اشياء اگر در مدّت مذكوره حريق و تلف شود ادعاى آن نشود و اگر در مدّت مزبوره وارث و وصى نرسد تركۀ محفوظه را مأمورين بيت المال به اطلاع معتمد دولت علّيۀ ايران فروخته ثمن آن را حفظ نمايند.

مادۀ سابعه: به موجب شروط سابقه براى تأييد و تأييد دوستى و مودّت در هر سه سال يك نفر از دولتين در طرفين علّيّتين معتكف و مقيم باشند و از تبعۀ دولتين علّيّتين كه در اثناى حرب به طرفين گذاشته اند در حق ايشان بنا به حرمت مصالحۀ خيريه سياست اين اسائت نشود.

ص:344

خاتمه: آنچه از اساس و شرايط و مواد كه در فوق مذكور شد، بر منوال محرّره كه بالمذاكره قرار داده شده و از طرفين قبول گشته ادعاى اموال منهوبة الضيعات و تضمين مصارف جزئيه از جانبين مضى مامضى گفته صرف نظر شود و از جانبين دولتين علّيّتين بر وفق عادت تصديق نامه ها مبادله شده بواسطۀ سفرا از تاريخ تمسّك الى مدّت 60 روز در رأس حدود دولتين به يكديگر ملاقات كرده به آستانۀ دولتين ايصال و تسليم شود و به اين وجه عقد و تجديد اين مصالحه خيريّه به مسالمۀ حقيقيّه از تاريخ تمسّك معتبره مرعى و معتبر گشته و از هر جهت نايرۀ كدورت و خصومت منطفى بوده و منافى دوستى و خلاف اين عهود و شروط معقودۀ مربوطه از جانبين وضع و حركتى و معامله [اى] جايز ندارند؛ و از جانب جناب وكيل مشار اليه نظر به رخصت كامله از جانب دولت عثمانى در اين تاريخ 1238 يوم يكشنبه 19 شهر ذيقعدة الحرام اين تمسّك ممهور و ممضى شد. الخاتمة بالخير و السعاده و الحمد للّه اولا و

آخرا و باطنا و ظاهرا تحريرا فى اواخر شهر ربيع الثانى سنۀ 1239 ه. در دار الخلافۀ طهران اين عهدنامه مباركه در حضور نجيب افندى سفير دولت عثمانى تصحيح شد.

آمدن شيخ موسى به شفاعت داود پاشا به درگاه پادشاه

اما از جانب ديگر داود پاشاى وزير بغداد جناب شيخ موسى نجفى را كه از فحول فقهاء اثنى عشريه بود براى عفو گناه خويش و استرداد قلعۀ مندليج روانۀ درگاه پادشاه ايران داشت و بى آنكه او رسالت خويش بگزارد و خبرى باز آرد مصرف افندى را با لشكرى رزمجوى به تسخير قلعۀ مندليج فرستاد. ايمانى خان فراهانى و مهدى خان كلهر كه حارس و حافظ قلعه بودند قوّت دفع او نداشتند، لاجرم ايمانى خان بگريخت و مهدى خان دستگير شد و مندليج مفتوح گشت.

چون اين خبر مسموع پادشاه ايران گشت فرمان رفت كه محمّد حسين ميرزا اين كين بخواهد و داود پاشا را كيفر كند و خسرو خان گرجى را فرمود تا با لشكر بختيارى پيوسته شود؛ و قبل از آنكه خسرو خان طىّ مسافت كند، محمّد

ص:345

حسين ميرزا جلادت ورزيده با 5000 سوار و 5 عرادۀ توپ از كرمانشاهان بيرون شد و به ايلغار تا مندليچ بتاخت؛ و از گرد راه حكم به يورش داد و مندليج را بگشود و 800 تن از روميان را عرضۀ تيغ ساخت و در عشر آخر شوّال اين خبر به عرض شهريار رسيد و در ازاى اين جلادت محمّد حسين ميرزا را حشمة الدوله لقب داد و حكم رفت تا او باز كرمانشاهان شود و خسرو خان در مندليج متوقّف گردد.

اما داود پاشا از اين كردار سخت پشيمان گشت و عريضه [اى] از نو بنگاشت و شيخ موسى را به شفاعت برانگيخت. شهريار جرمش را معفو داشت و منشورى به نامش مسطور گشت و اين شرايط در آن مرقوم افتاد.

نخست: آنكه از خانقين تا بغداد از زوّار عجم باج نگيرند.

دوم: آنكه خزانۀ نجف اشرف را كه در فتنۀ وهابى به كاظمين عليهما السلام حمل داده اند به بازديد يك تن از دبيران دولت ايران باز جاى بردند و طومار تفصيل آن اشيا را خدّام عتبات عاليات خاتم بر نهاده به دفتر خانه دولت ايران سپارند.

سيم: آنكه در اراضى عراق عرب و عتبات زوّار عجم را پاس حشمت بدارند و دعوى شرعى عجم را به مجتهدين شيعه گذراند.

چهارم: آنكه داود پاشا هر سال 5000 تومان زر مسكوك به شكرانۀ عفو گناه به درگاه فرستند.

بالجمله وقايع نگار حضرت ميرزا صادق مروزى به اتّفاق جناب شيخ موسى روانه بغداد شد و حكم رفت كه اگر اين شرايط را داود پاشا بر گردن نهاد و سجلّى به مهر صناديد آن اراضى بداد، قلعۀ مندليچ را بدو گذارند. بعد از ورود وقايع نگار به بغداد، داود پاشا سر طاعت و انقياد پيش داشت و ميرزا صادق را كامروا بازفرستاد.

و هم در اين سال خوانين خراسان در نهان به كارداران ايران انهى كردند كه شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا را مكنون ضمير آن است كه سر از ربقۀ اطاعت پادشاه بيرون كند و به هواى سلطنت سربركشد. پادشاه كارآگاه بدين سخنان كذب و ترّهات بى معنى وقعى ننهاد. اما چون شجاع السّلطنه اين قصّه بشنيد بى توانى حاضر

ص:346

حضرت شد و به اصرار و الحاح فراوان حكومت خراسان را از گردن فرو گذاشت و با برادر اعيانى خود حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس رخصت يافته تا به اصفهان برفت، چون مزاجش از صحت بگشته بود و در آنجا به معالجت و مداوا مشغول شد و حسينعلى - ميرزا راه شيراز را برگرفت.

از پس او شهريار تاجدار شاهزاده علينقى ميرزاى حاكم قزوين را طلب داشته حجّة السّلطان لقب داد و به حكومت خراسان فرستاد و ميرزا ابو القاسم مستوفى اصفهان را به وزارت او بركشيد و برادر اعيانى حجّة السّلطان، امام ويردى ميرزا را كه سركشيكچى و ايلخانى ايل قاجار بود به حكومت قزوين فرستاد و خدمات ايلخانى را به ميرزا اسد اللّه خان نورى كه از بدو كار شاه شهيد آقا محمّد شاه تا اين وقت وزير سپاه و امين درگاه بود باز گذاشت. و چون ميرزا اسد اللّه خان به سبب وزارت لشكر و امور سپاه و نظم

جزئى و كلى جنود پادشاه خاطرى به كمال مشغول داشت فرزند خود ميرزا هدايت اللّه مستوفى را به نيابت خويش به خدمت سركشيكچى گذاشت. و در اين وقت ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر نيز پاسبان باشى لقب يافت.

و هم در اين سال شهريار تاجدار سفر سلطانيه را ترك گفته در نواحى طهران در اذيال جبل البرز ييلاق فرمود.

و هم در اين سال حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم اصفهانى مريض شد و صبح چهارشنبه 13 صفر وداع زندگى گفت. فرزند اكبرش عبد اللّه خان امين الدّوله كه مستوفى الممالك بود به جاى پدر خدمت وزارت اعظم نيز دريافت.

و هم در اين سال شهريار تاجدار ملاّ على محمّد كاشانى و حاجى عبد اللّه اصفهانى خواجه سرا را هريك 1000 تومان زر مسكوك بداد تا از قبل شهريار و نيابت والدۀ پادشاه سفر مكه معظّمه كرده زيارت بيت اللّه الحرام كنند. و اين شعر را شهريار به نظم كرده، بفرمود تا بر لوحى مرمر منقّر نمودند و حاجى عبد اللّه حمل داده در مسجد الحرام به يادگار گذاشت تا از شهريار ايران تذكره باشد.

ص:347

(بيت)

محرمى بايد كه پيغامى برد نزد جانان نام گمنامى برد

آنگاه در عشر اول جمادى الاخره به جانب قم سفر كرد و از آنجا به طهران آمده، بر اريكه و سلطنت متّكى گرديد.

وقايع سال 1239 ه. / 1824 م

در سنۀ 1239 ه. چون 3 ساعت و 18 دقيقه از شب يكشنبه 19 رجب برگذشت، خورشيد به بيت الشرّف شد و شهريار عجم فتحعلى شاه جشن نوروز به آئين جم بگزاشت و روز پنجشنبۀ 12 شوّال از طهران به نگارستان خيمه زد و پس از 10 روز كوچ داده، چهارشنبۀ دوم ذيقعده چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد و نخستين مردم گيلان به حضرت آمدند و از كارپردازان شاهزاده محمّد رضا ميرزا شكايت آوردند.

محمّد رضا ميرزا از حكومت آن اراضى دست بازداشت و برحسب فرمان، شاهزاده يحيى ميرزا حكمران گيلان گشت و منوچهر خان غلام ارمنى ايچ آقاسى باشى به نظم آن مملكت و تربيت شاهزاده مأمور گشت؛ و شاهزاده علينقى ميرزا كه در سال پارين فرمان حكومت خراسان يافت و به حجة السّلطان ملقّب آمد و با خوانين خراسان و نفاق ايشان برنتابيد، لاجرم دواسبه به حضرت شتافت و از فرمانگزارى خراسان استعفا جست.

شهريار تاجدار ديگرباره او را به حكومت قزوين بازداشت و ركن الدّوله لقب داد و هم در زمان كس به طلب شاهزاده حسنعلى ميرزا شجاع السّلطنه فرستاده او را حاضر درگاه فرمود و ديگرباره به حكومت خراسان منصوب نمود.

و اين هنگام وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا برحسب فرمان به درگاه آمد و به معالجت و مداواى ميرزا احمد طبيب احمدآبادى اصفهانى مزاجش كه از صحت بگشته بود بهبودى يافت و فرزند اكبر نايب السّلطنه شاهزاده محمّد ميرزا

ص:348

را كه وليعهد ثانى دولت بود چون ملازمت ركاب پدر داشت مورد عنايت پادشاه گشت و ايالت اراضى قراگوزلو نيز بدو تفويض آمد و در ركاب نايب السّلطنه باز تبريز گشت و شهريار تاجدار روز يكشنبه دوازدهم ذيحجه از سلطانيه كوچ داده 22 ذيحجه وارد طهران گشت

و عبد اللّه خان امين الدّوله اصفهانى را كه حل و عقد امور دولت را كفيل بود، به نظم اصفهان مامور فرمود.

وقايع سال 1240 ه. / 25-1824 م. و ذكر سفر شاهنشاه ايران به اصفهان

اشاره

در سنۀ 1240 ه. چون 9 ساعت و 8 دقيقه از شب دوشنبه غرّۀ شعبان سپرى آفتاب رهسپر حمل گشت و شهريار تاجدار فتحعلى شاه بساط عيد درنوشت، 2 روز بعد از نوروز از طهران خيمه بيرون زد و راه اصفهان پيش گذاشت و در ضمير داشت كه در اين سفر بعضى از مردم اصفهان را كه با زيردستان و رعايا طريق جور و اعتساف سپرده اند، كيفرى به سزا فرمايد؛ زيرا كه از علماى اصفهان كتابى رسيده بود كه حاجى هاشم خان در هتك حرمت مردم و اخذ مال ايشان هيچ دقيقه فرو نمى گذارد و اين حاجى هاشم خان و قبايل او از طوايف بختيارى بودند و سالها در محلۀ لنبان اصفهان نشيمن داشتند.

عصيان حاجى هاشم و نابينا شدن او

چنان افتاد كه عبد اللّه خان امين الدّوله خواهر او را به شرط زنى آورد و اين سبب تكبّر و تنمّر حاجى هاشم خان گشت و جماعتى از بختيارى كه در شمار عشيرت او بودند دست به طغيان برآوردند و اهل حرفت و صنعت و تجّار اصفهان را بسيار وقت مى آزردند و اموال ايشان را بى حجّتى و سندى اخذ مى كردند.

چندانكه حاجى محمّد حسين خان اصفهانى زندگانى داشت جراحات اين جماعت را به مرهم عطوفت و احسان التيام مى داد و ايشان نيز چندان درازدستى نمى كردند كه پاى اصطبار مردم بلغزد، تا اين هنگام كه حكومت اصفهان به ميرزا على محمّد خان

ص:349

پسر امين الدّوله مفوّض گشت و او خواهرزاده حاجى هاشم خان بود يك باره سكنۀ لنبان سر به طغيان برداشتند و بسيار افتاد كه به خانۀ تجّار دررفتند و اموال ايشان را با شكنجه بگرفتند، چنان شد كه نه حاجى هاشم خان را در پايان امر آن قوّت بود كه جماعت خود را از آن درازدستى منع كند و نه عبد اللّه خان امين الدّوله به سبب زن و فرزند توانست حاجى هاشم خان را دفع دهد. ناچار خويشتن به حضرت شهريار زبان به سعايت باز كرد و از حاجى هاشم خان آغاز شكايت نمود.

لاجرم پادشاه عادل بعد از ورود به اصفهان، حاجى هاشم خان را مأخوذ داشته از هر دو چشم نابينا ساخت و فرمود چون امين الدّوله در تأديب حاجى هاشم خان مسامحت كرد؛ اگر خواهد از محل خود ساقط نشود 50000 تومان زر مسكوك به خازنان حضرت سپارد. و امين الدّوله از انفاذ اين زر خويشتن دارى كرد و اين كار با كبرياى سلطنت راست نيامد.

لاجرم شاهزاده سلطان محمّد ميرزا را به حكومت اصفهان نصب كرد و او را سيف الدّوله لقب داد و يوسف خان گرجى را كه فرمانگزار عراق و سپهدار سپاه بود فرمان داد كه در حضرت سيف الدّوله شاغل خدمت باشد و كار اصفهان را به نظم كند و 200000 تومان از منال ديوانى حمل رعاياى اصفهان را سبك ساخت و امين الدّوله برحسب فرمان ملازم ركاب شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس شد و حساب فارس را جزوى و كلى بازپرس كرده معادل 30000 تومان از منال ديوانى به تخفيف رعايا بازگذاشت و طريق حضرت شهريار برداشت.

آن گاه در غرّۀ شوّال پادشاه كوچ داده مراجعت به طهران فرمود و چون از امين الدّوله آزرده بود وزارت اعظم را به اللّه يار خان دولّوى قاجار كه هم به مصاهرت شهريار افتخار داشت تفويض داد و او را به آصف الدّوله ملقّب فرمود و حسن خان پسر او را كه دخترزاده پادشاه بود امير بار فرمود و سالاربار لقب داد. آن گاه روز هشتم ذى قعده از طهران به باغ نگارستان خيمه زد و منوچهر خان را به نظم گيلان فرستاد و موكب پادشاهى در حركت آمده هيجدهم ذيقعده چمن سلطانيه لشكرگاه گشت.

ص:350

رسيدن ايلچى روس به ايران

اين هنگام كارداران دولت روسيه را نصب خاطر گشت كه با دولت ايران نقض عهد كنند و پيمان بشكنند، پس سخن درانداختند كه بعضى از اراضى گوگجۀ ايروان به حكم صلح نامه بايد در تحت فرمان ما باشد و همچنان چون در صلح نامه مرقوم شد كه هريك از دولتين معتمدى معيّن فرمايند تا حدود طالش را باز نمايند. در مدّت 14 سال كه فى مابين دولتين ايران و روس كار به مصالحه و متاركه مى رفت چون مردم روس از حق خود بر زيادت طلب مى كردند اين كار به پاى نرفت.

اين هنگام يك باره روسيان سر برداشته و گفتند محال بالغ لو و گونى و گوگجه دنكيز جزو مملكت ما باشد و اگرنه كار به مخاصمت خواهد رفت. و ينارال يرملوف سردار گرجستان، پولكونيك مزراويج وكيل دولت روس را با شاه مير خان ارمنى كه ترجمان او بود روانه درگاه شاهنشاه ايران داشت تا اين دعوى را بر مراد خويش كند.

و از آن سوى نايب السّلطنه و حسن خان سارى اصلان نيز حاضر حضرت شدند و برحسب فرمان روزى چند با مزراويج سخن كردند و ميرزا ابو الحسن خان شيرازى و ميرزا محمّد على آشتيانى كه از تقرير و عهد تحرير عهدنامه آگهى داشتند نيز در مجلس گفت وشنود حاضر بودند. در پايان امر چون مزراويج را با شرايط عهدنامه حقّى نبود، سخن بر اين نهاد كه اين اراضى را كارداران با ما به رسم عطا بازگذارند و اگر نه كار ما با عمّال نايب السّلطنه راست نيايد و بى شك آغاز مقاتلت و مجادلت شود.

سفارت وقايع نگار به طرف روس

لاجرم شاهنشاه ايران ميرزا صادق وقايع نگار را به اتّفاق مزراويج سفارت تفليس فرمود تا با يرملوف سخن كند و آتش اين فتنه را فرونشاند. آن گاه ميرزا ابو الحسن خان - شيرازى را به وزارت امور دول خارجه مفتخر ساخت و شب پنجشنبه نوزدهم محرّم 1241 ه. / 5 سپتامبر 1825 م. راه طهران برگرفت. و نايب السّلطنه براى نظم محال قراگوزلو و همدان بدان اراضى

ص:351

شتافت و شاهزاده يحيى ميرزا به اتّفاق منوچهر خان برحسب فرمان در قزوين به ركاب پيوستند و بعضى از اشرار گيلان را به درگاه آوردند.

شاهنشاه بعد از تأديب آن جماعت را مأمور به توقّف سمنان فرمود و معادل 60000 تومان به تخفيف منال ديوانى گيلان مقرّر داشت و از آنجا به حدود ساوجبلاغ سفر كرده يكشنبه چهاردهم صفر وارد طهران گشت.

و از آن سوى وقايع نگار به اتّفاق مزراويج طىّ مسافت كرده، بعد از ورود به تبريز مزراويج سبقت جست و قبل از رسيدن وقايع نگار، يرملوف را ديدار كرد و از طريق مرافقت و موافقت بگردانيد و سخن بر اين نهادند كه بايد قبل از رسيدن سفير ايران قريۀ بالغ لو را مسخر داشت و فوجى سالدات با چند عرادۀ توپ به حراست گذاشت، اگر سردار ايروان از بهر انتزاع ميان بندد ناقض عهد و فاتح نزاع او خواهد بود و اگر سخن نكند بباشيم تا سفير ايران برسد، آن گاه گوئيم كه ما هرگز گمان نداشتيم كه كارداران ايران از ارض بالغ لو كه درخور هيچ زرعى و حرثى نيست با دولت روسيه دريغ دارند، اكنون كه كار بدين گونه رفت و صورت حال معروض ايمپراطور روس شد، بى آنكه از دولت فرمانى رسد نتوانيم دست از بالغ لو باز داريم. همانا كارپردازان ايران از بهر بالغ لو ترك مصالحت نخواهند گفت و آغاز مقاتلت نخواهند كرد.

بالجمله سخن بر اين نهادند و كينياز قراكليسيا را حكم دادند تا برفت و قريۀ بالغ لو را بگرفت و يك تن مايور با 200 تن سالدات و 2 عرادۀ توپ در آنجا باز بگذاشت. و از اين سوى چون وقايع نگار به ايروان رسيد، كينياز به حسين خان سردار پيام داد كه سفير ايران را در اين سفر مقصود چيست اگر غرض تحديد حدود دولتين است اين منازعه و مناقشه برخاست و اگر ديدار يرملوف را طالب است او به حدود چچن سفر كرده پس بباشد تا يرملوف به تفليس مراجعت كند.

وقايع نگار سخنان او را وقعى نگذاشت و از راه بالغ لو كوچ داده سه شنبۀ

ص:352

بيست و پنجم ربيع الاول وارد تفليس گشت و روز ورود او را عظيم مكانت گذاشتند و به سزا پذيره گشتند و يرملوف هنگام سفر وليمنوف را از بهر گفت و شنيد سفير ايران به جاى گذاشته بود و او با وقايع نگار سخن درانداخت و جز از در غدر و حيلت حرفى بر زبان نرانده، وقايع نگار گفت از اينگونه سخن چيزى به دست نخواهد شد، نيكو آن است كه من حكم شاهنشاه ايران را بر لوحى رقم كنم و تو پاسخ خود را در ذيل آن نگار دهى تا مرا حجّتى باشد. پس قلم برداشت و خلاصۀ حكم شاهنشاه را بر صفحه [اى] بنگاشت بدين شرح كه:

اكنون سال فراوان است كه دولتين علّيّتين ايران و روس را موافقت است بهتر آن است كه كارداران دولت روسيّه در تشييد قواعد اتّحاد طرفين رنج برند تا لشكرى و رعيّت دولتين بى كلفت خاطر زيست كنند. اكنون كه جماعت روسيّه از حدود خويش قدم فرا پيش نهاده اند و قلعۀ بالغ لو را زير دست كرده اند صواب آن است كه از خلاف رأى شاهنشاه ايران بپرهيزند و از آن اراضى بيرون شوند، تا اين مسالمت به مخاصمت نپيوندد و اين مصافات به معادات بدل نشود.

و وليمنوف در تحت اين كلمات نگاشت كه:

ما قريۀ بالغ لو را بعض حدود خود دانسته ايم و زير دست كرده ايم تا از قبل ايمپراطور فرمان نرسد دست بازنداريم.

اين هنگام الكسندر باوليج ايمپراطور روس در بيست و يكم ربيع الاول سنۀ 1241 ه.

/ 5 نوامبر 1825 از جهان رخت بدر برد و برادر او قسطنطين [كنستانتين] به هواى سلطنت سر بركشيد چون او به غلظت طبع و شراست خوى شناخته بود، اعيان دولت روسيه او را از در فرمانگزارى نگذاشتند و برادر ديگرش نكولاى باوليج [- نيكولاى پاولوويچ] را به سلطنت برداشتند. چنانكه شرح حال ايشان در ذيل قصّۀ سلاطين يوروپ مرقوم خواهد شد.

ص:353

بالجمله وقايع نگار را در چنين وقت مجال انديشه نماند، ناچار نگاشتۀ وليمنوف را برداشته روز بيست و هشتم جمادى الاخره از تفليس راه برگرفت و بعد از ورود به دار الخلافۀ طهران صورت حال را باز نمود و شاهنشاه ايران كيفر كار روسيان را تصميم عزم داد.

و هم در اين سال نايب السّلطنه عباس ميرزا دختر شاهزاده محمّد قلى ميرزا از براى فرزند خود جهانگير ميرزا عقد بست و دختر خويش را به بديع الزمان ميرزا پسر شاهزاده علينقى ميرزاى ركن الدوله به نكاح داد.

وفيات

و هم در اين سال ظهير الدّوله ابراهيم خان والى كرمان كه عمزادۀ شاهنشاه بود وداع زندگانى گفت و فرزند ارشدش عباسقلى خان كه دخترزادۀ شاهنشاه بود به جاى پدر حاكم كرمان شد.

و هم در اين سال امان اللّه خان والى كردستان رخت از جهان بيرون برد و حكمرانى كردستان به فرزندش خسرو خان كه شرف مصاهرت پادشاه داشت مفوّض گشت.

و هم در اين سال محمّد حسين خان قراگوزلو رخت به سراى باقى كشيد و رستم خان ولد اكبرش به جاى پدر كارفرماى پياده و سوارۀ قراگوزلو گشت و ملازم خدمت وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا شد.

و هم در اين سال يوسف خان گرجى سپهدار سپاه و حاكم عراق كه به نظم اصفهان مشغول بود در آن بلده مريض شد و چشم از جهان ببست و فرزندش غلامحسين خان كه به مصاهرت شهريار افتخار داشت و با اينكه سنين عمرش افزون از 17 نبود به سلامت فطرت و كرامت طبع و شهامت خاطر امتياز داشت جاى پدر گرفت و خدمت وزارت شاهزاده سلطان محمّد ميرزا و نظم اصفهان به خسرو خان گرجى مفوّض گشت.

طغيان پسر محمّد رحيم خان والى خوارزم

و هم در اين سال رحمن قلى توره خوارزمى تسخير خراسان را در خاطر گرفت. چون در اين سال محمّد رحيم خان والى خوارزم درگذشت، فرزند او رحمن قلى توره به جاى پدر برنشست و نخستين لشكرى از قبايل اوزبك و تركمان و سالور و ساروق

ص:354

و تكه و يمرلى سكنه ابيورد و درون و مهنه انجمن كرده مغافصة تا كنار شهر مشهد مقدّس براند و لشكرگاهى عظيم كرد.

شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا وقتى اين بدانست كه در حضرت او لشكرى درخور رزم خوارزميان حاضر نبود، از قضا هم در آن شب ابرى عظيم متراكم گشت و برفى شگرفت بباريد و صرصرى دم سرد بوزيد و سورت سرما چنان شد كه بيشتر از لشكر خوارزم جان بدادند و بارگير ايشان نيز بمرد. رحمن قلى توره به زحمت تمام از آن داهيه دهيا راه فرار پيش گرفت و با بعضى از مردم خود افتان و خيزان تا اراضى سرخس برفت و صبحگاه مردم از شهر مشهد بيرون شده، لشكرگاه او را از صامت و ناطق متصرّف شدند.

اما رحمن قلى توره بعد از ورود به سرخس گريختگان لشكر خود را انجمن ساخت و فوجى را به تاراج نواحى جام و سرجام مأمور فرمود. از قضا شجاع السّلطنه فرزند خود

ارغون ميرزا را از سبزوار طلب داشته بود و او در منزل شريف آباد با بعضى مردم رحمن قلى توره بازخورد. ارغون ميرزا كه خوكردۀ كارزار بود چون ايشان را ديدار كرد با شمشير آخته به ميان ايشان تاخت، زمانى دير برنيامد كه جمعى از آن قوم را دستگير و برخى را عرضۀ شمشير ساخت. و نيم ديگر از لشكر او نيز در حدود جام با امير نصر اللّه خان تيمورى دچار آمد كه او نيز رهسپار حضرت شجاع السّلطنه بود. دلاوران تيمورى دمار از آن جمع برآوردند.

چون اين خبر به رحمن قلى توره رسيد سورت غضب در دماغ او اثر كرده يك باره دل بر كيفر نهاده و ديگرباره در تجهيز لشكر جدّى بليغ فرمود و 3000 تن مرد مبارز را از قبايل اوزبك قونقرات و مردم قراقالماق انجمن كرد و جمعى از سواران سالور و ساروق را با ايشان همدست نموده و قواد سپاه خويش را مانند دولت نظر پى و عوض آيناق و رجب مهتر و دولت مراد پروانچى و مراد سردار و تراب پى و سعيد نياز خان را با ايشان همراه ساخت تا به كنار مشهد مقدّس برانند و چندانكه توانند از نهب و غارت خويشتن دارى نكنند

ص:355

و آن جماعت به شتاب شهاب و شميت عقاب به اراضى مشهد تاختن كردند و اين خبر روز چهارشنبۀ چهاردهم رجب معروض شجاع السّلطنه افتاد.

شاهزاده در زمان لشكرى را كه حاضر ركاب داشت برداشته بيرون شتافت و همچنان شتابزده در دامان جبل اژدركوه با آن گروه دچار شده از دو رويه مردان بر صف شدند و گردان به گيرودار درآمدند. بعد از آويختن و خون ريختن، تركمانان پشت با جنگ دادند و خراسانيان در قفاى ايشان به تك تاز آمدند و 1000 تن اسير و 500 نيزه سر از آن جماعت به دست كرده باز شتافتند.

شجاع السّلطنه هم در آن جايگاه از سرهاى ايشان منارها برافراشت و رحمن قلى توره، بعد از اين حديث هولناك، مجال توقّف در اراضى سرخس محال يافت و باز خوارزم شتافت. و مژدۀ اين فتح روز نوروز معروض حضرت شهريار ايران افتاد.

وقايع سال 1241 ه. / 26-1825 م. و ابتداى نقض عهد روسيان با ايرانيان

اشاره

در سنۀ 1241 ه. چون 2 ساعت و 56 دقيقه از روز سه شنبۀ دوازدهم شعبان برفت، خورشيد در خانۀ شرف جاى كرد و شهريار ايران فتحعلى شاه قاجار بساط نوروزى بياراست و فرمان داد تا نقش دينار و درهم را بدين گونه كردند.

بر چهرۀ درهم كه معادل 36 نخود سيم بود اين مصرع رسم شد.

مصرع

سكۀ فتحعلى شه خسرو صاحبقران

و بر چهرۀ دينار كه 18 نخود ذهب خالص ميزان داشت اين مصرع رسم شد.

مصرع

سكۀ فتحعلى شه خسرو كشورستان

و 9 درهم چنين را به يك دينار بها نهادند و يك دينار را با يك چنين درهم يك تومان خواندند.

و هم در اين وقت در اراضى ورامين رى و جبال دامغان از زر و سيم مسكوك مقدارى به دست شد كه بعضى سكه شاپور ذو الاكتاف و برخى سكۀ خلفاى بنى عباس

ص:356

و ديگر ملوك نقش داشت اين جمله را خازنان پادشاه مضبوط ساختند.

و اين هنگام شاهنشاه ايران در كيفر جماعت روسيه يك جهت شد، چه از اين پيش نقض عهد ايشان و درآمدن به قلعۀ بالغ لوى ايروان به شرح رفت، و هم در اين مدّت كه در اراضى مسلمانان مسلّط بودند از درازدستى با زنان بيگانه و اخذ اموال مردم خوددارى نمى نمودند. اين حديث به دست بعضى از چاكران نايب السّلطنه كه از مصالحۀ با روسيان دلگران بودند گوشزد آقا سيد محمّد اصفهانى كه ساكن عتبات عاليات بود گشت و او به كارداران درگاه شاهنشاه ايران نگاشت كه اين هنگام جهاد با جماعت روسيه فرض افتاده، پادشاه اسلام را در اين امر رأى بر چگونه است. شهريار تاجدار فرمود كه ما پيوسته به انديشۀ جهاد شاد بوده ايم و خويشتن را از بهر ترويج دين و رونق شريعت نهاده ايم.

ورود آقا سيّد محمّد مجتهد به دار الخلافه

جناب آقا سيّد محمّد چون مكنون خاطر پادشاه را اصغا فرمود، بى توانى از عتبات كوچ داده، راه دار الخلافه برگرفت و در عشر آخر شوّال المكرّم وارد تهران شد و تمامت شاهزادگان و علماى آن بلده جنابش را پذيره شدند و شهريارش نيز عظيم گرامى بداشت و از اجراى لشكر بر زيادت 300000 تومان زر مسكوك از خزانۀ خاص باز كرد تا در تجهيز لشكر به كار شود.

پس آقا سيد محمّد دل شاد كرد و با هريك از علماى ايران مكتوبى نگار داد كه به حضرت شهريار گرد آيند و مردم را از بهر جهاد تحريص كنند. و فرمان رفت كه عبد اللّه خان امين الدّوله كه اين هنگام از خدمت وزارت معزول بود، آقا سيد محمّد و ديگر علما را ميهمان پذير باشد.

و از جانب ديگر ميرزا ابو القاسم مستوفى اصفهانى را به ميهماندارى جان مكدونالدكينز انگليس مأمور فرمود كه از قبل دولت كمپنى هندوستان روانه ايران بود كه به جاى هنرى ولك وكيل دولت انگليس در ايران مقيم باشد و اين هنگام تا بندر ابوشهر رانده بود.

بالجمله در اين وقت شاهزاده محمود ميرزا كه حكومت نهاوند داشت برحسب فرمان شهريار فرمانگزار لرستان فيلى گشت و شاهزادۀ همايون برادر اعيانى او

ص:357

حكومت نهاوند يافت. آنگاه روز شنبۀ بيست و ششم شوّال شاهنشاه ايران از دار الخلافۀ طهران كوچ داده و در سليمانيه فرود شد و پس از 4 روز راه برگرفته دوشنبۀ ششم ذيقعده چمن سلطانيه را لشكرگاه كرد.

رسيدن ايلچى روسيه براى مصالحه و نپذيرفتن مجتهدين

جمعه دهم ذيقعده نايب السّلطنه حاضر درگاه شد و از قبل نيكولاى ايمپراطور روس كينياز منچيكف به سفارت ايران آمد و برحسب فرمان سه شنبۀ چهاردهم ذيقعده خسرو خان والى كردستان و فرج اللّه خان آدخلوى افشار او را استقبال كرده در سراپردۀ آصف الدّوله اللّه يار خان وزير اعظم فرود آوردند و ميرزا ابو القاسم قايم مقام و ميرزا رحيم شيرازى طبيب كه اين وقت منشى الممالك بود و ميرزا تقى على آبادى او را ملاقات كرده پرسشى به سزا نمودند و شانزدهم ذيقعده در حضرت شهريار بارجست و مكتوب ايمپراطور برسانيد و تخت بلورى كه به هديۀ داشت پيش گذرانيد و اين تخت را الكسندر باوليج از بهر شاهنشاه ايران پرداخته بود، چون او نماند برادرش نيكولاى بعد از جلوس بر سرير سلطنت پادشاهى همان تخت را ارسال داشت و اين تخت را 3 ذرع طول و 2 ذرع عرض باشد كه از بلور بيضا مرصّع كرده اند و در آن از هر سوى 3 مشربه از بهر فوران آب جاى داده و از پس پشت نشستگاه صورت خورشيدى از بلور صافى پرداخته اند.

بالجمله بعد از تقبيل سدۀ سلطنت، سفير روسيه مراجعت كرد و روز جمعه هفدهم ذيقعده جناب آقا سيد محمّد و حاجى ملا محمّد جعفر استرآبادى و آقا سيد نصر اللّه استرآبادى و حاجى سيد محمّد تقى قزوينى و سيد عزيز اللّه طالش و ديگر علما و فضلا وارد لشكرگاه گشتند و شاهزادگان و امراء ايشان را پذيره كردند. در روز شنبه هيجدهم جناب حاجى ملاّ احمد نراقى كاشانى كه از تمامت علماى اثنى عشريه فضيلتش بر زيادت بود به اتّفاق حاجى ملا عبد الوهاب قزوينى و جماعتى ديگر از علما و حاجى ملا محمّد پسر حاجى ملا احمد كه او نيز قدوۀ مجتهدين بود از راه برسيد.

ص:358

تمامت شاهزادگان و قاطبۀ امراء و اعيان نيز به استقبال بيرون شتافتند و جنابش را با تكبير تهليل و مكانت و محلى جليل فرود آوردند و اين جمله مجتهدين كه انجمن بودند به اتّفاق فتوى راندند كه هركس از جهاد با روسيان بازنشيند از اطاعت يزدان سربرتافته، متابعت شيطان كرده باشد.

شاهنشاه ديندار و وليعهد دولت نيز سخن ايشان را استوار داشت. از ميانه

معتمد الدّوله ميرزا عبد الوهاب و حاجى ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه رزم روسيه را پسنده نمى داشتند و رضا نمى دادند. مجتهدين ايشان را پيام هاى درشت فرستادند و گفتند همانا شما را در عقيدت و كيش خود فتورى است و اگرنه چگونه جهاد با كافران را مكروه مى شماريد، لاجرم ايشان دم در بستند.

و از آن سوى سفير روس چندان كه سخن از در صلح راند و همى گفت وقت آن است كه كس به حضرت ايمپراطور گسيل داريد تا او را تهنيت جلوس گويد و از بهر پادشاه گذشته تعزيت فرمايد، سخن او را نيز وقعى نگذاشتند. و از قضا هم در اين وقت كينياز و سرحدداران پنبك و قراكليسيا از حدود خود بيرون شده تا آباران و ايروان تاختن كردند.

اين معنى يك باره علماى دين و اعيان دولت را در كار جهاد يك جهت كرد و سفير روس از گفت وشنود با كارداران دولت مأيوس شد و خواست تا مجتهدين را ديدار كند؛ بلكه ايشان را از انديشۀ جدال فرود آورد و خويشتن بر گردن نهد كه دست روسيان را از حدود ايران باز دارد. مجتهدين در پاسخ گفتند كه:

شريعت ما با كفّار از در مهر و حفاوت سخن كردن گناهى بزرگ باشد.

اگرچه روسيان از حدود ايران بيرون شوند، هم جهاد با ايشان را واجب دانيم.

در پايان كار شاهنشاه ايران سفير روس را طلب داشته فرمود اكنون كار برحسب تشييد مبانى شريعت است و ما همواره قوام ملّت را بر صلاح دولت فضيلت نهاده ايم و او را رخصت انصراف داده 1000 تومان زر مسكوك و بعضى از اشياء ديگر او را عطا فرمود و برحسب فرمان ميرزا اسمعيل منشى نايب السّلطنه به مهماندارى او مأمور گشت و راه آذربايجان برداشت.

از پس او شهريار تاجدار يك باره دل بر جهاد نهاد و نخستين شاهزاده اسمعيل

ص:359

ميرزا را با تفنگچيان استرآبادى و هزار جريبى و فندرسكى به منقلاى سپاه مأمور فرمود و ايشان دوشنبۀ چهارم ذيحجه از سلطانيه راه آذربايجان برگرفتند و جمعۀ هشتم محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله با جماعت خواجه وند و عبد الملكى و مافى از قفاى اسمعيل ميرزا بيرون شد و نايب السّلطنه دوشنبۀ يازدهم طريق تبريز گرفت و مجتهدين از بهر تحريض مجاهدين پنجشنبۀ چهاردهم برنشستند و حاجى محمّد خان قاجار دولّوى با

جماعتى از لشكر به طرف طالش در شتاب آمد. و فرمان رفت كه حسين خان سردار ايروان و برادرش حسن خان سارى اصلان حدود گوگجه دنكيز و بالغ لو را از روسيان پرداخته كند. و شهريار تاجدار روز پنجشنبۀ بيست و يكم ذيحجه كوچ داده از راه مغان چاى رهسپار گشت و سه شنبۀ بيست و ششم ذيحجه اراضى اردبيل را لشكرگاه كرد.

فتوح عساكر ايران در اراضى متصرّفى روسيه

امّا از آن سوى حاجى محمّد خان قاجار به محال اوجارود بشتافت و با جماعت روسيه كه در قريۀ گرمى جاى داشتند جنگ درانداخت و به حكم يورش بدان قريه در رفته تيغ بر روسيان نهاد، 20 تن اسير و 30 نيزه سر و 2 عرادۀ توپ از ايشان بگرفت و روانۀ درگاه داشت؛ و اين جمله روز ورود پادشاه در اردبيل از پيشگاه حضور بگذشت.

و از جانب ديگر چون حسين خان سردار ايروان از فرمان پادشاهى آگهى يافت اعداد كار كرده پس از 2 روز در جمعۀ بيست و دوم ذيحجه بر سر سنگر باش آباران [آپاران] تاختن برد و [با] 1000 تن سالدات كه در آنجا جاى داشتند به جنگ درآمد و جمعى را بكشت و آن جماعت را بشكست. كينياز با گروهى از مردم خود فرار كرده به درختستانها گريختند و سبحانقلى خان قاجار قزوينى هم در آن شب جمعه بر سنگر بالغ لو بتاخت و حرسۀ آن سنگر را بشكست و 2 عرادۀ توپ بگرفت.

و حسن خان سارى اصلان از طريق كمرى بر سر قراكليسيا برفت و با 400 تن سالدات روسيه كه در آنجا انجمن داشتند طريق مقاتلت و مجادلت سپرد و بسيار كس از ايشان عرضۀ هلاك

ص:360

و دمار ساخت و آن جماعت را هزيمت كرد و 2 عرادۀ توپ بگرفت و زنان و فرزندان ارامنه را اسير ساخت و اراضى شوره گل را يك باره از روسيان بپرداخت و بوداق سلطان آيروملو را با ديگر مسلمانان به چخورسعد ايروان آورد. و همچنان تقى خان بزچلو ساكن گوگجه دنكيز از طرف دره چچك راه حمزه چمنى برگرفت و اسبان توپخانه كينياز را براند و راعيان اسبها را بكشت و صورت اين فتوح از پى يكديگر در حضرت پادشاه مكشوف گشت.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با سردار روسيه

اما نايب السّلطنه چون به تبريز درآمد الكسندر ميرزا والى گرجستان و مصطفى خان شيروانى و محمّد حسين خان شكى را به محال گرجستان و شيروان و شكى مأمور فرمود و حاجى محمّد خان قراگوزلو را با فوجى از لشكر با مصطفى خان شيروانى متّفق ساخت و امير خان سردار را به اتّفاق مهديقلى خان جوانشير از طريق مقرى و اراضى بر كشاط روانه داشت و خويشتن روز دوشنبه بيست و دوم ذيحجه راه قراباغ پيش گرفت. اما از آن سوى 2000 تن سالدات كه در محال گروس و خنزيرك و چناقچى سكون داشتند طريق قلعۀ شوشى برداشتند، تا در آنجا اعداد كار كرده با ديگر لشكريان ساخته جنگ مسلمانان گردند، در بين راه با شاهزادۀ اسمعيل ميرزا بازخوردند و آتش حرب افروخته گشت. حاجى آقالربيك قراباغى با مردم خود نيز از قفاى روسيان درآمد و رزم در داد.

و هم در اين وقت نايب السّلطنه از راه در رسيد و جنگ بپيوست، از چاشتگاه تا فرو شدن آفتاب آتش حرب افروخته بود. در پايان كار روسيان در قيد اسار و بوار درآمدند 1000 تن اسير و 500 نيزه سر و 4 عرادۀ توپ به دست لشكر اسلام افتاد. و اين جمله چهارشنبۀ يازدهم محرّم در ظاهر اردبيل از نظر پادشاه بگذشت. آن گاه فرمان رفت تا در قلاع چناقچى و خنزيرك و گروس حافظ و حارس بازداشتند و علف و آذوقه بدادند.

و حاجى محمّد خان قاجار دولّو بعد از فتح قريۀ گرمى به اتّفاق مير حسن خان پسر مصطفى خان طالش و آقا سليمان گيلانى سرهنگ

ص:361

فوج شقاقى بر سر قلعۀ لنكران رفت و به قوّت يورش فتح قلعه كرده، هرچه از تليد و طريف يافت برگرفت. شگفتى اينكه 14 سال از اين پيش چنانكه ذكر شد اين قلعه در شب تاسوعا به دست روسيان افتاد و اين وقت هم در شب تاسوعا مفتوح گشت.

بالجمله 3 عرادۀ توپ و 200 تن اسير از آن جماعت دستگير شد و دوازدهم محرّم حاضر درگاه شهريار آمد. فرمان رفت تا قلعۀ لنكران را با خاك پست كردند و از پس آن فتح قلعۀ ساليان افتاد و اموال و اثقال بهرۀ لشكريان شد، از جمله 100000 خروار آرد بدست كردند. آن گاه برحسب فرمان مير حسن خان حكومت طالش يافت و شهريار

تاجدار بفرمود تا از سرهاى روسيان 5 مناره در كنار معبر شرقى اردبيل افراخته كردند و 400 تن از اسيران روس با 10 عرادۀ توپ به شاهزاده سلطان محمّد ميرزا حاكم اصفهان سپرده آمد و ديگر اسيران را روانۀ طهران داشتند.

از پس اين وقايع نايب السّلطنه، اغورلو خان پسر جواد خان زيادلوى قاجار حاكم گنجه را از خوى طلب نمود و او را با محمّد ولى خان افشار ارومى متّفق ساخت و علما و اعيان گنجه را مكتوبى مشعر بر تحريض جهاد با روسيه كرده، بديشان سپرد و گسيل گنجه داشت و از قفاى ايشان عليقلى آقاى برادر اغورلو خان را از طريق آيروم بر سر قبايل قاجار و آيروملو و قزاق و شمس الدّين لو فرستاد تا ايشان را بر روسيان بشوراند؛ اما مردم گنجه و قبايل و نواحى آن بلده چون از رسيدن اغورلو خان آگهى يافتند، در عصيان با روسيان يك جهت شدند و قبايل قزاق و شمس الدّين لو، ايل بيگى خود را كه روسيان مقرد گويند بكشتند و سر به طغيان برداشتند.

جماعت روس كه در زورآباد گنجه سكون داشتند چون اين بديدند از بهر كيفر غوغاطلبان و تسخير گنجه بيرون شتافتند و مردم گنجه جنگ ايشان را پذيره گشتند و در خان باغى گنجه با روسيان دچار شدند.

ص:362

در ميان جنگى عظيم برفت، هم در پايان، روسيان شكسته شدند و جمعى كثير از ايشان عرضۀ شمشير گشت و گروهى اسير شد [ه] و 8 عرادۀ توپ دستگير آمد، از آن جماعت عددى اندك با يك عرادۀ توپ به طرف شمكور گريختند. اغورلو خان جمعى از سواران را از قفاى ايشان بتاخت تا در شمكور ايشان را نابود ساخت.

آن گاه اغورلو خان به جاى جدّ و پدر در شهر گنجه به حكومت بنشست و روز يكشنبه پانزدهم محرّم سرهاى روسيان و اسيران ايشان از پيشگاه پادشاه گذشت. و اين هنگام نايب السّلطنه فرمان داد تا امير خان سردار نيز در گنجه متوقّف باشد و عبد اللّه خان - دماوندى و نوروز على خان سرهنگ سپاه سمنانى قلعۀ گنجه را حافظ و حارس گردند و از جانب ديگر مصطفى خان شيروانى تا نزديك شيروان براند و برحسب فرمان شهريار ابراهيم خان قاجار دولّوى با 2 عرادۀ توپ و حاجى محمّد خان قاجار با جمعى از لشكر به پشتوانى مصطفى خان از طريق ساليان راه برگرفتند و تا منزل جواد براندند.

جماعت روسيّه كه در شكى و شيروان جاى داشتند چون اين جنگ و جوش بديدند

بى درنگ به جانب بزمك كه معقلى محكم بود فرار كردند. لاجرم مصطفى خان در شيروان و محمّد حسين خان در شكى شاد خاطر به حكمرانى پرداختند. و از جانب ديگر كينياز قراكليسيا چون دستبرد حسن خان سارى اصلان را بدانست چندان كه احمال و اثقال و آذوقه و علف به ذخيره داشت بر زبر هم نهاده آتش در زد؛ و به قلعۀ لرى گريخته در آنجا متحصّن گشت.

ص:363

مع القصّه از جمعه بيست و دوم ذيحجه [1241] تا جمعه بيستم محرّم [1242] اين جمله را بلدان و امصار مفتوح گشت. آن گاه برحسب حكم شهريار شاهزاده شيخعلى ميرزاى حاكم ملايرى با لشكرى انبوه از لشكرگاه به عزم تسخير قلاع قبّه و باكويه راه برگرفت و شهريار تاجدار بيست و يكم محرّم به آهنگ قلعۀ شوشى از ظاهر اردبيل كوچ داده، بيست و چهارم محرّم در يك فرسنگى اهر در كنار رود طويله شامى فرود شد و اللّه يار خان آصف الدّوله را با 20000 تن لشكر و 10 عرادۀ توپ فرمان داد كه به ركاب نايب السّلطنه پيوسته شود و در فتح قلعۀ شوشى با او هم دست گردد و 100000 تومان زر مسكوك از بهر تجهيز لشكر بدو داد و فرمود بعد از فتح شوشى بى توانى آهنگ تفليس فرمايند. و او بيست و هفتم محرّم كوچ داده و دهم صفر در ظاهر قلعۀ شوشى به لشكرگاه نايب السّلطنه پيوست.

و چنان افتاد كه در اين وقت سفير دولت انگليس جان مكدانلدكينز به مهماندارى ميرزا ابو القاسم مستوفى بيست و نهم محرم حاضر درگاه پادشاه شد و برحسب امر شهريار، محمّد حسن خان دولّوى نسقچى باشى و محمّد ولى خان افشار او را پذيره كرده درآوردند؛ و روز ديگر ميرزا صادق وقايع نگار و ميرزا فضل اللّه على آبادى او را بازپرسى به سزا كرده پنجشنبۀ چهارم صفر تقبيل سدۀ سلطنت حاصل كرد؛ و مورد الطاف و اشفاق پادشاه شد.

مع القصّه از آن سوى نايب السّلطنه، وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا را مأمور به حفظ و حراست شهر و قلعۀ گنجه فرمود و محمّد قلى خان قاجار را با جماعت خواجه وند و عبد الملكى و نظر على خان مرندى را با لشكر مرندى ملازم خدمت او ساخت و خود در فتح شوشى يك جهت گشت و حكم داد تا لشكريان در اطراف قلعه سنگرها نزديك بردند و كار بر مردم شوشى سخت كردند. قلعه گيان از در چاره با لشكر اسلام ساز مداهنه طراز كردند و پيام دادند كه اگر ما را در مال و جان زيانى نباشد، از درآوردن سپاه اسلام در اين قلعه و متابعت پادشاه اكراهى نداريم. روزى چند بدين مماطله و تسويف به پاى بردند. و از آن سوى مددوف كه در خدمت ايمپراطور روس سردارى نام بردار بود، سپاهى از جماعت روسيّه و ارامنه و قزاق ساز داده با 20 عرادۀ توپ مغافصة به جانب گنجه رهسپار گشت و از كار شوشى كه بيم آفت و محل مخافت بود ياد نكرد.

شكست يافتن مسلمانان از روسيان و كشته شدن امير خان سردار

وليعهد ثانى محمّد ميرزا چون قصد مددوف را بدانست با اينكه لشكرى درخور جنگ او نداشت، جلادت ورزيده پذيرۀ رزم او شد و قلعۀ گنجه را به نظر على خان - مروزى سپرد، امير خان سردار كه جنگ را شير آهنين چنگ بود هم

ص:364

ملازم ركاب شاهزاده محمّد ميرزا گشت. در اراضى شمكور هردو لشكر با يكديگر ديدار كردند و جنگ استوار گشت. بانگ گيرودار برخاست و شرار توپ و تفنگ بالا گرفت. امير خان كه در ميان آن دود و دم با دل تفته و لب كفته از چپ و راست رزم مى داد، ناگاه گلولۀ تفنگ بر مقتل او آمده بيفتاد و رخت به جهان جاويد برد و لشكر اسلام كه هم از نخست با لشكر عدو قلّت عدد داشتند، چون سردار را كشته ديدند يك باره روى بركاشتند، و مددوف هم در آن روز كه چهاردهم صفر بود از پس اين ظفر بى درنگ آهنگ قلعۀ گنجه كرد.

فتح گنجه به دست روسيه

نظر على خان مرندى چون اين جلادت از مددوف بدانست تاب درنگ نياورده قلعه را بگذاشت و طريق فرار برداشت و لشكر روسيه بى مانعى و دافعى شهر و قلعه را فرو گرفتند. از آن سوى چون خبر آهنگ مددوف به طرف گنجه در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد، نخستين دفع او را واجب شمرد و دست از محاصرۀ شوشى بازداشت و

حكم داد كه مهديقلى خان جوانشير ايل والوسى كه ساكن اراضى قراباغ اند [را] به جانب قراچه داغ كوچ دهد و خود بى توانى سپاهى كه حاضر حضرت بود، برداشته از قفاى مددوف تاختن كرد، وقتى برسيد كه شهر و قلعۀ گنجه از لشكر روس آكنده بود، ناچار فرود شده لشكرگاه راست كرد تا لختى سپاه از زحمت راه بياسايد و از صبحگاه ساز مقاتلت فرمايد.

از قضا، هم در آن شب بسقاويچ كه يك تن از جنرالان جنگجوى روسيه بود با 4000 تن سالدات از طريق تفليس برسيد و با مددوف بپيوست و بامداد دوشنبه بيست - و سيم ساز مقاتلت طراز گشت. و نايب السّلطنه ملازمان ركاب و سواران عبد الملكى و سربازان عراقى و بختيارى را در ميمنه بازداشت و سپاهيان استرآباد و مازندران را بر ميسره كرد و جهانگير ميرزا را با 2 تن ديگر از فرزندان خود در قلب [سپاه] جاى داد و سرباز و سوار آذربايجانى را در پيرامون ايشان بگماشت و خود با جماعتى از دليران لشكر در ميان درّه كمينگاه گرفت.

و از آن سوى

ص:365

مددوف ديوار حصار را پشتوان ساخته، لشكر خويش را بر صف كرد و سواران قزاق را از چپ و راست بداشت و خود با سرباز و توپخانه در قلب شد. نخستين تفنگچيان عراقى و مازندرانى ساز مبارزت كردند و به پشته [اى] كه در آنجا گروهى از جماعت روسيّه سيغناق كرده بودند يورش بردند، و در اوّل حمله روسيان را هزيمت دادند و پس از [آن] سواران ايران اسب برانگيختند و با گروه قزاق درآويختند. سوار قزاق نيز تاب درنگ نياورده و پشت با جنگ دادند.

شكسته شدن لشكر اسلام و فرار ايشان از روسيان

مددوف چون اين نگريست از قلبگاه جنبش كرد و حكم داد تا دهان توپها بگشادند و

از دخان و شراره مصافگاه چون شب قيرگون پرستاره گشت و گلولۀ توپ و تفنگ چون تگرگ مرگ بباريد. نايب السّلطنه در انديشه رفت كه مبادا فرزندان را كه نوآموزكارزارند در آن ظلمت جنگ آسيبى رسد، كس به شتاب فرستاد كه ايشان را بركنار كارزار باز دارند.

نگاهبانان ايشان هم از نادانى و هم از در آشفتگى فرزندان نايب السّلطنه را در پيش چشم لشكريان از قلبگاه به يك سوى بتاختند، سرباز آذربايجانى چنان فهم كردند كه ايشان طريق فرار گرفتند، لاجرم بى اينكه رزمى دهند و حمله افكنند به جمله سر بر كاشتند و بارگيرهاى لشكر عراقى و بختيارى را كه به كار جنگ بودند برنشسته راه فرار برداشتند.

جماعت مازندرانى و عراقى چون اين بديدند نيروى جنگ از ايشان برفت و از دنبال هزيمت شدگان برفتند. از ميان 2500 تن مردم عراق و بختيارى را كه اسب نبود بر پشته [اى] صعود كرده متحصّن شدند و يك روز و يك شب با روسيان رزم دادند و در پايان كار به جمله اسير و دستگير گشتند و 4 توپ از سپاه اسلام به دست روسيان افتاد و نايب السّلطنه به اتّفاق آصف الدّوله ناچار دنبال هزيمتيان گرفتند و تا كنار رود ارس براندند.

چون شهريار تاجدار اين قصّه بدانست هردوان را حاضر حضرت ساخت و ديگرباره به ساز لشكر پرداخت و فرمان داد كه نايب السّلطنه همچنان در كنار رود

ص:366

ارس ساختۀ جنگ باشد، از قضا در غرۀ شهر ربيع الاول در طويله شامى كه لشكرگاه پادشاه بود، برفى چنان شگرف بباريد كه مجال درنگ در آنجا محال نمود، ناچار كوچ داده از طريق اهر راه تبريز گرفت و در ظاهر آن بلده فرود شد و مجتهدين را كه در مدّت مقاتلت در تبريز جاى داشتند ملاقات نموده نواخت و نوازش فراوان فرمود و بعد از 3 روز به طرف دهخوارقان كوچ داد.

مراجعت شاهنشاه ايران به دار الخلافه

شيخعلى ميرزا و حاجى محمّد خان دولّوى و ابراهيم خان قاجار از اراضى قبّه مراجعت كرده در آنجا حاضر درگاه شدند؛ و بزرگان داغستان و چچن به تقبيل سدۀ سلطنت شتافته مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشتند. و مهديقلى خان جوانشير 6000 خانوار ايل و الوس قراباغ را كوچ داده در اراضى خويش نشيمن فرمود. و حسن خان سارى اصلان و مصطفى خان شيروانى و محمّد حسين خان شكى برحسب فرمان تا 2 فرسنگى تفليس را به معرض نهب و غارت درآوردند. و نايب السّلطنه تا آغاز فصل شتا در كنار ارس سكون فرمود و امير حسن خان طالش را در اراضى خويش فرمانروا ساخت. و شهريار تاجدار بيست و ششم ربيع الاول از دهخوارقان كوچ داده دوم ربيع الثانى وارد دار الخلافه گشت.

و از آن سوى مددوف در عشر اول جمادى الاخره از آب ارس عبور كرده به حدود مشكين شتافت، از بهر آنكه قبايل قراباغ را باز جاى برد و از محال كنگرلو و احمد بيگ لو عبور كرده در كرملو لشكرگاه كرد.

چون اين خبر در حضرت نايب السّلطنه معروض افتاد. قاسم خان و حسين پاشاى يوزباشى و رحمت اللّه خان سرتيپ فوج قراجه داغى و محمّد رضا خان سرهنگ فوج دوم تبريزى را با سپاهى ساخته به دفع او فرستاد. و از جانب ديگر شاهزاده عبد اللّه ميرزا برحسب حكم شهريار تاجدار با لشكرى جرّار روز سيزدهم جمادى الاخره روانه اردبيل گشت. مددوف چون اين انجمن لشكريان را از جوانب بدانست شتابزده آهنگ مراجعت كرد و از اسبهاى توپخانه و عراده هائى كه حمل آذوقه مى داد فراوان بهرۀ لشكر اسلام گشت.

ص:367

وفات آقا سيد محمّد مجتهد

اين هنگام جناب آقا سيد محمّد كه در ميان علماى ايران فحلى نامبردار بود مزاجش از اعتدال بگشت و از تبريز بيرون شده در بين راه به مرض اسهال وداع جهان گفته در جنان جاويدان جاى كرد.

رفتن شجاع السّلطنه به هرات

و هم در اين سال شاه محمود افغان از فرزند خود كامران ميرزا تفرّس عصيانى كرده

بيمناك شد و از شهر هرات بيرون شده از قبايل فراه و سبزوار انجمنى كرد و در دفع پسر يك جهت گشت.

كامران ميرزا به حضرت [حسنعلى ميرزا] شجاع السّلطنه كه فرمانگزار خراسان بود پناهنده گشته استمداد فرمود. شاهزاده، محمّد امين خان پازوكى را با 500 سوار گسيل هرات ساخت و كامران را كامروا فرمود. شاه محمود چون اين بدانست به اراضى ميمنه و مرغاب و بادغيس و غرجستان شتافت و از جماعت اوزبك و ديگر قبايل 4000 تن سوار پرخاشجوى ساز داده به قصد پسر سر برتافت. و از اين سوى كامران ميرزاى پسر خود جهانگير ميرزا را به مدافعۀ پدر برانگيخت و محمّد امين خان [پازوكى] با سوارۀ خراسانى در باغ شاه جاى كرد.

اما شاه محمود از منزل سرچشمۀ بادغيس ايلغار كرده از دامنۀ معروف به كمر كلاغ سرآشيب شده به كنار هرات آمد و از گرد راه جماعتى را به دفع محمّد امين خان [پازوكى] و سوارۀ خراسانى بتاخت تا باهم درآويختند؛ لاكن هيچ جانب را ظفر به دست نشد و شاه محمود خود بر سر فرزندزادۀ خويش جهانگير تاختن كرد و در حملۀ اوّل او را بشكست و كامران را در قلعۀ هرات حصار داد.

اين هنگام شاهزاده كامران بيم كرد كه مبادا مردم شهر بر وى بشورند و شاه محمود را درآورند، لاجرم صورت حال را در حضرت شجاع السّلطنه معروض داشت. و شاهزاده در عشر اول ذيحجه از نيشابور ايلغار كرده 5 روزه به كنار غوريان آمد و كامران ميرزا دل قوى كرده با لشكر ساخته از بلدۀ هرات بيرون شد و با پدر ساز مقاتلت كرد. بعد از كشش و كوشش شاه محمود شكسته شد و طريق فرار برگرفت.

ص:368

از پس او شجاع السّلطنه در چمن سنگ بست لشكرگاه كرد و كامران ميرزا با امراى افغان حاضر حضرت شده از نواخت و نوازش شاهزاده كامروا گشت؛ و شجاع السّلطنه را به سراى خويش دعوت كرده به شهر درآورد و مفاتيح حصار شهر و خزاين خويش را پيش داشت. و شجاع السّلطنه از ميان آن همه جواهر شاهوار يك انگشترى عقيق اختيار كرد و فرزند خود ارغون ميرزا را با 5000 سوار در شهر هرات گذاشته در عشر اول محرّم 1242 ق/ 1826 م. مراجعت به ارض اقدس كرد و مژدۀ اين فتح در طويله شامى معروض درگاه شهريار ايران افتاد.

لشكركشى پادشاه خوارزم به خراسان

و هم در اين سال اللّه قلى توره برادر رحمن قلى توره به اغواى محمّد خان قرائى با لشكرى ساخته از خوارزم بيرون شد، در عشر اوّل شهر رجب از طريق مرو و سرخس به اراضى جام رانده، در كنار قلعۀ محمودآباد لشكرگاه كرد و دست به نهب و غارت برگشاد. از قضا شبى نزديك به سپيده دم چند سر اسب در لشكرگاه او افسار گسيخته درهم افتادند و پرستاران و رايضان ستوران برخاسته غوغا درانداختند و ندا در دادند كه از دور و نزديك مردم فراهم شده اسبها را دستگير كنند، غوغاى ايشان سبب وحشت لشكريان گشت.

هركس از خواب انگيخته شد چنان دانست كه شجاع السّلطنه با سپاهى ساخته به آهنگ شبيخون تاخته. به يك بار لشكر خوارزم جنبش كرده طريق فرار پيش داشتند و الله قلى توره تا به سرخس عنان نتوانست كشيد و از آنجا نيز بى درنگ آهنگ خوارزم كرد و صبحگاه مردم جام به لشكرگاه او درآمد [ه] طريف و تليد و سياه و سفيد هرچه يافتند برگرفتند و مژدۀ اين فتح در عشر آخر شعبان در دار الخلافۀ طهران معروض حضرت شهريار ايران افتاد.

ص:369

وقايع سال 1242 ه. / 1826-1827 م. و مقاتلت ايرانيان با روسيان در سر آذربايجان

اشاره

در سال 1242 ه. چون 8 ساعت و 45 دقيقه از روز چهارشنبۀ بيست و دوم شعبان سپرى گشت، آفتاب به بيت الشّرف شد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه جشن نوروزى بگذاشت، از بهر مقاتلت با روسيه به احضار لشكرها منشور كرد. و از آن سوى كارداران روس 2 فروند كشتى جنگى از درياى خزر به حدود استرآباد و مازندران براندند و جماعت تركمان را كه سكنۀ سواحل بحر خزر بودند به بذل سيم و زر بفريفتند و بر فرمانگزاران دولت ايران برشورانيدند، از ميانه مردى كه قيات نام داشت و در ميان ايل جعفر باى حكمران بود، ساختۀ طغيان و عصيان گشت.

بديع الزمان ميرزاى پسر شاهزاده محمّد قلى ميرزا كه حكومت استرآباد داشت مهدى خان و محمّد تقى خان هزار جريبى و ميرزا اسمعيل خان فندرسكى را ملازم ركاب ساخته تفنگچيان استرآباد و مازندران را با 1000 سوار كوكلان نيز برداشته شب پنجشنبۀ نوزدهم شعبان از آن پيش كه سپيده برزند خويشتن را بر مردم جعفر باى زد و مردان را خون بريخت و زنان را برده گرفت و اموال و اثقال آن جماعت را حمل داده به استرآباد مراجعت كرد. روسيان چون اين بدانستند بى نيل مرام كشتيهاى خود را باز جاى راندند.

شهريار تاجدار بعد از اصغاى اين خبر منوچهر خان ايچ آقاسى را فرمان كرد كه به گيلان رفته فرضۀ انزلى را حافظ و حارس باشد و عبد اللّه خان امين الدّوله برحسب امر ملتزم خدمت شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى حاكم اصفهان شد.

ص:370

حكومت بسقاويج در ارمنستان و ابتداى مقاتله او با ايرانيان

اما از آن جانب دولت روسيه را كار ديگرگون گشت؛ زيرا كه معروض ايمپراطور افتاد كه حدود مملكت ايران را كه به روزگارى دراز از كارداران ايران پرداخته و از علف و آذوقه و آلات حرب و ضرب انباشته داشت به يك تاختن لشكر ايران دست فرسود خويش ساختند و اين معنى در خاطر ايمپراطور ثقلى بزرگ انداخت.

لاجرم الكسندر يرملوف سردار گرجستان را از محل خود ساقط ساخت و ينارال بسقاويج را به جاى او نصب كرد و كينياز مددوف را نيز از حكومت قراباغ و شيروان و شكى برگرفت و انجسوف را برگماشت و ايشان در فتح ممالك ايران يك جهت شدند.

نخستين بسقاويج تصميم عزم داد و ينارال دويج را با 10000 تن سالدات و 20 عرادۀ توپ به تسخير ايروان برانگيخت و انجسوف نيز با 6000 تن سالدات و 10 عرادۀ توپ راه قراجه داغ گرفت و در غرۀ شوال دويج در اوچ كليسيا و انجسوف در پل خداآفرين فرود شدند.

مقاتلۀ سارى اصلان با روسيان

حسين خان سردار ايروان برادر خود حسن خان سارى اصلان را با 5000 سوار و 1000 تن سرباز به قلع دشمن از قلعه بيرون فرستاد. و از آن سوى ينارال دويچ با 3 فوج سرباز و 1000 تن سوار قزاق و 4 تن عرادۀ توپ بر سر قلعۀ سردارآباد كه از مستحدثات حسين خان سردار ايروان بود تاختن كرد. حسن خان سارى اصلان پذيرۀ جنگ او كرده، در كنار قراسو كه ميان طريق اوچ كليسيا و سردارآباد است، او را ديدار كرد. مانند شير خشم كرده و پلنگ زخم خورده بر سر روسيان درآمد و در اول حمله 130 تن از آن جماعت را عرضۀ شمشير و 200 تن را زنده دستگير نمود.

با اين همه ينارال دويچ را فتواى در عنصر جلادت پديد نشد و لشكر خود را از آن محافظت بيرون آورده، عنان زنان بر سر سردارآباد آمد و از نيم شب حكم به يورش داد.

حرسۀ قلعه نيز به مدافعت برخاستند و تا بامداد رزم دادند. دويچ چون فتح سردارآباد را صعب ديد، از آنجا سر برتافته مانند ديو ديوانه به قصد قلعۀ

ص:371

تالين شتافت و همچنان كرّ و فرّى كرده روى ظفر نديد، ناچار طريق مراجعت گرفت.

اما انجسوف از كنار پل خدآفرين جنبش كرد كه از آب ارس عبور كند و به اراضى قراجه داغ نهب و غارت افكند. وليعهد ثانى دولت ايران شاهزاده محمّد ميرزا با 6000 سوار و 4000 تن سرباز و 5 عرّادۀ توپ در آن ارض لشكرگاه داشت. چون اين بدانست، مانند شير آشفته بديشان كمين بگشاد و هنگام عبور از آب دهان توپها را به آن جماعت گشاد داد و از آن گلوله هاى آتشين بسيار كس در آب جان سپردند. انجسوف را قوّت درنگ نماند و پشت با جنگ داده، سر خويش گرفت. و اين خبر در عشر آخر شوّال معروض درگاه پادشاه افتاد.

سفر شاهنشاه ايران به آذربايجان

شهريار تاجدار اين هنگام فرمان داد تا قنديلى از زر ناب كرده با جواهر خوشاب مرصّع نمودند كه در قيمت معادل 5000 تومان زر مسكوك برآمد و آن را بر بقعۀ مطهرۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام موقوف داشته به بلدۀ قم فرستاد و خود روز سه شنبه هشتم شهر ذيحجه از دار الخلافه تهران خيمه بيرون زد و راه آذربايجان پيش داشت.

و از آن سوى كارداران روسيه ينارال منكروف را به اتّفاق كينياز سوار سيمز با 4000 تن سالدات و 1000 سوار قزاق و 4 عرادۀ توپ از اوج كليسيا برانگيختند تا به لشكرگاه حسن خان سارى اصلان شبيخون افكنند. در نيمۀ راه قراولان سپاه ايشان را ديدار كرده سارى اصلان را آگاه ساختند، در زمان برخاسته بنه و آغروق خويش را بگذاشت با 4000 سوار در بيرون سنگر كمين گرفت. اين هنگام روسيان برسيدند و بى درنگ به لشكرگاه درآمدند و از قفاى ايشان سارى اصلان و مردم او با تيغهاى آخته بتاخت و شمشير در آن جماعت بنهاد و جمعى كثير را با تيغ بگذرانيد. ينارال منكروف چون اين بديد قوّت مبارزت از بهر او نماند، ناچار توپخانۀ خويش را گذاشته راه فرار پيش گرفت.

ص:372

گروهى از سواران دنبال ايشان گرفتند؛ و هم در آن شب تا كنار رود ارس برفتند، روسيان بعضى در آب غرقه شدند و برخى دستگير گشتند.

سارى اصلان گرفتاران را سر برداشت و رؤس ايشان را انفاذ درگاه پادشاه نمود. در منزل ميانج 500 نيزه سر از پيشگاه حضور بگذشت و برحسب فرمان اين جمله را به دار الخلافه طهران حمل دادند تا مسلمين بدان شاد شوند.

آن گاه اردوى پادشاه از ميانج به طرف تبريز كوچ شد. و اين وقت چنان افتاد كه روسيان 500 عرادۀ آذوقه از بهر مردم خود از تفليس به جانب ايروان حمل مى دادند كه در حصار دادن ايروان به كار لشكر شود، حسن خان سارى اصلان اين بدانست و شب هنگام، تاختن برده عراده هاى آذوقه را مأخوذ نمود و نگاهبانان را سر برگرفت. و اين خبر در تبريز مكشوف حضرت پادشاه افتاد و شهريار تاجدار از تبريز خيمه بيرون زده، در چمن قبله، لشكرگاه كرد.

اما روسيان چون از حصار دادن ايروان سودى بدست نكردند، دست بازداشته به جانب نخجوان شتافتند و قصد تسخير قلعۀ عباس آباد كه از مستحدثات نايب السّلطنه عباس ميرزا است نمودند. نايب السّلطنه اين بدانست و از بلدۀ خوى تا محال چورس براند و احسان خان پسر كلبعلى خان را كه از پيش حكومت نخجوان داشت با سپاه نخجوانى به حراست قلعۀ عباس آباد مأمور فرمود و محمّد امين خان دولّوى قاجار را با گروهى از بختيارى با او همداستان كرد.

احسان خان چشم از احسان شهريار و حفظ بيضۀ اسلام پوشيده، در نهان با ينارال بسقاويج ابواب مؤالات باز داشت و او را به محاصرۀ عباس آباد تحريض نمود. و لشكر روس شتاب كرده عباس آباد را حصار دادند. اين وقت شاهزاده علينقلى ميرزا برحسب امر شهريار با 5000 سوار و 5000 پياده به ارض چورس آمد و پادشاه از چمن قبله كوچ داده، در ظاهر خوى فرود شد و نايب السّلطنه حاضر حضرت آمده، احكام پادشاه را اصغا نمود و پس از 4 روز مراجعت فرمود.

مقاتلۀ نايب السّلطنه با بسقاويج

اللّه يار خان آصف الدّوله نيز با 5000 سوار و پياده ملتزم ركاب نايب السّلطنه شده، روانۀ

ص:373

چورس شد. اين وقت محاصره عباس آباد مكشوف افتاد، لاجرم نايب السّلطنه، ركن الدّوله و آصف الدّوله را با 6000 سوار و 2 عرادۀ توپ برداشته از چورس بيرون شد؛ و حسن خان سارى اصلان را منشور فرستاد كه به آهنگ جنگ روسيه راه برگير، اينك من كمين نهاده ام، چون روسيان لشكر تو را اندك ببينند دست از محاصرۀ عباس آباد باز دارند و از سيغناق و سنگر خويش بيرون شده با تو درآويزند، پس من كمين بگشايم و از قفاى ايشان درآيم و كار به كام كنم.

از قضا يك تن از ارامنۀ ايروان كه در لشكر سارى اصلان بود اين راز را بدانست و شب هنگام اسبى از باره بند سارى اصلان بگشود و برنشست و چون باد به نزديك بسقاويج تاخت و او را از اين كيد و كين آگاه ساخت.

لاجرم بسقاويج با ساختگى تمام كوچ داد. و از اين سوى چون نايب السّلطنه رهسپر گشت، كار بر آرزو نيافت و در بين راه بسقاويج را ديدار كرد. ناچار صف كارزار راست كرده، جنگ پيوسته شد، اگرچه زمانى دراز مردم ايران پاى اصطبار افشردند؛ اما با قلّت عدّه و عدّه روى ظفر نتوانستند ديد، بسيار كس، پشت با جنگ دادند. در ميانه 4 تن از روسيان به آهنگ نايب السّلطنه تاختن كرد و خدمتش به خويشتن هر 4 را دفع داد، يك دو تن را با تيغ بزد و ديگرى را با گلوله به خاك انداخت و فضلعلى خان قوانلوى قاجار در آن رزمگاه از پس آنكه اسبش از پاى درآمد، پياده همى رزم داد تا از كثرت جراحت با كشتگان هم آغوش افتاد، ملازمانش او را گرفته به كنار آوردند. چون بهبودى گرفت از شاهنشاه ايران «جان نثار دولت» لقب يافت.

فتح عباس آباد به دست روسيه

مع القصّه ايرانيان به محال چورس مراجعت كردند و بسقاويج علمى را كه نشانۀ دولت ايران داشت برافراشته از رود ارس عبور كرد و تا كنار عباس آباد تاختن نمود.

احسان خان كه از پيش با او مواضعه داشت، چون اين بدانست هركس از حرسۀ قلعه را كه دولتخواه ايران مى دانست، گرفته بند برنهاد و در

ص:374

به روى بسقاويج بگشاد و روز بيست و هفتم شهر ذيحجه بسقاويج به عباس آباد درآمد و محمّد امين خان قاجار و عباس خان سركردۀ فوج بختيارى و چند تن ديگر را مأخوذ داشته روانۀ تفليس نمود و احسان خان را به پاداش اين خدمت حكومت نخجوان داد.

چون اين خبر معروض درگاه شهريار تاجدار افتاد، حاجى محمّد خان دولّوى قاجار و اسفنديار خان نايب غلامحسين خان سپهدار را با سرباز خلج و ساوه و قم به حراست قلعۀ خوى مأمور داشت؛ و عبد اللّه خان فيروزكوهى به حفظ قلعه تبريز شتافت؛ و شاهزاده محمّد ميرزا وليعهد ثانى دولت به نهب و غارت اراضى قراباغ بيرون تاخت؛ و برادرش جهانگير ميرزا به جانب ساليان كوچ داد؛ و شاهزاده علينقى ميرزاى ركن الدّوله به توقّف اراضى چورس مأمور گشت و نايب السّلطنه طريق ايروان گرفت.

ظهور وبا در لشكرگاه روسيان و طلب مصالحه نمودن ايشان

آن گاه شاهنشاه ايران از ظاهر خوى كوچ داده از راه چمن مرند و قريۀ النجق وارد چمن مهربان گشت. و از آن سوى بعد از ورود بسقاويج در عباس آباد مرض وبا در لشكرگاه او در افتاد و هر روز 300 تن و زياده رهسپار هلاك مى گشت، ناچار از آنجا كوچ داده راه قراباباى قراباغ پيش گرفت و خواهرزادۀ خود ميرزا گربايدوف را به نزديك نايب السّلطنه گسيل داشت و سخن از در مصالحه و مداهنه كرد. سخنان او را به عرض شهريار تاجدار رسانيدند، پسنده نداشت و فرمود «سخنان بسقاويج از در حيلت و نيرنگ است، بدين ترهات وقعى نبايد گذاشت».

لاجرم ميرزا گربايدوف بى نيل مرام از نزد نايب السّلطنه مراجعت نمود. و اين هنگام شيخعلى خان برادر احسان خان كنگرلو كه حكومت اردوباد نخجوان داشت اقتفا به برادر كرده قلعۀ اردوباد را به روسيان سپرد و خدمت ايشان گرفت، شهريار تاجدار فرمان داد تا ابراهيم خان قاجار دولّو با افواج مقدم و قراگوزلو به طرف اردوباد تاختن كرده و از گرد راه به حكم يورش قلعه را باز ستدند و حرسۀ آن قلعه را مقتول ساخته، خود متوقّف شدند و سرهاى كشتگان را برگرفته

ص:375

تنهاى ايشان را از بيرون ديوارباره سراشيب آويخته كردند.

و نيز شاهزاده محمّد ميرزا اراضى قراباغ را منهوب ساخت و جهانگير ميرزا ساليان را ويران كرد و پاسبانان آن محال را مقتول ساخت و توپخانۀ ايشان را كه حمل و نقلش مشكل مى نمود به درياى خزر انداخت و هفدهم شهر صفر سال [1243] اين خبر در حضرت شهريار مكشوف افتاد.

اما نايب السّلطنه چون ايام عاشورا را به پاى برد، شاهزاده ركن الدوله را در چورس گذاشته راه ايروان برداشت و بعد از ورود به ايروان قاسم خان تبريزى سرهنگ فوج خاصّه و جعفر قلى خان مقدّم و حاجى ميرزا محمّد خان مقصودلوى استرآبادى و لطفعلى خان ملايرى را با لشكرى كارآزموده و توپخانه و قورخانه به حراست قلعۀ ايروان مأمور ساخت. حسين خان سردار ايروان را ملتزم ركاب فرمود و به قدم عجل شتافته، قلعۀ اوچ كليسيا را حصار داد. حرسۀ قلعه از جماعت روسيان كه ساكن اباران بودند استمداد كردند و ايشان اجابت نمودند.

مقاتلۀ نايب السّلطنه در قريۀ اشترك با روسيان و ظفر يافتن او

نايب السّلطنه اين بدانست و يوسف خان گرجى سرهنگ توپخانه و سهراب خان گرجى غلام پيشخدمت باشى را با 4000 تن لشكر به محاصرۀ اوچ كليسيا بازگذاشت و خود طريق اباران برداشت. در قريۀ اشترك كه از ارض ايروان است با جماعت روسيّه كه به مدد مردم اوچ كليسيا مى آمدند دچار شد. از هنگام چهره شدن مهر تا آن سوى زوال نيران قتال افروخته بود و مردان جنگ به دهان توپ و تفنگ حمله مى بردند و رزم مى دادند. در پايان كار روسيان هزيمت شدند و توپخانه و آلات حرب و ضرب بريختند و به جانب اوچ كليسيا گريختند. سواران سپاه از قفاى ايشان تاختن كردند و از آن سوى، لشكر ايران دست از محاصره بازداشته از پيش روى آن جماعت بيرون شدند و دست به قتل واسر گشودند. از آن جمع الاّ عددى قليل به سلامت نرست.

نايب السّلطنه از پس آن فتح يك روز در لشكرگاه بماند و سرهاى كشتگان را با اسيران به دست يحيى خان امير آخور خويش روانۀ درگاه پادشاه داشت و خود مراجعت به ايروان فرمود.

ص:376

و از آن سوى بسقاويج چون اين بشنيد ينارال ارستوف گرجى را به حفظ قلعۀ عباس آباد گذاشته خود از منزل قراباباى نخجوان آهنگ ايروان كرد. شاهزاده ركن الدّوله و حسن خان سارى اصلان نيز از ارض چورس كوچ داده طريق ايروان گرفتند و صحرانشينان ايروان كه در كنار رود ارس نشيمن داشتند در سيغناقهاى محكم جاى داده،

لشكرى به حفظ ايشان گماشتند و بعد از ورود ايشان به ايروان، نايب السّلطنه از آنجا بيرون شده در دامن آقرى داغ نزديك به قريۀ آبخوره لشكرگاه كرد و بسقاويج به اوچ كليسيا شده، مجروحان لشكر را روانۀ تفليس داشت و خود خاطر بر فتح قلعۀ سردارآباد گماشت.

نايب السّلطنه، سارى اصلان را به حفظ قلعۀ سردارآباد مأمور فرمود و خود آهنگ عباس آباد كرد. ينارال ارستوف از عباس آباد پذيرۀ جنگ شده با لشكرى ساخته تا قريۀ خوك نخجوان بتاخت. در آنجا هر دو لشكر صف راست كردند و جنگى هولناك درانداختند. نايب السّلطنه پاى اصطبار استوار كرد، چندانكه ارستوف شكسته شد و راه عباس آباد پيش داشت، آن گاه نايب السّلطنه به منزل چشمه شاهى خوى فرود شده و پادشاه را از قصّه آگاه كرد.

شهريار تاجدار فرمان كرد كه آصف الدّوله در قلعۀ تبريز نشيمن سازد و عبد اللّه خان - ارجمندى و طهماسب قلى خان لاريجانى و ولى خان تنكابنى و حاجى حسن خان دامغانى و علينقى خان قراگوزلو و عبد اللّه خان دماوندى با افواج خود ملتزم ركاب او باشند و معادل 10000 تومان زر مسكوك از بهر نايب السّلطنه عطا فرمود. آن گاه از چمن مهربان به اراضى سراب خيمه زد.

مراجعت شهريار تاجدار به دار الخلافه

اين هنگام يحيى خان برسيد و 2300 نيزه سر و 1500 اسير و 5 عرّادۀ توپ از پيشگاه پادشاه بگذرانيد. شاهنشاه ايران يك فوج از اسيران را با 2 عرّادۀ توپ روانۀ اصفهان فرمود تا خاصّ شاهزاده سلطان محمّد ميرزا باشد و ديگر اسيران با آلات حرب و ضرب چندان كه بود گسيل طهران

ص:377

نمود و خود نيز از سراب كوچ داده شنبه دوازدهم ربيع الاول وارد دار الخلافه گشت.

فتح قلعۀ سردارآباد و ايروان به دست روسيه

بعد از بيرون شدن شهريار تاجدار از مملكت آذربايجان لشكر ايران را يك باره هول و هرب در خاطر نشست و بسقاويج را طمع و طلب زيادت شد. اين هنگام آصف الدّوله، افواج مازندرانى را روانۀ تبريز داشت و گروهى از رجال را برداشته به اتّفاق ميرزا - ابو القاسم قايم مقام از آب ارس عبور كرده به قريۀ النجق آمد. و نايب السّلطنه روزى چند در ايروان نخجوان به پاى برده، چون علف و آذوقه اندك بود به اراضى چورس شتافت؛ و از آنجا به بلدۀ خوى درآمده، آصف الدّوله و قايم مقام را طلب داشت و بسقاويج در محاصرۀ سردارآباد قدم اجتهاد استوار كرد.

حسن خان سارى اصلان چون استشمام هول و هرب از لشكر اسلام همى نمود، در قوّت بازوى خود نديد كه از در مدافعت بيرون شود و با روسيان رزم دهد، لاجرم ديوار حصار را ثلمه كرد و از آنجا به در شده، به جانب ايروان گريخت؛ و بامداد كه ارامنۀ سردارآباد از فرار او آگهى يافتند يك باره دل از خويشتن دارى برگرفتند و ابواب قلعه را گشوده روز دوشنبه نهم ربيع الاول بسقاويج را با مردم او [به قلعه] درآوردند و علف و آذوقه [اى] كه انباشته داشتند به روسيان گذاشتند.

بسقاويج از پس فتح سردارآباد آهنگ ايروان كرد و آن بلده را حصار داد و دهان توپها را به جانب قلعه بگشاد. پس از روزى چند كه از جانبين كار بدين گونه رفت، جعفر قلى خان مقدّم و فوج مراغه هم از بيم جان و هم از آن روى كه با احسان خان در نهان مواضعه داشت از قلعه فرود شده فرار كرد و آن ديگر مردم كه حارس و حافظ قلعه بودند هراسناك شدند، چنانكه دست ايشان از كار همى شد. و از آن سوى شب جمعه چهاردهم ربيع الاول هنگام سپيده دم بسقاويج از طرف جامع ايروان چون تگرگ بلا گلولۀ توپ و تفنگ بباريد و فرازبارۀ حصار را از حرسه بپرداخت.

ص:378

سارى اصلان چون اين بدانست كه ديگر از لشكر اسلام كار مبارزت ساخته نيست، دست از جنگ باز داشته در مسجدى كه خود بنا كرده بود جاى كرد. پس اهل قلعه در فراز كردند و بسقاويج درآمد و نخستين كس فرستاده حسن خان سارى اصلان و حاجى محمّد خان مقصودلو و حمزه خان انزالى و ديگر شناختگان لشكر را بند برنهاده محبوسا روانۀ تفليس داشت.

چون اين خبر در بلدۀ خوى معروض نايب السّلطنه افتاد، شاهزادۀ ركن الدّوله و اللّه يار خان آصف الدّوله را روانۀ تبريز نمود و رحمت اللّه خان فراهانى را با فوجى از سرباز به درۀ دزكركر گسيل ساخت كه مبادا روسيان از آنجا عبور كرده آهنگ تبريز كنند و خود به اراضى مرند كه از توابع خوى است نشيمن جست.

هم در اين وقت مسموع افتاد كه ينارال ارستوف با لشكر فراوان و توپخانۀ درخور از درۀ دز كركر عبور كرده به جانب تبريز شتافت. نايب السّلطنه، فتحعلى خان رشتى بيگلر بيگى تبريز را به نزديك بسقاويج رسول فرستاد و پيام داد كه:

در اين وقت اگرچه لشكر ايران در آذربايجان اندك است و اين قليل مردم نيز از جنگ دهشت زده و شكسته خاطراند؛ اما نيكو آن است كه از اين جنگ و جوش بازنشينى و از عاقبت كار بينديشى كه اگر 100000 تن از روسيّه يا دول ديگر در بلدان و امصار ايران درآيد، هيچ كس از در مدافعت بيرون نشود، همان اهل صنعت و حرفت از در ديندارى بر خود واجب كنند و يك شب جهان از وجود جمله بپردازند.

و خود ديگرباره مراجعت به خوى فرمود و حاجى محمّد خان قاجار و اسفنديار خان نايب سپهدار را به اتّفاق بهرام ميرزا در آنجا گذاشته خود طريق تبريز گرفت.

در منزل طسوج معروض افتاد كه ارستوف در قريۀ صوفيان جاى كرده، تا مردم تبريز از بيم و بلا ايمنى داده، آن گاه به فتح قلعه پردازد. نايب السّلطنه به تعجيل آهنگ تبريز كرد، و از آن سوى چون نظر على خان يكانلوى حاكم مرند به جرم آنكه قلعۀ گنجه را بى زحمت مقاتلت به روسيان گذاشت و هزيمت جست

ص:379

به فرمان نايب السّلطنه عرضۀ هلاك آمد. اين وقت كه ارستوف نزديك شد، مردم مرند كه رنجيده خاطر بودند بدو پيوستند.

از ميان بلدۀ تبريز پسر حاجى ميرزا يوسف مجتهد كه مير فتّاح نام داشت جوانى نامجرب بود به تسويلات نفسانى و تخيّلات شيطانى چنان دانست كه اطاعت ايمپراطور روس مورث متابعت عوام النّاس خواهد شد و محراب و منبر او رونق و رواج ديگر خواهد يافت. پس به منبر برآمد و دعاى دولت ايمپراطور بگفت و مردم را به خدمت او دعوت كرد.

به يك بار مردم برشوريدند و غوغا درانداختند و حفظه و حرسۀ برج و باره را به زير انداختند. چون ركن الدّوله و آصف الدّوله نگاهبانان برج و باره را مقهور عامۀ شهر يافتند از در چاره بيرون شدند، ركن الدّوله از شهر بند تبريز بدر شد و آصف الدّوله زنان و پردگيان نايب السّلطنه را از شهر بيرون فرستاد تا در قريۀ باسمنج به ركن الدّوله پيوستند و خود در شهر بماند و چندانكه در اطفاى نيران فساد جنبش كرده، مفيد نيفتاد.

فتح شهر تبريز به دست روسيّه

از آن سوى چون بانگ توپ روسيّه از ارض آجى چاى كه 2 فرسخى تبريز است بلندآوازه شد، مير فتاح علمى افراشته كرد و مردم شهر را برداشته به استقبال روسيّه رهسپر گشت. روز جمعه سيّم شهر ربيع الثانى در سال 1243 ه. /اكتبر 1827 م.

جماعت روسيّه را به ارك شهر تبريز درآورد و در حال آصف الدّوله را مأخوذ داشته به ارك دربردند و نگاهبانان سپردند.

اين هنگام نايب السّلطنه كه به آهنگ تبريز مى تاخت چون به 2 فرسنگى شهر رسيد، اين قصّه بشنيد، قايم مقام را روانۀ تبريز فرمود و خود ناچار سر بتافت و به جانب سلماس شتافت.

اما ارستوف چون بر تبريز دست يافت فرمانگزارى تبريز و صواب و صلاح امور را به رأى و رؤيت مير فتّاح گذاشت و اين خبر به نزديك بسقاويج انهى كرد و او از ايروان كوچ داده طريق تبريز گرفت. در اراضى نخجوان فتحعلى خان رشتى [را] كه از جانب نايب السّلطنه رسول بود ديدار كرد و او را در چنين وقتى وقعى نگذاشت.

ص:380

اما بعد از ورود به تبريز از دورانديشى چنان صواب شمرد كه مداخلت در امور مسلمين نفرمايد تا مبادا به يك بار برشورند و آن كنند كه اصلاح نتوان كرد. و آصف الدّوله را ديدارى از در مهر و حفاوت نمود، و در معنى طريق مسالمت و مصالحت سپرد و حكومت شهر را نيز همچنان كه بود تفويض به فتحعلى خان رشتى داشت و با او كار بر وفق مدارا كرده آن گاه به طلب فتح خوى برخاست و سپاهى بدان جانب مأمور نمود.

درآمدن روسيان به خوى

و نايب السّلطنه چون چارۀ كار را در چنين هنگام جز در مصالحه نمى دانست روا نديد كه در سر خوى كار به مقاتلت و مخاصمت كند، بى درنگ لشكرى كه در خوى اقامت

داشت با آلات حرب و ضرب به سلماس آورد و حكومت آن ولايت را با امير اصلان خان دنبلى گذاشت و روسيّه بى دافعى و مانعى به شهر خوى دررفتند.

مذاكرات صلح

اين وقت قايم مقام در سلماس حاضر حضرت شد و نايب السّلطنه از سلماس به اروميه آمد و بيژن خان گرجى غلام پيشخدمت را به نزديك بسقاويج فرستاد و بدو نگاشت كه از اين غلبه كه ناگاه تو را افتاده طريق تنمّر مگير و از حشمت شاهنشاه ايران و كثرت شاهزادگان و عدّت سپاه و شورش خاصّ و عام در حفظ بيضۀ اسلام ايمن مباش و كار بر مداهنه و مهادنه مى كن كه سلامت طرفين و رفاهيّت جانبين در اين است. بالجمله بيژن خان به نزديك بسقاويج شد و نامه بداد و پيام خويش بگذاشت.

بسقاويج سخنان او را با ميزان عقل راست يافت و دانست كه فتح بسيار بلاد و امصار از بهر سلاطين به سهولت تواند بود؛ امّا به صعوبت نتوان نگاهداشت، خاصّه وقتى كه بينونت مذهب در ميان باشد و با اينكه روسيّه هنوز تصرّف كلى در تبريز نكرده بودند و با مسلمانان مخالطت فراوان نداشتند، بسيار كس از سالدات ايشان در برزن و بازار تبريز مفقود شد. چه بازاريان و اهل صنعت و حرفت هرجا بدان جماعت دست مى يافتند نابود مى ساختند. و چون بسقاويج اين معانى را فهم كرده بود، در جواب بيژن خان از قبول

ص:381

مصالحت و مسالمت سخن كرد و خواستار شد كه نايب السّلطنه [را] در يك مجلس ديدار كند و كار مصالحه استوار دارد و مجلس ملاقات را در 8 فرسنگى مراغه در اراضى دهخوارقان معيّن كرد.

چون اين خبر به نايب السّلطنه رسيد براى حفظ دماء مسلمين و حراست بيضۀ اسلام سخن بسقاويج را پذيرفتار گشت و فرزند خود بهرام ميرزا و خوانين قاجار و لشكريان را از طريق ارومى و سلدوز به جفتو كه اكنون به زحمت آباد مشهور است فرستاد و خود با چند تن از ملازمان حضرت روانۀ لشكرگاه بسقاويج گشت.

و از آن سوى چون شاهزاده علينقى ميرزا پردگيان سراى نايب السّلطنه را از باسمنج كوچ همى داد، قبايل يكانلو و شقاقى به آهنگ نهب و غارت تا اراضى زنجان از قفاى

ايشان همى برفتند و علينقى ميرزا با آن قليل مردم ايشان را دفع همى داد. بعد از ورود به زنجان پردگيان را به اتّفاق حاجى على اصغر خواجه سراى و عبد اللّه خان دماوندى روانۀ شهر همدان فرمود و خود طريق قزوين گرفت.

انجمن شدن لشكرهاى ايران براى دفاع و جهاد روس

و از آن سوى خبر غلبۀ روسيه در آذربايجان روز جمعه دهم ربيع الثانى معروض حضرت سلطان افتاد، شاهنشاه ايران اين هنگام ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله را كه كار وزارت اعظم مى كرد طلب داشت و حكم داد كه به جميع ممالك محروسه منشور كنند تا لشكرها گرد آيند و اعداد جنگ نمايد. چون برحسب امر، معتمد الدّوله مناشير پادشاه را به سرداران سپاه رسانيد:

نخستين غلام حسين خان سپهدار عراق كه در حضرت پادشاه مفاخرت و مصاهرت داشت با 12000 سرباز و علف و آذوقۀ 4 ماهه روز پنجشنبۀ چهاردهم جمادى الاخره در اراضى ساوه لشكرگاه كرد؛ و در عشر اول رجب شاهزاده ملك آراى مازندران و استرآباد با 10000 تن سوار گرايلى و اوصانلو و افغان و پيادۀ استرآبادى و هزار جريبى برسيد؛ و شاهزادۀ محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه با 6000 سوار باجلان و بيرانوند و پيادۀ بختيارى و سيلاخورى و توپخانه در عشر آخر رجب درآمد؛ و شاهزادۀ جهانشاه از قبل شاهزاده محمود

ص:382

والى لرستان با لشكر فيلى برسيد؛ و شاهزاده حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه در مشهد مقدّس علم مبارك حضرت رضا عليه الصّلواة - و السّلام را برداشت؛ و تمام امراى خراسان و لشكريان آن اراضى را در گرد علم انجمن كرده، سپاهى بزرگ ساز داد و به قدم عجل تا دار الخلافه بتاخت.

مع القصّه در زمانى قليل لشكرى افزون از حوصلۀ حساب در دار الخلافۀ طهران فراهم شد و همچنان شاهزادگان همه روزه از بلدان و امصار خود با لشكرى فراوان همى درمى آمدند. و چون بسقاويج، ينارال رازن را با سپاهى بزرگ در ميانج نهاده بود كه هم حفظ حدّ آذربايجان كند و هم اگر تواند مردم زنجان را فريفتۀ دولت روس گرداند،

شهريار تاجدار ميرزا تقى على آبادى را كه منشى خاصّ حضرت بود، به وزارت شاهزاده عبد اللّه ميرزا روانۀ زنجان فرمود و شاهزاده شيخعلى ميرزا را نيز با لشكرى در خور، مأمور به توقّف زنجان فرمود.

اما از آن سوى چون بسقاويج براى ديدار نايب السّلطنه به دهخوارقان درآمد و نايب السّلطنه نيز آهنگ دهخوارقان كرد، روز ورود نايب السّلطنه، بسقاويج و تمامت سرداران روسيّه به استقبال بيرون شدند و به قانون خويش خضوع نموده، كلاه برگرفتند.

و نايب السّلطنه با هريك به اندازۀ محل او رأفتى و ملاطفتى فرمود و بسقاويج به ميزبانى پرداخت و آصف الدّوله را نيز از تبريز حاضر ساخت.

بعد از 4 روز كه سخن از مصالحت همى رفت، بسقاويج سخن بر اين نهاد كه كارداران روسيّه در مدّت مصالحۀ دولتين در اراضى و قلاع قراباغ و ديگر قلاع و حدود آذربايجان كه متصرّف بودند از آذوقه و علف و توپخانه و آلات حرب و ضرب و اموال و اثقال لشكرى گنجينه ها داشتند و لشكر ايران به يك تاختن جمله را منهوب ساختند و ديگرباره معادل 20 كرور زر مسكوك ايمپراطور روسيّه تجهيز لشكر كرد و بخت او مساعدت كرده، مغافصة آذربايجان مفتوح شد، اكنون كار بر مصالحت است يا اين بلدان و امصار را كه مفتوح ساخته ايم چندان به ما گذاريد كه از منال

ص:383

ديوانى آن حقوق خويش را مأخوذ داريم و اگر تفويض اين بلاد را مكروه مى داريد و استرداد مى خواهيد اين زر كه ما در اين كار نهاده ايم به ما بايد داد، بالجمله 15 كرور زر مسكوك به ما بسپاريد تا از تبريز و بلاد ديگر كه مفتوح كرده ايم بيرون شويم.

نايب السّلطنه، فتحعلى خان رشتى را به حضرت پادشاه فرستاد تا ابلاغ اين خبر كند.

شهريار تاجدار بعد از اصغاى اين كلمات در خشم شد و فرمود ما يك نيمۀ اين زر را به تجهيز لشكر عطا كنيم و يك تن از روسيان را در آذربايجان زنده نگذاريم، و فرمان كرد تا شاهزاده شجاع السّلطنه و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه و غلام حسين خان سپهدار با لشكرى جرّار از دار الخلافه كوچ داده در بلدۀ قزوين انجمن شدند.

چون بسقاويج اين بشنيد از آن سورت و حدّت كه در خاطر داشت اندك فرود شد و دال خسكى را كه يكى از محرمان خويش مى دانست گسيل حضرت پادشاه داشت و قايم مقام نيز برحسب امر نايب السّلطنه رهسپار شد تا به اتّفاق دال خسكى كار مصالحه را ساخته كنند و زيان دولت روسيّه را بر كارداران ايران حمل فرمايند و مال المصالحه را بر 10 كرور زر مقرّر كردند.

كارپردازان ايران معروض داشتند كه اكنون مملكت آذربايجان تصرف سپاه روسيّه اندراست، بعد از آنكه لشكر اسلام انجمن شوند و بدان اراضى تاختن برند، اگرچه آن مملكت را از روسيان پرداخته كنند، اما در ميانه مردم فراوان مقتول خواهد كشت و همچنان زر و سيم بسيار بر سر اين كار خواهد شد و چون روسيّه مقهور شوند و از آذربايجان ساز سفر كنند از اين مال المصالحه افزون از اموال و اثقال تجّار و رعايا به غارت خواهد رفت، به صواب نزديك تر آن است كه شهريار تاجدار مال المصالحه را از خزانه عطا كند و بر جان و مال مسلمانان بخشايش آورد.

چون پادشاه، عاقل و دورانديش بود آتش غضب را به زلال عقل و رويت فرونشاند و اين حمل را بر خويشتن نهاد. چندانكه شاهزادگان و اعيان ايران و قواد سپاه و بزرگان درگاه غوغا برداشتند و ندا در دادند كه مملكت ايران بيشۀ

ص:384

شيران و خوابگاه دليران است ما اين عار بر خود نپسنديم، جان و سر بر سر اين كار نهيم و زر ندهيم و روسيان را با اين شور و شورش كه در سر داريم از تفليس بدان سوى تر بريم. شاهنشاه فرمود كه:

ما پشت و روى اين كار را ديده ايم و دانسته ايم كه شما بر روسيان غلبه توانيد كرد و آذربايجان را مسترد توانيد ساخت؛ اما تا ممكن است از تعمير بلاد و ترفيۀ عباد چشم نتوان بست، غافل آن است كه چون دو كار پيش آيد، غرور جاهلانه و غيرت بى هشانه را نخست از خود عزل كند آن گاه حكومت فرمايد. پادشاهان كه خزاين را به سيم و زر و لآلى و درر انباشته كنند از بهر آن است كه اگر روزى به كار بود، به كار برند؛ ما نيز امروز اين زر بدهيم و به اراقۀ دماء عباد و تخريب بلاد راضى نشويم.

و فرمان كرد تا حاجى ميرزا ابو الحسن شيرازى وزير دول خارجه سفر دهخوارقان كرده، قواعد مصالحه را ممهد دارد.

شايعۀ نيابت سلطنت شجاع السلطنه

اما از اين سوى مردم دار الخلافۀ طهران، چون شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا با انبوه لشكر خراسان برسيد و كلمات او را در اصرار جهاد با روسيه اصغا نمودند و تجلّد و تنمّر او را در كار جنگ بديدند با خود انديشيدند كه سزاوار آن است كه شهريار تاجدار او را وليعهد دولت كند و نايب السّلطنه را كه مقهور روسيان گشته معزول فرمايد. اندك اندك اين ترّهات چندان شايع گشت كه ينارال دال خسكى باور داشت و چنان پنداشت كه نايب السّلطنه از ولايت عهد [ى] معزول است و از اين پس نايب سلطنت شجاع السّلطنه خواهد بود، لاجرم بسقاويج را نامه [اى] كرد كه كارداران روس را سخن مصالحت و مسالمت با نايب السّلطنه بود و شرايط مواثيق عهدنامه با او محكم گشته، از پس آنكه وليعهد دولت ايران شجاع السّلطنه شد و او را جز كاوش با روسيان سخنى بر زبان نيست، اين رنج بردن و عقد مصالحه استوار كردن باد به چنبر بستن است.

بسقاويج چون اين سخن بشنيد ميرزا ابو الحسن خان را وقعى نگذاشت و

ص:385

آصف الدّوله را برداشته از دهخوارقان روانۀ تبريز شد. نايب السّلطنه نيز ناچار از طريق صاين قلعه افشار و سامان مكرى به اراضى گروس شتافت و اميرزاده بهرام ميرزا با بنه و آغروق بدو پيوست و ميرزا ابو الحسن خان در زنجان اقامت كرده صورت حال را معروض داشت.

شاهنشاه ايران كه از اين گونه مصالحه در خاطر حملى گران داشت شادخاطر شده يك باره دل بر جهاد نهاد.

اهتمام ايلچى انگليس در مصالحۀ ايران و روس

اين هنگام مكدانلد ايلچى مختار دولت انگليس كه متوقّف تبريز بود از بهر عقد مصالحت ميان دولتين ايران و روس ميان بست و نخستين بسقاويج را ديدار نمود و گفت بعد از قلع و قمع ناپليون كارداران دول فرنگستان سخن بر اين نهادند كه اگر پادشاهى از اراضى خود پيشى جويد و به دولتى ديگر مداخلت كند دولتهاى ديگر هم دست شوند و او را از پاى درآورند تا مبادا قوّت زيادت كند و مانند ناپليون مورث فتنه و تخريب ممالك شود، هم اكنون اگر كارداران روسيه دست از مملكت آذربايجان باز ندارند واجب افتد كه دولت انگليس با ديگر دولتها هم داستان گردد و دولت روس را از پاى بنشاند.

مع القصّه بسقاويج را از حدّت و تنمّر فرود آورد، آن گاه راه دار الخلافه برداشت و به حضرت پادشاه آمد و به عرض رسانيد كه بسيار وقت در مملكت روم و فرنگستان مملكتى مفافصة به دست دشمن افتاده و به حكم مصلحت وقت 20 كرور و 30 كرور زر داده اند و استرداد ممالك خود نموده اند، اين ننگى نباشد، بلكه فخرى باشد

و اگر بر كارداران ايران حملى گران است شهريار تاجدار اشارت فرمايد تا دولت انگليس اين زر از خزانۀ خويش تسليم روسيان كنند و آتش اين فتنه را فرو نشانند.

بالجمله شهريار را نيز از آن خشم تافته به زير آورد و كار مصالحه را ساخته كرد و باز آذربايجان شتافت. اين نوبت در قريۀ تركمان چاى از توابع تبريز، بسقاويج به اتّفاق آصف الدّوله حاضر شد و نايب السّلطنه نيز بدان جا شتافت و منوچهر خان ايچ آقاسى با معادل 8 كرور زر مسكوك نيز راه تركمان چاى گرفت و ميرزا ابو الحسن

ص:386

خان از زنجان بدان سوى رهسپر گشت.

چون اين جمله در تركمان چاى انجمن شدند نايب السّلطنه و بسقاويج منشور وكالت خود را به يكديگر سپردند و در شب پنجشنبۀ شهر شعبان المعظم سال 1243 ه. مطابق سنه تنگوزئيل تركى/ [1828 م.] عهدنامۀ مباركه را نگار دادند. سجلّى با خاتم نايب السّلطنه و ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه، بسقاويج مأخوذ داشت و سجلّى به مهر بسقاويج به نايب السّلطنه سپرده آمد، آن گاه كوس شادمانى بكوفتند و بسقاويج راه تبريز برداشت تا لشكر خود را از آنجا كوچ داده و ينارال رازن را با 5 تن ديگر از مردم خود به اتّفاق ميرزا ابو الحسن خان روانۀ حضرت شاهنشاه ايران نمود كه صورت عهدنامه را به نظر كارداران دولت رساند.

و او در عشر آخر شعبان حاضر درگاه شد و عريضۀ بسقاويج را با پيشكش او بعد از 3 روز از پيشگاه حضور بگذرانيد و مورد التفات شاهانه گشته با جواب عريضۀ بسقاويج مراجعت كرده، اللّه يار خان آصف الدّوله و منوچهر خان ايچ آقاسى نيز حاضر حضرت شدند و روزگار آسايش فراز شد و لشكريان اجازت مراجعت به اوطان خويش يافتند. در اين جا صواب نمود كه مختصرى از عهدنامه نگار شود.

ص:387

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

بقيه تاريخ فتحعلى شاه قاجار

عهدنامۀ تركمان چاى

ذكر مختصر و منتخبى از عهدنامۀ دولتين ايران و روس كه به عبارت لفظا به لفظ انتخاب شده

اعليحضرت ايمپراطور اعظم كل ممالك روسيه به القابه، و اعليحضرت شاهنشاه ممالك ايران به اوصافه، على السّويه اراده دارند كه به نوائب جنگى نهايتى بگذارند و به سبب همجواريّت، صلحى بى نفاق به عمل آرند. لهذا ايمپراطور اعظم جناب ايوان بسكاويج جنرال انوتار را و پادشاه والاجاه ممالك ايران نواب نايب السّلطنه عباس ميرزا را وكلاى مختار خود تعيين كردند. و ايشان در محل تركمان چاى اختيار نامه هاى خود را به هم سپردند و فصول آتيه را تعيين و قراداد كردند.

فصل اول: بعد اليوم مابين اعليحضرت ايمپراطور كل ممالك روسيّه و اعليحضرت پادشاه ممالك ايران و وليعهد و اخلاف و ممالك و رعاياى ايشان مصالحۀ مودّت و وفاق كامل ابد الآباد واقع خواهد بود.

فصل دوم: از تاريخ حال هر دو پادشاه با اجلال عهدنامۀ واقعه در محال گلستان قراباغ را متروك و اين عهدنامه جديد ميمونه را با عهود و شروط مسلوك داشته اند.

فصل سوم: پادشاه ممالك ايران از جانب خود و وليعهدان، كل الكاى نخجوان و ايروان را خواه اين طرف رود ارس خواه آن طرف به دولت روسيه واگذار مى كند و تعهد مى نمايد كه بعد از امضاى اين عهدنامه در مدّت 6 ماه همۀ دفتر و دستور العمل كه متعلّق با دايرۀ اين دو ولايت باشد به تصرّف امراى روسيه بدهد.

ص:2

فصل چهارم: در باب سرحدّ دولتين ايران و روس بدين موجب خط وضع شده: از نقطۀ سرحدّ ممالك عثمانى كه در خط مستقيم به قلّۀ كوه آغرى كوچك اقرب است ابتدا كرده و از آنجا تا به سرچشمه رودخانۀ قراسوى پائين كه از سراشيب جنوبى آغرى كوچك جارى است فرود آمده، به متابعت مجر [ا] ى اين رودخانه تا به التقاى آن به رود ارس در مقابل شرور ممتد مى شود. چون اين خط به اينجا رسيد به متابعت مجر [ا] ى ارس تا به قلعۀ عباس آباد مى آيد و در دور تعميرات و ابنيه خارجۀ آن كه در كنار راست ارس واقع است نصف قطرى به قدر نيم فرسخ رسم مى شود و با اين نصف قطر در همۀ اطراف امتداد مى يابد.

همۀ اراضى و عرصه [اى] كه در اين نصف قطر محاط و محدود مى شود بالانفراد تعلّق به روسيه خواهد داشت و در مدّت دو ماه مشخص خواهد شد. و بعد از آن، از جائى كه طرف شرقى اين نصف قطر متّصل به ارس مى شود خط سرحد شروع و متابعت مجر [ا] ى ارس مى كند تا به معبر يدى بلوك و از آن جا خاك ايران به طول مجر [ا] ى ارس امتداد مى يابد تا به فاصله و مسافت سه فرسخ. بعد از وصول [به] اين نقطه، خط سرحد به استقامت از صحراى مغان مى گذرد تا به مجر [ا] ى رودخانه بالها رود به محلّى كه در سه فرسخى واقع است پائين تر از متلقاى دو رودخانۀ كوچك موسوم به آدينه بازار و سارى قمش؛ و از اين جا اين خط به كنار چپ بالها رود تا به ملتقاى رودخانۀ مذكور صعود كرده به طول كنار راست رودخانۀ آدينه بازار شرقى تا به منبع رودخانه و از آنجا تا به اوج بلنديهاى چكير امتداد مى يابد، به نوعى كه جملۀ آبهائى كه جارى به بحر خزر مى شود متعلّق به روسيه خواهد بود و همۀ آبهائى كه سراشيب و مجراى آنها به جانب ايران است تعلّق به ايران خواهد داشت.

چون سرحدّ دو مملكت اين جا به واسطه قلل جبال تعيين مى يابد، لهذا قرارداد شد كه پشته هائى كه از اين كوهها به سمت بحر خزر است به روسيه و طرف ديگر آن به ايران متعلّق باشد. از قلّۀ بلنديهاى چكير خط سرحد تا به قلّۀ كمرقوئى

ص:3

به متابعت كوههائى مى رود كه طالش را از محال ارس منفصل مى كند. چون قلل جبال از جانبين مجراى مياه را فرق مى دهند لهذا در اينجا نيز خط سرحد را همان قسم تعيين مى كند كه در فوق در باب مسافت واقعه مابين آدينه بازار و قلل چكير گفته شد.

بعد از آن، خط سرحدّ از قلّۀ كمرقوئى به بلندى كوههائى كه محال زوند را از محال ارس فرق مى دهد متابعت مى كند تا به سرحدّ محال ولكيج همواره بر طبق همان ضابطه كه در باب مجراى مياه معيّن شد، محال زوند به غير از آن حصّه كه در سمت مخالف قلل جبال مذكوره واقع است از اين قرار حصۀ روسيه خواهد بود. از ابتداى سرحد محال ولكيج خط سرحد مابين دو دولت به قلل جبال كلوپوتى و سلسلۀ كوههاى

عظيم كه از ولكيج مى گذرد متابعت مى كند تا به منبع شمالى رودخانۀ موسوم به آستارا پيوسته به ملاحظۀ همان ضابطه در باب مجراى مياه و از آنجا خط سرحدّ متابعت مجراى اين رودخانه خواهد كرد تا به ملتقاى دهنۀ آن بحر خزر و خط سرحدّ را كه بعد از اين متصرّفات روسيه و ايران را از هم فرق خواهد كرد و ميل خواهد نمود.

فصل پنجم: اعليحضرت پادشاه ممالك ايران از جانب خود و وليعهدان، تمامى الكا و اراضى و جزاير و جميع قبايل خيمه نشين و خانه دار را كه در ميانۀ خط حدود معيّنه و قلل برف دار كوه قفقاز و درياى خزر است الى الابد متعلّق به دولت روسيه مى داند.

فصل ششم: اعليحضرت پادشاه ممالك ايران به تلافى خسارت دولت و رعيّت روسيه مبلغ 10 كرور نقد كه عبارت از 20 مليان مناط سفيد روسى است قرارداد و موعد و رهاين وصول اين وجه در قرارداد على حده كه لفظ به لفظ گويا در اين عهدنامه مندرج است معيّن خواهد شد.

فصل هفتم: چون پادشاه ممالك ايران نواب عباس ميرزا را وليعهد دولت قرار داده، ايمپراطور روسيه نيز تصديق بر اين مطلب نموده، تعهد كرد كه نواب معزّى اليه

ص:4

را از نتايج جلوس بر تخت شاهى پادشاه بالاستحقاق آن ملك داند.

فصل هشتم: كشتيهاى تجارت دولتين روس و ايران از هردو طرف اجازه دارند كه در بحر خزر و طول سواحل آن به طريق سابق سير كرده به كنارهاى آن فرود آيند و در حالت شكست كشتى از هردو طرف امداد و اعانت خواهد شد. در باب سفاين حربيّه كه علم هاى عسكريّه روسيه دارند مثل سابق اذن تردد در بحر خزر دارند و به غير از دولت روس دولتهاى ديگر آن اذن را ندارند.

فصل نهم: وكلا و سفراى طرفين اعم از متوقّفين و عابرين بايد از دو

طرف مورد كمال اعزاز و احترام گردند و در اين باب دستور العملى مخصوص از طرفين مرعى و ملحوظ گردد.

فصل دهم: در باب امر تجارت هردو پادشاه والاجاه موافق معاهده [اى] جداگانه كه به اين عهدنامه ملحق مى گردد تصديق نمودند و اعليحضرت پادشاه ممالك ايران در باب كونسول ها و حاميان تجارتى كه از دولت روس كما فى السّابق در هرجا كه مصلحت دولت اقتضا كند معيّن شود، تعهد مى كند كه اين كونسول ها و حاميان را كه زياده از 10 نفر اتباع نخواهند داشت حمايت و احترام نمايند. ايمپراطور روسيه نيز در باب كونسول ها و حاميان تجارت ايران وعده مى كند كه به همين نحو مساوات منظور دارد و هرگاه از دولت ايران محققا شكايتى از كونسول ها و حاميان تجارت روس واقع شود وكيل يا كارگزار دولت روس كه در دربار دولت ايران متوقّف است و اختيار كونسول ها و حاميان تجارت با او است، اذن دارد كه امر مزبور را به عنوان جاريه به ديگرى رجوع نمايد.

فصل يازدهم: همۀ امور و ادّعاى طرفين كه به سبب جنگ به تأخير افتاده بعد از انعقاد مصالحه موافق عدالت به اتمام خواهد رسيد و مطالباتى كه رعاياى جانبين از يكديگر يا از خزانه داشته باشند به تعجيل و تكميل وصول پذير خواهد شد.

فصل دوازدهم: دولتين علّيّتين معاهدتين بالاشتراك در منفعت تبعۀ جانبين قرارداد مى كنند كه براى آنهائى كه مابين خود به سياق واحد در دو جانب رود ارس

ص:5

املاك دارند موعدى سه ساله مقرّر نمايند تا به آزادى در بيع و معاوضۀ آنها قدرت داشته باشند، لاكن ايمپراطور ممالك روسيه از منفعت اين قرارداد در همۀ آن مقدارى كه به او متعلّق و واگذار مى شود سردار سابق ايروان حسين خان و برادر او حسن خان و حاكم سابق نخجوان كريم خان را مستثنى مى سازد.

فصل سيزدهم: اسرائى كه در جنگ آخر و قبل از آن و تبعه [اى] كه از هر مدّت به اسيرى افتاده اند از هردو طرف قرارداد شد كه در مدّت 4 ماه با اخراجات راه به عباس آباد فرستاده شوند كه وكلاى طرفين كه در آنجا مأمور به اين كار مى باشند آنها را گرفته به اوطان خود برسانند و هرگاه در مدّت مذكوره تعويقى واقع شود هروقت از هر طرف مطالبه كنند يا اسرا خود استدعا نمايند بلامضايقه رد كرده آيد.

فصل چهاردهم: از هردو طرف قرين الشّرف تعهد مى شود كه رعاياى جانبين اعم از فرارى يا غير فرارى كه در حالت جنگ و قبل از آن به مملكت طرفين رفته اند يا بعد از اين بروند در صورتى كه وجود ايشان منشاء ضرر و فسادى نباشد مطالبه نشود و لاكن اشخاص صاحب رتبه و شأن اعم از حكام و خوانين يا رؤسا و ملاّهاى بزرگ و غير آن را كه وجود ايشان در ممالك دو طرف به سبب مكاتبات و مخابرات خفيه منشاء ضرر و مرارت است در ممالك طرفين نگاه ندارند و از حدود معيّنه در فصل چهارم اخراج سازند.

فصل پانزدهم: اعليحضرت پادشاه ممالك ايران بايد از تقصير اهالى آذربايجان از خاصّه و عامّه كه در مدّت جنگ و تصرّف عساكر روسيه در ولايات استردادى كه مباشر خيانتى شده اند درگذرند و هريك خواسته باشند با عيال از آن ولايت بيرون روند تا مدّت يك سال به ايشان مهلت داده شود كه اموال و اثقال خود را با بيع يا نقل به مملكت روسيه نمايند. و احدى از حكام به هيچ وجه متعرّض خسارت آنها نشود و در باب بيع املاك پنج ساله مهلت داده شود، هرگاه در مدّت يك ساله مذكوره از احدى خيانتى تازه به ظهور رسد داخل در عفو و گذشت نيستند.

ص:6

فصل شانزدهم: بعد از امضاى اين عهدنامه ميمونه فى الفور وكلاى مختار جانبين دستور العملهاى لازمه به حدود روانه سازند كه به ترك خصومت و تعدّى پردازند.

اين مصالحه نامچه در دو نسخه به يك مضمون ترتيب يافته و به دستخط وكلاى طرفين رسيده و مابين ايشان مبادله گرديده است. بايد امضاى آن به تصديق دو پادشاه ذيجاه در مدّت چهار ماه و اگر ممكن شود زودتر مابين وكلاى مختار ايشان مبادله شود.

تحريرا در قريۀ تركمان چاى به تاريخ دهم شهر فيورال سنۀ 1828 مسيحيه كه عبارت است از پنجم شهر شعبان المعظم سنۀ 1243 هجرى به ملاحظه و تصديق نواب نايب السّلطنه رسيد به امضاى وزير امور دول خارجه ميرزا ابو الحسن خان [نيز] رسيد.

فصول عهدنامه تجارت:

بدان كه اين عهدنامۀ ميمونه نيز مشعر بر فصل تسعه و تفصيل فصول از اين قرار است كه به عينه ايراد مى گردد.

فصل اول: چون دولتين علّيّتين معاهدتين تمنا دارند كه اتباع خود را از جمله منافع و فوايد كه از آزادى و رخصت تجارت حاصل مى شود بهره مند دارند؛ لهذا به اين تفصيل قرارداد كردند كه رعايا و اتباع روس كه تذكرۀ متعارفه در دست داشته باشند در همۀ ممالك ايران مى توانند تجارت كرد [ه] و كذلك به ممالك مجاورۀ دولت مذكوره مى توانند رفت و به همين نسبت اهالى ايران امتعۀ خود را از درياى خزر يا از راه خشكى سرحدّ دولتين روس و ايران به مملكت روس مى توانند برد و معاوضه و بيع نمود و خريد كرده متاع ديگر بيرون برده و از هرگونه حقوق و امتيازاتى كه در ممالك اعليحضرت ايمپراطورى به اتباع كاملة الوداد دولتهاى اروپا داده مى شود بهره مند خواهند شد، در حالتى كه يكى از اتباع دولت روس در مملكت ايران وفات يابد اموال منتقله و غير منتقلۀ او چون متعلّق به [رعيّت] دولت روس است بدون قصور به اقوام يا شركاى او تسليم خواهد شد كه به اختيار تمام به نحوى كه شايسته دانند معامله نمايند و در

ص:7

صورتى كه اقوام و شركاى او موجود نباشند اختيار ضبط و كفالت همين اموال به وكيل يا كارگزار يا كونسول هاى روسيه واگذار مى شود، بدون اينكه هيچ گونه ممانعتى از جانب حكام ولايات ظاهر شود.

فصل دوم: حجج و بروات و ضمانت نامه ها و ديگر عهدها كه براى امور تجارت خود مابين اهالى جانبين مكتوبا مى گذرد، نزد كونسول روسيه و حاكم ولايت [و در جائى كه كنسول نباشد تنها در نزد حاكم ولايت] ثبت مى شود تا اينكه هنگام منازعه بين الطرفين براى قطع دعوى برطبق عدالت تحقيقات لازمه نتوانند كرد اگر يكى از طرفين خواهد بدون اينكه به نحو مذكور فوق تمسّكات محرّره و متصدّقه كه لايق قبول هر محكمۀ عدالت است در دست داشته باشد، از ديگرى ادعائى نمايد و جز اقامۀ شهود دليلى ديگر نيارد، اين قبيل ادعاها و اينكه مدعى عليه خود تصديق به حقيقت آن ننمايد مقبول نخواهد شد. همۀ معاملات منعقده كه به صورت مذكوره مابين اهالى جانبين واقع شده باشد، با دقّت تمام مرعى و ملحوظ شده هرگونه مجانبت كه در انجام آن به ظهور رسد و باعث ضرر يكى از طرفين گردد مورث تلافى خسارت متناسبه از طرف ديگر خواهد شد و در صورتى كه يكى از تجّار روس در ايران مفلس و ورشكست شود، حقّ به ارباب طلب از امتعه و اموال او داده مى شود. اما اگر از وكيل يا كارگزار يا كونسول استعلام نمايند كه مفلس مذكور مال ممكن الصرف كه بكار استرضاى همان ارباب طلب بيايد در ولايت روسيّه گذاشته است يا نه ؟ براى تحقيق كردن اين مطلب مساعى جميله خود را مضايقه نخواهند داشت. اين قراردادها كه در اين فصل معيّن گشته همچنين دربارۀ اهالى ايران كه در ولايت روس موافق قوانين ملكيه تجارت مى كنند مرعى خواهد شد.

فصل سيم: براى اينكه به تجارت تبعۀ جانبين منافعى را كه علت غائى

شروط سابقة الذكر گشته اند، محقق و مستحكم نمايند قرار داده شد كه از هرگونه متاعى كه به توسط تبعۀ روس به ايران آورده يا از اين مملكت بيرون برده شود و كذلك

ص:8

از امتعۀ محصولۀ ايران كه به توسط تبعۀ آن دولت كه به درياى خزر يا از راه خشكى سرحدّ دولتين روس و ايران به ولايات روس برده مى شود و همچنين از امتعۀ روس كه به رعاياى ايران با همان راهها بيرون مى برند كما فى السابق در وقت بيرون رفتن و داخل شدن هردو يك دفعه، پنج از صد گمرك گرفته مى شود و بعد از آن هيچ گونه گمرك ديگر از ايشان مطالبه نخواهد شد و اگر دولت روس لازم داند كه قانون تازه در گمرك و تعريفهاى [- تعرفه هاى] مجدد قرارداد كند متعهد مى شود كه در اين حالت نيز گمرك مزبور را كه پنج از صد است اضافه ننمايند.

فصل چهارم: اگر دولت روس يا ايران با دولت ديگر در جنگ باشد تبعۀ جانبين ممنوع نخواهد شد از اينكه با امتعۀ خود از خاك دولتين علّيّتين معاهدتين عبور كرده به ممالك دولت مزبوره بروند.

فصل پنجم: چون موافق عادتى كه در ايران موجود است براى اهالى بيگانه مشكل است كه خانه و انبار و مكان مخصوص براى وضع امتعۀ خود به اجاره پيدا كنند؛ لهذا به تبعۀ روس اذن داده مى شود كه خانه براى سكنا و انبار و مكان براى وضع امتعۀ تجارت هم اجاره نمايند و هم به ملكيت تحصيل كنند و متعلقان دولت ايران به آن خانه ها و مكانها و انبارها عنفا داخل نمى توانند شد، لكن در وقت ضرورت از وكيل يا كارگزار و يا كونسل روسيه استرخاص مى توانند نمود كه ايشان صاحب منصب يا ترجمانى تعيين كنند كه در وقت ملاحظه خانه يا امتعه حضور داشته باشد.

فصل ششم: چون وكيل و كارگزار دولت ايمپراطورى و صاحب منصبان مأمورۀ ايشان و كونسول ها و ترجمانها در ايران امتعه [اى] به كار ملبوس ايشان بيايد و اكثر اشياء ضروريه معيشت براى ابتياع پيدا نمى كنند؛ لهذا مى توانند بدون باج و خراج هرگونه امتعه و اشياء كه خاصه به مصارف

ايشان تعيين شده باشد بياورد و كذلك اين امتيازات به تمامه، دربارۀ وكيل و كارگزار دولت ايران كه مقيم دربار دولت روس باشند مرعى و ملحوظ خواهد شد و كسانى كه از اهل ايران براى خدمت ايلچى

ص:9

يا وكيل و كونسول ها و حاميان تجارت روس لازم است مادامى كه نزد ايشان باشند، مانند تبعۀ روس از حمايت ايشان بهره مند خواهند بود، و لكن اگر شخصى از آنها مرتكب به جرمى شود كه موافق به قوانين ملكيه مستحق تنبيه باشد در آن صورت وزير دولت ايران با حاكم و در جائى كه آنها نباشند بزرگ ولايت، مجرم را بى واسطه از ايلچى يا وكيل يا كونسول در نزد هركدام باشد مطالبه مى كند تا اجراى عدالت شود و اگر اين مطالبه مبنى باشد بر دلايلى كه جرم و تقصير متهم را ثابت كنند ايلچى يا كونسول يا وكيل در دادن او مضايقه نخواهند كرد.

فصل هفتم: همۀ ادعاها و امور متنازع فيها كه مابين تبعۀ روسيه باشد بالانحصار به ملاحظه و قطع و فصل وكيل يا كونسول هاى اعليحضرت ايمپراطورى برطبق قوانين و عادت دولت روسيّه مرجوع مى شود و همچنين است منازعات و ادعاهائى كه مابين تبعه روس و تبعه دولت ديگر اتّفاق بيفتد در حالتى كه به آن اراضى شوند و منازعات و ادعاهائى كه مابين تبعۀ روس و ايران واقع شود به ديوان حاكم شرع و يا حاكم عرف معروض و محول مى گردد و ملحوظ و طى نمى شود مگر در حضور ترجمان وكيل يا كونسول ها چون اين گونه ادعاها كه يك دفعه موافق قانون طى شده باشد دوباره استعلام نمى تواند شد. هرگاه اوضاع نوعى باشد كه اقتضاى تحقيق و ملاحظه ثانى كند، بدون اينكه وكيل يا كارگزار يا كونسول روسيّه را سابقا از آن اخبار شود ملاحظه نمى تواند شد و در اين حالت آن امر استعلام و محكوم عليه نمى تواند گرديد، مگر در دفترخانۀ اعظم پادشاهى كه در تبريز يا طهران باشد. كذلك در حضور يك نفر ترجمان وكيل يا كونسول روسيّه.

فصل هشتم: كار قتل و امثال آن گناههاى بزرگ كه در ميان خود رعاياى روسيّه واقع شود، تحقيق و قطع و فصل آن مطلق در اختيار ايلچى يا

وكيل يا كونسول روسيّه خواهد بود، بر وفق قوانين شرعيه كه به ايشان در باب اهل ملّت خود داده

ص:10

شده است. اگر يكى از تبعۀ روسيّه به دعوى جرمى مستلزم السياسه با ديگران متهم باشد به هيچوجه او را تعاقب و اذيت نبايد كرد، مگر در صورتى كه شراكت او به جرم ثابت و مدلّل شود و در اين حالت نيز مانند حالتى كه يكى از تبعۀ روسيّه به نفسه به جرمى متهم مى شد حكام ولايت نمى توانند كه به تشخيص حكم جرم پردازند، مگر در حضور گماشته [اى] از طرف وكيل يا كونسول روسيّه. اگر در اماكن صدور جرم از كونسول ها يا وكيل كسى نباشد حكام ولايت مجرم را به جائى كه كونسول يا صاحب منصبى از دايرۀ وكالت روسيّه در آنجا باشد روانه مى كند و استشهادنامه [اى] كه در باب برائت و شغل ذمۀ متهم به واسطۀ حاكم و مفتى آن مكان از روى صداقت مرتب و به مهر ايشان رسيده باشد و به اين كيفيت عملى كه حكم جرم خواهد شد فرستاده شود. اين گونه استشهادنامه ها به سند معتبر و مقبول ادعا خواهد شد، مگر اينكه متهم عدم صحت آن را علانيه ثابت نمايد و در صورتى كه متهم چنان كه بايد ملتزم گشته فتواى صريح حاصل شود، مجرم را به وكيل يا كونسول روسيّه تسليم مى سازد كه براى اجراى سياستى كه در قوانين مقرّرات به مملكت روسيّه بفرستد.

فصل نهم: دولتين علّيّتين معاهدتين اهتمام تمام در باب رعايت و اجراى شروط اين معاهده خواهند داشت. حكام ولايات و ديوان بيگيان و ساير روساى طرفين بيم از مواخذۀ شديده داشته باشند، در هيچ حالت تخلف و تجاوز نخواهند كرد؛ بل در حالتى كه تكرار تخلف چنانكه بايد

محقق شود موجب معزولى ايشان خواهد بود.

خلاصه ما وكلاى مختار اعليحضرت ايمپراطور كل ممالك روسيّه و اعليحضرت پادشاه ممالك ايران كه در ذيل دستخط نوشته ايم شروطى را كه در اين معاهده مندرج است و از نتايج فصل دهم عهدنامه است كه همان روز در تركمانچاى اختتام يافته است چندان اعتبار و قوه خواهد داشت كه گويا لفظ به لفظ در خود عهدنامه مرقوم و مصدق گشته است، منتظم و مقرّر داشتيم،

ص:11

لهذا اين معاهدۀ جداگانه كه مشتمل بر دو نسخه است به توسط ما دستخط گذاشته به مهر ما رسيد و مبادله شد.

تحريرا در قريه تركمانچاى تاريخ دهم شهر فيورال سنۀ 1828 مسيحيه كه عبارت است از پنجم شهر شعبان المعظم سنه 1243 هجريه.

ذكر شورش كرمان و طغيان محمّد قاسم خان دامغانى

چون از طرف روسيّه كار به مصالحه انجاميد و لشكرى و رعيّتى دولتين ايران و روس بيارميد، در اراضى كرمان و يزد فتنۀ ديگر حديث شد.

همانا چون ابراهيم خان قاجار عمزاده شهريار تاجدار از جهان رخت بيرون برد چنانكه مذكور شد، عباسقلى خان ولد ارشد او كه دخترزادۀ شهنشاه بود در حكومت كرمان استقلال يافت؛ زيرا كه در حيات پدر منصب نيابت داشت، و هم برحسب حكم ابراهيم خان، محمّد قاسم خان دامغانى وزارت او مى كرد. و اين محمّد قاسم خان مردى تندخوى و خشن طبع بوده با اينكه خويش را از جملۀ درويشان مى شمرد به خوى ايشان نبود؛ چنانكه از اين پيش نيز با ابراهيم خان طريق تمرّد سپرد و به قلعۀ بم گريخته با مردم سيستان هم داستان گشت و سر به طغيان برآورد.

شهريار تاجدار، آقا محمّد حسن مازندرانى پيشخدمت را فرمان كرد تا برفت و او را مطمئن خاطر ساخته به كرمان آورد و در نزديك ابراهيم خانش به سردارى و كارگزارى بازداشت و بازگشت. و از پس آن چون ابراهيم خان آهنگ طهران خواست كرد و در آنجا وداع جهان گفت فرزند خود عباسقلى خان را در كرمان به نيابت گذاشت و محمّد - قاسم خان را به وزارت او بازداشت و رستم خان فرزند ديگر را به حكومت بم فرستاد و ابو القاسم خان گروس را ملازم خدمت او كرد.

چون ابراهيم خان از كرمان سفر كرد و نيز از جهان بيرون شد محمّد قاسم خان، عباسقلى خان را كه جوانى حديث و نامجرب بود بفريفت و طريق عصيان گرفت و نخستين لشكرى برداشته مغافصة به قلعۀ بم در رفت و ابو القاسم خان گروس را مأخوذ و مقتول نموده و مراجعت كرده برادر ابو القاسم خان را در كرمان عرضۀ

ص:12

هلاك فرمود و از كردار نابهنجار او كرمان آشفته شد و قبايل بلوچ فرصت به دست كرده نواحى آن بلده را منهوب ساختند.

چون اين خبر در دار الخلافه معروض سدۀ سلطنت افتاد، فرمان رفت تا ميرزا جعفر حمزۀ كلائى مازندرانى براى نظم آن مملكت سفر كرد، بعد از ورود به كرمان به سبب استيلاى محمّد قاسم خان مداخلت در كارى نتوانست كرد ناچار طريق مراجعت گرفت.

قتل خانلر خان زند به حكم عباسقلى خان قاجار و محمّد قاسم خان دامغانى

از پس او شهريار تاجدار خانلر خان پسر على مراد خان زند را كه از سوى مادر نيز نسبت به محمّد حسن شاه قاجار مى رسانيد و در حضرت شهريار غلام پيشخدمت خاصّه بود، به نظم كرمان مأمور فرمود لاكن او نيز كارى به نظم نتوانست، خاصّه در مدّتى كه مقاتلۀ روسيان در ميان بود. محمّد قاسم خان در تحريض عباسقلى خان و تحريك فتنه بر زيادت رنج همى برد. خانلر خان چون استشمام طغيان و عصيان از احوال ايشان فرمود رنجيده خاطر برنشست و طريق طهران پيش داشت. عباسقلى خان به صوابديد محمّد قاسم خان يك تن از مردم ناشناختۀ كرمان را كه ارباب حسن نام داشت با 40 تن ديگر از مردم بى نام و نشان بفرستاد تا خانلر خان را در رباط قلعۀ باغين با يك تن پيشخدمت او شب چهارشنبه بيستم جمادى الاخره سال 1243 ه. شهيد كردند. مردى دانشور بود، شعر نيكو توانست گفت و خط نيكو توانست نوشت.

بالجمله بعد از قتل خانلر خان، محمّد قاسم خان يك باره طريق خودسرى گرفت و هر كس از قبل كارداران دولت به اخذ منال ديوانى مشغول بود، معزول كرد و گروهى را مغلول و محبوس نمود. شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه اين هنگام حكومت يزد داشت چون اين خبر بشنيد، هم از بهر آنكه گناهكاران دولت را كيفر دهد و هم حكومت كرمان را به دست كند در عشر اول رجب بدين طمع و طلب طريق حضرت گرفت تا از شهريار دستورى جويد، و با لشكرى ساخته به سوى كرمان تاختن كند.

طغيان عبد الرضا خان يزدى به شاهزاده محمّد ولى ميرزا

عبد الرضا خان يزدى پسر تقى خان بيگلربيگى يزد كه اين وقت وزارت شاهزاده

ص:13

داشت و حل و عقد امور يزد به رأى رويت او بود در غيبت شاهزاده مردم شهر را با خود همدست و همداستان نموده بر شاهزاده طغيان گرفت. اموال و اثقال و خزاين و دفاين او را از طريف و تليد و سياه و سفيد مأخوذ داشت و زنان و فرزندان و جوارى و حواشى او را به آزادى اندك بر بارگيرى نشانده، روانۀ دار الخلافه نمود. و از اين سوى شاهزاده محمّد ولى ميرزا از حضرت شهريار رخصت انصراف حاصل كرده، راه يزد پيش گرفت. چون به اراضى نائين رسيد ناگاه با زنان و فرزندان بى ساز و برگ بازخورد و كردار عبد الرضا خان را بدانست، ناچار اولاد و احفاد و پردگيان خويش را كه قريب 300 تن بودند برداشته روانه دار الخلافه گشت.

و اين هنگام محمّد قاسم خان دامغانى چون آشفتگى امور يزد را اصغا نمود جماعتى از قبايل بلوچستان و سيستان را فراهم كرده، در خدمت عباسقلى خان به آهنگ تسخير يزد از كرمان بيرون شد. در منزل رباط شمس كه سرحدّ كرمان و 12 فرسنگ مسافت تا يزد است، مردم كرمان سر از خدمت عباسقلى خان و اطاعت محمّد قاسم خان برتافتند و از لشكرگاه او به هر جانب پراكنده شدند.

عباسقلى خان چون اين بديد ناچار برنشسته طريق شيراز گرفت و در خدمت خالوى خود شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس پناهنده گشت و پس از روزى چند از آنجا سفر مازندران كرد و در نزد محمّد قلى ميرزاى ملك آرا قرار گرفت و محمّد قاسم خان دامغانى روانه قلعۀ بم شد و كسش راه نداد، ناچار به طرف سيستان گريخت.

تفويض حكومت كرمان و يزد به شجاع السّلطنه

اما چون اين اخبار معروض درگاه شهريار افتاد حكومت كرمان و يزد را به شاهزاده حسنعلى ميرزا مفوّض داشت تا با همان لشكر خراسانى كه ملازم خدمتش بود آن ممالك را به نظم كند و آمحمّد اسمعيل اصفهانى پيشخدمت باشى را ملازم خدمت شجاع السّلطنه فرمود كه اموال شاهزاده محمّد ولى ميرزا را از عبد الرضا خان استرداد نمايد.

مع القصّه شجاع السّلطنه تا ظاهر شهر يزد براند و در باغ دولت آباد

ص:14

فرود شده، لشكرگاه كرد و شهر يزد را حصار داد و مدّتى كار به مبارزت و مقاتلت كرد. علما و اعيان يزد كه بى تقصير در گرداب بلا و داهيۀ قحط و غلا گرفتار بودند، در حضرت شهريار تاجدار خواستار آمدند كه فرمان كند تا شجاع السّلطنه دست از محاصرۀ يزد بازدارد و حكومت آن بلده با عبد الرضا خان تفويض آيد. شاهنشاه ايران به صلاح وقت مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و حكم داد تا شجاع السّلطنه از ارض يزد بيرون شود و آ [محمّد] اسمعيل پيشخدمت باشى مقدارى از اموال شاهزاده محمّد ولى ميرزا [را] از عبد الرضا خان استرداد كرده روانه دار الخلافه گشت.

اين هنگام فرمانگزارى يزد را شهريار تاجدار به شاهزاده على خان ظل السّلطان مفوّض داشت و عبد الرضا خان از قبل او در يزد حكمروا گشت.

اما شجاع السّلطنه چون از يزد سفر كرد، در بيرون بلدۀ كرمان در باغ نظر فرود شد و مردم شهر از فرمانبردارى او سر برتافتند و آقا على نبيره تقى خان افغان درّانى كه غوغاطلبى را ميراث از جدّ خويش داشت سر به غوغا برآورد و روزى چند در اطراف باغ نظر رزم داد. در آن مقاتله محمّد حسين خان قاجار مقتول گشت و ميرزا عليقلى پسر ميرزا عبد الجبّار مازندرانى كه هر 2 تن در نزد ابراهيم خان وزارت داشتند، اين هنگام با اهالى شهر مواضعه نهاده بود، به گلولۀ تفنگ نگاهبانان باغ نظر نابود گشت.

بالجمله بعد از 12 شبانه روز نيران آن فتنه به زلال تدبير آقا محمّد حسن پيشخدمت خاصۀ شهريار خامد گشت و اهالى كرمان طريق خدمت گرفتند و از شجاع السّلطنه، مورد اشفاق و رأفت آمدند.

شورش اهل كرمان و تنبيه شجاع السّلطنه ايشان را

روزگارى دراز برنيامد كه ديگرباره مردم كرمان آغاز شورش كردند و شبى

در خانه شيخ محمّد حسن كرمانى انجمنى كرده، در مخالفت با شاهزاده رأى همى زدند.

صبحگاه شجاع السّلطنه اعيان ايشان را حاضر حضرت كرده، كلبعلى خان را مقتول و 7 تن ديگر از بزرگان را نابينا ساخت و شيخ حسن از بيم جان، خود

ص:15

را به ميان چاهى درافكند و هم در آنجا جان بداد.

از پس اين واقعه شجاع السّلطنه كس به طلب محمّد قاسم خان فرستاده او را به تدبير از سيستان به درگاه آورد و از آنجا روانۀ دار الخلافه داشت. شهريار بفرمود تا هردو چشمش برآوردند و او را در دامغان سكون فرمودند.

ابتداى ملازمت ميرزا آقا خان نورى

هم در اين سال آن گاه كه شهريار تاجدار آهنگ سفر سلطانيه فرمود، ميرزا آقا خان پسر ميرزا اسد اللّه نورى را كه وزير لشكر بود و در دولت ايران يك تن از وزراى اربعه، چنانكه مذكور گشت طلب فرموده، ملازم خدمت و ملتزم ركاب داشت، با اينكه هنوز سنين عمرش به عشرين نرسيده بود، به تفرّس ملكانه و الهام دولت كارنامۀ وزارت و طغراى صدارت در ناحيۀ احوالش مشاهده مى فرمود. چنانكه امروز مكنون خاطر آن پادشاه كارآگاه مكشوف و معلوم اهالى ايران و تمامت اعيان جهان است، منصب صدارت كبرى به وجودش بلندآوازه و خاطرهاى پژمرده و دلهاى افسرده به زلال احسانش طرى و تازه است، چنانكه انشاء اللّه عن قريب باز نموده خواهد شد.

مع القصّه شهريار تاجدار خدمت لشكر را به ميرزا آقا خان مفوّض داشت و ميرزا اسد اللّه خان كه از بدو دولت شاه شهيد آقا محمّد شاه تا اين زمان وزارت لشكر داشت و در سفر و حضر ملازم حضرت بود، هم براى تربيت پسر، هم به حفظ وقر شيخوخت تقبيل درگاه پادشاه گاه گاه همى كرد و سخن كه در حل و عقد امور به كار بود به عرض رسانيد و گاهى در بعضى از اراضى مازندران كه به تيول و سيورغال او مقرّر بود، روزى چند آسايش فرمود.

منازعه شاهزاده حسام السّلطنه و شاهزاده محمود ميرزا بر سر لرستان

و هم در اين سال ميان شاهزاده حسام السّلطنه محمّد تقى ميرزا فرمانگزار بروجرد و بختيارى و خوزستان و شاهزاده محمود [ميرزا] فرمانگزار لرستان فيلى كار به مبارزت كشيد، از اين روى كه در ميان قبيلۀ ساكى و سكوند مقاتلتى رفت و چند كس مقتول شد و اين هر دو قبيله از هم هراسناك شدند. قبيله سكوند كه در اراضى هرو ساكن بودند و با خاك بروجرد پيوستگى داشتند، پناهندۀ درگاه شاهزاده حسام السّلطنه

ص:16

آمدند و كارداران او را به طمع و طلب اراضى هرو جنبش دادند. چنانكه شاهزاده حسام السّلطنه لشكرى ساز كرده به خاك هرو آمد و سراپرده راست كرد. و از اين سوى شاهزاده محمود ميرزا از مردم فيلى سپاهى كرده خواست تا با برادر رزم دهد و او را از خاك هرو بازپس نشاند.

نگارنده اين كتاب مبارك كه اين هنگامم آغاز روزگار بود و در كار دين و دولت قدمى استوار داشتم، در قلعۀ خرّم آباد حاضر حضرت شاهزاده محمود بودم، اصلاح ذات بين را سفر هرو كردم و به حضرت شاهزاده حسام السّلطنه پيوستم. با سخنانى كه ضرغام را رام توان كرد و پلنگ را از آشفتگى بازتوان آورد، خدمتش را از اوج طلب و غضب هابط ساختم و چنانش با برادر به مهر و حفاوت كردم كه با چند تن از غلامان خويش آهنگ خرّم آباد فرمود و اين بنده را ملتزم ركاب ساخته تا قلعۀ خرّم آباد بتاخت. هردو برادر يكديگر را ديدار كرده، روزى چند به شادكامى به پاى بردند؛ و حسام السّلطنه مراجعت به بروجرد فرمود.

روزگارى دراز برنيامد كه باز فتنۀ خفته بيدار شد و به سخنان مفسدين بازار گيرودار گرم گشت. حسام السّلطنه از قبايل باجلان و بيرانوند و يار احمدى و سكوند و هفت لنگ و چهار لنگ بختيارى قريب 14000 تن لشكرى فراهم كرده، آهنگ لرستان كرد.

و شاهزاده محمود از قبايل حسنوند و كاكاوند و ساكى و چوارى و بيژنوند و جماعتى از قبايل پشتكوه كه سپردۀ حسن خان والى فيلى بود از 12000 تن سپاهى انجمن كرده و در اراضى هرو لشكرگاه فرمود. و شاهزاده جهانشاه را كه كهتر برادر اعيانيش بود با 4000 سوار و پياده از پيش روى سپاه بفرستاد. و از قضا سواران سكوند و جماعتى از لشكر حسام السّلطنه با اينكه عددى قليل بودند با جهانشاه دچار گشتند و جنگ بپيوستند. در اول حمله جهانشاه شكسته شد و طريق فرار گرفت و مردم فيلى از قفاى او پراكنده شدند و سواران سكوند ايشان را دريافتند و تفنگهاى ايشان را گرفته، مانند بار حطب برهم نهادند و بر اسبهاى خويش حمل داده زمام اسبها را گرفتند و پياده به منازل

ص:17

خويش رهسپر گشتند.

اين خبر چون در لشكرگاه شاهزاده محمود پراكنده شد، دل لشكريان ضعيف گشت و در اين وقت چنان افتاد كه بعضى از رعاياى فيلى كه در هرو مزرعى و مربعى داشتند به درگاه شاهزاده محمود آمده، معروض داشتند كه اين لشكر مزارع و مراتع ما را شبچر مى دهند و آذوقه و اندوختۀ ما را به غارت مى برند. شاهزاده محمود مردى خراسانى را كه عباس خان داشت و حارس سراپرده و حافظ خوابگاه شاهزاده بود، طلب داشت و فرمان داد كه به ميان ديه و قريه اين مردم رفته دست تعدى لشكريان را از ايشان بازدارد.

عباس خان برنشست و عنان زنان به مزارع آن جماعت شتافته بيارميد.

هم در اين وقت جمعى از لشكريان بدان ديه در رفتند و آغاز تعدّى كردند، چندانكه عباس خان از در طرد و منع بيرون شد مفيد نيفتاد و هيچ كس او را وقعى و مكانتى نگذاشت. لاجرم او را حيلتى در خاطر آمد و چند تن از مردم قريه را طلب كرده ايشان را آموزگار شد كه هم اكنون راه برگيريد و از پشت اين جبل كه مشرف بر اين قريه است سربدر كنيد و تفنگهاى خويش را گشاد دهيد و غوغا دراندازيد كه اينك لشكر حسام السّلطنه است كه از راه در رسيد. چون چنين كنيد اين لشكريان بيم كنند و از اين قريه به در شوند.

مردم قريه سخن او را پسنده داشتند و در زمان بشتافتند و از فراز قريه سر بيرون كردند و تفنگها بگشادند. سخن درافتاد كه لشكر حسام السّلطنه رسيد و لشكريان از قريه به لشكرگاه گريختند. در اين وقت از غوغاى مردم و فرار لشكريان و هاياهوى اهل قريه امر بر خود عباس خان ديگر گونه گشت و باور داشت كه لشكر حسام السّلطنه رسيد، روا نديد كه ولى نعمت را آگهى ندهد. بر اسب خويش نشسته چون برق و باد راه لشكرگاه شاهزاده محمود پيش داشت.

از قضا اين وقت نيمروز گرمگاه بود، مردم در سايۀ خيمه هاى خويش با كمرهاى گشوده غنوده بودند كه ناگاه عباس خان از پيش

ص:18

روى لشكرگاه پديدار شد و كلاه خويش را به يك دست برگرفته عنان زنان و فريادكنان همى آمد و همى گفت اى شاهزاده چه آسوده نشسته [اى] اينك 60000 لشكر حسام السّلطنه از راه در رسيد. اين همى بگفت و همى برفت و نزديك سراپردۀ شاهزاده نيز نايستاد و همچنان سر به بيابان نهاد.

لشكريان بعضى از خواب بجستند و برخى بند خيمه بگستند، يكى بر اسب زين ناكرده بنشست و يكى پياده بجست. من همى بودم و ديدم كه ميرزا رجبعلى نام حكيمباشى هردو پاى خويش را به يك پاچۀ شلوار در مى برد و فرياد مى كرد كه شلوار بند مرا چه رسيده و ميرزا قطرۀ اصفهانى شتابزده زين بر اسب زده برنشست بى آنكه پاى بند اسب را برگشايد مهميز زد و تازيانه آزمود، چون اسب نتوانست جنبش كرد فرياد برآورد كه اسب مرا چه رسيده.

مع القصّه شاهزاده محمود سوار شد و از 12000 لشكر زياده از 500 تن بر سر او كس نايستاد و ديگر مردم فرار كردند. چون چند ساعت برفت و معلوم افتاد كه اين خبر را صدقى نبوده، اندك اندك گريختگان فراهم شدند و به لشكرگاه بازآمدند و عباس خان نيز بازآمده به حراست سراپرده كمر ببست. اما اين حادثه چنان فتورى در كار كرد كه زيستن در آنجا دشوار نمود، ناچار شاهزاده محمود يك منزل بازپس شد و هم از آنجا تا به خرّم آباد عنان نكشيد.

و از آن سوى لشكر حسام السّلطنه قويدل گشته كوچ بر كوچ تا 2 فرسنگى خرّم آباد آمدند و از جانب شاهزاده محمود جمعى پذيرۀ جنگ شده، در اول حمله بشكستند و راه فرار برگرفتند و شاهزاده در قلعۀ خرم آباد محصور افتاد. و هم در قلعه آذوقه 10 روزه ببود، ناچار قلعۀ خرّم آباد را با شاهزاده شيخعلى ميرزا و همايون ميرزا گذاشته خود با 100 سوار بيرون شد، به اميد آنكه از مردم فيلى و نهاوند لشكرى فراهم كند و بر سر بروجرد تاختن فرمايد تا خاطر حسام السّلطنه آشفته شود و از كنار خرّم آباد بازآيد. اين كار نيز به كام نشد و مردم پراكنده را انجمن نتوانست كرد، ناچار راه

ص:19

دار الخلافه گرفت و به حضرت شهريار شتافت.

از پس او يك دو روز شاهزاده شيخعلى ميرزا به حفظ و حراست قلعه پرداخت و از جانبين گلولۀ توپ و تفنگ به كار شد. چون در اين جنگ و جوش سودى پديد نبود عاقبت در بگشودند و قلعه را به حسام السّلطنه سپردند. از درگاه پادشاه نيز منشور حكومت لرستان به نام حسام السّلطنه صادر گشت و شاهزاده محمود متوقّف دار الخلافه آمد و شيخعلى ميرزا مراجعت به ملاير فرمود و شاهزاده همايون راه نهاوند گرفت.

وقايع سال 1243 ه. / 1827-1828 م. و بيرون شدن روسيه از بعضى بلدان ايران

اشاره

در سال 1243 ه. چون 2 ساعت و 5 دقيقه از شب جمعه 5 رمضان سپرى شد آفتاب از حوت به حمل درآمد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن نوروزى بر قانون سلاطين عجم بگذاشت.

عزل آصف الدّوله و نصب امين الدّوله بار ديگر به وزارت

و چون اللّه يار خان آصف الدّوله با اينكه وزارت كبرى داشت در تجهيز لشكر و مبارزت با روسيه مسامحتى كرده بود و اگرنه جلادتى ظاهر نساخت، ضمير صافى پادشاه را از وى كدورتى بود. لاجرم او را از مسند صدارت ساقط كرد و فرمود همچنان حاجب بارباش و عبد اللّه خان امين الدّوله را حاضر كرده ديگرباره كار وزارت را بدو تفويض فرمود.

و از طرف روسيه چنانكه سبق ذكر يافت ينارال بسقاويج بلدۀ تبريز و خوى و اروميّه را به كارداران ايران سپرد؛ اما ايروان و لنكران را در تحت فرمان خويش بداشت و در جواب گفت سپردن اين دو مملكت بى اجازت ايمپراطور نتواند بود و من در خيرخواهى دولت ايران چنان مى دانم كه برحسب امر شاهنشاه، وليعهد ثانى دولت محمّد ميرزا سفر پطرزبورغ كند و نيكولاى باوليچ را كه تازه بر تخت ايمپراطورى برآمده تهنيت گويد، بى گمان ايمپراطور روسيه اين ممالك را به پا رنج

ص:20

شاهزاده تفويض فرمايد؛ بلكه معادل

اين زر كه دولت ايران را زيان رسيده به هديه و تحفه بذل كند.

نايب السّلطنه بعد از اصغاى كلمات بسقاويج خود به حضرت پادشاه شتافت تا بر حسب فرمان كار كند. چهارشنبۀ 26 ذيحجه تقبيل سدۀ سلطنت كرد و روزى چند در اين معنى بزرگان درگاه رأى زدند، در پايان امر شهريار تاجدار فرمود كه به صواب نزديكتر آن است كه نايب السّلطنه خود اين سفر را تصميم عزم دهد و امپراطور را ديدار كند و مملكت مسلمانان را كه با عيسويان بينونت مذهب دارند از در مهر و حفاوت بازستاند.

كارداران آستان بدين سخن هم داستان شدند و بسيج سفر نايب السّلطنه همى كردند.

آنگاه شهريار تاجدار فرمان داد تا نايب السّلطنه، اللّه يار خان آصف الدّوله را در ميدان پيش سراى سلطنت آورده به كيفر مسامحتى كه در مكاوحت با روسيان كرده بود، به دست خويش با چوبش تأديب فرمود. پس از آن، از حضرت پادشاه رخصت يافته روانۀ قلمرو عليشكرد همدان شد تا آن اراضى را به نظم كند.

طغيان خوانين خراسان

اين وقت طغيان خوانين خراسان معروض درگاه شاهنشاه افتاد. بدين شرح كه بعد از انصراف شجاع السّلطنه از دار الخلافه، منشور فرمانگزارى خراسان را به نام فرزند [خود] هلاكو ميرزا كرد و پسر ديگر ارغون ميرزا را به حكمرانى سبزوار برگماشت و منگوقا آن فرزند ديگرش را گسيل ترشيز داشت و امير علينقى خان حاكم طبس را به وزارت او مقرّر فرمود. از اين واقعه 3 ماه بر زيادت نرفت كه محمّد خان قرائى حاكم تربت حيدريه سر به طغيان برآورد و هلاكو ميرزا كه بهادر خان لقب داشت اين معنى را برنتابيد، به تجهيز لشكر پرداخت و آهنگ تربت فرمود و رضا قلى خان كرد زعفرانلو و نجفعلى خان و صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات و بيگلر خان چاپشلو حاكم دره جز كه هريك جداگانه از محمّد خان رنجيده خاطر بودند مردم خود را انجمن كرده بر ركاب هلاكو ميرزا پيوستند و شاهزاده در نيمۀ شهر رمضان از بلدۀ مشهد خيمه بيرون زد، در منزل رباط سفيد، امير علينقى خان

ص:21

عرب نيز با سپاه خود برسيد و بنياد خان هزاره با 700 سواره به لشكرگاه پيوست، يار محمّد خان نيز از قبل كامران ميرزا والى هرات با 2000 سوار به غوريان آمد و منتظر فرمان بنشست. با اين عدّه و عدّه هلاكو ميرزا تا ظاهر تربت براند.

محمّد خان قرائى چون كار بدين گونه ديد از در حيلت و نيرنگ بيرون شد و شرحى معروض حضرت شاهزاده داشت كه من از خصومت خوانين خراسان هراسان شده ام و و سر از فرمان برتافته ام، اگر شاهزاده سجلّى كند و خاتم برنهد كه سخنان دشمنان را در حق من اصغاء نفرمايد و محل مرا از ايشان فرو ندارد، به حضرت شتابم و پيشانى بر خاك گذارم.

هلاكو ميرزا كه هنوز پست و بلند جهان را مجرب نبود سخن او را باور داشت و سجلّى برنگاشت و كلماتى چند باز نمود كه پسندۀ خوانين خراسان نبود و به نزديك محمّد خان فرستاد. و محمّد خان بى توانى كلمات آن نامه را بر خوانين آشكار نمود و ايشان را از شاهزاده رنجه ساخته با خود يار كرد و كار بر شاهزاده ديگرگون شد.

صبحگاه بدانست كه ديگر در فتح تربت كارى نتوانست كرد؛ بلكه در لشكرگاه زيست نتواند نمود، ناچار برنشست و راه مشهد مقدّس پيش گرفت و سوارۀ هزاره به تحريك رضا قلى خان در اطراف مشهد لختى نهيب و غارت افكنده مراجعت كردند.

آنگاه رضا قلى خان و يار محمّد خان افغان و ديگر خوانين خراسان با هلاكو ميرزا پيوسته به ارض اقدّس آمدند و در آنجا رضا قلى خان، هلاكو ميرزا را از فرمانگزارى خراسان دست بازداشته جمعى نگاهبانان و ديده بانان بر او گماشته به خبوشان آورد و برادر كوچك او اباقا خان را بر مسند حكومت جاى داد و شهر نيشابور و نواحى آن را نيز به تحت فرمان آورده، داماد خود جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان [كرد] شادلو را به حكومت آن اراضى بازداشت.

پس از روزى چند از اين كردار ناپسند بيمناك شده، هلاكو ميرزا را گسيل

ص:22

ساخت و او تا شهر سبزوار به نزديك برادرش ارغون ميرزا تاخته، صورت حال را معروض درگاه پادشاه نمود.

شهريار تاجدار براى اطفاى نيران اين فتنه، شاهزاده اسمعيل ميرزا را منشور حكومت خراسان سپرده بيرون فرستاد. نخست اسمعيل ميرزا به سبزوار آمد و چون اهالى حرم خانۀ شجاع السّلطنه در آنجا جاى داشتند از درآمدن به شهر و ارك ممنوع افتاد. ناچار از آنجا به مشهد مقدّس شتافت. و هم در آنجا چون بعضى از فرزندان شجاع السّلطنه در ارك مشهد جاى داشتند و هيچ جانب نسبت به آن ديگر فرمان پذير نبود، كار مشكل افتاد و اين خبر نيز در دار الخلافه سمر گشت.

اين هنگام شهريار تاجدار اسمعيل ميرزا را احضار فرمود و حسين خان قاجار قزوينى سردار ايروان را با برادرش حسن خان سارى اصلان مأمور به نظم خراسان فرمود و ايشان با جماعتى از پياده و سواره در نيمۀ شهر صفر [1244 ه. اوت 1828 م.] به ارض اقدس مشهد درآمدند و ارك مشهد را به تدبير صواب از تصرّف فرزندان شجاع السّلطنه بيرون آوردند و ارغون ميرزا را در سبزوار نافذ فرمان ساختند.

رسيدن رسول قزلباش افغانستان به درگاه شهريار ايران

اين هنگام در اراضى افغانستان كار بر مردم صعب افتاد؛ زيرا كه بعد از دولت شاهزاده محمود افغان، برادران فتح خان در آن ممالك به قوّت شدند و هركدام يك تن از اولاد تيمور شاه افغان را به نام سلطنت برداشته آغاز تعدّى نهادند و مردم از ايشان رنجيده خاطر شدند. لاجرم مردى از جماعت هند و از طايفه سكه مشهور به مريدان با بانانك كه رنجيد نام داشت به جانب كشمير تاختن كرده، مملكت كشمير را به تحت فرمان كرد. مردم كابل و پيشاور پناهندۀ دولت ايران گشتند و عريضه [اى] نگار كرده به دست حسينعلى خان جوانشير انفاذ حضور شاهنشاه ايران داشتند. بدين شرح كه:

هرگاه شهريار تاجدار يك تن از شاهزادگان را با جماعتى از لشكريان بدين اراضى مامور فرمايد چون راه بدين مملكت نزديك كنند، ما بندگان قزلباشيه كه از قديم الدّهر فرمانبردار سلاطين ايران بوده ايم خود دامن بر ميان زنيم و برادران فتح خان را

ص:23

دست بسته بسپاريم و تا سرحد پيشاور و پنجاب را بى زحمت مفتوح داريم.

بعد از رسيدن حسينعلى خان جوانشير، شهريار تاجدار در اسعاف حاجت ايشان متقاعد گشت، چه از بدو امر با دولت انگليس طريق مودّت و موالات مى سپرد و مأمور داشتن سپاه به آن حدود مورث آشفتگى هندوستان مى گشت. لاجرم روزى چند حسينعلى خان را امر به توقّف دار الخلافه فرمود و آن گاه برحسب خواستارى او منشورى به واليان سند نگار فرموده او را سپرد و روانۀ مملكت سند داشت، چنانكه تفصيل آن مرقوم خواهد افتاد.

سفر كردن شهريار به دار الامان قم و سلطان آباد

آن گاه شهريار تاجدار در نيمۀ جمادى الاولى از دار الخلافه خيمه بيرون زده، به دار الايمان قم شتافت. در آنجا ميرزا فضل اللّه منشى شيرازى، مولف تاريخ ذو القرنين در احوال سلاطين قاجار، تقبيل سدۀ سلطنت كرده معروض داشت كه شاهزاده همايون كه فرمانگزار نهاوند است به پاداش 2 ساله خدمت وزارت، اين بنده را محبوس نمود و آنچه در تمامت عمر اندوخته بود به مصادره از من گرفت، اينك با زن و فرزند فرار كرده بدين حضرت شتافته ام. شهريار تاجدار او را به مواعيد مرحمت مستمال فرموده، رخصت داد تا به دار الخلافه رود و روزى چند بباشد تا شهريار مراجعت فرمايد. و شاهنشاه، پس از 4 روز توقّف در قم، راه سلطان آباد برگرفت.

ضيافت نمودن سپهدار شاهنشاه را

غلامحسين خان سپهدار عراق كه از تمامت امراى ايران چون بدر تمام از ستارگان ممتاز بود و آوازۀ جودش از عراق تا حجاز همى رفت و همواره درگاهش از مردم آرزومند آكنده و زوار عرب و عجم از حضرتش حمل دينار و درم مى كرد، چون آهنگ شهريار را بدانست به قدم عجل پذيره شده، جبين بر خاك راه سود [و] شاهنشاه را با تمامت سپاه به سراى خويش درآورد. نخستين سرگنجينه و دفينه بگشاد و چندانكه سيم و زر و لآلى داشت در پيشگاه پادشاه كشيد و هر سجلّى و قباله [اى] كه از مزارع و مرابع وديه و قريه و دور و قصور داشت سر آن گنجهاى زر گذاشت و به رسم پيشكش پيش گذرانيد.

ص:24

آن گاه حكم داد كه مردم سلطان آباد و كزاز از خوردنى و آشاميدنى و ديگر اشياء نه از لشكريان بخرند و نه بديشان بفروشند و خود ابواب غلاّت و حبوبات و آذوقه و علوفه فراز كرده و صلاى عام در داد تا هركه بود و هرچه خواست بر دابهاى خويش حمل دادند و به لشكرگاه برده، در خيمه هاى خود بر زبر هم انباشته كردند و بدان طمع و طلب كه در نهاد بشر است هيچ كس از پاى ننشست و كرة بعد كرة مانند اهل غارات تاختن آورد و هرچه توانست برگرفت و ببرد و سپهدار بر زيادت از اين هريك از بزرگان درگاه را و آحاد سپاه را هديه [اى] درخور فرستاد.

اما شهريار تاجدار بدان زر و مال ننگريست و اين جمله را با سپهدار گذاشت و هر ديه و قريه كه سجلّ آن را حاضر كرده بود، هم به او عطا فرمود و بر زيادت منال ديوانى آن را به تيول و سيورغال وى مقرّر داشت و او را «كدخداى عراق» لقب داد و نشانى كه تمثال شاه بر آن نقش بود عطا كرد و 5 عرادۀ توپ براى حفظ قلعۀ سلطان آباد بدو گذاشت و فرمان داد كه بر گرد ديوار قلعه نيز خندقى كند [ه] و خرج آن را با كارداران ديوان محسوب بدارد.

آن گاه ساز مراجعت فرمود و لشكريان چندانكه توانستند از جو و گندم و ارزن بر بارگيرهاى خويش حمل دادند و آنچه فزون بود، ناچار بگذاشتند و بگذشتند، چه در همۀ سلطان آباد و كزاز يك تن نبود كه بتواند از آن اشياء يك حبّه ابتياع كند. بعد از گذشتن شهريار، كارگزاران سپهدار آنچه ببود مضبوط نمودند و شاهنشاه روز بيست و هفتم شهر جمادى الاخره وارد دار الخلافه گشت.

سفارت گربايدوف از جانب ايمپراطور

اين هنگام ينارال گربايدوف خواهرزادۀ ينارال بسقاويج چون در تركمانچاى حاضر

بود و از شرايط مصالحه آگهى داشت نخست به درگاه ايمپراطور شتافت و صورت حال را باز نمود، آن گاه كارداران دولت روس او را مأمور به سفارت ايران داشتند تا در دار الخلافه اقامت جويد و شرايط مصالحه را به پاى برد و نامۀ

ص:25

مودّت و مصافات ايمپراطور را با چهل چراغهاى بلور و ديگر اشياء نفيسه به مصحوب او انفاذ داشتند.

چون خبر ورود او به تبريز رسيد نايب السّلطنه، نظر على خان افشار ارومى را به مهماندارى او بيرون فرستاد و او را با مكانتى لايق درآورد. و چون در عهدنامه مقرّر بود كه يك نفر كونسول از دولت روس به جهت قرار كار تجارت در اراضى ايران مقيم باشد و هنوز تعيين محل و مكان نشده بود، گربايدوف يك تن از مردم خود را به عاريت روانه گيلان داشت و خود راه دار الخلافه پيش گرفت.

از دربار شهريار محمّد خان سركردۀ سوار افشار به مهماندارى او مأمور گشت و روز يكشنبۀ پنجم شهر رجب وارد دار الخلافه شد و ميرزا محمّد على خان كاشانى وزير ظل السّلطان و محمّد ولى خان قاسم لوى افشار او را استقبال كرده فرود آوردند؛ و روز ديگر ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه و الله قلى خان دولّوى قاجار نايب نسقچى باشى و ميرزا فضل اللّه مازندرانى مستوفى به سراى او رفته حشمت ورود او را بداشتند و بعد از 3 روز چنانكه قانون بود، او را به حضرت پادشاه آوردند.

گربايدوف را تكبّر و تنمّرى غيرمعروف بود، در تقبيل سدۀ سلطنت و گفت وشنود در حضرت خلافت خضوعى كه درخور چاكران است مرعى نداشت و قدم به جرأت و جسارت همى زد و سخن به غلظت و خشونت همى گفت. با اينكه كبرياى سلاطين در چنين امور ارزنى را البرزى قياس كند و خردلى را خرمنى پندارد، پادشاه عاقل مجرب را كردار او حملى در خاطر نيفكند و او را رخصت داد تا به سراى خويش باز شد و آغاز فتنه جوئى كرد و كردارهاى زشت پيش گرفت.

نخست گفت كه از شرايط عهدنامه آن است كه هيچ كس از اسراى ارامنه در ايران نماند. اينك دو كنيزك در خانۀ آصف الدّوله است بايد به من سپرد. هرچند امناى دولت ايران او را پند گفتند مفيد نيفتاد و اين كنيزكان در خانۀ آصف الدّوله ذات ولد بودند و كيش مسلمانان داشتند.

بالجمله آصف الدّوله چون در شكستن مصالحه نخستين با روسيه و مسامحه

ص:26

در مقاتله ايشان مجرم و متّهم درگاه پادشاه بود، بيم كرد كه اين كرّت نيز قرعۀ نقض به نام او برآيد، بى سخن آن كنيزكان را به سراى گربايدوف فرستاد و ايشان در سراى او به تلاوت قرآن مشغول شدند و علماى اسلام را از حال خويش اعلام دادند و از قفاى ايشان آقا يعقوب كه يك تن از خصيان سراى سلطنت بود و نسب به ارامنه ايروان مى رسانيد چنان افتاد كه از منال ديوان ذمّت او مشغول گشت. از در چاره به سراى گربايدوف گريخت و ينارال نيز او را ظهير و پشتوان گشت و گفت اگر كارداران ايران را با او سخنى است، بايد قطع سخن خويش را در دار الشرع روسيه كنند.

علماى اثنى عشريه تكليف خويش دانستند كه كنيزكان گرجيّه را كه سالها كيش مسلمانان داشتند، از گربايدوف به هر نحو كه توانند استرداد فرمايند؛ و مردم شهر نيز روز دوشنبۀ دوم شعبان المعظّم به يك بار بشوريدند و غوغا برداشتند و در مسجدى كه حاجى ميرزا مسيح طهرانى امام جماعت بود اين غوغا فزونى داشت. اما رأى علما در قتل ايلچى نبود؛ بلكه غرض ايشان تهديد ايلچى و استرداد زنان مسلمه بود، اما عوام سر از انقياد علما به در كردند و به يك باره نزديك به 100000 مرد و زن غوغاكنان روى به خانۀ گربايدوف نهادند.

اين خبر در ارگ گوشزد شهريار تاجدار گشت، در زمان جمعى از شاهزادگان و بزرگان درگاه را بيرون فرستاد تا عوام را از اقدام اين امر دفع دهند، مردم شهر با ملك - زادگان سخن به خشونت كردند و گفتند آنجا كه پاى دين در ميان باشد ما از دولت دست باز داريم، اينك اين تيغ هاى آخته را از بهر دشمنان دين افراخته ايم، اگر شما حمايت دشمن كنيد حشمت شما نگاه نداريم و نخست اين تيغ ها بر شما برانيم.

شاهزادگان چون اين ديدند ناچار مراجعت كردند و غوغاطلبان فريادكنان طريق خانۀ گربايدوف پيش گرفتند.

قتل گربايدوف سفير روسيه

گربايدوف چون كار بدين گونه ديد،

ص:27

سخت هراسناك شد و آن دو كنيزك گرجيّه را به اتّفاق آقا يعقوب از خانه بيرون فرستاد و در سراى خويش ببست و از پس ديوارها به مدافعه نشست. و چون مسلمانان را به آهنگ سراى خويش مى دانست فرمان داد تا تفنگها بگشادند و در ميانه جوانى 14 ساله به زخم گلوله بيفتاد و جان داد. مسلمانان چون اين بديدند به يك بار برخروشيدند و نخست آقا يعقوب را بر در سراى ايلچى با خنجر و شمشير پاره ساختند. آنگاه از در و ديوار خانۀ گربايدوف صعود كرده به سراى او در رفتند و او را با 37 تن از مردم او مقتول نمودند و هرچه در آن سراى بود به غارت برگرفتند و خانه را نيز ويران كردند و در زمان پراكنده شدند. هركس به طرفى رفت و راه خويش گرفت چنانكه نه قاتل شناخته بود نه غارت كننده معلوم گشت.

مع القصّه از ميانه ملسوف نامى كه نايب اول گربايدوف بود با يك تن ملازم او خود را به بيغوله اى در برده زنده بماند. چون مردم عامه پراكنده شدند اين معنى را معلوم داشت تا كارداران دولت چند كس را فرستادند و او را پنهان از مردم به ارك آوردند. شهريار تاجدار بفرمود تا جسد كشتگان را در كليسياى ارامنۀ طهران به عاريت گذاشتند و ملسوف را مورد عنايت و اشفاق فرمود؛ و او بر جرم گربايدوف يك يك اعتراف آورد.

آن گاه نظر على خان افشار ارومى را به مهماندارى ملسوف مأمور فرموده روانۀ تبريز داشت و با نايب السّلطنه فرمان كرد كه:

گربايدوف مردى جسور و بى آزرم بود و دست به كارى چند در برد كه مسلمانان را طاقت حمل آن نبود. ناچار برشوريدند و بى آنكه كارداران دولت را آگهى دهند يا از ايشان منع پذير شوند او را مقتول ساختند.

صورت اين حال را نزد ايمپراطور روسيه مكشوف دار تا چنان نداند كه به اجازت امناى دولت چنين قبيح كارى افتاده.

چون اين منشور برفت و ملسوف به آذربايجان برسيد نايب السّلطنه بفرمود تا به قانون نظام قواد سپاه جامه سياه در بر كردند و 3 روزه سوك گربايدوف را

ص:28

بداشتند و ملسوف را نيز نواخت و نوازش فراوان فرمود و با ساز و برگى تمام روانه تفليس داشت و ميرزا - ابو القاسم قايم مقام را بفرمود تا نامه [اى] به ينارال بسقاويج كرد و عدم آگهى كارداران دولت را از اين عمل شنيع باز نمود و صورت نامه چنين بود.

صورت نامه ميرزا ابو القاسم قائم مقام به بسقاويج

ينارال گربايدوف ايلچى آن دولت جاودانى بعد از ورود به دار الخلافۀ بهجت مبانى و شرفيابى حضور اعليحضرت صاحبقرانى دست به پاره [اى] رفتارهاى ناهنجار زد و مباشر برخى از جسارتهاى ناهموار شد.

همراهانش آنچه منع كردند سودى نبخشيد و امينان ديوان همايونش آنچه نصيحت نمودند، فايده پذير نگرديد. بالاخره دست به كارى زد كه خلاف طريقۀ دين غرّاى اسلاميان بود و هيچ يك از اهالى شرع شريف حوصلۀ چنان خلاف شرعى را نمى نمود.

رفته رفته كار از مصلحت دولتدارى گذشت و پيشوايان دين مبين را بنا به رعايت شريعت جناب سيّد المرسلين صلى اللّه عليه و آله نوبت ديندارى گشت. به جهت رعايت دين، حرمت دولت را فراموش كردند و شورشى عام در دار الخلافه دست داده، ايلچى و همراهانش را بقتل آوردند. حكم قضا با اقدام پيشوايان شريعت غرّا و هجوم عوام بى سر و پا موافق افتاد، و ايلچى بهيّه دولت روسيه به سبب جسارتهاى اتّفاقيّه جان خود و همراهان را بر باد فنا داد، نه اولياى دولت قاهره را از اين معنى خبرى نه از وجود مباشر و قاتلى كه توان سياست نمود، اثرى.

همان تعصّب ديندارى بر عدم اطلاع امينان دولت ابد مدّت شهريارى دليلى روشن است و شهادت ملسوف صاحب نايب، بر جسارتهاى ينارال گربايدوف و شورش عامه از غنى و ملهوف برهانى مبرهن.

هرگاه امناى دولت روس رجوع به عقل خرده بين نمايند، دانند كه دولت علّيّه ايران بعد از ظهور موافقتى چنان و خسارت گنجى شايگان، مباشر عملى چنين قبيح كه مايۀ هزار گونه تفضيح است نخواهند شد و خود را در دولتهاى بزرگ بدنام نخواهند خواست.

اگر اين معاذير حقّه را مى پذيرند و شهادت ملسوف صاحب را كه خود

ص:29

حضور داشته به نظر قبول مى گيرند، اولياى دولت علّيّه نيز تلافى اين امر خطير را بر وجه احسن به عمل خواهند آورد؛ و آنچه از آن سردار با اقتدار دستورالعمل در رسد معمول خواهند كرد؛ و هرگاه خداى نخواسته باز امر به اشتباه است و قرار كار بر كدورت و اكراه، خواست خداوندى در ميانه حكم است و قطع اين گفتگو موقوف به حكم دو شاهنشاه معظم.

بالجمله چون ملسوف به تفليس رسيد و نامۀ نايب السّلطنه به بسقاويج رسانيد و قصّۀ آن هنگامه و شورش عامه بگفت، بسقاويج بدانست كه اين داهيه بى آگهى كارداران دولت بوده و جسارت گربايدوف مورث اين خسارت شده. در زمان ملسوف را سفر پطرزبورغ فرمود تا خاطر ايمپراطور را از آلايش كدورت صافى كند؛ و در جواب نامۀ نايب السّلطنه نيز عريضه [اى] نگار كرد كه:

مكشوف افتاد از چنين امرى امناى دولت آلوده نمى شوند و به قتل ايلچى و رسول رضا نمى دهند. اكنون كه به حكم قضا اين كار چنين برفت نيكو آن است كه بى توانى يك تن سفير چرب زبان از دولت ايران به درگاه ايمپراطور شود. و هم در گرمى عذر اين هنگامه بخواهد تا قواعد دوستى همچنان محكم بماند و بنيان اتّحاد استوار بپايد و اگر از آن فقها كه در اين غوغا هم داستان بودند، يك تن كه بدين اغوا شناخته تر است به حكم شاهنشاه ايران از ممالك محروسه پادشاه بيرون شود، بر زيادت، ايمپراطور اعظم را شاد خواهند داشت.

پس نايب السّلطنه چون عريضۀ بسقاويج را از در خيرخواهى دانست و صوابديد او را به اصلاح دولت قريب يافت صورت حال را در حضرت شاهنشاه ايران عرضه داشت نمود.

وقايع سال 1244 ه. / 1828-1829 م و تعيين ايلچى به روس براى عذر خواستن قتل گربايدوف

اشاره

در سال 1244 ه. 8 ساعت و 25 دقيقه از شب پانزدهم رمضان چون برفت، خورشيد به بيت الشّرف حمل شد و

ص:30

شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار جشن عيد به پاى برد. آن گاه برحسب خواستارى نايب السّلطنه و صوابديد ينارال بسقاويج، شاهزاده ركن الدّوله علينقى ميرزا را مأمور به سفر تبريز فرمودند و ميرزا صادق وقايع نگار مروزى را نيز ملازم خدمت او ساخته تا با نايب السّلطنه رأى زنند و سفيرى به درگاه ايمپراطور گسيل سازند. سه شنبۀ پانزدهم شوّال ركن الدّوله از دار الخلافه بيرون شد.

سفارت خسرو ميرزا به روس

اما از آن سوى چون ملسوف به درگاه ايمپراطور رسيد و قصّۀ آن هنگامه و شورش عامه معروض داشت، كارپردازان دولت روسيه چنين خواستند كه يك تن از شاهزادگان ايران به حضرت ايمپراطور سفير شود و عذر اين داهيه بجويد تا در ميان دولتهاى يوروپ در قتل ايلچى حمل بر ضعف دولت روس نكند. بسقاويج صورت حال را معروض نايب السّلطنه داشت. و نايب السّلطنه بى توانى فرزند خود خسرو ميرزا را از بهر اين سفارت اختيار كرد و محمّد خان زنگنه را كه امير نظام آذربايجان بود با كمال حسب حليه نسب داشت به ملازمات ركاب او برگماشت و گروهى از اعيان درگاه نيز با او همراه شدند و بعضى از لآلى منضود و بافته هاى كشمير به رسم هديۀ ايمپراطور بدو سپرد و او

را روانه داشت و فرمود تا تفليس طىّ مسافت به آهستگى همى كن تا شاهزاده ركن الدّوله وارد تبريز شود و نامۀ شاهنشاه ايران را كه به ايمپراطور روسيه نگار داده بياورد و به صحبت تو انفاذ يابد.

بالجمله بيست و هفتم شوّال ركن الدّوله وارد تبريز گشت و سفر خسرو ميرزا را بدانست و صورت حال را معروض درگاه شهريار داشت. شهريار ايران معادل 100000 تومان زر مسكوك از بهر خرج سفر خسرو ميرزا تسليم ميرزا نبى خان وزير ركن الدّوله فرمود، تا به تعجيل به تبريز آورد. و نايب السّلطنه بسيج سفر خسرو ميرزا را فرموده، ساز و برگى لايق از قفاى او به تفليس فرستاد. آن گاه خسرو ميرزا از تفليس روانه پطرزبورغ گشت.

و هم در اين وقت ينارال دالغوركى كه از نزديك ايمپراطور به سفارت ايران مأمور بود، بيست و پنجم ذيحجه وارد تبريز گشت؛ زيرا كه چون قتل گربايدوف

ص:31

معروف ايمپراطور افتاد نخستين او را مأمور ساخت كه حقيقت اين حال را بداند و به عرض رساند.

در اين وقت كه وارد تبريز گشت نايب السّلطنه مقرّر داشت كه تا هنگام مراجعت خسرو ميرزا از پطرزبورغ متوقّف تبريز باشد، آن گاه سفر دار الخلافه كند و مقيم طهران گردد. و شاهزاده ركن الدّوله نيز سه شنبۀ دوازدهم محرم سال 1245 ه. از تبريز مراجعت به دار الخلافه نمود و خواستارى كارداران روسيه را در ازاى خون گربايدوف چنين معروض داشت كه:

نخست: سفارت يك تن از شاهزادگان به پطرزبورغ بود و آن با خسرو ميرزا راست آمد.

دوم: از ميان آن ازدحام عوام، يك تن را كه به شرارت معروف باشد و در قتل ايلچى و همراهان او، مردم نام او بيشتر بر زبان رانند قصاص شود.

سوم: ديگر آنكه حاجى ميرزا مسيح مجتهد كه در ميان علما از همه افزون در شورش مردم تحريض داد از مملكت ايران بيرون شود.

لاجرم بعد از سفر كردن خسرو ميرزا، رضا قلى بيك پسر پناه بيك طالش كه يك تن از قواد آن غوغا بود و با تيغ خون آلود از شهر فرار كرده، در اراضى شميران كه از قراى طهران است نيز خونى بريخت به دست عوانان ظلّ السّلطان گرفتار شد و به حكم

شهريار تاجدار در ميدان پيش سراى سلطنت به معرض هلاك و دمار رسيد.

سفر حاجى ميرزا مسيح به عتبات عاليات

اما در كار حاجى ميرزا مسيح، شاهنشاه متوقّف بود كه مبادا بيرون شدن او با شريعت مقرون نباشد. حاجى محمّد ابراهيم كلواسى خراسانى كه فاضلى نحرير بود، معروض داشت كه چون در توقّف حاجى ميرزا مسيح برهم شدن دولتين مستتر است و تواند بود كه در توانى او ديگرباره تيغها آخته و بسيار خونها ريخته گردد و سفر او به عتبات بر قانون شرع مبين خواهد بود. لاجرم شهريار تاجدار او را حاضر حضرت ساخته فرمود كه به صلاح وقت يك چند مدّت از زمان را مجاور عتبات عاليات باش.

چون حاجى ميرزا مسيح از حضرت پادشاه به سراى خويش شد، بعضى از مريدان، او را القا كردند كه چون از دروازه طهران بيرون شوى، تو را مأخوذ خواهند داشت و به روسيان خواهند سپرد تا به خون گربايدوف تو را مقتول

ص:32

سازند. وى اين سخنان را باور داشت و روزى چند سفر كردن را به تسويف و مماطله گذاشت تا به اصرار كارداران دولت روز يكشنبۀ هشتم صفر به مسجد شده با زن و فرزند و مردم آغاز وداع نهاد.

از اين كردار شورش عوام از نخست بار بر زيادت شد، مردم شهر از دانى و قاضى نزديك او انجمن شده، غوغا برداشتند. و اين نوبت آتش غضب پادشاه زبانه زدن گرفت و بيم آن بود كه حكم به قتل عام فرمايد. حاجى محمّد ابراهيم كلواسى، حاجى ميرزا مسيح را ديدار كرد و از پشت و روى اين كار او را آگاه ساخت. لاجرم ميرزا مسيح بى آگهى خاصّ و عام شب هنگام با جامۀ ديگرگون از شهر بيرون شده و راه عتبات پيش داشت. و مردم چون بيرون شدن او را دانستند از غوغا باز نشستند و كارداران روس چون اين شورش مردم و غوغاى دوم را مشاهدت كردن از كارپردازان ايران به نهايت شاد شدند.

طغيان خوانين خراسان

اما از جانب خراسان، چنانكه مرقوم شد حسين خان سردار ايروان و برادرش

حسن خان سارى اصلان بدان اراضى شدند و خوانين خراسان با ايشان طريق طاعت و فرمانبردارى سپردند؛ اما رضا قلى خان كرد زعفرانلو حاكم خبوشان چون در ايام فترت امور خراسان، نيشابور و رادكان و چناران را به تحت فرمان كرده بود، سردار را وقعى و مكانتى نمى گذاشت. حسين خان از بهر آنكه او را نرم گردن و فروتن كند، با محمّد خان - قرائى كه گريختۀ دولت و راندۀ حضرت بود ابواب ملاطفت بازداشت و محمّد خان نيز اين معنى را به فال گرفته با سردار در دفع رضا قلى خان و ديگر بزرگان خراسان هم داستان گشت.

رضا قلى خان چون اين معنى را تفرّس كرد يك باره سر از طاعت برتافت و عصيان خويش را آشكار ساخت. اين هنگام سارى اصلان به اتّفاق محمّد خان قرائى و 8000 تن مرد سپاهى به دفع رضا قلى خان بيرون شد و تا ظاهر نيشابور تاختن برده كارى بر مراد نتوانست كرد و بى نيل مقصود مراجعت به ارض اقدس فرمود. لاجرم كار رضا قلى خان

ص:33

بالا گرفت و در اركان شوكت سردار فتورى باديد شد و بيم آن بود كه رضا قلى خان بر سر مشهد تاختن كند و آن بلده را نيز به دست گيرد.

اين وقت محمّد خان فرصتى بدست كرده به دست آويز حراست مشهد لشكرى از قرائى آورده قلعۀ ارك و بارۀ مشهد را بديشان سپرد. لاجرم سردار يك باره از كار باز ماند و محمّد خان در شهر به رتق و فتق امور پرداخت و روزى يك بار به ارك درآمده سردار را ديدار همى كرد و قصّۀ شهر و حل و عقد امور را بى حاجتى همى گفت و بى موجبى جواب گرفت.

علما و سادات شهر مشهد عريضه [اى] به حضرت شهريار نگار كردند كه مصادرۀ محمّد خان قرائى در اين بلده از منال ديوانى افزون است و دفع او از سرپنجۀ قدرت سردار بيرون.

و رضا قلى خان نيز تا اين بلا را از خود بگرداند و خيانت محمّد خان را باز نمايد، دبير خود ميرزا رضاى فراهانى را گسيل حضرت شهريار داشت و خواستار شد كه يكى از شاهزادگان به حكومت مملكت خراسان مأمور گردد و تا او نيز در ركابش ملازمت كند و شهر مشهد را از تصرّف قرائى باز ستاند.

تفويض حكومت خراسان به شاهزاده احمد على ميرزا

شهريار تاجدار مسؤول اهالى خراسان را به اجابت مقرون داشت، شاهزاده احمد على ميرزا را به فرمانگزارى آن مملكت اختيار فرمود و ميرزا موسى نايب گيلانى را كه مردى دانا بود به وزارت او بركشيد. روز سه شنبۀ سيم صفر در سنۀ 1245 ه . / 15 اوت 1829 م. احمد على ميرزا راه خراسان برگرفت و سپاهى از سواره و پياده ملازم ركاب او گشت و مصطفى قلى خان عرب ميش مست كه از پيش، حاكم ترشيز بود و 20 سال محبوسا در دار الخلافه مى زيست به خواستارى شاهزاده تشريف حكومت ترشيز را در بر كرده رخصت انصراف يافت.

بالجمله شاهزاده دوشنبه دوازدهم ربيع الثانى وارد چمن چناران گشت و رضا قلى خان ايلخانى و نجفقلى خان شادلو در آنجا حاضر حضرت شاهزاده شده، ولايت نيشابور را به كارداران وى سپردند و براى فتح قلعۀ مشهد و دفع قرائى 20000 سواره و پياده انجمن كرده با 6 عرادۀ توپ رهسپار گشتند؛ و يك فرسنگى

ص:34

مشهد قبايل هزاره و تيمورى نيز در ركاب شاهزاده ملازم شدند. صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات كه در شهر مشهد با محمّد خان هم داستان بود، چون پشت و روى كار را نظاره كرد سر از مرافقت محمّد خان برتافت و به درگاه شاهزاده شتافت؛ و بنياد خان هزاره كه حاكم جام و باخرز بود از بهر آنكه كارداران دولت ايران را از خود شاد كند، لشكرى ساخته به نهب و غارت اراضى تربت حيدريه پرداخت.

محمّد خان قرائى از همه جهت ابواب بلا را بازديد، ناچار ارك و شهر مشهد را بگذاشت و با مردم خود راه تربت حيدريه برداشت و شاهزاده احمد على ميرزا هفتم شهر رجب در ارك مشهد فرود شد و خوانين خراسان و لشكريان را رخصت انصراف داد. آن گاه مصطفى قلى خان عرب را به حكومت ترشيز رخصت داده، امير على نقى خان عرب را كه حكومت طبس داشت به اعانت و استقلال او برگماشت. مصطفى قلى خان چون بر مسند حكومت جاى كرد، كارداران آن محال را معزول كرد و عمال سابق خويش را بر سر كار آورد. مردم شهر ثقل اين همه تغيير و تبديل بر خويش نتوانستند نهاد، لاجرم انجمن شده او را گرفتند و محبوس داشتند و برادر كهترش محمّد تقى خان را به

حكومت برداشتند و كس به حضرت شاهزاده فرستاد [ه] صورت حال را باز نمودند و از كارگزاران او خط رضا گرفتند.

و هم در اين وقت برحسب فرمان پادشاه، حسين خان سردار و سارى اصلان روانۀ دار الخلافه گشتند. در بين راه، حسن خان سارى اصلان چون از سوانح اين امر انفعال داشت راضى به ديدار اعيان درگاه نشد و راه بگردانيد و در عتبات عاليات اختيار مجاورت كرد و حسين خان سردار با اينكه قريب به 90 سال روزگار برده بود به حضرت شتافت. و روزى چند نيز به حكومت فريدن و چهار محال اصفهان پرداخت، آن گاه وداع جهان گفت.

وفات ميرزا عبد الوهاب معتمد الدّوله

و هم در سال 1244 ه. روز دوشنبۀ پنجم ذيحجه/نهم ژوئن 1829 م. ميرزا - عبد الوهاب معتمد الدّوله به مرض سل و دق درگذشت و منوچهر خان ايچ آقاسى

ص:35

باشى تفليسى ملقب به معتمد الدّوله شد.

منشى الممالك شدن ميرزا خانلر و فوت او

و منصب منشى الممالكى او بهرۀ ميرزا خانلر مازندرانى پسر حاجى خان جان حلال خور ساكن بندپى گشت و شهريار تاجدار در نيمه صفر در اطراف دار الخلافه سفر ييلاق فرمود و بلاى وبا در بيشتر بلاد ايران درافتاد و در طهران نيز قريب 10000 تن نابود گشت.

منشى الممالك شدن ميرزا تقى على آبادى

ميرزا خانلر منشى الممالك نيز روز پنجشنبه بيست و دوم ربيع الاول بدان مرض

رخت به جهان جاويد برد و ميرزا تقى على آبادى مازندرانى پسر ميرزا زكى مستوفى - الممالك آقا محمّد شاه، منشى الممالك گشت. و در نيمۀ ربيع الثانى شهريار تاجدار مراجعت به دار الخلافه فرمود.

ورود خسرو ميرزا به پطرزبورغ

اما از آن سوى چون خسرو ميرزا به سفارت روس مأمور گشت چنانكه مذكور شد، ايمپراطور روسيه فرمان كرد كه از خاك نخجوان تا در پطرزبورغ او را با حشمت و مكانتى كه درخور پادشاه زادگان است كوچ همى دادند؛ و حكام هر بلد به قانونى كه سلاطين را پذيره شوند، استقبال او همى كردند و پيشكش پيش گذرانيدند و عمّال ولايات را به كارگزاران شاهزاده سپردند تا از بهر آذوقه و علوفه و ديگر كارها آمر و ناهى خود باشند.

و در پيشتر از منازل از قبل ايمپراطور، گارى سلطانى از بهر سوارى شاهزاده مى كشيدند.

روز ورود به پطرزبورغ، ايمپراطور روسيه با تمامت سرداران و ينارالان و جمله سوار و سالدات كه در دار الملك حاضر بود قريب يك فرسنگ شاهزاده را پذيره كرد و او را همواره چند قدم بر خود مقدّم مى برد و در ورود به شهر چندانكه ايمپراطور را توپ عزّت گشاد مى دادند از بهر شاهزاده نيز بگشادند.

بالجمله شاهزاده در سراى ايمپراطور فرود شده و هنگام شكستن ناهار و صرف غذاى شبانه، ايمپراطور به مجلس شاهزاده همى آمد و خوردنى و آشاميدنى به كار همى داشت و شاهزاده را در طرف يمين خويش همى جاى داد كه اين علامتى از عزّت و برترى بود و هر شب مجلس عيش و طرب آراسته كرد و اقسام لهو و لعب پرداخته آورد.

دختران نورس كه بر سرو بوستان افسوس كردى و بر ماه

ص:36

آسمان انگشت نهادى، با روئى روشن تر از خورشيد، و خوئى خرم تر از ناهيد در آن بساط آسمان سماط بگساريدن خمرهاى خوش گوارا و نواختن سازهاى موسيقار و دست زدن و پاى كوفتن و دل آشوفتن درآمدند.

ايمپراطور روسيه هم به قانونى كه سلاطين يوروپ راست گاه گاه دست يك تن از آن مهوشان گرفتى و با او برفتى و در نهان با خسرو ميرزا نگران بود كه در ميانه شيفته كه شود و فريفته كه گردد و شاهزاده نهادى عفيف و نژادى شريف داشت، از علوّ مكانت و محل

مناعت فرود نمى شد و دل به خط و خال نمى بست و ديده بر جمالى نمى گشود، جز اينكه پير زالى را پيش خواند و گاهى با او به لغت فرانسه سخنى كرد.

ايمپراطور روسيه كه با دختران رقاص به گرد مجلس برمى آمد اين كرّت چون بر شاهزاده گذشت به طيبت فرمود كه از نظارۀ اين همه ماه پاره كناره گرفتى و صحبت اين عجوزه را به دريوزه شدى ؟ خسرو ميرزا حشمت ايمپراطور را بر پاى خواست و گفت:

من بدين حضرت از بهر آن شدم كه دو دولت بزرگ را باهم الفت مواحدت دهم و خار مخالفت را از ميانه بدست مؤالفت بدروم، اگر روزى چند كه در اين حضرت اقامت دارم هوش بر سر جام نهم و دل به دلارام دهم، كار به كام كى توانم كرد.

ايمپراطور را با گفتار و كردار معروف چنان بفريفت كه هرگز از قتل گربايدوف ياد نكرد.

مع القصّه خسرو ميرزا تحف و هدايايى كه از قبل شاهنشاه ايران داشت از نظر ايمپراطور بگذرانيد و بزرگان دولت روسيه را هريك جداگانه عطائى و عطيتى فرستاد و چون عقد مصالحه بر 10 كرور زر مسكوك بود و 2 كرور از آن هنوز تسليم كارداران روس نشده بود، ايمپراطور روسيه زيادت بر آنكه از خون گربايدوف نام نبرد يك كرور از آن زر را به پا رنج شاهزاده بذل كرد و كرور ديگر را پنج ساله ميعاد نهاد. و هديه و اشياء نفيسه ديگر با شاهزاده فرستاد و محمّد خان امير نظام را نيز عظيم بزرگ داشت و نواخت و نوازشى جداگانه فرمود و ديگر

ص:37

همراهان را نيك شاد داشت و رخصت انصراف داد. و خسرو ميرزا سال 1245 ه. روز سيم رمضان/ 26 فوريه 1830 م. وارد تبريز گشت. مدّت سفارت او 10 ماه و 15 روز بود. بالجمله وقايع سفر و سفارت او را نايب السّلطنه در حضرت شاهنشاه معروض داشت.

حكومت محمود ميرزا در نهاوند و مقاتله با حسام السّلطنه

هم در اين سال شاهزاده محمود ميرزا بعد از آنكه از حكومت لرستان فيلى چنانكه مذكور شد معزول گشت، بعد از روزى چند به حكومت نهاوند مأمور شد و شاهزاده همايون متوقّف دار الخلافه گشت. بعد از ورود محمود ميرزا به نهاوند بعضى از مردم لرستان كه از حسام السّلطنه محمّد تقى ميرزا دهشتى در خاطر داشتند به نزديك او انجمن شدند و در كار لرستان فتنه انگيختند. محمود ميرزا را كه با حسام السّلطنه خاطرى كين توز بود؛ و در اغواى مردم لرستان همى روز برد، در پايان امر فتنۀ بزرگ باديد آمد و ديگرباره با حسام السّلطنه و محمود ميرزا كار به مقاتلت و مبارزت انجاميد. از جانبين ساز لشكر كردند. حسام السّلطنه از قبايل باجلان و بيرانوند و سكوند و بختيارى سپاهى بزرگ كرده تاختن فرمود و تا 2 فرسخى نهاوند براند.

و از اين سوى [از طرف شاهزاده محمود ميرزا] از نهاوند و سوارۀ خزل و قبيلۀ حسنوند فيلى لشكرى ساز شد و شاهزاده جهانشاه سردار سپاه آمد و به استقبال جنگ بيرون شده در 2 فرسنگى نهاوند تلافى فريقين افتاد و در اول حمله جهانشاه را فرار برداشت و بر ماديانى كه باد از مسابقت آن متقاعد مى گشت برنشست و چنان برفت كه در خاك نهاوند نتوانست عنان كشيد، 5 فرسنگ از نهاوند آن سوى تر گريخت و در ملاير فرود شد و روز ديگر به نهاوند مراجعت كرد.

بالجمله شاهزاده محمود در نهاوند محصور گشت و شهريار تاجدار چون اصغاى اين خبر كرد، ديگرباره شاهزاده همايون را به حكومت نهاوند منصوب فرموده و محمود ميرزا را به دار الخلافه طلب داشت. بعد از رسيدن همايون ميرزا به نهاوند شاهزاده محمود از سفر دار الخلافه سر برتافت. از بهر آنكه در اين مماطله و تسويف روى دل امناى دولت را با خويش كند و در حكومت نهاوند منشورى از نو به دست آرد،

ص:38

در اين مماطله به بى فرمانى نام برآورد و فرمان رفت تا حسام السّلطنه و شيخعلى ميرزا او را طوعا او كرها روانۀ دار الخلافه كنند.

اين وقت محمود ميرزا در قلعۀ روئين دز كه در وسط شهر نهاوند خود بنيان كرده [بود] متحصّن گشت و همايون ميرزا در يكى از خانه هاى شهر نزول كرد و لشكر

حسام السّلطنه و شيخعلى ميرزا در برابر روئين دز سنگر كردند و از طرفين بگشاد دادن توپ و تفنگ مشغول شدند. اين حرب تا 4 ماه بر پاى بود. و من بنده [مؤلف] كه اين هنگام در نهاوند بودم، چندانكه محمود ميرزا را از اين كار شنيع منع كردم مفيد نبود و جمعى در ميانه مقتول گشت، هم عاقبت به حجت هاى محكم و براهين روشن شاهزاده محمود را نرم گردن كردم و در ميان او و حسام السّلطنه پيوستگى دادم تا به زحمت و محنت تمام از قلعه به زير آمده روانه بروجرد گشت و از دنبال او من بنده زن و فرزند و احمال و اثقال او را به بروجرد حمل دادم. پس لشكريان به اوطان خويش باز شدند و حكومت نهاوند خاص همايون ميرزا گشت.

عزل محمّد زكى خان نورى از وزارت فارس

هم در اين سال [محمّد] زكى خان نورى از وزارت مملكت فارس معزول گشت، همانا در سال 1214 ه. / 1799 م. چنانكه مذكور شد شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرماى مملكت فارس گشت و برحسب فرمان شهريار 1000 تن از تفنگچيان نورى ملازم ركاب او گشت و شكر اللّه خان پسر ميرزا اسد اللّه خان نورى وزير لشكر به سركردگى آن جماعت منصوب آمد؛ و چون شكر اللّه خان هنوز كودكى خردسال بود محمّد زكى خان برادر ميرزا اسد اللّه خان نيز مأمور به خدمت شاهزاده گشت كه در حضرت او غلام پيشخدمت باشد و تفنگچيان نورى را نيز بر نيك و بد مطلع گردد.

مع القصّه ايشان در ركاب شاهزاده رهسپار گشتند و تفنگچيان نورى با زن و فرزند در شيراز متوقّف آمدند و محمّد زكى خان كه مردى چرب زبان و خوشخوى و گشاده دل بود، هرروز در حضرت شاهزاده بر مدارج علّيّه ارتقا نمود تا از صناديد درگاه و سردار سپاه شد و هيچ امرى در مملكت فارس بى رأى و رؤيت او فيصل

ص:39

نمى گرفت، چنانكه وزراى فارس به استيلاى او استقلال نتوانستند يافت. ناچار كار وزارت نيز با او مفوّض گشت و در كار تيغ و قلم ذو الرياستين آمد و هم بر زيادت از اين خواهر فرمانفرما را به شرط زناشوئى به سراى آورد و به مصاهرت شهريار تاجدار مفاخرت تمام حاصل كرد.

چون در اين مدّت دراز ميان جماعت نورى و مردم شيراز فتنه هاى بزرگ برخاسته بود و بسيار وقت با يكديگر آويختند و خون هم ريختند، كار مبارات و معادات به جائى كشيد كه اجتماع هردو طايفه در يك بلد محال افتاد. شاهزاده حسينعلى ميرزا اصلاح كار را در اخراج جماعت نورى دانست و ايشان را از شيراز كوچ داده روانۀ دار الخلافه نمود.

و اين هنگام مردم فارس را از محمّد زكى خان دهشت و وحشت افزون گشت، ناچار او را نيز از مسند وزارت به زير آورد و اخذ منال ديوانى و رتق و فتق امور را به ميرزا محمّد على سررشته دار فارس مفوّض داشت و اين واقعه سبب آشفتگى امور فارس گشت و منال ديوانى در عقدۀ تعويق و تعطيل افتاد.

سفر كردن پادشاه ايران به فارس

اين هنگام شهريار تاجدار چنان صواب شمرد كه در اراضى فارس قيشلاق كند و كار آن مملكت را نيز به نظام آرد، پس سفر فارس را تصميم عزم داده، نخستين حاجى ميرزا عبد العظيم خان قزوينى غلام پيشخدمت ظلّ السّلطان را روانۀ يزد فرمود و عبد الرّضا خان حاكم يزد را پيام كرد كه با اعيان يزد در شيراز حاضر درگاه گردد و اگر در اين كار شتاب نگيرد مورد عتاب و عقاب خواهد بود.

و حسينعلى خان معير الملك را مأمور به اصفهان داشت تا ورود موكب سلطانى منال ديوانى را مأخوذ دارد و ميرزا يوسف پيشخدمت خاصّه را كه مردى اديب و لبيب و روايت شعر ثناگستران حضرت را طليق اللسّان بود به كرمان فرستاد تا شاهزاده شجاع السّلطنه را به درگاه آورد و شاهزاده اللّه ويردى ميرزا را به نظم قمشه و سميرم بيرون فرستاد؛ و عبد المجيد خان را با تفنگچى نوائى ملازم ركاب او ساخت و غلامحسين خان سپهدار را فرمان كرد كه با 6000 تن سرباز عراقى توپخانه و قورخانه را حمل داده از پيش روى به اصفهان كوچ داده و شاهزاده علينقى

ص:40

ميرزاى ركن الدوله واماموردى ميرزاى ايلخانى سر كشيكچى باشى و شاهزاده عبد اللّه ميرزا و فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه و شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله فرمانگزار دامغان و سمنان و محال خوار و شاهقلى ميرزا و محمّد مهدى ميرزا و ملك ايرج ميرزا ملازم ركاب شدند.

و ميرزا آقا خان نورى وزير لشكر را فرمان كرد تا عرض سپاه ديده محمّد ولى خان و محمّد خان افشار و فضل اللّه خان قراگوزلو و محمّد حسين خان خرقانى را با سوارۀ جمعى ايشان بازديدى به سزا كرده حكم بر كوچ داد. و نيز عبد اللّه خان فيروزكوهى و عبد اللّه خان دماوندى و مصطفى قلى خان سمنانى را با پيادگان جمعى ايشان به نظام كرد.

آن گاه شهريار تاجدار بفرمود تا عبد اللّه خان امين الدّوله در دار الخلافه متوقّف باشد و به اتّفاق ظل السّلطان امور خراسان و طبرستان را نگران گردد و اللّه يار خان آصف الدّوله اميربار و منوچهر خان معتمد الدّوله ايچ آقاسى و حاجى محمّد خان دولّوى قاجار و پسرش على محمّد خان و محمّد صادق خان دنبلى مخاطب بار و ميرزا ابو الحسن خان شيرازى وزير دول خارجه و حسن خان سالاربار و محمّد حسن خان دولّوى قاجار نسقچى باشى و محمود خان دنبلى قوريساول باشى نيز ملتزم ركاب شدند؛ و همچنان ميرزا محمّد تقى على آبادى منشى الممالك و ميرزا تقى نوائى منشى خاصّه و ميرزا صادق وقايع نگار و ميرزا ابراهيم خان نورى و ميرزا اسمعيل گركانى مستوفيان ديوان و ميرزا فضل اللّه منشى رسايل، ساز و برگ راه كردند. و شهريار تاجدار يكشنبۀ بيست و چهارم جمادى الاول سال 1244 ه. از دار الخلافه خيمه بيرون زد و از راه قم طىّ مسافت كرده، دوم جمادى الاخره وارد كاشان شد.

ميرزا على محمّد خان پسر امين الدّوله كه حكومت كاشان داشت خدمتى به سزا كرده و به نظام الدّوله ملقّب گشت و اعيان و اشراف كاشان مورد اشفاق و الطاف آمدند و از آنجا موكب سلطانى در حركت آمده، دهم جمادى الاخره وارد اصفهان شد و باغ سعادت آباد لشكرگاه گشت و شاهزاده سلطان محمّد ميرزا فرمانگزار اصفهان دقيقه [اى] از خدمت فرونگذاشت.

ص:41

بعد از 6 روز نيز از اصفهان كوچ داده، غلام حسين خان سپهدار به منقلاى لشكر 2 روزه از پيش همى شد و در قمشه سليمان خان خان خانان كه از سوى مادر نسب با شهريار داشت تقبيل آستان نمود و از آنجا پادشاه راه شيراز گرفت. شاهزاده حسينعلى - ميرزا فرمانفرماى فارس با بزرگان آن اراضى تا منزل شولگستان آباده پذيره كردند و روز سيم شهر رجب، شهريار تاجدار در ظاهر شيراز به باغى كه به فرمان فرمانفرما غرس شده بود فرود شد و شاهزاده حسينعلى ميرزا معادل 200000 تومان زر مسكوك و ديگر اشياء نفيسه به پيشكش پيش گذرانيد و علف و آذوقۀ لشكر را 10 روزه به قانون ضيافت گذاشت و شاهنشاه 200000 تومان زر او را به جاى منال ديوانى محسوب داشت و در كار مردم فارس بازپرسى به سزا كرد و نيك و بد هركس را جزا داد. شجاع السّلطنه نيز در شيراز حاضر حضرت گشت و بزرگان كرمان را به تقبيل سدۀ سلطنت آورد و حساب خويش را پرداخته كرد.

وزارت محمّد زكى خان نورى در كرمان

برحسب فرمان محمّد زكى خان نورى كه از وزارت فارس معزول بود به وزارت كرمان منصوب گشت و در ركاب شجاع السّلطنه راه برگرفت، اما عبد الرّضا خان يزدى كه از حاضر شدن پيشگاه سلطانى بيمناك بود، ميرزا سليمان طباطبائى مجتهد را با جمعى از برادر [و] برادرزادگان خويش و پيشكشى درخور سدۀ سلطنت روانۀ درگاه نمود و بعد از ورود به شفاعت ميرزا سليمان، عبد الرّضا خان در حكومت يزد برقرار ماند و فرستادگان او رخت انصراف يافتند.

آن گاه فرمانفرما را مورد الطاف فرمود اعيان فارس را هريك نواختى جداگانه كرده، ميرزا محمد على وزير مشير الملك لقب يافت و ميرزا على اكبر كلانتر فارس پسر حاجى ابراهيم خان شيرازى به قوام الملك ملقّب گشت.

و در اين وقت معروض افتاد كه ينارال دالغوركى ايلچى دولت روسيه كه متوقّف تبريز بود تا بعد از مراجعت خسرو ميرزا از مملكت روسيه به درگاه آيد، اين هنگام كه خسرو ميرزا باز شده، به مهماندارى محمّد حسين خان زنگنه و فرمان نايب

ص:42

السّلطنه تا اصفهان كوچ داده.

شهريار تاجدار ميرزا مهدى ملك الكتاب را كه در ركاب، وكيل امور وليعهد بود فرمان كرد تا به اصفهان شده، ايلچى را به طرف همدان كوچ دهد. بدان سان كه بعد از ورود موكب پادشاهى به همدان حاضر آستان باشد و نيز حكم رفت كه نايب السّلطنه، خسرو ميرزا را ملازم ركاب ساخته در همدان به درگاه پيوندد. و بعد از 40 روز از شيراز راه برگرفته طريق لرستان و خوزستان پيش داشت و شاهزاده بهمن ميرزا بهاء الدّوله را بفرمود تا بنه و آغروق و خزانه و صندوقخانه را كه حملى گران بود برگرفته از طريق اصفهان راه دار الخلافه سپرد و مصطفى قلى خان سمنانى با لشكر خود ملازم ركاب شاهزاده گشت و غلامحسين خان سپهدار را فرمود كه توپخانه و قورخانه را حمل داده با سرباز عراقى از راه فهليان طىّ مسافت كند و در بهبهان به ركاب پيوسته شود.

سفر شاهنشاه به بهبهان

و شاهنشاه در روز جمعه يازدهم شعبان از شيراز كوچ داده ميرزا منصور خان حاكم بهبهان دليل راه گشت و از دشت ارژن تا كازرون براند.

از كثرت سيلان سحاب كه هر چشمه سارى رود پهناورى شد، مجال حركت محال مى نمود و در توقّف، علف و آذوقه صعب به دست مى شد، ناچار اردوى پادشاهى بعد از 5 روز به حركت آمد و از رودهاى شگرف مردم به زحمت عبور كردند و در اراضى فهليان و شعب بوان كه از جنات اربعۀ جهان شمرده مى شود خيمه زدند و به قلعۀ سفيد كه در فراز كوهى صعب است نگران آمدند. از قضا در اين منزل چون هنگام ناهار شكستن رسيده خوان و خورش سلطانى را حاضر كردند، شهريار را رغبتى به اكل اغذيه نرفت و به جامى از جلاّب قناعت افتاد. ملازمان حضور چون آن طعامهاى الوان بازپس بردند و خويشتن بخوردند مزاجها ديگرگون شد 50 تن افزون مبتلا به قى و اسهال و بيهوشى گشت.

ابراهيم خان پسر حاجى محمّد حسين خان صدر اصفهانى كه شرف مصاهرت و منصب نظارت داشت هم از اكل آن اغذيه چون مردگان بى زبان افتاده بود. ميرزا حسين حكيم باشى اصفهانى چنان دانست كه سمّى در غذا تعبيه شده است و بعضى

ص:43

چنان فحص كردند كه طبّاخان در منزل سراب بهرام از چشمه [اى] كه آب آن به سمّيّت معروف است آب برگرفته اند و نادانسته به كار برده اند.

بالجمله شاهزاده حسينعلى ميرزا از منزل فهليان رخصت انصراف حاصل كرد و شهريار به منزل سراب كوچ داد و همه روزه و همه شب سحاب از سيلان نمى ايستاد و همچنان از رود سنگ شير لشكريان به زحمت تمام عبور كردند و از آنجا از منزل بست و خيرآباد گذشته، رود خيرآباد را به هولى تمام بسپردند و طىّ مسافت كرده به كنار آب كردستان در ظاهر شهر بهبهان خيمه زدند.

سپهدار با توپخانه در آن جا به ركاب پيوست و از آنجا به منزل كوه سياه شتافته باز عبور از مياه و زحمت سپاه در پيش بود و در آن منزل چون لختى شهريار از بهر صيد كردن و نخجير افكندن گرد آن اراضى و دشت براند 2 شير نر از بيشه بيرون شد و صيد دليران ركاب گشت. و شاهزاده حسام السّلطنه هم در منزل كوه سياه از بلدۀ شوشتر در

رسيد و رسم پذيره به پاى برد و شيخ مسادر حاكم جعب نيز در آن منزل پيشكش خويش بگذرانيد. از آنجا فرمان رفت كه سپهدار از پيش روى به شوشتر سفر كرده، در آنجا لشكر عراقى را رخصت وطن دهد و خود منتظر موكب پادشاهى باشد.

آن گاه شاهنشاه از منزل كوه سياه كوچ داده در ارض رام هرمز فرود شد. مردمان گويند، اگرچه استوار نباشد، كه درخت نارنجى نوشيروان عادل در آن زمين به دست خويش غرس كرده و درختى را كه همان دانند هنوز سبز و ريّان و بارآور و طرى است و مجوسان بدان تقرّب جويند.

مع القصه شهريار تاجدار جمعۀ 9 شهر رمضان وارد شوشتر شد و از نظارۀ بنيان سدّى سديد كه شاهزاده محمّد على ميرزا بر رود شوشتر كرده بود شگفتى حاصل فرمود و قصۀ شكستن آن سد و بستن آن به دست ولرين [- والرين] قيصر در عهد شاپور ذو الاكتاف در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم افتاد.

بالجمله سدّى كه شاهزاده محمّد على ميرزا كرده در اين وقت كه شهريار تاجدار در شوشتر جاى داشت راقم اين

ص:44

حروف تحديد كردم 550 ذرع طول آن سد است و 60 ذرع قطر و 30 ذرع ارتفاع دارد؛ اما قطر آن كه در نشيب آب 60 ذرع است، چون بر فراز آب آيد 20 ذرع شود.

بالجمله شاهنشاه يكشنبۀ 11 رمضان از شوشتر به بلدۀ دزفول كوچ داد و بعد از 5 روز از آنجا بيرون شده 23 رمضان در قصبۀ خرّم آباد فيلى فرود شد و در اين وقت به هيچ وجه لشكريان را از سيلان سحاب آسايش نبود و جشن نوروزى در خرّم آباد افتاد.

وقايع سال 1245 ه. / 1829-1830 م و عيد كردن شاهنشاه ايران در خرّم آباد فيلى

اشاره

در سال 1245 ه. چون 2 ساعت و 4 دقيقه از روز يكشنبۀ 25 رمضان برآمد، آفتاب به بيت الشّرف شد و شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار در خرّم آباد فيلى جشن نوروزى بگذاشت و روز سيم عيد نوروز از خرّم آباد به بروجرد سفر كرد و از آنجا به ملاير نزول فرمود و روز 5 شوّال وارد همدان گشت و ينارال دالغوركى ايلچى روسيه به مهماندارى ميرزا مهدى ملك الكتّاب و محمّد حسين خان زنگنه وارد همدان گشت و نايب السّلطنه نيز با خسرو ميرزا از راه برسيد.

شاهنشاه دالغوركى را مورد نواخت و نوازش داشته فرمان كرد تا آصف الدّوله و غلامحسين خان سپهدار و ديگر امرا و بزرگان درگاه هر شب يك تن او را به ضيافت طلب كردند و به خورش هاى گوناگون و ساز و برگ بساط طرب و انواع لهو و لعب عظيم بزرگ داشتند، آن گاه به تشريف پادشاه شادكام شده، رخصت مراجعت يافت.

و اين وقت چون ميرزا محمّد على خان كاشى وزير ظلّ السّلطان به اتّفاق 200 تن از اعيان طهران حاضر درگاه شده، جبين ضراعت بر خاك نهادند و خواستار شدند كه 30 سال بر زيادت است كه شهريار تاجدار جشن نوروزى در دار الخلافه طهران

ص:45

فرموده و امسال اين بساط شاهوار در خرّم آباد گسترده شد، در ازاى آن روا باشد كه شهريار تاجدار از بهر ييلاق در اراضى عراق توقّف نفرمايد؛ بلكه طريق دار الخلافه گيرد و مردم آن بلده را از زحمت انتظار درآورد. لاجرم شاهنشاه، نايب السّلطنه را فرمود تا در همدان متوقّف شده حدود بغداد را نيز نگران باشد و در عشر آخر شوال از همدان كوچ داده 8 ذيقعده وارد دار الخلافه گشت.

لشكر كشيدن پادشاه خوارزم به خراسان

اين هنگام در مملكت خراسان صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات از خدمت احمد على ميرزا سر برتافته به اتّفاق كريم خان زعفرانلو 1000 تن سوار تركمان انجمن كرده اراضى چناران و رادكان را به معرض نهب و غارت درآورد. و رضا قلى خان پسر بيگلر خان چاپشلو را كه حكومت درّه جز داشت هم با خود يار كرده، به اغواى والى خوارزم پرداخت و اللّه قلى توره فريفتۀ سخن او شده با جماعتى از قبايل تكه و اوزبك تاراج خراسان را تصميم عزم داده، تا كنار رود طژن براند. شاهزاده احمد على ميرزا چون اين بدانست خوانين خراسان را حاضر درگاه ساخت و لشكرى رزمجوى فراهم كرده به استقبال جنگ تا بيابان آلان دشت تاختن كرد.

والى خوارزم چون اين بشنيد بى آنكه رزم دهد يا حمله افكند پشت با جنگ داده روى به خيوق نهاد. لاجرم احمد على ميرزا به اراضى پشتكوه كه در تصرّف صيد - محمّد خان بود تاختن برد و صيد محمّد خان روى به درّه جز نهاد و با رضا قلى خان هم - پشت گشت. سليمان آقاى برادر رضا قلى خان چون از برادر خوفناك بود، در قلعۀ محمّدآباد مأمن جست و جمعى از تركمانان على ايلى را با خود يار كرده در قلعه را استوار كرد. صيد محمّد خان با قبايل چاپشلو هشتم شهر ذيحجه به كنار قلعۀ محمّدآباد آمده، حمله افكند، با گلولۀ تفنگ يكى از قلعه گيان جان بداد. و از آن سوى احمد على ميرزا در اراضى پشتكوه قلعۀ جفرى را به قوّت توپهاى

ص:46

باره كوب مفتوح ساخت و فتح ديگر قلاع كه در بيرون دربند قلعۀ كلات است سهل گشت.

بالجمله آن اراضى را به تحت فرمان كرده قبايل جلاير را به جمله كوچ داد و در ازاى اسراى كرد چناران به جعفر قلى خان شادلو سپرد و باز مشهد مقدّس شد و خبر اين فتح در نيمۀ محرم [1246 ق/ژوئيۀ 1830 م.] در حضرت شهريار معروض افتاد.

فوت ميرزا زكى نورى و محمّد حسن خان قاجار

در اين سال بلاى وبا در ايران بالا گرفت و از چاكران درگاه شاهنشاه ميرزا زكى نورى مستوفى درگذشت و فرزندش ميرزا محمّد تقى به جاى او منصوب گشت و محمّد حسن - خان دولّوى قاجار وداع جهان گفت و پسرش محمّد امين خان به جاى او نسقچى باشى شد.

تفويض حكومت كرمانشاهان به شاهزاده محمّد حسين ميرزا و جنگ شاهزادگان عراق

هم در اين سال به خواستارى مردم كرمانشاهان ديگرباره شاهنشاه محمّد حسين - ميرزاى پسر شاهزاده محمّد على ميرزا را به حكومت كرمانشاهان منصوب داشت. و پس از رسيدن محمّد حسين ميرزاى به آن اراضى، مردم خوزستان و لرستان فيلى كه سالهاى فراوان در تحت فرمان محمّد على ميرزا بودند و هم روى دل با فرزندان او داشتند، روزى چند برنگذشت كه حكومت شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه در آن ممالك لغزش يافت. چند كرّت اصلاح ذات بين را از جانبين رسل و رسايل انگيخته شد و عاقبت كار از مكاتبت به مغالبت كشيد و از مصالحت به مناطحت انجاميد.

محمّد حسين ميرزا از مردم گوران و زنگنه و كلهر سپاهى راست كرده، تا كنار قلعۀ خرّم آباد براند و شاهزاده حسام السّلطنه مدافعۀ او را به تجهيز لشكر پرداخت. اين هنگام راقم حروف در بروجرد بودم و چون شاهزاده محمود نيز برحسب امر شاهنشاه در بروجرد متوقّف بود، مرا نيز به فرمان حسام السّلطنه از آن بلده بيرون شدن نمى گذاشتند تا مبادا به رعايت شاهزاده محمود در حضرت شاهنشاه سعايت كنم و شكايتى آغازم يا محمّد حسين ميرزا و ديگر شاهزادگان را در اين خصومت تحريضى دهم.

بالجمله حسام السّلطنه از جماعت بختيارى و باجلان و بيرانوند و ياراحمدى و سكوند و حسنوند لشكرى فراهم كرده، به استقبال جنگ محمّد حسين ميرزا تا اراضى

ص:47

الشتر برفت و لشكرگاه راست كرد و شاهزاده همايون حاكم نهاوند [را] طلب فرموده به نزديك محمّد حسين ميرزا رسول فرمود تا در ميانه سخن به صلاح كند و رسم منازعت را از ميانه برگيرد. و كارداران، محمّد حسين ميرزا را معروض داشتند كه شاهزاده همايون از بهر آن بدين جا شده كه ما را خواب خرگوش دهد و حسام السّلطنه مغافصة به تسخير كرمانشاهان تاختن برد. لاجرم فرمان كرد تا همايون ميرزا را بر اسبى كودن برنشاندند و به كرمانشاهان بردند و ملازمان ركابش را دستگير ساخته سلاح و سلب و اسب ايشان را گرفته رها دادند.

مبارزه شيخعلى ميرزا با حسام السّلطنه

در اين وقت شاهزاده شيخعلى ميرزا كه با محمّد حسين ميرزا و شاهزاده محمود طريق مودّت و مصافات مى سپرد، فرصت بدست كرده از مردم ملاير و تويسركان كه در تحت فرمان داشت لشكرى اختيار كرد و قبايل زنديه كه نيز ملازمت او داشتند انجمن شدند، با سپاهى آراسته بر سر بروجرد آمد. نور محمّد خان قاجار دولّو برادر آصف الدّوله كه از قبل حسام السّلطنه در بروجرد بود، به حفظ و حراست آن بلده ميان استوار كرد و ابواب شهر را بربسته تفنگچيان جلادت پيشه در برج و باره برگماشت و شيخعلى ميرزا همچنان كه از گرد راه برسيد توپهاى باره كوب را به جانب شهر گشاد داد و لشكر او به سوى دروازه همى حمله افكندند. از بامداد تا فرو شدن آفتاب كار بدين گونه رفت و در ميانه ميرزا حسن شيرازى وزير شيخعلى ميرزا با گلولۀ تفنگ زخمى برداشت.

از آن سوى شامگاه اين خبر با حسام السّلطنه بردند و او بى توانى بنه و آغروق را در لشكرگاه خود گذاشته چون عقاب صيد ديده شتاب گرفت و تا بامداد اسب براند، صبحگاه شيخعلى ميرزا آگاه شد و حكم داد تا لشكر بر فراز پشته [اى] كه در بيرون بلدۀ بروجرد است درآمدند و عرّاده هاى توپ را بر فراز پشته نصب كردند و سپاهيان از چپ و راست رده شدند. چون حسام السّلطنه برسيد نه توپخانه را وقعى نهاد و نه لشكر را حشمتى گذاشت و حكم يورش داد. سپاه او چون شعله نيران راه فراز گرفتند و توپ

ص:48

لشكر شيخعلى ميرزا را به جانب نشيب زيانى نتوانست بود. لاجرم سپاه حسام السّلطنه صعود كردند و دليرانه بر آن پشته برآمدند.

مردم ملاير و زنديه چون اين دليرى بديدند ديگر نتوانستند درنگ كرد [ه] به يك باره هزيمت شدند و راه نشيب گرفتند. مردان بختيارى و باجلان و سكوند از قفاى ايشان تاختن همى كردند و بسيار مرد و مركب به خاك انداختند؛ و ميرزا اسمعيل خان - گلپايگانى كه ناظر شيخعلى ميرزا بود، در هزيمت اسبش به وحل نشست و يك تن از مردم سكوند با گلوله تفنگ او را مقتول ساخته اسب و سلاحش را ببرد. و رحيم خان - سكوند كه مردى دلير بود، از قفاى شيخعلى ميرزا بتاخت و راه بدو نزديك كرد و دست فرا برده گريبان نظر على ميرزا را بگرفت تا از اسب بزير آرد.

شيخعلى ميرزا چون اين بديد سر برتافت و با نيزه به جانب رحيم خان حمله برد.

رحيم خان از آهنگ او دست از نظر على ميرزا بازداشته بازپس نشست و شيخعلى ميرزا پسر را برداشته به ملاير گريخت؛ و آقا سيد مراد كه يك تن از سادات بروجرد از عشيرت آقا سيد مهدى بحر العلوم بود رنجيده خاطر به نزد شيخعلى ميرزا روز مى گذاشت با چند تن از بزرگان زنديه دستگير گشتند و حسام السّلطنه بفرمود تا ايشان را جامه هاى ديگرگون دربر كرده از ميان بازار بروجرد با مسخرگان عبور دادند و بند برنهادند و خود با كبر و خيلاى تمام درآمده در دار الاياله خويش جاى كرد و لشكريان او بنه و آغروق و احمال و اثقال لشكرگاه شيخعلى ميرزا را به نهب و غارت برگرفته به مرابع و مساكن خويش شتافتند.

ديگرباره حسام السّلطنه فرمان كرد تا 3 روزه آن لشكر پراكنده انجمن شدند و 14000 تن عرض سپاه داده به دفع محمّد حسين ميرزا از بروجرد بيرون شد؛ و از آن سوى محمّد حسين ميرزا كه قلعۀ خرّم آباد را مفتوح ساخته نشيمن داشت پذيره جنگ كرده از قلعه بيرون شد و سرباز گوران و پيادگان را از پيش روى بازداشت و سواران را در قفاى پيادگان جاى كرده و خود در پيش روى لشكر صف راست همى كرد و از يمين به شمال همى شد.

ص:49

بالجمله روز هشتم محرم سال 1246 ه. / 1830 م. در بيرون خرّم آباد تلاقى فريقين شد. سواران بيرانوند و باجلان و بختيارى اسب برجهاندند و هم عنان حمله افكندند، از اين سوى سرباز گواران و تفنگچيان كلهر و زنگنه به يك بار دهان تفنگها بگشادند و آن جماعت را دفع دادند. ديگرباره سواران حسام السّلطنه گرد هم برآمدند و هم داستان گشته حملۀ ديگر افكندند، در اين نوبت نيز با زخم گلوله بازپس نشستند. در اين وقت نصر اللّه ميرزا برادر محمّد حسين ميرزا كه داماد حسام السّلطنه بود و در لشكرگاه او مى زيست جمعى از لشكريان را با خود متّفق كرده به نزديك برادر شتافت. اين نيز در لشكر حسام السّلطنه ثلمه و رخنه افكند و با اين همه، سپاه او هم دست و هم پشت شدند و در كرّت سيم حمله انگيختند.

محمّد حسين ميرزا از اسب فرود شد و پياده از پيش روى سپاه به چپ و راست همى تاخت و لشكر را به صبر و سكون وصيّت همى فرمود و به جنگ و آهنگ تحريض همى نمود. اين نوبت چون سواران حسام السّلطنه از باران تفنگ پشت با جنگ دادند ديگر نايستادند و راه فرار پيش داشتند.

اين هنگام محمّد حسين ميرزا بفرمود تا سواران از پس پشت پيادگان بيرون شده، در قفاى هزيمتيان بتاختند و بيشتر از آن سپاه را اسير و دستگير ساختند. حسام السّلطنه نيز ناچار طريق هزيمت گرفت و پاسى چند از شب گذشت با يك دو تن به شهر بروجرد درآمد، اين هنگام چون كارداران او را ضعفى پديدار گشت و دورانديشى در امور و حفظ حدود ثغور فتور يافت برادران و فرزندان حاجى ملاّ اسد اللّه مجتهد بروجردى و ملاّ على مجتهد، نگارندۀ اين كتاب مبارك را از شهربند بروجرد بيرون آورده تا اراضى سربند كه در تحت فرمان غلام حسين خان سپهدار بود به سلامت كوچ دادند و از آنجا من بنده به دار الخلافه سفر كردم بالجمله مملكت لرستان بر كارداران محمّد حسين ميرزا مسلّم گشت.

ص:50

اسير شدن برادرزاده آصف الدّوله هندى به دست تركمانان

هم در اين سال جلال الدّوله مهدى على خان برادرزادۀ آصف الدّوله وزير لكناهور به زيارت عتاب عاليات و مشهد نجف اشرف شتافته از آنجا زاير مشهد مقدّس گشت و هنگام مراجعت با زوّار كوچ همى داد. در ميان منزل عباس آباد و ميامى جماعتى از تركمانان تكه بتاختند و 200 تن از معمّرين زوّار را با تيغ بگذرانيدند و 500 تن جوانان و زنان را اسير گرفتند، اموال و اثقال ايشان را برداشته راه دشت برگرفتند. در ميانه معادل 100000 تومان اموال مهدى على خان به غارت رفت و خود نيز اسير شد.

چون اين خبر در حضرت پادشاه معروض افتاد، رضا قلى خان زعفرانلو حاكم خبوشان را منشور كرد كه مهدى على خان را از تركمانان تكه بازستاند. رضا قلى خان چنان دانست كه در جنبش لشكر دور نباشد كه خون مهدى على خان در ميانه هدر شود، كس به بازرگانى فرستاد تا او را و زوجۀ شيخ ابراهيم جزايرى را كه هم به اسر برده بودند به 1000 تومان زر مسكوك خريده روانۀ دار الخلافه داشت و شهريار تاجدار او را بنواخت و برگ و ساز داد.

آنگاه حاجى اسمعيل خان شامبياتى را با جماعتى از لشكر به كيفر تركمانان مامور به خراسان فرمود و حاجى اسمعيل خان مريض گشته در يك منزلى مشهد به درود جهان كرد.

رسيدن رسول والى ميمند

و هم در اين هنگام منوّر خان افشار والى ميمند و شبرغان، عبد الرحمن، يوزباشى خود را روانۀ درگاه شاهنشاه نمود تا پيشكش او را بگذرانيد و معروض داشت كه اگر يك تن از شاهزادگان [را] بدين اراضى مأمور فرمائى در ركاب او رزم دهيم و ممالك ماوراء النهر و بلدۀ بلخ را مفتوح ساخته به كارداران حضرت سپاريم. فرستادۀ او را عطوفتى به سزا كرده رخصت انصراف دادند.

و هم در اين سال بهرام خان ولدبنياد خان هزاره كه حكومت جام و باخرز داشت سفر سرخس كرد كه پراكندگان ايل والوس خود را فراهم كند. مردى از هزاره كه با پدرش از در خونخواهى بود، فرصتى به دست كرده او را مقتول نمود و محمّد خان قرائى وقت را غنيمت شمرد و با مردم خويش به اراضى جام و باخرز

ص:51

تاخته، يعقوب خان و آقا خان عمزادگان بهرام خان را با 50 تن از عشيرت ايشان مقتول ساخت و آن مملكت را به تحت فرمان كرد.

رسيدن سفير سند

هم در اين سال چنانكه مذكور شد، حسينعلى خان جوانشير از كابلستان سفير درگاه آمد و از شاهنشاه منشور ملاطفت گرفته سفر سند كرد و در نزد مير مراد على خان والى سند خود را سفير ايران نام نهاد؛ و مذكور نمود كه كارداران ايران در تسخير كابل تصميم عزم داده اند و دير نباشد كه سپاه بى كران بدان اراضى تاختن كند و معلوم نيست كه مملكت سند هم از تعرض ايشان مصون ماند. والى سند بيمناك شد و ميرزا محمّد على - شيرازى را با چند تن ديگر به سفارت ايران برگماشته و 3 زنجير فيل و 30 بافته از بسيج كشمير به رسم پيشكش انفاذ داشت.

ميرزا محمّد على از طريق بلوچستان راه بندر عباس گرفت و حسينعلى خان جوانشير از راه بحر به بندر بمبئى آمده و از آنجا طريق دار الخلافه گرفت و 2 ماه قبل از رسولان سند به درگاه آمد. و ميرزا محمد على 11 ربيع الاخر وارد طهران شد و تقبيل سده سلطنت كرده، پيشكش خود را پيش داشت و خواستار رعايت و حمايت گشت كه از آسيب رنجيد سكه پادشاه كشمير، مملكت سند محفوظ ماند. شاهنشاه او را بنواخت و معادل 1000 تومان در وجه ميرزا محمّد على عطا فرمود و نظر على خان قاجار قزوينى نايب ايشيك آقاسى را به سفارت سند مأمور ساخته و جامۀ لايق با يك قبضۀ شمشير براى خلعت امير مراد على خان او را سپرد و در عشر آخر جمادى الاخره او را به اتّفاق ميرزا محمّد على گسيل سند فرمود.

آمدن شجاع السّلطنه بر سر يزد

هم در اين سال عبد الرضا خان حاكم يزد با شفيع خان حاكم بلوك راور كه از مملكت كرمان است پيوند خويشاوندى محكم نموده و او را از فرمانبردارى شجاع السّلطنه فرمانگزار كرمان بازداشت. شجاع السّلطنه در غضب شده

ص:52

از بلدان كرمان لشكرى كرد و بر سر يزد تاخته آن بلده را به محاصره انداخت؛ و تيمور ميرزاى پسر حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس را كه اين وقت در آبادۀ سورمق متوقّف بود هم نزديك خويش طلب نمود تا در تسخير قلعه معاون باشد؛ و چون بى اجازت كارداران دولت اين مبارزت كرد شهريار تاجدار انديشيد كه اگر او را از محاصرۀ يزد منع فرمايد از براى او در مملكت كرمان وقعى و مكانتى نماند، لاجرم سيف الدّوله ميرزا پسر ظلّ السّلطان را به حكومت يزد بيرون فرستاد، باشد كه بعد از ورود او شجاع السّلطنه دست از محاصره باز دارد و طريق گردن سپارد.

بعد از ورود سيف الدّوله ميرزا در يزد، شجاع السّلطنه را در حصار دادن آن بلده ابرام بر زيادت شد و مدّت 9 ماه اين كار به درازا كشيد و گاه گاه عبد الرضا خان به دست آويز اينكه حكومت يزد با ظلّ السّلطان تفويض يافته و اينك فرزند او سيف الدّوله ميرزا بر مسند حكمرانى متّكى است، لشكرى فراهم كرده از دروازه بيرون مى فرستاد و با سپاه شجاع السّلطنه رزم مى داد.

فوت محمّد زكى خان نورى و محمّد كاظم خان مازندرانى

در اين مدّت محمّد زكى خان نورى وزير شاهزاده مريض شده، وداع زندگانى گفت و محمّد كاظم خان سوادكوهى كه مردى جلادت پيشه بود به زخم گلولۀ مردم عبد الرّضا خان درگذشت.

سفر نايب السّلطنه به يزد

در پايان امر شاهنشاه فرمان كرد كه نايب السّلطنه را براى نظم خراسان مأمور خواهيم داشت، نيكو آن است كه نخست قلعۀ يزد را بگشايد، آن گاه به جانب خراسان شود.

چون اين منشور، به نايب السّلطنه رسيد با 10000 تن سرباز و 25 عرّاده توپ از اردبيل بيرون شده تا به زنجان بتاخت. و از آنجا وليعهد ثانى محمّد ميرزا را با سرباز و توپخانه از راه ساوه روانه قم فرمود و خود با ميرزا ابو القاسم قايم مقام و معدودى از ملازمان ركاب در دوازدهم شعبان وارد دار الخلافۀ طهران گشت. شاهنشاه بفرمود كه نخست قلعۀ يزد را مفتوح سازد و عبد الرضا خان را برگيرد، آن گاه شجاع السّلطنه را كه بى اجازت كارداران دولت بدين محاصره اقدام نمود، روانه درگاه دارد، پس به سوى خراسان شود.

لاجرم نايب السّلطنه

ص:53

24 شعبان از دار الخلافه بيرون شده، راه يزد را برگرفت و چون در منزل عقدا برسيد عبد الرضا خان و تمامت خويشاوندان با تيغ و كفن به حضرت او شتافتند و روى ضراعت به خاك سودند، و چون شجاع السّلطنه خبر ورود نايب السّلطنه را در عقدا استماع نمود بى توانى مردم خود را برداشته راه كرمان برگرفت و نايب السّلطنه به شهر يزد درآمده، كار آن بلده را به نظم كرد و سيف الدّوله ميرزا را همچنان در حكومت بازگذاشت و چون به علت امتداد محاصره علف و آذوقه اندك بود، بعد از 3 تا 4 روز روانۀ كرمان شد.

شجاع السّلطنه چون اين بدانست نخستين فرزند خود هلاكو ميرزا را تا 2 منزل به استقبال بيرون فرستاد و چون راه نزديك شده، خود نيز پذيره كرد و به خدمات ضيافت پرداخت و چون شهريار تاجدار آمحمّد كريم پيشخدمت را به احضار شجاع السّلطنه گسيل فرموده، هم با نايب السّلطنه فرمود دور نباشد كه شجاع السّلطنه از آن جسارت كه در حصار دادن يزد كرده بيمناك شود و از حاضر شدن به درگاه تقاعدى ورزد يا

تباعدى گيرد. لاجرم نايب السّلطنه بفرمود يك فوج سرباز او را نگاهبان گشتند و محمّد - زمان خان دولّوى قاجار را با 200 سوار نيز ملازم ركاب او ساخت تا او را به دار الخلافه كوچ دادند.

قصّه مير حسن خان طالش و انجام كار او

و هم در اين سال مير حسن خان پسر مصطفى خان طالش كه در مقاتلۀ با روسيه «اسبق المجاهدين» لقب يافته بود، وداع زندگانى گفت و اين مير حسن خان چنان افتاد كه بعد از مصالحۀ دولتين ايران و روس به نزديك بسقاويج شتافت، باشد كه حكومت طالش را به دست گيرد. چون از شرايط عهدنامه بود كه از شناختگان مملكت اگر كسى فرار كرده به دولت روس پناه برد يا از روس به ايران آيد او را باز فرستند. نايب السّلطنه بر حسب فرمان شاهنشاه كس به نزد بسقاويج فرستاد [ه] مير حسن خان را طلب كرده.

بسقاويج بى توانى او را روانه نمود. نايب السّلطنه مير حسن خان را به دست محمّد قلى خان سعدلو حاكم خلخال سپرد و فرمان كرد كه

ص:54

چنانش بدار كه فرار نتواند كرد.

بعد از سفر نايب السّلطنه به طرف عراق و يزد، مير حسن خان فرصت به دست كرده از خلخال به طالش گريخت و در آنجا لشكرى فراهم كرده به اراضى لنكران و اركوان تاختن برد و با لشكر روس چند رزم مردانه داد و ايشان را بشكست و آن اراضى به تحت فرمان كرد. چون اين خبر به بسقاويج رسيد به كارداران دولت ايران نامه كرد كه اگر جنبش مير حسن خان با اجازۀ شما نيست او گناهكار هردو دولت است، ما لشكرى به دفع او برمى گماريم شما نيز از آن جانب مدد كنيد.

لاجرم نايب السّلطنه افواج سپاهى اردبيل را به سوى طالش فرستاد و بسقاويج نيز لشكرى مأمور كرد. مير حسن خان در ميانه بى چاره ماند، لابد در عشر آخر شوّال به انزلى گيلان گريخت و از آنجا سفر مازندران كرده و به دار الخلافه طهران آمد. بسقاويج بيمناك بود كه مبادا ديگرباره مير حسن خان از طهران بيرون شود و فتنه انگيزد. از كارداران ايران خواستار بود كه او را روانۀ تفليس دارند، از قضا مير حسن خان مريض گشت و به مرض استسقا درگذشت.

طغيان محمّد خان قرائى و آهنگ خان خوارزم به طرف خراسان

هم در اين سال ديگرباره محمّد خان قرائى و پلنگ توش خان برادر صيد محمّد خان جلاير حاكم كلات با الله قلى توره پادشاه خوارزم ساز ارادت و حفاوت طراز كردند و باب رسل و رسائل بازداشتند و پلنگ توش خان نزديك خان خوارزم رفته مورد نوازش گشت و «سردار سرحدّ تركستان» لقب يافت و تركمانان ساروق را به نهب و غارت خراسان برانگيخت.

از اين سوى احمد على ميرزا چون اين خبر بدانست لشكرى انجمن كرده به استقبال جنگ تاختن كرد، در پل خاتون نزديك به سرخس با تركمانان دچار شده آن جماعت را هزيمت كرد و جمعى را اسير و گروهى را عرضۀ شمشير ساخت؛ و در ميانه رسولى را كه خان خوارزم نزديك محمّد خان گسيل ساخته بود نيز گرفتار شد. احمد على ميرزا او را بى آسيب روانۀ خوارزم داشت و اللّه قلى توره از اين معنى منفعل شده از آن پس در حضرت شاهزاده اظهار موالفت و مواحدت

ص:55

همى كرد و بزرگان تركمانان تكه و ساروق را به حضرت شاهزاده روانه فرمود تا اظهار ايلى و خدمتگزارى كردند و پيشكشى لايق پيش گذارنيده اسيران خود را رها ساختند. اين وقت پلنگ توش خان و محمّد خان قرائى ناچار با شاهزاده طريق خضوع و عقيدت گرفتند و صورت اين حال در حضرت شهريار مكشوف افتاد.

شاهنشاه ايران پنجشنبه 6 ذيحجه [1246 ق/مه 1831] از طهران خيمه بيرون زد و از راه قم عبور كرده تا اراضى كمره كوچ بر كوچ رفت. شاهزاده حسام السّلطنه و شيخعلى ميرزا و محمّد ميرزا از ولايت بروجرد و ملاير و كرمانشاهان به حضرت پيوستند و غلامحسين خان سپهدار كه فرمانگزار آن اراضى بود در ميزبانى پادشاه و مهربانى با بزرگان درگاه و [فراهم ساختن] علف و آذوقۀ سپاه خوددارى نكرد. بعد از 14 روز كه لشكرها در آن اراضى انجمن شدند، شهريار تاجدار شاهزادگان را رخصت انصراف داده از آن جا راه برگرفت و از طريق گلپايگان و خوانسار طىّ مسافت فرمود، يكشنبۀ غرۀ شهر محرّم سال 1247 هجرى/ژوئيه 1831 در چمن قهيز كه از اراضى چهارمحال است فرود شد.

و از آنجا عبد اللّه خان امين الدّوله را به جهت رفع حساب مملكت فارس روانه شيراز فرمود. و او در قمشه با شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس كه به قصد تقبيل سدۀ سلطنت مى شتافت، بازخورد و شاهزاده را به جانب فارس مراجعت داد و شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله با اعيان اصفهان به درگاه شاهنشاه آمدند و پيشكش خويش پيش داشتند.

اين هنگام فرمان رفت كه نايب السّلطنه از كرمان پيوستۀ حضرت گردد و حسين خان سردار ايروان را به حكومت چهارمحال و نظم قبايل بختيارى برگماشت و در اول شهر صفر از آن اراضى سفر كرده در چمن سنگباران لشكرگاه كرد؛ و هم در آنجا يك ماه توقّف فرمود.

و اين هنگام ارغون ميرزا پسر حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه كه سالها در سبزوار

ص:56

حكومت داشت، اگرچه مردى مبارز و نامور بود اما به تنمّر ملكزادگى و سكر جوانى كردارهاى ناپسنديده داشت، از نهب و غارت مجتازان و كاروانيان مضايقت نمى كرد. اين وقت كه مردم سبزوار نيز از جفاى كارداران او به جان آمدند و برشوريدند، ناچار از سبزوار به دامغان آمد و از آنجا از بيابان جندق طريق حضرت گرفت و از بيم عتاب و عقاب پادشاه، درباره بند سلطانى پناه جست و به شفاعت عمّ و پدر، گناهش معفو گشت.

آن گاه اردوى سلطانى حركت كرده سرچشمۀ آب زنده رود و آب كرند را ملازمان ركاب نظاره كرده در قريۀ دهكرد لشكرگاه گشت.

رسيدن نايب السّلطنه به لشكرگاه پادشاه

نايب السّلطنه چون فرمان احضار يافت فرزند خود خسرو ميرزا و يوسف خان گرجى امير توپخانه خود را در كرمان گذاشت و سليمان خان گيلانى سرهنگ را با فوج شقاقى در يزد ملازم خدمت سيف الدّوله ميرزا نمود و خود با 3 فوج سرباز و 6 عرّادۀ توپ غرۀ شهر ربيع الثانى در قريۀ دهكرد حاضر درگاه شده و به يك قبضۀ شمشير مرصّع به لآلى و جواهر ثمين تشريف يافت و شهر يارش معادل 50000 تومان زر مسكوك براى نظم خراسان عطا كرد و 10000 تومان به سربازى كه در كرمان متوقّف بود بذل رفت. و منشور شد كه فرزند نايب السّلطنه، فريدون ميرزا از جانب پدر در آذربايجان حكمران باشد و محمّد خان زنگنه امير نظام و ميرزا اسحق فراهانى برادرزادۀ قائم مقام ملازم خدمت او باشند و نايب السّلطنه خود از رود جيحون تا كنار آب اترك را كه ممالك شرقى ايران است به نظم كند.

پس نايب السّلطنه فرمانگزارى كرمان را به نام سيف الملوك ميرزا پسر ظلّ السّلطان منشور گرفت و خود فرمان كرد كه خسرو ميرزا و يوسف خان امير توپخانه با لشكر از كرمان به يزد كوچ دهند و از آنجا از طريق طبس راه خراسان گيرند و حسينعلى خان و بهبود خان جوانشير را كه از قبل قزلباش كابل رسول بودند، چنانكه مذكور شد، ملتزم ركاب ساخته از راه اصفهان و كاشان آهنگ خراسان نمود و على خان پسر عبد الرّضا خان يزدى را با اهل و عشيرت عبد الرّضا خان به رسم

ص:57

گروگان روانه آذربايجان فرمود. بعد از بيرون شدن نايب السّلطنه، شهريار تاجدار از قريۀ دهكرد كوچ داده 5 روز در نجف آباد توقّف فرمود و هم از آنجا بيرون شده دوشنبۀ 12 ربيع الثانى وارد اصفهان گشت.

فرار عبد الرّضا خان يزدى و شفيع خان

اما در اين ايّام كه نايب السّلطنه حاضر حضرت پادشاه بود، عبد الرّضا خان يزدى و شفيع خان كه هردو در كرمان بودند، چون در طغيان و عصيان هم داستان همى شدند، در اين وقت كه برحسب فرمان در كرمان جاى داشتند يكديگر را ديدار كرده ديگرباره در مخالفت با دولت مواضعه نهادند و از نزد خسرو ميرزا فرار كرده، عبد الرّضا خان در قلعۀ بافق جاى كرده و شفيع خان به قلعه راور در رفت؛ و نايب السّلطنه در منزل قمشه اين خبر بشنيد و فرمان كرد تا از كرمان يوسف خان گرجى با سرباز و توپخانه به تسخير قلعه راور شتافت و سليمان خان گيلانى كه با فوج شقاقى متوقّف يزد بود، بر سر بافق تاختن برد.

بالجمله يوسف خان به حكم يورش و ضرب گلولۀ توپ در 3 ساعت قلعه راور را فتح كرده شفيع خان را با 2 پسر برحسب امر روانۀ اردبيل داشت و عبد الرّضا خان در نيم شبى كه سربازان يورش به قلعه بافق مى دادند با چند تن از بنى اعمام خود به جانب طبس

و قاينات گريخت. در عشر آخر ربيع الثانى در اصفهان اين قصّه معروض درگاه افتاد و شاهنشاه يوسف خان و سليمان خان را با شمشير مرصّع و جامۀ گرانبها خلعت كرد.

شورش رعاياى ملاير به شيخعلى ميرزا

هم در اين وقت رعيّت ملاير و تويسركان بر شاهزاده شيخعلى ميرزا برشوريدند و [او] دست آن نداشت كه آن فتنۀ برخاسته را بنشاند، ناچار با چند تن از فرزندان خود راه برگرفته، در اصفهان حاضر درگاه شد. و فرياد مردم ملاير از تعدّى كارداران او نيز گوشزد واقفان درگاه شد؛ و همى گفتند شاهزاده چندان سنت مردم لوط را بر خود فرض داشته كه شيخ الاسلام و نايب الصّدر بلد ما را كه سنين كهولت سپرده اند به جاى پسران امرد به سراى خويش آورده، و با ايشان درآويخته

ص:58

و درآميخته، و گاه دست طلب به دامان مردى نامجرّب زده، و بد و مخذوف را از وى مكشوف خواسته، و سرّ مكتوم را از او معلوم دانسته، و به خاطر خويش از تحريك و تفصيل مادۀ ارض بيضا سپرده و به حجر مكرم و كيمياى اعظم رسيده؛ و گاه ديگر در به روى آشنا و بيگانه بسته و در هواى دختر پادشاه پريان نشسته.

و اين سخن از آن درگفتند كه وقتى مردى جهانگرد كه در كار حيلت و نيرنگ فرد بود، به حضرت شاهزاده آمد و معروض داشت كه قبايل جن به تمامت در تحت حكومت من باشند، اينك دختر پادشاه پريان والۀ رفتار و شيفتۀ ديدار تو شده است! با اين كه چون حور بهشت و آفتاب ارديبهشت است بر ذمّت نهاده كه اگر با او هم بستر شوى، و مهر دوشيزگان از او بردارى، سلطنت اقاليم سبعه را با تو راست كند.

شاهزاده اين سخن را باور داشت و صبر او در وصل پرى و سلطنت روى زمين اندك گشت و آن مرد نيرنگ ساز را بر وسادۀ عزّت جاى داد و خود گهگاه در برابر [او] دست بكش كرده بايستاد و به ضراعت و مسكنت طلب آرزو همى كرد. مرد جهانگرد حكم داد تا در باغ جنّت كه از پس سراى او بود، رواقى از بهر زفاف دختر پرى اختيار كردند، چندانكه آلات زر و سيم و جواهر شاداب و لآلى شاهوار در سراى شيخعلى ميرزا بود بدان رواق حمل داده حلى و حلل بستند و تا هفته [اى] چندانكه شاهزاده را ذخاير و دفاين بود و مستعار نيز توانست كرد بدان رواق در بردند.

چون شب زفاف پيش آمد، فرمود كه دختر پرى با مردان، موى پس گوش روا ندارد اينك به گرمابه شو و بدن را از موى زياد پرداخته كن و موى پس گوش را سترده فرماى؛ و خضاب كرده، ساختۀ زفاف باش. و بفرماى تا طعام عروس را نيك معطر كنند كه پرى با عطر آموخته است.

چون شاهزاده كار به فرمان كرد و از گرمابه به در شد، گفت اينك در سراى خويش باش تا من به رواق شده بسوختن بخور و خواندن عزايم دختر شاه پريان

ص:59

را با تخت سلطنت حاضر كنم و چون 7 ساعت از شب سپرى شود كس به طلب تو فرستم و با پرى هم بستر كنم. اين بگفت و به رواق در رفت و چندانكه سيم و زر و جواهر و درّ بود بر گرفت و با يك تن ملازم خود و 2 سر اسب حمل داده از برق و باد پيشى گرفت.

شاهزاده كه در شاهراه انتظار هر ساعتى سالى بر او مى رفت؛ چون ساعت به 7 رسيد و كس به طلب او نيامد، لختى با اضطراب و التهاب بزيست، آن گاه برخاسته به پشت رواق آمد و چند كرّت ندا در داد و جواب نشنيد، بى توانى به رواق در رفت و صورت حال را بازداشت، افغان كنان مردم خويش را طلب كرد و از هر جانب كه راه و طريقى مى دانست 100 سوار بيرون فرستاد و چندانكه در دنبال او شتافتند نشان او را نيافتند.

مع القصّه بعد از اصغاى كلمات دادخواهان، شاهنشاه بى توانى غلامحسين خان - سپهدار را فرمان كرد كه محال تويسركان و ملاير را به تحت فرمان خويش بدارد تا در ميان شاهزاده و دادخواهان بازپرسى به سزاى فرمايد. آن گاه ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى را مأمور فرمود تا برفت و از ارتفاع منال ديوانى و حكومت شيخعلى ميرزا در ملاير آگهى حاصل كرده 1000 تن از اعيان آن اراضى را با خود كوچ داده به درگاه آورد.

و اين جماعت يك نيمه با شاهزاده كار به موافقت داشتند و نيمۀ ديگر از در مخالفت بودند.

شهريار تاجدار فرمود تا كار اين جماعت بر قانون شريعت فيصل دهيم و حكم داد تا ايشان از چمن كردان به اصفهان شوند و در محضر حاجى سيّد محمّد باقر شفتى گيلانى كه قدوۀ مجتهدين و افضل فضلاى ايران زمين بود حاضر شوند و طى سخن كنند.

شاهزاده به قدم اثبات و ضراعت پيش رفت و جبر كسر رعيّت را بر ذمّت نهاد و روى دل مردم را با خويش كرد و هم به حكم استخاره فرمانگزارى او واجب افتاد، لاجرم حاجى سيد محمّد باقر صورت حال را به كارداران دولت مرقوم داشت

ص:60

و شهريار تاجدار ديگرباره شيخعلى ميرزا را تشريف حكومت داد و ميرزا بهاء الدين بهبهائى را با او همراه كرد، تا اگر بر مردم جورى كند به عرض رساند. و هم بفرمود تا حاجى سيّد محمّد باقر، ملا احمد خراسانى را از قبل خود متوقّف ملاير فرمود تا امور آن اراضى همه بر وفق شريعت مصطفوى صلى اللّه عليه و آله صورت پذير گردد.

و هم در اين وقت شاهزاده بهمن ميرزا بهاء الدّوله فرمانگزار سمنان و دامغان و خوار و جندق 5 تن از صعاليك بلوچ و 15 نيزه سر از آن جماعت كه ملازمان او در حدود جندق گرفته بودند به درگاه فرستاد؛ و حكم شد تا سرزندگان را نيز از تن دور كردند.

آن گاه معادل 200000 تومان از منال ديوانى مملكت فارس به سبب آفت ملخ خوراكى حمل رعيّت را سبك فرمود و حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس را رخصت انصراف داد. و پسران شجاع السّلطنه، هلاكو ميرزا و ارغون ميرزا و اباقا خان ميرزا و اوكتاى قاآن ميرزا را ملازم ركاب او فرمود و دوشنبۀ 8 جمادى الاولى از اصفهان كوچ داده، از راه نطنز و قم طىّ مسافت فرمود و يكشنبۀ غرۀ جمادى الآخره وارد طهران گشت.

بلاى طاعون

و اين هنگام شاهزاده ملك آراى مازندران و يحيى ميرزا حاكم گيلان از بيم بلاى طاعون فرار كرده و متوقّف طهران بودند و در خاك گيلان از 100000 تن افزون به مرض طاعون درگذشت. و اين بلا در بيشتر بلاد ايران سرايت كرد چنانكه [اين بلا] سالها در كرمانشاهان و نهاوند و همدان و بروجرد و آذربايجان ساير بود و يك نيمۀ مردم را از ميان برداشت. در طهران زيانى اندك كرد و يزد و اصفهان و كاشان و قم محفوظ بماند.

سفر كردن نايب السّلطنه به خراسان

اما نايب السّلطنه چنانكه به شرح رفت از راه اصفهان و كاشان طى كرده در اراضى ورامين 3 روزه توقّف فرمود و لشكر سمنانى و دامغانى و سوارۀ اوصانلو و خوار را فرمان ملازمت ركاب داد و تا بلدۀ سبزوار براند؛ و فرزند خود قهرمان ميرزا را به حكومت آن بلده نصب كرده، محمّد رضا خان فراهانى را به وزارت او بركشيدند و تسخير قلعۀ سلطان ميدان را كه در تحت حكومت رضا قلى خان زعفرانلو بود، تصميم عزم داده از سبزوار بيرون شد؛ و در كنار قلعۀ سلطان ميدان لشكرگاه

ص:61

كرد. و محمّد حسين خان زنگنه را كه در حضرتش ايشيك آقاسى بود به نزديك رضا قلى خان فرستاد و پيام داد كه چون برق راه حضرت سپرد و اگرنه خاك خبوشان و عشيرت او بر باد خواهد رفت. و حكم رفت كه قلعۀ سلطان ميدان را سربازان لشكر به قوّت يورش فرو گيرند.

اسمعيل بيگ ميدانى كه با فوجى شمخالچى از قبل رضا قلى خان نگاهبان قلعه بود 3 روزه مهلت نهاد و رضا قلى خان را آگهى داد و او ميرزا محمّد رضا معتمد خود را گسيل درگاه نمود و خواستار شد كه ميرزا ابو القاسم قائم مقام به خبوشان شده او را مطمئن خاطر سازد. نايب السّلطنه بفرمود تا قائم مقام به اتّفاق ميرزا موسى رشتى كه در خراسان

وزارت احمد على ميرزا داشت به خبوشان شد و با رضا قلى خان چند روز سخن كردند.

فتح قلعۀ سلطان ميدان

و هم عاقبت رضا قلى خان كار بر اين نهاد كه زن و فرزند به گروگان دهم؛ و لشكرى كه در تحت فرمان دارم، در سفر هرات و خوارزم ملازم ركاب سازم، به شرط آنكه مرا از خبوشان به بيرون طلب نكند و از حاضر شدن به حضرت معفو دارند و كس فرستاده چهارشنبۀ 9 رجب قلعۀ سلطان ميدان را به ضبط كارداران نايب السّلطنه داد؛ و روز ديگر پسر خود حسينقلى خان را به اتّفاق جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان با پيشكشى لايق به درگاه فرستاد و پس از آن قلعۀ محمّدآباد را نيز تفويض كرد. و نايب السّلطنه آن قلعه را به ميرزا موسى رشتى به سيورغال عطا فرمود.

آن گاه محمّد جعفر خان باجمانلو را با 100 نفر سرباز به حفظ قلعۀ سلطان ميدان گذاشت و راه مشهد مقدّس برداشت، و محمّد زمان خان قاجار دولّو را حكومت نيشابور داد و خود روز پنجشنبۀ 17 رجب وارد شهر مشهد گشت: عليمراد خان جوينى خورشاهى و ابراهيم خان كيوانلو و رستم خان چوله [اى] و محمّد خان بغايرى از پس يكديگر به تقبيل حضرت پيوستند و پلنك توش خان جلاير حاكم كلات 22 رجب به درگاه آمد و نايب السّلطنه او را به سفارت خيوق مأمور داشت و خان خوارزم را پيام داد كه اگر ايمنى خواهى اسراى خراسان و ساير بلدان ايران را

ص:62

گسيل سازى و اگرنه ساختۀ جنگ مى باش.

پلنگ توش خان چون به كلات آمد مريض شد و از خدمت بازماند و نيز شاهزاده احمد على ميرزا چون مأمور به سفر دار الخلافه بود، از خراسان كوچ داده پنجشنبۀ 13 رمضان وارد طهران گشته. و از آن سوى خسرو ميرزا برحسب فرمان با لشكر از كرمان به يزد كوچ داد و از آنجا طىّ مسافت كرده در سلخ شعبان وارد طبس گشت و مير علينقى خان در مهمان پذيرى نيكو خدمتى كرد.

فتح ترشيز به دست خسرو ميرزا

و هم از آنجا خسرو ميرزا به فرمان نايب السّلطنه آهنگ ترشيز نمود، از بهر آنكه محمّد تقى خان عرب ميش مست كه حكومت ترشيز داشت در تقبيل سدۀ نايب السّلطنه كار به تسويف و مماطله مى گذاشت.

بالجمله خسرو ميرزا از طبس نيز لشكر نخعى ولالوئى و زنگوئى را ملتزم ركاب ساخته 8 رمضان در ارض ترشيز در ظاهر قلعۀ سلطان آباد لشكرگاه كرد. محمّد خان - قرائى با 4000 تن از مردم خود از تربت تا اراضى كوه سرخ سفر كرد تا اگر خسرو ميرزا بر قلعۀ سلطان آباد چيره شود در حضرت او اظهار نيكوخدمتى كند و اگر كار ديگرگون شود حال ديگرگون كند. نايب السّلطنه مكنون خاطر او را تفرّس فرمود و كس بدو فرستاد و حكم داد كه بى توانى طريق تربت گير كه ما را به مدد تو حاجت نيست. لاجرم محمّد خان بازشتافت، و از اين سوى خسرو ميرزا قلعۀ سلطان آباد را حصار داد و محمّد تقى خان با مردم خود چند كرّت از ميان قلعه بيرون شده كرّى كرد و هزيمت گشت.

اين وقت مير علينقى خان حاكم طبس كه هم از عرب بود، آستين طلب برزده به درون قلعه رفت؛ و محمّد تقى خان را بيم و اميد داده به نزديك خسرو ميرزا آورد و جعفر قلى خان برادر كهتر او كه هنوز در قلعه بود، همچنان طريق طغيان گرفت و بر روى لشكر شاهزاده در بست و از در كارزار از پس ديوار نشست.

خسرو ميرزا را آتش غضب زبانه كشيد و حكم به يورش داد. يوسف خان امير

ص:63

توپخانه و سربازان جلادت طراز از چارسوى سنگرها پيش بردند و به نقب و حفر ارض دست يازيدند و از دخان توپ و تفنگ جهان را قيرگون ساختند. در زمانى اندك چنان كار بر قلعه گيان سخت شد كه بستن و سپردن جعفر قلى خان را تصميم عزم دادند؛ و او اين معنى را تفرّس نمود و بى درنگ به اتّفاق علما و اعيان شهر تيغ و كفن از گردن درآويخت و روى به درگاه نهاد. شاهزاده بر وى ببخشود.

و هم در آن روز كه 18 رمضان بود، على اصغر خان عجم بسطام را با فوجى از لشكر به حفظ و حراست برج و بارۀ آن قلعه برگماشت و خبر اين فتح روز عيد فطر در طهران معروض درگاه شاهنشاه افتاد.

قتل حاجى فيروز افغان در خراسان

بالجمله بعد از فتح سلطان آباد، خسرو ميرزا با لشكر به قلعه درآمد و چون حاجى فيروز پسر تيمور شاه افغان چنانكه از پيش مرقوم افتاد، بعد از فرار برادرش شاهزاده محمود فرصت به دست كرده، با اهل خويش به مشهد مقدّس گريخت و شجاع السّلطنه همان هنگام حكومت مقدم او را بزرگ شمردند و چون كامران ميرزا با پدرش شاهزاده محمود كار به مقاتلت كرد، شاه پسند خان كه يك تن از بزرگان افغان بود، سفر خراسان كرد كه از كارداران ايران استمداد كند و كامران ميرزا را به تحت حكومت پدر آرد. بعد از سفر او به خراسان، شاهزاده محمود به بلاى وبا درگذشت.

اين هنگام شاه پسند خان بدان سر شد كه حاجى فيروز را با خود برداشته به هرات كوچ دهد. و كامران را از ميان برگيرد، لاجرم حاجى فيروز را از تربت حيدريه كوچ داده به ترشيز آورد تا از نايب السّلطنه استمداد كرده روانۀ هرات شود. اين هنگام كه خسرو ميرزا با لشكر به قلعۀ سلطان آباد درآمد، شبانگاه يك تن از ملازمان حاجى فيروز در طلب آب از منزل خويش بيرون شد و چون بى هنگام بود به دست قراولان سپاه گرفتار گشت، اين خبر به حاجى فيروز بردند و او شمشير كشيده براى دفع قراولان بيرون تاخت و قراولان او را ناشناخته مقتول ساختند.

ص:64

مع القصّه بعد از فتح سلطان آباد، خسرو ميرزا فرمان داد تا محمّد تقى خان و مصطفى قلى خان برادرش را كه محبوس او بود با ديگر برادران و خويشاوندان روانۀ مشهد نمودند و خود بعد از عيد فطر به ركاب نايب السّلطنه پيوست.

وقايع سال 1247 ه. 1831-1832 /م. و رسيدن سفرا به درگاه پادشاه

اشاره

در سال 1247 ه. چون يك ساعت و 53 دقيقه از شب چهارشنبۀ 17 شوال برگذشت آفتاب به خانۀ شرف تحويل داد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار بعد از انجام جشن نوروزى فرمان داد تا بديع الزّمان ميرزاى حاكم گرگان و تركمان يموت و كوكلان با لشكر استرآباد و مازندران از دشت تركمان سفر خراسان كرد و ملازم خدمت نايب السّلطنه شد.

فوت ايلچى انگليس

و اين هنگام جان مكدانلدكينز ايلچى انگليس در تبريز مريض گشته سفر آن جهانى كرد و مستر مكنيل نايب دوم او به جاى او منصوب شد و كارداران انگليس او را به توقّف دار الخلافه حكم دادند. پس از تبريز به طهران آمده مقيم گشت.

رسيدن سفير سند

و نظر على خان قاجار قزوينى كه به سفارت سند رفته بود مراجعت نمود. و ميرزا على خان والى سند مردى را كه منشى مهر على نام داشت به اتّفاق او با پيشكشى لايق به درگاه شاهنشاه فرستاد، بعد از ورود مورد عنايات پادشاه گشته مراجعت به سند نمود.

طغيان مير رواندوز

و هم در اين سال شاه مراد بيگ كه يك تن از اكراد قبيلۀ رواندوز است و به قوّت جلادت و غلبه به مير رواندوز نامور بود و به فرمان نايب السّلطنه حكومت كوى و حرير نيز داشت در ميانۀ كركوك و وان سر به طغيان برآورد و در محال لاهيجان ساوجبلاغ - مكرى تاختن كرده، اموال و اثقال مردم را منهوب ساخت.

چون اين خبر معروض درگاه پادشاه افتاد، منشور شد كه خسرو خان والى كردستان او را مقهور سازد و نايب السّلطنه نيز از خراسان حكم فرستاد تا محمّد خان سرهنگ فوج تبريزى در تدمير او خوددارى نكند.

در عشر آخر ذيحجه

ص:65

اين هردو لشكر پيوسته شدند و به جانب مير رواندوز سرعت نمودند، او نيز با مردم خود پذيرۀ جنگ شد. بعد از تلاقى فريقين قريب به 1000 تن از مردم مير رواندوز عرضۀ شمشير گشت و جمعى نيز دستگير شد. مير رواندوز از ميانه با جماعتى به سلامت بجست و از آن پس در پس ديوار خذلان نشست.

مقاتله شاهزادگان عراق

هم در اين سال ديگرباره در ميانۀ شاهزاده حسام السّلطنه فرمانگزار بروجرد و بختيارى و حشمة الدّوله محمّد حسين ميرزا حاكم كرمانشاهان و خوزستان كار به مقابله و مقاتله افتاد. چه بعد از مقاتلۀ نخستين، كارداران دولت در ميانه ايشان چنين حكومت كردند كه بعد از آنكه حشمة الدّوله خوزستان و لرستان را به تحت فرمان دارد، زيان حسام السّلطنه را در سر حكومت اين دو مملكت از خزانۀ خويش ادا نمايد و سجلّى از وى گرفته به حسام السّلطنه سپردند. در اين وقت كه هنگام رسيد و حسام السّلطنه مطالبه زر كرد، حشمة الدّوله روى بپيچيد.

لاجرم حسام السّلطنه تسخير خوزستان و لرستان را تصميم عزم داد و فرزند خود ابو الفتح ميرزا را براى جمع لشكر به ميان بختيارى فرستاد و از جماعت باجلان و بيرانوند نيز لشكرى كرده سه شنبۀ بيست و يكم ذيحجه از بروجرد خيمه بيرون زد و آهنگ خرّم آباد نمود و ابو الفتح ميرزا با لشكر بختيارى در گردنۀ راران به حضرت پدر پيوست.

بالجمله تا كنار قلعۀ خرّم آباد عنان نكشيد. نصر اللّه ميرزا برادر حشمة الدّوله بى توانى 5000 تن پياده و سواره از كرمانشاهان و كردستان فراهم كرده به عزم دفع او شتاب گرفت و تا نهاوند برآمد و همايون ميرزا كه حاكم نهاوند بود ناچار مهمان پذير گشت و كار علف و آذوقه لشكر او را به سامان كرد.

اين وقت حشمة الدّوله چنان صواب شمرد كه نخستين به عزم تسخير بروجرد پردازد، آن گاه با حسام السّلطنه مصاف دهد؛ و آهنگ بروجرد كرد. چون از اين نيرنگ حسام السّلطنه آگاه شد لابد از كنار خرّم آباد برخاست و جنگ حشمة

ص:66

الدّوله را تصميم عزم داده تاختن كرد، و در بين راه نخستين قراولان سپاه حشمة الدّوله با ابو الفتح ميرزا كه پيشتاز لشكر پدر بود دچار آمدند و درهم افتادند. ظفر ابو الفتح ميرزا را بود، قراولان حشمة الدّوله را هزيمت كرد؛ و هم در اين وقت هردو لشكر زمين جنگ نزديك كردند روز دوشنبۀ دوازدهم محرم [1248 ق/ 1832 م.] در زمين مرند بيرزاد كه ميان خاك خاوه و هرسين لرستان است تلاقى فريقين شد.

مردان نداى جنگ دردادند و آلات حرب و ضرب بگشادند. نخستين مردم بختيارى و باجلان جلادتى كردند و لشكر حشمة الدّوله را لختى بازپس بردند. اين وقت مردم بيرانوند لرستان كه در لشكرگاه حسام السّلطنه بودند و روى دل با حشمة الدّوله داشتند به يك بار جنبش كرده با لشكر حشمة الدّوله پيوستند. سپاه حسام السّلطنه از كردار ايشان ضعيف شدند و ديگر تاب درنگ نياورده پشت با جنگ دادند. ناچار حسام السّلطنه فرار كرده يك تنه تا بروجرد عنان نكشيد و حشمة الدّوله همچنان از قفاى او بتاخت و به كنار بروجرد آمده، آن بلده را به محاصره انداخت. ابو الفتح ميرزا چند كرّت از شهر بيرون شده رزم همى داد و باز حصار شد.

بالجمله شانزدهم محرم اين خبر در دار الخلافه سمر گشت، شاهنشاه در خشم شده، بفرمود تا غلامحسين خان سپهدار بدان اراضى تاختن كند و محمّد حسين ميرزاى - حشمة الدّوله را از كنار بروجرد به جانب كرمانشاهان كوچ دهد و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه اگر به كيفر اين گناه كه بى اجازت كارداران دولت اين مبارزت كرد، معادل 100000 تومان زر مسكوك تسليم كند، در حكومت بروجرد منصوب باشد؛ و الا او را نيز گسيل درگاه سازد و به ضبط ملك و مال او پردازد. سپهدار برحسب فرمان از طهران تا سلطان آباد را 2 روزه بتاخت و از آنجا عرض سپاه داده با 6000 تن سواره و پياده آهنگ بروجرد كرد و روز ورود او حشمة الدّوله برادر خود جهانگير ميرزا را به استقبال او مأمور داشت و حسام السّلطنه از شهر، فرزند خود كامران ميرزا [را] پذيره فرستاد.

ص:67

بالجمله سپهدار در بيرون دروازه لشكرگاه كرد و روز ديگر محمّد حسين ميرزا بعد از آنكه 45 روز بروجرد را حصار داده بود به جانب خرّم آباد جنبش داد. آن گاه به شهر در رفته رتق و فتق بروجرد و جاپلق و بختيارى را به كارگزاران خويش گذاشت و دست عمال حسام السّلطنه را از عمل بازداشت و پس از روزى چند، اصلاح امور حسام السّلطنه را به حضرت پادشاه خواستار شد و عريضه كرد؛ و حسام السّلطنه نيز راه دار الخلافه گرفت.

بعد از 4 ماه كه التهاب غضب شاهنشاه بنشست ديگرباره فرمان كرد كه سپهدار آن مملكت را به حسام السّلطنه گذارد و خود راه سلطان آباد سپارد.

چون راقم حروف [- مؤلف] مقاتلت شاهزادگان را بيشتر وقت خود حاضر بوده ام و معاينه كرده ام و در اين سفر نيز با سپهدار بدان سوى شتافتم، مقاتلت شاهزادگان را در 2 قصيده به نظم كردم. اگرچه شعراى متقدّم در قصايد خويش گاهى به نظم حكايات و روايات غزوات سخن كرده اند؛ لكن به جزئيات وقايع نپرداخته بلكه به هر حكايتى اشارتى كرده اند از بهر آنكه در قصيده با يك قافيه، دقايق قصّه را شمردن و سخن نيك آوردن كارى صعب است و اين كار جز در بحور مثنوى راست نيايد. من بنده كه در اين كتاب مبارك هرگز شعر عرب و عجم ننويسم مگر آنكه آن شعر كار تاريخ كند و سندى از بهر آن قصّه بود، اين هنگام چون انشاد اين قصايد را در ايراد جزئى و كلى چنان كرده ام كه گوئى فردوسى در مثنوى خويش قصّه كند و هم اين قصايد نيز تاريخى بود، بالجمله يك قصيده در اين كتاب تحرير كرده ام تا تذكرۀ شاعران باشد و روى اين سخن با آنان است كه داراى زبان باشند و حق سخن را بدانند و سخن پارسى را بشناسند.

ص:68

قصيده مسوّد اوراق در شرح مقاتلۀ شاهزادگان عراق
اشاره

ز پور دستان تا چند و دار و گير پشن(1) بداستان شهنشاه سخته گوى سخن

ببين چگونه دليران شوند در پرخاش ببين چگونه بزرگان بوند در داشن(2)

چگونه عزم مهان كرد از اين نورد و شتاب چگونه نظم جهان داد ازين فساد و فتن

سپرد در پى ختلى چسان فراز و فرود(3) گرفت بانى خطّى چسان زمين و زمن

حديث حشمت شاه و تقى شه غازى فسانه گشت و شنيدى تو نيز پار از من

در اين قصيده بدين وزن و قافيت گفتم هزار دستان ساز و ستارۀ ريمن(4)

ص:69


1- (1) پشن بر وزن چمن نام موضعى است كه ميان پيران و يسه و طوس نوذر جنك واقع شد و تورانيان فتح كردند و اكثر پسران گودرز در آن جنك كشته شدند و اين جنك را جنك لادن و جنك پشن گويند، و مخفف پشنك هم هست كه نام پدر افراسياب باشد.
2- (2) داشن بر وزن دامن عطا و بخشش و انعام باشد.
3- (3) ختلى بر وزن اصلى منسوب بختل باشد كه نام ولايتى است از بدخشان، و اسبى كه از آنجا آورند ختلى گويند.
4- (4) بفتح اول و ثالث و سكون ثانى و نون: محيل و مكار باشد و بكسر اول مخفف اهريمن است كه راهنماينده بديها و شيطان باشد، گويا مراد شاهزاده شيخعلى ميرزا است كه چون هزار دستان ساز شعر ميگويد و چون ستاره ريمن كارهاى شيطانى ميكند.

سخن در اين بنشاندم كه در در دارا شدند گرد ملك زادگان مردافكن

ستوده حشمت شاه و جهانگشا محمود همان تقى شه و شاپور شاه چير سخن(1)

كنون سرايم كز آن سپس ز دست قضا چه بر سر آمدشان و چه بودشان ويدن

بدان وتيره محمود شاه از بد چرخ نهفته ماند به رى همچو گنج در زهمن(2)

هنوز دلش چو آهن ميان نار جفا هنوز تنش چو سندان به زير پتك محن

به هيچ فن و فسون از فسون چرخ نرست فلك هميشه براوان بدين فسانه و فن

ولى چو شاپور از پادشاه دستورى گرفت و كرد به دار الشجاعه باز وطن(3)

بدان هوا كه هنوزش فراغ در بنگه بدان هوس كه هنوزش فروغ در روزن

ص:70


1- (1) شاپور تخلص شاهزاده شيخعلى ميرزا است.
2- (2) زهمن بر وزن بهمن نام خانه اى بوده در رى يا نام صاحب آن خانه - گويند كه او مردى درويش بود شبى در خواب ديد كه در دمشق گنجى خواهد يافت بدمشق رفت و در كوى و بازار هميگشت مردى با او گفت در اين شهر سرگشته چكنى ؟ قصه رؤيا بگفت، آن شخص بخنديد و گفت چندين سال است كه من بخواب ديده ام در شهر رى خانه ايست از زهمن و در آنجا گنجى است و من بر آن اعتماد نكردم زهى سليم دل كه تو باشى!، مرد بخانه باز آمد و زمين بكاويد تا هاونى زرين بيافت بوزن سى من و از آن توانگر گشت.
3- (3) دستور بمعنى رخصت و فرمان است. و دار الشجاعه شهر ملاير.

نديده بود كه چون چيره قايد دوران نديده بود كه چون تيره اختر روشن

بجان تفته شود مور و مار مرد اوبار بدست خسته بود موم كوه ريم آهن(1)

بلى ز پاى درآيد كجا زبردستى بود بقمعش هر زيردست دستان زن

شدند گرد همه خلق و خواست غوغائى كه شد ز خاطر غوغاى كاوه و قارن

تمام يكدل گفتند كز بد شاپور توان نشستن تا چند گه به بيت حزن

گهيش نعل در آتش كه كيميا جويد بدين اميد همى آب سوده در هاون

ز بسته جيوه همى جسته ره گشائى دل به طلق كُشته همى ديده زندگانى تن(2)

گهى به داعيۀ سلطنت برآرد سر كه تاج شه را درخور نباشد الاّ من

ستبر سازد ناى و خشن كند آواز همى ز نيزۀ ده باز و گرزۀ ده من(3)

ص:71


1- (1) او بار بر وزن افسار: بمعنى بلع كردن و خوردن است، و ريم آهن: چرك و كثافت آهن باشد بعد از گداختن كه بهنگام پتك زدن ميريزد.
2- (2) مربوط بصنعت كيميا است، بسته جيوه: يعنى جيوه و سيماب كه آنرا منعقد كنند و باصطلاح آنرا بكشند كه فرار و متحرك نباشد، و هكذا طلق كه چون كشته شود و حل گردد مفتاح اهل صنعت است، و لذا گويند «من حل الطلق استغنى عن الخلق».
3- (3) باز: گشادگى ميان هردو دست را گويند و بعربى باع و بتركى قلاج و ده باز يعنى ده باع بلندى نيزه.

گهى چو ديو گرفته كند هواى پرى پرى پژوه دهد زيب و زينت مسكن

براى وصل پرى شسته تن به گرمابه سترده موى زياد از مغاكهاى بدن

از اين چنين كس آئين عدل و شيمۀ داد حديث مست هيون است و ديدۀ درزن(1)

بس اين سخن بسرودند و ره نورد شدند بسوى درگه دارا سپهر امن و امن

در اصفهان به زمين بوس شاه پيوستند خروس و ولوله بر شد ز كلّۀ ادكن

ملك به پاسخشان لب گشاد از در داد كه دلپريش نباشيد زار و آسيون(2)

به حكم شرع ميان شما حكم آيم كه از نخستم اين شيوه بود مستحسن

سپس بخواست به دربار چير دل شاپور كه اى به بد شده آشوب مرد و فتنۀ زن

به كارخانۀ شرع محمّد مختار چه شاه شهر و چه شهروزۀ در و برزن(3)

ص:72


1- (1) هيون بر وزن زبون بمعنى شتر است و در زن بمعنى سوزن كنايه از اينكه توقع عدل و داد از او همچون رفتن هيون است بسوراخ درزن حتى يلج الجمل فى سم الخياط.
2- (2) آسيون بمعنى سرگشته و حيران و پريشان است، در اصل آسياون بمعنى آسيا مانند بوده است.
3- (3) شهروزه بر وزن هرروزه گدائى را گويند كه هرروز بر دور يكى از محلات شهر و كوچه و بازار بگردد و گدائى كند.

اگر ز فخر امم پيشواى دين باقر(1) كه جز به رأيش نتوان شناخت فرض و سنن

يكى مثال بيارى كه اين گروه تو را به كذب و بهتان آلوده مى كند دامن

تو جاودانه بر اين قوم حكمران باشى به فال نيك درآئى به خانه و مأمن

ور اين گروه از او آورند منشورى كه جز به راستى ايدر نرانده اند سخن

به رى درونت گذاريم جاودانه نژند ز ما نبينى هرگز به جز شكنج و شجن(2)

بگفت و خواست سپس مهرمجد و محور ملك سپهبد آيت نيروى قادر ذو المن

بدو سپرد همه ملك و مخزن شاپور كه خود تو زيور ملكى و زينت مخزن

كنون نگر كه از اين دو كه آورد منشور كه با دروغ قرين و كه با فروغ قرن

گر اين گروه به كذبند نايشان به فشار وگر كه فريه ز شاپور بيخ او بركن

سپس جنابه روان زى جناب فخر امم(3) شدند و خواست ز درگاه شورش و شيون

به لابه گفتند اى پيشواى دين مبين يكى به بخشا بر خستگان ظلم و محن

ص:73


1- (1) منظور حاج سيد محمد باقر شفتى است.
2- (2) شجن بمعنى رنج و تعب است.
3- (3) جنا به دو كودك توأمين را گويند، در اينجا مراد محض اتفاق است.

ز خوى و خصلت شاپور و كيش و ملّت او كنيم يك يك بر تو عيان به وجه حسن

اگر به اين صفت و شيمه لايق حكم است نهاده ايم به حكمش چو بندگان گردن

وگرنه برهان اين مردم ذليل ضعيف ز چنگ ظالم غدّار و جابر ريمن

گواه، شيخ الاسلام و نايب الصّدر است كه كيش مردم لوطش شده است شيوه و فن

ز هم نداند ريش سفيد و زلف سياه گه نياز چه فرهاد و چه بت ارمن

ز شيرخواره ندانسته مرد صد ساله كسى نماند كه پستان نياردش به دهن

حلال داند خون رزان و خون كسان چو آب صافى شريان كشيده دردى دن(1)

كسى كه سلوى و من برگ و ساز خوان كردى كنون نباشد قادر به برگ آويشن

كسى كه تنش همى رنجه بود از خارا كنون به خارى هرشب نهد به خارا تن

نوا نخواهد در ما مگر بناى يتيم ثمر نجويد از ما مگر كه سيب و ذقن

كسان ما نكند خواب جز به خاك مزار زنان ما نبود امن جز ز مرد عنن

بس اين چنين بسرودند تا وضيع و شريف گريستند بر ايشان چو ابر در بهمن

ص:74


1- (1) . دن: خم شراب است.

ستوده فخر امم گفت شادمان باشيد كه آيد از پس تنگى و رنج نعمت و من

درست گشت كه شاپور كافر است و لعين گزيده است به يزدان پاك اهريمن

نگاشت كفر وى و پس بر آن نهاد نگين بسوى شاه فرستاد آن خط روشن

كه اين چنين كس هرگز نه از مسلمانيست كه بر مسلمان باشد امير سرو علن

ازين محاكمه شاپور نيك ماند شگفت كه بايد از پى اين چاره جادوى جوزن(1)

شفيع ساخت امين شه و شبانگه نيز به پاى ماچان هردو شدند زانوزن

سرود امين جهانبان سپس به فخر امم كه گرچه فتنۀ شاپور بر تو شد روشن

ولى چو مرد پشيمانى آرد از عصيان به توبه بگذرد از جرمش ايزد ذو المن

كنون به توبه گرائيده است چون شاپور ز جرم او بگذر شاخ دولتش مشكن

بدين وتيره دل سخت نرم كردندش به پتك حيلت و نيرنگ كوفتند آهن

ص:75


1- (1) جوزن بروزن كودن نوعى از ساحران باشند در هندوستان كه دانه گندم و جو را بزعفران زرد كنند و افسونى بر آن خوانند و كسى را كه خواهند مسخر خود سازند.

به گاه فخر امم گفت حكمران شاپور بدين گروه بدين سان بماند و اين سن(1)

دگر نماند بى خلق چاره [اى] كه بر او ز كم و كيف نيارست هيچ كس لم و لن

دگر صباح به ناچار بار بربستند نژند گشته و مسكين به جانب مسكن

ز پى چو ضيغم غضبان بريد ره شاپور رسيد و بازش دار الشجاعه شد مكمن

هنوز هست بر آن زمره پس نگر سلطان هنوز هست بر آن گلّه پيشرو پازن

كنون نبرد تقى شه نيوش و حشمت شاه دو شير مرد اوبار و دو مرد شير اوژن

تقى شه از در دارا چو يافت دستورى بسوى دار و سرور آمد و نمود وطن

به جاى عيش عنا ديد و جاى سيم سفال به جاى مال و بال و به جاى جشن جَشَن(2)

نه غازيان كمانكش به گاه كوشش و كين نه مهوشان جفاجو به وقت شوخى و شن

نه آن درفش كيانى نه آن كلاه كيان نه آن حسام يمانى نه آن نسيج يمن

ص:76


1- (1) مخفف سان است كه بمعنى رسم و عادت و روش باشد.
2- (2) جشن بفتح اول و دوم تعب و رنج و حرارت تب را گويند و بسكون ثانى معروف است.

بدست خصم نيارست ديد ثروت خويش به هردو روزش آشوفت مغز كين كهن

يك انجمن ز مهان كرد و گفت كاى رادان يكى ببيند آخر به زندگانى من

عدو به گلشن خلد اندرون و تنگ تر است فراخ كيهان بر من ز روزن آن گلخن

نگفته اند كه هرچه از حسام برنايد نهاده اند به تيغ زبان مرد فطن

شما چه چاره سگاليد از پى اين كار عيان كنيد كه من نيز برزنم دامن

به پاسخش همه گفتند با زبان سنان همى شوند بزرگان ز خصم دستان زن

به نوك تير توان رخنه كرد در اعدا به تيغ تيز توان كينه خواست از دشمن

تقى شه آنگه ناچار عزم رزم نمود سران لشكر را خواست ز ايسر و ايمن

بگفت اى شده بدنام هر نبرده سوار از آن نبرد كه پيرار گشتتان ديدن

بر شما را بايد به جاى جفت، اجل تن شما را شايد به جاى جامه، كفن

ز جانورى چنين موت اسود است اولى ز زندگى چنين مرگ احمر است احسن

چو پشت سرخ گل از شرم گشت روى سران به لابه گفتند از پاسخ ايدريم الكن

ص:77

مگر كه كينه از خصم عنود بازكشيم چراغ بخت نمائيم خالى از روغن

اگر ز ننگ نه بررفته نام بازخريم بيفكنيم به آب و به آتش اندر تن

حلال بر تو مانند شير، ما را خون حرام بر ما بر سان مام، ما را زن

ازين گزافه تقى شه دل استوار نمود به عزم رزم ميان بست يكدل و يك فن

بخواست فوج يلان و كشن نمود سپاه كه بود درخور اين داورى سپاه كشن (1)

بسوى مرز لرستان ز خاك دارِ سرور سپه براند به كردار سيل بنيان كن

مكان به پاى سيه دز گرفت بو كه كند به كوه خارا رخنه به گرز خاره شكن

به دز درون بر نصرت شه آگهى بردند(2) كه بردميد ز گلزار خرمى راسن(3)

تقى شه است و دو بيور سوار نيزه گذار(4) كه روى باره كند بر تو پشت پالاون(5)

از اين فسانه چو آگاه گشت نصرت شاه بخواست پيكى گوينده و بديع سخن

ص:78


1- (1) بمعنى بسيار و انبوه است.
2- (2) نصرت شاه، لقب نصر الله ميرزا پسر شاهزاده محمد على ميرزا است.
3- (3) راسن بروزن دامن نباتى است كه بوى بد آن چون بوى سير است.
4- (4) بيور بروزن زيور بمعنى ده هزار است.
5- (5) مخفف پالاوان است ظرفى باشد مانند كفكير كه چيزها در آن صاف كنند.

بگفت ز ايدر به شتاب نزد حشمت شاه ولى برفتن، پاى از پر عقاب شكن

به كوچه شسته [اى] آسوده خيز و رزم آراى فغان كوس گزين از نواى اورامن(1)

تقى شه است و فزون از ستاره مرد دلير نه دير كز بر ما تابد اختر روشن

اگر به بويۀ گنجى، بسيج رنج نماى(2) وگرنه ما را در كام اژدها مفكن

رها نمود نوند و بخواست پيك دگر(3) بدو سرود كه بيدار مغز و با وى هن(4)

بپو به نزد تقى شه دلى به گاه پيام ز آب و آتش آكنده كن فضاى دهن

اگر به نرمى برتافت رخ سپاس گزار وگرنه بر به سخن پوش جامه هاى خشن

بگو كه راه نشايد بريد بر گردون بگو كه كوه نشايد كشيد بر گردن

گرفتم آنكه گشوديم بر تو اين مشكو(5) گرفتم آنكه سپرديم بر تو اين مأمن

چه سود زانكه نتانى نگاه داشتنش نه داشتى و سپردى به تيز دم آهن

ص:79


1- (1) بضم اول و فتح ميم: نوعى از خوانندگى است.
2- (2) بويه بمعنى اميد است.
3- (3) نوند، پيك و سفير.
4- (4) هن مخفف هان كلمه تنبيه است.
5- (5) مشكو و مشكوى بمعنى كوشك و بالاخانه است و حرمسر اى سلاطين را هم گويند.

مگر فرامش كردى نبرد حشمت شاه كه خار داند پورپشنگ و رزم پشن

مگر نديدى آن سنگ و هنگ در ميدان مگر نديدى آن توش و تاب در جوشن

نه دير، كايد ايدر به سان گرسنه شير به گاو كوهه برآشوبد از سم توسن

به پاى بور دگرگون كند فراز و فرود(1) به بانگ كوس دگرسان كند زمين و زمن

سپه به دارِ سرور آورد چو پور پشنگ جهان به روى تو سازد چو چاه بر بيژن

اگر به ميدان زان اژدها سبق بردى مسلم است ترا جاودانه اين مخزن

وگرنه بيهده اين بسختى و بِلا به مكش چو شير غضبان هر لحظه بر به ما مشكن

طمع مكن كه نه ما گله ايم و تو سرحان(2) هوا مپز كه نه تو آتشى و ما خرمن

مبين كه آب سيه دز بود به از حيوان مبين كه خاك لرستان بود به از لادن

چه زين تو را كه بود لعل ناب بر [به] بدخش چه زين ترا كه بود دُرّ نغز بر به عدن

بسا كه سر شده در بويۀ كله دارى نگاهدار سر و تار اين هوس به متن

ص:80


1- (1) بور: اسب تيز رو و سرخ رنك را گويند.
2- (2) سرحان يعنى گرگ.

سخن رسيد به بن رهسپار آمد پيك بر تقى شه و بسرود با ثنا و سون(1)

كزين هوا بگذر نام خود هبا به مكن كه اين هوس بفكن بيخ ما ز بن به مكن

تقى شه از سخن او به خشم رفت و سرود كه هان بپوبر نصرت شه و بگو از من

گمان كنى كه بود اين حصار روئين دز نه اين سپاه بود هر تنى چو رويين تن

اگر چو ماهى سازى ميان آب مكان وگر چو مرغ نهى بر بساط باد وكن(2)

همى درآيم در قعريم نهنگ آسا همى برآيم بر روى چرخ عنقا ون

بگفت و راند فرستاده را و گشت سوار به باره [اى] كه فلك با نورد آن كودن(3)

ز چارسوى سپه را به چرخ چاچى تير كه برج و باره به پيكان كنند پرويزن

دو شب دو روز ز گه تا به شب ز شب تا گه نگشت ديده ابطال آشنا به وسن(4)

نه تير ماند به كيش و نه تاب ماند به چرخ نه هوش ماند به مغز و نه توش ماند به تن

ص:81


1- (1) سون بروزن گون مدح و ثنا باشد.
2- (2) و كن يعنى آشيانه و لانه.
3- (3) كودن اسب پالانى بد را گويند.
4- (4) و سن يعنى چرت و پينكى.

ولى چگونه كسى جاى مى كند به فلك ولى چگونه كسى پاى مى نهد به پرن(1)

برند راه بر افلاك گوئى از سلّم كنند رخنه در البرز گفتى از سوزن

كسى كه حمله به دز بُرد آن پلنگ بُدى كه زى ستاره همى باز كرده چنگ و دهن

و گر خدنگى از دز رها شدى گفتى شهاب آيد از چرخ سوى اهريمن

تقى شه از پى اين داورى كه پيكى جست ز در درآمد و روى امل نمود شخن(2)

چه گفت، گفت كه ديدار بخت گشت سپاه چه گفت، گفت كه پستان فتنه يافت پهن(3)

دگر بجوشيد آن بحر كش ز هر لطمه كفيده چرخ فلك را چو پوست كفته مجن(4)

دگر بتوفيد آن كوه كش ز هر جنبش گُسسته تار زمان را چو خار مايه رسن

به پشت ختلانى زين نهاده حشمت شاه همان سپاهش پيرايه شد به پيراهن

به سمّ تازى مهر آورند قيرآگين ز چرخ چاچى چرخ آورند تير آژن(5)

ص:82


1- (1) مخفف پروين است.
2- (2) شخن يعنى خراشيدن صورت و نيز فرو رفتن و خليدن خار.
3- (3) پهن بر وزن دهن: شيرى كه به سبب مهربانى در پستان مادر طغيان ميكند.
4- (4) مجن يعنى سير.
5- (5) آژن بمعنى آجپدن است و تپر آژن يعنى چرخ آسمان را از ناوك تپر آجپده سازند.

از اين سخن نگه پردلان بهم شد راست گه آن به اين و گهى اين به آن زدى آرن

تقى شه از پى اين كار نيك ماند شگفت كه زخم مار چرا بى نصيب از چندن(1)

طلب نمود سمند و سوار گشت سپاه بره نداند گفتى محيط از فركن(2)

پذيره گشت به آهنگ رزم حشمت شاه دگر صباح چو خورشيد سرزد از روزن

دو ابر آتش پالا دو بحر طوفان زا دو كشن لشكر درهم شدند مرد اوژن

دگر ز جنبش شد پيكر زمين مفلوج دگر ز طوفان شد جامۀ فلك ادكن

ز تيغ رفته به خون و زمرّد خفته به خون هوا چو كوه بدخشان زمين چو كان يمن

به چشم گردان، دل طفل و سُفته چون پستان(3) بدست تركان، سرگوى و تيغ چون محجن

مصاف، لاله ستان شد چو باغ در اردى حسام ژاله چكان شد چو ابر در بهمن

اجل ز دهشت در برهمى دريد قبا فلك ز وحشت بر تن همى بريد كفن

ص:83


1- (1) چندن مخفف چندان است كه چوب صندل باشد و مار با آن الفت و ميلى دارد.
2- (2) فركن بروزن مخزن جوئى را گويند كه نواحداث كرده باشند.
3- (3) سفته كناپه از سوفار پيكان است باسفتن تپز كنند.

سپس كه جسم گوان طعمه كرد يوز و پلنگ سپس كه مغز سران مسته ساخت زاغ و زغن

بتافت روى سپاه تقى شه از ناورد چنانكه گله از گرگ باز كرده دهن

ز پى چو شير دژآگاه تاخت حشمت شاه(1) نبرد آز و پلنگ اوژن و نهنگ آون (2)

به تير فرد همى ساخت توسن و راكب به تيغ چار همى كرد راكب و توسن

تقى شه از دم آن اژدها به دارِ سرور كشيد رخت سر از كينه چون دل بهمن

نه دست آنكه ز فرار جسته باد افراه(3) نه جاى آنكه به كرّار كرده پاداشن

سپه چو جست فرار از قرار شاه چه سود چو مور گشت فره شير بر نهد گردن

ببست راه به شهر از چهار سوى و كشيد به برج و باره ز زنبورهاى تنّين تن

دگر صباح به كردار برق خرمن سوز رسيد حشمت و زد برق فتنه در خرمن

به پاى باره همى ده چهار روز نشست چو شير كز پى طعمه چشيده طعم وسن

ص:84


1- (1) دژ آگاه: يعنى خشمگين و سهمگين.
2- (2) آون مخفف آونك و بمعنى آويخته و آويز است.
3- (3) باد افراء: كيفر و جز او مكافات بدى باشد. يعنى نه ميتوانست فرارپان را كيفر كند و نه...

نه ره ز شهر برون و نه ره به شهر درون به خلق كار بسى تنگ شد از اين ديدن

نه كاروان بكشيدى دگر ز راه متاع نه برزگر بنهادى دگر به گاو جون(1)

خبر رسيد به شاه جهان كه كار جهان شگفت درهم و آشفته گشت و آسيون

به باد حادثه زين فتنه رفت خاك عراق سبك نشين و بر اين آتش آبى اندر زن

ملك بخواست همى بخردان چاره سگال بگفت اى ز شما تار چاره بر پرون(2)

مراست ظن كه بدين كار خود شوم ناچار براى چاره شما را چگونه باشد ظن

به پاسخ ملك آن رادبخردان گفتند كه گفت شاه چو در ثمين بود به ثمن

ز شاه آيد پرداخت كارهاى بزرگ و يا كسى كه پس از شه بزرگ سرّ و علن

ملك سرود كه گر ما نه رهسپار شويم كسى كه داند اين راه ساخت چون ارغن(3)

ص:85


1- (1) جون يعنى خرمن كوب كه بگاو بندند و غله را ازكاء جدا سازند و بمعنى جوغ هم آمده است.
2- (2) يعنى چرخ ابريشم.
3- (3) ارغن بر وزن ارزن نام سازى است كه آنرا افلاطون وضع كرده و ارغنون نيز همانست.

به جز سپهبد ايران ندانم و او راست كف كريم و دل باذل و سپاه كشن

نماز بردند آن گاه بخردان بر شاه كه رأى شاه به كشى بود قرين و قرن(1)

ملك به تخت كيان برشد و طلب فرمود امير ديوشكر ديوبند شيرشكن(2)

مهين سپهبد ايران بهينه صهر ملك خلاصۀ گيتى ستودۀ ذو المن

به نزد شاه خم آورد بال و شاه سرود كه اى به رزم چو دوزخ به بزم چون گلشن

نبرد حشمت شاه و فساد مرز عراق شنيده [اى] كه فسان شد ز مصر تا لندن

كنون به ناخن انديشه اين گره بگشاى بچاره از پى اينكار بر بزن دامن

به تركتاز بپو تا به مرز دارِ سرور ببين بر آتش اين فتنه كيست بابيزن(3)

بران بخوارى ز آن ملك فوج حشمت شاه و زان به جان تقى شه بنه هزار منن

ازين شكست گر او داد صد هزار درست(4) بدست لطف بدل كن زُبُول او بعكن

ص:86


1- (1) كشى بمعنى تندرستى و خوشى است و با كاف فارسى هم آمده است.
2- (2) شكر بكسر اول و فتح ثانى مخفف بروزن جگر بمعنى شكار و شكاركننده و شكننده باشد، و ديو شكر يعنى ديو شكار يا ديو شكن.
3- (3) با بيزن بروزن تابيد مخفف باد زن است.
4- (4) درست: بمعنى اشرقى است.

وگرنه بازفرستش به رى چو مرد گناه به بزم و رزم ممانش به گرزه و گرزن

به ملك و مالش خود را بزرگ دان و امير طلب نماى ز بهروزه تا به بهرامن(1)

سخن رسيد به بن داد خم سپهبد يال چو يافت دستورى از شه زمين و زمن

بخواست اسب و برآمد به پشت باره چو باد ز طور تافت همى نور وادى ايمن

ز مرز رى دو شبان روز تركتازى كرد به شهر سلطان آباد ساخت پس مكمن

دو پنج كرّه هزار از سوار نيزه گزار كشان ز نيزه فتد در دل فلك روزن

دو روز ماند و گزين كرد و بازشست به زين به زير گام ندانست خار را ز سمن

دگر صباح عيان شد سوادِ دارِ سرور ز مرد و مركب آكنده بُد تلال و دمن

خبر رسيد به حشمت شه دلير كه هان شد آنگهى كه نرويد ز خاك جز روين(2)

رسيد آنكه در اين دشت طاير تيرش سپاه ما برُبايد چو مرغكان ارزن

ص:87


1- (1) بهروزه بروزن فيروزه يعنى بلور كبود كم قيمت و بهرامن بروزن تردامن نوعى از ياقوت سرخ است.
2- (2) روين بر وزن سوزن بمعنى روناس است كه چيزى بدان رنك كنند.

نه او تقى شه و اين فوج نه سپاه وى است كه در نبرد تو باشد به بيم آبستن

سپهبد است و فلك در فلك سوار دلير سپهبد است و جهان در جهان سپاه كشن

شد اين فسانه چو آتش دل سپه سيماب غريو خواست و رخش و مراد يافت عرن(1)

به جز اطاعت چاره نديد حشمت شاه كه از اطاعت اهرون همى شود اهرن(2)

پذيره را به جهانگير شاه رخصت داد كه رو به نزد سپهبد در صلاح بزن

ادب نما و سخن از در ادب به سگال فروتنى كن و مسراى من من و سن سن

و زان طرف ز تقى شاه كامران شه گشت پذيره و به ثنا ده زبانش چو سوسن

دو خصم خونخواره در يك انجمن شستند نه زين به آن و نه از آن به اين فتور و فتن

هزبر و گور به يك آغل اندرون غنوند در آن سفينه كه نامدش كار فتنۀ سفن(3)

ص:88


1- (1) رخش: رنك سرخ و سفيد درهم آميخته باشد و بعضى گويند رنگى است ميان سياه و بور، و اسب رستم را نيز باين اعتبار رخش ميگفته اند، و مطلق اسب را هم گويند در اينجا همين معنى مراد است: و عرن تركيدكى دست و پاى آدمى و اسب و حيوانات ديگر است.
2- (2) اهرون نام حكيمى است از بنى اسرائيل، اهرن نام ديو است.
3- (3) سفن يعنى اره.

براند باره سپهبد به پاى بارۀ شهر ميان هردو گره شد پياده از توسن

بسان جم بر يأجوج فتنه سدى بست كه سد جم بر آن همچو برگ نسترون

ز هردو لشكر زين داورى وضيع و شريف بر آستانش پرستش گرفت همچو شمن(1)

دگر صباح به نزد تقى شه آمد و گفت اگرچه خصم تو چون اژدهاست لا تحزن

ز باره مرد بخواه و در حصار گشاى كه هين مصون همه بى اژدها است اين معدن

بدو سرود تقى شه كه اين نه از خرد است كه در كسى نگشود است بر رخ دشمن

اگر كه حشمت تا حشر بر به پاى حصار سگالدم ارنى گويمش به پاسخ لن

بدو سرود سپهبد كه رنج حصن مبر كه تيغ من پى تو هست حصنى از آهن

تو در گشا و ز من خواه كار حشمت شاه كه من به پيرايم نيك خارها ز چمن

مباش گفت تقى شه به بويۀ يعقوب كه ديد يوسف خواهى نه در به بيت حزن

چو نيك ديد سپهبد كه اين سخن باشد همى به گوش تقى شه چو آب در هاون

ص:89


1- (1) . شمن بر وزن چمن بت پرست را گويند.

دژم نشست و برآشفت و روى تافت چو مهر كه چند در بر مفلق تو را سخن سنسن(1)

گمان كنى كه چو حشمت شهم در آن هنگام كه رويها شده پنهان به زير ابر محن

سپاه من نشناسند برج و بارۀ زور به بحر و كوه برابر نهند ربع و دمن

به جان كوه به راه اندرون زنند شرار به كام بحر به كام اندرو كنند لجن

بگفت و خواست ز جا و طلب نمود سپاه دل استوار به گرمابه شد كه شويد تن

خبر به كشن سپه شد ز امر نافذ او روان شدند به مانند سيل بنيان كن

يكى سپه كه به گاه رماح نشناسند ز برگ نسترون هيچ درع نستيهن(2)

به مغفر روى اندر سپهر پيروزه به ساعد يلى اندر مجرۀ اورنجن(3)

ص:90


1- (1) مفلق يعنى مرد سخندان و بليغ، و سنسن بروزن ارزن مخفف سنسان سخن غير فصيح و غير بليغ را گويند.
2- (2) نسترون يانستردن بروزن پروردن يعنى گل نسرين و نستيهن بر وزن قصيدن نام برادر پيران و يسه است كه در جنك دوازده رخ بدست بيژن گشته شد.
3- (3) او رنجن بروزن نوبت زن ميلى باشد از طلا و يا نقره و امثال آن كه زنان در دست و پاى كنند، آنچه در ساعد كنند دست او رنجن و آنچه در پاى كنند، پاى او رنجن خوانند.

به گاز آهن خاى و به چنگ كه فرساى به ويله تندرسان و به جمله شير اوژن(1)

نظام بسته به وقت نبرد همچو كلنگ قطار گشته به پويه و رى چو كفك افكن(2)

نكرده خواب ز دهشت به خاك سام سوار نخفته امن ز وحشت به گور پورپشن

سران فوج تقى شاه نيك دانستند كه نيستند به پرخاش مرد اهريمن

اگر كه در نگشايند اين گروه آنند كه برشوند به باره چو مرغكان به وكن(3)

ز برج و باره به زير آمدند و بگشودند در حصار و فكندند مغفر و جوشن

همه سپاه سپهبد به شهر درشد و كرد به برج و بارۀ آن شهر مأمن و مسكن

دگر صباح بيامد به نزد حشمت شاه نشست و گفت كه مى نوش يك دو سخته سخن

كنون بخيز و سر خويش گير و بخرد باش صهيل ارغون مگزين به نغمۀ ارغن(4)

ص:91


1- (1) ويله بر وزن حيله، آواز عظيم، و شور و واويلا كردن است.
2- (2) كفك بر وزن برك بمعنى كف باشد مطلقا از جمله كف دهان و در اين جامرا شتر است كه از دهان كف ميافكند.
3- (3) وكن بر وزن چمن بمعنى لانه مرغان است.
4- (4) سهيل ارغون: يعنى شبه اسب و ارغن بمعنى ارغنون است.

ستوده حشمت شه چون هژير و بخرد بود نمود خلعت اندرز او طراز بدن

ببست رخت و برآمد به بارۀ تازى بهانه جوى نگشت و نجست حيلت و فن

سپهبد از بر او شد بر تقى شه و گفت كه برفروخت چراغت ز زر طراز لكن

كنون بيار پى شاه صد هزار درست به موميائى اشكسته مايه كن مثمن

كه زر كند همۀ كار ساخته چون زر زر آر و واره از اين قيل و قال و زغن عنْ (1)

وگرنه زى در دارا بپو و دل برگير از اين همه حشر و مال و خانه و مخزن

تقى شه اين سخنان چون شنيد ماند شگفت كه هست در همه احوال مبتلاى محن

بگفت از پى اين كار چاره ساز كه تو صمد پرستى و منهم نه بنده ام به وثن

سپهبدش چو پريشيده ديد گفت منال هرآنچه منت سرايم مپيچ از آن گردن

بپو به ملك رى و شاد زى به درگه شاه مترس ازين كه بمانى چو گنج در زهمن

بشه نياز برم تات باز بفرستد بسوى مشكوى و داور شوى به مرد و به زن

ص:92


1- (1) . يعنى زر بيار و خود را از اين گفت و شنود وا رهان.

سپس تقى شه زى درگه ملك بشتافت ولى تمام ز انديشه ذو شجون به شجن(1)

نياز نامه اسپهبدش شفيع گناه مگر بدان دهدش پادشاه پاداشن

ملك گذشت ز جرمش كه بد شفيع بزرگ بداد بارۀ ختلانى و نسيج يمن

دگر رهش به همان ملك كرد ملك خداى ز شاه يافت نشان با هزار شادى و شن

پس از دو ماه به دار السرور بازآمد دو هفته ماه سزيديش كوى پيراهن

چو شد به خانه خداوند شاه دار سرور نشست راد سپهبد به باد پا توسن

به شهر سلطان آباد زان سه ماهه سفر مظفر آمد و پهلوى ملك يافت سمن

پذيره رفت برون خلق شهر از كه و مه سران همه به سرو طفلگان به غژيدن(2)

به شهر درشد و بنشست با سماع و سرود بخواست نوبت شادى ز خانه و برزن

تبارك اللّه ازين نيكنامى و رادى كه از عراق گرفته است تا ديار دكن(3)

ص:93


1- (1) شجون جمع شجن بمعنى غم و اندوه است.
2- (2) غيژيدن بر وزن و معنى خيزيدن كه كودكان و يا شلان نشسته راه روند.
3- (3) دكن بروزن وطن نام ولايتى است در هند.

نه از غزا شده ديدار خاطر تو كدر نه از ريا شده دامان همت تو وسن(1)

وبال باشد جز از در تو عرض سؤال حرام باشد جز از پى تو مدح و سون

سخن اگرنه به مدح تو، در زبان هذيان نظر اگرنه بديد تو، درنگه درزن(2)

به دشت رزم تو، بهرام ترك تركش كَش به بام قدر تو هندوى چرخ چوبك زن(3)

منم كه كلكم در مدحت تو خون كرد است هزار مرتبه در ناف آهوان ختن

«سپهر» تا كى و تكرار قافيه تا چند ببخش بر شنونده از اين دراز سخن

اگرچه رادان زينگونه پيش ازين كردند بگفت خويش ازين بيش شيمه و ديدن

تو لب به بند و دعا را دو دست بربگشاى پى بقاى شهنشه به درگه ذو المن

هميشه تا كه ز ماه مدينه هست مثل كه بوى دوست برانگيختى ز نجم قرن(4)

ص:94


1- (1) و سن يعنى چركين.
2- (2) در زن بر وزن ارزن يعنى سوزن.
3- (3) چوبك زن يعنى نقاره چى.
4- (4) مقصود از نجم قرن اويس قرن است كه گويند پيغمبر اكرم فرمود كه من بوى رحمن را از جانب قرن مپشنوم.

ز راح لطفش ديدار ياورش گلگون ز زخم گرزش ستخوان دشمنش فركن(1)

بدين و تيره كسى در قصيده لب نگشود

به هوش باش كه اين شيوه ختم شد بر من

گرفتار شدن عبد الرّزاق يزدى

از اين پيش مرقوم افتاد كه عبد الرّضا خان يزدى از بافق طريق فرار گرفت، همانا بعد از فرار با 10 تن از مردم خود راه هرات پيش داشت. در ميان قاين و هرات بعضى از

صعاليك بدو بازخوردند و زر و سيم و جواهر ثمين چندانكه با او بود به غارت بردند، ناچار عبد الرّضا خان مراجعت به قاين نمود؛ و امير اسد اللّه خان حاكم قاين او را برداشته به حضرت نايب السّلطنه آورد و به شفاعت او جرمش معفو گشت و روز دوشنبه هفتم شهر ذى قعدة الحرام [1247 ق/آوريل 1832 م] نايب السّلطنه با 4000 تن پياده و سواره وارد مشهد مقدّس گشت و پانزدهم ذيقعده محمّد خان قرائى به ركاب پيوست و مورد نواخت و نوازش آمد. نايب السّلطنه پسر او را به شرف مصاهرت خويش مفاخرت داد و دختر او را از بهر يك تن از فرزندان خود خطبه نمود.

آن گاه ميرزا محمّد على آشتيانى مستوفى را به نزديك يار محمّد خان وزير كامران ميرزا فرستاد تا او را از در اطاعت و انقياد بدارد. اين هنگام يار محمّد خان با لشكرى ساخته در غوريان جاى داشت، بعد از رسالت ميرزا محمّد على و مراجعت او معلوم شد كه يار محمّد خان در مخالفت با كارداران ايران و حمايت رضا قلى خان يك دل و يك جهت است، اگرچه ميرزا قريش را به اتّفاق ميرزا محمّد على به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و لكن مكنون خاطر او مكشوف بود.

بالجمله نايب السّلطنه محمّد خان قرائى را روز غرۀ شهر ذيحجه رخصت داد تا به تربت حيدريه رفته سپاه خود را ساخته كرده باز حضرت شود. و از آن سوى رضا قلى خان زعفرانلو هراسناك شده و خواستار آمد كه نايب

ص:95


1- (1) فركن بروزن مخزن چيزيرا گويند كه بسبب طول مدت از هم فرو ريخيته و پوسپده باشد.

السّلطنه، قائم مقام را به قلعه اميرآباد گسيل سازد تا در آنجا با نجفعلى خان شادلو سخن كند و رضا قلى خان را اطمينان دهد.

لاجرم برحسب فرمان پانزدهم ذيحجه قائم مقام در قلعۀ اميرآباد نجفعلى خان را ديدار كرد و چون بى آنكه رضا قلى خان حاضر درگاه شود و تقبيل آستان كند معفو نبود، سخن ايشان باهم راست نيامد؛ اما نجفعلى خان در نهانى با قائم مقام مواضعه نهاد كه چون نايب السّلطنه آهنگ قلعه خبوشان كند ترك رضا قلى خان را گفته به حضرت پيوندد.

بعد از مراجعت قائم مقام، نايب السّلطنه آوازۀ سفر هرات را سمر كرد و روز دوازدهم محرم سال 1248 ه. /ژوئن 1832 م. با لشكر ساخته از شهر مشهد بيرون تاخت و 6 روز در اولنگ ياقوتى كه 2 فرسنگى مشهد است توقّف فرمود و از آنجا كوچ داده در چمن قهقه لشكرگاه كرد.

فتح قلعۀ اميرآباد به دست نايب السّلطنه

بالجمله روز يكشنبه دوم صفر در ظاهر قلعۀ اميرآباد چناران سراپرده راست كرد و قلعۀ اميرآباد از مستحدثات رضا قلى خان بود و خندق عميق داشت و ديوار آن را 9 ذرع ارتفاع بود [و] جمعى از مردم چناران و گروهى از تركمانان در آنجا نشيمن داشتند و يوسف خان تاتار با 300 تن شمخالچى از قبيلۀ زعفرانلو به فرمان رضا قلى خان نيز پاسبان قلعه بودند. بالجمله نايب السّلطنه شنبه 8 صفر يوسف خان گرجى امير توپخانه را با جمعى از قواد سپاه حاضر كرده حكم به يورش داد. لشكريان از چارسو سنگرها پيش دادند و سربازان به حفر و نقب ارض پرداختند و قلعه گيان چند كرّت گم گم نقابان(1) را اصغا نموده به مدافعه برخاستند و در ميان نقبها مقاتله آراستند.

بالجمله يك نقب را تا زير برج باره در برده با باروت انباشته كردند و آتش درزدند.

نوزدهم شهر صفر آن برج به زير آمد و يك نيمه آن به طرف خندق فرود شده خندق را آكنده كرد. توپچيان اين هنگام مانند تگرگ گلوله توپ بباريدند و سربازان را از

ص:96


1- (1) نقاب يعنى نقب زن، و گم گم، صداى كلنك است كه در زير زمين به پيچد.

علف و حشيش بارها بر زبر هم نهاده بر پشت همى كشيدند و به خندق درانداختند، تا آن كنده را آكنده كردند و به حكم يورش بر فراز باره همى عروج كردند.

يوسف خان امير توپخانه جلادت ورزيده بر فراز باره آمد و لشكر را همى تحريض داد و قويدل ساخت و دينار و درهم، بذل كرد، ناگاه گلولۀ يكى از شمخالچيان بر پيشانيش آمده بر جاى سرد شد. نايب السّلطنه چون اين بديد فرزند خود بهرام ميرزا را فرمود تا شتاب كرده بر جاى يوسف خان بايستاد و همچنان مردم را با بيم و اميد تحريض به جنگ همى داد. يوسف خان تاتار از اين كردار يك باره متزلزل گشت و شمشير از گردن آويخته از دروازۀ ديگر با سكنۀ قلعه واغوثاه كنان روى به حضرت نهاد و جبين ضراعت بر خاك سود.

نايب السّلطنه بر آن جماعت ببخشود و فرمان كرد تا لشكريان دست از غارت بازداشتند. و چون لشكريان، اين قلعه را به حكم يورش مفتوح ساختند و به حكم نظام

اموال قلعه گيان بهرۀ ايشان بود. نايب السّلطنه اموال مردم قلعه را با مردم قلعه تفويض و در بهاى آن معادل 20000 تومان زر مسكوك از خزانۀ خود با لشكر عطا كرد و بيرون مال رعيّت 300 قبضۀ شمخال و 300 سر اسب و 5 خروار سرب و باروت و 600 خروار غلّه مأخوذ كارداران نايب السّلطنه شد. و فرمان كرد تا آن قلعه را با خاك پست كردند و حكومت چناران را به كريم خان زعفرانلو برادرزادۀ ممش خان گذاشت و مژدۀ اين فتح به دست اسد اللّه خان افشار ياور توپخانه دوم شهر ربيع الاول معروض درگاه شاهنشاه افتاد و شهريار جهاندار معادل 15000 تومان زر مسكوك و 50 رزمه خلعت از بهر ابطال لشكر عطا كرده، 5000 تن سواره و پياده نيز ملازم حسن خان پسر آصف الدّوله فرمود تا به لشكرگاه نايب السّلطنه پيوندد و شاهزاده ملك قاسم ميرزا نيز با ايشان كوچ داده و پانزدهم ربيع الاول به حضرت نايب السّلطنه پيوستند.

اما از آن سوى چون رضا قلى خان فتح قلعۀ اميرآباد را بدانست، سخت بترسيد و بفرمود تا لشكرى و رعيّت از هر ديه و قريه كه جاى داشتند كوچ

ص:97

داده در شهر خبوشان انجمن شدند؛ و نجفعلى خان شادلو پسر خود جعفر قلى خان را كه نيز داماد رضا قلى خان بود با 1000 تن شمخالچى شادلو به خبوشان فرستاد تا در حفظ برج و باره استوار باشند؛ و حسينقلى خان پسر رضا قلى خان با 1000 تن سوارۀ شمخالچى به حفظ قلعۀ شيروان بيرون شد كه در 10 فرسنگى خبوشان است. اما نايب السّلطنه، دوم ربيع الاول از اميرآباد بيرون شده به رادكان آمد و ابراهيم خان كيوانلو را به حكومت رادكان گذاشته، جمعه ششم ربيع الاول وارد طاس تپه گشت كه تا خبوشان 2 فرسنگ مسافت است.

نجفعلى خان شادلو به همان مواضعه كه با قائم مقام گذاشته بود، روز دوم ورود به ركاب پيوست و مورد نوازش گشت.

حسينقلى خان پسر رضا قلى خان يك دو كرّت با جمعى از تركمانان به انديشۀ شبيخون از شيروان تا كنار لشكرگاه نايب السّلطنه تاختن آورد و از هيچ سوى زيانى نتوانست كرد، ناچار طريق مراجعت سپرد و روز دهم ربيع الاول رسولى از جانب كامران ميرزا و يار محمّد خان افغان كه در غوريان لشكرگاه داشت برسيد و مكتوب ايشان را برسانيد، بدين شرح كه: اگر با رضا قلى خان كار با مداهنت و مسالمت خواهيد كرد ما نيز در ميانه سخن از در صلاح كنيم و اين مقصود را زودتر فيصل دهيم و اگر قصد تسخير خبوشان و تدمير رضا قلى خان است، ما از پاى نخواهيم نشست و لابد با او خواهيم پيوست.

نايب السّلطنه فرستاده او را هم در زمان بازفرستاد و پيام داد كه اگر رضا قلى خان طريق صدق سپرد، هرگز مورد عتاب و عقاب نشود و اگر شما را در اصلاح كار او خاطرى است حاضر درگاه شويد. بعد از مراجعت رسول و آگهى يار محمّد خان از لشكرگاه نايب السّلطنه و كماة رجال و كثرت ابطال دانست كه با او نتوان ساز جدال و قتال كرد، لشكر خود را باز هرات فرستاد و با 100 تن از ملازمان خويش به درگاه آمد و از نايب السّلطنه محلى منيع يافت و از پس او روز بيست و هفتم ربيع الاول بديع الزّمان ميرزا با لشكر استرآباد رسيد و پيوستۀ لشكرگاه گشت و از تركمانان سالور كه سكنۀ سرخس اند 50 تن بزرگان به درگاه آمدند

ص:98

و پيشكشى لايق پيش داشتند. نايب السّلطنه فرمود تا خسرو ميرزا ايشان را در مشهد مقدّس به مماطله بدارد و اگر آهنگ سرخس كنند، نگذارد.

فتح خبوشان به دست نايب السّلطنه

مع القصه رضا قلى خان چند كرّت ملا حسين كوچك سبزوارى را از قلعۀ خبوشان به درگاه فرستاد و آغاز مسكنت و ضراعت نهاد. نايب السّلطنه در پاسخ فرمود «اگر رضا قلى خان طريق سلامت جويد قلعۀ خبوشان را بسپارد و به حضرت ما پويد و اگرنه ما خود تسخير حصار كنيم و او را عرضۀ دمار سازيم». چون از آمدوشد سفير كارى به مراد نشد، فرمان داد تا لشكر جنبش كردند و خبوشان را حصار دادند. سپاه ركابى از طرف مشرق قلعه سر برزد و حسين پاشاى مقدم با فوج مراغه به سوى مغرب شد، سهراب خان گرجى با توپخانه جانب جنوب گرفت و بديع الزّمان ميرزا با ابطال رجال طريق شمال سپرد و از چارسوى خبوشان را فروكوفتند و سنگرها پيش بردند و حفرها از چپ و راست چنان تا لب خندق بريدند كه اگر 3 تن سوار در پهلوى يكديگر تا لب خندق رهسپار گشتى از فراز باره كس ايشان را ديدار نكردى.

در اين وقت حسن خان پسر آصف الدّوله با 5000 تن لشكر و حمل سيم و زر و تشريفات پادشاه از راه برسيد، نايب السّلطنه پذيره خلعت شهريار كرد و چون به لشكرگاه بازمى شد از بارۀ قلعه توپى به جانب او گشاد دادند و اين جرأت خدمتش را سخت غضبناك كرده، حكم داد تا لشكر به قوّت يورش قلعه را پست كنند. سپاه از جاى بجنبيد و جهان از گرد قيرگون شد. بانگ توپ و دخان تفنگ و هاياهوى مردان جنگ زمانه را قيرگون ساخت.

رضا قلى خان ابواب سلامت را مسدود يافت و كس نزد قائم مقام فرستاده، دقّ الباب استيمان كرد. قايم مقام پيام داد كه «جز در اين درگاه تو را ملاذ و پناه نمى دانم، بى توانى تن از گرداب بلا برآر و طريق حضرت سپار» و فرزند خود ميرزا على را نيز به نزديك او فرستاد تا بى آسيبش به لشكرگاه آورد. و رضا قلى

ص:99

خان در زمان تيغ از گردن آويخته طريق لشكرگاه گرفت و در سراپردۀ قايم مقام فرود شد و قايم مقام هم در آن روز كه هشتم ربيع الثانى بود او را به حضرت نايب السّلطنه آورد و از زيان جان ايمنى داد و نگاهبان برگماشت كه او را با مكانت قدر نگران باشند.

و روز ديگر نايب السّلطنه به شهر خبوشان درآمده برج و باره را با لشكر خويش سپرد و خود به گرمابه دررفت. دختر نجفعلى خان شادلو كه ضجيع رضا قلى خان بود يك رزمه جامه شاهوار و 10 سر اسب و 30 نفر شتر به پيشكش گذرانيد و 20 عرادۀ توپ و 2000 قبضه شمخال با باروت فراوان و غلۀ بسيار كه انباشتۀ رضا قلى خان بود مأخوذ گشت. آنگاه نايب السّلطنه بفرمود تا قلعۀ خبوشان را پست كردند و حكومت آن بلده را با سر ولايت نيشابور و بام و صفى آباد جهان ارغيان به نور محمّد خان برادر آصف الدّوله تفويض داشت و مژدۀ اين فتح را محمّد طاهر خان قزوينى روز چهاردهم جمادى الاولى در دار الخلافۀ طهران معروض درگاه پادشاه داشت.

مع القصّه چون نايب السّلطنه كار خبوشان را به نظم كرد و بعضى اموال رضا قلى خان را مأخوذ داشت، از ميان حجرۀ او مكتوبى به دست شد كه صادق آقاى برادر بيگلر خان چاپشلو كه در لشكرگاه نايب السّلطنه روز مى برد بدو نوشته بود و او را به شبيخون تحريض داده بود. نايب السّلطنه بفرمود تا به كيفر اين گناه سر او را از بدن دور كردند، آن گاه بعضى از لشكر را رخصت مراجعت به وطن داد، در نهان با ايشان مواضعه نهاد كه ما از تسخير سرخس ناگزيريم، شما كه مردم آذربايجانيد از راه نيشابور طىّ مسافت كرده در منزل آق دربند انجمن شويد و گوش بر فرمان باشيد و خود بيست و دوم ربيع الثانى از ظاهر خبوشان كوچ داده دوم جمادى الاولى به شهر مشهد مقدّس درآمد.

فرار رضا قلى خان زعفرانلو و گرفتارى او

بعد از 3 روز رضا قلى خان ايلخانى به بهانه گرمابه شدن و سر و تن شستن از خيابان بالا به حمام مشهور به حمام معمارباشى شد و بعد از بيرون شدن از حمام

ص:100

يك تن از ملازمان او تيغى و تفنگى بدو داد و او بر اسب خود برآمده راه فرار پيش گذاشت. 3 تن از نگاهبانان او به تكتاز درآمده، لجام اسبش بگرفتند و او بى درنگ يك تن را با گلوله تفنگ و آن ديگر را با شمشير از پاى درآورد و چون از تاختن سواره بيچاره ماند، از اسب فرود شد و پياده دوان دوان راه روضۀ مقدّسه گرفت كه در تحت قبّۀ مطهر حضرت رضا عليه السلام پناه جويد.

بعضى از لشكريان او را ديدار كردند و در نيمۀ راه مأخوذ داشتند و موى زنخش را از بن بركنده و تنش را از جامه عريان نمودند و سر و مغزش را با سنگ و چوب بكوفتند؛ و همچنان در حضرت نايب السّلطنه آوردندش. حضرتش بر وى ببخشود و رداى خويش را برگرفته او را عطا داد تا تن خويش بپوشيد و 50 تن سرباز برگماشت تا او را نيك نگران باشند. آن گاه تسخير سرخس را تصميم عزم داد كه نشيمن تركمانان سالور است.

آن جماعت خود را منسوب به تولى خان بن چنگيز خان مى دادند و او را ملقب به سالور خان مى دانند [و] مكانت خود را از آن برتر مى شمارند كه به قتل و اسر پردازند.

از اين روى تركمانان تكه و سارق و يمرعلى و على ايلى به نزديك ايشان رفته، اسب و سلاح به عاريت گيرند؛ و چون به مجتازان و مردم شيعى دست يافتند و اسير گرفتند، اسيران را با اموال به نزديك ايشان برند و يك نيمه بديشان بهره دهند.

فتح بلدۀ سرخس به دست نايب السّلطنه

بالجمله نايب السّلطنه دوازدهم جمادى الاولى سخن درانداخت كه به طرف هرات خواهم رفت و راه سرخس پيش گرفت. محمّد حسن خان پسر ابراهيم خان بيگلربيگى - هزاره نيز ملازم ركاب گشت؛ زيرا كه هنگام غلبۀ محمّد خان قرائى در مشهد مقدّس ابراهيم خان پدرش معادل 1000 تومان اسب از سكنۀ سرخس بخريد و زوجۀ پسر و اهل خود را مرهون قيمت اسب گذاشت تا كار سوارى چند راست كرده و تجهيز لشكر كرده بر مردم هزاره غلبه جويد. شير محمّد خان و اسكندر خان برادرزاده اش او را دفع دادند و اسبها را نيز مأخوذ داشتند. لاجرم تاكنون اهل او و زن محمّد حسن خان در سرخس به گروگان بود و اين هنگام محمّد حسن خان

ص:101

از پى چاره ملازم ركاب نايب السّلطنه گشت.

بالجمله نايب السّلطنه روز شانزدهم جمادى الاولى در آق دربند فرود شد و مهديقلى خان و محسن خان برادران محمّد خان قرائى با 300 تن سوار به لشكرگاه پيوستند و هم در آنجا طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله را با سوار شاهيسون و خمسه و قراگوزلو به رسم منقلاى بيرون كرد و خود با لشكر مازندران و استرآباد و سمنان و دامغان از قفاى او رهسپار گشت و حكم داد تا جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان شادلو با 2000 سوار خراسانى به 5 فرسنگ مسافت از قفاى اردو كوچ دهد و وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا با توپخانه و لشكر آذربايجان 5 فرسنگ بر قفاى جعفر قلى خان بودند، بدين گونه طىّ طريق همى كردند.

از قضا 300 سوار تركمان كه از تاخت و تاراج قاينات مراجعت كرده بودند با لشكر محمّد ميرزا دچار شدند. سواران لشكر از قفاى ايشان همى تاختند تا به افواج جعفر قلى خان درآمدند. از آنجا سوار جعفر قلى خان بديشان درآمد و ايشان را هزيمت كرده از دنبال بشتافت و تمامت آن جماعت را اسير و دستگير نمود و به حضرت نايب السّلطنه آورد و برحسب فرمان سر از تن همگى دور كردند.

بالجمله سه شنبۀ بيست و دوم جمادى الاولى نايب السّلطنه در اراضى سرخس خيمه زد و طهماسب ميرزا با 2000 سوار از لشكرگاه بيرون شد و با جماعتى از تركمان سالور دچار شده، جنگ درپيوست. برخى از لشكر شاهزاده مقتول شد و بقية السيف فرار كرده به لشكرگاه پيوستند. هم در آن حال وليعهد ثانى محمّد ميرزا از راه برسيد و لشكر برحسب فرمان او، بدان گروه تركمانان تاختن برد و ايشان را هزيمت كرد.

روز ديگر نايب السّلطنه، سهراب خان امير توپخانه را حاضر ساخته حكم به يورش قلعۀ سرخس داد و لشكر از جاى جنبش كرد و دهان توپ و خنپاره به جانب برج و باره گشاد يافت. سكنۀ سرخس از پى چاره اسيران شيعى را آورده در فصيل قلعه برابر گلولۀ توپ بداشتند تا توپچيان از باريدن گلوله لختى تقاعد ورزيدند.

ص:102

آن گاه بالى محرم بهادر قراول باشى و آدينه قورت خان سالور زمانى را كه شوهرهاى ايشان چنانكه مذكور شد در مشهد موقوف بودند، برداشته به لشكرگاه آمدند و 3000 تن اسيران شيعى را كه در سرخس بودند به درگاه آوردند و فرزندان ابراهيم خان و زوجۀ محمّد حسن خان را نيز بسپردند، باشد كه نايب السّلطنه دست از محاصرۀ سرخس بازدارد و مردان ايشان را نيز از حبس مشهد رها سازد.

نايب السّلطنه فرمود تا زنان ايشان را در لشكرگاه بازداشتند و بالى محرم را گسيل قلعه ساخت و فرمود تا اين حصار را با كارداران ما تفويض ندارند، از اين بليه و بلا رهائى نجويند. بعد از مراجعت بالى محرم باز مردم سرخس سر به اطاعت فرونداشتند و از پس ديوار قلعه آغاز طغيان و عصيان نمودند. اين كرّت نايب السّلطنه سخت غضبناك شد و فرمان به يورش داد. لشكريان بى آنكه حفرى كنند يا نقبى كنند از چارسوى حمله افكندند و مانند مرغان اولى اجنحه از در و ديوار قلعه صعود كردند و در آن بلده درآمده، تيغ بى دريغ در مردم نهادند و مدّت يك ساعت هر كرا يافتند عرضۀ تيغ ساختند. بالى محرم نيز در آن غوغا مقتول شد.

آن گاه برحسب فرمان، لشكر دست از قتل بداشت و به نهب و غارت پرداخت و كمتر كس بود كه معادل 1000 تومان بهره نيافت و از آن همه اموال 3000 خانوار سالور و 300 سر اسب خاصّ نايب السّلطنه گشت. پس بفرمود تا قلعۀ سرخس را با خاك پست كردند و 450 تن از قبايل تركمانان به اسم تجارت در سرخس جاى داشتند و ايشان نخّاس بودند كه اسيران شيعى را در سرخس خريده و مى بردند، در خيوق و ديگر بلدان تركمانان مى فروختند. و نايب السّلطنه بفرمود تا ايشان را حاضر كردند و اسيران شيعى را كه در سرخس گرفتار بودند نيز انجمن كرد و تيغ بديشان داد تا جميع اين برده فروشان را پاره پاره ساختند.

در اين وقت 1500 سوارۀ ساروق كه از مرو به مدد مردم سرخس مى

ص:103

آمدند چون راه با سرخس نزديك كردند و اين قصّه ها بشنيدند سر خويش گرفته از نيمۀ راه مراجعت كردند. آن گاه نايب السّلطنه بفرمود تا جعفر قلى خان شادلو و مصطفى قلى خان سمنانى با جماعتى از لشكر 3000 خانوار تركمان سالور را كه اسير بودند با 3000 اسير شيعى كه از دست مردم سرخس نجات داده بود به جانب مشهد مقدّس كوچ دادند و چندانكه

غلات و حبوبات در سرخس انباشته تركمانان بود، بر دواب سرخى حمل داده به جانب مشهد مقدّس فرستاد تا بلاى غلايى كه در مشهد بالا گرفته بود بنشست.

مع القصه شانزدهم جمادى الاخره اسيران شيعى به دروازه شهر مشهد قريب شدند، ميرزا هدايت اللّه مجتهد با تمامت مردم مشهد پذيره كردند و در بيرون شهر ميرزا هدايت اللّه نماز جماعت بگزاشت و بر منبر آمد و به شكرگزارى دولت ايران و سلامت شاهنشاه زبان به دعا برگشاد و مردم غوغا درانداختند، بعضى به هاياهاى گريه شاديانه كردند و برخى به هاياهوى از فرح و سرور افسانه نمودند. بعد از ورود به شهر نايب السّلطنه اسيران شيعى را روانه اوطان خويش نمود و اسيران تركمان را به شيعيان بذل فرمود و صورت حال را عريضه كرده، [به] مصحوب حضرت قلى خان شاهيسون روانه حضرت شاهنشاه داشت و اين مژده بيست و چهارم جمادى الاخره در دار الخلافه گوشزد مردمان شد.

اما نايب السّلطنه در چنين هنگام كه از شدّت برودت هوا كار بر مردم به صعوبت مى رفت و از كثرت برف و يخ طرق و شوارع يك باره مسدود بود، بعد از 10 روز از سرخس خيمه بيرون زد و 8 روز در آق دربند اقامت فرموده، در آنجا بديع الزّمان ميرزا را به مصاهرت خويش مفاخرت بخشيد و به جانب استرآباد مراجعت فرمود و از آنجا كوچ داده، در عشر آخر رجب در اراضى جام فرود شد و قلعۀ محمودآباد و دولت آباد و زاوه و سنگان را كه محمّد خان قرائى معقل خويش مى دانست بى مانعى مفتوح ساخت و مهديقلى خان و محسن خان برادران محمّد خان ناچار طريق خدمت سپردند. محمّد خان - قرائى كه در نهان با نايب السّلطنه ضمير صافى نداشت و در

ص:104

طريق صداقت تقاعد مى ورزيد، ناچار از تربت بيرون شده، حاضر درگاه شد و نايب السّلطنه را به تربت - حيدريه درآورده، دقيقه [اى] از قانون مهماندارى فرونگذاشت و پيشكش شايان پيش گذرانيد.

در اين هنگام كامران ميرزاى افغان كه فرمانگزار هرات بود خواست تا در حضرت نايب السّلطنه اظهار عقيدتى كند و ايمنى جويد، مكاتيب محمّد خان قرائى را كه بدو كرده بود به درگاه فرستاد، بدين شرح كه سفر نايب السّلطنه در خراسان خاصّ از بهر دفع خوانين خراسان يا فتح قلاع قرائى نيست؛ بلكه علت غائى فتح هرات و تسخير افغانستان است، اگر جمعى از لشكر افغان را روانه تربت دارى تا حفظ قلاع قرائى كند و من نيز

جمعى از قرائى را كه با خود يك دل نمى دانم از خود دور كنم و به حفظ و حراست هرات فرستم به صواب نزديك باشد.

مع القصه نايب السّلطنه مكاتيب محمّد خان را قرائت كرد و محمّد خان اين معنى را تفرّس نمود و هراسناك شده آهنگ فرار كرد و اين معنى مكشوف افتاد. لاجرم نايب السّلطنه بفرمود تا او را و برادرانش را بند برنهادند و حكومت تربت و برسن و كدكن و محوّلات و سرجام را به سهراب خان غلام پيشخدمت باشى تفويض فرمود و ابراهيم خان هزاره را در بعضى از اين اراضى به نيابت او برگماشت، آن گاه حسن خان - سالار پسر آصف الدّوله را از مشهد مقدّس احضار كرده رخصت انصراف به دار الخلافه داد و لشكر سمنان و دامغان را نيز بازفرستاد و خود از آنجا كوچ داده در نيمۀ شعبان وارد مشهد گشت و رضا قلى خان زعفرانلو را به اتّفاق محمّد خان در ارك مشهد محبوسا بازداشت و يار محمّد خان افغان را چنانكه مذكور شد از روزى كه به درگاه پيوست 50 تن سرباز او را نگران بود كه به محل خويش مراجعت نكند تا كار هرات يك سره شود و شاه پسند خان افغان كه با كامران ميرزا خصمى داشت از سبزار و فراه به درگاه آمد و در حبس يار محمّد خان براى فتح هرات مبالغت نمود.

كامران ميرزا براى خلاصى وزير خويشى حيلتى انديشيد و كس به درگاه نايب السّلطنه فرستاد و معروض داشت

ص:105

كه يار محمّد خان بر سكنه هرات استيلاى فراوان به دست كرده، چنانكه مرا از عمل بازداشته. اگر كارداران حضرت وليعهد او را در حبس بدارند من شاكر نعمت خواهم بود و يار محمّد خان نيز معروض داشت كه كامران ميرزا با من از در خصومت است اگر مرا مورد ملاطفت داريد و رخصت مراجعت دهيد، قلعۀ هرات را بى زحمت سپاه و آمد و شد لشكر به كارداران حضرت سپاريم.

نايب السّلطنه حيلت ايشان را بدانست و در بازداشتن يار محمّد خان مبالغت بر زيادت كرد و فرستادۀ كامران ميرزا [را] بى نيل مرام بازفرستاد. و چون اين هنگام قلب شتا بود و يورش به جانب هرات مشكل مى نمود و سرباز آذربايجان نيز از زحمت سفر 2 ساله به ستوه بودند، از آن جماعت فوج خاصّه را مقيم درگاه داشت و ديگر افواج را ملازم ركاب فرزند خود خسرو ميرزا فرموده، روانه آذربايجان نمود تا هنگام بهار از نو تجهيز لشكر كرده براى فتح هرات و افغانستان و خوارزم و خوقند باز حضرت شود.

آن گاه يار محمّد خان را حاضر كرده فرمود افغانستان هميشه در تحت فرمان سلاطين ايران بوده اند، بعد از قتل نادر شاه افشار، احمد شاه افغان سر به طغيان و خودسرى برآورد و كريم خان زند آن دست نيافت كه او را به جاى خود بنشاند، لاجرم احمد شاه و فرزندان او مجال يافتند و يك چند از زمان، سر از خدمت سلاطين ايران برتافتند. اكنون كامران ميرزا بايد مملكت هرات را بسپارد و خود طريق درگاه شاهنشاه ايران گيرد يا سكه و خطبه به نام پادشاه ايران كند و منال ديوان را بر گردن نهد و پسر و دختر خود را به گروگان دهد تا آسوده باشد و اگرنه ما با سپاه ساخته به جانب او تاختن خواهيم كرد و كيفر او را به كنار خواهيم گذاشت.

يار محمّد خان بعد از اصغاى اين قصّه يك تن ملازمان خود را به سوى هرات گسيل نمود و صورت حال را به كامران ميرزا مكتوب كرد.

آمدن سفير خوقند به درگاه پادشاه

هم در اين ايّام محمّد على خان فرمانگزار خوقند، عبد الرحمن بيگ ملازم خود را به اتّفاق قاضى خوقند سفر ايران و روم فرمود و به سفارت ايشان معروض داشت

ص:106

كه پادشاه ختا لشكر تاخته مملكت كاشغر را به تحت فرمان كرد و مردم بت پرست را بر اهل سنت و جماعت غلبه داد، ما به كيفر اين كار تجهيز لشكر كرديم و اراضى كاشغر را از بت پرستان بپرداختيم، جمعى را اسير گرفتيم و برخى را مقتول ساختيم، لاجرم مژدۀ غلبه مسلمين را بر كفره در حضرت پادشاه ايران و ملك روم عريضه كرديم تا بدين شادى شريك باشند.

فرستادگان او نخست در ارض اقدس تقبيل حضرت نايب السّلطنه كرده از آنجا طريق دار الخلافه گرفتند. در عشر آخر رمضان حاضر درگاه پادشاه شده عريضه خان خوقند را با دو تن غلام و كنيز ختائى از پيشگاه حضور بگذرانيد و رخصت يافته سفر روم كردند، و هم از راه ايران مراجعت نموده طريق تركستان سپردند.

فرمان حكومت خراسان

اما نايب السّلطنه بعد از توقف در شهر مشهد از شاهنشاه ايران خواستار شد و برحسب تمناى او شهريار تاجدار فرمانگزارى جميع مملكت خراسان را به نام وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا منشور داد و تشريف فرستاد. آن گاه نايب السّلطنه ميرزا - موسى گيلانى را كه وزارت خراسان داشت به وزارت محمّد ميرزا برگماشت و ميرزا صادق برادرزاده قايم مقام را نيز ملازم ركاب او ساخت. پس از آن 6 فوج سرباز كه به شمار 4800 تن است از بلدان و امصار خراسان اختيار فرموده معلّمين برگماشت و تا ايشان كار نظم و نظام بياموزند و 4000 سوار نيز از قبايل آن مملكت معيّن فرمود و مرسوم و مواجب ايشان را از منال ديوانى خراسان مقرّر داشت تا فرمانگزار خراسان را منتظر فرمان باشند؛ و ميرزا موسى خان برادر كهتر قايم مقام را كه مردى باامانت و ديانت بود [و] به زهد و تقوى روز مى برد، در بقعۀ مطهرۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السّلام متولّى فرمود تا امور خدمۀ آن آستان ملايك پاسبان را به نظم كند و هر ملك و مالى كه سلاطين سلف و بزرگان پيشين خاصّ آن حضرت موقوف داشته اند مضبوط بدارد و دست تصرّف بيگانگان را مقطوع شمارد. و ميرزا موسى خان در انجام اين احكام خدمتى به سزا كرد، چندانكه نام او در جهان تذكره گشت.

ص:107

لشكر كشيدن فرمانفرماى فارس به كرمان

هم در اين سال ميرزا على اكبر كلانتر فارس با محمّد على خان ايلخانى قبايل قشقائى بدست مواصلت و پيوند خويشاوند شدند و باهم متّفق شده در عزل وزير فرمانفرما كه اين وقت ميرزا محمّد على مشير الملك بود مواضعه نهادند. از آن سوى مشير الملك اين معنى را دانسته در حضرت شاهزاده حسينعلى ميرزا فرمانفرما مواصلت و موافقت ايشان را از بهر مخالفت با فرمانفرما بازنمود و شاهزاده را با ايشان سرگران نمود. ميرزا على اكبر چون متوقّف در شهربند شيراز بود ناچار طريق ضراعت سپرده به دستيارى پيشكش و سخنان فريبنده فرمانفرما را با خويش بر سر مهر آورد، امّا محمّد على خان ايلخانى برادر خود مرتضى قلى خان ايل بيگى را در نهان القا كرد تا قبايل قشقائى را كوچ داده راه كرمان پيش گذاشت و خود نيز فرار كرده، در اراضى فسا با برادر پيوست. و هم در آنجا ميرزا محمّد حسين فسائى را كه از احفاد فاضل اديب اريب سيّد على خان بود در مخالفت فرمانفرما با خود متّفق كردند و به جانب كرمان شتاب گرفتند.

سيف الملوك ميرزا پسر ظل السّلطان كه اين وقت از قبل نايب السّلطنه حكومت كرمان داشت، مقدم ايشان را به فال گرفته در اراضى بم و نرماشير ييلاق و قيشلاق آن جماعت را معيّن كرد؛ و محمّد على خان ايلخانى برادرش مرتضى قلى خان را با تمامت ايل در آن اراضى سكون فرموده خود به اتّفاق ميرزا محمّد حسين فسانى و داماد خود ميرزا قاسم خان خلج به شهر كرمان دررفته به درگاه سيف الملوك ميرزا شتافت و در حال سيف الملوك صورت حال را عريضه كرده به مصحوب ميرزا محمّد حسين و ميرزا قاسم خان روانه حضرت نايب السّلطنه داشت و ايشان راه خراسان گرفتند.

از آن سوى فرمانفرما از اين قصّه آگاه شد و از شيراز به اراضى نيريز و دارابجرد تاخت و شيخ عبد الرّحمن حاكم ابوشهر را رخصت مراجعت داد. در اراضى دشتستان جمعى به خونخواهى و طلب ثار سابق بر او تاختند و مقتولش ساختند؛ امّا فرمانفرما شيخ محمّد امين شيخ الاسلام فارس را به اتّفاق ميرزا على اكبر كلانتر به استمالت ايلخانى و قبيلۀ او روانۀ كرمان فرمود و خود در نيريز اقامت جست

ص:108

و نيز از بهر دلجوئى با آن جماعت مشير الملك را از وزارت معزول كرد و ميرزا محمّد حسن نظام العلما را منصوب داشت و صورت حال را عريضه نگار داده به درگاه شهريار تاجدار فرستاد و شاهنشاه نيز چون سبب اين فتنه را دانست كه جز وزارت مشير الملك نبوده، رضا قلى خان سپانلوى قاجار را مأمور داشت تا او را به دار الخلافه آورد.

بالجمله فرمانفرما خود 40 روز در نيريز و دارابجرد روز برد و مراجعت جماعت قشقائى معلوم نشد، ناچار تجهيز لشكر كرده با 10000 تن سواره و پياده به جانب كرمان كوچ داد و در نيمۀ ربيع الاول در ظاهر قصبۀ شهربابك لشكرگاه كرد و هم در آنجا شيخ الاسلام و ميرزا على اكبر كلانتر بى نيل مرام به درگاه آمدند. ضجيع ابراهيم خان - ظهير الدّوله كه حكومت كرمان داشت چون با فرمانفرما از يك بطن و صلب خواهر بود و در شهربابك نشيمن داشت بى كلفت در به روى برادر بگشود و او را به ضيافت طلب فرمود و فرمانفرما بعد از ورود به سراى او نگاهبانان قلعه را كه 200 تن بودند به بذل اجرى و مواجب مستمال فرموده روانه شيراز فرمود.

اين هنگام شيخ الاسلام و ميرزا على اكبر معروض داشتند كه اگر ايلخانى عزل مشير الملك را از وزارت استوار بدارد طريق حضرت سپارد. لاجرم فرمانفرما، مشير الملك را روانه شيراز فرمود و چنان افتاد كه در عرض راه رضا قلى خان سپانلوى قاجار كه به طلب او مى شتافت او را ديدار كرد و خواست تا به دار الخلافه كوچ دهد، مشير الملك به عذرى چند تمسّك جسته راه شيراز گرفت.

مع القصه بعد از بيرون شدن مشير الملك ديگرباره شيخ الاسلام به كرمان شتافت و ايلخانى را به درگاه فرمانفرما آورد؛ لكن سيف الملوك ميرزا به مراجعت ايل قشقائى رضا نمى داد، ناچار فرمانفرما 12 روز در شهربابك توقّف فرمود و مردم كرمان كه نيز از سيف الملوك دل آزرده داشتند با كارداران او به كتاب و پيام آغاز مودّت و حفاوت كردند، چنانكه يك روز از قضا سيف الملوك ميرزا براى اصطياد

ص:109

و نخجير كردن از دروازۀ شهر بيرون شد، چون خواست مراجعت كند مردم شهر او را نگذاشتند و دروازۀ شهر به روى او بستند. سيف الملوك بيچاره ماند و به لشكرگاه عمّ خويش فرمانفرما آمد. روز ديگر مردم كرمان نيز به درگاه فرمانفرما انجمن شدند و از جور سيف الملوك بناليدند. در پايان كار فرمانفرما بفرمود تا علينقى خان قاجار، سيف الملوك را محبوسا به طرف فارس كوچ دهد و در نهان او را فرمود تا در اراضى بوانات سيف الملوك را رها داد و او به شهر يزد گريخت.

بعد از اين واقعه فرمانفرما به شهر كرمان درآمد و مردم كرمان به اطاعت و انقياد او كمر استوار كردند، زوجۀ سيف الملوك كه دختر نايب السّلطنه بود، اين هنگام در باغ - نظرميان ارك كرمان جاى داشت، دروازۀ قلعۀ ارك را به روى عمّ خويش ببست و علينقى خان قراگوزلو با فوج همدانى كه به فرمان نايب السّلطنه متوقّف كرمان بود به حفظ و حراست قلعه نشست. فرمانفرما بفرمود تا لشكريان با يورش قلعه را فرو گيرند. مصطفى قلى خان قشقائى برادر ايلخانى كه بعد از مراجعت ايل با 2000 سوار قشقائى به لشكرگاه فرمانفرما پيوسته بود، در خدمت ارغون ميرزا پسر حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و جمعى ديگر از لشكر به تسخير قلعه كمر بستند، و در اول حمله مصطفى قلى خان به زخم گلوله تفنگ درگذشت و ارغون ميرزا كه در ميان شجعان لشكر به جلادت و شجاعت نامبردار بود، يورش داد و او نيز زخمى با گلوله برداشته بغلطيد.

لشكريان پيش شدند و جسد او را از خاك برگرفته در گليمى نهادند تا به كنارى حمل دهند. در همان حال كه جز حشاشه [اى] از جان در تن نداشت گفت «شمشير ايران را در گليم مى پيچيد» و جان بداد.

فرمانفرما چون اين بديد در خشم شد و يك باره دل در فتح حصار بسته 50 روز آن قلعه را حصار داد تا از قلّت علف و آذوقه كار بر قلعه گيان تنگ شده، ناچار در حصار بگشادند، لاكن فرمانفرما نام از خونخواهى ارغون ميرزا و بى فرمانى علينقى خان - قراگوزلو نبرد و دختر نايب السّلطنه را با ملازمان خدمت او

ص:110

روانه يزد نمود.

و مردم يزد چون فتح كرمان را معاينه كردند و دست سيف الملوك ميرزا را از حكومت آنجا كوتاه ديدند خواستند تا سيف الدّوله ميرزاى برادر سيف الملوك را كه اين وقت حكومت يزد داشت معزول دارند و در تحت فرمان فرمانفرما شوند، پس عريضه [اى] چند نگار داده به حضرت او فرستادند و خواستار شدند كه با لشكر ساخته به طرف يزد كوچ دهد. فرمانفرما در جواب فرمود چون كرمان در تحت حكومت برادر اعيانى من شجاع السّلطنه بود و بى سببى از وى انتزاع نمودند مداخلت ما در آنجا بى سندى نيست؛ لاكن بى اجازت كارداران دولت، سفر يزد نتوانيم كرد.

آن گاه هلاكو ميرزاى پسر شجاع السّلطنه را به حكومت كرمان برگماشت و ميرزا حسن نظام العلما را ملازم خدمت او داشت و اباقا خان پسر ديگر شجاع السّلطنه را كه به جلادت مشهور بود، با لشكرى شايسته به رباط شمس كه سرحدّ كرمان و يزد است متوقّف داشت و در عشر اول جمادى الاولى راه شيراز برگرفت و پسر عمّ و داماد خود محمّد صادق خان پسر حسينقلى خان را روانه دربار شهريار نموده صورت حال را معروض داشت. و از چاكران نايب السّلطنه، لنزجان انگليس كه معلّم سرباز همدانى بود و اللّه ويردى خان نايب توپخانه ملازمت فرمانفرما را اختيار كردند و در ركاب او كوچ دادند.

اما از آن سوى هنگامى كه نايب السّلطنه مشغول تسخير خبوشان بود، محاصرۀ قلعه باغ نظر به عرض او رسيد، در زمان محمّد نظر خان مافى و بدر خان جليلوند را با 500 تن تفنگچى نيشابورى و ترشيزى به مدد قلعه گيان فرستاد و ايشان چون به يزد رسيدند، خبر فتح قلعه را اصغا نمودند و در آنجا متوقّف گشتند، اما مردم يزد چون دانستند، فرمانفرما مداخلت در كار يزد نخواهد كرد، عريضه [اى] نگار داده انفاذ درگاه نايب السّلطنه داشتند و از تعدّى سيف الدّوله ميرزا بناليدند. نايب السّلطنه فرزند خود قهرمان ميرزا را كه حكومت نيشابور داشت، به حكومت يزد مأمور فرمود و محمّد رضا خان فراهانى را به وزارت او بركشيد و ايشان در عشر آخر

ص:111

جمادى الاخره وارد يزد شدند و سيف الدّوله - ميرزا به اتّفاق سيف الملوك ميرزا روانه دار الخلافه طهران گشتند.

آمدن ايلچى روس به درگاه پادشاه

و هم در اين سال ايمپراطورى روس ينارال بسقاويج را از گرجستان حاضر درگاه

كرده، به سرحدّدارى حدود مملكت له مأمور ساخت و ينارال بارون رازن را به جاى او فرمانفرماى گرجستان كرد و بارون رازن بعد از ورود به گرجستان، ميرزا ابراهيم برادر مهتر معتمد الدّوله منوچهر خان را كه در گرجستان مى زيست به درگاه شاهنشاه ايران رسول فرستاد و صورت حال خويش و حكومت خود را در گرجستان معروض داشت و او در نيمه ربيع الاول وارد طهران شده، در سراى معتمد الدّوله فرود شد و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت عريضه و پيشكش بارون رازن را پيش گذرانيد و مورد اشفاق و الطاف پادشاه شد و به لقب خانى مفتخر آمد.

آن گاه شهريار تاجدار ميرزا مهدى مستوفى پسر زكى خان نورى را براى تهنيت ورود بارون رازن به گرجستان به اتّفاق ميرزا ابراهيم خان روانه تفليس داشت و چون معتمد الدّوله اين هنگام به نظم گيلان مشغول بود، ميرزا ابراهيم خان براى ديدار برادر به اتّفاق ميرزا مهدى بيست و پنجم جمادى الاولى از دار الخلافه بيرون شده، به گيلان آمد و از آنجا از راه خلخال و اردبيل طريق تفليس سپرد و ميرزا مهدى ابلاغ فرمان پادشاه كرده، يك قطعه نشان شير و خورشيد الماس از قبل شهريار تسليم سردار گرجستان كرد و بعد از 20 روز از تفليس بيرون آمده، بيست و هفتم شوال وارد طهران گشت.

سبك داشتن پادشاه منال ديوانى را از رعايا

هم در اين سال به سبب مرض طاعون و كثرت برف و شدّت سرما و بلاى غلاكار بر مردم ايران به صعوبت رفت. شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران و شاهزاده يحيى ميرزا فرمانگزار گيلان و سلطان محمّد ميرزا حكمران اصفهان حاضر حضرت شهريار شدند، شاهنشاه عادل معادل 400000 تومان منال ديوانى اصفهان را از حمل رعيّت سبك ساخت و منال گيلان و مازندران را نيز به تخفيف سبك كرد و چون از شدّت قحط و غلا بيشتر مردم ايران در دار الخلافۀ طهران انجمن

ص:112

شدند، شهريار بفرمود تا انباشتهاى غلاّت و حبوبات را سر بگشودند و 7 ماه تمام انبوه فقرا و مساكين را اجرى

داد تا هنگام حصاد جو و گندم برسيد و مردمان تحصيل قوت توانستند كرد و به اوطان و مساكن خويش توانستند سفر نمود.

وقايع سال 1248 ه. / 1832 م. و آمدن وزير مختار روس

اشاره

در سال 1248 ه. 7 ساعت و 42 دقيقه از شب پنجشنبه بيست و هشتم شوّال چون برگذشت، آفتاب به برج حمل تحويل داد و شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار مجلس نوروز به پاى برد. در اين وقت خبر رسيدن گراف سيماناويج از قبل ايمپراطور روسيّه معروض افتاد، چه از شرايط عهدنامه بود كه پيوسته يك تن از دولت روسيّه در مملكت ايران مقيم باشد و كفيل امور دولتى و تجارتى بود و چنين كس را وزير مختار ناميدند و نيز از دولت ايران در مملكت روسيّه سفيرى اقامت جويد و بدين امور واقف باشد.

بالجمله چون سفارت گراف سيما [ناويچ] شايع گشت، برحسب فرمان، نخست على خان آدخلوى افشار نسقچى باشى نايب السّلطنه از تبريز او را پذيره كرد و مهمان پذير شد و روز ورود به دار الخلافه كه پانزدهم ذيقعده بود، امان اللّه خان افشار و سليمان خان - قاسملو تا يك فرسنگ او را استقبال كردند و در ارك سلطانى در سرائى شايسته فرود آوردند و روز ديگر ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه و چند تن ديگر از چاكران دربار او را ديدار كردند، تهنيت ورود گفتند. بعد از تقبيل سدۀ سلطنت مقرّر شد كه در آذربايجان اقامت جويد. شهريار تاجدار پيشكش او را پذيرفتار شد و معادل 1000 تومان زر مسكوك و 4 بافتۀ كشميرى و چهار نشان مرصّع به جواهر آبدار او را و همراهان او را عطا فرمود و او در نيمۀ ذيحجه راه آذربايجان گرفت و ميرزا الكسندر ترجمان خود را براى انفاذنامه و هديه ايمپراطور به حضرت نايب السّلطنه به خراسان فرستاد.

رسيدن رسول خان خوارزم

و هم در اين سال اللّه قلى توره پادشاه خوارزم عريضه [اى] نگار داده با بزرگان تكه

ص:113

و ساروق انفاذ درگاه نايب السّلطنه نمود و معروض داشت كه اينك 5000 تن تركمانان سالور در آن حضرت اسير و دستگيرند و بلدۀ سرخس كه نشيمن ايشان بود يك باره خراب و بى آب است، اگر مروّت ملكانه را رفيق حال اسيران فرمائى و ايشان را از قيد رقيّت آزادى دهى من پايندانى كنم و ضامن باشم كه از اين پس اين جماعت در اسر شيعيان و غارت مجتازان اقدام نكنند. بزرگان تركمان با عريضۀ خان خوارزم به درگاه نايب السّلطنه آمدند و روى ضراعت و مسكنت بر خاك سودند و معادل 5000 تومان زر مسكوك پيشكش گذرانيدند و سجلّى به كارداران دولت ايران سپردند بدين شرط:

اول: آنكه قبايل سالور هرگز در اراضى خراسان دست به اسر و نهب و غارت نگشايند.

دوم: آنكه در حدود و شوارع ديده بانان بگمارند تا اگر از قبايل ساروق و ديگر طوايف براى غارت بيرون شوند دافع و مانع آيند.

سيم: آنكه اگر مغافصة تركمانان در خراسان اسير گيرند يا مالى برند بر ذمّت ايشان است كه خود استرداد كنند.

چهارم: آنكه بازرگانان ايران را از آق دربند تا كنار جيحون حافظ و حارس باشند و اگر ايشان را زيانى برسد، از خويشتن جبر كسر كنند.

پنجم: تجّارى كه اسيران را بيع و شرى كنند در اراضى خود نگذارند و خود نيز نخرند و نفروشند.

ششم: آنكه اگر فرمانگزار خراسان را تجهيز لشكر واجب افتد، ايشان نيز فرمان پذير باشند و چندانكه توانند ساز سپاه كرده حاضر ركاب شوند.

بعد از اين شرايط نايب السّلطنه 5000 تن اسير سالور را آزاد فرموده تا راه سرخس برگرفتند و به جايگاه خويش شدند.

و از پس آن فرستاده يار محمّد خان افغان از هرات بازآمد و از آن سخنان كه نايب السّلطنه پيام كرده بود چنانكه مذكور شد از نزد كامران ميرزا خبرى

ص:114

بر مراد باز نياورد؛ و معروض داشت كه كامران ميرزا سخن بر اين نهاد كه نايب السّلطنه با من همان كند كه با برادران خود در مملكت ايران روا دارد، در اين سفر معادل 15000 تومان زر مسكوك به رسم پيشكش انفاذ درگاه دارم تا از تسخير هرات خاطر خويش پرداخته كند و راه عراق پيش گيرد و اگر از اين بر زيادت طلبد و انصاف نكند، ساخته مصاف شويم و

رزم دهيم تا هر كرا خداى خواهد نصرت دهد.

سفر نايب السّلطنه به جانب طهران

نايب السّلطنه از اصغاى اين كلمات برآشفت و تسخير هرات را تصميم عزم داد و لشكر آذربايجان را ديگرباره به خراسان طلب فرمود و عريضه [اى] نگار داده به درگاه شهريار فرستاد و خواستار شد تا سپاه مازندران و استرآباد نيز طريق خراسان گيرند.

شاهنشاه در پاسخ او فرمان كرد كه براى فتح هرات وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا نيك پسنده است او را بگذار و خود طريق حضرت سپار كه ديدار تو را نيك خواستاريم و رضا قلى خان زعفرانلو و محمّد خان قرائى و عبد الرضا خان يزدى را كه گناه كردۀ دولت اند نيز با خود كوچ ده تا كيفر عمل خويش را مشاهدت كنند.

لاجرم نايب السّلطنه برحسب فرمان، شاهزاده محمّد ميرزا را بگذاشت و 15000 تن سواره و پياده را ملازم ركاب او ساخت و ميرزا موسى رشتى نايب خراسان را به وزارت او بركشيد و خود طريق حضرت برداشت و آن هر 3 تن را كه شاه به نام خوانده بود با محمّد خان عرب ميش مست و مهدى قلى خان برادر محمّد خان قرائى و جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان شادلو مواظب و ملازم ركاب ساخت و رضا قلى خان و محمّد خان را 2 روز قبل از ورود خود وارد دار الخلافه نمود؛ و خويشتن بيست و دوم محرم به شهر طهران درآمده تقبيل سدۀ سلطنت كرد و مورد اشفاق بى كرانه آمد.

آن گاه حكم رفت تا رضا قلى خان و محمّد خان را روانه آذربايجان نمود. در منزل ميانج رضا قلى خان مريض شده درگذشت و محمّد خان به سلامت متوقّف تبريز

ص:115

گشت. اما عبد الرّضا خان از آن پيش كه حاضر درگاه پادشاه شود، مقدارى افيون بلع كرد تا مگر بدان درگذرد و عقاب و عتاب پادشاه قهرمان را نبيند، اثر افيون چندانكه از عاج(1) روح كند نبود و به سلامت بزيست.

اما از آن سوى چون اين خبر در حضرت پادشاه مكشوف افتاد، آتش غضب پادشاه زبانه زدن گرفت كه آيا عبد الرّضا خان آن مكانت از بهر خويش نهاده كه محل بازپرس ما

بر او گران افتاده، چندانكه خويش را هلاك مى كند تا در پيشگاه ما حاضر نشود. لاجرم بفرمود تا با بند و زنجيرش حاضر ساختند و او را همچنان به شاهزاده محمّد ولى ميرزا سپرد و گفت اگر به جاى آن همۀ خزاين و دفائن كه با تو زيان كرد كالبدش را از روان پرداخته كنى روا باشد.

مردان دژخيم رنجير او را گرفته از پيشگاه حضور بيرون شدند، چون به كرياس درگاه رسيد دست فرابرده كارد يك تن از عوانان را از ميان بركشيده به شكم خويش زد، هم بدان زخم نمرد؛ و كارد را از او بگرفتند و او را به خانۀ شاهزاده محمّد ولى ميرزا بردند و سپردند. دوشنبۀ بيست و هشتم محرم هنگام سپيده دم فرزندان و اهل شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه نزديك به 300 تن توانند بود و اين جمله به دست عبد الرّضا خان منهوب و مخذول بودند، چنانكه مذكور شد، بر او تاختند. از فرزندان، شاهزاده چنگيز ميرزا و ناصر الدّين ميرزا و نصر اللّه ميرزا و داماد شاهزاده امام قلى ميرزا نبيرۀ بيك جان اوزبك پيشدستى كرده در قتلش آلات حرب و ضرب براندند و هركس به اندازۀ خويش جراحتى كرد و جسدش را بعد از 2 روز مدفون ساختند.

امّا محمّد تقى خان ميش مست حاكم ترشيز از شاهنشاه بخشايش آورد و بفرمود تا بند او را برداشتند تا ملازم ركاب نايب السّلطنه گشت و 2 پسر كوچك محمّد خان قرائى را نيز در نزد پدر متوقّف تبريز فرمود. اين هنگام فرزند نايب السّلطنه، خسرو ميرزا با لشكر آذربايجان از تبريز رسيده، در ظاهر دار الخلافه فرود شد، و پس از روزى چند برحسب فرمان

ص:116


1- (1) . ازعاج بمعنى كندن است، و مقصود جان كندن و مرگ است.

پادشاه و صوابديد وليعهد به جانب خراسان كوچ داد.

مقاتله قهرمان ميرزا با اباقا خان در كرمان

از جانب ديگر چنانكه مذكور شد، چون فرزند نايب السّلطنه، قهرمان ميرزا در حكومت يزد استقرار يافت از مردم يزد و نائين سپاهى ساز كرده، با 500 تن سواره و پيادۀ خراسانى كه ملتزم ركاب داشت براى تسخير كرمان تصميم عزم داد. محمّد نظر خان - مافى و بدر خان جليلوند نيز در ركاب او كوچ دادند. اباقا خان پسر شجاع السّلطنه چون اين بشنيد لشكرى آراسته كرد و پذيرۀ جنگ شد. در قلعه باغين كرمان هردو سپاه يكديگر را ديدار كردند و بانگ گيرودار بالا گرفت. اباقا خان فروغ الدّوله در آن جنگ جلادتى به نهايت كرد و با تيغ كشيده از يمين و شمال بتاخت و مرد و مركب به خاك انداخت. زمانى دير برنيامد كه 200 تن از لشكر خراسانى و يزدى مقتول گشت و محمّد نظر خان مافى با جماعتى اسير شد، بقية السّيف طريق فرار گرفته تا يزد عنان بازنكشيدند و اموال و اثقال ايشان منهوب گشت.

شهريار تاجدار بعد از اصغاى اين قصّه بر قهرمان ميرزا برآشفت كه چرا بى اجازت كارداران دولت اين جسارت كرد و او را از حكومت يزد معزول ساخته ديگرباره سيف الدّوله ميرزا پسر ظلّ السّلطان را نصب فرمود و حكومت كرمان را به نام هلاكو ميرزا پسر شجاع السّلطنه منشور كرد.

سفارت روس و انگليس

از پس اين وقايع محمّد حسين خان زنگنه ايشيك آقاسى نايب السّلطنه و ميرزا باباى حكيم باشى او مأمور به سفارت انگليس و روس آمدند و ميرزا محمّد تقى - على آبادى منشى الممالك به جنايت آنكه ديهى را بى فرمان پادشاه منشور كرده [و] به سيورغال مردى داده بود معزول شد؛ و ميرزا تقى نوائى مازندرانى به جاى او منشى الممالك گشت و آن گاه نايب السّلطنه معادل 50000 تومان زر مسكوك از شهريار عطا گرفته اجازت سفر خراسان يافت و نوزدهم ربيع الاول بدان جانب شتافت.

بلاى امراض

اما اين هنگام انواع اسقام و آلام در مملكت ايران گسترده گشت، محمّد قلى ميرزا ملك آراى مازندران و حسام السّلطنه فرمانگزار بروجرد و حشمة الدّوله

ص:117

حكمران عراقين عرب و شاهزادۀ بهمن ميرزاى بهاء الدّوله حاكم سمنان و خوار از امتداد بلاى طاعون طريق حضرت گرفتند و در دار الخلافه انجمن شدند. و هم در طهران نزديك به 20000 تن به مرض تب لرزه و نوبه درگذشت و نيز از امتداد بلاى نوبه در ايران افزون از 200000 تن نابود گشت و مزاج پادشاه همچنان از راه بگشت و مدّتى دراز به تب لرزه روز گذاشت. بعد از اداى صدقات و امضاى معالجات چون روى بهبودى ديدار شد شجاع السّلطنه را رخصت فرموده تا نخست در شيراز شده به دستيارى برادر اراضى كوه كيلويه و دشتستان را به نظم كرده، سفر كرمان كند و در آن مملكت فرمانگزار باشد.

مراجعت نايب السّلطنه از طهران به خراسان

امّا از آن سوى چون نايب السّلطنه راه خراسان گرفت برحسب فرمان، سوار شاهيسون و خمسه نيز ملازم ركاب او گشت و مصطفى قلى خان با سرباز سمنان و دامغان در عرض راه بدو پيوست. در چمن كلپوش 10 روز لشكرگاه كرد تا لشكر مازندران و استرآباد برسيدند و از آنجا به طرف خبوشان كوچ داد و فرمان كرد تا وليعهد ثانى شاهزاده محمّد ميرزا به تسخير هرات شتاب گيرد و شاهزاده بى توانى خيمه بيرون زد.

خسرو ميرزا را با لشكر آذربايجان و نجف على خان شادلو و امير علينقى خان عرب حاكم طبس و امير اسد اللّه خان عرب حاكم قائنات و ديگر خوانين با لشكرهاى خود ملتزم ركاب شدند و ملك قاسم ميرزاى افغان پسر حاجى فيروز و شاه پسند خان افغان كه نيز كينه خواه كامران ميرزا بودند بدو پيوستند.

سفر وليعهد ثانى محمّد ميرزا به هرات

و شاهزاده به جانب هرات سرعت گرفت، و بعد از بيرون شدن او نايب السّلطنه در عشر اول جمادى الاولى از خبوشان كوچ داده به شهر مشهد آمد و ميرزا ابو القاسم - قايم مقام را با سواره و پياده كه در ركاب داشت از قفاى شاهزاده محمّد ميرزا گسيل نمود.

امّا شاهزاده محمّد ميرزا نخستين به اراضى كوسويه عبور فرمود، اگرچه يار - محمّد خان افغان در مشهد مقدّس محبوس بود؛ لكن جماعتى كه به حفظ قلعۀ كوسويه مقرّر داشته بود دست از حراست بازنداشتند و ابواب قلعه را به روى لشكريان فراز

ص:118

كردند. شاهزاده حكم به يورش داد، ساعتى بر زيادت نرفت كه سپاهيان بر قلعه چيره شدند و افغانان را كه در آنجا نگاهبان بودند اسير گرفتند. آن گاه شاهزاده جمعى از پيادگان خراسان را به حراست آن قلعه بازگذاشت و راه هرات برداشت و بى آنكه به فتح قلعۀ غوريان نظرى گمارد تا پل نقره كه 3 فرسنگ تا هرات مسافت است براند.

و از آن سوى نيز كامران ميرزا 5000 سوار افغان را كه از كمات رجال بودند ساخته جنگ كرده بيرون فرستاد. در پل نقره هر 2 لشكر با يكديگر آميختند و بانگ گيرودار بالا گرفت و گرد سوار جهان را تار كرد، زمانى باهم بگشتند و از هم بكشتند. ناگاه توپچيان دهان توپها را به سوى افغانان گشاد دادند و از آن جماعت فراوان كس با خاك پست شد، لاجرم [افغانان] عنان برتافته به جانب هرات در تك تاز آمدند و سواران خراسانى از قفاى ايشان تا دروازۀ آن بلده تاختن كردند. از پس اين فتح شاهزاده كوچ داده در نيم فرسنگى هرات لشكرگاه كرد.

امّا قايم مقام از قفاى شاهزاده طىّ مسافت كرده، چون به غوريان رسيد 2000 سواره و پياده به محاصرۀ غوريان بازداشت و خود با ديگر لشكريان به لشكرگاه شاهزاده پيوست. كامران ميرزا ديگرباره جلادتى كرده از نو تجهيز لشكر كرده و كرّتى ديگر با شاهزاده نبرد آزمود؛ و هم سودى نبرد و مردمش كوفته و شكسته باز هرات شدند و او در تنگناى محاصره افتاد.

خاتمه كار نايب السّلطنه اعلى الله مقامه

امّا چون حكم قضا ديگرگون بود، كار هرات برحسب آرزو نيامد، از بهر آنكه نايب السّلطنه روزگارى دراز بود كه حرارت كبد و زحمت كالبد داشت و اطباى انگريزى و ايرانى به مداواى او روز مى بردند و گاهگاه بهبودى حاصل مى گشت. آن هنگام كه سفر خراسان خواست كرد حكيم كارمل و جان مكنيل كه دو طبيب نام بردار انگليس بودند و جمعى از اطباى ايران همداستان گشتند كه اگر نايب السّلطنه سفر كند و حركت مورث مزيد حرارت شود، اين ورم كه

ص:119

از سر انگشتان پاى تا پايان ران را فروگرفته است سبب هلاكت خواهد گشت. قايم مقام چون اين معنى را بدانست در نهان صورت حال را در

حضرت شاهنشاه معروض داشت و شهريار تاجدار او را پيام داد كه براى حفظ بدن اگر اين سفر را به ديگر وقت مقرّر دارى روا باشد.

نايب السّلطنه چون معلوم كرد كه سبب اين پيام قايم مقام بوده، بيم كرد كه مبادا شاهنشاه چنان داند كه از زحمت سفر و كوچ دادن لشكر تقاعدى ورزيده و خويشتن قايم مقام را بگفتن اين كلمات انگيخته، از اين روى بر قايم مقام خشم گرفت و سر و مغز او را با صدمت مشت درهم كوفت و راه خراسان پيش داشت. بعد از ورود به ارض اقدس هر روز مرض فزونى گرفت و قوّت بدن اندك شد. چون اين خبر به پادشاه برداشتند معادل 5000 تومان زر مسكوك به حكيم كارمل انگريزى عطا فرمود و او را به اتّفاق ميرزا علينقى ركن ملازم آصف الدّوله روانۀ مشهد مقدّس داشت، از قضا حكيم كارمل در منزل ميامى به مرض نوبه مدهوش گشت و هم در آن بيهوشى درگذشت. بعد از او كارداران دولت خواستند تا جان مكنيل را كه طبيبى حاذق و نايب اول ايلچى انگليس بود، براى معالجت گسيل مشهد سازند و او با اين سفر رضا نداد، چه دانسته بود كه مرض نايب السّلطنه مداوا نپذيرد. اين هنگام امناى دولت حكيم داود خان مسيحى را برگ و ساز راه كرده سفر مشهد فرمودند، او نيز به مرض نوبه گرفتار شد و حركت نتوانست كرد.

مع القصه اجل كه شاه از گدا نشناسد و توانگر از درويش نداند راه نزديك كرد، مرض قوّت گرفت، ورم پايها طريق صعود سپرد. نايب السّلطنه تفرّس كرد كه سفر آن جهانى در پيش است، ميرزا علينقى ركن را پيش طلبيد و فرمود كار ديگرگون شد و ما را سفرى ديگر پيش آمد، امّا با رحمت خداوند غفّار اميدوارم، اينك 47 سال در اين جهان روز شمرده ام و هرگز از فرمان پدر به يك سوى نشده ام، بيشتر وقت با مردم روم و روس در دار و كوب بوده ام و رواج دين كرده ام، و هم اكنون

ص:120

راز دل با خداوند اين خاك خواهم گفت و در اين تربت پاك خواهم خفت. غم فرزندان و بازماندگان ندارم كه ايشان بندگان آنند و فرزندان پادشاه. و صبح پنجشنبۀ دهم جمادى الاخره سال 1249 ه. / 26 اكتبر 1833 م. دم دربست و به ملكوت يزدانى پيوست.

ميرزا علينقى ركن در حال، راه دار الخلافه برگرفت و بيست و چهارم جمادى الاخره وارد طهران گشت. هيچ كس را نيروى آن نبود كه در ابلاغ اين خبر ساعى گردد و در حضرت پادشاه ناعى(1) آيد، عاقبت دو تن از شاهزادگان كودك را كه نوآموز سخن

بودند اين سخن را آموخته كردند تا ناگاه به زبان راندند و شاه را بر شاهراه تيمار نشاندند.

شهريار سالخورده را در مرگ چنين پسر كه عزم افراسياب و دل اسفنديار داشت آن به سر آمد كه كيومرث را در مرگ سيامك و فريدون را در قتل ايرج و كاوس را در خون سياوش و گشتاسب را در ماتم روئين تن روا بود و از آنجا كه در شريعت سلطنت پسنده نيست كه بنيان صبر و سكون پادشاهان چون ديگر مردم به دست قواصف بلا و عواصف عنا متزلزل شود، شهريار تاجدار خويشتن دارى همى كرد و فرمان داد تا مردم آذربايجان و سكنۀ خراسان، شاهزاده محمّد ميرزا را كه غصن آن اصله؛ و ثمر آن نخله؛ و فروغ آن ماه؛ و فرزند آن شاه است به جاى او بشناسند و فرمانش را نرم گردن و فروتن باشند.

آن گاه ظلّ السّلطان كه با نايب السّلطنه برادر اعيانى بود در سراى خويش مجلس سوگوارى گسترده كرد و اعيان درگاه و قواد سپاه و تمامت لشكرى و رعيّت در سوگ چنان پادشاه سلبها سياه كردند و بانگ ناله و آه به ماه بردند.

مراجعت وليعهد ثانى از هرات

اما از آن سوى در مشهد مقدّس چون نايب السّلطنه به جنان جاويد خراميد، محرمان درگاه و محرمان حضرت 3 روز اين راز را مستور داشتند تا مبادا در كنار هرات از چنين خبر پشت لشكر شكسته شود و مسرعى كه رفتن برق و باد

ص:121


1- (1) . ناعى: يعنى كسيكه خبر مرگ بياورد.

مى دانست گسيل لشكرگاه داشتند و بعد از 3 روزى جسد او را از ارك شهر مشهد به روضۀ مطهرۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام تحويل داده، در مقامى ارجمند با خاك سپردند. اما چون قايم مقام و سران سپاه از اين واقعه آگاه شدند، چنان صواب شمردند كه با كامران ميرزا كار به مصالحت و مسالمت كنند، لاجرم ميرزا موسى گيلانى نايب خراسان و نجفعلى خان كردشادلو به شهر هرات دررفتند و كامران را كه در آرزوى چنين روز بود، بشارت مصالحت دادند.

آن گاه ميرزا موسى مراجعت به لشكرگاه كرد و نجفعلى خان براى انجام شرايط

مصالحه در هرات متوقّف گشت. پس شاهزاده محمّد ميرزا از كنار هرات كوچ داده طريق مراجعت گرفت و 200 خانوار سكنۀ كوسويه را به امير اسد اللّه خان عرب سپرد تا با خود ببرد و در عشر آخر جمادى الاخره وارد مشهد مقدّس گشت و از پس چند روز نجفعلى خان شادلو با يك تن از مردم كامران ميرزا برسيد و معروض داشت كه كامران ميرزا انجام كار مصالحه را به رأى و رؤيت يار محمّد خان كه در اين حضرت محبوس است بازگذاشت.

پس كارداران شاهزاده محمّد ميرزا، يار محمّد خان را حاضر ساخته با او در كار مصالحه سخن كردند و او در پايان امر كار بر اين نهاد كه كامران ميرزا سكه و خطبه به نام شاهنشاه ايران كند و 15000 تومان زر مسكوك با 50 رزمه(1) نسيج كشمير به رسم پيشكش پيش بگذراند و كس به نزد كامران ميرزا فرستاد و او را از شرايط مصالحت آگهى داد. پس كامران ميرزا بى توانى يك تن از فرزندان خود را روانۀ مشهد مقدّس نمود تا اداى آداب تعزيت و تسليت كرد و آن پيشكش را از پيشگاه شاهزاده بگذرانيد.

و هم در اين سال چنانكه از اين پيش مرقوم شد بعد از مراجعت خسرو ميرزا از سفارت روس يك كرور تومان زر بر ذمّت كارداران ايران به جا ماند كه بعد از مدّت معيّن تسليم خازنان دولت روسيّه دارند، و اين هنگام وقت اداى آن

ص:122


1- (1) . رزمه: بكسر راء بسته بندى و بقچه لباس است.

زر بود، پس شهريار تاجدار ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه را مأمور به سفارت روس فرمود كه در اداى آن زر تسويفى اندازد و از نو ميعادى نهد. و اين معنى پوشيده بود كه نايب السّلطنه در زمان زندگانى خويش با كارداران روس سخن كرده و زمان اداى زر را 2 سال ديگر مهلت نهاده [بود.]

مع القصه اين خبر به شاهزاده محمّد ميرزا رسيد و او از راز پدر و ميعاد او آگاه بود، پس در حال عريضه [اى] نگار داده به حضرت شهريار فرستاد كه كارداران دولت ايران اين رنج نبرند و ايلچى به جانب روس گسيل نفرمايند و هرگز نام اين دين بر زبان نرانند كه اداى اين زر بر ذمّت من است.

لاجرم شهريار تاجدار شادخاطر شده او را مورد نواخت و نوازش فرمود و ميرزا - ابو القاسم قايم مقام را طلب داشت تا حاضر درگاه شده، در نظم آذربايجان و انتظام خراسان و تعيين وليعهد آنچه واجب باشد اصغا نمايد. و محمّد باقر خان قاجار دولّو برادر آصف الدّوله را كه خال شاهزادۀ محمّد ميرزا بود با 100 بستۀ جامه تشريف روانه خراسان فرمود تا سوگواران نايب السّلطنه را كه سلب سياه در بر كرده بودند، از سوگوارى برآرند و ميرزا محمّد خان پسر آصف الدّوله را نيز با 100 دست جامۀ ديگر مأمور به آذربايجان فرمود.

كيفر يافتن مرتضى قلى خان ايل بيگى قشقائى

و هم در اين سال مرتضى قلى خان ايل بيگى قبايل قشقائى مورد نكال و عقاب آمد.

همانا چون جماعت خلج از اراضى روم به ايران سفر كردند، گروهى از آن قبايل جدا شده طريق فارس سپردند، مردم خلج اين گروه را قاچقايى گفتند كه به معنى گريخته است و اين زمان به تغيير السنه به قشقائى مشهورند و راقم حروف ذكر قبايل تركمان و سبب القاب ايشان را در قصه اغوز خان مرقوم داشت.

مع القصه بعد از جانى خان ايلخانى قشقائى فرزندان او برحسب فرمان شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس مكانتى تمام به دست كرده، محمّد على خان لقب ايلخانى يافت و مرتضى قلى خان ايل بيگى شد و چون محمّد زكى خان سردار نورى از وزارت فارس معزول گشته با جماعت نورى از آن بلده بيرون شد، همه روزه اين

ص:123

برادران بر شوكت بيفزودند و قوّتى تازه به دست كردند، خاصّه مرتضى قلى خان ايل بيگى كه تنمّر ديگر داشت و آرزوئى افزون از حوصله خويش مى اندوخت از 60000 خانوار ايل والوس فارس 2000 خانوار كه به مال از ديگران افزون بودند، گزيده كرد و ايشان را عمله نام نهاد و از اين خانوار نيز 2000 سوار اختيار نمود و حكم داد كه ايشان پيوسته شاكى السّلاح ملازم خدمت او باشند راكبا او راجلا از وى جدا نشوند و ادات و آلات ملوكانه از بهر خود راست كرد، چندانكه هنگام لهو و لعب؛ و گساريدن عصير عنب، مردم طرب، سلطانش خطاب كردند؛ و هرگز طريق شهربند شيراز نمى سپرد و در حضرت فرمانفرما حاضر نمى گشت.

و نيز وقتى شاهرخ ميرزا پسر فرمانفرما را بفريفت و او را برداشته با 8000 مرد لشكرى به اراضى قمشه تاختن كرد و خان خانان سليمان خان پسر امير محمّد قاسم خان قاجار را كه از جانب مادر نسب با شهريار نامور داشت از حكومت قمشه خلع نمود و شاهرخ ميرزا را به جاى او گذاشت. چون كردار او بر فرمانفرما ناگوار آمد ديگرباره خواستار شد كه محمّد زكى خان نورى برحسب فرمان پادشاه به شرط وزارت طريق شيراز سپرد. چون محمّد زكى خان به اصفهان رسيد معلوم داشت كه مرتضى قلى خان با 5000 تن سواره و پياده در سر راه انتظار او مى برد تا بدو تازد و جهان از وجودش بپردازد ناچار محمّد زكى خان طريق مراجعت سپرد.

بالجمله كردار او بر خاطر پادشاه ثقيل افتاد و آن هنگام كه شجاع السّلطنه را رخصت فارس و كرمان مى فرمود، چنانكه رقم شد او را گفت كه فرمانفرما را در تدمير مرتضى قلى خان تحريضى ده. شجاع السّلطنه بعد از ورود به اصفهان فرزند خود اباقا خان را به نزد برادر گسيل ساخت و پيام پادشاه را بگذاشت. لاجرم فرمانفرما آقا بابا خان مازندرانى سردار فارس را مأمور به اراضى فيروزآباد ساخت و فرمود مرتضى قلى خان را به هر نحو توانى دستگير كن و بسته به نزد ما فرست، و خود در شيراز محمّد على خان ايلخانى و ميرزا قاسم خان داماد او را بگرفت و در حبس خانه

ص:124

بازداشت و فرزند خود امامقلى ميرزا را به خانۀ ميرزا على اكبر قوام الملك فرستاد تا او را به اتّفاق پسرش ميرزا محمّد خان كلانتر گرفته مغلولا به درگاه آورد. و برحسب امر ايشان را نيز در زندان خانۀ ايلخانى و دامادش محبوس داشتند.

اما از آن سوى آقا بابا خان طى مسافت كرده، در قلعۀ فيروزآباد اقامت جست و با مرتضى قلى خان كه در آن اراضى سكون داشت و با كبر و خيلاى تمام مى زيست ابواب مكاتيب و مهربانى مفتوح ساخت و عاقبت الامر او را به اندرون قلعه طلب داشت تا از در صواب و صلاح باهم سخن كنند و كدورت ضمير فرمانفرما را صافى دارند.

مرتضى قلى خان كه هرگز هيچكس را زبردست خود نمى پنداشت با 40 تن از مردان رزم آزموده، به درون قلعه آمد و با آقابابا خان در مجلس مشاورت و محاورت بنشست. چون لختى سخن كردند آقابابا خان منشور فرمانفرما را بدو داد و گفت هم اكنون برحسب اين فرمان مجرم و محبوسى، بى توانى دست فرا بند ده، تا تو را بى آسيب به جانب شيراز كوچ دهم.

مرتضى قلى خان از اصغاى اين سخن خشمناك شده زبان به دشنام برگشاد و از جاى جنبش كرده راه بيرون شدن قلعه پيش داشت. گروهى از تفنگچيان كه در بيرون دروازۀ قلعه جاى داشتند، برحسب مواضعه آقا بابا خان دهان تفنگها را به سوى او و مردمش گشاد دادند. مرتضى قلى خان چون راه بيرون شدن نيافت در كرياس قلعه اقامت جست و مردمش در گرد او انجمن شدند و در دروازۀ قلعه را به روى خويش بربستند. تفنگچيان از روزن در و فراز بام تگرگ گلوله بر ايشان باريدن گرفتند و تا از آن 40 تن كس به جاى بود، مرتضى قلى خان را آسيب نرسيد، بعد از قتل آن جماعت يك پاى مرتضى قلى خان نيز زخم گلوله برداشت و او گرفتار شد. آقا بابا خان او را محبوسا به شيراز آورد، پس از روزى چند به همان زخم وداع جهان گفت.

آن گاه فرمانفرما بفرمود تا ميرزا قاسم خان خلج داماد ايلخانى را از هردو چشم نابينا كردند و اموال او را مأخوذ داشتند. و هم در اين وقت از قضا در مقبرۀ اجداد ايلخانى بيرون دروازۀ كازرون معادل 60000 تومان زر مسكوك

ص:125

آشكار شده كارگزاران فرمانفرما مضبوط نمودند.

مع القصّه چون مرتضى قلى خان كه اصل فتنه و بيخ فساد بود قلع و قمع گشت، فرمانفرما، ايلخانى و ميرزا على اكبر و فرزندان او را از زندان برآورده نوازش فرمودند و بر سر عمل بازداشت.

وقايع سال 1249 ه. / 1833 م. و خاتمۀ امر شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار

اشاره

در سال 1249 ه. چون يك ساعت و 30 دقيقه از جمعۀ دهم ذيقعده سپرى شد، آفتاب به بيت الشّرف در رفت و شهريار ايران فتحعلى شاه قاجار بساط عيد درنوشت و پس از روزى چند كرنيل با 23 تن از معلمين انگريز كه براى تعليم سرباز آذربايجان احضار شده بود، از راه برسيدند و مستر لنزى معلم توپخانه با حمل هاى تفنگ انگليسى وارد گشت، و همگان مورد نواخت و نوازش آمدند.

آن گاه شهريار ديندار براى تقبيل آستان بضعه موسى بن جعفر عليهما السلام سفر قم فرمود؛ و در آنجا ميرزا على محمّد خان كاشى را كه از وزارت ظلّ السّلطان معزول و در آن بقعه زاويه خمول داشت، حكم داد كه ايوان پيش قبۀ مطهره را از خشت زر كند و از ذروۀ قبه تا به پاى سنگ بلور رسم سازد. و از خزانۀ خويش چندانكه دينار و درم به كار بود نثار كرد.

و هم در آنجا سلطان محمّد ميرزا فرمانگزار اصفهان حاضر حضرت شد و ملتزم ركاب گشته روز عيد غدير در دار الخلافه فرود شد.

بزم سور و سرور شاهزادگان

و در اين وقت به فرمان شهريار جشن سور و سرور آراسته گشت و بساط عيش و عرسى كه خسروان را درخور است ساخته شد و سيف الدّوله سلطان محمّد ميرزا و برادر اعيانى او نيّر الدّوله فرخ سير ميرزا حاكم همدان و شاهزاده صاحبقران ميرزا امير - توپخانه و زنبورك خانه هريك با ضجيعى شايسته جفت آمدند و حسينعلى خان معير الممالك و سليمان خان قاسملو سرهنگ هزارۀ افشار به مصاهرت شاهنشاه

ص:126

قرين مفاخرت گشتند. بعد از انجام اين سور و سرور سيف الدّوله طريق اصفهان گرفت و نيّر الدّوله باز همدان شد.

درگيرى خسرو ميرزا با تركمانان

و هم در اين سال در نيمۀ ذيحجه خسرو ميرزا برادر شاهزاده محمّد ميرزا كه در آق دربند خراسان حافظ آن ثغور و ناظم آن اراضى بود، هنگام مراجعت به مشهد مقدّس با جماعتى از تركمانان دچار شد و رزمى صعب بپيوست و مردانه بكوشيد و ايشان را بشكست، برخى را بكشت و گروهى اسير گرفت. از اين ظفر كبرى تمام و تنمّرى بزرگ در دماغش جاى كرد و بعد از ورود به مشهد مقدّس از مسكنت و خضوع در حضرت برادر بكاست و عاقبت زيست بر وى صعب نمود، راه فرار برگرفته بيست و چهارم محرّم با يك سوار وارد دار الخلافه گشت و در سراى ظلّ السّلطان فرود شد و به كيفر اين جنايت از قبل شهريار مورد عنايت نگشت.

و از پس اين واقعه تركمانان تكه به اراضى ترشيز تاختن كردند و جمعى اسير گرفتند و مال فراوان به يغما بردند. و چون طريق مراجعت گرفتند، شاهزاده اسمعيل ميرزا حاكم بسطام [با] جماعتى از قفاى ايشان بتاخت تا بديشان در رسيدند؛ و 15 كس بكشتند و 20 تن اسير كردند و اموال منهوبه را استرداد نمودند.

آمدن ارستوف از دولت روس

و هم در اين وقت نيكولاى باوليج ايمپراطور روسيّه بعد از اصغاى قصّه وفات نايب السّلطنه قانون سوگوارى بگذاشت و ارستوف را كه از اعيان درگاه بود با مكتوب تعزيت به حضرت شاهنشاه فرستاد و او در نيمۀ محرّم سال 1250 ه. /اواخر مه 1834 م.

وارد طهران گشت و حاضر حضرت شده، مكتوب ايمپراطور را به شاهنشاه ايران سپرد و آداب تسليت و تعزيت به پاى برد؛ و از قبل ايمپراطور روسيّه تشديد و ترصيص امور شاهزاده محمّد ميرزا را خواستار گشت. آن گاه مورد نواخت و نوازش شهريار تاجدار شده، با پاسخ نامۀ ايمپراطور طريق مراجعت سپرد.

و شاهنشاه منشور كرد كه شاهزاده محمّد ميرزا از خراسان سفر كرده حاضر درگاه شود. و اين وقت مزاج پادشاه از اعتدال بگشت و به مرض نوبه و ذات الجنب و

ص:127

ذات الصّدر مدّتى دراز انباز بود و اين سبب طغيان و عصيان راهزنان گشت، چندانكه جمعى از قبايل بختيارى معادل 20000 تومان منال ديوانى را كه از اصفهان به طهران حمل مى دادند، به غارت بردند و مجتازان و بازرگانان را از طرق و شوارع فارس و اصفهان زحمت بسيار كردند، تا شاهنشاه را آثار بهبودى پديدار گشت و مردمان بر صراط مستقيم مستقرّ آمدند.

و از آن سوى چون شاهزاده محمّد ميرزا منشور احضار خويش را به دربار شهريار مطالعت كرد، برادر اعيانى خود قهرمان ميرزا را به حكومت خراسان بگذاشت و محمّد رضا خان فراهانى را به وزارت او بازداشت و ميرزا ابو القاسم قايم مقام را ملتزم ركاب ساخته روز شنبه ششم صفر سال 1250 ه. / 15 ژوئن 1834 م. وارد دار الخلافه گشت. شاهزاده صاحبقران ميرزاى سالار توپخانه و زنبوركخانه با 4 عرادۀ توپ پذيره گشت و برحسب فرمان عبد اللّه خان امين الدّوله و ميرزا آقا خان وزير لشكر با 10 تن از مستوفيان طريق استقبال سپرد، و شاهزاده بعد از ورود به شهر تقبيل سدۀ سلطنت كرده،

مورد الطاف و اشفاق خسروانى گشت و بيرون دروازۀ طهران در باغ نگارستان منزل فرمود و صاحبقران ميرزا به مهماندارى او معيّن گشت.

تفويض ولايتعهد دولت ايران به شاهزادۀ جوانبخت محمّد ميرزا

امّا شاهزاده ظلّ السّلطان برادر اعيانى نايب السّلطنه چشم آن داشت كه از پس نايب - السّلطنه منصب ولايتعهد بدو تفويض شود؛ و كارداران دولت ايران دو گروه شدند و مجلس مشاوره و محاوره بياراستند. اللّه يار خان آصف الدّوله كه خال شاهزاده محمّد ميرزا بود، به اتّفاق غلامحسين خان سپهدار و منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله و جماعتى از چاكران دربار در تشديد امر شاهزاده محمّد ميرزا و تفويض ولايتعهد بدو رأى همى زدند؛ و عبد اللّه خان امين الدّوله و ميرزا تقى على آبادى و گروهى ديگر ظلّ السّلطان را به نيابت سلطنت مى ستودند. در پايان امر چون ميراث پدر خاصّ فرزند است، شهريار تاجدار محمّد ميرزا را به نيابت سلطنت

ص:128

اختيار نمود. و هم او نخست به فراستى كه خاصّ پادشاهان است دانسته بود كه وارث تاج و تخت محمّد ميرزا خواهد گشت، چنانكه از آن پيش كه نايب السّلطنه وداع جهان گويد بسيار وقت محمّد ميرزا را طلب مى فرمود و او را اندرز مى گفت و در نهان مژدۀ سلطنت بدو مى داد و بازماندگان دولت و پردگيان سراى سلطنت را بدو مى سپرد.

و شبى چنان افتاد كه شهريار تاجدار انجمنى كرد و چند تن از شاهزادگان را در گرد خود رخصت جلوس فرمود و شاهزاده محمّد ميرزا از پس حلقۀ شاهزادگان بنشست و چشم همى بر شهريار داشت و بر بازوبند پادشاه كه الماس درياى نور نيز در آن نصب بود دزديده نظرى مى گماشت، ناگاه پادشاه چنانكه كمتر از اهل محفل آگاه شدند، او را القا فرمود كه نگران چيستى ؟ اين بازوبندها بى زحمت اين شاهزادگان بهرۀ تو خواهد بود و چند كرّت به زير لب فرمود به تو مى رسد. محمّد ميرزا از اين كلمات سخت شرمگين شد و عرق خجلت بريخت.

مع القصه چون شهريار، شاهزاده محمّد ميرزا را وليعهد دولت فرمود، خواست تا ظلّ السّلطان آزرده خاطر نباشد و در ميان بزرگان ايران از محل خويش ساقط نشود فرمان كرد تا جمعى از شاهزادگان و گروهى از بزرگان حضرت و شناختگان دولت در نزد سلطان مجلسى كردند و منوچهر خان معتمد الدّوله را فرمود هم اكنون به اتّفاق محمّد ميرزا به نزديك ظلّ السّلطان حاضر باش و در انجمن با او بگوى:

برادر اعيانى تو نايب السّلطنه چندانكه زندگانى داشت اطراف مملكت را حافظ و ناصر بود و با اعداى دين و دولت كار به مبارزت و مقاتلت همى كرد و تو حاضر حضرت بودى و به حراست خزاين و دفاين و نظم دار الخلافه روز همى بردى، اينك محمّد ميرزا فرزند برادر تو است، اگر خواهى به نام و نشان پدر باشد و كار و كردار پدر كند و اگرنه او را به جاى خود در دار الخلافه بگذار و خود به جاى برادر باش و طريق آذربايجان سپار.

ظلّ السّلطان كه مكنون خاطر پادشاه را دانسته بود، عرض كرد كه: فرزند

ص:129

برادر من به جاى برادر من است، صواب آن است كه محمّد ميرزا به نام و نشان پدر باشد و منصب ولايتعهد بدو تفويض شود و در آذربايجان كه خرد و بزرگ را شناخته و پشت و روى امور را ديده و دانسته زيستن كند و من بنده كه خوكردۀ حضرتم همچنان سر به خاك درگاه نهم و پاسبان آستان باشم.

لاجرم شاهنشاه ايران او را تحسين فرستاده، فرمان داد تا تمامت ملكزادگان و عبد اللّه خان امين الدّوله با جماعت مستوفيان و دبيران و ميرزا آقا خان وزير لشكر با سران سپاه و قواد درگاه در باغ نگارستان بساطى شاهوار گسترده كردند، آن گاه به فرمان شاهنشاه، فرمان ولايتعهد و نيابت سلطنت با شمشير مرصّع به جواهر آبدار و خنجر مكلّل به لآلى شاهوار و كمر نشان شير و خورشيد كه خاصّ منصب ولايتعهد است و خلعتى درخور، شاهزاده صاحبقران ميرزا برداشته، روز پنجشنبۀ دوازدهم صفر به باغ نگارستان تحويل داد.

و شاهزاده محمّد ميرزا پذيرۀ تشريفات ملكى كرده، به ولايتعهد نامبردار گشت. و تمام مردم را به ايثار درهم و دينار كامكار ساخت و با آن جماعت اشراف حاضر درگاه پادشاه شده، جبين [ضراعت] شكرگزارى بر خاك سود و رخصت سفر آذربايجان حاصل كرده، شانزدهم شهر صفر راه برگرفت و برحسب فرمان، ميرزا محمّد پسر قايم مقام وزير آذربايجان گشت و نيز شهريار حكم كرد تا برادر وليعهد، خسرو ميرزا را

شاهزاده امام ويردى ميرزا برداشته به نزديك برادر برد و بدو سپرد.

مع القصه بعد از ورود به آذربايجان مردم ديده به ديدار او روشن كردند و خاطر به خيال او گلشن ساختند. اما برادران وليعهد خسرو ميرزا و جهانگير ميرزا و احمد ميرزا و يك تن ديگر كه چهار از يك مادر بودند باهم مواضعه نهادند و در نهان آهنگ عصيان و طغيان كردند، لاجرم وليعهد فرمان داد تا ايشان را از تبريز كوچ داده در قلعۀ اردبيل محبوس داشتند.

طغيان خوانين خراسان

اما از سوى خراسان چون وليعهد دولت محمّد ميرزا از آن اراضى بيرون مى شد، قهرمان ميرزا را به فرمانگزارى آن مملكت گذاشت و نور محمّد خان برادر آصف

ص:130

الدّوله سردار خراسان را نيز در خدمت او بازداشت. بعد از بيرون شدن وليعهد، رضا قلى خان - چاپشلو حاكم دره جز را كه نايب السّلطنه، عباسقلى خانش نام نهاد و پلنگ توش خان حاكم كلات از طريق فرمانبردارى تقاعدى ورزيدند، لاجرم نور محمّد خان لشكرى كرده به اراضى دره جز تاختن كرد.

عباسقلى خان مقاتلت با سردار را بيرون قوّت خود يافت، بى توانى به درگاه او شتافت، بعد از اداى منال ديوان از فرزندان خويشتن و اعيان دره جز چند كس در خدمت سردار به گروگان فرستاد و خاطر او را از قبل خويش مجموع ساخت. پلنگ توش خان چون اين بديد با سردار همين معاملت كرد، به قدم ضراعت به لشكرگاه شتافته نيكو خدمتى نمود و رخصت مراجعت يافته باز كلات شد و نور محمّد خان به مشهد مقدّس مراجعت نمود و صورت اين حال در عشر اول ربيع الاول معروض درگاه پادشاه افتاد.

تاختن شجاع الملك ميرزاى افغان به افغانستان

و هم در اين سال شجاع الملك ميرزاى افغان تسخير قندهار را تصميم عزم داد. و اين شجاع الملك بعد از آنكه پدرش تيمور شاه به جهان ديگر شد، چون با برادران پهلو نتوانست زد، پناهندۀ دولت انگليس شد و سالها با مختصر بضاعتى در زير لواى آن جماعت بود. آن گاه كه نايب السّلطنه آهنگ هرات كرد، اين معنى بر كارداران انگليس ناگوار افتاد، چه ايشان چنان در خاطر نهاده اند كه چون مملكت هرات و افغانستان در تحت فرمان پادشاه ايران افتد، در حكومت هندوستان خللى خواهد رفت.

لاجرم مستر مكنيل ايلچى انگليس كه متوقّف دار الخلافه بود، نايب اول خود جان - مكنيل را روانۀ خراسان نموده، باشد كه نايب السّلطنه را از اين آهنگ بگرداند. چون او را موافق شرايط عهدنامۀ دولتين ايران و انگليس حجتى نبود، بى نيل مرام مراجعت كرد و نايب السّلطنه نيز روزگار نيافت كه اين كار به پاى برد.

اما كارداران انگليس پسنده مى داشتند كه شجاع الملك بر افغانستان غلبه جويد و او نيز در ميان ايران و هندوستان سدّى ديگر باشد. لاجرم او را به 3000 تن لشكر هندوستان مدد دادند. رنجيد سكه صوبه دار مملكت كشمير و

ص:131

مير غلامعلى خان والى سند به رضاجوئى كارداران انگليس از اعانت و رعايت او دست بازنداشتند و گروهى از افغانان نيز در گرد او انجمن شدند.

بالجمله شجاع الملك با 30000 مرد لشكرى و توپخانه از راه پنجاب و كنار رودخانۀ سند طى مسافت كرده، قندهار را حصار داد. برادران فتح خان افغان كه هريك در آن اراضى مكانتى جداگانه داشتند تجهيز لشكر كرده، در ظاهر قندهار با شجاع الملك رزمى صعب دادند و او را هزيمت كردند.

طغيان محمّد تقى خان بختيارى

و هم در اين سال چون منال ديوانى فارس در عقدۀ تعطيل بود و قبايل بختيارى در مسالك و معابر زحمت كاروانيان مى داد، شاهنشاه آهنگ سفر اصفهان فرمود، چه روزگارى بود كه به سبب بلاى قحط و غلا و مرض طاعون و وبا و ناتندرستى پادشاه، كارداران ايران آن مجال نيافتند كه اخذ منال ديوان توانند يا مجتازان را از چنگ صعاليك برهانند. و بر زيادت در مملكت فارس آفت ملخ خوراكى و زحمت زلزله سكنه را

جوعان و مساكن را ويران داشت و 800000 تومان منال ديوانى فارس در عقدۀ تعويق و تعطيل افتاد.

و محمّد تقى خان پسر على خان كنورسى بختيارى از تاخت و تاراج قوافل و اخذ اموال تجّار تا بدان جا برگ و سامان كرد كه با 8000 لشكر بر سر شوشتر رفت و اسد اللّه ميرزا كه از قبل برادر خود محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله حاكم آن بلده بود، چون قوّت مقاتلت با او نداشت طريق مداهنت و موافقت گذاشت و محمّد تقى خان از اراضى شوشتر و دزفول به رام هرمز شتافت، ميرزا منصور خان بهبهانى و ولى خان ممسنى و جمال خان دشتى نيز با محمّد تقى خان ابواب موافقت و موالات فراز گرد كردند.

سفر كردن شاهنشاه ايران فتحعلى شاه به طرف اصفهان

بالجمله اين همه موجبات سفر پادشاه شد و روز يكشنبه سيّم جمادى الاولى در باغ - نگارستان خيمه زد و منشور كرد تا حسينعلى ميرزا فرمانفرماى فارس و حسنعلى ميرزاى - شجاع السّلطنه حكمران كرمان در اصفهان حاضر حضرت شوند و تجهيز لشكر فرموده، شانزدهم جمادى الاولى از نگارستان كوچ داده به دار الامان قم آمد و از آن جا امام ويردى ميرزاى سركشيكچى باشى و صاحبقران ميرزا امير

ص:132

توپخانه و زنبوركخانه را حكم داد تا با بنه و آغروق، از راه جوشقان طى مسافت كرده، در منزل مورچه خورت اصفهان پيوسته ركاب شوند و خود راه كاشان پيش داشت و بيست و دوم جمادى الاولى در قريۀ فين فرود شد و پس از 8 روز طريق اصفهان گرفت.

در منزل مورچه خورت بنه و آغروق برسيد؛ و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه نيز از بروجرد به لشكرگاه پيوست و سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله حاكم اصفهان تا بدان جا پذيره گشت و شهريار از آنجا كوچ داده چهارشنبۀ چهارم جمادى الاخره وارد اصفهان شد و در باغ سعادت آباد نشيمن ساخت و فرمان كرد تا سيف الدّوله نشيمن و مكمن قبايل و صعاليك بختيارى را نيك بازداند و به اتّفاق آصف الدّوله به قلع و قمع ايشان پردازد، و روز دهم جمادى الاخره فرمانفرماى فارس برسيد و تقبيل آستان خسروى نمود.

شهريار تاجدار بفرمود تا محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه به اتّفاق فرمانفرما به جانب فارس كوچ دهد و منال ديوانى را كه از 4 سال پيش به جاى مانده است مأخوذ دارد؛ و فرمان كرد كه عبد اللّه خان امين الدّوله با 7000 سواره و پياده از قفاى فرمانفرما سفر شيراز كند و مفسدين ممسنى و بختيارى را گوشمالى به سزا دهد و جمع و خرج فارس را بر بصيرت رقم زند.

لاجرم فرمانفرما و محمّد تقى ميرزا روز شنبۀ هفدهم شهر جمادى الاخره اجازت يافته به طرف شيراز كوچ دادند و امين الدّوله، ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه و ميرزا سيّد على تفرشى مستوفى را برداشته از لشكرگاه پادشاه بيرون شد و در لسان الارض تخت فولاد اصفهان منزل كرد و لشكريان بر گرد او انجمن شدند و سراپرده راست كردند؛ اما كار ديگرگون بود و خداى ديگرسان قضا كرده بود.

خاتمۀ كار شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار

در اين وقت، زمان شهريار تاجدار نزديك شد و روزگار چاكران دربار تاريك گشت.

همانا شاهنشاه دانا يك سال از آن پيش كه مرگش فرارسد، بفرمود در قم به يك سوى از روضۀ مطهرۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليهما السلام از بهر او مقبره [اى] كردند و دختر خود فخر الدّوله را فرمان كرد تا چون از سفر عتبات عاليات مراجعت مى كرد، 50 من تربت از

ص:133

مضجع شريف سيّد الشّهدا عليه آلاف التّحيّة و الثّناء با خود بياورد و آن را در مقبره خويش بگسترد.

و در دار الخلافه حكم داد تا از بهر نصب بر قبر خويش سنگى از مرمر صافى قطع كردند و ميرزا تقى على آبادى شرومه [اى] از آثار و صفات حضرتش تلفيق نمود و ميرزا زين العابدين مستوفى كاشانى به خط نستعليق بر آن سنگ رقم كرد و استادان فرهاد پيشه منقّر نمودند و اين سنگ در سراى سلطانى بود. در اين مدّت كه استادان رنج آن مى بردند همه روزه شاهنشاه به زيارت آن سنگ مى آمد و استادان را در انجام آن امر تعجيل مى نمود و ياد مرگ مى فرمود. و اين وقت كه سفر اصفهان پيش آمد، هم بفرمود تا از بهر مرقد مطهّر عباس بن على عليه السلام ضريحى از نقرۀ خام كنند و معادل 6000 تومان بهاى آن را از خزانۀ خاصّ بداد.

ميرزا هدايت اللّه مستوفى برادر ميرزا آقا خان وزير لشكر را به اتّفاق ميرزا تقى نورى مستوفى در انجام اين كار بگماشت و يك جهت روى با حضرت اللّه داشت، اما در اصفهان روز پانزدهم جمادى الاخره مزاجش از اعتدال بگشت و به مرض ذات الجنب گرفتار شد، چندانكه اطبّا در مداوا رنج بردند، سودى نبود. لاكن پادشاه غيور با اين همه رنج و غنا بر چاكران درگاه و قواد سپاه ظاهر مى گشت تا مبادا مردمان بيم مرگ پادشاه كنند و از راه بگردند. روز پنجشنبۀ نوزدهم شهر جمادى الاخره سال 1250 ه. مطابق يونت ئيل تركى [23 اكتبر 1834 م] سه ساعت قبل از فرود شدن آفتاب در رواق قزل اياغ هفت دست سعادت آباد از جامۀ خواب جنبش كرد و خواست تا تن را به جامه بيارايد و خويشتن را نيز با لشكر بنمايد. هنوز بند قبا را استوار نكرده بود كه ضعف قوّت كرد و پادشاه از پاى بنشست و بر آغا بهرام قراباغى كه يك تن از خواجه سرايان بود متكى آمد و هم در آن تكيه نفسى چند برآورد و دم فروبست.

شاهزادگان و بانوان پرده سراى از بهر آنكه اين واقعه در لشكرگاه گوشزد مردم نشود، لب از ناله و افغان و بانگ هاياهاى فروداشتند و جسد پادشاه را در همان سراى

ص:134

غسل و كفن كردند و نماز بگذاشتند. نخستين شاهزاده محمّد رضا ميرزا از بهر آگاهانيدن وليعهد بى توانى برنشست و مانند سحاب صبا راه آذربايجان پيش داشت و شاهزاده عبد اللّه - ميرزا نيز به طرف خمسه كه دار حكومت او بود شتاب گرفت. مردم لشكرگاه به تفرّس تفحص از زندگانى پادشاه بدگمان شدند و تا فروشدن آفتاب اگرچه اين راز را كس بر زبان نتوانست آورد و در دل همه كس آگاه بود، از لشكرگاه به مردم شهر نيز سرايتى رفت و چون شب درآمد دروازه هاى شهر ببستند و هركس از بام و برزن خويش سنگرى راست كردند و از پس سنگر نشسته بگشادن تفنگ دست بزدند.

از شامگاه تا سپيده دم از تمامت شهر اصفهان بانگ تفنگ و هاياهاى مردم به چرخ همى رفت و مردم لشكرگاه نيز بر دو بهره بودند، لشكريان مازندرانى و قشون ركابى و ديگر قبايل از بيرون سعادت آباد در كنار زاينده رود نشيمن داشتند و توپخانه و زنبورك خانه در ميان ايشان بود؛ و از اين سوى زاينده رود سراپردۀ غلامحسين خان سپهدار و لشكر عراقى جاى داشت و اين هردو لشكر از يكديگر هراسناك بودند و دهان توپها و زنبوره ها را به سوى هم راست كرده داشتند و در ميان اين دو لشكر قنطره بر زاينده رود هم لشكريان كرده بودند كه زياده از يك مرد رفتن نتوانست.

آصف الدّوله در اين وقت بنه و آغروق خود را از همان قنطره حمل داده به سراپرده سپهدار درآمد. محمود خان دنبلى قوريساول باشى و ميرزا مهدى ملك الكتّاب نيز كار بدين گونه كردند. آن گاه شاهزادگان و آصف الدّوله و سپهدار و ديگر بزرگان در سعادت آباد انجمن شدند و شورى افكندند. در پايان امر سخن بر آن نهادند كه جسد پادشاه را در تخت جاى داده بدان سان كه در زندگانى كوچ همى داد با لشكر كه در سعادت آباد جاى دارند، از راه نطنز طريق كاشان و قم گيرند و شاهزاده علينقى ميرزاى - ركن الدّوله كه از ديگر ملك زادگان اكبر بود، كارفرماى لشكر باشد؛

ص:135

و بعد از حمل جسد پادشاه و بيرون شدن يك نيمۀ لشكر، سپهدار با سپاه خود پردگيان سراى سلطنت را از سعادت آباد به دروازۀ شهر اصفهان كوچ دهد و به شاهزاده سيف الدّوله بسپارد و خود از راه مورچه خورت و سه به كاشان سفر كند.

لاجرم ركن الدّوله بازوبند درياى نور و ديگر جواهر و اثاثۀ سلطنت را به برادر اعيانى خود امام وردى ميرزا سپرد تا حارس و حافظ باشد و با خود حمل دهد. آن گاه كس فرستادند و امين الدّوله را پيام دادند كه چون حكم قضا ديگرگون بود و كار ديگرسان گشت روا باشد كه از لشكرگاه خويش به نزديك ما رهسپار شوى و آنچه به صلاح و صواب نزديك دانى بيان فرمائى تا به مشاورت يكديگر بنديم و لشكر از اينجا كوچ دهيم.

امين الدّوله دانسته بود كه آصف الدّوله و سپهدار او را در ولايتعهد محمّد ميرزا با خود موافق ندانند و اگر توانند آسيبى بدو رسانند، لاجرم سران لشكر را كه در نزد او حاضر بودند طلب داشت و فرمود شما را آگهى مى دهم كه شهريار تاجدار به دار القرار شتافت و گردنها از حمل قلادۀ حكم او آزاد گشت، اكنون بگوئيد تا بر چگونه ايد و كار بر چه سان خواهيد كرد. ايشان گفتند پادشاه ظلّ اللّه بود و ما را نام و نان و مال و جاه از او به دست شد، در زندگانى خويش حكم تو را بر ما روان ساخت روا نباشد كه چون او وداع جهان گويد بى توانى سر از فرمان او برتابيم و نابودش انگاريم، همچنان ما فرمان برداريم و حكم تو را چون دى و پرير بر خود روان داريم.

چون امين الدّوله از لشكر ايمنى يافت رسول شاهزادگان و امرا را بازپس فرستاد و پيام داد كه در زمان زندگى پادشاه من بر خود فرض كردم كه بعد از وى با هيچ سلطان كوچ ندهم و در حلّ و عقد امور ملكى سخن نكنم. از اين پس نفس را از هوا معزول خواهم داشت و در زاويۀ خمول خواهم زيست.

و از آن سوى مسرعى كه از برق جهنده تر بود از قفاى فرمانفرما گسيل ساخت كه بى توانى

ص:136

طريق مراجعت گير تا بى كلفت خاطر اصفهان را با تو تفويض دارم و اين سپاه كه در گرد من انجمن است، ملازم ركاب تو سازم. چون در اصفهان نشيمن كنى فرمان تو در شيراز روان تر باشد. لشكرهاى فارس بى درنگ به سوى تو شتاب گيرند و شجاع السّلطنه نيز از كرمان دررسد و ملكزادگان عراق بيشتر به سوى تو آيند؛ زيرا كه برادر بزرگترى و به جاى پدر توانى بود. محمّد ميرزا همسال فرزندان ايشان است، سر فروداشتن با برادرزاده كه به جاى فرزند است بر خاطر گران باشد. بالجمله دير نباشد كه با 100000 لشكر ساخته آهنگ طهران كنى و بجاى پدر در تمامت ايران حكمران باشى.

فرمانفرما چون مردى لين العريكه بود و آن غلظت در عنصر نداشت كه چنين هنر تواند كرد، چنان دانست كه اگر به شيراز شود و با مردم خود انباز آيد بهتر از اين كار به كام خواهد كرد، لاجرم شاهزاده حسام السّلطنه را به طرف بروجرد روانه فرمود و خويشتن سفر فارس اختيار كرد. امين الدّوله چون اين بديد لشكر را رخصت مراجعت به اماكن و اوطان خود داده و خويشتن به شهر اصفهان دررفت و سلطان محمّد ميرزاى كارفرماى اصفهان از سكون در آن شهر بيمناك شده، به اراضى چهارمحال سفر كرده و فوج جديد سرباز اصفهان را كه به سرهنگى مايور خان ارمنى به نظم كرده بود، ملازم درگاه خويش ساخت.

امّا شاهزاده ركن الدّوله شنبه بيست و يكم جمادى الاخره هنگام بامداد جسد پادشاه را بر تخت حمل فرموده با توپخانه و زنبوركخانه كوچ داد و شاهزادگان و امرا از پس تخت رده بستند و لشكر از پس و پشت ايشان بر صف شد، ميمنه و ميسره و قلب بياراستند و مقدمه و ساقه بر سامان گشت، هم بدان گونه كه پادشاه زنده بود، قطع مسافت كردند و چون دروازه هاى اصفهان مسدود بود، از سعادت آباد بر گرد شهر همى گشتند و نماز ديگر در باغ قوشخانه فرود شدند.

بعد از بيرون شدن آن جماعت غلامحسين خان سپهدار و آصف الدّوله در باغ

ص:137

سعادت آباد حاضر شدند و تاج الدّوله مادر سلطان محمّد ميرزا را كه اين وقت بانوى بانوان سراى سلطنت بود به اتّفاق ضجيع سلطان محمّد و ديگر جوارى و آحاد حريم پادشاه از سراى اندرون برآورده با احمال و اثقال ايشان به شهر اصفهان روانه فرمود و از دو رويه سرباز خلج نگاهبان و نگران بود. چندانكه از سعادت آباد به دروازۀ شهر در بردند و با امين الدّوله كه اين هنگام در كرياس دروازه جاى داشت بسپردند.

محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله نيز ملازم خدمت تاج الدّوله بود و در اصفهان با حضرت او مقيم گشت، آن گاه سپهدار و آصف الدّوله نيز برنشسته با لشكر عراقى طواف شهر اصفهان كردند و شامگاه به باغ قوشخانه درآمدند و در اين چند روز از تنگى علوفه و آذوقه كار بر لشكر صعب مى رفت چه بلاى قحط و غلا شايع بود؛ و ديگر آنكه مردم از پس دروازۀ اصفهان بودند و همه روزه هر كرا هرچه بايسته بود به شهر درمى شد و به دست مى كرد و هيچ كس افزون از قوت يك شبه نمى جست.

چون دروازه ها بربستند و بارگيرها را در بيابان به غارت بردند و هركس از لشكرگاه قدم بيرون گذاشت هم از لشكريان ثياب و سلب او را منهوب و مسلوب داشتند. و مردمان بيچاره ماندند، هم جوعان و هم هراسان بودند؛ و هر كرا يك نيمه نان سير كردى، اين هنگام از بيم جان و خوف جوع بدو قرصه قناعت ننمودى. من بنده در شكستن ناهار بر خوان سپهدار بودم؛ اما معدودى كه با من بودند يك روز نيك نگريستم كه از گوشت شتر و گوشت گوسفند كه بعضى را به اداى بها و برخى را به غارت آورده بودند، هريك تن دو من به وزن تبريز اكل گوشت كرده بود و اين بر زيادت از اشياء ديگر بود و از آنچه از مزرعه ها [و] كزر [ه] برآوردند.

مدفون ساختن جسد شاهنشاه ايران فتحعلى شاه قاجار را در روضه دار الايمان قم

مع القصه ركن الدّوله از راه نطنز رهسپار شد و اسكندر ميرزاى پسر ملك آراى مازندران را نگاهبان اثاثۀ سلطنت كرد. در هر ديه و قريه و هر شهر و بلد عالم و عامى با سلب سياه به استقبال شتافتند و بانگ ويله و افغان به فلك [و] ماه رسانيدند. روز پنجشنبۀ چهارم رجب وارد دار الامان قم گشته، جميع خادمان قبۀ مطهرۀ معصومه

ص:138

عليها السّلام و تمامت علما و عموم رعايا پذيره گشتند و جسد پادشاه را به شهر دربرده با حشمت سلطانى و شريعت احمدى صلّى اللّه عليه و آله در دخمۀ خويش با خاك سپردند، اعلى اللّه مقامه فى غرفات الجنان. مدّت زندگانيش در اين جهان 67 سال بوده، از اين جمله 38 منفردا پادشاهى كرد و 12 سال ولايتعهد داشت.

اما سپهدار و آصف الدّوله با لشكر عراقى از راه مورچه خورت طىّ مسافت كرده در سربند قهرود فرود شدند و از آنجا صورت حال را در عريضه [اى] نگار داده به دست مسرعى سبك سير روانۀ حضرت وليعهد شاهزاده محمّد ميرزا داشتند و در شتاب كردن خدمتش به دار الملك رى الحاح فراوان نمودند. من بنده نيز شعرى چند انشاد كرده به دست رسول نهادم چنانكه عنقريب در ذيل قصّۀ شاهنشاه غازى محمّد شاه مرقوم خواهد شد.

مع القصه مردمان را بعد از اين داهيۀ دهيا آراى متشتته به دست شد و هركس به انديشۀ ديگر سر برآورد، چنانكه تفصيل اين جمله در ذيل سلطنت شاهنشاه حق پرست ديندار محمّد شاه قاجار به شرح خواهد رفت.

اكنون به ذكر آثار خجسته و تعداد اولاد و احفاد شاهنشاه برگذشته بپردازيم. صفت عدل و نصفت وجود وجودت و شهامت و شجاعت آن حضرت در نگاشتن وقايع سلطنت مرقوم افتاد، ديگر از تكرار آن سخن به اطناب رود؛ اما از شمايل موزون و آفرينش او شطرى نگار دهم كه شنونده را شگفتى آرد.

همانا خدايش به اندامى آفريد كه اگر با 100000 لشكرى آميخته رفتى و كسش از مسافتى كه چشم به زحمت سياه را از سفيد شناختى نظاره كردى، بدانستى كه مردم كدام و پادشاه كدام است؛ زيرا كه از اين 100000 مرد به خلقت موزون و اندام متناسب فرد بود. با كمرگاه باريك و سينۀ فراخ و چشمهاى گشاده و ابروهاى پيوسته، محاسن مشكينش از ميان برمى گذشت، عجب تر آنكه اولاد و احفادش كه اكنون در مملكت ايران زياده از 10000 تن تواند بود، در هريك كس نظاره كند نشان چشم و ابرو و ديگر علامات ببيند و بداند كه

ص:139

اين كس نسب بدان پادشاه رساند.

ذكر اولاد و احفاد فتحعلى شاه و اسامى آنان كه هنگام رحلتش زنده بودند

اشاره

تعداد اولادش تا آن گاه كه جهان را وداع گفت چنين بود. از روزى كه پادشاه به حدّ رشد و بلوغ رسيد و با زنان مضاجعت توانست كرد و فرزند آورد تا اين وقت كه به جهان ديگر شتافت از 47 سال افزون نبود. در اين مدّت قليل از صلب پاك او 2000 تن فرزند و فرزندزاده به عرصۀ شهود خراميد و بيشتر از ايشان هم در حيات او وداع زندگانى گفتند و تا اين زمان كه پس از وفات او 21 سال سپرى شده اگر فرزند و فرزندزادگان آن پادشاه را شماره كنيم عجب نباشد كه با 10000 تن راست آيد، لاكن راقم اين حروف مردگان ايشان را رقم نكند و نبيرۀ فرزندان را كه نسبت به آن شهريار بطن سيّم باشند، نام نبرد؛ بلكه فرزند و فرزندزادگان را كه هنگام وفات شهريار زندگانى داشتند برنگارد.

همانا 260 تن پسر و دختر بى واسطه از پشت پادشاه باديد آمد و 159 تن از ايشان در زمان حيات بمردند و 101 تن مخلّف ماندند. از اين جمله 57 تن پسر و 46 تن دختر بود و از پسرزادگان 588 تن فرزند به جاى ماند و اين جمله 296 تن پسر و 292 تن دختر بودند و از دخترزادگان 97 تن به جاى بود و از اين جمله 47 پسر و 50 تن دختر بود.

پس معلوم شد كه هنگام بيرون شدن از اين جهان آن پادشاه را 786 تن فرزند و فرزندزاده زندگانى داشت. اكنون اسامى ايشان را نگار دهم، پسران و دختران و فرزندان ايشان را هركه پسر باشد به نام رقم كنم و نبيرگان را كه دختر باشند بر شمار ايشان اختصار جويم و به ذكر نام بپردازم و پسران و پسرزادگان را بر دختران و دخترزادگان مقدّم سازم.

1. عباس ميرزا نايب السّلطنه

همانا ارشد و اشرف پسران شاهنشاه ايران فتحعلى شاه، وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا بود كه آثار او در اين كتاب از بدايت تا نهايت برنگار شد و او روز چهارشنبۀ چهارم ذيحجه در سال 1203 ه. /اوت 1789 م. در محال

ص:140

نواى مازندران از بطن دختر فتحعلى خان دولّوى قاجار متولّد شد. با اينكه از هنگام مهد تا پايان عهد همه تجهيز لشكر كرد و نظم كشور داد، گاه با روم و روس جهاد همى كرد و گاه در خراسان و طوس رزم همى داد، خط نستعليق را نيك زيبا نوشت و نظم و نثر را نيك دانست. اگرچه وى يك سال شمسى پيش از شاهنشاه به آرامگاه شتافت از ذكر نام چنين نامبردار شاهى گريز نبود.

مع القصه از نايب السّلطنه 48 تن فرزند به جاى ماند، 22 تن دختر بودند. نام ايشان و نام فرزندان ايشان چنانكه بدان اشارت شد رقم نمى شود و 26 تن پسران بودند:

نخستين ايشان پادشاه جوانبخت محمّد شاه كه شرح سلطنتش از اين پس مرقوم مى شود و او در ششم ذيقعده در سال 1222 ه. /ژانويه 1807 از بطن دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار متولد شد؛ و دوم بهرام ميرزا، سيم جهانگير ميرزا، چهارم بهمن ميرزا كه با شهريار تاجدار محمّد شاه برادر اعيانى است، پنجم فريدون ميرزا ملقّب به فرمانفرما، ششم اسكندر ميرزا، هفتم خسرو ميرزا، هشتم قهرمان ميرزا كه با محمّد شاه

از يك مادر است، نهم اردشير ميرزا، دهم احمد ميرزا، يازدهم جعفر قلى ميرزا، دوازدهم مصطفى ميرزا، سيزدهم سلطان مراد ميرزا ملقّب به حسام السّلطنه، چهاردهم منوچهر ميرزا، پانزدهم فرهاد ميرزا [معتمد الدّوله]، شانزدهم فيروز ميرزا [نصرة الدّوله]، هفدهم خانلر ميرزاى احتشام الدّوله، هيجدهم بهادر ميرزا، نوزدهم محمّد رحيم ميرزا، بيستم مهديقلى ميرزا، بيست و يكم حشمة الدّوله حمزه ميرزا، بيست و دوم ايلدرم بايزيد ميرزا، بيست و سيم لطف اللّه ميرزا [شعاع الدّوله]، بيست و چهارم محمّد كريم ميرزا، بيست و پنجم جعفر خان [و] بيست و ششم عبد اللّه خان است.

2. دولتشاه محمّد على ميرزا

پسر دوم فتحعلى شاه شاهزاده محمّد على ميرزا است كه متخلّص به «دولت» بودى و به دولتشاه لقب داشتى. شب هفتم ربيع الثانى سال 1203 ه. /ژانويه 1789 م. در قصبۀ نوا متولد شد و او را 24 فرزند بود، 10 تن پسران بودند و 14 تن دختران. اما پسران:

اول محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله،

ص:141

دوم طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله، سيم نصر الله ميرزا ملقّب به والى، چهارم اسد اللّه ميرزا، پنجم فتح اللّه ميرزا، ششم عماد الدّوله امامقلى ميرزا، هفتم نور الدّهر ميرزا، هشتم جهانگير ميرزا، نهم محمّد رحيم ميرزا، دهم ابو الحسين ميرزا.

3. ملك آرا محمّد قلى ميرزا

پسر سيم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد قلى ميرزاست كه ملك آرا لقب داشتى و در اشعار خسروى تخلص فرمودى. چهارشنبۀ بيست و دوم رمضان سال 1203 ه. /ژوئن 1789 م. در قصبۀ نوا متولد شد و او را 46 تن فرزندان بودند 23 تن پسران و 23 تن

دختران. اما پسران:

اول محمّد كاظم ميرزا، دوم تيمور ميرزا، سيم اسكندر ميرزا [نايب الاياله]، چهارم بديع الزمان ميرزا [صاحب اختيار]، پنجم نوذر ميرزا، ششم قهرمان ميرزا، هفتم اردشير ميرزا، هشتم سلطان حسين ميرزا، نهم سلطان حسن ميرزا، دهم داراب ميرزا، يازدهم، نصر اللّه ميرزا، دوازدهم نور الدّهر ميرزا، سيزدهم شاپور ميرزا، چهاردهم بابر ميرزا، پانزدهم كيومرث ميرزا، شانزدهم سام ميرزا. هفدهم عبد اللّه ميرزا، هيجدهم ملك جمشيد ميرزا، نوزدهم شاه منصور ميرزا، بيستم لطفعلى ميرزا، بيست و يكم بهادر ميرزا، بيست و دوم محمّد رحيم ميرزا، بيست و سيم ملك بهمن ميرزا.

4. شاهزاده محمّد ولى ميرزا

پسر چهارم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد ولى ميرزا است، روز جمعه غرّۀ شوّال در سال 1203 ه. /ژوئيه 1789 متولد شد و او را 46 تن فرزندان بود، 26 تن پسران و 20 تن دختران. اما پسران:

اول اسمعيل ميرزا مادرش از كردان شادلوست، دوم چنگيز ميرزا، سيم نصر اللّه ميرزا مادرش دختر حسينقلى خان بيات حاكم نيشابور است، چهارم محمّد ميرزا مادرش دختر محبعلى خان برادر محمّد خان قاجار ايروانى است، پنجم جعفر قلى ميرزا مادرش دختر اسحق خان قرائى است، ششم رضا قلى ميرزا هم مادرش خراسانى است، هفتم تيمور شاه ميرزاى برادر اعيانى چنگيز ميرزاست، هشتم شيردل خان برادر اعيانى رضا قلى ميرزا است، نهم هادى خان هم از مادر شيردل خان است، دهم جلال الدّين ميرزا

مادرش از سادات قرشى است، يازدهم محمّد طاهر ميرزا، دوازدهم محمّد عظيم خان از مادر

ص:142

محمّد ميرزا است، سيزدهم جهانگير ميرزا از مادر چنگيز ميرزا است، چهاردهم حسن خان از مادر نصر اللّه ميرزا است، پانزدهم موسى خان از مادر رضا قلى ميرزا است، شانزدهم جعفر خان برادر محمّد طاهر ميرزا است، هفدهم محمّد ولى ميرزا به نام پدر است از مادر جلال الدّين ميرزا، هيجدهم شير محمّد خان از مادر محمّد ولى ميرزا، نوزدهم امير خان از مادر رضا قلى ميرزا، بيستم شاهرخ ميرزا، بيست و يكم طهماسب - قلى ميرزا، بيست و دوم مهديقلى ميرزا، بيست و سيم عبّاس خان، بيست و چهارم احمد خان، بيست و پنجم مسعود ميرزا از مادر عبّاس خان است، بيست و ششم سعيد ميرزا از مادر احمد خان است.

5. حسينعلى ميرزا فرمانفرما

پسر پنجم فتحعلى شاه، حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس است در [10 يا 12 ذيحجه] سال 1203 ه. /سپتامبر 1789 م. روز اضحى در قصبۀ نوا متولد شد. فرزندان او 26 تن باشند، 19 تن پسران و 7 تن دختران. اما پسران:

اول رضا قلى ميرزا از دختر محمّد قلى خان افشار رومى ملقّب به نايب الاياله، دوم امام قلى ميرزا مادرش از معارف مازندران است، سيّم نجفقلى ميرزا ملقّب به والى مادرش از گرجيان است، چهارم نصر اللّه ميرزا از مادر امام قلى ميرزا است، پنجم تيمور ميرزا ملقّب به حسام الدّوله برادر اعيانى رضا قلى ميرزا است، ششم شاهرخ ميرزا از مادر نجفقلى ميرزا است، هفتم جهانگير ميرزا است، هشتم اكبر ميرزا از مادر شاهرخ ميرزا است، نهم كيخسرو ميرزا است ملقب به سپهسالار از دختر اميرگونه خان زعفرانلو است، دهم اسكندر ميرزا از مادر تيمور ميرزا است، يازدهم نادر ميرزا از مادر امامقلى ميرزا است، دوازدهم محمّد كاظم ميرزا مادرش از مردم شيراز است، سيزدهم

محمّد ميرزا از مادر رضا قلى ميرزا است، چهاردهم كامران ميرزا، پانزدهم داراب ميرزا، شانزدهم سلطان ابراهيم ميرزا از مادر كامران ميرزا است، هفدهم منوچهر ميرزا مادرش از تركمانان است، هيجدهم ايرج ميرزا و او با منوچهر ميرزا همزاد و توأمان است، نوزدهم طهماسب قلى ميرزا.

6. حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه

پسر ششم فتحعلى شاه، حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه، برادر اعيانى فرمانفرما

ص:143

است، جمعه غرّۀ ذيحجه سنۀ 1204 ه. /سپتامبر 1790 م. متولد شد و در اشعار «شكسته» تخلّص فرمودى. فرزندان او 16 تن باشند، 7 تن پسران و 9 تن دخترانند، اما پسران:

اول هلاكو ميرزا ملقّب به بهادر خان، دوم اباقا خان ملقب به فروغ الدّوله، سيم ارغون ميرزا، چهارم منكوقاآن ميرزا، پنجم اوكتاى قاآن ميرزا و اين پنج تن از بطن دختر مرتضى قلى خان عمّ شهريار تاجدار فتحعلى شاه بودند، ششم ابو سعيد ميرزا مادرش از مردم قم بود، هفتم قهرمان ميرزا مادرش دختر اسحق خان قرائى است.

7. محمّد تقى ميرزا حسام السّلطنه

پسر هفتم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه است روز شنبۀ ششم شهر صفر سال 1206 ه. /اكتبر 1791 م. متولد شد، در اشعار «شوكت» تخلّص فرمايد. فرزندان او 32 تن باشند، 15 تن پسران و 16 تن دختران اند، اما پسران:

اول ابو الفتح ميرزا مادرش دختر اعتماد الدّوله حاجى ابراهيم خان شيرازى است، دوم شجاع الملك ميرزا از مادر ابو الفتح ميرزا است، سيّم اورنگ زيب ميرزا مادرش از

تركمانان است، چهارم ابو سعيد ميرزا، پنجم طهمورث ميرزا، ششم امير تيمور ميرزا مادرش دختر حسين خان دنبلى است، هفتم محمّد صفى ميرزا از دختر ميرزا احمد - خليفه سلطانى است، هشتم عالم گير ميرزا برادر اعيانى ابو الفتح ميرزا است، نهم جلال الدّين ميرزا از مادر ابو سعيد ميرزا است، دهم سنجر ميرزا از مادر جلال الدّين - ميرزا است، يازدهم داراب ميرزا، دوازدهم امير شيخ ميرزا، سيزدهم اسحق ميرزا، چهاردهم كامران ميرزا، پانزدهم امير حسين ميرزا، [شانزدهم اكبر ميرزا].

8. علينقى ميرزاى ركن الدّوله

پسر هشتم فتحعلى شاه، علينقى ميرزاى ركن الدّوله است پنجشنبه 19 شهر شوّال در سال 1207 ه. /مه 1793 م. متولد شد، فرزندان او اناثا و ذكورا 28 تن باشد يك نيمه پسر و نيم ديگر دختراند. امّا پسران:

اول سلطان بديع الزمان ميرزا مخاطب به سلطان، مادرش دختر مصّطفى قلى خان عمّ پادشاه است، دوم اسكندر ميرزا او نيز برادر اعيانى سلطان است، سيّم جهانگير

ص:144

ميرزا هم از مادر سلطان است، چهارم انوشيروان ميرزا هم از دختر مصطفى قلى خان است، پنجم اسحق ميرزا مادر او از جماعت بنى اسرائيل است، ششم داراب ميرزا مادر او از قبايل كرد است، هفتم محمّد كريم ميرزا، هشتم افراسياب ميرزا، نهم محمّد رحيم ميرزا، دهم نصر اللّه ميرزا، يازدهم شكر اللّه ميرزا مادرش از قاجار قزوين است، دوازدهم حمزه - ميرزا مادرش از مردم اصفهان است، سيزدهم سياوش ميرزا، چهاردهم امان اللّه ميرزا از مادر نصر اللّه ميرزاست.

9. شيخعلى ميرزاى شيخ الملوك

پسر نهم فتحعلى شاه، شاهزاده شيخعلى ميرزا است، ملقب به شيخ الملوك، شب چهارشنبۀ 14 رجب سال 1210 ه. /ژانويه 1796 م. متولد شد و او را 46 تن فرزندان

باشد 25 تن پسران و 21 تن دختران اند. امّا پسران:

اوّل نظر على ميرزا مادرش نسب به نادر شاه افشار رساند، دوم احمد ميرزا مادرش همشيره محمّد حاتم خان تركمان ساكن ملاير است، سيّم آلب ارسلان ميرزا ملقّب به سالار مادرش از مردم گرجستان است، چهارم قزل ارسلان ميرزا از مادر سالار است، پنجم سلطان سنجر ميرزا هم از مادر سالار است، ششم محمّد رحيم ميرزا از مادر احمد ميرزا است، هفتم سلطان يوسف ميرزا مادرش خواهر هادى خان تركمان ساكن ملاير است، هشتم اسحق ميرزا از مادر سلطان يوسف ميرزا است، نهم طغرل تكين ميرزا وى نيز با سالار برادر اعيانى است، دهم فضل اللّه ميرزا مادر وى نيز تركمان است، يازدهم محمّد زمان ميرزا، دوازدهم محمّد جعفر ميرزا از مادر فضل اللّه ميرزاست، سيزدهم شاه مراد ميرزا، چهاردهم محمّد كريم ميرزا از مادر احمد ميرزاست، پانزدهم امام قلى ميرزا، شانزدهم محمّد هادى ميرزا از مادر احمد ميرزاست، هفدهم محمّد طاهر ميرزا هم با احمد ميرزا برادر اعيانى است، هيجدهم سلطان يعقوب ميرزا از مادر سلطان يوسف ميرزاست، نوزدهم ولى محمّد ميرزا مادرش دختر ميرزا محمّد خان قاجار دولّو است، بيستم جلال الدين ميرزا مادرش تركمان است، بيست و يكم عليقلى ميرزا، بيست و دوم عبد اللّطيف ميرزا مادرش دختر عبد اللطيف خان ملايرى است، بيست و سيم عبد الرّشيد ميرزا از مادر عبد اللطيف ميرزا است بيست

ص:145

و چهارم محمّد صفى ميرزا، بيست و پنجم اسكندر ميرزا.

10. عليشاه ظلّ السّلطان

پسر دهم فتحعلى شاه، شاهزاده عليشاه ملقب به ظلّ السّلطان است، سه شنبه [6] شهر شعبان سنۀ 1210 ه. / 19 آوريل 1796 م. متولد شد و او برادر اعيانى نايب السّلطنه است و 22 تن فرزند دارد، 10 تن پسر و 12 تن دختراند. اما پسران:

اول سيف الملوك ميرزا مادرش دختر قهار قلى ميرزا نسب به نادر شاه افشار رساند، دوم محمّد حسين ميرزا، سيم سيف الدّوله ميرزا برادر اعيانى سيف الملوك است، چهارم محمّد طاهر ميرزا، پنجم شجاع الدّوله ميرزا او نيز از مادر سيف الملوك است، ششم داود ميرزا، هفتم يعقوب ميرزا، هشتم ابو القاسم ميرزا، نهم ابو الحسن ميرزا، دهم ابو الفضل ميرزا مادر اين هر سه تن از مردم قم است.

11. عبد الله ميرزاى دارا

پسر يازدهم فتحعلى شاه، شاهزاده عبد اللّه ميرزاست كه «دارا» تخلّص فرمودى.

جمعۀ 24 جمادى الاولى سال 1211 ه. / 26 نوامبر 1796 م. متولد شد او را 30 فرزند كه 10 تن پسر و 20 تن دختراند. اما پسران:

اول محمّد محسن ميرزا مادرش دختر نظام الدّوله سليمان خان قاجار قوانلو است، دوم اسحق ميرزا، سيّم يعقوب ميرزاست، چهارم لطف اللّه ميرزا، پنجم خليل اللّه ميرزا، ششم عبد الحميد ميرزا، هفتم عبد المجيد ميرزا، هشتم عبد الرّشيد ميرزا برادر اعيانى عبد الحميد است، نهم انوشيروان ميرزا، دهم ابو سعيد ميرزا.

12. امام ويردى ميرزاى ايلخانى

پسر دوازدهم فتحعلى شاه، امام ويردى ميرزا ملقّب به ايلخانى [و سركشيكچى - باشى]، برادر اعيانى ركن الدّوله است شب چهارشنبه چهاردهم شوّال سال 1211 ه.

/آوريل 1797 م. متولد شد، او را 11 تن فرزند است 3 پسر و 8 دختر، اما پسران:

اول امامقلى ميرزا از سوى مادر نسب به نادر شاه افشار مى رساند، دوم محمّد حسن -

خان مادرش دختر حاجى مصطفى قلى خان عمّ شهريار تاجدار است، سيم على محمّد - ميرزا مادرش از دهقانان است.

13. شاهزاده محمّد رضا ميرزا

پسر سيزدهم فتحعلى شاه، شاهزاده محمّد رضا ميرزا است. در اشعار افسر تخلص كند، روز دوشنبه سيّم ذيقعده سال 1211 ه. /مه 1797 م. متولد شد، فرزندانش

ص:146

13 تن باشند 10 تن پسر و 3 تن دختر؛ اما پسران:

اول رضا قلى ميرزا مادرش نسب به نادر شاه افشار رساند. دوم عليقلى ميرزا مادرش دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار است، سيم محمّد زمان ميرزا برادر اعيانى عليقلى - ميرزا است، چهارم حسام الدّين ميرزا مادرش خواهر على خان اصفهانى است، پنجم محمّد جعفر ميرزا مادرش از مردم طهران است، ششم محمّد هاشم ميرزا مادرش مازندرانى است، هفتم محمّد باقر ميرزا از مادر محمّد جعفر ميرزا است، هشتم محمّد اسمعيل ميرزا هم از مادر محمّد هاشم ميرزا است، نهم اكبر ميرزا مادرش از مردم گيلان است، دهم جمال الدّين ميرزا از مادر محمّد جعفر ميرزا است.

14. حيدر قلى ميرزا

پسر چهاردهم فتحعلى شاه، شاهزاده حيدر قلى ميرزا است، جمعه پانزدهم صفر سال 1214 ه. / 20 ژوئيه 1799 م. متولد شد، در اشعار «خاور» تخلّص كند. او را 11 تن پسر و دختر است، 8 تن پسر و 3 تن دختر باشد، اما پسران:

اول مرتضى قلى ميرزا ملقّب به خانبابا مادرش دختر مهر على خان پسر مرتضى قلى خان عمّ شاهنشاه است، دوم حاجى نصر اللّه ميرزا برادر اعيانى مرتضى قلى - ميرزا است، سيّم امان اللّه ميرزا مادرش از قبيله قاجاريه است، چهارم نور اللّه ميرزا مادرش دختر حاجى مصطفى قلى خان عمّ پادشاه است، پنجم اسد اللّه ميرزا هم برادر اعيانى مرتضى قلى ميرزا است، ششم على محمّد ميرزا مادرش نسب به نادر شاه افشار

رساند، هفتم شكر اللّه ميرزا از مادر امان اللّه ميرزا است، هشتم على اكبر ميرزا از مادر على محمّد ميرزا است.

15. شاهزاده محمود

پسر پانزدهم فتحعلى شاه، محمود ميرزا است، دوشنبه دوازدهم صفر سال 1214 ه.

متولّد شد و در اشعار تخلّص به اسم فرمايد، فرزندان او 34 تن باشند يك نيمه پسر و نيم ديگر دختراند، اما پسران:

اول مسعود ميرزا مادرش دختر محمّد خان ايروانى است، دوم محمّد زمان ميرزا مادرش دختر عليمراد خان زند است، سيم شيخ سياوش ميرزا با مسعود ميرزا برادر اعيانى است، چهارم سلطان تكش ميرزا از طرف مادر نسب به نادر شاه رساند، پنجم سلطان جهان ميرزا

ص:147

برادر اعيانى سلطان تكش است، ششم كيان ميرزا است به كاف فارسى مادرش از مردم قريه كيان نهاوند است، هفتم قاآن ميرزا، هشتم عبد الباقى ميرزا مادرش از مردم قزوين است، نهم سبكتكين ميرزا، دهم خسرو ميرزا، يازدهم مبارك - ميرزا از مادر سلطان تكش است، دوازدهم شكر اللّه ميرزا، سيزدهم نعمة اللّه ميرزا، چهاردهم مينك توش ميرزا، پانزدهم عطاء اللّه ميرزا، شانزدهم حيدر ميرزا، هفدهم

محمّد ميرزا.

16. شاهزاده همايون ميرزا

پسر شانزدهم فتحعلى شاه «همايون ميرزا» است، شب جمعه بيست و هشتم جمادى الاخره سال 1216 ه. /نوامبر 1801 م. متولد شد. در اشعار «حشمت» تخلص كند. او را 20 تن فرزند باشد 11 تن پسر و 9 تن دخترند. اما پسران:

اول محمّد شفيع ميرزا، مادرش دختر ميرزا شفيع مازندرانى صدر اعظم است، دوم اكبر ميرزا مادرش از كردان شادلو است، سيّم جوانبخت ميرزا، چهارم محمّد رحيم ميرزا مادرش دختر مرتضى قلى خان سپانلوى قاجار است، پنجم سلطان سيامك ميرزا، ششم ابو الفيض ميرزا، هفتم نجفقلى ميرزا، هشتم ابو نصر الدّين ميرزا از مادر ابو الفيض ميرزا است، نهم حسن ميرزا، دهم حسين ميرزا اين دو تن از مادر سيامك ميرزا توامان زادند، يازدهم نور الدّهر ميرزا مادرش از مردم دماوند است.

17. الله ويردى ميرزا

پسر هفدهم فتحعلى شاه، اللّه ويردى ميرزا است، شب سه شنبه بيست و سيم شهر رمضان از مادر بزاد و سال هجرت 1216 ه. /فوريه 1802 م. بود، در اشعار «بيضا» تخلّص دارد و او را يك پسر و دو دختر است نام پسرش رستم ميرزا است و مادر او دختر حسينقلى خان برادر شهريار تاجدار است.

18. اسمعيل ميرزا

پسر هيجدهم فتحعلى شاه، اسمعيل ميرزا است، شب جمعه چهاردهم شعبان سال

1217 ه. /دسامبر 1802 م. متولّد شد او را 14 تن فرزندان است يك نيمه پسر و نيمى دختر، اما پسران:

اول سلطان اويس ميرزا مادرش از مردم خراسان است، دوم اردشير ميرزا از مادر سلطان اويس است، سيّم محمّد ميرزا، چهارم غلامرضا ميرزاى و نيز برادر اعيانى سلطان اويس است، پنجم غلامحسين ميرزا هم از مادر

ص:148

سلطان اويس است، ششم ابو القاسم ميرزا و هفتم اسد اللّه ميرزا.

19. احمد على ميرزا

پسر نوزدهم فتحعلى شاه، احمد على ميرزا است. روز جمعه ششم شوّال 1218 ه/ 20 ژانويه 1804 م. متولّد شد، برادر اعيانى شاهزاده محمود است در اشعار به نام خود تخلص كند و او را 11 تن فرزند است 4 تن پسر و 7 تن دختران است، اما پسران:

اول يعقوب ميرزا مادرش از تركمانان است. دوم سلطان حسين ميرزا مادرش دختر محمّد تقى خان سوادكوهى است، سيم نادر ميرزا مادرش دختر حسينقلى خان برادر شاهنشاه است، چهارم خان گلدى خان مادر او نيز تركمان است.

20. على رضا ميرزا

پسر بيستم فتحعلى شاه، على رضا ميرزاى برادر اعيانى شاهزاده محمّد رضا ميرزا است شب سه شنبه ششم ذيقعده 1218 ه. / 18 فوريه 1804 م. متولّد شد و او را به جز يك دختر فرزند نباشد.

21. كيقباد ميرزا

پسر بيست و يكم فتحعلى شاه كيقباد ميرزا است شب جمعه نوزدهم صفر سنه

1221 ه. / 19 مه 1806 م. متولّد شد و او را فرزند 5 تن دختران باشند.

22. بهرام ميرزا

پسر بيست و دوم فتحعلى شاه بهرام ميرزا است، شب پنجشنبه پنجم ربيع الاول 1221 ه. / 24 مه 1806 م. متولد شد او را 5 تن فرزند باشد 3 تن پسر و 2 تن دختر است اما پسران: اول امير اصلان ميرزا مادرش دختر امير اصلان خان كردستانى است، دوم شكر اللّه ميرزا مادرش مازندرانى است، سيم اسد اللّه ميرزا از مادر شكر اللّه ميرزا است.

23. شاپور ميرزا

پسر بيست و سيّم فتحعلى شاه، شاپور ميرزا است، شب چهارشنبه سيزدهم صفر 1222 ه. / 23 آوريل 1807 م. متولّد شد، او را يك پسر و يك دختر است نام پسرش مهديقلى ميرزا است، مادر او دختر امير اصلان خان كردستانى است.

24. ملك قاسم ميرزا

پسر بيست و چهارم فتحعلى شاه، ملك قاسم ميرزا است، روز چهارشنبۀ دوم جمادى - الاخره سال 1222 ه. / 8 اوت 1807 م. متولّد شده و بعد از رشد و بلوغ سفر آذربايجان كرده در خدمت وليعهد دولت نايب السّلطنه همى زيست.

ص:149

25. منوچهر ميرزا

پسر بيست و پنجم فتحعلى شاه، منوچهر ميرزا است، شب جمعه چهاردهم جمادى - الاخره متولد شد در سال 1222 ه. / 20 اوت 1807 م. او را 5 پسر و دو دختر است اما پسران:

اول اسد اللّه ميرزا مادرش دختر حسينقلى خان برادر شهريار، دوم سلطان يوسف - ميرزا مادرش از مردم گرجستان است، سيّم محمّد كاظم ميرزا برادر اعيانى اسد اللّه ميرزا

است، چهارم محمّد حسين ميرزا مادرش دختر محمّد حسين بيك افشار است، پنجم على محمّد ميرزا هم از مادر اسد اللّه ميرزا است.

26. هرمز ميرزا

پسر بيست و ششم فتحعلى شاه هرمز ميرزا است شب دوشنبه چهاردهم جمادى الاولى سنۀ 1222 ه. / 21 ژوئيه 1807 م. متولد شد، 6 تن فرزندان دارد 4 تن پسر و 2 تن دختر. اما پسران: اول فرخ زاد ميرزا مادرش دختر ابراهيم خان دولّوى قاجار است، دوم فريدون ميرزا برادر اعيانى فرخ زاد است، سيم نصر اللّه ميرزا مادرش تركمان است، چهارم فرج اللّه ميرزا با نصر اللّه ميرزا برادر اعيانى است.

27. ملك ايرج ميرزا

پسر بيست و هفتم فتحعلى شاه، [ملك] ايرج ميرزا است پنجشنبه غرّۀ جمادى الاخره سال 1222 ه. / 3 سپتامبر 1807 م. متولّد شد او را 10 تن فرزند است 5 تن پسر و 5 تن دختر اما پسران:

اول محمّد حسن خان مادرش آصفه دختر على مراد خان زند است، دوم سنجر ميرزا مادرش از گرجستان است، سيّم غلامحسين ميرزا [ملقّب به صدر الشعرا و متخلّص به بهجت] مادرش دختر حسينقلى بيك پازوكى است، چهارم محمّد قلى ميرزا از مادر غلامحسين ميرزا است، پنجم جعفر قلى ميرزا برادر اعيانى غلامحسين ميرزا است.

28. كيكاوس ميرزا شهاب السّلطنه

پسر بيست و هشتم فتحعلى شاه، كيكاوس ميرزا است روز جمعه هيجدهم شوّال سال 1222 ه. / 20 دسامبر 1807 م. متولّد شد، فرزندان او 8 تن باشند 5 تن پسران و 3 تن دختران اند. اما پسران:

اول شاهويردى خان مادرش دختر فضلعلى بيك جوانشير است، دوم قزل ارسلان ميرزا برادر اعيانى شاهويردى خان است، سيّم اسد اللّه ميرزا مادرش دختر علينقى بيك قراجه داغى است، چهارم اسمعيل ميرزا

ص:150

هم از مادر شاهويردى خان است، پنجم ذو الفقار ميرزا هم از دختر فضلعلى بيك است.

29. شاهقلى ميرزا

پسر بيست و نهم فتحعلى شاه، شاه قلى ميرزا است چهارشنبۀ يازدهم محرم سال 1223 ه. /مارس 1808 م. متولّد شد او را 9 تن فرزندان اند 3 تن پسر و 6 تن دختر باشد.

اما پسران:

اول اردشير ميرزا است مادرش دختر حسن خان داشلوى قاجار است، دوم محمّد على خان مادرش دختر محمّد خان دولّوى قاجار است، سيّم خليل اللّه ميرزا مادرش از قبيله بزچلو است.

30. محمّد مهدى ميرزا

پسر سى ام فتحعلى شاه، محمّد مهدى ميرزا است شب يكشنبه غرّۀ شوّال سال 1223 ه. /دسامبر 1808 م. متولد شد، او را 9 تن فرزند است 4 تن پسر و 5 تن دختران اند. اما پسران:

اول محمّد كريم خان مادرش دختر امير خان عزّ الدّين لوى قاجار است، دوم محمّد صادق خان مادرش از مردم طهران است، سيّم محمّد رحيم خان مادرش دختر مهر على خان قاجار قوانلو است، چهارم لطفعلى خان برادر اعيانى محمّد رحيم خان است.

31. كيخسرو ميرزا

پسر سى و يكم فتحعلى شاه، كيخسرو ميرزا است برادر اعيانى كيكاوس ميرزا. او را 8 فرزند است 3 تن پسر و 5 تن دختران اند. اما پسران:

اول محمّد صادق خان مادرش دختر محمّد باقر خان [دولّوى قاجار] بيگلربيگى دار الخلافه است، دوم مرتضى قلى خان، سيّم محمّد حسين ميرزا اين دو برادر از يك مادرند و ميلاد كيخسرو ميرزا شب پنجشنبه سيزدهم صفر 1224 ه. / 1809 م. است.

32. كيومرث ميرزاى ايلخانى

پسر سى و دوم فتحعلى شاه، كيومرث ميرزاى ايلخانى ملقّب به ابو الملوك است. روز سه شنبه بيست و پنجم جمادى الاخره سال 1224 ه. /اوت 1809 م. متولّد شد و او را 6 تن فرزند است، 4 تن پسر و 2 تن دختران اند اما پسران:

اول هوشنگ ميرزا مادر او از مردم گرجستان است، دوم سيامك ميرزا مادر او دختر ميرزا قدير لشكرنويس مازندرانى است، سيّم سلطان احمد ميرزا مادرش دختر

محمّد خان دولّوى قاجار است، چهارم ادريس ميرزا برادر اعيانى

ص:151

هوشنگ ميرزا است.

33. جهانشاه ميرزا

پسر سى و سيم فتحعلى شاه، جهان شاه ميرزا است او نيز برادر اعيانى شاهزاده محمود است يكشنبه بيست و پنجم رمضان سال 1224 ه. / 5 نوامبر 1809 م. متولد شد او را 9 تن فرزند است 6 تن پسر و 3 دختر است، اما پسران:

اول عادلشاه ميرزا، دوم جهاندار ميرزا، سيّم قنبر ميرزا، چهارم فاضل شاه ميرزا برادر اعيانى جهاندار ميرزا است، پنجم محمّد حسين ميرزا [از] مادر عادلشاه است، ششم محمّد هاشم ميرزا.

34. سليمان ميرزا

پسر سى و چهارم فتحعلى شاه، سليمان ميرزا است، سه شنبه چهارم محرم سال 1225 ه. / 10 فوريه 1810 متولد شد او را 3 فرزند است يك پسر و دو دختر. نام پسرش داود ميرزا است و مادر او آقا بيگم دختر حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم اصفهانى است.

35. فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه

پسر سى و پنجم فتحعلى شاه، فتح اللّه ميرزا است، چهارشنبه نهم رجب سال 1226 ه متولّد شد و ملقّب به شعاع السّلطنه است. 3 تن فرزند دارد كه 2 تن پسر و يك دختر است اما پسران:

اول نور الدهر ميرزا، مادر او دختر ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار است، دوم ابراهيم خان برادر اعيانى نور الدّهر است.

36. ملك منصور ميرزا

پسر سى و ششم فتحعلى شاه، ملك منصور ميرزا است [و] برادر اعيانى ملك قاسم ميرزا، سه شنبۀ بيست و دوم رجب سال 1226 ه. / 24 ژوئيه 1811 م. متولّد شد و او را در حيات پدر ولدى باديد نشد و بعد از پدر همچنان عقيم بماند، بيشتر وقت در نزد برادر روزگار برد.

37. شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله

پسر سى و هفتم فتحعلى شاه، شاهزاده بهمن ميرزا است ملقّب به بهاء الدّوله، شب يكشنبۀ بيست و سيم شهر شوّال 1226 ه. /نوامبر 1811 م. متولّد شد. 6 تن فرزندان او است 4 تن پسر و 2 دختر. اما پسران:

اول ساسان ميرزا مادرش از مردم گرجستان است، دوم مهديقلى خان مادرش دختر

ص:152

مهديقلى خان دولّوى قاجار بيگلربيگى استرآباد است، سيّم داراب ميرزا برادر اعيانى ساسان ميرزا است، چهارم فريدون ميرزا برادر اعيانى مهديقلى خان است.

38. سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله

پسر سى و هشتم فتحعلى شاه، سلطان محمّد ميرزا ملقّب به سيف الدّوله است و او را فرزند نباشد. مادر او تاج الدّوله بانوى سراى پادشاه است، ميلادش روز پنجشنبه بيست و ششم جمادى الاولى سال 1228 ه. / 28 مه 1813 م. است.

39. سلطان سليم ميرزا

پسر سى و نهم فتحعلى شاه، سلطان سليم ميرزا است. شب پنجشنبۀ بيست و ششم شوّال 1228 ه. /اكتبر 1813 م. متولّد شد. فرزندان 4 تن باشند 2 پسر و 2 دختر.

اما پسران:

اول آزاد خان ميرزا، دوم محمّد حسين ميرزا برادر اعيانى آزاد خان است.

40. سلطان مصطفى ميرزا

پسر چهلم فتحعلى شاه، سلطان مصطفى ميرزا است. جمعه يازدهم ذيقعده 1228 ه/ نوامبر 1813 م. متولّد شد او را 2 پسر باشد:

اول سلطان صيفور ميرزا [و] مادرش دختر خانلر خان پسر عليمراد خان زند است، دوم سلطان محمود ميرزا است برادر اعيانى سلطان صيفور.

41. سلطان ابراهيم ميرزا

پسر چهل و يكم فتحعلى شاه، سلطان ابراهيم ميرزا است شنبه نوزدهم جمادى الاخره سال 1228 ه. /ژوئن 1813 م. متولّد شد و او را 4 فرزند است يك تن پسر و 3 دختر. نام پسرش حسينعلى ميرزا [و] مادرش دختر حسينعلى خان قاجار ايروانى است.

42. سيف اللّه ميرزا

پسر چهل و دوم فتحعلى شاه، سيف اللّه ميرزا برادر اعيانى شاهزاده بهاء الدّوله [بهمن ميرزا] است، سه شنبۀ چهاردهم رجب سنۀ 1229 ه. /ژوئن 1814 م. متولّد شد.

او را 4 فرزند است 2 پسر و 2 دختر. اما پسران:

اول نصر اللّه ميرزا، دوم جهان بخش ميرزا هردو تن برادر اعيانى و مادر ايشان از گرجستان است.

43. يحيى ميرزا

پسر چهل و سيم فتحعلى شاه، يحيى ميرزا است. شب سه شنبۀ غرّۀ شهر محرّم سنۀ

1234 ه. / 31 اكتبر 1818 م. متولد شد، او را يك تن دختر باشد.

44. زكريّا ميرزا

پسر چهل و چهارم فتحعلى شاه، زكريّا ميرزا است، شب شنبه بيست و ششم ربيع

ص:153

الاول سنۀ 1234 ه/ژانويه 1819 م. متولّد شد برادر اعيانى يحيى ميرزا است [و] او را فرزند نباشد.

45. محمّد امين ميرزا

پسر چهل و پنجم فتحعلى شاه، محمّد امين ميرزا است روز دوشنبه دهم ربيع الثانى 1234 ه. /ژانويه 1819 م. متولّد شد او را دو تن دختر باشد.

46. سلطان حمزه ميرزا

پسر چهل و ششم فتحعلى شاه، حمزه ميرزا است شب چهارشنبه بيست و يكم رمضان سال 1234 ه. /ژوئيه 1819 م. متولّد شد، او را فرزند نباشد.

47. فرخ سير ميرزا

پسر چهل و هفتم فتحعلى شاه، فرخ سير ميرزا برادر اعيانى سلطان محمّد ميرزا، ملقّب به نيّر الدّوله است. [تولد او در ماه محرّم سال 1238 ه/سپتامبر 1822 م.]

48. سلطان احمد ميرزاى عضد الدّوله

پسر چهل و هشتم فتحعلى شاه، سلطان احمد ميرزا است، ملقّب به عضد الدّوله

است، جمعه نوزدهم ذيقعده 1234 ه. /سپتامبر 1819 م. متولد شد او را فرزند نباشد.

49. صاحبقران ميرزا

پسر چهل و نهم فتحعلى شاه، صاحبقران ميرزا است و او را يك پسر است كه محمّد حسن خان نام دارد و مادرش دختر ابراهيم خان دولّوى قاجار است. [تولد او در 21 رمضان 1234 ه/ژوئيه 1819 م. است]

50. طهمورث ميرزا

پسر پنجاهم فتحعلى شاه، طهمورث ميرزا است جمعه هفدهم جمادى الاولى سنه 1235 ه. /مارس 1820 م. متولّد شد او را فرزند نباشد.

51. جهانسوز ميرزا

پسر پنجاه و يكم فتحعلى شاه، حسينقلى خان ملقب به جهانسوز شاه برادر اعيانى يحيى ميرزا است او را فرزند نباشد. [متولد 1246 ه ق/ 1830 م.]

52. محمّد هادى ميرزا

پسر پنجاه و دوم فتحعلى شاه، محمّد هادى ميرزا است برادر اعيانى محمّد امين ميرزا.

[متولد 1824/1239 م.]

53. پرويز ميرزا

پسر پنجاه و سيم فتحعلى شاه، پرويز ميرزا است. [ملقب به نير الدوله، متولد ربيع الاول 1239 ه/نوامبر 1823 م.]

54. عليقلى ميرزا

پسر پنجاه و چهارم فتحعلى شاه، عليقلى ميرزا است. [ملقب به اعتضاد السّلطنه، تولد 23 ربيع الاول 1238 ه/نوامبر 1822 م.]

55. عباسقلى ميرزا

پسر پنجاه و پنجم فتحعلى شاه، عباسقلى ميرزا است و او برادر اعيانى عليقلى ميرزا است. [متولد 17 رجب 1241 ق/فوريه 1826 م.]

ص:154

56. كامران ميرزا

پسر پنجاه و ششم فتحعلى شاه، كامران ميرزا است. [متولد 1240 ق/ 1825 م.

برادر اعيانى اورنگ زيب ميرزا]

57. اورنگ زيب ميرزا

پسر پنجاه و هفتم فتحعلى شاه، اورنگ زيب ميرزا است. [متخلص به اورنگ، متولد 1247 ق/ 1831 م. برادر اعيانى كامران ميرزا]

58. جلال الدين ميرزا

پسر پنجاه و هشتم فتحعلى شاه، سلطان جلال الدين ميرزا است. [متخلص به جلال متولد 12 شعبان 1245 ق/فوريه 1830 م.]

59. امان اللّه ميرزا

پسر پنجاه و نهم فتحعلى شاه، امان اللّه ميرزا است. [متولد 1243 ق/ 1827 م.]

60. سلطان حسين ميرزا

پسر شصتم فتحعلى شاه، سلطان حسين ميرزا است. [متولد 1245 ق/ 1829 م]

اين جمله پسران شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بودند، اگرچه سخن بر آن نهاديم كه هنگام بدرود شهريار تاجدار جهان چندانكه از فرزندانش زنده باشند نامبردار شوند [و زنده باشند ياد نمايد] و 5 تن از ايشان هنگام وفات شهريار تاجدار زندگانى نداشتند و نگارندۀ كتاب مبارك در اين نگارش حشمت وليعهد دولت نايب السّلطنه و شاهزاده محمّد على ميرزا را بداشت و 3 تن ديگر را بدان نگاشت كه عشره سادسه شكسته نشود و عدد با 60 راست آيد.

اكنون دختران شهريار را نگار كنيم از اين 48 تن كه رقم مى شود 2 تن قبل از رحلت شهريار به ديگر سراى تحويل دادند و 6 تن دوشيزگانند كه هنوز ديدار شوهر نكرده اند و با كس هم بستر نشده اند و 40 تن ضجيع شوهران و مادران دختران و پسران اند.

اسامى دختران شاهنشاه ايران فتحعلى شاه

1 - همايون سلطان مشهور به خانم خانمان از مادر شاهزاده حسينعلى ميرزا [فرمانفرما] است و او ضجيع ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار حكمران كرمان بود، 5 تن فرزند آورد و دو تن از ايشان پسر است: اول عباسقلى ميرزا، دوم ابو الفتح ميرزا.

2 - شاهزاده بيگم جان هم از مادر فرمانفرما است در سراى امير محمّد قاسم خان قوانلو بود، يك پسر آورد، مسمى به سليمان خان و ملقّب به خان خانان و او را دو دختر بود كه يكى را با شاهنشاه كشورگشا محمّد شاه قاجار عقد بست و اينك فرزندش شاهنشاه جمشيد دستگاه ناصر الدين شاه كه ملكش جاويد باد صاحب تخت و تاج و خداوند باج و خراج است.

3 - سيّد بيگم كه همدم سلطان لقب دارد، هم از مادر فرمانفرما است

ص:155

به حبالۀ نكاح محمّد زكى خان نورى سردار فارس درآمد و در سفر بيت اللّه الحرام به مرض وبا درگذشت.

4 - ام سلمه مشهور به گلين خانم از مادر شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] است.

خط نسخ را نيكو نوشت و چند مجلد قرآن مجيد را نگار داده در عتبات ائمه دين عليهم السّلام موقوف داشت، ضجيع برادرزاده شهريار، زين العابدين خان گشت و دو تن دختر و يك پسر آورد. نام پسرش محمّد جعفر ميرزا است.

5 - مريم خانم از مادر حسام السّلطنه، ضجيع اللّه يار خان آصف الدّوله است او را 8 فرزند است 4 تن پسر و 4 تن دختر. اما پسران: اول حسن خان مشهور به سالار. دوم ميرزا محمّد خان ملقب به بيگلربيگى. سيم محمّد على خان. چهارم حسين خان.

6 - فخر جهان خانم مشهور به فخر الدّوله از مادر شاهزاده شعاع السّلطنه است، روزى چند در سراى ميرزا محمّد خان پسر حسينقلى خان برادر شهريار بود از وى جدائى جست. او را فرزند نباشد اما نيك بزرگ و حضرتش مطاف بزرگان است، سفر بيت اللّه الحرام كرده و تقبيل آستان ائمه هدى سلام اللّه عليهم فرموده.

7 - شاه بيگم مشهور به ضياء السّلطنه است از مادر شاهزاده محمود، در سراى درونى شهريار نگارندۀ اسرار بود و صيت حسنش افسانۀ تمامت بلدان و امصار. بعد از پدر ضجيع ميرزا مسعود وزير دول خارجه شد و از او فرزندان آورد.

8 - سلطان بيگم هم از مادر ضياء السّلطنه است روزى چند با پسر مهديقلى خان دولو همسر و هم بستر بود. در جوانى وداع جهان گفت و از او يك دختر ماند.

9 - گوهر ملك خانم با وليعهد دولت نايب السّلطنه از يك مادر است، نخست در سراى محمّد امين خان قاجار نسقچى باشى بود و از پس او ضجيع ميرزا ابو القاسم قايم مقام گشت او را فرزند نباشد.

10 - زينب خانم از مادر محمّد قلى ميرزاى ملك آراست، دوكرّت

ص:156

سفر بيت اللّه الحرام كرده و ملقّب به حاجى شاه شده. ضجيع اسمعيل خان پسر نظام الدّوله سليمان خان قوانلو است، از 10 تن فرزند، يك پسر دارد و نام او احمد خان است.

11 - خديجه خانم هم از مادر ملك آرا است، ضجيع محمّد باقر خان، ملقّب به

مريخ شاه پسر حسينقلى خان برادر شهريار است، 4 فرزند دارد 3 تن پسر است. اول اسد اللّه خان، دوم حسين خان، سيّم محمّد حسن خان.

12 - طيغان خانم است به حباله نكاح موسى خان قوانلو درآمد و بعد از روزگارى زاير بيت اللّه الحرام گشت، او را 9 فرزند است 5 تن پسران باشند: اول جعفر قلى خان، دوم مهديقلى خان هم نام جدّ خود است. سيّم محمّد قلى خان، چهارم سلطان قلى خان، پنجم موسى خان بعد از فوت پدر متولّد شد و نام پدر يافت.

13 - عزّت نسا خانم است با برادرزادۀ شهريار موسى خان پسر حسينقلى خان هم بستر گشت و بعد از وفات شوهر سفر بيت اللّه الحرام نمود و در پايان امر به حبالۀ نكاح حاجى ميرزا آقاسى كارگزار ايران درآمد، چنانكه مذكور خواهد شد سه دختر دارد و يك پسر از موسى خان. نام پسرش اللّه قلى ميرزاى ايلخانى است.

14 - شمس بانو خانم، ضجيع ميرزا موسى خان برادر ميرزا ابو القاسم قايم مقام شد.

15 - خديجه سلطان مشهور به عصمة الدّوله، ضجيع ابراهيم خان ناظر پسر حاجى محمّد حسين خان صدر اعظم اصفهانى است. او را 4 فرزند باشد 3 تن پسرند. اول صدر الدّوله، دوم آصف الدّوله، سيّم محمّد باقر خان.

16 - درخشنده گوهر خانم است ضجيع ميرزا اسمعيل خان پسر ميرزا خانلر حلال خور مازندرانى منشى الممالك، با شاهزاده اسمعيل ميرزا از يك بطن است. او را 4 فرزند است 2 پسر و 2 دختر. اما پسران: اول ميرزا نصر اللّه، دوم ميرزا فريدون.

ص:157

17 - گوهر شاه بيگم، در سراى على محمّد خان قاجار دولّو است و 2 دختر و يك پسر دارد نام پسرش محمّد خان است.

18 - شاه سلطان خانم ضجيع محمّد صادق خان قوانلو پسر مرتضى قلى خان عمّ شهريار است. بعد از وفات شوهر زاير بيت اللّه الحرام شد و در عتبات عاليات به حبالۀ نكاح ميرزا محمّد تقى شهرستانى كه فاضلى نحرير است درآمد، از محمّد صادق خان پسرى دارد كه نام او محمّد زمان ميرزا است.

19 - دختر نوزدهم فتحعلى شاه، گوهر خانم، ضجيع رستم خان پسر ابراهيم خان عمزاده شهريار است، 4 تن فرزند آورد 3 تن پسرند: اول عبد الحسين خان، دوم سهراب خان، سيّم رستم خان كه بعد از وفات پدر متولّد گشت و نام پدر يافت.

20 - تاجلى بيگم خانم از مادر شعاع السّلطنه است و زوجه نصر اللّه خان پسر

ظهير الدّوله ابراهيم خان قوانلو است، او نيز سفر مكه معظمه كرده و از نصر اللّه خان 5 فرزند آورده 3 تن پسر است: اول ابراهيم خان، دوم مهديقلى خان، سيّم خليل اللّه ميرزا.

21 - حسن جهان خانم مشهور به واليه، وى نيز از مادر شعاع السّلطنه است، ضجيع خسرو خان والى كردستان شد و 6 تن فرزند آورد 3 دختر و 3 پسر اما پسران: اول رضا قلى خان، دوم غلام شاه خان، سيّم احمد خان.

22 - ماه بيگم خانم به حبالۀ نكاح غلامحسين سپهدار عراق درآمد، او را 3 فرزند است 2 نفر پسرانند: اول يوسف خان، دوم حسن خان.

23 - دختر بيست و سيّم فتحعلى شاه سروجهان خانم زوجه آقا خان حاكم محلاّتى است كه او را طبقه اسمعيليه پشت بر پشت امام خويش دانند. وى را از آقا خان 3 فرزند است و 2 دختر و يك پسر كه على شاه نام دارد.

24 - خورشيد خانم زوجۀ عباسقلى خان سركردۀ جماعت افشار خمسه است 3 تن فرزند دارد يك تن پسر است مسمى به ولى محمّد خان.

ص:158

25 - مولود سلطان خانم زوجۀ رضا قلى خان پسر اسمعيل خان سردار دامغانى بود، از او جدائى جست و به سراى حاجى حسن خان پسر ذو الفقار خان پسر عمّ شوهر نخستين خود در رفت او را فرزند نباشد.

26 - عاليه سلطان خانم زوجه على خان دامغانى ميرآخور شهريار شد يك دختر و يك پسر آورد نام پسرش عيسى خان است.

27 - زبيده خانم زوجۀ على خان قراگوزلو است او را يك پسر است مسمّى به محمّد حسين خان.

28 - خورشيد كلاه از مادر شاهزاده سيف الدّوله [سلطان محمّد ميرزا] است، ضجيع ميرزا على محمّد خان نظام الدّوله پسر عبد اللّه خان امين الدّوله گشت و 3 فرزند آورد يك تن پسر باشد مسمّى به نجفقلى خان.

29 - شيرين جان خانم هم از مادر سيف الدّوله [سلطان محمّد ميرزا] است و در سراى محمّد قلى خان پسر حسين خان سردار ايروانى است.

30 - مرصع خانم او نيز مادر سيف الدّوله [سلطان محمّد ميرزا] است و در سراى محمّد قلى خان ايشيك آقاسى باشى پسر آصف الدّوله است.

31 - قيصر خانم از مادر يحيى ميرزا است زوجه سليمان خان افشار قاسم لو است،

يك پسر دارد مسمّى به محمّد ولى خان.

32 - ساره سلطان خانم هم از مادر يحيى ميرزا است، زوجه جهانگير خان افشار ارومى شد.

33 - آقا بيگم زوجۀ ميرزا على اكبر هزار جريبى ملاّباشى است يك تن دختر دارد.

34 - شاه جهان خانم مشهور به خان بى بى چون همنام عمهّ شهريار است هم به عمهّ شاه مخاطب مى شود، زوجۀ ميرزا عبد الباقى منجم باشى گيلانى است او را يك دختر است.

35 - فرخ سلطان خانم از مادر شاپور ميرزا است و زوجۀ ميرزا

ص:159

غلامشاه پيشخدمت - باشى است كه نسب به ميرزا ابو القاسم فندرسكى مى رساند، زيارت بيت اللّه الحرام كرده و از ميرزا غلامشاه 6 فرزند آورده 2 تن پسرانند: اول ميرزا ابو القاسم، دوم سيد حسين ميرزا.

36 - ماه نوش لب خانم زوجۀ امير ديوان ميرزا نبى خان قزوينى است يك دختر و يك پسر آورده، نام پسرش داراب ميرزا است.

37 - حبّ نبات خانم از مادر محمّد مهدى ميرزا است، برادرزاده شهريار ميرزا محمّد خان بعد از جدائى از فخر الدّوله او را به حباله نكاح درآورد و او را يك دختر باشد.

38 - پاشا خانم هم از مادر محمّد مهدى ميرزا است، زاير بيت اللّه الحرام گشت و به نكاح سهراب خان گرجى خازن شهريار درآمد و دو پسر از او آورد: اول اريكلى خان ملقّب به والى، دوم محمّد على خان.

39 - فرزانه بيگم هم از مادر محمّد مهدى ميرزا است زوجۀ حسينعلى خان معيّر الممالك خزانه دار شهريار است او را يك دختر باشد.

40 - مهرجان خانم هم از مادر محمّد مهدى ميرزا است، بعد از فوت شاهنشاه زوجۀ زين العابدين خان پسر قاسم خان هزار جريبى قولّلر آقاسى شد.

41 - سلطان خانم از مادر ملك ايرج ميرزا است زوجۀ محمّد باقر خان دولّو بيگلربيگى دار الخلافه گشت او را يك تن دختر باشد.

42 - خاور سلطان بيگم از مادر عليقلى ميرزا است، بعد از فوت شهريار به حبالۀ نكاح ميرزا نظر على حكيم باشى قزوينى درآمد يك تن پسر آورد مسمّى به ميرزا محمّد خان.

43 - رخساره بيگم بعد از فوت پدر زوجۀ محمّد خان ايروانى امير تومان شده [و] پس از او محمّد على خان ماكوئى او را نكاح بست و اكنون در سراى امير اصلان خان قوانلو است از محمّد خان يك دختر دارد.

ص:160

44 - خرّم بهار خانم از مادر كامران ميرزا است.

45 - بزم آرا خانم او نيز از مادر كامران ميرزا است.

46 - ماه تابان خانم با زوجۀ ميرزا نبى خان از يك مادر است.

47 - ملكزاده خانم است.

48 - بدر جهان خانم ملقّب به ماه باجى است، او نيز از مادر يحيى ميرزا است.

اسامى زوجات شاهنشاه فتحعلى شاه

اشاره

اما زوجات شاهنشاه ايران فتحعلى شاه عجب نباشد كه آن را كسى شمار كند با 1000 تن راست آيد؛ لكن در اين كتاب مبارك آنانكه در حشمت حسب و نسب سجلّ و سند داشته اند يا در سراى سلطنت صاحب ولد بوده اند و اگرنه، شناخته و نامبردار گشته اند به نام نگاشته مى آيد و آن جماعت كه نسب بزرگ داشته اند نخست رقم مى شود و بعد از آن طبقه [اى] كه هنگام رحلت پادشاه با فرزندان بوده اند شمرده مى آيد، آن گاه آن جماعت را مرقوم داريم كه بعضى را فرزند نبوده و برخى را فرزندان بمرده اند و هنگام بدرود پادشاه از جهان بى ولد بوده اند بالجمله:

نخستين: زوجات فتحعلى شاه، آسيه خانم دختر فتحعلى خان دولّوى قاجار است و او مادر نايب السّلطنه عباس ميرزا و ظلّ السّلطان و گوهر ملك خانم است و دو تن از فرزندانش نيز وفات كرده اند، او را شاه شهيد آقا محمّد شاه براى شاهنشاه عقد دائمى بست و در سنه 1850/1220 م. وداع جهان گفت، جسد او را به عتبات عاليات حمل دادند.

زوجه دوم: فتحعلى شاه نيز آسيه خانم نام داشت و او دختر محمّد خان قاجار همشيره نظام الدّوله سليمان خان قوانلو است، نخست در سراى مهديقلى خان عمّ شهريار بود و ابراهيم خان ظهير الدّوله را از او آورد، از پس او به عقد دائمى شاهنشاه درآمد.

محمّد قلى ميرزاى ملك آرا و خديجه خانم و زينب خانم فرزندان اويند 2 تن هم از وى

وفات كرده و او در مازندران وداع جهان گفت.

زوجه سيم: فتحعلى شاه، خير النساء خانم دختر مرتضى قلى خان عمّ شهريار است

ص:161

كه به طرف روس گريخت، چنانكه مرقوم شد او نيز معقودۀ شاهنشاه و مادر حيدر قلى ميرزا است دو تن هم از وى بمرده است با پسر به گلپايگان سفر كرد و در آنجا رخت به جهان ديگر برد.

زوجه چهارم: فتحعلى شاه، مريم بيگم خانم دختر شيخعلى خان زند و مادر شيخعلى ميرزا است از وى نيز دو تن فرزند وفات كرده با پسر سفر ملاير كرد و از آنجا به زيارت بيت اللّه الحرام شتافت و بعد از مراجعت به ديگر سراى مقام كرد.

اين 4 تن كه شمرديم زنان معقوده بودند و ديگران به مدّت معيّن و صيغۀ مشخص در سلك پردگيان سراى سلطنت درآمدند.

زوجه پنجم: فتحعلى شاه، بدرنسا خانم دختر حاجى مصطفى قلى خان عمّ شهريار است، او را يك فرزند بيامد و بمرد و چندان تندخوى بود كه مرافقت با ديگر زنان نتوانست كرد، لاجرم طلاق گرفته از سراى سلطنت بيرون شد و سفر بيت اللّه الحرام كرده پس از مراجعت به دار الخلافه وداع زندگانى گفت، جسدش را به عتبات عاليات حمل دادند.

زوجه ششم: فتحعلى شاه، خديجه خانم دختر محمّد خان عز الدّين لوى قاجار است يك فرزند آورد و بمرد، او را جاريه از مردم سبزوار بود، وقتى از خاتون خويش خواستار شوهر گشت و مسؤولش به اجابت مقرون نيفتاد، لاجرم خاتون خود را زهر بخورانيد و بكشت و شهريارش به كيفر اين كار بفرمود تا بر دهن خنپاره بستند و آتش در زدند.

زوجه هفتم: گوهر تاج خانم دختر ميرزا محمّد خان دولّو بيگلربيگى طهران بود در جوانى بمرد و يك دختر به يادگار گذاشت كه نام او گوهر خانم است و زوجه رستم خان پسر ابراهيم خان ظهير الدّوله مى باشد.

زوجه هشتم: فتحعلى شاه، ملك سلطان خانم دختر ابراهيم خان دولّوى قاجار است يك دختر آورد و روزگار نيافت.

زوجه نهم: سلطان خانم دختر اللّه قلى خان قاجار دولّو، والدۀ امان اللّه ميرزا است.

ص:162

زوجه دهم: فتحعلى شاه، بدرجهان خانم دختر محمّد جعفر خان عرب حاكم بسطام است. حسينعلى ميرزاى فرمانفرما و [حسنعلى ميرزا] شجاع السّلطنه و سه دختر از بطن او است، [همايون سلطان، بيگم جان خانم، سيد بيگم] سه دختر هم از او وفات كرده [اند].

زوجه يازدهم: فتحعلى شاه، خير النسا خانم دختر شاهرخ شاه افشار است كه شاه شهيد آقا محمّد شاه بعد از فتح خراسان او را براى شهريار خواستارى نمود و او يك فرزند آورد و بمرد.

زوجه دوازدهم: فتحعلى شاه، آغابيگم مشهور به آغاباجى دختر ابراهيم خليل خان جوانشير حاكم قراباغ است، بعد از فوت والدۀ ملك آرا [آسيه خانم] به عقد دائمى شهريار درآمد و او را فرزند نيامد در سال 1248 ه. / 1832 م. در ارض قم وداع جهان گفته هم در آنجا مدفون گشت.

زوجه سيزدهم: فتحعلى شاه، بيگم خانم دختر صادق خان شقاقى است يك فرزند آورد و زنده نماند.

زوجه چهاردهم: فتحعلى شاه، طرلان خانم دختر اللّه يار خان قليجه اى است از وى فرزند نيامد.

زوجه پانزدهم: فتحعلى شاه، بيگم خانم دختر امامقلى خان افشار است، ملك قاسم ميرزا و ملك منصور ميرزا از بطن او است، دو تن هم وفات كرده [اند].

زوجه شانزدهم: فتحعلى شاه، قمر نسا بيگم خانم دختر حسينقلى خان پسر امامقلى خان افشار است، يحيى ميرزا و جهانسوز ميرزا و سارا سلطان و قيصر خانم و بدر جهان خانم از بطن او است يك تن وفات كرده.

زوجه هفدهم: فتحعلى شاه، زينب خانم دختر احمد خان مقدّم بيگلربيگى مراغه است او را فرزند نيامد.

زوجه هجدهم: فتحعلى شاه، خانم كوچك دختر محمّد تقى خان نبيره كريم خان زند است.

زوجه نوزدهم: فتحعلى شاه، مريم بيگم خانم دختر جعفر خان زند است او را

ص:163

فرزند نبوده.

زوجه بيستم: فتحعلى شاه، آقا بيگم دختر صيد مراد خان زند است او را نيز ولدى نبوده.

زوجه بيست و يكم: خاتون جان خانم دختر محمّد على خان زند است و مادر شاه قلى ميرزا و يك فرزندش وفات كرده، طواف خانه خداى نيز نموده است.

زوجه بيست و دوم: فتحعلى شاه خير النسا خانم دختر مجنون خان پازوكى است، يك دختر آورده خديجه سلطان بيگم خانم كه با ابراهيم خان ناظرش عقد بست.

زوجه بيست و سيم: فتحعلى شاه، نوش آفرين خانم دختر بدر خان زند است ماه نوش لب خانم زوجه ميرزا نبى خان و ماه تابان كه بعد از شاهنشاه به نكاح ميرزا حسين خان پسر ميرزا نبى خان درآمد دختران اويند.

زوجه بيست و چهارم: مهر نسا خانم همشيرۀ محمود خان قوريساول باشى دنبلى است و او نخست نامزد امير سليمان خان قوانلو بود، از پس او به سراى به سلطنت درآمد. دو فرزند آورد و دو كرّت زاير بيت الحرام گشت اما فرزندان او نماندند.

زوجه بيست و پنجم: فتحعلى شاه، خانم جان خانم دختر محمّد على خان زند ولد كريم خان، او را فرزند نبود.

زوجه بيست و ششم: خانم جانى خانم دختر ابراهيم خان طالش دو فرزند از او متولد شده و هردو تن مرده اند.

زوجه بيست و هفتم: فتحعلى شاه، آغابيگم خانم نسب به سلاطين صفويه مى رساند و او فرزند نياورد.

زوجه بيست و هشتم: فتحعلى شاه، نساباجى خانم از بزرگزادگان طالش است گوهرشاد خانم زوجه على محمّد خان دولّوى قاجار از بطن او است.

زوجه بيست و نهم: فتحعلى شاه، گوهر خانم دختر ندر قلى خان زند است او را فرزند نباشد.

ص:164

زوجه سى ام: فتحعلى شاه، نبات خانم دختر تقى خان قاجار است او را ولد نباشد.

زوجه سى و يكم: فتحعلى شاه، گوهر خانم دختر فتحعلى خان ولد رضا قلى خان عمّ شهريار است فرزند ندارد.

زوجه سى و دويم: فتحعلى شاه، گوهر خانم دختر خانبابا خان نانگلى است، او را نيز ولد نباشد.

اين طبقه از زوجات شاهنشاه از شاهزادگان و بزرگزادگان ايرانند.

اسامى زوجات فتحعلى شاه كه هنگام وفات شهريار صاحب پسران و دختران بودند

اكنون زنانى كه در سراى سلطنت پسران و دختران آورده و خود بزرگ و بانوى سراى پادشاه شده اند رقم مى شود بالجمله:

زوجه سى و سيم: فتحعلى شاه، زيباچهر خانم از مردم گرجستان است شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] و ام سلمه خانم از بطن او است و يك تن فرزندش نيز وفات كرده.

زوجه سى و چهارم: فتحعلى شاه، بى بى كوچك خانم همشيرۀ صادق خان بروجردى است شاهزاده محمّد ولى ميرزا از بطن او است، مريم خانم هم از او است.

زوجه سى و پنجم: فتحعلى شاه، زينب خانم همشيره على خان بختيارى، شاهزاده محمّد تقى ميرزا حسام السّلطنه از بطن او است مريم خانم هم از او است، دو تن فرزندش نيز مرده است.

زوجه سى و ششم: بيگم جان خانم دختر حاجى صادق قزوينى است. ركن الدّوله و امام ويردى ميرزا و سلطان ابراهيم ميرزا از بطن او است. يك تن هم مرده است.

زوجه سى و هفتم: فتحعلى شاه، كلثوم خانم از سادات پازوار است شاهزاده عبد اللّه ميرزا از بطن او است.

زوجه سى و هشتم: فتحعلى شاه، مريم خانم از مردم گرجستان است. محمّد رضا ميرزا و عليرضا ميرزا از بطن او است. 3 تن هم از فرزندانش مرده است.

زوجه سى و نهم: فتحعلى شاه، مريم خانم از جماعت بنى اسرائيل است. محمود ميرزا و همايون ميرزا و احمد على ميرزا و جهانشاه ميرزا و از دختران ضياء السّلطنه و سلطان بيگم خانم از بطن او است، 5 تن از فرزندانش نيز مرده است.

ص:165

زوجه چهلم: فتحعلى شاه، فاطمه خانم مشهور به سنبل باجى همشيره على اكبر خان راهورى از بلوك كرمان است، شاهزاده شعاع السّلطنه و از دختران فخر الدّوله و واليه و تاجلى بيگم خانم از بطن او است 6 تن هم از فرزندانش وفات كرده.

زوجه چهل و يكم: فتحعلى شاه، گلبدن خانم ملقّب به خازن الدّوله از مردم گرجستان شاهزاده بهاء الدّوله و سيف اللّه ميرزا از بطن او است يك تن از اولادش وفات كرده، نخست در سراى سلطنت صندوقدار لقب داشت و نقش خاتم چنين كرده.

معتبر در ممالك ايران قبض صندوقدار شاه جهان.

و از آن پس خازن الدّوله نام يافت چندانكه شهريار را جواهر شاهوار و درهم و دينار و ادات سيم و زر و آلات مرصّع به جواهر و درر [و] رزمه هاى ديبا و سلبهاى زيبا بدست شد به تمامت سپرده او بود و هرگز محاسبى و آواره نگارى نداشت و علم او بر اين همه خزاين چنان احاطت داشت كه اگر شهريار از وى خردتر چيزى و ناچيزتر شيئى از آن خزاين طلب مى كرد در شب تاريك دست مى برد و اول بار مطلوب را برمى آورد بعد از وفات پادشاه زاير بيت اللّه الحرام گشت.

زوجه چهل و دوم: فتحعلى شاه، طاوس خانم ملقّب به تاج الدّوله از مردم اصفهان، شاهزاده سيف الدّوله و نيّر الدّوله و عضد الدّوله و از دختران شيرين جهان خانم و شمس الدّوله و مرصّع خانم از بطن او است. 3 تن از اولادش نيز مرده است. چون به سراى سلطنت درآمد چنان پسند خاطر شهريار افتاد كه از تمامت خاتونان فزونى جست، همانا جواهرى كه از بهر حلّى و حلل از سر و بر علاقه كرده بود معادل دو كرور تومان زر مسكوك را به تقويم رفت و بعد از وفات شهريار نقش نگين چنين كرد:

خاك غم ريخت فلك بر سر تاج

زوجه چهل و سيم: فتحعلى شاه، بنفشه بادام خانم از ارامنۀ آذربايجان است شاهزاده اللّه ويردى ميرزا از بطن او است.

زوجه چهل و چهارم: فتحعلى شاه، مشترى باجى از اهالى شيراز است و در

ص:166

علم موسيقى قوّتى تمام دارد، محمّد مهدى ميرزا و محمّد امين ميرزا و محمّد هادى ميرزا و از دختران حبّ نبات خانم و پاشا خانم و مهرجهان خانم و فرزانه خانم از بطن او است. 5 تن از فرزندانش وفات نموده.

زوجه چهل و پنجم: فتحعلى شاه، زليخا خانم از جماعت تركمانان است. اسمعيل ميرزا از بطن او است كه حكومت بسطام داشت.

زوجه چهل و ششم: فتحعلى شاه، پريشاه خانم از مردم گرجستان است، شاهزاده كيومرث ميرزا از بطن او است، دو تن از فرزندانش مرده است، نيك پارسا و پرهيزكار بود و بعد از پادشاه زاير بيت اللّه الحرام گشت و ملقّب به حاجى شاه شد.

زوجه چهل و هفتم: فتحعلى شاه، شاه پرى خانم ملقّب به سردار، در فنّ موسيقى نام بردار بود نسب به قبيلۀ مجوس رساند، ملك ايرج ميرزا و سلطان مصطفى ميرزا و از دختران جهان سلطان خانم از بطن اويند.

زوجه چهل و هشتم: فتحعلى شاه، شاه پسند خانم از مردم شيراز است و در موسيقى هنرى به سزا دارد، كيقباد ميرزا و كيكاوس ميرزا و كيخسرو ميرزا از بطن او است يك تن از اولادش نيز وفات كرده.

زوجه چهل و نهم: فتحعلى شاه، سكينه خانم از مردم اصفهان است. بهرام [ميرزا] و هرمز ميرزا از بطن او است يك تن از او نيز وفات كرده.

زوجه پنجاهم: فتحعلى شاه، جيران خانم از قبيلۀ كوكلان تركمان است، سليمان ميرزا و سلطان سليم ميرزا از بطن او است يك تن هم وفات كرده.

زوجه پنجاه و يكم: فتحعلى شاه، ستاره خانم از مردم اصفهان است والدۀ منوچهر ميرزا است.

زوجه پنجاه و دويم: فتحعلى شاه، گل پيرهن خانم از مردم گرجستان است؛ عليقلى ميرزا و عباس قلى ميرزا و نور الدّهر ميرزا و از دختران خاور سلطان از بطن او است.

زوجه پنجاه و سيم: فتحعلى شاه زيباچهر خانم خواهر نصير خان شيركوهى

ص:167

رشتى است شاپور ميرزا و از دختران فرخ سلطان خانم از بطن او است دو تن ولدش نيز وفات كرده.

زوجه پنجاه و چهارم: فتحعلى شاه ننه خانم همشيره محمّد مهدى خان پازوارى متخلّص به شحنه است، طيغون خانم و عزّت نسا خانم از بطن او است زاير بيت اللّه الحرام نيز گشت.

زوجه پنجاه و پنجم: فتحعلى شاه، بى بى خانم دختر حاجى يوسف بارفروشى است شاه سلطان خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و ششم: فتحعلى شاه، حاجيه خاتون خانم دختر لطفعلى بيك اصفهانى است شمس بانو خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و هفتم: فتحعلى شاه، خوش نما خانم از مردم گرجستان است. ماه بيگم خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و هشتم: فتحعلى شاه، فاطى خانم از مردم شيراز است، سروجهان خانم از بطن او است.

زوجه پنجاه و نهم: فتحعلى شاه، خيرنسا خانم از مردم بلباس است، شاه جهان خانم ملقب به خان بى بى از بطن او است.

زوجه شصتم: فتحعلى شاه، ننه خانم ملقّب به مهد عليا همشيره ملا عبد اللّه است از مردم سارى مازندران، كامران ميرزا و اورنگ ميرزا و از دختران بزم آرا خانم و خرّم بهار خانم از بطن او است و يك تن از فرزندانش نيز مرده است.

زوجه شصت و يكم: فتحعلى شاه، هما خانم از قبيلۀ كردجهان بيگلو است و جلال الدين ميرزا از بطن او است.

زوجه شصت و دويم: فتحعلى شاه، بيگم خانم دختر حاجى الياس تجريشى از قراى طهران است، پرويز ميرزا از بطن او است دو تن از فرزندانش نيز وفات كرده.

زوجه شصت و سيم: فتحعلى شاه، ماه آفرين خانم دختر گل محمّد خان شيرازى است زبيده خانم از بطن او است.

زوجه شصت و چهارم: فتحعلى شاه، شاه فراز خانم از مردم بلباس است، آغابيگم از بطن او است.

زوجه شصت و پنجم: فتحعلى شاه، گلى خانم الشهير به آلاگوز از مردم قراباغ است سلطان حسين ميرزا از بطن او است.

زوجه شصت و ششم: فتحعلى شاه، ملك جهان خانم از اهالى شيراز

ص:168

است مولود - سلطان خانم از بطن او است.

زوجه شصت و هفتم: فتحعلى شاه، شهباز خانم از مردم قزوين است، رخساره بيگم خانم از بطن او است.

زوجه شصت و هشتم: فتحعلى شاه، اللّه كز [- آلاگوز] خانم از مردم بسطام است، صاحبقران ميرزا از بطن او است.

زوجه شصت و نهم: فتحعلى شاه، شهربانو خانم از قبيله خدابنده لو است و عاليه سلطان خانم از بطن او است.

اسامى زوجات فتحعلى شاه كه فرزند آوردند و فرزندان ايشان بمردند و هنگام رحلت شهريار فرزند نداشتند

اكنون جماعتى از زوجات فتحعلى شاه رقم مى شود كه فرزندان ايشان به جمله وداع جهان گفته اند و هنگام رحلت پادشاه فرزند نداشته اند.

زوجه هفتادم فتحعلى شاه، خيرنسا خانم دختر ابو طالب بيك سنگسرى 2 فرزند از او وفات كرده.

زوجه هفتاد و يكم فتحعلى شاه، حسن ملك خانم از جماعت لگزى است، يك فرزند از او مرده است.

زوجه هفتاد و دوم فتحعلى شاه، جهان افروز خانم دختر صيد نظر بيرانوند است يك

تن ولدش وفات كرده.

زوجه هفتاد و سيم فتحعلى شاه، حاجيه نبات خانم از جماعت بنى اسرائيل است 2 فرزند از او وفات كرده، او نخست در سراى جعفر قلى خان عمّ شهريار بود؛ و بعد از او به سراى سلطنت درآمد و بعد از مردن فرزندانش شاهنشاه او را طلاق گفت. و بعد از انقضاى مدّت معلوم او را با ميرزا شفيع صدر اعظم عقد بست؛ و بعد از وفات صدر اعظم به زيارت بيت اللّه الحرام شتافت.

زوجه هفتاد و چهارم فتحعلى شاه، دلارام خانم از مردم گرجستان است يك تن ولدش وفات نمود.

زوجه هفتاد و پنجم فتحعلى شاه، طوطى خانم از قبيله ارمنيّه است يك فرزند از او وفات كرد.

زوجه هفتاد و ششم فتحعلى شاه، خديجه خانم از جماعت بنى اسرائيل است 2 فرزند از او مرده.

زوجه هفتاد و هفتم فتحعلى شاه، جان بيگم از مردم قم است يك تن فرزندش وفات كرده.

زوجه هفتاد و هشتم فتحعلى شاه، گل بخت خانم از قبيله تركمان يموت است 3 تن فرزندش فوت شده.

زوجه هفتاد و نهم فتحعلى شاه، حاجيه خانم از مردم طالش است 2 تن فرزندش مرده است.

زوجه هشتادم فتحعلى شاه، گلندام خانم از جماعت بنى اسرائيل است 2 تن فرزندش وفات كرده.

زوجه هشتاد و يكم فتحعلى شاه، شاه پرور خانم از قبيله قراچورلو است 2 تن فرزندش فوت شده.

ص:169

زوجه هشتاد و دوم فتحعلى شاه، سكينه خانم از مردم طهران است يك تن فرزندش وفات كرده.

زوجه هشتاد و سيم فتحعلى شاه، سروناز خانم از مردم گرجستان است 2 تن ولد او وفات كرده.

زوجه هشتاد و چهارم فتحعلى شاه، جهان افروز خانم 2 تن ولد او وفات كرده.

زوجه هشتاد و ششم(1) فتحعلى شاه، شاه خاتون باجى از مردم مازندران است يك تن ولدش فوت شده.

اسامى زوجات فتحعلى شاه كه در سراى سلطنت فرزند نياورده اند

از اين پس آنچه از زوجات فتحعلى شاه برنگار مى شود و در سراى سلطنت اولاد نياورده اند.

زوجه هشتاد و هفتم فتحعلى شاه، ميرزا مريم دختر محمّد تقى بيك استرآبادى است.

زوجه هشتاد و هشتم فتحعلى شاه، سكينه خانم از تركمانان است.

زوجه هشتاد و نهم فتحعلى شاه، شيرين خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه نودم فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه نود و يكم فتحعلى شاه، شاخ نبات خانم از مردم گرجستان است.

زوجه نود و دوم فتحعلى شاه، شاه نبات خانم از مردم گنجه است.

زوجه نود و سوم فتحعلى شاه، جان جان خانم از مردم اصفهان است.

زوجه نود و چهارم فتحعلى شاه، شهربانو خانم از قبايل بنى اسرائيل است.

زوجه نود و پنجم فتحعلى شاه، گل پرى خانم از مردم گرجستان است.

زوجه نود و ششم فتحعلى شاه، نرگس خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه نود و هفتم فتحعلى شاه، نرگس خانم از مردم گرجستان است.

زوجه نود و هشتم فتحعلى شاه، جواهر خانم از جماعت تركمانان است.

زوجه نود و نهم فتحعلى شاه، شكوفه خانم از مردم گرجستان است.

زوجه صدم فتحعلى شاه، غنچه دهان خانم از قبيله تركمان كوكلان است.

زوجه صد و يكم فتحعلى شاه، كربلائى مريم خانم از مردم گرجستان است.

زوجه صد و دوم فتحعلى شاه، معصومه خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه صد و سوم فتحعلى شاه، نوبهار خانم از مردم قراى طهران است.

زوجه صد و چهارم فتحعلى شاه، دل افروز خانم از تركمان كوكلان است.

زوجه صد و پنجم فتحعلى شاه، دل افروز خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و ششم فتحعلى شاه،

ص:170


1- (1) . زوجه هشتاد و پنجم از قلم افتاده است.

خير النّساء خانم از جماعات ارمنيّه است.

زوجه صد و هفتم فتحعلى شاه، آرزو خانم از جماعت شاهيسون زرگر است.

زوجه صد و هشتم فتحعلى شاه، منيژه خانم از مردم شيراز است.

زوجه صد و نهم فتحعلى شاه، شهناز خانم از قبيله شقاقى است.

زوجه صد و دهم فتحعلى شاه، لولى خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و يازدهم فتحعلى شاه، جان جان خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و دوازدهم فتحعلى شاه، ياسمين خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و سيزدهم فتحعلى شاه، زيبانظر خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و چهاردهم فتحعلى شاه، سيّد نسا خانم از سادات كاشان است.

زوجه صد و پانزدهم فتحعلى شاه، آهو خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و شانزدهم فتحعلى شاه، ماهى خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه صد و هفدهم فتحعلى شاه، نازآفرين خانم از مردم شيراز است.

زوجه صد و هيجدهم فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و نوزدهم فتحعلى شاه، نور سلطان خانم از قبايل تركمان است.

زوجه صد و بيستم فتحعلى شاه، گلابى خانم از جماعت زنديه است.

زوجه صد و بيست و يكم فتحعلى شاه، شاه پسند خانم دختر رمضان بيك خمسه [اى] است.

زوجه صد و بيست و دوم فتحعلى شاه، جهان خانم از مردم باجلان است.

زوجه صد و بيست و سيم فتحعلى شاه، نازك بدن خانم از مردم قراباغ است.

زوجه صد و بيست و چهارم فتحعلى شاه، مرواريد خانم از قبيله بزچلو است.

زوجه صد و بيست و پنجم فتحعلى شاه، طوطى خانم از طايفه كارخانه زند است.

زوجه صد و بيست و ششم فتحعلى شاه، كوچك خانم از مردم بنى اسرائيل است.

زوجه صد و بيست و هفتم فتحعلى شاه، كوچك خانم از مردم شيراز است.

زوجه صد و بيست و هشتم فتحعلى شاه، شاه صنم خانم از قبيله بزچلو است.

زوجه صد و بيست و نهم فتحعلى شاه، گل صبا خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و سى ام فتحعلى شاه، بيگم خانم از مردم ورامين است.

زوجه صد و سى و يكم فتحعلى شاه، مرال خانم از مردم تركمان است.

زوجه صد و سى و دوم فتحعلى شاه، شهربانو خانم از مردم مازندران است.

زوجه صد و سى و سيّم فتحعلى شاه، شاه نسا خانم از مردم عرب است.

زوجه صد و سى و چهارم فتحعلى شاه، پريزاد خانم از مردم قزوين است.

زوجه صد و سى و پنجم

ص:171

فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و سى و ششم فتحعلى شاه، گنجشكى از مردم اصفهان است.

زوجه صد و سى و هفتم فتحعلى شاه، سارا خانم از مردم دامغان است.

زوجه صد و سى و هشتم فتحعلى شاه، ملك جان خانم از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و سى و نهم فتحعلى شاه، خورده خانم همشيره ابو القاسم خان طهرانى است.

زوجه صد و چهلم فتحعلى شاه، شمشاد خانم از تركمان يموت است.

زوجه صد و چهل و يكم فتحعلى شاه، صنمبر خانم از جماعت عثمانلو است.

زوجه صد و چهل و دوم فتحعلى شاه، زينب خانم از مردم مازندران است.

زوجه صد و چهل و سوم فتحعلى شاه، مريم ككليك خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و چهل و چهارم فتحعلى شاه، شرف خانم از مردم خمسه است.

زوجه صد و چهل و پنجم فتحعلى شاه، جانى خانم از سادات مازندران است.

زوجه صد و چهل و ششم فتحعلى شاه، شاه ويردى خانم دختر استاد محمّد رضاى تارچى است.

زوجه صد و چهل و هفتم فتحعلى شاه، زينب خانم از جماعت ارمنيّه است.

زوجه صد و چهل و هشتم فتحعلى شاه، نبات خانم از مردم قزوين است.

زوجه صد و چهل و نهم فتحعلى شاه، فخر جهان خانم، دختر آقا محمّد جعفر كاشى است.

زوجه صد و پنجاهم فتحعلى شاه، نبات خانم دختر كربلائى محمّد مازندرانى است.

زوجه صد و پنجاه و يكم فتحعلى شاه، نياز خانم از مردم مجوس است.

زوجه صد و پنجاه و دوم فتحعلى شاه، شيرين خانم از مردم اصفهان است.

زوجه صد و پنجاه و سوم فتحعلى شاه، گوهر خانم از طايفه كليائى است.

زوجه صد و پنجاه و چهارم فتحعلى شاه، زينب باجى از مردم مازندران است.

زوجه صد و پنجاه و پنجم فتحعلى شاه، نرگس باجى از مردم ارمنيّه است.

زوجه صد و پنجاه و ششم فتحعلى شاه، خديجه خانم از جماعت بنى اسرائيل است.

زوجه صد و پنجاه و هفتم فتحعلى شاه، سارا خاتون از مردم اصفهان است.

زوجه صد و پنجاه و هشتم فتحعلى شاه، سكينه خانم از جماعت تركمان است.

اين جمله پسران و دختران و زنان شاهنشاه ايران فتحعلى شاه بود كه برشمرديم.

اسامى بعضى از اعمام و عمزادگان و برادرزادگان شاهنشاه فتحعلى شاه

اشاره

اكنون بعضى از اعمام و عم زادگان شهريار را برمى نگارد. همانا پسرهاى محمّد حسن شاه كه عمّ شهريار در خاتمه احوال پدر شناخته آمد، اكنون نام

ص:172

اولاد بعضى از ايشان را و نام فرزندان حسينقلى خان برادر شاهنشاه را نگار مى دهد.

ذكر اولاد حسينقلى خان

مع القصه ذكر خاتمه كار حسينقلى خان و نابينائى او در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد، اما فرزندان او به تمامت در ايام نابينائى او متولّد شدند، 6 تن دختر و 6 تن پسر بودند، دختران را 6 تن از شاهزادگان نكاح بستند. اول ظلّ السّلطان، دوم اللّه ويردى ميرزا، سوم احمد على ميرزا، چهارم اسمعيل، پنجم عليرضا ميرزا، ششم منوچهر ميرزا؛ و نام 6 تن پسران حسينقلى خان بدين گونه است:

اول ميرزا محمّد خان، دوم زين العابدين خان، سوم محمّد صادق خان، چهارم محمّد باقر متخلص به مريخ شاه [و] مادرش گوهرتاج خانم دختر عليمراد خان زند است كه بعد از وفات شوهر به حبالۀ نكاح شاهزاده محمود درآمد، پنجم موسى خان مادرش از جماعت بنى اسرائيل است، ششم حسينقلى خان كه بعد از فوت پدر متولّد شده و نام پدر يافت.

ذكر اولاد مهديقلى خان

اما مهديقلى خان عمّ شهريار چون از جهان برفت ابراهيم خان ظهير الدّوله از وى باز ماند و ابراهيم خان در سنه 1240 ه. / 1824 م. در دار الخلافه وداع جهان گفت و از وى 21 تن دختر و 20 تن پسر بماند.

اول محمّد كريم خان كه اكنون در ميان شاگردان شيخ احمد احسانى ركن اشد و ناب احد است، دوم نصر اللّه خان، سوم رستم خان، چهارم خسرو خان، پنجم موسى خان، ششم اسمعيل خان، هفتم شاهرخ خان، هشتم اسد اللّه خان، نهم على محمّد خان، دهم عليقلى خان، يازدهم عيسى خان، دوازدهم محمّد تقى خان، سيزدهم غلامحسين خان، چهاردهم غلامعلى خان، پانزدهم محمّد حسن خان، شانزدهم عبد الرّحيم خان، هفدهم على اكبر خان، هيجدهم بهرام خان و 2 تن ديگر از دختر شاهنشاه فتحعلى شاه دارد كه مرقوم شد: اول عباس قلى ميرزا. دوم ابو الفتح ميرزا.

ذكر اولاد مرتضى قلى خان

ديگر عم شهريار مرتضى قلى خان است كه به طرف روس گريخت چنانكه مرقوم شد. او را 7 تن اولاد بود 5 تن دختران بودند اول به سراى شهريار

ص:173

در رفت، دوم به نكاح شاهزاده ملك آرا درآمد، سوم را شاهزاده محمّد ولى ميرزا عقد بست، چهارم معقوده شجاع السّلطنه گشت، پنجم را پسر عمّ او آقا خان پسر حاجى مصطفى قلى خان نكاح كرد.

اما 2 تن پسرانش: اول مهر على خان است كه او را 4 پسر بود: محمّد صادق خان و رستم خان و محمّد باقر خان و محمّد رحيم خان، [دوم] پسر دومش محمّد حسين خان است كه او را نيز پسرى مسمّى به مهدى خان است.

ذكر اولاد مصطفى قلى خان

عمّ ديگر شهريار حاجى مصطفى قلى خان است و او برادر اعيانى مرتضى قلى خان است، آن گاه كه برادرش از اراضى روس به گيلان تاختن كرد، به فرمان شاه شهيد او را در دار الخلافه ميل كشيدند تا مبادا فتنه اى بزرگ شود و او سخت دلير بود، چنانكه پيكان تير از صفحات آهن و نحاس در مى برد و هنگام اصطياد از پشت اسب گوران دشتى را با تيغ دو نيمه مى ساخت او را 10 دختر و 12 پسر است اما پسران:

اول محمّد حسن خان ملقّب به آقا خان، وقتى چنان افتاد كه يك تن ملازم او كه نصير نام داشت در كمين گاهى كه گزند شهريار توانست كرد با تفنگ ساخته به دست حارسان درگاه گرفتار شد، آقا خان از اصغاى اين قصه هراسناك شده از شكارگاه فرار برداشت، برحسب فرمان اسمعيل خان دامغانى كوهستانى با يك تن دژخيم از قفاى او به دار الخلافه رفته هردو چشمش را تاريك كردند، دوم محمّد ولى خان، سوم حسينعلى خان، چهارم محمّد كاظم خان، پنجم فضلعلى خان، ششم عيسى خان، هفتم باقر خان، هشتم احمد خان، نهم امام قلى خان، دهم اللّه ويردى خان، يازدهم ذو الفقار خان، دوازدهم بهرام خان.

بالجمله نام اولاد و احفاد شاهنشاه ايران فتحعلى شاه تا آن گاه كه رخت به جنان جاويدان برد برنگاشته و عشيرت حضرتش تا اين وقت كه سال هجرت بر 1271 ه.

مى رود، دور نباشد كه 10000 تن باشند.

همانا در اين كتاب مبارك ذكر حال سلاطين اقاليم سبعه مرقوم گشت، با اينكه بسيار پادشاهان را معدوديتى پسران بودند، گاهى پسران بر پدران بشوريدند

ص:174

و گاهى پدران به دفع پسران كوشيدند، گاهى برادران از يكديگر روى بركاشتند و به قلع و قمع يكديگر خاطر گماشتند. در سير سلاطين همه روى زمين مانند فتحعلى شاه سلطانى نيافتيم كه بدين عدّت و عدد فرزندان آرد؛ و از اين عجبتر آنكه اگرچه هريك از ايشان در مملكتى و شهرى فرمانگزارى و شهريارى بودند و توپخانه و زنبوركخانه و سوار و سربازان فراوان در گرد ايشان انجمن بود، هرگز سر از فرمان برنكاشتند؛ بلكه قوّت بركاشتن نيز نداشتند.

مع القصّه اكنون كه قصّۀ فتحعلى شاه پرداخته شد ذكر احوال شاهنشاه مبرور محمّد شاه اعلى اللّه مقامه مرقوم مى افتد، آن گاه به فرّخى و مباركى ذكر جلوس شاهنشاه؛ و خسرو خسروان، سلطان بن السلطان بن السلطان، ناصر الدين شاه كه دولتش مؤيد و ملكش متحلد به او نگار خواهد رفت و اولاد و احفاد فتحعلى شاه را چندانكه از هنگام وفات او تا زمان اين شهريار جهان داد پر عدد و عدّت افزوده اند هريك را به نام برخواهد نگاشت.

ص:175

ص:176

جلد دوم تاريخ قاجاريه

سلطان غازى محمد شاه قاجار

اشاره

ص:177

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

وقايع قبل از جلوس محمّد شاه به تخت سلطنت

اشاره

الحمد للّه المهيمن المعبود، و الصّلوة على محمّد المحمود، و على وصيّه و صهره و آله المستشرفين على سرّه الّذين هم صنايع اللّه و النّاس صنايعهم مادامت الشّمس بازغة و الكواكب طارقه

و بعد چنين مى نگارد، محمد تقى مستوفى لسان الملك كه چون قصّۀ شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار به پاى رفت، حديث سلطنت وليعهد دولت او را آغاز كرده به كتاب نخستين پيوسته مى دارد.

همانا شاهنشاه جوانبخت محمّد شاه قاجار پسر وليعهد دولت و سلطان قوى آيت، نايب السّلطنه عباس ميرزا است و او پسر شاهنشاه ايران فتحعلى شاه و او پسر شاهزادۀ جهانگشا حسينقلى خان ملقّب به جهانسوز شاه و او پسر شهريار تاجدار محمّد حسن شاه و او پسر فتحعلى خان قاجار است كه شريك دولت و كفيل سلطنت شاه طهماسب بن شاه سلطان حسين صفوى بود [و] شاه شهيد آقا محمّد شاه كه در عرض اين سلاطين افتاده است، عمّ فتحعلى شاه و پسر محمّد حسن شاه است.

بالجمله شهنشاه غازى محمّد شاه چون 4 ساعت و 28 دقيقه از روز سه شنبۀ ششم شهر ذى قعده سپرى شد، در سال 1222 ه. مطابق تخاقوى ئيل تركى/ 26 دسامبر 1807 م در بلدۀ تبريز در ارك عليشاه از مادر متولّد گشت و مادر او دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار است كه بيگلربيگى دار الخلافۀ طهران

ص:178

و فراهم آورندۀ خراج ايران بود.

بالجمله چون از مادر متولّد گشت، برحسب فرمان وليعهد دولت نايب السّلطنه عباس ميرزا، بشيرى روانۀ دار الخلافه شده، اين مژده به حضرت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه آورد و شهريار شادخاطر شده، نايب السّلطنه را منشور كرد كه به حكم وصيّت شاه شهيد آقا محمّد شاه اين مولود را محمّد شاه نام كن و وليعهد ثانى دولت شناس.

بالجمله حضرتش در حجر تربيت پدر و جدّ روز تا روز همى باليده شد تا به حدّ رشد و بلوغ رسيد. پس به دستيارى آموزگاران هنرهاى رزم و بزم را نيكو بياموخت و به فطرت پاك و طويت صافى در ميان مردم شناخته آمد. هرگز دامان ورع تقو [ا] ى او به كدورت مناهى و ملاهى آلوده نشده، در لغات عرب و صنعت اهل ادب و تفسير كلام اللّه مجيد و حفظ اشعار طرفه و لبيد، هنرى به كمال داشت و خط نستعليق را نيكو نگاشت. در پيشۀ نقاشان و فن حساب دانان و مهندسان از تمامت باريافتگان درگاه و چاكران پيشگاه، رتبت برترى داشت و با اقتدار سلطنت، اظهار مسكنت همى كرد و دلش به سوى درويشان همى رفت و خوى ايشان همى داشت. در طريقت موحّدين و عقيدت آن جماعت معضلات حقايق و مشكلات دقايق را از در تعليم و تعلم توانست بود.

تاكنون در سلاطين شيعى، پادشاهى بدين پاكى طينت و صفاى طويت و فضل طبيعى و جود جبلى نخوانده ام و نشنيده ام. شجاعت و جلادت كه از سلاطين جز آن متوقّع نيست، هم در شخص او كمال ظهور داشت، چنانكه شطرى از آن در ذيل تاريخ شاهنشاه جهان فتحعلى شاه در قصّۀ روسيان و آذربايجان و جنگ افغانستان و خراسان مرقوم افتاد و اين شناخته بود كه در هر جنگ نايب السّلطنه عباس ميرزا، محمّد شاه را مأمور فرمود شكسته باز نيامد.

بالجمله آن گاه كه از سال ميلادش 12 عام برگذشت، در سنۀ 1234 ه. / 1819 م.

برحسب فرمان، حاضر حضرت شهريار تاجدار گشت و شاهنشاه از جبين او آيات سلطنت همى مطالعت كرد. و هم در اين وقت مهدعليا

ص:179

و ستر كبرى دخترزادۀ خويش را كه صبيّۀ اعتضاد الدّوله امير محمّد قاسم خان قاجار قوانلو بود، با او نكاح بست و سور و سرور پادشاهانه به پاى برد. و هم از اين دو شهزاده، شهريار مظفّر منصور، ناصر الدين شاه زيب و زينت تاج و تخت گشت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

مع القصه از اين پيش به شرح رفت كه فتحعلى شاه روز پنجشنبۀ دوازدهم صفر سال 1250 ه. / 20 ژوئن 1834 م. شاه غازى محمد شاه را در باغ نگارستان طهران تشريف ولايتعهد داد و او را روانۀ آذربايجان فرمود. و هم در اين سال خود سفر اصفهان كرده، روز پنجشنبۀ نوزدهم شهر جمادى الآخره به جنان جاويدان تحويل داد.

بعد از وفات فتحعلى شاه چنانكه مذكور شد، خاطرها ديگرگون گشت، بعضى از شاهزادگان آرزوى جاى پدر همى كردند و تخت و افسر همى جستند. نخستين شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس بود كه دو روز قبل از وفات فتحعلى شاه رخصت انصراف گرفته رهسپر شيراز گشت؛ و شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه حكمران بروجرد و بختيارى نيز به فرمان پادشاه با او همراه شد تا در نظم قبايل و سكنۀ اراضى فارس با او همداستان باشد؛ و روز ديگر عبد اللّه خان امين الدّوله مأمور گشت كه با 7000 سواره و پياده از دنبال ايشان سفر شيراز كند و 600000 تومان منال ديوانى فارس را كه در عقدۀ تعطيل افتاده، مأخوذ دارد و حال رعيّت فارس را بازپرس كند و معلوم دارد كه منال ديوانى را عمّال اخذ كرده و ذخيره نهاده اند يا رعايا از خويش دفع داده اند.

چون شاهزاده حسينعلى ميرزا تا منزل مهيار برفت و امين الدّوله از سعادت آباد اصفهان كه لشكرگاه پادشاه بود يك تير پرتاب دور شد، در تخت پولاد خيمه زد، شهريار تاجدار رخت از اين جهان بيرون برد. و چون سالهاى دراز مى رفت كه اللّه يار خان آصف الدّوله و غلامحسين خان سپهدار را با امين الدّوله كار بر خصومت بود و بدان سان كه عادت خواجه تاشان است خصمى ايشان هرروز بر زيادت

ص:180

مى گشت، از اين روى امين الدّوله هرگز ايمن نمى زيست و رضا نمى داد تا محمّد شاه غازى كه خواهرزادۀ آصف الدّوله است بر تخت سلطنت جاى كند.

و از آن سوى چون آصف الدّوله و سپهدار مكنون خاطر امين الدّوله را دانسته بودند و بيم داشتند كه مبادا در زير لواى يكى از شاهزادگان جاى سازد و در سلطنت شاهنشاه غازى فتورى اندازد، بعد از وفات فتحعلى شاه دفع امين الدّوله را واجب شمردند و با شاهزاده علينقى ميرزاى ركن الدّوله كه اين هنگام بزرگترين شاهزادگان لشگرگاه بود هم داستان شدند و آقا على اكبر پيشخدمت فتحعلى شاه را به سوى او فرستادند و پيام دادند كه اينك شاهنشاه از جهان بيرون شد و كارها ديگرگون گشت، صواب آن است كه به نزديك ما تحويل كنى تا كار به شورى كنيم و با هرچه پيش آيد هم دست و هم داستان باشيم؛ و خواستند تا اگر امين الدّوله به جانب ايشان فراز شود او را مأخوذ داشته بازدارند.

اما چون اين پيام با امين الدّوله رسيد، نخستين سران سپاه را حاضر كرد و ايشان را از اين راز آگاه ساخت، آن جماعت هم دل و همزبان گفتند، يك روز بيش نيست كه فتحعلى شاه ما را با تو همراه كرده و به فرمانبردارى تو فرمان داده، هم اكنون او را زنده انگاريم و سر از خط فرمان تو برنداريم. امين الدوله چون از قبل لشكريان دل قوى كرد پيام بازفرستاد كه «من در حضرت شهريار سال فراوان بردم و زمان شيخوخت دريافتم، موى سفيد شد و قوى ضعيف گشت، از اين پس در كار دولت مداخلت نخواهم كرد و از زاويۀ عزلت بيرون نخواهم شد. شما از من چشم پوشيده داريد و اين چشمه را خوشيده انگاريد» و آقا على اكبر را بى نيل مرام مراجعت داد.

طلب نمودن عبد اللّه خان امين الدوله شاهزاده حسينعلى ميرزاى فرمانفرما را به تطميع سلطنت ايران

عبد اللّه خان امين الدّوله بعد از مراجعت آقا على اكبر سطرى چند برنگاشت و محسن بيگ ملازم خويش را طلب داشت و او را سپرد و گفت به سرعت صبا و سحاب شتاب كن و هرچه زودتر به شاهزاده حسينعلى ميرزا پيوسته شو، اين مكتوب را بدو بسپار و بگوى:

به كجا مى روى ؟ اينك فتحعلى شاه را زمان برسيد و به سراى ديگر

ص:181

كوچ داد، چون اين خبر اصغا كنى بى توانى طريق مراجعت گير و مانند برق و باد در اين لشكرگاه حاضرباش، امروز فرزند اكبر و ارشد شهريار توئى و از همه برادران خزاين و دفاين بيشتر دارى! چون اين لشكر تو را بينند از گرد ركن الدّوله و ديگر شاهزادگان پراكنده گردند و به نزديك تو انجمن شوند.

پس بازوبند درياى نور و تاج ماه و ديگر اثاثۀ سلطنت كه از معادل 10 كرور زر مسكوك بر زياد است مأخوذ دارى، آن گاه ترا با 30000 تن سپاه سواره و پياده كه در لشكرگاه حاضرند و چنين گنج گران در تخت اصفهان جاى دهم، چون مردم فارس اين بدانند كه تو با چنين گنج و سپاه به اصفهان راه كرده [اى] خرد و بزرگ با تيغ و جوشن و اگر نيابند با چوب هاى دشت ارژن اعداد جنگ كرده 50 روز برنگذرد كه 50000 تن در اصفهان حاضر ركاب شوند؛ و از آن سوى برادر اعيانى تو شجاع السّلطنه كه مردم ايران بى آنكه پژوهنده شوند او را خواهنده اند. با يك چنين لشكر از كرمان و يزد برسد.

و شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه كه به اتّفاق تو است، كليد عراق است، او را با خود به اصفهان كوچ ده تا لشكر بيرانوند و باجلان و بختيارى و ياراحمدى و ديگر قبايل را در حضرت تو حاضر سازد. و ديگر ملكزادگان كه در بلدان و امصار عراق فرمانگزارند؛ مانند شيخعلى ميرزاى حاكم ملاير و همايون ميرزاى حاكم نهاوند و از آن سوى محمّد حسين ميرزاى حاكم كرمانشاهان همگى طريق حضرت تو گيرند، چنان شود كه مردم دار الخلافۀ طهران از در اضطرار و اضطراب تا به اصفهان تو را پذيره شوند و بى كلفت خاطر به دار الخلافه درآورند.

مع القصه امين الدّوله از اين گونه سخن فراوان كرد و محسن بيگ پست و بلند زمين را به قدم عجل درنوشته در مهيار به شاهزاده حسينعلى ميرزا رسيد، مكتوب امين الدّوله را بداد و پيام او را بگزاشت.

دعوى سلطنت حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس

شاهزاده حسينعلى ميرزا از خبر مرگ پدر بى خويشتن شد، خداى بارى او را خوى سلطنت نداده بود و آن جلادت در گوهر نداشت كه تا چندين تركتاز تواند كرد، همى پنداشت كه دور از شيراز

ص:182

مردى غريب و مسكين است، لاجرم دهشت زده و هراسناك محسن بيگ را نيز برداشت و از مهيار شتاب گرفته تا قمشه بتاخت. و از آنجا شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه را وداع گفته او را روانۀ بروجرد نمود و خود به طرف شيراز در تكتاز آمد. و بعد از ورود به شيراز وقتى مسعود معيّن كرده تاج بر سر نهاده و به تخت برآمد و نام خويش را نقش به زر كرد و زينت منبر ساخت و خود را به سلطنت بلندآوازه فرمود.

برادر اعيانى او حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه نيز چون بشنيد كه شاهنشاه ايران به جنان جاويدان تحويل داد، لشكرى از مردم كرمان انبوه كرد و ملازم خدمت فرزند خود هلاكو ميرزا كرده، او را مأمور به تسخير يزد فرمود، و هلاكو ميرزا كوچ بر كوچ طريق يزد شتافت. سيف الدّوله ميرزا پسر ظلّ السّلطان كه اين هنگام از قبل برادر خود سيف الملوك ميرزا حكومت يزد داشت اين قصّه بشنيد و چون از مردم يزد ايمن نبود، مقاتلت و مبارزت با هلاكو ميرزا را از طريق حصافت عقل منحرف يافت. لاجرم بى آنكه اسبى به ميدان تازد و رزمى سازد، يزد را تسليم داده، با 2 عرادۀ توپ و 500 سوار كه ملازم ركاب داشت طريق دار الخلافۀ طهران گرفت.

اما شجاع السلطنه بعد از بيرون فرستادن هلاكو ميرزا خود سفر شيراز كرد و در حضرت برادر آسود، و بدان انديشه بود كه حسينعلى ميرزا كليد خزاين و دفاين بدست او خواهد گذاشت و او تجهيز لشكر كرده سلطنت برادر را استوار خواهد داشت.

اما از آن سوى امين الدّوله در لشكرگاه خويش تا چاشتگاه روز ديگر بماند نه از شاهزاده حسينعلى ميرزا خبرى رسيد و نه محسن بيگ بازآمد. دانست كه فرمانفرما مراجعت نخواهد كرد. پس از آنجا كوچ داده، در كنار زاينده رود از پس ديواربارۀ شهر نزديك به سعادت آباد سراپرده كرد. چون ركن الدّوله و شاهزادگان جسد پادشاه را حمل دادند و لشكرى كه با امين الدّوله بود اجازت يافته با لشكر ركن الدّوله پيوست.

ص:183

در اين وقت كه توپچى و زنبوركچى و سواره و پياده همه آشفته خاطر و از يكديگر هراسنده بودند و هركس اگر توانست دست غارت به ديگرى فرا برد علف و آذوقه نيز تنگياب بود، ميرزا آقا خان وزير لشكر بدان تدبير و رويت در ميان اين جماعت بشير و نذير گشت كه اين مردم متشتّت آراى پراكنده خاطر را همدل و هم داستان نمود، بدانسان كه با جسد شاهنشاه چنان كوچ دادند كه گفتى پادشاه زنده است و بر پشت اسب طى مسافت همى كند. بالجمله چون در خاتمۀ احوال فتحعلى شاه اين قصه به شرح رفت به تكرار نخواهيم پرداخت.

روز ديگر كه غلامحسين خان سپهدار، تاج الدّوله و ديگر پردگيان سراى سلطنت را از سعادت آباد كوچ داده، در ميان دروازۀ اصفهان به امين الدّوله سپرد چنانكه مرقوم شد خود راه دار الخلافه برداشت. امين الدّوله پردگيان را برداشته به ميان شهر آورد و در خانه هاى سلطانى جاى داده و خود به سراى خويش فرود شد و چون هنگام رحلت پادشاه، شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى حاكم اصفهان به اراضى چهارمحال تاختن كرد و با سرباز خويش پيوست، چنانكه ذكر شد، امين الدّوله بعد از ورود به اصفهان كس به سوى او فرستاد كه از چه روى جا در چهارمحال كرده [اى] بى توانى برخيز و طريق شهر گير و كار شهر را به نظام كن.

مراجعت سلطان محمّد ميرزا از چهارمحال به اصفهان

سلطان محمّد ميرزا روز سوم به سعادت آباد آمد و از درآمدن به شهر بيمناك بود و با امين الدّوله مكتوب كرد كه اگر تو با من از در صدق بودى و مرا به اصفهان از روى نيرنگ طلب نكردى! اينك شاهزاده سليمان ميرزا را به چه انديشه در سراى خويش مهمان پذيرى ؟ امين الدّوله در پاسخ گفت كه خواهر من به شرط زناشوئى در سراى سليمان ميرزا است، در اين وقت كه پادشاه از جهان برفت بارگيرهاى او را در مراتع به غارت بردند، اكنون در سراى من از بهر آن است كه بسيج راه كند و طريق دار الخلافه سپارد.

بالجمله عاقبت امين الدّوله با او سوگند ياد نمود و در ظهر كلام اللّه رقم

ص:184

كرد كه هرگزش از در خيانت بيرون نشود، آن گاه سلطان محمّد ميرزا به شهر درآمد و امين الدّوله به حضرت او رفته معروض داشت كه اكنون اگر خواهى خود در اين شهر رتق و فتق مى كن و مرا بگذار تا در سراى خويش بياسايم و اگر خواهى تا من همه روزه بدين حضرت پويم و در حل و عقد امور مداخلت كنم، بايد از آنچه من گويم بيرون نشوى و [جز] بر آنچه حكم كردم حكومت نفرمائى. سلطان محمّد ميرزا پيمان نهاد كه از سراى درونى كمتر بيرون شود و در هيچ امر داخل نگردد.

اين وقت امين الدّوله به نزديك علماى شهر پيام كرد كه سالها در زمان دولت فتحعلى شاه روزگار به آسايش برديد و به عزّت، زيستن كرديد. اگر امروز خويش و تبار شما حقّ آن نعمت نگذارند و به هواجس نفسانى مردم شرير و مفسد را حفظ و حراست فرمايند، زمانى دير برنيايد كه جان و مال مردم به هدر شود. مردم حاجى سيّد محمّد باقر كه فحل علماى ايران بود و خويشاوندان آقا مير محمّد مهدى امام جمعه و گماشتگان ديگر علما، بعضى از مردم مفسد و شرير را كه سبب آشوب شهر و غارت اموال تجّار و نهب برزن و بازار بودند مأخوذ داشتند و روز ديگر محمّد على خان اصفهانى با جماعتى از سربازان به نزديك ايشان رفت و آن اشرار را گرفته به نزديك شاهزاده سلطان محمّد ميرزا آوردند. به صوابديد امين الدّوله و فرمان او ايشان را در ميدان نقش جهان اصفهان حاضر ساخته، هريك را از چپ و راست دست و پاى قطع كردند.

لاجرم آن بلده به نظام شد و حكومت شاهزاده و امين الدّوله استوار گشت. و اين وقت سيف الدّوله سربازى كه از چهارمحال به دست مايور خان به نظام كرده بود، ملازم خدمت داشت و از مردم بلده و حومۀ اصفهان و جماعت بختيارى كه در محلۀ لنبان نشيمن داشتند 2000 تن حاضر حضرت امين الدّوله بودند؛ و امين الدّوله هنوز همه روزه با حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس نامه مى كرد كه اگرچه از كنار اصفهان سفر شيراز كردن پسنديده نبود با اين همه از آن پيش كه

ص:185

يك تن در دار الخلافۀ طهران صاحب تخت و تاج شود و كار سلطنت بدو استقرار يابد با لشكرى ساخته به جانب اصفهان تاختن كن؛ بلكه غلبه تو را افتد. و اين معنى را نيك بدان كه در ارك شيراز روز بردن و سكه و خطبه به نام خود كردن كس پادشاه ايران نشود. روزگارى دراز نرود كه در همان ارك شيراز تو را حصار دهند و بى كلفت خاطر گرفتار كنند. و شاهزاده حسينعلى ميرزا كلمات امين الدّوله را وقعى نمى گذاشت و همچنان در ارك شيراز نشيمن داشت.

اكنون بر سر داستان شويم.

در همان ساعت كه فتحعلى شاه چشم از جهان بربست شاهزاده محمّد رضا ميرزا و فرزندش رضا قلى ميرزا بر اسب هاى تيزتك برنشسته با چند تن از ملازمان خود مانند برق و باد راه آذربايجان پيش گرفتند تا شهنشاه غازى محمّد شاه را از اين حديث آگاه كنند؛ و در حضرت او عقيدت خويش را مكشوف دارند. و شاهزاده عبد اللّه ميرزا نيز بى توانى برنشست و آهنگ زنجان و اراضى خمسه نمود، باشد كه آن محال را از تحت حكومت شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه بيرون آورد و زمام ملك بدست گيرد، چه از پيش چنانكه مرقوم افتاد در آن مملكت فرمانگزار بود و بسا ذخاير و دفاين در دور و قصور خويش مدفون و مخزون داشت و بى آنكه خويشتن در آن اراضى فرمانگزار آيد از كشف آن خزاين هراسناك بود.

و اما آصف الدّوله و سپهدار به اتّفاق از راه مورچه خورت طى طريق همى كردند و لشكر عراق را با خود كوچ همى دادند. آن گاه كه در ديه قهرود، در سربند عباسى فرود شدند، عريضه به حضرت شاهنشاه غازى محمّد شاه نگار دادند كه هرچه زودتر به جانب دار الخلافۀ طهران سفر فرماى و تاج و تخت سلطنت را معطل مگذار تا مردم زياده طلب، از طلب و تعب باز نشينند و اهالى ايران را از جنگ و جوش بازدارند. اينك من كه سپهدار عراقم با 12000 تن مرد لشكرى چشم بر حكم و گوش بر فرمانم، اگر فرمان رود طريق آذربايجان گيرم و اگرنه در عراق فرمان پذيرم.

ص:186

محمود خان دنبلى قوريساول باشى و ميرزا مهدى ملك الكتّاب فراهانى نيز هريك عريضه [اى] نگار دادند و عقيدتى به كار بستند. نگارندۀ اين كتاب مبارك كه حاضر آن انجمن بود و از ديرباز استفتاح به نام شاهنشاه غازى مى نمود اين چند شعر انشاد كردم و به دست رسول نهادم:

به عشر دوم از دويمين جمادى ماه ز سال هجرت رفته دو ششصد و پنجاه

بمانده يازده روز و برفته يازده روز به چه ز شهر رجب هم ز چه ز تشرين ماه

به روز پنجم هفته به هفتم آبان كه مهر بود به ميزان درو به سرطان ماه

نهفت روى ز خلق و نمود روى به خلق كه ظلّ بار اله و كه ظلّ بار اله

بخاست از سر تخت و نشست بر سر تخت گزيده فتحعلى شه گزين محمّد شاه

بالجمله مكاتيب را فرستاده برگرفته به جانب آذربايجان سبك سير آمد و آصف الدّوله به اتّفاق سپهدار وارد كاشان شدند، چون حكومت كاشان خاص سپهدار بود نايبى از خويش برگماشت و طريق قم پيش داشت. آصف الدّوله در قم اقامت نمود و سپهدار طريق عراق پيمود، در سلطان آباد متوقّف گشت؛ اما ركن الدّوله و ديگر شاهزادگان و لشكريان چنانكه در خاتمۀ قصّۀ فتحعلى شاه به شرح رفت، چون جسد پادشاه را با خاك سپردند با لشكر مازندرانى و قشون ركابى و ديگر سپاهيان راه طهران پيش داشتند. و از آن سوى بامداد بيست و سوم جمادى الاخره مسرعى از عبد اللّه خان امين الدّوله به نزديك شاهزادۀ على خان ظلّ السّلطان رسيد و او را از وفات پادشاه آگاه ساخت و او به انديشۀ سلطنت پرداخت.

دعوى سلطنت شاهزاده ظلّ السّلطان در دار الخلافۀ طهران
اشاره

ظلّ السّلطان كه در طلب سلطنت مى زيست و از آن روز كه محمّد شاه غازى ولايت عهد يافت، چنانكه مرقوم شد، دلگران بود. اين هنگام يك باره مكنون خاطر را

ص:187

مكشوف داشت و در همان روز، وقت نماز ديگر محمّد باقر خان دولّوى قاجار برادر آصف الدّوله را كه بيگلربيگى طهران بود طلب نمود، ديگر بزرگان قاجار و اعيان دار الخلافۀ طهران را نيز حاضر كرده و ايشان را از مرگ پادشاه آگاه كرد و مكنون خاطر خويش را در طلب پادشاهى نيز باز نمود.

حاضران حضرت گفتند سال هاى فراوان است كه از پدران خويش ميراث خدمت سلاطين قاجاريه را بر ذمّت نهاده ايم، اكنون كه فتحعلى شاه از جهان برفت هرگز حقّ نعمت او را فراموش نكنيم و تا جان در تن داريم بيگانه را در ملك مداخلت ندهيم؛ لاكن هريك از فرزندان پادشاه صاحب تاج و گاه شود در حضرت او ايستاده شويم و اطاعت او را آماده باشيم. آن گاه ظلّ السّلطان كار شهر را به نظم و نسق كرده و از براى حفظ و حراست برج و بارۀ شهر نگاهبانان و ديده بانان برگماشت.

از پس آن، مجلس را از بيگانه بپرداخت و محمّد باقر خان بيگلربيگى را حاضر ساخت و با او گفت اينك خواهرزادۀ تو محمّد شاه در طلب تاج و گاه است و برادر تو آصف الدّوله اگرچه در قم اقامت دارد با او همدل و همراه است، اكنون بگوى كار ما با تو چگونه خواهد رفت، اگر حمايت خويشان خواهى جست هم اكنون طريق ايشان گير و اگرنه مرا از خويشتن آسوده فرماى. بعد از گفت وشنود فراوان محمّد باقر خان قرآن مجيد را در ميان نهاده سوگند ياد كرد كه تا سلطان جان در مملكت بدن فرمانگزار [ى] دارد از فرمان او برنگذرد و هرگز به جانب خواهرزاده و برادر ننگرد.

آن گاه ظلّ السّلطان دل قوى كرد و كليد دروازه و حراست برج و باره را همچنان با او بگذاشت.

روز ديگر مسرعى از شاهزاده امام ويردى ميرزا برسيد و مكتوب او را برسانيد بدين شرح كه با لشكر ساخته جسد پادشاه را به دار الامان قم آورديم و با خاك سپرديم، اينك با همان سپاه به راه دار الخلافه اندريم و ما را جز در حضرت تو سر ضراعت نيست و به هرچه حكم كنى از در اطاعت خواهيم بود.

ص:188

ظلّ السّلطان نيك شاد شد و در پاسخ فرمان كرد كه با تمامت لشكر هرچه زودتر حاضر درگاه شو.

اين سخن، مردم فتنه جوى را دل قوى ساخت، گروهى به نزديك ظلّ السّلطان انجمن شدند و گفتند بى درنگ جاى در اورنگ كن و تاج سلطنت بر سر زن تا مردم دور و نزديك انديشۀ تو را بازدانند و به درگاه تو شتاب گيرند؛ و اگر در اين كار تقاعد بورزى و مردمان تو را در طلب اين امر ندانند، بيم آن مى رود كه اشرار دار الخلافه ناگاه برشورند و به ارك سلطانى درافتند و سراى سلطنت و خزانۀ پادشاهى را منهوب دارند. و با اين همه ظلّ السّلطان بيم داشت كه چون بر تخت سلطنت جلوس كند، سلاطين دول خارجه و بزرگان ايران او را از تخت فرود آرند و گويند به حكم ولايتعهد و وصيّت فتحعلى شاه، سلطنت ايران خاصّ شاهنشاه غازى محمّد شاه است.

در اين وقت ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه كه از ميرزا ابو القاسم قايم مقام دهشتى تمام در خاطر داشت و از اين روى از سلطنت شاهنشاه غازى هارب بود گفت:

«جواب دول خارجه بر ذمّت من است» و نگاشته [اى] ظاهر ساخت كه «در ميان دول خارجه و بزرگان يوروپ برقرار است كه وصيّت شاهنشاه برگذشته در تعيين وليعهد، موقوف و منوط به رضاى جمهور است، اگر مردمان راضى به سلطنت وليعهد نباشند تغيير آن ممكن است.» اين نگاشته بسيارى از مردم را به قوّت كرد و بعضى از شاهزادگان و بزرگان كه در طهران بودند، جماعتى به حكم و گروهى به دلخواه خويش در كنار آن صفحه شرحى نگار دادند و خاتم برنهادند كه ما به سلطنت وليعهد هم داستان نيستيم و ظلّ السّلطان را به پادشاهى سلام داده ايم.

اين هنگام امام ويردى ميرزا نيز با لشكرها و اثاثۀ سلطنت برسيد، بازوبندهاى درياى نور و تاج ماه و شمشير مرصّع و ديگر لآلى و اوانى سلطانى را تسليم كرد.

پس ظلّ السّلطان روز چهاردهم شهر رجب اثاثۀ سلطنت را بر خود راست كرده، ركن الدّوله او را به دست خود تاج كيانى بر سر نهاد و بر تخت سلطانى جاى

ص:189

كرد و بزرگان ايران در خدمت او بر صف شدند و او را تهنيت و تحيّت گفتند و نامش را در خطبه عادل شاه ياد كردند و بر سيم و زر عليشاه نقش نمودند. ركن الدّوله بدين نيكو خدمت ملقّب به تاج بخش گشت و افزون از حكومت قزوين فرمانگزارى گيلان و خمسه را منشور گرفت و امام ويردى ميرزاى سركشيكچى باشى شريك السّلطنه لقب يافت و منصب خود را با فرزندش امام قلى ميرزا گذاشت و شاهقلى ميرزا ايشيك آقاسى گشت.

و چون ظلّ السّلطان از اين امور بپرداخت، فرزند ارشد خود سيف الملوك ميرزا را به ولايتعهد برگماشت. آن گاه بفرمود تا با امين الدّوله منشور كردند كه نخستين تو ما را از اين داهيه آگهى فرستادى و بدين امر اقدام دادى اكنون از چه در اصفهان نشيمن ساختى و به جانب ما نپرداختى، بى توانى به جانب طهران راه برگير و در حلّ و عقد امور چنانكه بودى باش. امين الدّوله چون كار ظلّ السّلطان را استوار نمى دانست و سلطنت او را مكانتى نمى گذاشت سر به فرمان او درنياورد و همچنان در اصفهان روى دل با حسينعلى ميرزاى فرمانفرما و شجاع السّلطنه داشت.

بالجمله چون محمّد حسين ميرزاى حشمت الدوله با ظلّ السّلطان افزون از برادرزادگى سمت مصاهرت داشت نيز فرمانى به سوى او كرد و حكومت كرمانشاهان را بدو گذاشت؛ و شاهزاده اللّه ويردى ميرزا را نيز به حكومت قم منشور فرستاد؛ و اسمعيل خان پسر عبد الرزاق خان كاشى را در كاشان بازداشت و فرمان حكومت او را رقم كرد. از آن روز كه بر تخت نشست مهر از در گنجينۀ شهريار تاجدار فتحعلى شاه برگرفت و معادل 400000 تومان زر مسكوك بر بازماندگان و فرزندان آن مردم كه در ركاب پادشاه سفر اصفهان كرده بودند و همچنان آن جمع را كه در طهران اقامت داشتند عطا كرد. و چون ركن الدّوله و امام ويردى ميرزا و ميرزا آقا خان وزير لشكر و ديگر بزرگان سپاهيان از راه برسيدند قريب 400000 تومان ديگر برايشان بذل فرمود. رعيّت و لشكرى در دار الخلافۀ تهران غنى شدند و

ص:190

ظلّ السّلطان را عادلشاه خواندند. از اين روى كه بعد از قتل نادر شاه، عادلشاه خزانۀ او را پراكنده ساخت، چنانكه در جاى خود رقم شد.

مع القصه اين وقت سيف الملوك ميرزا پسر ظلّ السّلطان در حضرت پدر معروض داشت كه اين همه درهم و دينار كه در ميان مردم پراكنده ساختى براى قوام سلطنت تو به كارى نيست، پادشاهان كار با مردان شمشيرزن كنند نه با رضاجوئى جمعى پيرزن، از اين گنج كه ناسنجيده بذل مى فرمائى معادل 100000 تومان مرا تسليم كن و اين لشكر همچنان كه از گرد راه برسيده با من همراه كن تا از اين جا به اراضى خمسه و زنجان سفر كنم و در خاك سراب و گرمرود خيمه زنم و بر سر راه محمّد شاه و لشكر او سدّى سديد باشم، چنانكه يك تن از مردم آذربايجان بدين سوى سفر نكند، جز اينكه به طمع زر سر از اطاعت محمّد شاه برتابد و در اين حضرت جبين ضراعت بر خاك نهد.

جمعى از حاضران درگاه با سخن او هم داستان شدند و حصافت عقل او را ستايش كردند. محمّد جعفر خان كاشى كه وزارت ظلّ السّلطان داشت سالهاى فراوان بود كه با سيف الملوك ميرزا طريق مخاصمت و مبارات مى گذاشت و سخت از او هراسناك بود و با خود مى انديشيد كه اگر كار سلطنت بر ظلّ السّلطان راست آيد و سيف الملوك ميرزا به قوّت شود دور نباشد كه قصد جان او كند، چه ظلّ السّلطان مردى لين العريكه است و آن غلظت و صلابت در وجود ندارد كه تواند چاكرانش را از شرّ فرزندان حراست فرمايد.

لاجرم محمّد جعفر خان در نهانى با سلطنت ظلّ السّلطان رضا نمى داد، خاصّه در هر كار كه سيف الملوك ميرزا اقدام مى كرد قواعد آن را منهدم مى ساخت، هم در اين وقت رأى ظلّ السّلطان را كه مسخر داشت از اتّفاق با پسر بگردانيد.

تدبير كردن ميرزا آقا خان وزير لشكر در پراكنده ساختن سپاه ظلّ السّلطان

و از جانب ديگر ميرزا آقا خان وزير لشكر كه به خرد خرده بين و تدبير صواب اگر خواستى از آب آتش افروختى و از آفتاب سحاب كردى و از ديرباز دل در سلطنت محمّد شاه داشت و كار به مصلحت دولت او مى گذاشت، در اين وقت هنگام

ص:191

يافت و در حضرت ظلّ السّلطان معروض داشت كه در اين زمستان از سورت سرما و كثرت برف مرغ در آشيان بر جاى سرد شود خاصّه آذربايجان كه مملكتى سردسير است؛ و هم در اين سال قوّت برودت بر زيادت باشد كى تواند لشكر از آنجا جنبش كرد، گرفتم آنكه كارداران محمّد شاه اعداد راه توانند كرد و بسيج سفر توانند نمود، از پس نوروز سلطانى و اول بهار اقدام در اين امر كنند، واجب نباشد كه در چنين زمستان لشكرى كه هم اكنون رسيده مأمور به خمسه و زنجان فرمائى، اين جماعت تا بدايت بهار چندان خسته و مانده شوند كه هنگام نبرد جستن با سپاهيان و رزم داران با لشكر آذربايجان در اول حمله پشت با جنگ كنند و راه فرار پيش گيرند؛ و اين لشكر مازندرانى را من نيك شناخته ام. ايشان به ماهى مانند كه تا سر او به سنگ نيايد از راه نگردد. هم اكنون اين جماعت ناچارند كه سفر مازندران كنند و زنان و فرزندان خويش را پرسشى نمايند، چون نوروز سلطانى فراز آيد سفر برايشان سهل گردد و به هرجا كه بخوانى و به هركجا كه برانى مطيع و منقاد باشند.

ظلّ السّلطان و حاضران حضرت او كه مردمى نيازموده و نامجرب بودند چه دانستند كه مرد دانا چون بخواهد دست تدبيرش در شهد صافى زهر نقيع تعبيه كند، اين صورت را كه در معنى تشتّت شمل بود به تهيّاء امر حمل دادند، همدل و هم زبان اين رأى را پسنده داشتند. لاجرم وزير لشكر كار به كام كرد و سپاه مازندرانى و ديگر قبايل را به طرف مرابع و مساكن خويش گسيل ساخت و درگاه ظلّ السّلطان را از لشكر پرداخته كرد.

و هم در اين وقت حاجى خان قراباغى سرهنگ كه مأمور به توقّف خراسان بود، با يك فوج سربازان شقاقى برسيد. شگفتى آنكه ظلّ السّلطان هم او را به تشريف

ص:192

خنجر الماس و عطاى زر و سيم نوازش و نواخت فرموده روانۀ آذربايجان ساخت.

اما از آن سوى چنانكه مرقوم افتاد چون سيف الدّوله ميرزا پسر ديگر ظلّ السّلطان از يزد بيرون شد تا كاشان كوچ بر كوچ آمد و اين هنگام مردم كاشان بر دو شميت و طريقت بودند، گروهى در طلب سلطنت شاهنشاه غازى محمّد شاه چشم به راه بودند و انتظار ورود موكب او را به طهران مى بردند، از جملۀ ايشان ميرزا ابو الحسن وكيل الرّعاياى كاشان برادرزادۀ فتحعلى خان ملك الشعرا و فرزندان و اتباع او بود، من بنده نيز چون از سفر اصفهان به كاشان آمدم ديگربار با اردوى شهريار برگذشته فتحعلى شاه كوچ ندادم و در كاشان متوقّف و در دولتخواهى شاهنشاه غازى محمّد شاه با ميرزا ابو الحسن و اتباع خويش متّفق بودم.

از آن سوى اسمعيل خان كه از قبل ظلّ السّلطان حكومت كاشان داشت با مردم خويش و جماعتى از اهل بلده هم داستان شده، ساز مقاتلت و مبارزت طراز كردند.

چندگاه مساكن او را با ما سنگرها در ميان بود و جز گلولۀ تفنگ رسولى در ميانه متردّد نمى گشت، تا اين وقت كه سيف الدّوله ميرزا از يزد برسيد. اسمعيل خان او را پذيره شد و همچنانش با لشكر و توپخانه به شهر درآورد و اين حديث چاكران محمّد شاه را ضعيف كرد.

ميرزا ابو الحسن و فرزندش ميرزا محمّد از خانۀ خويش بيرون شده در سراى حاجى سيد محمّد تقى پشت مشهدى كه در ميان علماى اثناعشريه فاضلى نام بردار بود، پناهنده گشتند. هرچند من بنده ايشان را تحريض به مدافعه دادم و گفتم ما به خصومت كارداران ظلّ السّلطان نام برآورده ايم اگر سلطنت او را افتد كس بر ما ابقا نكند، صواب آن است كه هيچ از منازعت و مدافعت دست باز نداريم.

ميرزا ابو الحسن در جواب گفت هنوز از جنبش شاهنشاه غازى محمّد شاه و سفر او به دار الخلافه خبرى نرسيده و اكنون ظلّ السّلطان بر تخت سلطنت جاى دارد و اينك پسر او است كه با توپ و لشكر با ما طريق مقاتلت مى سپارد بهتر آن است كه كنارى گيريم تا او سفر طهران كند، آن وقت اسمعيل خان را دفع دهيم. اين بگفت

ص:193

و به خانۀ حاج سيد محمّد تقى برفت و بنشست.

اما از آن سوى اسمعيل خان بفرمودۀ سيف الدّوله ميرزا با چند تن از ملازمان سيف الدّوله به خانۀ حاجى سيد محمّد تقى شدند و با ميرزا ابو الحسن و فرزند او ميرزا محمّد با قرآن مجيد سوگند ياد كردند و ايشان را مطمئن خاطر ساخته به نزديك سيف الدّوله ميرزا آوردند. آن گاه اسمعيل خان اصرار فراوان نمود كه سيف الدّوله ايشان را ميل دركشد و نابينا سازد. سيف الدّوله پذيرفتار نگشت؛ لاكن اموال ايشان را به غارت برگرفت و در ميانه چند سر اسب و چند سر استر نيز از بندۀ مؤلف به غارت رفت.

بالجمله هردو تن را بر عرادۀ توپ سوار كرده راه طهران پيش داشت. بعد از بيرون شدن او من بنده و ديگر چاكران همچنان هم دست شده، اسمعيل خان را دفع داديم. اما از آن سوى چون سيف الدّوله ميرزا به اراضى شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه رسيد كه از آنجا تا طهران يك فرسنگ و نيم مسافت است خبر گرفتارى ظلّ السّلطان را اصغا فرمود چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد. اين وقت ميرزا ابو الحسن و ميرزا محمّد رها شده به بقعۀ شاهزاده عبد العظيم در رفتند.

اكنون با داستان شاهنشاه غازى محمّد شاه پردازيم و بازگوئيم كه چگونه خبر مرگ پادشاه را اصغا فرمود و آهنگ دار الخلافه نمود.

رسيدن خبر وفات پادشاه ايران فتحعلى شاه به شاهنشاه غازى محمّد شاه

همانا بعد از وفات فتحعلى شاه، شاهزادۀ ركن الدّوله به شتابى تمام مسرعى به جانب دار الحكومۀ خود بلدۀ قزوين روانه فرمود تا فرزندان و عمال او از اين قصّه آگاه شده اموال و اثقال خود را محفوظ دارند و شهر قزوين و حومۀ آن بلده را از تعرض قبايل و جماعتى كه در آن اراضى سكون دارند حراست فرمايند.

ص:194

فرستادۀ او 3 روز طى مسافت كرده وارد قزوين شد. در اين وقت چنان افتاد كه حاجى محمّد خان باغ ميشه [اى] كه خواهرش به شرط زنى در سراى نايب السّلطنه بود، در قزوين جاى داشت؛ و از اين روى از آذربايجان سفر قزوين كرد كه دختر شاهزاده ركن الدّوله را از براى پسر نايب السّلطنه كه خواهرزاده اش بود نكاح كند و هنوز اين كار به پاى نبرده بود كه فرستادۀ ركن الدّوله برسيد و خبر مرگ پادشاه برسانيد.

حاجى محمّد خان چون اين بشنيد لب از خواستگارى و خطبه ببست و بى توانى بر اسب خويش برنشست و مانند برق و باد طىّ طريق كرده 3 روزه از قزوين به آذربايجان شد و روز بيست و ششم جمادى الاخره وارد تبريز گشت و اين سخن را از مردم پوشيده داشت، جز اينكه به نزديك ميرزا ابو القاسم قايم مقام شده او را در نهانى آگهى داد. و قايم مقام بى توانى به حضرت شاهنشاه غازى رفته، اين قصّه بازگفت و معروض داشت كه اين راز را پوشيده مى فرماى تا كار سپاه به نظام گردد و از حضرت او مراجعت نموده به سراى خويش دررفت و آوازۀ رنجورى خويش را درانداخت و در به روى آشنا و بيگانه ببست و به حاضر شدن لشكر فرمان كرد.

محمّد خان زنگنه كه امير نظام و حكمران سپاه آذربايجان به تمام بود، در اين وقت در سرحدّ روم در غازگلى جاى داشت از بهر آنكه با سرعسكر دولت عثمانى و فرمانگزار ارزن الروم كار حدود و ثغور مملكتين و تردّد اهالى دولتين را به نظم كند و لشكرهاى ساخته ملازم خدمت او بود كه اگر كار بر طريق مصالحت و مسالمت نرود از در مناجزت و مبارزت بيرون شود. اين هنگام قايم مقام نخستين به سوى او نامه كرد كه كار ديگرگون گشت و شهريار جهان بيرون شد، اگر سرعسكر اين قصّه بداند و اين سخن در لشكرگاه پراكنده شود، لشكر ايران دل شكسته شوند و مردم روم بر تكبر و تنمّر بيفزايند و هرگز كار تو بر كام نشود، پيش از آنكه اين خبر گوشزد خاص و

ص:195

عام گردد با سرعسكر از در رفق و مدارا باش و در قرار امور تجارت و ديگر كارها تا آنجا كه سخن به غلظت نكشد و امر به مبارزت منجر نگردد، كار همى كن و بى توانى در ميانه معاهده رقم كن و با لشكر خويش طريق تبريز پيش گير كه بى درنگ آهنگ دار الخلافه بايد نمود.

محمّد خان [زنگنه] كه مردى دانا و توانا بود، چون اين مكتوب بديد در انديشه رفت و همى خواست تا اين كار را ساخته كند و مراجعت فرمايد و از غازگلى تا لشكرگاه سرعسكر 8 فرسنگ مسافت بود. پس رسولى نزديك او فرستاد و پيام داد كه با اتّحاد دولتين ايران و روم تعطيل در فيصل امر حدود مقرون به صواب نيست، اكنون كه شما به طلب ملاقات ما جنبشى نداريد من براى ديدار شما از پاى نخواهم نشست و فردا به گاه، به لشكرگاه شما خواهم شتافت.

و روز ديگر برنشسته به لشكرگاه سرعسكر در رفت و با او بنشست و گفت چون عباس ميرزاى نايب السّلطنه وداع جهان كرد قبيلۀ شكاكى و حيدرانلو و ديگر طوايف فرصتى بدست كرده معادل 120000 تومان اموال تجّار ايران را به غارت بردند و از كارداران دولت ايران بسيار وقت با شما انهى رفت كه اموال بازرگانان را مسترد سازيد و كار به مسامحت كرديد تا وليعهد دولت ايران محمّد شاه از خراسان به آذربايجان آمد و مرا با لشكر ساخته بدين جانب بتاخت و فرمان كرد كه اگر اين كار به رفق و مدارا به پاى نرود، فيصل اين امر را با زبان شمشير حوالت كنم. هم اكنون يا ورقى را به خط و خاتم خود نگار كرده به من سپار كه اين قبايل از تبعۀ دولت ايرانند تا خويشتن اموال تجّار را از ايشان استرداد كنم يا مال از بازرگانان را خود تسليم فرماى.

بالجمله لختى از اين گونه سخن كرد و به غازگلى مراجعت فرمود و روز ديگر سرعسكر بازديد محمّد خان [زنگنه] را تصميم عزم داده، سفر غازگلى كرد و در آن مجلس بر ذمّت نهاد كه معادل 80000 تومان در ازاى اموال بازرگانان تسليم كاردان دولت كند و سجلّى نگاشته بسپرد و خواستار شد

ص:196

كه روزى چند با محمّد خان به پاى برد تا از ديدار يكديگر نيك برخوردار شوند. محمّد خان سخن او را پذيرفتار شد و چندان ببود كه سرعسكر طريق منزل خويش گرفت. پس به قدم عجل و شتاب آهنگ تبريز كرد و چون 2 ساعت از شب سپرى شد لشكر را فرمان داد تا بى بانگ شيپور و هاياهاى كوچ دادن، ساختۀ راه شدند و ندانستند به كجا خواهند شد. بالجمله چنانكه نه سرعسكر بدانست و نه لشكر آگاه شد به جانب تبريز راه برگرفت. و هم در آن شب با سرباز و لشكر پياده 18 فرسنگ ايلغار همى فرمود.

اما از اين سوى، 2 روز بعد از آنكه حاجى محمّد خان [باغ ميشه اى] به تبريز آمد و خبر مرگ پادشاه ايران را برسانيد يك تن چاپار دولت انگليس نيز وارد تبريز گشت و كمل وزير مختار انگليس را آگاه ساخت، و از پس 2 روز ديگر شاهزاده محمّد رضا ميرزا و فرزندش رضا قلى ميرزا و چند تن از ملازمانش وارد شد تا شاهنشاه غازى را به سلطنت سلام گويد و او را به سفر دار الخلافه تحريض و تحريك دهد. اين هنگام مردم شهر تبريز از قصّه آگاه بودند، اما هيچ كس برخلاف نظام جنبش نمى نمود، الا آنكه اين سخن را گوش به گوش همى تذكره كردند.

قايم مقام چون دانست كه پوشيدن اين راز ديگر وقعى ندارد، ميرزا احمد مجتهد شهر تبريز را و ميرزا على اصغر شيخ الاسلام و ميرزا جبّار قاضى و صدر الفضلا ملاصدرى و ديگر علماى آن بلده را در نزد خويش انجمن كرد و فرمود شما نيز آگاه باشيد كه پادشاه ايران از جهان برفت، اكنون بايد در تمهيد قواعد و تشييد مبانى دولت شاهنشاه غازى محمّد شاه هركه تواند به مال و اگرنه به دعا روز برد. نخستين بايد شاهنشاه را تعزيت گفت، آن گاه تهنيت فرستاد. و اين خبر موحش را هركس نتواند در آن حضرت مكشوف سازد، شما كه علماى دين و ناصحان امين مى باشيد همگى هم گروه به حضرت او شتابيد و پادشاه را از اين داهيه آگاه سازيد.

ص:197

پس علماى بلد مجتمعا به درگاه شاهنشاه رفتند و او را از مرگ جدّ خويش آگهى دادند. شاهنشاه غازى محمّد شاه اندوه دل آشكار ساخت و خزن و الم خويش را فراوان باز نمود و بى توانى سلب سياه طلب كرد و چند روز جامۀ سوگواران در بر كرد.

آن گاه وزير مختار روس و انگليس به اتّفاق در حضرت او حاضر شدند و رسوم تعزيت و تسليت به پاى بردند. آن گاه معروض داشتند كه تخت ملك را بى پادشاه گذاشتن و سلب سوگواران داشتن از اين بر زيادت پسنده نباشد، بعيد نيست كه مسامحت در اين كار فتنه [اى] حديث كند كه به زحمت بسيار دفع آن بايد كرد، بزرگان حضرت نيز بدين سخن هم داستان شدند.

جلوس شاهنشاه غازى محمّد شاه به تخت سلطنت در دار السّلطنۀ تبريز

اشاره

ميرزا ابو القاسم قايم مقام به دستيارى ستاره شناسان تعيين وقت نموده شب يكشنبۀ هفتم رجب سال 1250 ه. / 9 نوامبر 1834 م. 6 ساعت و 5 دقيقه از شب گذشته به طالع شانزدهم درجۀ اسد شاهنشاه غازى سلب سياه را از بر دور كرده، جامۀ سلطانى درپوشيد و بر تخت سلطنت جلوس فرمود و بار عام در داد و بزرگان درگاه و سران سپاه و دبيران حضرت انجمن شدند و تهنيت و تحيّت فرستادند و هركس بدين مباركباد پيشكشى درخور خويش پيش گذرانيد و تاريخ جلوس او را كه در سال 1250 ه. بود با عدد حروف كلمۀ «ظهور الحقّ » برابر يافتند.

آن گاه شاهنشاه غازى سفر دار الخلافۀ طهران را تصميم عزم داد. و چون از براى تجهيز لشكر و اعداد سفر زر مسكوك به دست نبود كارداران حضرت خواستند تا از وزير مختار انگليس چندانكه به كار باشد درهم و دينار به قرض ستانند و بعد از ورود به دار الخلافه دين خويش را بگذارند. پس قايم مقام، كمل را طلب كرد و از اين سخن پرده برگرفت.

كمل در پاسخ سخن به ليت و لعل مى افكند

ص:198

و كار به مماطله و تسويف مى انداخت.

قايم مقام برآشفت و با او گفت اگر در دادن زر و بسيج سفر تقاعدى ورزى در دولت انگليس مقصر خواهى بود و كتابى از محبرۀ خويش بيرون كرده بدو داد كه ميرزا بزرگ پدرش از سرگور اوزلى ايلچى انگليس گرفته بود بدين شرح كه بر ذمّت كارداران انگليس فرض باشد كه بعد از وفات فتحعلى شاه وليعهد دولت و نايب السّلطنۀ او را چندانكه سيم و زر به كار باشد و بسيج سفر لازم افتد از خويش تسليم كنند و بعد از ورود به دار الخلافه استرداد نمايند.

چون كمل اين عهدنامه را بديد جاى سخن بر او نماند معادل 30000 تومان زر مسكوك از بازرگانان تبريز به وام گرفته تسليم كارداران حضرت كرد و به كارگزاران انگليس كه در اسلامبول متوقّف بودند نگاشت كه دين بازرگانان را به كاركنان ايشان كه نيز در اسلامبول سكون دارند تسليم نمايند.

و اين هنگام قايم مقام كار سفر راست همى كرد و برحسب فرمان برادر اعيانى شاهنشاه غازى، بهمن ميرزا كه حكومت اردبيل و مشكين داشت حاضر درگاه شد تا ملازم ركاب باشد؛ و چون در ميان پسران نايب السّلطنه، جهانگير ميرزا و خسرو ميرزا چنانكه در ذيل تاريخ فتحعلى شاه مرقوم افتاد با شاهنشاه غازى طريق مخالفت مى سپردند و اين هنگام در اردبيل محبوس بودند، قايم مقام بيم كرد كه مبادا بعد از سفر شاهنشاه غازى به طهران، خاصّه اگر با مدعيان سلطنت مقاتلتى افتد يا فتورى در كار آيد، ايشان آذربايجان را آشفته كنند و مردمان را بر پادشاه بشورانند، لاجرم به صلاح و صوابديد او برحسب فرمان، اسمعيل خان فراش باشى با چند تن مردم دژخيم روانۀ اردبيل گشت و هردو تن را از هردو چشم نابينا ساخت.

و هم در اين وقت منصور خان فراهانى كه با 2 فوج سرباز قراجه داغى مأمور بود كه به خراسان رفته در آنجا اقامت كند، شاهنشاه غازى بعد از اصغاى قصّۀ فتحعلى شاه او را از سفر خراسان منع فرمود و حكم داد تا به اتّفاق لنزى

ص:199

انگريزى قورخانه و توپخانه را برداشته روانۀ اوجان شود و بعد از ورود شاهنشاه غازى به اوجان همه جا به منقلاى لشكر كوچ داده، بر مقدمۀ سپاه برود.

و هم در اين وقت سليمان خان گوران در تبريز بود، از بهر آنكه محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله فرمانگزار كرمانشاهان دل با او بد كرد و او را با خويش از در مخالفت دانسته از هردو چشم نابينا ساخت و او از كرمانشاهان فرار كرده پناهندۀ تبريز گشت؛ و ديگر ميرزا هدايت اللّه كردستانى از قبل رضا قلى خان والى كردستان متوقّف تبريز بود تا يكى از دختران نايب السّلطنه را از براى والى نكاح بندد، در اين وقت شاهنشاه غازى برادر خود بهرام ميرزا را فرمان كرد كه به اراضى كرمانشاهان سفر كند و محمّد حسين ميرزا را از حكومت آن مملكت خلع فرمايد و خود حكمران باشد. آن گاه ميرزا تقى قوام الدّوله آشتيانى را به وزارت او نصب فرمود و حكم داد تا سليمان خان گوران و ميرزا هدايت اللّه نيز ملازم ركاب او باشند، چه از امور حدود و ثغور آن اراضى آگاهند.

از پس آن فريدون ميرزاى برادر خود را ملقّب به نايب الاياله فرموده به حكومت آذربايجان باز گذاشت و خويش يك دل و يك جهة آهنگ دار الخلافه نمود. وزير مختار انگليس و روس در تقديم خدمت از چاكران حضرت گوى مسابقت همى بردند و در نظم توپخانه و قورخانه رأى نيك همى زدند.

سفر كردن شاهنشاه غازى از تبريز به طهران

شاهنشاه غازى چهاردهم رجب مطابق روز جلوس ظلّ السّلطان از تبريز كوچ داده در باغ شمال بيرون بلده لشكرگاه كرد؛ و هم در آنجا 3 روزه كار لشكر بساخت و راه برگرفته در سعدآباد فرود شد. و از سعدآباد كوچ داده ارض اوجان را لشكرگاه كرد. لنزى و منصور خان [فراهانى] كه در آنجا اقامت داشتند تقبيل سدۀ سلطنت نمودند. محمّد خان اميرنظام با سوار و پياده كه ملتزم خدمت داشت هم در آنجا به لشكرگاه پيوست و صورت معاهده با سرعسكر روم و قصّۀ سفر خويش را

ص:200

معروض داشت. از آنجا كه محمّد خان از غث و ثمين امور آذربايجان نيك آگاه بود حكم رفت تا مراجعت به تبريز كند و در نزد فريدون ميرزا به حلّ و عقد امور پردازد و حاجى حيدر على خان شيرازى نيز برحسب فرمان حكومت ارومى يافت.

و هم در اين منزل عيسى خان بيك تنكابنى از قبل منوچهر خان معتمد الدّوله حاكم گيلان حاضر درگاه شد، عريضه و پيشكش او را پيش داشت و به عرض رسانيد كه معتمد الدّوله با 40000 تومان زر مسكوك و لشكر ساخته به شتاب تمام ملازم ركاب مى شود.

و هم در آنجا از شاهزادۀ فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه كه حكومت زنجان و خمسه داشت مسرعى برسيد و عريضه و پيشكش او را از پيشگاه حضور بگذرانيد. شاهنشاه غازى منشور حكومت آن اراضى را با خلعتى لايق بدو فرستاد و فرمان كرد كه سرحدّ خويش را از لشكر بيگانه حافظ و حارس باشد.

اما از آن سوى چنانكه مرقوم شد، بعد از وفات فتحعلى شاه، شاهزاده عبد اللّه ميرزا از اصفهان تاختن كرده تا اراضى زنجان عنان بازنكشيد و همچنان كه از گرد راه برسيد از ديه و محال زنجان و ايل والوسى كه در آن اراضى سكون داشتند 3000 تن سواره و پياده در گرد خويش انجمن كرد و 10 روزه كار سپاه خويش راست كرده در يك فرسنگى شهر زنجان در كنار رود زنجانه رود لشكرگاه ساخت و با شعاع السّلطنه مكتوبى كرد بدين شرح كه:

سالهاى فراوان من حكمران زنجان بوده ام و در اين شهر رنج بسيار برده ام و دور و قصور برآورده ام، چنان افتاد كه روزى چند پدر ما كه پادشاه ايران بود از من رنجيده خاطر گشت و تو را كه برادر كوچك منى بر من اختيار فرمود و حكومت زنجان را با تو گذاشت و بر زيادت كردستان را تفويض فرمود. اكنون كه پادشاه به جهان جاويد تحويل داد صواب آن است كه حشمت برادر بزرگ بدارى و خانۀ مرا به من گذارى و خود به حكومت كردستان قناعت فرمائى

ص:201

و اگر انصاف ندهى و از در مخاصمت و مبارزت بيرون شوى با اين لشكر ساخته خواهم تاخت و شهر زنجان را به محاصره خواهم انداخت، بى شك اين شهر به دست من مفتوح شود و تو شرمگين و مخذول گردى.

شعاع السلطنه در پاسخ نگاشت كه:

پادشاهان را در شناخت مردم فراستى جداگانه است، خاصّه فتحعلى شاه را در حقّ ما، كه از تفرّس سلطنت بر زيادت سمت پدرى داشته و فرزندان خويش را نيك ممتحن فرموده، همانا در ناصيۀ من كفايتى مطالعه فرمود كه در دو مملكت فرمانگزارم ساخت. چون اين كار را من به فرمان پادشاه به دست كردم در شريعت ملك روا نباشد كه جز به فرمان پادشاهى از دست بگذارم. اگر تو كار ديگر مى كنى و از فرمان پدر به در مى شوى مرا بيمى نباشد. از بامداد كار جنگ خواهم ساخت و به استقبال جنگ بيرون خواهم تاخت.

فرستادۀ شاهزاده عبد اللّه ميرزا را رخصت انصراف داد و هم در آن شب ساز لشكر كرده 1500 تن سوار و 1000 تن سرباز و 500 تن غلام ركابى و ديگر مردم و 4 عرادۀ توپ و 100 زنبورك بساخت و صبحگاه از دروازۀ شهر بيرون تاخت.

اما از آن سوى چون لشكر عبد اللّه ميرزا مردمى چريك و متشتت بودند، دانستند كه سهل و آسان غنيمتى به دست نمى شود و فردا به گاه بايد حاضر حربگاه بود و با گلولۀ تفنگ و شمشير مردان جنگ، نبرد آزمود. تاب درنگ نياورده 2 ساعت از آن پيش كه سپيده برزند از لشكرگاه بيرون شدند و هركس به جانبى راه برگرفت. شاهزاده عبد اللّه ميرزا با معدودى از مردم خود ناچار به طرف قزوين روى گذاشت و چشم به راه شاهنشاه غازى همى داشت. و شعاع السّلطنه چون اين بديد مراجعت به شهر زنجان نمود و عريضه [اى] نگار داده به درگاه شهريار غازى فرستاد كه اگر 2 فوج لشكر بدين جانب مأمور شود من قوّتى به دست كنم و در بيرون شهر زنجان سنگرى راست كرده لشكرگاه سازم و بر سر راه لشكر عراق سدّى سديد باشم.

و برحسب خواستارى او فرمان شد تا

ص:202

لنزى صاحب انگريزى و منصور خان فراهانى با 200 تن سوار و 2 فوج سرباز و 6 عرادۀ توپ به جانب زنجان شتافتند. و بعد از ورود ايشان در آن اراضى به طرف شرقى شهر سنگرى راست كرده لشكر آذربايجان و خمسه و زنجان و كردستان جاى كردند و همچنان شاهزاده بهمن ميرزا با فوج ينكى مسلمان مأمور شد كه از راه سرچم و نيك پى به زنجان شود و منتظر موكب پادشاهى باشد و پس از 18 روز موكب شاهنشاه غازى برسيد. چنانكه مرقوم مى شود.

اما از آن سوى اين خبر در دار الخلافۀ طهران پراكنده گشت كه شاهنشاه غازى هم در اين زمستان به آهنگ دار الخلافه از تبريز بيرون شد، و با لشكر فراوان راه برگرفت و سورت سرما در عزم او لغزش نيفكند. ظلّ السّلطان از اين خبر آشفته خاطر گشت و بزرگان درگاه را حاضر ساخته سخن به شورى درافكند و گفت ما از آن گاه رأى بر خطا زديم كه لشكرهاى حاضر ركاب را از زر و مال غنى ساختيم و رخصت خانه داديم. اكنون لشكر بى نياز را چگونه توان از اوطان خويش به ميدان جنگ آورد و در برابر گلولۀ توپ و تفنگ بداشت؛ همانا ميرزا آقا خان وزير لشكر ما را مغرور ساخت و چنان لشكر انبوه را از كنار ما پراكنده كرد. حاضران حضرت گفتند افسوس بر گذشته به كارى نباشد، اكنون اگر توانيد با محمّد شاه از در مصالحت بيرون شويد.

فرستادن ظلّ السّلطان رسول و نامه به نزديك شاهنشاه غازى محمّد شاه
اشاره

تمهيد مصالحت را ركن الدّوله و ميرزا موسى نايب گيلانى هم دست و هم داستان شدند كه ما به حضرت محمّد شاه سفر كنيم و او را از انديشۀ مقاتلت بازداريم.

ظلّ السّلطان شاد شد، از نو ايشان را بسيج سفر كرده و سيم و زر بداد و گفت از قبل من با محمّد شاه بگوئيد كه:

نزديك 40 سال فتحعلى شاه كه پدر ما بود

ص:203

سلطنت ايران داشت و فرزند او عباس ميرزا كه برادر اعيانى من است وليعهد و نايب سلطنت كبرى بود و در آذربايجان همى زيست، اكنون كه پدر و برادر نماند همچنان ميراث پدر فرزند راست. من جاى پدر گرفتم تو نيز جاى پدر گير.

اينك تو فرزند برادر من بلكه فرزند من باشى، مانند پدر خويش وليعهد مى باش و مملكت آذربايجان را به تحت فرمان مى دار و بر زيادت از اين از خزانۀ پادشاهى يك كرور تومان زر مسكوك به سوى تو حمل دهم تا به سعت عيش روز برى، بيهوده چرا تجهيز لشكر بايد كرد و با عمّ خويش كه حشمت پدر دارد، مقاتلت نمود تا در ميانه جماعتى از مسلمين تباه گردند و خون جمعى بى گناه ريخته شود.

از اين لشكر تاختن و جنگ ساختن 300 تن از زنان و پردگيان فتحعلى شاه كه همه خواهران و مادران تو اند آشفته خاطرند، بر ايشان ببخش و اين جمع را پريشان مخواه و اگر اين پند از من نپذيرى و طريق مقاتلت برگيرى؛ اگر لشكر من شكسته شود، بفرمايم تا اين زنان گيسوان خويش را ببرّند و به ميدان جنگ درآيند، و اطفال خود را هدف گلولۀ توپ و تفنگ نمايند تا روزگار بر تو تنگ شود و نام تو به ننگ برآيد و اين اثاثۀ سلطنت كه امروز به دست من است، مانند تاج ماه و درياى نور و ديگر جواهر رنگين و لآلى ثمين كه هريك رواج سلطنتى و خراج مملكتى است خرد درهم شكنم. و جز اين نيز هرچه بيابم، بسوزم در آتش، بشويم در آب.

بالجمله ركن الدّوله و ميرزا موسى راه برگرفتند و كارداران ظلّ السّلطان چنان صواب شمردند كه لشكرى ساز كرده، از قفاى ايشان بيرون فرستند تا محمّد شاه از آن لشكر نيز بينديشد و با ركن الدّوله كار به مدارا كند. آن گاه از شهر و حومه قريب 7000 تن مرد لشكرى انجمن كردند و ملازم ركاب امام ويردى ميرزا برادر اعيانى ركن الدّوله نمودند و سهراب خان گرجى را بفرمودند تا توپخانه و زنبوركخانه را برداشته در خدمت امام ويردى ميرزا كوچ دهد تا اگر كار مصالحه به كران نرود ساختۀ جنگ باشند.

ص:204

بعد از بيرون شدن ايشان، خسرو خان گرجى معروض داشت كه من زبان قوم نيك تر دانم و با سخنان فريبنده بهتر توانم كارداران محمّد شاه را از كيد و كين بازنشانم. او نيز بسيج راه كرده از شهر بيرون شد. محمّد حسين خان ملك الشعرا كه انتهاز فرصت مى برد كه از شهربند طهران سر به در كند و خود را به لشكرگاه شاهنشاه غازى رساند، در اين وقت با خسرو خان همراه شد. اين هنگام از مردم لشكرى و سپاهى در طهران جز عددى اندك نبود و ايشان معدودى از عرب و گروهى از مازندران بودند كه حراست برج و باره مى داشتند و در تحت فرمان محمّد باقر خان بيگلربيگى مى زيستند.

جواب نامۀ ظلّ السّلطان از شاهنشاه غازى

مع القصه محمّد شاه غازى از اوجان راه برگرفت و طىّ مسافت همى كرد و در هر منزل لشكرى بدو پيوسته همى شد. در منزل ميانج ركن الدّوله و ملازمان او و ميرزا موسى نايب برسيدند و در حضرت پادشاه جبين ضراعت بر خاك نهاده پيام ظلّ السّلطان را بازگفتند. شاهنشاه غازى در جواب فرمود كه:

نخستين بايد دانست كه فطرت پادشاهان از خميرمايۀ ديگر است و خوى سلاطين از ديگر مردم جدا است و خداى بارى [تعالى] خوى سلاطين در ظلّ السّلطان نگذاشته است، با اينكه تخت ملك خاصّ او نشده و مردم ايران او را به سلطنت سلام نداده اند، خزانۀ دولت ايران را كه سلاطين بى موجبى نتوانند دست بدو برد، برگرفت و در ميان مردم پراكنده ساخت.

و اكنون حزن و اندوه پردگيان را بر من عرضه مى دارد و حملۀ مردان را با آه و نالۀ زنان دفع مى دهد و از شكستن جواهر مرا خسته خاطر مى خواهد، مگر من بى درياى نور و تاج ماه صاحب تاج و گاه نتوانم بود، اگر كس به چند پاره سنگ لايق افسر و اورنگ شدى گاهى نوبت به بازرگانان افتادى.

و اينكه مى گويد من به جاى پدر نشسته ام و ميراث پدر برده ام سخنى گزافه است؛ زيرا كه ميراث پدر بعد از اداى وصيّت او بهرۀ فرزندان افتد و آن نيز بهرۀ تمامت فرزندان باشد، امروز به حكم وصيّت، سلطنت ميراث من است و مداخلت ديگر كس در آن در شريعت پادشاهى حرام باشد.

صواب آن است كه ظلّ السّلطان حشمت

ص:205

خويش را نگه دارد و از آنچه حقّ او است بر زيادت نجويد.

در پايان كار به توسّط ميرزا ابو القاسم قايم مقام منال ديوانى شهر قم و كاشان را به سيورغال ابدى ظلّ السّلطان منشور كردند، به شرط آنكه از كبر سلطنت فرود شود و از انديشۀ تاج و تخت دست باز دارد. و از ميانج، شاهنشاه غازى كوچ داده طىّ طريق همى فرمود تا به اراضى زنجان آمد و در سمان ارخى كه از جانب شرقى يك فرسنگ تا زنجان مسافت است لشكرگاه كرد.

اين هنگام شعاع السّلطنه اسبى را كه «خجسته» نام داشت و به 800 تومان زر مسكوك خريده بود به نگارى كه خاص پادشاهان است زينت كرد و تاج زر بر سر زد و زين مرصّع به جواهر بربست و با لشكريان به استقبال بيرون شد و همچنان 1000 لولۀ تفنگ و 6 عرادۀ توپ و 100 لولۀ زنبورك و 130 سر اسب توپخانه و 10000 دست جامۀ سرباز و 200 باب خيمه و 1000 تومان نقد و 1000 خروار غلّه به رسم پيشكش پيش گذرانيد و مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشت، چاكران حضرت اسب خجسته را به فال نيك گرفتند.

بالجمله برحسب فرمان محمّد حسن خان خلخالى از سمان ارخى مأمور شد كه با 1000 تن لشكر در ارك زنجان متوقّف باشد تا اگر فتح طهران دير به دست شود يا فتورى در كار افتد موكب پادشاهى در آن زمستان ساكن زنجان باشد. آن گاه شاهنشاه غازى از زنجان كوچ داده، در سلطانيه لشكرگاه ساخت و از آنجا ميرزا يوسف همدانى را مأمور به كرمانشاهان فرمود و خطى به محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله فرستاد كه مملكت كرمانشاهان را به بهرام ميرزا گذاشته بى توانى طريق حضرت گير و آسوده همى باش.

و هم در سلطانيه فرستادۀ معتمد الدّوله منوچهر خان برسيد و معادل 1000 تومان زر مسكوك تسليم كارداران حضرت كرد و معروض داشت كه اينك با لشكرى ساخته و 40000 تومان زر، معتمّد الدوله رهسپار حضرت است، بعيد نيست كه قبل از ورود به قزوين به لشكرگاه

ص:206

پيوسته شود، و اين خبر نيز بر قوّت لشكريان بيفزود و دلها را قوى ساخت. آنگاه شعاع السّلطنه را تشريف حكومت زنجان داده، رخصت انصراف داد و 300 تن سرباز و 2 عرادۀ توپ در قلعۀ سلطانيه گذاشته و راه برداشت.

چون هريك از اعيان دولت كه متوقّف طهران بودند مكشوف داشتند كه قواعد سلطنت ظلّ السّلطان متزلزل است، بدست آويز مصالحۀ بين دولتين از طهران بيرون شده به درگاه پادشاه غازى مى شدند، ميرزا مهدى ملك الكتّاب و اسفنديار خان بيات قوللر - آقاسى نيز تقبيل سدۀ سلطنت كردند، شاهزاده عبد اللّه ميرزا نيز برسيد و با چاكران درگاه پيوسته شد و چون منزل خرّم دره لشكرگاه گشت، برادر شهريار، اردشير ميرزا كه حكومت گروس داشت با فوج گروس به ركاب پيوست و در آنجا معروض داشت كه شاهزاده امام ويردى ميرزا از قبل ظلّ السّلطان با توپخانه [اى] به آهنگ جنگ در تكتاز است.

و هم قريب بدين منزل منوچهر خان معتمد الدّوله با 2000 تن سوار و جماعتى از تفنگچيان گيلانى و 40000 تومان زر مسكوك به لشكرگاه پيوسته جبين ضراعت بر خاك نهاد و پيشكش خويش را بگذرانيد و ملازم ركاب شد. بعد از رسيدن اين زر كارداران دولت مستغنى شدند و دين وزير مختار دولت انگليس را از گردن فرو گذاشتند.

بالجمله سالار پسر شيخعلى ميرزا نيز در عرض راه برسيد و عريضۀ پيشكش پدر را برسانيد، ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين كه وزارت محمّد حسين ميرزا داشت نيز ملحق گشت و وقت حركت از كرمانشاهان با محمّد حسين ميرزا مواضعه نهاد كه اينك من طريق درگاه پادشاه مى سپارم و كارداران دولت را ممتحن مى دارم اگر چنان فهم كردم حكومت كرمانشاهان را از تو دريغ ندارند و چون حاضر حضرت شوى رخصت انصراف خواهى يافت مكتوبى كه با تو مى نگارم در عنوان آن «هو العزيز» خواهم نگاشت چون بخوانى بى توانى طريق حضرت گير و اگر

ص:207

كار را ديگرگونه يافتم در عنوان «هو اللّه تعالى» مى نويسم. اين هنگام اگر توانى خويشتن دارى كن و با لشكرى كه قصد تو كند مقاتلت مى فرماى و اگرنه به هر جانب كه توانى طريق فرار سپار و معقلى از براى خويش بدست كن، با اين همه مواضعه چون به درگاه آمد و مأمولات محمّد حسين ميرزا را تباه ديد، در سر مكتوب او هو العزيز نگاشت و او را حاضر درگاه ساخته به مهالك صعبه انداخت، چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

شكست يافتن لشكر ظلّ السّلطان

بالجمله در اراضى ابهر به عرض رسيد كه شاهزاده امام ويردى ميرزا اراضى قزوين را درنوشته و تا سياه دهن كه 6 فرسنگ از اين سوى قزوين است تاختن كرده قراولان هر دو لشكر يكديگر را ديدار كرده، كرّى نموده اند. و فضلعلى خان بيگلربيگى قراباغى با سواران خود جلادتى به سزا كرده، قراولان لشكر امام ويردى ميرزا را تا به لشكرگاه او هزيمت داده و بسيار كس از هزيمتيان را هنگام عبور از كنار قزوين اهل حرفت و صنعت دستگير ساخته اسب و سلاح ايشان را مأخوذ داشته رها نمودند. و از آنجا خبر جنبش پادشاه و سپاه او در لشكرگاه امام ويردى ميرزا پراكنده شده و قوّت درنگ از بهر ايشان نماند. لاجرم راه فراز پيش داشته اند و از قزوين نيز بازپس شده در اراضى قيشلاق نشيمن كرده اند.

اما شهريار فرمان كرد تا صبحگاه لشكر ساز راه كرد و از ابهر رهسپر گشته تا ظاهر قزوين براند. سلطان بديع الزّمان ميرزا پسر ركن الدّوله با بزرگان قزوين پذيره شدند و در كار علف و آذوقه خويشتن دارى نكردند. لاجرم فرمان حكومت قزوين به نام سلطان بديع الزّمان ميرزا رقم شد و تشريف سلطانى بيافت.

بعد از 2 روز از قزوين خميه بيرون زد و در خاك على فرود شد، در آنجا اللّه يار خان آصف الدّوله كه متوقّف قم بود چنانكه مذكور گشت به اتّفاق ميرزا تقى على آبادى به درگاه پيوست. چون آصف الدّوله بعد از آنكه رسيدن موكب پادشاه را اصغا نمود از قم

ص:208

راه قزوين برگرفت و ميرزا تقى على آبادى نيز به فرمان ظلّ السّلطان براى اصلاح ذات بين از طهران بيرون شده در عرض راه به آصف الدّوله بازخورد و متّفقا تقبيل سدۀ سلطنت نمودند. خسرو خان گرجى و محمّد حسين خان ملك الشعرا نيز ملحق شدند.

اين هنگام مردمى كه در لشكرگاه امام ويردى ميرزا بودند خويشتن دارى نتوانستند كرد. نخستين امان اللّه خان افشار از لشكرگاه امام ويردى ميرزا جدا شده به حضرت آمد و زمين بوسه زد، از پس او سران و سركردگان يك يك و دو دو با مردم خود پيوستۀ ركاب شدند، چندانكه يك باره لشكرگاه امام ويردى ميرزا شكسته شد، شاهزاده كيومرث ميرزا به بقعۀ شاهزاده عبد العظيم فرار كرده، روز ورود شهريار غازى به شهر طهران پذيره شد و محمّد طاهر ميرزا به طهران گريخت. امام ويردى ميرزا بيچاره ماند و بر جان خويش هراسناك گشت ناچار كنارى گرفته، كتابى به ركن الدّوله برادر اعيانى خود كرده او را در حضرت شهريار شفيع ساخت و خواستار آمد كه او را مطمئن خاطر ساخته به درگاه پادشاه آورند.

لاجرم شاهنشاه غازى وزير مختار دولت انگليس را نيز به نزديك او گسيل ساخت تا برفت و خط امان شهريار را بدو برد. آنگاه امام ويردى ميرزا شادخاطر شتاب گرفت و ركاب پادشاه را بوسه زد و جرمش معفو گشت و شاهنشاه پيمان نهاد كه هر گناه كه تاكنون فرزندان فتحعلى شاه در امر سلطنت كرده اند بازپرس نشود و از اين پس چون عصيانى كنند مأخوذ باشند و فرمان رفت كه منصب و مواجب امام ويردى ميرزا آنچه در حيات فتحعلى شاه برقرار بود كاسته نشود. پس امام ويردى ميرزا شادخاطر رخصت انصراف حاصل كرد كه به دار الخلافه شده، ظلّ السّلطان را از صورت مصالحه آگهى دهد و به تيول قم و كاشان راضى بدارد و طريق طهران پيش داشت.

از آن سوى سهراب خان گرجى با 18 عرّادۀ توپ و 300 زنبورك و 1000

ص:209

تن تفنگچى بختيارى به فرمان ظلّ السّلطان مأمور شد كه از طهران بيرون شده، به اتّفاق صاحبقران ميرزا به لشكرگاه امام ويردى ميرزا پيوسته شود، چون يك فرسنگ از طهران بيرون شد، كارداران ظلّ السّلطان چون ضعف امر خويش را معاينه كردند، در بيم شدند كه مبادا سهراب خان به لشكرگاه محمّد شاه پيوسته شود. لاجرم محمّد رضا خان پسر محمّد باقر خان بيگلربيگى را با 400 تن تفنگچى از قفاى او مأمور ساختند كه سهراب خان را نگران باشند.

از آن سوى چون سهراب خان از شكستن لشكر امام ويردى ميرزا آگهى يافت، محمّد رضا خان را مأخوذ داشت و كوچ داده صبحگاه به سليمانيه آمد و در آنجا شاهزاده هرمز ميرزا را كه در قراى سيورغال خويش اقامت داشت محبوس نمود، نماز ديگر از سليمانيه بيرون شد و چون يك ساعت از شب بگذشت در عرض راه به امام ويردى ميرزا كه اجازت يافته به طهران مى شتافت بازخورده و او را نيز مأخوذ داشت و قريب به قشلاق قزوين به لشكرگاه پيوست.

وزير مختار انگليس چون گرفتارى امام ويردى ميرزا را اصغا نمود به نزديك قايم مقام آغاز شكايت كرد. پاسخ رفت كه اگر سهراب خان از معاهدۀ ما و شفاعت شما آگهى مى داشت هرگز بدين امر شنيع مبادرت نمى كرد. هم اكنون او را رضا كنيم و رها كنيم.

بالجمله چون محمّد باقر خان بيگلربيگى دانست كه سپاه شاهنشاه غازى مانند سيل بنيان كن صعب و سهل زمين را درنوشته راه نزديك كرد، امام ويردى ميرزا نيز بدو پيوست، معلوم داشت كه اختر ظلّ السّلطان واژگونه است و دير نباشد كه گرفتار شود، لاجرم به نزديك او آمد و معروض داشت كه:

من سالها پروردۀ نعمت و پناهندۀ حضرت بوده ام، هرگز كفران نورزم و كافر نعمت نشوم. دانسته باش كه محمّد شاه با لشكرى در رسيد كه دفع او در قوّت بازوى ما نيست، اينك راه نزديك كرده و امام ويردى ميرزا نيز بدو پيوسته، يك دو روز برنگذرد كه در كمند خصم گرفتار شوى، صواب آن است كه هرچه توانى از زر و گوهر از اين خزانۀ دولت

ص:210

كه امروز مفتاحش به دست تو است برگيرى و با خود حمل دهى و در دار الامان قم در تحت قبّۀ مطهره جاى كنى و اگر توانى به جاى ديگر نيز توان رفت.

ظلّ السّلطان گفت مرا فرزندان و چاكران و پيوستگان فراوانند اگر با تمامت ايشان كوچ دهم نيكو باشد؛ و از اين سخن رهائى محمّد جعفر خان وزير در خاطر داشت.

محمّد باقر خان جواب باز نداد و او فهم كرد كه محمّد جعفر خان را بيرون شدن نگذارند.

لاجرم از اين عزيمت متقاعد گشت و محمّد باقر خان از نزد او بيرون شد و با خود انديشيد كه اگر قبل از ورود محمّد شاه تقديم خدمتى نكند در شمار پيوستگان ظلّ السّلطان برآيد و مورد عتاب و عقاب پادشاه شود. پس از قبل پادشاه منشورى مجعول خطاب به خويشتن نگاشت، بدين شرح كه قبل از ورود موكب پادشاه، ظلّ السّلطان و محمّد جعفر خان وزير او را و ديگر مردم كه در طغيان و عصيان با او هم داستان شدند گرفته با غل و زنجير محبوس دار و اگر در اين كار به مدارا كنى كيفر خواهى يافت و خاتم محمّد خان پسر مهدى قلى خان دولّو را گرفته به جاى مهر محمّد شاه بدان منشور نهاد.

آن گاه تفنگچيان قلعه را كه مازندرانى بودند طلب نمود، چه دانسته بود كه ايشان با ميرزا آقا خان وزير لشكر مواضعه نهاده اند كه هرگز با ظلّ السّلطان از در صدق و صفا بيرون نشوند و هروقت بتوانند از گزند او خوددارى نكنند. بالجمله آن منشور را با بزرگان ايشان باز نمود و آن جماعت را در گرفتن ظلّ السّلطان و محمّد جعفر خان هم داستان ساخت و از در حزم و دورانديشى با عامۀ تفنگچيان گفت كه ظلّ السّلطان از محمّد جعفر خان رنجيده خاطر شده و بيم دارد كه او به طرفى فرار كند و ديگر دست بدو نيابد، از اين روى مرا حكم فرستاده كه هم امشب او را مأخوذ دارم. چون ايشان را متّفق ساخت به جماعت قاجار پيام فرستاد كه امشب تا بامداد هركه از سراى خويش بدر شود خون او هدر گردد، در خانه هاى خويش بباشيد و در سراى استوار كنيد اگر غوغائى برآيد پرسش

ص:211

نفرمائيد. و محمّد رحيم خان و بعضى ديگر از مردم قاجار را كه با خود متّفق مى دانست حاضر كرد.

اما از آن سوى محمّد جعفر خان و سيف الملوك ميرزا از دور و نزديك اصغا نمودند كه در سراى محمّد باقر خان انجمنى است و تفنگچيان قلعه نه بر عادت همه روزه در آنجا تردّد مى نمايند، لاجرم تفرّس كردند كه خاطر او در حقّ ايشان ديگرگونه است. بعد از فرو شدن آفتاب به نزديك ظلّ السّلطان آمدند و هردوان معروض داشتند كه «ما امشب از كين و كيد محمد باقر خان آسوده نيستيم و او را در حضرت تو از در صدق و صفا نمى دانيم، صواب آن است كه او را طلب فرموده يك امشب در نزد ما بامداد كند» و در اين سخن الحاح فراوان نمودند.

در پايان امر، ظلّ السّلطان در پاسخ ايشان فرمود سخن به درازا نكشيد و در جايگاه خويش بيارميد كه اطمينان من بر محمّد باقر خان زياده از شما است، چه او را با من تاكنون 10 كرّت افزون با قرآن مجيد سوگند ياد كرده و همه روزه مكتوب برادر خود آصف الدّوله را سربسته به نزديك من آورده.

در اين وقت سيف الملوك ميرزا و محمّد جعفر خان از حضرت او باز شدند و محمّد جعفر خان به عادت همه شب در بالاخانۀ كشيكخانۀ سراى سلطنت برفت و بياسود و بعد از اكل و شرب، شاد بخفت و آسوده خاطر بيارميد.

گرفتارى ظلّ السّلطان و محمّد جعفر خان به دست محمّد باقر خان بيگلربيگى

نيمه شب محمّد باقر خان مردم خود را برداشته به اتّفاق جمعى از تفنگچيان مازندرانى هنگام سپيددم به دار الامارۀ سلطانى درآمد و مغافصة به بالاخانۀ كشيكخانه صعود نموده، محمّد جعفر خان را در جامۀ خواب فرو گرفت و ملازمان او را نيز مأخوذ داشت، بازوبند و اشياء ديگر كه در جيب و بغل او بود به دست خويش برگرفت و او را آورده، در ميان كشيكخانه كه در دهليزسراى است بازداشت.

ص:212

هم در اين موقع محمّد رحيم خان را با 10 تفنگچى فرستاد تا در ميان شهر رفته، شاهزاده محمّد ولى ميرزا را طلب داشت و پيام داد كه بيم و دهشتى نيست، تو را از بهر آن خواسته ام كه پيام مرا با ظلّ السّلطان رسول باشى.

چون محمّد ولى ميرزا حاضر شد گفت از قبل من در حضرت ظلّ السّلطان معروض دار كه از اين پيش هرچه گفتيم پذيرفتار نشدى، اكنون برحسب فرمان پادشاه محمّد جعفر خان را مأخوذ داشته و در حضرت تو از طريق ادب بيرون نشوم، اگر خواهى به هر جانب فرار مى كن كه تو را از مقصد باز نخواهم داشت.

محمد ولى ميرزا كه خود نيز از ظلّ السّلطان دل آزرده داشت به سراى درونى رفته در اطاق نمازخانۀ فتحعلى شاه، ظلّ السّلطان را دريافت كه مانند ابر بهارى به هاياهاى مى گريست. او را ديدار كرد و سخنان محمّد باقر خان را آشكارا داشت.

ظلّ السّلطان فرمود

هرگز به اين كلمات خاطر من آسوده نشود و بى گمان چون از اين سراى به در شوم مرا مأخوذ دارند و از هردو چشم نابينا سازند.

در اين وقت زنان حرمسراى به گرد او انجمن شدند و بر او دريغ و افسوس همى كردند و طريق چاره را مسدود يافتند.

محمّد باقر خان آنگاه حكم داد تا ظلّ السّلطان را در رواق معروف به كلاه فرنگى آورده نشستن فرمودند و جماعتى از تفنگچيان را در گرد او نگاهبان ساخت و فرمان شاهنشاه غازى را اين وقت بر مردمان مكشوف داشت. اهل و عشيرت محمّد جعفر خان چون اين بشنيدند بى توانى به خانۀ آقا محمود مجتهد در رفتند و محمّد باقر خان كس فرستاد تا ابواب سراى او را مقفل و مختوم داشتند و اين مژده را در عريضه [اى] نگار داده، به لشكرگاه فرستاد.

و از اين سوى ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه كه گناه ظلّ السّلطان هم بر او بود چنانكه مرقوم شد، چون گرفتارى او را بدانست فرار كرده در آستانۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه پناهنده گشت و شاهزاده سليمان ميرزا كه از ميان ملك زادگان به دولت خواهى ظلّ السّلطان شناخته بود فرار كرده راه شيراز

ص:213

برداشت. مدّت سلطنت ظلّ السّلطان و خودسرى او 40 روز بود.

مع القصه روز ديگر شاهنشاه غازى با لشكرهاى ساخته و توپخانه و قورخانه و تمامت سران سپاه و اعيان درگاه به سليمانيه آمد و از آنجا در قريۀ طرشت رى منزل نموده، روز ديگر آهنگ دار الخلافه فرمود و سكنۀ طهران خرد و بزرگ طريق استقبال سپردند و شاهنشاه غازى روز چهاردهم شعبان وارد نگارستان كه از بيرون قلعۀ شهر است در اتاقى كه معروف به دلگشاى مى باشد درآمد. و از شهر خسرو خان گرجى شمشير الماس و ديگر آلات مرصّع به جواهر شاهوار و بازوبندهاى درياى نور و تاج ماه و تمامۀ اثاثۀ سلطنت را از گنجوران ظلّ السّلطان انتزاع نموده به حضرت آورد.

شهريار بدان اشياء تن بياراست و بر كرسى مرصّع معروف به تخت طاوس كه نيز از شهر حمل داده بودند برنشست و بار عام در داد. تمامت شاهزاده گان و امرا و اعيان در پيشگاه حضور صف برزدند و شاهنشاه را به سلطنت سلام دادند و تهنيت و تحيّت فرستادند.

اول كس از شاهزادگان كه در بلدان ايران حكومت داشتند و در دار الخلافه حاضر شدند شاهزاده بهمن ميرزا بهاء الدّوله بود كه حكومت سمنان و دامغان و اراضى خوار داشت، روز بيست و يكم شهر شعبان با 2000 تن سرباز سمنانى و دامغانى و 400 تن سوارۀ اوصانلو به درگاه آمد و در نگارستان ملازم حضرت پادشاه شد. به صوابديد قايم مقام حكم شد تا سپاهى كه ملتزم ركاب او بود به سرهنگى مصطفى قلى خان سمنانى سفر سمنان كرده و در آنجا بسيج راه كنند و به خراسان شوند. و غلام حسين خان سپهدار عراق با پيشكش شايسته به حضرت شتافت و نوازش و نواخت يافت و برادر اعيانى شاهنشاه غازى قهرمان ميرزا كه اين هنگام متوقّف خراسان بود، تهنيت جلوس پادشاه را عريضه نگار داده با پيشكشى لايق انفاذ داشت.

ص:214

روز تا روز از دور و نزديك سران و سرهنگان و اعيان امصار و بلدان طريق حضرت سپردند، محمّد حسين خان فيروزكوهى و عباسقلى خان لاريجانى و ديگر سركردگان مازندران هم در توقّف نگارستان تقبيل آستان نمودند، پادشاه غازى روز دوم شهر رمضان وارد شهر طهران شده به ارك سلطانى درآمد.

اين هنگام ظلّ السّلطان را برحسب فرمان از رواق كلاه فرنگى برآورده در خانۀ خواهر او فخر الدّوله جاى دادند و محمّد جعفر خان را به دست محمّد باقر خان بيگلربيگى سپرده تا در سراى خويش بازداشت. و چون محمّد باقر خان دانسته بود كه 40 بارگير از اموال و اثقال او به قريۀ شاهزاده عبد العظيم تحويل يافته، كس فرستاد و اين جمله را حمل داده در سراى سلطنت در اتاق نقاش خانه بر زبر هم نهاد؛ و پس از ورود شاهنشاه صورت حال را معروض داشت.

شاهنشاه باذل فرمان داد كه اموال محمّد جعفر خان را از طريف و تليد و سياه و سفيد با تو عطا كرديم. پس محمّد باقر خان آن اموال را به خانۀ خويش آورد و در ميان آن احمال 5000 تومان زر مسكوك به نقد يافت و ديگر اشياء نفيسه و جواهرى كه مأخوذ داشت با آن درهم و دينار مسكوك به ميزان 100000 تومان برمى رفت و از پس آن كس به خانۀ محمّد جعفر خان فرستاده ابواب سراى را مفتوح داشته هرچه يافت برگرفت.

اين هنگام محمّد جعفر خان كس به نزديك قايم مقام فرستاده معروض داشت كه از آن روز كه ظلّ السّلطان آغاز طغيان كرده سر به سلطنت درآورد من دانستم كه اقامت در حضرت او مورث وخامت است و پيوسته در انديشه بودم كه خويشتن را چنانكه از وى زيانى نبينم به كنارى گيرم، شاهد حال اموال و اثقال من است كه از شهر بيرون فرستادم تا خويشتن از دنبال فرار كنم، از قضا دست نيافتم و گرفتار شدم. اكنون كه محمّد باقر خان بر تمامت اندوختۀ من دست يافته ديگر مرا چه كند و محبس من در خانۀ او چرا باشد.

قايم مقام بفرمود تا حسينعلى خان معيّر الممالك و حاجى على خان حاجب الدّوله

ص:215

و آقا محمّد حسن خان صندوقدار برفتند و او را به نزديك وى آوردند. بعد از گفت وشنود او را به معيّر الممالك سپرد تا در سراى خويشتن بازداشت. و چون قايم مقام نماند، يك چند از مدّت سپردۀ حاجى قاسم خان سرتيپ فوج خاصه بود و در پايان امر به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى رها گشت و در سال ششم سلطنت شاهنشاه غازى از جمله چاكران درگاه شد، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد. اكنون بر سر سخن رويم.

بعد از ورود شاهنشاه غازى به طهران حاجى سيد محمّد تقى كاشى كه در ميان موحّدين طريقت و مجتهدين امور شريعت فحلى نامور بود به درگاه آمد و تهنيت جلوس بگفت. و اين هنگام شاهزادۀ طهماسب ميرزا پسر شاهزادۀ محمّد على ميرزا كه بعد از پدر در حضرت نايب السّلطنه مى زيست برحسب فرمان حكومت كاشان يافت و به مؤيد الدّوله ملقّب گشت. و ميرزا ابو الحسن وكيل الرّعاياى كاشان كه از قيد سيف الدّوله ميرزا رهائى جست چنانكه مرقوم افتاد، به وزارت او منصوب گشت و برحسب امر مبلغ 500 تومان زر كه به مصادره، سيف الدّوله ميرزا از وى مأخوذ داشته بود مسترد گشت.

جهانگير ميرزا برادر بزرگتر مؤيد الدّوله مأمور به حكومت يزد گشت و ملازم خدمت برادر شد كه از كاشان روانۀ يزد شود و او چون از كاشان راه برگرفت و به اراضى يزد نزديك شد، مردم آن بلده بر هلاكو ميرزا كه اين وقت يزد را به تحت فرمان كرده بود، چنانكه تفصيل آن در اين كتاب مرقوم است، بشوريدند و او ناچار به جانب كرمان فرار كرد و جهانگير ميرزا وارد يزد گشته بر مسند حكومت جاى كرد.

بالجمله طهماسب ميرزا راه كاشان برگرفت و عبد الصّمد خان زرزاء با جماعتى از سواران او نيز ملازم ركاب طهماسب ميرزا شد. بعد از ورود به كاشان اسماعيل خان را گرفته بازداشت و بر طريق اصفهان و شيراز قراولان برگماشت تا مبادا مغافصة از فرمانفرماى فارس و شجاع السّلطنه سپاهى بدين جانب تاختن كند.

ص:216

بعد از بيرون شدن طهماسب ميرزا از طهران و درآمدن سركردگان مازندران، به صوابديد ميرزا ابو القاسم قايم مقام، شاهنشاه غازى، ميرزا فضل اللّه نصير الملك مستوفى على آبادى را طلب فرموده فرمان كرد كه سفر مازندران نموده شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران را مطمئن خاطر ساخته حاضر درگاه سازد.

لاجرم ميرزا فضل اللّه به اتّفاق عبّاس خان قاجار قوانلو شب نوزدهم شهر رمضان از طهران بيرون شده، بيست و هفتم رمضان به شهر سارى در رفتند و شاهزاده را ديدار كرده فرمان احضار پادشاه را كه همه از در رفق و مدارا بود باز نمودند. نخستين ملك آرا سخت هراسنده بود و زنان و فرزندان او چنان بيمناك بودند كه در قتل ميرزا فضل اللّه همداستان گشتند تا مبادا ملك آرا را غرّه نمايد و سفر طهران فرمايد. ميرزا فضل اللّه و عباس خان گفتند با حصافت عقل سخن كنيد و كلمات سنجيده برانيد، اگر لشكرى داريد كه با محمّد شاه از در جنگ تواند بود عرض دهيد و اگر گنجى اندوخته ايد كه بدان تجهيز لشكر توانيد كرد سر بگشائيد و اگرنه خط عصيان بر خود نوشتن و از طريق فرمان پادشاه گشتن از شريعت عقل بيرون است، چون عصيان شما آشكار شود و بى فرمانى شما گوشزد بزرگان درگاه گردد، همان بزرگان مازندران شما را دست به گردن بسته به حضرت پادشاه برند.

ملك آراى اين رأى را استوار گرفت و دل در سفر طهران بست و كس فرستاده، پسر خود بديع الزّمان ملقّب به صاحب اختيار را از استرآباد حاضر كرد و روز چهاردهم شهر شوال از دروازۀ سارى بيرون شده راه دار الخلافه پيش داشت و در منزل على آباد از كثرت برف و باران 5 روز نتوانست جنبش كرد، از اين روى كارداران درگاه چنان دانستند كه ملك آرا از سفر طهران پشيمان شده است و از نيمۀ راه آهنگ مراجعت كرده.

لاجرم ميرزا تقى على آبادى را نامزد استقبال او كردند تا حال را بازداند.

ص:217

بعد از ورود ميرزا تقى به على آباد، ميرزا فضل اللّه به شتاب برق و باد به درگاه پادشاه آمد و ساحت ملك آرا را از اين آلودگى مصفّا داشت؛ و روز ديگر در ركاب برادر اعيانى پادشاه بهمن ميرزا كه اين وقت حكومت دار الخلافه داشت و جمعى ديگر از شاهزادگان و ميرزا على پسر قائم مقام به استقبال ملك آرا بيرون شد و او را در عشر آخر شوّال به شهر طهران درآورده در خانۀ موسى خان قوانلو فرود آوردند و بعد از 2 روز به حضرت پادشاه حاضر شد و كمال الطاف و اشفاق معاينه كرده رخصت جلوس يافت. و همچنان شاهنشاه غازى هريك از اعمام خويش را كه سنّ شيخوخت دريافته بودند چون مجلس از بار عام پرداخته بود هنگام ناهار شكستن، نشستن مى فرمود.

امّا ظلّ السّلطان، اگرچه گروهى او را نگران بودند و او را از شهر بيرون شدن نمى گذاشتند؛ لكن شهريارش از ديدار خويش بى بهره روا نمى داشت، او را به حضرت خويش طلب داشت و چون بر فراز مجلس آمد، پادشاه حشمت او را بر پاى خاست و ظلّ السّلطان محل سلطنت را وقعى نگذاشت، چنان بنشست كه بر صدر مجلس برآمد و اگرنه از محمّد شاه فروتر نبود. شاهنشاه غازى كه همه از حلم و حيا آفرينش داشت گشاده روى با او سخن كرد و اين كبر و خيلا را بر او نگرفت و هيچ از آنچه در ميانه برفته بود ياد نكرد.

و چون مجلس به نهايت شد، مردم مجرّب با ظلّ السّلطان گفتند اين گونه كردار از مردم گرفتار با شهريار روا نيست چنانكه خداوند جبّار را خويش و تبار نيست، هركس در حضرت او خاضع تر باشد و اطاعت و بندگى پيشه كند تقرّب او افزون است. پادشاه را كه ظلّ اللّه گويند بدين معنى تشبّه كند، از اينجا است كه سلاطين فرزند ندانند و پدر و عمّ نشناسند، هركه با ايشان از در ضراعت و صداقت بيرون شد قربت يابد.

و بدين سخنان حكمت آميز ظلّ السّلطان را از آن تكبّر و تنمّر فرود كردند تا چون ماه روزه سپرى شد و عيد فطر فرا رسيد و شاهنشاه غازى در دار

ص:218

الامارۀ سلطانى خواست بر تخت مرمر جلوس كند، ظلّ السّلطان پيش شده دست در بغل شهريار كرده و او را بر تخت صعود داد و خود باز شده بر صف بايستاد.

از آن سوى چون اين خبر پراكنده شد كه محمّد شاه در آذربايجان و مازندران و عراق نافذ فرمان گشت، در اصفهان عبد اللّه خان امين الدّوله كس به نزديك سلطان محمّد ميرزا فرستاد و پيام داد كه پادشاه ايران تعيين يافت. مرا ديگر در امور اين مملكت مداخلت نخواهد رفت. اين بگفت و از سراى خويش به خانه حاجى سيّد محمّد باقر رشتى كه فحل مجتهدين ايران بود پناهنده گشت و در آنجا بنشست. اين هنگام سيف الدّوله، نام شاهنشاه غازى را زينت سكه و خطبه نمود و مبلغى از زر مسكوك كه به نام شاهنشاه نقش كرده بود به رسم پيشكش به درگاه فرستاد و آن زر در عشر آخر شهر رمضان برسيد.

اما كارداران درگاه خسرو خان گرجى را به حكومت اصفهان مأمور داشتند و او را اندرز كردند كه سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله را بى آنكه از حشمت او كاسته شود گسيل طهران كن، اما نگران باش كه به ديگرسوى جنبش نتواند كرد. و ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه را نيز حكم رفت كه سيف الدّوله را به دار الخلافه كوچ دهد. لاجرم خسرو خان به اصفهان شده امر آن بلد را به نظم كرد و برحسب فرمان سلطان محمّد ميرزا با عشيرت خويش و مادر خود تاج الدّوله حاضر دار الخلافه گشت.

تدبير نمودن اللّه يار خان آصف الدّوله و ميرزا ابو القاسم قايم مقام در امر وزارت اعظم براى خود
اشاره

از پس اين وقايع اللّه يار خان آصف الدّوله كه خال شاهنشاه غازى بود، روزگارى در حضرت فتحعلى شاه وزارت اعظم داشت، اين هنگام چنان مى دانست كه بى ذلّت طمع و طلب بدين منصب دست خواهد يافت. از آن جانب ميرزا ابو القاسم قايم مقام كه متصدّى امر وزارت بود او را از آرزوى خود دفع همى داد.

ص:219

از آنجا كه بيرون حوزۀ سلطنت هميشه حاملان سيف و علم مقهور عاملان قرطاس و قلم اند، خاصّه قايم مقام كه به اصابت رأى و حصافت عقل شناختۀ تمام ايران بود، عاقبت بر آصف الدّوله چيره شد و به صلاح و صوابديد او فرمان رفت كه آصف الدّوله سفر فارس كند و در مملكت فارس فرمانگزار باشد.

چون اين رخصت از پادشاه بگرفت به نزديك آصف الدّوله آمد و گفت امروز در مملكت پادشاه قاعدۀ دولت و قائمۀ سلطنت توئى، اگر اعانت و حمايت تو نبود از بدايت ولايتعهد تاكنون كار سلطنت بر محمّد شاه راست نمى گشت، هم اكنون مملكت فارس كه بهترين ممالك ايران است اگر به دست تو مفتوح و مضبوط نشود، از حوزۀ حكومت پادشاه بيرون خواهد بود. چندان سپاس و ستايش گذاشت كه طمع و طلب آصف الدّوله را يكى ده چندان ساخت. آن گاه فرمود كه من سفر شيراز به چند شرط توانم كرد:

نخستين آنكه 100000 تومان زر مسكوك از خزانۀ دولت مرا عطا كنند، ديگر آنكه مرا 18 سر اسب جنيبت بايد كه با لجام زرّين و زين مرصّع به جواهر ثمين باشد، اين جمله را از باره بند خاصّ تسليم كنند و مملكت فارس را به سيورغال من منشور دهند چندانكه من در آن اراضى حكمران باشم، منال ديوانى طلب نكنند.

قايم مقام با دلى فسيح و جبين گشاده معروض داشت كه مأخوذ بسيج سفر شما را از اين بر زيادت سنجيده ايم، باز اگر خاطرى هست مكشوف فرماى تا ساخته داريم.

آصف الدوله چون از قايم مقام كه وزير اعظم و كارگزار مطلق بود اين سخن بشنيد قوى دل شده و همچنان ديگرباره فرس طمع را تحريك داده گفت بايد پسر من حسن خان سالار امير بار باشد و پسر ديگر من محمّد قلى خان چون يك مدّت در اصفهان ملازم خدمت سيف الدّوله بود در امور اصفهان بينشى به سزا دارد حكومت اصفهان را با وى گذارند و دو پسر ديگر من بيگلربيگى و محمّد على خان از بهر حكومت بروجرد و همدان نيكو است.

بالجمله از اين گونه سخن فراوان كرد، قايم مقام به صوابديد او همه را بر

ص:220

صفحه رقم كرد تا به نزديك پادشاه برده منشور كند. و از نزد آصف الدّوله بيرون شده، به حضرت شاهنشاه غازى آمد و معروض داشت كه هيچ پادشاه را مانند آصف الدوله خالى و نيك سكالى نبوده، امروز بر پادشاه بخشايش آورد و عظيم فتوّت و مروّت ظاهر ساخت زيرا كه نام تخت و تاج نبرد آن را طلب نفرمود و فرود آن از زر و گوهر و اسب و استر و سياه و سفيد و طريف و تليد هيچ نماند كه نام نبرد و به نام طلب نكند و فهرست مسؤلات او را در پيش پادشاه گذاشت و چنان بود كه او معروض داشت. آن گاه گفت كسى كه لجام چاكرى در دهن دارد اين گونه سخن كند، اگر رها شود و قوّت به دست كند چه خواهد انديشيد.

اين كلمات در نزديك پادشاه، آصف الدّوله را از محل خويش ساقط ساخت و بر خويش واجب كرد كه هرگز او را در وزارت اعظم و صدارت كبرى دست ندهد و از بهر آنكه حاضر درگاه نباشد و در امور دولت مداخلت نكند او را به حكومت خراسان مأمور فرمود و به اتّفاق پسرش حسن خان سالار روانۀ آن اراضى داشت.

ذكر فتح شيراز توسط منوچهر خان معتمد الدّوله

آن گاه در دفع حسينعلى ميرزاى فرمانفرما و حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و تسخير مملكت فارس يكدل و يك جهت گشت و برادر كهتر خود فيروز ميرزا را براى حكومت فارس اختيار كرد و منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله را طلب فرموده به تسخير فارس فرمان كرد و لنزى صاحب انگريزى معلّم توپخانه را با گروهى انبوه از سرباز و سوار ملازم خدمت او نمود.

لاجرم معتمد الدّوله بسيج راه كرده در عشر آخر شوّال از دار الخلافۀ طهران بيرون شد، ميرزا ابو القاسم همدانى ملقّب به ذو الرّياستين و محمّد طاهر قزوينى را كه از شناختگان ملازمان ركن الدّوله بود نيز با خويشتن كوچ داد؛ و لنزى صاحب را با 30 عرادۀ توپ و جماعتى از لشكريان بر منقلاى سپاه روان داشت و خود كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده، بعد از ورود به قم، اللّه ويردى ميرزا را كه به حكم ظلّ السّلطان در آن بلده حكومت داشت گرفته روانۀ طهران نمود؛ و حكومت قم را

ص:221

به حاجى امير اصلان خان قراگوزلو گذاشته راه كاشان برگرفت. و از كاشان، فيروز ميرزا و معتمد الدّوله با يك نيمه لشكر از راه اردستان و حدود يزد رهسپار شدند و نيم ديگر را به اتّفاق لنزى صاحب به جانب اصفهان مأمور ساختند.

شاهزاده سيف الدوله كه حكومت اصفهان داشت چون اين خبر بشنيد پذيرۀ لشكر شد و علف و آذوقۀ سپاه را بساخت. و در اصفهان لنزى صاحب را مسموع افتاد كه شجاع السّلطنه و شاهزاده حيدر قلى ميرزا و سليمان ميرزا و فرزندان فرمانفرما با لشكرى انبوه به آهنگ اصفهان بيرون شده اند، لاجرم شتابزده با سپاه خويش از اصفهان خيمه بيرون زد و به طرف فارس رهسپار آمد.

و همچنان از آن سوى چون اين خبر در مملكت فارس سمر گشت، فرمانفرما برادر اعيانى خود شجاع السّلطنه را با 10000 تن سوار و 5000 تن پياده به استقبال فرمان كرد و حكم داد كه بعد از شكستن لشكر محمّد شاه تا اصفهان عنان زنان كوچ دهيد و آن بلده را مسخر داشته نشيمن كنيد و مرا آگهى فرستيد.

بالجمله شجاع السّلطنه با آن لشكر ساخته از شيراز بيرون تاخت و پست و بلند زمين را درنوشته در منزل موسى آباد كه از اراضى قمشه است سواد سپاه محمّد شاه را ديدار كرد. لشكريان به هم برآمدند و از دو سوى رده شده صف راست كردند، لنزى صاحب فرمان داد تا توپخانه را پيش راندند و دهان توپها بگشادند و سربازان با تفنگ از پس توپخانه ساختۀ جنگ گشتند. از گلولۀ توپ و تفنگ تگرگ مرگ بباريد و ميدان حرب از دخان و گرد چنان شد كه مرد از مرد شناخته نبود.

شجاع السّلطنه كه آموختۀ شجاعت و جلادت بود، چون اين بديد دانست كه فارسان مملكت فارس مرد اين عزيمت نيستند و هم اكنون هزيمت شوند، تيغ بركشيد و از بهر آنكه لشكر را به قوّت كند چند كرّت تا كنار توپخانه تاختن كرد و حمله افكند و هم از اين گونه مبارزت سودى بدست نشد، لشكر شيراز را نيروى درنگ

ص:222

نماند به يك بار پشت با جنگ داده راه فرار پيش داشتند، چندانكه شجاع السّلطنه از چپ و راست بتاخت و مردم را به جنگ تحريض داد مفيد نيفتاد. ناچار خود نيز طريق فرار برگرفت و از قفاى لشكريان برفت و در عرض راه در ميان كوه و دره سيغناقى به دست كرده از بهر آسايش اقامت كردند.

لنزى صاحب نيز از دنبال ايشان برفت و برسيد و ديگرباره نايرۀ حرب بالا گرفت و چون از كثرت برف و برودت هوا فرار از حرب گاه صعب مى نمود، ناچار در اين كرّت شاهزادگان قدم اصطبار استوار كردند و تا فرو شدن آفتاب رزم دادند. چون شب تاريك جهان فرو گرفت و آذوقه و علوفه نيز به دست نبود، لنزى صاحب با غنيمتى كه از هزيمتيان به دست كرده بود به لشكرگاه خويش مراجعت كرد و شاهزادگان آن معنى را فوزى بزرگ شمرده، به اتّفاق لشكر بازشتافتند و هيچ كس تا در شيراز عنان باز نكشيد.

لنزى صاحب از پس اين فتح در منزل آباده به حضرت معتمد الدّوله پيوست و معتمد الدّوله بى توانى رهسپار آمد و مانند سيل بنيان كن از قفاى هزيمت شدگان برفت.

امّا لشكر فارس از آن هول و هيبت كه يافتند هم در شيراز نتوانستند اقامت كرد هر كس به وطن خويش گريخت. فرمانفرما و شجاع السّلطنه ناچار شهر را بگذاشتند و در قلعۀ ارك متحصّن گشتند و چون ساده دلان از بهر ورود معتمد الدّوله مهماندار و ميزبان معيّن كردند. و از آن سوى معتمد الدّوله دو روز قبل از نوروز به شهر شيراز درآمده ابواب شهر و بارۀ حصار را به مردم خويش بسپرد و در تسخير ارك يكدل گشت. چنانكه عنقريب مرقوم مى شود.

و هم در اين سال برادر اعيانى شاهنشاه غازى بهمن ميرزا برحسب فرمان حكومت دار الخلافه طهران يافت و حاجى على اصغر كه از جملۀ خواجه سرايان بود به وزارت او منصوب گشت.

ص:223

و هم در اين سال فرمان رفت كه عبد اللّه خان امين الدّوله از اصفهان طريق درگاه سپارد و چون ديگر چاكران ملازم حضرت باشد، ميرزا تقى على آبادى نيز برحسب امر بدو مكتوب كرد و از رأفت پادشاهش نويد داد و هيچ مفيد نيفتاد و همچنان در خانۀ حاجى سيد محمّد باقر [شفتى] پناهنده بود.

وفيات

هم در اين سال ميرزا محمّد على خان وزير دار الخلافه پسر عبد الرزّاق خان كاشى كه در حضرت شاهنشاه ايران فتحعلى شاه در امور دولت مداخلت داشت و با وزراى درگاه مصالح مملكت شريك بود در ارض قم رخت به جهان جاويد برد.

و هم در اين سال ميرزا صادق مروزى كه وقايع نگار دولت و داروغۀ دفترخانه پادشاهى بود به سراى باقى تحويل داد.

سفر كردن شاهزاده بهرام ميرزا به كرمانشاهان

امّا از آن سوى چون بهرام ميرزا چنانكه مرقوم افتاد مأمور به حكومت كرمانشاهان و لرستان و عربستان گشت، نخستين در ركاب شاهنشاه غازى از تبريز تا باسمنج كوچ داده بعد از بيرون شدن پادشاه از آن منزل رخصت انصراف يافته مراجعت به تبريز كرد و بسيج راه نمود با ميرزا تقى قوام الدّوله و سليمان خان گوران و ميرزا هدايت اللّه امين كردستان راه برگرفت و 200 تن سوار شقاقى و 100 تن سوار قراپاپاق و يك فوج سرباز مراغه را ملازم ركاب ساخت و بعد از طىّ يك دو مرحله برحسب فرمان فوج مراغه را نيز روانۀ لشكرگاه پادشاه داشت و با سواران ركابى از طريق ساوجبلاغ مكرى و بانه رهسپار گشت و در اراضى سنقر، ميرزا هدايت اللّه را روانه سنندج نمود تا با سپاه كردستانى در كنار رود سيروان پيوستۀ ركاب گردد و سليمان خان را نيز مأمور فرمود كه از پيش، تاختن كرده جماعت گوران را ساختۀ خدمت كند و ذهاب را به تحت فرمان دارد.

بعد از ورود سليمان خان به ذهاب، نور الدّهر ميرزا كه از قبل برادر خود حشمة الدّوله حكومت ذهاب داشت تاب درنگ نياورده راه كرمانشاهان برگرفت و سليمان خان به ذهاب حكمروا گشت.

اما بهرام ميرزا از قفاى ايشان طىّ مسافت همى كرد و در اراضى شهر زور محمّد خان سرتيپ ايروانى كه از پيش در سليمانيه متوقّف و

ص:224

كارفرما بود برحسب فرمان شاهنشاه غازى با 4 عرادۀ توپ و 250 تن از سربازان مراغه به نزديك بهرام ميرزا شتافت و بعد از ورود به كنار سيروان، عبد اللّه پاشاى پسر سليمان پاشاى بابان با 4000 تن سوار بابان برسيد و با بهرام ميرزا پيوست، امّا در خاطر داشت كه اگر سلطنت بر محمّد شاه قرار گيرد اظهار عقيدتى كرده باشد و اگر روزگار ديگرگون شود كار ديگرگون كند. روزى چند برنگذشت كه خبر عبور شاهنشاه غازى از منزل ابهر و خرّم دره به جانب طهران برسيد، پس بهرام ميرزا دل قوى كرده، رود سيروان را عبره كرد و از اين سوى اوتراق نمود و عبد اللّه پاشا را با لشكر رخصت انصراف داد تا اگر حاجت افتد ديگربارش طلب فرمايد.

در اين وقت آقا محمّد صالح برادرزادۀ آقا محمّد جعفر مجتهد كرمانشاهان از قبل محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله وارد شد و حال پرسى به سزا كرد و از قفاى او ملك محمّد سلطان خمسه [اى] سرهنگ كه از جمله خدمتگزاران حشمة الدّوله بود برسيد و مكتوبى از محمّد حسين ميرزا برسانيد و نوشته [اى] از قايم مقام نيز باز نمود به شرح اينكه به صوابديد ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين، وزير حشمة الدّوله و معاهدۀ او حكومت كرمانشاهان و لرستان و عربستان برحسب فرمان خاصّ براى حشمة الدّوله است و بهرام ميرزا مأمور است كه در ذهاب اقامت كند و آن حدود و ثغور را حافظ و حارس باشد.

امّا بهرام ميرزا چون در نهان رخصت داشت كه اگر تواند حشمة الدّوله را در كرمانشاهان نگذارد، چشم از اين مكاتيب بپوشيد و ميرزا تقى قوام الدّوله را با 100 سوار روانۀ كرمانشاهان داشت و حشمة الدّوله را پيام كرد كه من از آمدن به كرمانشاهان ناچارم و اگر تو را حكومت اين مملكت بايد بى آنكه حاضر درگاه پادشاه شوى و خاطر كارداران دولت را از خويش صافى دارى كار به كام نتوانى كرد، و خود نيز از قفاى او كوچ بر كوچ همى رفت و از بزرگان كلهر و زنگنه و ديگر قبايل همه روزه پذيره گشتند و به او پيوستند.

ص:225

سليمان خان گوران با سپاه خود برسيد، رضا قلى خان والى كردستان با ميرزا فرج اللّه وزير خود و ميرزا هدايت اللّه امين كردستان و 4000 مرد لشكرى در منزل ماهى دشت به لشكرگاه بهرام ميرزا پيوست كه اگر حاجت باشد در ركاب او به كرمانشاهان در رود.

چون مردم آن بلده را مطيع و منقاد مى دانست، رضا قلى خان را با لشكر رخصت انصراف داد و ميرزا فرج اللّه و بعضى از سركردگان را ملازم ركاب ساخت و روز هيجدهم شهر رمضان كوچ داده در بيرون بارۀ شهر در قلعه [اى] كه شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] بنيان كرده بود فرود شد.

و از آن سوى ميرزا تقى قوام الدّوله در عرض راه 30 تن از راهزنان قبيلۀ بدره را دستگير نموده به نزديك شاهزاده آورد و چون بهرام ميرزا بيست و چهارم شهر رمضان وارد كرمانشاهان شد، بفرمود تا آن جماعت را عرضۀ هلاك و دمار ساختند. اما از آن سوى چون ميرزا ابو القاسم قايم مقام، ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين وزير حشمة الدّوله را با خود متّفق ساخت مكتوبى به مصحوب ملازم خود فتحعلى بيك به حشمة - الدّوله نگاشت و او را به نويد حكومت كرمانشاهان و ملاطفت شهريار جهان مستمال ساخت و ميرزا ابو القاسم ذو الرّياستين چنانكه بدان اشارت شد عريضه كرد و علامتى كه با حشمة الدّوله مواضعه داشت در عنوان عريضه رقم كرد.

لاجرم حشمة الدّوله در سفر دار الخلافه يك جهت گشت و چنان صواب شمرد كه با بهرام ميرزا ديدار نكند و از محل حشمت خود خويش را ساقط نسازد. لاجرم روز ورود بهرام ميرزا به شهر كرمانشاهان از دروازۀ ديگر بيرون شده راه طهران پيش داشت، امّا چون بهرام ميرزا در دار الامارۀ كرمانشاهان اقامت جست و كار آن بلده را به نظم كرد، فرزندان شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] را جداگانه نواخت و نوازش فرمود و اجرى هر را يك چون روزگار پدر و برادر مقرّر داشت.

آنگاه ملا عبد العزيز كاشانى را كه مأمور به ملازمت او بود روانه لرستان فرمود تا نصر اللّه ميرزا را كه از

ص:226

قبل برادر خود حشمة الدّوله حكومت آن اراضى داشت روانه كرمانشاهان دارد و محمّد على خان مكرى ايشيك آقاسى شاهزاده محمّد على ميرزا را كه متوقف كرمانشاهان بود روانۀ خوزستان فرمود تا برادر ديگر حشمة الدّوله، اسد اللّه ميرزا را نيز از آنجا به كرمانشاهان فرستد و صورت حال را نگار داده انفاذ درگاه شاهنشاه غازى داشت و خواستار آمد كه برادرش فرهاد ميرزا را به نزديك او گسيل سازند تا در تقديم خدمت به هرچه شايسته داند منصوب دارد.

كارداران دولت او را به تشريف تمثال پادشاه مفاخرت بخشيدند و معادل 3000 تومان زر مسكوك عطا كردند و 1000 تومان ميرزا تقى قوام الدّوله را بذل رفت و فرهاد ميرزا را نيز از تبريز طلب فرموده روانۀ حضرت او داشتند. بعد از ورود او به كرمانشاهان، بهرام ميرزا او را به حكومت لرستان مأمور فرمود.

بالجمله مملكت كرمانشاهان و لرستان و خوزستان بر بهرام ميرزا راست ايستاد، نصر اللّه ميرزا والى و اسد اللّه ميرزا به نزديك او شدند و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله در عشر اول شوال وارد دار الخلافه گشت و در حضرت شاهنشاه غازى حاضر شده زمين ببوسيد و پادشاه از ورود او نيك شاد شد چه فروسيّت و شجاعت او را از همه شاهزادگان افزون مى دانست.

و هم در شهر ذيقعده شاهزاده محمود [ميرزا] را كارداران دولت در لرستان مأخوذ داشتند و روانۀ درگاه پادشاه نمودند و او در اراضى لرستان با عددى قليل طىّ مسافت كرده كه به عتبات عاليات سفر كند و چاكران درگاه پادشاه چنان تفرّس كردند كه مكنون خاطر محمود ميرزا آن است كه مردم لرستان را با خود هم داستان كند و عصيان ورزد، لاجرم گرفتار شد.

و هم در اين سال فضلعلى خان بيگلربيگى قراباغى مأمور به حكومت مازندران گشت و آن مملكت را به نظام كرد و بعضى از تركمانان كه در جزيرۀ ميان كاله كمين گاه ساخته به اسر و نهب مردم مى پرداختند كيفر كرده هزيمت داد.

ص:227

ذكر وقايع احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1251 ه. / 1835 م.

اشاره

در سال 1251 ه. مطابق پيچى ئيل تركى چون 10 ساعت و 29 دقيقه از روز يكشنبه دوم شهر ذيحجة الحرام سپرى شد، آفتاب در بيت الشرف جاى كرد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن نوروز به پاى برد.

در اين بساط عيد چون در حضرت پادشاه بزرگان درگاه بر صف شدند و هركس در جاى خود ايستاده شد، ظلّ السّلطان به همان سلبى كه فتحعلى شاه را سلام مى داد در رفت و خفتان خويش را بپوشيد و آن تاج زر كه همه ساله به قانون داشت بر سر زد و از بيرون ايوان بر لب آبگير بايستاد و پادشاه را درود و تحيّت فرستاد و بر عادتى كه چاكران درگاه پادشاه عجم را مخاطب سازند در گفت وشنود، قربان خاكپاى مباركت شوم گفت.

اما شاهزاده محمّد قلى ميرزاى ملك آرا به دست آويز وجع پاى و شيخوخت خويش به درون ايوان شده سلام داد و لختى دورتر از پايۀ تخت پادشاه بنشست، قايم مقام چون اين بديد شاهزاده بهاء الدّوله را به نزديك او رسول فرستاد و پيام داد كه ظلّ السّلطان برادر اعيانى نايب السّلطنه است و فتحعلى شاه وصيّت فرمود كه محمّد شاه حشمت او را نگاهدارد و قدر او را رفيع سازد، با اين همه با تاج و خفتان خويش بر لب آبگير ايستاده، تو را چه افتاده كه گاهى پادشاه را در عريضه خويش شاه بابا جانم به جاى عنوان نگار مى كنى - كنايت از آنكه با آقا محمّد شاه شهيد همنام است - و گاهى در پايۀ سرير سلطنت جلوس مى فرمائى. ازين پس در عنوان عريضه قربان خاكپاى مباركت شوم بنويس و در پيشگاه پادشاه ايستاده باش و اگرنه از آن نگار، عرضۀ دمار خواهى شد و از اين نشست تن و جان خواهى خست.

و در اين عيد شاهزادگان بزرگ مانند محمّد ولى ميرزا و محمّد رضا ميرزا و

ص:228

شاهزاده بهاء الدّوله و محمود ميرزا و حشمة الدّوله و ديگر كسان در پيشگاه حضرت بر صف بودند و كار آذربايجان و مازندران و عراق و اصفهان به نظام بود و شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه حاكم بروجرد و بختيارى و شيخعلى ميرزا حاكم ملاير و تويسركان و هميون ميرزا حاكم نهاوند از قفاى يكديگر در عشر اول ذيحجه وارد دار الخلافه گشتند و در عيد اضحى هم گروه تقبيل سدۀ سلطنت كردند.

گرفتارى شجاع السّلطنه و فرمانفرما به دست معتمد الدّوله و انجام كار آنها

اما از آن سوى معتمد الدّوله چنانكه مرقوم افتاد، بعد از ورود به شيراز كس به نزد فرمانفرما و شجاع السّلطنه رسول فرستاد و پيام داد كه از پس ديوار ارك نشستن و در به روى خويش بستن و خود را به عصيان پادشاه بلند آوازه كردن پسند خردمند نباشد، شما را كه از حدود خوزستان تا حوزۀ بلوچستان دست قدرت دراز بود كدام كار به ساز كرديد كه در تنگناى ارك شيراز توانيد كرد، همانا اگر دير بپائيد و در نگشائيد به نيروى كوشش و قوّت يورش و گلوله هاى توپ باره كوب اين قلعه پست شود و قبّۀ جلال شما كه هرگز پستى نديده با خاك يكسان گردد؛ و اگر اجازت رود من يك تنه به حضرت شما آيم و شما را از قبل پادشاه آسوده خاطر كنم. فرمانفرما بدين سخن رضا داد و سخن بر اين نهاد.

اما از آن سوى شجاع السّلطنه با برادر گفت صواب آن است كه چون بامداد معتمد الدّوله بدين جا حاضر شود و با ما سر سخن باز كند به كيفر اين زشتى كه به روى ما آورده و او را به يك ضرب تيغ دو نيمه كنم و چون او از ميان برخيزد و سپاهش بى سالار ماند با معدودى بر لشكرش بتازم و جمله را پراكنده سازم و اين توپخانه و آلات حرب و ضرب را به دست كنم، و گمان آن نيز دارم كه بعد از قتل معتمد الدّوله اين لشكر در گرد ما انجمن شوند و از بهر ما براى جنگ اعدادى تازه باشد. فرمانفرما فرمود اين نيك رائى است اما بباش تا از من ايمائى رود، قبل از اشارت من بر اين كار جسارت مكن.

سخن بر اين نهادند.

و روز ديگر معتمد الدّوله

ص:229

با چند تن از شناختگان درگاه به حضرت فرمانفرما شد و چون نگاهبانان و حارسان ارك، كار فرمانفرما را استوار نمى دانستند از درآمدن مردم بيگانه اظهار كراهتى نمى كردند. لاجرم از قفاى يكديگر جماعتى از سربازان به ارك دررفتند و چون معتمد الدّوله با فرمانفرما آغاز سخن كرد و لختى از سطوت پادشاه و صولت سپاه باز راند، فرمانفرما را قوّت پاسخ و قدرت اشارت نماند. و در حال معتمد الدّوله حكم راند كه چند تن سربازان، ايشان را نگاهبان باشند و نگذارند به سراى درونى و نزديك پردگيان عبور كنند و گفت من حقّ نعمت فتحعلى شاه را فراموش نمى كنم و اولاد ايشان را زحمت نمى رسانم.

لاجرم سليمان ميرزا و پسران فرمانفرما و فرزندان شجاع السّلطنه هريك هرچه توانستند از مال پدر برگرفتند و به جانب بصره و بغداد فرار كردند.

آن گاه معتمد الدّوله فرمانفرما و شجاع السلطنه را به منصور خان سرتيپ فراهانى سپرد تا با فوجى از لشكريان راه طهران برگرفت، چون ايشان را در قريۀ كهريزك كه 3 فرسنگ تا طهران مسافت است فرود كردند، به صوابديد و صلاح و اصرار و الحاح قايم مقام، شاهنشاه غازى حكم داد تا چند تن از مردم دژخيم ملازم محمّد باقر خان بيگلربيگى دار الخلافه شده بدانجا سفر كردند، شجاع السّلطنه را از هردو چشم نابينا ساختند و اين واقعه در شب يكشنبۀ سيزدهم شهر ذيحجة الحرام بود و پس از 2 روز در سه شنبۀ پانزدهم هر 2 تن را وارد طهران كردند و فرمانفرما را در خانۀ منوچهر خان معتمد الدّوله منزل دادند.

و چون در اين سال مرض وبا طغيان كرد، چنانكه مذكور مى شود، فرمانفرما به مرض وبا گرفتار شد. ميرزا حسين، حكيمباشى فتحعلى شاه او را عيادت كرد و از بهر معالجت دوايى كه به قيمت اندك بود تجويز نمود. فرمانفرما گفت مداوا چه كنى كه نه خادمى دارم كه مهيّا كند و نه درهمى كه بها كنم. ميرزا حسين سخت شرمناك شد و چون زرى لايق با خود نداشت معدودى از فلوس نحاس در زير بساط

ص:230

گذاشت و برفت. مسموع افتاد كه وقتى اسبهاى رمۀ فرمانفرما را به شمار كردند 18000 برآمد و او را خزانه هاى اندوخته و بارهاى مرواريد بود. بالجمله در شب پنجشنبۀ بيست و ششم ربيع الاول سال 1252 ه. /ژوئيه 1836 م. به جهان جاويد خراميد.

قصۀ ولى خان ممسنى

اكنون حديث معتمد الدّوله در مملكت فارس به پاى مى رود، بعد از آنكه فرمانفرما و شجاع السّلطنه را روانۀ دار الخلافه نمود، اراضى فارس را به تحت فرمان كرد و به دفع مخالفين پرداخت. نخستين محمّد على خان ايلخانى قشقائى و ميرزا محمّد فسائى را گرفته روانۀ طهران نمود، امّا ولى خان ممسنى كه روزگارى دراز مى رفت كه با فرمانگزاران فارس طريق فرمان نمى سپرد و در عصيان با كارداران دولت نام بردار بود، هم در اين وقت 10000 تن سوار گرد خود انجمن كرده، تمامت شوارع و طرق را مسدود داشت و كاروانيان و مجتازان را عرضۀ نهب و غارت مى گذاشت، قلعۀ گل و گلاب و قلعۀ سفيد كه از زمان رستم دستان تاكنون به استحكام داستان است، از معاقل او بود و در طريق اين قلاع سنگهاى صخره تعبيه كرده بود كه اگر وقتى مردم بيگانه بدانجا يورش برند و صعود كنند به اندك جنبشى كوه پارهاى چند زبر زير شود و از فراز به فرود رود كه هر لختى 200 مرد را با خاك عجين سازد.

مع القصه معتمد الدّوله يك تن از ملازمان خود را بدو فرستاد و پيام داد كه بيهوده دورگرد مباش كه در مملكت چنين پادشاهى قهار ملاذى و پناهى از بهر تو نخواهد بود.

ولى خان، محمّد باقر خان پسر خود را به نزديك معتمد الدّوله فرستاد و اظهار فرمانبردارى كرد و خواستار شد كه او را حاضر خدمت نكند. معتمد الدّوله، محمّد باقر خان را مورد ملاطفت و اشفاق داشت و به تشريفات گوناگون خاطرش را شاد ساخت و گفت تا ولى خان را ديدار نكنم هرگز نزد من موثق نباشد و خاطر او نيز آسوده نشود، هم اكنون تعجيل كن و با پدر به نزديك من بشتاب.

محمّد باقر خان برفت و قصّه بگفت. ولى خان با خود انديشيد كه اگر يك تنه

ص:231

به شهر دررود و فرزندان و لشكريان او به دست نباشند، معتمد الدّوله هرگز او را مأخوذ ندارد.

پس اموال و اثقال خود را در قلعۀ سفيد جاى داده نگاهبان برگماشت و اهل و عشيرت خود را به اتّفاق محمّد باقر خان پسرش در قلعۀ گل و گلاب سكون فرمود و خود به شهر درآمده، نزديك معتمد الدّوله حاضر گشت. مردمان از ديدار او عجب كردند و در نزد معتمد الدّوله دوست و دشمن متّفق الكلمه گشتند كه ديو بيابان گرد به پاى خويشتن به بند آمده، رها كردن او از خرد بعيد است. لاجرم معتمد الدّوله فرمان كرد تا او را گرفته بازداشتند.

ولى خان چون خود را گرفتار ديد از در زارى و ضراعت بيرون شد و بر ذمّت نهاد كه قلعۀ سفيد را بر روى لشكريان مفتوح دارد و چندانكه اموال مردم را به غارت و سرقت برده و چندانكه پسران فرمانفرما هنگام فرار ذخيرۀ خود را نزد او به وديعت نهاده اند بسپارد. لاجرم معتمد الدّوله، محمّد طاهر خان قزوينى را با 2000 تن سواره و پياده مأمور به فتح قلعۀ سفيد ساخت و سليم خان سركردۀ سوارچگنى و حسنعلى خان سرهنگ فوج زرندى را با او متّفق داشت. ولى خان را نيز با ايشان سپرد و فرمود او را نگران بباشند تا آن زمان كه آنچه بر ذمّت نهاده ادا سازد. پس محمّد طاهر خان، ولى خان را برداشته تا به قلعۀ نورآباد كه از مستحدثات ولى خان است و تا قلعۀ سفيد نيم فرسنگ مسافت دارد كوچ داد.

در آنجا ولى خان با وعده وفا كرد و قلعۀ سفيد را از مردم خود پرداخته به دست لشكريان سپرد و محمّد طاهر خان فوجى از سربازان زرندى را به حراست آنجا بازداشت و با ولى خان اظهار مهر و حفاوت افزون كرد و پس از روزى چند او را گفت: از اين سفر نه غرض قلعۀ سفيد بود و بس؛ بلكه اموال منهوبه بايد مسترد شود و قلعه هاى ديگر نيز سپرده آيد. ولى خان از اصغاى كلمات او از سپردن قلعۀ سفيد نيز پشيمان گشت و روزى چند به مماطله و مسامحه مى گذشت تا يك شب كه محمّد طاهر خان را دل به طرف

ص:232

لهو و لعب رفت، بساطى بگسترد و سران سپاه را نيز حاضر كرد و بگساريدن كاسات عقار و اصغاى موسيقار پرداخت.

ولى خان كه حاضر انجمن بود چون دماغها را از تبخير شراب پرتاب ديد و نگاهبانان خود را نيز سرشار پيمانه و از خويش بيگانه يافت، كس فرستاد و بعضى از مردم خود را از قلعۀ نورآباد برآورده در كنار لشكرگاه، ايشان را با خود هم داستان ساخت و ناگاه بر مستان تاخت و در حملۀ نخستين محمّد طاهر خان و رضا قلى خان و سليم خان را مأخوذ خود داشته تا قلعۀ نورآباد براند و بند برنهاد و لشكر او را هزيمت كرد، چنانكه تا شيراز عنان نكشيدند و چون صبح برآمد كس به قلعۀ سفيد فرستاد سربازان زرندى را پيام كرد كه هم اكنون از قلعۀ سفيد بيرون شويد و سر خويش گيريد و اگرنه سركردگان شما را سر برگيرم. سربازان زرندى در پاسخ گفتند ما فرمانبردار پادشاهيم و از قتل 100 تن چنين سركردگان باك نداريم و در حراست قلعه نيكوتر شدند.

اما از آن سوى چون هزيمت شدگان به شهر شيراز در رفتند، معتمد الدّوله از اين قصّه آگاه شد و سخت تافته خاطر گشت و در زمان لشكرى از سوار و پياده به ساز كرد و با توپخانه و قورخانه به ملازمت شكر اللّه خان نورى و شيل صاحب انگريزى بيرون فرستاد و ايشان تا قلعۀ نورآباد تاختن بردند. ولى خان چون قوّت مقابله و مقاتله نداشت، عشيرت خود را كوچ داده با اموال و اثقال راه بيابان برگرفت و از دور و نزديك در شعاب جبال و شكاف اراضى از اين درّه به آن درّه همى شد [و] محمّد طاهر خان و ديگر سركردگان را با خود محبوسا همى برد. از پس او لشكريان، قلعۀ نورآباد را فروگرفتند و در فحص حال ولى خان همى روز شمردند.

يك دو ماه كه بدين گونه رفت و اين خبر در طهران معروض درگاه شاهنشاه غازى افتاد، پادشاه را عرق غضب در ضربان آمد و معتمد الدّوله را فرمان كرد كه چون اين منشور بخوانى، بى توانى خويشتن از شيراز بيرون شو و ولى خان را در هر بيغوله كه باشد دستگير كرده و دست بسته به حضرت فرست.

ص:233

چون اين منشور به معتمد الدّوله رسيد يك دل و يك جهت آهنگ ولى خان كرد و از آن سوى چون ولى خان در حبس و بند محمّد طاهر خان و ديگران سودى نيافت، بلكه آن را سبب تهييج و جنبش لشكر دانست، ايشان را رها ساخت تا به شيراز آمدند.

پس معتمد الدّوله محمّد طاهر خان را در شيراز گذاشته خود با سپاهى بزرگ خيمه بيرون زد و در خدمت شاهزاده فيروز ميرزا كه اين وقت حكومت فارس نامزد وى بود راه برگرفت. ولى خان چون اين بشنيد سفر بهبهان پيش گرفت كه خويشتن را به قلعۀ گل و گلاب رساند و در آنجا متحصّن گردد. خواجه حسين گلابى كه از پيش با او هم داستان بود، مقدم او را مبارك داشت و قلعۀ گل كه در فرود قلعۀ گلاب واقع است بدو سپرده و او باقر خان پسرش را با زنان و فرزندان در آنجا جاى داد و خود با لرهاى ممسنى اطراف بيابان گرفت و هرروز در بيغوله و دره [اى] روز همى گذاشت.

از اين سوى چون فيروز ميرزا و معتمد الدّوله با آن لشكر نامور به اراضى بهبهان رسيدند و خواجه حسين از عدّه و عدّت ايشان آگهى يافت، دانست كه از در ستيزه بيرون شدن پيشانى بر سندان زدن است، لاجرم بى درنگ به لشكرگاه فيروز ميرزا درآمد و نخستين به نزديك معتمد الدّوله آمده، اظهار عقيدت و انقياد كرد و بى كلفت خاطر قلعۀ گلاب را مسلم داشت. معتمد الدّوله حكم داد تا 300 تن از سربازان در قلعۀ گلاب جاى كردند و چون قلعۀ گلاب بر قلعۀ گل مشرف بود، سربازان دهان تفنگها را به طرف باقر خان و فرزندان و زنان ولى خان گشاد دادند. زمانى دير برنيامد كه قلعه مسخر گشت و لشكريان تاختن كرده، باقر خان و عشيرت ولى خان را به تمامت دستگير نمودند و دست بسته به لشكرگاه فرستادند.

در اين وقت نيز مكشوف افتاد كه ولى خان در اراضى كازرون گريخته است و در آنجا روزگار همى برد، معتمد الدّوله بفرمود تا اسمعيل خان قراچورلو با 300 تن سوار از دنبال او شتاب گرفت و در عرض راه معلوم داشت كه ولى خان در قريۀ خانه زنان كه از قراى شيراز است پنهانى زيستن كند. لاجرم به شتاب برق و

ص:234

باد تاختن برد. نيم شبى اطراف او را فرو گرفت؛ و بى آنكه تيغى از نيام برآيد يا تيرى از كمان گشاده بيند، او را گرفته و بسته به كازرون آورد و صورت حال را معروض فيروز ميرزا و معتمد الدّوله داشت و حكم رفت تا او را به شيراز كوچ داد.

بعد از ورود او به شيراز، معتمد الدّوله، ولى خان را با كنده و زنجير روانۀ دار الخلافه نمود و بسيار كس از مردم او را كه اصول شرارت بودند نابينا ساخت و از دزدان و صعاليك قبيلۀ او و ديگر قبايل چندان سر بريد و از سرهاى ايشان منارها برآورد كه قاطعان طرق را يك باره دست طمع مقطوع گشت، چنانكه وقتى مسموع افتاد كه يك تن از ملازمان معتمد الدّوله را معادل 1000 تومان زر مسكوك بر فتراك بسته بود و در اراضى ممسنى اسب را بر درختى بسته بخفت و اسب رها گشته برفت، بعد از 2 روز كه اسب خويش را بيافت همان زر بر فتراك بسته داشت و هيچ كس را از قبايل ممسنى آن دل نبود كه تواند آن زر بگشايد و دست بدان آلايد. لاجرم كاروانيان و مجتازان در امن و امان بزيستند.

حكومت اردشير ميرزا در گرگان و استرآباد

هم در اين سال شاهزاده اردشير ميرزا برحسب فرمان شاهنشاه غازى مأمور به نظم گرگان و استرآباد شد و اسكندر خان قاجار دولّو با فوج مراغه و ابراهيم خليل خان سلماسى با دو فوج و مصطفى قلى خان سمنانى با فوج سمنانى و فوج دامغانى و 200 تن غلامان ركابى و 2000 سوار شاهيسون و كرد و 12 عرّادۀ توپ ملازم ركاب او شدند و از شاهنشاه غازى اسبى با زين زرّين و خنجرى مرصّع به جواهر ثمين تشريف يافته از دار الخلافه بيرون شد و راه بسطام پيش داشت.

شاهزاده اسمعيل ميرزا كه از روزگار ديرين با نايب السّلطنه مبرور عباس ميرزا عقيدت صافى نداشت و با شجاع السّلطنه طريق مواضعه مى گذاشت هراسناك شد و از جماعت عرب و عجم شاهرود و بسطام و تركمان دشت انجمنى كرد كه اگر تواند، اردشير ميرزا را گزندى رساند. امّا شاهزاده با لشكر جرّار مانند آتش

ص:235

و آب پست و بلند زمين را به شتاب سحاب و شهاب درنوشت و راه بدو نزديك كرد. لشكر او از چنين سيلى دمنده چون خس و خاشاك به هر سوى پراكنده شدند و اسمعيل ميرزا بيچاره ماند. پس شاهزاده اردشير ميرزا از گرد راه برسيد و او را مأخوذ داشته به طهران فرستاد و لشكرى كه با خود داشت مأمور فرمود كه سفر خراسان كرده ملازم خدمت شاهزاده قهرمان ميرزا باشند و خود نيز تا مزينان برفت.

و از آنجا با لشكرى قليل مراجعت نمود و بسطام را به نظام كرد و طريق استرآباد سپرد و بى توانى از آن اراضى سپاهى فراهم آورده به دشت گرگان تاخت و چون اين خبر به عرض كارداران دولت رسيد، حاجى على اصغر خواجه سراى را با توپخانه و قورخانه و صمصام خان را با فوج ينكى مسلمان و بخشعلى خان يوزباشى را با 200 تن غلام ركابى و 1000 تن سوار شاهيسون و افشار به ملازمت ركاب او گسيل ساختند و ايشان در كنار گرگان بدو پيوستند. لاجرم از مردم يموت و كوكلان منال ديوان بگرفت و بر زيادت گروگان و پيشكش اخذ نموده روانۀ طهران داشت. [و] شاهنشاه غازى او را خلعتى لايق و كاردى مرصّع به جواهر شاهوار تشريف فرمود. از پس آن، شاهزاده ديگرباره سفر بسطام كرد و از آنجا به دار الخلافه آمد.

گرفتارى ميرزا ابو القاسم قايم مقام به فرمان شاهنشاه غازى و خاتمۀ كار او

اكنون به وقايع دار الخلافه بازگرديم. بعد از جشن نوروزى چون روزى چند برفت و هوا را سورت گرما باديد شد، شاهنشاه غازى از طهران به باغ نگارستان تحويل داد و كارداران دولت در پيرامون نگارستان خيمه ها افراشته كردند و ميرزا ابو القاسم قايم مقام در باغ لاله زار كه يك تير پرتاب تا نگارستان مسافت است نشيمن كرد.

اين هنگام شاهنشاه غازى در قيد و بند قايم مقام يك جهت گشت، چه از دير

ص:236

باز از وى رنجيده خاطر بود. با اينكه تشريف وزارت خاص از بهر قايم مقام مى نمود و عقده هاى سخت را به سرانگشت تدبير توانست گشود [و] فاضلى مؤدب و اديبى مجرب بود، آن كبرى كه با منصب همساز است و آن غفلتى كه با دولت انباز نگذاشت كه دل پادشاه را با خود صافى دارد و كدورات خاطرش را كه به سالهاى دراز متراكم بود بزدايد، چه از آن وقت كه وزارت نايب السّلطنه عباس ميرزا داشت پيوسته محمّد شاه از روش او به اكراه بود. اجرى و مواجب ملازمان حضرتش را بى كلفت و مشقت ادا نمى نمود و در حل و عقد امور دولت هرگز بر مراد او تقديم امرى نمى فرمود.

در مملكت خراسان يك شب چنان افتاد كه شاهزاده محمود در سراپردۀ محمّد شاه به ميهمانى حاضر شد، شاهنشاه غازى، قايم مقام را پيام كرد كه امشب مرا ميهمانى رسيده، خورش و خوردنى كه لايق ميزبان و ميهمان باشد بفرماى تا در اينجا حاضر كنند.

در پاسخ گفت قانون شما آن است كه هر شب بايد در سر خوان نايب السّلطنه كار اكل و شرب كنيد، خوان جداگانه به دست نشود. هم اكنون مهمان را عذر در كنار نهيد و بدانجا كوچ دهيد. محمّد شاه از اين سخن سخت آشفته شد و حشمت مانع بود كه قايم مقام را كيفر كند. ميرزا حسن آشتيانى مستوفى الممالك كه آن وقت در حضرت نايب السّلطنه مستوفى بود اين قصّه بشنيد و كار آن مجلس را از خورش و خوردنى ساخته كرد.

مع القصه از اين گونه كردارها فراوان افتاد كه در هريك، پادشاه غيور قتل قايم مقام را بر خويش واجب مى داشت و در خاطر نهفته مى كرد. بعد از آنكه در تخت سلطنت جاى كرد و زمام مملكت به دست گرفت همچنان كار وزارت با قايم مقام بود. اين هنگام نيز بر عادتى كه داشت بر مراد خاطر پادشاه كمتر مى رفت و اگر حكمى از پادشاه مى رسيد و آن را با صلاح دولت راست نمى دانست يا با طبع خويش موافق نمى يافت بى سؤال و جواب برخلاف آن حكم فرمان مى كرد و اين همه بر غضب شاه افزوده مى گشت و آن كين ديرينه نيز جوش مى كرد.

ص:237

وقتى چنان افتاد كه شاهنشاه غازى معادل 20 تومان زر به مردى باغبان عطا فرمود، قايم مقام كس فرستاد و آن زر استرداد كرد و بى توانى به شاهنشاه پيام داد كه ما هر دو در خدمت دولت ايران خواجه تاشانيم، الا آنكه تو چاكر بزرگترى و ما از 100000 تومان بر زيادت نتوانيم ايثار خويشتن كرد، اگر خواهى مهماندارى مملكت ايران را خود مى كن و 80000 تومان اين زر تو را باشد و من با 20000 تومان كوچ دهم و اگرنه من ميهمان دار شوم و تو با 20000 تومان قناعت فرماى. پادشاه را كه در خاطر خوى شير شرزه نهفته اند از اين كردار و گفتار آتش غضب افروخته گشت و ساختۀ هلاك و دمار قايم مقام آمد.

و از آن سوى قايم مقام كين و كيد پادشاه را با خود مى دانست اما چنان مى پنداشت كه تا بر تمامت ملك ايران نيك مستولى نشود، بر طريق دفع او نرود و با خود مى انديشيد كه تا آن هنگام، به دست وزراى مختار و دول خارجه و تدبيرهاى ديگر سجلّى به خاتم بزرگان ايران و سلاطين دول خارجه رقم كند كه چنانكه پادشاهى در خاندان سلاطين قاجار به شرط ولايتعهد از پدر به پسر يادگار است و هيچ كس آرزوى آن مقام نكند وزارت نيز بدين گونه باشد. پادشاهان نتوانند او را و فرزندان او را از وزارت خويش خلع كنند و غافل از آن بود كه تدبيرها با تقديرها راست نيايد.

بالجمله شاهنشاه غازى، چون هنوز پسرهاى فتحعلى شاه از محل خود ساقط نشده بودند و در چشم مردم با شوكت و مكانت تمام بودند اكراه مى داشت كه قايم مقام از مكنون خاطرش آگاه شود، مبادا كيدى آغازد و خللى در كار ملك اندازد. لاجرم با ميرزا نصر اللّه اردبيلى صدر الممالك و محمّد حسين خان زنگنه ايشيك آقاسى باشى و چند تن ديگر از رازداران حضرت در تدمير او هم داستان شد و حاجى ميرزا آقاسى را كه در طريقت پيشواى خويش مى دانست نيز آگاه كرد.

اما قايم مقام شب يكشنبۀ بيست و چهارم صفر هنگام نماز ديگر، با ميرزا تقى على آبادى و ميرزا موسى نايب رشتى ميعاد نهاد كه به خانۀ ميرزا محمّد پسر ميرزا

ص:238

احمد كاشى رفته در وفات ميرزا زين العابدين مستوفى كاشى كه عمّ او بود او را تسليت و تعزيت گويد. اين وقت از حضرت پادشاه كس به احضار او برسيد و او را طلب فرمود. و از آن سوى شاهنشاه غازى قاسم خان قوللر آقاسى را حاضر كرده، فرمود كه سالها پروردۀ نعمت ما بوده و در مهد فراغت غنوده [اى] امروز در تقديم اين خدمت اگر همه جان بر سرش كرده [اى] مسامحت نبايد روا داشت. قاسم خان اجابت فرمان را جبين ضراعت بر خاك نهاد، آن گاه اللّه ويردى بيك مهردار و ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه را كه موثق و ممتحن بودند هريك را آلتى قتاله سپرد و فرمود بعد از درآمدن قايم مقام به نگارستان او را حكم به اقامت كنيد و اگر فرمان پذير نشود و ساز مراجعت كند به ضرب گلوله اش از پاى درآريد.

مع القصه قايم مقام به باغ نگارستان درآمد، او را گفتند در بالاخانۀ عمارت دلگشا باش تا پادشاه از سراى درونى بيرون شود. اللّه ويردى بيگ و ميرزا رحيم حربه هاى خويش پنهان داشته او را در بالاخانه جاى دادند و در برابرش ايستاده شدند، چون زمانى برگذشت و شاه حاضر نشد، گفت من با چند تن ميعاد نهاده ام كه به تسليت دوستى رفته باشم، صاحبخانه چشم به راه است. ميرزا تقى و ميرزا موسى نيز در شاهراه انتظارند در حضرت پادشاه معروض داريد كه زحمت بيرون شدن بر خود ننهد، فردا از بامداد حاضر حضرت خواهم شد. گفتند شاه فرمود تا مرا ديدار نكند مراجعت نفرمايد.

لختى ديگر توقّف كرد و ديگرباره آهنگ بيرون شدن فرمود، اللّه ويردى بيگ گفت فرمان اين است كه هم در اينجا بباشيد. گفت همانا من محبوسم و كلاه خويش را به زير سر نهاده رداى خويش را زيرپوش كرد و بخفت.

و از آن سوى شاهنشاه، اسد بيگ فرّاش خلوت را به نزديك حاجى قاسم خان سرتيپ فوج فرستاد و فرمان داد كه من قايم مقام را مأخوذ داشتم، هم اكنون فوجى از سربازان را بفرست تا اطراف باغ لاله زار پره زنند و نگاهبان باشند و مردم او را

ص:239

نگذارند از جائى به جائى متردّد شوند. حاجى قاسم خان گفت هرگز من با پيام، دل اين كار ندارم الا آنكه شاهنشاه غازى با خط خويش رقم كند. ديگرباره اسد بيگ برفت و خط پادشاه بياورد.

لاجرم حاجى قاسم خان گروهى از سربازان را حكم داد تا ميرزا محمّد و ميرزا على و ديگر فرزندان و ملازمان قايم مقام را نگاهبان شدند و اطراف باغ لاله زار را فروگرفتند و محمّد رضا خان فراهانى پسر عمّ قايم مقام را كه از خراسان رسيده بود، در پرۀ سرباز انداختند و بعضى از اموال و اثقال و اسب و استر او را يحيى خان ميرآخور نايب السّلطنه عباس ميرزا مأخوذ و مضبوط ساخت، از اين روى كه محمّد رضا خان بعد از وفات نايب السّلطنه در مشهد مقدس كار بر يحيى خان آشفته كرد و خواست او را محبوس و مغلول سازد، يحيى خان نيم شبى خويش را از بارۀ شهر به زير افكند و فرار كرد و اموالش بهرۀ محمّد رضا خان گشت.

مع القصه بعد از بازداشتن قايم مقام در بالاخانۀ دلگشا، شاهنشاه غازى فرمود نخستين قلم و قرطاس را از دست او بگيريد و اگر خواهد شرحى به من نگار كند نيز مگذاريد كه سحرى در قلم و جادوئى در بنان و بيان او است كه اگر خط او را بينم فريفته شوم و او را رها كنم. پس برحسب فرمان، عوانان دژخيم ادات نگارش او را گرفته از بالاخانۀ دلكشا فرود كردند و در بيغوله [اى] كه حوض خانه خوانند محبوس داشتند و بعد از 6 روز در شب شنبۀ سلخ صفرش خپه كردند و جسدش را در جوار بقعۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه با خاك سپردند. از پس آن اموال و اثقال و زر و گوهر و كتابخانۀ او را كارداران دولت مأخوذ داشتند و فرزندانش را مأمور نمودند كه در اراضى فراهان در قراى خويش نشيمن كنند و [از] عشيرت او هركه در آذربايجان بود هم مأمور به اقامت فراهان گشت و هريك را سيورغالى از منال ديوان مقرّر شد تا بدان معاش توانند كرد و برادرزادۀ قايم مقام ميرزا اسحق كه در اين وقت در آذربايجان وزارت فريدون ميرزا را داشت هم از آنجا بيرون شده در دار الامان قم اقامت كرد.

ص:240

فرستادن جمعى از شاهزادگان را به قلعۀ اردبيل و تفويض وزارت اعظم به حاجى ميرزا آقاسى
اشاره

بعد از هلاكت قايم مقام چون آغاز تابستان بود سورت گرما به قوّت شد و هواى طهران عفن گشته مرض وبا در ميان مردم افتاد و شاهنشاه ناچار بود از اينكه به اراضى ييلاق سفر كند و در شريعت سلطنت بعيد مى نمود كه جمعى از شاهزادگان را كه مهيّج فتنه توانند شد در دار الخلافه بگذارد و از آنجا بيرون شود. لاجرم بفرمود تا حاجى خان شكى و پرويز خان چاردولى با جماعتى از سواران روز چهارشنبۀ چهارم ربيع الاول شاهزاده حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و على نقى ميرزاى ركن الدّوله و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه و امام ويردى ميرزاى كشيكچى باشى و شيخ على ميرزاى شيخ الملوك و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله و محمود ميرزا و اسمعيل ميرزا را گرفته هريك را با يك دو تن خادم روانۀ اردبيل داشتند و در قلعۀ اردبيل نگاهبانان بر ايشان گماشتند و در عشر اول جمادى الاولى صاحب اختيار پسر محمّد قلى ميرزاى ملك آرا را نيز بدانجا فرستادند.

بالجمله بعد از بيرون فرستادن شاهزادگان شاهنشاه غازى پنجشنبۀ پنجم ربيع الاول از نگارستان به جانب امامه كوچ داد و سراپرده را راست كرده، 2 ماه در آن اراضى اقامت فرمود. و اين هنگام شاهزاده اللّه ويردى ميرزا و ابو الملوك كيومرث ميرزا هراسناك شدند كه مبادا چون ديگر شاهزادگان مورد عتاب و عقابى گردند، لاجرم از ديه دربند كه محل اقامت ايشان بود و تا دار الخلافه 2 فرسنگ مسافت داشت برنشسته به جانب بغداد فرار كردند.

اما بعد از قايم مقام وزارت لشكر همچنان خاصّ ميرزا آقا خان وزير لشكر بود و هيچ كس آرزوى آن محل نمى كرد و در قوّت بازوى خود نمى ديد، چه اين 100000 لشكر را بيشتر به نام و نشان و حسب و نسب مى دانست و كمتر وقت بود كه

ص:241

اگر از اجرى و مواجب يك تن از لشكريان پرسش مى رفت او را به جريدۀ محاسبان و فرد نگارش لشكرنويسان حاجت افتد، مبلغ و مقدار هريك را باز مى نمود؛ بلكه ستده و ناستده را مى دانست، لاكن در وزارت كبرى و صدارت اعظم بسيار كس نيازمند بودند، يك چند روز ميرزا تقى على آبادى و ميرزا موسى نايب رشتى به اتّفاق در بعضى امور مداخلت مى نمودند و ميرزا نصر اللّه صدر الممالك اردبيلى كه اين وقت در قريۀ امامزاده قاسم سكون داشت و هم بدين آرزو روز مى برد؛ لاكن شاهنشاه غازى روى دل با حاجى ميرزا آقاسى داشت و در امامه او ملازم ركاب بود و حل و عقد امور به دست او صورت مى بست و پادشاه او را قطب فلك شريعت و طريقت مى دانست و با او به حسن عقيدت و صفاى نيّت مى زيست و مصدر كشف و كرامت مى شمرد. و از قضا بسيار وقت، از روزگار مستقبل خبرى مى گفت كه به راستى مى پيوست. چنانكه از ميرزا حسن مستوفى الممالك مسموع افتاد كه در حيات فتحعلى شاه خبر وفات نايب السّلطنه عباس ميرزا و جلوس شاهنشاه غازى محمّد شاه را به تاريخ وقت خبر داد و مستوفى الممالك در پشت كتابى بنگاشت و چنان بود كه او گفت.

بالجمله يا در زمان سير سلوك ص 8 فاى خاطرى به دست كرده بود يا كوكبى كه او را بدين مقام بركشاند تربيت مى فرمود و بر زبان و دست او آنچه او را به كار بود جارى مى كرد. بالجمله شاهنشاه غازى به اطراف ممالك فرمان كرد كه قايم مقام را حبس مؤيد كرديم و تدبير امور جمهور را به دست حاجى ميرزا آقاسى بازنهاديم فرمان او را پذيرفتار باشيد.

اما چون حاجى ميرزا آقاسى روزگار خويش را به تعلّم و تعليم برده بود از اسرار سلطنت و رموز ملك دارى بى خبر بود، ميرزا شفيع آشتيانى صاحب ديوان [را] كه مردى اديب و اريب بود و از آواره نگاران و مترسّلان فزونى داشت با خود يار كرد و در حل و عقد امور و رتق و فتق مملكت به مشاورت او همى كار كرد و او را فرمود كه ميرزا حسن آشتيانى آرزوى آن دارد كه مستوفى الممالك باشد و

ص:242

چون او را با محمّد خان - امير نظام از نخست روز طريق موافقت و مرافقت بوده جانب او را فرود من نخواهد گذاشت، لاجرم من بدين امر رضا ندهم و شاغل اين منصب مردى مجرّب مى بايد كه در كارهاى خطير بصير بود و روى دل او نيز با من باشد، امروز آن توئى.

ميرزا شفيع عرض كرد كه من با ميرزا حسن از عم زادگانيم و او از من روزگار بيشتر برده و سال فراوان ديده، حشمت او را نتوانم فرو گذاشت، چه در ميان خويشاوندان كردار من نكوهيده گردد. عاقبة الامر سخن بر اين نهادند كه ميرزا تقى قوام الدّوله را از كرمانشاهان طلب كنند و اين منصب را بدو تفويض دارند. لاجرم ميرزا موسى نايب گيلانى را برحسب حكم پادشاه به وزارت كرمانشاهان و لرستان و خوزستان مأمور داشتند و به خواستارى ميرزا موسى، فرهاد ميرزا نيز با او همراه شد و فرمان رفت تا ميرزا تقى قوام الدّوله راه حضرت سپارد.

و از اين سوى چون حاجى ميرزا آقاسى زشت مى دانست كه كس او را وزير خطاب كند يا صدر اعظم خواند و رتبت خويش را در حضرت پادشاه برتر از اين القاب مى پنداشت و همى بر زبان داشت كه چون نصرت پادشاه اسلام فرض است و مرا در خدمت محمّد شاه عقيدتى به كمال باشد، روزى چند زحمت اين خدمت بر خويش مى نهم و دامن تقواى خويش به پليديهاى دنيوى آلوده مى سازم تا محمّد خان زنگنه امير نظام از آذربايجان برسد و زمام امور را بدست گيرد. و پشت مناشير پادشاه را چنانكه قانون وزيران است خاتم نمى نهاد و اهالى دول خارجه چون دانستند كه حاجى ميرزا آقاسى لقب صدارت و وزارت را مكروه مى دارد او را شخص اول ايران خطاب كردند و اين لقب را پسنده داشت.

اما ميرزا حسن آشتيانى پسر ميرزا كاظم كه پدرش در حضرت شاه شهيد آقا محمّد شاه محلى لايق داشت و خود در نزد نايب السّلطنه عباس ميرزا مستوفى بود و از شناختگان درگاه شمار مى شد و شاهنشاه غازى را مورد الطاف و اشفاق بود، در

ص:243

ايّام توقف امامه مهر خويش را در پشت منشور پادشاه به جاى مستوفى الممالك نهاد و چون منشور به دست حاجى ميرزا آقاسى آمد خاتم او را محو كرد و آن منشور را به نزد پادشاه برده معروض داشت كه اين موضع خاتم خاصّ امين الدّوله است اگر فردا امين الدّوله طريق خدمت جويد و بدين حضرت پويد جواب او چيست. شاهنشاه غازى فرمود كه ميرزا حسن يك شب در خراسان ما را نان داد و مهمان ما را بنواخت، در ازاى آن، ما اين نان از او قطع نخواهيم كرد، شما نيز بايد دين ميرزا حسن را بر ذمّت همّت ما روا ندارى. و روى اين سخن با ضيافت شاهزاده محمود بود چنانكه مرقوم افتاد.

بعد از مراجعت از امامه، ميرزا مسعود تبريزى كه مردى زبان دان بود برحسب حكم وزارت دول خارجه يافت و ضياء السّلطنه را كه در ميان دختران فتحعلى شاه به نام بود از بهر خويش نكاح بست. ميرزا ابو الحسن خان شيرازى كه از پيش وزير دول خارجه بود، از بيم قايم مقام هنوز در بقعۀ شاهزاده عبد العظيم پناهنده بود از قبل حاجى ميرزا آقاسى مطمئن خاطر شده به شهر درآمد و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت در ميان مقرّبان درگاه منخرط گشت.

اين هنگام شاهنشاه غازى در عشر اول شوال ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه را روانۀ اصفهان فرمود و امين الدّوله را پيام كرد كه توقّف تو در اصفهان مورث اختلال حكمرانان آن اراضى است، نخست آنكه بى هول و هرب طريق حضرت گير و چون ديگر چاكران در تقديم خدمت باش و اگرنه تا دار الامان قم سفر كن و هروقت آسوده خاطر شدى راه طهران پيشدار.

امين الدّوله 6 ماه تمام ميرزا رحيم را به مماطله و تسويف بداشت، آنگاه شرحى به وزير مختار انگليس نگاشت و او را به شفاعت برانگيخت. مستر مكنيل از كارداران دولت خواستار شد تا او را رخصت سفر عتبات عاليات دادند. پس امين الدّوله از طريق كوهستان بختيارى به اراضى عراق عرب در رفت و در آستان ملك پاسبان كربلا و نجف مجاور گشت تا رخت به جهان ديگر برد، چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

ص:244

اما از آن سوى چون ميرزا موسى روانۀ كرمانشاهان شد و قوام الدّوله راه طهران پيش داشت، كار آن مملكت را به نظم كرد و بعد از چند ماه كه فصل خريف برسيد، شاهزاده بهرام ميرزا سفر خوزستان را تصميم عزم داد و ساز سپاه كرده با 5000 سواره و پياده و 6 عرّادۀ توپ تا جايدر براند و در آنجا با ميرزا محمود جهانشاهى كه از قبل كارداران دولت مأمور بود عرض سپاه داده، به جانب حليلان كوچ داد و ميرزا موسى به اتّفاق فرهاد ميرزا در حليلان به لشكرگاه پيوست و از آنجا بهرام ميرزا، ميرزا محمود را روانۀ دار الخلافه نمود و ميرزا بزرگ قزوينى را به وزارت لرستان بركشيد و خود با فرهاد ميرزا و ميرزا موسى راه خوزستان برگرفت.

در اول اراضى خوزستان شفيع خان بختيارى از قبل محمّد تقى خان كنورسى بختيارى كه سالها عصيان ورزيده بود و كاروانيان و مجتازان را از در فارس تا خاك كاشان عرضۀ نهب و غارت مى داشت به نزديك شاهزاده آمد و معروض داشت كه محمّد تقى خان از حاضر شدن در اين حضرت هراسناك است اگر او را از طلب داشتن به درگاه معفو دارى در تقديم خدمت تقاعد نورزد و همه ساله پيشكش لايق انفاذ دارد. و بهرام ميرزا در پاسخ فرمود كه يك سال است، شاهنشاه غازى صاحب تاج و لوى گشته و محمّد تقى خان از سلطنت او ياد نكرده، اكنون بايد بى بهانه به نزديك ما حاضر شود و اگر نه به قوّت غازيان درگاه او را حاضر كنيم و ميرزا امين على آبادى را به اتّفاق شفيع خان به نزد محمّد تقى خان گسيل ساخت تا ابلاغ حكم كند و خود به جانب دزفول كوچ داد.

جعفر قلى خان پسر اسد خان بختيارى و ديگر بزرگان آن قبايل با سواره و پيادۀ فراوان در شهر دزفول به نزديك شاهزاده انجمن شدند و پس از 10 روز روانۀ شوشتر گشت. در شهر شوشتر شفيع خان و ميرزا امين از نزد محمّد تقى خان مراجعت كرده معروض داشتند كه محمّد تقى خان را نه چنان وحشت و دهشتى مركوز خاطر است كه هرگز بدين لشكرگاه تواند درآمد و شاهزاده يك جهت گشت كه

ص:245

بعد از نوروز لشكر بسازد و به قطع و قمع او بتازد، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

و ديگر در اين سال چون شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله را از حكومت كاشان برحسب فرمان معزول داشتند تا به خدمتى لايق تر از آن برگمارند، روز گرفتارى قايم مقام وارد دار الخلافه گشت و در آن مدّت كه شاهنشاه غازى در امامه جاى داشت عباسقلى خان جوانشير نبيرۀ ابراهيم خليل خان والى قراباغ را كه مردى با نسب بلند و حسب ارجمند است، به حكومت كاشان مأمور فرمود.

وفيات

و هم در اين سال روز پانزدهم محرّم ميرزا زين العابدين مستوفى كاشانى وداع جهان گفت و در پنجم ربيع الاول ميرزا اسد اللّه خان پسرش به مرض وبا درگذشت.

و هم در اين سال ميرزا هدايت پسر ميرزا اسد اللّه خان وزير لشكر رخت به جهان جاويد برد.

و هم در اين بلاى وبا محمّد حسين خان ايشيك آقاى باشى زنگنه و حاجى اسفنديار - خان توپچى باشى و محمّد رضا خان پسر سهراب خان گرجى و آقا فرج ايچ آقاسى و ميرزا نصير لشكرنويس و ميرزا مجيد لشكرنويس و اسمعيل خان پسر عبد الرّزاق خان كاشى به سراى جاويد تحويل دادند و در ممالك ايران نزديك به 50000 كس عرضۀ هلاك گشت. [و هم در اين سال حسينعلى ميرزا فرمانفرما فرزند فتحعلى شاه به مرض وبا در تهران درگذشت].

گرفتارى ظلّ السّلطان و محبوس شدن او در آذربايجان

و در اين مدت كه مرض وبا بالا گرفته بود برحسب فرمان، ظلّ السّلطان در قريۀ امامزاده قاسم كه از قراى طهران است سكون داشت.

بعد از مراجعت شاهنشاه غازى از امامه به دار الخلافه، ظلّ السّلطان نيز حاضر حضرت شد و از كارداران دولت خواستار آمد كه شهر قم و كاشان را به سيورغال او تفويض دارند و خود در دار الامان قم نشيمن كند. چون در آن مدّت كه در امامزاده قاسم جاى داشت يك دو تن از سركردگان مازندران چند كرّت اسب و مرد حاضر كردند كه ظلّ السّلطان را از امامزاده قاسم به طرفى فرار دهند و اين معنى را ميرزا آقا خان وزير لشكر فهم كرده حصول اين مدعا و مأمول را در عقدۀ محال انداخت و پادشاه را از اين راز آگاه ساخت، لاجرم كارداران دولت توقّف ظلّ السّلطان را در قم روا نديدند؛

ص:246

لاكن اين راز را پوشيده داشته او را اجازت سفر مكه دادند. روز بيست و چهارم رجب كه با اول آذرماه مطابقه داشت از طهران بيرون شد و از قضا روز جلوسش بر تخت سلطنت در طهران هم اول آذرماه بود. بالجمله ظلّ السّلطان چون از شهر به در شد و لختى طى مسافت كرد برحسب فرمان چند سوار برفت و او را مأخوذ داشته سفر آذربايجان فرمودند و در شهر مراغه جاى دادند.

آمدن محمّد خان امير نظام به دار الخلافه

و هم بعد از مراجعت شاهنشاه غازى از امامه، محمّد خان زنگنه امير نظام از آذربايجان برسيد، بزرگان درگاه و قواد سپاه خاصّه اهالى نظام به استقبال او شتافتند و او را با حشمتى تمام درآوردند و چون حاجى ميرزا آقاسى خود نيز پيوسته بر زبان داشت كه وزارت اعظم خاصّ امير نظام است اعيان درگاه يك باره در گرد او انجمن شدند. امّا حاجى ميرزا آقاسى روزى با ميرزا شفيع صاحبديوان فرمود كه من امير نظام را از بهر آن آوردم و بر پادشاه و چاكران درگاه عرضه دادم كه حشمت او از نظرها محو شود و اكنون كه او را به سوى آذربايجان مراجعت دادم ديگر كسى به طمع و طلب وزارت او نخواهد نشست و دل با من خواهد بست و اگر جز اين [مى] كردم پيوسته مردمان به هواى او مى زيستند و هيچ كارى به نظام نمى شد. مع القصه پس از يك دو ماه برحسب فرمان پادشاه غازى امير نظام روانۀ آذربايجان شد.

آمدن اللّه يار خان آصف الدّوله به دار الخلافه

و از جانب ديگر چون خبر گرفتارى قايم مقام در مملكت خراسان گوشزد اللّه يار خان آصف الدّوله شد بى آنكه منشورى به احضار او صادر شود راه طهران برگرفت و چنان مى پنداشت كه اين هنگام صدارت عظمى بى مانع و دافعى بهرۀ او خواهد بود، بعد از ورود به طهران، وى نيز كار به كام نتوانست كرد، پس از روزى چند فرمان شد تا بى توانى طريق خراسان برگيرد و مملكت خراسان را فرمانگزار باشد و برادر اعيانى شاهنشاه قهرمان ميرزا برحسب امر از خراسان احضار شد و مأمور به آذربايجان گشت و اين وقت كار وزارت اعظم بر حاجى ميرزا آقاسى راست بايستاد.

ص:247

و هم در اين سال مستر الست با مكتوب تهنيت و تحف و تحيّت از دولت انگليس به حضرت شاهنشاه آمد و اتحاد دولتين و اتّفاق جانبين را مشيد مبانى گشت و مورد الطاف خسروانى شد.

و هم در اين سال بهمن ميرزا برادر اعيانى شاهنشاه غازى برحسب فرمان حكمران دار السّرور بروجرد و سيلاخور و محال ملاير و تويسركان گشت و محمّد باقر خان بيگلربيگى به جاى او فرمانگزار دار الخلافه آمد و ديگر برادران پادشاه، خانلر ميرزا مأمور به حكومت يزد شد و منوچهر ميرزا حاكم گلپايگان و خوانسار گشت و همچنان آقا خان محلاّتى امام اسمعيليه در كرمان نافذ فرمان آمد و طريق عصيان و طغيان سپرد چنانكه در جاى خود مذكور شود.

وقايع سال 1252 ه. / 1826 م. و سفر كردن شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار به گرگان براى نظم قبايل يموت و كوكلان

اشاره

در سال 1252 ه. شب سه شنبۀ سيزدهم شهر ذيحجة الحرام چون 4 ساعت و ربع ساعت از شب برآمد، آفتاب به بيت الشّرف تحويل داد و بدايت سنۀ تخاقوى ئيل تركان گشت. شاهنشاه غازى محمّد شاه بر قانون سلاطين عجم جشن عيدى كرد و مردمان را چندان از زر و جامه عطا داد كه هيچ گاه ياد نداشتند. بعد از سپردن بساط عيد تسخير هرات را در خاطر گرفته فرمان كرد تا از ممالك محروسه لشكريان اعداد كار كرده در دار الخلافه ملتزم ركاب شوند.

و هم در اين وقت فريدون ميرزا از آذربايجان برحسب حكم حاضر حضرت شد و قهرمان ميرزا برادر اعيانى پادشاه از خراسان برسيد و منشور فرمانگزارى يافته روانۀ آذربايجان گشت.

آن گاه شاهنشاه غازى روز شنبۀ بيست دوم شهر

ص:248

صفر از دار الخلافه خيمه بيرون زد و در باغ نگارستان نشيمن ساخت و لشكرها همى گرد شدن گرفتند. از آنجا برادر خود فريدون ميرزاى نايب الاياله آذربايجان را با حسن خان سارى اصلان قاجار قزوينى و 5 فوج سرباز و توپخانه و قورخانۀ درخور، روز دهم ربيع الاول بر منقلاى سپاه از راه خوار و سمنان مأمور به طرف بسطام و كالپوش فرمود و خود روز يكشنبۀ هيجدهم ربيع الاول با سپاه بزرگ و توپخانۀ گران از نگارستان كوچ داده چمن فيروزكوه را لشكرگاه كرد و 40 روز در آنجا اقامت فرمود و همه روزه سپاهى از پى سپاهى برسيد. و ميرزا آقا خان وزير لشكر در عرض سپاه و فراهم آوردن مردم جنگى و به دست كردن علوفه و آذوقۀ لشكر خدمتى بزرگ تقديم كرد. چنانكه دوست و دشمن او را تحسين فرستادند. منوچهر خان معتمد الدّوله مراجعت از فارس كرده، هم در آنجا حاضر حضرت شد و پيشكشى لايق پيش گذرانيده مورد عنايت بى نهايت گشت.

چون بسيج خراسان و هرات ساخته شد، فرستادۀ اللّه يار خان آصف الدّوله حكمران خراسان برسيد و عريضه [اى] كه او نگار كرده بود برسانيد، بدين شرح كه اينك در تمامى اراضى خراسان بلاى وبا پراكنده است، در شهر مشهد مقدّس روزى 200 تن افزون بدين مرض از جهان بيرون شود و مردم خراسان در شعاب قلل جبل گريخته اند و هيچ كس را انديشۀ هيچ كس نيست، صواب آن است كه شهريار غازى تسخير هرات را به ديگر وقت اندازد. پادشاه نامدار ناچار عنان بگردانيد و نظم تركمانان تكه و يموت و كوكلان را بر تسخير هرات مقدّم داشت و از فيروزكوه به تدمير تركمانان كمر بست و هيبت سخط پادشاه و نظم وزير لشكر چنان بود كه در 40 روزه اوتراق فيروزكوه 45000 تن سواره و پيادۀ لشكر و 20000 تن بزرگان درگاه و خادمان ايشان، يك سنبله از مرزع رعيّتى پى سپر ستور نگشت.

بالجمله از همان فيروزكوه سران و سرخيلان قبايل يموت و كوكلان را

ص:249

مناشير كرده به محمّد صالح خان كرد محله [اى] سپرد و او را فرمود به ميان تركمانان سفر كن و ايشان را بگو، شما باج گزار سلاطين ايران بوده ايد و قلاّدۀ فرمانبردارى بر گردن داشته ايد، چه افتاده كه يك سال بر افزون مى رود كه از طريق اطاعت و ضراعت به يك سو شده ايد و سر به طغيان و عصيان برآورديد. هم اكنون اداى مامضى بايد كرد يا ساختۀ سزا و غزا بايد بود. روز سيم جمادى الاولى از فيروزكوه رايات نصرت افراخته شد و شيران ابطال در محال گورسفيد بيارميدند و از آنجا كوچ بر كوچ تا منزل شاهكوه عنان نكشيد.

در آنجا بعضى از بزرگان قبايل يموت و كوكلان حاضر درگاه شده جبين مسكنت بر خاك نهادند؛ اما بيشتر از آن جماعت از طريق اطاعت به يك سوى شدند و چنان مى پنداشتند كه كشيدن توپ و بردن لشكر و تحويل بنه و آغروق از قلل جبال و سيقناقهاى سخت كه ايشان راست محال است، چه تاكنون كمتر سلطانى را با احمال و اثقال در آنجا عبور افتاده، لاجرم در جواب محمّد صالح خان و پذيرفتن احكام پادشاه كار به مماطله و تسويف مى كردند.

اين هنگام شاهنشاه غازى فرمان كرد كه فريدون ميرزا كه در كالپوش سكون داشت 5000 سوار دلير از لشكر اختيار كرد، تا قارى قلعه كه تركمانان را معقلى محكم است عنان باز نكشيد و در آنجا گوش بر فرمان باشد. اين حكم از مصدر جلالت صادر شد و شاهنشاه غازى از شاهكوه كوچ داده، ارض تجر و محال ابرسيج را درنوشته به خرقان بسطام فرود شد. روز بيست و پنجم ربيع الاول چمن كالپوش لشكرگاه گشت.

امّا فريدون ميرزا يك روز قبل از ورود موكب پادشاهى محمّد خان امير تومان ايروانى و سهراب خان و حسن خان سارى اصلان را برداشته با 5000 سوار و 6 عرّادۀ توپ راه قارى قلعه برگرفت و اين وقت چنان افتاد كه جمعى از تركمانان كه به اراضى سبزوار به نهب و غارت تاخته بودند، هنگام مراجعت رعيّت تمورتاش بر سر راه ايشان بيرون شده جنگ بپيوستند و گروهى را از آن جماعت عرضۀ شمشير و برخى را دستگير

ص:250

نمودند، چند تن از تركمانان كه جان به سلامت بردند تا قارى قلعه تاختن كرده، ورود پادشاه را به كالپوش و سفر فريدون ميرزا را به قارى قلعه با بزرگان قبايل مكشوف داشتند و ايشان ساختۀ مقاتلت و مبارزت شدند و 10000 تن سوار جنگى انجمن كردند.

از اين سوى چون فريدون ميرزا به ظاهر قارى قلعه رسيد زمين رزمگاه تنگ شد و هر دو لشكر درهم افتادند و تيغ و سنان در يكديگر نهادند. اين هنگام توپچيان دهان توپها را بگشادند و سربازان مانند باران، گلولۀ تفنگ بباريدند. لشكر تركمان از ميدان جنگ به يك سوى شد تا از آتش توپخانه گزند نبيند و چند كرّت از دور و نزديك تركتازى كرده، حمله درافكند و چون دانستند از اين رزم ساختن جز جان باختن كارى به دست نشود، ناچار پشت با جنگ داده، روى به فرار نهاد [ه] و جانب خيوق و خوارزم را پيش داشتند.

لشكريان مسافتى بعيد از قفاى ايشان بتاختند و از آن جماعت 300 تن مقتول ساختند و 250 تن نيز اسير شد و چندان كه اموال و اثقال و آذوقه و علوفه در قارى قلعه بر زبر هم نهاده بودند به دست لشكريان افتاد. پس فريدون ميرزا در قارى قلعه اوتراق كرده صورت حال را معروض درگاه پادشاه داشت و گرفتاران را با سرهاى كشتگان گسيل حضرت نمود و معروض داشت كه قارى قلعه معقلى سخت است، اگر فرمان رود نگاهبانان برگماريم كه در اين حدود هميشه از بهر لشكر سيقناقى باشد.

شاهنشاه غازى فرمود كه فوجى از لشكر را همه ساله در اين قلعه گذاشتن و تيمار ايشان داشتن سودى نباشد، چه تركمانان در اين دشت پهناور بهرجا كه خواهند تحويل كنند، قارى قلعه را با خاك پست كن كه از بهر ايشان معقلى نباشد و آذوقه و علوفه و حبوباتى كه در آن قلعه انبار كرده اند 15 روز اجرى لشكر را برگير و هرچه بماند به آب رود فرو ريز و خود به كنار آب گرگان سفر كن كه ما نيز بدانجا خواهيم شد.

ص:251

لاجرم فرمان فرما برحسب فرمان، قلعه را ويران كرد و حبوبات را خورد ماهيان ساخت و خود آهنگ گرگان كرد.

و از اين سوى شاهنشاه غازى روز بيست و پنجم ربيع الثانى از كالپوش كوچ داده و در منزل دشت شاه نزول فرمود و از آنجا كوچ داده در ارض پاى قراول نزديك به دامان جبل جاى كرد و چون حمل دادن توپخانه و اثقال از آن جبل صعب المسلك به زحمت بود چند روز اقامت رفت. بعد از گذشتن توپخانه، از [ارض] پاى قراول بيرون شده از قراشيخ و كنار آب گرگان طى مسافت فرموده در گنبد قابوس ميان قبايل كوكلان نشيمن كرد.

بزرگان قبايل دامان بر ميان زده آذوقه و علوفۀ سپاهيان را بر پشت اسبهاى سوارى خود حمل داده به لشكرگاه مى آوردند. آن گاه حكم شد تا عباس خان قاجار بيگلربيگى استرآباد 500 تن از بزرگان آن قبايل را به رسم گروگان گرفته به همراه امير سعد اللّه خان فندرسكى روانۀ دار الخلافه داشت. چون كار كوكلان پرداخته شد رايت منصور پادشاهى به طرف مرابع يموت در اهتزاز شد و به جانب بى بى شروان لشكر به جنبش آمد و قبايل يموت از اصغاى اين خبر اموال و اثقال خود را حمل داده به جانب بلخان داغى طريق فرار پيش داشتند.

از قضا فريدون ميرزا كه از قارى قلعه طريق حضرت پادشاه مى سپرد در عرض راه با ايشان دچار شد و بيدرنگ به جنگ درآمد و بسيار كس از آن جماعت بكشت و برخى اسير گرفت و ديگر مردم مال و بنه بگذاشتند و راه فرار برداشتند. اسب و شتر و گاو و گوسفند آن جماعت با تمامت احمال و اثقال بهرۀ لشكريان گشت و فريدون ميرزا، بعد از اين فتح حاضر درگاه شد و شاهنشاه غازى عزم مراجعت را تصميم داده به جانب دار الخلافه كوچ داد.

عزل فضلعلى خان از حكومت مازندران

در دولت آباد دامغان معروض درگاه افتاد كه مردم سارى را از فضلعلى خان حاكم مازندران دهشتى در خاطر نشسته [است] چندانكه از دو سوى ساز مقاتلت و مبارزت طراز داده اند و فضلعلى خان در سراى امارت خويش كه از يك جانب با ديوار

ص:252

بارۀ شهر اتصال دارد جاى كرده و از جماعت كرد و ترك كه شاه شهيد آقا محمّد شاه از عراق بدان اراضى نشيمن فرموده [بود] در گرد خود انجمن ساخته و ايشان از 2000 تن افزون بودند و در برابر اين جماعت مردم سارى هم گروه شده كار به منازعت همى كنند. شاهنشاه غازى بعد از اصغاى اين قصّه فرّخ خان غفارى كاشانى پيشخدمت خاصّه را كه با حصافت عقل و اصابت رأى بود، مأمور داشت كه بدان مملكت سفر كرده حقيقت حال باز داند و به عرض رساند.

وقتى فرخ خان برسيد كه ميان فضلعلى خان و مردم سارى 7 تن به زخم گلولۀ تفنگ از جان پرداخته بود، لاجرم دانست كه ديگر مردم سارى را با فضلعلى خان از در اطاعت نتوان داشت، در سراى يك تن از مردم رعيّت فرود شد و شبانگاه مردم كرد و ترك را به نزديك خود طلب كرد و گفت از اين پس با فضلعلى خان آميختن و خون مردم سارى را ريختن نزديك كارداران دولت پسنده نباشد و صواب آن است كه شما از گرد او پراكنده شويد و به مرابع خويش رويد تا فضلعلى خان يك تنه بماند و خون ريختن نتواند.

جماعت كرد و ترك اين سخن را به صواب دانستند و به خانه هاى خويش شتاب گرفتند. بامداد چون فضلعلى خان جامۀ خواب بگذاشت و هيچ يار و ياور نداشت ناچار پذيرۀ فرمان گشت و فرّخ خان مهماندارى ملازم خدمت او داشته روانۀ دار الخلافه داشت و صورت حال را در عريضه [اى] بنگاشت. كارداران دولت منشور كردند كه برحسب فرمان پادشاهى در آن مملكت آمر و ناهى باشد و كار لشكرى و رعيّت را به نظام بدارد تا حكمران مازندران معلوم و مأمور گردد.

سفر بهرام ميرزا به خوزستان و نظم بختيارى

و هم در اين سال چون عيد نوروز سپرى شد چنانكه از اين پيش مرقوم گشت، بهرام ميرزا از شهر شوشتر به عزم تدمير محمّد تقى خان بختيارى خيمه بيرون زد و محمّد تقى خان قلعه تل را كه نشيمن داشت از مرد و مال تهى ساخته در سيقناق مونگشت كه معقلى استوار است جاى كرد و ايل والوس خود را از مرابع مراتع خود كوچ داده، در اطراف خويش نشيمن فرمود.

ص:253

چون بهرام ميرزا 3 منزل طىّ مسافت كرد و خبر ورود او با توپخانه و لشكر متواتر گشت، قبايل بختيارى كه در كنار محمّد تقى خان بودند هراسناك شدند و گفتند ما را با لشكر پادشاه قدرت مقاتلت نباشد و در ميان ايشان سخن به لا و نعم افتاد.

محمّد تقى خان دانست كه اگر كار اين گونه رود، دور نباشد كه مردم برشورند و او را دست بسته به لشكرگاه فرستند، لاجرم علينقى خان برادر خود را به نزديك بهرام ميرزا رسول فرستاد و خواستار شد كه اگر شاهزاده با معدودى از چاكران لختى از لشكرگاه به يك سوى شود و محمّد تقى خان را ديدار كند عجب نباشد كه وحشت او را بنشاند و ملازم ركاب گرداند. بهرام ميرزا به صوابديد ميرزا موسى نايب و رالنسن صاحب انگريزى آرزوى او را پذيرفتار گشت و ميرزا موسى را از لشكرگاه به نزديك محمّد تقى خان فرستاد تا او را حاضر كند و خود با 100 سوار از قفاى او راه برگرفت.

و از آن سوى محمّد تقى خان به اتّفاق ميرزا موسى با 4 تن سوار طى مسافت كرده به نزديك شاهزاده آمد و بهرام ميرزا او را مطمئن خاطر فرموده، آن گاه برحسب آرزوى محمّد تقى خان، ميرزا موسى را به حراست اردوى خود مراجعت فرمود و خويش فضان آقاى سرتيپ توپخانه و رالنسن صاحب را برداشته با 30 تن سوار روانۀ سيقناق مونگشت شد و محمّد تقى خان را با شمشير و جامه تشريف كرده بعد از 3 روزه مسافت به كوه مونگشت رسيد و آن معقلى است كه از سه جانب طريق عبور مسدود دارد و از اين سوى كه صعود توان كرد نيز 15 ذرع راه را بى نردبان نتوان برشد و بر فراز آن كوه آبى خوشگوار و ساحتى هموار است.

بالجمله [محمّد تقى خان] شاهزاده را بر فراز آن جبل صعود داده شرط ميزبانى به پاى برد و فرزندان خود را حاضر كرده تا هريك جداگانه مورد نواخت و نوازش شاهزاده شدند و خاطر آسوده كردند. روز ديگر بهرام ميرزا، محمّد تقى خان را برداشته به قلعه تل آمد، دو لولۀ توپ بى عرّاده در آنجا بيافت، فرمود تا به كرمانشاهان حمل دادند و از آنجا محمّد تقى خان را برداشته به لشكرگاه آورد و روز ديگر به طرف

ص:254

شوشتر كوچ داده 22 روز محمّد تقى خان را در شوشتر بداشت و با او معاهده نهاد كه ضجيع او و زن و فرزند على نقى خان و شفيع خان به شرط گروگان در كرمانشاهان نشيمن كنند و علينقى خان پيوسته ملازم ركاب باشد و 1000 تن سرباز از قبيلۀ خود به صوابديد رالنسن صاحب به نظام كرده، هم خويشتن به درگاه پادشاه برده عرض دهد و منال ديوانى را همه ساله برساند. بالجمله علينقى خان با گروگانى كه مقرّر كرده بود برسيد و محمّد تقى خان رخصت يافته به سيقناق خويش مراجعت نمود.

آن گاه چون از عرب بنى لام بعد از وفات پادشاه مبرور فتحعلى شاه در حوالى شوشتر تركتازى رفته بود، بهرام ميرزا بفرمود تا ميرزا احمد خان غلام پيشخدمت و حياتقلى خان سرهنگ به ميان آن جماعت رفته ايشان را كيفرى به سزا كردند و حاكم آن گروه را كه شيخ مذكور نام داشت معزول نموده شيخ نغمه را به جاى او منصوب فرمود و تشريف حكومت بداد. وزير بغداد نيز فرمان شاهزاده را پذيرفتار گشته، شيخ نغمه را خلعت فرستاد.

و آن گاه شاهزاده، اسمعيل خان قوانلوى قاجار را به حكومت شوشتر گذاشته خود ساز مراجعت كرد و يك ماه در دزفول توقّف نموده، كار آن بلده را به نظام فرمود و از آنجا به خرّم آباد فيلى سفر كرد، فرهاد ميرزا و ميرزا موسى از آنجا برحسب فرمان پادشاه روانۀ دار الخلافۀ طهران شدند و شاهزاده بهرام ميرزا روانۀ كرمانشاهان شد؛ و در آنجا برحسب فرمان شاهنشاه غازى تجهيز لشكر كرده، فوج گوران را كه سپردۀ محمّد ولى خان پسر سليمان خان بود مأمور به فرمانبردارى رالنسن صاحب انگريزى نمود و فوج كرمانشاهان را به نصر اللّه خان پسر حسن خان كلانتر سپرد و اين جماعت را روانه داشته در گرگان به لشكرگاه شاهنشاه پيوستند و خود از راه نهاوند و بروجرد طىّ مسافت كرده در چمن فتح آباد و گندمان و اراضى چهارمحال و نجف آباد همه جا سفر كرده كار مردم بختيارى و منال ديوانى ايشان را به نظام كرده روز بيست و پنجم شهر شعبان مراجعت به كرمانشاهان نمود.

عزل بهرام ميرزا از حكومت كرمانشاهان

و از آن سوى چون شاهنشاه غازى از سفر گرگان وارد دار الخلافه گشت،

ص:255

چنان معروض افتاد كه اختلالى در امر كرمانشاهان باديد شده و چون جمعى از بزرگان آن اراضى از بهرام ميرزا رنجيده خاطر و دهشت زده اند و نظم اين كار به دست او راست نيايد، لاجرم برحسب فرمان شاهزاده از حكومت آن مملكت معزول شده و روز چهاردهم شهر شوّال از كرمانشاهان بيرون شده از راه عراق و قم روانۀ دار الخلافۀ طهران گشت و معتمد الدّوله منوچهر خان ايچ آقاسى باشى در شهر رمضان مأمور به نظم سرحدّ عراق عرب و عجم و حكومت خوزستان و لرستان و بختيارى و كرمانشاهان گشت.

بعد از ورود به كرمانشاهان قبايل كلهر و گوران همچنان بر طريق عصيان مى رفتند.

حياتقلى و محمّد ولى خان و مصطفى قلى خان و جمعى ديگر از اعيان در اعلان كلمۀ عصيان هم دست و هم داستان آمدند. معتمد الدّوله در اندك روزگارى بر آن جماعت چيره شد و ايشان را از در اطاعت بازداشت و شاهنشاه غازى براى تعمير و تذهيب بقعۀ شريفۀ كاظمين عليهما السلام از خزانۀ خاص زرى بدو فرستاد و معتمد الدّوله، حاجى ميرزا حسن رشتى طبيب را براى انجام اين امر بدان ارض اقدس گسيل فرمود تا اين خدمت را تقديم كرد.

تبعيد محمّد قلى ميرزاى ملك آرا

و هم در اين سال روز پنجشنبۀ پانزدهم ربيع الاول شاهزادۀ محمّد قلى ميرزاى ملك آراى مازندران مأمور به توقف همدان گشت، اگرچه اقامت او در طهران مورث وخامتى نبود؛ لكن به دست آويز شيخوخت و سالخوردگى حشمت پادشاه را نيكو نگاه نمى داشت، لاجرم برحسب فرمان ميرزا موسى خان امير ديوان او را برداشته روانۀ همدان گشت و در آن بلده سكون فرمود.

تغيير و تبديل حكومت ايالات و ولايات

و هم در اين سال برادر كهتر شاهنشاه غازى اردشير ميرزا كه در علوم عربيّه و فنون ادبيّه و آداب رزم و بزم، هنرى به كمال داشت مأمور به حكومت مازندران گشت و ميرزا اسد اللّه خان نوائى به وزارت او نامبردار شد و شاهزاده فريدون ميرزا كه حكومت فارس داشت مأمور به حكمرانى كرمان آمد. آقا خان محلاّتى حاكم كرمان چون اين بدانست از شهر كرمان به اراضى بم سفر كرد و قلعۀ بم را

ص:256

سيقناقى كرده بنشست و رايت خودسرى افراخته كرد، چنانكه در جاى خود مرقوم خواهد شد.

و هم در اين سال چون قبل از سفر كردن شاهنشاه غازى به جانب گرگان جماعتى از مردم كاشان از عباسقلى خان جوانشير كه حكومت آن بلده داشت رنجيده خاطر شدند و به حضرت پادشاه شتافته زبان شكايت بازداشتند و به عرض كارداران دولت رسانيدند كه اگرچه عباسقلى خان به كردار و گفتار ستودۀ صغار و كبار است؛ لكن عمّال او از شهر و ديه از منال ديوانى بر زيادت طلب كنند و او به شريعت بذل و جود روا نمى دارد كه ايشان را در معرض مؤاخذت حاضر سازد، لاجرم شاهنشاه غازى اين بندۀ نگارنده را فرمان كرد تا سفر كاشان كرده، مأخوذ عمّال او را از مردم شهر و ديه در رسم و جريده كنم و فذلك حساب او را به عرض رسانم.

من بنده بعد از آنكه به كاشان رفتم و فرمان پادشاه بگفتم، عمّال او كه از اعمال خويش در بيم بودند زلال صفا و صدق را در ميان عباسقلى خان و اين بنده به شكايت و سعايت مكدّر ساختند و اين ببود تا شاهنشاه غازى به دار الخلافه مراجعت فرمود؛ و اين هنگام شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله برحسب فرمان حاكم كاشان گشت. بعد از ورود او جمع و خرج منال ديوان را من بنده جريده كرده به طهران آوردم و معروض درگاه داشتم.

و هم در اين سال سيف اللّه ميرزا حاكم سمنان گشت و فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه حكومت همدان يافت و محمّد خان ايروانى امير تومان حاكم عراق گشت.

و هم در اين سال سيف الملوك ميرزا پسر اكبر ظلّ السّلطان با بعضى از مردم در پنهان زبان به نكوهش كارداران دولت بازمى داشت و به گمان خويش فتنه مى انگيخت، چون صورت حالش مكشوف گشت برحسب فرمان او را كوچ داده در قزوين نشيمن فرمودند و نگاهبانى چند بر او گماشتند.

ص:257

سفارت ميرزا جعفر خان مشير الدّوله

و هم در اين سال ميرزا جعفر خان مشير الدّوله به نشان سفارت كبرى مأمور به توقّف اسلامبول گشت و او راه برگرفت و در ارزن الروم امر بيع و شراى بازرگانان ايران را به نظام كرد و از آنجا بيرون شده، در اسلامبول رحل اقامت انداخت و سلطان محمود كه اين هنگام سلطنت روم داشت او را محلّى شايسته نهاد و كسى از چاكران خود را با يك تن نايبان او روانۀ عتبات عاليات نمود و فرمان كرد كه در آن اراضى زايران مشاهد مقدسّه را مكانت بزرگ نهند و بازرگانان ايران را بر طريق اقتصاد باشند.

بالجمله ميرزا جعفر خان را در اسلامبول مكانتى به دست شد كه ارامنۀ بندر ازمير و ديگر مردم بسيار وقت به نزديك او پناهنده مى رفتند و خود را در جار و جوار او مى گرفتند و با دولت بلجيق [بلژيك] و اسپانيول از قبل دولت ايران عقد مسالمت و معاهدۀ تجارت بست، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

وقايع حال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سفر هرات در سال 1253 و 1254 ه. / 1827-1828 م.

اشاره

در سال 1253 ه. مطابق ايت ئيل تركى چون 10 ساعت و 4 دقيقه از شب چهارشنبۀ بيست و چهارم ذى الحجه سپرى شد، آفتاب از حوت به حمل جاى كرد، شاهنشاه غازى محمّد شاه جشن نوروزى به پاى برد و چون 5 روز بعد از تحويل شمس به برج حمل، ماه محرّم دررسد و سال 1254 ق/ 1828 م. درآيد و هم 5 روز به سال شمسى مانده باشد كه سال قمرى منقضى شود، لاجرم وقايع سال 1254 ق/ 1828 م. مرقوم مى گردد.

بالجمله بعد از در نوشتن بساط عيد، شاهنشاه غازى در فتح هرات و تدمير كامران ميرزا يك جهت گشت و فرمان كرد تا لشكر مازندران و آذربايجان و عراق گروه گروه كوچ داده، در دار الخلافه انبوه شدند. و از آن سوى كامران

ص:258

ميرزا با لشكرى ساخته، آهنگ تسخير سيستان داشت و فرمانگزار سيستان پناهندۀ شاهنشاه غازى شده صورت حال را به كارداران دولت نگاشت و از پس او امير دوستمحمّد خان سردار كابل و كهن دل خان سردار قندهار و شمس الدّين خان سردار افغانان محال هرات را هريك جداگانه رسولى و عريضه [اى] انفاذ حضرت داشته نيازمند شدند كه خسرو ايران در تسخير هرات و تدمير كامران ميرزا كار به تسويف ندارد.

شاهنشاه غازى فرستادگان ايشان را بنواخت و پاسخ مكتوب هريك را منشور كرد. و هم از قفاى ايشان قنبر على خان مافى را به نزديك كهن دل خان رسول كرد و شمشيرى كه قبضۀ آن به الماس مرصّع بود به تشريف او انفاذ فرمود.

و هم در اين وقت كمال افندى از قبل سلطان محمود خان پادشاه دولت عثمانى حاضر حضرت سلطانى شد و مكتوب خويش را برسانيد و شرح آنچه در ميان دولتين ايران و روم حادث شد در جاى خود به شرح مى رود.

بالجمله شاهنشاه روز چهاردهم شهر صفر از شهر طهران به باغ نگارستان تحويل داد. حاجى ميرزا آقاسى كه مشير درگاه و كارپرداز كلى و جزئى رعيّت و سپاه بود با تمامت شاهزادگان و بزرگان ايران بسيج سفر كرده، در پيرامون نگارستان سراپرده راست كردند. ميرزا آقا خان وزير لشكر كه زمام سواره و نظام پياده به دست رويت او بود در نظم سپاه آذربايجانى و جمع آورى لشكر عراقى و مازندرانى و اجراى علوفه و آذوقه چندان حسن رويت به كار داشت كه شاهنشاهش هر زمان تحسين و تحيّت فرستاد.

از آن سوى كامران ميرزا والى هرات چون تصميم عزم پادشاه را در تسخير آن اراضى دانسته بود، تدبيرى انديشيده، رسولى گسيل حضرت ساخت و اين هنگام رسول او كه فتح محمّد خان نام داشت برسيد و 50 طاقۀ بافته كشمير و 15 سر اسب به رسم پيشكش پيش گذرانيد و عريضه [اى] پيش داشت بدين شرح كه:

اگر شاهنشاه ايران اين عبد عقيدت كيش را چون ديگر چاكران حضرت شمارد و عصيانى كه

ص:259

از در كذب از اين بنده باز نموده اند معفو و منسى دارد؛ وجوه دنانير و رؤس منابر را به نام و لقب پادشاه زينت بخشم و هرگز از طريق طاعت نگردم. از براى بندۀ مطيع و منقاد سفر پادشاه و زحمت سپاه در اين اراضى واجب نباشد.

چون كارداران ايران كذب او را مجرّب داشتند كلمات او را وقعى نگذاشتند؛ و فرستادۀ او را بى نيل مرام بازفرستادند و پيام دادند كه سپاه را از سپردن اين راه گريز نيست، اگر سخن كامران ميرزا از در صدق و راستى است چون راه نزديك شود حاضر درگاه پادشاه آيد، آنگاه برحسب فرمان در آن مملكت آسوده خاطر حكمران گردد.

و از پس او شاهنشاه غازى فرهاد ميرزا و محمّد باقر خان بيگلربيگى و محمّد كريم خان پسر او را با فوجى كه سپردۀ او بود و حاجى قاسم خان سرتيپ تبريزى با فوج خاصّه مأمور به توقّف دار الخلافه فرمود و شاهزاده حمزه ميرزا را به اتّفاق حسن خان سارى اصلان و 30000 تن سوار و سرباز فرمان كرد كه همه جا از پيش روى لشكر برود و در نيشابور به لشكرگاه پيوسته شود.

و از پس او امير توپخانه حبيب اللّه خان شاهيسون را بفرمود تا با 60 عرادۀ توپ طريق محال خوار گيرد و بر منقلاى سپاه كوچ دهد و خود با سپاه ساخته و توپخانه و قورخانه كوس رحيل گرفت و روز يكشنبۀ نوزدهم شهر ربيع الثانى از نگارستان كوچ داده در قريۀ اشرف آباد فرود شد و از آنجا شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه را با 6000 لشكر كارآزموده روانۀ چمن گندمان داشت تا اشرار بختيارى را كيفر كند و اراضى كوهكيلويه را به نظم درآورد و امير اصلان خان قراگوزلو را ملازم خدمت او ساخت و همچنان بهرام ميرزا را به حكومت قزوين مأمور و طهماسب قلى خان قزوينى را به وزارت او بركشيد.

و روز ديگر از آنجا برنشست و كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده روز يكشنبۀ بيست و ششم شهر ربيع الثانى وارد شهر سمنان گشت،

ص:260

شاهزاده سيف اللّه ميرزا كه اين وقت حكومت سمنان داشت پذيره گشت و آذوقه و علوفۀ لشكر را به نيكوتر وجهى تقديم خدمت كرد و بعد از 7 روز از آنجا كوچ داده روز شنبۀ دهم جمادى الآخره در چمن بسطام قبّۀ خيام برافراخت و مدت 20 روز در آن اراضى اوتراق فرمود.

در آنجا معروض افتاد كه ايمپراطور ممالك روسيه نيكولاى، سفر تفليس و گرجستان را تصميم عزم داده تا زيارت اوچ كليسا كند و مملكت گنجه و قراباغ و ايروان را نيك بداند و هم مكتوبى به شاهنشاه غازى فرستاده كه ما تا به اين حدود سفر كرده ايم اگر شاهنشاه ايران نيز گامى چند فراگذارد تا يكديگر را ديدار كنيم و شادخوار باشيم، نيك سزاوار است. و اين هنگام چون سفر خراسان و فتح افغانستان در پيش بود اين كار بر آرزو نمى رفت.

سفر كردن وليعهد كيوان مهد دولت ايران به جانب ايروان به حال پرسى ايمپراطور روسيّه

چون همواره در ميان دولت ايران و دولت روسيّه كار به مهر و حفاوت بود، واجب افتاد تا يك تن كه لايق حال پرسى ايمپراطور باشد سفر ايروان كرده او را ديدار كند و تشييد بنياد اتّحاد فرمايد. لاجرم شاهنشاه غازى فرمان كرد كه ستارۀ روشن سپهر سلطنت و نيّر اعظم گردون خلافت، وليعهد دولت قوى آيت، ناصر الدّين ميرزا كه اين هنگام 7 ساله بود از تبريز خيمه بيرون زند و ايمپراطور را پذيره شود و تهنيت ورود گويد. محمد خان امير نظام و حاجى ملا محمود نظام العلما و ميرزا تقى خان وزير نظام و چند ديگر از شناختگان دولت ملازم ركاب او باشند؛ و محمّد طاهر خان قزوينى را نيز 50 بافتۀ شال رضائى و 3 رشته تسبيح مرواريد و 40 اسب تركمانى از بهر مباركباد ورود ايمپراطور سپرد و او از چمن بسطام بيرون شده در حدود ايروان به ركاب وليعهد پيوست.

ص:261

بالجمله محمّد خان امير نظام بسيج راه كرده در ركاب وليعهد بيرون شد و قبل از آنكه ايمپراطور روسيه درآيد، وليعهد دولت ايران در ظاهر ايروان خيمه راست كرد. كارداران دولت روسيّه به حضرت او آمدند و معروض داشتند كه برحسب فرمان ايمپراطور «در صرۀ» اين بلد سرائى شاهوار ترتيب كرده ايم تا وليعهد نشيمن فرمايد، چرا در ظلّ سراپرده روز بايد گذاشت». وليعهد فرمود «ما را خضارت چمن و غزارت جويبار از تنگناى حصار پسنده تر باشد».

و از آن سوى ايمپراطور از پايتخت دولت با 7 تن سوار كه از خاصّگان درگاه بودند كوچ همى داد و هر منزل سوارى دليل راه مى كرد و در منزل ديگر او را مراجعت مى داد و دليل ديگر ملازم ركاب مى ساخت، بدين گونه طىّ مسافت كرده يك روز بعد از ورود وليعهد وارد ايروان گرديد و هنگام ورود 15 توپ براى حشمت او گشاد دادند و چون وارد شد، به كليسا رفته نماز بگزاشت و كشيشان و مسكينان را بذلى به سزا كرد و پس از آن به عيادت مرضى و بيماران سالدات رفت و هريك را پرسش و نوازشى جداگانه فرمود، آن گاه حكيم خانه و دواخانه و قورخانه و جبّاخانه را يك يك بازديد كرد.

از آنجا به منزل خويشتن رفت و بى توانى بارن روزن را كه وزير اول بود، به حضرت وليعهد فرستاد و اظهار مهر و حفاوت فراوان نمود و پيام كرد كه عمّ تو مى گويد «من براى شما سرائى شاهوار پرداخته كرده ام چرا در صحرا منزل ساختيد». وليعهد همان جواب نخستين باز داد كه «از براى خضارت و نضارت در چمن نشيمن كرديم». ديگر گفت عمّ تو مى فرمايد «شنيده ام به سبب ضعف بنيت در اين سفر زحمت فراوان ديده ايد». در پاسخ فرمود «شوق ديدار ايمپراطور چندان است كه من هنوز در طريق محبّت يك قدم پيش برنداشته ام و در خاطر دارم كه قطع منازل بعيده توانم كرد». بارون روزن از اين سخن نيك شاد گشت و فراوان تحسين و تحيّت فرستاد،

ص:262

آن گاه معروض داشت كه فردا چون 3 ساعت از روز برمى آيد بدين حضرت حاضر مى شوم و در ركاب وليعهد، خدمت عمّ او ايمپراطور خواهيم رفت و رخصت مراجعت حاصل كرده بيرون شد.

و روز ديگر به هنگام برسيد و كالسكۀ خاصّ ايمپراطور آورده وليعهد را برنشاند و خود به اتّفاق ملتزمين خدمت وليعهد در ركاب او طىّ مسافت كرده او را در سراى ايمپراطور فرود آورد، و در اتاقى كه يك در به ايوان ايمپراطور راه داشت، نشيمن فرمود و زمانى دير برنيامد كه ايمپراطور خود آن در را فراز كرده بدين اتاق درآمد و وليعهد را در بغل كشيد؛ و هم از آن در به ايوان خويش شد و عيسى خان خال وليعهد نيز از دنبال در رفت، آن گاه ديگرباره در باز كردند و محمّد خان امير نظام و ديگر چاكران را طلب نمودند.

محمّد خان، نظام العلما را از پيش روى و خود از قفاى روان شد و ميرزا تقى خان از پس او و محمّد طاهر خان قزوينى و ميرزا محمّد حكيم باشى و ميرزا على اكبر مترجم تبريزى كه چاكر دولت روس بود از قفاى يكديگر دررفتند. ايمپراطور همچنان بر سر پاى بود و وليعهد را در بغل داشت و با او همى فرمود كه هرچه مى خواهى از اين عمّ بينى بزرگ بخواه كه بر هرچه دست دارد از تو دريغ نخواهد داشت و انگشتر الماسى كه تمثال ايمپراطور از طرف زير نقش داشت در انگشت وليعهد كرد.

آن گاه با محمّد خان امير نظام فرمود كه وجع پاى تو را شنيده ايم، از پاى بنشين.

محمّد خان از در ادب سر به فرمان درنياورد و ايمپراطور خود دست بر كتف محمّد خان نهاده او را بنشاند. در اين هنگام اجابت فرمان كرد و هم بى توانى بر پاى خاست.

آن گاه از حاجى ملاّ محمود نظام العلما پرسش نمود. محمّد خان معروض داشت كه از بزرگان علما است و از كمال امانت و ديانت كه او راست شاهنشاه اسلام به تعليم وليعهدش مخصوص داشته. ايمپراطور با نظام العلما فرمود كه اين گوهر گرانمايه را با تو سپردم در خدمت او نيكو همى باش تا اهل ايران در سايۀ اين

ص:263

درخت تناور راحت كنند.

نظام العلما عرض كرد كه انبياء از اخبار آسمانى نقل كرده اند كه قلوب ملوك مهبط الهام است، بعد از آنكه 2 پادشاه بزرگ اين بنده را در خور اين خدمت دانستند، انشاء اللّه كار برحسب آرزو خواهد شد و من مورد الطاف 2 پادشاه خواهم شد.

آن گاه پرسش حال محمّد طاهر خان كرد و خدمت او را بازدانست و ميرزا تقى خان را بپرسيد. محمّد خان عرض كرد كه از پيش، مستوفى نظام بود و اينك وزير نظام است و آن كس است كه در پطرزبورغ هنگام سفارت خسرو ميرزا تقبيل حضرت ايمپراطور كرده.

فرمود شكر خداوند را كه رفيق خود را ديگرباره ديدار كردم. پس به لسان ارسى حال او را پرسش كرده، پاسخ گرفت. آن گاه ميرزا احمد حكيم باشى را فرمود من از شما راضى شدم كه وجع پاى امير نظام را نيكو مداوا كردى و با ميرزا على اكبر مترجم گفت نشانى كه از بهر تو فرستادم مباركت باشد.

آن گاه با امير نظام فرمود حصار هرات را چه رصانت است و افغانان را چه مكانت كه شاهنشاه ايران را با لشكرهاى فراوان چندين سرگردان دارند. امير نظام از اين سخنان استشمام تحقيرى كرد و نيكو پاسخى داد، عرض كرد كه قلعۀ هرات را آن حصانت و رصانت است؛ بلكه با نظر كوكبى بنيان شده كه تاكنون به دست هيچ سلطانى مفتوح نگشته و صدق اين سخن را از كتب تواريخ توان دانست و افغانان خوى همين مردم لگزى دارند كه سالهاى دراز است كه با سپاه مانند تو ايمپراطورى رزم همى دهند و هرگز شكسته نشوند، با اينكه شهربندى و حصارى ندارند، و افغانان از پس ديوار قلعه خويشتن دارى كنند و هرگز به ميدان ايرانيان درنيايند.

ايمپراطور از اين سخن خاموش شد و ديگرباره فرمود: جماعتى از ايران به اراضى روسيه گريخته اند و برخى گرفتار شده اند و همچنين از جماعت روسيه

ص:264

كه در جنگها اسير ايران گشته اينك 2 فوج ينكى مسلمان در حضرت شاهنشاه ايرانند، اگر از جانبين اسيران و گريختگان را باز وطن فرستيم نيكوكارى باشد و قواعد دوستى و يك جهتى محكمتر گردد. و امير نظام معروض داشت كه چنين است و انجام اين امر را بر ذمّت نهاد.

پس رخصت انصراف داده به جمله مراجعت كردند و آن در را استوار كرد و از دنبال ايشان انفيه دان مرصّعى به الماس از براى امير نظام فرستاد و در عرض راه بدو رسانيدند و او گرفته سپاس گذاشت و بعد از ورود به منزل، انفيه دان مرصّعى نيز از براى ميرزا تقى خان و 2 ديگر از براى عيسى خان و محمّد طاهر خان انفاذ داشت و يك حلقۀ انگشترى از بهر محمّد آقاى پسر نظام العلما كه هنوز كودكى بود، عطا كرد و فرمود از بهر آن است كه محمّد آقا چون بزرگ شود بگويد پادشاهى بارأفت بود كه مرا در طفلى فراموش نكرد و نظام العلما و حكيمباشى و هريك از چاكران را جداگانه به مقدار محل او مبلغى زر بذل كرد و بعد از 3 روز ايمپراطور راه گرجستان برگرفت و وليعهد طريق آذربايجان پيش داشت و بعد از ورود به تبريز ديگرباره ايمپراطور تاجى مرصّع به الماس و نشان عقابى با حمايلى كه خاصّ پادشاهان است به ياد وليعهد انفاذ تبريز داشت.

آن گاه وليعهد صورت حال عريضه نگار كرده به مصحوب محمّد طاهر خان انفاذ درگاه شاهنشاه داشت و شهريار سخن ايمپراطور را در رها ساختن 2 فوج ينكى مسلمان پذيرفتار گشت. و چون ميرزا اسد اللّه خان نوائى وزير مازندران وداع جهان گفت محمّد طاهر خان را به جاى اين خدمت وكيل الدّوله لقب داده به وزارت مازندران بركشيد و روانه فرمود.

ص:265

حركت موكب پادشاهى از بسطام به جانب هرات و فتح قلعۀ غوريان

اكنون باز بر سر داستان شويم. مدت 20 روز كه چمن بسطام لشكرگاه پادشاه بود، همه روزه سران و سركردگان با لشكرهاى خود از ممالك محروسه به لشكرگاه پيوسته مى شدند. و هم در آنجا معروض افتاد كه اللّه قلى توره والى خوارزم جماعتى از قبايل كوكلان را كه در گرگان اقامت داشتند و خدمتگزار دولت ايران بودند با گروهى از سكنۀ قارى قلعه به جانب اتك كوچ داده، از بهر آنكه در خوارزم جاى دهد. چون اين خبر به آصف [الدّوله] بردند، نجفعلى خان شادلو را با انبوهى از سواران مأمور داشت تا تاختن برده، در كنار قلعۀ مهيين بدان جماعت رسيد. لشكر خوارزم چون اين بديدند نخستين به قلعۀ مهيين در رفته خويشتن را ساختۀ جنگ كردند و از آنجا هم گروه بيرون شده، رزمى صعب دادند و هم در پايان كار شكسته شدند. نجفعلى خان سردار اسير فراوان از آن جماعت گرفت و 1500 خانوار كوكلان را كوچ داده وارد بوزنجرد كرد و در آنجا سكون فرمود.

و هم در اين وقت اللّه يار خان آصف الدّوله نيز از خراسان پذيره شده برسيد و در حضرت شاهنشاه معروض داشت كه از هنگام جلوس شاهنشاه غازى تا اين وقت مدّتى دراز نباشد و كارداران دولت را هنوز استقرارى به دست نشده و شاهزادگان ايران را هنوز سوداى سلطنت از دماغ به زير نيامده، اگر در اين سفر خطرى بدين لشكر نامور رسد سرهاى به گريبان در رفته بلند شود و مدّعى سلطنت فراوان گردد و كار ايران دير به سامان آيد. صواب آن است كه شاهنشاه غازى از چمن بسطام تحويل مقام نفرمايد، سرداران و سركردگان را با لشكرهاى كارآزموده براى فتح هرات و افغانستان برگمارد.

اگر فتح كردند كار به كام شود، و اگر 10 كرّت شكسته شوند، زيانى به ناموس سلطنت نرسد.

ص:266

شاهنشاه غازى فرمود اكنون كه ما تا بدين جا تاخته ايم و سفر هرات را بلندآوازه ساخته ايم اگر در عزم ما فتورى و در آهنگ ما قصورى راه كند نيروى خصم دوچندان شود و دليرانه آهنگ جنگ كنند. اين بگفت و فرمان كرد تا آصف الدّوله به مشهد مقدّس شده، تجهيز لشكر خراسان كند و به ركاب پيوسته شود، و از پس آن فرمان كرد تا لشكر ساز راه كردند و روز بيستم جمادى الاخره از چمن بسطام كوچ داده در خيرآباد فرود شد.

در آنجا يك تن از مردم شاهيسون در ميان قورخانه تفنگى بگشاد و بيم رفت كه قورخانه آتش گيرد، قورخانه چيانش دست بسته به درگاه آوردند و حكم رفت تا سر از تنش برگيرند، به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى از آن مخافت به سلامت بجست. و در منزل مزينان نيز يكى از غلامان ركابى كار بدين گونه كرد و همچنين قورخانه چيانش به محل سخط پادشاه حاضر كردند اين نيز به الحاح حاجى ميرزا آقاسى از قتل امان يافت.

از قضا روز ورود به سبزوار مرد شاهيسون بر پشت اسب خويش در كنار چاهى ژرف سكون داشت و آن غلام اسب خويش را انگيخته به تركتازى طىّ مسافت مى كرد، چون نزديك شد اسب عنان از كف او بستد و بر مركب مرد شاهيسون بازخورد، لاجرم هر 2 تن از پشت اسب جدا شده به چاه درافتادند و جان بدادند. اكنون بر سر سخن باز شويم.

شاهنشاه از خيرآباد كوچ داده تا اراضى سبزوار عنان باز نكشيد. امير توپخانه در آنجا به ركاب پيوست و پس از 4 روز از سبزوار كوچ داده تا شهر نيشابور براند و 20 روز در آن بلده اقامت فرمود تا لشكريان بسيج سفر كردند و هرچه دربايست بود حمل دادند.

شاهزاده حمزه ميرزا و حسن خان سارى اصلان با سپاه از پيشگاه حضور بگذشتند، ولى خان تنكابنى سرتيپ فوج خمسه و قزوين با لشكر خود نيز برسيد. پس، از آنجا خيمه بيرون زد و در منزل قدمگاه حاجى ميرزا آقاسى و جماعتى از بزرگان درگاه 3 روزه رخصت زيارت قبّۀ منوّرۀ حضرت رضا عليه الصلواة و السّلام را حاصل كرده بدانجا

ص:267

رهسپار آمدند و شاهزادۀ عبد اللّه ميرزا نيز اجازت يافت يك ماهۀ شهر صيام را در مشهد مقدّس مقام كند. آن گاه شاهنشاه غازى از آن اراضى رخت بيرون برده از طريق تربت شيخ جام رهسپار گشت.

در آنجا اللّه يار خان آصف الدّوله برسيد؛ و هم از آنجا او را با 12000 سوار كارآزموده و پياده نظام و 9 عرّادۀ توپ مأمور به فتح بادغيس فرمود و فرمان شد كه اسكندر خان قاجار حاكم تربت حيدريّه با سواران و شمخالچيان قرائى نيز با آصف الدّوله كوچ دهد.

آن گاه از تربت شيخ جام به اراضى سر جام نزول فرمود و پس از 7 روز از آنجا طريق غوريان گرفت و روز ورود جمعى از افغانان از قلعۀ غوريان بيرون شده با عباسقلى خان ايروانى كه قراول سپاه بود دچار شدند و رزم پيوستند و در اول حمله شكسته شدند و به قلعه درگريختند. عباس قلى خان چند تن از آن جماعت را اسير گرفته با چند سر به حضرت پادشاه آورد و صورت حال را معروض داشت و مورد اشفاق خسروانى گشت.

مع القصه شاهنشاه غازى روز هفتم ماه شعبان در كنار قلعۀ غوريان لشكرگاه كرد.

محمّد خان افغان برادر يار محمّد خان با جماعتى از افغانان حافظ و حارس غوريان بود.

در زمان، ابواب قلعه را فراز كرده و ديوار باره را استوار نمود و از تفنگچيان و شمخالچيان زبردست بر سر باره ها لشكرى انبوه كرد. در اين وقت حاجى ميرزا آقاسى سخن بر اين نهاد كه شاهنشاه را بر سر فتح غوريان ايستادن و از مقصد بازنشستن لايق نباشد، هم اكنون بايد قلعۀ غوريان را نديده انگاشت و رايات ظفر را به سوى هرات برافراشت.

ميرزا آقا خان وزير لشكر فرمود اين رأى به صواب نيست چه غوريان را از پس پشت انداختن و به جانب هرات تاختن از شريعت كشورستانى بعيد است. همانا از پس اين اگر لشكر از طرف خراسان آهنگ لشكرگاه كند يا لشكريان را حمل آذوقه و علوفه واجب افتد از كنار غوريان چگونه عبور خواهند كرد و از

ص:268

زحمت افغانان چگونه به سلامت خواهند زيست. شاهزاده محمّد رضا ميرزا و چند تن ديگر از شاهزادگان و امرا در اين سخن با وزير لشكر هم داستان شدند.

حاجى ميرزا آقاسى گفت آيا تواند بود كه فتح قلعۀ غوريان در 2 ماه و 3 ماه به دست نشود و چون اين كار به دراز كشد صولت سلطنت شكسته گردد و مردم هرات را آن هراس و هرب كه امروز در دل است برخيزد. وزير لشكر گفت اگر در رتق و فتق اين امر مداخلت نفرمائى بر ذمّت من است كه اين حصار را زودتر از هفته [اى] گشاده دارم، حاجى ميرزا آقاسى غضب آلوده فرمود من از اين كار دست بازداشتم تو باش و قلعۀ غوريان.

پس وزير لشكر قواد سپاه را طلب فرموده و گفت اگر ما قلعۀ غوريان را بگذاريم و بگذريم، چندانكه در كنار هرات باشيم از خراسان نتوانيم خبر گرفت، اگرچه هرات را حصار داده باشيم خود نيز در محاصره خواهيم بود. بزرگان سپاه متّفق الكلمه گفتند سخن جز اين نيست كه تو فرمائى. حاجى خان سرتيپ و بعضى ديگر از سركردگان بر ذمّت نهادند كه قبل از انجام هفته اين كار را هر هفت كرده كنيم و اگر همه بذل جان كرده ايم سخن تو را نگذاريم به هزل باشد.

پس آن لشكر جرّار چون بحر هايج به جنبش آمد و قلعۀ غوريان را از چارسوى حصار دادند. افغانان از فراز برج و باره شمخالها بگشادند، و از اين سوى توپچيان دهان توپها را گشاده دادند و سربازان با سرنيزه هاى تفنگ و آلات ديگر اطراف قلعه را به حفر كردن و كنده بريدن فروگرفتند. يك دو روز بر زيادت نبود كه كنده ها را به خندق قلعه پيوسته كردند و از هر جانب توده هاى چند از خاك برافراشتند و توپها را بر فراز آن تلها صعود دادند، بانگ توپ و تفنگ و گرد دو خان جنگ، جهان را ديگرگون كرد و پاى ثبات قلعگيان برفت. شير محمّد خان را ديگر دل نماند و از فراز باره بانگ الامان بالا گرفت و فرياد برآورد كه ديدار محمّد حسين خان مرا واجب افتاده اگر تا پاى اين برج راه نزديك كند روا باشد.

ص:269

محمّد حسين خان سرتيپ فيروزكوهى و صمصام خان سرتيپ فوج ينكى مسلمان كه در برابر آن برج سنگر داشتند آواز او بشنيدند، پس محمّد حسين خان تا پاى باره رفت و شير محمّد خان از فراز برج ندا در داد و امان طلبيد.

لاجرم صورت حال معروض درگاه پادشاه افتاد و اميد بخشايش داد. آن گاه قلعگيان از در ضراعت و مسكنت معروض داشتند كه اگر اين حصار را دربگشائيم از مردم اين قلعه نام و نشان نماند، چندان مهلت بگذاريد كه اين لشكر آشفته به خيمه هاى خويش باز شود و اين جنگ و جوش فرو نشيند تا خويشتن به حضرت پوئيم و زينهار جوئيم.

بالجمله روز سه شنبۀ چهاردهم شعبان شير محمّد خان تيغ و كفن از گردن آويخته به اتّفاق محمّد حليم خان و محمّد طاهر خان به حضرت آمد و جبين ضراعت بر خاك نهاد و به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى عصيان او معفو گشت. شاهنشاه غازى فرمان كرد كه غوريان در امان باشد و مردمش از قتل و سبى و نهب و غارت محفوظ باشند و آن جماعت كه به حكم كارداران كامران ميرزا از محال خواف و ديگر قرى در آنجا سكون جسته اند، آسوده خاطر به هرجا كه خواهند كوچ دهند. آن گاه ميرزا اسد اللّه خان قاينى را بفرمود تا با يك فوج لشكر خراسانى در قلعۀ غوريان اقامت كند و حارس و حافظ باشد.

ورود موكب پادشاهى در كنار هرات و محاصره نمودن قلعۀ هرات را
اشاره

شاهنشاه بعد از 2 روز از غوريان كوچ داده روز بيست و سيّم شهر شعبان به اراضى هرات درآمده در جانب شمال قلعه قريب مصلاّ و مزار ابو الوليد لشكرگاه كرد. نخستين جماعتى از افغانان نزديك 6000 تن به فرمان كامران ميرزا از شهر بيرون تاخته با محمّد ولى خان تنكابنى سرتيپ و فتح اللّه خان مافى كه با مردم خود بر مقدمۀ سپاه بودند، بعد از عبور از پوزۀ كبوتر خان دچار آمدند و جنگ پيوسته كردند.

ص:270

با اينكه فتح اللّه خان از جنگ غوريان زخمى صعب داشت در قدم جلادتش فتورى باديد نشده و مردانه رزم داد و محمّد ولى خان كه از نامداران شجعان بود، خود علم برداشته حمله افكند.

سرخوش خان سرهنگ فوج قزوين و اسكندر خان سرهنگ فوج خمسه و باقر خان چليپانلو نيز به جنگ درآمدند و چون شيران رزم آزماى از چپ و راست تاختن كردند.

در آن رزمگاه باقر خان 8 زخم برداشت و از پاى ننشست.

در پايان كار افغانان شكسته شدند و راه قلعه پيش داشتند، لشكريان از قفاى هزيمتيان تا به دروازۀ هرات عنان نكشيدند و مرد و مركب به خاك افكندند و باز لشكرگاه شدند و از جانب ديگر 300 تن سوار افغان ناگاه از قفاى لشكر بيرون شده يك تن از فيل بانان را با يك فيل به قتل آوردند. چنداولان اردو چون اين بدانستند بر ايشان تاختند و آن جماعت را هزيمت ساختند.

هم در آن شب ديگرباره فوجى از افغانان از بهر شبيخون هم داستان شده از شهر بيرون تاختند و به جانب مصطفى قلى خان سمنانى و سپاه او حمله بردند.

مصطفى قلى خان بى توانى فرمان كرد تا سربازان تفنگهاى خويش بديشان گشاد دادند، لاجرم جمعى به خاك افتاد و برخى به شهر درگريخت. روز ديگر اردوى پادشاهى حركت كرده، چمن سنگ سفيد اوتراق گشت.

هم در آن روز افغانان از شهر بيرون شده به جانب لشكرگاه تركتاز همى كردند، حاجى خان امير بهادر جنگ آهنگ ايشان كرد و در اول حمله آن جماعت را هزيمت داد.

روز ديگر فرمان شد تا قلعۀ هرات را حصار دهند. روز شنبۀ بيست و هفتم شعبان لشكرها از چارسوى جنبش كرد. محمّد خان ماكوئى امير تومان به جانب شرقى قلعۀ هرات شده، در برابر دروازۀ قندهار فرود آمد. موسى [موسيو] سيمنوف مهندس فرانسه كه در علم هندسه استادى نامبردار بود كارفرماى لشكر او شد، سنگر راست كرد و سربازان را حفر كردن مارپيچ و كنده ساختن زمين و پيش داشتن سنگر بياموخت. محمّد ولى خان سرتيپ تنكابنى با فوجهاى جنگجوى قزوين به سوى ديگر شد و جنرال

ص:271

پروسكى مهندسى لشكر او كرد و حاجى خان امير بهادر جنگ در برابر برج خاكسترى جاى كرد [و] ميرزا رضاى مهندسى باشى تبريزى لشكر او را آموزگار گشت.

ولى خان تنكابنى خواست تا برحسب فرمان مارپيچ خود را از سنگر حاجى خان بگذراند و به جانب راست شود و چون سربازان قزوين به سنگر حاجى خان راه نزديك كردند، سرباز شقاقى به مدافعه بيرون شد و با سنگ طريق رزم سپرد و سربازان قزوين سر از سنگر به در كردند كه اين گونه آهنگ و جنگ با سنگ را باز دانند، مردم افغان از برج خاكسترى به يك بار دهان تفنگها بگشادند و 30 تن از مردم قزوين را مقتول ساختند.

در اين وقت بيم آن رفت كه در ميان سرباز قزوين و شقاقى كار به مقاتله رود، مهندسان صورت حال را معروض داشتند و شاهنشاه خشمگين شده، حاجى خان را به مورد عتاب بازداشت و كيفر گناه او را به وقت ديگر گذاشت.

بالجمله صمصام خان سرتيپ در برابر دروازۀ عراق نشيمن جست، حبيب اللّه خان امير توپخانه برج خاكسترى را كه در ميان بروج هرات به نام بود پيش داشت و توپهاى باره كوب را به جانب آن برج گشاد داد، ناگاه توپى كه بر زير آن برج بود با جمعى از حرسۀ قلعه به يك بار به زير آمد و هولى بزرگ در دل قلعگيان افكند.

مع القصه لشكريان از اطراف، مارپيچها از پيش بردند و سنگرها پيش دادند، از ميانه فوج محبعلى خان راه با قلعه نزديك كرده، قريب به دروازۀ قندهار 120 تن از سربازان در مسجد خرابه جاى كردند. شبانگاه 500 تن از افغانان هم دست و هم داستان گشته با تيغهاى آخته از شهر بيرون تاختند و سه كرّت بدان مسجد يورش بردند، در هر كرّت به آموزگارى موسى [موسيو] سيمنوف سربازان تفنگها بديشان گشادند و ايشان را بازپس بردند. در كرّت سيم بسيار كس از آن جماعت كشته شد، ناچار پشت با جنگ داده

ص:272

به شهر درگريختند، و همچنان بسيار شبها از شهر بيرون شده شبيخون به سر محمّد خان امير بهادر جنگ و صمصام خان مى بردند و جان بر سر اين جلادت مى باختند، و از مردم سنگر نيز بسيار كس مقتول و زخمى مى ساختند.

بالجمله نخستين امير بهادر جنگ در حضرت پادشاه معروض داشت كه مرا اجازت فرماى تا به قلعۀ هرات يورش برم و همى خواهم كه تا هيچ يك از افواج با من جنبش نكند، به شرط آنكه چون با مردم خود اين خدمت به پاى برم و شهر هرات را فروگيرم فتحنامه در بلاد و امصار به نام من رود. چندانكه شهريار فرمود كس بدين گونه در چنين قلعه يورش نيفكند، او بر الحاح بيفزود، چندانكه پادشاه ديگر سخن نكرد و حاجى خان اين سكوت را موجب رضا شناخته، به سنگر خويش شتافت و مارپيچ لشكر خود را به خندق شهر پيوسته كرد و سربازان به مهندسى ميرزا رضا چون روز تاريك شد خندق را انباشته كردند و بدان سوى خندق جاى گرفتند. [امير] بهادر جنگ كه از پيش روى سرباز همى رفت، ناگاه با گلولۀ تفنگ جراحتى يافت چنانكه از پشت هامۀ سر تا كمرگاه، پوست شكافته شد و يك ماهه مرهم كرد تا بهبودى يافت و اگرچه اين خدمت برخلاف فرمان بود؛ ليكن بدين جلادت يك قبضه شمشير الماس پاداش يافت.

محمّد ولى خان و جنرال پروسكى نيز مارپيچ و سنگر خود را تا به خندق بردند و همچنان صمصام خان و محبعلى خان تا به خندق راه كردند و محبعلى خان را جراحتى به كتف رسيد و يك روز چنان افتاد كه جمعى از سواران افغان در كنار لشكرگاه كمين ساختند تا هركس به علف چر رود مأخوذ دارند، مهدى خان قراپاپاق و چند تن از غلام - تفنگچيان بر ايشان تاخته 20 تن سر و اسير گرفتند. اين وقت چنان افتاد كه عمال تون و طبس معادل 5000 تومان زر مسكوك و مقدارى قورخانه و اشياء ديگر به جانب لشكرگاه حمل مى دادند. ديدبانان اين خبر به هرات بردند و جماعتى از افغانان نيم شبى بر ايشان تاخته 30 تن از مسلمانان را عرضۀ تيغ ساختند و آن زر و مال را برگرفته به هرات دررفتند.

ص:273

از پس اين وقايع ميرزا جان مستوفى هرات از نزد كامران ميرزا فرار كرده پناهندۀ درگاه پادشاه گشت و بعد از وى شمس الدّين خان سردار كه از بزرگان افغان و برادرزن كامران ميرزا بود، از يار محمّد خان وزير كامران رنجيده خاطر شده به حضرت شاهنشاه غازى شتافت و مورد اشفاق شاهانه گشت و فرمان شد كه شمس الدّين خان، ميرزا جان مستوفى را برداشته با جمعى از لشكر به قرى و مزارع هرات رفته آذوقه و علوفه به لشكرگاه حمل دهند و آنچه از رعيّت مأخوذ مى دارند، از بابت منال ديوانى سند بسپارند.

و از اين سوى در شب پانزدهم رمضان يار محمّد خان افغانى وقتى كه لشكر در جوش و جنگ و گشادن توپ و تفنگ بود بر فراز برج آمده فرياد برداشت كه اى لشكر دست از جنگ بازداريد، بامدادان يك تن به شهر قدم درنهد و ما را از قبل پادشاه امان دهد تا سر بر خط فرمان گذاريم، و طريق حضرت سپاريم. اين سخن گوشزد پادشاه شد و فرمان رفت تا سپاه 2 روز دست از جنگ بداشت و برحسب حكم، عزيز خان سرهنگ كه اين هنگام در حضرت شاهنشاه منصور، سردار كل عساكر منصوره است به درون هرات رفت و 2 روز توقّف نمود.

آن گاه با عريضۀ شاهزاده كامران و يار محمّد خان و جمعى از بزرگان افغان حاضر درگاه شد و مكشوف داشتند كه كامران ميرزا در خاطر نهاده كه سخنان دروغ خويش را فروغى دهد و پادشاه را به مواعيد كذب و انفاذ زر و سيم از تسخير هرات بازدارد.

شاهنشاه فرستادگان او را بى نيل مرام رخصت انصراف داد و فرمان كرد تا ديگرباره نيران حرب افروخته گشت.

و چون برحسب فرمان حاجى ميرزا آقاسى لشكريان يك نيمۀ قلعۀ هرات را حصار دادند و نيم ديگر را گشاده داشتند، بسيار وقت افغانان از آن دروازه ها كه در محاصره نبود بيرون شده شباهنگام بر سنگرها تاختن مى كردند و با سربازان ساز مقاتلت و مبارزت طراز مى دادند. ميرزا آقا خان وزير لشكر با حاجى ميرزا آقاسى آغاز سخن كرد كه از

ص:274

پيشين زمان تاكنون قانون پادشاهان در حصار دادن شهرها چنان بود كه ابواب طرق و شوارع را مسدود مى داشتند؛ بلكه اگر توانستند حمامۀ نامه را درون شدن و برون شدن نمى گذاشتند، اين گونه محاصره كه شما فرمان كرده ايد و 3 دروازۀ شهر را از آسيب لشكر معاف داشته ايد تا قيامت اين كار به خاتمت نرسد چه غلاّت و حبوبات به شهر درآورند و اگر لشكرى به مدد ايشان رسد بى كلفت به شهر دربرند و شبها نيز بر ما شبيخون آرند و چنان باشد كه تا كنار سنگر در رسند و از تاريكى شب هنوز سرباز ما نداند كه ايشان دوستانند يا افغانند. شاهزاده محمّد ميرزا و ميرزا نظر على حكيمباشى و جمعى از سران سپاه بدين سخن هم داستان گشتند.

حاجى ميرزا آقاسى سخن ايشان را استوار نمى داشت و مى فرمود 3 دروازه را حصار دهيد و 3 ديگر را مفتوح بگذاريد. عاقبت الحاح كردند و سرّ اين سخن را پرسش نمودند، در پاسخ گفت چون اطراف شهر را نيك حصار دهيم و سد طرق و شوارع كنيم كار بر خصم صعب شود و در حراست خويش نيك بكوشد و حفظ حصار نيكو كند و كار ما به درازا كشد، اما چون يك سوى شهر گشوده است و راه فرار گشاده است چون لختى سختى بيند شهر را بگذارد و راه فرار بردارد.

وزير لشكر گفت كه كار بدين گونه نيست، آن كس كه از تنگناى محاصره خواهد فرار كرد از راه شناخته بيرون نشود؛ بلكه با چند پارۀ چوب قنطره [اى] از بهر خندق راست كند و از ديوارباره فرود شود و از راه ناشناخته فرار كند. قواد سپاه عرض كردند كه راه صواب جز اين نيست، اگر ما را بدين گونه در فتح اين حصار برگمارى اين كار به دست ما راست نشود. و حاجى ميرزا آقاسى ناچار گردن نهاد و فرمان داد كه تمامت شهر را در محاصره گيرند؛ لكن چون در فتح غوريان و بسيار كارها سخن وزير لشكر استوار مى افتاد و شاهنشاه غازى او را مى ستود، اندك اندك در خاطر حاجى ميرزا آقاسى حملى گران افكند و بيم داشت كه يك سره روى دل پادشاه با او شود.

ص:275

بالجمله لشكريان جنبش كردند و شهر هرات را نقطۀ مركز نهاده، پرگار زدند و از همه سوى طريق صادر و وارد را مسدود داشتند. حاجى خان امير بهادر جنگ قراباغى با 2 فوج شقاقى از جانب تل بنگى كه به سوى ارك هرات است سنگر برده ميانۀ دروازه قوطى چاى و دروازۀ ملك جاى كردند؛ و ولى خان تنكابنى سرتيپ با جماعتى از مردم تنكابن و فوج خمسه و قزوين و فوج سمنانى و دامغانى و 300 تن از فوج خاصّه و گروهى از كجور و كلارستاقى به جانب برج خاكستر سنگر كرد؛ و صمصام خان با افواج بهادران ميان دروازۀ عراق و برج خاكسترى درآمد و حسام الملك كلبعلى خان افشار با جماعت افشار و كنگاور و كليائى و خدابنده لو به سوى برج فيلخانه شد، و اسكندر خان قاجار دولّو پسر فتحعلى خان با افواج قراجه داغى و مراغه و قرائى و گروس ميان دروازۀ خشك و برج شاه كرم به كار درآمد؛ و نبى خان سرتيپ قراگوزلو با افواج همدانى در زير برج خواجه عبد المصر به حفر كردن مارپيچ و نظم سنگر پرداخت و محمّد خان سردار با افواج عراق در برابر دروازۀ قندهار نيران گيرودار برافروخت. بدين گونه قواد سپاه با لشكرهاى خويش اطراف هرات را پرّه زدند.

فرستادن كامران ميرزا پسر خود را به طلب لشكر خوارزم و ميمنه و مقاتلۀ آصف الدّوله با ايشان

اما از آن سوى چون كامران ميرزا از اين پيش فرزند خويش نادر ميرزا را به اتّفاق پسر ملاّ شمس قاضى هرات و باقر خان ايشيك آقاسى و امير آخور خود به طلب مدد و پشتوان به نزديك اللّه قلى [توره] فرمانگزار خوارزم و مضراب خان والى ميمنه و شير محمّد خان هزاره و طايفۀ تايمنى و جماعت جمشيدى گسيل داشته، پيام داد كه اينك محمّد شاه آهنگ هرات فرموده و چنان ندانيد كه بعد از فتح هرات شما آسوده خواهيد زيست؛ زيرا كه تعب و طلب اين پادشاه و سپاه از بهر آزادى اسيران شيعى است و اين جماعت بيشتر در خيوق و ميمنه ميان قبايل پراكنده اند، هم اكنون پايان كار را نگران باشيد و از مدافعت و منازعت اين لشكر تقاعد روا نداريد.

لاجرم قبايل خوارزم و تركستان جوشش و كوشش را ميان استوار كردند،

ص:276

نخستين طايفۀ تايمنى 2000 تن سواره و پياده عرض داده طريق هرات برگرفتند و در عرض راه با نصر اللّه خان سركشيكچى باشى قاجار كه با جمعى از سپاهيان حمل غلات و حبوبات به لشكرگاه مى كرد بازخوردند و جنگ پيوسته شد؛ بسيار كس از مردم تايمنى عرضۀ شمشير و جماعتى نيز اسير گشت، بقيّة السّيف سر خويش گرفته تا مرابع و مساكن خود عنان باز نكشيدند.

اما چون پسر كامران ميرزا پيام پدر را به خان خوارزم برد، اللّه قلى توره 1500 تن سوار جرّار گزيده ساخت و خليفه عبد الرّحمن تركمان را كه مردم آن اراضى خاك مقدمش را به شفاى مرضى مى بردند بر آن جمله امير ساخت و خليفه عبد الرّحمن، نادر ميرزاى پسر كامران را با همراهان او برداشته تا ميمنه به نزديك مضراب خان شد و از ميمنه و اندخود و شبرغان 6000 سواركارى فراهم كرد و شير محمّد خان هزاره اگرچه همه روزه كس به درگاه پادشاه مى فرستاد و تقبيل سدۀ سلطنت را ميعاد مى نهاد، لكن سخن از در كذب مى كرد، و در اين وقت كه خبر لشكركشى خليفه عبد الرّحمن را بشنيد از قبايل درزى و فيروزكوهى و جمشيدى 4000 مرد رزم آزموده بدو فرستاد و او با 10000 مرد ساختۀ نبرد گشت.

و از اين طرف چنانكه بدان اشارت شد آصف الدّوله با 10000 مرد سپاهى و 9 عرّادۀ توپ از تربت شيخ جام مأمور گشت و از اين گونه سران و سركردگان ملازم ركاب او شدند. نخستين برادرزادۀ او اسكندر خان قاجار با فوج مراغه و فوج قرائى و سوار قرائى 2200 تن بسيج راه كردند كه يك نيمه را شير خان عمزادۀ او سرهنگ بود و نيم ديگر را احمد آقاسرهنگى داشت 2000 تن عرض داد و ديگر كلبعلى خان حسام الملك افشار با فوج اخلاص و سوار كليائى 1600 تن به ساز كرد و ديگر نبى خان قراگوزلو 1000 تن فوج قراگوزلو اعداد كرد و عبد اللّه خان صارم الدوله آن هنگام ياور آن فوج بود و ديگر عليمراد بيگ با 400 تن سرباز گروس كوس رحيل بنواخت و نور اللّه

ص:277

خان شاهيسون با 150 سوار جرّار و جعفر قلى خان كرد شادلو با 1000 تن سوار خراسانى و شادلو و ديگر سرباز نيشابورى و ترشيزى و پياده سرولايتى و شمخالچى كوهپايۀ مشهد مقدّس، اين جماعت نيز 1500 تن به شمار آمد.

پس آصف الدّوله از تربت شيخ جام به منزل كاريز و از آنجا به كهسان كه مبداى خاك هرات است كوچ داد و از آنجا به منزل شكيبان كه تا قلعۀ غوريان 2 فرسنگ مسافت است براند، آن گاه منزل قوشه را درنوشته در اراضى بادغيسات و يورت قبايل جمشيدى فرود شد و در قراتپه خيمه بزد. چون مردم آن اراضى را قوّت مقاتلت نبود، علف و آذوقه [اى] كه انباشته بودند بگذاشتند و راه فرار برداشتند و زمان خان جمشيدى با اينكه 6000 مرد جنگ داشت توان درنگ نياورد، قليل كرّى نمود و در حملۀ نخستين 200 تن از لشكر او قتيل و دستگير شد، ناچار طريق فرار برداشت. از پس او آصف الدّوله 3 روزه در قراتپه اوتراق كرد، آن گاه راه قلعه نو برگرفت و به هر زمين كه عبور همى داد مردم هزاره مربع و مرتع خود را وداع گفته به ديگر جاى مى رفتند و خانه هاى خود را آتش درمى زدند و آصف الدّوله چنان از قفاى ايشان مى رفت كه بسيار وقت آتش افروختۀ ايشان را ديدار مى كرد و حكم مى داد تا لشكريان بنشانند و خرابى روا ندانند.

بالجمله تا قلعۀ نو براند و در آنجا 10 روز اقامت كرد و از قبايل اورنگ و ديگر طوايف كه سكان سراپل و ميمنه و اندخود و شبرغان بود فحصى به سزا نمود، آن گاه از آنجا كوچ داده، به جانب بالامرغاب شتاب گرفت، از آن پيش كه [به] ارض پده كج فرا رسد، زمان خان جمشيدى و شير محمّد خان هزاره و شاه پسند خان فيروزكوهى لشكرى انبوه كرد [ه] به جنگ درآمدند. از دو رويه صف قتال راست شد و ابطال رجال طريق مبارزت و مقاتلت سپردند و اين كرّت افغانان مردانه بكوشيدند و مدت 4 ساعت رزم دادند، در پايان امر 250 تن از آن جماعت مقتول گشت و پاى اصطبار ايشان بلغزيد و به يك بار

ص:278

هزيمت شدند و آصف الدّوله به منزل پده كج درآمد.

و از آنجا اسكندر خان برادرزادۀ خود را با 2 فوج سرباز مراغه و قرائى و سوارۀ قرائى بر منقلاى لشكر روان داشت و چون اين منزل را در عرض راه، كوه و درّه و پست و بلندى فراوان بود، اسكندر خان ياوه شد و از راه ديگر كوچ داده و لشكر طريق ديگر برداشت. لاجرم اسكندر خان چون خواست از ميان درّه عبور كند جماعت هزاره و جمشيدى و فيروزكوهى و قبچاق كه از دور و نزديك نگران او بودند، ناگاه بر او درآمدند و مجراى آب را از آن درّه مسدود ساختند و از 2 جانب بر فراز كوه برآمدند، اسكندر خان و مردم او را كه در نشيب درّه بودند هدف گلولۀ شمخال و تفنگ ساختند و كار بر او صعب افتاد.

[اسكندر خان] چون شيران جنگى به مدافعه بيرون شد و بسيار كس از مردم او مقتول گشت و بسيار سر اسب نيز به خاك افتاد. اسكندر خان با اينكه خود نيز زخم برداشت اسبهاى كشته و مردان به خون آغشته را سنگر كرد و همچنان مردانه رزم داد. و از آن سوى چون آصف الدّوله نزديك به فرو شدن آفتاب به منزل رسيد و اسكندر خان را نيافت دانست كه در راه ياوه شده است، هم در اين وقت ناگاه بانگ شمخال و تفنگ برسيد و مكشوف افتاد كه تركان با اسكندر خان درآويخته اند، لشكريان خواستند به مدد او بيرون شوند، آصف الدّوله رضا نداد و گفت اكنون جهان تاريك شود و اسكندر خان تا بامداد خويشتن دارى تواند كرد و اگر اين لشكر هم اكنون جنبش كند و روز بيگاه شود، بعيد نيست كه راه بدو نكنند و خود نيز در تاريكى شب تباه شوند.

بالجمله آن شب تا بامداد ببودند، چون سپيده بزد جعفر قلى خان قراجه داغى و نبى خان قراگوزلو و كلبعلى خان افشار با افواج خود و جعفر قلى خان شادلو با سوار كرد شادلو و سوارۀ كليائى به حكم آصف الدّوله به مدد اسكندر خان بيرون شدند، هنوز 2 نيزه بالا آفتاب صعود نداده بود كه به رزمگاه برسيدند،

ص:279

اسكندر خان همچنان از پس كشتگان رزم مى داد. بعد از رسيدن لشكر نيران حرب و ضرب بالا گرفت، از 2 رويه لشكر به كوشش و كشش درآمدند، مردم اسكندر خان نيز نيروئى تازه به دست كردند و در پايان امر تركان را بشكستند و هزيمت دادند.

از قضا در اين وقت 3000 تن سوار به مدد تركان رسيد، هزيمتيان چون اين بديدند، ديگرباره دل قوى ساخته آهنگ جنگ كردند. جعفر قلى خان كرد شادلو و سواران خراسانى تاختن برده از پيش روى ايشان بيرون شدند. چون در ميان هر 2 لشكر حرب بر پاى ايستاد و كار به صعوبت افتاد، شير خان سرهنگ با فوج قراجه داغى از قفاى جعفر قلى خان برسيد و جنگ بپيوست. از 2 سوى دليرانه رزم دادند. 20 تن از سواران خراسانى و شادلو مقتول گشت و از آن سوى رحيم داد سلطان هزاره كه يك تن از سركردگان نامبردار بود، جراحتى صعب يافت و بسيار كس از مردم او اسير و قتيل گشت، لاجرم تركان پشت با جنگ دادند و طريق فرار پيش داشتند و ايرانيان به لشكرگاه آصف الدّوله مراجعت نمودند.

و اين هنگام آصف الدوله سفر بالامرغاب را تصميم عزم داد و مردى را كه حاجى - بيگ نام داشت و از نزد شير محمّد خان هزاره از در خديعت فرار كرده پناهندۀ لشكرگاه ايران شده بود، دليل راه كرد تا سپاه را راهنمائى كرده به بالامرغاب برد. حاجى بيگ كه از براى چنين وقت انتهاز فرصت مى داشت لشكر را به ميان درّه [اى] عبور داد كه از 2 سوى جبال بازخه افراخته داشت، چون لشكر به ميان درّه درآمد، ناگاه تركان از سيغناقها بيرون تاختند و ايرانيان را هدف شمخال و تفنگ ساختند.

فوج كلبعلى خان افشار كه بر فراز كوه عبور مى دادند تا مبادا دشمنان مشرف بر آن درّه شوند و كار بر لشكر سخت كنند، قوّت درنگ نياوردند. لاجرم لشكر ايران در تنگناى درّه سخت بيچاره ماندند، چنانكه نه قوّت رفتن داشتند نه نيروى باز شدن. در اين وقت سواران خراسانى كه از پست و بلند راه آگاه بودند از اسبها زير آمده دامن برزدند و بدان جبل صعود داده با فوج كلبعلى خان پيوستند

ص:280

و رزمى سخت بدادند و تركان را بشكستند؛ لاكن چندان سربازان در آن كوه بر فراز و فرود تاخته بودند كه بعد از اين فتح از شدّت عطش ايشان را ديگر قوّت قدمى برگرفتن نبود.

جعفر قلى خان شادلو مقدارى جوهر ليمو با خود داشت، اين وقت بر سربازان قسمت كرده تا قوّتى به دست كرده باز لشكرگاه شدند. و چون در اين جنگ نيز لشكريان اسبهاى خود را سنگر كردند، فرسى فراوان نابود گشت و بعد از انگيختن اين فتنه حاجى بيگ هزاره مفقود شد، چندانكه آصف الدّوله كس به طلب او شتافت نشان او نيافت.

بالجمله صبحگاه ديگر آصف الدّوله، اسكندر خان را با سوارۀ قرائى بر منقلاى سپاه فرمود و محمّد رحيم خان برادر جعفر قلى خان را با سوار شادلو به چنداول گذاشت و لشكر را كوچ داده تا منزل خواجه كند براند. بعد از ورود به منزل مكشوف افتاد كه جماعتى از تركمانان بر مردم اسكندر خان تاخته اند و بر ايشان غلبه ساخته چند كس اسير گرفته اند.

آصف الدّوله حكم داد تا سواران لشكرگاه زين بر اسبها بستند و برنشستند، نخستين 200 تن سوار به مدد قراولان رسيد، در اين هنگام ناگاه 3000 سوار هزاره از كمينگاه بيرون تاخت و جنگ درانداخت، سواران خراسانى چون اين بديدند دانستند با عدد اندك نتوان نبرد ايشان آورد، در زمان پياده شده اسبها را سنگر ساختند و به خويشتن دارى پرداختند. از اين طرف اسكندر خان قاجار و جعفر قلى خان قراجه داغى با 300 سوار برسيدند؛ و هم از قفاى ايشان آصف الدّوله با انبوهى از لشكر راه نزديك كرد.

سوارۀ هزاره را ديگر قوّت درنگ نماند و بى توانى پشت با جنگ داد.

پس روز ديگر آصف الدّوله از آنجا كوچ داده به كنار آب شهرود فرود شد كه اكنونش مردم آن اراضى، درياى بالامرغاب مى خوانند. در آنجا قراولان سپاه 5000 سر گوسفند از قبايل ارسارى براندند و 20 تن شبانان را اسير گرفتند.

و چون در اين مدّت از عبور لشكر ايران كار بر تركان صعب مى رفت و در مرابع خويش

ص:281

زيستن نمى توانستند به تفاريق 37000 خانوار جمشيدى و فيروزكوهى رود مرو را عبره كرده در اراضى بالامرغات سيغناق گرفتند و از آنجا شير محمّد خان هزاره و زمان خان جمشيدى و شاه پسند خان فيروزكوهى سواران جنگى خود را گزيده كرده به مضراب خان والى ميمنه و خليفه عبد الرّحمن تركمان و نادر ميرزا پسر كامران ميرزا كه به طلب مدد بدان اراضى رفته بود پيوستند؛ و مجلسى از پى مشورت كردند و پيمان نهادند كه تا جان در بدن و توان در تن دارند از مبارزت و مناجزت دست بازندارند. و اين هنگام 20000 تن سوار رزم آزماى در گرد ايشان انجمن بود. بالجمله پست و بلند رزمگاه را هندسه كرده 24 جاى سنگر بستند و ساختۀ جنگ نشستند.

اما آصف الدّوله به كنار رود شهرود همى طىّ مسافت كرد، در اين وقت يك تن از اسيران شيعى كه مجنون نام داشت و پيشخدمت محمّد خان هزاره بود، شمشير او را برگرفته به درگاه آصف الدّوله گريخت و صورت حال را مكشوف داشت كه اينك از جماعت اوزبك و مردم سرپلى و اندخودى و شبرغانى و سوارۀ تركمان سالور و ساروق و قبايل چاراويماق 20000 سوار جرّار در 2 فرسنگى اين لشكرگاه ساختۀ كارزارند و فراز و نشيب دشت را سنگرهاى سخت برآورده اند و مجارى آب را از لشكر بيگانه مسدود ساخته اند.

آصف الدّوله بعد از مشورت با سران سپاه بنه و آغروق و اثقال احمال را در لشكرگاه بگذاشت و محمّد ابراهيم خان قاجار را با 2000 تن سواره و پياده و 2 عرّادۀ توپ به حراست بازداشت و لشكر را با 8 عرّادۀ توپ جنبش داده سهل و صعب زمين را درنورديد. چون راه به سنگرهاى تركان نزديك شد، جنگى بزرگ پيش آمد، از 2 رويه صفها راست كردند و دليران رده بربستند. آتش توپها زبانه زدن گرفت و از گرد و دخان روى جهان قيرگون شد، نخستين نبى خان همدانى بر ميمنۀ تركمان حمله افكند و سربازان مراغه بر ميسره تاختن بردند، جعفر قلى خان سرتيپ قراجه داغى با فوج خويش راه قلب

ص:282

پيش داشت و كلبعلى خان حسام الملك سرتيپ و مصطفى قلى خان و جعفر قلى خان شادلو و دوستمحمّد خان تيمورى و ديگر سران و سركردگان با افواج خود به يك بار از جاى خود جنبش كرده حمله بردند.

و از آن سوى تركان چون شيران غضبان به جنگ درآمدند و چهار كرّت هم گروه حمله انداختند، چنانكه با لشكر ايران بياميختند و با تيغ و خنجر خون يكديگر بريختند و هر كرّت توپچيان از دهان توپها تگرگ مرگ بر ايشان باريدند و ايشان را بازپس بردند.

در كرّت چهارم سوار تركان به يك بار پشت داد، اين هنگام سواران ايران در قفاى هزيمتيان تاختن كردند و سربازان به لشكرها يورش بردند. نور اللّه خان شاهيسون با مردم خود در آن حربگاه جلادتى به كمال ظاهر ساخت.

مع القصه 700 تن از تركان در آن گيرودار اسير و عرضۀ شمشير گشت، ناچار بنه و آغروق بگذاشتند و يك باره طريق فرار برداشتند، لشكريان تا 3 فرسنگ از قفاى ايشان برفتند و مرد و مركب گرفتند، آن گاه خيمه و خرگاه خويش را در سنگرهاى ايشان راست كرده 3 روز اقامت كرده و اموال و اثقال آن جماعت را به تمامت مأخوذ داشتند.

اين وقت باقر خان امير آخور كامران ميرزا كه ملازم پسرش نادر ميرزا بود، مژدۀ اين فتح را دست آويز كرده بر اسبى راهوار برنشست و چون برق جهنده طىّ طريق كرده به لشكرگاه شاهنشاه غازى پيوست و صورت حال را معروض كارداران درگاه داشت و از مقيمان درگاه شد و نواخت و نوازش خسروانه ديد.

اما آصف الدّوله بعد از آن فتح آهنگ يورت اوزبك كرده، به منزل چچكتو كه اول آن اراضى است درآمد و از آنجا به منزل آلتين خواجه كوچ داد. همانا گروهى از آن جماعت مرا حديث كردند كه آلتين خواجه غارى است كه 6 تن از مردگان را در آنجا به وديعت نهاده اند كه در جسد ايشان هيچ خللى راه

ص:283

نكرده و فسادى باديد نشده و جسد سگى و آهوئى در كنار ايشان افتاده كه نيز بر صورت نخستين است و زخم دندان سگ بر ران آهو نمايان است، چنانكه هيچ نقصان نپذيرفته و موى بدن سگ و آهو را خللى نرسيده و همچنان مرغى مانند حقار درافتاده است كه يك پر آن را آسيبى نباشد. و بعضى از مردم گمان كرده اند كه ايشان اصحاب كهفند و نگارندۀ اين اوراق قصّۀ اصحاب كهف و رقيم را در كتاب اول ناسخ التواريخ رقم كرد و به صواب آن درست باشد. اكنون بر سر سخن رويم.

آصف الدّوله از آلتين خواجه به منزل چهارشنبه و از آنجا به ارض قيصار فرود شد كه تا ميمنه 12 فرسنگ مسافت داشت. در اين هنگام يك باره كار بر تركان صعب افتاد، ناچار بزرگان ميمنه و سرپلى و سران اندخودى و شبرغانى و سركردگان چاراويماق و ديگر قبايل از در ضراعت به نزديك آصف الدّوله آمدند و سر انقياد و اطاعت فرو داشتند و خواستار شدند كه لشكر از قيصار جنبش نكند و ابواب كوشش و كشش مسدود دارد، الاّ آنكه آصف الدّوله يك تن از مردم خويش را به ميمنه فرستد و به هرچه خواهد فرمان پذير شوند. آصف الدّوله مسئول ايشان را به اجابت مقرون داشت و جعفر قلى خان كردشادلو را روانۀ ميمنه نمود.

جعفر قلى خان راه برداشت، در 6 فرسنگى ميمنه، شير محمّد خان هزاره و زمان خان جمشيدى با 1000 سوار او را پذيره شدند و در قلعۀ المال يك شب به ضيافتش نيكو خدمتيها كردند و روز ديگر از طريق دوقّوزكتل روانه ميمنه شدند و دوقّوزكتل عبارت از 9 كوه باشد كه نادر شاه افشار از بهر عبور دادن توپ به ميمنه همه جا در سنگ خاره شارعى كرده.

بالجمله چون به ميمنه رسيد، خوانين تمام قبايل با 1000 سوار به استقبال او برسيدند و به اتّفاق تا ميمنه برفتند. مضراب خان والى، مقدم جعفر قلى خان را عظيم گرامى بداشت و او را 16 روز مهمان پذير بود و در فرمانبردارى و چاكرى شاهنشاه غازى پيمانى محكم نهاد، آن گاه فرزند خود حكومت خان را به شرط گروگان مأمور داشت كه همواره ملازم ركاب پادشاه باشد و همچنان رستم خان شبرغانى

ص:284

و شاه ولى خان اندخودى و ذو الفقار شيرسرپلى از قبيلۀ اوزبك و شير محمّد خان هزاره و زمان خان - جمشيدى و ديگر سپاهيان و سركردگان قبايل هريك، يك تن از فرزندان خود را از بهر گروگان گسيل حضرت شاهنشاه غازى داشتند و پير زمان خان جمشيدى، مير احمد خان عمزاده خود را با گروگانها همراه داشت و 100 سر اسب ختلانى و تركمانى كه ركاب سلطان را لايق بود، از بهر پيشكش گزيده كردند و از در ايلى و اطاعت عريضه ها نگار دادند و اين جمله [را] جعفر قلى خان برگرفته به لشكرگاه آصف الدّوله آمد.

و اين وقت تركان قويدل شدند و ابواب بيع و شرى مفتوح افتاد و مردم ميمنه از خوردنى و پوشيدنى حمل داده به لشكرگاه آوردند و لشكر را سعت عيش و خصب نعمت به دست شد و عبد اللّه خان قبچانى برادر شاه پسند خان به نزديك آصف الدّوله شتافته قلاّدۀ طاعت بر گردن نهاده، عفو عصيان خويش را به زبان ضراعت خواستار آمد و 12000 خانوار قبايل قبچاقى و مودودى و فيروزكوهى كه در تحت فرمان او بودند، از قيصار كوچ داده 8 فرسنگ بازپس آورد و در مساكن خويش جاى داد؛ و همچنان از سوى ديگر مضراب خان برادرزادۀ خود را با عريضه و پيشكشى جداگانه روانۀ درگاه شاهنشاه غازى كرد تا مگر آصف الدّوله را فرمان مراجعت دهد، چنانكه در جاى خود مرقوم مى افتد.

انگيختن علماى هرات افغانان را به جنگ شيعيان به نام جهاد
اشاره

چون اين اخبار به كامران ميرزا رسيد و فرستادگانش بى نيل مقصود مراجعت كردند از پى چاره با يار محمّد خان وزير خود سخن به شورى افكند و به صوابديد يار محمّد خان ملاّ عبد الحق كه از اجلۀ علماى مملكت هرات بود، مردم قريه پشتكى را كه از جملۀ سادات شمرده مى شدند به شهر طلبيد؛ و در مسجد جامع مردم شهر را انجمن كرده، پس از نماز جمعه ندا در داد كه اى مردم:

اگر اين سپاه بدين شهر

ص:285

راه كنند جان و مال شما به هدر شود و حفظ جان و مال واجب است و از اين بر زيادت مقاتلت با اين جماعت جهاد فى سبيل اللّه است كه اگر كشته شويد جاى در بهشت كنيد و اگر از ايشان بكشيد هم بهشت شما را باشد.

مردم را بدين كلمات جنبش داده همى گروه گروه به گرمابه دررفتند و غسل كردند و ناخن بچيدند و كفن بپوشيدند؛ و مردم پشتكى از پيش روى و شهريان از قفا، آلات حرب و ضرب را گرفته از دروازۀ خشك به آهنگ مقاتلت بيرون شدند. و نخستين به قراولان محمّد خان امير تومان بازخوردند و جنگ بپيوستند. در بدو گيرودار گلولۀ تفنگى بر مقتل على محمّد خان كردبچه آمد و برجاى سرد شد. يك تن از افغانان بشتافت كه سر از تن او برگيرد، علينقى خان افشار چون اين بديد با تيغ آخته بتاخت و 5 تن از افغانان را عرضۀ شمشير ساخت و خود نيز مجروح شد، با همان جراحت على محمّد خان را بر قرپوس زين حمل داده، از آن معركه بيرون برد و اين وقت خبر تركتاز ايشان در لشكرگاه پراكنده شد.

محمّد ولى خان سرتيپ تنكابنى و محبعلى خان خوئى و جنرال پروسكى با قراولان افواج خود از جاى جنبش كرده، بر آن جماعت حمله بردند. در اول حمله 38 تن از افغانان و 4 تن از سادات پشتكى و يك تن از عمزادگان يار محمّد خان وزير مقتول گشت و 56 تن جراحت يافت و جمعى نيز اسير گشت. افغانان را پاى اصطبار بلغزيد و پشت با جنگ داده به شهر درگريختند و جنرال پروسكى نيز در اين جنگ زخمى برداشت.

از پس اين جنگ برحسب فرمان جسد على محمّد خان را به مشهد مقدّس حمل داده با خاك سپردند و محمّد صالح خان فرزند او به جاى پدر منصوب گشت. و هم ديگرباره يار محمّد خان افغان به سنگر حاجى خان ندا درداد و طلب امان كرد و برحسب فرمان شاهنشاه غازى يك تن از ياورهاى فوج شقاقى به شهر هرات دررفته و آغاز گفت وشنود كرد. در پايان كار سخن چنان برآمد كه در كرّت نخستين با عزيز خان كردند.

ص:286

وقايع ديگر

و هم در اين وقت بخشعلى خان قراباغى يوزباشى با 100 تن از غلام از اردو بيرون شد كه از تربت شيخ جام و حدود ارض اقدس آذوقه و علوفه و قورخانه به جانب لشكرگاه حمل دهد و ديگر چنان افتاد كه اللّه قلى توره، 500 تن سوار از تركمانان جنگاور به مدد كامران ميرزا گسيل هرات داشت.

و از اين سوى حبيب اللّه خان امير توپخانه براى حمل خزانه كه از دار الخلافه مى آوردند، از لشكرگاه لختى پذيره شد و در عرض راه سواران تركمان را ديدار كرده بر ايشان حمله برد و از جانبين بانگ گيرودار برخاست. زمانى دير برنيامد كه از تركمانان 34 تن را سر برگرفت و 56 كس را دستگير نمود و 150 سر اسب مأخوذ داشت.

بقيّة السّيف با زحمت فراوان از مصافگاه راه فراز پيش داشتند. هم از قفاى هزيمتيان 4 فرسنگ تاختن كرد و روز ديگر اسيران را از پيشگاه شاه بگذرانيد و حكم رفت تا ايشان را نيز عرضۀ تيغ ساختند و امير توپخانه و ملازمانش را به خلاع فاخره قرين مفاخرت فرمودند. و نيز فرمان شد كه مصطفى قلى خان معادل 5000 خروار غلّه از محال بادغيس به لشكرگاه حمل دهد تا لشكريان را دعت و سعتى در امر معيشت باديد آيد.

و در اين هنگام چون فصل خريف بود و زمستان از پى در مى رسيد شاهنشاه غازى بفرمود تا مردمان در ظاهر هرات از چوب و سنگ و گل از بهر خويش خانه ها كنند.

روزى چند برنگذشت كه شهرى از نو بنيان گشت و مردم قورخانه و جبّاخانه نيز كارخانه ها برآوردند و به سعى اسمعيل خان فراشباشى توپهاى بزرگ بريختند، چنانكه كودكان مراهق به درون آن توانستند رفت و همچنان گلولۀ توپ بريختند و بارود [باروط] بساختند و فشنگ بپرداختند.

در اين وقت برادرزادۀ والى ميمنه حاضر درگاه پادشاه شد و عريضه و پيشكش مضراب خان را پيش گذرانيد و اظهار ضراعت و اطاعت كرد. شاهنشاه غازى رسول او را شادخاطر بازفرستاد و فرمان كرد تا آصف الدّوله طريق مراجعت سپارد و

ص:287

او در عشر اول ذيحجة الحرام به لشكرگاه پيوست و بزرگان قبايل جمشيدى و هزاره و تايمنى را كه به گروگان آورده بود عرض داد و مورد اشفاق خسروانه گشت. و حكم شد تا از كنار هرات راه خراسان گيرد و در حمل و نقل آذوقه و علوفه به لشكرگاه مساعى جميله معمول دارد و آن مردم كه به گروگان آورده بود به خلاع فاخره نواخت و نوازش فرمود و به اوطان خويش رخصت مراجعت داد.

آصف الدّوله خواستار آمد كه به پاى بارۀ هرات شده يار محمد خان را ديدار كند، باشد كه او را با پند و موعظت از اين غفلت و عطلت به زير آرد. بالجمله رخصت حاصل كرده به پاى باره شد و يار محمّد خان را طلب نمود و چندانكه با او از در بيم و اميد سخن كرد، مفيد نيفتاد. لاجرم برحسب فرمان طريق خراسان برگرفت.

و هم در اين وقت از جانب دوست محمّد خان سردار كابل و والى سيستان، رنجيد - سكه پادشاه پنجاب و بخارا و اللّه قلى توره والى خوارزم رسولان چرب زبان و تحف و هداياى فراوان از دنبال يكديگر برسيد و هريك مورد نواخت و نوازش شدند و از ممالك ايران منال ديوانى و تنسوقات سلطانى را فضلعلى خان يوزباشى به لشكرگاه حمل داد.

و هم در اين سال خسرو خان والى اصفهان از محمّد ابراهيم دريچه اى كه از كدخدايان محال لنجان بود، رنجيده خاطر گشت و چنان دانست كه رعيّت لنجان را در گذاشتن منال ديوان مخلّى باشد، لاجرم او را مأخوذ داشته محبوس فرمود و چندانش بداشت كه هم در زندان جان بداد. كردار او در خاطر مردم وحشتى انداخت؛ اما هنوز فرمان پذير بودند، چنان افتاد كه بعد از روزى چند آقا شفيع نجف آبادى را كه مردى شناخته بود، هم به زندانخانه درافكند، خويشان او گفتند بى گمان با آقا شفيع همان معاملت در ميان است كه با محمّد ابراهيم كرد، نخستين انجمنى كرده از در ضراعت بيرون شدند و بزرگان شهر را به شفاعت برانگيختند.

آقا مير محمّد مهدى امام جمعه

ص:288

مكتوبى به خسرو خان كرد و خواستار رهائى او گشت. خسرو خان پذيرفتار نشد و در قيد و بند آقا شفيع بيفزود، لاجرم مردم بشوريدند و غوغا برداشتند و اوباش شهر بر خسرو خان بتاختند و او را در عمارت هفت دست به محاصره انداختند. روزى چند كار به مقاتلت رفت و از جانبين جز گلولۀ تفنگ در ميانه رسول نبود. صورت اين حال، روز حركت شاهنشاه غازى به جانب هرات معروض درگاه افتاد. شاهنشاه غازى بفرمود تا فرّخ خان غفارى كاشانى بدانجا شده، صورت حال را بازداند و به عرض رساند.

فرّخ خان از طهران راه برگرفت و در منزل مورچه خورت عباسقلى خان توپچى باشى سابق از قبل خسرو خان او را استقبال كرد و آقا محمّد مهدى امام جمعه اصفهان، آقا محمّد على مذهّب را به نزديك او فرستاد و هريك همى خواستند او را به سراى خويش برند و با او متّفق شدند؛ و مردم شهر نيز انجمن شده، از دروازه بيرون تاختند و با فرّخ خان به شهر دررفته همى خواستند او را به سراى امام جمعه دربرند. فرّخ خان گفتار هيچ يك را پذيرفتار نشد و براى خويش منزلى اختيار كرد و چون بدانست كه ميان مردم اصفهان و خسرو خان كار به اصلاح نتوان كرد، صورت حال را معروض درگاه داشت.

لاجرم كارداران دولت منشور كردند كه خسرو خان را روانه درگاه سازد و خود به نظم شهر و اخذ خراج ديوانى بپردازد، تا آن گاه كه حاكمى نصب شود.

و از پس آن فضلعلى خان قراباغى را مثال حكومت بدادند، بعد از ورود، 4 ماه ديگر فرّخ خان در اصفهان بود، منال ديوانى را بپرداخت و بعضى ادات و آلات مرصّع به لآلى كه مأمور بود بساخت و روانه هرات گشت و فضلعلى خان در كار خويش استوار شد و مردم را آسوده خاطر نمود.

چون يك چند ديگر از مدّت حكومت او بگذشت ميرزا جواد اصفهانى كه وزير منال ديوانى بود، در اخذ اموال مردم و اتلاف منال ديوان خوددارى نتوانست كرد و همه شب به لهو و لعب و ساز و طرب به روز آورد و عاقبت الامر از وخامت عمل بترسيد و بيم كرد كه مبادا وقتى فضلعلى خان از منال ديوان پرسش كند، بدان

ص:289

سر شد كه با جماعتى هم داستان شده، سفر هرات كند و دست او را از حكومت اصفهان بازدارد.

فضلعلى خان مكنون خاطر او را مكشوف داشت و او را مجال نگذاشت و ناگاهش دستگير ساخته، جهان از وجودش بپرداخت.

و هم در اين سال شاهنشاه غازى شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله را كه حكومت همدان و توابع آن اراضى داشت حاضر حضرت نموده فرمان كرد تا در سفر هرات ملازم ركاب باشد و او بسيج راه كرده، از قفاى لشكريان كوچ داده، در اراضى هرات به درگاه پيوست و تا هنگام مراجعت پادشاه از تقديم خدمت هيچ شب و روز نياسود.

فرار كردن ظلّ السّلطان و بعضى شاهزادگان از قلعۀ اردبيل به مملكت روسيّه
اشاره

هم در اين سال [1254 ق] مرض طاعون در مملكت آذربايجان راه كرد و شهر مراغه و اردبيل را فروگرفت. چون هواى شهر تبريز به سلامت بود، ظلّ السّلطان را از مراغه و ديگر شاهزادگان را از اردبيل به بلدۀ تبريز تحويل دادند. چون بلاى طاعون بنشست ديگرباره فرمان شد تا اردبيل جاى كنند. ايشان ظلّ السّلطان و علينقى ميرزاى ركن الدّوله و حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و محمّد تقى ميرزا حسام السّلطنه و امام ويردى ميرزاى كشيكچى باشى و شاهزاده محمود [ميرزا] و شيخعلى ميرزا و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله و بديع الزمان ميرزاى پسر ملك آرا بودند.

چون يك چند از مدّت از زمان در قلعه اردبيل توقّف نمودند ركن الدّوله در خاطر گرفت كه اگر توانند از تنگناى زندان فرار كند و خواست تا از ميان قلعه به بيرون شهر نقبى حفر كند و از آنجا به در شود. پس بى آنكه مكنون ضمير را مكشوف سازد، شاهزادگان را برانگيخت كه بايد در اين قلعه گرمابه [اى] از بهر خويش كرد و از حاجت به ميان شهر رفتن و با مردم فرومايه شنيدن و گفتن

ص:290

مستغنى گشت. پس به صوابديد يكديگر محمّد حسين ميرزا با محمّد خان زنگنه امير نظام مكتوبى كرد كه:

اگرچه ما بازداشتۀ زندانيم اما پادشاه زادگانيم و خود هريك در شهرى، شهريارى بوده ايم و با ساز و برگ شاهانه غنوده و آسوده ايم، امروز در اين قلعه گاه و بيگاه محتاج به گرمابه شويم و ناچار بايد ميان شهر عبور كنيم و با اهل برزن و بازار در حمّامها عريان شويم. اين حادثه بسيار بر ما صعب است و نام دولت را نيز پست كند اگر تو از مال خويشتن معادل 300 تومان زر مسكوك در راه ما بذل كنى تا در اين قلعه بنيان حمّامى كنيم بسيار نباشد.

و هريك از شاهزادگان در كنار آن مكتوب كلمه اى چند رقم كردند و خاتم برنهادند.

چون مكتوب ايشان ملحوظ امير نظام افتاد 300 تومان زر از بهر ايشان انفاذ داشت و شاهزاده ركن الدّوله متصدّى عمارت حمّام گشت. مهديقلى ميرزا پسر نايب السّلطنه كه حكومت اردبيل داشت و حاجى على عسكر خواجه سراى كه وزارت او مى كرد، اگرچه همه روزه به آن قلعه درمى آمدند و شاهزادگان را بازپرس مى كردند، به سبب بنيان حمّام از حيلت ايشان غافل ماندند. بالجمله شاهزاده ركن الدّوله آقا محمّد ابراهيم برادرزن خود را روانۀ قزوين كرد تا به بهانۀ حفر چاه حمّام 2 تن مرد مقنّى آورد و ايشان را بفرمود تا به كار درآمدند و در نهان مقنيان را آموخت كه از چاه حمّام نقبى به بيرون باره برند چنانكه از ميان خندق سر بركند. و اين خندق كه همه ساله پرآب بود، از قضا به سبب قلّت باران خوشيده بود و نيستان فراوان داشت.

بالجمله مقنّيان همه روزه چاه حمّام حفر كردند و همه شب نقب بريدند و صبحگاه سر نقب ببستند و خاك آن را با خاك حمّام بر زبر هم كردند، تا آن گاه كه سر از ميان خندق بيرون كرد و راهى به ميان نيزار شد، پس سنگى بر سر آن سوراخ نهادند و از اين سوى نيز سر نقب را استوار كردند و مسافت اين نقب

ص:291

20 ذرع بود.

چون كار نقب به پاى رفت، شاهزاده محمود و محمّد حسين ميرزاى حشمة الدّوله از دور و نزديك تفرّس كردند كه شاهزادگان آهنگ فرار دارند؛ و بيم كردند كه مبادا بعد از فرار شاهزادگان ايشان را به زحمت شكنجه رنجه بدارند، لاجرم حاجى على اصغر را ديدار كرده او را گفتند روزى چند برنگذرد كه شاهزادگان را در اراضى دولت روسيه خواهى يافت. حاجى على اصغر آشفته خاطر شده بى توانى به سراى ركن الدّوله شتافت و ركن الدّوله از ورود او سخت بترسيد و از براى پنهان داشتن امر صواب چنان دانست كه نشيمن او را بر سر نقب بسازد تا اگر در خانه فحص كند به زير پاى خويشتن گمان نبرد.

بالجمله بساطى بگسترد و حاجى على اصغر را برنشاند، از قضا گربه [اى] به ميان نقب دررفته بود و چون نقب را تاريك و مسدود الرّأس يافت مضطرب شد و هر زمان جستن كرده خويشتن را بدان تخته پاره كه بر سر نقب بود مى كوفت و بانگ برمى آورد و رنگ در چهرۀ ركن الدّوله ديگرگون مى شد و حاجى على اصغر آن بانگ مى شنيد و پرسش مى كرد، اما فهم نمى كرد كه از كجاست. و چون قضا بر اين رفته بود اين راز مستور بماند و حاجى على اصغر لختى از انديشه فرار ايشان به اندرز پند سخن كرد و ركن الدّوله در پاسخ سوگند ياد نمود و او مطمئن خاطر شده برخاست و راه خويش گرفت.

ديگرباره ركن الدّوله، آقا محمّد ابراهيم را بيرون فرستاد تا به دست تجارت 10 سر اسب بخريد و اسبها را در قريۀ كلخواران كه نزديك به قلعۀ ارك بود به پروار ببست و همى گفت چون فربى شوند در قزوين برده بفروشم و سودى برم. چون اين كارها به پاى رفت ركن الدّوله خواست بداند كه اگر شاهزادگان از اين راز آگاه شوند با او همراه خواهند شد يا بيمناك شده، اين راز از پرده بيرون خواهد افتاد. با خويش انديشيد كه در خلاصى از اين بند با ايشان مشورت مى كنم و ايشان

ص:292

را به كارى صعب و سهمناك مى طلبم، اگر اجابت كردند، همانا از اين نقب دل گريختن خواهند داشت و اگرنه، اين سرّ نيز از ايشان مستور دارم.

لاجرم شاهزادگان را در يك مجلس انجمن كرد و گفت تا چند در اين محبس خواهيم زيست ؟ گفتند چه چاره توان كرد. گفت اگر آنچه من گويم پذيرفتار شويد خلاصى توانيد جست. گفتند آن چيست ؟ گفت ما خود چند تن از شاهزادگانيم، رزمها كرده ايم و جنگها ديده ايم، هريك شمشيرى به دست كنيم و هم گروه بدين قراولها حمله افكنيم و همه را با تيغ بگذرانيم و از قلعه به در شويم. شاهزادگان گفتند سخن بر محال راندى، ما معدودى باشيم، چگونه توانيم بر اين جماعت غلبه كرد، بى شك جان بر سر اين كار نهيم. ركن الدّوله گفت كسى كه از جان نگذرد، چگونه از اين زندان تواند جست و ديگر سخن نكرد. شاهزادگان برخاستند و هركس به سراى خويش شد.

از ميانه لختى اسمعيل ميرزا را بداشت و گفت اگر بدانچه حكم كنم گردن نهى از اين بند رها شوى. در پاسخ گفت تا با من كشف ضمير نكنى و پشت و روى كار را ننگرم با تو پيمان نكنم و خود را به خطر نيفكنم. او را نيز گسيل كرد. تا شب يكشنبۀ بيست و ششم ربيع الثانى كه آهنگ فرار داشت، چون 6 ساعت از شب سپرى شد، ظلّ السّلطان را آگاه كرد و برادر اعيانى خود امام ويردى ميرزا را نيز آگهى داد و هر 3 تن بر سر نقب آمده، سر آن باز كردند و چند شمع در ميان بيفروختند. و از آن سوى چنانكه مواضعه كرده بود، آقا محمّد ابراهيم با 4 تن چاكر و يك تن دليل راه اسبها را برداشته، نزديك به كنار خندق بازداشت.

و از اين سوى چون شاهزادگان خواستند به درون نقب رفت، زن ركن الدّوله بيامد و آغاز زارى نمود كه فردا به گاه چون شما را نبينند فرزند من نصر اللّه ميرزا را سر بردارند.

ركن الدّوله فرمود او را نيز حاضر كن پس نصر اللّه ميرزا با پدر پيوست و هر 4 تن به نقب دررفته از ميان خندق سر به در كردند. در اين وقت ظلّ السّلطان از هول و هيبت مدهوش شد، ركن الدوله بفرمود تا

ص:293

رسنى بر كمر او بسته از خندق به فراز بردند و بر اسبى سوار كرده يك تن از پس پشت او بنشست و او را بداشت. پس شتابزده راه برگرفتند و در عرض راه به ميان درختستانى رفته، ياوه شدند و لختى سرگردان در ميان درختان از چپ و راست بشدند و شارع را ندانستند تا سپيده بزد و روز روشن شد، پس راه را بشناختند و به قدم عجل بتاختند. چون 2 ساعت از روز سپرى شد به قراولخانۀ دولت روسيه رسيدند و از قلعۀ اردبيل تا بدانجا 10 ميل مسافت بر زيادت نبود.

بالجمله قراولان گفتند شما را با كارداران دولت ايران نسپاريم و نيز اجازت ندهيم بيشتر سفر كنيد، هم در اينجا بباشيد تا صورت حال را به كپيتان كه كارفرماى ماست معروض داريم به هرچه حكم كند چنان خواهيم كرد. لكن چون ملسوف صاحب در اين وقت برحسب منشور ايمپراطور حكومت ارّان و طالش داشت و اين همان كس بود كه نيابت گربايدوف ايلچى داشت و چون گربايدوف در طهران به شورش عام مقتول گشت، چنانكه مرقوم شد، ملسوف به سعى ظلّ السّلطان و كارداران او از هلاكت نجات يافت، اين هنگام در قراولخانه روسيه به پاداش آن نيكوئى نيكو خدمتى همى كرد.

بالجمله اين قصّه را نگار كرده به كپيتان فرستادند.

اما از آن سوى چون روز برآمد عليمردان خان كه سرهنگ نگاهبانان قلعه بود به عادت همه روز به بازپرس حال شاهزادگان آمد و از آن چند تن خبرى نيافت، در حال حاجى على اصغر را آگهى فرستاد و او شتابزده بيامد و صورت حال را بازدانست، از غضب پادشاه بر جان خويش بترسيد. نخستين زن ركن الدّوله را به مقام عتاب و عقاب بازداشت و لختى با چوب سر و مغز او را بكوفت و او نقب را بنمود و گفت از اين راه به در شدند، مرا چه گناه باشد اگر توانيد ايشان را دستگير كنيد و كيفر رسانيد. آن گاه شاهزادگانى كه به جاى او بودند، به جمله را گرفته كنده و زنجير برنهاد و در يك زندانخانه بازداشت.

اين هنگام مهدى قلى ميرزا نيز برسيد و سخت آشفته حال بود و همى به گرد

ص:294

باره درمى آمد تا مبادا ديگران نيز راهى كرده باشند و وقتى ديگر بدر شوند. چون عبور او بر كنار زندانخانه شاهزادگان افتاد محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه فرياد برداشت كه اى مهدى قلى ميرزا نام و ننگ از بهر كدام روز است! ندانسته اى كه عمّ به جاى پدر باشد. ما همه عمّ توايم و هريك نزديك تو حشمت پدر داريم، اگر 3 تن برادران ما گناهى كردند، عصيانى بر ما نباشد. پاى ما را چرا بركنده نهاده ايد و زنجير به گردن افكنده ايد. اين سخنان بر مهدى قلى ميرزا كارگر افتاد و به زندانخانه در رفته كنده از پاى اعمام خويش برداشت و فرمود تا قراولان پيوسته نگران ايشان باشند و از ايشان جدا نشوند.

اما حاجى على اصغر و عليمردان خان با چند تن از مردم خود سوار شده چون برق و باد از دنبال شاهزادگان بتاخت و در قراولخانه روس ايشان را ديدار كرد و از غايت سادگى خواست مگر به زارى و ضراعت آن جماعت را به حبس خانه مراجعت دهد، روى بر خاك نهاد و اشگ بباريد و گفت اين كار كه شما كرديد اگر كس خبر به پادشاه برساند مرا با تيغ بگذارند بر من رحم كنيد و باز شويد. شاهزادگان گفتند تو مرد خصى باشى زن و فرزند ندارى خويش و پيوندت نباشد، اگر ترسناكى به همراه باش تا تو را با خويشتن كوچ دهيم. گفت اگر من با شما سفر كنم اين مزرع و مربعى كه در ايران كرده ام و لختى مال فراهم آورده ام، به جمله مأخوذ عوانان ديوان شود و اگر شما بر اين پير خسته ببخشيد و به زندانخانه مراجعت كنيد، مرا هيچ زيان نرسد و در انجاح اين مسئلت همى الحاح كرد.

شاهزادگان در خشم شدند و گفتند اى مرد گول احمق برخيز و راه خود گير ما هريك پادشاه و پادشاه زاده بوده ايم و بر سر تاج و تخت خصمى كرده ايم، بعد از 3 سال كه از محبس گريخته ايم باز شويم و خود را عرضه تيغ تيز سازيم از بهر آنكه تو پيرمرد خصى از 10 ذرع مربع و 10 كرى مزرع خود برخوردار باشى. اين قليل بضاعت را از خون اين جماعت افزون مى دانى! و او را بانگ زدند

ص:295

كه برخيز اى پير احمق و از پيش براندند. ناچار حاجى على اصغر باز اردبيل شد و مهدى قلى ميرزا صورت حال را در عريضه [اى] نگار داده، به درگاه شهريار فرستاد.

قضيۀ سفارت حسين خان آجودان باشى به ممالك اروپا

هم در اين سال هنگام حركت اردوى پادشاهى به طرف هرات، برحسب فرمان حسين خان مقدّم كه آجودان باشى سپاه آذربايجان بود، سواره و پيادۀ لشكر آذربايجانى را با توپخانه و قورخانه كوچ داده وارد طهران گشت و در آنجا 2 فوج سربازان خمسه را كه از سفر هرات به سبب تأخير اجرى تقاعد ورزيده بودند مستمال ساخته با خود برداشت و در سمنان به لشكرگاه پيوست و 14 فوج سرباز و 5000 سوار در پيشگاه حضور عرض داد و مورد الطاف خسروانه گشت، نشان مرتبۀ سرتيپى و حمايل سرخ و يك قبضۀ خنجر مرصّع بيافت و از آنجا تا منزل ميامى ملتزم ركاب بود.

چون مستر مكنيل وزير مختار انگليس كه مأمور به توقّف دار الخلافه بود، از سفر كردن شاهنشاه غازى به طرف هرات و افغانستان هراسناك گشت و بيم داشت كه بعد از فتح هرات و افغانستان مملكت هندوستان آشفته شود و مردمان برشورند و كارداران دولت انگليس را از خود دفع دهند، و هم تواند بود كه دولت روس و ايران هم داستان شوند و در كار هندوستان خللى اندازند. بدين خيالات بنگاشتن و گفتن ترّهات پرداخت و هرروز مكتوبى به دولت انگليس گسيل كرد تا موارد مصافات را به كدورات وهميّات آلوده كند. و نيز مكشوف افتاد كه ويليام چهارم پادشاه مملكت انگليس وداع زندگانى گفت و چون از خاندان سلطنت پسرى مخلف نبود دختر برادر او كه ويكتوريا نام داشت، متصدّى امر سلطنت گشت.

در اين وقت كارداران ايران واجب دانستند كه سفيرى را سفر انگلستان فرمايند كه تهنيت جلوس او گويد و هم به اصلاح ذات بين پردازد و شبهات مكنيل را مرتفع سازد؛ و همچنان با دولت فرانسه و نمسه [اتريش] ابواب حفاوت و مهربانى بازدارد

ص:296

و ساز مصادقت و مؤالفت فراز آرد، از ميانه حسين خان را اختيار فرمودند و برحسب امر، آجودان باشى تمامت عساكر و مشير مشورتخانه و ايلچى كبير لقب يافت و مأمور به سفارت دول ثلاثه آمد؛ و از منزل ميامى رخصت يافته، روانۀ تبريز گشت. و روز پنجشنبۀ بيست و سيم جمادى الآخر از تبريز بيرون شد و طىّ مسافت كرده از طريق خوى و چالدران راه سپر گشت و در قريۀ قراكند كه سرحد اراضى روم و ايران است از قبل بهلول پاشا حاكم بايزيد مهماندار برسيد؛ و محال بايزيد را درنوشته به ارزن الروم آمد.

عثمان نورى پاشا سرعسكر و حاكم ارزن الروم قدم او را گرامى داشت و از مملكت او به حشمت تمام گذشته غرّۀ شعبان به شهر و اسكلۀ طرابزان درآمد، عثمان پاشا حاكم طرابزان نيز مهمان پذير گشت. روز پنجشنبۀ دوازدهم شعبان به كشتى بخار سوار شده 160 فرسنگ مسافت دريا را 10 شبانه روز درنورديد، يكشنبۀ پانزدهم شعبان وارد اسلامبول شد و شب پانزدهم رمضان به اتّفاق مستشار و نورى افندى و ميرزا - جعفر خان مشير الدّوله وزير مختار ايران شرف حضور سلطان يافت؛ و ملاطفت فراوان ديد و تمثال شاهنشاه غازى محمّد شاه را از آجودان باشى طلب فرموده ديدار كرد. بعد از رخصت از حضرت سلطان روم با ايلچى دولت فرانسه و نمسه كه در اسلامبول متوقّف بودند ساز مراودت و مخالطت نهاد؛ اما لاردپانصان پى ايلچى انگريز حسين خان را پيام داد كه اگر از بهر تماشا سفر لندن خواهى كرد راه گشاده است و اگر از در سفارت ايران بدانجا خواهى شد، چندانكه مسئولات مستر مكنيل در ايران قرين انجاح نشود راه نيابى.

بالجمله حسين خان پنجشنبۀ سيّم شوال از اسلامبول كوچ داده هفته ديگر به جزيره سيره سرحدّ خاك يونان آمد و از آنجا قطع مسافت كرده و از طريق جزيرۀ كارفو به مملكت نمسه فرود شد. بعد از ورود به دار الملك وينه پرنس مترنيخ وزير دول خارجه را ديدار كرد؛ و او بعضى از مكاتيب مستر مكنيل را كه از ايران به لندن فرستاده بود در آنجا به طبع درآورده پراكنده ساخته بودند آشكار ساخت.

ص:297

لختى از آشفته كارى ايران و شكايت سفر شاهنشاه غازى به هرات نگاشته بود.

حسين خان در پاسخ از نقض عهد كارداران انگريز بازنمود. چه در عهدنامه به شرحى كه در جلد اول تاريخ قاجاريه رقم شد ثبت است كه چون شاهنشاه ايران قصد افغانستان كند، دولت انگليس را در ميانه سخنى نيست و با اين معاهده كشتى جنگى به بندر فارس فرستادند و اخبار جنگ نمودند و كامران ميرزا را در مخالفت پادشاه ايران اغوا نمودند.

پرنس مترنيخ گفت نيكو آن است كه اين كلمات را رقم كنى تا من به لندن فرستم و مكشوف دارم كه مكنيل دولت انگريز را به نقض عهد شناخته خواهد داشت. پس اين سخنان را ترجمانى كرده انفاذ لندن داشت.

و از آن سوى ايلچى انگليس كه در نمسه بود، حسين خان را ديدار كرده آگهى داد كه ميان دولت انگريز و ايران كار بر مخاصمت و معادات است و سفارت تو در دولت ما پذيرفته نيست.

اما كارداران انگليس چون از سفارت حسين خان آگهى يافتند پارلمرستان وزير دول خارجه كس به نزديك او فرستاد كه اگر شاهنشاه ايران دست از افغانستان بازدارد 2 كرور زر مسكوك تسليم كنيم و مواجب سپاه آذربايجان را همه ساله از خويشتن برسانيم.

حسين خان صورت حال را عريضه كرده و به دست فرستادۀ خود فرج اللّه بيگ روانۀ درگاه شاهنشاه غازى داشت و خود روز چهارم ورود ادراك خدمت ايمپراطور نمسه كرده، مورد الطاف و اشفاق گشت و روزى چند ببود تا جواب مكتوب وزير دول خارجه از لندن برسيد.

نگاشته بودند كه ما را با دولت ايران خصومتى نباشد. چون مكاتيب مكنيل موارد صفا را مكدّر ساخته اگر كارداران ايران سخن از در معذرت كنند، عذر ايشان پذيرفته است.

بالجمله حسين خان بعد از 50 روز توقف در نمسه پاسخ نامۀ شاهنشاه ايران را از ايمپراطور نمسه گرفته، روز پانزدهم محرم [1255 ق] آهنگ مملكت فرانسه كرد چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

ص:298

قصّۀ خرابى محمّره به دست على رضا پاشا وزير بغداد
اشاره

و هم در اين سال [1254 ق] عليرضا پاشا وزير بغداد موارد دولتين ايران و روم را كه سالهاى دراز زلالى صافى بود به خس و خاشاك نقض عهد و طوفان فتنه و فساد مكدّر ساخت، از بهر آنكه در شهر محمّره عوانان حاكم و عشاران با مجتازان و بازرگانان طريق رفق و مدارا مى سپردند و از اين روى تجّار بيشتر حمل خود را به محمّره فرود مى آوردند و از وجه عشارى بصره كاسته مى شد. و اين معنى در خاطر عليرضا پاشا ثقلى مى افكند و انتهاز فرصت مى برد تا اين هنگام كه شاهنشاه غازى در ظاهر هرات لشكرگاه داشت وقت را شايسته دانست و لشكرى انبوه كرده، ناگاه بر سر محمّره تاختن آورد.

حاكم محمّره و جماعتى از عرب كه در آن بلده سكون داشتند، چون اين بشنيدند به قصد مدافعه بيرون شتافتند و در اول حمله پاى اصطبار ايشان بلغزيد، جماعتى قتيل و گروهى پراكنده گشتند. لشكر دولت عثمانى بى مانعى و دافعى به شهر دررفته و مردان را مقتول و زنان و صبيان را اسير گرفتند و اموال تمامت شهر و بازرگانان را از خانه ها و بازارها مأخوذ داشتند و به سوى بغداد كوچ دادند.

چون اين خبر در كنار هرات معروض درگاه شاهنشاه غازى افتاد، نخستين بفرمود تا كتابى به كارداران دولت روم كردند و ميرزا جعفر خان مشير الدّوله را كه اين وقت سفير كبير و مقيم اسلامبول بود، منشور فرستاد كه اگر كارداران دولت روم جبر كسر اين خسارت كردند و عليرضا پاشا را بدين جسارت كيفر نمودند قواعد اتّحاد را فتورى باديد نخواهد شد؛ و اگرنه ما اين كينه را باز خواهيم جست و زيان محمّره را باز خواهيم داد.

چون اين منشور به اسلامبول رفت ميرزا جعفر خان وزراى دول خارجه را

ص:299

انجمن ساخته، چند كرّت با وزير دول خارجه و صدر اعظم دولت عثمانى سخن كرد. ايشان چون در جواب بيچاره ماندند، به اغلوطه انداختند و گفتند محمّره خود از اراضى مملكت روم است و از توابع شهر بغداد و بصره شمرده مى شود. چون مدّتى از زمان سر به طغيان و عصيان برآوردند، كيفر عمل ايشان فرض افتاد و با شريعت سلطنت آن جماعت را كيفر كرديم. شما را چه افتاده كه بر سر رعيّت ما طريق حمّيّت گرفته ايد و از در منازعت بيرون شده ايد، اين سخن وقتى توانيد كرد كه محمره در شمار اراضى ايران باشد.

چون سخن بدين جا رسيد، وزراى مختار دولت روس و انگليس و ديگر دول خارجه خاموش شدند و ميرزا جعفر خان سجلّى حاضر نداشت كه گواه دعوى خويش سازد، ناچار دم فروبست و سلطان محمود پادشاه آل عثمان وداع زندگانى گفت و سپاه او كه با ابراهيم پاشاى مصرى در مصاف مقاتلت بود شكسته شده و كپيتان پاشا كشتيهاى جنگى دولت عثمانى را چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد، به كارداران محمد على پاشا سپرد.

اين هنگام ميرزا جعفر خان سخن درانداخت كه اولياى دولت ايران مرا 4 ماهه به دار الخلافه طلب داشته اند و برنشست و شتابزده تا طهران بتاخت و صورت حال را بازنمود. حاجى ميرزا آقاسى دل بر آن نهاد كه در ازاى محمّره، شهر بغداد را مفتوح سازد و به مكافات عمل عمّال روم را پردازد. به دست آويز سفر اصفهان به تجهيز لشكر پرداخت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

امّا از آن سوى چون ميرزا جعفر خان سفر ايران كرد، امناى دولت روم را مكشوف افتاد كه اين سفر از بهر آن كرد كه ضعف دولت روم را بازنمايد و لشكر ايران را از براى كيفر محمّره جنبش دهد و از اين معنى سخت بترسيدند و صارم افندى را به سفارت ايران مأمور ساخته بيرون فرستادند؛ و سلطان مجيد خان بدو خطّى داد كه معادل 300000 تومان زيان محمّره را بر ذمّت نهد و اين امر را به مسالمت و مصالحت به پاى برد.

چون صارم افندى وارد دار الخلافه گشت، حاجى

ص:300

ميرزا آقاسى او را وقعى ننهاد و از براى زيان محمّره 5 كرور زر مسكوك همى طلب كرد. صارم افندى اجابت اين معنى را فوق طاقت دانسته، رنجيده خاطر طريق مراجعت گرفت و كار محمّره به تأخير افتاد تا وقتى كه ميرزا تقى خان وزير نظام مأمور به سفر ارزن الروم گشت. چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

سركوبى قيات تركمان

هم در اين سال قيات نامى از قبيلۀ جعفرباى تركمان جزيرۀ چركن را كه معدن نفت و نمك است به تصرّف خويش درآورد و اين جزيره را 6 فرسنگ مسافت دايره باشد و در بحر خزر برابر باكويه افتاده. مع القصه قيات از تجارت نفت و نمك آن جزيره در ساحل بحر برگ و سامانى به دست كرد و جماعتى از تركمانان گرد او انجمن شدند و اگر توانستند از تجارت نفت و نمك بر زيادت مردم طبرستان را اسير گرفتند؛ و در بلدان و امصار تركمانان بفروختند و اين جزيره از بهر ايشان معقلى منيع بود.

شاهزاده اردشير ميرزا كه در دشت داروگير چنگ شير داشت و در بحر آهنگ نهنگ دفع ايشان را تصميم عزم داد. 1000 تن تفنگچى اشرفى و كلبادى و عمرانلو و طالش گزيده ساخت و با قورخانه و آذوقه از اشرف بيرون تاخت و به كنار بحر آمده، كشتى در آب افكند و 6 فرسنگ رانده، نخست به جزيرۀ عاشوراده كه دور آن از نيم فرسنگ مسافت افزون نيست درآمد؛ و در آنجا روزى چند اعداد كار كرده راه جزيرۀ چركن برداشت. چون 2 روز ديگر براند، رياح عاصفه بوزيد و آب بحر را طغيان طوفان داد. يك شبانه روز كشتيها را خطرى هولناك پيش آمد. بعد از سكون باد و آرامش بحر، راه برگرفت و به جزيرۀ چركن دررفت.

تركمانان چون اين لشكر بديدند و توان مقاتلت و مبارزت نداشتند هركه توانست به طرفى گريخت و جمعى كثير عرضۀ شمشير گشت و خانه هائى كه از چوب كرده بودند و آلاتى كه از بهر حرب و ضرب و ديگر صنايع داشتند، بعضى حريق

ص:301

و برخى غريق آمد.

اردشير ميرزا چون از اين كارها بپرداخت، مراجعت كرد و صورت حال را نگاشته انفاذ حضرت پادشاه داشت. شاهنشاه غازى يك قبضۀ شمشير مرصّع به جواهر آبدار و يك قطعۀ نشان شير و خورشيد تمام الماس از مرتبۀ سرتيپى و حمايل سرخ به تشريف او فرستاد.

وقايع احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1255 ه. / 1829 م. و تشديد محاصرۀ هرات

اشاره

در سال 1255 ه. مطابق سنۀ تنگوزئيل تركى چون 3 ساعت و 41 دقيقه از روز پنجشنبۀ پنجم شهر محرّم الحرام برآمد، آفتاب از حوت به حمل شد و شاهنشاه غازى محمّد شاه در ظاهر هرات جشن عيدى بگذاشت و بزرگان دربار و قواد لشكر جرّار را بذل درهم و دينار فرمود؛ و در كار محاصره و تسخير بلدۀ هرات هركس را جداگانه پند و اندرز كرد و لشكريان كار بر سكنۀ هرات صعب كردند.

و از آن سوى مستر مكنيل وزير مختار دولت انگليس بعد از سفر كردن شاهنشاه غازى به هرات روزگارى در دار الخلافۀ طهران روز گذاشت و چندان كه توانست به كارداران دولت انگريز از در شكايت و سعايت مكتوب كرد؛ و ايشان را از خلل در امر هندوستان بيم داد. و چون سفر شاهنشاه به دراز كشيد به آهنگ هرات ساز راه كرد و روز سيزدهم شهر ذيحجه [1254 ق/ 1828 م] از طهران بيرون شد. وزير مختار دولت روسيه سيمونيچ نيز روز بيست و چهارم ذيحجه از دنبال او راه برداشت.

بعد از عيد نوروز نخستين مكنيل راه نزديك كرد و برحسب فرمان بعضى از ملازمان حضرت او را پذيره شدند و به لشكرگاه درآوردند و مقدمش را محتشم داشتند. از پس 10 روز ديگر وزير مختار دولت روسيه نيز برسيد، او را همچنان استقبال

ص:302

كردند و در لشكرگاه فرود آوردند. امّا مستر مكنيل كه در خاطر جز حيلت و نيرنگ نداشت، بعد از تقبيل سدۀ سلطنت معروض داشت كه اگر اجازت رود من به درون هرات رفته، كامران ميرزا را مطمئن خاطر ساخته به حضرت آورم و شهرى مانند هرات را خراب و بى آب نگذارم. شاهنشاه غازى نظر به مرافقت و موافقت دولت ايران و انگريز سخن او را از در صدق و صواب دانست و رخصت فرمود تا به آن بلده در رفته كامران را ديدار كند و بى تخريب ابنيه و تدمير سكنه آتش فتنه را بنشاند.

پس مكنيل به درون شهر هرات رفت و با خود انديشيد كه هنوز هرات مفتوح نشده است و كار مقاتلت و مبارزت به پاى نرفته است با اين همه فرمانگزاران افغانستان و كابل و قندهار فرمان پذير شاهنشاه ايران شده اند و گردن به زير حكومت كارداران ايران نهاده اند، اگر قلعۀ هرات از ميانه برخيزد و حدود مملكت ايران به اراضى هندوستان برچفسد بى توانى مردم هندوستان پناهندۀ دولت ايران شوند و كارپردازان انگليس را از ميان خود دفع دهند.

امّا گمان مكنيل بر خطا بود زيرا كه با اتّحاد دولت ايران و انگريز در سالهاى دراز چون حسن جوار اتّفاق مى افتاد مردم هند در انقياد با دولت انگريز بر زيادت مى شدند.

بالجمله مكنيل را در اين امر سوءظن افتاد و دل بر آن نهاد كه پادشاه ايران را بى آنكه فتح هرات كند مراجعت دهد. لاجرم كامران را دل قوى ساخت و او را از قبل دولت انگريز به مدد مال و آلات حرب و ضرب و مردان جنگ ضمانت كرد و از اين روى افغانان يكى بر ده شدند و در حفظ و حراست حصار مردانه بكوشيدند. چون ايشان را در كار استوار كرد به جانب لشكرگاه مراجعت كرد و معروض داشت كه چندانكه سخن از در بيم و اميد راندم مفيد نبود، كامران ميرزا هرگز از اين حصار بيرون نشود و گردن به اطاعت فرونگذارد.

و از اين سخن آتش خشم شاهنشاه زبانه زدن گرفت و بفرمود تا كار محاصره را سخت كردند؛ و نيز حكم داد تا هركه را در لشكرگاه از آلات نحاس به همراه

ص:303

بود مأخوذ ساختند و بگداختند و اهل صنعت چند توپ قلعه كوب بريختند كه هريك را كودك مراهق آسان به درونش توانست رفت و درخور اين توپها گلوله ها به كار بستند و مهندسان كارآگاه در اطراف هرات نگران شده در 3 موضع لايق 3 باستيان برافراختند و توپها را به جرثقيل بر فراز آن پشته ها بردند و درون هرات را هدف گلوله ساختند. و لوله در مرد و زن افتاد و ابنيه دور و قصور با خاك پست شد.

در عشر اول شهر صفر از نزول بلاد شدّت قحط و غلا و صدمت توپ كار بر قلعگيان مشكل افتاد، مردمى كه از قرى و حومه به شهر درآورده بودند، انجمن شدند و در نزد يار محمّد خان، افغان برداشتند كه ما را قوتى بذل كن كه بدان معاش كنيم يا رخصت فرماى از اين شهر به در شويم باشد كه لشكر ايران ما را زحمت نرسانند و اگر اسير گيرند هم نان دهند. يار محمّد خان چون بيچاره بود، رخصت فرمود. 4 روز از بامداد تا شامگاه 12000 تن مرد و زن و دختر و پسر جوعان و عطشان بى پرده و بى پروا همه ويله كنان و افغان زنان با چهره هاى معصفر و تن هاى لاغر از شهر هرات بيرون شده به لشكرگاه در مى آمدند.

پس شاهنشاه غازى بر ايشان بخشايش آورد و بفرمود چند روز از مطبخ خاصّ خويش همگان را نان و خورش دادند و سلب و پوشش عطا كردند. حاجى ميرزا آقاسى و ميرزا آقا خان وزير لشكر و ديگر امراى درگاه سيم و زر فراوان بر ايشان بذل فرمودند و برحسب فرمان نشيمن آن جماعت را معيّن كرده روانۀ مملكت خراسان نمودند.

در اين وقت حاجى خان امير بهادر جنگ چنانكه مذكور شد از مبارزت سابق جراحتى داشت و نيز گساريدن كاسات راح او را به پرسش حال سپاه نمى گذاشت، لاجرم 2 فوج شقاقى كه در تحت فرمان او بودند با يكديگر طريق شقاق و نفاق گرفتند و بر زيادت با جماعتى از افغانان مخالطت فراز كردند و آن جماعت ايشان را به اظهار تشيّع فريب داده و بسيار روز و شب به پاى بردند و باهم به لهو

ص:304

و لعب پرداختند.

چون افغانان اين كار بساختند يك شب باهم مواضعه نهادند يك نيمه در ميان شقاقى بخوردن خمر جاى ساختند و نيم ديگر به شبيخون تاختند، آن گاه هر 2 گروه متّفق شده 150 تن از سربازان شقاقى را سر برگرفتند و يك توپ ايشان را با خود حمل داده به درون شهر بردند و اين لغزش ديگر بود كه از بهادر جنگ باديد شد. و از پس اين ميرزا علينقى منشى فراهانى كه نگارندۀ رسايل سرّ بود به گناه كشف اسرار و ديگر جنايتها مورد سخط شهريارى آمد و جلادانش به جرّ طناب خپه كردند.

مع القصه در اين وقت كامران ميرزا با يار محمّد خان عتاب كرد كه تا چند مملكت را خراب بايد داشت و مردم را به هلاكت بايد گذاشت. صواب آن است كه شاهنشاه ايران را از در اطاعت بيرون شويم و در حضرت او جبين ضراعت بر خاك نهيم. يار محمّد خان عرض كرد كه نخست يك تن از مردم خود را بدان حضرت فرستيم و انابت جوئيم، پس از عفو گناه طريق درگاه سپريم. پس كامران ميرزا عريضه اى نگار كرد در عنوان عريضه نگاشت.

اى باغبان چو باغ ز مرغان تهى كنى كارى به بلبلان كهن آشيان مدار

و خواستار شد كه يك تن از ملازمان درگاه به درون شهر شده، او را مطمئن خاطر كند و طريق حضرت سپرد و به دست يكى از بزرگانان افغانان انفاذ داشت. برحسب فرمان حاجى عبد المحمّد محلاّتى كه در نزد حاجى ميرزا آقاسى مكانتى داشت، مأمور شده به شهر دررفت و كامران ميرزا تقبيل سدۀ سلطنت را تصميم عزم داد.

مكنيل صاحب وزير مختار دولت انگليس چون اين بدانست در نهانى يك تن از مردمان خود را به شهر فرستاده، پيام كرد كه هرگز از شهر بيرون مشو و

ص:305

روزى چند استوار باش كه من اين كار به كام تو خواهم كرد. و از اين سوى به حضرت شهريار غازى آمد و تحيّت بگفت و عرض كرد كه فتح افغانستان به دست شما سبب آشفتگى هندوستان است، نظر به اتّحاد دولتين ايران و انگليس صواب آن است كه از تسخير هرات دست باز داريد و طريق دار الخلافه سپاريد. شاهنشاه غازى در خشم شد و او را بانگ زد كه تو سفيرى ناآزموده بوده [اى] و صلاح دين و دولت ندانسته [اى] و از پيش براند.

اما از آن سوى كامران ميرزا به گفتار مكنيل و اغواى يار محمّد خان از پيمان خويش پشيمان شد و حاجى عبد المحمّد بى نيل مرام مراجعت كرد و روز پنجم شهر صفر از قبل مودود خان و ابراهيم خان فيروزكوهى، نادر بيگ و صاحب نظر بيگ و اسد اللّه بيگ حاضر حضرت شده پيشكشى شايسته بگذاشتند و عريضۀ مودود خان و ابراهيم خان را كه مشعر بر اطاعت و فرمانبردارى بود برسانيدند. برحسب فرمان قلعۀ نو بادغيس به تيول ايشان مقرّر شد و فرستادگان كامروا مراجعت كردند.

و در اين وقت شاهزاده سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله سنگى سخت و سفيد در گورستان هرات به دست كرده، گلولۀ توپ از آن برآورد و چون درخور اين كار افتاد فرمان شد تا 100 تن حجّار همه روزه از آن سنگها گلولۀ توپ و خمپاره بپردازند.

و هم در عشر اول صفر حكم رفت كه خلعت نوروزى حكام ايران را بديشان برند.

پس چند تن از پيشخدمتان خاصّه مأمور به حمل خلاع شدند. خلعت سيف اللّه ميرزا حاكم سمنان و شريف خان قزوينى وزير او را و همچنان خلعت يحيى ميرزا حاكم گيلان و امان اللّه خان افشار وزير او را ميرزا رحيم پيشخدمت خاصّه برگرفت و خلعت فريدون ميرزا فرمانفرماى فارس را هادى بيگ حامل گشت و خلعت منوچهر خان معتمد الدّوله را كه اين هنگام در كرمانشاهان بود و خلعت محمّد ناصر خان حاكم بسطام را به ميرزا حسنعلى پيشخدمت سپردند و خلعت قهرمان ميرزا فرمانگزار آذربايجان را ميرزا لطفعلى برگرفت و اسد بيگ فراش خلوت حامل خلعت فضلعلى خان حاكم اصفهان گشت.

ص:306

اين جمله روز دوم ماه صفر از هرات كوچ داده روانۀ مقصد شدند.

و روز هشتم صفر حبيب اللّه خان امير توپخانه و جعفر قلى خان سرتيپ قراجه داغى و باقر خان كرد هراتى برحسب فرمان با جماعتى از سواره و پياده به نواحى كرخ تاختن بردند. نخستين مواشى و دواب مردم قلعۀ كرخ را در مرابع و مراتع منهوب ساختند و 60 سوار از مردم هرات كه در آن اراضى براى بيع اسب شده بودند دستگير نمودند.

اين هنگام امير توپخانه را مسموع افتاد كه چون مردم قندهار، كهندل خان را در فرمانبردارى شاهنشاه ايران يكدل دانستند، چند تن از علماى ايشان در رؤس منابر بناليدند و بر مردم هرات زبان به دعاى خير گشادند. گروهى از عوام آن بلده چنان دانستند كه سفر هرات كردن و با پادشاه ايران رزم دادن جهاد در راه دين باشد. پس 600 تن از آن جماعت به جانب هرات شتافتند و چون قلعۀ هرات را به محاصره ديدند و راه درون شدن نيافتند ناچار مراجعت كرده، در قلعه اى كه قريب بدين ارض است متحصّن شده اند.

امير توپخانه كس بديشان فرستاد كه بى اكراه طريق درگاه پادشاه ايران گيريد و در پناه باشيد و اگرنه ناچار عرضۀ هلاك و دمار خواهيد شد. آن جماعت سربرتافتند و به خويشتن دارى پرداختند. لاجرم امير توپخانه با 300 سرباز و 100 سوار و 2 عرادۀ توپ بتاخت و آن قلعه را حصار داد و فرمان كرد تا به گلولۀ توپ قلعۀ ايشان پست كردند و به قوّت يورش بر آن جماعت تاختند و 599 تن از آن مردم را سر بريدند و يك تن را زنده با سرهاى آن گروه به درگاه پادشاه آوردند.

شاهنشاه غازى بفرمود او را رها كردند تا باز قندهار شود و اين خبر را به علماى عامه رساند. آن گاه حكم كرد تا از آن سرها منارها كردند كه ديگر كسان بدان نگرند و اندازۀ خويش گيرند.

و هم در اين وقت قنبر على خان كه به اتّفاق اللّه داد خان فرستادۀ كهندل خان سفر قندهار كرده بودند، مراجعت نمود و چون به قلعۀ لاش رسيد شاه پسند خان

ص:307

از جماعت اسحق زه و شاه پسند خان برادر على خان از جماعت افغان خجانسوزى از نواحى سيستان نزديك قنبر على خان آمدند و به اتّفاق او به لشكرگاه پيوسته، تقبيل سدۀ سلطنت كردند و مورد نواخت و نوازش آمدند.

و همچنان خداداد خان از قبل كهندل خان برسيد و روز دوازدهم شهر صفر عريضۀ خويش را بداد و 2 سر فيل به پيشكش پيش گذرانيد و خواستار شد كه بر آرزوى كهندل خان فرمان رود تا لشكر قندهار را تجهيز كرده به حضرت آرد. شاهنشاه فرمود ما را با لشكر حاجتى نباشد نيكو آن است كه كهندل خان سپاه خود را برداشته به طرف فراه و اسفزاز و غور كوچ دهد و آن محال را كه جلال الدّين ميرزا پسر كامران حكومت داشت به تحت فرمان آرد.

چون خداداد خان راه قندهار برگرفت اين خبر به كامران ميرزا بردند كه دير نباشد كه لشكر قندهار بر سر جلال الدّين تاختن كند. لاجرم 300 سوار به مدد پسر بيرون فرستاد؛ و از اين پيش چون از پسر مدد خواسته بود 500 سوار به فرمان جلال الدّين ميرزا رهسپار هرات بودند در عرض راه نيم شبى اين 2 لشكر باهم دچار شدند و هر 2 گروه آن ديگر را لشكر قندهارى دانست، پس بى درنگ درهم افتادند و تيغ درهم نهادند و بسيار كس از طرفين در خون خويش غلطان گشت، چون سفيده بزد و تاريكى فرو نشست، دانستند كه ناشناخته يكديگر را بخستند و پشيمانى سودى نداشت.

و در عشر آخر صفر محمّد عمر خان پسر كهندل خان با 4000 سوار افغان به درگاه آمد و در حضرت شاهنشاه روى بر خاك نهاده طوق طاعت بر گردن گذاشت و از جمله ملازمان ركاب شد، چنانكه بعد از مراجعت پادشاه از هرات نيز با چاكران حضرت كوچ داده در دار الخلافۀ طهران توقّف كرد و از كارگزاران دولت هر سال معادل 20000 تومان مواجب در وجه او مقرّر گشت.

بالجمله محمّد عمر خان مأمور به دفع جلال الدّين ميرزاى پسر كامران ميرزا شد و به جانب فراه و اسفزاز كوچ داد و آن اراضى را به تحت فرمان كرد. جلال الدّين

ص:308

بيچاره شد و به اتّفاق اسمعيل خان كلانتر به درگاه شاهنشاه غازى پناهنده گشت، برحسب فرمان شاهزاده محمّد رضا ميرزا مهماندار شد و او را به محلّى لايق فرود آورد و به مكانتى بزرگ نهاد.

در اين وقت كار بر قلعگيان هرات روز تا روز سخت تر و صعب تر همى شد و چون لشكر ايران نيز طول مدت حصار دادن هرات خاطر رنجيده داشتند، در تخريب قلاع و رباع و حومۀ شهر و از قطع اشجار و درختستانها و باغها خوددارى نمى كردند. 20 فرسنگ و 30 فرسنگ اطراف هرات بيابان ساده گشت و از عمارت و زراعت پرداخته آمد و همچنان در شهر هرات از صدمت گلولۀ توپ و خمپاره كمتر خانه [اى] به سلامت بود؛ بلكه در محلاّت به جاى دور و قصور تلهاى خاك باديد گشت. با اين همه شهريار غازى دل بر آن داشت كه بى زحمت يورش و كثرت كشش شهر هرات مفتوح شود.

و مردم هرات به اغواى مستر مكنيل وزير مختار انگليس با اين همه زحمت خوددارى مى كردند و با اينكه زبردستى سپاه و توپچيان لشكرگاه را مجرب داشتند بسيار وقت بود كه زاغى يا كبوترى بر لب بارۀ هرات مى نشست و در زمان با گلولۀ توپ پست مى شد و گاه بود كه افغانان كلاه خود را بر سر چوبى كرده از پس ديوار باره نمودار مى كردند و به محض ديدار شدن با گلولۀ توپ بر باد مى رفت.

تعيين شاهنشاه غازى قواد سپاه را در سنگرها و تحريض لشكر را در محاصره هرات
اشاره

چون كار محاصرۀ هرات به دراز كشيد و كامران ميرزا از گردن كشى سر فرود نداشت، شاهنشاه غازى يك باره دل بر آن نهاد كه به حكم يورش آن قلعه را مسخر دارد. پس از سراپرده بيرون شده بر اسبى تيزتك برنشست و بر تل بنگى صعود فرمود. با اينكه از برج و بارۀ شهر مانند تگرگ گلولۀ توپ و تفنگ بر فراز

ص:309

آن تل مى باريد بدان ننگريست.

عرّاده هاى توپ را بدانجا كه روا دانست، بفرمود نصب كردند و از آن گونه كه بايست طريق يورش سرباز را بنمود و با سراپرده مراجعت فرمود.

آن گاه برحسب حكم حبيب اللّه خان امير توپخانه 10 روز دهان توپها را گشاده داشت و برج و بارۀ شهر را فراوان رخنه و ثلمه انداخت. از پس آن بفرمود تا شاهزاده محمّد رضا ميرزا به سنگر اسكندر خان دررفت و سلطان محمّد ميرزاى سيف الدّوله به سنگر ولى خان تنكابنى جاى كرد و شاهزاده عليقلى ميرزا به سنگر محمّد خان سردار افواج عراق درآمد و برادر كهتر شهريار، حمزه ميرزا به سنگر كلبعلى خان افشار برفت، تا اين جمله نگران باشند و هر فوج لشكر بر زيادت جلادت كنند، به عرض رسانند تا از پادشاه پاداش برند و فرمان رفت كه تا 2 ساعت از آن پيش كه سفيدۀ صبح ديدار شود لشكر به كار درآيد.

رنجيدن مستر مكنيل به جهت محاصرۀ هرات و مراجعت به انگليس

مستر مكنيل چون اين بدانست آشفته خاطر شده، شتابزده به درگاه پادشاه آمد، از در ضراعت معروض داشت كه 3 روزه اين لشكر را از جنگ بازداريد تا من به درون شهر رفته، كامران ميرزا و يار محمّد خان را بدين حضرت آرم. شاهنشاه حشمت دولت انگليس را نگاه داشته مسئول او را به اجابت مقرون كرد و خطى به شاهزاده محمّد رضا ميرزا نگاشت كه مستر مكنيل را و مهدى خان قراپاباغ را با 4 سوار رخصت كن تا از دروازۀ حشك به شهر هرات دررود.

چون مكنيل به درون شهر دررفت كار ديگرگونه كرد. نخستين كامران ميرزا و يار محمّد خان را برانگيخت كه اين چند روز كه طريق مبارزت مسدود است هر رخنه و ثلمه كه در ديوار قلعه باديد شد تعمير كنيد و از خويشتن معادل 10000 تومان زر مسكوك بديشان داد و ايشان را به مرمّت برج و باره برگماشت و گفت 2 ماه ديگر خويشتن دارى كنيد تا كشتيهاى جنگى ما از كنار عمان ديدار شود، آن گاه رزم ايرانيان از شما بگردد و جنگ و جوش از جانب فارس برخيزد.

ص:310

چون از اين كار بپرداخت از هرات بيرون شده طريق لشكرگاه گرفت و مهدى خان قراپاباغ اين قصّه را به عرض رسانيد.

شاهنشاه غازى در خشم شده فرمان كرد تا مكنيل از لشكرگاه بيرون شود و او نيز بدين حديث و حادثۀ ديگر اينكه حاجى خان يك تن از فرستادگان را مأخوذ داشته و مكاتيب ما را از وى اخذ نموده چنانكه در جاى خود مسطور است طريق لندن برداشته و چون تا دار الخلافه سفر كرد از كارداران انگليس منشورى بدو آوردند كه خود به جانب انگليس سفر كن؛ لكن لشكر شاهنشاه را بى يك تن از صاحبمنصبان انگليس مگذار.

لاجرم استدرت [/استودارت] نايب دوم خود را از آنجا روانۀ هرات داشت و خود به جانب لندن رهسپار گشت. از پس او شاهنشاه بفرمود تا 2 باستيان از 2 جانب برج خواجه عبد المصر به سوى دروازۀ قندهار و دروازۀ خشك برآوردند، چندانكه از ديوار شهر بر فراز بود و 4 توپ كه اهل صنعت چنانكه مرقوم شد و در ظاهر هرات كرده بودند كه هريك 72 پوند گلوله را كه پوندى 96 مثقال است، اندازه داشتى. 2 توپ را با آلات جرثقيل بر سر 2 باستيان بردند و توپ ديگر بر فراز تل بنگى صعود دادند و از دهان اين توپها آتش و آهن به شهر باريدند. كمتر خانه [اى] معمور ماند و بسيار كس مقتول گشت.

و هم در اين وقت محبعلى خان سرتيپ ماكوئى با يك فوج سرباز خوى از راه برسيد و حكم شد تا در سنگر نبى خان قراگوزلو جاى كند.

و در اين گيرودار شير محمّد خان سردار هزاره فرصت به دست كرد، مراتع اسبهاى توپخانه را فحص نمود و با 1000 سوار تاختن برده 600 سر اسب از چراگاه براند.

سليمان خان افشار كه با 1000 تن سواره حارس و حافظ بود چون آگاه شد از دنبال بتاخت و از لشكرگاه نيز سوار كردستانى برفت، لكن بديشان دست نيافتند و از 50 اسب بر زيادت باز نياوردند.

درگيرى مؤيد الدّوله با افغانان

و هم در اين وقت معروض درگاه افتاد كه شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد

ص:311

الدّوله با بعضى از منال ديوانى و ديگر اشياء تا تربت شيخ جام قطع مسافت كرده و محمّد على خان ماكوئى و فوج دوم تبريز ملازم ركاب او است و از مردم شكيبان اين خبر به افغانان برده اند و 600 سوار از آن جماعت به جانب او رهسپار شده تا اگر بتوانند بدو كمينى بگشايند و از او چيزى بربايند.

شاهنشاه غازى چون اين بشنيد حبيب اللّه خان امير توپخانه و محمّد تقى خان سرتيپ بيات و مهدى خان قراپاباغ و جهانگير خان سركردۀ نظام پسر قاسم خان قوللر آقاسى را با 500 سوار و 2 عرادۀ توپ بيرون فرستاد، در حدود شكيبان با افغانان دچار شدند و نايرۀ گيرودار افروخته گشت. با زحمتى اندك افغانان هزيمت شدند و لشكريان 250 تن از آن جماعت را سر بريدند و 150 كس اسير گرفتند و در ركاب مؤيد الدّوله كه آموختۀ رزم و خو كردۀ كارزار بود به حضرت شهريار كوچ دادند و اسيران را در موقف عذاب باز داشتند. شهريار غازى بفرمود تا جمله را عرضۀ دمار و هلاك سازند.

شير محمّد خان برادر يار محمّد كه بعد از فتح غوريان تاكنون ملازم ركاب بود، معروض داشت كه 2 تن از اين جماعت از بزرگان قبايل افغان اند، اگر پادشاه بر ايشان بخشايش آورد و ايشان را بر جان امان دهد هريك معادل 5000 تومان زر مسكوك پيشكش پيش گذرانند. شاهنشاه در جواب او سخن نكرد و جلادان دانستند كه دعاى او به اجابت نبود و همچنان به كار قتل آن جماعت مشغول بودند، ناگاه از ميان افغانان يك تن جدا شده چند گام چنانكه استغاثت كند پيش شد و آن گاه با خنجر كشيده به جانب شهريار در تكتاز آمد. نخستين يكى از دربانان با خنجرش جراحتى كرد و چند كس كه حاضر حضرت بودند هريك با تيغش بزدند، شاهزاده عليقلى ميرزا نيز بر او شمشيرى راند آن گاه بند از بندش را با تيغ باز كرده به آتش سوختند. از پس اين قصّه فرمانگزارى جماعت شاهسون را نيز با امير توپخانه مفوض داشت و محمّد على خان ماكوئى را فرمان رفت تا در سنگر نبى خان قراگوزلو

ص:312

ساكن شود.

حملۀ سرخوش خان افشار

آن گاه شاهنشاه يك روز قواد سپاه را حاضر داشته كه مرا در خاطر چنان مى رود كه بايد به قوّت يورش اين قلعه را پست كرد و افغانان را كيفر كفران بچشانيد؛ اما نخست اين كار را با تجربت بايد سربه سر كرد، آن گاه تصميم داد، چه نخستين از خندقى عميق ببايد گذشت و از كنار خندق تا پاى باره شهر 50 ذرع عروج بايد نمود. و هم در عرض اين راه 3 فصيل است(1) كه اين زمان شير حاجى گويند و 3 كندۀ ديگر اندر است و از پس هر فصيلى جماعتى از افغانان با شمشير و شمخال و تفنگ جاى كرده اند. چون اين جمله را قهر كنند و بگذرند، آن گاه به پاى قلعه دررسند و بايد به برج و باره كه 10 ذرع افراخته است صعود نمايند. مردى عاقل امرى چندين خطير بيرون تجربت تقديم نفرمايد، اكنون بگوئيد شما كدام يك جان عزيز را خار مى داريد و به امتحان بدين قلعه يورش مى بريد تا بدانيم كه سرباز از اين كنده ها و فصيلها تواند گذشت يا در عرض راه نفس گسسته شود و عرضۀ هلاك گردد؟

از ميانه سرخوش خان افشار كه شير از پستان شجاعت مكيده بود جبين ضراعت بر خاك نهاد و اين خدمت بر ذمّت گرفت. شاهنشاه غازى او را تحسين فرستاد و فرمان كرد كه اسكندر خان سرهنگ فوج خمسه و مصطفى قلى خان سرتيپ فوج سمنانى و دامغانى نيز بر طريق او روند و پشتوان او باشند.

بالجمله روز ديگر سرخوش خان از بامداد كار جنگ راست كرد و دهان توپها گشاده داشت، آن گاه ميان استوار كرده به اتّفاق اسكندر خان مانند شيران جنگى رزم زنان از خندق بدان سوى شد و از 3 شير حاجى عبور كرده، 40 شمخال و 50 تفنگ از كف افغانان بربود و 30 تن از جماعت افغانان را سر برگرفت و در ميان شير حاجى سوم بنشست و صورت حال عريضه كرد و مسئلت نمود كه

ص:313


1- (1) - فصيل ديوارى است كوتاه تر از ديوار حصار و بارۀ شهر كه بعد از گذشتن از آن بديوار حصار ميرسند.

اگر شاهنشاه فرمان كند، هم از اين جا به بارۀ شهر صعود كنم و اگر جان بر سر اين كار كنم در راه دين و دولت سهل باشد و اگرنه همين برج خاكسترى را فروگيرم. شهريار او را فراوان تحسين كرد و فرمود ما خواستيم تا اين كار را ممتحن بداريم، هنوز هنگام نرسيده، هم اكنون به سنگر خويش مراجعت كن تا با تمامت سپاه به يك دست حمله افكنى.

سرخوش خان مراجعت كرد و مورد اشفاق شاهانه گشت و اسكندر خان هنگام باز شدن، در ميان خندق جراحت گلوله يافت و از آن تنگنا به قدم جلادت بيرون شتافت و بعد از 2 روز وداع زندگانى گفت و برحسب حكم توكّل خان فرزند او به جاى او منصوب شد. چون مصطفى قلى خان بر جان خويش بترسيد و از پس سنگر سر برنكرد فرمان رفت كه جلادان سرش برگيرند، به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى به جان امان يافت و پيمان نهاد كه هنگام يورش ديگر از ديگر سران سپاه پيشى جويد.

يورش بردن لشكر به قلعۀ هرات به فرمان شاهنشاه غازى

در اين وقت شهريار غازى فرمان كرد كه لشكريان اعداد كار يورش كنند و نخستين بساختن سلّم پرداختند و لشكر از افراز شير حاجى سيّم تا پاى باره آگهى نداشت و بعضى از افغانان القا كردند كه نردبان 6 پله پسنده باشد و سخن از در كذب و حيلت كردند چه نردبان 12 پله مى بايست. بالجمله نردبانهاى 6 پله راست كردند و ساختۀ كار شد. پس شهريار قواد سپاه را پيش طلبيد و ايشان را تحريض بر جنگ داد. جملگى هم آهنگ آواز برداشتند كه ما را ناف بر جنگ بريده اند و از پستان پيكان شير داده اند و از بهر يورش هم داستان شدند.

پروسكى صاحب پسر پادشاه مملكت له [/لهستان]

ص:314

كه سالها چاكر حضرت بود، به خواستارى خويش در سنگر صمصام خان جاى كرد؛ و سران و سركردگان هركس به سنگر خويش شدند و همچنان شاهزادگان از براى تحريض لشكر و بازآوردن خبر هر يك مأمور به اقامت سنگرى شدند.

شاهزاده محمّد رضا ميرزا ديگرباره به سنگر اسكندر خان دررفت و شاهزاده عليقلى ميرزا مقيم سنگر محمّد خان سردار شد و شاهزاده سيف الدّوله در پهلوى ولى خان تنكابنى قرار گرفت؛ امّا باستيانى كه در برابر برج خواجه عبد المصر بود كه سوى شرقى دروازۀ قندهار و از طرف شمال به دروازۀ خشك منتهى شود 14 عرّاده توپ استوار داشت و باستيانى ديگر را 10 خمپاره بود و 3 ديگر نيز 10 توپ داشت و اين هر 3 باستيان را قريب به خندق برده بودند و جوشش يورش نيز از اينجا مى رفت.

فرّخ خان غفارى پيشخدمت خاصه بود و به صدق لهجه معروف بود مأمور آمد كه در اين رزمگاه نگران باشد و لشكر را به يورش تحريض كند و جبن و جلادت هركس را معروض دارد.

پس از اين جايگاه اسكندر خان قاجار دولّو سرتيپ فوج مراغه و پسرش جعفر قلى خان سرهنگ اعداد جنگ كرده و جعفر قلى خان قراچورلو سرتيپ 2 فوج قراجه داغى به اتّفاق شير خان قراچورلو و احمد بيگ قراجه داغى كه هر 2 تن منصب سرهنگى داشتند ساختۀ كارزار شدند و همچنين نبى خان قراگوزلو سرهنگ فوج ششم قراگوزلو و عبد اللّه خان ياور به كار درآمدند و محبعلى خان سرتيپ فوج خوى و رشيد خان قراگوزلو سرهنگ فوج مخبران و فوج گروس و فوج سيّم مراغه اين جمله از بهر يورش هم دست و هم داستان شدند.

مع القصه در تمام سنگرها لشكرها اعداد كار يورش كردند و بامداد روز شنبۀ هشتم شهر جمادى الاولى طبل جنگ بكوفتند و شيپورها بنواختند و نخستين دهان توپها بگشادند و 40000 گلولۀ توپ در مدت 5 ساعت بر ديوار باره بباريدند و نيمى از ديوار به زير آوردند و هنوز بى دستيارى نردبان كس نتوانست

ص:315

به باره برآيد. بالجمله پس از يك ساعت از زوال آفتاب، توپچيان فيشنگ هاى جنگ را كه از بهر اجازت يورش علامتى بود آتش زده صعود دادند. پس به يك بار لشكر جنبش كرده و به جانب قلعه در تك تاز آمد.

هوا از گرد ابرى متراكم گشت و زمين از مرد بحرى متلاطم آمد. بانك طبل و نواى شيپور پردۀ گوشها همى دريد، دود تفنگ و دخان توپ سلب سوگوارى همى بريد. افغانان نيز از فراز برج و باره و ميان فصيل و كنده چون شيران خشم آلود كه كمين بگشايند ديدار شدند و به كار درآمدند.

از دو رويه جنگ پيوسته شد. صمصام خان ارس و 2 فوج ينكى مسلمان چون دانسته بودند بعد از مراجعت از سفر هرات به خواستارى ايمپراطور به اراضى روسيه مأمور خواهند شد در كار مقاتلت مماطلت داشتند و مصطفى قلى خان سمنانى با آن پيمان كه بعد از تقاعد از يورش نخستين نهاده بود، جبن جبلى ناقض عهد گشت و از پس سنگر سر بدر نتوانست كرد. ولى خان تنكابنى كه ضجيع شمشير بود و جگر شير داشت اين هر دو قائد لشكر را پشتوان خويش مى پنداشت، لاجرم از سنگر صمصام خان يورش افكند و از آنجا تا لب خندق كه از 3000 گام بر زيادت بود طى مسافت كرد و چندانكه به زخم گلوله و شمخال و تفنگ مردمش به خاك همى افتادند باك نداشت.

بعد از قطع طريق در كنار خندق با افغانان دست و گريبان شد و از آن جماعت همى بكشت تا پشت دادند، از خندق و خاك ريز و فصيل ها بگذشت و علم خويش را بر فراز شير حاجى سيّم نصب كرد و چون مصطفى قلى خان و صمصام خان را در قفاى خود نديد دانست كه با اين قليل مردم كه در نيم روز با؟؟ حورا مسافت بعيدى را با اين گرد و دود پيموده اند بدين بروج مرتفعه عروج نتوان كرد، لابد 100 تن سرباز به گرد رايت خويش بازداشت و باز شد كه از لشكرگاه جماعتى به اعانت برد.

هنگام مراجعت چون از خندق بدان سوى شد گلوله [اى] از دهان توپ بازشد و بر پس گردنش آمد چنانكه سرش برفت و كس ندانست اين توپ از طرف

ص:316

افغانان گشاده شد يا از سنگر ولى خان بود.

بالجمله هم در اين وقت پروسكى صاحب به زخم گلوله از پاى برفت. سرخوش خان سرهنگ كه در جلادت جگر پلنگ داشت چون جسد ولى خان را در حوزۀ ميدان بديد سربازان خويش را فرمان كرد كه به يك سوى آريد و ايشان از بيم گلوله و شمخال و تفنگ تقديم اين محال نمى فرمودند. سرخوش خان در خشم شد و برخاست تا به ضرب تازيانه تأديبى كند، از قضا گلوله [اى] بر پهلوى راستش آمد چنانكه از كار شد. سربازان جسد او را كه حشاشۀ جانى داشت به كنار آوردند.

لاجرم فوج تنكابنى و مردم قزوين و جماعت افشار را بى سرتيپ و سالار قوّت مقاتلت نماند و از آهنگ برج خاكستر بازنشستند؛ و از طرف فيلخانه كلبعلى خان افشار هم به كردار ولى خان حمله افكند و با اينكه بسيار از شناختگان سپاهش به زخم گلوله به خاك راه افتاد از كشش و كوشش خويشتن دارى نكرد و تا شير حاجى سيّم براند و اين فصيل ها و خاك ريزها چندان افراخته بود كه چون يك تن سرباز زخمى برمى داشت يا به خاك مى افتاد سكون او در هيچ مقام ممكن نبود، غلطان غلطان تا فرود خندق درمى رفت و افزون از آنان كه بر سر برج و باره بودند 8000 تن افغان در ميان اين كنده ها و شير حاجى ها رزم مى داد. سربازان چنان دلير و جنگجوى بودند كه بعد از طى مسافتى دراز و گرد و دخان رزمگاه عجلان و عطشان در گرمگاه روز از اين خاكريزهاى افراخته صعود مى كردند، آنگاه خسته و نفس گسسته با افغانان پيوسته مى شدند و با چنين حالت مقاتلت مى كردند، بدين زحمت 8000 افغان را هزيمت كردند.

و از آن سوى افغانان چنان دلير و بر طبع شير بودند كه يك روز فرّخ خان غفارى كاشانى من بنده را حديث كرد كه خويشتن نگران بودم كه 2 تن از مردم افغان كه افزون از يك پيرهن سلب دربر نداشتند با شمشير كشيده از يك سوى باره پديدار شده آهنگ چند تن سرباز كه بر فراز شير حاجى بود نمودند. سربازان

ص:317

دهان تفنگها بگشادند، يك تن از ايشان زخمى برداشته روى بركاشت و آن ديگر راه نزديك كرد و تيغ خود را بر يك تن از سربازان فرود آورد و سر برتافت كه مراجعت كند سربازان با گلوله اش بخستند و او جراحت يافته در ميان شير حاجى بنشست.

مع القصه كلبعلى خان حسام الملك چون به شير حاجى سوم برسيد و دانست كه سربازان از يورش بردن به برج خاكسترى روى برتافته اند، طاقت درنگ نياورده طريق مراجعت گرفت. و ديگر امير بهادر جنگ، حاجى خان قراباغى را نزديك سربازان مكانتى نمانده بود فرمان يورش داد و لختى راه بپيمود و از آن پيش كه به كنار خندق آيد پشت با جنگ داد.

و ديگر اسكندر خان قاجار با 2 فوج قراجه داغى چون پلنگ غضبان يورش داد و از خندق و خاك ريز و هر 3 شير حاجى بگذشت. لشكر او چنان عطشان شدند كه بيم هلاك مى رفت. شير خان سرهنگ را گفتند اگر يك مشك آب به دست كنى تا ما هريك جرعه اى بنوشيم، چنان بر فراز اين برج رويم كه هيچ مرغى بر آشيان خويش عروج نكرده باشد. شير خان بى درنگ آهنگ لشكرگاه كرد و چون از شير حاجى جدا شد به زخم گلولۀ افغانان در خون خويش بغلطيد و يك تن از افغانان تاخته سر او را برگرفت و برفت سربازان چون لختى درنگ كردند و از سرهنگ نشانى ندانستند از زحمت عطش پاى اصطبار ايشان بلغزيد و راه فرار برگرفتند و هنگام باز شدن جعفر قلى خان سرتيپ را نيز زخمى برسيد و همچنان با آن جراحت از مهلكه بيرون شتافت.

و بعد از شكستن ايشان لشكر اسكندر خان را كه از ديگرسوى حمله مى بردند قوّت مبارزت نمانده هزيمت شدند. اما نبى خان قراگوزلو و محبعلى خان و محمّد على خان ماكوئى كه هر 3 تن سرتيپ لشكر بودند، از جانب برج خواجه عبد المصر طبل جنگ بكوفتند و برفتند. در ميان خندق دليران افغان سر راه بر ايشان گرفته دست و گريبان شدند،

ص:318

اگرچه افغانان را هزيمت كردند امّا محبعلى خان زخم شمشيرى برداشت و نيروى رفتن براى او نبود، فوج او نيز به متابعت او مراجعت كردند.

امّا نبى خان قراگوزلو كه در نخجير دشمن باز سفيد و شير سياه بود بدان ننگريست، خندق و خاكريز 3 شير حاجى را درنوشت. چون از شير حاجى سيّم آهنگ برج و باره كرد، معلوم داشت كه نردبان 6 پله رسنده نباشد و اين حيلتى بود كه هنگام ساختن سلّم به كار بردند، بى توانى حكم كرد تا هردو نردبان را سر برهم نهاده استوار ببستند و با 200 تن سرباز از شير حاجى سيّم بيرون شده، برج خواجه عبد المصر را فروگرفتند و تبيرۀ(1) فتح بكوفتند و اين مژده به حضرت شاهنشاه غازى برسانيدند و تا نزديك به فرو شدن شمس در اين برج رايت فتح افراشته و خود نشيمن داشتند.

چون ديگر سپاهيان از كارزار برتافته بودند، افغانان هم گروه بدان سوى شتافتند و رزمى صعب برفت. در ميان گيرودار نبى خان به ضرب گلولۀ تفنگ درافتاد و سربازان جسد او را كه هنوز نفسى برمى آورد برگرفتند و بر طريق هزيمت برفتند؛ و ديگر محمّد خان سردار با سپاه عراق به دروازۀ قندهار تاختن برد او نيز تا شير حاجى سيّم برفت، جماعتى از لشكر او با 2 تن از شناختگان عراق مقتول گشت و او را مجال درنگ محال افتاد.

بالجمله از فوج قراجه داغى بعد از قتل شير خان قراچورلوى سرهنگ، جعفر قلى خان قراچورلوى سرتيپ را گلوله [اى] بر شكم آمد و از آن سوى بدر شد، امّا بهبودى يافته به سلامت زيست. و عبد اللّه خان قراگوزلو كه در فوج نبى خان ياور بود در ميان شير حاجى 2 كس را از افغانان مقتول ساخت و خود نيز زخم شمشير برداشت، از آنجا به مقام سرهنگى ارتقا نمود. هم اكنون رتبت سرتيپى يافته و صارم الدّوله لقب گرفته؛ و همچنان يك تن از سربازان كه شير على نام داشت از همان فوج قراگوزلو

ص:319


1- (1) . تبيره بر وزن كبيره دهل و كوس و طبل و نقاره باشد.

به زحمت فراوان 3 مرتبه بر فراز برج عروج كرد و نصب رايت نمود و افغانان او را به صدمت سنگ و ديگر آلات جنگ به زير انداختند و در پاداش اين خدمت محلى ارجمند يافت.

و از فوج مراغه 2 تن مرد نامور كه در منصب ياور بودند مقتول شدند؛ و از فوج مخبران رشيد خان قراگوزلو كه سرهنگ بود با گلولۀ تفنگ پايش را جراحتى رسيد و بهبودى يافت؛ و صمصام خان ارس را نيز به پاى زخمى رسيد هم جان به سلامت برد؛ و همچنان اسمعيل خان ارس كه داماد او بود گلوله [اى] بر سينه اش آمد و از پشت بجست، او نيز از مردن برست.

و ديگر خانلر خان سرهنگ فوج افشار قزوين و اسكندر خان سرهنگ فوج خمسه و ولى خان سرهنگ فوج سربندى مقتول گشتند و عبد الحسين بيگ ياور فوج گروس گلوله [اى] بر شكمش آمد كه از پشت به در شده و گلولۀ ديگر سرش را جراحت كرد و با اين همه بهبودى گرفت و جان به سلامت برد؛ و عليمردان خان سرهنگ فوج گروس هم دو جراحت برداشت و زنده بماند. مهديقلى خان سرهنگ شقاقى فوج شانزدهم بيرق بر فراز بارۀ هرات بزد و با يك پسر مقتول گشت. باقر خان چلپيانلو سركردۀ سوار هم عرضۀ دمار گشت و در چنين گرمگاه جنگ در ميان دو باستيان لختى از قورخانه آتش گرفت و اين نيز زيانى بزرگ در كار افكند.

فرخ خان اين هنگام طريق درگاه پادشاه برداشت، باشد كه لشكريان را مددى برساند، برحسب فرمان فوج فيروزكوهى روانۀ حربگاه شدند و اين هنگام جنگ به نهايت رسيده بود. لشكرها به سنگرها مراجعت كردند. نبى خان قراگوزلو و سرخوش خان افشار را كه با جراحت از ميدان جنگ به كنار آوردند، وقت فرو شدن آفتاب جان بدادند.

ميرزا آقا خان وزير لشكر كه از بدايت جنگ تا به نهايت در نظم سپاه و تحريض لشكر از يمين و شمال شتابنده بود و نام خرد و بزرگ را جريده داشت،

ص:320

نيكو فحص فرمود. 700 تن در اين يورش مقتول شدند و 100 تن زخمدار بودند و از طرف افغانان 1450 تن به خاك هلاك درافتاد.

مع القصه شاهنشاه غازى بفرمود تا جسد مقتولين را برگرفته به مشهد مقدس حمل دادند و در آن زمين كه ابواب بهشت برين است با خاك سپردند و لشكريان را حاضر حضرت كرده، الطاف و اشفاق شاهانه ظاهر ساخت و هركس را به اندازۀ زحمت نعمت داد. سران سپاه پيشانى بر خاك نهادند و هم آواز معروض داشتند كه هرگز از اين شرمندگى شكر زندگى نخواهيم كرد، جز اينكه ديگرباره اجازت يورش رود و اين قلعه به دست ما پست شود. شاهنشاه از كلمات ايشان نيك شاد شد و دانست از اين همه جوشش و كوشش فتورى و قصورى در جلادت ايشان باديد نشده، پس به آواز بلند فرمود كه من در اين كرت خويشتن با شما يورش خواهم داد، چه شما برادر دينى من هستيد و من خود را يك تن از شما دانم. ديگرباره لشكريان روى بر خاك نهادند و زبان به شكر و ثنا برگشادند.

آن گاه برحسب وصيّت نبى خان قراگوزلو يك فوج لشكر او به محمود خان قراگوزلو و فوج ديگر به مهديقلى خان قراگوزلو سپرده آمد و منصب ولى خان تنكابنى به پسرش حبيب اللّه خان مفوض گشت و على خان برادر شير خان قراجه داغى جاى برادر گرفت و حاجى عبد الرحيم خان پسر قهرمان خان افشار سرتيپ افواج قزوين گشت؛ و فضلعلى خان پسر سرخوش خان و حسن خان پسر حاجى محراب خان در فوج قديم و جديد قزوين سرهنگ شدند و محبعلى خان ماكوئى امير خميس لقب يافت و افواج شقاقى سپردۀ او آمد.

اما حاجى خان امير بهادر جنگ كه بسيار وقت در كار لشكركشى لغزش همى كرد، خاصّه در آن شبيخون افغانان چنانكه مرقوم شد بسيار مردم را به هلاكت گذاشت و يك توپ را به نهب افغانان از دست بداد و همى خواست تا معادل 10000 تومان زر مسكوك به امير توپخانه به رشوت فرستد تا اولياى دولت را از

ص:321

نهب آن توپ آگهى ندهد و اين كار ساخته نشد و اين هنگام تفرس كرد كه به كيفر عمل اسير اجل خواهد شد، لاجرم فرار كرده به بقعۀ على بن موسى الرضا عليه الصلوة و السلام پناهنده گشت.

چون كارگزاران حضرت خواستند مرسوم و مواجب او را كه از منال ديوان به سيورغال داشت مقطوع دارند شاهنشاه عادل باذل فرمود كه قتل حاجى خان در شريعت سلطنت واجب است؛ اما زن و فرزندان او عصيانى نكرده اند كه قطع مرسوم و مواجب كنيم. و مصطفى قلى خان سمنانى چون به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى از نهيب قتل برست به كيفر آن جبن كه در كار جنگ كرد برحسب فرمان موى زنخش را با ماست آلوده ساخته واژونه بر حماريش برنشاندند و در بازار لشكرگاه عبور دادند و فوج سمنانى و دامغانى به سيد حسن خان فيروزكوهى و رضا قلى خان سرتيپ قاجار پسر پير قلى خان سپرده آمد.

در اين وقت معروض افتاد كه مردم كرخ كه از نخست روز مطيع فرمان بودند با اهالى هرات طريق مودّت و مصافات سپرده اند و هيزم و نمك بديشان برده اند. لاجرم حكم رفت تا محمّد خان سردار ايروانى با 5000 تن سوار و 5 عرادۀ توپ بر سر ايشان تاختن برد. آن جماعت از در ضراعت بيرون شده، با تيغ و كفن او را پذيره كردند و انابت و استغاثت جستند و هم مبلغى زر و اشياء ديگر پيش داشتند. محمد خان چون ايشان را از در اطاعت يافت و به لشكرگاه مراجعت كرد، بعد از 3 روز مريض شده وداع زندگانى گفت و برحسب امر سلطانى منصب او به فرزندش محمّد حسن خان مخلف گشت.

ص:322

رسيدن كشتيهاى جنگى انگليس به جزيرۀ خارك و مراجعت شاهنشاه غازى از هرات

در اين وقت از شيراز و كرمان به سرعت برق و باد چند تن رسول برسيدند و از فريدون ميرزاى حاكم فارس و فيروز ميرزا حاكم كرمان عريضه برسانيدند، بدين شرح كه كشتيهاى جنگى دولت انگليس از درياى عمان تا كنار جزيرۀ خارك آمده 30 خانوار مردمى را كه در خارك نشيمن داشتند به بذل و احسان فريفته در آن جزيره جاى كرد [ه اند] و از براى اندوختن علف و آذوقه غلاّت و حبوبات را يكى بر چهار بها مى دهند و مردم ايشان در دور و نزديك در سواحل بحر به فراهم كردن آذوقه مشغولند.

شاهنشاه غازى از نقض عهد كارداران دولت انگليس و كردار ناهنجار ايشان به گفتار مكنيل سخت غضبناك شد و فرمود مردم انگريز چنان مى دانند كه مرا از مبارزت و مناجزت باكى و بيمى است، من چنان دانسته بودم كه عهدنامۀ انگليس در كنار درياى عمان ديوار آهنين است و دولت ايران طى سالهاى فراوان براى انگليس در حفظ هندوستان ديوار آهنين بود، اكنون كه نقض عهد كردند من نخست دست از هرات بازمى دارم و حدود مملكت را استوار داشته لشكرى برمى گمارم كه هميشه جنگ انگليس را پسنده باشند، آن گاه كار هرات را پرداخته خواهم كرد و از حمايت انگليس بر كنارى خواهم نشست تا مقدار حقوق دولت ايران از زمان ناپليون تاكنون بر خويشتن بازدانند و چنين سهل و آسان نقض عهد روا ندارند.

از آن سوى استدرت چون اين جلادت از لشكر ايران بديد، دانست كه در اين كرت اگر يورش برند هرات را يك باره با خاك پست كنند. اين هنگام آنچه در خاطر مى نهفت آشكار كرد و با كارداران دولت در ميان نهاد كه اگرچه سخن شما از در صدق است و ما در عهدنامه نهاده ايم كه چون پادشاه ايران آهنگ

ص:323

افغانستان كند، سخن نكنيم؛ لاكن بر شما حق دوستى داريم. با اينكه هنوز خبر فتح هرات در هندوستان سمر نگشته مردم هند طريق بى فرمانى گرفته اند و در پذيرفتن امر و نهى ما كار به مسامحت و مماطلت كنند. بى گمان اگر خبر فتح هرات بديشان رسد سر به نافرمانى برآرند و كارداران انگليس را دفع دهند. اكنون دولت انگليس ناچار است كه اگر شما مراجعت نكنيد به منازعت برخيزد و مملكتى مانند هندوستان را از دست نگذارد و اينك كشتيهاى جنگى ما تا جزيرۀ خارك طى مسافت كرده است و من خبر جنگ مى دهم، اگر از اينجا دست باز نمى داريد از جانب فارس ساختۀ جنگ باشيد.

كارداران دولت نيز در حضرت پادشاه معروض داشتند كه اينك از هرات جز نامى باقى نيست. از بيرون اين بلده تا 30 فرسنگ آبادى نمانده و از درون، خانه ها تل خاك شده. اهل صنعت و حرفت آن به بلاد بعيده جلاى وطن كرده، قليل مردمى بى توش و تاب از پس اين ديوار خراب به جاى مانده كه از بيم جان، به جان مى كوشند. بى گمان لشكريان فردا به گاه اين قلعه را فتح خواهند كرد، لكن سودى در اين امر نباشد. نخست آنكه گروهى سربازان مقتول شوند و بعد از فتح مملكتى خراب بدست شود كه سالها بايد از خزانۀ خاص سيم و زر به تعمير آن حمل داد و ديگر آنكه اين لشكر يك سال افزون است كه در ظاهر اين قلعه نشسته اند و همه روزه رزم داده اند، هم اكنون بايد از اينجا برخيزند و با دولت انگليس كه 50 سال است كار به مرافقت و موافقت رفته مقاتلت كنند. اگرچه كارداران انگليس نقض عهد كردند؛ اما دوست 50 ساله اگر خطائى كند مى توان متحمّل ثقل آن گشت.

و از آن سوى از شهر هرات علما و اعيان بيرون شدند و جبين مسكنت بر خاك نهادند و گفتند كامران ميرزا از فرمانبردارى اين حضرت هرگز خويشتن دارى نكند و به هرچه فرمان رسد اطاعت فرمايد؛ لكن با اين همه مقاتلت كه در اينجا افتاده چگونه دل آن دارد كه حاضر درگاه شود. او را از طلب نمودن به حضرت

ص:324

يك چند از زمان معاف داريد و از قتل اين قليل مردم كه در هرات به جاى مانده بگذريد. و در عرض اين ايام چنان افتاد كه در شب شانزدهم جمادى الآخره جماعتى از افغانان فوج قراگوزلو را به برج خواجه عبد المصر درآوردند و مطيع فرمان شدند.

چون اين قصه را معروض درگاه داشتند شاهنشاه غازى حكم داد تا سربازان از برج به زير آيند و فرمود تا نخستين دفع فتنۀ انگليس را از حدود فارس نكنم تسخير هرات نخواهم جست. اين بگفت و فرمان داد تا لشكر كوچ دهند، و روز يكشنبۀ هفدهم جمادى الآخره از ظاهر هرات راه برگرفته در منزل سحرخيزان فرود شد و از آنجا شير محمّد خان برادر يار محمّد خان را رها فرمود تا باز هرات شد و جلال الدين ميرزاى پسر كامران ميرزا معروض داشت كه من از خدمت پدر روى بركاشتم و راه بدين حضرت گذاشتم، اكنون بسيار صعب باشد كه با اهل و عشيرت كوچ دهم! اگر اجازت رود روزى چند بمانم و بسيج سفر كرده با زن و فرزند از قفاى لشكر طى مسافت كنم. مسئولش به اجابت مقرون گشت.

محمّد عمر خان پسر كهندل خان و شمس الدين خان سردار و جماعتى از بزرگان كابل و قندهار و هرات ملازم ركاب شدند و موكب پادشاهى از آنجا حركت كرده، در منزل زنگ صبا كه تا غوريان دو فرسنگ مسافت است فرود شده، در آنجا فرمان رفت كه امير اسد اللّه خان قاينى به ارض قاين و بلدۀ طون و طبس كوچ دهد و آن محال را حاكم باشد و محمّد على خان پسر آصف الدوله و جعفر قلى خان شادلو با 6000 تن لشكر مأمور به توقف غوريان گشت.

آن گاه شاهنشاه غازى فرمان كرد كه نقض عهد دولت انگليس را با ايران در دار الطباعه به زينت طبع محلى داشته در تمامت دول خارجه پراكنده سازند و همچنان با خط خويش منشورى نگاشت كه تمامت سپاه و مردان شمشير زن سلب نظام دربر كنند و اين منشور را نيز به طبع برده در همۀ بلدان و امصار ايران ارسال داشتند و صورت آن خط بدين شرح بود.

ص:325

شرح منشورى كه شاهنشاه غازى محمد شاه به خط خويش نگاشت و حكم داد كه مردم شمشيرزن جامۀ نظام پوشند

لباس نظام بهترين لباس است و حكم اين است كه همۀ نوكرهاى شمشيربند در اين لباس باشند و منفعتهائى كه منظور مى شود يكى اينكه همۀ مردم به صورت توحيد مى شوند و در نظر دشمن مهيب و جنگى و با نظام مى آيند. در پوشيدن سبك است و درآوردن آسان است. خرجش كمتر است. البته از قيمت يك دست لباس سابق دو دست لباس نظام دوخته مى شود. اگر آن لباس قديم پنج ماه دوام مى كرد و در بدن تازه بود اين يك سال دوام مى كند. البته دو كرور به قيمت شال به كشمير و هند مى رفت و در صندوقخانه تنها هر سال 3000 طاقه شال خريده مى شود؛ و همچنين مردم براى جبه و كمر بستن وارخالق و كليجه مبلغهاى گزاف در بهاى آن تبذير و اسراف مى كردند و پول از ايران بيرون مى رفت و حال به جهت لباس نظام اين همه چيز از مردم ايران رفع شد و شال هيچ لازم نيست. مردم متكبر متفرعن به شال و خز و لباسهاى بلند فخر مى كردند و بر امثال و اقران تفوق مى جستند و مردم نجيب از زخارف دنيوى بى نصيب، هم لازم مى شد كه لباسشان را آنطور كنند، بايستى 200 تومان خرج نمايند تا جبه ترمه يا پوست بخارا تمام كنند و راه روند و اين لباس نظام همگى از قدك و دارائى و شال ساده كرمانى خواهد بود و پوستهاى شيرازى در كليجه و كلاه ها استعمال مى شود كه پول بى جهت به كشمير و هند نرود؛ و بهترين اصناف مردم سربازها بودند و بزرگان شبيه به آنها نبودند، حالا كه رخت سربازى متداول شده، همه در لباس به آن مردمان غيور و ياران دولت و رواج دهندگان شريعت شبيه شدند؛ و حسن ديگر آنكه مردم نوكر لباسشان تفاوت با اصناف رعيت و خراج

ص:326

گزار و تجّار دارد و رخت قديم ايران همين لباس نظام بود، چنانكه در تخت جمشيد در صورتهاى سنگى سلاطين ايران امرا و چاكران ايشان را به آن لباس كشيده اند و صورت سنگى كه كشيده اند البته اكثر مردم در آنجا ملاحظه كرده اند.

مع القصه چون اين منشور را شاهنشاه غازى رقم كرد حاجى ميرزا آقاسى اين حكم را با آيتى چند از قرآن مجيد محكم نمود و گفت كريمة وَ ثِيٰابَكَ فَطَهِّرْ را بعضى از مفسرين به ثيابك فقصر تعبير كرده اند و همچنين وَ لاٰ تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبٰالَ طُولاً و ديگر وَ لِبٰاسُ التَّقْوىٰ ذٰلِكَ خَيْرٌ اين همه دلالت بر آن كند كه جامه را كوتاه بايد داشت كه نه موجب كبر شود و نه با پليديها آلوده گردد.

بالجمله لشكر از زنگ صبا فرمان كوچ يافت و شاهنشاه غازى راه برگرفت و طى طريق كرده در محمودآباد فرود شد و ميرزا آقا خان وزير لشكر را كه زمام تمامت سپاه به دست او بود فرمان كرد تا همۀ لشكر را در عرصه [اى] كه كنج داشت فراهم كرد و عرض سواره و پياده بداد. از پس آن شاهنشاه ايران به خط خويش منشورى كرد و حكم داد تا آن مثال را بر ابطال فرو خوانند بدين شرح:

شرح منشورى كه محمد شاه خويش نوشته است
اشاره

سرداران و امراى تومان و سرتيپان و سرهنگان و [سركردگان] سران سپاه ظفر همراه و جميع افواج قاهره و سواران جلادت نشان و عموم ملتزمين ركاب، بدانيد، از وقتى كه به حكم خاقان مغفور در ركاب وليعهد مبرور به خراسان آمديم، نيّت همين بود كه خراسان امنيت شود و اسيرفروشى موقوف و ولايت امن گردد تا در آن سفر پيش، من مأمور شدم به تنبيه هرات. قضيۀ نايب السّلطنۀ مرحوم اتّفاق افتاد برگشتيم

ص:327

و شرط محكم كامران ميرزا كرد كه ديگر از هراتى دزدى و هرزگى نشود.

دو ماه نكشيد تا نقض عهد كردند، متصل چپاول نمودند و اسيرها بردند و من خود را در پيش خدا مقصر مى دانستم چرا كه از فضل خدا همۀ اسباب جنگ مهيّا بود و ما تكاهل مى كرديم، زحمت را به خود گوارا نمى ساختيم و اسيرها را در فكر پس گرفتن نمى شديم وگرنه نه خدا نه پيغمبر نه مردم هيچ كدام به من بحث نمى كردند و خود در پيش خود خجل بودم و مانعى هم به نظر نمى رسيد. چرا كه از رود سند تا جيحون اگر جميع به جنگ من مى شدند، بعد از فضل خدا به هيچ وجه آنها را مانع اين همّت نمى دانستم و حال آنكه سردار دوست محمّد خان از كابل و سردار كهندل خان از قندهار و بزرگان سيستان و بلوچستان و شمس الدّين خان كلا عريضه ها و آدمها فرستاده بودند، آن هم به نظر نمى رسيد. خلاصه آمديم و قشون به همّت مردانه جنگها در محاصره و فتوحات غوريان و بادغيسات و ميمنه همه را از جلادت و غيرتى كه داشتند درست كردند، چنانكه احدى از متمرّدين از سند تا جيحون ديگر نماند. بزرگان بلخ و اكابر اويماقات فيروزكوهى و هزاره [و] جمشيدى و غيره آمدند. از قشون نهايت رضامندى دارم. در سرماى زمستان و گرماى تابستان و زحمتهاى سنگر و جنگهاى كنار خندق و آوردن آذوقه از صحرا به همۀ اين زحمات در كمال شوق و غيرت تاب آوردند و منتهاى شوق ظاهر ساختند و يورشهاى مكرر بردند و جان نثاريها كردند، به شهر و اهلش صدمه ها زدند و در يك روز 40000 گلوله از توپها و خمپارها به شهر انداختند.

از اين صدمات امر شهر چنان پريشان شد كه 30000 نفر با كوچ و بنه از شهر بيرون شدند و قريب 1000 نفر از ساخلوى شهر به خدمت آمدند و از بزرگان شهر عريضه ها در جزو آمد كه در اين وقت با [وجود] اينكه 3 نفر ايلچى انگليس در 3 عهدنامه نوشته بودند كه دولت انگليس را به امر افغان به هيچ وجه رجوعى نباشد، اعلام جنگ رسيد به اين مضمون كه جنگ شما با مردم هرات باعث خرابى امر انگليس در هند

ص:328

خواهد بود و دشمنى با ماست و كشتيهاى جنگى آنها به خاك ما كه جزيرۀ خارك باشد آمدند كه اگر از هرات برنگرديد ما به فارس و كرمان قشون مى كشيم و ما مضبوطى بندرات و فارس را به همان عهدنامۀ دولتى مضبوط مى دانستيم. آن عهدنامه را محكمتر از 100 قلعه و توپها كه در بندر بسازيم، پنداشتيم.

در اين وقت قشون ما دو سال است كه در سفر است جنگ با افغانان و اوزبك كه كومك افغان بود مى كردند و با انگليس كه دولت بزرگى است صلاح حرب ندانستيم برگشتيم. مردم ايران چنان تصور ننمايند كه من از سفر و جنگ خسته شده [ام] يا نيّتى كه در پس گرفتن اسرا داشتم تغيير دادم، هرگز به خدا قسم. اسيرهاى ما خاطرجمع باشند كه تا جان دارم از اين نيّت برگشت نخواهم كرد و به فضل خدا همۀ اسرا را پس خواهم گرفت. حالا برگشتيم كه قشون را تازه كنيم و امور سرحد را مضبوط نمائيم، باز سردار خراسان يا ساخلوى خواهم گذاشت و قشون خراسانى بعد از فضل الهى فوجهاى آراسته و عساكر پيراسته در غوريان كه بيخ گلوى هرات است اگر به مخلصين ما از آنها اذيّتى بخواهد رسيد، فورا خودشان را به هرات خواهند زد و در تربت و مشهد مقدس غازيان جرّار و سربازان آتشبار و سواران شيرشكار و توپخانۀ رعدنشان مستعد و مضبوط دارند كه بعد از فضل خدا جواب 100000 قشون را در يك ساعت بدهند.

توپچيان مخلص و سربازان فدوى و سواران جرّار بدانيد كه مردن با غيرت و مردانگى به ذات پاك احديّت بهتر از 1000 سال زندگانى بردبارى و تملّق است و به قوّت اسد اللّه الغائب من شما را چنين دانسته و مى دانم كه از همه قشونهاى دول خارجه تابدارتر به زحمت و غيور و ديندار و پاس آبروى دولت را به كارتر مى باشيد و هرچه دارم براى شما مى خواهم نه در بند خانه و اوتاقهاى بازينت و لذت و خوش گذرانى هستم. همين قدر از خدا طالبم اذيّتهائى كه از همسايگان اوزبك

ص:329

و ساير تركمان به خراسان رسيد پس بگيرم و ذلّت به هيچ كس نكنم. اين منتهاى لذّت من است. همانا شما برادران دينى و غيور من هستيد.

تحريرا فى شهر جمادى الآخره [سال 1254 ه. ق]

مع القصه حكم فرمود تا اين منشور را ميرزا نظر على حكيمباشى بر افواج لشكر قرائت كرد و آن گاه به زينت طبع درآورده در بلدان و امصار ايران پراكنده ساختند. از پس آن شاهنشاه غازى از محمودآباد كوچ داده، روز شنبۀ هشتم رجب وارد شهر مشهد مقدس شد و از اول دروازه خيابان با وجعى كه در پاى داشت پياده قطع مسافت كرد و جبين ضراعت بر خاك آستان امام هشتم بسود و بدين شعر زبان بگشود. شعر:

در مجلسى كه خورشيد اندر شمار ذرّه است خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد

و مدّت 10 روز در آن خاك پاك توقّف فرموده مساكين و فقيران را به بذل سيم و زر غنى ساخت. آن گاه طريق دار الخلافه برگرفت.

رسيدن شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه از سفر خوزستان و فارس به لشكرگاه پادشاه

همانا از پيش مرقوم شد كه هنگام حركت اردوى پادشاهى به طرف هرات، شاهزاده سلطان مراد ميرزا مأمور به چمن گندمان شد كه از قبايل بختيارى گروگان گرفته به منوچهر خان معتمد الدّوله سپارد و حدود اصفهان و فارس را نگران باشد تا اگر كارى نه بر قانون برآيد، به نظام كند. منصور خان سرتيپ فراهانى با فوج پزچلو و فوج كمره و فوج فراهانى و على خان قراگوزلو با فوج همدانى و آقا خان سرهنگ گلپايگانى با فوج گلپايگانى و زين العابدين خان شاهيسون با 700 سوار و اسمعيل خان نايب توپخانه با 3 عرادۀ توپ و از جماعت خزل 400 تن سوار ملازم ركاب او گشت.

بعد از ورود او به گندمان، فريدون ميرزا فرمانفرماى مملكت فارس را حاجت افتاد و فوج گلپايگان و فوج قراگوزلو را طلب داشته به شيراز برد و حكم به اقامت داد، اما سلطان مراد ميرزا دوماه در گندمان اوتراق كرد و از مردم بختيارى

ص:330

گروگان بگرفت و امور آن اراضى را به نظم كرد، پس راه جانكى سردسير برگرفت. شاهرخ خان كه از جماعت هفت لنگ بختيارى بود و حكومت جانكى داشت، چون طليعۀ آن لشكر بديد هراسناك شد و آن اراضى را گذاشته به قلل بازخه فرار كرد. 3 ماه تمام شاهزاده در جانكى روز گذاشت و شاهرخ خان را نيز مطمئن خاطر ساخته به نزد خويش آورد و حكومت جانكى را همچنان با وى تفويض داشت و پسر او را در زمرۀ چاكران ملازم ركاب ساخت و آهنگ جانكى گرمسير كرد و توپخانه را از جبال شامخه به زحمت تمام عبور داد و به چمن مال مير درآمد. در كنار رود كرن محمّد تقى خان بختيارى با لشكرى ساز كرده، علم مخالفت برافراشت و لشكر را از آب عبره كردن نمى گذاشت.

15 روز در ميانه كار به مقاتلت و مبارزت مى رفت، در پايان كار محمّد تقى خان بيچاره گشت و دانست كه مرتع و مربع او پى سپر سنابك ستور خواهد گشت، از در زارى و ضراعت بيرون شد و خود نيز به قلعۀ تل كه او را نيكوتر معقل بود پناه برده متحصن گشت و علينقى خان برادر خود را به حضرت شاهزاده فرستاد تا بدانچه فرمان رود پذيرفتار شود و از قفاى او پسرش را با علف و آذوقه به لشكرگاه شاهزاده فرستاد و اظهار اطاعت و انقياد كرد و خواستار شد كه شاهزاده او را به درگاه طلب نكند، سلطان مراد ميرزا فرمود تا محمد تقى خان خود بدين درگاه حاضر نشود خاطر ما با او صافى نگردد و اگر در اين كار مسامحتى روا دارد ما را به جانب او ركضتى خواهد رفت.

محمّد تقى خان چون اين بدانست از منوچهر خان معتمد الدّوله گشايشى طلبيد و او سيّد عبد الحسين خان شوشترى را به نزديك شاهزاده رسول فرستاد كه اين هنگام به صواب نزديكتر است كه محمّد تقى خان را به جاى بگذاريد و طريق شوشتر برداريد تا در اين ماه محرم [1255 ق] كه درمى رسد مصيبت سيّد الشّهداء عليه الصلوة و السّلام را به اتّفاق به پاى بريم.

ص:331

لاجرم شاهزاده سفر شوشتر كرد و هر گروگان كه از بزرگان بختيارى مى ستده بود در آنجا به معتمد الدّوله سپرد و بعد از عاشورا از طريق بهبهان به شيراز شد و بعد از 50 روز از شيراز بيرون تاخت و چون خبر مراجعت شاهنشاه غازى از هرات بشنيد مردم خود را در چمن گندمان به جاى گذاشت و خود با صاحبان مناصب لشكر راه برگرفت، در ارض سمنان حاضر درگاه شد و در ازاى نظم بختيارى و نيكوخدمتى ها پاداش بزرگ از پادشاه يافت. نشان اول سرهنگى و حمايل سفيد به تشريف گرفت و بهرام ميرزا نيز از قزوين به حضرت آمد.

پس از آن كوچ بر كوچ طى مسافت كرده نوزدهم شهر شعبان وارد دار الخلافۀ طهران گشت. افواج ينكى مسلمان را به خواستارى ايمپراطور چنانكه مذكور گشت رخصت سفر به اوطان خود افتاد و مصطفى قلى خان سمنانى كه جنايتش عفو گشت به حكومت كاشان مفتخر آمد و شاهزادۀ بهاء الدّوله ملازم حضور شد و همچنين حمزه ميرزا حكومت قزوين يافت و آقا خان محلاّتى به خواستارى فريدون ميرزا فرمانفرماى فارس گناهش معفو شده حاكم محلاّت گشت.

و هم در اين وقت غراف ساويچ [سيمونيچ] ايلچى روس كه متوقّف دار الخلافه بود برحسب امر كارداران دولت روسيه راه پطرزبورغ گرفت و خامل صاحب با تحف و هدايا برسيد و به جاى او سكون يافت.

و هم در اين سال برحسب فرمان شاهنشاه جشن سور و سرور گسترده شد و شاهزاده عليقلى ميرزا مؤلف اكسير التواريخ و شاهزاده سلطان مراد ميرزا را هريك با ضجيعى لايق عقد مزاوجت بستند.

هم در اين سال شاهنشاه غازى براى زيارت بقعۀ متبركۀ معصومه عليها السلام و زيارت قبر خاقان مغفور فتحعلى شاه اعلى اللّه مقامه به دارلامان قم سفر كرده، فقرا و مساكين را نواخت و نوازش فرمود و در آنجا معروض افتاد كه كشتيهاى جنگى انگليس از جزيرۀ خارك حركت كرده به بندر بوشهر آمدند. سكنۀ بوشهر و جماعتى از لشكر كه مقيم آن بندر بودند ايشان را به قوّت تمام دفع دادند و جماعت انگريزان

ص:332

ديگرباره به جزيرۀ خارك مراجعت كردند.

بالجمله بعد از هفته [اى] پادشاه غازى مراجعت به دار الخلافه فرمود و از پس آن وليعهد فلك مهد دولت و آفتاب سپهر سلطنت السلطان ناصر الدين شاه از آذربايجان حاضر درگاه شد. برادر اعيانى شاهنشاه قهرمان ميرزا و شاهزاده ملك قاسم ميرزا نيز به ملازمت ركاب او برسيدند و همچنان شاهزادۀ اردشير ميرزا از مازندران و فيروز ميرزا از كرمان به تقبيل سدۀ سلطنت حاضر شدند.

و هم در اين وقت قنبر على خان مافى برحسب فرمان به رسالت بغداد مأمور گشت تا عليرضا پاشا را بياگاهاند كه تخريب محمره و زيان زوار را پاداش كن و اگرنه ساختۀ كيفر باش و نور محمّد خان برادر آصف الدّوله را به حكومت خوزستان و حدود نظم عراقين عرب و عجم مأمور فرمود، آن گاه شاهنشاه از دار الخلافه سفر ييلاق كرد و هنگام خريف مراجعت نمود و حكم داد تا سلطان مراد ميرزا با چمن سلطانيه كوچ داده لشكر عراق و آذربايجان را به معرض عرض درآورد و قهرمان ميرزا را مراجعت آذربايجان فرمود و اردشير ميرزا را روانۀ مازندران داشت.

و هم در اين وقت معروض افتاد كه در ميان مردم شيراز و توپچيان كار به خصومت رفته و از مناقشت به مقاتلت پيوست. فريدون ميرزاى فرمانفرماى فارس چندانكه خواست اصلاح ذات بين كند موفق نگشت، لاجرم حكم داد تا دهان توپها را از ارك به خانه هاى شهر گشاده داشته و بعضى از دور و قصور پست شد. شاهنشاه غازى ميرزا - نبى خان امير ديوانخانه را با يك فوج سوار شاهيسون مأمور به حكومت شيراز فرمود و شاهزاده فريدون ميرزا را احضار كرد تا در ميانه مردم رعيّت پايمال نشود.

و هم در اين سال برادر كهتر پادشاه منوچهر ميرزا حاكم لرستان و گلپايگان رخت به جنان جاودان كشيد.

و هم در اين سال ميرزا مسعود وزير دول خارجه مأمور شد كه به مشهد مقدس

ص:333

شده لشكر خراسان و قلعه غوريان را بازپرس كند و از مردم انگليس كه به افغانستان شده اند مكنون خاطر ايشان را بداند و به عرض رساند.

و ميرزا رضاى ميزان آقاسى مهندس باشى به رسالت خوارزم مأمور گشت.

و شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله حكومت يزد يافت.

و شاهزاده فرخ ميرزاى نيّر الدّوله فرمانگزار گلپايگان و خوانسار آمد.

هزيمت شدن رضا قلى خان والى كردستان از عبد اللّه پاشاى بابان

هم در اين سال عبد اللّه پاشا سر از فرمان كارداران ايران برتافت و مردم او در حدود كردستان طريق نهب و غارت سپردند. از دار الخلافۀ طهران حكم رفت كه رضا قلى خان والى كردستان از مردم خود لشكرى كند و محمود پاشا را كه پناهندۀ دولت ايران است با خود كوچ داده در شهر زور به جاى عبد اللّه پاشا نصب كند. لاجرم رضا قلى خان با لشكرى انبوه و ساز و برگ تمام به جانب شهر زور راه برداشت و در هر مربع و مرتع كه لشكرگاه كرد به حكم جوانى و هواجس نفسانى بساط لهو و لعب بگسترد و كار ساز و طرب بساخت.

عبد اللّه پاشا كه مردى مجرب و شيخى سالخورده بود و چون اين بدانست لشكرى كارآزموده عرض داده با 8 عرادۀ توپ به استقبال جنگ او بيرون شد و طى مسافت چنان كرد كه هيچ كس از وى نشان نداشت و چون راه نزديك كرد، در ميان دره [اى] كمين نهاد و هنگامى كه رضا قلى خان بگساريدن جام و برگرفتن كام مشغول بود و لشكرش نيز هركس با قنينه هاى باده به بيغوله درافتاده ناگاه كمين بگشاد و از ميان دره بيرون تاخت.

هنوز رضا قلى خان و مردم او دوست از دشمن ندانسته بودند كه گلوله هاى توپ عبد اللّه پاشا مرد و مركب درمى ربود. مع القصه رضا قلى خان و لشكر او خيمه و خرگاه بگذاشتند و راه فرار برداشتند، عبد اللّه پاشا و سپاه او درآمدند و تمامت آن اموال و اثقال را به غنيمت برگرفته طريق مراجعت سپردند.

سبب طغيان آقا خان محلاتى در حضرت پادشاه

هم در اين سال آقا خان پسر شاه خليل اللّه كه شرح حالش در جلد اول تاريخ قاجاريه مرقوم افتاد و جماعت اسمعيليه امروز او را امام مفترض الطاعه دانند،

ص:334

چون برحسب فرمان شاهنشاه غازى يك چند از مدّت زمان را حكومت كرمان داشت و سر به طغيان برآورد و سبب عصيان او در حضرت پادشاه اين بود كه حاجى عبد المحمّد محلاتى همۀ ايام در محلاّت كه دار الحكومه نخستين آقا خان بود روز مى گذاشت و مطيع فرمان آقا خان بود.

بعد از آنكه امر و نهى مملكت ايران تفويض به حاجى ميرزا آقاسى يافت، حاجى عبد المحمّد به دست آويز طريقت درويشان و سير و سلوك ايشان در خدمت حاجى ميرزا آقاسى راه كرد و اندك اندك رفيق حجره و شبستان و انيس باغ و بستان گشت و در رتق و فتق مملكت چون بيشتر وقت حضور داشت از نيك و بد سخنى توانست كرد. چون بدين مقام عالى رسيد بر آقا خان فزونى جست و دختر او را از بهر پسر خويش خواستار آمد و كردار او در خاطر آقا خان ثقلى عظيم افكند، چندانكه عاقبت سر از اطاعت پادشاه برتافت و گناه كردۀ حضرت گشت. و اين هنگام در قلعۀ بم متحصّن آمد.

لاجرم برحسب فرمان عباسقلى خان سرتيپ با فوج لاريجانى و حسن خان ياور توپخانه به دفع او مأمور شده او را در قلعۀ بم حصار دادند و از قفاى ايشان فيروز ميرزا كه اين وقت حكومت كرمان داشت با لشكرى ساز كرده بر سر قلعۀ بم تاختن برد و كار بر قلعگيان صعب انداخت، چون آقا خان از همه جهت خويش را در ششدرۀ بلا ديد قرآن مجيد را با تيغى از گردن آويخته به ركاب فيروز ميرزا آمد. شاهزاده او را به جان امان داد و صورت حال را معروض داشت.

سفارت حسين خان آجودان باشى به جانب فرانسه

هم در اين سال چنانكه بدان اشارت شد، روز يازدهم شهر محرم حسين خان - آجودان باشى از نمسه روانۀ فرانسه گشت و از وينه كه تا سرحد فرانسه 334 فرسنگ است بيرون شد. از اراضى دولت ورتمبرك و اراضى باويار [باواريا] و اراضى باد گذشته به شهر استرازبرغ كه اول خاك فرانسه است رسيد. از آنجا تا شهر پاريس 120 فرسنگ مسافت است. حاكم استرازبرغ ورود حسين خان را در 18 دقيقه به شهر پاريس رسانيد، به قانون نصب منارها كه در راه كرده اند، به دستيارى چرخ

ص:335

الماس و ابلاغ حروف مقطعه كه تفصيلش در جاى خود مرقوم خواهد شد. بالجمله دوشنبۀ غرّه شهر صفر وارد پاريس گشت.

مسيو ژوانين كه در سفارت جنرال غاردان از جانب ناپليون مدتى در ايران بود و زبان فارسى مى دانست از قبل كارداران دولت فرانسه او را مهماندار گشت و روز ديگر وزير دول خارجه را ديدار نمود و شبانگاه او به بازديد آمد و روز سيم حسين خان به حضرت پادشاه فرانسه رفته، به قانون ايران سه جاى سر فرود داشت و چون خواست نامۀ شاهنشاه غازى را بسپارد، پادشاه فرانسه از جاى برخاست و كلاه از سر برداشت و نامه را بگرفت و پس از زمانى به وزير دول خارجه سپرد و بنشست و فراوان اظهار حفاوت و مهربانى كرد.

آن گاه حسين خان رخصت انصراف يافته به نزديك ايمپراطريس زن پادشاه رفت. و هم در اين وقت نيز پادشاه برسيد و گفت خواستم تا سفير برادر خود را بار ديگر ديده باشم.

بالجمله از آن پس هديۀ پادشاه را كه يك قبضه شمشير مرصّع به جواهر شاداب و 16 طاقۀ شال رضائى و يك جلد كتاب شاهنامۀ فردوسى و يك جلد كتاب كليات سعدى بود پيش گذرانيد. و اين هنگام چنان افتاد كه مردم پاريس برشوريدند و خواستند پادشاه را مقتول سازند، چنانكه شرح آن در ذيل تاريخ فرانسه مرقوم خواهد شد.

بعد از آنكه پادشاه بر مفسدين غلبه كرد و ايشان را گرفته محبوس داشت آن كس را كه سبب اين فتنه بود خواست مقتول سازد. مادر آن مجرم به نزد پادشاه رفته بناليد و آب چشمش بر دست پادشاه چكيد. در اين وقت پادشاه از خون او بگذشت و خطى بدين گونه نوشت كه:

اگرچه مقصر، قصد هلاك كسى كرده بود كه آسايش خلق بواسطۀ وجود اوست؛ لكن به دستى كه اين حكم را مى نويسد قطره اى از آب چشم مادر او افتاد و از آن رحم به دل صاحب اين دست آمد، چون اركان دولت و جمهور را در عقاب و بخشش او حقى نيست و منحصر بوجود ماست از تقصير او درگذشتيم و به همان قطرۀ اشك او را بخشيديم و مرخص كرديم.

ص:336

مع القصه چون سفارت حسين خان در دولت انگريز پذيرفته نبود چنانكه مرقوم افتاد، احمال و اثقال خود را در پاريس گذاشته مسيو جبرئيل ترجمان خود را برداشته به قانون تماشائيان راه لندن برگرفت و از پاريس تا سرحد فرانسه كه 71 فرسنگ است طى مسافت كرده، به شهر كالى درآمد و از آنجا به كشتى تجارتى نشسته به جزيرۀ دور كه اول خاك انگريز است دررفت و روز ديگر وارد لندن شد. سرگور اوزلى كه سفارت ايران كرده بود، او را منزل بنمود و 40 روز اقامت جست و روز بيست و سيم ربيع الثانى شرحى به لارد پالمرستان وزير دول خارجه نگاشت كه مدتى مى گذرد كه با نامۀ دوستانه و هديۀ شاهانه از جانب شاهنشاه ايران براى تعزيت پادشاه ويليام چهارم و تهنيت جلوس ملكۀ انگلستان مأمورم؛ و نيز سوء سلوك مستر مكنيل را بايد شرح دهم تا ايلچى ديگر به جاى او معين شود. اكنون كه سفارت من پذيرفته نيست نامۀ شاهنشاه ايران را تسليم كردن شايسته نباشد. اگر ترجمانى روانه كنيد كه مضمون آن را بداند و بفهماند، روا باشد، چه تواند بود كه رنجيدگى طرفين را مرتفع سازد.

بالجمله روز نوزدهم جمادى الاولى حسين خان، وزير دول خارجه را ديدار كرد. بعد از گفت وشنود فراوان پرده از راز برگرفت و گفت بعد از اتّحاد دولت ايران با روس، دولت انگريز مأيوس شد و همچنان سفر شاهنشاه به هرات سبب آشفتگى هندوستان گشت؛ و نيز مكشوف افتاد كه نظم لشكر ايران با كارداران و معلمان روس است و بزرگان ايران بيشتر مواجب از دولت روس مى برند.

حسين خان گفت اگر بتوان زر و سيم را پوشيده گرفت معلم را نتوان پوشيده داشت.

ايلچى شما بنمايد كدام معلم روس در ميان لشكر ايران است و ديگر آنكه چگونه شاهنشاه رضا مى دهد كه چاكرانش مواجب خوار دولت روسيه باشند. اين سخنان كذب همه از مكنيل است با اينكه كارداران او را دلجوئى فراوان كردند چون خواست سفر لندن كند اخبار جنگ كرد و با حاجى سيد

ص:337

محمّد باقر كه فحل علماى ايران است كلمات ناپسند نوشت.

اما حسين خان چون راه مسالمت را مسدود يافت، صورت حال را به كونت نسلرود وزير دول خارجۀ روسيه نوشت و نيز بزرگان لندن بسيار كس آگهى يافتند و يك شب جماعتى با وزير دول خارجه گفتند آنچه ما دانسته ايم مستر مكنيل در ايران به فتنه جوئى روز گذاشته و چون تو خود او را از بهر اين كار اختيار كرده اى سوء سلوك او را مستور مى دارى. در جواب گفت چنين است؛ لكن چون سابق بر اين ميرزا صالح ايلچى دولت ايران از مستر ولك شكايت آورد و او معزول شد تاكنون سفراى ما در ايران مكانتى به سزا ندارند، هم اكنون اگر من مكنيل را عزل كنم از اين پس سفيران ما چاكران دولت ايران خواهند بود. اما بسيار كس از بزرگان لندن و مستر الس و سر جان كمبل و سرگور اوزلى گفتند: مكنيل مردى نجيب نيست و درخور سفارت ايران نبود و در راه دولت ايران ما زر و سيم فراوان داده ايم همه ياوه شده و اكنون دوچندان بايد در راه افغانستان بگذاريم. دوك ولينگتون شرحى نگاشت و به زينت طبع آورده در لندن پراكنده داشت كه خلاصۀ آن اين است.

نكوهش دوك ولينگتون مردم انگليس را در مخالفت با ايرانيان
اشاره

از نگارش پارلمنت و فرمانفرماى هندوستان چنان معلوم مى شود كه جنگ افغانستان كارى دراز و خطرناك است، 50000 تن لشكر و بسيار بزرگان به ولايت بى آب و علف مى روند و از هيچ رسم و راه آگاه نيستند و اهل آن ولايت دلير و جنگ آورند و 1500 ميل از سرحد انگليس دور است. ما 30 سال با ايران دوست بوديم و ايلچى بزرگ در آنجا داشتيم و سه چهار مليان پونت خرج كرديم. ايران براى ما قلعه [اى] بود كه سر راه فرانسه و روسيه را داشت تا قصد هندوستان نتوانستند كرد.

ص:338

اكنون مى گويند ايران معبر دولت روسيه شده.

ميان دولت ايران و انگليس سه طغرا عهدنامه موجود است و مقرّر است كه اگر دولت ايران با افغانستان مقاتله كند، دولت انگليس را در ميانه سخنى نباشد و در جنگ با افغانستان حق با دولت ايران است چه از مملكت هرات هنگام فرصت 10000 تن از ايرانى اسير بردند، شاهنشاه ايران لابد به تدمير دزدان لشكر كشيد و هرات را محاصره كرد.

با اينكه وزير بزرگ كامران به ايلچى انگليس نوشت كه پادشاه ايران لشكر بر سر ما مى آورد به شما زحمت نمى دهيم منع نكنيد، اعانت هم نكنيد. دولت انگريز خود هرزه درآئى كرد و مهندس به هرات فرستاد و جنگ با دولت ايران كرد و كشتى جنگى به جزيرۀ خارك فرستاده، قدرى مملكت دوست خود را تصرّف كرد و لشكر بزرگ به افغانستان فرستاد به خيال آنكه فرمانگزاران افغانستان با دولت ايران دوست تر مى باشند.

نيكو نوشته است وزير دول خارجۀ ايران كه بچه سبب دولت انگليس مقاتلۀ ما را با افغانستان سبب دشمنى خود مى دانند و خود چرا مداخلت مى اندازند. همانا دوستى دو دولت به شرايط عهدنامه است. اين سخن كه اكنون مى گويند مگر وقتى ايلچى مختار شما عهدنامه مى بست فراموش كرده بود يا اينكه دولت انگليس قوّت خود را زياد مى داند و چنان مى پندارد كه شكستن عهدنامه و عهدنامۀ جديد بستن آسان است همانا اين همه بد عهديها مثل كارهاى پونيك است كه پادشاهى بود به بدعهدى معروف. و اينكه كارداران انگليس مى گويند هرات كليد هندوستان است و بسبب دوستى ايران با روس كليد هند به دست روس مى افتد اين سخن استوار نباشد.

اكنون 5 ماه است سپاه ما طى مسافت مى كند و هنوز از سرحد ما به جائى نرسيده است كه يك گلوله به دشمن بيندازد و نمى دانيم كى خواهد رسيد و معلوم مى شود كه ديگربار سپاه بايد فرستاد. اين كليد بسيار از در دور است. سپاه روسيه اگر عزم هند كند از هرات

ص:339

بعد از 5 ماه به سرحد هند مى رسد، آن وقت كليدهاى بسيار بايد داشته باشد.

مملكتى را كه درهم و دينار فراوان نيست و كشتى بسيار نيست و سلطنت بحر نيست چگونه بر هندوستان دست مى يابد، در صورتى كه يك تن سركردۀ مهندس انگليس در ميان سپاه هرات با لشكر ايران جنگ مى كرد و يك تن وكيل سفارت در كابل بود و يك تن در قندهار و به اصرار عهد مى بستند كه با دولت ايران خصومت اندازند، بزرگان انگليس چه انديشه مى كنند؟ هيچ نمى گويند اينگونه كردار كار ما را مشكل خواهد كرد و به زحمت خواهيم افتاد؟

شاه شجاع كه راندۀ افغانستان است و 30 سال است مواجب خوار ماست شايستۀ آن نيست كه به جاى دوست محمّد خان كه مردى عاقل است بنشيند و او از تجّار در 100 تومان دو تومان نيم مى گيرد و مملكت كابل را به نظم دارد؛ و نيز افغانان را قوّت بسيار است و جنگ آورند. وزير مختار انگليس نوشته است كه پادشاه ايران هرات را محاصره نمود و لشكر او سه كرت بيرق را بر سر ديوار قلعه زدند و افغانان با دست و شمشير مدافعه نمودند و نگذاشتند به شهر درآيند و لشكرى كه ما فرستاده ايم بيشتر از هندوستان است و افغانان اهالى هندوستان را مرد جنگ نمى شمارند و به سخره مى گيرند. بالجمله اين ديوارى كه ما بدست خود مى خواهيم خراب كرد و سنگر سختى در ميان ما و اهل مشرق بود.

اكنون بر سر داستان رويم.

اگرچه سخنان دوك ولينگتون همه از در حكمت بود، لكن چون دولت ايران را با روسيه موافق گمان برده بودند مفيد نيفتاد. اما حسين خان آجودان باشى ديگرباره از لندن به فرانسه سفر كرده معلم و ايلچى و آلات حرب طلب نمود و كارداران فرانسه كونت سرسى را سفير بزرگ نمودند و 3 تن معلم توپچى و 2 تن معلم سواره و 5 تن معلم سرباز را حكم دادند كه 8 سال ملازمت دولت ايران كنند و با هر دولتى كه دولت ايران جنگ درافكند دست از مقاتلت بازندارند. جنرال داماس كه از شناختگان سركردگان ناپليون بود و بعد از آن

ص:340

عزلت اختيار كرده بود و خواست در شمار چاكران شاهنشاه ايران باشد با حسين خان همراه شد و نيز چند تن از اهل حرفت برداشته روز دهم رجب از پاريس بيرون شده از راه اسلامبول و طرابزان طى مسافت كرد و پنجم شوال وارد تبريز گشت.

سفر كردن شاهنشاه غازى به اصفهان و دفع دادن مردم شرير را از آن بلده

هم در اين سال اشرار و اوباش اصفهان سر به طغيان برآوردند و اهل صلاح و فلاح را آسوده نمى گذاشتند. چه بسيار شبها كه مردم فاجر به خانۀ مرد تاجر درمى رفتند، زن و فرزندش را فضيحت مى كردند، اموال و اثقالش را به غنيمت مى بردند. اگر او را به جان امان داده و بامداد از در دادخواهى ياد از حديث شبانه مى كرد بى گمان شب ديگر سر از تنش برمى داشتند و بسيار وقت بود كه اشرار حربه [اى] كه مسلمين را بدان مقتول ساخته بودند در آبگيرهاى مساجد غسل مى دادند و شستن مى فرمودند و بدان افتخار مى كردند.

لاجرم شاهنشاه غازى منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله را به قلع و قمع اشرار و حكومت آن بلده مأمور ساخت و مصطفى قلى خان سمنانى را از حكومت كاشان معزول ساخته، شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه را به جاى او منصوب داشت و مدتى دراز برنيامد كه خويشتن سفر اصفهان را تصميم عزم داده، فرهاد ميرزا [نايب الاياله/ معتمد الدّوله] را در طهران بازداشت و محمّد باقر خان بيگلربيگى و فرزند او عيسى خان را و محمد حسن خان سردار و حاجى عبد الرحيم خان افشار را با فوج قزوين و حاج يوسف خان سرتيپ را با فوج خاصّه به حراست دار الخلافه بگذاشت و خود با جماعتى از لشكريان بطرف اصفهان در حركت آمد و تا كاشان براند و قريب 50 تن از اهل كاشان را كه نيز به شرارت شناخته بودند مأخوذ داشته روانۀ استرآباد فرمود؛ و حكم رفت كه در استرآباد مقيم و مجاور باشند.

و هم در كاشان عريضۀ خانلر ميرزا كه مأمور به حكومت كرمان و حدود سيستان بود برسيد و از مردم بلوچ كه قطع طريق مى كردند سرهاى فراوان فرستاد و [منوچهر خان] معتمد الدّوله از اصفهان تا كاشان پذيره گشت و ملازم ركاب شد و شهريار غازى

ص:341

روز بيست و پنجم شهر ذيحجه وارد اصفهان گشت و نصر اللّه خان كشيكچى باشى را مأمور ساخت تا اشرار در هرجا باشند مأخوذ دارد. 150 تن از مردم شرير بى دين در مدت اقامت شهريار در آن ديار دستگير شد و بيشتر عرضۀ دمار گشت و برخى را مأمور به توقّف اردبيل فرمودند و چنان آن عرصه امن گشت كه بسيار شب به حكم معتمد الدّوله اهل حرفت دكاكين را درنمى بستند و به خانه هاى خويش مى شدند و آسوده مى خفتند و هيچ وقت فلوسى از مال كس نابود نگشت.

خواستارى سلطان روم از ايمپراطور روسيه براى مصالحه با دولت ايران

و چون سلطان عبد المجيد خان پادشاه مملكت روم از كيفر محمّره برحذر بود خاصه چون اصغا فرمود كه شاهنشاه ايران با انبوه لشكر بطرف اصفهان كوچ داده، مكتوبى به ايمپراطور دولت روسيه كرد و خواستار شد كه در اصلاح ذات بين جنبشى كند و او كتابى الفت انگيز مبنى بر اين معنى گسيل حضرت شاهنشاه غازى داشت. قورت صاحب نايب و خامل صاحب ايلچى روس نامۀ ايمپراطور را به نظر شاهنشاه رسانيدند و مقرّر شد كه سفرا انجمن شوند و در تخريب محمّره و رفع زيان آن سخن كنند، چنانكه در جاى خود مسطور مى شود.

و هم در اين وقت امام مسقط رسولى با عريضه و پيشكش به حضرت پادشاه فرستاد.

شرح احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1256 ق. / 1840 م.

اشاره

در سال 1256 هجرى مطابق سنۀ سيچقان ئيل تركى چون 9 ساعت و 50 دقيقه از روز جمعۀ پانزدهم محرّم برآمد، آفتاب در بيت الشّرف جاى كرد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن نوروزى بگذاشت و بعد از نظم اصفهان در شهر ربيع الاول نصر اللّه خان سركشيكچى باشى قاجار را مأمور به حكمرانى شيراز فرمود و ميرزا نبى خان امير ديوان را طلب داشت و منصب سركشيكچى باشى به ميرزا محمّد خان برادر نصر اللّه خان مفوض آمد.

ص:342

و هم در اين وقت حسين خان آجودان باشى با ايلچى دولت فرانسه و هداياى پادشاه فرانسه و معلمين سواره و پياده برسيد و مقرّر بود كه ايلچى فرانسه نيز متوقّف در ايران باشد. كارداران دولت ايران گفتند ما دوستى پادشاه فرانسه را بزرگ مى شماريم و مكانت عظيم مى گذاريم؛ اما هردو دولت كه باهم طريق موافقت مى سپارند عهدنامه [اى] در ميانه نگار مى دهند و بدان كار مى كنند، آن گاه كه ناپليون زندگانى داشت از قبل شاهنشاه ايران فتحعلى شاه سفيرى سفر فرانسه كرد و ميان دولتين عهدنامه [اى] نگار شد، هم اكنون با پادشاه فرانسه بدان عهدنامه كار كنيم و ايلچى او را در دار الخلافه اقامت فرمائيم و صورت عهدنامۀ ناپليون را كه در جلد اول تاريخ قاجاريه رقم نكردم در اينجا نگارش مى يابد كه سخن با ايلچى فرانسه مستور نماند.

صورت عهدنامه اى كه كارگزاران دولت ايران با اولياى دولت فرانسه نگارش داده اند
اشاره

چون در اين اوان سعادت نشان و زمان ميمنت اقتران خديو فلك جاه و سلطنت دستگاه، ايمپراطور ممالك فرانسه و پادشاه ايتاليا، بناى الفت و اتّحاد با اعليحضرت قدر قدرت، قضا بسطت، خورشيد رايت شاهنشاه صاحبقران و خسرو گيتى ستان، پادشاه انجم سپاه، آفتاب علم، وارث تختگاه كسرى و جم، فرمانفرماى ممالك فسيحة المسالك ايران و عجم، السّلطان بن السّلطان و الخاقان بن الخاقان ابو المظفر فتحعلى شاه خلد اللّه ملكه گذاشته به جهت تشييد مبانى الفت و وفاق دولتين علّيّتين و تجديد عهد مودّت و اتّفاق سلطنتين بهيّتين از دو جانب با رخصت كامله تعيين رخصت گزار فرموده، از طرف جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايطاليا وزير اعظم و كاتب سر ايمپراطورى صاحب حمايل همايون و نشانهاى دولت، موسيو هوگ مأمور گرديد و بناى عهد و شرط با بندۀ آستان فلك بنيان پادشاهى و چاكر درگاه سپهر انتباه شاهنشاهى سفير دولت جاويد قرار ابد قرين ميرزا محمد رضا وزير قزوين گذاشته،

ص:343

به مقتضاى صلاح دولتين علّيّتين با يكديگر مكالمه و محاوره و مجاهده نمودند. از قرار شروح مسطورۀ ذيل مواد مرقومه بناگذارى نموده كه من بعد امناى دو دولت كبرى و اولياى دو سلطنت عظمى رضانامۀ آنها را قلمى و به مهر همايون مزيّن ساخته تسليم يكديگر نمايند.

ماده اول: اينكه فيمابين اعليحضرت قدر قدرت پادشاه فلك بارگاه ايران و جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا صلح مؤيد بوده، من بعد با يكديگر شرايط الفت وداد و مراسم محبت و اتّحاد را مرعى فرموده همواره بين دولتين علّيّتين كمال وفاق بوده باشد.

ماده دوم: جناب ايمپراطور اعظم به مقتضى مراسم دوستى و مؤالفت با دولت علّيۀ ايران متعهد و كفيل گرديد كه من بعد احدى رخنه در خاك ايران ننمايد و چنانچه احدى خواسته باشد كه بعد از اين دخل در خاك ممالك ايران نمايد، جناب ايمپراطور اعظم با پادشاه سپهر تختگاه ايران موافقت به عمل آورده، به دفع دشمن پرداخته، حراست ممالك مزبوره را بنمايد و به هيچ وجه خوددارى نكنند.

ماده سيم: آنكه جناب ايمپراطور اعظم اداى شهادت نمود كه مملكت گرجستان حلال موروثى پادشاه ايران مى باشد و حقيقت مطلب بر جناب ايمپراطور مشخص و معلوم است.

ماده چهارم: جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا تمامت قبايل طايفۀ روسيه را از ملك گرجستان و تمامى خاك ايران اخراج نموده، تا بالكليه ترك حدود كشور ايران بنمايند و چنانچه با روسيه بناى عهد صلح نمايند، اين شروط [را] از جملۀ شروط عهدنامۀ ايشان قرار داده به طريق امور دولت خود در اين خصوص كوتاهى ننمايند و كمال تعهد در باب اين مطلب فرموده بر ذمّت همّت خود واجب و لازم ساخته.

ماده پنجم: آنكه از طرف قرين الشرف جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا يك نفر سفير معتبر رخصت گزار متعيّن آيد و در آستان فلك بنيان اعليحضرت

ص:344

قدر قدرت، پادشاه جمجاه ايران اقامت نموده به خدمتگزارى و صلاح انديشى دولتين قيام و اقدام نمايند.

ماده ششم: آنكه هرگاه رأى بيضاضياى جهان آراى اعليحضرت پادشاه ممالك ايران اقتضا نمايد كه عساكر پياده به ضابطۀ فرنگ تعليم و مهيّا نمايد؛ و بعضى قلعه ها به ضابطۀ قلعۀ فرنگ بنا گذارند، جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا بنابر آن مطلب توپ سفرى و تفنگ خزينه دار هرقدر ضرور باشد به صوب ايران ارسال و قيمت آن را از قرار قيمت فرنگستان به سركار جناب ايمپراطور اعظم داده شود.

ماده هفتم: آنكه در دولت علّيۀ ايران هرگاه خواهش نمايند كه به طريق قلعه هاى فرنگ ساخته باشند و توپخانه ها به قاعدۀ فرنگ و ترتيب عساكر پياده به ضابطۀ فرنگ تعليم نمايند، هرقدر توپچى و مهندس و تعليمچى لازم بوده و از قبيتان [- كاپيتان] معتبر ضرور شود، جناب ايمپراطور فرانسه و پادشاه ايتاليا بنابراين مطلب متعهد گرديد كه ارسال صوب ايران نمايند كه آنجا ترسيم قلعه و ترتيب توپخانه و تعليم عساكر پياده نمايند.

ماده هشتم: بنابر موافقت اين دو دولت بهيّه از جانب شوكت جوانب اعليحضرت قدر قدرت، پادشه جم جاه ممالك ايران از جهت قطع مكاتبه و مراسله كه با قرال انگليس گرديده، از جانب دولت علّيه ايران متعهد شوند كه بناى خصومت با ايشان گذاشته به جهت دفع آنها عساكر روانه نمايند و بر اين مطلب ايلچى شوكت مدار پادشاهى كه به جانب هند و انگليس رفته به ارجاع احضار او امر فرمايند و از جانب انگليس و كمپنى آنچه باليوز و وكلاى قرال انگليس كه در ساحل بنادر عجم و ولايت ايران اقامت نموده باشند، آنها را مطرود و اموال و امتعۀ انگليس ضبط شده، تجارت ايشان را برا بحرا از جانب ايران مقطوع نمايند؛ و فرمان قضا جريان پادشاهى در اين خصوص از مصدر عزّ و شأن صادر گردد. در اثناى اين مخاصمه از طرف ايران و انگليس به جهت سفارت يا بهانۀ ديگر هر گونه سفيرى كه به جانب

ص:345

آستان فلك بنيان پادشاهى عزيمت نمايند ايشان را مطرود نموده و راه ندهند.

ماده نهم: آنكه هرگاه در مستقبل، روسيه و انگليس باهم اتّفاق نموده، به جانب دولتين علّيّتين فرانسه و ايران عزيمت و حركت نمايند، اين دو دولت نيز به اتّفاق يكديگر به دفع آنها اقدام نموده، از روى موافقت و اتّحاد به مخاصمه و محاربه و مجادلۀ آنها پردازند. چنانچه به جانب يكى از اين دو دولت بناى سفر و حركت نمايند، اولياى دولتين ايران و فرانسه يكديگر را خبر نموده، به دفع آنها بپردازند و آنچه در مادۀ سابقه مرقوم شده از ضبط مال و امتعۀ ايشان و طريق مشروح در مادۀ فوق عمل نمايند و در مرافقت و موافقت و اعانت يكديگر به هيچ وجه من الوجوه كوتاهى و اهمال و مساهله و امهال جايز و روا ندارند.

ماده دهم: آنكه اعليحضرت پادشاه سپهر بارگاه ايران موافقت و مطابقت فرموده، از صوب افغان و قندهار و آن حدود تجهيز سپاه و تهيۀ جنود فرموده، وقتى كه مشخص شود و معين گردد به جهت تسخير و تصرف ممالك هندوستان متصرّفى انگليس، عساكر و جنود منصوره پادشاهى را مأمور و ارسال فرمايند و ولايات متصرّفى انگليس را ضبط و تسخير نمايند.

ماده يازدهم: هرگاه كشتى فرانسه از صوب بنادر مملكت ايران ظهور و عبور نمايد و بعضى تداركات و جزئيات و برخى اشياء ضروريات براى آنها در كار شود و لازم گردد، اهالى بنادر به ايشان محبّت و معاونت نمايند و در تدارك آنها لوازم دوستى را به عمل آورده، اعانت نمايند.

ماده دوازدهم: آنكه جناب ايمپراطور اعظم خواهش مى نمايد كه من بعد هرگاه به جانب هندوستان به جهت دفع انگليس فرستادن لشكر ضرور شود و اقتضا نمايد كه از جانب خشكى سپاهى به جانب هندوستان ارسال نمايند، اعليحضرت پادشاه ايران اذن و اجازت به ايشان عنايت فرمايند كه از هر راه و هر طرف كه رأى جهان آراى شاهنشاهى اقتضا نمايد به آنها رخصت داده، روانۀ هند شوند؛ و سپاه ايران نيز با ايشان موافقت نموده بالاتّفاق عزيمت تسخير هند نمايند. و من بعد در هروقت كه اين اراده و عزيمت را

ص:346

داشته باشند موقوف است بر آنكه مجددا اولياى دولت عليه ايران در اين خصوص اظهار نموده، چنانكه رأى عالم آراى پادشاهى اقتضا فرمايد و رخصت عبور به ايشان بدهند، عهدنامه [اى] در اين خصوص اظهار نموده فيمابين دولتين عليه ايران و فرانسه و كميت لشكر آنها را كه چقدر بوده باشد؛ و اينكه ذخاير و ضروريات ايشان در كدام راه و كدام منزل بايد تدارك شود و چه مقدار سپاه ايران همراه بوده باشد، همگى را قرارداد نموده و به اذن و رخصت اعليحضرت پادشاه جم جاه ايران روانۀ هندوستان شوند و در خصوص اين مطلب بايد اذن و رخصت شاهنشاهى و عهد و شرط على حده شود.

كمترين بنده درگاه جسارت به تعهد اين مطلب ننموده، مجددا موقوف به عرض اولياى دولت قاهره و اذن شاهنشاه عالم پناه است.

ماده سيزدهم: آنكه هرگاه بجهت كشتيهاى فرانسه در حين عبور از بنادر ايران بعضى اشياء از ذخاير ضرور شود، اهالى بنادر به قيمت فروخته، تنخواه را از فرانسه بازيافت نمايند؛ و همچنين هرگاه در حين عبور سپاه ايشان از راه خشكى جيره و بعضى اشياء ضرور شود، به نحوى كه در مادۀ سابقه قلمى شده ذخيره و آنچه به عساكر آنها ضرور شود اهالى ايران به ايشان فروخته از قرار قيمت ايران تنخواه را بازيافت نمايند.

ماده چهاردهم: آنكه شروطى كه در مادۀ دوازدهم مرقوم شده، مختص دولت فرانسه بوده با دولت روسيه و انگليس به هيچ وجه من الوجوه شروط مزبوره قرارداد نشود و از هيچ سمت با ايشان راه عبور و مرور ندهند.

ماده پانزدهم: آنكه به جهت آمد و رفت تجّار بنا به انتفاع دولتين و امور متعلقه به تجارت در دار السّلطنۀ طهران به خاكپاى مبارك اعليحضرت پادشاهى عرض شده، قراردادى به جهت امور مزبوره گذاشته شود و عهدنامۀ مجدّدى در اين خصوص مرقوم نمايند.

ماده شانزدهم: آنكه انشاء اللّه تعالى اين عهدنامه در دار السّلطنه طهران بعد از چهار ماه از اين تاريخ تبديل شده، رضانامه به مهر مبارك اعليحضرت قدر قدرت

ص:347

شاهنشاهى مزيّن شده، تسليم اولياى دولت فرانسه و به مهر جناب ايمپراطور رضانامۀ ايشان تسليم اولياى دولت بهيّۀ ايران شود.

تحريرا در اردوى جناب ايمپراطور اعظم كه محل فكستين بوده باشد فى شهر صفر هزار و دويست و بيست و دو هجرى.

مراجعت ايلچى فرانسه به پاريس

مع القصه كارداران ايران عهدنامۀ ناپليون را بر ايلچى فرانسه فرو خواندند و گفتند تاكنون پادشاهى به عظمت ناپليون از مملكت فرانسه برنخواسته و او چون خواست با شاهنشاه ايران طريق مرافقت سپرد، بر اين شرايط گردن نهاد و اولياى دولت ايران چون با دولت انگريز پيوستگى داشتند سر به اتّفاق ناپليون درنياوردند و اتّحاد با دولت انگريز را رجحان نهادند و همچنان كارپردازان انگلستان چون از ناپليون هراسناك بودند قدر موافقت با دولت ايران را نيكو مى شناختند، ضراعت و مهربانى فراوان مى نمودند و سيم و زر و آلات حرب چندانكه به كار بود به هديه مى فرستادند. اكنون كه ناپليون از ميان برخاست و آن روزگار سپرى شد، امروز خود را از دولت ايران مستغنى دانستند و نقض عهد كردند و به بهانۀ جنگ افغانستان و تسخير هرات كه در عهدنامۀ ايشان شرط است كه سخن نكنند، اظهار رنجش نمودند و اخبار جنگ كردند. در اين صورت اگر دولت فرانسه با شرايط عهدنامۀ ناپليون با ما طريق موافقت سپرند روا باشد؛ و اگرنه دوستى به زبان جز زحمت سفرا ثمرى نخواهد داشت.

ايلچى فرانسه را پذيرفتن اين شرايط عظيم گران مى نمود و او را از دولت خويش نيز رخصت نبود. لاجرم بعد از 3 ماه جواب نامۀ پادشاه فرانسه را گرفته به جانب پاريس معاودت كرده و جنرال و معلمين فرانسه در حضرت شاهنشاه كمر چاكرى استوار كرده متوقّف گشتند.

و شاهنشاه غازى بعد از نظم اصفهان و فارس از راه بروجرد و عراق مراجعت به دار الخلافه طهران فرمود [هشتم رجب 1256 ه. ق].

نيابت فرهاد ميرزا در حكومت فارس

هم در اين سال در شب جمعه بيست و هشتم رجب، نصر اللّه خان سركشيكچى

ص:348

باشى در شيراز به درود جهان كرد و جسد او را حمل داده در بقعۀ شاهزاده عبد العظيم مدفون ساختند. و شاهنشاه غازى دختر فرمانفرماى مملكت فارس را از بهر درخشنده خورشيد سپهر سلطنت وليعهد دولت ابد آيت ناصر الدين شاه نامزد فرمود و برادر كهتر خود فرهاد ميرزا را كه حاكم طهران بود، نايب الاياله لقب داد و به مملكت فارس فرستاد. و ميرزا فضل اللّه نصير الملك مستوفى على آبادى را به وزارت او برگماشت.

فرهاد ميرزا در عشر اول ذيقعده وارد شيراز گشت و آن مملكت را به نظام كرد و چون مردم بهبهان در گذاشتن منال ديوانى كار به مماطلت مى كردند، منصور خان سرتيپ فراهانى را با دو عرادۀ توپ و دو فوج سرباز بدان اراضى گسيل ساخت تا بعضى از مردم شرير را دستگير كرده به شيراز فرستاد. و ميرزا قوما كه كارفرماى بهبهان بود فرار كرده به نزديك منوچهر خان معتمد الدّوله حاكم اصفهان و خوزستان شتافت.

و هم در اين سال آن هنگام كه شاهنشاه غازى از كاشان رهسپار اصفهان بود معروض درگاه افتاد كه مردم كرمان بر خانلر ميرزا كه اين وقت حكومت آن اراضى داشت برشوريده اند و او را در حكومت كرمان و اخذ منال ديوان مداخلت نمى گذارند.

شاهنشاه در خشم شده بدان شد كه جماعتى را به تدمير اشرار آن بلده مأمور ساخته، طايفۀ شماعى و كلانترى و بعضى از اعيان آن اراضى را كه باعث اين فتنه بودند كيفرى به سزا كنند.

كارداران حضرت از در ضراعت زبان به شفاعت گشودند كه چون ميان حاكم و رعيّت كار به منازعت رفته است، چون خانلر ميرزا نصرت يابد، به قوّت حكومت روزگار دراز مردم را به نكال و عقاب خواهد داشت و اگر حكومت كرمان به ديگر كس مفوّض شود، به سلامت نزديك تر باشد. لاجرم فضلعلى خان بيگلربيگى قراباغى را به حكومت اختيار فرمود و او را با يك فوج سرباز و دو عرادۀ توپ و 300 سوار شاهيسون روانه نمود.

بعد از ورود فضلعلى خان، مردم كرمان سر اطاعت پيش داشته، دست از طغيان

ص:349

كوتاه كردند. و خانلر ميرزا برحسب فرمان حاضر درگاه شد و بعضى از اشرار كرمان كه از بيم جان به قلاع خبيص و اسفندقه و ديگر جايها گريخته بودند اندك اندك آسوده خاطر شده باز جاى آمدند.

گرفتارى آقا خان محلاّتى و درآمدن او به طهران و ديگرباره فرار كردن و طغيان ورزيدن او

در اين سال چنانكه بدان اشارت شد چون آقا خان محلاّتى در قلعۀ بم دستگير آمد، او را روانۀ درگاه شهريار داشتند. روزى چند در بقعۀ شاهزاده عبد العظيم توقّف كرد و بر جان خويش ترسان بود. حاجى ميرزا آقاسى حاج عبد المحمّد محلاتى را كه در معنى آقا خان از تحميلات او بار فرمانبردارى از دوش فروگذاشت و فرار كرد به شاهزاده عبد العظيم فرستاد تا او را مطمئن خاطر ساخته حاضر حضرت سازد. آقا خان را اگرچه اين امر رنجى عظيم بود؛ لكن پذيرفتار گشت و كلاه از سر برگرفته دستارى سبز به قانونى كه آئين سادات قرشى است بر سر بسته و به اتّفاق حاجى عبد المحمّد به خانۀ حاجى ميرزا آقاسى نزول كرده، به شفاعت او از وخامت عمل آسوده گشت. و بعد از روزى چند رخصت يافته روانۀ محلاّت شد و در خانه و قلعۀ خويش نشيمن كرده و مزرع و مرتع خود را مالك آمد.

آن گاه از اولياى دولت خواستار آمد كه او را اجازت سفر مكۀ معظمه و زيارت عتبات عاليات دهند. اين مسئولش نيز به اجابت مقرون گشت. پس زنان و فرزندان و اموال و اثقال خود را از راه بغداد روانۀ كربلا و نجف نموده، آن گاه در مدت 3 ماه در هرجا از بلدان ايران اسبى نامبردار شنيده بود كه توانست خريد از مردم خويش به نهانى فرستاد و دوچندان كه سزا بود بها داد و چنانكه كس ندانست در محلاّت 500 سر اسب تازى جهنده به مضمار بست و اعداد كار سفر كرد و مردم رزم ديده را نيز به بذل زر بفريفت و در عشر اول رجب يك شب

ص:350

از محلاّت برنشسته راه كرمان پيش داشت، چه در كرمان جماعت عطاء اللهى به تمامت طريقت اسمعيليه دارند و آقا خان را امام وقت پندارند، خواست تا در آنجا لشكرى انجمن كند و سر به خودسرى برآورد. فرمانى چند از قبل شاهنشاه غازى مجعول كرده شبيه خط و مهر تمامت مستوفيان درگاه را در پشت فرامين رقم كرد، بدين شرح كه «ما حكومت كرمان را تفويض به آقا خان نموديم، امر و نهى او را مردم كرمان نافذ دانند و سر از فرمان او برنتابند» و خود نيز به اعيان كرمان بدان گونه كه رسم حكام است مكتوب ها كرد و به حاجى سيد جواد مجتهد كرمان بدين شرح نامه [اى] كرد.

نامه آقا خان محلاّتى به حاجى سيّد جواد
اشاره

سفر كعبه كنم تا به خرابات رسم زانكه سالك به حقيقت رسد از راه مجاز

بندۀ درگاه عزم زيارت مكۀ معظمه داشتم، در عرض راه اين احكام و فرامين رسيد، مأمور حكومت و توقف در كرمان شدم. مهمان پذير باشيد و السلام.

و از اين سوى چون خبر بيرون شدن آقا خان از محلاّت معروض درگاه پادشاه افتاد و مكنون خاطر او مكشوف شد، حيلت سازى او را رقم كرده به دست مسرعان سبك سير روانۀ مملكت يزد و كرمان داشت.

مع القصه آقا خان همه جا به سرعت تمام طى مسافت كرده نخستين به كنار شهر يزد رسيد و چون جماعتى از قبايل عطاء اللهى در آن محال نشيمن داشت نتوانست پوشيده گذشت، خواست تا ايشان را نيز با خود كوچ دهد. لاجرم ميرزا حبيب اللّه دبير خود را روز سيزدهم رجب روانۀ شهر يزد نمود و عريضه [اى] از اردكان نگار كرده ارسال خدمت شاهزادۀ بهمن ميرزاى بهاء الدّوله نمود. بدين شرح كه «شاهنشاه غازى مرا رخصت سفر مكه معظمه فرموده تا از بندر عباس طريق مقصد سپرم» و فرمانى از پادشاه نگاشته از حاجى ميرزا آقاسى نيز بنمود كه «آقا خان از راه بندر عباس روانۀ مكۀ معظمه است حكام بلدان و امصار عرض راه حشمت او را نگاه دارند و همه جا

ص:351

پذيرۀ او گردند و مهمان پذير باشند.»

بهاء الدّوله كه فرمانگزار آن اراضى بود بفرمود تا در ميان شهر خانه [اى] از بهر ورود او معيّن كردند و سازوبرگ مهمان نوازى مهيا داشتند و چند كس نيز به استقبال او بيرون فرستاد كه روز پانزدهم رجب كه آقا خان ساعت ورود خود را مشخص كرده او را به شهر درآورد.

روز ديگر يك تن از پذيره شدگان آقا خان مراجعت كرده و در حضرت شاهزاده معروض داشت كه آقا خان از شهر يزد بدان سوى عبور كرده و در قلعه نو كه يك فرسنگ و نيم تا شهر مسافت دارد فرود شده، و هم در زمان چند تن از مردم عقدائى درآمدند و معروض داشتند كه آقا خان حكم داد تا مردم او 70 نفر از شتران ما را مأخوذ داشته با خود براندند.

شاهزاده بهاء الدّوله يك تن رايض خود را بدو فرستاد كه براى شما خانه [اى] در شهر معيّن كرده ايم چه شد كه درنيامديد و شتران اين مردم را از بهر چه رانده ايد. آقا خان در جواب گفت كه من فردا كه پانزدهم است نماز ديگر به شهر درمى آيم و از حضرت شاهزاده برخوردار مى شوم و اين شتران را به كرى گرفته ام و زر كرى را به ميرزا حبيب اللّه حكم فرستاد كه در شهر برساند. ميرزا حبيب اللّه نيز بر ذمّت نهاد و خود نيز به نزد آقا خان شد كه روز ديگر او را به شهر درآورد و زر كرى را به شترداران برساند و گذشتن از كنار يزد را بهانه چنين آورد كه چون گروهى از ايل عطاء اللهى در اين محال نشيمن دارند براى ديدار ايشان و اخذ زكوتى كه در ميان آن جماعت برقرار است بدانجا شد [م].

مقاتلت و مبارزت بهمن ميرزاى بهاء الدّوله با آقا خان محلاتى

بالجمله صبح پانزدهم مكشوف افتاد كه آقا خان دو ساعت قبل از سپيده دم از قلعه نو برنشسته و به طرف كرمان شتافته و هنگام زوال آفتاب مسرعى از دار الخلافه برسيد و خط شاهنشاه و نگارش حاجى ميرزا آقاسى را به شاهزاده بهاء الدّوله سپرد. بدين شرح كه:

آقا خان از محلاّت فرار كرده و مثالى چند از پادشاه

ص:352

جعل نموده تا بدان دست آويز فتنه انگيزد. چون او را بيابى مأخوذ دار و مغلولا به طهران فرست.

شاهزادۀ بهاء الدّوله خشمگين شد و نخستين پرسش كرد كه مردم آقا خان چندند و مكشوف داشت كه برادرانش محمّد باقر خان و ميرزا ابو الحسن خان و ديگر ميرزا احمد و ميرزا حبيب اللّه و ميرزا هادى و 200 سوار كارآزموده و جماعتى از شمخالچى ملازم ركاب او است و در يزد نيز جماعت عطاء اللهى با او پيوستند.

شاهزاده بهاء الدّوله را در يزد لشكرى به دست نبود، 100 تن از نگاهبانان قلعه ارك يزد را برداشته با 20 تن سوار كه حاضر بود آهنگ آقا خان كرد. بعضى از مردم مجرب گفتند:

اين چه عزم است كه تصميم داده [اى] با اين قليل مردم پياده چگونه مى توان با سواران از جان گذشته درآويخت، بيم آن است كه مردم شما هزيت شوند و شما دستگير گرديد و نام دولت را پست كنيد.

بهاء الدّوله از غضب افروخته گشت و گفت:

آقا خان و لشكر او را مكانت آن نيست كه من از او انديشناك شوم، اگر همه يك تنه باشم از قفاى او تاختن كنم و او را درهم شكنم.

اين بگفت و اسب خويش را طلب داشته برنشست و آن قليل مردم را برداشته، مانند ضرغام غضبان رهسپار گشت. چون 3 فرسنگ طى مسافت كرده به محمّدآباد رسيد، مسموع داشت كه سرباز شقاقى از كرمان مراجعت به طهران مى نمايد و در سر يزد فرود مى شود. يك تن به طلب مدد ايشان فرستاده، خود از قفاى آقا خان طريق مهريز كه تا شهر يزد 15 فرسنگ است گرفت و نزديك به سپيده دم وارد مهريز گشت. آقا خان از آنجا كوچ داده بود و از آن سوى سرباز شقاقى سر از فرمان برتافته كس به مدد بيرون نشد.

در اين وقت بهاء الدّوله خويشتن راه سر يزد برداشت و در آنجا ابو الفتح خان سرهنگ شقاقى را به كلمات عتاب آميز خطاب كرده 300 تن از سرباز شقاقى اختيار كرد. و هم در زمان از دنبال آقا خان شتابان گشت. اما آقا خان در همه جا در بيابان، دور از شارع قطع منازل مى كرد و به آهنگ

ص:353

شهر بابك و سيرجان مى تاخت و 10 فرسنگ از آن سوى مهريز چشمه و برجى در بيابان ظاهر بود. آقا خان بر سر آن چشمه فرود گشت و هنگام زوال آفتاب كه از آنجا خواست كوچ داد، شاهزاده بهاء الدّوله با 300 تن سرباز شقاقى 100 تن پيادۀ جندقى برسيد و در آن گرمگاه روز قوّت گرما، چشمه آب را در دست دشمن يافت ناچار از گرد راه آهنگ جنگ كرد.

دو رويه صف راست كردند. سواران آقا خان و شمخالچيان و جماعت عطاء اللهى هم دست و هم داستان حمله درانداختند. شاهزادۀ بهاء الدّوله كه به حكم حسب و نسب آموختۀ حرب و خوكردۀ ميدان بود چون اين بديد اسب برجهاند و از چپ و راست تاختن همى كرد و حمله همى برد، ناگاه در گرمگاه ميدان گلوله [اى] بر اسب او آمده و اسب از پاى برفت.

بهاء الدّوله را از اين حديث دهشتى در ضمير جاى نكرد و همچنان پياده در پيش روى سرباز از يمين به شمال شد و لشكر را تحريض بجنگ داد. بالجمله تا هنگام فرو شدن آفتاب هردو لشكر در برابر هم رزم دادند و ميرزا ابو الحسن خان برادر آقا خان نيز فراوان مبارزت نمود و جلادت آشكار كرد. 8 تن از سربازان مقتول گشت و 16 تن از مردم آقا خان به خاك افتاد و بسيار كس جراحت يافتند.

چون شب تاريك شد آقا خان با سواران خود راه سيرجان برگرفت و چون آن ارض سرحد يزد و كرمان بود، بهاء الدّوله روا نديد كه بى اجازت كارداران دولت از مملكت خويش بدان سوى سفر كند و ديگر پيادگان نفس گسسته را از قفاى سواران بتازد. لاجرم صبحگاه از سر آن چشمه راه يزد برگرفت.

اما در كرمان يك روز از پس آنكه مناشير مجعول آقا خان را مردم شهر مطالعه كردند، مسرعان سبك سير با فرمان پادشاه وارد كرمان شدند و حكم دستگير ساختن او را برسانيدند و گيرودار او را در يزد نيز انها داشتند. فضلعلى خان حاكم كرمان به اعداد كار پرداخت.

و هم در اين وقت چنان افتاد كه كهن دل خان والى قندهار و مهردل خان برادر او و خوانين افغان چنانكه به شرح رفت بعد از فرار از قندهار و پناه آوردن

ص:354

به دربار شهريار برحسب فرمان بلوك شهر بابك به سيورغال ايشان مقرّر شد و نشيمن از آنجا جستند تا هنگام برسد و سفر قندهار كنند و بر مملكت خويش دست يابند. بعضى از مردم شهر - بابك از سرداران افغان رنجيده خاطر شدند و از در خصومت سخن كردند، عاقبت كار به مقابله و مقاتله كشيد، سه چهار هزار تن از مردم شهر بابك و ايل عطاء اللهى و خراسانى هم گروه شده آهنگ افغانان كردند و حاجى محمّد على شهر بابكى كارفرماى آن جماعت گشت. افغانان چون قوّت آن جمع نداشتند، در قلعۀ شهر بابك متحصن گشتند و از جانبين بازار محاربت رواج گرفت.

در ميان اين گيرودار آقا خان برسيد و اين حديث را از اقبال بخت دانست، چه لشكرى ساخته جنگ بيافت و در خاطر نهاد كه نخستين قلعۀ افغانان را مسخر داشته اموال ايشان را مأخوذ دارد، آن گاه راه شهر كرمان سپارد، پس لشكريان را در كار محاصره استوار داشت؛ و از آن سوى محمّد باقر خان برادر خود را روانۀ سيرجان نمود تا مردم آن اراضى را از طغيان آقا خان بياگاهاند و ايشان را به اطاعت و انقياد او بخواند. محمّد باقر خان به اراضى سيرجان شتافت و قلعه زيدآباد را معقل خويش ساخته به اغواى مردم پرداخت.

و از جانب [ديگر] فضلعلى خان بعد از آگهى از كار آقا خان، مردم خويش را برداشته از كرمان بيرون تاخت و در منزل پاريز، ورود محمّد باقر خان را در قلعه زيدآباد اصغا نمود. نخستين آهنگ او كرد و محمّد باقر خان چون قوّت مقاتلت با او نداشت در قلعه زيدآباد متحصّن گشت و برادر را از اين كار آگهى فرستاد. آقا خان بى توانى از شهر بابك و عطاء اللهى و خراسانى سپاهى گزيده ساخته راه زيدآباد گرفت، آن گاه كه آفتاب سر بزد به زيدآباد رسيد و هم از گرد راه جنگ درپيوست و تا هنگام زوال آفتاب آتش حرب افروخته گشت و بسيار كس از جانبين به درود جهان كردند.

در پايان امر لشكر آقا خان شكسته شد و او با مردم خود فرار كرده به اراضى احمدى و لار گريخت

ص:355

و فضلعلى خان بعد از اين فتح از سيرجان به شهر بابك آمد و روزى چند از سرداران افغان معذرت جست و اشرار قبايل سيرجان و شهر بابك را كيفر كرد.

آن گاه معلوم داشت كه آقا خان ديگرباره در احمدى و لار تجهيز لشكر كرده و به طرف اسفندقه و جيرفت رفته و سعيد خان رودبارى و مردم گرمسير با او پيوسته اند و قلعه اسفندقه را كه معقلى محكم است، سيغناق خويش كرده و از حبوبات و غلات انباشته ساخته. فضلعلى خان مردم خويش را برداشته به دفع او رهسپار آمد و در ارض سوغان براى تجهيز لشكر روزى چند اقامت نمود و از كرمان 3 فوج سرباز و 2 عرادۀ توپ طلب نموده، با لشكر خويش پيوسته كرد.

در اين وقت خبر رسيد كه آقا خان از اسفندقه به طرف گرمسير سفر كرد.

فضلعلى خان ديگر از قفاى او تاختن را مناسب وقت ندانست و دفع دادن او را در اول بهار نيك تر شمرد، لاجرم مراجعت به كرمان كرد.

سفارت عبد الرزاق افندى

هم در اين وقت قنبر على خان مافى از سفارت بغداد مراجعت كرد و از قبل عليرضا پاشا، عبد الرزاق افندى كليددار روضۀ كاظمين عليهما السلام به درگاه آمده و اظهار مسكنت و معذرت كرد و زيان محمّره را بر ذمّت نهاد و خامل صاحب ايلچى روسيه براى تماشاى اصفهان حاضر حضرت گشت.

طغيان خانلر ميرزا عليه شاهزاده بهاء الدّوله

و هم در اين وقت شاهزاده خانلر ميرزا كه بعد از ورود فضلعلى خان به كرمان طريق خدمت مى سپرد چون به شهر يزد رسيد با شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله درآويخت كه از اين پيش حكومت اين شهر با من بود و من در اين امر از تو سزاوارترم. شاهزاده بهاء الدّوله چون ديد خانلر ميرزا هنوز طفلى است اگر با او از در مبارزت بيرون شود و او را دفع دهد پسند خردمندان نخواهد بود، شهر يزد را بگذاشت و راه اصفهان برداشت.

كارداران دولت مسرعى گسيل ساخته خانلر ميرزا را حاضر كردند و شاهنشاه غازى همى خواست او را در موقف عتاب بدارد و عقابى كند. به شفاعت حاجى ميرزا آقاسى عصيانش منسى گشت و شاهزادۀ بهاء الدّوله ديگرباره به حكومت يزد بازشتافت.

ص:356

سفارت خوارزم

و هم در اين وقت ميرزا رضاى ميزان آقاسى از سفارت خوارزم بازآمد و از جانب اللّه قلى توره نيز رسولى برسيد، چهل رأس اسب تركمانى پيش گذرانيد.

حركت محمّد شاه به طرف همدان

آن گاه شاهنشاه غازى بعد از 3 ماه و 10 روز توقف از اصفهان خيمه بيرون زد و از راه خوانسار و جرفادقان قطع مسافت كرده به نهاوند و از آنجا به همدان سفر كرد و در آنجا شاهزاده حمزه ميرزا را طلب فرمود و حكومت قزوين را به طهماسب قلى خان تفويض داشت؛ و در آنجا بعضى از مردم خوانسار و گلپايگان كه از حكومت نيّر الدّوله فرخ سير ميرزا به زحمت بودند زبان به سعايت بازداشتند و سخن از در كذب و بهتان درانداختند و به عرض كارداران دولت رسانيدند كه شاهزاده با محمّد تقى خان بختيارى و ديگر بزرگان آن قبايل ابواب مكاتبات فراز كرده در عصيان و طغيان با دولت ايران مواضعه نهاده اند. لاجرم برحسب فرمان بخشعلى خان قراباغى يوزباشى برفت و او را در قزوين به حضرت آورد و بعد از فحص مكشوف افتاد كه او را جنايتى نبوده و از در سعايت بدو بسته اند، لاجرم ملازمت خدمت گشت.

وزارت محمّد امين خان نسقچى باشى در گيلان

مع القصه شاهنشاه غازى از همدان به قزوين راند در عرض راه عريضۀ فرخ خان پيشخدمت خاصّه كه از منزل كرون مأمور به فحص حال مردم گيلان شد، رسيد. و مكشوف افتاد كه امان اللّه خان افشار وزير گيلان طريق زهد گرفته و چنان در تزهد نام بردارى كند كه هنگام عبور در بازار و برزن اگر حبات گندم و ارزن درنگرد كه از جوال زراعت پيشه پاشيده باشد، ايستاده شود و حبه حبه بدست خويشتن برگيرد، جامۀ پشمين پوشد و بر حصير نشيند، از اين روى فيصل امور بدست او مهمل مانده و منال ديوانى مأخوذ نيفتاده.

لاجرم فرمان شد كه فرخ خان غفارى، يحيى ميرزا حاكم گيلان و امان اللّه خان افشار را روانۀ درگاه سازد و خود به نظم شهر و اخذ منال ديوانى پردازد. لاجرم ايشان از گيلان بيرون شده در قزوين به ركاب پيوستند و محمّد امين خان نسقچى باشى به جاى امان اللّه خان وزارت گيلان يافت و حكم رفت كه فرخ خان در گيلان

ص:357

توقّف كرده منال ديوانى را به جمله مأخوذ دارد و سالهاى مستقبل را نيز عمل معيّن كند كه اين گونه فتور در كار خراج نيفتد و فرخ خان اين خدمت پرداخته كرده بعد از 8 ماه طريق درگاه برداشت.

وقايع ديگر

بالجمله شاهنشاه بعد از اين وقايع راه طهران برگرفت و در دار الخلافه نزول فرمود و اين هنگام جهانگير ميرزا و جلال الدين ميرزا پسران كامران ميرزاى والى هرات به تقبيل سدۀ سلطنت رسيده، جبين ضراعت بر خاك نهادند و مورد الطاف و اشفاق خسروانه شدند.

و هم در اين سال سليمان خان امير تومان از حكومت خمسه معزول شده و شاهزاده حمزه ميرزا فرمانگزارى يافت.

و [هم در اين سال] ملا عبد العزيز كاشانى به اتّفاق عبد الرزاق افندى مأمور به سفر بغداد و توقف آن اراضى گشت تا در كار زوّار و تجّار ايران شحنگى كند و نگران باشد كه از لشكر و رعيّت آل عثمان ايشان را زيانى نرسد.

شرح حال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1257 ه. / 1841

اشاره

در سال 1257 هجرى مطابق سنۀ اودئيل تركى چون 3 ساعت و 40 دقيقه از شب يكشنبه بيست و هفتم شهر محرم سپرى شد، آفتاب به حمل تحويل داد. شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار بساط عيد گسترده كرد و چاكران درگاه را به بذل درهم و دينار شاد ساخت.

در اول بهار اين سال از فضلعلى خان حاكم كرمان عريضه اى برسيد كه اگرچه آقا خان از اين جنگ شكسته برفت، لاكن از انديشۀ خويش باز نداشته در تجهيز لشكر و اعداد كار روزگار برد، اگر سپاهى درخور جنگ بدين جانب آهنگ كند روا باشد. لاجرم فرمان شد تا حبيب اللّه خان امير توپخانه با مردان ميدان و توپهاى باره كوب بسيج راه كرده طريق كرمان برداشت. و از آن سوى چنانكه بدان اشارت شد، آقا خان در گرمسير ميناب تجهيز

ص:358

لشكر كرده و در آن چند ماهۀ زمستان اعداد خويش را به سزا ديد و با سواره و پيادۀ انبوه 2 عرادۀ توپ و قورخانۀ فراوان برداشته به آهنگ تسخير شهر كرمان رهسپار گشت.

فضلعلى خان حاكم كرمان چون اين بشنيد نخستين اسفنديار خان برادر خود را با فوجى از لشكر به استقبال جنگ او بيرون فرستاد. و از قفاى او عبد اللّه خان سرتيپ با 2 فوج ملايرى و تويسركانى و 2 عرادۀ توپ راه برگرفت. ولى محمد خان سرتيپ تفنگچى كرمان نيز با سپاه خود از دنبال ايشان راه سپر شد. نخستين در دشت آب، اسفنديار خان با آقا خان دچار گشت، از دو رويه صف بركشيدند و جنگ درپيوستند. بانگ گيرودار بالا گرفت، اسفنديار خان مردانه بكوشيد و از آن سوى آقا خان و برادرانش پاى سخت كردند و پى درپى حمله افكندند و در ميانه اسفنديار خان چند زخم گران برداشت و هم گلوله بر مقتلش آمده، از پاى درآمد و لشكر او هزيمت شده بعضى كشته و برخى پراكنده شدند.

آقا خان چون از كار اسفنديار خان بپرداخت، هم در آن گرمى بر سر عبد اللّه خان تاختن آورد. عبد اللّه خان به اول حمله ضعيف گشت و چون قوّت جنگ او را در خويش نديد در قلعۀ بزنجان متحصّن گشت. آقا خان در حصار دادن او سودى نيافت او را بگذاشت و بى توانى آهنگ ولى محمد خان سرتيپ كرد و از گرد راه چون صرصر خزان بر وى زد، در اول حمله لشكرش را پراكنده ساخت و نيز محمد ولى خان را دستگير نمود. آن گاه در 7 فرسنگى كرمان در اراضى بردسير به قلعۀ مشيز جاى كرد و به اعيان كرمان همه روزه مكتوب فرستاد و ايشان را اغوا همى كرد كه فضلعلى خان را دست بسته به من فرستيد.

در اين وقت امير توپخانه از گرد راه برسيد و نخست آهنگ آقا خان كرد و او نيز بى خوف و هراس در برابر امير توپخانه ايستاد و صف راست كرده جنگ به پيوست.

آتش بلا بالا گرفت و دخان توپ و تفنگ جهان را قيرگون ساخت.

ص:359

در پايان كار آقا خان شكسته شد و طريق فرار در پيش داشت و باز كرّى كرده در مشيز جاى كرد و امير توپخانه مظفر و منصور به شهر كرمان درآمد.

اما فضلعلى خان از درد برادر و غلبۀ آقا خان پوست بر تنش زندان گشت و دانست كه اگر در شهر دير بماند دور نباشد كه مردم كرمانش دستگير ساخته به آقا خانش سپارند، ناچار به تجهيز لشكر پرداخت و در مدّتى اندك سپاهى درخور جنگ برآورد و به خونخواهى برادر كمر بسته به اتّفاق امير توپخانه راه قلعۀ مشيز برداشت.

آقا خان چون ديد از اغواى مردم كرمان جمعيت فضلعلى خان متفرّق نشد و اينك مرد برادر كشته با لشكر ساخته درمى رسد مصاف او را پسنده نداشت و از قلعۀ مشيز بيرون شد و به جانب بم و نرماشير كوچ داد. فضلعلى خان از فرار او دل قوى كرد و از قفايش تاختن كرد و در منزل ريگان كه سرحد بلوچستان و نرماشير است بدو رسيد و هردو لشكر ساختۀ جنگ شده، درهم افتادند و از يكديگر همى كشتند. بعد از كشش و كوشش فراوان لشكر آقا خان شكسته شد و دو بهره از مردمش مقتول و دستگير آمدند. و هم در اين وقت روز بيگاه شد و تاريكى جهان را فرو گرفت آقا خان هم در آن تاريكى از راه بيابان طريق فرار پيش داشت و تا قندهار براند و از آنجا راه هندوستان سپرده در بندر بمبئى سكون اختيار كرد. فضلعلى خان بعد از آن فتح مراجعت به كرمان كرده صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه داشت.

سركوبى قبايل سركش

هم در اين سال در مملكت فارس ميان قبيلۀ قشقائى و اهل ممسنى خصمى واقع شد و كار به مقاتلت و مبارزت انجاميد. فرهاد ميرزا كه حكومت شيراز داشت، ميرزا فضل اللّه نصير الملك را در آن بلده گذاشته به ميان قبايل شتافت، قلعۀ طوس و قلعه نوذر و ديگر معاقل ايشان را خراب كرد و از قبايل رستم و بكش و جاوى و دشمن [ز] يارى كه شعب ممسنى هستند گروگان گرفت و على ويس خان برادر خانعلى خان ممسنى را با چند تن از اشرار مأخوذ داشته بر دهان توپ بست

ص:360

و آتش در زد و خانعلى خان فرار كرده به جانب ماهورميلاتى گريخت. آن گاه حاجى شكر اللّه خان برادر ميرزا آقا خان وزير لشكر را به حكومت بهبهان بازداشت و از قبايل باوى و آ [غا] جرى و نوئى و باير احمدى [بوير احمدى] و ديگر قبايل گروگان گرفته به حاجى شكر اللّه خان سپرد تا آن جماعت را به شيراز كوچ داد و ميرزا كوچك ياور توپخانه را با توپ و سرباز در ممسنى به حكومت گذاشت و خود از راه خشت به بوشهر رفت.

فرستاده هرات

و هم در اين سال شير محمّد خان افغان از قبل كامران ميرزاى والى هرات و يار محمّد خان برادر خود كه وزارت كامران داشت با پيشكشى لايق به درگاه پادشاه آمد و خواستار عفو گناه گشت و معروض داشت كه بعد از آنكه ناهموارى مردم انگليس را در افغانستان معاينه كرديم و دانستيم كه عصيان پادشاه ايران گناهى بزرگ بوده، اينك از در اطاعت و متابعت ايستاده ايم و نام پادشاه را بر سيم و زر نقش كرده ايم و خطبه به نام او مى خوانيم.

حكومت حاجى خان شكى در كرمانشاهان و قتل او به دست مردم كرند
اشاره

و هم در اين سال نور محمد خان سردار قاجار برحسب فرمان از حكومت خوزستان معزول شد و حاجى خان شكى به فرمانگزارى خوزستان و نظم حدود عراقين عرب و عجم مأمور گشت. اگرچه حاجى خان مردى جلد و شجاع بود و نسب به سليم خان شكى مى برد كه بسيار وقت نامش در اين كتاب مسطور افتاد و از اهل سنت و جماعت بود و در كيش خود متعصب و متنمّر بود، از آن سوى بيشتر از اهالى ايلات خوزستان و قبايل حدود عراقين غالى باشند و امير المؤمنين على عليه السلام را خداى يگانه دانند تعالى اللّه عما يقول الظالمون، لاجرم حاجى خان آن مردم را بر امورى كه خلاف شريعت خويش مى دانستند مأمور مى فرمود، خاصّه در قطع شارب، و ايشان از كلمات او هارب بودند.

عاقبت كار

ص:361

به خصومت رفت و در ميان قبيلۀ كرند آثار بى فرمانى پديدار آمد و حاجى خان چون اين بشنيد با لشكرى اندك به ميان آن قبيله سفر كرد تا ايشان را كيفر كند. نخست مردم كرند از در اطاعت و فرمانبردارى بيرون شدند و هديه و تحف پيش كشيدند و گفتند از مذهب و كيش ما سخن مكن و ديگر هرچه گوئى فرمان پذيريم و سر از اطاعت و انقياد بيرون نكنيم. حاجى خان نيز بدين سخن رضا داد.

از قضا يك تن از مردم او را براى اخذ آذوقه و با مردى از شناختگان كرند كار از مناقشه به مبارزت انجاميد و مقتول گشت، حاجى خان چون اصغاى اين قصّه نمود سخت خشمگين شد و آن كين كه در خاطر مى نهفت آشكار ساخت و حكم داد تا تمامت مردم كرند را در كنده و زنجير كشند و به جانب كرمانشاهان كوچ دهند و آن جماعت چون اين بديدند يك باره از در منازعت بيرون شده هم دست و هم داستان رو به سراى حاجى خان نهادند و او بهر مدافعت ميان استوار كرد و چون شير عرين از رواق خويش كمين بگشاد و 40 تن از مردم كرند را هدف گلولۀ آتشين ساخت. در پايان امر از اطراف آن خانه صعود كردند و آن رواق را بر سر او فرود آوردند و آتش در آن سراى زدند. حاجى خان از آن رواق بيرون شد و چون نيروى مقاتلت نداشت خويشتن دارى همى كرد تا سپيدۀ صبح سر برزد.

اين هنگام به ميان كاهدانى درگريخت و مقدارى كاه بر زبر خود ريخت، غوغاطلبان درآمدند و بعضى از مردم او را مقتول ساختند و او را نيافتند و چون ساعتى برگذشت و آتش به كاهدان درافتاد، ناچار از ميان كاه بيرون شد و مردم آن بلده به جانب او حمله بردند و تفنگها بگشادند. به يك بار چهار زخم گلوله بيافت و با چنين جراحت خنجر خويش را كشيده بدان جماعت بتاخت و دو تن را با زخم خنجر بكشت و خود نيز بيفتاد و بمرد. مردم كرند بعد از قتل او از بيم شاهنشاه ايران كوچ داده و در اراضى بغداد نشيمن كردند.

ص:362

چون اين خبر معروض درگاه پادشاه افتاد، عبد الحسين خان جوانشير را كه نسب به ابراهيم خليل خان مى برد، به حكومت آن اراضى نصب فرمود؛ و عليرضا پاشا وزير بغداد را فرمان كرد كه آن جماعت را دست بسته به درگاه فرستد.

وقايع ديگر

و هم در اين سال يك تن از فرزندان شاهنشاه غازى كه نام و لقب خاقان مغفور فتحعلى شاه داشت و هنوز چهار ساله بود به درود جهان كرد.

و هم در اين سال از قبل كارداران انگليس رياخ صاحب طبيب به دست آويز سياحت به دار الخلافۀ طهران آمد و با اولياى دولت سخن از اتحاد دولتين در ميان نهاد و چون اكراهى از اين سوى نيز نديد شادخاطر باز شد تا سفيرى براى انجام مصالحه طريق ايران گيرد.

اسارت محمد ولى خان دولّو

و هم در اين سال 800 سوار از جماعت تركمانان بر سر قافلۀ زوّار مشهد مقدّس تاختن برده، هيچ دقيقه از اسر و سبى و قتل و غارت فرو نگذاشتند. و هم در عرض راه از قضا با محمد ولى خان برادرزادۀ آصف الدّوله كه با معدودى به شكارگاه رفته بود بازخوردند و او را نيز مأخوذ داشتند. چون آصف الدّوله را اين قصّه مسموع افتاد با لشكرى ساخته به اراضى تركمانان تاختن برد و ايشان را زحمت فراوان كرد و با اين همه محمد ولى خان را نيافت چه او را به جانب مرو تاخته بودند.

لاجرم باز مشهد مقدس شده صورت حال را معروض داشت. شاهنشاه غازى محمّد على خان غفور را به نزديك اللّه قلى توره فرمانگزار خوارزم رسول فرستاد كه اگر «ايلغار تركمانان به فرمان تو بوده، ساختۀ جنگ باش و اگرنه اين جماعت را كه طراز اين منازعت كرده اند كيفر كن و محمد ولى خان و ديگر اسيران را به حضرت ما فرست».

ص:363

فتح بنفهل و بلوچستان به دست امير توپخانه و حكومت عباسقلى خان والى در كرمان
اشاره

هم در اين سال بعد از فرار آقا خان، امير توپخانه طريق بلوچستان گرفت و 15 منزل از آن سوى كرمان تاختن برد قلعۀ بمپور را محصور داشت و مدت 10 روز ديوار برج و باره را به گلولۀ توپ و خمپاره تخريب داد. مردم بمپور فرياد برداشتند و امان طلبيدند، امير توپخانه صغير و كبير آن شهر را كوچ داده در لشكرگاه سكون داد و آن قلعه را با خاك پست كرد و روزى چند در آن اراضى اقامت داشت. از قضا يك روز كه امير توپخانه به شكارگاه رفته بود يك تن از سربازان دست جميله [اى] را بگرفت و با او درآويخت و خواست با او درآميخته، شوهر آن زن اين بديد و غوغا برداشت و مردم بمپور جنبش كردند و خواستند تا زنان و اطفال خويش را با تيغ گذرانيده از پس آن رزم دهند تا به تمامت مقتول گردند و نيران حرب افروخته گشت و آلات ضرب به كار افتاد.

در اين وقت امير توپخانه برسيد و چندانكه خواست اين آتش افروخته را بنشاند نتوانست، او نيز تيغ بركشيد و حكم بر قتل داد. بيشتر از آن مردم عرضۀ هلاك و دمار گشت و ديگر اسير و دستگير شد. پس از بمپور اسيران را با كنده و زنجير با خود ببرد و تا مسافت 5 منزل به قندهار برفت و بسيار كس از متمرّدين را نابود ساخت، آن گاه صورت حال را عريضه كرده با اسيران فراوان روانۀ درگاه پادشاه داشت. شاهنشاه غازى طپانچه تمام الماس به تشريف او بفرستاد و ديگر سران و سركردگان را خلعتهاى گوناگون كرد و ايشان را حكم به مراجعت فرمود.

و در اين سال مكنيل صاحب از انگليس براى انجام كار مصالحه وارد دار الخلافه گشت و شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السلطنه از حكومت كاشان معزول شد و على خان -

ص:364

سالار خوان به جاى او منصوب گشت؛ و از قبل ايمپراطور روسيه غراف مدن به درگاه آمد و هداياى خويش را با مكتوب ايمپراطور پيش داشت و خامل صاحب مراجعت به پطرزبورغ كرد.

و هم در اين سال برادر اعيانى شاهنشاه بهمن ميرزا حكومت آذربايجان يافت و خال او نور محمّد خان سردار به وزارت او سرافراز آمد و همچنان سلطان مراد ميرزا به حكومت بروجرد مأمور گشت و خانلر ميرزا فرمانگزار همدان و شاهقلى ميرزا حاكم ملاير گشت و نيز فضلعلى خان از حكومت كرمان معزول آمد.

حكومت عباسقلى خان جوانشير در كرمان

عباسقلى خان جوانشير والى كرمان و حدود بلوچستان گشت و از دار الخلافه راه برگرفت. بعد از ورود به يزد در خاطر گرفت كه اسيران بنفهل را كه امير توپخانه در ممالك ايران پراكنده ساخته چندانكه تواند به زور يا به زر از مردم بازستاند و به مساكن خويش رساند، تا دل مردم بلوچ را به سوى خويش كند و نام دولت را به عدالت بلند سازد. پس 10 روز در يزد اقامت كرد و معادل 3000 تومان زر مسكوك در بهاى اسيران بذل كرد و ميرزا محمّد على مجتهد يزد را نيز وصيّت كرد كه از پس او چندانكه اسير از شهر و قرى به دست شود خريده روانۀ كرمان دارد.

آن گاه راه كرمان برگرفت و بعد از ورود به كرمان نيز چندانكه در ميان سرباز و توپچى و تفنگچى كرمانى اسير بنفهل يافت بخريد و جمعى را نيز به قوّت فرمانگزارى از سراى مردمان طلب داشت و اين جمله را آذوقه و علوفه عطا كرده، به تفاريق روانۀ بنفهل داشت و از برادرزاده محمّد على خان بنفهلى سجلى رسيد بستد و صورت حال را [در] عريضه [اى] نگار داده روانۀ دربار داشت.

شاهنشاه غازى او را تحسين كرد و فرمان داد كه چندانكه در عراق از اسراى بنفهل به دست شود روانۀ كرمان دارند. بالجمله 3600 تن اسيران بنفهل به دست عباسقلى خان والى باز وطن شدند و بيشتر از آن جماعت را نيز بذر زراعت عطا كرد و محراب خان

ص:365

و ديگر بزرگان بنفهل را به خلعت و عطيّت شادكام ساخت و همچنان حاكم سيستان را به بذل تليد و طريف و انفاذ خلع و تشريف شيفته خاطر كرد، چندانكه از ديگر چاكران پادشاه نيك تر پذيراى فرمان بود و طريق تجارت به طرف بلوچستان و سيستان گشاده گشت.

مع القصه عباسقلى خان والى كار كرمان و بلوچستان را به نظم كرد و در اخذ منال ديوانى با مردم به رفق و مدارا بود و بر ذمّت نهاد كه چون در مملكت او مالى به سرقت برند، اگر از سارقين مأخوذ نتواند از خويشتن برساند. چنانكه با اين پيمان 2000 تومان زيان يافت و مالى كه چند ساله در حدود يزد و اصطهبانات به سرقت رفته بود به ابلاغ اميد و بيم استرداد كرده به خداوند مال تسليم نمود.

و ديگر فتحعلى خان مهنى كه در آذربايجان محبوس بوده، بعد از وفات خاقان مغفور فتحعلى شاه فرار كرده به ميان قبايل مهنى و مجاز كه در اسفندقه و سازه و ده جيرفت نشيمن داشتند دررفت و حكام كرمان تا اين وقت بدو دست نيافتند، عباسقلى خان چندانكه خواست خاطر او را از دهشت و وحشت پرداخته كند و به نزديك خويش حاضر سازد، نتوانست. لاجرم ميرزا اسد اللّه خان مستوفى كرمان را با جمعى از لشكريان مغافضة بر سر او تاخت و فتحعلى خان به ميان ريگستان گريخت و لشكر از قفايش بتاخت و او را در فراز تلى به محاصره انداخت و به قوّت يورش او را گرفته، مغلولا به كرمان آوردند و از آنجا روانۀ طهران داشتند.

و ديگر قلعه بم را كه از مرد و لشكر خراب و بى آب افتاده بود تعمير كرد و علف و آذوقه چندين ساله به ذخيره نهاد و چاه آب آن را كه انباشته بودند حفر نمود و در حومۀ كرمان حكم داد تا 12000 اصله توت غرس كردند تا از بهر كرم قز و تحصيل ابريشم به كار باشد.

بازگشت كهن دل خان به قندهار

و ديگر چنانكه مرقوم شد، بعد از غلبۀ مردم انگليس بر افغانستان برحسب فرمان شهر بابك و از فارس بلوك هرات و مروس به تيول و سيورغال سرداران افغان مقرّر شد و كهن دل خان سردار افغان به اتّفاق رحيم دل خان و مهردل خان

ص:366

برادرانش و محمّد صديق خان و محمّد عمر خان پسران او و ساير پسرها و سردارهاى قندهار و 500 تن ملازمان او در شهر بابك جاى كردند. بعد از حكومت عباسقلى خان والى چون افغانان به مبارزت مردم انگليس بيرون شدند چند كرّت كهن دل خان سردار خواست تا راه قندهار گيرد و با لشكر انگليس طريق گيرودار سپرد. چون در ميان دولت انگليس و ايران از روزگار قديم طريق مهر و حفاوت گشاده بود والى بدين امر رضا نمى داد. چون لشكر انگليس يك باره از افغانستان بيرون شد و ديگر جاى عذر نماند و نيز كهن دل خان بيمناك بود كه مبادا بعضى از مردم قندهار با او از در مخاصمت بيرون شوند و او را دفع دهند، لاجرم عباسقلى خان واجب دانست كه پناهندۀ دولت ايران را كامياب باز فرستد.

و از آن سوى چون كهن دل خان از اولياى دولت اجازت مراجعت حاصل كرد و برادر خود رحيم دل خان را ناگاه به كرمان فرستاد و صورت حال را باز نمود. عباسقلى خان والى نخستين كس فرستاده و منازل عبور ايشان را از نرماشير تا سرحدات و از آنجا تا سيستان علوفه و آذوقه فراهم كرد و اسمعيل خان سركردۀ جمازه سواران و نايب الحكومۀ بم و نرماشير را حكم فرستاد كه 100 شتر آذوقه به ايشان حمل دهد و چند تن مرد مقنى با خود همى برد كه اگر حاجت افتد در عرض راه حفر چاه كند و محمّد رضا خان حاكم سيستان را مكتوب كرد كه سپاهى لايق به ايشان همراه كند تا در قندهار متمكن شوند.

بالجمله محمّد رضا خان حاكم سيستان بعد از ورود ايشان بدان اراضى پسر خود لطفعلى خان را با 3000 سوار ملازم ركاب كهن دل خان ساخت تا او را به قندهار برده بر مسند حكومت جاى داد و خطى از كهن دل خان گرفت و نزديك عباسقلى خان فرستاد. بدين شرح كه

برحسب امر كارداران دولت ايران، لطفعلى خان با لشكر خود طريق خدمت سپرد و اينك من در قندهار مستولى شده ام و او را حارس و حافظ قلعۀ ارك قندهار داشته ام.

عباسقلى خان در پاداش اين خدمت و ازاى اين زحمت

ص:367

خنجر و كارد مرصّع و ديگر اشياء نفيسه از بهر محمّد رضا خان و لطفعلى خان انفاذ داشت.

فتنه مخدومقلى تركمان و ظهور حضرت ايشان در گرگان

هم در اين سال يك تن از مردم حيلت انديش كه در صورت به كيش درويشان بود و در معنى خبر از خوى ايشان نداشت، در اراضى گرگان به دعوى كرامت و وصول به مقام ولايت سر بركشيد و مخدومقلى تركمان كه در ميان قبايل تكه و يموت حكمروا و مكانتى به سزا داشت با جماعتى از تركمانان سر بر خط ارادت او نهاد و چنانكه رسم تركمانان است و نام اينگونه مردم را به نگاه داشت حشمت بر زبان نيارند، او را نيز «حضرت ايشان» لقب كردند و به پشتوانى او طريق عصيان گرفتند. محمّد ناصر خان قاجار قوانلو كه اين هنگام حكومت استرآباد داشت صورت حال را در حضرت شاهنشاه باز نمود.

شاهنشاه غازى فرمان كرد تا محمّد حسن خان سردار ايروانى با 10000 تن سوار و سرباز آهنگ او كرد و شاهزاده اردشير ميرزا فرمانفرماى مازندران نيز با لشكرى جرّار جنبش فرمود و از اراضى خراسان جعفر قلى خان ايلخانى برونجردى طريق گرگان گرفت و 6000 خراسانى را با خود كوچ داد.

چون ارض گرگان لشكرگاه گشت و ابطال رجال انجمن شدند براى تركمانان جاى جنبش و كوشش نماند. مخدومقلى بى آنكه تيغى فراز شود يا تيرى پرواز گيرد مربع و مرتع بگذاشت و به جانب دشت طريق فرار برداشت. اردشير ميرزا به صواب ديد سردار رسولى بدو فرستاد كه بيهوده طريق فرار مسپار كه از تركتاز اين لشكر مخلصى نتوانى جست. اگر كوچۀ سلامت جوئى حضرت ايشان را به حضرت ما فرست و زن و فرزند بزرگان تركمان را بدين جانب گسيل كن.

مخدومقلى خان چون اين حديث بدانست و ابواب چاره از همه جا مسدود يافت ناچار محمّد خان پسر خود را به اتّفاق حضرت ايشان به درگاه شاهزاده فرستاد و اعيان تركمان نيز گروگانها با پيشكش گسيل داشتند و پيمان نهادند كه اگر

ص:368

فرمان رود تا صرۀ خوارزم بروند و رزم دهند.

اردشير ميرزا صورت حال را معروض درگاه داشت، شاهنشاه غازى فرمان كرد كه شاهزاده با لشكر يك ماه در گرگان اوتراق كند تا محمّد على خان غفور از سفارت خوارزم باز شود و مكنون خاطر اللّه قلى توره مكشوف افتد و در ازاى اين خدمت نشان شير و خورشيد تمام الماس و حمايل مرتبۀ اول سرتيپى به تشريف شاهزاده اردشير ميرزا عنايت فرمود.

و هم در اين سال معادل 30000 تومان از منال ديوانى فارس را برحسب فرمان پادشاه، فرهاد ميرزا براى علف و آذوقۀ سپاه امير توپخانه به بمپور فرستاد.

سفر كردن منوچهر خان معتمد الدّوله به خوزستان و دفع فتنۀ محمد تقى خان بختيارى
اشاره

هم در اين سال چنانكه از پيش مرقوم گشت محمّد تقى خان كونرسى [- كنورسى] بختيارى فحل صعاليك و قدوه طاغيان بود و از اموال مجتازان و كاروانيان خزاين برهم نهاده 10000 سوار آماده [و] فراهم داشت. بعد از مراجعت شاهنشاه غازى از اصفهان، معتمد الدّوله در قلع و قمع او يك جهت شد و در اول خريف از اصفهان خيمه بيرون زد و آهنگ اراضى خوزستان و سرحد مملكت روم و ايران كرد و از لشكر فوج خوى و فوج ششم تبريز و فوج لرستان و تفنگچى كلبادى مازندرانى و سوار بختيارى و لرستانى و لشكرى كه در تحت فرمان سليمان خان ارمنى بود با 6 عرادۀ توپ ملازم خدمت ساخت و راه خوزستان پيش گرفت و همه جا توپهاى جنگى را با خود حمل همى داد و هرجا به كوهستان و ييلاق ها عبور كرد و يخ سارهاى سخت پيش آمد، بفرمود تا با تبر و آلات ديگر يخ بشكستند و توپ ها را تحويل دادند و از آب ها و سنگلاخ ها همه به دست توپچيان و سربازان عراده هاى توپ را بكشيدند و راه ببريدند.

علينقى خان برادر محمّد تقى خان كه ملتزم ركاب بود، برادر را از اين درنگ و

ص:369

شتاب آگهى فرستاد و پيام داد كه چارۀ خويش كن؛ بلكه سر اطاعت پيش دار كه جز اين راهى و پناهى نمى دانم. لاجرم محمّد تقى خان برادر ديگر خود محمّد كريم خان را با اشيائى چند به استقبال فرستاد. پس محمّد كريم خان برسيد و پيشكش و عريضۀ برادر را برسانيد و محمّد تقى خان نيز از قفاى او با اشراف قبيله در منزل مال مير پذيره گشت و به ملازمان معتمد الدّوله پيوست، ملاطفت فراوان و تشريف گرانمايه يافت. آن گاه از معتمد الدّوله خواستار آمد كه شبى در قلعه تل به ميهمان او حاضر شود و مسئولش به اجابت مقرون افتاد.

معتمد الدّوله يك روز در آن قلعه به ميهمان او رفت. هم در آن قلعه معروض داشت كه اگر اجازت فرمائى من در اين قلعه با عشيرت خويش متوقّف باشم و چون نوروز بگذرد و در اول بهار در شوشتر حاضر شوم، هم اين آرزو پذيرفته آمد با برادران و ياران خويش در قلعه تل جاى كرد و معتمد الدّوله با لشكر طريق شوشتر سپرد و بيستم محرم وارد شوشتر گشت. اما چون نوروز سلطانى سپرى شد و زمان ميعاد فراز آمد محمد تقى خان باز طريق عصيان گرفت و از حاضر شدن به درگاه سر برتافت، چندانكه او را به وعد و وعيد، بيم و اميد دادند مفيد نيفتاد. علينقى خان و محمّد شفيع خان گفتند كه محمّد تقى خان بر خويشتن ترسناك است و او را نيز از قبايل بختيارى دشمنان فراوانند.

اگر اجازت رود علينقى خان به قلعه تل سفر كند و در آنجا در حراست عشيرت او بباشد، تواند بود كه راه حضرت گيرد.

معتمد الدّوله، محمّد حسين خان قراگوزلو و علينقى خان را روانۀ قلعه تل نمود و ايشان برفتند و او را مطمئن خاطر كرده تا صحراى له بهرى كه 5 فرسنگى شوشتر است بياوردند. هم در آنجا محمّد تقى خان خواستار آمد كه ميرزا محمّد خان كلبادى رفته او را از نو پيمانى نهد و اطمينانى دهد. بفرمودۀ معتمد الدّوله، ميرزا محمّد خان نيز برفت و باز كار به انجام نشد. اين كرت خواستار شد كه معتمد الدّوله خود بدانجا سفر كند و سهم او را بشكند. هرچند شفيع خان و محمّد حسين خان و ميرزا محمّد

ص:370

خان او را از اينگونه سخن منع كردند پذيرفتار نگشت. چون معتمد الدّوله اين سخن بشنيد گفت:

اگرچه هم اكنون قوّت آن دارم كه محمّد تقى خان را دستگير سازم لاكن چون از دراستيمان تا بدين جا سفر كرده، او را نديده مى انگاريم بگذاريد تا به قلعه معاودت كند و آنچه سرنبشت اوست ديدار نمايد.

پس محمّد تقى خان به قلعه تل شد و سركردگان به محل خويش عود كردند. پس از آن معتمد الدّوله به تجهيز لشكر پرداخت و حكم داد تا از قبايل هفت لنگ و چهارلنگ بختيارى مردان كارى انجمن شوند. كلبعلى خان و جعفر قلى خان پسر اسد خان بختيارى با مردم خود برسيدند و عليرضا خان كه پدرش را محمّد تقى خان مقتول ساخته بود، با دلى پركين و مردمى كينه جوى حاضر گشت و على همّت خان و مهديقلى خان و ديگر سران بختيارى با لشكرهاى ساخته بتاختند.

آن گاه معتمد الدّوله از شوشتر كوچ داده در تخت قيصرى فرود شد و سليمان خان سرتيپ برادرزادۀ خود را به طلايۀ سپاه و نظم لشكر اختيار نموده طريق قلعه تل پيش داشت. محمّد تقى خان چون اين بديد دانست كه با سيل بنيان كن ره نتوان بست، مجال اقامت محال يافت. لاجرم اموال و اثقال و عشيرت و تبار خود را برداشته با ابطال رجال به نزديك شيخ ثامر خان فرمانگزار قبايل چعب(1) شتافت و با خود انديشيد كه معتمد الدّوله را با شيخ چعب قوّت مبارزت نباشد و نيز چعب از حدود روم است و او را بدين اراضى فرمان عبور نيست و اگر در شمار روم نباشد از توابع فارس خواهد بود. در هرحال بيرون حكومت معتمد الدّوله است و شيخ چعب نيز فرمان پذير هيچ سلطان نبود و همواره 15000 سوار جرّار آماده داشت.

بالجمله محمّد تقى خان در فلاحيه سكون يافت و از پس او معتمد الدّوله قلعه تل را به على رضا خان پدر كشته سپرد و خود عنان به جانب چعب بگردانيد و نخستين شيخ - ثامر خان را پيام كرد كه:

به صواب نزديكتر آن است كه محمّد تقى خان را كه گناه

ص:371


1- (1) . كعب.

كردۀ دولت و در تحت حكومت من است به من فرستى و فتنۀ خفته را انگيختن و بندگان خداى را خون ريختن سبب نباشى.

شيخ ثامر خان پاسخ فرستاد كه:

من و محمّد تقى خان هردو تن از چاكران شاهنشاه غازى مى باشيم، لكن او امروز پناهندۀ من است اگر حفظ و حراست او نكنم در ميان عرب هدف سرزنش و شنعت باشم يك تن از شناختگان درگاه را بدين جا فرست تا محمّد تقى خان را مطمئن خاطر ساخته بدان حضرت آرد.

معتمد الدّوله، سليمان خان سرتيپ را براى انجام اين امر روانۀ فلاحيه داشت و او شيخ ثامر خان و محمّد تقى خان را ايمنى داده، به اتّفاق وارد لشكرگاه ساخت.

معتمد الدّوله ديگرباره او را مورد نوازش و نواخت داشته، ميرزا محمّد خان كلبادى را به مهماندارى او امر فرمود و چند تن را نيز بگماشت كه نگران او باشند تا مبادا طريق فرار سپرد و فرمود شيخ ثامر خان بعد از مراجعت على نقى خان و عشيرت محمّد تقى خان را روانۀ لشكرگاه دارد. بعد از مراجعت، شيخ چعب در بيرون كردن ايشان از فلاحيه كار به رفق و مدارا كرد و ايشان نيز هرروز به مماطله و مسامحه روزگار گذاشتند و على نقى خان در نهان اعداد لشكر همى كرد. لاجرم معتمد الدّوله سفر فلاحيه را تصميم عزم داد. از ميانه محمّد شفيع خان خواستار آمد كه مرا رخصت فرماى تا به فلاحيه شوم و اهل محمّد تقى خان را به اتّفاق على نقى خان بدين سوى آرم و اجازت يافته به فلاحيه شد.

چون نتوانست على نقى خان را به دستيارى پند و اندرز بدين سوى آرد و خود با او هم داستان شد و روى از طريق اطاعت برتافت و بعد از روزى چند يك شب كه از تيرگى ستاره ديدار نمى گشت به اتّفاق شيخ ثامر خان 15000 سوار جرّار كه در اين مدّت اعداد كرده بودند، برداشته به اردوى معتمد الدّوله شبيخون آوردند و اطراف اردو را دايره كردار پرّه زدند و به يك بار گلوله هاى آتشين بباريدند. معتمد الدّوله را كه دل قوى و رأى رزين بود از جاى نرفت و سليمان خان سرتيپ را حكم داد كه هيچ كس از لشكريان از جاى خود جنبش نكند. همگان

ص:372

برجاى خود رده باشند و توپچيان با گلولۀ توپ دفع اعراب دهند.

بالجمله لشكر عرب و بختيارى يورش آوردند و توپچيان دهان توپها به سوى ايشان بگشادند و آتش در دادند. بسيار كس از آن جماعت نابود گشت و لختى بازپس شدند، ديگرباره دليرى كرده يورش افكندند و على نقى خان نزديك به خيمه ميرزا محمّد خان كلبادى تاختن آورده، بانگ در داد كه «هان اى برادر چه نشسته اى كه وقت فرار است».

محمّد تقى خان از جاى جنبش كرد كه خود را به على نقى خان رساند، ميرزا محمّد كلبادى چون شير غضبان بدو حمله كرد و گرزى كه در دست داشت بر وى فرود آورد و بفرمود تا چند تن او را گرفته كشان كشان به سراپردۀ معتمد الدّوله رسانيد و معروض داشت كه شبيخون اين لشكر براى رهائى محمّد تقى خان است. بهتر آن است كه در اين سراپرده محبوس باشد. معتمد الدّوله فرمود تا او را زنجير گران برنهادند و نيك بداشتند.

بالجمله 5 ساعت از شب گذشته تا يك ساعت قبل از سپيده دم، لشكر عرب و بختيارى از هر جانب اردو همى يورش افكند و با گلولۀ توپ خسته شده بازپس نشست.

چون صبح روشن شد ديگر تاب درنگ نياوردند و پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند. چون در معابر رودلاخ فراوان بود، بسيار مردم ايشان غرقه آب گشت. مع القصه 800 تن از مردم بختيارى و عرب مقتول گشت و فراوان زخمدار شدند و از لشكر معتمد الدّوله 7 تن مقتول و 36 تن مجروح گشت.

مشايخ اعراب كه سالها از شيخ ثامر خان زحمت ديده بودند و جز گردن نهادن و رنج بردن چاره اى نداشتند چون اين خبر بشنيدند از دور و نزديك به نزد معتمد الدّوله شتافته، از در دادخواهى غوغا برداشتند. شيخ عبد الرضا كه از صناديد قبايل چعب و با شيخ ثامر خان نيز قرابتى داشت از سهم او فرار كرده روزگارى دراز در بغداد مى زيست و به آرزوى حكومت فلاحيه مى بود اين هنگام مكتوبى به درگاه معتمد الدّوله فرستاد و برحسب حكم او

ص:373

به لشكرگاه پيوست و همچنان قبيلۀ باوى به نزديك او شتافتند و به نوازش او كام يافتند. و ديگر شيخ عقيل و شيخ عجيل و جماعتى از مشايخ حاضر شده به خلاع گوناگون مفتخر آمدند.

و از آن سوى منصور خان سرتيپ فراهانى از قبل فرهاد ميرزا كه اين وقت حكومت فارس داشت با افواج خود براى اخذ منال ديوان مأمور سفر چعب بود و شيخ ثامر خان او را مكانتى نمى گذاشت ناچار در منزل چم صابى به نزديك معتمد الدّوله آمد و پس از چند روز مردم خود را برداشته از نهر جراحى كه مشهور به نهر خزاين است عبور نموده، بدان سوى آب لشكرگاه كرد. و معتمد الدّوله بفرمود تا بر نهر خزاين كه در كنار بيوت فلاحيه گذرگاه دارد قنطره بندند تا لشكر را از آب عبره داده در تخريب فلاحيه و تدمير شيخ ثامر خان كار يك سره كند. چون لشكريان به قطع نخيل و ساختن پل مشغول شدند، شيخ ثامر خان بى چاره ماند و علماى فلاحيه را با قرآنهاى مجيد به شفاعت بيرون فرستاد. معتمد الدّوله در جواب گفت شيخ ثامر خان را سه كار بايد كرد:

نخستين آن هنگام كه فرمانگزار فارس بودم منال ديوانى چعب را نداده است آن مال را به من فرستد و [دوم] علينقى خان را با عشيرت محمّد تقى خان بدين سوى گسيل سازد. سه ديگر آنكه با متردّدين و بازرگانان شوشتر و دزفول نيكتر مهر و حفاوت ورزد.

علما باز شدند و شيخ ثامر خان پذيرفتار اين شرايط گشت الا آنكه در فرستادن علينقى خان و اهل محمّد تقى خان طلب مهلتى نمود. معتمد الدّوله فرمود از اين نيز با تو دريغ ندارم، به شرط آنكه دو تن از اعيان مردم خويش به گروگان روانۀ لشكرگاه دارى.

پس دو تن از اكابر چعب را كه يكى فدعم و آن ديگر مريّد نام داشت به گروگان گذاشت و معتمد الدّوله ساز مراجعت نمود و محمّد تقى خان را با كنده و زنجير با خود كوچ همى داد.

در منزل قريبه يك قطعه نشان تمثال پادشاه مرصّع به جواهر مصحوب ميرزا ابراهيم مستوفى برسيد و معتمد الدّوله بدان مفاخرت جسته روانۀ شوشتر گشت و

ص:374

قصۀ شبيخون و فتح ثانى را معروض درگاه سلطانى داشت. ديگرباره يك قبضۀ شمشير و يك رشته حمايل سرخ و سبز امير تومانى با گل مرصّع از حضرت پادشاه در حقّ او مبذول افتاد و آقا اسمعيل پيشخدمت خاصه سلام، بدو آورد. معتمد الدّوله بدان شكرگزارى جشنى بزرگ كرد و 450 دست خلعت از خويش به اعيان لشكرى و رعيّت فرستاد.

و هم در اين وقت محبعلى خان ماكوئى با 6 عرادۀ توپ و فوج قديم خوى و دو فوج قراچه داغ و فوج قهرمانيه و فوج خلج ساوه و فوج زرند بيات و سوارۀ بروجرد و كرمانشاهان برحسب امر شاهنشاه غازى به نزديك معتمد الدّوله آمد.

اما چون مدت ميعاد شيخ ثامر خان به پايان رسيد و از فرستادن عشيرت محمّد تقى خان خبرى سمر نگشت جز اينكه آقا عباس برادر كهتر محمّد تقى خان به پاى خويش به نزديك معتمد الدّوله آمد و امان يافت، معتمد الدّوله بدان سر شد كه ديگرباره لشكر به فلاحيه برد. اما شيخ ثامر خان، على نقى خان را گفت كه از اين زياده مرا نيروى حراست شما نيست صواب آن است كه به ديگر جاى تحويل دهيد. علينقى خان از فلاحيه بيرون شد و از قفاى او زنان و فرزندان محمّد تقى خان كوچ داده، به دست آويز قرابتى كه با خليل خان بهمئى داشتند به خانه او شتافتند. خليل خان نيز چون توان اين كار نداشت ايشان را با خويش راه نداد و از آنجا طريق شعاب قلل جبل گرفتند تا در جبال شامخه معقلى بدست كنند، از قضا در اين آمد و شد با لشكر منصور خان دچار شدند و به جمله دستگير آمدند.

چون خبر به معتمد الدوله بردند صفر على خان باجلان را به لشكرگاه منصور خان فرستاد تا ايشان را به شوشتر آورد و ديگر محمد كريم خان از فلاحيه بيرون شده به خانۀ خليل خان بهمئى فرود شد و خليل خان بى توانى كس به نزديك عليرضا خان كه از قبل معتمد الدّوله در قلعه تل جاى داشت فرستاد و او را آگهى داد. عليرضا خان جماعتى را به دستگير نمودن او مأمور نمود و خود نيز از دنبال

ص:375

شتاب گرفت.

از آن سوى محمّد كريم خان تفرّس اين حال كرده از خانۀ خليل خان فرار كرده در عرض راه با عليرضا خان دچار شد از دو جانب جنگ بپيوستند و مردانه بكوشيدند، در ميانه محمّد كريم خان به زخم گلولۀ تفنگ از اسب درافتاد و جان بداد. و از جانب ديگر گروهى از سواران معتمد الدّوله كه براى گرفتن محمّد كريم خان بيرون شدند، ناگاه به محمّد شفيع خان سامانى [- سهونى] بازخوردند، در اراضى ديناران او را گرفته در زنجير كشيدند. علينقى خان از گرفتارى او آگاه شد، از ملا محمّد دينارانى استمداد كرده با گروهى بر سر سواران تاختن آورد و محمد شفيع خان را از ايشان گرفته رها ساخت.

از اين سوى عليرضا خان اين خبر بشنيد كه على نقى خان با ملا محمّد دينارانى، محمّد شفيع خان را رها ساخته اند از قلعه تل بيرون تاخت و بدان جماعت دررسيد و جنگ بپيوست؛ و در اول حمله ايشان را درهم شكست، علينقى خان فرار كرده بر جبلى بلند صعود كرد و ملا محمّد مقتول گشت و بيشتر مردم او و لشكر علينقى خان دستگير گشتند. عليرضا خان گرفتاران را محبوس كرد و سر ملا محمّد را از تن دور كرده به نزديك معتمد الدّوله فرستاد.

در اين وقت معتمد الدّوله فرمود كه شيخ ثامر خان در اداى منال ديوان و فرستادن على نقى خان نقض عهد كرد و گروگان او را زمان نكال برسيد و حكم كرد تا فدعم و مريّد را در بازار شوشتر سر از تن برگيرند و شيخ ثامر خان نيز بر خود نهاده بود كه ايشان را به قتلگاه فرستاده چه از پيش زن و فرزند هردو تن را به بريدن موى و پوشيدن سلب سوگوارى امر كرد. بالجمله مردم شوشتر از حكم معتمد الدّوله آگاه شدند، آقا سيّد حسين شوشترى و ديگر علماى آن بلده به حضرت شتافته به شفاعت زبان باز كردند و ايشان را از موقف هلاك رها دادند. پس بفرمود تا هردو تن را در خانۀ آقا محمّد زمان شوشترى جاى دادند و بى توانى آهنگ چعب فرمود.

ص:376

و اين هنگام نيز از شاهنشاه غازى منشور برسيد كه ما فلاحيه و نواحى آن را از تحت حكومت فرهاد ميرزا و عمّال فارس انتزاع كرديم و علاوه بر اصفهان و لرستان و خوزستان با تو سپرديم. پس ميرزا محسن خان شوشترى را به حكومت شوشتر باز گذاشته روز هشتم رمضان راه فلاحيه برداشت.

شيخ ثامر خان چون اين بدانست نخست در صيانت قلعه و حصانت مكان خاطر گماشت و باز انديشيد كه قلعۀ فلاحيه را آن رصانت نيست كه با چنين سيل بنيان كن پاى دارد و پس اموال و اثقال و زن و فرزند خود را برداشته روى به قلعۀ كوت - شيخ نهاد كه معقلى متين و حصنى به نهايت حصين است.

چون فرار او مكشوف افتاد، معتمد الدّوله، شيخ مسلم را كه حاضر بود فرمود كه به نزد برادر خويش شيخ عبد الرضا شتاب كن و او را از بغداد ملازم ركاب ساز كه حكومت فلاحيه خاص اوست و آقا محمّد زمان شوشترى را روانۀ كوت شيخ ساخت و فرمود شيخ ثامر خان را بگوى كه «اگر هم اكنون به نزديك ما شتابى و منال ديوانى را ادا نمائى همچنان شيخ قبيله و حاكم سلسله خواهى بود». آقا محمّد زمان برفت و بى نيل مرام باز آمد، لاجرم معتمد الدّوله كوچ بر كوچ تا فلاحيه سفر كرد. مردم آن بلده قرآنها حمايل كرده استقبال نمودند، شيخ عبد الرضا نيز از راه برسيد و برحسب وعده حكومت فلاحيه يافت.

و محبعلى خان شجاع الدّولۀ ماكوئى را كه ملازم خدمت او بود از فلاحيه به حكومت بختيارى فرستاد و دو فوج خوى و دو عرادۀ توپ و 1000 تن سوار با او همراهى كرد و مقرّر داشت كه از قبايل بختيارى دو فوج سرباز بساز كند و خراج 5 سالۀ بختيارى را بپردازد و از بزرگان ايشان 100 خانوار به شرط گروگان به سوى دار الخلافه كوچ دهد.

به خواستارى محبعلى خان، كلبعلى خان و جعفر قلى خان از قبايل چهارلنگ و محمّد - مهدى خان و عليرضا خان از قبايل هفت لنگ كه ملازم لشكرگاه معتمد الدّوله بودند با او همراه شدند تا در بعضى امور با ايشان كه بيناى آن اراضى اند

ص:377

شورى كند و محبعلى خان راه بختيارى برگرفت.

اما شيخ ثامر خان گمان داشت كه به سبب حدّت گرما و سورت تابستان، معتمد الدّوله را در آن اراضى تاب اقامت نخواهد ماند و پس از مراجعت او بر فلاحيه تاختن خواهد كرد. چون مدّتى از روزگار گذشت و استوارى قدم او را بديد هم در كوت شيخ تاب درنگ نياورد و از آنجا به كويت كه اراضى حجاز است گريخت و مختفى زيست.

در اين وقت شيخ عبد الرضا كه سالها به اميد حكومت فلاحيه مى زيست بى داعى از فلاحيه فرار كرد و برادرش شيخ مسلم نيز از لشكرگاه گريخته بدو پيوست و همچنان فدعم و مريّد كه سپرده ميرزا محسن خان بودند از شوشتر بگريختند، چون حيوانات وحش از چپ و راست پراكنده شدند. لاجرم معتمد الدوله حكومت فلاحيه را علاوه بر فرمانگزارى خوزستان به مولى فرج اللّه مفوض داشت و محمّره را كه به فتنۀ بصريان خراب بود حكم به تعمير و آبادانى كرد و حاجى محمّد على حمصى را به سفارت بصره نزد متسلم فرستاده پيام داد كه يا محمّره به دست شما آباد خواهد گشت يا بصره چون محمّره خراب مى شود و على پاشا وزير بغداد را نيز از اين گونه پيامى كرد و از كارداران دولت خواستار آمد كه به اراضى روم تاختن كند و كيفر خرابى محمّره را بازجويد.

امناى دولت ايران چون به توسط وزراى دول خارجه انگليس و روس ساز مصالحت و مسالمت با روم داشتند اجازت نكردند، لاجرم معتمد الدّوله از چعب به شوشتر و از آنجا به دزفول سفر كرد و محمّد تقى خان را مغلولا با 59 عرادۀ توپ و دو خمپاره و يك قنفذ و بسيار اسبان تازى به مصحوب فوج ميرزا محمّد خان كلبادى روانۀ درگاه شاهنشاه غازى داشت و حكومت دزفول را به حاجى ملا احمد كرمانشاهانى بازگذاشت و احمد خان پسر حسن خان والى فيلى را رخصت پشت كوه فيلى داد و محمّد حسين خان خرقانى را تشريف حكومت لرستان كرد و مولى فرج اللّه با گروهى لايق جنگ مأمور شد كه يك چند از زمان در چعب متوقّف باشد كه مبادا شيخ ثامر خان ساز مراجعه

ص:378

فلاحيه كند.

حركت محبعلى خان شجاع الدّوله ماكوئى به طرف كرمانشاهان

در اين وقت محبعلى خان [پس از فراغت] از امور بختيارى نزديك معتمد الدّوله آمد و حساب خراج بختيارى را با او باز نمود و از وى سجلى براى سند خويش گرفته روانۀ دار الخلافه داشت و هم لشكرى از قبايل بختيارى بساز كرده بود به عرض رسانيد.

و چون از طرف ديگر به كارداران ايران مكشوف افتاده بود كه عبد الحسين خان جوانشير حاكم كرمانشاهان در نظم آن ممالك قوّتى به كمال ندارد و از كمال ضعف حليف و هم سوگند خوانين كرمانشاهان شده، از دار الخلافه منشورى به معتمد الدّوله آمد كه در امور كرمانشاهان فحصى كند و كار آن مملكت را منظم دارد. لاجرم معتمد الدوله، محبعلى خان را با لشكرى ساخته روانۀ كرمانشاهان داشت.

عبد الحسين خان چون اين بشنيد، بيم كرد كه مبادا محب على خان طمع در حكومت كرمانشاه دربندد و در امور او خللى اندازد، لاجرم در موافقت و مواضعت با خوانين كرمانشاهان يك جهت شد و نخستين به قلعۀ زنجير رفته محمّد ولى خان گوران و جمعى ديگر از بزرگان قبايل را حاضر كرده و در دفع محب على خان پيمان كردند و از آنجا باز كرمانشاهان شد. در اين وقت مكتوب محبعلى خان بدو رسيد كه اينك من براى نظم اين مملكت رسيده ام. عبد الحسين خان در جواب نوشت كه مردم اين شهر به فرمان تو نخواهند شد و اگر پند نگيرى و از اينجا مراجعت نكنى دور نباشد كه گناه كردۀ دولت شوند. از قضا در اين وقت از دار الخلافه منشورى به محب على خان مى آوردند بدين شرح كه:

معتمد الدّوله مأمور داشتن تو را به كرمانشاهان معروض داشت و مقبول كارداران دولت گشت، همانا بى درنگ قاتلان حاجى خان را دستگير كن و از تدمير ايشان دست باز مدار و اگر كسى از مردم آن مملكت به مدد ايشان برخيزد خون او بريز.

و اين منشور به دست عبد الحسين خان افتاد و او برداشته ديگرباره

ص:379

به قلعۀ زنجير رفت و مردم را انجمن كرده از اين حكم هراسناك ساخت و از آنجا خطى به محب على خان نوشت كه بى درنگ آهنگ مراجعت كن و اگرنه عرضه هلاك و دمار خواهى شد.

محب على خان چون اين بدانست لشكر خود را ساخته جنگ نمود و آهنگ عبد الحسين خان كرد. مردم آن اراضى چون از جنبش لشكر و توپخانه آگهى يافتند قوّت درنگ نياورده هر گروه طريق طرفى گرفت و عبد الحسين خان لابد به شهر كرمانشاهان كوچ داده، و ديگرباره به بزرگان قبايل شرحى رقم كرد كه من از درون شهر لشكرى ساخته مى كنم و شما از بيرون نيز انجمنى كنيد تا به اتّفاق شبيخونى بر اين لشكر بريم و پراكنده سازيم. اين خط به دست محبعلى خان افتاد و با مسرعى سپرده روانۀ دار الخلافه داشت. كارداران دولت چون اين بديدند مثالى به محب على خان فرستادند كه عبد الحسين خان معزول است او را به سوى دار الخلافه گسيل ساز و خود حاكم كرمانشاهان باش. ناچار عبد الحسين خان سفر دار الخلافه كرد. شاهنشاه غازى او را عتاب كرد كه:

حسب و نسب تو را دانسته ام و همى دانم كه خويشتن را مقهور محب على خان نتوانستى ديد و اغواى مردم كرمانشاهان از اين روى كردى اما ندانستى كه اين چنين غوغا نام دولت را همى پست كند؟

پس عوانان را بفرمود تا او را لختى با چوب ادب كردند. از پس آن محب على خان به حكومت كرمانشاهان پرداخت و محمّد ولى خان گوران به دست مصطفى قلى خان كه از اقوام او بود مقتول گشت و ديگر قاتلين حاجى خان را نيز محب على خان مأخوذ و روانه طهران داشت.

و بعد از اين وقايع چون معروض افتاد كه عبد اللّه پاشا از شهر زور آهنگ كردستان نموده، محبعلى خان مأمور به دفع او گشت و با 15000 لشكر از سرباز و قبايل كرمانشاهان روانه كردستان شد. عبد اللّه پاشا چون آگهى يافت مراجعت نمود و محب على خان نيز باز شده در حكومت كرمانشاهان استقرار يافت،

ص:380

آن گاه از دزفول به خرم آباد فيلى و چمن الشتر سفر كرده آن مملكت را به نظم ساخت و از طريق بروجرد كه در تحت فرمان سلطان مراد ميرزا بود روانه اصفهان گشت، بيست و دوم شهر رجب به اصفهان درآمد.

و هم در اين سال در ميان دولت ايران و انگليس شرايط امور تجارت به صواب ديد كارپردازان تفصيل يافت و بدين شرح عهدنامه كردند و خاتم برنهادند.

صورت عهدنامه تجارت كه فيمابين دولتين بهيّتين ايران و انگليس سمت انعقاد يافت

چون به يمن الطاف خداوند يگانه جلت نعمائه و عظمت آلائه از روزى كه عهد دوستى و الفت ما بين دو دولت ذى شوكت ايران و انگليس مرتب و ممهد گشته، روزبه روز سلاطين نامدار و خسروان معدلت شعار دو دولت ابد آيت واحدا بعد واحد همگى اصول و فصول آن را ملحوظ و مرعى داشته، متعلقان مملكتين را از فوايد آن ممتع و محظوظ فرموده اند، مگر عهدنامۀ تجارت كه در ديباچه عهدنامه سال 1229 ه. اولياى دولتين علّيّتين وعدۀ انعقاد آن كرده اند و تا اكنون به بعضى از جهات در عهدۀ تراخى باقى مانده، لهذا براى تكميل جميع شروط معاهدۀ ميمونه، در اين سال فرخنده فال، اعليحضرت قضا شوكت، قدر قدرت، فلك رتبت، گردون حشمت، خسرو اعظم، خديو جم، خدم غوث الاسلام و المسلمين عود الملة و الدّين شاهنشاه ممالك فسيح المسالك ايران، خلّد اللّه ملكه و سلطانه جناب جلالت و نبالت همراه عزّت و فخامت اكتناه امير الامراء - العظام، زبدة الكبراء الفخام، مقرب الخاقان، حاجى ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه را به وكالت مطلقه سرافراز فرمودند؛ و اعليحضرت كيوان رفعت، خورشيد رايت، شهريار عادل كامكار، خسرو باذل، شاهنشاه ممالك انگلستان و هندوستان ابد اللّه شوكته و دولته، جناب جلالتمآب، نبالت نصاب مجدت و درايت انتساب، عمدة السفراء لمسيحيه، زبدة الكبراء العيسويه، سرجان

ص:381

مكنيل وزير مختار را به وكالت كليه مفتخر فرمودند و وكيلان مشار اليهما عهدنامۀ تجارت را در ضمن اين دو فصل منعقد و به ذيل عهدنامۀ اصلى ملحق فرمودند كه بعون اللّه تعالى بين الدّولتين همواره منظور شود و متعلقان طرفين را فوايد آن عايد گردد.

فصل اول: تجّار دولتين علّيّتين بالسّويه مأذون و مرخص اند كه هرگونه امتعه و اقمشه خود را به مملكت يكديگر نقل نمايند و در هر بلدى از بلاد كه بخواهند مبايعه يا معاوضه نمايند و از متاعى كه مى آورند و مى برند در حين ورود يك مرتبه به طريقى كه از تجّار دولت هاى كاملة الوداد فرنگ گمرك و مال التّجاره گرفته مى شود از تجّار تبعه طرفين مطالبه خواهد شد و در زمان خروج يك مرتبه و ديگر به هيچ اسم و رسم از تجّار دولتين در مملكت هاى جانبين چيزى مطالبه نخواهد شد و تجّار و متعلقان و منتسبان طرفين در ولايات دولتين به نهجى كه به تبعۀ دولت هاى كاملة - الاتّحاد فرنگ از هرگونه رعايت و حمايت و احترام مخصوصه آنها به هر باب خواهند كرد.

فصل دوم: چون براى پرستارى تجّار جانبين لازم است كه از هر دولت وكيل التّجاره به اماكن مشخصه تعيين شود، لهذا قرارداد شد كه دو نفرى وكيل التّجاره از جانب دولت بهيّۀ انگليس در دار الخلافۀ طهران و دار السلطنه تبريز اقامت داشته باشند، فقط مشروط بر اينكه همان كه در دار السلطنۀ تبريز مقيم خواهد شد بالانفراد به خصايص جنرال قونسولى سرافراز باشد لاغير. و چون سالهاست كه باليوزى از دولت بهيّه انگليس در بندر بوشهر متوقّف است، دولت عليه ايران اذن مى دهند كه باليوز مزبور كماكان در آنجا اقامت نمايد و كذلك دو نفر وكيل التّجاره از جانب دولت عليه ايران در دار الخلافه لندن و در بندر مباركه بمبئى سكنى نمايند به همان مراتب و امتيازات كه وكيل التّجارۀ دولت بهيّۀ انگليس در مملكت ايران صأنها اللّه تعالى عن الحدثان خواهد بود.

ص:382

اين عهدنامۀ تجارت [را] ما كه وكلاى مختار دولتين هستيم در دار الخلافۀ طهران به تاريخ دوازدهم شهر رمضان المبارك سنۀ 1257 هجرى مطابق بيست و هشتم اكتبر سنه 1841 عيسوى به خط و مهر خود مرقوم و مختوم نموديم.

و هم در اين سال ايلچى مخصوص ميرزا جعفر خان مشير الدوله كه در اسلامبول اقامت داشت به اجازت كارداران دولت علّيّه ايران با دولت بلجيق [- بلژيك] كه در جاى خود مسطور است طريق مودّت بازداشت و عهدنامه [اى] در ميان دولتين ايران و بلجيق نگارش يافت بدين شرح:

صورت عهدنامۀ منعقده فيمابين دولت عليه ايران و دولت بهيّۀ بلجيق كه در اسلامبول استقرار يافته است

حمدا لمن طهرت فى الكون حكمته به تأسيس العهود و بدت فى العالم مشيّته به تمهيد العقود.

بر خردمندان تيزهوش و تيزهوشان سخن نيوش، پوشيده نيست كه جناب رب العباد انتظام امور معاش و معاد [عباد] را به قبضه ارادت و اختيار سلاطين با عدل و داد داد [تا] كافۀ برايا در تحصيل مآل و انجاح مطالب و اسعاف مآرب، طريق مهربانى و وداد سپرند و پيرامون تقاعد و خلاف حساب نگردند.

تبيين اين مقال آنكه اعليحضرت كيوان رفعت، مشترى سيرت، بهرام سطوت، خورشيد شوكت، ناهيد بهجت، عطارد فطنت، قمر طلعت، مالك ممالك [محروسۀ] ايران، وارث تاج و تخت سلاطين كيان، ظلّ اللّه فى الارضين، كهف الاسلام و المسلمين محمّد شاه قاجار خلّد اللّه ايام سلطنة الى آخر الدوران و اعليحضرت فلك رفعت، قضا آيت، قدر رتبت، پادشاه تمامى ممالك بلجيق، لئوپولد ادام اللّه ايّام سلطنة الى آخر الزمان، هردو على السّويه چون مناسب ديدند كه به جهت تأسيس قواعد دوستى و

ص:383

محبّت و تمهيد مراسم مهادنت و مودّت و ترفيۀ حال رعيّت و گشايش ابواب منافع تجارت بر روى رعايا و برايا، ما بين دولتين علّيّتين معاهدۀ دوستى و تجارت منعقد و برقرار شود؛ لهذا دولت علّيّۀ ايران عاليجاه مقرب الخاقان ميرزا جعفر خان مهندس باشى عساكر منصور [ه]، و ايلچى مخصوص دولت علّيّۀ عثمانيه صاحب نشان صورت همايون و نشان شير و خورشيد سرتيپى و صاحب دو حمايل افتخار سرخ و سبز و نشان افتخار دولت علّيّۀ عثمانيه را از قرار دستخط اعليحضرت همايون و امضاى جناب جلالتمآب اجل افخم حاجى ميرزا آقاسى سلّمه اللّه تعالى در اين خصوص وكيل و مختار نموده؛ و اعليحضرت پادشاه بلجيق از قرار دستخط همايون و امضانامۀ جداگانه جناب برون فرانسو داجان وزير بحر و وزير مختار دولت بهيۀ بلجيق مقيم اسلامبول و صاحب منصب و نشان اعليحضرت پادشاه تمام مملكت بلجيق و صاحب نشان [درجه اول] آبرو و عزّت دولت فخيمۀ فرانسه و صاحب نشان درجه اول افتخار دولت علّيّۀ عثمانيه را در اين باب مأذون و مختار ساخته، لهذا مأمورين مذكورين بعد از تبديل اختيارنامۀ طرفين قرار معاهده را در ضمن هفت ماده به نهج آتيه دادند.

مادۀ اول: فيما بعد مابين دولت علّيّه ايران و دولت بهيّه بلجيق و تبعه ايشان اساس دوستى مؤبّد و برقرار باشد.

مادۀ دوم: تبعۀ دولتين فخيمتين آمنا و سالما به مملكت يكديگر تردّد و گشت و گذار نمايند و هركدام خواهند با كرايه براى امر تجارت و نشيمن خود منزل و حجره و انبار اجاره كنند، مأذون باشند. و از طرف مباشرين ديوان ممانعت نشود و در حق آحاد رعيّت دولتين علّيّتين رعايت عزّت و حرمت ملحوظ شود، از اجحاف و ستم محفوظ و مصون باشند و اگر يكى از دولتين بهيّتين با دولت ديگر جنگ و محاربه داشته باشد اصلا به دوستى اين دو دولت خلل نخواهد رسيد.

مادۀ سيم: اشخاصى كه از تبعه دولتين بهيّتين به عنوان تجارت يا سياحت به ممالك

ص:384

يكديگر مى روند يا توقّف مى نمايند در حقّ آنها لازمه احترام مرعى مى شود، و از عوارض و تقسيم معاف باشند و در وقت دخول و خروج به تجّار دولت بلجيق از امتعۀ تبعۀ دولتين بهيّتين در يكجا از صد و پنج كمرك زياده مطالبه نشود و از امتعۀ تجّار دولت علّيّۀ ايران مثل تبعۀ دولتين متحابتين فرانسه و انگليس موافق تعرفه رفتار گردد.

مادۀ چهارم: از تبعۀ دولت [بهيّه] بلجيق اگر به طريق سياحت يا تجارت به ممالك دولت علّيّه ايران تردّد نمايند براى امنيت و سلامتى آنها از طرف دولت علّيّۀ ايران احكام و مناشير عبور مرحمت شود كه كسى مزاحم و مانع آنها نشود و حمايت از آنها بنمايند.

مادۀ پنجم: دولت علّيّۀ ايران مأذون نمايند كه دو نفر رئيس تجّار از دولت بلجيق در تبريز و در دار الخلافه طهران مقيم شوند كه به امور تبعۀ خود وارسى كنند و همچنين اگر امناى دولت علّيّه ايران بخواهند در شهرهاى بروكسل و آنورس مملكت بلجيقا رئيس تجّار بگذارند مأذون خواهند بود.

مادۀ ششم: اگر مابين تبعۀ جانبين از بابت معامله نزاع و دعوائى شود به استحضار رئيس تجّار يا ترجمان آن دولت موافق شريعت و عادت مملكت قطع و فصل آن دعوا شود و در صورتى كه يكى از تبعۀ دولتين مفلس و ورشكسته شود، بعد از تشخيص و تحقيق اموال و اسباب او را فيمابين ارباب غرما بالسويه تقسيم نمايند و همچنين در وقت وفات يكى از تبعۀ طرفين اموال و متروكات او به رئيس تجّار آن دولت تسليم شود.

مادۀ هفتم: انشاء اللّه اين عهدنامه دوستى [و] تجارت ابد الدهر با كمال صداقت و دقّت از طرفين ملحوظ و مرعى خواهد شد، به هيچ وجه خلل و نقصانى به اجزاى اين راه نخواهد يافت.

اين عهدنامۀ دوستى تجارت [به سياق واحد] در دو نسخه تحرير و املا شده، از جانب وكلاى طرفين ممضى و مختوم گشته و مبادله گرديد.

[انشاء اللّه تعالى نسخه مزبوره از طرفين دولتين بهيّتين تصديق گشته و در مدّت چهار ماه يا كمتر اين تصديق نامه ها به اسلامبول آمده بين المأمورين از سر نو مبادله گردد] در روز چهارشنبۀ بيست و دوم جمادى الاول سنۀ 1257 ه ق [/ 14 ژوئيه 1841 م. در دار الخلافه اسلامبول سمت انجام پذيرفت].

بالجمله بعد از انجام امر ميرزا جعفر خان مشير الدوله صورت عهدنامه را

ص:385

انفاذ دار الخلافه طهران داشت [و] حاجى ميرزا آقاسى بپذيرفت و خاتم برنهاد و ميرزا ابو الحسن خان وزير دول خارجه نيز مهر خويش بر زد. از پس آن كارداران دولت بلجيقا در اخذ گمرك مال التّجاره تغييرى روا داشتند و اين شرطنامه را جداگانه نگاشتند كه عمال دولتين كار از اين گونه كنند.

شرطنامۀ دولت بلجيق كه تميمۀ عهدنامه دولتين ايران و بلجيق شده
اشاره

نظر به اظهار جناب وزير بحر و ملاحظۀ كتاب تعريف به سبب تغيير فقرۀ آخر مادۀ سيم عهدنامه مباركه كه متعلّق به گمرك تبعۀ دولت علّيّۀ ايران و دولت بهيۀ بلجيقاست، نظام گمرك دولت بلجيقا مغشوش و پريشان مى شد، لهذا مأمورين طرفين محض ملاحظه صلاح دولتين علّيّتين قرار فقره مزبور را به اين نحو دادند كه تبعۀ دولتين گمرك را وقت ورود و خروج به مملكت يكديگر مانند شرط اول عهدنامۀ تجارتى دولت بهيّه انگليس كه اين اوقات ما بين دولت علّيّۀ ايران و دولت مشار اليها منعقد شده است كارسازى نمايند.

اين شرط نامه جداگانه انشاء اللّه بعد از تصديق و امضاى امناى دولتين ذيشوكتين در مدّت چهارماه يا كمتر در اسلامبول مبادله خواهد شد و همان قدر قوّت و قدرت خواهد داشت كه گويا در عهدنامه مباركه در بيست و يكم جمادى الاولى منعقد گشته است، لفظا به لفظ مندرج شده.

به تاريخ پانزدهم شهر ذيحجة الحرام سنه 1257 ه [/ 18 ژانويه 1842 م] در اسلامبول قلمى و مبادله گرديد.

وفيات

هم در اين سال برادر اعيانى شاهنشاه غازى، قهرمان ميرزا كه حكومت آذربايجان داشت در بلدۀ تبريز روز چهارشنبه بيست و دوم ذيقعده به درود جهان فانى كرد و جسد او را به دار الامان قم حمل داده، در بقعۀ مطهرۀ حضرت معصومه با خاك سپردند.

و هم در اين سال محمّد خان زنگنه امير نظام عساكر آذربايجان در نيمۀ رمضان المبارك به سراى جاودانى تحويل داد.

ص:386

جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

بقيه سلطان غازى محمد شاه قاجار

در بيان زيانى كه مستر مكنيل وزير مختار دولت انگليس از روى جهل و نادانى به دولت ايران و انگليس رسانيد

اشاره

همانا آن مردم كه از سير سلاطين متقدّم و تاريخ اقاليم عالم آگهى دارند، دانسته اند كه دولت ايران از تمامت دول روى زمين فضيلت تقدّم دارد؛ و دليران ايران را شناخته اند كه شجاعت شيران دارند؛ و هنوز كار بدين گونه مى رود. چه مردان هيچ مملكت را با گردان ايران برابرى نتواند بود. و هم اين معنى معلوم است كه دولت انگريز بزرگترين دول روى زمين است و من بنده تاريخ سلاطين انگريز و حشمت دولت ايشان را در كتاب ناسخ التواريخ انشاء اللّه به شرح خواهم داد.

و اين هنگام كه در ذيل تاريخ دولت شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار قصّۀ افغانستان و تاختن سپاه انگريز را در آن اراضى نگار مى دهم، از بهر آن است كه خداوندان خرد بدانند كه فتنۀ بى خردان مانند آتش است و دانايان از اين پيش گفته اند: «آتش سوزان را بزرگ و كوچك نباشد» زيرا كه از شراره [اى]، شهرى افروخته شود؛ و از برقى، خرمنى سوخته گردد و چنانكه مستر مكنيل را خطائى افتاد و دولت ايران و انگريز را خللى بزرگ كرد.

اما زيانى كه به دولت ايران رسيد آن بود كه بعد از آنكه به فرمان شاهنشاه غازى آصف الدوله با 10000 تن مرد سپاهى و 10 عرادۀ توپ يك نيمه تركستان

ص:2

و افغانستان را چنانكه به شرح رفت مسخّر داشت، و از طرف ديگر شهر هرات را كه به دست هيچ پادشاه مفتوح نشد هنگام محاصره، مردم ايران ويران كردند و اطراف هرات را تا 20 فرسنگ و 30 فرسنگ خراب و بى آب ساختند. از ميانه مستر مكنيل طريق بى خردى برداشت و كارداران انگريز را برگماشت تا از بهر حفظ هرات با دولت ايران اعلام جنگ كردند و شاهنشاه ايران دوستى 40 ساله دولت انگريز را بر فتح هرات رجحان نهاد و نقض عهد ايشان را با حلم گران سنگ خود، حمل داد؛ و از هرات به دار الملك خويش تحويل كرد.

اگرچه صغير و كبير مردم ايران و ديگر ممالك دانستند كه مراجعت شاهنشاه نه از عجز در تسخير هرات بود؛ بلكه در اينجا رعايت مودّت و موالات دولت انگريز رفت؛ لكن با اين همه دولت ايران را نقصانى بود كه شاهنشاه شهر هرات را ناگشوده مراجعت فرمايد و مستر مكنيل اين خطا را از آن كرد كه فتح افغانستان را خللى در ملك هندوستان مى پنداشت و ندانسته بود كه بعد از فتح افغانستان به دست پادشاه ايران، ملك هندوستان برانگريز نيكتر راست بايستد، از بهر آنكه دولت ايران و انگريز از در وداد و اتّحاد بودند و افغانان كه جار هندوستان اند با دولت انگريز از در خصومت باشند.

و همچنان مستر مكنيل با دولت انگريز دو زيان بزرگ كرد:

نخستين آنكه دولت انگريز را به نقض عهد و شكستن پيمان در ميان دول خارجه مشهور ساخت، از بهر آنكه در سه عهدنامه پيمان نهاده بودند كه در لشكر تاختن پادشاه ايران به افغانستان مداخلت نكنند؛ و اين هنگام كشتى جنگى خود را از درياى عمان به جزيرۀ خارك راندند و اعلام جنگ دادند.

زيان ديگر آن بود كه بر كارداران انگريز واجب افتاد تا خزانه بزرگ بذل كردند و لشكرى بزرگ به افغانستان آوردند، آن خزانه به هباء رفت و آن لشكر تباه شد و نام دولت انگريز كه بزرگترين دولتها است پست شد.

ص:3

اگرچه نگارندۀ اين حروف در ذكر سير سلاطين و اخبار دول روى زمين با هيچ كس منازعتى نيفكند و شناعتى نكند، بلكه خبر ايشان را به راستى و درستى رقم زند.

در اينجا چون سلاطين ايران را با دولت انگريز همواره كار به مهر و حفاوت رفته اگر سطرى چند مكنون خاطر خويش را برنگارد در نزد اولياى دولتين معذور باشد.

همانا من بنده چنان دانسته ام كه سران و سرداران انگريز با آن حكمت و فطنت كه ايشان راست و لشكر انگريز با آن كثرت و قورخانه و توپخانه و خزانه كه با ايشان بود در دست افغانان چنين سهل ذليل و زبون شدند، از بهر آن است كه هر لشكر كه از دولت جمهوريه مأمور به جنگ شود، نيكو رزم ندهد، چه در دولتى كه جمعى كثير از بلدان و امصار بعيده فراهم شوند و همگان خود را آزاد دانند، هرگز در كارى متّفق نشوند. چه ما كمتر ديده ايم كه دو كس دور از نفاق باهم اتّفاق كنند. چگونه تواند شد كه 1000 تن در يك سخن متّفق شود. ناچار هر امر كه پيش آيد يك نيمه مردم فعل آن را واجب خواهند داشت و نيم ديگر ترك آن را لازم خواهند دانست.

لاجرم چون به كارى درآيند، آن نيمه كه برخلاف باشند در تخريب آن امر رنج خواهند برد تا سخن خويش را راست كنند و هيچ كس از مردمان عقل خود را از ديگران كمتر نداند. از اين در است كه هيچ كس بر عقل كس حسد نبرد چه خود را عاقل تر داند.

ديگر آنكه مردم مشورتخانه فرزندان و خويشاوندان دارند و بيشتر از ايشان در ميان سپاه منصبى و نشانى گرفته اند؛ بلكه خود نيز صاحب لوا و منصب باشند و مردمان به طبع، خويش را دوستارند و فرزندان و خويشان خود را دوست مى دارند، چندانكه ممكن است چرا خود را و ايشان را به كشتن مى فرستند؟ اين گونه مردم در كار حرفت و صنعت و سود تجارت كه ادات آسايش و راحت است توانا خواهند شد و از كار مقاتلت و مبارزت كه به اختيار خويش خود را به هلاكت افكندن

ص:4

است باز خواهند ماند. و ما سنجيده ايم كه هر لشكر به حكم پادشاه قاهر رزم دهد هريك مرد برابر 50 مرد است كه از دولت جمهوريه برخيزد؛ زيرا كه پادشاه قادر است كه هركس را بخواهد به درجۀ امارت بركشد و نيز اگر بخواهد بكشد، پس روى دلها همه با يك تن باشد.

اما در دولت جمهوريه چه وقت 1000 تن متّفق خواهند شد كه كسى را بر فرازند يا از محل خود ساقط سازند، كس از 1000 تن نتواند با بيم و اميد بود، چنانكه از پيش رقم شد كه فتح خان افغان با 40000 تن سوار دلير چند كرت بر سر ذو الفقار خان سمنانى يورش افكند، ذو الفقار خان با 4000 تن او را بشكست و مردم او را فراوان بكشت و بنه و آغروق او را به تمامت برگرفت. و در افغانستان 30000 تن از لشكر انگريز با توپخانه و قورخانه بزرگ درآمدند و به دست 10000 تن افغانان يك باره مقتول شدند و از آن جماعت يك تن به سلامت بيرون شد.

پس اگر گوئيم يك تن مرد ايرانى با 50 تن لشكر جمهوريه برابر است بر خطا نباشد و اين از آن بود كه لشكر انگريز خود را آزاد دانند و خوى با جنگ نكرده اند و در هيچ جنگ باهم متّفق نشوند و در هزيمت شدن بيم از پادشاه ندارند، و اگر خود را به هلاك اندازند هم ايشان را اميد بسيار نباشد. و من بنده قصّۀ لشكر تاختن انگريز را به افغانستان برمى نگارم تا صدق گفتار من درست شود و از براى اولياى آن دولت نصيحتى باشد تا ديگر سخن مردم نامجرب را استوار ندارند و با دولت ايران كه حفظ هندوستان را از بهر ايشان آهنين ديوار است نيكوتر باشند.

آمدن شجاع الملك و سپاه انگريز به افغانستان

مع القصّه از اين پيش بدان اشارت شد كه شجاع الملك از عمّ خويش كامران ميرزا، والى هرات رنجيده خاطر شده پناهندۀ دولت انگريز گشت و در مملكت هندوستان بزيست و از كارداران دولت انگريز جامه و جامگى گرفت. و چون شاهنشاه ايران از هرات مراجعت فرمود روى دل كامران ميرزا نيز با انگريزان

ص:5

شد و همچنان مردم كابل و قندهار از فرمانگزاران خود آزردگى داشتند و از اين روى افغانستان آشفتگى داشت.

چون اين اخبار در پايتخت لندن اشتهار يافت، اولياى دولت در تسخير افغانستان هم داستان شدند و فرمانفرماى هندوستان را فرمان كردند كه در تسخير افغانستان خويشتن دارى روا مدار. لاجرم فرمانفرماى هند، جماعتى از سران و سركردگان سپاه انگريز و 20000 تن مردم لشكرى ملازم ركاب شجاع الملك ساخته [و] او به اراضى افغانستان تاخت. شجاع الملك از طريق سيستان راه برگرفت و چون در آن منازل آب و علف كمياب بود بسيار كس از مردم او عرضۀ هلاك گشت چنانكه تفصيل مبارزت ايشان در عرض راه و غلبه به افغانستان در ذيل تاريخ انگلستان مرقوم خواهد شد.

بالجمله نخستين مردم انگليس قصد قندهار كردند. كهندل خان سردار كه در حضرت شاهنشاه ايران فرمانبردار بود، چون افغانان را در مدافعت با دشمنان، [با خود]، متّفق ندانست با برادران و فرزندان و با 500 تن سوار از مردم خود به جانب دار الخلافه طهران گريخت و شاهنشاه غازى از محال فارس و كرمان او را تيولى مقرّر كرد، چنانكه در جاى خود رقم مى شود. بالجمله تاد صاحب انگريز به جاى او والى قندهار گشت. آن گاه لشكر به كابل راندند و آن اراضى را به تحت فرمان آوردند.

امير دوست محمّد خان را چون قوّت مقاتلت و منازعت نبود سر اطاعت پيش داشت، بى توانى او را مأخوذ داشته بند بر نهادند و به هندوستان فرستادند و ميجر پاتنجر كه يك تن از اعيان انگريز بود برحسب حكم شجاع الملك حكومت كابل يافت و از پس آن پاتنجر كه با 20 تن سوار از اعيان انگريز مأمور به هرات شد و در آن بلده درآمده با كامران ميرزا مواضعه چند نهاد و معادل 700000 تومان زر مسكوك بداد تا در تعمير خرابيهاى برج و باره هرات و خرابى خانه ها به كار برد. چه بعد از مراجعت شاهنشاه غازى بيرون و درون هرات خراب و بى آب بود.

ص:6

اما يار محمّد خان با او حيلتى انديشيد و آن زر بگرفت و برج و باره را ديگرباره تعمير داد و از پس آن صاحبان مناصب انگريزى را از شهر هرات بيرون شدن فرمود و راه لشكر انگريز را از مملكت خويش مسدود داشت.

اكنون بر سر سخن رويم و مكشوف سازيم كه اين افغانان كه مقهور دليران ايران بودند چنانكه يك سال و اند ماه شاهنشاه غازى در كنار هرات اوتراق كرده، تمامت افغانستان به جنگ و جوش برخاستند و همواره قليل لشكرى از ايران آن جماعت را شكسته مى ساخت و در پايان امر از ميمنه تا قندهار مطيع فرمان شدند. و از آن سوى كارداران انگليس نخستين شجاع الملك را كه از پادشاه زادگان افغان بود به سلطنت بركشيدند و اين در فتح افغانستان قوّتى عظيم بود و آن لشكر كه در تحت لواى شجاع الملك كوچ دادند در عدّت و عدّت كمتر از لشكر ايران نبود و صد چندان ايرانيان زر و سيم به كار بردند. با اين همه يك باره به دست افغانان نيست و نابود شدند و اين خسران از سوء تدبير و اغواى مستر مكنيل بود كه بزرگترين دول جهانيان را خوار كرد.

بالجمله من بنده اين قصه را از اين پس از ليوتنان ايرى صاحب منصب توپخانه و قورخانه چى باشى كه خود در سفر افغانستان همه جا حاضر بوده و در خط خود و لغت خود نگار داده ترجمانى مى كنم، خلاصۀ سخنش اين است كه مى گويد:

ترجمۀ تاريخ مردم انگلستان در سفر افغانستان

اين ننگ كه در افغانستان دولت انگريز را افتاده هرگز در مملكت آسيا هيچ كس را روى نداده، زيرا كه 6 فوج پياده نظام و 3 دستۀ قدرانداز و توپچيان يوروپ و يك فوج سواره نظام و 4 فوج سواره بى نظام و 12000 تن تبعه لشكر نظام به تمام در دست افغانان مقتول گشت و 4 كرور تومان ايران خزانۀ دولت منهوب شد و 114 تن از بزرگان و اعيان دولت انگريز عرضۀ تيغ آمد. بدين شرح كه كارداران دولت انگريز سر ويليام مكنگ تن را كه سفير كابلستان بود به حكومت بندر بمبئى مأمور ساختند و الكساندر برنس را به جاى او نصب كرده،

ص:7

با سپاه افغانستان به توقف جلال آباد حكم دادند. و فوج جنرال سيل را نيز با ايشان همراه داشتند. و اين وقت كارداران انگلستان مملكت افغانان را خاص خويش مى دانستند و ميجرپاتنجر وكيل انگريز در كابل آسوده حكمرانى مى كرد، تا ماه جمادى الآخره برسيد. يك تن از مردم افغان باركزائى كه ملا مؤمن نام داشت به اتّفاق مردى ديگر برحسب حكم شجاع الملك براى اخذ منال ديوانى به محال جنوبى كابل بشتافت. مردم آن محال سر از فرمان برتافتند و تفنگى بديشان گشاد داده از پيش براندند.

چون اين خبر مكشوف افتاد گروهى از سپاه به دفع ايشان بيرون تاخت. آن جماعت چون قوّت منازعت نداشتند به قلل جبال گريختند و اين فتنۀ نخستين بود. و چون ماه رجب پيش آمد 3 تن از بزرگان قبيلۀ غلجائى از كابل بيرون شده، به غارت قوافل و نهب كاروانيان و سدّ طرق و شوارع پرداختند و در 3 فرسنگى كابل سيغناقى كردند. لاجرم طريق آمد شدن از هندوستان به كابل مسدود گشت.

و هم در اين وقت محمّد اكبر خان پسر امير دوست محمد خان كه بعد از گرفتارى پدر در كوه و كمر مى گريخت با جماعتى از مردم خود به قريه باميان درآمد و راهزنان غلجائى بدو پيوستند و جمعى ديگر از غلجائى كه در اراضى شرقى كابل جاى داشتند و لارد اكلند فرمان فرماى هندوستان از مبلغى كه در وجه ايشان مقرّر داشته، كاسته بود با محمد اكبر خان متّفق شدند و برشوريدند. مكنگ تن به اتّفاق منيتس جماعتى از لشكر برداشته، به دفع ايشان بيرون شتافتند و چون 3 فرسنگ از كابل بعيد افتادند، گروهى از افغانان غلجائى بر ايشان تاخته 35 تن از آن مردم را مقتول ساختند. لشكر انگريز ناچار متوقّف گشت و به خويشتن دارى بپرداخت. جنرال سيل فوج سيزدهم را از كابل برداشته به منيتس پيوست و روز ديگر به قصد مبارزت با محمّد اكبر خان راه برگرفت. اما

ص:8

از تاخت وتاز افغانان ايمن نبود و بر خويشتن ترسان بود. شب بيستم رجب ديگرباره سپاهى از كابل به منيتس پيوست و هم گروه 2 روز ديگر با افغانان رزم زنان به تبرق كه مكمن محمّد اكبر خان بود راه نزديك كردند و قوّت مبارزت نيافتند. چه از طرف ديگر شجاع الملك از حمزه خان غلجائى بدگمان شد و او را مأخوذ داشت.

و از اين روى خوانين افغان بيم كردند كه مباد ايشان را يك يك گرفته محبوسا به لندن فرستند، بر شورش و غوغا بيفزودند و 3000 تن از افغانان غلجائى يك باره سدّ طريق نمودند و از جانب ديگر ميجر كرنفس با لشكر خود بيست و دوم رجب تا ظاهر كابل براند.

مع القصه روز غرۀ شعبان شهر كابل يك باره آشفته گشت، مردم شهر دكاكين و حجرات خويش را استوار دربستند و هم گروه بر الكساندر برنس تاختن برده او را بكشتند و خزانۀ دولتى را كه سپرده جان سن بود به غارت بردند. شجاع الملك كه در بالاحصار شهر جاى داشت يك تن از پسران خود را با گروهى از افغانان را با 2 عراده توپ به آرامش ايشان حكم داد، سودى باديد نشد، اما لشكر انگريز سنگرى كه 1000 ذرع طول و 600 ذرع عرض داشت اوتراق داشتند و باستيانى محكم افراخته بودند و قلعه [اى] جداگانه داشتند كه علف و آذوقه در آنجا انباشته و جماعتى حافظ و حارس گماشته بودند. و هم در اين داروگيرها بال و همچنان ويير و ديگر انزر نايب ميجر مقتول شدند. روز چهارم شعبان افغانان باغشاه را فرو گرفتند و نيز قلعۀ محمّد شريف را كه در برابر بازار بود مسخر داشتند و جمعى تفنگچى به نگاهبان گذاشتند تا راه لشكر انگريز با قلعه [اى] كه آذوقه انباشته بود مسدود افتاد.

گرفتن افغانان قلعۀ آذوقۀ انگريزان را

آنگاه قلعۀ آذوقه را حصار دادند و از كارداران انگريز خطائى بزرگ بود كه علف و آذوقه را دور از لشكرگاه انباشته بودند. بالجمله انسن وارن [فرمانده] فوج پنجم هندى با 100 تن حافظ و حارس قلعه

ص:9

بود، اما دفع افغانان را نمى توانست كرد و اين خطاى ديگر از خردمندان انگريز بود چه قلعه آذوقه را آن گاه كه دور از لشكرگاه كردند واجب افتاد كه چندان حافظ و حارس باز دارند كه دشمن را بر آن غلبه نباشد.

مع القصه انگريزان بدان رضا دادند كه دست از قلعۀ آذوقه بازدارند و مردم خود را به سلامت به لشكرگاه آرند. پس كپتن سوين فوج 44 با 200 تن راه برگرفت باشد كه انسن وارن را از آن مهلكه نجات دهد. از قلعه محمّد شريف و باغشاه او را هدف گلوله ساختند و تگرگ مرگ بر او باريدند. كپتن و مردم او مقتول و مطروح افتاد. معدودى از اين سپاه و سه تن از نايبان او مجروح باز سنگر شدند. از پس آن، هنگام نماز ديگر، انسن كارون با 100 تن و يك دسته از فوج پنجم سواره نظام به اعانت انسن وارن و مردم قلعه بيرون شدند. هم از ايشان 8 تن مقتول و 15 كس مجروح شده بازگريختند.

در اين وقت كپتن بويد سيورساتچى به نزديك سردار سپاه آمد و غوغا برداشت كه اگر اين قلعه تسليم دشمن شود، معادل 100000 تومان منهوب شود و اين سهل باشد از اين صعب تر آن است كه ما را افزون از 2 روزه آذوقه در سنگر نيست و آن قوّت نداريم كه از جاى ديگر حمل آذوقه توانيم كرد. سردار سپاه از اصغاى اين كلمات هراسناك شد و بى توانى به نزديك انسن وارن حكم فرستاد كه چندانكه توانى به حراست قلعه استوار باش و ما نيز تو را مدد خواهيم فرستاد. انسن وارن در پاسخ گفت كه افغانان هم اكنون در زير يكى از بروج قلعه نقب درمى برند و مردم ما چندان هراسناكند كه بسيار كس خود را از فراز باره به زير افكنده به سنگر مى گريزند، هم امشب اگر ما را مدد نرسد كار از دست بيرون شود.

لاجرم چون 6 ساعت از شب سپرى شد سردار سپاه با وزير مختار و ديگر سران لشكر مشورت كرده سخن بر اين نهادند كه هم امشب بايد مدد

ص:10

به قلعۀ آذوقه فرستاد و افغانان خوى آن ندارند كه در شب بيدار و نگاهبان باشند و از در پيش بينى كپتن جان را جاسوس فرستادند تا از افغانان خبرى آرد. كپتن برفت و باز آمد و گفت جماعتى از افغانان مجلسى كرده از بهر يورش قلعه سخن به مشورت همى كنند. از اين حديث انگريزان در فرستادن معين تقاعدى كردند تا سفيده صبح سر بر زد و افغانان دليرانه يورش دادند در قلعه را آتش در زده بسوختند و درون شدند.

انسن وارن چون اين بديد از راه ديگر كه از بهر گريز به ديوار قلعه كرده بود با مردم خود بيرون شده به سنگر گريخت. آجودان باشى او را مخاطب ساخت كه از چه روى قلعۀ آذوقه را بگذاشتى و بگريختى ؟ در پاسخ گفت: اينك من حاضرم از سران سپاه انجمنى كنيد تا سخن كنيم. بزرگان لشكرگاه چون نخست لشكرى لايق نگاهبان قلعه نساختند و هم در اين وقت لشكرى به مدد ايشان نتاختند محاجه و مداقۀ او را از طور خرد دور دانستند. اما انگريزان ضعيف شدند و افغانان دل قوى كرده از آن قلعه به حمل آذوقه پرداختند. در اين وقت بزرگان انگريز هم از بيم جوع هم از غيرت نام و ننگ عظيم دلتنگ شدند.

ليوتنان ايرى كه قصۀ افغانستان را او باز آورد، در تسخير قلعۀ محمّد شريف تصميم عزم داد و بر ذمّت نهاد كه طريق يورش قلعه را با توپ ايمن كند تا لشكر در رود. پس سردار سپاه، ميجرسوين فوج ششم پياده هندى را مأمور ساخت. اما ميجر كه مى بايست همه جا بر پيش روى سپاه برود و چون راه برگرفتند خود را در پناه ديوارى كشيده داشت. سردار سپاه چون اين بديد دانست كه اين چنين مرد نبرد نتواند كرد، پس لشكر را مراجعت فرمود و روز ديگر اعداد كار كرد و انسن ربند را با 100 تن از فوج پيادۀ چهل و چهارم پادشاهى برانگيخت و همچنين ويس را با 100 تن از فوج پنجم پيادۀ هندى و ديگر استبر را با 100 تن از فوج سى و هفتم پيادۀ هندى

ص:11

فرمان كرد و بر اين سركردگان كرنفس را سردار فرمود و اين جماعت ساختۀ جنگ شده نخستين لختى ديوار قلعۀ محمّد شريف را با توپ پست كردند. آن گاه يورش برده قلعه را مسخر داشتند و همچنان يك نيمۀ باغشاه به تسخير انگريزان آمد. و از طرف ديگر سواران افغان و انگريزان با يكديگر رزم داده در ميانه عبد اللّه خان به دست كپتن اندرس مقتول گشت و افغانان نيز جلادت كرده كپتن مكنزى را با جزاير چيانش از باغشاه اخراج كردند و جمعى كثير را بكشتند.

مردم قزلباش كابل كه تاكنون بركنارى بودند و با هيچ طايفه به مبارزت بيرون نمى شدند اين هنگام افغانان را به قوّت يافتند به نزد ايشان شتافتند. پس افغانان روز هشتم شعبان زير برج قلعه محمّد شريف را به نقب زدن گرفتند و لشكر انگريز را هراسناك كردند و از طرف ديگر انگريزان را در سنگر نيز خورش و خوردنى اندك بود، چنانكه وزير مختار به زحمت فراوان و بهاى گران قوت لشكر را افزون از يك روزه نمى توانست بدست كرد. و در چنين وقت چون سردار سپاه مريض بود تبديل او واجب مى نمود. لاجرم وزير مختار كس به طلب بريكدير شلتان فرستاد و او با يك عرادۀ توپ و 100 تن پياده فوج چهل و چهارم پادشاهى و تمام فوج ششم شاه شجاع از بالاحصار به سنگر آورد و مقدارى آرد گندم نيز با خود بياورد.

اما بعد از ورود به سنگر به جاى آنكه لشكر را قوى دل كند گفت: سپاه انگريز را با افغانان قوّت مقاتلت نيست و بر زيادت از اين پس زمستان در پيش است و اين جماعت يك تن از ما را زنده مجال مراجعت ندهند، بهتر آن است كه اگر توانيم از اين جا سفر كرده خود را به جلال آباد رسانيم. لشكر انگريز چون از شلتان اين گونه سخن اصغا كرد دهشت و وحشتى بزرگ در ايشان افتاد. اما سردار سپاه در پاسخ گفت ما همه جا بايد حفظ و

ص:12

حراست خويش كنيم و از سنگرى كه امروز مكمن و مأمن ماست بيرون شدن و در بيابان با افغانان رزم دادن خود را به دهان شيرافكندن است. اين اختلاف كلمه در ميان لشكر همهمۀ ديگر انداخت و لشكر را افزون از دو روزه آذوقه به دست نبود.

و هم در اين وقت افغانان از جانب شرق و غرب سنگر، بر بلنديها عروج كردند و آهنگ يورش نمودند و از يك برج قلعه كه ريكاباش ناميده مى شد و با سنگر يك تير پرتاب بر زيادت مسافت نداشت چون باران بهار گلولۀ شمخال و تفنگ بر سنگر مى باريدند و وزير مختار چنان صواب شمرد كه شلتان به برج ريكاباش يورشى برد و زحمت آن سوى را از سنگر بگرداند. بالجمله تمامت لشكر انبوه شدند و خواستند از طرف شرقى سنگر بيرون شوند از اقتحام لشكر راه را ياوه كرده و از جاى ديگر سوراخى از سنگر به دست كرده بيرون شتافت.

و در اين هنگام از رزم افغانان چنان بهراسيد كه گويا مرگ را به چشم خويش همى ديد و در زمان جمعى از شجعان ايشان مقتول گشت. كلنل مكرل سردار فوج چهل و چهارم به اتّفاق ليوتنان برد از فوج ششم شاه با گروهى از سپاه يوروپ و قليلى از سپاه هند به زحمت تمام به مدد ايشان بيرون شدند.

افغانان چون اين بديدند تاختن كرده ميان هردو لشكر حايل و حاجز شدند و از آن سوى كپتن بلو را با مردمش محصور كرده تيغ در ايشان نهادند. شلتان از نگريستن اين حال آتش حميّتش زبانه زدن گرفت و فرمان داد تا لشكر از جاى بجنبيد و هم دست حمله بردند، باشد كه آن جماعت را نجات دهند. افغانان بتاختند و ايشان را لختى بازپس بردند و انگريزان دو كرّت ديگر حمله دادند. بالجمله در حمله سيم وقتى به مردم خود رسيدند كه از آن جماعت به جز

ص:13

ليوتنان برد و يك تن از سپاهيان ديگر كس به جاى نبود.

اين دو تن رزمى مردانه دادند چه 30 تن از افغانان را در اين جنگ با گلولۀ تفنگ پست كردند و از انگريزان 200 تن مقتول گشت.

گرفتن افغانان قلعۀ ريكاباشى را

اما در اين گيرودار قلعۀ ريكاباشى و قلعۀ ذو الفقار و دو قلعۀ كوچك ديگر كه مقدارى گندم انباشته داشت به دست انگريزان افتاد. سپاه انگريز در زمان به حمل گندم پرداختند و يك نيمه آن گندم را به سنگر آوردند. تا آن هنگام كه روز تاريك شد، افغانان چون شيران جنگى به زير قلعه ريكاباشى و قلعۀ ذو الفقار خان نقب بردند و آتش در زدند و ديگرباره آن قلاع را به دست كردند، و روز سيزدهم شعبان جماعتى از افغانان از طرف غربى سنگر سه عراده توپ بر پشته [اى] عروج داده به سنگر بگشادند. وزير مختار در دفع ايشان استوار گشت. شلتان بفرمود تا ميجرثين جماعتى را برداشته دليرانه به جانب ايشان تاختن برد و چنان برفت كه بين الفريقين افزون از 12 ذرع مسافت نماند. با اين همه پيادۀ افغانان چون كوه پاينده قدم استوار داشتند و بگشادن توپ و تفنگ جماعتى از انگريزان را مجروح و مطروح ساختند. و اين هنگام سوارۀ افغان از جنگ روى برتافت و روى پيادگان را جبرا بركاشت.

سپاه انگريز در اين وقت فرصتى بدست كرد و پيش شد و با نيزه پيش جمعى از پيادگان افغان را كه بعد از گذشتن سوار به جاى بودند هزيمت كردند و يك عراده را شكسته توپ آن را به خاك افكندند و دو عرادۀ ديگر را برگرفته به سنگر خويش آوردند.

و بعد از اين فتح اندك آسايشى براى انگريزان بدست شد و ليوتنان داكر با گروهى از سواران بى نظام در شبها از بالاحصار توانست حمل آذوقه به سنگر كند. اما از بيم زمستان و آمدن برف و سدّ طرق هراسنده بودند. وزير مختار بر آن بود كه سنگر را پرداخته به بالاحصار كوچ دهد و شلتان اين رأى را استوار نمى داشت.

و هم در اين وقت از جلال آباد جنرال سيل خبر فرستاد كه در اين زمستان

ص:14

هرگز ما را آن قدرت نباشد كه به مدد شما لشكر فرستيم و اين خبر مردم سنگر را دل شكسته كرد.

بزرگان لشكر دل بر آن نهادند كه بر سنگر محمد خان كه ميان سنگر انگريزان و بالاحصار است يورش برند و او را دفع دهند تا در عرض راه بالاحصار مانعى و دافعى نباشد.

استودارت مهندس گفت لشكر انگريز را قوّت مقاتلت نيست و اين رأى را بگرداند و چون از قريه بيجارو همه روزه انگريز، آذوقه به سنگر مى آوردند و از افغانان زحمت فراوان مى ديدند بدان شدند كه آن قريه را فرو گيرند و آسوده خاطر شوند.

ميجرسوين از فوج پنجم هندى با جماعتى به فتح آن قريه مأمور شد، وقتى برسيد كه افغانان بدانجا تاخته آن قريه را به تحت فرمان داشتند. ميجرسوين بى نيل مرام مراجعت داد در ميانه ليوتنان برى نيز جراحتى برداشت و روز بيست و دوم شعبان محمد اكبر خان از باميان به كابل درآمد و افغانان در گرد او انجمن شدند. و از اين طرف انگريزان به طلب آذوقه روز ديگر در تسخير قلعه بيجارو يك دل گشتند، وزير مختار نيز شلتان را تحريض داد چه بعد از تسخير قلعه افزون بر تحصيل آذوقه پشته هاى چند كه افراشته بر سنگر بود به دست مى شد و از شر دشمن ايمنى حاصل مى گشت.

بالجمله چون دو ساعت از نيم روز برفت 5 دسته از فوج چهل و چهارم و 6 دسته از فوج پنجم هندى و 6 دسته از فوج سى و هفتم هندى و 100 تن از فوج مهندس و دو دسته بر زيادت، نيم دسته از سواره نظام با يك عراده توپ بر جبلى كه مشرف بدان قلعه بود عروج كردند و در قلعه افزون از 40 تن كس نبود. پس دهان توپ و تفنگ گشاده شد، ميجرسوين به اتّفاق ميجركرشا كه مأمور به فتح قلعه بودند دروازۀ قلعه را نشناخته و از راهى كه با چوب و تخته كرده بودند يورش بردند. لاجرم ميجرسوين مجروح و جمعى از سپاهش مطروح گشت و هزيمت شده بازتاخت.

ص:15

آن گاه 3 دسته از فوج پيادۀ سى و هفتم هندى را با ميجركرشا و 100 تن سالدات مهندس بپرداختن سنگر مأمور ساخت تا مبادا شباهنگام افغانان آسيبى به سپاه رسانند. اما ايشان به ساختن سنگر دست نيافتند و كارى كه چندين واجب بود مواظب نشدند و 10000 تن از افغانان كابل در جبل ديگر به يك تير پرتاب مسافت جاى داشتند پس آهنگ ايشان نمودند.

در اين وقت به صوابديد كولونل اوليور انگريزان به صورت قلعه بر صف شدند و سواران نظام در قفاى ايشان رده راست كردند. اما سواران افغان از ميمنه ايشان حمله افكنده، ليوتنان داكر را حصار دادند. شرب آلشل از ميانه جلادتى كرده عبد اللّه خان افغان را كه پيش آهنگ بود به ضرب گلوله جراحتى كرد، لاكن افغانان از سه جانب چنان حمله بردند كه لشكر انگريز را مجال نماند. از غلبۀ دشمن و غليان عطش بى تاب و توان گشته هزيمت كنان مقتول همى شدند و افغانان بر سر توپخانه تاختن آوردند.

سواران نظام را حكم به مدافعه رفت و ايشان بى فرمانى كرده روى بركاشتند. توپ انگريزان و قورخانه به دست افغانان افتاد و اين وقت چون به سبب جراحت عبد اللّه خان جماعت افغانان طريق شهر برداشتند، سپاه انگريز فرصتى بدست كرد و ديگرباره توپ خود را استرداد نمود و از نو قورخانه از سنگر به حربگاه رسانيدند و دهان توپها را به روى افغانان بگشودند. جماعت افغانان چون اين بديدند ديگرباره انجمن شدند و سر بر تافته چون شيران صيد ديده بر سر توپخانه حمله افكندند و تمامت توپچيان را با تيغ بگذرانيدند و با شمشيرهاى كشيده به نظام پيادگان درتاختند و ايشان را پراكنده ساختند كه دو كس باهم نمى توانست بود.

لاجرم هزيمتيان به هزار زحمت به سنگر خويش درگريختند و سواران نظام تا كنار سنگر به تركتاز درآمدند. ميجر كرشا با معدودى خود را به سنگر برد و فوج پنجم شاهى و جزايرچيان از پيش روى افغانان درآمدند و بر زيادت از آن چيرگى بر ايشان نگذاشتند.

از آنجا افغانان بازپس شدند. عثمان خان با مردم خود نيز در

ص:16

دفع افغانان جلادتى بسزا كرد، لاكن در اين جنگ توپخانه و قورخانه به دست افغانان افتاد و همچنان هروى من و ديگر داكر جراحت يافتند. كولونل اوليور و جمعى از زخمداران چون قوّت آن نداشتند كه با هزيمت شدگان خود را به سنگر دربرند افغانان هنگام مراجعت از كنار سنگر ايشان را با تيغ پاره پاره كردند و همچنان واماندگان و گريختگان را كه پراكنده بودند از بيغوله ها برآورده سر برگرفتند. از پس اين جنگ ديگر انگريزان را قوّت مقاتلت نماند و سخن از در مصالحت و مسالمت همى كردند.

خطاى تدبير انگريزان در مقاتله با افغانان

عجب آنكه مردم انگريز با آن رأى صايب و رويت سالم در افغانستان چندان آشفته خاطر بودند كه در هر قدمى كارى ناصواب به دست ايشان مى رفت، چنانكه در اين جنگ چندين خطا كردند.

اول آنكه در چنين جنگى خطير چگونه از يك عراده توپ بر زيادت به ميدان نياوردند.

دوم آنكه در طلب تسخير اين قلعه شب هنگام بيرون نشدند و در روز يورش دادند.

سيم آنكه با 100 تن مهندس كه براى بستن سنگر بردند، چرا وقت ضرورت سنگر نكردند.

چهارم آنكه چرا با اينكه سواره بدان كوه نمى توانست حمله برد، پيادگان را بصورت قلعه بر صف كردند و آن گاه به صورت دو قلعه برآمدند.

پنجم سوارۀ خود را در جائى به نظام كردند كه نه خود را توانستند حفظ كنند و نه با خصم درآويزند.

ششم آنكه وقت هزيمت و مراجعت به سنگر چرا چندان بى توانى حركت كردند كه يك باره تباه گشتند. مى بايد به سرعت به سنگر در روند تا كمتر مقتول شوند.

مع القصّه از هول و هراس در مردم انگليس يك تن مرد باهوش و خرد باقى نبود. در اين وقت كپتن كنل لى از بالاحصار نگاشت و شجاع الملك و ديگر سران

ص:17

هم سخن بر اين گذاشتند كه بى توانى به بالاحصار كوچ دهيد و سنگر را بگذاريد. هنوز شلتان اين رأى را صواب نمى شمرد. در پايان امر انگريزان به طلب مصالحه بيرون شدند. عثمان خان باركزائى كه از خويشاوندان شجاع الملك بود پيام فرستاد كه محمد زمان خان كه نيكخواه دولت انگريز است و افغانان را از درآمدن به سنگر دفع داد و همچنان بلواكپتن را روزگارى دراز حراست نمود، سخن بر اين دارد كه افغانان مى گويند لشكر انگريز مى بايد يك باره از مملكت ما بيرون شود و ما در كار خويش بيناتريم و هر كرا خواهيم بر خود پادشاه خواهيم ساخت.

مع القصّه روز بيست و هفتم شعبان وزير مختار با دو تن از افغانان بهر مصالحه ديدار كرد و سخنى چند از در مداهنه و مهاونه بگفت. افغانان بر طريق تكبّر و تنمّر رفتند و بيرون طاقت آرزويى چند بجستند و چون وزير مختار اجابت نتوانست كرد از جاى بجستند و گفتند كار ما در ميدان يك سره خواهد شد. وزير مختار گفت قيامت نزديك است زود باشد كه همگان يكديگر را ديدار كنيم و زشت از زيبا آشكار شود.

پس از يكديگر جدا شدند و چون 3 روز بر اين بگذشت در غرۀ رمضان هنگام سپيدۀ صبح گروهى از افغانان به بالاحصار يورش بردند. ميجرايوارت كه حكمران نظام بود لشكر را به مدافعت برانگيخت و افغانان را شكسته كرده مراجعت داد و روز چهارم رمضان افغانان بر جبل بيجارو صعود كردند و چند توپ به سنگر بگشادند و چون شب درآمد بر سنگر محمّد شريف يورش دادند اما فتح ناكرده باز شدند. و روز ديگر هنگام سپيده دم قنطره [اى] كه بر رود كابل بسته بود خراب كردند و روز ششم رمضان سنگر محمّد شريف را به قوّت يورش فرو گرفتند و فوج چهل و چهارم را از آنجا هزيمت دادند.

ص:18

تحريض دادن سران سپاه انگلستان وزير مختار را در مصالحه با افغانان و مكيدت جماعت افغانان با ايشان
اشاره

روز هفتم بزرگان انگلستان وزير مختار را در كار مصالحه تحريض كردند و در صوابديد اين امر سجلّى نگاشتند. شلتان به اتّفاق دنكتل و ديگر چمبرنر بر آن سجلّ خط نهادند و خاتم برزدند. روز يازدهم رمضان وزير مختار، كپتن لارنس را به اتّفاق تره وور و ديگر مكنزى را برداشته با معدودى از مردم خود از سنگر بيرون شد و در برابر جبل سياه سنگ كه لختى از سنگر دور بود متوقّف گشت و چند تن از بزرگان افغان نيز حاضر شده با يكديگر مجلسى كردند و بنشستند و نخستين وزير مختار آغاز سخن كرد و گفت بزرگان انگريز با امير دوست محمد خان بر طريق مهر و حفاوت روند و در هر محل او را مكانتى عظيم نهند، آنگاه معاهدۀ جديد را كه نگار داده بود بر ايشان خواندن گرفت بدين شرح كه:

سياه انگريز از قندهار و غزنين و كابل و جلال آباد و ساير بلاد افغانستان بيرون شوند، به شرط آنكه يك تن بزرگان افغان نزد ايشان به گروگان باشد تا خوردنى و بارگير از انگريزان باز نگيرند و بتوانند به سلامت از آن اراضى بيرون شوند. بعد از بيرون شدن از افغانستان امير دوست محمد خان را باز فرستند و شجاع الملك را، خواه در كابل و خواه در لوديانه بماند، سالى يك لك روپيه افغان از بهر معاش تسليم او كنند و اگر شجاع الملك به لوديانه رود افغانان بارگير و علوفه او را نيز برسانند و ديگر هركه در ايام مقاتله و مقابله گناهى كرده معفو باشد و از اين پس سپاه انگريز به افغانستان عبور نكند، مگر آنكه بزرگان افغان ايشان را بخواهند، چه در ميانه بناى دوستى است و اين دوستى بر زيادت خواهد بود.

بالجمله صورت اين معاهده [را] به نزديك محمد اكبر خان بردند و لختى جرح و تعديل كرد. آن گاه مقرّر داشت كه همه روزه آذوقه انگريزان را برساند و ايشان

ص:19

3 روزه سنگر را پرداخته بسپارند. در اين وقت انگريزان به كار نقل و تحويل پرداختند و چنان هراسناك بودند كه سر از پاى نمى شناختند. سپاهى كه در بالاحصار بود به زحمت و ذلّت بسيار به سنگر آوردند تا به اتّفاق كوچ دهند.

اما محمد اكبر خان ايشان را علف و آذوقه نفرستاد و گفت تا تمام قلاع و سنگرها كه انگريزان به تحت فرمان دارند پرداخته نكنند و تسليم ننمايند دل ما گواهى نمى دهد كه ايشان را خورش و خوردنى فرستيم يا بارگير از بهر حمل ايشان حاضر كنيم. روز هجدهم رمضان برفى عظيم بباريد و كار مردم انگريز يك باره پريشان شد، ناچار روز ديگر حكم فرستادند تا غزنين را نيز تسليم كنند و انگريزان از آنجا بيرون شوند. روز بيستم رمضان باز وزير مختار مجلسى كرده با افغانان ديدار كرد. او را گفتند يك نيمه قورخانه و توپخانه كه در لشكرگاه داريد به ما گذاريد. وزير مختار از كمال عجز و ناچارى پذيرفتار شد.

استودارت مهندس برپاى خاست و گفت تا چند اين ذلّت بر خود خواهيم گذاشت. بايد همگروه روانه جلال آباد شد تا هرچه مقدر شده به ظهور رسد. كس سخن او را وقعى نگذاشت و ديگر بار وزير مختار، محمد اكبر خان و عثمان خان را ديدار كرد و كپتن كنولى و ديگر كپتن ايرى را به نزديك ايشان گروگان فرستاد و كالسكه كپتن گرانت را با اسبان كالسكه و اسب عربى او و بعضى اشياء ديگر برحسب خواهش محمد اكبر خان تفويض او كرد.

قتل وزير مختار انگليس به دست افغانان

روز بيست و دوم رمضان مستراسكينز كه در مدّت مقاتله اسير شده در خانۀ محمّد - اكبر خان مى بود به سنگر آمد و با وزير مختار گفت محمّد اكبر خان شما را پيامى صعب فرستاد و وزير مختار چنان آشفته شد كه زبانش از كار رفت. بالجمله اسكينز با وزير مختار گفت كه مكنون خاطر محمّد اكبر خان آن است كه فردا وزير مختار با جمعى از سران سپاه انگريز بايد ما را ملاقات كنند و جماعتى

ص:20

از غلجائى نيز حاضر خواهند شد تا عهد واپسين استوار شود و گروهى از سپاه انگريز را اعداد كنيد تا اگر جماعت غلجائى بخواهند تسخير قلعه محمّد خان كرد ايشان نيز در تسخير اتفاق كنند. و هم در آن مجلس محمّد صديق خان گفت بعد از فتح قلعه محمّد خان باكى نيست كه انگريزان 8 ماه ديگر در افغانستان بمانند تا پردۀ ايشان دريده نشود، آنگاه چنان بيرون شوند كه گوئى به رغبت خويشتن مى روند و شجاع الملك در اين مدت به نام پادشاه باشد و محمّد اكبر خان وزارت او كند به شرط آنكه در ازاى اين خدمت دولت انگريز 30 لك روپيه به محمّد - اكبر خان بذل كند و از آن پس نيز هر سالى 4 لك روپيه برقرار دارد. وزير مختار اين سخنان را در كمال بيچارگى اصغا مى كرد و هر شرط با افغانان مى نهاد هم از بيم و هم از خجلت با انگريزان پوشيده مى داشت.

بالجمله اين مجلس بدين گونه به پاى رفت و با اينكه تره وور و لارنس و جمعى ديگر تفرّس كردند كه باز افغانان تركتازى خواهند كرد سر از سخن محمّد اكبر خان نتوانستند برتافت. پس سخن بر اين نهادند كه جنرال الفيستون [با] فوج پنجاه و چهارم كه در تحت فرمان ميجر ايوارت مى باشد ساختۀ جنگ شود و فوج ششم شاهى با دو عرادۀ توپ اعداد كار كند و سروليم مكنگ تن [- سر ويليام مكناتن] با سپاه قراول كه 500 ذرع دور از سنگر جاى داشت. بر صف شده منتظر ورود محمد اكبر خان باشند.

مع القصّه بر يك سوى سپاه در فراز پشته انگريزان بساطى بگستردند. وزير مختار و جمعى از بزرگان لشكر و محمد اكبر خان و خوانين افغان جلوس كردند. در اين وقت محمد اكبر خان وزير مختار را مخاطب ساخت كه آيا بر عهد خويشتن استوار خواهيد بود؟ او در جواب به تمهيد عهد و تشييد معاهده سخن همى كرد و هريك از خوانين يك تن از سركردگان انگريز را با خويش مشغول كرده سواران افغان يك يك و دو دو درآمدند و اطراف انگريزان را فرو گرفتند و خوانين افغان به فرمان محمد اكبر خان هريك بازوى يك تن از سركردگان انگريز را

ص:21

گرفته از فراز پشته به زير دربردند و سر برگرفتند.

وزير مختار را نيز كشان كشان همى تاختند و او فرياد واغوثاه بلند مى ساخت. پس با ضرب شمشير نخستين دستش را از پيكر باز كردند، آنگاه سرش را برگرفتند.

ليوتنان ايرى كه قصّۀ افغانستان از نگارش او به ما رسيد در اين هنگام به دست محى الدّين افغان اسير شد، وى نگذاشت خون او بريزند و او را رديف خود كرده از آن مهلكه به در برد و از آن پس به نزديك محمد اكبر خان آورد و محمد اكبر خان با چشمى پرخشم بدو نگريست و گفت شما بوديد كه طمع در مملكت ما بستيد. هم اكنون از كيفر كار خويش برخوردار باشيد، اما از قتل او دست بازداشت و به ملا مؤمن افغانش بسپرد.

بالجمله سر وزير مختار را در بازارها عبور دادند و جسد تره وور را از طاق بازار بياويختند و اسكينز را محبوس كردند و بسيار كس را مقتول ساختند و روز بيست و دوم رمضان باز مردم انگريز و افغانان از نو بنيان مصالحه كردند. ميجر پاتنجر كه به جاى وزير مختار بود با افغانان ديدار كرد، او را گفتند:

نخستين بايد توپخانه خويش را با ما تسليم كنيد و افزون از 6 عرادۀ توپ با خود حمل ندهيد.

دوم آنكه چندانكه زر و سيم و اموال و اثقال خزانه داريد با ما بگذاريد و بگذريد.

سيم آنكه جماعتى از بزرگان خود را به گروگان بسپاريد و هم واجب است كه ايشان با زن و فرزند به گروگان باشند.

چهارم آنكه 14 لك روپيه برحسب ادعاى افغانان وزير مختار بر ذمّت نهاده بود چون او مقتول گشت شما بايد دين او را بگذاريد.

اگرچه اين سخن ها بر ميجر پاتنجر صعب بود اما مجال سر برتافتن نداشت. اين هنگام با جنرال الفينستون از بهر مشورت مجلسى كرد و گفت بر عهد و پيمان افغانان وثوقى نباشد. اگر بعد از اين همه تكاليف شاق در تشييد ميثاق باشند و ما

ص:22

را امان دهند سهل باشد اما چون دانسته ايم كه پيمان ايشان استوار نيست چرا بايد چندين حمل گران بر گردن دولت گذاشت ؟ يا بايد در همين بالاحصار و كابل اقامت داشت و رزم داد و اگرنه راه جلال آباد برگرفت و هرچه پيش آيد گردن نهاد و نام دولت را پست نكرد.

اگرچه اين سخنان از حصافت عقل و سورت خاطر بود عجبى نيست كه اگر كار بدين گونه مى كردند بر افغانان چيره مى شدند [و كار آنها به شناعت نمى كشيد] اما جبن و بددلى عقل را تباه كند و روز روشن را سياه سازد. لشكر انگريز از هول و هرب روز از شب نمى شناختند و صواب از خطا نمى دانستند. در پاسخ گفتند «ما را در اين زمستان قوّت مقاتلت با افغانان نيست، بلكه هيچ وقت ما مرد ايشان نتوانيم بود و آورد ايشان نتوانيم ساخت». پس نخست عزّت خويش را بگذاشتند و ذلّت برداشتند و هم در ذلّت روى سلامت نديدند و جان به ذلّت سپردند.

مع القصّه روز بيست و نهم رمضان، اول كپتن دروماند، دوم كپتن والش، سيم كپتن واربرتن [- واربورتون]، چهارم كپتن وب را با زنان و فرزندان به گروگان نهادند و ايشان را در خانه [محمّد] زمان خان برده در پهلوى كپتن كونولى و كپتن ايرى جاى دادند و ليوتنان هاكتان مريضان و زخم داران را به شهر كابل در برد كه در پناه يك تن از بزرگانان افغانان مداوا كنند و 50 عرادۀ توپ شاهى را تسليم افغانان كردند و اطباى افواج را نزد مرضى گذاشتند و بسيج راه كردند. و روز پنجم شوّال برفى بزرگ بباريد و افغانان نيز در كوچ دادن ايشان دست در معاذير زدند.

بالجمله روز ديگر سپاه انگريز راه برگرفت و از كثرت برودت هوا كار بر ايشان سخت و صعب بود و ايشان را 12000 شتر باركش حمل زنان و مردان و اطفال خرد و بزرگ مى داد و با قلّت علف و آذوقه رهسپار شدند و 4500 تن سپاه نظام 9 عرادۀ توپ حمل داده تا كنار رودخانه طىّ مسافت كردند. در آنجا چون پلى استوار بر آب نبود تا شامگاه به حمل شتر و بارگير مشغول

ص:23

بودند و افغانان ايشان را دشنام همى گفتند و سخره همى كردند.

حركت چنداول سپاه تا شبانگاه كشيد و 50 تن از مردم هروى من بر سر برف بمرد و ساير لشكريان نيز از نظم نظام بيرون شدند و بسيار كس از لشكر هندى بمردند و با اين همه زحمت يك فرسنگ و نيم طىّ مسافت كرده به منزل بكرام رسيدند.

هم در آن شب جماعتى از سورت سرما جان بدادند و روز هفتم شوّال از آنجا كوچ دادند و يك نيمه سپاه هند از شدّت برودت و ضعف بنيت نتوانستند با لشكر طىّ مسافت كنند و افغانان چون گرگان گرسنه كه به ميان گوسفندان در روند از قفاى انگريزان مى راندند و تا ميان صف درمى رفتند و احمال و اثقال ايشان را در مى ربودند و همچنان يك عرادۀ توپ نيز گرفته به نزد محمد اكبر خان بردند و او حكم داد تا 6 تن ديگر از بزرگان انگريز را به گروگان گرفتند و مردم انگريز از نو پيمان دادند كه تفنگ كس گشاده نشود به شرط آنكه حطب و علوفۀ ايشان را باز نگيرند. با اين ذلّت و هيبت تا منزل بت خاك آمدند.

روز هشتم شوّال باز افغانان آغاز باريدن گلولۀ شمخال و تفنگ كردند. ميجرثين فوج چهل و چهارم با پيادگان آهنگ مدافعه كرد، لكن مفيد نبود. همچنان محمد اكبر خان چند تن ديگر به گروگان بگرفت و كار بدين گونه رفت تا به راهى كه خورده كابل نام دارد برسيدند. در آنجا دره اى است كه 5 ميل طول آن است. در نشيب آن دره رودى مى گذرد و بر كمرگاه آن جبل رفيع جاده اى است كه تا كنار رود 60 ذرع سراشيب است و از آن سوى تا فراز جبل مسافتى بعيد باشد. در چنين تنگنا افغانان بگشادن تفنگ و سدّ طريق درآمدند و جماعتى از پسران و دختران سركردگان را اسير گرفتند و يك عرادۀ توپ را باز مأخوذ داشتند و توپچيانش را بكشتند.

بالجمله تا لشكر انگريز به خورده كابل در مى رفت 3000 تن از ايشان مقتول بود و بنه و آغروق ايشان يك باره منهوب گشت. در آن منزل نيز برفى

ص:24

به شدّت بباريد و در همۀ لشكرگاه 4 خيمه بيش نبود، يكى جنرال داشت و دو از بهر زنان و اطفال بود و سه ديگر زخم داران داشتند و بسيار از جراحت يافتگان در آنجا بمردند.

روز نهم شوّال كه زندگان آرزو به مردگان مى بردند چون خواستند كوچ دهند جنرال سيل گفت بباشيد كه محمد اكبر خان از نو سخنى آورده همى گويد كه كوچ دادن زنان او را باشد و زخم داران بمانند و با زنان كوچ دهند و اين زنان از كابل تا بدين جا خوردنى اندك مى يافتند و بسيار كس از ايشان را اطفال شيرخوار بود و بسيار كس بى كس بودند، چه شوهران و چاكران ايشان را كشته بودند و اگرنه گريخته بودند و جز آن جامه كه دربر داشتند اموال ايشان به نهب و غارت شده بود و با اين همه به سخنان محمد - اكبر خان و ملازمت او دلخوش بودند، باشد كه زنده بمانند.

روز دهم شوّال لشكر انگريز همه در طپش و طلب بودند كه از پيش روى كوچ دهند چه غارت افغانان از دنبال بود و اين هنگام سپاه يوروپ اندك توانا بودند و بيشتر مردم هند را دست و پاى از برف و برودت از كار بمانده بود و افغانان بر فراز جبال برآمده و طرق و شوارع را همه جا مسدود داشته بگشادن تفنگ مشغول بودند و مردم هند تفنگها را انداخته هزيمت مى ساختند. در اين وقت افغانان بر سپاه انگريز تاختنى كردند و با تيغ كشيده بسيار كس بكشتند. بالجمله در اين جا سپاه هند به تمام كشته شدند، خزانه و بنه و سلب و ثروت يك باره به دست افغانان افتاد.

چون لشكر انگريز به قبر جبار رسيد از جميع سپاه 50 سوار توپخانه، يك عرادۀ توپ 12 پوند و 70 پياده از فوج چهل و چهارم پادشاهى و 150 سواره از تمامت سپاه انگريز و معدودى از تابعين به منزل رسيدند و ديگر هركه بود مقتول گشت و هرچه بود منهوب شد و تمام معبر هفت كتل از كشته پشته افتاد و از دامان جبل فرياد زخم داران و بيماران همى برمى رفت.

همانا از روزى كه از سنگر بيرون شدند تا اين منزل 50 تن از سر

ص:25

كردگان بزرگ يوروپ نابود گشت و 12000 تن مرد لشكرى از لشكرگاه انگريز مقتول افتاد و با اين حال شكايت به نزد محمد اكبر خان بردند. در پاسخ گفت منع جماعت غلجائى در قوّت بازوى من نيست. هم در آنجا افغانان از گشادن تفنگ دست باز نمى داشتند، لكن به واسطه ظلمت شب انگريزان كمتر زيان ديدند. در پايان كار آن يك توپ كه بدست مردم انگريز مانده بود هم بگرفتند و داكتر كرديورا به اتّفاق داكتر دف [را] مأخوذ داشته با خود ببردند.

روز يازدهم شوّال از منزل كترسنگ كوچ داده روانۀ چكدلى شدند و شلتان با برخى از ابطال رجال چنداول سپاه گشت و همه را به كار مدافعت بود و افغانان به قتل و اسر مشغول بودند. هنگام نماز ديگر انگريزان به چكدلى رسيدند و بر پشته رفيعى درآمده در آنجا صف راست كردند، باشد كه خود را به كثرت و جلادت بنمايند و افغانان كمتر به قتل ايشان مبادرت كنند و ايشان را سه گوساله بود بكشتند و گوشت آن را خام همى بلعيدند. اما افغانان بر پشته هاى افراخته تاخته ايشان را هدف گلوله همى ساختند.

در اين وقت محمد اكبر خان، اسكينز را طلب داشتد و آن بيچاره به اميد چاره اطاعت كرد و پس از ساعتى مراجعت نمود با جنرال گفت محمد اكبر خان بر اين دارد كه مى بايد شلتان و جانسن را نيز به گروگان بگذاريد و به جلال آباد در شويد. اين وقت بانگ تفنگى برآمد و معلوم شد كه اسكينز را بكشتند و سپاه انگريز مرضى و مجروحين را گذاشته بى فرمان روانه جلال آباد شدند.

اما از آن سوى چون راه سختى و صعبى در پيش بود و افغانان خاربن ها را در آنجا تعبيه كرده بود تا چون انگريزان عبور دادند بدان خاربن ها گرفتار شدند و تا معبر خويش را پرداخته مى كردند افغانان برسيدند و به قتل عامه پرداختند و در اين جا افزون از تنگ خورده كابل از آن جماعت بكشتند و 12 تن از سركردگان نامور انگريز مقتول گشت.

صبح سيزدهم شوّال عدد انگريزان چنان اندك بود كه جماعت غلجائى را

ص:26

هرگز از ايشان بيمى به خاطر درنمى رفت. پس به يك بار بديشان حمله افكندند سپاه انگريز از بهر فرار بر بلنديهاى جبل عروج مى كرد و افغانان يك يك و دودو را به دست آورده مأخوذ مى داشتند و مقتول مى ساختند. چون عدّتى در ايشان نماند و بيشتر زخم دار و مانده شدند، افغانان به يك بار تيغ بى دريغ بديشان آزمودند سوتر و سه چهار تن از مردم او را كه زخمى بودند هم اسير گرفتند. ديگر تمامت آن سپاه مقتول گشت. از ميانه يك تن به جلال آباد در رفت و آن داكتر بريدون بود.

بعد از قتل چنان لشكرى بزرگ محمد اكبر خان مراجعت به كابل فرمود و گروگانها را در حبس خانه بازداشت و زنان انگريز را در بازارها به رقص كردن حكم داد و اين ببود تا اين زنان به دولت انگليس استعانت بردند و كارداران انگلستان، امير دوست محمد خان را رخصت داده باز كابل فرستادند و اسيران خود را بگرفتند.

شرح حال فرخنده مآل شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1258 هجرى/ 1842 م

اشاره

در سال 1258 هجرى مطابق سنۀ بارس ئيل تركى چون 9 ساعت و 44 دقيقه از شب دوشنبه هشتم شهر صفر سپرى گشت، خورشيد به بيت الشّرف شد. شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در دار الخلافه طهران بساط عيدى به پاى برد و حكام ممالك محروسه را طلب داشته در امور رعايا پرسشى به سزا فرمود و دفع دزدان و راهزنان و رفاه حال مجتازان و كاروانيان را بر حكام بلدان واجب داشت.

و چون هنگام زندگانى نايب السّلطنه عباس ميرزا وقتى چنان افتاد كه شاهنشاه غازى لشكر به جانب كرمان كوچ مى داد، آن گاه كه از نائين به نه گنبد سفر كرد آب به اندازۀ مردم و دواب بدست نشد، 60 سر اسب و 5 تن سرباز از

ص:27

تشنگى جان بداد، چه از نائين تا عقدا كه 20 فرسنگ مسافت است جز در منزل نه گنبد كه رباطى است و آبگيرى كه جز چشم سحاب چشمه [اى] ندارد هيچ آبادانى و آب نباشد. لاجرم شاهنشاه غازى حكومت يزد را با حسين خان آجودان باشى مفوّض داشت و فرمان كرد كه در نه گنبد چشمه آبى احداث كند و جماعتى از بهر حفظ طرق و شوارع بگمارد تا مجتازان از شرب آب و زحمت صعاليك بلوچ آسوده خاطر گذرند.

حسين خان بعد از ورود به يزد چندانكه در آن اراضى حفرآبار كرد آب نيافت و مردمانش گفتند سلاطين ماضى در آن اراضى بسيار حفرآبار كرده اند و فحص آب نموده اند، بى نيل آرزو ترك گفته اند. در اين هنگام يك تن از پرهيزگاران را در خواب القا كردند كه حسين خان را بگوى از تلى كه در كنار نه گنبد است آب توان جارى ساختن و آن تل را سبند نام است.

حسين خان بعد از اصغاى اين قصه تا از گمان برآيد كس فرستاد و در آنجا گمانه كرد.

بعد از 20 ذرع حفر چاه 6 ذرع آب برجوشيد و انبار گشت. و لاجرم حفر دو قنات كرد:

يكى را خضرآباد و آن ديگر را حاجى آباد نام گذاشت و سى چهل خانوار رعيّت بدانجا كوچ داده از بهر ايشان خانه و حمام و مسجد بساخت تا در آنجا سكون كرده حافظ متردّدين باشند و از نه گنبد تا عقدا را نيز در ميان راه قنات ديگر كرد و حسين آباد ناميد و در شهر يزد يك ربع از قنات اهرستان را كه خالصۀ ديوان است پيشكشى لايق داده از اولياى دولت به ملكيت گرفت و بر مردم شهر موقوف داشت و مجراى آن را از 3 فرسنگ مسافت حفر كرده از ميان شهر جارى ساخت.

عزل فرهاد ميرزا از حكومت فارس

و هم در اين سال فرهاد ميرزا چون از بوشهر مراجعت به شيراز همى كرد، حسن - خان گله دارى و شيخ جبّار خان كنگانى و شيخ خلف خان علويه را كه از اشرار اراضى گرمسير بودند مغلولا با خود كوچ داد و قلعه شهريارى را در عشر آخر صفر

ص:28

مفتوح ساخت و آن قلعه را بر فراز كوهى كرده اند و چاهى از ميان قلعه تا به آب رودخانه كه سه جانب آن كوه را محيط است بر سنگ خاره حفر نموده، فرهاد ميرزا بفرمود تا با سنگهاى گران آن چاه را انباشته كردند و ديوار قلعه را پست نمود كه مأمن دزدان نباشد و پنجشنبۀ نهم ربيع الاول وارد شيراز گشت.

اين هنگام بزرگان شيراز و صناديد مملكت فارس به عرض كارداران دولت رسانيدند كه فرهاد ميرزاى نايب الاياله فارس را در قدم صداقت لغزشى افتاده و به خيالات بعيده و مقالات ناپسنديده، هرروز دل به ديگر دولتى داده و اكنون چنان دانسته كه اگر با دولت انگليس پيوسته شود كارها به كام خواهد كرد. اگرچه با اتّحاد دولت ايران و انگليس اين گونه آلايش زلال صدق و صفا را مكدّر نمى ساخت، لكن حاجى ميرزا آقاسى دفع او را بصواب نزديك تر دانست تا مبادا در ميان دولتين بينونتى اندازد.

لاجرم برحسب فرمان، فرّخ خان غفارى كاشانى پيشخدمت خاصّه روانه فارس شد تا 100000 تومان از منال ديوانى را مأخوذ دارد و صورت حال را بازدانسته به عرض رساند و ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى وزير فارس نيز احضار به درگاه شد.

و از آن سوى خانعلى خان ممسنى كه در ماهور ميلاتى گريخته بود، پوشيده از مردم به شيراز آمده پناهندۀ توپخانه گشت. فرهاد ميرزا او را مطمئن ساخته حكومت ممسنى داد و او شاد خاطر به ميان قبيلۀ خويش رفت و علينقى خان بختيارى برادر محمد تقى خان كه از منوچهر خان معتمد الدّوله گريخته بود به نزديك فرهاد ميرزا آمد، او را نيز روانۀ دار الخلافه نمود. در اين وقت فرّخ خان از دار الخلافه برسيد و بعضى سخنان كه مردم فارس به سعايت و شكايت مى كردند به عرض رسانيد. كارداران دولت چنان صواب شمردند كه فرهاد ميرزا حاضر درگاه شود، او را طلب نمودند و حكم رفت كه فرّخ خان در شيراز اقامت نمايد و خراج مملكت فارس را فراهم كند تا آن گاه كه فرمانگزارى

ص:29

بدان اراضى مأمور گردد. و اين ببود تا ميرزا نبى خان امير ديوان مأمور به حكومت فارس گشت و فرّخ خان با منال ديوان طريق درگاه شاهنشاه گرفت.

عهدنامۀ ايران و اسپانيا

و هم در اين سال ميان دولت عليّه ايران و دولت اسپانيول قواعد دوستى و اتّحاد مشيّد گشت و ميرزا جعفر خان مشير الدّوله كه در اسلامبول اقامت داشت با وزير مختار دولت اسپانيول به فرمان كارداران دولتين عهدنامه [اى] به شرح نگاشتند و خاتم برزدند بدين گونه:

صورت عهدنامۀ دولت عليّه ايران با دولت بهيۀ اسپانيول
اشاره

الحمد للّه ربّ العالمين، اما بعد دولت علّيّه ايران و دولت بهيّۀ اسپانيول به جهت ملاحظۀ صرفه و صلاح تجّار و عموم رعيّت مملكتين و ترقّى و وسعت دادن به صنعت تجارت و تشويق و ترغيب اين امر مهم كه از مصالح معظمۀ دولت است چنين يافتند كه هيچ مقدمه [اى] مانند انعقاد عهدنامه به اين مهم جسيم معيّن و مفيد نخواهد شد. لهذا هردو على السّويه مناسب ديدند كه من بعد ما بين دولتين بهيّتين و تبعۀ آنها اساس دوستى و آمد و شد موافق عهدنامۀ مباركۀ دوستى و تجارتى كه به زيور حقّانيّت و عدالت آراسته [شده] است برقرار و پايدار باشد.

براى انجام اين مرام، اعليحضرت فلك رفعت، شمس برج جلالت، نخبۀ سلاطين زمان، وارث تاج و تخت كيان، شاهنشاه ممالك وسيع المسالك ايران، ظل اللّه فى الارضين، كهف الاسلام و المسلمين، السلطان بن السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، السلطان محمّد شاه قاجار ايد اللّه ايام سلطنة از طرف قرين الشّرف خود عاليجاه مقرّب الخاقان، ميرزا جعفر خان مهندس باشى عساكر منصوره، ايلچى مخصوص دولت علّيّه ايران در دربار عثمانيه، صاحب نشان مهر تمثال صورت همايون، و نشان اوّل شير و خورشيد سرتيپى، و صاحب دو حمايل سبز و سرخ، و نشان درجۀ اوّل افتخار دولت عثمانيه را در ضمن اختيارنامۀ جداگانه در اين خصوص

ص:30

وكيل مطلق و مختار نمود؛ و همچنين بدر منير ابهت، و آفتاب درخشان سلطنت، شكوفۀ نونهال بوستان جلالت السلطان دونا ايزابيل ثانى كه به نام نامى ايشان در ايام صغرسن امر سلطنت به لقب وليعهدى به حضرت بال دومرو اسپارترو صاحب اختيار مملكت ويك تواردمريلا محول است از طرف خود مسيو آن تونى لوپض [لوپز] دوكاردونا صاحب نشان مشهور ممتاز چارلز سيم پادشاه ممالك اسپانيول و صاحب نشان امريقان سلطان ايزابيل كتاليك و صاحب نشان عيسوى [دولت] پورتقال و صاحب نشان صوار دولت يونان و صاحب نشان جليل سپولكر مقدس بيت المقدس و صاحب نشان اوّل افتخار دولت علّيّۀ عثمانيه، اجزاى مشورتخانۀ سلطان ايزابيل كتاليك نويسندۀ خاص پادشاهى وزير مختار دولت مشار اليها در آستانۀ علّيّه روم از قرار نوشتۀ وكيل مطلق و مختار نام كرده، مأمورين مزبورين بعد از نشان دادن و ملاحظه نمودن اختيارنامۀ يكديگر همه را موافق رسم و ضابطه يافتند و قرار عهدنامۀ مباركه را كه در ضمن 7 مادۀ آتيه به اين نهج دادند.

مادۀ اول: بعد اليوم مابين دولت علّيّه ايران و دولت بهيّۀ اسپانيول و تبعۀ طرفين الى ما شاء اللّه تعالى اساس دوستى صادق و محبّت و موالات دائمه باقى و برقرار باشد.

مادۀ دوم: تبعۀ دولتين علّيّتين مأذون باشند كه به آزادى تمام و امنيت [تمام] به مملكت يكديگر آمد و شد نمايند و معامله تجارت و سياحت كنند، و خانه و دكان و حجره و انبار به قدر ضرورت [امور] خود كرايه نمايند و از طرف مباشرين ديوان به هيچ وجه ممانعت نشود، بلكه پيوسته احوال ايشان را مراعات نموده، دقت كنند كه به سيّاحان و تجّار طرفين خوش رفتارى شود و به قدر مقدور به استراحت و آرام آنها بيفزايند و در وقت ضرورت احكام و مناشير عبور به آنها مرحمت شود كه كسى مانع نشده حمايت از آنها كنند.

مادۀ سوم: در حق تبعۀ دولتين بهيّتين كه به عنوان معامله و تجارت و [يا به طريق] سياحت

ص:31

به مملكت يكديگر تردّد مى نمايند، از وقت ورود الى وقت خروج لازمۀ احترام مرعى شود و از آنها به هيچ اسم و رسم عوارض مطالبه نگردد؛ مگر آنكه از امتعۀ آنها [در حين ورود و خروج در مملكت يكديگر] مثل [تبعۀ] دول متحابه گمرك گرفته شود.

مادۀ چهارم: دولتين علّيّتين به جهت آسايش و اطمينان تبعۀ خودشان كه به خاك يكديگر آمد و شد خواهند كرد مأذون خواهند نمود كه در دو محلّ مناسب وكيل تجار [ت] اقامت كند، دولت علّيّۀ ايران مأذون خواهند ساخت كه يك نفر وكيل تجار [ت] از طرف دولت بهيّۀ اسپانيول در دار الخلافۀ طهران و يك نفر ديگر در دار السّلطنۀ تبريز مقيم شود. و همچنين دولت بهيّۀ اسپانيول راضى خواهند گشت كه يك نفر وكيل تجارت از طرف دولت علّيّۀ ايران در مدرد(1) [مادريد] پايتخت دولت مزبور و يك نفر ديگر در بندر برصلون(2) [- بارسلون] و يا به عوض محلّ ثانى در يك بندر ديگر كه دولت ايران مناسب دانند وكيل تجارت نصب نمايند.

مادۀ پنجم: هروقت كه در خصوص معامله و دادوستد ما بين دولتين معاهدتين گفتگو و نزاعى اتّفاق افتد آن نزاع بايد موافق عادت و شريعت مملكت به استحضار و [اطلاع] وكيل تجارت [و يا ترجمان] آن دولت قطع و فصل شود و هرگاه يكى از تبعۀ دولتين مفلس و با شكست شود، مى بايد بعد از ملاحظه دفتر ارسال و مرسول و طلب و تنخواه آن اموال و اسباب او فيمابين ارباب طلب به طور غرما تقسيم گردد و اگر يكى از تبعۀ طرفين وفات كند مخلفات او بايد به وكيل تجارت آن دولت تسليم شود.

مادۀ ششم: اگر يكى از دولتين معاهدتين با دولت ديگر جنگ و محاربه داشته باشد بايد از اين رهگذر به دوستى ابدى دولت علّيّه ايران و دولت بهيّۀ اسپانيول به هيچ وجه خلل و قصور [ى] نرسد.

مادۀ هفتم: اين عهدنامۀ دوستى و تجارت كه فيمابين دولتين كه به نهج مذكور گذشته در ضمن 7 ماده قرار داده شده است. به يارى خداوند يگانه امناى دولتين معاهدتين جميع مواد آن را دايم مرعى دانسته به هيچ وجه به اركان آن خلل نخواهند

ص:32


1- (1) . مادريد.
2- (2) . بارسلون.

رسانيد و انشاء اللّه در مدت 5 ماه و يا كمتر، عهدنامۀ مزبور به امضا و مهر امناى دولتين عليتين رسيده در اسلامبول مابين وكلاى دولتين مبادله خواهد شد.

خاتمه: اين 7 ماده كه به تصديق وكلاى طرفين در دو نسخه به سياق واحد انجام پذير گشته بعد از مهر و امضاى طرفين در دار الخلافه اسلامبول به تاريخ سوم مرچ مطابق بيستم محرم الحرام سال 1258 هجرى مطابق 1842 عيسوى عوض و مبادله گرديد.

قصّۀ عروسى و عزاى حبيب اللّه خان امير توپخانه

و هم در اين سال حبيب اللّه خان امير توپخانه بعد از مراجعت از سفر بلوچستان و فتح بنفهل و نهب و غارتى كه از سفر بلوچستان و افغانستان بدست كرده بود برگ و سازى ملكانه طراز داشت، در اين هنگام در دار الخلافۀ طهران بساط عيش و عرس بگسترد و دختر آقا خان را كه از بزرگان قبيلۀ شاهسون بود و در طراوت رخسار و حلاوت گفتار، در مملكت آذربايجان نامبردار بود از بهر خويش نكاح بست و جماعتى انبوه از صاحبان مناصب توپخانه را بفرستاد تا او را از خانه پدر با هودج زر كوچ دادند و تا قريۀ كن كه سه فرسنگ كم وبيش تا طهران مسافت دارد بياوردند و بزرگان اهل نظام پذيرۀ او شدند. و از اين طرف امير توپخانه بساط شاهانه گسترده كرده از خوردنى و آشاميدنى چندانكه مواشى و نخجيران وحشى و ماهيان بحرى و مرغان برى ذبح كرد كه كس از آن بيش نشان نمى داد.

روز چهارشنبۀ نهم رجب كه بهار عيش و طرب و نهار لهو و لعب بود هنگام نماز ديگر كه امير توپخانه آن غيرت ماه را چشم براه بود، ناگاه زمانش برسيد و آهى سرد برآورد و همچنان برجاى خويش سرد گشت. حلاوت مغنيان به تلاوت مقريان تحويل كرد و سخنان تهنيت به كلمات تعزيت تبديل يافت. پذيرندگان هودج زرين عروس را به سلب سياه محفوف داشتند و از بيرون طهران آن اختر تابناك را به جانب آذربايجان راجع ساختند.

ص:33

ميرزا جعفر وقايع نگار پسر ميرزا صادق مروزى كه ذكر او در اين كتاب به تكرار رفت مرا حديث كرد كه مردى قرشى نسب از سادات بنفهل سفر دار الخلافه كرده، به سراى من آمد و به هزارگونه ضراعت مرا به شفاعت برانگيخت كه از جماعت اسيران كه امير توپخانه از بنفهل با خود كوچ داد، يك تن دخترى است كه به شرط زنى در سراى پسر من بوده، من براى رهانيدن او 50 منزل تاخته ام و اينك حل اين عقده به سرانگشت تدبير تو شناخته ام.

وقايع نگار بر زحمت او رحمت آورده، اين معنى با امير توپخانه ياد كرد. در پاسخ گفت 20 تن توپچى به پاى كرده ام تا اگر اين مرد را به دست كند سر از پيكرش برگيرند.

وقايع نگار باز شد و اين راز با او گفت و مرد خواهنده در بيغوله پناهنده گشت و روز ديگر امير توپخانه درگذشت.

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمد شاه قاجار در سال 1259 ه. / 1843 م.

اشاره

سال 1259 هجرى مطابق سنۀ توشقان ئيل تركى چون 3 ساعت و 12 دقيقه از روز سه شنبه نوزدهم شهر صفر برآمد آفتاب به حمل شد. شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن عيدى به پاى برده، حكام و عمال مملكت را طلب داشته در نظم ولايت و رفاه رعيّت و تشييد مبانى عدل و داد هريك را جداگانه فرمان كرد.

و چون در ميان بازرگانان بسيار كس باديد مى شد كه خويشتن را به دروغ مفلس مى خواند و دين وام خواهان را نمى گذاشت؛ خاصّه رعاياى تبعۀ دولت روسيه بيشتر اين خديعت و اداى ديون و مردم را به تسويف و مماطله مى انداختند، كارداران دولت ايران و روس براى دفع اين گونه حيلت سازى از بهر امور تجارت عهدنامه [اى] كردند و خاتم برنهادند بدين شرح:

ص:34

صورت قرارنامۀ تجارتى فيمابين دولتين بهيّتين ايران و روس
اشاره

تدبير اين كه براى رفع افلاس جعلى و رفع حيله جات ورشكسته ها عهدنامه [اى] لازم است كه از قرار تفصيل ذيل است:

فقرۀ اول: جميع مستندات خريد و فروختن و تمسّكات و غيره من بعد بايد در ديوانخانه معتبره در دفتر مخصوص كه حاكم هر ولايت مختوم به مهر دولت مى دهد ثبت مى كند در دفتر مذكور كلّ مطالبات از روى تاريخ و غيره بايد ثبت گردد و تاريخ و نمرۀ دفتر بايد بر روى مستندات نوشته شود و اوراق دفتر نمره داشته باشد، محكوك و قلم زده نباشد.

فقرۀ دوم: مستنداتى كه در دفتر بزرگ معتبر شده، باز بايد جداگانه در ديوانخانه با اسامى معاهدين نوشته شود و نمره در دفتر بزرگ نوشته شود.

فقرۀ سوم: چنانچه يك جا مطالبۀ تنخواه دو تمسك كه در ديوانخانه معتبر شده است برخيزند آنكه ثبت ديوانخانه اش قديم تر است اول وصول خواهد شد. اين قرارداد مبطل قواعد غرما كه هنگام افلاس جارى است نخواهد بود.

فقرۀ چهارم: ثبت مستندات چيزى نيست واجب، ولى به خصوصه مستندات كه موافق قاعده در ديوانخانه صورت اعتبار به هم رسانيده ترجيح دارد بر مستندات خارجى كه مجرى نخواهد بود؛ مگر بعد از اجراى مستندات كه در ديوانخانه معتبر شده است و اين نوع مستندات خارجى را مى تواند در مدت يك سال به ديوانخانه آورده معتبر نمايد.

فقرۀ پنجم: هركه مال غيرمنقول را بخواهد بفروشد يا بيع و شرط گذارد بايد قباله و بنچاق را به دست مشترى دهد، و چنانچه سر وعده تنخواه را ندهد بيع لزوم خواهد رسانيد و ديوانخانه قبل از ثبت و معتبر نمودن چنان سند خريد و فروخت بايد مشخص نمايند كه قباله و بنچاق آن به دست مشترى داده شده است

ص:35

و پيش از آن مال غيرمنقول به غير فروخته نشده باشد و نزد كسى بيع شرط و گرو نباشد.

فقرۀ ششم: اداى تمسكى ثابت نخواهد بود، مگر اين كه طلبكار و بدهكار هردو به مهر و خط خود بر روى تمسك نوشته باشند كه تنخواه كلا رسيد و الا عند الضروره به اقامۀ شهود و به ياد قسم اداى قرض ثابت شود.

فقرۀ هفتم: بعد از وفات بدهكارى، طلبكاران حق مطالبه خود را از ورثه مرحوم قبل از انقضاى وعده خواهند داشت، مگر ورثه اموال مرحوم را رد نمايند.

فقرۀ هشتم: هريك از ورثه كسبه و تجّار دعوى افلاس نمايند بايد قسم ياد نمايند كه از اموالش چيزى پنهان نكرده و افلاس خود را هم ثابت نمايد. همچنين شركاء و كاركنان او هم قسم ياد نمايند كه از اموال خود چيزى پنهان نكرده است.

فقرۀ نهم: از اين نوع ورشكسته ها دست برنمى دارند تا ضامن تن حاضر كنند. ديوانيان اموال آن [ور] شكسته و اموال اولاد و زن او را ضبط خواهند كرد، در صورتى كه ثابت شود كه بعد از ظهور ورشكستگى او صاحب آن اموال گشته اند، آنچه از اقوامشان كه به هيچ وجه دخلى به امور ورشكسته نداشته باشد به ارث به ايشان رسيده باشد يا اينكه حاصل كاسبى جداگانه باشد مع جهاز دختران شوهر رفته از ضبط محفوظ خواهد بود.

فقرۀ دهم: چنانچه باعث افلاس از سرقت اتّفاقى و از غرق اثاثيه و از غارت دشمنان باشد در اين صورت ضرور بدادن ضامن تن نيست.

فقرۀ يازدهم: سزاى مفلس جعلى همان سزاى دزد و سزاى شخص كاذب خواهد بود و اختيار تخفيف سزاى آن دربارۀ موارد استثنائى منحصر به اعليحضرت قدر قدرت شهريارى خواهد بود. مفلس جعلى بايد مدّت طول مرافعه اش در حبس باشد و با احدى هم نبايد مرافعه نمايند و جميع اموالش ضبط خواهد شد، دوباره تجارت نمى تواند نمود و مباشر شغلى نمى تواند شد. همين سزا براى رفقاى او و براى اشخاصى

ص:36

كه اموال نهان داشته اند باقى خواهد ماند.

فقرۀ دوازدهم: شرط نامه جات شخص مفلس كه بعد از افلاس نامه اش واقع شده است باطل است و همچنين شرط نامه جات و بخشش ها كه بعد از ظهور افلاس نموده است باطل است.

فقرۀ سيزدهم: تقسيم اموال ورشكسته فيمابين طلب كاران بعد از 14 ماه خواهد بود. اگر اجناس ورشكسته از قبيل چيزهائى است كه زود ضايع و تلف مى شود مثل چهارپا و آذوقه و ساير، بلادرنگ نقد نمايند و مال التّجاره كه بعد از اشتهار افلاس به دست مفلس مى فرستند بايد در گمرك ضبط شود و به ديوانخانه فرستاد و همچنين هر نوع مراسلات به اسم مفلس كه مشعر بر عدم صدق افلاسش باشد بايد به ديوانخانه رسانند.

فقرۀ چهاردهم: مادامى كه مفلس كل قروض خود را ادا ننموده است باز بدهكار حساب خواهد شد. طلبكاران به رضاى خودشان براى طلب هاى مابقى مهلت خواهند داد و در آن اثنا هرچه حاصل او شود و به ارث به او برسد عوض قروض داده شود.

فقرۀ پانزدهم: چنانچه در مقابله دفتر ثبت يا مستندات نقيضش ظاهر شود و ديوانخانه ثبت را به آن قلب نموده باشند، ديوانخانه بايد از عهدۀ قروض ورشكسته برآيد.

فقرۀ شانزدهم: آنهائى كه مفلس جعلى حساب مى شوند از اين قرار مى باشند.

اول: اينكه [ور] شكسته، افلاس خود را ثابت نمايد و به طريق واضح حساب نقد و جنس خود را كه از مردم گرفته است بدهد.

دوم: آنكه به نهان و آشكار جنس به خانه مى برد.

سيم: آنهائى كه افلاس خود را دانسته بعد از ظهور افلاسش به قصد خوردن مال طلبكاران بخشندگيها كرده [اند].

چهارم: آنكه مال غيرمنقولى را كه سابقا به غير فروخته است يا بيع و شرط گذاشته مجددا بفروشد يا بيع شرط گذارد.

پنجم: اينكه مال وقف را بفروشد يا بيع شرط گذارد.

ص:37

فقرۀ هفدهم: اعليحضرت قدر قدرت شهريارى سواى در بعضى مساجد و اماكن شريفه كه از قديم الايام مثل خانه هاى علماى نامدار و عمارات پادشاهى بست بوده اند، بست ها را يعنى بست خانه هاى مردم را موقوف فرموده غدغن مى فرمايند كه هيچيك از رعاياى اين دولت جاويد مدّت مقصرين را مثل دزد و مفلس و ساير را به خانه هاى خود راه ندهند و هركه خلاف حكم نمايد مورد مؤاخذه پادشاهى خواهد شد.

فقرۀ هيجدهم: چون به جهت پيشرفت امر تجارت همه جا ملك التّجارى ضرور است، لهذا اولياى دولت قاهره در همه جاى ايران كه تجارت كلى مى شود ملك التّجار تعيين خواهند فرمود. و ديگر اينكه هر وقت كار تجّار بهيّه دولت روسيّه به ديوانخانه رجوع مى شود بايد قطع و فصل آن در حضور يك نفر صاحبمنصب يا قونسول بشود، هكذا ضبط اموال مفلس و مخلفات مقروض متوفى درجائى كه پاى رعاياى خارجى به ميان آيد بايد نوشته در حضور يك نفر صاحبمنصب روس باشد.

كارگزاران روس طلب هاى ورشكسته را از بدهكارانش كه اهل ولايت خواهند بود چنان مطالبه خواهند كرد مثل آنكه مقروض خود رعاياى دولت بهيّه روس بوده باشد.

ديگر در باب فقرۀ پنجم كه مال غيرمنقولى ذكر شده است مجددا ايراد مى شود كه در ايران سه كس بر قرى حق دارند. اول ديوان اعلى. دوم مالك. سيم رعيّت. چنانچه مالك بخواهد قريۀ خود را بيع و شرط بگذارد به جهت رفع گفتگو بايد قبل از وقت از ديوان اعلى و رعيّت اذن حاصل كند.

تحريرا بيست و دوم شهر شوال سال 1259 ه/ [15 نوامبر 1843 م].

عزل فرهاد ميرزا از حكومت فارس

و هم در اين سال سيد حسن خان سرتيپ كه با فوج خود مأمور به توقف شيراز بود، جماعتى از اعيان فارس در حضرت كارداران دولت معروض داشتند كه شاهزاده فرهاد ميرزا حقوق دولت ايران را از گردن خويش فروگذاشته و در نهانى با دولتى ديگر آشنا و يگانه شده. كارداران دولت بيم كردند كه مبادا در ميانه فتنه [اى] انگيزد و با دولتى كه سالها طريق مؤالفت سپرده اند مورث مخالفت شود، لاجرم

ص:38

او را از نيابت ايالت فارس خلع كردند و فتح اللّه خان مافى را با سوارى چند از مردم مافى فرمان كردند تا سفر شيراز كرده او را به حضرت آورده و ميرزا نبى خان امير ديوان را به جاى او به حكومت فارس فرستادند.

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1260 ه. / 1844 م

اشاره

در سال 1260 ه. مطابقه سنۀ لوى ئيل چون 9 ساعت و 8 دقيقه از روز چهارشنبۀ سلخ شهر صفر برگذشت آفتاب از حوت تحويل حمل داد، شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار بساط نوروزى در نوشت و اين هنگام فتنۀ ميرزا على محمّد باب آشكار گشت.

آغاز فتنۀ ميرزا على محمّد باب

همانا او مردى از تاجرزادگان شيراز بود و پدر او ميرزا رضاى بزّاز نام داشت و اعمامش كار تجارت مى كردند و او در بدايت حال به تحصيل علوم فارسيه پرداخته از مقدمات عربيه نيز بهره [اى] گرفت. آن گاه وساوس شيطانى، و هواجس نفسانى او را تحريك داد تا به خلاف شريعت غرّا تن به رياضات شاقه انداخت و از آن ارتقاى به معارج عاليه جست.

چنانكه مسموع افتاد، وقتى در شهر بوشهر كه نفس نسيمش چون دم تنور تافته، هنگام سورت گرما بر بامها مى رفت و در برابر آفتاب با سر برهنه مى ايستاد و زبان به اوراد خويش مى گشاد. چندان اين زحمت بر تن نهاد كه دماغش عليل و مغزش پريشيده گشت، آن گاه سفر عتبات عاليات كرد و در زمين مقدس كربلا سكون اختيار نمود و همه روزه در محفل تدريس حاجى سيد كاظم كه بهترين تلميذ شيخ احمد احسائى بود حاضر مى شد و از كلمات او استفاده مى جست و بر طريقت شيخ احمد مى رفت.

يك دو سال بدين گونه روز برد، چون حاجى سيد كاظم از اين جهان به سراى جاويد انتقال نمود چند تن از شاگردان او را برداشته براى رياضت و عبادت به مسجد كوفه در رفت و 40 روز اقامت كرد و يك باره مزاجش از استقامت بگشت.

ص:39

آن گاه در نهانى مردمان را به زهادت و افادات خويش مى فريفت و به ارادت خود دعوت مى نمود و از هركس مطمئن خاطر مى شد با او مى گفت:

من باب اللّهم، فادخلو البيوت من ابوابها، هيچ خانه [اى] را جز از در به درون نتوان شد. هركه خواهد به خداى رسد و دين خداى را بازداند تا مرا ديدار نكند و اجازت نستاند، نتواند.

از اين روى به ميرزا على محمد باب مشهور شد و چون روزى چند بگذشت مسمّى به باب گشت و نام او كمتر بر زبانها رفت.

مع القصه چون در كربلا گرد خود انجمنى كرد و مريدان او فراوان شد هركس را صديق تر دانست با او از تحدى خويش فزونى جست و با خاصگان خويش گفت: «آن مهدى صاحب الامر كه مردم انتظارش برند منم» و چون در خبر است كه حضرت قائم صلوات اللّه عليه از مكۀ معظمه خروج خواهد كرد با مريدان خويش همى گفت كه:

سال ديگر دعوت خويش را در مكه ظاهر خواهم ساخت و با شمشير بيرون خواهم تاخت.

و بعضى اخبار و احاديث را كه با ظهور آن حضرت مطابقتى دارد با خويشتن راست مى كرد و مردم را مى آموخت كه:

چون سال ديگر خروج من با سيف خواهد بود و خونها خواهم ريخت بر شما فرض است ك مكاتيب خود را با شنجرف و ديگر سرخيها نگار كنيد.

و نيز مى گفت: «در اذان و اقامه نام مرا داخل كرده اشهد ان على محمدا بقية اللّه بگوئيد» و كلماتى چند باهم تلفيق مى كرد و مى گفت: «اين از خداى به من فرود شده و قرآن من است» و چون آن كلمات از قواعد عربيّت بيرون بود و غلطات نحوى فراوان داشت بعضى از مردم به محاجه بيرون مى شدند و آن غلط را باز مى نمودند در جواب مى گفت:

نحو را در حضرت حق گناهى بود تاكنون بدان گناه مأخوذ و محبوس بود اينك به شفاعت من رستگار شد، پس اگر مرفوعى را مجرور يا مفتوحى را مسكور بخوانى زيانى نباشد.

هم بدينجا نايستاد گفت:

اكنون دين كمال يافت و ظهور حقّ تمام شد كه من ظاهر شدم چه من صورت على و محمّدم! همانا على و محمّد دو كس بودند اينك آن هردو

ص:40

منم از اين روى نام من على محمد است.

هم بدين آرامش نگرفت و گفت: «هنگام آفرينش نخستين محمد و على با من بيعت كردند و با من ايمان آوردند» و چون او را همى گفتند كه پيغمبران سلف بر صدق سخن خويش خرق عادت كردند و معجزها نمودند صالح از سنگ خاره ناقه كرد و خليل از آتش گلستان آورد و موسى از چوب عصا اژدهاى دمنده ساخت، عيسى مردۀ 700 ساله را از گور بيرون تاخت، محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله كه خاتم انبياست از اين جمله فزونى جست و بيرون عالم ناسوت در اجرام فلكى و عوالم ملكوتى كار كرد چنانكه قصّۀ معراج و حديث شق قمر تاكنون سمر؟؟ است. در پاسخ گفت:

برهان كمالات من، مقالات من است، از اين افزون كدام معجزه تواند بود كه من روزى هزار بيت به مناجات سخن كنم و با خامۀ خويش نگار دهم.

مع القصه بعضى از مردم كه بلادتى داشتند به ارادت او سرنهادند و گروهى را كه كياستى بود به اميد رياست بدو پيوستند و اين جماعت قواعد اصول و فروع دين را ديگرگونه نهادند و چون زمان جاهليت به جاى سلام يكديگر را ترحيب كردند و مرحبا بك گفتند و ايام روزه داشتن شهر رمضان را 19 روز فرض شمرده اند. از اين گونه تغيير و تبديل در احكام شريعت غرّا چندان افكندند كه از حوصلۀ نگارش افزون است و نيز بدين قدر پيروان او رضا ندادند از بهر آنكه مردم شرير و نادان را با خود متّفق كنند، گفتند:

مادام كه سلطنت باب در تمامت روى زمين ظاهر نگشته و تمامت اديان را واحد و متّحد نساخته ايام فترت است و هيچ تكليفى بر مردم واجب نيفتاده اگرچه در شريعت باب يك زن را 9 تن شوهر تواند بود، لكن اكنون اگر بر افزون بخواهد منعى نباشد.

و اين جماعت هريك نامى از انبياى كبار و ائمۀ اطهار را بر خويش مى نهادند و زنان و دختران خويش را به نام و نشان زنان خانوادۀ طهارت مى خواندند. آن گاه در هر خانه كه انجمن مى شدند به شرب خمر و منهيات شرعيه ارتكاب

ص:41

مى نمودند و زنان خويش را فرمان مى دادند تا بى پرده به مجلس بيگانگان درمى آمد [ند] و بگساريدن كاسات عقار مشغول مى شد [ند] و سقايت مردان مجلس مى كرد [ند].

مع القصه چون باب تأسيس چنين بنيانى نهاد و برحسب ميعاد راه مكۀ معظمه برداشت و در سفر مكه از مريدان خويش انبوهى نتوانست فراهم دارد تا به وعده وفا كند و با شمشيرهاى كشيده خروج نمايد، لاجرم راه بگردانيد و سفر فارس را تصميم عزم داده از بندر بوشهر سر به در كرد و چند تن از مريدان خود را به شهر شيراز فرستاد تا مردم را به طريق او دعوت كنند. و منشآت خود را بعضى قرآن و برخى را مناجات نام نهاده، بديشان سپرد كه بر مردم فرو خوانند؛ و مردمان به جاى قرآن مجيد و صحيفۀ سجاديه آن كلمات را قرائت كنند.

و اين هنگام حسين خان آجودان باشى عساكر ايران كه ملقّب به نظام الدوله بود حكومت فارس داشت، بدو خبر بردند كه ميرزا على محمد باب در بوشهر رحل اقامت انداخته و فرستادگان او در اين شهر به اغواى مردم پرداخته اند. نظام الدوله چند تن از عوانان را برگماشت تا فرستادگان او را دست بسته حاضر ساختند و حكم داد تا بى توانى عصبى كه بدان مشى توانستند كرد از پاى ايشان قطع نمودند. روز دوم شعبان اين امر را به انجام برد، روز شانزدهم شعبان چند تن سوار بفرستاد تا در بوشهر باب را مأخوذ داشتند و از آنجا كوچ داده شب نوزدهم شهر رمضان به بلدۀ شيراز درآوردند و در خانه [اى] كه از پدر به ميراث داشت جاى دادند.

اين وقت حسين خان تدبيرى انديشيد و روزى مجلس را از بيگانه پرداخته كرد و باب را به نزديك خود طلبيد و سر معذرت پيش داشت و گفت بر من روشن شد كه سخن تو از در صدق است و طريقت تو پسنديده باشد، همانا دوش در خواب ديدم كه تو بر من درآمدى و با سرانگشت پاى مرا از جاى برانگيختى و گفتى:

هان اى حسين خان در جبين تو نور ايمان مشاهده كرده ام و از اينجا است كه در ازاى فرستادگان خود ترا هلاك نساختم برخيز و طريق حق گير.

ميرزا على محمد باب اين سخنان را باور داشت و گفت «تو خواب نديدى؛ بلكه

ص:42

بيدار بودى و من خود بودم كه به بالين تو آمدم و چنان كردم». حسين خان از در خضوع پيش شده و دست او را بوسه زد و گفت «جان و مال در قدم تو ريزم و اين توپخانه و سرباز كه در شيراز اكنون به تحت فرمان من است به حكم تو كوچ دهم و با دشمنان تو نبرد آزمايم». باب در جواب گفت «چون با من بگرويدى و از در مطاوعت و متابعت بيرون شدى چون جهان را مسخر كردم سلطنت روم را با تو خواهم گذاشت». حسين خان عرض كرد كه «من سلطنت نمى خواهم، همۀ آرزوى من آن است كه در ركاب تو شهيد شوم و پادشاهى جاودانى به دست كنم».

مباحثۀ باب با علماى شيراز

بالجمله چون حسين خان خاطر باب را از دهشت و انقلاب آسايش داد، مجلسى بياراست و علماى بلده را انجمن كرد و باب را گفت «حجّت خويش را بر اين مردم تمام بايد كرد، آن گاه كه علما طريق تو گيرند كار عامه سهل باشد». پس ميرزا على محمّد باب با دل قوى به مجلس علما درآمد و سيّد يحيى پسر سيّد جعفر دارابى ملقّب به كشّاف كه از مريدان باب بود نيز حاضر گشت و چون آغاز سخن كردند بى ترس و بيمى باب سر برداشت و گفت:

چگونه شما از اطاعت من به يك سوى همى شويد و متابعت مرا فرض نمى شماريد. از آن پيغمبر كه شريعت آن داريد در ميان شما جز قرآن وديعتى ندارد، اينك قرآن من فصيح تر از آن قرآن شما و نيكوتر از آن است و دين من ناسخ دين پيغمبر شماست بى آنكه تيغها انگيخته گردد و خون شما ريخته شود، حفظ جان و مال خود را واجب شماريد و طريق خلاف و نفاق مسپاريد.

چون سخن بدين جا آورد علماى مجلس به همان مواضعه كه با حسين خان نهاده بودند در پاسخ او سخن نكردند؛ اما حسين خان سر برداشت و گفت:

نيكو گفتى و نيكوتر از اين آن است كه شرايع خود را در صفحه [اى] نگار كنى تا هركس خواهد بدان بنگرد و بگرود.

پس قلم بگرفت و سطرى چند نگار داد. علماى مجلس چون بدان نگريستند از قانون عربيّت بيرون يافتند و غلطات آن را يك يك باز نمودند.

ص:43

اين هنگام حسين خان روى بدو كرد و گفت: با اينكه هنوز لفظى چند را نتوانى تلفيق كرد اين چه ياوه درائى است كه خويشتن را بر خاتم الانبيا فضيلت نهى و ترّهات خود را بر كلمات خداى بارى تفضيل دهى.

و بفرمود تا عوانان درآمدند و هردو پاى او را استوار بربستند و با چوبش زحمت فراوان كردند. همى فرياد برآورد و توبت و انابت جست و در استغفار خويشتن را به كلمات شنيع برشمرد و اظهار نادانى و پشيمانى كرد. آن گاه حكم داد تا به اشياء اسود چهرۀ او را سياه گونه كردند و به مسجدى كه شيخ ابو تراب به جماعت نماز مى گزاشت دربردند تا دست و پاى او را بوسه زد و بر كردار خويش لعنت فرستاد و مدت 6 ماه محبوس بود.

چون خبر او در اصفهان سمر گشت چند تن از مردم عامه بى آنكه پشت و روى اين كار را ديده باشند روى دل به جانب او كردند. منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله كه اين وقت حكومت اصفهان داشت گمان كرد كه تواند بود ميرزا على محمّد نيز يكى از بزرگان دين باشد و هركس نشنيده بود كه او مى گويد من صاحب الامرم يا قرآن آورده ام با خود مى انديشيد كه اگر مردى باب معرفة اللّه باشد، زيادتى در دين نخواهد بود و زبان از لعن او كوتاه مى داشتند و معتمد الدّوله از اين گونه مردم بود و خواست او را ديدار كند.

پس چند تن سوار بفرستاد كه اگر توانند او را از بند برهانند و پوشيده از مردم به اصفهان برسانند.

وقتى سوارهاى معتمد الدّوله به فارس رسيدند از قضا بلاى وبا بالا گرفته بود و مردم آشفته خاطر بودند. لاجرم بى زحمت باب را برداشته به اصفهان آوردند و معتمد الدّوله او را به مكانتى تمام فرود آورد. بعد از او حسين خان، سيّد يحيى را پيام فرستاد كه ديگر در مملكت فارس سكون تو ناهموار است بى آنكه آزرده شوى و آسيبى بينى بيرون شو. سيّد يحيى ناچار شد و از شيراز كوچ داده به شهر يزد سفر كرد و همچنين پيروان باب از بيم حسين خان به هر سو پراكنده شدند.

مباحثۀ ميرزا على محمّد باب با علماى اصفهان

اما از آن سوى معتمد الدّوله چون باب را درآورد و خواست تا دانش او

ص:44

را ممتحن دارد، يك شب محفلى آراسته كرده و شناختگان فضلاى اصفهان را به ميهمانى دعوت نمود. امام جمعه و جماعت اصفهان ميرزا سيّد محمّد آقا و آقا محمّد مهدى پسر حاجى ابراهيم كلباسى و ميرزا محمّد حسن پسر ملا على نورى نيز از جملۀ مجلسيان بودند. باب در اين وقت درآمد و به مكانى رفيع جلوس نمود. نخستين آقا محمّد مهدى آغاز سخن كرده و باب را گفت:

اين مردم كه طريق شريعت سپرند بيرون دو فرقه نباشند، يا مسائل شرعيۀ خويشتن از اخبار و احاديث استخراج و استنباط فرمايند و اگرنه مقلّد مجتهدى باشند.

پاسخ گفت كه:

من تقليد كسى نكرده ام و نيز هركس با ظنّ خويش عمل كند حرام دانم.

آقا محمّد مهدى گفت:

امروز باب علم مسدود است و حجّت خداى غايب باشد بى آنكه امام وقت را ديدار كنى و مسائل حقّه را از زبان او اصغا فرمايى، چگونه با يقين پيوسته شوى و كار با يقين كنى ؟ با من بگوى اين علم را از كجا اندوختى و اين يقين از كه آموختى ؟

باب در جواب گفت:

تو متعلّم نقل و كودك أبى جادى و مرا مقام ذكر و فؤاد است، ترا نرسد كه با من از آنچه ندانى سخن كنى.

چون مناقشه ايشان بدين جا رسيد، آقا محمّد مهدى خاموش شد و ميرزا [محمّد] حسن كه در فنون حكم خاصّه در مؤلفات ملا صدرى قدرتى به كمال داشت سر بر كرد و باب را گفت:

بدين سخن كه گفتى ايستاده باش! ما در اصطلاح خويش از براى ذكر و فؤاد مقامى نهاده ايم كه هركس بدانجا ارتقاء جويد به تمامت اشياء همراه باشد و هيچ شيئى از وى غايب نماند و هيچ چيز نباشد كه نداند. آيا تو نيز مقام ذكر و فؤاد را چنين شناخته و احاطت وجود شما بر اشياء چنين است ؟

ميرزا على محمد باب بى لغزش خاطر و لكنت زبان گفت:

چنين است هرچه مى خواهى بپرس.

ميرزا [محمّد] حسن گفت:

همانا از معجزات انبيا و ائمۀ هدى يكى طىّ ارض است. بگوى تا بدانيم كه زمين چگونه درنوشته شود مثلا حضرت جواد عليه السلام كه قدم از مدينه برداشت و در طوس گذاشت مسافتى كه از مدينه تا طوس بود به كجا شد؟

ص:45

آيا زمين ميان اين دو شهر فرود شد و مدينه به طوس برچفسيد؟ و چون امام عليه السلام به طوس شد ديگرباره زمين برآمد؛ و اين نتواند بود، چه بسيار شهرها از مدينه تا طوس باشد. پس همه بايد خسف شود و جانداران همه تباه شوند و اگر گوئى زمينها باهم متراكم شدند و تداخل كردند اين نيز نتواند بود، چه بسيار شهرها بايد محو شود و بدان سوى مدينه يا طوس رود. و حال اينكه هيچ قطعه از زمين ديگرگون نشده و از جاى خود جنبش نكرده و اگر گوئى امام طيران نمود و از مدينه تا طوس با جسم بشرى برجستن كرد اين نيز با براهين محكم راست نيايد؟

و همچنان بگوى كه چگونه امير المؤمنين على عليه السلام در يك شب و يك حين در 40 خانه ميهمان شد؟ اگر گوئى على (ع) نبود و صورتى نمود نپذيريم؛ زيرا كه خدا و رسول دروغ نگويد و على (ع) شعبده نكند و اگر به راستى او بود چگونه بود؟

و همچنان در خبر است كه آسمانها در زمان سلطان جابر به سرعت ساير باشد و در روزگار ائمۀ هدى بطئى سير دارد. نخست آنكه از براى آسمان دو گونه سير چگونه تواند بود، و ديگر آنكه سلاطين بنى اميه و بنى عباس با ائمۀ ما عليهم السلام معاصر بودند، پس بايد آسمان را؟؟ بطء سير و سرعت سير در يك زمان باشد. اين سرّ را نيز مكشوف دار.

باب در جواب گفت:

اگر خواهى كشف اين معضلات را مشافهه كنم و اگرنه با كلك و بنان بر صفحه رقم زنم.

ميرزا [محمّد] حسن گفت

امر توراست هرچه مى خواهى مى كن.

پس باب قلمى و صفحه [اى] به دست كرده به نگارش پرداخت. آن هنگام كه خورش و خوردنى به مجلس مى نهادند سطرى چند بنگاشت. ميرزا [محمّد] حسن برداشت و نظاره كرد و گفت:

همانا خطبه [اى] عنوان كرده و حمدى و درودى آورده و كلماتى چند مناجات رقم زده و از آنچه ما خواسته ايم خويش را آشنا نكرده.

سخن در اينجا بماند و چون كار از اكل و شرب بپرداختند هركس ره خويش گرفت و با خانۀ خويش شد.

ص:46

و چون معتمد الدّوله را دل با جانب باب بود و تخريب امر او نمى فرمود، بعد از بيرون شدن علما سرائى از بهر او معيّن كرد و او را پوشيده از مردم بداشت و سخن درانداخت كه باب را از اين شهر بيرون فرستادم و اين ببود تا آن گاه كه معتمد الدّوله وداع زندگانى گفت و فتنۀ باب بالا گرفت. چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

لشكر كشيدن نجيب پاشا وزير بغداد بر سر كربلاى معلاّ و قتل مردم آن بلده

و هم در اين سال در كربلاى معلاّ قتلى شنيع روى نمود از بهر آنكه از مردم عرب و عجم بسيار كس كه در بلدان و امصار خود سبب فتنه شده يا شرّى برانگيخته بودند، چندانكه در وطن خويشتن زيستن نمى توانستند، ناچار به شهر كربلا درمى گريختند و در آن بلده پناهنده شده سكون اختيار مى كردند. چون از اين اشرار در آن بلدۀ شريفه انجمنى شد، اين هنگام بر مجاورين آن ارض مقدّس نيز كار صعب داشتند و ابواب زحمت و ظلم فراز كردند، و همچنان حاكم كربلا كه از قبل وزير بغداد حكومت داشت از محل خويش ساقط كردند و دست او را از اخذ منال ديوانى كوتاه داشتند.

عليرضا پاشا 12 سال حكمران بغداد بود بر اين جماعت نتوانست چيره شد تا اين وقت كه كارداران دولت عثمانى نجيب پاشا را به وزارت بغداد فرستادند و او مردى كينه جوى و با جماعتى شيعى به شدّت به طريق معادات مى رفت. بعد از ورود او به بغداد شرارت اشرار كربلا را دست آويز كرده بى توانى به تجهيز لشكر پرداخت و لشكرى بزرگ بساخت و به آهنگ تسخير كربلا خيمه بيرون زد؛ و بعد از قطع مسافت آن بلدۀ طيّبه را حصار داد و مردم كربلا كه اهل حرفت و صنعت بودند با مردان جنگ قوّت مقاتلت و مبارزت نداشتند، لاجرم تاب درنگ نياورده از پس ديوارها گريختند. و نجيب پاشا حكم داد تا بگشادن توپ

ص:47

و قوّت يورش شهر كربلا را مفتوح ساخته، زاير و مجاور، و وارد و صادر را جميعا با تيغ بگذرانند، جز آن كس كه در خانۀ ظلّ السّلطان و خانۀ حاجى سيّد كاظم جاى كنند زحمت نرسانند؛ و حشمت اين دو خانه را از بقعۀ مطهرۀ سيّد الشّهدا و روضۀ متبركه عباس بن على عليهم السّلام بر زيادت بداشت.

بالجمله چون 3 روز از مدت محاصره سپرى شد، روز يازدهم شهر ذيحجة الحرام شهر را مفتوح ساخت و حكم داد تا 3 ساعت تمام لشكريان به قتل عام قيام كردند و 9000 تن عرضۀ هلاك و دمار ساختند و در بقعۀ سيّد الشّهدا و حضرت عباس نهرها از خون ناس براندند؛ و در اين دو بقعۀ مباركه اسب و شتر بستند و هر مال و خزانه كه در آن بلد يافت شد، به غارت برگرفتند و الواحى كه در روضۀ منوّره نصب بود خرد و درهم شكستند. بالجمله نجيب پاشا بعد از سه روز حاكمى در كربلا بگذاشت و روز چهاردهم ذيحجه به جانب بغداد مراجعت كرد. عبد الباقى حنفى مذهب بلكه ناصبى نسب كه ملازم ركاب نجيب پاشا بود و از شعراى اهل سنّت به شمار مى شد اين دو شعر بگفت:

أحسين دنس طيب مرقدك الاولى رفضو الهدى و على الضّلال تمردوا

حتّى جرى قلم القضاء بظهرها؟؟ يوما فطهّرها النّجيب محمّد

شيخ عزيز بن شيخ شريف نجفى كه اينك با نگارندۀ اين كتاب مبارك، انيس سراى و رفيق حجره است در جواب او بگفت:

اخسا عدّوّ اللّه انّ نجيبكم سلك الضّلال و فى العمى يتردّد

و لئن به دمك البسيطة دنست فابشر يطهرها المليك محمّد

و نيز حاجى ملا محمود تبريزى ملقب به نظام العلما كه در حضرت وليعهد پادشاه زاده شير صولت شاه شيران و چراغ ايران ناصر الدين شاه ملاباشى بود اين بيتها انشاد كرد:

اخسا عدّو اللّه كلّ نجيبكم كيزيد كم شرب الدّماء تعودوا

هذابن هند و المدينة و الدّم المهراق فيها و النّبى محمّد

ص:48

و هم حاجى ملا محمود انشاد كرده است

تبّا لاشقى الاشقياء نجيبكم نصب الحسين و فى لظى يتجلّد

لا تعجبوا ممّا اتى اذقدأتى بصحيفة ملعونة يتقلّد

سفارت ميرزا تقى خان وزير نظام به ارزن الروم و شورش اهل آن بلده بروى
اشاره

بعد از قتل در كربلا كه اين صورت زشت به دست نجيب پاشا ديدار شد و خبر آن در ايران سمر گشت، شاهنشاه غازى در كيفر اين كار قدم استوار كرد و آن رنجش كه از بهر محمّره و تخريب آن بلده، در خاطر داشت دوچندان گشت. وزراى مختار دولت روس و انگليس كه در نهانى پشتوان دولت عثمانى بودند، دانستند كه كار ايران با روم يك سره شود و دولت روم را از آن ضعفى كه به دست محمّد على پاشاى مصرى عارض شده قوّت مقاتلت نخواهد داشت، پس به قانون ميانجى خود را به ميان افكندند و گفت و شنود فراوان كردند و عاقبت سخن بر آن نهادند كه دول اربعۀ ايران و روم و روس و انگليس هريك وزيرى و وكيلى معيّن كنند و اين جمله در يك انجمن نشسته باهم سخن كنند و دولت ايران را راضى داشته اصلاح ذات بين فرمايند.

لاجرم به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى، آقا ميرزا جعفر خان مشير الدّوله كه از روم به سرعت تمام سفر ايران كرد و سفير كبير دولت بود، چنانكه مذكور شد، هم ديگرباره مأمور گشت و مقرّر شد كه اين مجلس در ارزن الروم آراسته شود و وكلاى اربعه حاضر شوند. چون ميرزا جعفر خان از طهران سفر كرده وارد تبريز گشت، مزاجش از صحت بعيد افتاده و در بستر ناتوانى بخفت، لاجرم حاجى ميرزا آقاسى، ميرزا تقى خان وزير - نظام را به جاى او اختيار كرد و حكم داد تا سفر ارزن الروم كند.

لاجرم [ميرزا تقى خان وزير نظام] بسيج سفر كرده 200 تن از شناختگان توپچيان و قواد سربازان

ص:49

براى حشمت خويش با خود برداشت و طريق ارزن الروم گرفت. در منزل قزل ديزج كه مبتداى خاك روم است يك تن يوزباشى با 50 سوار از قبل دولت عثمانى پذيرۀ او كرد و خواست تا به فرمان پاشاى ارزن الروم مهمان پذير شود و خرج خوانسالار و علوفۀ سوار بر ذمّت نهد، ميرزا تقى خان نپذيرفت و گفت با اتّحاد دولتين ما خويشتن را مهمان ندانيم كه پذيراى ميزبان باشيم.

و هنگام ورود به ارزن الروم جماعتى از لشكريان با قواد خويش استقبال او كردند، و او را در سرائى نيكو فرود آوردند و در رواق نشيمين او 200 تومان زر مسكوك نهادند، و پاشاى ارزن الروم پيام كرد كه اين زر وكيل خرج برگيرد و هرروز و هر ماه آنچه بخواهد فرمان دهد. همچنان ميرزا تقى خان آن زر بازفرستاد و از پس 3 روز پاشا را ديدار كرد و او روز ديگر به سراى وى آمد و در اين آمد و شد بر عادت روميان هريك 20 تومان بهاى قهوه دادند.

بالجمله ميرزا تقى خان در ارزن الروم اقامت كرد و چون ايلچى دولت عثمانى در آن بلده درگذشت، بعد از 3 ماه انور افندى از اسلامبول رسيد. و براى انجام مصالحه و مساهله آغاز مكالمه گشت و سخن بر آن نهادند كه هرروز در منزل يك تن از وكلاى اربعه انجمن شوند، بدينگونه كه يك روز در سراى انور افندى، ميرزا تقى خان حاضر شود و از مقصود خويش سخن كند، كلنل ويليمز فرستادۀ دولت انگليس و كلنل دنيز فرستادۀ دولت روسيه نيز حاضر باشند و مقالات او را رقم كنند و ديگر روز در سراى ديگر درآيند و كار از اين گونه كنند تا اين مكالمت به خاتمت رسد و هر دو روز كه انور افندى و ميرزا تقى خان جواب و سؤال خويش را نگار همى دادند انفاذ پايتخت دولتين علّيّتين همى داشتند تا كارداران جانبين ملاحظه كرده خبرى باز دادند.

بدين گونه 18 مجلس از بهر گفت و شنيد آراسته گشت و شرح مقالات آن مجالس را نگاشتن از قانون تاريخ نگاران بيرون است.

مع القصه چون مدّت اين سفارت از 3 سال افزون گشت، مردم ارزن الروم در خاطر گرفتند كه سفير

ص:50

ايران را زيانى رسانند و چون دانستند كه اين اغلوطه در جبر كسر محمّره سودى خواهد داشت، يك روز كودكى را كه سنين عمرش از 3 سال و 4 سال بر زيادت نبود دست آويز فتنه كردند و گفتند يك تن از ملازمان ميرزا تقى خان با او درآويخته و درآميخته و بدين [بهانه] جمعى از عامۀ شهر خانه و كوى بگذاشتند و غوغا برداشتند.

اسعد پاشا يك تن كهيا با جماعتى از غوغاطلبان به نزد ميرزا تقى خان رسول فرستاده و پيام داد كه بى بهانه آن مرد كه اين گناه كرده، به ما فرست تا تباه كنيم و آتش اين فتنه را فرونشانيم. ميرزا تقى خان گفت منّت خداى را كه ما هردو از مسلمانانيم و در شريعت ما فاعل اين امر شنيع واجب القتل باشد، هم اكنون بفرماى تا هركه اين نسبت به ملازمان من كند در محضر يك تن از علماى بلد حاضر شود و چراغعلى خان ملازم خويش را بدان محضر فرستم و فرستادگان دولت روس و انگليس را نيز حاضر كنم و به هرچه حكم شرع برآيد اطاعت كنم.

كهيا باز شد و اين پيام باز برد و سفراى روس و انگليس گفتند كه ما هم اكنون انور افندى را ديدار مى كنيم و فردا بگاه در محضر شرع حاضر مى شويم. و هم در ساعت اسعد پاشا و انور افندى را ديدار كردند و اين حكومت را به محكمۀ قاضى مقرّر داشتند.

لكن هم در آن شب اعيان شهر در سراى پاشا انجمن شدند و مواضعه نهادند كه فردا چون آفتاب سر برزند ابواب حجرات بازارها را استوار ببندند و صغير و كبير شهر برشورند و هركه را از مردم ايران در ارزن الروم به دست كنند سر از تن برگيرند. صبحگاه كه ميرزا تقى خان چنان مى پنداشت كه كس به خانۀ قاضى بايد فرستاد ناگاه غوغاى مردم را اصغا نمود و هنوز مجال فحص حال نكرده بود كه خانۀ او را حصار دادند و بانگ تفنگ و فرياد مردان جنگ بالا گرفت و اين وقت ملازمان ميرزا تقى خان افزون از 30 تن نبود. بفرمود تا در سراى بربستند و از پس ديوارها بنشستند و حكم داد كه تفنگهاى خويش را گشاد دهيد تا مردم بيم كنند و گستاخ به سراى ما درنيايند. لكن هيچكس از مردم ارزن الروم را هدف گلوله

ص:51

مسازيد، چه اگر كسى از ايشان را بقتل آوريد يك تن از مردم ايران را زنده نگذارند.

و از آن سوى مردم شهر مجراى آب را از خانۀ ميرزا تقى خان مسدود داشتند و در سراى او را همى آتش در زدند و نردبانها در اطراف خانه نصب كرده به تخريب ديوار و در مشغول شدند. يك تن از مردم ميرزا تقى خان كه ميرزا حسن نام داشت از كثرت دهشت و وحشت خود را از بام بزير افكند، باشد كه به جانبى فرار كند، جمعى از پى او بتاختند و او را گرفته در بازار قصابان بردند و مقتول ساختند و گروهى كه از نردبانها به بام برآمده بودند، در قهوه خانۀ ميرزا تقى خان را بشكستند و يك تن را بعد از جراحت گلوله و خنجر به بام سرا بردند و پاره پاره كردند و اعضاى او را به درون خانه همى افكندند.

چراغعلى خان و بعضى ديگر از آن مردم كه در سراى بودند به زخم گلوله و ديگر آلات حرب جراحت يافتند. ميرزا تقى خان نيز به زخم سنگ جراحتى چند يافت. اين هنگام ميرزا تقى خان ديد كه كار از مدارا بيرون شد، بفرمود تا به زخم گلوله مردم را آسيب كردند و مردم عامه چون اين بديدند از بام سراى به فرود كوى دررفتند.

اين هنگام اسعد پاشا به اتّفاق سفير روسيه به در سراى ميرزا تقى خان آمد و پيام كرد كه در بگشايند تا ما به نزديك ميرزا تقى خان بنشينيم و او را از آسيب مردم عامه حراست كنيم. ميرزا تقى خان، چراغعلى خان را به پاسخ فرستاد كه اگر حكم شما بر مردم عامه روان است نخست ايشان را پراكنده سازيد آنگاه درآئيد، اگرنه چون در بگشائيم نخست اين مردم غوغاطلب درآيند و ما را تباه كنند و شما اين گناه بر مردم عامه بنديد. اسعد پاشا از اين كلمات برنجيد و باز شد و كوشش مردم بر زيادت شد.

از آن سوى در يك فرسخى شهر اين خبر به بحرى پاشا رسيد كه در منصب فريق بود و فريق آن را گويند كه 10000 تن مردم لشكرى در تحت فرمان او باشد و در ايران اين چنين كس را امير تومان گويند. بالجمله چون فريق خبر اين غايله بشنيد نخست آلات حرب 2 فوج از

ص:52

لشكر خود را كه از مردم ارزن الروم بودند بگرفت تا مبادا با مردم شهر پيوسته شوند، و به شتاب راه شهر پيش داشت و 4 فوج از لشكر خود كه مردم عربستان بودند با توپچيان فرمان كرد كه از دنبال او سرعت كنند و نخستين خود با 300 تن سرباز راه نزديك كرد و بانگ شيپور بلند آوازه شد، مردم شهر چنان دانستند كه سپاه دولت به مدد ايشان همى آيد دل قوى كردند و بر كوشش و يورش بيفزودند.

ميرزا تقى خان چون اين بديد فرمان كرد كه از زر و مال هرچه در اين سراى داريم از سر بامها به كوى و برزن بريزيد باشد كه مردم شهر به اخذ غارت پردازند و لختى ما را به سلامت بگذارند تا آنگاه كه فريق درآيد و در تفريق اين مردم تدبيرى فرمايد و اگر سخن او نيز رنگى نپذيرد يا از در نيرنگ برآيد ناچار جنگ بايد كرد و به خون خويش از اين جماعت بسيار بايد كشت.

مع القصه در اين وقت فريق برسيد و نخست چندكس از مردم خود را در گرد سراى ميرزا تقى خان بازداشت، آن گاه بانك در داد كه اى مردم صواب آن است كه از اين جنگ و جوش دست باز داريد و زمام اين كار به من گذاريد. اگر قتل اين مردم واجب باشد يك تن را از ايشان زنده نگذارم و اگرنه چرا بى موجبى سفير ايران را بايد كشت و دولت آل - عثمان را در ميان دول خارجه به نقض عهد مشهور كرد.

مردم شهر چون از قاضى بلد و اسعد پاشا در آن غوغا اجازت داشتند فريق را محلى و مكانتى نمى گذاشتند و از اين سخنان در كيد و كين بر زيادت شدند و بر جلادت بيفزودند. چون مردم فريق اندك بود كار به رفق همى كرد و در ميانه چند جراحت برداشت، در گرمگاه اين گيرودار ناگاه عبد اللّه بيك توپچى باشى با 4 فوج از لشكر فريق برسيد و پيش روى سراى ميرزا تقى خان بر صف شد.

اين هنگام فريق را قوّتى بدست شده و آن مردم كه به تخريب جدران خانه مشغول بودند دور كرد و نردبانها را از گردسراى برگرفت و خود به نزديك

ص:53

ميرزا تقى خان آمده، او را قويدل ساخت و گفت من و 9 فوج لشكر كه در تحت فرمان حاضر دارم تا مقتول نگردد تو را زيان نرسد؛ و از آن سوى اسعد پاشا را پيام كرد كه حكومت اين شهر خاص از بهر تو بوده است چون است كه اين مردم را دفاع نمى دهى و نام دولت عثمانى را در ميان دول زشت مى كنى ؟ يا اين جماعت را پراكنده كن و اگر نتوانى سجلّى به من فرست كه در قوّت بازوى من نيست. آن هنگام يا تمامت لشكر را به هلاكت مى اندازم يا بنيان اين شهر را به گلولۀ توپ بست مى كنم.

اسعدپاشا در پاسخ او تقاعد ورزيد، فريق چون اين بديد ميان لشكر خود آمد و فرياد در داد كه هان اى لشكر شما رضا مدهيد كه 50000 تن مردم شرير ارزن الروم برشورند و ايلچى دولت ايران را با 30 تن از همراهان او مقتول سازند و نام دولت عثمانى را پست كنند. لشكريان هم دل و هم زبان گفتند ما به حكم دولت، تو را فرمان برداريم، به هرچه حكم كنى چنان خواهيم كرد. پس بفرمود تا ساختۀ جنگ شوند و تفنگها را با گلوله و باروت انباشته كنند.

اسعد پاشا چون اين بشنيد قاضى شهر را به نزد او رسول فرستاد باشد كه به زبان ملامت فسخ عزيمت او كنند. فريق با قاضى گفت سخن به دراز مكش فرمان كن تا هم اكنون اين مردم باز خانه هاى خويش شوند و اگرنه بفرمايم تا اين توپها و تفنگها به سوى ايشان بگشايند. قاضى چون چنان ديد ناچار به ميان مردم آمده آن جماعت را به يك اشارت ابرو پراكنده ساخت، چنانكه يك تن به جاى نماند و اين هنگامه 9 ساعت مدّت داشت.

بالجمله چون اين غوغا، به نهايت شد، اسعد پاشا و قاضى و سفراى دولت انگليس و روس و جماعتى از بزرگان شهر چند تن مردم معالج براى جراحت يافتگان برداشته به سراى ميرزا تقى خان درآمدند. اما ميرزا تقى خان جراحات خود را پوشيده همى داشت.

و چون از كثرت خرابى آن سراى ديگر درخور نشستن نبود، فريق پاشا گفت من سفير ايران را به لشكرگاه خود مى برم تا از بهر او خانۀ لايق معين شود. اسعد پاشا گفت نيكو باشد، لكن صواب آن است كه اين جماعت جامۀ رومى درپوشند و

ص:54

از ميان اين شهر عبور كنند تا مبادا ديگرباره مردم برشورند و ايشان را آسيبى رسانند. ميرزا تقى خان گفت باز چه انديشيده [اى] من مردم خويش را از مقاتلت منع كردم و اگرنه كس نتوانست چنين سهل و آسان در تخريب اين خانه دست بيازد، من هرگز نام ايران را به ننگ آلوده نمى كنم و با جامۀ عثمانى به بهشت جاودانى نمى روم. اگر خواهى هم اكنون با اين چند تن مردم مجروح كه مراست سوار مى شوم و بدين شهر عبور مى دهم، اجازت كنيد تا همۀ مردم به مبارزت ما بيرون شوند و مردم ايران و حملۀ شيران را بدانند.

بالجمله در پايان امر فريق پاشا، چند عراده حاضر ساخت مردم مجروح و جسد مقتولين را حمل داد و ميرزا تقى خان را برنشاند و دو فوج لشكر از پيش روى او و دو فوج از پس پشت او بازداشت و با اين همه كودكان از در و بام خار و خاشاك بر ايشان نثار همى كردند تا از شهر بيرون شده در لشكرگاه فريق پاشا فرود شدند. اسعد پاشا پيام كرد كه من امشب به حال پرسى ايلچى ايران خواهم شتافت. فريق پاشا با ميرزا تقى خان مواضعه نهادند كه او را بار ندهند. لاجرم چون دو ساعت از شب سپرى شد و مشعل اسعد پاشا پديدار گشت ميرزا تقى خان چراغهاى سراپردۀ خويش را بنشاند. و چون پاشا برسيد اعلام دادند كه سفير ايران در جامه خواب است و او را بيدار نتوانيم ساخت. پاشا ناچار به سراپردۀ فريق شد و پس از ساعتى خسته خاطر مراجعت كرد.

بعد از اين وقايع ميرزا تقى خان به صوابديد نزديكان خود به سفير دولت انگليس و روس پيام فرستاد كه مرا مجال زيستن از اين پس در ارزن الروم محال افتاد چه رجال ما همه مقتول و مجروح گشتند و اموال ما همه مطروح و منهوب شد. ايشان بعد از اصغاى اين سخن بى توانى به منزل ميرزا تقى خان شتافتند و گفتند هرگز ما رضا ندهيم كه تو مراجعت به ايران كنى و به كارداران دولت خويش انها و اعلام مى داريم تا دولت آل - عثمان را در جبر اين كسر كه با شما كرده اند مجبور دارند.

ص:55

بعد از گفت و شنيد فراوان سفيران دولتين روس و انگليس سجلّى سپردند و خاتم برنهادند كه پس از مدّت 22 روز اگر اموال منهوبه و ديت مقتولين را كارداران دولت عثمانى نرسانند از خويشتن ادا فرمايند و مسرعى روانۀ اسلامبول داشتند. لاجرم ميرزا تقى خان ديگرباره به شهر ارزن الروم درآمده و در سرائى نيكو جاى كرد.

از آن سوى كارداران دولت عثمانى چون اين خبر بشنيدند عارف پاشاى ايچ آقاسى را كه حارس حضرت سلطان بود او را صورت سلطان مى ناميدند به شتاب تمام تا ارزن الروم بتاختند تا به نزديك ميرزا تقى خان آمده از قبل سلطان عذر اين گناه بجست و معادل 15000 تومان بهاى اموال منهوبه را به صحبت يوسف خان بيگ ياور حرب انفاذ داشته در ارزن الروم به ميان 30 طبق حمل داده از بازارها به سراى ميرزا تقى خان آوردند و تسليم دادند.

و از پس آن اسعد پاشا را از حكومت ارزن الروم معزول كردند و اين منصب را نيز با فريق پاشا مفوّض داشتند و هم منشورى از دولت روم براى مأخوذ داشتن مردم غوغاطلب با دو فوج سرباز در رسيد. يك فوج لشكر در گرد سراى ميرزا تقى خان به حراست گذاشتند و ندا در دادند كه اگر مردم به مدد غوغا طلبان جنبشى كنند چشم از ارزن الروم پوشيده خواهيم داشت و يك باره ويران خواهيم گذاشت و 300 تن مردم فتنه جوى را دستگير نموده در حبس خانه افكندند. برخى در محبس بمردند و جماعتى را به اسلامبول بردند و پس از يك ماه ديگر چند فوج لشكر از اسلامبول براى توقّف ارزن الروم مى رسيد.

فريق پاشا از بهر بازديد آن لشكر از شهر بيرون شد و در عرض راه تفنگى گشاد يافت و گلولۀ آن بر مقتل فريق آمد و درگذشت و هيچكس ندانست قاتل كيست جز اينكه گفتند از رجال دولت كسى اغواى يك تن از لشكريان كرده تا ارتكاب اين كار ناهموار نمود.

و از پس اين وقايع از كارداران دولتين ايران و روم اجازت رسيد كه عقد

ص:56

مصالحه به دست وكلاى دول اربعه استوار شود و صورت معاهده را نگار دهند. چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

ابتداى جلالت و رفعت منزلت اللّه قلى ميرزاى ايلخانى

و هم در اين سال اللّه قلى ميرزاى ايلخانى ربيب حاجى ميرزا آقاسى مكانتى بزرگ به دست كرد و هيچ امرى در دولت بى مداخلت او به كران نمى رفت، چه تمامت امور ملك و مملكت مفوّض به حاجى ميرزا آقاسى بود و شاهنشاه غازى از امانت و ديانت بر زيادت او را صاحب كشف و كرامت مى دانست. و ايلخانى ربيب و پسرخواندۀ او، و مادرش دختر شهريار تاجدار فتحعلى شاه و ضجيع حاجى ميرزا آقاسى بود. لاجرم كارها بر مراد او مى رفت و مردمان در اسعاف حاجت خويش دست توسّل به دامان او مى زدند و چون او ايلخانى قبيلۀ قاجار بود، همه روز شاهزادگان و ديگر بزرگان قاجار در مجلس او انجمن مى گشتند و هر گفتار نابهنجار كه بر زبان مى راند، گروهى از بيم و جماعتى از بهر حاجت مهملات او را به كلمات آسمانى و حكمت هاى لقمانى تعبير مى كردند و اين همه بر كبر و خيلاى او افزوده مى گشت.

محمّد قلى خان ايشيك آقاسى و جمعى ديگر از بزرگان درگاه كه از زخم زبان حاجى ميرزا آقاسى مجروح و مطروح بودند و مى دانستند كه در حضرت پادشاه شكايت و سعايت از او بردن باد به چنبر بستن و كوه به ناخن خستن است با يكديگر مواضعه كردند كه امروز ايلخانى شيفته نادانى و جوانى است و بيشتر وقت مست و بى خويشتن است او را بايد در حضرت شهريار آلودۀ عصيان و طغيان ساخت و چون او پشت با دولت كند و راندۀ حضرت گردد، حاجى ميرزا آقاسى نتواند خويش را بركنار داشت و ما توانيم گفت كه اين گناه جز به فرمان او نيست، همانا اين تاج و گاه را از بهر ايلخانى خواهد تا در مملكت ايران به يكباره سلطانى كند و اين وقت شاهنشاه غازى در قتل ايلخانى ناچار شود و حاجى ميرزا آقاسى را اگر در معرض هلاك و دمار نيندازد از محل خويش ساقط سازد.

پس همگى سخن بر اين نهادند و هرشب كه ايلخانى بساط لهو و لعب

ص:57

گسترده مى ساخت زنان شباره و پسران بدكاره به پيمودن كاسات عقار و نواختن موسيقار در مى آمدند، سرود هزار دستان و هوياهوى مستان، از مجلس ايلخانى يك نيم شهر را در مى ربود. اين وقت يك تن از مجلسيان او را خطاب مى كرد كه با اين دل دانا و بازوى توانا و روى رخشنده و كف بخشنده كه تو راست، اين تاج و ديهيم مر ديگران را ظلمى عظيم است. و ديگر كس معروض مى داشت كه اگر فرمان كنى من فردا بگاه پادشاه را گزندى به جان رسانم و تو را بر گاه نشانم و تمامت مردم ايران بدين آرزويند و از دل و جان تو را مى جويند.

ايلخانى كه عبد طالح و مست طافح بود و بدين سخنان مايل و بال فراخ مى ساخت و به كشف مهملات خاطر گستاخ مى شد. از آن سوى صبحگاه به حضرت پادشاه مى آمدند و سخنان شبانه را معروض درگاه مى داشتند. شاهنشاه غازى چون حفظ حدّ حاجى ميرزا آقاسى را واجب مى دانست و مانند ايلخانى و كلمات او را از صد يك به چيزى نمى شمرد و مكافات او را به تأخير مى افكند و چون خواست اين گونه، سخن در دار الملك كمتر بر زبانها رود، 15000 تومان زر مسكوك از وى پيشكش بستد و او را مأمور به حكومت بروجرد ساخت.

و چون محمود خان پسر محمد حسين خان ملك الشعرا مردى عاقل و فاضل بود و از كمالات بهرۀ كامل داشت و هم از ارتكاب معاصى پرهيزگار بود، حاجى ميرزا آقاسى او را به وزارت ايلخانى منصوب داشت، باشد كه ايلخانى به مصاحبت او از مواظبت مخدورات بپرهيزد و او در نيمۀ فصل خريف از دار الخلافه بيرون شد و بعد از ورود به بروجرد آن ولايت را به نظم و نسق كرد و چند ماه در آنجا اقامت داشت و چون نوروز سلطانى نزديك شد براى تقبيل سدۀ سلطنت و بساط بوسى حضرت آهنگ دار الخلافه كرد و ميرزا محمّد خان عمّ خود را به نشان نيابت در بروجرد گذاشت و راه طهران برداشت چنانكه شرح حالش در جاى خود مذكور مى شود.

ص:58

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1261 ه/ 1845 م

اشاره

سال 1261 هجرى مطابق سنۀ ئيلان ئيل تركى 2 ساعت و 56 دقيقه از شب جمعه دوازدهم شهر ربيع الاول چون برگذشت، آفتاب در بيت الشرف شد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن عيدى بگذاشت.

همانا بعد از خرابى محمّره به دستيارى اشرار بصره و قتلى كه در كربلاى معلى به دست نجيب پاشا واقع شد و كارپردازان دولت عثمانى در كيفر اين امر مماطله كردند و شرايط عهدى كه در ميان دولتين ايران و روم رفته بود از پس پشت انداختند، اين نقض عهد، در خاطر بزرگان ايران حملى افكند و مكافات اين امور را يك جهت شده به تجهيز لشكر پرداختند. وزراى مختار دولت انگليس و روس اصلاح ذات بين را كمر بستند و مردم روم نيز ايشان را از پى مسالمت برانگيختند و بر ذمّت نهادند كه چون اين مخاصمت به مخالصت انجامد جبر كسر مامضى كنند و كارداران ايران به وزراى دولت و سفراى انگليس و روس شرحى نگار كردند كه دولت عثمانى هرگاه اين شرايط را بر ذمّت نهد، كار مصالحت و مسالمت به پاى رود و اگرنه فيصل اين امر در ميانه به شمشير خواهد رفت.

خلاصۀ فقرات نگاشته كه در شهر جمادى الاولى اولياى دولت ايران به وزراى مختار دولتين علّيّتين روس و انگليس نگار دادند

فقرۀ اول: هرچند اين املاك متنازع فيه دولت علّيۀ ايران و دولت علّيۀ عثمانى به شهادت تواريخ و كتب جغرافيا كه اكثر دولتهاى بزرگ دارند و مى دانند

ص:59

مختص دولت علّيۀ ايران است، لكن بنابه توسط اولياى دولتين فخيمتين قرار چنين بدهند كه محمّره و جزيرة الخضر و لنگرگاه تعلّق به دولت ايران دارد و كشتيهاى اين دولت علّيه به آزادى از دهنه گرفته الى موضع الحاق حدود ايران و روم تردّد كنند.

فقرۀ دويم: قرار بدهند زهاب تقسيم شود يعنى كل كوهستان آن تعلّق به دولت ايران دارد و جلگه متعلق به دولت عثمانى خواهد بود كه من بعد مشخص خواهند نمود.

فقرۀ سيم: تا دولت عثمانى رد خسارات مظلومين كربلاى معلّى را ننمايند همان جلگه زهاب را دولت علّيۀ ايران تصاحب خواهند نمود.

فقرۀ چهارم: رسوم عاديۀ ييلاقيه را از سالى كه نرسانيده اند ما بعدها اولياى دولت عثمانى از قرار تصديق و غوررسى وكلائى كه مأمور خواهند شد كارسازى كنند.

فقرۀ پنجم: از سمت خوى و وان و بايزيد و غيره الى دهنۀ شط العرب مهندسين دو دولت واسطه و دولت اسلام خط سرحدات جانبين را تشخيص بدهند.

فقرۀ ششم: دولتين علّيّتين به هم ديگر تعهد خواهند كرد كه به جهت رفع سرقت ايلات سرحد خويشتن، در سرحدات قرار كشيكخانه ها خواهند گذاشت.

فقرۀ هفتم: دولتين علّيّتين از عهدۀ هر تاخت وتازى كه از ايلات با همديگر به خاك يكديگر روى دهد خواهند برآمد و به ايلات و حشامات كه در قطور و اباقيه و محمودى سكنى دارند آزار و اذيّت ننمايند.

فقرۀ هشتم: فراريان طرفين را از بزرگ و كوچك و ايل و عشاير و رعايا و كسبه عموما رد نموده، تصاحب نكنند، الاّ اولاد خاقان مغفور را كه به سمت برسه [بورسه] برند و مانع از مراوده و مكاتبه و مقاوله آنها باشند.

فقرۀ نهم: به غير از دو فقره يعنى ردّ خسارات مظلومين كربلاى معلّى و رسوم عاديۀ ييلاقيه همۀ خسارات نقديه ديگر از طرفين موقوف و متروك خواهد بود و

ص:60

جميع فقرات عهدنامۀ ارزن الروم كه تغيير داده نشده لفظا به لفظ برقرار خواهد بود.

ذكر مجلس سور و سرور وليعهد دولت ايران السّلطان ناصر الدّين شاه به فرمان شاهنشاه غازى
اشاره

و هم در اين سال شاهنشاه غازى فرمان كرد كه چراغ خاندان شرافت و خورشيد آسمان خلافت، وليعهد گردون مهد دولت ايران السّلطان ناصر الدّين شاه را مجلسى سور و سرور گسترده كنند و ماهى كه چنين شاهى را لايق باشد به رواق آرند و زينت وثاق سازند. به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى، ميرزا نبى خان امير ديوان را كه از حكومت فارس معزول و ذمّتش با منال ديوانى مشغول بود، حكم رفت كه اگر اين خدمت را نيكو به پاى برد از زاويۀ خمول به معارج قبول ارتقا جويد و خراج ديوانى را سماحت پادشاه در وجه او اباحت فرمايد.

لاجرم ميرزا نبى خان دامن بر زد و آستين برچيد. بر يك سوى باغ نگارستان ساحتى را كه نيم شهرى به مساحت بود به دست نجّاران صنعتگر و حمل درختان تناور، ايوانهاى شاهانه و رواقهاى بلند آسمانه بنيان كرد و تمامت اين ابنيه را به ديباهاى زربفت و زرتار و بافته هاى كشمير و قندهار محفوف و ملحوف داشت و سراپرده هاى خسروانى چند لشكرگاهى افراخته كرد و از ادات عيش و طرب و آلات لهو لعب و قبايل سرودگويان و طوايف پاى كوبان انجمنى بزرگ ساخت، آن گاه عريضه [اى] نگار داده، به حضرت شهريار فرستاد كه كار اين عيش و عرس به برگ و ساز آمد، اكنون وقت آن است كه شاه و شاهزاده فراز شوند و بساط سور و سرور به ساز كنند.

اظهار كرامت حاجى ميرزا آقاسى

و اين هنگام شاهنشاه غازى در قراى ييلاق طهران جاى داشت و از سورت گرما و حدّت هوا در حوزه دار الخلافه به مدد آتش و انگشت بيضۀ ماكيان نيم برشت مى شد.

ص:61

لاجرم بر شاهنشاه غازى در نفس باحورا(1) و ناف تابستان سفر طهران صعب مى نمود و چون از نخست روز حاجى ميرزا آقاسى را يك تن از مردان مستجاب الدعوه شناخته بود خطى بدو نوشت كه اگر توانى از خداوند قادر جبّار خواستار باش تا اين هواى تفته سرد و برد شود و سفر ما به طهران سهل و آسان گردد.

پيشخدمتى از حضرت پادشاه اين خط بياورد و به حاجى ميرزا آقاسى سپرده، او برگشود و نظاره بكرد و در جواب او بگفت كه در حضرت شهريار معروض دار كه انشاء اللّه چنين خواهد بود. چون پيشخدمت از مجلس بدر شد روى با مجلسيان كرد و گفت:

همانا پادشاه شما مرا سليمان دانسته است و نسيم صبا را در تحت فرمان من فهميده است كه مى فرمايد هوا سرد و برد كنم. من مردى فقير بيش نيستم از اين گونه كار كى توانم كرد.

اين بگفت و ليكن روز ديگر كه شاهنشاه غازى و پردگيان سراى سلطنت به شهر درآمدند، مدت هفته كه در شهر اقامت داشت چنان بادى خنك بوزيد كه مردم را برودت هوا زحمت مى كرد و آن روز كه مجلس سور به پاى رفت و شاهنشاه بيرون شتافت باز تنور گرما تفته گشت.

مع القصّه به ساعتى كه ستاره شناسان اختيار كردند به فرمان شاهنشاه غازى در عمارت خورشيد هنگام نماز ديگر روز شنبۀ هشتم جمادى الاخره دختر شاهزاده احمد على ميرزا را از براى وليعهد دولت ايران السّلطان ناصر الدّين شاه عقد بستند و شب بيست و هفتم جمادى الاخره شاهنشاه به دار الخلافه آمد و مبداى نشاط و زينت بساط گشت و يك هفته همه بزم ميهمانى و بذل خلاع خسروانى و انفاق درهم و دينار و افضال جواهر شاهوار بود.

ص:62


1- (1) با حورا لفظى است يونانى بمعنى روزگار ازموده و ايام آن هفت يا هشت روز است و ابتداى آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ايام شدت گرما بنهايت بود، و بعضى گويند اين لفظ از بحران و بمعنى حكم است يعنى از اين روزها بر احوال ماههاى خزان و زمستان حكم كنند: روز اول دليل تشرين اول و روز دوم دليل تشرين دوم تا آخر زمستان، كه هرچه در آن روزها از گرما و سرما واقع شود در آن ماهها هم چنان بود.

شب جمعه پنجم رجب جماعت شاهزادگان و تمامت بزرگان به اتّفاق برادر كهتر وليعهد دولت عباس ميرزا به سراى عروس رفته با هودج زرّين و محمل گوهرآگينش به حضرت وليعهد گردون مهد آوردند و در سراى سلطانى و اريكۀ خاقانى جاى دادند.

مريض شدن محمد شاه

و هم در اين سال چون شهر رمضان برسيد و ايام صوم فراز شد مزاج پادشاه از صحت بگشت و نيروئى كه خداى در طبيعت به وديعت نهاده ضعيف شد؛ و مرض روز تا روز قوّت گرفت، چندانكه توان خاستن و نشستن برفت و ملازم بستر بگشت و مردمان را بيم رفت و به حق بود كه شاهنشاه در اين مرض وداع تاج و گاه گويد. لاجرم مغزها آشفته گشت و خبر ناتندرستى شهريار در بلدان و امصار پراكنده شد. مردم صعاليك و قاطعان طريق از بيغوله ها بيرون تاختند، شوارع و مسالك را مخافت و مهالك ساختند، مردم دار الخلافه بلكه چاكران درگاه در حيات پادشاه بدگمان شدند.

اين بود تا روز عيد صيام برسيد، كارداران دولت شورى كردند و گفتند اگر هم امروز پادشاه بر فراز گاه نشود و بار عام ندهد، اين شهر و تمامت شهرهاى ايران آشفته خواهد شد. ناچار پرده از پيش روى ايوان شهريار فرو هشتند و شاهزادگان و بزرگان درگاه و قواد سپاه و جماعتى از لشكريان را حاضر پيشگاه ساختند و اين جماعت صف بر صف و رده بر رده ايستاده شدند. آنگاه شاهنشاه را از بستر ناتوانى برداشته همچنان بر زبردست به ايوان شاهانه درآورده بر زبر تخت جاى دادند و شادروان ايوان را بركشيدند.

مردمان شهريار را ديدار كردند. حمد اللّه و حشمت پادشاه را به يكبار جبين ها بر خاك نهادند و تحيّت و تهنيت فرستادند. من بنده را چون هر عيد فرا مى رسيد برحسب فرمان قصيده [اى] بايدم انشاد كرد، هم در اين عيد صيام بين يد؟؟ الاعلى قصيده [اى] انشاد كردم.

ص:63

لمؤلفه:

مبارك است رخ شاه در مبارك ماه كه ماه ديده شود در رخ مبارك شاه

جهانگشاى محمّد شه آنكه از شاهان جهانگشاى نيامد چو او يك از پنجاه

مدار فتح و ظفر بر طريق لشكر اوست همى برايت منصور او كنند نگاه

اگر كه خاك درش را بباد و آب دهند صور كند همه رسم حدود و نقش جباه

اگرچه دست خيال از فلك گذشته تر است بود هنوز ز دامان قدر او كوتاه

دگر به محنت روزى به شام مى نبرد كسى كه روز تو يك روز ديده است بگاه

در آن زمان كه درآيد به لُجّۀ هامون بسان موج مخالف سپاه پيش سپاه

ز گرد تيره يك ابر سياه برخيزد سنان و خنجر بارد همى ز ابر سياه

زمين چو لُجّۀ سيماب رفته جاى به جاى اجل چو ضيغم كين توز خفته گاه بگاه

چنان ز دهشت آشفته مغز گردد مرد كه سر به تيغ سپرد است و نيست تن آگاه

ز رزمگاه تو الماس ريزه برچينند اگر كنند به بنگاه گاو و ماهى راه

ص:64

كسى كه بر زبر كشته هاى تو گذرد ز سر بيفتد از آسيب آسمانش كلاه

بخواب در همه شب روى اژدها بيند هر آنكه حملۀ تو ديد روز باد افراه(1)

اگر نهنگ شناور نبود اسب ملك هزار بار چسان شد ز بحر خون به شناه

تو دوست دارى تن داشتن به جامۀ جنگ شهان اگرچه بپوشند اطلس و ديباه

و گر نرويد جز تير و تيغ خون آلود از آن زمين كه تو را بوده است لشكرگاه

تو يك تنه بدو عالم سپاه چيره شوى بدين سخن دل و شمشير تو بس است گواه

جهان بگيرى و زين دست بى تعب بخشى نه آن به استمداد و نه اين به استكراه

بوقت لطف جهانى كنى به جود طراز بگاه خشم جهانى كنى به تيغ تباه

سحاب دست تو گر قطره بر زمين بارد نهال زر ز زمين بر دمد به جاى گياه

تو انتقام به مرد گناه مى نكنى كه آسمان نرود با تو بر طريق گناه

ز كبر بار دگر سايه نفكند بر شير اگر به سايه اسب تو بگذرد روباه

ص:65


1- (1) . باد افراه بر وزن ماه در ماه، بمعنى جزا و مكافات است.

ز خميۀ توبن ميخهاى زرين است كه خلق ازين طرفش آفتاب خوانده و ماه

هميشه تا ز سپهر بلند هست به دهر يكى به بنگه چاه و يكى به ذروه جاه

به درگه توبه سان سپهر مدحت خوان هميشه پشت سپهر بلند باد دو تاه

حاضران حضرت هنوز گمان نداشتند كه اين پادشاه است و بر تخت متّكى است و بيشتر مردم مى پنداشتند كه كارداران دولت تدبيرى انديشيده اند و تعبيه ساخته اند و اين ديگر كس است كه به جاى شاه بر گاه نشانده اند تا مبادا فتنه هاى خفته بيدار شود و مملكت آشفته گردد، و همه تن چشم و گوش بودند كه از شهريار سخنى اصغا فرمايند.

ناگاه شاهنشاه غازى از خدايش در جنان جاويد هر لحظه نعمت قربت بر مزيد كند، لب باز كرد و سخن آغاز كرد، و اين بندۀ ضعيف را مورد الطاف شاهانه داشت و در نظم و نثر فراوان بستود و لختى از در ناسخ التواريخ تحسين و تبجيل كرد و همچنين سلوك اين بنده را در مسالك چاكرى و دولتخواهى ترجيب و ترحيب فرمود و اين كلمات را همى بر زيادت كرده اعادت كرد تا مردمان را رخصت انصراف فرمود.

همانا من بنده كه تاكنون 500000 بيت نظم و نثر در دولت او فراهم كرده ام، شكر نعمت او را نيرزد، چه پادشاهى با اين عظمت و چندين نقاهت در هنگامى كه چندين هزار كس بشنيدن كلمه [اى] از او خرسند باشد كتابى در تكريم اين بنده بيان فرمود:

همانا چندانكه از اين پس زنده باشم و او را ستايش گويم بلكه فرزندان من تا 50 پشت چندانكه بيايند و بگذرند و بر روان او درود فرستند اداى شكر اين مجلس نكرده باشند.

بالجمله شاهنشاه غازى نيرومند شد و آن مردم كه در اين داهيه بر طريق

ص:66

عصيان رفتند پايمال عتاب و عقاب ساخت.

آغاز فتنۀ اللّه قلى ميرزا

و هم در اين سال اللّه قلى ميرزاى ايلخانى قاجار كه شرح حالش مرقوم شد در مدّتى كه شاهنشاه غازى مريض بود، به اغواى شياطين و معاشران ناجنس و كشف اباطيل خود را درخور سرير و اكليل مى پنداشت و اين راز را گاه گاه با همگنان در ميان مى گذاشت.

اين هنگام از ميان ارگ دار الخلافه بيرون شده در باغ بهارستان كه ظاهر قلعۀ طهران خود بنا كرده بود، جاى كرد و از قورخانه پادشاهى هرروز خطى فرستاد و مقدارى سرب و باروت به باغ بهارستان حمل داد. قورخانه چيان را قوّت آن نبود كه سر از فرمان او برتابند چه بيم آن داشتند كه ايشان را در نزد حاجى ميرزا آقاسى آلودۀ عصيان كند و مورد عتابى و عقابى سازد.

بالجمله از ملازمان خويش و مردم صعلوك و درويش نزديك به 500 تفنگچى در گرد خود فراهم كرد و همه شب در ايام شهر صيام بزرگان درگاه و چاكران پادشاه را به دست آويز ضيافت حاضر مجلس خويش مى ساخت و كمال مهر و حفاوت مرعى مى داشت، از بهر آنكه سركشان در خدمت او نرم گردن شوند و ملازمت او را گردن نهند و همه روزه با معدودى از مردم خود به شهر در مى آمد و بعد از ديدار حاجى ميرزا - آقاسى به درباره پادشاه مى رفت و از پشت و روى كار آگاه مى شد و چنان مى پنداشت كه اگر روزى صاحب تاج و تخت به جهان ديگر رخت كشد، حاضر خواهد بود و بى كلفت خاطر بر ضبط ملك قادر خواهد گشت.

از جانب ديگر ميرزا نظر على حكيم باشى و محمّد طاهر خان وكيل قزوينى و شاهزاده ملك قاسم ميرزا و چند تن ديگر از اعيان دولت چون با حاجى ميرزا آقاسى از در خصومت بودند همه روز و همه شب مواضعه مى نهادند كه اگر روزگار پادشاه كوتاه شود و ديگرى بر تخت ملك شاه گردد، منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله را شتابزده به طهران آرند و صدرات اعظم و امارت كبرى را بدو سپارند.

ص:67

و از يك سوى ديگر محمّد قلى خان ايشيك آقاسى پسر آصف الدوله جماعتى از اعوان او كار شورى ديگر سان كردند و گفتند چون پادشاه را زندگانى تباه شود و وليعهد دولت صاحب تاج و گاه گردد، فرزندان امير محمّد قاسم خان قوانلو كه خالان اويند سر به اوج ماه فرازند و دست ما را از دامان دولت كوتاه سازند، نيكو آن است كه بعد از پادشاه چندان بباشيم كه اللّه قلى خان ايلخانى نخستين بتازد و عصيانى سازد، آن گاه بر وى درآئيم و او را به كيفر گناه تباه سازيم و حاجى ميرزا آقاسى را نيز زنده نگذاريم چون اين كار به پاى بريم مسرعى به نزديك بهمن ميرزا فرستاده او را به سرعت تمام به دار الخلافه كشانيم و بر تخت ملك نشانيم و بدين انديشه 200 تن مردم تفنگچى از دور و نزديك انجمن كرده در سراى خويش به نهانى همى داشتند. و چون مردم ميرزا آقا خان وزير لشكر در اعداد امر و عدّت اتباع و بسط خاطر از همه افزون بود هريك از اين جماعت در اسعاف مرام خويش دست توسّل به دامان او مى زدند و او را پشتوان و ظهير خويش مى خواستند.

تقديم خدمت ميرزا آقا خان وزير لشكر به دولت ايران

از اين سوى ميرزا آقا خان كه از بدو دولت آقا محمّد شاه شهيد تا اين وقت پدر بر پدر از نيك و بد آگاه و طرف شور پادشاه بود، مكنون خاطر اين جمله را تفرّس كرد و روز تا روز بر سر بالين پادشاه حاضر شده، او را از كماهى امور آگهى همى داد. شاهنشاه غازى به صبر و سكونى كه جز از پادشاهان نيابد، گناه ايشان را ناديده مى انگاشت و كيفر كفران هيچيك را فرمان نمى كرد تا آنگاه كه خدايش بهبودى داده و مزاجش به استقامت پيوست.

و هم در اين وقت با اينكه ميرزا آقا خان وزير لشكر مكشوف داشت كه اللّه قلى خان ايلخانى آرزوى تاج كيانى همى كند و به هواى تخت سلطانى روز برد، چندانكه در باغ بهارستان و هنگامه مستان او را شاه خطاب كنند و شاهانه جواب شنوند، شاهنشاه غازى حشمت حاجى ميرزا آقاسى را فرونگذاشت و هيچ از اين گونه سخن بر زبان نراند جز اينكه فرمان كرد كه ايلخانى طريق بروجرد سپرده آن ولايت كه

ص:68

تحت فرمان اوست به نظم كند، چه در اين وقت حكومت بروجرد و گلپايگان و محلاّت و محال خوار او را مفوّض بود.

لاجرم ايلخانى بسيج سفر كرد و شاهزاده ابراهيم ميرزا و پسران علينقى ميرزاى ركن الدّوله، حمزه ميرزا و محمّد كريم ميرزا و امان اللّه ميرزا و ديگر ابو الفتح ميرزاى پسر شاهزاده محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه و ديگر عمّ او ميرزا محمّد خان پسر حسين قلى خان و ديگر مهديقلى خان امير الامراء و جعفر قلى خان برادر او به اتّفاق او راه برگرفتند.

محمود خان پسر محمّد حسين خان ملك الشّعرا كه شرح حالش مرقوم شد، چون به حكم حاجى ميرزا آقاسى وزير او بود بايست با او كوچ دهد و چون كردار نابهنجار ايلخانى مكشوف بود، ملك الشّعرا هراسناك شد، از بيم حاجى ميرزا آقاسى پسر را منع از سفر نتوانست كرد و از سوى ديگر استشمام گناهى با دولت پادشاه مى رفت، عاقبت با اين بنده شورى كرد و به اتّفاق به نزد حاجى ميرزا آقاسى شتافتيم و شرحى نگاشته بدو سپرديم كه:

اينك 60 سال است هواخواه اين دولت و پروردۀ نعمتيم، امروز مردمان ايلخانى را گناه كردۀ دولت و راندۀ حضرت خوانند، اگر اين سخن استوار است، سفر محمود خان سزاوار نباشد.

بر فراز آن مكتوب به خط خويش بنگاشت كه:

مردمان اين سخنان را در بهتان كنند. برحسب حكم پادشاه محمود خان بايست همراه او باشد و اگر از اين سفر خطرى باديد آيد بر من است نه بر شما.

بالجمله اللّه قلى خان ايلخانى روز هشتم ذيقعده از دار الخلافه بيرون شده طريق بروجرد برگرفت.

بيرون كردن حاجى ميرزا آقاسى جمعى از بزرگان درگاه را از طهران

اما چون حاجى ميرزا آقاسى، ايلخانى را از طهران بيرون تاخت و دل از آلايش او بپرداخت، در قلع و قمع اعداى خويش تصميم عزم داده، از شهر طهران بيرون شده، در قلعۀ عباس آباد كه خود بنيان كرده بود جاى كرد. و در حضرت شهريار معروض داشت كه 10 سال افزون است زحمت ايران بر ذمّت نهاده ام و با اين ضعف شيخوخت تن به هزارگونه صعوبت داده ام. اكنون جمعى خائن دولت در كارها مداخلت

ص:69

افكنده اند و در حل و عقد مملكت داخل شده اند. اين جماعت را بايد به محل خويش مراجعت داد و اگرنه مرا رخصت فرماى تا در عتبات عاليات گوشۀ عزلت گيرم و زحمت كارداران دولت نكنم.

چندانكه شاهنشاه غازى خواست او را از در ديگر راضى بدارد سر در نياورد و عاقب الامر فرمان كرد كه ملك قاسم ميرزا سفر آذربايجان كند و ميرزا نظر على - حكيم باشى را 1000 تومان به مصادره مأخوذ داشته با او همراه كنند و اين هر دو روز بيستم ذيقعده از دار الخلافه بيرون شدند. ملك قاسم ميرزا طريق آذربايجان گرفت و ميرزا نظر على در دار الامان قم اقامت كرد.

اما ميرزا آقا خان وزير لشكر كه شاه را از غث و سمين امور آگاه ساخت و وليعهد دولت را از مكيدت دشمنان حارس و حافظ بود، مورد اشفاق ملكانه و الطاف خسروانه گشت و روى دل پادشاه به جانب او همى بود و همچنان وليعهد دولت السّلطان ناصر الدّين شاه چون نيكو خدمتيهاى او را بدانست و معلوم داشت كه كين و كيد دشمنان را به حسن تدبير عظيم وقايه [اى] بود و سهام نيرنگ ايشان را به دستيارى فرهنگ خفتانى گشته او را به حضرت خويش حاضر ساخت و نيكو بنواخت و به دست خويش خطى نگاشته بدو سپرد كه از كلمات آن اين معنى مستفاد بود يعنى:

آن هنگام كه تخت و تاج مرا باشد و اخذ خراج بهرۀ من گردد وزير لشكر را به مقامى رفيع تر از اين بركشانم و او را پاداشى پادشاهانه كنم.

و رفيع تر از آن مقام كه وزير لشكر داشت، صدارت كبرى بود و در معنى او را وعدۀ صدارت اعظم داد و امروز به شرط آن پيمان در مسند صدارت و چاربالش امارت جاى دارد، چه گفته اند كه مردم كريم به وعده وفا كند.

اما از آن سوى حاجى ميرزا آقاسى چون قربت وزير لشكر را در حضرت پادشاه بدانست و مواضعۀ او را با وليعهد دولت نيز تفرّس كرد، سخت هراسناك گشت و با خويش انديشيد كه در چنين هنگامه صواب آن است كه كار يكسره كنم و از بيم عزلت و ذلّت يك باره برآسايم و در حضرت پادشاه معروض داشت كه از قديم گفته اند:

ص:70

دو پادشاه بر سر يك گاه نرود و دو حسام به يك نيام نشود. امروز ميرزا آقا خان وزير لشكر در مملكت وزيرى ديگر است، توانم گفت كه مردمان مكانت او را افزون از من دارند، و مقام او را رفيع تر از من شمارند.

يا او را از مداخلت دولت بازدار يا مرا به زاويۀ عزلت گذار.

چندانكه پادشاه خواست اين قصّه كوتاه كند و در ميان ايشان ميانجى شود، مفيد نيفتاد و چون بيشتر وقت حضرتش مريض و عليل بود و حاجى ميرزا آقاسى حل و عقد امور را از كثير و قليل و كفيل همى گشت، خلع او را از مسند وزارت در كار مملكت خللى بزرگ مى پنداشت، پس به صواب نزديكتر چنان دانست كه فرمان كند تا روزى چند وزير لشكر كنارى گيرد و چون مقتضى وقت فراز آيد بازآيد.

لاجرم وزير لشكر رتق و فتق سپاه را با برادر خود ميرزا فتح اللّه گذاشت و خود طريق كاشان برداشت. برادر ديگر او ميرزا فضل اللّه امير ديوانخانه نيز با وزير لشكر همراه شد، و در كاشان نزديك برادر اقامت كرد. و مردم كاشان از وضيع و شريف و قوى و ضعيف چون عبد مملوك در طريق اطاعت او سير و سلوك همى كردند، خاصّه من بنده كه از تمامت ايشان در طاعت و انقياد فزونى جستم چندانكه وشاة سخن چين نزد حاجى ميرزا آقاسى زبان به سعايت گشودند و اين كردار را بر من جنايتى كردند. چنانكه در جاى خود مرقوم مى شود.

ارسال نشان تمثال شاهانه براى فرمانفرماى گرجستان

و هم در اين سال چون از جانب ايمپراطور روسيه جنرال ورانصوف به فرمانگزارى مملكت قفقاز و گرجستان نام بردار شده جانشين گشت، شاهنشاه غازى يك قطعه نشان تمثال پادشاه و يك رشته تسبيح مرواريد به تشريف او مبذول داشت و ميرزا جعفر خان مشير الدوله مأمور گشت تا تشريف شاهنشاه ايران را به فرمانگزار گرجستان برد. و او تقديم خدمت كرد و مراجعت نمود و يك روز قبل از نوروز سلطانى به حضرت سلطان پيوست.

ص:71

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1262 ه/ 1846 م

اشاره

در سال 1262 هجرى مطابق سنۀ يونت ئيل تركى چون 8 ساعت و 45 دقيقه از شب سه شنبه بيست و سوم ربيع الاول برگذشت، خورشيد در بيت الشّرف جاى كرد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار جشن عيدى به پاى برد.

آغاز فتنۀ خراسان

و در اين سال چنان افتاد كه كارداران دولت به اللّه يار خان آصف الدّوله فرمانگزار مملكت خراسان دل ديگرگون كردند. از اين روى كه محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله در حضرت شهريار حاجب بار و ايشيك آقاسى بود و مكانتى به سزا داشت و از آنجا اللّه قلى ميرزا پسرزادۀ حسينقلى خان برادر فتحعلى شاه كه از طرف مادر هم نسب با فتحعلى شاه داشت، ربيب حاجى ميرزا آقاسى وزير اعظم بود، چه مادر او بعد از مرگ شوهر به حبالۀ نكاح حاجى ميرزا آقاسى درآمد و چون به سن رشد و بلوغ رسيد ايل قاجار را ايلحانى گشت و چنانكه مذكور شد به مراتب عليه ارتقا نمود و به اقتضاى جوانى و نادانى سبب فتنه هاى بزرگ گشت و هركس خدمت او را گردن نمى نهاد و به انديشه هاى ناصواب او متّفق نمى گشت، دامن او را به خصومت حاجى ميرزا آقاسى آلوده مى ساخت و چندان سعايت مى كرد كه حاجى ميرزا آقاسى را با او به خصمى برمى انگيخت و هيچ كس را آن نيرو نبود كه با حاجى ميرزا آقاسى برزند. از اين روى بر بسيار مردم كار صعب افتاد.

محمّد قلى خان نيز از آن مردم بود كه دل آزرده داشت و همواره با آصف الدّوله از كارداران دولت كتابى به سعايت و شكايت مى نگاشت و باز مى نمود كه سلطنت پادشاه را به سوء تدبير حاجى ميرزا آقاسى مدارى و استقرارى نمانده، رعيّت دل رنجيده دارد و لشكرى با خاطر آزرده روز مى گذارد، سالى و ماهى نمى رود كه

ص:72

سربازان آهنگ طغيان نسازند و اولياى دولت را به اخذ مواجب به محاصره نيندازند.

و از آن سوى چون اين سخنان در خراسان سمر گشت و حسن خان سالار پسر ديگر آصف الدّوله اصغا مى نمود، چنان مى پنداشت كه اگر تجهيز لشكرى كند و آهنگ دار الخلافه فرمايد، مردمان چنان از پادشاه رنجيده اند كه بى زحمت جنگ تاج و اورنگ را از بهر او خواهند داد و اين شعر فردوسى را بسيار وقت با نزديكان خويش مى سرود.

بيت:

مرا عار آيد از اين زندگى كه سالار باشم كنم بندگى

لاجرم در پذيرفتن فرمان و اطاعت سلطان كار به مماطلت و مسامحت نهاد و با جعفر قلى خان پسر نجفعلى خان برونجردى نيز پيوند كرد و دختر خويش را به شرط زنى به سراى او فرستاد و خواهر او را از بهر خود نكاح بست. از اين سوى چون حاجى ميرزا آقاسى اين قصّه بدانست و طغيان جعفر قلى خان نيز در حضرت پادشاه مكشوف بود و از حاضر شدن به درگاه اكراه داشت، از قبل شاهنشاه غازى منشورى به آصف الدّوله فرستاد كه بى توانى جعفر قلى خان را به حضرت فرست. و آصف الدّوله روا نمى داشت كه نقض عهد كند و جعفر قلى خان را سفر دار الخلافه فرمايد و حسن خان سالار نيز هرگز بدين حكم گردن نمى نهاد. از اين روى كار به مماطله كردند و پاسخ منشور را به معاذير ناپسند نگار داده به درگاه فرستادند.

حكومت سليمان خان دنبلى در شاهرود و بسطام

بالجمله چند كرت به احضار جعفر قلى خان منشور رفت و اين حكم به نفاذ نشد، لاجرم حاجى ميرزا آقاسى در بى فرمانى آصف الدّوله و فرزندش يك جهت شده صورت حال را به سعايت اللّه قلى ميرزا به بليغ تر سخنى در حضرت پادشاه معروض داشت و سخن بر آن گذاشت كه مى بايد يك تن مرد دانا دل كارآگاه كه جز طريق صداقت نسپرده باشد به حكومت بسطام فرستاد تا حقيقت حال را بازداند و به عرض رساند.

از ميانه سليمان خان دنبلى كه زينت حسب با حليه نسب انباز داشت مختار

ص:73

افتاد، لاجرم در شهر جمادى الآخره منشور حكومت شاهرود و بسطام به نام او رقم شد و تشريف شاهانه مبذول افتاد و او بى توانى فرزند خويش مهدى قلى خان را از پيش به شرط نيابت روانه شاهرود و بسطام داشت و خاطر بر بسيج سفر گماشت.

بعد از اعداد كار، حاجى ميرزا آقاسى او را طلب فرمود و اندرز كرد كه مكنون خاطر ما از بيرون فرستادن مانند تو مجرب كس را نه نظام بسطام بود و بس؛ بلكه از طرف خراسان چنان مسموع رفت كه آصف الدّوله با پادشاه دل بد كرده و پسر او حسن خان سالار به انديشۀ خودسرى و عصيان سربرآورده و از خوى پادشاه عادل بعيد است كه به قدم عجل طريق مكافات گيرد و شتاب را كه شيمت شيطان است در كيفر مردمان پيشه سازد تا مبادا به سعايت شياطين انس در مهلكه غوايت افتد و به هواجس نفسانى شكنجه پشيمانى بيند پس صواب چنان نمود كه چون سفر شاهرود و بسطام كنى همه روزه عيون و جواسيس خويش را به اراضى خراسان گسيل سازى و مكنون خاطر پدر و پسر را تفرّس فرمائى و روز تا روز انديشۀ ايشان را بازنمائى تا اگر واجب افتد ايشان را دفع دهيم و از محل و مكانتى كه دارند فرود آوريم.

پس سليمان خان فرمان او را به قدم قبول تلقى كرده، رخصت انصراف يافت و از آنجا حاضر حضرت پادشاه گشت. شاهنشاه غازى نيز با او سخن همه از اين گونه كرد و او را رخصت سفر فرمود.

پس سليمان خان اعداد كار كرده راه برگرفت و در منزل فيروزكوه او را مسموع افتاد كه به اغواى جعفر قلى خان كرد شادلو و حسن خان سالار، تركمانان كوكلان سر به عصيان برآورده اند و سليمان خان ملقب به خان خانان حاكم استرآباد را كه از سوى مادر نسبت با فتحعلى شاه داشت فريب داده قريب به مرابع خويش برده اند، او نيز براى اخذ منال ديوانى به ميان آن جماعت شتافته و ايشان برشوريده اند و مغافضة بر لشكرگاه او تاختن برده و اموال و اثقالش را عرضۀ نهب و غارت ساخته اند، در ميانه نوشيروان خان پسرش نيز اسير گشته. لاجرم صورت حال را نگار داده انفاذ درگاه پادشاه داشت و از فيروزكوه به منزل چارده كلاته كوچ داد.

ص:74

هم در آنجا معلوم داشت كه جعفر قلى خان بر سر نردين غارت برده و اراضى نردين و جاجرم را به تحت فرمان آورده و زن و فرزند محمّد حسن خان نردينى را كه از خدّام دولت بود اسير گرفته. از ميانه محمّد حسن خان يك تنه بر اسبى برنشسته و تا بسطام عنان نكشيده، بعد از ورود به بسطام مهدى قلى خان پسر سليمان خان او را ساز و برگ كرده روانۀ طهران داشت.

اما سليمان خان چون وارد بسطام گشت و آن بلده را به نظام كرد چند تن مرد جاسوس اختيار نموده يك تن به استراباد گسيل داشت و دو كس به خراسان و بزونجرد فرستاد تا فحص حال كرده مكنون خاطر سالار و جعفر قلى خان را مكشوف داشتند و بازنمودند كه ايشان در اغواى تركمانان و ديگر قبايل شبانه روز حيلت ها مى انگيزند تا جميع قبايل را خائن دولت و گناه كردۀ حضرت سازند تا از پادشاه هراسناك گردند و در عصيان دولت هم داستان شوند؛ و ديگر در خاطر دارند كه از بزرگان خراسان گروگان گرفته در قلعۀ كلات بازدارند و چون اين كارها به پاى برند عصيان خويش آشكار كنند. و هنوز آصف الدّوله در اين امر تقاعدى دارد و هنگام نمى داند، چه آصف الدوله را در خاطر بود كه اگر بعد از شاهنشاه غازى زنده ماند چشم از وليعهد دولت كه خدايش خاصّ سلطنت آفريده بود بپوشد و بهمن ميرزاى برادر اعيانى محمّد شاه را به پادشاهى بردارد.

بالجمله سليمان خان اين اخبار را كتابى كرده به نزديك ميرزا شفيع صاحب ديوان كه معضلات دولت را مستشار و محرم اسرار بود فرستاد تا اين جمله را در حضرت پادشاه و جناب حاجى ميرزا آقاسى آشكار ساخت و خود با تركمانان فرنگ فارسيان و چناشنك كوهسار آغاز موافقت و ساز مرافقت نهاد و با ايشان مواضعه كرده، ميثاق اتّفاق استوار داشت تا اگر به تحريك سالار و جعفر قلى خان تركمانان كوكلان و يموت آهنگ شاهرود و بسطام كنند او را آگهى دهند. و بدين تدبير ايام زمستان را به سلامت گذاشت و هرگاه تركمانان آهنگ اراضى او كردند آگاه

ص:75

شده، مردمان را به حفظ و حراست خويش مأمور داشت و از زحمت دشمن آسوده زيست.

وفات حاجى ميرزا موسى خان متولّى مشهد مقدس و تفويض امر او به حاجى ميرزا عبد اللّه

و هم در اين سال حاجى ميرزا موسى خان برادر ميرزا ابو القاسم قايم مقام كه متولّى روضۀ مقدّسۀ رضويه على ساكنها آلاف التّحية بود، وداع زندگانى گفت و چندانكه متصدّى اين امر شريف بود نيكو خدمتى كرده، موقوفات بقعۀ مباركه را در تمامت ايران به نظم داشت و دار الشّفاى رنجوران را آبادان فرموده. هرگز در كار معالج و مداوا مسامحت نرفت و پيوسته اطعمه و اشربه فقرا و مساكين از كارخانۀ خاصّه و مطبخ خاصّ حضرت رضا عليه السلام بى كلفت مى رفت؛ و مكتب خانۀ اطفال را چنان به رونق كرد كه كودكان مردم تنگدست در تحصيل علوم از بزرگ زادگان كار به سهلتر كردند، و زايران آن سدۀ سنيه را هركه بى زاد و راحله بود، اسعاف حاجت او فرموده و هر شب آن جماعت از خدّام را كه در آستانه مباركه ديده بان بودند، از مطبخ خاصّ طعام داد. و در تعمير ابنيه مساعى جميله معمول داشت. بالجمله چون از جهان رخت بدر برد برحسب فرمان شاهنشاه غازى و صوابديد حاجى ميرزا آقاسى، حاجى ميرزا عبد اللّه خوئى كه از جمله منشيان خاصّه درگاه بود، متولى بقعۀ متبركه گشت.

رساندن آب شش پير به شيراز

و هم در اين سال شاهنشاه غازى فرمان كرد كه حسين خان نظام الدوله حاكم فارس آب شش پير را كه منبع آن در كوهستان ممسنى و بلوك اردكان است و از آنجا به رود فهليان پيوسته مى شود و به درياى عمان مى رود نهرى حفر كند و بهرى به شهر شيراز رساند و از منبع آن آب تا به شيراز 18 فرسنگ مسافت است و بسيار وقت سلاطين متقدّم اين عزم را تصميم دادند و تقديم نكردند.

بالجمله شاهنشاه غازى حكم براند كه اگر معادل يك كرور تومان زر مسكوك از خراج فارس به خرج مقصود رود مقبول است. لاجرم حسين خان دامن همّت بر ميان استوار كرد و 12000 مرد مزدور انجمن كرد و از اين مسافت دراز نهرى كه 10 ذراع عرض و 5 ذراع عمق داشت حفر كرد و هر زمين كه افراخته بود چاه

ص:76

كرد و با سنگ و ساروج مجراى آب را استوار داشت و آب را به شهر شيراز آورد و خرد و بزرگ شادمانه بيرون شتافتند و شكر خداوند اللّه و احسان پادشاه بگزاشتند.

فتنه اللّه قلى ميرزاى ايلخانى در بروجرد

و هم در اين سال چنانكه از اين پيش مرقوم شد، اللّه قلى ميرزاى ايلخانى برحسب فرمان سلطانى سفر بروجرد كرد. بعد از ورود بدان بلده جماعتى كه نسب با خاندان سلطنت داشتند و در حضرت او مواظبت و ملازمت مى نمودند، براى اخذ مال و رفاه حال او را به اظهار كلمۀ عصيان تحريض مى دادند. و هر شب كه بساط لهو و لعب گسترده مى شد و مجلس خمر و قمر آراسته مى گشت، خاصه آن هنگام كه به گساريدن اياغها دماغها آشفته مى گشت و از غايت بى خويشتنى ناگفتنيها گفته مى شد، همگنان هم دست و هم دل، زبان به ستايش و نيايش او همى گشودند و او را به ارتقاى مراقى سلطنت و ضبط حوزۀ مملكت ترغيب مى دادند.

ايلخانى نيز به هواجس نفسانى اين تخيلات شيطانى را پسنده مى داشت و بامداد كه بر مسند حكومت متّكى مى شد اين جماعت در برابر او ايستاده بر صف مى شدند و او را ترحيب و تحيّت ملكان مى فرستادند. و همچنان عمّ او ميرزا محمّد خان كه در غيبت ايلخانى به نشان نيابت حكومت بروجرد داشت و اين وقت از حساب اخذ خراج و بازپرس منال ديوان خوش داشت كه ايلخانى طريق طغيان سپرد و خويش را خاين دولت و راندۀ حضرت سازد و به زشت و زيباى امر او نپردازد. و لاجرم از يك سوى او را انگيختۀ عصيان مى ساخت و از جانب ديگر سيئات اعمال او را به ده چندان نگار داده به دار الخلافه مى فرستاد و به توسط محمّد قلى خان ايشيك آقاسى ملحوظ پادشاه مى افتاد.

شاهنشاه غازى چون هيچ امر از حاجى ميرزا آقاسى مستور نمى داشت هرگاه بدين سخن مى رسيد، حاجى ميرزا آقاسى معروض مى داشت كه اين سخنان همه از در كذب و بهتان است كه دشمنان من و ايلخانى حديث مى كنند و خاطر شاه را از كيفر اين گناه برمى تافت.

بالجمله يك دو ماه كار بدين گونه رفت و اين كبر و خيلا در دماغ ايلخانى

ص:77

به قوّت شد و از آن سوى منوچهر خان معتمد الدّوله و جماعتى از بزرگان ايران كه با حاجى ميرزا - آقاسى دل بد داشتند و او را نزد پادشاه زيانى نمى توانستند، در اغواى ايلخانى الحاح فراوان مى نمودند تا او پشت با دولت كند و به جرم او حاجى ميرزا آقاسى آلودۀ جنايت گردد. در پايان امر با اين همه نيرنج و طلسم زيد و عمرو ايلخانى در حسم حبل مؤالفت و رفع رايت مخالفت يك جهت شد و چون او را مالى به ذخيره و گنجى اندوخته نبود، چندانكه از بهر خورش و خوردنى يك روزه و يكشبه خوان سالارش در تكاپوى برزن و بازار بود، ناچار بدان سر شد كه يك نيمه از خراج سال آتيه را از مردم بروجرد مأخوذ دارد و بدان مايه خروج كند.

در اين وقت محمود خان پسر محمّد حسين خان ملك الشعرا كه برحسب امر پادشاه به وزارت او منصوب بود، نيك نگريست كه اندك اندك سخنان بيهوده مستانه و كلمات بى معنى شبانه دير نباشد كه در ميان مردم افسانه شود و دولتى را كه پدر بر پدر پروردۀ نعمت بوده به كفران احسان سمر شود. پس از پى چاره گرى ميان استوار كرد و نخستين ميرزا محمود مجتهد را كه نسب با سيّد بحر العلوم مى برد و ميرزا صادق امام جمعه بروجرد را كه حافظ شريعت و سالك طريقت است ديدار كرد، و گفت:

اگر من مخالفت ايلخانى كنم زيان جانى بينم و اگر سخن نكنم تا او سفاهتى آغازد و فتنه انگيزد، روزى چند برنگذرد كه من و بر زيادت شما و هركه در اين شهر است بهرۀ هلاك و دمار گردد. معجلا چاره اين است كه در نهان عمال اين بلد را بياموزيد كه چون كارداران ايلخانى در طلب منال ديوانى برآيند رعيّت را برشورانند تا از خراج سال آينده چيزى بر ذمّت نگيرند. چون ايلخانى را زر و سيم نباشد جنبش نتواند كرد.

اين گفتار را ايشان پذيرفتار شدند و بكار بستند. اما محمود خان چون از اين كار بپرداخت بى توانى صورت حال را نگار داده به دست مسرعى پوينده تر از برق و باد به نزديك محمّد حسين خان ملك الشعرا فرستاد.

آگاه شدن شاهنشاه از كار اللّه قلى ميرزا و مأمور داشتن او را به سفر عتبات عاليات

و چون او بر مكتوب وى وقوف يافت عظيم دهشت زده گشت و با محمّد

ص:78

قاسم خان برادر خود و اين بنده سخن به شورى افكند. در پايان امر سخن بر آن نهاديم كه اگر ما خود حديث اين حادثه را در حضرت پادشاه معروض داريم از حاجى ميرزا آقاسى پوشيده ندارد و او بى شك ما را به كذب نسبت كند و از در خصومت بيرون شود و بر زيادت محمود خان به دست ايلخانى مقتول گردد. و اگر اين راز را پوشيده داريم، عاقبت در حضرت پادشاه آلودۀ گناه شويم و افزون بر كفران نعمت تباه گرديم. نيكو آن است كه صورت اين حال به دست حاجى ميرزا آقاسى معروض افتد و چون ما در نزد او اين راز را از پرده بيرون افكنيم نتواند مستور داشت. ناچار در حضرت شهريار مكشوف دارد.

پس من بنده قلم و قرطاس برداشتم و اين قصّه را تا به خاتمه برنگاشتم و به اتّفاق ملك الشعرا به سراى حاجى ميرزا آقاسى برفتيم و مكتوب بداديم و قصّه بگفتيم. او را ديگر مجال پوشيدن اين راز نماند و در زمان يك تن از پيشخدمتان پادشاه را طلب داشته اين مكتوب را به حضرت فرستاد.

و از آن سوى چون ايلخانى از اخذ منال ديوانى بى بهره ماند و از بهر معاش خويش بيچاره گشت، ناچار در شهر ربيع الاول طريق دار الخلافه برداشت، در عرض راه مكتوب حاجى ميرزا آقاسى و نامۀ مادرش كه ضجيع حاجى ميرزا آقاسى و دختر شهريار تاجدار فتحعلى شاه بود هم بدو رسيد كه چه نشسته [اى] و از در نادانى و جهل جوانى خويشتن را به دهان شير عرين باز داده [اى]. همانا قصّۀ مخالفت و انديشۀ طغيان تو را محمود خان نگار داده به طهران فرستاد و مكشوف حضرت شهريار افتاد.

ايلخانى از اين حديث هراسناك شد و طى طريق دار الخلافه را بر عجل و شتاب بيفزود، باشد كه ذمّت خويش را از اشتغال اين عصيان بيرون كند و هم خطى به خسرو خان بختيارى سرلك نگاشت كه محمود خان، مرا در حضرت پادشاه آلودۀ عصيان و گناه ساخت و بى شك از بروجرد بيرون خواهد تاخت. اگر توانى چند تن سوار برگمار تا او را در عرض راه مقتول سازد. اما محمود خان چون راه بگردانيد و از طرف كنگاور به دار الامان قم سفر كرد به سلامت زيست.

ص:79

بالجمله بعد از اخبار حاجى ميرزا آقاسى از طغيان ايلخانى روزى چند برنگذشت كه آهنگ سفر او به دار الخلافه مسموع پادشاه افتاد، پس در زمان فرمان كرد تا حاجى فرامرز بيگ فراش خلوت به جانب او تاختن برده هرجا او را ديدار كند از درآمدن به دار الخلافه دفع دهد. حاجى فرامرز بيگ سه شنبۀ بيست و ششم ربيع الاول راه برگرفت و در منزل حوض سلطان با او دچار شد و اين وقت با 500 سوار به جانب طهران رهسپار بود. مع القصه حكم شاهنشاه غازى را با او القا كرد و او را مراجعت داده به دار الامان قم آورد و از پس آن به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى شاهزاده كيومرث ميرزا سفر قم كرد و خط شاه را به ايلخانى سپرد، بدين شرح كه:

هيچ گونه خاطر ما را از قبل تو كدورتى و رنجشى نيست، الا آنكه جناب حاجى ميرزا آقاسى چنين خواسته كه يك چند روزگار خويش را در عتبات عاليات به پاى برى و از آلايش معاصى و پليديهاى بى فرمانى پاك شوى.

چون ايلخانى اين منشور بخواند به اتّفاق شاهزاده كيومرث ميرزا شب پنجشنبه دوازدهم ربيع الثانى از قم بيرون شده، طريق عتبات عاليات برداشت و بعد از وصول بدان ارض مقدّس، شاهزاده كيومرث ميرزا مراجعت به دار الخلافه فرمود.

و از اين طرف بعد از مأمور داشتن شاهنشاه غازى ايلخانى را به عتبات عاليات، برادر كهتر خود مهديقلى ميرزا را مأمور به حكومت بروجرد فرمود و شاهزاده بعد از ورود به بروجرد آشفتگيهاى ايلخانى را به نظم كرد و محمّد كريم ميرزاى پسر ركن الدّوله را كه برادرزن ايلخانى و حافظ زنان و بازماندگان او بود مأخوذ داشته به ضرب چوبش كيفرى به سزا كرد.

ص:80

شرح واردات احوال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در سال 1263 ه/ 1847 م.

اشاره

در سال 1263 هجرى مطابق سنۀ قوى ئيل تركى چون 2 ساعت و 34 دقيقه از روز يكشنبۀ چهارم ربيع الثانى بگذشت، آفتاب در حمل تحويل داد و شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار بساط عيد به انجام برد.

و اين هنگام نزديكان حضرت پادشاه را عصيان سالار آشكار بود و شاهنشاه غازى دفع او را واجب مى شمرد. و از آن طرف سالار در اظهار كلمۀ عصيان اصرار مى داشت و آصف الدّوله رضا نمى داد و سخن بر اين داشت كه مردم ايران به سلطنت ما متّفق نخواهند گشت چه ما از خاندان سلطنت نبوده ايم و اگر مردم ايران از پادشاه و حاجى - ميرزا آقاسى رنجيده خاطر باشند از دودمان سلطنت، بزرگان بسيارند كه بر ما فزونى دارند. بى گمان ديگرى را اختيار كنند و ما را از اين محل كه امروز داريم نيز فرود آرند.

هم اكنون به فرمانبردارى مردم خراسان و سخنان ايشان فريفته نشويد كه نيروى ما به قوّت دولت و منشور پادشاه است. ما را چندان دل دهند كه از پادشاه روى بگردانيم، چون كار يكسره كنيم ما را چون بره به دهان گرگ بگذارند و بگذرند. پس صواب آن است كه يك تن از خاندان سلطنت را برانگيزيم و به دست او محمّد شاه و حاجى ميرزا آقاسى را از بن براندازيم و امروز آن كس جز بهمن ميرزا برادر اعيانى محمّد شاه نيست كه فرمانگزار آذربايجان است، به كثرت ذخاير و دفاين نامبردار است و از آذربايجان لشكر بزرگ تواند برانگيخت. چون او را با خود هم داستان كنيم مردم خراسان ديگر عصيان ما نكنند و مردم عراق با سپاه اين دو مملكت برنتابند. اكنون بر آنچه در ضمير نهفته ايد پرده برمدرانيد تا من به دستيارى رسل و رسايل بهمن ميرزا را با خود هم دست كنم. آن گاه دست بدين كار بيازم، و روزى چند برنگذرد كه او را بر تخت جاى دهم و زمام ملك و مملكت بدست گيرم.

ص:81

سالار كه كبر و خيلاى سرورى در سر داشت در جواب پدر گفت: اينك از خويشاوندان ما كه در دار الخلافه جاى دارند پشت و روى اين كار ديده و دانسته اند همه روزه مكتوب رسد كه بى درنگ آهنگ دار الخلافه كنيد و دانسته باشيد كه تاج و اورنگ بى زحمت جوش و جنگ بهرۀ شما خواهد گشت؛ زيرا كه حاجى ميرزا آقاسى مردمان را چندان به زخم زبان، زيان كرده كه التيام آن جراحات به هيچ مرهم فراهم نشود و مكاتيب محمّد قلى خان نيز گواه مقالات ايشان است. اكنون كه ما خود قوّت و مكانت اين كار داريم، چرا بايد به سلطنت بهمن ميرزا سر فرود آريم. اين بگفت و در تهييج فتنه و بسيج امر يك جهت گشت و در خاطر نهاد كه اگر تواند گنج اندوختۀ پدر را برگيرد و بر لشكر قسمت كند.

آصف الدوله اين معنى را تفرّس كرده با پسر سر رفق و مدارا پيش داشت و گفت اكنون كه كار بدين گونه مى رود اين قدر مرا زمان دهيد كه معادل 100000 تومان زر مسكوك برداشته به طهران شوم، اگر امر سلطنت را پريشيده ديدم و مردم را در دفع وزير و خلع پادشاه يك جهت شناختم من نيز ايشان را تحريض كنم و دوستان قديم را ديدار نمايم و به بذل زر و مال متّفق الكلمه سازم و همچنان بهمن ميرزا را از آذربايجان برشورانم، آن گاه شما را آگهى فرستم تا جنبش كنيد و كار بر آرزو داريد و اگر اين سخنان را وقعى و ثباتى نيست و مردم با پادشاه از در مخالفت نيستند با حاجى ميرزا آقاسى طريق موافقت سپرم و اين زر كه با خود حمل مى دهم به پيشكش پادشاه و هديۀ او پيش گذرانم و حكومت مملكت قومس و استراباد را با خراسان توأم سازم و منال ديوانى يك سالۀ آن مملكت را به نقد تسليم كنم و با تشريف پادشاه و منشور حكومت فراز آيم و بى توانى از اين ممالك نيز لشكر فراوان انجمن سازم و چون زمستان به پاى رود در اول بهار با لشكرهاى ساخته جنبش كنيم و آرزوهاى ديرينه برانيم.

آمدن آصف الدّوله از خراسان به دار الخلافۀ طهران

بالجمله سخنان خويش را بدين تمويهات آرايش كرد و سالار را آرامش داد.

ص:82

آن گاه از سيم و زر و حلى و زيور و تليد و طريف و دنى و شريف هرچه در خراسان اندوخته داشت حمل داده و طريق طهران برگرفت. و طىّ طريق را نيز به قدم عجل و شتاب مى كرد كه مبادا حسن خان سالار باز سفاهتى آغازد و از دنبال بتازد.

مع القصه از منزل ميامى كس فرستاد و سليمان خان حاكم بسطام را از ورود خويش آگهى داد و سليمان خان او را پذيره شد و آصف الدّوله در قلعۀ آصفيه كه خود بنا كرده بود قريب به بسطام فرود شد. اين هنگام چون سليمان خان به فحص حال او مأمور بود يك تن از نزديكان آصف الدّوله را بفريفت و مخالفت او و فرزند او حسن خان سالار را پرسش نمود و عصيان ايشان را بدانست و مكشوف داشت كه آصف الدّوله 82 بارگير صندوق حمل داده كه بيشتر آكنده به زر مسكوك است و از جواهر آلات و ادوات سيم و زر بر زيادت 400000 تومان زر مسكوك خزانه مى برد، اين قصّه را نيز معروض درگاه پادشاه داشت.

اما آصف الدّوله روز ديگر از قلعۀ آصفيه كوچ داد، از براى فريفتن و دل شيفتن سرهنگان عرب و عجم را با خويشتن تا دامغان كوچ داد و از آنجا رخصت انصراف فرموده خود روانۀ طهران گشت.

بعد از ورود به طهران و تقبيل سدۀ سلطنت چون بدانچه گمان داشت نصرت نيافت سر اطاعت و ضراعت پيش داشته و نخستين منشورى به نام حسن خان سالار صادر كرد كه متولى بقعه متبركۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام باشد و از پس آن مثالى ديگر به نام فرزند ديگر خود ميرزا محمّد خان بيگلربيگى گرفت كه به نيابت آصف الدّوله در خراسان حكمرانى كند و حكم ديگر به نام سليمان خان حاكم بسطام صادر كرد كه 500 تن تفنگچى و 100 تن سواره و 2 عرادۀ توپ از بسطام تا به منزل مزينان ملازم خدمت ميرزا محمّد خان سازد و از اين حكم در خاطر داشت كه اين توپ و لشكر نيز با سپاه حسن خان سالار پيوسته شود و هم فتح بسطام از براى او آسان باشد.

ص:83

و از آن سوى حاجى ميرزا آقاسى چنان دانست كه نيابت ميرزا محمّد خان در خراسان سبب فتور كار سالار خواهد گشت و ميان برادران كار به خصمى خواهد رفت، از اين روى نيابت او را در خراسان پذيرفتار گشت و او را بى كلفت بيرون فرستاد.

بعد از رسيدن ميرزا محمّد خان به بسطام، سليمان خان كه از مكنون خاطر او آگاه بود و فتنه جوئى او را مى دانست 10 روز به مماطله و تسويف او را بداشت و صورت حال را عريضه نگار داده به درگاه پادشاه فرستاد. و بنمود كه من چنان دانسته ام و از كلمات ميرزا محمد خان چنان فهم نموده ام كه بعد از رسيدن ميرزا محمّد خان به خراسان، بى توانى با سالار هم دست و هم داستان شود و با جماعت خراسانى و تركمان طريق مراجعت گيرد.

حاجى ميرزا آقاسى در پاسخ نگاشت كه به معاذير دلپذير اگر توانى توپخانه را از وى بازدار. وقتى اين حكم برسيد كه ميرزا محمّد خان توپ و سپاه را با خود ببرده بود.

اما چون به مزينان رسيد، سالار را آگهى فرستاد كه اينك توپ و سپاه بسطام را با خود كوچ داده ام، اگر فرمائى نخستين ايشان را به ملازمت خدمت دعوت كنم چنانكه پذيرفتند نيكوكارى باشد و اگرنه جمله را اسير گيريم و با تركمانان بفروشيم و يا آنكه آلات حرب و ضرب كه در دست دارند مأخوذ داريم و برهنه تن رها سازيم. حسن خان سالار پاسخ فرستاد كه هنوز هنگام اظهار و اعلان كلمۀ عصيان نيست، بگذار تا باز جاى شود. لاجرم آن توپخانه و لشكر به سلامت باز بسطام شد.

اما از اين سوى عيون و جواسيس سليمان خان همه روزه برسيد و باز نمود كه بعد از رسيدن ميرزا محمّد خان بيگلربيگى به خراسان با سالار متّفق شد و افزون از پيش در تحريض سالار و تحريك فتنه رنج برد تا از آنچه مى نهفتند پرده برگرفتند.

ص:84

ذكر ظهور عصيان و طغيان حسن خان سالار و فتح قلعۀ كلات بدست او
اشاره

حسن خان سالار و جعفر قلى خان كرد شادلو چون ساز مخالفت را بلندآوازه خواستند نخستين بدان سر شدند كه كلات را از لشكر بيگانه پرداخته كنند و از بهر خويش معقلى محكم بدست كرده، ذخاير اندوخته بدانجا نهند و اگر كار صعب افتد بدانجا پناهنده شوند. و اين وقت محمّد ولى خان قاجار و مصطفى قلى خان همدانى با سرباز قراگوزلو و آقا جان بيگ سرهنگ فوج صمصام خان براى حفظ و حراست در كلات اقامت داشتند.

پس حسن خان سالار خطى به مردم كلات نگاشت كه با سپاه پادشاهى كار يك سره كنيد و ايشان را دست به گردن بسته داريد. و از جانبى محمّد خان آقاى چلائى را مأمور ساخت كه با مردم خود اعداد كار كرده دروازۀ كلات را كه مشهور به دروازۀ ارغون شاه بود مفتوح دارند و امير اصلان خان پسرش با جعفر قلى خان بوزنجردى دروازۀ تفته را فرو گيرند، و سليمان خان دره جزى از دروازۀ دوچه دررود.

جعفر قلى خان بوزنجردى نيز با امير اصلان خان همراه شد و اين مردم به يك بار جنبش كرده، دروازه هاى كلات را فروگرفتند. سپاه پادشاهى كه هرگز با سالار اين گمان نداشتند چون صورت حال را بازدانستند، ناچار به قلعۀ كك گنبد كه محكمۀ كلات است درگريخته متحصّن شدند. سپاه سالار ايشان را پيام كردند كه در تنگناى اين حصار رحل اقامت انداختن و بر سر اين كار جان باختن در شريعت عقل روا نباشد كس را با شما كارى نيست، از اين حصار برآئيد و راه خويش گيريد. سربازان چون طرق و شوارع را مسدود يافتند سخن ايشان را استوار داشته از قلعه بدر شدند.

سواران خراسانى بى توانى بر ايشان تاخته نخستين آلات حرب و ضرب ايشان را مأخوذ ساختند، آنگاه محمّد خان آقا و آقا رضا خان كوارشكى را مأمور كردند كه اين جماعت

ص:85

را تا خبوشان كوچ دهند و از آنجا مردم خبوشان تا بوزنجرد برسانند و از آنجا به مردم تركمان به شرط بيع سپارند. و آقا جان بيگ سرهنگ را به آقاسى خان خورى سپردند كه او را به شهر مشهد ببرد. آقاسى خان او را به سراى خود پنهان كرد و نگذاشت تا عبد تركمانان گردد و مردم خبوشان نيز سربازان را به خانه هاى خود برده حراست نمودند و به دست مردم بوزنجرد نسپردند.

چون اين خبر به سالار رسيد با مردم خبوشان دل بد كرد و پيمان نهاد كه بعد از مراجعت از سفر عراق ايشان را كيفر كند و لشكر بزرگ بساز كرده به جانب عراق در تكتاز آمد و يزدان قلى خان برادر جعفر قلى خان را با 300 سوار خانوار كردشادلو به كلات فرستاد تا در آنجا حافظ و حارس باشد. و از اين طرف چون اين خبر پراكنده شد.

سليمان خان در زمان صورت حال را در عريضه [اى] نگار كرده روانۀ دار الخلافه داشت و طغيان سالار در نزديك كارداران دولت مكشوف افتاد.

سفر آصف الدّوله به زيارت مكه و اقامت در عتبات عاليات

از اين سوى آصف الدوله چون دانست كه ديگر كار سالار را تمويه نتواند كرد از خويشتن نيز بيمناك شد، پس خواهر خود را كه مادر شاهنشاه غازى بود براى زيارت كعبۀ معظمه برانگيخت و خود نيز خواستار آمده ملازمت او را اختيار كرد و يك نيمه از آن زر كه از خراسان با خود حمل داده بود در نزد بعضى از مردم كه شناخته امانت بودند به وديعت نهاده در خدمت خواهر بسيج سفر كرد و از راه آذربايجان و شام طريق مكۀ معظمه برگرفت.

و در آن سفر بر زيادت از آنچه مادر پادشاه بذل سيم و زر فرمود، آصف الدّوله از مال خويش معادل 100000 تومان زر مسكوك به كار برد و همه روز و همه شب تمامت زايران و حجاج را از مطبخ خود خورش و خوردنى فرستاد و بدان مكانت و حشمت همى بود كه پاشاى شام در مجلس او بى اجازت از پاى نمى نشست و بزرگان دولت عثمانى در امضاى هيچ امر به رضاى او جنبش نمى كردند و به خلاع گرانبها و بذلهاى گران او مفتخر و شادخاطر بودند. بدين فرّهى و شكوه سفر مكۀ معظمه به پاى برد و هنگام مراجعت در عتبات عاليات جاى كرد و مادر شاهنشاه

ص:86

روانۀ دار الخلافه گشت.

فرار محمد قلى خان فرزند آصف الدّوله به نزد پدر

اما محمّد قلى خان پسر آصف الدّوله كه در حضرت شهريار ايشيك آقاسى بود چون عصيان سالار از پرده بيرون افتاد، در حضرت شاهنشاه غازى معروض داشت كه اگرچه هرگز چشم از حقوق اين حضرت نپوشم و بى باك در هلاك پدر و برادر بكوشم؛ لكن بزرگان دربار اين سخن از من استوار ندارند و عاقبت در اين درگاه آلودۀ گناه شوم و تباه شوم به صواب نزديكتر آن است كه اجازت رود تا در سفر آذربايجان رو كنم و در مراغه نزد فتحعلى خان بيگلربيگى عمّ خويش به گروگان باشم تا آن گاه كه كار سالار يك سره شود، چه فتحعلى خان با آصف الدّوله از در معادات بود. بالجمله شهريار اين سخن را پسنده داشت و او را با سوارى چند به مراغه فرستاد.

در اين وقت كه مادر شاهنشاه از مكۀ معظمه مراجعت كرده به تبريز رسيد، محمّد قلى خان به دست آويز استقبال عمّه و ديدار او از مراغه به تبريز آمد و از آنجا هنگام مراجعت به طرف عتبات عاليات گريخته به نزد پدر خود اقامت جست. اكنون بر سر سخن رويم.

حركت ابراهيم خليل خان به صوب خراسان

چون شاهنشاه از آهنگ حسن خان سالار آگاه شد، به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى بفرمود تا ابراهيم خليل خان سرتيپ سلماسى را با 2 عرادۀ توپ و 2 فوج سرباز افشار و سوارۀ خواجه وند و عبد الملكى و سوارۀ افشار صاين قلعه و مكرى مأمور فرمود تا از طهران بيرون شده غرۀ شهر رمضان وارد بسطام گشت. و از آن سوى سالار تا سبزوار تاخته كلمۀ عصيان را بلندآوازه ساخت و جعفر قلى خان كردشادلو را با 12000 سوار بر مقدمۀ سپاه بيرون فرستاد و جعفر قلى خان از راه كلاته خيج به قريه قهيج آمد و آنجا اوتراق كرد. و ميان هردو لشكر از يك فرسنگ و نيم بر زيادت نبود و روزى چند از دور نگران يكديگر بودند.

و چون اين خبر معروض كارداران دولت افتاد، حاجى ميرزا آقاسى بيم كرد كه مبادا به سبب قلّت سپاه در اول مقاتلت ابراهيم خليل خان شكسته شود و نام

ص:87

دولت پست گردد، پس فرمان كرد و به سليمان خان و ابراهيم خليل خان فرستاد كه اگر سپاه شما در خور اين جنگ نباشد هرگز اقدام به مبارزت نكنيد و مراجعت به سمنان نمائيد تا لشكرى ساخته با شما پيوسته شود.

و سليمان خان چون نيك نظر كرد، سودى در مراجعت ندانست و با خود انديشيد كه اگر اين سپاه كه بيشتر پيادگانند طريق مراجعت گيرند، خصم دل قوى كند و در عرض راه ايشان را به محاصره افكند و جمله را از ميان برگيرد. آن گاه مردم اين اراضى كه بيشتر در نهان با سالار مواضعه دارند بى ترس و بيم با او پيوسته شوند و كار به صعوبت شود. لاجرم با ابراهيم خليل خان سخن به شورى درانداخت، او نيز بدين سخن هم داستان شد.

آن گاه گفت اگر خواهى تو در ارك بسطام نشيمن كنى و قلعه را نيكو دارى تا من با اين سپاه پذيرۀ خصم شوم و رزم دهم و اگرنه حراست قلعه را با من گذار و طريق مبارزت سپار. اگر خدايت نصرت داد شاد و شاكر باش؛ و هرگاه شكسته شدى از رزمگاه به قلعۀ قاسم آباد درگريز و از آنجا تا قلعۀ ارك بسطام يك ميل مسافت بر زيادت نبود. همانا در آنجا روزى چند خويشتن دارى توانى كرد تا از دار الخلافه مدد برسد و نيروى ستيز و آويز بدست شود.

و هم در اين وقت يك تن از جواسيس سليمان خان برسيد و بازنمود كه 4 تن از جماعت كودارى كه در قريه ابر بسطام سكون دارند با جعفر قلى خان مواضعه نهاده اند كه اگر توانند قورخانه را آتش درزنند. چون مردم كودارى و سپاه عرب و عجم در تحت فرمان مهدى قلى خان بود، سليمان خان با پسر اين معنى را انهى كرد و او 4 تن را مأخوذ داشته زنجير و كنده برنهاد.

مقاتله و مقابلۀ ابراهيم خليل خان با جعفر قلى خان و لشكر خراسان

مع القصه روز ديگر ابراهيم خليل خان گفت شاهنشاه اين سپاه را محكوم حكم من ساخته و مرا بدين رزمگاه تاخته، هرگز پناهنده حصار نخواهيم شد. اين بگفت و فرمان داد تا سربازان خيمه هاى خويش را فرود كردند و ادات و آلاتى كه حمل آن صعب بود به قلعۀ ارك دربرده ساختۀ جنگ شدند.

چون لختى طى مسافت كرده از كنار شهر بعيد افتادند، ابراهيم خليل خان سرهنگان و سربازان

ص:88

را پيش خواند و با ايشان گفت:

همانا دانسته ايد كه پادشاه ما را از پى جنگ بدين راه تاخته، نيز دانسته باشيد كه اين جماعت كه با ما سر منازعت دارند تركمانان سواره و مردان جنگ باره اند و ما همه پيادگانيم، اگر از ايشان هزيمت شويم، يك تن به سلامت بيرون نتوانيم رفت، به جمله عرضۀ شمشير و اگرنه اسير گرديم.

اكنون با من از در صدق سخن كنيد اگر انديشۀ نام و ننگ كرده ايد و دل بر جنگ نهاده ايد نيكوكارى باشد، از پس آنكه خداى نصرت دهد. هركس به اندازۀ جرأت و جلادت از كارداران دولت عطوفت و رأفت خواهد يافت و نامبردار خواهد شد. و اگر طريق فرار خواهيد برداشت و مرا در ميدان جنگ خواهيد گذاشت، هم اكنون مكنون خاطر را مكشوف داريد تا پيش از آنكه شكست بينيد و نام دولت پست گردد، من آهنگ جنگ نكنم و شما را مراجعت داده در قلعۀ ارك جاى دهم و بباشيم تا لشكرى انبوه از طهران برسد و با ما پيوسته شود.

لشكريان يك دل و يك زبان گفتند كه: هرگز مباد كه ما روى به بازپس نهيم و تا جان در بدن داريم رزم دهيم.

لاجرم ابراهيم خليل خان دل استوار كرده حكم داد تا سربازان افشار به صورت قلعه بر صف شدند و توپها را در چهار زاويۀ قلعه جاى داد و جماعت عرب و عجم را از پيش روى قلعه بر صف كرد و سواران را در ميان قلعه بداشت. اين هنگام 700 تن از سربازان افشار پيمان نهادند كه ما جنگ دشمن را پسنده باشيم و چنان بكوشيم كه نام ما آويزۀ گوش دليران آفاق گردد؛ و همچنان از ميان 2000 تن سپاه عرب و عجم 400 كس به قدم جلادت پيش شد و خاتمۀ اين منازعت را مواضعه نهاد. ابراهيم خليل خان اين جمله را نواخت و نوازش نمود و دل استوار كرده طبل رحيل بكوفت و لشكر را بدان صورت كه قلعه كرده بود، همى جنبش داد.

اما از آن سوى چون جعفر قلى خان بدانست كه لشكر ابراهيم خليل خان خيمه هاى خويش را فرود كردند، چنان فهم كرد كه آهنگ فرار كرده اند، بفرمود تا لشكريان

ص:89

برنشستند و به سوى دشمن سبك عنان گشت. بالجمله چون طرفين طىّ مسافت كردند، ناگاه 300 سوار كه بر مقدمۀ جيش جعفر قلى خان مى رفت پديدار گشت. چون چشم سربازان به يك نگاه بر سوار افتاد بعضى از ايشان را دل بجنبيد و در مؤخر قلعه سربازان از بيم لختى به هم برآمدند.

ابراهيم خليل خان چون اين بديد در خشم شد و بانك بر ايشان زد و گفت:

من نخست با شما پيمان نهادم و شما بدين جنگ پيمان داديد چه شد كه از 300 سوار بيمناك شديد و درهم افتاديد. اكنون كه اين بيابان گوش تا گوش به سواران جرّار آكنده خواهد گشت شما كار بر چگونه خواهيد كرد.

اين بگفت و حكم داد تا چند توپ را سربرتافتند و با ايشان روى در روى كردند و توپچيان آتش زنه هاى افروخته را فراداشتند تا به حكم ثانى آتش درزنند. سربازان چون اين بديدند از در انابت بيرون شدند و سر اطاعت پيش داشتند و ديگرباره بر ذمّت نهادند كه اگر درياى لشكر در جنبش آيد دست از كوشش بازندارند. هنوز اين سخن در ميانه بود كه سواران جعفر قلى خان پديدار گشت. جهان از گرد قيرگون شد و زمين جنگ به تنگ آمد.

جعفر قلى خان سپاه خويش را 4 بهره كرد و هر بهرى 3000 تن بود و بر 4 صف بداشت و ابراهيم خليل خان چنانكه رقم شد لشكر خويش را بر صورت قلعه همى پيش داد و ببود تا سواران نيك نزديك شدند. آن گاه فرمان كرد تا توپچيان دهان توپها بگشادند و سواران از پيش روى توپ هزيمت شدند و دو بهره گشته از دو سوى قلعه سرباز چنان برمى آمدند كه از آسيب گلولۀ توپ محفوظ بودند و ساعتى چند كار بدين گونه رفت.

چون روز از نيمه بگذشت ابراهيم خليل خان حكم داد تا يك نيمه قلعه همچنان بر جاى بزيست و نيم ديگر بر صف شد و به جانب سواران رهسپار آمد و چون لختى راه نزديك كرد بفرمود تا توپچيان توپها بگشادند و سربازان تفنگها گشاده داشتند، مانند تگرگ گلولۀ توپ و تفنگ باريدن گرفت و تركمانان را جاى

ص:90

پشت پاى خاريدن نماند.

لاجرم روى برتافتند و هزيمت كنان به لشكرگاه خويش شتافتند و توپچى و سرباز از كنار قاسم آباد كه مصافگاه بود تا حسين آباد از قفاى هزيمتيان در تكتاز آمد و سواران عراقى از پس پشت سرباز بيرون شده به اتّفاق ابراهيم خليل خان سبك عنان گشتند. توپچيان چون دانستند كه با سواران نتوان هم تك بود اسبهاى عراده را بر زيادت كردند و هر عراده را با 8 اسب همى جنبش دادند.

بالجمله جعفر قلى خان با مردم خود تا لشكرگاه خويش بگريخت و هم در آنجا نتوانست اقامت جست، از آنجا نيز آن سوى تر برفت. اما ابراهيم خليل خان چون به كنار خيمه و خرگاه او رسيد آفتاب بگشت و روز تاريك شد، لاجرم در بيرون حصار حسين آباد از اسب به زير آمده و آن شب را در آنجا بامداد كرد و صبحگاه طبل جنگ بكوفت و لشكر را باز كرده آهنگ لشكرگاه جعفر قلى خان كرد و بر گرد خيمه و خرگاه او توپها را بگشاد و مكشوف افتاد كه در لشكرگاه او هيچكس نمانده است. با سربازان گفت:

تواند بود كه جعفر قلى خان نشيمن خود را بپرداخته و در كنارى كمينگاه ساخته باشد، تا چون به طمع مال دست از هم بازداريد و بدين لشكرگاه فراز شويد، از كمينگاه بيرون تازد و جهان را از وجود شما بپردازد.

لاجرم لشكر را از كسب غارت و اخذ غنيمت بازداشت و تا نيمۀ روز در كنار آن لشكرگاه زمان بگذاشت و چون از لشكر خراسانى هيچ كس مبارزت را مبادرت نكرد ناچار به لشكرگاه خويش مراجعه نمود.

در اين دو روز چون سربازان پيادگان بودند و سواران تركمان و خراسان از بيم گلولۀ توپ و تفنگ زمين جنگ نزديك نمى كردند، با اين همه جوش و جنبش هيچ كس از طرفين مقتول نگشت، جز اينكه مهديقلى خان پسر سليمان خان دو تن از مردم تركمان را اسير گرفت و اسب مجيد خان مكرى با زخم گلوله با خاك افتاد. بالجمله دو روز ديگر نيز هردو لشكر در برابر هم آسوده نشستند و نگران

ص:91

يكديگر بودند. روز سيم جعفر - قلى خان بدان سر شد كه با لشكر خويش در قلعۀ آصف آباد كه معقلى محكم است جاى كند و بباشد تا حسن خان سالار با لشكرهاى گران در رسد. پس بفرمود تا لشكريان خيمه و خرگاه خويش فرود كردند و بر اسبهاى خود برنشستند.

از اين سوى ابراهيم خليل خان چنان دانست كه او به جنگ درمى آيد، چون اين وقت مريض بود بفرمود تا غفار بيگ سرهنگ افشار با 200 تن سرباز و دو عرادۀ توپ استقبال جنگ كند.

هنگام عبور جعفر قلى خان جنگ پيوسته شد و شمخالچيان او از فراز پشته كه در كنار راه بود يك تن سرباز را به زخم گلوله مقتول ساختند. و از اين سوى نيز چند تن شمخالچى به نيران توپ نابود گشت. بالجمله جعفر قلى خان خويشتن را به قلعۀ آصف آباد در برده به انتظار سالار نشيمن نموده و در اين هنگام خبر برسيد كه سالار با 25000 سوار و پيادۀ خراسانى تا منزل مزينان برانده است و از آنجا محمّد خان بغايرى و جهانگير خان را با 1000 سوار به مدد جعفر قلى خان فرستاد و خبر جنبش او را بداد.

در اين وقت جعفر قلى خان آهنگ خدمت سالار كرد و محمّد خان و جهانگير خان و سليمان خان دره جزى و محمد رحيم خان برادر سليمان خان را در لشكرگاه بگذاشت و خود راه برداشت. چون به نزديك سالار آمد و قصّۀ خويش را معروض داشت، سالار با او خطاب كرد كه جلادت تو را از اين زيادتر مى پنداشتم، ابراهيم خان كيست ؟ و محل او چيست ؟ كه خار راه لشكر ما باشد و تا چندين با شما رزم دهد. جعفر قلى خان عرض كرد كه اين سخن از در صدق و صواب است، همانا عمدا كار او به تسويف انداختم و در مناطحت با او مسامحت ساختم از بهر آنكه سالار خود برسد و نظارۀ اين گيرودار كند و نيز اين فتح به نام او باشد.

اما از اين سوى بعد از رفتن جعفر قلى خان به مزينان، محمّد على خان ماكوئى كه به فرمان شاهنشاه غازى مأمور به سفر خراسان بود طى مسافت كرده، اين هنگام با 10 عرادۀ توپ و 4 فوج سرباز از دامغان بيرون شده وارد قريه ده ملا گشت

ص:92

و ابراهيم خليل خان چون اين بدانست با افواج افشار و مهدى قلى خان پسر سليمان خان و 2 فوج عرب و عجم و جماعت سوارۀ بسطام در خاطر نهاد كه با محمّد على خان پيوسته شود، و نيز او را مسموع افتاده بود كه سواران خراسانى از رسيدن محمّد على خان آگهى يافتند و آهنگ شبيخون او كرده اند، لاجرم از بسطام بيرون شده در رفتن شتاب گرفت كه زودتر خود را به محمّد على خان برساند و او را از كيد شبيخون برهاند.

اما سواران خراسانى پيشدستى كرده در تاريكى شب تا قريب به قريه ده ملا براندند و در آنجا از پس تلى كمين ساختند. هنگام بامداد كه محمّد على خان آهنگ كوچ داد به قانون اهل نظام بفرمود تا توپچيان اعداد كار كرده از چارسوى لشكرگاه دهان توپها را به جانب بيگانه راست كرد و آتش زنه ها را فراز داشتند تا اگر ناگاه دشمنان از جانبى درآيند دفع دهند و سربازان به بربستن احمال و حمل دادن اثقال مشغول شدند. اين هنگام سواران خراسانى كه انتهاز فرصت مى بردند، سربازان را مشغول يافته از كمينگاه بيرون شتافتند و مانند سيل بنيان كن حمله افكندند.

محمّد على خان در زمان حكم داد تا توپها را آتش درزدند تا لختى سوار بازپس شد، آن گاه طبل جنگ بكوفت و سرباز رده راست كرد و به جانب سواران راه برگرفت و توپچيان نيز عراده را جنبش داده همه را تگرگ مرگ بباريدند. از آن پيش كه يك تير پرتاب قطع مسافت شود 12000 سوار خراسانى را هزيمت ساختند و تركمانان هنگام هزيمت مزروع كلاته خان را به يغما برگرفتند و برفتند.

اما از آن سوى ابراهيم خليل خان همچنانكه شتابزده طى طريق مى نمود، چون دو فرسنگ را بپيمود بانگ توپ شنيده دانست كه لشكر خراسان با محمّد على خان جنگ درپيوسته اند، پس بر سرعت سير بيفزود و برفتن شتاب گرفت. چون لختى ديگر برفت از دور لشكر خراسان را ديدار كرد كه به هزيمت طى مسافت همى كنند؛

ص:93

و چون هزيمتيان ابراهيم خليل خان را نيز بديدند كه ساختۀ جنگ تاختن همى برد بر ترس و بيم بيفزودند و يك باره دل بر فرار نهاده خيمه هاى خويش را به زير آورده و بى توانى بر بارگيرها حمل داده راه ميامى پيش داشتند و ابراهيم خليل خان با مردم خود در قريه ده ملا به محمّد على خان پيوسته شد و آن روز و شب را در آنجا بگذاشت.

رسيدن شاهزاده حمزه ميرزاى حشمة الدّوله و مقاتلۀ او با سالار و فرار سالار به دشت تركمان
اشاره

روز ديگر برادر شاهنشاه غازى حمزه ميرزا كه او نيز برحسب فرمان مأمور به فتح خراسان بود، با 14 عرادۀ توپ و 5000 سرباز از راه برسيد و اين هنگام هر 3 لشكر با هم يك انجمن شدند و فحص حال سالار را نموده معلوم داشتند كه با 25000 سوار و پياده در ميامى اوتراق كرده و محمّد خان بغايرى و جهانگير خان نيز 12000 تن هزيمت شده را بدو بردند، اينك ساخته جنگ نشسته است. حمزه ميرزا رزم او را يك جهت گشت و از طريق ارميان كه از ديگر طرق آب و علف بر زيادت داشت آهنگ او كرد. و از آن سوى سالار چون اين بدانست، ابطال سپاه خود را گزيده كرده به منقلاى سپاه بيرون فرستاد و از اين روى كه نصرت خويش را ضعيف مى شمرد، پوشيده از لشكريان 14 اسب جنيبت خويش را به 14 تن از خاصگان خود سپرد تا برنشستند و چندانكه توانستند از زر مسكوك حملى گران بر فتراكها بستند، تا اگر كار ديگرگون شود طريق فرار سپرد.

بالجمله چون از اين كار بپرداخت توپخانه و قورخانه را به يزدان بخش خان فرزند خود سپرده، امير اصلان خان پسر ديگر را سردار سواران فرمود و حكم داد تا لشكر جنبشى كرد و در اراضى ارميان تلاقى فريقين افتاد و از دو رويه صف ها راست گشت.

نخستين توپچيان به جنگ درآمدند. چون چند گلولۀ توپ در ميانه سفر كرد

ص:94

ناگاه لشكر خراسان بهم برآمدند و لختى بازپس شدند، جماعتى از ايشان هنوز به يك سوى كارزار بر صف بودند و شاهزاده چنان دانست كه ايشان ساخته جنگ اند، پس با توپخانه آهنگ ايشان كرد ناگاه يك تن از آن صف جدا شده كلاه خويش را بر سنان نيزه كرده برافراخت و اين از بهر زينهار جستن علامتى بود، پس بى آسيب به نزديك شاهزاده آمد و معروض داشت كه اينك كريم داد خان هزاره و ابراهيم خان رادكانى و حسين خان ايش آقاجى با سوار خراسانى و هزاره تقبيل حضرت را رخصت همى طلبند.

لاجرم حمزه ميرزا، على اكبر خان سرهنگ قاجار را بديشان فرستاد تا آن جماعت را مطمئن خاطر كرد و گروه گروه به ركاب پيوستند و روز ديگر قاضى نيشابور و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه كه تاكنون محبوس سالار بود [ند] به درگاه شاهزاده آمدند.

مع القصه بيشتر از لشكر خراسان فوج فوج به حضرت شاهزاده حمزه ميرزا آمده و جبين ضراعت بر خاك نهادند و سر اطاعت پيش داشتند. پسرهاى سالار و بعضى از مردم او از ميانه فرار كرده اين خبر به سالار بردند و او بى توانى پسرهاى خود را برداشته به اتّفاق جعفر قلى خان و سوارۀ كرد شادلو و سليمان خان دره جزى و شاهرخ خان قاجار طريق فرار برداشت.

قصّۀ شاهرخ خان قاجار

همانا شاهرخ خان پسر ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار است كه حكومت كرمان داشت و نام او در اين كتاب بسيار وقت مرقوم افتاد. و اين شاهرخ خان بعد از حكومت قزوين و استرآباد چنانكه از او ياد شد، در دار الخلافۀ طهران اقامت داشت و چون دخل او با خرج راست نبود اسير وام خواهان گشت. و يك روز از جماعت وام خواهان پيره زالى كه زبانش از سنان پسر زال گزنده تر و دهانش از منخرۀ ديو سفيده گنده تر بود درآمد و او را در طلب زر و سيمى كه به وام داده بود برشمرد و به سخنان ناهموار بيازرد. و شاهرخ خان از بيم شحنۀ عدل پادشاه او را به كيفر گزندى نتوانست كرد و نيز زر نداشت كه بدهد و از شكنج او

ص:95

برهد، از غايت حزن و اندوه از دار الخلافه بيرون شده بر اسبى رهوار برنشست و دو منزل به يك منزل پيموده به سالار پيوست و خاتمه كار او در جاى خود مرقوم خواهد گشت. اكنون بر سر سخن رويم.

حسن خان سالار با مردم خود طريق فرار گرفته، به جانب جوين رهسپار آمد و در آن اراضى در قلعه جغاتاى فرود شده رحل اقامت انداخت. چون شب تاريك جهان را فرو گرفت، سليمان خان دره جزى برنشسته به راه لشكرگاه شاهزاده حمزه ميرزا رفت و چون حاضر درگاه شد معروض داشت كه سالار و جعفر قلى خان در خاطر دارند كه خويشتن را به قلعۀ كلات درافكنند و متحصّن گردند، اگر فرمان رود من طريق دره جز سپارم و ايشان را از وصول به مقصود بازدارم. شاهزاده او را اجازت كرد و بدين دست آويز سليمان خان باز خانه خويش شد.

اما سالار نيز بر اين بود كه اگر تواند خود را به حصن كلات رساند، پس از جوين امير اصلان خان را از سيم و زر حملى گران داد و فرمود از جماعت شادلو گروهى را به توقّف كلات بازگذاشته ايم و دروازه هاى كلات را به حاتم على يوزباشى سپرده ايم تا به اتّفاق شمخالچيان و انجمنى از پياده و سواره نگاهبان باشد. هم اكنون اين سيم و زر برگير و در كلات شده متوقّف مى باش. اينك من و جعفر قلى خان در حدود خراسان گرد بر مى آئيم و با تركمان و افغان و هزاره همداستان شده، جنگ را ساخته مى شويم و به هر جانب تاختن مى بريم. اگر كار بر مراد كرديم روا باشد و اگرنه در قلعه كلات جاى كنيم كه حصنى حصين و معقلى متين است. پس امير اصلان خان به فرمان پدر راه كلات برگرفت.

و از آن سوى مردم كلات چون از سوء سلوك جماعت شادلو در رنج و شكنج بودند، آن گاه كه خبر شكستن سالار را اصغا نمودند، يك باره برشوريدند و مردم شادلو را مأخوذ داشته آلات حرب و ضرب ايشان را ستده از جامه و سلب نيز عريان كردند و دست تصرف حاتم على يوزباشى را نيز از دروازه ها كوتاه

ص:96

داشتند. وقتى امير اصلان خان به اتّفاق يزدان قلى خان برادر جعفر قلى خان برسيد و اين بشنيد دانست كه در كلات راه نتواند كرد، ناچار در كنار دروازۀ دهچه كلات حمل سفر فروگذاشت و چشم به راه پدر همى داشت.

اما سالار بعد از آنكه پسر را به سوى كلات گسيل كرد به اتّفاق جعفر قلى خان از جوين تا بوزنجرد بتاخت و چنان صواب شمرد كه در ايام شتا در بوزنجرد متحصّن شود و اگر حمزه ميرزا به جانب او روى نهد به اتّفاق مردم بوزنجرد رزم دهد. پس جعفر قلى خان مردم شهر و بزرگان شادلو را انجمن كرده، ايشان را تحريض رزم همى داد و گفت سال هاست پدران ما در ميان شما فرمانگزار بوده اند و زشت و زيباى شما را از خويش دانسته اند و اينك حسن خان سالار است كه سالها در خراسان حكمروا بوده و امروز به نزديك ما ميهمان رسيده، اگر همه جان بر سر اين كار نهاده ايم سهل بايد داشت و جانب او را فرونگذاشت.

مردم بوزنجرد گفتند اين همه راست گفتى و سخن جز از در صدق نيفكندى، لاكن اين سرّ نيز از شما پوشيده نباشد كه حمزه ميرزا برادر شاهنشاه غازى است و اينك با سپاهى كه گرد ميدان را توتياى ديده دانند و شراب شريان را صهباى لاله گون شمارند از راه در مى رسد و بدان توپها كه تركمانان را پراكنده ساخت بر ما تگرگ مرگ مى بارد.

ناچار در اين تنگناى حصار، ما عرضۀ دمار و شما گرفتار مى شويد. نيكو آن است كه پيش از رسيد دشمن شما طريق سلامت سپريد و ما راه اطاعت و ضراعت گيريم.

جعفر قلى خان دانست كه مردم بوزنجرد با او هم داستان نشوند و هنگام سختى جانبش را فروگذارند. ناچار زن و فرزند خود را برداشته در خدمت سالار از بوزنجرد بيرون شتافت و چون در قريۀ راز رسيدند كه سرحد بوزنجرد و مبداى اراضى تركمان بود عشيرت جعفر قلى خان را جاى دادند.

گريختن سالار به آقخال

آن گاه سالار 40000 تومان زر مسكوك با خود حمل داده، به اتّفاق جعفر قلى خان و جماعتى از سواران

ص:97

خود طريق آقخال برداشت و به خانۀ قرااوغلان ان بيگى كه در ميان قبايل توقتمش تركمان نافذ فرمان بود پناهنده گشت. قرااوغلان قدم او را مبارك شمرد و شناختگان قبيلۀ توقتمش نيز از ورود او شادخاطر شدند، چه دانسته بودند او حامل خزانه است و از خدمت او اخذ سيم و زر توان كرد.

اما از آن سوى حزه ميرزا با سرعت سحاب و سورت شهاب از دنبال سالار رهسپار گشت و مانند ضيغم غضبان تا بوزنجرد بتاخت و چون از سالار و جعفر قلى خان نشانى ندانست چند روز در بوزنجرد اقامت كرد.

در اين وقت مكشوف افتاد كه جماعت توپچى و سربازى كه از بيم سالار در تحت قبۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام پناهنده بودند، بعد از فرار او و نصب محمّد ولى خان نايب بيرون شده، به مكافات عمل اشرار شهر كمر استوار كردند و كار به مقاتلت انجاميده، 20 تن توپچى و سرباز مقتول گشت. ناچار لشكريان به علت قلّت عدد به ارك شهر مشهد گريخته، به اتّفاق محمّد ولى خان نايب محصور شدند. لاجرم شاهزاده ابراهيم خليل خان را با 4 عرادۀ توپ و سرباز و سوار افشار به اراضى تربت و ترشيز مأمور داشت. بعد از ورود ابراهيم خليل خان در آن محال محمّد على خان پسر آصف الدوله كه فرمانگزار آن اراضى بود به طرف هرات گريخت.

بالجمله چون شاهزاده از كار ابراهيم خليل خان بپرداخت، محمّد على خان ماكوئى را مأمور به توقف بوزنجرد كرد و حكومت آن بلده را بدو گذاشت و 2 فوج سرباز ماكوئى و يك فوج سرباز بيات را با 4 عراده توپ در نزد او موقوف داشت و خود با سران لشكر و جماعت لشكريان راه مشهد مقدس برگرفت؛ و روز هفدهم ذيقعدة الحرام وارد مشهد مقدس شده، به نظم آن بلده پرداخت.

بعد از بيرون شدن حمزه ميرزا از بوزنجرد، محمّد على خان امر آن بلده را به نظام كرد و فوج بيات را به قلعۀ كرم خان كه از محال بوزنجرد است فرستاد تا در آنجا نشيمن ساخته حافظ و حارس باشند؛ و هم بر سر راه سالار و تركمانان ديده بانى كنند، آن گاه دست تعدى از آستين برآورد و در اخذ اموال رعيّت بوزنجرد هيچ

ص:98

دقيقه فرونگذاشت و از تعرض اهل و عشيرت مردم بيمى نداشت و از آنجا كه مردم ماكو خويشتن را با حاجى ميرزا آقاسى نسبت مى كردند از هيچگونه ظلم و ستم پرهيز نمى فرمودند و نزديكان حضرت پادشاه را نيروى آن نبود كه كردار ناهموار ايشان را معروض درگاه دارند و بر زيادت از اين در خدمت حاجى ميرزا آقاسى نيز پرده از كردار ايشان برنمى گرفتند و معايب ايشان را به محاسن باز مى نمودند.

بالجمله سرباز ماكوئى اقتفا به محمّد على خان كرده هريك جداگانه در اموال و اثقال و دختران و پسران مردم طمع بستند و چندانكه توانستند و به هواى نفس كار كردند و كام راندند. مردم بوزنجرد به جان آمده در نهانى يكديگر را ديدار كردند و مواضعه نهادند و مكتوبها نگاشته به جانب جعفر قلى خان فرستادند كه زندگى بر ما عار افتاد و جان عزيز در چشم ما خار شد، چه آسوده در آقخال نشسته و ما را به احبال بلابسته [اى] برخيز و بدين جانب قدمى بزن تا ما نيز برشوريم و اين جماعت بى شرم را از خويش دفع دهيم.

سالار و جعفر قلى خان چون از اين قصّه آگاه شدند سخت شادخاطر گشتند و سران تركمان را نيز آگهى دادند تا دل قوى ساخته بر سر ايشان انجمن شدند. بالجمله لشكرى ساختۀ جنگ برآوردند و با 2000 سوار جرّار از آقخال بيرون تاختند. قرااوغلان ان بيگى خود نيز با ايشان كوچ همى داد و در منزل ميان كوه، سالار با چند سوار توقف كرد.

جعفر قلى خان و قرااوغلان در تكتاز آمدند. فوج بيات كه حدود مانه و سملقان را نگران بودند، چون از رسيدن لشكر بيگانه آگهى يافتند، از قلعه بيرون شتافته در دشت كرم خان با دشمن رودرروى شدند و از دو سوى صفهاى جنگ راست شد. سواران تركمان از نهيب گلوله سرباز يك تير پرتاب بركنار شده در اطراف سربازان پره زدند و از چهار جانب حمله درافكندند.

و از اين سوى سرباز بگشادن تفنگ ايشان را دفع همى داد، چندانكه 200 تن از طرفين عرضۀ هلاك و دمار گشت.

ص:99

اين هنگام چون سربازان را در مقالت ضعفى باديد گشت، همچنان رزم كنان خويشتن را بر فراز تلى كه در كنار مصاف بود صعود دادند و سواران در گرد آن تل پرّه زدند و دليرانه حمله افكندند، چندانكه سرباز بيچاره گشت و در پايان كار گرفتار آمد و 500 سرباز و صاحب منصب اسير و دستگير شد. برادر محمّد مراد خان بيات نيز از جمله اسيران بود. برخى از آن جماعت خويشتن را به قلعه كرم خان در برده متحصّن شدند و به دستيارى توپها كه در قلعه داشتند به سلامت زيستند.

ايلغار كردن جعفر قلى خان و قرااوغلان به شهر بوزنجرد و قتل محمّد على خان ماكوئى
اشاره

جعفر قلى خان و قرااوغلان بعد از اين فتح ديگر به كار قلعه و آن قليل مردم نپرداختند و با دل قوى و سر كينه جوى به طرف بوزنجرد تاختن بردند و شبانه نزديك به حصار شدند و مردم شهر را از رسيدن خويش آگهى فرستادند. اهل آن بلده چون اين مژده بشنيدند مانند ديو ديوانه بخروشيدند و آلات حرب و ضرب بر خويشتن راست كرده از جاى درآمدند و نخستين به جانب دروازه ها تاختن بردند و هركس از لشكريان كه حافظ دروازه و حارس باره بود با تيغ و خنجر پاره پاره كردند و بروج شهر را از مردم خود نگاهبان نهادند و جعفر قلى خان را با سواران تركمان و قرااوغلان به شهر درآوردند. و هم در آن هنگامه آهنگ تسخير قلعه ارك ساخته بدان سوى تاختند.

محمّد على خان چون اين بدانست توپها را بر سرباره و دروازه ارك استوار بداشت و فرمان كرد تا توپچيان به جانب شهر دهان توپها بگشادند و سربازان مانند باران بهارى گلوله بباريدند. از مردم بوزنجرد و جماعت تركمان گروه گروه به خاك راه درمى افتادند و جان مى دادند، با اين همه دست بازنمى داشتند و سر برنمى كاشتند.

ص:100

در اين وقت محمّد على خان بر سر مردم توپچى ايستاده فرمان جنگ همى داد. از تابش آتش ماشه در تاريكى شب ديدار شد يك تن از تفنگچيان بى توانى به جانب او تفنگى گشاد داد و او را زخمى منكر بزد. صاحبان منصب جسدش را از باره به زير آوردند و زخمش را مرهم كردند، سودى نبخشيد، روز آن شب در نماز ديگر جان بداد. اما لشكريان قتل او را پوشيده داشتند و هيچ از مناجزت و مبارزت فرو نگذاشتند و از شام تا بام و صباح تا رواح مردانه رزم دادند.

رسيدن حمزه ميرزا به بوزنجرد و گريختن جعفر قلى خان

مدت 15 روز اين جنگ و جوش به درازا كشيد تا اين خبر در شهر مشهد سمر گشت.

شاهزاده حمزه ميرزا از اين قصّه سخت خشمگين گشت و نخستين منشورى به يزدان - ويردى خان زعفرانلو پسر رضا قلى خان ايلخانى نوشت كه اگرچه در ايالت خبوشان تو را مداخلت نداده اند؛ لكن قبايل زعفرانلو و مردم خبوشان از فرمان تو بيرون نشوند.

هم اكنون از سواره و پياده چندانكه توانى آماده دار و طريق بوزنجرد برگير تا مبادا مردم تركمان بر محصورين قلعه منصور گردند و ايشان را عرضۀ هلاك و دمار سازند و اينك من جماعتى به منقلاى لشكر بيرون مى فرستم تا با شما همدست شود و خود نيز از دنبال با لشكرى بزرگ خواهم شتافت و محمّد ولى خان قاجار را با 2 فوج سرباز و 2 عراده توپ و گروهى از سواران بر مقدمۀ سپاه بيرون فرستاد.

چون يزدان ويردى خان منشور شاهزاده برخواند در زمان بزرگان قبايل زعفرانلو و اعيان خبوشان را طلب نموده انجمنى كرد و گفت امروز كه كار آشفته است و گروهى طريق طغيان گرفته است خدمت دولت بايد كرد تا كارداران درگاه پادشاه را از امتحان صافى برآئيم و از اين پس آسوده زيستن كنيم. مردم شهر و بزرگان قبيله سخن او را استوار داشتند و با او هم دست و هم داستان شدند. پس با لشكرى ساخته جنگ به ايلغار راه بوزنجرد برگرفت و به سربازان محصور ارك مكتوبى كرده، به دست يك تن از مردم خود گسيل داشت بدين شرح

ص:101

كه «من اينك به اتّفاق محمّد ولى خان با لشكرى لايق به مدد شما درمى رسم، مبادا بيمناك شويد و از حراست قلعه بازمانيد.» اين مكتوب بفرستاد و خود به اتّفاق محمّد ولى خان طى مسافت همى كرد، چون تا بوزنجرد راه نزديك كردند، جعفر قلى خان را ديگر مجال درنگ نماند، آهنگ فرار كرد و سواران تركمان چندانكه توانستند از مردم شادلو اسير گرفتند و مواشى و اموال ايشان را نيز منهوب ساخته، طريق مراجعت پيش داشتند.

و هم در اين وقت شاهزاده حمزه ميرزا با سپاه سوار و پياده و قورخانه و توپخانه برسيد و معلوم داشت كه جعفر قلى خان به طرف آقخال گريخت و هرچه توانست از قبيله شادلو كوچ داده با خود ببرد. لاجرم بعد از ورود به بوزنجرد مردم آن بلده را كه سبب اين فتنه بودند معاتب و معاقب بداشت و هركس را به اندازۀ گناه كيفر كرد و بسيار كس از بيم عذاب و عقاب از شهر فرار كرده، به كوه و بيابان گريخت. از قضا در اين هنگام كه از ابتداى فصل زمستان بود، برفى چنان به شدت باريد كه كس از آن پيش نشان نمى داد و بادى چنان سرد بوزيد كه هيچ تن ياد نداشت. و از آن مردم كه از شهر بيرون شده بودند، كمتر كس جان به سلامت برد و حمزه ميرزا ناچار در آن اراضى اقامت بايست كرد. پس جسد محمّد على خان را به ارض مشهد مقدّس فرستاد تا با خاك سپردند و خود به ارض مانه و سملقان كوچ داد و 6 ماه در آن اراضى قيشلاق كرد.

چون خبر توقّف او در [حوالى] آقخال گوشزد سالار و جعفر قلى خان شد، در خاطر نهادند كه اگر توانند به لشكرگاه او شبيخونى اندازند، پس ديگرباره از مردم تركمان حشرى كرده جعفر قلى خان با 2000 سوار از آقخال بيرون شتافت و طىّ مسافت كرده، قريب به لشكرگاه حمزه ميرزا كمين نهاد و روزى چند پوشيده همى بود تا يك روز چنان افتاد كه حمزه ميرزا آهنگ شكار كرد و با چند تن از نزديكان خود برنشست و در اطراف لشكرگاه به كار نخجير درآمد.

ص:102

جعفر قلى خان چون اين بدانست مغاضة از كمينگاه بيرون تاخته به جانب حمزه ميرزا حمله برد. چون شاهزاده بديشان نگريست دانست كه با آن جماعت طريق مدافعت نتواند سپرد، روى برتافت و به جانب لشكرگاه چون برق و باد همى بشتافت.

سواران تركمان از قفاى او عنان زنان همى برفتند و چنان راه نزديك كردند كه يك نيزه بالا بيش مسافت نماند.

در اين وقت شاهزاده به كنار لشكرگاه رسيد و لشكريان قصّه بدانستند و توپچيان دهان توپها را به سوى ايشان گشاد دادند و لشكر از جاى جنبش كرد. جعفر قلى خان بى نيل مقصود بازپس شد و طريق فرار برداشت. اين وقت سواران خراسانى برنشسته از دنبال او تاختن بردند و راه بدو نزديك كرده اسب جنيبت و يك تن از نزديكان او را دستگير نمودند و مراجعت به لشكرگاه كردند.

اما جعفر قلى خان همچنان مردم خود را فراهم آورده ديگرباره در پستيهاى زمين كمين نهاد و از پس او شاهزاده، لطفعلى خان بغايرى را با جماعتى مأمور ساخت تا به قلعۀ خان كه از محال مانه است رفته نشيمن كند و نگران آن طريق باشد از بهر آنكه سواران تركمان از آن راه نتواند عبور كرد و بى خبر از آن بود كه جعفر قلى خان جمعى از سواران خود را در آن قلعه بازداشته و خود نيز كمينى نهاده.

بالجمله لطفعلى خان از لشكرگاه مسافتى بعيد بپيمود، ناگاه قراولان سپاه جعفر - قلى خان او را ديدار كرده و از جاى جنبش كردند و سوارانى كه در قلعه جاى داشتند نيز بيرون تاختند و در اطراف او پرّه زده حمله درانداختند، و به زحمتى اندك او را و مردم او را اسير گرفتند. و بعد از اين فتح راه اتك برداشته روانه آقخال گشتند، بعد از اين سفر سالار و جعفر قلى خان يك دل در آن اراضى ساكن شدند و با قبيلۀ تركمان ابواب بذل و جود مفتوح داشتند تا مبادا پايمال نهب و غارت ايشان گردند.

از آن سوى قبيله اوتمش چون اين بديدند به نزديك قرااوغلان پيام كردند

ص:103

كه يك چند از مدّت زمان سالار و جعفر قلى خان را ميزبان شديد و سود فراوان برگرفتيد صواب آن است كه ايشان را روزى چند به ميهمان ما فرستيد تا ما نيز بهره [اى] بدست كنيم. چون مسئول ايشان به اجابت راست نيامد، رنجيده خاطر شدند؛ و اندك اندك طريق مخاصمت و انديشۀ مبارزت پيش داشتند. سالار بيمناك شد كه مبادا اين دو قبيله باهم از در مقابله و مقاتله بيرون شوند و در اصلاح ذات بين جان و مال او به هدر شود، لاجرم سفر كلات را تصميم عزم داده از آقخال كوچ داده و چون در حدود خبوشان قراولان يزدان وردى خان زعفرانلو جاى داشتند راه بگردانيدند و قرااوغلان را با 1000 تن سواره از جماعت توقتمش برداشته از راه دره جز آهنگ كلات كردند. چون لختى راه بپيمودند، گروهى از طايفه اوتمش بر ايشان درآمدند و حمله افكندند و ساعتى باهم بگشتند و از هم بكشتند. چون قبيلۀ اوتمش دانستند كه بر ايشان ظفر نتوانند جست دست از مبارزت كشيده داشتند و مراجعت كردند.

از پس اين واقعه سالار كس فرستاده از كار كلات و حال امير اصلان خان پرسشى كرده معلوم داشت كه كلات را از تحت تصرّف او بيرون كرده اند، ناچار به طرف سرخس شتاب گرفت و بعد از ورود به سرخس در خانۀ اراض خان كه آق سقّال و فرمانگزار مردم سرخس بود، فرود شده پناهنده گشت. و امير اصلان خان چون خبر پدر بدانست با عشيرت خود از دروازۀ دهچۀ كلات برنشسته به قدم عجل خويش را به سرخس در برد.

يك چند مدت از روزگار چون سپرى شد و سالار بدانست كه در كار خراسان خللى نتواند كرد، امير اصلان خان و شاهرخ خان قاجار و لطفعلى خان بغايرى را به جانب امير - بخارا رسول فرستاد و شرحى نگاشت كه اگر مددى به من فرستى تا فتح خراسان كنم، چندانكه زنده باشم سر از فرمان تو بيرون نخواهم كرد و پاداش اين نيكو خدمتى دوچندان خواهم گذاشت.

ص:104

امير بخارا در پاسخ گفت نخست آنكه مرا در حضرت پادشاه ايران ارادتى به كمال است و خويشتن را از جمله فرمانبرداران آن حضرت مى دانم و ديگر آنكه شما پدر بر پدر پروردۀ نعمت پادشاه ايرانيد و امروز بر پادشاه اسلام و ولى نعمت خويش برشوريده ايد، آن كس كه با خداوند نعمت از خيانت نپرهيزد كى اعانت ما را در خاطر خواهد داشت، تا غايت، اين گونه مردم را رعايت نخواهيم كرد.

در اين وقت شاهرخ خان كه از سالار نيز خاطره آزرده داشت و با اين همه عنا و عذاب كه در ركاب او ديد هرگز نوالى و نوائى نيافت، از امير بخارا خواستار شد كه او را فرمانبردار باشد و در حضرت او اقامت جويد، مسئول به اجابت مقرون افتاد و در بخارا متوقّف گشت. امير اصلان خان و لطفعلى خان بغايرى بى نيل مقصود با سرخس مراجعت كردند.

معاهده ايران و عثمانى يا معاهدۀ ارزنة الروم

و هم در اين سال ميرزا تقى خان وزير نظام كه 3 سال و چند ماه در ارزن الروم اقامت داشت، چنانكه شرح سفارت او از اين پيش مرقوم شد، در پايان امر به صلح و مشورت سفراى روس و انگليس عقد مصالحت و مسالمت در ميان دولت ايران و روم استوار كرده و عهدنامه [اى] در ميانه بدين شرح نگار دادند.

صورت عهدنامه اى كه ميرزا تقى خان امير نظام ميان دولتين ايران و دولت آل عثمان در ارزن الروم نگار داد
اشاره

غرض از ترقيم و نگارش اين كلمات خجسته دلالات آنكه از مدّتى به اين طرف چون فيمابين سلطنت جاويد آيت سنيّه و دولت دوران علّيّه ابد الدّوم با دولت علّيّه عثمانيه بعضى عوارض و مشكلات حدوث وقوع يافته بود، بر مقتضاى التيام اساس دوستى و الفت و ضوابط سلم و صفوت و جهت جامعۀ اسلاميه كه [ميان] دولتين علّيّتين [در كار و افطار سليمه كه طرفين علّيّتين] بدان متّصف مى باشند. بالسّويه اين گونه مواد نزاعيه را بر وجهۀ موافق و مناسب فخامت ميان دولتين علّيّتين به تجديد تأكيد بنيان صلح و مسالمت و تشييد اركان موالات و مودّت از جانب دولتين علّيّتين اظهار رغبت و موافقت شده،

ص:105

براى تنظيم و مذاكرۀ مواد عارضه و تحرير و تسطير اسناد مقتضيه برحسب فرمان همايون، اعليحضرت قدر قدرت، كيوان حشمت، مملكت مدار ملك گير، آرايش تاج و سرير، جمال الاسلام و المسلمين، جلال الدنيا و الدّين، غياث الحقّ و اليقين، قهرمان الماء و الطين، ظل اللّه الممدود فى الارضين، حافظ حوزه مسلمانى، داور جمشيد جاه، داراب دستگاه، انجم سپاه، اسلام پناه، زيب بخش تخت كيان، افتخار ملوك جهان، خديو دريادل كامران، شاهنشاه ممالك ايران، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، محمّد شاه ادام اللّه تعالى ايام سلطنة فى فلك الاجلال و زين فلك قدره به مصبابيح كواكب الاقبال، بندۀ درگاه آسمان جاه، ميرزا محمّد تقى خان وزير عساكر منصورۀ نظام و غيرنظام كه حامل نشان شير و خورشيد مرتبۀ اول سرتيپى و حمايل افتخار سبز است به وكالت مخصوص و مباهى گشته، و نيز از طرف اعليحضرت كيوان منزلت، شمس فلك تاجدارى، بدر افق شهريارى، پادشاه اسلام پناه، سلطان البرّين، خاقان البحرين، خادم الحرمين الشّرفين، ذو الشوكة و الشهامة، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان عبد المجيد خان جناب مجدت مآب، عزّت نصاب، انورى زاده، السّيّد محمّد انورى سعد اللّه افندى كه از اعاظم رجال دولت علّيّۀ عثمانى و حائر صنف اول از رتبۀ اولى و حامل نشان مخصوص به آن رتبه است مرخص و تعيين شده بر وجه اصول عاديه بعد از نشان دادن و ملاحظه و مبادلۀ وكالت نامه هاى مباركه، انعقاد معاهدۀ مباركه در ضمن نه فقرۀ آتيه قرار داده شده كه در اين كتاب مستطاب بيان و در مجلس منعقدۀ ارزن الروم به ياد مى شود.

فقرۀ اول: دولتين اسلام قرار مى دهند كه مطالبات نقديه طرفين را كه تا بحال از يكديگر ادّعا مى كردند كلها ترك كنند، و لكن با اين قرار به مقاولات تسويۀ مخصوصه مندرجه، خللى در فقره چهارم نيايد.

فقرۀ دوم: دولت ايران تعهد مى كند كه جميع اراضى بسيطه ولايات زهاب يعنى تمام اراضى جانب [غربى] آن را به دولت عثمانى ترك كند و دولت عثمانى نيز تعهد مى

ص:106

كند كه جانب شرقى [ولايت] زهاب يعنى جمعيّت اراضى جباليه آن را مع درّه كرند به دولت ايران ترك كند و دولت ايران قويّا تعهد مى كند كه در حق شهر و ولايت سليمانيه از هرگونه ادعا صرف نظر كرده، به حق تملكى كه دولت عثمانيه كه در ولايت مذكور [ه] دارد وقتا من الاوقات يك طور دخل و تعرّض ننمايد و دولت عثمانيه نيز قويّا تعهد مى كند كه شهر و بندر محمّره و جزيرة الخضر و لنگرگاه و هم اراضى ساحل شرقى يعنى جانب يسار شطّ العرب را كه در تصرّف عشاير متعلقّه معروفۀ ايران است به ملكيت و در تصرّف دولت ايران باشد، و علاوه بر اين حق خواهند داشت كه كشتيهاى ايران به آزادى تمام از محلّى كه به بحر منصب مى شود تا موضع التحاق حدود طرفين در شهر مذكور آمد و رفت نمايند.

فقرۀ سوم: طرفين متعاهدين تعهد مى كنند كه به اين معاهدۀ حاضره ساير ادعاهاشان را در حقّ اراضى ترك كرده، از دو جانب بلاتأخير مهندسين و مأمورين را تعيين نموده، براى اينكه مطابق مادۀ سابقه حدود مابين دولتين را قطع نمايد.

فقرۀ چهارم: طرفين قرار داده اند كه خياراتى كه بعد از وصول اخطارات دوستانۀ دو دولت بزرگ واسطه كه در شهر جمادى الاولى سنه 1261 هجرى تبليغ و تحرير شده، به طرفين واقع شده، و هم رسومات مراعى از سالى كه تأخير افتاده، براى آنكه مسائل آنها از روى عدالت [وصول] و احقاق حق شود و از دو جانب بلاتأخير مأمورين را تعيين نمايند.

فقرۀ پنجم: دولت عثمانى وعده مى كند كه شاهزادگان فرارى ايران را در برسا اقامت داده، غيبت آنها را از محلّ مذكور و مراودۀ مخفيۀ آنها [را] به ايران رخصت ندهد و از طرفين دولتين علّيّتين تعهد مى شود كه ساير فرارى به موجب معاهدۀ سابقه ارزن الروم عموما رد شوند.

فقرۀ ششم: تجّار ايران رسم گمرك اموال تجارت خود را موافق قيمت حاليه و جاريۀ اموال مذكوره نقدا يا جنسا به وجهى كه در عهدنامۀ منعقدۀ ارزن الروم در سنه 1238 [ه ق] در مادۀ ششم كه داير به تجارت است مسطور شده ادا كنند و از مبلغى

ص:107

كه در عهدنامۀ مذكوره تعيين نشده زياده وجهى مطالبه نشود.

فقرۀ هفتم: دولت عثمانى وعده مى كند كه به موجب عهدنامه هاى سابقه، امتيازاتى كه لازم باشد در حق زوّار ايرانى اجرا دارد تا از هر نوع تعدّيات برى بوده، بتوانند به كمال امنيّت محل هاى مباركه را كه كائن در ممالك دولت عثمانى است زيادت نمايند و همچنين تعهد مى كند كه به مزاد استحكام و تأكيد روابط دوستى و اتّحاد كه لازم است فيمابين دو دولت اسلام و تبعۀ طرفين برقرار باشد، مناسب ترين مسائل را استحصال نمايند تا چنانكه زوّار ايرانيه در ممالك دولت عثمانيه به جميع امتيازات نائل مى باشند ساير تبعۀ ايرانيه نيز از امتيازات مذكوره بهره ور بوده، خواه در تجارت، و خواه در مواد سايره از هر نوع ظلم و تعدّى و بى حرمتى محفوظ باشند. و علاوه بر اين باليوزهائى كه از طرف دولت ايران براى منافع تجارت و حمايت تبعه و تجّار ايرانيه به جميع محل هاى ممالك عثمانيه كه لازم باشد نصب و تعيين شود، به غير از مكّۀ مكرّمه و مدينه منوّره، دولت عثمانيه قبول مى نمايد و وعده مى كند كه كافۀ امتيازاتى كه شايسته منصب و مأموريت باليوزهاى مذكوره باشد در حق قونسولهاى ساير دول متحابه جارى مى شود در حقّ آنها نيز جارى بشود و نيز دولت ايران تعهد مى كند كه باليوزهائى كه از طرف دولت عثمانيه به جميع محل هاى ممالك ايرانيه كه لازم باشد نصب و تعيين شود، در حق آنها و در حق تبعه و تجّار دولت عثمانيه كه در ممالك ايران آمد و شد مى كنند معاملۀ متقابله را كاملا اجرى دارد.

فقرۀ هشتم: دولتين علّيّتين اسلام تعهده مى كنند كه براى دفع و رفع و منع غارت و سرقت عشاير و قبايلى كه در سرحد مى باشند، تدابير لازمه اتخاذ و اجرا كنند و به همين خصوص در محل هاى مناسب عسكر اقامت خواهند داد. دولتين علّيّتين تعهد مى كنند كه از عهدۀ هر نوع حركات تجاوزيّه مثل غصب و غارت و قتل كه در اراضى يكديگر وقوع بيابد برآيند. قرار داده اند عشايرى كه متنازع فيه باشد و صاحب آنها معلوم نيست، به خصوص انتخاب و تعيين كردن محلّى كه بعد از اين

ص:108

دائما اقامت خواهند كرد، يك دفعه به اراده اختيار خودشان حواله شود و عشايرى كه تبعيّت آنها معلوم است جبرا به اراضى دولت متبوعۀ آنها داخل شوند.

فقرۀ نهم: جميع موارد و فصول معاهدات سابقه، خصوص معاهده [اى] كه در سنۀ 1238 [ه ق] در ارزن الروم منعقد شده كه بخصوصه به اين معاهدۀ حاضره القا و تغيير نشده، مثل آنكه كلمه به كلمه در اين صفحه مندرج شده باشد، كافه احكام و قوّت آن ابقا شده است؛ و فيمابين دو دولت علّيّه قرارداد شده است كه از مبادلۀ اين معاهده در ظرف 2 ماه يا كمتر مدّتى از جانب دولتين قبول و امضا شده، تصديق نامه هاى آن را مبادله خواهند كرد.

و كان ذلك فى يوم سادس عشر من شهر جمادى الاخره سنۀ 1263.

وفيات

و هم در اين سال آقا مير محمّد مهدى امام جمعه و جماعت دار الخلافه طهران كه در تمامت ايران به پاكى طينت و صفاى طويت موصوف بود از جهان فانى به جنان جاودانى تحويل كرد.

و همچنان منوچهر خان ايچ آقاسى معتمد الدّوله فرمانگزار اصفهان و خوزستان و لرستان وداع زندگانى گفت.

ميرزا گرگين خان كه يك تن از خويشاوندان او بود معادل 100000 تومان زر مسكوك پيشكش بر ذمّت نهاد و حكومت اصفهان يافت.

و هم در اين سال ميرزا محمّد تقى نورى كه از فقهاى مشهور معروف بود، رخت به سراى باقى كشيد و همچنان حاجى ميرزا مسيح مجتهد طهرانى كه ايلچى دولت روسيه به فتواى او در دار الخلافه مقتول گشت چنانكه مرقوم شد، در عتبات عاليات به شرفات جنان سفر كرد.

و ديگر عبد اللّه خان امين الدّوله در كربلاى معلى به جنان جاويد خراميد؛ و ديگر شاهزاده شيخعلى ميرزا در تبريز درگذشت و شاهزاده عبد اللّه ميرزاى دارا در طهران وداع اين جهان گفت، اگرچه بعضى از احوال ايشان در ذيل اين كتاب مبارك به شرح رفته، لكن تفصيل حال هريك در ذيل نام ايشان انشاء اللّه تعالى در جاى خود مسطور خواهد شد.

ص:109

سفارت ميرزا محمّد على خان شيرازى نايب وزير دول خارجه به مملكت فرانسه و دولت آل عثمان

و هم در اين سال ميرزا محمّد على خان [شيرازى] نايب اول وزير دول خارجه مأمور به سفارت مملكت فرانسه گشت و روز هيجدهم ربيع الثانى از دار الخلافه بيرون شد.

مسيو ودال كه از قبل كارداران فرانسه مأمور به توقّف طهران بود، با او همراه گشت. بعد از طى مسافت و سپردن اراضى تبريز و خوى به محال دولت آل عثمان نزديك شد و در ارض اواجق، خليفه قلى خان او را استقبال كرده، در عرض راه قراكليسيا و ملاسليمان با ميرزا تقى خان وزير نظام بازخورد و او بعد از انجام عهدنامۀ روم با ايران چنانكه از پيش مرقوم افتاد از ارزن الروم مراجعت مى كرد. بالجمله يكديگر را ديدار كرده از مردم بلده ارزن الروم پرسش نموده، بالجمله از بايزيد و طرابزن با مكانتى درخور عبور كرد و از آنجا به كشتى بخار نشسته روانۀ اسلامبول گشت و چون از آب بيرون شد، محمّد خان مصلحت گزار با جماعت بازرگانان ايران او را پذيره شدند.

بعد از ورود به اسلامبول رشيد پاشا كه اين هنگام در دولت آل عثمان صدر اعظم بود، رضا بيگ باش كاتبى را به نزديك او فرستاده پرسشى به سزا نمود و خانه [اى] خاصّ او معيّن كرده مهمان پذير گشت. و بعد از دو روز عالى پاشاى وزير دول خارجه مستشار خود را به حال پرسى او گسيل ساخت و روز پنجم صدر اعظم مكتوبى بدو فرستاده به سراى خويش دعوت كرد و از اتّحاد دولت ايران و روم سخنان فريبنده گفت، از پس آن موسيو تى توف وزير مختار روسيه و ژرنال لاردكولى وزير مختار انگليس و همچنان وزير مختار فرانسه را ديدار كرده هريك را جداگانه ضيافت كردند.

وزير مختار روس و انگليس از وى خواستار شدند كه دو ماه در اسلامبول متوقف باشد، از بهر آنكه سفارت فرانسه بر ايشان ناگوار بود، رضا نمى دادند كه

ص:110

دولت ايران با فرانسه از در اتّفاق و مهربانى باشند و طريق تجارت فراز كنند و از فرانسه سفيرى در ايران متوقّف باشد و از نيك و بد در ميان دولتها سخن كند. و توقّف ميرزا محمّد على خان را در اسلامبول از پى آن مى جستند كه تدبيرى انديشند، باشد كه از اولياى دولت ايران حكمى به منع وزارت او صادر كنند.

ميرزا محمّد على خان سخن ايشان را پذيرفتار نگشت و هم در اين وقت كشتى دولت فرانسه برسيد و آهنگ راه كرد، وزير مختار روس و انگليس چون اين بشنيدند خطى بدو نوشتند كه تاكنون ما از قبل خود خواستار بوديم و پذيرفتار نشديد اينك از قبل دولت خواهش مى كنيم كه دو ماهه در اسلامبول توقّف كنى. ميرزا محمد على خان در جواب گفت كه شما رضا ندهيد كه من حكم دولت خويش را فرو بگذارم و مورد عتاب و عقاب آيم. روز ديگر كار بر آن نهادند كه در سراى تيتوف انجمن شوند و در اين امر سخن كنند.

روز ديگر كه مجلس آراسته گشت، ميرزا محمّد على خان احكامى كه از كارداران دولت داشت ظاهر ساخت و مكشوف افتاد كه جز سفارت فرانسه داخل هيچ امرى نتوان شد. چون اين احكام بديدند ديگر سخن نكردند.

پس ميرزا محمّد على خان بعد از 27 روز از اسلامبول كشتى در آب رانده و طى مسافت كرده به بندر طولون كه از محال فرانسه است درآمد. حاكم شهر او را به مكانتى تمام درآورد، بفرمود تا طبل سلام بكوفتند و توپهاى كشتيهاى جنگى را آتش درزدند و در عرض راه سه كالسكه حاضر داشت و از دو طرف راه سربازان را بر صف كرد و در منزل نيكو فرود آورد، و بعد از ورود او صاحبان منصب با جامه هاى نظام به ديدار او آمدند و شب ديگر حاكم شهر او را به تماشاخانه دعوت كرد و در آن شهر كارخانه هاى فراوان بود كه در آنها اهل صنعت به پرداختن توپ و ديگر آلات حرب مشغول بودند.

بالجمله از آنجا ميرزا محمّد على خان بر كالسكه سوار شده به شهر ليان كوچ داد و از ليان روانۀ پاريس گشت. در اين وقت لوى [- لوئى] فليپ كه پادشاه مملكت فرانسه

ص:111

بود 50 فرسنگ از آن سوى پاريس جاى در ئيلاق داشت، لاجرم كارداران دولت فرانسه، سفير ايران را در منزلى نيكو فرود آوردند و دو كالسكه و دو تن خادم ملازم خدمت او ساختند. پس از روزى چند موسيو گيزو مكتوبى بدو كرد كه سفر پادشاه در ييلاق به درازا خواهد كشيد. برحسب فرمان، شما بايد سفر ييلاق كنيد. لاجرم ميرزا محمّد على خان هداياى خويش را برداشته بر كالسكۀ بخار سوار شد و در مدت 5 ساعت 50 فرسنگ مسافت را قطع نموده در كمپين كه محل اقامت پادشاه بود فرود شد، او را منزلى در سراى سلطنت بدادند و خورش و خوردنى روزانه و شبانه از مطبخ پادشاه نهادند، اگرچه از منزل او تا ايوان پادشاه مسافتى بعيد نبود، براى حفظ حشمت او روز ديگر دو كالسكه كه هريك را 8 اسب حمل مى داد، حاضر ساختند، يكى را ميرزا محمّد على خان نامه و نشان و تمثال شاهنشاه غازى را جاى داده و خود نيز بنشست و آن ديگر را اتباع او جاى كردند.

بعد از ورود به سراى خاصّ سلطانى به اتاقى كه بزرگان دولت فرانسه نشيمن داشتند درآمد. موسيوگيزو كه شخص اول فرانسه بود به اتّفاق وزير جنگ و ديگر بزرگان برخاسته او را پذيره شدند و لايق مكانت او مكانى نشيمن دادند و موسيو گيزو كلمه [اى] چند از ميل خاطر پادشاه به ديدار او بگفت. محمّد على خان در پاسخ گفت كه هرگاه ما در پيشگاه شاهنشاه ايران حاضر مى شويم جامه [اى] در مى پوشيم كه آن خاصّ حضور است و چون ميان دولتين اتّحاد حاصل است در اين حضرت نيز با آن جامه حاضر خواهم شد، ديگر آنكه كنت سارتيژ ايلچى فرانسه كه در ايران اقامت دارد در حضرت پادشاه رخصت جلوس دارد، مرا نيز اجازت نشستن مى بايد.

مسيو گيزو نيم ساعت مهلت نهاد و پادشاه خويش را ديدار كرده باز آمد و پاسخ چنين آورد كه لوى فيليپ مى فرمايد كه سفير ايران در مجلس نخستين چنان با ما درآيد كه بر پادشاه ايران درمى آيد و از اين پس در هر مجلس

ص:112

اجازت نشستن از بهر او است. ميرزا محمّد على خان عرض كرد امروز با ديگر روزها بينونتى ندارد، اگر امروز مرا اذن جلوس نيست هيچ روز نخواهم نشست. ديگرباره موسيو گيزو به درگاه رفته اذن جلوس او بياورد.

پس ميرزا محمّد على خان با اتباع خود به نزديك لوى فليپ رفت و مترجم باشى عرض كرد كه ميرزا محمّد على خان نايب اول وزارت امور خارجه مأمور به سفارت فرانسه وارد پيشگاه اريكۀ سلطنت گشته است. پادشاه فرمود بسيار مشعوف شدم از سفير پادشاه ايران اميد است كه باعث استحكام مودّت شود. آن گاه خود سبب مأمور شدن خود را عرض كرد و نامۀ شاهنشاه غازى را خويشتن به دست لوى فليپ نهاد و سخنى چند كه مشعر بر تشييد قواعد محبّت و تمهيد مبانى الفت بود به بليغ تر بيانى معروض درگاه داشت و زلال مودّت را بين دولتين از شوائب تمويهات و خس و خار شك و ريب صافى نمود و پادشاه نامه را گرفته بر سر نهاد. آن گاه به موسيو گيزو سپرد و از پس آن تمثال شاهنشاه را بدو سپرد.

لوى فليپ از تخت خويشتن برخاست و تمثال را گرفته نظاره كرد و تحسين فرستاد و هم به دست موسيو گيزو داد. آنگاه سفير ايران را رخصت انصراف داد و ميرزا محمّد على خان از آنجا بيرون شده به ايوان زن پادشاه رفت و وليعهد دولت فرانسه كنت [دو] پارى را در آنجا ديدار كرد و تسبيحهاى مرواريد و شالهاى رضائى و بعضى اشياء ديگر كه به هديه برده بود، هم در آنجا تقسيم كرده بهرۀ هركس را انفاذ داشت و به منزل خويش مراجعت كرد.

و شب ديگر برحسب فرمان پادشاه را ميهمان گشت و در مجلس با پادشاه جماعتى زنان حاضر بودند. و پس از دو روز ديگر سفير ايران را به تماشاى سپاه نظام طلب داشت و 30000 تن مرد لشكرى در آن ييلاق حاضر بود، بعد از صف شدن و رده بستن و قوانين اهل نظام را نموده فوج فوج رخصت يافته همى عبور كردند و هنگام گذشتن فرياد همى برآوردند كه پادشاه به سلامت باشد

ص:113

و از پس آن ديگرباره فرياد كردند كه سفير دولت ايران به سلامت باشد و بگذشتند.

بعد از عبور ايشان پسر پادشاه كه كار سپاه با او بود حاضر شد، جعبه نشانهاى بسيار پيش داشت و پادشاه بر پشت اسب بر وى گذشت و عارضى به آواز بلند ندا در داد كه اى فلان پسر فلان و آن كس حاضر همى شد و شمشير خوش را از دست فروگذاشت و به قانون نظام خضوعى كرد و پادشاه دست در جعبه برده نشانى لايق او برمى آورد و به دست خويش او را عطا مى كرد و او دست پادشاه را بوسه زده نشان را اخذ مى نمود و شمشير خود را برمى گرفت و به راه خويش مى رفت، آن گاه ديگر كس پيش مى شد، بدين گونه اين كار به پاى برد.

آن گاه ميرزا محمّد على خان را رخصت داد تا به منزل خويش شد و شب ديگرش به تماشاخانه طلب كرد و بامدادش روانۀ پاريس داشت و پس از روزى چند پادشاه نيز طريق پاريس سپرد و بعد از سه ماه ميرزا محمّد على خان را با جواب نامۀ پادشاه ايران و مواثيق دوستانه ميان دولتين رخصت مراجعت داد و او تا شهر مرسليه [- مارسى] كه بندر دولت فرانسه است طى مسافت كرده از آنجا به كشتى سوار شد و تا اسلامبول براند.

در آنجا ميرزا جواد غلام پيشخدمت شاهنشاه ايران بدو پيوست و عهدنامه [اى] كه ميرزا تقى خان وزير نظام در ارزن الروم با دولت آل عثمان كرده بود بدو سپرد كه با كارداران دولت روم مبادله نمايد و نگارندۀ حروف صورت عهدنامه و سفارت ميرزا تقى خان را در جاى ديگر نگار كرد.

همانا چون ميرزا تقى خان از حدود ايران و تقسيم سلاطين باستان خبرى استوار نداشت هنگام نگارش عهدنامه كارگزاران دولت حيلتى انديشيدند و محمّره را كه از اراضى ايران است با مملكت روم پيوسته كردند و در عهدنامه نگاشتند كه دولت عثمانيه محمّره و لنگرگاه و حفار و جزيرة الخضر را ملكيه به دولت ايران واگذار مى نمايد. ميرزا تقى خان كه از اين معنى غافل بود، دلشاد مى داشت كه

ص:114

اين اراضى جزو مملكت ايران شد و ديگر كاركنان دولت روم را در ملكيت محمّره اغلوطه نخواهد رفت و وكيل دوم روم خوشدل بود كه پادشاه ايران از پس در تخريب محمّره و اموالى كه از آنجا به غارت رفته نتواند سخن كرد.

چون وكلاى اربعه چنانكه مذكور شد از ارزن الروم پراكنده شدند و صورت عهدنامه در دار الخلافه طهران ملحوظ نظر حاجى ميرزا آقاسى گشت، هم از آن در كه وى را نيز در تعيين حدود بهره كافى نبود و هم از بهر آنكه آن خطائى كه نخست او را در كار محمّره افتاد پوشيده دارد در مجلس عامه سخن درافكند و آغاز فخر و مباهات نمود كه اينك معادل 10 كرور تومان ملك از دولت عثمانيه مأخوذ داشته ام و از پادشاه منشور گرفت و به حدود فرستاد و فرمان كرد كه در محمّره قلعۀ محكم بنيان كنند و فرمود طريق مكه معظم را از طرف نجد و جبل خواهم كرد و در عرض راه قلاع محكم و رباطهاى استوار خواهم نهاد و در همه جا فوجى از لشكر به حراست باز خواهم داشت و همه ساله امير حاج از ايران برخواهم گماشت تا ايرانيان را به مكه كوچ دهد و مولى فرج اللّه را فرمانگزار خوزستان كرد و از اين گونه سخنان با او القا نمود.

كارداران دولت عثمانيه از اين كلمات بيمناك شدند و اين هنگام كه ميرزا محمّد - على خان برحسب فرمان خواست عهدنامه [اى] كه در ارزن الروم نگار شده بود مبادله كند، كارداران روم گفتند كه بعضى از فصول عهدنامه در لباس ابهام است به استحضار وزراى مختار دولت روس و انگليس توضيح آن ابهامات به چهار فقره نگار يافته هرگاه مى پذيريد و سجلى مى سپاريد مبادله خواهم كرد و اگرنه رنج بيهوده مبر.

ميرزا محمّد على خان گفت من اجازت ندارم كه سجلى بسپارم و بى اجازت دولت سجل مرا چه محل خواهد بود. كارداران روم وزراى دولت روس و انگليس را برانگيختند و ايشان ميرزا محمّد على خان را اطمينان خاطر دادند كه ما حاجى ميرزا - آقاسى را بدين توضيحات راضى كنيم و از قبل سلطان روم 4000 تومان

ص:115

جايزه كه در معنى رشوه بود او را دادند و سجلّى از او گرفتند. آن گاه عهدنامه را مبادله كردند و معنى مبادله اين است كه صورت عهدنامه را از براى سند طرفين دو نسخه كرده باشند، يكى را كارداران ايران سجل كنند و خاتم بر نهند و به دولت روم سپارند و آن ديگر را كارپردازان روم سجل كنند و به دولت ايران سپارند تا از براى دولتين هنگام حاجت سندى باشد. اما توضيحاتى كه اين وقت كردند در ضمن چهار سؤال و جواب بود، بدين گونه.

سؤال اول: رجال دولت عثمانى به موجب شرط فقرۀ قرارنامه تصور مى كنند كه ترك كردن شهر و بندر و لنگرگاه و همچنين جزيرة الخضر به ايران، به اين ترتيب نمى تواند احاطه كند، نه اراضى دولت عثمانى را كه بيرون از شهر محمّره است نه ساير بنادر دولت عثمانى را كه واقع است در آنجاها.

جواب سفيران دولت روس و انگليس: مأمورين دولتين واسطه مى گويند كه لنگرگاه محمره در محلى است كه واقع شده است در محاذى شهر داخل در مرداب حفار، لهذا المراتب ممكن نيست نتيجه معنى ديگر بدهد. مأمورين واسطه علاوه بر آن قبول مى كنند رأى رجال دولت عثمانى را كه واگذار كردن به ايران محلى را كه در آن سؤال كرده بودند شهر و بندر لنگرگاه محمّره و جزيرة الخضر است و بابعالى ترك نكرده است در اين محل نه زمين ديگر و نه بندر ديگر را كه در آنجا واقع شده باشد.

سؤال دوم: دولت عثمانى سؤال مى كند از شرح باقى آن فصل كه در باب عشاير حقيقى تبعۀ دولت ايران كه آنها مى توانند سكنى داشته باشند، نصف آنها در خاك ايران باشند و نصف آنها در خاك عثمانى در اين حالت مى تواند ايران آن خاك عثمانى را متصرّف شود و به آنها تعلق يابد و چندى بگذرد دولت ايران آن زمين عثمانى را متصرّف شود.

جواب سفيران: مأمورين دولت ايران هيچ بهانه نمى تواند به دست بياورد، مملكتى را كه در سمت يمين شط العرب است نه زمينى را كه در در سمت يسار است و متعلّق به دولت عثمانى است اگرچه عشاير آن نصف يا همه در طرف

ص:116

دست راست يا اراضى دست چپ كه تعلّق به عثمانى دارد سكنى كرده باشند.

سؤال سوم: دولت عثمانى در باب فقرۀ اول و چهارم سؤال مى كند اگر دولت ايران مطالبات خسارت دولتى را مى تواند در ميان مطالبات شخصى مطالبۀ دولتى بكند در حالتى كه ترك كرده است و نيز دولت عثمانى تصور مى كند كه اين ادعا نبايد داخل بكند به تنها، مگر حق عاديه ييلاقيه و بعضى خسارات كه فيمابين تبعۀ دولتين ايران و عثمانى رسيده مثلا بواسطه سارقين طرفين يا خود چيزى مثل اين.

جواب سفيران: معنى اول و چهارم عهدنامه كه دولت ايران مى تواند در اين باب ادعا بكند و هر طريقه [اى] كه باشد ترك مى شود و البته بايد ترك شود بناء عليه هيچ كس نمى تواند در اين باب حرفى بزند. طلب اشخاصى كه طرفين مى تواند آن اشخاص را راضى بدارد، تشخيص صحيح اين مطالبه نشان خواهد داد. همچنانكه قبول شده است مأمورين به خصوصه كه تعيين خواهد شد. خلاصه چيزى كه ملاحظه شده است در باب طلب اشخاصى مى تواند آن مأمور طى نمايد.

سؤال چهارم: دولت عثمانى سؤال مى كند اگر دولت ايران گفتگوئى كه در باب قلعه شده است قبول كرده است كه علاوه شده بود به فقرۀ دوم و همچنين فقره [اى] كه از فصل هفتم كه در سواد وكلاى طرفين نوشته شده بود.

جواب سفيران روس و انگليس: مأمورين اعتقاد دارند مى توانند جواب بدهند كه دولت عليۀ ايران قبول كرده اند همراه خوشوقتى، كه علاوه كنند در فقرۀ هفتم در باب مقابله داشتن امتيازات كه در باب حجاج و تجّار نوشته شده است و قونسولها و در باب سؤال قلعه مأمورين خيلى مايل هستند كه به مأمورين دولتين واسطه تأكيد نمايند كه اجراى خواهش دولت عثمانى را نمايند به خصوص اين مطلب و اميد دارند كه بهره ياب شوند.

مع القصه كارداران دولت روم بدين گونه اغلوطه در كار افكندند و ميرزا محمّد - على خان طريق مراجعت به ايران گرفت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد. چون از دولت ايران رخصت اين گونه امور نداشت در نزد اولياى دولت معاهدۀ

ص:117

او و تغييرات او در عهدنامه پذيرفته نشد و كس به سند و سجل او ننگريست.

آغاز فتنۀ شاهزادۀ بهمن ميرزا فرمانگزار مملكت آذربايجان
اشاره

و هم در اين سال در نزد كارداران دولت مكشوف افتاد كه بهمن ميرزا برادر اعيانى شاهنشاه غازى كه حكومت آذربايجان داشت، زلال صدق و صفا به آلايش نفاق مكدّر ساخته، چه از آن روز كه آصف الدّوله و سالار خواستند طريق طغيان گرفت، واجب دانستند كه يك تن از شاهزادگان را به پشتوانى خود انگيخته كنند، از ميانه آصف الدّوله، بهمن ميرزا را گزيده كرد، چه خواهرزاده او بود و مملكت آذربايجان را در تحت فرمان داشت، او را غرّه كرد كه حاجى ميرزا آقاسى به تدبيرهاى ناتندرست و سخنان گزنده بيم آن است كه قائمه سلطنت را بلغزاند. از براى حفظ دولت و تمهيد قواعد سلطنت چنان دانسته ام كه امروز در خاندان ملك صاحب تخت و تاج تو مى توانى بود، زيرا كه مملكتى مانند آذربايجان را فرمانگزارى و نيز گنجى اندوخته دارى و اينك مملكت خراسان كه زير فرمان من است از حكومت تو سر نتواند برتافت و اگر روزى چند با برادر چهره نشوى و با او كار يك سره نكنى از اين كم مباش كه بعد از برادر تو باشى و اگر نه وليعهد دولت ناصر الدين شاه چون صاحب افسر و گاه شود، نخستين خالان و خويشان او ما را پراكنده و پريشان كنند.

مع القصّه آصف الدّوله با بهمن ميرزا فراوان از اين گونه سخن كرد تا روى دل او را از برادر بگردانيد و مردم روزگار كه هنگام سعايت شبنمى را سحابى و شبتابى را آفتابى خوانند، مكنون خاطر او را در حضرت پادشاه يك بر ده زدند و باز نمودند كه رضا - قلى خان والى كردستان كه از سوى مادر با خاقان مغفور فتحعلى شاه نسب مى رساند، هم در نهانى به آذربايجان شده و با بهمن ميرزا مواضعه نهاده.

شاهنشاه غازى را مخالفت برادر در خاطر حملى گران افكند و خطى نگاشته

ص:118

به خسرو خان گرجى سپرد و فرمود چنانكه كس نداند و اين خط را جز تو نخواند، ده اسبه و ده تازيانه به آذربايجان تاختن كن و بهمن ميرزا را محبوسا حاضر درگاه ساز. و منشورى ديگر نگاشت كه از بيرون دروازۀ طهران تا آذربايجان هركس از حكام و لشكريان و ديگر مردمان سر از فرمان خسرو خان بيرون كند به كيفر، سر بر سر اين كار خواهد كرد. حاجى ميرزا آقاسى نيز بدين شرح مكتوبى كرد و بدو سپرد.

لاجرم خسرو خان راه برگرفت و از بيرون دروازه طهران به فراهم كردن سپاه پرداخت و كوچ بر كوچ طى مسافت كرده وارد خمسه گشت. و هم در آنجا امير اصلان خان خمسه برادر حسينقلى خان كه نسب به ذو الفقار خان خمسه مى برد و ديگر اعيان خمسه و لشكريان گرد او انجمن دند و اين هنگام 8000 سواره و پياده نزديك او آماده گشت و از آن طرف اگرچه اين راز مستور بود و كس آگهى نداشت كه خسرو خان به كجا شد و از بهر چرا شد، اما بعضى از چاكران بهمن ميرزا كه اقامت طهران داشتند اين معنى را تفرّس كرده و مسرعى چون برق و باد به نزديك او گسيل نمودند كه چه آسوده نشسته [اى] كه ناگاه به دست خسرو خان محبوس و مغلول خواهى گشت.

بهمن ميرزا چون اين بدانست از در چاره بيرون شد، با معدودى از ملازمان خود به آهنگ دار الخلافه شتاب گرفت و از راه و بى راه چنانكه خسرو خان را ديدار نكند به جانب طهران طى طريق همى كرد.

كارداران دولت چون دانستند كه بهمن ميرزا از آذربايجان بيرون شد، سفر خسرو خان را در آن اراضى روا نديدند و چون والى كردستان نيز آلودۀ عصيان بود كيفر او را واجب شمردند، پس منشورى بدو فرستادند كه همچنان از خمسه راه كردستان برگير و در آن اراضى حاكم و فرمانگزار باش. پس خسرو خان با آن لشكر كه گرد كرده بود به طرف كردستان كوچ داد.

و از آن سوى رضا قلى خان والى اصغا نمود كه لشكرى انبوه به مملكت او در

ص:119

آمد چنان دانست كه غلامشاه خان برادرش كه با او طريق مخالفت داشت از حضرت پادشاه منشور حكومت يافته و به جانب مقصد شتافته. رضا قلى خان سخت هراسناك شد و 700 سوار از مردم خود برداشته از شهر سنندج بيرون شتافت و دامان جبلى را گرفته لختى صعود كرد و آنجا از بهر خويش سيغناقى بساخت و چشم به راه و گوش به خبر فراز كرد.

اما خسرو خان حيلتى انديشيد و ميرزا علينقى خان دبير خود را به نزد او رسول فرستاد و پيام داد كه من برحسب فرمان پادشاه مأمورم كه در همه ممالك و تمامت حدود و ثغور سفر كنم و اگر حاكمى را به نظم ندانم به عرض رسانم، بلكه خود معزول كنم، لكن مهر و حفاوت مرا با خود دانسته [اى] و نيز مى دانى گنج و ذخيرۀ مرا كس انباز ندارد. همانا، معادل 50000 تومان زر مسكوك از گنج خاصّ خويش از بهر تو ايثار كنم و تو را بر مسند حكومت استوار بنشانم.

چون ميرزا علينقى تبليغ رسالت كرد رضا قلى خان اين كلمات را باور داشت و شبانگاه برنشسته با 300 سوار طريق لشكرگاه خسرو خان گرفت و صبحگاه درآمد.

خسرو خان نخست از بهر او سراپرده [اى] راست كرد و او را مكانتى نهاد. و روز ديگر چون رضا قلى خان به نزديك او آمد و بر بساط او بنشست ناگاه روى با او كرد و گفت همانا تو از بهر قتل من به نزد من آمده [اى] و اگرنه اين شمشير و خنجر از بهر چه زيب كمر دارى ؟ اين بگفت و برخاسته به سراپردۀ ديگر شد و بزرگان كردستان را گفت هم اكنون به نزد او شويد و آلات حرب او را باز كنيد.

مردم كردستان گفتند ما هرگز با خاندان واليان اين نكنيم اگر همه به عرض هلاك و دمار درآئيم. پس امير اصلان خان را فرمان كرد تا برفت و آلات حرب والى را اخذ كرد.

آن گاه حكم داد تا عباسقلى خان پسر عليقلى خان گروس، والى را بر اسبى كودن و پالانى برنشاندند و دستش را از قفا ببست و با 500 سوار راه طهران برگرفت و آن 300 سوار كه با والى بودند به دست لشكر برهنه

ص:120

و عريان تن شدند.

از قضا هم در اين وقت آن 400 سوار ديگر را كه والى در سيغناق گذاشته بود بى خبر برسيدند و همچنان به دست لشكر مأخوذ گشتند و از بهر ايشان پيرهن و ازار به جاى نماند، همه عريان به طريق دشت و بيابان گرفتند و خسرو خان با خاطر آسوده وارد شهر شده بر مسند ايالت متمكن گشت و لشكر را رخصت خانه خود داد، جز اينكه على خان سرتيپ قراگزلو را با فوج خود بداشت.

و از اين سوى رضا قلى خان والى بعد از ورود به طهران در خانه ميرزا نبى خان امير - ديوان فرود شد و از آنجا برحسب فرمان او را بر دست چند تن از توپچيان سپردند تا در توپخانه باز دارند و نگران او باشند.

رسيدن بهمن ميرزا به طهران

اكنون به حديث بهمن ميرزا باز شويم. از آذربايجان تا طهران را به سرعت صبا و سحاب درنوشت، در آخر عشر شوال وقتى به ظاهر طهران رسيد، نخستين خواست تا به نزديك حاجى ميرزا آقاسى شود و او را به شفاعت برانگيزد، چه آشفتگى امر خويش را از او مى پنداشت و اين هنگام حاجى ميرزا آقاسى بيرون دروازۀ طهران در قلعۀ عباس آباد كه خود بركرده بود جاى داشت و شاهنشاه غازى شكارگاه قريۀ كن سفر كرده بود.

بالجمله بهمن ميرزا نخست راه عباس آباد برگرفت و هنوز يك تير پرتاب تا قلعه مسافت داشت كه يك تن از عوانان حاجى ميرزا آقاسى برسيد و گفت اجازت نيست كه از اين جا گامى فراتر نهى چه حاجى ميرزا آقاسى مى فرمايد كه تو بدخواه پادشاهى و آن كس كه دل با پادشاه بد دارد با ما راه نكند. ناچار بهمن ميرزا راه بگردانيد و با اينكه بر جان و تن خويش ترسان بود به طرف كن رهسپار گشت و بعد از ورود در خانۀ يكى از رعيّت فرود شد. و يك تن از پردگيان سراى سلطنت را به شفاعت برانگيخت. شاهنشاه غازى شامگاه او را طلب داشت، اگرچه از عصيان او هيچ سخن نكرد، لاكن در خاطرش ثقلى عظيم مى انداخت و به حكم ملكانه نهفته مى ساخت.

ص:121

بالجمله بعد از مراجعت شاهنشاه به دار الخلافه بهمن ميرزا برحسب فرمان بيرون دروازۀ شهر در باغ لاله زار سكون فرمود و از آنجا بعد از روزى چند به ميان شهر آمده، در سراى ميرزا آقا خان وزير لشكر فرود شد و چون در اين وقت چنانكه بدان اشارت شد وزير لشكر متوقّف در كاشان بود همى خواست تا سراى او را از بهر خويشتن خريد.

شاهنشاه غازى چون بدانست فرمود ما هنوز نام وزير لشكر را از لوح ضمير نشسته ايم كه خانۀ او خاصّ ديگرى گردد و حكم داد تا بهمن ميرزا از آن سراى بيرون شود.

چون اين خبر با بهمين ميرزا بردند بر دهشت خاطر بيفزود و هم بعضى از شياطين ناس خاطر او را از خوف و هراس آكنده تر ساختند تا بدانجا رسيد كه ديگر مجال شكيب نداشت. پس صبحگاهى كه آهنگ حضرت پادشاه داشت چنانكه هيچ كس از چاكران او نيز ندانست، چون در عرض راه به در سراى وزير مختار روسيه مى گذشت ناگاه از اسب خويش به زير آمد و به درون سراى رفت و گفت از بيم عقاب و عتاب شاهنشاه ايران پناهندۀ ايمپراطور روسيه شده ام.

دالغوركى وزير مختار روسيه بى توانى حاضر حضرت پادشاه شد از در ضراعت زبان به شفاعت او گشود و نيز معروض داشت كه بهمن ميرزا را هرگز در حضرت پادشاهى گناهى نرفته؛ بلكه حاجى ميرزا آقاسى چون او را خواهرزادۀ آصف الدّوله مى داند با او طريق معادات و مبارات مى سپارد و اين همه ساخته و پرداختۀ انديشه هاى ناصواب او است.

شاهنشاه وزير مختار را رخصت مراجعت داد و ميرزا فضل اللّه على آبادى مستوفى را حاضر كرده، فرمود به خانۀ وزير مختار شود و گناه بهمن ميرزا را در محضر او يك يك شماره كن:

نخستين آنكه با سالار و آصف الدّوله در طريق طغيان هم داستان گشت و از رسول و رسايل جانبين اين معنى مشكوف گشت.

ديگر آنكه با والى كردستان و حكام ديگر بلدان و امصار چندانكه توانست در تهييج فتنه و فساد مواضعه نهاد.

و ديگر آنكه با اتّحاد دولتين ايران و روس چنان با كارداران روسيه

ص:122

موافقت و مرافقت انداخته و چنان باز نموده كه اين دو دولت از در نفاق است، اگر كار از اين گونه مى ساخت عنقريب مؤالفت اين دو دولت را به مخالفت مى انداخت و قونسلى كه از قبل دولت روس در گيلان اقامت دارد چنان به فريبش به كارهاى ناهنجار تحريض مى داد كه هم به نزديكى مردم گيلان را به قتل او انگيخته مى كرد.

بالجمله از اين گونه 10 گناه بزرگ برشمرد.

ميرزا فضل اللّه به خانۀ وزير مختار شده اين جمله را مكشوف داشت و با اين همه چون ميان دولت ايران و روس رشتۀ مهر و حفاوت محكم بود كارداران ايران به كيفر اين گناه طريق عجل نسپردند و عصيان او را به شفاعت اولياى دولت روسيه به سيلاب نسيان محو كردند و گفتند اكنون اقامت او در ايران دور نيست كه مورث وخامتى باشد، بهتر آن است كه آنچه از خراج آذربايجان مأخوذ داشته حساب آن را پرداخته كند و از ايران بيرون شده در ممالك روسيه نشيمن فرمايد.

پس بهمن ميرزا روزى چند در محضر دبيران حضرت و مستوفيان دولت حاضر شده حساب منال ديوانى را پرداخت و از كارداران دولت رخصت يافته از طريق گيلان به تفليس شتافت و زن و فرزند و اموال و اثقال خويش را نيز با خود حمل نموده، بعد از سه سال كه از تفليس و توقّف آن اراضى دل آزرده گشت به مملكت قراباغ تحويل كرد و تاكنون كه سال بر 1272 هجرى مى رود در آن اراضى روزگار مى برد.

ذكر سفر كردن وليعهد گردون مهد دولت ايران ناصر الدين شاه براى نظم مملكت آذربايجان
اشاره

چون كار بهمن ميرزا به نهايت شد و در مملكت آذربايجان فرمانگزارى شايسته مى بايست، برحسب فرمان شاهنشاه غازى و صوابديد كارداران دولت اين قرعه به نام رخشنده آفتاب فلك سلطنت، و تابنده گوهر بحر خلافت، وليعهد كيوان دولت

ص:123

ايران السّلطان ناصر الدين شاه برآمد، و آن گاه برحسب فرمان ميرزا فضل اللّه مستوفى على آبادى به وزارت او مفتخر گشت، و عباسقلى خان جوانشير امير ديوانخانه آذربايجان گشت، و ميرزا جعفر خان مشير الدوله براى نظم امور دول خارجه معين آمد، و ميرزا - جعفر وقايع نگار رتبت منادمت يافت، و ميرزا موسى تفرشى مستوفى براى جمع و خرج منال ديوانى مأمور گشت، و عبد المحمد خان قورخانه چى عامل قورخانه شد، و حمزه خان انزانى استرآبادى از بهر پاسبانى و حفظ قلعۀ تبريز منشور گرفت. اين جمله چاكران درگاه شاهنشاه غازى مأمور به ملازمت ركاب حضرت وليعهد آمدند. اما عباسقلى خان جوانشير ديگرباره به صوابديد اولياى دولت مأمور به اقامت گشت، و ميرزا موسى مستوفى نيز كوچ نداد.

اين هنگام وليعهد بسيج راه فرمود و چاكران خويش را نيز فرمان كرد تا اعداد كار كردند و در روز نوزدهم صفر از دار الخلافۀ طهران خيمه بيرون زده، نخستين در قريۀ كن منزل فرمود و از آنجا راه آذربايجان پيش داشت و از كثرت برف و برودت هوا از طهران تا تبريز را 45 روز طى مسافت فرمود و مردم آذربايجان چنانكه تن پذيرۀ جان كند صغير و كبير طريق استقبال برداشتند و شادخوار و كامياب آمدند و ميرزا جعفر خان - مشير الدوله خادمان سراى و پردگيان حضرتش را از دنبال كوچ داده به تبريز برد.

حضرت وليعهد بعد از ورود به تبريز از آن خوى سلطنت كه خداى در نهادش نهاده بود و آن جود كه در طبيعت به وديعت داشت معادل 200000 تومان از منال ديوان را با خرج صندوقدار و خوانسالار و امير آخور سر به سر كرد و از خراج آنچه از اين خرج بر زيادت آمد از بهر عطاى درويشان و اجراى ديگر چاكران بازگذاشت. و هم به تازه يك فوج لشكر به نظام كرد و فوج ناصريه نام نهاد تا به بركت اين نسبت هميشه منصور باشد.

اما ميرزا فضل اللّه وزير برحسب فرمان از ملازمت ركاب وليعهد به جاى ماند تا جمع و خرج خراج آذربايجان را باهم راست كند. چون اين كارها بپرداخت ملقّب به نصير الملك گشت و روز بيست و هفتم جمادى

ص:124

الاولى از طهران بيرون شد و شانزدهم جمادى الآخره در ظاهر تبريز فرود شد.

و دو روز از اين پيش چنان افتاده بود كه در ميان مسلمانان و جماعت ارمنى كه در تبريز سكون دارند مناقشتى برفت از بهر آنكه سگى معلم از قنسل دولت روسيه كه متوقّف تبريز بود ناپديد شد و اين قصّه را به محمّد خان بيگلربيگى انهى كرد و محمّد خان چند تن از مردم شهر را كه گمان اين سرقت بديشان مى برد گرفته بند برنهاد. و مردم شهر از اين حديث بهم برآمدند و گفتند ما هرگز سر بدين حكومت فرونخواهيم داشت كه از بهر سگ يك تن مرد كافر چند كس مسلمان را در حبس خانه بيندازند و پايمال عقاب و نكال سازند.

بالجمله مردم حرفت و اهل سوق كه بى سببى غوغاطلبند و بى حاجتى در طلب لجاجت در بازارها ابواب حجرات خويش را فراز كردند و به تكتاز درآمدند و هم دست و هم داستان به خانۀ ارامنه دررفتند و هرچه يافتند به غارت برگرفتند. چون اين خبر در حضرت وليعهد معروض افتاد در خشم شد و بيم آن بود كه بقتل آن جماعت فرمان دهد.

بزرگان درگاه زبان به شفاعت بازكردند و نيز حلم پادشاهانه و تأييد ملكانه جنبش كرده و آتش غضب را به زلال عفو خامد نمود. پس بفرمود تا نصير الملك به شهر درآيد و در اصلاح ذات بين غورى نمايد.

لاجرم نصير الملك نيران آن فتنه را به زلال تدبير بنشاند و مردم را بر سر حرفت و صنعت خويش بازداشت و از آن سوى اين خبر به دار الخلافه بردند و كارداران دولت، احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى را براى فحص اين حال روانۀ آذربايجان فرمودند.

بعد از ورود به تبريز به فرمان وليعهد دولت السّلطان ناصر الدين شاه اموال ارامنه را از مسلمانان مسترد ساختند.

سخن كردن علماء تبريز با سيّد على محمد باب

از اين پيش مرقوم افتاد كه بعد از وفات منوچهر خان معتمد الدّوله، ميرزا على محمّد - باب را برحسب فرمان از اصفهان به آذربايجان بردند و در قلعۀ چهريق محبوس بداشتند.

اين هنگام شاهنشاه غازى فرمان كرد و حاجى ميرزا آقاسى نيز عريضه [اى]

ص:125

به حضرت وليعهد نگاشت كه بعضى از مردم نادان كه نيك را از بد و 50 را از 100 ندانند و بر زيادت از اين هر مرد را كه مال نباشد و به كار حرفت و صناعت نيز همّت نبندد و در راه دين تحصيل يقين نكرده بود در طلب فتنه و غوغا باشد وهمى خواهد كه كار دين و دنيا ديگرگون شود؛ بلكه در ميانه به نوائى برسد و از اين گونه مردم از دور و نزديك فريفتۀ ميرزا على محمّد باب شده اند و ابواب اغوا و ضلالت بازداشته اند، هم اكنون بفرماى تا او را از چهريق به درگاه آرند و علماى آن بلده را انجمن كن تا سخن او را اصغا فرمايند و مكنون خاطر او را بازدانند.

چون منشور شهريار ملحوظ وليعهد دولت و شمس ملك و ملت افتاد بفرمود تا باب را از چهريق به تبريز تحويل دادند و در سراى كاظم خان فراشباشى بازداشت و روز ديگر حاجى ملا محمود نظام العلما و ملا محمد ممقانى و جماعتى از علماى شهر را انجمن كرد و حكم رفت تا باب نيز درآمده در مجلس علما بنشست.

چون آغاز مجادله طراز شد، نخستين نظام العلما سخن كرد و روى با باب كرد و گفت:

اين كتابها كه به قانون قرآن مجيد و صحايف سماويه به نام شما در بلدان و امصار ايران پراكنده است آيا از مقالات شما است يا شما را افترى كرده اند.

باب در جواب گفت: اين كلمات از خداست.

نظام العلما گفت: سخن به لغز و معما كردن در اين مجلس و انجمن به كارى نخواهد بود چه به سخنان تو جمعى در خراسان به راه عصيان همى روند و گروهى در مازندران طريق طغيان دارند، سخن بى پرده گوى و خود از پرده بيرون شو.

باب از اين كلمات برآشفت و گفت: آرى اين همه مقالات من است.

نظام العلما گفت: همانا تو خود را شجرۀ طور ناميده [اى] و اين سخن كشف آن كند كه هرچه بر زبان تو مى رود خداى فرمايد.

[باب] گفت: خداى تو را رحمت كند سخن جز اين نيست.

نظام العلما گفت: آيا شما رضا داده ايد كه مردمان تو را باب نام كرده اند؟

[باب] گفت: اين نام مردمان بر من نبسته اند بلكه خداى مرا بدين نام خواند.

ص:126

همانا من باب علمم.

اين وقت وليعهد فرمود: من پيمان نهاده ام كه اگر تو باب علم باشى من از اين بند فرود آيم و تو را برنشانم.

نظام العلما گفت: سخن نيكو گفتى امير المؤمنين (ع) كه باب علم بود سلونى قبل ان تفقدونى مى فرمود و از طبقات ارض و صفحات سموات اگر كسى پرسشى مى كرد برحسب آرزو جواب مى گرفت، اكنون كه تو باب علمى مشكلات خويش را در علوم با تو عرضه خواهم داشت. نخستين از علم طب سؤالى كنم.

گفت: من طب نخوانده ام.

فرمود: از علم دين پرسشى كنم و علم دين را بى فهم قرآن و حديث نتوان دانست و فهم قرآن بى علم نحو و صرف و منطق و معانى و بيان و غيرذلك نشود و نخست سخنى از علم صرف به ميان انداخت.

در پاسخ گفت: علم صرف در كودكى تلمذ كرده ام و اينك در نزد من حاضر نيست.

نظام العلما گفت: تفسير اين آيت را از قرآن مجيد بنماى كه مى فرمايد «هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً» و هم بگوى كه با علم نحو چه تركيب دارد و هم بگوى شأن نزول سورۀ كوثر چيست و تسليۀ پيغمبر (ص) از اين سوره چه باشد.

لختى متفكر گشت و در بيان آن مهلت خواست.

باز نظام العلما به سخن آمد و گفت: معنى اين حديث بگوى كه در ميان مأمون خليفۀ عباسى با حضرت امام ثامن رضا (ع) افتاد. قال مأمون ما الدليل على خلافة جدك على بن ابيطالب قال آية انفسنا قال لولا نسائنا قال لولا ابنائنا فسكت مأمون.

گفت: اين حديث نيست.

علماى مجلس گفتند همانا حديث باشد.

نظام العلما گفت: گرفتيم حديث نيست آخر مقالتى از عرب است معنى آن را به فارسى بگوى. همچنان مهلت طلبيد.

ديگرباره نظام العلما گفت: شرح اين حديث كن كه مى فرمايد «لعن اللّه العيون فانها ظلمت العين الواحده».

باز لختى دراز سر فرود كرد و گفت اكنون چيزى ندانم.

ديگرباره پرسش كرد كه معنى اين كلمات علامه حلى چيست كه مى فرمايد

ص:127

«اذا دخل الرجل على الخنثى و الخنثى على الانثى وجب الغسل على اللخنثى دون الرجل و الانثى» و همچنان تعريف كن فصاحت و بلاغت را و بگوى در ميان اينها از نسب اربعه چه نسبت است نه آخر تو كرامت خويش بر فصاحت باز بسته [اى]؟ و بگوى شكل اول چرا بديهى الانتاج است.

جواب هيچيك را نتوانست بازداد.

آنگاه نظام العلما گفت: يك سخن ديگر باقى است هم آن را به تو عرضه مى كنم.

همانا اين علوم همه قيل و قال است و ما از اينها همه چشم ببستيم هركه بدين گونه دعوى دار شود معجزه و كرامتى باديد كند از براى كس جاى سخن نماند و هركه بدو نگرود كافر گردد.

اين هنگام باب سر برداشت و دليرانه پرسش كرد كه چه كرامت خواهى ؟

گفت: شاهنشاه غازى وجعى در پاى دارد همى خواهم كه دفع آن وجع كنى.

گفت: اين نتوان كرد.

وليعهد فرمود: نظام العلما زمان كهل و شيخوخت دريافته و ضعف پيرى او را از ملازمت ركاب ما بازدارد اگر توانى او را جوان كنى تا همه وقت با ما كوچ دهد.

گفت: اين را نيز نتوانم.

نظام العلما گفت: اين مرد از همۀ علوم بيگانه است و با كشف و كرامت نيز آشنا نيست.

باب چون اين سخن بشنيد برآشفت گفت: من آن كسم كه هزار سال است انتظار او را مى بريد.

نظام العلما گفت تو صاحب الامرى ؟ گفت همانم، گفت صاحب الامر نوعى بوده [اى] يا شخصى مى باشى ؟ گفت صاحب الامر شخصى مى باشم.

نظام العلما گفت نام تو چيست و اسم پدر و مادر تو چه است و مسقط الرأس شما كجا است و ساليان شما چند است ؟

گفت نام من على محمّد است و مادر من خديجه است و اسم پدر من ميرزا رضاى بزّاز است و مسقطالرأس شيراز، اينك از زندگانيم 35 سال مى گذرد.

نظام العلما گفت نام صاحب الامر محمّد است و پدرش حسن و مادرش نرجس ناميده مى شود و مسقطالرأس آن حضرت سرمن رآه و عمر مباركش از هزار سال افزون است.

ص:128

گفت هم اكنون كرامتى از خويش گويم كه بدين سخن مرا باور داريد.

گفتند نيكو كارى باشد بگوى آن كدام است ؟

گفت من روزى هزار بيت كتابت مى كنم، گفتند گرفتيم كه اين سخن به صدق باشد نگارندگان بسيارند كه از اين افزون نويسند و اين معجز نباشد.

اين وقت ملا محمّد ممقانى گفت تو در قرآن خويش آورده [اى] كه اول من آمن بى نور محمّد و على از اين گونه خويشتن را از ايشان برتر و بهتر دانى.

زمانى متفكر گشت و متوحش شد.

و ديگر يكى از علما گفت كه خداى در آيۀ خمس فرموده «فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ » شما «ثلاثه» فرموده ايد از كجا اين نسخ شد.

از كمال وحشت گفت ثلث نصف خمس است. حاضران بخنديدند.

ملا محمّد گفت گرفتيم ثلث نصف خمس است شما چرا حكم بر ثلث مى كنيد و حال آنكه خداى خمس فرموده.

لختى خيره خيره نگريست و پاسخ نداد و گفت مگر ندانسته ايد كه من مرتجلا خطبه فصيح همى گويم و نويسم و برخواند كه الحمد للّه الذى رفع السموات و الارض و اين كلام را به فتح تا و كسر ضاد قرائت كرد.

اين هنگام وليعهد با اينكه هنوز از عمر مباركش 16 سال افزون نرفته بود به تأييد خداى و الهام دولت فرمود.

و ما بتا و الف قد جمعا يكسر فى النصب و فى الجرّمعا

و روى با باب كرد و فرمود اين سخنان بيهوده تا چند و مردم عامه را چند اغوا كنى و به ضلالت افكنى و چرا خويشتن را صاحب الامر خوانى ؟ ائمه ما عليهم السلام آن هنگام كه به حكمتهاى يزدانى بايد مظلوم باشند همچنان صابر و شاكر بودند و يك يك به دست بنى اميه و بنى عباس شهيد شدند. اگر صاحب الامر همى خواست مظلوم و مغلوب بود غيبت اختيار نمى فرمود، اين غيبت از بهر آن است كه چون ظاهر شود معجزۀ تمام انبيا با او باشد و بنمايد و بر همۀ عالميان غلبه فرمايد و همۀ دينها و آئينها را يكى كند و هيچكس

ص:129

سر از چنبر حكم او بيرون نتواند كرد. هزار سال از بهر آن غيبت نفرموده كه چون آشكار شود، گاهى حسين خان نظام الدّوله اش با چوب ادب كند و گاهى در محبس چهريق در تعب باشد. همانا دانسته ام كه در تسخير آفتاب كوشش كردى و در تابستان بوشهر و گرماى عتبات در برابر آفتاب با سر برهنه روز به شب بردى، چندانكه دماغ خويش آشفته كردى و چون مردى ديوانه بوده [اى] حكم به قتل تو نمى رانم، لكن با چوبت رنجه و شكنجه مى فرمايم كه اين مردم عوام بدانند تو صاحب الامر نيستى و هيچ كس در جهان به آن حضرت عجل اللّه فرجه نتواند چيره شد.

اين بگفت و با عوامان و فراشان بفرمود با حملى از چوب درآمدند و هردو پاى باب استوار ببستند و با چوب مضروب داشتند، باب فرياد برداشت و به استغاثت و انابت همى اظهار ضراعت نمود و نظام العلما يك تن از مردم خود را بر سر او بداشت و او را همى تلقين كرد كه بگو پليدى سگ و خوك خوردم و ديگر چنين سخن نكنم و او بدين گونه همى بازگفت. بعد از اين وقايع ديگر بارش به چهريق بردند و محبوس نمودند.

وفات ميرزا حسن مستوفى الممالك

و هم در اين سال ميرزا حسن آشتيانى مستوفى الممالك كه شرح حال او در ذيل نام او مرقوم خواهد شد وداع زندگانى گفت و به جنان جاويدانى شتافت، فرزند او ميرزا يوسف كه در زمان زندگى پدر در ديوان حساب ممالك نيابت او داشت، برحسب منشور پادشاه استيفاى ممالك محروسه بدو مفوض شد و خط و خاتم به جاى پدر نهاد.

شورش مردم زنجان بر على اشرف خان ماكوئى

و هم در اين سال على اشرف خان ماكوئى كه حكومت زنجان داشت با مردم آن بلده از در اجحاف و تعدّى مى رفت و بر زيادت از اين حفظ اموال و فروج مسلمين را كه در فرمانروائى علت غائى است مى شمرد، و وقتى چنان افتاد كه زنى از مردم آن بلد را به دست كرده يكشب تا بامداد بداشت و بى شرط مزاوجت با او طريق مضاجعت گذاشت.

صبحگاه آن زن به ميان بازار آمد و قصّۀ شب دوشين

ص:130

به تكرار كرد. آن گاه معجر از سر برگرفت و به ميان مردم افكند و گفت با اين غيرت و حميّت معجر زنان بر سر كنيد و با زنان بسر بريد.

مردم از كلمات او بجوشيدند و بخروشيدند و انجمنى بزرگ كرده غوغا برداشتند و هم دست و هم داستان به سراى على اشرف خان تاختند و او را به محاصره انداختند و هم زمانى دير برنيامد كه از در و بام به خانۀ او رفته او را بگرفتند سرش را به چند جاى جراحت كردند و سختش بيازردند. چون بيم قتل او مى رفت چند كس بام حمام را بشكافتند و او را صعود داده و از شهر بيرون شتافتند و او به ميان قريه [اى] درگريخت و صورت حال را معروض داشت.

شاهنشاه غازى، احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى را مأمور فرمود كه بدان بلده تاخته على اشرف خان را روانۀ درگاه دارد و فحص كند كه سبب طغيان كه بوده است و هركه آلودۀ عصيانى است مأخوذ داشته به حضرت فرستد. احمد خان برفت و على - اشرف خان را هم از گرد راه روانه داشت و از آن قصّه بازپرسى به سزا كرده، معروض داشت كه اگر مردم گناهكار كيفر بايد كرد تمامت اين شهر را تباه بايد ساخت. چه اين غايله ناگاه روى داده و تمامت مردم اين شهر در اين امر متّفق بوده اند بدين تدبير مردمان را از تعذيب و تدبير به سلامت داشت.

وقايع سال 1264 ه/ 1848 م. و خاتمۀ امر شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار

اشاره

در سال 1264 هجرى چون 8 ساعت و 23 دقيقه از روز دوشنبه چهاردهم شهر ربيع الثانى سپرى شد، مطابق سنه پيچى ئيل تركى آفتاب به بيت الشرف تحويل داد. و شاهنشاه غازى محمد شاه قاجار به آئين جم و ملوك عجم جشن عيدى به پاى برد.

و در اين سال شاهزاده حمزه ميرزا از ارض سملقان چنانكه بر آن اشارت

ص:131

شد به چمن رادكان آمد و در آنجا مكشوف افتاد كه ملا حسين بشرويه به شهر مشهد درآمده و مردم را به كيش ميرزا على محمّد باب دعوت مى كند و جمعى با او پيوسته اند. و از جانب ديگر علماى شهر از بهر دفع او انجمنى كرده اند و كار به مقاتلت افتاد و لاجرم شاهزاده چند تن به طلب او فرستاد و او را به لشكرگاه آورد و بازداشت. چانكه شرح حال او از اين پس مرقوم خواهد شد.

و هم در اين سال [محمد شاه از] آن وجع كه از مرض نقرس 10 سال بر افزون بود كه با بدن مباركش ملازمت داشت بر زيادت گشت. چه اين پادشاه را كه جود ابر و جگر هژبر بود در كار غزو و جهاد جدّى تمام داشت اين مرض مزمن او را نمى گذاشت. بيشتر وقت ملازم بستر بود و آن گاه كه بهبودى حاصل مى كرد نه آن بود كه از وجع پاى و الم دست آسوده شود. چنانكه خود مى فرمود:

هنگامى كه مردمان مرا صحيح دانند چندان دردناكم كه اگر آن درد را بر چند تن قسمت كنند همه فرياد واغوثا بردارند.

عجب آنكه با چندين درد و محنت و قوّت سلطنت هرگز با زيردستان سخن به خشونت نكردند و اين همه مرض سبب ضيق صدر و شراست خلق او نگشت و همواره با رخى چون گل بر بار و خلقى چون بهشت و بهار مبارك ديدار و خوب گفتار بود و هرگز پناهنده را محروم و خواهنده را مأيوس نداشت. چندانكه تمامت خراج ايران را در وجه چاكران درگاه و زعماى سپاه و علماى بلدان و امصار و مساكين هر شهر و ديار به تيول و سيورغال و اجرى و مواجب بذل كرد و هنوز هركس از او مسئلتى كرد و حاجتى جست از كمال جود و سخا و غلبه شرم و حيا نيروى رد سؤال نداشت.

لاجرم بدانچه سائل خواسته بود فرمان اجابت مى كرد كار بدين گونه رفت تا معادل دو كرور تومان زر مسكوك خرج جود او از دخل ايران بر زيادت گشت. بعضى از مردم بخيل چنان دانستند كه شاهنشاه جواد اين بذل و احسان را برنگرفته است و اين كار به دست او بى جواز كفايت و درايت رفته است. اندك اندك

ص:132

اين سخنان گوشزد پادشاه شد و بر خاطر مباركش ثقلى عظيم افكند و فرمود درهم و دينار از خاك كوى و بازار افزون ندانم، و لعل پاره را از سنگ خاره بيرون نخواهنم، و چون مرد بخيل از آنچه احسان كرده ام پشيمان نيستم، جز اينكه روزگار من به تلخى رود كه چرا به اندازۀ آرزوى خواهندگان بر ايثار زر و مال توانا نباشم. و همچنان بفرمود تا صفحه [اى] رقم كردند و مطبوع ساخته در بلاد ايران پراكندند بدين شرح كه:

مردمان چنان ندانند كه ما در ضبط اموال و اخذ منال چندان بينا و توانا نيستيم؛ بلكه بعد از وفات شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار اندوختۀ شاهزادگان و ذخيرۀ ايشان را نيكو مى دانستيم و اگر اين جماع را از مسند حكومت دفع داديم، از بهر آن بود كه در كار سلطنت و امر مملكت خللى باديد نشود. اما معادل 16 كرور تومان زر مسكوك اندوخته ايشان را از در دانش و علم بر زنان و فرزندان ايشان بازگذاشتيم و نام نبرديم و اگر ده چندان بود هم نديده مى انگاشتيم؛ زيرا كه ما را چشم بر تخت و تاج است نه بر باج و خراج.

مع القصه اين چنين پادشاه را وفور امراض و اقتحام اسقام از كشورگشائى و ملك ستانى چنانكه مى خواست بازداشت و همه ساله از اين بيش نبود كه هنگام باحورا و سورت گرما از طهران يك دو فرسنگ بيرون شود و در ييلاق اوتراق فرمايد و هنگام خريف به دار الملك مراجعت نمايد. اين هنگام به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى فرمان رفت كه بر فراز قريۀ تجريش بنيان قلعه [اى] استوار كنند كه هر سال پادشاه از بهر ييلاق بدانجا سفر كند و اقامت جويد.

لاجرم بنايان از سنگ و ساروج ديوارى عظيم و عريض بنيان كردند و برج و باره استوار نهادند و با اينكه اين بنابر سنگ خاره بود، خندقى عميق بر سنگ خاره حفر كردند و بعضى دور و قصور در ميان قلعه بپرداختند. با اينكه يك نيمه كار قلعه هنوز راست نبود، معادل 100000 تومان زر مسكوك به كار رفت. و چون هنگام تابستان برسيد شاهنشاه غازى بدانجا كوچ داد و همچنان بنايان و ديوار گران در عمارت قلعه به كار بودند

ص:133

و نيز به يك تير پرتاب دورتر از اين قلعه، حاجى ميرزا آقاسى از بهر سكون خويش قلعه [اى] ديگر بنيان كرد و معقلى متين برآورد. قلعه نخستين را به نام شاهنشاه قصر «محمّديه» نام نهادند و آن حاجى ميرزا آقاسى را به نام او «عباسيه» خواندند. و چون شهر رمضان برسيد وجع نقرس در دست و پاى پادشاه فزونى گرفت و حضرتش را عليل و ملازم بستر ساخت.

و اين هنگام به زخم زبان حاجى ميرزا آقاسى بسيار از مردم ايران رنجيده خاطر بودند و همچنان مردم ماكوئى كه خود را منسوب به حاجى ميرزا آقاسى مى داشتند و بعضى از ايشان قواد سپاه و حكام بلدان و امصار بودند، هيچ دقيقه از مراتب جور و اجحاف فرو نمى گذاشتند. و جماعتى كه از ايروانى و ماكوئى در طهران اقامت داشتند. و از جمله سواران سپاه به شمار مى شدند. هم با مردم دار الخلافه به شراست خلق و خشونت طبع مى رفتند؛ و حاجى ميرزا آقاسى چون اين مردم را منسوب به خويش مى دانست و چنان مى پنداشت كه اگر وقتى روزگار آشفته شود ايشان ملازمت خدمت او خواهند كرد و دشمنان او را دفع خواهند داد، لاجرم كيفر كردار ايشان را به تأخير مى افكند و صغير و كبير مملكت را رنجيده خاطر مى ساخت، و هيچ كس از بيم حاجى ميرزا آقاسى نيروى آن نداشت كه اين سخنان را در حضرت پادشاه معروض دارد. و پادشاه را نيز به سبب اقتحام امراض قوّت فحص اين امور نبود.

در پايان كار اين پريشانى به همه مملكت سرايت كرد و چون ميرزا آقا خان وزير لشكر كه از نيك و بد سپاه آگاه بود و هريك از لشكريان را از او بيمى و اميدى ديگر مى گرفت، چنانكه مذكور شد مأمور به توقّف كاشان بود، امر لشكر نيز پريشان شد. اگرچه مردم ايران از لشكرى و رعيّت جز به سلطنت پادشاهان قاجار گردن نمى نهادند، اما اين هنگام كارها از نظام بيرون بود، چنانكه از بهر اخذ اجرى و مواجب بسيار وقت سربازان سپاه زعماى درگاه را حصار مى دادند و حكام بلاد در انفاذ منال

ص:134

ديوان كار به امهال و اهمال همى كردند و بسيار كس از بزرگان مازندران در حاضر شدن به درگاه تقاعد مى ورزيدند و جماعتى از پيروان ميرزا على محمّد باب در مملكت مازندران در بقعه شيخ طبرسى انجمن شده، مهد فتنه ديگر بود [ند] و كار خراسان نيز آشفته بود. چنانكه تفصيل اين جمله در جاى خود به شرح خواهد رفت.

مع القصه در قصر محمديه علل شاهنشاه غازى هرروز به قوّت شد و قوى طبيعى ضعيف گشت. چون عيد صيام نزديك شد و پادشاه از بارعام ناچار بود تا مردمان از حيات او بدگمان نشوند و سر به طغيان برنياورند، عيسى خان پسر امير محمد قاسم خان قوانلو را كه اين وقت ايشيك آقاسى بود، فرمان رفت كه بامداد عيد چاكران حضرت را در پيشگاه حضور انجمن كند تا شاه را ديدار كنند. و زود القاى رخصت انصراف ايشان نمايد تا مبادا از طول اقامت آن جماعت پادشاه به تعب و زحمت افتد.

بالجمله صبحگاه عيد مردمان در پيش روى پادشاه بر صف شدند و بزرگان درگاه در حاشيه ايوان رده بستند. من بنده بر عادتى كه بود سخنى چند به تهنيت راندم. ضعف مزاج مباركش مجال نگذاشت كه مجلس به خاتمت پيوندد و فرمان كرد تا شادروان ايوان را فرو هشتند و حضرتش را از فراز تخت بر زبر بستر حمل دادند.

وصاياى شاهنشاه غازى هنگام وداع زندگانى باستر كبرى و مهد عليا

در اين وقت بانوى سراى سلطنت مهد عليا والدۀ وليعهد دولت السّلطان ناصر الدّين شاه را از قصر نياوران كه سكون داشت طلب كرد و فرمود:

افسوس همى خورم كه چرا وليعهد دولت را در اين قليل مدّت مأمور به آذربايجان ساختم و اين هنگام كه روز من به كران مى رود، و وداع جهان مى گويم، بر بالين من حاضر نيست. چشم من از ديدار او و گوش من از گفتار او بى بهره ماند. و هم بيم آن مى رود كه

ص:135

اين مردم كه حاضر دار الملك اند بعد از من درهم آويزند و فتنه انگيزند و پايتخت كه منزلت قلب مملكت دارد، چون آشفته شود، بعيد نباشد كه اين پريشانى در تمامى بلدان و امصار سرايت كند و كار وليعهد به زحمت و صعوبت افتد.

اكنون رأى آن است كه اگر توانى پس از من تو خود اين بلد را به نظم كنى و زمام دولت را از دست نگذارى و خزانۀ دولت و اثاثه سلطنت را حفظ و حراست فرمائى. نه تو آخر دختر پادشاه و بانوى سراى پادشاهى، كم از آن مباش كه روزى چند تخت و تاج را بدارى تا صاحب تخت و تاج درآيد.

و هم از من با فرزند من بگوى كه اين جهان را بقا نباشد و با هيچ كس ابقا نكند. با عدل و داد تعمير جهان باقى كن و با مردمان نكوئى فرماى.

رسول خداى مى فرمايد «خير النّاس انفعهم للناس» يعنى بهترين مردم آن كس باشد كه سود او با مردم بيشتر باشد.

و فرمود پادشاهى كه در ازاى خدمتى نعمتى دهد كار بازرگانى كند، مرد جواد و جوانمرد آن كس باشد كه به جاى جرم و خطا بذل و عطا كند.

و فرمود «ليس الشّديد بالصرعة انما الشّديد يملك نفسه عند الغضب» رسول عجم و عرب مى فرمايد توانا آن كس نيست كه در كشتى گرفتن توانا باشد؛ بلكه تواناى قادر آن كس است كه بر غضب غلبه كند و عنان نفس را بگرداند.

و ديگر فرمود رسول خدا فرمايد «المستشار مؤتمن». از بهر مشورت مردم با ديانت و امانت اختيار كن. خسيسان بدانديش را با خويش آشنا مساز و مردم نامجرب را در حضرت خود مقرّب مفرماى؛ زيرا كه پادشاهان محبوس حشمت خويش اند و جز با آن چند كس كه بار داده اند با كس محاورت و مشاورت نتوانند و ايشان به هواجس نفسانى و وساوس شيطانى بسيار باشد كه باهم متّفق شوند و كسى را به كذب و سعايت آلوده جنايت كنند و پادشاه قادر قاهر آن بى گناه را تباه كند.

پس پادشاه بايد صابر باشد و چون كوه پابرجا به هر بادى جنبش نكند و در عقاب مردم به شتاب نرود و در نكال اعمال استعجال نفرمايد؛ بلكه عفو سيئات را از مكافات دوست تر دارد، چه اگر از عفو گناهى پشيمانى بيند بهتر از آن است كه در تعجيل عقوبت قرين ملامت گردد.

ص:136

چون اندرز پادشاه به پاى رفت، مادر وليعهد به هاى هاى بگريست و اين سخنان بر ذمّت نهاده رخصت انصراف يافت و به قصر نياوران مراجعت كرد. و روز ديگر از وجع نقرس بر زيادت در مزاج مباركش هيضۀ رديه به شدت شد.

و هم در اين ايام يك تن از مزدوران و ديوارگران كه در قصر محمديه به كار بود و در خواب چنان ديد كه شاهنشاه سلبى سياه در بر كرده بر منبرى برآمده و به بانگى كه سگان جميع بلاد و امصار اصغا نمودند مرثيه [اى] انشاد فرمود. بامدادان همچنانكه در رسته مزدوران مى گذشت و شاه نگران بود، ناگاه زمين ببوسيد و قصّه خواب دوشين را بگذاشت. شاهنشاه تعبير اين خواب بدانست و فهم كرد كه خبر مرگ او است كه بلاد و امصار را فرو گيرد و به همه جا فرا رسد، لكن به القاى دين حنيفى و حلم احنفى(1)به هيچ گونه ديگرگون نشد و آن مزدور را نواخت و نوازش فرمود و حكم داد تا او را مشتى زر بذل كردند.

بالجمله يكشنبۀ چهارم شوال چون حاجى ميرزا آقاسى از قلعۀ عباسيه بر عادت همه روز عيادت پادشاه را تصميم عزم داد، چون به دروازۀ قصر محمّديه رسيد سهراب خان گرجى از سر بالين شاهنشاه كنارى گرفته به نزديك او شتافت و در گوش او گفت كه روز پادشاه امروز و اگرنه امشب به شامگاه رسد. حاجى ميرزا آقاسى بهراسيد و بيم كرد كه اگر به درون قلعه آيد، چون حال پادشاه را تباه دانند دشمنان او را مأخوذ دارند. لاجرم از بيرون دروازه به قلعۀ عباسيه مراجعت كرد و در آنجا با مردم خويش نگران نشست كه كار بر چگونه شود. شب سه شنبه ششم شوال شاه را جز حشاشه [اى] از جان در بدن نبود، هم در آن حال چنانكه توانست نماز خويش را بگذاشت و خداى را به وحدانيّت بستود، چه مردى موحد بود و چون 2 ساعت و 35 دقيقه از شب بگذشت تهليل كنان تاج و تخت بگذاشت و به جنان جاويد خراميد. اللهم البر حلل الايمان و ارفع مقامه فى فراديس الجنان.

ص:137


1- (1) . مقصود احنف بن قيس تميمى از حكماى عرب است كه بحلم ضرب المثل شده است.

هم در آن شب گروهى از مردم استشمام اين داهيه دهيا كردند و بامدادان اين خبر موحش سمر گشت. جسد همايونش را هم در قصر محمديه غسل و غسل دادند و به خوشبوئيها محفوف ساخته در محفه [اى] نهادند. مهد عليا و ستركبرى والدۀ وليعهد در قصر نياوران اين قصه بشنيد و مويه كنان بشتافت؛ و مادر شاهنشاه گذشته كه چند ساعت قبل از مرگ پسر او را عيادت كرد و به قصرى كه در امام زاده قاسم داشت مراجعت كرد، از اين قضا موى بكند، چاكران درگاه از دور و نزديك ويله كنان انجمن شدند و آقا محمود مجتهد را كه در اين هنگام در قريه تجريش مقام داشت حاضر كردند تا بر جنازه او نماز گذاشت. و اين وقت از شناختگان چاكران كه اقتدا به آقا محمود نمودند، حسينعلى خان معيّر الممالك و آقا محمّد حسن مهردار و محمّد على بيگ ناظر بود، اين بندۀ گمنام نيز حاضر بودم.

روز نهم شوال تمامت شاهزادگان و بزرگان درگاه و سران سپاه انجمن شدند و علمهاى سياه افراخته كردند و جسد پادشاه را بدان آئين كه در زندگى كوچ دهد حمل دادند. شاهزاده عباس ميرزا نيز در قفاى جنازه در پيش روى صف جاى كرد و پردگيان سراى سلطنت بر قانون خويش راه برگرفتند.

و از آن سوى مردم دار الخلافه عالم و عامى و عاقل و جاهل به استقبال بيرون شدند.

بدان آئين جسد مباركش را تا ظاهر دروازۀ طهران آورده، در باغ لاله زار به عاريت نهادند و مجلس تعزيت به پاى كردند و به اعضاى سائلان و طعام زايران پرداختند. اين ببود تا شاهنشاه منصور از آذربايجان برسيد.

ديگر هر حادثه كه بعد از وفات شاهنشاه مبرور حديث شد و اختلاف كلمه [اى] كه در ميان بزرگان درگاه باديد گشت در كتاب تاريخ شاهنشاه جوانبخت فرازنده تاج و تخت السّلطان ناصر الدين شاه به شرح خواهد رفت. انشاء اللّه تعالى بحوله و قوته.

ص:138

ذكر اخلاق ستوده و صفات حميدۀ شاهنشاه غازى
اشاره

اين پادشاه پاك طينت، صافى طويت، هرگز دست به منكرى نيازيد و لب به مسكرى نيالود. تابع شريعت اشرف انبيا، و سالك طريقت سر حلقۀ اوليا بود. تمامت چاكران حضرت را رخصت كرد كه ايام جمعه حاضر درگاه نشوند و در مساجد راكع و ساجد باشند. علف و آذوقه لشكريان را كه در حمل رعايا بود، معادل 500000 تومان بر مى آمد بفرمود تا هنگام اخذ سند به رعيّت بسپارند و دبيران حضرت در ازاى منال ديوانى محسوب دارند و هر مزرع و مربعى كه در عهد دولت نادر پادشاه افشار و پيش از كارداران ديوان مضبوط و به خالصه داشته بودند، فرمان كرد تا مردمان و ورثۀ مالكان سجلّ خويش بياورند و هركدام در محضر شرع شريف معتبر گشت مسترد ساخت.

و در زمان سلطنت او چندان صنايع و بدايع به دست استادان چرب دست به انجام شد كه حكماى دول خارجه در ملاحظۀ هريك تحسينى جدا و تحيّتى جداگانه فرستادند. به اندازه نيم شهرى جبّاخانه و قورخانه بنيان شد. و به فرمان شهريار يك هزار توپ قلعه كوب از نو بريختند و بسفتند و بر عراده ها سوار كردند و لايق اين اعداد خمپاره و گلولۀ باشل و گلوله توپ و تفنگ سربازان و فيشنگ جنگيان و قورخانه آماده كردند. و حاتم خان جبّادارباشى كه در ساختن فيشنگ جدى وافى به كار برد ملقب به شهاب الملك گشت. وقتى حاجى ميرزا آقاسى بر زبان داشت كه در مدت سلطنت شاهنشاه غازى 30 كرور تومان زر مسكوك به كار توپخانه و قورخانه رفته است دبيران حضرت برحسب فرمان فحص اين حال كردند، معادل 10 كرور تومان برآمد.

تفويض نمودن حاجى ميرزا آقاسى املاك خود را به مصالحه شرعيه با شاهنشاه غازى

و هم در اين سال از آن پيش كه روز شاهنشاه كوتاه شود هر ديه و قريه و مرتع و مربعى كه در ايران حاجى ميرزا آقاسى به دست كرده بود، بر طريقت شريعت غرّا سجلّى كرده به شاهنشاه غازى هبه نمود. و اين جمله در صفحه آواره نگاران و مستوفيان

ص:139

ديوان 1438 قريه و ديه و مزرع به شمار آمد و اين كار از بهر آن كرد كه بزرگان درگاه كه با او دل بد داشتند و گاه گاه در حضرت پادشاه راه مى كردند و به كنايات و استعارات مكشوف مى داشتند كه حاجى ميرزا آقاسى معادل 10 كرور تومان ديه و قريه از بهر خود كرده است و هر سال يك كرور تومان منافع آن را مأخوذ مى دارد و چون از هيچ راه كسى را در وزارت او قوّت خلل و ثلمه نبود، حاجى ميرزا آقاسى خواست تا از اين در نيز زبان مردم را بريده دارد تا مبادا روزى شاهنشاه به حبّ مال او را به دست اعدا پايمال كند و شناخته بود كه او زر و سيم به ذخيره ننهد و جز آب و خاك اندوخته نكند، پس اين املاك را و آنچه در دست داشت به پادشاه ببخشيد.

بالجمله ديگر آثارى كه از شهريار به يادگار ماند فراوان بود، از جمله ضريح روضۀ عباس بن على بن ابيطالب عليهما السلام را كه خاقان مغفور فتحعليشاه فرمان كرد و به پاى نبرد شاهنشاه غازى به پاى رسانيد و به جاى خود نصب كرد.

و ديگر بر سر قبر شيخ محمود صاحب گلشن راز در شبستر تبريز بقعه [اى] در خور بنيان كرد و قبر شيخ فريد الدّين عطار را در نيشابور قبه [اى] بساخت و مزار شيخ ابو الحسن را در خرقان بسطام عمارت كرد. و قبر حاجى محمّد حسن را در بلدۀ نائين بقعه اى رضيع بپرداخت و زيارتگاهى ساخت؛ و قبر حاجى ملا رضا همدانى را در كرمان گنبدى بلند برآورد و در طريق خراسان در منزل مياندشت و ديگر جايگاه حفر قنوات نمود و بنياد رباطات فرمود و در اصفهان هر عمارت كه از سلاطين صفويه به جاى بود مرمّت كرد و خود نيز خانه [اى] آنجا نهاد و در طهران عمارات نيكو بپرداخت و قورخانه و جبّاخانه و سربازخانه به اندازۀ شهرى عمارت كرد.

و ديگر وزراى درگاه و امراى پيشگاه و قواد سپاه بسيار كس را به درجات عاليه ارتقا داد كه نام بعضى از ايشان در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد و چون اين جمله در كتاب ناسخ التواريخ مسطور است و در ذيل احوال اعيان ممالك جهان ذكر هريك به شرح مى شود و علما و حكما و ديگر بزرگان كه در اين وقت بوده اند،

ص:140

هريك جداگانه مسطور مى شود و ذكر حال ايشان را در اينجا نگار دادن كارى به تكرار كردن است، لاجرم از اين اطناب دست بازداشتم و نام مبارك فرزندان اين پادشاه را نگاشتم.

ذكر اولاد امجاد شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار

شمار فرزندان شاهنشاه غازى پسران و دختران هنگام وفات او 9 تن بودند. 5 تن از ايشان پسران اند.

اول: چراغ خاندان سلطنت و فروغ دودمان دولت وليعهد گردون مهد السّلطان ناصر الدين شاه خلد اللّه ملكه و سلطانه كه امروز خسرو آفاق و پادشاه گردون رواق است.

همانا چون از اين پس اين اوراق كتاب تاريخ اين پادشاه ناصر و منصور مسطور مى شود در اين ضيق مجال به شرح حال او كه محال مى نمود نپرداخت.

دوم: شاهزاده عباس ميرزا كه با جدّ خويش همنام است. در سال 1255 هجرى در ماه رجب متولّد گشت و مادر او خواهر يحيى خان چهريقى است و ايشان نسب با خلفاى بنى عباس مى رسانند.

سيم: شاهزاده عبد الصّمد ميرزا، مادر او از تركمانان است و اين نام به خواستارى حاجى ميرزا آقاسى بر وى افتاد. چون طريقت موحدين ملا عبد الصّمد همدانى مراد حاجى ميرزا آقاسى بود، نام مراد خود را بر شاهزاده نهاد.

چهارم: شاهزاد محمّد تقى ميرزا، مادر او از اعيان كردان اروميه است.

پنجم: شاهزاده ابراهيم ميرزا، مادر وى نيز از تركمانان است.

اما دختران شاهنشاه غازى هنگام وفات او 4 تن بود.

نخستين: ملكزاده عزة الدّوله است و مادر او دختر امير محمّد قاسم خان قوانلو است و با شاهنشاه ايران السّلطان ناصر الدين شاه خلد اللّه ملكه اصله خلافت را دو شاخه مبارك و مصحف شرافت را سورۀ يس و تبارك اند.

ص:141

دوم: آسيه خانم، ماد او دختر شاهزاده امام ويردى ميرزا است.

سيم: عذرا خانم و او با شاهزاده محمد تقى ميرزا از يك مادر است.

چهارم: زهرا خانم، مادر او يك تن از خاصّان سراى سلطنت است.

و ارادت احوال اين شاهزادگان هريك در كتاب سيم تاريخ قاجاريه در ذيل قصۀ ملك الملوك عجم ناصر الدين شاه بر نگار مى شود. و هم اكنون عنان قلم را كشيده خواهم داشت و تاريخ دولت شاهنشاه منصور را كه از آفت عين الكمال دور باد خواهم نگاشت و از آن حضرت كه مطاف حاجت و منيّت است چنين تمنا مى رود كه اين بندۀ ضعيف را در ميان وضيع و شريف چنان بدارد كه در نگارش كتابى چون ناسخ التواريخ هرروز طبع من گشاده تر باشد، چه از مفاخرات اين بنده در ميان چاكران حضرت طبع را طراوتى ديگر و كلمات را حلاوتى ديگر پديد شود. همانا چاكران را در تقديم خدمت اگر مددى از اشفاق پادشاه نرسد حمل كاه نتوانند كرد و اگر از پادشاه نيروئى به دست كنند كوه را بركنند.

ما همه شيران ولى شير علم حمله مان از باد باشد دم به دم

حمله مان پيدا و ناپيداست باد جان فداى آنكه ناپيداست باد

خدايا از تو خواهنده ايم كه اين پادشاه را كه ملجاى پناهنده است بر آرزوها مظفّر و منصور بدارى و دشمنان او را مخذول و مقهور فرمائى و دين اسلام را با شمشير او به قوام كنى و خزاين آفاق را به دست جود او ختام بشكنى. به حق محمد و آله الامجاد.

ص:142

تاريخ سلطنت ناصر الدين شاه قاجار

اشاره

ص:143

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

ديباچه

الحمد للّه ذى المّن و الطّول و لا الاّ به القوة و الحول الاول الذّى لا يعرفُ نهايتُه و الآخِر لا يوصَف بدايتُه و الّظاهرُ من سترات غيبوبته و الباطنُ فى ظهورات عظمتِهِ تفرَّد بقدرته من مخلوقاته و توحَّد بحكمته من مبدعاته و الصّلوة على مصباح الظلم و مفتاح الحكم سند الخافقين سيّد الثقلين محمّد (ص) خيرة المصطفين و على وصيّه و امينه و قاضى دينه و حامى دينه شمس الغياهِبِ بحر المواهب اسد اللّه الغالب علّى بن ابيطالب و على الائمة من ولده الّذين هم حجج اللّه و كلماته التّامات و غاية خلق السّماوات و خلاصة الاسطقسات عليهم آلاف الصّلوات و التّحيّات

و بعد چنين مى نگارد بندۀ حضرت يزدانى و چاكر درگاه سلطانى، محمّد تقى سپهر مستوفى لسان الملك كه چون در سير سلاطين قاجاريه كتاب اول و ثانى، به نهايت شد، كتاب سيّم را به زينت سير و مفاخر خبر، فخر السّلاطين و فخار الخواقين، ضرغام كنام سلطنت، صمصام نيام ميمنت، طليعۀ باج و بخت، وديعۀ تاج و تخت، نمودار ديدار ماه و خورشيد، يادگار فريدون و جمشيد، هو غيث الكرم و ليث الاجم، ملك الملوك عجم السلطان ناصر الدين شاه قاجار لازالت رايات دولته مرفوعة و آيات نصرته مطبوعة نگار مى دهد و تواريخ سلف را بدين شرف توريخ مى نهد.

همانا ملك ناصر و شاهنشاه منصور ناصر الدين شاه، ملك عجم را قوام مملكت و ركن اشد، و محمّد شاه را وليعهد دولت و فرزند ارشد است و نام پدران اين شاهنشاه منصور كه هفت تن سلاطين مبروراند از اين پيش برنگار كرد و اجتناب از اطناب را در اين جا به تكرار نپرداخت.

ص:144

تاريخ تولد و ترجمه حال او تا صدور منشور ولايت عهدى

مع القصّه اين شاهنشاه منصور كه چشم بد از دولتش دور باد، در سال 1247 ه.

/ 1831 م. موافق افق دار السّلطنه تبريز، چون چهار ساعت و ربع ساعت از غروب آفتاب سپرى شد در شب يكشنبۀ ششم شهر صفر المظفّر متولّد گشت و مادر او مهد عليا و ستر كبرى، دخترزادۀ فتحعلى شاه و فرزند امير محمّد قاسم خان بن سليمان خان قوانلوى قاجار است كه بسيار وقت در كتاب تاريخ قاجاريه نام ايشان مسطور افتاد. پس شاهنشاه منصور از سوى پدر و جانب مادر نسب با فتحعلى شاه رساند و كمتر از پادشاهان را نسبى بدين فخامت و شرافت افتاده و اين شگفت قصه اى است كه از اين پيش نيز بدان اشارت شد.

همانا روزى شاه شهيد آقا محمّد شاه با فتحعلى شاه فرمود كه:

سالها در ميان قبايل قاجار قوانلو و دولّو كار به معادات و مخاصمت مى رفت، من چنان اين خصومت را از ميانه برانداختم و جماعت دولّو را با دولت خود شريك و سهيم ساختم و از بهر اينكه اين مخالطت و پيوستگى را محكم كنم، دختر فتحعلى خان دولّو را با تو نكاح بستم.

هم اكنون عباس ميرزا را كه از دختر وى دارى به ولايت عهد خويش اختيار كن و دل بستگى دولّو را با خود استوار فرماى و چون بعد از من تاج و تخت خاصّ تو گردد و عباس ميرزا به حدّ رشد و بلوغ رسد، دختر ميرزا محمّد خان دولّو را كه اينك بيگلربيگى دار الملك طهران و گيرنده خراج ايران است از بهر او نكاح كن و پسرى كه از اين هر دو باديد آيد، محمّد شاه بخوان تا به نام من باشد و او وليعهد ثانى دولت تو است، و چون محمّد شاه به سن رشد و بلوغ رسد، همچنان تو زنده خواهى بود و سلطنت در خاندان قوانلو قوامى عظيم خواهد داشت. اين هنگام دخترى از خويشتن با پسر سليمان خان تزويج ده و دخترى كه از وى آيد از بهر او عقد كن تا چون فرزند او به تخت سلطنت جاى كند از دو سوى نسب به قوانلو رساند.

چون سخن بدين جا رسيد، آقا محمّد شاه را سرور و طربى عجب روى نمود و از جاى خويش به پاى خاست و از شدّت و جد و سماع بهرطرف متمايل همى گشت و چند كرّت فرمود «همه اش قوانلو است، همه اش قوانلو است» و بسيار

ص:145

افتاده است كه پادشاهان به الهام دولت، اين گونه سخن كرده اند.

اكنون بر سر سخن رويم. چون شاهنشاه منصور متولّد شد پدر او محمّد شاه و جدّ او نايب السّلطنه عباس شاه و پدر نايب السّلطنه فتحعلى شاه هر سه تن زنده بودند، وصيّت آقا محمّد شاه را نيز به ياد داشتند و بدين مولود به نظر عظمت مى نگريستند و فتح اقاليم عظيمه و ممالك بزرگ از جبين او مطالعه مى كردند و در تربيت او روز مى گذاشتند تا 3 سال و 4 ماه و 14 روز از روزگار او برآمد و روزگار فتحعلى شاه به پايان رفت و شاهنشاه غازى محمّد شاه به دار الخلافۀ طهران شتافت و تاج و تخت سلطانى بيافت، چنانكه از اين پيش به شرح رفت.

بالجمله محمّد شاه چون صاحب تاج و گاه شد و تعيين وليعهد دولت واجب افتاد، برادران شاهنشاه غازى خاصّه برادران اعيانى در خاطر داشتند كه بدين محل رفيع و مقام منيع ارتقاء جويند و با يكديگر همى گفتند كه طفل 3 ساله كه هنوز در خور مهد است لايق نيست كه در دول خارجه به ولايتعهد نامبردار شود. مادر محمّد شاه كه دختر ميرزا محمّد خان دولّوى قاجار است نيز فرزندان خود را از نبيره [اى] كه هنوز كودكى بود دوست تر مى داشت و اين مقام را از بهر قهرمان ميرزا و بهمن ميرزا خواستار بود و خالوهاى محمّد شاه مانند محمّد باقر خان بيگلربيگى دار الخلافه و اللّه يار خان - آصف الدّوله و نور محمّد خان سردار و ديگر برادران و فرزندان ايشان به تمامت، ولايتعهد شاهنشاه منصور را (484) رضا نمى دادند و اين منصب را از بهر خواهرزادگان خود قهرمان ميرزا و بهمن ميرزا مى جستند كه عرق سلطنت از خاندان دولّو مقطوع نشود و يكباره كار بر قوانلو فرود نيايد.

ميرزا ابو القاسم قايم مقام چون اين بدانست و لغزش آصف الدّوله را نيز در هر كار واجب مى شمرد، در تقديم اين امر تصميم عزم داد و شاهنشاه غازى را تحريض همى كرد تا منشور ولايتعهد به نام السّلطان ناصر الدّين شاه رقم شد و وزراى دول خارجه از قصّه آگاه گشتند. پس آن منشور را انفاذ آذربايجان نمودند تا به حضرت وليعهد بسپارند. برادر كهتر شاهنشاه غازى، فريدون ميرزا كه اين

ص:146

هنگام نايب الايالۀ آذربايجان بود چون آن منشور را ملحوظ داشت گفت «اين منصب براى من انسب بود و اكنون كه به نام ناصر الدّين شاه برآمد، هم ما را كراهتى نيست». بالجمله بفرمود تا بساطى شاهانه گسترده كردند. سران سپاه و بزرگان درگاه انجمن شدند و منشور پادشاه را اصغا نمودند و حضرت وليعهد را درود و تحيّت فرستادند.

مع القصّه اين شاهنشاه منصور از هنگام مهد، ولايتعهد يافت و هم در آن خردسالى حشمت پادشاهى داشت، چنانكه در سلاطين قاجاريه هيچ يك از وليعهدان دولت را آن مكانت و منزلت نبود؛ زيرا كه وليعهد دولت فتحعلى شاه، نايب السّلطنه عباس ميرزا بود و در روزگار پدر با حشمت اسكندر و عزم افراسياب شناختۀ هر كشور بود و سالهاى فراوان از آذربايجان و خراسان طليعۀ هيبت او به مشرق و مغرب مى رفت، با اين همه برادران او محمّد على ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم و محمّد ولى ميرزا حكمران خراسان و محمّد قلى ميرزا ملك آراى مازندران و حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس و شجاع السّلطنه حسنعلى ميرزا حاكم طهران و ديگر بلدان و امصار چون به نزديك او مى رفتند برادرانه سلام مى دادند.

نايب السّلطنه حشمت ايشان را بر پاى مى خاست و ايشان را جلوس مى فرمود. و همچنان محمّد شاه غازى آن هنگام كه وليعهد دولت بود در مجالس و محافل از اعمام خود فروتر مى نشست و ايشان را توقير پدرانه مى نهاد. اما ناصر الدّين شاه كه خدايش خير ناصر و معين باد از گاهى كه ولايتعهد يافت؛ بلكه از آن گاه كه زينت مهد گشت، هيچ يك از شاهزادگان و صناديد ايران را در حضرت او رخصت جلوس نبود. او را تحيّت پادشاهان كردند و به حشمت پادشاهى در او نگريستند و حضرتش روز تا روز باليده همى شد تا در سال 1253 ه. / 1827 كه ايمپراطور ممالك روسيّه سفر ارمنستان كرد و محمّد شاه غازى

ص:147

آهنگ هرات مى داشت، حضرت وليعهد بجاى پدر طريق ايروان سپرد و ايمپراطور روسيّه را ديدار كرد.

و چون 1845/1261 م. از هجرت پيغمبر قرشى سپرى شد به فرمان محمّد شاه غازى، وليعهد خورشيد مهد دولت ايران را كه اين هنگام 14 ساله بود، مجلس عيش و عرس بگستردند و دختر شاهزاده احمد على ميرزا را از بهر او نكاح كردند. در اين وقت كار رزم و بزم نيكو آموخته داشت، در ايوان خورشيدى زرافشان و در ميدان جمشيدى سرافشان بود. در پشت اسب تازى شير نيستان و پور دستان را به بازى گرفتى و در بذل بدره و صره قصّۀ قاآن و حديث حاتم را به سخره شمردى. و هم به فرمان محمّد شاه غازى در سال 1263 ه. / 1247 م. سفر آذربايجان فرمود و كار آن مملكت و حدود و ثغور آن اراضى را به نظام كرد و شرح اين وقايع به تمامت در ذيل تاريخ محمّد شاه مرقوم افتاد.

مع القصّه حضرت وليعهد در مملكت آذربايجان نافذ فرمان بود تا در سال 1264 ه. / 1848 م. چنانكه مذكور شد، شاهنشاه غازى محمّد شاه در شب ششم شوّال از اين سراى پرملال به جنان جاويدان شتافت و دولت بى زوال يافت و سلطنت اين جهان را به فرزند خويش وديعت كرد.

اوضاع ايران از مرگ محمد شاه تا جلوس ناصر الدين شاه

اختلاف كلمۀ امراى ايران در دار الخلافۀ طهران و تدبير فرمودن مهد عليا و ستر كبرى در آن داهيۀ دهيا
اشاره

چون شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار در قصر محمّديه رخت به دار القرار برد، ملازمان حضرت هم در آن شب عريضه [اى] نگار كرده به نزديك مهد عليا و ستر كبرى والدۀ شاهنشاه منصور، السّلطان ناصر الدّين شاه انفاذ داشتند. خدمتش نخستين قصّۀ اين غايله را با فرزند خويش مكتوب كرده، به دست مسرعى سبك سير روانۀ آذربايجان داشت و خود چون سپيدۀ صبح سر بر زد، در هودجى زرّين جاى كرده از قصر

ص:148

نياوران به قصر محمّديه كوچ داد و چون در اطراف قصر محمّديه و حومۀ شهر سواران مافى و شاهيسون به نهب و غارت مجتازان و متردّدين كمر استوار داشتند، جماعتى را به دفع ايشان برگماشت.

آن گاه چون اختلاف كلمه و تشتت آراى بزرگان ايران و چاكران سلطان را نيك مى دانست و همچنان از شورش مردم كرمان و فتنۀ خراسان آگهى داشت بر سلطنت فرزند هراسان بود، پس به تدبيرى كه هيچ وزير كارآگاه تصوير آن نتواند كرد و حكمتى كه هيچ عاقل دانا به وصول آن توانا نتواند بود، به حفظ حوزۀ مملكت و تقويم قوايم سلطنت پرداخت. اگرچه برادرانش مانند سليمان خان خان خانان و عيسى خان ايشيك - آقاسى باشى حاضر حضرت بودند و در تقديم خدمت شاهنشاه ايران در بذل سر و جان افسوس نداشتند؛ ليكن مهد عليا بيمناك بود كه مبادا با بعضى از امراى دربار طريق مرافقت و موافقت سپارند و جانب برخى را فروگذارند، همى خواست تا چاكران دربار كه سالها در حضرت شهريار كمر خدمت بسته و به مقامى رفيع و مكانتى منيع پيوسته اند به سلامت مانند و يكديگر را آسيب نتوانند.

لاجرم اختيار كسى واجب افتاد كه با حصافت عقل و اصابت رأى خيرخواه پادشاه و نيك انديش رعيّت و سپاه باشد تا اگر به دست او از ميان سراى و پس پرده فرمانى رود، هواى دل خويش نخواهد و بر آن حكم نيفزايد و نكاهد. از ميان ملكزادگان شاهزاده عليقلى ميرزا [اعتضاد السّلطنه] كه زينت فضل و ادب را با شرافت حسب و نسب توأم داشت به وزارت خويش اختيار كرد و به صلاح و صوابديد او تمامت بزرگان درگاه را كه همگان خواجه تاشان و دو تن از ايشان نيكخوى و يك راه نبودند چنان با هم بداشت كه هيچ خاطرى را خطرى نيفتاد و هيچ جاشى را خراشى نرسيد و اين چنان خطبى خطير بود كه پادشاهى با سپاهى تدبير آن نتوانست كرد چنانكه به شرح مى رود.

مواضعۀ امرا در عزل حاجى ميرزا آقاسى

همانا چون شاهنشاه غازى به سراى جاويد تحويل داد، حاجى ميرزا آقاسى

ص:149

چنانكه مرقوم شد بر خويشتن هراسناك گشت، نه در سكرات موت بر بالين شاهنشاه فراز آمد و نه بعد از فوت بر جسد پاكش نماز گزاشت، بزرگان درگاه كه روزگارى دراز از خشونت طبع او در تعب بودند، چون از وى اين هول و هرب ديدند دل قوى كردند و در مخالفت او عقد مؤالفت بستند. و هم در آن شب ميرزا يوسف مستوفى الممالك و حسنعلى خان آجودان باشى، دالغوركى وزير مختار دولت روس و فرنت صاحب شارژ دافر دولت انگليس را ديدار كردند و گفتند تمامت قواد سپاه و بزرگان درگاه از وزارت و امارت حاجى ميرزا آقاسى قرين زحمت و ضجرت اند و در عزل و عزلت او هم دست و هم داستان شده اند. اگر از اين پس در كار دولت مداخلت كند، بعيد نيست كه كار به مقاتلت انجامد، صواب آن است كه شما او را بياگاهانيد تا خود كنارى گيرد و از اين كار كناره جويد. وزراى مختار در پاسخ گفتند:

شما نتوانيد او را از امارت خويش دفع دهيد و از مسند و وزارت خلع كنيد؛ زيرا كه شما او را اين حكومت نداده ايد و بدين منصب طلب نفرموده ايد، او را پادشاهى اين مكانت داده و پادشاهى تواند اهانت كرد.

ايشان را اين سخنان ناگوار افتاد و مراجعت كرده دوستان خود را ديدار كردند و مواضعه از نو استوار نمودند. و اين وقت ميرزا يوسف مستوفى الممالك و ميرزا نصر اللّه - صدر الممالك و عباسقلى خان جوانشير و ميرزا محمّد خان كشيكچى باشى و محمّد حسن خان سردار ايروانى و حسينعلى خان معير الممالك و آغا بهرام امير ديوانخانه و آقا محمّد حسن مهردار و محمّد على بيگ ناظر و ميرزا موسى مستوفى و حسنعلى خان آجودان باشى و بخشعلى خان قراباغى و چند تن ديگر از اعيان حضرت با هم حليف گشتند و پيمان نهادند كه چندانكه در تن جان دارند به وزارت حاجى ميرزا آقاسى گردن نگذارند و هر كار پيش آيد با هم يار باشند. سليمان خان خان خانان و عيسى خان ايشيك - آقاسى باشى نيز با ايشان

ص:150

طريق رفق و مدارا داشتند.

بالجمله اين جماعت عريضه [اى] نگار داده به شاهزاده عليقلى ميرزا سپردند تا به حضرت مهد عليا برد، بدين شرح كه ما را با زخم زبان و درشتى خوى حاجى ميرزا - آقاسى قوّت مقاومت نمانده است، اگر از اين پس خدمت وزارت او را مفوّض خواهد بود، نام ما را از جريدۀ چاكران محو فرمائيد.

مادر شاهنشاه منصور پشت و روى اين كار را نيك بينديشيد و دانست كه اگر حاجى - ميرزا آقاسى را دفع ندهد اين جماعت بعد از اظهار منازعت با او هرگز قدرت اقامت نخواهند داشت. ناچار 50 تن از بزرگان چاكران و صناديد بزرگان كه در تربيت هريك تن، يك كرور تومان به كار رفته، به معاقل صعبه پناهنده خواهند شد و به اراضى بعيده پراكنده خواهند گشت. پس با شاهزاده عليقلى ميرزا فرمود كه:

هيچ دانسته [اى] كه چرا فرمانگزاران بعضى از اقاليم را پادشاه خوانند و سلطنت متداولۀ ايشان را دولت نام كنند؟ همانا اين نام و اين حشمت از براى گروه سواران و پيادگان نيست؛ زيرا كه در دشت تركمانان سواران و دليران بسيارند و در قبايل عرب شجعان و فرسان فراوان باشند و هرگز در ميان ايشان كس به سلطنت نامور نگردد و ملك ايشان به دولت ناميده نشود. پس قوام دولت و سلطنت با آن مردم است كه مغزها را در تدبير غوايل تاب مى دهند و چشم ها را در تحرير رسايل بر آب مى نهند.

وقتى شنيدم يكى از وزراى نادان، روى با مردى دانا كرد و گفت تو را هر سال از دولت پادشاه 2000 و 3000 تومان زر مسكوك چرا بايد داد، با اينكه يك تن سرباز 10 كس مانند تو را بس باشد. من اين زر از تو باز گيرم و به جاى تو 200 و 300 تن سرباز فراز آرم. اما ندانسته بود كه چون روز كريه پيش آيد يك تن از اين مردم نقيه 2000 و 3000 تن اين سربازان را چون گوسفندان برانند. اگر بخواهند چنان كنند كه بر تيغ تيزشان بتوان گماشت و اگر بخواهند چنان كنند كه با تيغ تيزشان نتوان داشت. ما چنان مى گيريم كه اين جماعت به كارى نيستند، با اين همه حشمت دولت و شكوه سلطنت بدين مردم لاغر تن ضعيف

ص:151

بنيت است كه هر سال از خزانۀ دولت زرى شايگان به رايگان ستانند؛ و هر روز بر اسب خويش لگام زر و زين زرّين بندند و با ملازمان خود در حضرت پادشاه حاضر شوند؛ و هرجا جلوس كنند، سخنهاى سنجيده بتوانند گفت و راى ستوده بتوانند زد. همانا هرجا مردمان از شاهزادگان و بزرگان و اميران گروه گروه بينند رئيس آن جماعت را پادشاه خوانند و ملك او را دولت نامند و نيز نبينى كه پادشاه يك تن باشد و به كفايت و درايتى كه خدا او را داده، در ميان چندين كرور مردم هركس را بخواهد بكشد و هركه را بخواهد ببخشد. اين سخن را فردوسى نيكو فرمايد:

بيت

چه يك مرد جنگى چه يك دشت مرد مساوى بود روز تنگ و نبرد

و ما به رضاى يك تن، 50 كس مرد داننده را از حضرت پادشاه پراكنده نخواهيم داشت.

مع القصّه چون مادر شاهنشاه سخن بدين جا آورد، با شاهزاده عليقلى ميرزا فرمود كه:

امراى درگاه را از من بگوى كه موارد خاطر را در خدمت پادشاه به آلايش تخيّلات نفسانى مكدّر مداريد كه من حاجى ميرزا آقاسى را از مسند وزارت فرود كنم و شرّ او را از شما بگردانم.

لاجرم امرا بعد از اصغاى اين كلمات دل قوى كردند و صبحگاهان در قصر محمّديه سراپرده افراخته به سوگوارى و تعزيت پرداختند. از آن سوى حاجى ميرزا آقاسى در قلعۀ عباس آباد كه خود بنيان كرده بود جاى داشت و از چاكران دولت جز سهراب خان - گرجى و حاتم خان شهاب الملك كس را با او آمد شدن نبود، و آن جماعت ماكوئى كه به استظهار او بيشتر از ممالك ايران را ويران كردند خاصّه آن گروه كه در دار الخلافه جاى داشتند، با چراغ به خانه ها در مى رفتند و اموال مردم را به سرقت برمى گرفتند، چون مركوز خاطرها بود كه حاجى ميرزا آقاسى پشتوان ايشان است، اگرچه تا بدين جا رضا نمى داد؛ اما هيچ كس را آن نيرو نبود كه از مردم ماكو سخنى نالايق بر زبان

ص:152

راند و هر ظلم و زحمتى كه با مردم روا مى داشتند، اگر وقتى اندكى از بسيار گوشزد پادشاه مى شد شحنۀ شهر و عسس بازار و كلانتر بلد كردار نابهنجار ايشان را به هزار پرده مستور مى نمودند و چندان كذب خود را در شعار راستى به جلوه مى دادند كه ديگرباره آن مردم مظلوم به دست كارداران دولت پايمال غضب و سخط مى گشت. عجيب تر آنكه با حاجى ميرزا آقاسى نيز به تمويه سخن مى كردند [و] كردار كريه ايشان را پوشيده مى داشتند.

لاجرم اين گروه چندان از در جسارت به خسارت خلق دلير شدند كه بسيار وقت يك تن از ايشان در ميان برزن و بازار با خنجر كشيده 100 كس را حمله مى برد و خود را مرد 100 مرد مى دانست؛ زيرا كه هيچ كس را با او جرأت نبرد نبود و دو روز قبل از وفات شاهنشاه غازى چند كس از اين مردم در چاشتگاه روز، به سراى محمّد تقى خان - معمارباشى تاختند و به كمال تعنيف سراى او را از تليد و طريف بپرداختند و از حضرت پادشاه فرمان رفت كه يك فوج سرباز از محمّديه به شهر درآمده ايشان را مأخوذ دارد تا مكافات كردار خويش را معاينه كنند.

مخالفت جماعت ماكوئى با حاجى ميرزا آقاسى

شدّت مرض پادشاه اين حكم را نيز تعطيل داد تا آن هنگام كه شاهنشاه وداع تاج و گاه گفت و حاجى ميرزا آقاسى در قلعۀ عباس آباد پناه جست، سپاه ماكوئى نخستين كفران نعمت او كردند و از او كناره جستند و با اينكه نزديك به 1000 تن در شهر طهران جاى داشتند و هريك خود را در جلادت و شجاعت مرد 1000 تن مى پنداشتند، اين وقت چند تن از مردم بازارى به قصد ايشان بيرون تاختند و هر 20 تن و 30 تن از آن جماعت را يك مرد گمنام از دنبال به تك تاز مى آمد و شمشير و خنجر از كمرگاه ايشان باز مى كرد و بعد از اخذ ثروت و سلب به انواع زحمت و تعب با سنگ و چوب سر و مغز ايشان را مى كوفت و عريان و عطشان از دروازۀ شهر بيرون شدن مى فرمود. يك دو ساعت بيش برنيامد كه در تمامت شهر يك تن از ايشان به جاى نبود.

بالجمله چون آن جماعت بدين ذلّت و ضجرت از شهر اخراج شدند و در باغ محمّد حسن خان سردار كه بدان سوى خندق شهر، خود بنا كرده بود پناه جستند و

ص:153

در پناه او بزيستند. اما حاجى ميرزا آقاسى چون در قلعۀ عباس آباد خويشتن را بى يار ديد، بيم كرد كه مبادا ناگاه دشمنان با او درآويزند و خونش بريزند. از بهر حراست خويش تدبيرى انديشيد و كس به نزديك مادر شاهزاده عباس ميرزا فرستاد و پيام داد كه عباس ميرزا را به نزد من فرست تا در عباس آباد نشيمن كند و چندان كه شاهنشاه ايران، ناصر الدّين شاه از آذربايجان نرسيده باشد، به نيابت برادر به نظم دار الخلافه كوشد و خزانۀ دولت و سراى سلطنت را حارس و حافظ گردد.

مادر عباس ميرزا در پاسخ گفت فرزند من هنوز كودكى است و او را از زشت و زيباى هيچ امر آگهى نيست، بيم دارم كه او را به ميان جماعت فرستم مبادا قرين شين و شناعت گردم.

چون حاجى ميرزا آقاسى بدين ترتيب نيز وقايه نفس نتوانست كرد، مكتوبى به رجال دولت فرستاد بدين شرح كه چون شاه جمجاه به رحمت خداى پيوسته شد و حق نعمت او بر ذمّت اين بندگان ثابت است، پس واجب مى شود كه طريق اتّفاق سپريم و از نفاق برحذر باشيم و خزانه و اثاثۀ سلطنت را حراست كنيم تا شاهنشاه ايران از آذربايجان به دار الخلافۀ طهران كوچ دهد و سهراب خان گرجى نيز از قبل او به مجلس تعزيت حاضر شد و در تحويل جسد مبارك پادشاه سخنى چند بكرد.

مواضعۀ امرا در عزل و نصب حاجى ميرزا آقاسى

فرهاد ميرزا كه هم در آن روز از شهر طهران به مجلس تعزيت تاخته بود و موافقت امرا را سودى شناخته داشت گفت «هنوز حاجى ميرزا آقاسى از فرمان كردن و حكم راندن دست باز نمى دارد؟ او را بگوى تو كنارى گير كه كارداران دولت آنچه صلاح دانند چنان خواهند كرد.» تيمور پاشا و محمود پاشا و يك دو تن ديگر از اعيان ماكو كه هنوز پشت با حاجى ميرزا آقاسى نكرده بودند، چون اين كلمات را اصغا نمودند و مواضعۀ امرا را در قلع و قمع او تفرّس كردند، بى توانى مراجعت به عباس آباد نموده او را آگاه ساختند و خود نيز از آنجا برنشسته به باغ محمّد حسن خان سردار تاختند.

ص:154

امّا از آن سوى چون مكتوب حاجى ميرزا آقاسى در مجلس امرا قرائت شد، در ميان ايشان سخن به لا و نعم افتاد. چه شاهزاده فريدون ميرزا و بهرام ميرزا دل به جانب او داشتند. در ميان ميرزا محمّد خان كشيكچى باشى و شاهزاده بهرام ميرزا كار از مناقشه به مكاوحت و مناطحت نزديك افتاد و كشيكچى باشى چند كرّت از بهر كاوش و كوشش، جنبش مى كرد.

و از سوى ديگر وزراى مختار روس و انگليس به نزديك امرا پيام كردند كه شما سلب وزارت به حاجى ميرزا آقاسى نپوشيديد كه امروز سلب توانيد كرد. بباشيد تا شاهنشاه ايران برسد، بهرچه حكم مى كند روا خواهد بود و ما از قبل دولت خود ابلاغ اين سخن مى كنيم و هركه بدين سخن گردن ننهد با دولت ما ساختۀ جنگ بايد بود.

چون كار بدين جا انجاميد مهد عليا بيمناك شد كه مبادا فتنه [اى] انگيخته گردد كه خون جمعى ريخته شود. پس قلمى گرفت و به حاجى ميرزا آقاسى رقمى نوشت كه با آن همه رأفت و مرحمت كه از شاهنشاه غازى بهرۀ تو گشت در سكرۀ غمرات و غمرۀ سكرات او را عيادت نكردى، امروز ديگر اظهار جلادت چه كنى ما خود حفظ خانه و خزانۀ صاحب تخت و تاج توانيم كرد و به سوء تدبير شما محتاج نخواهيم بود.

پس امرا رقم مهد عليا را بستدند و بدان وزير مختار روس و انگليس را پاسخ فرستادند و گفتند چندانكه شاهنشاه ايران بدين شهر در نيامده مهد عليا نافذ فرمان است. ما خود حاجى ميرزا آقاسى را عزل و عزلت نفرموديم، بلكه اين فرمان مهد عليا است.

در اين وقت وزراى مختار روس و انگليس به حضرت مهد عليا شتافتند و در امر حاجى ميرزا آقاسى فراوان سخن كردند و چنان از در حكمت و نصفت پاسخ گرفتند كه خود ايشان خيره بماند [ند] و همى گفتند ما 14 سال است در ايران از هيچ مردى سخن بدين پرداختگى و سختگى(1) نشنيده ايم و از اين كار كناره گرفتند و حاجى ميرزا آقاسى يك باره بيچاره گشت. پس، از عباس آباد بر نشسته راه شهر پيش

ص:155


1- (1) . سخته يعنى سنجيده و موزون.

داشت و به ميان ارك طهران در رفته به خانۀ خويش فرود شده و بر زبان داشت كه من در اين جا از بهر حراست خانه و خزانۀ پادشاه درآمده ام. فضان آقاى سرتيپ توپخانه بدو پيام كرد كه من توانا نيستم و از حكم مهد عليا و صوابديد امرا بيرون نتوانم شد. اگر در تقديم خدمتى با تو موافقت كنم جان به سلامت نبرم.

حاجى ميرزا آقاسى را در اين وقت مجال اقامت محال افتاد و با معدودى از ملازمان خود برنشست و از دروازۀ ارك بيرون شده، نخستين قصد كرد كه به جانب آذربايجان راه برگيرد و شاهنشاه را پذيره شود. پس به طرف قريۀ يافت آباد كه خود بنيان كرده بود، شتافتن گرفت و از قضا وزير مختار از قريه زرگنده به نزديك او سرعت مى كرد تا در سراى او به اعانت او اقامت كند. وقتى به كنار شهر رسيد كه حاجى ميرزا آقاسى يك تير پرتاب، طريق فرار سپرده بود. بالجمله مانند سحاب و شهاب طىّ مسافت كرده در تاريكى شهر به دروازۀ قلعۀ يافت آباد رسيد. رعيّت قلعه كه در پناه رعايت او بودند در نگشودند و تفنگى به جانب او بگشادند، حاجى ميرزا آقاسى دانست كه روز او تاريك شد و حساب بخت باريك گشت و از آهنگ آذربايجان عنان برتافت و به جانب بقعۀ شاهزاده عبد العظيم شتافت.

فرار نمودن حاجى ميرزا آقاسى به بقعۀ شاهزاده عبد العظيم

چون صبح روشن شد نور اللّه خان شاهيسون كه با چند تن از مردم خود به طلب او تاخت مى داشت او را ديدار كرده به جانب او در تك تاز آمد. هر دو گروه عنان بگذاشتند و اسب ها را به مهميز برجهاندند. نزديك به دروازۀ شاهزاده عبد العظيم نور اللّه خان شاهيسون راه بدو نزديك كرد و نور اللّه خان طالش كه اينك در ميان چاكران مهد عليا يوزباشى است ملازم ركاب حاجى ميرزا آقاسى بود، عنان برتافت و تفنگ خويش را به جانب نور اللّه خان شاهيسون گشاده داد و يك سر اسب از مردم او به زخم گلوله پست كرد و نور اللّه خان شاهيسون و مردم او لختى باز شدند و حاجى ميرزا آقاسى به تحت قبّۀ حضرت عبد العظيم در رفته استوار بنشست.

و از جانب ديگر شاهزاده مهدى قلى ميرزا چون بدانست حاجى ميرزا آقاسى از ميانه بيرون گريخت با ملازمان

ص:156

خود به عباس آباد تاختن كرد و اشيائى كه بعد از غارت ديگران به جاى بود او برگرفت و برفت.

اما حاجى ميرزا آقاسى همچنان در تحت آن قبّۀ شريفه خاطر آشفته داشت و انديشۀ وزير مختار روس و انگليس را در حقّ خود مكشوف مى خواست. پس، از شاهزاده عبد العظيم مكتوبى به من بنده فرستاد و در عنوان آن نگاشت:

فداى تو گردم خداى رحمت كند بر پدر و مادرى كه تو را پرورد كه من در تمامت ايران به صدق و صفاى تو كس نيافته ام و از اين روى، اين نامه از بهر تو كرده ام. همى خواهم كه مكنون خاطر وزير مختار روس و انگليس را مكشوف دارى و به من فرستى. اگر اين كار به پاى برى چنان دان كه مرا زنده كرده باشى.

بالجمله در همان روز فحص اين حال كرده انديشۀ ايشان را در حق او معلوم داشتم كه در حفظ جان و مال او خويشتن دارى نكنند. اما در منصب وزارت، طلبى نخواهند داشت. پس عريضه [اى] نگاشته به نزديك او فرستادم و او را آگهى دادم. چون از اين راز آگاه شد يك باره از آرزوى وزارت كناره جست تا آن گاه كه برحسب فرمان، راه عتبات عاليات برداشت چنانكه مذكور مى شود.

اما از آن سوى امراى درگاه روز سيم جسد شاهنشاه غازى را حمل داده به باغ لاله زار آوردند، چنانكه از اين پيش رقم شد و خود به شهر درآمدند. و آن جماعت كه با يكديگر حليف بودند سخن بر آن نهادند كه ميان سراى سلطانى در بالاخانۀ كشيكخانه مجلس كنند و متوقّف شوند و هيچ روز و هيچ شب به خانه هاى خود در نروند تا آن گاه كه شاهنشاه ايران از آذربايجان در رسد. پس در آن بالاخانه انجمن شدند و بيم كردند كه مبادا در ممالك محروسه فتنه و فتورى حادث شود، چنان صواب شمردند كه مهد عليا به هر شهر و بلد فرمان كند كه حكام و عمال دست از خدمت خويش بازنگيرند و هيچ حكمى كه از سابق رفته ديگرگون نكنند تا

ص:157

آن گاه كه صاحب تاج و گاه به دار الملك آيد.

صدور احكام مهد عليا براى نظم بلدان و امصار

پس اين احكام به صلاح و صوابديد شاهزاده عليقلى ميرزا نگار يافت و پشت هر رقم را امراى درگاه خط نهادند و خاتم برزدند و هر تيول و سيورغال كه مردم را بود، بدين ارقام تجديد احكام كردند و معادل 100000 تومان زر مسكوك از خزانۀ دولت برگرفتند و به هر كار كه خود صواب دانستند به كار بردند، و حاجى على خان [مقدم مراغه اى] را كه اين هنگام فراشباشى و ملقب به حاجب الدّوله است، براى وصول منال ديوان روانۀ گيلان داشتند و عباسقلى خان جوانشير به ضبط قراى خالصه پرداخت تا مبادا گندم و جو و ديگر حبوبات كه در مزارع و قرى، انباشته كرده اند، مردم بيگانه پراكنده كنند و بعد از ورود موكب پادشاهى لشكريان را علف و آذوقه تنگياب شود.

و چون شاهزاده عباسقلى ميرزا برادر اعيانى عليقلى ميرزا از اصفهان سفر طهران مى كرد، ميرزا نبى خان كه حكومت اصفهان داشت منال ديوانى را خزانه كرده انفاذ دار الخلافه نمود و خواستار شد كه شاهزاده نيز نگران باشد، تا مبادا راهزنان زيانى رسانند. و از اين سوى چون اين خبر به دار الخلافه رسيد مهد عليا، جعفر قلى خان - قراجه داغى را با 150 سوار بيرون فرستاد تا هرجا خزانه را ديدار كند بى آسيب به طهران رساند و جعفر قلى خان تا به كاشان برفت و با خزانه باز طهران شد.

و اين هنگام چون در ميان امرا و حلفا چند تن به آرزوى وزارت اعظم روز مى گذاشتند، در زاويۀ خاطر با يكديگر مناقشه داشتند. در پايان امر، به وزارت ميرزا نصر اللّه صدر الممالك گردن نهادند و او به تصديق ايشان خود را صدر اعظم ايران همى دانست و خواستار شد كه سراى حاجى ميرزا آقاسى را از بهر او پرداخته كنند تا بدانجا تحويل كند. پس به صوابديد امرا، عيسى خان ايشيك آقاسى باشى و آغا بهرام امير - ديوانخانه و ميرزا موسى مستوفى و يك دو تن ديگر از تبعۀ ايشان، به سراى حاجى ميرزا آقاسى در رفتند و ابواب مقفل را مفتوح ساخته، اموال او را جريده كردند، و از آنجا نقل

ص:158

و تحويل دادند؛ لكن صدر الممالك را آن فرصت به دست نشد كه در آن سراى جاى كند. اين بود تا شاهنشاه ايران برسيد و ميرزا تقى خان در آنجا فرود شد، چنانكه مرقوم مى افتد.

مع القصّه آن جماعت كه حليف يكديگر بودند كار از اين گونه داشتند و در ارك دار الخلافه روز مى گذاشتند. اما در ميان بلده، غلامحسين خان سپهدار چون قبل از وفات شهريار از كارداران دولت، در آشفتن امر محمّد حسن خان سردار اجازتى داشت، كار او را در حكومت عراق پريشان كرده، مردم را به دستيارى رسل و رسايل بر عبد اللّه خان پسر سردار كه نايب الحكومه بود بر شورانيد، چندانكه بر او تاختند و او را از مسند حكمرانى هابط ساختند. آن گاه پسر خود را كه نيز سردار لقب داشت به عراق فرستاده، به جاى عبد اللّه خان فرمانروا كرد و جمعى از سربازان عراق را به دار الخلافه طلب داشت تا به استقبال شاهنشاه ايران روانۀ آذربايجان دارد و ايشان به ملازمت موكب پادشاهى كوچ دهند تا باز طهران شوند.

مواضعۀ جمعى از امرا در ميان شهر به مخالفت جماعتى كه در ارك بوده اند

عيسى خان دولّوى قاجار كه بيگلربيگى دار الخلافه بود و ميرزا مسعود وزير دول خارجه و ميرزا شفيع آشتيانى صاحب ديوان و جماعتى ديگر با سپهدار متّفق بودند، ايشان نيز انجمنى شدند و چنانكه امرا در ارك استيلا داشتند، ايشان در شهر مستولى بودند. و چون ميان سپهدار و سردار كار بر مخاصمت مى رفت و آن حليف امراى ارك مى بود و اين حريف زعماى شهر، اندك اندك معادات و مبارات ميان اين هر دو گروه افتاد و هر دو قبيله گاه و بى گاه به حضرت شهريار عريضه ها نگار مى كردند و از يكديگر به سعايت و شكايت زبان مى گشودند.

امراى ارك همى گفتند ايشان تهييج فتنه همى خواهند كرد و اگر نه عراق را از چه روى آشفته نمودند و سرباز عراق را از چه در، بى امر پادشاه طلب كردند. و ايشان همى گفتند در سلطنت ايران كه 5000 سال است فتورى نيافته، اينك امرا خللى خواهند كرد و بر آن سرند كه بنيان دولت را بر جمهور مقرّر كنند و خود از اركان مشورتخانه باشند و اگر نه بى امر پادشاه خزانۀ دولت را چرا بر

ص:159

گرفتند و به خانۀ حاجى ميرزا آقاسى در رفتند و همچنان خويشتن تفويض منصب كنند و صدر اعظم برنشانند، تا كار بدانجا رفت كه يكديگر را تهديد مبارزت همى دادند.

ساكنين ارك، سخن بر اين نهادند كه توپهاى باره كوب را از برج و بارۀ ارك به خانه هاى شما گشاده خواهيم داشت و قاطنين شهر همى گفتند كه زنان و فرزندان شما [را] كه در شهر سكون دارند، آسيب خواهيم زد و در ارك كار بر شما صعب خواهيم ساخت. و چون در زمان حيات شاهنشاه غازى، حاجى ميرزا آقاسى فوج مراغه را از حسين پاشاى پسر احمد خان گرفته به عباسقلى خان پسر محمّد زكى خان نورى سپرد، در اين ايّام فترت، حسين پاشا در ميان آن فوج فتنه انگيخت و چون پدر بر پدر بر مردم مراغه حكومت داشت آن فوج را از تحت فرمان عباسقلى خان بيرون كرد و خود بر ايشان فرمانفرما گشت و خود فرمان پذير امرا بود.

در اين وقت خبر رسيد كه يك فوج سرباز عراقى به حكم سپهدار بسيج سفر كرده و اينك به يك منزلى طهران رسيده اند. امرا به رضاجوئى محمّد حسين خان سردار، حسين پاشا را مأمور نمودند تا نيم شبى بر سربازان عراقى تاختن كرده، اموال آن جماعت را مأخوذ داشت و تفنگ و ديگر آلات حرب ايشان را بستد.

آمدن ميرزا آقا خان وزير لشكر از كاشان به دار الخلافۀ طهران

و در خلال اين احوال ميرزا آقا خان وزير لشكر و برادر او ميرزا فضل اللّه امير ديوان كه متوقّف كاشان بودند، اصغا نمودند كه حركت شاهنشاه ايران از آذربايجان به طهران قريب افتاد و در ميان امرا و اعيان درگاه اختلاف كلمه روى داده و سران و سركردگان مازندران از حاضر شدن به دار الخلافه كراهتى دارند و تقاعد مى ورزند.

وزير لشكر با خود انديشيد كه سفر طهران كند و در اصلاح اين امور رنج برد و قبل از ورود پادشاه تقديم خدمتى فرمايد. پس به اتّفاق ميرزا فضل اللّه و معدودى از ملازمان خود بر نشسته، آهنگ طهران كرد و روز سه شنبه بيستم شهر شوّال وارد طهران گشت و از روز خروج او از دار الخلافه كه چهاردهم محرّم سال

ص:160

1262 ه. / 1846 م. بود چنانكه مذكور شد، تاكنون 2 سال و 8 ماه و 24 روز مدّت سفر او برآمد. بالجمله روز ورود او به دار الخلافه مردم شهر كه روز و شب قرين رنج و تعب بودند، رسيدن او را نعمتى بزرگ شمردند و يك نيمۀ مردم به استقبال او بيرون شدند.

امّا ورود او بر امرا و بزرگان درگاه حملى گران بود؛ زيرا كه چند كس از ايشان به اميد وزارت و آرزوى صدارت بودند و برخى در امر لشكر و كشور مداخلت مى جستند و دانسته بودند كه با بودن او كس را مكانتى نماند و مرجع حاجتى نگردد.

وزير لشكر كه مكنون خاطر ايشان را مكشوف داشت، در خاطر گرفت كه اگرچه به كثرت قبايل و عشاير و مدد دوستان و فرمان برداران بر ديگران غلبه توانم كرد؛ اما در تقديم خدمت پادشاه خيانتى باشد و من همانا از كاشان از بهر آن بدين جا شدم كه حوزۀ دار الملك را از فتنۀ جاهلان محفوظ بدارم نه اينكه موجب فتنه شوم. پس چنان صواب شمرد كه نخستين شارژ دافر دولت انگليس را ديدار كند و از آنجا به دربار شود تا امرا بدانند كه اگر با او طريق مخاصمت سپرند، دولت انگريز به خصمى ايشان جنبش خواهد كرد و پس با پذيره شدگان از دروازۀ دار الخلافه درآمده، شارژ دافر را ملاقات كرد.

و از آن سوى مهد عليا و ستر كبرى كه آموزگار دانايان روزگار تواند بود، به صوابديد شاهزاده عليقلى ميرزا خطى به وزير لشكر فرستاد كه از بدو دولت شاه شهيد آقا محمّد شاه تاكنون پدران و اعمام عشيرت تو كه هميشه 200 تن مرد شناخته در ميان ايشان بوده، حاضر حضرت بوده اند و تقويم دولت كرده اند. پادشاه حق شناس هرگز شما را آلودۀ عصيان نسازد و خدمت شما را به سيلاب نسيان محو نفرمايد. هم اكنون طريق حضرت گير و به همان عقيدت كه از كاشان جنبش كردى بر زيادت آمادۀ خدمت باش.

لاجرم وزير لشكر به ارك سلطانى درآمده به فرمان مهد عليا در عمارت خورشيد فرود شد و كارگزاران مهد عليا او را مهمان پذير شدند و مجلس او را خورش

ص:161

و خوردنى از مطبخ خاص نهادند. بزرگان دولت و اعيان حضرت همه روز و همه شب به نزديك او انجمن شدند.

در اين وقت از محفل حلفاى ارك و مجلس اكابر شهر خدمت او را قوّت بر زيادت بود و اقتحام مردم در نزد او هر ساعت بر افزون مى شد، امّا صدر الممالك به مشورت امرا، وزارت اعظم را خاص خويش مى پنداشت.

در ذكر طغيان و عصيان سيف الملوك ميرزا و گرفتارى و حبس او به فرمان مهد عليا به دست سليمان خان افشار
اشاره

چون بعد از فوت شاهنشاه غازى قبايلى كه در نواحى دار الخلافه نشيمن داشتند به تركتازى برخاستند، مسالك را بر متردّدين مهالك كردند و از معابر مقابر ساختند، مهد عليا به صوابديد شاهزاده عليقلى ميرزا فرمان كرد تا سليمان خان افشار با جماعتى از لشكر جرّار از دار الخلافه به بيرون سفر كند و طاغيان كافر نعمت را كيفر نمايد.

سليمان خان با 400 تن سوارۀ افشار راه برگرفته تا حدود قزوين براند و شرّ قبايل راهزنان را از قوافل بگردانيد و راه كاروانيان را گشاده داشت.

در اين وقت فتنۀ سيف الملوك ميرزا ظاهر گشت. همانا سيف الملوك پسر ارشد و اكبر ظلّ السّلطان است و 13 سال از ظل السّلطان روزگار كمتر برده. و اين شگفت نباشد، چه بسا افتاده است كه شاهزادگان قوى بنيت كه با سعت عيش روزگار برند در 12 و اگر نه در 13 سالگى خواب بينند و به بلوغ حلم كامياب شوند. بالجمله ظلّ السّلطان فرزند خود سيف الملوك را هنوز كودكى بود كه روانۀ آذربايجان داشت و به ملازمت خدمت عمّ خود نايب السّلطنه عباس ميرزا بگماشت و نايب السّلطنه او را مانند يك تن از فرزندان خود تربيت همى كرد و دختر خود را كه هم خواهر بطنى شاهنشاه غازى محمّد شاه بود با او عقد بست و از وى فرزندان آورد.

و بعد از وفات فتحعلى شاه چنانكه مذكور شد، چون سيف الملوك در مخالفت

ص:162

محمّد شاه غازى با پدر خود ظلّ السّلطان موافقت كرد، اگرچه محمّد شاه بر قتل او قادر بود قطع رحم و حسم قرابت روا نداشت و فرمان كرد او را در قزوين برده جاى دادند و چند تن نگران شدند كه از دروازۀ شهر بيرون نشود. زن و فرزند او كه خواهر و خواهرزادگان پادشاه بودند در دار الخلافه نشيمن داشتند و روزگار خود را به الطاف پادشاه به نيكويى مى گذاشتند، چنانكه اسد اللّه ميرزا كه فرزند اكبر سيف الملوك ميرزا بود و به كمال فطانت و ديانت آراستگى داشت، برحسب فرمان شاهنشاه غازى حكومت سمنان و دامغان يافت و هم در آنجا ببود تا شاهنشاه وداع تاج و گاه گفت. اكنون با [ز] سرداستان آئيم.

در اين وقت سليمان خان افشار در محال ساوجبلاغ به نظم طرق و شوارع مشغول بود، سيف الملوك فرصتى به دست كرده از دروازۀ قزوين بيرون گريخت و به ميان قبايل قزوين كه در نواحى شهر سكون داشتند فرود شد و در مدّتى كه در محبس قزوين بود از آن زر و سيمى كه محمّد شاه به اجرى او مقرّر كرده بود معادل 3000 تومان اندوخته داشت. اين مبلغ را نيز با خود حمل داده به ميان قبايل آورد و بدين خزانه 700، 800 تن سواره و پياده بر سر خود انجمن كرد. خيالات سوداوى كه در زاويۀ تنهائى ملازم هركس شود در محبس 14 ساله چنانش در دماغ اقتحام كرده بود كه به هيچ گونه عقل دورانديش از در صلاح و صواب راه نتوانست كرد. پس بى توانى سر به داعيۀ سلطنت برداشت و قلم و قرطاسى به دست كرده، به سران و سركردگان سپاه مناشير شاهانه نگاشت، و بر سر هر منشور چون پادشاهان طغرا بر نهاد و فرمان پادشاهانه داد بدين شرح كه:

مى بايد در ركاب ما حاضر شويد و از كين ساختن و سرباختن، خويشتن دارى نكنيد تا عنايت ملوكانه بينيد و اگر نه سخط پادشاهانه خواهيد يافت.

و يك چنين حكم نيز به سليمان خان افشار فرستاد. و از قضا در اين وقت يك تن از مردم وزير مختار روس كه 4000 دينار بر

ص:163

فتراك بسته داشت و طريق دار الخلافه مى گذاشت عبور او بر سيف الملوك ميرزا افتاد. بفرمود او را حاضر كردند و آن زر را از وى بگرفت و بر مردم خود قسمت كرد و خطى بدو داد كه چون بر تخت سلطنت جاى كند اين زر از خزانۀ دولت برساند. و با او گفت: وزير مختار را بگوى كه من اين زر از تو به قرض بردم، چه امروز مرا فرض افتاد.

مع القصه سليمان خان كتاب او را جواب باز نداد و مكتوبى چند به سركردگان افشار فرستاد تا به سوى او شتاب كردند و 800 سوار فراهم شدند.

اين هنگام سليمان خان دل قوى كرده مكتوبى چند به سران قبايل قزوين و مردمى كه با سيف الملوك سير و سلوك مى دادند نگاشت و ايشان را از ورود سپاه و سخط پادشاه تهديد و تخويف كرد و خود به ايلغار به جانب او تاختن نمود و در بقعۀ امامزاده [اى] كه به گازرسنگ ناميده مى شود، سيف الملوك را دريافت. مردمى كه در كنار او بودند و زر و سيم او را مى ربودند چون لشكر بيگانه را ديدار كردند بى آنكه آغاز جنگى كنند يا تفنگى بگشايند، سيف الملوك را بگذاشتند و طريق فرار برداشتند.

سيف الملوك چون اين بديد، دهشتى عظيم يافت و از بهر فرار برنشسته طريق جبلى كه در آن حوالى بود پيش گرفت تا مگر خود را به معقلى رساند و از بلا برهاند. سواران افشار به كردار ستارۀ شهاب از دنبال او شتاب گرفتند و او را با چند تن از خاصّان او دريافته مأخوذ داشتند و باز شتافتند.

و هم در اين وقت چون به فرمان مهد عليا، امامعلى خان يوزباشى و نور اللّه خان شقاقى روانۀ درگاه شاهنشاه ايران بودند، سليمان خان صورت حال را عريضه كرده به مصحوب ايشان انفاذ حضرت پادشاه داشت و آن شب را در بقعۀ امامزاده به پاى برده، بامدادان سيف الملوك ميرزا را با قيد و بند به قريۀ چندار آورد، و اين قصّه را نيز در حضرت مهد عليا و امراى دربار معروض داشت. لاجرم مهد عليا كه سليمان خان افشار را به دفع سيف الملوك برانگيخته بود، آسوده خاطر شد و فرمان كرد تا او را مغلولا به دار الخلافه كوچ دهند.

ص:164

پس سليمان خان افشار بعد از سه روز او را برداشته از دروازۀ دولت به ارك سلطانى درآورد و به حبس جاودانى در انداخت و از بهر نظم طرق و شوارع هم بدان اراضى باز تاخت و در آن محال بزيست تا موكب شاهنشاه ايران برسيد پس پذيرۀ راه شده، نيز در همان گازرسنگ به تقبيل سدۀ سلطنت پرداخت و مورد نواخت و نوازش شاهانه گشت.

اما مهد عليا بعد از حبس سيف الملوك ميرزا حكومت فرزند او اسد اللّه ميرزا را در سمنان در شريعت سلطنت مكروه دانست و رقم عزل او را بدو فرستاده حاضر طهرانش ساخت.

مع القصّه اگرچه در تمامت ايران هيچ كس لايق تخت و تاج نتوانست بود و اخذ خراج نتوانست كرد؛ اما در بدو سلطنت ناصر الدّين شاه تمامت بلدان و امصار ايران آشفتگى داشت و شاهنشاه به آب شمشير اين آلودگى ها را بشست. شهر كاشان كه از آسايش و آرامش مردم گويا، كوى خاموشان است هم در اين وقت در ميان اعيان ايشان كار به مقاتلت و مبارزت مى رفت، چنانكه در ايام توقّف جعفر قلى خان قراباغى كه از پى حمل خزانه بدان بلده سفر كرده بود، همچنان اين مقابله و مقاتله برقرار بود و تا ورود شاهنشاه ايران به طهران هيچ كس نياسود.

شورش مردم بروجرد بر جمشيد خان ماكوئى

و شهر بروجرد كه در تحت حكومت جمشيد خان ماكوئى بود از خبر وفات شاهنشاه غازى آشفته گشت. و چون مردم ايران از جماعت ماكوئى خاطر رنجيده داشتند، مردم بروجرد نيز به كين و كيد جمشيد خان برخاستند و اين هنگام جمشيد خان بيرون بروجرد در محال سيلاخور و اراضى بختيارى تابع بروجرد، سكون داشت و با سراپرده و سرباز و ثروتى كه امراى بزرگ را گرانى كند روز مى گذاشت. پيش از آنكه كس او را بياگاهاند، مردم آن اراضى از وفات شاهنشاه آگاه شدند و ناگاه بر وى تاختن كردند، مرد و مال او را به گرو درآوردند.

در پايان امر جمشيد خان از آن مهلكه با تن عريان نجات يافت و به سلامت جان، شاد خاطر بود. پس به هزار تعب و طلب، سلبى درويشانه در پوشيد و كودنى به كرى گرفته برنشست و بدين گونه يك تنه تا طهران كوچ داد و او نيز به باغ محمّد

ص:165

حسن خان - سردار ايروانى فرود شد.

شورش مردم كرمانشاهان بر محب على خان ماكوئى

و ديگر محب على خان ماكوئى كه اين هنگام امير پنجه است حكومت كرمانشاهان داشت، مردم آن بلده نيز از وى دلتنگ بودند، چون خبر فوت شاهنشاه غازى را اصغا كردند بر وى بشوريدند و بسيار كس از مردم او را مأخوذ داشته، سلب و ثروت بگرفتند.

محب على خان با معدودى از آنجا هزيمت شده راه آذربايجان برداشت و در عرض راه به موكب شاهنشاه منصور پيوست، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

آشفتگى كردستان

و همچنان از اين پيش به شرح رفت كه خسرو خان گرجى برحسب فرمان شاهنشاه غازى سفر كردستان كرد و رضا قلى خان والى را محبوسا به دار الخلافه فرستاد. به صوابديد كارداران دولت او را در توپخانه بازداشتند و چند تن از توپچيان به حراست او بگماشتند. بعد از وفات محمّد شاه كه هركس گرفتار خاطر خويش بود فرصتى بدست كرده از ميان توپخانه بيرون گريخت و به فوج سربازان گروس كه در ظاهر قلعۀ محمّديۀ اوتراق داشتند، پيوسته شد و ايشان را به دمدمه و وسوسه با خود متّفق ساخته راه كردستان پيش داشت و در عرض راه از تعدى سرباز و تعرض ايشان با متردّدين نيز پرهيز نكرد.

مع القصه سربازان را گسيل گروس كرد و خود به كردستان در رفته، مردم را به گرد خويش انجمن كرد و به قصد خسرو خان لشكرى كرده بر سر او تاختن برد. على خان سرتيپ قراگوزلو كه متوقف كردستان و در تحت فرمان خسرو خان بودند احتشادى كردند، اما ايشان را قوّت مقاتلت با رضا قلى خان نبود، لاجرم در قلعۀ سنندج محصور شدند و به خويشتن دارى پرداختند، تا آن گاه كه خبر ايشان در آذربايجان سمر گشت و از آنجا شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه فرمان كرد تا خسرو خان و على خان با مردم خود راه برگرفته در زنجان با لشكرگاه پادشاه پيوسته شدند و از آن پس فرمان رفت تا رضا قلى خان را نيز مأخوذ داشته به طهران آوردند، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

ص:166

در ذكر آشفتگى مملكت فارس و شورش مردم شيراز بر حسين خان نظام الدّوله و خاتمۀ امور ايشان
اشاره

چون شب سه شنبۀ ششم شوّال شاهنشاه غازى از اين سراى ملال رخت بيرون برد، اين خبر موحش را روز جمعۀ يازدهم شوال به شيراز بردند. حسين خان آجودانباشى ملقب به نظام الدّوله كه اين هنگام حكومت مملكت فارس داشت سودى در اخفاى اين خبر ندانست، روز ديگر بزرگان فارس را انجمن كرده گفت، شاهنشاهى مريض رخت ببست و شاهنشاهى جوان به تخت نشست، آن روز را به تغريت بگذاشت و شب هنگام نام السّلطان ناصر الدّين شاه را بر سيم و زر نقش بزد و روز ديگر مجلسى به تهنيت كرده، از آن زر و سيم نو به نام شاهنشاه نو بذل كرد و پيشكشى لايق انفاذ حضرت شاهنشاه ايران داشت؛ و آن اشياء در اراضى خمسه حاضر درگاه شد.

و چون ميرزا تقى خان امير نظام اين وقت امور جمهور را زمام داشت و با حسين خان به مخاصمت ديرينه در طلب انتقام بود، خدمت او را از محل قبول ساقط فرمود و فرستادۀ او را بى پاسخ و جواب به جانب شيراز شتاب داد. مردم شيراز كه مخاصمت حسين خان را در خاطر نهفته داشتند، چون بدانستند كه او را در نزد كارداران دولت منزلتى نيست، يك باره در دفع او همدست و همداستان شدند.

و اين وقت 100 تن توپچى و 16 عراده توپ و 2 فوج سرباز آذربايجانى حاضر بود و عزيز خان مكرى سرهنگ سرباز كه اين هنگام در حضرت شاهنشاه منصور و سردار كل عساكر منصوره است هم در شيراز اقامت داشت و قبل از اين غائله 300 تن سرباز و 2 عراده توپ و بعضى قورخانه به حكم حسين خان به اراضى ممسنى سفر كردند تا آن اراضى را به نظم كنند و 100 تن سرباز نيز در حدود

ص:167

داراب بود. مع القصه نخستين محمّد قلى خان ايل بيگى شقاقى 300 تن سربازان را گرفته محبوس نمود و آلات حرب ايشان را با آن دو توپ و قورخانه مأخوذ داشت و آن سرباز كه در حدود داراب بود نيز بى برگ و ساز باز آمد.

حاجى قوام كلانتر شهر شيراز كه سالها با ايل بيگى طريق مخاصمت مى سپردند اين وقت در مخالفت حسين خان سر مؤالفت بيش كردند. پس ايل بيگى از مردم قشقائى و ديگر قبايل قريب 15000 كس انجمن كرده، در يك فرسنگى شهر اوتراق كرد و آن 300 تن سرباز را محبوسا با خود كوچ مى داد. قوام الملك نيز از شهر و ديه يك چنين مردم فراهم كرد و خود بيرون شده ايل بيگى را ديدار نمود و در دفع دادن حسين خان محاورت و مشاورت به پاى برد. آن هنگام مراجعت كرده حسين خان را پيام كرد كه اعيان شهر و بزرگان قبايل در بيرون اين بلده انجمنى كرده اند تا در حركت و سكون شما سخنى كنند و رأى صواب را از خطا بازدانند، واجب است كه شما نيز در اين مجلس شورى از خويشتن كس بگماريد تا فرجام كار را بدانيد و كار را به انجام رسانيد.

عزيز خان سرهنگ و ميرزا عبد اللّه منشى حاضر آن مجلس شدند و در پايان امر بزرگان فارس سخن بر اين نهادند كه آن پادشاه كه حسين خان را به حكومت ما فرستاد وداع تاج و گاه گفت و ما چه دانيم كه شاهنشاه ايران بعد از ورود به طهران باز حسين خان را بر ما فرمانروا خواهد كرد؟ صواب آن است كه حسين خان طريق دار الخلافه برگيرد و ما را به حال خود بازگذارد و بعد از جلوس سلطان و صدور فرمان به هرچه حكم رود اطاعت خواهيم كرد. ايل بيگى گفت اگر حسين خان جز اين كند او و مردم او مقتول خواهند گشت. قوام الملك در آن مجلس سخن نكرد و چون به شهر مراجعت نمود با حسين خان پيام فرستاد كه من به خيانت دولت آلوده نمى شوم و اگر خواهى به ارك در مى آيم و به حراست قلعۀ ارك كمر استوار مى كنم. اگر توانى ايلخانى را دفع دهى.

ص:168

حسين خان را آن لشكر نبود كه با 30000 كس مقاتلت كند و بيم داشت كه بى رخصت كارداران دولت طريق حضرت سپرد.

پس سخن به تمويه و تعبيه در افكند و پيام كرد كه من بسيج راه مى كنم بدين شرط:

نخستين آن 300 تن سرباز را كه منهوب ساخته و به حبس انداخته ايد، آلات و ادوات ايشان را مسترد سازيد و به من فرستيد.

ديگر آنكه چون توپخانه را از من باز مى گيريد مردمان در عرض راه ما را علف و آذوقه ندهند، سه ماهه اجراى سرباز را تسليم كنيد تا جان به سلامت توانند برد.

و 200 نفر شتر مرا كه رانده ايد هم بازدهيد تا بنه و آغروق خويش را حمل دهم.

آنگاه 8 روزه مرا مهلت بگذاريد تا بسيج راه كرده كوچ دهم.

عزيز خان شب هنگام نزديك ايل بيگى شتافت و انجام اين معاهدات را بر وى حمل كرد و گفت من با تو بر طريق مهر و مودّت بوده ام و هرگز به زيان تو رضا نداده ام.

اكنون واجب است تو را تنبيهى كنم و از وخامت اين كار بياگاهانم. هيچ نگوئى اين جنگ و جوش از بهر چه كنى و اين خصمى با كه افكنى. گرفتم آنكه در اين مقاتلت غلبه تو را افتاده و اين جمع را قلع و قمع كردى هيچ ندانسته [اى] كه به خونخواهى اين مردم، شاهنشاه ايران برخيزد و خاندان تو به كيفر اين گناه ويران گردد. ايل بيگى را اين سخنان از مستى غفلت به هوش كرد، سربازان را از حبس رها ساخته آلات حرب و ضرب باز داد و دست از توپخانه و قورخانه بازداشت و عزيز خان آن شب را به پايان آورد و صبحگاهان توپخانه و قورخانه را برداشته با خط اجرى سه ماهۀ سرباز مراجعت به شيراز كرد و به اتفّاق حسين خان به حفظ و حراست قلعه پرداخت و سربازان را در مدافعت و منازعت دلير ساخت.

حصار دادن مردم شيراز حسين خان نظام الدّوله را

روز هشتم كه ميعاد برسيد و كوچ دادن حسين خان را وقت فراز آمد و خلف وعده او مكشوف اهالى شيراز گشت، نيران فتنه افروخته آمد و روز ديگر ايل بيگى به منزل سعديه تحويل كرد و مردم شهر پيش از آنكه آفتاب سر بزند به طبطاب افتادند. نخستين 3000 تن تفنگچى به مسجد وكيل در رفت و دو تن

ص:169

سلطان فيروز كوهى و يك تن مرد سقا را كه در آن مسجد راكع و ساجد بودند، با تيغ پاره پاره كردند و ارك را به محاصره گرفتند و بازار وكيل را به معرض غارت درآورده، سرمايۀ معيشت ساختند.

حسين خان در اين وقت گرفتار تب لرزه و مرض نوبه بود. عزيز خان در كمال شجاعت و جلادت كار مدافعت را استوار كرد و حكم داد تا توپچيان در مسجد را با گلولۀ توپ شكستند و سربازان يورش برده مسجد را از مردم شيراز بپرداختند و سنگر خويش را بر بام مسجد راست كردند. در اين مبارزت 3 تن از سربازان و چند تن از مردم شهر مقتول گشت. و از اين واقعه چون 4 روز بگذشت ديگرباره 5000 تن از مردم شهر بازار وكيل را كه در جنب باغ و پهلوى ارك است فروگرفتند و همى خواستند تا در بام بازار سنگر كنند.

عزيز خان با فوج شقاقى مخبران و فوج چهارم تبريزى به بام بازار رفته، كارزار داد و مردم شهر را به قوّت جلادت قهر كرد و بر بام بازار نيز سنگرى كرده و دو عرادۀ توپ بدانجا نقل كرد. در اين جنگ 3 تن از سرباز و 30 تن از مردم شهر عرضۀ دمار گشت.

در اين وقت زين العابدين خان پسر قاسم خان قوللر آقاسى كه يوزباشى غلامان بود به مواعيد مردم فارس مغرور گشت و بدان سر شد كه سراى خويش را كه مشرف بر عمارت حسين خان و عزيز خان بود، به مردم شهر بسپارد تا از آنجا رزم دهند. عزيز خان بدين معنى وقوف يافته شامگاهى با 50 تن سرباز بدانجا شتافت و آن خانه را فرو گرفته، نگاهبانان برگماشت. زين العابدين خان به ميان شهر در رفته پناهندۀ شهريان گشت.

مع القصّه در اطراف ارك و باغ، مردم شيراز 25 سنگر فراز كردند و 40 روز بين الفريقين حرب قايم بود و بيشتر اين سنگرها با سنگر سرباز افزون از 3 ذرع و 4 ذرع مسافت نداشت. يك روز چنان افتاد كه مردم شهر خواستار شدند كه عزيز خان در حافظيه حاضر شده سخن از در مداهنت كنند و اين جنگ و جوش را خاموش بدارند تا آن گاه كه از شاهنشاه ايران منشورى

ص:170

برسد، پس به هرچه فرمان كند فرمان پذير باشند و پيمان نهادند كه از جانبين افزون از 200 تن كس حاضر نشود.

پس عزيز خان با 200 تن سرباز بيرون شد و چون مردم فارس در خاطر داشتند كه او را مأخوذ دارند و با اين شرط به مقصود خويش فايز نبودند، لاجرم بعد از بيرون شدن عزيز خان جنگ در انداختند و به سنگرها حمله دادند. حسين خان فرمان كرد تا دهان توپها را بگشادند. چنانكه 40 تن مطروح افتاد و 100 تن مجروح گشت. و از آن سوى چون بانگ توپ و تفنگ گوشزد عزيز خان گشت بى توانى به جانب ارك شتاب گرفت.

مع القصّه چون خبر اين فتنه در نزد كارداران دولت سمر گشت به داعيان فارس [منشور] گرديد كه ديگر گرد فتنه نگردند و برحسب فرمان، امير اصلان خان پيشخدمت، آن گاه كه شاهنشاه منصور از خمسه جانب دار الخلافه كوچ مى داد آن منشور را گرفته به سوى شيراز در تك تاز آمد و بعد از ورود موكب پادشاهى به دار الخلافه، احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى باشى مأمور شد كه به شيراز سفر كرده پشت روى اين كار را نيك ببيند و مهيج اين فتنه را بداند. بعد از ورود احمد خان چون اعيان فارس از احكام شاهنشاه آگاه شدند از جنگ و جوش باز نشستند. پس احمد خان در آن بلده اقامت جست و مردم را به بيم و اميد آسايش و آرامش داد، تا آن هنگام كه حكام مأمور شدند و حسين خان را برحسب امر محبوس داشتند، چنانكه مرقوم مى شود.

ص:171

در ذكر آشفتگى مملكت كرمان و مقاتلۀ فضلعلى خان بيگلربيگى با عبد اللّه خان صارم الدّوله
اشاره

فضلعلى خان بيگلربيگى كرمان، در عشر آخر رمضان همى خواست تا به جانب بلوچستان تاختنى كند و از قبايل بلوچ، دزدان و راهزنان را كه زحمت بازرگانان مى كنند فوجى اسير و قتيل گيرد و از اين تاختن و رزم ساختن هم در خاطر داشت كه در نزد كارداران دولت معروض دارد كه حكومت يزد نيز مرا مى بايد؛ زيرا كه من بايد حدود يزد را به نظم كنم و راه كاروانيان را از كرمان به عراق گشاده دارم، چگونه با عدل پادشاه راست آيد كه زحمت مرا باشد و نعمت حاكم يزد برد.

بالجمله فضلعلى خان پسر خود محمّد على خان را كه سرتيپ 2 فوج قراجه داغى بود به نيابت خويش در كرمان بگذاشت و ميرزا اسمعيل شيرازى را به وزارت او بازداشت و خود به حدود يزد راه برگرفت. 20 روز بر زيادت در پست و بلند بيابان كمان جلادت بزه كرد و كمين مبارزت گشاد داد و هيچ كس از مردم بلوچ را ديدار نكرد، ناچار عنان به جانب كرمان برتافت. در اين وقت خبر وفات شاهنشاه غازى محمّد شاه در بلوك رفسنجان سمر گشت و نجفقلى بيگ عامل آن بلوك مسرعى نزديك فضلعلى خان گسيل داشت تا او را از اين غايله آگهى دهد. قبل از وقوف فضلعلى خان اين راز در كرمان مكشوف شد. چند تن از پسرهاى ابراهيم خان كه به اتّفاق عبد اللّه خان صارم الدّوله و ميرزا اسمعيل وزير، عزل فضلعلى خان را انتظار مى بردند در اين وقت همداستان شدند كه اگر مراجعت كند او را از دخول كرمان ممانعت فرمايند.

و از جانب ديگر نوائى خان كه سرهنگ فوج قراجه داغى بوده و محمّد على خان سرتيپ او را از اين منصب بى نصيب داشت در خاطر گرفت كه سربازان را با خود انباز كند و محمّد على خان را از مداخلت در امر ايشان دفع دهد و سرباز قراجه داغى [كه] بعضى از محمّد على خان خاطر رنجيده داشتند دفع او را مى طلبيدند و

ص:172

برخى كه از اين شورش و غوغا به اميد نهب و غارت بودند با نوائى خان همداستان شدند و با خود گفتند: نخستين بايد 2 فوج ملايرى و قراگوزلو را كه در تحت فرمان صارم الدّوله است مقهور داشت آن گاه بر مراد خويش منصور گشت و بر بادگيرهاى باغ نظر و ديگر بامها برآمدند و سنگر كردند و مردم صارم الدّوله را هدف گلوله ساختند و بسيار كس را به خاك هلاك درانداختند.

فوج ملايرى و سرباز قراگوزلو چون بى خبر از كين و كيد ايشان بودند، قريب افتاد كه پريشان شوند. صارم الدّوله چون اين بديد شيپور بزد و لشكر خود را انجمن كرده به دفع دشمن برگماشت و مردم او چون نزديك با قورخانه بودند نخستين قورخانه را بدست كردند و دانستند كه با تفنگ جنگ قراجه داغى را به پاى نتوانند برد. توپهاى باره كوب را بر بادگيرهاى افراخته و سنگرهاى پرداختۀ ايشان روى با روى كردند و آتش در زدند. سرباز قراجه داغى را قوّت اقامت برفت. ناچار از فراز بادگير و بام فرود شدند، باشد كه از بهر مبارزت از در ديگر بيرون شوند. چون دانستند كه قورخانه به دست بيگانه افتاده، ديگر مجال درنگ نياوردند و پشت با جنگ دادند و هزيمت شدند.

پس عبد اللّه خان صارم الدّوله دست يافت و محمّد على خان پسر فضلعلى خان و نوائى خان سرهنگ و صاحبان مناصب افواج ايشان را گرفته بازداشت و فوجى قراول بر ايشان گماشت. و چون از اين كار بپرداخت سربازان به جانب خانۀ فضلعلى خان بتاختند و از سياه و سفيد و طريف و تليد، هرچه در آن خانه بود برگرفتند و برفتند.

از آن سوى فضلعلى خان كه مراجعت كرمان مى داد، چون به 3 فرسنگى آن بلده برسيد از فضيحت لشكر و حبس پسر و غلبۀ بيگانه و غارت خانه آگاه شد، دانست كه در چنين وقت اگر از در چاره بكوشد هم از اين شربت بنوشد. پس از همان جا عنان برتافت و تا كبوتر خان كه 18 فرسنگ مسافت بود به ايلغار شتافت و در رباطى كه به فرمان شاهنشاه غازى خود بنيان كرده بود فرود شد. در آنجا بسيج راه كرده طريق دار الخلافه برگرفت.

و از اين سوى، ارك

ص:173

سلطانى بر صارم الدّوله مسلّم گشت و در بلدۀ كرمان، موسى خان پسر ابراهيم خان و ميرزا اسمعيل وزير نافذ فرمان شدند و اين هر دو با صارم الدّوله طريق موافقت مى سپردند و او نيز با ايشان به راه مرافقت مى رفت تا مبادا علف و آذوقه از او باز گيرند و در حصار ارك كار او دشوار افتد. اين ببود تا آن گاه كه صارم الدّوله كاه و جو و ديگر چيزها كه بايسته داشت به خط و حوالۀ ميرزا اسمعيل به قلعۀ ارك در برده انباشته كرد.

در خلال اين احوال غلامحسين خان پسر ابراهيم خان كه جماعتى از اشرار با او يار بودند يك شب در مجلس لهو و لعب وقتى كه صافى اياغ در دماغش اثر كرد بر زبان آورد كه اگر حكومت اين شهر بهر اولاد ابراهيم خان تواند بود، من از برادرم موسى خان لايق ترم. همگنان آشوب طلب به طلب مال زيد و عمر [و] حشمت مجلس خمر، او را آفرين فرستادند و بدين سخن هم دست و هم داستان شدند و روز يازدهم ذيقعده با آلات حرب و ادوات ضرب بر شوريدند و به خانۀ ميرزا اسمعيل تاختن بردند تا او را و موسى خان را دستگير و عرضۀ تيغ و تير سازند. ميرزا اسمعيل كه اين وقت در خانۀ موسى خان جاى داشت، چون اين قصّه بشنيد سخت بهراسيد و موسى خان نيز بيمناك شده هر دو تن به اتّفاق به ميان ارك در رفتند و در جوار عبد اللّه خان صارم الدّوله پناه گرفتند. غلامحسين خان خانۀ ميرزا اسمعيل را عرضۀ غارت ساخت و از آنجا با جماعت اشرار به ميدان گنجعلى خان تاخته رحل اقامت انداخت و دار حكومت را در آنجا مقرر كرد و روزى چند كار بدين گونه رفت.

امّا از آن سوى فضلعلى خان كه به جانب دار الخلافه مى شتافت چون به اردكان يزد رسيد، مسرعى از برادرش بخشعلى خان بدو آمد و خطى از ميرزا تقى خان امير نظام بدو داد، بدين شرح كه:

برحسب امر شاهنشاه ايران ناصر الدّين پادشاه، در حكومت كرمان نافذ فرمان باش و اينك موكب همايون از خمسه رهسپار دار الخلافه است. بعد از ورود به طهران انتظار منشور شاهانه مى دار.

فضلعلى خان را اين حكم قويدل

ص:174

ساخت و مراجعت به كرمان را تصميم عزم داد. از قضا در اين وقت محمّد ناصر خان ايشيك آقاسى باشى قاجار كه مأمور توقّف كرمان بود وارد اردكان گشت.

گرفتارى محمّد ناصر خان ايشيك آقاسى باشى

همانا در عهد وزارت حاجى ميرزا آقاسى سعايت دو گونه مردم معتبر بود. يكى آنكه به نهانى در گوش او مى گفت كه فلان و بهمان دوش انجمنى كردند و به مخاصمت تو مواضعه نهادند، ديگر آن كس كه شبيه خط و خاتم مردم را مكتوبى مى كرد و بدانديش هركس بود گناهى بدو مى بست و آن مكتوب را به نزد حاجى ميرزا آقاسى مى آورد. و او بسيار وقت بود كه بى فحص و پرسش كمر كاوش استوار مى كرد و بى آنكه از كس بپرسد اين سخنان گفتار تست يا اين نامه نگار تست، تا آن بيچاره ذمّت خويش را از تهمت برى كند او را از اوج جاه به حضيض چاه مى افكند و گناه خويش را نمى دانست و اين بزرگ محنتى بود. از كرم يزدانى و رحمت ربّانى، اين قدر بود كه چون زهادتى داشت و متابعت شريعت مى خواست از خونريزى پرهيز مى كرد و به قطع مرسوم مردم رضا نمى داد و اگر نه با آن استيلا كه در دولت و مملكت، او داشت و آن مردم كه نميمت را در حضرت او بزرگ غنيمت مى پنداشتند عجب نبود اگر اعيان ايران را به تمامت خون ريخته باشند و اگر نيز گريخته باشند.

اكنون بر سر سخن رويم. چون در زمان دولت شاهنشاه غازى، حاجى ميرزا آقاسى دل با ميرزا محمّد خان سركشيكچى باشى بد كرد، به صوابديد او شاهنشاه فرمان عزل او را براند و به جاى او محمّد ناصر خان نصب گشت و قليل مدّتى بر اين برگذشت.

بخشعلى خان قراباغى با چند تن از دوستان او نامه [اى] شبيه به خط محمد ناصر خان انگار كردند و مانند خاتم او نقشى برزدند و او را به خيانت دولت و مودّت دشمن مملكت متهم ساختند. و اين نامه را چنان تعبيه كردند كه چون حاجى ميرزا آقاسى آن را برگرفت و برخواند آورندۀ آن را نشناخت، امّا اين جنايت را بر محمّد ناصر خان راست پنداشت و بى توانى بخشعلى خان را بفرمود تا او را بيرون دروازۀ طهران طلب داشته، از غلامان ركابى كه در تحت فرمان او بودند چند تن برگماشت

ص:175

تا او را به كرمان برده، در آن اراضى اقامت فرمودند. [محمّد ناصر خان] در اين وقت كه كارداران دولت سلطان ناصر الدين شاه را در فيصل حق از باطل بينا و توانا مى دانست تقبيل سدۀ سلطنت را تصميم عزم داد و از كرمان تا اردكان براند.

اما فضلعلى خان چون اين بدانست بر وى تاخته ديگرباره او را مأخوذ ساخت و از ملازمانش اسب و استر و سلب و ثروت بگرفت و با جانب كرمان از برق جهنده تر برفت.

و از آن طرف در كرمان فتنۀ ديگر حديث شد. اسمعيل خان برادر كهتر موسى خان در رفسنجان جاى داشت چون منهوب و محصور شدن موسى خان و ميرزا اسمعيل را بدانست گروهى از مردم رفسنجان را با خود متّفق كرده، آهنگ كرمان كرد و با صارم الدّوله و موسى خان مكتوبى فرستاد كه اينك من به دفع غلامحسين خان در مى رسم شما نيز مردم خود را ساختۀ جنگ بداريد. صارم الدّوله نيز اعداد كار كرد و از دو جانب بر سر غلامحسين خان كه اين وقت در بيرون آن بلده، مزار ميرزا حسين خان را معقل خويش كرده بود بتاختند. مردم غلامحسين خان چون نگران اين جوش و جيش شدند، بى آنكه رزم دهند هراسنده گشتند، و پراكنده آمدند.

غلامحسين خان به ميان شهر در گريخته به خانۀ حاجى سيّد جواد پناهنده گشت. و هم در آنجا بوى سلامت نيافت و به خانۀ برادر خويش حاجى محمّد كريم خان شتافت، گرچه اين هنگام حاجى محمّد كريم خان در بلدۀ يزد روز مى گذاشت، اما خانۀ او ايمنى داشت. چون روزى چند غلامحسين خان در آنجا به پاى برد، خبر رسيدن فضلعلى خان و مراجعت او به كرمان مكشوف شد ديگرباره مخالف و موالف متّفق شدند و دفع او را از هر كار واجب تر شمردند.

صارم الدّوله توپخانه و سرباز را با موسى خان سپرد و او را با چند تن برادران و جماعتى از مردم شهر به مبارزت فضلعلى خان بيرون فرستاد. چون فضلعلى خان اين لشكر را ديدار كرد، دانست كه با چنين پيكار حكومت اين شهر برقرار نماند،

ص:176

پس عنان بر تافت و طريق مراجعت گرفت.

و در اين وقت مسرعى برسيد و مكشوف داشت كه خسرو خان پسر ابراهيم خان و امامعلى خان يوزباشى كه اكنون سرهنگ فوج كرمانى است برحسب فرمان به نظم كرمان در مى رسند و مكتوب چند از ايشان به اعيان شهر آورد. از جمله امامعلى خان نگارشى به ميرزا اسمعيل فرستاد كه فلان غلام با من كيدى انديشيده او را مأخوذ و محبوس بدار تا من برسم و گناه او را كيفر كنم.

ميرزا اسمعيل انجام اين امر را با شحنۀ شهر به شرح كرد و آن غلام تفرّس كرده به خانۀ ملا على اعمى كه يك تن از علماى آن بلد است پناهنده گشت و شحنۀ شهر از طلب او باز نمى نشست. پسر ملا على به نزد پدر رفت و غوغا برداشت كه از اين پس اقامت شما در اين شهر موجب ندامت است؛ زيرا كه شحنۀ شهر به حكم ميرزا اسمعيل، مرد پناهنده را از خانۀ مجتهد بلد خواهنده است. اين بگفت و مردم كوى و بازار را به سراى خود خواندن گرفت و انجمنى بزرگ برساخت و اين پدر و پسر در خاطر داشتند كه با فضلعلى خان تقديم خدمتى كرده باشند، چه گمان آن مى رفت كه برحسب فرمان كارداران دولت ديگرباره در كرمان حكومت كند. بالجمله ملا حسين پسر ملا على مردم شهر را به تسخير ارك بر شورانيد و حاجى سيّد جواد را نيز با پدر متّفق ساخت.

چون اين خبر به صارم الدّوله رسيد و اين وقت توپخانه و سرباز او به جنگ فضلعلى خان بيرون شده بود، بيم كرد كه مبادا مردم شهر بر ارك يورش افكنند و چيره شوند، پس از در معذرت و استمالت مكتوبى چند به شهر فرستاد و هيچ مفيد نبود. آن شب را متوقّفين ارك در كمال هول و هراس به صبح كردند. و بامدادان چنان رأى زدند كه ميرزا اسمعيل به خانۀ ملا على اعمى رفته از در ضراعت معذرت خواه شود و توبت و انابت جويد، پس او بامدادان به سراى ملا على در رفت؛ و اين وقت يك نيمۀ شهر در آنجا انجمن بودند. پسر ملا على آغاز پرخاش نمود و سخنهاى

ص:177

دلخراش همى گفت.

ميرزا اسمعيل چندانكه پوزش و نيايش نمود كس عذر او نپذيرفت و انابت او را اجابت نكرد. سخن از مناقشه به مفاحشه انجاميد. ميرزا اسمعيل گفت نه آخر اين غوغاى عام از براى يك تن غلام است كه بدين خانه پناهنده شد [ه]، من از آن غلام كمتر نيستم و بدين خانه پناه آورده ام، چرا دست من نمى گيرد و عذر من نمى پذيرد؟ اين سخن در گوش ملا على و پسرش باد در چنبر بود.

قتل ميرزا اسمعيل شيرازى وزير كرمان

بالجمله اشرار بخروشيدند و خنجرها بكشيدند و نخستين حاجى زين العابدين برادر ميرزا اسمعيل را جراحت فراوان كردند و چنان دانستند كه جان بداد، اما او جان بسلامت برد. از پس آن ميرزا اسمعيل را با كارد و خنجر پاره پاره كردند و ملا على و پسرش نظاره كردند. آن گاه حكم دادند تا جسد او را در نمدى پيچيده كشان كشان به ميدان گنجعلى خان بردند و در انداختند و اشرار سلب او را از تن مسلوب داشته، عريان بگذاشتند تا مطمح نظارۀ صغير و كبير گشت. در پايان امر، چند تن از طايفۀ شيخيه بيامدند و او را تكفين و تجهيز كرده با خاك سپردند.

از پس آن برحسب امر كارداران دولت، حاتم خان شهاب الملك مأمور به اصلاح كار فضلعلى خان شد و به كرمان آمد؛ او نيز بعد از ورود اين حكومت را از بهر خويشتن همى خواست و در امر فضلعلى خان خلل همى انداخت. چون اين قصّه معروض درگاه شاهنشاه ايران افتاد شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله منشور حكومت كرمان يافت چنانكه مذكور مى شود.

در ذكر آشفتگى شهر يزد و طغيان اشرار آن بلده و غلبۀ محمّد عبد اللّه بر آن جماعت

در زمان دولت شاهنشاه غازى، حسينعلى خان معيّر الممالك حكومت يزد داشت و چون خود ملازمت ركاب بر ذمّت نهاده بود، دوستعلى خان پيشخدمت خاصّۀ شاهنشاه به نيابت پدر در يزد اقامت داشت و كار حكومت مى گذاشت. كارداران

ص:178

دولت براى استحكام امر حكمرانان آن بلده ميرزا على رضاى صدر و ميرزا على و محمّد ابراهيم خان پسر عبد الرضا خان يزدى و چند تن ديگر را به دار الخلافه طلب داشتند. بعد از ورود آن جماعت به طهران، روزى چند برنگذشت كه شاهنشاه وداع اين جهان گفت و اين خبر در يزد سمر گشت؛ و آن مردم كه قوّت رد و منع اشرار داشتند، چون حاضر نبودند، جماعتى از اهالى يزد كه آرزوى چنين روز مى بردند، انجمنى كردند و نخستين به دروازه هاى شهر تاخته سربازى كه از بهر حراست بود از فراز برج به زير آوردند و تفنگ و ديگر ادات ايشان را بستدند و از آنجا به دور سراى دوستعلى خان رفته حصار دادند. و از جانبين بى آنكه كس را هدف گلوله كنند، تفنگى چند گشاد دادند.

و در اين غوغا چند سر اسب از دوستعلى خان به غارت بردند و خنجرى از كمر ابو القاسم خان سرهنگ دماوندى باز كردند. صبحگاه ديگر جماعتى از عشيرت تقى خان يزدى، اولاد عبد الرّضا خان به پشتوانى و استظهار دوستعلى خان حاضر شده، گفتند ما از نزديك تو دور نشويم تا شاهنشامه منصور ناصر الدين شاه بر تخت مملكت جاى كند و منشور او بدين بلد برسد. دوستعلى خان كه خاطرى آزرده داشت اجابت اين مسئلت نكرد و راه دار الخلافه برگرفت و ابو القاسم خان سرهنگ نيز از قفاى او آهنگ كرد.

در اين وقت اشرار شهر يك باره جنبش كردند و بهر اخذ اموال مردم شورش گرفتند و در هر محلّت يك تن از آن مردم شرير بر ديگران امير گشت. در محلۀ گازرگاه، محمّد نامى را كه در ميان اشرار سخت بازو و توانا بود رئيس كردند و اين محمّد خود در زيارت جاها، به بيع و شراى شمع، كار معاش راست مى كرد و پدرش عبد اللّه، دهليزبان كاروانسراى تجارت بود.

بالجمله نخستين، محمّد از يك تن تاجر مجوس 300 تومان زر مسكوك به قهر و غلبه مأخوذ داشت و بر جماعت اشرار قسمت كرد. آن گاه حكم داد كه دست از غارت و غنيمت بازدارند و در حفظ و حراست اموال مردم خويشتن دارى نكنند. از اين روى

ص:179

مردمان دوستدار او شدند و او بر جميع اشرار غلبه جست و تمامت محلاّت شهر را به تحت فرمان كرد؛ و اين وقت تاجران و مالداران به رضاى خود هركس بدو سيم و زر به هديه مى فرستاد و او به اشرار بذل مى كرد و در امر خويش استوار مى زيست. اين ببود تا شاهنشاه ايران وارد دار الخلافۀ طهران شد و حاجى بيژن خان حكومت يزد يافت، چنانكه در جاى خود مرقوم خواهد افتاد.

در ذكر جلوس شاهنشاه ايران سلطان ناصر الدّين شاه در تبريز و سفر كردن به طهران و وقايع بعد از ورود به دار الخلافه

اشاره

چون شب سه شنبه ششم شوّال شاهنشاه غازى محمّد شاه قاجار به دار القرار سفر كرد، اركان دولت و شناختگان مملكت كه در دار الملك طهران اقامت داشتند هم دل و هم زبان، وليعهد گردون مهد سلطان ناصر الدّين شاه را چشم به راه نشستند. مهد عليا و ستر كبرى، والدۀ شاهنشاه، نخستين به جانب فرزند مكتوبى فرستاد و آگهى بداد، وزيران مختار دولت روس و انگليس نيز هريك به قونسول خويش نامه كردند تا شاهنشاه نو را از قصّه آگاه كنند.

بالجمله نخست نامۀ دالغوركى وزير مختار روس به انشكوف كه در تبريز قونسول بود، رسيد بدين شرح كه: «محمّد شاه سخت مريض است و مرض او چنان صعب افتاده كه طبيبان دانشمند از مداوا و معالجت او دست بازداشتند». انشكوف كه اين وقت در نعمت آباد از بهر ييلاق اوتراق داشت، چون اين مكتوب برخواند بر اسبى رهوار برنشسته شتاب كنان به تبريز آمد و در 6 ساعتى شب يازدهم شوّال به در سراى سلطان ناصر الدّين شاه حاضر شده و به دستيارى دربان و حاجب معروض داشت كه مرا امرى واجب افتاده كه در اين نيم شب خويشتن را بدين رنج و تعب انداخته و تا بدين جا تاخته ام.

لاجرم شاهنشاه اجازت كرد تا حاضر پيشگاه شد. پس مجلس را از بيگانه

ص:180

بپرداخت و انشكوف مضمون نامه را مكشوف ساخت. شاهنشاه ايران كه آيت يزدان بود چون كوه پابرجاى، هيچ آشفته رأى نگشت و انشكوف را رخصت انصراف داد و از پس آن كس به طلب ميرزا فضل اللّه نصير الملك كه اين هنگام منصب وزارت داشت فرستاد و او را حاضر كرده، قصّۀ اين غايله را با او حديث كرد. نصير الملك از اصغاى اين خبر پاى از سر ندانست، همى خواست ديوانه شود و اگر نه از هوش بيگانه گردد. شاهنشاه بانگ بر او زد كه:

با خويش باش و رأى خويش تيره مكن. اين هنرى نباشد كه روز آسايش، خرد مردم را آزمايش كنند. مرد عاقل آن است كه در مهالك پر آفت و مسالك مخافت عقل خويش را پريشيده نسازد و از طريق حزم و رويت به چاره پردازد. اگرچه در مصيبت پدرى مانند محمّد شاه هرگاه در تمامت عمر مرا تعزيت گويند و تسليت فرستند هنوز اندك باشد اما نتوان طريق سوگوارى برداشت و زمان ملك و مملكت را از كف فروگذاشت تا بندگان خداى را قدر و ارج برود و پايمال هرج و مرج شود و اگرچه مرا آن قدرت است كه يك تنه بر اسب خويش برنشينم و تا دار الخلافه برانم و بر تخت ملك جاى كنم، چه مردم ايران را خاطر به خيال من گلشن است و چشم به موكب من روشن، اما اين گونه حركت حشمت سلطنت را نقصانى باشد. بايد قورخانه و توپخانه و لشكرى لايق به دار الخلافه كوچ داد. اگرچه خراج آذربايجان را من به تمامت بذل كردم، اما هنوز معادل 30000 تومان زر مسكوك در نزد گنجور من حاضر است آن را نيز برگير و اعداد لشكر و بسيج سفر كن.

نصير الملك زمين خدمت ببوسيد و باز خانۀ خويش شد و ميرزا تقى خان وزير نظام كه شرح حال او و سفارت او به ارزن الروم در كتاب تاريخ شاهنشاه غازى محمّد شاه مرقوم شد، هم در اين وقت برحسب فرمان به خانۀ نصير الملك آمد و اللّه ويردى خان پسر قاسم على خان را كه ياور توپخانه بود با خود بياورد و بى اينكه ديگر مردم را از اين داهيۀ دهيا آگهى دهند، به اعداد لشكر و بسيج سفر پرداختند. نخستين 700 تن

ص:181

توپچى بهارلو كه در دهخوارقان سكون داشتند طلب نمودند و كار 16 عراده توپ و قورخانه راست كردند و فرمان كردند تا از سربازان، فوج مراغه و فوج ناصريه و فوج مرندى برگ و ساز خود را كرده فراز درگاه آيند و اين كارها را در روز يازدهم شوّال به ساز كردند و هيچ كس را آگاه از اين راز نساختند.

شب دوازدهم مسرعى كه وزير مختار انگليس به قونسول خويش فرستاده بود برسيد او نيز نوشته بود «شاهنشاه غازى را مرضى صعب طارى شده و واجب افتاده كه سلطان ناصر الدّين شاه به قدم عجل و شتاب راه برگيرد» و هم چنان حاجى ميرزا آقاسى مكتوبى به على خان ماكوئى، كه اين وقت سردار كل عساكر منصوره بود، فرستاد او نيز در شدت مرض شاهنشاه و سرعت سير سلطان ناصر الدّين پادشاه شرحى بليغ رانده بود. واصل واصلى نايب سفارتخانه روسيه، و ابت صاحب نايب سفارت انگليس نيز برسيدند و از شدت مرض شاهنشاه خبر آوردند. عصر روز دوازدهم شوّال مسرعى ناعى در رسيد و از ستر كبرى و مهد عليا و سليمان خان خان خانان مكتوبى آورد و در آن كتاب به وفات شاهنشاه غازى تصريح شده بود و اين خبر نيز در شهر تبريز پراكنده شد.

در اين وقت سفراى دول خارجه به درگاه آمدند و چنين رأى زدند كه شاهنشاه ايران اگر همه با 100 تن غلام ركابى باشد بايد دو اسبه سفر طهران فرمايد.

شاهنشاه گفتار ايشان را پذيرفتار نشد و فرمان كرد تا فوج چهارم و فوج مخبران شقاقى حاضر شوند و 4000 سوار از جماعت طالش و شاهيسون نيز انجمن كرد و بفرمود تا 1500 باب خيمه در مدّت 7 روز از بهر سپاه بساختند.

چون اين كارها بپرداخت به صوابديد ستاره شناسان ساعتى فرخنده و مبارك اختيار كردند. در سال 1264 ه. چون چهار ساعت از شب چهاردهم شوّال سپرى شد، در دار السّلطنه تبريز بر تخت سلطنت جاى كرد و تاج پادشاهى بسر بر نهاد. قاطبۀ علما و فضلاى آن بلد و تمامت امرا و بزرگان آن اراضى در پيشگاه سلطانى حاضر شدند و جلوس مباركش را تحيّت و درود فرستادند

ص:182

و از شاهزادگان بزرگ حسنعلى ميرزاى شجاع السّلطنه و محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه به تقبل آستانۀ شاهانه شاكر و شادمانه گشتند.

روز ديگر ميرزا تقى خان وزير نظام و ميرزا جعفر خان مشير الدّوله مبلغى از زر و سيم از بازرگانان به وام گرفتند و تجهيز لشكر كردند و فرمان رفت كه ميرزا جعفر خان متوقف در تبريز بوده، امور دول خارجه را نگران نيك و بد باشد.

در اين وقت كارداران حضرت معروض داشتند كه بزرگان ماكوئى در مدّت وزارت حاجى ميرزا آقاسى امارت بلدان و امصار داشتند و از طريق اجحاف و اعتساف مال فراوان فراهم كرده به جانب ماكو حمل دادند و گنجينه ها نهادند، صواب آن است كه على خان ماكوئى را مأخوذ داشته فرمان رود تا اندوختۀ ايشان را به مصادره اخذ كنند. چه اين جماعت افزون از تعدّى با رعيّت به حكم اوارجه نگاران حملى گران از منال ديوان مأخوذ ساخته و كس به جمع و خرج ايشان نپرداخته.

شاهنشاه دريا دل فرمود ما را چشم برگشودن بلاد و فتح مسالك است نه بر جريدۀ حساب و فرد فذلك، و على خان را رخصت كرد تا مراجعت به ماكو كرده، در سراى خويش اقامت كند. و اين على خان را دو ماه از اين پيش شاهنشاه غازى به صوابديد حاجى ميرزا آقاسى به سردارى كل عساكر منصوره فرمان فرستاده او را به شمشيرى كه قبضۀ آن مرصّع به الماس بود و نشانى كه مكلّل به جواهر شاهوار، تشريف كرد و ميرزا تقى خان وزير نظام به مباركباد اين محل و منصب در تبريز بساطى درخور بگسترد و طوى لايق بكرد.

مع القصّه روز نوزدهم شوال 10000 تن از ابطال رجال سواره و پياده التزام ركاب را آماده شدند و شاهنشاه ايران از تبريز بيرون شده در باسميج [- باسمنج] فرود آمد و فرمان كرد كه در همۀ راه 14 عراده توپهاى باره كوب را با قورخانه از پيش روى لشكر عبور دهند و 2 عراده توپ كه به وزن ثقيل نباشد با اسبهاى جنيبت جنبش دهند.

بالجمله در باسميج امراى ايران و صناديد مملكت عرايض و ذرايع

ص:183

متوالى گشت كه ما همه بندگانيم خسروپرست. چشمها به راه در گشاده است و جانها بهر نثار آماده. هرچه زود آئى هنوز دير است و هرچه شتاب گيرى به صواب باشد. و قصّۀ كراهت خويش را از حاجى ميرزا آقاسى و فرار او را به شاهزاده عبد العظيم نيز معروض داشتند و خروج سيف الملوك را با دعوت ملكانه و سلوك او را تا به زندانخانه هم بنگاشتند.

پس شاهنشاه ايران روز ديگر از باسميج كوچ داده به سعدآباد براند و از آنجا به اوجان آمده، يك روزه اوتراق فرمود تا سوارۀ طالش الحاق يافت و از آنجا تا چمن توپچى طى مسافت فرمود. و هم در آنجا يك روز لشكرگاه كرد و احمد خان نوائى نايب ايشيك آقاسى را مأمور كرد تا از پيش روى سفر كند، و در هر منزل علف و آذوقۀ سواره و پياده را آماده بدارد و سپاه خمسه را نيز حاضر كند تا بعد از ورود موكب پادشاهى به زنجان ملتزم ركاب شوند.

و در اين وقت چون محمّد خان زنگنه امير نظام جاى به جهان جاويد داشت و على خان ماكوئى نيز روى به وطن گذاشت هيچ كس بر تمامت سپاه ايران نافذ نبود.

ميرزا تقى خان وزير نظام كه هم در اين سفر در تجهيز لشكر تقديم خدمتى كرده بود وقت را غنيمت شمرد و از كارداران دربار خواستار شد تا منصب و لقب محمّد خان زنگنه با او تفويض شود و در آن منزل منصب جليل امير نظامى يافت و بدين نام بزرگ، نامى گشت.

و در اين جا شاهنشاه را كارى بزرگ پيش آمد؛ زيرا كه حاجى ميرزا آقاسى در وزارت شاهنشاه غازى محمّد شاه خراج ايران را چنان بذل كرد و به تيول و سيورغال و اكرام و افضال مردم مقرّر داشت كه هر سال دو كرور تومان خرج ايران از دخل ايران بر زيادت بود نه شاهنشاه مبرور را در اين امر از كثرت جود پرسشى مى رفت نه وزير مغرور را در اين كار نكوهشى بود.

در اين هنگام سلطان ناصر الدّين شاه با خود همى گفت كه اگر كار چون دولت ماضى كنم، مردم ايران از نيافتن حق خويش ناراضى باشند و اگر بر خرج

ص:184

ايران بيفزايم و حمل رعيّت را گران كنم در يوم يقوم حساب چه جواب خواهم گفت. پس صواب آن است كه از ميان مردم ايران يك تن را كه به حزونت خلق و خشونت خلق و سورت خوى و غلظت طبع بر همه كس افتخار كند اختيار كنم كه نه از لطف جوانان شكوه بيند و نه بر ضعف پيران اندوه خورد. و حشمت اميران و نقمت فقيران را به يك ميزان سخته كند و حيلۀ لئيمان را با نالۀ يتيمان به يك امتحان سنجيده آرد تا چون قطع مرسوم شاهزادۀ معيل كند طبعش عليل نشود و چون بر تيول مردى دبير خط ترقين(1) كشد، از تدبير او خاطرش ملول نگردد، بلكه تا آن گاه كه جمع و خرج ايران را برابر نكند رحم بر مادر و برادر نكند.

در ميان همۀ مردم ايران اين هنر را در ناصيۀ استعداد ميرزا تقى خان امير نظام مطالعه فرمود. عجب آنكه اگر در ميان بزرگان ايران 100 كس را از بهر وزارت نامزد مى كردند، هنوز نوبت به او نمى افتاد و اين نبود جز از كياست طبع و فراست خاطر شاهنشاه، چه گفته اند دل پادشاه را با ملكوت خدايى راه باشد و ارباب دول در بيش و كم ملهم باشند.

بالجمله شاهنشاه ايران دل بر آن نهاد كه صدارت اعظم را به ميرزا تقى خان مفوّض دارد و اين از فتح اقليمى و گشودن كشورى نامبردارتر بود، چه مهد عليا و ستر كبرى و تمامت شاهزادگان و قاطبۀ اعيان و بزرگان و جمهور قواد سپاه و صناديد درگاه جز اين مى نمودند و خواستار جز اين بودند. با اينكه شاهنشاه ايران هنوز 17 و اگر نه 18 ساله بود، همان كه خواست كرد و همان راه راست بود؛ اما هيچ كس را از مكنون خاطر آگهى نداد. اكنون با [ز] سر سخن رويم.

بخشعلى خان يوزباشى قراباغى به فرمان مهد عليا و صوابديد امرا با 2 عراده توپ و 1500 تن سوار از دار الخلافه تا چمن توپچى راه بريد و پيوستۀ لشكرگاه گشت و ميرزا نظر على حكيمباشى قزوينى چنانكه تفصيل آن در تاريخ محمّد شاه مرقوم شد، بعد از آن منزلت و تقرّب در حضرت،

ص:185


1- (1) . يعنى خط بطلان.

مأمور به اقامت در قم گشت و تاكنون در بلدۀ قم روزگار مى گذاشت، اين هنگام حركت موكب پادشاهى را از آذربايجان بدانست، از قم به قزوين براند و در آنجا 600 تن سوار افشار قزوين را تحريض داده، با خود برداشت و او نيز در چمن توپچى به كنار لشكرگاه آمد. شاهنشاه فرمود «ميرزا نظر على را كه گفته بود بى فرمانى كند و از قم بدين حضرت راه برگيرد؟» پس حسن خان پسر حاجى بيژن خان را كه غلامان تفنگچى در تحت حكم او بودند بفرمود كه نصير الملك را بگو تا منشورى صادر كند و بدان حكم چند تن غلام تفنگچى، ميرزا نظر على را برداشته تا به ارض قم كوچ دهند و در آنجا سكون فرمايند. لاجرم چند تن از غلام تفنگچيان بسيج سفر و ثروت ميرزا نظر على حكيمباشى را مأخوذ داشته او را به دار الامان قم تحويل دادند.

چون در اين وقت خبر ورود ميرزا آقا خان وزير لشكر به دار الخلافه معروض افتاد، و امراى درگاه به اتفّاق از ورود او اظهار وحشت و دهشت كرده بودند، شاهنشاه دانا همى خواست كه تا ورود موكب پادشاهى امرا از خشيت و تباهى آسوده خاطر باشند، هم خطى به دار الخلافه فرستاد كه ميرزا آقا خان وزير لشكر ديگرباره سفر كاشان كرده بماند تا شاهنشاه بعد از ورود به طهران او را بخواند. چون اين حكم را به دار الخلافه آوردند، وزير لشكر گفت:

من از اين آمدن بدان خاطر بودم كه تسكين فتنۀ مازندران كنم و نگذارم به دست امراى ايران كه در طهران اقامت دارند كارى افتد كه مورث ندامت باشد. منّت خداى را كه بر اين هر دو آرزو فايز شدم و اكنون كه شاهنشاه در مى رسد، از اين دو غايله قلب مباركش را هيچ اكراه نخواهد بود، پس وقت باشد كه اطاعت فرمان سلطان كنم و مراجعت كاشان گيرم.

چون كار بدين جا پيوست صاحبان مناصب سفارتخانۀ انگليس به ميان ارك سلطانى درآمدند و در خدمت مهد عليا و ستر كبرى معروض داشتند كه سالها است دولت انگليس و ايران با هم از در مودّت و موالاتند و سود يكديگر را از دست

ص:186

نمى گذارند. ما از قبل دولت خود ابلاغ اين خبر مى كنيم كه هرگز رضا نخواهيم داد كه كسى مانند وزير لشكر از اين در دور باشد؛ و از آن سوى كارداران مهد عليا نيز مراجعت او را راضى نبودند. وزير لشكر چون در ميان بوك و مكر افتاد و بيم كرد كه از مراجعت او دولت انگليس رنجيده شود و از اقامت او امرا زبان ملامت باز دارند و بگويند چرا بى اجازت طريق حضرت گرفت، پس تدبيرى نيكو بينديشيد.

در هنگامى كه صاحبان مناصب سفارتخانۀ انگليس و تمامت امرائى كه در ارك جاى داشتند و هم چنان خادمان حضرت مهد عليا همه انجمن بودند، روى به آن جماعت كرد كه «اينك جنگ و جوش بگذاريد، اين اختلاف كلمه از آن در است كه من بى فرمان بدين در آمده ام و اين رأى بر خطا باشد. همانا من به فرمان آمده ام» و دست در گريبان برده دستخط مبارك شاهنشاه را كه در ايام ولايت عهد بدو داد و به محل منيع امارت ميعاد نهاد، چنانكه شرح آن در تاريخ محمّد شاه رقم شد بيرون كرد و گفت «من به حكم اين منشور تا بدين جا تاخته ام و هم اكنون به سراى خويش درخواهم رفت و استوار خواهم نشست، تا آن گاه كه شاهنشاه فراز آيد، گر بكشد حاكم است ور بنوازد رواست». دوست و دشمن چون آن خط بديدند زبانها به كام دركشيدند. پس وزير لشكر از ارك سلطانى به سراى خويش در رفت و برادر او ميرزا فضل اللّه امين ديوان هم در خانۀ خويش جاى گرفت. اكنون به داستان خويش بازگرديم.

از چمن توپچى موكب سلطانى كوچ بر كوچ تا به سلطانيه طى مسافت كرد و در ميان زنجان و سلطانيه، خسرو خان گرجى به اتّفاق على خان سرتيپ قراگوزلو و دو فوج سرباز به تقبيل سدۀ سلطنت جبين مسكنت بر خاك نهادند، چه از آذربايجان فرمان شد كه خسرو خان كردستان را به رضا قلى خان بگذارد و طريق حضرت بردارد.

بالجمله روز ورود شاهنشاه به زنجان دو فوج قديم و جديد خمسه با 1500 تن سوار پيوستۀ ركاب شدند و 1500 سوار شاهيسون نيز از راه

ص:187

برسيد و شاهنشاه ايران در سلطانيه يك روز لشكرگاه كرد و عرض سپاه ديد و توپخانه و قورخانه و تمامت سواره و پياده را از پيشگاه حضور عبور داد. هم در اراضى خمسه محبعلى خان ماكوئى چنانكه مذكور شد از كرمانشاهان به درگاه پيوست. بى فرمانى كردن و بى حكم طلب به حضرت آمدن او موجب سخط و غضب گشت. فرمان رفت تا او را مأخوذ داشته بند بر نهادند و ادات حشمت و ثروت او را باز گرفتند. آن گاه فوج خمسه را مأمور به توقّف زنجان فرموده، افواج قراگوزلو را اجازت مراجعت به خانه داد، تا خويشتن را برگ و ساز كرده ساختۀ سفر خراسان باشند و عمّ خويش عبد اللّه ميرزا را به حكومت خمسه بازگذاشت و ميرزا شفيع تويسركانى را به وزارت او بداشت.

آن گاه از اراضى خمسه رهسپار قزوين گشت. فوج افشار قزوينى و سوار ايل والوسى كه در نواحى قزوين سكون دارند تمامت حاضر ركاب شدند و چون ايشان را ملازمت ركاب واجب نبود، مأمور به توقّف در قزوين آمدند.

و هم از آنجا طريق دار الخلافه برداشت. مردم طهران، تمامت شاهزادگان و جمهور امرا و قاطبۀ اعيان استقبال شاهنشاه را راه برگرفتند، جز محمّد حسن خان سردار ايروانى كه در عرض راه از دربار سلطانى بدو خطى آمد كه ما را مسموع افتاد كه بيرون قانون چاكرى جنبشى همى كنى، اگر از اين پس سر از سراى خود به در كرده [اى] بفرمايم تا سرت برگيرند. لاجرم محمّد حسن خان ملازم سراى خويش بود و ديگر مردم، فوج از پس فوج شتاب مى گرفتند و در عرض راه به ركاب مى پيوستند. من بنده به اتّفاق ميرزا شفيع صاحب ديوان بدان سوى سليمانيه تاختيم و خاك پى اسب سليمان زمان را توتياى ديده ساختيم و به عواطف شاهانه قرين مفاخرت بى كرانه آمديم.

مع القصّه موكب پادشاهى بدين شكوه و فرّهى از سليمانيه به قريۀ يافت آباد نزول فرمود و سراپردۀ سلطنت افراخته گشت. امرائى كه در ارك جاى داشتند بدين حجت كه ارك سلطانى را نتوانستيم تهى گذاشت تا بدين وقت پذيرۀ سلطان نكرده بودند، در يافت آباد زمين بوس درگاه كردند. ميرزا نصر اللّه صدر الممالك هنوز

ص:188

خود را صدر اعظم مى پنداشت و آرزوى اقامت در سراى حاجى ميرزا آقاسى داشت، در يافت آباد كه روى امر و نهى پادشاه با ميرزا تقى خان امير نظام گشت و سراى حاجى ميرزا آقاسى براى مقام او تعيين يافت مردمان تفرّس كردند كه امارت نظام و صدارت اعظم خاصّ او خواهد بود.

صدر الممالك و جماعتى ديگر از بزرگان در تخريب اين امر از قدرت خويش بر زيادت جنبش كردند و كوشش ايشان را با تشييد حكم پادشاه مناطحت كوه و كاه بود و در اين منزل چون صدق نيّت و حسن طويت ميرزا سعيد خان كه اكنون وزير دول خارجه است مكشوف افتاد و مكانت او را در فضل و ادب و استقراى نظم و نثر عجم و عرب و استيفاى چندگونه خط و استقصاى چندگونه لغت باز دانستند شاهنشاه ايران به صلاح و صوابديد ميرزا تقى خان تحرير رسايل خاصّه و ترقيم اسرار مكتومه را با او مفوّض داشت.

بالجمله روز ديگر كه جمعه بيست و يكم شهر ذيقعدة الحرام بود شاهنشاه ايران از يافت آباد به شهر طهران درآمد و ميرزا تقى خان را هر ساعت به رأفتى ديگر خلعت كرد و نام بزرگان و اشراف را جريده كردند كه شب شنبۀ بيست و دوم ذيقعده ميان سراى سلطنت، پيش روى عمارت كلاه فرنگى، حاضر شوند، و به حكم ارصاد ستاره شناسان و رصددانان، چون 7 ساعت و 20 دقيقه از شب سپرى شد، شاهنشاه جوانبخت رخت سلطنت را كه از هفت پدر به ميراث داشت طلب فرمود و تاج كيانى را كه چهار من به ميزان از ياقوت رمانى و ديگر جواهر شاهوار ترصيع يافته بر سر نهاده و بازوبندهاى درياى نور و تاج ماه را كه بعضى از جواهرش را از تحديد قيمت بيرون نهاده اند بربست و رشته هاى لألى منضود را كه هر دانه با بيضۀ كبوتر در برابرى ترانه دارد، حمايل كرد؛ و شمشير الماس را كه در دست چنين پادشاهى جهان بگشايد بر ميان بست، و بر تختى مرصّع و مكلّل برنشست. حاضران حضرت، رده بستند و ركعا سجدا تحيّت و تهنيت گفتند. من بنده نيز چون كرمك شب تاب بر ديدار آفتاب نگران بودم و بر آن جلوس مبارك ياسين

ص:189

و تبارك مى سرودم.

و هم در آن شب ميرزا تقى خان امير نظام را به جامه اى كه حواشى آن به تمام از مرواريد آبدار تنضيد داشت خلعت شاهوار رسيد و نام اتابيگى و صدارت اعظم با امير نظام توأم گشت و رتق و فتق تمامت امور به خط و خاتم او مسلم آمد.

از پس آن روز دوشنبه بيست و چهارم ذيقعدة الحرام شاهنشاه ايران بارعام در داد و در سراى فسيح سلطانى و ايوان بزرگ جهانبانى بر تخت مرمر با تاج كيانى جلوس فرمود و صناديد امرا به شربت جلاّب و شيلان(1) كامياب و شيرين روان شدند.

و از پس آن ميرزا تقى خان بر وسادۀ وزارت جاى ساخت و به نظم مملكت و تقويم امر و سلطنت پرداخت. محمّد حسن خان سردار را خواستار شد تا شاهنشاه گناهش را معفو داشته از ملازمان درگاهش ساخت. آن گاه بزرگان ايران را يك يك و دو دو در محضر خويش طلب داشته با ايشان سخن در انداخت و گفت: «نخست بگوئيد آيا مرا به وزارت اعظم پذيرفته ايد و آنچه حكم كنم گردن نهاده ايد يا پردۀ مخالف خواهيد نواخت.» ايشان چون ديدند اكنون اين كار بر او استوار گشته و بر مسند حكمرانى كامكار نشسته، ناچار بدين قضا رضا دادند و به اطاعت و متابعت او مواضعه نهادند.

تدبير كردن ميرزا تقى خان امير نظام با ميرزا آقا خان وزير لشكر در جمع و خرج ايران

ميرزا تقى خان از آن جماعت خاطر آسوده كرد و حفظ امور جمهور و نظم حدود و ثغور را وجهۀ همت ساخت، و چون بيشتر در آذربايجان روزگار برده بود، بر امر عراق و مملكت ايران احاطتى لايق نداشت و از پيش شناخته بود كه در كار كشور و امر لشكر هيچ كس چون ميرزا آقا خان وزير لشكر دانا و بينا نباشد. چه از زمان پيش كه مستوفى لشكر يا وزير نظام بود، در تحت فرمان وزير لشكر كار مى پرداخت و هنر او را در هر كار نيكو مى شناخت. و اين هنگام دانسته بود كه عقدهاى درهم بافته و برهم تافتۀ امور ايران را جز به سر انگشت تدبير وزير لشكر نتواند گشود، ناچار با او طريق موافقت و مرافقت

ص:190


1- (1) . شيلان بر وزن گيلان بمعنى عناب است.

گرفت و شرط وداد و پيمان اتّحاد محكم كرد، و در جزوى و كلى امور مشورت او را مقدّم داشت و به دست او مشكلات مملكت و معضلات دولت را سهل دانست، و زبان او را مفتاح ابواب بسته دول خارجه شمرد.

و در اين وقت بنيان امر خويش را به ترصيص اين قواعد و تشييد اين مبانى استوار يافت و با دل قوى، دبيران حضرت و مستوفيان درگاه را طلب نموده جريدۀ جمع و خرج حساب ايران را از ايشان بجست و 2 كرور تومان خرج را بر جمع افزون يافت. پس طبقات شاهزادگان بزرگ را تا چاكران خرد نام هركس را از مستوفيان درگاه و عارضان سپاه همى بخواست و از مرسوم و مواجب ايشان لختى بكاست و در اين امر وضيع و شريف و قوى و ضعيف را به يكدست بهره فرستاد تا هيچ كس را به كس سخره نباشد.

و من بنده با اينكه در حضرت شاهنشاه به منصب استيفا فخرى بزرگ داشتم و در انشاد قصايد لألى فرايد نثار حضرت مى بردم و تاريخ اقاليم سبعۀ جهان و اقسام خمسۀ زمين را از ده زبان ترجمانى كرده نگار مى دادم و روايت عرايض قريب و بعيد را در بار عام بين يدى الاعلى بدان ذلاقت و طلاقت مى كردم كه مورد تحسين پادشاه مى افتاد و وقت آمد كه 2000 كس در پيشگاه حضور انجمن شد و حامل فتحنامه نرسيد من بنده قرطاسى بياض برگرفتم و بى لكنت زبان تا به آخر رفتم، بالجمله با تقديم چندين خدمت، ميرزا تقى خان معادل 2000 تومان زر مسكوك از مرسوم و مواجب من بنده بكاست، الا آنكه ميعاد نهاد كه چون اين كار بر ميزان نهم با تو دو چندان دهم، وزير - لشكر نيز آنچه وى بر ذمّت نهاد ضمانت كرد.

مع القصه كار بدين گونه كرد. چندانكه جمع و خرج خراج ايران را با هم برابر بداشت.

از پس آن به نظم بلدان و امصار پرداخته به صوابديد شاهنشاه ايران فرمان كرد تا اسكندر ميرزا به حكومت قزوين بيرون شد و ميرزا موسى مستوفى تفرشى وزارت قزوين يافت و ايشان در عشر آخر ذيحجه به جانب مقصد شتافتند؛ و شاهرخ ميرزاى پسر حسينعلى ميرزاى فرمانفرماى فارس مأمور به حكومت كاشان گشت و محمّد كاظم خان پسر محمّد حسين خان كاشى به وزارت او نامبردار آمد و در خدمت او طريق كاشان گرفت.

ص:191

در ذكر شورش مردم خراسان بر شاهزاده حمزه ميرزا و قتل حاجى ميرزا عبد اللّه متولّى باشى و جمعى از سربازان
اشاره

از اين پيش، در ذيل تاريخ شاهنشاه غازى محمّد شاه، قصّۀ خراسان و تاختن شاهزاده حمزه ميرزا بدان اراضى و هزيمت شدن حسن خان سالار تا بدانجا كه سالار و جعفر قلى خان كردشادلو به سرخس گريختند و شاهرخ خان قاجار در بخارا جاى كرد، مرقوم شد. هم اكنون اين سخن از آنجا كه باز شد فراز مى آيد.

آن گاه كه شاهزاده حمزه ميرزا به خون محمّد على خان ماكوئى از مشهد مقدّس به جانب بزنجرد كوچ مى داد، و صمصام خان را با يك فوج سرباز در ارك مشهد بازگذاشت و نيابت حكومت خويش را بدو تقويض كرد، و او با مردم آن بلده كار به عدل و نصف همى كرد. سركردگان لشكر كه چون ديگر چاكران جز كين و كيد يكديگر را نجويند و در حضرت جز بر بد هم سخن نگويند، بر صمصام خان حسد بردند. چون حمزه ميرزا از بوزنجرد مراجعت كرد و به جهت غزارت مياه و خضارت گياه 40 روزه در چمن گاو باغ اوتراق كرد، وقت يافته زبان به شكايت و سعايت صمصام خان گشودند، چندانكه حمزه ميرزا او را حاضر خدمت ساخته، مصطفى قلى خان سرتيپ همدانى را با دو فوج سرباز همدانى و افشار به جاى او نصب كرد.

بعد از ورود او به مشهد سرباز افشار و همدانى سر به نافرمانى برآوردند و دست تعدّى به اموال و اثقال رعيّت شهر و حومه فرا بردند تا بدانجا كه مردم خرمنهاى اندوخته و حبّات انباشته را در بيرون شهر بگذاشتند و حراست زنان و فرزندان خود را مقدّم داشته، به خانه هاى خود در رفتند. و حمزه ميرزا چون بر سران سپاه حكمى كه لايق بود روان نداشت، بعد از اصغاى اين خبر كار به مسامحت گذاشت. و از آن سوى مردم لشكرگاه از بهر علف و آذوقه به هر ديه و قريه در مى

ص:192

رفتند و مانند اهل غارت و يغما هر چه مى يافتند برمى گرفتند.

لاجرم مردم خراسان يك باره رنجيده خاطر شدند و از طرف ديگر ميرزا محمّد خان پسر آصف الدّوله كه بعد از ورود حمزه ميرزا به خراسان با عشيرت آصف الدّوله و سالار در بقعۀ شريفه حضرت رضا عليه الصّلوة و السّلام پناهنده گشته و تاكنون در آنجا مى زيست، در اين وقت فرصتى بدست كرده، مردم شهر را يك يك و دو دو در تحت قبّۀ مباركه ديدار همى كرد و در فتنه و شورش مواضعه همى نهاد. و از قضا هم در اين هنگام در چمن گاوباغ خبر به حمزه ميرزا بردند كه حسن خان سالار و جعفر قلى خان شادلو لشكرى انبوه از تركمانان برداشته از سرخس تا آق دربند تاخته اند. اراض خان سرخسى نيز با ايشان كوچ مى دهد، باشد كه در نواحى مشهد غارتى برند و غنيميت گيرند.

مقاتلۀ تركمانان سرخس با لشكر خراسان

حمزه ميرزا بعد از اصغاى اين خبر، نخستين، جمعى از سواران عراقى را فرمان كرد تا به اراضى كال ياقوتى رفته حدود خراسان را از شرّ دشمن نگران باشند و از قفاى ايشان، ابراهيم خليل خان را با بعضى از توپخانه و سرباز و سوار خراسانى بتاخت و اين هر دو لشكر در كال ياقوتى با هم پيوستند و ايشان را آگاهى آمد كه جعفر قلى خان و سالار تا به ارض نظريه رانده اند و راه نزديك كرده اند. لاجرم سواران عراقى و خراسانى به استقبال جنگ ايشان استعجال كردند.

جعفر قلى خان چون اين معنى را بدانست لشكر خويش را در كمينگاهى بازداشت و خود را با معدودى در پيش روى لشكر نمودار كرد. چون سوار عراقى و خراسانى او را ديدار كردند و اسب برجهاندند و از دنبال ايشان براندند. جعفر قلى خان گاهى ستيزنده و گاهى گريزنده، سواران را از ميانۀ توپخانه و سرباز به مسافتى بعيد دور افكند، آن گاه مردم او كمين بگشادند و سواران عراقى و خراسانى را در ميان پرۀ خويش افكندند و از چارسوى رزم دادند. و عبد اللّه خان صاين قلعه [اى] را با دو برادرزاده به ضرب گلولۀ تفنگ از اسب در انداختند. جماعتى از سواران صاين قلعه و شاهيسون و ديگر قبايل مقتول شدند و جمعى اسير گشته بقية السيف هزيمت

ص:193

شده تا به ميان سرباز و توپخانه عنان نكشيدند.

ابراهيم خليل خان چون اين بديد سران سپاه خراسان را خطاب كرد كه شما را با سالار مواضعه در ميان است و اين تباهى كه در سپاه ما افتاده، چندانكه جمعى سر بدادند و گروهى پشت با جنگ كردند همه از حيلت و نيرنگ شما بوده. و هم اكنون از ميان لشكر آذربايجان و عراق به يك سوى شويد و جداگانه اوتراق كنيد. و محمّد حسين خان هزاره را با 500 تن سوار و ديگر سواران خراسان را به لشكرگاه خويش راه نگذاشت. مردم خراسان يك باره دل آزرده شده، سخن بر آن نهادند كه هنگام فرصت طريق مخالفت سپارند و اين خبر به شهر مشهد فرستادند. مردم آن بلده در كار عصيان و طغيان قويدل شدند. و از آن سوى چون قصۀ قتل عبد اللّه خان صاين قلعه [اى] و هزيمت لشكر را حمزه ميرزا بدانست ناچار از چمن گاوباغ كوچ داده تا كال ياقوتى به تعجيل طى مسافت كرد.

در اين وقت حاجى بيگلربيگى از تحت قبّۀ مباركه اعلان كلمۀ عصيان را تصميم عزم داد و چند تن از اشرار شهر را با خود متّفق كرده و رجب مروى را نيز طلب نمود و اين رجب از جملۀ غلامان ركابى بود كه برحسب حكم حمزه ميرزا در تحت فرمان جعفر قلى ميرزا پسر محمّد ولى ميرزا مى زيست. هنگام توقّف حمزه ميرزا در چمن گاوباغ آلودۀ عصيانى گشت و جعفر قلى ميرزا به زخم چوبش زحمت فراوان كرد. لاجرم رجب به شهر مشهد گريخته به صحن قبّۀ مباركه پناه برد و اين هنگام با حاجى ميرزا محمّد خان بيگلربيگى پيوست.

بالجمله رجب مروى با 50 تن از اشرار بلد، شمشيرها از غلاف برآهيختند و برقعها از چهره درآويختند. به اغواى بيگلربيگى در شب بيست و پنجم شهر رمضان از صحن مقدّس رضوى عليه السّلام بيرون تاختند و نخست راه بازار را پيش داشته به طلب شحنۀ شهر همى شتافتند و او را در جاى نشست خود نيافتند، چه ابراهيم سلطان كه از قبل حمزه ميرزا شحنگى شهر داشت، به اتفّاق حاجى ميرزا هاشم

ص:194

مجتهد و چند كس ديگر از بزرگان علما در سراى يك تن از اعيان مشهد به ميهمانى بود.

لاجرم جماعت اشرار فحص حال او را كرده، ناگاه بدان ضيافتگاه درآمده با نقابهاى آويخته و حربه هاى انگيخته به مجلس در رفتند و ابراهيم سلطان را از كنار علما به ميان مجلس كشيده، پاره پاره كردند، و هر شق او را به يك دروازه بياويختند. و ميرزا كاظم - سمنانى را نيز مقتول ساختند، و از آنجا به خانۀ حاجى ميرزا عبد اللّه متولّى باشى شتافتند و به سراى او در رفته او را از ميان جامۀ خواب مأخوذ داشتند و كشان كشان تا به مسجد - گوهرشاد آوردند. ميرزا محمّد خان بيگلربيگى كه در آنجا نيز آتش فتنه را دامن مى زد، چون چشمش بر حاجى ميرزا عبد اللّه افتاد از در خشم با آن جماعت گفت كه هنوز او را زنده به نزديك من مى داريد. لاجرم او را به يك سوى كشيده در دهليز مسجد سرش از تن برگرفتند.

و هم در آن شب در هر خانه و بيغوله كه گمان منزل سربازى داشتند برفتند و هركس از جماعت سربازان بدست آوردند بكشتند و نيز ديده بانان برج و بارو و حرسۀ دروازه ها را تمامت دستگير نمودند و مقتول ساختند. گروهى از سربازان از اين مهلكه بيرون جسته در صحن قبّۀ مباركه پناه جستند و در آنجا بر بام صحن مقدّس سنگر كردند و به مدافعت نشستند. هم بر ايشان كسى رحمت نياورد.

بيگلربيگى حكم داد تا ابواب صحن مقدّس را مسدود داشتند و چند روز ايشان را بى آب و نان بگذاشتند، تا ناچار به قتل و اسر رضا دادند و از آنجا بيرون شدند. پس بفرمود تا جماعتى را سر بريدند و برخى را با تركمانان بفروختند و گروهى را در حمام خيابان سفلى جوعان و عطشان محبوس نمودند. و چون از اين كارها بپرداخت مسرعى از برق و باد جهنده تر به نزديك سالار فرستاد كه ديگر از بهرچه نشسته [اى] برخيز و طريق شهر برگير كه كار بر مراد رفت. و علماى شهر نيز بدو نوشتند كه ما از اين پس اطاعت مردم آذربايجان را نخواهيم كرد، چه ايشان را از شريعت اثنى عشريه بيرون مى دانيم، از بهر آنكه سربازان

ص:195

به حمام زنان در رفتند و با زنان مردم زنا كردند.

بالجمله در اين فتنه ابراهيم خليل خان به جهت اعداد كار لشكر در شهر مشهد جاى داشت و قبل از آنكه مردم شهر بدو دست يابند خود را به ميان ارك مشهد در برد و به اتّفاق مصطفى خان همدانى محصور و متحصّن گشت و صورت حال را به جمله مكتوب كرد و به نزديك شاهزاده فرستاد.

اما شاهزاده حمزه ميرزا چون در كال ياقوتى خبر بر شوريدن مردم شهر و قتل و نهب سربازان را اصغا فرمود، بى توانى به طرف شهر راه برگرفت و مردم شهر چون اين بدانستند، سپاهى از سواره و پياده انجمن كرده از شهر به استقبال جنگ بيرون تاختند و در كال عيش تاختنى به لشكر شاهزاده بردند و چند نفر شتر قورخانه را دستگير ساخته مراجعت به شهر نمودند. و از اين نصرت مردم شهر در جنگ شاهزاده دلير گشتند.

و از آن سوى چون حمزه ميرزا ابواب شهر را بر خويش مسدود يافت، راه بگردانيد و از دامن كوه سنگى طىّ طريق كرده به قلعۀ ارك مشهد در رفت، و خود با جماعتى در ارك جاى گرفت و ديگر لشكريان در بيرون دروازۀ ارك لشكرگاه كردند و سنگرى از پيش روى سپاه برآوردند.

مردم شهر كه به فتواى بعضى از علماى خود اين جنگ را جهاد مى پنداشتند از دروازۀ نوغان بيرون تاختند و جنگ در انداختند. حاجى ميرزا هاشم نيز در پاى بارۀ شهر نگران اين جنگ و جوش بود. ناگاه به زخم گلولۀ توپ، خشتى از فراز باره باز شده بر سر حاجى ميرزا هاشم فرود شد و جراحتى به وى رسانيد. شهريان شكسته شدند و او را برداشته به شهر در بردند.

از پس آن بفرمودۀ حمزه ميرزا، مصطفى قلى خان سرتيپ با جماعتى از سربازان براى حمل علوفه و آذوقه از لشكرگاه بيرون شد. مردم شهر اين بدانستند و از دنبال او شتافته او را دريافتند و جنگى صعب بپيوستند. مصطفى قلى خان چون مردان رزم ديده به كار درآمد و با اينكه زخم گلوله بر ران يافت از بهر آنكه مردم او دل شكسته نشوند جراحت خود را پوشيده داشت و چندان بكوشيد كه دشمنان را

ص:196

هزيمت كرده، مراجعت به لشكرگاه نمود.

و در اين وقت حمزه ميرزا چند كرّت رسول به شهر فرستاد و مردم شهر را به بيم و اميد پيام داد، باشد كه بى زحمت مقاتلت مردم طريق اطاعت و انقياد گيرند. هيچ كس او را اجابت نكرد؛ بلكه فرستادگان او را اجازت مراجعت ندادند. ناچار روز ديگر فرمان يورش به لشكر داد و سربازان از محلتى كه مشهور به سرشور است، تاختن برده به شهر در رفتند، و آن محلّت را تا بازار و حمام شاه فروگرفتند و بى توقّف تا آنجا را كه مالك بودند به معرض نهب و غارت درآوردند و استرحام هيچ مرد و زن را اجابت ننمودند.

رعاياى شهر چون اين بديدند از بهر حفظ زن و فرزند و اموال و اثقال خويش با جماعت اشرار و اهل بغى و فساد متّفق شدند و از فراز بامها و پس ديوارها به مدافعت و مبارزت قدم استوار كردند و جمعى از سربازان را مقتول ساخته ايشان را هزيمت دادند و تا درون قلعۀ ارك براندند؛ و از بهر آنكه از آن پس سربازان را قوّت يورش نباشد، خندقى در ميان شهر و قلعۀ ارك حفر كردند و سنگرى محكم برآوردند. شاهزاده حمزه ميرزا در خشم شد و حكم داد تا توپها را به جانب شهر فراز كردند و چند روز و چند شب چون باران بهار تگرگ مرگ بر آن شهر بباريد.

درآمدن سالار به مشهد مقدّس و محصور شدن حمزه ميرزا

اما از آن طرف حسن خان سالار چون مقاتلت با حمزه ميرزا را در قوّت بازوى مردم سرخس ندانست، جعفر قلى خان كرد شادلو را روانۀ هرات نمود، تا از يار محمّد خان والى هرات استمداد كند و لشكرى در خور جنگ حمزه ميرزا با خود بياورد. بعد از فرستادن جعفر قلى خان، رسول [محمد خان] بيگلربيگى برسيد و خبر آشفتن مشهد را برسانيد.

لاجرم [سالار] شاد خاطر گشت و تركمانان را نيز قويدل و دلير كرد و بيدرنگ قرااوغلان كه در ميان قبايل آقخال ان بيگى است و اراض خان و ديگر قوشيد خان را كه در طوايف سرخس حكمروا بودند، برداشته با 2000 سوار تركمان به آهنگ عقاب و شتاب شهاب تا به شهر مشهد براند.

ص:197

بعد از ورود او مردم مشهد را جلادت بر زيادت گشت. حومۀ شهر را نيز به تحت فرمان خويش كردند و حمزه ميرزا و لشكر او را يك باره حصار دادند.

در اين وقت از براى آذوقه و علوفه كار بر لشكريان به صعوبت مى رفت. گاه گاه يا توپخانه و سرباز به قلاع و قراى قريب به شهر در رفته و قوت چند روزه به دست كرده مراجعت به ارك مى نمودند و همه روزه با مردم شهر رزم مى دادند. و از جانب ديگر سوارۀ هزاره در اطراف لشكرگاه از تركتاز باز نمى نشست و اگر از سپاهيان كسى به طلب آذوقه يا چرانيدن دابۀ خود بيرون شدى، اسير گشتى. و هم در اين داروگير، حسن خان - زعفرانلو فرصتى به دست كرده با جماعتى به جانب لشكرگاه يورش برده و به زخم گلولۀ توپ با خاك پست شد و مردمش هزيمت گشتند. در اين وقت مسرعى كه مكاتيب كارداران دولت را از طهران به خراسان مى برد تا حمزه ميرزا را از وفات شاهنشاه غازى آگهى دهد گرفتار مردم سالار گشت. حسن خان سالار شاد خاطر شده، مكتوبى را به لشكرگاه حمزه ميرزا فرستاد و پيام داد كه:

اين جنگ و جوش از بهر چيست و از براى كيست ؟ پادشاه شما جهان را وداع گفت روا آن است كه شما نيز جنگ را وداع گوئيد.

و روز ديگر [سالار]، سيّد هاشم نديم خود را به نزد حمزه ميرزا رسول كرد و گفت با شاهزاده بگوى كه:

اين سپاه را بى پادشاه چرا بايد رنج مبارزت داد [و] به شكنج مناجزت انداخت، صواب آن است كه اين منازعت بگذارى و طريق مراجعت بردارى. اگر از اين پس تاج و تخت ايران بهرۀ من گشت و اخذ خراج نصيب من افتاد، تو را و اين لشكر كه در ركاب تو چندين مصابرت كردند و مردانه رزم دادند پاداشى پادشاهانه خواهم كرد.

شاهزاده حمزه ميرزا در پاسخ گفت:

سالار را بگوى اندازۀ خويش گير و بيرون اندازۀ خود سخن مكن كه ما را در هيچ وقت با رعايت تو حاجت نخواهد رفت.

مع القصّه در ميان چنين داهيۀ بزرگ خبر وفات شاهنشاه غازى محمّد شاه در شهر مشهد پراكنده گشت و سالار اين خبر را طليعۀ اقبال دانست و مردم خراسان

ص:198

در تقديم خدمت او يكى برده چندان شدند.

رسيدن يار محمّد خان از هرات به خراسان

و هم در اين وقت مكشوف افتاد كه جعفر قلى خان كرد شادلو، يار محمّد خان والى هرات را با لشكر جرّار جنبش داده به مدد سالار كوچ مى دهد. اين خبر نيز خاطر لشكر عراق را شكسته كرد. حمزه ميرزا يك باره در تنگناى حصار گرفتار گشت و علف و آذوقه چنان تنگياب شد كه سربازان بيشتر وقت گوشت اسب و استر قوت كردند و مواشى را چون علوفه فراوان نبود، در قلعۀ ارك بمردند و هواى قلعه به شدّت عفن گشت.

اما يار محمّد خان بى آگهى جعفر قلى خان، ملازم خود، ميرزا بزرگ خان قرائى را به نزديك حمزه ميرزا فرستاد و معروض داشت كه مرا در حضرت تو جز سر اطاعت و انقياد نيست. اينك با لشكرى ساخته به درگاه تو خواهم تاخت و به هرچه فرمان كنى فرمان پذير خواهم بود.

مع القصه يار محمّد خان به اتفّاق جعفر قلى خان تا به اراضى جام طى مسافت كرد، و از آنجا ديگرباره چنانكه جعفر قلى خان ندانست مكتوبى به نزديك شاهزاده حمزه ميرزا فرستاد كه چنان ندانى كه من به مدد سالار آمده ام؛ بلكه به حضرت تو خواهم پيوست و در راه دولت رزم خواهم داد. و از آن جانب مكتوبى با سالار كرد كه من فردا به شهر مشهد درمى آيم بفرماى تا از بهر من سرائى در ميان شهر معيّن بدارند تا فرود شوم.

حسن خان سالار، چهارباغ مشهد را در ميان شهر تعيين داد و بفرمود يزدان بخش - ميرزا با اشراف علما و سادات و اعيان شهر بامدادان از دروازۀ شهر بيرون شوند و يار محمّد خان را پذيره كنند. و چون تفرّس كرده بود كه با حمزه ميرزا نيز تقرّبى كرده است، روز ديگر علما و اعيان را با لشكر لايق بيرون فرستاد و لشكريان را بفرمود كه چون يار محمّد خان را ديدار كرديد نگران باشيد اگر به مشهد در مى آيد در تكريم مقدم او خويشتن دارى نكنيد، اگر به اجانب قلعۀ ارك راه برگيرد با او در آويزيد و اگر توانيد خونش بريزيد.

مع القصه روز ديگر مردم شهر بيرون شدند و راه برگرفتند. اما يار محمّد خان

ص:199

با جعفر قلى خان گفت من نخست بايد به قلعۀ ارك در شوم و ارك را فروگيرم، آن گاه آسوده به شهر خواهيم شد. جعفر قلى خان اگرچه اين سخن را از در صدق نمى دانست؛ اما قدرت مخالفت نداشت و در معنى مأخوذ بود.

بالجمله يار محمّد خان همى قطع مسافت كرد تا آنجا كه راه ارك از طريق شهر نمودار شد عنان به جانب ارك برتافت و از دروازۀ ارك نيز ابراهيم خليل خان و عبد العلى خان با سرباز و توپخانه استقبال او را بيرون شدند، مردم شهر چون اين بديدند به جانب او حمله برده جنگ درانداختند. يار محمّد خان رزم زنان از دامن كوه سنگى به سوى ارك همى رفت تا توپخانه و سرباز با او پيوسته شد. اين وقت مردم شهر را دست از مقاتلت او كوتاه گشت و يار محمّد خان به ارك درآمد و در حضرت حمزه ميرزا اظهار اطاعت و انقياد كرد و جعفر قلى خان را نيز محبوسا با خود همى داشت و بر يك سوى اردوى حمزه ميرزا جداگانه لشكرگاهى كرد.

و چون يك دو روز بر اين برگذشت و از بهر آذوقه كار به صعوبت مى رفت يار محمّد خان سوارۀ افغان را برداشته به قلعۀ گلستان رفت و مقدارى علوفه و آذوقه حمل داده به محصورين قلعه آورد. اين هنگام مردم شهر دانستند كه ديگر يار محمّد خان با ايشان يار نخواهد گشت و بر كين و كيد او يك جهت شدند، و چند روز ديگر چون يار محمّد خان از ارك بيرون شد، باشد كه از غلاّت و حبوبات چيزى به ارك رساند، سالار از مردم شهر لشكرى ساز كرده به آهنگ جنگ او بتاخت و هر دو لشكر يكديگر را ديدار كرده به گيرودار درآمدند و در ميان ايشان رزمى صعب رفت. بعد از كشش و كوشش بسيار، نصرت با مردم شهر افتاد، يار محمّد خان و افغانان چنان هزيمت شدند كه توپخانۀ خود را گذاشته راه ارك برداشتند. حمزه ميرزا چون اين خبر باز دانست بفرمود تا از ميان ارك توپچى و سرباز شتابزده بيرون شتافتند و يار محمّد خان را دريافته او را با افغانان به ارك آوردند.

اين وقت اقامت لشكريان در كنار مشهد مشكل افتاد. يار محمّد خان

ص:200

در حضرت شاهزاده معروض داشت كه صواب آن است كه از اين جا به جانب هرات رهسپار شويم و زمستان را در آن اراضى به پاى بريم. علوفه و آذوقۀ لشكر ايران را من از خويش كفايت كنم تا آنگاه كه شاهنشاه ايران در تخت ملك جاى كند و زمستان به پاى رود، پس با سپاهى ساخته از بهر جنگ باز شويم و كار بر مراد كنيم.

شاهزاده در اين سخن با او همداستان گشت و بفرمود اسبهاى توپخانه را شماره كردند و چندانكه بارگير داشتند توپها را از بهر حمل و نقل به جاى گذاشتند و آن را كه اسب بمرده بود برحسب فرمان، توپچيان خرد درهم شكستند و عرادۀ آن را بسوختند تا از پس ايشان دشمن نتواند به كار بست. جعفر قلى خان كرد شادلو در اين وقت تدبيرى انديشيد و پيمان نهاد كه او را گسيل سازند تا به شهر در رود، 500 نفر شتر با حمل آذوقه و 100 سر اسب و 100 استر بديشان فرستد تا بسيج سفر هرات كنند. و شاهزاده او را رها ساخت و به خواستارى يار محمّد خان و ابراهيم خليل خان او را خلعتى نيكو بداد تا به شهر مشهد در رفت؛ ليكن وفا به عهد نتوانست كرد، چه سالار و مردم مشهد پيمان او را پذيرفتار نشدند. پس از يك دو روز ديگر چون عجز جعفر قلى خان از وفاى عهد مكشوف افتاد، حمزه ميرزا و يار محمّد خان چندانكه توانستند عمارت ارك را ويران كردند و بسوختند و از آنجا كوچ داده طريق هرات برگرفتند.

حسن خان سالار و جعفر قلى خان نيز با لشكر خراسانى و تركمان از دنبال ايشان رهسپار بودند تا اگر بتوانند به لشكرگاه ايشان تاختنى كنند. چون حمزه ميرزا از اراضى جام بدان سوى شد، سالار به جانب نيشابور عنان بگردانيد و در رباط نيشابور با لشكرهاى خود اوتراق كرد و اين هنگام بيشتر محال خراسان تحت فرمان سالار بود و نيز امير اصلان خان پسر خود را با جمعى از سواران خراسان به چناران فرستاد تا آن اراضى را فروگرفت و از آنجا با لشكرى لايق به خبوشان رفت و آن محال را نيز به تحت فرمان كرد.

ص:201

فرار كردن سام خان ايلخانى از طهران و تقديم خدمات او به دولت ايران
اشاره

سام خان ايلخانى پسر رضا قلى خان زعفرانلو و ابو الفيض خان برادر او برحسب فرمان مأمور به توقّف طهران بودند. يك روز بعد از وفات شاهنشاه غازى سام خان، با خويش انديشيد كه اگر همچنان كه متوقّف طهران باشم تا شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه از آذربايجان فراز آيد و بر تخت ملك جاى كند، كارداران دولت چنان خواهند دانست كه من محبوسا در اين شهر بوده ام، لاجرم تا زنده باشم رهائى نخواهم يافت. پس صواب آن است كه به شهر خراسان سفر كنم و تقديم خدمتى كرده به پاى خويش باز آيم تا عقيدت كارداران حضرت در صدق نيّت من صافى گردد.

لاجرم ابو الفيض خان را برداشته از بيرون قصر محمّديه راه برگرفت و 6 روزه تا كنار سبزوار براند و در آنجا فتنۀ خراسان و استيلاى سالار را در آن مملكت اصغا نمود و بيم كرد كه مبادا بدست مردم سالار گرفتار شود. سخن درانداخت كه شاهنشاه غازى رخت از جهان بيرون برد و اينك من به نزديك سالار اين خبر به مژده خواهم برد. جماعتى از ديده بانان سالار كه حاضر بودند و اخذ و حبس سام خان را در خاطر داشتند، به اتّفاق سام خان راه برگرفتند تا زودتر اين مژده به سالار رسانند. و در عرض راه سام خان فرار كرده به طرف محمّد حسن خان نردينى راه برگرفت، تا روزى چند برآسايد و اعداد كار فرمايد و ندانسته بود كه محمّد حسن خان را كه از قبل كارداران دولت حكومت جاجرم داشت، خويشاوندان جعفر قلى خان كرد شادلو، به جانب نردين فرار دادند و اموالش را ببردند.

چون سام خان بدان اراضى رسيد و پرسش حال محمّد حسن خان كرد يك تن از مردم آن محال او را اغلوطه داد به درون قلعه دلالت كرد و سام خان و ابو الفيض خان و يك تن ملازم او چون به درون قلعه شدند، حرسۀ قلعه در ببستند و سنگى از پس در استوار كردند و بيدرنگ آن كس كه ملازم سام خان بود از اسب به زير

ص:202

آوردند و به اخذ سلب و ثروت او مشغول شدند. و جماعتى قصد ايلخانى كردند، سام خان عنان بگردانيد و تفنگ خويش را به ميان آن مردم گشاد داد تا از طريق دروازه به يك سوى گريختند و اسب برجهاند و همچنان از پشت اسب دست فراز برده علاقۀ دروازه را بكشيد، چنانكه سنگ را جنبش داد و در فراز شد.

پس به اتفّاق برادر خود ابو الفيض خان اسب برجهاند و تا نردين شتابزده براند و بعد از ورود به نردين 12 روز در خانۀ محمّد حسن خان اقامت كرد تا از كار خراسان بينشى حاصل كند. و در آنجا مكشوف افتاد كه قبايل زعفرانلو با يزدان وردى خان برادر سام خان طريق اطاعت و انقياد سپرده اند و دست تصرّف امير اصلان خان پسر سالار را از خبوشان بازداشته اند و امير اصلان خان از چناران به جانب خبوشان نتواند شد. و نيز معلوم شد كه سليمان آقاى جوينى بفرمودۀ سالار محال جاجرم را فراگرفت و همچنان حيدر قلى خان برادر جعفر قلى خان شادلو حكومت اسفراين يافته و با سپاهى از مشهد تا اسفراين شتافته و بدان سر است كه هم از آن محال احتشادى كند و بوزنجرد را فروگيرد و اين هنگام كاظم خان خلج با 2 عراده توپ و فوج خلج به فرمان كارداران دولت در بوزنجرد متوقّف بود.

بالجمله سام خان ايلخانى [چون] از پشت و روى اين امور آگهى يافت، از نردين برنشسته از محال جاجرم راه بگردانيد تا مبادا گرفتار شود، و از بامداد تا نيمه شب 35 فرسنگ راه بريده به كنار اراضى اسفراين آمد و از آنجا به ميان قبيلۀ ميلانلو كه از جملۀ جماعت زعفرانلو است در رفت و اين هنگام آسوده خاطر شد. پس آدينه محمّد را از ميان مردم خود اختيار كرده به نهانى روانۀ بوزنجرد كرد و مكتوبى به كاظم خان خلج فرستاد كه از اين گروه چريك كه با حيدر قلى خان انجمن شده، بيم مكن و او را مردانه به مدافعت باش كه چندانكه از مرد و مركب و علف و آذوقه به كار باشد به سوى تو حمل مى دهم. كاظم خان پاسخ فرستاد كه خاطر خويش را از قبل من مشوش مدار كه هرگز لشكر من از جنگ

ص:203

سير نشوند و آذوقۀ 6 ماهه نيز حاضر دارم، اگر توانى تقديم خدمتى از بهر حمزه ميرزا مى كن كه در ارك شهر محصور و متحصّن است.

پس سام خان از آنجا به شيروان آمد كه از محال خبوشان است، و لشكرى فراهم كرده به خبوشان درآمد و چون سليمان خان درجزى با سالار پيوستگى نداشت، كس فرستاده او را به خبوشان دعوت كرد. و سليمان خان اجابت نموده با مردم خويش به جانب خبوشان تاخت و هر دو به اتّفاق آهنگ خدمت حمزه ميرزا را تصميم عزم داده به على آباد كه 3 فرسنگى خبوشان است كوچ دادند و از آنجا نيز يك منزل به سوى مشهد پيش رانده، رسولى به نزديك حمزه ميرزا فرستادند و پيام دادند كه اينك گوش بر فرمانيم و بر هرچه گوئى چنانيم.

و از آن سوى چنان افتاد كه حيدر قلى خان برادر جعفر قلى خان شادلو روزى چند كاظم خان خلج را در بوزنجرد حصار داد. و هم در آن محاصره او را فريفته احسان و افضال سالار ساخت، چندانكه در پايان كار با فوج خلج و دو عراده توپ از قلعه بيرون شد و به اتّفاق حيدر قلى خان و جماعتى از قبايل شادلو به آهنگ خدمت سالار رهسپار آمدند و چون به اراضى پائين ولايت خبوشان رسيدند، سام خان ايلخانى اين بدانست، با لشكر خود راه بديشان نزديك كرد و كاظم خان را پيام فرستاد كه جماعت شادلو پشت با دولت ايران كرده اند و با سالار پيوسته، هرگز ايشان را از اراضى خبوشان عبور نگذارم، تو نيز اگر با اين جماعت يار شدى از ما بركنار باش و اگر نه حيدر قلى خان را بگذار و به نزديك ما شتاب گير تا بدانچه روا باشد چنان كنيم.

رفتن كاظم خان خلج به نزد سالار

كاظم خان وقعى به سخنان سام خان نگذاشت و آهنگ خدمت سالار مى داشت.

لاجرم سام خان اعداد لشكر كرده، در اطراف لشكرگاه حيدر قلى خان و كاظم خان پره زد و ايشان را به محاصره انداخت و ايشان چون راه به آبگاه نداشتند سخت بيچاره گشتند.

كاظم خان خلج رضا داد كه از حيدر قلى خان كناره جويد، اگر بدين شرايط پيمان استوار شود. نخست آنكه كس زحمت حيدر قلى خان را نكند و بگذارند تا

ص:204

او به سلامت به جانب بوزنجرد مراجعت كند و اگر سام خان و سليمان خان به جانب مشهد راه برگيرند و كاظم خان با ايشان طىّ مسافت كند چون به چناران درآيد به اختيار خويش خواهد بود.

پس اگر بخواهد به نزد حمزه ميرزا مى رود و اگر نه نزديك سالار خواهد شد.

سام خان چون جدا شدن او را از حيدر قلى خان به نقد سودى مى دانست، بدين شرايط پيمان نهاده و سوگند ياد كرد. لاجرم كاظم خان با توپ و سرباز خود تا چناران تركتاز كرد و حيدر قلى خان نيز اراضى بام بغايرى و سر ولايت نيشابور را سپرده در چناران با كاظم خان پيوست و از آنجا كس نزديك سالار فرستادند كه گروهى به نزديك ما فرست تا به اتّفاق طريق خدمت سپريم، مبادا در عرض راه از حمزه ميرزا و يار محمّد خان افغان ما را زيانى رسد.

لاجرم سالار، ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و محمّد خان بغايرى را با 500 سوار روانۀ چناران كرد تا ايشان را به مشهد كوچ دهد و از آن سوى حمزه ميرزا، محمّد باقر خان برادر كاظم خان را با 500 سوار افغان به طلب كاظم خان بيرون فرستاد. بعد از ورود بيگلربيگى، محمّد باقر خان نيز برسيد. كاظم خان بدست آويز آنكه برادر خود را ديدار خواهم كرد و آسوده خاطر خواهم شد، محمّد باقر خان را به نزديك خويش آورد و او را با خود متّفق ساخت و دهان توپها را به جانب افغانان بگشاد. سواران افغان ناچار مراجعت كردند و ايشان به نزديك سالار شدند.

و از آن سوى حاجى بيگلربيگى و محمّد خان بغايرى تا على آباد براندند، باشد كه در آنجا سام خان ايلخانى و سليمان خان را به نزديك سالار كوچ دهند و بيگلربيگى در اين وقت ديگر گونه حيلتى نهاد و با سام خان گفت كه من ناچار اطاعت سالار را گردن نهادم؛ زيرا كه قوّت دفع او را نداشتم، اگر شما با من همداستان شويد و به شهر مشهد درآئيد، بى كلفت خاطر سالار را از مشهد دفع مى دهم و تقديم خدمت دولت را بر ذمّت مى نهم.

سام خان پاسخ داد كه ما را بدين اغلوطه به نزديك سالار نتوان برد، اگر خواهى نخست او را بيرون شدن فرما، تا ما از پس او درآئيم.

ص:205

و هم در اين وقت خبر كوچ دادن شاهزاده به اتّفاق يار محمّد خان به سوى هرات پراكنده شد و سام خان ناچار براى حفظ خبوشان به خانۀ خويش مراجعت كرد. و پس از كوچ دادن حمزه ميرزا، بيگلربيگى و امير اصلان خان و محمّد خان بغايرى براى تسخير سبزوار از راه سر ولايت نيشابور شتاب گرفتند و خواستند از 8 فرسنگى خبوشان عبور دهند.

سام خان ايلخانى چون بر اين معنى وقوف يافت برادر خود يزدان ويردى خان را با لشكر ساخته، به دفع ايشان بيرون تاخت. بيگلربيگى مبارزت او را در چنين وقت روا ندانست، عنان بگردانيد و از ديگر جاى راه برگرفت. لشكر پيادۀ سر ولايت كه ملازم ركاب او بودند، بازماندند و 200 تن از آن جماعت به اتّفاق چند تن از اعيان ايشان به دست يزدان ويردى خان دستگير شده، با خود به خبوشان آورد و سر ولايت نيشابور از تحت حكومت سالار بيرون شد. و از اين هنگام كه پانزدهم ذيحجة الحرام بود تا ورود سلطان مراد ميرزا به سبزوار، سام خان در خبوشان روز گذاشت.

سفر كردن حاجى نور محمّد خان سردار و سليمان خان افشار به خراسان براى استمالت سالار و جعفر قلى خان

روز غرۀ ذيحجة الحرام [1264 ه.]، خبر عصيان مردم خراسان و اتّفاق ايشان با حسن خان سالار و جعفر قلى خان كرد شادلو معروض كارداران دولت افتاد. ميرزا تقى خان - امير نظام، حاجى نور محمّد خان عمّ سالار و سليمان خان افشار را از براى اطمينان مردم خراسان و استمالت سالار و جعفر قلى خان اختيار كرد. به صلاح و صوابديد او شاهنشاه ايران فرمان كرد تا ايشان طريق خراسان برگرفتند و همه جا طىّ مسافت كرده تا به سبزوار براندند، و از آنجا مكتوبى مشحون به عواطف خسروانه و عفو ملكانۀ شاهنشاه ايران نگار داده به سالار و جعفر قلى خان فرستادند. و رسول ايشان در بند فريمون وقتى كه سالار و جعفر قلى خان از قفاى حمزه ميرزا و يار

ص:206

محمّد خان به جانب هرات مى شدند بديشان رسيد.

حسن خان سالار، خاصّه در وقتى كه حمزه ميرزا در اراضى خراسان زيستن نتوانست داشت و تمامت خراسان را خاصّ خويش مى پنداشت اين گونه رسل و رسايل را وقعى نمى گذاشت. اما جعفر قلى خان را جنبشى در خاطر افتاد كه اگر از وحشت و دهشت بيرون شود، طريق دار الخلافه برگيرد.

بالجمله سالار براى نظم حدود تربت حيدريه به آن اراضى سفر كرد و جعفر قلى خان به جانب نيشابور همى آمد. وقتى برسيد كه نور محمّد خان سردار و سليمان خان افشار از سبزوار كوچ داده، در بيرون نيشابور در رباط عباسى جاى داشتند. چون خبر ورود جعفر قلى خان را اصغا نمودند، سليمان خان او را پذيره كرد و سخنان دلپذير از لطف و قهر شاهنشاه القا نمود، چندانكه پند و اندرز او در خاطرش راسخ افتاد و پيمان نهاد كه طريق حضرت گيرد و عريضه به كارداران دولت نگار كرده به سليمان خان سپرد تا او با مكتوب خود انفاذ درگاه پادشاه داشت. اما اين راز از سالار مستور مى نمود، بعد از 3 روز ديگر سالار نيز از راه برسيد و با او افزون از 200 تن سواره و پياده و شمخالچى كوچ نمى داد. خليفه سلطان آذربايجانى با 4 عراده توپ كه پشت با دولت ايران كرده بود نيز ملازمت ركاب او مى كرد.

مع القصّه بعد از ورود سالار، نور محمّد خان و سليمان خان او را ديدار كردند و چندانكه توانستند، خاصّه نور محمّد خان برادرزاده را پند پدرانه گفت. در پايان امر سخن بر اين نهاد كه يك تن از فرزندان خود را با عريضه اى از در معذرت به دربار شهريار گسيل مى سازم و در ضمير داشت كه كارداران دولت اراضى خراسان را بدو گذارند و از او بدين قدر راضى باشند و هرگزش حاضر حضرت نخواهند.

مدّت 12 روز اين گفت و شنود به درازا كشيد، تا خبر رسيدن شاهزاده سلطان - مراد ميرزاى حسام السّلطنه به خراسان مكشوف افتاد. سالار بدانست كه كارداران دولت، اين مملكت را بر وى مسلم نخواهند داشت. دل ديگرگون كرد و چون دانست كه مردم سبزوار در به روى حسام السّلطنه بستند، چنانكه مرقوم مى شود، بر

ص:207

جلادت بيفزود. و چون خبر رسيد كه فتح ناكرده سبزوار را بگذاشت و بگذشت با سپاهى كه داشت آهنگ سبزوار نمود. جعفر قلى خان را قدرت مخالفت او نبود ناچار به موافقت او راه برگرفت.

نور محمّد خان و سليمان خان در نيشابور به جاى ماندند.

اما مردم سبزوار چون عصيان كارداران دولت كرده بودند، مقدم سالار را مغتنم شمردند و او را استقبال كرده به شهر درآوردند. در اين وقت نور محمّد خان و سليمان خان از نيشابور به جانب سر ولايت سفر كرده چهارشنبه سلخ صفر المظفر به لشكرگاه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه پيوستند. و در اين وقت حسام السّلطنه چنانكه مذكور مى شود، تخريب اسفراين و تسخير بوزنجرد را تصميم عزم داد و چون اين خبر به جعفر قلى خان بردند آشفته خاطر گشت و با لشكرى لايق از نزديك سالار به دست آويز حفظ خانۀ خود بيرون شد و تا ميانۀ اسفراين و بوزنجرد تاختن كرده در منزل روئين فرود شد.

سليمان خان افشار چون اين بدانست از لشكرگاه حسام السّلطنه به نزديك او شتافت و از آنجا به اتّفاق او تا بوزنجرد برفت، جعفر قلى خان در سفر دار الخلافه يك جهت شد و بسيج راه كرده به اتّفاق سليمان خان و 50 تن سوار از جماعت شادلو روز جمعه غرۀ ربيع الاول روانۀ طهران گشت و بعد از ورود به دار الخلافه مورد نواخت و نوازش شاهانه گشت و جنايت او به زلال عنايت شسته آمد و مربع و مرتع او از تقريب مراكب و مواكب محفوظ ماند.

در ذكر مأمور شدن شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه به خراسان و وقايع آن اراضى
اشاره

روز پنجم ذيحجة الحرام، برحسب فرمان شاهنشاه ايران، شاهزاده سلطان مراد - ميرزاى حسام السّلطنه از دار الخلافه بيرون شد تا به نظم مملكت خراسان پردازد و حسن خان سالار را عرضۀ هلاك و دمار سازد و اسكندر خان قاجار عمزادۀ سالار به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام ملازم خدمت شاهزاده و سردار سواره و پياده

ص:208

گشت. و بدين شرح سپاه با او همراه گشت:

فوج پنجم نصرت مراغه سپردۀ جعفر قلى خان پسر اسكندر خان سردار 800 تن كوچ داد

و فوج مخبران شقاقى سپردۀ قاسم خان سرتيپ 1313 تن برآمد

و فوج مراغه سپردۀ حسين پاشا 700 تن به شمار آمد

و فوج قراجه داغى سپردۀ محمّد على خان سرتيپ نيز 700 تن بود

و فوج ماكوئى سپردۀ تيمور پاشاى سرهنگ 800 تن ساز راه كرد

و سوارۀ اينانلو سپردۀ صفر على خان شاهسون 800 تن

و سوارۀ قورت بيگلو 300 تن

و سوارۀ شاهيسون سپردۀ محمّد باقر خان افشار 800 تن

و سوارۀ پرويز خان چاردولى 300 تن

و سوارۀ شاهيسون بغدادى سپردۀ على خان 700 تن

و سوارۀ شاطرانلو سپردۀ جعفر قلى خان 50 تن

و سواره مشگين و اردبيل سپردۀ جعفر قلى خان شاهيسون 100 تن

و سوارۀ قراچورلوى عراقى 70 تن

[و] اين جمله 4313 تن پياده و 3020 تن سواره به شمار آمد.

پس حسام السّلطنه اين لشكر را با 18 عراده توپ و 1000 بار قورخانه برداشته، طريق خراسان پيش داشت و طىّ مسافت كرده تا شاهرود براند. بعد از ورود به شاهرود از نور محمّد خان سردار كه اين وقت در نيشابور جاى داشت مكتوبى برسيد كه حمزه - ميرزاى حشمت الدّوله، در ارك مشهد تاب درنگ نياورده، طريق هرات برگرفت و كارداران دولت از پيش مرا گفته اند كه اگر حمزه ميرزا را هزيمت شده يافتم، شما را آگهى فرستم تا بيرون خاك خراسان اوتراق كنيد و گوش بر فرمان جديد بداريد.

حسام السّلطنه جلادتى كرد و اين سخن را وقعى نگذاشته شتابزده راه برداشت و به قدم عجل تا مزينان براند. مردم مزينان را فرصت خويشتن دارى به دست نشد، ناچار پذيرفته شدند و آذوقۀ سپاه را حاضر كردند. پس از دو روز از آنجا كوچ داده غرۀ شهر محرّم الحرام [1265 ه.] در كنار غربى سبزوار سراپرده راست كرد. مردم شهر او را پذيرفته نفرمودند و ابواب شهر را استوار بربسته، تفنگچى

ص:209

و شمخالچى بر فراز برج و باره نشستند. حسام السّلطنه مكتوبى چند به علماى شهر و اعيان بلد رقم كرد، مشحون به تحريض در خدمت پادشاه و اجتناب از عصيان و گناه [و] به صحبت ملا حسن - قاضى به شهر فرستاد. امير اصلان خان پسر سالار از قصّه آگاه شد و ملا حسن را مأخوذ داشته با يك دست از شاخ چنار بياويخت و با زخم چوبش زحمت فراوان كرد.

اما حسام السّلطنه چون از ملا حسن خبر باز نيامد، روز پنجم محرّم از جانب غربى سبزوار كوچ داده از طرف شرقى در زمين مصلّى لشكرگاه كرد و از آنجا تا شهر 3000 ذراع مسافت بود. ديگرباره مكتوبى نگاشت و رسولى به شهر گسيل نمود، باشد كه مردمش طريق مسالمت سپرند و از مخاصمت بگردند. اين نوبت خطى مجهول بدو فرستادند كه:

مردم خراسان از لشكر آذربايجان نه چندان هراسانند كه بدين مكاتيب دفع دهشت توانند كرد، الا آنكه از كنار سبزوار كوچ دهيد، عجب نباشد كه از قفاى شما چند كس از علماى شهر و اعيان بلد با شما پيوسته گردد.

حسام السّلطنه از اين پيام در خشم شد و بفرمود تا لشكريان، سبزوار را حصار دادند و سنگرها بركشيدند و مارپيچها حفر كردند و دهان توپها را گشاده داشتند.

در اين وقت عريضۀ سام خان ايلخانى برسيد كه اينك تقبل خدمت را تصميم عزم داده ام، به هرچه فرمان كنى چنان كنم. شاهزاده شادخاطر شد و رسول او را شاد كرده، باز فرستاد و پيام داد كه هرچه زودتر حاضر حضرت باش.

لاجرم سام خان روز ششم محرّم از خبوشان بيرون شده 3 روزه راه بريد و روز نهم به لشكرگاه پيوست و 600 سوار زعفرانلو ملازم خدمت داشت. لطفعلى خان بغايرى و اللّه يار خان و مير حيدر خان طالش نيز با او كوچ دادند و كوچك آقاى برادرزادۀ سليمان خان درجزى را نيز با 50 سوار به همراه آورد و حسام السّلطنه ايشان را مورد نواخت و نوازش فراوان فرمود و به الطاف و اشفاق شاهنشاه ايران مستمال ساخت.

ص:210

و چون اين هنگام علف و آذوقه كمياب بود، جماعتى را به محال كوه ميش كه تا سبزوار 6 فرسنگ مسافت است، بتاخت تا علوفه و آذوقۀ چند روزه بياوردند. اما هنوز از قلّت آذوقه و كثرت برف و شدّت برودت هوا كار به سختى مى رفت.

روز دوازدهم محرّم سام خان در خدمت حسام السّلطنه معروض داشت كه حسن خان - سالار و جعفر قلى خان كردشادلو و گروهى از مردم خراسان در باغ زرگران كه تا شهر نيشابور نيم فرسنگ مسافت داشت اوتراق كرده [اند] اگر اجازت رود جماعتى از اين لشكر گزيده كنم و با 2 عراده توپ ايلغاركنان بر وى تاختن برم و نيم شبى روز او را كوتاه سازم. حسام السّلطنه شاد شد و گروهى از لشكر را ملازم خدمت او ساخت و سام خان راه برگرفت. لشكر آذربايجان و عراق كه تاكنون فرمان پذير سام خان نبودند در كار ايلغار تهاونى مى كردند، لاجرم هنوز 2 فرسنگ تا لشكرگاه سالار مسافت بود كه آفتاب از كوه سر بر زد، ناچار مراجعت كردند و در عرض راه با قبيلۀ بلوچ كه در محال نيشابور نشيمن دارند بازخوردند و ايشان را به معرض نهب و غارت درآوردند و مواشى و گوسفند و شتر و خوردنى هرچه يافتند برگرفتند و باز لشكرگاه شده بر لشكريان قسمت كردند.

بعد از ورود سام خان 3 شب ديگر از پى هم چنان برف بباريد كه مرد لشكرى از اين خيمه بدان خيمه به زحمت توانست رفت. اين هنگام سران سپاه سخن بر آن نهادند كه در چنين وقت حصار دادن سبزوار كارى از شريعت عقل بيرون است، صواب آن است كه از اين جا كوچ داده، به شاهرود مراجعت كنيم و باشيم تا زمستان به كران رود و در اول بهار تسخير خراسان بر ما آسان شود.

و هم در اين وقت ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و محمّد خان بغايرى با 400 تفنگچى به مدد مردم سبزوار برسيد و به ميان شهر در رفته به حراست حصار استوار بنشست.

اين نيز لشكر را از فتح قلعه يأسى ديگر بود.

بالجمله چون سران سپاه در كوچ دادن از كنار سبزوار يك جهت شدند، سام خان

ص:211

ايلخانى قدم پيش گذاشت و گفت اين چه رأى ناصواب است، اگر اين لشكر از اراضى خراسان بازپس شود، خراسانى چنان دلير شود كه هيچ سپاه بر ايشان چيره نتواند شد. و ديگر آنكه اگر شما مراجعت كنيد در اين مسافت بعيده هيچ كس طريق اطاعت نخواهد سپرد و علف و آذوقه به لشكر نخواهد آورد و سپاه سالار دليرانه از قفاى شما خواهند تاخت و از اين سواره و پياده قتيل و اسير خواهند ساخت.

سركردگان سپاه گفتند گرفتيم كه اين سخنان از در صدق كنى، مگر نمى دانى كه فتح اين قلعه در چنين برف و برودت با قلّت خوردنى و نقصان ادات معيشت در قوّت بازوى ما نيست و اين سپاه را در اين زمستان از تحصيل قوّت و اقامت در بيغوله گزير نباشد.

سام خان گفت اگر بايد از اين جا كوچ داد شما را به خبوشان در مى برم و يك نيمۀ خبوشان را از بهر لشكر پرداخته مى سازم و تا آن هنگام كه آفتاب در بيت الشّرف جاى مى كند، تمامت اين سپاه را خورش و خوردنى مى رسانم و اگر اين كلمات از من پذيرفته نيست بزرگان لشكر سجلّى به من سپارند كه با اين معاهده سخن سام خان را پذيرفتار نشديم و از كنار سبزوار به شاهرود مراجعت كرديم. در پايان امر، حسام السّلطنه رأى سام خان را استوار داشت و از كنار سبزوار كوچ داده طريق سر ولايت نيشابور و خبوشان را پيش داشت. محمّد خان بغايرى چون اين بدانست با 400 تفنگچى تا قلعۀ عنبرستان بتاخت، چه آن قلعه در دو منزلى سبزوار بر سر راه لشكر بود و نسبت با محمّد خان بغايرى داشت.

فتح قلعۀ شاهان دز به دست حسام السّلطنه

بالجمله چون عبور لشكر بدانجا افتاد مردم قلعه در ببستند و از فراز باره يك تن از لشكريان را به زخم گلوله از پاى درآوردند. حسام السّلطنه چون اين بديد دل در تسخير قلعه و تدمير قلعگيان گذاشت و فرمان كرد تا 3 ساعت از آن پيش كه آفتاب فرو شود، تا آن گاه كه 6 ساعت از شب سپرى شد، توپچيان با گلولۀ توپ تگرگ مرگ بر آن قلعه بباريدند. سام خان و سوارۀ زعفرانلو و ديگر سپاهيان هيچ دقيقه از كوشش فرو نگذاشتند. محمّد خان

ص:212

بغايرى چون كار بدين گونه ديد، ديگر مجال درنگ نيافت، با چند تن تفنگچيان بغايرى از قلعه بيرون شده به محال بام و جهان ارغيان گريخت و مردم قلعه فرياد استعانت و استيمان برداشتند.

حسام السّلطنه بر جان ايشان ببخشود و آن جماعت را فرمان كرد تا از قلعه به يك سوى شدند و علوفه و آذوقه چندانكه در آن جا انباشته داشتند بر لشكر قسمت فرمود و بعد از فتح آن قلعه كه معقلى محكم بود و مردم آن اراضى بدان استظهار تمام داشتند، كس را جرأت بى فرمانى نماند. پس اعيان آن محال و شناختگان سر ولايت نيشابور تقديم خدمت شاهزاده را تصميم عزم دادند و هم گروه به حضرت وى آمده، مورد نواخت و نوازش شدند. و از آنجا حسام السّلطنه به جانب صفى آباد كوچ داد و آن اراضى را به تحت فرمان كرد.

لطفعلى خان بغايرى كه از پيش، حكومت صفى آباد داشت و اين هنگام در ركاب حسام السّلطنه كوچ مى داد، مردم صفى آباد را مطمئن خاطر ساخته به لشكرگاه آورد.

محمّد خان بغايرى از اين خبر آشفته خاطر گشت و بيم آن داشت كه اين لشكر به انتقام او تا بام نيز سفر كند. لاجرم به سام خان ايلخانى ضراعت برد و او را به شفاعت برانگيخت.

پس بفرمودۀ حسام السّلطنه، سام خان ايلخانى و جعفر قلى خان سرتيپ قراجه داغى و طالب بيگ تفنگدار تا بام برفتند و محمّد خان را مطمئن خاطر ساخته به لشكرگاه آوردند و او مورد عنايت و ملازم خدمت گشت و در ركاب حسام السّلطنه به اراضى اسفراين كوچ داد.

حيدر قلى خان برادر جعفر قلى خان شادلو در قلعۀ ميان آباد جاى داشت، چون از رسيدن سپاه آگاه شد قلعۀ ميان آباد را گذاشته طريق قلعه روئين دز برداشت و با برادر خود جعفر قلى خان پيوست و اين هنگام جعفر قلى خان با 2000 سوار در روئين دز روزگار مى گذاشت.

حسام السّلطنه يك ماه تمام در اسفراين اوتراق كرد و از روئين دز تا لشكرگاه افزون از 3 فرسنگ مسافت نبود ليكن چون روى دل جعفر قلى خان با كارداران دولت بود، در اين مدت بر ضرر لشكر جنبشى نكرد، الا

ص:213

آنكه برادر خود حيدر قلى خان را با جماعتى از سواران تركمان و شادلو به قريۀ زيارت كه از محال شيروان و خبوشان است فرستاد تا آن ديه را منهوب داشتند و 200 تن مرد و زن اسير گرفتند.

بالجمله حسام السّلطنه از اسفراين، عباسقلى خان ميرپنج كرد جهان بيگلو را به استمالت جعفر قلى خان به روئين دز فرستاد و خطى كه طالب بيگ تفنگدار به اطمينان او از كارداران دولت آورده بود هم بدو بردند و سليمان خان ميرپنج افشار نيز از لشكرگاه به سوى او راه برگرفت و بدان شرح كه مرقوم شد او را به دار الخلافه برد.

مقاتلۀ حسام السّلطنه با سالار

مع القصه در ايّام توقّف حسام السّلطنه در ميان آباد، يزدان ويردى خان برادر سام خان ايلخانى علوفه و از هرگونه خوردنى همه روزه از خبوشان به لشكرگاه حمل مى داد و لشكر را به ضيق معاش نمى گذاشت. در اين وقت حسام السّلطنه آهنگ محال جوين و تسخير قلعۀ جغتاى كرد. سليمان آقاى قليجى نبيرۀ اللّه يار خان كه حكومت جوين داشت به استظهار سالار طريق بى فرمانى گرفت و 300 تن از فوج ترشيزى را نيز از سالار به مدد گرفته قلعۀ جغتاى را استوار داشت.

از اين سوى حسام السّلطنه در نيم فرسنگى جغتاى سراپرده راست كرد و سالار از آن سوى در 3 فرسنگى جاى داشت و شاهزاده را از سالار آگهى نبود و روز ديگر بفرمود تا جماعتى از سوار و سرباز 2 عراده توپ برداشته در مزارع و مراتع جوين به طلب علوفه بيرون شدند و در قراى جوين سواران به هر سوى پراكنده شدند تا بدانند اخذ آذوقه از كجا توان كرد. ديده بانان سالار معاينه كردند كه سواران عراقى به هر سوى پراكنده اند و اينك 300 تن از سربازان مخبران با 2 عراده توپ به جاى آسوده اند.

اين خبر به سالار بردند و او 1000 سوار بيرون فرستاد و سوار او نخستين بر سرباز تركتاز آورد و از اين سوى توپها را بگشادند و جنگ پيوسته گشت. سواران عراقى چون بانگ توپ بشنيدند، از هر جانب به لشكر خويش پيوستند و از آن طرف چون بانگ توپ گوشزد سالار شد، فرمان كرد تا لشكر از پس يكديگر به مدد مردم او تاختن بردند و خود

ص:214

نيز برنشست و بتاخت و اين قليل سرباز از بامداد تا 6 ساعت با اين سپاه گران رزم زدند تا قريب شد قورخانه پرداخته شود، پس يك تن از سواران به لشكرگاه تاخت و لشكريان را از قصّه آگاه ساخت.

حسام السّلطنه بفرمود تا از سوار و پياده و سرباز و توپخانه لشكرى لايق اين جنگ راه برگرفتند و خود نيز برنشسته اسب برانگيخت و از پيش روى لشكر تا حربگاه بتاخت و مردم خود را قويدل ساخت، چندانكه پاى اصطبار استوار كردند و مردانه بكوشيدند تا لشكر برسيد.

نخستين يورش بردند و فراز تلها و پشته ها را از شمخالچى و تفنگچى بيگانه پرداخته كردند و جنگى صعب بپيوستند و در اين حربگاه 200 تن از مردم سالار گرفتار و عرضۀ هلاك و دمار گشت و او را ديگر نيروى درنگ نماند، ناچار پشت با جنگ داده روى به هزيمت نهاده از لشكرگاه خويش 4 فرسنگ آن سوى تر گريخت و حسام السّلطنه مراجعت كرده قلعۀ جغتاى را بگذاشت و به جانب آق قلعه راه برداشت.

فتح آق قلعه به دست حسام السّلطنه

و اين قلعه چنان محكم است كه بر فراز ديوار آن 2 عراده توپ با هم نيك توان عبور داد و از فوج ترشيزى 500 كس نيز در آنجا حافظ و حارس بود. بالجمله شاهزاده آن قلعه را حصار داد؛ ليكن گلولۀ توپ را با ديوار آن زيانى نبود. اما چون مردم قلعه را خورش و خوردنى بدست نبود و سرب و بارود نيز اندك داشتند، پس از يك هفته به نوبت و انابت گرائيدند و امان طلبيدند.

حسام السّلطنه بر قلعگيان بخشايش فرمود و سرباز ترشيزى را مطمئن خاطر ساخته به لشكرگاه آورد و ملازم ركاب ساخت. سربازان ترشيزى كه در قلعۀ جغتاى جاى داشتند چو اين بشنيدند، كس به طلب امان فرستادند و از شاهزاده آسوده شده قلعۀ جغتاى را نيز بگشودند و سليمان آقاى قليجى از آنجا فرار كرده به سالار پيوست.

بالجمله چون جوين از لشكر بيگانه پرداخته شد، حسام السّلطنه، محمّد ابراهيم خان - قاجار سپانلو را به حكومت آن جا بازداشت و خود تسخير سبزوار را در ضمير

ص:215

گرفت، اما سالار پيشدستى همى كرد و راه سبزوار پيش داشت. بعد از ورود به سبزوار برادر خود ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و پسر خود امير اصلان خان را در سبزوار بگذاشت و حاجى ميرزا ابراهيم سبزوارى و چند تن از اعيان آن بلد را به گروگان با خود برداشته به جانب نيشابور كوچ داد، و حسام السّلطنه به جانب سبزوار رهسپار گشت و قلعۀ خسرو گرد را كه نيم فرسنگ تا به شهر مسافت است لشكرگاه فرمود و 10 روز آنجا بزيست. همه روزه ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و امير اصلان خان و شاهزاده محمّد يوسف هراتى و سليمان آقاى قليجى و جمعى ديگر از اعيان سبزوار با سواران جرّار بيرون شده با قراولان سپاه رزم مى دادند و شامگاه باز شهر مى شدند.

در اين وقت يحيى خان تبريزى با سوار كليائى و 3 عراده توپ 14 پوند و 3000 تومان زر مسكوك از دار الخلافه طهران برسيد و از كارداران دولت سام خان ايلخانى را نشان سرتيپى مرصّع آورد، و هريك از بزرگان خراسان را كه تقديم خدمتى كرده بودند به تشريفى جداگانه قرين مرحمتى ساخت.

و هم در اين وقت از جعفر قلى خان حاكم ترشيز و اقوام سرباز ترشيزى كه در لشكرگاه بودند، مكاتيب چند متواتر گشت كه فرمانبردار دولت ايرانيم، به هرچه حكم شود اطاعت رود.

و هم در اين وقت رسولى از تربت آمد كه يعقوب على خان تربتى را مردم تربت محاصره كردند و خواستار شدند كه اسكندر خان سردار قاجار را كه از اين پيش حكومت ما داشت، به سوى ما فرست تا شهر را بدو بسپاريم. حسام السّلطنه اين مسئلت را نيز اجابت كرد و سردار را با 6 عراده توپ و جماعتى از سرباز و سوار گسيل تربت داشت و او راه برگرفته نخستين بطرف ترشيز كوچ داد و مردم ترشيز كه در طلب امان بودند او را پذيره كردند. اسكندر خان جماعتى از سربازان مراغه را به نگاهبانى باز گذاشت و آن گاه كه حسام السّلطنه به ترشيز آمد، سرباز مراغه را برگرفته 150 تن پيادۀ عرب و عجم را در آنجا سكون فرمود.

ص:216

بالجمله اسكندر خان از ترشيز بطرف تربت رهسپار گشت و جعفر قلى خان ترشيزى را با خود كوچ داد. بعد از رسيدن اسكندر خان به تربت، يعقوب على خان كه از بيم سردار از ترشيز به تربت فرار كرده بود، هم از آنجا به محولات گريخت و اسكندر خان سردار بعد از نظم تربت با جعفر قلى خان ترشيزى به محولات شتافت و يعقوب على خان را مطمئن خاطر ساخته با خود باز آورد و از پس او حسام السّلطنه از خسروگرد كوچ داده به كنار سبزوار آمد و دروازه هاى شهر را بر لشكر قسمت كرد و فرمان داد تا سنگر برآورند و مارپيچها حفر كردند و در ارك سبزوار مصطفى قلى خان تربتى با 200 تن سرباز بفرمودۀ سالار حافظ و حارس بود.

فتح سبزوار و گرفتارى بيگلربيگى برادر سالار

اين هنگام كه يعقوب على خان برادر او در تربت طريق خدمت سپرد و اسكندر خان - سردار را به تربت در برد، مكتوبى به مصطفى قلى خان فرستاد كه من طريق خدمت گرفتم تو نيز ترهات سالار را از خاطر محو كن و قلعۀ اراك را به مردم حسام السّلطنه بسپار. مصطفى قلى خان چون مكتوب برادر را برخواند، خود نيز عريضه نگار داده، با مكتوب يعقوب على خان به نزد حسام السّلطنه فرستاد و عرض كرد كه لشكرى به من فرست تا ارك را بدو سپارم. حسام السّلطنه بى توانى فرج اللّه خان سركردۀ فوج عرب را با مردم او مأمور فرمود تا شتابزده برفتند و روز چهاردهم ربيع الثانى ارك را فروگرفتند. اين هنگام مردم شهر چنان آشفته بودند كه هيچ كس از خويشتن خبر باز نمى داد و امير اصلان خان پسر سالار با چند سوار از مردم خود از بهر آنكه مردمان را اغلوطه دهد تا گرفتار نشود، در ميان كوى و بازار اسب مى تاخت و فرياد برمى كشيد كه هان اى مردم دليرانه بكوشيد و دشمن را دفع دهيد. از اين گونه همى فرياد كرد تا پس دروازۀ شهر آمد، دروازۀ عراق را بسته و سپاه خصم را از پس در نشسته يافت، از آنجا عنان بگردانيد و به دروازۀ ديگر شتافت، همچنان اين در را بسته يافت، در كمال جلادت از اسب به زير آمد و به زخم تبر زين قفل دروازه بشكست و در بگشود و برنشست و به جانب نيشابور اسب برجهاند. سام خان ايلخانى با جمعى

ص:217

از سواران به فرمان حسام السّلطنه از دنبال او 10 فرسنگ بشتافتند و گرد او نيافتند.

اما ميرزا محمّد خان بيگلربيگى و شاهزاده محمّد يوسف و سليمان آقاى قليجى و جماعتى ديگر از اعيان سبزوار به ميان مسجدى رفته بنشستند و لشكريان ايشان را دست بسته به حضرت حسام السّلطنه آوردند. شاهزاده آن جماعت را به يحيى خان تبريزى سپرد تا با كند و زنجير به دار الخلافه آورده، به عوانان شاهنشاه ايران سپرد.

اما حسام السّلطنه بعد از فتح سبزوار بيستم ربيع الثانى به جانب نيشابور رهسپار آمد.

امام وردى خان بيات را كه هنگام آشفتگى خراسان، حشمت الدّوله به حكومت نيشابور بازداشته بود، هنوز حكومت نيشابور داشت و مردم سالار را در آن بلده مداخلت نمى گذاشت، با اينكه سالار دو عراده توپ از 14 عراده توپى كه خليفه سلطان به نزديك او برده بود، به نيشابور فرستاد. و امام وردى خان را بسيار بيم و اميد داد مفيد نيفتاد.

بالجمله چون حسام السّلطنه بدو منزلى نيشابور رسيد امام ويردى خان به استقبال آمد و خواستار شد تا سپاهى به نيشابور برده شهر را بسپارد. حسام السّلطنه او را فراوان بنواخت و از جماعت قراجه داغى گروهى را به حراست نيشابور فرستاد و حكم داد تا توپهاى خليفه سلطان را به لشكرگاه آوردند، شب عيد نوروز سلطانى شهر نيشابور نيز مستخلص شد و ديگر قصّه هاى خراسان در جاى خود مسطور مى شود.

مأمور شدن مشير الدّوله به بغداد

و هم در اين سال حكم سلطانى صادر گشت كه ميرزا جعفر خان مشير الدّوله سفر بغداد كند، به اتّفاق وكلاى ثلاثۀ دولت روس و روم و انگليس به محمّره شود و موافق عهدنامۀ ارزان الروم حدود اراضى دولتين را معيّن دارد. [مشير الدّوله] روز چهاردهم شهر ذيحجه از تبريز بيرون شد و 4 سال مدّت سفر او به درازا كشيد. درويش پاشا وكيل دولت آل عثمان به خيرخواهى دولت خويش از طريق انصاف انحراف جست و به اغواى مردم چعب پرداخت و ايشان را به مواعيد عرقوبى(1) تحريض داد كه خويشتن را از تبعۀ دولت آل عثمان بخوانيد تا 10 ساله منال ديوانى از شما طلب نكنيم.

ص:218


1- (1) . عرقوب نام مردى است كه بخلف وعده معروف است.

با اين همه مشير الدّوله 10000 تومان بر خرج ايشان بيفزود و آن جماعت بدين شناعت رضا ندادند و خود را به كذب به دولت بيگانه نبستند و همچنان 6000 تومان بر شهر حويزه خراج نهاد و 1200 ديه و قريه كه درويش پاشا به دروغ منسوب به اراضى دولت آل عثمانى مى داشت كذب او را مدلّل كرد و مسجّل داشت. وكيل دولت روس چريكوف وانگريز وليمس نيز سجل كردند و خط و خاتم برنهادند.

حكومت هاى جديد

و هم در اين سال حاجى بيژن خان كه پيشخدمتان سدۀ سلطانى را رياست داشت برحسب فرمان حكومت يزد يافت، بعد از ورود بدان بلده چنان دانست كه به قوّت محمّد عبد اللّه كه شرح حالش از اين پيش گذشت، حكومت يزد بايست كرد. لاجرم او را طلب داشته رئيس عوانان خويش كرد و هيچ امرى را بى اشارت و استشارت او به پاى نتوانست برد. 6 ماه كار بدين گونه رفت تا كارداران دولت از آشفتگى امر يزد آگهى يافتند و او را معزول ساختند.

و هم در اين سال كارداران دولت شاهزاده خانلر ميرزا را كه حكومت مازندران داشت طلب نموده به فرمانگزارى بروجرد فرستادند و حكمرانى مازندران به شاهزاده مهديقلى ميرزا مفوّض گشت.

قصّۀ قرّة العين

و هم در اين سال قصۀ قرة العين ظاهر گشت. همانا اين زن زرّين تاج نام داشت و او دختر حاجى ملا صالح قزوينى است. پدرش يك تن از اجلّۀ فقها بود و شوهرش ملا محمّد تقى عمزادۀ وى است كه او نيز فضلى به كمال داشت و عمش ملا محمّد تقى مجتهدى است كه صيت فضل و تقو [ا] ى او در همۀ بلدان و امصار پراكنده است و اين دختر با اينكه روئى چون قمر و زلفى چون مشك اذفر داشت، در علوم عربيّه و حفظ احاديث و تأويل آيات فرقانى با حظّى وافر بود. از سوء قضا شيفتۀ كلمات ميرزا على محمّد باب گشت و از جمله اصحاب او شد و اندك اندك طريقت او را كه بيشتر ناسخ شريعت بود بدانست، حجاب زنان را از مردان موجب عقاب شمرد و يك زن را به نكاح 9 مرد فرض استحباب كرد.

اصحاب ميرزا على محمّد باب كه از زن و فرزند و خويش و پيوند آواره بودند و از كمال

ص:219

شبق، هر پتياره را ماه پاره مى دانستند، به ارادتى عاشقانه شمع او را پروانه گشتند. گاهى او را بدر الدّجى و وقتى شمس الضّحى نام نهادند و عاقبت به قرّة العين لقب يافت. مجلس خود را چون حجلۀ عروس پيراسته مى كرد و تن را چون طاووس بهشت آراسته مى داشت و پيروان باب را حاضر كرده بى پرده برايشان در مى آمد و نخست بر فراز تختى جلوس كرده چون واعظان متّقى از بهشت و دوزخ ياد مى كرد و از احاديث و آيات شرحى به كمال مى راند. آن گاه مى گفت هركس مرا مس كند، سورت آتش دوزخ بر وى چيره نگردد. مستمعين بر پاى مى شدند و به پاى سرير او مى رفتند و لبهاى او را كه بر ياقوت رمانى افسوس مى كرد بوس مى زدند و پستانهاى او را كه بر نار بستان دريغ مى خورد چهره مى سودند. ملا محمّد تقى عم او چون كردار نابهنجار او را تفرّس كرد از در طرد و منع بيرون شد.

قرّة العين كه همۀ مجتهدين و علماى دين را واجب القتل مى دانست بر قتل عمّ خويش نيز فتوى راند و اصحاب او هنگام سپيده دم بر او تاختند و در مسجد، ميان نماز و نياز مقتولش ساختند. از كمال زهد و ورع كه او را بود در ميان جماعتى از مردم به شهيد ثالث ملقّب گشت. اما قرّة العين از پدر و شوهر حسم رشتۀ مؤالفت كرد و طريق مخالفت گرفت و از قزوين به بيرون سفر كرده با اصحاب خويش راه بريد و از داعيان باب بود، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

وفيات

و هم در اين سال ميرزا احمد شاملو كه چندگونه خط را نيكو [مى] نوشت در مشهد رضوى عليه الصّلوة و السّلام درگذشت و كلمۀ «قدمات بعده الخط» تاريخ وفات او گشت.

ص:220

ذكر حكومت شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله در بروجرد و سيلاخور
اشاره

دو ماه قبل از آنكه شاهنشاه غازى وداع اين جهان گويد، كارداران دولت، شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله را كه اين وقت حكومت همدان داشت، طلب نموده مأمور به فرمانگزارى مازندران نمودند و در مدّتى قليل آن مملكت را به نظام كرد. و چون روز نهم شوّال خبر پرملال تحويل شاهنشاه غازى از اين جهان فانى بدو بردند بزرگان مازندران را حاضر ساخت و گفت:

آگاه باشيد كه شاهنشاه ما از جهان رخت بربست و پادشاهى جوان به جاى او نشست، اينك از آذربايجان به جانب دار الخلافه شتاب گرفته و مرا به التزام ركاب فرمان داده و من از اين سفر بدان سرم كه ساحت شما را از آلايش عصيان صافى بدارم.

چه در زمان شاهنشاه غازى و حكومت شاهزاده اردشير ميرزا بيرون قانون چاكرى از حاضر شدن به حضرت پادشاه و تقديم خدمت پادشاهزاده تقاعدى ورزيدند.

بزرگان مازندران بدين سخن شادمانه شدند و هريك جداگانه عذر گناه را عريضه به درگاه شاهنشاه نگاشتند. احتشام الدّوله اين جمله را گرفته ايلغاركنان تا به دار الخلافۀ طهران براند و از آنجا پذيرۀ موكب شاهنشاه را راه برگرفت، در منزل سياه دهن قزوين به تقبيل سدۀ سلطنت قرين بهروزى و ميمنت گشت و به ملازمت ركاب تا به منزل كرج كوچ داد و از آنجا برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت بروجرد يافت. و بى اينكه به شهر طهران درآيد به جانب بروجرد شتافت و به صوابديد كارداران دولت 100 تن سوار چلبيانلو و 30 سوار قبّه ملازم خدمت او شد.

بعد از ورود بروجرد بيرون آن بلده در باغشاه فرود آمد. روز سيم از قبيلۀ حسنوند فيلى جماعتى تا قريۀ فيال كه يك دو تير پرتاب تا باغشاه بر زيادت مسافت ندارد بتاختند و مواشى مردم آن قريه را منهوب ساختند. از وقوع اين حادثه، جهان

ص:221

در چشم احتشام الدّوله تاريك شد و بى توانى با معدودى از مردم خود كه حاضر بودند برنشست و چون برق و باد شتافته جماعت حسنوند را دريافت. و هم در آن گرمى كه از راه برسيد 5 تن از ايشان را به زخم گلولۀ تفنگ با خاك پست كرد. مردم حسنوند چون اين گزند بديدند مواشى منهوبه را بگذاشتند و طريق فرار برداشتند و مردم فيلى از آن پس دست تعرض از اراضى بروجرد كوتاه نمودند.

فتح قلعۀ ده كرد

و از جانب ديگر نصر اللّه خان دالوند و قاسم خان قايد رحمتان كه همۀ عمر به غارت بازرگانان روزگار مى بردند، اين وقت كه خبر ورود احتشام الدّوله را بدانستند در قلعۀ ده كرد سيلاخور كه معقلى متين بود، جاى كردند و نام از شاهزاده نبردند.

چندانكه احتشام الدّوله كار از در رفق و مدارا كرد بر استكبار و استنكاف ايشان افزوده گشت. ناچار در تسخير قلعه و تدمير ايشان يك جهت شد و از بروجرد راه برگرفته، ولى خان سرتيپ را نيز با جمعى از سربازان ملازم ركاب ساخت و طىّ مسافت كرده قلعۀ ده كرد را حصار داد، نصر اله خان نيز از بيرون قلعه سنگرى چند كرده، به مدافعت بيرون شد و شاهزاده بى توانى فرمان يورش داد و سربازان حمله افكندند و همچنان تركتاز به سنگر او در رفتند و او را دستگير ساختند.

و در اين جنگ جمعى از سرباز مقتول و گروهى مجروح گشت و بعد از گرفتارى قاسم خان و نصر اله خان قلعگيان را پاى اصطبار بلغزيد و آن دروازه كه دور از لشكرگاه بود بگشودند و به جانب جبل گريختند. پس شاهزاده به قلعه در رفت و روز ديگر قاسم خان و نصر اله خان را با كنده و زنجير به شهر آورد.

و از پس آن جمعى از مردم بيرانوند فيلى كه فرمان پذير حسينعلى خان بيرانوند بودند در محال بروجرد به نهب مجتازان و غارت بازرگانان روز سپردند.

احتشام الدّوله جماعتى را به دفع ايشان بفرستاد تا 20 تن از آن قاطعان طرق و شوارع را دستگير ساخته به شهر بروجرد آوردند. پس بفرمود 2 تن

ص:222

از ايشان را عرضۀ هلاك ساختند و ديگران را مثله كردند، و همچنان چون افراسياب خان باجلان بعد از وفات شاهنشاه غازى در محال بروجرد آغاز تركتازى نموده مصدر بسيار شرارت و شطارت بود و با بزرگان بختيارى نيز مرافقت و موافقت داشت، احتشام الدّوله در مبداى ورود بند و گزند او را از دورانديشى دور دانست، لاجرم او را به حكومت باجلان فرمان كرد و تشريف داد و باقر خان و اسد خان و على محمّد خان را نيز به حكومت بختيارى فرستاد و ايشان بعد از بيرون شدن از شهر بر جسارت و شرارت بيفزودند؛ زيرا كه اخذ خلعت و اجازت مراجعت را از ضعف حال شاهزاده شمردند. از اين روى يك بار حومۀ شهر آشفته گشت و اين آشفتگى خاطر شهريان را نيز از بهر فتنه بر شورانيد.

حاجى رحمن كه يك تن از خويشاوندان حاجى ملاّ اسد اللّه مجتهد بود جمعى از اشرار را به گرد خود انجمن ساخت و در ميان كوى و بازار مردمان را بر مخالفت شاهزاده تحريض همى كرد و شحنۀ شهر را مأخوذ داشته محبوس نمود و بعضى از منال ديوان را از عمّال احتشام الدّوله بگرفت و بر مردم غوغا طلب قسمت كرد.

شاهزاده كه مردى مجرب بود، آتش سخط و غضب را به زلال صبر و سكون بنشاند و دفع غوغاى عامه را به آلات حرب و ضرب دست نبرد. لاجرم چون آفتاب به مغرب در رفت، مردم عامه پراكنده شدند و به خانه هاى خويش در رفتند و آن جماعت كه آتش اين فتنه را دامن همى زدند، معاينه كردند كه شاهزاده بدين نيرنگ و حيلت آلودۀ مبارزت و مقاتلت نگشت، ناچار صبحگاه عذرخواه گناه خويش آمدند و چندان پوزش و نيايش آوردند كه مورد بخشايش گشتند.

ص:223

تحويل جسد مبارك شاهنشاه مبرور از دار الخلافۀ طهران به دار الامان قم
اشاره

از اين پيش مرقوم افتاد كه جسد مبارك شاهنشاه غازى را كارداران دولت از قصر - محمّديّه حمل داده، در باغ لاله زار به قانون شريعت وديعت نهادند. چون شاهنشاه منصور به دار الخلافه در آمد و برخى از امور را به نظام كرد، روز دوازدهم شهر ذيحجة الحرام خويشتن به باغ لاله زار در رفت و بزرگان ايران و اعيان چاكران حاضر حضرت گشتند. آن گاه شاهنشاه بفرمود تا جسد مبارك محمّد شاه را بزرگان درگاه برگرفته بر سر و دوش حمل همى دادند و اشك همى باريدند. من بنده توانم گفت كه بر زيادت از ديگر مردمان خسته خاطر بودم، چه، شكر نعمت او را با تصنيف چند كتاب و تأليف چندين ابواب نتوانم گزاشت.

بالجمله شاهنشاه منصور تشييع جنازۀ پدر همى كرد تا از باغ لاله زار بدر شد، آن گاه چنانكه پادشاهى با سپاهى كوچ دهد آن جسد مبارك را به دار الامان قم تحويل كردند و روز چهارشنبۀ هيجدهم ذيحجه در جوار قبّۀ بضعۀ موسى بن جعفر عليهما السّلام به آئين سلطنت و قوانين شريعت به خاك سپردند و زر و مال فراوان به فقرا و مساكين بذل كردند. اللّهم البسه حلل النّور و اشدد سلطانه فى حظاير الحور.

ذكر حكومت خان خانان به اصفهان

و هم در اين سال برحسب فرمان شاهنشاه ايران سليمان خان خان خانان حكومت اصفهان يافت و ميرزا عبد الوهاب گلستانه مستوفى به وزارت او منصوب شد. بعد از ورود ايشان به اصفهان، ميرزا عبد الحسين سررشته دار اصفهانى كه در آرزوى وزارت آن بلده روز مى برد با ميرزا عبد الوهاب از در معادات بيرون شد و روى دل خان خانان نيز با ميرزا عبد الحسين بود. از اين روى كه او را از كارداران دولت مثالى بدست نبود، در فرمانبردارى خان خانان خضوعى بر زيادت داشت و از جانب ديگر ميرزا عبد الوهاب كه وزارت اصفهان را از شاهنشاه منصور منشور داشت بدين ذلّت سر در نمى آورد و در پايان امر ميان ايشان كار به مقابله و مقاتله

ص:224

رفت و از دو جانب مردم خويش را انجمن كرده اعداد جنگ نمودند.

چون اين قصّه معروض درگاه پادشاه افتاد به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام، چراغ على خان زنگنه را مأمور فرمود كه سفر اصفهان كرده، ميرزا عبد الوهاب را در خدمت وزارت به نيرو كند و ميرزا عبد الحسين را به درگاه آرد. چون چراغ على خان وارد اصفهان گشت بيشتر از مردم شهر به كار جنگ و گشادن تفنگ مشغول بودند و اهل حرفت و صنعت و بازرگانان حجرات خويش را استوار بسته، نيمى در گرد ميرزا عبد الحسين و نيم ديگر نزديك ميرزا عبد الوهاب انجمن بودند.

چراغ على خان با خود انديشيد كه اگر حكم احضار ميرزا عبد الحسين را اظهار كنم چون بى اجازت كارداران دولت در اين امر مبارزت نموده بيمناك شود و يك باره اين شهر را بر شوراند و واجب شود كه سپاهى بدين جانب مأمور شده جماعتى را تباه سازد.

لاجرم به نزديك خان خانان و آقا سيّد محمّد امام جمعۀ اصفهان چنين مكشوف داشت كه كارداران دولت فرمان كرده اند كه ميرزا عبد الحسين به كار وزارت قيام كند و ميرزا عبد الوهاب راه دار الخلافه برگيرد و روز ديگر مردم را در عمارت چهل ستون اصفهان انجمن ساخته اين حكم را بر ايشان القا كرد و اهالى آن شهر را آسايش و آرامش داد و بعد از هفته [اى] به سراى امام جمعه رفته، ميرزا عبد الوهاب را به جانب دار الخلافه كوچ داد.

مأمور شدن حاتم خان به نظم يزد و كرمان

و هم در اين سال چون خبر آشفتگى كرمان و بيرون شدن فضلعلى خان، چنانكه بدان اشارت شد، معروض كارداران دولت افتاد، حاتم خان شهاب الملك را به اتّفاق على خان و ابراهيم خان پسرهاى عبد الرّضا خان يزدى مأمور نظم كرمان فرمودند. شهاب الملك بعد از ورود به كرمان به تخريب امر فضلعلى خان پرداخت، از بهر آنكه حكومت كرمان را از بهر خويش همى خواست. چون اين خبر به عرض اولياى دولت رسيد بر آن شدند كه او را بخوانند و حاكمى ديگر از بهر كرمان برنشانند. پس منشور احضار او برفت و او تا 3 منزلى

ص:225

كاشان براند و در آنجا منشور پادشاه بدو رسيد كه به اتّفاق على خان و ابراهيم خان سفر يزد كند و محمّد عبد اللّه و ديگر اشرار را قلع و قمع نمايد.

لاجرم حاتم خان طريق يزد برداشت و ابراهيم خان هم كه در آن شهر پدر بر پدر قوّتى به كمال داشت، از پيش روى تاختن كرد و بسيار كس از اشرار را گرفته محبوس بداشت، محمّد عبد اللّه چون قوّت درنگ نداشت، به خانۀ حاجى محمّد كريم خان پسر ظهير الدّوله ابراهيم خان قاجار كه از فحول علماى شيخيه است گريخته پناهنده گشت و از پس آن نيز شهاب الملك نيز برسيد.

و هم در يزد نظام مملكت را جز با حكومت خويش راست نمى ديد و از نظام آن بلده چشم پوشيده به اصلاح امارت خويش روزگار مى برد و اين معنى نيز معروض كارداران دولت افتاد، او را به دار الخلافه طلب كردند و بدين گناه و ديگر عصيانها مبلغى زر و سيم به مصادره تسليم داد.

ذكر حكومت شاهزاده اردشير ميرزا در لرستان و خوزستان و بختيارى

و هم در اين سال برحسب فرمان، شاهزاده اردشير ميرزا كه جودتى با جلالت انباز و فضلى با بذل همساز داشت، مأمور به حكومت خوزستان و لرستان و بختيارى و نظم اراضى چعب و رامهرمز گشت و سليمان خان گرجى برادرزادۀ منوچهر خان معتمد الدّوله كه ملقب به سهام الدّوله بود، به وزارت و سردارى سپاه منصوب شد. پس بسيج سفر كرده با 2 فوج سرباز كمره و گلپايگان و 2 فوج لشكر لرستان و يك فوج سرباز فريدن و چهارمحال و 400 تن سوار شاهيسون و 400 سوار چگنى قزوينى و جماعتى از ملازمان ركابى و 200 تن توپچى و 8 عراده توپ و قورخانۀ لايق در عشر آخر ربيع الاول [1265 ه/ 1849 م] از دار الخلافه خيمه بيرون زد.

نخستين به اراضى كمره و گلپايگان و خوانسار و چهارمحال و فريدن عبور كرده، هر فتنه كه از اشرار بختيارى در آن محال روى داده بود قلع و قمع فرمود، مردم شرير را دستگير ساخته، برخى را خود عرضۀ هلاك و دمار داشت و جماعتى را با كنده و زنجير به درگاه شاهنشاه فرستاد و هر قلعه و كوشكى كه راهزنان از بهر خود معقلى مى دانستند با خاك پست كرد و قلعۀ اروجن را كه در حواشى خاك

ص:226

بختيارى حصنى حصين بود نيز ويران نمود.

بالجمله 6 ماه چمن سنگباران و قهيز را لشكرگاه كرده از نظم آن اراضى بپرداخت و از آنجا آهنگ لرستان ساخت، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

حكومت شاهزاده بهرام ميرزا در فارس

و هم در اين سال شاهزاده بهرام ميرزا كه در ايوان عالمى نحرير و در ميدان ضرغامى دلير بود، مأمور به حكومت فارس گشت و ميرزا فضل اللّه نصير الملك وزارت فارس يافت و ميرزا مهدى مستوفى نورى پسر محمّد زكى خان سردار نيز برحسب حكم بسيج سفر شيراز كرد. و چون محمّد على خان ايلخانى قشقائى سالى چند مى رفت كه مأمور به توقّف طهران بود و رخصت مراجعت با خانه خويش نداشت، اين هنگام شاهزاده بهرام ميرزا از كارداران دولت رخصت او را خواستار آمد و به شفاعت او ايلخانى را اجازت مراجعت حاصل شد. پس شاهزاده با 100 تن سوارۀ طالش روز بيست و چهارم ذيحجة الحرام از دار الخلافۀ طهران راه برگرفت و بعد از ورود به اصفهان خطى چند به اعيان و عمّال فارس نگاشته هركس را جداگانه به كارى بازداشت.

و روز چهاردهم محرّم از اصفهان بيرون شده كوچ بر كوچ تا مشهد مرغاب براند و در آنجا ايل بيگى قشقائى برادر ايلخانى و جماعتى از مردم فارس پذيره رسيدند و از اين منزل تا به شيراز از كثرت گل و لاى و شدّت برف و سورت برودت هوا، به زحمت فراوان طىّ مسافت كردند و روز نهم شهر صفر المظفر شاهزاده بهرام ميرزا وارد شيراز گشت و رايت نظم آن مملكت برافراخت و از هركس مالى و ثروتى به نهب و غارت رفته بود به استرداد پرداخت و ميرزا نعيم پسر محمّد زكى خان سردار نورى را كه منصب لشكرنويسى فارس نامزد او بود فرمان كرد تا لشكرى كه در شيراز اقامت داشت، عرض داد.

و اين وقت عزيز خان مكرى كه اكنون سردار كل عساكر منصوره است با فوج چهارم تبريز در شيراز بود و برحسب فرمان روانۀ طهران گشت و ديگر اسمعيل خان سرهنگ با فوج شقاقى مخبران و محمّد صالح خان سرهنگ توپخانه با 150 تن توپچى و عزيز بيگ ياور سمنانى با جماعتى از سربازان

ص:227

سمنان و 12 عراده توپ و قورخانه حاضر بود.

شاهزاده بهرام ميرزا خواستار شد كه كارداران دولت اين جماعت را تا نوروز سلطانى در شيراز رخصت اقامت دهند، مسئول او به اجابت مقرون افتاد.

و هم فرمان برسيد كه حسين خان نظام الدّوله را در سراى خود باز دارند و قراول بگمارند كه از شهر شيراز؛ بلكه از سراى خود بيرون نشود.

حكومت طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله در كرمان

و هم در اين سال شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله كه در نظم بلدان و رزم ميدان شناختۀ ايران بود و در كشف مشكلات علوم و معضلات حكم بر فضلاى عهد فزونى داشت مأمور به فرمانگزارى كرمان آمد، و بعد از ورود به آن بلده فرمان كرد كه ملا حسين پسر ملا على اعمى كه مصدر آن همه شر بود، چنانكه مرقوم افتاد، در آن شهر نماند و بسيار كس از اشرار را نيز دستگير ساخته بعضى را مقتول نمود و جمعى را در كنده و زنجير كشيد.

و پس از نظم شهر، شوارع و طرق را از زحمت دزدان و راهزنان بپرداخت و طريق كاروانيان را در تمامت اراضى بلوچستان و سيستان بازداشت و چندانكه در آن مملكت فرمانگزار بود منال ديوانى و حقوق سلطانى را به نيكوتر وجهى ادا نمود و رعيّت را شاد خاطر و آسوده بداشت و اهل حرفت و صنعت را نيك تربيت كرد، خاصّه شال كرمانى را كه از بافتۀ كشمير بر زيادت قيمت يافت.

ازدواج ميرزا تقى خان امير نظام با عزت الدّوله خواهر ناصر الدّين شاه

و هم در اين سال چون روزى چند از جلوس شاهنشاه ايران سپرى شد و كار صدارت اعظم بر ميرزا تقى خان امير نظام راست بايستاد، ملك الملوك ايران همى خواست تا قواد سپاه و بزرگان درگاه بى اكراه خاطر امر و نهى ميرزا تقى خان را حاضر باشند، لاجرم او را به شرف مصاهرت قرين مفاخرت ساخت و خواهر خويش را روز جمعۀ بيست و دوم شهر ربيع الاول با او عقد بست و شب چهارشنبۀ چهارم ربيع الثانى او را به سراى ميرزا تقى خان فرستاد، بدين انتساب كه با خانوادۀ سلطنت حاصل كرد تمامت شاهزادگان او را نرم كردن و فروتن شدند.

ص:228

شورش سربازان بر ميرزا تقى خان و رفتن او به خانۀ اعتماد الدّوله
اشاره

و هم در اين سال چون ميرزا حسن خان برادر امير نظام متوقّف در آذربايجان بود و رتق و فتق لشكر آذربايجان را خاصّ خويش مى دانست به استظهار برادر تكبّر و تنمّرى ديگر بر سر داشت. لشكريان از خشونت طبع و سورت خوى او رنجه و شكنجه بودند و بيم داشتند كه در نزد امير نظام از برادر او شكايت آورند تا مبادا قرين غرامت و نكايت گردند و اين معنى را در دل مى نهفتند و نمى گفتند.

در اين وقت كه فوج قهرمانيه و فوج ششم تبريز و فوج خاصه و فوج شقاقى قراجه داغى در دار الخلافه ميان سرباز خانۀ ارك جاى داشتند، چند تن از شناختگان درگاه كه با امير نظام از در خصومت بودند سربازان را در عصيان با او همداستان ساختند تا متّفق الكلمه سر از فرمان برتافتند و نخستين صاحبان مناصب مانند سرتيپ و سرهنگ و ياور و سلطان را از ميان خود به يك سوى كردند. آن گاه بر شوريدند و گفتند يا شاهنشاه ايران، ميرزا تقى خان را از وزارت خلع فرمايد يا نام ما را از جريدۀ چاكران محو نمايد. و هم آواز، در ميان سربازخانه غوغا برداشتند و فرياد استغاثت برافراشتند.

ميرزا تقى خان چون اين بدانست با آن كبر و خيلا كه در دماغ او بود، حمل اين جسارت نتوانست كرد، چند كس از قفاى يكديگر بديشان فرستاد و آن جماعت را به قتل و نهب و اسر تهديد كرد. سربازان از كلمات او يك باره بيچاره شدند و چنان دانستند كه اگر از يكديگر كناره گيرند يك تن زنده نخواهند بود، از بيم جان رايت اتّفاق افراخته كردند، روز يكشنبۀ پانزدهم ربيع الثانى اعلان كلمۀ عصيان نمودند و يكدل و يك زبان غوغا برداشتند و گفتند «تا ميرزا تقى خان را از مسند وزارت فرود نكنيم، از پاى نخواهيم نشست». و از قورخانه چند حمل گران به سربازخانه تحويل دادند و

ص:229

آذوقه و علوفۀ فراوان نيز فراهم نمودند. و روز ديگر از بامداد تصميم عزم دادند كه ميرزا تقى خان را از مقام خويش دفع دهند؛ بلكه اگر توانند عرضۀ هلاك و دمار سازند.

پس تفنگهاى خود را با سرب و بارود بينباشتند و گفتند هرگز شاهنشاه ايران چندين هزار كس را كه در راه دولت از بذل جان مضايقت نكنند با يك تن برابر نخواهد گذاشت؛ و ديگر اينكه ميرزا تقى خان اگر زنده ماند بى گمان ما را زنده نخواهد گذاشت.

اكنون كه ما را وداع جان گفتن واجب افتاده بهتر آن است كه ميرزا تقى خان را مقتول سازيم و بدست پادشاه كشته شويم. اين بگفتند و از سربازخانه به جانب خانۀ ميرزا تقى خان راه برگرفتند.

از اين سوى ميرزا تقى خان چون مردم از جان گذشته را دشمن جان خويش يافت هراسناك گشت و بفرمود تا مردم او در سراى و بام خانه را به حراست بايستادند و چون سربازان راه نزديك كردند، 2 تن را به زخم گلوله از پاى درآوردند. اما سربازان اگرچه قوّت آن داشتند كه به سراى ميرزا تقى خان در روند، اما حشمت خواهر پادشاه را كه در سراى او بود نگاه داشته از بيرون سراى بايستادند و فرياد هاياهاى افراخته كردند، از بهر آنكه شاهنشاه بر ايشان ببخشايد و ميرزا تقى خان را از عمل عزل فرمايد. و بعضى از مردم نامجرب كه حسن و قبح امور را ندانسته با ميرزا تقى خان دشمن بودند بر اين آتش فتنه دامن زن گشتند و جماعتى به حضرت پادشاه آمده معروض داشتند كه «از براى ميرزا تقى خان لشكرى بزرگ را مقتول نتوان ساخت، صواب آن است كه او را معزول سازيد و آتش اين فتنه را بنشانيد».

ملك الملوك عجم در خشم شد و فرمود همانا مردمى ناآزموده بوده ايد و ندانسته ايد كه اگر امروز من به خواستارى سربازان ميرزا تقى خان را از مكانت خويش ساقط سازم، خويشتن را از اوج سلطنت هابط كرده باشم، پس هر روز عزل و نصب چاكران من به اختيار لشكريان خواهد بود، همانا جهان را از وجود صد چنين لشكر خواهم پرداخت و دامان حشمت خويش را آلودۀ چنين ضعف نخواهم ساخت.

ص:230

رفتن امير نظام به خانۀ اعتماد الدّوله

در اين وقت ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله كه خيرخواه پادشاه و نيك انديش رعيّت و سپاه بود، معاينه كرد كه اگر ميرزا تقى خان را در اين مسيل مخافت آفتى رسد بر پادشاه واجب افتد كه چندين هزار كس را با تيغ بگذراند و اگر از مصدر خلافت منشورى بر عزل ميرزا تقى خان صادر شود، از حشمت سلطنت چيزى بكاهد، لاجرم هم در آن شب، كه شب سه شنبۀ شانزدهم ربيع الثانى بود، جمعى از مردم خود را با آلات حرب و ضرب ساختۀ جنگ كرده به حفظ و حراست ميرزا تقى خان برگماشت و او را برداشته به سراى خويش آورد و مردم شهر را اعلام نمود تا وضيع و شريف و عالم و عامى انجمن شوند و خويشان و عشيرت او حاضر آمدند و آن شب را به حفظ و حراست او به پاى بردند. و بامدادان كه تمامت بزرگان و امرا در آنجا انجمن بودند، سخن بر اين نهادند كه اين سربازان چون گوسفندانند، روا نباشد كه ايشان به عصيانى كه كرده اند كيفر بينند و مورد سخط و غضب پادشاه گردند، در شريعت كرم و احسان، صواب آن است كه خاطر هراسان ايشان را از وحشت و دهشت باز آريم و ملازم حضرت بداريم و اين كار را كسى تواند ساخته كرد كه طريق خردمندان بداند و سخن سنجيده براند تا اين مردم هراسنده را سخن او پسنده افتد.

اين قرعه بنام عباسقلى خان والى كه نسب به ابراهيم خليل خان قراباغى جوانشير مى رساند، برآمد. پس عباسقلى خان، حاجى على خان حاجب الدّوله و ميرزا مصطفى - مستوفى و نجفقلى خان دنبلى را برداشته به سربازخانه در رفت. سربازان در گرد او انجمن شدند و غوغا برداشتند. عباسقلى خان با ايشان گفت كه هرگز راست نيايد كه يك تن با 5000 كس به محاجه سخن كند. صواب آن است كه از هر فوج چند تن گزيده كنيد و نزديك من بنشانيد، تا سخنان مرا اصغا نمايند و سنجيده پاسخ گويند. لاجرم جماعتى از ميان ايشان به نزد او صف برزدند. عباسقلى خان گفت:

هيچ دانسته ايد كه مردم آذربايجان در راه دولت سلاطين قاجاريه چه رنجها برده اند؟ همانا 50000 كس برافزون در جنگ روسيان و نبرد خراسان و افغانستان بذل جان كرده اند، تا نام خويش را در تمامت امصار و بلدان بلند ساخته اند.

ص:231

اكنون كه شما از در بى فرمانى بيرون شده ايد بر پادشاه واجب مى شود كه شما را عرضۀ تيغ سازد و جهان را از وجود شما بپردازد. و از آن سوى به فرمان ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله از مردم دار الخلافه و عراق 50000 كس انجمن شده اند و در دفع شما هم دست و هم داستانند، زمانى دير برنگذرد كه شما به تمامت شربت هلاكت بنوشيد و زنان و فرزندان شما به عنا و عذاب درافتند و نام بلند آذربايجانى به اين ناسپاسى شما پست شود و مردم عراق به حق شناسى بلند آوازه گردند.

سربازان گفتند:

ما پدر بر پدر در راه دولت جان داده ايم و هم اكنون در راه پادشاه جان خويش بر كف نهاده ايم اما نتوانيم بر سخط و غضب ميرزا تقى خان زيستن كنيم و آن زحمت و محنت كه از برادر او ديده ايم ظاهر سازيم؛ زيرا كه هرگز جانب برادر خود را فرو نخواهد گذاشت و به سوى ما نگران نخواهد شد.

عباسقلى خان گفت:

اين رأى به صواب نيست، همانا خديوى را كه خداى بارى بر مردم چندين مملكت خداوندى داده هرگز وزيرى اختيار نكند كه برادر و فرزند خود را بر بيگانگان بى حجتى فضيلتى نهد، شما از اين در هراسناك مباشيد و زحمتى كه از ميرزا حسن خان ديده ايد باز نمائيد، بر ذمّت من است كه حمل او را از پشت شما فرونهد و داد شما را بدهد.

بالجمله سربازان را مطمئن خاطر ساخت تا به يك بار جنبش كردند و شيپور بنواختند و هم گروه به نزديك ميرزا تقى خان راه برداشتند و به در سراى ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله آمده بر صف شدند و نخستين اعتماد الدّوله به ميان ايشان آمده از در بيم و اميد سخنى چند بكرد و آن گاه ميرزا تقى خان به در سراى آمده، ايشان را ديدار كرد و سربازان از در عذر و پوزش بيرون شده آغاز زارى و ضراعت نمودند. ميرزا تقى خان عذر آن جماعت بپذيرفت و گناه ايشان را معفو داشت.

از پس آن، ميرزا تقى خان روانۀ ارك سلطانى شد و در حضرت سلطان گناه سربازان را شفاعت خواه گشت و اين هنگام روز پنجشنبۀ نوزدهم ربيع الثانى بود. قوّت و حشمت اعتماد

ص:232

الدّوله در حراست ميرزا تقى خان و خمود نيران چنين فتنۀ بزرگ در نزد وضيع و شريف سخت عظيم گشت و عظمت او در تمامت بلدان و امصار ايران شايع افتاد و اين هنر بزرگ نزديك اهالى دول خارجه و مردم ممالك بعيده به كرامت طبع و حصافت عقل او برهانى استوار گشت.

بالجمله بعد از ورود ميرزا تقى خان به سراى خويش بى توانى خواستار آمد تا شاهنشاه ايران فرمان كرد و اسمعيل خان فراشباشى را كه در تهييج اين فتنه بى مداخلت نبود مأخوذ داشتند و معادل 50000 تومان از او بعد از رفع حساب اخذ نمودند و از پس آن برحسب فرمان، آقا بهرام امير ديوانخانه را به دست چند تن از عوانان داده روانۀ كرمانشاهان نمودند و حكم به توقّف آن بلده فرمودند و ميرزا نصر اللّه اردبيلى صدر الممالك را كه اين هنگام در قم زيستن داشت و به آرزوى صدارت اعظم روزگار مى گذاشت، هم فرمان رفت تا او را از قم به كرمانشاهان تحويل دادند و امر به اقامت كردند.

شرح حال ملا حسين بشرويه و طغيان جماعت بابيه و مقاتلت ايشان در مازندران با گروه لشكريان
اشاره

ملا حسين يك تن از مردم بشرويه است. در آغاز زندگانى به كسب علوم رسميّه مانند صرف و نحو و فقه و اصول روزگار مى گذاشت و آن نيرو نداشت كه در تحصيل علوم با علماى عهد انباز شود و سامان خود را به ساز كند. لاجرم از پى چاره هر روز رائى مى زد و حيلتى مى انگيخت. در اين وقت او را مسموع افتاد كه ميرزا على محمّد باب از بوشهر به شيراز سفر كرده و به قانونى جديد و شريعتى تازه خود را بلند آوازه ساخته. پس بى توانى از خراسان طريق شيراز برگرفت و بعد از ورود بدان بلده به نهانى ميرزا على محمّد باب را ديدار كرد و آئين او را پذيرفتار شد.

اگرچه اين هنگام ميرزا على محمّد باب چنانكه مذكور شد، به حكم حسين خان نظام الدّوله مأمور بود كه در سراى خود

ص:233

نشيمن كند و در به روى آشنا و بيگانه فروبندد، با اين همه آسوده نمى زيست و از قبل خود به هر شهر و ديار مريدان خود را گسيل مى ساخت و مردمان را به كيش خويش دعوت مى نمود و طلب بيعت مى كرد. ملا حسين را چون به گفتار و ديدار بيازمود و در كار خويش استوار شناخت او را به طرف عراق و خراسان سفر كردن فرمود تا به هر شهر و ديه درآيد و مردم را به سوى او دعوت نمايد و زيارت نامه [اى] كه از براى زيارت امير المؤمنين عليه السّلام، خود تلفيق كرده بود، بدو سپرد و همچنان تفسير سورۀ يوسف عليه السّلام را كه خود شرح كرده بود هم بدو داد تا بر مردمان بخواند و فصاحت باب را در آن كلمات بر كمالات او حجّتى سازد.

ملا حسين با اين برگ و ساز از شيراز در تك و تاز آمد و طىّ مسافت نموده وارد اصفهان گشت و در آنجا ملا محمّد تقى هراتى را كه يك تن از فقها بود بفريفت و او را يكى از پيروان باب ساخت، چنانكه در منبر و محراب بى پرده از جلالت قدر باب سخن مى كرد و او را به نيابت امام ثانى عشر عليه الصّلوة و السّلام ستايش مى نمود. و همچنان منوچهر خان معتمد الدّوله كه اين وقت حكومت اصفهان داشت به كلمات ملا حسين، باب را مردى زاهد دانست و گفت تواند بود كه امام غايب را، وى نايب باشد.

بالجمله ملا حسين از اصفهان به كاشان آمد و در آنجا حاجى ميرزا جانى كه يك تن از بازرگانان كاشان بود از در عقيدت و ارادت بدو پيوست. آن گاه به نزديك حاجى ملا محمّد مجتهد پسر حاجى ملا احمد نراقى كه امروز در علم و عمل از تمامت فضلاى ايران برترى دارد عبور كرد و تفسير سورۀ يوسف و زيارت نامه [اى] كه با خود داشت در نزد او گذاشت و او را به قبول نيابت باب داعى گشت. حاجى ملا محمّد آن كلمات را برخواند و غلطات آن را باز نمود. ملا حسين گفت:

باب مى فرمايد كه نحو به گناهى كه كرده بود او را تاكنون مقيد و محبوس داشتند، من به شفاعت او پرداختم و او را از قيد و بند آزاد ساختم. اكنون اگر مرفوعى را منصوب يا منصوبى را مجرور خوانند معذور باشند.

حاجى ملا محمّد بانگ

ص:234

برآورد كه:

چندين بيهوده سخن مكن. نخست آنكه: بر مردم عجم تلفيق كلمات عربيّه را حجّت آوردن كارى به اغلوطه كردن است؛ و ديگر آنكه هر كه بيرون اين قانون كه ما راست سخن كند او را حجّتى روشن بايد. بدين مزخرفات لاطايل و ترهات بى حاصل به غايت مرام واصل نتوان شد.

و ملا حسين را از پيش براند و چون هنوز دعوت او از نيابت باب بر زيادت نبود، افزون از اين، ردّ وضع او فتوى نكرد. و بالجمله ملا حسين از كاشان به دار الخلافه سفر كرد و روزى چند در طهران متوقّف گشت و روى دل چند تن از عامه را كه منزلت همج و رعاع داشتند با خود كرد و كتابى از باب به شاهنشاه مبرور محمّد شاه و حاجى ميرزا آقاسى آورده بود بدين شرح كه:

اگر حمل بيعت مرا بر گردن و متابعت مرا واجب شماريد اين سلطنت شما را بزرگ خواهم كرد و دول خارجه را در تحت فرمان شما خواهم داشت.

ملا حسين كتاب باب را ظاهر ساخت و دعوت او را اظهار كرد. كارداران دولت او را تهديد فرستادند كه از اين گونه ترهات لب ببند و اگر سلامت جان خواهى اقامت اين شهر را به درود كن.

ملا حسين چون كار بر مراد نيافت خطى به حاجى ملا محمّد على بارفروشى فرستاد و مكتوبى به قزوين از بهر قرّة العين كرد و هر دو تن را به خراسان طلب داشت تا از آنجا دعوت خويش آشكار كنند. و خود بى توانى از طهران راه برگرفت و از آنجا سفر خراسان نمود و بعد از ورود به شهر مقدّس در بالا خيابان منزل ساخت و به اغواى مردم پرداخت.

آغاز فتنه ملا حسين بشرويه در خراسان

ملا عبد الخالق يزدى كه تلميذ شيخ احمد احسائى بود و در توحيد خانۀ صحن مقدّس صاحب محراب و منبر بود، به اغواى او از اتباع باب گشت و در فراز منبر سخنى چند كه با شرع انور بينونتى داشت بگفت. و نيز ملا على اصغر مجتهد نيشابورى كه هم بر طريقت شيخ احمد بود به مكاتيب و ملاقات ملا حسين از راه برفت و در مسجد نيشابور به گفتار ناسزاوار پرداخت. اين خبر نيز در مشهدّ مقدس سمرگشت، علماى مشهد به جنبش آمدند و غوغا

ص:235

برداشتند و صورت حال را به شاهزاده حمزه ميرزا بنگاشتند.

حمزه ميرزا اين هنگام در چمن رادكان بود. چون اين خبر بشنيد فرمان كرد كه ملا حسين را از شهر مشهد حاضر لشكرگاه كنند و هركس از مردم مشهد كه متابعت او كرده، چنانچه از او تبرّى نجويد و باب را لعن نفرستد قرين عنا و عذاب دارند. لاجرم ملا على اصغر را از نيشابور به مشهد آوردند و او بى توانى به مسجد درآمد و بر منبر صعود كرد و بر ميرزا على محمّد باب و اصحاب او لعنت فرستاد و آسوده گشت؛ و همچنان چند تن ديگر طريق سلامت جستند و در لعن باب با او موافقت كردند.

اما ملا عبد الخالق سر بر كرد و گفت من هرگز از اين راه برنگردم؛ مگر آنكه علماى بلد مجلس محاوره بسازند و با من مناطره آغازند. عمّال شاهزاده چون اين كلمات بشنيدند، او را از نماز جمعه و جماعت منع فرمودند و حكم دادند تا در سراى خويش اقامت كند، و اين عزلت را موجب سلامت شمارد. و ملا حسين را برداشته به لشكرگاه حمزه ميرزا بردند.

شاهزاده بفرمود تا او را در خيمه بازداشتند و چند تن قراول بگماشتند تا با كس طريق مخالطه و مراوده نسپارد. اين ببود تا آن گاه كه مردم مشهد بر شوريدند، چنانكه مذكور افتاد. پس، از لشكرگاه رها شده، راه مشهد برگرفت و در بابا قدرت كه به يك سوى شهر مشهد است فرود شد. مردم آن بلده او را از ورود به شهر دفع دادند. ناچار به جانب نيشابور سفر كرد و در آنجا مردم عامه را جمعى با خود يار كرد و راه سبزوار برداشت. در سبزوار ميرزا تقى جوينى كه مردى دبير و آواره نگار بود بدو پيوست و دخل و خرج اصحاب او را به حساب گرفت و چند تن ديگر را نيز از سبزوار بفريفت و به طرف ميامى رهسپار گشت.

نخستين به قصبۀ يارجمند رسيد. آقا سيّد محمّد كه در يارجمند نماز جماعت مى گذاشت او را و اصحاب او را به سراى خويش از بهر ضيافت دعوت كرد، چون درآمدند و در مجلس او جلوس كردند، نخستين خادمان ضيافت خانه،

ص:236

غليان و قهوه در آوردند، ملا حسين دامن درچيد و حكم به حرمت غليان و قهوه براند. از اينجا سخن بلا و نعم درافتاد و بدعت باب در شريعت و دعوت ملا حسين در طريقت او مكشوف گشت. آقا سيّد محمّد خشمگين شد و گفت من شما را نجس و دنس مى دارم و پرهيز از مجالست شما را واجب مى شمارم و ايشان را از سراى خود بيرون شدن فرمود.

ناچار ملا حسين راه برگرفته در دو فرسنگى يارجمند به قريۀ خان خودى درآمد. در آنجا ملا حسن و ملا على به او ملحق شدند و طريقت او را به حق دانستند. پس از آنجا به ميامى سفر كرد و روزى چند در آن بلده توقّف نمود و 36 تن از مردم ميامى را با خود متّفق ساخت و به اعلان كلمۀ دعوت پرداخت.

مردم ميامى چون اين بديدند غوغا برداشتند و با او از در مقاتلت و مبارزت بيرون شدند. در اين وقت ملا حسين را نيز چون عدّتى و عددى بود به مدافعت برخاست و چند تن از اصحاب او مقتول گشت. پس ناچار راه شاهرود پيش داشت و بعد از ورود در آن بلده، به سراى ملا محمّد كاظم مجتهد شاهرود درآمد و او را به كيش خويش خواندن گرفت.

ملا محمّد كاظم از اصغاى كلمات او كه با شريعت غرّا بينونتى تمام داشت بر آشفت و زبان به دشنام او باز كرد و عصائى كه در دست داشت، فراز برده بر سر او فرود آورد و بفرمود تا در زمان او را و اصحاب او را از شهر اخراج كردند. و اين هنگام خبر وفات شاهنشاه غازى در آن اراضى پراكنده گشت و از اين خبر ملا حسين قوّتى بدست كرد و از شاهرود سفر بسطام نمود.

علماى بسطام چون از رسيدن او آگاه شدند كس فرستاده او را از درآمدن به شهر بيم دادند. ملا حسين چون راه ورود به شهر بسطام را مسدود يافت در دو فرسنگى آن بلده به قريۀ حسين آباد درآمد؛ و ملا على حسين آبادى را نيز فريفتۀ خويش كرد و او را با خود يار كرده به جانب مازندران رهسپار گشت.

ص:237

رسيدن ملا حسين بشرويه به مازندران و فريفتن مردمان را از بهر عصيان و طغيان
اشاره

حاجى ملا محمّد على بارفروشى، هنگام كودكى خادم سراى حاجى محمّد على - مجتهد مازندرانى بود، چون به حدّ رشد و بلوغ رسيد، يك چند روزگار خويش را در تحصيل علم صرف و نحو و مسائل فقه و اصول به پاى برد. و نيز زر و مال چندان بيندوخت كه زيارت مكۀ متبركه بر وى واجب افتاد و سفر مكه پيش داشت. از قضا در عرض راه با ميرزا على محمّد باب دچار گشت و با او چند مجلس سخن كرده، شيفتۀ كلمات او شد. و در پايان امر، دل بدو داد و از پيروان او گشت. و بعد از مراجعت از سفر مكه روانۀ مازندران شده، در بارفروش سكون اختيار كرد.

از آن سوى چون ملا حسين در خراسان از قبل باب داعى شد، مكتوبى به حاجى محمّد على فرستاد كه با قدم عجل طريق خراسان برگيرد تا در اظهار دعوت هم دست شويم و كار بر مراد كنيم. حاجى محمّد على بى توانى سفر خراسان را تصميم عزم داد و بعد از ورود به مشهد به اتّفاق ملا حسين كار همى كرد. آن هنگام كه كار ملا حسين آشفته شد. چنانكه مرقوم افتاد، آهنگ عراق كرد و حاجى محمّد على از پيش روى روانه گشت.

و از آن سوى قرّة العين كه شرح حالش از پيش به شرح رفت، بعد از اراقت دم و قتل عمّ و مخالفت پدر و بى فرمانى شوهر از قزوين با فوجى عاشق دلباخته به آهنگ خراسان بيرون تاخت، چون در منزل بدشت كه يك فرسنگى بسطام است مقام كرد، حاجى محمّد على هم از خراسان برسيد و با قرّة العين يكديگر را ديدار كردند و چند كرّت مجلس را از بيگانه پرداخته به مشاورت بنشستند؛ و در رواج دين ميرزا على - محمّد باب رأى زدند و عاقبت پرده از كار برگرفتند، و قرّة العين منبرى در انجمن اصحاب نصب كرده، بى پرده بر منبر صعود كرد و برقع از رخ بركشيد و چهرۀ تابنده را كه مهر درخشنده بود با مردمان بنمود و گفت:

ص:238

هان اى اصحاب! اين روزگار ما از ايّام فترت شمرده مى شود. امروز تكاليف شرعيه يك باره ساقط است و اين صوم و صلوة و ثنا و صلوات كارى بيهوده است. آن گاه كه ميرزا على محمّد باب اقاليم سبعه را فروگيرد و اين اديان مختلفه را يكى كند، به تازه، شريعتى خواهد آورد و قرآن خويش را در ميان امت وديعتى خواهد نهاد و هر تكليف كه از نو بياورد، بر خلق روى زمين واجب خواهد گشت. پس امروز زحمت بيهوده بر خويش روا مداريد؛ و زنان خويش را در مضاجعت طريق مشاركت بسپاريد و در اموال يكديگر شريك و سهيم باشيد كه در اين امور شما را عقابى و نكالى نخواهد بود.

چون اين سخن به پاى برد مردمى كه در گرد منبر انجمن بودند، سر به گريبان در بردند و جماعتى كه در شريعت محمّديه و طريقت اثناعشريه عقيدتى و ثباتى داشتند از ارادت باب روى بركاشتند و يك يك بيرون شده سر خويش گرفتند و طريق مساكن خويش پيش داشتند و جماعتى كه بى دين و بدكيش بودند مال و ثروت و عيال و عدّتى نيز نداشتند، از اين سخنان شادخاطر شده، يك باره سر به بى دينى برآوردند و حمل شرايع را از گردن فرونهادند.

آن گاه حاجى محمّد على به اتّفاق قرّة العين راه مازندران برگرفت، چون به اراضى هزار جريب رسيد اندك اندك دل در قرّة العين بست، او را نيز هزيمتى نبود. عاقبت كار بدانجا پيوست كه اين هر دو تن در يك محمل مى نشستند و آن ساربانى كه مهار شتر را داشت شعرى چند انشاد مى كرد، بدين شرح كه «اجتماع شمسين و اقتران قمرين است» و اين اشعار را به آهنگ حدى تغنى مى كرد و طىّ مسافت مى نمود. در يكى از قراى هزار جريب به اتّفاق قرّة العين به حمام رفت و با او هم بستر شد و طريق مضاجعت سپرد.

مردم هزار جريب چون اين بدانستند و از عقيدت و كيش ايشان آگهى يافتند، جماعتى ساختۀ كار شده بر ايشان تاختن بردند و اموال و اثقال ايشان را به نهب و غارت برگرفتند.

بعد از اين واقعه ميان حاجى محمّد على و قرّة العين جدائى

ص:239

افتاد. حاجى محمّد على طريق بارفروش گرفت و قرة العين در اراضى مازندران با جمعى از دل باختگان خويش ديه به ديه همى عبور كرد و در اغواى مردم چندانكه توانست همى رنج برد. اما حاجى محمّد على بعد از ورود به بارفروش، خبر رسيدن ملا حسين را از خراسان اصغا نمود و دوستان خود را آگهى داده، انجمن كرد. و پس از روزى چند ملا حسين از راه برسيد و با اصحاب خود در كنار ميدان آن بلده فرود شد و به دعوت مردم پرداخت.

هنوز هفته [اى] برنگذشته بود كه 300 تن از مردم بارفروش طريقت باب گرفتند و طريق او را صواب شمردند. از اين حديث عموم خلق را وحشت و دهشتى تمام در خاطر راه كرد، و خبر آن جماعت در افواه ساير گشت. سعيد العلماء و ديگر علماى مازندران كه مكيدت ايشان را از بهر خود بر زيادت مى دانستند، جمعى از تفنگچيان به حفظ و حراست خويش برگماشتند و صورت حال را به كارداران دولت و سركردگان مازندران بنگاشتند.

مقاتلت جماعت بابيه در بارفروش

شاهزاده خانلر ميرزا كه هنوز حكومت مازندران داشت ايشان را وقعى نگذاشت، و كارگزاران او در اين امر مسامحتى كردند و جماعت بابيه از بارفروش بيرون شده، در سوادكوه جاى كردند. بعد از كوچ دادن خانلر ميرزا از مازندران به دار الخلافه، ديگرباره مراجعت به بارفروش نمودند. سعيد العلماء در بيم شد و به عباسقلى خان - سردار لاريجانى مكتوبى كرد. چون مكتوب سعيد العلماء بدو رسيد محمّد بيگ ياور را با 300 تن تفنگچى لاريجانى به دفع ايشان بيرون فرستاد.

محمّد بيك به قدم عجل و شتاب طىّ مسافت گرفت، و بعد از ورود بدان بلده به منازعت آن جماعت رده بركشيد، بالجمله در سر ميدان بارفروش نيران جنگ و جوش اشتعال يافت و بازار قتال و جدال روائى گرفت. از دو رويه به جنگ درآمدند؛ و آلات حرب و ضرب بكار بردند. در ميانه 12 تن از اصحاب باب، شربت هلاك چشيد و جماعتى نيز از مردم لاريجانى جراحت يافت.

چون ملا حسين و حاجى محمّد على مقاتلت در ميان

ص:240

شهر را از بهر خويش به زيان كار نزديك دانستند، از ميان جنگ، رزم زنان و هزيمت كنان، به كاروانسراى سبزه ميدان در رفتند؛ و در آنجا از بهر مدافعت سنگرها راست كرده، متحصّن گشتند.

در اين وقت عباسقلى خان سردار لاريجانى برسيد و صورت حال را معاينه كرد و رزم آن جماعت را تصميم عزم داد. اما ملا حسين چون ورود عباسقلى خان را بدانست و مكشوف داشت كه با اعداد كم و عدد اندك رزم او را نتواند ساخته كرد؛ و در تنگناى بارفروش حمل اين جنگ و جوش نتواند داد، حيلتى انديشيد و به نزديك او پيام فرستاد كه ما به هر شهر و ديه كه در رفته ايم سخنى جز از در شريعت نگفته ايم و اينكه مردم را به سوى باب مى خوانيم همى خواهيم كه ايشان را از عنا [و] عذاب برهانيم. اكنون كه مردم اين شهر طريق صلاح و فلان نمى جويند و جان و مال ما را مباح مى دانند، ايشان را در تيه خذلان و جهل مى گذاريم و صعب و سهل زمين را در نوشته به جانب ديگر مى گذريم.

عباسقلى خان در پاسخ گفت كه اين سخن به صواب است، نيكو آن است كه نخستين، بيرون مازندران دعوت خويش آغاز كنيد و امر خود را به ساز آريد، آن گاه بدان اراضى باز شويد. و جماعتى از تفنگچيان لاريجانى برگماشت كه آن جماعت را تا على آباد كوچ داده، از آنجا مراجعت كنند. لاجرم ملا حسين و حاجى محمّد على و اصحاب ايشان، از بارفروش بيرون شده راه برگرفتند؛ و تفنگچيان نيز تا ارض على آباد برفتند.

بعد از مراجعت جماعت تفنگچى، خسرو بيگ قائدى كلائى على آبادى گروهى را با خود يار كرده، به طمع و طلب زر و مال از دنبال ملا حسين و اصحاب او شتاب گرفت و ناگاه بر سر راه ايشان آمده، جنگ بپيوست. ملا حسين خواست تا او را بى منازعت و مقاتلت مراجعت دهد. خسرو بيگ رضا نداد و طمع در اسب ملا حسين ببست. اين معنى بر خاطر ملا حسين ثقلى بزرگ انداخت و ساختۀ كارزار گشت و او مردى دلير بود، و شمشير نيكو همى زد چه مسموع افتاد كه بسيار وقت تيغ او چون

ص:241

به فرق آمد در جگرگاه غرق شد.

بالجمله ملا حسين اسب بزد و به ميدان تاخت و مردم او جنگ برساختند. در اول حمله خسرو را با تيغ بگذرانيد و مردم او را به خاك هلاك درانداخت بعد از اين فتح، دل قوى كرد و از بيرون شدن مازندران پشيمان گشت و در حال عنان برتافت و تا مضجع شيخ طبرسى بشتافت و همى خواست در آن اراضى سنگرى ساز دهد و معقلى طراز كند. از قضا چنان افتاد كه اين هنگام بزرگان مازندران برحسب فرمان سفر طهران كردند تا جلوس شاهنشاه ايران را بر تخت كيان، درود و تحيّت گويند و روز غرّۀ محرم به تقبيل سدۀ سلطنت قرين فرّخى و ميمنت گشتند.

قلعه ساختن ملا حسين بشرويه به اتّفاق حاجى محمّد على بارفروشى و جماعت بابيّه در مزار شيخ طبرسى

ملا حسين بشرويه سفر كردن بزرگان مازندران را به درگاه شاهنشاه ايران به فال مبارك گرفت و آسوده خاطر در مزار شيخ طبرسى به ساختن قلعه پرداخت، حصنى مثمن بنيان كرد و بروج آن را 10 ذراع ارتفاع دادند و بر زبر آن بروج، بنيانى ديگر از تنۀ درختهاى بزرگ برآوردند و مثقبها بنمودند و خندقى عميق حفر كردند. از بهر فصيل قلعه خاكريزى چنان افراشته داشتند كه برابر بروج قلعه آمد و سه مرتبه در جدران و بروج قلعه از بهر تفنگچى نشيمن مقرّر كردند؛ و از قلعه براى عبور به خندق راهى چند بگشادند. و از اندرون قلعه نيز خاكريزى كردند، چنانكه 2000 تن مردم بابيه كه در قلعه حاضر بودند، در همان خاكريز نشيمن داشتند و ساختۀ جنگ بودند. و در ميان ديوار قلعه و خاكريز هرچند گام، چاه كرده بودند؛ و در بن هر چاه نيزه ها و ذلق ها از چوب و آهن نصب كردند و سر آن را با خار و خاشاك بپوشيدند، تا اگر

ص:242

وقتى لشكرى بدان قلعه يورش برد و به درون شود، به چاه درافتند و تباه شوند. آن گاه از هر ديه و قريه كه قريب بود علوفه و آذوقۀ فراوان فراهم كردند؛ و بدان قلعه حمل داده، بر زبر هم نهادند.

چون ملا حسين از اين كارها بپرداخت بانگ دعوت خويش را بلند آوازه ساخت و مردمان ساده دل را همى نويد داد كه سال ديگر ميرزا على محمّد باب كار اين جهان را يكسره خواهد كرد؛ و هفت اقليم را به تحت قدم خواهد سپرد و دين حق آشكار خواهد گشت و شريعتها يكى خواهد شد. بدين ترّهات حيلت آميز و كلمات طمع انگيز، مردم بى حسب و نسب كه مال دوست و جاه طلب بودند، از دور و نزديك به نزد او شتاب گرفتند، چندانكه 2000 تن اصحاب يافت.

آن گاه حاجى محمّد على را حضرت اعلى لقب نهادند و از بهر او شادروانى بياويخت و او را از پس پرده نشيمن داد تا مردم او را كمتر ديدار كنند، و حشمت او روز تا روز در خاطرها بزرگتر آيد. مرا مسموع افتاد كه حاجى محمّد على يك روز از بهر گرمابه شدن و سر و تن شستن از پس شادروان بيرون شد و بر اسب خويش برنشست تا به قريه [اى] كه قريب به قلعه بود در رود، جماعت بابيّه صف برزدند و با اينكه زمين هم گل و لاى بود چون او را ديدار كردند، به يك بار به زمين در افتادند و در ميان آن گل و لاى چهره ها بر زمين بسودند و تا ايشان را رخصت نداد سر برنداشتند.

بالجمله ملا حسين اصحاب خويش را هريك به نامى و لقبى خواند، يكى را گفت تو مظهر امام ثامن عليه السّلام باشى و امام رضا نام دارى؛ و ديگرى را سجّاد لقب نهاده، بدين گونه نام انبيا و ائمۀ هدى و اصحاب رسول صلى اللّه عليه و آله و اوصيا را بر مردم پست پايۀ فرومايه بست و ايشان را نويد همى داد كه هركه از ما، در جنگ كشته شود، پس از 40 روز بيشتر يا كمتر زنده شود و بر زيادت از اين، فرداى قيامت، بهشت خداى خاصّ ما خواهد بود. و هم در اين جهان شما هريك پادشاه مملكتى و حاكم ولايتى خواهيد شد

ص:243

و بعضى از ايشان را به سلطنت چين و ختا و حكومت روم و مملكت اروپا مستمال مى ساخت و ميعاد مى نهاد كه زود باشد مازندران را فروگيريم و به جانب رى سفر كنيم و در دامان جبلى كه در كنار شاهزاده عبد العظيم است، 12000 تن از مردم دار الخلافه را به خاك افكنيم.

و اين كلمات را كه ميرزا على محمّد باب بر ايشان فرستاده بود به مردم حديث مى كرد:

«ينحدرون من جزيرة الخضراء الى سفح جبل الزوراء و يقتلون نحو اثنى عشر الفا من الاتراك» و از جزيرة الخضرا تعبير به مازندران مى كرد و از جبل زوراء كوهى كه در كنار قريۀ شاهزاده عبد العظيم است حديث مى نمود. بالجمله بدين سخنان مردم خود را در كار مقاتلت و مبارزت چنان قويدل ساخت كه بى ترس و بيم بر دم شمشير و دهان شير مى تاختند و غمرات مرگ و ممات را ساز و برگ حيات مى شناختند.

مأمور داشتن شاهنشاه ايران بزرگان مازندران را به دفع ملا حسين و جماعت بابيه
اشاره

چون خبر اعداد جماعت بابيه در شيخ طبرسى و درازدستى ايشان در نهب و غارت محال مازندران گوشزد كارداران شاهنشاه ايران گشت، فرمان رفت كه بزرگان مازندران تجهيز لشكر كرده، بر ايشان بتازند و جهان از وجود آن جماعت بپردازند. بزرگان مازندران كه حاضر حضرت بودند بر ذمّت نهادند كه هرچه زودتر اين خدمت به پاى برند و هريك به خويشان خود مكتوب كردند.

حاجى مصطفى خان به برادر خود آقا عبد اللّه و عباسقلى خان لاريجانى به محمّد سلطان ياور و على خان سوادكوهى به سوادكوه و هزار جريب كس فرستادند و در تسخير قلعه و تدمير بابيه تحريض همى كردند. و كارداران دولت نيز به ميرزا آقاى - مستوفى مازندران و سعيد العلما و ديگر اكابر آن اراضى منشور كردند.

بعد از رسيدن اين احكام، نخستين: آقا عبد اللّه برادر حاجى مصطفى خان هزار جريبى خواست تا از همگنان قصب السبق برد، لاجرم 200 تن از مردم هزار جريب

ص:244

را گزيده ساخت پس با تفنگچى سورتى و بنى اعمام خود به سارى درآمد، در آنجا ميرزا آقا نيز از افاغنۀ ساكن سارى و سوار كرد و ترك انجمنى كرده به اتّفاق، تا على آباد براندند و از مردم على آباد و جماعت قادى نيز لشكرى بكردند؛ و آقا عبد اللّه آن لشكر را برداشته از آب رود تالار عبور نموده و به قريۀ لار در رفته در خانۀ نظر خان گرايلى فرود شد. و روز ديگر با لشكر به كنار شيخ طبرسى آمد و بساختن سنگر و حفر مارپيچ بپرداخت و از چوب و علف سپنجى چند بكرد و چند تن تفنگچى از مردم كودار در آنجا بازداشت و خود طريق قريۀ افرا پيش داشت و همى خواست تا همه روزه از افرا بدان جا شود و كار سنگر و مارپيچ به پاى برد، آن گاه لشكرگاه كنند.

اما از آن سوى چون شب به پاى رفت و سفيده بدميد، ملا حسين با جماعتى از مردم خود از قلعه بيرون شده مانند شير گرسنه بر سر كودارها براند و ايشان را عرضۀ شمشير ساخت.

هزيمت شدن لشكر مازندران و قتل آقا عبد الله به دست ملا حسين بشرويه

در ميان گيرودار بابيه با جماعت كودار، بانگ تفنگ گوشزد آقا عبد اللّه شد و مردم خود را برداشته شتاب كنان راه برگرفت. همچنان از گرد راه تفنگهاى خويش را به جانب جماعت بابيه گشاد دادند. ملا حسين كه اين وقت از قتل كودارها پرداخته بود، بى ترس و باك به جانب ايشان بتاخت. از ميان مردم آقا عبد اللّه جوانى افغان كه مردى سخت دلير بود سر راه بر ملا حسين برگرفت، هر دو به جنگ درآمدند و مدّتى ديرباز با تيغ و سپر با هم بگرويدند، ناگاه پاى اسب افغان به مغاكى در رفت و از پشت اسب به روى زمين آمد و ملا حسين در همان تندى كه داشت شمشير بر وى براند و او را بكشت.

و از جانب ديگر جماعت بابيه بر آقا عبد اللّه بتاختند و رزمى صعب بدادند در ميانه 30 تن مردم از تفنگچى و صاحبان مناصب مقتول گشت و ديگران هزيمت شدند. چون آقا عبد اللّه از يك پاى لنگ بوده به سرعت طىّ مسافت نمى توانست، خود را به درختستانى در برد و با اينكه گرد آن، درختستان را حفرى كرده بودند، ملا حسين بيم نكرد و چون برق خاطف خويشتن را به آقا عبد اللّه بر زد او را با تيغ

ص:245

دو نيمه كرد.

مردم او، راه قريۀ افرا پيش داشتند و اصحاب ملا حسين پياده و سواره از دنبال ايشان شتاب گرفتند. و همچنان از گرد راه به قريۀ فرّا، در رفتند و نخستين تفنگچيان را عرضۀ تيغ ساختند. پس به كار اهل قريه پرداختند، بر كودك شيرخواره و زنان بيچاره و پيرمردان فرتوت رحم نكردند، اناثا و ذكورا، صغارا و كبارا تمامت جانداران آن قريه را با شمشير و خنجر پاره پاره كردند. آن گاه آتش به قريه در زده تمامت خانه و سراى و باغ و بستان را بسوختند و ديوارها را با خاك پست كردند و اموال و اثقال نسا و رجال را به نهب و غارت برگرفتند و برفتند.

و چون خبر اين جلادت از جماعت بابيه در اراضى مازندران پراكنده شد و ظلمى چنين شديد و قتلى شنيع از ايشان سمر گشت، دلهاى لشكريان ضعيف شد و هر جماعت در هرجا كه اقامت داشت ديگر نيروى جنبش نياورد. محمّد سلطان ياور - لاريجانى در بارفروش بار فرونهاد و در كمال هول و هراس به حراست آن بلده پرداخت و ميرزا آقا در سارى خويشتن دارى همى كرد.

سفر كردن شاهزاده مهدى قلى ميرزا به مازندران به فرمان شاهنشاه ايران براى تسخير قلعۀ شيخ طبرسى و قلع جماعت بابى
اشاره

چون خبر قتل آقا عبد اللّه و غارت فرّا در حضرت ملك الملوك عجم مكشوف افتاد، نيران غضب شاهنشاه زبانه زدن گرفت و شاهزاده مهدى قلى ميرزا را طلب نمود و فرمان كرد بى توانى طريق مازندران بسپارد و يك تن از جماعت بابيه را زنده نگذارد.

آن گاه بفرمود تا نام مقتولين مازندران را جريده كردند و فرزندان و بازماندگان ايشان را هريك به عطاى عظيم بنواخت و محال پشتكوه هزار جريب را به حاجى مصطفى خان تفويض داد.

بالجمله مهدى قلى ميرزا به اتّفاق جماعتى از بزرگان مازندران در سلخ شهر محرم خيمه بيرون زد و از طريق سوادكوه راه برداشت و عباسقلى خان سردار

ص:246

لاريجانى مأمور شد كه از راه دماوند و لاريجان به طرف آمل كوچ دهد و در آنجا تجهيز لشكر كرده، به ركاب شاهزاده حاضر گردد.

بالجمله بعد از رسيدن شاهزاده به زيراب سوادكوه، گروهى از تفنگچيان هزار جريبى و جماعتى كرد و ترك بدو پيوسته شدند و از آنجا كوچ داده، در قريۀ واسكس - على آباد در سراى ميرزا سعيد فرود شد؛ و روزى چند به اعداد كار و نظم كشور و لشكر به پاى برد؛ و جماعت بابيه را هيچ محلى و مكانتى نمى نهاد، ايشان را لايق جنگ خويش نمى دانست و از بهر لشكرگاه حارسى و طلايه [اى] نمى گماشت. و هم در اين وقت ابرى بزرگ متراكم گشت و برفى عظيم بباريد و هوا را بردى سخت آغاز گشت.

لشكريان شاهزاده از بيم برودت هوا وقايۀ نفس را هركس به بيغوله [اى] خزيد و بى انديشۀ دشمن بيارميد.

شبيخون ساختن ملا حسين بشرويه و هزيمت شدن مهدى قلى ميرزا

ملا حسين و حاجى محمّد على كه انتظار چنين وقت مى بردند از اين حديث آگهى يافتند. پس ملا حسين چون پلنگ غضبان آمادۀ جنگ گشت و چون يك پاس از شب پانزدهم شهر صفر سپرى شد، به اتّفاق 300 تن مردم از جان گذشته، طريق مقاتلت در نوشت و ناگاه چون برق خاطف و صرصر عاصف به دستيارى خيكهاى فراوان آب رودخانه را در چنين سرماى سخت عبره كرد و تا قريب قريۀ واسكس براند.

آن گاه چند كس را از پيش روى خود روان داشت تا با هركس از لشكر شاهزاده باز خوردند همى گفتند ما مردم عباسقلى خان سردار لاريجانى مى باشيم و اينك عباسقلى خان است كه از قفاى ما در مى رسد.

اين همى گفتند و همى رفتند و ملا حسين با اصحاب خود از قفاى ايشان رهسپار بود، چندانكه به قريۀ واسكس و نزديك سراى شاهزاده برسيدند. حارسان سراى ندا در دادند كه كيستيد و از كجائيد؟ گفتند ما مردم سردار لاريجانى و اينك سردار است كه از قفاى ما در مى رسد. هنوز اين سخن در ميان بود كه ملا حسين در رسيد، نخستين چند تن از مردم خود را بر سر كوچه ها بگماشت تا اگر كسى از لشكريان به مدد شاهزاده آيد دفع دهند. آن گاه اصحاب خود را گفت چون به سراى شاهزاده در رفتيم فرياد به نوحه و

ص:247

ناله بلند كنيد كه دردا و دريغا شاهزاده را كشتند، تا هركس از مردم او اين ندا بشنود ناچار هراسناك شود و راه فرار پيش گيرد. اين بگفت و به در سراى شاهزاده آمد و بفرمود تا با تبر در سراى را بشكستند و به درون خانه در رفتند؛ و با شمشيرهاى كشيده با حافظان سراى درآويختند و خون بسيار كس بريختند؛ و آتش به سراى در زدند و باره بندى كه در پهلوى سراى بود هم بسوختند و خانۀ ديگر را كه از بهر مصيبت سيد الشّهدا عليه السّلام [آماده] كرده بودند، هم آتش اندر زدند و مردمى كه در آنجا جاى داشتند، برخى را بسوختند و بعضى را بكشتند؛ و از پس آن جسد ايشان را به آتش افكندند.

بالجمله جماعتى از تفنگچيان سوادكوهى كه در سراى بيرونى شاهزاده جاى داشتند، بعضى عرضۀ هلاك و دمار شدند و گروهى طريق فرار پيش داشتند سلطان - حسين ميرزا پسر شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه و داود ميرزا پسر ظلّ السّلطان هم در آنجا مقتول شدند و جسد هر دو تن سوخته گشت و ميرزا عبد الباقى مستوفى نيز به قتل رسيد. اما ملا حسين و مردم او از پس اين قتل و حرق آهنگ سراى درونى و قتل مهدى قلى ميرزا كردند و شاهزاده به خويشتن دارى پرداخت و يك تن از مردم بابيه كه از ديوار صعود كرده بود با گلولۀ تفنگ به زير انداخت و يك تن ديگر را كه از در سراى به درون رفت، هم هدف گلوله ساخت؛ لكن معلوم داشت كه با اين جماعت رزم نتواند داد، از جانب ديگر سراى، راه فرار پيش گرفت و در آن ظلمت شب و شدّت برف و برد يك تنه به جانب بيابان همى گريخت. جماعت بابيه هرچه در سراى او بيافتند، برگرفتند و به جانب محلات آن قريه تاختن بردند و بانگ صيحه و فرياد ايشان كوه و دشت را به زير پاى داشت.

لشكر شاهزاده از هول و هرب بعضى به جز پيراهن هيچ جامه دربرنداشتند و مجال پوشيدن جامه نكردند، سر و پاى برهنه به جانب قلل و جبال و مغاكهاى صحارى پراكنده شدند. در ميان اين همه لشكر چند تن از مردم اشرفى، ديوارى را سنگر كرده

ص:248

و به خويشتن دارى مشغول بودند. حاجى محمّد على با چند تن از بابيه آهنگ ايشان كرد و بى توانى حمله افكند. مردم اشرفى تفنگها بگشادند و از قضا گلوله بر دهان حاجى محمّد على آمد و جراحتى برداشت ناچار روى از جنگ بركاشت. مردم اشرفى ديگرباره از قفاى ايشان تفنگها گشاد دادند و چند تن از جماعت بابيه را به خاك افكندند.

مع القصه تا آن گاه كه سپيده برزد و روز روشن شد، هيچ كس از سركردگان و لشكريان نيروى آن نكردند كه از قلل جبال فرود شوند و دشمن را دفع دهند. بلكه از دور همى نظاره بودند و جماعت بابيه با آن قليل مردم مال و مواشى آن قريه و اموال و اثقال شاهزاده و سپاه او را از پيش روى همى رانده طريق قلعۀ شيخ طبرسى گرفتند. از قضا 600 تن از لشكر شاهزاده بر سر راه ايشان همى بود چون دانستند كه آن جماعت را هنگام مراجعت است بى آنكه منازعتى آغازند و تفنگى بگشايند سريعتر از برق و باد بگريختند و ملا حسين و اصحاب او چاشتگاه روز، از مسافت طريق بپرداختند و در قلعۀ خويش جاى ساختند.

اما مهدى قلى ميرزا بعد از فرار، نيم فرسنگ در آن گل و لاى و برف و برد پياده طى مسافت كرد. در اين وقت يك تن از مردم مازندران كه بر اسبى پالانى و كودن سوار بود، بدو باز خورد و او را بشناخت. پس اسب خود را بدو داد تا برنشست و او را در گاو - سرائى رسانيده نشيمن داد و خود هم بر آن اسب برآمد و از چپ و راست برفت و به هركس از لشكر برسيد او را از زندگانى و حيات شاهزاده مژده بداد و مردم را فوج فوج به حضرت او آورد.

اما چون شاهزاده را ديگر قوّت جنگ نبود از گاوسراى سوار شده آن شب را در قادى كلاى به پاى آورد؛ و روز ديگر به جانب سارى شتافت و اين غايله چنان هول و هربى در مردم مازندران انداخت كه در آن زمستان زن و فرزندان خود را برداشته از شهرستانها به كوهستانها فرار كردند. لكن مهدى قلى ميرزا ديگرباره به فراهم كردن سپاه پرداخت و سران و سركردگان را حاضر ساخت و به وعد و وعيد بسى بيم و اميد داد و ايشان به تجهيز لشكر و اعداد كار برآمدند.

ص:249

از آن سوى عباسقلى خان لاريجانى با لشكر خود از لاريجان تا قلعۀ شيخ طبرسى بتاخت و جماعت بابيه را به محاصره انداخت و صورت حال را معروض حضرت شاهزاده داشت كه اينك من اين مردم را حصار داده ام و حاجتى به مدد و معين ندارم اگر شما را تماشاى اين جنگ و نظارۀ اين حربگاه پسند خاطر است، بدين جانب كوچ دهيد.

شاهزاده چون اين بشنيد، بيم كرد كه مبادا عباسقلى خان غرّه شود و او را از بابيه آسيبى رسد. بفرمود تا محسن خان سورتى با مردم خود و جمعى از افاغنه و محمّد كريم خان اشرفى با تفنگچى اشرفى به جانب او كوچ دهند و نيز رقم كرد كه خليل خان سوادكوهى و مردم قادى كلا با او پيوسته گردند. و ايشان چون جلادت بابيه را معاينه كرده بودند، بعد از طىّ مسافت عباسقلى خان را گفتند رزم اين جماعت را خوار مايه مگير! دانسته باش كه بى آنكه سنگرى استوار كنيم نبرد نتوانيم كرد. عباسقلى خان گفت ما هرگز در برابر هيچ لشكر سنگر نخواهيم كرد، سنگر مردم لاريجان تن هاى ايشان است.

بالجمله در اين وقت مردم بابيه از بهر آنكه سردار و جماعت او را خواب خرگوش دهند چنان مى زيستند كه پندارى در قلعۀ شيخ طبرسى هيچ كس زنده نيست و گاه گاه از در ضراعت و فروتنى پيامى مى فرستادند و طلب امان مى كردند.

شبيخون ساختن جماعت بابيه و شكسته شدن عباسقلى خان لاريجانى

چون روزى چند بدين گونه گذشت، شب دهم شهر ربيع الاول سه ساعت از آن پيش كه سفيدۀ صبح سر برزند، ملا حسين 400 تن پيادۀ تفنگچى از ابطال مردم خود گزيده ساخت و از قلعۀ شيخ طبرسى بيرون تاخت و مانند ديو ديوانه و گرگ گرسنه از دروازۀ غربى قلعه تا كنار لشكرگاه براند و خود با چند سوار به يك سوى لشكرگاه كمين نهاد تا اگر كسى طريق فرار گيرد، عرضۀ هلاك و دمار گردد. در اين وقت مردم لشكرگاه آسوده از مكيدت دشمن در جامۀ خواب با جامه هاى گشوده غنوده بودند كه ناگاه، جماعت بابيه درآمدند. و نخستين با تيغهاى آخته بر لشكر سوادكوهى و هزار جريبى تاختند و در اول حمله ايشان را هزيمت

ص:250

كردند و هزيمتيان را برداشته به ميان سپاه قادى در بردند و هر دو فوج را از پيش رانده به سنگر سورتى و اشرفى داخل كردند و تمامت اين افواج را چون گوسفند كه از گرگان رميده باشند هم گروه به سنگر لاريجانى برزدند و كريچها و خانه ها كه مردم لشكرگاه از چوب كرده بودند آتش در زدند، تا ظلمت شب را روز روشن كرد و دوست از دشمن باديد آمد و از بانگ صيحه و نعرۀ گيرودار بابيه چنان دل لشكريان ضعيف شد كه هيچ كس را از هيچ كس نمى شناختند و يكديگر را هدف گلوله مى ساختند.

عباسقلى خان سردار را نيز نزديك افتاد كه وداع جان و جهان گويد، به هزار زحمت طريق سلامت به دست كرده، به يك سوى لشكرگاه گريخت و از آنجا گاه گاه تفنگى همى گشاد و محمّد سلطان ياور نيز در لشكرگاه فرياد همى برمى داشت و مردم را به جنگ جماعت بابيه تحريض مى داد. در اين وقت جمعى از اصحاب ملا حسين بدو رسيدند و او گمان داشت كه لشكر شاهزاده اند بانگ برايشان زد كه از بهر جنگ قدم استوار كنيد و اين مردم بى دين را عرضۀ دمار سازيد، هنوز سخن در دهان او بود كه در رسيدند و او را با تيغ پاره پاره كردند و در اين گيرودار 80 تن از جماعت بابيه نيز مقتول گشت.

از پس اين وقايع ملا حسين كه بر سر راه هزيمتيان كمين نهاده بود، به ميان لشكرگاه راند، ميرزا كريم خان اشرفى و آقا محمّد حسن لاريجانى با چند تن از تفنگچيان اشرف در كنار لشكرگاه سنگرى از بهر خود كرده مواضعه نهادند كه چندانكه زنده باشند، هزيمت نشوند، و از آتشى كه جماعت بابيه كرده بودند فضاى حربگاه روشن بود. در اين وقت ملا حسين و اصحاب او ديدار شدند.

قتل ملا حسين بشرويه در ميان كارزار

ميرزا كريم خان، آقا محمّد حسن را خطاب كرد كه هم اكنون آن سوار را كه دستار سبز بر سر دارد نگران باش. اين بگفت و تفنگ خويش را بگشاد و اين خود ملا حسين بود كه بعد از گشادن تفنگ دست بر سينه خود آورد و معلوم شد كه گلوله بر سينه او آمد و در زمان آقا محمّد حسن نيز تفنگ خود را رها داد و اين گلوله نيز به شكم او آمد

ص:251

و با اين دو جراحت صعب از اسب نيفتاد و به شتاب طريق فرار نگرفت، الاّ آنكه اصحاب خود را امر به مراجعت داد و با اينكه تفنگچيان اشرفى از دنبال او گلوله همى باريدند و جماعتى از اصحاب او را به خاك همى افكندند هيچ اضطراب نكرد و آهسته آهسته همى راه بريد تا به قلعۀ شيخ طبرسى رسيد.

با اين همه لشكر شاهزاده تاب درنگ نياوردند، هركس به طرفى گريخت الاّ آنكه عباسقلى خان لاريجانى با 50 تن و عبد اللّه خان افغان با 3 تن و محسن خان با چند تن اشرفى از بيرون لشكرگاه ببودند. چون صبح طالع شد ميرزا كريم خان اشرفى بر سر ديوارى برآمده بانگ اذان در داد تا اگر از لشكريان كسى در آن حوالى باشد فراهم شود.

عباسقلى خان و چند تن ديگر كه منتهز فرصت بودند بعد از اصغاى بانگ اذان با لشكرگاه درآمدند و از سرزنش اقران و اندوه كشتگان و بازپرس كارداران دولت آشفته خاطر بودند. بالجمله مقتولين را مدفون ساختند و 80 تن كشتگان بابيه را سر برگرفتند و سرهاى ايشان را به بارفروش و ديگر بلدان مازندران فرستادند كه هول و هيبت مردم از آن جماعت اندك شود. آن گاه عباسقلى خان صورت حال را به صحبت عبد اللّه خان افغان به شاهزاده فرستاد و تصميم عزم داد كه ديگرباره اعداد لشكر كرده، به حضرت شاهزاده رود.

اما از آن سوى ملا حسين تا دروازۀ قلعۀ شيخ طبرسى چنان برفت كه از اصحاب او كس ندانست او را جراحتى رسيده، در ميان دروازه از اسب درافتاده، او را برگرفتند و به نزديك حاجى محمّد على حمل دادند. پس ملا حسين به وصيّت زبان باز كرد و گفت اى مردم چنان ندانيد كه من مرده ام، 4 روز ديگر زنده خواهم شد و سر از قبر برخواهم كرد.

از اين آئين كه شما را آموخته ام باز نگرديد و دست از جنگ باز مداريد و دامن حضرت اعلى را - كه كنايت از حاجى محمّد على باشد - رها مكنيد. آن گاه مردم را از خود دور كرده با چند تن خاصان خود گفت نعش مرا در جائى

ص:252

دفن كنيد كه هيچ كس از قلعگيان نداند. اين بگفت و لب فروبست.

پس جسد او را در زير ديوار مرقد شيخ طبرسى با جامه و شمشير با خاك سپردند و 30 تن ديگر از جراحت يافتگان بابيه هم در قلعه بمردند، ايشان را نيز مدفون ساختند و آن گاه از قلعه بيرون شده به حربگاه آمدند و معاينه كردند كه مردم ايشان را سر برداشته اند. پس بى توانى به حفر زمين پرداخته هركس از لشكريان مدفون بود از خاك برآوردند و سر بريدند و سرهاى ايشان را بر سر چوبهاى دراز بالا كرده بر طرف دروازۀ غربى قلعه نصب كردند و تن هاى ايشان را در بيابان افكندند و كشتگان خود را مدفون ساختند و مراجعت به قلعه نموده در جاى خويش آرام گرفتند.

لشكر تاختن شاهزاده مهدى قلى ميرزا از شهر سارى به قلعۀ شيخ طبرسى براى جنگ جماعت بابيه
اشاره

شاهزاده مهديقلى ميرزا قبل از آنكه از شبيخون جماعت بابيه و شكستن عباسقلى - خان و لشكريان آگاه شود با لشكرى ساخته از شهر سارى بيرون تاخت و به آهنگ قلعۀ شيخ طبرسى راه بريده، در سرخه كلاى جاى كرد. و روز ديگر از آنجا كوچ داد، و چون لختى راه به پيمود مكتوب عباسقلى خان با چند نيزه سر از جماعت بابيه بدو آوردند و عباسقلى خان از بيم آنكه مبادا لشكر شاهزاده هراسناك شوند و از گرد او پراكنده گردند، هيچ از جلادت بابيه و هزيمت خود ياد نكرد.

لاجرم شاهزاده از مطالعۀ مكتوب و نظارۀ آن سرها چنان دانست كه فتح قلعۀ شيخ - طبرسى و قلع طايفۀ بابيه بسيار سهل است و در قطع مسافت شتاب گرفت كه مبادا فتح قلعه و [قلع و] قمع بابيه به نام عباسقلى خان برآيد و تا پل قراسو على آباد چون برق و باد همى براند. در آنجا عبد اللّه خان افغان از راه برسيد و ميرزا عبد اللّه نوائى را از حقيقت حال آگاه ساخت و اين هر دو تن به اتّفاق، شاهزاده را به كنارى

ص:253

آورده پرده از راز برگرفتند.

مهديقلى ميرزا برجاى سرد شد و كار را ديگرگون يافت، و نخست كس فرستاده بنه و آغروق خويش را كه از پيش روى مى رفت سر برتافت. پس سران سپاه را يك يك و دو دو حاضر كرده ايشان را از قصّه تنبيه كرد و به جانب كياكلا آمده آن شب را ببود. بزرگان سپاه بعضى اقامت را بر حركت ترجيح نهادند؛ و جماعتى تعجيل در حركت مى فرمودند.

عاقبت سخن بر اين نهادند كه اين لشكر از جماعت بابيه هراسناك شده اند اگر اين كرّت حمله افكنند و لشكر ما را درهم شكنند، بى كلفت خاطر مازندران را به تحت فرمان آرند. لاجرم با لشكرى درخور اين جنگ، آهنگ ايشان بايد كرد.

حصار دادن لشكريان جماعت بابيه را در قلعۀ شيخ طبرسى

پس شاهزاده 4 روز در كياكلا اوتراق كرد و كار لشكر بساخت و در روز پنجم از آنجا كوچ داده، با سپاه سواره و پياده به كنار قلعۀ شيخ طبرسى آمد و بدنهاى كشتگان را سوخته و بعضى را نيم خوردۀ جانوران معاينه كرد و سرهاى ايشان را بر سر چوبها نگريست كه از پيش روى قلعه چون درختستانى پديدار بود، هولى عظيم در دل او جاى كرد و روا ندانست كه بى سنگرى و حصنى در كنار آن قلعه اوتراق كند. لاجرم از آنجا عبور كرده يك فرسنگ از آن سوى تر، به قريۀ كاشت درآمد و در آنجا دو ساعت از شب گذشته با عباسقلى خان ديدار كرد و سه روز در آنجا توقّف نموده به فراهم كردن سپاه پرداخت و جماعتى از پى جماعتى بدو پيوست.

آن گاه كس بفرستاد تا سنگرى محكم در برابر قلعۀ شيخ طبرسى برآوردند و روز چهارم با لشكرى كينه توز به كنار قلعه آمد و هر جانبى را به جماعتى سپرد، هادى خان - نورى و ميرزا عبد اللّه نوائى را از بهر طلايۀ لشكر بداشت و صبحگاه سنگرها را استوار كرد. عباسقلى خان لاريجانى و نصر اللّه خان بندپى و حاجى مصطفى خان را با تفنگچى اشرفى و سورتى و لشكر دودانگه و بالارستاقى و جماعت كرد و ترك مأمور به محاصره ساخت و هريك را به جانبى از قلعه برگماشت. و فرمان كرد تا به حفر خندق و مارپيچ دامن برزنند و بروج محكم برآورند و جماعت بابيه را از دخول

ص:254

و خروج قلعۀ خود دفع دهند.

پس لشكريان به كار درآمدند و برجهاى محكم افراخته كردند، چنانكه از فراز آن بروج، ساحت قلعۀ بابيه را هدف گلوله همى ساختند و ايشان را عبور در ميان قلعه دشوار افتاد. چون كار بدين جا رسيد حاجى محمّد على حكم داد تا در شبهاى تاريك، خاكريزهاى پس ديوار قلعه را چنان مرتفع كردند كه ديگر ساحت قلعه ديدار نمى شد و اصحاب او آسوده در ميان قلعه به درنگ و شتاب بودند.

در اين وقت شاهزاده از كارداران دولت خواستار آمد تا دو عراده توپ و دو عراده خمپاره و قورخانۀ لايق بدو فرستادند. يك تن از مردم هرات آتشى از بارود تعبيه كرد كه آن را آتش زده به جانب قلعه روان مى داشت و 700 ذراع مسافت را قطع كرده به ميان قلعه فرود مى آمد و خانه هائى كه جماعت بابيه از چوب و خس و خاشاك پرداخته بودند آتش در مى زد. بدين صنعت هر خانه كه در آن قلعه بود سوخته شد؛ و از جانب ديگر گلولۀ توپ و خمپاره در ميان قلعه تگرگ مرگ مى باريد. حاجى محمّد على چون اين بديد از قلعۀ شيخ طبرسى كه نشيمن داشت بيرون شد و در ميان خاكريز قلعه منزل كرد و اصحاب او در نقبهائى كه كرده بودند جاى گرفتند، چنانكه هيچ كس را از توب و خمپاره آسيبى نبود.

در اين وقت جعفر قلى خان بالارستاقى هزار جريبى به لشكرگاه آمد و برحسب امر شاهزاده جانب غربى شيخ طبرسى را نزديك به قلعه، بنيان برجى كرد و در مدت 3 روز برجى عظيم برآورد، چنانكه لشكريان در 3 ماه مانند آن نكرده بودند. روز چهارم هنگام بامداد كه مردم او از كار سنگر به لشكرگاه مراجعت كردند تا لختى بياسايند، شاهزاده فرمان كرد كه هم اكنون باز شويد و كار سنگر به پاى بريد. هرچند قواد سپاه و جنگ ديدگان مجرب گفتند كه اين سربازان از اول شب تا سپيدۀ صبح لحظه [اى] نغنوده اند و لب به هيچ مأكول و مشروبى نيالوده اند، چندان مهلت

ص:255

فرماى كه وقايۀ نفس را زمانى از در آسايش و آرامش باشند و كار خوردنى و خورش بسازند، آن گاه مراجعت كنند.

شاهزاده از آن عجله كه در طبع داشت پذيرفتار نشد و فرمان داد كه هم اكنون بايد راه سنگر گيرند.

سربازان را كه نيروى بازپس شدن نبود هركس به گوشه [اى] مى گريخت و بى هشانه پهلو به خار و خاره مى نهاد و به خواب مى رفت. جعفر قلى خان و ميرزا عبد اللّه به زحمت فراوان با 35 تن سرباز از لشكرگاه روانۀ سنگر شدند و هريك در برج خود جاى كردند و سربازان ايشان نيز بعد از ورود به برج هركس به پشت افتاده بغنود.

شبيخون ساختن جماعت بابيه و كشتن جعفر قلى خان و طهماسب قلى خان را

جماعت بابيه كه از دور و نزديك نگران بودند، چون قلّت عدد و غفلت ايشان را تفرّس كردند، 200 تن مرد كارآزموده از راه خندق بيرون شده و ناگاه صيحه زنان يورش افكندند. ميرزا عبد اللّه كه هنوز دست فرسودۀ خواب نبود، حالى تفنگ خويش بگشود و دو تن از بابيه را به خاك افكند. ايشان راه بگردانيدند و همه گروه به جانب برج جعفر قلى خان حمله بردند و از گرد راه به درون برج درآمدند. جعفر قلى خان از جاى برآمد و دو تن را با گلوله به خاك افكند و دو تن را نيز مردم او بكشتند، با اين همه جماعت بابيه بيم نكردند و با شمشيرهاى كشيده بر او درآمده چند زخم شمشير بر وى فرود آوردند.

جعفر قلى خان را ديگر مجال مجادله نماند و خود را به ميان خندق برج درانداخت.

جماعت بابيه از پس او آهنگ برادرزادۀ او طهماسب قلى خان كردند و يك نيمه سر او را با تيغ ببردند و در اين گيرودار اصحاب حاجى محمّد على از فراز ديوار قلعه مانند تگرگ همى گلوله بباريدند تا مبادا از لشكرگاه كسى به مدد ايشان آيد.

بالجمله بعد از قتل طهماسب قلى خان و جراحت جعفر قلى خان مردم بابيه از برج بيرون شده، راه قلعۀ خويش برگرفتند. و وقت عبور، جعفر قلى خان را در ميان خندق يافتند و او را زخم تبرى نيز بر پهلو زده بگذشتند.

هنگام گذشتن ايشان ميرزا عبد اللّه و مردم او از برج خود دو تن ديگر را

ص:256

از آن جماعت به زخم گلوله مقتول ساختند، همراهان نعش ايشان را برگرفتند و برفتند. بعد از عبور بابيه ميرزا عبد اللّه، جعفر قلى خان را از خندق برآورده به لشكرگاه برد و خويشاوندان او جراحت او را مرهم كردند و بعد از دو روز او را به جانب سارى كوچ دادند تا در آنجا نيك مداوا كنند. مهديقلى ميرزا چون اين بشنيد در خشم شد و گفت چرا بى اجازت من او را كوچ داديد و كس بفرستاد تا او را به لشكرگاه مراجعت دادند. از اين شدن و آمدن زحمتى و تعبى بدو رسيد كه هم در آن شب درگذشت.

خشم گرفتن شاهنشاه ايران با بزرگان مازندران از بهر مسامحت ايشان در تسخير قلعه و تدمير بابيه
اشاره

چون مدت محاصرۀ قلعۀ شيخ طبرسى به 4 ماه كشيد و جلادت جماعت بابيه در كار مبارزت و مناجزت معروض كارداران دولت افتاد، آتش خشم ملك الملوك عجم زبانه زدن گرفت و فرمود:

ما چنان دانسته بوديم كه سپاه ما بى اكراه به ميان آتش و آب شتاب گيرند و از جنگ نهنگ و نبرد شير در تاب نشوند. اينك روزگارى دراز است كه با جماعتى نا به ساز طريق مقاتلت مى سپارند؛ و در اين مقاتلت روز به مماطلت مى گذارند. همانا بزرگان مازندران بقاى اين فتنه و فترت را موجب قربت حضرت ما دانند و از بهر قوام خويشتن، آتش اين احدوثه را دامن زنند. از اين پس چنان مى انگارم كه خداى مملكت مازندران نياورده است و به كيفر مسامحتى كه در اين ستيز و آويز رفته است، تمامت مردم مازندران را با جماعت بابيه عرضۀ تيغ تيز خواهم داشت.

مقربان درگاه از بهر شفاعت جبين ضراعت بر خاك نهادند و از جانب قواد سپاه فتح قلعه و قلع بابيه را ضمانت كردند.

اين هنگام شاهنشاه ايران، سليمان خان افشار را فرمان كرد تا به جانب مازندران رهسپار شود و فحص حال كند و بداند

ص:257

كه لشكريان در كار جنگ به مسامحت روزگار همى برند يا جماعت بابيه در كارزار استوار همى باشند. مع القصه بعد از ورود سليمان خان به مازندران لشكريان ترك سر و جان گفتند و اطراف قلعه را دايره كردار پره زدند؛ و از دو سوى به حفر كردن زمين و نقب در بردن به قلعه درآمدند و با يكديگر مواضعه كردند كه چون نقبها را از خاكريز و خندق بگذرانند آتش در زنند؛ و آن هنگام تمامت لشكر به يك بار يورش برند.

يورش بردن لشكريان بر سر قلعۀ شيخ طبرسى

بالجمله از طرف غربى يك نقب را به زير برج و خاكريز در برده آتش زدند. چنانكه 50 ذرع مسافت را برج و خندق و خاكريز با خاك پست شد و نقب ديگر را كه از جانب شرقى بود، چون با برج و خاكريز، نارسائى داشت، بعد از افروخته شدن زيانى شناخته نياورد، و اما لشكريان شيپور جنگ بنواختند و از چارسوى يورش دردادند. جماعت بابيه از آن جانب كه برج و باره به زير آمد انجمن شدند؛ و هركس از لشكر نزديك شد به زخم گلوله و ضرب تيغ دفع همى دادند. ميرزا كريم خان اشرفى با جمعى از مردم اشرف به جانب قلعه حمله برد، علمدار او را به زخم گلوله به خاك افكندند. ميرزا كريم خان دست بيازيد و خود علم برداشت و برافراشت و دليرانه تا پاى برج برفت و هيچ از باران گلوله بيم نكرد.

يك تن از بابيه سر تفنگ را از مثقب برج بيرون داد تا او را هدف گلوله سازد، ميرزا - كريم خان دست فرا برده گلوگاه تفنگ را بگرفت و از چنگ او برآورد و بر آن برج صعود كرده، علم را بر سر برج نصب كرد و فرياد برداشت كه اى لشكر سرعت كنيد. محمّد - صالح خان برادر جعفر قلى خان با چند تن بالارستاقى خود را به پاى برج برسانيد، اما مهديقلى ميرزا چون در اين يورش بسيار كس از لشكر را به معرض هلاك مى نگريست، بفرمود تا طبل مراجعت بنواختند. ميرزا كريم خان و محمّد صالح

ص:258

خان نيز بازپس شدند، اما چون اين كار به انجام نرفت، سران سپاه شرم زده بودند و واجب كردند كه روز ديگر اين كار به كام كنند و ديگرباره يورش به قلعه برند.

تنگى علف و آذوقه در ميان مردم بابى

در اين وقت مكشوف افتاد كه علوفه و آذوقۀ قلعگيان تنگياب شده است و كار بر ايشان سخت افتاده و روزى چند برنگذرد كه آن جماعت از شدّت مجاعت تباه شوند و اگر نه به پناه آيند. پس ترك يورش گفتند و در سختى محاصره كوشش نمودند. و از آن سوى نيز چون هر خبر كه حاجى محمّد على آورده بود به كذب و دروغ برآمد، عقيدت اصحاب او را فتورى باديد شد و از آن تعب و طلب كه داشتند سستى گرفتند. اما با اين همه هيچ كس را نيروى سخن نبود، چه اگر از كسى مخالفتى اصغا مى رفت به حكم حاجى محمّد على سر او را به زيان زبان برمى گرفتند.

لاجرم جماعت بابيه به جان آمدند و در نهان از پى چاره دامن برزدند، نخستين آقا رسول كه يك تن از سران آن جماعت بود، و از خويشتن 30 تن مرد جنگى داشت از شاهزاده امان طلبيد و مهديقلى ميرزا او را زينهار داد. پس، از قلعه بيرون شده به لشكرگاه در رفت و مطمئن خاطر گشته باز قلعه شد، و بى توانى مردم خود را برداشته روانۀ لشكرگاه گشت. چون راه نزديك كرد يك تن از مردم لاريجانى بى اجازت شاهزاده او را هدف گلوله ساخت و به خاك درانداخت و ديگر تفنگچيان به سوى مردم او تفنگها بگشادند و جمعى را مقتول ساختند. چند تن كه زنده ماندند، به سوى قلعه مراجعت كردند. جماعت بابيه گفتند شما مرتد شديد و به جانب دشمن شتافتيد. اكنون قتل شما واجب افتاد. پس همه را با تيغ بگذرانيدند.

از پس اين واقعه رضا خان پسر محمّد خان امير آخور شاهنشاه مبرور كه به جماعت بابيه پيوسته بود، هم زينهار جوى گشت و از شاهزاده امان يافته با دو سه تن از مردم خود به لشكرگاه درآمد. شاهزاده او را به هادى خان نورى سپرد تا در نزد خويش بدارد و جمعى ديگر از بابيه با لشكرى كه در سنگرها بودند، طريق رفق و مدارا پيش داشتند و اجازت حاصل كرده از قلعه بيرون شده و طريق فرار برداشتند و به مرابع

ص:259

و مساكن خويش گريختند.

و هم در اين ايام چنان افتاد كه شاهزاده و عباسقلى خان در يكى از بروج كه با قلعه قريب بود، در رفتند و جماعت بابيه تفرس كردند، پس به جانب آن برج چون باران بهار گلوله بباريدند. از قضا گلوله [اى] از شكاف تنۀ درختى بگذشت و بر شانۀ عباسقلى خان لاريجانى آمده جراحتى كرد، اما هيچ از جلادت او كاسته نشد و همچنان در تحريض لشكر و تمهيد سنگر استوار بود.

از پس اين واقعه علف و آذوقۀ جماعت بابيه يك باره به نهايت شد و راه بيرون شدن از قلعه مسدود بود. نخست علف زمين هرچه يافتند بخوردند و چندانكه درخت در قلعه بود، پوست و برگ آن را قوت كردند و چندانكه آلات و ادوات چرم داشتند نيم جوش ساخته بلع نمودند، و هرچه استخوان در قلعه بود بسوختند و با آب صلايه كرده بنوشيدند و اسب ملا حسين را كه به زخم گلوله مرده بود و از براى حشمت ملا حسين آن را با خاك سپرده بودند برآوردند و گوشت كنده آن را با استخوان به قسمت بردند. و با اين همه دست از ستيز و آويز كوتاه نكردند.

شبيخون ساختن جماعت بابيه و شكسته شدن ايشان

چنانكه لشكريان در طرف غربى قلعۀ شيخ طبرسى از بهر خود قلعه [اى] كرده بودند كه خندق آن 10 ذرع عمق و 10 ذرع عرض داشت و دو تنۀ درخت براى عبور بر خندق آن قنطره بسته بودند. ميرزا عبد اللّه نوائى و جمعى از سرباز بندپى و جماعت اشرفى و بالارستاقى در آن قلعه جاى داشتند، يك شب بعد از فروشدن آفتاب كه مردم قلعه مشغول نماز بودند و هنوز قنطره بر خندق بود، ناگاه دو تن از بابيه به قلعه درآمد [ند] و صيحه زنان حمله افكند [ند] و از رفقاى ايشان يك تن ديگر به درون شد. ميرزا عبد اللّه اين بديد و دهشت زده برخاست و نخستين آن دو تنۀ درخت را بگردانيد و به ميان خندق درافكند. جماعت بابيه چون معبر نيافتند باز شدند. اما اين 3 تن كه به ميان قلعه بودند، با شمشيرهاى كشيده به جنگ درآمدند و چند كس از تفنگچيان را جراحت كردند و يك تن از ايشان رزم زنان بر برج

ص:260

قلعه عروج كرده و بانگ همى برداشت كه برج را گرفتم، بشتابيد و به قلعه درآئيد.

جماعت بابيه از بيرون قلعه همى ولوله مى افكندند و تفنگ مى گشادند و يك تن از تفنگچيان اشرفى را نيز هدف گلوله ساختند و از آن جماعت نيز چند تن به زخم گلوله جان بداد. اما آن يك تن كه بر فراز برج شد كس را بدو دست نبود و هركه عزم صعود مى كرد با شمشير دو نيمه مى ساخت. در پايان امر، يك تن از مردم طالش مشتى زر بگرفت و آهنگ او كرد و بدو دست يافته، از پايش درآورد و دو تن ديگر را كه در ميان قلعه بودند، هم به قتل آوردند.

از پس اين واقعه ديگر در قلعۀ شيخ طبرسى برگ درخت و علف زمين و استخوان و چرم همه پرداخته شد و راه فرار مسدود گشت. ناچار جماعت بابيه از در استيمان بيرون شده زينهار طلبيدند. مهدى قلى ميرزا عهدنامه [اى] بديشان رقم كرد كه چون توبت و انابت كنيد و از مذهب جماعت اثنا عشريه به يك سوى نشويد از مال و جان در امان خواهيد بود، و خاتم بر آن رقم نهاد. سران سپاه نيز خاتم برزدند و انفاذ قلعه داشت و اسبى نيز براى حاجى محمّد على بفرستاد و بفرمود تا بر يك سوى لشكرگاه از بهر منزل ايشان خيمه [اى] چند برافراشتند. حاجى محمّد على با اينكه قريشى نسب نبود، دستارى سبز بر سر بسته داخل نسب شمرده مى شد. بالجمه از قلعه بيرون شد و بر اسب شاهزاده برنشست و 214 تن از جماعت بابيه باقى مانده بودند، با شمشيرهاى كشيده در ركاب او طى مسافت نمودند، در خيمه هائى كه براى ايشان كرده بودند فرود شدند و آن شب را به صبح آوردند.

قتل جماعت بابيه و خاتمه كار ايشان

روز ديگر شاهزاده، حاجى محمّد على و چند تن از بزرگان ايشان را به لشكرگاه طلب داشتند. بعد از درآمدن ايشان به مجلس و شكستن ناهار، سخن از مذهب به ميان آمد. با آنكه بعضى عقايد خود را مى نهفتند، آنچه بر زبان ايشان مى رفت مرتد شرعى و واجب القتل بودند. اگرچه شاهزاده حكم بر قتل ايشان نراند، اما

ص:261

لشكريان و سران سپاه از بس رنج برده بودند؛ و مردم ايشان عرضۀ شمشير گشته بود و همچنان بيم آن بود كه هريك به شهرى رفته مردم را اغوا كنند، دل بر قتل ايشان نهادند؛ و ناگاه انجمن شده، آهنگ خيمه هاى ايشان كردند.

در اين وقت مهدى قلى ميرزا نير چون پشت و روى اين كار را نگريست به حكم شريعت و پشتوانى دولت، قتل ايشان را واجب دانست. پس بفرمود تا آن جماعت را حاضر كرده، برصف بداشتند و فرمان كرد تا يك يك را شكم بدريدند؛ و بسيار كس بود كه از شكم او علف سبز فرومى ريخت. بالجمله تمامت آن جماعت مقتول شد، الاّ عددى قليل كه به ميان درختستانها درگريختند. رضا خان پسر محمّد خان ميرآخور و چند تن ديگر كه در منزل هادى خان نورى بودند، هم به دست تفنگچيان سورتى و لاريجانى تباه گشتند و 20 تن ديگر از آن جماعت بابيه كه از پيش امان يافته و در لشكرگاه جاى داشتند، هم جان به سلامت نبردند. پسر ملا عبد الخالق نيز عرضۀ هلاك گشت.

آن گاه شاهزاده، حاجى محمّد على و چند تن از سران را با او محبوس داشت و خود بر قلعۀ شيخ طبرسى درآمد و از هندسه [اى] كه در استحكام قلعه به كار برده بودند، شگفتى گرفت و آن برجها و خاكريزها و چاهها و راهها را معاينه كرد و اسلحه و تفنگ و اموال فراوان كه در آن قلعه انباشته بودند برگرفت. و هرچه را مالكى بود مسترد ساخت و آنچه از خانۀ ميرزا سعيد برده بودند، باز داد. و اموال خود را كه در واسكس به غارت رفته بود بدست كرد و هرچه مجهول المالك بود نيز مضبوط ساخت و از آنجا به بار فروش آمد.

سعيد العلما و ديگر اهالى شرع بر قتل حاجى محمّد على و صناديد بابيه، فتوى راندند و گفتند توبت ايشان در شريعت مقبول نباشد پس علما و طلاب علوم دينيّه انجمن شده، ايشان را در سر ميدان بارفروش مقتول ساختند و جهان را از آلايش وجود ايشان بپرداختند. و در اين فتنه، مازندران از بدايت امر تا به خاتمه، از جماعت بابيه 1500 تن به معرض هلاك و دمار درآمد و از مردم لشكرى نيز 500

ص:262

تن مقتول گشت.

رفتن حاجى ميرزا آقاسى به عتبات عاليات

و هم در اين سال حاجى ميرزا آقاسى از كارداران دولت خواستار شد كه به جانب عتبات عاليات سفر كند و در آستان ملايك پاسبان سيّد الشّهدا عليه السّلام مجاورت اختيار كند. شاهنشاه ايران بر زحمات چندسالۀ او رحمت آورد و نصر اللّه خان يوزباشى لك را با 50 سوار ملازم خدمت او داشت و او روز سه شنبۀ سيم ذيحجة الحرام از قريۀ شاهزاده عبد العظيم رضى اللّه عنه بيرون شده، روانۀ اراضى مقدسه و اماكن مشرفه گشت.

فتواى ميرزا احمد مجتهد تبريزى

و هم در اين سال ميرزا احمد مجتهد تبريزى به كفر شاگردان شيخ احمد احسائى و تبعۀ او فتوى راند و فرمان كرد كه ايشان به درون حمام مسلمين نروند و مردم ملاقات ايشان را با مس رطوبت بپرهيزند. لاجرم چنان افتاد كه يك تن از جماعت شيخيّه خواست به گرمابه در رود، مرد حمامى از در طرد و منع برآمد و كار به مناجرت و مناطحت افتاد. چون تبعۀ شيخيه را نيز عدّتى و كثرتى بود، از دو جانب جماعتى بزرگ انبوه شدند و اهل حرفت و صنعت كارخانه ها و دكه ها را دربستند و اعداد حرب و ضرب كردند. شاهزاده ملك قاسم ميرزا كه اين هنگام فرمانگزار آن ممكت بود، به زلال پند و تدبير آن آتش تفته را بنشاند و در ميان كار به مصلحت و مسالمت انداخت.

سفارت بغداد

و هم در اين سال ميرزا ابراهيم خان مصلحت گزار سفارت دولت ايران برحسب فرمان سفر دار السلام بغداد كرده مأمور به اقامت آن بلده گشت، تا در كار تجّار و زوّار و ديگر مجتازان ايران كه بدان اراضى سفر كنند نگران باشد و ميان دولتين اسلام كار بر تشييد مودّت كند.

ص:263

ذكر وقايع سال دوم جلوس شاهنشاه ايران ناصر الدين شاه قاجار مطابق سنۀ 1265 ه. / 1849 م.

اشاره

در سال 1265 ه. مطابق تخاقوى ئيل تركى چون 2 ساعت و 12 دقيقه از شب چهارشنبۀ 25 شهر ربيع الثانى برگذشت، آفتاب از حوت به حمل تحويل داد و شاهنشاه ايران سلطان ناصر الدين شاه قاجار جشن عيدى به پاى برد. و اين هنگام كارداران دولت چشم بر كار خراسان داشتند.

بالجمله از اين پيش مرقوم افتاد كه حمزه ميرزاى حشمة الدّوله از ارك مشهد مقدس آهنگ سفر هرات كرد، بعد از بيرون شدن از قلعۀ ارك به اتّفاق يار محمّد خان راه برگرفت و تا اراضى جام براند. چون هنگام آمدن يار محمّد خان به خراسان چند تن از لشكر او را مردم بهادر خان در اراضى جام اسير گرفته بودند، اين وقت لشكر حشمة الدّوله و افغانان، بهادر خان را با 100 تن تفنگچى در قلعۀ فريمون حصار دادند و عشر دوم ذيحجه را در آنجا روز بردند. بهادر خان زينهار جست و آذوقۀ لشكريان را حمل داد و امان يافت.

در اين منزل قربانعلى بيگ ملازم وزير مختار انگليس كه به صوابديد كارداران دولت منشور شاهنشاه ايران به حمزه ميرزا مى آورد و به دست مردم سالار گرفتار شد، او را محبوس داشتند و هر نامه كه با او بود بگرفتند، جز منشور پادشاه را كه در ميان جامۀ خود نهفته داشت.

بالجمله قربانعلى ناگاه از محبس بگريخت و خط شاهنشاه را به حمزه ميرزا درآورد و لشكريان آن خط معاينه كردند و از جلوس پادشاه بر تخت ملك آگاه شدند و شادخاطر آمدند. آن گاه حشمة الدّوله آهنگ هرات كرد و در ميان لشكريان كار به بوك و مكر افتاد.

فوج كزازى و فراهانى، سر به بى فرمانى برآوردند

ص:264

و گفتند «ما هرگز سفر هرات نخواهيم كرد» و 4 عراده توپ برداشته از راه نيشابور به جانب عراق رهسپار شدند.

حشمة الدّوله در چنين وقت، مقاتلت با لشكر خود را از طريق صواب بعيد دانست.

لاجرم ايشان را به حال خويش گذاشت و با فوج خاصّه و فوج بهادران و فوج همدان دو فوج افشار ارومى به جانب هرات تصميم عزم داد و ميرزا موسى آشتيانى برادرزادۀ صاحبديوان كه وزارت او را داشت نيز در ركاب او كوچ داد. شاهزاده تا قلعۀ قلندرآباد براند و از آنجا به شهر نو آمد. قبيلۀ هزاره بى آنكه جنگ و جوشى برآيد طريق فرار سپردند و مواشى ايشان غنيمت لشكريان گشت و چندانكه اسب توپخانه بدست شد، از بهر حمل توپ سپردۀ توپچيان آمد.

از پس اين واقعه مهدى خان سرهنگ از قبل شاهزاده و ميرزا بزرگ خان قرائى از جانب يار محمّد خان مأمور سفر دار الخلافه شده، صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه داشتند و شاهزاده به اتّفاق يار محمّد خان طريق هرات را پيش گذاشت. بالجمله طىّ طريق نموده و در 2 فرسنگى غوريان در اراضى شبش فرود شدند و چون شبش با درختستان و بيشه پيوسته است، از بهر لشكرگاه اختيار كردند تا لشكريان در آن زمستان از قلّت حطب در تعب نباشند. و حشمة الدّوله از نيمۀ محرم تا آخر ربيع الثانى در شبش اوتراق كرد و يار محمّد خان معادل 5000 تومان زر مسكوك و 1000 خروار غلّه به قانون قرض به لشكرگاه حشمة الدّوله فرستاد تا لشكريان بدان معاش كردند.

اين وقت خبر مأمور شدن سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه به تسخير مملكت خراسان مسموع افتاد، پس حمزه ميرزا مراجعت به خراسان را تصميم عزم داد و يار محمّد خان، جبّار خان را با 1000 سرباز ملازم ركاب او ساخت و شاهزاده از شبش كوچ داده، به تربت حيدريه آمد و از آنجا ورود حسام السّلطنه را به نيشابور باز دانست و راه نيشابور برداشت، روز 11 جمادى الاولى وارد نيشابور شد و 10 روز با برادر خود حسام السّلطنه ببود.

ص:265

در اين وقت حاجى ميرزا على خان خوئى از دار الخلافۀ طهران برسيد و منشور طلب داشتن حمزه ميرزا و لشكر او را به دار الخلافه برسانيد و همچنان تشريف حكمرانى خراسان را به نام سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه بياورد.

حكومت آذربايجان

لاجرم حشمة الدّوله از نيشابور به سبزوار آمد و از آنجا كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده در غرّۀ رجب وارد دار الخلافۀ طهران گشت و بعد از روزى چند برحسب امر كارداران دولت مأمور به حكومت آذربايجان گشت و ميرزا محمّد پسر ميرزا تقى آشتيانى - قوام الدّوله كه اكنون به لقب پدر نامور است، به وزارت آذربايجان مختار افتاد و ملتزم ركاب او گشت. و شاهزاده اين هنگام ملقب به حشمة الدّوله گشت و نشان مكلّل و حمايل امير تومانى يافت و بعد از ورود به تبريز مملكت آذربايجان را به نظام كرد و فرضى خان ايل بيگى شاهيسون را كه در تقديم خدمت تقاعدى داشت، او را معزول فرمود و چون بعد از عزل به نهب و غارت بازرگانان پرداخت، شاهزاده با 200 تن سرباز بهادران بدان جانب تاخت. و فرضى خان و شاه پلنگ خان و روشن خان و سليم خان را مأخوذ داشته و محبوسا به تبريز فرستاد و قلاع ايشان را با خاك پست كردند.

مأمور شدن چراغعلى خان به مملكت خراسان براى استمالت حسن خان سالار و مراجعت او بى نيل مرام به دربار شهريار
اشاره

كارداران دولت چنان صواب شمردند كه يك تن مرد زبان دان به مشهد مقدس رسول فرستند، تا با سالار و اعيان آن بلده سخن كند و ايشان را از طريق طغيان و عصيان بگرداند تا در ميانه جان و مال جماعتى بى گناه تباه نشود. ميرزا تقى خان امير نظام، چراغعلى خان زنگنه را كه از پيش متصدّى مهمّات او بود، اختيار كرد و برحسب امر شاهنشاه چراغعلى خان با يك تن ملازم خود و يك تن مردم جعفر قلى خان كردشالو آهنگ راه كرد و فرمان رفت كه هرجا با حشمة الدّوله دچار شود او را به لشكرگاه حسام السّلطنه مراجعت دهد تا به اتّفاق يكديگر مملكت خراسان

ص:266

را مسخر دارند و همچنان سالار را مطمئن خاطر كرده به دربار آرد. و نيز حكمى به مرتضى قلى خان حاكم شاهرود رقم شد كه بعد از ورود چراغعلى خان به شاهرود 30 تن سوار با او همراه كن تا به سلامت طريق خراسان سپارد.

بالجمله چراغعلى خان شتاب كنان تا به شاهرود براند و چون مرتضى قلى خان در امضاى حكم كارداران دولت مسامحت كرد، از حكومت شاهرود رقم عزل و عزلت يافت و چراغعلى خان از آنجا رهسپار شده به سبزوار آمد و حشمة الدّوله را در سبزوار ديدار كرد و معروض داشت كه برحسب فرمان به لشكرگاه حسام السّلطنه مراجعت فرماى. و هم از قبل حسام السّلطنه، اسكندر خان سردار برسيد، باشد كه سپاهيان را به نيشابور باز برد؛ اما لشكريان چون در توقف خراسان و اراضى هرات زحمت فراوان برده بودند، طريق نافرمانى گرفتند و شيپور رحيل زده راه دار الخلافه پيش داشتند. و حمزه ميرزا نيز ناچار راه برگرفت و چراغعلى خان به اتّفاق اسكندر خان سردار روانۀ نيشابور شد و به حضرت حسام السّلطنه پيوست.

سفر كردن حسام السّلطنه از نيشابور به مشهد

اما حسام السّلطنه، سليمان خان دره جزى را رخصت كرد كه به اراضى خود رفته، بسيج راه كند و به جانب كلات رهسپار شود و خود از راه سر ولايت نيشابور به جانب مشهد مقدس كوچ داد و در عرض راه از جانب يار محمّد خان افغان، عبد الجبّار خان با 1000 سوار افغان و هزاره به نزد حسام السّلطنه شتافت و ملازم ركاب شد. بالجمله بعد از ورود به چناران كه تا شهر مشهد 8 فرسنگ مسافت است، مكشوف افتاد كه سواران تركمان محال تربت و اراضى قرائى را به معرض غارت درآوردند، ناچار 1200 تن فوج قرائى كه در لشكرگاه بودند، براى حفظ اهل و مال خود رخصت يافته روانۀ تربت گشتند.

كوچ دادن اين جماعت به تربت و بيرون شدن حشمة الدّوله از خاك خراسان سالار را و اهل مشهد را در طريق طغيان قويدل ساخت.

ص:267

بالجمله حسام السّلطنه به صوابديد خوانين خراسان مكتوبى به حاجى ميرزا هاشم و حاجى ميرزا حسن كه از علماى شهر بودند فرستاد كه اگر چراغعلى خان از زحمت اشرار آسوده خواهد بود، او را روانۀ مشهد دارم تا پيغام كارداران دولت را به شما بگزارد.

ايشان دستورى دادند و چراغعلى خان روز 18 جمادى الاولى با 5 تن سوار روانه مشهد شد، چون به نيم فرسنگى شهر رسيد 5000 تن سوار و 5000 تن پياده و 9 عراده توپ به استقبال او بيرون شد و مردم مشهد، از اين پذيره شوكت خويش را نمودار كردند و چراغعلى خان را به شهر درآورده و در جوار سالار جاى دادند. روز ديگر سالار او را طلب داشته، مجلس را از مردم بپرداخت و با او گفت: «ميرزا تقى خان با من مكتوب كرده كه سخن چراغعلى خان سخن من است. اكنون مكنون خاطر او را به من بگوى».

چراغعلى خان عرض كرد كه امير نظام مى فرمايد:

دودمان ديرينه خود را بر باد مده، بى هول و حرب برنشين و طريق درگاه شاهنشاه گير، 95000 تومان اينك از دولت ايران در وجه خويشاوندان و عشيرت شما برقرار است، بى كم و كاست مقرّر مى دارم و بر زيادت از اين پسرهاى شما را هريك به منصبى معيّن و مرسومى معلوم نامبردار مى سازم. اما شما نخستين بايد به سفر مكه كوچ دهى و بعد از مراجعت از مكه معظمه الا آنكه حكومت خراسان با تو تفويض نخواهد شد، در يكى از بلدان و امصار ايران فرمانگزار توانى گشت. و اگر اين سخنان را از من پذيرفتار نشوى آل و تبار خويش را در معرض هلاك و دمار خواهى داشت.

سالار در جواب گفت:

كه من از اين جنگ و جوش هرگز به آرزوى سلطنت نبوده ام؛ بلكه خواستم با لشكر خراسان به طهران دست يابم و حاجى ميرزا آقاسى كه مهيّج اين فتنه ها بود با تيغ بگذرانم. آن گاه شمشيرى از گردن درآويزم و قرآن مجيد به دست كرده به حضرت شاهنشاه روم اگر بكشد يا ببخشد روا باشد. اكنون كه بدان آرزو فيروز نشدم و كارها دگرگون شد. از خدمت شاهنشاه ايران

ص:268

و مودّت با ميرزا تقى خان اكراهى ندارم؛ لكن امروز نتوانم به جانب طهران كوچ داد چه اين مردم كه از بهر اميدى بر سر من انجمن شده اند روا نباشد كه به دست اين لشكر بگذارم و بگذرم تا نام من به ننگ برآيد و زن و فرزندان ايشان همواره مرا به بد ياد كنند.

و ديگر آنكه چون اين مردم بدانند كه من ايشان را بگذاشتم و راه دار الخلافه برداشتم نخست مرا با تيغ پاره پاره كنند، آن گاه زن و فرزند مرا در بازار تركمانان به معرض بيع و شرى درآورند. پس صواب آن است كه كارداران دولت از من گروگان بگيرند و حكومت خراسان را به من گذارند، چون يك سال سپرى شود، تواند شد كه به حضرت شهريار رهسپار شوم.

و اگر ميرزا تقى خان بدين سخن رضا ندهد كار به مبارزت خواهد رفت و بدانچه خدا خواهد روا خواهد بود.

از پس دو روز ديگر حاجى ميرزا هاشم و حاجى ميرزا حسن را نيز طلب كرده و با چراغعلى خان گفت پيغام خويش را هم با علماى بلد بگذار. چراغعلى خان آن سخنان تكرار كرد و ايشان چنانكه از سالار آموخته بودند پاسخ دادند. و روز ديگر جمعى از مردم خراسان قصد قتل چراغعلى خان كردند و به خوابگاه او تاختن همى آوردند.

رجب مروى كه مهماندار او بود، از در مدافعت بيرون شده چند تن در ميانه مجروح گشت و عاقبت سالار و حاجى ميرزا هاشم خود به ميان انجمن آمده مردم را پراكنده ساختند.

چراغعلى خان چون كار بدين گونه ديد از در چاره بيرون شده با رجب مروى گفت كه اگر سالار چند سر اسب از بهر پيشكش به حضرت شهريار انفاذ دارد و عريضه هاى نيكو نگار كند، من اين لشكر را از چناران به جانب خبوشان كوچ دهم و خواستار شوم تا كارداران دولت يك ساله اين مملكت را به سالار بگذارند و از پس يك سال او را احضار به دربار فرمايند.

رجب مروى اين را باور داشت و هم در آن شب سالار را ديدار كرده آگهى داد.

صبحگاهى چند كس از سران قبايل و 15 تن سوار چراغعلى خان را به سلامت برداشته از آن بلده بيرون شدند و بعد از يك فرسنگ مشايعت مراجعت

ص:269

نمودند. چراغعلى خان يك تن از ملازمان سالار را تا به لشكرگاه با خود ببرد و از آنجا خطى به سالار نوشته بدو سپرد كه من از در كذب سخن نمى كنم، همانا صبحگاه از اين اراضى لشكر كوچ خواهد داد اما به آهنگ شهر مشهد مى رسد شما ساختۀ جنگ باشيد.

فتح قلعۀ شاهان دز به دست حسام السّلطنه

اما از آن سوى حسام السّلطنه 10 روزه در چمن كوباغ اوتراق كرد، باشد كه مردم قلعۀ شاهان دز را مطمئن خاطر ساخته به درگاه آرد، چه از بسيار قلاع و قرى مردم بيرون شده، بدان جا سيغناق گرفته بودند. و از جانب سالار، يوزباشى هادى طرقبه [اى] و يوزباشى حسن شاهان دزى با 4000 تفنگچى و شمخالچى حارس و حافظ بودند.

حسام السّلطنه مردى حسين نام را به قلعۀ شاهان دز رسول فرستاد، باشد كه ايشان را مستمال بدارد، مردم شاهان دز از فرمان بگشتند و حسين را بكشتند، سر او را از براى سالار به مشهد فرستادند.

روز ديگر حسام السّلطنه فرمان كرد تا جعفر قلى خان سرتيپ پسر اسكندر خان سردار با فوج نصرت و 3 عرادۀ توپ و سواره دره جزى و شاهيسون برنشستند و پيادگان را رديف سواران ساخته تا كنار قلعه بتاخت و جنگ درانداخت. بعد از گيرودار بسيار 400 تن از مردم شاهان دز و مشهد و 100 تن سرباز مقتول شد، آن گاه مردم شاهان دز هزيمت شدند و لشكريان از سنگرهاى ايشان گذشته، به كنار برجى كه مشرف به قلعه و در ظاهر قلعه بود برسيدند و آن برج را به يورش گرفته 26 تن شمخالچى كه حارس آن برج بود مقتول ساختند و از آنجا توپها را به قلعه گشادند. قلعگيان را پاى اصطبار از كار شد و ناچار به نزديك جعفر قلى خان آمده خواستار شدند كه او را با 100 تن سرباز به درون برده قلعه را بسپارند. از نيمۀ راه به اغواى مفسدين پشيمان شده ديگرباره در ببستند.

اين هنگام حسام السّلطنه لشكريان را به محاصرۀ قلعه بازداشت و خود باز لشكرگاه شد، و چون يك نيمه از آن شب كه شب سوم رجب بود سپرى شد، مرد و زن از قلعه بيرون شده به يك سوى برفتند و اموال و اثقال ايشان بهرۀ لشكريان گشت.

ص:270

يوزباشى حسن خان شاهان دزى و يوزباشى هادى سركردۀ شمخالچى را كه در آن گيرودار گرفتار شدند، حسام السّلطنه بفرمود تا بر دهن توپ بسته آتش زدند و از آنجا لشكر را جنبش داد به چمن قهقهه فرود شد.

فتح كلات

در آنجا فرستادۀ سليمان خان دره جزى برسيد و معروض داشت كه سليمان خان چون برحسب فرمان سفر كلات پيش داشت در عرض راه اصغا نمود كه بعضى از بزرگان كلات با سالار مواضعه نهاده اند كه مهر على خان پسر محمّد على خان كلاتى را مأخوذ دارند و كلات را به مردم سالار بسپارند. سليمان خان بى توانى به طرف كلات تاختن برده به ارچنگان كه يكى از قلاع كلات است در رفت.

محمّد على خان چون اين بشنيد شادخاطر شده به نزديك سليمان خان آمد و بزرگان كلات را نيز مستمال ساخته، به نزد او آورد و 200 تن از مردم سليمان خان را به درون برده، كلات را تسليم داده و 10 خانوار از اشراف كلات را نزد او به گروگان فرستاد. و سليمان خان چون كلات را مفتوح داشت از مردم خود حافظ و حارس در آنجا بگذاشت و خود مراجعت به دره جز نمود. حسام السّلطنه رسول او را شادخاطر ساخته باز فرستاد و فرمان كرد كه سليمان خان در ظاهر مشهد، حاضر لشكرگاه شود و چراغعلى خان را از آنجا روز دهم رجب روانۀ دار الخلافه نمود و خود با لشكر از چمن قهقهه حركت كرده تا كنار مشهد براند.

جنگ اول حسام السّلطنه در كنار مشهد

مردم شهر چون اين بدانستند چندانكه لشكر سواره و پياده حاضر بود، ساختۀ جنگ شده از دروازه بيرون تاختند. از اين سوى 600 تن سرباز از فوج مخبران و 1000 تن سوار و 2 عراده توپ كه بر مقدمۀ لشكر بودند با مردم شهر روى در روى شدند و جنگ بپيوستند. حسام السّلطنه چون كار بدين گونه ديد، بفرمود تا 2 عراده توپ ديگر به حربگاه تاختند و تا 4 ساعت اين مقاتلت به دراز كشيد. در پايان امر سربازان همه گروه حمله درافكندند و لشكر شهرى را كه افزون از 10/000 [تن] سواره و پياده بودند هزيمت كردند و از قفاى ايشان چنان دليرانه بتاختند كه بسيار از مردم، خويش را به خندق

ص:271

شهر درانداختند و مجال آن نبود كه دروازۀ شهر را استوار كنند. زمانى دراز دروازۀ بالا خيابان فراز بود و چون لشكريان اندك بودند روا ندانستند كه به شهر در شوند.

بالجمله 200 تن تفنگچى از مردم شهر در آن حربگاه به دست لشكريان اسير شد.

حسام السّلطنه از بهر آنكه وحشت خاطر مردم مشهد را مرتفع كند، بفرمود تا تفنگ ايشان را مأخوذ داشته آن جماعت را به سلامت رخصت مراجعت به شهر دادند.

رسيدن شاهزاده حسام السّلطنه و محاصره نمودن شهر مشهد مقدّس را و مقاتلۀ او با سالار و مردم آن بلد
اشاره

چون حسام السّلطنه لشكر تركمان و سپاه شهرى را هزيمت كرد، از كنار باغستان و درختهاى مشهد كوچ داده، در خواجه ربيع كه نيم فرسنگ تا شهر مسافت است فرود شد؛ و ميانۀ شمال و مغرب شهر اوتراق كرد. و در همان روز در برابر دروازۀ بالا خيابان و دروازۀ سراب لشكريان سنگرى محكم برآوردند. فوج مخبران و فوج ماكوئى با 4 عرادۀ توپ به دروازۀ بالا خيابان جاى كردند؛ و جعفر قلى خان سرتيپ پسر اسكندر خان سردار با فوج قراجه داغى و فوج مراغه و 4 عراده توپ به دروازه سراب فرود شد. سام خان ايلخانى با لشكر زعفرانلو و خراسانى و فوج ترشيزى و 4 عراده توپ به دروازۀ نوقان رفت و در 300 ذراع دروازه سنگرى راست كرده، ساختۀ جنگ بنشست.

اما مردم شهر همه روزه از شهر بيرون شده، مصاف مى دادند و رزمهاى مردانه مى كردند، گاهى قراولان لشكر را هزيمت مى كردند و گاهى شكسته شده از دروازۀ ارك و پائين خيابان به درون شهر مى رفتند. چون 10 روز كار بدين گونه رفت، و در غرۀ شهر شعبان 3000 تن سوار جرّار از سرخس به مدد سالار برسيد و به شهر درآمد. و هم در آن روز سپاه شهرى چندان كه

ص:272

سواره و پياده بودند به اتّفاق سواران سرخسى از دروازۀ پائين خيابان بيرون شده به جانب شرقى سنگر سام خان تاختن بردند. ابو الفيض خان برادر سام خان و مير محسن خان تيمورى كه سنگر سام خان را قراول بودند، با سواران تركمان دچار شدند و به گيرودار درآمدند.

غلبه كردن مردم شهر بر سنگر سام خان

سالار چون قراولان را با تركمانان مشغول داشت با تمامت سپاه شهرى به جانب سنگر سام خان راه برگرفت و سواران سپاه را بفرمود تا از اسب به زير آمده به اتّفاق پيادگان با شمشيرهاى كشيده حمله ور گشتند، و از سر برج و بارۀ شهر توپچى و شمخالچى و تفنگچى چون باران بهار آتش و آهن بباريدند.

بالجمله سالار چون پلنگ غضبان نخستين به سنگر فوج ترشيزى حمله افكند و در اول يورش فوج ترشيزى را از ميان سنگر هزيمت كرد. سام خان ايلخانى كه از 300 ذراع مسافت در سنگر خود نظاره بود، چون فرار فوج ترشيزى را معاينه كرد، تيغ بركشيد و نفس گسسته بر سر راه فوج ترشيزى آمد، باشد كه آن جماعت را به سنگر خود مراجعت دهد. مردم سنگر ايلخانى از بيرون تاختن او چنان فهم كردند كه راه فرار برگرفت و آشفته خاطر شدند و به حمل بنه و آغروق و كار فرار پرداختند. توپچى نيز هراسنده گشت و از غايت دهشت بستۀ سرب و بارود را واژونه به توپ درانداخت.

و هم در اين وقت سالار از كار فوج ترشيزى پرداخته به سنگر سام خان حمله آورد و توپچيان چندانكه ماشه نهادند و آتش در زدند هيچ توپ گشاده نشد. لاجرم سنگر سام خان نيز پايمال حملۀ سالار گشت و بنه و آغروق لشكر به دست مردم شهر افتاد. و همچنان 100 تن از فوج ترشيزى و سر ولايتى و خوافى و خبوشانى را مردم سالار اسير گرفته با 2 عراده توپ به جانب شهر مراجعت كردند.

از آن سوى چون حسام السّلطنه از اين قصه آگاه شد، از لشكرگاه با جماعتى از سواران نامدار و فوج مراغه و چند عراده توپ شتابزده راه برگرفت [و] وقتى برسيد كه كار سنگرها پرداخته بود؛ و از اين بر زيادت سودى نكرد كه سپاه شهرى از ديدار

ص:273

او به همان غنيمت قانع شدند و عزيمت لشكرگاه را فسخ دادند.

آن گاه حسام السّلطنه 2 عرادۀ توپ ديگر را كه در سنگر به جاى بود حمل داده، با سام خان ايلخانى و مردم او مراجعت به لشكرگاه كرد. و آن شب را به حفظ مأمن و نظم طلايه به صبح آورد. چون آفتاب سر از مشرق برزد، سالار ديگرباره اعداد كار كرد و مردم شهر از نصرت روز پيش چنان دلير شدند كه گدايان برزن و مزدوران بازار هريك كاردى و دشنه [اى] به دست كرده، مانند ابطال رجال آمادۀ قتال و جدال شدند.

هزيمت يافتن سپاه سالار از لشكر جرّار

بالجمله سالار با اين عدّه و عدّه از شهر بيرون تاخت و به جانب سنگر بالا خيابان و سراب شتاب گرفت و لختى با تفنگ رزم داد و چون راه نزديك كرد، ناگاه با تمامت لشكر يورش داد. مردم سنگر كه كار جنگ را مردان مجرب بودند، چون كوه پابرجاى بزيستند و هيچ توپ و تفنگ نگشادند، تا آن گاه كه سالار با 15000 لشكر جرّار به 100 ذراع مسافت برسيد. اين هنگام فوج مخبران و ماكوئى به نوبت دهان توپ و تفنگها را گشاده داشتند. به زخم نخستين از لشكر شهرى افزون از 100 تن به خاك درافتاد. لاجرم مردم شهر به هم برآمدند و روى برتافتند پس لشكر از سنگر بيرون شده، از قفاى ايشان تا دروازۀ بالا خيابان بشتافتند و هركه را يافتند با خاك پست كردند.

بعد از اين هزيمت مردم شهر تا 10 روز از بهر مبارزت بيرون نشدند. چون شب سيزدهم شهر رمضان رسيد، سالار با لشكرى ساخته به آهنگ شبيخون بيرون شد.

نخست سلطان خان افغان را با 200 سوار از پيش بفرستاد كه از لشكر حسام السّلطنه فحصى كرده خبرى آرد. سلطان خان چون به لشكر آگاه نزديك شد، پيش قراولان او را ديدار كردند و تفنگ هاى خويش بگشادند. نخستين سلطان خان از اسب درافتاد و مردم او به زحمت تمام جسد او را برگرفته بازپس گريختند.

سالار چون اين بديد، بدانست كه با لشكرگاه، شبيخون نتوان برد. ناچار به ميان شهر در رفت و چند روز ديگر ببود، آن گاه با لشكر شهرى و تركمان از نوپيمان نهاد كه همه گروه به جانب لشكرگاه تاختن كنند و اگر همه سر داده اند اين كار يك سره كنند و صبحگاهى 3 عرادۀ توپ حمل داده و با تمامت سواره

ص:274

و پياده از شهر بيرون شد و در برابر لشكرگاه آمد، از بامداد تا فروشدن آفتاب چون پلنگ آشفته رزم همى داد و از دخان توپ و تفنگ روز روشن به رنگ قير برآمد. هنگام فروشدن آفتاب، سالار هزيمت شد و به جانب شهر شتاب گرفت و روز ديگر نيز از آن پيش كه خورشيد برآيد به آهنگ ستيز از شهر برآمد و امروز را همچنان تا شامگاه رزم داد.

روز سيّم سالار تصميم عزم داد كه ديگر روى از رزم برنتابد تا روى ظفر نبيند. از بامداد كمر استوار كرد و به كارزار درآمد. از دو سوى مردان جنگ بانگ گيرودار دادند و چهره ها با خاك و خون آهار كردند. رزمى چنان صعب برفت كه كار بر مردم لشكرگاه مشكل افتاد. حسام السّلطنه چون اين بديد، كس به سنگرها فرستاد و جماعتى از سربازان را از بهر مدد به لشكرگاه آورد. سالار فرمان كرد تا سپاه پيادگان از جانب جنوب و طرف مشرق لشكرگاه از ميان باغستانها يورش افكندند و سواران لشكر، از سوى شمال به سنگرها تاختن آوردند.

حسام السّلطنه نيز بفرمود تا سوار با سوار و پياده با پياده روى در روى شدند و جنگ پيوسته كردند. در اين وقت سرباز مخبران جلادتى كردند و بر ميسرۀ لشكر سالار يورش بردند، ديگر سربازان را غيرت باطنى جنبش كرد و به همدستى مخبران از جاى درآمدند و همه گروه بر تفنگچى شهرى تاختن برده، ايشان را هزيمت كردند. و از جانب ديگر سواران نيز بر سواران شهرى غلبه جستند. هنگام غروب آفتاب سپاه سالار يك باره طريق فرار برداشتند و لشكريان از قفاى آن جماعت شتافته 500 تن اسير گرفتند و مراجعت با سنگر كردند.

بعد از اين فتح، هم در آن شب حسام السّلطنه بفرمود تا حسين پاشا خان با فوج مراغه در كنار باغستان شهر سنگرى برآورد و او را يكسر اسب و مبلغى زر عطا داد و با 2 عرادۀ توپ در آنجا نشيمن فرمود.

تصرّف سالار در خزائن موقوفۀ رضوى عليه الصّلوة و السّلام

چون صبح روشن شد، به عادت همه روزه سالار با سپاه از شهر بيرون شد و راه لشكرگاه پيش داشت،

ص:275

ناگاه حسين پاشا خان از سنگر خويش توپى گشاد داد و گلولۀ توپ، دو سوار او را با خاك پست كرد. سالار چون بر سر راه سنگرى جديد و لشكرى از نو بديد از آهنگ مبارزت فسخ عزيمت داده باز شهر شد و تا روز پنجم ذيحجه از شهر سر بر نكرد، و جز از پس ديوار قلعه و فراز باره رزم نداد و از بهر سعت و دعت عيش و علف و آذوقۀ لشكر در خاطر گرفت كه موقوفات قبۀ مطهرۀ رضوى عليه الصّلوة و السّلام و خزائن و دفاينى كه در آن صحن مبارك سلاطين سلف و بزرگان متقدّم به وديعت نهاده بودند، مأخوذ دارد.

نخست يك تن از مردم بى نام و نشان مروى را كه مشهور به باقر على نازك بود، و اين وقت به فرمان سالار، باقر سردار لقب داشت و بر چند تن از مردم مرو فرمانگزار بود بفرمود تا بر صحن مبارك درآمد و مردى از ملازمان خود را گفت كه در خزانۀ حرم را درهم شكن تا آنچه در آن است مأخوذ داريم. آن مرد در جواب گفت كه من در آستانى كه ملايك پاسبانى كنند، اين جسارت نتوانم كرد و خسارت دو جهان نتوانم اندوخت.

باقر سردار را اين كلمات ناهموار افتاد بى توانى خنجر بكشيد و از جاى جنبش كرده، چنان بر سينه آن مرد بزد كه از پشتش سر بدر كرده در حريم حرم بيفتاد و جان بداد.

آن گاه به باب خزانه شتاب گرفت و با پاشنۀ پاى در خزانه را درهم شكست و هرچه در آنجا يافت برگرفت و از صحن مقدس بيرون شده، به فرازباره رفت. ناگاه از لشكر حسام السّلطنه توپى گشاده يافته، گلوله توپ بر سينه وى آمد، چنانكه يك نيمۀ تن او را ببرد. زخم گلوله بر سينه وى با زخم خنجرى كه بر سينه ملازم خويش زد به يك نشان افتاد.

مع القصه سالار با چنين كرامتى ارجمند هيچ پند نگرفت و از خدام بقعۀ مباركه و علماى بزرگ آن بلده بيمناك بود. از قضا در اين وقت حاجى ميرزا عسكرى امام جمعه مكتوبى به حسام السّلطنه فرستاد و رسول او به دست مردم سالار گرفتار شد، او را بكاويدند و مكتوب او را مأخوذ داشته به نزد سالار بردند.

ص:276

در اين وقت سالار مواضعۀ بعضى از اعيان را تفرّس كرد و بفرمود تا امام جمعه را مأخوذ داشتند و تسليم بعضى از لشكريان مروى نمودند تا نگران وى باشند و معادل 4000 تومان زر مسكوك از او به مصادره گرفتند و حاجى ميرزا هاشم را به نزد لشكر جامى بازداشت، و ميرزا صادق ناظر حضرت رضوى عليه الصلوة و السلام و حاجى ميرزا عبد الوهاب مشرف و حاجى ميرزا كريم وكيل و ميرزا محمّد تقى متولّى را به دست ولى خان دريجزى محبوس داشت و چون از ايشان بپرداخت با جمعى ديگر از علماى بلد به مسجد گوهرشاد آمد و با ايشان خطاب كرد كه من خويش را به اين هول و هرب درانداخته ام و اين همه رنج و تعب بر خود روا ساخته ام همه از بهر آسايش مردم اين شهر است. اكنون كه مرا دفينه از براى تجهيز لشكر به دست نيست، اگر از خزانۀ موقوفه چيزى به وام خواهم روا باشد، و در چنين وقت اين وديعت را به قرض برگرفتن در شريعت عقل فرض بايد دانست و اگر نه من يك تن بيش نيستم سر خويش گيرم و طريق سلامت سپرم.

علماى بلد بعضى سخن او را صواب شمردند و گروهى را نيروى جواب نبود. لاجرم سالار انباشته هاى غلاّت و حبوبات را به علوفۀ لشكر بذل كرد و قناديل ذهب و فضه و ديگر ادوات و اوانى زرّين و سيمين را برگرفته و به دار الضّرب فرستاد؛ اما نام السلطان ناصر الدين شاه را بر درهم و دينار نقش كرد و بر تركمانان و ديگر مردم اجرى و مواجب كرد. اگرچه مأخوذ او معادل 22000 تومان زر مسكوك برآمد؛ اما بدين جسارت كه كرد بسيار از بدايع و دايع عرضۀ غارت شد و عاقبت به وخامت اين عمل قرين ندامت گشت. بالجمله هرچه از موقوفات برمى گرفت اداى آن دين را بر ذمّت علماى محبوس مى نهاد و از ايشان سجلى مختوم به خاتمى چند گرفته به خدام مى سپرد.

ص:277

مأمور داشتن كارداران دولت ايران جماعتى از سپاهيان را به مدد حسام السّلطنه براى فتح خراسان
اشاره

چون خبر تركتاز سالار و غلبۀ او به سنگر سام خان ايلخانى معروض درگاه سلطانى افتاد، شاهنشاه ايران فرمان كرد تا لشكرى جديد از دار الخلافه راه برگيرد و به لشكرگاه حسام السّلطنه پيوسته شود. لاجرم به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام، عباسقلى خان پسر ابراهيم خان باكويه با فوج خوئى و على خان قراگوزلو با فوج همدانى و حسنعلى خان سرتيپ گروسى با فوج گروس و جماعتى از سوار چليپانلو و قراداغى و كليائى بسيج سفر كردند و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه با 4 عرادۀ توپ و 2 خمپاره با ايشان راه برگرفت. و فرمان شد كه اين جماعت به رأى و رويت صمصام خان سرتيپ طىّ مسافت كنند و همچنان حكم رفت كه چراغعلى خان زنگنه با اين سپاه راه برگيرد و در خراسان نيز نگران باشد و هر جبن و جلادتى كه از مردان جنگ ديدار كند، همه روزه نگار كرده، انفاذ درگاه پادشاه دارد تا پاداش عمل هيچ كس پوشيده نماند.

بالجمله از دار الخلافه راه خراسان پيش داشتند و تا منزل عباس آباد كوچ بر كوچ برفتند. در آن اراضى مكشوف افتاد كه جماعتى از تركمانان چند روز از آن پيش بر قوافل بازرگانان تاخته اند و مردم قافله را اسير ساختند و شتران باركش اسيران را رها داده اند.

در عباس آباد نيم شبى آن شتران به كنار لشكرگاه آمد [ه] و غنيمت لشكريان شد. پس، از عباس آباد راه برگرفتند و طى مسافت كرده، در چمن قهقهه فرود شدند؛ و به فرمان حسام السّلطنه روز ديگر كه پنجم ذيقعدة الحرام بود در نيم فرسنگى شهر به كوه سنگى نزول كردند.

و هم در آن روز سالار با مردم خود از شهر بيرون شده، خويشتن را نمودار ساخت و بى آنكه منازعتى افكند با شهر مراجعت كرد. و پس از چند روز ديگر

ص:278

كه صمصام خان و لشكريان از كوه سنگى كوچ داده، در برابر دروازۀ ارك فرود شدند، حسن خان سالار مجال نگذاشت كه ايشان يمين از شمال باز دانند، بى توانى با ابطال رجال و 3 عرادۀ توپ از دروازۀ نوقان بيرون شد و در برابر لشكر جديد صف راست كرد و گلولۀ توپ و شمخال بر ايشان بباريد. و جنگى صعب بپيوست و چنان بود كه از لشكر حسام السّلطنه مدد بديشان مشكل مى توانست رسيد و قورخانۀ ايشان هنوز از دنبال بود.

با اين همه لشكريان مردانه بكويشدند و از هنگام زوال خورشيد رزم دادند تا آن گاه كه 2 ساعت از شب سپرى شد، لشكر خراسان را بكشستند و از دنبال ايشان تا كنار خندق بتاختند و از آنجا بازپس شده، آن شب را بامداد كردند و صبحگاه به لشكر حسام السّلطنه پيوسته شدند و بر يك سوى لشكرگاه اوتراق كردند. روزى چند برنگذشت كه ديگرباره سالار آهنگ گيرودار كرد و با سوار و پيادۀ شهرى از دروازۀ نوقان بيرون شده رزمى سخت بداد. لشكر حسام السّلطنه به همدستى سپاه صمصام خان ايشان را بشكستند و از قفاى هزيمتيان تا كنار خندق شهر بتاختند و ديگر در شب نهم شهر ذيقعده 4000 تن سوار شهرى و تركمان از دروازۀ ارك مشهد بيرون شده، به جانب چناران راه برگرفتند تا هر ديه و قريه كه در تحت فرمان حسام السّلطنه است اگر توانند به معرض نهب و غارت درآوردند. سربازانى كه در سنگر دروازۀ سراب جاى داشتند، هم در آن شب گرد سوار را ديدار كردند و اين خبر به حسام السّلطنه آوردند. شاهزاده بفرمود تا سام خان ايلخانى با سواره اى كه در لشكرگاه بود از دنبال ايشان راه برگرفتند؛ و وقتى بديشان رسيدند كه از اراضى چناران دو قلعه را به معرض نهب درآورده، 150 تن مرد و زن اسير گرفته بودند.

لاجرم سام خان از گرد راه جنگ بپيوست و مردان جنگى چون پلنگ خشم كرده، درهم افتادند و چشم و رخسار را با خاك و خون آهار دادند. زمين كارزار از گرد سوار، ابرى آتشبار برانگيخت و هواى معركه از

ص:279

شمشير مردان آتشى آبدار برآهيخت.

بعد از كشش و كوشش فراوان، نصرت، سام خان را افتاد، سپاه سالار پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند و چنان متفرّق شدند كه دو تن متّفق نتوانست گريخت. سام خان اسيران چناران را رها ساخت و 700 تن از مردم شهر و 200 تن از تركمانان را اسير گرفت و ايشان را برداشته به درگاه حسام السّلطنه آورد، شاهزاده بفرمود تا آلات حرب و ضرب سواران شهرى را گرفته رها ساختند و حكم داد تا 200 تن تركمانان را در پيش روى او سر برگرفتند.

و از پس اين فتح ديگر سواران سالار را نيروى بيرون شدن از شهر و رزم دادن با سپاه حسام السّلطنه بدست نشد، لاكن از پس ديوار قلعه، سنگر سپاه حسام السّلطنه را هدف گلوله توپ و تفنگ مى ساختند و گاه گاه به آهنگ جنگ بر سر سنگرها مى تاختند و با سربازان درمى آميختند و خون يكديگر مى ريختند. سالار با مردم خويش يك سال هنوز بر زيادت از اين گونه جلادت همى كرد و همه روزه قانون مناجزت و مبارزت تازه همى داشت.

مع القصه اين وقت حسام السّلطنه و سران سپاه سخن بر آن نهادند كه سنگرها پيش برند و مارپيچها و كنده ها را با شهر قريب اندازند. نخستين صمصام خان را فرمان رفت تا شب هنگام با مردم خود در برابر دروازۀ نوقان بنيان سنگرى كرد. و هم در آن شب لشكر بساختن سنگر پرداخت. صبحگاه كه مردم شهر اين بدانستند، جماعتى از مردان دلير هم گروه از شهر بيرون شده، بر سر سنگر حمله بردند. از آن سوى حسام السّلطنه با 2000 سوار و جماعتى از سربازان و 4 عرادۀ توپ به مدد لشكرى كه در سنگر بود برسيد؛ و با مردم شهر آغاز مبارزت كرد و مردم شهر را هزيمت داد.

روز ديگر همچنان از صبحگاه، سپاه سالار از شهر بيرون شد و تا شبانگاه با تيغ و تير و توپ و تفنگ به كار جنگ بود، نيم ساعت پس از افول مهر با شهر مراجعت كردند و يك روز ديگر نيز مردانه بكوشيدند و كارى نتوانستند بر آرزو كرد. اين هنگام از تخريب سنگر مأيوس شدند و با بختى منكوس در

ص:280

شهر جاى گرفتند. پس حسام السّلطنه بفرمود آن سنگر را استوار كردند و حسين پاشا خان را با فوج مراغه در آنجا جاى داد و صمصام خان و عباسعلى خان و لشكرى كه از طهران رسيده بود، بفرمود تا از كنار لشكرگاه و ميان سنگر حركت كرده، قريب به دروازه پائين خيابان فرود شدند و عبد العلى خان با 6 عرادۀ توپ با ايشان اوتراق كرد و چون از منزل ايشان تا لشكرگاه حسام السّلطنه دو ميل مسافت بود و گاه گاه متردّدين اين دو لشكرگاه را سواران سالار كمين مى گشادند و زحمت مى دادند. حسام السّلطنه حكم كرد از دروازۀ بالا خيابان تا پائين خيابان جاى جاى برجها بساختند و هر برجى را جمعى از تفنگچى خراسانى نشيمن دادند، تا بر ابطال سالار تركتاز محال افتاد.

و هم در اين وقت از مير محسن خان خوافى مسرعى شتابزده برسيد و مكشوف داشت كه 3000 سوار جرّار از تركمانان مرو به مدد سالار و مردم مشهد در مى رسند و اينك از قراولخانه هاى عرض راه درگذشته، در ارض ميل اياز كه 6 فرسنگ تا شهر مشهد مسافت است جاى دارند.

شكستن سام خان ايلخانى تركمانان را

حسام السّلطنه بعد از اصغاى اين قصّه عباسعلى خان سرتيپ باكويه را با 6 عرادۀ توپ و 2000 تن سرباز نامبردار مأمور داشت و سام خان ايلخانى را با سواران زعفرانلو و سوارۀ عراقى و آذربايجانى نيز بگماشت تا در زمان به جانب ميل اياز تركتاز كردند و آن شب را پوشيده، بامداد نموده. روز ديگر چاشتگاه با سوار تركمان دچار شدند و از گرد راه به كارزار درآمدند. دشت و دره از بانك توپ و تفنگ زلزله گرفت و گوش سپهر از نعرۀ مردان جنگ پر ولوله شد. بعد از دو ساعت گيرودار محمّد شيخ و تركمانان را پاى اصطبار بلغزيد و پشت با جنگ دادند. سام خان و ديگر لشكريان 100 تن را سر برگرفتند و 300 كس از آن جماعت را اسير كرده، به لشكرگاه مراجعت نمودند.

حسام السّلطنه اين قصه را عريضه كرده با 350 سر از تركمانان به صحبت مهدى قلى بيگ تفنگدار روانۀ درگاه پادشاه داشت. شاهنشاه ايران مهدى قلى

ص:281

بيگ را به لقب خانى مفتخر ساخت و حسام السّلطنه را با سران سپاه مورد الطاف سلطانى فرمود و فرمان كرد تا حاجى يوسف خان سرتيپ فوج قراداغى و توكّل خان سرهنگ با فوج خمسه و 400 تن سوارۀ كليائى و 3 عرادۀ توپ و 500 بار قورخانه طريق خراسان برداشتند و طىّ مسافت كرده به لشكرگاه حسام السّلطنه پيوستند.

شاهزاده بفرمود تا در ميان لشكرگاه و سنگر نوقان نيز از نوبنيان سنگرى كردند و باستيانى بلند برآوردند، چنانكه ميان كوى و بازار شهر پديدار بود و يك توپ 18 پوند بر فراز باستيان صعود دادند تا در هنگام به كار باشد. و از آن سوى سالار مقرّر داشت كه براى حفظ خندق شهر، در برابر هر سنگر، بركنار خندق، سنگرى راست كردند و تفنگچيان زبردست نشيمن ساختند. و همه روزه حسن خان سالار و پسرش امير اصلان - خان كه ثانى بهمن و اسفنديار بودند از بهر كارزار بيرون شدند و با لشكر حسام السّلطنه از 200 مصاف برافزون رزم دادند و بيشتر وقت از بامداد تا شامگاه دليران سپاه به كار حرب و ضرب بودند و يكديگر را با كمان و كمند مى بستند و مى خستند.

اين وقت حسام السّلطنه بدان شد كه كار محاصره را نيك تر استوار كند تا مردم شهر به هيچ جانب بيرون نتوانند شد. پس 50 تن از شمخالچيان مهديقلى خان برادر محمّد خان - قرائى را با جماعتى از سربازان گروسى و همدانى و خوئى مأمور داشت تا قلعۀ خضربيگ را كه نيم فرسنگ تا دروازۀ پائين خيابان مسافت داشت فروگرفتند و در آنجا نشيمن كردند و روز ديگر فرمان كرد تا چراغعلى خان و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه و دو فوج سرباز كار آزموده از دروازۀ پائين خيابان راه قلعۀ عسكريه پيش داشتند و حسام السّلطنه از طريق كوه سنگى راه برگرفت.

فتح قلعۀ عسكريه به دست حسام السّلطنه

سالار چون اين بدانست توپ و تفنگچى و شمخالچى خود را برداشته از شهر بدر شد و چون پلنگ غضبان سر راه بر حسام السّلطنه ببست و جنگ بپيوست. روى دشت از گرد و دخان چنان گشت كه دوست از دشمن پديدار نبود. در اين وقت چراغعلى خان و عبد العلى خان سرهنگ توپخانه و دو فوج سرباز ناگاه از قفاى

ص:282

سپاه سالار سر به در كردند و از دهان توپ و تفنگ تگرگ مرگ بر ايشان بباريدند و عبد العلى خان سرهنگ با صولت نهنگ آهنگ جنگ همى كرد، چندانكه در ميان جنگ آوران نامبردار گشت.

مع القصه چون سالار خويش را در ميان دو لشكر جرّار يافت ناچار به ميان ارك گريخت و حسام السّلطنه بى دافعى و مانعى راه قلعۀ عسكريه برداشت و در آنجا عبد الباقى خان افغان، پسر شمس الدّين خان سردار را با 400 تن سوار و 200 تن سرباز قرائى به حراست بازداشت و بازگشت و حكم داد تا از 4 سوى محاصرۀ شهر را صعب و سخت كردند و محال سوجن و سرجام و ارومه را نيز به تحت فرمان آورد. و بفرمود در لشكرگاه بازار و حمام و بساتين و اياوين(1) بنيان كردند.

و چون غرۀ محرم [1266 ه.] برسيد از بهر سوگوارى سيّد الشّهدا حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام از دور و نزديك مرثيه خوانان حاضر داشت و تا روز عاشورا كار سوگواران همى كرد. در پانزدهم محرم 600 تن سوار افغان به حكم يار محمّد خان والى هرات از خراسان مشرقى برسيد و به لشكرگاه پيوست. حسام السّلطنه اجازت كرد تا سواران افغان كه از پيش به ملازمت ركاب رسيده بودند مراجعت به هرات كردند.

رسيدن محمّد ناصر خان قاجار به سردارى سپاه خراسان

بعد از اين وقايع چون حسام السّلطنه با اسكندر خان قاجار دولّو كه سردار سپاه و پيشكار خراسان بود خاطرى صافى نداشت و همه روز به كارداران دولت شكايت او مى نگاشت، برحسب فرمان شاهنشاه ايران روانۀ دار الخلافۀ طهران گشت و به جاى او محمّد ناصر خان قاجار قوانلو كه اين هنگام ايشيك آقاسى باشى دربار است سردار و پيشكار خراسان شد و با سربازان قزوين و فوج ششم تبريزى و 3 عرادۀ توپ و 200 تن سوار از طهران رهسپار شده از اراضى سر جام وارد قلعۀ عسكريه شد. و روز چهاردهم صفر خبر ورود او را به حسام السّلطنه آوردند. شاهزاده خطى بدو فرستاد كه دو روزه در آن اراضى اوتراق كرده، لشكر را از زحمت راه آسوده بدار تا روز هفدهم صفر جماعتى از لشكريان شما را

ص:283


1- (1) . اياوين جمع ايوان است.

پذيره نموده به لشكرگاه درآورند. وقتى اين حكم به محمّد ناصر خان برسيد كه بسيج راه كرده، كوچ همى داشت.

و از اين سوى سالار از رسيدن او آگهى يافته با گروهى از لشكر به جنگ او شتافت، همانا سلطان جلال الدين ثانى بود كه از هزار كرت آويختن و گريختن و عزيمت و هزيمت، ماندگى و خستگى نداشت. بالجمله تا قلعۀ عسكريه كه يك فرسنگ مسافت بود، بى انديشۀ مخافت عنان زنان برفت و از گرد راه با لب كفته و دل تفته جنگ در انداخت. محمّد ناصر خان قاجار كه نيز خوكردۀ كارزار بود، لشكر خوى را بر صف كرد و عباسقلى خان سرتيپ پسر محمّد زكى خان سردار نورى كه فارس ميدان و حارس مردان بود، به اتّفاق حيدر على خان سرهنگ فوج تبريزى ساختۀ مصاف شدند. از دو رويه بانگ توپ و تفنگ و نعرۀ مردان جنگ بالا گرفت و حسام السّلطنه در لشكرگاه خويش ناگاه اصغاى بانگ توپ كرد و صورت حال را تفرّس نمود. بى توانى بفرمود تا لشكر برنشسته چراغعلى خان و على خان قراگوزلو و عبد العلى خان سرهنگ و جماعتى از سرباز با 4 عراده توپ رهسپار شدند؛ و حسام السّلطنه نيز با گروهى از دنبال ايشان استعجال كرد، وقتى برسيدند كه هنوز آلات ضرب افراخته و آتش حرب افروخته بود.

لاجرم از قفاى لشكر سالار بانگ گيرودار برداشتند و از دهان توپ و تفنگ تگرگ مرگ بباريدند. بسيار كس در آن حربگاه مطروح و مجروح گشت، محمّد باقر خان شاهيسون افشار نيز زخم گلوله برداشت و بعد از 3 ماه درگذشت.

بالجمله امير اصلان خان پسر سالار در آن گيرودار چون شير اجم و گرگ اجل به مقدم عجل در يمين و شمال همى تاخت و ابطال رجال را به خاك همى انداخت، چندان كه به دليرى و دلارى سمر گشت. عباسقلى خان دريجزى نيز جلادتى به كمال نمود، با اين همه لشكر حسام السّلطنه مظفّر و منصور گشتند و سپاه سالار را تا ارض بابا قدرت هزيمت همى دادند. آن گاه شاهزاده بفرمود تا محمّد ناصر خان در قلعۀ عسكريه 3 روزه اقامت كند، آن گاه به لشكرگاه آيد و خود مراجعت نمود.

و اين وقت

ص:284

حكومت محال قرائى را به مهديقلى خان قرائى تفويض فرمود تا در اخذ منال ديوان و نظم سپاه آن قبايل مساعى نيكو معمول دارد و او نيز نيكو خدمتى كرد و 1200 تن سرباز قرائى را به نظام كرده، برحسب حكم به لشكرگاه محمّد ناصر خان پيوست.

بالجمله روز بيستم شهر صفر محمّد ناصر خان از عسكريه كوچ داده، از جانب جنوب شهر آهنگ كوه سنگى نمود و از هنگام حركت او تا آن وقت كه در كوه سنگى مقام كرد، سالار به پايمردى مردان جنگ و دستيارى توپ و تفنگ با او رزم همى داد. حسام السّلطنه بعد از ورود به كوه سنگى محمّد ناصر خان را به لشكرگاه خويش طلب داشت و عباسقلى خان سرتيپ را به حفظ و حراست ارودى او بازگذاشت.

ذكر فتنۀ جماعت بابيه در زنجان و طغيان ملا محمّد على زنجانى و خاتمت كار او

ملا محمّد على زنجانى تلميذ شريف العلماى مازندرانى بود و سالى چند در مجلس تدريس او حاضر شده، بعضى از مسائل فقه و اصول را فراگرفت و خويشتن را يك تن از فحول مجتهدين به شمار داده، باز زنجان شد و در آن بلده رحل اقامت انداخت و چون او را در ميان علما نامى بلند و مقامى ارجمند نبود همى خواست تا خويشتن را شناختۀ مردمان كند و نام خود را در زبان ها ساير گرداند. پس در مسائل شرعيه هر سخن كه خلاف مشهور و مخالف با جمهور بود اختيار همى كرد و در ميان عامه اشتهار همى داد.

و چنانكه وقتى بدين حديث، كه شهر رمضان تمام آيد، بى آنكه توثيق و تصحيح حديث روا دارد يا آن را به تأويل و تعبير راست كند، همه سال شهر رمضان را 30 روز بشمار مى گرفت و از اين روى بسيار وقت مى افتاد كه روز عيد فطر را كه روزه گرفتن حرام است، مردم را به صوم باز مى داشت. و نيز فتوى كرد كه در شريعت اثنا عشريه سجده كردن بر بلور صافى از بهر نماز روا باشد. و از اين گونه فتوى فراوان داشت كه ذكر آن موجب تطويل باشد.

ص:285

در پايان امر چون علماى زنجان و فضلاى ديگر بلدان طريقت او را در شريعت اصغا نمودند، صورت عقايد او را در حضرت پادشاه مكشوف داشتند؛ و دفع او را به قانون شرع واجب شمردند. شاهنشاه مبرور محمّد شاه غازى منشورى كرد تا او را از زنجان به دار الخلافۀ طهران كوچ داده، در خانۀ محمود خان كلانتر شهر جاى دادند. و حكم رفت كه ديگر به جانب زنجان سفر نكند و در احكام شريعت ابداع بدعت روا ندارد.

و از آن سوى چون ميرزا على محمّد باب هرجا گريخته [اى] از دين و دولت و شاردى از شريعت و طريقت گمان داشت به جانب خويش دعوت مى نمود، هم به دستيارى رسل و رسايل با ملا محمّد على ابواب مودّت و موالات بازداشت. وى نيز چون در طلب كارهاى جديد به جد بود، اين گونه احدوثها و اغلوطها را مغتنم مى شمرد، تا بدين امور غريبه مرجع و ملاذ مردم عامه شود. لاجرم با باب ابواب مكاتيب بازداشت و كسر قيود شرعيه را اسباب گرمى هنگامه انگاشت. اين ببود تا آن گاه كه شاهنشاه غازى وداع جهان فانى گفت و شاهنشاه منصور به دار الملك طهران درآمد و بعد از چند ماه امير اصلان خان خال خود را كه ايشيك آقاسى دربار بود به صوابديد كارداران حضرت به حكومت زنجان مأمور فرمود و منصب او را به عمّ او موسى خان بازگذاشت.

بعد از ورود امير اصلان خان به زنجان و طغيان جماعت بابيه در مازندران ملا محمّد - على سفر زنجان را به هنگام يافت و اعداد كار فرار كرد و يك روز وقت فروشدن آفتاب عمامه و رداى برگرفت و جامۀ سربازان بپوشيد و خويشتن را ديگرگونه ساخته از دروازۀ شهر به در شد و راه زنجان برگرفت و چون مسافت طريق آن بلده قريب افتاد، وضيع و شريف مردم زنجان او را به يك منزل و دو منزل پذيره كردند و از مواشى خود در قدم او قربان نمودند.

بالجمله او در شمار علما و طلبۀ علوم بود كارداران دولت در مؤاخذت او از اين فرار مسامحت كردند. و او بعد از ورود به زنجان يك تن از داعيان ميرزا على محمّد باب گشت و شريعت او را كه كاسر و ناسخ قوانين شرعيه بود رواج همى داد و

ص:286

مردم را به شراكت اموال و ازواج يكديگر شاد همى خواست و گفت «چندانكه باب بر تمامت اين جهان دست نيافته است، از ايام فترت به حساب شود و هيچ تكليفى بر مردم نبود و خداى بارى به هيچ گناهى كسى را مأخوذ ندارد» و مردم زنجان، گروهى احمق بودند و سخنان او را بر حقّ مى پنداشتند و جماعتى طمع در اموال و فروج مسلمانان مى داشتند، لاجرم در مطاوعت و متابعت او ميان بستند. در زمانى قليل بيش و كم قريب 15000 كس بر سر خويش انجمن كرد و اين قصه كارداران دولت را اصغا افتاد.

شاهنشاه منصور به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام از بهر آنكه فتنۀ زنجان چون مازندران صعب نشود، امير اصلان خان را كه به حكومت زنجان مأمور بود منشور كرد كه ملا محمّد على را مأخوذ داشته به دار الخلافه فرست. بعد از رسيدن اين حكم با امير اصلان خان در آن بلده، ملا محمّد على مكنون خاطر او را استشمام كرد و در حفظ و حراست خويش بر اهتمام بيفزود و چون از بهر نماز همى خواست به مسجد رفت با 10000 تن و 15000 تن طىّ مسافت مى نمود. و ديگر روز همى خواست امير اصلان خان را ديدار كند، با 1000 تفنگچى به سراى او در رفت و هر كار از وى خواستار شد جز بر اجابت مسئول او، امير اصلان خان را قوّت گفتار نبود، بالجمله روزى چند كار بدين گونه رفت.

آغاز فتنۀ ملا محمّد على زنجانى و مقاتلت او با سپاه سلطانى
اشاره

يك روز چنان افتاد كه يك تن از پيروان ملا محمّد على با عمال ديوان عصيانى كرد و امير اصلان خان بفرمود تا او را مأخوذ داشته به حبس خانه افكندند. ملا محمّد على چون اين بدانست كس به نزديك او فرستاد و پيام داد كه اين مرد محبوس از پيوستگان من است، بى توانى او را به من فرست. امير اصلان خان در پاسخ گفت من از بهر آنم كه مردم گناه كرده را كيفر كنم و اعمال بد را به مكافات بد باز دهم، تا اين شهر نظام

ص:287

پذيرد و منال ديوانى استخراج شود. شما نيز اين گونه مردم را از در حمايت مباشيد و زبان به شفاعت مگشائيد كه هرگز نزديك من پذيرفته نخواهد بود.

ملا محمّد على از اين سخنان خشمناك شد و حكم داد تا مردم احتشادى كنند و بى توانى آن زندانى را حاضر سازند. از آن طرف امير اصلان خان نيز از قصه آگاه شد و به تجهيز سپاه پرداخت. دو بهر از مردم شهر كه بر طريقت ملا محمّد على بودند سلاح جنگ بر خود راست كردند و هركس از مردم زنجان را كه بر كيش ايشان نبود بدست نهب و تاراج دادند و از شهر اخراج نمودند و در خانه هاى ايشان از طريف و تليد و سياه و سفيد هرچه يافتند برگرفتند و بازارها را غارت كردند و آتش در زدند؛ و بسيار خانه ها را ويران كردند و برگرد خود چندين سنگر برآوردند.

بالجمله ملا محمّد على مردم خود را از بهر جنگ بساخت و هريك را به نويد حكومتى و ايالت [و] ولايتى بنواخت. حاجى احمد زنجانى را به نيابت خويش سرافراز كرد و حاجى عبد اللّه بزاز [را] محرم راز نمود و حاجى عبد اللّه خبّاز را به وعدۀ حكومت مصر دمساز ساخت و عبد الباقى نامى را امير شب كرد و مير سيّاره لقب داد و مشهدى - سليمان كه عامل جماعت بزاز بود به رتبت وزارت سرافراز گشت و حاجى كاظم قلتوقى از بهر او 2 عرادۀ توپ از آهن بساخت و چند زنبوره نيز بپرداخت.

بالجمله ملا محمّد على هريك از مردم خود را به لقبى و منصبى شادخاطر كرد و براى جنگ حاضر بداشت؛ و فرمان او بر مردم او نيك روان بود، چنانكه اگر 100 تن را با شمشير سر برمى گرفت، كس را سخن نبود.

مع القصه روز جمعه پنجم شهر رجب از دو رويه ساز مقاتلت كرده به جنگ درآمدند و دهان توپ و تفنگ بگشادند. 40 تن از طرفين مجروح و مطروح گشت، اسد اللّه غلام گرجى امير اصلان خان در ميدان رزم پنج زخم منكر يافت و اسد اللّه خواهرزادۀ حاجى داداش تاجر و پسر سيّد حسن شيخ الاسلام طارمى به ضرب گلوله مقتول گشت. و از جماعت ملا محمّد على مردى كه شيخى نام داشت و به دليرى و شجاعت نامبردار بود دستگير گشت. آقا سيّد محمّد و حاجى مير ابو القاسم مجتهد فتوى كردند

ص:288

و امير اصلان - خان، شيخى را به حكم شريعت مقتول ساخت و روز ديگر ملا محمّد على، ميرزا رضاى سردار و مير صالح سرهنگ را با مردم خود مأمور به تسخير قلعۀ عليمردان خان ساخت.

و اين قلعه در ميان شهر زنجان معقلى محكم بود. بالجمله به قوّت يورش آن را مفتوح ساخته از بهر خويش سنگرى سخت بپرداختند و اين قلعه را بداشتند تا بعد از قتل ملا محمّد على، حسنعلى خان سرتيپ گروسى به اتّفاق فوج گروس مفتوح و منهوب ساخت.

يورش بردن اصحاب ملا محمّد على بر سر امير اصلان خان

مع القصه بعد از فتح قلعۀ عليمردان خان، ملا محمّد على دل قوى كرد و مير صالح سرهنگ را فرمان كرد كه هم امروز امير اصلان خان را كشته و اگر نه بسته به نزديك من حاضر ساز! و او را با جماعتى از ابطال رجال حكم يورش داد. لاجرم مير صالح و مردم او بامداد يكشنبه بر سر خانۀ امير اصلان خان حمله بردند. از آن سوى محمّد تقى خان سرهنگ توپخانه و عليقلى خان پسر نصر اللّه خان و مهدى خان خمسه و بيوك خان پشتكوهى با مردم خود و جماعتى از فراشان امير اصلان خان به مدافعت بيرون شدند. در ميانه جنگى صعب برفت، ناگاه عبد اللّه بيگ كنگاورى تفنگى بگشاد و گلولۀ آن در مغز مير صالح سرهنگ جاى كرده از پاى درآمد. جماعت بابيه را از قتل او لغزشى تمام روى داد و بى نيل مرام مراجعت كردند. در اين جنگ 20 تن از مردم امير اصلان خان مجروح و مطروح گشت، على خان بيگ ملايرى و نور محمّد فراش نيز به خاك درافتاد [ند]. اين وقت هر دو لشكر روزى چند از مقاتلت دست بازداشتند و خاطر بر حراست خويش گماشتند.

روز بيستم شهر رجب برحسب فرمان، صدر الدّوله نبيرۀ حاجى محمّد حسين خان اصفهانى سركردۀ سوار خمسه از سلطانيه وارد زنجان شد و روز دوم ماه شعبان سيّد على خان سرهنگ فيروزكوهى و شهباز خان مراغه [اى] با 200 تن سوار مقدم و محمّد على خان شاهيسون افشار با 200 سوار و كاظم خان برادر محمّد باقر خان سركردۀ افشار و محمود خان خوئى با 50 تن توپچى و 2 عرادۀ توپ 6 پوند و 2 عرادۀ خمپاره روز پنجم

ص:289

شعبان به شهر درآمده، در برابر سنگر ميرزا فرج اللّه و قلعۀ ولى محمّد خان سنگر بستند و ساختۀ جنگ نشستند.

بالجمله روز بيستم شعبان ميرزا سلطان قورخانه چى و عبد اللّه سلطان به طرف سنگر مشهد پيرى نقب دربردند. امير اصلان خان و ميرزا ابراهيم خان سرتيپ خمسه و صدر الدّوله و شهباز خان و محمّد تقى خان و سيّد على خان و ديگر سركردگان و لشكريان به جانب آن سنگر حمله افكندند، حسنعلى خان عم بيوك خان طارمى پشتكوهى به زخم گلولۀ نور على شكارچى مقتول گشت و جماعتى مجروح افتاد و آن سنگر مفتوح شد و ديگرباره از دو سوى لشكريان روزى چند دست از جنگ بازداشتند و از پس سنگرها به حفظ خويش روز همى گذاشتند.

يورش بردن لشكريان به سنگرهاى اصحاب ملا محمّد على

چون اين كار به دراز كشيد، كارداران دولت را بر خاطر حملى گران افتاد و مصطفى خان قاجار برادر كشيكچى باشى را كه سرتيپ فوج شانزدهم شقاقى بود مأمور نمودند تا مسارعت كرده، لشكريان را از مسامحت در تدمير جماعت بابيه بيم دهد. بعد از ورود مصطفى خان جماعتى از لشكر بر ذمّت نهادند كه سنگر ميرزا فرج اللّه را به قوّت يورش فروگيرند و نقبى به جانب سنگر او حفر كردند.

شب پانزدهم رمضان يك ساعت از آن پيش كه سپيده سر برزند مهدى خان با چريك انجرود و عبد اللّه خان پسر سليمان خان با چريك اريادى و فوج شانزدهم و سوار مقدم و سوار خمسه و چريك انگوران ساختۀ يورش شدند؛ و ميرزا سلطان و عبد اللّه سلطان به زير سنگر ميرزا فرج اللّه نقب در بردند. نخستين آتش در نقب زدند و 20 تن از جماعت بابيه در زير خاك هلاك شد و چند تن دستگير گشتند و از اين روى نظر على خان اريادى به زخم گلوله كه بر سرش آمد از پاى درافتاد و 50 تن از سربازان مطروح و مجروح گشت و شهباز خان به زخم شمشير شير خان جراحتى بزرگ يافته، بعد از 8 روز درگذشت و در پايان امر سنگر ميرزا فرج اللّه گشوده شد و جماعت بابيه از آن سنگر به سنگرهاى ديگر تحويل كردند.

و از آن سوى از دار الخلافۀ طهران ميرزا تقى خان امير نظام، محمّد آقاى پسر

ص:290

حاجى يوسف خان سرهنگ فوج ناصريه و قاسم بيگ تفنگدار خاصّه را روانۀ زنجان داشت و حكم داد كه هرگاه لشكريان ملا محمّد على و مردم او را پس از روزى چند با قيد و بند روانۀ دار الخلافه نسازند مورد هزارگونه گزند خواهند بود. لاجرم روز بيست و پنجم شهر رمضان مصطفى خان قاجار با فوج شانزدهم شقاقى و صدر الدّوله با سوارۀ خمسه و سيّد على خان فيروزكوهى با فوج خود و محمّد آقاى سرهنگ با فوج ناصريه و محمّد على خان با سوار افشار و نبى بيگ ياور با سواران مقدم و جماعتى از مردم زنجان به جنگ درآمدند، و از بامداد تا هنگام نماز ديگر، هر دو لشكر رزم همى دادند.

از جماعت بابيه نور على شكارچى و بخشعلى نجّارباشى و خداداد و و فتح اللّه بيگ و فرج اللّه بيگ كه در شمار شجاعان و فرسان بودند با گروهى از آن قبيله به قتل آمدند؛ و از لشكريان نيز نزديك 50 تن عرضۀ هلاك و دمار گشت. و در پايان كار ملا محمّد على از مردم خود تفرّس ضعفى نمود از پى چاره حكم داد تا بازار زنجان را آتش در زدند. لشكريان چون اين نظاره كردند خاصّه مردم زنجان از جنگ دست بداشتند و خاطر در اطفاى نار گماشتند و جماعت بابيه مراجعت كرده از نو به تجهيز لشكر و تقويم سنگر پرداختند.

رسيدن محمّد ناصر خان بيگلربيگى با جماعتى از لشكريان از دار الخلافۀ طهران

اين ببود تا روز هشتم شوال محمّد خان بيگلربيگى ميرپنجه كه اكنون او را منصب امير تومانى است با 3000 تن لشكر از سرباز شقاقى و فوج خاصّه و 6 عرادۀ خمپاره به اتّفاق قاسم خان برادرزادۀ فضلعلى خان قراباغى و اصلان خان ياور خرقانى و على اكبر - سلطان خوئى برحسب فرمان شاهنشاه ايران وارد زنجان گشت. و هم در آن روز ورود حكم داد تا سرباز ناصريه از جانب محلۀ گلشن حمله افكند و فوج شانزدهم شقاقى از سوى ديگر يورش برد. فوج ناصريه جلادتى به سزا كرد و جماعت بابيه را لغزشى در كار افتاد. ملا محمّد على حكم داد تا مقدارى اموال از تليد و طريف در ميان لشكريان كيش فدا بپراكندند. فوج ناصريه مشغول به اخذ غنيمت گشتند و جماعت بابيه فرصت

ص:291

بدست كرده حمله افكندند و 20 تن از سربازان را مقتول ساخته، لشكريان را از سنگر خويش دفع دادند.

و اين هنگام ملا محمّد على و مردم او را 48 سنگر محكم بود و در هر سنگر گروهى از لشكر داشت و آن خانه ها كه از پس سنگرها بود به حكم ملا محمّد على به يكديگر راه كردند تا مردم او بى اينكه آشكار شوند يكديگر را ديدار توانند كرد. و از هر جانب جنگ فراز شود، به تكتاز توانند رسيد. و اگر سنگرى به دست دشمن مسخر مى گشت از پس سنگر ديگرى مى نشستند و اين هزيمت را زيانى نمى دانستند و شبها از ميان سنگرها فرياد برمى داشتند و علماى اثنا عشريه را برمى شمردند و ايشان را به نام دشنام مى گفتند.

محمّد خان بيگلربيگى خواست تا مگر به رفق و مدارا كار كند و اين جنگ و جوش را بنشاند، باشد كه طوفان حرب انگيخته نشود و خونها ريخته نگردد. روزى چند خاطر بر مسالمت و مصالحت گماشت و با ملا محمّد على ابواب رسل و رسايل بازداشت و چندانكه اندرز و پند فرستاد هيچ مفيد نيفتاد.

و هم در اين وقت عزيز خان مكرى آجودان باشى كه به سفارت ايروان و تهنيت ورود وليعهد دولت روسيه مأمور بود چنانكه به شرح مذكور خواهد شد وارد زنجان گشت.

وى نيز بدان شد كه اين مقاتلت و مناطحت را به مسالمت و مصالحت اندازد. لاجرم چند تن از مردم ملا محمّد على را كه در لشكرگاه محبوس بودند رها ساخت و ملا محمّد على را به پيغامهاى فريبنده و سخنان نرم بنواخت؛ و همچنان ميرزا حسن خان وزير نظام برادر ميرزا تقى خان امير نظام كه اين هنگام از آذربايجان طريق طهران مى پيمود وارد زنجان گشت، او نيز به دست مردم چرب زبان و مكاتيب دلفريب، ملا محمّد على را استمالت كرد و از مقاتلت نتوانست بازداشت.

لاجرم ديگربار نيران حرب زبانه زدن گرفت و از دو رويه مردان كارزار به گيرودار درآمدند. ميرزا عبد اللّه و گروهى از لشكريان به سنگر ملا برات و سنگر ملا ولى نقب در بردند. عزيز خان آجودان باشى در كنار برجى كه بر سنگر ملا ولى و سراى ملا محمّد

ص:292

على مشرف بود، بايستاد و فوج ناصريه جنبش كرد و فوج مخبران و فوج شانزدهم شقاقى به مدد ايشان آهنگ يورش نمودند. فوج مخبران سنگر خانه ملا ولى را فروگرفته 5 تن در زير نقب به درود جان كرد و پسر عبد الباقى زنجانى گرفتار شد. عزيز خان حكم داد تا او را نيز به قتل آوردند.

در اين وقت فوج شانزدهم شقاقى در مدد فوج ناصريه تقاعدى ورزيدند و كار مقاتلت به خاتمت پيوست. عزيز خان خشمناك شده ابو طالب خان را كه در آن فوج حكومتى داشت حاضر ساخت و او را به زخم تازيانه چندان زحمت كرد كه بيم هلاكت يافت. و هم در پايان كار به شفاعت امير اصلان خان رها گشت.

رسيدن فرّخ خان پسر يحيى خان به زنجان و قتل او به دست ملا محمّد على

و همچنان چون از صدر الدّوله و سيّد على خان فيروزكوهى و مصطفى خان قاجار سرتيپ فوج شانزدهم جلادتى معاينه نگشت كارداران دولت رنجيده خاطر شدند و صدر الدّوله را معزول ساخته، سرتيپى سوار خمسه را با فرخ خان پسر يحيى خان تبريزى تفويض نمودند و فرخ خان روز چهارم ذيقعدة الحرام وارد زنجان شد از قضا هم در آن روز خبر فوت پدر او يحيى خان را از دنبال او بدو آوردند، 3 روز به سوگوارى پدر بنشست و آن گاه مردانه جنگ بپيوست.

و هم در اين وقت على خان پسر عزيز خان آجودانباشى سرهنگ فوج چهارم تبريز با فوج خويش و حسنعلى خان سرتيپ گروس با فوج گروس و محمّد مراد خان بيات با فوج زرند از راه برسيدند و اين جمله كار محاصره را سخت كردند. و از ميان شهر راهى براى فرار محصورين بازداشتند تا اگر در گرمگاه جنگ از كرده پشيمان شوند، از كوچه سلامت توانند بيرون شد. چه آن گاه كه مردم بيچاره شوند ناچار از جان بگذرند و كارهاى سخت به دست مردم از جان گذشته سهل برآيد.

مع القصه آتش حرب افروخته گشت و آلات ضرب افراخته آمد. مردم ملا محمّد على زن و مرد ساز نبرد طراز دادند و كار جنگ را به ساز كردند و بسيار وقت يكى از خانه هاى خود را به اموال فراوان انباشته مى كردند و بدان خانه ها ثقبه ها مى نهادند و عمدا هزيمت مى شدند تا سربازان به طمع مال بدان خانه در مى رفتند ناگاه تفنگهاى

ص:293

خود را از آن ثقبه ها گشاد مى دادند و جماعتى از سربازان را به خاك مى افكندند. مسموع شد كه دختركى كه به سال افزون از 15 و 16 نبود در چند سنگر زحمت لشكر مى برد و تفنگهاى خود ايشان را با سرب و بارود انباشته مى ساخت و بديشان مى سپرد.

و هم در آن گرمى كارزار خطى از ميرزا تقى خان امير نظام به فرخ خان پسر يحيى خان رسيد بدين شرح كه شنيده ام در اين رزمگاه نيكو خدمتى كردى، چون از اين سفر بازآئى تو را پاداشى لايق خواهم كرد و مكانتى به سزا خواهم نهاد. و فرخ خان از اين مكتوب ديگرگون شد و خواست تا خدمتى بر زيادت از اين تقديم كند.

و هم در اين وقت از آن سوى در شب پانزدهم ذيحجة الحرام از ميان لشكر ملا محمّد على، عليقلى خان پسر نصر اللّه خان خمسه و كربلائى شعبان و چند تن ديگر به نزديك فرخ خان آمدند، و از در حيلت با او همداستان شدند و گفتند كه از جانب دروازۀ قزوين راهى دانيم كه تو را با چند تن مرد سپاهى بى زحمت تا به خانه ملا محمّد على در بريم و او را مغافصة گرفتار تو سازيم. اينك بر ذمّت ماست كه او را با 100 تن از مردم او دست به گردن بسته با تو سپاريم، به شرط آنكه اين سخن را چون جان خويش مستور دارى. چه اگر اين راز از پرده بيرون افتد اين كار بر مراد نشود.

فرخ خان كه جوانى نامجرب و همه تن طمع و طلب بود، اين سخنان را باور داشت و 100 تن سوار برداشته به اتّفاق عليقلى خان و كربلائى شعبان راه برگرفت. جماعت بابيه كه از اين راز آگاه بودند چند سنگر را تهى ساخته، واپس شدند تا مردم فرخ خان و او چندان پيش تاختند كه مجال فرار از بهر ايشان محال بود. ناگاه مردم ملا محمّد على از چار جانب درآمده ايشان را در پره انداختند و هدف گلوله ساختند، زمانى دير برنيامد كه فرخ خان را با 12 تن سواران او زنده دستگير نمودند. اسمعيل بزرگ و اسمعيل كوچك كه نخست طريقت باب داشتند و از كيش او بازگشت كرده به نزديك امير اصلان خان گريخته بودند و اين هنگام با فرخ

ص:294

خان مى رفتند نيز گرفتار شدند. مردم ملا محمّد على، فرخ خان و اسمعيل خان بزرگ و كوچك را زنده به نزد ملا محمّد على بردند و سواران را سر برگرفته سرهاى ايشان را در قدم او افكندند.

ملا محمّد على از در خشم بديشان نظاره كرد و نخستين با اسمعيل بزرگ و كوچك گفت هركه از حجت خداى روى بگرداند خداى او را به معرض كيفر كشاند.

آن وقت فرخ خان را به دشنام برشمرد و فرمان كرد تا آتشى بزرگ برافروختند و آهن پاره چند در ميان آتش تافته كردند و با حديد محماة 140 جاى بدن او را زحمت كىّ (1) دادند و گوشت بدن او را با مقراض همى باز كردند. آن گاه سر فرخ خان و سر اسمعيل بزرگ و كوچك را از تن دور كرده به ياد امير اصلان خان و محمّد خان بيگلربيگى به ميان لشكرگاه درانداختند. و در آن جنگ خان بابا خان ياور فوج خاصّه نيز به زخم گلوله تباه گشت و چند تن ديگر از اعيان سپاه به خاك راه افتادند و ملا محمّد على حكم داد تا جسد ايشان را به آتش بسوختند.

مأمور شدن گروهى از سپاهيان به زنجان به فرمان شاهنشاه ايران براى دفع ملا محمّد على و اصحاب او
اشاره

چون خبر قتل فرخ خان و جلادت جماعت بابيه معروض درگاه شاهنشاه ايران افتاد، سخت غضبناك شد و فرمان كرد تا بابا بيگ ياور با 2 عرادۀ توپ 18 پوند و 4 عرادۀ توپ 12 پوند و جماعتى از صاحبان مناصب توپخانه راه زنجان پيش داشتند و برحسب حكم كارداران دولت رزم جماعت بابيه را تصميم عزم دادند. و از دار خلافت كوچ بر كوچ طىّ مسافت نموده وارد زنجان شدند.

بعد از ورود ايشان به زنجان تمامت لشكر از بهر يورش به جنبش آمد و از چار جانب اطراف سراى ملا محمّد على را حصار دادند. فوج گروس به سوى قلعۀ عليمردان خان كه معقلى محكم بود به تكتاز شدند و فوج چهارم به جانب خانۀ آقا عزيز كه

ص:295


1- (1) . يعنى داغ كردن.

قريب سراى ملا محمّد على بود حمله افكندند، و ديگر فوجها هريك طريق سنگرى گرفتند و از آن هنگام كه آفتاب سر بركشيد تا آن گاه كه در مغرب ناپديد شد آتش جدال افروخته بود، و از گرد و دخان روى جهان تيرگى داشت. ظلمت، جهان بگرفت و اجل دندان بنمود.

نخستين فوج گروس به قوّت يورش قلعۀ عليمردان خان را فروگرفتند و هر مال كه از مردم به غارت برده در آنجا انباشته داشتند لشكريان به غنيمت بردند، و فوج چهارم نيز خانۀ آقا عزيز را به غلبه در رفتند و با خاك پست كردند و ديگر فوج خاصّه از جانب دروازۀ همدان به كاروانسراى سنگ كه محكمه [اى] استوار بود يورش دادند، اگرچه سلطان فوج و بسيار كس از سربازان مطروح و مجروح افتادند؛ لكن از پاى ننشستند، چندانكه بدان كاروانسرا دست يافتند. در آن جنگ 20 تن از دليران اصحاب ملا محمّد على زنده دستگير شد و ايشان را به حكم امير اصلان خان در كنار برج ذو الفقار خان سر برگرفتند.

بعد از اين فتح لشكر ملا محمّد على ضعيف شد و در همان شب 25 تن از شناختگان اصحاب ملا محمّد على از جانب دروازۀ قزوين طريق فرار برداشتند، از جملۀ ايشان نجفقلى پسر حاجى كاظم آهنگر بود كه توپ از آهن بساخت، ديگر حيدر بقّال بود كه خود با 50 تن مرد مبارز برابرى داشت و ديگر فتحعلى شكارچى و مير شب كه مير سيّاره لقب داشت. بالجمله 25 تن از اين گونه مردم تا به طارم بگريختند و از آنجا باز شده به ديزج درآمدند، مردم ديزج متّفق شدند و ايشان را مأخوذ داشته به زنجان آوردند.

امير اصلان خان و سران سپاه، فتحعلى شكارچى و نجفقلى آهنگر را به قتل آوردند و ديگران را به حبس خانه درانداختند، تا آن گاه كه بر ملا محمّد على و مردم او غلبه جستند آن هنگام حكم دادند تا ايشان را نيز سربازان نيزه پيش كردند.

زخم يافتن ملا محمّد على در ميدان مبارزات و هلاك شدن او بدان جراحت

از پس اين واقعه كار بر ملا محمّد على صعب افتاد و خود همه روزه سلاح جنگ بر خود راست كرده به اتّفاق مردم خود رزم مى داد و روزى چنان افتاد كه لشكريان

ص:296

به خانۀ او حمله بردند و يورش همى دادند. و ملا محمّد على چون مردان كار آزموده به چپ و راست همى تاخت و رزم همى ساخت. در اين حربگاه حاجى احمد شانه ساز و حاجى عبد اللّه خبّاز كه به اميد حكومت مصر رزمساز بود، به زخم گلوله، از پاى درآمدند و نيز تفنگى باز شده گلولۀ آن بر بازوى ملا محمّد على آمد و خرد درهم شكسته، اصحاب او جنبش كردند و او را از خاك برگرفته به ميان سراى در برده و جراحت او را از عامۀ مردم پوشيده داشتند و همچنان به كار مقاتلت و مبارزت استوار بودند و با آنكه خانۀ ملا محمّد على به زخم گلوله توپ و خمپاره با خاك پست شد لشكريان نتوانستند بدانجا در روند و ملا محمّد على را مأخوذ دارند.

مع القصه پس از هفته [اى] كه بدان زخم به جهان ديگر خواست رفت مردم خود را انجمن كرد و گفت من بدين زخم از جهان مى گذرم، شما بعد از من پريشان خاطر مباشيد و با دشمن استوار رزم دهيد. همانا پس از 40 روز زندگى از سر خواهم گرفت و سر از خاك بدر خواهم كرد. لاجرم چون جان بداد او را با جامه [اى] كه در برداشت با خاك سپردند و شمشير او را در كنار او نهادند.

پس از هلاكت او ميرزا رضاى سردار او و حاجى محمّد على شيرازى كه مجروح بود و بدان زخم درگذشت و سليمان بزاز كه وزير ملا محمّد على بود و دين محمّد كه پسر او را ايلخانى لقب بود و حاجى كاظم قلتوقى، مكتوبى به امير اصلان خان و محمّد خان بيگلربيگى نگاشتند كه اگر ما را به جان امان دهيد دست از اين جنگ و جوش باز داريم و به نزديك شما شتابيم. امير اصلان خان نيك انديشه كرد كه اگر به كشش و كوشش بر آن جماعت غلبه جويد گروهى از سرباز نيز بر سر اين كار خواهد گذاشت و همچنان در شريعت قتل آن جماعت را واجب مى دانست، پس خديعت با ايشان و نقض پيمان را عيبى نشمرد و آن جماعت را اطمينان خاطر فرستاد و ايشان از سنگرهاى خود بيرون شده به لشكرگاه آمدند و مكشوف داشتند كه ملا محمّد على بمرده و جسد او را در سراى او به خاك سپرده اند.

در اين وقت امير اصلان خان و محمّد خان و سران سپاه آسوده خاطر به سراى او

ص:297

در رفتند و جسد او را از خاك برآورده ريسمانى بر پايش استوار كردند و به 3 روز در كوچه و بازار شهر زنجان به خاك و خاره بكشيدند. و اموالى كه از مردم به غارت آورده در سراى او انباشته كرده بودند غنيمت لشكريان گشت. و از پس آن 3 روز شيپور حاضر باش زده از هر فوج 100 تن سرباز حاضر شده، صف بركشيد و 100 تن از جماعت بابيه را به فرمان نيزه پيش مقتول ساختند، حاجى كاظم قلتوقى و مشهدى سليمان بزاز را به دهان خمپاره بسته آتش در زدند.

چون اين خبر معروض درگاه شاهنشاه افتاد برحسب فرمان قاسم بيگ تفنگدار مأمور به سفر زنجان شد و منشور ملاطفت به سران سپاه و عموم لشكريان آورد، محمّد خان - بيگلربيگى نيز اجازت مراجعت يافته به جانب دار الخلافه شتافت و امير اصلان خان از پس او ميرزا رضاى سردار و حاجى محمّد على و حاجى محسن جراح و چند تن ديگر از مردم ملا محمّد على را به دست آورده سفر طهران را پيش داشت و ايشان را با خود كوچ داد. بعد از ورود به دار الخلافه به صوابديد ميرزا تقى خان، ميرزا رضا و حاجى محمّد على و حاجى محسن عرضۀ هلاك و دمار شدند و ديگران محبوس گشتند. از پس آن مردم غوغا طلب را در تبريز به دست آويز امرى كه از نو پديد گشت بازار شور و شر روائى گرفت، بدين شرح:

ذكر فتنۀ تبريز و غوغاى عامه

همانا در صرۀ شهر تبريز ميدانى است كه آن را ميدان صاحب الزّمان گويند و در پايان ميدان بقعه اى است كه بقعۀ صاحب الامر خوانند و مردم آن بلده بر آنند كه در روزگار ما، تقدم يك تن از بزرگان طريقت در خواب و اگر نه در بيدارى آن حضرت را در آن مقام بگزاشتن نماز نگريسته است و مردم تبريز چون اصغاى اين قصه كردند، حشمت آن مقام را بداشتند و آن عرصه را ميدان صاحب الزمان نام كردند و جعفر قلى خان دنبلى كه شرح حالش از اين پيش در تاريخ دولت قاجاريه مرقوم افتاد در آنجا بنيان بقعه كرد؛ و از كارداران دولت ايران خادم و متولى گماشته آمد. و مردمان بيشتر در ليالى جمعه طريق آن بقعه سپردند و اسعاف حاجت را قربانى و روشنى كردند.

ص:298

اين ببود تا اين هنگام چنان افتاد كه يك تن مرد قصاب، گاوى به مذبحى كه در آن ميدان كرده اند در برد تا ذبح كرده باشد. چون قصد بستن گاو كرد ناگاه آن گاو جنبشى كرده خويش را برهانيد و از آنجا شتابزده به دهليز بقعۀ صاحب الامر در رفت و بخفت.

مرد قصاب نيز شتاب گرفت و خواست تا در ميان همان دهليز خون گاو بريزد، چون دست به گاو يازيد ناگاه از پاى درافتاد و چند قطرۀ خون از بينى او برفت و جان بداد. و همچنان گاو از آنجا فرار كرده، به خانۀ ميرزا حسن متولى آن بقعه در رفت.

مردمان از اين حديث شگفت، بدان گرد آمدند و نقاره و كرنا كه از بهر نوبت آن شهر بود بدان مقام حمل دادند و روزى چند كرّت همى بنواختند و تمامت بازار و حجرات آن شهر را به زينت كردند و چراغ دانهاى بلور افروخته داشتند و بزرگان شهر از بذل دينار و درهم و قربانى گاو و غنم خوددارى نكردند و از هر ديه و قصبه و بلدان دور و نزديك از بهر زيارت آن مقام زن و مرد به انبوه برسيدند. چندان غوغا برخاست كه عقلاى بلد از ازدحام و اقتحام عوام در آن مقام در بيم شدند كه مبادا از آن جنبش و شورش فتنه [اى] حديث شود كه اصلاح آن نتوان كرد. محمّد رضا خان فراهانى كه اين هنگام وزارت آذربايجان داشت به دستيارى چند تن از علماى شهر، مردم را از آن غوغا بازنشاند.

و هم اين وقت سليمان خان افشار برحسب حكم كارداران دولت ايران براى انجام امر ميرزا على محمّد باب رسيد، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود. انديشۀ مردم ديگرگون گشت و از اين طلب و تعب دست بازداشتند.

ص:299

سفر كردن عزيز خان سردار كل عساكر منصوره به فرمان شاهنشاه منصور به ايروان براى تهنيت ورود وليعهد دولت روسيه

وليعهد دولت روسيه الكسندر پسر امپراطور آن ممالك، نيكولاى، براى نظم حدود قفقاز و مملكت گرجستان بسيج سفر ايروان كرد. و چون اين خبر در حضرت شاهنشاه ايران سمرگشت، كارداران دولت چنان صواب شمردند كه به مقتضاى اتحاد دولتين و مؤالفت جانبين يك تن از شناختگان درگاه را به نزديك او گسيل دارند تا در تشييد مبانى محبّت تجديد نظرى كند، و قواعد صدق و صفا را از نو تقويم دهد. به صوابديد ميرزا تقى خان امير نظام، قرعۀ اين فال به نام عزيز خان آجودانباشى كه اين زمان سردار كل عساكر منصوره است برآمد. لاجرم ملك الملوك عجم يك قطعه نشان تمثال هميون خويش را كه اساس از زرناب و ترصيع از الماس خوشاب داشت با يك رشته حمايل آسمان گون كه خاص مرتبت ولايتعهد است به تشريف وليعهد دولت روسيه او را سپرد و منشورى نيز در مهر و حفاوت مسطور داشته، بدو داد. و فرمان كرد تا بسيج سفر كرده، راه برگيرد. و نيز چند تن كه تقويم مهمات سفارت را توانند كرد با او همراه داشت؛ و اسمعيل خان خزانه دار نظام، نايب اول سفير دولت شده، حامل هديه و تحف ميرزا تقى خان از براى فرمانفرماى مملكت گرجستان گشت.

مع القصه عزيز خان از دار الخلافۀ طهران بيرون شده تا بلدۀ زنجان براند و در آنجا روزى چند براى دفع فتنۀ ملا محمّد على بماند چنانكه مرقوم افتاد و از شهر زنجان كوچ بر كوچ تا به كنار رود ارس طى مسافت كرد. و چون وزير مختار دولت روسيه كه مقيم دار الخلافه بود، از پيش، سفارت او را اعلام داده بود، از جانب كارداران روسيه مهماندار عزيز خان به كنار رود ارس برسيد و هر تشريف كه در

ص:300

توقير سفير دولت مقرّر است برسانيد؛ و در هر منزل و مقام مهمان پذير گشت. حكام بلدان و امصارى كه در عرض راه جايگاه داشتند هيچ دقيقه [اى] از دقايق تعظيم و تكريم او فرونگذاشتند. از اين گونه طىّ طريق كرده 8 روز قبل از ورود وليعهد دولت روسيه وارد ايروان گشت. و در زمان حاكم ايروان به اتّفاق صاحبان مناصب نظام به منزل عزيز خان شتافته يكديگر را دريافتند.

و هم در آن شب حاكم ايروان، عزيز خان و همراهان او را به سراى خويش از بهر ضيافت دعوت كرد و روز ديگر اسمعيل خان نايب اول روانۀ تفليس شد و هديۀ ميرزا تقى خان را به فرمانفرماى گرجستان برد و 6 روزه اين سفارت را به خاتمت برده، به ايروان مراجعت كرد.

و روز هشتم ورود عزيز خان آجودانباشى، وليعهد دولت روسيه وارد ايروان گشت و 2 ساعت بعد از ورود، ايشيك آقاسى و آجودانباشى خاصّه خود را با كالسكۀ مخصوص نزد عزيز خان فرستاده و او را طلب داشت. و او به اتّفاق ملتزمين سفارت، حاضر حضرت وليعهد شده مكانتى به سزا يافت. مثال مبارك و تمثال همايون و حمايل ميمون را به دست خويش وليعهد را بسپرد و او در اخذ اين اشياء تكريمى لايق مرعى داشت، و از همراهان عزيز خان آجودانباشى يك يك پرسش نمود و هريك را جداگانه تفقّدى فرمود.

و بعد از مراجعت آجودانباشى به سراى خويش كينياز بهبدوف را كه از شناختگان حضرت بود، از قبل خود به نزديك او فرستاد تا او را ديدار كرد و از مراتب مهر و حفاوت وليعهد شرحى كافى اظهار نمود و اشخاص سفارت را هريك عطيتى جداگانه بداد و جواب منشور شاهنشاه منصور را نيز برسانيد.

بالجمله چون آجودانباشى كار سفارت و رسالت به خاتمت برد، طريق مراجعت گرفته به جانب تبريز كوچ داد و بعد از ورود به تبريز اسمعيل خان را براى بازپرس حال افواج مراغه بدان بلده گسيل داشت؛ و خود فوج خاصّه و فوج بهادران و فوج چهارم را عرض داده روانۀ دار الخلافه گشت؛ و روز اول خمسۀ مسترقه به تقبيل سده سلطنت مفتخر گشت.

ص:301

قتل ميرزا على محمّد باب در بلدۀ تبريز به دست عوانان دولت و فتواى علماى شريعت
اشاره

چون فتنۀ ملا محمّد على زنجانى معروض درگاه سلطانى افتاد، ميرزا تقى خان امير نظام حاضر حضرت شاهنشاه ايران شده زمين ببوسيد و معروض داشت كه:

هنوز اراضى مازندران و زمين شيخ طبرسى از آلايش خون جماعت بابيه لعل گون است و بسيار از لشكريان در آن رزمگاه تباه گشتند، با اين همه اينك در زنجان ملا محمّد على فتنۀ ديگر طراز كرده و جنگ و جوش ديگر به ساز آورده؛ و چندانكه ميرزا على محمّد باب زنده باشد اصحاب او از پاى نخواهند نشست. هر روز يك تن از مردم او سر از بلدى به در خواهد كرد و خون جمعى را هدر خواهد ساخت. بهتر آن است كه باب را به معرض هلاك و دمار كشانند و يك باره اين فتنه را بنشانند.

ملك الملوك عجم فرمود:

اين سخن بيرون حصافت عقل نيست؛ لكن نخستين اين خطا از حاجى ميرزا آقاسى افتاد كه حكم داد تا او را بى اينكه به دار الخلافه درآورند و مردمانش ديدار كنند از يك سوى طريق طهران به چهريق فرستاد و محبوس بداشت. مردم عامه گمان كردند كه او را علمى و علامتى يا كرمى و كرامتى بوده است، پس مردم جاه طلب او را به وصول منى(1) سبب دانستند و به اغواى جهال ميان بستند. اگر ميرزا على محمّد باب را رها ساخته بود تا به دار الخلافه درآيد و بهرجا كه خواهد سكون نمايد تا مردمان او را نظاره كنند و طريق محاوره و مناظره سپرند، بر همه كس مكشوف مى افتاد كه او را هيچ معروف نيست و در هيچ علم او را بر علما شرافتى نبود و در هيچ عمل او را كرامتى پديد نگردد. لاجرم چون يك تن از مردم فرومايه مى زيست بلكه به پريشانى دماغ و آشفتگى مغز سمر مى گشت و خون جمعى از سپاه و اين جماعت گمراه ضايع نمى شد.

ص:302


1- (1) . يعنى آرزوها.

ميرزا تقى خان عرض كرد كه:

سخن جز اين نيست كه شاهنشاه فرمايد؛ لكن امروز قضا تير بر نشان زده است و كار شدنى شده است، جز اينكه او را دفع دهيم و اين فتنه را قلع كنيم چاره بدست نيست.

بالجمله به صوابديد ميرزا تقى خان، سليمان خان افشار به جانب آذربايجان رهسپار گشت و فرمان رفت كه حمزه ميرزاى حشمة الدّوله كه اين هنگام حكومت آذربايجان داشت، باب را از قلعۀ چهريق آورده سالك طريق فنا دارد. بعد از ورود سليمان خان به تبريز، حمزه ميرزا كس به شتاب فرستاد تا باب را از چهريق بدان بلده كوچ دادند و به ميرزا حسن وزير نظام سپرد تا بسته بدارد.

و او را در آذربايجان 2 تن مريد شناخته بود: نخستين سيّد حسين يزدى كه همچنان به اتّفاق باب در زندانخانۀ چهريق مى زيست او را نيز به تبريز آوردند و آن ديگر ملا محمّد على ربيب آقا سيّد على زنوزى كه در تبريز محبوس بود و در مدت حبس او آقا عبد اللّه برادرش كه يك تن از بازرگانان توانگر است چندانكه او را پند و اندرز گفت كه اين عقيده باطله را بگذارد مفيد نيفتاد تا آن گاه كه باب را با سيّد حسين حاضر كردند.

اين وقت حشمة الدّوله فرمود تا علماى بلد انجمن شوند و با باب سخن آغازند. علما در پاسخ گفتند بسيار وقت عقيدت باب سنجيده آمد و قتلش واجب افتاد ديگر چرا سخن به دراز بايد كشيد و گوش به ترهات او فراز بايد داشت.

حشمة الدّوله چون كراهت خاطر علما باز دانست شباهنگام باب را حاضر مجلس ساخت و ميرزا حسن وزير نظام و حاجى ميرزا على پسر حاجى ميرزا مسعود و سليمان خان افشار را نيز طلب داشت، در آن مجلس حاجى ميرزا على از معضلات احاديث سخنى چند پرسيد و باب از جواب هزيمت گرفت، آن گاه حشمة الدّوله گفت شنيده ام كه تو خاطر خويش را مهبط وحى آسمانى دانى و قرآنى از خويشتن بر مردمان قراءت كنى اگر چنين است از بهر اين چراغدان بلور داعى باش تا آيتى فرود شود.

ميرزا على محمّد باب بى هول

ص:303

و هراس پاره [اى] از آيت نور را با برخى از آيت ملك مختلط كرده مهملى بساخت و برخواند.

حشمت الدّوله فرمود تا آن كلمات را برنگاشتند، آن گاه باب را گفت اين آيت وحى آسمانى است ؟

گفت بلى.

فرمود هرگز وحى از خاطر فراموش نشود.

گفت چنين باشد.

پس فرمود آيت را اعادت كن چون باب ديگر بار قراءت كرد ديگرگونه بود.

مع القصه از بيم آنكه اگر او را پوشيده مقتول سازند، بعيد نباشد كه مردم نادان چنان پندارند كه او زنده است و غيبتى اختيار كرده است و به اين اميد كه ديگربار ظاهر خواهد گشت و اظهار دعوت خواهد نمود، از پاى ننشينند و دست از فتنه باز ندارند.

كارداران دولت چنان صواب شمردند كه او را در ميان شهر و بازار سير دهند تا تمامت مردمان او را نظاره كنند و بازدانند.

لاجرم جماعتى از عوانان حمزه ميرزا، ميرزا على محمّد باب را با ملا محمّد على و سيّد حسين يزدى برداشته نخستين به خانۀ حاجى ميرزا باقر آوردند و عامۀ خلق از قفايش بودند. باب در خدمت او عقيدت خويش را پوشيده داشت. پس او را به خانۀ ملا محمّد على مامقانى بردند و در آنجا نيز باب عقايد خود را مخفى داشت و دست عجز و استيمان بر دامن ملا محمّد زد. ملا محمّد گفت «الان و قد عصيت قبل» پس او را به خانۀ آقا سيّد زنوزى تاختند و اين هر سه تن بر قتلش فتوى راندند. اين وقت سيّد حسن هراسناك شده توبت و انابت همى جست با او گفتند خيودر روى باب درافكن و او را لعن مى كن. تا از اين بند رها شوى و او چنان كرد و رها شد. و ديگرباره در دار الخلافه با سليمان خان پسر يحيى خان متحد شده و در فتنۀ بابيه مقتول گشت چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

لكن ملا محمّد على هيچ از عقيدت خود بازگشت ننمود و زن و فرزند و اطفال خردسال او را حاضر كردند تا مگر بر ايشان غمنده شود و از اين كردار نابه هنجار بازآيد، مفيد نيفتاد و خواستار شد كه مرا نخست بكشيد و آن گاه قصد باب كنيد.

بالجمله همچنان ايشان را از ميان كوى و بازارها عبور داده به ميان ميدان

ص:304

تبريز آوردند و روز دوشنبۀ 27 شهر شعبان باب را به اتّفاق ملا محمّد على به حكم حمزه ميرزا بر نشان بستند و جماعتى از سربازان فوج بهادران را كه بر كيش نصارى بودند حكم دادند تا او را هدف گلوله سازند، سربازان چون بسيار وقت فتنۀ اصحاب باب را در بلدان و امصار اصغا نموده بودند از قتل او كراهتى داشتند و تفنگهاى خود را از فراز و فرود و يمين و شمال باب چنان گشاده مى دادند كه او را آسيبى نرسد. در اين كرّت ملا محمّد على مريد او مقتول شد و او از باب استوارتر بود، زيرا كه وقتى جراحت يافت روى با باب كرد و گفت آيا از من راضى نيستى ؟

مع القصه در اين واقعه از قضا گلوله [اى] از تفنگى باز شده به ريسمانى آمد كه دست باب را بدو بسته بودند و باب رها شده فرار كرد و خويشتن به حجرۀ يك تن از سربازان درانداخت و اين گريختن او از قوّت شريعت بود؛ زيرا كه چون گلوله بر ريسمان بند او آمد و او رها گشت اگر سينۀ خود را گشاده مى داشت و فرياد برمى آورد كه اى گروه سربازان و مردمان آيا كرامت مرا نديديد كه از هزار گلوله يكى بر من نيامد؛ بلكه مرا از قيد و بند رها ساخت، همانا ديگر هيچ كس بدو گلوله [اى] رها نمى كرد، و هم در آن ميدان زنان و مردان در گرد او انجمن مى شدند و غوغا برمى داشتند «خداى خواست تا حق از باطل پديد كند و اين شك و ريب از مردم بگرداند.»

بالجمله چون سربازان گريختن او را نگريستند، دانستند كه او را قدر و مكانتى نباشد و به اندازۀ يك تن از جهال قوم كه به كيش او رفته اند بر بلا صبر نتواند! پس قوچ - على سلطان با دل قوى و خاطر آسوده بدان حجره در رفت و او را مأخوذ نموده چند قفا بزد و بر نشان بداشت و اين كرت بى هول و هرب هدف گلوله اش ساختند و جسدش را روزى چند در ميان شهر به هر سوى كشيده آن گاه در بيرون دروازه درانداختند و خورد جانوران ساختند.

ذكر حكومت محمّد حسن خان سردار ايروانى در يزد

و هم در اين ميان محمّد حسن خان سردار ايروانى حكومت يزد يافت؛ و آقا خان

ص:305

ايروانى را كه يك تن از خويشاوندان او بود به نيابت حكومت خويش به يزد فرستاد. بعد از ورود آقا خان به يزد، جمعى از اشرار چنانكه از اين پيش مرقوم شد در حبس على خان و محمّد ابراهيم خان يزدى مى بود، ايشان اشرار را به آقا خان سپردند و خود راه دار الخلافه برگرفتند. اين هنگام محمّد پسر عبد اللّه كه در خانۀ حاجى محمّد كريم خان پناهنده بود بيرون تاخت و ديگرباره اشرار بلد را در گرد خود انجمن كرد و سر به خود سرى برآورد.

روز دوم ورود آقا خان نايب الحكومه، حسين ندّاف كه از تبعۀ محمّد بود با شخصى از ملازمان نايب الحكومه درآويخت و او را زحمتى كرد. آقا خان كس بفرستاد و حسين را حاضر كرده، حكم داد تا او را با طناب خپه كردند و جسد او را از دار الاماره بيرون داد.

محمّد چون اين بدانست با جماعت خود جنبش كرد و به سراى آقا خان حمله برد، نايب الحكومه را چون نيروى مقاتلت او نبود به ميان ارك گريخت و اموال و اثقال او به يغما رفت. بالجمله 7 روز قلعۀ ارك را به محاصره داشتند و روزگار آقا خان به صعوبت مى رفت.

خوانين يزد چون اين بديدند، بيم كردند كه در حضرت كارداران دولت آلودۀ عصيانى شوند، ناچار سلاح جنگ بر تن راست كرده به اتّفاق آقا خان با محمّد مصاف دادند.

چندانكه او را قوّت درنگ نماند با 300 تن از مردم خود طريق فرار گرفته از شهر بيرون تاخت. جمعى از مردم شهر و ملازمان آقا خان از دنبال تاختن برده 12 فرسنگ طىّ مسافت كردند و در قريۀ ده شير بدو رسيده جنگ بپيوستند و مدت 3 ساعت رزم داده 25 تن از اشرار دستگير شدند و برخى مقتول آمدند، بقية السيف طريق هزيمت گرفته به اطراف كوه و دشت پراكنده گشتند.

محمّد [پسر] عبد اللّه بعد از آن كارزار نيم شبى به نهانى وارد شهر يزد شده، در خانۀ يك تن از دوستان خود مخفى گشت و چندان بود كه آقا سيّد يحيى كه شرح حالش عن قريب مذكور خواهد شد، از دار الخلافۀ طهران به يزد آمد و داعى شريعت ميرزا

ص:306

على محمّد باب گشت. اين وقت محمّد [پسر] عبد اللّه بيرون شده بدو پيوست و ديگرباره 3 روز با نايب الحكومه مصاف داد و در آن گيرودار به زخم گلوله جراحت يافت و پشت با جنگ داده، به خانۀ يك تن از مردم خود در رفت و همچنان به نهانى مى زيست.

بالجمله 6 تن از مردم او به دست آقا خان گرفتار شد و حكم داد تا ايشان را به دهان توپ بسته آتش در زدند و آقا سيّد يحيى چون كار بر مراد نيافت از يزد آهنگ مملكت فارس نمود، اما محمّد ببود تا زخم او بهبودى گرفت و آقا خان از نيابت حكومت معزول شد و شيخعلى خان عمزادۀ محمّد حسن خان سردار به جاى او منصوب گشت.

شيخعلى خان بعد از ورود به يزد، محمّد [پسر] عبد اللّه را مطمئن خاطر ساخت و او را خلعتى نيكو بفرستاد و روز سيّم ورود چون محمّد خواست از سراى شيخعلى خان به در شود يك تن از ملازمان او محمّد را به خوان خويش دعوت كرد و او را به منزل خويش فرود آورده نشيمن فرمود. بعد از نشستن محمّد، اسمعيل نامى كه يك تن از غلامان ايروانى بود ناگاه خنجر خود را كشيده بر شانۀ او فرود آورد و در زمان يك تن ديگر تفنگ خويش را بر سينۀ او بگشاد و جهان را از وجود او بپرداخت. بعد از قتل او كار آن بلده به نظم شد و مردمان برآسودند.

وفات حاجى ميرزا آقاسى در عتبات عاليات

و هم در اين سال حاجى ميرزا آقاسى شب جمعۀ دوازدهم شهر رمضان در عتبات عاليات از اين سراى فانى به جهان جاودانى سفر كرد. و يك هفته از آن پيش كه وداع زندگانى گويد، مردمان را از شب وفات خويش آگهى داد. با اينكه هنوز تندرست بود و سخن او راست آمد و اين معنى از براهين متواتر گشت، چه بسيار از مردم ايران و بر زيادت اهالى انگلستان كه اين سخن از وى اصغا نموده بودند ما را القا كردند.

ص:307

ذكر حكومت غلامحسين خان سپهدار در اصفهان و فتنۀ اشرار آن بلده و دفع ايشان
اشاره

چون كارداران دولت خراج اصفهان را بيرون ضبط سليمان خان خان خانان يافتند، او را حاضر درگاه نمودند و برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت اصفهان با غلامحسين خان سپهدار تعويض يافت و او محمّد حسين خان خلج را به نيابت خويش از پيش بفرستاد؛ و بعد از روزى چند خود نيز از دار الخلافه راه برگرفت و روز چهاردهم شهر رمضان وارد اصفهان شد و آن بلده را به نظم كرد.

از پس آنكه ماه روزه سپرى شد، از قضا يك روز سيّد محمّد كه امام جمعه و جماعت اصفهان بود به مسجد شاه درآمده نماز بگزاشت؛ و در اين وقت يك تن از اصحاب او را در باب مسجد با سربازى آغاز مخاصمت رفت و سر و مغز يكديگر را با مشت و چوب كوب دادند، زمانى برنيامد كه از جانبين مدد برسيد و عدد فراوان شد و غوغاى عامه از آن هنگامه بلند آوازه گشت.

چون امام جمعه اين بشنيد از مسجد بيرون شتافت، تا آن آتش فتنه را بنشاند و مردم خويش را از آلايش عصيان برهاند. سربازان حشمت او را نگاه نداشتند و او را وقعى و مكانتى نگذاشتند، امام جمعه خشمگين شده عنان برتافت و به سراى سپهدار شتافته حكايت باز گفت و از كسر حشمت خود شكايت آغاز كرد. در پايان امر سخن بر آن نهادند كه فردا پگاه سپهدار به ميدان شاه آيد و سربازان را بدين گناه كيفر كند. امام جمعه از آن خشم و غضب بنشست و برخاسته به سراى خويش شتافت.

مردم غوغا طلب خاصه احمد ميرزا كه از سوى مادر نسبت با سلاطين صفويه داشت و برادرانش چون اين قصه را اصغا كردند، دل بر آن نهادند كه اگر توانند هم امام جمعه را در نزد كارداران دولت آلودۀ مخالفت سازند؛ و هم در امر امارت سپهدار فتنه آغازند.

پس از صبحگاه اهالى صنعت و حرفت و مردم بازارى را در مسجد جمعه انجمن

ص:308

ساخته برشورانيدند و غوغا درانداختند كه ما هرگز آسوده نخواهيم نشست كه مشتى سرباز پست پايه امام جمعه و جماعت را از مقام خويش به زير آورند و او را به خشونت بيان و زيان زبان بيازارند.

چون اين خبر گوشزد سپهدار شد، محمّد حسين خان خلج را كه نيابت حكومت داشت، براى بازپرس سبب اين شورش و خمود نيران اين فتنه به مسجد فرستاد، بعد از رسيدن محمّد حسين خان در آن هنگامه و جلوس به مجلس، امام جمعه هنوز سخنى نكرده بود كه احمد ميرزا سر برداشت و با او از در مناقشه و مفاحشه بيرون شد و چوبى كه در دست داشت به سر او فرود آورده و اشرار را حكم به قتل او داد. اين وقت امام جمعه را نيروى دفع و منع نماند و اشرار درآمده محمّد حسين خان را با تيغ و تفنگ زخمى چند بزدند و او خويشتن را به آبگير مسجد درانداخت، از پس آن امام - جمعه برخاست و محمّد حسين خان را از آبگير برآورده، به سراى يك تن از خويشان خود برده به مداوا پرداخت. و روز ديگر سپهدار كس فرستاده او را به دار الاماره آورد و از پس دو روز ديگر رخت از جهان بدر برد.

و احمد ميرزا كه قتل محمّد حسين خان را علت غائى بود با ميرزا عبد الحسين و محمّد على خان و ابراهيم خان دفع سپهدار را در نهانى مواضعه نهاد و گروهى از اشرار را انجمن كرده اظهار كلمۀ عصيان نمود. سپهدار، حسن آقاى سرهنگ را با جماعتى از سربازان و گروهى از غلامان به دفع او فرستاد. احمد ميرزا را چون قوّت مقاتلت نبود با زن و فرزند و برادر و پيوند اموال خود را حمل داده به مسجد جمعه گريخت و در آنجا پناهنده گشت؛ و سربازان به سراى او در رفتند و خانۀ او را با خاك پست كردند.

اما امام جمعه كه با احمد ميرزا و اتباعش از ديرباز خاطرى صافى نداشت او را جا نداد. لاجرم از آنجا بيرون شده به خانۀ ميرزا زين العابدين پسر مرحوم حاجى سيّد محمّد باقر اعلى اللّه مقامه پناهنده گشت و در آنجا انجمنى فراهم ساخته همه روزه از راه و بى راه تا حوالى ميدان شاه مى تاخت و اگر از پيوستگان سپهدار

ص:309

كسى را به دست مى كرد رنجه و شكنجه مى ساخت.

سپهدار فرمود تا سربازان و توپچيان دفع ايشان را ميان استوار كرده بگشادن توپ و تفنگ از بام و در، اشرار را تا به مسجد بازپس بردند. و اين هنگام ميرزا عبد الحسين و همچنان ميرزا ابو القاسم نيز طغيان خويش را آشكار ساخته، با احمد ميرزا پيوسته شدند.

سپهدار چون اين بديد آقا سيّد اسد اللّه پسر حاجى سيّد محمّد باقر و امام جمعه و آقا مهدى پسر حاجى ابراهيم كلباسى را كه از اجلّۀ علما و بزرگان بلد بودند، به منزل خويش دعوت كرده با ايشان سخن درانداخت و گفت:

جهال اين بلده از خشم شاهنشاه و كيفر گناه بى خبرند و من از اين ترسانم كه چون آتشى افروخته شود تر و خشك با هم سوخته گردد.

ايشان گفتند

ما چندانكه زندگانى داريم، شكر نعمت پادشاه اسلام را نتوانيم گزاشت؛ و اين جماعت اشرار را محارب و واجب القتل شناخته ايم

و خطى بر اباحت دم ايشان نگاشته خاتم برنهادند و به دست سپهدار داده، مراجعت به مساكن خويش نمودند. و آقا سيّد اسد اللّه بعد از مراجعت چندانكه برادر خود ميرزا - زين العابدين را از حفظ و حراست اشرار منع فرمود، پذيرفتار نگشت. لاجرم سر خويش گرفت و با اتباع خود از شهر اصفهان بيرون شده، راه عتبات برداشت.

و از آن طرف سپهدار تفنگچى جرقويه و ماربين و برخوار را احضار فرمود. حاجى كلبعلى خان لنبانى و على اكبر خان و ميرزا هادى و آقا محمّد رحيم و حاجى محمّد رضا و آقا هاشم مشهور به صراف نيز با مردم خود حاضر شدند. محمّد على خان به نزديك ميرزا عبد الحسين گريخت و ابراهيم خان گرفتار شد.

بالجمله سپهدار مردم خود را به دفع مخالفين برگماشت. از آن سوى ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا نيز حسين نيك آبادى و زين العابدين و حاجى محسن و جمعى ديگر از سران اشرار به اتّفاق مردم خود كه قريب 3000 تن بودند ساختۀ جنگ ساختند و به كار سنگر پرداختند؛ و از يك جانب حمله برده برج جهان نما را هدف گلوله نمود [ند].

ص:310

سپهدار چون اين بديد خويشتن به برج جهان نما آمده حكم داد تا با توپ و تفنگ اشرار را دفع دادند؛ و هاشم و زين العابدين و حسن و حسين نيك آبادى و چند تن ديگر از آن گروه را با گلولۀ توپ پست كردند. هنگام غروب آفتاب اشرار پشت با جنگ كرده طريق فرار را شتاب گرفتند.

مقاتلۀ مردم سپهدار با اشرار اصفهان و قتل شيخعلى خان سرهنگ

اين ببود تا روز هيجدهم محرم ديگرباره سپهدار حكم داد تا شيخعلى خان سرهنگ به اتّفاق حاجى بيگ نايب و جماعتى از لشكر 2 عرادۀ توپ برداشته از كوچۀ عباس آباد راه برگرفتند؛ و على اكبر خان و ميرزا هادى و حاجى محمّد رضا نيز از قفاى ايشان رهسپار گشتند. و آقا نوروز على و آقا محمّد رحيم و آقا محمّد باقرلر با گروهى از تفنگچيان به كوچۀ شمس آباد درآمدند؛ و هر سنگر كه اشرار در هر كوچه استوار داشتند بگرفتند تا به خانۀ ميرزا عبد الحسين رسيدند؛ و آن خانه را نيز به يورش فروگرفتند و شيخعلى خان به بام خانه صعود كرده شيپور نصرت بلند آوازه كرد. در آنجا گلوله [اى] از جانب اشرار بر مقتل برادر حاجى محمّد رضا آمد و برجاى سرد گشت. تفنگچيان محمّد رضا خان به حمل جسد او پرداختند و جماعت سربازان از بهر نهب و غارت بيرون تاختند. شيخعلى خان با 30 تن سرباز در خانۀ ميرزا عبد الحسين به جاى ماند.

از آن سوى چون اين خبر گوشزد ميرزا زين العابدين پسر مرحوم حاجى سيّد محمّد باقر شد؛ و ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا را در پناه خويش مى داشت، اين كار بر وى صعب افتاد. گفت: «آنانكه به خانه كسى بى اجازت در شوند، به حكم شريعت واجب القتل اند، و دفع ايشان فرض باشد». آن گاه پسر خود آقا جان را با احمد ميرزا و ميرزا ابو القاسم و جماعتى از تفنگچيان بيدآباد از بهر مدافعه به سراى ميرزا عبد الحسين فرستاد و ايشان به يك ناگاه از چارسوى آن خانه درآمده شيخعلى خان و مردم او را هدف گلوله ساختند. و او را با چند تن سربازان به قتل آوردند. و ديگر مردم او را دستگير نموده به مسجد حاجى سيّد محمّد باقر نزديك ميرزا زين العابدين بردند.

چون كار بدين جا انجاميد سپهدار پرده از راز برگرفت و صورت حال را

ص:311

معروض كارداران دولت داشت. شاهنشاه ايران بفرمود تا فوج سيلاخورى و سوار باجلان و بختيارى و سيّد محسن خان با افواج فيروزكوهى و تفنگچى سورتى و عبد القادر خان شكى با جماعتى از سوار و رضا قلى خان افشار و رستم خان و انبوهى از سواره و پياده طريق اصفهان گرفتند و اسد خان يوزباشى كه با غلامان خود از فارس باز مى تاخت هم برحسب حكم در اصفهان رحل اقامت انداخت.

و هم در اين وقت آقا سيّد اسد اللّه كه در اين فتنه به عزم سفر عتبات عاليات بيرون شتافته بود، برحسب خواستارى اولياى دولت از گلپايگان مراجعت به اصفهان فرمود و چنانكه خواست اين مناطحت را به مصالحت انجام دهد، كار بر مراد نرفت. و از اين آمد و شدن و گفتن و شنيدن، چون روزى چند بگذشت اشرار ساز و برگ خود را به نظام كرده و بر عدّت و عدد بيفزودند و سنگرها استوار بستند.

روز شانزدهم شهر صفر نيز آن گيرودار افروخته گشت و سپهدار حكم داد تا ولى خان سرهنگ با فوج سيلاخورى به اتّفاق ابو الحسن بيگ نايب يك عرادۀ توپ برداشته از راه خيابان راه برگرفت. و ابو الفتح خان با فوج سربندى از دنبال او برفت و سيّد محسن خان با فوج فيروزكوهى، و حاجى صادق بيگ نايب به طرف قصر شمس آباد رهسپار گشت و توپ و تفنگچى با خود نيز ببرد.

بالجمله آتش حرب افروخته گشت و اين جنگ بر لشكريان به نهايت صعب افتاد. چه از پس ديوارها و خانه ها اشرار را سنگرها و مثقبها بود و گلوله چون باران بهار باريدن داشت؛ و لشكر را از ميان خيابان بر اين همه سنگر عبور مى رفت. با اين همه بيم نكردند و راه برگرفتند و از گرد و دود روز روشن را شب تاريك آوردند؛ و تا ميان خيابان كه از چهارسوى راه داشت، برسيدند و 30 تن از اشرار را بكشتند و سنگرى استوار ببستند. و در اين جنگ از فوج ولى خان يك تن مقتول و 6 تن مجروح گشت؛ و ابو الفتح خان سرهنگ با فوج سربندى در اين جنگ جلادتى به سزا نمودند؛ اما سيّد محسن خان با فوج فيروزكوهى به جانب قصر شمس آباد حمله برد؛ و در برابر قصر سنگرى كرده 7 ساعت بازار كارزار گرمى

ص:312

داشت و جمعى از اشرار به زخم توپ و تفنگ ناچيز شد. سپهدار چون خبر بشنيد پسر خود آقا سردار و برادر خود رضا قلى خان را فرستاده، حكم يورش نوشت و بديشان سپرد.

بعد از رسيدن ايشان، حاجى صادق بيگ نايب بگشادن توپ حكم داد و سيّد محسن خان به يورش فرمان كرد و سربازان هم دست يورش بردند و اشرار را تاب درنگ نماند؛ و خود را از بام و در به زير انداخته فرار كردند؛ و سربازان قصر شمس آباد را فروگرفتند. سپهدار، سيّد محسن خان را تشريف فرستاد و سربازان را عطا بداد.

روز هفدهم شهر صفر امام جمعه، احمد نامى را كه از سران اشرار بود گرفته به اتّفاق ملا هاشم ملازم خود به نزديك سپهدار فرستاد و حكم رفت تا او را به دهان توپ بسته آتش درزدند. و روز ديگر ولى خان سرهنگ را با اشرار جنگى صعب پيش آمد و پسرش در ميدان جنگ زخم گلولۀ تفنگ يافت، هيچ بدان ننگريست و قدم استوار كرده 32 تن از اشرار را عرضۀ هلاك و دمار داشت و يك حملۀ ديگر افكنده 6 تن مقتول و 6 كس را جراحت كرد. پس يك باره آن جماعت هزيمت شدند و جسد 50 تن مجروح و مطروح را برداشته به نزديك ميرزا عبد الحسين بردند.

لاجرم ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا و برادرانش هراسناك شده، جماعتى از علما را نزديك سپهدار به شفاعت برانگيختند تا بعد از حصول اطمينان طريق طاعت سپرند.

چون مسئول ايشان به اجابت مقرون شد، چنان دانستند كه لشكريان از كار جنگ و حزم غافل افتاده اند. پس اشرار را متّفق ساخته ناگاه بر سر سنگرها بتاختند. نخستين از سنگر ولى خان سربازان جنبش كرده 4 تن را با گلوله به خاك افكندند. اما به جانب ميدان شاه چنان بتاختند و رزم بساختند كه بيم آن بود، ميدان را از سربازان پرداخته كنند. سپهدار آقا سردار و رضا قلى خان را به تقويت لشكر به ميدان فرستاد و گروهى را به بام فراشخانه برگماشت تا به جنگ درآمدند و 8 تن را بكشتند و جمعى را جراحت كردند و هزيمت دادند؛ و از قفاى ايشان تا كنار بيدآباد برفتند و

ص:313

چند سنگر ايشان را بگرفتند.

روز ديگر كه نوزدهم شهر صفر و شب اربعين بود، سپهدار حكم داد كه آن شبانه روز را رزم ندهند و تفنگى نگشايند. احمد ميرزا حشمت آن شب و روز را پشت پاى زد و اين مهلت را فرصتى شمرده، هنگام فروشدن آفتاب ناگاه با جمعى از مردم، بر سر سنگر ولى خان تاختن آورد و جنگ بپيوست. از سربازان يك تن مقتول و 3 تن مجروح ساخت؛ اما لشكريان لختى به هم برآمدند و بر رده شدند و قدم استوار كرده 15 كس را بكشتند و بقية السيف را هزيمت دادند. و از طرف شمس آباد نيز سيّد محسن خان رزمى مردانه بساخت و جماعتى را به خاك هلاك درانداخت؛ و روز ديگر كه اربعين بود امام جمعه بر منبر آمد و مردم را خطاب كرد كه:

هركس پيرو اين اشرار باشد، در دنيا عرضۀ شمشير آبدار و در عقبى ساكن دار البوّار خواهد گشت. كفران نعمت پادشاه اسلام را بر خاطر منهيد و خاك اين شهر را بر باد مدهيد.

از آن سوى ميرزا عبد الحسين چون اين بشنيد، علمى سبز بر بام مسجد حاجى سيّد محمّد باقر افراشته كرد؛ و در ميان مردم مشتهر ساخت كه اين جنگ جهاد است و از بلده و بلوك نيز گروه گروه به مدد او برسيدند. پس مردم خود را از بهر جنگ بساخت و از بامداد بر سر سنگر ولى خان و سيّد محسن بتاخت. امام قلى بيگ ياور، توپچيان را فرمان كرد تا دهان توپها را بگشادند و سربازان بباريدن گلوله درآمدند. بعد از گيرودار فراوان اشرار فرار جستند و بعضى مجروح و برخى مطروح بودند.

شفاعت آقا محمّد مهدى مجتهد اشرار اصفهان را و خاتمۀ كار ايشان

اين هنگام احمد ميرزا و ميرزا عبد الحسين دانستند كه از اين پس طريق نجات مسدود است و فردا گرفتار دشمن خواهند شد شباهنگام به نزديك آقا محمّد مهدى مجتهد رفتند و از او طريق سلامت جستند. آقا محمّد مهدى گفت:

نزديك سپهدار جاى شفاعت نگذاشته ايد اكنون دل بر آن نهاده ايد كه بدين نيرنگ مرا آلودۀ اتّفاق خويش كنيد و من بدين كار سر در نخواهم كرد.

ص:314

در پايان امر ايشان برفتند و از در ضراعت آقا سيّد اسد اللّه را نيز حاضر انجمن ساختند و به ايمان مغلظه سخن بر آن نهادند كه 5 روزه مهلت يافته، كار سفر خود را ساخته كنند و در ملازمت خدمت آقا سيّد اسد اللّه روانۀ دار الخلافه شوند و به شفاعت او عفو گناه جويند. پس آقا محمّد مهدى به نزديك سپهدار آمده، زبان به شفاعت بازداشت.

و سپهدار براى آنكه مردمان كمتر كشته شوند بدين سخن رضا داد و در خاطر داشت كه اگر در ميان شهر اشرار را دستگير بخواهد، بعد از غلبه بر ايشان هريك به بيغوله [اى] خواهند گريخت. بهتر آن است كه همگروه چون از شهر بيرون شده طريق بيابان گيرند، كس فرستاده ايشان را چنانكه يك تن بيرون نشود دستگير سازند.

بالجمله 5 روزه مهلت نهاد و حاجى كيكاوس ميرزاى شاهزاده را به اتّفاق آقا مهدى به نزديك ايشان فرستاد كه اگر اين سخن را از در صدق مى رانيد مردم را از گرد خود پراكنده كنيد و خود بباشيد و با آقا سيّد اسد اللّه كوچ دهيد. چون ايشان را طريق سلامت از همه سوى مسدود بود، بدين امر رضا دادند و مردم را پراكنده نمودند و خود در مسجد بماندند.

اما محمّد على خان عبا و عمامه شيخ الاسلام را گرفته بپوشيد و به صورت او برآمده، خود را به مسجد جمعه رسانيد و پناهنده گشت؛ و امام جمعه او را به نزديك سپهدار فرستاد و ميرزا مرتضى نيز شمشير و قرآنى حمايل كرده خويشتن به حضرت سپهدار آمد و جنايتش معفو گشت؛ اما ميرزا عبد الحسين و احمد ميرزا و محمّد على و ميرزا ابو القاسم و ساير اشرار آهنگ دار الخلافه نمودند. آقا سيّد اسد اللّه نيز براى آنكه خون مسلمانان بسيار هدر نشود ناچار با ايشان بيرون شد و ميرزا محمّد حسن پسر ملا على نورى نيز با ايشان كوچ داد و از اصفهان به منزل گز تاختند و از آنجا راه مورچه خورت گرفتند.

از اين سوى سپهدار چون دانست كه دست اشرار از شهر و پس ديوارهاى خانه ها و سنگرها كوتاه شد، جمعى از لشكريان را بگرفتن ايشان مأمور نمود. حاجى

ص:315

كيكاوس - ميرزا كه در اصفهان از بهر ضبط تيول و سيورغال خود جاى داشت، تقديم خدمت را از در طلب بيرون شد و به سردارى لشكر كمر استوار كرده و از شهر بيرون تاخته تا مورچه خورت عنان زنان برفت. وقتى برسيد كه آن جماعت از براى كوچ دادن حمل اثقال مى دادند.

بالجمله از گرد راه جنگ بپيوست، احمد ميرزا و ميرزا عبد الحسين با جماعتى از در جدال درآمدند و چند تن در ميانه پايمال هلاك و دمار گشت. در اين وقت توپخانه از دنبال برسيد و دهان توپها گشاده گشت، مردم اصفهان را ديگر مجال درنگ نماند و هركس را اسبى رهوار بود، طريق فرار برداشت. عبد القادر خان از دنبال هزيمت شدگان بتاخت و لشكريان در اسر و نهب مشغول شدند و بسيار كس از اشرار را دستگير ساخته در بند و زنجير كشيدند. كيكاوس ميرزا در ميانه از غايت غضب رعايت ادب نكرد و از آقا سيّد اسد اللّه اسب و سلب بگرفت و او را رنجيده خاطر ساخت و پسر برادرش را زحمت فراوان كرد؛ و دست به گردن بربست و سر و روى ميرزا محمّد حسن را با چوب و سيلى درهم شكست و استر سوارى و بنه و آغروق او را مضبوط ساخت.

بالجمله بر عارف و عامى رحم نياورد و استرحام و استغاثت هيچ كس را نشنود، پس اموال منهويه را حمل داد و بستگان را با كنده و زنجير به شهر آورد. اما سپهدار هريك از اشرار را به اندازۀ گناه كيفر كرد. آن گاه با شاهزاده كيكاوس ميرزا فرمود كه كارداران دولت در كسر حشمت علما خاصه آقا سيّد اسد اللّه هرگز فرمان نكنند و اين جسارت كه از شما رفته نيكو نيفتاده و حكم داد كه بنه و آغروق علما را به حضرت ايشان مسترد سازد و عذر اين جسارت و جنايت بازجويد.

مع القصه از ميان آن حربگاه احمد ميرزا و برادرانش فرار كرده به دار الامان قم پناه جستند و در آنجا پسرهاى محمّد حسن خان خلج به خون پدر يك شب در صحن مقدس ايشان را هدف گلوله نمودند و پسر حيدر ميرزا برادر بزرگ احمد ميرزا در ميانه مقتول شد؛ اما ميرزا عبد الحسين از آن غوغا به اراضى كاشان

ص:316

گريخت و روزى چند در قريۀ قمصر پنهان مى زيست و از آنجا به كاشان رفته به جوار آقا سيّد مهدى پسر حاجى سيّد محمّد تقى پشت مشهدى آمد. آقا سيّد مهدى گفت:

حقوق پادشاه اسلام بر ما بسيار است و گناه كردۀ دولت او را راه نتوانيم داد، تو را كه به جار من شتافته [اى] نيز زحمت نمى رسانم سر خويش گير و به هرجا كه خواهى راه بردار.

و از آن سوى كارداران دولت تفرّس كردند كه ميرزا عبد الحسين در اراضى كاشان جاى دارد، فرمان كردند تا ميرزا فضل اللّه نورى حاكم قم كه اين هنگام وزير نظام لقب دارد از قم به كاشان شتافت و به فحص حال او استوار گشت.

گرفتارى ميرزا عبد الحسين و قتل او

ميرزا عبد الحسين چون اين بدانست ديگرباره راه اصفهان برگرفت و تا قريۀ ده نو برفت و در خانۀ على نام كه هم ملازم او بود فرود شد و از زحمت راه بياسود و آسوده بخفت. در اين وقت على صورت حال را نگاشته به نزديكان سپهدار فرستاد كه اينك ميرزا عبد الحسين مولاى من در سراى من خفته است، كس بفرستيد و او را مأخوذ داريد، در پاداش اين خدمت مرا نعمت دهيد و اگر گناهى در ملازمت او كرده ام معفو داريد.

سپهدار چون اين بشنيد رضا قلى خان برادر خود را با جماعتى از سواران بفرستاد تا او را گرفته دست به گردن بسته به شهر آوردند. سپهدار او را در حبس خانه بازداشت و صورت حال را به كارداران دولت نگاشت و پس از روزى چند، منشور قتل او برسيد. اين وقت سپهدار بزرگان شهر را انجمن ساخته آن منشور برخواند و حكم داد تا ميرزا عبد الحسين را رشته در گردن انداخته خبه كردند و جسد او را از دار الاماره بيرون افكندند. و از پس قتل او كار اصفهان به نظام شد.

ص:317

سفر كردن شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله به اراضى باجلان و بختيارى و دفع اشرار ايشان
اشاره

از پس آنكه بفرمودۀ خانلر ميرزاى احتشام الدّوله، باقر خان و اسد خان حكومت بختيارى يافتند، يك باره دست جور و تعدى از آستين برآوردند و بر استرحام و استغاثت هيچ كس نگران نشدند، چنانكه يك شب اسد خان به قبيلۀ عبد الوند شبيخون برد و بسيار كس از مردان ايشان را خون بريخت و اموال آن جماعت را به نهب و غارت برگرفت و زنان و دختران را اسير كرده؛ و 7 دختر را خود مهر دوشيزگى برداشت و زنان را به ملازمان خويش گذاشت. و همچنان وقتى قريه [اى] را به معرض غارت درآورد. بعد از اعمال شنيعه و افعال قبيحه فروج چند تن از زنان را با سر كارد از بن درآورد و به رشته دركشيده براى مفاخرت از گردن اسب خويش درآويخت.

و ديگر چنان افتاد كه وقتى چند تن از سربازان سيلاخور را به دست كرده بر درخت بست و هدف گلوله ساخت. و ديگر افراسياب خان باجلان چنان در عصيان و طغيان استوار بود كه برادر خويش را به سوءظن و انديشۀ خطا از هر دو چشم نابينا ساخت.

لاجرم احتشام الدّوله دفع ايشان را تصميم عزم داده، نخستين افراسياب خان و قاسم خان باجلان و على محمّد خان بختيارى را به حسن تدبير حاضر شهر ساخته، هر 3 تن را مأخوذ داشت و در كنده و زنجير كشيد؛ آن گاه براى نظم قبايل ممى وند بختيارى و زلقى و طايفه سرلك تا چمن فتح آباد براند. خسرو خان سرلك كه در آن اراضى به جلادت شناختۀ مردمان بود، احتشام الدّوله را آن مكانت نمى پنداشت كه بدو زيانى تواند كرد، چه آن مردم كه در لشكرگاه احتشام الدّوله بودند بيشتر مردم سيلاخور و بروجرد بودند و هيچ كس نيروى آن نداشت كه در ضمير بدسكال خسرو خان باشد.

گرفتارى خسرو خان سرلك

لاجرم خسرو خان بى ترس و باك با 50 سوار

ص:318

ساخته به لشكرگاه احتشام الدّوله درآمد و او را ديدار كرده به يك سوى لشكرگاه فرود شد. احتشام الدّوله با چند تن از ملازمان خود مواضعه نهاد كه چون اين كرت خسرو خان به نزديك من حاضر شود، او را مأخوذ داريد و اگر سواران او از در مقاتلت بيرون شوند، ايشان را دفع دهيد. و روز ديگر چون خسرو خان به سراپردۀ شاهزاده درآمد، ناگاه بر او درآمدند و مأخوذش داشتند و سواران او چون اين بديدند طريق فرار برداشتند، پس او را مغلولا روانۀ دار الخلافه داشت تا مقيم حبس خانۀ سلطانى شد. و از پس آن اسد خان و باقر خان بختيارى را دستگير نمود.

دفع خان جان خان

و همچنان خان جان خان را كه در قبايل چهارلنگ بختيارى مكانتى تمام داشت و معقل او در قلعۀ فهره بود دفعش واجب افتاد. پس احتشام الدّوله از چمن على آباد با 200 سوار و 100 تن سرباز و يك عرادۀ توپ بيرون شده، 15 فرسنگ بتاخت، و روز ديگر هنگام بامداد قلعۀ او را حصار داد. قلعۀ فهره نيك محكم بود و خندقى عميق داشت و از بيرون قلعه 3 برج افراشته بود و 100 تفنگچى به نگاهبانى آن روز مى برد.

بالجمله چون لشكر احتشام الدّوله لختى از رنج راه آسوده گشت فرمان يورش داد.

سربازان حمله بردند و هر 3 برج فروگرفتند و در اين حمله 5 تن از سرباز مقتول گشت. و هم در آن گرمى به جانب قلعه يورش دادند و در اين يورش جواد خان سرهنگ به زخم گلوله از پاى درآمد و 18 تن سرباز مقتول گشت. با اين همه دست از كوشش باز نداشتند و چون مرغان پرنده بر بام و در صعود كردند و قلعه را فروگرفتند. خان جان خان چون اين بديد از جانب ديگر خود را از فراز باره به زير انداخت و طريق فرار برداشت و مردم او گرفتار عقاب و نكال گشتند. آن گاه احتشام الدّوله بفرمود تا قلعۀ او را ويران كردند و گرفتاران را روانۀ دار الخلافه فرمود و خود به على آباد مراجعت كرد.

دفع قبيله بسحاق

در اين وقت شاهزاده اردشير ميرزا كه مأمور به حكومت لرستان و خوزستان

ص:319

بود از راه برسيد و احتشام الدّوله را ديدار كرده، بعد از 3 روز طريق لرستان پيش داشت.

از پس او به عرض احتشام الدّوله رسيد كه قبيلۀ بسحق چنان شرير و بى باك اند كه وقتى به اراضى جاپلق دست يافته به قريه [اى] در رفتند و 45 تن مرد و زن را در آن ديه گردن بزدند؛ و اطفال شيرخوارۀ ايشان را با شمشير دست آزمون همى كردند. احتشام الدّوله از على آباد براى دفع ايشان تاختن برد و سوار و سرباز را در عرض راه بگذاشت و شتاب كنان با 17 تن آن جماعت را دريافت و اين وقتى بود كه قبيلۀ بسحق بسيج سفر قشلاق كرده و بنه و آغروق را حمل داده و سواران ايشان آماده بودند. پس در زمان سواران روى بركاشتند و رايت مقاتلت و مبارزت برافراشتند.

احتشام الدّوله با آن عدد اندك از هنگام بام تا زوال آفتاب رزم داد و از مردم او 5 تن مقتول گشت و همچنان استوار بايستاد و با 12 سوار به گيرودار برآمد تا سرباز و سوار او از قفا برسيد. پس در حملۀ نخستين آن جماعت را بشكست و 60 تن از ايشان را دستگير و عرصۀ شمشير ساخت. بقية السيف به قلل جبال شامخه گريختند و مواشى ايشان را لشكريان براندند. احتشام الدّوله مال و ثروت آن جماعت را در ازاى اموال منهوبۀ مردم گلپايگان تسليم داد و روز نهم شهر ذيحجة الحرام مراجعت به شهر بروجرد نمود.

حكومت عباسقلى خان والى جوانشير در مشكين و اردبيل

و هم در اين سال عباسقلى خان والى جوانشير، پسرزادۀ ابراهيم خليل خان قراباغى برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت اردبيل و مشكين و قراداغ يافت. و نيز فرمان رفت كه حدود و ثغور مملكت را كه به اراضى روسيه دست به گريبان است از دزدان و قاطعان طريق پرداخته كند. چه بعد از فوت شاهنشاه غازى محمّد شاه تا اين وقت ثغور مملكتين را از راهزنان فتورى فراوان بود.

بالجمله عباسقلى خان روز پانزدهم شعبان از دار الخلافه راه برگرفت و در عرض راه با حمزه ميرزاى حشمت الدّوله كه به حكومت آذربايجان مى رفت متّفق گشت.

ص:320

بعد از ورود به زنجان او را آگهى دادند كه طايفۀ حاجى خواجه لو و قبيلۀ دمرچلو با يكديگر از در مخاصمت بيرون شدند و صف قتال راست كرده درهم افتادند؛ و در ميانه 22 تن مقتول گشت.

عباسقلى خان كه از كارداران دولت، به تدبير ايشان و حبس و بند اسكندر خان پسر شكور خان شاهيسون و شاهمار و برادرانش كه از شاهيسون مشكين بودند و حاجى محمّد على كه شاهيسون اردبيل بود، حكم داشت، در اين وقت خطى به پسر جعفر قلى خان قراچورلو و بزرگان شاهيسون و محمّد خان و حسن على خان چلبيانلو فرستاد تا لشكرى كرده، قبيلۀ حاجى خواجه لو را به معرض قتل و اسر و نهب درآورند.

بعد از رسيدن حكم اين جمله ساز سپاه كرده، بر مردم حاجى خواجه لو تاختند و زن و مرد ايشان را بعد از نهب و غارت در يكى از قلاع محبوس ساختند؛ و صورت حال را معروض داشتند. چون حكم بر قتل آن جماعت رفته بود، گروهى از صناديد آن اراضى به شفاعت زحمت فراوان بردند تا ايشان را به جان گرفتند.

و همچنان بعد از ورود به تبريز اعيان قراداغ را حكم فرستاد كه اسكندر خان را مأخوذ داشته با كنده و زنجير گسيل تبريز دارند، و ايشان 500 سوار به دفع او برگماشتند.

اسكندر خان چون خويشتن را در دهان بلا ديد از قراداغ فرار كرده، عنان زنان تا بلدۀ تبريز بشتافت؛ و در مضجع سيّد حمزه رضى اللّه پناهنده گشت.

بالجمله عباسقلى خان والى در شهر ذيقعدة الحرام روانۀ قراداغ گشت و در مشكين فرود شد؛ و در آنجا ملا مؤمن كه در شمار فضلا و يكى از سران اشرار بود، چنانكه بعد از فوت شاهنشاه غازى نام خود را به زر و سيم نقش كرده بود، به شرح اين كلمات «لا اله الا اللّه مؤمن شاهم انشاء اللّه» به حدود روس گريخت و در آن اراضى به صورتى ديگرگون درآمد؛ و در ميان مردم شيعى مذهب به ذكر مصائب حضرت سيّد الشهدا حسن بن على عليه السلام روزگار مى گذاشت، بعد از سالى مراجعت به قراداغ كرد.

ص:321

والى چون اين بدانست او را طلب كرد و گفت من خوى تو را دانسته ام و كردار تو را شنيده ام، با اين همه گزندت نمى رسانم و گناه گذشته را معفو مى دارم؛ ليكن بايد سجلى بنگارى كه اگر از اين پس آلودۀ گناهى شوى به دست عوانان من تباه شوى و دانسته باشى كه از اين پس عصيان تو به آب نسيان محو نشود. ملا مؤمن ناچار چنين سجلى رقم كرده خاتم برزد.

و بعد از اين واقعه چند تن از بازرگانان ايرانى در اراضى روسيه نزديك به باكو به كالسكه [اى] از مردم روس به كرى داشتند و در آن كالسكه 700 انپريال كه معادل 1200 تومان چيزى بر زيادت است و 22000 منات كه 7700 تومان ايران است حمل مى دادند، روز بيست و هفتم شعبان 12 سوار بر ايشان تاخت و 2 تن قزاق را زخمى ساخته، تجّار را نيز زحمت فراوان كرد و از ثروت و سلب عريان نمودند و آن زر و مال را برگرفتند و برفتند. چون اين قضا در خاك روسيه رفت و به حكم عهدنامه اين تاوان بر دولت روسيه فرود مى شد، كارداران دولت روسيه از عباسقلى خان والى استمداد همى جستند و او را به خواستارى فراوان در فحص اين امر هم دست مى خواستند.

از اين سوى، روز دوم شهر رمضان اين خبر به والى آوردند و او بى توانى شحنۀ شهر و عسس بازار و بازرگان بلد را حاضر كرده در نهانى مواضعه نهاد كه هركس در اين شهر در بيع و شرى زر منات به خرج دهد او را مأخوذ داشته به نزديك من حاضر سازيد. از قضا روز هفتم ماه مبارك 3 تن را با منات دستگير ساخته به نزد او آوردند و ايشان 3 تن مردم شيروان بودند كه 10 سال از اين پيش از سبير [- سيبريه] فرار كردند و بر جبين يك تن كه زينل نام داشت نشان سبير نمايان بود. در اين وقت معلوم شد كه 5 سوار ايشان شيروانى و تبعۀ روس بوده اند و 7 تن از قبيلۀ شاهمار و تبعۀ ايرانند. پس والى بفرمود اين 3 تن را به زندانخانه بازداشتند و كس به منزل ايشان فرستاد تا بنۀ ايشان را حمل دادند و و 6000 منات از ميان بنه برآمد، آن را به ملا آقا جان مجتهد و ملك التّجّار وديعت كرد تا از بهر

ص:322

صاحب آن بدارند.

بعد از 20 روز سادات خامنۀ تبريز كه خداوندان زر و مال بودند آگهى يافته به مشكين شتافتند و از اين روى قنبر ناطور حاكم قراباغ و لنكران و ديگر صاحبان مناصب روسيه همه روزه به نزديك والى مكاتيب شكرگزارى كردند. اما آن 3 تن كه در حبس خانه بودند 100 انپريال در زير جامه پوشيده مى داشتند. در شب عيد فطر آن زر را به رشوت با زندانبان سپردند و فرار كردند. عباسقلى خان والى زندانبان را كيفر گناه بداد و شاه پلنگ خان شاهيسون را با گروهى از سواران مأمور بداشت. از قضا سواران بر دزدان ظفر يافته، 12 تن را دستگير نمودند و روز عيد اضحى به نزد والى آوردند. پس به جانب اردبيل فرستاد تا در آنجا محبوس باشند.

در اين وقت ملا مؤمن خطى به دوستان خويش فرستاد تا اگر توانند در عرض راه آن جماعت را از بند ملازمان والى رهائى دهند. نگاشتۀ او به دست ملازمان والى افتاده به نزديك او آوردند. عباسقلى خان ملا مؤمن را حاضر ساخت و آن خط را به دست او نهاد و به شرط سجلى كه سپرده بود، حكم داد تا طنابى به گردن او انداخته بكشيدند. بعد از الحاح اعيان آن اراضى به شفاعت، او را به جان امان داد و با دزدان به حبس خانۀ اردبيل فرستاد. بعد از اين وقايع چنان اراضى قراباغ از دزدان و قاطعان طريق پرداخته شد كه اموال مسروقۀ چندساله را سارقين به پاى خود حمل مى دادند و به صاحبان مال تسليم مى كردند.

بالجمله 2 سال بدين گونه والى را در آن اراضى حكومت بود و كارداران دولت را از خود راضى مى داشت.

وقايع ديگر

و هم در اين سال چون اهالى دولت روم به سبب طغيان حسن خان سالار و عصيان جماعت بابيه كارداران دولت ايران را آشفته خاطر مى دانستند، درويش پاشا را برانگيختند تا اراضى قطور را كه جزو ممالك ايران است به تحت فرمان آورده حافظ و حارس بگماشت.

و هم در اين سال ايمپراطور ممالك روسيه نيكولاى به صحبت جنرال شلنك نامه [اى]

ص:323

از در ترحيب و تهنيت نگار داده، به حضرت شاهنشاه ايران فرستاد و بولكونيك نيز از قبل كينيازدار نسوف جانشين قفقاز، عريضۀ تهنيت جلوس شهريار تاجدار را برسانيد. بعد از تقبيل سده سلطنت و رخصت مراجعت برحسب فرمان كارداران دولت جواب نامۀ ايمپراطور را از در مهر و حفاوت رقم زدند و منشورى در پاسخ عريضۀ جانشين قفقاز نيز نگار دادند و جنرال شلنك و بولكونيك منكوويدس را با صاحبان مناصب كه به همراه ايشان رسيده بودند، به خلاع گرانبها و نشانهاى گوناگون شادكام [و] خرسند ساخته رخصت مراجعت دادند.

واقعۀ بوشهر

و هم در اين سال ميرزا محمّد على خان ناظم الملك مأمور سفر فارس و تقديم خدمات شاهزاده بهرام ميرزا آمد و قبل از ورود به شهر شيراز شيخ نصر خان را كه مديون او و مأخوذ شاهزاده بهرام ميرزا بود، از بهر حكومت بوشهر معين داشت. و به خواستارى او بهرام ميرزا، شيخ نصر خان را رخصت بيرون شدن فرمود. و او اين معنى را نعمتى بزرگ شناخته راه بوشهر برگرفت.

بعد از ورود ميرزا محمّد على خان و مضاى مدّتى از روزگار شيخ نصر خان از ارتفاع منال ديوان و اداى دين ميرزا محمّد على خان تقاعد ورزيد و چندانكه ميرزا محمّد على خان خواست ديگرباره او را حاضر شيراز كند سر در نياورد. ناچار صورت حال را نگار داده، به حضرت دار الخلافه فرستاد و خواستار شد تا بر حسب فرمان حكومت بندر بوشهر با او تفويض يافت. پس برادر خود ميرزا مهدى خان را به نشان نيابت حكومت مأمور بوشهر داشت و جمعى از چريك تفنگچى با او همراه كرد كه سفر بندر كرده، شيخ نصر خان را مأخوذ دارد و قلعۀ بوشهر را مفتوح سازد.

شيخ نصر خان چون اين قصّه بدانست اموال و اثقال خود را به جزيرۀ خارك حمل داد تا اگر مغلوب شود به دست دشمن مأخوذ نگردد. و خود مراجعت كرده به بوشهر آمد و در حفظ و حراست خويش پرداخت؛ و چند عرادۀ توپ در فراز باستيانى كه به حكم حاجى ميرزا آقاسى كرده بود منصوب داشت و استوار بنشست.

ص:324

از اين سوى چون ميرزا مهدى خان به برازجان رسيد و اوتراق كرد، خواهر ميرزا جعفر خان خورموجى به ميان قبيله درآمده غوغا برداشت كه ميرزا مهدى خان را در اين اراضى چه كار است و او را فتح بوشهر و دفع شيخ نصر از بهر چيست ؟ و از چپ و راست عبور كرده و اغوثا همى برداشت. چنانكه 3000 كس بر او جمع آمده، و هم گروه به لشكرگاه ميرزا مهدى خان حمله افكندند و بباريدن گلوله و تركتاز، دور و نزديك مبلغى از اموال لشكريان را به غارت بربودند. در اين وقت محمّد حسن خان دشتستانى برسيد و ايشان را از اين كردار بازداشت.

مع القصه باقر خان تنگستانى با 1000 تن تفنگچى به ميرزا مهدى خان پيوست و از برازجان و دشتى نيز جمعى فراهم شده، 4000 تن تفنگچى به كنار بوشهر انجمن شدند و جنگ پيوسته گشت و 40 از مردم باقر خان مجروح و مطروح افتاد. چون در لشكرگاه ايشان توپ و توپچى نبود، باقر خان كس به كوه كيلويه فرستاد و از ميرزا سلطان - محمّد خان خواستار شد تا با 2 عرادۀ توپ و 2000 سوار [و] پيادۀ دولتى كه در آن اراضى حاضر بود كوچ داده، به كنار بوشهر آمد و كار محاصره سخت افتاد.

در اين وقت باليوز انگليس كه در بوشهر اقامت داشت، به خواستارى شيخ نصر خان از در ضراعت و شفاعت شرحى به حضرت بهرام ميرزا معروض نمود؛ و همچنين شيخ نصر خان خويشتن كس به نزديك ميرزا مهدى خان فرستاد كه اگر به كوتى انگليس در آئى و با قرآن مجيد با من سوگند ياد كنى و مرا مطمئن خاطر فرمائى اين لشكر را پراكنده خواهم داشت، و خود سفر شيراز خواهم كرد.

و از جانب ديگر چون خبر اين جنگ و جوش گوشزد كارداران دولت ايران شد، ميرزا محمّد على خان را منشور فرستادند كه شيخ نصر خان را چندين چرا زحمت كنى او پشت با دولت ايران نكرده؛ بلكه از بيم تو خويشتن دارى همى كند، او را به حكومت بوشهر بازگذار و لشكر را از مبارزت با او منع فرماى.

چون ميرزا محمّد على خان از فرمان شاهنشاه آگاه شد، بى توانى برادر خود ميرزا مهدى خان را آگهى فرستاد تا مردم خود را كوچ داده از كنار بوشهر طريق

ص:325

مراجعت گرفت. و از قضا اين خبر آن وقت به بوشهر رسيد كه شيخ نصر خان بى چاره وار گاهى استعانت به ميرزا مهدى خان مى برد و وقتى به استغاثت باليوز روز مى گذاشت. مع القصه از آن پس شيخ نصر خان در فرمانبردارى كارداران دولت ايران كمر خود را استوار كرد و آسوده خاطر بزيست.

تفويض منصب ولايتعهد به شاهزاده سلطان محمود ميرزا

چون پادشاهان بزرگ را از نصب وليعهدى گريز نيست؛ و ملك الملوك عجم در اين وقت خود 17 و اگر نه 18 ساله بود، فرزندى برومند نداشت كه درخور اين مقام ارجمند باشد. يك چند از مدّت زمان انجام اين امر به مسامحت رفت تا فرزندزادۀ شهريار تاجدار فتحعلى شاه، دختر شاهزاده احمد على ميرزا كه يك تن از بانوان سراى سلطنت بود، حامله گشت. و بعد از مضاى مدّت در شب شنبۀ هفدهم شهر رجب بار بنهاد و پسرى نيكو منظر بزاد و سلطان محمود ميرزا نام يافت.

هم در آن خردى آثار بزرگ از ديدارش پديدار بود. لاجرم شاهنشاه دل در آن بست كه ولايتعهد بدو سپارد؛ و ستاره شناسان حضرت روز جمعۀ هفدهم ذيقعده را براى تفويض اين امر خطير تعيين دادند.

و چون زمان برسيد، ميرزا تقى خان امير نظام كه وزارت شاهنشاه داشت، منشيان درگاه را انجمن كرد تا منشور ولايتعهد را به نام شاهزاده رقم كنند و فرمان كرد كه اين زمان تا آن گاه كه بايد قراءت اين منشور شود، مدتى اندك است. پس واجب مى افتد كه به استظهار يكديگر بباشيد و هم دست اين منشور را نگار دهيد.

منشيان در انجام اين امر اظهار عجز و مسكنت كردند، از ميانه ميرزا سعيد خان كه اينك منصب وزارت دول خارجه دارد، سر برداشت و تقديم اين خدمت را بر ذمّت گذاشت و قرطاس و قلم برگرفت و بر بديهه منشورى كه مشحون به لآلى منثور بود رقم كرد. چندان بليغ بود كه بلاغت نابغه را بلاغ گرفت و چنان

ص:326

فصيح بود كه پردۀ فصاحت سحبان به فضاحت دريد.

بالجمله صبحگاه جمعۀ هفدهم ذيقعده بر حسب فرمان اعيان دولت در سراى سلطنت انجمن شدند. دو رده بركشيدند. وزراى دول خارجه نيز حاضر گشتند و منشور پادشاه را به خاتم شاهانه زينت كرده، در طبقى جواهر آگين جاى دادند. ميرزا تقى خان - امير نظام آن منشور را از طبق برگرفت و به دست اين بنده نهاد تا بر آن جماعت قراءت كردم و ايشان ترحيب و ترجيب كردند؛ لكن خدايش كم روزگار آفريد و از پس 7 ماه ديگر در بيست و پنجم جمادى الاخره جان پاكش به غرفات جنان طيران نمود.

و هم در اين سال در شهر صفر به صوابديد ميرزا تقى خان فرمان رفت تا ابراهيم خليل خان را كه ذكر حالش بسيار وقت در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد از دار الخلافۀ طهران به اردبيل كوچ دادند.

ذكر واردات احوال شاهنشاه ايران ناصر الدين شاه قاجار در سال 1266 ه. / 1850 م

اشاره

در سال 1266 ه. / 1850 م مطابق سنۀ ايت ئيل تركى چون 8 ساعت و يك دقيقه از شب پنجشنبۀ ششم شهر جمادى الاولى برفت، آفتاب از حوت به بيت الشرف شد و شاهنشاه ايران سلطان ناصر الدين شاه قاجار، نوروز سلطانى را به قانون سلاطين عجم به پاى برد. كارداران دولت اين هنگام همه گوش بر كنار خراسان داشتند.

ادامۀ وقايع خراسان

و از آن سوى چنانكه مذكور شد سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه در تدمير سالار و تسخير خراسان روز مى گذاشت و همه روزه در حصار دادن شهر مشهد و پيش بردن سنگر و حفر كردن مارپيچ رنج مى برد. اين وقت بفرمود تا محمّد ناصر خان سردار

ص:327

و عباسقلى خان سرتيپ لشكر خود را از كوه سنگى كوچ داده، يك تير پرتاب دور از دروازۀ ارك سنگرى كردند و با 3 عرادۀ توپ در آنجا نشيمن ساختند. از آن طرف سالار حكم داد تا لشكر شهرى در ميانۀ سنگر سراب و سنگر ارك 2 سنگر از خاك برآوردند و شمخالچى بنشاند تا لشكر عراقى به سنگر يكديگر متردّد نتوانند بود.

مع القصّه مردم شهر در برابر سنگر حسين پاشا خان سرتيپ افواج مراغه نيز سنگرى كردند؛ و همچنين در پيش روى افواج خوئى و گروسى و همدانى سنگرى برآوردند. و ديگر در برابر جعفر قلى خان قراجه داغى و جعفر قلى خان قاجار و افواج قراجه داغى و مراغه و ديگر پيش روى حيدر على خان و فوج ششم تبريز سنگر كردند و به كار مدافعت و منازعت پرداختند.

در اين وقت بعضى از مردم شهر به حسام السّلطنه مكتوب كردند كه در اين بلده بلاى غلا بالا گرفته و از قلّت غلاّت و حبوبات بسى كار بر مردمان صعب افتاده، اگر اين لشكر در پيش دادن سنگر روزى چند استوار باشند بى گمان مردم شهر از در شورش درآيند و دروازه ها را بگشايند.

حسام السّلطنه چون اين بشنيد فرمان كرد تا سپاهيان يك باره دل بر جنگ نهادند و دهان توپ و تفنگ بگشادند. از دو سوى آتش حرب زبانه زدن گرفت، لشكر آذربايجانى و عراقى همدست و همداستان جنبش كرده بر سنگرهاى دشمن يورش بردند و مردم سالار را هزيمت كرده به قلعۀ شهر در بردند و بعضى از خندق شهر را انباشته كردند.

رسالت حسين پاشا خان از جانب حسام السّلطنه به نزديك سالار

اين هنگام كار بر لشكر سالار و مردم شهر دشوار افتاد؛ و سران سپاه و اعيان آن بلده خواستار شدند كه حسين پاشا خان را ديدار كنند؛ و از بهر اطمينان مردم شهر با او پيمانى نهند. شاهزاده 3 روزه جنگ برداشت و حسين پاشا را رسول فرستاد. سخن مردم شهر با او راست نيامد و بى نيل مرام مراجعت كرد. حسام السّلطنه را آتش خشم افروخته گشت و حسين پاشا خان را فرمان كرد

ص:328

كه هم امشب اين دو سنگر خاكى كه در برابر سنگر نوقان است از تو مى خواهم كه مسخر بدارى و مردم شهر را مقهور سازى.

حسين پاشا چون ستارۀ شهاب شتاب گرفت و نيم ساعت پس از غروب آفتاب هر دو سنگر را مسخر داشت و 150 تن از شمخالچيان سالار را دستگير نمود. سورت جلادت و سرعت در مبارزت او آويزۀ گوش ابطال رجال گشت. حسام السّلطنه 200 تومان زر مسكوك و يك سر اسب و بعضى اشياء ديگر با او بذل كرد و 400 نشان سيم و زر كه علامت جلادت است به سربازان او خلعت كرد. مع القصه بعد از تسخير سنگر انبوهى از لشكر شهر به دفع حسين پاشا خان بيرون شدند.

و از اين سوى محمّد ناصر خان سردار با جماعتى از لشكرگاه به مدد حسين پاشا خان رفت و آن شب را در سنگر نوقان به روز آورد. و اين جلادت تهييج جرأت قواد لشكر و سران سپاه كرد و هريك جداگانه رزمى دادند و مبارزتى نمودند، چنانكه اعيان درگاه سالار را پاى اصطبار بلغزيد و دلهاى ايشان به نهايت ضعيف گشت. آقا باباى فراشباشى سالار و بهادر خان جامى و مصطفى قلى خان افشار و بيگلربيگى هزاره و ديگر بزرگان قبايل، عباسقلى خان دريجزى را ديدار كرده با او مواضعه نهادند كه روى از سالار برتافته به نزديك حسام السّلطنه رهسپار شوند. سالار از مواضعۀ ايشان آگاه شد، خاصّه بر عباسقلى خان بدگمان گشت، اما اين وقت قوّت زيان او نداشت.

ص:329

فتح قلعۀ مشهد مقدس به دست شاهزاده حسام السّلطنه و گرفتارى سالار و خاتمۀ كار او
اشاره

عباسقلى خان دريجزى به سام خان ايلخانى مكتوبى فرستاد كه اگر مردم شهر از زيان آويختن و خون ريختن ايمن باشند، ابواب اين حصار را بر حسام السّلطنه مفتوح داريم.

سام خان ايلخانى بر حسب حكم شاهزاده، ميرزا اسمعيل دبير خود را به نزد عباسقلى خان فرستاد، تا خاطر او را از اين آشفتگى صافى داشت. و روز ديگر نيز ايلخانى خويشتن تا دروازۀ نوقان برفت و عباسقلى خان را ديدار كرده، او را مطمئن ساخت. و همچنان صبحگاه ديگر سام خان ايلخانى و صمصام خان و چراغعلى خان كرد جهان بيگلو و حسين پاشا خان به اتّفاق عباسقلى خان تا دروازۀ شهر برفتند.

و از آن سوى عباسقلى خان دريجزى و بهادر خان جامى و آقا باباى فراشباشى و كريم داد خان هزاره و اراض خان سرخسى و ديگر بزرگان به دروازۀ نوقان حاضر شدند؛ و مجلسى از بهر مواضعه و معاهده كردند و نخست از جانبين لختى به خشونت سخن گفتند. در پايان امر مردم شهر سخن بر اين نهادند كه چگونه ما را استوار افتد كه بعد از اين همه گيرودار و قتل و اسر، اين دو لشكر با يكديگر مهربان شوند؛ و بعد از گشودن دروازه ها مردم شهر از زيان جان و مال ايمن باشند. و ديگر از طريق فتوّت و مروّت بيرون است كه از پس اين همه پايمردى و رنجى كه از بهر او برده ايم سالار را دست بسته به شما بسپاريم و نام خود را به ننگ آريم.

بزرگان لشكر گفتند ما حمل اين هر دو محنت را از شما برداريم. نخست آنكه سالار اگر رضا دهد نيكو آن است كه بى كلفت خاطر سوار شده طريق حضرت شهريار گيرد.

بى گمان عصيانش را عفو فرمايد و مورد عنايت و عطوفت آيد؛

ص:330

و اگر نه به جانب هرات كوچ دهد و يار محمّد خان را كه والى اراضى شرقى خراسان و از چاكران نامبردار شاهنشاه ايران است به شفاعت خويش برانگيزد تا نيز از اين داهيۀ دهيا رهائى يابد. سه ديگر آنكه به هر جانب كه خواهد راه برگيرد، ما زحمت او نخواهيم كرد؛ اما زنان و فرزندان او را كه با خاندان سلطنت خويشاوندان اند با او نگذاريم تا شهر به شهر كوچ دهند و نام دولت ايران را پست كنند. اما از بهر مردم شهر هرگز دهشتى در دل راه نكنيد كه اين مردم رعيّت شاهنشاه ايران و خراجگزار ديوان اند، چگونه سپاه را اين اجازت رود كه رعيّت پادشاه را تباه كند.

چون سخن بدين جا رسيد بزرگان شهر قرآن مجيد را حاضر مجلس ساخته تا سران سپاه بدين سخنان سوگند ياد كردند و نيز كس فرستاده از حسام السّلطنه بر تشييد اين معاهده سجلى گرفتند، آن گاه به اتّفاق روانۀ درگاه حسام السّلطنه شدند. شاهزاده بزرگان شهر را نواخت و نوازش فراوان فرمود و يك شب بداشت و هريك را خلعتى درخور بداد و ايشان با شهر مراجعت كردند. سالار كه در اين مصالحت و مسالمت از بهر خويش سودى گمان داشت، در اين وقت از خوانين خراسان بدگمان شد و رجب مروى نيز با جمعى از اشرار بر آتش دامن همى زد تا ديگربار خاطرها را از مصالحت به سوى مناطحت برتافت و دلها را از جانب مودّت و موالات به طرف معادات و مبارزات بگردانيد.

بدين بوك و مكر آن روز به پاى رفت. چون ظلمت شب جهان را فراگرفت عباسقلى خان دريجزى، غلامرضا بيگ ملازم خود را به نزديك چراغعلى خان فرستاد كه فردا بامدادان به اتّفاق صمصام خان با چند عراده توپ و 2 فوج سرباز به جانب شهر شتاب گيرند تا دروازۀ نوقان را با شما مسلم دارم.

لاجرم بر حسب حكم حسام السّلطنه صبحگاه صمصام خان و چراغعلى خان تا پاى بارۀ شهر برفتند و عباسقلى خان دريجزى از زير باره به زير آمده ايشان را

ص:331

به شهر برآورد و نوقان را تسليم داد تا 400 تن سرباز قرائى درآمد و بر فراز دروازه جاى كرد و 100 تن از تفنگچيان سام خان ايلخانى نيز بركنار دروازه صف راست كرد و روى توپها را كه از فراز باره به سوى لشكرگاه بود، به جانب شهر برتافتند و عباسقلى خان دريجزى، صمصام خان را برداشته از فراز باره به جانب دروازه خيابان برد كه هم آن دروازه را به او بسپارد.

سام خان ايلخانى و چراغعلى خان به اتّفاق آقا بابا خان فراشباشى سالار راه دروازۀ پائين خيابان گرفت، ناگاه رجب مروى با 200 تن تفنگچى با ايشان باز خورد و رجب آغاز سخن نمود كه من نيز در حضرت شاهنشاه ايران تقديم خدمتى كرده ام، اينك سالار را در رواقى گذاشته چندين تفنگچى بر او گماشته ام. سام خان ايلخانى او را مطمئن خاطر ساخته يك طاق نسيج كشميرش خلعت كرد و با خود به لشكرگاهش آورده در جنب سراپردۀ خود از بهر او خيمه راست كرد. و اين روز كه فتح شهر مشهد به دست شد و سالار مقهور گشت. روز يكشنبۀ نهم جمادى الاولى سه روز بعد از عيد نوروز بود.

كشتن رجب مروى خويشتن را

مع القصه صبحگاه ديگر يك تن از مردم شهر از بهر ديدار سام خان ايلخانى به لشكرگاه آمد و چون از كنار خيمۀ رجب مروى عبور مى داد چشمش بر او افتاد و خشم گرفته نام او را به دشنام برشمرد و گفت اينك به نزد ايلخانى مى رسم كه اموال منهوبۀ مرا از رجب طلب كند و مسترد سازد و رجب مروى چون اصغاى اين سخن كرد گفت:

«بسيار از مردم اند كه مال ايشان به دست من عرضۀ نهب و غارت گشته من هرگز نخواهم نشست كه از هريك، از اين گونه سخن گوش كنم». اين بگفت و پشتوى كه در كمر داشت برآورد و با سرب و بارود انباشته كرد و دهان پشتو را به زير زنخ خويش نهاده آتش در زد، چنانكه چانه و عارض متّفرق گشت. چون بانگ تفنگ گوشزد مردم ايلخانى شد، بشتافتند و او را مرده يافتند. لاجرم جسد او را حمل داده بيرون لشكرگاه افكندند.

چون اين خبر به شهر رسيد بعضى از جوانان به نزديك او تاخته رشته [اى] بر پاى او محكم ساختند و كشان كشان

ص:332

به شهر برده يك هفته در كوى و بازار بكشيدند. آن گاه كه عفن گشت به كنار شهرش انداختند و خورد سگانش ساختند.

بست نشستن سالار

اكنون بر سر سخن بازگرديم. چون لشكريان دروازۀ نوقان و بالا خيابان را فروگرفتند و سالار از اين قصه آگهى يافت، دانست كه دفع اين كار از قوّت بازوى او بيرون است و نيز طريق فرار نتوانست سپرد؛ زيرا كه شهر از چارسوى محصور سپاه منصور بود. ناچار با برادر و پسر و رجب مروى كه شرح حالش مذكور شد؛ و جماعتى از ملازمان خود به صحن مقدس رضوى عليه الصّلوة و السّلام گريخت و پناهندۀ آن روضۀ مباركه گشت.

رجب مروى چون خاتمت كار او را به وخامت يافت، او را بگذاشت و با جماعتى از تفنگچيان بيرون شد و ديگر ملازمانش نيز هريك به جانبى گريختند. اين وقت شناختگان آن بقعۀ شريفه و علماى شهر به مجلس او در رفتند و گفتند:

خاك خراسان از آتش فتنۀ تو بر باد رفت و بنياد آبادانيها به آب رسيد ديگر در اين مكان شريف مكمن ساختن و از نو طرح فتنه انداختن از بهر چيست ؟ تو كدام وقت حريم اين حرم را از بهر كس مأمن گذاشتى كه امروز راه آن برداشتى. با اينكه جماعتى از سربازان شيعى را از اين حضرت بيرون بردى و به ضجرت كشتى امروز شرمنده نيستى كه خويشتن پناهنده مى شوى ؟ برخيز و سر خويش گير و طريق درگاه پادشاه پيش دار، تا اگر بكشد حكم عدل است و اگر ببخشد از در فضل.

سالار از اصغاى اين كلمات غضبناك شد و لختى سخنان ناهموار گفت.

ميرزا عسكرى امام جمعه برآشفت و گفت: «هرزه درائى مكن كه هرگز تو را در اين درگاه پناهى نخواهد بود». و از جاى جنبش كرد و با علماى بلد از نزد او بيرون شد.

امير اصلان خان با پدر گفت:

دو شب از اين پيش گفتم پس از اين اقامت ما در اين شهر مورث وخامت است اكنون كه پاى فرار داريم جاى قرار نيست پذيرفته نشد، امروز چه توان كرد كه روز ما تاريك و حساب روزگار با ما باريك است و علماى اين بلده چنانكه معاينه كردى اگر به پاى خود از اين آستانه بدر نشويم دست ما را

ص:333

بربندند و به ملازمان حسام السّلطنه سپارند.

و از آن سوى حسام السّلطنه، عبد العلى خان سرهنگ توپخانه را فرمان كرد تا هر توپ كه در فراز برج و بارۀ شهر بود به لشكرگاه حمل داد؛ و چراغعلى خان را با چند كس به طلب سالار فرستاد. چراغعلى خان به نزديك سالار آمد و گفت: «بيهوده در اين جا مباش كه تو حشمت پناهندگان اين قبۀ مباركه را نگاه نداشتى و امروز به كيفر آن جسارت بدين خسارت در افتادى» و چهار سر اسب كودن حاضر كرده حسن خان سالار و برادر او محمّد على خان و دو پسرش امير اصلان خان و يزدانبخش ميرزا را برنشاند [ه] به لشكرگاه برد. و از پس 4 روز حسام السّلطنه فرمان كرد تا حسين پاشا خان ايشان را به منزل خود برده، بازداشت، و جماعتى از لشكريان را به حراست برگماشت.

اين وقت شاهزاده فرمان كرد تا سپاهيان دست از محاصره بداشتند و مردم هر سنگر را 500 تومان زر مسكوك عطا داد و به شهر مشهد درآمده، به تقبيل آستان ملايك پاسبان حضرت رضا عليه السّلام كامروا گشت و به شكرانه، جبين بر خاك آن آستان سود. و چون عمارات ارك مشهد ويران بود باغ آصف الدّوله را نشيمن ساخت و به عمارات ارك پرداخت. و عباسقلى خان سرتيپ باكويه را با جماعتى از لشكر فرمان كرد تا در كوى و بازار نگران باشد و مردم شهر را از آسيب لشكريان محفوظ بدارد.

افواج خوى و گروسى و همدانى نيز محكوم اوامر و نواهى او گشت. و بعد از يك ماه بفرمود تا سنگرهائى كه مردم شهر در سر هر كوى و محلت كرده بودند ويران ساختند؛ و اشرار آن بلده را كه بر اين آتش فتنه، دامن همى زدند يك يك را به دست آورده كيفر كرد و 700 خانوار مروى كه در اين وقت در شهر مشهد جاى داشت بفرمود تا 300 خانوار را سام خان ايلخانى كوچ داده در خبوشان نشيمن فرمايد و 200 خانوار را مهديقلى خان قرائى در تربت جاى دهد و 200 خانوار ديگر در اراضى خراسان پراكنده شدند.

ص:334

ذكر حبس و بند حسن خان سالار و هلاكت او و قتل فرزند و برادر او به دست عوانان دژخيم

و از آن سوى چون شرح اين وقايع معروض درگاه پادشاه افتاد، شاهنشاه ايران همى خواست تا كيفر اعمال سالار را به حبس مؤبد فرمان دهد؛ و چون از سوى مادر نسب با فتحعلى شاه داشت او را با تيغ تباه نسازد. ميرزا تقى خان امير نظام زمين خدمت ببوسيد و معروض داشت كه:

اگرچه عفو گناه از مثل تو پادشاه پسنديده است؛ اما در حق سالار سزاوار نيست؛ و قتل او را كه شرى قليل است از براى نفع كثير واجب بايد داشت.

نخست آنكه تو شهريار ديندار و شيعى حق پرستى، آن كس كه حشمت على بن موسى الرضا عليهما السلام را نگاه ندارد و در روضۀ مطهرۀ او جماعتى از شيعيان را عرضۀ هلاك و دمار سازد چگونه زنده مى گذارى. در شريعت احمدى تأخير قتل چنين كس مورث عقاب و نكال است، و در شريعت سلطنت نيز قتل او فرض باشد، از بهر آنكه تو امروز به حكم ولايتعهد و نظام دولت ايران صاحب تاج و تختى؛ و در حضرت تو مانند سالار هزار تن چاكرانند؛ بلكه سالار از جانب مادر نسب به سلاطين رساند و ديگران شاهزادگانند كه پدر بر پدر پادشاه بوده اند و هيچ يك سالار را به مرد نمى شمارند و از جنگ با او ننگ دارند. و با اين همه خاك اين درگاه را زيب جباه مى شمارند؛ و انديشۀ هيچ گناه را به خاطر نمى گذارند. چگونه رضا مى دهند كه سالار چنين جسارت كند و با جان خسارت نبيند.

و ديگر آنكه مردم خراسان كه سالها از جفاى او هراسان بوده اند و زيان مال و جان ديده اند، و همچنان لشكر عراق و آذربايجان كه چند هزار كس از ايشان بر سر اين كار عرضۀ هلاك و دمار گشته، چگونه دست از دامن عدل پادشاه باز دارند و اين همه زيان و خسران را نديده انگارند.

بالجمله شاهنشاه ايران را از اين كلمات خاموش ساخت و منشورى از ديوان

ص:335

سلطنت به حسام السّلطنه نگاشت كه سالار را به كيفر گناه تباه بايد ساخت.

بعد از رسيدن اين منشور حسام السّلطنه، حسين پاشا خان را به امضاى اين قضا مأمور داشت و او، عوانان دژخيم را بفرمود تا به خيمه [اى] كه سالار و دو برادرش و دو پسر نشيمن داشتند يك تن برآمد و نخستين آستين محمّد على خان برادر سالار را گرفت كه برخيز كسى از پس اين خيمه تو را طلب مى كند و با تو سخنى خواهد گفت. او را ببرد و به جهان ديگرش فرستاد و ديگرباره درآمد و دست امير اصلان خان را بگرفت؛ وى روى با پدر كرد و گفت «بسيار گفتم و نپذيرفتى منزلت دين را فروگذاشتى و از دولت روى بركاشتى اكنون مى دانى مرا به كجا مى برند؟» سالار چون اصغاى اين گفتار كرد از هول و هراس چون گاو خراس فرياد برداشت و دست فرا برده موى زنخ خود را تمام بركند و چنگ برزد و يك چشم خويش را تيره ساخت.

مع القصه بعد از امير اصلان خان، سالار را نيز عرضۀ هلاك و دمار داشتند و يزدانبخش ميرزا را زنده گذاشتند. و اين واقعه در شب دوشنبۀ شانزدهم شهر جمادى الاخره بود و برادر ديگر سالار ميرزا محمّد خان بيگلربيگى كه او را از سبزوار به دار الخلافه بردند، چنانكه مذكور شد، در شب چهارشنبۀ نهم رجب پايمال اعمال خويش گشت.

آن گاه شاهنشاه ايران هريك از سران سپاه را كه در فتح خراسان رنجى بردند و تقديم خدمتى كردند، به بذل نعمتى شادمانه ساخت؛ و شاهزاده سلطان مراد ميرزا را اين هنگام ملقب به حسام السّلطنه فرمود و نشان تمثال مبارك و شمشير مرصّع عنايت كرد؛ و محمّد ناصر خان به نشان الماس مفتخر گشت، عبد العلى خان نشان مرصّع يافت، عباسقلى خان و صمصام خان و تيمور پاشا نشان سرتيپى يافتند، قاسم خان سرتيپ، حمايل سرتيپى گرفت، محمّد ابراهيم خان سرهنگ و حيدر على خان سرهنگ به نشان سرهنگى مفتخر شدند؛ و سام خان ايلخانى مورد الطاف خسروانه آمد و به نشان مرصّع قرين افتخار گشت

ص:336

و ديگر بزرگان و اعيان خراسان تشريف ملوكانه يافتند. اين تشريفات را بر حسب فرمان شاهنشاه الله قلى خان مكرى به خراسان آورد.

اين وقت حسام السّلطنه بر حسب امر كارداران دولت دو فوج از سربازان قزوين و فوج ششم تبريز و چند عرادۀ توپ و ديگر لشكريان سواره و پياده [را] با توپخانه گسيل دار الخلافه نمود؛ و چراغعلى خان را نيز رخصت مراجعت داد. و او بعد از ورود به دار الخلافه قولّلر آقاسى غلامان گشت و نشان سرهنگى يافت.

ذكر فتنۀ آقا سيّد يحيى دارابى در نيريز و دعوت او مردم را به شريعت ميرزا على محمّد باب
اشاره

آقا سيّد يحيى پسر آقا سيّد جعفر دارابى است كه ملقّب به كشّاف است. آقا سيّد جعفر مردى از اجلّه علما بود و بيرون طريقت شيخ احمد احسائى و قانون صدر الدين شيرازى روشى داشت؛ و در تفسير قرآن مجيد و تأويل احاديث با فقهاى عصر خالى از بينونتى نبود و بسيار وقت از وى مسموع مى رفت كه در فلان سفر با خضر عليه السلام همراه بودم و 70 بطن قرآن را كشف نمودم. علماى عصر از اين كلمات معجب با او از در مبارات بيرون نمى شدند. چه او را شيخوختى به نهايت و زهادتى به كمال و فضيلتى به سزا بود؛ و كتب مؤلفات او در نزد فضلاى عصر مكانتى تمام داشت.

اما پسر او آقا سيّد يحيى كه در كسب علوم بضاعتى مزجات داشت و در طلب جاه و مال ارتقاى به مقامات رفيعه مى جست از خدمت پدر به دار الخلافه سفر كرد، روزى چند با امناى دولت طريق مصاحبت سپرد و فتحبابى به دست نكرد. در پايان امر به جانب ميرزا على محمّد باب شتاب گرفت و از داعيان شريعت او گشت؛ و ديگرباره به دار الخلافه شتافت. و نيز رونقى در كار نيافت و از كشف اباطيل خويش ترسناك بود.

لاجرم از دار الخلافه بيرون شد و تا بلدۀ يزد برفت. بعد از ورود به يزد چنانكه بدان اشارت شد، پرده از راز برگرفت و اظهار

ص:337

دعوت را آغاز كرد؛ و روزى چند، با آقا خان نايب الحكومه طريق مبارزت و مناجزت سپرد، هم از اين فتنه و فساد كارى بر مراد نرفت.

پس بى توانى آهنگ فارس كرد و نخستين به بلدۀ فسا درآمد و مردم را به كيش باب خواندن گرفت. و اين واقعه در وقتى بود كه شاهزاده بهرام ميرزا از حكومت فارس معزول شده، در دار الخلافۀ طهران جاى داشت و فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه به جاى برادر حكومت فارس يافت هنوز به شيراز درنيامده بود [و] رتق و فتق مملكت به عهدۀ كفايت ميرزا فضل اللّه نصير الملك بود كه اين هنگام وزارت فارس داشت.

بالجمله بزرگان فسا به نصير الملك مكتوبى فرستادند كه اينك آقا سيّد يحيى بدين بلده درآمده، از اغواى مردم دقيقه [اى] فرو نمى گذارد. نصير الملك خطى بدو نوشت كه:

از مانند تو مردى دانا اين كردارها پذيرفته نيست، بى توانى ترك اين انديشه گفته به نزديك من سفر كن تا روزى چند با هم بگوئيم و بشنويم و خوش بخيزيم و بغنويم.

آقا سيّد يحيى در جواب او رقم كرد كه:

اين سخنان گزافه و بهتان است، چرا اين اكاذيب را استوار مى دارى و با چون من دوستى ناهموار مى نگارى ؟ هم اكنون به نزديك تو سفر خواهم كرد و اين ترهات را به هدر خواهم داد.

ورود آقا سيّد يحيى در نيريز

نصير الملك بدين كلمات آسوده خاطر شده و روزى چند برنگذشت كه ديگرباره از فسا خبر آوردند كه چه آسوده نشسته [اى] اينك 500 تن مرد از جان گذشته در گرد آقا سيّد يحيى انجمن است و عن قريب فتنه [اى] بزرگ حديث خواهد شد. نصير الملك اين هنگامه بدانست و به تجديد نامه پرداخت و از نو رسولى به سوى او گسيل ساخت.

وقتى فرستادۀ او برسيد كه سيّد يحيى از فسا به آهنگ نيريز بيرون شده، يك نيمه راه را در نوشته بود و با جمعى از اصحاب خويش به قدم عجل و شتاب راه مى بريد.

بالجمله فرستادۀ نصير الملك را وقعى ننهاد و او را بى نيل مرام باز فرستاد؛ و از قضا اين هنگام مردم نيريز بر زين العابدين خان كه حكومت ايشان داشت، بشوريدند و رسيدن سيّد يحيى را به فال مبارك گرفتند. گروهى فريفتۀ او

ص:338

شده، از در عقيدت و ارادت سر به فرمان او نهادند؛ و جماعتى براى دفع زين العابدين خان اطاعت او را واجب شمردند.

بالجمله سيّد يحيى به يك سوى نيريز با 300 تن از اصحاب خود در قلعۀ خرابى فرود شد و به عمارت قلعه و استوارى برج و باره پرداخت؛ و نيز روى دل مردم نيريز به سوى او بود.

زين العابدين خان چون اين بديد 2000 تن از مردم نيريز را با خود متّفق ساخته در بلدۀ نيريز به خويشتن دارى پرداخت، و صورت حال را به نصير الملك نگاشت. هم در كرّت سيّم نصير الملك بدو نوشت كه:

از بهر چه واجب داشته [اى] كه آتشى برافروزى و خويشتن را بسوزى ؟ از آن پيش كه اين آتش خرد بزرگ شود و جهان را فروگيرد به زلال خرد فرونشان و به نزديك من شتاب گير.

شبيخون زدن آقا سيّد يحيى بر زين العابدين خان و قتل على عسكر خان

چون كتاب نصير الملك بدو رسيد در جواب نوشت:

اينك در پيرامون من جماعتى انجمن شده اند و به نافرمانى دولت سر برآورده اند، غريب نيست كه چون ايشان را بگذارم و بگذرم در عرض راه مرا آسيبى زنند، اگر خواهى گروهى به جانب من فرست تا بتواند مرا از اين بلا برهاند و تندرست به شيراز برساند.

اين بگفت و رسول نصير الملك را باز فرستاد.

و هم در آن شب ساختۀ جنگ شده، چون ظلمت جهان را فروگرفت، بر زين العابدين خان شبيخون آورد؛ و اصحاب او صيحه كنان و نعره زنان با شمشيرهاى كشيده به نيريز درآمدند و تيغ تيز در مرد و زن نهادند و على عسكر خان برادر مهتر زين العابدين خان را با جماعتى از عشيرت او و گروهى از اعيان نيريز عرصۀ تيغ تيز ساختند و 3 تن پسران على - عسكر خان را دستگير ساخته اسيروار ببردند. زين العابدين خان به زحمت فراوان از ميان آن گيرودار فرار كرده، 12 فرسنگ بگريخت و از آنجا حطبى چند بر زبر هم نهاده برافروخت، به دستيارى فروغ نار صورت حال را نگار داده به نزديك نصير الملك فرستاد.

اما از آن سوى از پس اين فتح، مردم نيريز هم گروه به نزديك سيّد يحيى آمدند و دل به عقيدت و ارادت او نهادند. اموال و اثقال على عسكر خان و زين العابدين

ص:339

نيز غنيمت اصحاب او گشت و او را حدّتى و قوّتى تازه بدست شد و مرد جنگى از 2000 تن افزون آماده ساخت.

در اين وقت فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه از دار الخلافه طريق فارس مى سپرد، 4 منزل از اين سوى شيراز، اين خبر بدو پذيره بردند و شاهزاده بى توانى خطى چند نگاشته به دست مسرعى سبك سير به شيراز فرستاد كه به صوابديد نصير الملك، مهر على خان نورى ديوان بيگى فارس كه اين هنگام ملقّب به شجاع الملك است به اتّفاق مصطفى قلى خان سرتيپ و دو فوج قديم و جديد قراگوزلو بيرون شوند و سيّد يحيى را دفع دهند.

بعد از رسيدن فرستادۀ شاهزاده به شيراز، نصير الملك، مهر على خان را با 100 سوار بيرون فرستاد و به زين العابدين خان نيز مكتوبى كرد كه چندانكه تواند از مردم كوهستان و محال آن اراضى لشكرى انجمن كند و به مهر على خان پيوندد؛ و مصطفى قلى خان قراگوزلو را از قفاى او با سرباز و 2 عرادۀ توپ و قورخانۀ لايق بيرون فرستاد. و اين 3 لشكر در عرض راه با هم پيوسته شدند و طريق نيريز برگرفتند. از قضا يك روز كه سيّد يحيى خيمه [اى] كه از زين العابدين به غارت برده بود در كنار قلعۀ خويش افراخته داشت و اصحاب او با تيغ هاى كشيده در برابر او بر صف بودند؛ و چشم و گوش بر خطابۀ او مى داشتند و سيّد يحيى سخن مى كرد كه:

هرگز از توپ و تفنگ خصم هراسناك مباشيد و از هيچ لشكر در بيم نشويد كه چون من فرمان كنم توپ گشاده نشود و گلولۀ تفنگ به خداوند آن بازگردد.

و در اين سخن بود كه از دور گرد لشكر پديدار شد. مهر على خان و مصطفى قلى خان و توپچيان برسيدند و از گرد راه گلولۀ توپى به سوى خيمۀ سيّد يحيى رها دادند و آن بر ستون خيمه آمد و از آن گذشته سوارى را در كنار خيمه ببرد و خيمه بر سر سيّد يحيى فرود آمد، مكشوف افتاد كه گلولۀ توپ به فرمان سيّد يحيى نيست.

اما لشكريان هنگام ورود از اين بر زيادت جنگ را پسنده نداشتند؛ و در آنجا

ص:340

فرود شده لشكرگاه كردند و به كار سنگر پرداختند. و از آن سوى سيّد يحيى چون توپ را بى فرمان يافت به ميان قلعه شتافت و اطراف بروج و جدران را استوار كرد. مدت 5 روز هر دو لشكر نگران يكديگر بودند؛ و در اين ايام مصطفى قلى خان چندان كه به رسل و رسايل رنج برد كه اين جنگ و جوش را به مصالحت و مسالمت به پاى برد مفيد نيفتاد.

مقاتلۀ سيّد يحيى با لشكريان و خاتمۀ كار او

شب ششم سيّد يحيى كلماتى چند بر كاغذ پاره ها رقم كرده، از گردن اصحاب خود بياويخت و گفت با اين ادعيه شما را از بلاهاى زمينى و آسمانى زيانى نباشد. آن گاه 300 تن از آن جماعت از بهر شبيخون مواضعه كردند. و برخى با تيغهاى كشيده و گروهى با گرزهاى چوبين از قلعه بيرون تاختند و صيحه زنان روى به لشكر نهادند؛ و از نيمه شب تا سپيدۀ صبح رزم دادند و چنان به سنگر داخل شدند كه مصطفى قلى خان را با صدمت چوب زحمت فراوان دادند. در آن رزمگاه 150 تن از ايشان مقتول گشت. بامدادان كشتگان خود را برگرفته باز قلعه شدند و بدانستند كه آن كاغذ پاره ها به كارى نباشد و سپر گلولۀ توپ و تفنگ نشود. و با اين همه جلادت، از لشكريان 4 تن بر زيادت نكشتند و 5 تن را بر افزون جراحت نكردند.

بالجمله سيّد يحيى بفرمود تا هم در آن شب كشتگان را از پس ديوار قلعه به خاك سپردند تا سپاه دشمن عدد ايشان نداند و دل قوى نكند. اما مردم نيريز چون كذب سيّد يحيى را معاينه كردند و حيلت او را بازدانستند يك يك و دو دو از كنار او فرار كرده به خانه هاى خويش همى شدند.

چون 3 روز از اين واقعه سپرى شد، يك بار ديگر اصحاب سيّد يحيى از بهر شبيخون شتاب گرفتند و تا كنار لشكرگاه يورش بردند. مهر على خان و مصطفى قلى خان به كار درآمدند و مردانه بكوشيدند و فرمان كردند تا دهان توپها و تفنگها به جان ايشان بگشادند. آن جماعت را قوّت درنگ نماند و پشت با جنگ كرده، روى به قلعه نهادند.

و از آن سوى چون شاهزاده فيروز ميرزا وارد شيراز شد ولى خان سيلاخورى

ص:341

با فوجى كه در تحت فرمان او بود به مدد لشكر بيرون فرستاد؛ لكن قبل از رسيدن ولى خان چون سيّد يحيى وخامت عمل خويش را معاينه كرد و فتورى كه در عقايد اصحاب راه كرده بود بدانست، سر مداهنه و مهادنه پيش داشت و مصطفى قلى خان نيز ابواب رسل و رسايل فراز كرد. چندان كه سيّد يحيى صحبت او را به سلامت نزديكتر دانست و اصحاب خود را معدودى كه هنوز به جاى بودند پراكنده ساخت و آسوده خاطر به منزل او شتافت و مصطفى قلى خان نيز به ديدار او نياز برد و از قفاى او يك نماز به جماعت بگزاشت. آن گاه گفت شما را كه در نيريز از ملك خويشتن خانه اى است صواب آن است كه شب در سراى خويش شويد و آسوده بغنويد تا مردمان چون اين ببيند يك باره از جنگ و جوش بنشينند و هركس به كار خويش درآيد و از اين فتنه بياسايد.

سيّد يحيى طوعا او كرها گفتار او را پذيرفتار شد و شامگاه با يك تن ملازم او طريق سراى خويش گرفت در عرض راه پسرهاى على عسكر خان و جماعتى ديگر از محبوسين كه بعد از بيرون شدن سيّد يحيى از قلعه رها شده بودند، بر سر او تاختند و او را عرضۀ تيغ و خنجر ساختند.

بعد از قتل او مهر على خان و مصطفى قلى خان دو پسر او را با 30 تن از اصحاب او دستگير نموده با كنده و زنجير به شيراز آوردند. نصرة الدّوله بر پسرهاى او ببخشود و ايشان را به حفظ حشمت سيادت رها ساخت و اصحاب او را به معرض عقاب درآورد و جهان را از وجود ايشان بپرداخت.

ذكر عصيان شيخ حسين خان در بندر ابوشهر و هزيمت او به لشكر نصرة الدّوله

شاهزاده فيروز ميرزاى نصرة الدّوله به شكايت و سعايت اهالى فارس از شيخ نصر خان پسر شيخ عبد الرسول خان دريابيگى رنجيده خاطر گشت؛ و او را در شيراز حاضر داشته از حكومت بندر ابوشهر معزول نمود؛ و چند تن قراول بر او گماشته

ص:342

روانۀ طهرانش داشت و حكومت بندر ابوشهر را به ميرزا حسنعلى خان دريابيگى، پسر حاجى ميرزا على اكبر قوام الملك مفوض فرمود و نظم حدود دشتستان و اراضى تابعۀ آن را نيز به عهدۀ كفايت او گذاشت. ميرزا حسنعلى خان بر حسب فرمان با مردم خود طريق ابوشهر برگرفت. چون اين خبر به شيخ حسين خان عمّ شيخ نصر خان رسيد، چنان دانست كه كارداران دولت چشم از خانوادۀ او پوشيده يك باره در قلع قبايل خواهند كوشيد. و از اين معنى سخت بترسيد و از اعراب آن نواحى سپاهى فراهم كرده، از در مدافعت استوار بايستاد و به عمارت برج و بارۀ بندر ابوشهر فرمان داد و از در دورانديشى نيز چند كشتى در كنار بندر بداشت تا اگر كار بر وى صعب افتد از راه بحر طريق فراز گيرد.

لاجرم آن هنگام كه ميرزا حسنعلى خان برسيد او را از درآمدن به شهر دفع داد.

ميرزا حسنعلى خان از بيرون شهر اوتراق كرده صورت حال معروض حضرت نصرة الدّوله نمود و شاهزاده، مصطفى قلى خان قراگوزلو را با افواجى كه در تحت فرمان او بود مأمور فرمود تا با توپخانه و قورخانه بدان جانب روانه شد و چون به كنار بندر ابوشهر رسيد و عصيان شيخ حسين خان و طرد و منع لشكر را از دخول به شهر معاينه كرد و بدانست اين كار جز به كشش و يورش و نهب و غارت راست نخواهد شد. چنان صواب شمرد كه آتش در خشك و تر نزند و مجرم را با منقاد به يك دست كيفر نكند. پس مكتوبى به بازرگانان و تبعۀ دول خارجه و قاطنين شهر ابوشهر نوشت كه:

چون در شريعت سلطنت و تقويم مملكت تسخير اين قلعه و تدمير طاغيان واجب افتاده، ساكنين اين بلده را آگهى مى رسانم كه نخستين به حكم عهدنامه تبعه دول متحابه با اموال و اثقال از اين شهر به يك سوى شوند و سكنۀ اين بلده نيز به هر ديه و قريه كه خواهند كوچ دهند؛ و اگر نه خطى نگاشته خاتم برزنند كه بعد از فتح اين حصار هركس عرضۀ هلاك و دمار شود هيچ خونخواهى را نرسد كه از حال وى

ص:343

باز پرسد. چه آن گاه كه اين لشكر كينه توز مانند برق خرمن سوز در اين شهر درآيد از بازپرس كس نهراسد و دوست از دشمن نشناسد.

چون اين مكتوب به شهر در بردند و صورت حال را عارف و عامى معاينه كردند وحشتى و دهشتى حديث شد و تشتت خيالى در خرد و بزرگ افتاد. شيخ حسين خان چون مردم شهر را ديگرگون يافت و بدانست كه در تنگناى حصار گرفتار خواهد شد، لاجرم عشاران را حاضر نموده آن زر كه از بهر عمّال ديوان بر ذمّت نهاده بودند، از ايشان مأخوذ داشت و با زن و فرزند خويش و پيوند و احمال و اثقال بر زورقها در رفته بادبان بركشيد و كشتيها براند. روز ديگر مردم شهر مصطفى قلى خان را از فرار او آگهى دادند و او را پذيره شده، به حشمت تمام به شهر درآوردند.

مصطفى قلى خان در معبر بازار و برزن و فراز برج و باره نگاهبانان برگماشت و آن بلده را به نظام كرد و ميرزا حسنعلى خان دريابيگى را در حكومت خويش استوار بداشت و صورت حال را معروض كارداران دولت نمود. شاهنشاه ايران در پاداش اين نيكو خدمتى، او را به منصب ميرپنجگى و حمايل مفتخر و شادخاطر فرمود.

ذكر حكومت شاهزاده اردشير ميرزا در لرستان و خوزستان و ظهور فتنۀ ميرزا قوام الدّين و دفع او
اشاره

ميرزا قوام الدّين از سادات طباطبا شمرده مى شود و پدران او پيوسته حكومت كوه كيلويه و آن اراضى داشته اند و در كمال استبداد و استقلال مى زيسته اند. ميرزا - قوام الدّين كه اكنون به ميرزا قوما مشهور است، چون جلادتى به سزا داشت و حكمرانان فارس را مكانتى به واجب نمى گذاشت، در اول شباب او را از حكومت كوه كيلويه دفع دادند، بلكه از مال و خانه خليع ساختند. لاجرم نزديك به 30 سال نزد عبد اللّه خان امين الدّوله و منوچهر خان معتمد الدّوله روز همى شمرد.

چون نوبت حكومت فارس به شاهزاده بهرام ميرزا رسيد و محمّد كريم خان

ص:344

قاجار در كوه كيلويه فرمانگزار شد، امور آن اراضى روى به آشفتگى گذاشت. ميرزا قوام الدّين كه انتظار چنين وقتى داشت چون اين خبر بازدانست، بر اسبى راهوار برنشسته عنان زنان بدان اراضى شتافت و به حصانت حصارها و رزانت معقلها پرداخت و از غلاّت و حبوبات در هرجا انباشته ساخت و به خويشاوندى و پيوند با مشايخ اعراب مستظهر گشت و سر به خودسرى برآورد و از قتل و اسر كاروانيان و نهب و غارت متردّدين دقيقه [اى] فرونگذاشت.

اين ببود تا آن هنگام كه شاهزاده اردشير ميرزا كه در ايوان، ثانى صابى و سحبان است و در ميدان همسر پسر دستان، بر حسب فرمان شاهنشاه ايران فرمانگزار مملكت لرستان و خوزستان گشت و بعد از نظم گلپايگان و خوانسار و فريدن و چهارمحال چنانكه بدان اشارت شد، از راه بروجرد روانۀ لرستان و خوزستان گشت و اشرار قبايل بيرانوند و سكوند و ديگر طوايف را مأخوذ داشته، به صحبت نگاهبانان روانۀ دار الخلافه فرمود و از لرستان به دزفول و شوشتر سفر كرد و آن اراضى را نيز به نظام بداشت و مردم فتنه جوى را دستگير نمود و به حضرت دار الخلافه فرستاد.

چون از نظم لرستان و خوزستان بپرداخت سليمان خان سهام الدّوله را كه سردار سپاه و هم در خدمت او رتبت وزارت داشت بفرمود تا با 5000 تن سواره و پياده و 6 عرادۀ توپ طريق رامهرمز گرفت تا آن اراضى را به نظام كند و مشايخ عرب و بزرگان بختيارى را كه با ميرزا قوام الدّين طريق موافقت مى سپارند كيفر دهد؛ و منال ديوانى رامهرمز و بهبهان و فلاحيۀ چعب را ارتفاع دهد. بالجمله سليمان خان را با لشكر از پيش روى بفرستاد و خود از دنبال راه برگرفت كه اگر وقتى واجب افتد خود نيز با او پيوسته شود.

مقاتلۀ سهام الدّوله با ميرزا قوام الدين و مشايخ عرب

بعد از رسيدن سليمان خان سهام الدّوله به رامهرمز، بزرگان آن اراضى و مشايخ اعراب او را مكانتى لايق ننهادند و چنان نمودند كه چندانكه ميرزا قوام الدّين در اين اراضى است نتوانيم او را از خويش راضى نداريم، نخستين دفع او بايد كرد، آن گاه از ما اطاعت و

ص:345

انقياد جست.

لاجرم سهام الدّوله لشكر خويش را ساختۀ جنگ كرده، نخست در اراضى بهبهان بر سر قلعۀ چم ملا آمد و اين قلعه در دامان جبلى است و از دو جانب جبل رودى عظيم مى گذرد كه بى كشتى و مراكب بحرى آنرا عبره نتوان كرد. سهام الدّوله در يك فرسنگى آن قلعه لشكرگاه كرد. چون در آن محال اين خبر سمر گشت، نخستين شيخ حاكم و حدّاد شاه و شيخ جابر و شيخ قادر و شيخ عبد اللّه خان كه هريك در ميان مشايخ اعراب نامور بودند، سپاه خود را برداشته تا كنار لشكرگاه سهام الدّوله براندند و در آنجا اوتراق كردند و روز ديگر ميرزا رضاى پسر ميرزا قوام الدّين هم با لشكرى نامور تا دو فرسنگى لشكرگاه سهام الدّوله تاختن آورد و در مقامى مرتفع منزل كرد و در معنى سهام الدّوله را حصار دادند.

چون اين خبر به شاهزاده اردشير ميرزا رسيد لختى راه نزديك كرد و شيخ سلمان را به ميان مشايخ اعراب رسول فرستاد و هريك را به لغت عرب با خط خويش كتابى كرد و از قهر و لطف شاهنشاه ايران بيم و اميد داد. رزانت رويت و حسن تدبير شاهزاده با تقدير مطابقتى كرد و اول كس، شيخ مذكور، كه از اجلّۀ مشايخ بود به حضرت وى آمد و بر اطاعت شاهزاده بيعت داد و از جامه خانه وى خلعتى چند مأخوذ داشته، به ميان مشايخ اعراب بازگشت نمود؛ و هريك را به تشريفى جداگانه بنواخت و روى دل ايشان را با جانب شاهزاده ساخت.

لاجرم مشايخ اعراب به تفاريق به مساكن خويش شتاب گرفتند و از اعانت ميرزا قوام كناره جستند؛ لكن از حاضر شدن به حضرت شاهزاده نيز ابا و استنكاف مى ورزيدند.

سهام الدّوله چون اين بدانست بعد از پراكنده شدن ايشان با فوجى از سواران بر اثر آن جماعت برفت و در عرض راه حدّاد شاه و شيخ حاكم و شيخ جابر را دستگير نموده به نزديك شاهزاده فرستاد و فرمان رفت تا ايشان را با كنده و سلاسل به شوشتر برده، در قلعۀ سلاسل بازداشتند و بعد از يك ماه روانۀ دار الخلافه نمود و چون هنوز در تدمير ميرزا قوام الدّين و تسخير قلاع او از كارداران دولت فرمان نداشت،

ص:346

سهام الدّوله را مأمور به توقّف آن محال فرمود و صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه نمود.

اين هنگام چون در امر ميرزا قوام الدّين فترتى عارض گشت، ميرزا سلطان محمّد خان كه برادرزاده و داماد او بود، هم بر وى تعرضى آورد و گفت اين زر و مال كه از رعيّت مأخوذ مى دارى صواب آن است كه به نزديك فرمانگزار فارس انفاذ دارى و آسوده خاطر در خانۀ خود به شرط حكومت زيستن كنى. چه واجب است كه اين زر بر لشكر چريك بپراكنى و عاقبت خود را از جان و مال بى بهره كنى ؟ ميرزا قوام الدّين كه به جلادت و شجاعت خويش مغرور بود، سر بدين سخنان در نياورد و همچنان به اعداد كار رنج مى داشت.

اين ببود تا منشور مقاتلت و قلع و قمع او برسيد و شاهزاده، سهام الدّوله را به فتح قلعۀ چم ملا فرمان كرد. پس سهام الدّوله نخستين با ميرزا رضاى پسر ميرزا قوام الدّين رزمى سخت بداد و او را بشكست. ميرزا قوام الدّين چون اين بديد با لشكرى انبوه به مدد پسر از قلعه به زير آمد و با ميرزا رضا بپيوست. از اين سوى سهام الدّوله بر حسب فرمان شاهزاده آهنگ شبيخون نمود و از اول شب عليرضا خان بختيارى و توشمال خان فيلى را با 800 تن مرد دلاور از آب عبره داده با اينكه جمعى در آب به جهان ديگر شتاب گرفتند، لشكر بدان ننگريست و از رود بدان سوى شده به كنار قلعه آمدند و قلعگيان نيز به مدافعت كمر ببستند و 9 تن از لشكريان را به زخم گلوله از پاى درانداختند و 22 كس را مجروح ساختند.

با اين همه سپاه را فتورى در خاطر راه نكرد و به حكم يورش قلعه را فروگرفتند و برج باره اش را با خاك پست كردند و چند عرادۀ توپ كوچك از آنجا بدست كردند و توبى بزرگ كه از زمان نادر شاه افشار در آنجا به جاى بود و حملش در آن هنگام صعب مى نمود، به فرمان شاهزاده، خرد [و] درهم شكستند. از پس اين، ميرزا قوام الدّين را قوّت درنگ نماند و از حربگاه به قلعۀ

ص:347

بهبهان گريخت و ميرزا رضاى پسرش به ميان قبايل ممسنى فرار كرد. لاجرم بر حسب فرمان شاهزاده، سهام الدّوله، غضبان خان را كه با ميرزا قوام الدّين خصمى داشت به حكومت آن محال بازگذاشت و خود طريق قلعۀ بهبهان برداشت و 4 ماه آن قلعه را حصار داد، در پايان امر ميرزا سلطان محمّد خان و ميرزا كمال كه برادرزادگان ميرزا قوام الدّين بودند و در ميان شهر سكون داشتند، به دست لشكريان گرفتار شدند.

بعد از گرفتارى ايشان مردم شهر در تسخير قلعه با سهام الدّوله هم داستان گشتند و از اين روى كار بر ميرزا قوام الدّين صعب افتاد و از زخم گلولۀ توپ و تخريب قلعه در بيم شده و با چند تن از مردم شهر مواضعه نهاده نيم شبى با جماعتى از عشيرت خود از فراز قلعه به زير آمده طريق فرار برداشت و در 4 فرسنگى بهبهان به قلعۀ گل و گلاب گريخت.

فتح قلعۀ گل و گلاب و خاتمۀ كار ميرزا قوام الدّين

بعد از فرار او سهام الدّوله قلعۀ بهبهان را ويران نمود و همچنان از دنبال او به جانب قلعۀ گل و گلاب شتاب گرفت و آن قلعه را به محاصره انداخت. از قضا مراد على كه يك تن از خويشاوندان ميرزا قوام الدّين و قايد حرسه قلعه بود، به ميان قبايل ممسنى سفر كرده، اين هنگام مراجعت مى نمود. در عرض راه چند تن از سواران سپاه او را ديدار كردند و مأخوذ داشته به نزديك سهام الدّوله آوردند.

سهام الدّوله او را خطاب كرد كه فتح گل و گلاب تو را از عقاب و نكال رهائى تواند داد؛ و اگر نه ترك سر بگوى و دست از جان بشوى. مراد على تقديم اين خدمت را بر ذمّت نهاد و كس فرستاد تا اهل و عشيرت او را به لشكرگاه آورده، به شرط گروگان بازداشت و خود به درون قلعه رفت. و سهام الدّوله به صوابديد او نيم شبى ميرزا سلطان - محمّد خان را با گروهى از تفنگچيان و 2 عرادۀ توپ و 500 تن سوار جرّار به جانب قلعۀ گل فرستاد؛ و مراد على بى توانى در بگشاد و لشكريان بى كلفت خاطر به قلعه درآمدند.

ص:348

اما ميرزا قوام الدّين چون اين بديد از قلعۀ گل به حصن گلاب گريخت.

و در اين وقت شاهزاده فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه فرمانگزار فارس بود، عباسقلى خان سردار لاريجانى را مأمور به نظم بهبهان و دفع ميرزا قوام الدّين فرمود. اما از اين سوى چون از قلعۀ گل، آب به قلعۀ گلاب بايد رفت، چون 3 روز ميرزا - قوام الدّين در قلعۀ گلاب روز برد، بى آب ماند ناچار از قلعه به زير آمده، با 2 تن از مردم خود پياده از قلل شامخه و شوامخ جبال طريق فرار برداشت. در عرض راه مردم عباسقلى خان لاريجانى او را دستگير ساختند و به نزديك نصرة الدّوله گسيل داشتند.

چون اين خبر به نصرة الدّوله آوردند از دورانديشى، على سلطان قراگوزلو را با جماعتى از سرباز و 2 عرادۀ توپ تا ميان قبايل ممسنى به استقبال او بيرون فرستاده تا مبادا اشرار قبايل او را از بند رهائى دهند و ديگرباره فتنه آغازد؛ و لاجرم او را مغلولا به شيراز آوردند، و صورت حال را معروض حضرت دار الخلافه داشتند.

و از آن سوى بعد از فرار ميرزا قوام الدّين و فتح قلعۀ گل و گلاب سهام الدّوله آن اراضى را به عهدۀ كفايت عباسقلى خان گذاشته، خود طريق خدمت شاهزاده اردشير - ميرزا برداشت و مورد نواخت و نوازش شاهزاده گشت. و از اين پس چنان به حسن رويت و ظهور جلادت مملكت خوزستان و لرستان را شاهزاده به نظام داشت كه كس از آن پيش نشان نمى داد. چون اين معنى در حضرت شاهنشاه ايران مكشوف افتاد، شاهزاده را مورد نواخت و نوازش شاهانه فرمود و او را بهر حكومت دار الخلافه طلب داشت. چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

سفر كردن احتشام الدّوله به بعضى از بلدان عراق و نظم آن اراضى

و هم در اين سال شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله را منشور بردند كه سفر گلپايگان و خوانسار كرده آن محال را به نظام كند. لاجرم شاهزاده به جانب گلپايگان و خوانسار كوچ داد و آن اراضى را از اشرار بپرداخت. و از آنجا سفر چاپلق كرده، ولى خان سرتيپ و محمّد امين سلطان را با سرباز سيلاخور روانۀ اصفهان

ص:349

نمود؛ و آقا سيّد اسد اللّه پسر حاجى سيّد محمّد باقر مجتهد را كه رنجيده خاطر از اصفهان به جانب عتبات عاليات مى رفت، چنانكه بدان اشارت شد تقديم معذرت نموده با جمعى از مردم خود مراجعت به اصفهان داد؛ و خود باز بروجرد شد.

و هم در اين سال حكومت گلپايگان و خوانسار بر حسب فرمان شاهنشاه ايران او را تفويض گشت؛ و حاجى رحمن را كه از منسوبان حاجى ملا اسد اللّه مجتهد بود و در بروجرد مورث فتنه هاى بزرگ مى گشت مأخوذ داشته به تبريز فرستاده تا در آنجا مقيم باشد. و خود سفر نيزار و خلجستان نموده، در شكارگاه نيزار به تقبيل سدۀ سلطنت قرين فرّخى و ميمنت گشت. و بعد از رخصت انصراف، قلاع مردم سرلك را كه در حوالى محلات بنيان كرده بودند؛ و قاطعان طريق را معقل و مأمنى بود، همه را با خاك پست كرد و از آنجا به فريدن تاختن برده، چند قلعه از جماعت بختيارى ويران نموده، آن گاه مراجعت به بروجرد فرمود؛ و از مردم توانا يك فوج سرباز جديد گزيده ساخته به نظام بداشت.

سفر ناصر الدّين شاه به قم

و هم در اين سال شاهنشاه ايران براى زيارت سدۀ سنيه و تقبيل عتبۀ عاليۀ حضرت معصومه بضعه موسى بن جعفر عليهم السلام سفر دار الامان قم فرمود و ايوان قبۀ مقدسه را كه شاهنشاه مبرور محمّد شاه غازى فرمان كرده بود كه از زر ناب كنند و به انجام نرفت، بفرمود تا به پاى برند و چندان كه بايست از بذل زر دريغ نداشت. و در آنجا حاجى ملا محمّد پسر حاجى ملا احمد نراقى كه امروز اعظم و اجلّ علماى ايران اوست، به حضرت شاهنشاه تقرب جست. به خواستارى او حمل رعاياى كاشان از منال ديوانى تخفيف يافت. آن گاه موكب پادشاهى از راه نيزار و ساوه رهسپار آمد و شاهنشاه ايران به دار الخلافۀ طهران مراجعت فرمود.

حبس ميرزا قوام الدّين در طهران

و هم در اين سال عباسقلى خان لاريجانى كه حكومت بهبهان داشت چنانكه بدان اشارت شد، ميرزا قوام الدّين را محبوسا به شيراز فرستاد و فيروز ميرزاى نصرة الدّوله او را گسيل طهران ساخت. بيست و دوم شهر ربيع الثانى وارد طهران گشت و همچنان محمّد باقر خان نوئى كه از جماعت الوار پشتكوه است با عباسقلى خان

ص:350

طريق عصيان سپرد و در پشتكوه به استظهار قلعه [اى] كه حصانتى به كمال داشت، عباسقلى خان را مكانتى نمى گذاشت. لاجرم عباسقلى خان گروهى از سربازان لاريجانى را به دفع او فرستاده او را در پشتكوه حصار دادند و به قوّت يورش آن قلعه را گرفته او را مغلولا تا بهبهان آوردند و به معرض عقاب و نكال باز داشتند.

رسيدن سفير خان خوارزم

و هم در اين سال محمّد امين خان والى خيوق، اتانياز محرم را كه يك تن از مقرّبان حضرتش بود به سفارت ايران مأمور داشت و او روز يكشنبه هفتم ربيع الثانى وارد دار الخلافه گشت. و روز بيست و يكم تقبيل سدۀ سلطنت حاصل نمود و چند سر اسب و چند بهله قوش(1) كه از خان خيوق آورده بود پيش كشيد و عرضۀ او را نيز پيش داشت.

نظم بلوچستان به حكم مؤيد الدّوله

و هم در اين سال شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله كه فرمانگزار مملكت كرمان بود، عبد اللّه خان صارم الدّوله را با افواج قراگوزلو و ملايرى و تويسركانى و لشكرجيان زرى و سيستانى و افشار به نظم گرمسير و بلدۀ بمپور مأمور داشت و او را توپخانۀ لايق بسپرد. عبد اللّه خان بدان جانب كوچ داده، آن اراضى را به نظام كرد و قلعۀ ايرندگان را از تحت تصرف محمّد على خان بلوچ بيرون كرده، به مدد خان سپرد. از پس آن محمّد على خان از در ضراعت دوست محمّد خان عمّ خود را به شفاعت برانگيخت و مؤيد الدّوله بر حسب فرمان كارداران دولت او را مطمئن خاطر ساخته، ملتزم خدمت گشت.

وفات لنزى صاحب

و هم در اين سال مجار جنرال سرهنرى بوطون كه در ايران مشهور به لنزى صاحب است و بسيار وقت در تاريخ قاجاريه نام او مرقوم شد چهارشنبۀ هفدهم ربيع الثانى در دار الخلافه رخت به جهان ديگر برد و او از مردم اسكاتلند است.

مأموريت سرخس

و هم در اين سال سام خان ايلخانى و عباسقلى خان ميرپنج و ميرزا عبد الباقى متولى باشى بر حسب فرمان راه خراسان برداشته، بيستم ربيع الثانى به شهر مشهد مقدس

ص:351


1- (1) . قوش بازشكارى است، وبهله تميز مخصوص آنست چنانكه گويند چند نفر شتر.

درآمدند و حكم شاهنشاه ايران را ابلاغ دادند. لاجرم حسام السّلطنه بر حسب فرمان قراولخانه هاى شهر مشهد را بنيان كرد و سفر سرخس را تصميم عزم داد، چنانكه در جاى خود مذكور خواهد شد.

احكام صادره

و هم در اين سال سليمان خان دنبلى منشور حكومت تربت يافت و محمّد تقى خان جوانشير به جاى مرتضى قلى خان حاكم شاهرود و بسطام گشت و محمّد رضا خان قاجار - دولّو به حكومت اردبيل ممتاز شد و محمّد حسن خان نورى كارپرداز مشكين آمد و قاسم خان جارچى باشى حكومت قراجه داغ يافت و مصطفى قلى ميرزا حاكم ارومى شد و محبعلى خان ماكوئى منصب ميرپنجگى گرفت.

سفارت شفيع خان به لندن

و هم در اين سال شفيع خان نايب اول آجودان باشى مأمور به سفر لندن شد تا به نام مصلحت گزارى در آنجا مقيم باشد.

بنيان قراول خانه ها در ايران

و هم در اين سال بر حسب فرمان پادشاه ايران در دار الخلافۀ طهران در هر معبر و برزنى قراولخانه بنيان كردند و گروهى از سرباز برگماشتند تا شب و روز در آنجا اقامت كرده، نگران وارد و صادر باشند تا هيچ كس با هيچ كس جور و ظلم نتواند كرد و برحسب فرمان نيز در تبريز بنيان قراولخانه ها نمودند.

ذكر وقايع حال شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه در سال 1267 هجرت نبوى/ 1851 م

اشاره

چون 1267 سال از هجرت نبوى عليه آلاف الثنّاء و التّحيّة سپرى شد، مطابق سنۀ تنگوزئيل تركى از روز جمعۀ هفدهم جمادى الاولى چون يك ساعت و 50 دقيقه برگذشت، آفتاب از حوت به حمل تحويل داد و ملك الملوك عجم، ناصر الدّين پادشاه خلد اللّه سلطانه به آئين فريدون و جم جشن نوروزى به پاى برد و بعد از سپردن بساط عيد و بذل تليد و طريف بر وضيع و شريف فرمان كرد كه شاهزاده سلطان مراد - ميرزاى حسام السّلطنه، تركمانان سرخس را كه از تركتاز محال مشهد مقدّس دست باز نگيرند كيفرى به سزا كند.

ص:352

عزيمت حسام السّلطنه بر فتح سرخس

لاجرم حسام السّلطنه به صلاح و صوابديد سام خان ايلخانى و عباسقلى خان جهان - بيگلو كه منصب ميرپنجگى داشت به اعداد كار پرداخت؛ و لشكر را از دور و نزديك خواندن گرفت. و از دار الخلافۀ طهران نيز فوج قراجه داغى و شقاقى و سوارۀ شاهيسون و بيرانوند و مافى بر اثر يكديگر برسيدند.

بالجمله چون دو ماه از عيد نوروز سپرى شد، حسام السّلطنه نخست بفرمود تركمانانى كه در شهر مشهد بودند گرفته، بند بر نهادند تا به سرخس كس خبر باز ندهد.

آن گاه از شهر مشهد خيمه بيرون زد و لشكر كوچ داده و از دهنۀ مزدوران راه برگرفت و اين راهى به نهايت صعب است و از كوه مزدوران تا اراضى شوريق كه 4 فرسنگ است موردى و مشربى به دست نشود. و هم در شوريق جز آبى شور نيست.

مع القصه حسام السّلطنه تا شوريق براند و در آنجا بنه و آغروق و احمال و اثقال را از قفا بداشت و 3 عراده توپ و جماعتى از لشكر را به جاى گذاشت تا حراست بنه و آغروق كرده، از دنبال كوچ دهند و 5500 تن سواره و پياده از لشكرگاه گزيده كرد و از شوريق تا به سرخس كه 15 فرسنگ مسافت بود، ايلغاركنان راه برگرفت و 6 فرسنگ راه را شبانه بريد. آن گاه كه روز برآمد و آفتاب بتافت لشكريان را سورت گرمى با حورا و حرارت حركت هم دست شده بسيار كس از پاى درآورد؛ چنانكه از شدّت عطش به روى درافتادند. شاهزاده بفرمود ايشان را بر بارگيرها حمل داده براندند و معدودى از سربازان كه در كنار گز و خار بيابان از رنج و خستگى پناه جسته بودند، بعد از عبور لشكر به دست تركمانان اسير و مقتول شدند.

بالجمله حسام السّلطنه با اين تعب و زحمت طىّ مسافت كرده نماز ديگر به دو فرسنگى سرخس فرود شد و در زمان لشكر سيراب شده، از رنج عطش برآسودند و جماعتى از سواران برنشستند و هم در آن روز 100 تن زن و مرد از مردم سرخس در حومۀ بلده اسير كرده به لشكرگاه آوردند و سواران خراسانى كه از پست

ص:353

و بلند آن اراضى آگهى داشتند بتاختند و 1000 نفر شتر براندند. و روز ديگر به اتّفاق سوار تيمورى و سرحدى تا ارض شير تپه كه دو منزل از آن سوى سرخس است ايلغار كردند و 100000 گوسفند تا مزدوران و آق دربند براندند و هركس بهره و نصيبۀ خويش برگرفت و چون از اين نهب و غارت هول و هربى بزرگ در خاطر تركمانان افتاد، حسام السّلطنه بفرمود تا لشكر برنشسته طريق سرخس پيش داشتند و چون با قلعۀ سرخس يك تير پرتاب بيش نماند تركمانان پياده و سواره گروه گروه از شهر بيرون تاختند و لختى به مبارزت پرداخته سودى نبردند، ناچار مراجعت نموده متحصّن شدند و شاهزاده در ظاهر سرخس اوتراق كرده 14 روز ايشان را حصار داد.

در اين وقت مكشوف افتاد كه محمّد امين خان فرمانگزار خوارزم با سپاهى رزمجوى سفر مرو كرده و هرگز از اعانت مردم سرخس دست باز نخواهد داشت. و از اين سوى بزرگان سرخس نيز به حضرت شاهزاده آمده، اظهار عقيدت و انقياد كردند و بر ذمّت نهادند كه هرگز پيرامون عصيان نگردند و در اراضى خراسان دست به نهب و غارت نگشايند. لاجرم حسام السّلطنه از دورانديشى و اقتضاى وقت طريق مراجعت پيش داشت و تا منزل پس كمر بازپس آمد و در آنجا اوتراق فرموده، بزرگان سرخس نيز ملازمت ركاب داشتند؛ لكن از توقّف شاهزاده در پس كمر بيمناك شدند كه مبادا ديگر باره آهنگ سرخس كند. پس كس به مرو فرستاده از خان خيوق طلب مدد كردند و او 2000 سوار به مدد ايشان گسيل داشت و سواران او تا نزديك به لشكرگاه حسام السّلطنه آمده كمين نهادند.

از قضا سواران مافى كه طلايۀ لشكر بودند با ايشان باز خوردند و رزم بپيوستند، زمانى دراز برنيامد كه سواران مافى شكسته شدند و خبر هزيمت ايشان به لشكرگاه رسيد. حسام السّلطنه گروهى از سواران را به مدد ايشان بيرون فرستاد؛

ص:354

ليكن چندان كه شتافتند گرد سوار تركمانان را نيافتند. و از اين واقعه سپاه خوارزم و لشكر سرخس را قوتى بدست شد چنانكه هم دست و هم پشت، همه روزه در اطراف لشكرگاه تاختن مى كردند و گاه گاه لشكريان را اسير مى گرفتند.

حسام السّلطنه ناچار از آنجا كوچ داده تا اراضى مشهد مقدس براند و در كال ياقوتى لشكرگاه كرده؛ و از آن سوى خان خوارزم تا يك منزلى سرخس كوچ بر كوچ برفت و در آنجا با مردم سرخس براى نهب و غارت محال مشهد مواضعه نهاد و 5000 سوار از مردم خوارزم و مرو و مردم سرخس گزيده ساخت و فرمان داد، به اراضى تربت تاختن برده 2 قلعۀ محكم مفتوح ساختند. و زن و مرد را اسير گرفته با اموال و اثقال ببردند.

از اين طرف چون خبر ورود تركمانان در محال مشهد گوشزد حسام السّلطنه شد، سام خان ايلخانى و عباسقلى خان ميرپنج را با فوج تربتى و ترشيزى و 2000 سوار و 6 عرادۀ توپ بيرون فرستاد؛ و ايشان از كال ياقوتى تا كوهستان هرات 2 روزه ايلغاركنان برفتند، وقتى برسيدند كه تركمانان با اسيران و اموال از راه كوهستان و غوريان به جانب سرخس مى شتافتند و لشكريان از گرد راه اسب بزدند و سر راه بر تركمانان تنگ ببستند.

لختى از هر دو سوى كار به مقاتلت برفت.

ناگاه تركمانان گرد توپ و سرباز را بديدند كه هم اكنون از راه در مى رسند از براى ايشان ديگر قوّت درنگ نماند و پشت با جنگ داده روى به فرار نهادند و دست از اموال و اسيران بازداشتند؛ اما لشكريان بدين قدر قناعت نكردند و از دنبال ايشان برفتند و از آن جماعت 300 تن اسير و 400 سر اسب بگرفتند و اسيران تركمان را برداشته به لشكرگاه آمدند. بر زيادت از اين، جماعتى از تركمانان كه هنگام هزيمت اسب رونده نداشتند در شعاب جبال در ميان درختستانها پنهان شدند؛ و هفته [اى] بيش يا كم مردم تربت و اهالى سرجام به ميان درختستانها رفته يك يك و دو دو اسب و مرد گرفته به مرابع

ص:355

خويش باز مى شدند.

بعد از اين فتح، خان خوارزم به جانب خيوق كوچ داد و مردم سرخس را دهشتى عظيم بگرفت چنانكه يك باره از آن بلده بيرون شده 15 فرسنگ براندند و در شوره كال رحل اقامت انداختند و از آنجا بسيار كس از در ضراعت به شفاعت برانگيختند و خواستار شدند كه شاهزاده از قبل خويش حاكمى بر ايشان بگمارد و ايشان را در شمار رعيّت خويش بدارد.

حسام السّلطنه پوزش ايشان را پذيرفتار شد و عباسقلى خان دريجزى را به حكومت آن جماعت فرستاد. بعد از رسيدن عباسقلى خان به شوره كال، مردم سرخس آسوده خاطر شدند و يك نيمه باز سرخس مراجعت كردند و نيم ديگر در شوره كال خط رحال دادند و عباسقلى خان نيز مدت 3 ماه در شوره كال، رتق وفتق امور آن جماعت را بر ذمّت داشت.

تركمانان از آن نفاق كه در جبلت دارند با عباسقلى خان از در صدق و صفا نبودند.

لاجرم، آن گاه كه حسام السّلطنه مراجعت به مشهد مقدس نمود، با امير احمد خان - جمشيدى كه از قبل خان خيوق در ميان قبايل روز مى گذاشت در نهانى مواضعه كردند كه سر به طغيان برآورند و عباسقلى خان را دستگير سازند. عباسقلى خان به فحص و فراست، انديشۀ ايشان را بازدانست و صبحگاهى به دست آويز شكار كردن و نخجير افكندن برنشست و از ميان قبيله بيرون تاخت و تا مشهد مقدس عنان باز نكشيد. از پس او مردم سرخس سر به شوريدگى برافراشتند و هرگاه توانستند دست از نهب و غارت مردم مشهد باز نداشتند.

مأمور شدن چراغعلى خان زنگنه به نيابت حكومت اصفهان

و هم در اين سال غلامحسين خان سپهدار كه حكومت اصفهان داشت، حاضر درگاه گشت و بر حسب فرمان چراغعلى خان زنگنه قوللر آقاسى مأمور به نظم اصفهان گشت. و چون ايّامى چند منقضى شد به نشان نيابت حكومت اصفهان فرمان يافت و بعد از نظم آن بلده، بعضى از اشرار را كه از عوانان سپهدار فرار جسته بودند دستگير ساخته، با كنده و زنجير گسيل دار الخلافه داشت. و همچنان كريم

ص:356

اروجنى را كه مردى راهزن بود و در اروجن حصنى حصين و معقلى متين داشت مطمئن خاطر ساخته، حاضر مجلس نمود، پس مأخوذ داشته بند برنهاد. آن گاه محمّد رضا خان نايب چارمحال را حكم داد تا با 1000 تن تفنگچى قلعۀ او را حصار داد و مردم اروجن كه هيچ وقت از شرّ او ايمن نبودند نيز مدد كردند تا به غلبه قلعۀ او را فروگرفتند و در ميانه چندكس مجروج و مطروح افتاد.

بالجمله بعد از فتح قلعه، اعوان و عشيرت او را به تمامت مأخوذ داشته با كنده و زنجير به اصفهان آوردند و در زندان كردند. بعد از عبور شاهنشاه منصور به اصفهان چنانكه مذكور خواهد شد، به كيفر اعمال ايشان پرداخت و مردم آن اراضى را از زحمت آن جماعت آسوده ساخت؛ و ديگر آقا محمّد گندمانى و على ميرزا خان فريدنى كه از تعدّى و راهزنى خوددارى نمى توانستند، دفع ايشان بر چراغعلى خان واجب گشت. پس ابو القاسم خان سرهنگ فوج دماوندى را با سربازان او و نجفقلى سلطان را با 3 عرادۀ توپ برداشته تا نجف آباد براند؛ و از آنجا خطى به آقا محمّد گندمانى نوشت كه تفنگچى خود را برداشته با ما پيوسته شو و خود به استعجال تا چارمحال برفت و در آنجا آقا محمّد گندمانى با پسر خود جعفر قلى و 20 تن از خويشاوندان او حاضر شدند. لكن از دور و نزديك نگران خويشتن همى بودند. چراغعلى خان ايشان را مطمئن خاطر ساخت و بعد از اطمينان فرصتى بدست كرده آن جماعت را به تمامت بگرفت و با كنده و زنجير به اصفهان فرستاد و خود به جانب فريدن كوچ داد.

على ميرزا خان چون رسيدن او را اصغا نمود به حراست خويش پرداخت و در قلعۀ خود متحصن گشت. چراغعلى خان بدو نوشت كه اگر تو را از من دهشتى است، نخستين پسر خود را به نزد من فرست تا خاطر او را از وحشت بيرون كنم. على ميرزا خان بر حسب حكم پسر را بدو فرستاد و چراغعلى خان خان او را خلعتى كرده، مراجعت داد؛ و پيام كرد كه من فردا شب بى آنكه سپاهى و لشكرى با خود كوچ دهم، ميهمان على -

ص:357

ميرزا خان خواهم شد. و روز ديگر با 40 سوار به قلعۀ او رفت و او مهمان پذير گشت.

بعد از ورود به قلعه از در مهربانى و حفاوت بيرون شد و گفت اگر خواهى نام تو در نزد كارداران دولت زشت نباشد، برج و بارۀ اين قلعه را پست كن تا نگويند سر به طغيان و عصيان دارى. على ميرزا خان مردم خود را برانگيخت تا برج و باره را خراب كردند، آنگاه در ميان او و برادران او فتنه برانگيخت تا در سر ميراث پدر با هم از در مخاصمت بيرون شدند، چون خويش و پيوند على ميرزا خان گزند او را ميان بستند و او را نيز قلعه و معقلى نماند، چراغعلى خان دست يافت و حكم داد تا او را و پسرش را گرفته بند بر نهادند و به اصفهان فرستادند.

و ديگر در ايّام حكومت او در اصفهان چنان افتاد كه جماعتى از پيروان ميرزا على - محمّد باب با هم انجمن كردند و 12 تن از ميان خود اختيار كرده، نام ائمه اثنا عشريه را بر ايشان نهادند و تصميم عزم دادند كه وقتى برشورند و فتنه برانگيزند.

چراغعلى خان آگاه شد و ناگاه گروهى بر آن جماعت تاخته ايشان را دستگير نمود و علماى بلد را حاضر ساخت تا با ايشان سخن درانداختند و هيچ فتورى در عقايد ايشان نتوانستند كرد، لاجرم فتوى بر قتل آن جماعت راندند و عوانان ديوان ايشان را در ميدان نقش [جهان] اصفهان برده، مقتول ساختند.

و ديگر زين العابدين رئيس مهيار از مشهدى على كه حبّ رياست مهيار داشت، بيمناك شد كه مبادا ديوانيان خدمت مهيار را با او تفويض دارند. پس مشهد [ى] على را به خانۀ خويش دعوت كرده، او را خپه كرد. آن گاه سرش برگرفت و تنش را با خاك سپرد.

چون چراغعلى خان اين معنى را مكشوف داشت، زين العابدين را به دست پسران مشهدى على سپرد تا به كيفر پدر خون او را هدر كنند. پسران را آن قوّت و غلظت در طبع نبود كه قاتل پدر را بتوانند كشت، لاجرم دختر مشهدى على و زن او پيش تاخته، نخست زين العابدين را با طناب خپه كردند آنگاه سرش را ببريدند و تنش را با خاك راه افكندند.

ص:358

و ديگر در ايام نيابت خويش بر حسب فرمان شاهنشاه ايران در جنب عمارت هفت دست اصفهان بنيان خانه [اى] رفيع و وسيع كرد و آنرا بر زاينده رود اشراف داد و همچنان پل خواجو را كه نزديك انهدام و انمحاء بود عمارت كرد.

سفارت رضا قلى خان لله باشى به خوارزم

و هم در اين سال رضا قلى خان ناظم مدرسه دار الفنون كه در فنون نظم و نثر بلاغتى به كمال داشت مأمور به سفارت خوارزم گشت و بر حسب فرمان شاهنشاه ايران سه شنبۀ پنجم شهر جمادى الاخره از دار الخلافۀ طهران بيرون شده، راه برگرفت و اتانياز محرم فرستادۀ والى خوارزم كه از پيش ذكر او رفت با وى همراه گشت.

بالجمله رضا قلى خان صعب و سهل مسالك را در نوشته بيست و چهارم جمادى الاخره وارد استرآباد شد؛ و پس از 16 روز اقامت طبل رحيل بزد و به اتّفاق قرا خان آتاباى تركمان و چند تن سوار ديگر از قبيلۀ يموت كه دليل راه توانستند بود، راه برداشت و از لب رود گرگان آب و آذوقۀ 20 منزل راه را كه همه بيابان بى گياه و مياه بود، حمل داده، دهم شهر رجب كوچ داد و سلخ رجب نشان آبادى خوارزم ديدار گشت. اتانياز محرم لختى از پيش براند و در قراقلاع منزل بساخت و به كار ميزبانى پرداخت.

اما از آن سوى چون محمّد امين خان والى خوارزم هفتۀ قبل از ورود رضا قلى خان سفر مرو كرد و از رسيدن سفير ايران آگهى داشت، در تكريم مقدم و تعيين منزل و تقديم پذيرۀ او فرمان كرده بود. لاجرم يوسف آقا سركردۀ سواران قزلباش در غرۀ شعبان به استقبال رضا قلى خان در قراقلاع برسيد و از آنجا به اتّفاق طريق خيوق سپرده؛ روز ديگر در ظاهر آن بلده درآمدند. و به صوابديد يعقوب بن يوسف وزير خان خيوق كه مهتر آقا لقب دارد، رضا قلى خان را در باغ و عمارت محمّد رحيم خان فرود آوردند و ملا مختار - هراتى مهماندار او گشت.

و هم در اين وقت از قبل خان خوقند، خدايار خان به سفارت خيوق برسيد و چون والى خوارزم سفر مرو كرده بود او نيز مانند رضا قلى خان اقامت خيوق اختيار كرد و از طرف ديگر چنان افتاد كه نور مهدى سفير امير نصر اللّه امير بخارا كه

ص:359

به سفارت روم رفته بود و از سلطان روم انفيه دانى مرصّع به جواهر ثمين به امير بخارا مى برد به دست غلامان والى خوارزم اسير شد او را نيز به خيوق آورده بازداشتند. اگرچه نسب محمّد امين خان و امير نصر اللّه هر دو به اوزبك خان منتهى مى شود؛ لكن در ميان ايشان كار به مقاتلت و مبارزت مى رود و هريك، آن ديگر را تات همى خواند، چنانكه خان خوارزم رعيّت خود را بخارى نام نهاده، كنايت از اينكه اين قوم بخارى، فرمان بردار منند.

مع القصه رضا قلى خان متوقّف خيوق گشت و اسيران ايران در آن بلده بسيار بودند و حسن خبوشانى كه 4 سال اسير بود و صيد محمود توره او را به غلامى داشت و نام خود را پرويز ميرزا نهاده خويشتن را پسر شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه مى خواند، رضا قلى خان چون اين حديث بشنيد براى حفظ حشمت دولت پردۀ او را چاك زد و كذب او را از پرده بيرون انداخت.

بالجمله چون مقرّر است كه در روز هر عيد تمامت اسيران را رخصت دهند تا به شهر خيوق درآمده، يكديگر را ديدار كنند و اگر پدرى و برادرى دارند دريابند. چون روز عيد صيام پيش آمد و اسيران به شهر درآمدند و از ورود سفير دولت ايران آگهى يافتند، بسيار كس به نزديك رضا قلى خان شتافتند و از تعب و زحمت اسيرى بناليدند، چنان شد كه بيم آن مى رفت كه اسيران بر مردم خيوق بشورند. چه ايشان به عدد و عدّت، فرود تراز مرد خيوق نباشند. ملا مختار صورت اين حال را مكتوب كرده به خان خيوق فرستاد و از جانب ديگر مسموع داشت كه محمّد ولى خان دولوى قاجار و جعفر قلى خان ميرپنج قراجه داغى به جانب گرگان سفر كرده اند و اين حديث خان خيوق را آشفته خاطر كرد.

لاجرم بى توانى طريق مراجعت گرفته، روز دهم شوال وارد خيوق گشت. و روز ورود اسب خود را به كردار سلاطين زيور كرد و چون پادشاهان ايران تاج زر به سر برزد و عاقبت به كيفر اين جسارت، لشكريان آن سر را با تاج زر به دار الخلافه حمل داده، در قدم ملك الملوك عجم انداختند، چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

ص:360

بالجمله روزى چند رضا قلى خان را با اتانياز محرم طلب نمود و از هر در سخن كرده، و از عدّت سپاه ايران پرسيدن گرفت. رضا قلى خان گفت: اينك 120000 پياده نظام و 100000 سوار و 1200 عرادۀ توپ جنگ را ساخته و پرداخته است و همواره 12000 تن سرباز در ميدان پيش سراى سلطانى به نظام است. و هر سه ماه اين جماعت را به مساكن خويش رخصت مراجعت دهند و بدين شماره از لشكريان به جاى ايشان برگمارند. و همچنان در معضلات بلدان ايران قراولخانه ها بنيان كرده اند كه هميشه گروهى از سربازان در هريك اقامت كرده نگران باشند تا در هيچ شهرى 2 تن با هم به مناقشه و مناظره نتواند سخن كرد تا به مكاوحت و مناطحت چه رسد و همچنان از ملكات شاهنشاه ايران و معارف آن حضرت لختى براند.

در اين وقت خان خوارزم گفت: من اتانياز محرم را از در صدق و صفا به حضرت شاهنشاه رسول فرستادم و از آن سوى نيز تو بدين جانب به سفارت رسيده [اى] و با اين همه لشكر ايران به گرگان تاختن و از طرفى جنگ سرخس ساختن، بيرون طريق مهر و حفاوت بود.

رضا قلى خان گفت: مردم خوارزم با اينكه شيمت مسلمانى دارند، با مسلمانان طريق مخاصمت سپارند. همانا در هر بلدى مؤمن و كافر به ايمنى زيستن كند و در شهر شما مسلمانان را اسير گيرند.

خان خوارزم در پاسخ گفت: مردم ايران ابو بكر و عمر را كه ما خليفۀ رسول خداى دانيم سب كنند و دشنام گويند، لاجرم علماى ما ايشان را كافران دانسته اند و بر اسر و قتل ايشان فتوى رانده اند.

رضا قلى خان گفت: اين لعن و سب در روزگار سلاطين صفويه بود، اكنون اگر نادانى چنين سخن كند شاهنشاه ايرانش كيفر فرمايد و علماى ايران نيز ردّ و منع چنين كس را واجب شمارند با اين همه بعيد باشد كه مردم خوارزم مسلمانان را اسير گرفته به معرض بيع و شرى درآورند. اكنون اگر شاهنشاه ايران را از خود شادخاطر خواهى هيچ هديه بزرگتر از آن نيست كه اسيران را به آن حضرت گسيل سازى.

ص:361

محمّد امين خان گفت: انجام اين امر در قوّت بازوى من نيست چه مردم خوارزم اين اسيران را با زر خريده اند، آزادى ايشان مردم خوارزم را زيانى بزرگ باشد. اگر من بدين كار فرمان كنم عجب نيست كه عصيان ورزند و فتنه آغازند.

بالجمله سخن را به پاى آورد و رضا قلى خان باز جاى شد پس از روزى چند او را تشريفى كرد و مبلغى زر بفرستاد و جواب منشور شاهنشاه ايران را نيز باز داد. لاجرم رضا قلى خان روز پنجشنبۀ شانزدهم ذيقعده طريق مراجعت برداشت و بيست و پنجم از ارگنج كهنه بيرون شده به غاتقر آمده و ملا مختار را كه همچنان به ميزبانى او مى آمد از آنجا مراجعت داد و راه بيابان پيش داشت.

چون به منزل قويمت آتا رسيد مكشوف افتاد كه قبايل يموت با محمّد ولى خان بيگلربيگى استرآباد ساز مقاتلت و مبارزت طراز داده اند و 1000 نفر شتر يموت را جماعت كوكلان پيش رانده و 20000 سر گوسفند ايشان را مردم بيگلربيگى برده اند، لاجرم مسالك ترجمۀ مهالك گشت و معابر تذكرۀ مقابر شد و رضا قلى خان ناچار تا منزل كسك منار و مشهد مصريان برفت. و چون از آنجا بيرون شد، در عرض راه جماعتى از تركمانان بر ايشان تاختند و بعضى از بنه و آغروق منهوب ساختند. مردم رضا قلى خان و ملازمان محمّد شريف باى فرستادۀ خان خيوق و جماعتى از مردم قافله به مدافعت برخاسته خويشتندارى همى كردند؛ و آن شب را به پاى آوردند.

در اين وقت قاضى يموت كه اصغاى اين قصه كرده بود برسيد؛ و صورت حال ايشان را معاينه كرد و كس به نزديك خواهر قرا خان كه ضجيع نقد على خان يموت بود فرستاد و او را آگهى داد. با اينكه اين هنگام قرا خان به دست بيگلربيگى محبوس بود، خواهر او دست از حمايت و رعايت فرستادۀ شاهنشاه ايران بازنداشت و گروهى از سواران يموت را مأمور داشت تا ايشان را از زحمت راهزنان رهائى داده، به خانۀ

ص:362

او درآوردند.

روز ديگر رضا قلى خان، ميرزا علينقى طبيب فوج افشار را كه از اسيرى خيوق رها ساخته با خود آورده بود به نزديك محمّد ولى خان بيگلربيگى فرستاد و او را از كار خويش آگهى داد. بيگلربيگى، قلى خان و قليج خان را مأمور ساخت تا ايشان را كوچ دادند و بعضى از خوانين آتاباى و آق قلعه تا قريب گرگان با ايشان مرافقت كردند.

بالجمله رضا قلى خان به اتّفاق محمّد شريف باى و صيد احمد نقيب خواجۀ بخارائى عم زادۀ امير بخارا و صيد ميران شاه قندهارى و خواجه رحمة اللّه خوقندى و چند تن از اسيران را كه با خود كوچ داده بودند، مانند حاجى زمان و حاجى محمّد و اسمعيل بيگ و فتح اللّه و عبد اللّه از بند گرگان طىّ مسافت كرده به استرآباد درآمدند و از آنجا راه برگرفته هيجدهم شهر محرم [1268 ه. / 1852 م] وارد دار الخلافه گشتند.

كارداران دولت محمّد شريف باى رسول خوارزم را به اتّفاق صيد احمد خواجه منزل و ميزبان مقرر كردند و بعد از چند روز رضا قلى خان به اتّفاق محمّد شريف باى تقبيل سدۀ سلطنت كرد و بعضى اشياء كه خان خوارزم انفاذ حضرت داشته بود، فرستادۀ او پيش گذرانيد. و بعد از روزى چند كارداران دولت جواب مكتوب او را منشور كرده باز دادند و او را گسيل ساختند. و نيز صيد احمد نقيب خواجه پيشكشى پيش داشته تشريف يافت و رخصت حاصل نموده به جانب مكۀ معظمه شتافت.

بنيان سد گرگان به فرمان شاهنشاه ايران

هم در اين سال محمّد ولى خان حاكم استرآباد بر حسب فرمان شاهنشاه بند گرگان را بنيان نهاد و چند ماه، روزى 1000 مرد مزدور به كار بداشت تا روز بيست و ششم شهر شوال آن بنيان را به پايان برده سدى سديد بركشيد و خود با 3000 تن سواره و پياده در كنار قلعۀ سلطان آباد كه هم به امر پادشاه بنا كرده بود لشكرگاه كرد و تركمانان لشكر برآورده از 21 شهر ذيقعده اطراف لشكرگاه را فروگرفتند و رزمهاى صعب دادند و در همه شكسته شدند و از كنار لشكرگاه

ص:363

بازپس نشستند.

در اين وقت چون علوفه و آذوقه در لشكرگاه اندك بود، جعفر قلى خان ميرپنج با جماعتى از لشكريان به جانب آق قلعه كوچ داد. تركمانان چون اين بدانستند بر سر راه او آمده از بامداد تا زوال آفتاب به كشش و كوشش مشغول بودند، از پس آنكه 200 مرد و اسب از تركمانان تباه شد، آن گاه طريق فرار برداشتند و ديگرباره لشكرى بزرگ انجمن كرده در غرۀ ذيحجه [1267 ه/ 1851 م] بر سر لشكرگاه آمدند و نخستين به سنگر سپاه بالا يورش بردند، مردم سنگر پاى سخت كرده مردانه بكوشيدند و جماعتى از لشكرگاه نيز به مدد رسيد و 9 تن از بزرگان تركمان در اين گيرودار گرفتار شد [ند] و ديگر مردم، طريق فرار گرفتند و لشكر از قفاى هزيمتيان تاختن كرده، اسب و اسير فراوان دستگير ساختند.

و از پس اين واقعه روز نهم ذيحجه محمّد ولى خان و جعفر قلى خان انبوهى از لشكر و 2 عرادۀ توپ برداشته از دنبال قبايل تركمانان بشتافتند و كرت ديگر آن جماعت ناچار شده به جنگ درآمدند؛ و در آن جنگ يك تن از بزرگان آن قوم كه ذو النّون نام داشت مقتول گشت. تركمانان چون اين بديدند بنه و آغروق بگذاشته هزيمت شدند و از بنگاه ايشان غلاّت و حبوبات فراوان به دست لشكريان افتاد. آن گاه محمّد ولى خان مراجعت نمود [ه] و در كنار نهر گرگان در برابر مساكن طايفۀ يموت در چند جاى برجهاى محكم برآورده، جمعى از قراولان را برگماشت تا اگر از مردم يموت به جانب استرآباد آهنگ كنند، هدف گلولۀ تفنگ شوند.

وزارت دول خارجه

و هم در اين سال در 19 شهر رمضان ميرزا محمّد على خان نايب اول وزير دول خارجه منصب وزارت دول خارجه يافت و شاهزاده احمد ميرزا حاكم گلپايگان و خوانسار گشت.

سركوبى طغيان امام ويردى خان نيشابورى

و هم در اين سال امام ويردى خان نيشابورى به پشتوانى قلعۀ حسين آباد و

ص:364

قلعۀ تو زنده جان كه دو قلعۀ متين و حصن حصين است آغاز طغيان و عصيان نهاد. اللّه قلى خان حاكم نيشابور سرباز خلج را كه حارس ارك آن بلده بودند، مأمور كرد تا برفتند و قلعه هاى ايشان را فروگرفتند و 4 پسر امام ويردى خان را دست به گردن بسته به نيشابور آوردند.

حراست قافلۀ زايران

و ديگر چنان افتاد كه جماعتى از زايران از مشهد مقدس مراجعت كرده به جانب عراق سفر مى كردند، در عرض راه 70 سوار تركمان بر ايشان تاختن كردند، محمّد باقر بيگ شاهيسون غلام چاپار كه در ميان زوّار بود، اسب خود را جنبش داده به يك سوى شد و از آنجا يك تنه به جانب سواران حمله افكند و از گرد راه سركردۀ سواران تركمان را به زخم گلولۀ تفنگ از اسب درانداخت. تركمانان چون كرّوفرّ او را نگريستند رزم او را مقرون به صواب نداشتند و دانستند چند كس به دست اين سوار مقتول خواهد شد تا عاقبت فتح كه را باشد. لاجرم دست از قافله بازداشته لختى بازپس شدند.

از قضا 2 تن از زايرين كه واماندۀ قافله بودند از قفاى كاروانيان مى آمدند، تركمانان بدان شدند كه هر 2 تن را اسير گيرند و به جانب ايشان شتاب گرفتند و محمّد باقر بيگ نيز اين بديد و اسب برجهاند و چون راه نزديك كرد تفنگى به سوى تركمانان گشاد داد تا سواران لختى بهم برآمدند و محمّد باقر بيگ را فرصتى بدست شده، يك تن از زايران را رديف خويش ساخته، به كنار كاروان رسانيد و هم بى توانى عنان برتافت و ويله كنان بر روى سواران تركمان درآمده، تفنگى ديگر بگشاد و آن يك زاير را نيز برگرفته به ميان قافله آورد و آن جماعت را بى آسيب به منزل رسانيد.

لشكر فرستادن طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله به حكم اولياى دولت به نظم بلوجستان

و هم در اين سال جمعى از زوّار كه از كرمان به مشهد مقدس مى شدند، در عرض راه گروهى از بلوچ، بديشان كمين گشادند، حاجى بيگ نخعى كه بر حسب فرمان شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله حارس زوّار بود با تفنگچيان خود به جنگ درآمد و مدت 6 ساعت بازار مقاتلت و مبارزت رواج داشت در ميانه 30 تن از

ص:365

جماعت بلوچ 9 تن از تفنگچيان و 2 تن از زايرين مقتول گشت. در پايان امر مردم بلوچ شكسته شدند و زايرين به سلامت عبور كردند.

از پس آن مؤيّد الدّوله خاطر به نظم بلوچستان نهاد و احمد ميرزا را به سفر بمپور و قلعۀ سرباز و حصن نسكن مأمور داشت و امير اوليا خان چانپى و امير احمد خان لاشارى كه هم به استمالت احمد ميرزا حاضر خدمت بودند و از بلوچستان به نزد مؤيد الدّوله سفر كردند، هم با او كوچ دادند؛ و از لشكريان جعفر قلى خان سرهنگ با سرباز خدابندلو و كريم خان سلطان برادر جعفر قلى خان و عبد اللّه بيگ ياور و محمّد تقى خان بمى و محمّد تقى خان سركردۀ سوار كرمان و سيّد على خان و شاه پسند خان و سالار مهدى خان و جمعى از بزرگان بلوچ ملازم ركاب احمد ميرزا شدند و او كوچ بر كوچ تا بمپور براند و از آنجا به جانب اراضى سرباز طى طريق كرده، در يك فرسنگى نسكن فرود شد؛ و مكنون خاطر داشت كه امير درّا خان [را] كه در قلعۀ سرباز جاى دارد و طريق نافرمانى مى سپارد دستگير سازد.

در اين وقت امير دل مراد كه در نهانى با امير درّا خان موافقت داشت، از قلعۀ نسكن به استقبال آمد و مورد الطاف احمد ميرزا گرديد؛ و چون رخصت مراجعت به قلعه نمود طريق مخالفت گرفت و به اعداد جنگ و گشادن تفنگ و حراست قلعه پرداخت.

احمد ميرزا چون ابن بديد كريم خان سلطان را به اتّفاق محمّد تقى خان و گروهى از لشكر مأمور ساخت تا به قوّت يورش قلعۀ نسكن را فروگرفتند و امير دل مراد را با 20 تن از مردم او دستگير نمودند و قلعه را با خاك پست كردند و جماعتى از قلعگيان فرار كرده به هر جانب پراكنده شدند.

بعد از فتح قلعۀ نسكن، احمد ميرزا به سوى قلعۀ سرباز كوچ داد، و 3 روز در كنار قلعه نشيمن كرد و همى خواست تا به دست رسل و رسايل مردم قلعه را مطيع فرمان كند.

چندانكه در اين كار رنج برد مفيد نيفتاد. لاجرم روز چهارم حكم به يورش داد. توپچيان دهان توپ بگشادند و سرباز خدابندلو و لشكر بمى و نرماشيرى و سيستانى و سالفى و بلوچ را فرمان كرد تا اطراف قلعه را فروگرفتند و

ص:366

آن قلعه در فراز كوهى واقع بود و 3 ديوار از پس يكديگر داشت و ابواب قلعه را استوار بسته، از پس هر در سنگ و لاى انباشته بودند. لشكريان بدان ننگريستند و از چارسوى صعود كردند و بهر در رسيدند به آلات حديد كندن گرفتند و قلعگيان نيز بگشادن تفنگ و شمخال مشغول بودند. و سربازان با اين همه پاى سخت كرده از 2 دروازه عبور كردند؛ و چون به دروازۀ سيّم رسيدند، امير درّا خان را ديگر تاب درنگ نماند آتش به ارك در زد و خود را با يك تن از مردم خويش از باره به زير انداخته فرار كرد و قلعۀ سرباز به دست سربازان مفتوح شد.

از پس آن مؤيّد الدّوله سفر بم و نرماشير پيش داشت و بزرگان بلوچ مانند محمّد تقى خان ضابط بمپور و شهدوست خان سركردۀ بامدى و اعظم خان ضابط قنوج و سيف الدّين خان ضابط نكس و رشيد خان ضابط سرحد و سالار مهدى خان ضابط پشته و تسوج به حضرت او شتافته سر اطاعت و انقياد پيش داشتند و عطيت و خلعت يافتند. از پس اين وقايع عبد اللّه خان صارم الدّوله كه ملازم خدمت مؤيّد الدّوله بود بر حسب فرمان مراجعت به طهران نمود و از شاهنشاه ايران مورد الطاف و اشفاق گشته، فوج خدابندلو نيز به تحت فرمان او درآمد.

لشكر فرستادن فيروز ميرزاى نصرة الدّوله به نظم اراضى لار

هم در اين سال جماعتى از مردم لار آغاز سفاهت كردند؛ و در قلعۀ بهده كه در قلۀ جبلى بنيان شده كه 600 ذراع ارتفاع دارد، متحصّن شدند. فيروز ميرزاى نصرة الدّوله كه اين هنگام حكومت فارس داشت، جمعى از لشكريان را برگماشت تا بدان جا شده، ايشان را حصار دادند و با اين كه در ميان لشكر علف و آذوقه چنان تنگياب بود كه مردم از بيخ گياه قوت مى كردند، پاى مصابرت استوار نمودند.

بالجمله روز 27 ربيع الثانى فوج سيلاخورى به قوّت يورش قلعه را مفتوح داشتند؛ و قلعگيان را كيفر كردند. و از پس آن قلعۀ شهريارى را مسخر داشته با خاك پست كردند.

آن گاه فيروز ميرزا خود آهنگ گرمسير فارس نمود؛

ص:367

و فضل اللّه خان ميرپنجه و جعفر قلى بيگ ياور اول توپخانه را با 3 عرادۀ توپ و 500 تن سرباز و 3000 سوار از پيش بفرستاد و خود روز 18 ربيع الآخر [ه] با 3 عرادۀ توپ و 200 تن سرباز و 400 سوار، از دنبال كوچ داده، قلعۀ سفيد را مسخر داشت و كار آن اراضى را به نظام كرده مراجعت به شيراز فرمود.

تشكيل چاپارخانه

و هم در اين سال فرمان رفت تا در همۀ منازل و مسالك ممالك محروسه كه از آن پيش از بهر چاپاران منزلى لايق و باره بندى شايسته نبود، چاپارخانه ها بنيان كنند. از بهر آنكه ملازمان دولت بى كلفت خاطر در طى مسافت مسارعت توانند كرد و بر زيادت از اين اگر مردم رعيّت را كارى افتد و در انجام امر سرعت سير لازم شود از چاپارخانه اسب به كرى گيرند و با اسب چاپارخانه طى طريق نمايد.

و همچنان در اصفهان قراولخانه ها بساختند و قراول چند بگماشتند تا آشفتگى شهر و پريشان كاريهاى اشرار را دفع دهند.

سفر كردن شاهنشاه ايران در بعضى از بلاد عراق و شهر اصفهان و مراجعت به دار الخلافۀ طهران

چون در سنت سلطنت مقرّر است كه سلاطين نامدار از بهر آنكه ملازمان درگاه را بسيج سفر از دست نشود؛ و غلامان ركاب از اعداد كوچ دادن باز نمانند اگرچه واجب نباشد گاهى سفر اختيار نمايند. از اين روى شاهنشاه ايران سفر اصفهان را تصميم عزم داد و روز غرۀ شهر رجب از دار الخلافه خيمه بيرون زد، و ميرزا تقى خان كه وزير اعظم بود به اتّفاق ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله ملتزم ركاب گشت. و همچنان برادر كهتر شاهنشاه، عباس ميرزا و عليقلى ميرزاى وزير مهد عليا والدۀ شاهنشاه و شاهزاده محمّد رضا ميرزا و كيومرث ميرزاى ايلخانى قاجار و شاهزاده

ص:368

بهمن ميرزاى بهاء الدّوله و امام قلى ميرزا و محسن ميرزا و صاحبقران ميرزا كوچ دادند.

و ديگر از اشراف چاكران، ميرزا يوسف مستوفى الممالك و ميرزا شفيع صاحبديوان و محمّد حسن خان سردار و حسينعلى خان معيّر الممالك و ميرزا زين العابدين ملك الكتّاب و چند تن ديگر از مستوفيان راه برگرفتند.

و از لشكريان فضلعلى خان بيگلربيگى ميرپنج و محمّد خان بيگلربيگى ميرپنج و فوج ناصريه و فوج گروس و اللّه ويردى خان سرهنگ با توپخانه و نصر اللّه خان با زنبوركخانه و ديگر ملازمان چند كه واجب مى نمود ملازم ركاب شدند.

و فرمان شد تا شاهزاده بهرام ميرزا در دار الخلافۀ طهران فرمانگزار باشد و عزيز خان آجودان باشى به نظم بلده و حفظ ارك طهران قيام نمايد و فضعلى آقاى سرتيپ باتوپچيان و توپخانه و على خان سرهنگ با فوج چهارم تبريز و پاشا خان با افواج سمنانى و دامغانى و حيات قلى خان با فوج كرند و محمّد حسن خان با فوج كلهر و مهدى خان با فوج خرقان و سليمان خان افشار با فوج ساوجبلاغ و محمّد حسن خان سرتيپ با فوج فراهان مأمور به توقّف طهران آمدند. و فرمان شد كه از صواب ديد آجودان باشى بيرون نشوند.

بالجمله شاهنشاه كوچ داده منزل تا منزل قطع مسافت همى فرمود و روز 8 رجب وارد قزوين شد. علماى بلد و بزرگان شهر پذيره شدند. اسكندر ميرزا حاكم قزوين به اتّفاق ميرزا موسى وزير تقديم خدمت كردند و معروض داشتند كه از پيش سدّى در مسيل قزوين كرده بودند تا از طوفان سيلاب زيانى به شهر نرسد، آن سدّ امروز خراب و مطموس است و بيم آن است كه اگر بارانى بزرگ برخيزد يك نيمه از اين شهر ديگرباره به طوفان سيلاب بر باد رود.

شاهنشاه ايران فرمان كرد كه آن سدّ را از روز نخست سديدتر كنند و هر سيم و زرى كه به كار رود به جاى منال ديوانى به حساب گيرند. و روز 18 رجب از قزوين بيرون شده از راه ساوه و سلطان آباد طريق بروجرد برگرفت و چون راه نزديك

ص:369

شد، جلال الدّين ميرزاى پسر خانلر ميرزاى احتشام الدّوله با جماعتى از علماى شهر و بزرگان بلد پذيره شدند و مورد التفات شاهانه آمدند و موكب منصور روز 11 شعبان به شهر درآمد.

اسكندر خان سردار قاجار دولّو كه حكومت كرمانشاهان داشت در بروجرد حاضر ركاب شد و از بهر رعيّت كرمانشاهان و رعايت ايشان سخنى چند به قانون معروض داشت و شاهنشاه 12000 تومان از حمل رعيّت كرمانشاهان سبك ساخت و 4000 تومان نيز منال ديوان مردم ملاير را تخفيف كرد؛ و نيز ميرزا جعفر خان مشير الدّوله كه به تحديد سرحد ايران و روم مأمور بود از راه برسيد و به تقبيل سدۀ سلطنت سرافراز گشت.

آنگاه مردم خوانسار حاضر شده از محمّد باقر خان خوانسارى و تعدّى او دادخواه شدند و از ستم اشرارى كه با او متّحد بودند بناليدند. كارداران دولت جمعى از اعوانان را مأمور داشتند تا به خوانسار شده 5 تن از اشرار را مأخوذ داشته به بروجرد آورند تا بهرۀ عقاب و نكال آمدند؛ و محمّد باقر خان فرصتى به دست كرده، از ميانه بيرون گريخت.

و از آن سوى خانلر ميرزاى احتشام الدّوله كه حكومت بروجرد و خوزستان و لرستان داشت، چون خبر ورود شاهنشاه را به بروجرد اصغا نمود، از خوزستان به قدم عجل و شتاب تا بروجرد شتافت و ملازم ركاب گشت و موكب پادشاهى روز 21 شعبان از بروجرد راه اصفهان پيش داشت و احتشام الدّوله كه تا خوانسار ملازمت ركاب داشت، رخصت انصراف يافته مراجعت به بروجرد نمود.

چون خبر وصول شاهنشاه به اصفهان پراكنده شد، وزير مختار انگليس و روس از راه ساوه طريق اصفهان گرفتند و سفير دولت عثمانى نيز 25 شعبان وارد اصفهان شد.

و شاهنشاه روز 15 رمضان راه به اصفهان نزديك كرد. علما و اعيان آن بلده به استقبال پادشاه استعجال كردند و تقديم خدمت نمودند و چراغعلى خان نايب الحكومۀ اصفهان نيكو خدمتى كرد و بعضى از اشرار

ص:370

آن شهر را مأخوذ داشته به عوانان پادشاه سپرد تا كيفر گناه خويش معاينه كردند. شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله از كرمان وارد شده تقبيل سدۀ سلطنت كرد و فيروز ميرزاى نصرة الدّوله حاكم فارس نيز 8 شوال از شيراز برسيد.

بعد از نظم آن بلده روز پنجشنبۀ سلخ شوال شاهنشاه ايران از اصفهان بيرون شده از اراضى نطنز راه بريد؛ و من بنده كه بر حسب فرمان در اين سفر متوقّف كاشان بودم تا اراضى نطنز پذيره شدم و زمين خدمت ببوسيدم و به الطاف و اشفاق شاهانه سر مباحات برافراختم. علما و اعيان كاشان نيز تا يك منزل استقبال كردند و حاجى ملا محمّد - نراقى كه امروز اعلم علماى ايران است شاكر ملاطفت شاهنشاه گشت.

بالجمله روز 8 ذيقعده موكب منصور در قريۀ فين كاشان فرود شد؛ و مؤيد الدّوله را در كاشان تشريف كرده، رخصت مراجعت به كرمان فرمود.

در اين وقت ميرزا تقى خان امير نظام در حضرت شاهنشاه به الحاح و ابرام اجازت يافته حكم داد تا ميرزا على پيشخدمت خاصّه را سوارى چند برداشتند به گروس بردند و در آنجا توقّف فرمودند و اين امر بر خاطر شهريار ناگوار افتاد، از اين روى چون جناب ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله صدارت كبرى يافت چنانكه مذكور مى شود، كس فرستاده او را مراجعت داد و در حضرت پادشاهى ملازمت فرمود.

و روز 14 ذيقعده از كاشان حركت كرده به دار الامان قم سفر كرده و حكومت قم را به عباس ميرزا تفويض فرمود و از آنجا راه تهران برگرفته، روز 8 ذيحجه وارد دار الخلافه گشت. ايلچيان روس و انگليس و فرستادگان دولت عثمانى و رسولان فرمانگزاران ديگر امصار و بلدان و چاكرانى كه مأمور به توقّف دار الخلافه بودند چنانكه مذكور شد، با تمامت اعيان و اشراف بلد و عموم اهالى نظام و توپخانه و زنبوركخانه به قانون خويش پذيره شدند و از ديدار پادشاه شادخوار گشتند و هريك تقديم خدمتى كرده بودند، برخوردار نعمتى شد. ميرزا سعيد منشى رسايل خاصّه ملقب به مؤتمن الملك گشت و ميرزا مصطفى سررشته دار امير نظام منصب

ص:371

استيفا يافت و ملقب به امين الملك آمد و ميرزا عنايت لشكرنويس، امين لشكر لقب يافت و حاجى على خان فراشباشى فرمان يافت كه عزل و نصب فراشباشى حكام ممالك محروسه از صلاح و صوابديد او بيرون نباشد.

ذكر وفات يار محمّد خان افغان در هرات و حكومت صيد محمّد خان به حكم كارداران ايران
اشاره

يار محمّد خان ظهير الدّوله كه در مملكت هرات كه از اراضى شرقى خراسان است حكومت داشت، در محال سبزوار مريض شد و پس از يك شبانه روز به درود جهان كرد.

مردم هرات پسر ارشد و اكبر او را كه صيد محمّد خان نام داشت به حكومت خويش اختيار كردند و از دربار پادشاهى خواستار شدند كه حكومت هرات با او تفويض شود.

صيد محمّد خان نيز ميرزا بزرگ خان را با پيشكشى لايق روانۀ درگاه شاهنشاه داشت و مسئول مردم هرات را كه در عريضه [اى] چند نگار كرده بودند مصحوب او كرد.

كارداران دولت اگرچه هنوز خوى و خلق او را سنجيده نداشتند و ندانسته بودند كه رتق و فتق هرات را لايق است يا كار به تباهى خواهد كرد، با اين همه ظهير الدّوله پدر او را حفظ حشمت بداشتند و حق خدمت بگذاشتند. پس شاهنشاه ميرزا احمد خان ناظم ديوان خانه را از بهر تعزيت و تهنيت مأمور به سفر هرات فرمود و اسبى با لگام زر و زين زرّين و كاردى مكلّل به جواهر ثمين از بهر تشريف صيد محمّد خان بدو سپرد و ايالت هرات را منشور كرد و فرمان داد كه بعد از ورود به هرات صيد محمّد خان را در مسند امارت استوار بدار و مردم هرات را از الطاف شاهانۀ ما در حق او برخوردار كن.

ميرزا احمد خان روز 5 محرم [1268 ه. / 1852 م] از دار الخلافه راه برگرفت.

لشكر كشيدن كهندل خان والى قندهار بر سر هرات

اما از آن سوى جماعتى از مردم هرات از كردارهاى نابهنجار صيد محمّد خان رنجيده خاطر شدند و در نهانى به جانب كهندل خان والى قندهار مكتوب كردند و او را به تسخير هرات

ص:372

دعوت نمودند. كهندل خان نيز دامان طلب و طمع بر ميان استوار كرد و لشكر فراهم آورده به جانب هرات كوچ داد و اراضى فراه و سبزار را فروگرفت. چون اين خبر در مشهد مقدس سمر گشت و قرار كارداران دولت ايران نيز بر اين بود كه هر وقت در خراسان شرقى كه بلخ و هرات و قندهار و خوارزم است، فتنه [اى] حادث شود و حكام كابل و قندهار و هرات بخواهند با يكديگر تعدّى كنند، حكام خراسان و اگر نه كارداران دولت ايران از در زجر و منع برخيزند و ايشان را از حدّ خويش بيرون شدن نگذارند.

در اين وقت كه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه حكومت خراسان داشت، سام خان ايلخانى زعفرانلو را با 700 سوار به هرات فرستاد و عباسقلى خان ميرپنج با 3 فوج خراسانى و 6 عرادۀ توپ و 1000 سوار فرمان كرد كه از مشهد مقدس كوچ دهد؛ و در 2 منزلى هرات اوتراق كند و سام خان ايلخانى را مطيع صلاح و صوابديد باشد.

اما از آن سوى ايلخانى به شهر هرات درآمد و كهندل خان بعد از فتح فراه و سبزار جمعى از تفنگچيان قندهار را به حراست آن اراضى بازداشته، خود با فوجى از لشكر جرّار تا 2 فرسنگى هرات براند و همه روزه با خراسانى و هراتى صف مقاتلت راست كرد و خاك رزمگاه را با خون مردان جنگ گلرنگ ساخت. ايلخانى چون اين بديد به عباسقلى خان ميرپنج مكتوبى كرد كه يك منزل با هرات نزديكتر باش و عباسقلى خان كوچ داده، به يك فرسنگى غوريان فرود شد.

كهندل خان چون اين بشنيد و معلوم داشت كه كارداران ايران دست تصرف او را از هرات بازمى دارند و خلعت حكومت هرات را ميرزا احمد خان خاص از بهر صيد محمّد خان آورد، بى توانى از كنار هرات راه مراجعت گرفت و عريضه به حضرت دار الخلافه فرستاد كه من از بندگى درگاه روى برنتافته ام و خويشتن را كهتر چاكرى از حضرت اعلى به شمار آورده ام و چنان دانستم كه اين ركضت در تسخير هرات بر رضاى كارداران دولت است؛ اكنون كه كار را ديگرگونه يافتم باز جاى شتافتم.

ص:373

از پس او عباسقلى خان ميرپنج مراجعت به مشهد مقدس نمود و سام خان ايلخانى به اتّفاق ميرزا احمد خان چند ماه از اقامت هرات و اعانت صيد محمّد خان دست بازنداشتند.

آن گاه صيد محمّد خان بى آنكه از حسينعلى خان معير الممالك نقش زر و سيم گيرد، به نام شاهنشاه ايران مبلغى زر و سيم مسكوك داشته با چند حمل بسته بافته هاى كشمير به صحبت گروهى از صناديد اعيان و جمعى از بزرگان هرات گسيل درگاه داشت؛ و ايشان هنگام بارعام در پيشگاه پادشاه بر صف شدند و عريضۀ صيد محمّد خان را راقم اين حروف بين يدى الاعلى به عرض رسانيده از حسن طلاقت لسان و ذلاقت بيان مورد تحسين و تشريف شدم.

ساطع شدن نور از گنبد مطهر حضرت معصومه (س)

و هم در اين سال روز اول ماه رجب در دار الامان قم نورى از گنبد مطهر بضعه موسى بن جعفر عليهم السلام ساطع شد و با تابش نور خورشيد پديدار و آشكار بود و چندانكه چشم قوّت ديدار داشت صعود آن را به جانب آسمان نگران بود و مدت يك ساعت؛ بلكه بر زيادت زن و مرد و صغير و كبير [را] بدان امر شگفت نظاره بود و اين نخست كرامت از آن مضجع شريف نيست؛ بلكه هر سال چند كرّت بدين گونه معاينه شده است و 100000 كس را افزون مشاهده رفته.

وفات ميرزا مهدى مجتهد

و هم در اين سال حاجى ميرزا مهدى مجتهد مشهد مقدّس در عشر اول ذيحجه وفات يافت.

سفارت ميرزا محمّد حسين صدر ديوانخانه به پطرزبورغ

هم در اين سال ميرزا محمّد حسين قزوينى كه در ديوانخانۀ عدالت منصب صدارت داشت، به سفارت مخصوصۀ پطرزبورغ مأمور شد و بسيج سفر راست كرد. شاهنشاه او را به يك قطعه نشان شير و خورشيد مرتبۀ اول سرتيپى تشريف فرمود. و فرمان رفت تا محمود خان نايب آجودان باشى نايب اول سفارت گشت، و يحيى خان ياور مترجم شد؛ و ميرزا بزرگ همدانى منشى سفارت آمد. آن گاه پرنس دالغوركى وزير مختار روسيه را روز 8 ذيحجه ديدار كرده و او نيز بر رسم، روز ديگر بازديد نمود. و سفير مخصوص 12 ذيحجه راه برگرفته،

ص:374

از قزوين و زنجان تا تبريز طى مسافت كرد.

حمزه ميرزاى حشمة الدّوله بعضى از تجّار شهر و اهالى بلد را به استقبال او بيرون فرستاد. جنرال قنسول دولت روسيه نيز در تبريز با او مراودتى نمود و سفير مخصوص، 15 محرم از تبريز راه برگرفت و بر حسب فرمان تا كنار رود ارس 30 تن فراش و 40 تن غلام و 200 تن سوار و 8 اسب جنيبت با او همراه بودند. رستمعلى خان يوزباشى اعلام ورود او را به سرحد روسيه از پيش براند.

بالجمله چون رود ارس را عبره كرد 150 تن سوار قزاق و 300 تن سرباز به فرمان كارداران روسيه او را پذيره شدند و در قراولخانه فرود آوردند؛ و 4 دستگاه كالسكه و 3 عرادۀ باركش براى حمل بنه حاضر كردند. از آنجا سواران ايران را رخصت انصراف داده 5 سر اسب جنيبت و 10 تن غلام و 10 فراش با خود برداشت و راه برگرفته به نخجوان راند.

در آنجا كبيتان و افيسر و حاكم شهر و بزرگان بلد او را استقبال كردند، فرستادۀ جانشين گرجستان نيز برسيد و سخن او را برسانيد كه اينك خواستار آمده است كه در تمامت اراضى قفقاز مهمان پذير باشد و علف و آذوقه و نان خورش چندان كه به كار باشد مردم او تقديم خدمت كنند. ميرزا محمّد حسين سفير مخصوص در پاسخ گفت «من در هر شهر افزون از يك شب ميهمان حاكم آن بلد نخواهم بود».

بالجمله در نخجوان يك شب به ضيافت حاكم بلد حاضر شده، چون دست از خوان خورش بازداشت جامى به سلامت شاهنشاه ايران و جامى ديگر به سلامتى ايمپراطور روسيه بر قانون ايشان تقديم كرد و روز ديگر ملازمان ايرانى را رخصت مراجعت داده، با تبعۀ سفارت كه همه 18 تن بودند تصميم عزم داد و از نخجوان، به ايروان سفر كرد. و جنرال لاروف حاكم ايروان به اتّفاق بلوك باشى و جمعى از مردم شهر پذيره شدند و بعد از ورود حاكم شهر از براى حشمت سفير ايران خود بازوى او را گرفته از كالسكه به زير آورد و در مدّت توقّف ايروان به تماشاى اوچ كليسا سفر كرد.

ص:375

يرسين خليفه در نزد او فراوان به شكر دولت ايران رطب اللسان آمد، از بهر آنكه آن هنگام كه عباس ميرزاى نايب السّلطنه با مددوف و لشكر روسيه مقاتلت داشت سپاه روسيه هزيمت شدند و 6000 تن سرباز ايشان به اوچ كليسا پناهنده گشتند. نايب السّلطنه حشمت دين ايشان را نشكست و حكم به تخريب اوچ كليسا نفرمود و ايشان را به جان امان داد، به شرط آنكه اسلحۀ جنگ را بگذارند و بگذرند. پس 6000 قبضۀ تفنگ و 12 عرادۀ توپ و بعضى ديگر از اسلحۀ حربيه بسپردند و به سلامت طريق لشكرگاه مددوف را پيش داشتند.

مع القصه سفير مخصوص از ايروان طريق تفليس برگرفت. بعد از ورود تفليس احمد خان نوائى كارپرداز اول دولت ايران كه مأمور به توقّف تفليس بود تا 3 فرسنگ پذيره شد و پرنس بهبدوف نايب پرنس وارتصوف جانشين تفليس، جمعى از صاحبان مناصب را به استقبال مأمور ساخت و كالسكۀ خاص جانشين را نيز بيرون فرستاد تا سفير مخصوص ايران سوار شده به اتّفاق پذيره شدگان به شهر درآمد. فرباطور كه حكومت شهر داشت و للّى صاحب كه امور خارجۀ قفقاز مفوض با او بود، قبل از ورود سفير در منزل او جاى كردند. در ايوانى كه سفير را نشيمن بود آينه هاى بزرگ و شمعدانهاى مطلاّ و ديگر آلات زرّين و سيمين بر آئين نهادند.

در اين وقت چون جانشين به جنگ جماعت لگزيه شتافته بود، پرنس بهبدوف نايب او به قانون مملكت خود خواستار شد كه نخستين سفير ايران او را ديدار كند و به سراى او شود و او [را] بازديد فرمايد و در ازاى اين، چون جانشين وارد شود، به ديدار سفير سبقت خواهد گرفت. لاجرم سفير ايران او را به سراى رفته ملاقات نمود، زن و دخترش نيز حاضر شده تكريم قدم سفير را اظهار مهر و حفاوت كردند. و هنگام مراجعت نايب جانشين، سفير را مشايعت كرده، تا منزل او طىّ طريق فرمود؛ و او را بازديد كرد.

و از آن سوى روز سيم جانشين از جنگ لگزيه باز آمد و هنگام بامداد به شهر درآمد و چون قادم بود، هم در آن روز وقت نماز ديگر به اتّفاق للّى صاحب به منزل

ص:376

سفير مخصوص آمده او را ديدار كرد. و هم در آن شب سفير به بازديد او شتافت و پس از روزى چند كه ششم شهر صفر و عيد مولود شاهنشاه ايران بود، سفير مخصوص جشنى شاهوار برآراست.

آن گاه از تفليس كوچ داده راه پطرزبورغ برگرفت و 15 سوار قزاق ملازم ركاب او گشت و از اراضى قاضى بيگ و لارس و بعضى منازل ديگر از بيم جماعت لگزيه به زحمت تمام عبور كرده تا شهر طول براند و از آنجا تا كنار مسقو [- مسكو] برفت و در باغ ايمپراطور فرود آمد. روز ديگر از شهر پذيرندگان بيرون شدند و كالسكۀ دولتى پيش كشيدند و تبعۀ سفارت را جداگانه كالسكه آوردند و رتبت هركه نازلتر بود از پيش بداشتند و كالسكۀ سفير را از قفاى آن جمله ببردند. چه رسم ورود سفراى بزرگ را بدين گونه مى نهادند.

بالجمله اناث و ذكور شهر تا يك فرسنگ او را پذيره شدند و او را در خانۀ بيگلربيگى مسقو فرود آوردند؛ و چون ديگر شهرها مقدم او را گرامى داشتند. بعد از ملاقات بيگلربيگى مسقو و مراودۀ با او طريق پطرزبورغ برگرفت و بعد از طىّ مسافت و درآمدن به دار الملك روسيه بار يافتن سفير مخصوص ايران را به حضرت ايمپراطور بدين گونه تشريف نهادند.

نخست آنكه روز بار نايب ايشيك آقاسى باشى، سفير مخصوص و تبعۀ سفارت را به سراى پادشاهى طلب دارد و كالسكۀ چهار اسبه آورده مترجم وزارت دول خارجه و مهماندار و 2 تن از دفترخانۀ تشريفات جاى كنند.

و دوم آنكه 2 تن شاطر پادشاهى پياده و 2 تن چاپار سواره حاضر باشند.

سيم آنكه كالسكۀ شش اسبه پادشاهى از بهر سفير مخصوص حاضر كنند و 4 تن از چاكران ايمپراطور از چپ و راست كالسكه بروند؛ و يك تن از نايبان امير آخور از پيش روى كالسكه باشد.

چهارم آنكه كالسكۀ چهار اسبه از براى محمود خان نايب اول سفارت و يحيى خان مترجم و ميرزا بزرگ منشى حاضر كنند.

ص:377

پنجم آنكه 3 تن چاپار پادشاهى از قفاى كالسكۀ تبعه سفارت باشد.

و چون سفير مخصوص به عمارت پادشاهى داخل شود يك تن پيشخدمت از پيش روى او دليل خواهد بود و در مشكوى ارباب طرب ايشيك آقاسى باشى و سرايدارباشى او را پذيره خواهند شد و از آنجا ايشيك آقاسى باشى، سفير مخصوص را با مترجم وزارت دول خارجه به حضرت ايمپراطور خواهد بود و سيناوين وزير دول خارجه نيز حضور خواهد داشت از بهر آنكه نامۀ شاهنشاه را از دست ايمپراطور مأخوذ دارد.

و بعد از انجام امر سفير مخصوص، ايشيك آقاسى باشى، تبعۀ سفارت را يك يك در نزد ايمپراطور شناخته خواهد داشت. آن گاه از نزد ايمپراطور رخصت مراجعت يافته به همان قانون تقديم خدمت ايمپراطريس كه خاتون ايمپراطور است خواهند نمود و از آنجا به حضرت وليعهد دولت روسيه خواهند شتافت. از پس او برادران وليعهد را ديدار كرده مراجعت خواهند نمود.

مع القصه با اين شرح كه مرقوم شد سفير مخصوص به خدمت ايمپراطور رسيده در تشييد اتحاد دولتين و مصافات جانبين سخنان دلپذير به عرض رسانيد و كلمات مهرانگيز اصغا نمود. و هنگام مراجعت به ايران غراف نسلرود وزير اعظم را از مكنون خاطر آگهى داد.

چون در اين وقت ايمپراطور در پطرهوف جاى داشت؛ وزير اعظم صورت حال را به عرض رسانيد و ايمپراطور سفير مخصوص را روز يكشنبۀ بيست و نهم ذيقعده طلب داشت و او به اتّفاق جنرال و ميزبان و مهماندار و ميرزا بزرگ و داود خان مترجم اول دولت به كشتى بخار نشسته به حضرت ايمپراطور شتافت. و بعد از بار يافتن مورد الطاف شاهانه گشت و جواب نامۀ شاهنشاه ايران را كه مشحون به تشييد مبانى محبّت و تمهيد قواعد مودّت بود باز دادند. و سفير مخصوص و تبعۀ سفارت را رخصت انصراف فرمود و هركس را تشريفى لايق فرستاد.

ص:378

يك قطعۀ نشان مرصّع به الماس و يك رشتۀ حمايل خاصّ ، از بهر سفير مخصوص از قبل ايمپراطور، غراف نسلرود وزير اعظم فرستاد. و يك قوطى انفيه مرصّع به الماس سيناوين وزير دول خارجه از براى محمود خان نايب اول سفارت انفاذ داشت. و 2 قطعۀ نشان مرصّع از براى داود خان و يحيى خان عطا كردند و يك حلقۀ انگشترى زمرّد كه با الماس ترصيع يافته بود، ميرزا بزرگ را دادند. و 10 دستگاه ساعت قاب طلا و نقره با زنجير زر عطاى تبعۀ سفارت شد.

و سفير مخصوص غرۀ ذيحجه از پطرهوف مراجعت به پطرزبورغ كرد و پانزدهم ذيحجه از آنجا مراجعت ايران را تصميم عزم داد و به همان قانون همه جا طىّ مسافت كرده وارد دار الخلافه گشت، چنانكه مذكور خواهد شد.

وقايع ديگر

و هم در اين سال شاهنشاه ايران جماعتى از توپچيان را در گشادن توپ ممتحن همى داشت، در يك دقيقه از يك توپ دو گلوله گشاد دادند.

و هم در اين سال مصطفى قلى ميرزا حكومت ارومى يافت و محمّد تقى خان جوانشير پسر ابو الفتح خان به درود جهان كرد.

ذكر عزل ميرزا تقى خان امير نظام از صدارت اعظم و احتجاج شاهنشاه ايران در امر او
اشاره

شاهنشاه كارآگاه چنانكه از اين پيش رقم شد ميرزا تقى خان امير نظام را به صدارت اعظم بازداشت و حل و عقد امور مملكت را به كف كفايت او گذاشت و روز تا روز تقويم عظمت و حشمت او را تقديم كرد. چون ميرزا تقى خان را اصلى منيف و محتدى شريف نبود، الطاف و اشفاق پادشاه را حمل نتوانست داد. چه اين لقمه از اندازۀ حوصلۀ او افزون و اين دوستكانى از بر تافتن دماغ او بيرون بود. همانا مرد چون دريا بايد بود كه چندان كه رودهاى عظيم بدان در رود سرشار نشود، نه مانند جوى كه چون آب آن را دو چندان كنى فرياد بردارد و از هر جانب سر به بيرون سو گذارد.

ص:379

ميرزا تقى خان چون حشمت وزارت يافت و در مسند امارت جاى كرد، آن تنمّر و تكبّر به دست كرد كه نخستين عقل دورانديش را پشت پاى زده كوه گران سنگ را وزن كاه نمى نهاد و خرمن ماه را حشمت خاك راه نمى گذاشت. شاهزادگان بزرگ و بزرگان سترگ را كه سالها سهل و صعب جهان را آزموده و جان و تن را به امتحانات ايّام فرسوده، شهد و شرنگ كشيده، تلخ و شيرين چشيده، خدمتها كرده، نعمتها برده [بودند] چندان كه توانست مخذول كرد و در زواياى خمول بازداشت و مردم پدر و مادر نشناخته و دل و دين و دنيا باخته را اختيار همى كرد و به كارهاى بزرگ اختيار همى داد.

و اين كار از بهر آن داشت كه دانسته بود، مردم بزرگ كه او را به خردى ديده اند و فرود خويش نگريسته اند، امروز صعب است كه او را در خاطر بر خويش بزرگ شمارند؛ بلكه اگر توانند در حضرت پادشاهش به زبان سعايت از محل خويش فرود آرند. اما اين مردم پست پايه كه به دولت او كامكار و به قوّت او نامبردارند، هرگز از دعاى او نكاهند و جز بقاى او نخواهند.

بالجمله كار از اين گونه كرد تا اعيان ايران را پوست بر تن، زندان؛ و موى بر پيكر، پيكان گشت و هيچ كس آن نيرو نداشت كه در حضرت پادشاه نام او بر زبان راند، چه جاى آنكه پردۀ او بردارند. چون كار تا بدين جا استوار كرد و بر مراد خويش كامكار گشت، اين هنگام اظهار مسكنتى كه در حضرت سلطنت واجب افتاده كاستن گرفت و خضوعى كه در قربت پادشاه فرض گشته خوار همى داشت. شاهنشاه كارآگاه مخاطرات زشت او را همه روزه از جبين او مطالعه مى فرمود و به حدّت ذكاء و حسن كياست، كردار او را به ميزان فراست مى سنجيد و به صبر و سكونى كه خداى در طبيعت پادشاهان به وديعت نهاده است، حمل آن ثقل مى داد و از زحمت اين مصابرت چين مضاجرت بر جبين نمى نهاد.

اين ببود تا سفر اصفهان به پايان رفت و از اصفهان به كاشان كوچ داد؛ و از آنجا به دار الامان قم فرود شد.

ص:380

چون در اين سفر برادر كهتر شاهنشاه، عباس ميرزا به اتّفاق مادر خويش ملازم ركاب بود و مادر او در طلب فزونى جاه و منصب فرزند، كارداران دولت را به زبان الحاح گزند مى كرد، شاهنشاه ايران همى خواست كه از وسوسۀ چند تن از بزرگان درگاه كه با عباس ميرزا راه دارند، باز رهد؛ و نيز از مقدار و مكانت برادر نكاهد، در خاطر گرفت كه او را به حكومت قم بگذارد و بگذرد.

از آن سوى ميرزا تقى خان كه به سوء جبلت و فضول فطرت بر خويش واجب كرده بود كه هرچه پادشاه بخواهد از خواست او بكاهد و هرچه بگويد خلاف آن بجويد و عذر اين جسارت را در حضرت سلطنت چنين به عرض مى رسانيد كه:

اگر يك روز پادشاه بى صلاح و صوابديد من در امرى فرمان دهد؛ و سخن مرا وقعى ننهد پردۀ ملك بدرد؛ و كس فرمان من نبرد.

بالجمله بى آنكه به تمويه اين تدبير بپردازد و مكنون خاطر را در حضرت پادشاه مكشوف سازد، رخصت كرد تا مادر عباس ميرزا بنه و آغروق پسر را به جانب دار الخلافه حمل داد؛ و يك تير پرتاب از قم بيرون فرستاد. چون اين خبر به پادشاه بردند، شهريار را نايرۀ غضب ملتهب گشت و فرمان كرد تا بنه و آغروق او را باز قم آوردند و حكومت آن بلده را به عباس ميرزا تفويض داشت؛ و ميرزا لطفعلى پيشخدمت را به پيشكارى او برگماشت و اين اول فرزين بندى بود كه در رقعه آجال ميرزا تقى خان از شاه رخ نمود.

مشورت ميرزا تقى خان در امر خود با ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله

اما ميرزا تقى خان با همۀ شراست سرشت و خشونت خاطر و غلظت طبع مردى جبان [بود] و جبنى عظيم در جبلت داشت، لاجرم از اين معنى استشام رايحۀ سخط پادشاهى نمود و سخت هراسناك شد. پس ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله را طلب ساخت و مجلس را از بيگانه بپرداخت و گفت:

تاكنون هيچ آهنگ ننواخته ام كه شهريار پردۀ مخالف ساخته باشد، از آن مى ترسم كه اين قطره را نهرى و اين دجله را بحرى باشد، چه هر قبس از آتشى مقتبس و هر شرر با نيرانى هم نفس است.

اعتماد الدّوله گفت:

نيكو فحصى فرموده [اى] و خوب تفرسى كرده [اى]. هركه در حضرت

ص:381

پادشاه خاضع و خاشع نشود، ستارۀ بخت خويش را هابط و راجع دارد، نبينى كه من اطاعت سلطان را چون طاعت يزدان تن در داده ام و حكم پادشاه را چون فرمان اللّه گردن نهاده ام ؟ از اين جا است كه چون تو بر مسند امارت و نمرقۀ صدارت جاى كردى، با اينكه در تمامت ايران مطاعى شرس(1) بودم تو را مطيعى سلس گشتم و اگرچه هميشه بر تو حكومت داشتم، تقديم خدمت نمودم و در مشكلات مسائل مملكت و معضلات غوايل دولت از كنار تو كناره نكردم و دامن از پى چاره بر زدم، چنانكه در شورش سربازان و ديگر كارها مرا بارها مجرب داشتى و حل هر عقده كه بس صعب مى نمود به سرانگشت تدبير من بگذاشتى و اين همه در فرمانبردارى پادشاه كردم چه اگر شهريار خربنده را بر من خداوند كند از بندگى او دل به بند ندارم و از فرمانبردارى او نژند نشوم. اما تو بر قانون چاكرى قدم نزنى و رضاى پادشاه را به هواى خاطر خويش اختيار نكنى؛ و اين ندانسته [اى] كه بر طبع غيور پادشاه ثقل انداختن و بى مراد او لواى حكومت افراختن پلك پلنگ خاريدن و ناب نهنگ كاويدن و دم شير گرفتن و به دهان اژدها رفتن است، مگر نشنيده [اى] كه بزرگترين گناه در حضرت اللّه، تكبّر و انانيّت و خودپسندى و خويشتن بينى است، نه آخر پادشاه ظلّ اللّه است، هرگز اين خودپسندى تو بر خويشتن نپسندد و به كيفر اين كبر و خيلا روزى تو را مبتلا سازد.

مع القصه اين همه اندرز و نصيحت اعتماد الدّوله كه صدف خرد را لآلى غلطان و معدن دانش را جواهر رخشان بود، در گوش ميرزا تقى خان چون خار در خارا و قطره در صخره بى اثر مى نمود و پيدا است كه پند ناصح در گوش مست طافح راه نكند. خاصّه مست مال و جاه كه 1000 ميخانه شراب به يك پيمانۀ سراب آن برابر نباشد. لاجرم اعتماد الدّوله دست از سخن بازداشت و شاهنشاه پاى در ركاب كرد. پس

ص:382


1- (1) . شرس يعنى تندخو وسلس بمعنى رام و زبون.

هر دو تن برنشستند و به موكب پادشاه پيوستند.

بعد از ورود به دار الخلافه ميرزا تقى خان همچنان در رتق و فتق ترك و تازيك و حل و عقد دور و نزديك روز مى گذاشت و خويش را مستحقّ اين مقام و مكانت مى پنداشت تا روز پنجشنبۀ بيستم محرم [1267 ه/ 1851 م] كه اختر اقبال را خار ادبار در پاى خليد و بخت سحرخيز را خواب نابهنگام عنان ريز كرد، از بامداد به دار الاماره آمد و در مسند وزارت جاى كرد و به قانون همه روزه بزرگان ايران به حضرت او شتاب گرفتند تا مجلس قاص به اصحاب شد.

و بر عادت بود كه شاهنشاه ايران همه روزه هنگام زوال آفتاب او را به حضرت خويش دعوت مى فرمود و از مرموزات مملكت و معجزات دولت تنبيهى مى كرد تا آن روز و آن شب و گاهى كه باز طلب شود، در اجراى احكام و حكومت خاص و عام دانا باشد. امروز كه زوال جاه و آب بود، زوال آفتاب برسيد و از پادشاه كامياب كس به طلب او نيامد. در اين وقت ميرزا تقى خان را ضجرتى فروگرفت و گويا قضا بر زبان او راند كه سر برداشت و گفت:

از بهر چه ايدر نشسته ايم، همانا ما را هيچ كار نباشد حدود و ثغور مملكت را به لشكريان تفويض داشته ام و لايق هر مقام حافظ و حارس گذاشته ام، ارتفاع منال ديوان در امصار و بلدان بر ذمّت حكام و تفريق جمع و خرج ايشان با مستوفيان عظام است؛ و اگر در ممالك محروسه دو تن را با هم مكافحتى افتد يا مناطحتى رود، به درگاه پادشاه شتاب گيرند، امراى ديوانخانه احتساب كنند؛ ديگر من از بهر چه در اين انجمن نشسته باشم و خاطر خويش خسته دارم.

اين بگفت و به پاى خاست و طريق خانۀ خويش پيش داشت. و اين خانه همان بود كه حاجى ميرزا آقاسى عمارت كرد و سالها او را دار امارت بود و از قضا در اين وقت حاجى شاهزاده دختر شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه كه در حبالۀ نكاح حاجى ميرزا آقاسى بود براى حاجتى به نزديك ميرزا تقى خان شتافته در ايوان او جاى داشت.

مرا از او حديث آمد كه بعد از ورود ميرزا تقى خان به خانۀ خويش، اظهار حاجت

ص:383

همى كردم و از پريشانى كار و آشفتگى روزگار خود سخنى چند بگفتم و او به پاسخ من سر در نمى آورد و مرا وقعى و مكانتى نمى گذاشت و من از اين روى سخت رنجيده خاطر و محزون بودم و به خاطر آوردم وقتى را كه حاجى ميرزا آقاسى با من اندرز مى كرد و مى گفت معاينه مى كنم، روزى را كه در اين سراى به نزد ناكسى آمده اظهار حاجت مى كنى و مسئول تو به اجابت مقرون نگردد.

مع القصه بعد از آنكه ميرزا تقى خان در سراى خود جاى كرد از قفاى او شاهنشاه ايران خطى بدو فرستاد كه:

ما تو را از محلى شنيع به مقامى منيع بركشيديم و بست و گشود ممالك محروسه را به دست تو باز داديم كه در تعمير بلاد و ترفيه عباد و رعايت رعيّت و لشكر و حمايت حدود كشور هيچ دقيقه مهمل نگذارى، احرار و عبيد را با بيم و اميد كوچ دهى و شقى و سعيد را با وعده و وعيد انبازدارى. پيغمبران كه فرستادگان خداوند قاهر غالب اند بندگان را گاهى به هول دوزخ بيم دهند و زمانى به اميد بهشت شاد كنند؛ تو كه در ميانۀ سايۀ خداى با خلق واسطه افتادى چرا باب اميد را يك باره بر مردم ببستى و قلوب دوستان دولت را بشكستى، اين همه غلظت و خشونت و شراست و شكايت چه بود كه اينك در همۀ ايران يك دل شاد نبينم و يك خاطر آزاد ندانم ؟ اگرچه در ازاى اين كبر و خيلا كه تو آوردى واجب بود كه به هزار عنا و عذابت مبتلا سازيم، لكن تا ممكن است همى خواهم كه برداشتۀ خويش را پست نكنم و صنيع دولت را از دست نگذارم. همانا تو از روز نخست از اين بيش نجستى كه امير نظام باشى ما امروز اين منصب از تو باز نگيريم؛ همچنان امير نظام مى باش و كار بر مراد و مرام مى كن و در امر وزارت اعظم و صدارت كبرى داخل مشو.

و از بهر او شمشيرى مرصّع و نشانى مكلل به جواهر شاهوار تشريف كرد كه معادل 12000 تومان زر سرخ بها داشت و فرمان كرد كه «اين خلعت برگير و فردا به گاه چون بار دهيم در مقام امير نظام ايستاده باش».

اما از آن سوى چون خط پادشاه به ميرزا تقى خان رسيد جهان در چشمش سياه

ص:384

شد و برخاسته از ايوان خويش به زير آمد و در ساحت سراى خود همى بى هشانه از اين سوى بدان سوى رفت و با اين همه چون بخت از او برتافته بود هم بدين منصب سر درنياورد و در خانۀ خويش سكون اختيار كرد و در كيفر اين عزلت و عزل از مقربان درگاه از گناه خويش پرسش گرفت. و شاهنشاه كارآگاه عصيان و طغيان او را در مدّت وزارت در صفحه [اى] نگار داد و به دست ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله بدو فرستاد. و اعتماد الدّوله بعد از ديدار او گناهان او را يك يك بر او شمرد و چنان معاينه كرد و مسجّل بداشت كه سر از آن نتوانست برتافت، ناچار خطا و خلل خويش را به دست خود سجل كرد و خط و خاتم برنهاد و اين بزرگ خدمتى بود كه اعتماد الدّوله تقديم كرد، تا اهالى دول خارجه گمان نكنند كه ملك الملوك عجم هرگز ستم آغازد و چاكرى را بى موجبى از محل خويش ساقط سازد.

بازيافتن امير كبير خدمت شاهنشاه و مذاكرات آنان در زمينه صدارت

از پس آن ميرزا تقى خان خواستار شد كه كرّت ديگر در حضرت شهريار بار يابد و پادشاه را ديدار كند و مشافهة مكنون خاطر را مكشوف دارد. هم از اين شاهنشاه را اكراه نيامد و او را حاضر درگاه داشت. با اين همه هول و هرب هنوز ميرزا تقى خان از مستى منصب تنبيه نيافته بود، در پيشگاه پادشاه آغاز سخن كرد و به جسارتى كه در حضرت سلاطين پسنديده نيست، به عرض رسانيد كه:

اين مملكت را من به نظام كرده ام و اين همه كارهاى صعب را به كام آورده ام. اين دبيران و دفترخانه از من آراسته گشت و اين لشكر و قورخانه از من پيراسته شد، اگر من نباشم كيست كه از بلدان ايران منال ديوان را ارتفاع دهد و در انحاى حدود و اقصاى ثغور حراست قلاع و بقاع كند. من بودم كه متمرّدين درگاه را تباه كردم و از براى هيچ كس در ايران ملجاء و پناه نگذاشتم. امروز به جاى پاداش، پادشاه مرا كيفر مرد گناه نبايد كرد و كار مملكت را تباه نبايد داشت.

شاهنشاه را اين سخنان كه بيرون شريعت ادب بود نايرۀ غضب جنبش داد

ص:385

و فرمود:

كلمات تو را با شيطان رجيم كه در حضرت سلطان كريم در ترك سجده القا مى كرد مشابهتى تمام است.

نخست بگوى كه تو مردى پست و بزرگان ايران را زيردست بودى، اين قوّت و قدرت از كه يافتى كه بدين مقامات بلند شتافتى. چرا چندين بيهوده مى خروشى و اين كالا كه از ما يافته [اى] به ما مى فروشى.

ديگر آنكه اينك هفت پشت پدر بر پدر مى رود كه سلاطين قاجار را مردم ايران پرستارند، تو يك تن مرد رعيّت كيستى كه دولت پادشاهان را به نظام آرى و قواعد سلطنت را به قوام كنى و اينكه مى گوئى در ايران ملجاء و پناهى نگذاشتم، اين بزرگ خيانتى است كه در دين و دولت كرده [اى] و امروز از طغيان جهل و نقصان عقل تقديم خدمتى پندارى.

نخستين آنكه علماى اثنا عشريه كه در شعار شريعت غرّا وديعت انبيا عليهم السلام اند چگونه خوار توان داشت و پناهندگان ايشان را خوار توان گرفت و بر زيادت از اين از پيشين زمان مردمان داننده رسم پناهنده نهاده اند كه مردم هراسناك در مأمنى نشيمن كنند تا امناى دولت از در عدل و نصفت و حقيقت حال ايشان را باز دانند و به حقّ حكم رانند و از اين جا است كه چون پادشاهان را سفرى پيش آمد و در عرض راه آستانۀ امامى يا خانۀ همامى به دست نبود كه مردم خايف بدانجا گريزند؛ وزراى كارآگاه و حكماى درگاه مقرّر داشتند كه باره بند پادشاه مردم خايف را ملجاء و پناه باشد و اين از بهر آن كردند كه اگر از بلدان بعيده كسى را طلب كنند و او ترسناك باشد به ممالك خارجه خارج نشود؛ بلكه به باره بند پادشاه گريزد و از آنجا شفيعى برانگيزد.

و همچنان اگر كسى در لشكرگاه آلودۀ گناه گردد و چنان داند كه خون او خواهند ريخت به باره بند سلطان تواند گريخت؛ و اگر نه دور نيست كه

ص:386

مرد از جان گذشته دست به كارى بزرگ زند و مرتكب خبطى عظيم گردد كه عقل از تدارك آن عقيم باشد. اين حكمت بزرگان پيش بين است نه حرمت دواب و سرگين.

حاضران حضرت چون اين كلمات حكمت آميز را از شهريار عالم عادل اصغا كردند زمين خدمت بوسيده و درود و تحيّت فرستادند. و ميرزا تقى خان از اين سخنان شگفتى گرفت و دانست از اين پس تمويهات او را پادشاه نپذيرد و افسون او در پادشاه نگيرد. آب چشمش بر چهره بدويد و طريق مراجعت برگرفت و به سراى خويش شد.

تبعيد امير كبير به كاشان و سرانجام او

آن گاه شاهنشاه فرمود كه حكومت كاشان را از بهر ميرزا تقى خان منشور كنند و او به توقّف كاشان مأمور باشد. اين هنگام در انجمن امراى دربار بر زبان من بنده رفت كه:

مملكت ايران با آن ساحت فسيح بر كبرياى ميرزا تقى خان تنگ آمد، عرصۀ كاشان كه وادى خاموشان است با آن كبر و خيلا چگونه برخواهد تافت.

بالجمله اين معنى مكشوف است كه شير ژيان كه ميدان مرغزار در نورديده در خانۀ مور نگنجد؛ و نهنگ دمان كه غوّاص بحر عمان بوده، بن آب مصنعى(1) را برنسنجد.

ميرزا تقى خان از تقديم اين خدمت و اقدام به چنين حكومت تقاعد ورزيد و از دور و نزديك يار و ياور طلبيد و هيچ كس را در ايران ياراى ياورى او نداشت، چنانكه ميرزا يعقوب خان مترجم اوّل دولت روسيه مرا حديث كرد كه در سراى او رفتم و او را گفتم:

اكنون كه خاطر شاهنشاه ايران را به كردار زشت رنجه كرده و قلوب ايرانيان را به نحوى گزنده شكنجه داده [اى] روزى چند در تحت قبۀ امامزاده يا آستانه [اى] آزاده پناه گير تا پادشاه از اين خشم بازآيد و باشد كه به سوى تو به مهر گرايد.

ص:387


1- (1) . مصنع بمعنى حوض خانه است و بن آب يعنى ته آب حوض.

در پاسخ گفت كه:

من لواى حشمت كدام عالم بود كه از پاى درنياوردم، امروز هيچ كس را در حقّ من قدرت شفاعت نتواند بود و مرا نيز با هيچ كس از اين روى شفاعت نتواند رفت.

مع القصه از آن سوى چون شاهنشاه نگريست كه همچنان ميرزا تقى خان در حكومت كاشان فرمان سلطانى را از در بى فرمانى سر بر كرد، يك باره دل از او برگرفت و فرمود تا جليل خان جليلوند با 100 سوار راه برداشته به جانب كاشان كوچ دهد و در قريۀ فين نشيمن فرمايد و چنان بدارد كه او روى مردم كمتر بيند و مردم با او كمتر نشينند و تمامت زر و مال و احمال و اثقال و گنجينه و دفينه و مزارع و مراتع و اسواق و مرابع كه در مدت وزارت اندوخته بود با او سپرد و شاهنشاه دريادل نام از هيچ يك نبرد. و از اين بيش من نخوانده ام و نشنيده ام كه پادشاهى وزيرى را از مقام خويش هابط و ساقط سازد و اموال او را به مصادره ضابط نشود. و اين از آن در بود كه چون سلاطين وزيرى را حكم اعتزال مى دادند از وى در كار ملك، بيم اختلال داشتند؛ و ديگر آنكه حبّ مال نمى گذاشت چشم از اموال او در پوشند، لاجرم جان و مال او را مقبوض مى داشتند.

اين شهريار شيردل كه 100 تن مانند ميرزا تقى خان را در خلل ملك به چيزى نمى شمرد و گنج خانۀ جهان را مقدار پشيزى نمى نهاد، نه قاصد جان او شد نه راصد مال او گشت. اكنون بر سر سخن رويم.

بر حسب فرمان شاهنشاه، جليل خان، ميرزا تقى خان را با تمامت اموال و اثقال برداشته طريق كاشان پيش داشت. شاهزاده عزة الدّوله كه در سراى او بود به وفائى كه چنان پادشاه زاده را زيبنده است از كنار او كناره نگرفت؛ و او را در كالسكۀ خويش نشيمن داد تا مبادا عوانان شاهنشاه در عرض راه او را آسيبى كنند. بدين گونه طىّ مسافت كرده، تا در قريۀ فين كاشان فرود شدند و در آنجا متوقّف آمدند.

ص:388

پس از مدت يك اربعين كه ميرزا تقى خان در قريۀ فين روز گذاشت از اقتحام خون و ملال مزاجش از اعتدال بگشت سقيم و عليل افتاد و از فرود انگشتان پاى تا فراز شكم رهين ورم گشت و شب دوشنبۀ هيجدهم ربيع الاول درگذشت. صبحگاهان اعيان كاشان در آنجا حاضر شده، جسد او را به آئين بزرگان حمل دادن و در پشت مشهد در جوار قبر حاجى سيّد محمّد تقى مدفون ساختند و آن گاه كه شاهزاده عزة الدّوله راه دار الخلافه برگرفت. پس از چند ماه ديگرباره فرمان كرد تا جسد او را از پشت مشهد به عتبات عاليات و مشاهد مقدسه حمل دادند و با خاك سپردند.

ص:389

جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه:سپهر، محمدتقی بن محمدعلی ، ‫ ‫1216 - 1297ق.

عنوان و نام پديدآور:ناسخ التواریخ : سلاطین قاجاریه/تالیف محمدتقی سپهر؛به تصحیح و حواشی محمدباقر بهبودی.

مشخصات نشر:قم: موسسه مطبوعاتی دینی، ‫1351

مشخصات ظاهری:4ج.

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:ایران -- تاریخ -- قاجاریان، 1193 - 1344ق.

موضوع:ایران -- تاریخ ‫ -- 1106 - 1334ق.

شناسه افزوده:بهبودی ، محمدباقر، 1308 - ، مصحح

رده بندی کنگره: DSR1311 /س24ن2 1388

رده بندی دیویی: 955/074

ص :1

بقيه تاريخ سلطنت ناصر الدين شاه قاجار

ذكر تفويض وزارت اعظم به ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله و اصلاح او ممالك محروسه را از امر داخل و خارج

حكماى دانشمند به براهين عقليه باز نموده اند كه خداوند فرد واحد را كه هيچ ضدوند نتواند بود، به مقتضاى لطف بعثت پيغمبرى را واجب داشته تا از جهتى كه قربت حضرت دارد اخذ معارف حقّه و تكاليف شرعيه نمايد و از جانبى كه طريق بعثت و رسالت مى سپارد مردم محجوب را تنبيهى فرمايد. چون صورت را با معنى ارتباطى و مظاهر را با باطن اختلاطى است پس پادشاهان كه ظلّ اللّه اند، چنانكه ظلّ را باذى ظلّ تعلقى بود، ايشان را با اخلاق اللّه تخلّقى باشد.

لاجرم چون ملك الملوك عجم ميرزا تقى خان را از مسند وزارت دفع داده، خلعت امارت را از وى خلع كرد، از وزيرى ناگزير بود تا او را به قربت خويش اختصاص دهد و اسرار مملكت را در مجالس خاصّ با او القا فرمايد تا او در ميان پادشاه و چاكران درگاه ميانجى باشد.

در اين وقت به الهام ملكى و القاى ملكوتى از ميان تمامت مردم ايران ميرزا - نصر اللّه خان نورى المدعو به ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله را كه در اعوام ماضيه به وزير لشكر نامور بود اختيار فرمود كه به زينت حسب؛ و شرف نسب؛ و جمال جود؛ و كمال وجود؛ و صفاى نيّت؛ و رزانت رويت؛ و روى گشاده؛ و خوى آزاده در

ص:2

ميان همۀ مردم منفرد و متفرد بود؛ زيرا كه داه(1) ايامش با وزارت ناف بريده؛ و دايۀ روزگارش با امارت به يك پستان شير داده، از عهد مهد و كنّ كودكى جز تدبير ملك و تسخير مملكت و تجهيز لشكر و تنسيق كشور سخنى اصغا نفرموده و در دبستان تعليم و دبيرستان تعلّم، جز رضايت بقاع و حصانت قلاع و حراست مساكن و سياست مداين حرفى استماع نكرده [است]، اجداد والانژاد و والد فرخنده نهادش ميرزا اسد اله خان وزير لشكر با 200 تن عشيرت و تبار در سلطنت محمّد حسن شاه قاجار و شاه شهيد آقا محمّد شاه و شهريار تاجدار فتحعلى شاه و شاهنشاه غازى محمّد شاه الى يومنا هذا هريك سپهسالار لشكرى و فرمانگزار كشورى بوده اند، چنانكه بعضى سير ايشان به نام و نشان در اين كتاب مبارك مرقوم افتاد.

مع القصه معلوم توان داشت كه از چنين خانواده چون مردى آزاده با جودت جبلّت و فطانت فطرت ميان بندد و خدايش در فتح درهاى بسته و جبر كارهاى شكسته موفق بدارد. رواست كه ابن يقطين را حشمت يقطين ندهد و شمس الدّين را برابر سها ننهد(2).

بالجمله چون راقم حروف ذكر پيوستن نسب اعتماد الدّوله را به ابو الصلت هروى و قبيلۀ خواجگان كه از آن وقت تاكنون در مازندران پدر بر پدر خواجگى داشتند و هريك با مناصب رفيعه و مقامات منيعه روزگار گذاشتند در كتاب ناسخ التواريخ در جريدۀ وزراى سلاطين جهان در ذيل نام اعتماد الدّوله مرقوم خواهد داشت و آثار عشيرت و تبار و سير و سلوك و نام و نشان هريك را جداگانه به شرح خواهد نگاشت، در اين وقت اجتناب از تكرار و اطناب را بر زيادت از اين به ذكر احوال اعتماد الدّوله نپرداخت. اكنون بر سر سخن رويم.

بعد از خلع ميرزا تقى خان شاهنشاه ايران، اعتماد الدّوله را طلب داشت و فرمود:

دانسته ام شهريار تاجدار فتحعلى شاه كه در ميان سلاطين باستان داناتر از او كس نشان نداده اند، ترا از 17 و 18 سالگى از

ص:3


1- (1) يعنى پرستار.
2- (2) نام ستاره ايست از بنات النعش.

ميان امراى كامكار و وزراى نامدار اختيار همى كرد و صلاح و صوابديد ترا در كار مملكت بر رأى و رويت اللّه يار خان آصف الدّوله و عبد اللّه خان امين الدّوله ترجيع نهاد؛ و من نيز از نخست روز منصب وزارت را خاص تو مى داشتم و اينكه چند روزى ميرزا تقى خان را بدين امر گماشتم از بهر آن بود كه آن خلل و خطائى كه حاجى ميرزا آقاسى در مملكت ايران انداخته و خراج ايران را يك باره بر وضيع و شريف پراكنده ساخته بود، جز به دست ميرزا تقى خان مجموع نمى گشت؛ زيرا كه خواستارى و شفاعت را مقبول نمى داشت و از سرزنش و شناعت ملول نمى شد. تو را كه آب و گل از شرم و حيا عجين گشته و خدايت خمير مايۀ فطرت از فضل و عطيت سرشته، نخواستم كه مردم ايران از تو دل شكسته شوند و خاطرهاى ايشان از تو خسته گردد.

امروز كه كارها بر مراد و مرام و امور مملكت به قوام و نظام است، زمام مملكت را به دست تو باز داده ام و حلّ و عقد امور را به كف كفايت تو نهادم تا به حصافت عقل و افاضت عدل، رعيّت و سپاه را بر طريق اقتصاد بدارى و قواد لشكر و اعيان درگاه را از در اعتماد باشى.

و روز يكشنبۀ بيست و دوم محرم چهار ساعت و نيم پيش از افول آفتاب او را به حليۀ وزارت كبرى و صدارت عظمى تشريف كرد. به صدراعظم و شخص اوّل ملقّب داشت و جبه [اى] كه شمسۀ آن مرصّع به الماس و مكلّل به ياقوت بود خلعت فرمود و مردم ايران كه چنين روز را انتظار مى بردند شاد و شادخوار شدند و از سوء ظن و سرعت انتقام و قلّت اغماض و كثرت اعتراض ميرزا تقى خان باز رستند.

تمامت شاهزادگان و بزرگان ايران در حضرت صدراعظم انجمن شده زبان به تحيّت و تهنيت گشودند و شاهنشاه ايران را در ازاى اين نعمت و حذاى اين موهبت هزارگونه درود فرستادند. بسيار كس كه از بيم گزند ميرزا تقى خان همه شب چون مردم مارگزيده

ص:4

در شكنج و تعب بود، پهلو بر بستر استراحت نهاده، آسوده و ايمن بغنود. و جماعتى كه چون مردم گناه كرده، خايف و مستشعر، هر بامداد طريق درگاه شاهنشاه مى پيمودند، همه بدان مثابه را شاد و خرّم به دربار شهريار رهسپار آمدند كه گروه مستان به تماشاى گلستان روند.

توانم گفت تمامت مردم ايران يك باره از زحمتى عظيم به نعمتى جسيم پيوستند و از ضجرت به سعت عيش راه جستند و شاهزاده امام قلى ميرزاى عماد الدّوله فرمانگزار عراقين عرب و عجم اين دو بيت تازى به تهنيت انشاد كرد.

و كانت عن صدور النّاس حزنا قلوبهم نفورا فى الدّهور

و لما صرت بالاقبال صدرا تراجعت القلوب الى الصّدور

مع القصه صدراعظم با جبين گشاده و طبع آزاده، در مسند وزارت جاى گرفت و وضيع و شريف را بنواخت و [به] نوازش شهريار اميدوار ساخت. دلهاى حزين را شاد و خاطرهاى خراب را آباد فرمود.

ذكر تمهيد قواعد و قوانين امور دول خارجه با وزراى مختار به صلاح و صوابديد صدراعظم

چون از نظم مملكت و تقويم دولت بپرداخت و فرمانگزاران امصار و بلدان را بر حسب مصلحت عزل و نصب فرمود، در امور دول خارجه به دقّت نظر و احتساب رويت نظرى گماشت. چه فرستادگان سلاطين ممالك و ايلچيان دول خارجه در دار الملك ايران به هواى نفس خويش كارى چند پيشنهاد خاطر كرده بودند كه مورث ضجرت قلوب كارداران دولت و نفرت طبع پيشوايان ملت بود. اين جمله را به مقتضاى عهدنامه و براهين عاقلانه از ميان برگرفت تا دول متحابه را هرگز خصومتى عارض نشود.

نخست آنكه چون ايلچيان نسبت به دولت خويش يك تن از بزرگان درگاه را آلودۀ گناه مى ساختند، از كارداران ايران عزل و نفى ايشان را خواستار مى گشتند و بسيار وقت كيفر چنين مردم را به زحمت چون معلّق مى داشتند. صدراعظم مقرّر داشت كه مكافات اين مردم را به روزى چند كه در حبس خانه بمانند كافى دانند.

و ديگر اينكه منشيان سفارت را كه بيشتر از مردم ايران بودند، ملازم

ص:5

خدمت وزير ايران مى فرمودند متمنّيات و مكنونات خاطر خود را به توسط ايشان ابلاغ مى كردند و بسيار وقت بود كه اين مردم اغراض خويش را با مسئول ايلچى توأم مى ساختند و در اظهار حاجت آغاز لجاجت مى نمودند چندان كه نتيجۀ اين مقدمات مايۀ رنجش وزراى دول خارجه مى گشت. لاجرم صدراعظم فرمان كرد كه ديگر منشيان سفارت به دار امارت حاضر نشوند و ايلچيان عرض مطالب خويش را به ارسال مكاتيب و يا پيغام دوستانه به توسط صاحبان مناصب از اهالى اروپا مقصور دادند.

ديگر آن كه در مجالس تعزيت و سوگوارى سيّد الشّهدا عليه السّلام كه در ميان مردم شيعى مذهب شرافت خانۀ مكۀ متبركه و مسجد مدينۀ معظّمه دارد و پادشاه ايران كه بى رويت جمهور و صوابديد صناديد نزديك و دور نافذ فرمان و از اين روى به سلطنت شناخته تر از سلاطين جهان است به مجلس تعزيت كه خاصّ دولت است، به نفس خويش تشريف حضور مى فرمود و از بهر آنكه در اين مجلس چون ديگر سوگواران طريق خضوع و خشوع سپارد و مردم را به وجوب حشمت سلطنت بر پاى ندارد، از پس سترى مى نشست و لالى عبرات را از ديده مى گسست. در چنين مجلس گاهى وزراى دول خارجه و تبعۀ سفارت حاضر مى شدند و با كبر و خيلاى تمام، هنگام عبور، مردم [را] به دست دورباشان بر پاى مى داشتند و اين مجلس را چون تماشاخانه هاى اروپا محل بهجت و حبور مى پنداشتند و بعضى از ايشان مايۀ نشاط و سرور به كار مى بردند و چون اين طريقت با شريعت ايشان مطابقتى نداشت، كردار سوگواران را از سفاهت طبع و بيرون حصافت عقل مى شمردند و اين معنى به سر طبع علماى عصر ثقلى عظيم مى انداخت و بعيد نبود كه روزى عامۀ عوام بر شورند و فتنه [اى] بزرگ حديث شود.

لاجرم صدراعظم رقم كرد كه ديگر سفرا و ايلچيان در مجالس تعزيت حاضر نشوند.

ديگر آنكه وزراى مختار و قونسولهاى دول خارجه كه متوقّف

ص:6

دار الخلافه و ممالك محروسۀ ايران بودند، چون در عزل و نصب خويش بيمى و هراسى از كارداران دولت ايران نداشتند، مسؤل محال مى جستند و سخنان حشو مى كردند و بعيد نبود كه در طرد و منع ايشان دول متحابه رنجيده خاطر شوند.

صدراعظم تدبيرى انديشيد كه آن عقايد راسخه از خاطر ايشان سترده شود و نمودار كنند كه اين بنيانى را كه سخت استوار دانند لغزش تواند يافت.

از اين رو از كارداران روس و انگليس حكم عزل دولغاروكى وزير مختار روس كه از دار الخلافه و ايوانفسكى قونسول روس از گيلان و استيونس قونسول انگليس از تبريز كه هيچ يك كردار نيكو نداشتند، صادر گشت و به اصابت اين تدبير اتّحاد ميان دول متحابه را استحكام داد.

ديگر آنكه چنانكه مرقوم شد، در عهود سالفه چنان وانموده بودند كه سلاطين ايران به جانب سلطانيه سفر نمى توانند كرد. چه سفر ايشان مورث اختلال حدود ممالك روسيه است و چنان افتاد كه 24 سال ساحت سلطانيه مخيّم پادشاه ايران نشد. اين هنگام كه سلطان ايران آهنگ سلطانيه داشت، جناب اشرف صدراعظم از بهر آنكه اين ريب و شك را از قلوب دوست و دشمن حك فرمايد و طريق متروك را مسلوك دارد به نيكوتر وجهى بسيج اين سفر كرد و شاهنشاه ايران با سپاهى گران در ييلاق سلطانيه اوتراق فرمودند. چنانكه مذكور خواهد شد.

ديگر آنكه معاهدۀ با دولت فرانسه را با جدّ و جهدى كه در عهد شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه قاجار و ناپليون ايمپراطور ممالك فرانسه و در عهد شاهنشاه غازى محمّد شاه و دولت جمهوريۀ فرانسه مبذول مى فرمودند و هرگز انعقاد نيافت، صدر اعظم اين معاهده را به استوارتر بنيانى محكم كرد و عهدنامۀ شريف را در دار الملك دولتين به خط و خاتم مسجل فرمود. چنانكه فوايد اين عهدنامه در جاى خود بشرح خواهد رفت.

ديگر آنكه فرستادگان دولت عثمانى بر آن شدند كه در دار الملك سلطانى

ص:7

بيرق دولتى افراشته كنند، صدراعظم شرطى چند در استقرار اين امر نهاد و آن قضاياى شرطيه را از محكمات حكم واسطه انگيخت كه نتيجۀ مأمول ايشان به مغالطه افتاد و اين جمله شرحى مبسوط است كه انشاء اللّه عنقريب مسطور مى شود.

و ديگر آنكه كارداران دولت روسيه، وقت مى رفت كه بيرون قواعد معموله بدان سر مى شدند كه كشتيهاى جنگى و تجارتى خود را به مرداب انزلى درآورند؛ و اهالى روس بدين فزونى طلبى خطى بى اجازت پادشاه از حاجى ميرزا آقاسى مى نمودند، چون حديث اين امر مورث مفسدۀ چند مى افتاد، صدراعظم مقرّر داشت كه چون خط بى اجازت پادشاه بود، كشتى ايشان از حدود سابقه مسابقت نجويد و بر خطى كه از حاجى ميرزا آقاسى مى نمودند خط ترقين كشيد.

ديگر آنكه بعضى از مردم خاين كه از كارداران دولت خايف مى شدند، در سفارت خانه هاى دول خارجه پناهنده مى گشتند و صناديد دولت ايران به حفظ حشمت سفراى دولت خارجه و حصانت مكانت ايشان چندانكه در كار ملك و ملت خبطى عظيم حديث نشود، عصيان اين گونه مردم را معفو مى داشتند. اين مسامحت كار بدانجا برد كه اولياى دول خارجه چنان دانستند كه در رعايت سپاهى و رعيّت و حمايت گريختگان از دين و دولت حقّى بر ذمّت واجب كرده اند و سالها بر طريق اين عادت مى رفتند و بزرگان ايران با ضجرت قلب و ضيق صدر حمل اين ثقل مى دادند و چاره نمى دانستند. جناب اشرف صدراعظم به جودت ضمير و حدّت ذكاء، برهانى چند بر بطلان عقايد ايشان اقامت كرد و اين روش را كه پايانش جز وخامت نبود از ميانه برانداخت و مقرّر شد كه اين گونه مردم را به سفارت خانه راه نگذارند و به بارقۀ اين تدبير روابط و علايق اين عقايد را حسم داد. چنانكه به حكم اين قانون حسين خان نظام الدّوله و عباسقلى خان - لاريجانى را كه به خانۀ سفارت پناه جسته بودند، بى آنكه رعايت حمايت سفرا كند از دار سفارت خارج نمود.

ديگر آنكه كارداران دولت انگليس بيرون شرايط چهار عهدنامه كه

ص:8

هريك به شرح در اين كتاب مبارك مسطور گشت، با مردم هرات آغاز مراوده و مخالطه نهادند و اين معنى سبب ضجرت قلوب بزرگان ملت و خلاف قانون اعيان دولت بود، صدراعظم مقرّر داشت كه اهالى انگليس با مردم هرات باب مراوده و مصافات مسدود دارند و به شرط عهدنامه اين مخالطت را با مردم ايران گذارند.

و ديگر آنكه تبعۀ دول خارجه در مملكت ايران چون بازرگانان ايرانى كار تجارت مى كردند و اشيائى كه در بلدان و امصار ايران به معرض بيع و شرى در مى آوردند، در همان بلد وجه عشاران را زرى كه معين بود تسليم مى دادند و خط جواز اخذ مى نمودند؛ و از آن پس در هيچ بلد عشاران را با ايشان كارى نبود. فى المثل در بلاد شرقى ايران اشيائى بيع مى كردند و حمل داده در ممالك غربى فرود مى آوردند و به فروش مى رسانيدند و از رنج تجارت بى تعطيل مشترى و كالا برخوردار مى شدند و مضاربه كاران و بازرگانان ايران كه در هر بلدى جداگانه قسمت عشاران همى دادند نتوانستند كالاى خويش را به ميزان ايشان به فروش رسانند. از اين روى هميشه كالاى تجّار ايرانى كاسد و امر ايشان در كار تجارت فاسد بود.

لاجرم صدراعظم مقرّر داشت كه تجّار دول خارجه از تجارت داخله در مملكت ايران بپرهيزند و كالائى كه از بهر تجارت ابتياع مى نمايند يا از حدود ايران به يك سوى حمل دهند و اگر نه، چون تجّار ايران در همۀ بلدان و امصار وجوه عشاران را تسليم دارند و غفلت پيشكاران ماضى را از بهر خود تقرير حقّى ندانند.

ديگر آنكه وزرا و ايلچيان دول خارجه در مملكت ايران از مردم ايرانى ملازم و خدم همى گرفتند و هريك از ايشان را جمعى از خويشاوندان بود و هرگاه عصيانى از خويشان صادر مى گشت وزرا و ايلچيان آن جماعت را نيز از جملۀ خدم خويش مى شمردند و بسيار مى افتاد كه خويشان ايشان را اقارب بود؛ و اقارب با جماعتى ديگر متقارب مى گشت و از اين گونه بر خلاف حكماى فلاسفه اثبات دور و تسلسل

ص:9

مى كردند تا كار از خانه به محلت و از محلت به بلد و از بلد به مملكت مى افتاد. آن گاه عفو گناه ايشان را خواستار مى شدند. و هر وقت كارداران دولت تحديد خدم ايشان را خواستند سفرا سر درنمى آوردند. صدراعظم بفرمود تا نام ملازمان ايشان را جريده كنند و سفرا از حشم و خدم خود بر زيادت سخن نكنند و نام از خويشاوندان ايشان نبرند.

و ديگر آنكه مقرّر داشت كه تبعۀ دول خارجه در مملكت ايران به خلاف عهدنامه، ملك و مستغل ابتياع نكنند و در طلب عقار و ضياع نباشند؛ مگر وقتى كه مالك ملك و ديگر زارعين آن مزرع رضا دهند. و از پس آن شاهنشاه ممالك ايران، خاصّه اجازت فرمايد و اگر نه هيچ كس از تبعۀ دول خارجه خداوند يك به دست زمين نتواند شد.

ديگر آنكه چون تمامت رودها كه در حدود ايران به دريا مى رود و در آنها صيد ماهى مى شود خاصّ دولت ايران است و گاهى از دول خارجه بعضى مردم در آنها راه كرده در صيد ماهى مداخلتى مى افكندند، صدراعظم حكم داد كه از اين پس هيچ بيگانه را در اين امر راه نگذارند.

ديگر آنكه قونسولهاى ايران در ممالك خارجه مبسوط اليد ساختند كه در تبعۀ دولت ايران نافذ حكم باشند.

ديگر آنكه جماعتى از كشيشان مذهب كتليك [- كاتوليك] در شهر ارومى درآمده و بساط تعليم گسترده بودند و مردم ارامنۀ ايران را به مذهب كتليك و پرتستان دعوت همى كردند؛ و حاصل اين كار در پايان كار بدان جا مى كشيد كه ارامنۀ ايران به تحت حكومت بيگانه در مى رفت. صدراعظم كشيشان را از اين انديشه بازداشت و ايشان را از كار تعليم و تعلّم كه منتهى به فساد ملك و مملكت مى شد دفع داد.

و ديگر آنكه در اين هنگام كه ميان دولت روس و دولت فرانسه و انگليس و روم در سرحد سوستاپول كار به مقاتلت و مبارزت مى رفت، كارداران روس وثيقه كردند كه اگر در ميان احمال بازرگانان ايران سلاح جنگ ظاهر شود يا علف و

ص:10

آذوقه مكشوف افتد كه از بهر بيع و شرى به لشكرگاه دولت عثمانى حمل مى دهند، اموال آن كارداران را به تمامت مأخوذ دارند، از قضا جماعتى از جهال قوم در ميان كاروان بازرگانان كه معادل 4 كرور تومان كالاى تجارت حمل مى دادند، سلاح جنگ و آذوقۀ لشكر نهفته مى بردند، ناگاه در اراضى روم بدست لشكر روس گرفتار شدند. و اين معنى معلوم شد، پس به حكم وثيقه فرمان رفت تا تمامت آن اموال را به ايروان حمل داده بازداشتند. و از پس آن چنانكه به هيچ بازرگان زيانى نرسيد. صدراعظم آن اشياء را به خداوندان مال مسترد داشت.

ديگر آنكه قريب يك كرور تومان زر از مبلغى كه در مصالحۀ ميان دولت ايران و روس مقرّر شد بر ذمّت دولت ايران بمانده بود، كارداران روس از روزگار شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه در طلب بودند و در زمان شاهنشاه غازى محمّد شاه مبلغى مأخوذ داشتند. در اين وقت صدراعظم تشييد مبانى محبّت و تقويم قواعد مهر و حفاوت را چنان نمود كه ايمپراطور ممالك روسيه، تمامت آن زر وام را هديۀ حضرت شاهنشاه ايران ساخت و سجل رسيد آن را به حضرت دار الخلافه فرستاد.

و ديگر آنكه مادر شاهزاده عباس ميرزا آهنگ سفر لندن كرد تا به دار الملك انگليس پناهنده شود؛ و در مملكت ايران فتنه [اى] حديث كند؛ و از دار السلام بغداد برنشسته تا مرز مصر عنان زنان برفت. صدراعظم چون اين بدانست با سفراى انگليس مواضعه انداخت كه او را از سرحد انگليس باز تاختند و او بى نيل مرام باز بغداد شد.

ديگر آنكه مجتازان و مسافران ايران از عمال دولت به شرط تعيين مدت خط جواز گرفته، در ممالك روسيه سفر مى كردند و چون مدّت معلوم منقضى مى شد كارگزاران دولت روس طلب خطى جديد از بهر جواز مى كردند. و واجب بود كه جواز جديد را از ديوانخانه هاى روس مأخوذ دارند و زرى معيّن در بها بسپارند؛ و در هر انقضاى مدّت اين بذل زر در بهاى جواز فرض مى افتاد و اگر در اجراى اين امر كار به تأخير و تسويف مى رفت مرد مسافر مأخوذ و محبوس مى گشت. صدراعظم تجديد خط جواز را

ص:11

به دست قونسول ايران باز گذاشت و مسافران را از زيان و گزند حبس آسوده داشت.

ديگر آنكه اولياى دولت انگليس، حمايت شاهزاده فرهاد ميرزا را از بهر خويش حقّى نهاده بودند و عمّ شاهنشاه ايران را اعتصام ذيل دول خارجه زشت مى نمود. لاجرم صدر اعظم به حسن تدبير تعبيه انگيخت كه هم كاركنان انگليس دست از حمايت و رعايت او بازداشتند، و هم شاهزاده فرهاد ميرزا، خويشتن به عقيدت صافى، طريقت ديگر چاكران گرفت و مانند يك تن رعيّت ايران گوش بر فرمان نشست و اطمينان از جان و مال يافت.

ديگر آنكه صاحبان مناصب دولت ايران را بر عادت بود كه از تجّار تبعۀ دول خارجه هنگام حاجت از حطب خسيس تا سلب نفيس به وام مأخوذ مى داشتند و مديون ايشان مى گشتند و بسيار وقت صاحب منصبى را تقديم خدمتى واجب مى افتاد و چون فرمان مى يافت و تصميم عزم مى داد، وام خواهان عنان او بر مى تافتند و اگر اداى دين نمى توانست كرد، به حكم عهدنامه خواستار حبس او مى شدند، چنانكه مانند سليمان خان خان خانان و بسيار كس از اعيان دولت را قضاى بد اين چنين به سر رفت. از اين روى صدراعظم فرمان كرد كه تجّار دول خارجه با شناختگان دولت ايران هيچ شيئى را جز با زر نقد بيع و شرى نبندند.

ديگر آنكه انوشيروان ميرزا پسر شاهزاده بهمن ميرزا بى آنكه از كارداران دولت ايران اجازت يابد از ممالك روسيه راه برگرفته ناگاه به حضرت دار الخلافه درآمد و در باربند پادشاه پناهنده گشت. بى فرمانى و سبك روحى او بر اولياى حضرت سلطانى ثقيل افتاد، صدراعظم مقيمان سفارتخانۀ روس را به براهين عقليّه ملتزم داشت تا او را به زبان تغيير و شناعت مجبور مراجعت نمودند.

و ديگر آنكه محمّد حسن خان ايروانى كه در شمار رعاياى دولتى روسيه مى رفت و حق كارداران روس در حمايت و رعايت او ثابت مى افتاد، از قضا در حضرت شاهنشاه غازى محمّد شاه قربتى به دست كرد، به محل امير تومان منصب يافت و به سردار ملقّب

ص:12

گشت. و اين مكانت را به شرف مصاهرت متظاهر كرد و خواهر پادشاه را به شرط زناشوئى به سراى آورد؛ و از پس آن فرمان حكومت بعضى از اراضى عراق يافت و افواج لشكر عراقى را به تحت فرمان كرد. آن گاه همه ساله جريدۀ اسامى لشكر را به آواره نگاران ديوان و دفتر آورده و خط اجراى مرسوم و مواجب ايشان را مأخوذ مى داشت. و از آن سوى در وجه لشكريان مبذول نمى داد و بر زيادت سند رسيد از ايشان مى گرفت.

بالجمله كار از اين گونه مى كرد تا سجل 300000 تومان زر مسكوك فراهم داشت و آن را بر ذمّت دولت دينى افكند. و حاجى ميرزا آقاسى اگرچه از مراتب علم و حكمت بيگانه نبود؛ اما به امر رموزات مملكت و زيبا و زشت دولت آشنائى كم داشت و نيز مهاجرين ايروان و ماكو را انصار خويش مى پنداشت، با اين همه محمّد حسن خان سردار ايروان نخلى بلند و فحلى ارجمند گشت و اگر روزى كارداران دولت را به وجه عبوس نگريست به استظهار دولت روس بى هول و هرب زر 300000 تومان سجل مجعول خويش را طلب كرد، اين ببود تا شاهنشاه منصور ناصر الدّين پادشاه كه چشم بد از دولتش دور باد به تخت ملك جاى كرد؛ و ميرزا تقى خان زمام وزارت و عنان امارت بگرفت و با آن تكبّر و تنمّر كه او داشت كردار سردار را برنمى تافت و چاره نمى دانست، چند كرّت همى خواست تا آن زر بدهد و از بلاى او برهد. بدين انديشه نيز دست نيافت، تا اين هنگام كه سردار از جهان جاى پرداخته و تفوّق خود را در دولت روس به وجهى صعب تر در ميان اولاد انداخته بود. جناب اشرف صدراعظم به حسن تدبير كه شرح هريك را كتابى تحرير بايد، چنانكه نه عصيانى به اولاد او بست و نه زيانى به خزانۀ دولت پيوست، ايشان را از رعايت روسيه بازگرفت و در شمار رعيّت ايران باز داد.

ديگر آنكه حاجى عبد الكريم قندهارى كه امروز به گمان مضاربه كاران ايران خداوند 5 كرور تومان برگ و سامان است چون تمامت اين اموال را

ص:13

به ربح ربا و ضبط مبيع شرطيه و تقلّب در احكام شرعيه و خيانت در جواهر مرهون و جنايت در حقوق مغبون، از بانوان خانوادۀ دولت و پردگيان سراى سلطنت شاهنشاه تاجدار فتحعلى شاه اندوخته بود، چنانكه وقت ستدن، لعلى را بهاى نعلى نمى نهاد و هنگام باز دادن بهروزه را به جاى فيروزه مى داد. بالجمله يك روز معاينه كرد كه از سراى شاهانه 5 كرور تومان خزانه نهاده است. لاجرم خوفناك شد كه مبادا روزى كارداران دولت بازپرسى به سزا كنند و اين دفينه را كه در معنى گنجينۀ دولت است بازگيرند، پس حيلتى انديشيد و مولد خود را در شكارپور از ممالك هندوستان باز نمود و بدين وسيلت در شمار رعيّت انگليس درآمد، و سفرا نيز او را در حوزۀ حمايت خويش جاى دادند.

و چنان افتاد كه وقتى به دست آويز سجلى كه آن را نيز به انواع حيل پرداخته بود، خواست سراى نشيمن شاهزاده فتح اللّه ميرزاى شعاع السّلطنه را مضبوط سازد و او را با يك فوج فرزندان سرگشته وار در بازار و برزن بتازد، شاهزاده تقديم اين حكومت را تسليم نداد و حاجى عبد الكريم در امضاى امر، چند تن از چاكران سفارتخانۀ انگليس را برانگيخت تا بى آنكه شاهزاده بداند و كسى را از پى اعانت بخواند، مغافصة به خانۀ او در رفتند و به قدم جسارت آهنگ سراى درونى كردند تا پردگيان او را بيرون كنند.

جوارى اندرونى و كنيزكان مطبخى چون اين آهنگ بديدند با كفچۀ سكبا و سنگ مرجل و كلوخ ديگدان و هيزم افروخته و چوب نيم سوخته سر و مغز ايشان را درهم كوفته برهم شكسته و از خانه دفع داده در سراى ببستند.

صورت اين قضيه بر طامسن صاحب شارژدافر دولت انگليس حمل شد و با كارداران دولت ابواب مكاتبت و مخاطبت فراز كرد و در اسعاف حاجت حاجى عبد الكريم جواز جست. و چون در اجابت مسئول او كه بيرون قوانين دولت و ملّت بود، مسامحت رفت، علم دولت انگليس را فرود آورد تا بين دولتين ابواب مراودت را مسدود دارد و طريق معاندت سپارد.

و صدراعظم به سخنان سنجيده و براهين

ص:14

پسنديده او را از وصول اين منى و حصول اين تمنّى بازداشت و آن سراى را همچنان به شاهزاده شعاع السّلطنه بازگذاشت؛ و از بهر آنكه حشمت دوستى دولت انگليس را از دست فرونگذارد و علم آن دولت را افراشته دارد، حاجى عبد الكريم را ناچار به تبعيت دولت انگليس بازگذاشت و طامسن صاحب را شادخاطر فرمود. آن گاه به تدبيرى كه كس را جز او دسترس نيست، صورتى برانگيخت كه حاجى عبد الكريم بى اكراه خاطر و اجبار طبع به خط و خاتم خويش سجل كرد كه من پناهندۀ دولت انگليس نيستم؛ بلكه يك تن از رعاياى ايرانم و كارداران ايران بر مال و جان من حكومت دارند و نگارشى چند كه از وزراى دولت انگليس داشت خود به وزارت خانۀ ايران آورد كه موافق مهر و خط سفراى انگليس از مردم قندهار و رعيّت ايران است.

ديگر آنكه سفراى انگليس چنان مى پنداشتند كه اگر روزى از در ستيز و آويز بيرون شوند و كشتى جنگى ايشان به حدود ايران راه نزديك كند، مردم ايران جماعتى از بيم جان و سر و گروهى به طلب جاه و زر، ايشان را پذيره خواهند گشت؛ و هرچه فرمان كنند خواهند پذيرفت؛ و مملكت ايران، بيرون تعب و طيش و بى زحمت جوش و جيش به تحت دولت انگليس خواهد رفت. پس هر روز بهانه [اى] طراز كردند تا در معادات و مبارات فراز نمودند و بيرق دولتى را فرود كرده، با ايران به درود فرمودند.

از پس ايشان چون فرخ خان امين الملك سفر پاريس را سفير كبير گشت، در دار السعادۀ اسلامبول با وزير مختار انگليس لاردكليف از در مخالطت بيرون شد و خواست اين مخاصمت به مسالمت تحويل دهد و اين مناطحت را به مصالحت تبديل سازد. چون بر قانون است كه در ممالك يوروپ سفارت كبرى را مرآت وجود كارداران پادشاه دانند، سفير كبير انگليس از پس آنكه نخستين هرچند توانست بر تكبّر و تنمّر بيفزود، امين الملك چندانكه توانست خضوع و خشوع بنمود،

ص:15

چون فهم كرد كه امين الملك را از تمالك كلمه معزول ساخته و دست و دلش را از كمال دهشت و وحشت از كار انداخته، به فريب آنكه دقّ الباب مصالحه خواهم كرد، موافق آرزوهاى خود به خط و خاتم او سجلى بگرفت كه هريك از آن متمنيات با اجابت پيوسته مى شد، شيرازۀ دولت ايران گسسته مى گشت. سفير كبير انگليس هم بدين قدر قناعت نكرد.

از اين سوى سفير كبير ايران را به سخنان صلح آميز مغرور داشت و از جانب ديگر لشكر خود را مطمئن خاطر ساخت كه اينك كارداران ايران را مشغول مصالحه ساخته ام و لشكر انگليس دل قوى كرده مغافصة به اراضى بوشهر تاختند و قلعه بوشهر را مسخر ساختند. از اين سوى چون خبر سفير كبير به صدراعظم آمد، معاينه كرد كه صيد از بند بجست و تير از زه برست، سخن گفته شد و در سفته گشت. از اين حديث پوست بر تنش زندان آمد و موى بر پيكرش پيكان شد، نه سفير را توانست معزول كرد تا نگويند مگر نخست سنجيده نداشتى، نه از سخنان او توانست سر برتافت، چه كلمات سفير را با سخن پادشاه برابر گذراند. روزى چند بزرگان ايران را به مجلس شورى انجمن كرد و هيچ زبانى را مفتاح فتوح نيافت؛ بلكه به استعارات گوناگون زحمت روح همى كردند، خداى داند چه رنج يافت و چه شكنج ديد كه اين كار نابسامان را به ساز كرد و آب رفته را به جوى باز آورد.

از يك سوى مسرعى كه شتاب از ستارۀ شهاب به استعارت يافته و بال استعجال از عقاب تيز پر به اجارت گرفته، به جانب امين الملك گسيل ساخت و او را تنبيه داد كه لاردكليف سفير كبير انگريز تو را به سخنان صلح انگيز بفريفت و عهدى چند كه بيرون اجازت تو بود به خط و خاتم از تو بگرفت، آن گاه لشكر انگليس را انهى داشت كه تا ناگاه به بوشهر دررفتند. اكنون اين خديعت را از اقبال دولت شاهنشاه ايران به حساب گير؛ زيرا كه او نخست در سجل معاهده خط ترقين كشيد، تو نيز بر بطلان معاهدات خود خطى نگار كن و اين حمل ثقيل را كه بر گردن دولت نهاده [اى] فرو گير.

ص:16

لاجرم امين الملك بى توانى بر بطلان عمل خويش شرحى بنگاشت و وزراى مختار فرانسه و روس و ديگر دول را گواه گرفت.

مع القصه هم از اين پس صدراعظم به تقويت امين الملك پرداخت و او را هر ساعت قويدل ساخت و در هر گفتار و هر كردار آموزگارى كرد. چنان بود كه پنداشتى از حضرت دار الخلافه رشته [اى] به اسلامبول و پاريس گسيل داشته و زبان امين الملك را بدان رشته مهار كرده تا اگر خواهد در القاى كلمه فروگذارد و اگر نه كشيده دارد.

و از جانب ديگر 100000 مرد لشكرى بدان قدرت و استيلا گسيل حدود و ثغور مملكت داشت كه در حضرت دار الخلافه كسى را آگهى نرفت كه اين لشكر از كجا آمدند و به كجا شدند و چنان اين سپاه را براند كه در هيچ مزرع و مربع حبه [اى] به زير پى نسپردند، خوشه [اى] از خرمنى نبردند و در چنين گيرودار قريب يك كرور تومان از بازرگانان ايران به نام صرف جهان زر مسكوك مأخوذ داشت و 114000 تومان از حكام بلدان پيشكش همى گرفت و در بوشهر جنگ پيوسته كرد. و چنان مردم ايران را برانگيخت كه اگر خود از در طرد و منع بيرون نشدى زن و مرد ايرانى بى خودانه و بى هشانه از بهر جهاد و نزاع بيرون مى شدند؛ و هيچ بازمانده را وداع نمى گفتند تا مردم انگريز بدانستند كه ايرانيان به طلب زر و مال ايشان برنمى آيند؛ بلكه جان و سر نيز بر سر مال و زر مى گذراند. لاجرم از آن كبر و خيلا فرود شدند و به مداهنه و مدارا سر در آوردند و اگر آن آشفتگى نخست در اسلامبول فراز نمى گشت، پيداست كه اين كار نيكوتر از اين به ساز مى شد. و چون شرح اين مصالحه و مبارزت در جاى خود نگار خواهد يافت در اين مقام بر زيادت از اين به اطناب نپرداخت.

همانا مردم كار آزموده مجرب دانسته اند كه در تقويت ملّت و نظام مملكت صدراعظم را چندين حكمت و مصلحت رفت؛ و اگر نه اين امور مستحدثه در پايان كار ميان دول متحابه حديث خصومت مى گردد و اين وداد و اتحاد به فساد و عناد منتهى مى گشت.

ص:17

بالجمله تحديد خدمات او در دولت ايران از حوصلۀ تحرير افزون است، گاهى در اين كتاب مبارك قليلى از كثير تذكره مى گردد. چنانكه قتل خان خوارزم و فتح مملكت هرات در جاى خود مسطور مى شود. و همچنان بعد از هزيمت مردم، امام مسقط در بندر عباس آن هول و هراس در خاطر او انداخت كه منال ديوان بندر عباس را سه چندان بر ذمّت نهاد و در طريق عقيدت و ضراعت از ديگر چاكران دولت پيشى گرفت. چنانكه قصۀ آن به شرح خواهد رفت.

لاجرم شاهنشاه حق شناس كه در برابر رنجى خرد گنجى بزرگ عطا كند و در ازاى زحمتى قليل نعمتى كثير بذل فرمايد، روز تا روز حشمت صدراعظم را بيفزود و جلالت قدر او را فزونى داد. و چون روز دوم شهر صفر برسيد از سراى سلطنت تا خانۀ او به نام ضيافت طىّ مسافت فرمود. برادران و برادرزادگان و خويشاوندان و پيوستگان صدراعظم هريك جداگانه تقبيل آستان جستند و پيشكشى لايق پيش كشيدند. و روز ششم ماه صفر كه روز ميلاد شاهنشاه است و ايرانيان اين روز را عيدى بزرگ گيرند و شهريار تاجدار نيز بارعام دهد تا بزرگان و چاكران و اعيان ايران او را به سلطنت سلام دهند. در چنين روز مبارك عصائى كه به الماس تابناك مكلّل و جبّه [اى] كه شمسۀ آن با جواهر شاداب مرصّع و بند كاغذى كه علاقۀ آن مرواريد منضود بود، صدراعظم را تشريف فرمود و ميرزا كاظم خان پسر صدراعظم را كه در نظم مملكت و نظام ملك نيز پسر آن پدر و لمعۀ آن قمر و شعشعۀ آن اختر بود ملقب به نظام الملك فرمود و به خلعتى كه از رداى زرتار خورشيد ترجمانى مى كرد او را مورد الطاف سلطانى داشت.

و از پس روزى چند، ميرزا فضل اللّه برادر صدراعظم را كه هنگام ويرانى سيل بنيان كن و وقت آبادانى گنج بادآور است ملقب به وزير نظام فرمود و او را از حكومت دار الامان قم بازداشته روز نهم ربيع الاول روانۀ آذربايجان داشت. و او بر حسب فرمان طى مسافت كرده، بعد از ورود به تبريز امور لشكر و كار نظام را

ص:18

چنان به نظم و نسق كرد كه از آن پيش كس چنان نشان نمى داد و مواجب و مرسوم سپاهيان را تن به تن خويشتن بازپرس همى كرد و به تمامت به دست خويشتن تسليم داد. و ميرزا فتح اللّه برادرزادۀ صدراعظم را كه در دفتر لشكر مستوفى بود به لشكرنويس باشى ملقب فرمود و دبيران دفتر لشكر را به صلاح و صوابديد او برگماشت و محمّد يوسف خان برادرزادۀ صدراعظم را به منصب سرتيپى مفتخر داشت.

ذكر مدرسۀ نظام دار الفنون

هم در اين سال به صلاح و صوابديد صدراعظم مدرسۀ دار الفنون كه در ارك دار الخلافه بنيان شده بود، به پايان رفت و معلمين دانشور از هرگونه حكم و صنعت در آنجا متمكن گشتند و پيوسته 200 تن اطفال از بزرگ زادگان ايران را كارداران دولت بر حسب فرمان شاهنشاه از در تعليم و تعلّم بازداشتند. و ايشان را مرسوم و مواجب از خزانۀ دولت مقرر شد؛ و نان و خورش از خوانسالار حضرت معيّن گشت. و هركس از اين اطفال كه در فراگرفتن علوم زبردست آمد، به نشان و خلعت و افزايش مواجب و عطيت كامياب گشت.

و همچنان موسيو جان داود مترجم اول دولت ايران بر حسب فرمان به شهر وينه كه دار الملك آستريه است سفر كرد و از ايمپراطور آستريه چند تن معلم طلب داشت و 7 تن از مردم صاحب منصب كه هريك در فن خويش فحلى بودند، ايمپراطور آستريه به اتّفاق او روانۀ درگاه ملك الملوك ايران نمود.

نخستين معلّم پياده،

دوم معلّم سواره،

سيم معلّم توپخانه،

چهارم معلّم هندسه،

پنجم معلّم علم طب،

ششم معلّم دوا ساختن و عقاقير شناختن

هفتم معلّم شناخت معادن و تدبير آن،

و ديگر از معلّمين زبان فرانسه و انگليس و علوم اهالى يوروپ حاضر بودند و همچنان از دانايان ايران كه در فنون علم و حكم توانا بودند، از بهر تعليم حاضر دار الفنون ساختند و هيچ يك از سلاطين ايران را در تربيت اهالى مملكت اين گونه ملاطفت و رأفت نرفت؛ بلكه پدران را در حق فرزندان چندين مهر و حفاوت نبود.

وقايع ديگر

و هم در اين سال ميرزا محمّد على خان وزير دول خارجه، روز هيجدهم شهر ربيع

ص:19

الثانى به جهان جاويدان شتافت و ميرزا سعيد مؤتمن الملك دبير مهام خارجه گشت و لقب خانى يافت.

و همچنان حكومت سمنان و دامغان به ميرزا محمّد خان سركشيكچى باشى تفويض يافت.

و ديگر چنان افتاد كه سوء سلوك ابراهيم بيگ حاكم جوين با رعاياى آن اراضى شهريار تاجدار را در خواب نمودار گشت و صبحگاه فرمان كرد تا كارداران دولت فحص اين حال كرده، خواب پادشاه صافى ضمير را از رؤياى صادقه يافتند و رقم عزل به نام او را نداند.

و همچنان مهديقلى ميرزا كه حكومت مازندران داشت معزول شد و حكومت آن اراضى به جان محمّد خان قاجار مفوّض گشت.

و هم در اين سال محمّد خان مصلحت گزار برحسب فرمان كارداران دولت خانه [اى] خاص از بهر سفارتخانۀ ايران در شهر اسلامبول ابتياع نمود و معادل 10000 تومان زر سرخ به جاى بهاى آن تسليم كرد.

تفويض حكومت لرستان و خوزستان به خانلر ميرزاى احتشام الدّوله و بنيان سدّ ناصرى

خانلر ميرزاى احتشام الدّوله كه حكومت بروجرد و بختيارى داشت برحسب فرمان، ايالت لرستان و خوزستان نيز با او تفويض يافت و دوم شهر ربيع الثانى [1267 ه/ 1851 م] احتشادى كرده روانۀ خرم آباد گشت و از آنجا طريق خوزستان برداشت و از منزل جايدر، برادر كهتر خود ايلدرم ميرزا را از بهر نيابت لرستان اختيار كرده، با 2 عرادۀ توپ و فوج كمره و 200 سوار به صيمره كه قيشلاق قبايل لرستان است گسيل ساخت و خود كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده، بيست و سيم ربيع الثانى وارد دزفول گشت. و سليمان خان - سهام الدّوله را كه هنوز در خوزستان بود برحسب فرمان روانۀ طهران داشت و از آنجا به شوشتر سفر كرد، پل شوشتر را كه از بناهاى شاپور ذو الاكتاف است، چنانكه در كتاب اول ناسخ التواريخ مرقوم شده هفت چشمه به دست سيلاب

ص:20

از پاى رفته بود و عبور مردم از آب به صعوبت مى رفت، حاجى حسين خان بروجردى را برگماشت و از بذل سيم و زر هيچ دريغ نداشت تا آن قنطره را سخت تر از روز نخست برآوردند.

بالجمله پس از 10 روز اقامت در شوشتر به جانب اهواز سفر كرد، مشايخ كعب و رامهرمز را در آنجا ديدار كرده، راه حويزه برگرفت و در كنار نهر هاشم لشكرگاه كرد.

همانا رود قراسوى كرمانشاهان و آبهاى نهاوند و لرستان و صيمره چون با هم پيوسته شود به رود كرخه نامور گردد و از كنار حويزه بگذرد و مردم حويزه از رود كرخه بهرۀ زراعت يابند، در زمان مولى مطلب كه ازجمله سادات مشعشع و يك تن از اجداد ولات حويزه است، هاشم نامى از رود كرخه نهرى حفر نمود و مصب آن را به مزرع خويش گذاشت. پس از روزگارى چنانكه طبع آب است به جانب نشيب قوّت كرده، تمامت رود كرخه به نهر هاشم در رفت و حويزه از آب معطل ماند. بسيار وقت از ولات حويزه، از سنگ و چوب بر نهر هاشم سدى مى كردند و به زحمت فراوان آب به حويزه در مى بردند و سيلاب بنيان آن سد را بر باد مى بست. و از اين روى كار حويزه روى به ويرانى نهاد.

در زمان دولت شاهنشاه غازى محمّد شاه، مولى فرج اللّه به دار الخلافه آمده بستن اين سد را بر ذمّت نهاد و حكومت خوزستان يافت و با اينكه مبلغى زر به كار برد، اين كار به پاى نرفت، تا اين هنگام برحسب فرمان شاهنشاه ايران احتشام الدّوله تقديم اين خدمت را بر ذمّت نهاده بفرمود، تا اين سدّ را محكم به پاى برند، با اينكه سه كرّت بنيان كردند و سيلاب پست كرد، احتشام الدّوله خسته خاطر نگشت و به جدّ و جهد تمام اين امر را به انجام برده آن بنا را به سدّ ناصرى نام گذاشت، هم بر سر سخن بازآئيم.

احتشام الدّوله ديگرباره از حويزه به اهواز آمد. وكلاى دولت روس و انگليس كه از براى تشخيص سرحد روم و ايران مأمور بودند، چنانكه از اين پيش مذكور شد، به اتّفاق ميرزا جعفر خان مشير الدّوله به نزديك احتشام الدّوله آمده، او را از قرار حدود مملكتين و سخنى كه در ميانه رفته بود

ص:21

آگهى دادند؛ و از آنجا شاهزاده با مشير الدّوله و مشايخ كعب و محمره به دزفول آمد. و اين وقت خبر سفر شاهنشاه ايران را به اصفهان و ورود موكب پادشاهى را به بروجرد اصغا نمود و طريق بروجرد پيش داشت و در عرض راه نصير خان جودكى را كه متعرّض قوافل و مجتازان بود، مأخوذ داشته در زنجير كشيد و به قدم عجل و شتاب تا بروجرد رانده به ركاب پادشاه پيوست.

و در آنجا چون مردم نهاوند و بروجرد از تركتاز قبيلۀ دلفان و تعدّى ايشان با قوافل و بازرگانان شكايت به كارداران دولت آوردند، به صوابديد ميرزا تقى خان فرمان شد تا بزرگان آن قبيله را ايلدرم ميرزا در لرستان دستگير ساخته محبوس نمود. لكن بعد از گذشتن موكب پادشاهى از محال بروجرد، مردم دلفان سپاهى برآورده، لشكرگاه ايلدرم ميرزا را حصار دادند و يورش آورده، از سوار عربان و سرباز سيلاخورى 7 تن بكشتند و يك تن توپچى را سر برگرفتند و سربازان كمره كه با لرستان مواضعه داشتند از جنگ تقاعدى ورزيدند.

لاجرم ايلدرم ميرزا دست از محبوسين بازداشت و خود با هاشم خان سرهنگ كمره [اى] هزيمت شده تا بروجرد عنان نكشيد. و از جانب ديگر پسرهاى نصير خان جودكى انجمنى كرده چند تن از اعمام خود را كه به فرمان احتشام الدّوله در قبيلۀ جودكى فرمانگزار بودند بكشتند و قبيله را به تحت فرمان آوردند. و از سوى ديگر جماعت سگوند محصول مزارع خالصه را عرضۀ نهب و غارت ساختند. احتشام الدّوله براى دفع اين غوايل احتشادى كرده با سرباز سربندى و سوار باجلان و 2 عرادۀ توپ راه لرستان پيش داشت. بعد از ورود به خرّم آباد چون مخالفين را قوّت مقاومت نبود از در معذرت بيرون شدند و احتشام الدّوله به مقتضاى وقت با ايشان طريق رفق و مدارا پيش گذاشت و جرم ايشان را معفو داشت؛ لكن روزى چند برنگذشت كه خبر عزل ميرزا تقى خان در آن اراضى پراكنده گشت و قبيلۀ سگوند و جودكى و دلفان متّفق شده طريق مخالفت گرفتند و راه گرمسير برداشتند.

ص:22

در اين وقت احتشام الدّوله، فوج ولى خان سرتيپ را كه از فارس مراجعت كرده بود، با عباسقلى خان والى پشتكوه و 200 تن سوار بختيارى و جمعى ديگر از لشكر ملازم خدمت ايلدرم ميرزا داشته، از دنبال قبايل بيرون فرستاد. و ايلدرم ميرزا يك دو منزل برفت و آن گاه يك شب 15 فرسنگ ايلغار كرده بر سر قبايل فيلى بتاخت و از گرد راه جنگ درانداخت و در ميان گيرودار على مردان خان دلفان و موسى خان حسنوند كه مشهور به شجاعت و قايد آن جماعت بودند با جمعى از ابطال رجال مقتول شدند، و ديگر مردم هزيمت گشتند. اين خبر در پشتكوه به عرض احتشام الدّوله رسيد و بزرگان لشكر را به خلاع گرانبها شادكام ساخت.

اما مردم لرستان بعد از اين شكست ديگرباره انجمنى كرده [با] 7000 مرد جنگى به اراضى صيمره تاختند و مزارع و قراى ديوانى را به معرض نهب و غارت درآوردند. چون اين خبر به احتشام الدّوله رسيد، جواد خان سرهنگ را با فوج جديد سيلاخورى و 100 سوار بختيارى مأمور ساخت؛ و از پس آن 2000 تفنگچى و سوار از طايفۀ هفت لنگ بختيارى و چهارلنگ و بسحق با حسينقلى خان و جعفر قلى خان به همراه محمّد رحيم خان روانۀ صيمره نمود. و از آن سوى ايلدرم ميرزا را طلب داشت تا با لشكر به كنار رود صيمره آمده اوتراق كرد و با قبايل فيلى جنگ بپيوست؛ لكن هيچ يك را از لشكر دل گذشتن از رود نبود. و در ميان اين گيرودار محمّد رحيم خان با لشكر برسيد. ايلدرم ميرزا چون اين بدانست دل قوى داشته از رود عبره كرد و بى توانى در ميان جماعت فيلى تفنگهاى خويش را بگشادند و از آن طرف محمّد رحيم خان نيز آغاز مقاتلت نمود و مردم فيلى را پاى مقاومت بلغزيد و به هر جانب پراكنده شدند و از دور و نزديك شفعا برانگيختند، جماعتى دست توسّل به دامان محمّد رحيم خان زدند و گروهى به ايلدرم ميرزا پناهنده شدند، لاجرم يك نيمۀ لرستان به نظم شد.

اما پسرهاى نصير خان جودكى و جماعت سگوند كه به طرف غيلاب [- قيرآب] و پشت

ص:23

كوه تاخته بودند و جلال الدّين ميرزاى پسر محمّد تقى ميرزاى حسام السّلطنه را كه نيابت بالا گريوه داشت، هزيمت كردند. و اين خبر در منزل جايدر به عرض احتشام الدّوله رسيد و در خشم شده، نصير خان جودكى را كه تاكنون محبوس داشت به كيفر گناه پسر سر برگرفت و اعداد لشكر كرده، سرباز بيرانوند را از راه پل تنگ مأمور به پشتكوه و قلع جماعت سگوند نمود. و محمّد رحيم خان قاجار را با 200 سوار روانۀ غيلاب نمود تا به شتاب رفته طاغيان را گوشمالى داد. و احتشام الدّوله نيز بعد از 2 روز برسيد و 15 روز در غيلاب متوقّف شده، آن اراضى را به نظم كرد و جماعتى از اشرار قبايل را دستگير ساخته، به زحمت عقاب و نكال انداخت و منشور لقب احتشام الدّولگى در غيلاب بدو رسيد و بدين لقب قرين افتخار آمد. آن گاه از غيلاب آهنگ پشتكوه نموده، در عرض راه به عرض او رسيد كه عبد اللّه خان و جواد خان، قلعه سو را كه محكمه [اى] محكم است، به قوّت يورش فروگرفتند و مردم سگوند از ميان قلعه و فراز كوه به دشت گريختند. و هم در دشت از قضا يا فوج بيرانوند باز خورده رزم دادند و شكسته شدند و ناچار به اراضى عرب بنى لام فرار كردند.

احتشام الدّوله با قلعه سو بشتافت و در آنجا 15 روز اقامت كرد. و هم در اين وقت 500 سوار از عرب آل كثير و جماعتى از سوار تفنگچى قبيلۀ گندزلو از خوزستان رسيده به لشكرگاه پيوست. و اين هنگام احتشام الدّوله به مشايخ عرب بنى لام رقم كرد و به سر - عسكر بادرائى نيز خطى نوشت كه اگر جماعت سگوند و گريختگان حضرت ما را جا داده ايد مورد عقاب خواهيد بود. و اينك من از دنبال بشتاب در مى رسم.

مشايخ بنى لام عريضه [اى] نگار كرده با پيشكشى لايق انفاذ داشتند و به عرض رسانيدند كه ما هميشه رعيّت ايران بوده ايم و سر از فرمان برنتافته ايم و اينك با لشكر خود به هرچه فرمان دهى حاضريم. و سر عسكر بادرائى نيز عريضه كرد كه هرگز گريختگان شما را با خويشتن راه نخواهيم گذاشت. جماعت سگوند چون اين بدانستند ناچار با اموال و اثقال و زن و فرزند

ص:24

به توپخانه پناه جستند و محمّد رحيم خان قاجار را به شفاعت برانگيختند. احتشام الدّوله جرم ايشان را معفو داشت و در مساكن خويش جاى داد و از آنجا به جانب دزفول سفر كرد و نظم خوزستان را بر وفق مراد به پاى برده مراجعت به بروجرد نمود.

از پس او محمّد على خان بختيارى طريق طغيان گرفت و در 5 فرسنگى دزفول در قلعه [اى] محكم جاى كرد و به استظهار قلعه به سدّ طرق و غارت مردم پرداخت. ابراهيم ميرزاى پسر احتشام الدّوله كه نيابت حكومت خوزستان داشت چون اين بشنيد با 900 تفنگچى تا كنار قلعه براند و 3 روز آن حصن را حصار داد و روز چهارم آن قلعۀ سخت را به حكم يورش فروگرفت و چون فتح اين قلعه كارى صعب بود، در تمام اراضى بختيارى هول و هرب افتاده و مردم زياده طلب طريق ادب گرفتند.

سفارت ميرزا عباس خان به روسيّه

و هم در اين ميان جماعتى از تركمانان در اراضى مازندران به عاشوراده درآمده، چند تن از مردم روسيه را مقتول ساختند. قونسول روس كه در مازندران اقامت داشت، چنان پنداشت كه تركمانان به اغواى مهديقلى ميرزا حاكم مازندران اين جسارت كرده اند و شكايت او را به وزير مختار روس دولقاركى [- دالغوروكى] كه مقيم دار الخلافه بودانهى داشت. و او عزل مهديقلى ميرزا را از كارداران دولت خواستار آمد و ميرزا تقى خان امير نظام مسئول او را مقبول نداشت و دولقاروكى به زبان شكايت، بلكه سعايت صورت حال را نگار كرده به دار الملك روس فرستاد و خطى از ايمپراطور ممالك روسيه نيكولاى بياورد كه در عزل مهديقلى ميرزا خواهشمند بود.

كارداران دولت ايران روا نديدند كه چنان پادشاه بزرگ را در اسعاف حاجتى اندك رنجيده خاطر فرمايند. لاجرم مهديقلى ميرزا را از عمل بازداشتند و از بهر آنكه ايمپراطور را بياگاهانند كه سفيران دولت روسيه گاهى بيرون قواعد اتّحاد قدم زنند، ميرزا عباس منشى سفارت را كه اين هنگام لقب خانى يافته و به مقام نيابت وزير دول خارجه ارتقا جسته [بود] به سفارت پطرزبورغ مأمور داشتند و از اصفهان كه اين وقت محط رحال موكب پادشاهى بود در نهم ماه شوال به چاپارى با

ص:25

نامۀ شاهنشاه و عرايض كارداران درگاه راه برگرفته شتاب كنان تا اراضى ولادى قفقاز براند و در آنجا مزاجش از اعتدال بگشت؛ و هم با اشتداد مرض خويشتن را به شهر مسكو رسانيد.

در اين وقت ايمپراطور در شهر مسكو جاى داشت و آهنگ پطرزبورغ مى فرمود، پس فرمان كرد كه ميرزا عباس در آن بلد اقامت كند تا مزاجش به استقامت آيد، آن گاه سفر پطرزبورغ كرده رسالت خويش را به پاى برد، و مهماندارى با چند نفر طبيب حاذق از بهر او مقرر داشت. ميرزا عباس چون پرستارى مردم ايران را از بهر خود نيكوتر مى دانست، ميزبان دولت روسيه را بگذاشت و به سراى مير على اصغر معين التّجّار درآمد و به مداوا پرداخته تا بهبودى بيافت و از آنجا سفر پطرزبورغ كرده، ادراك حضرت ايمپراطور نمود كتاب شاهنشاه كامياب را برسانيد و جوابى بر وفق مرام بگرفت و طريق مراجعت سپرد.

و در اين سفارت با اينكه از براى شكايت از رفتار مأمورين اين سفر كرده بود به ملاحظۀ حسن حركت و رفتار، مورد تحسين ايمپراطورى آمده، به يك قطعۀ نشان آستانسلاد و يك قطعۀ انگشترى مكلّل به الماس، ممتاز گرديده، طريق مراجعت سپرد و در شهر نوچركس به سفارت ايران كه عضد الملك مأمور بود باز خورد و از عزل ميرزا تقى خان مستحضر گرديده، در عزيمت دار الخلافه تعجيل نمود و دوازدهم شهر ربيع الاول وارد دار الخلافه شد و مورد تحسين كارداران دولت ايران آمد.

ص:26

ذكر واردات احوالات شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه قاجار در سال 1268 ه/ 1852 م

اشاره

در سال 1268 ه/ 1852 م مطابق سيچقان ئيل تركى چون 7 ساعت و 38 دقيقه از روز شنبۀ بيست و هشتم جمادى الاولى سپرى شد آفتاب از حوت به حمل تحويل كرد.

شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه قاجار بساط عيد بگسترد و ميرزا آقا خان صدراعظم را در اين عيد مبارك به نشان تمثال پادشاه كه مكلّل به الماس گرانبها بود و جبّه [اى] كه يك بدست اطراف آن به مرواريد غلطان ترصيع داشت خلعت فرمود. تمامت چاكران درگاه و مقرّبان حضرت جداگانه تشريف يافتند و فرستادگان و اعيان قبايل هزاره و تايمنى و ميمنه كه با عريضه و پيشكش به حضرت دار الخلافه آمده بودند، در اين عيدگاه به زمين بوس پادشاه دست يافتند، عرايض و پيشكش خود را پيش كشيده، بدين نام و نشان به خلاع گرانبها مفتخر آمدند.

نخستين محمّد حسين خان كه از قبل برادرش كريم داد خان بيگلربيگى 10000 خانوار هزاره حاضر بود.

دوم ولى خان پسر ابراهيم خان و برادرزاده اش اللّه يار خان هزاره.

ديگر عبد الحميد بهادر فرستادۀ حسن سردار 20000 خانه هزاره پساكوهى.

و ديگر سيّد علا خواجه فرستادۀ حكومت خان والى ميمنه.

ديگر عبد الكريم بيگ فرستادۀ خان تايمنى كه در 15000 خانه فرمانگزار است.

و ديگر جان مراد بيگ فرستادۀ ابراهيم خان حاكم 10000 خانۀ فيروزكوهى.

و ديگر شادمان بيگ فرستادۀ نصير خان حاكم 5000 خانۀ جمشيدى

و ديگر رضا بهادر و ارباب خالق قايد قبيلۀ ايجلكه، و على بهادر سيّد سلسله قيرستان و عظيم بيگ حاكم طايفۀ قهقهه و ملا حسين دهه ريگى و حسين بيگ و عبدل بيگ و ميرزا قاسمعلى و

ص:27

رضا قلى بيگ به اتّفاق 14 تن ديگر از بزرگان هزاره.

اين جمله با تشريفات ملكى از يك سوى بر صف شدند و از جانب ديگر بزرگان تركمانان به اتّفاق جعفر قلى خان قراجه داغى ميرپنج از استرآباد رسيدند رده بستند:

نخستين آدينه نظر خان حكمران 5000 خانه از قبيلۀ جعفرباى

و ديگر قلى خان حاكم 2000 خانوار از طايفه آتاباى

و ديگر ياباد خان حاكم 1500 خانۀ دوچى

و ديگر ولى سردار حاكم طايفۀ وازو

و ديگر آدينه قليج خان بزرگ 600 خانه از قبيلۀ كوچك

و ديگر قربان خان سردار 1500 خانه طايفۀ تاتار و قجوق

و ديگر بيگ فولاد، صاحب قبيلۀ سلاقا

و ديگر خدرى نظر خان حاكم 1000 خانۀ قراوى و بهلكه

و ديگر سائين قلى صاحب قايقرمه

و ديگر اباريش حاكم پدراق

و ديگر خدر بزرگ ايمر

و ديگر نوبت بزرگ بيرام شالى.

مع القصّه بزرگان تركمان نيز مورد الطاف و اشفاق پادشاه شده به شكرگزارى پيشانى بر خاك نهادند. و چون بعد از آمدن جعفر قلى خان از حدود استرآباد جماعتى از تركمانان تكه سر به عصيان و طغيان برآوردند، گروهى از قراولان كه مأمور به اقامت آن اراضى بودند، تركتازى كرده ايشان را دستگير ساختند و سر برگرفتند، از قضا سرهاى تركمانان تكه را هم در اين عيدگاه به درگاه آوردند و به خاك راه افكندند.

چون بساط عيد به پاى رفت به صلاح و صوابديد صدراعظم، ملك الملوك عجم حكومت عراق را به نام ميرزا يوسف مستوفى الممالك منشور كرد و خسرو خان گرجى حكمران قزوين گشت و محمّد رحيم ميرزا فرمانگزار خوى آمد.

حكومت امامقلى ميرزا در كرمانشاهان

آن گاه شاهزاده امامقلى ميرزا كه هنگام فضل و ادب ابو فراس و روز يأس و هراس ماننده هرماس است(1)، براى نظم حدود عراقين عرب و عجم و حكومت كرمانشاهان مختار افتاد. و چون پدر والاگهرش شاهزاده محمّد على ميرزا [دولتشاه] سالهاى فراوان در آن اراضى و ممالك لرستان و خوزستان و بختيارى و بلدۀ كنگاور و همدان نافذ فرمان بود، چنانكه در تاريخ شهريار تاجدار فتحعلى شاه به شرح رفت،

ص:28


1- (1) يعنى شير درنده خشمناك.

مردم كرمانشاهان به حكومت امامقلى ميرزا نيك شاد شدند.

و شاهزاده نخستين جمعى از مردم كرمانشاهان [را] كه به اظهار شرارت يا به تهمت طغيان از دار الخلافه رخصت بيرون شدن نداشتند، نزديك كارداران دولت زبان شفاعت گشوده داشت و آن جماعت را ملازم ركاب فرموده، طريق كرمانشاهان پيش گذاشت. و بعد از ورود در آن بلده تعيين حدود و ثغور و نظم قبايل آن اراضى را پيشنهاد خاطر ساخت، چه از فراز و نشيب آن محال و مكنون خاطر سرحدداران آن ديار نيك آگاه بود و چون روزگارى مى رفت كه حكام آن حدود و مردم بيگانه بودند از مرموزات مملكت آگهى نداشتند نظام لشكر را قصورى بزرگ و امور سرحد را فتورى بى حدّ روى داده بود و همجواران مانند قبيلۀ جاف و طوايف بغداد و سليمانيه بسيار از اراضى ايران را مرتع و مربع خويش مى پنداشتند.

شاهزاده امامقلى ميرزا نخست كار لشكر را به نظام كرده 7000 پياده و سواره عرض داده بعد از انقضاى مدتى از زمان، از كرمانشاهان خيمه بيرون زد و با لشكرى آراسته طىّ مسافت نموده ارض زهاب را لشكرگاه كرد و دست بيگانه را از حدود ايران بازداشت و اقتحام اشرار و قاطعان طريق را از تمامت آن ممالك منقطع فرمود؛ و ملا على اصغر نامى كه بر طريقت ميرزا على محمّد باب مى رفت و به اغواى مردم روز مى گذاشت به حسن تدبير و حصافت عقل او را مأخوذ داشت بدان سان كه هيچ فتنه [اى] انگيخته و هيچ خونى ريخته نگشت پس او را در غل و زنجير كشيده به دار الخلافه فرستاد.

دفع كردن تيمور را كه ادعاى صاحب الامرى داشت

و ديگر مردى از قبيلۀ گوران قلعه زنجيرى كه تيمور نام داشت حيلتى بزرگ آغاز كرد و خود را نايب امام غايب عليه السلام نام نهاد و قبايل را اخبار همى كرد كه من از بهر آن آمده ام كه جميع دول روى زمين را از ميان برگيرم و تمامت پادشاهان آفاق را مغلوب و مقهور دارم. و روز 15 جمادى الاولى خروج خواهم كرد؛ و انجام اين امر با شمشير خواهد رفت. و مردم قبايل را بدين نشان، دعوت و اخذ بيعت مى نمود و زن و مرد قبايل طوق ارادتش را بر گردن نهادند و

ص:29

داغ اطاعتش را زيب جباه شناختند و در راه او بذل جان و سر و فرزند و پيوند را به چيزى نمى شمردند؛ و وقت بود كه مانند ميرزا على محمّد باب خللى بزرگ در دين و دولت اندازد.

شاهزاده امامقلى ميرزا از آن لشكر كه در ذهاب داشت آسوده خاطر نبود و به دفع تيمور ايشان را مأمور نمى فرمود، چه آن جماعت را رهين طاعت او مى دانست. و مردمان گروه گروه از كرمانشاهان و كردستان و لرستان و سليمانيه به ملازمت تيمور مى تاختند و خاك قدمش را زيب جبين مى شناختند.

بالجمله شاهزاده تدبيرى انديشيد و با جماعتى از لشكريان كه مطمئن خاطر بود مواضعه نهاد و ايشان را مغافصة بر سر تيمور فرستاد و از آن پيش كه قبايل آگهى يابند او را گرفته به كرمانشاهان آوردند. و شاهزاده مهلت نگذاشت تا لغزشى در خاطرها افتد، بفرمود تا بى توانى سر از تنش برگرفتند و چون مردمان او را كشته شده ديدند، دانستند اخبار او به اخبار غيب از در كذب بوده، لاجرم از خاطر او آسوده شدند و كار آن مملكت به تمامت به قانون عدل و نصفت گشت.

ذكر طغيان جماعت بابيه و جسارت ايشان به قصد شاهنشاه ايران خلّد اللّه ملكه و سلطانه
اشاره

شيخ احمد احسائى چنانكه از اين پيش بدان اشارت شد مردى با فضل و ادب معروف به زهد و تقوى موصوف بود. چون كلمات او با مردم ظاهربين اندك بينونتى داشت، بعضى از مردم را سبب استغراب و استعجاب شده، انكار او كردند. و جماعتى كه به حسن ظن سر به طاعت او درآوردند، در عقايد ايشان لغزشى و فتورى پديد شد، از اين جاست كه كار جز به ظاهر شرع كردن، و از جادّۀ شريعت غرّا يك قدم اين سوى و آن سوى شدن، با شارع مقدس برآشفتن، و به يمين و شمال رفتن است. و اگر كسى را به رياضات شاقه و مجاهدات صعبه كشف سرّى يا بذل امرى به دست شود، واجب

ص:30

است كه مستور بدارد نه اينكه خويش را بدان مشهور كند. در صدر اسلام از سرّ حضرت سلمان، ابا ذر غفارى را آگهى روا نمى داشتند ما كه بر عجز اياميم چه واجب است كه دعوى رؤيت امام عليه السّلام كنيم و عوام به شبهات بعيده افكنيم. اين گونه گفتارها وقتى لازم شود كه با تحدّى و معجزه توأم باشد.

بالجمله بعد از شيخ احمد، حاجى سيّد كاظم كه او را تلميذ اعلم و ارشد بود خليفتى گرفت. او نيز مردى فاضل بود و زهدى كامل داشت و چون از اين جهان رخت به سراى جاويد برد در ميان شاگردان و تبعۀ شيخ احمد اختلاف كلمه پديد آمد، گروهى ملا حسن گوهر را به خليفتى برداشتند و جماعتى حاجى محمّد كريم خان قاجار را اختيار كردند و از ايشان نيز كسى جز طريق صلاح و سداد ديدار نكرد.

اما ملا حسين بشرويه كه در معنى خود را رئيس قوم مى پنداشت و در ظاهر آن محل و مكانت نداشت، حيلتى انديشيد و ميرزا على محمّد باب را كه دماغى خلل ناك و خاطرى مشوش بود طلب نمود و با او مواضعه نهاد كه من تو را سيّد سلسله و قبلۀ قبيله خواهم داشت و در وزارت تو به حسن تدبير اين جهان را زبر زير خواهم كرد. آن گاه شاگردان شيخ احمد را انجمن كرد و گفت بر ما مكشوف نيست كه بعد از حاجى سيّد كاظم رياست قوم كراست و خليفتى او درخور كيست ؟ و اين امر مختفى را جز به مكاشفه مكشوف نتوان داشت؛ و از مدينۀ كربلا به مسجد سهله تحويل داد و به چلّه نشست و بعد از يك اربعين از آنجا برآمد و گفت چيزى بر من معلوم نگشت و ديگرباره به مسجد كوفه دررفت و بعد از اربعين بيرون شد و گفت مكشوف افتاد كه بعد از حاجى سيّد كاظم، ميرزا على محمّد باب كه لطيفۀ حقّ است خليفۀ به حقّ است و از آنجا به خراسان سفر كرد و ميرزا على محمّد باب به جانب شيراز شتاب گرفت و آن همه خطا و خلل در دين و دولت افكند كه همه در جاى خود مذكور شد.

و ديگر از شاگردان شيخ احمد، ملا شيخ على بود كه بعد از وى روزگارى در تحت و سادۀ حاجى سيّد كاظم استفاده مى نمود. وقتى كه فتنۀ ميرزا على محمّد باب

ص:31

بالا گرفت در طلب جاه و آب از جملۀ داعيان باب گشت و لقب خويش را حضرت عظيم گذاشت و از شهر كربلا به بلدان و امصار ايران سفر كرد و در هر شهر و هر ديه مردم را به طريقت باب دعوت مى كرد و بدعتى چند كه در دين نهاده بود القا همى داشت. و در ايّامى كه صدراعظم در كاشان اقامت داشت به حضرت او آمد و اظهار دعوت و عقيدت خويش كرد. صدراعظم او را طرف و منع فرمود و از پيش براند. از آنجا به دار الخلافۀ طهران آمد و روز و شب به اغواى مردم پرداخت تا جمعى را با خود متّفق ساخت. لكن هر روز به لباسى ديگر و جامۀ جداگانه خويش را ديگرگون مى نمود؛ و ديگر نامى بر خود مى بست.

چنانكه هيچ كس او را نمى شناخت و اين آهنگ در پرده همى نواخت تا زمان امارت و وزارت ميرزا تقى خان برسيد.

اين هنگام ملا شيخعلى در خاطر گرفت كه يك روز جمعه هنگام زوال آفتاب با مريدان خويش خروج كند و نخستين ميرزا ابو القاسم امام جمعه را در محراب نماز با تيغ بگذراند و از آنجا به جانب ارك سلطانى حمله برد. بعضى از عيون و جواسيس ميرزا تقى خان اين معنى را تفرّس كرده، صورت حال را در لوحى نگار دادند و بدو فرستادند.

ميرزا تقى خان، شاهزاده عليقلى ميرزاى اعتضاد السّلطنه را طلب فرمود و مجلس را از بيگانه پرداخته كرد و اين قصه را تا به پاى بگفت و مذكور داشت كه در ميان مريدان ملا شيخعلى، ميرزا عبد الرحيم برادر ملا محمّد تقى هراتى را نيز رقم كرده اند و ميرزا عبد الرحيم چون بيشتر در سراى شما و به نام ملاباشى است، بهتر آن است كه او را مأخوذ دارى و جا و مكان ملا شيخعلى و اتباع او را پرسش كنى و اگر نه هيچ كس به منزل و مكان او راه نخواهد كرد. اعتضاد السّلطنه از نزديك او به سراى خويش شتافته، ميرزا عبد الرحيم را طلب داشت و چندانكه از او فحص حال كرد در اخفاى امر سخت تر گشت.

لاجرم فرمود او را محبوس بداشتند و از ميرزا طاهر منشى كه با او در يك سراى مى زيست از احوال ملا شيخعلى استعلام كرد. او به عرض رسانيد كه چنين كس در سراى ميرزا عبد الرحيم جاى

ص:32

داشت و جماعتى با او طريق مخالطت مى سپردند و بر روش باب مى رفتند. چون من اين بدانستم و از در منع بيرون شدم به ديگر جاى تحويل دادند و از مريدان او يك تن حاجى سيد محمّد اصفهانى است كه در مدرسۀ دار الشفا جاى دارد.

اعتضاد السّلطنه چون اين بشنيد از قبل ميرزا عبد الرحيم خطى مجعول و منحول بدو فرستاد و از منزل ملا شيخعلى پرسش كرد و او خانۀ نايب چاپارخانه را بنمود.

اعتضاد السّلطنه، ميرزا طاهر را با چند تن از عوانان به طلب او فرستاد و در عرض راه يك تن ملازم او را دستگير ساخته، به نزد شاهزاده آوردند و چندانكه او را زحمت كرد و شكنجه نمود از ملا شيخعلى خبرى نگفت. پس او را و ميرزا عبد الرحيم را به نزد ميرزا تقى خان فرستاد و ميرزا تقى خان به شفاعت شاهزاده، ميرزا عبد الرحيم را به جان امان داد و پس از روزى چند كه در حبس خانه بداشت رها كرد و آدم ملا شيخعلى را عرضۀ هلاك و دمار ساخت.

از پس اين واقعه قوّت خروج و تقويم فتنه از ملا شيخعلى برخاست و از دار الخلافه به شاهزاده عبد العظيم و از آنجا به آذربايجان گريخت؛ و بعد از عزل ميرزا تقى خان ديگرباره به طهران آمد. و اين كرّت خواست تا گزندى به وجود مبارك پادشاه رساند و از حضيض چاه، خويش را به اوج ماه كشاند. با نيروى مور ضعيف، زور شير عنيف همى جست؛ و در سلب گدائى، به طلب پادشاهى برآمد. و جمعى از مردم احمق را كه از دين بى بهره و از دنيا بى نصيب بودند، با خود متّفق ساخت و حاجى سليمان خان پسر يحيى خان تبريزى كه سالها به مرض ماليخوليا گرفتار بود، چنانكه گاهى در زنجير و زندان مى فرسود؛ و گاهى صحارى و بيابان مى پيمود، با او بپيوست، و ملا شيخعلى را به سراى خويش آورد و از بهر او و مريدانش خورش و خوردنى آماده داشت.

اندك اندك 70 تن از مردم بى بضاعت انجمن شدند و با ملا شيخعلى به ترك جان و سر و فداى دختر و پسر بيعت كردند، و حاجى سليمان خان اين جماعت را گاه و بى گاه در يك مجلس جاى مى داد و زن و دختر و خواهر خود را به نام بنات ائمۀ اطهار كه زبان از اظهار و تذكار آن اسامى قاصر است مى خواند؛ و با روى گشاده و موى

ص:33

پريشان به مجلس درمى آورد تا ايشان را به كاسات عقار سقايت مى كردند.

در پايان امر بعد از اين همه فجور و فساد سخن بر اين نهادند كه شاهنشاه ايران را كه حافظ حوزۀ اسلام و ناصر دين خير الانام است به جان و تن زيانى رسانند. آنگاه با شمشيرهاى كشيده به ميان كوى و بازار درآيند و هركس را ديدار كنند با تيغ بگذرانند، تا از اين كردار ناهنجار هول و هربى تمام در مردم افتد؛ و شهر دار الخلافه بر ايشان مسلم گردد. ملا شيخعلى گفت «اكنون كيست كه جان و سر خويش را بر كف نهد و اين امر خطير و خطب عظيم را به پاى برد؟» نخستين محمّد صادق نامى كه ملازم او بود و سلاح جنگ از او داشت از جاى جنبش كرد و از پس او ميرزا عبد الوهاب شيرازى و ديگر ملا فتح اللّه - قمى و محمّد باقر نجف آبادى، بالجمله 12 تن در انجام اين امر پيمان دادند و مواضعه نهادند.

ملا شيخعلى ايشان را نيك بنواخت و هريك را بنويد حكومت مملكتى و سلطنت دولتى دلشاد ساخت و آلالت حرب و ضرب بداد و ايشان دين و دنيا را به زير پا نهاده، از دار الخلافه بيرون شدند؛ و به قريۀ نياوران آمده، به انتهاز فرصت كمينگاهى گرفتند، چه، در اين وقت شاهنشاه ايران از بهر ييلاق در نياوران اوتراق داشت.

حمله آوردن سه تن از جماعت بابيه به قصد شاهنشاه ايران

اين ببود تا روز يكشنبۀ 28 شوال پيش آمد و شهريار آهنگ شكار فرموده، از بامداد بانگ توپ كه علامت سوار شدن پادشاه است بالا گرفت. و غلامان ركابى از هر جانب انجمن شده، رده بركشيدند و بزرگان درگاه به انتظار ديدار پادشاه بر صف شدند. چون 2 ساعت و نيم از روز برگذشت، شاهنشاه از سراى سلطنت بيرون خراميد و اسد اللّه خان امير آخور ركاب گرفته تا برنشست. صدراعظم [ميرزا آقا خان نورى] و نظام الملك [ميرزا كاظم خان] و مستوفى الممالك [ميرزا يوسف] و محمّد ناصر خان ايشيك آقاسى و اسد اللّه خان امير آخور قدمى چند به ملازمت ركاب همى رفتند. شاهنشاه كامياب، نخستين حشمت صدراعظم را رعايت فرمود و او را اجازت كردند تا مراجعت نمود.

اما جماعت بابيه كه در كيد و كمين بودند 9 تن را قوّت رفتار نماند كه خويش را آشكار كند و 3 تن از آن 12 كس كه شرير و دلير

ص:34

بودند ناگاه چون ديو رها گشته و مرد پدر كشته از پس ديوار و پناه درخت بيرون تاختند. نخستين يك تن كه از مردم نيريز فارس بود، از جانبى بيرون شده فرياد بركشيد كه اى پادشاه مرا عرض حاجتى است و به سوى پادشاه شتاب گرفت. و اين هنگام در گرد مركب پادشاه جز چند تن از اعيان درگاه كه ايشان را نيز آلات حربيه نبود، كس حضور نداشت. چه انبوه سواران حفظ حشمت پادشاه را گروهى از پيش روى و جماعتى از دنبال بودند.

جراحت يافتن بدن مبارك شاهنشاه ايران

مع القصّه چون ملازمان ركاب بانگ درانداختن و ناپرداختن آن مرد بابى را بيرون شيمت ادب دانستند، بر وى آمدند و بانگ برآوردند كه به جاى باش و حاجت خويش بازگوى. مرد بابى بيم كرد كه او را نزديك شدن نگذارند دست در جيب كرده، طپانچه [اى] كه پوشيده مى داشت برآورد و بى توانى به جان پادشاه گشاد داد و حفظ خداوند وقايه گشت و آن گلوله بر خطا شد؛ لكن ولولۀ بزرگ در ميان ملازمان ركاب درافتاد، بى هشانه به هم برآمدند و عظيم حيرت زده بودند.

هم در اين وقت يك تن ديگر بيرون تاخت و نعره بزد و آهنگ شاه كرد. او نيز طپانچۀ خود را به سوى شاه بداشت و آتش در زد. يك تن از رايضان دست فرا برده، گلوگاه طپانچه را برتافت تا چون رها شد، اين گلوله نيز بر خطا رفت و يك تن از ملازمان ركاب دشنه بر دهان او زد، چنانكه طپانچه از دستش برفت، هم از پاى ننشست، با آن جراحت عظيم خنجر خويش را بكشيد و همچنان آهنگ شاه مى داشت و با ديگران به اكراه مبارزت مى كرد. در ميانه چندكس را جراحت كرد تا خود مقتول گشت.

در ميان اين گيرودار يك تن ديگر آشكار شد و چون برق خاطف از پيش روى پادشاه برآمد و پهلوى مباركش را هدف ساخته طپانچۀ خويش را بگشاد. در اين وقت اقبال پادشاه اسب را حرونى آموخت و شاهنشاه نيز عنان بگردانيد و بدن مبارك لختى از دهان طپانچه بگشت و گلوله هاى آن، چنانكه او خواست كارگر نيامد؛ لكن افزون از ده پارۀ سرب چنانكه استخوان را آسيب نكرده بود به زير جلد دويد

ص:35

و چندپاره در زير جلد سرد گشت و پاره [اى] چند از زير شانه به در شد.

شاهنشاه را كه خداوند بارى خميرمايه عنصرش را از جگر شير؛ و دل اردشير و صولت شاپور؛ و وقار تيمور كرده بود، گرد تزلزل بر دامان صبر و سكونش ننشست و زلال خاطرش به خس و خاشاك اين احدوثه مكدّر نگشت، نه اسب خويش را برجهاند كه به جانبى شتاب گيرد نه سخنى فرمان كرد كه دلت بر اضطرار و اضطراب كند. بر پشت زين خدنگ، مانند كوه گران سنگ جاى داشت و با آن جراحت به هيچ جانب متمايل نگشت و دست نزديك زخم خويش نبرد، چندانكه حاضران ركاب ندانستند كه شاه را زخمى رسيده و جراحتى برداشته.

بالجمله ملازمان حضور، آن ديو ديوانه را نيز مأخوذ داشتند. پس يك تن مقتول و دو تن گرفتار شد و شاهنشاه فرمان كرد تا ايشان را به حبس خانه دراندازند و از حقيقت اين امر استعلامى كنند و همچنان آهنگ شكارگاه فرمود.

از آن سوى چون صدراعظم از اين داهيۀ دهشت انگيز و خبر وحشت آميز آگهى يافت، از هوش بيگانه شد و بى هشانه به جانب شاه شتاب گرفت و معروض داشت كه «به صواب نزديكتر آن باشد كه شهريار آهنگ اين شكار را به ديگر روز گذارد، چه امروز از پى نخجير شدن به فال نيك برنيايد.»

شاهنشاه فرمود: روا نيست كه نباح كلاب(1) شير غاب را از اصطياد باز دارد و نفير ضفادع(2)، نهنگ دمان را از راه بگرداند.

صدراعظم عرض كرد كه: اين معنى مقرّر است كه احدوثۀ زمانه، ارادۀ شاهانه را اغلوطه ندهد و سدّ سكندر، عزم خديوانه را فتورى نكند؛ لكن اين چاكران را با دلهاى ضعيف گذاشتن و طريق شكارگاه برداشتن، از كرم پادشاه بعيد مى نمايد. پيش شده عنان بگرفت و به الحاح فراوان شاه را از اسب پياده ساخت و به سراى سلطنت باز آورد؛ و اين هنگام مكشوف افتاد كه پيكر مبارك را از آسيب گلوله جراحتى رسيده و چاكران شتاب گرفتند و دواكاران را حاضر كرده تا جراحت شاه را ببستند و

ص:36


1- (1) يعنى آواى سگان.
2- (2) يعنى صداى غوكان.

مرهم كردند.

در چنين داهيۀ بزرگ و خطب عظيم كه صناديد حضرت و شناختگان دولت را واجب بود كه هواجس نفسانى را پشت پاى زنند و آرزوهاى نابه هنگام را به زير پاى نهند و در نظم مملكت و تقويم دولت همدست و همداستان شوند، جماعتى كه ايشان را با سفاهت ناف بريده بودند، آغاز سعايت كردند؛ و در حضرت پادشاه معروض داشتند كه دوش صدراعظم با حسن خان سردار ايروانى به دست آويز آنكه در نظم يزد و كرمان با او سخن خواهم كرد، مجلس را از خويش و بيگانه پرداخته كرد، تا هنگام سپيده دم با او رأى همى زد و اين فتنه كه حديث شد ساختۀ تدبير ايشان بود؛ و اگر نه چند تن مردم بى نام و نشان چه سگ بودند كه آهنگ چون تو پادشاهى كنند.

و چون اين غايله سخت شگفت بود، اغلوطۀ ايشان صفاى قلب شاهنشاه را مكدّر ساخت و به سعايت آن جماعت جنايت صدراعظم را در خاطر استوار بست؛ لكن به صبر و سكونى كه خاصۀ پادشاهان است، عجلۀ شيطانى را دفع همى داد.

و از آن سوى صدراعظم از كيد و كين ايشان آگاه شد و كدورت خاطر شاهنشاه را بدانست و با خود انديشيد كه امروز اگر من به دفع اعدا و حفظ خويش پردازم، شيرازۀ مملكت گسيخته شود و چه بسيار خونها كه ريخته گردد، بهتر آن است كه در راه دين و دولت از خويشتن بگذرم و به بشيد قواعد مملكت پادشاه و حراست رعيّت و سپاه پردازم. همانا خداوند بارى از بهر چنان پادشاه چنين وزير كارآگاه به كار داشت و چون كوه پابرجاى هيچ يك به سعايت مفسدين لغزش نكردند و قدم اصطبار استوار نمودند، تا سخن حق آشكار شد.

مع القصّه صدراعظم دانست كه خبر اين غايله يك دو و روز برنگذرد كه تمامت ممالك محروسه را فروگيرد و به اخبار موحشه گزند وجود مبارك پراكنده شود، آن گاه مردم ايران كه صفت پلنگان و شيمت شيران دارند، درهم آويزند و خونها بريزند. پس بى توانى منشيان حضرت را حاضر ساخت و بهر شهرى و بلدى منشورى كرد و به خاتم پادشاه محلّى داشت و به دست مسرعان سبك سير گسيل ساخت. و اين مسرعان

ص:37

در بلدان و امصار بعضى قبل از رسيدن اخبار موحشه رسيدند و برخى از پس ساعتى درآمدند. و به حسن اين تدبير نظام مملكت را هيچ گونه خلل راه نكرد.

و چون اين خبر موحش مردم دار الخلافه را نيز آفتى بود، روز ديگر شهريار تاجدار بار عام در داد و با آن جراحت بر تخت سلطنت جاى كرد، چنانكه نه از چهرۀ مبارك تغيير لونى ديدار بود و نه در بدن مبارك آثار ضعفى آشكار مى شد. چاكران حضرت چندانكه در نياوران بودند و اگر نه در شهر جاى داشتند به زمين بوس پادشاه حاضر شدند، و به شكرگزارى پيشانى بر خاك نهادند و به سلامت وجود پادشاه دل قوى كردند. آن گاه عزيز خان آجودان باشى و كلانتر شهر و محتسبان بلد مأمور شدند تا در شهر و حومه فحصى به سزا كنند و هرجا جماعت بابيه را بيابند دستگير سازند.

گرفتارى سليمان خان و جماعت بابيه

در سلخ شوال حاجى على خان حاجب الدّوله را خبرى رسيد كه مجمع ايشان در خانه سليمان خان است و اين خبر را به عرض رسانيد. پس صدراعظم بفرمود تا جماعتى از عوانان به خانۀ سليمان خان تاختن بردند و اطراف خانه را فراگرفتند.

هم در اين وقت جماعت بابيه به شرب خمر روز مى گذاشتند و زن سليمان خان ساقى مجلس بود. بالجمله چون ايشان را از رسيدن عوانان آگهى رسيد، بهم برآمدند و بعضى از بام و در طريق فرار جستند، حاجى سليمان خان با 12 تن گرفتار شد و ايشان را دست به گردن بسته به نياوران آوردند.

صدراعظم، حاجى سليمان خان را مخاطب ساخت كه بى شك تو زادۀ زنائى و مستحق هزارگونه عذاب و عنائى، نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت پادشاه پيوسته و يك كرور تومان زر به خرج پدر تو يحيى خان و برادر تو فرّخ خان، هدر شده، و از اين بر زيادت برادر تو را در زنجان جماعت بابيه به جان آمدن ندادند. اگر تو با او برادر بودى و از پشت يك پدر بودى، خونخواهى برادر چه كردى ؟ در جواب با نگاهبانان خويش گفت كه پادشاه را از مردم هر مذهب چاكران است، چه زيان دارد كه از جماعت

ص:38

بابيه نيز جمعى چاكر گيرد.

بالجمله ايشان را محبوس بداشتند و از محبوسين نام هم كيشان ايشان را پرسش نمودند و نام و نشان بيافتند و از دنبال هريك بشتافتند، چندانكه 36 تن ايشان را در زواياى شهر و قرى دستگير ساخته به نياوران آوردند. و ملا شيخعلى كه هر ساعت به جامه [اى] ديگرگونه برمى آمد و پيوسته مخفى مى زيست هم به دست حاجب الدّوله گرفتار شده، به حضرت صدراعظم حاضر ساخت.

و صدراعظم او را بشناخت و فرمود همان نيستى كه در كاشان به نزديك من شتافتى و با شباك تلبيس مرا خواستى بشيفتى، باز اين چه فتنه بود كه آراستى و بيضۀ اسلام را شكستن چرا خواستى. با من بگوى به خانۀ سليمان خان چرا رفتى و با جامۀ علما جام خمر چرا گرفتى.

چون ملا شيخعلى را مجال انكار نبود عرض كرد كه چون در خانۀ سليمان خان مقرّر بود كه يك تن از اصحاب را به نام ابا عبد اللّه الحسين عليه السّلام بخوانند، بدانجا شدم، تا بدانم اگر درخور اين مقام است بدين نام بخوانم و ديگر آنكه من خمر خواره و شراب باره نيستم، لكن چون بدانجا شدم، اصحاب به كار خمر و شراب بودند دل ايشان را شكستن روا نديدم، پس جامى گرفتم و دركشيدم.

حاجى على خان حاجب الدّوله گفت مردم احمق را به قتلگاه مى فرستى و نويد زنده كردن مى دهى، من اينك گوش تو را چاك مى زنم، تو كه احياى اموات توانى كرد، گوش خويش را التيام كن؛ و برخاسته با گزلك خويش گوش او را از بن باز كرد.

مع القصّه صدراعظم از بهر آنكه مبادا از اين گرفتاران يك تن به اشتباه دستگير شده باشد و بى گناه تباه شود، يك يك را با فحص كامل و دقّت نظر و شهود عدل و اقرار به اثم و ثبوت ارتداد تشخيص و تميز داد. ميرزا حسينعلى نورى و ميرزا سليمان قلى و ميرزا محمود همشيره زادۀ او و آقا عبد اللّه پسر آقا محمّد جعفر و ميرزا جواد خراسانى را چون بيعت با اين جماعت و ارتداد در دين به ثبوت شرعى نرسيد،

ص:39

فرمان رفت تا در حبس خانه بازدارند و به حقيقت حال ايشان باز رسند. و ميرزا حسين قمى چون اظهار پشيمانى مى كرد و توبت و انابت مى جست هم محبوس گشت و دربارۀ ديگران فرمان رفت كه به دست جلادان دژخيم بسپارند، تا همه را سر از تن بردارند.

اين هنگام علماى بلد و چاكران درگاه از حضرت شاهنشاه خواستار شدند كه هر كس، اين مردم مرتدّ را كه مخرب دين سيّد انام و قاصد جان شاهنشاه اسلام اند، به دست خويش سر برگيرد، او را ثواب جهاد اكبر باشد. بهتر آن است كه شاهنشاه دادخواه هر يك از ايشان را به دست طايفه [اى] از مردم بسپارد تا عرضۀ هلاك و دمار سازند و در اين ثواب انباز باشند. و ديگر اينكه اين جماعت بدانند كه تمامت مردم ايران در خون ايشان شريكند و هرگز با اين ناراستان همداستان نشوند.

قتل جماعت بابيه به دست بزرگان درگاه و قواد سپاه

شاهنشاه ايران اين سخن را پسنده داشت و صدراعظم نيز خط قبول بر اين منشور گذاشت. لاجرم ملا شيخعلى را روز چهارشنبۀ سلخ ذيقعده علماى شهر حاضر كردند؛ و ديگرباره عقايد او را فحص نمودند و او را كافر و ملحد يافتند و به قتل او شتافتند.

و سيد حسن خراسانى را به شاهزادگان سپردند تا همه گروه او را با تيغ پاره پاره كردند.

و ملا زين العابدين يزدى را مستوفى الممالك و ديگر مستوفيان به صدمات مستوفى متوفى داشتند.

و ملا حسين خراسانى را نظام الملك و ميرزا سعيد خان و اتباع وزارت دول خارجه مقتول ساختند.

و ميرزا عبد الوهاب شيرازى كه در بلدۀ كاظمين يك چند روز خويش را به دعوت طريقت ميرزا على محمّد باب مى گذاشت و فقها از آن بلده به طرد و منعش اخراج كردند به دست جعفر قلى خان برادر صدراعظم و فرزندان او ميرزا على خان و موسى خان و ذو الفقار خان مقتول شد.

و ملا فتح اللّه قمى ولد ملا على صحاف كه بدن مبارك پادشاه را بر زخم گلوله جراحت كرد فرمان رفت تا در نياوران بدن او را از چند جاى سوراخ كردند و بن شمع فرودادند و شمعها را برافروختند. در اين وقت حاجى على خان فراشباشى حاجب الدّوله پشت او را هدف گلوله ساخت و

ص:40

فراشانش با كارد و دشنه پاره پاره كردند.

و شيخ عباس طهرانى را امراى دربار و خوانين والاتبار بكشتند.

و محمّد باقر نجف آبادى را كه به اقرار و اعتراف خويش در مقاتلت مازندران و زنجان با جماعت بابيه حاضر بوده، پيشخدمتان حضور پادشاه تباه ساختند.

و محمّد تقى شيرازى را اسد اللّه خان ميرآخور و رايضان و خدمه باره بند پادشاهى مأخوذ داشته، نخستين نعل اسب بر پاى او بستند و از آن پس با تخماق و ميخ، سر و تنش را درهم شكستند.

و محمّد نجف آبادى را ايشيك آقاسى و جارچى باشى و نسقچى باشى و اتباع ايشان مقتول ساختند.

و ميرزا محمّد نيريزى را كه در تبريز و مازندران و زنجان به اتّفاق جماعت بابيه رزم داده بود ميرزا محمّد خان سركشيك و يوزباشيان و غلام پيشخدمتان نابود نمودند.

و محمّد على نجف آبادى را به دست خمپاره چيان سپردند تا نخست چشم او بركندند و آنگاهش بر خمپاره بسته آتش در زدند.

و سيّد حسين يزدى را عزيز خان آجودان باشى و ميران پنجه و سرتيپان و سرهنگان مقتول ساختند.

و آقا مهدى كاشى را نيز فراشان به قتل آوردند.

و ميرزا نبى دماوندى را به مدرسۀ دار الفنون فرستادند تا معلّم و متعلّم فراهم شده او را پاره پاره كردند.

و ميرزا رفيع نورى را سواره نظام از پاى درآوردند.

و ميرزا محمود قزوينى را جماعت زنبوركچيان به هدف زنبوره بستند و جسدش را با كارد و دشنه از هم باز كردند.

و حسين ميلانى را كه ديهى از توابع اسكوست و جماعت بابيه او را مكنى به حضرت ابا عبد اللّه نموده بودند، سربازان افواج به حكم نيزه پيش كشتند.

و ملا عبد الكريم قزوينى را جماعت توپچيان كه حاضر ركاب بودند مقتول ساختند.

و لطفعلى شيرازى را جماعت شاطران عرضۀ هلاك و دمار ساختند.

و نجف خمسه [اى] را به مردم شهر سپردند تا با چوب و سنگ زمين را از خونش لعل رنگ كردند.

و حاجى ميرزا جانى تاجر كاشى را آقا مهدى ملك التّجّار و ديگر تاجران

ص:41

و بازرگانان هريك جراحتى كردند تا از پاى درآمد.

و حسن خمسه [اى] را نصر اللّه خان سالار خوان و خدمتكاران مطبخ خاص مقتول ساختند.

و محمّد باقر قهپايه [اى] را آقايان قاجار با تيغ آبدار به خاك افكندند.

و صادق زنجانى ملازم ملا شيخ على كه روز نخست در پاى اسب شاهنشاه از پاى درآمد فرمان رفت تا جسد او را به چند پاره كرده، از دروازه هاى شهر بياويختند.

و حاجى سليمان خان را كه خانه اش محط رحال بابيه بود، به اتّفاق قاسم نيريزى كه خود را وصى سيّد يحيى مى دانست برحسب فرمان، آقا حسن نايب فراشخانه به دار الخلافۀ طهران آورد و بدن ايشان را سوراخهاى فراوان كرده بن شمع در برد و شمعها را بيفروخت و اهل طرب را حاضر كرده، با ايشان از ارك سلطانى به ميان شهر و بازار عبور داد و مردم شهر صغير و كبير زبان به لعن و نفرين بگشودند و از بام و در بر سر ايشان خاكستر بباريدند. بدين گونه طىّ مسافت كرده در بيرون دروازۀ شاهزاده عبد العظيم فراشان دژخيم حاضر شده تن ايشان را به چهارپاره كردند و از چهار دروازه بياويختند.

و قرة العين دختر حاجى ملا صالح قزوينى كه از اين پيش در قصه هاى جماعت بابيه شرح حال او مسطور افتاد بعد از قلع و قمع بابيه مازندران، او را به طهران آورده به محمود خان كلانتر شهر سپردند تا نيك بدارد و تاكنون يك سال در خانۀ او محبوس بود و با اين همه گاه گاه كلمات ناصواب از وى اصغا مى رفت، در اين وقت او را از سراى محمود خان بيرون فرستاده، به جهان ديگر جاى دادند.

و از آن سوى چون خبر سلامتى وجود شاهنشاه را مسرعان سبك سير به ممالك محروسه رسانيدند، در همه بلدان و امصار مردم بساط عيش و سرور بگستردند و بدين شكرانه مال فراوان به فقرا و مساكين بذل نمودند و شاهزاده امامقلى ميرزا زرى لايق به درگاه فرستاد.

ص:42

اختلال امور صيد محمّد خان ظهير الدّوله حاكم هرات و تاخت و تاراج تركمانان در اراضى خراسان
اشاره

در خراسان شرقى و اراضى افغانستان، به سبب ضعف امارت صيد محمّد خان - ظهير الدّوله خللى در نظم مملكت پديد گشت و محمّد شيخ مروى 600 سوار از قبايل تركمانان گزيده ساخته، و از كوهستان هرات راه بريده، ناگاه از غوزقان كه 5 فرسنگى شهر مشهد است، سر بركرد و از جماعت تيمورى 1000 سر گاو و گوسفند براند و 600 تن اسير بگرفت و طريق مراجعت برداشت. چون اين خبر به حسام السّلطنه بردند، گروهى از ابطال رجال را برنشاند تا يك شبانه روز از دنبال ايشان بشتافتند و بى نيل مرام مراجعت كردند.

و از جانب ديگر كهندل خان والى قندهار آهنگ تسخير هرات نمود، و نخست پسر خود امير افضل خان را با جمعى از افغانان بر مقدمۀ لشكر به اراضى فراه و سبزار بتاخت و از دنبال او پسران ديگر خويش و غلام محىّ الدّين خان را مأمور داشت و جمعى از بزرگان افغان را با 2000 سواره و 1000 تن پياده و 7 عرادۀ توپ و يك زنبوره ملازم خدمت ايشان ساخت تا به جانب فراه راه برداشتند؛ و از قفاى اين جماعت محمّد صديق خان پسر اكبر و ارشد خود را با لشكر ديگر و توپخانۀ جداگانه به طرف اسفزاز رهسپار داشت و كهندل خان خود نيز به قصد سفر هرات به تجهيز لشكر و ترتيب كماة(1)پرداخت و اين آثار و اخبار در نظم هرات و انقياد قبايل خللى بزرگ انداخت، و صيد محمّد خان در حكومت قبايل ضعيف گشت.

ص:43


1- (1) . كماة: جمع كمى بمعنى قهرمان و شجاع است.

لاجرم 500 تن سوار از افغانان محال هرات نهب و غارت به اراضى خراسان انداختند و غوزقان و نهبندان را منهوب ساختند و 300 تن مرد و زن اسير گرفتند و اطفال شيرخوار را به صحارى و اوديه بريختند و بگذشتند؛ و همچنان جماعتى از زايرين مشهد مقدس [كه] مراجعت به عراق مى كردند و مصطفى قلى خان مقدم و فرج بيگ و آقا بيگ و شاه پلنگ بيگ و عيسى بيگ شقاقى و عيسى بيگ مرندى و رضا قلى بيگ كه 7 تن از غلام تفنگداران شاهنشاه ايران بودند با ايشان كوچ مى دادند، در منزل ميامى 300 تن سوار تركمان با ايشان دچار شد و از در كارزار درآمد.

مصطفى قلى خان تفنگدار چون اين بديد هيچ بيم، از كثرت دشمن نكرد و يك تنه اسب برجهاند و به جانب ايشان حمله برد؛ و مانند برق خاطف و صرصر قاصف، از چپ و راست تاختن كرد و در هر كرى و حمله [اى] تفنگى بگشاد؛ و از تركمانان اسبى و مردى به گرد درآود و چند تن را نيز جراحت كرد؛ و 6 تن ديگر تفنگداران، چون اين جلدى و جلادت نگريستند از سرزنش و شناعت مردم و عيب و عوار خويش بترسيدند، ايشان نيز اسب خود را به مهميز برانگيختند و به ستيز و آويز درآمدند، و با مصطفى قلى خان همدست شدند چند تن را با خاك پست كردند. تركمانان را با ايشان قوّت جنگ و طاقت درنگ نماند، به زحمت فراوان كشتگان خويش را حمل داده، طريق هزيمت پيش گرفتند، و تفنگداران، زايران را با سلامت عبور دادند.

و همچنان بعد از سفر كردن سام خان ايلخانى به دار الخلافۀ طهران گروهى از تركمانان به آهنگ نهب و غارت خبوشان تاختن كردند و يزدان ويردى خان برادر سام خان با جمعى از جماعت زعفرانلو به مدافعه بيرون شده، ايشان را هزيمت دادند و 40 كس از آن گروه را دستگير ساخته، سربرداشتند.

و از جانب ديگر محمّد رحيم خان حاكم بوزنجرد با تركمانان تكه مقاتلتى بزرگ كرد و سر و اسير فراوان گرفته، روانۀ طهران داشت. و از آن پس 40 تن سوار تركمانان به اراضى بيارجمند برآمده 4 تن اسير گرفتند و چون خواستند

ص:44

از حدود بوزنجرد عبور كنند، محمّد رحيم خان آگاه شد و گروهى را برنشانده، ناگاه بر ايشان تاخت و 30 تن از تركمانان را اسير گرفت و اسيران شيعى را آزاد ساخت.

و از جانب ديگر 1000 سوار از تركمان آهنگ شاهرود كرد [ند] و افراسياب خان - نردينى، به مدافقت و مقاتلت ايشان كمر استوار نموده و محمّد ولى خان حاكم استرآباد را نيز آگهى فرستاد تا او نيز جماعتى از سواران را فرمان بكرد تا بيرون تاخته در سرحد گرگان با تركمانان مقاتلت ساختند؛ و ايشان را درهم شكسته هزيمت نمودند.

و ديگر سكنۀ قلعۀ نرق كه از تبعۀ تربت شيخ جام است قانون كرده اند كه زنان ايشان هر سال روز عيد فطر نيم فرسنگ از قلعۀ خويش دور شده، به مسجد نور مى روند و آن روز را به طرب و سرور به پاى برده، شامگاهان باز خانه مى شوند. در اين سال كه روز عيد، بر عادت بدان مسجد شدند 46 سوار تركمان از قبيلۀ آقخال و تكۀ طژنى [تجنى] در اين وقت برسيد [ند] و 30 تن از نسوان را اسير گرفته مراجعت مى نمايند. اين قصه به كريم داد خان هزاره بردند و او بى توانى با جماعتى از مردم خود برنشسته 15 فرسنگ از قفاى ايشان ايلغاركنان برفت و آن جماعت را دريافته از گرد راه جنگ بپيوست و تمامت 46 سوار را دستگير ساخته، روز 12 شوال با كنده و زنجير وارد مشهد ساخت و نسوان را از قيد اسر رها ساخته به قلعۀ نرق فرستاد.

لشكر فرستادن حسام السّلطنه براى تنبيه تركمانان

مع القصّه چون خبر طغيان و عصيان تركمانان و افغانان پراكنده شد، سلطان - مراد ميرزاى حسام السّلطنه كه اين وقت حكومت خراسان داشت، دفع ايشان را واجب دانست. و اسكندر خان پسر حسين پاشا خان مراغه [اى] را به اتّفاق عباسقلى خان - دريجزى با 1000 تن سربار و 1000 سوار و 2 عرادۀ توپ روانه دربند مزدوران داشت تا 8 برج محكم استوار برآوردند و 5000 ذرع ديوار نهادند و 150

ص:45

تن شمخالچى به حفظ و حراست بازداشتند و از آنجا به آق دربند سفر كرده، 4 برج نهادند و 6000 ذرع ديوار برافراشتند و 150 تن شمخالچى بگماشتند و در قراولخانه ميدان نيز يك برج كرد و 10 تن تفنگچى بازداشت.

و ميرزا رفيع خان كه در محال قاينات طريق عصيان و طغيان برداشت، پاشا خان سرتيپ را با 2 فوج سمنانى و 400 سوار و 4 عرادۀ توپ مأمور نمود تا قلعۀ او را به قوّت يورش فروگرفت و ميرزا رفيع خان به هرات فرار كرد و به شفاعت صيد محمّد خان والى هرات جرمش معفو گشت. و پاشا خان و امير اسد اللّه خان حاكم قاينات و عليقلى خان سرهنگ فوج دامغان و مير علم خان پسر امير اسد اللّه خان و ابراهيم خان گنجه [اى] را كه بدان حصن حصين غلبه جستند، كارداران دولت نواخت و نوازش فرمودند و خلعت فرستادند و حدود و ثغور خراسان محط امن و امان گشت.

و در اين هنگام حسام السّلطنه سفر سرخس را تصميم عزم داد و عليقلى خان ميرپنجه و عسگر خان سرتيپ 2 فوج افشار و 1000 سوار خمسه را كه از دار الخلافه رسيده بودند، بفرمود تا تجهيز لشكر و بسيج سفر كنند. چون اين خبر به سرخس بردند اراض خان با 60 تن از بزرگان سرخس به قدم عجل و شتاب به مشهد مقدس آمدند و عليقلى خان ميرپنجه و سام خان ايلخانى و عباسقلى خان دريجزى را از در ضراعت به شفاعت برانگيختند و بر ذمّت نهادند و پيمان دادند كه هرگز سر از فرمان برنتابند و 50 كس از بزرگان ايشان همواره در مشهد مقدّس به گروگان متوقّف باشند و 50 تن از ابطال رجال به ملازمت حسام السّلطنه باز دارند و اسب ايشان را داغ خدمت برزنند. و نيز 100 تن در قراولخانه ها حافظ و حارس ثغور باشند و سجل كردند كه اگر يك تن از مردم سرخس هرگز طريق مخاصمت بردارد اين 100 تن كه در مشهد اقامت دارند، به گناه او هلاك و تباه گردند. آن گاه 70 تن از اعاظم تركمانان مرو طىّ مسافت كرده در مشهد مقدّس

ص:46

به حضرت حسام السّلطنه پيوستند؛ و اظهار اطاعت و انقياد كرده پيمان نهادند كه جمعى از مردم خود را به گروگان بسپارند و در حدود و ثغور خراسان دست تعدّى فرا نبرند.

از پس اين وقايع محمّد كريم ميرزا از قبل على خان حاكم سيستان عريضه [اى] به حسام السّلطنه آورد، به شرح اينكه چون مملكت سيستان از جملۀ ممالك محروسه ايران و مردم اين بلده چاكر و فرمانبردار كارداران ايرانند، نيكو آن است كه لشكر سواره اين مملكت در سايۀ علم شير و خورشيد كه نشان دولت ايران است كوچ دهند، اگر از كارداران دولت اين چاكران به چنين عنايت مفتخر شوند، بر ذمّت نهاده ايم كه در 72 طريق كه محل عبور و غارت اشرار بلوچستان است، كاروانيان و مجتازان را حارس و حافظ باشيم.

لاجرم به خواستارى و شفاعت حسام السّلطنه بيرق شير و خورشيد از كارداران دولت به تشريف او عنايت شد و امير علم خان قاينى و حسن خان جليلوند آن علم را تا سيستان حمل دادند و على خان با حفظ حشمتى كه درخور دولت است پذيره شد. و آن علم را بر سر قلعۀ سه كوهه كه خانه و نشيمن اوست و از معظم قلاع سيستان است نصب كرد، و پسر خود را به اتّفاق پسران دوست محمّد خان سيستانى و ابراهيم خان به همراه مير علم خان روانه نمود تا در شهر مشهد به رسم گروگان اقامت كنند؛ و ملازم خدمت او باشند.

و همچنان شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله فرمانگزار كرمان، بزرگان بلوچستان را احضار كرده، از ايشان پيمان بستد كه ديگر در طرق و شوارع از اشرار بلوچ زحمتى و زيانى به كس نرسد و از اشراف آن قبيله رشيد خان و سيف الدين خان و سالار مهدى خان و اعظم خان و مراد خان را خلعت كرد و شادخاطر به مساكن خويش باز فرستاد.

چون حدود سيستان و تركمان و افغان به نظام شد، صيد محمّد خان والى هرات نيز به نيروى كارداران دولت مستظهر گشت و از آن جانب كهندل خان چنانكه

ص:47

ذكر شد چون اعداد كار كرده، از قندهار به فراه و اسفزاز آمد و از آنجا با توپخانه و سواره و پياده به عزم تسخير هرات تا پل مالان براند. صيد محمّد خان نيز ساختۀ جنگ شد. و از جماعت افغان و هزاره و هراتى لشكرى كرده او را پذيره گشت و رزمى صعب پيوسته كرد. بعد از گيرودار فراوان لشكر قندهار شكسته شد و كهندل خان هزيمت كنان به فراه و اسفزاز مراجعت كرد.

آن گاه صيد محمّد خان برادر خود محمّد صديق خان را با جماعتى از خوانين افغان روانۀ درگاه شاهنشاه ايران داشت و او روز پانزدهم صفر [1268 ه. / 1852 م] وارد دار الخلافۀ طهران گشت و روز نوزدهم به حضرت صدراعظم باريافت. از پس روزى چند به تقبيل آستان شاهنشاه خرسند گشت و چون چند صره زر و سيم در دار الضّرب هرات به نام شاهنشاه ايران مسكوك داشت با عريضه صيد محمّد خان و بسته [اى] چند از بافتهاى كشمير به حضرت شاهنشاه آورد. و نگارندۀ اين حروف به اتّفاق آن جماعت زمين خدمت بوسيده عريضۀ ايشان را دربار عام به عرض رسانيدم و شهريار تاجدار در عشر آخر ربيع الثانى آن جماعت را رخصت مراجعت داد.

و محمّد صديق خان و امير خان و سردار صالح خان و پير محمّد خان و خوشدل خان و دلاور خان و فيض محمّد خان و لشكرى خان و سليمان خان و عيسى خان - ايشيك آقاسى و زينل خان و سرافراز خان و سردار امير خان و سردار تاج خان و امير آخور و ميرزا عبد اللّه منشى و ملا عبد اللّه عم مفتى هرات و 10 تن ديگر از مردم آن بلده به خلاع گرانبها مفتخر و نامبردار شدند و مقرّبان حضرت و صناديد دولت مانند ميرزا كاظم خان - نظام الملك و 30 تن ديگر از اكابر و اشراف، ايشان را به ضيافتهاى بزرگ، هر شب يك تن ايشان را دعوت نمودند و آن گاه رخصت انصراف يافته مراجعت كردند.

و از پس آن شاهنشاه ايران شاهزاده مؤيد الدّوله را از بهر تقديم خدمتى ديگر به دار الخلافه طلب داشت و حكومت كرمان را به محمّد حسن خان سردار ايروانى باز گذاشت و عبد اللّه خان پسرش به منصب ميرپنجگى سرافراز شد و پسر

ص:48

ديگرش يوسف خان منصب سرتيپى افواج كرمان يافت.

وقايع ديگر

و هم در اين سال اسكندر خان زند حكومت مرند يافت و ابراهيم خان يزدى حاكم كاشان گشت و امير علينقى خان وكيل طبس به حكومت آن بلده سرافراز گشت.

و هم در اين سال شاهزاده امام قلى ميرزا فرمانگزار عراقين عرب و عجم به عماد الدّوله ملقب گشت و ميرزا محمّد مستوفى وزير آذربايجان قوام الدّوله لقب يافت.

و هم در اين سال ميرزا سعيد خان كه در پاكى فطرت و صفاى طويت، شناخته حضرت بود و بارها در تقديم خدمت و حسن محاورت با وزراى دول خارجه مجرّب و ممتحن آمد به منصب وزارت دول خارجه سرافراز گشت و حاجى ميرزا محمّد خان كارپرداز دولت ايران از حاجى ترخان مراجعت كرده مورد الطاف شاهانه گشت و نايب اول وزير دول خارجه آمد. و احمد خان نوائى كارپرداز اول دولت ايران از تفليس طريق حضرت دار الخلافه گرفت، و قاسم خان برادر حسينعلى خان معيّر الممالك به جاى او مأمور گشت.

و بيست و نهم جمادى الاولى قولونل [- كلنل - سرهنگ] شيل وزير مختار و ايلچى مخصوص انگليس روانۀ لندن شد؛ و طامسن صاحب منصب شارژدفرى مقيم دار الخلافه گشت. و محمّد خان مصلحت گزار ايران كه مقيم اسلامبول بود، رخت به جهان جاويد برد و حاجى ميرزا احمد خان نايب دوم وزارت به جاى او مأمور شد؛ و ميرزا بزرگ قزوينى كارپرداز ارزن الروم گشت.

و هم در اين سال ملا محمّد مامقانى كه از اجلّۀ علما بود، در آذربايجان وفات كرد و اميرزادۀ بهادر ميرزا در تبريز وفات كرد و سليمان خان سهام الدّوله نيز در تهران هلاك شد.

و هم در اين سال سفير كبير دولت عثمانى احمد وفيق افندى از قبل سلطان روم مأمور به سفر دار الخلافۀ دولت ايران گشت و حيدر افندى مستشار سفارتخانه و عاصم بيگ نايب اول سفارتخانه و خالد افندى نايب دوم و مختار افندى صاحب منصب نظامى و توفيق افندى با 6 تن صاحب منصب ديگر ملازم خدمت او بودند.

ص:49

از قبل كارداران ايران، محمّد حسن خان نايب ايشيك آقاسى باشى به مهماندارى او پذيره شد و همچنان محمّد ابراهيم خان سرهنگ نورى و اسد خان و حسين خان يوزباشى و جماعتى از غلامان و غلام پيشخدمتان او را استقبال كردند. و روز سه شنبۀ پانزدهم ذيقعده تقبيل آستان پادشاهى نمود و از آنجا به حضرت صدراعظم شتافت. و از پس 2 روز صدراعظم او را بازديد فرمود.

و هم در اين سال هنگام تحويل حمل، در بلدۀ شيراز ابرى بالا گرفت و متراكم گشت و تگرگى بباريد كه هريك به مقدار نارنجى بود، و بسيار مردم و مواشى را از گاو و گوسفند بكشت. مرا حديث كردند و ضمانت صدق سخن بر راوى حديث است. همى گفت كه قبايل حومۀ شهر كه در سايۀ خيمه روز گذرانند چون پردۀ خيمه سپر آن بلا نمى توانست بود و آلات نحاس مانند مرجل و طبق بر سر مى گذاشتند و حبّه هاى تگرگ نحاس را درهم مى شكست و حبّه بر سر مردى فرود آمد و هر دو چشمش بيرون افتاد. و هم گفتند يك حبّۀ تگرگ را ميزان زدند هزار مثال برآمد.

مأمور داشتن شاهنشاه ايران عباس ميرزا را به توقف عتبات عاليات
اشاره

از اين پيش مرقوم افتاد كه شاهنشاه ايران برادر كهتر خود عباس ميرزا را به حكومت قم بازداشت و فرمان كرد كه به اتّفاق مادر خود در آن بلده اقامت كند و با موكب پادشاهى كوچ ندهد. و چون مردم مجهول بيشتر به طلب شرّ مجبول اند، پيوسته آشفتگى روزگار و درهم افتادن اشرار و ناامنى خاطر و پريشانى بادى و حاضر را طالب و جالب اند. بعضى از اعيان حضرت و منسوبان خانواده سلطنت از بعيد و قريب به ابلاغ رسالات و مكاتيب والدۀ شاهزاده عباس ميرزا را برمى انگيختند تا از شاهنشاه ايران حشمت و مكانت پسر را هر روز بر زيادت طلب كند؛ بلكه از

ص:50

بهر او ولايتعهد و نيابت سلطنت بخواهد. و اين معنى برقرار است كه در ميان سلاطين قاجار كس ولايتعهد با برادر نگذارد و همچنان مردم ايران سر بدين كار در نياورند؛ و اگر هم از پادشاه طفلى رضيع زينت مهد باشد او را به ولايتعهد بردارند و تاج پادشاهى از گاهوارۀ او درآويزند.

مع القصه چون صدراعظم از اغواى مردم فتنه جوى و پذيرفتن والدۀ عباس ميرزا، كلمات حيلت آميز ايشان را آگهى يافت، بيمناك شد كه مبادا روزى شاهنشاه غيور از برادر رنجه شود و نزديكان او را به شكنجه افكند و يا نيران غضب افروخته كند و جمعى از منسوبان خانوادۀ سلطنت سوخته گردد. لاجرم به صلاح و صواب نزديكتر دانست كه شاهزاده عباس ميرزا را با حشمت و ثروتى كه پادشاه زادگان را سزاوار است به جانب عتبات عاليات كوچ دهد و دست مردم مفسد را كه به تسويلات نفسانى و تخييلات شيطانى سخن كنند از او باز دارد.

پس نخستين نزديك به 100 تن از بزرگان مجرب و چاكران مقرّب را انجمن كرد و با ايشان سخن در ميان گذاشت و پشت و روى اين امر را مكشوف داشت تا تمامت آن جماعت به اصابت رأى و حسن تدبير او را ستايش كردند و آن گاه به دربار شهريار آمده، خواستار شد و محاسن اين انديشه را تكرار داد. چندانكه شاهنشاه ايران ميرزا محمّد خان سركشيك را با جماعتى از غلامان ركابى به دار الامان قم فرستاد و عباس ميرزا را به اتّفاق والدۀ او و تمامت اموال و اثقال و آلات و اوانى زرّين و سيمين [كه] اندوخته داشت روانۀ عتبات عاليات نمود و بر زيادت از اين فرمان كرد تا همه ساله از خراج ايران زرى لايق بدو برند تا به سعت عيش و خصب نعمت معيشت كند و روزگار خود را به كسب علوم و تحصيل آداب خير به پاى برد.

دريافت خلعت

و هم در اين سال روز عيد فطر شاهنشاه ايران صدراعظم را به شمشيرى كه قبضۀ آن به الماس و ديگر جواهر گرانبها مرصع بود، تشريف كرد تا او هنر سيف و علم را با قرطاس و قلم توأم باز نمايد، و غازيان سپاه را چون دبيران درگاه

ص:51

آموزگارى فرمايد. و برادر صدراعظم، ميرزا فضل اللّه خان وزير نظام از آذربايجان 2 عرادۀ توپ 3 پوند كه صنع خاطر او بود و به فرمان او كرده بودند به رسم پيشكش ارسال پيشگاه پادشاه داشت و مورد الطاف و اشفاق آمد و خود نيز روز هفدهم جمادى الاولى وارد دار الخلافه شد و صاحبان مناصب نظامى و مردم سپاهى برحسب فرمان او را پذيره شدند و با حشمتى كه درخور بود درآوردند.

وفيات

و هم در اين سال شاهزاده احمد على ميرزا در دار الخلافۀ طهران به درود جهان كرد.

كاخ اردشير درازدست

و در اراضى شوشتر به جائى كه در روزگار باستان بنيان شهر شوش بوده كاخى از بهمن ابن اسفنديار كه او را اردشير درازدست گويند، از نشيب خاك پديدار شد و 36 ستون دراز بالا از سنگ رخام داشت و چندانكه خشت پخته در آن عمارت به كار رفته بود هريك 68 من به ميزان برآمد و مبلغى زر مسكوك كه نقش آن المنتصر باللّه بود نيز پديدار شد.

ذكر واردات شاهنشاه ايران ناصر الدين شاه قاجار خلد اللّه ملكه در سال 1269 ه. / 1853 م

اشاره

در سال 1269 هجرى چون يك ساعت و 28 دقيقه در شب دوشنبۀ دهم جمادى الاخره از غروب آفتاب سپرى شد، مطابق سنۀ تركى اودئيل، آفتاب از حوت به حمل تحويل داد. ملك الملوك عجم ناصر الدين شاه قاجار جشن عيدى به پاى برد؛ و از پس آن به نظم بلدان و امصار پرداخت. اسكندر خان سردار به حكومت خوى قرين افتخار آمد و چون از قبل رعيّت خوى در حضرت سلطنت اظهار مسكنت كردند ملك الملوك عجم به صوابديد صدراعظم معادل 12000 تومان از خراج ديوانى آن بلده به تخفيف رقم كرد، و نيز مثال داد كه معادل

ص:52

1000 تومان زر مسكوك در تعمير عمارات خوى به كار برد و ميرزا هاشم خان حكومت نهاوند يافت و مير مطلب خان پسرش سركردۀ سوار خزل گشت.

تفويض نيابت صدارت به نظام الملك

آن گاه شهريار تاجدار همى خواست كه صدراعظم دستيارى اختيار كند تا در تقديم خدمت و مصائب امور او را پشتوانى باشد؛ زيرا كه صدراعظم تمامت بلدان و امصار را قراءت مكاتيب و كتابت رسايل و عزل و نصب حكام و زشت و زيباى اهالى و نظام و تعديل امور دول خارجه و ارتفاع خراج ممالك محروسه به نفس خويشتن فاصل حقّ و باطل و كافل و مدبر و مقبل بود. لاجرم به فرمان شاهنشاه فرزند ارشدش ميرزا كاظم خان - نظام الملك كه پسر آن پدر و ثمر آن شجر و جوهر آن گوهر و فروغ آن اختر بود، به منصب نيابت صدارت مفتخر گشت؛ و به شخص دوم ايران ملقب آمد. و حكم رفت كه در تمامت امور مملكت مداخلت اندازد و از غث و سمين بازپرس كند و به نشان تمثال پادشاه و حمايل مخصوص تشريف يافت.

و شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله برحسب فرمان حكمران همدان گشت و عبد الباقى ميرزا پسر خويش را به نيابت حكومت روانۀ همدان داشت و ميرزا فضل اللّه - وزير نظام رخصت مراجعت يافته، به جانب آذربايجان رهسپار گشت. و بعد از ورود به آن اراضى حمزه ميرزاى حشمة الدّوله چند سر اسب جنيبت پذيرۀ او كرد و قايدان سپاه و سران و سركردگان استقبال او را استعجال گرفتند و او را با حشمتى لايق درآوردند.

لشكر كشيدن خان خوارزم به مرو و هزيمت كردن لشكر خراسان او را

و از پس اين وقايع خبر خراسان و فتنۀ مرو چنين بعرض رسيد كه چون محمّد امين خان والى مملكت خوارزم آهنگ تسخير شهر مرو و تخريب آن بلده فرمود و عبد الرحمن كه خليفۀ مرو بود چون اين بدانست، فرزند خود رحمن ويردى را با 50 سوار روانۀ مشهد مقدس نمود و به حسام السّلطنه كه اين وقت حكومت خراسان داشت عريضه كرد كه شهر مرو و محال آن كه از اراضى خراسان و در حوزۀ فرمان شاهنشاه ايران است، اينك به دست محمّد امين خان ويران مى شود، از

ص:53

خويشتن حاكمى برگماريد و رعيّت اين ولايت را از رنج و شكنج مردم ارگنج محفوظ داريد.

حسام السّلطنه صورت حال را به عرض سدۀ سلطنت رسانيد و به صوابديد كارداران دولت عباسقلى خان دريجزى را با 150 تن سوار به حكومت مرو گسيل داشت. هنوز يك ماه به تمام شمرده نشد كه محمّد امين خان بيرق ملك ستانى برافراخت و با 10000 تن سواره و پياده از خيوق بيرون تاخت و همه جا شتابزده طى مسافت كرده به كنار مرو آمد. عباسقلى خان با آن سپاه قليل ساختۀ جنگ شد و از مردم مرو نيز لشكرى بساخت و با خان خيوق چند كرّت مصاف داد و او را از ظاهر شهر بازپس برد. بعد از هزيمت خان خيوق عباسقلى خان مريض گشت و به همان مرض درگذشت.

چون اين خبر به مشهد آوردند حسام السّلطنه پسر او بهادر خان را با 400 سوار به جاى پدر به حكومت مرو فرستاد. بعد از ورود بدان اراضى چون عبور ايشان با لشكرگاه خان خيوق قريب افتاد، محمّد امين خان جماعتى از لشكريان را بر سر راه ايشان فرستاد تا راه ببستند و جنگ در پيوستند. بهادر خان كه تذكرۀ شجاعت بود با قلّت جماعت اسب برانگيخت و خاك معركه را با خون دلاوران درآميخت و سواران خراسانى از يمين و شمال بتاختند و كار جدال و قتال بساختند و از آن محل مخافت بى گزند و آفت گذشته به شهر مرو درآمدند.

مع القصه خان خيوق 3 ماه در اراضى مرو روز گذاشت و بدان بلده دست نيافت.

آن گاه مرض وبا در لشكرگاه او درافتاد و مردم او هر روز از پاى درآمد. اين هنگام ناچار طريق مراجعت گرفت و مير احمد خان جمشيدى را از جانب خويش در قرياب كه 6 فرسنگ تا مرو مسافت است بازداشت و خود تا خيوق عنان نكشيد.

از پس او مير احمد خان از مردم محال مرو و سرخس و اراضى بعيد و قريب به نوا و نويد فريب داد و در قرياب ساكن ساخت، چندانكه 5000 خانوار

ص:54

انجمن كرد، آن گاه به زحمت مردم مرو پرداخت و چندانكه توانست از نهب و غارت دست باز نداشت. و هم مردم مرو به بلاى قحط و غلا مبتلا بودند، از بهر آنكه چند كرّت هنگام حصار گندم و اجتناى اثمار و ضبط غلاّت خان خيوق به مرو مى تاخت و هرچه از باغ و زمين رسته بود مأخوذ مى ساخت و اين وقت يك خروار گندم به 15 تومان زر مسكوك بها داشت.

لاجرم اعيان مرو صورت حال را به حسام السّلطنه مكتوب كردند و او در سدۀ سلطنت معروض داشت و شاهنشاه ايران فرمان كرد تا از خراج ديوان مبلغى زر مسكوك به رسم عطيت به مردم مرو برند. و حسام السّلطنه سپاهى لايق از بهر حفظ و حراست آن اراضى كوچ دهد و چنان افتاد كه قبل از آنكه اين زر و اين لشكر بديشان رسد كاروانى بزرگ از بخارا به جانب مشهد كوچ مى داد و در منزل چهارجو رحل اقامت انداخته از بيم مردم قرياب نيروى درآمدن به مرو نداشتند و از اين طرف مير احمد خان جمشيدى با 1000 سوار اوزبك و ميمنه و سالور از پل تندر سر راه ايشان انتهاز فرصت مى داشت.

بهادر خان حاكم مرو چون اين بدانست حسن خان سبزوارى را با 300 سوار بيرون فرستاد تا در 2 فرسخى چهارجو با مير احمد خان دچار شد. از دو رويه بر صف شدند و جنگ بپيوستند، حسن خان سبزوارى مردانه بكوشيد، 200 تن از سواران او را مجروح و مطروح ساخت و ايشان را به جانب ميمنه هزيمت كرد و 10 نيزه سر از آن جماعت روانۀ مشهد داشت و كاروانيان را به سلامت عبور داد.

اين هنگام 200 تن از بزرگان مرو طريق مشهد گرفته، به حضرت حسام السّلطنه آمدند و به شرط گروگان در مشهد اقامت جستند. لاجرم حسام السّلطنه 3 فوج سرباز خراسان را با 500 سوار و 6 عرادۀ توپ و خمپاره و قورخانه به اسمعيل خان سرهنگ برادر عباس قلى خان ميرپنجه سپرد و به جانب مرو مأمور داشت؛ و خود نيز تا آق دربند كوچ داد و اعيان سرخس را حاضر كرده، ايشان را از عبور لشكر به طرف مرو آگهى داد تا مبادا از قبل خود بيمناك شوند.

ص:55

لاجرم بزرگان سرخس نيز با لشكر كوچ داده در اراضى خود علوفه و آذوقۀ سپاه را آماده داشتند تا كوچ بر كوچ به اراضى مرو درآمدند.

قريب به مرو، 1000 سوار قريابى بر ايشان درآمد؛ و لختى مصاف داده هزيمت شدند و سپاهيان يك شب در كنار آب مرو اوتراق كرده، روز ديگر به شهر درآمدند.

آن گاه حسام السّلطنه بيرق شير و خورشيد با قبّۀ زرناب كه نشان دولت ايران است، به صحبت محمّد خان كندبيلى و امام على بيگ روانۀ مرو داشت و خود از آق دربند مراجعت به مشهد مقدس نمود.

و اين هنگام كارداران دولت او را حاضر حضرت دار الخلافه خواستند و حسام السّلطنه از مشهد مقدس راه برگرفته بيست و پنجم شهر شعبان [1268 ه. / 1852 م] ورود نموده مورد الطاف و اشفاق آمد.

تفويض ولايت دولت ايران به شاهزاده نامدار سلطان معين الدّين ميرزا حفظه الله تعالى
اشاره

يادگار دودمان فريدون و جم، مهين فرزند ملك الملوك عجم، شاهزاده معين الدّين - ميرزا روز يك شنبۀ هفدهم شهر ربيع الثانى در سال 1268 ه. / 1852 م. چهار ساعت از آن پيش كه آفتاب در جهت مغرب افول كند، در دار الخلافۀ طهران متولد گشت. وى نيز مانند پدر تاجدار از دو سوى نژاد پاكش به فتحعلى شاه قاجار پيوسته مى شود. چه مادرش تاج الدّوله كه محجوبۀ ملك و دولت است دختر شاهزاده سيف اللّه ميرزاى پسر فتحعلى شاه است و نسب پدرش شاهنشاه جهان با فتحعلى شاه روشن تر از مهر و ماه است، چنانكه در اين كتاب مبارك رقم شد.

ص:56

مع القصه اين مولود مسعود را به دايه(1) سپردند تا در سراى سلطنت روز تا روز و ماه تا ماه همى باليده گشت و پس از 5 ماه براى تقديم خدمت، ساسان ميرزاى پسر شاهزاده بهمن ميرزاى بهاء الدّوله كه به زينت عقل و حليۀ حسب و زيور ادب و حسن تواضع، آراسته بود تعيين يافت. و روز سه شنبۀ بيست و پنجم شهر رمضان در حضرت شاهزاده لله باشى گشت و به خلعت شاهانه سرافراز شد.

و چون پادشاهان را از وليعهدى گزير نباشد و شاهنشاه ايران در جبين اين شاهزاده افزون از نژاد والدين و كرامت طرفين، آثار سلطانى و كشورستانى مطالعه مى فرمود منشور ولايت عهد از مهد او درآويخت و روز يكشنبۀ بيست و يكم شهر ربيع الاول كه 1269 سال از هجرت نبوى [1853 م] سپرى بود 4 ساعت و 40 دقيقه قبل از غروب آفتاب او را به منصب وليعهدى اختيار فرمود، و در سراى سلطنت جناب اشرف صدراعظم و تمامت شاهزادگان و عموم امرا و اركان دولت و همچنان وزراى دول خارجه انجمن شدند و شاهزاده را با تاج و حمايلى كه مخصوص خلعت وليعهدى است، ساسان ميرزا در آغوش گرفته به ميان انجمن آمد و صدراعظم او را در برگرفته بر سر تختى كه از بهر او كرده بودند جاى داد؛ و تمامت بزرگان سر فروداشته او را به ولايتعهد سلام دادند و از پس آنكه ميرزا كاظم خان نظام الملك به نيابت صدارت كبرى مفتخر شد چنانكه مذكور گشت، وزارت وليعهد نيز با او تفويض يافت.

آن گاه از بهر آگهى سكنۀ ممالك محروسه مناشير پادشاهى رقم شد و به دست مسرعان سبك سير به هر شهر و بلد انفاذ يافت. در همۀ بلدان و امصار، رعات و رعيّت بساط عيش و عشرت گستردند و بدين شكرانه كوس شادمانه نواختند.

سفارت سلطانعلى خان از قندهار به دار الخلافه

و هم در اين سال سردار سلطان على خان پسر كهندل خان والى قندهار از جانب پدر با عريضه و پيشكش، طريق حضرت دار الخلافه گرفت و از راه كرمان طىّ مسافت كرده نوزدهم محرم وارد طهران شد و محمّد خان ميرپنجه و جماعتى از سرتيپان و

ص:57


1- (1) . يعنى پرستار.

سرهنگان و محمّد حسن خان نايب ايشيك آقاسى او را پذيره شدند و با مكانتى لايق درآوردند و روز بيست و يكم محرم [1269 م] او را صدراعظم ديدار كرد و روز بيست و سيم به حضرت شهريار بار جست و پيشكش خويش را پيش گذرانيد؛ و چون آثار صداقت از ديدار او مشهود شهريار افتاد او را به مظفّر الدّوله ملقب فرمود. و همچنان برحسب خواستارى او فرمان شد كه ميرزا رضى خان پسر ميرزا هداية اللّه وزير كردستان كه در مدرسۀ دار الفنون از مرتبۀ تعلم به مقام تعليم ارتقا يافته بود، به اتّفاق او مأمور شد كه سفر قندهار كرده، در آنجا از مردم دلاور چند فوج گزيده كند و رسم جنگ و نظام ايشان را بياموزد. و كارداران ايران معادل 4000 تومان زر مسكوك و 1000 قبضۀ تفنگ براى ساز و برگ سرباز او را سپردند و سجلّى بر ذمّت كهندل خان مقرّر داشتند كه آن جماعت سربازى كه ميرزا رضى خان به نظام مى كند روانۀ درگاه پادشاه دارد تا همواره، در دار الخلافۀ طهران ملازم خدمت باشند، الا آنكه در قندهار حاجتى افتد، آن هنگام سرباز قندهارى و بر زيادت از آن، افواج نظام ايران چندان كه حاجت باشد روانۀ قندهار خواهد گشت؛ و اگر يك تن از سرداران قندهار روى دل از دولت ايران بگرداند، كهندل خان و فرزندان او دفع او را واجب خواهند داشت.

مع القصه ميرزا رضى خان بعد از طىّ مسافت و درآمدن به قندهار يك سال و چند ماه در آن بلده اقامت جست و دو فوج سرباز به نظام كرد. اين امر بر بعضى از كاركنان انگليس ثقيل افتاد و چندكس به نزد او فرستاده خواستند تا او را به نويد بفريبند و روى دل او را از دولت ايران بگردانند و با او گفتند:

چون تو به طريق سنت و جماعت همى شوى و مردم ايران بيشتر شيعى مذهب اند بهتر آن است كه پشت با ايشان كرده، سفر بمبئى پيش گيرى تا از دولت انگليس بهره به كمال يابى.

چون چند تن از مردم قندهار نيز تقويت مردم انگريز مى كردند كار بر ميرزا رضى خان دشوار افتاد لاجرم بر اسب چاپاران سواره شده از راه بلوچستان با جامۀ ديگرگون به كرمان آمد.

ص:58

غلامحسين خان سپهدار كه حكومت كرمان داشت او را نوازش و نواخت فرمود و معادل 1000 تومان او را ساز و سامان داده، روانۀ دار الخلافه نمود؛ و از آن پس مأمور به سفر هرات شد چنانكه در جاى خود مذكور مى شود.

مع القصه شاهنشاه ايران به صلاح و صوابديد جناب اشرف صدراعظم، مظفّر الدّوله را با 40 تن از همراهان او هنگام مراجعت خلعت فرمود و افزون از 2000 تومان زر مسكوك عطا كرد و همچنان از بهر سردار كهندل خان و برادرانش رحم دل خان و مهر دل خان جداگانه تشريفات ملكانه انفاذ يافت.

و چون شير على خان پسر دوست محمّد خان والى كابل با عمّ خود كهندل خان زلال صفا و صفوت را به خار و خاشاك مناجزت و معادات مكدّر داشت و آغاز خصومت و مبارات نمود، شاهنشاه ايران عبد اللّه خان سيستانى را با منشورى چند مأمور فرمود تا ايشان را ديدار كند و اين كردار نابهنجار از ميانه برگيرد.

و هم در اين سال كارداران دولت كالسكۀ سوارى به صحبت شعبانعلى خان از براى صيد محمّد خان ظهير الدّوله والى هرات انفاذ داشتند و بدين ملاطفت استقلال و استبداد او را در حكومت بر زيادت كردند. چون شعبانعلى خان به ظاهر هرات رسيد، صيد محمّد خان به اتّفاق اعيان و اشراف هرات پذيره شد و بدين شكرانه مسافتى بعيد را پياده درنورديده و سردار امير خان را با اسبهاى ختلانى و اشياء نفيسه روانۀ دار الخلافه داشت. بعد از رسيدن امير خان به دار الخلافه و رسانيدن عريضه و پيشكش، به مرض وبا مبتلا شده وداع جهان گفت. كارداران دولت، محمّد خان برادر او و خوشدل خان پسر او را به عطيت و خلعت خوشدل ساختند و ظهير الدّوله را نيز به مصحوب ايشان تشريف فرستادند.

ص:59

سفر كردن سلطان سلاطين ايران به چمن سلطانيه و انجمن شدن سپاه سواره و پياده در لشكرگاه سلطانى
اشاره

از اين پيش در ذيل احوال جناب اشرف صدراعظم رقم شد كه شاهنشاه ايران تصميم عزم داد كه روزى چند سراپردۀ سلطانى را در چمن سلطانيه افراشته دارد و بيشتر سواره و پيادۀ سپاه را در يك انجمن عرض دهد. از اين جا است كه سلاطين ايران در تحويل ييلاق بيشتر وقت در چمن سلطانيه اوتراق كردند؛ و روزگارى مى رفت كه به خواستارى كارگزاران دولت روسيه، سلاطين ايران سفر سلطانيه را آهنگ نفرمودند تا مبادا در حدود و ثغور مملكت روس فتورى باديد آيد. در اين وقت كه اتّحاد دولتين ارتفاع ذات بين مى داد، به صوابديد صدراعظم ملك الملوك عجم آهنگ آن اراضى فرمود.

در اين وقت كارداران دولت عثمانى انديشناك شدند كه مبادا از اين لشكر كه در سلطانيه انجمن مى شود جماعتى به ملك روم تاختنى كنند و از اين بيهوده روى كه در اراضى قطور كردند چنانكه بدان اشارت شد كيفرى كشند. لاجرم وزراى دولت روس و انگليس را برانگيختند تا از در خواستارى بيرون شده، شاهنشاه را از تقديم اين سفر باز نشاند.

مع القصه به تحريك احمد وفيق افندى سفير دولت روم، وزير مختار روس دالغوركى و شيل صاحب وزير مختار دولت انگليس، به حضرت جناب اشرف صدراعظم به دستيارى رسل و رسايل عديده ابلاغ دادند كه:

صواب آن است كه ملك الملوك عجم سفر سلطانيه را به ديگر وقت حوالت فرمايد و وحشت خاطر كارداران روم به ترك اين ركضت بزدايد.

و ديگر آنكه اين هنگام كه مرض وبا را در اين مملكت طغيانى به نهايت است چندانكه مردم پراكنده باشند كمتر زيان بينند، همانا 100000 مرد لشكرى

ص:60

به يك جاى انجمن كردن و به دست وبا از پا درآوردن در شريعت سلطنت قرين ميمنت نخواهد افتاد.

سه ديگر آنكه چون دشمنى لواى خصومت نيفراخته و حديث خطبى [و] عظيم امرى واجب نشناخته چرا بايد خزانۀ پادشاه را كاست و لشكرى بدين شگرفى آراست.

چون ابلاغ اين كلمات در چند ماه تكرار يافت، جناب اشرف صدراعظم بدين گونه پاسخ فرستاد كه:

نخستين كارداران دولت عثمانى چرا بايد به تسويلات نفسانى عهود و مواثيق دولت ايران را كه چون كوه گران سنگ هرگز متزلزل نشود حمل كاهى نگذارند و چنان دانند كه پادشاه قوى بازو خصمى خود را با دولت روم پوشيده مى دارد تا روزى مغافصة اين راز را از پرده بيرون افكند، با اينكه ما كس به وزير بغداد فرستاديم و پيام داديم كه اينك 20 فوج سرباز ايران قريب به اراضى عراق عرب روز مى گذراند اگر شما را حاجت افتد ايشان را حاضر داريد و به نظم قبايل اعراب كه يك نيمۀ مملكت شما را خراب دارند بگماريد تا چندين آشفته نباشند. همانا كارداران دولت روم چون احقاق حقوق دولت ايران را نكرده اند و در ضبط قطور و ديگر كارها نابهنجار رفته اند از كيفر كردار خويش ايمن نيستند و با ما هميشه به سوءظن قدم زنند.

و اينكه گفتيد چرا از بلاى وبا برحذر نيستيد و در چنين داهيه اين سفر خواهيد كرد؟ همانا آن هنگام كه شاهنشاه بسيج اين راه فرمود بلاى وبا ظهورى نداشت و اكنون روا نباشد كه اين گونه حوادث در عزم شاهانه فتورى اندازد و پادشاه را از آهنگ خويش باز دارد تا هر ساعت مردمان در اوامر و نواهى شاهانه منتظر بدآئى باشند.

و اينكه از بذل خزانه و نقصان اندوخته در تجهيز لشكر و بسيج اين سفر تنبيهى كرديد از در مهر و حفاوت است. لكن اين گونه خرج را پادشاهان دخلى شمارند و سلاطين ما تقدم حكمتى انديشيده اند و هرگاه سفرى از بهر جنگ واجب نشده است كوچ دادن به ييلاق و قشلاق را پيش گذاشته اند تا لشكر از

ص:61

اعداد سفر بازنماند و از آلات و ادوات حرب و ضرب تهى دست نشود تا ناگاه درماند و در تنگناى وقت، تدارك نتواند چنانكه سلطان قاجار فتحعلى شاه، همه ساله سفر سلطانيه از اين روى همى كرد و نيز ما را با شما كه وزراى روس و انگليس هستيد سخنى ديگر است و آن اين است كه چه پيش آمد كه 30000 تن لشكر عثمانى به اراضى وان همى كوچ داد و آناطولى لشكرگاه كرد و هرگز با ايشان اين گونه محاورات و مناظرات نيفكنديد.

صورت دستخط شاهنشاه ايران به وزراى دول خارجه

بالجمله چون سخن بدين جا رسيد و روزى چند كار بدين گونه همى رفت، به خواستارى جناب اشرف صدراعظم، ملك الملوك عجم بدين شرح دستخطى رقم فرمود و به وزراى مختار روس و انگليس فرستاد تا يك باره مطمئن خاطر شدند.

همانا به كلمات ملكانه وزير مختار را مطمئن فرموديم و هم اين خط مى نگاريم و مؤكد مى داريم كه سفر كردن مادر چمن سلطانيه براى سير در ممالك داخله و عرض دادن سپاه است و هرگز در اين سفر لشكر سلطانى به اراضى دولت عثمانى تاختن نخواهد كرد و از انديشۀ ما سفراى مقيم دار السعادة اسلامبول را نيز آگهى بدهيد تا مطمئن خاطر باشند.

مع القصه از آن پس شهريار تاجدار، عزيز خان آجودان باشى را كه تاكنون در تقديم خدمت گوى مسابقت از اكفاه ربوده داشت، به خواستارى صدراعظم مورد اشفاق شاهانه نمود و او را به منصب سردارى كل عساكر منصوره سرافراز فرمود و به نشان تمثال شاهنشاه كه به الماس گرانبها ترصيع داشت و حمايلى كه مخصوص اين منصب است تشريف كرد و او را با جماعتى از امراى تومان و ميران پنج و 30 عرادۀ توپ و گروهى از سوار و پياده به منقلاى لشكر روان داشت.

و نيز فرمان رفت كه از ممالك محروسه سرباز و سوار به جانب چمن سلطانيه سفر كرده، در 20 شهر ذيقعده در آنجا حاضر باشند و سردار كل 20 روز از آن پيش كه شاهنشاه ايران جنبش كند كوچ بر كوچ تا چمن سلطانيه عنان باز

ص:62

نكشيد و لشكرى كه در آنجا انجمن بود، قبل از ورود موكب پادشاهى عرض داد 50000 تن به شمار آمد، پس ايشان را به نظام بداشت و خيمه ها را طناب با طناب پيوسته كرد.

و از اين سوى شهريار تاجدار روز سه شنبۀ 17 ذيقعده از دار الخلافه خيمه بيرون زد و جناب اشرف صدراعظم و گروهى از شاهزاده گان و بزرگان و قواد سپاه و اعيان درگاه و توپخانه و زنبوركخانه و سپاه سواره و پياده به ملازمت ركاب در قريۀ اميرآباد فرود شدند. با اينكه در اين وقت مرض وبا در بيشتر ممالك ايران روز تا روز فزونى داشت؛ و مردم لشكرگاه نيز بدان بلا مبتلا بودند در عزم شاهنشاه فتورى راه نكرد و از اميرآباد كوچ بر كوچ تا قزوين براند. خسرو خان گرجى كه در قزوين حكومت داشت، تقديم خدمت كرد و تا خرّم دره ملازم ركاب بود.

و از آن جانب امير اصلان خان حاكم خمسه تا منزل سياه دهن پذيره گشت و موكب پادشاهى روز 4 ذيحجه، به چمن سلطانيه درآمد. سردار كل با توپخانه و تمامت سواره و پياده يك فرسنگ استقبال كرد و از دو رويه سپاه بر صف شد و شاهنشاه 5 ساعت قبل از غروب آفتاب از اسب پياده شده و بار عام بداد و بر رسم نظام 110 توپ بگشادند.

عيسى خان والى گيلان و بزرگان آن اراضى از راه برسيدند و زمين خدمت ببوسيدند و حمزه ميرزاى حشمة الدّوله و ميرزا فضل اللّه وزير نظام و ميرزا محمّد قوام الدّوله نيز از آذربايجان حاضر ركاب شدند و طامسن صاحب شارژدفر دولت انگليس از دار الخلافه سفر سلطانيه كرده، ملازم خدمت شد و در آن ساحت فسيح و عرصۀ وسيع همه روزه هفتاد و هشتاد هزار سواره و پياده به قانون نظام رده بركشيدند و صف برزدند و هنرهاى خويش را در كار حرب و ضرب باز نمودند و شاهنشاه بيشتر وقت به ميان ايشان عبور همى كرد و هركس را به كارتر يافت به بذل و عطا نيكوتر بنواخت. و روز عيد اضحى كه بار عام بود بزرگان حضرت و دبيران درگاه و افراد سپاه به تقبيل سدۀ سلطنت

ص:63

حاضر شدند و يك ميل در ميل از چند جاى صف راست كردند و شاهنشاه را به تحيّت و تهنيت سلام دادند.

از پس آن، روز تا روز مرض وبا فزونى گرفت و بسيار كس از لشكريان نابود گشت.

عباسقلى خان جهان بيگلوى ميرپنجه و ميرزا ابراهيم خان دريابيگى نيز درگذشتند، با اين همه يك تن از لشكرگاه قدمى كناره نتوانست گرفت.

در اين وقت صدراعظم پراكنده ساختن اين سپاه را به صواب نزديكتر دانست و به خواستارى او شاهنشاه طريق مراجعت گرفت و محبعلى خان ميرپنجه را با چند فوج به مقدمۀ لشكر روانۀ دار الخلافه داشت. و شاهنشاه بعد از گستردن بساط عيد غدير نيز بسيج راه كرد و بعد از ورود به قزوين حمزه ميرزاى حشمة الدّوله را رخصت مراجعت به آذربايجان داد و حاجى ميرزا محمّد خان نايب اول وزارت دول خارجه به دبير مهام - خارجه ملقب شده با حشمة الدّوله راه برگرفت. و موكب پادشاهى شهر ذيحجه وارد دار الخلافۀ طهران گشت.

وفيات

و هم در اين سال آقا سيد محمّد مجتهد خمسه [اى] رخت به سراى جاودانى كشيد. و على خان سوادكوهى به مرض وبا درگذشت، و به جاى او ميرزا كريم خان حافظ و حارس سراى سلطانى گشت. و ميرزا احمد خان پسر محمّد رضا خان فراهانى نيز دم بگسست و پدرش پس از چند روز با پسر پيوست. و ملا محمّد على مجتهد استرآبادى وداع جهان گفت و شاهزاده اسمعيل ميرزا به جنان جاودانى خراميد. و جهانگير ميرزاى عمّ شهريار كه به جانب مكه معظمه رهسپار بود در بلدۀ خوى به مرض رعاف مبتلا گشت؛ و هم بدان مرض درگذشت.

زلزله شيراز

و هم در اين سال شب چهارشنبۀ 25 رجب [1269 ه/ 1853 م] در بلدۀ شيراز چنان زمين متزلزل شد كه بسيار از خانه هاى مردم از بن برآمده از جائى به جائى افتاد؛ و از زمين آن خانه آبى به نهايت عفن بجوشيد و 12000 كس از آن زلزله هلاك شد. و اگر كسى در محلت ديگر آن شب را به صبح آورد و زنده بود چون به محلت

ص:64

خود بازگشت محل خانه خويش را ندانست، و چون مردم به كفن و دفن اين همه مرده توانا نبودند، از بوى مردگان هوا عفن گشت و بسيار كس نيز به مرض مطبقه و محرقه جان بداد. و در چنين داهيۀ دهيا، دزدان پند نگرفتند و اموالى كه از مردگان و زندگان به جاى بود در مى ربودند و مردم بيچاره را در چنين بلاى خونخواره انديشۀ مال نبود كه از دنبال ايشان بروند.

احتجاج جناب اشرف صدراعظم با وزراى دول خارجه در خصوص افراختن بيرق دولت ايران و روم در دار الملك دولتين
اشاره

چون بر قانون است كه ايلچيان دول متحابه و سفراى ايشان آن گاه كه در دار الملك دولتى از دول آسيا رحل اقامت افكنند، در هر سرائى كه سكون اختيار كنند، بيرقى افراشته دارند و شادروانى كه نشان دولت خويش بر آن كرده اند از فراز بيرق درآويزند. چنانكه وزراى مختار دولت روس و انگليس و فرانسه در حضرت دار الخلافۀ طهران بدين گونه زيستن دارند. اما سفير هيچ دولتى در دار السعادۀ اسلامبول علم خويش افراخته نساخته، چه از نخست روز اولياى دولت سلاطين روم بر اين قانون نبوده اند و سخن بر اين نهاده اند كه به حفظ حشمت شريعت و تقويت اسلام رايت جماعتى كه بر دين ما نروند در نفس اسلامبول افراشته نبايد داشت و بر تشييد اين مبانى و اسكات وزراى دولت متحابه با دولت ايران نيز همين معاملت كردند و جهت جامعه اسلام را رعايت نفرمودند. لاجرم نه ايلچى روم در دار الخلافۀ طهران بيرقى افراخت و نه سفير ايران در روم نصب رايتى كرد.

اين ببود تا احمد وفيق افندى سفير كبير دولت عثمانى به درگاه سلطانى آمد، بعد از ورود به دار الخلافۀ طهران به نزديك كارداران دولت پيغام كرد كه من با اتّحاد دولتين و جهت جامعۀ اسلام بيرق دولتى افراشته خواهم داشت. كارداران دولت

ص:65

ايران از قبول اين مسئول ابا و استنكاف فرمودند و سفير كبير دولت عثمانى الحاح و اصرار همى نمود.

چون جناب اشرف صدراعظم خواست به قانونى كه رسم دولت و ياسائى كه سنت سلطنتت است او را پاسخ گويد، وزراى دولت روس و انگليس را در ميانه حكم ساخت و به دولغاروكى وزير مختار روسيه و شيل صاحب وزير مختار انگليس روز سه شنبۀ 18 شهر صفر [1269 ه/ 1853 م] اين خبر فرستاد كه:

شما نيك آگاهيد كه در ميان دولت ايران و روم با قدمت اتّحاد و سابقۀ وداد هيچگاه نبوده كه سفير ايران در دار السعادة اسلامبول يا ايلچى روم در دار الخلافت ايران نصب رايتى كنند يا علمى افراخته دارند و در اين ازمنه متقاربه بسيار كس از اسلامبول به سفارت ايران رسيد مانند اسعد - افندى و كمال افندى و صارم [افندى] و سامى افندى و نامق افندى و هيچ يك از ايشان در طلب اين نام و نشان برنيامدند. و اين هنگام كه احمد وفيق - افندى ايلچى كبير دولت روم از راه برسيد، بى توانى پيام كرد كه من رايت دولت خويش را در سراى سفارت بلند خواهم داشت.

كارداران دولت پاسخ فرستادند كه: چون استقرار اين كار امر حادث است بى آنكه بين دولتين به ابلاغ رسالات و ارسال مكاتيب اين سخن به پاى رود و بر رسم قواعد دولتى قرار پذيرد، نزديك اولياى دولت به امضا نخواهد رفت. ايلچى كبير بدين پاسخ جواب نگرفت و بر عجلت و شتاب بيفزود.

لاجرم شما را كه بين [دو] دولت ميانجى بوده ايد بر رسم ياساى دولت ابلاغ مى كنيم كه اگر بيرق دولت عثمانى در پايتخت ايران افراشته شود و كارداران دولت ايران حفظ حشمت دولت روم را واجب شمارند و از در طرد و منع بيرون نشوند، امضاى اين قضا تا وقتى است كه فرستاده ما تا سور اسلامبول به قدم عجل و شتاب طىّ مسافت كند و محمّد خان مصلحت گزار دولت ايران را آگهى برد تا بى توانى بيرق دولت را در سور اسلامبول افراخته كند. هرگاه كارداران دولت عثمانى از در منع بيرون نشوند هر دو بيرق افراخته خواهد بود و اگر نه بيرق دولت روم را فرود خواهيم داشت.

ص:66

مع القصه احمد وفيق افندى چندان شيفتۀ انجام اين امر بود كه بى اجازت اولياى دولت رايت خويش را برافراشت. كارداران دولت ايران او را به حال خويش بگذاشتند و بى توانى ميرزا لطفعلى تفنگدار پادشاهى را مأمور سفر اسلامبول فرمودند و محمّد خان مصلحت گزار را حكم فرستادند كه رايت دولت ايران را در خانۀ سفارت افراخته كند و دولغاروكى و شيل صاحب نيز با ايلچى روس و انگليس كه در سور اسلامبول اقامت داشتند مكتوب كردند و ايشان را از اين قصه آگهى دادند.

ميرزا لطفعلى راه برگرفت و بعد از رسيدن به اسلامبول منشور خويش را برسانيد و ايلچيان روس و انگليس از قضيه آگاه شدند، و محمّد خان مصلحت گزار بى آنكه لحظه [اى] كار به تسويف كند، رايت دولت ايران را در اسلامبول از دار سفارت برافراخت.

و چون اين حديث مكشوف افتاد ناظر امور خارجه در رد و منع او به رسم و ياساى دولتى او را مكتوبى كرد و خير الدين پاشا را به خانه سفارت فرستاد و پيام داد كه كارداران دولت عثمانى هرگز بدين كار سر در نخواهند آورد و اين ثقل بر خاطر نخواهند گذاشت و ايلچيان روس و انگليس نيز بدو نامه كردند و او را از افراختن رايت دفع دادند و در پايان امر سخن بر اين نهادند كه محمّد خان بيرق خويش را فرود آورد و بباشد تا در دار الخلافۀ طهران به صلاح و صوابديد وزراى مختار روس و انگليس اين سخن به پاى رود.

محمّد خان صورت حال را عريضه كرده انفاذ دار الخلافۀ طهران داشت و جناب اشرف صدراعظم وزراى دول خارجه را پيام فرستاد و آگاهى داد كه منشور شاهنشاه ايران بيرون اين شرايط صادر نخواهد گشت، نخست آنكه رايت دولت ايران در سور اسلامبول و بيرق دولت عثمانى در پايتخت طهران افراخته باشد و اگر نه هر دو رايت فرود خواهيم داشت. سه ديگر آنكه سفارتخانۀ دولتين را در دار الملك به اختيار كارداران دولت باز مى دهيم به هركجا كه خواهند از دور و نزديك بنمايند، اين هنگام اگر اولياى دولت عثمانى بيرون اسلامبول سفارت خانه ايران را بگذارند

ص:67

و اجازت بركشيدن بيرق دهند و ما نيز با ايشان همان معاملت خواهيم كرد.

دولغاروكى و شيل صاحب پاسخ فرستادند كه اين سخن را پوشيده نتوان داشت كه دولت ايران را در سور اسلامبول علم افراخته مى بايد و حقّ اوست؛ لكن گاهى مصلحت وقت واجب مى دارد كه كس به طلب حقّ خويش بيرون نمى شود. چنانكه بسيار افتاده است كه دولتهاى بزرگ فرنگستان دانسته از حقّ خويش دست بازداشته اند و چون تاكنون هيچ يك از دول فرنگستان در نفس اسلامبول علمى نيفراخته اند در چشم ايشان عظيم مى نمايد كه دولت ايران نصب رايت خويش كند. صواب آن است كه شما نيز اين سخن نگوئيد و از 5 دولت فرنگستان برترى نجوئيد.

جناب اشرف صدراعظم گفت بيرق از ملزومات خانۀ سفارت است و سفارتخانه ايران از نخست روز در دار السعادة اسلامبول بوده و در چشم اهالى دول خارجه عظيم ننموده، بيرق كه جزو خانۀ سفارت است چرا بايد بزرگ بنمايد و همچنان كارداران دولت عثمانى آن روز كه سفارتخانۀ ايران در سور اسلامبول مى نهادند، مى بايد به دقّت نظر بروند، بعد از استقرار خانه سفارت افراشتن بيرق احداث طعن و دق نكند و احمد - وفيق افندى سخن بر اين دارد كه دولتين ايران و روم با يكديگر از در محاذات و مساوات باشند و جانب يكديگر را در برابر هيچ مهر و حفاوتى فرونگذارند و اينك ما او را در افراختن بيرق دفع نداديم و مهلت نهاديم تا از اسلامبول خبر بياورند و اين نسبت به سفارت دولت عثمانى بهرۀ بزرگ بود، آيا در ازاى اين بهره ما را چه نصيبه خواهد كرد، بالجمله هرگز دولت ايران از حق خويش دست باز نخواهد داشت و بيرق او را افراخته نخواهد گذاشت.

وزراى روس و انگليس گفتند سخن شما بر حق است؛ لكن در كار بيرق چنان افتاده است كه اگر شما در اسلامبول نصب رايت كنيد از 5 دولت فرنگستان مستثنى و متفرد خواهيد بود و حمل اين استثناء بر دول خمسه صعب مى نمايد.

جناب اشرف صدراعظم فرمود جهة جامعۀ اسلاميه در پاسخ اين سخن

ص:68

برهانى قاطع است، چه در بسيار از امور رسوم سفارتى و ديگر معاملات ما از شما مستثنى و متفرديم، نخستين از عهود سالفه و ازمنۀ ماضيه در سور اسلامبول خانۀ سفارت بوده و شما را اين نيست؛ بلكه آن روزگار شما را هيچ سفيرى و مأمورى نبوده؛ و ديگر آنكه سلاطين شما كه بزرگترين بيشتر از سلاطين جهانند امروز هيچ يك را در مكۀ معظمه به مسجد الحرام راه نگذارند و كمتر كس از رعيّت ايرانى بى كلفت و زحمت بدانجا درآيد و از بهر او ردّى و منعى نباشد و از اين گونه چيزها بسيار است كه ما از شما منفرد و متفرديم، شما چرا اين همه را از پس پشت انداختيد و به افراختن علم پرداختيد. مع القصه سخن مختصر خواهم كرد آيا سخن ما در افراختن بيرق از در حقّ باشد يا فزونى طلبيده باشم ؟

وزراى روس و انگليس ناچار گفتند در اين امر شما را حقى بود.

صدراعظم در پاسخ گفت دولت ايران از حقّ خود نخواهد گذشت و شما را كه در ميانه ميانجى بزرگيد چه افتاده كه آن كس را كه زياده طلبى كند از طلب بيهوده باز نمى داريد؟

گفتند اگر رضا مى دهيد ما صورت حال را به كارداران دولت خويش معروض مى داريم تا بدانيم كه سخن ايشان بر چه خواهد رفت.

صدراعظم فرمود ما را بدين كلمات مماطله ندهيد كه از طلب حقّ خويش تقاعد نخواهيم ورزيد، شما خود صورت دولتيد و از قبل دولت در دار الخلافه اقامت داريد.

بالجمله بعد از گفت و شنود فراوان در پايان امر كار بر اين نهادند كه بيرق دولت ايران در سور اسلامبول و رايت روم در دار الخلافۀ طهران در نصب عمود و كشيدن شادروان و فرود آوردن و فرونهادن متساويان باشند و هيچ يك را بر آن ديگر فضلى و فضيلتى نباشد. و هنگام مراجعت احمد وفيق افندى به دار السعادة اسلامبول به خواستارى او در ميانه بدين روش نگارشى رفت. خطى از كارداران دولت ايران گرفت و سجلى به خط و خاتم خويش بسپرد كه طرفين را در افراختن بيرق در سور اسلامبول و دار الخلافۀ طهران به شرط برابر داشتن محل سفارت و متساوى بودن حدود اين امر كراهتى نخواهد رفت و تاكنون به افراختن علم كه از شادروان

ص:69

عريان است فرستادگان دولتين در دار السعادة اسلامبول و دار الخلافۀ طهران قناعت جسته اند.

و چون در گفت و شنود جناب اشرف صدراعظم با وزراى دول خارجه، ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه نيز متصدى مناظرات و ميانجى محاورات بود و فطانت طبع و رزانت رأى او در حضرت پادشاه آشكار گشت، نشان درجه اول سرتيپى و حمايل سرخ تشريف يافت.

بازگشت ميرزا حسين خان از سفارت پطرزبورغ

هم در اين سال ميرزا حسين صدر ديوانخانه سفير مخصوص كه سفر پطرزبورغ كرد چنانكه مرقوم شد روز يكشنبۀ غره شهر ربيع الثانى وارد دار الخلافۀ طهران گشت و برحسب فرمان جمعى از دبيران حضرت پذيرۀ او شدند. غراف صاحب و چند تن از صاحبان مناصب سفارت روسيه نيز او را استقبال كردند. يرملوف صاحب و دو تن ديگر از اعيان دولت روسيه كه با او همراه بودند، درآمدند و در پنجشنبۀ پنجم ربيع الثانى پرنس دالغوركى وزير مختار روسيه، يرملوف و آن دو تن ديگر را كه از جانب پرنس ورانسوف جانشين مملكت قفقاز مهماندار سفير مخصوص ايران بودند، حاضر درگاه شاهنشاه ايران ساخت تا تقبيل سدۀ سلطنت كردند. و سفير مخصوص چون كار اين سفارت نيك به پاى آورده بود عضد الملك لقب يافت.

و هم در اين سال اسد اللّه خان امير آخور حكومت همدان يافت و ملقب به معتمد الملك آمد و جهانسوز خان برادرزاده اش امير آخور گشت و همچنان نصرة الدّوله فيروز ميرزا برحسب فرمان از فارس حاضر دار الخلافه گشت و به نيابت وليعهد دولت ايران شاهزاده معين الدين ميرزا روانۀ آذربايجان شد.

ملقّب شدن ميرزا صادق مستوفى به قايم مقام

و ميرزا صادق مستوفى برادرزادۀ صدراعظم ملقّب به قائم مقام آمده وزارت آذربايجان با او تفويض يافت و با نصرة الدّوله راه برگرفت و بعد از ورود به آذربايجان حكام و عمال بلاد و امصار آن مملكت را حاضر كرده، از جمع و خرج هر محل بازپرسى به سزا كرد و هركه با رعيّت از در اجحاف

ص:70

و تعدى رفته بود، حكم به عزل و عزلت فرمود. و از قبل نصرة الدّوله به هر بلدى رقمى انفاذ داشت تا در مساجد جامعه بر فراز منبر مردمان را نهى كردند كه از آن جريده كه كارداران دولت در ارتفاع منال ديوانى هر شهر و ديه نهاده اند هيچ حاكم و عامل رخصت ندارد كه حبّه و دينارى برافزون طلب كند؛ و هيچ رعيّت را اجازت نيست كه بر زيادت از آن بر ذمّت نهد. و به صدور اين احكام مردم را از تعدّى عمال و حكام آسوده ساخت و منال ديوان را به رفق و مدارا طلب داشت و قبل از اجتناى اثمار و حصاد جو و گندم مردم را آزرده نفرمود. و از اين روى اهالى آن مملكت ايمن و آسوده شدند.

مأمور شدن عزيز خان سردار كل به آذربايجان

و هم در اين سال چون ميان دولت روسيه و كارداران دولت عثمانى كار بر خصومت مى رفت و اهالى دولت فرانسه و انگليس نيز با دولت عثمانى متّفق شده، سپاه به حدود روس براندند. چنانكه تفصيل اين قصه در ذيل تاريخ دولت هريك از ايشان مرقوم خواهد شد. كارداران دولت ايران در چنين وقت كه يك نيمه لشكر جهان در حدود روس و روم انجمن شده از طريق حزم و دورانديشى بعيد دانستند كه از حفظ و حراست حدود و ثغور ايران فارغ بال نشينند.

لاجرم شاهنشاه ايران فرمان كرد كه عزيز خان سردار كل عساكر منصوره با لشكرى آراسته سفر آذربايجان كند و امور ثغور و حوادث حدود را نگران باشد. و برحسب فرمان سردار كل بسيج راه كرده روز شنبۀ هفدهم شهر صفر از دار الخلافه خيمه بيرون زد و با لشكرى كه هنگام مصالحت دشمن را لين العريكه سازد و روز مناطحت ميدان را از خصم بپردازد، طريق آذربايجان برداشت و در شهر تبريز و خوى عرض سپاه بداد و از اقصاى بلاد و انحاى ممالك خبر بگرفت.

چون اهالى دول خارجه را با ايرانيان جز طريق مهر و حفاوت نبود و كارداران ايران را نيز با ايشان مخالفت و مخاصمتى بخاطر درنمى آمد، بعد از 5 ماه از آذربايجان مراجعت نموده، نوزدهم شهر شعبان وارد طهران گشت. وزراى دول خارجه كه در طهران اقامت داشتند نيز بر ذمّت نهادند كه از لشكر ايشان در حدود

ص:71

ايران زحمتى باديد نشود.

و هم در اين سال ابت صاحب قونسول دولت انگليس كه مأمور به توقف دار الخلافه بود چهاردهم شهر صفر وارد گشت و ميرزا عبد الغفار خان وزير دول خارجه با 30 تن غلام به استقبال او بيرون شد و او را با مكانتى لايق درآورد.

تفويض حكومت مملكت فارس به طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله و دفع جماعت بابيه نيريز به حكم او
اشاره

شاهزاده طهماسب ميراى مؤيّد الدّوله برحسب فرمان شاهنشاه ايران فرمانفرماى مملكت فارس گشت و بعد از خلعت حكومت، هم به نشان امير تومانى و حمايل مخصوص تشريف يافت. پس، از دار خلافت طىّ مسافت كرده، به شهر شيراز درآمد؛ و اهالى آن اراضى صغير و كبير او را پذيره شدند و به ديدار او شاد و شادخوار آمدند. بعد از ورود به شيراز و نظم آن بلده، مسموع داشت كه 500 تن بيش يا كم از مردم نيريز كه كيش ميرزا على محمّد باب داشتند جبلى كه با نيريز نزديك است، سيغناق گرفته اند و تمامت مواشى و اموال و اثقال خود را بدان معقل متين در برده اند؛ و از انباشتن علف و آذوقه و فراهم كردن آلات حرب و ضرب دقيقه [اى] مهمل نگذاشتند. اكنون هر وقت فرصت به دست كردند از فراز آن جبال شامخه به زير مى آيند و به هر ده و قريه كه توانستند در مى روند و زنان ماه منظر و پسران سيمبر را اسير مى گيرند و در آن قلل جبال با ايشان به شرب خمر و قمر و شنيع ترين امر شب به صبح مى آورند.

اصغاى اين كلمات مؤيّد الدّوله را كه مردى حقّ دوست و شاه پرست بود، غضبناك ساخت و ميرزا نعيم لشكرنويس باشى فارس را كه حكومت نيريز با وى تفويض داشت، پيش خواند و بفرمود تا تجهيز لشكر كرده، به جانب ايشان سفر كند،

ص:72

و آن جماعت را از بيخ و بن براندازد. و جمعى از غلامان ركابى و سربازان گلپايگانى را ملازم خدمت او داشته با 2 عرادۀ توپ به مقدمه بيرون فرستاد؛ و از قفاى او فوج قشقائى و فوج حومۀ فارس را با لطفعلى خان سرتيپ مأمور ساخت و چند عرادۀ توپ و قورخانه نيز به او سپرد. و همچنان محمّد باقر خان قاجار را با گروهى از مردم اصطهبانات و دارابجرد بتاخت؛ و اين لشكر قطع طريق كرده برسيدند و اطراف آن جبل را پره زدند و جنگ بپيوستند.

در سلخ محرم [1270 ه. / 1854 م] جنگى صعب در ميانه برفت، مهراب سلطان فوج مخبران و چند تن سرباز مجروح و مطروح شد [ند] و در پايان امر بباريدن گلولۀ توپ و شمخال كار بر جماعت بابيه سخت كردند و به قوّت يورش بدان كوه بلند صعود دادند و 14 سنگر كه از پس يكديگر كرده بودند، فروگرفتند. 100 تن از آن گروه در ميان گيرودار عرضۀ هلاك و دمار گشت؛ و بقية السيف اسير و دستگير شدند و ايشان را با كنده و زنجير به شهر شيراز درآوردند. مؤيّد الدّوله بفرمود تا بعضى را هم در آن اراضى مقتول نمودند و برخى را محبوس و مغلول به حضرت دار الخلافه فرستادند.

ملا غلامعلى اصفهانى كه با جماعت بابيه در نيريز مى زيست از آنجا فرار كرده، به شهر يزد درآمد و روزى چند تا امر خود را پوشيده دارد بر مصيبت سيّد الشهدا عليه السّلام ذكر مراثى همى كرد. چون جماعتى از علماى يزد از عقايد او آگاه شدند از يزد به كرمان گريخت. پس علماى يزد صورت حال او را با محمّد حسن [خان] سردار ايروانى كه حكومت يزد و كرمان داشت مكتوب كردند تا او را در كرمان مأخوذ داشت و 2 مجلد كتاب از كالاى او برآورد كه مشحون به كلمات باب بود. پس بفرمود او را در ميان كرمان عرضۀ هلاك و دمار داشتند.

دفع اشرار بلوچ

و هم در اين سال چون مردم، بلوچستان گروهى زحمت مجتازان و كاروانيان مى كردند، چنانكه قافله [اى] كه از طبس طريق يزد مى سپرد در منزل پشت بادام، 50 تن از اشرار بلوچ بر ايشان تاخته 7 تن از تجّار را مقتول و 3 تن را جراحت كردند؛ و معادل 7000 تومان اموال ايشان را به غارت برگرفتند. چند تن از مستحفظين

ص:73

نيز به دست دزدان بلوچ كشته شد و كس بديشان دست نيافت. لاجرم محمّد حسن خان سردار [ايروانى]، فرزند خود عبد اللّه خان ميرپنج را با لشكرى آراسته به نظم بلوچستان مأمور داشت و جماعتى از لشكريان را با قورخانه و توپخانه ملازم خدمت او نمود. عبد اللّه خان راه برگرفت و دفع اشرار بلوچ را تا قلعۀ سورميج كه قريب مكران است كوچ بر كوچ برفت.

بعد از ورود بدان اراضى دين محمّد خان كه زعيم قوم بود، با بزرگان بلوچ او را استقبال كرد و گاو و گوسفند فراوان و علوفه و آذوقۀ سپاه بياورد و خواستار شد كه منال ديوانى مكران را تسليم كند تا لشكر طريق مراجعت سپارد. عبد اللّه خان گفت ما را فرمان رفته است كه به مكران درآئيم و آن بلده را به نظم كنيم و اشرار بلوچ را كيفر عمل باز دهيم، از در بى فرمانى نتوانيم بود.

و روز سيم جمادى الاولى كوچ داده وارد قلعۀ قصر قند شد. و چون دين محمّد خان ملازم لشكرگاه بود، كس از در مقاتله بيرون نشد و مردم مكران به قلل شامخه گريختند و عبد اللّه خان، امام على خان سرهنگ را به قلعۀ قصر قند فرستاد تا كس بر سر غلاّت و حبوبات ايشان بگماشت و آنچه انباشته بودند به خط و خاتم لشكرنويسان به لشكرگاه حمل كردند و بر سپاه تقسيم دادند؛ و از آنجا نصر اللّه خان و قاسم آقاى ياور را با سوار و سرباز توپخانه به چند قلعۀ ديگر كه طريق عصيان داشتند مأمور ساخت تا به حكم يورش، جماعتى را مقتول و مجروح و قلاع ايشان را مفتوح نمودند.

بالجمله بعد از نظم آن اراضى عبد اللّه خان، دين محمّد خان و پسر و برادر او را به خلعت و عطيت مطمئن خاطر ساخته طريق مراجعت برداشت.

ص:74

تفويض امارت نظام عساكر منصوره ايران به شاهزادۀ نامدار محمّد قاسم ميرزا حفظه الله تعالى
اشاره

آفتاب سپهر سلطنت، غرۀ ناصيۀ ميمنت، فرزند برومند شاهنشاه ايران شاهزاده محمّد قاسم ميرزا كه خدايش ناصر و معين باد، چون 7 ساعت از شب دوشنبۀ پنجم جمادى الاولى برگذشت در فرخنده تر ساعتى متولد گشت و شاهنشاه به ديدار او كه افسوس بر ماه مى كرد شاد و شادخوار شد؛ و او را به نام جدّ امى خود امير محمّد قاسم خان مسمى داشت.

و چون از همان روزگار كودكى جلادتى از جبين او مطالعه مى رفت و شجاعتى به كمال از جمال او مشاهده مى افتاد، شاهنشاه كارآگاه امارت نظام را به نام او بلندآوازه ساخت؛ و روز چهارشنبۀ هشتم جمادى الاخره قواد لشكر و صناديد سپاه و صاحبان مناصب نظام و سرهنگان و سركردگان افواج سواره و پياده در ميدان پيش سراى سلطنت رده بركشيدند و گروه گروه بر صف شدند و جناب اشرف صدراعظم، امير نظام را برداشته به ميان ميدان عبور داد و از آنجا به رواقى كه كارداران دولت امور اهالى نظام را فيصل مى دادند درآورد و به تهنيت و ميمنت اين منصب بزرگان نظام را به خلاع گرانبها شادكام ساخت.

وقايع ديگر

و هم در اين سال هزار سوار تركمان به اراضى شاهرود تاختن آورد و چون اين خبر به محمّد رحيم خان شادلو بردند، جمعى از پيادگان تفنگچى را حكم داد تا در كنار قرابقره كمينگاه نهادند و خود با 600 سوار به جانب اتك در تكتاز آمد و ناگاه با تركمانان دچار شد و جنگ پيوسته كرد و 40 تن از آن جماعت را عرضۀ تيغ ساخت و 15 تن اسير بگرفت، و بقية السيف طريق فرار برداشتند.

و هم در اين سال ملا اكرم مستوفى هرات از قبل صيد محمّد خان به حضرت دار الخلافه آمد و عريضۀ او را با چند رأس اسب و بعضى اشياء پيش گذرانيد. و هم

ص:75

در اين سال اسد اللّه ميرزا حكومت تويسركان يافت و فضان آقا به منصب ميرپنجگى توپخانه سرافراز گشت.

حكومت تهران

و شاهزاده اردشير ميرزا منصب ميرپنجگى يافت و به نشان و حمايل مخصوص مفتخر گشت و حكومت دار الخلافۀ طهران با او مفوض آمد و او خود مردى دانا و به همۀ زبان آشنا است و در نظم و نثر عرب و عجم هنرى به كمال دارد و در صدر ايوان ماهچه فضل به ناصيۀ كيوان رساند و در گرد ميدان كميت جلادت بر پشت مردان راند. بالجمله به نظم دار الخلافه پرداخت و بزرگان حضرت و اعيان دولت را به لطف فضايل و حسن مخايل از خويش شاد ساخت. و بسيار وقت كه مرض وبا در اين بلده طغيان داشت و چاكران درگاه به ملازمت ركاب پادشاه خيمه بيرون زدند، چون كوه پابرجاى استوار بنشست و از حفظ و حراست سراى سلطنت و نگاهداشت خزاين و ذخاير دولت دست باز نداشت و از ديدار بلا و هيبت وبا روى برنگاشت.

صورت قرارنامۀ هرات با شيل صاحب

و هم در اين سال به انديشۀ ناصواب كارداران دولت انگليس كه همواره تسليم هرات را به عمال دولت ايران، خللى در كار هندوستان پنداشته اند، شيل صاحب وزير مختار دولت انگليس از بهر هرات خواستار پيمانى جديد گشت و جناب اشرف صدراعظم به خواستارى او قرارنامه [اى] نگار داد كه خلاصه آن بدين شرح است.

از تاريخ پانزدهم شهر ربيع الثانى سال 1269 ه. / 1853 م مقرّر شد كه چندانكه لشكر بيگانه از قندهار و كابل و ديگر ممالك بر سر هرات تاختن نكند، كارداران ايران سپاهى از بهر سفر هرات نامزد نكنند. و هرگاه لشكر بيگانه بدان اراضى درآيد، لشكر ايران به حصانت هرات خواهد شتافت و دفع دشمن را نموده مراجعت خواهد نمود. و هرگاه حاكم هرات زر و سيمى به نام شاهنشاه ايران نقش كند و پيشكش حضرت سازد از وى پذيرفته خواهد بود. و نيز هرگاه حاجت افتد، چنانكه يار محمّد خان لشكر هرات را به يارى حمزه ميرزاى حشمة الدّوله بيرون تاخت، حاكم هرات را رخصت است كه به خواستارى كارداران ايران وقت حاجت، لشكرى به مدد آورد و خوانين هرات را در ممالك

ص:76

ايران هيچ قيدوبندى نيست، در بلدان و امصار ايران مانند بلدۀ هرات هرجا بخواهند ساكن و متمكن توانند بود.

و شرط است در اين عهدنامه كه كارداران دولت انگليس هرگز در امور داخله و خارجه هرات به هيچوجه مداخلت نيندازند و كس بدانجا سفر نكنند و خط نفرستند؛ و هرگاه مداخلت ايشان در هرات ظاهر شود اين عهدنامه باطل خواهد بود.

ذكر واردات احوال شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه قاجار خلد اللّه سلطانه در سال 1270 ه. / 1854 م

اشاره

در سال 1270 هجرى مطابق سنۀ بارس ئيل تركى، چون 7 ساعت و 17 دقيقه از شب سه شنبۀ بيست و يكم شهر جمادى الاخره برگذشت. آفتاب از حوت به بيت الشرف شد و شاهنشاه ايران ناصر الدّين شاه قاجار بساط عيد بگسترد و در اين عيد بر حشمت و مكانت صدراعظم بيفزود و نشان امير نويانى(1) با يك رشته حمايل سبز كه نشان درجۀ اول دولت ايران و مخصوص شخص اول دولت است، او را عطا فرمود. و از اين پيش هيچ يك از سلاطين قاجار اين نام و نشان كس را ندادند؛ و همچنان يك رشته بند كاغذ كه به الماس ترصيع داشت و از مرواريد غلطان علاقها آويخته داشت، صدراعظم را تشريف كرد و او را ملقّب به جناب اشرف ارفع امجد فرمودند كه مردم يوروپ داراى اين لقب را «آلتس» خوانند.

بالجمله چون در اين عيد شاهنشاه ايران بر تخت ملك برآمد و شاهزادگان و بزرگان حضرت هر نفرى به جاى خويش بر صف شد؛ و دبيران و مستوفيان رده بركشيدند، هم در اين بار عام مسرعى سبك سير از مملكت فارس برسيد و فتحنامۀ بندرعباس و قلعه كميز را كه شاهزادۀ مؤيّد الدّوله به خط ميرزا عبد اللّه منشى طبرى

ص:77


1- (1) . نويان و نويين بلغت تركى شاهزاده و سپهسالار بزرگ را گويند.

عريضه كرده بود و چندان از اين كه من بنده به شرح خواهم نگاشت برسانيد و آن فتحنامه را آورده در صف دبيران به دست من نهادند تا بى توانى بين يدى الاعلى به عرض رسانم. با اينكه در آن فتحنامه نظرى نگماشتم و از نام و نشان منازل و قلاع و سركردگان و قواد سپاه خبرى نداشتم از پاى تا سر بى لكنت زبان و تكيه نفس و لغزش صوت به عرض رسانيدم.

شاهنشاه قدردان، فراوان تحسين فرمود و خلعت عيد را متظاهر ساخت و به تجديد تشريف فرمان كرد. اكنون شرح اين فتحنامه نگار مى شود.

قصۀ بندر عباس و فتح آن به سعى طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله

همانا در زمان دولت شهريار تاجدار فتحعلى شاه قاجار، صيد سعيد خان امام مسقط از قبل كارداران دولت چشم استظهار مى داشت و هرگاه، عريضۀ ضراعت و سجل اطاعت او به حضرت مى رسيد مناشير شاهانه بدو مى رفت و برحسب فرمان بندرعباس نيز به تحت فرمان او بود، منال ديوانى و پيشكش مسقط و بندرعباس را همه ساله به حكام فارس تسليم [مى] داد. و روزگارى دراز شيخ سيف پسر نبهان با جمعى از اعراب به نيابت امام مسقط در بندرعباس حكمرانى مى كرد و حراست آن ثغور مى نمود. و چون شيخ سيف خان مردى كارآگاه بود در اندك روزگارى منال ديوانى بندرعباس را به حكم كياست و توفير عمل ده چندان ساخت؛ و ثروتى عظيم به دست كرد.

آن گاه ابواب جود و فضل گشاده داشت و روى دل مردم را از دور و نزديك به سوى خويش كرد. و از اين روى حوزۀ حكمرانى او هرروزه وسيع تر و فسيح تر گشت، چندانكه تمامت اراضى شميل و ميناب و كميز و دولت آباد ابراهيمى و تخت و سردره و گچى و بندر خمير كه مبداى بلوچستان و منتهاى گچ و مكران است مقهور فرمان او گشت، و حكم او در سواحل بحر عمان و جزيرۀ قشم كه 360 ديه و قريه است نفاذ يافت. و همچنان بعضى از بلوك لارستان را به رضاى حكام لار مضبوط ساخت و سخت با قوّت و ثروت گشت.

ص:78

اين ببود تا شهريار تاجدار فتحعلى شاه به جنان جاويد خراميد، اين هنگام سر به طغيان برآورد و آن خراج اندك كه به دولت ايران مى فرستاد، بازگرفت. و هروقت حكام فارس لشكرى به دفع او مأمور مى داشتند، به ارسال مكاتيب حيلت آميز و انفاذ پيشكشى نالايق و آمد و شد سفر اكابر به تسويف مى كرد تا زمستان سپرى مى شد و هنگام تابستان از سورت گرمى هوا هيچ كس از لشكر ايران نيروى زيستن در آن اراضى نداشت.

در زمان دولت شاهنشاه غازى محمّد شاه و حكومت حسين خان نظام الدّوله در فارس عزيز خان سرهنگ كه اين هنگام سردار كل عساكر منصوره است، لشكرى جنگجوى به دفع او برانگيخت و بعضى از قلاع او را به قوّت يورش مفتوح ساخت و بروج و جدران آن را با خاك پست كرد، با اين همه چون تابستان برسيد، لشكر آذربايجان را قوت زيستن نماند ناچار عزيز خان به لار مراجعت كرد.

و چون ملك الملوك عجم ناصر الدين شاه كه دولتش پاينده باد به تخت ملك برآمد و حكومت فارس به نصرة الدّوله فيروز ميرزا تفويض يافت، پس با لشكرى ساخته، آهنگ شيخ سيف خان كرد؛ و از جانب ديگر شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله برحسب فرمان اولياى دولت فرزند خود عبد الباقى ميرزا را با فوج كرمانى و تفنگچى بلوچ از كرمان كوچ داد تا طىّ طريق كرده، در رودخانۀ دزدى هر دو لشكر با هم پيوسته شدند. و از دو سوى شيخ سيف خان را حصار دادند. چون او را قوّت مقاتلت نبود از در ضراعت بيرون شده، منال ديوان چندساله را تسليم كرد و او را مراجعت داد.

اما از آن سوى صيد ثوينى پسر صيد سعيد خان امام مسقط دل بر دفع شيخ سيف خان نهاده، و او را از در مهر و حفاوت به مسقط طلب نمود و زهرى در اغذيه تعبيه كرده بدو بخورانيد تا رخت از جهان بدر برد. از پس او برادرزادۀ او را كه شيخ سعيد نام داشت به اتّفاق شيخ عبد الرحمن قشمى به حكومت بندرعباس فرستاد. و ايشان بعد از ورود پشت با دولت ايران كردند و فرستادگان حاكم فارس را كه

ص:79

در طلب منال ديوان بودند، از بندرعباس اخراج نمودند. چون اين خبر مكشوف افتاد، كارداران ايران حاجى محمّد رحيم خان كه دولت ايران را مصلحت گزار و ملك التجّار بود و سالها در جزيرۀ بمبئى مى زيست به حكومت بندرعباس مأمور داشتند؛ و او از دار الخلافه به شيراز تاخت و از آنجا با لشكرى لايق روانۀ بندرعباس شد.

شيخ عبد الرحمن و شيخ سعيد خان را چون با سپاه ايران نيروى جنگ نبود، حاجى محمّد رحيم خان را بفريفتند و گفتند اين زحمت لشكر و بسيج سفر از بهر چيست ؟ ايشان را بازفرست و خود بر مسند حكومت مى باش كه ما مطيع و فرمان پذيريم. حاجى محمّد رحيم خان مغرور شد و به نصرت الدّوله مكتوب كرد كه مرا حاجتى با لشكر نيست، ايشان را طلب فرماى و به خدمتى ديگر بازدار. چون لشكر مراجعت كرد و روزى چند سپرى شد، امام مسقط كه از پيش با حاجى محمّد رحيم خان طريق صدق و صفا مى داشت از در مهر و حفاوت او را به مسقط طلبيد وى نيز مسئول او را اجابت كرده راه برگرفت.

بعد از ورود به مسقط، شيخ ثوينى بفرمود تا او را مأخوذ داشته در جزيرۀ هرمز محبوس نمودند. و ديگرباره شيخ عبد الرحمن و شيخ سعيد خان در بندرعباس لواى حكومت برافراختند و 27 عرادۀ توپ بداشتند و چند عرادۀ توپ نيز از كشتيهاى مردم انگليس به مستعار در قلعه آوردند و شرط نهادند كه اگر به هدر شود، بهاى آنرا تسليم دارند. و گرد حصار را خندقى بكردند و بيرون خندق چند سنگر استوار برآوردند و صيد محمّد برادرزادۀ امام مسقط نيز با انبوهى از لشكر اعراب به مدد ايشان برسيد و بندرعباس را معقلى متين و حصنى حصين بساخت.

اين ببود تا شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله حكومت فارس يافت و روز عيد اضحى وارد شيراز گشت و فتنۀ جماعت بابيۀ نيريز را چنانكه مذكور شد بنشاند و قصد تسخير بندرعباس كرد؛ و لشكرى لايق جنگ بساخت. و نخستين رضا قلى

ص:80

خان سرتيپ فوج عرب را با گروهى از لشكر و توپخانه و قورخانه مأمور داشت كه از راه سبعه رهسپار گشته، قلعه كميز را مسخر دارد و خود با لشكر بزرگ از طريق داراب به جانب لار شتاب گرفت.

بعد از ورود بدان اراضى از بهر آنكه فتنه [اى] انگيخته نشود، و خون جانداران ريخته نگردد، از در مداهنه و مهاونه بيرون شد. و كتابى چند نگار داده، با رسولان چرب زبان به بندرعباس فرستاد، و رعات و رعيّت را بسيار بيم داد كه فرمان سلطانى را از در بى فرمانى نباشيد و حفاوت پادشاه را بر خود تباه مسازند. اين داورى بدان ماند كه آهوى شبستان را با شير نيستان بر شورانيد و حشيش درهم بافته را به آتش تافته دراندازيد.

چندانكه اين گونه سخن كرد در گوش مردم بندرعباس باد به چنبر بستن و كوه به ناخن خستن بود. لاجرم مؤيّد الدّوله در تسخير قلعه و تدمير سكنه تصميم عزم داد.

در اين وقت فرزند او ابو القاسم خان تقديم اين خدمت را بر ذمّت نهاد، پس مؤيّد الدّوله لشكرى نامبردار ملازم خدمت او فرمود، نصر اللّه خان سرتيپ را با فوج گلپايگانى و توپخانه و قورخانه مأمور داشت و عباس خان همدانى را نيز به خدمت او برگماشت؛ و از قفاى او لطفعلى خان سرتيپ و مصطفى قلى خان يوزباشى لارى را بيرون فرستاد. بالجمله ابو القاسم خان كوچ بر كوچ راه بندرعباس گرفت؛ و از جانب ديگر محمّد حسن خان سردار ايروانى كه در اين وقت حكومت كرمان داشت، برحسب فرمان امام على خان سرتيپ را با لشكرى لايق روانۀ قلعه كميز داشت تا با رضا قلى خان متّفق شدند.

و اين هنگام مؤيّد الدّوله با خود انديشيد كه مبادا چون آتش حرب افروخته شود، خلاصى و رهائى حاجى محمّد رحيم خان از محبس امام مسقط صعب افتد. لاجرم محمّد تقى خان مازندرانى را حكم داد كه قبل از حركت لشكر به بندرعباس رود و اگر تواند او را از بند برهاند. محمّد تقى خان بعد از ورود به بندرعباس مكتوبى به نام

ص:81

امام مسقط كرده، حاجى محمّد رحيم خان را طلب داشت. و او پاسخى به كذب فرستاد كه حاجى محمّد رحيم خان در جزيره قشم وفات كرده و 8 ماه اين معنى مخفى بماند و هيچ كس را آن نيرو نبود كه حقيقت حال را مكشوف دارد. در پايان امر حاجى محمّد - رحيم خان به صحبت سيّدى قرشى نسب صورت حال با محمّد تقى خان مكتوب كرد و تندرستى او مكشوف افتاد. در اين وقت محمّد تقى خان كار بر امام مسقط سخت كرد چندان كه حاجى محمّد رحيم خان را به بندرعباس آورده با او سپردند.

از قضا هم در آن روز خبر رسيدن لشكر فارس در بندرعباس سمر گشت. بزرگان آن بلده با محمّد تقى خان گفتند اگر تو كار بر مصالحت و مسالمت نهاده و اينك حاجى محمّد رحيم خان را با خود كوچ مى دهى، اين لشكر تاختن و رزم ساختن چيست ؟ در پاسخ گفت اين لشكر آگاه نيستند كه ما كار بر مهاونه و مداهنه نهاده ايم، اينك از دروازه بيرون مى شوم و لشكر را از آهنگ جنگ دفع مى دهم. اين بگفت و حاجى محمّد رحيم خان [را] برداشته از دروازه بيرون شد و آتش حرب را دامن زدن گرفت.

مع القصه روز ششم جمادى الاخره رضا قلى خان و امام على خان قلعه كميز را به حكم يورش فروگرفتند و 300 تن مردم بلوچ و عرب را كه حافظ و حارس قلعه بود، عرضۀ هلاك و دمار ساختند؛ و روز هشتم جمادى الاخره ابو القاسم خان به ظاهر بندرعباس رسيد.

فوج گلپايگانى كه بر مقدمه سپاه بودند 3 ساعت قبل از افول آفتاب از گرد راه برسيدند و همى خواستند از بهر اوتراق محلى اختيار كنند. لشكر عرب كه در نيم فرسنگى شهر كمين نهاده و سنگرها از پس سنگرها كرده بودند بيرون تاختند و مغافصة جنگ در انداختند. و در اول حمله چند تن از سربازان را بكشتند. لشكريان اندك به هم برآمدند و دل قوى ساخته جنگ بپيوستند و چند سنگر ايشان را به قوّت يورش فروگرفتند.

در اين وقت نصر اللّه خان و لطفعلى خان با لشكر يورش بردند و جنگ

ص:82

بزرگ شد و قوّت درنگ از اعراب برفت، ناچار پشت با جنگ داده، روى به هزيمت نهادند؛ و بندرعباس به دست لشكر مسخر گشت. و ابو القاسم خان بشارت اين نصرت را نگار كرده، به حضرت پدر فرستاد، و مؤيّد الدّوله از لار جنبش كرده به بندرعباس درآمد و مدت 50 روز اقامت كرده، كار آن بلده را به نظام آورد و عباس خان همدانى را به حكومت بندر گذاشته، جماعتى از تفنگچيان را نزد او بازداشت و خود طريق مراجعت شيراز سپرد و مژدۀ اين دو فتح را به حضرت دار الخلافه عريضه كرد و روز نوروز بهجت اندوز در پيشگاه سلطنت به دست نگارندۀ اين حروف معروض افتاد. چنانكه مرقوم شد.

استيلا يافتن امام مسقط در بندرعباس و لشكر فرستادن كارداران دولت ايران ديگرباره به تسخير آن بلده
اشاره

بعد از فتح بندرعباس و فرار لشكر عرب، امام مسقط پاى در دامن اصطبار كشيد و دست طلب كشيده داشت تا آن هنگام كه تابستان برسيد و حر هوا سورت خويش بنموده و لشكرى كه در بندرعباس اقامت داشتند مريض و عليل شدند. اين هنگام پسر خود صيد ثوينى را با جماعتى از لشكر عرب مأمور ساخت تا كشتى در آب رانده در بندر سردر كه نيم فرسنگى بندرعباس است درآمدند. چون اين خبر در بندرعباس سمر گشت قليل جماعتى از لشكر كه در آنجا بود، نيروى مدافعت در خود نديدند و طريق فرار گرفتند.

عباس خان غلام پيشخدمت لختى رنجى برد، باشد كه با آن لشكر اندك پاى ثبات استوار كند و قلعه را از دست ندهد، لشكريان سخن او را وقعى نگذاشتند. ناچار به اتّفاق تفنگچى و فريدون خان يوزباشى راه فرار پيش داشت و فريدون خان با 50 تن غلامان خود تاختن كرده، اين خبر در شيراز به مؤيّد الدّوله آورد و شاهزاده بر وى خشم گرفته او را

ص:83

مورد عقاب و نكال بداشت و به عنا و عذاب زحمت كرد؛ و فتح بندرعباس را تصميم عزم داد.

در اين وقت فرزند او عبد الباقى ميرزا كه از پستان مبارزت شير مناجزت مكيده، و از ميناى مجالدت صهباى مجادلت كشيده، پيش شد و تقديم اين خدمت را بر ذمّت نهاد.

لاجرم مؤيد الدّوله، عبد اللّه خان صارم الدّوله را با دو فوج سرباز و توپخانه و قورخانه و رضا قلى خان سرتيپ فوج عرب باصرى را با فوج او و گروهى از سواره ملازم خدمت داشت. و همچنان از كرمان عبد اللّه خان ميرپنج به حكم محمّد حسن خان سردار با 5000 سوار و پياده نظام و توپخانه از جاى جنبش كرد؛ و امامعلى خان با فوج كرمانى و رستم خان سرهنگ با فوج مخبران قراگوزلو نيز با او كوچ دادند و 3000 خروار غلّه براى آذوقۀ سپاه نيز حمل شد، و روز غرۀ ربيع الاول اين هر دو لشكر در نيم فرسنگى بندرعباس با هم پيوسته شدند و هفته [اى] اوتراق نمودند.

عبد الباقى ميرزا چند تن رسول دانا دل سنجيده سخن، نزديك صيد ثوينى فرستاد و او را پيام داد كه اين همان مردانند كه نبرد ايشان را آزموده و مبارزت ايشان را ديده [اى]، مرد عاقل دو كرّت به يك داهيه مبتلا نشود، دست از اين جنگ و جوش بازدار، اين جوق اعراب را در مطمورۀ عنا و عذاب در مسپار. صيد ثوينى اين سخنان را وقعى ننهاد و فرستادگان او را بى نيل مرام باز فرستاد و بفرمود به مسافت 500 ذراع 3 سنگر استوار از پس يكديگر ارتفاع دادند و 3 كشتى بزرگ و 10 كشتى كوچك را قريب قلعه لنگر در آب فرونهادند و 25 عرادۀ توپ در فراز قلعه نصب كردند و چند عرادۀ توپ كه در سنگرها حاضر داشتند و استوار بنشستند.

از آن سوى عبد الباقى ميرزا فرمان كرد تا روز هشتم ربيع الاول 2 ساعت از آن پيش كه آفتاب سر در كشد لشكريان در برابر سنگرها صف راست كردند و دهان توپ و تفنگ گشاده داشتند، باشد كه لشكر اعراب بيرون تازند و جنگى

ص:84

در اندازند. اما لشكر عرب را دل ميدان و توان حمله مردان نبود، از پس سنگرها سر بر نكردند و روز بيگاه شد. لاجرم عبد الباقى ميرزا دل بر آن نهاد كه سپاه را بازگشتن فرمايد تا آن شب را از رنج برآسايند و فردا به گاه نبرد آزمايند.

اين وقت چنان كه افتاد يك تن از سربازان كه در ميدان جنگ تفنگ خويش مى گشاد از پيش روى خود را برابر دشمن يافت خواست تا بازپس گريزد، به رفقاى خويش نگريست و خود را از سنگر ديگر هدف گلوله يافت، ناچار لختى پيش دويد كه در فرود سنگر دشمن در رود و از خطر پيش روى و قفاى سر ايمن شود، 4 تن ديگر كه كار از اين گونه داشتند چون اين بديدند بدويدند و با او پيوستند. جماعتى از سربازان چنان دانستند كه ايشان دانسته اين تركتازى مى كنند و به قدم جلادت از بهر يورش مى روند 20 تن افزون يورش دادند و خود را بديشان رسانيدند.

عبد الباقى ميرزا چون اين بديد برگشتن روا ندانست، پس با سران سپاه دل بر يورش نهاد و به اتّفاق عبد اللّه خان صارم الدّوله و حاجى صادق سلطان توپخانه از طرف دروازۀ عسين و كورفرنك يورش بردند و رضا قلى خان سرتيپ و نصر اللّه خان پسر حاجى اسد اللّه خان شيرازى سركردۀ تفنگچى شيراز و مصطفى قلى خان سلطان توپخانه از طرف بندر سردر به جنگ درآمدند و عبد اللّه خان ميرپنج و اصلان بيگ ياور و امام على خان و مهيّم خان بلوچ برادرزادۀ سعيد خان كه سركردۀ تفنگچى بلوچ بود و رستم خان پسر رشيد خان با لشكرهاى خود از طرف باغ هندو و نخل ناخدا جنبش كردند.

و از آن سوى از فراز قلعه و ميان سنگرها گلولۀ توپ و تفنگ چون باران بهار باريدن داشت و از ميان بحر نيز بانگ توپ بلندآوازه بود. لشكر بدان ننگريست و 4 ساعت رزم پيوسته داشت، روز روشن از گرد لشكر و دخان توپ چون شب تاريك شد و زمين از خون مردان جنگ لعل رنگ گشت.

حاجى صادق سلطان توپخانه در لب دريا از آتش گلوله جان بداد؛ و مصطفى قلى خان

ص:85

سلطان توپخانه را گلوله [اى] سرناف آمد اما از آن زخم جان به سلامت برد.

مع القصه بعد از 3 ساعت كه رزم پيوسته بود، دروازۀ عسين به دست لشكر مفتوح گشت؛ و لشكر عرب را هول و هرب بگرفت، ناچار پشت با جنگ دادند و به عمارت ولنديزى درگريختند؛ و اين عمارت به جاى ارك آن بلده است. همانا شاه عباس صفوى جمعى از مردم ولنديز را از بهر حرفت و صنعت به بندرعباس آورد و از بهر ايشان عمارتى كرد؛ و آن جماعت 800 تن بودند، از اين روى اين عمارت به نام ايشان موصوف گشت و بنيانى سخت مرصوص و محكم است.

مع القصه چون لشكر عرب هزيمت گرفت، لشكريان تاختن كرده، تيغ و نيزه در ايشان نهادند و بسيار كس را از پاى درآوردند؛ و بسيار كس از بيم، خود را به دريا درانداخت و غرقۀ هلاك و دمار ساخت. رستم خان سرهنگ فوج مخبران 2 عرادۀ توپ و يك عرادۀ خمپاره را از دست مردم عرب مقبوض داشت؛ و همچنان سپاهيان از پس فتح سنگرها رزم زنان به قلعه يورش بردند، صيد ثوينى چون اين بديد، پاى ثبات او بلغزيد و پسر خود را با دو سه تن كنيزك گرجى كه با خود آورده بود، برداشته از آن دروازه كه به سوى بحر گشاده بود، بيرون شد و خويشتن را به دريا درافكنده كشتى براند.

از جملۀ لشكر عرب 300 تن در عمارت ولنديزى محصور ماند و خويشتن دارى همى كرد و 3 روز لشكر را دفع همى داد. صبح جمعه كه روز چهارم بود، سپاهيان از بهر كوشش و يورش همدست و همداستان شدند و به يك بار جنبش كردند و از چارسوى به عمارت ولنديزى صعود دادند. هوا از دود، قيرآگين گشت و زمين از گرد ديگرگون شد، لشكر عرب را تب لرزه بگرفت، ايشان نيز يك نيمه خويش را به دريا درانداختند و نيمى مقتول شدند.

بالجمله 3000 كس از مردم عرب بعضى به آتش شمشير؛ و گروهى به آب دريا نابود گشت. پس عبد الباقى ميرزا و سران سپاه به قلعه درآمده قورخانه و توپخانه

ص:86

و آلات حرب و ضرب چندانكه بود مضبوط داشتند. از پس اين وقايع عبد اللّه خان ميرپنج طريق كرمان برگرفت و عبد الباقى ميرزا در بندرعباس متوقّف گشت؛ و چون خبر اين جنگ و هزيمت اعراب در ميناب مشتهر شد، قوّت درنگ از بهر مردم عرب كه در آن اراضى سكون داشتند نماند، بى آنكه رزمى دهند يا تفنگى بگشايند، احمد شاه كلانتر ميناب را با جماعتى از رعيّت و آنچه از احمال و اثقال توانستند برگرفتند و به جزيرۀ قشم تحويل كردند.

از پس ايشان عبد الباقى ميرزا، رئيس محمّد صالح را به كلانترى برگماشت و خود در ماه جمادى الاخر [ه] به جانب شميل و ميناب شتاب گرفت و بلوك بشاگرد و بيابان مير حاج را به نظام كرده، به بندرعباس مراجعت كرد، و در شهر رمضان كه باقر خان - تنگستانى با فوج خود وارد بندرعباس شد، كار آن بلده را تفويض با او داد و خود مراجعت به لار نمود.

بعد از اين وقايع شاهنشاه ايران درازاى اين زحمت و تقديم اين خدمت طهماسب - ميرزاى مؤيّد الدّوله را نشان الماس تشريف فرمود؛ و عبد الباقى ميرزا نشان سرتيپى و حمايل سرخ يافت و حكومت گرمسير فارس را نيز نيابت پدر گرفت. و عبد اللّه خان - صارم الدّوله به نشان ميرپنجگى سرافراز گشت؛ و ميرزا نعيم لشكرنويس به نشان و حمايل مرتبۀ اول سرتيپى بهره مند آمد؛ و ديگر نصر اللّه خان سرهنگ فوج گلپايگان و رضا قلى خان سرهنگ فوج عرب رتبت سرتيپى يافتند و امامعلى خان سرهنگ فوج كرمانى و مصطفى قلى خان تسكى و مصطفى قلى خان يوزباشى و مصطفى خان بيگ نايب اول توپخانه و ابدال خان ياور فوج ملايرى و عبد الحسين سلطان مورد الطاف و اشفاق شاهانه آمدند و هريك به اندازۀ جلادت و فروسيت نشان و خلعت يافتند.

وقايع ديگر

هم در اين سال به حكم محمّد حسن خان سردار، موسى خان قاجار با لشكرى ساخته به اراضى بلوچستان تاخت؛ و قلعۀ دزك را با چند قلعۀ ديگر مسخر نمود و در قلعۀ سرابستان جنگى صعب افكند؛ و لشكر را حكم يورش داد. و در آن گيرودار 5 تن از لشكر و 30 تن از مردم قلعه مقتول گشت؛ و آن حصن مفتوح شد. بعد از نظم آن اراضى سرهاى كشتگان را به صحبت عليرضا سلطان روانۀ كرمان نمود

ص:87

و خود نيز هيجدهم شهر رجب وارد كرمان شد.

و از جانب ديگر مير علم خان پسر اسد اللّه خان امير قاين بر جماعتى از مردم بلوچ كه در آن اراضى غارت آورده بودند بيرون شد و 22 نيزه سر و چند تن اسير از مردم بلوچ گرفته، روانۀ درگاه شاهنشاه داشت و به تشريف سلطانى شادكام گشت.

و از آن سوى على خان سيستانى به تقبيل ركاب حاضر شد و جبين ضراعت و مسكنت بر خاك نهاد و برحسب فرمان على خان و ابراهيم خان و دوست محمّد خان سيستانى خلعت سلطانى يافتند؛ و به مواجب ديوانى خرسند شدند.

و هم در اين سال امامقلى ميرزاى عماد الدّوله حاكم كرمانشاهان مرتبۀ اول ميرپنجگى و حمايل سرخ و سفيد يافت.

وفيات

مهدى خان خزانه دار وجوه خاصه به درود جهان كرد و منصب او با فرخ خان كاشانى غفارى تفويض شد.

و ديگر ميرزا محمّد حسين احكام نويس نظام و منشى رسايل خاصه ملقب به دبير الملك آمد و محمّد رحيم خان نسقچى باشى حكومت نهاوند يافت.

و ديگر مصطفى قلى ميرزاى حاكم مازندران رخت از اين جهان بدر برد و احمد ميرزا برادر اعيانى او حكومت مازندران يافت و ميرزا اسد اللّه مستوفى رشتى وزير مازندران گشت.

و همچنان ميرزا ابو القاسم امام جمعۀ طهران كه مردى قرشى نسب و ستوده حسب بود و فضلى به كمال و زهدى به سزا داشت روز چهارشنبۀ پانزدهم ربيع الاول از جهان فانى به جنان جاودانى خراميد و حاجى ملا اسد اللّه مجتهد بروجردى نيز وداع جهان گفت.

و ديگر مهدى قلى ميرزا حكومت عراق داشت وفات كرد و به جاى او ميرزا حسن خان برادر ميرزا تقى خان حكومت عراق يافت و همچنان شاهزاده سيف اللّه ميرزا به حكومت قزوين سرافراز گشت.

ص:88

مأمور شدن شاهزاده فريدون ميرزاى فرمانفرما به حكومت مملكت خراسان و تفويض وزارت آن اراضى به وزير نظام
اشاره

شاهزاده فريدون ميرزاى فرمانفرما به جاى برادر اعيانى خود سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه فرمانگزار مملكت خراسان گشت و برحسب فرمان، برادر صدراعظم، ميرزا فضل اللّه وزير نظام وزارت خراسان يافت و خدمت بقعۀ متبركه و قبۀ مباركه حضرت رضا عليه الصّلوة و السّلام و نظم خدام و ضبط موقوفات آن روضۀ عرش درجات را نيز متولّى آمد و جماعتى از لشكر با توپخانه و قورخانه مأمور سفر خراسان شد و هادى خان سرتيپ فوج تربت و نيشابور و حيدر على خان سرهنگ فوج ترشيز نيز ملازم خدمت شدند. و فرمانفرما به اتّفاق وزير نظام از دار الخلافه بيرون شده كوچ بر كوچ طىّ مسافت نمود و از شاهرود بدان سوى در همۀ منازل و مسالك حارس و حافظ بگماشت تا مجتازان و كاروانيان را از تركمانان زيانى و آسيبى نرسد.

بعد از ورود به نيشابور چون حشمت فرمانفرما و سطوت وزير نظام گوشزد خاص و عام شد، بزرگان آن اراضى، خاصه آنان كه آلودۀ عصيانى و طغيانى بودند هراسناك شدند. نخستين جعفر آقاى كلاتى برادر خود رضا خان را تا نيشابور به استقبال فرستاد و خود در خاطر داشت كه هرگز حاضر حضرت نشود و كارداران دولت بى آنكه او را ديدار كنند، حكومت كلات را به او گذارند. بعد از رسيدن به نيشابور، وزير نظام او را طلب داشت و با او گفت با برادر خود جعفر آقا بگوى:

بيهوده از ما كناره مگير و خويشتن را از خانمان آواره مكن، همانا پشت با دولت شاهنشاه ايران كردن روى به ثوران نيران درآوردن است؛ و

ص:89

گمان مكن كه قلعۀ كلات حصن حصين و معقلى متين است. اگر ده چندين كرده [اى] من از تو دست باز ندارم و هرگاه به جاى قلعۀ كلات به قلاع سيارات گريخته باشى تو را فرود آرم؛ بلكه دفع تو را و هزار كس مانند تو را دست به تيغ و علم نبرم و به همين قرطاس و قلم كافى باشم. اگر من از بهر تو تجهيز لشكر و كار بيرق كنم در دفع خان خيوق چه خواهم داشت.

اين بگفت و رضا خان را رخصت مراجعت داد و طريق مشهد مقدّس پيش گذاشت.

اشراف و اعيان آن بلده پذيره شدند و تقديم خدمت كردند. پس فرمانفرما به اتّفاق وزير نظام با مكانتى لايق روز نهم رجب به شهر مشهد درآمد؛ و نخستين خبر آشفتگى مرو را اصغا فرمود؛ زيرا كه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه قبل از آنكه از حكومت خراسان معزول شود، امير حسين خان برادر سام خان ايلخانى را با 200 سوار روانۀ مرو نمود و از براى بهادر خان دره جزى و لشكرى كه از بهر حراست حدود در مرو متوقّف بودند، مبلغى زر مسكوك حمل داد.

چون امير حسين خان، به يك منزلى مرو رسيد، اين خبر به قرياب بردند و 2000 سوار از قرياب برنشسته شتاب كنان بر سر راه آمدند و امير حسين خان و مردمش را به محاصره انداختند و 4 روز ايشان را حصار دادند تا آب و آذوقه ناياب شد.

امير حسين خان چون چنين ديد روز چهارم دل بر مرگ نهاد و لشكر خويش را تحريض كرد تا با شمشيرهاى كشيده، به يك بار بيرون تاختند و به جانب قريابى حمله بردند و 15 تن از آن جماعت را با تيغ بگذرانيدند و سنگر ايشان را فروگرفتند. مردم قرياب را از آن جلادت پاى ثبات بلغزيد، ناچار پشت با جنگ داده راه فرار پيش داشتند.

و از آن سوى چون خبر رسيدن امير حسين خان و بيرون شدن مردم قرياب به قصد او به مرو رسيد، بهادر خان با يك فوج سرباز و توپخانه بيرون تاخت. از قضا وقتى برسيد كه لشكر قرياب به هزيمت مى شتافتند، پس فرمان كرد تا سوار و سرباز از قفاى هزيمتيان به تركتاز رفت و 300 كس از آن جماعت را مقتول و 500 تن را جراحت كردند و 1000 خروار غلّه كه اين هنگام

ص:90

زراعت كاران از بهر بيع و شرى به قرياب حمل مى دادند به جانب مرو بگردانيدند. در اين جنگ از لشكر امير حسين خان 8 تن مقتول و 7 كس مجروح شد.

بالجمله اين خبر به مشهد مقدّس آوردند، فرمانفرما تجهيز لشكر كرده، روز بيست و - يكم شهر رجب خيمه بيرون زد و تا آق دربند عنان باز نكشيد و همه روزه وزير نظام زر و سيم و آذوقه و علوفه از شهر مشهد به لشكرگاه حمل داد و سام خان ايلخانى و عليقلى خان ميرپنجه با فوج نصرت و فوج افشار و توپخانه در آق دربند حاضر ركاب شدند. فرمانفرما از آنجا سام خان ايلخانى را با 1000 خروار غلّه و لشكرى درخور جنگ به جانب مرو گسيل داشت تا كار آن را به نظم كند.

و از اين سوى وزير نظام از پس اين وقايع به نظم شهر مشهد پرداخت و علما و فضلا را مكانتى به سزا نهاد و اهل حرفت و صنعت را نوازشى به نهايت كرد؛ و زنان شباره و پسران بدكاره را از خانه ها و حمامها برآورد و از شهر بيرون شدن فرمود. آن گاه همه روزه به نظم روضۀ مقدسه و بقعۀ مباركه پرداخت و نقاشات و صورتگران را حاضر ساخت تا سقف و جدران قبۀ شريفه را كه به زينت كردن و آن مصراعين باب مرصّع را كه در فتنۀ حسن خان سالار از جواهر شاهوار عريان كردند، ديگرباره به جواهر رنگين ترصيع داد و به جاى خود نصب كرد. و 4 باب روضۀ مقدّسه را با نقرۀ خام لوح بست و هر دو صحن مقدّس را از سنگ رخام فرش گسترانيد و تمامت حجرات را با مصباحها و چراغدانهاى بلور و قنديلهاى تابناك افروخته داشت.

و كتب موقوفۀ كتابخانه را كه از كمال اندراس قريب به انحما و انطماس بود، به تمامت تذهيب كرد و مرمت نمود.

و خيابان عليا و سفلى را به دست بنايان و حجّاران با خشت پخته و سنگ خام عمارت كردند و نهرى خوشگوار از ميان خيابان تا صحن مقدس جارى داشت و از طرف شمال خيابان بازارى كه 160 باب دكان داشت، بنيان كرد و كاروانسرائى از جانب صحن جديد برآورد

ص:91

و منافع اين بازار و كاروانسرا را كه معادل 700 تومان زر مسكوك بود، به روضۀ مطهره موقوف داشت.

و ديگر مسجد گوهرشاد را آباد ساخت و مدرس طلاب را به نظم كرد و مسجد محراب خان را عمارت نمود.

آمدن بزرگان سرخس نزد فرمانفرما

در اين وقت مسموع شد كه قافله [اى] از بخارا كه آهنگ مشهد مقدس داشتند، بعد از ورود به سرخس از بيم جان و نهب اموال قدرت حركت نيافته اند، از بهر آنكه طايفۀ آقتمش دل بر غارت ايشان نهاده اند. با اينكه جماعت تقتمش بدان سرند كه كاروانيان را به سلامت عبور داده، به شهر مشهد رسانند هنوز نيروى سفر كردن ندارند.

بالجمله چون اين خبر سمرگشت، وزير نظام چنان صواب شمرد كه مردم سرخس را كيفرى كند، پس به صلاح و صوابديد او شاهزاده فرمانفرما تجهيز لشكر كرد و سفر سرخس را تصميم عزم داد. چون آن قصه به اهالى آن بلده رسيد، دانستند كه با او نبرد ساختن خويشتن را به معرض هلاك درانداختن است پس از پى چاره ميان استوار كردند و اراض خان و غوشيد خان و رحمن قلى خان و صوفى خر و ساير بزرگان سرخس همدست و همداستان به حضرت شاهزاده شتافتند و جبين ضراعت بر خاك آستان نهاده، معروض داشتند كه:

ما از پيشين زمان در نزد سلاطين ايران تقديم خدمت كرده ايم و هزارگونه نعمت برده ايم، هم اكنون از ملك الملوك عجم بزرگتر پادشاهى ندانيم و از چاكرى او سر فخر و مباهات به اوج كيوان رسانيم. اينك قبيلۀ آقتمش و تقتمش هريك 12 طايفه و هر طايفه 1000 خانوارند، اگر از كارداران دولت مورد التفات شوند در تقديم خدمت جان و سر دريغ ندارند و اسيران سرخس را رها سازند و بر ذمّت گيرند كه تجّار بخارا و ديگر ممالك در تمامت مسالك به سلامت عبور كنند، بعد از تقديم چندين خدمت خواستارند كه چون مواشى مردم سرخس به محال مشهد از بهر علفچر شود فرمانگزاران آن مملكت

ص:92

با ايشان همان معاملت كنند كه با رعاياى مشهد دارند.

فرمانفرما مسئول ايشان را با اجابت مقرون داشت و بفرمود 24 خانوار از اشراف آقتمش و تقتمش از بهر گروگان كوچ داده، به مشهد مقدّس اقامت فرمودند و محمّد خان را با چند سوار گسيل سرخس داشت تا برفت و كاروانيان را به مشهد آورد.

فتح قلعۀ كلات به تدبير وزير نظام

اين هنگام وزير نظام دفع جعفر آقاى كلاتى را در خاطر گرفت و آن مردم كه از كلات به مشهد متردّد بودند، ديدار همى كرد و ايشان را گفت:

جعفر آقا كه از دين و دولت بيگانه است تا چند به جوار شما خواهد زيست ؟ از يك سوى پادشاه اسلام را از در بى فرمانى است؛ و از ديگر سوى از شريعت خير الانام گريزنده است چنانكه مردم شيعى را اسير گرفته به معرض بيع تركمانان درمى آورد و اينكه من از برانگيختن لشكر و تاختن بدان اراضى تقاعد مى ورزم از بهر آن است كه مردم كلات در ميانه پايمال ابطال نشوند و اگر شما طريق سلامت خواهيد خويشتن بر وى بشوريد او را دفع دهيد؛ و اگر نه در پايان امر به گناه او كيفر خواهيد يافت.

روزى چند بدين گونه با بزرگان كلات مواضعه همى نهاد، تا از مخالفت ايشان با جعفر آقا مطمئن خاطر گشت، آنگاه آقاسى خان خورى و رضا خان كوارشكى و رحيم خان چوله را با 2000 تفنگچى مأمور به كلات نمود؛ و ايشان ايلغاركنان تا كلات كوچ دادند و از گرد راه دروازۀ نفتى و دروازۀ ارغون شاهى را فروگرفتند. و چون اين خبر به مردم كلات رسيد، ايشان نيز بر جعفر آقا بشوريدند و از هر كنار جماعتى انجمن شده، هاياهوى درانداختند. جعفر آقا چون چنان ديد، عظيم وحشت زده گشت و در زمان برنشسته با 4 تن برادر و 10 سوار طريق فرار پيش داشت و تا در خيوق شتابزده برفت و به محمّد امين خان والى خوارزم پيوست و با او بزيست تا در جنگ سرخس مقتول شد، چنانكه عنقريب مذكور مى شود.

ص:93

بالجمله بعد از فتح كلات به صلاح و صوابديد وزير نظام، جواد خان شقاقى با 400 تن سوار و بهادر خان دريجزى پسر عباسقلى خان با جماعتى از سپاهيان به حفظ و حراست قلعۀ كلات مأمور گشت. و از اين سوى چون خبر فتح كلات و نظم حدود خراسان پراكنده گشت، 150 تن از بزرگان سرخس به مشهد مقدّس آمده، اظهار اطاعت و انقياد كردند؛ و شاهزاده فرمانفرما آهنگ كلات فرمود. وزير نظام بيم كرد كه مبادا بعد از بيرون شدن شاهزاده، مردم سرخس عقيدت خويش را ديگرگون كنند و در كار كلات خللى اندازند، از بهر آنكه چون فرمانگزار خراسان ضعيف شود و با ايشان بيشتر به رفق و مدارا باشد.

مع القصه وزير نظام به اين انديشه تمامت اين 150 تن را مأخوذ داشته محبوس نمود؛ و از پس آن فرمانفرما با 3 فوج سرباز و 10 عرادۀ توپ به جانب كلات كوچ داد. و از آن سوى چون مردم سرخس گرفتارى بزرگان خويش را بدانستند، اراض خان و غوشيد خان و رحمن قلى خان با جماعتى از مردم خود راه كلات پيش داشتند و به حضرت شاهزاده پيوسته تقديم خدمت كردند و جمعى از شناختگان خود را به گروگان سپردند و گرفتاران را رها ساختند.

اين وقت شاهزاده با خاطر آسوده، كار كلات را به نظم كرد و ميرزا ابراهيم خان سرتيپ افواج خمسه را با 2 فوج سرباز به حكومت آن بلده بازداشت. و از آنجا خيمه بيرون زد و آهنگ اراضى اتو و عشق آباد و آخال كرد. امير خان سرتيپ سوارۀ قورت - بيگلو و جواد خان سركردۀ سوار شقاقى را به مقدمۀ سپاه روان داشت و آن روز كه به عشق آباد در مى آمد، تركمانان انجمنى كرده، از براى لشكريان كمين نهادند و با امير خان دچار شدند و بانگ گيرودار درانداخته يك ساعت بر زيادت رزم ساختند. و تركمانان تاب درنگ نياورده هزيمت شدند و لشكر از دنبال ايشان بشتافت؛ و چند نيزه سر و چند تن اسير از آن جماعت بگرفت.

ص:94

تخريب قلاع تركمانان به حكم فرمانفرما

در اين وقت شاهزاده نيز با سپاه سواره و پياده برسيد و در عشق آباد فرود شد.

تركمانان چون خبر ورود او بشنيدند، مراتع و مرابع خويش را بگذاشته به محال بعيده فرار كردند. چندانكه شاهزاده لشكر به طلب ايشان برگماشت هيچ كس از آن جماعت ديدار نشد. پس بفرمود 36 حصن حصين و قلاع متين كه تركمانان با غلاّت و حبوبات انباشته به جاى گذاشته بودند، لشكريان فروگرفتند و با تمامت آذوقه و علوفه آتش در زدند و ديوارها را با خاك پست كردند و از آنجا مراجعت به مشهد مقدس نمود، و صورت حال را معروض كارداران دولت داشت.

شاهنشاه ايران او را به يك قبضۀ كارد كه مرصّع به الماس بود تشريف كرد و بزرگان سپاه را مانند ميرزا ابراهيم خان سرتيپ سوار خمسه و محمّد حسن خان سرتيپ فراهانى و امير حسين خان برادر سام خان ايلخانى و سعادت قلى خان پسر سليمان خان دريجزى و جواد خان سركردۀ سوار شقاقى و باقر بيگ نايب توپخانه مورد اشفاق ملكانه داشت و از براى هريك جداگانه به صحبت على محمّد بيگ ياور خلعتى انفاذ فرمود.

و از آن سوى بعد از بيرون شدن فرمانفرما از كلات، جعفر آقاى كلاتى كه به خوارزم پناهنده شد به استظهار خان خوارزم به قرياب آمد و 1000 سوار قريابى برداشته، بر سر كلات تاختن برد. فوج ميرزا ابراهيم خان خمسه كه ديدبان طرق بودند، ايشان را ديدار كرده رزم بپيوستند؛ و اين خبر به ميرزا ابراهيم خان فرستادند و او بى توانى با مردم خود بتاخت و جنگ درانداخت. مدت 5 ساعت اين مقاتلت به درازا كشيد، برادر جعفر آقا و 100 تن از مردم او مجروح و مطروح شدند و بقية السيف طريق هزيمت گرفتند.

مع القصه بعد از ورود فرمانفرما به مشهد مقدّس ديگرباره اراض خان و بزرگان سرخس با خدمت فرمانفرماى حاضر شدند و كمر خدمت بر ميان استوار كردند؛ و بر ذمّت نهادند كه هر وقت حكمران خراسان فرمان دهد، تجهيز لشكر كرده حاضر شوند؛ و از حدود عراق تا هرات هرگاه مالى از زايران و

ص:95

مجتازان عرضۀ غارت شود يا كسى را اسير گيرند پايندانى و ضمانت بر ايشان باشد.

و از اين جا بود كه چون كاروان از هرات به مشهد كوچ مى داد و در كوهستان هرات محمّد شيخ با سوارۀ قريابى آهنگ ايشان كرد و كاروانيان را اسير گرفته و اموال آن جماعت را حمل همى داد؛ چون اين خبر به سرخس بردند، به حكم معاهده [اى] كه نهاده بودند 500 سوار جرّار برنشسته بيرون شتافتند و از جانب ديگر بابا خان و محمّد رضا خان هزاره با سواره جامى و خوافى و هزاره جنبش كرد و همچنان صيد محمّد خان ظهير الدّوله گروهى را از هرات مأمور داشت تا كاروانيان را از آسيب تركمان محفوظ دارند.

نخستين لشكر دولت ايران و سپاه هرات يكديگر را ديدار كرده، متّفقا بر سر تركمانان تاختن بردند. در اراضى باخرز نيران جنگ مشتعل گشت و بانگ گيرودار بالا گرفت و بسيار كس از تركمانان مقتول و مجروح گشت، ناچار اسيران را با اموال و اثقال گذاشته، طريق فرار برداشتند و چون راه با هرات نزديك بود افغانان 25000 گوسفند و 51 تن اسير و ديگر چيزها كه از تركمانان ماخوذ افتاد به هرات حمل دادند. از اين سوى چون لشكريان باز شدند و اين خبر به مشهد مقدس آوردند، وزير نظام، ميرزا محمّد على دبير خود را به جانب هرات رسول فرستاد تا تمامت اسيران را مأخوذ داشته رها ساخت.

آمدن تركمانان بر سر قريۀ افريزه

از پس آن ديگرباره تركمانان انجمن شدند و 500 سوار از ابطال رجال گزيده ساخته، به اراضى قوشخانه تاختن آوردند و اطراف قريۀ افريزه را فروگرفتند و از جانب ديگر 3000 سوار در كمينگاه بازداشتند تا مردم خراسان از هر جانب محال خويش را گذاشته به دفع اين 500 سوار پردازند و مشغول بديشان شوند. اين وقت آن 3000 سوار، كمين بگشايند و هرجا را بخواهند مرد و مال بربايند.

مع القصه مردم افريزه با آن 500 سوار از در گيرودار بيرون شدند و

ص:96

حصار خويش را از شر ايشان محفوظ بداشتند. تركمانان چون تسخير حصار را صعب ديدند، به زراعت جايها در رفتند و خرمنهاى مردم افريزه را آتش در زدند و مواشى ايشان را از مراتع براندند.

چون اين خبر به يزدانوردى خان برادر سام خان ايلخانى رسيد، نخستين كس به حاجى خان بيگ نايب قوشخانه فرستاد تا مردم خود را فراهم كند و به مدد مردم افريزه بيرون فرستد؛ و قدرت اللّه آقا را نيز از دنبال با گروهى از سوار و شمخالچى مأمور داشت و همچنان مردم خيرآباد به مدد اهل افريزه برسيدند. چون لشكر همه در افريزه فراهم شد آن 500 سوار پشت با جنگ دادند.

اما از آن سوى چون خيرآباد از لشكر تهى گشت 3000 سوار تركمان بر ايشان تاخت و اطراف قلعۀ خيرآباد را پره زد و زنان خيرآبادى با قليلى از مردان خيرآبادى كه به جاى بودند، به مدافعه برخاستند و از فراز باره و بروج قلعه رزم همى دادند. تركمانان شكسته شدن از زنان را عار همى داشتند، لاجرم از چارسوى يورش افكندند و نردبانها نصب كرده بر بروج قلعه عروج كردند، از آن سوى زنان 30 تن از تركمانان را گردن بزدند و از فراز باره به زير افكندند و جماعتى را در اطراف قلعه هدف گلوله ساختند و از كنار قلعه بازپس بردند.

در اين هنگام اين خبر در افريزه سمر شد، قدرت اللّه آقا و حاجى خان بيگ راه خيرآباد پيش داشتند و با 400 سوار ايلغاركنان برسيدند و از گرد راه با آن قليل مردم جنگ در انداختند و چون شيران صيد ديده از يمين و شمال بتاختند و 3000 سوار تركمان را هزيمت كرده، از قفاى ايشان تركتاز نمودند؛ چندانكه از اراضى خراسان بيرون شدند.

آن گاه لشكريان مراجعت كرده به نزديك يزدانوردى خان آمدند و او 20 نيزه سر و 6 تن تركمان به حضرت دار الخلافه فرستاد و كارداران دولت او را به نشان اول سرهنگى و حمايل سفيد تشريف كردند.

از پس آن تركمانان در اراضى اتك بنيان قلعه [اى] كردند تا در آنجا ساز و

ص:97

سلاح جنگ و آذوقه و علوفۀ لشكر فراهم كرده سيقناقى از بهر خود بدر آرند و از آنجا هروقت به صلاح نزديك باشد از براى قتل و غارت مسلمانان بيرون تازند. محمّد رحيم خان شادلو نايب بزنجرد، چون از اين قصه آگاه شد، با جماعتى از مردان جنگ آهنگ ايشان نمود؛ و چون تسخير قلعه صعوبتى عظيم داشت در آن محال لختى از يمين و شمال بتاخت و 15 تن از تركمانان را اسير ساخت. اهالى قلعه برنشستند و از قفاى او بتاختند و چون از قلعه بعيد افتادند، محمّد رحيم خان عنان برتافت و جنگ بپيوست و در آن گيرودار 40 نيزه سر و 30 تن اسير و 100 سر اسب غنيمت يافت و بقية السيف هزيمت شدند. لاجرم محمّد رحيم خان چون برق و باد دنبال ايشان بگرفت و چنان بر آن جماعت كار صعب انداخت كه مراجعت به قلعه نتوانستند كرد. ناچار قلعه را بگذاشتند و بگذشتند.

و هم در اين سال شاهزاده محمّد يوسف افغان كه از جانب كارداران دولت نظام حدود جام با او تفويض داشت، جمعى از مردم خود را به اراضى اتك مأمور نمود تا برفتند و 20000 سر گوسفند و 15 تن اسير از تركمانان دستگير نمودند. چون لختى راه براندند انبوهى از تركمانان از قفاى ايشان برسيدند و به كار مقاتلت و مبارزت درافتادند.

بعد از گيرودار فراوان و قتل چند تن تركمان، يك نيمه گوسفندان را استرداد نموده، به جانب اتك مراجعت نمودند.

و همچنان مطلّب خان تفنگدار پادشاهى سركردۀ سواره و تفنگچى كودارى و بسطامى و عرب و عجم كه حراست طرق خراسان بر ذمّت او بود، مسموع داشت كه جمعى از تركمانان از براى زايران مشهد مقدس كمين نهاده اند، لشكرى برداشته بر ايشان تاختن كرد و 10 نيزه سر و 4 تن اسير از آن جماعت بگرفت و ايشان را هزيمت نمود و سرها را با اسرا روانۀ دربار پادشاهى داشت.

تفويض وزارت شاهزاده امير نظام به ميرزا على خان

و هم در اين سال ميرزا على خان پسر صدراعظم كه از هنگام خردسالى، خرد پيران سالخورده داشت و از كن كودكى با وقار شيخوخت دمساز بود، به وزارت روشن ستارۀ سپهر سلطنت و تابان آفتاب فلك خلافت شاهزادۀ آزاده امير محمّد قاسم

ص:98

خان امير نظام سرافراز گشت.

و هم در اين سال مهر على خان برادرزادۀ صدراعظم كه سرتيپ افواج فارس بود شجاع الملك لقب يافت و سپاه فارس به تمامت در تحت فرمان او آمد.

باريابى شارژدفر روسيه

و هم در اين سال موسيو انچكوف شارژدفر دولت روسيه سه شنبۀ شانزدهم رمضان به حضرت دار الخلافه آمد و پرنس دالغوركى وزير مختار دولت روسيه بعد از 3 روز او را برداشته به تقبيل آستان پادشاه ايران نصرت كرد.

خلعت كردن شاهنشاه ايران دوست محمّد خان و ساير حكام افغانستان را

و همچنان دلاور خان فرستادۀ رحمدل خان برادر والى قندهار از مملكت خراسان شرقى، بيست و هفتم رمضان برسيد و عريضه و پيشكش خود را برسانيد و جعفر قلى خان كابلى كه از قبل امير دوست محمّد خان فرمانگزار كابل به حضرت دار الخلافه رسيده بود، رخصت مراجعت يافت و به خلعت دوست محمّد خان، جبّه ا [ى] با شمسۀ مرصّع و يك سر اسب تازى با زين زر عنايت رفت. و محمّد افضل خان و غلام - حيدر خان پسرهاى او را كارداران دولت جداگانه تشريف كردند. و همچنان سردار - صالح خان از جانب صيد محمّد خان ظهير الدّوله حاكم هرات با عريضه و چند سر اسب ختلانى به تقبيل سدۀ سلطانى برسيد و مورد نواخت و نوازش آمد.

مراجعت سفير عثمانى

و هم در اين سال احمد وفيق افندى ايلچى كبير دولت عثمانى كه شرح حالش مرقوم شد روز شنبۀ بيست و نهم ذيقعده رخصت مراجعت به اسلامبول يافته، حيدر افندى مستشار خود را به جاى خود به مصلحت گزارى بگذاشت و كارداران دولت ايران او را به نشان مكلّل به الماس و مصوّر به تمثال شاهنشاه و حمايل مخصوص تشريف كردند و تبعۀ سفارت روم كه به ملازمت خدمت او مراجعت مى كردند مانند عاصم افندى و نعمان افندى و خالد افندى و مختار افندى هريك جداگانه به نشانى و خلعتى قرين افتخار آمدند.

تغيير سفرا

و هم در اين سال ميرزا عبد الرحيم نايب اول وزير دول خارجه مأمور به سفارت اسلامبول و اقامت در آن بلده آمد؛ و ميرزا حسن خان كارپرداز اول سفارت ايران روانۀ تفليس گشت و شفيع خان كه سفير و مقيم لندن بود رخصت مراجعت يافت و يكشنبۀ نهم شعبان وارد طهران گشت.

ص:99

ذكر واردات احوال شاهنشاه ايران السّلطان ناصر الدين شاه قاجار در سال 1271 ه. / 1855 م.

اشاره

در سال 1271 هجرى چون يك ساعت و 4 دقيقه از روز چهارشنبۀ دوم شهر رجب برگذشت، مطابق سنۀ توشقان ئيل تركى شمس از برج حوت به بيت الشرف حمل تحويل كرد و ملك الملوك عجم ناصر الدين شاه قاجار بساط عيش و سامان عيد به ساز آورد و چاكران درگاه را به بذل زر و سيم و خلاع گرانبها شادكام ساخت و در مبداى اين سال نخستين قصۀ خان خوارزم و قتل او طليعۀ نصرت و اقبال گشت چنانكه به شرح مى رود.

ذكر حدود خوارزم و فرمانگزاران آن مملكت

همانا مملكت خوارزم از جانب جنوب غربى با خاك استرآباد پيوسته مى شود و جنوب شرقى آن با مرو مى پيوندد؛ و چون اين مملكت از اين سوى جيحون است، از ممالك ايران به شمار مى رود و همواره خوانين اوزبك كه در مملكت خوارزم حكومت مى كرده اند، از چاكران سلاطين ايران شمرده مى شدند و سر بر خط فرمان داشتند. و اگر وقتى سر از فرمان برتافتند كيفر يافتند، چنانكه در زمان دولت سلطان محمّد صفوى، جلال خان پسر محمّد خان اوزبك طريق طغيان و عصيان سپرد و بدست مرتضى قلى خان حاكم مشهد مقتول گشت. و هنگامى كه عبد اللّه خان شيبانى به خوارزم استيلا يافت، حاجى محمّد خان حاكم خوارزم به حضرت شاه عباس پناهنده گشت و شاه عباس در سال 1006 تاريخ هجرى/ 1597 م سفر خراسان كرد و حاجى محمّد خان و عرب سلطان پسرش را در خوارزم منصوب ساخت و دشمنان ايشان را برانداخت.

چون نوبت سلاطين صفويه منقضى گشت و خللى در كار ملك باديد آمد، نادر شاه افشار در تخت ملك جاى كرد و آن هنگام كه سفر خوارزم پيش داشت و

ص:100

ايلبارس را كه نسب به فاضل اويناق و محمّد امين اويناق مى برد مقهور و مقتول نمود و محمّد طاهر خان پسر محمّد ولى خان اوزبك را حكومت خوارزم داد، چنانكه تفصيل حال هريك از ايشان در جاى خود به شرح خواهد رفت.

بعد از دولت نادر شاه قبايل يموت بر خوارزم دست يافتند و حكمرانان آن اراضى به قنقرات گريختند و از آنجا ايلتذر خان پسر عوض ايناق بن محمّد امين در سال 1210 ه. / 1795 م لشكرى فراهم كرده بر سر خوارزم تاختن آورد و در رزم او قبايل يموت هزيمت شدند و به اراضى گرگان گريختند؛ و از گرگان اعداد كار كرده، ديگرباره راه خوارزم پيش داشتند و در منزل غنقه چاشكن ميدان مبارزت راست كردند و در اين كرّت نيز شكسته شدند و از آن پس حكومت خوارزم بر ايلتذر راست بايستاد. و بعد از 2 سال برادرش محمّد رحيم خان در سال 1212 ه. / 1797 م در مملكت خوارزم حكمران آمد و 27 سال فرمانفرما بود، و بعد از او پسرش اللهقلى خان در سال 1239 تاريخ هجرى / 1824 م به جاى او نشست و مدت 18 سال حكومت داشت. و چون او رخت از جهان بيرون برد، رحيم قلى خان برادرش مملكت خوارزم را به تحت فرمان كرد و مدت 5 سال زمان يافت.

آن گاه محمّد امين خان بن اللّه قلى خان بن محمّد رحيم خان بن عوض ايناق بن محمّد امين ايناق بن فاضل ايناق بن ابو الغازى بن اسفنديار بن عرب محمّد سلطان بن جاجيم خان ابن تولى خان بن چنگيز خان در خوارزم فرمانروا گشت؛ و در سال 1262 ه.

/ 1846 م حكومت او محكم شد و با شاهنشاه غازى محمّد شاه از طريق چاكرى به يك سوى رفت. و چون آشفتگى خراسان و فتنۀ حسن خان سالار حديث شد، كارداران دولت به تأديب و تنبيه او نپرداختند.

و اين ببود تا ملك الملوك عجم ناصر الدين پادشاه به تخت ملك برآمد، محمّد امين خان همچنان بر استكبار و استنكاف مى رفت و هرگاه عريضه [اى] به حضرت دار الخلافه انفاذ مى داشت، چنان مى نگاشت كه پادشاه كوچكى به پادشاه بزرگى نگارد و اين بيرون

ص:101

قانون چاكرى بود. نخست آنكه مملكت خوارزم جزو ممالك ايران است؛ و ديگر آنكه سلطان ايران را مانند محمّد امين خان 20 كس چاكر افزون است كه هريك در مملكتى وسيعتر از خوارزم حكومت دارند. لاجرم كردار او بر طبع غيور پادشاه ثقيل افتاد و چند كرّت آهنگ آن كرد كه لشكرى ساخته به خوارزم بتازد و آن مملكت را از محمّد امين خان و مردم او بپردازد. جناب اشرف صدراعظم معروض داشت كه:

از براى جنگ محمّد امين خان بيرق افراختن و لشكر تا به خيوق تاختن رنجى بزرگ و زحمتى بسيار است چه اين راه را هيچ گونه گياه و مياه بدست نشود. از براى حمل آذوقه و علوفه و آب گنجى بزرگ بذل بايد كرد؛ و بعد از فتح خوارزم سودى كه برابر اين زيان باشد بهره نتوانيم يافت. اگر فرمان رود در ازاى تيغ و سنان، كلك و بنان به كار درآورم و به جاى توپ باره كوب چند سطر مكتوب نگار دهم و محمّد امين خان را از بيخ و بن براندازم.

شاهنشاه ايران مسئول او را با اجابت مقرون داشت. پس صدراعظم كلمه [اى] چند رقم كرد و مردم مرو و سرخس را به بخشايش و بخشش شاهنشاه ايران مستمال ساخت و ميرزا فضل اللّه وزير نظام را نيز آگهى فرستاد تا با مردم مرو و سرخس طريق رفق و مدارا پيش داشت، چندانكه مردم مرو و سرخس مطمن خاطر شده، يك باره از خان خوارزم بگشتند و خود به مشهد مقدّس آمده، از كارداران دولت طلب حاكمى و عالمى كردند، چنانكه از اين پيش مرقوم افتاد.

لشكر كشيدن خان خوارزم به مرو و سرخس

اما محمّد امين خان به همان كبر و خيلا كه در دماغ داشت وقتى به طلب زكوة سفر مرو كرد و سپاه حسام السّلطنه او را بشكست، تفصيل اين قصه نيز مذكور شد و همچنان كس به طلب زكوة روانۀ سرخس داشت و مردم سرخس فرستادۀ او را بكشتند. اين هنگام خشم او جنبش كرد و دل بر آن نهاد كه خاك مرو را به باد دهد و مردم سرخس را بدين گناه تباه سازد. و از اين سوى نيز چنان افتاد كه بلاى قحط و غلا در مرو بالا گرفت و لشكرى كه از جانب كارداران دولت براى حفظ و حدود مرو در آن بلده اقامت داشتند زيستن نتوانستند كرد و ناچار مراجعت به مشهد مقدّس نمودند، اين نيز خان خيوق را قويدل ساخت

ص:102

و فرمان كرد تا لشكر فراهم شوند و رسولى به نزديك حكومت خان والى ميمنه فرستاد و استمداد كرد.

حكومت خان پسر خود را با 1000 سوار جرّار به درگاه او گسيل داشت و محمّد شيخ سردار با 2000 سوار بسيج سفر كرد و عبد اللّه خان پسر عمش لشكر اوزبك را عرض داد و بيگ مراد باى تكه، تركمانان قرياب را به نظام كرد و جعفر آقاى كلاتى كه بدو پناه برده بود، هيچ دقيقه از تحريك و تحريض سپاه مهمل نگذاشت.

مع القصه محمّد امين خان از خيوق خيمه بيرون زد و 40000 مرد جنگى از اوزبك و تركمان عرض لشكر داد و 10000 شتر از براى حمل آب گزيده ساخت و آذوقه و علوفۀ سپاه را بر 20000 شتر بار كرد و كوچ بر كوچ طىّ مسافت نمود و تا بلدۀ مرو عنان باز نكشيد و بعد از ورود به مرو، خطى به بزرگان سرخس نوشت و رسولى بديشان فرستاد كه بى توانى راه حضرت گيريد تا شما را ديدار كنيم و در اخذ زكوة و نظم امور شما از در بصيرت باشيم. مردم سرخس رسول او را باز فرستادند و سفر مرو را همه روزه به مماطله و تسويف دفع دادند.

محمّد امين خان چند كرّت تجديد رسول كرد و مكتوبى چند از در بيم و اميد انفاذ داشت و فرستادگان او بى نيل مرام باز شدند، لاجرم در خشم شد و گفت اگر حاضر شدن به حضرت من بر شما صعب مى نمايد سفر سرخس بر من سهل باشد. و بفرمود تا لشكر ساختۀ سفر شد و از مرو خيمه بيرون زد.

چون اين خبر به مردم سرخس رسيد، بى توانى عريضه [اى] نگار كرده، به دست مسرعى سبك سير انفاذ حضرت شاهزاده فريدون ميرزاى فرمانفرما داشتند كه ما به پشتوانى كارداران دولت ايران و مكتوب ميرزا فضل اللّه وزير نظام كه برحسب حكم صدراعظم به نزديك ما فرستاد، سر از اطاعت خان خيوق بيرون كرديم و فرستادۀ او را عرضۀ هلاك و دمار داشتيم، اينك خان خيوق به مكافات كردار ما با 40000 سوار جرّار در مى رسد و گرد اين بلد را باسم ستور به گردون مى برد. اگر حفظ و حراست ما را واجب دانسته ايد لشكرى درخور اين جنگ به نزديك ما گسيل سازيد.

ص:103

مأمور شدن حسن خان به جنگ خان خوارزم

فرمانفرما غرۀ جمادى الاخره چون اين قصه بدانست، سفر سرخس را تصميم عزم داد و به فراهم شدن لشكر فرمان كرد. وزير نظام در انديشه رفت كه مبادا قبل از رسيدن فرمانفرما به سرخس خان خيوق ركضتى فرمايد و بدان بلده دست يابد، لاجرم حسن خان سبزوارى را طلب ساخت و 400 سوار از مردان كارزار ملازم خدمت او نمود و گفت از اين جا ايلغاركنان تا به سرخس تركتاز كن و مردم آن اراضى را از رسيدن شاهزاده با لشكر سواره و پياده آگهى ده و بگو جماعت اوزبك كدام سگ باشند كه با لشكر ايران كه شجاعت شيران را به بازى شمارند نبرد آزمايند؛ و ايشان را قويدل بدار تا لشكريان در رسند. اين بگفت و او را روانه داشت و حسن خان به سرعت سحاب و شهاب رهسپار گشت.

اما از آن سوى خان خيوق با آن سپاه بزرگ روز بيست و هفتم جمادى الاخره به كنار سرخس آمد و سراپردۀ خويش راست كرد و همى خواست تا بى آنكه گردى انگيخته شود و خونى ريخته گردد، مردم سرخس را به تحت فرمان آرد، چند كرّت رسول به ميان شهر فرستاد و مردم را فراوان بيم و اميد داد؛ و سخنان او به هيچ گونه مفيد نيفتاد. لاجرم نيران خشم او زبانه زدن گرفت و يك باره دل بر جنگ نهاد و خواست تا پيش از آنكه سپاه ايران در رسد كار سرخس را يكسره كند، پس بفرمود 5000 سوار از لشكرگاه بيرون شده راه با قلعه نزديك كردند. مردم سرخس نيز برج و باره استوار كرده 5000 سوار از شهر بيرون شدند و با ايشان رزم دادند و سپاه اوزبك را شكسته كردند و چند عرادۀ توپ صف شكن و 500 قبضۀ شمخال و اسب و شتر فراوان از ايشان بگرفتند.

يك دو روز ديگر كار بدين گونه رفت و همه روزه سپاه اوزبك هزيمت شد؛ لكن چون لشكر خان خيوق فراوان بود و علف و آذوقه در شهر اندك به دست مى شد، مردم سرخس در خاطر نهادند كه با او از در مصالحت و مسالمت بيرون شوند؛ اما حسن خان سبزوارى پنجشنبۀ نوزدهم جمادى الاخره وارد لشكرگاه محمّد حسن خان سرتيپ شد و در آنجا سواران خود را بازديد ساز و برگ كرده،

ص:104

روز ديگر راه سرخس پيش داشت و صحبت بيگ ساروقى و اوزبيگ قليج و صفرك را كه از سرداران تركمان بودند با 5 سوار تركمان دليل راه ساخته، تاختن نمود و از رباط ماهى بيرون شد؛ نيمروز به پاى برج قراول مزدوران رسيد و با تركمانان از بهر مشاورت طريق محاورت سپرد تا كار شتاب و درنگ بازداند و آهنگ سرخس را از راهى ايمن اختيار كند.

در پايان كار اقامت در آن ارض را نابهنگام دانستند و 4 سوار تركمان و 4 تن قزلباش به منقلاى سپاه بيرون فرستاده، خود نيز برنشستند و تا آب دوبرار براندند. در آنجا 9 تن سوار از قراولان لشكر خوارزم ايشان را ديدار كردند و باز شتافتند تا به لشكر خويش آگهى برند.

حسن خان چون اين بدانست بر عجل و شتاب بيفزود و از آنجا تا سرخس كه 4 فرسنگ مسافت بود، به تركتاز برفت و يك ساعت از آن پيش كه سپيده صبح سر برزند به شهر سرخس درآمد. قوشيد خان و رحمن قلى خان و تمامت بزرگان شادخاطر شدند و دل قوى كردند.

هم در آن روز چون آفتاب يك نيزه بالا از افق صعود كرد، جماعتى از سواران خوارزم از طرف شمال قلعۀ سرخس حمله افكندند و سپاهى بزرگ از جانب جنوب با توپخانه جنبش نمود و مردم سرخس نيز ساختۀ جنگ شدند و حسن خان با اينكه 18 فرسنگ تاخته بود، تقاعد نورزيد و سواران خود را برداشته با لشكر سرخس نيم فرسنگ پذيرۀ جنگ گشت و در برابر دشمن صف راست كرد. نخستين يك تن سوار خوارزم فتحباب رزم را اسب برجهاند و لختى از چپ و راست بتاخت. در اين وقت يك تن از مردم حسن خان به روى او درآمد و در اول حمله او را هزيمت كرد. لشكريان چون اين بديدند از دو جانب جنبش كردند و درهم افتادند و مدت 5 ساعت با هم بگشتند و از هم بكشتند. ناگاه پسر اراض خان، بيگ مرادباى را كه از بزرگان خوارزم بود ديدار كرد، راه نزديك كرده او را هدف گلولۀ تفنگ ساخت و از اسب درانداخت. صفرك چون اين بديد، اسب براند و سر او را از تن دور كرد.

بالجمله در اين كارزار از

ص:105

مردم خيوق 300 سوار به خاك افتاد و از اين سوى قربانعلى بيگ مروى كه مردى دلاور بود اسبش از پاى درآمد و خود نيز جراحت يافت، او را از ميدان جنگ به يك سوى بردند و همچنان ميرزا غلام از مردم حسن خان زخمى گشت و ديگر مير احمد خان را زخمى از نيزه و جراحتى از شمشير برسيد و اسب قوشيد خان نيز نابود گشت. و هم در آن حربگاه 2 عرادۀ توپ و بسيار آلات حرب و ضرب از سپاه خيوق غنيمت گرفتند. و اين وقت هر دو لشكر دست از جنگ بازداشتند.

اما چون مردم سرخس به سبب كثرت عدو و قلّت عدد بيمناك بودند در دل داشتند كه با خان خوارزم از در مصالحت بيرون شوند. حسن خان چون اين بدانست گفت:

خاطر مشوش مداريد و اين جنگ را با من گذاريد، اگر شما را نصرت كردم و مظفر آوردم كامروا باشيد و اگر نه از در مصالحت بيرون شويد.

سخن بر اين نهادند و آن شب را به پاى آوردند.

اما فرمانفرما از دنبال حسن خان حكم داد تا 500 سوار به سرعت برق و باد خود را بدو رسانند و محمّد حسن خان سرتيپ فوج فراهانى را با دو فوج فراهانى و يك فوج گروس و 4 عرادۀ توپ و 500 سوار ديگر بفرمود تا شتابزده راه سرخس گيرند و خويشتن روز هفدهم جمادى الاخره آهنگ راه كرد. عليقلى خان ميرپنج با افواج خويش و سام خان ايلخانى با سوار خراسانى و سليمان خان دريجزى با سواران خود و جواد خان با سوار شقاقى و محمّد حسين خان سرهنگ با فوج گروس و بيوك خان سرهنگ با فوج [... -] ملازم ركاب شدند. بالجمله با 10000 تن مرد لشكرى از سرباز و سوارۀ عراقى و خراسانى و 10 عرادۀ توپ به آهنگ سرخس راه برگرفت. از قضا آن 500 سوار كه از پيش مى تاخت يك روز بعد از ورود حسن خان سبزوارى وارد سرخس شدند. و هم در آن روز بود كه حسن خان جنگ اوزبك را بر ذمّت نهاده بود. لاجرم از بامداد اعداد كار كرده با مردم خود از دروازۀ شهر بيرون شد.

ص:106

و از آن سوى چون محمّد امين خان از رسيدن حسن خان و سپاه ايران آگهى يافت، بيم كرد كه مبادا فرمانفرما نيز از دنبال در رسد و كار صعب افتد؛ و همچنان از شكستن لشكرى كه از پيش بر سر سرخس فرستاده بود خشمى به كمال داشت، لاجرم روز دوشنبۀ سلخ جمادى الاخره بفرمود تا لشكرها بتازند و همه گروه رزم آغازند و از آن پيش كه لشكرى بزرگ به مدد رسد كار سرخس را يك سره كنند. و اسب بخواست و بر نشست و 40000 لشكر اوزبك و تركمان و جمشيدى و قريابى و تيمنى و ميمنه و شبرقان و سالور در حركت آمد و تا ظاهر سرخس براند و بر پشته [اى] كه به قانلو تپه مشهور است و از جانب شرقى دو تير پرتاب تا سرخس مسافت دارد فرود شد و خيمه برافراخت. اعيان خيوق و بنى اعمام او نيز از اسب پياده شدند و در نزد او انجمن شدند. و اين هنگام فرمان كرد تا لشكر به قوّت يورش سرخس را فروگيرند. مردم سرخس يك نيمه از دروازۀ جنوبى از قفاى حسن خان سبزوارى بيرون شدند و نيم ديگر از دروازۀ شمالى سر بر كردند و رزم لشكر خوارزم را تصميم عزم دادند.

مقاتلۀ خان خوارزم با لشكر خراسان و سرخس و قتل خان خوارزم

از دو رويه لشكر رده بركشيد و سپاهيان صف راست كرده و ميمنه و ميسره بياراستند. ابطال رجال از يمين و شمال بتاختند و عرصه و مصاف را از گرد سوار و دخان تفنگ و شمخال قيرگون ساختند. جنگى صعب در ميانه برفت و لشكر سرخس به پشتوانى سپاه ايران مردانه بكوشيدند، چندانكه 3000 كس از دليران خوارزم را در آن رزمگاه به خاك و خون افكندند و 19 عرادۀ توپ و 24 عرادۀ صف شكن و 4 علم و 50 شمخال مأخوذ داشتند و اسب و شتر فراوان بدست كردند.

خان خيوق در سايۀ سراپردۀ خود نگران اين جنگ بود و ضعف لشكر خود را نظاره مى كرد. بعضى از نزديكان با او گفتند: برخيز و طريق فرار برگير كه پاى ثبات لشكر از جاى برفت، بيم آن است كه دستگير شويم. گفت من هرگز از ستيز و آويز مردم سرخس راه گريز پيش نخواهم داشت و دودمان چنگيز را

ص:107

به ناچيز نخواهم گرفت. هنوز اين سخن بر زبان داشت كه يك باره لشكر خوارزم پشت با جنگ كردند و مانند گلۀ گرگ ديده روى به فرار نهادند؛ و ايرانيان از دنبال ايشان همى بتاختند و مرد و مركب به خاك راه انداختند؛ و هزيمتيان را از كنار قانلوتپه كه خان خيوق بر فراز آن بود بگذرانيدند.

محمّد امين خان چون اين بديد هراسناك شد و حكم داد تا اسب او را حاضر كنند تا برنشيند.

از اين سوى حسن خان سبزوارى چون لشكر خوارزم را پراكنده يافت، عنان بگردانيد و آهنگ قانلوتپه كرد. وقتى برسيد كه خان خيوق و بنى اعمام او بر اسبهاى خويش برنشسته آهنگ فرار داشتند. و چون خان خيوق مانند پادشاهان اسب خود را به تاج زرّين و جواهر ثمين به زينت كرده بود، در ميان سواران شناخته آمد. سواران خراسانى اطراف او را فروگرفتند و قربان كل كه يك تن از مردم مرو بود راه بدو نزديك كرد. محمّد امين خان مرگ را معاينه نمود و فرياد برداشت كه اين رافضى را از من بگردانيد.

قربان كل مجال بر كس نگذاشت و پيش راند و شمشير خويش را از سوى چپ بزد، چنانكه دهان او را تا به نزديك گوش چاك زد. خان خيوق بدان زخم از اسب درافتاد و با سواران خراسان از در عجز و لابه و ضراعت همى گفت «مرا زنده به درگاه شاهنشاه ايران حمل دهيد تا به هرچه خواهد حكم براند.» گفتند ما را به لاشۀ گران تو هيچ حاجت نباشد، سرت را كه حملى سبك است برگيريم و به خاك راه پادشاه افكنيم.

اما سواران سرخسى و مروى و خراسانى هركس همى خواست خويشتن سر او را از تن دور كند و به حضرت دار الخلافه آرد، از اين روى در ميان سواران كار به مقاتلت انجاميد و 12 تن مقتول شد. در پايان امر صحت نياز خان پسر اراض خان سرخسى سر او را از تن دور كرد و لشكريان تيغ در عمزادگان و نزديكان او نهادند، 14 تن از بنى اعمام

ص:108

او را كه معروف به توره اند سر برداشتند. و قاضى خوارزم و عبد اللّه محرم و داروغه محرم و خدايارلى و دولت يارلى و بيگ جان ديوان بيگى و سردار بيگ جان و نياز قلى مينك باشى و اللّه قلى يوزباشى و حق نظر مينك باشى و دولت نياز يوزباشى و پسر نياز محمّد باى كه از اين پيش حكومت مرو داشت و پسر حكومت خان والى ميمنه و همچنان ويس باى خيوقى و بيگ مراد باى تكۀ قريابى و سلطان تكه و محمّد شيخ سردار و پسر عباس خان تكه به شمشير دليران بگذشتند و بر زيادت از اين 32 تن بزرگان و شناختگان و 270 تن از صاحبان مناصب خوارزمى مقتول گشت و مير احمد خان جمشيدى را كه صيد محمّد خان ظهير الدّوله با 500 سوار به اعانت خان خوارزم فرستاده بود نيز زخمى صعب برداشت و بعد از 3 روز درگذشت؛ و سردار صالح كه نيز از جانب ظهير الدّوله به نزديك خان خوارزم رسول بود، در آن گيرودار مقتول گشت. و جعفر آقاى كلاتى هم در آن كارزار پايمال هلاك و دمار شدند.

بالجمله لشكريان سركشتگان را برگرفتند و آهنگ خدمت فريدون ميرزاى فرمانفرما نمودند و فرمانفرما اين وقت در آق دربند اوتراق داشت و محمّد حسن خان سرتيپ فراهانى به 6 فرسنگى سرخس رسيده بود.

بالجمله بعد از ورود آق دربند، شب دوشنبۀ سلخ جمادى الاخره كه روز قتل خان خيوق است فرمانفرما بفرمود تا مهديقلى ميرزا و سام خان ايلخانى و شاهزاده محمّد يوسف افغان و امير خان سرتيپ قورت بيگلو و محمّد حسين خان هزاره با 2000 سوار از آق دربند تا سرخس كه 15 فرسنگ است ايلغاركنان بتازند. و ايشان بعد از قتل خان خيوق هنگام غروب آفتاب برسيدند و با مردم سرخس بپيوستند.

آوردن سر خان خوارزم را به درگاه شاهنشاه ايران

و از اين طرف سر خان خيوق را پسر حكومت خان و نزديكان او به نزديك فرمانفرما آوردند و شاهزاده بى توانى عريضه [اى] نگار داده به رضا قلى خان قزوينى نايب ايشيك آقاسى سپرد و سرها را نيز تسليم او داد تا به حضرت دار الخلافه حمل كند.

ص:109

و ميرزا فضل اللّه وزير نظام عريضه [اى] برنگار كرده به دست مسرعى سبك سير انفاذ درگاه شاهنشاهى داشت. شب سيزدهم رجب كه شب ميلاد امير المؤمنين على عليه السلام است مژدۀ اين فتح را معروض كارداران دولت داشت و روز پانزدهم رضا قلى خان با حمل سرها وارد دار الخلافه شد و بعد از 3 روز ديگر ملك الملوك عجم بر تخت ملك برآمد و بارعام در داد.

اين فتحنامه را من بنده به بليغ تر زبانى معروض داشتم. آن گاه به حكم شاهنشاه سر خان خيوق و ياران او را غسل دادند و كفن بپوشيدند و بيرون دار الخلافه قريب به دروازۀ دولت با خاك سپردند و بر فراز مزار او از خشت پخته قبه [اى] كردند. اكنون بر سر سخن بازآيم.

ادامۀ وقايع سرخس

بعد از قتل خان خيوق، عبد اللّه خان پسر عم او از ميان گيرودار فرار كرده و خود را به لشكرگاه رسانيد و كس به نزديك مردم سرخس فرستاد كه يك امشب مرا مهلت بگزاريد تا از رنج اين مقاتلت برآسايم فردا بامدادان از تليد و طريف هرچه بخواهيد بر وضيع و شريف بذل كنم و راه خوارزم پيش گيرم. مردم سرخس اين سخن را استوار داشتند و او را به كار خويش بگذاشتند. چون شب تاريك شد و سياهى جهان را فرو گرفت عبد اللّه خان بفرمود تا مردم او برنشستند و چندانكه توانستند زر و سيم و جواهر ثمين با خود حمل دادند و حملهاى گران بريختند و به جانب مرو بگريختند، بعد از ورود به اراضى مرو معادل 150000 تومان به ميان قبايل بذل كرد تا از آنجا به سلامت عبور كرده خويشتن را به خيوق رسانيد.

و از اين سوى چون صبحگاهان فرار او مكشوف افتاد، سام خان و شاهزاده محمّد يوسف و امير خان و جمعى از مردم سرخس تا 12 فرسنگ از قفاى عبد اللّه خان بتاختند و او را در نيافتند، ناچار مراجعت به سرخس نمودند.

و شاهزاده فرمانفرما نيز 3 روز بعد از قتل خان خيوق با 12000 تن سواره و پياده چهارم رجب وارد سرخس گشت و 5 روز در سرخس كهنه اقامت نمود. و از آنجا يازدهم رجب

ص:110

آهنگ مرو فرمود و 500 تن سوار سرخسى نيز به لشكر او پيوست. در منزل دربند خان شناختگان ساروق او را پذيره شدند و اظهار اطاعت و انقياد نمودند و از براى منازلى كه آب كمياب بود شترهاى خويش را با حملهاى گران از آب ملازم لشكرگاه ساختند و از شاهزاده نواخت و نوازش ديدند و اين هنگام وزير نظام در شهر مشهد جاى داشت و از پى هم دينار و درهم و علف و آذوقه به لشكرگاه همى فرستاد چندان كه خصب نعمت در ميان لشكر از شهر مشهد بر زيادت بود.

بالجمله فرمانفرما روز هيجدهم رجب وارد مرو گشت؛ و قبايل ساروق را از قرياب طلب داشت و حكم داد تا زن و فرزند و اموال اثقال خود را از قرياب برآورند. آن گاه بفرمود تا قلاع قرياب را به تمامت خراب كردند و 80 خانوار ساروقى از بهر گروگان به جانب مشهد گسيل داشت؛ و بر قبيلۀ سالور نيز حاكمى برگماشت و حكومت مرو را به خانسوار خان هزاره تفويض فرمود؛ و روز دهم شعبان از مرو طريق مراجعت برگرفت و 8 روز در كنار سرخس اوتراق كرده، ديگرباره آن بلده را به نظم كرده؛ و از آنجا عبد الجبار خان فرستادۀ ظهير الدّوله را تشريف كرده، روانۀ هرات نمود و خود كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده غرۀ شهر رمضان وارد مشهد مقدّس گشت و مجددا به صوابديد وزير نظام 500 سوار از براى حفظ حدود و ثغور به سفر مرو مأمور داشت.

آن گاه صورت حال را مكتوب كرده معروض درگاه شاهنشاه ايران نمود و كارداران دولت در ازاى زحمت هريك از چاكران خلعتى كردند. شاهزاده فرمانفرما نشانى مكلّل به الماس و مصوّر به تمثال شاهنشاه يافت؛ و عصائى مرصّع به جواهر شاداب وزير نظام را عنايت رفت؛ و سام خان ايلخانى و شاهزاده محمّد يوسف افغان و جعفر قلى ميرزا و مهديقلى ميرزا و محمّد حسين خان سرتيپ و محمّد حسين خان قوللر - آقاسى و امير خان سرتيپ و محمود خان سرهنگ و كاظم خان سرهنگ و محمّد تقى خان سرهنگ و عباسقلى خان گروسى و امير حسين خان برادر

ص:111

سام خان و حاجى فتحعلى خان يوزباشى و 14 تن ديگر از قواد سپاه را به خلاع گرانبها مفتخر فرمودند و حق خدمت هيچ كس را ضايع نگذاشتند.

وقايع ديگر

و هم در اين سال روز سيزدهم شهر رجب را كه عيد ميلاد امير المؤمنين على عليه السلام است شاهنشاه ايران عيدى بزرگ نهاد و بساطى شاهانه بگسترد و بارعام در داد، وضيع و شريف بدين تهنيت رطب اللسان گشتند. و در ميان سلاطين ايران اين سنت به تذكره بماند.

و هم در اين سال گل محمّد خان بلوچ سر به طغيان و عصيان برآورد و قلعۀ ايرندجان را استوار كرده، متحصّن گشت. محمّد حسن خان سردار ايروانى كه اين وقت حكومت كرمان داشت، نصر اللّه خان ياور را با جماعتى از سربازان مأمور نمود تا آهنگ او كردند و قلعۀ او را حصار دادند و به قوّت يورش تسخير آن قلعه را تصميم عزم استوار نمودند. در ميان آن گيرودار 14 تن از مردم بلوچ مقتول گشت و قلعه مفتوح شد.

و هم در اين سال عبد الصّمد ميرزا برادر كهتر شاهنشاه ايران حكومت قزوين يافت و حسنعلى خان آجودانباشى به وزارت او سرافراز گشت و حكومت ملاير و تويسركان به شاهزاده سيف اللّه ميرزا مفوّض آمد. و همچنين شاهزاده حمزه ميرزاى حشمة الدّوله فرمان حكومت اصفهان يافت و محمّد حسن خان پيشخدمت مأمور به حكومت كاشان گشت.

حكومت عباسقلى خان پسيان در شاهرود و بسطام و قتل او

و هم در اين سال برحسب فرمان عباسقلى خان پسيان به حكومت شاهرود و بسطام مأمور گشت و از دار الخلافه بيرون شده راه برگرفت، بعد از ورود بسطام به نظم آن بلده پرداخت. عباسقلى خان را غلظتى در طبع و خشونتى در خلق بود، هنگام عزل و عزلت با همه كس از در فروتنى و ضراعت مى زيست؛ و هرگاه به خدمتى مأمور مى شد يا به منصبى نامبردار مى گشت، مردم بزرگ را حشمت اهل حرفت نمى نهاد و به زخم زبان كه گزنده تر از زخم سنان است، خاطرها جراحت مى كرد.

مع القصه يك روز حاجى مير هاشم بسطامى كه از شناختگان آن بلده و اعيان

ص:112

آن اراضى است، به سراى عباسقلى خان درآمد و به مجلس او در رفت، عباسقلى خان برآشفت و او را سقط گفت كه بى اجازت چرا بدين سراى در شدى و قربت مجلس من جستى ؟ هم اكنون برخيز و بى آنكه آسيبى به تو رسد، طريق خويش برگير.

حاجى مير هاشم سخت آزرده و دل شكسته گشت و با خاطرى ديگرگون از نزد او بيرون شد و درنگ خود را در شهر فرود نام و ننگ دانست، لاجرم بى توانى از شهر بسطام به آهنگ دار الخلافه راه برگرفت و با جمعى از مردم آن بلده به قاسم آباد كه نيم فرسنگ تا شهر مسافت است برفت و همى خواست كه كردار ناهنجار عباسقلى خان را در نزد كارداران دولت مكشوف دارد.

در اين وقت قربان خان يوزباشى كودارى كه او نيز از عباسقلى خان رنجيده خاطر بود بدو پيوست. چه او را از خانه خود كه در كوهپايه داشت كوچ داده متوقّف شهر ساخته بود. بالجمله قربان خان و چند تن از غلامان او و گروهى از مردم كوهپايه و ميغانى بر او گرد آمدند و اعداد سفر دار الخلافه كردند.

در اين وقت چنان افتاد كه محمّد قلى خان حاكم تربت كه طريق خراسان مى سپرد وارد شاهرود شد و عباسقلى خان او را استقبال كرد و تا كاروانسراى خيرآباد با او برفت؛ و هنگام مراجعت از مشايعت او خواست وارد شهر بسطام شود. حاجى مير هاشم و مردم او را نگريست كه از قلعۀ قاسم آباد بيرون شده، طريق طهران پيش گرفته اند. اين حديث بر طبع او ثقلى افكند و دل بر آن نهاد كه ايشان را از عزيمت خود دفع دهد. پس اسب بزد و از دنبال آن جماعت بتاخت و به سخنان درشت ايشان را بيم كرد. چون راه نزديك شد، حسن نامى ميغانى و چند تن ديگر عنان بگردانيدند و تفنگهاى خود را بدو بگشادند، از قضا گلوله بر مقتل او آمد و از اسب درافتاد و ميرزا داود برادرزادۀ مير هاشم پيش شده، شمشيرى بر دهن او فرود آورد و ديگر كسان او را با تيغ پاره پاره كردند و اين واقعه در بيست و ششم شهر جمادى الاولى بود و اين خبر به دست مسرعى سبك سير روز بيست و هشتم جمادى الاولى معروض

ص:113

كارداران دولت افتاد.

اگرچه عباسقلى خان را كردارى ناهموار و خوئى ناستوده بود؛ اما كيفر او به دست مردم رعيّت در شريعت ملك گناهى عظيم است. لاجرم برحسب فرمان شاهنشاه ايران چراغعلى خان زنگنه قوللر آقاسى با 150 تن غلام مأمور به سفر بسطام گشت تا قاتلين او را دست به گردن بسته روانۀ حضرت دار الخلافه دارد. در روز دوم جمادى الاخره چراغعلى خان از دار الخلافه بيرون شد.

نخست 12 تن غلام از راه فيروزكوه مأمور ساخت و چند كس از طريق دماوند فرستاد و [چند] نفرى به استرآباد گسيل نمود تا اگر از آن جماعت به جانبى گريخته باشند دستگير سازند. لكن در عرض راه مكشوف افتاد كه چون حاجى مير هاشم از حدود شاهرود بيرون شد، قربان خان به خانۀ خويش مراجعت نمود، چراغعلى خان چون اين بشنيد مكتوبى بدو كرد و خطى نيز به دوستان حاجى مير هاشم فرستاد كه من از بهر آن مى آيم كه حق از باطل باز نمايم و هيچ بى گناه را تباه نسازم، بر زيادت از اين گناهكاران را نيز شفاعت خواهم كرد.

و از مطالعۀ اين مكاتيب قاتلين عباس قلى خان دل قوى كردند و تا 2 فرسنگ از اين سوى شاهرود چراغعلى خان را پذيره شدند و با او تا ظاهر شهر بسطام طىّ مسافت نمودند و از آنجا خواستند رخصت مراجعت حاصل كنند. چراغعلى خان با ايشان آغاز مهر و حفاوت نمود و به خوان خويش دعوت كرد و آن جماعت را به شهر درآورد و در زمان حكم داد تا دروازه هاى شهر را استوار ببستند و بعد از ورود به سراى امارت بفرمود تا قربان خان و 15 تن از مردم او را بگرفتند و در همان شب با كنده و زنجير روانۀ دار الخلافه نمود تا كارداران دولت از در عدل و نصفت بازپرسى به سزا كرده، هركس را به اندازۀ گناه كيفر كردند. و چراغعلى خان را حاضر درگاه ساخته به حكومت خمسه سرافراز فرمودند.

سفارت مسيو بوره در تهران

و هم در اين سال موسيو بوره وزير مختار و ايلچى مخصوص دولت فرانسه به سفارت مخصوصۀ دولت ايران مأمور شد و كارداران دولت، على خان سرتيپ قراگوزلو را

ص:114

روز هيجدهم شهر رجب به مهماندارى او روانۀ فارس فرمودند تا او را به مكانتى لايق به دار الخلافه آورده و تشريفات شاهانه در حق او مبذول افتاد.

روز پنجشنبۀ بيستم شهر شوال تقبيل سدۀ سلطنت كرد؛ و از آنجا به خدمت صدراعظم شتافت و پس از دو روز در سراى نظام الملك درآمده او را نيز ديدار كرد.

مردى با حصافت عقل و رزانت رأى بود و در استوارى مواثيق مودّت ميان كارداران دولت ايران و فرانسه فراوان خواستار گشت چنانكه از اين پيش اشارت شد به صلاح و صوابديد جناب اشرف صدراعظم ميان دولت ايران و دولت فرانسه عهد مودّت استوار شد و معاهده [اى] به خط و خاتم اولياى دولتين برنگار گشت.

صورت عهدنامۀ منعقده فيمابين دولت عليه ايران و دولت بهيۀ فرانسه

چون اعليحضرت كيوان رفعت، خورشيد رايت، فلك رتبت، گردون حشمت، خسرو اعظم، خديو انجم حشم، جمشيد جاه، دارا دستگاه، وارث تاج و تخت كيان، شاهنشاه اعظم بالاستقلال كل ممالك ايران و اعليحضرت كيوان رفعت، خورشيد رايت، شمس فلك تاجدارى، مهر افق شهريارى، برازندۀ ديهيم، صاحب كلاهى شقه طراز لوازم شاهنشاهى، خسرو باذل نامدار ناپليان ايمپراطور ممالك فرانسه، هر دو على السويه اراده و تمناى صادقانه دارند كه روابط دوستى فيمابين دولتين برقرار و به واسطۀ عهد دوستى و تجارتى كه بالسويه نافع و سودمند تبعۀ دولتين قوى بنيان خواهد بود مودّت و اتّحاد جانبين را مستحكم سازند.

لهذا براى تقديم اين كار اعليحضرت شاهنشاه كل ممالك ايران اعتماد الدّولة العليّه صاحب نشان مكلّل امير تومانى با حمايل سبز و قرمز و صاحب نشان تمثال هميون از درجۀ اول؛ و حامل شمشير مرصّع و عصاى مكلّل به الماس و مرواريد و دارنده شرابۀ الماس و مرواريد و صاحب نشان درجۀ اول امير نويان اعظم و حمايل سبز

ص:115

مخصوص درجه شخص اول و صاحب لقب آلتس جناب اشرف ارفع امجد ميرزا آقا خان صدراعظم دولت علّيّه ايران و اعليحضرت ايمپراطور ممالك فرانسه جناب موسيو پروسپربوره وزير مختار و ايلچى مخصوص دولت بهيۀ فرانسه، صاحب نشان افتخار مسمى به لژيان دنور و حمايل مسمى به سن گره گوار و نشان افتخار مجيديه و غير [ه] را وكلاى خود تعيين كردند و ايشان بعد از آنكه در دار الخلافۀ طهران مجتمع شدند و اختيار نامۀ خود را مبادله كردند، موافق قاعده شايسته ديدند و فصول آتيه را برقرار نمودند.

فصل اول: بعد اليوم الى الابد فيمابين دولت علّيّه ايران و رعاياى آن دولت و دولت بهيّه فرانسه و رعاياى آن دولت دوستى صادق و اتّحاد دائمى برقرار خواهد بود.

فصل دوم: سفراى كبار و وزراى مختار كه هريك از دولتين معاهدتين بخواهند به دربار يكديگر مأمور و مقيم سازند، همان رفتار و سلوكى كه در حق سفراى كبار دول متحابه و اتباع آنها معمول مى شود، به عينها همان رفتار نيز در حقّ سفراى كبار و وزراى مختار دولتين و معاهدتين و اتباع ايشان معمول و مجرى و به همان امتيازات محفوظ خواهند بود.

فصل سيم: تبعۀ دولتين علّيّين معاهدتين از قبيل سياحان و تجّار و پيشه ور و غير هم كه در مملكت محروستين سياحت يا توقّف نمايند، بالسويه از جانب حكام ولايات و وكلاى طرفين به عزّت و حمايت قادرانه بهره مند خواهند گرديد و در هرحال سلوكى كه نسبت به اتباع دول كاملة الوداد منظور مى شود، در حق ايشان نيز منظور خواهد شد؛ و بالمفاوضه مأذون و مرخصند كه هرگونه امتعه و اقمشه و محصولات چه از راه دريا و چه از راه خشكى به مملكت يكديگر بياورند و از مملكت همديگر ببرند و بفروشند و مبايعه و معاوضه نمايند و به هر بلدى از بلاد مملكتين كه خواهند حمل و نقل نمايند.

فصل چهارم: هرگونه امتعه و اقمشه كه اتباع دولتين علّيّتين معاهدتين به مملكت

ص:116

يكديگر نقل نمايند و يا از مملكت همديگر بيرون ببرند وجه گمركى كه از تجّار و اتباع دول كاملة الوداد حين ورود امتعه و محصولات ايشان به ولايت دولتين و حين خروج از مملكتين مطالبه مى شود، از ايشان نيز مطالبه خواهد شد و حقّ و وجه على حده به هيچ اسم و رسم در دولتين علّيّتين مطالبه نخواهد شد.

فصل پنجم: در ممالك محروسۀ ايران اگر فيمابين اتباع دولت بهيۀ فرانسه مرافعه يا مباحثه يا منازعه [اى] روى دهد، طىّ گفتگو و اجراى عدالت آن بالتمام به عهدۀ وكيل يا قونسول دولت بهيّۀ فرانسه است، اگر متوقّف در محل و مكان اين مرافعه و مباحثه و منازعه بوده باشد و الا در مملكتى كه اقرب به مكان مزبوره است خواهد بود، وكيل يا قونسول مزبور طى اين گفتگو را بر وفق قوانين متداوله در مملكت فرانسه خواهد كرد. هرگاه مرافعه يا مباحثه يا منازعه فيمابين تبعۀ دولت بهيّۀ فرانسه و اتباع دولت علّيّه در مملكت ايران حادث گردد و در محلى كه وكيل يا قونسول دولت بهيّۀ فرانسه مقيم باشد، مقاولات متداعيين و تحقيق و تدقيق و اجراى حكم به عدل و انصاف در محكمۀ دولت عليۀ ايران كه محل عاديّه طى اين گونه امورات با حضور احدى از منتسبان وكيل يا قونسول دولت بهيّۀ مزبوره خواهد شد. هرگاه مرافعه يا منازعه يا مباحثه در مملكت ايران فيمابين اتباع دولت بهيّۀ فرانسه و تبعۀ ساير دول خارجه واقع شود تحقيق و اجراى حكم آن به عهدۀ وكلا يا قونسولهاى طرفين خواهد شد. كذلك گفتگوها و منازعاتى كه فيمابين تبعۀ دولت علّيّۀ ايران و اتباع دولت بهيۀ فرانسه و تبعۀ ساير دول خارجه در ممالك محروسۀ فرانسه اتّفاق افتد قرار انجام و اتمام آن به نحوى خواهد بود كه [با] اتباع دول كاملة الوداد در مملكت مزبوره معمول و مرتب مى شود. تبعۀ دولت عليۀ ايران در ممالك فرانسه يا اتباع دولت بهيّۀ فرانسه در ممالك ايران اگر متهم به گناهان كبيره گردند به نحوى كه در مملكتين مزبورتين با اتباع دول كاملة الوداد رفتار مى شود با ايشان نيز معمول و مرتب و قطع و فصل خواهد شد.

ص:117

فصل ششم: هرگاه احدى از اتباع دولتين علّيّتين در مملكتين محروستين وفات يابد، در صورتى كه ميّت را اقوام و شركاء باشد تركۀ او بالتمام تسليم ايشان خواهد شد و در صورتى كه ميّت را قوم و شريكى نباشد متروكات او امانت به وكيل يا قونسول دولت ميّت تسليم مى شود تا مشار اليه بر وفق قوانين متداوله در مملكت خود، چنانكه شايد و بايد در اين باب معمول دارد.

فصل هفتم: دولتين عليتين معاهدتين جهت حمايت اتباع و تقويت امور تجارت و فراهم نمودن اسباب حصول معاشرت دوستانه و عادلانه فيمابين تبعۀ جانبين چنين اختيار نمودند كه از طرفين 3 نفر قونسول برقرار گردد؛ و قونسولهاى دولت بهيه فرانسه در دار الخلافۀ طهران و بندر ابوشهر و دار السّلطنه تبريز تعيين؛ و قونسولهاى دولت عليه ايران در دار السّلطنه پاريس و شهر مرسليا و جزيرۀ بوريان توقف نمايند.

اين قونسولهاى دولتين معاهدتين بالسويه در محل متوقفۀ مسكونۀ مملكتين محروستين از اعزازات و امتيازات و معافاتى كه قونسولهاى دول كاملة الوداد در ممالك محروسه جانبين برخوردارند محفوظ و بهره ياب خواهند گرديد.

فصل هشتم: اين عهدنامۀ دوستى و تجارتى حاضره كه به ملاحظه كمال صداقت و دوستى و اعتماد فيمابين دولتين ذى شوكتين ايران و فرانسه منعقد شده است، به عون اللّه تعالى طرفين شروط مندرجه در آن را ابد الدهر از روى صدق و راستى مرعى و محفوظ خواهند داشت.

وكلاى مختار دولتين معاهدتين متعهدند كه امضا نامجات خديوانه از جانب سنى الجوانب شاهنشاه خود [را] در دار الخلافۀ طهران يا در دار السّلطنه پاريس در ظرف مدت 6 ماه يا كمتر اگر مقدور گردد، مبادله نمايند. وكلاى مختار دولتين معاهدتين اين عهدنامۀ مباركۀ حاضره را به خط و مهر خود مرقوم و مختوم نمودند. اين عهدنامه مباركه به تاريخ بيست و هفتم شوال المكرم سنۀ 1271 هجرى مطابق دوازدهم ژوليۀ 1855 عيسوى در دو نسخه به خط فارسى و فرانسوى مطابق و موافق

ص:118

يكديگر مرقوم شد.

مع القصه مسيو بوره وزير مختار و ايلچى مخصوص دولت فرانسه در تشييد مبانى محبّت و تمهيد قواعد اتحاد بين دولتين ايران و فرانسه جدى به كمال مبذول داشت، و پادشاه ايران در پاداش او يك قطعه نشان مرصّع به الماس و مصور به تمثال شاهنشاه و حمايل آبى كه مخصوص آن نشان مبارك است او را اعطا فرمود؛ و دو قطعه نشان شير و خورشيد از مرتبۀ دوم به افتخار كنت دوگوبينو و مسيو نيكولا كه مترجم اول سفارت بودند بذل رفت؛ و اين تشريفات به صحبت ميرزا ملكم سرهنگ و مترجم دولت ايران چهارشنبۀ غرۀ ذيحجة الحرام/پانزدهم اوت كه عيد ميلاد لوى ناپليان ايمپراطور فرانسه بود انفاذ شد.

مأمور شدن ايلچى كبير عباسقلى خان سيف الملك به سفارت كبرى نزد ايمپراطور روسيه در دار السّلطنه پطرزبورغ
اشاره

ايمپراطور ممالك روسيه نيكولاى كه شرح سلطنت او در ذيل تواريخ سلاطين روسيه در كتاب ناسخ التواريخ مذكور مى شود، چون وداع اين جهان گفت و فرزند او الكسندر كه وليعهد دولت روس بود به جاى او بر اريكۀ ايمپراطورى متكى آمد؛ و اين خبر گوشزد كارداران دولت ايران شد، به حكم اتحاد دولتين ايران و روس، برحسب فرمان، ميرزا محمّد حسين عضد الملك به سفارتخانۀ روسيه رفته، مسيو انچكوف شارژدفر و تبعۀ سفارت را كه در دار الخلافه اقامت داشت، در پيشگاه سلطنت حاضر ساخت تا شاهنشاه ايران ايشان را تعزيت بگفت و تهنيت جلوس ايمپراطور جديد را ابلاغ كرد. و ايشان نيز پادشاه را از در شكرگزارى سپاس گفتند و بعد از رخصت مراجعت و تقبيل سدۀ سلطنت طريق خدمت جناب اشرف صدراعظم گرفتند. و هم از آنجا اصغاى كلمات تعزيت و

ص:119

تهنيت نمودند.

و از پس روزى چند ايمپراطور الكسندر خبر جلوس خود را در نامه [اى] نگار كرده انفاذ تفليس داشت تا از آنجا جنرال برسيلف حامل نامه شده طريق دار الخلافه سپارد.

بعد از انفاذ اين امر به تفليس، جانشين جديد قفقاز نيز از جانب خود، بارتولمه بولكونيك را با او متّفق ساخت تا به اتّفاق قربت درگاه شاهنشاه ايران را دريافته تقويم اتّحاد دولتين را تقديم كنند.

چون خبر سفارت ايشان را به ايران آوردند كارداران دولت، علينقى خان سرتيپ افشار را مأمور به ميهماندارى نموده پذيره فرستادند تا ايشان را از تبريز به دار الخلافه كوچ داد. بعد از ورود به دار الخلافه روز بيست و پنجم شهر رمضان تقبيل سدۀ سلطنت كردند. و هم در آن روز ادراك خدمت جناب اشرف صدراعظم نمودند.

اين هنگام واجب افتاد كه از قبل شاهنشاه ايران از خانوادۀ نژاده، مردى كارآموز و سهل و صعب جهان ديده، سفر پطرزبورغ كند و ايمپراطور جديد را تهنيت جلوس گويد.

به صلاح و صوابديد صدراعظم، عباسقلى خان ميرپنجه پسر محمّد زكى خان سردار نورى كه عمّ صدراعظم و سالها در مملكت فارس و كرمان كارگزار بود اختيار افتاد.

لاجرم شاهنشاه ايران او را به سيف الملك ملقّب فرمود و به شمشير مكلّل و كمر مرصّع تشريف كرد؛ و از آلات و اوانى سيم و زر چندان كه به كار بود عطا فرمود و با نامۀ مودّت ختامه به سفارت كبرى مأمور ساخت. و همچنان برحسب فرمان قاسم خان كارپرداز اول دولت ايران مستشار سفارت كبرى آمد و فرمان رفت كه تهنيت و ترحيب جانشين قفقاز را وى به پاى برد و نريمان خان نايب اول و ميرزا صادق طبيب نايب دوم شد. و ديگر حاجى ميرزا محسن خان مترجم اول و نظر آقا مترجم دوم و ميرزا حبيب و ميرزا مهدى منشيان سفارت آمدند.

مع القصه سيف الملك با تبعۀ سفارت راه برگرفت؛ و از دار الخلافه راه آذربايجان پيش داشت. در بلدان و امصار عرض راه همه جا حشمت سفارت كبرى

ص:120

را نگاه داشتند؛ و در بلدۀ تبريز اعيان بلد او را پذيره شدند و با مكانتى تمام به شهر درآوردند. روز دوازدهم محرم [1272 ق/ 1856 م] از شهر تبريز بيرون شد و 5 روزه تا كنار رود ارس برفت و بعضى از اكابر تبريز او را مشايعت كرده، از كنار رود ارس مراجعت نمودند.

اين هنگام از جانب كارداران دولت روسيه كاخانوف سرهنگ توپخانه و بوره شيوف مترجم و باراكانوف نايب و مراجانوف حاكم نخجوان و كلبعلى خان پسر احسان خان و ژوكوف و مرتيس حكيم باشى با جمعى سالدات و سواره و صاحبان مناصب نظام و 10 عرادۀ كالسكه تا كنار رود ارس پذيره شدند و ايلچى كبير را نوزدهم محرم از آب عبره دادند و با حشمتى تمام منزل به منزل تا اراضى تفليس كوچ دادند. و روز ورود تفليس جنرال ماجور [محرانسكى] كه از شناختگان گرجستان است و جنرال قسطنطين [للى] كارگزار امور خارجۀ قفقاز و بولكونيك قلى تكين بيگلربيگى تفليس، با جماعتى كثير از صاحبان مناصب سواره و پيادۀ نظام و دبيران دفترخانه با 150 تن سوارۀ نظام او را پذيره شدند و هنگام ديدار ايلچى كبير از كالسكه ها به زير آمدند و او را در ظاهر شهر فرود آورده بر كالسكۀ دولتى سوار كردند.

و چون راه با شهر قريب افتاد پليس مسطر شهر تفليس با اجزاى پليس و بزرگان و تبعۀ دولت ايران و روس و ارمنى و گرجى و يهودى به استقبال بيرون شدند و 70 سر گاو و گوسفند به قربانى حاضر ساختند. و اهالى قراولخانه به آئين نظام با بيرق و طبل و شيپور سلام دادند و هنگام ورود به شهر 21 توپ بگشادند؛ و سفير كبير را در خانۀ امير نظام فرود آوردند؛ و جنرال بروسيلوف و امراى دفترخانه و ديوانخانه بر صف شده او را حشمتى بزرگ نهادند و بعد از ورود او هنوز 2 ساعت سپرى نشد كه كينياز بهبودف از بهر ديدار او درآمد و به ورود او اظهار فرح و سرور نمود. و روز ديگر سيف الملك به سراى او شتافت و او را بازپرسى به سزا نمود و

ص:121

هنگام مراجعت بهبودف از بهر مشايعت، ديگرباره تا منزل ايلچى كبير آمد.

بالجمله روز بيستم شهر صفر كه سيف الملك آهنگ حركت از تفليس داشت، كينياز بهبودف با سلبى كه به رسم نهاده اند در سراى او حاضر شد. حاكم شهر و جنرالهاى بزرگ تا يك فرسنگ او را مشايعت كرده، مراجعت نمودند. و كارگزار شهر و بلوك و يك تن آجودان تا سرحد تفليس با او برفت و در شهر ولادى قفقاز و ديگر شهرهاى بزرگ بدين گونه او را استقبال كردند و عظمت نهادند و بيرقها از بهر مكانت سفير كبير خميده مى ساختند. جنرال كورلوس كه سردار 80000 تن لشكر است و جنرال اتامان كه سردار 100000 سپاه است در شهر استاوزاپل و نوچركس ايلچى كبير را به ديدار آمدند. و روز ورود [به] شهر مسكو كه نوزدهم ربيع الاول بود جنرال كيناز به فرمان ايمپراطور روسيه و جنرالهاى بزرگ و پولكونيك و كلانتر شهر و جماعتى از سواره و گروهى از اهالى شهر پذيره شدند؛ و او را به حشمتى تمام درآوردند.

فرمانفرماى مسكو يك تن از جنرالهاى بزرگ را به نزد سفير كبير فرستاد تا بازپرسى به سزا نمود و سفير كبير بيست و دوم ربيع الاول به سراى فرمانفرماى مسكو رفته او را ديدار كرد، و بعد از مراجعت، فرمانفرما با تمامت سران و سركردگان به بازديد آمد.

و از قضا چون روز سپرى شد و شب برسيد هنگام خفتن امان اللّه خان پسر سيف الملك به رواق خويش رفته، بخفت و راه بخار آتش را كه براى گرمى رواق بازداشته بودند فراموش كرده بودند كه مسدود دارند، لاجرم بخار زغال امان اللّه خان را از اين جهان به سراى باقى تحويل داد و صبحگاهان او را به آئين مسلمين با خاك سپردند.

چون اين خبر به حضرت ايمپراطور بردند، فرمانفرماى مسكو را فرمان كرد تا از بهر تعزيت و تسليت سيف الملك را ديدار كرد، غراف نسلرود وزير اعظم دولت روسيه نيز كس به تسليت فرستاد.

صورت تشريفات سيف الملك در ورود پطرزبورغ

بيست و هفتم ربيع الاول كه سفير كبير

ص:122

از مسكو بيرون شد، فرمانفرما و بزرگان مسكو او را مشايعت كردند و در عرض راه پطرزبورغ جنرالى از قبل ايمپراطور برسيد و تشريفات ايلچى را ابلاغ كرد.

چون راه پطرزبورغ نزديك كرد، نخستين از جانب كارداران روسيه از براى ايلچى كبير و تبعۀ سفارت كالسكه ها بياوردند تا ايشان برنشستند. ميرزا صادق حكيم نايب دوم سفارت و نظر آقاى مترجم و ميرزا مهدى و ميرزا حبيب اللّه كه منشيان سفارت بودند بر كالسكۀ 4 اسبى نشستند و ديگر نريمان خان نايب اول سفارت كبرى و حاجى شيخ محسن مترجم اول سفارت نيز بر كالسكۀ 4 اسبى برآمدند و همچنان قاسم خان مستشار سفارت و على خان پسر او اين چنين كالسكه يافتند. آن گاه سفير كبير بر كالسكۀ 6 اسبه برنشست. پس، كلانتر شهر با جماعتى از مردم پذيره شدند، و 16 تن نسقچى از دو سوى كالسكه برصف شدند و همچنان شحنۀ بزرگ و سواران صاحب منصب و رايضان خاصه ايمپراطورى پذيره شدند.

و بعد از ورود شهر، فوج خاصه با بيرق و طبل و شيپور تقديم حشمت او را بداشتند و حاكم نظام با چند تن از جنرالها او را به ديدار شتافتند و غراف نسلرود كه وزير اعظم است، پسر خود را براى تهنيت ورود و تعزيت امان الله خان به نزديك سفير كبير فرستاد و ايمپراطور جنرال آجودان خود را گسيل داشت و از وى حال پرسى به سزا فرمود و سيناوين كه معين وزير امور خارجه است خود طريق ملاقات او سپرد و روز بيست و نهم ربيع الاول ايشيك آقاسى باشى ايمپراطور و جنرال دمزان مترجم اول سفارت با كالسكۀ دولتى حاضر شده، ايلچى كبير با تبعۀ سفارت سوار شده به سراى غراف نسلرود شتافتند و از استقبال پسر غراف نسلرود و سيناوين در سراى او كمال مكانت يافتند.

در مجلس او سفير كبير مراسله [اى] كه جناب اشرف صدراعظم ايران از ورود

ص:123

او و اتّحاد رقم كرده بود به غراف نسلرود سپرد. و چون مراجعت به منزل خويش كرد، ساعتى برنيامد كه غراف نسلرود به بازديد سفير كبير شتافت.

و پس از چند روز كه سفير كبير آهنگ خدمت ايمپراطور روسيه داشت موسيو هيطروف ايشيك آقاسى باشى حاضر شد، مترجم اول وزارت مهام خارجه و مهمانداران دولتى و 2 تن نايبان ايشيك آقاسى بر كالسكۀ 6 اسبه از پيش روى شدند و 2 تن شاطر با دو سوار ديگر دنبال آن كالسكه را گرفتند. آن گاه سفير كبير بر كالسكۀ 6 اسبه برآمد و فرود رتبت او موسيو هيطروف راه برگرفت و 4 تن از پيشخدمتان پادشاهى در 4 جهت كالسكه ملازمت كردند. آن گاه قاسم خان و نريمان خان و حاجى شيخ محسن خان نيز به كالسكۀ 6 اسبى برآمدند و ميرزا صادق و نظر آقا و ميرزا حبيب اللّه و ميرزا مهدى نيز چنين كالسكه گرفتند و 4 تن از ملازمان ايمپراطورى از دنبال كالسكه ها روان شدند تا به سراى ايمپراطور برسيدند. و هنگام بيرون شدن از كالسكه 2 تن دبير و 2 تن دربان او را استقبال كردند؛ و او را در رواقى بزرگ فرود آوردند. و در آنجا مرشال بزرگ ايمپراطور و مرشال بزرگ ايمپراطريس او را پذيره شدند.

آن گاه سفير كبير به اتّفاق ايشيك آقاسى باشى طريق حضرت ايمپراطور سپرد و نامۀ مودّت ختامۀ ملك الملوك عجم شاهنشاه ايران را در طبقى از زر سرخ برنهاد و قاسم خان مستشار حمل داده، به اتّفاق غراف نسلرود و سيناوين و جنرال دمزان به محفل حضور ايمپراطور درآمدند و نامۀ همايون را كه مشعر بر آيات تعزيت و كلمات تهنيت بود، ابلاغ دادند. و ايمپراطور از وداد دولتين و اتّحاد طرفين فصلى مشبع بفرمود. آن گاه سفير كبير را بر فوت امان اللّه خان تسليت و تعزيت بگفت و از پس آن تبعۀ سفارت را حاضر كرده، هر يك را نوازشى جداگانه فرمود. و بعد از رخصت مراجعت، ايلچى كبير به حضرت ايمپراطريس و ديدار وليعهد دولت روسيه شتافت و نشان و تمثال شاهنشاه ايران را كه خاص وليعهد مى داشت با نامۀ مهر ختامه تسليم داد و به خواستارى ايمپراطريس تمثال پادشاه را خود از

ص:124

گردن وليعهد بياويخت و از آنجا به همان حشمت كه طى طريق كرده بود به منزل خويش بازشتافت.

و روز دوازدهم ربيع الثانى برادران ايمپراطور، قسطنطين و ميخائيل را ديدار كرد و از روز چهاردهم تا بيست و سيم در سراى خود جاى كرده، تمامت اعيان دولت به ديدار او آمدند. و بعد از 3 روز شناختگان دولت روسيه را به بازديد شتافت و بعد از 4 ماه و بيست روز توقف در پطرزبورغ چون مراسم تعزيت و تهنيت را به نهايت برد و قواعد مودّت و مؤالات را مشيد ساخت، به فرمان كارداران دولت ايران آهنگ مراجعت نمود.

ايمپراطور ممالك روسيه او را به عواطف شاهانه خرسند فرمود و يك قطعه نشان تاجدار كه با الماس آبدار ترصيع داشت از مرتبۀ اوّل آنّا كه مقامى رفيع است عطا كرد و اين مكانت را به حمايل سبز متظاهر فرمود. و همچنان تبعۀ سفارت را هريك را بهره و نصيبى از افضال و اشفاق خسروانه بدست شد.

آن گاه سفير كبير آهنگ مراجعت به ايران فرمود و چون رخصت انصراف حاصل كرد مسيو سيناوين معاون امور خارجه و موسيوليموف ناظم امور خارجه با تمامت تبعۀ وزارت خارجه و بيگلربيگى شهر پطرزبورغ با جماعتى از بزرگان و جنرالان در سراى سفارت كبرى حاضر شدند؛ و يك فوج سوارۀ ژاندرم بر در سراى صف برزد و كالسكۀ خاص ايمپراطورى را از بهر سفير كبير حاضر كردند و او را با تمام مكانت و حشمت مشايعت فرمودند و تا بلدۀ مسقو [- مسكو] از حفظ و حشمت او دست بازنداشتند و در هر ورود و منزل قراولان با طبل و شيپور به رسم نظام سلام دادند.

و روز ورود مسقو بزرگان شهر پذيره شدند و كالسكۀ فرمانفرماى آن مملكت را حاضر كردند تا سفير كبير برنشست و با جلالتى جليل وارد مسقو گشت. و فرمانفرما و مهمانداران كه از قبل ايمپراطور ملازمت خدمت داشتند كمال مهر و حفاوت به پاى بردند و برحسب فرمان، ضيافت بال بكردند و سفير كبير را در كارخانه هاى صناعت سير دادند. و در هر دار الصناعه اشياء نفيسه از بهر پيشكش

ص:125

حضرت شاهنشاه ايران پيش داشتند و ايلچى كبير را نيز هديه پيش نهادند.

و هنگام حركت از مسقو، فرمانفرما با تمامت بزرگان حاضر در سفارت شده و وداع بازپسين بكردند و سفارت كبرى از آنجا كوچ داده، در عرض راه در اراضى طولا و شهر وارونژ و نوچركس و استاوزاپول همه جا حكام و بزرگان شهر پذيره كردند، و هنگام بيرون شدن مشايعت نمودند. و در شهر قفقاز حاكم شهر با تمامت لشكريان استقبال كردند.

و در ورود تفليس مردم شهر با طبل و علم بيرون شدند و تبعۀ دولت علّيۀ ايران به اتّفاق ميرزا حسين خان قونسول دولت ايران مقيم تفليس استقبال كردند و گاو و گوسفند به قربانى ذبح نمودند و جنرال ليلى مباشر امور خارجه با جماعتى از بزرگان به استقبال بيرون شد و كالسكۀ جانشين گرجستان را حاضر كردند تا سفير كبير برنشست و در شهر به خانۀ كينيازبهبودوف جاى گرفت و حشمت او را 21 توپ بگشادند. و روز ديگر سفير كبير جانشين را ملاقات كرد و به هر رواق كه درمى رفت گروهى از بزرگان، او را استقبال مى كردند. و همچنان در رواق چهارم جانشين او را دريافته به اتّفاق در رواق پنجم جاى كردند و تبعۀ سفارت جاى گرفتند. و بعد از مراجعت سفير كبير به منزل خويش بى توانى جانشين او را بازديد نمود و روز چهارم او را به مهمانى بزرگ طلب داشت و رسم مهربانى و ضيافت به پاى برد و بر خويشتن فراتر جاى داد.

بالجمله چنين افتاد كه جانشين قفقاز در مجلس بال كه زنان و مردان انجمن بودند و با هم رقص مى كردند، از سفير كبير پرسش نمود كه آيا در ايران زنان با مردان اين گونه برمى آيند يا پوشيده مى روند؟

سفير كبير گفت: آن زن كه در شريعت ما بى پرده در ميان انجمن شود حدود شرعيه بر وى رانند؛ بلكه مردان خونش را هدر دانند.

در پاسخ [جانشين قفقاز] گفت: دور نيست كه تا 10 سال ديگر ايران به صورت فرنگستان برآيد و زن با مرد بيگانه رقص آزمايد.

سيف الملك گفت: از مستقبل ايام كسى را آگهى نيست، نيز تواند بود كه تا 10 سال ديگر فرنگستان به صورت ايران شود و

ص:126

زن از مرد پوشيده رود.

و ديگرباره جانشين آغاز سخن كرد كه مرا اصغا رفته كه در ايران دور و قصور فراوان است اما قريب بدان است كه محو و مطموس گردد و دولت ايران در تعمير و مرمت آن ابنيه رنجى نبرند.

ايلچى كبير گفت: از بدو دولت ايران تاكنون 5000 سال برافزون مى رود و اين بنا و سراى از ديرباز به پاى شده، عجب نيست اگر ثلمه و رخنه يافته باشد. اما واجب است كه عمارات روسيه كه روزگار فراوان بر آن نگذشته زيان انمحا و انهدام نديده باشد.

مع القصه سفير كبير با همان حشمت از تفليس بيرون شده به كنار رود ارس آمد و جماعتى از صاحبان مناصب دولت ايران او را پذيره شدند و از آنجا به تبريز سفر كرد.

شاهزاده نصرة الدّوله كه اين وقت حكومت آذربايجان داشت 4 دسته سرباز و 200 تن سوار به استقبال او بيرون فرستاد؛ و از آنجا طريق دار الخلافه برداشته نوزدهم محرم [1273 ه. / 1857 م] وارد ييلاق نياوران گشت. برحسب امر، ميرزا داود خان وزير لشكر پسر جناب اشرف صدراعظم با جماعتى از خداوندان قلم و صاحبان سيف و علم او را پذيره شدند.

و از اهالى دولت روسيه غراف صاحب مترجم اول سفارت و پاوالروف صاحب نايب دوم و بكلروف صاحب مترجم دوم و بيكلوف صاحب منصب و ميرزا يعقوب خان مترجم به استقبال بيرون شدند و بعد از ورود و تقبيل سدۀ سلطنت مورد الطاف و اشفاق شاهنشاه گشت و بر زيادت از نشان مرتبۀ دوم سرتيپى و نشان مرتبۀ اول حمايل سرخ و نشان مرتبۀ اول ميرپنجى و شمشير مرصّع و كمر مرصّع كه از پيش يافته بود، بعد از مراجعت از سفارت كبرى به نشان تمثال مبارك شاهنشاه مكلّل به الماس مفتخر و سرافراز گشت.

بعيد نباشد با اينكه من بنده در نگارش ناسخ التواريخ از اطناب سخن پرهيز كرده ام، گويند كه در چنين سفارت ها چرا كلام به درازا كشيدى. همانا خواستم تا

ص:127

اين قصه ها در ايران تذكره باشد كه هرگاه سفيرى از دولت ايران به دول خارجه مأمور شود يا از دولتى رسولى به ايران آيد، از قانون آمدن و شدن دانا باشند و از در بصيرت قدم زنند.

و هم در اين سال در حدود ايران و روس از بهر سفركنندگان طرفين و گريزندگان جانبين ميان كارداران دولت ايران و روس معاهده [اى] چند برفت و آن را بدين شرح در فصول چهارگانه نگار كردند.

شرايط سفر رعاياى ايران و روس به مملكت يكديگر

فصل اول: آنكه رعاياى دولتين بى خط و خاتم كارداران دولت خود به اراضى يكديگر عبور نخواهند كرد.

فصل دوم: آنكه رعاياى دولتين ايران و روس هرگاه بى خط و خاتم دولت خويش به اراضى يكديگر بگذرند، به دست سرحدداران گرفتار خواهند شد و ايشان را با اسلحه و كالائى كه با خود دارند به نزديك وزير مختار يا شارژدفر يا قونسول دولت خود خواهند فرستاد.

فصل سيم: آنكه هر خواهشى كه رعاياى دولتين هنگام مهاجرت از دولت خود خواهند كرد بى مداخلت اولياى دول خارجه خواهد بود.

فصل چهارم: اگر مباشرين دولتين از در وداد و اتّحاد از بهر رخصت و اجازت خواهندگان خطى طلب كنند، بى اكراه خاطر تسليم خواهند نمود؛ مگر آن گاه كه برحسب قانون دافعى و مانعى بوده باشد.

وقايع ديگر

و هم در آن سال تمثال همايون شاهنشاه ايران كه با الماس آبدار ترصيع داشت به تشريف ميرزا صادق قايم مقام مبذول افتاد و به آذربايجان مراجعت كرد و كار آن مملكت را به نظام ساخت و در تمامت معابر و مسالك حافظان و حارسان بازداشت تا مجتازان و متردّدين از زحمت راهزنان قبايل شاهيسون و شقاقى و قراچورلو و افشار و ديگر طوايف مصون و مأمون عبور كردند. و جماعتى از راهزنان را دستگير ساخته حبس مؤبد فرمود و دست تعدى عمال را از مداخلت املاك رعايا بازگرفت، تا هركس بر ملك خويش و زراعت و فلاحت خود

ص:128

مستولى گشت. و برحسب فرمان شاهنشاه ايران قلعۀ شهر خوى را كه محو و مطموس بود، عمارتى استوار كرد و به رصانت برج و باره و حصانت قلعه و خندق جدى به كمال مرعى داشت. و بعضى از سربازان فوج ناصريه كه صنعت شرارت پيش گرفته بودند در مورد عقاب و عذاب آورد؛ و طريق اطاعت و نظام بياموخت. و برحسب فرمان محمّد رحيم ميرزا را به حكومت خوى روانه نمود و حكومت ارومى را به سلطان احمد ميرزا گذاشت و اكبر ميرزا حاكم اردبيل گشت و حيدر قلى خان بزنجردى حكومت مشكين يافت؛ و ميرزا هاشم خان طالش حاكم سراب و خلخال آمد.

و هم در اين سال عزيز خان مكرى سردار كل عساكر منصوره به وزارت روشن چراغ خاندان سلطنت؛ و تابندۀ مهر برج خلافت شاهزاده محمّد قاسم ميرزاى امير نظام مفتخر و مباهى آمد.

و هم در اين سال محمّد خان بيگلربيگى ميرپنجه منصب امير تومانى يافت و به نشان و تشريف اين منصب سرافراز گشت و آقا خان سرتيپ ايلات قزوين به رتبت ميرپنجگى رسيد؛ و همچنان مهر على خان شجاع الملك به درجۀ ميرپنجگى ارتقا جست و نشان و حمايل اين منصب در وجه او بذل افتاد.

و ديگر حكيم پولاك كه در فنون طب حذاقتى به كمال داشت و سالى چند در مدرسۀ دار الفنون كار تعليم مى كرد و بعد از هلاك حكيم كلوكه فرانسوى در حضرت شهريارى حكيم باشى گشت.

ص:129

رسيدن مستر موره وزير مختار دولت انگليس به دار الخلافۀ طهران و فتنه انگيزى او در ميان دولت ايران و انگليس
اشاره

چارلس اگنس مورى وزير مختار و ايلچى مخصوص دولت انگليس از قبل كارداران انگلستان مأمور به اقامت دار الخلافۀ طهران آمد؛ و از راه بغداد طريق طهران برگرفت.

بيست و ششم شهر رجب كه راه با دار الخلافه نزديك كرد، برحسب فرمان شاهنشاه ايران ميرزا محمّد خان كشيكچى باشى و ميرزا عبد الغفار خان نايب وزير دول خارجه و نصر اللّه خان سرتيپ او را پذيره شدند. و از قبل جناب صدراعظم، خان بابا خان سرهنگ بيرون شد و ايلچى مخصوص را با حشمتى تمام درآوردند. و روز سه شنبۀ بيست و نهم رجب در پيشگاه پادشاهى حاضر شد و كتاب مودّت نصاب پادشاه انگليس را تسليم داد و مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشت و از خدمت حضور مراجعت كرده، به حضرت صدراعظم شتافت و قانون سفارت و رسالت را به پاى برد. آن گاه در سراى سفارت خويش بيارميد و در ميان دولت ايران و انگليس آتش فتنه را دامن زدن گرفت، چنانكه به شرح مى رود.

همانا ميرزا هاشم خان كه مردى از اواسط ناس است از ايام صبى و كنّ كودكى به دست آويز خانه شاگردى و غلام بچگى و پيشخدمتى اجرى و مواجب از كارداران دولت ايران داشت؛ و چون اين درجات را در نوشت روزى چند در مدرسۀ دار الفنون روش ديگر شاگردان همى داشت. چون مردى بو الهوس بود و هر روز از كارى به كارى و از خيالى به خيالى روز مى گذاشت و از جمله روزى چند با طامسن شارژدفر طريق مراوده و مخالطه سپرد و در خاطر او وقعى انداخت. لاجرم طامسن صاحب از كارداران دولت ايران

ص:130

خواستار گشت تا رخصت گيرد و ميرزا هاشم خان را با تبعۀ سفارت انگليس منخرط سازد و دبيرى دهد.

امناى دولت ايران چون ناهموارى فطرت او را مجرب داشتند و دانسته بودند كه تواند شد روزى سبب كدورت خاطر تبعۀ سفارت انگليس شود، مسئول او را با اجابت مقرون نداشتند. طامسن صاحب بدين سخن رضا نداد و صورت حال را به كارداران دولت انگليس نگار كرد و پاسخ رسيد كه جامگى خوار دولت ايران از تبعۀ سفارت انگليس نتواند شد. لاجرم طامسن از اين طلب دست بازداشت.

اين ببود تا مستر موره بعد از 2 سال وارد دار الخلافه گشت. ميرزا هاشم خان ديگرباره به سراى سفارت انگليس در رفت و مستر موره را مفتون خويش ساخت و او را در امعاف حاجات خويش برانگيخت تا از كارداران دولت ايران خواستار شد كه مواجب و مرسوم او را مبلغى لايق درافزايند. امناى دولت پذيرفتن اين سخن را از طريق دورانديشى بعيد دانستند، چه از اين گونه مردم در هر مملكتى بسيار باشد، چون يك تن كار به كام كند هر روز مردى به طلب فزونى اجرى و مواجب برخيزد به سراى سفارت انگليس شود. لاجرم سخن مستر موره را مقبول نداشتند. و او در انجام اين امر به اصرار و الحاح بايستاد؛ بلكه ابواب لجاج و عناد بگشاد و خواست او را از قبل سفارت در شهر شيراز سكون فرمايد و به وقايع نگارى بگمارد.

اين معنى را بر رسم قواعد دولتيه رقم كرده، به كارداران ايران فرستاد و در معاهدۀ بين دولتين مأمور متوقف دولت انگليس جز در دار الخلافه و شهر تبريز و بندر بوشهر رخصت زيستن نداشت؛ نيز اين آرزو از اجابت بعيد افتاد و همچنان وزير مختار بر الحاح و اصرار بيفزود و يك باره ميرزا هاشم خان را در حوزۀ سفارت جاى داد و زوجۀ او را كه با خاندان سلطنت نسبت خويشاوندى داشت از نشيمن خود كوچ داد، نزديك به سراى سفارت جاى داد. و اين معنى در خاطر مردم ايران حملى ثقيل است و بسيار باشد كه اهل ملت به چنين كارها فتنۀ بزرگ برانگيزند.

لاجرم اولياى دولت حكم دادند تا زوجۀ ميرزا هاشم خان را از نزديك

ص:131

سفارتخانه برداشته به سراى پدرش احمد على ميرزا جاى دادند. وزير مختار يك باره زلال مودّت را به خاشاك مباينت آلوده ساخت و رضاى خود را به شرطى چند معلق داشت:

نخستين آنكه دختر احمد على ميرزا را در حوزۀ سفارت به دست ميرزا هاشم خان بسپارند.

ديگر آنكه اجازت كنند تا ميرزا هاشم خان در شيراز وقايع نگار باشد.

آن گاه صدراعظم ايران بر رسم دولت به سفارتخانه درآمده، وزير مختار را عذر بگويد.

و اين آرزوها همه بيرون شرايط عهدنامه بود، با اين همه كارداران دولت از در وفق و مدارا بيرون شدند و گفتند زوجه ميرزا هاشم خان را بدو مى سپاريم كه جز در جوار سفارت بهرجا خواهد جاى دهد؛ و مبلغى بر مرسوم و مواجب او افزائيم تا به سعت عيش و خصب نعمت روزگار برد و به جاى صدراعظم، وزير دول خارجه را مأمور مى داريم تا به سفارتخانه رفته به سخنان نغز و نيكو وزير مختار را از اين رنجش بيهوده باز دارد.

مستر موره كه خشونتى در جبلّت و شراستى در فطرت داشت، بدين سخنان سر در نياورد و روز نهم ربيع الاول بيرق سفارت را فروگذاشت و خواستار مهماندار شد تا مراجعت به انگلستان كند.

سفراى كهندل خان در دار الخلافه طهران

و هم در اين سال صيد نور محمّد شاه و صيد جمال شاه قندهارى از جانب كهندل خان مأمور سفر دار الخلافۀ طهران شدند؛ و از راه كرمان كوچ داده تا به دار الخلافه طىّ مسافت نمودند و روز بيست و هشتم ذيحجه رخصت تقبيل سدۀ سلطنت يافتند.

بالجمله چون ملك الملوك عجم بر تخت فريدون و جم جاى كرد و بارعام در داد، شاهزادگان قاجار و امراى دربار و مقرّبان درگاه و سران سپاه هريك در ردۀ خويش بر صف شدند، رخصت رفت تا فرستادگان كهندل خان درآيند و عريضۀ چاكرانه او را با اشيائى كه پيشكش انفاذ داشته، پيش گذرانند.

در اين وقت چنان افتاد كه عريضۀ كهندل خان حاضر نبود و چند فراش از پس يكديگر برفت؛ و از اين سوى يساولان پادشاهى در حاضر كردن فرستادگان كهندل خان

ص:132

و باز نمودن عريضه و پيشكش او از پس يكديگر در مى آمدند، چه زمان جلوس شاهنشاه دربار عام بيرون عادت مى رفت. ناچار من بنده با فرستادگان كهندل خان در رفتم و در پيشگان سلطنت ايستاده شدم و طومارى از كاغذ سفيد از كمر بيرون كرده بگشادم و عريضه [اى] از قبل كهندل خان به عرض رسانيدم، بدان بلاغت كه حاضران حضرت چنان دانستند كه از مكتوب كهندل خان معروض مى دارم و پادشاه بنده نواز بدان حسن طلاقت و عذوبت بيان مكرّر تحسين فرستاد.

ذكر مستولى شدن شاهزاده محمّد يوسف به شهر هرات و قتل صيد محمّد خان ظهير الدّوله به فرمان او
اشاره

صيد محمّد خان ظهير الدّوله را كه حكومت هرات داشت از بدو شباب و ايام صبى از حصافت عقل و رزانت رأى بهرۀ وافى نبود؛ و چون بعد از پدر به مسند حكمرانى جاى كرد و كارداران دولت ايران كه هنوز كفايت او را مجرب نداشتند، به پاداش خدمت يار محمّد خان او را در امر امارت رعايت فرمودند.

چون كار حكومت بر او راست شد، بر اختلال خيال بيفزود و مردم هرات را بى موجبى به اخذ اموال حكم همى داد و كريم داد خان هزاره را بى گناه به زخم تيغ تباه كرد و 400 سوار به اراضى بيرجند بتاخت، تا 7 تن از سادات آن محال را مأخوذ داشته سر برگرفتند و جماعتى را اسير بردند.

از اين سوى مير علم خان پسر امير قاين چون اين معنى بدانست 200 تن سوار برنشاند و 150 تن تفنگچى رديف ايشان ساخت تا تاختن برده، سواران را دريافتند و جنگ پيوسته كردند و اموال اسرا را استرداد نمودند و 60 نيزه سر و 80 تن اسير از سواران بگرفتند و بقية السيف به جانب هرات هزيمت شدند. و همچنان 300 سوار افغان به غارت قاينات رسيدند و از اراضى طبس

ص:133

عبور كردند و جنگل را از توابع تربت و جنابد را از محال طون و طبس و زيركوه را از قاين غارت كردند.

مير علم خان از دنبال ايشان شتافته تا منزل كبوده كه قريب به اراضى افغانان است برفت؛ و آن جماعت را دريافت و 4 ساعت رزم داد و اموال را و اسيران را استرداد كرد و 42 نيزه سر و 40 تن اسير بگرفت و به صحبت محمّد كاظم بيگ روانه درگاه شاهنشاه داشت، روز بيست و هشتم ذيحجه به دار الخلافه آوردند. عريضۀ او معروض افتاد و مورد التفات و خلعت خسروانه گشت.

بالجمله، آن گاه كه ظهير الدّوله از سفر قورات مراجعت مى كرد چون به كنار هرات رسيد، فرمان كرد تا برج و بارۀ هرات را هدف گلولۀ توپ ساختند و گفت از اين كار بدانم كه به تجربت رسانم كه هرات را كس مى تواند گشاد و ديوار آن را مى توان با گلوله توپ پست كرد يا كار بيهوده است؛ و همچنان از كارداران دولت انگليس فريفته شد و بيرون قانون عهدنامه با آن جماعت ابواب مكاتبت و مراسلت بازداشت. چنانكه شيل صاحب بدو نامه كرد و به صحبت سلطان خان ملازم خود بدو فرستاد. و همچنان مكتوب طامسن صاحب كه بدو نگار كرده بود مأخوذ گشت؛ و عاقبت بدين سخنان با دولت ايران سر به طغيان برداشت و با خان خيوق نيز مرافقت گرفت تا بدانجا كه شيردل خان فرستادۀ او چنانكه مرقوم شد در ركاب خان خيوق عرضۀ هلاك شد و چندانكه فريدون ميرزاى فرمانفرما او را از كردار نابهنجار منع فرمود پذيرفتار نشد.

از اين كردارها، بزرگان افغان فهم كردند كه خللى در دماغ او راه كرده، لاجرم مردم شهر جماعت هزاره را به درون بلد طلب نمودند؛ و با هم متّفق شده دفع او را تصميم عزم دادند. و صورت حال را به شاهزاده محمّد يوسف پسر شاهزاده قاسم كه در تحت حكومت فريدون ميرزاى والى خراسان مى زيست رقم كردند. و شاهزاده محمّد يوسف بى آنكه از كارداران دولت ايران اجازتى حاصل كند، نخست شاهزاده محمّد رضا برادر خود را با چند تن از بزرگان هزاره روانۀ هرات نمود.

ص:134

بعد از رسيدن او سرتيپ عيسى خان با او متّفق شده به دستيارى و حمايت هزاره بر صيد محمّد خان بشوريدند و چند روز اين گيرودار استوار بود، در پايان امر بر صيد محمد خان دست يافته او را مأخوذ داشتند و محبوس نمودند و شاهزاده محمّد رضا را به نيابت برادر در مسند حكومت جاى دادند و كس به نزديك شاهزاده محمّد يوسف فرستاده آگهى دادند.

بعد از رسيدن خبر، شاهزاده محمّد يوسف به اتّفاق محمّد حسين خان هزاره برنشسته چون برق و باد طىّ مسافت كرد و بعد از ورود به هرات در مسند حكمرانى جاى كرد و ظهير الدّوله را عرضۀ هلاك و دمار داشت. و بعد از وى والدۀ او و 2 تن خواهران او را مقتول داشت؛ و زوجۀ او را بدون آنكه مدت عده به پاى برد شب ديگر نكاح بست و با او هم بستر شد. آن گاه عريضه [اى] از در ضراعت و تمهيد اطاعت به حضرت دار الخلافه انفاذ داشت بدين شرح كه:

اگر بعد از حبس و بند صيد محمّد خان، من بنده از سفر هرات تقاعد مى ورزيدم و گوش به اجازت كارداران دولت ايران مى داشتم حكومت هرات بهرۀ بيگانه مى گشت، ناچار در تقديم اين خدمت عجلت كردم و مملكت هرات را مسخر نموده، به نظم بداشتم و اينك گوش به فرمان نشسته ام، حكومت اين مملكت به هركه تفويض شود اطاعت كنم و مسلم بدارم.

و بعضى از نفايس اشياء نيز از بهر پيشكش انفاذ نمود. و بزرگان هرات نيز عريضه كردند كه بسيار وقت شاهزاده محمّد يوسف را به حكومت هرات طلب نموديم و چون از كارداران دولت اجازت نداشتند بسيج راه نكرد و به جانب اشرف صدراعظم از اين گونه مكاتيب متواتر گشت و از بزرگان آن بلده و صناديد علما مانند محمّد حسن - قاضى و امين محكمه شرع و محمّد عثمان قاضى و فيض اللّه مفتى و ميرزا ابو القاسم - صوفى ولد صوفى اسلام و قاضى ابو الخير و شيخ مرتضى وكيل دولت افغانان و فيض - محمّد مدرّس و سردار عيسى خان بردرانى و ديگر مردمان عريضه برسيد و همگان براءت ساحت شاهزاده محمّد يوسف و سفاهت صيد

ص:135

محمّد خان ظهير الدّوله را سجل كردند و خط و خاتم بزدند.

مع القصه چون شاهزاده محمّد يوسف در امر خود استوار شد، از براى تشديد امر او كارداران دولت مثال حكومت او را با خلعتى لايق بدو فرستادند و فرمان كردند تا فرمانفرماى خراسان، عباسقلى خان گروس را حامل خلعت نموده، روانه هرات داشت.

چون اين خبر به شاهزاده محمّد يوسف بردند، مجيد خان سردار سرحد غوريان را با 500 سوار و يك عرادۀ توپ پذيره فرستاد، تا از كوهستان هرات بدين سوى شدند. و بعد از ورود به كوهستان ميرزا محمّد على هراتى نيز به استقبال برسيد.

و چون عباسقلى خان راه نزديك كرد، شاهزاده محمّد يوسف با 10000 تن سوار و سرباز و مردم هزاره پذيرۀ تشريف شاهانه گشت؛ و در بقعۀ عبد الرّحمن جامى خلعت پادشاه را بر تن راست كرده، باز شهر شد و در حكومت هرات مكانتى تمام بدست كرد.

و امير دوست محمّد خان كه در اين وقت به قندهار دست يافته بود، به اميد فتح هرات مى زيست، از پاى بنشست و شاهزاده محمّد يوسف برادر خود شاهزاده عباس را به حكومت اسفزار منصوب داشت و 700 خانواده باخرزى را كه از زمان سابق به هرات كوچ داده بودند، به صحبت عباسقلى خان و ميرزا رفيع خان هراتى روانۀ باخرز داشت و عريضه [اى] از در شكرگزارى با پيشكشى لايق به حضرت دار الخلافه فرستاد؛ و يك تن از صاحبان مناصب انگليس كه در هرات درآمده بود و پوشيده مى زيست و مردم را مى فريفت چون بيرون قواعد معاهدۀ ميان ايران و انگليس بود اخراج فرمود.

بالجمله اين خانوار باخرزى را در زمان دولت شهريار تاجدار فتحعلى شاه، ميرزا شير محمّد خان هزاره از باخرز كوچ داده، به بادغيس جاى داد و بعد از حكومت كامران ميرزا، يار محمّد خان ايشان را به هرات آورده سكون فرمود و اين هنگام باز باخرز شدند.

ص:136

وفيات

و هم در اين سال ميرزا فتح اللّه لشكرنويس باشى برادرزادۀ جناب صدراعظم كه عزيمت سفر كربلا داشت، در كرمانشاهان وداع جهان گفت.

و همچنان شيخ ابو تراب امام جمعه شيراز در غرۀ ربيع الثانى به جهان جاويد خراميد.

و ديگر شيخ مشكور مجتهد نجفى در آن آستانه مباركه به درود جهان كرد؛ و برحسب فرمان شاهنشاه از بهر سوگوارى او در دار الخلافه نيز بساط تعزيت بگستردند.

و ديگر حاجى ملا محمود نظام العلما به سراى باقى خراميد؛ و نصر اللّه خان قاجار قوانلو به جاى او نظام العلما شد.

و ديگر ميرزا نصر اللّه اردبيلى صدر الممالك كه مقيم كرمانشاهان بود در خاك بغنود و شاهزاده امامقلى ميرزاى عماد الدّوله او را به حشمتى شايان به خاك سپرد.

و ديگر محمّد حسن خان سردار ايروانى كه حكومت يزد و كرمان داشت از جهان درگذشت.

ذكر حكومت سپهدار در كرمان

و هم در اين سال غلام حسين خان سپهدار كه مردى كارآزموده و مجرب بود برحسب فرمان شاهنشاه ايران حكومت كرمان يافت و چنان افتاد كه جماعتى از زايرين مشهد رضوى عليه الصّلوة و السّلام را در ارض ريگ شتران، 34 تن از اشرار بلوچستان به معرض نهب و غارت درآوردند و 3 تن از اطفال سادات را اسير گرفتند و از آنجا به اراضى خبيص آمده و قاضى را بتاختند و چند تن را بكشتند. چون اين خبر به امامعلى خان رسيد، گروهى از سواران كنگرلو و سوار چاردولى و بمى و نرماشيرى و سيستانى را برداشته از راه لوط زنگى احمد، 5 شبانه روز ايلغاركنان برفت؛ و در 3 منزلى سيستان آن جماعت را دريافت و تمامت ايشان را دستگير ساخته سر برگرفت و اموال منهوبه را مسترد ساخت و 34 نيزه سر به صحبت حاجى غلام خان ايروانى روانه درگاه شاهنشاه داشت و مورد اشفاق خسروانى گشت.

و چون خبر سفر او در بلوچستان پراكنده شد، دين محمّد خان و عبد اللّه خان مكرانى و پسر محمّد شاه خان سبى و مهيّم خان كيجى

ص:137

از مساكن بعيده خويش تا بم آمده؛ و در نزد امام على خان اظهار چاكرى و عقيدت خويش را به دولت ايران مكشوف داشتند.

و هم در اين سال شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيّد الدّوله، حبيب اللّه خان ياور نهاوندى و حبيب اللّه خان سلطان تويسركانى و كلبعلى خان تويسركانى را با 100 سوار تويسركانى را به صوابديد ميرزا حسنعلى خان دريابيگى حاكم بوشهر مأمور به جزيره خارك فرمود تا به اتّفاق لشكرى كه در خارك اقامت داشت، حافظ جزيرۀ خارك باشند.

و چون عباس خان زيراهى به حصانت قلعۀ زيراه دل قوى كرده، سر به طغيان برداشت و روى از اطاعت و انقياد واژونه كرد، در اين وقت ميرزا حسنعلى خان، ميرزا ابراهيم نويسندۀ خود را با غلامان چند كه مأمور به فرمانبرى او بودند و گروهى از جماعت بلوچ كه در جزيرۀ خارك اقامت داشتند و محمّد رضا بيگ خوشابى را با تفنگچى قريۀ زيارت و برادر رضا خان انكالى را با تفنگچى انكالى و تفنگچيان رود محله و احمد خان ضابط حيات داود را با تفنگچى حيات داود مأمور كرده قلعۀ زيراه را حصار دادند. بعد از آنكه چند تن از حارسان برج و باره را مقتول و مجروح داشتند، قلعه را به يورش فروگرفتند. عباس خان با مردم خود فرار كرد و از پس او رستم خان شبانكاره را دستگير ساخته محبوس نمود. آن گاه از بهر زيراه و شبانكاره 2 تن عامل عاقل بگماشت.

عزل عيسى خان قاجار از حكومت گيلان

هم در اين سال عيسى خان قاجار قوانلو كه حكومت گيلان داشت برحسب فرمان عزل و عزلت يافت. و اين چنان بود كه روزگارى مردم گيلان از تعدّى عمال عيسى خان روزگار به سختى مى بردند و عيسى خان امر خود را پوشيده مى داشت و نمى گذاشت صورت حال اهالى گيلان در حضرت شاهنشاه مكشوف افتد يا كسى سفر دار الخلافه كند و به شكايت او زبان باز دارد. چون در سنۀ پارين سفر دار الخلافه كرد، پسر خود را به نيابت حكومت بازداشت. بعد از وى پسر نيز اعمال پدر را به نيرو كرد و طريق رفق و مدارا به يك سوى نهاد.

رعاياى گيلان كردار او را برنتافتند

ص:138

و به يك بار برشوريده، به سراى پسر عيسى خان دررفتند و اهل و تبار عيسى خان را زحمت كردند. چون اين معنى به عرض كارداران دولت رسيد و از فاتحۀ امر تا به خاتمه مكشوف افتاد، با اينكه رعاياى گيلان را مظلوم ديدند، جسارت ايشان را بى حكم اولياى دولت در شريعت ملك روا نداشتند، لاجرم عزل والى گيلان به تاخير رفت و تنبيه رعايا واجب افتاد. از اين روى آقا خان - ماكوئى برحسب فرمان روانه گيلان شد و جماعتى از اشرار را كيفر كرد.

از آن سو علما و اعيان گيلان به عرض رسانيدند كه اينك بيشتر از منال ديوان در دار الخلافۀ طهران، در سراى عيسى خان خزانه است و توان دانست كه اين گنج گران با ظلم و تعدّى از رعيّت گيلان مأخوذ شده و بر زيادت از اين جواهر ثمين و كالاى تجارت اندوخته است كه آن نيز گنجى نامبردار است. كارداران دولت كاوش كردند و اين سخن راست آمد. لاجرم گنجينۀ او را كه از 100000 تومان زر مسكوك افزون بود، به حضرت سلطنت حمل دادند.

شاهنشاه ايران حكم بر عزل او راند و همى خواست تا آن زر را به عيسى خان بذل فرمايند. نزديكان حضرت معروض داشتند كه اگرچه گنج جهان در چشم شاهنشاه خارتر از خاك راه است؛ لكن چون عيسى خان اين زر و سيم را ديگرباره مأخوذ دارد، حكام ممالك محروسه در اخذ مال رعايا قوى دل شوند و چنان دانند كه در اين امر كيفرى نخواهند يافت. بالجمله بعد از عزل عيسى خان برادر او امير اصلان خان به حكومت گيلان سرافراز گشت.

و هم در اين سال لطف اللّه ميرزا حكومت مازندران يافت و محمّد ابراهيم خان سرتيپ نورى به نشان مرتبۀ اول سرتيپى و حمايل سرخ سرافراز گشت و محمّد قلى خان نورى غلام پيشخدمت حاكم تربت حيدريه شد و شاهزاده محسن ميرزا به منصب امير آخورى سربلند گشت.

ذكر حكومت جعفر قلى خان ايلخانى در استرآباد

و هم در اين سال جعفر قلى خان ايلخانى بزنجردى به حكومت استرآباد و

ص:139

جاجرم و نردين مأمور گشت؛ و ميرزا اسمعيل خان مازندرانى وزارت او يافت و اعداد امر خود كرده با سرباز فوج عرب 650 تن سوارۀ شادلو و 400 تن سوار چنگى و 80 سوار نردينى و 200 سوار عرب و عجم و 40 سوار كوكلان و تكه و جماعتى ديگر روز هشتم ربيع الثانى وارد استرآباد شد و مردم شهر او را پذيره كردند و بسيار از تركمانان آتاباى و جعفرباى و يموت نزد او آمده اظهار عقيدت نمودند و جمعى از اسيران را باز آوردند. و ايلخانى ايشان را مخاطب داشت كه اگر اسيران ايران را با خود باز نياورديد، كيفرى به سزا خواهيد يافت.

تركمانان از كلمات او بيمناك شدند و 1500 سوار جعفرباى و آتاباى ساختۀ جنگ شده قبايل قرقچى را پيام فرستادند كه يا اسيران را رها كنيد يا ساختۀ جنگ شويد.

بالجمله 94 تن اسير را در مدّتى اندك باز آوردند و اسب و اشياء ديگر همه روزه به نزد ايلخانى از در خضوع هديه ساختند.

وقايع ديگر

و هم در اين سال ميرزا صادق قايم مقام پيشكار مملكت آذربايجان توحيد خانۀ بقعه متبركه حضرت رضوى عليه السّلام را آئينه خانه كرد.

و هم در اين سال فرمان شد كه گنبد مطهر حضرت شاهزاده عبد العظيم عليه السّلام را از خزانۀ خاص پادشاهى با زرناب پرداخته كنند. بعد از انجام اين امر استاد جعفر كاشى براى تشخيص ذراع و ارتفاع عروج به سلم و داربست نموده از 10 ذرع مسافت به زير افتاد و هيچ آسيب نيافت؛ و فرمان رفت كه هركس بدان آستانه پناهنده شود از زيان و سخط ايمن باشد. و شاهزاده عليقلى ميرزا پناهندگان را متصدّى امر باشد و حاجات ايشان را به عرض امناى دولت رساند و پاسخ ستاند.

و هم در اين سال يك تن از سربازان خمسه كه 6 ماه مرض فلج يافته بود، از خدام آستانۀ رضوى اجازت يافته يك شب در توحيد خانه جاى گرفت و در خواب ديد شفا يافته است، چون بيدار شد تندرست بود. صبحگاهان مردم جامۀ او را از

ص:140

براى شفا پاره پاره كردند و بردند و نقاره خانۀ سركار فيض آثار را بنواختند.

و هم در اين سال حاجى محمّد مجتهد كاشانى كه اجلّ علماى ايران است و پسر او ميرزا جلال الدّين كه نيز به درجۀ اجتهاد ارتقا يافته، بعد از مراجعت از زيارت بقعۀ رضوى عليه السّلام سفر دار الخلافه كرد و در قريۀ نياوران در سراى جناب صدراعظم فرود آمد و پادشاه اسلام را شرف حضور يافت و روز عيد غدير شاهنشاه دين پناه به بازديد او شتافت و او را حشمتى بزرگ نهاد و همراهان او را به تشريفات ملكى و عطاى خسروانى خرسند داشت.

و هم در اين سال ميرزا هاشم تبريزى كه نسب با علماى آن بلده داشت و با ميرزا تقى خان امير نظام به دار الخلافه آمده از طريقت آباء اجداد كناره جست و از پيشوايان ملّت روى مخالطت برتافته قربت پيشكاران دولت خواست و در ميان چاكران حضرت نيز متّهم به فتنه و سعايت همى گشت. به صلاح و صوابديد جناب اشرف صدراعظم فرمان شد كه او را شب پنجشنبۀ نهم شعبان از دار الخلافۀ طهران به كرمانشاهان كوچ دادند تا در آنجا متوقف باشد.

وفيات

و هم در اين سال سليمان خان خان خانان كه شاهنشاه را خال بود از سراى فانى به جهان جاودانى شتافت؛ و همچنان ميرزا شفيع آشتيانى صاحب ديوان وداع جهان گفت و فرزند او ميرزا مهدى مستوفى نيز از پس روزى چند درگذشت؛ و ديگر محبعلى خان - ميرپنج ماكوئى پشت به جهان فانى كرد.

ذكر و بيان نسب افغانها و ابتداى حكومت آنان
اشاره

در جلد اول از كتاب اول ناسخ التواريخ به شرح رفت كه نسب افغانان به قبط بن مصرائيم مى رسد. اين هنگام به تكرار ذكر آن نخواهيم پرداخت؛ لكن براى بصيرت خوانندگان كلمه [اى] چند به ايجاز نگاشته مى آيد. همانا چون نى نياس كه نمرود ثانى

ص:141

لقب دارد بعد از طغيان با ابراهيم خليل همى خواست با كردگار جليل رزم آزمايد، پس مناره [اى] كه با ستاره هم آغوش بود بساخت تا بر فراز آن برآيد و باب مجادلت و منازلت گشايد. ناگاه آن بناى بلند به زير افتاد، بخواست خداوند بانگى بيرون طاقت شنونده درافكند چنانكه از آن آواز هايل، مردم بابل يك باره بى خويشتن شدند و از پس آنكه باهوش آمدند زبان خويش را فراموش كردند و تبلبل در السنه افتاد و از اين روى آن شهر بابل نام يافت.

بعد از آن، مردم بابل از هول و هيبت بسيار كس جلاء وطن اختيار كردند، از ميانه بنصر بن حام بن نوح عليه السّلام با جماعتى از بابل بيرون شده به اراضى مصر سفر كرد و در آن اراضى فرمانروا گشت. بعد از وى پسر بزرگ او مصرائيم پادشاهى يافت و مملكت مصر به نام او ناميده شد و تا آن وقت 778 سال از طوفان نوح گذشته بود كس در مصر پادشاهى نكرد.

پس، مصرائيم اولين پادشاه مصر است. بعد از او پسر اكبر و ارشد او قبط كه او را فقط نيز گويند و به زبان لاتين بوزيريس نام دارد پادشاهى يافت و سلطنت مصر بر اولاد قبط مقرّر گشت و فرزندان ايشان فراوان شدند و آن قبيله را قبطى گفتند. تا آن هنگام كه سنان بن علوان برادر ضحّاك به فرمان عمّ خود شداد بن عاد بر مصر غلبه جست و سلطنت از اولاد قبط بگرفت و پادشاهى مصر بر اولاد سنان تقرير يافت تا نوبت به وليد بن مصعب افتاد كه با موسى عليه السّلام كار به معادات مى كرد و من بنده اين جمله را در ناسخ التواريخ به شرح ياد كرده ام.

بعد از آنكه وليد بن مصعب با تمامت لشكر به درياى احمر غرقه شد و مردم مصر از معجزات حضرت موسى عليه السّلام به نهايت ضعيف و زبون آمدند، جماعتى در مصر بماندند و ولوكه را كه زنى ساحر بود به پادشاهى برداشتند. شرح سلطنت و قصّۀ خانۀ برباپى را كه به سحر برآورده بود نيز ياد كرده ايم.

اما گروهى از اولاد قبط يك باره دل از سكون مصر برگرفتند و جلاء وطن نموده، با زن و فرزند طريق هندوستان پيش داشتند و در كوه سليمان فرود شدند و

ص:142

در آنجا بزيستند تا به كثرت عدد نامور گشتند. بدين گونه همى روز بردند تا 62 سال از هجرت نبوى سپرى شد و نوبت خلافت به يزيد بن معاويه عليه اللعنه برسيد و يزيد، سلم بن زياد را به ايالت خراسان فرستاد. چون سلم به خراسان آمد خالد بن عبد اللّه را كه از اولاد خالد وليد و به روايتى از فرزندزادگان ابو جهل بود به حكومت كابل گماشت. پس از ايامى چند كه خالد را از حكومت كابل عزل و عزلت فرمودند با حرمان منصب سفر عراق عرب بر وى دشوار آمد و با اهل و عشيرت به كوه سليمان رفته، اقامت كرد. و اين قبطيان كه قاطنين كوه سليمان بودند دين مسلمانى داشتند. پس دختر خود را با يك تن از بزرگان آن جماعت به زنى داد و از وى 2 پسر آمد كه يكى را سو نام بود و آن ديگر لودى نام داشت و اين زمان از افغانان، قبيلۀ سو و طايفۀ لودى نسب بديشان برند و از طرف مادر به خالد وليد و از جانب پدر به قبط مى پيوندند.

بالجمله ايشان قومى بزرگ شدند و در سال 143 هجرى از كوه سليمان به زير آمده، بعضى از محال هندوستان را فروگرفتند و بسيار وقت با هنديان رزم دادند و مردم خلج و غور و كابل به حميّت مسلمانى ايشان را حمايت كردند. در كرّتى كه مردم خلج و كابل از نزد ايشان مراجعت به بلد خويش مى نمودند هركس بديشان باز مى خورد و پرسش مى نمود كه حال مسلمانان كوهستان بر چه سان است، ايشان در جواب مى گفتند:

كوهستان نگوئيد افغانستان بگوئيد چه آنجا جز غوغا و افغان چيزى نيست.

از آن روز ايشان را افغان گفتند و كوهستان ايشان را افغانستان ناميدند و هنديان آن جماعت را پتان نام نهادند و ايشان در كوهستان پيشاور قلعه [اى] محكم برآورده خيبر ناميدند و در عهد حكمرانى البتكين فرمان رفت تا سبكتكين بر ايشان لشكر تاخت و از قتل و غارت آن جماعت مضايقت نفرمود. افغانان از پى چاره به راجۀ پنجاب پناه بردند و او از ميان افغانان شيخ حميد را كه رتبت برترى داشت

ص:143

بركشيد و فرمانگزارى لمغان و ملتان را بدو گذاشت و اعداد كار او كرد تا به حفظ حدود مشغول تواند بود. پس اول كس شيخ حميد است كه در ميان افغانان رتبه ايالت و امارت يافت و از پس او هر روز مقهور سلطانى و فرمانبردار پادشاهى بودند، چنانكه هريك در جاى خود مذكور خواهد شد.

در سال 1123 ه. / 1720 م ميرويس غليجائى از ميان افغان در مملكت هرات سر به خود رائى برداشت و 8 سال فرمانروا بود. آن گاه برادرش عبد العزيز يك سال حكمرانى كرد و از پس او محمود بن ميرويس 7 سال و اشرف 5 سال پادشاهى داشتند. آن گاه حكمرانى به دست قبيلۀ ابدالى افتاد. اسد اللّه خان 5 سال و زمان خان 7 سال و ذو الفقار خان پسر زمان خان 3 سال و اللّه يار خان 5 سال در هرات ايالت يافتند و در غلبۀ نادر شاه نابود شدند.

بعد از نادر شاه باز از جماعت ابدالى احمد شاه 23 سال و تيمور شاه 27 سال و زمان - شاه بن تيمور شاه 8 سال و شاهزاده محمود 22 سال و شجاع الملك 4 سال سلطنت كرد.

در سال 1224 ه. / 1809 م شجاع الملك خليع سلطنت آمد و پناهندۀ دولت انگليس گشت، چنانكه بعضى از سير او در تاختن به افغانستان به اعانت دولت انگليس و قتل لشكر انگليس در كابل و هزيمت شاه شجاع، در تاريخ شاهنشاه غازى محمّد شاه مرقوم گشت. و من بنده قتل لشكر انگليس را به دست افغانان در آن كتاب بى زياده و نقصان از كلمات ليوتنان [ايرى] صاحب منصب توپخانۀ انگليس ترجمانى كردم تا بر مردم انگليس حجتى باشد و در آنجا قصد نگاشتن تاريخ افغانستان يا ذكر تاريخ دولت انگليس نداشتم، چه اين هر دو در كتاب ناسخ التواريخ در جاى خود رقم مى شود. همانا شاهزاده عليقلى ميرزاى اعتضاد السّلطنه مكنون خاطر مرا مكشوف نفرمود كه كلمات من بنده را با بعضى سخنان سرداران افغان اختلاطى داد و

ص:144

رساله [اى] نگاشت و توان دانست كه بر مردم انگليس سخن افغانان استوار نيفتد؛ بلكه خصم را اگر توانند بدانچه مسلم دارد برهان كنند.

بالجمله فرزندان احمد شاه به تفاريق حكومت هرات و بعضى از بلدان افغانستان داشتند. شاهزاده كامران كه شريطۀ قصيده و خاتمۀ جريده بود، در حكمرانى هرات روزگار مى گذاشت و از استعمال مسكرات به اشتغال ملك و مال نمى پرداخت، يار محمّد خان الكوزائى كه وزارت او داشت در پايان امر امارات او را بگرفت و در سال 1256 ه. / 1840 م روزى چندش مغلول و از پس آن مقتول ساخت و مملكت هرات را خاص ايالت خويش فرمود.

و از آن طرف در عرض اين مدّت كه اولاد احمد شاه در سلطنت ضعيف همى شدند فرزندان پاينده خان بن حاجى جمال خان از قبيلۀ درّانى در ممالك افغانستان نيرومند شد و در شهر كشمير و كابل و قندهار و بلخ و ديگر بلدان حكمران آمدند. و اين پاينده خان كه ملقّب به سردار سرافراز خان است 20 تن پسر نامبردار داشت كه من بنده بسيار كس از ايشان را در ذيل تاريخ سلاطين قاجاريه ياد كرده ام.

اول: وزير فتح خان.

دوم: سردار محمّد عظيم خان (حاكم كشمير)

سيم: سردار كهندل خان (حاكم قندهار)

چهارم: نواب اسد خان.

پنجم: نواب صمد خان.

ششم: نايب تيمور قلى خان.

هفتم: نواب جبّار خان.

هشتم: سردار طرّه باز خان.

نهم: سردار پردل خان.

دهم: سردار شيردل خان.

يازدهم: سردار مهردل خان.

دوازدهم: سردار امير محمّد خان.

سيزدهم: سردار عطا محمّد خان.

چهاردهم: سردار يار محمّد خان.

اين جمله كه به شمار شد تا اين هنگام كه تحرير اين اوراق مى شود بدرود جهان كرده اند و اين 6 تن كه به شرح مى رود زندگانى دارند:

اول امير دوست محمّد خان (والى كابل و بلخ)

دوم سردار رحمدل خان (سردار قندهار)

سيم سردار سلطان محمّد خان.

چهارم سردار پير محمّد خان.

پنجم سردار صيد محمّد خان.

ششم سردار جمعه خان.

ص:145

و من بنده شرح احوال ايشان را در تاريخ افغانستان رقم خواهد كرد. در اين اوراق همى خواستم چون نام والى كابل و قندهار را نگار كنم شناختۀ خوانندگان باشند. اكنون بر سر داستان آيم.

چون كهندل خان روزى چند مريض شده، در هفتم ذيحجة الحرام به درود جهان فانى كرد، سردار رحمدل خان كه اكبر و ارشد برادران بود، همى خواست تا به جاى برادر مملكت قندهار را فرمانگزار باشد و در انجاح مرام او سردار سلطانعلى خان و مير افضل خان با او متّفق شدند. و از اين سوى ديگر پسران كهندل خان، محمّد صديق خان و محمّد عمر خان جاى پدر را سزاوار خويش مى دانستند و غلام محيّى الدّين خان نيز هواى دل ايشان بجست.

لاجرم، كار از مناظره و مشاجره به مناجزت و مبارزت انجاميد و از دو جانب به جمع كتائب و استلال قواضب(1) پرداختند و ساز مقابله و مقاتله طراز دادند. در پايان امر، جنگ پيوسته شد و جماعتى مجروح و مطروح افتاد و در ميانه پسر مير افضل خان مقتول گشت. بعد از قتل او، رحمدل خان تدبيرى انديشيد و غلام محىّ الدّين خان را با خود متّفق ساخت و در امر محمّد صديق خان و محمّد عمر خان لغزشى انداخت و بى آنكه كس را آگهى دهد مسرعى به نزديك امير دوست محمّد خان گسيل داشت و پيام فرستاد كه برادرزادگان من كه به جاى فرزندان من باشند، امروز به فرمانبردارى من سر در نمى آورند، شما كه مير قافله و قيّل قبيله ايد صواب آن است كه بدين جانب كوچ دهيد و مكانت بزرگان را از اهانت كوچكان محفوظ بداريد.

آمدن امير دوست محمّد خان به قندهار

امير دوست محمّد خان كه سالها به ياد تسخير قندهار ناهار مى شكست اين خبر را از اقبال اختر دانست و بسيج راه كرده با 18 فوج سرباز و 5000 سوار و

ص:146


1- (1) كتائب جمع كتيبه بمعنى گروه لشكر است، و قواضب جمع قاضب بمعنى شمشير بران، و استلال بمعنى بيرون كشيدن شمشير ازغلاف است.

30 عرادۀ توپ از كابل خيمه بيرون زد. سردار محمّد عمر خان و سردار عبد اللّه خان چون از آهنگ دوست محمّد خان آگاه شدند، به نزديك رحمدل خان پيام فرستادند كه اگر دوست محمّد خان بدين مملكت دست يابد، نخستين ما را و شما را از پاى درآورد، نيكو آن است كه اين نفاق را به يك سوى نهيم و به اتّفاق يكديگر بيگانه را دفع دهيم.

رحمدل خان چون ايالت خويش را به مداخلت دوست محمّد خان استوار مى دانست جواب باز داد كه ما او را نخوانده ايم و خود مى آيد و كس را نيروى جنگ او نيست.

محمّد عمر خان چون اين بشنيد بيچاره وار لب فروبست و تن بزد.

و از آن سوى دوست محمّد خان كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرده در قلعۀ اعظم فرود شد.

سردار خوشدل خان و غلام محىّ الدّين خان و جماعتى او را پذيره شدند، و از آنجا جنبش كرده در منزل حاجى عزيز كه 2 فرسنگ تا قندهار مسافت است درآمد و بزرگان قندهار به تمامت او را استقبال كردند، جز مير افضل خان كه در ميان شهر، علوفۀ لشكر و ساز و سامان و رود او را تقديم خدمت مى فرمود.

اما دوست محمّد خان با پسر خود غلام حيدر خان مواضعه داشت كه در منزل حاجى عزيز سرداران قندهار را مأخوذ داشته، مغلولا سفر كابل فرمايد، چون در اين منزل به تمامت حاضر نبودند در خاطر نهاد كه بعد از ورود قندهار دروازه هاى شهر را بدست جماعتى از سربازان باز دهد تا كس بيرون نتواند شد.

بالجمله بعد از ورود به قندهار فرمان كرد تا برج و بارۀ شهر را لشكريان فروگرفتند؛ و بفرمود تا سرداران قندهار در ميان ارك نشيمن نكنند و خانه هاى خويش را پرداخته به ميان شهر شوند. اين هنگام رحمدل خان دانست كه از آنچه مى انديشيد بر خطا بود ناچار به اتّفاق سلطان على خان از ارك بيرون شد و به ميان شهر آمد و با سردار عبد اللّه خان و جمعى ديگر مواضعه نهاده، از حاضر شدن به مجلس دوست محمّد خان تقاعد ورزيدند.

و چنان افتاد كه محمّد عمر خان يك روز قربت خدمت دوست محمّد خان جست، مير

ص:147

افضل خان كه در آن وقت حاضر بود به عرض رسانيد كه در بدايت امر كه ما طريق عقيدت و صداقت سپرديم، محمّد عمر خان در كجا بود، هم اكنون يا او را راه بدين حضرت مگذار و اگر نه ما را از اين در دور كن. دوست محمّد خان روى با محمّد عمر خان كرد و گفت اين سخن از در راستى باشد. نيكو آن است كه تو راه خويش گيرى و به هرجا كه خواهى كوچ دهى. محمّد عمر خان كوفته باز سراى خويش شد و روزى چند بسيج سفر كرده زن و فرزند را به جاى گذاشت و خود طريق مله خان برداشت.

اما دوست محمّد خان چون بر شهر قندهار استيلا يافت يك پسر خود با 1000 سوار و 2 فوج سرباز و 3 عرادۀ توپ به حكومت زمين داور فرستاد؛ و پسر ديگر را براى حكومت سيستان نامبردار كرد و پسر ديگر را به ميمنه فرستاد. و او در ميمنه نصرت يافت و حكومت فراه را براى پسر ديگر فرمان كرد. و از براى رحمدل خان و مير افضل خان و سلطانعلى خان مظفر الدّوله تقرير مرسوم و مواجب فرمود. اما بزرگان قندهار چون دوست محمّد خان را با دولت انگليس رايگان مى دانستند دل با او نرم نمى كردند.

و او نخست چنان باز مى نمود كه من با دولت انگليس هم داستانم و تسخير قندهار را به تحريص و تدبير ايشان كرده ام و تا فتح هرات و خراسان را بدست نكنم از پاى نخواهم نشست و كارداران دولت انگليس در اين امر پشتوان و پاى مردمند و چندانكه زر و سيم و ساز و برگ جنگ دربايست افتد دو چندان عطا كنند. اين همى گفت تا آن هنگام كه خصومت افغانان را با دولت انگليس تفرّس فرمود و فهم كرد كه تا جان در تن دارند خصمى انگليس را فتورى نخواهند داد.

پس سخن خويش را ديگرگون كرد و گفت شما چه دانسته ايد كه من با دولت انگليس از در صدق و صفا باشم. سخنى به مصلحت همى گويم تا زر و سيم ايشان را بدين حيلت مأخوذ دارم و آن وقت كه بر افغانستان چيره شوم و آن نيرو بدست

ص:148

كنم كه لشكر افغان را به تمامت انجمن سازم بى درنگ دولت انگليس را از هندوستان خواهم برانداخت. همانا من مردم انگليس را نجس و پليد مى دانم و در شريعت خويش كافر مى خوانم و خود از مسلمانانم. مسلمان را با كافر چه آميزش است! و ديگر آنكه مردم انگليس چگونه با من از در مهر و مودّت باشند و حال آنكه محمّد اكبر خان فرزند من 40000 كس لشكر انگليس را عرضۀ شمشير ساخت و صاحبان مناصب ايشان را با قواضب برّان كيفر كرد و زنهاى ايشان را روز در بازارها رقص كردن فرمود و شب با ايشان فضيحت نمود. با اين همه دولت غيور انگليس كى با ما صافى شود و چگونه اين خصمى از ميان برخيزد. همانا چون گرگان درنده يكديگر را نگرانيم و هركدام فرصت بدست كرديم آن ديگر را پاره خواهيم ساخت.

اگرچه دوست محمّد خان اين سخنان را به راستى بيان كرد لاكن افغانان دل با او راست نكردند و گفتند مردم انگليس كافرند و با كافر مدارا كردن و خويش را اغلوطه دادن در شريعت ما حرام است. اگر مرد دينى بايد شمشير كشيد و ايشان را بكشت و اگر نه كشته شد. اين مخاطبت و مكاتبت كه تو با انگليس دارى هم از مكايد ابليس است؛ و نزديك ما گناهى بزرگ بلكه كفرى عظيم باشد. و از نزد او رنجيده خاطر باز شدند.

و سرداران قندهار يك باره از كرده پشيمان بودند و در مخالفت دوست محمّد خان طريق مؤالفت گرفتند و پيمان دادند كه به اتّفاق از شهر بيرون شده، قبايل را برشورانند و صورت حال را به عرض كارداران دولت ايران برسانند و مكشوف دارند كه كارداران انگليس، دوست محمّد خان را از بهر تسخير هرات و فتنۀ خراسان انگيخته و خواستار سپاهى شوند تا از ايران به قندهار شود و بيگانه را از خانۀ ايشان دفع دهد.

دوست محمّد خان اين معنى را تفرّس كرد و فرمان داد كه سرداران با اهل و عشيرت از قندهار بيرون شوند. و در خاطر نهاد كه بعد از بيرون شدن، آن جماعت

ص:149

را مأخوذ دارد و محبوسا به كابل كوچ دهد. سردار سلطان محمّد خان و سردار پير محمّد خان برادران او و شجاع الدّوله عرض كردند كه نه آخر كهندل خان برادر ما بود؟ در اين زمستان اولاد او را روانۀ كابل داشتن و اطفال ايشان را دست فرسود هلاكت گذاشتن لايق نباشد. نيكو آن است كه ايشان را در اول بهار از قندهار بيرون شدن فرمائى و خاطر او را تعطيل دادند.

آن گاه كه دوست محمّد خان اين انديشه را بگردانيد، بدان سر شد كه دوستان اولاد كهندل خان را از هواخواهى ايشان بگرداند تا مصدر امرى نتوانند شد. پس محمّد اكرم خان اچكزائى و سدو خان و ديگر خوانين را حاضر داشته خطاب كرد كه اگر طريق سلامت خواهيد جست از خدمت اولاد كهندل خان به يك سوى شويد. ايشان سر رضا فروداشتند و فرزندان كهندل خان نيز با ايشان گفتند كه اكنون با دوست محمّد خان از در فرمانبردارى باشيد تا آن گاه كه زمان برسد و زمانه يار شود، اما در نهانى سرداران با هم حليف شدند و با خوانين هم داستان گشتند و سخن بر آن نهادند كه با سرافراز خان - اسحق زائى و عزيز خان آخوندزاده در روزى معين از شهر بيرون شوند و حديث فتنه كنند. لكن 15 روز از آن پيش كه روز ميعاد برسد، مير افضل خان اچكزائى كه ملازمت سردار غلام حيدر خان پسر دوست محمّد خان داشت از اين قصه آگاه شد و مولاى خود را آگهى داد.

دوست محمّد خان نيز اين بدانست، پس تصميم عزم داد كه سرداران را تمامت مأخوذ دارد و ايشان نيز از بهر فرار ميان استوار كردند. نخستين سردار رحمدل خان اعداد كار كرد و چون در قلعۀ راق كه از محال هزاره است محمّد علم خان پسرش جماعتى از سرباز با چند عرادۀ توپ اوتراق داشت، پسران خود را در آنجا گسيل داشت و سردار خوشدل خان و شير على خان و محمّد اكرم خان و چند تن ديگر فرار كرده به اراضى پشنگ در ميان قبيلۀ

ص:150

اچكزائى فرود شدند و سردار عبد اللّه خان و سردار محمّد عمر خان در مله خان با هم پيوستند و محمّد صديق خان بعد از نفاق غلام محىّ الدّين خان در اراضى كرشك جاى كرد و از آنجا از راه ريگ طريق خاران گرفت و سردار منوّر دل خان آهنگ مكه معظمه نمود و محمّد علم خان و سردار جان خان در اول شهر ربيع الثانى آهنگ شكارپور فرمودند.

از آن سوى دوست محمّد خان فرمان كرد تا در ميان شهر، سرافراز خان و ديگر خوانين را دستگير نمودند و اموال و اثقال ايشان را عرضۀ نهب و غارت ساختند و همچنان گروهى به طلب پسرهاى رحمدل خان بيرون فرستاد تا ايلغاركنان برفتند و در ارض وهله ايشان را ديدار كرده مأخوذ داشتند و روزى كه به شهر درمى آوردند؛ رحمدل خان از در ديگر بيرون شد و در سورا يك رفت و همچنان لشكر دوست محمّد خان به طلب گريختگان به هر جانب رهسپار بودند و به تفاريق در قلاع و بقاع درمى رفتند و جاى مى كردند تا 500 كس از آن جماعت از اقتحام امراض و آلام و شدت مجاعت بمردند، پس ناچار مراجعت به شهر نمودند.

بعد از مراجعت ايشان خوشدل خان و محمّد اكرم خان به هر قريه و ديه درآمده، هركس از لشكر دوست محمّد خان را يافتند سر برگرفتند، آن گاه سخن بر اين نهادند كه سردار رحمدل خان در ميان كابل و قندهار در محال قبيلۀ غليجائى اقامت كند و خوشدل خان و محمّد اكرم خان و سردار شيرعلى خان با عشيرت خويش از راه لوط طريق سيستان سپردند. و چون در اين راه 30 فرسنگ بى گياه و مياه است، سرداران براى فراهم كردن آب و آذوقه، گروهى در مله خان جاى داشتند و جماعتى با زن و فرزند در ميان بيابان لوط بودند.

در اين وقت به فرمان دوست محمّد خان، سردار محمّد شريف خان با لشكرى انبوه از دنبال برسيد و يك نيمه لشكر خود را امر كرد تا در مله خان، سرداران را حصار دادند؛ و نيم ديگر را بفرمود در ميان لوط، ديگر پسران كهندل خان را با زن

ص:151

و فرزند محصور بداشتند و از طرفين ساز مقاتلت طراز داده، جماعتى جراحت يافتند. و در پايان امر اهل و عشيرت سرداران را بگردانيدند و در ميانه اموال ايشان عرضۀ غارت گشت.

و از آن سوى مظفر الدّوله و خوشدل خان و محمّد عمر خان و شير على خان كه در مله خان بودند، از علف و آذوقه و سرب و بارود انباشته [اى] نداشتند، ناچار از در مداهنه بيرون شدند و محمّد شريف خان را پيام كردند كه خوانين قندهار از دوست محمّد خان هراسنده اند، ايشان را روانه پلالك مى كنيم و خويشتن با شما طريق قندهار مى سپاريم، بعد از ورود به قندهار، امير دوست محمّد خان خوانين را مطمئن خاطر فرمايد تا حاضر شهر شوند. محمّد شريف خان بدين سخن رضا داد. پس، سرداران خوانين را روانه پلالك نمودند و خود به لشكرگاه محمّد شريف خان درآمدند.

پناهنده شدن فرزندان كهندل خان به دولت ايران

چون 3 روز از اين واقعه بگذشت و خوانين از لشكرگاه بعيد افتادند، محمّد عمر خان سر برتافت و گفت اينك قريب 20 سال است كه من از چاكران دولت ايرانم و سالها جامه و جامگى از آن حضرت برده ام، هرگز پشت با دولت ايران نخواهم كرد و روى به قندهار نخواهم گذاشت؛ مگر مرا دست به گردن بسته به قندهار برند. مظفر الدّوله نيز سربرداشت و گفت مرا هيچ كار با قندهار نيست. من چاكر پادشاه ايرانم و از حضرت او نام و لقب و مال و منصب دارم و ديگر آنكه اولاد كهندل خان برحسب وصيّت پدر تا جان در تن دارند سر و جان در راه دولت ايران گذاشته اند و ما هرگز از براى زندگانى 5 روزۀ دنيا از فرمان پدر نخواهيم گشت و خود را جاودانى به آتش دوزخ نخواهيم سوخت.

بالجمله در انجام امر محمّد عمر خان و خوشدل خان و شير على خان با لشكر كوچ دادند. يك فرسنگ از آن سوى مله خان، منشور شاهنشاه ايران و رقم جناب اشرف صدراعظم در جواب عريضۀ ايشان برسيد بدين شرح كه «فرزندان كهن

ص:152

دلخان يك تن از ميان خويش به حكومت برگزينند و مظفر الدّوله طريق حضرت دار الخلافه سپارد». از آن پس فرزندان كهندل خان، مظفر الدّوله را وكيل خويش نموده به جانب طهران گسيل داشتند و سخن بر اين نهادند كه چون از كارداران دولت ايران فرمان برسد، ديگرباره از قندهار فرار خواهيم كرد.

لاجرم پس از روزى چند مظفر الدوله و عبد الله خان و محمد كريم خان و چند تن ديگر با اهل و عشيرت روانۀ سيستان شدند و سردار غلام محى الدّين خان و محمّد اكرم خان و مير افضل خان و شير على خان و محمّد عمر خان هم دست و هم داستان گشتند و از جماعت خوانين اختر خان عليزائى و صالو خان اچكزائى و صيدال خان الكوزائى با ايشان پيوستند و يكدل شدند كه اگر دوست محمّد خان بخواهد ايشان را سفر كابل فرمايد، بر شورند و فتنه آغازند. و سرداران پيشاور و كابل و غليجائى و كوهستانى نيز با سرداران قندهار حليف گشتند.

و از ميانه، سلطان محمّد خان عريضه به كارداران دولت ايران نگار كرد كه من در آن مدّت كه حكومت پيشاور داشتم 2 تن از مردم انگليس را دستگير ساخته، جهان از وجود ايشان بپرداختم، هرگز از جماعت انگليس ايمن نخواهم بود؛ و سردار سلطان احمد خان گفت من در قتل لات كه سردار لشكر انگليس بود با محمّد اكبر خان هم دست شدم، چگونه با انگليس توانم پيوست. اگر از دولت ايران فرمان رسد بر دوست محمّد خان كه پيشرو كافران گشته، دشمنى آغازم و رايت محاربت افرازم. آن گاه غلام محى الدّين و سردار رحمدل خان و صاحب زاده عبد الاحد خان و ديگر سرداران عريضه [اى] نگار داده به صحبت ملا حليم چاپار روانۀ دربار پادشاه ايران داشتند بدين شرح كه:

كهندل خان يك تن از چاكران حضرت بود و شاهنشاه غازى محمّد شاه افزون از منال ديوانى قندهار در وجه او و محمّد عمر خان و ديگر پسران و خويشاوندان او بذل فرموده، امروز ما را بيگانه پنداشتن و به دست بيگانه

ص:153

گذاشتن از كرم شاهانه بعيد است و بر زيادت از اين، دوست محمّد خان به تحريك و تحريص كارداران انگليس براى تسخير هرات و فتنه ساختن در خراسان اين تاختن كرده، دفع او در شريعت دين و دولت واجب افتاد و اگر لشكرى بدين جانب مأمور شود، تسخير كابل و قندهار دشوار نخواهد بود.

از آن سوى چون دوست محمّد خان كار قندهار را آشفته ديد سر رفق و مدارا پيش داشت و منال ديوانى قندهار را جريده كرده 150000 تومان برآمد، با سرداران قندهار گفت من از اين مبلغ 80000 تومان به مرسوم و مواجب شما تقرير مى كنم و رتق و فتق امور را نيز با شما مى گذارم، الا آنكه يك تن از شما را با خود به كابل كوچ مى دهم و يك پسر خود را در ميان شما مى گذارم تا هرسال 70000 تومان از بهر من مأخوذ دارد و انفاذ كابل نمايد. ايشان گفتند «منال مملكت قندهار به تمامت كفايت خرج ما را برنمى تابد اگر خواهى پسر خود را بگذار تا نگران باشد هر فلوسى بر زيادت ماند از بهر تو اخذ كند».

هم در اين وقت از كارداران دولت انگليس مسرعى به نزديك دوست محمّد خان آمد و او را به تسخير هرات و لشكر تاختن بدان اراضى تحريض داد. دوست محمّد خان گفت من چگونه از قندهار به هرات توانم شد، آن روز كه من آهنگ هرات كنم سرداران قندهار بى محابا از قفاى من برشورند؛ و از آن سوى سپاه ايران بر روى من درآيد و مرا در ميانه حصار دهند. اين بگفت و در خاطر گرفت كه پسر خود غلام حيدر خان را به نيابت خويش در قندهار بگذارد و خود طريق كابل بردارد، چه از قبل قزلباش كابل كه به تمامت شيعى مذهبند بى هول و هرب نبود.

پس فرزندان خود را از محال قندهار طلب نمود و رحمدل خان را پيام كرد كه اگر خواهى من با تو دل يكى كنم خطى نگار كن و خاتم برزن كه اگر با دولت ايران از در فرمانبردارى باشى و جز با من طريق صدق عقيدت سپارى، دشمن خلفاى راشدين خواهى بود. رحمدل

ص:154

خان گفت حقوق دولت ايران بر ذمّت ما از آفتاب روشن تر است من نتوانم روى آفتاب اندود. دوست محمّد خان آزرده شد و معادل 4800 تومان از اجرى و مواجب او بكاست و همچنان مرسوم سرداران قندهار را كاستن گرفت و مراجعت به كابل را واجب شمرد.

استمداد كردن سرتيپ عيسى خان از امير دوست محمّد خان

در خلال اين احوال زعفران خان برادر بهبود خان از هرات به نزديك او آمد و از قبل عيسى خان خواستار مدد شد و همى خواست سپاهى به جانب هرات برود؛ و سلطان - مراد ميرزاى حسام السّلطنه را كه اين وقت در كنار هرات بود دفع دهد. دوست محمّد خان چون انجام اين آرزو را در قوّت بازوى خويش نمى دانست بهانه طراز كرده جواب باز داد كه اگر سرتيپ عيسى خان دو پسر مرا در ارك جاى دهد و شهر و ارك را به لشكر من سپارد، در اعانت او مضايقت نخواهد رفت.

در اين بوك و مكر، خط جناب اشرف صدراعظم كه در جواب عريضۀ رحمدل خان رقم كرده بود، پانزدهم شوال بدو رسيد، بدين شرح كه:

مملكت قندهار از عهود سالفه و اعوام ماضيه در شمار ممالك ايران بوده و كهندل خان و فرزندان او در زمان شاهنشاه غازى محمّد شاه خط چاكرى به دولت ايران سپرده اند و مرسوم و مواجب و سيورغال برده اند و امروز ملك الملوك عجم به جمال جود و جودت و كمال شجاعت و جلادت و فنون فراست و فروسيت در ميان سلاطين قاجاريه طاق؛ بلكه برگزيدۀ پادشاهان آفاق است و بر زيادت از اين در معاهدات و مواثيق چند به شرط رفته كه ولات ممالك افغانستان هيچ يك به تسخير مملكت آن ديگر ميان نبندد و اگر از حدود خويش بر زيادت طلب كند پادشاه ايرانش ادب كند. لاجرم اين پادشاه غيور كه خشم پلنگ و نيروى نهنگ را به بازى شمارد، از پايمردى شما دست باز نخواهد داشت و حفظ حوزۀ شما را رد نخواهد گذاشت..

چون اين رقم به رحمدل خان و غلام محى الدّين خان رسيد، نيروئى تازه

ص:155

به دست كردند و با اختر خان عليزائى و صيدال خان الكوزائى و صيدال خان سليمان خيل و محمّد رحيم خان نورزائى و جماعتى ديگر در مخالفت دوست محمّد خان احبال مؤالفت را مبرم ساختند.

روز بيستم شوال محمّد عمر خان از قندهار بيرون گريخت و شتابزده تا كنار هرات عنان ريز كرد و به لشكرگاه حسام السّلطنه پيوست. و از قفاى او سرداران كابل و قندهار هريك، يك [يك] و دو [دو] به نزديك شاهزاده تاختند. سردار سلطان احمد خان و شاهنواز خان پسرش و سردار شاه دولت خان با پسر عمّ خويش و پسر وزير شاه شجاع از قفاى هم برسيدند و پسرهاى سيد محمّد خان ظهير الدّوله، نادر شاه خان و بهبود خان و پسر غلام خان هم از در درآمدند و سردار سلطانعلى خان مظفر الدّوله طريق خراسان پيش داشته روزى چند در محال قاين اقامت كرد؛ و محمّد اكرم خان را گسيل حضرت شاهنشاه داشت تا فرمان كارداران دولت را بداند و فرمانبردارى كند.

بعد از آگهى از حكم و مطالعه منشور شاهانه و فرمايش جناب اشرف صدراعظم، روز بيستم ذيقعده با اهل و عشيرت و 300 سوار به جانب مشهد مقدس كوچ داد. بعد از ورود به مشهد از كارداران دولت مرسوم و مواجب و تشريف و خلعت يافت و محمّد علم خان از دنبال محمّد اكرم خان روانۀ درگاه شاهنشاه شده؛ و سردار خوشدل خان خواهر خود را كه مادر مظفر الدّوله است، از قندهار به سيستان كوچ داد و از آنجا به نزديك مظفر الدّوله آورد و روز دوازدهم ربيع الاول جعفر خان كابلى با سردار سلطان احمد خان و سردار شاه دولت خان پسر نواب محمّد زمان خان كه قاتل شاه شجاع و لات صاحب سردار انگليس بود و پسرهاى ظهير الدّوله به فرمان حسام السّلطنه از لشكرگاه هرات روانۀ دار الخلافه شدند.

اما محمّد صديق خان نخستين از قندهار فرار كرده به اراضى سند فرود شد و در آنجا به كيفر بى فرمانى يك تن ملازم خويش را مقتول ساخت و هراسنده گشت كه كارداران انگليس او را بدين گناه تباه كنند، پس زنان خود را جامۀ مردان

ص:156

بپوشيد و از آنجا فرار كرده، به كلات نصير خان آمد. و همچنان مردم كلات غليجائى كه ميان كابل و قندهار است و دوست محمّد خان به نيرنگ مسخر داشته بود، سر از خدمت برتافتند و محمّد صديق خان با هزاره پشت كوهى هم داستان شده قريب 7000 مرد لشكرى فراهم كرد و دوست محمّد خان را پيام داد كه ما چنان مى پنداشتيم كه بعد از كهندل خان ما را به جاى پدر خواهى بود، ندانستيم كه خانۀ ما را مضبوط خواهى ساخت و ما را بيچاره وار بهر در آواره خواهى داشت. لاجرم تا در تن روان و در مغز هوش داريم از جنگ و جوش نخواهيم نشست.

و در اين وقت چند سر استر كه به فرمان كارداران انگليس براى دوست محمّد خان حمل سيم و زر مى كرد، به دست مردم محمّد صديق خان مأخوذ افتاد و از جانب ديگر رحمدل خان از قندهار به اراضى زمين داور گريخت. دوست محمّد خان 2000 سوار به طلب او فرستاد برسيدند و لختى رزم دادند، از پس آنكه 10 تن در ميانه مقتول گشت بى نيل مرام مراجعت كردند.

كوچ دادن امير دوست محمّد خان از قندهار به كابل

از پس اين وقايع دوست محمّد خان به آهنگ كابل از قندهار خيمه بيرون زد و توپخانۀ خويش را با خود حمل داد و هر توپ كه در قندهار بود نيز برگرفت؛ و پسر خود امير غلام - حيدر خان را با 4000 تن مرد لشكرى به حكومت قندهار بازگذاشت و خير اللّه خان برادرزادۀ خود را به حكومت فراه فرستاد؛ و سرداران قندهار را هركس به جاى بود ملازم ركاب نمود. روز يازدهم محرم [سال 1272 ه. / 1856 م] از ظاهر قندهار روانۀ كابل شد.

اما از اين سوى بعد از رسيدن محمّد عمر خان به لشكرگاه، حسام السّلطنه بفرمود او را استقبال كردند و با مكانت تمام درآوردند و از پس روزى چند حكومت اسفزار را با او تفويض داشت و روز نوزدهم ذيحجه [1271 ه. / 1855 م] او را روانۀ اسفزار نمود و قنبر على خان ناظم ديوانخانۀ تبريز كه از قبل كارداران دولت ايران مأمور به سفارت قندهار بود تا دوست محمّد خان را بياگاهند كه اين فزون طلبى نكوهيده است و

ص:157

تسخير قندهار به دست تو بر كارداران ايران ناگوار است. در اين وقت حاضر لشكرگاه بود، او نيز به اتّفاق محمّد عمر خان راه برگرفت.

بالجمله محمّد عمر خان وارد اسفزار شده به كار خويش پرداخت و قنبر على خان روانۀ قندهار شد و يك شب با دوست محمّد خان هنگام بيرون شدن او به كابل ديدار كرد و سخن بگفت و جواب بگرفت. چون دوست محمّد خان بر قندهار دست يافته بود، سر از فرمان برتافت، ناچار قنبر على خان مراجعت كرده و طى مسافت نموده به جوين آمد.

و از آن طرف محمّد صديق خان پسر كهندل خان بعد از سفر دوست محمّد خان به كابل از اراضى قندهار به اسفزار آمد و فرزند خود نور محمّد خان را نزد برادر خود محمّد عمر خان بازداشت و خويشتن به جانب فراه در تك تاز آمد و به پاى دروازه آمده، افغانان را ندا در داد كه بر روى من در بگشائيد و اگر نه مرا مقتول داريد.

خير اللّه خان گفت بيرون اين هر دو نيز كارى تواند بود و بفرمود تا با خشت و سنگ او را زحمت كردند و از دروازه دور افكندند. محمّد صديق خان ناچار به خانۀ يك تن مرد رعيّت رفته اقامت كرد. و از جانب ديگر چون خير اللّه خان را نيز چشم آرزو به كرم اولياى دولت ايران باز و ابواب مكاتبت فراز بود، و اين وقت رسول مير علم خان قاينى از نزد او مراجعت داشت و خط خير اللّه خان را به مير علم خان مى برد، بدين شرح كه «با لشكرى ساز كرده، بدين جانب تركتاز كن تا قلعۀ فراه را با شما بسپارم».

از قضا رسول او در يك فرسنگى فراه به دست افغانان و ملازمان دوست محمّد خان مأخوذ گشت و خط او مطالعه رفت و مكنون خاطر خير اللّه خان مكشوف افتاد، پس بى توانى برفتند و محمّد صديق خان را برداشته به شهر درآوردند تا فراه را بدو سپارند.

مردم شهر گرد او انجمن شدند و خير اللّه خان را در ميان ارك حصار دادند. چون ظلمت شب جهان بگرفت خير الله خان يك تن ملازم خود را با اسب به دستيارى احبال از برج فرود كرد، باشد كه مير علم خان را بياگاهاند و او خويشتن

ص:158

را برساند. مردم شهر از اين حديث آگهى يافتند و 100 سوار از دنبال او بشتافتند و در عرض راه او را دستگير ساخته، به جانب فراه همى آوردند.

در اين وقت دو تن از مردم مير علم خان كه شناختۀ اين سواران نبودند با ايشان باز خوردند و صورت حال را بدانستند پس بى توانى تاختن كرده، مير علم خان را آگهى دادند و او بى درنگ برنشسته به اسفزار آمد و به اتّفاق محمّد عمر خان روز هيجدهم محرم شرحى نگاشته به محمّد صديق خان فرستاد كه اگر مملكت قندهار و جاى پدر مى خواهى شهر فراه را به دست سپاه ايران بازده. چون اين خط به محمّد صديق خان رسيد در پاسخ نوشت كه مردم فراه چشم براه اند، شما بشتابيد و فتح اين بلد را دريابيد.

لاجرم محمّد عمر خان با مردم خود برنشست و چون برق جهنده اسب برجهاند و به شهر فراه درآمد، با محمّد صديق خان پيوست.

چون اين خبر به لاش و جوين رسيد، قنبر على خان 200 تن از مردم جوين را فراهم كرده، به اتّفاق برادرزادۀ سردار احمد خان راه فراه پيش داشت. و بعد از ورود به فراه مردم خود را در برج و بارۀ شهر جاى داده، و خير اللّه خان به ميان ارك در تنگناى محاصره افتاد. از آن سوى خبر فراه در قندهار پراكنده شد و غلام حيدر خان اين قصه بدانست.

پس پسرزادۀ دوست محمّد خان جلال الدّين خان را با 700 تن سوار مأمور داشت كه به فراه آمده دشمنان را دفع دهد.

جلال الدّين خان 10 روز از آن پيش كه راه برگيرد، مردان خان فراهى را گسيل فراه داشت تا روى دل خير اللّه خان را از دولت ايران بگردانيد و با خود متّفق ساخت. آن گاه از قندهار بيرون شده در 8 فرسنگى فراه فرود شد. محمّد صديق خان و محمّد عمر خان اعداد جنگ كرده، بيرون شدند.

گرفتارى قنبر على خان در فراه به دست جلال الدين خان

و از آن سوى سردار جلال الدّين خان راه نزديك كرده جنگ بپيوست. بعد از كشش و كوشش فراوان محمّد صديق خان و محمّد عمر خان شكسته شدند و هزيمت كرده به شهر درآمدند. مردم فراه چون ضعف حال ايشان را معاينه كردند با جلال

ص:159

الدّين خان طريق صدق و صفا پيش داشتند و 400 تن از مردم او را يك يك و دو دو به شهر درآوردند و بر فراز برج و باره جاى دادند. 2 ساعت از آن پيش كه سفيدۀ صبح ديدار كند، از ميان ارك دهان توپ و تفنگ بگشادند و از فراز برج و باره گلوله بباريدند و دروازۀ قندهار را گشوده، لشكر جلال الدّين خان را درآوردند و از ارك نيز جماعتى بيرون شده با ايشان هم دست گشتند و مردم سرداران را همى دستگير نمودند.

محمّد صديق خان و محمّد عمر خان و صمد خان برادر سردار احمد خان و قنبر على خان كه اين هنگام در مسجد جامع كه قريب به دروازۀ هرات است جاى داشتند، چون اين غوغا بشنيدند با معدودى از مردم خود به برج دروازۀ هرات صعود كردند. چون شهر بر جلال الدّين خان مسلم افتاد كس فرستاد و ايشان را امان داد و از برج به زير آورده مأخوذ داشت و به لشكرگاه خويش برد و مردم ايشان را دستگير نموده، بعضى را سر برگرفت و برخى را سلب و ثروت بستد و عريان و بى نان رها ساخت. و اين خبر را بعد از 3 روز از فتح هرات، به حسام السّلطنه آوردند.

بالجمله جلال الدّين خان از پس اين نصرت، مردان خان نورزائى را با 70 تن مردم لشكرى در ارك فراه گذاشت و گرفتاران را برداشته آهنگ قندهار نمود. از ميانه قنبر على خان را با بند و زنجير كوچ همى داد. چون به منزل جاش رود رسيدند، محمّد صديق خان و محمّد عمر خان مواضعه كردند كه اگر توانند به طرفى گريزند.

محمّد صديق خان فرصتى بدست كرده از ميان لشكرگاه به يك سوى گريخت و راه كوهستان پيش داشته از راه و بى راه پس از 2 شبانه روز خود را به اسفزار رسانيد. لكن محمّد عمر خان و قنبر على خان محبوسا به قندهار بردند.

بعد از رسيدن ايشان به قندهار، غلام حيدر خان بفرمود تا زنجير از گردن قنبر على خان فروگذاشتند و او را با محمّد عمر خان در برج احمد شاهى بازداشتند و نگاهبانان بر ايشان بگماشتند. آن گاه برادرزادۀ خود شاهسوار خان را با 2000

ص:160

سوار مأمور به فراه نمود.

در اين وقت 4 تن از صاحبان مناصب انگليس با 4000 قبضۀ تفنگ و حملى چند از زر و سيم از راه شكارپور به كلات نصير خان درآمده، به عرض غلام حيدر خان رسانيدند كه چندانكه دينار و درهم و آلات حرب و ضرب واجب افتد، از دولت انگليس بذل مى شود، به شرط آنكه افغانان با دولت ايران ساز مقاتلت طراز كنند.

از پس اين واقعه غلات و حبوبات در لاش و جوين اندك شد، لاجرم امير علم خان به فرمان حسام السّلطنه، زين العابدين خان را كه از خويشاوندان او بود در لاش و جوين بازداشت و 180 تن از لشكريان در جوين و 120 كس در لاش براى حفظ و حراست بگماشت و همچنان درك و تيمور را به زين العابدين خان تيمورى و تجك را به دوست محمّد خان اسحق زائى سپرد و خود طريق قاين گرفت و رحمة اللّه خان روانۀ هرات شد و با خدمت حسام السّلطنه پيوست و سردار محمّد صديق خان نيز روز پانزدهم ربيع الاول به لشكرگاه حسام السّلطنه رسيد. شاهزاده بفرمود او را پذيره شدند و به مكانت تمام درآوردند.

ذكر حكومت شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه در خراسان و مأمور شدن او به نظم افغانستان و تسخير هرات وقايع سال 1272-1273 ق/ 1855-1857 م

اشاره

چون كهندل خان حاكم قندهار چنانكه به شرح رفت، از جهان رخت بربست و امير دوست محمّد خان بلده [قندهار] را مسخر داشت و برادران و پسران كهندل خان به هر جانب پراكنده شدند، سردار رحمدل خان و مير افضل خان و محمّد صديق خان و محمّد عمر خان و غلام محىّ الدين خان و خوشدل خان و يحيى خان و صاحب زاده و محمّد على خان و فتح محمّد خان و ديگر فرزندان و خويشاوندان كهندل خان از در دادخواهى به حضرت شاهنشاهى عريضه [اى] نگاشتند و سردار سلطان على خان مظفر الدّوله

ص:161

و سردار عبد اللّه خان به اراضى خراسان شتافتند.

و از آن طرف امير دوست محمّد خان آرزوى خويش را به فتح قندهار سير نكرد و دل در فتح هرات بست؛ و فراه را كه از اراضى هرات است به تحت فرمان داشت. و همچنان شاهزاده محمّد يوسف و بزرگان هرات از در استغاثت به كارداران دولت ايران پناهنده شدند و انديشۀ دوست محمّد خان را در تسخير هرات باز نمودند. و از جانب ديگر سردار على خان از سه كوهه سيستان مسرعى فرستاد كه امير دوست محمّد خان يكى از پسران خود را به نهب و غارت سيستان و بلوچستان مأمور ساخته و زود باشد كه لشكر او به جنگ ما تاختن كند.

در اين وقت كارداران دولت ايران نيك نگريستند كه اگر در دفع او تقاعدى ورزند فتنۀ او كار خراسان را نيز آشفته خواهد كرد؛ و در پيمانى كه شيل صاحب از قبل كارداران انگليس با صناديد دولت ايران بست به شرح بود كه چون بيگانه در مملكت هرات مداخلت اندازد، كارپردازان ايران او را دفع دهند و مملكت هرات را به حصانت خويش باز نهند. پس دفع امير دوست محمّد خان را واجب داشتند و شاهزاده سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه را با لشكرى لايق مأمور به نظم افغانستان نمودند. و چون اين وقت ميرزا فضل اللّه وزير نظام حاضر درگاه بود، به صوابديد جناب اشرف صدراعظم، ميرزا محمّد قوام الدّوله ملتزم ركاب حسام السّلطنه آمد و ميرزا محمّد حسين قزوينى - عضد الملك متولّى بقعۀ متبركه رضوى عليه الصّلواة و السّلام گشت.

بالجمله حسام السّلطنه روز پنجشنبۀ دهم ربيع الثانى [1272 ق/ 1855 م] به باغ نظاميه تحويل داد؛ و روز ديگر از آنجا تا جاجرود براند و روزى چند براى بسيج سفر اقامت فرمود و روز چهارشنبۀ شانزدهم ربيع الثانى از جاجرود طريق خراسان پيش داشت. و از قضا هم در اين روز فريدون ميرزاى فرمانفرماى برادر اعيانى حسام السّلطنه كه اين هنگام والى مملكت خراسان بود، از جهان فانى رخت بدر برد و چون

ص:162

اين خبر به حضرت دار الخلافه آوردند ملك الملوك عجم به صوابديد صدراعظم حكومت خراسان را نيز با حسام السّلطنه تفويض فرمود.

مع القصه شاهزاده طىّ مسافت كرده روز چهارشنبۀ پنجم جمادى الاولى وارد شهر مشهد گشت و به نظم آن بلده پرداخت. اما از طرف هرات چون شاهزاده محمّد يوسف و بزرگان آن شهر از اقتحام امير دوست محمّد خان و كمين ساختن و لشكر تاختن او هراسناك شدند از كارداران دولت ايران خواستار آمدند كه به نام و نشان، سام خان - ايلخانى را با گروهى از سپاه سلطانى به حراست هرات گسيل دارند.

لاجرم شاهنشاه عجم فرمان كرد تا ايلخانى با 1000 سوار و 500 شمخالچى عنان زنان به جانب هرات بشتافت و حكم رفت كه بعد از ورود آن بلده اگر لشكر كابل آهنگ آن اراضى كند، خبر باز دهد تا لشكرهاى گران بدان سوى سبك سير شود. بعد از آنكه سام خان در قلعۀ هرات بار فرونهاد و امير دوست محمّد خان بدانست كه آهنگ هرات كردن با دولت ايران طريق معادات سپردن است، حيلتى ديگر انديشيد و بعضى از مردم هرات را بفريفت و با ايشان به نهان مواضعه نهاد كه ايلخانى را از شهربند هرات بيرون فرستند. پس دوستان دوست محمّد خان هم دست شده، ايلخانى را از قلعۀ ارك و شهر هرات بيرون شدن فرمودند.

حسام السّلطنه كه در شهر مشهد نگران كار ايلخانى بود، چون به دستيارى مسرعان اختلاف كلمۀ مردم هرات را بدانست روز بيست و نهم جمادى الاولى از شهر مشهد به آهنگ هرات خيمه بيرون زد و اندك اندك طىّ مسافت همى كرد و بيست و نهم جمادى الاخره تربت شيخ جام را مضرب خيام ساخت، در اين وقت ملا فيض اللّه مفتى هرات از جانب شاهزاده محمّد يوسف به حضرت وى آمد و رسالت خويش را كه همه سخنان حيلت آميز بود بگذاشت و شاهزاده از تربت شيخ جام كوچ داده تا محمودآباد براند.

ص:163

اين هنگام فرستادۀ ايلخانى برسيد و معروض داشت كه مردم هرات، ايلخانى را از شهر بيرون شدن فرمودند و او ناچار با مردم خود رخت بربسته در باغ شاه كه به يك سوى آن بلده است جاى گرفت. هم از آنجا از شرّ دشمن نتوانست آسود و 2 فرسنگ ديگر طىّ مسافت كرده در قلعۀ ملك فرود شد.

مردم هرات هم بدين قدر مراجعت او قناعت نكردند. از بهر قتل او كمر استوار نموده اعداد كار فرمودند. لاجرم از آنجا آهنگ شكيبان كرد.

شاهزاده چون اين بشنيد جهان در چشمش تاريك شد. نخستين بفرمود ملا فيض اللّه مفتى هرات را مأخوذ داشته بند برنهادند و محبوسا به جانب مشهد مقدس بردند. و هم در آن روز كه شنبۀ هشتم رجب بود پاشا خان سرتيپ را حكم داد تا 3000 سرباز گزيده و 1000 سوار و 3 عرادۀ توپ ايلغاركنان به جانب هرات رهسپار گشت و در شكيبان با ايلخانى پيوسته و به اتّفاق طريق مراجعت گرفتند.

جماعتى از افغانان كه حافظ و حارس غوريان بودند، مغافضة به جانب ايلخانى تاختند و جنگ درانداختند. گرچه لشكريان پاى اصطبار استوار كردند و نيكو رزم دادند؛ لكن به سلامت گذشتن از آن مسالك صعب مى نمود، ناچار ديگرباره حسام السّلطنه را آگهى فرستادند و شاهزاده خويشتن برنشست و از ميل آباد و آب روس و كافر قلعه عبور كرده جمعۀ چهاردهم رجب در منزل تيرپل فرود آمد. در آنجا بزرگان كوسويه با سوار و سرباز و امان بيك هزاره با 100 سوار تقبيل خدمت او نمود. روز ديگر از تيرپل كوچ داده يكشنبۀ شانزدهم رجب در ظاهر غوريان لشكرگاه كرد و افغانان از دور و نزديك فرار كرده، در قلعۀ غوريان متحصّن شدند و لشكريان به كار محاصره و پرداختن سنگر استوار شدند. در روز ديگر بعضى از قورخانه را كه در لشكرگاه بود و چند تن از سربازان افشارش نگاهبانى داشته، شراره درافتاد و افروخته شد و 100 حمل بارود [- باروت] و گلوله هبا و هدر گشت. و پس از چند روز اللّه ويردى خان سرهنگ توپخانه با 3 عرادۀ توپ و 70 بار قورخانه از مشهد مقدس برسيد و پيوستۀ لشكرگاه گشت.

بالجمله سه شنبۀ

ص:164

هيجدهم رجب سردار احمد خان قلعه گاهى كه از دور و نزديك نظاره بود 2000 سواره افغان گزيده كرد و به اتّفاق شاهزاده محسن آهنگ لشكرگاه نمود. حسام السّلطنه، سام خان ايلخانى را با سوار خراسانى و هزاره و صفر على خان سرتيپ را با سوارۀ شاهيسون و فوج ترشيزى و 2 عرادۀ توپ به استقبال جنگ او استعجال داد. و روز ديگر در كنار قلعۀ زنده جان با ايشان دچار شدند. دليران سپاه كه شيران رزمگاه بودند به افغانان درآمدند و از چپ و راست بر ايشان تاختند و مرد و مركب به خاك راه انداختند.

زمانى دراز برنيامد كه افغانان هزيمت شدند و لشكريان از قفاى ايشان به تركتاز درآمدند و تا 2 فرسنگى هرات از دنبال آن جماعت مسارعت كردند. سردار احمد خان پسر شاه پسند خان و امير جان خان و چند تن از عشيرت ايشان و گروهى از بزرگان اسحق زائى گرفتار گشت و غنيمت فراوان با 300 تن سواره افغان زنده دستگير شد و 50 نيزه سر و 500 سر اسب نيز بدست لشكريان افتاد و منصور و مظفر باز لشكرگاه شدند.

محاصرۀ غوريان و تسخير آن قلعه به دست لشكريان

اين وقت حسام السّلطنه بفرمود تا غوريان را نيك حصار دادند. و هم در اين وقت حسنعلى خان سرتيپ گروسى با يك فوج سرباز از راه برسيد و با لشكريان در كار محاصره هم دست گشت. پس، از چهار سوى غوريان مارپيچها را به لب خندق بردند و شباهنگام خندق را انباشته همى كردند تا صبحگاه با يورش قلعه را فروگيرند و سردار مجيد خان كه با سرتيپ عيسى خان قربت مصاهرت داشت، چون اين بديد بدانست كه با شير نيستان غشوۀ مستان نتوان داد و از دهان اژدها به فسانه رها نتوان شد. ناچار از در استرحام و استيمان بيرون شده اظهار انقياد كرد و امان يافته روز بيست و سيم رجب قرآن مجيد را به شفاعت حمايل كرده، نزد حسام السّلطنه شتافت و جبين اطاعت بر خاك ضراعت نهاد و قلعۀ غوريان را تسليم داد.

حسام السّلطنه او را بپذيرفت و از پس آن فرمان كرد تا مردم غوريان كوچ داده، در مزارع و مراتع آن نواحى هركس در وطن خود جاى گرفت و سعادت

ص:165

قلى خان ياور فوج ترشيزى را با 300 تن سرباز به جاى ايشان به نگاهبانى گذاشت و فرمود تا برج و بارۀ قلعه را مرمت كنند و افواجى كه در فتح غوريان رنج برده بودند، به نشان سيم و زر بنواخت.

و چون خبر فتح غوريان پراكنده شد 400 تن سرباز تيمورى كه حافظ و حارس برج و بارۀ هرات بودند با تفنگ و ديگر آلات حرب فرار كردند و عطاء اللّه خان ايل بيگى، تيمورى با 4000 خانوار از كنار هرات كوچ داده، به نزديك لشكرگاه خيمه زد و بازار بيع و شرى گشاده گشت و بزرگان هزاره مانند احمد قلى خان و محمّد رضا خان و محمّد حسين خان و بابا خان نزديك حسام السّلطنه آمده براى كوچ دادن قبايل خود از نزديكى دشمن خواستار مبلغى زر شدند و شاهزاده 500 تومان زر و چند جامه خلعت بداد.

و از اين اخبار مردم هرات آشفته خاطر شدند و حسام السّلطنه بيست و ششم رجب از كنار غوريان به جانب هرات جنبش كرد و امير حسين خان را با 500 تن سوار خراسانى و 2 عرادۀ توپ بر منقلاى سپاه بازداشت و 1200 تن سوار عراقى با يك عرادۀ توپ بر ساقۀ لشكر بگماشت و فرمان كرد كه سپاهيان سنبله [اى] از زراعتگاهى ضايع نكنند تا مبادا مردم رعيت از جنبش اين جيش هراسنده و پراكنده شوند.

رسيدن حسام السّلطنه به كنار هرات

بدين گونه طى مسافت كرده، از غوريان به برناباد و از آنجا به زنده جان و ديگر چمن سنگ بست [رفت] و همچنان اراضى سحرخيز را در نوشته غرۀ شعبان ميان خطۀ هرات در پشت مصلى لشكرگاه كرد و 2 روز لشكر از رنج راه آسوده فرمود تا چهارشنبۀ سيم شعبان از آنجا برنشست. و همچنان بفرمود تا ايلخانى با 500 تن سوار خراسانى و پاشا خان با 2 فوج سمنانى و دامغانى و سوارۀ كرد و ترك و چهار عرادۀ توپ پيشباز سپاه شدند و تا چمن سنگ سفيد كه دو سه تير پرتاب مسافت است تا قلعۀ هرات، رسيدند.

در اين وقت افغانان از پست و بلنديهاى زمين كه كمين نهاده بودند، به باريدن گلوله شمخال

ص:166

و تفنگ آغاز جنگ كردند و از فراز برج خاكسترى بگشادن توپ اشتغال نمودند.

نخستين امير حسين خان با جماعتى از سوار و شمخالچى به جنگ درآمد و سام خان و پاشا خان به حمايت او حمله بردند.

و هم از قفاى ايشان شاهزاده برسيد و بفرمود تا حسنعلى خان سرتيپ با دو فوج گروس و ابو الفتح خان با فوج شقاقى و فوج افشار و نيشابور و جماعتى از سواران جرّار از جاى جنبش كردند و عراده هاى توپ را بر پشته هاى رفيع صعود دادند و نيران حرب را دامن زدن گرفتند. ساعتى برنگذشت كه افغانان بشكستند و عنان به جانب شهر برتافتند، ابطال رجال از دنبال استعجال كردند و مردم هرات چندان دهشت زده مى گريختند كه خويش را به خندق شهر فروريختند.

در اين مقاتلت 70 تن از مردم شهر مقتول شد و سرهنگى نيز نابود گشت. و از اين سوى مردى را كه حمل بيرق فوج نيشابورى مى كرد بازويش به زخم شمشير افغانان جراحت يافت و بيرق او را مأخوذ داشتند. شاهزاده بر او خشم گرفت و بفرمود نامش را از جريده لشكريان محو كردند. و از قضا زن و فرزند شاهزاده محمّد يوسف كه تاكنون در مشهد مقدس اقامت داشتند، هم در غرۀ شعبان به تحت قبۀ مباركه پناهنده گشتند و ميرزا محمّد حسين عضد الملك متولى باشى نگاهبانان بر ايشان گماشت تا مبادا جامۀ خويش را ديگرگون كرده، به جانبى گريزند.

مع القصه 12 روز شاهزاده در چمن سنگ سفيد اوتراق داشت و شاهزاده محمّد يوسف دانست كه توانائى مردم افغان با دليران دولت ايران چون جنبش خويش در پيش سيل دمان است، ناچار از در مداهنه و مهاونه بيرون شد و پيام داد كه من يك تن از چاكران شاهنشاه ايرانم؛ بلكه چاكرى از فرمانفرماى خراسان بوده ام. اكنون از اين كشش و كوشش مرا دهشتى گرفته است، اگر رخصتى رود شاهزاده محمّد رضا را با جمعى از بزرگان هرات گسيل لشكرگاه سازم تا به گروگان ملازم

ص:167

خدمت باشند. آن گاه فرمان كن تا اين لشكر از كنار هرات كوچ داده در اراضى غوريان اوتراق كند. اين هنگام دهشت مردم هرات و وحشت من بنده زايل شود و بى درنگ آهنگ خدمت كنم؛ و بعد از ورود به لشكرگاه به حضرت دار الخلافه كوچ دهم.

شاهزاده بدين سخنان سر رضا فروداشت. روز دوازدهم شعبان شاهزاده محمّد رضا با جمعى از بزرگان بلد با خدمت شاهزاده آمد و 2 عرادۀ توپ كه يكى را حشمة الدّوله به يار محمّد خان بذل كرده بود؛ و آن ديگر را هنگام محاصرۀ هرات از لشكرگاه شاهنشاه غازى محمّد شاه، افغانان ربوده بودند به پيشكش گذرانيدند و بيرقى كه از فوج نيشابورى مأخوذ داشته بودند، هم پيش داشت. و روز چهاردهم شعبان حسام السّلطنه به خواستارى مردم هرات و شاهزاده محمّد يوسف از چمن سنگ سفيد واپس شدن آغاز كرد تا صدق سخن ايشان را نظاره كند.

بالجمله از چمن سنگ سفيد كوچ داده اراضى جبرئيل و سحرخيز و زنده جان را در نوشته، جمعۀ نوزدهم شعبان [در] چمن برناباد خيمه بزد و 7 روزه اوتراق كرد. لكن شاهزاده محمّد يوسف با وعده وفا نكرد و ديگرباره مردم هرات را به معرض معادات و مبارات درآورد؛ و اين كرّت سردار مجيد خان داماد سرتيپ عيسى خان كه ملازم ركاب بود، كس به هرات فرستاد و برحسب حكم شاهزاده تقديم اين خدمت را از عيسى خان طلب نمود. وى نيز پاسخ فرستاد كه اگر حسام السّلطنه روزى چند در غوريان اوتراق كند، من شاهزاده محمّد يوسف و برادر او شاهزاده محسن و ديگر مفسدين را گرفته روانۀ لشكرگاه دارم و اعيان هرات نيز با شاهزاده محمّد رضا به گروگان ملازم خدمت باشند.

گرفتارى شاهزاده محمّد يوسف به دست عيسى خان

اما از آن سوى شاهزاده محمّد يوسف و حاجى غلام خان افغان استشمام رايحۀ اين معنى را كرده از پى چاره، مواضعه نهادند كه پيش دستى كرده عيسى خان را از پاى درآورند و جمعۀ نوزدهم شعبان تصميم بر قتل عيسى خان دادند و دست نيافتند. روز ديگر هم كه روز ميعاد عيسى خان بود، حاجى غلام خان جمعى از مردم

ص:168

خود را ملازم خدمت ساخته از پى ديدار عيسى خان به سراى او درآمد.

و چون عيسى خان را از وى آلايشى در خاطر بود مردم خود را از بهر مدافعت آماده داشت. بعد از نشست حاجى غلام خان و گفت و شنود با عيسى خان، چون مردم طرفين را زلال صدق و صفا مكدر بود از بيرون در، غوغا برخاست و بانگ گيرودار بالا گرفت. در اين ميان حاجى غلام خان، پشتوى كه با خود پنهان داشت برآورد و به سوى عيسى خان گشاد داد و ملازم عيسى خان چون اين بديد دست يازيده گلوله پشتو را برتافته تا گلوله از سينۀ عيسى خان فراتر گشاد يافته، كلاه او را از سرش ببرد. در زمان ملازمان عيسى خان در ميان رواق درآمده، حاجى غلام خان را با زخم پشتو و خنجر دو جراحت كردند و او را گرفته محبوس بداشتند. و در زمان به حكم عيسى خان به سراى محمّد يوسف تاخته و او را به اتّفاق شاهزاده محسن گرفته، به سراى عيسى خان آوردند و به زندان خانۀ حاجى - غلام خان در بردند.

اين هنگام عيسى خان بفرمود تا در ميان شهر دوستان شاهزاده محمّد يوسف را مأخوذ داشته، خانه هاى ايشان را به معرض نهب و غارت درآورند و روز بيست و دويم شعبان سرتيپ عيسى خان بفرمود تا شاهزاده محمّد يوسف و شاهزاده محسن و حاجى غلام خان افغان و پير محمّد خان را دست به گردن بربستند و بدست امان نياز خان بازداد تا با چند سوار ديگر برداشته روانۀ لشكرگاه شدند، حسام السّلطنه ايشان را بازداشت و نگاهبان بگماشت.

از آن سوى چون عيسى خان از كار شاهزاده محمّد يوسف بپرداخت رايت خود سرى و استبداد را برافراخت و فرمانگزارى هرات را خاص خويش دانست و در حفظ برج و باره همّت بر زيادت بست.

ص:169

رسيدن شاهزاده حسام السّلطنه به كنار هرات و محصور داشتن مردم آن بلده را
اشاره

چون سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه مكشوف داشت كه سرتيپ عيسى خان بعد از قلع و قمع شاهزاده محمّد يوسف در كار بى فرمانى نيكتر نيرومند شده، و اين هنگام يك باره مملكت هرات را ملك خويش دانسته و در حراست آن بر زيادت از پيش دل بسته و اين همه به اغواى دوست محمّد خان است كه در هواى فتح هرات و اغتشاش امر خراسان نشسته، بر خود واجب كرد كه از تسخير هرات و تدبير عيسى خان دست باز نكشد.

و هم در اين وقت اسكندر خان سرتيپ با فوج خود و پرويز خان با سوار چاردولى از راه برسيد و پيوستۀ لشكرگاه گشت؛ و شاهزاده جمعۀ بيست و ششم شعبان از چمن برناباد ديگرباره به سوى هرات كوچ داد و چمن سنگ بست و منزل سحرخيز و قلعه جبرئيل را زير قدم در سپرده غرۀ شهر رمضان به پشت مصلّى رسيد. سواره و پيادۀ افغانان از شهر بيرون شده جنگ بپيوستند و آن روز را تا نماز ديگر پيكار دادند. و روز ديگر سرباز قرائى تا مصلّى بتاخت و مردم شهر در سر تل بنگى به جنگ درآمدند و لشكريان تل را از ايشان بپرداختند و سنگر بساختند. روز جمعۀ چهارم رمضان سردار احمد خان به دست آويز اينكه زن و فرزند خود را كه در قلعۀ جبرئيل نشيمن داشتند ديدار كند، اجازت حاصل كرده به قلعۀ جبرئيل شد و از آنجا اهل و عشيرت خود را برداشته به لاش و جوين گريخت.

و هم در اين روز سردار مجيد خان كه به خواستارى او چند سوارش با آل و تبار به خواف كوچ مى داد، در عرض راه فرار كرده، به شهر هرات در رفت. و از آن سوى ميرزا سلطان على خان عرب ميش مست كه به منصب وقايع نويسى نامبردار شد، از هرات فرار كرده به نزديك شاهزاده شتاب گرفت. و در اين وقت نيز

ص:170

قاسم خان سرتيپ با فوج مخبران از راه برسيد و به لشكرگاه ملحق شد و روز ديگر فرستادۀ والى ميمنه برسيد و عريضۀ او را كه مشعر بر اظهار عقيدت و تقديم خدمت بود برسانيد. روز دوشنبۀ هفتم رمضان ديگرباره پياده و سواره از شهر بيرون تاخته با طلايۀ اردو، رزم درانداختند و اين خبر به لشكرگاه رسيده جماعتى به اعانت قراولان مأمور شده و آن روز تا افول آفتاب كار به طعان و ضراب رفت.

چون سياهى جهان را فروگرفت هم مردم شهر از داروگير خسته خاطر نبودند در نيمه شب پيادگان شهرى با شمشيرهاى كشيده به سنگر گروسى و مراغه و افشار يورش دادند و سخت بكوشيدند. در پايان امر پاى ثبات ايشان لغزش يافت و به جانب شهر باز شتافتند و شب ديگر كه شب چهارشنبۀ نهم شهر رمضان بود ديگرباره به جنگ درآمدند؛ و ديگرباره شكسته شدند.

و همچنان صبح چهارشنبه پياده و سواره از دروازۀ خوش سر بركردند و با سوار شاهيسون كه قراول لشكر بود درآويختند و چون پلنگ آشفته حمله افكندند، از لشكرگاه جماعتى از سرباز و سوار با 2 عرادۀ توپ به اعانت قراول شتاب گرفت و تا غروب آفتاب نيران حرب التهاب داشت. از پس اين جنگهاى پى درپى، مردم شهر هفته [اى] بيش و كم از بيرون تاختن و حرب ساختن تقاعد ورزيدند.

و در اين ايام فرستادۀ سردار على خان سيستانى به اتّفاق گل محمّد بيك ادراك خدمت شاهزاده نمود و عريضۀ سردار على خان را كه در طلب ثروت و سلب سرباز سيستانى طراز داده بود برسانيد؛ و حسام السّلطنه او را كامروا باز فرستاد و همچنين فرستادگان والى ميمنه را كه ديگربار براى كشف عقيدت والى ميمنه در چاكرى شاهنشاه ايران رسيده بودند، به عطاى زر و سيم بنواخت. و نيز از بهر والى جبه [اى] از تافته كشمير خلعت فرستاد و امام ويردى خان نيشابورى را به حكومت غوريان مأمور فرمود.

و چون در اين ايّام نيز آتش به بعضى قورخانه درافتاد و بارود و گلوله را لختى زيان كرد، بهادر خان و باقر خان را با 300 سوار به مشهد مقدّس و خواف

ص:171

روانه داشت، تا ايلغاركنان طىّ مسافت كرده قورخانۀ لايق به لشكرگاه درآوردند. روز سه شنبۀ پانزدهم رمضان عبد اللّه خان جمشيدى با 800 سوار به مدد مردم شهر رسيده، از دروازۀ خوش به هرات در رفتند و مردم آن بلده قويدل شده، روز ديگر انبوه لشكر هم گروه مانند شرارهاى آتش از دروازۀ خوش بيرون شدند و در زير گازرگاه با دليران سپاه بانگ داروگير در دادند و چندانكه توانستند در كار مناطحت طريق مسامحت نسپردند. با اين همه در پايان امر شكسته شدند و به ميان شهر درگريختند.

و هم در اين وقت حاجى مير محسن خان خوافى چند خروار بارود بر فتراك سواران حمل داده، به لشكرگاه فرستاد؛ و اين ببود تا بيست و يكم شهر رمضان. اين كرّت مردم شهر چندانكه سواره و پياده توانستند از بهر جنگ آماده كردند و بيرون تاخته، در ميان باغ زاغان و مصلّى ميدان مبارزت را به نيران مناجزت افروخته داشتند و آن روز را از هنگام سر برزدن خورشيد تا فروشدن آفتاب لشكريان با هم بگشتند و با سينه هاى تفته و لبهاى كفته از هم بكشتند. بعد از آنكه تاريكى شب در ميانه عاجز شد هر دو لشكر دست از جنگ بداشتند و باز جاى شدند و از اين جنگ مردم هرات را طاقت مقاتلت اندك شد و از پس ديوار حصار به خويشتن دارى پرداختند.

فرار كردن عباس خان هراتى از شهر و پناه آوردن به لشكرگاه

و از اين سوى لشكريان را تاب و توان دو چندان شد و روز ديگر 100 تن سوار تركمان ساروق كه در مرو سكون داشتند طىّ طريق كرده، ساكن لشكرگاه آمدند. و شب پنجشنبۀ بيست و چهارم رمضان عباس خان هراتى با فرزند خود از ميان شهر فرار كرده، از دروازۀ قندهار به لشكرگاه آمد و در خدمت شاهزاده روى بر خاك نهاده، از آلايش عصيان پاك گشت. و روز بيست و هشتم نيز مراد على قوللر آقاسى از شهريان گريخته به لشكريان آميخت. و هم در اين روز بهادر خان و باقر خان با 200 سوار، قورخانه [اى] در خور حمل داده از اراضى مشهد به لشكرگاه رسانيد.

از پس اين وقايع حسام السّلطنه از پشت مصلّى كوچ داده در زير گازرگاه

ص:172

فرود شد و شب ديگر پاشا خان با سرباز خود و فوج قرائى و ترشيزى در برابر دروازۀ خوش سنگرى استوار برآوردند و حسام السّلطنه از زير گازرگاه جنبش كرده، روز پنجم شوال در چمن كهدستان از پيش روى دروازۀ خوش، سراپرده راست كرد و آقا خان ميرپنجه با فوج خوى و فوج بزچلو و جماعتى از سواران وارد اردو شد. و پس از چند روز قاسم خان سرتيپ با فوج مخبران و كريم خان سرهنگ با فوج ترشيزى و فتحعلى خان با فوج نيشابورى و فوج قرائى در برابر دروازۀ قندهار سنگر بستند.

و هم در اين وقت كه نهم شوال بود محمّد صديق خان پسر يار محمّد خان با چند تن از بزرگان الكوزائى از قندهار رسيده با خدمت حسام السّلطنه پيوست. و روز ديگر قاسم خان سرتيپ سنگر خود را پيش داده راه با دروازۀ قندهار نزديك كرده، گروهى از شهر به مدافعت كمر بسته سر بركردند و جنگ بپيوستند و از طرفين بسيار كس مجروح و مطروح افتاد و 2 تن از سلطانان سرباز قرائى در ميدان مقاتله مقتول گشت و فتحعلى خان سرهنگ نيز زخم گلوله برداشته، پس از 2 روز درگذشت و شامگاهان هر دو لشكر دست از جنگ كشيده داشتند و در روز ديگر كه يكشنبۀ يازدهم شوال بود، عبد العزيز خان هزاره و ملا يوسف وكيل با 500 سوار هزاره به نزديك حسام السّلطنه آمده، با اردو ملحق گشتند و هفته [اى] جانبين از جنگ آسوده بزيستند.

و در اين ايّام عطاء اللّه خان با سوار تيمورى از طريق كوه سرخ، طىّ مسافت كرده وارد اردو گشت، و حسام السّلطنه، عبد الباقى خان را به حكومت شافلان فرستاد و رحمت اللّه خان و امير علم خان قاينى را با لشكرى لايق براى فتح اسفزار مأمور داشت؛ و سردار على خان سيستانى را رقم كرد كه در فتح اسفزار با ايشان پيوسته شود. و چون سردار احمد خان چنانكه رقم شد از قلعۀ جبرئيل فرار كرده، به اراضى جوين و قلعه گاه گريخت، سردار على خان سيستانى او را ديدار كرد و مقرّر داشت كه پسرش را به گروگان دهد و خود تقديم خدمت كند و او پذيرفتار نشد.

ص:173

لاجرم حسام السّلطنه فرمان كرد كه رحمت اللّه خان از وى گروگان گرفته روانه لشكرگاه دارد و اگر نه او را دفع دهد. لاجرم رحمت اللّه خان نخستين ابلاغ اين رسالت را به سردار احمد خان كرد؛ و او از پذيرفتن اين حكم سر برتافت و از قلعۀ گاه به قلعۀ خود شتافت و قلعۀ لاش به تصرف رحمت اللّه خان درآمد.

در اين وقت خير اللّه خان برادرزادۀ دوست محمّد خان كه از جانب او حكومت فراه داشت، كس به نزديك رحمت اللّه خان فرستاد كه اگر با عددى از لشكر بدين سوى رهسپار شويد، قلعۀ فراه را تسليم دهم و سر به فرمان كارداران دولت ايران نهم.

رحمت اللّه خان و امير علم خان چنان صواب شمردند كه آهنگ قلعۀ تجك كنند كه تا فراه 5 فرسنگ مسافت بيش نيست، تا اگر خير اللّه خان سخن به صدق كند بعد طريق حاجز آرزو نشود. پس با مردم خود روز هفتم ذيقعده از لاش به سوى تجك براندند و روز دهم به كنار قلعه آمدند.

تسخير قلعۀ تجك به دست سپاهيان

جان محمّد خان اسحق زائى با چند خانوار افغان كه در تجك جاى داشت از قلعه بيرون شده از بهر مبارزت رده راست كرد. رحمت اللّه خان 300 سرباز و 10 تن شمخالچى برايشان گماشت تا آن جماعت را شكسته به ميان دروازه مراجعت دادند و سربازان نيز از قفا برسيدند و قلعۀ تجك را حصار دادند و چند خانۀ رعايا را كه در كنار قلعه بود به حكم يورش بگرفتند و سنگر بستند.

در اين يورش 3 تن از سربازان مقتول گشت؛ و هنگام افول آفتاب سردار على خان كه از بهر حمل آذوقه به جانب سيستان شده بود نيز با 4000 تن لشكر سيستانى برسيد و با لشكريان در فتح تجك هم داستان گشت. و چون شب سياه شد 2 عرادۀ توپ به نزديك قلعه آورده نصب دادند و صبحگاه بگشادن توپ مشغول شدند و لختى از برج دروازه را فرود كردند. و هم در اين گيرودار 2 تن سرباز از پاى درآمد. شب ديگر يك عرادۀ توپ ديگر با قلعه روى در روى كردند و از بامداد به باريدن گلوله درآمدند. در اين جنگ نيز

ص:174

3 تن سرباز و يك تن توپچى كشته گشت.

روز ديگر لشكر به يك بار دل بر يورش نهاد و مردم قلعه را ديگر قوّت درنگ نماند فرياد واغوثا برداشتند و قرآنها از برج به شفاعت آويخته، امان طلبيدند. سرداران لشكر آن جماعت را به جان و زن و فرزند امان دادند و اموال و اثقال ايشان را به لشكر قاينى و سيستانى و گروه سربازان بازگذاشتند و غلات ايشان را در قلعه بينباشتند، تا از بهر نگاهبانان علف و آذوقه باشد و 200 تن از مردم سردار على خان را به نگاهبانى قلعه بازداشتند.

و از آن سوى چون سردار احمد خان فتح قلعه تجك را بشنيد دانست كه آهنگ قلعۀ او خواهند كرد، پس پسر خود سلطان محمّد خان و داماد خود را به شرط گروگان به نزديك رحمت اللّه خان فرستاد تا گسيل خدمت حسام السّلطنه دارد. در اين وقت سردار على خان، محمّد امين خان بلوچ خواهرزادۀ خود را با 400 تن سوار به نزد رحمت اللّه خان بازداشت، تا خود طريق خدمت حسام السّلطنه سپارد.

و از آن جانب حسام السّلطنه روز چهارشنبۀ ششم ذيقعده شهاب ميرزا را با ميرزا نجف - خان و حاجى عبد الواحد خان و كلانتر اسفزار و 200 سوار افغان مأمور به فتح اسفزار داشت و ايشان قطع طريق كرده، در اين هنگام به كنار اسفزار آمدند و جماعتى از افغانان با ايشان تاخته، عبد الوهاب خان پسر مختار خان افغان را اسير گرفتند و اموال آن جماعت را به غنيمت بردند. ميرزا نجف خان و ديگر سپاهيان هزيمت شدند، اما مردم اسفزار بعد از اين فتح از مبادرت چنين طغيان پشيمان شدند و از خشم حسام السّلطنه هراسناك گشتند.

لاجرم بعد از اين گناه يار محمّد خان را كه از جانب سرتيپ عيسى خان حكومت اسفزار داشت، مأخوذ داشته دست به گردن بستند و مغلولا به درگاه حسام السّلطنه فرستادند و حاجى عبد الواحد خان را از حبس خانه برآورده به حكومت اسفزار اختيار كردند.

ص:175

اما از آن سوى حسّام السّلطنه همچنان در محاصرۀ هرات روز مى گذاشت و ميرزا - محمّد قوام الدّوله و عبد العلى خان سرتيپ و خان بابا خان سرتيپ با دو فوج قزوين و چهار عرادۀ توپ روز جمعۀ بيست و پنجم شوال از مشهد مقدس راه بريده وارد لشكرگاه گشت و با خدمت حسام السّلطنه پيوست و روز بيست و هشتم شوال محمّد صديق خان پسر يار محمّد خان به حكم شاهزاده حكومت اوبه يافت و محمّد خيار خان و نور محمّد خان ملازم خدمت او شدند؛ و روز پنجم ذيقعده غلامرضا خان با بزرگان قبيله تكه نيز به ملازمت خدمت وارد اردو شدند. و اين وقت حسام السّلطنه امر محاصره را تشديد داد و بفرمود آقا خان ميرپنج با فوج خوى و بزچلو برابر دروازۀ عراق سنگرى محكم برآوردند.

و هم در آن روز كه جمعۀ هشتم ذيقعده بود محمّد رضا خان سرتيپ با فوج دوم نصرت و فوج طهران و 2 عرادۀ توپ در چمن سنگ سفيد اوتراق كرده و عبد العلى خان سرتيپ با دو فوج قزوين در مزار سلطان مير شهيد به زير برج خاكستر سنگر بست.

سرتيپ عيسى خان را اين نظم و ترتيب بيمناك ساخت و كس به حضرت حسام السّلطنه فرستاده خواستار شد كه يك تن از ملازمان ركاب را به نزديك او فرستند، باشد كه در خمود آتش حرب تدبيرى انديشد. شاهزاده، فتح اللّه خان را به نزديك او گسيل داشت تا برفت و با او سخن كرده، در پايان امر انجام كار را به ملاقات قوام الدّوله مقرّر داشت. روز سيزدهم ذيقعده قوام الدّله در برابر دروازۀ خوش به كنار خندق آمد و عيسى خان از شهر بيرون شده يكديگر را دريافتند و بسيار در كار مصالحت سخن كردند. چون سودى در اين گفت و شنود نبود قوام الدّوله مراجعت كرد و همچنان در كار محاصره مسارعت رفت.

مأمور شدن آقا خان ميرپنج به فتح اسفزار

و روز شانزدهم ذيقعده آقا خان ميرپنج به فرمان شاهزاده با 4 عرادۀ توپ و 2 فوج سرباز و 1000 سوار مأمور به نظم اسفزار گشت و با مردم خود رهسپار گشت و در اراضى اسفزار فرود شد. مردم قلعه را كه با او توان مقاتلت نبود سر اطاعت و انقياد پيش داشته او را پذيره كردند؛ و ميرپنج نگاهبانان چند در قلعۀ

ص:176

اسفزار بازداشت.

و هم در اين وقت رحمت اللّه خان و مير علم خان وارد اسفزار شدند. آن گاه برحسب خواستارى خير اللّه خان راه فراه پيش داشتند. چون لختى راه بپيمودند، مسموع رفت كه خير اللّه خان را آن نيرو نيست كه فراه را تسليم تواند داد؛ بلكه بعيد نيست كه او را در فراه نگذارند، لاجرم بى نيل مرام مراجعت به اسفزار كردند.

اما حسام السّلطنه بعد از بيرون فرستادن آقا خان ميرپنج، محمّد رضا خان سرتيپ را با افواج در سنگر دروازۀ عراق به جاى او اوتراق داد. شب هفدهم ذيقعده جماعتى از مردم شهر به سنگر عبد العلى خان تاخته رزم پيوستند؛ و بعد از لختى داروگير شكسته شدند. و بامداد آن شب محمّد صالح خان كردبچه را حكم رفت تا در ميان دروازۀ خوش و برج شاه - كرم بنيان برجى نمود و از پس دو روز ديگر مردم شهر از دروازۀ خوش ديدار شدند و تا شامگاه كارزار دادند. جمعۀ بيست و دوم ذيقعده محمّد آقاى سرهنگ با فوج نيشابورى در مزار خواجه على موفق سنگر به زير برج شاه كرم زدند و روز ديگر قنبر على خان ناظم ديوانخانۀ تبريز كه به سفارت قندهار مأمور بود وارد لشكرگاه گشت و شبانگاه 200 تن سوار تركمان سرخس كه در شهر هرات با مردم آن بلده هم دست بودند، فرار كرده به سرخس گريختند.

در اين وقت قنبر على خان در خاطر گرفت كه به زبان پند و اندرز سرتيپ عيسى خان را از اين غفلت تنبهى دهد تا مگر او را و مردم هرات را از اين داهيۀ دهيا، به شاهراه سلامت بدارد. پس، از شاهزاده رخصت حاصل نموده، روز بيست و پنجم ذيقعده از دروازۀ خوش به ميان شهر در رفت و با سرتيپ عيسى خان چندان كه توانست سخن به وعد و وعيد براند و بيم و اميد داد، هيچ دردى درنگرفت و بى نيل مرام مراجعت كرد.

در اين وقت چنان افتاد كه مسرعى از دوست محمّد خان با حمل 300 سنگ

ص:177

چخماق تفنگ و مكتوب چند كه به سرتيپ عيسى خان و بزرگان هرات رقم بود به دست عباس خان هراتى مأخوذ گشت و او را در پيشگاه خدمت شاهزاده حاضر ساخت. و روز ديگر حسام السّلطنه فرمان كرد تا باقر خان و رحيم داد سلطان هزاره و ملا يوسف وكيل با 1000 تن سوار به نهب و غارت قبيلۀ غليجائى بيرون تاختند؛ و امير حسين را نيز با سوار زعفرانلو پس از 2 روز به تأديب آن جماعت گماشت. و از اين سوى سام خان ايلخانى را بفرمود تا با محمّد رضا خان سرتيپ، مزار صالح ملا را از پيش روى دروازۀ عراق سنگر بستند.

در اين وقت هولى بزرگ در خاطر سرتيپ عيسى خان راه كرد؛ و روز غرۀ ذيحجه از دروازۀ عراق كس به لشكرگاه فرستاد و خواستار شد كه اسمعيل بيك ملازم سام خان - ايلخانى به شهر رفته او را ديدار كند؛ مگر از در مصالحت با او مقالتى آغازد. لكن سخن او در نزد حسام السّلطنه از درجۀ صدق و صفا ساقط بود. سه شنبۀ سيم ذيحجه مكشوف افتاد كه سكنۀ محال اوبه از حكومت محمّد صديق خان پسر يار محمّد خان ظهير الدّوله آزرده خاطرند و روزگار ايشان به صعوبت مى رود.

حسام السّلطنه رضا نداد كه در بدو امر ايشان را داد ندهد، لاجرم محمّد صديق خان را حاضر درگاه داشت و حكومت اوبه را نيز به عبد الباقى خان پسر شمس الدين خان گذاشت و او از قبل خود يك تن به نيابت شافلان نصب كرد و خويشتن به اراضى اوبه آمد و آن نواحى را به نظم كرد و محمّد ابراهيم خان قاجار به حكومت بلوك كورخ مأمور گشت و بدان محال شتاب گرفت.

فرار كردن خوانين افغان از هرات و مقابلۀ ايشان با قراولان سپاه

و چون روزگار بى گاه شد و سياهى جهان را فروگرفت الله قلى خان برادر عبد اللّه خان جمشيدى و ولى محمّد خان جمشيدى و حاجى ابو الخير و محمّد حسن خان بردرانى با 200 تن سوار جمشيدى و فيروزكوهى و بردرانى بعضى با اسب و برخى با استر برنشسته از دروازۀ ملك به آهنگ كابل و ادراك خدمت امير دوست محمّد خان بيرون شدند؛ و چون خواستند بر سنگر اسكندر خان سرهنگ فوج مراغه كه برطرف تل سنگى است عبور كنند، پيش قراولان فوج مراغه و افشار ايشان را

ص:178

ديدار كردند و تفنگى چند بر ايشان بگشادند و مردم مراغه 2 تن اسير و سرباز افشار 2 سر اسب و يك تن اسير از آن جماعت دستگير كردند. و افغانان از ميان قراولان فرار كرده، تا نهر انجيل عنان نكشيدند و چون خواستند نهر انجيل را عبره كنند 100 تن سوار صفر على خان شاهيسون كه در كنار تل بنگى طلايۀ لشكر بودند با ايشان دچار شدند و به گيرودار درآمدند و 3 تن از مردم جمشيدى را بكشتند و 20 سر اسب مأخوذ نمودند.

افغانان نيز آنجا هزيمت كنان بشتافتند و اين خبر در لشكرگاه پراكنده شد و از مردم شاهيسون و سوار ايلخانى نيز جماعتى برسيد و از دنبال هزيمتيان 8 فرسنگ بتاختند.

جماعت شاهيسون 17 تن اسير و 3 نيزه سر و 82 سر اسب غنيمت يافتند و سوارۀ هزاره 12 تن اسير بهره گرفت و مردم مقدم 2 تن اسير دستگير نمودند.

از ميانه اللهقلى خان با 4 سوار جان به سلامت بيرون برد و محمّد حسين خان به قندهار گريخت، ولى محمّد خان جمشيدى و حاجى ابو الخير از راه و بيراه خود را از آن حربگاه به يك سوى كشيدند و بعد از 2 روز مراجعت به اردو كرده با خدمت شاهزاده پيوستند و مورد نواخت و نوازش آمدند.

خبر اين شكست كار مردم شهر را پريشان ساخت و از تنگى علوفه و آذوقه نيز پربيم شدند و 300 تن مردم رعيّت را از شهر اخراج نمودند. چون اين معنى مكشوف خدمت شاهزاده افتاد، فرمان كرد كه رعيّت را بيرون شدن نگذارند تا در ميان ايشان بلاى قحط و غلا بالا گيرد و زودتر از كار باز مانند. پس لشكريان از پس سنگر 2 تن از ايشان را به زخم گلوله تباه كردند و چند كس جراحت يافتند.

بالجمله 2 روز ايشان را در ميان سنگر و دروازۀ شهر بداشتند، باشد كه شهريان در بر روى ايشان بگشايند. چون اين كار به سامان نشد، شاهزاده بر آن جمع ببخشود و حكم داد تا راه به ايشان بگشادند و آن جماعت در محال هرات پراكنده شدند.

ص:179

خشم گرفتن شاهنشاه ايران بر حسام السّلطنه و سران سپاه به جهت طول مدّت محاصرۀ هرات

چون كار محاصرۀ هرات به دراز كشيد، نيران غضب شاهنشاه عجم افروخته شد و بر زبان مباركش گذشت كه:

من همه ساله اين لشكر را نواخت و نوازش كنم و جامه و جامگى دهم كه در جبال شامخه چون پلنگ درنده مرد افكن باشند و در بحار ذاخره چون نهنگ دمنده خصم اوژن شوند، تا در هر دولت از صولت ايشان قصه كنند و ميان هر ملت از شجاعت آن جماعت داستان زنند. اينك روزگارى مى رود كه حسام السّلطنه با گروهى از سواره و پياده كه هريك خود را در پشت اسب پيلى دانند در بيرون بقعۀ هرات رقعه مبادرت گسترده و در فتح آن بلده به شه مات حيرت افتاده، ما از اين بيش حمل اين تهاون نخواهيم كرد و آب در هاون نخواهيم سود. و هم اكنون فرمان كنم تا لشكرى ديگر بدان جانب مسارعت كند و آن جماعت را مراجعت دهد، پس بفرمايم ايشان را به كيفر اين گناه تباه كنند و اگر نه به حبس خانۀ جاودانى زندگانى دهند.

جناب اشرف صدراعظم چون اين كلمات خشم آميز از ملك الملوك عجم اصغا نمود، بر سران سپاه و بزرگان درگاه بترسيد، پس زمين خدمت ببوسيد و معروف داشت كه:

فتح هرات را كه مركز خراسان است سهل و آسان نتوان داشت، رضانت آن بنيان مرصوص و حصانت آن حصار عذرا(1) از روزگار باستان تاكنون داستان است. نه آخر ما سير سلاطين متقدّم و آثار پادشاهان پيشين را خوانده ايم و شنيده ايم، كدام پادشاه بود كه به شهر هرات دست يافت الا آنكه مردم آن بلده به صلاح خويش

ص:180


1- (1) . يعنى ناگشوده.

سر اطاعت پيش داشتند.

ضمير روشن پادشاه كه جغرافياى جهان و تواريخ جهانيان را آئينۀ جهان - نما است هم گواه اين مقالت است. نادر شاه افشار كه يك نيمۀ جهان را بگرفت، شهر هرات را با غلبه نگشود، با اين همه من بنده بر ذمّت نهم كه بى آنكه يك تن از چاكران درگاه به معرض عقاب و عتاب ايستاده شود يا هيچ يك از مقرّبان حضرت از قربت خويش ساقط گردد، بسيج اين آرزو كنم و شهر هرات را به نزديكتر مدتى بگشايم.

شاهنشاه ايران چون كلمات صدراعظم را مجرب مى داشت و به هرچه سخن مى كرد استوار مى دانست، به زلال ملتقطات زبان او زبانه قبسات غضب را فرونشاند.

از اين پيش دانايان گفته اند كه با وزير دانا پشت دولت توانا شود و جهان پير برنا گردد و اين به شرطى چند محفوف باشد، نخستين روز پادشاه نيكبخت كه خداوند تاج و تخت است مى بايد نظرى گمارد و از ميان مردم كسى را اختيار كند كه به اصابت رأى و حصافت عقل و كرامت خلق و شرافت خلق از ديگر مردم برگزيده باشد؛ و آن گاه كه تفويض امر بدو كرد و زمام زيد و عمر [و] بدو داد واجب مى شود كه در رعايت و حمايت او دقيقه [اى] مهمل نگذارد و خاطر او را از حقد حسودان و سعايت بدسگالان آسوده بدارد تا از نظم مملكت و تقويم دولت به اصلاح كار خويش پردازد. چه اگر بر امر خويش متزلزل باشد به كار رعيّت و سپاه دل نخواهد بست، نخستين حفظ حوزۀ خود خواهد كرد و به حقّ خواهد بود و خردمندان دانسته اند كه نوع بشر هركس خويش را دوست همى دارد و اگر ديگرى را بخواهد از بهر خويش خواسته است چنانكه مردمان زن و فرزند براى خود دوست گيرند و مال و جاه براى عزّت نفس طلبند و انبيا را به اميد شفاعت ضراعت برند و خدا را براى بهشت اطاعت كنند، جز آنكه طلسم خودى و انانيت درهم شكسته و چشم از بهشت و دوزخ بربسته و به ديگر جاى پيوسته و

ص:181

تحقيق اين معنى از اين مقام بيرون است.

پس مكشوف افتاد كه مردمان به حكم طبع در هر تعب و طلب سود خويش جويند و از پى مراد خويش پويند، لاجرم وزير كار آزموده كه مردى مجرب و داننده است اگر در امر خويش هراسنده شود چگونه كار خويش را خواهد گذاشت و غم مملكت خواهد داشت. از اين جاست كه شهريار عادل عاقل كه وزراى خرده دان در نزدش كودك ابجد خوانند چون جناب اشرف صدراعظم را از ميان مردم ايران براى استحقاق صدارت كبرى اختيار فرمود، در رتق و فتق مملكت وكيل مطلق ساخت و نام عزل و عزلت را از جريدۀ اعمالش برانداخت و هركس از مقرّبان درگاه را كه از وى مخاطره در دل راه كرد از معارج قربت به زير افكند تا از دل و جان در راه دولت ترك جان و دل گرفت و از خواب و خور كه مدد حيات و زندگانى است بكاست و فرزند خود نظام الملك را در ريعان جوانى و آغاز شباب در امور صعبه و تكاليف شاقه به پيچ و تاب افكند چندانكه مملكت ايران مطمح نظر اقاليم سبعه گشت و كارنامه دولت قرطۀ گوش اضداد اربعه آمد. اكنون بر سر داستان هرات شوم.

چون جناب اشرف صدراعظم، ملك الملوك عجم را از آن خشم كين توز و غضب جهان سوز باز آورد از پيشگاه حضرت به سراى خويش شد و حسين خان يوزباشى را طلب داشت و فرمان كرد كه مى بايد شتابنده تر از ستارۀ شهاب طىّ مسافت كرده به لشكرگاه حسام السّلطنه درآئى، او را و سران لشكر را تنبيهى كنى و بگوئى كه

ما را گمان آن بود كه اگر شما را به درياى آب و آتش فرمان كنيم مانند ماهى و سمندر بى لب خشك و دامن تر عبور خواهيد داشت، اينك روزگارى در كنار هرات كار به بوك و مكر داريد و از خشم پادشه انديشه نمى فرمايند، اگر هرچه زودتر خبر فتح هرات نرسد عرضۀ هلاك و دمار خواهيد بود.

حسين خان بى آنكه وداع زن و فرزند گويد به اتّفاق بهلر صاحب مهندس

ص:182

فرانسه كه يك تن از معلّمين مدرسۀ دار الفنون است و حملى چند از قورخانه راه هرات پيش داشت و اللّه يار آقا و بهادر خان با 400 تن سرباز و يك عرادۀ توپ از مشهد مقدّس حافظ و حارس حمل قورخانه گشت.

چون به اراضى تربت شيخ جام رسيدند، جماعتى از تركمانان سرخس كه انتهاز فرصت مى بردند تا به قورخانه و حاملان آن حمله افكنند وقت را غنيمت دانستند. پس آن وقت كه قورخانه را از اراضى تربت عبور مى دادند، تركمانان حيلتى انديشيده سوارى معدود از پيش روى ديدار شدند، از بهر آنكه سربازان به قلّت عدد ايشان نگريسته دلير شوند و از قفاى ايشان تاخته از قورخانه دور افتند. آن گاه از كمين برآيند و قورخانه را بربايند، اما سرباز ايران كه آموختۀ قوانين جنگ و پروردۀ قواعد نظامند ايشان را وقعى نگذاشتند و بدان روش و آئين كه داشتند طىّ مسافت همى كردند.

تركمانان چون ديدند اين حيلت وسيلت وصول مقصود نشد، از كمينگاه بيرون تاختند و هم گروه بر سر قورخانه حمله انداختند چون را نزديك كردند لشكر شيپور بزد و توپچيان توپى كه با قورخانه بود بگشادند. بانگ توپ و نفير شيپور در گوش آن جماعت حكايت صور كرد و بى درنگ پشت با جنگ دادند.

از قضا هم در اين هنگام پرويز خان چاردولى كه به فرمان حسام السّلطنه با جماعتى از سواران براى حفظ و حمل قورخانه مأمور بود، از لشكرگاه هرات برسيد و با ايشان پيوسته شد. پس آسوده خاطر قطع طريق كرده روز جمعۀ ششم ذيحجه وارد لشكرگاه شدند.

بعد از ورود، نخستين حسين خان ادراك خدمت حسام السّلطنه كرد و سركردگان سپاه را انجمن ساخت و قصۀ غضب پادشاه و شفاعت صدراعظم را باز نمود و كلمات صدراعظم را در فتح هرات بى زياده و نقصان القا داشت. بزرگان لشكر را از غضب پادشاه هول و هربى تمام در دل راه كرده بر زيادت از اين از آلايش اين گناه

ص:183

آزرم زده و شرمگين آمدند.

لاجرم حسنعلى خان سرتيپ گروس و ابو الفتح خان سرتيپ و عبد العلى خان سرتيپ و خانبابا خان سرتيپ و صفر على خان سرتيپ و پاشا خان سرتيپ و قاسم خان سرتيپ و يوسف خان سرهنگ و كريم خان سرهنگ و اسكندر خان سرهنگ و محمّد صالح خان سركردۀ سوار و محمّد صادق خان مقدم و احمد خان سركردۀ شقاقى يك دل و يك زبان از آلايش اين گناه عذرخواه آمدند و هم دست و هم داستان عريضه [اى] نگار كرده، و خط و خاتم برزدند و بر ذمّت نهادند كه عنقريب شهر هرات را بگشايند و مژده فتح برسانند؛ و هركس به آرامگاه خويش شتافته به اعداد كار پرداخت.

و روز ديگر محمّد عمر خان پسر كهندل خان از قندهار به اسفزار گريخته بود، وارد لشكرگاه شد و حسام السّلطنه او را پذيره فرستاد و با حفظ حشمت درآورد و پس از دو روز ديگر محمّد ابراهيم خان قاجار را كه حكومت كورخ داشت با اعيان آن اراضى حاضر داشته حكومت آن سامان را به ولى محمّد خان جمشيدى تفويض فرمود و روز شانزدهم ذيحجه مادر صيد محمّد خان ظهير الدّوله با فرزندان و فرزندزادگان از قندهار برسيد و به لشكرگاه درآمد. حسام السّلطنه ايشان را مكانتى به سزا نهاد و مورد نواخت و نوازش فرمود.

و هم در اين روز 8 تن از سربازان هراتى فرار كرده به لشكرگاه پيوستند و روز پنجشنبۀ نوزدهم ذيحجه حسام السّلطنه بفرمود تا بهادر خان و جماعتى از سواران شاهزاده محمّد يوسف و شاهزاده محمّد رضا و حاجى غلام خان را برداشته به مشهد مقدس كوچ دهند و خود حدود مشهد را از تركتاز تركمانان حافظ و حارس باشند و حكومت اسفزار را به محمّد عمر خان تفويض داشت و قنبر على خان را كه به سفارت قندهار مأمور بود، به اتّفاق او روانه فرمود.

و در آن ايام چنان افتاد كه جمعى از سواران افغان در كنار اسفزار ديدار شدند نگاهبانان قلعه به جنگ ايشان بيرون تاختند و رزم ساختند و افغانان را هزيمت

ص:184

دادند. لكن در آن جنگ پسر نظر على خان مافى و 3 تن ديگر مقتول شد [ند] و چون از اين پيش انجام كار محمّد عمر خان و قنبر على خان را رقم زدم هم اكنون به تكرار نخواهم پرداخت.

بالجمله روز جمعۀ بيستم ذيحجه آقا محمّد كاجى از قبل سرتيپ عيسى خان به سنگر پاشا خان سرتيپ درآمده، مسئول عيسى خان را در كار مصالحت به توسط او معروض خدمت شاهزاده داشت. و همچنان روز بيست و چهارم، مشهدى ابو الحسن تاجرباشى به لشكرگاه درآمد و از جانب عيسى خان خواستار شد تا يك تن از صناديد قوم به نزديك او شده سخنان او را اصغا دارد و به عرض رساند، باشد كه خاتمت اين امر به مسالمت منتهى شود. شاهزاده بفرمود تا مير حيدر خان ايشيك آقاسى به اتّفاق او طريق شهر بند هرات گرفت.

سرتيپ عيسى خان مقدم او را مبارك داشت و گفت من امروز از اين جوش و جيش هراسناكم و به حقّ باشد، اگر حسام السّلطنه بدان سر است كه دست از تعدّى بازدارد و اين حرب را از پاى بنشاند، اين لشكر را از كنار هرات تا به غوريان كوچ دهد و سام خان - ايلخانى را فرمان كند تا با 500 تن سوار بدين شهر درآيد تا من زن و فرزند و جماعتى از خويشاوندان و پيوستگان خود را به شرط گروگان نزد او گسيل دارم و اطاعت شاهنشاه ايران را چون طاعت يزدان فرض شمارم.

و اين سخنان چون آميختۀ كذب و نيرنگ بود در خاطر حسام السّلطنه وقعى نيفكند.

ص:185

درآمدن سپاه ايران درباره و برج شهر هرات و مقاتله مردم شهر با ايشان
اشاره

امير عباس خان هراتى كه خدمت دولت ايران بر ذمّت نهاده و از شهربند هرات به لشكرگاه آمده، مساعى نيكو بذل مى نمود. چنانكه مرقوم افتاد در اين وقت به دستيارى رسل و رسايل با حيدر قلى خان سرتيپ و ميرزا محمّد حسين مستوفى هرات و جماعتى از مردم شهر، خاصه فارسى زبانان كه بيشتر شيعى مذهبند، مواصغه نهاد كه فرصتى به دست كرده لشكريان را به شهر دربرند. و اين معنى را با حسام السّلطنه و قوام الدّوله و سام خان ايلخانى و حسين خان يوزباشى مكشوف داشت و در كتمان اين سرّ وصيّت كرد و جماعت فارسى زبان انجام اين امر را به نيم روز جمعۀ بيست و هفتم ذيحجه معلّق داشتند. چه آن زمان افغانان به مسجد جامع شهر درآمده تقديم نماز جماعت كنند و حرسۀ برج و باره اندك شود.

چون ميعاد قريب افتاد در شب جمعۀ بيست و هفتم حسين خان يوزباشى به سر كردگان لشكر خطى فرستاد كه برحسب حكم شاهزاده فردا كه جمعه است هيچ كس را رخصت نيست كه از سنگر خويش سر بركند تا هنگامى كه فرمان برسد؛ و خود نيمه شب به سنگر حسنعلى خان سرتيپ و محمّد رضا خان سرتيپ درآمده و ايشان را تنبيه كرد كه برحسب فرمان افواج خود را ساخته جنگ كرده از آن پيش كه سپيدۀ صبح ديدار شود، در سنگر قاسم خان سرتيپ حاضر حكم باشيد. و ايشان اعداد كار كرده، سپيده دم در سنگر قاسم خان انجمن شدند؛ و هنوز از پشت و روى كار آگهى نداشتند.

و اين وقت سام خان ايلخانى و امير عباس خان و جمعى از مردم هرات در باغ على اكبر - خان كه در كنار شهر است به انتهاز فرصت جاى داشتند. چون يك ساعت از زوال آفتاب سپرى شد و افغانان در جامع شهر مجتمع

ص:186

شدند، حيدر قلى خان سرتيپ و ميرزا محمّد حسين مستوفى با جماعتى از مردم خود به برج خواجه عبد المصر صعود كردند. و از بهر آنكه طريق لشكر ايران را گشاده دارند گروهى از افغانان را كه در كندهاى پس فصيل باره براى حراست شهر جاى داشتند هدف گلوله ساختند، و ايشان را پراكنده نمودند. آن گاه از فراز برج خواجه عبد المصر بانگ برداشتند كه اى لشكر ايران وقت از دست نگذاريد و بى بيم و باك درآئيد.

نخستين ايلخانى و امير عباس خان با مردم خود جنبش كرده به جانب شهر تاختن گرفتند و به خندق شهر دررفتند. حسنعلى خان گروسى چون معاينه كرد كه لشكريان به جانب برج خواجه عبد المصر رهسپارند و از آن سوى دافعى و مانعى نيست با سرباز خود به تركتاز آمدند. و فوج محمّد رضا خان و قاسم خان و سرباز ترشيزى و قرائى نيز بى آنكه از سركردگان اصغاى حكمى كنند سبك خيز گشتند و از قفاى ايشان قاسم خان و محمّد رضا خان و كريم خان رهسپار شدند و اين جمله بى زحمت تا پاى برج خواجه عبد المصر رسيدند و از فراز برج زن و مرد شيعى و فارسى زبان دستار خويش و احبالى چند فروداشته، ميرزا نجف خان و امير عباس خان را با 200 تن سرباز بر فراز برج صعود دادند. و سام خان ايلخانى و حسنعلى خان سرتيپ و محمّد رضا خان سرتيپ و قاسم خان سرتيپ و كريم خان سرهنگ به دستيارى نردبان 200 تن ديگر از سربازان را به فراز باره فرستادند و سربازان از فراز برج خواجه عبد المصر به تسخير بروج پرداخته 7 برج به طرف دروازۀ قندهار و 7 برج به سوى دروازۀ خوش فروگرفتند و يك عرادۀ توپ 18 پوند كه در فراز برج خواجه عبد المصر بود برتافتند و روى در روى شهر كرده 5 گلوله به جانب شهر بگشادند.

و چون قورخانه از بهر آن توپ نماند از فراز باره فرياد كردند كه ما را به قورخانه مدد كنيد. حسين خان يوزباشى چون اين ندا بشنيد بر اسب خويش برآمده مهميز بزد

ص:187

كه خود را به توپخانه رسانيده تدبير قورخانه كند. اسب او را افغانان از فراز باره هدف گلوله ساختند و او پياده به نزديك عبد العلى خان سرتيپ توپخانه آمده يك بار قورخانه و پنج تن توپچى برداشته به پاى برج خواجه عبد المصر آورد.

پاشا خان سرتيپ كه بى خبر از اين مواضعه بود، ناگاه بديد كه سربازان به شهر هرات دررفتند. با خود انديشيد كه فتح هرات به نام ديگر سركردگان برآمد و من در ميانه گمنام شدم، پس بى توانى افواج سمنانى و دامغانى را كه در تحت فرمان داشت برانگيخته از دروازۀ خوش، آهنگ شهر كرد و به درون شهر آمد.

در اين وقت حيدر قلى خان كه سرخيل فارسى زبان بود، چون از تسخير بروج ايمن شد به ميان شهر درآمده، با جماعت فارسى زبان طريق چارسوى بازار گرفت تا اگر افغانان از مسجد بيرون شده، به مدافعۀ لشكر تاختن كنند ايشان را دفع دهد. اين هنگام اهل حرفت كه در بازار اردو جاى داشتند و همچنان جماعت ساربان و استربان و خدمۀ لشكرگاه قلعۀ هرات را گشاده دانستند و از براى اخذ غنيمت آماده شدند و به يك بار جنبش كرده تا پاى ديوار باره آمدند و به ميان كندها كه از پيش روى فصيلها كرده بودند دررفتند و هرجا تفنگى و آلات چالشى يا لحافى و بالشى از تفنگچيهاى شهر يافتند برگرفتند. آن گاه همه گروه به جانب لشكرگاه دوان دوان برفتند كه حمل خويش را بگذارند و هم از بهر اخذ غنانم بازآيند.

فرار نمودن سربازان از برج و باره هرات به لشكرگاه

بعد از سه ساعت افواج سرباز كه بر فراز باره نظاره بودند به يك بار معاينه كردند كه 1000 كس از مردم اردو به سوى لشكرگاه گريزان مى روند، چنان دانستند كه خبطى عظيم حديث شده و از لشكر هراتى جماعتى بزرگ بر ايشان تاخته سربازان را هول و هرب بگرفت و از فراز باره ده ده و پنج پنج خود را به نشيب افكندند و راه فرار پيش داشتند. حسين خان كه قورخانه و توپچى تا پاى ديوار برده بود از كار فروماند.

ص:188

حسام السّلطنه چون اين بديد با شمشير كشيده اسب بزد و به كنار خندق آمد و چندانكه به فراز و نشيب بتاخت و سرباز را به وعد و وعيد تحريض و ترغيب كرد، سودى نبخشيد، و قوام الدّوله نيز چندانكه لشكر را با زر تطميع داد مفيد نيفتاد.

اين هنگام خبر درآمدن سرباز به شهر و گريز ايشان بى ستيز و آويز پراكنده شد و جماعتى كه در جامع شهر مجتمع بودند، اين معنى را بدانستند چون گرگ ديوانه از مسجد به در شدند و در كوى و بازار بگشادن تفنگ ساختۀ جنگ گشتند. بيشتر از افواج پاشا خان آماج تير بلا گشت، چه از آويختن و گريختن بى خبر بودند. بالجمله 90 تن سرباز و صاحب منصب از ايشان مقتول شد تا خود را به دروازۀ هرات رسانيد.

مع القصه سرباز از باره به زير آمد و افغان برفراز شد، اسب شاهزاده نيز در آن تك تاز هدف گلوله گشت؛ و محمّد آقاى اتاماجور به جراحت پاى رنجور شد؛ و ميرزا نجف خان خود را از برج به زير انداخت و در كنار خندق به زخم گلوله جان بداد؛ و ميرزا رضا خان اتاماجور و پسر ميرزا هدايت اللّه وزير كردستان هم كه از برج خود را به زير افكند و استخوان پاى او درهم شكست؛ و بعد از گذشتن لشكر، افغانان بر سر او آمدند و چندانكه استغاثت و استرحام كرد و همى گفت كه من از اهل سنت و جماعتم و با شما هم دين و هم كيشم سخن او را وقعى ننهادند و سر از تنش برگرفتند. و از لشكريان 50 تن مقتول و 300 تن زخمدار گشت.

در اين وقت حيدر قلى خان كه با جماعت فارسى زبان آهنگ چارسوى شهر داشت، از اين حادثه خود را در دهان مرگ ديد آهنگ مراجعت برج خواجه عبد المصر كرد و در عرض راه با افغانان به گيرودار افتاد. چند كس مردم او را با تيغ بگذرانيدند و دو برادر او نيز جراحت يافت، با اين همه خود را به فراز باره رسانيده از آنجا به زير افتادند و لنگ لوك به سنگر قاسم خان درآمدند؛ و از آنجا نزديك صفر على خان سرهنگ منزل كرده و مشغول معالجه و مداوا شدند. و همچنان ميرزا

ص:189

مهدى و ميرزا كوچك كلانتر هرات و اولاد غفور خان سرهنگ از دنبال ايشان درآمدند. حسام السّلطنه معادل 700 تومان نقد و 40 بسته خلعت ايشان را عطا داد.

و از آن طرف سرتيپ عيسى خان اموال حيدر قلى خان را به معرض غارت درآورد و زن و فرزند او را به ميرزا محمّد على سپرد و زن و فرزند ميرزا محمّد حسين را به عبد اللّه خان جمشيدى سپرد و زنان و فرزندان ديگر را به افغانان جمشيدى ببخشيد و خانۀ ايشان را غارت كرد و آتش در زد و 100 تن از مردم فارسى زبان را مأخوذ داشته گردن بزد؛ و سراى ايشان را پاك بسوخت.

افغانان چون اين فتح و فيروزى را نگريستند چنان دلير شدند كه آهنگ سنگر لشكريان كردند. و اين هنگام سربازان سنگرها را پرداخته به هزيمت بودند، عبد العلى - خان سرتيپ توپخانه چون اين بديد بفرمود دهان توپها را برتافتند و بر آن جماعت تگرگ مرگ بباريدند و افغانان ناچار به جانب شهر فرار كردند و دروازه ها را فروبستند.

پيمان دادن سپاه در فتح هرات

مع القصه چون اين جوش و جيش بنشست؛ روز ديگر حسام السّلطنه سران لشكر را حاضر ساخت و با ايشان خطاب كرد كه مرا با عقاب پادشاه توانائى نيست، شما را چه افتاده كه روز يورش و كوشش چون مردم جبان تهاون ورزيديد و جانب فروسيت و مبارزت را رعايت نكرديد. و بفرمود تا مير فتّاح سلطان سرباز قرائى را طنابى به گردن انداخته بكشيدند تا او را خپه كنند. سردكردگان و سران سپاه به قدم ضراعت او را شفاعت كردند و بر ذمّت نهادند كه 15 روزه حصن هرات را بگشايند.

اين ببود تا روز سه شنبۀ دوم محرم [1857/1273 م] قوام الدّوله، امامقلى خان سبزوارى را به شهر هرات فرستاد تا سرتيپ عيسى خان را ديدار كند و از اين خويشتن دارى او را باز دارد و آن بلده را تسليم كند تا مردمان كمتر شربت هلاك بنوشند و خود از وخامت عمل به سلامت ماند. اين سخنان نيز نزديك عيسى خان استوار نيفتاد

ص:190

و او را بى نيل مرام باز فرستاد.

و اين هنگام چون ايام تعزيت حسين بن على عليهما السّلام بود لشكريان دست از جنگ بداشتند و روزگار به مرثيه خوانى و سوگوارى گذاشتند؛ و افغانان اين معنى را بر ضعف لشكريان شمار دادند. پس شب چهارشنبۀ سيم محرم افغانان به مارپيچى كه ابو الفتح خان سرتيپ حفر كرده بود راه كردند و لختى به مبارزت ايستاده، يك سرباز را جراحت كردند و بگريختند. و روز جمعۀ پنجم يك تن از افغانان حيلتى كرده به جانب لشكرگاه گريخت و از قفاى او آنان كه با وى مواضعه داشتند چند تفنگ بى قصد اصابت بگشادند و مرد افغانان نفس گسسته به سنگر قاسم خان درآمد و در دل داشت كه كارى نامبردار كند. چون بر آرزوى خويش دست نيافت نيم شب چند قبضۀ تفنگ بدزديد و راه فرار برگرفت. قراولان او را مأخوذ داشتند و صبحگاه به حضرت شاهزاده آوردند بفرمود تا سر او را از تن دور كردند.

و روز ديگر خمپاره [اى] كه از بيرون دروازۀ قندهار به زمين تعبيه كرده بودند به جانب شهر گشاد دادند و 40 تن از مردم هرات بدان زخم هلاك يافت و هولى بزرگ در شهر افتاد. سرتيپ عيسى خان، محمّد اسلم خان آخوندزاده را به لشكرگاه رسول فرستاد تا از شاهزاده رخصت باريافته معروض داشت كه عيسى خان خواستار آن است كه حكم كارداران دولت را باز داند و از مناشير پادشاهى كه به نوى رسيده آگهى به دست كند؛ و اگر حمل آن بار تواند كرد، گردن فرونهد، و از اين عنا و عذاب برهد.

شاهزاده شب دوشنبۀ هشتم محرم حسين خان يوزباشى را با او روانه شهر فرمود تا به ميان ارك رفته با او ديدار كرد و پروانۀ شاهانه را كه مشعر بسپردن هرات بود بنمود.

بعد از گفت و شنود فراوان، عيسى خان سخن را بر اين نهاد كه قلعۀ ارك را از افغانان پرداخته كند و 500 تن سرباز و 2 عرادۀ توپ از اردو آورده جاى دهد، آن گاه حسام السّلطنه و اين لشكر از كنار شهر بار بسته تا به غوريان

ص:191

كوچ دهد، پس از آن سرتيپ عيسى خان بزرگان هرات را برداشته در غوريان ادراك خدمت شاهزاده كند.

حسين خان اين خبر را به شاهزاده آورد و دانسته بود، مواعيد عيسى خان ناخوب تر از مواعيد عرقوب است(1)، بالجمله شب ديگر هم به شهر رفت و گفت حسام السّلطنه مسئول شما را مقبول داشت. عيسى خان ساز ديگر بنواخت و گفت مرا در اين امر بايد مطمئن ساخت. عبد اللّه خان جمشيدى و فتح اللّه خان فيروزكوهى گفتند از بهر اطمينان ما بايد قوام الدّوله به شهر درآيد. بعد از اصرار و الحاح حسين خان هم بدين سخن سر درآورده و مراجعت به اردو كرد.

سرتيپ عيسى خان هم از اين گفته پشيمان شد و روز چهاردهم محرم پيكى سبك پى اختيار كرده با مكتوبى چند روانۀ قندهار داشت تا در قندهار و كابل هرجا دوست محمّد خان را دريابد سپاهى به استمداد طلب كند. پيك او در كنار لشكرگاه گرفتار شد و مكتوب او مكشوف [گشت]، شاهزاده بفرمود تا يك پاى و يك دست و گوش او را قطع نموده روانه شهر داشتند.

انجمن شدن سران سپاه براى دانستن احكام شاهنشاه و اصغاى كلمات جناب صدراعظم در فتح هرات
اشاره

چون مدّت توقف حسين خان يوزباشى به دراز كشيد و شهر هرات ناگشوده بماند، روز چهاردهم محرم در پيشگاه خدمت حسام السّلطنه حاضر شد و تمامت قواد سپاه و سپهسالاران لشكر را حاضر كرد و شاهزاده را مخاطب داشت و گفت جناب

ص:192


1- (1) . نام مردى در عرب كه بخار وعده مشهور است.

اشرف صدراعظم مى فرمايد:

هركه را صلابت طبع و سورت غضب اندك باشد، مردم سپاهى كه با غضب و صلابت سرشته شده اند هرگز حكم او را گردن نخواهند گذاشت «به آهن توان آهن آشوفتن». اينك تو با بزرگان سپاه و سران عساكر به قانون مصاحبت و مرافقت روزگار مى گذارى، چگونه كار هرات را به كام خواهى كرد.

هم اين سخن از صدراعظم آورده ام كه مى فرمايد مگر ندانسته [اى] كه مردمان جان خويش را دوست مى دارند و هيچ كس تا طريق سلامت تواند سپرد به كوچه مخافت نخواهد گذشت؛ بلكه خردمندان از آنجا كه گمان زيان مى رود عبور نكنند و از كلمات ستيزآميز بپرهيزند.

اين كى تواند شد كه كس به اختيار خويش بر دم شمشير و خنجر رود و در دهان توپ و تفنگ درآيد، همانا خداوندان ملك حكمتى انگيخته اند كه لشكر را به دهان شير و دم شمشير دربرند و حصنهاى حصين و قلاع رصين را به تسخير گيرند و آن حكمت جز اين نيست كه نخستين ساز و برگ لشكر را ببايد ساخت و آلات حرب و ادوات ضرب ببايد داد، آن گاه با خوف و رجا و بيم و اميد ايشان را كوچ دهند.

و واجب است كه لشكر چنان دانند كه اگر ظفر جويند بى گمان نعمت فراوان برند و اگر فرار كنند بى شك كشته شوند. چون مرد لشكرى به يقين دانست كه كيفر گريختن خون ريختن است هرگز از جنگ روى برنخواهد تافت؛ زيرا كه در يورش بردن و حمله افكندن گمان كشته شدن است و در هزيمت ساختن يقين سرباختن. و هرگز مرد عاقل گمان را بر يقين اختيار نكند و بى شك لشكرى كه بدين عقيدت است فرار نكند. تو كه حسام السّلطنه [اى] نه دليران را با زر و سيم نوازش كنى و نه نامردان را به عقاب و شكنج گزارش دهى، با كدام بيم و اميد مردمان جان عزيز را عرضۀ شمشير تيز خواهند ساخت و بدين برج و باره كه پهلو با ستاره زند خواهند تاخت. با

ص:193

اينكه ملك الملوك عجم چند كرّت منشور به سوى تو كرد كه اگر صاحبان مناصب در كار مناطحت و مسامحت كنند تا بدان جا تو را اجازت است كه شكم بدرى و سر برگيرى و از منصب ساقط سازى، با اين همه چرا چندين لين العريكه و نرم پيشانى و ضعيف پيشه [اى] و در فتح هرات بدين طول مدت نام دولت را پست مى كنى.

حسام السّلطنه در جواب كلمات صدراعظم كه همه حكم يونانى بلكه الهام آسمانى بود لب فروبست و سر خجلت فروداشت. سركردگان سپاه چون اين بشنيدند به اتّفاق گفتند كه امروز كه چهاردهم محرم است اگر تا 15 روز اين حصار نگشاديم خويشتن بدين كناه گواهى خواهيم داد و از غضب و سخط پادشاهى اكراه نخواهيم داشت. اين بگفتند و از آن محضر بيرون شده به اعداد كار پرداختند.

سخت كوشى لشكريان در محاصره هرات

محمّد رضا خان سرتيپ و اسكندر خان سرهنگ و يوسف خان سرهنگ در برابر برج فيل خانه سنگرى استوار برآوردند و به حفر زمين پرداخته تا به زير خندق نقب دربردند و حسنعلى خان سرتيپ و قاسم خان سرتيپ و خانبابا خان سرهنگ و ابو الفتح خان سرهنگ مارپيچها به كنار خندق رسانيدند. و روز بيست و يكم محرّم سردار احمد خان با قلبى مطمئن و خاطرى شاد از لاش و جوين وارد لشكرگاه شد و از شاهزاده نواخت و نوازش يافت.

و از پس دوز ديگر آقا خان ميرپنج كه به سبب قلّت آذوقه از اسفزار احضار شده بود با فوج خوى و بزچلو و جماعتى سوار از راه برسيد و در كار محاصره با لشكر هم دست گشت و در بيست و پنجم محرم از باستيانى كه قاسم خان سرتيپ برآورده بود چون خواستند به جانب شهر نقب بگشايند، از توپى كه در خواجه عبد المصر نصب بود، گلوله ها رها كردند تا هر دو پاى يك تن توپچى را ببرد. و اين معنى بر قاسم خان سخت آمد و بفرمود روز بيست و نهم محرم بقعۀ امامزاده [اى را] كه برابر دروازه قندهار بود و مردم شهر لشكرگاه داشتند سربازان به قوّت يورش فروگرفتند و سنگر بستند. و در اين يورش 2 تن از مردم قرائى و ترشيزى

ص:194

جراحت يافت و يك تن از فوج مخبران مقتول گشت.

ديگرباره افغانان انجمن شده به سنگر قاسم خان حمله افكندند و سرباز او پاى ثبات استوار كرده، چند تن از ايشان را عرضۀ هلاك و دمار داشت و آن جماعت را از در گريز مراجعت داد. و روز ديگر فوج قزوينى براى برجى كه مردم شهر از اين سوى خندق كرده بودند تا كس به ميان خندق نقب نبرد، حمله انداختند. افغانان از راهى كه از برج به بيرون سو كرده بودند، بيرون تاختند و 3 تن سرباز را با زخم گلوله پست كرده؛ و از پى هم چند حمله بدادند و روى سربازان را از جنگ برتافتند و عبد العلى خان سرتيپ نيز در ميان سنگر به زخم گلوله جراحتى برداشت. و پنجشنبۀ دوم صفر جماعتى از افغانان به سنگر پاشا خان حمله بردند، افواج او از پيش روى ايشان درآمده جنگ بپيوستند و گروهى را مقتول ساخته هزيمت دادند و يك تن اسير گرفتند و شاهزاده فرمان كرد تا اسير را سر برگرفتند.

و روز ديگر اسكندر خان سرهنگ حفر مارپيچ را قريب به خندق شهر برد و حكم داد تا سربازان بنيان دشتبان كنند. مردم شهر چون اين بديدند نقبى به زير دشتبان دربرده با بارود انباشته كردند و آتش درزدند و 7 تن سرباز را هلاك ساختند؛ و از جانب ديگر 15 تن افغانان با شمشير كشيده به ميان ايشان حمله دادند. سربازان تفنگها بگشادند و 2 تن از ايشان را مقتول ساختند و آن جماعت را هزيمت كردند و روز پنجم صفر كبوترى كه نامه بر گردن داشت لشكريان با گلوله به زير آوردند و نامه را بگشودند، به مردم شهر نگاشته بودند كه استوار باشيد كه لشكريان ايران را قوّت ثبات نمانده عنقريب پراكنده خواهد شد.

و روز ديگر هنگام زوال آفتاب 2000 تن مرد افغان ساختۀ طرد و نبرد از دروازۀ خوش بيرون شده، در كندهاى فصيلها درآمدند و 500 تن از ايشان با شمشير كشيده به سنگر پاشا خان سرتيپ حمله بردند و جنگى بزرگ پيوسته داشتند. مردم پاشا خان نيز نيك

ص:195

بكوشيدند و بعد از كشش و كوشش فراوان افغانان را فرار دادند و بسيار كس مقتول گشت.

و روز هفتم صفر مردم شهر اعداد كار كرده ناگاه به مارپيچى كه فوج ترشيزى حفر كرده بودند، درآمدند و جنگ درانداختند و 20 تن سرباز را مقتول و دستگير ساختند. و چون روز به كران رفت و نيمى از شب بگذشت سرتيپ ياسين افغان از دروازۀ خوش فرار كرده به سنگر پاشا خان پناهنده گشت. و روز ديگر خانبابا خان سرتيپ زير كاسۀ برج مردم شهر نقبى در برده آتش بزد و 10 تن از افغانان را به معرض هلاك و دمار درآورد. و روز پنجشنبۀ نهم صفر مردم شهر به زير سنگر فوج مراغه نقب زدند و فوج مراغه به زير برج فيل خانه نيز نقب درمى برد ناگاه سر نقبها به روى هم گشاده شد و مردم شهر پيشدستى كرده، نقب خويش را آتش درزند و بازپس شدند، لكن كس را زيان نكرد.

اين هنگام سنگرها چنان با هم نزديك بود كه لشكر جانبين با هم سخن مى كردند و خاك سنگر را به سنگر يكديگر مى افكندند.

و هم در اين روز 3000 حمل شتر علوفه و آذوقه و سلب و ثروت از مشهد مقدّس به لشكرگاه درآوردند و ساز و برگ لشكريان را تجديد دادند.

هم در اين وقت مسيو بهلر مهندس كه تقديم بعضى خدمات همى كرد به منصب سرتيپى افتخار يافت و فرامرز خان ياور و ميرزا باقر مهندس [منصب] سرهنگى يافتند.

ص:196

رسيدن شاهزاده محمّد يوسف افغان به درگاه شاهنشاه ايران و نجات يافتن او از قتل به شفاعت جناب صدراعظم

از اين پيش مرقوم افتاد كه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه، شاهزاده محمّد يوسف افغان را روانۀ مشهد مقدّس داشت و فرمان كرد كه او را به دربار شهريار تاجدار كوچ دهند و برحسب حكم او را دست به گردن بسته به حضرت دار الخلافه آوردند. و روزى چند بداشتند تا روز ششم شهر صفر كه روز ميلاد شاهنشاه عجم است برسيد، جناب اشرف صدراعظم اين روز مبارك را در اسعاف مراد و مرام وسيلت دانست و در شب عيد شفاعت شاهزاده محمّد يوسف را عريضه [اى] به ضراعت نگاشت و انفاذ حضور شاهنشاه داشت.

اگرچه مسئول صدراعظم در حضرت شاهنشاه عجم هميشه قرين اجابت و قبول است، لكن چون شاهزاده محمّد يوسف در طريق طغيان و عصيان جرمى به كمال داشت و در قتل صيد محمّد خان و خواهران او و آميختن با محارم و زنان او رعايت مروّت و شريعت را نكرد و مادام كه در هرات فرمانگزار بود، بر مكاتيب خويش خاتم تاجدار همى زد و سلطنت ايران را پاس حشمت نداشت، شاهنشاه را از قبول شفاعت صدراعظم اكراه بود. و از آن جانب صدراعظم چند عريضه از پى هم بنگاشت و نيران غضب شاهانه را لختى فرونشاند.

بالجمله روز ديگر كه در ييلاق نياوران بساط عيد گسترده شد، و شاهنشاه قاجار بر اريكه سلطنت جاى كرد و شاهزادگان و بزرگان و مقرّبان درگاه و سركردگان سپاه در پيشگاه پادشاهى بر صف شدند فرمان رفت تا فراشان دژخيم، شاهزاده محمّد يوسف را

ص:197

درآوردند و در پاى ماچان سياست بازداشتند. پادشاه قهرمان او را مخاطب داشت و فرمود كه:

سالها تو را در زمرۀ چاكران خويش بار داديم و با خصب نعمت و دعت عيش بداشتيم و روزگارى به فرمانفرماى خراسان امر كرديم تا تو را به كارهاى سودمند بگماشت و به حكومت بعضى از محال خراسان بازداشت. چه افتاد تو را كه كفران نعمت كردى و بى رخصت كارداران حضرت به شهر هرات تاختن بردى و صيد محمّد خان ظهير الدّوله را از پاى درآوردى و دست از پردگيان سراى او باز نگرفتى و رعايت حرمت و حشمت او نكردى ؟

شاهزاده محمّد يوسف به عرض رسانيد كه:

مرا در حقّ ظهير الدّوله جرمى و گناهى عارض نشود؛ زيرا كه او خاين پادشاه و راندۀ درگاه بود. با خان خيوق در ساخت و به جانب قاينات لشكر تاخت. خداى او را به ناسپاسى و حقّناشناسى اين دولت گرفت و مرا بر او دست داد تا به حقّ از پايش درآوردم.

شاهنشاه فرمود:

نه تو نخست خواستار شدى تا گروهى از سپاه به سوى تو گسيل داريم و به مدد لشكر سلطانى شرّ دوست محمّد خان را از خود بگردانى ؟ چه شد كه چون لشكر ما برسيد و به پاى مردى ايشان تهديد زيد و عمر [و] كردى و تشديد امر نمودى، آن گاه طريق چاكرى بگذاشتى و لواى مخالفت برافراشتى ؟

شاهزاده محمّد يوسف معروض داشت كه:

به اغواى دوست محمّد خان و تحريص بعضى از كارداران انگليس بزرگان افغان هم داستان شدند و مرا در مخالفت ايران ناچار كردند.

قرار مخالفت او خشم شاهنشاه را جنبش داد و رخسار مباركش ديگرگون گشت.

جناب اشرف صدراعظم كه مستمع اين مقالت و نگران اين حالت بود شاهزاده محمّد يوسف را در دهان گرگ مرگ معاينه كرد و بى توانى زمين خدمت ببوسيد و عفر جريمه او را خواستار آمد؛ و در انجاح آرزو، الحاح فراوان نمود

ص:198

تا حلم گران سنگ پادشاه را بر غضب جهانسوز استيلا داد و شاهزاده محمّد يوسف را از اقتحام بلا برهانيد و او را از پيشكار حضور به سلامت باز آورد و همچنين در وجه او اجرى و مرسوم مقرّر گرديد.

غلبۀ سپاه منصور به قوّت محاصره و يورش به شهر هرات و فتح آن بلده به دست ايشان
اشاره

چون مناشير شاهنشاه عجم و تدابير جناب اشرف صدراعظم روز تا روز در لشكرگاه هرات گوشزد حسام السّلطنه و سران سپاه شد، در امر محاصره و فتح قلعه سختكوش آمدند و لشكريان خطوط متوازيه پيش دادند و از سنگر به سنگرى كنده همى كردند كه يك ذرع عمق و 3 ذرع عرض همى داشت. و در كنار اين خنادق به سوى شهر ديوارى به ارتفاع ذراعى بركشيدند و جاى جاى به مسافت 100 ذرع برجى بنيان نمودند و بر ديوارها ثقبه ها بگشودند و پس ديوارها را از خاك انباشته كردند؛ و سواران چاردولى و مقدم و شاطرانلو و كردبچه را در اين خطوط به قراولى بازداشتند. چنانكه هيچ كس را امكان دخول و نيروى خروج شهر نماند. چنانكه روزى 2 تن از مردم محال هرات حمل نمك و روغن برگرفتند تا از براى بيع و شرى به شهر دربردند. هنگام عبور گرفتار لشكريان شدند. شاهزاده بفرمود تا جهان را از وجود هر 2 تن پرداخته كردند.

مع القصّه سپاهيان از سنگرها به حفر مارپيچ پرداختند و مارپيچ ها را با 3 ذرع عرض حفر كردند، تا آنگاه كه با قلعۀ شهر 60 گام مسافت بيش نماند، پس بنيان دشتبانى كردند و آن را با 300 گام اندازه نهادند و ديوار آن را پرداخته كردند. و از اين دشتبان نيز مارپيچ ببريدند تا به 8 گامى خندق برسيدند. و ديگرباره بنيان دشتبان نمودند.

و همچنان قبّۀ مقبرۀ امامزاده سلطان منصور را كه زيارت

ص:199

گاهى بود، فوج مخبران و قرائى و سرباز ترشيزى به قوّت يورش از جماعت افغانان پرداخته كردند؛ و اين قبّه بر بعضى از بيوت شهر اشراف داشت. و ديگر فوج خوى به سوى برج خواجه عبد المصر حفر مارپيچ گرفت و فوج بزچلو در ميان دروازۀ عراق در برج خاكستر به كار درآمد و مارپيچها به كنار خندق برسيد و كار بر افغانان صعب افتاد، چنانكه هر روز چند تن از شهر بيرون شده، پناهندۀ لشكرگاه مى گشتند. و سردار سلطان احمد خان نيز روز شنبۀ يازدهم صفر از كابل به كنار هرات آمد و با خدمت حسام السّلطنه پيوست. و شب چهارشنبۀ پانزدهم مردم شهر باز اندك جنبشى نمودند و به سنگر پاشا خان حمله افكنده لختى كوشش دادند و باز شهر شدند و از آن پس نيروى مقاتلت از بهر ايشان نماند.

و سرتيپ عيسى خان بدانست كه بعد از اين پيشانى سخت كردن پشت با بخت كردن است و چون لشكريان به قوّت يورش به شهر درآيند يك تن را زنده نگذارند. صلاح و صواب در آن يافت كه شهر را تسليم دهد و از آن داهيه دهيا برهد، عريضه به حضرت شاهزاده انفاذ داشت كه رخصت فرمايد تا اسمعيل بيگ ملازم سام خان ايلخانى به شهر درآيد و كلمات او را اصغا نموده معروض درگاه دارد.

آمدن سرتيپ عيسى خان از شهر هرات به خدمت حسام السّلطنه

حسام السّلطنه چون بسيار وقت نقض عهد و كسر ميثاق و شد نفاق او را به ميزان تجربت سنجيده بود، سخن او را وقعى نمى نهاد. چون چند كرّت عيسى خان مطويات خاطر را عريضه كرد و به عزّ اجابت مقرون نيفتاد، ميرزا عبد العظيم برادر حاجى ابو الخير را كه يك تن از اجلّۀ سادات هرات است از شهر بيرون فرستاد تا با خدمت شاهزاده پيوست و خاطر رميدۀ او را به وفاى عهد عيسى خان رام كرد و اسمعيل بيك را برداشته به شهر دربرد و مكشوف افتاد كه اين كرّت سرتيپ عيسى خان را در اطاعت و انقياد تسويف نخواهد رفت و مماطله نخواهد داد.

بعد از مراجعت اسمعيل بيك برحسب حكم حسام السّلطنه، سام خان ايلخانى به شهر هرات درآمد و عيسى خان را مطمئن خاطر ساخت و دستخط شاهنشاه را كه

ص:200

و زروى ديده و توتياى بصر بود و در تسليم مملكت و تقديم خدمت رقم داشت بدو سپرد. سرتيپ عيسى خان به قدم ضراعت در طريق اطاعت يك جهت گشت و روز شنبۀ بيست و پنجم شهر صفر هنگام نماز ديگر عبد اللّه خان جمشيدى بيگلربيگى و فتح اللّه خان فيروزكوهى را برداشته به اتّفاق ايلخانى راه لشكرگاه گرفت.

و چون اين خبر به شاهزاده آوردند بفرمود تا جماعتى از بزرگان اردو و صناديد لشكر او را پذيره كردند و با مكانتى تمام درآوردند و سرتيپ عيسى خان بعد از ورود به لشكرگاه لختى در خيمۀ ايلخانى آسوده گشت و قريب به غروب شمس به اتّفاق او ادراك خدمت شاهزاده نمود و نوازش فراوان ديد و مكاتيب امير دوست محمّد خان و پسر او را كه براى ضبط هرات بدو فرستاده بود در پيشگاه آورد و ديگرباره در خيمۀ ايلخانى آمده بيارميد. و روز ديگر محمّد خان و جان محمّد خان و امان نياز تركمان و ديگر بزرگان و اشراف هرات به حضرت حسام السّلطنه آمده جبين ضراعت بر زمين نهادند و ربقۀ اطاعت افكندند.

اين هنگام شاهزاده بفرمود تا حسنعلى خان سرتيپ با 2 فوج گروس به شهر هرات در رفته در چهارسوى شهر شحنه بگمارد و دروازه ها را جداگانه قراولى چند بگذارد و چند برج را نيز با سرباز گروس بسپارد. حسنعلى خان برحسب امر با افواج خود به شهر درآمده بدانچه مأمور بود معمول داشت.

آن گاه حسام السّلطنه بفرمود كه از جماعت شهرى و مردم لشكرگاه هيچ كس را اجازت نيست كه بى خط جواز از اردو به شهر در رود يا از شهر بيرون شود. و بفرمود سام خان ايلخانى، سرتيپ عيسى خان را برداشته به ميان شهر شوند و در تسليم شهر و نظم آن بلده كار به نظام كنند. و روز بيست و هفتم صفر محمّد رضا خان سرتيپ را با فوج سرباز مأمور به ضبط ارك داشت تا به درون شدند و قلعۀ ارك را حافظ و حارث آمدند و اين خبر در اطراف مملكت هرات سمر گشت و امر عمال شاهزاده در اسفزار و غوريان و لاش و جوين و ديگر قلاع و بقاع آن مملكت تشديد يافت.

درآمدن شاهزاده حسام السّلطنه به شهر هرات

و روز سلخ صفر به حكم حسام السّلطنه، اللّه وردى خان سرهنگ براى ضبط توپخانه

ص:201

و قورخانه به ميان شهر رفت. و از پس آنكه كار شهر به نظام شد و مردم آن بلده را براى مقدم شاهزاده در شاهراه انتظار جاى داشتند، حسام السّلطنه بفرمود تا سران سپاه و سركردگان نظام و اعيان لشكرگاه ملازم ركاب شده روز جمعه غرۀ ربيع الاول 2 ساعت از آن پيش كه آفتاب طريق افول سپارد بر اسبى راهوار برنشست و افواج افشار و مراغه و فوج قزوين و خوى به نظام شدند و از پيش روى او به رده، رهسپار گشتند و 600 تن سوار از غلام پيشخدمتان و غلامان ركاب و شاهيسون و چاردولى از قفا بر صف شدند. و شاهزاده را بدين سكون و حشمت از دروازۀ قندهار به شهر درآوردند.

از آن سوى دروازه، سام خان ايلخانى و آقا خان ميرپنج و سرتيپ عيسى خان و عبد اللّه خان جمشيدى و مجيد خان داماد عيسى خان و ديگر بزرگان لشكرى و شهرى از اسب به زير آمده و پياده در ركاب او روان شدند و بدين عظمت به قلعۀ ارك درآمد و در چاربالش كامرانى بنشست و در پيشگاهش بزرگان هرات ايستاده شدند و مورد اشفاق و الطاف آمدند؛ و تمامت ايشان را از رحمت و رأفت ملك الملوك عجم و دولتخواهى و ملاطفت جناب اشرف صدراعظم اميدوار ساخت.

اين هنگام سام خان ايلخانى و حسين خان يوزباشى اجازت يافته به جامع شهر شتافتند و بعد از آنكه جماعت شهرى از نماز جمعه بپرداختند، خطيبى طليق اللسان بر فراز منبر صعود كرد و به نام نامى شاهنشاه ايران خطبه [اى] قرائت كرد و مردم هرات تهنيت گفتند و درود فرستادند و صغير و كبير را شربت جلاب دوستكانى دادند و بسيار كس را كه لايق دانستند، از قبل شاه و شاهزاده خلعت كردند و به نزديك شاهزاده مراجعت نمودند.

و چون دور و قصور ارك بيشتر عرضۀ انمحا و انهدام بود و رواقى به دست نمى شد كه شاهزاده جاى كند و بارعام دهد، روز ديگر حسام السّلطنه در ميان شهر به سرائى كه ناميده به عمارت چهارباغ است درآمد و بر كرسى امارت جاى گرفت و اهالى هرات را آگهى رفت تا به پيشگاه او درآمده جاى جاى بر صف شدند

ص:202

و او را به حكومت و امارت خويش سلام دادند. در آن انجمن خطبه به نام شهريار تاجدار تقرير گشت و قصيده [اى] كه ميرزا فتح اللّه ذوقى بسطامى به فتح هرات تخلص كرده بود انشاء رفت.

حسام السّلطنه از قبل كارداران دولت مردمان را به مقالات رأفت آميز و كلمات بهجت انگيز و نويد مرمت بقاع و تكثير عقار و ضياع شاد و شادخاطر فرمود و شناختگان بلد را به تشريف خلاع گران بها مفتخر داشت.

انفاذ داشتن حسام السّلطنه عريضه و دنانير سكو كه دار الضّرب هرات را به درگاه شاهنشاه ايران
اشاره

چون روز شنبۀ بيست و پنجم شهر صفر [1273 ه. ق/ 25 سپتامبر 1856 م] هرات گشوده شد و سرتيپ عيسى خان به لشكرگاه آمد، نخست شاهزاده حسام السّلطنه به عذر جريمتى كه در تأخير فتح هرات رفته بود مخصوص پيشگاه پادشاه عريضه نگار كرد و جناب اشرف صدراعظم را نيز به شرحى جداگانه اختصاص داد تا عريضۀ او را در محلى خاص از نظر پادشاه قهرمان بگذراند و خاطر مبارك را از آلايشى كه در تأخير فتح هرات رفته مصفا دارد و مكاتيب خويش را به صحبت حسن بيك صندوقدار خود انفاذ حضرت دار الخلافه داشت؛ و غرۀ شهر ربيع الاول كه وارد هرات شد، حكم داد تا از زر سرخ مبلغى لايق به نام شاهنشاه در دار الضّرب آن بلده كه سبيكه و سكه زدند و بفرمود تا حسين خان يوزباشى حمل آن زر كرده، رهسپار درگاه شاهنشاه شد.

و سرتيپ عيسى خان نيز بدين شرح عريضه نگار كرد كه مرا در قانون بندگى و طريق چاكرى تقصيرى نرفته، چنانكه شاهزاده محمّد يوسف را وقتى از آن حضرت آلودۀ عصيان و طغيان دانستم مأخوذ داشته، دست به گردن بستم و گسيل درگاه شاهنشاه

ص:203

داشتم، اگر روزى چند پشت به انجمن حضور كرده و پاى به دامن پيچيدم از بيم جان و خوف خويش و پيوند و گزند زن و فرزند بود. از اين پيش گفته اند كه از شاه و شير ترسيدن عيبى و عوارى نباشد. امروز كه سام خان ايلخانى به شهر درآمد و مرا از قبل كارداران سلطانى مطمئن خاطر ساخت سر بر خط بندگى نهادم و شهر را به بندگان حضرت تسليم دادم. عريضۀ خويش را با مبلغى زر كه در دار الضّرب هرات به نام شهريار نگار داشت به سردار مجيد خان داماد خويش سپرد و او را به اتّفاق حسين خان يوزباشى روانه نمود.

اما حسين بيك صندوقدار به سرعت صبا و سحاب شتاب گرفت و از هرات تا دار الخلافه را 8 روزه طىّ مسافت نمود و روز دوم ربيع الاول به بلدۀ طهران رسيد و مژدۀ ورود عيسى خان را به لشكرگاه برسانيد. كارداران دولت اگرچه اين معنى را استوار داشتند؛ اما خبر ورود لشكر را به هرات انتظار مى بردند.

روز ديگر امير حسين خان برادر سام خان ايلخانى نيز درآمد و ضبط هرات را به دست لشكر سلطانى مژدگانى آورد. پس صناديد حضرت بدان شدند كه در دوشنبۀ چهارم ربيع الاول شهريار تاجدار به فرى و ميمنت، در اريكۀ سلطنت جاى كند و اجازت فرمايد تا خاص و عام درآيند و به شكرانۀ فتح هرات سلام دهند.

چون حكيم على الاطلاق در اين جهان كه قنطرۀ آلام و دروازۀ اسقام و ديباچۀ فنا و سراچۀ زوال است چنان خواسته است كه هر بهارى ملتمس دى است و هر نهارى را شبى از پى. هيچ گنجى را بى مار و هيچ رطب را بى خار نتوان يافت. هم در اين روز لطيفۀ دودمان شرافت و خليفۀ خاندان خلافت، سلطان معين الدّين ميرزا كه وليعهد دولت و چراغ ملك و ملّت بود به تندباد اجل مختوم پژمريده گشت و طاير روحش به شاخ طوبى آشيان بست، خاطر شاهنشاه در سوگوارى شاهزاده ملول گشت؛ و جشنى كه از بهر فتح هرات در ضمير بود به تأخير رفت.

جناب اشرف صدراعظم معروض داشت كه شاهنشاه را كه شجر صد چنين ثمر

ص:204

و سپهر صد چنين اختر است روا نيست كه از اين قضا خاطر مبارك را به ملالت حوالت كند و جشن اين فتح را كه حشمت دين و دولت و شكوه ملك و ملّت است محو و منسى دارد و به خواستارى جنابش بسط اين بساط و نشر اين نشاط به پنجشنبۀ هفتم ربيع الاول استقرار يافت.

تشريف كردن ملك الملوك عجم جناب اشرف صدر اعظم را

و صبح پنجشنبه، از آن پيش كه شاهنشاه عجم بارعام دهد، حاجى على خان حاجب الدّوله به حضرت صدراعظم آمد و اين هنگام مجلس او كه مناص اهل ايران است از صناديد مملكت قاص بود، پس بايستاد و معروض داشت كه شاهنشاه ممالك ايران مى فرمايد كه:

هيچگاه صدراعظم را از رأفت و ملاطفت فراموش نفرموده ايم چنانكه به تشريف امير تومانى و نشان امير نويائى اعظم و نشان تصوير همايون و عطاى عصاى مرصّع و قلمدان مرصّع و شمشير مرصّع و بذل علاقۀ مرواريد جنابش را مخصوص داشتيم و نيز دستخط مبارك بدو فرستاديم كه در امور جزئى و كلى مملكت و رتق و فتق دولت و عزل و نصب حكام و اخراج و ادخال نوكر نظام و غيرنظام ما را وكيل بلا عزل و امين بلا فصل باشد؛ لكن، فهميده بذل معروف كرديم و دانسته او را شادخوار خواستيم چه هر گنجى را در بهاى رنجى بزرگ داديم و هر زحمتى را در ازاى زحمتى عظيم نهاديم. اكنون كه مژدۀ فتح هرات مى رسد، هم وصول اين منى را به اصابت رأى زرّين و خرد دوربين او دانسته ايم. لاجرم جامه [اى] كه از سلاطين قاجار انار اللّه براهينهم به ما رسيده است به تشريف او فرستاديم. به پشتوانى عنايت ما پشت گرم باشد.

و آن جامه [اى] بود كه در اين روزگار كاتبى خوانند، زبرپوش آن از بافته كشمير كه به رضائى معروف است و آستر پوست سمور داشت و 40 علاقه از آن آويخته بود كه هر يك با جواهر ثمين ترصيع داشت.

بالجمله صدراعظم تشريف پادشاه را پذيره كرد و تن خويش را بدان خلعت شريف بياراست و اين هنگام تقبيل سدۀ سلطنت را دستورى بود. شاهزادگان و امراى درگاه و امناى پيشگاه و دبيران و سپاهيان جاى جاى برصف شدند و گروه گروه

ص:205

رده بستند و از ميدان پيش سراى سلطنت، توپچيان 110 توپ بگشادند. چه اين عدد با نام مبارك امير المؤمنين عليه السّلام كه مفتاح مواهب و صباح غياهب و كعبۀ حاجات است برابر باشد.

آن گاه شاهنشاه عجم، صدراعظم را مخاطب داشت و به شيرين تر مقالاتى تقديم خدمات حسام السّلطنه و قوام الدّوله و سام خان ايلخانى و ديگر سران و سركردگان سپاه را شمردن گرفت و هيچ يك از آحاد لشكر را از خاطر زدوده نداشت. آن گاه فرمود اين همه از اثر تعب و سهر شهب و رزانت رأى و حصانت تدبير صدراعظم است كه لشكر از دل و جان ترك جان و سر گويد و از هيچ كراهت و زحمتى نپرهيزد. صدراعظم به شكرانه زمين ببوسيد و عرض كرد:

ما همه شيران ولى شير علم حمله مان از باد باشد دمبدم

آن گاه محمّد حسن خان زنگنه نايب ايشيك آقاسى باشى، امير حسين خان برادر سام خان ايلخانى و محمّد حسين بيگ صندوقدار حسام السّلطنه را كه حامل فتحنامه بود، حاضر پيشگاه ساخت و زمين ببوسيد و شرح ورود ايشان را به عرض رسانيد. اين وقت من بنده عريضۀ فتحنامه را مأخوذ داشته به بليغ تر بيانى به عرض رسانيدم و مورد تحسين شاهانه شدم. آن گاه خطيب انجمن حضورا خطبۀ تهنيت را قراءت كرد و ميرزا محمّد على خان شمس الشعرا قصيدۀ تحيت را معروض داشت. چون آن جشن مبارك به پاى رفت شهريار بذّال به عطاى زر و مال پرداخت.

پاشا خان پيشخدمت خاصه و امين صره [- امين الملك بعد] كه نخستين اين مژده را از چاپار اصغا نموده، به عرض رسانيد معادل 1000 تومان زر مسكوك عطا يافت، و چاپاران را نيز جداگانه به خلعت و عطيت كامروا ساخت و 3000 تومان زر خالص خاص از بهر علما و سادات و اقوام خويش بذل فرمود؛ و شاهزاده محمّد ولى ميرزا كه از نظرات كواكب استخراج اين فتح كرده بود، تشريف ملكى داد و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه [را] كه در هيچ وقت در تقديم خدمت از حضرت صدراعظم كناره نجسته بود به نشان تمثال شاهنشاه كه با الماس

ص:206

آبدار مرصّع بود مفتخر داشت؛ و ميرزا رضاى منجم باشى را كه 4 ماه قبل روز فتح هرات را معين داشته بود، معادل 200 تومان زر عطا رفت؛ و ميرزا محمّد حسين - دبير الملك كه در تحرير رسائل خراسان رنج برده بود به خلعت و نشان مرتبۀ اول سرتيپى كامياب گشت؛ و ميرزا محمّد خان دبير مهام خارجه؛ و ميرزا عباس خان منشى اول وزارت خارجه نيز خلعت يافتند. و اين بنده نگارنده نيز از تشريف شاهانه بى بهره نبود.

و چون از اين پيش شيخ عبد الحسين مجتهد طهرانى را كه به آستان بوسى روضۀ مطهرۀ ابا عبد اللّه الحسين عليه السّلام روانه بود، شاهنشاه ايران 10000 تومان زر مسكوك بداد تا در آن اراضى مقدّسه و روضات مباركه خرج كند. در اين وقت كه مژدۀ فتح هرات برسيد 10000 تومان ديگر بر مبلغ نخستين بيفزود و به نزديك شيخ عبد الحسين انفاذ داشت. و حاجى محمّد خان پيشخدمت را قنديلى از زرناب كه دو من بيش و كم به ميزان مى رفت با تاجى مرصّع به جواهر آبدار سپرد تا به آستان ملايك پاسبان امير المؤمنين على عليه السّلام حمل داده، موقوف بدارد. و او طريق اراضى مقدّسۀ نجف پيش داشت.

در دار السلام بغداد، حشمت دولت ايران را بداشتند و او را پذيره دادند. و روز ورود [به] نجف، شيخ مرتضى كه امروز قدوۀ مجتهدين شيعى مذهب است به اتّفاق تمامت علماى نجف او را استقبال كردند. و بعد از ورود به شهر و درآمدن به بقعۀ مباركه، شيخ مرتضى اشياء موقوفه را به دست خويش در جائى كه سزاوار دانست نصب داد.

بالجمله بعد از انجام آن جشن شاهانه، شاهنشاه عجم، صدراعظم را شبى در عمارت گلستان به ضيافت طلب داشت تا آن ضيافتگاه را به ورود و وفود مشحون دارد و با هركه خواهد در آن بساط شاهوار حاضر شود. پس صدراعظم با جماعتى از اعيان شاهزادگان و صناديد رجال دولت به سراى ملوكانه درآمد و آن شب در آن مضيف 10000 چراغ افروخته بود. از اين مقدار برگ و ساز اندازه ديگر اشياء را

ص:207

توان گرفت.

چون مجلس به پاى رفت و كار خورش و خوردنى پرداخته بود، جامه [اى] كه صدراعظم از آن پيش از جامه خانۀ شاهنشاه تشريف يافته بود، به خوانسالار شهريار شير خان عين الملك كه ترتيب مجلس ضيافت كرده بود تشريف كرد.

آويختن نشان تمثال امير المؤمنين عليه السلام را شاهنشاه ايران از گردن و بذل كردن دنانيرى كه از هرات به پيشكش آوردند

از آن پس كه حسين خان يوزباشى و سردار مجيد خان افغان چنانكه بدان اشارت شد با حملى از زر مسكوك كه در دار الضّرب هرات نقش يافت، از آن بلده طريق دار الخلافه گرفتند و 13 روز طىّ مسافت كرده، وارد طهران شدند. عريضۀ حسام السّلطنه و سرتيپ عيسى خان را با پيشكش ايشان در پيشگاه پادشاه عرضه دادند. و باز نمودند كه بعد از فتح هرات و درآمدن لشكر در آن بلده و استقرار در برج و باره، مردم شهر از آن هول و هرب آسوده شدند و طريق سرور و طرب گرفتند، چه لشكر نظام ايران، قانون عدل و نصفت و ديباچۀ رفق و مدارا بودند. اينك اهل هرات از آن سركشى و خويشتن دارى پشيمان اند و شيعى و سنى در گلخن و گلشن برادرانه روز گذراند.

مع القصه شهريار عادل باذل كه هنگام بذل و جود لعل گرانبها را با سنگ خارا به يك ميزان سنجد، صره سيم و زر را با حجر و مدر به يك دست خواباند، در دل نهاد كه اين زر كه از هرات حمل داده اند نيز بذل كند و اين انديشۀ مبارك را به روزى مبارك پيوند داد. همانا پادشاه فرشته فطرت كه دست قضا و قدر خميرمايۀ وجودش را به محبت

ص:208

امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه الصّلوة و السّلام سرشته و قلم قدرت محبت آن حضرت را بر پيشانى احوالش نوشته از آن روز كه يمين از شمال شناخته، جز نام على (ع) نگفته و جز به ياد على (ع) نخفته، چنانكه روز ولادت على (ع) را در ايران زمين عيدى بزرگ نهاده و از تمامت اعياد بزرگتر داشت.

همچنان در فتح هرات توسل بدان حضرت جست و بدان حضرت توكل بست. چون مژده اين فتح برسيد تمثال مبارك آن حضرت كه از ديرباز در خزانۀ ايران ضبط بود و هر روز صبح بعد از اداى نماز به صاحب آن تمثال نياز همى برد، بفرمود صورتگران چربدست بدان شباهت و شمايل صورتى رسم كردند و با جواهر ثمين مكلّل و مرصّع داشتند و لئالى منضود علاقه بستند تا آن نشان همايون را از گردن مبارك درآويزد.

صدراعظم خواستار شد كه در انجام اين امر گستردن جشنى شاهوار واجب افتاده و خويشتن ميزبان اين طوى و ميهمانى خواهم بود و مسئول او مقرون اجابت افتاد.

پس به ساعتى كه ستاره شناسان اختيار كردند در روز چهارشنبۀ بيست و هفتم ربيع الاول در سراى سلطانى مجلسى چند آراسته كرد و تمامت علماى ملت، اركان دولت و شاهزادگان والامقام و صاحبان مناصب نظام و غيرنظام را دعوت نمود و به انواع خورش و خوردنى صغير و كبير را متنعم داشت. آن گاه مردمان را به پيشگاه حضور شاهنشاه بار داد. تمامت علما و سادات در ايوان خاص سلطنت جاى گرفتند و گروه گروه مردمان در عرصه فسيح سراى سلطانى صف بستند. آن گاه صدراعظم نشان مبارك را در طبقى مرصّع نهاده خويشتن حمل داد و در فرود ايوان پادشاهى بايستاد.

در اين وقت شاهنشاه استقبال نشان مبارك را از فراز ايوان به زير آمد و به دستيارى جناب اشرف صدراعظم و شيخ رضاى امام جماعت كه در ميان علما شيخوختى به كمال داشت، آن نشان مبارك را از پيكر مبارك درآويخت و ديگرباره

ص:209

به فراز ايوان صعود كرده، بر فراز چاربالش پادشاهى برنشست. و توپچيان از بيرون سراى به شمار نام مبارك امير المؤمنين عليه السّلام 110 توپ بگشادند.

آن گاه شاهنشاه صدراعظم را مخاطب داشت و فرمود همانا چاكران ما هركس تقديم خدمتى كرد و در راه دولت زحمتى ديد، از حضرت ما مستحق خلعتى گردد و نشان تمثال خويش را بدو عطا كنيم تا از پيكر خويش به افتخار درآويزد، من كه امروز خود را از چاكران امير المؤمنين به شمار گرفته ام و سر و جان را از بهر نثار قدم او خواهم، از مولاى خود و پادشاه خود اگر مستدعى نشانى باشم بعيد نباشد و در ميان سلاطين بدين نشان مبارك افتخار خواهم جست و فرداى محشر به شفاعت صاحب اين نشان رستگار خواهم شد.

صدراعظم جبين ضراعت بر خاك نهاد و معروض داشت كه اين مردمان و چاكران ممكن است كه در تقبيل سدۀ سلطنت ريا و سمعه به كار برند، اما حمد خداى را كه شاهنشاه اسلام را هيچ گونه آلايشى از ريا و سمعه عارض نتواند بود، امروز كه اهالى ايران عقيدت و ارادت شاه را تا بدين جا دانستند، از اين پس اطاعت سلطان و طاعت يزدان را برابر نهند و از نثار جان و سر در غزا و جهاد بخل نورزند.

چون اين گفت و شنود به پاى رفت شاهنشاه كارآگاه از فراز تخت به زير آمد و نخستين علما و سادات را كه در ايوان نشيمن داشتند، پيش طلبيد و همچنان ايستاده يك يك را به دست خويش زر بداد و رخصت انصراف فرمود.

آن گاه از ايوان فرود شد و در ميان سرا بر فراز كرسى نشيمن كرد، و از صدراعظم كه طغراى نامه و بيت القصيده هنگامه بود بدايت كرد و از واپس ترين آحاد و افراد سرباز نهايت جست، با لطفى كه نسيم صبح را درشت مى شمرد و خلقى كه بوستان خلد را بازار مى شكست يك يك را پيش طلبيده به دست خويش زر بداد تا تمامت آن زر مسكوك كه از هرات حمل داده بودند پرداخته كرد.

امناى دولت و علماى ملّت تحيّت كنان و درودگويان طريق مراجعت گرفتند

ص:210

و دوام دولت چنان پادشاه را به دعاى سحرگاه از درگاه اللّه خواستار آمدند. و حاجى على خان حاجب الدّوله كه نظم اين جشن مبارك را تقديم خدمت كرد، به يك اصله چوب دست كه يك بدست از جانب فراز مرصّع بود تشريف يافت.

نظم شهر هرات به دست شاهزاده حسام السّلطنه و تخفيف منال ديوان از اهالى آن بلده
اشاره

اكنون به سخن هرات بازگرديم. بعد از فتح آن بلده، حسام السّلطنه به نظم شهر پرداخت و حسنعلى خان سرتيپ گروسى را بفرمود تا زنان بدكاره را در محضر اهالى شرع حاضر سازد، هريك به توبت و انابت گرائيد، در اقامت آن شهرش بيم وخامتى نخواهد رفت و اگر نه از آن شهر به شدّ رحال استعجال كنند و يا منتظر عقاب و نكال باشند. 8 تن از اين جماعت در خدمت علماى بلد حاضر شدند و از فاحشه تايب گشتند.

و ديگر حكم رفت تا هر مال و زر كه اشرار و دزدان در آن گيرودار به سرقت برده بودند به فحص تمام يك يك را مكشوف داشته مسترد ساختند.

و چون بلاى غلا در مدت محاصره طغيان داشت و هنوز مردم مبتلا بودند از انباشتۀ خود غلات و حبوبات به خبّازان فرستاد و سام خان ايلخانى و ميرزا كوچك كلانتر شهر را بگماشت تا نرخ خوردنيها را ارزان بستند. و چون مجراى آب را لشكريان از بيرون دروازه شكسته و بسته بودند و كار بر مردم شهر صعب مى رفت، بفرمود تا مرمت كردند و خانه ها را سيراب نمودند.

و چنان افتاد كه روز هفتم ربيع الاول مير عصمة اللّه خان پسر مير صديق خان بردرانى كه در بدو امر به لشكرگاه آمده، فرمان پذير بود از بهر حاجتى از شهر بيرون شد و هنوز هزار گام دور نيفتاده بود كه چند تن بر او تاخته و او را مقتول ساختند و جسدش را در خيابان باغ شاه بنهفتند و قاتل او شناخته نيامد.

ص:211

بالجمله شاهزاده هم در اين روز از شهر به لشكرگاه مراجعت كرد و براى خوشنودى خلق رقمى نگاشت و حمل ديوان را از تمامت اهل شهر برداشت و ميرزا كوچك كلانتر، جمعۀ هشتم ربيع الاول آن رقم را به مسجد آن بلده برد و قاضى ملا عثمان بعد از اداى صلوة جمعه خطيبى را بر منبر صعود داد تا خطبه به نام شاهنشاه عجم قراءت كرد، آن گاه رقم شاهزاده را خواندن گرفت. صغير و كبير دوام دولت شهريار تاجدار را از درگاه خداوند داعى گشتند.

بالجمله چنان آن شهر را به نظام كرد و لشكر را كشيده به كام داشت كه يك تن از قراولان در ميان شهر بعضى از نفايس اشياء مرواريد غلطان بيافت و نتوانست پوشيده داشت، آورده به خليفه محمّد و عبد اللّه بيك ياور گروسى كه شحنۀ چارسو بود سپرد تا خداوند آن را شناخته مسترد دارند؛ و هر بدعت كه در وجوه عشاران و ضرّابخانه از سوابق ايام نهاده بودند به تمييز ميرزا محمّد حسين مستوفى و ميرزا كوچك كلانتر را برگرفتند.

و مؤذنان در منارۀ مساجد وقت اداى اذان و اقامه به كلمه «اشهد انّ على ولىّ اللّه» ندا در دادند و قلعۀ ارك هرات [را] كه قرين انمحا و انهدام بود شاهزاده بفرمود تا مرمت كردند.

كشته شدن عيسى خان

و چنان افتاد كه جمعۀ ششم ربيع الثانى 2 ساعت از آن پيش كه آفتاب مغرب شود، سرتيپ عيسى خان از شهر به آهنگ لشكرگاه و تقديم خدمت شاهزاده بيرون مى شتافت، چون خواست از توپخانه عبور كند شخصى بر او درآمده با پشتوش زخمى بزد و او لختى دويده از پاى درآمد و يك دو تن از قفاى او درآمده مقتولش ساختند.

از قتل او لختى شهر به هم برآمده ناچار لشكريان، نوكر بردرانى را كه براى عرض دادن حاضر ساخته بودند مأخوذ داشتند و عبد اللّه خان بيگلربيگى را در منزل هاشم بيك فراشباشى موقوف نمودند؛ و جانى خان برادر مجيد خان را با پسر او در ميان ارك به محمّد رضا خان سرتيپ سپردند و حسنعلى خان سرتيپ برحسب امر به ميان چهارسوى شهر درآمده، بعضى مردم را كه در جوش و جنبش

ص:212

مى دانست به زحمت چوب و تازيانه ادب كرد و جسد عيسى خان را فراشباشى از خاك برگرفته هم به خاك سپرد. و از ميانه امان نياز تركمان طريق فرار گرفت و عباس خان از قفايش در تكتاز آمد. حسام السّلطنه فرمان كرد كه قاتل عيسى خان را مأخوذ دارند و او مجهول الحال بماند.

تاختن تركمانان به قصد غارت حدود خراسان و مقاتلۀ لشكريان با ايشان

در آن ايام كه لشكر ايران در كنار هرات بود، تركمانان سرخس و قرياب كه خاك و آب ايشان با شرارت و شراست عجين گشته، از طريق چاكرى بگشتند و از تركتاز با مجتازان و قتل و نهب كاروانيان و امير زوّار و زحمت تجّار دقيقه [اى] مهمل نگذاشتند. در عشر اول ربيع الاول [1273 ق/ 1856 م] محمّد شيخ تركمان با 3000 سوار سرخسى و قريابى و تجنى برنشسته عنان ريز از نشيب كاريز بگذشت؛ و بى ترس و خوف به كنار خواف آمد.

و اين هنگام از قوافل نيشابورى و مشهدى و ترشيزى و قرائى قريب 3000 تن مردم و 5000 سر شتر در خواف مجتمع بودند، از بهر آنكه با هرات كوچ دهند، ناگاه محمّد - شيخ با مردم خود بر آن جماعت بتاخت و ايشان را با اموال و اثقال مأخوذ داشت و بر زيادت مردم خواف را نيز اسير گرفت و طريق مراجعت سپرده، در 2 فرسنگى كاريز اوتراق كرد.

از اين جانب چنان مى افتد كه محمّد ابراهيم خان قاجار و حسن خان سبزوارى كه طريق مشهد مى سپردند با سوار شاهيسون به خواف عبور كرده، از آنجا به كاريز كوچ دادند و همچنان صفر على خان سرتيپ و عبد العزيز خان هزاره با 400 تن و محمّد حسين خان هزاره با 500 سوار از باخرز در رسيد و حاجى حسنعلى خان خوافى با 300 تن شمخالچى و 200 تن سوار در كاريز بديشان پيوست. و از ميان

ص:213

اين مردم بابا خان هزاره كه ساكن كاريز بود، در نهانى با تركمانان مواضعه داشت و در صورت با سپاهيان متّفق بود. مع القصه اين جمله به اتّفاق بابا خان آهنگ تركمانان كردند و محمّد شيخ كوچ داده، در ميان درختستانى كه معروف به جنگل تومان است، دررفت. و ميان سركردگان در تاختن و اوتراق ساختن اختلاف كلمه باديد شد.

حسن خان سبزوارى در حمله مسابقت جست و محمّد ابراهيم خان با او بپيوست و بابا خان هزاره از دنبال ايشان رهسپار آمد و صفر على خان و محمّد حسين خان و عبد العزيز خان با مردم خود جداگانه آهنگ جدال كردند و سواران شاهيسون اظهار جلادت نمودند؛ و تركمانان از آن سوى ميدان كارزار را به خون مردان و سنابك ستوران آهار دادند.

نخستين بابا خان و حسن خان سبزوارى و محمّد ابراهيم خان شكسته شده، طريق فرار پيش داشتند. صفر على خان سر راه بر ايشان گرفت كه لختى بپائيد تا هم آهنگ رزم دهيم و دشمن را كيفر كنيم، سخن او را وقعى ننهادند؛ و همچنان طريق گريز را سبك خيز شدند. از پس ايشان صفر على خان لختى مبارزت كرد تا جماعتى از مردم او نابود شد، وى نيز ناچار راه فرار برگرفت.

در اين وقت مير حسنعلى خان و مير محسن خان خوافى در ميان تفنگچى خواف پياده شده، به خويشتن دارى پرداختند و در زمان حسنعلى خان سبزوارى با سوار شكسته برسيد و ناپروا خويش را به ميان پيادگان بر زد تا از ميانه بدر شود. از اين آسيب نظام پيادگان گسسته شد و جماعتى به زير پاى سواران كوفته شدند و مير حسنعلى خان جماعتى از پيادگان را به كنارى آورده، از بهر خويش بنيان سنگرى كرد و تركمانان در اطراف او پره زدند و از چاشتگاه تا هنگام فروشدن آفتاب رزم دادند. 130 تن سوار تركمان مقتول گشت، و اين هنگام سرب و بارود براى پيادگان نماند، ناچار دست برهم نهادند.

مير حسنعلى خان و آن 100 تن پياده اسير تركمان گشت و در اين جنگ 20

ص:214

تن تركمان مقتول گشت و 100 تن هزاره و 500 تن خوافى اسير شد. اما دو تن مردم بابا خان هزاره را كه به اسيرى برده بودند از بهر مواضعه كه با او داشتند هم در آن روز رها كردند.

و از پس اين واقعه به ميرزا محمّد حسين عضد الملك متولّى بقعۀ مباركه رضويه عليه الصّلوة و السّلام خبر بردند كه امان سعد سردار با انبوهى از تركمانان به قصد غارت مشهد مقدس كمر استوار كرده و اينك با سواران جرّاره در مى رسد. عضد الملك به اعداد كار پرداخت و 2 عرادۀ توپ 9 پوند و يك عرادۀ صف شكن كه حاضر مشهد بود، در نهم ربيع الثانى با قورخانه بيرون فرستاد.

در اين وقت محمّد ابراهيم خان قاجار حاكم جوين با 10000 سوار از هرات برسيد تا كار دره جز را به نظم كند؛ و بعضى از مردم را كه طريق جنايت سپرده بودند مأخوذ دارد.

نخستين دفع تركمان را واجب دانست و سواران خود را برداشته با توپخانه بيرون شد و طىّ مسافت نموده، در شاديشه اوتراق كرد. تركمانان چون اين بدانستند عنان برتافته به طرف خواف و تربت شتافتند و ده، پانزده تن اسير به دست كرده مراجعت نمودند.

خلعت فرمودن و عطيت كردن شاهنشاه ايران عساكر منصوره و اهالى هرات را
اشاره

چون بعد از فتح هرات كار آن بلده به نظام شد و محسن از مجرم پديدار گشت، بر ذمّت كارداران دولت واجب آمد كه صناديد درگاه و سركردگان سپاه را كه در راه دين و دولت از صولت پلنگ و نهيب نهنگ پرهيز بجستند عنايتى رود. لاجرم به صوابديد صدراعظم شاهنشاه دريانوال، حسين خان يوزباشى و امير حسين خان برادر سام خان ايلخانى را با تضعيف مواجب و تكثير و جبّه و عطاى خلعت مأمور سفر هرات فرمود. و از بهر مأمورين و قاطنين آن مملكت بدين شرح نشان و خلعت تشريف داد:

ص:215

نخستين حسام السّلطنه را كمرى به جواهر شاداب مرصّع و دشنه [اى] با نيام زرّين مكلّل و قباى زربفت عنايت رفت و معادل 4000 تومان نقد بذل افتاد.

و ديگر ميرزا محمّد قوام الدّوله وزير خراسان تشريف يافت و سام خان ايلخانى كه ملقب به شجاع الدّوله آمد، به خلاع گرانبها متظاهر و شاد خاطر گشت.

و ديگر مهدى قلى ميرزا و ميرزا محمّد حسين عضد الملك متولّى باشى و آقا جان خان ميرپنجه و قاسم خان سرتيپ و پاشا خان سرتيپ و حسنعلى خان سرتيپ و محمّد رضا خان سرتيپ و عبد العلى خان سرتيپ توپخانه و خانبابا خان و ابو الفتح خان سرتيپ و اسكندر خان و يوسف خان سرهنگ و اللّه ويردى خان سرهنگ توپخانه و جعفر قلى بيگ سرهنگ توپخانه و عليقلى خان سرهنگ دامغانى و كريم خان سرهنگ ترشيزى و عباسقلى خان سرهنگ بزچلو و باقر آقاى خوئى و محمّد آقاى اتاماجور و فرج اللّه خان سرهنگ بكشلو و مير على خان و رحمت اللّه خان را هريك جداگانه نشان و خلعتى از حضرت شاهانه بذل افتاد و جماعتى را منصب و مواجب دو چندان گشت. 1350 قطعه نشان زر و سيم از بهر ياور و سلطان و سرباز مبذول گشت.

و همچنان سركردگان سواره مانند صفر على خان سرتيپ و پرويز خان و محمّد ابراهيم خان قاجار و محمّد صالح خان كردبچه و پاشا خان قزاق و حاجى فتحعلى خان يوزباشى و بهادر خان و محمّد رضا خان تيمورى و عطاء اللّه خان و على خان [مقدم و محمّد صادق خان ياور مقدم و احمد خان شاطرانلو و حسن خان سبزوارى و حسن خان ده ايماق و كريم آقاى قاجار و نظر خان مافى و صفر على خان جليلوند و محمّد حسين خان يوزباشى و على خان بادلو و ميرزا باقر مهندس و نصر اللّه خان و محمّد على خان جامى بدادند؛ و] محمّد قلى خان هداوند و ميرزا محمّد حسين آواره نگار، ميرزا مهدى لشكرنويس به نشانهاى گرانبها و خلاع سنگين ثمين كامروا گشتند. و حسن بيگ كه مژده فتح آورده بود منصب سرهنگى و لقب خانى [و خلعت همايون] يافت.

آن گاه از كرم پادشاه كريم بهرۀ اهالى هرات جريده شد و سرتيپ عيسى خان و عبد اللّه خان جمشيدى و فتح اللّه خان ايل بيگى فيروزكوهى و سردار احمد خان و جان محمّد خان و قاضى ابو الخير و مير عبد العظيم و قاضى محمّد على خان و قاضى عسكر و سيد يحيى بيهقى و ملا يحيى و ملا محمّد فارسى زبان و ملا محمد

ص:216

جعفر فارسى زبان و ميرزا محمّد رضاى حكيم باشى و ميرزا محمّد حسين مستوفى و ميرزا جان مستوفى و عباس خان سرتيپ حيدر قلى خان و قوللر آقاسى مراد و ملك محمّد جان فراهى و امان - نياز تركمان و سردار مهر على خان و مشهدى ابو الحسن تاجرباشى به خلاع زر تار و نشان مرصّع به جواهر آبدار و كارد و خنجر و شمشير مكلّل و مرصّع مفتخر و مباهى آمدند؛ و معادل 60000 تومان زر مسكوك به انعام مساكين و صعاليك هرات و آحاد و افراد لشكر عطيت رفت.

و چون خبر فتح هرات و عطاى پادشاه قاآن صفات در اطراف ممالك ايران پراكنده شد، مردم خراسان و فارس و كرمان و عراق و آذربايجان و دار المرز و خوزستان در هر شهر و بلدى بساط عيش و سرور بگستردند و هر شب به شمار ستارگان آسمان چراغدانها بيفروختند و آلات لهو و لعب و ادوات شادى و طرب بساختند و شاديانه را عنبر سارا و مشك مطرا بسوختند.

مع القصه حسين خان يوزباشى شاهيسون كه خود نيز در ازى تقديم خدمت منصب سرتيپى و حمايل مخصوص يافت، از خزانۀ دولت و جامه خانه پادشاه آن حمل گران را برگرفت و با جماعتى لايق از دار الخلافه بيرون شد و كوچ بر كوچ به جانب هرات رهسپار شد. و از مشهد مقدّس فرج اللّه خان سرهنگ را با فوج بكشلو و لطف اللّه خان دويرن را با جماعتى از سواران و يك عرادۀ توپ 9 پوند با خود برداشت.

و از آن سوى چون تركمانان همواره در طرق و شوارع ديدبانان دارند، از سفر حسين خان و حمل خزانه آگاه شدند و بر سر راه آمدند و نخستين از اراضى جام و محال هزاره جماعتى اسير گرفتند و بسيار مواشى از گاو و گوسفند براندند و در مأمنى پوشيده داشتند و به انتظار حسين خان به انتهاز فرصت نشستند.

مقاتلۀ حسين خان سرتيپ با تركمانان

از اين سوى حسين خان تا محال محمودآباد براند و روز هفدهم جمادى الاولى از محمودآباد به جانب تربت شيخ جام آهنگ كرد. و چون نيم فرسنگى طى مسافت نمود، چند تن سوار تركمان ديدار شد. حسين خان دانست كه ايشان قراول

ص:217

سپاه اند و خواست تا بداند عدّت و حدّت ايشان چند است، لختى بماند و رحمت اللّه خان سرهنگ فوج شقاقى و فرج اللّه خان سرهنگ فوج عجم و لطف اللّه خان سركردۀ سوار شاهيسون دويرن و محمّد على خان و نصر اللّه خان سركردۀ سوار جامى و عليقلى خان غلام پيشخدمت را گفت تا مردم خود را ساختۀ جنگ كردند.

در اين وقت تركمانان با آن قلّت عدد حمله آوردند و لشكريان بر ايشان تاخته 2 تن را دستگير نمودند، يكى عرضۀ شمشير و آن ديگر اسير شد. پس از 2 ساعت ديگر 4 بيرق تركمان آشكار گشت و مكشوف افتاد كه 800 سوار از مردم سرخس و آخال و قرياب از بهر غارت خزانه هم داستان شده اند.

حسين خان چون اين بديد بنه و آغروق را به محمودآباد واپس آورد و بگذاشت و سنگرى از پيش روى خزانه كرده، قراول بازداشت و سواره و پياده و توپخانه را برداشته از قفاى تركمانان 5 فرسنگ راه بريد و گاه و بى گاه با ايشان رزم داد و معلوم داشت كه 100 تن اسير و 60000 گوسفند و 1000 شتر و 1000 گاو و حمار از محال جام به غارت برده اند.

در اين وقت جنگ سخت شد و حرب به پاى ايستاد و از طرفين حمله ور گشتند و تركمانان را پاى ثبات بلغزيد و تمامت اسيران و اموال و مواشى را به جاى گذاشتند و طريق هزيمت برداشتند. 70 نيزه سر و 100 تن اسير از تركمانان مأخوذ گشت و 150 سر اسب از آن جماعت دستگير آمد. و از اين سوى جز يك تن سوار شاهيسون كس به معرض هلاك درنيامد. حسين خان چون اين جلادت از سركرده و سواره بديد 300 تومان زر مسكوك به سركردگان و لشكريان بذل كرد. و بعد از آن جنگ، خزانه و خلاع را حمل داده روانه هرات شد.

حسام السّلطنه چون اين بدانست استقبال خلاع پادشاهى را با تمامت قواد لشكرى و بزرگان بلد تا يك فرسنگ طى مسافت كرد و هنگام مراجعت در باغ شاه كه بيرون دروازۀ هرات است پياده شد و جشنى بزرگ بگسترد و توپهاى شادى بگشاد و خلاع پادشاهى را هركس به نام و نشان در بركرده مباهى آمد و هنگام فرو

ص:218

شدن آفتاب مراجعت به شهر و ارك نمودند.

و چون از كارداران دولت فرمان بود كه 2 فوج سرباز از جماعت فارسى زبان و يك فوج از افغانان هرات به نظام شود، حسام السّلطنه، ميرزا محمّد حسين مستوفى هرات را بفرمود تا اسامى نوكر قديم هرات را از قبايل فارسى زبان و جماعت افشار و شاملو و جامى و شاهيسون و قاينى و ديگر طوايف را جريده كند و ادوات جنگ و تفنگ ايشان را بازديد نمايد و جمله را انجمن كرده عرض دهد. پس برحسب امر، نوكر هراتى به نظام شد و تا بيست و پنجم جمادى الاخره حيدر قلى خان سرتيپ و عباس خان 800 تن فارسى زبان و 100 تن افغان را به نظام سربازان همه روزه در ارك جديد آموزگارى كردند؛ و هم بنوى از مردان تناور لشكر گرفتند. و شاهزاده بفرمود تا هركه را از پيش عطيتى و مواجبى بود مقرّر دارند و از پس آن فرمان داد كه ميرزا كوچك كلانتر، مزدور و ديوارگر به مزد گيرد و در خاكريز فصيل ارك خانه هاى فراوان بنيان كنند تا سرباز و توپچى جاى تواند كرد.

و برحسب حكم اطراف ارك تا 100 ذرع مسافت چندانكه بيوت و دكاكين بود كلانتر ابتياع نمود و براى حصانت قلعه و حريم ارك ويران ساخت و دروازه [اى] به طرف شمال گشوده، آن را باب النصره ناميد و از سربازان فوج دوم نصرت قراولان بگماشتند و به جانب مشرق نيز دروازه [اى] بازداشتند و جماعتى را حافظ و حارس كردند. و از پس آنكه افواج هراتى ادات حرب و ضرب و جامۀ نظام بگرفت، ملا اكرم مستوفى غليجائى به تحويلدارى نظام منصوب گشت و حكم رفت كه 3 ماه تا 3 ماه تسليم مواجب ايشان را واجب داند. و حاجى عطاء اللّه خان به مهماندارى فرستادگان ولات كابل و قندهار و سفيران ديگر بلاد و امصار تعيين يافت.

در اين وقت ايلچى از جانب امير والى حاكم تاش غرقان برسيد و اطاعت و انقياد والى را به دولت ايران معروض داشت. و همچنان از اهالى ميمنه و اويماقات

ص:219

پشتكوه عرايض فرمان پذيرى متوالى گشت. و حسام السّلطنه فرستادگان اتاليغ بيك والى قندهار و گنجعلى خان [را] كه در تاش غرقان حكومت داشت به عطيت و خلعت مفتخر ساخت و رخصت مراجعت داد. و مير معصوم خان ايشيك آقاسى خود را جبه [اى] كه آستر از خز ادكن داشت براى حكومت خان والى ميمنه سپرد و گسيل ميمنه داشت.

و حكم داد تا حكومت خان 2000 خروار غلّه به هرات حمل دهد، تا نرخ غلاّت ارزان شود و مردمان از قحط و غلا برهند. و نيز بفرمود تا 500 شتردار غلّه از مرو به هرات حمل دادند. و همچنان حكم داد تا سوار شاهيسون دويرون تا تربت حيدريه به سرعت طىّ مسافت كرده، از آنجا علوفه و آذوقه به هرات حمل دهند. و از بهر آنكه مردم لشكرگاه را كمتر حاجت به غلاّت و حبوبات افتد و حدود خراسان نيز از تركتاز تركمان ايمن شود، همى خواست تا بسيار كس از سپاهيان را از هرات بيرون فرستد.

لاجرم ميرزا محمّد قوام را سفر مشهد مقدس فرمود و قاسم خان سرتيپ را با فوج مخبران و افواج ثلاثۀ خراسان ملازم خدمت او داشت و قوام الدّوله از هرات بيرون شده تا تربت حيدريه براند؛ و از آنجا به مشهد مقدس آمد.

و چنان افتاد كه بيست و هفتم جمادى الاخره اين خبر پراكنده شد كه 2000 سوار تركمان از اراضى دربند گذشته به محال مشهد مقدس تاخته اند. شكر اللّه خان و ابو الفتح خان و سركرده هاى هزار جريبى و حسنعلى خان سرهنگ عجم و سركرده هاى سواره خراسانى با 2 عرادۀ توپ جنبش كرده، ايلغاركنان راه برگرفتند و 2 ساعت قبل از غروب آفتاب وارد غورغان شدند كه 5 فرسنگ تا مشهد مسافت داشت و معلوم داشتند كه تركمانان، قبيله تيمورى را به معرض غارت درآورده اند و اسير و گوسفند فراوان برده اند. و محمّد رضا خان و اللّه يار خان جمشيدى چون لشكرى لايق حاضر نبوده، با 70 سوار از دنبال ايشان تاخته اند.

بالجمله سركردگان آن شب را در غورغان اوتراق كردند تا توپخانه برسيد

ص:220

و صبحگاه با سرباز و توپ در حركت آمده تا لنگرك براندند. محمّد رضا خان و اللّه يار خان كه از پيش تاخته بودند به اتّفاق بهادر خان و فرامرز خان و محمّد خان و باقر خان در لنگرك جاى داشتند، پس هر دو لشكر با يكديگر پيوسته شدند.

در اين وقت ديدبانان محمّد رضا خان برسيد [ند] و خبر آورد [ند] كه تركمانان در كنار رودخانۀ چهارگنبد فرود شده اند و براى عبور دادن اسيران و گوسفندان به ساختن پل مشغولند و با شما 2 فرسنگ بر زيادت مسافت ندارند. چون از خبر تاعيان و هزل تاجد، جدائى بعيد است و اينك وقت اسب تاختن و سرباختن بود، ابو الفتح خان هراسناك شد و خواست تا به قهقرا قدم زند، سركردگان او را نكوهش و سرزنش كردند و به اكراه خاطر نيم فرسنگ ديگرش با خود ببردند.

اين هنگام ابو الفتح خان يك باره روى برتافت و گفت من با سخن شما نام دولت را پست نخواهم كرد اينك با من افزون از 250 تن سرباز نيست، با اين عدد قليل چرا با 2000 سوار تركمان كارزار كنم و جماعتى را عرصۀ هلاك و دمار سازم. اين بگفت و باز تاخت. حاجى شكر اللّه خان سرهنگ با سرباز عجم و هزار جريبى و سوارۀ خراسانى به جانب تركمانان به تركتاز آمد.

و چون لختى راه بپيمود ديدبانان تركمان ايشان را ديدار كردند و آن جماعت را آگهى دادند و مردم تركمانان از رسيدن لشكر بيمناك شده به هم برآمدند و با آن اسير و گوسفند كه از رود عبره كرده داشتند، راه برگرفتند و 30 تن اسير و 12000 گوسفند كه اين سوى آب بود بگذاشتند و بگذشتند. و لشكر را چون توپخانه و سربازى درخور نبود، ديگر در قفاى ايشان تاختن روا نديدند و از آنجا مراجعت كردند.

وقايع ديگر

و هم در اين سال خانسوار خان هزاره كه برحسب فرمان، حكومت مرو داشت، برادر خود را به نيابت حكومت در مرو گماشته با چند تن از بزرگان آن بلده به حضرت دار الخلافه آمد.

ص:221

و هم در اين سال جماعتى از تركمانان سرخس تاختن كرده نيم شبى بر سر قلعۀ آيده لك كه از توابع كلات است برسيدند. چند تن سرباز كه به حكم ميرزا ابراهيم خان سرتيپ حافظ قلعه بودند با جماعتى از مردم قلعه به جنگ درآمدند، 4 كس از سركردگان تركمان مقتول گشت و يك تن اسير شد، ناچار تركمانان طريق فرار گرفتند و ديگرباره اعداد كار كرده روز پنجم شهر رجب 1000 تن پياده و 150 تن سوار بر سر قلعۀ زاوه آمدند و نردبانهاى فراخ شكم با خود آوردند تا به دستيارى آن پاى بر فراز قلعه نهند.

هم در اين كرت 50 تن سرباز كه نگاهبان قلعه بودند به اتّفاق مردم قلعه رزمى صعب دادند و 300 تن از آن جماعت را مقتول و مجروح ساختند، تركمانان را ديگر قوّت درنگ نبود، مقتولين را بر نردبانها حمل داده طريق فرار سپردند و 7 تن از كشتگان را كه مجال برداشتن نيافتند، صبحگاه مردم قلعه سر از تن باز كرده به مشهد مقدس فرستادند و اين خبر باز دادند.

فرستادن ايمپراطور روس نشان و حمايل از براى وليعهد دولت و امير نظام و صدراعظم و نظام الملك و وزير دول خارجه
اشاره

ايمپراطور ممالك روسيه خواست در تشييد اتّحاد دولتين قاعدۀ تازه استوار كند، پس 2 قطعۀ نشان عقاب كه سنت آندره نام دارد مرصّع به الماس شاهوار كه در دولت روس اجلّ نشانها است و خاص خاندان سلطنت است از براى رخشان ستارۀ سپهر سلطنت و روشن چراغ دودمان خلافت وليعهد دولت ايران سلطان معين الدّين ميرزا و آن ديگر از بهر شاهزادۀ والاتبار نيروى بازوى شهريارى و گوهر

ص:222

ديهيم تاجدارى امير محمّد قاسم خان امير نظام اختيار فرمود؛ و همچنان نشان ديگر كه رسم عقاب سفيد به دو پيكر داشت و مرصّع به الماس شاهوار بود خاص از براى جناب اشرف صدراعظم انتخاب كرد؛ و ديگر نشان مرصّع به الماس و مسمى به سنت آنا از مرتبۀ اول از بهر ميرزا كاظم خان نظام الملك گزيده ساخت؛ و هم نشانى بدين نام و نشان از براى ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه تعيين داد. و ميرزا عباس خان منشى اول سفارت خارجه و ميرزا ملكم خان مترجم خاصۀ دولت را نيز نشانى مشخص كرد.

و اين جمله را بدست رسولى لايق تبليغ، گسيل مملكت ايران داشت. و فرستادۀ ايمپراطور طىّ مسافت كرده در حضرت دار الخلافه به دار سفارت روسيه درآمد و حمل خويش را برحسب حكم ايمپراطور به شارژدفر دولت روسيه كه مقيم دار الخلافه بود سپرد. و او كارداران دولت ايران را آگهى فرستاد.

و از اين سوى برحسب فرمان، محمّد على خان نايب ايشيك آقاسى باشى با 2 تن غلام ركابى و 10 تن فراش به سفارت خانۀ روسيه رفته شارژدفر را در ييلاق نياوران به كشيكخانه آورد و لختى آسايش كرده، رخصت تقبيل سدۀ سلطانى يافت و حاضر پيشگاه شاهنشاه گشت و نشانها را بر طبقى زرّين نهاده پيش داشت.

و شاهنشاه ايران يك يك را نگريسته از اظهار مهر و حفاوت ايمپراطور ممالك روسيه فراوان سخن كرد. آن گاه شارژدفر را رخصت انصراف داد و فرمان كرد كه نشانها را خويشتن به خداوندانشان تسليم دارد. پس شارژدفر به اتّفاق وزير دول خارجه و ايشيك آقاسى باشى به حضرت وليعهد دولت ايران آمد و نشان او را به دست خويش از پيكر مباركش درآويخت و حمايل آسمان گون بربست و از آنجا به درگاه شاهزاده امير نظام درآمد؛ و هم به دست خود آن نشان و حمايل را معلّق بداشت، آن گاه به خدمت صدراعظم شتافت و نشانها را در حضرت او تسليم كرد تا نشان و حمايل خود را درآويخت؛ و ديگر نشانها را به خداوندان نشان سپرد تا هريك از پيكر خويشتن

ص:223

درآويختند.

و هم در اين ميان فرمان شد كه حاجى على خان حاجب الدّوله در ارسال تشريفات سفراى دول خارجه بينا باشد و هر سفيرى كه از راه برسد تشريفات او را موافق عهدنامه برساند.

لقب امير ديوان

و هم در اين سال ميرزا زمان مستوفى ديوانخانه خواهرزادۀ جناب اشرف صدراعظم ملقّب به امير ديوان آمد و به تشريف اين منصب سرافراز شد و در سراپردۀ عدالتخانه در ييلاق شميران بزرگان را انجمن كرد و شيلان بكشيد.

لقب لسان الملك

و هم در اين سال اين بندۀ نگارنده را كه با بضاعت قليل همه روزه مورد مواهب جميل و عطيت جزيلم به لقب لسان الملك مفتخر ساخت؛ و از مصدر خلافت منشور شد كه:

چون در تنقيح محاسبات ممالك محروسه و تأليف كتاب ناسخ التواريخ تقديم خدمتى بزرگ كرد و كتاب براهين العجم را تصنيف كرد، بدانسان كه قواعد شعر را كه 600 سال زدودۀ خاطرها بود؛ و در اين مدت شعراى عجم را شعر غلط فراوان بر زبان مى رفت، به قوّت قدسيه و نيروى استقراء استخراج نمود و اين كار را بر طريق استقامت بداشت؛ و همچنان 100000 شعر كه سند پارسى زبانان است در دولت قاجار به نظم كرد و تاريخ دولت قاجار را نيز نگار داد او را ملقب به لسان الملك فرموديم و از جامه خانۀ شاهانه خلعت كرديم.

بالجمله اين بنده با اينكه يك كرور بيت نظم و نثر در اين دولت نهاده ام، شكر اين چند كلمه منشور را نتوانم گزاشت؛ زيرا كه در ميزان خاطر من بنده اين چند كلمه از آن جمله به وزن ثقيل تر باشد.

لقب امين صره

و هم در اين سال پاشا خان پيشخدمت خاصه ملقب به امين صره گشت و فرمان شد كه اجراى مواجب سپاهيان را با آگهى او تسليم دارند.

گرفتار شدن محمّد شاه خان بلوچ

در اين سال در اراضى بلوچستان محمّد شاه خان سبى به نيروى رصانت قلعۀ سب سر به طغيان برداشت و سر از خدمت برتافت. همانا آن قلعه را 26 خشت عرض ديوار بود و 32 ذرع ارتفاع داشت و از اين مقدار 20 ذرع از

ص:224

پس فصيل در خاكريز پنهان بود. و محمّد شاه خان با پسرش نادر شاه خان به چنين قلعه [اى] استظهار جسته بى فرمانى كردند.

و چون اين خبر را به غلامحسين خان سپهدار كه اين وقت حكومت مملكت كرمان داشت بردند، امامعلى خان سرتيپ فوج كرمانى را با سپاه كرمان و خلج و جماعتى ديگر از لشكر مأمور سفر بلوچستان نمود و چون راه نزديك كردند محمّد شاه خان در قلعۀ سب متحصّن گشت و لشكريان درآمده 9 شبانه روز او را حصار دادند و شب و روز بگشادن توپ و تفنگ از پاى ننشستند. روز سه شنبۀ بيست و سيم شوال لختى از ديوار قلعه را با توپ باره كوب فرود آوردند؛ و روز ديگر هنگام زوال آفتاب لشكريان دل از جان برگرفته يورش دادند و قلعه را فروگرفتند و محمّد شاه خان و نادر شاه خان را با مردمش دستگير نموده، دست به گردن بربستند و طريق مراجعت پيش داشتند. لاجرم سپهدار از جانب كارداران دولت هريك از لشكريان را نواخت و نوازشى جداگانه نمود.

وقايع ديگر

در اين سال محمّد خان پسر محمّد حسن خان سردار ايروانى بعد از وفات پدر منصب ميرپنجگى يافت و پسر ديگر او يوسف خان به درجۀ سرتيپى ارتقا نمود و به حكومت يزد سرافراز شد و تمامت اهل و عشيرت او و ديگر فرزندان او هريك از كارداران دولت به مواجبى و عطيتى خرسند شدند.

و هم در اين سال آقا محمود مجتهد بروجرد به دار الخلافه آمد و رخصت بازيافته به ديدار پادشاه شتافت. و چون شاهنشاه ايران در تكريم علماى دين جدى به سزا مى فرمايد، او را بازديد فرمود و هنگام مراجعت به بروجرد او را و عمّ او را و برادر و پسر او را به تشريف جداگانه شادكام ساخت؛ و مبلغى زر به عطا فرستاد. و همچنين به خواستارى او جماعت طلاب علوم دينيه بروجرد را هريك به عطيتى مستمر وظيفه كرد تا در تحصيل علوم و رواج دين آسوده خاطر زيستن كنند.

و هم در اين سال در اراضى سه ده [- سده] كه از محال اصفهان است صاعقه [اى] از آسمان

ص:225

فرود شد و چون قريب به ارض آمد 3 بخش شد و به زمين در رفت، جماعتى كه از دور نگران بودند پيش شده به فحص اجرام آن برآمدند و زمين را كاويدن گرفتند از دو پارۀ آن نشانى نيافتند و يك پارۀ آن را چون 2 ذرع كاوش كردند دستگير كرده برآوردند و بسنجيدند چهار من به وزن تبريز به ميزان برآمد و انفاذ دار الخلافه نمودند.

مراجعت وزير مختار فرانسه به پاريس

و هم در اين سال موسيو موره وزير مختار و ايلچى مخصوص دولت فرانسه روز هفتم صفر به حضرت شاهنشاه ايران حاضر شده مراجعت به دار الملك پاريس را اجازت يافت و از آنجا به خدمت جناب اشرف صدراعظم شتافت، و همچنان نظام الملك و وزير دول خارجه را ديدار كرده وداع گفت و طريق آذربايجان داشت و روز پانزدهم صفر وارد تبريز گشت.

شاهزاده نصرة الدّوله كه حكومت آذربايجان داشت، بفرمود تا سرتيپان و سرهنگان و صاحبان مناصب نظام او را استقبال كردند. ميرزا صادق قايم مقام اسبى با زين زرّين و لجام زر و شمشيرى كه به ذهب خالص زينت كرده بودند با بعضى از اشياء نفيسه به نزديك او هديه فرستاد؛ و مقرّر بود كه بعد از مراجعت مسيو موره نايب اول سفارت مسيو قونپو شارژدفر در دار الخلافه اقامت كند.

و اين هنگام از بهر گسيل داشتن اهل و عيال خود به جانب فرانسه قبل از مسيو موره سفر آذربايجان كرده بود و در آن اراضى دخترش مريض افتاد، دست نيافت كه قبل از حركت مسيو موره حاضر دار الخلافه شود، لاجرم بعد از سفر او روز هفدهم ربيع الاول وارد دار الخلافه شد و برحسب فرمان محمّد قلى خان يوزباشى و 30 تن غلام ركابى و ميرزا عبد الوهاب نايب دوم وزارت خارجه و ميرزا عباس خان منشى اول وزارت و چند تن ديگر از شناختگان دار سفارت با 2 رأس اسب جنيبت خاصه او را پذيره شدند و به مكانتى لايق درآوردند.

و روز پنجشنبۀ بيست و يكم ربيع الاول محمّد حسن خان نايب ايشيك آقاسى

ص:226

باشى با 10 تن يساول و 10 تن فراش و 5 تن شاطر مأمور شد و اسبى از باره بند پادشاه با زين و لگام زر از بهر سوارى او ببرد و او را برداشته به كشيكخانه آورد و جماعتى از بزرگان سفارتخانه او را دريافتند. آن گاه محمّد ناصر خان ايشيك آقاسى باشى از بهر او رخصت بار بگرفت تا به تقبيل سدۀ سلطنت شتافت و مورد نواخت و نوازش شاهنشاه گشت؛ و از آنجا طريق خدمت صدراعظم گرفت، آن گاه نظام الملك و وزير دول خارجه را نيز ديدار كرد.

ذكر مراجعت شارژدفر دولت انگليس از دار الخلافۀ طهران به لندن

از اين پيش به شرح رفت كه وزير مختار انگليس به تخيّلات نفسانى و تحريك شياطين انس كردارى نابهنجار پيش داشت تا در پايان كار علم دولت انگليس را فرو آورد و از مملكت ايران بيرون شد، لكن مستر استيونس قونسول دولت انگليس به جاى او در دار الخلافه اقامت داشت و كارداران دولت ايران از مكانت او هرگز نمى كاستند.

در اين وقت كه اولياى دولت انگليس از مملكت ايران ابواب مراودت و مودّت را مسدود همى خواستند مستر استيونس از بازرگان ايران مبلغى به وام بر ذمّت داشت و خواست دين خويش را گذاشته كوچ دهد؛ و هم با بزرگان دولت انگليس را القا كند كه اگر من پوشيده از ايران سفر نمى كردم مرا زحمت مى كردند و اگر نه مأخوذ مى داشتند.

لاجرم حيلتى انديشيد و نخستين از كارداران دولت خواستار شد كه به مملكت فارس رقمى كنند تا باليوز انگليس را كه در بوشهر اقامت دارد كس او را تعرضى نرساند تا بى آسيب راه انگليس پيش دارد؛ و اين رقم بستد.

آن گاه جماعتى از مردم ايران را كه در ظلّ حمايت دولت انگليس مى دانست

ص:227

نام و نشان ايشان را جريده كرد و به موسيو قونپو شارژدفر دولت فرانسه فرستاد و اعلام داد كه اين مردم در حمايت دولت انگليس اند و بعد از سفر كردن من رعايت ايشان بر ذمّت دولت فرانسه است و در آن جريده نام شاهزاده فرهاد ميرزا نيز رقم بود.

شاهزاده چون اصغاى اين سخن كرد روز هفتم ربيع الثانى كلمه [اى] چند نگار كرده، خاتم برزد و به شارژدفر فرستاد كه من پناهندۀ هيچ دولتى نيستم؛ بلكه يك تن از چاكران درگاه شاهنشاه ايرانم و اگر مرا حكم به گردن زدن رسد گردن نهاده ام و چاره نمى جويم و روى با دولت بيگانه نمى كنم. لاجرم شارژدفر نام او را از ميان آن اسامى محو كرد و از اين قصه وزير مختار انگليس را آگهى فرستاد. و همچنان ميرزا هاشم خان كه شرح حالش از اين پيش رقم شد شارژدفر دولت فرانسه را پيام داد كه مرا حاجت به حمايت دولت انگليس نيست و خود به حضرت جناب اشرف صدراعظم آمده از كردار خويش توبت و انابت جست و عصيان او معفو گشت.

بالجمله مستر استيونس در سلخ شهر صفر جامۀ خويش را ديگرگون ساخت و به صورت چاپاران برآمده با چند تن مردم خود با اسب چاپار طريق فرار برگرفت و چاپارخانه ها اسبهاى خود را بدل گرفته به شهر گيلان دررفت و خواست تا از آنجا كشتى در آب رانده طريق مقصد سپارد، از قضا كشتى بخار حاضر نبود و روزگارى در رشت رحل اقامت انداخت و همه كس او را بشناخت و زحمتى نفرمود؛ بلكه كردار زشت او را هيچ ملامت و شناعت نكردند تأثير خديعت او به سنگ آمد.

مع القصه كردار ناصواب فرستادگان انگليس در دولتهاى فرنگستان مكشوف و معروف افتاد و دانايان هر دولت بر ايشان خرده گرفتند و خطاى ايشان را در نامه ها نگار دادند، چنانكه در دولت بلجيق [- بلژيك] شطرى از كسر عهد دولت

ص:228

انگليس و حسم رشتۀ مواثيق آن دولت را در روزنامۀ خود رقم كرده در اطراف جهان پراكندند بدين شرح كه مرقوم مى شود.

شرح روزنامه دولت بلجيق و سبب رنجش مردم ايران از سفراى انگليس كه در ماه اكتبر در سنۀ 1856 عيسوى مطابق دوم صفر سنۀ 1273 هجرى طبع كرده اند

متاركۀ پولتيك ميان سفارت انگليس و دولت ايران همهمۀ بزرگ در ايران انداخته و مردم ايران به طبع هنگامه طلب باشند و روزگارى دراز است كه از مصالح ناگوار دولت انگليس خجل و شرمگين اند و اينك چنان اند كه از خواب بيدار خواهند شد.

اگرچه قطع اين مراودت را با انگليس از موسيو موره دانسته اند؛ لكن بى آنكه حفظ حشمت خويش كنند، طريق مصالحت و مسالمت نخواهند سپرد. خاصه اهل ملت ايران كه مجتهدين ايشان مداخلت سفراى دول خارجه را در امور مسلمانان حرام و نكوهيده دانند و اگر كارداران انگليس در عقيدت خويش استوار شوند ناچار طريق كارزار خواهند گرفت، و اين جنگ براى انگليس مورث بدبختى و زيان كارى است؛ زيرا كه نصرت انگليس در اين جنگ از شكستن زيان كارتر است، از بهر آنكه ايرانيان هر روز فرصت كنند كيفر اين شكست را به فتح هندوستان جبر خواهند كرد.

و ما چنان دانسته ايم كه چون لشكر انگليس به بندر بوشهر نزديك شود، علم روس در استرآباد افراشته خواهد بود و پيش از آنكه انگليس آهنگ شيراز كند حدود هند به تركتاز خواهد رفت.

كارداران انگليس چنان ندانند كه چون لشكرى به جانب ايران كوچ دهند، ايرانيان در بيم خواهند شد و هر كار صعب كه ايشان

ص:229

طلب كنند گردن خواهند گذاشت؛ زيرا كه كارداران ايران پشت و روى اين كار را ديده اند و به مجالس بزرگ شورى غث و ثمين آن را سنجيده اند و مدت 6 سال زحمت تهديد سفراى انگليس را بر خود حمل كرده اند و كين مردم انگليس در دل ايرانيان بزرگ شده است و شاهنشاه ايران شرمگين و خشمگين آمده است، چنانكه چنين سلطنت را از حكومت ديهى فروتر شمارد و غيرت او حلم او را چندان سبك ساخته كه تاج سلطنت را جز از بهر كين جستن نمى جويد و اگر واجب افتد يك نيمۀ مملكت خود را بى مضايقت به دول خارجه تفويض مى كند و استمداد فرموده، شر انگليس را از خود مى گرداند. و هركه اين پادشاه را يك باره ديده باشد مى داند كه جوانى است غيور و فخردوست با رائى مستبد و عزمى مستولى، هزار بار زحمت ميدان را از راحت ايوان بهتر مى جويد، چنانكه بيرون شدن سفير انگليس را از دار الخلافه عيدى بزرگ شمرده و مردم ايران اقتفا به پادشاه كرده، هر روز غيرت و حميت خود را افزوده مى دارند.

اگرچه صدراعظم ايران هواخواه انگليس بود؛ لكن از سوء سلوك سفراء انگليس چنان شد كه اگر ديگر حمل زحمت ايشان مى كرد، در وزارت او خللى بزرگ باديد مى گشت، اگرچه بدان سر است كه كار به مصالحت و مسالمت كند؛ اما تكاليف صعبۀ انگليس را گردن نخواهد گذاشت؛ زيرا كه در خاطر او جنگ از صلح ستوده تر است، از بهر آنكه در اغتشاش پولتيكيه استيلاى خود را در مملكت استوارتر داند. و اينك رتق و فتق تمامت امور را با بينشى تمام به دست كرده و بر جزئى و كلى به ديدۀ بصيرت نگريسته. مردى است بزرگ و عظيم خليق و با اين همه چون تصميم عزم دهد، سدهاى سديدش عاجز عزيمت نشود و چون كارهاى سخت و صعب پيش آيد، هنر او در امضاى امور نيكتر پديد شود؛ و با آن همه رنج و تعب كه لازم اين منصب است هميشه نيكوخوى و گشاده روى است. همانا در مشرق زمين او را بدلى نتوان جست. چه اين گونه هنر از حد بشر آن سوى تر

ص:230

است. لاشك، مهيب تر و دليرتر از خلق ايران او است. اگر پيوند و خويشاوندش هر روز حصار نمى دادند و گرفتار عقايد خويش به شخصه نمى بود، آگهى او از كار فرنگستان افزون مى گشت و عادت تمامت اهل آسيا را ديگرگون مى ساخت.

بالجمله اين گونه عيوب كه بر شمار شد كار او را نيكتر استوار كرد و در ممالك ايران استقلال يافت. مذكور شد كه پسرهاى امير دوست محمّد - خان با 5000 مرد لشكرى بيرون تاخته اند و حدود سيستان را عرضۀ نهب و غارت ساخته اند، حاكم قاين و پسرهاى حاكم كرمان به دفع افغانان بيرون شده اند و هنوز خبر مقاتلت ايشان به ما نرسيده و همچنان مذكور مى شود كه لشكر ايران شهر هرات را حصار داده اند و بعضى گويند هرات مطيع فرمان شده است و معلوم مى شود كه اگر سپاه ايران جنبش نمى كرد، دوست محمّد خان هرات را مسخر مى داشت و ديگر اراضى خراسان را مداخلت مى انداخت.

ذكر پناه آوردن و ملتجى شدن امام مسقط به دولت ايران

از اين پيش هزيمت لشكر عرب در بندرعباس و فرار صيد ثوينى از سپاه ايران به شرح رفت. از پس آن مبارزت و مناجزت، صيد سعيد خان امام مسقط دانست كه برتافتن از دولت ايران به ترك جان شتافتن است. لاجرم در خاطر نهاد كه عقيدت خويش را در طريق خدمت شاهنشاه استوار كند و در ميان دول خارجه بدين استظهار، بلند نام شود.

پس نخست عريضه [اى] از در ضراعت نگار داده با يك رشتۀ مرواريد منضود و اسبهاى تازى و تفنگ زرنشان به صحبت حاجى عبد اللّه معتمد خود روانۀ درگاه شاهنشاه داشت و از بهر جناب اشرف صدراعظم نيز جداگانه پيشكشى ساز داده، بعد از ورود حاجى عبد اللّه به دار الخلافه و تقبيل سدۀ سلطنت و ادراك حضرت صدارت،

ص:231

به الطاف پادشاهى مفتخر و مباهى آمد.

از آن طرف حاجى محمّد على وزير خود را كه در نزد او به صداقت لهجه ممتحن بود روانۀ بوشهر داشت و مكنون ضمير را با حاجى عبد المحمّد ملك التّجار دولت ايران برنگاشت و خواستار شد كه كارداران دولت، حكومت بندر بوشهر را بدو تفويض دارند و او را مكانت حكام و عمال خويش گذارند و بر ذمّت نهاد كه در ازاى اين موهبت، منال ديوان بندرعباس را دو چندان و سه چندان تسليم كند و بر زيادت از اين، پيشكشى شايان درگاه به حضرت دار الخلافه فرستد.

حاجى عبد المحمّد صورت حال را نگار كرده روانۀ دربار شهريار داشت. جناب اشرف صدراعظم كه به حكم تدبير اين تعبيه ساخته بود و مقاتلت با لشكر انگليس نيز از پيش مى نمود، پذيرفتن مسئول امام مسقط را به صلاح و صواب دانست و اجابت آن را از ملك الملوك عجم اجازت گرفت؛ لكن امضاى اين امر را به اجراى 17 شرط معلّق داشت.

بعد از آگهى حاجى عبد المحمّد از مكنون ضمير اولياى دولت، از آنجا كه شرايط 17 گانه در ميانه ثقلى انداخت، انجام اين امر به دراز كشيد و رسل و رسايل بسيار متردد گشت. در پايان كار، چون صيد سعيد خان در حمل شرايط تجشّمى داشت، نخستين در تقديم سفر بندرعباس تأخيرى افكند و فرزند و برادرزادگان خود صيد ثوينى و پسرش صيد سالم و صيد محمّد و صيد حمد بن السالم را با 2 مركب بحرى از مسقط بيرون فرستاد و ايشان روز هشتم شهر رجب در برابر بندرعباس لنگر در آب افكند و يك ماه و 7 روز از براى انجام امر و طىّ سخن اقامت جستند.

حاجى عبد المحمّد شرايط 17 گانه را كه كارداران دولت پروانه كرده بودند بديشان فرستاد و صيد ثوينى در پذيرفتن 16 شرط هيچ اكراه خاطر نفرمود؛ اما در پذيرفتن شرط هفدهم كه پايندانى و ضمانت كارداران فرانسه در امر امام مسقط بود تقاعد ورزيد و از اين روى امضاى اين امر به تعويق رفت و كار نابسامان كرده، صيد ثوينى به جزيرۀ قشم كوچ داد و چون در شريعت مودّت بازديد ايشان

ص:232

واجب بود، حاجى عبد المحمّد به جزيرۀ قشم سفر كرد.

و هم در آنجا از انجام اين امر سخن رفت. صيد ثوينى گفت در پذيرفتن شرط هفدهم دولت ايران رازيانى باشد و نيز ما را نقصانى بود.

اما زيان دولت ايران آن است كه هميشه مسقط و بندرعباس و ديگر اراضى سواحل بحر مقهور اين دولت بود و از ممالك ايران به شمار آمده و امروز منت خداى را كه دولت ايران را قوّتى به كمال است چندانكه به ممالك بيگانه دست توانند يافت، چه واجب است كه از دولت بيگانه ضامن طلب كنند و برهانى بر ضعف خويش اقامت فرمايند.

اما نقصان ما آن است كه پذيرفتارى شرايط 16 گانه و حمل حكومت بندرعباس با ثقل اين شرايط از بهر آن است كه كارداران دولت خارجه ما را از اعمال دولت ايران شمار كنند و ما به پشتوانى دولت ايران مكانتى بدست كنيم، اگر دولت بيگانه ضمانت ما كند، ما را آن مكانت نماند.

چون سخن او با صدق و صواب قربتى داشت حاجى عبد المحمّد اجابت را به قدم قبول تلقى نمود و ديگرباره صيد ثوينى سفر بندرعباس كرد و شرايط 16 گانه را رقم زد و به اتّفاق صيد محمّد بن السالم خاتم برنهاد و صورت آن شرايط بدين شرح بود:

ذكر تفويض حكومت بندرعباس به صيد سعيد خان امام مسقط و قرارنامۀ او در امر حكومت

چون برحسب امر و اجازت اولياى دولت قاهرۀ باهره خلّد اللّه تعالى دوام شوكته و امره، حكومت بندرعباس و جزيرۀ قشم و هرمز و ايسين و تازيان و شميل و ميناب و بيابان و بندر خمير را كه همگى ملك مختص دولت ايران است از قرار

ص:233

شرط و قيود شانزده گانه مقرّرۀ مفصله به كارگزاران جناب جلالت و نبالت پناه مجدت و نجدت و شوكت انتباه شهامت و ايالت و بسالت همراه صيد سعيد خان امام مسقط و عمان واگذار و مفوّض كرديم كه از قرار همين شروط و قيود مقرّره رفتار نموده و هيچ شرطى از شروط را مهمل و متروك نگذارد.

اولا: آنكه حاكم بندرعباس بايد تابع اين دولت باشد و مثل ساير حكام فارس در اطاعت فرمانفرماى فارس باشد و نوشته [اى] خدمت اولياى دولت بسپارد كه من بعد از تبعۀ دولت علّيّه ايرانم.

ثانيا: همه ساله مبلغ 16000 تومان از بابت ماليات و پيشكش و تعارف از او به دار الخلافۀ طهران يا دار العلم شيراز از قرار تفصيل در 4 قسط كارسازى نموده از كارگزاران ديوان اعلى سند خرج بگيرد و از اين مبلغ 12000 تومان ماليات ديوان عالى خواهد بود و معادل 2000 تومان پيشكش جناب اشرف صدراعظم خواهد كرد و 1000 تومان فرمانفرماى فارس را به رسم پيشكش انفاذ خواهد داشت و 1000 تومان هديۀ مهر على خان شجاع الملك خواهد كرد.

ثالثا: خندقى كه بنا گذارده در دور قلعۀ بندرعباس حفره مى نمودند پر نمايند و بعد از اين هم ابدا خندق را حفر نكنند.

رابعا: مدت 20 سال حكومت آنجا با جناب امام مسقط و اولاد امجاد او باشد، بعد از انقضاء مدت 20 سال آنجا را معمور و آباد به دولت واگذار نمايد و اگر در ثانى باز اولياى دولت خواستند، حكومت آنجا را با امام مسقط و اولاد او واگذار نمايند به اقتضاى رأفت، فرمان و دستور العمل خواهند داد و الا اختيار خواهند داشت كه خود تصرف كرده، حاكم ديگر بگمارند.

خامسا: بيرق دولتى با چند نفر مستحفظ بيرق و يك نفر تذكره چى هميشه در آنجا بوده، رعايت شرايط احترام بيرق دولت را منظور دارند كه در هر ماه چاپار دولت به جهت آوردن روزنامه و سركشى بيرق دولت و عملۀ بيرق به آنجا بيايد و در ايام اعياد و روز مولد مسعود بندگان اقدس شهريارى روحنا فداه توپ شادى و

ص:234

مباركباد بلند آوا سازند و همچنين هر شب و صبح شليك توپ وارد نمايند.

سادسا: حكام بندرعباس و رعايا و قاطبۀ ساكنين آنجا كه در دست حاكم بندرعباس خواهند بود؛ و در اين چند سال خدمت به دولت كرده اند، به هيچ وجه در مقام ايذا و اذيت و بهانه جوئى به آنها برنيابند و كمال رعايت و سرپرستى از آنها به عمل بياورند.

سابعا: حاكم بندرعباس، سواى بندرعباس و جاهائى كه در عهد خاقان خلدآشيان فتحعلى شاه مبرور در دست داشته و حال نيز مرقوم است، زياده از آن به جاى ديگر دخل و تصرف نكنند.

ثامنا: هر وقت فرمانفرماى فارس يا حكمران لارستان بر سبيل شكار و تفرج خواسته باشند به آنجا بروند، حاكم بندرعباس مثل ساير حكام شرايط خدمتگزارى و استقبال و لوازم احترام به عمل آورد.

تاسعا: اگر براى حكام فارس و كرمان به جهت مهمى لازم شود كه قشون به صفحات گيچ و مكران و بلوچستان بفرستند، مثل ساير حكام ولايات در لوازم خدمت و رسانيدن سيورسات و بلد و بدرقه و اين طور چيزها اهمال نكرده و خوددارى ننمايند.

عاشرا: اگر فرمانفرماى فارس قصورى در خدمتگزارى حاكم بندرعباس مشاهده نمايد، به محض اخبار به جناب امام مسقط بدون عذر و اهمال فورا او را عزل كرده، حاكم ديگر كه امام مسقط مصلحت بداند و در اطاعت حاكم فارس باشد به جاى او بگمارد.

حادى عشر: هرگاه از رعاياى لارستان و سبعه و ساير مملكت فارس يا از رعاياى مملكت كرمان به آنجا بيايند و به آن حدود فرار كنند، به محض اظهار و اعلام، ضابط آن محل ايشان را به موطن اصلى خود معاودت دهد.

ثانى عشر: اين شروط و قرارداد با جناب امام مسقط صيد سعيد خان حىّ و حاضر و اولادى و امجاد او است، اگر متقلّبى مالك عمان و مسقط شود، دولت ابد مدت را

ص:235

با او شروطى و قرارى نيست.

ثالث عشر: مادام كه بندرعباس و جزيره تين مرقومتين و شميل و ميناب و ساير متعلّقات آنها در دست كسان جناب امام مسقط است احدى از مأمورين دول خارجه را در آنجا راه ندهند و متعهد شوند حفظ و حراست آنجاها را كه در دست او است بحرا و برا به انضمام هر مكان و محلى كه استعداد توقف جهاز و بغله و كشتى جنگى داشته باشد و لنگرگاه بر آن صادق آيد كه از خاك اولياى دولت مفوّض به او است صراحة متعهد بشود كه جميع حدود و سنور امكنه مزبوره را از مداخلۀ دستبرد غربا و اجنبى اعم از راه دوستى و دشمنى باشد محفوظ بدارد، وقتا من الاوقات به هيچ وجه نگذارد يك كشتى و بغله و جهاز يك نفر محارب و دشمن با اسلحه يا بى اسلحه خواه عجم يا عرب يا از دول خارجه از حدود امكنۀ مذكوره به خيال عداوت يا دشمنى يا بهانۀ ديگر پا به خاك اين دولت و به جاهائى كه در دست بندرعباسى است بگذارد.

رابع عشر: امام مسقط حق ندارد كه بندرعباس و ولايات مزبوره را اگرچه با شرايط مذكوره هم باشد به ديگرى اعم از دول خارجه و غيره واگذار نمايد؛ مگر بايد به موجب قرارداد به دست خود آن باشد و يك نفر از كسان و منسوبان او در بندرعباس و آن ولايت از جانب او دخل و تصرف كند لا غير و به شرايط مرقومه بايد عمل نمايد.

خامس عشر: از قرارى كه تجّار و تبعۀ دولت عليه ايران به عرض رسانيدند سابقا شخص هندوئى مستأجر گمركخانۀ مسقط عاملى از جانب خود مقيم عباسى نموده است و تنخواه مال التجارۀ تبعۀ دولت عليه ايران را كه از بندرعباسى حمل هندوستان و جاى ديگر مى شد، عشور مسقط را در عباسى دريافت مى كرد و حال اينكه در هيچ دولت و ولايتى چنين رسمى نيست كه تنخواهى كه دارد ولايتى نشود، مع ذلك عشور آن ولايت را از آن تنخواه اخذ و دريافت نمايند، چون اين فقره بدعت و خلاف قاعده است؛ لهذا بايد امام مسقط اين فقره

ص:236

را موقوف دارد تا رفع اين بدعت بعد اليوم بالمره شده باشد و اجناس مال التجاره كه از طرف بر و بحر وارد عباسى شود آن هم به نحوى كه شيخ سيف در حال حيات خود عشور مى گرفته بگيرند و زياده از سابق مطالبه عشور ننمايند.

سادس عشر: تنخواه تجّار محجره(1) در جزيرۀ قشم بايد به بندرعباس آورده به توسط عاليجاه خير الحاج حاجى عبد المحمّد ملك التجّار بندر بوشهر به وكلاى تجّار كه ساكن عباسى هستند تحويل داده قبض الواصل دريافت و ارسال دار الخلافه الباهره نمايد.

حرّره فى العشرين من شهر شعبان المعظم سال 1272 هجرى مطابق سنه لوى ئيل. [/ 1856 م]

حاكم بندرعباس نيز بدين گونه شرحى نگاشت:

ذكر شرحى كه حاكم بندرعباس در تبعيت و چاكرى خويش به دولت ايران سجل نموده

بندۀ درگاه آسمان جاه سلطانى سعيد بن احمد خود را از تبعه و چاكران و بستگان دولت ايران صأنها اللّه تعالى عن الحدثان مى دانم. حكومت عباسى و جزيرتين قشم و هرمز و شميل و ميناب و بيابان و ايسين و تازيان كه واگذار به اين بندۀ درگاه آسمان جاه سلطانى شده است، متعهد است كه تنخواه قسط ديوانى بندرعباس و ساير را موافق تشخيص و رقم مرحمت شيم قسط به قسط بدون تعطيل كارسازى نمايم و اسناد خرج به جهت خود صادر كنم؛ و در سرپرستى رعايا و آبادانى آنجا كمال اهتمام را به عمل آورم و امرى كه منافى رأى اولياى دولت قاهره باشد بر آن اقدام نورزم.

ص:237


1- (1) . محجره: يعنى توقيف شده.

و اگر خداى نخواسته سهوا ترك اولى و خلاف حكمى از بندۀ درگاه صادر شود، حكمش با اولياى دولت است، به آنچه بفرمايند مختارند.

حرّره فى بيستم شهر شعبان المعظم سال 1272 هجرى مطابق لوى ئيل خيريت تحويل. [/ 1856 م.]

مع القصه چون صيد ثوينى و صيد محمّد اين وثيقه را خاتم برزدند و روزى چند بگذشت، جمعۀ يازدهم شهر رمضان قلعۀ بندرعباس را تسليم عمال امام مسقط دادند و صيد ثوينى در زمان مسرعى سبك سير گسيل مسقط داشت و صيد سعيد خان امام مسقط برنشسته بيست و پنجم شهر رمضان وارد بندرعباس شد و سجل شرايط 16 گانه را خاتم برنهاد و نگاشتۀ حاكم بندرعباس را به خط قبول رقم زد و اموال تجّار را كه در جزيرۀ قشم محجر بود به بندرعباس حمل داده، تسليم حاجى عبد المحمّد نمود تا به خداوندان مال مسترد داشت و در قبول تمامت آن شرايط شاد خاطر بود، جز اينكه بر زبان داشت كه آقا محمّد شاه آن هنگام كه حكومت بندرعباس را با پدرم صيد سلطان تفويض داشت اين 2 جزيره را خويشتن به دست كرد و عرب بنى معين را از اين اراضى دفع داد. اگر اين 2 جزيره را به نام در وثيقه مسطور نساختيد و جزاير بحريه رقم كرديد نيكوتر بود.

حاجى عبد المحمّد گفت جزيرۀ قشم 24 فرسنگ طول اراضى دارد و 360 قريه و قصبه در اين اراضى آبادان است و 15 هزار خانوار رعيّت به كار است. اين كى تواند بود كه كارداران ايران چشم از آن بپوشند و نديده انگارند؟

بالجمله امام مسقط تمامت آن شرايط را بر ذمّت نهاد و عريضه [اى] از در اطاعت و ضراعت نگار داده با 12000 تومان زر مسكوك از بهر پيشكش بر زيادت اشياء ديگر به صحبت صيد على كه از خويشاوندان او است و احمد شاه و حاجى عبد اللّه روانۀ دربار شهريار ايران نمود و خود روز پنجم شوال طريق مسقط گرفت و روز ورود مسقط را از بهر خود حشمت عيدى نهاد و اهالى عمان را از الطاف و اشفاق

ص:238

شاهنشاه ايران ابلاغ داد و هركه از بازرگانان و مضاربه كاران [را] كه اقامت بندرعباس داشتند؛ و اين هنگام به توقف مسقط موقوف داشته بود به جانب بندرعباس كوچ داد تا خانه هاى خود را عمارت كنند و مشغول تجارت باشند.

و از آن سوى فرستادگان او به اتّفاق حاجى محمّد على، دهم شوال از طريق بوشهر راه شيراز پيش داشتند، بالجمله بعد از توقف بوشهر و طىّ مسافت، ششم ربيع الاول وارد شيراز شدند و در خانه مهر على خان شجاع الملك فرود آمدند و شجاع الملك رسم ضيافت و مهمان نوازى به پاى برد و همچنان شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله ايشان را حاضر ساخته نواخت و نوازش فرمود و هريك را جداگانه خلعت كرد، و نيز ايشان از قبل امام مسقط در خدمت مؤيد الدّوله بعضى از اشياء نفيسه پيش داشتند و عبد الباقى ميرزا و ابو القاسم ميرزا و شجاع الملك را جداگانه ارمغانى بدادند و از آنجا راه دار الخلافه برگرفتند.

بعد از رسيدن به طهران و تقبيل سدۀ سلطنت عريضه و پيشكش امام مسقط را با 12000 تومان زر مسكوك از پيشگاه شاهنشاه بگذرانيدند و عقيدت او را در اطاعت و چاكرى باز نمودند و تقديم خدمت جناب اشرف صدراعظم را نيز بر ذمّت نهادند.

شاهنشاه ايران به صلاح و صوابديد صدراعظم منشور حكومت و خلعت عطوفت و نشان مرصّع به جواهر و مصوّر به تمثال شاهنشاه، او را تشريف كرد و حاجى عبد اللّه فرستادۀ امام مسقط حمل منشور و خلعت كرد و راه مسقط برگرفت.

اما از آن سوى در شهر جمادى الاخره صيد سعيد خان رخت به جهان ديگر برد و صيد ثوينى بعد از پدر مجلس سوگوارى بگسترد و حاكم بندرعباس و والى ميناب كه در بندرعباس اقامت داشت نيز در مسجد قلعۀ ولنديز سوگ او بداشتند و امام مسقط را فرزندان بود و ضياع و عقار و خزانۀ او نيمى در مسقط و نيمى در زنگبار بود و اندوختۀ مسقط را صيد ثوينى كه فرزند ارشد و ركن اشد بود به تحت تصرف مى داشت و اندوختۀ زنگبار را برادر كهترش صيد ماجد حراست مى كرد، و ميان برادران صفا و صفوتى لايق نبود.

از اين روى صيد محمّد خان برادرزاده امام

ص:239

مسقط سفر زنگبار كرد تا ميان ايشان را از آلايش كدورت صافى دارد، و امام مسقط را پسرى ديگر تركى نام هست كه او نيز جلادتى به سزا دارد.

بالجمله چون به عرض كارداران دولت رسيد كه صيد سعيد خان امام مسقط به درود جهان كرد و صيد ثوينى به جاى او حكومت مسقط يافت، فرمان رفت تا آن نشان و خلعت بدو برند و در ماتم پدر تعزيت و تسليت گفتند و نظم بندرعباس و ديگر اراضى را كه به حكومت امام مسقط مقرّر بود با صيد ثوينى مفوض داشتند و امر حكومت او را محكم و مبرم نمودند.

اما روزى چند برنيامد كه برادر كهترش تركى آهنگ مخالف بنواخت و اراضى شناس را كه در تحت فرمان عمال صيد ثوينى بود مسخر ساخت و قصد تسخير محال لوا نمود.

چون اين خبر به صيد ثوينى بردند لشكرى بياراست تا دفع برادر كند و تركى نيز اعداد كار كرد. چون هر دو لشكر بيرون شدند مردم ثوينى با او گفتند اگر راستى خواهى از مبارزت ما سودى به دست نخواهى كرد؛ زيرا كه ما تيغ بر تركى نخواهيم كشيد چه او فرزند امام مسقط است و در شريعت ما نبرد با فرزندان امام مسقط حرام باشد، لاجرم از پاى بنشست و شناس به دست تركى بماند.

ذكر مقاتلۀ جعفر قلى خان ايلخانى با تركمانان آخال

از اين پيش شرح حكومت جعفر قلى خان ايلخانى در استرآباد و بزنجرد و نظم آن اراضى به دست او مرقوم افتاد. از پس آنكه بسيار كس از اسيران ايران را رها ساخت و بيشتر از قبايل تركمانان را اسير فرمان داشت، از قبايل تكه جماعتى كه ساكن قزل رباط و آخال بودند، خاصه آنان كه به تحت حكومت آقا محمّد سردار مى زيستند او را وقعى نگذاشتند و اسير و غنيمتى كه سال سابق از سملقان برده بودند مسترد نساختند.

ص:240

ايلخانى دفع ايشان را بر ذمّت نهاد و از استرآباد و كوكلان و يموت لشكرى به ساز كرد و سوارۀ بسطام و فوج فندرسك را نيز تجهيز داد. آن گاه به اتّفاق شاهزاده جهانسوز - ميرزا سرتيپ فوج عرب و عجم از استرآباد خيمه بيرون زد و تا ارض گلى داغ عنان نكشيد و لشكر شادلو نيز برسيد. از آنجا يك روز بعد از عيد نوروز آهنگ راه كرد و پيادگان را با احمال و اثقال به جاى گذاشت و از ابطال رجال 3000 كس سوار گزيده ساخت و ايلغاركنان در يك شبانه روز 35 فرسنگ مسافت را درهم نوشته چاشتگاهى در مرابع قبيلۀ آق محمّد سردار و قبايلى كه در جوار او بودند درآمد. و ناگاه تيغ در آن جماعت نهاده از خون مردان جنگ زمين را لعل رنگ ساخت. آن گاه زنان و كودكان و اموال و اثقال ايشان را به نهب و غارت برگرفته ساز مراجعت كرد.

و چون هنگام بازگشت لشكر از زحمت ايلغار كوفته بودند و حمل غنايم و راندن گاو و گوسفند نيز صعب مى نمود و اسيران كه همه زنان و طفلان و پيادگان بودند با سرعت طىّ مسافت نمى توانستند لشكريان نيز از بطىء سير ناگزير بودند از اين روى از بهر تركمانان كه در اراضى اتك خانه و نشيمن داشتند مجالى به دست شد و 3000 مرد نبرد آزموده بر اسبهاى تيزتك برنشسته تاختن كردند و ناگاه از پيش روى ايلخانى رزم درانداختند.

ايلخانى حكم داد تا لشكر همه رده راست كرد و از چارسوى اسيران و غنايم پره بزد و رزم كنان قطع طريق نموده تا به دامن جبلى رسيد و سيقناقى گرفت. آن گاه لشكر را هم گروه كرده و از فراز كوه مانند سيل بنيان كن سراشيب شد و در حملۀ نخستين تركمانان را هزيمت داد و 2 فرسنگ از دنبال ايشان بتاخت و بسيار كس را به خاك انداخت. پس باز شد و آن شب را در همان سيقناق اوتراق كرد تا لشكر لختى بياسودند و صبحگاه راه برداشته تا چندر براندند و بابنه و آغروق خويش پيوسته شدند و از آنجا به بزنجرد كوچ داد و روزى

ص:241

چند ببود.

ديگرباره مكشوف افتاد كه جماعت تكه آخال از عشق آباد و قزل رباط 10000 كس انجمن شده در چمن قرق لشكرگاه كرده اند تا به كيفر اين زيان به قريۀ راز كه در سرحد مملكت است تركتاز برند. ايلخانى از پى چاره ديدبانى چند در طرق و شوارع بگماشت تا نظاره باشند و از حركت و سكون دشمن خبر باز دهند و خود روزى چند در ارض مانه بماند و از آنجا به راز آمده برج و بارۀ قلعۀ راز را به ساز كرد.

تركمانان چون اين بدانستند از آهنگ خويش باز نشستند، اما ايلخانى چون از اين كار خاطر آسوده كرد، تصميم عزم داد كه مردم نخور را كه در 2 فرسنگى اتك نشيمن دارند تنبيهى فرمايد، چه ايشان در ميان دو كوه سكون گرفته اند كه جز از طريق شمال راه عبور بر ايشان بسته است و 1000 سوار نامدار با جماعتى از پيادگان جنگى در آنجا خانه كرده اند و همواره تركمانان تكه را در غارات حدود ايران راهنما و ديدبانند.

اين وقت چنان افتاد كه ميان اهل نخور اختلاف كلمه باديد شد، بعضى از اتّفاق مردم اتك سر برتافتند و ايلخانى را به تصرف نخور دعوت كردند، جماعتى چون اين بدانستند تركمانان را براى دفع ايلخانى طلب نمودند. چون راه با اتك نزديك بود نخست 200 تن تفنگچى تركمانان به نخور آمده، در قلعه جاى كرد و چند تن از داعيان ايلخانى را مأخوذ داشت.

و از اين سوى ايلخانى بى خبر از تركمانان با عددى قليل بر سر نخور آمد و از رسيدن تركمانان آگهى يافت. اگرچه حساب رزم ايشان را نگرفته بود، هم عار داشت كه مراجعت نمايد. پس با همان گروه اندك اعداد كار كرد و سنگرى سخت بپرداخت و راه آمد و شدن از قلعگيان مسدود داشت و يك شبانه روز بگشادن تفنگ كار جنگ كرد.

ص:242

مردم نخور، چون خويش را محصور ديدند كس به اتك فرستاده استمداد كردند و زمانى دراز برنيامد كه گروهى سواره و پياده از اتك برسيد و بى توانى پيادگان به قلعه دررفتند و سواران بر فراز قلل و جبل صعود دادند و ايلخانى را با گروه او در ميان آن 2 كوه به حصار گرفتند، از فراز كوه چون باران بهار گلوله بباريدند و از ميان قلعه پيادگان هم دست شده، بيرون تاختند و حمله درانداختند. لشكريان از چنين گيرودار بيم ناكرده چون شيران جنگى به مبارزت درآمدند و با تيغ و تفنگ و نيزه رزم دادند و مرد و مركب به خاك و خون سرشتند، يك شبانه روز ديگر كار به مقاتلت رفت، روز سيم لشكرى انبوه از تكه برسيد و راه آب بر لشكر ايلخانى ببست و نيران حرب را افروخته كرد.

با اين همه ايلخانى دل ديگرگون نساخت و مردم خود را دو بهره كرد، نيمى را ملازم خدمت جهانسوز ميرزا نمود و محمّد خان چنگى و مرتضى قلى خان سرهنگ و محمّد رحيم خان و محمّد قلى خان و شير محمّد خان را حكم داد تا هريك در سنگرى جاى كردند و خود نيم ديگر را با سبحانقلى خان برداشته راه بر سواران بگرفت و جنگ بپيوست و چندان طريق مصابرت سپرد كه تركمانان هزيمت شدند و از دنبال ايشان 4 فرسنگ برفت و بسيار كس بكشت.

و از آن سوى جهانسوز ميرزا بازار محاربت را با قلعگيان گرم داشت و لشكر پيادۀ ايشان را شكسته از سنگرها به ميان قلعه فرار داد و سواران را هزيمت كرد و مسافتى بعيد از قفاى ايشان درنوشت و 500 سر اسب و اسير بگرفت. در اين وقت چون سرب و بارود سپاهيان اندك شد و فتح قلعه بى توپ باره كوب صعب مى نمود، جعفر قلى خان ايلخانى سودى در اقامت ندانست و طريق مراجعت گرفته تا استرآباد كوچ بر كوچ طىّ مسافت كرد و صورت حال را معروض درگاه شاهنشاه داشت و شمشيرى كه قبضۀ آن با الماس مرصّع بود تشريف يافت. و از پس آن در اراضى تركمانان بلند آوازه گشت، چنانكه 10000 خانوار

ص:243

كوكلان در خيوق نشيمن داشتند با 1000 خانوار اسير قزلباش احمال و اثقال خويش را حمل داده با زن و بچه طىّ طريق نموده در قارى قلعه ساكن شدند و پناه از دولت ايران جستند.

ايلخانى چون اين بدانست محمّد رحيم خان و يوزباشى قلى خان را به نزديك ايشان فرستاد كه آن جماعت را كوچ داده به كالپوش آورد و نشيمن فرمايد تا مبادا از دشمنان زيانى ببينند. ايشان گفتند ما به اقبال ملك الملوك عجم و به پشتوانى دولت ايران حراست خويش را توانيم كرد و 500 تن اسيران ايران را آزاد كرده تسليم محمّد رحيم خان دادند و 140 تن از بزرگان ايشان به نزديك ايلخانى آمده اظهار اطاعت و انقياد نمودند.

آن هنگام كه ميان دولت ايران و انگليس كار به مقاتلت رفت، چنانكه مرقوم مى افتد، 6000 تن سوار تركمان و يموت نزد ايلخانى آمده و خواستار شدند كه از كارداران دولت اجازت يافته به مبارزت لشكر انگليس طريق بندر بوشهر سپرند. و ايلخانى صورت حال را عريضه كرده به حضرت دار الخلافه فرستاد.

شاهنشاه تاجدار فرمود كه ما را در مبارزت با انگليس لشكر دولتى كافى تواند بود، واجب نباشد كه مردم تركمان يا كماة ممالك ايران را كه در جريدۀ لشكر به شمار نشده طلب كنيم و به تعب افكنيم نيكو آن است كه تركمانان در مرابع خويش به آسايش و آرامش روز برند تا اگر حاجت افتد ايشان را حاضر كنيم.

جناب اشرف صدراعظم معروض داشت كه هيچ يك از سلاطين ايران را اين تركمانان فرمان پذير نبوده اند چندانكه نادر پادشاه افشار آن دست نيافت كه بر گروهى از اين جماعت غلبه كند و محمّد حسن شاه قاجار را مأخوذ دارد. و امروز به نيروى بخت و فضل خداوند، تركمان دشت و تركمانان حدود ايران تقديم ضراعت كنند و طريق اطاعت سپرند. اگر امروز پادشاه يك باره ايشان را از تقبيل حضرت دفع دهد موجب اندوه و ضجرت آيد. بهتر آن است كه شناختگان ايشان را رخصت قربت درگاه رود تا به الطاف شاهانه شادمانه باشند.

ص:244

پس به صوابديد صدراعظم فرمان رفت تا ايلخانى 2000 تن از تركمانان را گزيده ساخته با بزرگان استرآباد راه دار الخلافه پيش داشت و روز يازدهم شهر رجب كه به شهر طهران درمى آمد برحسب فرمان محسن ميرزاى اميرآخور و جهانسوز ميرزا و زين العابدين ملك الكتاب با جماعتى از غلامان ركابى او را پذيره شدند و بعد از ورود از خدمت جناب اشرف صدراعظم و تقبيل آستان ملك الملوك عجم برخوردار شدند.

و چون ميان دولت ايران و انگليس خاتمت امر به مسالمت افتاد، چنانكه مذكور مى شود، كارداران دولت، تركمانان را به خلاع گرانبها و كرايم بذل و عطا نواخت و نوازش فرموده، رخصت مراجعت دادند. و پس از ايامى چند ايلخانى نيز اجازت يافته در عشر آخر ذيحجه طريق استرآباد برگرفت تا آن مملكت را به نظام كند و منال ديوانى را ارتقاع دهد.

صورت دستخط شهريار به جناب اشرف صدراعظم

چون بهانه جوئى و درشت خوئى سفراى انگليس كار بدانجا برد كه مابين دولتين را بينونتى انداخت و اعداد مخاصمت و مقاتلت قريب افتاد، جناب اشرف صدراعظم اگرچه در حل و عقد امور و بسط و قبض مداخل مملكتى قوّتى به كمال داشت؛ لكن چون كارها بزرگ شد و عوارض عظيم شد و وقت آمد كه از بذل 10 كرور تومان زر مسكوك پرهيز نبايد كرد و به رزمگاه تاختن 100000 سواره و پياده نبايد انديشيد و به يك مسامحت و مماطلت سردارهاى بزرگ را بايد از پاى درانداخت و به يك نيكو خدمتى سرباز را سردار ساخت، بالجمله عريضه [اى] به حضرت شهريار تاجدار انفاذ داشت و همانا كنايتى از مكنون خاطر برنگاشت. لاجرم ملك الملوك عجم در پاسخ صدراعظم با كلك و بنان خويش

ص:245

صفحه [اى] را نگار داد و بدو فرستاد بدين شرح كه مسطور مى شود.

جناب اشرف صدراعظم، عريضۀ شما ملحوظ افتاد، هزار آفرين بر شما و بزرگى شما، از امشب كه شب شنبۀ دوم ربيع الاول است شما را كه صدراعظم من هستيد وكيل مطلق بلاعزل نمودم كه در مملكت ايران هرچه بخواهيد بگوئيد و بكنيد تا آنجا كه اگر پسر من مخل امر سلطنت باشد سياست بشود و آن كس كه تقديم خدمت كند، مورد التفات گردد. و در هرحال قبول و اختيار با شما است چرا كه شما را خيرخواه و غيرت كش دين و دولت دانسته ايم و ما نيز حاضريم و تا همه جا ايستاده ايم و از غيرت خود دست باز نمى داريم.

كنون كار پيش آمدت سخت باش بهر كار پيرامن بخت باش

همانا اين دستخط از روى گزافه نيست، شما مختار كل مى باشيد و اين دستخط را براى همه قرائت كنيد تا همه كس باخبر باشد.

ذكر آغاز مقاتله و مجادله لشكر انگليس در بندر بوشهر با سپاه ايران
اشاره

روز يازدهم ربيع الاول، جونس صاحب كه از قبل كارداران دولت انگليس به شرط باليوزى در بندر بوشهر اقامت داشت خطى به ميرزا حسنعلى خان دريابيگى فرستاد كه مرا از اين ملك بيرون شدن فرموده اند، اگر اجازت فرمائى بعضى از آلات و اثاث البيت كه حمل و نقل آن صعب است نزديك شما به وديعت خواهم گذاشت. دريابيگى مسئول او را پذيرفتار گشت و مقرّر داشت كه اموال او را در جريده رقم كنند و خط و خاتم برنهند و به يكديگر بسپارند.

و از جانب ديگر به مشايخ خليج فارس [را] آگهى فرستاد كه جنرال فارستراب كر كه صاحب نشان آذرباث مى باشد، مكنون خاطر فرمانفرماى هندوستان را مكشوف مى دارد كه برحسب حكم ملكۀ معظمۀ دولت انگليس كورنر جنرال در مشورت خانۀ امارت هندوستان حكم فرمود كه با دولت ايران رايات گيرودار افراخته

ص:246

شود؛ و روز هيجدهم ربيع الاول جونس صاحب از بهر وداع به سراى ميرزا حسنعلى خان آمده او را و مهدى خان سرهنگ و ميرزا رضا و ميرزا محمود خان را وداع گفت و اموال خود را در رواقى نهاده خاتم برزد و علم دولت انگليس را فرود آورده از بوشهر بيرون شد.

روز پنجشنبۀ بيست و يكم ربيع الاول جماعت انگليس 3 فروند كشتى به كنار بندرعباس رانده و از آنجا به جانب جزيرۀ قشم و بوشهر راه برگرفتند و سلخ ربيع الاول 7 فروند كشتى انگليس در كنار بوشهر پديدار شد و تا چهارم ربيع الثانى 30 فروند كشتى در كنار ابوشهر حاضر گشت. و نيز اهالى انگليس درآوردن كشتى و اعداد كار مشغول بودند و فرستادگان ايشان در بصره و بغداد به ابتياع گاو و گوسفند و شتر و غلات روز مى گذاشتند چنانكه از بهر جنگ ساخته شدند. و ايشان را در زورقها، 2270 تن توپچى و سرباز لندن و 3400 تن سرباز هندى و 3750 تن چريك بود و 8 فروند كشتى دولتى و 37 فروند كشتى بادى و دودى به كرى داشتند و 1150 سر اسب و 450 سر گاو با ايشان بود.

و در اين وقت چنانكه مذكور شد كارداران ايران هرگز در خاطر نداشتند كه با انگليس نبرد آزمايند و از اين روى لشكرى نامبردار به حراست بوشهر نگماشتند. و از قضا محمّد على خان سرتيپ فوج قراجه داغى پسر فضلعلى خان امير تومان كه با قليل سربازى در بوشهر بود مريض شده، پنجم ربيع الثانى از سراى فانى به جهان جاودانى شتافت و او را در بيرون بندر بوشهر باستيانى با 4 عراده توپ بود. و بعد از فوت او سرباز او بى فرمانگزار بماندند. ميرزا حسنعلى خان دريابيگى حكم داد تا توپ و سرباز او را به شهر درآوردند و جسد او را در مسجد بوشهر به خاك سپردند و چون لشكر دشمن در برابر بود مجلس سوگوارى از بهر

ص:247

او روا ندانستند و رستم خان برادرش را به ميان آوردند و مهدى خان سرهنگ فوج نهاوندى كه او را نيز فوجى ناتمام بود در شهر جاى داشت و 6 سرباز او در قراولخانه هاى شهر و برخى در برج و بارۀ قلعۀ سكون داشتند.

مع القصه دريابيگى و مهدى خان سرهنگ چون از جماعت انگليس استشمام رايحۀ جنگ كردند صورت حال را نگار داده، نزد شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤيد الدّوله فرستادند كه اينك لشكر انگليس ساختۀ جنگ است و ما را نه از كارداران دولت رخصت مبارزت رفته و نه لشكرى درخور اين جنگ حاضر شده.

مؤيد الدّوله را از نقض عهد دولت انگليس شگفت آمد و ناچار به اعداد كار پرداخت.

محمّد قلى خان ايلخانى قشقائى را با لطفعلى خان سرتيپ و چند عرادۀ توپ مأمور سفر دشتى فرمود تا وقت حاجت از بهر بوشهر پشتوانى باشد؛ و روز هشتم ربيع الثانى مهر على خان شجاع الملك از شيراز خيمه بيرون زد و آهنگ بوشهر را تصميم عزم داد.

چه اين وقت مكنون خاطر كارپردازان انگليس در حسم طريق مراودت و تشييد مبانى معاندت مكشوف افتاد و فوج خاصه و فوج چهارم و يك نيمۀ فوج شيرازى و 100 تن غلام ركابى و 4 عرادۀ توپ و يك عرادۀ خمپاره ملازم خدمت شجاع الملك بود و در خاطر داشت كه حسين خان و ديگر خوانين دشتى را كه از طريق خدمت برگشته اند و در تسليم منال ديوانى تقاعدى مى ورزند كيفرى به سزا كند و همچنان اگر كارداران انگليس را كار مجادلت به جد است دفع دهد.

و نيز مؤيد الدّوله روز يازدهم ربيع الثانى خطى به دريابيگى فرستاد كه با سران لشكر انگليس ابلاغ كن كه دولتهاى بزرگ را هرگز بر قانون نبود كه بى موجبى نقض عهد كنند از شرايط چندين عهدنامه چشم بپوشند و بعد از نقض عهد معافضة آهنگ جنگ كند، اين روش تركمانان است كه ناگاه بستيزند و بى آنكه خبر كنند با دوست و دشمن درآويزند.

اگر همچنان اين پند سودمند نيفتد اينك شجاع الملك در مى رسد و از قفاى او لشكرهاى ايران روز تا روز بدان سوى كوچ خواهند داد.

ص:248

رسيدن مكتوب سرداران انگليس به ميرزا حسنعلى خان دريابيگى

اما از آن سوى مردم انگليس فرصت از دست نگذاشتند و استاكر صاحب و ديگر ادميرال سرهنرى كه سردار سپاه برى و بحرى انگليس بودند خطى به دريابيگى فرستادند كه خلاصۀ آن بدين شرح است:

همانا كشتيهاى جنگى و توپهاى دولت انگريز در كنار ابوشهر حاضر است و در قوّت بازوى ما است كه اين شهر را چون خاكستر به باد دهيم و امروز تا فردا به گاه مهلت نهاديم از بهر زنان و اطفال و آنان كه حمل سلاح جنگ نخواهند كرد، تا خود را به يك سوى كشند و به سلامت باشند و اگر مردم اين شهر و دريابيگى از در ضراعت بيرون شوند و ما را اطاعت كنند، نيز به سلامت باشند و نشان اطاعت ايشان آن است كه چون ما آهنگ قلعه كنيم، علم ايران را كه در برابر چهار برج نصب كرده اند فرود آورند و چون منقاد شوند كردار ما با ايشان بدين گونه خواهد بود.

نخست: آنكه ما را با اموال هيچ كس كارى نيست؛ لكن توپخانه و قورخانه و آلات حربيه و خزاين هرچه خاصۀ دولت ايران است دريابيگى جريده كند و با ما بسپارد تا مأخوذ داريم.

دوم: آنكه لشكرى كه به فرمان كارداران ايران در اين بلده اقامت دارند با بنه و آغروق و طبل و شيپور به اجازت ما از شهر بيرون خواهند شد و آلات حربيه را در بيرون شهر با ما خواهند سپرد و سركردگان نيز شمشير خود را به نشان انقياد به نزديك ما خواهند گذاشت، آن گاه رخصت يافته به راه خويش خواهند رفت و بايد دانست كه ما را با دولت ايران طريق معاندت و مبارزات است و با ديگر مردم خصومتى نيست و هركه در تحت حكومت انگليس است از جان و مال ايمنى دارد.

دريابيگى را كه نه رخصت جنگ بود نه لشكر جنگى، تدبير خويش را ياوه كرد و روز نهم ربيع الثانى مهدى خان سرهنگ را روانۀ قلعۀ بهمنى داشت و باقر خان تنگستانى را كه از دالكى براى حفظ حدود به بهمنى تاخته بود، پيام كرد كه چون در بوشهر لشكرى در خور جنگ حاضر نيست صواب آن است كه با توپ و تفنگ خويش به جانب ما كوچ دهى؛ و اول شب دهم ربيع الثانى باقر خان به اتّفاق مهدى خان با 2 توپ و 400 تن

ص:249

تفنگچى كه ملازم خدمت داشت روانۀ بوشهر شد و در كنار آن بلده بر سر چاه آب فرود شد و مهدى خان به شهر بوشهر در رفت و پس از ساعتى كس به باقر خان فرستاد كه ديگرباره بايد به طرف بهمنى تاختن كنى و قلعۀ بهمنى را حافظ باشى و توپهاى باقر خان را گرفته در فراز برج خلعت پوشان جاى داد.

باقر خان برادرزادۀ خود را به نزديك دريابيگى فرستاد كه چون ما را به بوشهر راه نمى گذاشتى از چه طلب كردى و از كار بازداشتى چه امشب من توانستم در برابر دشمن 10 سنگر پرداخته كنم. دريابيگى گفت صلاح وقت چنين افتاد، هم اكنون بى توانى مراجعت بايد كرد. باقر خان ناچار راه بهمنى پيش داشت و هنگام سپيده دم وارد بهمنى شد.

مقابلۀ باقر خان تنگستانى با سپاه انگليس

اما از آن سوى لشكر انگليس روز دوشنبۀ نهم ربيع الثانى در حليله 2 فرسخى بندر بوشهر از مراكب بحريه پياده شدند و 30 عرادۀ توپ 4 پوند و 5 پوند و 6 پوند و 9 پوند به كنار آوردند و 8 فوج سرباز هندى و سندى و بلوچ و عرب و انگريز از بحر بيرون شد و در اول حمله 100 تن تفنگچى كه در حليله بودند بشكستند و به باران گلولۀ توپ ايشان را هزيمت كردند و روز سه شنبه را نيز در آنجا اوتراق نموده، روز چهارشنبه با 6 فوج سرباز و 1000 سوار و 30 عرادۀ توپ به جانب قلعۀ بهمنى كه يك فرسنگى بوشهر است رهسپار شدند و وقت سر بر زدن آفتاب به كنار قلعه آمدند.

و اين همان روز بود كه هنگام سپيده دم باقر خان از بوشهر برسيد و هنوز از رنج راه نياسوده بود كه جنگ پيوسته گشت و باقر خان و احمد خان پسرش و شيخ حسين چاه - كوتاهى با 400 تفنگچى به قلّت عدد و كثرت عدد نگران نشدند و چون شيران جنگى آهنگ رزم كردند. از دو رويه گلولۀ توپ و تفنگ باريدن گرفت و كشتيهاى بزرگ انگليس نيز از دريا عبور كرده، در برابر قلعۀ بهمنى ايستاده شد و توپهاى 66 پوند به سوى قلعه گشاده گشت.

بالجمله از بحر و بر جنگ درانداختند. باقر خان و مردم او استوار بايستادند

ص:250

و از هنگام سر برزدن آفتاب تا نيمۀ روز نيران حرب مشتعل بود و زمين جنگ چنان تنگ افتاد كه ايرانيان با شمشير به روى انگريزان درآمدند و جمعى را با تيغ بگذرانيدند. سواران انگليس از چارسوى ايشان درآمدند و قاروره هاى آتشين به ميان لشكر همى پراكندند تا ايشان را از كار جنگ بدان مشغول كنند. با اين همه فتورى در ثبات ايشان راه نكرد و 740 تن از لشكر انگليس را به خاك درافكندند و 5 عرادۀ توپ مأخوذ داشتند و بر زيادت از اين 50 تن از مردم مهندس و حكيم و سردار تباه شد و مردم جراحت يافته نيز بسيار داشتند.

مردم انگليس در اين وقت از دريا دهان توپها را گشاده داشتند و از اين قليل مردم جماعتى را به خاك افكندند. 72 تن از خويشاوندان باقر خان و 60 كس از سپاه او مقتول گشت، احمد خان پسرش نيز جان بر سر اين كار كرد و ديگر مردم هزيمت شدند و طريق تنگستان پيش داشتند. باقر خان با ايشان بشتافت و شيخ حسين به بوشهر آمد و لشكر انگريز قلعۀ بهمنى را فروگرفت و روز چهارشنبه و شب پنجشنبه را در بهمنى اقامت جستند.

و سردار لشكر [انگليس]، دريابيگى را پيام كرد كه طريق انقياد سپار يا ساختۀ جنگ باش. دريابيگى اعلام داد كه مرا از كارداران دولت ايران اجازت جنگ نيست، ما را مهلت بگذاريد تا شجاع الملك برسد و تقديم جنگ كند و اگر نه صلح او تواند كرد. سردار انگليس اين سخنان را وقعى نگذاشت و صبحگاه طريق بوشهر برداشت.

از آن طرف حسن خان برازجانى و محمّد خان با جمعى از مردم خود نيم فرسنگ از اين سوى شهر در برج خلعت پوشان جاى داشتند و چند تن توپچى نيز در فراز برج به حراست بود، ناگاه سرداران انگليس با 6 فوج سرباز و 1000 سوار و 30 عرادۀ توپ برسيدند و از گرد راه به برج خلعت پوشان حمله افكندند و از جانب بحر 2 تن

ص:251

توپچى را كه در فراز برج بود با گلولۀ توپ پست كردند.

پاسبانان برج دانستند كه با ايشان رزم نتوانند داد، توپها را از برج به زير آورده به جانب شهر بوشهر فرار كردند و لشكر انگليس از دنبال ايشان تاختن نمودند و از باغ شكرى راه بر آن جماعت بستند و از دريا نيز گلولۀ توپ بباريدند. بعضى از مردم برازجان خود را به دريا افكنده و جماعتى با حسن خان و محمّد خان و محمّد رضا بيگ زيارتى به دروازۀ بوشهر رسيدند. سرباز قراجه داغى بى سرتيپ و سرهنگ بودند چون جماعت هزيمتيان را نگريستند از سنگر خويش در ميان دروازه شهر انبوه شدند و فوج نهاوندى و تويسركانى كه در برج و بارۀ قلعه بودند هزيمت شدند. و نيز لشكر انگليس راه نزديك كرده، على بيگ بهارلو سلطان توپخانه چون باران بهار گلولۀ توپ به كشتيهاى ايشان گشاد داد و چند كشتى را ثلمه و رخنه انداخت و يك تن صاحب منصب را نابود ساخت.

در اين وقت دريابيگى نيك نظر كرد و از قلّت لشكر خويش و كثرت جنود دشمن بيمناك شد، پس فرمان داد تا علم ايران را به علامت اطاعت و انقياد به زير آوردند. مردم شهر چون علم را نگون سار ديدند و هزيمت سرباز جديد نهاوندى كه مردمى جبان و جنگ نديده بودند نگريستند هركس به بيغوله [اى] درگريخت تا او را ندانند. و جماعت توپچى و سرباز گروهى خود را به آب دريا درانداخته و جماعتى به خانۀ شيخ محمّد حسن مجتهد و سيد محمّد طاهر مجتهد اردبيلى پناهنده گشتند و گروهى در زوايا پنهان شدند.

در اين وقت شورشى بزرگ در ميان صغار و كبار افتاد و هركس در انديشۀ نجات و رهائى خويش از آن داهيۀ عظيم بود و چون مدت 5 ساعت اين قليل مردم با چنين لشكرى بزرگ رزم همى دادند، جراحت يافتگان فراوان بودند كه پاى فرار نداشتند.

مع القصه بعد از فرود شدن علم و رسيدن مردم انگليس، محمّد رضا بيگ و

ص:252

محمّد خان و حسن خان برازجانى آشفته خاطر شدند و محمّد رضا بيگ با 5 سوار از دروازۀ شهر بيرون شد تا به طرفى گريزد. حيدربيگ غلام دريابيگى برادر زن شيخ عبد الرسول نيز با او بود، چون از دروازه بيرون تاختند جماعتى از سواران انگليس از قفاى ايشان شتاب گرفتند و حيدربيگ را شمشيرى بر سر زده از پاى درآوردند. محمّد رضا بيگ روى برتافت و 2 تن از سواران انگليس را با تيغ بگذرانيد. جماعت سواران به يك بار دهان تفنگها را به سوى او بگشادند، چنانكه 35 زخم گلوله برداشت و جان بداد. اما محمّد خان را مردم دشتى به دستيارى كشتى از ميانه بدر بردند و حسن خان برازجانى 2 روز در زاويه [اى] بزيست، آن گاه جامۀ خود را ديگرگون كرده به جانب برازجان گريخت.

در ذكر مسخر داشتن سپاه انگليس قلعۀ بوشهر را و محبوس داشتن دريابيگى و چند تن ديگر را
اشاره

چون لشكر انگليس اطراف قلعۀ بوشهر را فروگرفت و شهر تسليم شد، سرداران ايشان از بيرون شهر كس به طلب دريابيگى و مهدى خان سرهنگ و ميرزا رضاى منشى فرستاده ايشان را حاضر كردند و هر 3 تن را شمشير حمايل بود و مهدى خان بر زيادت نشان خويش را آويخته داشت.

نخستين با دريابيگى گفتند با اينكه لشكرى لايق درخور اين جنگ حاضر نداشتى چرا كارداران دولت را از ورود ما آگهى ندادى كه براى حفظ بوشهر لشكرى بگمارند و چرا تاكنون زياده از 2 فوج سرباز ناتمام و 150 تن توپچى رنجور در اين شهر اقامت ندارد؟

ص:253

ايشان گفتند كه كارداران دولت ايران هرگز جنگ با انگليس را در خاطر نداشتند و ما را نيز رخصت جنگ ندادند، در اين وقت كه شما ناگاه بر ما تاختيد و كار به مبارزت و مناجزت انداختيد و ما صورت حال را به شجاع الملك مكتوب كرديم، هم مهلت نگذاشتيد و بدين بلده ناگهان درآمديد. اين جنايت بر شما است كه مرتكب نقض عهد و حسم مودّت شديد.

سرداران فرمان دادند تا شمشير ايشان را باز كردند و هر 3 تن را قراول برگماشتند تا آن شب به پاى رفت. صبح پنجشنبه بعد از ضبط غلات و قورخانه و توپخانه بفرمودند تا هر 3 تن را محبوسا به كشتى در بردند، آن گاه حكم رفت تا لشكريان با بنه و آغروق و آلات حربيه و طبل و شيپور از دروازۀ بوشهر بدر شدند و تفنگ و آلات حربيه را در بيرون شهر بسپردند و خود راه برگرفتند.

چون يك تير پرتاب طىّ مسافت كردند ديگرباره حكم دادند كه هم آن شب را متوقف بوده صبحگاه راه برگيرند و قراول بر ايشان بگماشتند و روز ديگر لشكر انگريز بى فرمان سردار بنه و آغروق لشكر ايران را مأخوذ داشته رها ساختند و مريضان افواج از بهر معالجه و مداوا در بندر باز ماندند و هركه را پاى رفتن بود راه برگرفت و لشكريان به تفاريق روز چهاردهم ربيع الثانى وارد برازجان شدند.

اين هنگام مجلس سوگوارى از بهر احمد خان پسر باقر خان تنگستانى گسترده بودند و حسن خان برازجانى خلعتى كه از سردار انگليس بدو آورده بودند در بركرده و در آن مجلس جاى داشت. سربازان به نزد او آمدند و طلب علف و آذوقه كردند. گفت: در چنين روز حمل آذوقه و علوفه به رعيّت نتوان كرد. گفتند از غلاّتى كه عمال ديوان انباشته دارند و سپردۀ تو است ما را كفايت كن. گفت آن اجازت نيز از بهر من نيست، شما انديشۀ ديگر كنيد.

سربازان برهنه و عريان تا كازرون آمده با فوج رضا قلى خان سرتيپ پيوستند و ميرزا على محمّد خان ضابط كازرون به ساز و برگ ايشان پرداخت. على سلطان و مصطفى قلى خان هم با جامۀ

ص:254

ديگرگون خود را به ميان سربازان انداخته از بوشهر بيرون شدند و رستم خان نيز رها گشت.

آن گاه سرداران انگليس شحنه از بهر شهر بگماشتند و مردم را فرمان كردند تا حجرات خويش را فراز كرده مشغول بيع و شرى باشند و از بهر آنكه بزرگان فارس خاصه حاجى قوام الملك را در حضرت پادشاه آلودۀ گناه كنند همى گفتند كه ما بوشهر را به غلبه نگرفتيم؛ بلكه دريابيگى را 30000 تومان عطا داديم تا علم را فرود آورد و شهر را تسليم داد.

با اينكه حاجى قوام الملك و ميرزا نعيم لشكرنويس باشى و حاجى محمّد هاشم خان امير ديوان فارس در تمامت زندگانى نيكخواه دولت بوده اند و تقديم خدمت نموده اند و در اين روزگار كه به اشفاق و الطاف ملك الملوك عجم و ملاطفت جناب اشرف صدراعظم مطمئن خاطرند از بذل جان و مال در راه پادشاه دريغ ندارند و همچنان ساير مردم فارس كه تا بدين جا گمان نمى رفت در ايام محاربت بين دولتين ايران و انگليس علف و آذوقۀ لشكر را به دابۀ خويش بلكه به پشت خويش حمل دادند و از نثار دينار و درهم و فراهم كردن چريك براى جهاد دقيقه [اى] مهمل نگذاشتند و از هيچ كس خطى و پيامى به سرداران انگليس نرفت با اينكه به مواعيد شگرف خواهنده بودند.

بالجمله سرداران انگليس، دريابيگى را با 6 تن از خدام او به اتّفاق مهدى خان سرهنگ و ميرزا محمّد رضا سفر بمبئى فرمودند و 700 گاو و 2000 گوسفند و 500 تنگ خرما به بوشهر حمل دادند و 100 صندوق از كشتى برآورده با طبل و شيپور به بوشهر درآوردند و همى گفتند اين صندوقها آكنده از زر ناب است و شبانگاه ديگرباره به كشتى درمى بردند و صبحگاه با طبل و شيپور به بوشهر درمى آوردند. تا 5 روز كار اين گونه كردند، از بهر آنكه نمودار كنند كه ما 500 صندوق زر حمل داده ايم تا مردم صعاليك و احمق را به طمع زر بفريبند و هرشب

ص:255

200 تن سوار و 2 عرادۀ توپ به طلايۀ لشكر لختى بيرون همى شد و دو چندان و سه چندان مردم خويش، خيمه ها افراشته كردند كه ايرانيان لشكر ايشان فراوان به شمار كنند و اين كلمات را جنرال صاحب بهادر سردار انگليس رقم كرده خاتم برنهاد و از دروازۀ بوشهر بياويخت و خلاصۀ مفاهيم آن بدين شرح است كه مسطور مى افتد:

نامه اى كه سرداران انگليس نگاشته از دروازۀ بوشهر بياويختند

همانا شهر بندر ابوشهر در مدت 4 ساعت مسخر سپاه برّى و بحرى انگليس شد، به نام نامى ملكۀ معظمه و بعد از آنكه چوب زبرين علم ايران به علامت انقياد فرود آمد، علم كوتى انگليس افراخته گشت و 21 توپ به قانون دولت به سلامتى وجود ملكۀ معظمه گشاده شد؛ و كشتيهاى انگليس را كه در تمامت بحار ساير است براى اعلام مردم جهان از اين فتح به زينت كردند و به حكم سردار جنرال صاحب بهادر سالار افواج انگليس كه به خليج فارس درآمده و فيلكس جونس كارپرداز مهام دولت و باليوز خليج فارس از كوتى انگليس در ابوشهر رقم شد. به تاريخ يازدهم ديسمبر در سال 1856 عيسوى [/ 13 ربيع الثانى 1273 ه. ق]

هم اين شرايط را بدين تاريخ در چند صفحۀ ديگر رقم كرده از دروازه ها بياويختند.

فقرۀ اول: شهر ابوشهر به تحت حكومت انگليس درآمده، از اين روى بايد به قانون عسكرى آنان كه در تحت حكومت انگليس مى باشند حقوق هيچ كس را از دست باز ندهند و گوش به سخنان بدخواهان و منافقين فراز نكنند و اگر نه كيفر عمل خويش معاينه خواهند كرد.

دوم: چندانكه حكمى جريده نشده، بندر ابوشهر از زحمت عشاران معاف خواهد بود.

سيم: آلات حرب و ضرب در نزد هركس باشد مضبوط خواهد گشت و بى اجازت هيچ كس را نرسد كه هيچ گونه از مسكرات را به معرض بيع و شرى درآورد.

ص:256

چهارم: آنكه جز مسكرات هرچه بخواهند از براى بيع تواند به شهر درآورند و نيز از شهر بدر برند.

پنجم: بيع و شرى از براى عبيد و اماء جايز نيست و غلامان و كنيزكان همه آزادند.

ششم: آنان كه در اين شهر اقامت دارند، مادام كه بخواهند زير حمايت انگليس خواهند بود.

هفتم: جز جماعت لشكريان و اهل پليس هيچ كس نتواند حمل سلاح جنگ كرد و نزد هركس ديده شود مضبوط خواهد گشت؛ و مسافران برى و بحرى و خدمۀ كشتى نيز چون به دروازۀ شهر رسيدند بايد آلات حربيۀ خود را به حافظان دروازه بسپارند و وقت بيرون شدن مأخوذ دارند.

هشتم: آنان كه زير لواى انگليس اند به آئين شريعت خويش عبادت خداى همى كند، دولت انگليس را با اديان و مذهب مردم كارى نباشد.

نهم: معاصى جزئيه را به قانون عسكرى كيفر كنند و چون گناهى بزرگ شود حكومت آن با سردار جنرال صاحب است؛ و هركس در اين بلده مديون باشد بى آنكه دين او را كس ضمانت كند، اجازت ندارد كه از شهر بدر شود.

مع القصه سرداران انگليس در بيرون شهر اوتراق كردند و 2 فوج سرباز در شهر بازداشتند كه هيچ كس بى اجازت از شهر بيرون نشود. چون كار بوشهر را از اين گونه به نظم كردند، به حفظ خويش پرداختند و چند چاه آب را از بيرون بوشهر با خاك انباشتند كه اگر سپاه ايران بهر دفع ايشان بدان جانب شود بى آب بماند؛ و هر روز 2000 تن از مردم بوشهر به مزدورى برانگيختند تا در حفر خندق و بنيان سنگر به كار باشند. و حفره هاى چند در زمين كردند و با بارود انباشته داشتند كه چون لشكر ايرانى يورش برند آتش در زنند و لشكر را تباه كنند.

و از سامان ريشهر تا باغ شكرى را سنگر بستند و 60 عرادۀ توپ در سنگرها منصوب نمودند و چند چاه آب را به ميان سنگر افكندند و از دو جانب

ص:257

كه دريا به طريق بوشهر احاطت داشت كشتيهاى بزرگ بازداشتند و دهان توپهاى بزرگ را به جانب جاده روى در روى كردند و گلولۀ اين توپها 9 من و 14 من و 18 من بود تا اگر لشكرى به جانب بوشهر حمله برد از دو سوى به مدافعت برخيزند.

آن گاه به فراهم كردن علف و آذوقه پرداختند و با بزرگان دشتى و سران قبايل ابواب مكاتيب مفتوح نمودند، باشد كه روى دل ايشان را به سوى خود كنند و خلعتى از براى حسن خان برازجانى انفاذ نمودند و شيخ حسين چاه كوتاهى و رضا خان انكالى را به نوا و نويد خرسند داشتند؛ و بعضى از مشايخ كه در كنار دريا و ميان جزاير جاى داشتند، ناچار با مردم انگليس طريق مدارا گرفتند مانند شيخ حسن چاركى كه در جزيرۀ قيس سكون داشت، 10 سر گاو بديشان فرستاده، اظهار حفاوت كرد.

آگهى يافتن شاهزاده مؤيد الدّوله از ورود لشكر انگليس به بوشهر و سفر كردن شجاع الملك بدان جانب

روز شانزدهم ربيع الثانى خبر به مؤيد الدّوله آوردند كه قلعۀ بوشهر به دست مردم انگريز مفتوح شد؛ و اين هنگام مهر على خان شجاع الملك كه طريق بوشهر مى سپرد در چنار راهدار جاى داشت. شاهزاده خطى بدو فرستاده كه با قدم عجل و شتاب طىّ مسافت كن و لشكر بيگانه را از بوشهر بيرون شدن فرماى. و حكمى به رضا قلى خان سرتيپ عرب رقم كرد كه از كازرون كوچ داده با شجاع الملك پيوسته شود.

همچنان محمّد قلى خان ايلخانى قشقائى را نيز امر كرد كه با شجاع الملك

ص:258

ملحق شود و صورت حال را نگار كرده، انفاذ درگاه شاهنشاه داشت. و خود به نظم بلد و ساختن لشكر و فراهم كردن قورخانه پرداخت و هيچ از خبر فتح بوشهر و جنبش لشكر انگريز در مملكت فارس فتورى پديد نگشت؛ بلكه چند كرّت حاجى قوام الملك و مردم شيراز نزد مؤيد الدّوله انجمن شدند و خواستار آمدند كه خود كمر استوار كنند و دفع سپاه انگليس را خويشتن به پاى برند. مؤيد الدّوله ايشان را پاسخ كرد كه لشكر دولت كفايت اين امر خواهد كرد و حاجت به رحمت زيد و عمرو نخواهد افتاد.

مع القصه شجاع الملك روز پانزدهم ربيع الثانى در چنار راهدار اصغاى اين قصه نمود و جهان در چشمش تاريك شد و اعداد كار كرده، روز هفدهم با فوج خاصه و فوج چهارم و 4 عرادۀ توپ و يك عرادۀ خمپاره جنبش كرد و از مسالك صعبه و جبال شامخه كه شاهين بلند پرواز بى زحمت تمام فراز قلل آن را نتواند سپرد، راه برگرفت و قورخانه و توپخانه را از چنين معابر كه ياد از مقابر دهد عبور داده و روز بيست و پنجم ربيع الثانى در فراش بند فرود شد و 5 روزه اوتراق كرد تا محمّد قلى خان ايلخانى با 1000 تن تفنگچى برسيد. و غرۀ جمادى الاولى از فراش بند كوچ داده يكشنبۀ هفتم در ارض نه نيزك پياده گشت و باقر خان تنگستانى و محمّد حسن خان برازجانى به لشكرگاه درآمدند و شجاع الملك، باقر خان را فراوان نواخت و نوازش نمود و چندان به الطاف و اشفاق كارداران دولتش اميدوار ساخت كه قتل پسر را فراموش كرد.

بالجمله از آنجا نيز كوچ داده چهارشنبۀ دهم جمادى الاولى وارد برازجان شد و در آنجا اوتراق كرده به تجهيز لشكر و اعداد كار پرداخت. محمّد قلى خان سرتيپ فوج خاصه و عبد اللّه خان سرهنگ فوج خاصه و كاظم خان غلام پيشخدمت و ميرزا سلطان - محمّد خان بهبهانى و محمّد صادق خان يوزباشى و محمّد حسن خان مقدم و طهماسب - قلى خان سمنانى و احمد خان مقدم و محمّد طاهر خان سرهنگ فوج چهارم و لطفعلى خان قشقائى و رضا قلى خان سرتيپ و عبد الحسين خان سرهنگ توپخانه

ص:259

با 6 عرادۀ توپ و يك عراده خمپاره حاضر بودند و در بنيان سنگر و حفظ لشكر روز مى گذاشتند.

حسين خان و حاجى خان دشتى نيز به فراهم كردن چريك تفنگچى مشغول شدند.

شب يكشنبۀ چهاردهم جمادى الاولى رضا قلى خان سرتيپ با 2 عرادۀ توپ و 400 تن سرباز به حكم شجاع الملك از لشكرگاه به طلب آذوقه بيرون شد و 300 تن سرباز قشقائى با يك عرادۀ توپ هم از دنبال او راه برگرفت تا طىّ مسافت كرده از چاه كوتاه غلاّت و حبوبات حمل كرده به لشكرگاه آوردند.

و پنجشنبۀ هيجدهم جمادى الاولى مستر موره وزير مختار انگليس كه رنجيده خاطر از ايران بدر شد از بغداد به بوشهر درآمد و نزديك باليوز انگريزى منزل گرفت و ميرزا صادق خان كاشى نايب كارپرداز بمبئى را با كشتى انگليس تا كنار بوشهر كوچ دادند و از بهر آنكه از عدّت و عدّت لشكر ايشان چيزى باز نيارد و او را به بوشهر نياوردند و از راه بغداد و محمره روانۀ ايران نمودند.

در اين وقت چنان افتاد كه كاظم نامى به لشكرگاه انگليس از بهر بيع و شرى سفر كرد و او را مردم انگليس مأخوذ داشته به نزديك سردار سپاه بردند كه اينك جاسوس لشكر ايران است. سردار انگليس با او خطاب كرد كه اگر جاسوسى، شجاع الملك را بگو چرا از ميدان مبارزت تقاعد مى ورزى ؟

چون اين خبر به شجاع الملك آورد سردار را پيام فرستاد كه تاكنون مأمور به جنگ نبوديم، اگر رخصت نبرد داشتيم تو نتوانستى دزدانه به بوشهر درآئى و نقض عهد و نفاق با دوستان را نوعى از مفاخرت شمار كنى. هم اكنون گوش بر فرمان امناى دولت ايران نهاده ام، آنگاه كه اجازت برسد قانون مناجزت نظاره خواهى داشت.

ص:260

خبر يافتن كارداران دولت ايران از غلبه مردم انگليس به بوشهر و مأمور نمودن لشكر به فارس براى دفع ايشان

چون خبر ورود لشكر انگليس به بوشهر گوشزد كارداران دولت ايران شد، ملك الملوك عجم سخت برآشفت و گفت:

تاكنون ندانسته بوديم كه رجال دولت انگليس بيرون قانون دولتى كار به حيلت و نيرنگ خواهند كرد و 4 عهدنامه را كه ما اركان اربعه بنيان مودّت و مصافات مى دانستيم، پشت پاى خواهند زد و از سمر شدن به نقض عهد در اقاليم سبعه باك نخواهند داشت. همانا كارداران انگليس مردم ايران را چون رعيّت هندوستان به شمار كرده اند كه 200 مليان مردم را به دست 20000 كس فرمانبردار دارند و ندانسته اند كه لشكر ايران از حمله شير و حدّت شمشير نترسند و از هيبت پلنگ و نهيب نهنگ نهراسند و چون برستيزند 100000 كس را يك شب خون بريزند.

هم اكنون اين نقد ناسره بديشان باز فرستم و كار يكسره كنم.

جناب اشرف صدراعظم زمين خدمت ببوسيد و عرض كرد كه:

خاطر شاهنشاه را هيچ از تسخير بوشهر گرد ملال مباد كه من خود فرمان كرده ام كه قورخانه و توپخانه و لشكر جنگى در بندر بوشهر و محمره و هيچ قريه و هيچ آبادانى كه در كنار بحر است انبوه نشود، و هيچ كس در كنار بحر با لشكر انگليس مبارزت نكند، چه آن جماعت را در بحر ادوات منازعت آماده است و مردم ايران را با بلدان بعيده و ممالك خارجه براى رواج تجارت يا طلب آذوقه و علف احتياج نيفتاده كه تدارك كشتى و اعداد جنگ بحر كنند.

پس بهتر آن است كه هر قريه و ديه كه در كنار بحر است با لشكر انگليس

ص:261

گذاريم تا درآيند و جاى كنند و آن گاه كه از كنار بحر به اين سوى سفر كنند يك تن زنده نخواهد ماند. و ما هنوز در خصومت دولت انگليس استوار نشده ايم و تاكنون كار به مسامحت كنيم، چه دانيم كه امر به مصالحت پيوندد و ما هنوز نخواسته ايم كه با دولت انگليس كه دولتى بزرگ است مهر و مودّتى را كه سالها در دل جاى كرده بركنيم. اگر نه ما را چكار به كنار بحر و بندر است. لشكرهاى ايران را از هرات و كرمان كوچ دهيم و ملكى چون هندوستان را بر دولت انگليس برشوريم. اينك سپاهى كه لشكر انگليس را از بيرون شدن بوشهر دفع دهد بدان جانب گسيل سازيم. و اين قدر ما را كفايت باشد كه دانسته ايم بزرگان دولت انگليس هرگز مناجزت با مردم ايران را اجازت نكنند و خاتمت اين كار به مسالمت پيوندد.

و بدين كلمات كه همه مجرب حكمت و سنجيدۀ تجربت بود نيران غضب شاهنشاه را فرونشاند.

و از اين سوى فرمان كرد تا نخستين سليمان خان ميرپنج افشار با جماعتى از سواران جرّار رهسپار گشت؛ و از پس آن حكم داد تا ميرزا محمّد خان قاجار كشيكچى باشى فرزند خود محمّد مهدى خان را در كشيكخانه به نيابت خويش بازداشت و بسيج راه كرد.

و صدراعظم به اعداد كار او پرداخت و 4 عرادۀ توپ و 750 حمل قورخانه با او روانه ساخت و فوج خوى و فوج قراجه داغى و فوج سيم تومان و فوج اخلاص افشار را ساز و برگ سفر كرده، ملازم خدمت او فرمود. و همچنان محمّد ابراهيم خان سرتيپ برادرزادۀ جناب اشرف صدراعظم را فرمان رفت تا با افواج ثلاثۀ اصفهان بدو پيوسته شد و بر زيادت از اين 1500 تن تفنگچى پيادۀ اصفهان و سوارۀ نانكلى با او كوچ دادند و 1000 تن سوار از غلامان و غلام پيشخدمتان با او جنبش نمودند و او را از آلات حرب عدو و ادوات حفر زمين و ديگر چيزها از سياه و سفيد و طريف و تليد مستغنى داشتند.

و فضلعلى خان قراباغى امير تومان با سوار خود برحسب فرمان با او همراه شد. و او به اتّفاق

ص:262

فضلعلى خان در باغى كه از بيرون شهر طهران بود منزل نخستين ساخت.

و شاهنشاه ايران با رأفتى كه سزاوار چنان پادشاه است به لشكرگاه او شده لشكريان را بازپرسى به سزا فرمود و كشيكچى باشى را به يك سر اسب ختلى كه ساز و برگ از زر و گوهر مرصّع و ملمع داشت تشريف نمود؛ و امير تومان را به عطاى تفنگى گرانبها و خلعتى نيكو شادمان ساخت و سران سپاه را هريك جداگانه عنايتى فرمود. و كشيكچى باشى روز پنجشنبۀ چهارم جمادى الاولى از حضرت دار الخلافه راه برگرفت و به نظامى كه در هيچ شهر و ديه حبه [اى] پى سپر سنابك ستور نگشت و از زيان فلوسى قاطنين نزديك و دور معذور افتاد طىّ مسافت همى كرد.

نخست سليمان خان افشار روز هشتم جمادى الاولى وارد شيراز شد و مردم خود را از رنج راه آسايش داده از آنجا طريق كازرون پيش داشت و كشيكچى باشى با لشكرهاى ساز كرده روز هشتم جمادى الاخر فراز آمد. عبد الباقى ميرزا و حاجى قوام الملك و ميرزا نعيم لشكرنويس باشى و حاجى هاشم خان ديوان بيگى با جماعتى از بزرگان فارس او را پذيره شدند و با حشمتى تمام درآورده در باغ نو فرود آوردند و از علوفه و آذوقه سپاه چيزى دريغ نداشتند. فرامرز خان مهندس نيز با مردم خود به لشكرگاه كشيكچى باشى پيوست. و روز بيست و دوم جمادى الاخره فضلعلى خان امير تومان با سوارۀ قراباغى و نانكلى و مكرى و قورت بيگلو از راه كازرون روانۀ بوشهر شده 3 روز از پس او كشيكچى باشى با لشكرهاى گران از باغ نو كوچ داده راه بوشهر پيش داشت.

اما از آن سوى در هر زمين كه اتصال با دريا داشت، انگريزان را قوّتى به كمال او و به دستيارى توپخانه كه در كشتى داشتند با نيرو و توانا بودند و هرگاه از بحر بيرون مى شدند و در وهاد و تلال سفر مى كردند مقهور ايرانيان مى گشتند. چنانكه مصطفى قلى خان ميرپنج با مردم خود راه بريده در جزيرۀ لنگه اوتراق نمود و روز بيستم ربيع الثانى در ساحل بحر خيمه زد. اين هنگام يك فروند كشتى انگريز كه 66 توپ و خمپاره را حامل

ص:263

بود رسيد و سردار كشتى دهان توپ و خمپاره ها را به لشكرگاه ميرپنج بگشاد و گلولۀ توپ ايشان 10 من به ميزان برمى آمد و با نيم من بارود انباشته بودند كه مسافت بعيده را به نشان كند.

ميرپنج چون دانست كه در كنار بحر مبارزت با ايشان همه زيان است با 2 عرادۀ توپ پاسخ جنگ ايشان را طراز كرد و لختى از طرفين گلوله هاى توپ آمد شدن گرفت. و از جانب ديگر حكم داد تا لشكريان قورخانه و بنه و آغروق را حمل داده از كنار بحر يك دو تير پرتاب دور شدند و به سلامت بزيستند. آن گاه گفت اگر شما را آهنگ جنگ ما است از دريا بدر خواهيد شد و اگر نه ما را با بحر كارى نخواهد رفت. و شيخ خليفه و ديگر اعيان جزيرۀ لنگه از ميرپنج خرسند شدند كه لختى از كنار بحر دور بزيست تا در ميان دو لشكر پايمال نشدند.

بالجمله مؤيد الدّوله روز پنجشنبۀ چهارم جمادى الاولى با افواج قراگوزلو و 7 عرادۀ توپ از شيراز خيمه بيرون زد و در سعديه درآمد و فرزند او عبد الباقى ميرزا كه به تقبيل آستان شاهنشاه حاضر بود، در حضرت دار الخلافه مورد نواخت و نوازش شاهانه شده، از جامه خانۀ خاص خلعت يافت و حامل خلعت شاهزاده مؤيد الدّوله نيز او گشت و رخصت به شيراز يافته به تركتاز بشتافت و اين هنگام در سعديه به حضرت پدر پيوست و تشريف شاهنشاه ايران را به افتخار او برسانيد. مؤيد الدّوله پذيرۀ خلعت سلطان را به پايان برد و شادخاطر و مفتخر از سعديه طىّ مسافت فرموده در چنار راهدار فرود شد.

در اين وقت خطى از جناب صدراعظم بدو رسيد كه اگر تاكنون از شيراز به بيرون سفر نكرده، همچنان متوقف مى باش و به نظم آن بلده و اعداد كار سپاه روز مى گذار.

چون مؤيد الدّوله تا چنار راهدار كوچ داده بود، مراجعت به شيراز را در چشم دشمن نحوى از ضعف حال شمار كرد، پس با حاجى امير و ميرزا نعيم و حاجى قوام و مشير الملك شورى افكنده كار بر آن نهاد كه تا كازرون سفر كند

ص:264

و پشتوان لشكرگاه باشد و همچنان كوه كيلويه را به نظم كند و علف و آذوقۀ سپاه را فراهم فرمايد. لاجرم تا كازرون براند و از آنجا على خان سرتيپ قراگوزلو را با افواج قراگوزلو و 7 عرادۀ توپ روز شانزدهم جمادى الاولى روانه لشكرگاه داشت.

شرح رقم جناب اشرف صدراعظم به مهر على خان شجاع الملك براى دفع جماعت انگليس از بندر بوشهر
اشاره

جناب اشرف صدراعظم به مهر على خان شجاع الملك رقم كرد كه:

حق نعمت ملك الملوك عجم بر ذمّت من و خويشاوندان من از تمامت اهالى ايران بر زيادت است. اگر ديگر مردم در راه پادشاه سيم و زر فدا كنند شما بايد جان و سر نثار كنيد. چون اين مكتوب من قرائت كنى نخستين بايد از حفظ جان برائت جوئى و چنان ندانى كه اگر در كار كسل باشى مكافات عمل را به حشمت خويشاوندى من محو و منسى خواهى داشت. همانا اگر در تقديم خدمت دولت هرگاه مسامحت و مماطلت معاينه فرمايم اعزّ فرزند خود را بند از بند باز كنم تا به خويش و پيوند چه رسد.

چون صدراعظم اين مكتوب را كه خامه اش از سنان رستم سخن مى كرد و حبرش از لعاب ارقم تذكره مى فرمود رقم كرد و به دست مسرعى سبك خيزتر از باد شمال به شجاع الملك فرستاد، هوش در مغزش شميده شد و دل در سينه اش كفيده گشت؛ لكن بدين سخنان كه صنعت سورت قواضب داشت چون مرد محاسب يك به ده و ده به صد برزد.

و اين هنگام [شجاع الملك] دو تير پرتاب از برازجان آن سوى تر، لشكرگاه داشت و يك ماه برافزون مى رفت كه لشكر انگليس را از دور و نزديك نگران

ص:265

بود. از هيچ سوى مبارزت طراز نمى شد؛ زيرا كه در يورش بردن به بوشهر و تسخير آن بلده لشكر فراوان مجروح و مطروح مى افتاد و مردم انگريز نيز از قلعه بوشهر سربدر نمى كردند تا مصافى بسازند و نبردى آغازند.

آغاز مقاتله شجاع الملك با لشكر انگليس

از قضا روز هشتم جمادى الاخره محمّد صادق خان يوزباشى كه به طلايۀ سپاه ايران بود خبر باز داد كه لشكر انگريز به آهنگ برازجان تركتاز كرده و تا چاه كوتاه راه بريده به قصد آنكه شباهنگام به لشكرگاه ايرانيان شبيخون افكند.

شجاع الملك بعد از اصغاى اين خبر سران سپاه را انجمن كرده، به شورى سخن كرد و گفت واجب نشده است كه ما تقاعد ورزيم تا دشمنان سخت كوش ما را به خواب خرگوش گيرند. بهتر آن است كه پيش از آنكه بر ما چاشت خورند ما بر ايشان شام خوريم و آن شبيخون كه از بهر ما انديشيده اند ما بر ايشان بريم. سركردگان سپاه او را تحسين فرستادند و بدين رأى زرّين، تحيّت و درود گفتند.

لاجرم شجاع الملك نزديك به فروشدن خورشيد با جگر شير و سورت شمشير لشكر را جنبش داد و 12 عرادۀ توپ نيز ملازم خدمت ساخت و به قصد شبيخون بر لشكر انگليس از لشكرگاه بيرون شد و چون يك فرسنگى طىّ مسافت نمود ابرى متراكم گشت و بارانى چنان به شدّت بباريد كه آلات حربيه و توپ و تفنگ و قورخانه بى كار ماند و از سيلان امطار و جريان انهار معابر و شوارع ناشناخته افتاد.

و هم در اين وقت مكتوب باقر خان تنگستانى برسيد كه 13000 تن لشكر انگليس با 28 عرادۀ توپ از چاه كوتاه عبور كرده به آهنگ شبيخون رهسپارند. اين هنگام شجاع الملك براى اصلاح آلات حربيه مراجعت به لشكرگاه را از آهنگ جنگ پسنديده تر دانست و از آنجا كوچ داده، باز لشكرگاه شد. پس از زمانى لشكر انگليس به جاى او رسيده اوتراق كرد. روز ديگر محمّد قلى خان ايلخانى انهى داشت كه لشكر انگليس نه چندان است كه باقر خان مكتوب كرده؛ بلكه

ص:266

نيم آن است و 2 نيزه سر كه از سرباز انگليس از دور و نزديك به دست كرده بود، ارمغان لشكرگاه نمود و خاطر لشكريان شيفتۀ جنگ گشت.

و شجاع الملك نخست همى خواست در همان لشكرگاه پاى سخت كند تا دشمن نيك نزديك شود، پس ناگهان بر ايشان بتازد و رزم آغازد و لشكريان بدين سخن رضا ندادند و گفتند بنه و آغروق را حمل داده از اينجا بيرون فرستيم و خود سبكبار آهنگ كارزار كنيم. در پايان امر احمال و اثقال را بر بارگيرها نهادند و از 4 بخش سرباز يك بهره ملازم بنه و آغروق گشت و عبد الحسين خان سرهنگ توپخانه نيز با 6 عرادۀ توپ و 1000 تن سرباز از براى حفظ لشكرگاه بازماند.

و شجاع الملك از بهر شبيخون تصميم عزم داده تا ارض دالكى براند و از آنجا خطى به محمّد قلى خان ايلخانى فرستاد كه شب دوازدهم جمادى الاخره از نه نيزك به جانب برازجان راه برگير و در نيم فرسنگى لشكرگاه انگليس كمين نهاده باش تا آن گاه كه ما نيز راه نزديك كنيم و دهان توپ گشاده داريم و اين از بهر شما علامتى باشد. آن گاه كه اصغاى بانگ توپ فرمائى از جانب جنوب، حمله درافكن و ما با ابطال رجال از طرف شمال رزم خواهيم داد. اما عيون و جواسيس مردم انگليس اين مواضعه را بازدانستند و مردم خود را آگهى فرستادند و سرداران انگليس اعداد جنگ كرده ساختۀ كارزار شدند.

بالجمله شجاع الملك 2 ساعت از آن پيش كه آفتاب به مغرب در رود از فوج خاصه و فوج چهارم و فوج همدانى و عرب و شيرازى و قشقائى از هر فوجى 400 تن كه سنجيدۀ اختبار بودند اختيار كرد و از اين جمله 2000 تن عرض داد و از ايشان پيمان جنگ و جلادت بستد كه تا جان در تن دارند مقهور دشمن نشوند و 8 عرادۀ توپ نيز ملازم خدمت داشت و 100 تن غلامان ركابى را فرمان كرد كه به منقلاى سپاه حركت كرده، پيش قراولان انگليس را چنان قتل و اسر نمايند كه كس خبر به لشكرگاه ايشان نبرد؛ و از دالكى به جانب برازجان راه برگرفت.

ص:267

شگفتى آنكه اين خبر را نيز جاسوس مردم انگريز به لشكرگاه ايشان باز داد و سرداران انگليس حيلتى انديشيدند و پيش از آنكه شجاع الملك با ايشان قريب افتد خواستند تا ايلخانى را فريب دهند. پس توپى گشاد دادند كه ايلخانى به گمان آنكه بانگ توپ لشكر اسلام است ناپروا به جنگ درآيد و با مردمش مقتول شود. پيش قراولان لشكر انگريز بعد از اصغاى بانگ توپ به لشكرگاه خويش دررفتند تا طلايۀ لشكر ايران نيز بدانچه انديشيده اند دست نيابند.

اما شجاع الملك بعد از طىّ 2 فرسنگ چون بانگ توپ شنيد دانست كه كار ديگرگون شده است، لشكر انگليس را از كيد و كين ايشان آگهى داده اند و در چنين وقت آهنگ شبيخون كارى بيهوده است و بعضى از سران سپاه بدان سر شدند كه مراجعت به لشكرگاه كنند، باز شجاع الملك انديشه كرد كه ايلخانى بعد از اصغاى توپ بى توانى آهنگ جنگ خواهد كرد و به دست لشكر انگريز ناچيز خواهد شد و از بهر آنكه او را رها كند اسب برانگيخت و لشكر را جنبش داد و شتابزده با لشكر انگريز زمين جنگ تنگ كرد و چند توپ گشاده داشت كه ايلخانى را از رسيدن خويش بياگاهاند.

از نيم فرسنگى برازجان چون بانگ توپ گوشزد مردم انگليس شد و اين جلادت معاينه كردند چنان دانستند كه از دار الملك ايران لشكرى انبوه به مدد شجاع الملك رسيده و نخست هراسناك شدند و از كمال دهشت قورخانه و آذوقۀ خويش را آتش زده طريق مراجعت گرفتند و حسن خان برازجانى را نيز مأخوذ داشته با خود ببردند، چه گمان داشتند كه به اغواى او از بوشهر بيرون شده اند و گرفتار اين داهيه گشته اند.

مع القصه لشكر انگليس از راه چاه كوتاه طريق مراجعت گرفت و سرباز ايرانى با اينكه 6 فرسنگ پياده تاخته بود هيچ ماندگى و سستى نداشت، چون برق خاطف و صرصر عاصف مدت 3 ساعت از دنبال ايشان جهنده بودند و مردم ايلخانى چون گرگ ديوانه از چپ و راست حمله مى افكندند و مرد و مركب

ص:268

به خاك مى انداختند، كار بر مردم انگليس صعب افتاد، خواستند تا راه به بوشهر نزديك كنند باشد كه استمدادى بتوانند كرد. پس از طريق چاه كوتاه به راه شيف درآمدند و در تاريكى شب به يك بار دهان توپها و خمپاره ها را بگشادند تا چنان نمودار كنند كه مكان و مسكن ايشان جز در آنجا نخواهد بود. آن گاه از آنجا بى فروغ آتشى و مشعله و بانگ طبلى و شيپورى به جاى ديگر تاختند، باشد كه لشكر اسلام مقام ايشان را ندانند و محفوظ بمانند.

اما هنگام گشاد يافتن توپ و خمپارۀ ايشان، ايرانيان نيز به دلالت نار و ديدار آتش بارود توپهاى خود را بگشادند و بسيار كس از آن جماعت را بكشتند و چون از آن پس محل اقامت ايشان را ندانستند ناچار در جاى خود متوقف شدند. و زمانى دراز برنيامد كه سپيدۀ صبح سر برزد و مكشوف افتاد كه سپاه انگليس يك تير پرتاب بر زيادت مسافت ندارد و ايشان در تاريكى شب تلى چند به دست كرده در اطراف آن تلها آسوده بودند و جنرال اوترام سردار جديد انگليس نيز از بوشهر 5 عرادۀ توپ و 2 فوج سرباز و 400 سوار به مدد ايشان گسيل ساخته بود. در اين وقت 10 فوج از سرباز و 1000 سوار نظام و 800 تن توپچى و 25 عرادۀ توپ و خمپاره حاضر جنگ بود.

مع القصه چون در ميان لشكر اسلام و آن جماعت تلها حاجز بود بر زيادت از يك ربع ايشان ديدار نبود و به چشم ايرانيان اندك مى نمود از اين روى لشكر ايران به يك بار جنبش كردند و بى فرمان سركرده و صاحبان مناصب حمله افكندند و به قانون نظام و طريقت حزم نگران نشدند.

از آن سوى لشكر انگليس قلّت عدد ايرانيان را بديد و آن هول و هراس كه در دل داشت فروگذاشت و 11 فوج سرباز ايشان كه در فراز و نشيب تلال بودند سر به در كردند و 1000 سوارنظام از طرف ميسره صف راست كرد و 18 عرادۀ توپ كه در فراز تلى نصب كرده بودند رودرروى لشكر اسلام نمودند.

ص:269

در اين وقت مهر على خان شجاع الملك چون شير نيستان و پسر دستان اسب برانگيخت و با اينكه اسب او با ساخت زين و ساز و برگى به نشان در ميان سپاه علامت بود، هيچ بيم نكرد و جان عزيز را در راه دين و دولت خار گرفت و در پيش روى صف از يمين و شمال بتاخت و فوج خاصه را در ميمنه جاى داد و فوج همدانى را در ميسره بازداشت و ديگر افواج را در قلب اقامت فرمود و هر فوج را 2 توپ بسپرد و صف راست كرد.

با اينكه در اين وقت كثرت سپاه دشمن مكشوف افتاد، در اين قليل مردم فتورى نينداخت. گروهى از قبيلۀ عرب و شيرازى و قشقائى و چند تن سوار ايلخانى بى فرمان سركردگان يورش بردند و در اول حمله تلى كه به جانب ميسره بود فروگرفتند و 100 تن از انگليس را مقتول ساختند و بيرقدار را از پاى درآوردند تا بيرق او در ميان نگون سار بيفتاد و به جانب ميمنه جنگ افكندند. اگرچه اين كار به قانون نظام نرفت اما واجب كرد كه شجاع الملك تشييد اين عزيمت كند، ناچار فوج خاصه و فوج چهارم را به مدد ايشان فرمان يورش داد و فوج همدانى را به حفظ ميسره لشكر بازداشت.

از آن طرف لشكر انگليس چون اين بديد به يك بار دهان توپها و خمپاره ها را بگشودند و چون باران بهارى گلوله بباريدند، بسيار كس از فوج خاصه و فوج چهارم به خاك افتاد؛ لكن فتورى در عزم ايشان نيفكند و همچنان همى رفتند و زمين جنگ تنگ كردند تا بين فريقين افزون از 200 قدم مسافت نماند، آن گاه توپها را گشاده داشتند و گروهى از اعداد را به خاك و خون انباشتند. سپاه انگليس از اين جلادت آشفته خاطر شدند و دانستند كه اگر اين افواج با هم پيوسته شوند و با يك رده رزم دهند كار به صعوبت خواهد رفت، لاجرم 2 عرادۀ خمپاره بر فراز تل آورده در ميان لشكريان آتش و آهن بباريدند و جمعى را نابود ساختند.

در اين وقت سواران قشقائى و تفنگچى ايشان هزيمت شدند و محمّد قلى خان

ص:270

ايلخانى كه در تاريكى شب با لشكر انگريز رزم داده بود و روز روشن مبارزت را به سبب قلّت عدد صواب نمى دانست نيز كنارى داشت و از دور و نزديك نگران بود.

لطفعلى خان سرتيپ و سرباز قشقائى نيز بازپس شدند و تقاعد ايشان از جنگ در ثبات فوج خاصه و فوج چهارم تبريز لغزشى افكند و فوج عرب را نيز هول و هرب بگرفت.

رضا قلى خان سرتيپ چند تن را به شمشير جراحت كرد و توپچيهاى بوالوردى نيز چندان بصيرتى به كار نبردند، چنانكه عباس خان پسر آقا بابا خان كه سلطان توپخانه بود و ديگر نجفعلى سلطان خرد خويش را ياوه كردند و 2 گلوله واژونه به توپ افكندند و اين 2 توپ را از كار انداختند.

و هم در اين وقت گلولۀ خمپارۀ انگليس چهار تن توپچى ايشان را با دو سر اسب نابود ساخت و محمّد قلى خان سرتيپ جوانشير كه ميدان مبارزت را شير جوان بود و از ميسره به ميمنه مى تاخت، يك پاره سرب از دهان خمپاره انگليس رها شده نيمى از چانه اش را ببرد و سواران نظام انگليس چون اين بديدند دل قوى كردند و گروهى هم دست شده بدان تل كه در اول حمله ايرانيان گرفته بودند با شمشيرهاى كشيده يورش بردند و قاروره هاى آتشين را به ميان سربازان درافكندند تا ايشان از سوختن سلب و فرو نشاندن لهب به كار جنگ نتوانند پرداخت؛ و بدين حيلت آن تل را از ايشان پرداخته ساختند. و پس از آنكه از كار ميمنه دل فارغ نمودند به جانب قلب سپاه اسلام حمله ور گشتند.

هزيمت شدن لشكر انگليس به قلعۀ بوشهر

اين هنگام شجاع الملك نيك نظاره كرد و نگريست كه از 2000 تن لشكر كه در برابر 12000 كس سپاه دشمن داشت نيمى به جاى نمانده و از 8 توپ كه دفع 25 عرادۀ توپ خصم مى داد نيز 2 توپ بى كار مانده و به دست لشكر دشمن افتاد، جهان در چشمش تاريك گشت و چون شير آشفته و ديو ديوانه به كار درآمد و با جماعتى از فوج خاصه و فوج چهارم و سرباز شيرازى پاى استوار كرد

ص:271

و على خان سرتيپ همدانى با مردم خود چون كوه پابرجاى با شجاع الملك هم داستان گشت و با اينكه گلولۀ توپ و خمپاره چون تگرگ مرگ باريدن داشت در پيش روى دشمن ديوار آهنين بودند و بسيار كس از سربازان در ميدان جنگ به روى در افتاده تفنگها انباشته مى كردند و برخاسته رزم مى دادند و سواران انگليس را، از هر سوى به هزيمت مى تاختند و مقتول مى ساختند و از گرد ميدان و دود دخان توپ و تفنگ جهان را ظلمت بگرفت.

و هم در اين داهيه ابرى تيره برخاست و رعد و برق بكرد و بارانى كه سيلاب بلا را تذكره مى داد باريدن گرفت. و هم در اين غرقاب دواهى و تباهى، دليران به گيرودار بودند و سواران انگليس با 2 عرادۀ توپ بر سر فوج همدانى حمله آوردند. شجاع الملك بانگ به سرباز همدانى زد و ايشان را به بيم و اميد در برابر حملۀ دشمن سد سديد ساخت و على خان سرتيپ استوار بايستاد.

سربازان چون مرد پدر كشته و گرگ رها گشته به جنگ درآمدند و بسيار كس از سوار - نظام انگليس را مقتول داشتند و 200 سر اسب ايشان را نيز نابود ساختند. سواران پشت با جنگ دادند و در كنار لشكر خود ديگرباره ساختۀ كارزار شدند و با 2 عرادۀ خمپاره تاختن كرده حمله درافكندند. هم در اين كرّت بر لشكر ايرانى نصرت نيافتند و هزيمت شده باز شتافتند. بالجمله لشكريان از جانبين چنان راه نزديك كردند كه سربازان با نيزه پيش و توپچيان با شمشير به نبرد مى تاختند.

شجاع الملك با دل تفته و لب كفته به چپ و راست همى تاخت و رزم همى ساخت.

على خان سرتيپ را نيز در آن تنگنا كه نشان از دم اژدها مى داد زخم شمشيرى به بازو رسيد و ليكن از پاى ننشست. رضا بيگ سرهنگ و رضا سلطان توپخانه و على سلطان توپچى نيز مردانه بكوشيدند. اين وقت آن طوفان آب و طغيان سحاب در ميان فريقين ميانجى شده، هر دو لشكر از كار نبرد مانده شدند.

و سپاه انگليس وقت را غنيمت داشته به جانب بوشهر هزيمت كنان راه بر

ص:272

گرفت و از كثرت دهشت و ماندگى حمل احمال و اموال خود نتوانستند كرد. گرانيها را ريختند و به جانب بوشهر سبك خيز شدند و اموال ايشان را مردم دشستان و ديگر قبايل به غارت برگرفتند و 5 تن از لشكر اسلام كه 2 تن از فوج خاصه و يك تن از فوج چهارم و يك تن قراگوزلو بود و يك تن شيرازى به دست لشكر انگليس در آن گيرودار گرفتار آمده، ايشان را بعد از ورود بوشهر رها كردند.

بالجمله چون لشكر اسلام را در اين حربگاه سوارى حاضر نبود كه سرباز انگليس را از پيش روى بتازد و دستگير سازد و خود نيز عددى اندك بودند، مراجعت را به صواب نزديكتر دانستند، اگرچه با سليمان خان افشار كه در كازرون جاى داشت دو كرّت اعلام دادند كه حاضر جنگ شود و او چون گمان اين جنگ نداشت تقاعدى ورزيد. و در اين جنگ از لشكر انگليس و هندى 700 تن بيش و كم مجروح و مطروح افتاد و مكشوف شد كه 2000 كس از سپاه ايرانى با 12000 تن لشكر انگليسى 8 ساعت مبارزت جست و بيشتر وقت ظفرمند گشت. چه اگر 1000 سوار با ايشان بود يك تن از لشكر دشمن به سلامت بيرون نمى شد.

جنرال استاكر سردار انگليس از اين شرمندگى خود را با زخم طپانچه مقتول ساخت و از لشكر ايران نيز 280 تن كشته شد، بدين شرح: از شناختگان على اكبر سلطان و عباسقلى خان قاجار، از فوج خاصه 30 تن و از فوج چهارم تبريز 72 تن و از فوج همدان 58 تن و از فوج شيرازى 110 تن و همچنان 84 كس مجروح شدند. از توپخانه 2 تن و از فوج خاصه 16 تن و از فوج چهارم 22 تن و از فوج همدان 20 تن و از فوج شيرازى 24 تن و از اين جراحت يافتگان 10 تن بى دست و پا ماندند و ديگران بهبودى يافتند و دوا - كار ايشان حكيم فقر قرين بود. و ديگر 10 كس از سپاه اسلام را رودخانۀ دالكى غرقه ساخت جه بى شناختن معبر خواستند آب را عبره كنند.

ص:273

مع القصه از آن سوى عبد الحسين خان كه مردى نامجرب بود اصغا نمود كه شجاع الملك و سران سپاه مقتول شدند، پس بى توانى كوچ داد و اموال و اثقال لشكريان را سيلاب در ربود و در پست و بلند زمين به سنگ و خاك در انباشت. و از اين روى چون لشكريان از حربگاه مراجعت كردند و در چنان طوفان باران بى بنه و آغروق ماند پراكنده شد [ند]. بالجمله عبد الحسين خان و مردمى كه با او بودند كوچ داده به خشت آمدند.

و از آن طرف شجاع الملك فرمان كرد تا توپچيهاى آذربايجان توپها را با زحمت تمام به پاى گردنۀ خشت رسانيدند و على خان سرتيپ همدانى به حراست توپها بماند و محمّد قلى خان ايلخانى به ارض نه نيزك بشتافت و شجاع الملك به اراضى خشت سفر كرد تا لشكرى كه از زحمت سيلاب پراكنده بود ديگرباره انجمن كند.

رسيدن لشكر ايران به برازجان و نه نيزك و معاهده سران سپاه در مقاتله با مردم انگليس

چون خبر جنگ بوشهر در اراضى فارس پراكنده شد و عساكرى كه مأمور به سفر بوشهر بودند در عرض راه اصغا نمودند در طىّ معابر تعجيل فرمودند و شاهزاده مؤيد الدّوله 200 تن تفنگچى خشتى را به نزديك على خان سرتيپ فرستاد تا توپخانه [اى] كه در دالكى به جاى مانده حراست كنند. و سليمان خان ميرپنج افشار روز بيست و سيم جمادى الاخره وارد دالكى شد. و روز ديگر مؤيد الدّوله با لشكرى ساخته از راه برسيد و خطى به ايلخانى فرستاد تا سواران خود را از نه نيزك برنشاند و به ارض برازجان آمد و نخستين توپخانه را روز بيست و پنجم جمادى الاخره در دالكى حمل به برازجان دادند و از آنجا به نه نيزك كوچ داده لشكرگاه كردند.

و شجاع الملك مردم پراكنده را انجمن ساخته چهارم شهر رجب در نه نيزك فرود شد و فضلعلى

ص:274

خان امير تومان با سوار زرزا و نانكلى و غلام سوارۀ افشار روز ديگر از راه برسيد و ميرزا محمّد خان سركشيكچى باشى با لشكر خود روز دوازدهم رجب راه نزديك كرد و ابو القاسم خان پسر مؤيد الدّوله به اتّفاق شجاع الملك و امير تومان و سران و سركردگان سپاه او را پذيره شدند و با مكانتى لايق درآوردند.

بعد از رسيدن او بزرگان لشكر مجلسى آراستند و در جنگ با مردم انگليس مواضعه نهاده پيمان دادند كه «اگر كسى از جنگ آن جماعت تقاعدى ورزد يا روز مصاف از جان خويش بهراسد و پشت به ميدان نبرد كند به قانون دولت جان و مالش به هدر باشد و به طريقت شريعت زن او به سه طلاق اطلاق شود.» و بدين پيمان گواه گرفتند و خط و نشان نهادند و بزرگان دشتى و دشتستانى و صناديد قبايل فارسى بدين سخن هم داستان شدند.

حسين خان دشتى منال ديوان كه حمل او بود از پيش بداد و بر ذمّت نهاد كه پيش جنگ باشد و با 1000 تن تفنگچى حاضر خدمت شد، لكن از ناراستى و روزگار گذشته بيمناك بود و از در نفاق طريق اتّفاق مى سپرد و حاجى محمّد خان خشتى پسر خود را با 200 تن تفنگچى ملازم لشكرگاه ساخت و ميرزا سلطان محمّد خان بهبهانى نثار جان و تن خار گرفت و باقر خان تنگستانى بعد از قتل پسر و خويشاوندان بيشتر شيفتۀ جنگ ميدان بود و اين همه مردم حق پرست و شاه دوست بودند و ايشان را اشفاق و الطاف شاهنشاه ايران و ملكات جناب اشرف صدراعظم فريفته بود كه وداع زن و فرزند و ترك جان و مال را سهل و آسان همى گفتند.

مع القصه در اين وقت مكشوف افتاد كه جماعتى از مساكين و صعاليك مردم دشتى از بهر بيع و شرى علف و آذوقه به لشكرگاه انگليس حمل مى دهند، مؤيد الدّوله بفرمود تا 60 سوار از مردم فضلعلى خان امير تومان و محمّد قلى خان ايلخانى برفتند و 6 تن از آن جماعت را با 2000 ماكيان و چند حمل پنبه دانه و ديگر اشياء مأخوذ داشتند و به لشكرگاه آوردند. شاهزاده آن اشياء را بر لشكريان بخش كرد

ص:275

و هر 6 تن را عرضه هلاك و دمار داشت. و از آن پس مردم اندازۀ كار برگرفتند و با لشكر انگليس طريق آمد و شدن مسدود داشتند.

و سپاه انگليس در بوشهر محصور ماند و از آن دستبرد كه از قليل مردم ايران معاينه كرده بود ديگر پاى از پس سنگر بيرون ننهاد، چنانكه روز شنبۀ غره شعبان، فضلعلى خان امير تومان و سليمان خان افشار با فوج قراجه داغى و فوج چهارم و فوج قراگوزلو و فوج اخلاص افشار و فوج چهارمحالى و سوار افشار و سوار مير خان شاهيسون و سوارۀ نانكلى و سوارۀ مكرى به جانب بوشهر راه برگرفتند و ايلخانى با سوارۀ خود و پاشا خان - يوزباشى و محمّد صادق خان يوزباشى نيز با سواران خود متّفق شدند و رضا بيك سرهنگ توپخانه با 7 عرادۀ توپ كوچ داد و اين جمله طىّ مسافت كرده عنان ريز تا گندم ريز برفتند و از بهر ستيز و آويز آن جماعت را طلب داشتند و ايشان از غايت هول و هرب پاسخ ندادند و ديدار نشدند.

قراءت منشور پادشاه اسلام در مسجد دار الخلافه و اتّفاق بزرگان ايران در جهاد با لشكر انگليس

چون كار مخاصمت در ميان دولت ايران و انگليس استوار بايستاد و كارداران جانبين رعايت جانب حرب را به تجهيز لشكر و اعداد سپاه پرداختند واجب افتاد كه شاهنشاه ايران مردم ممالك محروسه را از اين احدوثه بياگاهاند، پس بفرمود روز پنجشنبۀ يازدهم جمادى الاولى قاطنين دار خلافت در مسجد شاه كه سرّۀ بلده و مركز دايره است حاضر شوند و اصغاى فرمان كنند.

علماى شهر چون اين بشنيدند از حضرت شهريار خواستار آمدند كه

ص:276

جناب اشرف صدراعظم كه امر وزارت را به اصابت رأى موفق و كارخانۀ دولت را وكيل مطلق است در آن مجلس جلوس فرمايد و مسئولات و متمنيّات مردم را خويش بشنود و در سدۀ سلطنت معروض دارد. مسئول ايشان نيز مقبول افتاد.

و هم در آن روز صدراعظم در آن عرصۀ فسيح درآمد و تمامت علما و مجتهدين و شاهزادگان و اشراف چاكران پادشاهى حاضر شدند. بالجمله از عالم و عامى و عالى و دانى كم و بيش، برابر 20000 كس انجمن شد و سرداران كابل و قندهار و تمامت افغانستان كه در دار الخلافه حاضر بودند چنانكه به شرح رفت هم در مسجد جاى كردند. و حاجى ملا عبد اللّه كه از فحول علماى افغانستان است و به اتّفاق مظفر الدّوله و پسرهاى ظهير الدّوله و جبّار خان و محمود خان و اعاظم افغانان سفر طهران كرده نيز حاضر شد و بر چند منبر خطيب طليق اللسان صعود كرد و حاجى ملا عبد اللّه نيز منبرى گرفت. نخستين خطى كه ملك الملوك عجم با كلك و بنان خويش رقم كرده بود بدين شرح قراءت كردند:

شرح دستخط مبارك شاهنشاه ايران
اشاره

معلوم باد كه ما هيچ وقت با زهاق نفوس و اراقت دماء رضا نداده ايم، و اين هنگام كه كارداران انگليس در مخاصمت و مناجزت ما يك جهت شدند و ابواب مقاتلت و مبارزت فراز داشتند و به نقض عهد و كسر ميثاق اتّفاق كرده، دولت اسلام را ذليل و زبون خويش خواستند و هر روز به تقرير تكليفى شاق ما را ممتحن داشتند بر ما و جميع مسلمين واجب افتاد كه كمر استوار كنيم و از خداى خواستار شويم و به يارى رسول مجتبى و على مرتضى از جهاد و غزا نپرهيزيم و غرور خصم را درهم شكنيم تا مكشوف افتد كه ملت شريف اسلام و دولت غيور ايران خوار و ذليل انگليس نخواهد شد. و من كه پادشاه مملكت و خداوند سلطنتم در تقويم دين و دولت جان و مال خويش را ايثار داشته نثار خواهم كرد. همانا چاكران غيور و رعاياى ديندار ما

ص:277

هرگز ما را تنها نخواهند گذاشت.

چون از دستخط شاهنشاه بپرداختند، منشورى كه با قلم دبيران حضرت مسطور بود قراءت كردند كه موجز ملتقطات آن بدين شرح است.

همانا حفظ عهود و شرايط مواثيق هيچ دولتى را خارمايه نداشتيم؛ لكن اهالى انگليس عهد بشكستند و ناگاه به بندر بوشهر تاخته نشيمن ساختند و مواضعه [اى] كه ايلچى كبير انگليس با سفير كبير ما در كار صلح نهاده بود وقعى نگذاشتند، بلكه اين معاهده را نيز ادات غرور و غفلت لشكر ايران داشتند. لاجرم ما را كه خداوند بارى به حفظ دين و دولت گماشته، متوكلا على اللّه از كار حرب و ضرب دست باز نخواهيم داشت.

اهالى ملّت و هم دينان ما كه به غيرت و مردانگى در تمامت ممالك نام بردارند و سالها در سايۀ رأفت و ملاطفت اجداد امجاد ما با خصب نعمت و سعت عيش زيسته اند ما را تنها نخواهند گذاشت.

تعيين و تجهيز سپاهى كه به حكم شاهنشاه عجم جناب اشرف صدراعظم به حدود ايران مأمور داشت

مع القصه چون اين كلمات به پاى رفت، غلغله در مردم افتاد و چنان غوغا برداشتند كه اركان مسجد را زلزله بگرفت و هم آواز معروض داشتند كه جان و مال و زن و فرزند و خويش و پيوند ما از بهر نثار پادشاه بسيار سهل باشد، خاصه در چنين امر كه جهاد فى سبيل اللّه است. اگر بكشيم بهشت بهرۀ ما باشد و اگر كشته شويم هم بهشت نصيبۀ ما خواهد بود. هم در آن مجلس تصميم عزم دادند كه بى آنكه وداع زن و فرزند گويند سفر بوشهر كنند و با دشمن رزم دهند.

جناب اشرف صدراعظم ايشان را به آسايش و آرامش فرمان داد و بفرمود هنوز وقت آن نيست كه رعيّت را به زحمت سفر و دفع دشمن ممتحن داريم. منّت خداى را كه پادشاه ما را در رواج دين به مرد و مال احتياج نيست، خزانۀ دولت و قشون دولتى كفايت اين امر را به نهايت خواهد برد.

در اين وقت 500 تن از خوانين كابل و قندهار و بردگان افغانستان و هرات نيز در مسجد حاضر بودند و سفر بوشهر را هم دان و هم زبان خواستار آمدند.

صدراعظم هم ايشان را بدين گونه پاسخ فرموده آسوده خاطر بداشت و از

ص:278

مسجد بيرون شده حاضر درگاه شاهنشاه گشت و رغبت مردم از بهر جهاد [را] به عرض رسانيد و برحسب فرمان ملك الملوك عجم به اعداد سپاه و تجهيز لشكر پرداخت. و چنانكه سكنۀ دار الخلافه از رسيدن هيچ فوج و بيرون شدن هيچ گروه آگاه نشدند و فلوسى بر نرخ غلات و حبوبات افزوده نگشت. 100000 تن لشكر سواره و پياده را در بلدۀ طهران عرض داده مأمور حدود و ثغور نمود بدين شرح كه مسطور مى افتد.

نخستين براى حفظ حدود خراسان و تسخير هرات 7 تن از خوانين قاجار و 50 تن از غلام پيشخدمتان و 200 تن غلام ركابى و 980 تن توپچى و قورخانه چى و محمّد باقر خان سرهنگ فوج ششم تبريز و جعفر قلى خان سرهنگ با فوج خدابنده لو و جهانسوز خان سرتيپ با فوج عجم و فوج عرب بسطام.

و ديگر فوج ترشيزى و فوج قرائى و فوج نيشابورى و جماعت سوارۀ قراپاياق و سوارۀ شاهيسون افشار و سواره دويرون و سوارۀ قراگوزلوى آدينه وند و عبد الوند و ذو الفقار خان پسر حسينعلى خان خمسه با سواران خمسه و محسن خان با 950 تن پيادۀ هزار جريبى و عبد العلى خان سرتيپ توپخانه با فوج ديگر شقاقى و يوسف خان سرهنگ با فوج جديد طهران و محمّد رضا خان سرتيپ با فوج دوم نصرت و قاسم خان سرتيپ با فوج مخبران شقاقى و باقر آقاى سرهنگ با فوج خوى و فوج جديد مراغه و ابو الفتح خان سرتيپ نيز با فوج شقاقى و رحمت اللّه خان سرتيپ با فوج جديد افشار ارومى و عباسقلى خان با فوج بزچلو و خانبابا خان سرهنگ با فوج قديم قزوين و فوج جديد قزوين و فرج اللّه خان سرهنگ با فوج افشار و ميرزا ابراهيم خان سرتيپ با فوج قديم خمسه و فوج جديد خمسه و سواران قزاق و محمّد صالح خان با سواران افشار - تكلو و صفر على خان با سواران شاهيسون اينانلو و پرويز خان با سواران چاردولى، و اين جمله 3527 تن در دار الخلافۀ طهران عارضان عرض دادند و ايشان از پى يكديگر طريق خراسان گرفتند.

ص:279

چون حسام السّلطنه در حدود خراسان و كنار هرات لشكرگاه خواست كرد، از مردم هزارۀ سرخس و چريك محال خراسان چندان بدو پيوست كه 60000 كس به شمار مى رفت، اين جمله را از دار الخلافۀ طهران و ممالك عرض خراسان خزانه و قورخانه و علوفه و آذوقه و جامه و مواجب به توالى مى رفت.

و ديگر لشكرهاى فارس بدين شرح بود و مهر على خان شجاع الملك بر تمامت لشكرهاى فارس منصب سردارى داشت. بالجمله 160 تن غلامان و غلام پيشخدمتان و 1400 تن توپچى و لطفعلى خان سرتيپ با فوج قشقائى و فوج شيرازى و فوج عرب ناصرى و محمّد قلى خان سرتيپ جوانشير با فوج اول خاصه و جعفر قلى خان ميرپنج با فوج قديم مراغه و فوج جديد مراغه و فوج چهارم تبريز و لطفعلى خان با فوج ششم قراگوزلو و فوج حسن خان سرتيپ و على خان سرتيپ با فوج قراگوزلو و سوار شاهيسون و فوج نهاوندى و عليقلى خان سرهنگ با فوج افشار خرقان و مصطفى قلى خان ميرپنج با افواج فدوى و سليمان خان ميرپنج افشار با فوج اخلاص افشار و سوارۀ نظام و همچنان ميرزا محمّد خان كشيكچى باشى و فضلعلى خان امير تومان و 20 تن از شناختگان چاكران درگاه مأمور فارس گشت و لشكرى مأمور ملازم خدمت او شد.

و محمّد ابراهيم خان سرتيپ افواج ثلاثه اصفهان با فوج فريدنى و فوج چهارمحال و فوج سه دهى بدو پيوست و عبد القادر خان و سواران شكى و امير خان با سواران شاهيسون قورت بيگلو و على خان سرتيپ با سواران مكرى و محمّد حسين سلطان با سواران قراباغى ملازم خدمت او شدند و اين جمله 21400 چند تن به شمار شد، تن به تن را عارضان عرض دادند و جناب اشرف صدراعظم خود به دقّت نظر، بازپرسى كرده مواجب و برگ و ساز سفر بداد و مأمور فارس داشت.

و از قبايل قشقائى و تنگستانى و دشتى و شيرازى جماعتى بزرگ بديشان پيوسته 50000 كس انبوه گشت. و شاهزاده مؤيد

ص:280

الدّوله و مهر على خان شجاع الملك از آذوقه و علوفه و نظام سپاه خوددارى نكردند.

و ديگر كرمان را بدين شرح لشكر برفت. 70 تن غلام و غلام پيشخدمت و 250 تن توپچى و قورخانه چى و جعفر قلى خان ميرپنجه با فوج پنجم قراجه داغى و سوارۀ قراجه داغى و على آقاى سرهنگ با فوج كمره و شيخعلى خان سرهنگ با فوج خلج و امامعلى خان سرتيپ با فوج قديم كرمان و ميرزا كوچك خان سرتيپ با فوج جديد كرمان و ميرزا سلطان با سوار مهاجرين و كنگرلو و سوار خزل نهاوندى و محمود خان و جواد خان با سوار چليپانلو و زين العابدين خان با جماعت خود و اين جمله 5400 تن به شمار شدند و از كارداران دولت ساز و برگ و مواجب مأخوذ داشتند و غلام حسين خان سپهدار كه حكومت كرمان داشت از لشكر كرمان و چريك محال آن مملكت دو چندان بر اين افزود و قريب به 10000 تن از ايشان را روانه جيرفت نمود تا اگر واجب شود به جانب بلوچستان و سند راه بردارند.

و ديگر كرمانشاهان را بدين شرح از كارداران ايران لشكر برفت: 300 توپچى و قورخانه چى مأمور شد و اسد اللّه خان سرتيپ با فوج گوران و عليقلى ميرزاى سرتيپ با فوج كليائى و ملك نياز خان سرهنگ با فوج كرندى و محمّد رضا خان سرتيپ با فوج زنگنه و سواران نظام مهاجر و سواران كليائى و سواران سنجابى و سوارۀ نانكلى اين جمله نيز 4700 تن به شمار آمد و امامقلى ميرزاى عماد الدّوله دو چندان از لشكر پياده و چريك بر ايشان افزود و لشكرى ساخته تجهيز كرد.

و ديگر مملكت خوزستان را بدين شرح لشكر برفت. 460 تن توپچى و قورخانه چى مأمور شد و محمّد حسن خان سرتيپ با فوج قديم فراهان و محمّد تقى خان سرهنگ با فوج جديد فراهان و احمد خان سرهنگ با فوج بهادران و ذو الفقار خان سرهنگ با فوج جديد كزازى و علينقى خان سرتيپ با فوج

ص:281

قديم كزازى و محمّد مراد خان سرتيپ با فوج بيات زرند و رستم خان سرهنگ با فوج سيلاخورى و عباسقلى خان سرهنگ با فوج دلفان و سلسله و برخوردار خان سرهنگ با فوج قديم لرستان و زين العابدين خان با سوار شاهيسون و حيدر خان با سوار فيلى و على محمّد ميرزاى سرتيپ با سوار باجلان و بختيارى و حاجى محمّد بيگ با سوار ايروانى و عبد الحسين بيگ با سوار قبه [اى] و فرج اللّه خان با سوار شراهى و ديگر 800 تن پيادۀ بلوچ و عرب اين جمله 9600 تن به شمار شدند. و در خوزستان از چريك فيلى و بيرانوند و باجلان و يار احمدى و بختيارى و ديگر قبايل سه چندان بر اين جماعت افزوده گشت.

اگرچه 70480 تن از كارداران دولت عرض لشكر داده شد و مأمور سرحد مملكت گشت، ليك در حدود و ثغور 150000 كس انجمن شد و برحسب فرمان ملك الملوك عجم جناب اشرف صدراعظم برگ و ساز و علوفه و آذوقۀ ايشان را چنان متواصل مى داشت كه در بيابانهاى بى گياه و مياه از مردم شهرستان نيكتر به خصب نعمت و رفاه مى زيستند و مردم دار الخلافه و ديگر شهرها از عبور اين لشكر و از حمل ساز و برگ ايشان آگاه نبودند و سنبله [اى] از مرزع هيچ رعيّت ضايع نشد و حبه [اى] از حمل هيچ كاروان به فساد نرفت و هرگز شنيده نشد كه پادشاهان ايران در چنين فتن هاى بزرگ اين گونه آسوده بر تخت باشند و مردم مملكت بدين ايمنى روزگار برند.

شرح عرايض علماى ايران براى اجازت جهاد به دار الخلافۀ طهران

از پس آنكه سپاه سواره و پياده به صوابديد جناب اشرف صدراعظم چنانكه رقم شد چون مرد پدر كشته و شير رها گشته از بهر غزا و جهاد سريعتر از برق و باد طريق حدود و ثغور سپردند؛ و اين خبر در بلدان و امصار ايران سمر گشت و قاطنين بلاد و اشراف قبايل از قصه آگاه شدند، علما و مجتهدين كه در ترويج دين جان و جاه را مكانت خاك راه نگذارند در حوزۀ محراب و عرشۀ منبر مردم را مخاطب داشتند و به تحريص

ص:282

جنگ هم آهنگ فرمودند و هريك به خواستارى 10000 كس و 20000 كس رخصت كارزار را به حضرت شهريار عريضه نگار آمدند و صدراعظم را از براى اجازت اين مبارزت ميانجى نمودند.

نخستين عريضۀ حاجى ميرزا محمّد باقر مجتهد و امام جمعه تبريز و شيخ الاسلام تبريز برسيد كه اينك به اتّفاق 15000 كس مرد كار آزموده كار سفر ساخته ايم و رخصت جنبش را گوش بر فرمانيم و بر ذمّت نهاده ايم كه در اين سفر كه به حكم شريعت بر ما واجب افتاده فلسى به نام اجرى و مواجب طلب نكنيم؛ بلكه اگر تمامت عمر صرف اين امر شود از زيد و عمرو قراضه [اى] به قرض نخواهيم خواست و از بكر و خالد طريف و تالد نخواهيم جست.

و از كاشان حاجى ملا محمّد مجتهد پسر حاجى ملا احمد و آقا مير ابو القاسم مجتهد و آقا سيّد مهدى پسر حاجى سيّد محمّد تقى مجتهد.

و از اصفهان آقا سيّد محمّد امام جمعه و حاجى سيّد اسد اللّه پسر حاجى سيّد محمّد باقر و آقا محمّد مهدى پسر حاجى محمّد ابراهيم كلباسى و آقا محمّد جعفر.

و از مازندران و استرآباد حاجى عبد اللّه مجتهد و حاجى ملا محمّد اشرفى و حاجى ميرزا محمّد حسين مجتهد و شيخ نصر اللّه قاضى.

و از كرمانشاهان آقا عبد اللّه و ديگر مجتهدين.

و از كرمان آقا سيد جواد مجتهد و حاجى محمّد كريم خان كه هم رساله [اى] به تحريص جهاد تأليف فرمود و ملا محمّد مجتهد و آقا محمّد كاظم مجتهد.

و از گيلان حاجى ملاّ رفيع و حاجى ملاّ صادق مجتهد.

و از عراق حاجى سيد باقر و آقا مير معصوم و ملا محمّد كبير.

و از گلپايگان ملا زين العابدين مجتهد و ميرزا محمّد رضاى مجتهد و آقا سيد حسن امام جمعه.

و از كردستان ملاّ احمد و ملاّ هدايت اللّه.

و همچنان از هر شهر و بلد تمامت علما به اتّفاق عموم رعايا، مقاتلت با دولت انگليس را ترك جان و مال بگفتند و هم آهنگ ساختۀ جنگ نشستند.

و چون اين جمله در خراسان پراكنده گشت مردم هرات صغير و كبير به خروش آمدند و اعداد جنگ و جوش كردند و از مشهد و نيشابور شورش و شور برخاست و تركمانان

ص:283

اراضى استرآباد و گرگان به حمايت مذهب داوطلب شدند و از بهر كارزار ميان استوار كردند.

پادشاه عادل خداپرست پاسخ مكتوب اين جمله را از در مهر و عطوفت منشور كرد كه ما اين گنج خانه را كه از اجداد يافته ايم، از بهر جهاد نهاده ايم. و اين مردان جنگ را كه در روزگار دراز بنواخت ايادى تربيت كرده ايم، براى دفع اعادى داشته ايم تا خزانۀ ما آكنده از سيم و زر و آستانۀ ما مطاف اصناف لشكر است، زحمت علما و زيان رعايا را رضا نخواهيم داد.

چون مجتهدين با اين همه جدّ و جهد اجازت جهاد نيافتند، دعاى دوام دولت پادشاه را در حضرت اللّه مستمر گشتند.

ذكر بعضى از مخالفت و مناقشت سفراى انگليس با دولت ايران

روزگارى مى رفت كه فرستادگان دولت انگليس انتهاز فرصت مى بردند كه بهانه به طرازند و با دولت ايران مقاتلت آغازند. گاهى وزراى مختار ايشان كه در دار خلافت اقامت داشتند به تكاليف شاقه پهلوى مسالمت را كاستن گرفتند و گاهى بيرون چهار عهدنامه در كار افغانستان مداخلت انداختند، چنانكه شيل صاحب در قرارنامه [اى] كه با كارداران دولت شاهنشاه ايران السّلطان ناصر الدّين شاه نگار داده اگرچه آن قرارنامه استقرار نيافت، لكن به شرط بود كه از قبل شيل صاحب كس به سوى هرات متردّد نشود.

و او نخستين به نقض عهد اقدام كرد و نوكر خود سلطان خان را گسيل هرات ساخته به اغواى مردم پرداخت. چون اولياى دولت ايران آگهى يافتند و او را تنبيه دادند. پاسخ فرستاد كه من درآمد شدن با مردم هرات خود را آزاد مى دانم و بى انديشه ارتكاب نقض عهد كرد و بر قرارنامۀ خويش خط ترقين كشيد و همچنان طامسن صاحب شارژدفر دولت انگليس آن هنگام كه ملاّ اكرم مستوفى هرات سفر دار الخلافه كرد، هنگام

ص:284

مراجعت به هرات او را بيرون دروازۀ طهران به نهانى ديدار نمود و با مواعيد نيكو و بذل سيم و زر بفريفت و به صيد محمّد خان ظهير الدّوله شرحى نگاشت و آن خط بعد از قتل ظهير الدّوله در شهر شعبان سال 1270 هجرى مأخوذ اولياى دولت ايران گشت بدين شرح:

جناب جلالتمآبا، مستوفى، آدم كاردان و وافى بود، با او چند فقره حرف زده ام، اول آدم دولت بهيۀ انگليس را در هرات بنشانند، آنچه از اسباب و توپ و تفنگ و ساير آلات جنگ شما را ضرور باشد مضايقه نخواهد شد و از نقد نيز آنچه خرج شود 2 كرور مأذون است كه بدهد. چون اين فقره را عاليجاه مستوفى نپسنديد، گفتم كه يكى از پسرهاى ظهير الدّوله تا خدمت جناب جلالتمآب فرمانفرما برود و در آن صورت آنچه بخواهد به هيچ وجه من الوجوه معطلى نخواهد رفت، به شرط آنكه آنچه بدون افغانستان در حيطۀ تصرف ظهير الدّوله بيايد كارگزاران دولت بهيۀ انگليس بى مدخليت نباشند و افغانستان يعنى افغانان زبان كه در آنجا سكنى دارند تعلّق به جناب ظهير الدّوله خواهد داشت.

مع القصه بعد از مأخوذ داشتن اين نگاشته و مكشوف داشتن مكنون خاطر شارژدفر، همچنان كارداران دولت ايران پردۀ او را پاره نساختند و اين راز را از پرده بيرون نينداختند. و از پس اين واقعه دوست محمّد خان را تحريص به تسخير قندهار و هرات و تخريب خراسان نمودند و دولت ايران را ناچار به فتح هرات و دفع دوستمحمّد خان داشتند.

و ديگر مستو موره از اين سوى بناى كاوش و بهانه جوئى گذاشت و همى خواست كه كارداران دولت ايران اعداد دفاع نكنند و صلاح دين و دولت را از دست بگذارند تا دوست محمّد خان بر هرات و خراسان مستولى شود. چون بدانچه خواستار بودند پذيرفتار نشد، علم دولت انگليس را فرود آورد و از خاك ايران بيرون شد. با اين همه چون امين الملك سفير كبير ايران مأمور به سفارت پاريس گشت، اجازت يافت كه در اسلامبول با لاردكليف

ص:285

ايلچى كبير انگليس از در مصالحت سخن كند.

در پايان امر كه تمهيد بناى مصالحت كردند، لاردكليف ايلچى كبير انگليس و لارد كلارندن وزير دول خارجه انگليس به جناب اشرف ميرزا آقا خان صدراعظم ايران متكوب كردند كه كارداران ايران سپاه خويش را از اراضى افغانستان باز خواهند و مستر موره را رضاجوئى كنند كه احدوثۀ ذات بين و تجانب جانبين بدين قدر ارتفاع يابد و 40 روزه مهلت نهادند كه مسرع و منهى اين خبر درآمد و شد دار خلافت طىّ مسافت كند و خبر باز دهد. در بيست و هفتم ربيع الاول بدين معاهده امين الملك را مغرور كردند و لشكر خود را آگهى فرستاده روز هشتم ربيع الثانى مغافصة به بندر بوشهر درآمدند.

ذكر ملامت بعضى از مردم دول اروپا به كارداران دولت انگليس در مخاصمت ايشان با دولت ايران

چون مقاتلت لشكر انگليس با سپاه ايران استوار افتاد و اين خبر در ممالك آسيا و اروپا سمر گشت، اهالى هر دولتى و مملكتى به اتّفاق، اين نقض عهد و كسر ميثاق را از دولت انگليس نكوهيده دانستند و عاقبت اين جنگ را از بهر ايشان ناگوار شمردند.

كارداران دولت انگليس همى خواستند تا خويش را از آلايش نقض عهد صافى بدارند، پس حيلتى انديشيدند و گفتند ايمپراطور روس با شاهنشاه ايران مواضعه نهاده تا لشكر بفرستاد و هرات را مسخر داشت و اين از بهر آن است كه از اين پس لشكر روس و ايران به اتّفاق يكديگر آهنگ هندوستان كنند و مملكت هند را به تحت فرمان آورده در ميان خود قسمت فرمايند و اين سخنان را در اقدام نقض پيمان برهانى شمردند.

لكن مردم دول اروپا را اين تمويهات غشاوه بينش نگشت و مبادرت ايشان

ص:286

را در اين مبارات پسنده نداشتند، چنانكه اهالى دولت بلجيق [- بلژيك] در روزنامه [اى] كه چهارم شهر ربيع الاول به زينت طبع محلى داشته؛ و خلاصۀ احاديث آن بدين شرح است:

شرح روزنامه اى كه در دار الملك دولت بلجيق به طبع رسيده

در بيشتر بلدان و امصار انگليس و همچنان در اراضى هندوستان مردم مجرب مجلس محاوره و مشاوره بگستردند و در كار اين مناجزت و مبارزت سخن كردند و در پايان امر سخن بر اين نهادند كه دولت انگليس را در مخاصمت با دولت ايران جز وخامت و ندامت بهره [اى] نخواهد رسيد.

گرفتيم كه دولت انگليس لشكرى بزرگ به جانب ايران گسيل داشت و جزيره [اى] چند در كنار بحر فروگرفت، از جبال شامخه و محال بى گياه و مياه ايران چگونه عبور تواند كرد؛ زيرا كه حفظ آن مسالك صعبه را عددى قليل تواند كرد و با اينكه نظم سپاه ايران به كمال لشكر انگليس نيست، شجاعتى و جلادتى جداگانه دارند كه هرگز مردم انگليس را قوّت مقاتلت ايشان نخواهد بود.

و نيز ندانسته ايم كه كارداران دولت روسيه پاى در دامن پيچند و رضا دهند كه مردم انگليس در ممالك ايران راه كنند يا تجهيز لشكر كنند و مدافعه را به ستيز و آويز درآيند؛ و ديگر اينكه اقامت لشكر انگليس در بندر فارس با ايران چه زيان تواند كرد و در چنين وقت دولت ايران بعد از فتح هرات چه دانسته ايم كه لشكر به جانب قندهار و هند و سند نخواهد راند.

با اينكه مردم افغانستان از دولت انگليس رنجيده خاطرند و بزرگان ايشان در دار الخلافه طهران مورد نواخت و نوازش شاهنشاه مى باشند؛ و ديگر آنكه اگر مردم انگليس در بندر فارس اقامت كنند، دولت فرانسه چگونه خاموش شود با اينكه حقّ مراودۀ خود را در جزيرۀ خارك از ايام سابق

ص:287

نشان مى دهد و ايمپراطور فرانسه را در مودّت با دولت ايران برهانى كافى است كه با كراهت كارداران انگليس سفير ايران را از اسلامبول به پاريس به شتاب و عجل فرمان كرد.

و همچنان اولياى دولت بلجيق چون دو روزنامۀ مختلف از دولت انگليس مشاهده كردند پاسخى از بهر ايشان نگار كردند. نخستين روزنامه كه مورنين پوست نام دارد، در دار الملك لندن به طبع كرده بودند كه:

ما اين سپاه را به جانب ايران از بهر پادشاه ايران گسيل نداشته ايم؛ بلكه دولت روس مى خواهد در هرات راه كند و لشكرها بدانجا انجمن كند و آهنگ هندوستان نمايد.

و در روزنامۀ ديگر كه تمس نام دارد، هم در انگليس رقم شده مسطور است كه:

جنگ لشكر انگليس با دولت ايران جز وخامت و ندامت ثمر نخواهد داشت و مودّت كارداران ايران و رنجيدگى ايشان هرگز با دولت روسيه پيوسته نيست؛ بلكه از سوء سلوك و شراست طبع ايلچيان دولت انگليس است.

مع القصه بعد از مشاهدۀ بزرگان بلجيق اين دو روزنامۀ متضاده را كلماتى چند به طبع كردند كه خلاصۀ آن بدين شرح است:

همانا اهالى انگليس به جسارت پالمرستون صدراعظم خسارت جنگ مشرق زمين را حمل نخواهند؛ زيرا كه در بيشتر بلدان انگليس مجلس شورى كرده اند و اين رأى را پسنده نداشته اند چنانكه در شهر نوكاستل اهل مشورت سخن بر اين نهادند كه ما در ديوانخانۀ عدالت، آن سپاهى كه به درياى فارس سفر كرده تبعۀ طغيان و عدوان خواهيم شمرد و صاحبان مناصب ايشان را آثم و جانى خواهيم داشت.

و همچنان از كلكته و بمبئى و ديگر اراضى هندوستان هر روز نگارشى به شكايت اين جنگ مى رسد و نمودار مى كنند كه گرفتيم كارداران انگليس از بازرگانان هندوستان ياد نكنند و خسارت تجارت ايشان را به چيزى نشمرند، آيا دولت انگليس كه بايد با لشكرهاى بسيار آهنگ ايران كند چگونه آن لشكر را از كوهسارها و بيابانهاى بى آب و گياه عبور خواهد داد. و حال آنكه لشكر ايران اگرچه چون سپاه انگليس به كمال نظم نيست؛ لكن دليرتر و قويترند و گمان مى رود كه ايشان

ص:288

را درهم شكنند.

و دگر آنكه چه دانسته اند كه دولت روس با ايرانيان هم دست نخواهند شد و ايشان را درهم نخواهند شكست. مگر دولت انگليس فراموش كرد كه بعد از مراجعت محمّد شاه پدر ناصر الدّين شاه، افغانستان شوريده شد و از آن شوريدگى 50 كرور به دولت انگليس زيان رسيد و 30000 كس از لشكر انگليس مقتول گشت. اكنون چه دانسته اند كه بعد از فتح هرات لشكر ايران به جانب قندهار و هندوستان كوچ ندهد و مملكت هندوستان را آشفته نكند. در اين حال تسخير يكى از بندرهاى ايران چه سود خواهد داشت و حال آنكه دولت فرانسه بلكه هولاند حقّ خويش را در بحر فارس نمودار مى كند و با انگليس مسلم نمى دارد.

و همچنان در روزنامۀ ديگر كه ستاره نام دارد و مردم انگليس رقم كرده اند:

شرح روزنامه اى كه در دار الملك انگليس به ملامت دولت خويش در مخاصمت با ايران رقم كرده اند

همانا هركه سبب خصومت دولت انگليس با دولت ايران پرسش كرد ما از جواب لال بمانديم، چه خود سبب را ندانسته ايم؛ بلكه لارد پالمرستون در حشمت دولت انگليس سخن به گزافه مى كند و اهالى ملت را به خودپرستى برمى انگيزد. با اينكه مردم ما مقتول مى شود و مال ما به هدر مى رود ما را از مكنون خاطر آگهى نمى دهد و نمى گويد كه جنگ ما با دولت ايران كه هزار پيچ و تاب دارد از بهر چيست ؟ و هرات را كه تا سرحد مملكت انگليس 900 ميل مسافت است چه بايد دست آويز ستيز كرد.

و حال آنكه اين شهر از روزگار باستان در تحت حكومت سلاطين ايران بوده.

ص:289

و سفراى انگليس كه هميشه به حيلت انگيزى طريق منازعت را باز مى دارند طراز اين سخن كرده اند كه كارداران ايران را روا نيست كه لشكر به تسخير هرات بگمارند؛ با اينكه افغانان حدود ايران را به معرض نهب و غارت مى دارند.

همانا پادشاه ايران براى كيفر قتل ظهير الدّوله از شاهزاده محمّد يوسف و نظم حدود ايران لشكر به اراضى هرات مأمور داشت.

مگر اين همان افغان نيست كه ما چند سال از اين پيش به مملكت ايشان تاختيم و خرابيها انداختيم. آيا در شريعت انصاف روا باشد كه ما به حمايت چنين مردم وحشى با دولت ايران مصاف دهيم و اينكه 8000 لشكر به درياى فارس مأمور شده و دولت ايران را روشن سازيم و برائت ذمّت اين وحشيهاى افغان را از طغيان مدلّل داريم. و اين اعلام جنگ ظلمى چنان است كه شهرى را بسوزانند يا به قحط و طاعون دراندازند.

و اينكه كارداران انگليس همى گويند كه ما از اين گيرودار حفظ حدود هندوستان را از لشكر روس خواهيم كرد، هم سخنى به سفاهت است؛ زيرا كه بيمناكى ما را از روسيه تقويم دولت ايران حاجز تواند شد، چنانكه دوك ولينگتن سردار بزرگ انگليس سخن بر اين داشت كه بر دولت انگليس واجب است كه در استحكام و استقامت دولت ايران مساعى مشكوره معمول دارند.

مع القصه اهالى دولت انگليس اين هنگام كه مخاصمت با دولت ايران را استحكام دادند از مودّت و مصافات دولت فرانسه با ايران استيحاشى به دست كردند و در روزنامه [اى] كه مورنين پست نام دارد اين كلمات را مرقوم داشتند.

ص:290

شرح روزنامه اى كه دولت انگليس به شكايت دولت فرانسه از مراودۀ با دولت ايران رقم كرده اند

قبل از تدارك كارهائى كه به جهت دست اندازى روسيه در حدود هند لازم است بايد قدرى دقّت در رفتارهاى دولت فرانسه نسبت به دولت ايران نمائيم نه از براى اينكه مايۀ رنجش ما شده است؛ بلكه گلۀ دوستانه كرده باشيم. رقابت دولت فرانسه با دولت انگليس در ايران خيلى قديم است و اين رقابت نهايت شدّت دارد؛ زيرا كه تسلط پلتيك خويش را در ايران مى خواهند.

همانا مردم فرانسه خواه صدق يا كذب كه از براى ما على السّويه است، چنان مى دانند كه دولت ايران به تحريك مردم انگليس عهدنامۀ تجارتى با مسيو سرتيژ نيست و از اين روى بود كه مسيو بوره بعد از رسيدن به طهران بيدرنگ آن عهدنامه را ببست و از اين جا معلوم شد كه دولت فرانسه نمى خواهد در ايران كمتر از انگليس باشد و اين معنى را نيز نمى دانيم كه مسيو بوره وزير مختار فرانسه آن هنگام كه مستر موره وزير مختار انگليس از اولياى دولت ايران رنجيده خاطر شد، پادشاه ايران را سخنى به عرض رسانيده باشد تا رأى او را از فرستادن سپاه به جانب هرات تغيير بدهد.

اما در اين جا بايد به دقّت نظر رفت كه يك صاحب منصب فرانسه كه بوهلر نام داشت و نوكر پادشاه و محكوم مسيو بوره است، مأمور به محاصرۀ هرات شد و ديگر با اينكه نزديك به دشمنى است، فيمابين دولت انگليس و ايران ايلچى كبير ايران فرخ خان بنا به مصلحت بينى مسيو بوره روانۀ فرانسه شد و مانند ايلچى كه از دولت دوست به دولتى دوست رود هداياى باشكوه به جهت دولت فرانسه برد.

ص:291

و جميع اين اعمال را چنان پرمعنى مى بينيم كه اميدوار هستيم كه مسيو بوره معنى منازعت پادشاه ايران را با انگليس و مقصود فرستادن قشون ايران را به هرات ندانسته است و بعد از آنكه بداند مأمور شدن قشون به هرات به تحريك روس بوده و اين امر را مفتاح فتح هندوستان داشته اند. اميدواريم كه بوهلر و صاحبان مناصب فرانسه ترك خدمت دولت ايران را خواهند گفت.

و ديگرباره از فرخ خان سخن خواهيم كرد. اگر مسيو نوذيل ايلچى فرانسه كه در اسلامبول اقامت دارد بعد از رسيدن فرخ خان به اسلامبول او را ترغيب به سفر فرانسه كند و اجازت بدهد خصومت پادشاه ايران را با دولت انگليس ضامن خواهد بود و از اين مقدمات نتيجه بد حاصل خواهد شد.

چون اين كلمات به فرانسه بودند بدين گونه پاسخ يافتند.

شرح روزنامه اى كه دولت فرانسه در جواب شكايت دولت انگليس نگار داده اند

در اين روزنامه كه كونستى توسيونل نام دارد جواب اهالى انگليس رقم مى شود كه:

مسيو بوره ايلچى فرانسه از 2 سال بر زيادت نيست كه به سفارت ايران رفت و سفارت او هنگام مقاتلت با دولت روسيه براى 2 امر خطير بود. يكى دوستى دولت فرانسه را با ايران كه بدايت آن از روزگار پيشين بود مستحكم بدارد و ديگر آن كه دولت ايران را پشتوان دولت ما كند و اگر اين نباشد از امداد روسيان باز دارد و اين هر دو را به نيكوتر وجهى تقديم خدمت كرد.

و مستر موره وزير مختار انگليس با كارداران ايران به نفس خويش مشاجره انداخت كه

ص:292

به شرح كردن نمى ارزد و كردار او با دولت انگليس مربوط نبود، لكن بيرون شدن او را از ايران واجب داشت و مسيو بوره اقامت او را در طهران دوست مى داشت؛ اما وساطت او مفيد نيفتاد و مستر موره [خواست] تا برائت ساحت خويش كند اين گناه را بر مسيوه بوره بست و امناى دولت فرانسه به سفير خويش حكم فرستادند كه مداخلت در منازعۀ انگليس و ايران نكند. و اينكه مسيو بوره دولت ايران را از لشكر فرستادن به هرات منع نكرده سخنى به صدق نيست بلكه سخن او پذيرفته نشده است و نزد همه كس مكشوف است كه دولتهاى آسيا در اين گونه امور تا به كجا جدّ و جهد كنند.

و چون وزير مختار دولت انگليس سبب شد كه دولت ايران ايلچى ما را نيكو نواخت و نوازش فرمود اين محبت را هرگز فراموش نخواهد كرد.

و اينكه بوهلر در محاصرۀ هرات حاضر شده وى هرگز نوكر دولت فرانسه نبود؛ بلكه در ايران منصب سرهنگى داشت و هنگام مأمور شدن او به هرات زن و فرزندش نيز آگهى نيافت و با اين همه مسيو بوره مراجعت او را از هرات از صدراعظم ايران خواستار شد و پذيرفته نگشت.

و اينكه فرخ خان به سفارت فرانسه مأمور گشت، بعد از سفارت مسيو بوره و انعقاد معاهدۀ تجارتى به هنگام بود كه پادشاه ايران نيز اظهار حفاوتى فرمايد و دوستى دولت ايران با فرانسه امروز بدايت نشده؛ بلكه از عهد لوئى چهاردهم تاكنون است و در عهد ناپليون بزرگ نيز تجديد مودّت و محبّت شده و نام ناپليون چنان مشتهر است كه گويا در نزد ملل آسيا زنده است. عجب نيست كه پادشاه ايران پادشاه فرانسه را به محبت خود مجذوب دارد و براى جانشين ناپليون بزرگ مكتوب دلپذير و هديۀ دوستانه انفاذ دارد.

و همچنان كارداران دولت فرانسه در روزنامۀ ديگر نگار كرده اند.

ص:293

شرح روزنامه اى كه دولت فرانسه به شكايت دولت انگليس رقم كرده اند

خداوند بارى از براى فرانسه اعداد دولت بزرگ كرده است و ما بر زيادت از اين نخواسته ايم و طمع نداريم كه بر بحر و برّ عالم چيره شويم، لكن تكبّر و تنمّر هيچ دولت را برنمى تابيم. اگر دولت انگليس نيروى خويش را در بحر نمودار كند قوّت ما در برّ افزون از او خواهد بود و به همين اعداد و آلات ناپليون بزرگ در ميان دول نامور گشت.

اگرچه با انگليس كه قوّت ما را شناخته است و ما حشمت او را دانسته ايم، بهتر بايد حفظ مواثيق وداد و اتّحاد كنيم؛ لكن با اين فزون طلبى كه مردم انگليس را است چنان مكشوف مى شود كه مؤالفت به مخالفت پيوسته شود. اگر اولياى دولت انگليس با دولت فرانسه از در وداد و اتّحادند، اظهار اين خودبينى و انانيت نكنند و چنان ندانند كه فرمان، فرمان ايشان است. همانا دولت فرانسه بدين حكومت سر فرود نياورد و نيز نگذارد كه هيچ جاى از روى زمين اين انديشه را تقرير و تمكين دهند.

و نيز كارداران دولت انگليس بر خطا رفته اند كه قوّت و حشمت خود را به وسعت مملكت دانسته اند و ندانند كه مداخلت در ممالك بعيده مورث تخريب ملك شود، اگرچه در جنگ روسيه بيشتر زحمت لشكر فرانسه را بود و ايشان نامور شدند، لكن سود اين جنگ را دولت انگليس خاص خويش داشته و مداخلت در امور دولت عثمانى را مخصوص خويش دانسته. اينك كشتيهاى جنگى دولت انگليس در بحر سياه و بغاز اسلامبول و جزيره ملتا روز تا روز بر زيادت مى رود و نگران مملكت سيسيليا و آسيا مى باشد و همى خواهد كه بر مملكت ايران و ممالكى كه در اطراف هندوستان است نمودار كند كه دولت انگليس

ص:294

بر تمامت مشرق زمين بلكه بر تمامت عالم فرمانروا باشد و دولت فرانسه با اين فزون طلبى يار و دستيار نخواهد شد.

همچنان باز در مملكت فرانسه به روزنامۀ ديگر نگار كرده اند كه:

چون فرخ خان سفير كبير ايران با ايلچى انگليس كار به مسالمت نتوانست آورد، ايلچى انگليس او را گفت اگر خواهى اين كار به خاتمت پيوندد مى بايد بر صفحۀ بياض خاتم بر نهى و به من سپارى تا از بهر معاهده آنچه خود خواهم نگار كنم. و از اين فزون طلبى مى توان دانست كه دولت انگليس مى خواهد: نخستين در جزيرۀ خارك بلكه در بندر ابوشهر خانۀ تجارت مقرّر دارد.

و ديگر از براى هند معبرى ساخته كند كه جز او كس را رياست نباشد و در ساحل درياى مدترينا [- مديترانه] تا كنار رود فرات را از آهن پرداخته كند و روى رود را با كشتيهاى بخار پيوسته دارد و سلطنت خليج فارس را از بهر خويش گذارد و در جزيرۀ خارك و بندر بوشهر قلعه هاى محكم بنيان كند. و هيچ نمى داند كه ما فراموش نكرده ايم كه 87 سال از اين پيش موسيو پرول كارپرداز دولت فرانسه در بلدۀ بصره با كريم خان - زند كه پادشاه ايران بود عهدنامه [اى] نگار داد و در آن عهدنامه جزيرۀ خارك را كريم خان به دولت فرانسه تفويض نمود.

ذكر مقاتلۀ شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله با سپاه انگليس در بندر محمّره
اشاره

از آن روز كه ميان دولت ايران و انگريز كار به ستيز و آويز افتاد، من بنده نگارنده نيز كرّة بعد كرّة حاضر بوده ام و ديده ام و شنيده ام كه جناب اشرف صدراعظم با سرداران لشكر و سرحدداران كشور رقم كرده و هركه از ايشان حاضر بوده اند، فرموده كه:

با لشكر انگليس در ساحل بحر و فرضۀ بحيره و كنار رود بارها رزم مدهيد چه ايشان را كشتيهاى جنگى مانند كشتى وسودلين و كشتى فرقت

ص:295

و ديگر كشتيها فراوان است كه هر كشتى حمل 150 توپ تواند داد و گلولۀ توپ ايشان 20 من و 30 من به ميزان مى رود و اين توپها را جز به دستيارى كشتى سير نمى توان داد و اگر از كشتى بيرون شتابند بر زيادت از توپ 4 پوند و 6 پوند و 9 پوند نتوانند با خود برد و در مسالك اراضى چندان اسب نتوانند به دست كرد كه عراده هاى توپ يك فروند كشتى را عبور دهند.

لاجرم آن وقت كه در بحر 1000 توپ رزم آغازند چون آهنگ خستگى كنند افزون از 20 و 30 توپ نخواهند داشت و ما رقاص زورق و غواص دريا نيستيم و كار با ماهيان بحر و مردم دريائى نداريم. لاجرم جان و سر بر سر حفظ هيچ بندر به باد مدهيد و ادات حرب و ضرب و قورخانه و توپخانه و غلات و حبوبات در هيچ بندر انباشته نداريد؛ زيرا كه 200 فرسنگ حدود ايران به آب دريا منتهى شود و در تمامت اين مسافت كشتى تواند به ساحل رسيد.

ما را چه افتاده كه سپاه را به حراست 200 فرسنگ راه به لب دريا بگماريم و سينۀ ايشان را هدف گلولۀ توپ 66 پوند بداريم. بر شما واجب است كه يك منزل از اين سوى آب اوتراق كنيد و از درنگ و شتاب كشتى انگليس در آب قرين غلق و اضطراب نشويد. هرگاه از ساحل بحر بدين سوى سفر كنند و از كنار آب دور افتند چون شيران جنگى بر ايشان بتازيد و رزم آغازيد. اگرچه در بندر بوشهر نخستين اين خطا افتاد، لكن جبر كسر ماجرى را شمشير مهر على خان شجاع الملك موميائى بود.

چنانكه تفصيل آن بشرح رفت.

لكن خانلر ميرزاى احتشام الدّوله را در امتثال امر جناب اشرف صدراعظم غفلتى رفت و دولت ايران را زيانى آورد. نخستين چون اصغا نمود كه سفراى ايران و انگليس در شهر پاريس اعداد كار معاهده و مصالحه مى كنند اين خبر را استوار داشت و در ساز و برگ مردان و اعداد روز ميدان غورى به سزا نفرمود و هيچ نينديشيد

ص:296

كه اين عهدنامه تا به امضاى كارداران دولتين توثيق نيافته و تبديل نشده ممكن است كه لشكر انگليس حيلتى كند و در تسخير محمره غفلت ايرانيان را وسيلتى دادند.

و از آن پس كه دانست لشكر انگليس اين وقت را مغتنم داشته اند و دانسته اند كه خبر مصالحت، لشكر ايران را از كار مناطحت بازداشته و تصميم عزم داده اند كه شكست برازجان را به تسخير محمره جبر كنند، پند و اندرز صدراعظم را از خاطر بزدود و بى آنكه مردان مجرب را به مشاوره طلب كند يا آنكه از مبارزان رزم ديده سخنى اصغا فرمايد لشكر را جنبش داد و در كنار بحر تا بدانجا كه پيشانى كشتى انگليس تواند سر به ساحل نهاد، ميدان محاربت راست كرد و سنگرى چند دور از هم ببست كه چنانكه مردم اين سنگر را بدان سنگر راه آمد [و] شدن صعب مى نمود و عراده هاى توپ را به تفاريق در سنگرها جاى داد، چنانكه هيچ يك پشتوان آن ديگر نتوانست بود و اسبهاى باركش را از بهر آنكه نرخ علوفه ارزان برآيد و كار صعب نيفتد به مراتع بعيده گسيل داشت و انديشه نكرد كه اگر كار به هزيمت رود بنه و آغروق به دست دشمن بغنيمت رود.

بالجمله بفرمود 50 گام از اين سوى آب آنجا كه رود فرات با شط شوشتر پيوسته شود و در جانب غربى محمره به مسافت 200 گام دو سنگر بستند.

در سنگر نخستين آقا جان خان سرتيپ با فوج بهادران جاى كرد و 3 عرادۀ توپ 14 پوند منصوب داشت. و در سنگر ديگر محمّد مراد خان سرتيپ با فوج بيات و 3 عرادۀ توپ نشيمن جست. و محمّد تقى خان سرهنگ با يك عرادۀ توپ نزديك بدان سنگر اقامت كرد.

و از جانب مشرق قلعه به مسافت 1000 گام نيز يك سنگر بست و محمّد حسن خان سرتيپ با فوج قديم فراهان و 2 عرادۀ توپ فرود شد و در جزيرة الخضرا نيز چند سنگر دور از يكديگر بپرداختند، عيسى خان سرتيپ پسر حاجى جابر خان با 400 تن از مردم بلوچ و عرب و 2 عرادۀ توپ در سنگر جاى كرد. و در سنگر ديگر برخوردار خان سرهنگ

ص:297

با فوج امرائى و موسى خان ياور فوج سيلاخورى با 300 تن سرباز ساختۀ جنگ نشست و برخوردار خان تا پايان مجادلت قانون مجالدت از دست نگذاشت و به فروسيت و شجاعت نامبردار گشت.

و همچنان رجب خان ياور با 400 تن سرباز فوج قديم كزاز بدو پيوست و حاجى جابر خان سرحددار محمره با 200 سوار و 500 تن پيادۀ عرب نيز سنگرى گرفت. و ديگر زين العابدين خان شاهيسون كه مردى دلير و رزم ديده است با 100 سوار شاهيسون دويرن در جزيرة الخضرا جاى داشت و اين گروه را نيز 3 عرادۀ توپ بود.

اما احتشام الدّوله خويشتن در پشت قلعۀ محمره لشكرگاه كرد و 3 عرادۀ توپ نزد خويش بداشت و فرزندش ابراهيم ميرزا 800 گام دور از آب شط در پشت نخلستان اوتراق نمود. و شاهزاده پس از زمانى كوچ داده لختى بازپس شد و 1000 گام از قفاى ابراهيم ميرزا اوتراق كرد و قورخانه [اى] كه به كار لشكر مى رفت در معسكر خويش نهاد و قورخانۀ ديگر نيز نزد ابراهيم ميرزا بود و آذوقه و علوفۀ لشكر را 200 گام دور از آب، ميرزا ابو طالب وزير شاهزاده با خود مى داشت.

اگرچه در اين هندسه قورخانه را از قارورۀ آتشين دشمن بيم زيان بود، اما كس را انديشۀ آن نرفت. اين وقت يك فروند كشتى انگليس تا كنار بصره براى حمل آذوقه آمد شدن داشت و شاهزاده كشتى تجارتى مى پنداشت يك روز چند تن از آن كشتى به كنار آمده از دور و نزديك سنگر و لشكر و قورخانه را نظاره نموده مراجعت كردند و از پشت و روى كار آگهى يافتند.

رسيدن كشتيهاى انگليس در كنار محمره

بالجمله چون خبر رسيدن كشتيهاى جنگى انگليس پراكنده شد، احتشام الدّوله يك تن از مردم خود را بفرستاد تا خبرى از عدّت و عدّت ايشان باز آرد. ديدبان او از كنار شط العرب [- اروند رود] لختى راه بپيمود تا كشتيهاى انگليس ديدار شد و 18 كشتى به شمار كرد، از بيم آنكه كشتيها قبل از او به محمره درآيد، ديگر توقّف

ص:298

نكرده خبر باز آورد. و احتشام الدّوله به اعداد كار پرداخت و كشتيها روز سه شنبۀ بيست و هفتم رجب هنگام چاشتگاه در ملتقاى آن دو رود عظيم كه بدايت شط العرب است از پى هم برسيد چندانكه 44 كشتى شمرده شد و 2 كشتى ايشان را هريك 14 توپ بود و 42 كشتى ديگر هريك 20 توپ منصوب داشت و اهالى كشتى به مسافت 4000 گام لنگر در آب افكندند.

بالجمله روز چهارشنبه هنگام فروشدن آفتاب 12 توپ به جانب جزيرة الخضرا بگشودند و در پشته [اى] كه از خاك بصره شمرده مى شود، در جزيرۀ سليمان بن غضبان، گروهى را از كشتى پياده كرده، سنگرى برآوردند و دو خنپاره [- خمپاره] نصب دادند و از آنجا تا به سنگر ايرانيان 1000 گام مسافت داشت. روز پنجشنبه قبل از سربرزدن آفتاب ساز مقاتلت طراز دادند و از آن سنگر گلولۀ خمپاره همى بگشودند و چون گلولۀ هيچ سنگر بدان رسنده نبود و از سنگر آقا جان خان به گشادن توپ جنگ را پذيره بودند.

اين ببود تا يك ساعت از ديدار شدن آفتاب سپرى شد، ناگاه گلولۀ خمپاره در ميان سنگر آقا جان خان بتراكيد و از 100 بخش افزون شد و پاره [اى] از آن به پهلوى چپ آقا جان خان آمده بغلطيد و با آن جراحت مردم خود را به ثبات قدم وصيّت كرد و او را از ميدان جنگ به كنارى بردند و پس از دو روز به عزّ شهادت پيوست. و 2 كشتى ديگر به مسافت 200 گام با سنگر فوج بهادران روى در روى درآمد و دهان خمپاره گشاده داشت و از قفاى آن 2 كشتى بخار ديگر برسيد و همچنان تا 8 كشتى به پشتوانى يكديگر رده شدند.

بالجمله تمام كشتيها به جنگ درآمدند و گلولۀ توپ و خمپاره بباريدند. و از سنگر بهادران، مردان جنگى از در مدافعت برخاستند و با گلولۀ توپ جنگ آراستند. عبد اللّه - سلطان گروسى و اسمعيل خان بيگ وكيل بهارلو [و] صمد بيگ وكيل افشار نيكو خدمتى كردند و مردانه بكوشيدند و آن كشتى را كه اژدر نام بود

ص:299

با گلولۀ توپ ثلمه كردند، چنانكه از كار افتاد.

بالجمله پاى سخت كردند تا ثقبهاى سنگر و جاهاى گلوگاه توپ انمحا و انهدام يافت و چند تن از توپچى و سرباز مجروح و مطروح افتاد. در اين وقت احتشام الدّوله در سنگر محمّد حسن خان سرتيپ جاى داشت و على نقى خان سرتيپ نيز با فوج مهندس حاضر بود، شاهزاده بفرمود تا با فوج به سنگر بهادران شود و مردم آن سنگر را مددى دهد.

علينقى خان راه برگرفت، لكن دلى پربيم و باك داشت و بر جان خويش هراسناك بود، از اين روى چون به سنگر محمّد مراد خان رسيد خويشتن متوقّف شد و خداداد خان برادرش را با فوج مهندس به سنگر بهادران مأمور داشت. سربازان نيمى پراكنده شدند و نيمى به سنگر بهادران رسيدند. لكن اين قليل مردم به كارى نبود. سنگر بهادران از پاى برفت و سربازان دست از جنگ بازداشتند، چه گلولۀ تفنگ در اين حربگاه به كشتى دشمن رسنده نبود و اگر رسيدى گزنده نبود.

و هم در اين وقت ميرزا ابو طالب، حسينقلى خان را با تفنگچى بختيارى جنبش داده به سنگر محمّد مراد خان آمد، باشد كه مددى دهد. و محمّد مراد خان چون جماعتى از فوج بيات را نزديك به سنگر بهادران، از پس ديوارى كه نيك استوارى نداشت باز داشته بود، اين وقت فرمان كرد كه از هر دسته 20 تن صاحب منصب در آنجا اقامت جسته ديگران به سنگر درآيند و پاى اصطبار استوار داشت، چنانكه يك تن از سربازان خويش را نگران شد كه در فرود سنگر از بيم گلوله خصم سر خويش فروگرفت او را بخواند و گفت همانا ندانسته [اى] كه تا اجل كس را فراز نشود مرگ را بدو دسترس نباشد، من امروز اين معنى را بر تو كشف سازم و فرمان كرد تا زمانى دراز بر فراز سنگر راست بايستاد و بسيار گلوله بباريد و آسيب بدو نرسيد، آن گاه از فراز سنگرش به زير آورد و گفت اكنون در فرود سنگر ايمن بباش و خميده كار مكن.

و در آن سنگر ميرزا رضاى نايب خرقانى و محمّد حسن بيگ خرقانى جلادتى به كمال ظاهر ساختند و شهسوار بيگ

ص:300

در كار هزيمت سبك خيز گشت و از بهر حمل توپ و حمله در دار و كوب گرانى نمود.

بالجمله اين وقت در سنگر جزيرة الخضرا كه معدودى از مردم بلوچ در آنجا اقامت داشت، معصوم سلطان توپچى با اينكه سنگر او هدف گلولۀ توپ و خمپاره بود فتورى در اركان جلادت او راه نكرد و تا آن گاه كه بساط منازلت نورديده شد توپ او گشاده مى گشت. رضا قلى بيگ خمسه كه وكيل توپخانه بود نيز جلادتى به سزا نمود و از سنگر محمّد حسن خان نيز يك توپ به كشتيها گشاده مى گشت. علينقى خان و محمّد مراد خان چون سرباز را پراكنده ديدند كس به شاهزاده فرستاده توپ و توپچى و قورخانۀ توپ به مدد طلبيدند.

احتشام الدّوله گفت لشكر پراكنده است و كار از دست بيرون شده، اعداد اين كار نتوانم كرد و از مردم انگليس از بهر آتش زدن قورخانه ها قارورۀ آتشين به ميان لشكرگاه همى آمد؛ و بدين تعبيه در قورخانۀ سنگر بهادران و قورخانۀ خمپاره، آتش درافتاد و نابود ساخت. ميرزا فضل اللّه كه در ميان سنگر بهادران و سنگر محمّد مراد خان متردّد بود، پاره [اى] از گلولۀ خمپاره پاى او را جراحت كرد و محمّد مراد خان او را به كنارى فرستاد؛ اما از آن زحمت جان به سلامت برد.

از جانب ديگر در سنگر ابراهيم ميرزا و فوج كزازى پشت با جنگ كرده، شكسته شدند و او يوزباشى عبد الحسين قبه [اى] را به نزديك احتشام الدّوله فرستاده اين خبر باز داد وانهى داشت كه لشكر انگليس بى گمان از بحر بيرون شده، سنگر ما را حصار خواهد داد. شاهزاده ديگر سودى در حفظ سنگر محمّد حسن خان ندانست، او را گفت از سنگر بيرون شده با توپخانه و سرباز لختى دورتر از ميدان گلولۀ توپ و خمپاره بر صف باش؛ لكن سرباز چون از سنگر سر بدر كرد، پراكنده گشت. اين وقت ميرزا ابو طالب به محمره آمد و لشكرى را كه در جزيرة الخضرا بود حكم فرستاد

ص:301

تا آمده به شاهزاده پيوسته شوند.

مع القصه يك ساعت قبل از طلوع آفتاب تا 5 ساعت بازار مقاتلت و منازعت روائى داشت، 4 كشتى انگليس نيز شكسته شد. 3 كشتى را با طنابها استوار بستند و به قوّت كشتيهاى ديگر از محل آفت به كنار كشيدند، لكن كشتى اژدر چنان از كار شد كه كشيدن نتوانستند. بعد از 5 ساعت مردم انگليس كشتيها را لختى بازپس بردند و بدان سر شدند كه تدبير ديگر انديشند.

اين هنگام از پراكنده شدن لشكر اسلام آگهى يافتند و دليرانه ديگرباره به جنگ درآمدند و تا يك ساعت بعد از زوال آفتاب نيران جدال و قتال اشتعال داشت، از فوج بهادران 22 تن مقتول گشت و از افواج كزازى و مخبران و بيات زرند 57 تن به خاك افتاد و از لشكر انگليس نيز بسيار كس هلاك شد؛ لكن چون قشون چريك پراكنده شدند و پند و اندرز جناب اشرف صدراعظم معاينه شد و مكشوف افتاد كه در كنار بحر با مردم انگليس رزم دادن از خرد بيگانه افتادن است.

كوچ دادن احتشام الدّوله از كنار محمره و درآمدن سپاه انگليس به جاى او
اشاره

چون شاهزاده نيك نگريست كه گلولۀ توپ و خمپاره از لشكرگاه از آن سوى تر همى رود و از طرف ديگر نظاره كرد كه بعضى از كشتيهاى انگليس لختى دور از لشكرگاه به كنار آمد و لشكر خود را پياده كرد و سپاه را با توپ و قورخانه به ساحل كشيد، سخت هراسناك شد كه مبادا جماعتى از سواره و پياده از كشتيها بيرون شده، از قفاى لشكريان درآيند و لشكر اسلام را حصار دهند، پس حكم داد

ص:302

كه سربازان از سنگرها بيرون شوند.

سركردگان ناچار سنگرها را پرداخته كردند و به نزديك شاهزاده آمدند. بعد از گفت و شنود فراوان سخن بر اين نهادند كه نيم فرسنگ از كنار آب واپس شوند و اوتراق كنند و علف و آذوقه و قورخانه نيز با خود حمل كنند، لكن چون اسب و استر صاحبان مناصب و سربازان دور از لشكرگاه بود كس به حمل بنه و آغروق و برگرفتن آذوقه دست نيافت، با اينكه شاهزاده و وزير او را اسب و استر به جاى بود، ستر زيرين سراپردۀ احتشام الدّوله به جاى ماند. در اين وقت رستم بيگ ياور توپخانه، به نزديك احتشام الدّوله براى حمل توپخانه اسب همى خواست و دسترس نبود.

بالجمله لشكر جنبش كرد و 3 ساعت از آن پيش كه آفتاب سر دركشد راه برگرفتند و يك فرسنگ طىّ طريق كرده به كنار نخلستان رسيدند و انجمن شدند و سخن بر اين نهادند كه شب را در كنار نخلستان بامداد كنند. چون علف و آذوقه بدست نبود نيمه شب از آنجا كوچ دادند و 3 فرسنگ ديگر راه بريده در كنار شط جاى گرفتند و از آنجا واپس ماندگان را فراهم كرده، روز جمعه به نخلستان سبعه رسيدند و روز شنبه را هم در آنجا اقامت داشتند. يكشنبۀ دوم شعبان شاهزاده سپاه را به نظام كرد و به جانب اهواز در تك و تاز آمد و روز ديگر در اهواز از آن سوى آب اوتراق نمود.

و چون در كار حركت و اقامت دل يكى نداشت به فراهم كردن علوفه نپرداخت. شب چهارشنبۀ پنجم شعبان به شاهزاده خبر آوردند كه 3 فروند كشتى انگليس بدين جانب رهسپار است و در عرض راه توپى را كه عرادۀ آن شكسته بود، جماعتى از مردم عرب با كشتى كوچك حمل مى دادند. چون در ثمانيه كه خانۀ ايشان بود فرود شدند، كشتى انگليس برسيد و مردم كشتى آن توپ را مأخوذ داشتند. بالجمله صبحگاه احتشام الدّوله فرمان كرد كه هم از اينجا سپاه را كوچ بايد داد و بفرمود تا بنه و آغروق خويش را از بهر حمل دادن برهم نهادند. هم

ص:303

در اين وقت 3 كشتى كوچك از انگليس برسيد و در زمان بگشادن توپ و خمپاره درآمدند. فوج علينقى خان طريق مراجعت گرفت و خود نيز فوج را مشايعت مى نمود و سخن بر اين داشت كه سربازان بى فرمانى كردند و از حكومت من سر برتافتند. محمّد مراد خان رزم را تصميم عزم داد و همى خواست كه توپها را فراز آرد و ساز مقاتلت طراز كند.

احتشام الدّوله فرمود كه بعد از آنكه ما زيان جنگ را در كنار بحر مجرب داشتيم واجب نيست كه ديگرباره اقدام به جنگ كنيم و در بى فرمانى صدراعظم مرتكب گناهى ديگر شويم و فرمان كرد تا لشكر به جانب شوشتر كوچ دهد و از اهواز راه برداشته 5 فرسنگ طىّ طريق فرموده و محمّد حسن خان سرتيپ فراهانى را بفرمود تا پنجشنبۀ ششم شعبان 1000 تن سرباز با يك عرادۀ توپ برداشته در ملتقاى آب شوشتر و دزفول اقامت كنند. و روز ديگر 2 عرادۀ توپ و آذوقه و چند زورق بدو برند تا سرباز را به آسانى عبره دهد. و همچنان ميرزا ابو طالب را با جماعتى از سواران از بندقير به جانب شوشتر گسيل داشت تا علوفه چندان كه حاجت افتد فراهم دارد. و ديگر سپاهيان را بفرمود از راه دزفول به طرف شوشتر شوند و خود با فوج بهادران و مخبران زرند بيات خواست با كشتى كوچك از آب عبور كرده، به جانب شوشتر شتاب گيرد.

در اين وقت مكشوف افتاد كه فوج فراهانى بى فرمانى كردند و محمّد حسن خان به آهنگ دزفول با آن جماعت از بندقير عبور داد [ه]، سخن شاهزاده را وقعى ننهادند، ناچار شاهزاده طريق شوشتر پيش داشت و محمّد خان سرتيپ را بفرمود تا با فوج زرند از راه دزفول قطع مسافت كرده، در شوشتر به لشكرگاه پيوسته شود.

اما مردم انگليس بعد از كوچ دادن سپاه ايران به محمره درآمدند و 3 عرادۀ توپ از سنگر آقا خان جان و 5 عراده از جزيرة الخضرا با يك عرادۀ خمپاره مأخوذ داشتند و 1500 خروار نيز از غلات و حبوبات بهرۀ ايشان گشت.

و از اين سوى چون شاهزاده وارد شوشتر گشت و لشكر از راه و بيراه بدو پيوست و

ص:304

توپهاى لشكرگاه و 2 عراده از سنگر محمّد مراد خان و 3 عراده از سنگر محمّد حسن خان به شوشتر حمل شده، شاهزاده به تجهيز لشكر پرداخت و محمّد مراد خان سرتيپ را بفرمود تا فوج بهادران و زرند و 3 عرادۀ توپ و 400 سوار به جانب اهواز كوچ داد و لشكر را فرمان كرد كه در كنار بحر با سپاه انگليس رزم ندهند و نگران باشند هرگاه از كنار بحر به اين سوى سفر كنند بر روى ايشان بتازند و رزم اندازند.

اما محمّد مراد خان بعد از آنكه وارد اهواز شد و كار مقاتلت را به ساز كرد، سردار انگليس اترم صاحب و باليوز به محمّد مراد خان شرحى نگار كردند كه مكشوف افتاد شما با توپ و سرباز به اهواز آمده ايد و آهنگ محمره نموده ايد تا با ما رزم دهيد و دو روز است كه از دولت انگليس خبر مصالحه با ما آورده اند. نمى دانم كه كارداران دولت ايران شما را آگهى فرستاده اند يا هنوز بى خبرند. بالجمله اگر شما آهنگ جنگ كنيد گناه كردۀ دولت خواهيد بود و ميان دولتين حديث فتنه خواهيد كرد.

محمّد مراد خان خط او را به شاهزاده فرستاد و در جواب نگاشت كه ما هنوز از كار مصالحت بى خبريم و اگر خبرى رسيده، نزد احتشام الدّوله برده اند، لكن شما را در اين سخن راست گوى مى دانيم و دست از مقاتلت كشيده خواهيم داشت تا خبر مصالحت و مسالمت برسد. و بعد از روزى چند چون خبر مصالحه بين دولتين برسيد جانبين از مناجزت و مبارزت دست بازداشتند.

مسافرت نجف ميرزا به عتبات عاليات از طريق ايران

و هم در اين سال نجف ميرزا كه از شاهزادگان هندوستان بود و نسب به امير تيمور گورگان مى رسانيد سفر عتبات عاليات و زيارت نجف اشرف را تصميم عزم داده، همه جا پست و بلند زمين را در نوشت و از حدود هندوستان درگذشت و بى آسيب مخافت طىّ مسافت كرده وارد قندهار شد، و آن روز كه از شهر قندهار كوچ داد و در قريۀ كوكران منزل كرد، شباهنگام چند تن از صعاليك و دزدان افغانان بر ايشان درآمده، بعضى از اموال ايشان را به سرقت درربودند.

ص:305

بالجمله از قندهار نيز راه بريده و اراضى خراسان را درهم نوشته به حضرت دار الخلافه رسيد و كارداران دولت ايران كه حفظ حشمت مهمان را واجب شمارند، در نواخت و نوازش او جدى به كمال فرمودند و نجف ميرزا به صوابديد جناب اشرف صدراعظم به حضرت شاهنشاه عجم باريافت و مورد الطاف و اشفاق شاهانه گشت و گاه گاه كه شاهنشاه بر اريكۀ سلطنت متكى مى گشت و چاكران درگاه برصف مى شدند نجف ميرزا نيز در صف امراى با نژاد قاجار با تاج مرصّع و كفش زرّين ايستاده مى گشت.

بعد از چند ماه با مكانت تمام رخصت حاصل نموده طريق عتبات عاليات برداشت و به حفظ و حشمت، مهمان پذيرى او به سرحدداران ممالك محروسه منشور رفت.

ذكر واردات احوال شاهنشاه ايران السّلطان ناصر الدّين شاه قاجار در سال 1272 هجرى/ 1856 م

اشاره

در سال 1272 هجرى مطابق سنۀ لوى ئيل تركى چون 6 ساعت و 54 دقيقه از روز پنجشنبۀ سيزدهم شهر رجب سپرى شد و آفتاب از برج حوت به بيت الشرف حمل تحويل داد، عيد عجم و نوروز جم پيش آمد. و از اين بزرگتر و شريفتر عيد مولود امير المؤمنين على عليه السّلام بود كه در بيشتر روايت هم، در اين روز است.

بالجمله شاهنشاه ايران السّلطان ناصر الدّين شاه قاجار جشن عيدى بگذاشت و حقّ اين هر دو عيد را نيك ادا كرد و بدست خويشتن درهم و دينار بر تمامت چاكران عطا فرمود و علاوه بر نشان و حمايل امير تومانى و امير نويانى و نشان تمثال شاهنشاه و لقب آلتس و عصاى مكلّل و علاقۀ مرصّع و شمشير مهند و

ص:306

انگشتر ثمين و ساعت الماس و خلاع فاخره كه از پس يكديگر جناب اشرف صدراعظم را بذل فرمود، در اين عيد يك قطعه قلمدان مكلّل به الماس كه شخص اول ايران و صدارت اعظم [را علامتى بزرگ است به صحبت حاجى على خان حاجب الدّوله انفاذ فرمود و حاجب الدّوله در حضرت صدراعظم] پيام شاهنشاه را بدين سخنان بگزاشت كه ملك الملوك عجم مى فرمايد كه:

صدراعظم تاكنون از در عقيدت و نيك انديشى از طريق خدمت به مقامات رفيعه ارتقا جست و به دشوارترين سختيها مرور كرد و رضاى ما را بر حفظ تن و جان به رجحان نهاد. اينك انتظار داريم كه از اثر ليقه و مدد حبر اين قلمدان آثار بزرگ در دولت ما ظاهر شود و اوامر و احكامى كه باعث آبادى مملكت و رفاه رعيّت و انتظام لشكر و اميدوارى كلّ طبقات نوكر و حصول فايده هاى كلى به جهت دين و دولت و ملك و ملّت باشد جارى گردد، تا سالى ديگر مورد الطاف و اشفاقى بزرگتر گردد.

حاضران مجلس حق گزارى پادشاه را جبين شكرگزارى بر خاك نهادند.

انتصابات، القاب و خلعت

بالجمله چون بساط عيدى به پاى رفت شاهنشاه ايران به صوابديد صدراعظم به كار عمال و حكام ممالك محروسه نظرى گماشت و ميرزا صادق قايم مقام كه به تقبيل سدۀ سلطنت شتافته بود، حمايل و نشان امير تومانى يافته مراجعت به آذربايجان كرد؛ و جان - محمّد خان قاجار به جاى چراغعلى خان حكومت شاهرود و بسطام يافت و حكومت خمسه با چراغعلى خان تفويض گشت. و محمّد ابراهيم خان يزدى حاكم خوانسار و گلپايگان آمد؛ و شاهزاده عليقلى ميرزا ملقب به اعتضاد السّلطنه گشت و عبد اللّه خان - صارم الدّوله به منصب ميرپنجگى مفتخر گشت و نشان و حمايل اين منصب يافت.

از پس اين وقايع ذكر سوء سلوك مستر موره و صورت حال او را كه در جزيره بمبئى به زينت طبع درآورده بودند بدين شرح رسيد:

ص:307

ذكر سوء سلوك و فتنه انگيزى سفراى انگريز در ايران به خلاف عهدنامه به نحوى كه رعاياى انگليس از روى انصاف در جزيرۀ بمبئى طبع كرده اند

مستر موره كه به ايران رفت ترك دوستى با دولت ايران را وجهۀ همت ساخت و علم دولت انگليس را كه علامت دوستى بود بينداخت؛ و اين علمى بود كه از روز اوّل افراشته بود براى كارهاى بزرگ. و واقعه نگار آنچه معلوم داشته و به حقيقت رسيده اين است كه دولت انگليس دولت ايران را عظيم مى دانست و آن را خيرخواه خود دانسته بود و شكى نيست، گويا هنوز هم به آن عقيده باقى باشند.

اما مأمورين ايشان به واسطه اغراض نفسانى دولت ايران بلكه تمامى اهالى مذهب و ملّت را رنجانيدند، چنانكه تغيير نيّت براى دولت و ملّت ايران پيدا شد. چنانكه حال انگليس را دشمن قوى مى دانند و چنان مى دانند كه انگريزان مى خواهند دولت ايران را يكى از راجه هاى هندوستان شمار كنند، چنانكه مكنيل صاحب در مقدمۀ هرات با اينكه بى حق بود حركتى نامناسب نمود و سفارت ايران را به خاك روم كشيد.

عوض آنكه دولت انگليس او را تقبيح كنند، حسين خان آجودانباشى [را] كه مأمور به لندن بود كه دلايل واضحۀ خود را حالى كند راه ندادند. و چرا بايد دولت انگليس سفير يك دولت قديم را راه ندهد و عهد دوستى را به به رضاى مكنيل صاحب معلق بدارد.

لهذا از آن روز دولت ايران از دوستى و درست كارى انگليس مأيوس شدند و ايرانيان چندانكه ممكن بود با كمال اكراه هر خلافى را كه از فرستادگان

ص:308

انگليس به ظهور مى رسيد متحمّل شدند. چه دانستند سلوك مأمورين را به دولت انگليس حالى كردن كمال اشكال دارد، چه سفير را راه نمى دهند و مكتوب را جواب نمى فرستند. و دولت ايران بسيار در قيد دوستى انگليس بودند كه متحمّل اين گونه ناملايم شدند. چنانكه امير - بخارا نتوانست متحمّل شود و با استادرت همان كرد كه مشهور شد.

بالجمله ديگر از سفراشيل صاحب مادام توقف در ايران از براى هر جزئى سختيها كرد و مرارتها براى ايران حاصل نمود و هميشه دار سفارت را بست نشين كرد؛ و مردم را به بست سفارت دعوت مى نمود و از دولت ايران روگردان مى كرد، چنانكه ايلخانى فارس و كوچك خان دنبلى و عباسقلى خان سردار لاريجانى و حسين خان نظام الدّوله و فرهاد ميرزا و خانبابا خان خوانسارى را بى آنكه از دولت ايران بديشان آسيبى رسد به بست سفارت دعوت كرد و اولياى دولت بى مداخلۀ سفارت به زحمت تمام ايشان را راضى كرده از بست بيرون آوردند.

و همچنان در عهد شيل صاحب و فرنت صاحب، سالار پسر آصف الدّوله از دولت ايران ياغى شد و ايشان هميشه حمايت از ياغيان دولت كردند و خواستند به دست سالار دولت ايران ضعيف كنند.

ديگر آنكه يار محمّد خان در مقدمۀ سالار، لشكر به خراسان آورد و خدمت كرد و سكه به نام پادشاه زد و خلعت گرفت و ظهير الدّوله لقب يافت، معلوم است هرات را جزو ممالك پادشاه مى دانست و خود را از جانب دولت حاكم مى دانست و بعد از فوت او پسرش صيد محمّد خان از قرار فرمان و خلعت پادشاه حاكم هرات شد و سكه و خطبه به نام شاه كرد و برادر خود محمّد صديق خان را به ملازمت ركاب فرستاد. شيل صاحب چون چنان ديد بناى سوء سلوك گذاشت و از آنجا چون چيزى حاصل نشد به دولت خود نوشت تا با شفيع خان شارژدفر مقيم لندن ترك مراوده

ص:309

كردند و صريح پيغام كردند كه تا امر هرات را اولياى دولت با شيل صاحب نگذرانند افتتاح مراوده نخواهد شد و حال اينكه آنچه معلوم شده از انگليس ابدا بايد به خاك هرات كس نرود و مراوده نشود و اهل ايران چنانكه در عهد خاقان و محمّد شاه مراوده و مكاتبه داشتند داشته باشند، عريضه و پيشكش از هرات برود و فرمان و خلعت بيايد و اگر كسى به خيال گرفتن هرات بيفتد ايرانى منع كند و حكام كابل و قندهار و هرات هيچ يك دست اندازى به ديگرى نكنند.

بالجمله بعد از شيل صاحب نوبت به تامسن صاحب رسيد و او از همه بدتر كرد. امام مسقط را محرّك شد كه به طورهاى نامناسب اغتشاش كارى كرد تا لشكر ايران در بندرعباس او را كيفر كردند. و همچنان خان - اورگنج را محرك شد تا با لشكر زياد بر سر مرو و سرخس آمد، او هم به قتل رسيد و ديد آنچه ديد.

واقعه نگار حيرت دارد كه چرا بايد مأمورين انگليس در پايتخت ايران باعث اين همه مفسده شوند تا دوستى نقضان پذيرد و حال اينكه هرگز از ايران نسبت به انگليس بد نيامده است. عمده ترين كارهائى كه طامسن صاحب كرد قرارنامۀ هرات را برهم زد و بناى آدم فرستادن و كاغذ نوشتن به هرات گذاشته بود تا صيد محمّد خان نوكر مطيع دولت را روگردان نمود و به اين قناعت نكرد، نوشت يكى از انگليسان به هرات آمد و پهلوى صيد محمّد خان افتاده بناى فساد گذاشت و سرحدات خراسان را مغشوش كرد، چنانكه خراسانى يك روز از تاخت و تاز هراتى و تركمان آسوده نبودند و تا فوت صيد محمّد خان و حكومت شاهزاده محمّد يوسف آن شخص انگليس در هرات بود و اگر چنين است دولت ايران حق دارد كه آن قرارنامه را نابود فرض كند و در كار هرات آنچه صلاح خود داند بكند.

خلاصه طامسن صاحب دولت ايران را فارغ نگذاشت مدّتى بر سر فرهاد ميرزا جواب و سئوال كرد و مدّتى بر سر حاجى عبد الكريم [تاجر قندهارى كه 40 سال رعيّت ايران است و صاحب عيال و دختر يكى از شاهزادگان را به زنى دارد و طامسن صاحب گفت پدران حاجى عبد الكريم] شكارپورى بوده اند و شكارپور داخل ملك انگليس است و به حمايت او علم سفارت را انداخت، با اينكه حاجى عبد الكريم خود مى گويد اصل من قندهارى

ص:310

است و رعيّت ايرانم.

مع القصه بعد از طامسن، مستر مورى رسيد، كارداران دولت تا سرحد مهماندار براى او فرستادند. بعد از ورود وقتى به حرف آمد مثل سابقين بر سر فرهاد ميرزا سخن درانداخت. بعد از مدّتى گفت و شنود چون دانست نمى توان عموى شاه را تبعۀ انگليس كرد، ظلمى هم به او نشده اقرار به حقيقت دولت ايران نمود و دست به كارهاى ديگر زد، مثل اينكه فراش او را در مستى و عربده، شحنگان گرفته بودند، مدّتى گفتگو داشت كه بايد نوكرهاى شحنه به چوب تنبيه شوند. هرچه مى گفتند تقصير با فراش است كه شراب خورده و مستى كرد فايده نداشت.

از اين گونه كارها داشت تا به ميرزا هاشم خان رسيد و او در اندرون محمّد شاه غلام بچه بود و همراه خادمان حرم وليعهد به تبريز رفت و شاهنشاه چون مراجعت فرمود و بر تخت جلوس كرد او را غلام - پيشخدمت كردند و 200 تومان مواجب دادند، بعد از چندى استدعا كرده نوكر نظام شد، بعد بى سبب به سفارتخانه رفته بست نشست. طامسن صاحب خواست او را منشى سفارت كند، امناى دولت او را به حرف حسابى مجاب كردند و خواستند او را از بست بيرون بياورند و او مماطله مى داد. طامسن خواست آدمى از خود همراه او كند، امناى دولت راضى نشدند، چه هركس را آدمى همراه مى كردند داخل تبعۀ دولت انگليس مى شمردند. گفتند بى مداخلۀ سفارت بيايد تا التفات ببيند.

هنوز اين امر در ميان بود كه مستر مورى را هنگام حركت به جانب ييلاق شد، پس ميرزا هاشم خان زن خود را برداشته به ييلاق برد و نزديك باغ مستر مورى منزل داد و اين كار در طهران به طورهاى قبيح شهرت كرد. اولياى دولت، مستر مورى را به كاغذ رسمى اطلاع دادند و به دول ديگر نيز اعلام كردند كه شايد مستر مورى تنبيه شود و فسادى براى او و ايرانيان طراز نشود، اصلا اعتنائى نكرد و بعد از مراجعت از ييلاق نزديك به سفارتخانه خانه [اى] براى زن ميرزا هاشم خان كرايه كرد و منزل داد.

علما و مردم شهر مطلع شدند و به كاغذهاى شرعيه عرايض به امناى دولت نوشتند

ص:311

و نزديك بود بلواى عام شود. مستر مورى ديد كه پردۀ كارش دريده شد بهانه نمود كه مى خواهم ميرزا هاشم خان را نوكر سفارت كنم و به فارس بفرستم، به اين خصوص گفتگوها شد، جواب دادند كه تو نوكر دولت را چگونه نوكر سفارت مى كنى ؟ اصلا به گوش او فرو نرفت و اصرار نمود و به صراحت اسم زن او را نوشته مطالبه مى نمود و مى خواست امناى دولت مجبورا زن او را به سفارتخانه بفرستند و اين اسباب فتنه و شورش عظيم بود. عاقبت به همين بهانه علم دولت را خوابانيد و ترك مراوده نموده از طهران بيرون آمد و به ملك روم رفت.

واقعه نگار مى گويد چه زحمتها كه امناى دولت ايران كشيده اند كه شورش عام نشده، اگر طامسن علم انداخت باز براى مردى تاجر بود اما بر سر يك زنى علم انداختن! نمى دانيم دولت انگليس چگونه رفع اين قباحت خواهند كرد و با سفير خود چه خواهند گفت.

مى گويند دوست محمّد خان به تحريك انگليس لشكر به قندهار برد و آهنگ هرات كرد. اگر راست است دور نيست كه برخاستن سفارت انگليس از ايران براى تمهيد چنين كارى بود.

روزنامه نويس بمبئى مى گويد موافق چند عهدنامه، انگليس بايد ابدا در كار هرات مداخله نكند و در امر افغانستان داخل نشود مگر وقتى داعى مصالحه در ميان آيد. از روزى كه مستر مكنيل به خلاف عهدنامه حركت كرد سفراى انگليس بناى بى قاعدگى گذاشتند و الا هرگز امناى دولت ايران خلاف عهد كه خلاف دين ايشان است نخواهند كرد و نكرده اند و دولت انگليس عهد در ابر نسيان گذاشته است.

ص:312

فرستادن لوى ناپليان ايمپراطور مملكت فرانسه رسول و نامه و نشان به حضرت دار الخلافۀ طهران
اشاره

چون عهد مودّت ميان دولت ايران و فرانسه استوار شد و صورت معاهده چنانكه مذكور شد مسطور گشت، ايمپراطور ممالك فرانسه به قانونى كه در ميان سلاطين يوروپ مقرّر است كه نشان دولت خويش را از براى يكديگر بر تحف و مهدا فرستند اعظم و اجل نشان دولت خود را از درجۀ لژيون دنر مرصّع به الماس شاهوار با حمايل كه خاص آن نشان است به حضرت دار الخلافه هديه ساخت و نامه [اى] از در مهر و حفاوت نگار داده اين جمله را به نزديك مسيو بوره وزير مختار و ايلچى مخصوص خود كه در دار الخلافۀ تهران اقامت داشت فرستاد تا او به ساعتى مسعود در پيشگاه سلطنت پيش گذراند.

لاجرم مسيو بوره بعد از رسيدن نشان، كارداران دولت را آگهى فرستاد تا هنگام بنمودند. لاجرم روز پنجشنبۀ هفتم شهر ذيقعده كه وزير مختار را رخصت بار حاصل بود، محمّد حسن خان نايب ايشيك آقاسى برحسب فرمان با 20 تن از غلامان پادشاهى و 10 تن فراشان دربار به سفارتخانه پاريس رفته ايلچى مخصوص را با مسيو لژن كه حمل نامه و نشان را از پاريس به دار الخلافه او همى كرد با ساير تبعۀ سفارت به تقبيل سدۀ سلطنت دعوت كرد و ايشان را جنبش داده از سفارت خانه به كشيكخانه درآورد. و بعضى از چاكران درگاه با جامه [اى] كه رسم نهاده اند براى حفظ حشمت او در كشيكخانه حاضر شدند و بعد از آسايش و آرامش، او را به حضرت ملك الملوك عجم بردند.

ص:313

و در پيشگاه پادشاه جماعتى از شاهزادگان مانند عليقلى ميرزاى اعتضاد السّلطنه و اردشير ميرزا حاكم طهران و احمد ميرزا و ايلدرم ميرزا بر صف بودند و هريك اثاثۀ سلطنت را مانند شمشير الماس و سپر مرصّع به جواهر آبدار و ديگر اشياء را حامل بودند. و از مقرّبان حضرت ميرزا كاظم خان نظام الملك و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه با سلب و حمايل و نشان حاضر شدند و همچنان شاهزاده كيومرث ميرزاى - ايلخانى قاجار و ميرزا محمّد خان سركشيكچى باشى و محمّد ناصر خان ايشيك - آقاسى باشى و جماعتى از غلام پيشخدمتان و ديگر چاكران رده بستند.

اين هنگام وزير مختار دولت فرانسه درآمد و بعد از تقبيل سدۀ سلطنت به عرض رسانيد كه:

مسيو لژن مأمور به خدمتى بزرگ شده، از قبل اعليحضرت ايمپراطور فرانسه به دربار معدلتمدار شاهنشاه ايران رسيده، پيام گزار است و اين بنده برحسب فرمان صورت حال را معروض مى دارد كه قواعد وداد و اتحاد بين دولتين علّيّتين مشيّد و ممهد است. اعليحضرت ايمپراطور فرانسه براى تكميل اين مهر و حفاوت نشان درجۀ اول دولت خود را كه مرصّع به الماس شاهوار است و به لژ [يو] ن دنر ناميده مى شود به حضرت ملك الملوك عجم به رسم هديه انفاذ داشته و حكم رفته كه من بنده خويشتن ابلاغ پيام كرده، تسليم كارداران حضرت دارم.

و نامۀ مهر ختامۀ ايمپراطور فرانسه را با نشان در طبق زر نهاده قربت حضرت يافت.

و شاهنشاه نامه و نشان را برگرفت و كلمه [اى] چند به فصيح تر بيانى كه مشعر از مهر و اتحاد با ايمپراطور بود بر زبان آورد و آن گاه وزير مختار رخصت انصراف يافته، با آن حشمت و مكانت به خدمت جناب اشرف صدراعظم شتافت و مكانتى جداگانه يافت و از آنجا به سراى خويش مراجعت نمود.

چون جناب اشرف صدراعظم و فرزند او ميرزا كاظم خان نظام الملك تأسيس قواعد دوستى بين دولتين ايران و فرانسه كردند، ايمپراطور فرانسه نشان لژيون دنر از درجۀ اول خاص صدراعظم انفاذ داشته بود و نشانى از رتبه سيم از بهر نظام

ص:314

الملك عطا رفته بود. اين هر دو نشان را وزير مختار و مسيو لژن حمل داده، روز ديگر به حضرت صدراعظم آمدند و تسليم دادند.

جناب صدراعظم ايشان را حشمتى نيكو نهاد و بر مراتب اتحاد و يك جهتى بيفزود.

و چون ميرزا عباس خان منشى وزارت دول خارجه و ميرزا ملكم خان مترجم دولت ايران در عقد معاهده رنجى برده بودند، از بهر هريك از ايشان نيز نشانى بذل افتاد.

انتصابات

و هم در اين سال ذو الفقار خان پسر جناب اشرف صدراعظم كه حكومت قم و ساوه داشت به منصب جليل استيفاى ممالك محروسه سرافراز گشت و تشريف شاهانه يافت و عيسى خان بيگلربيگى قاجار دولو حكومت ملاير و تويسركان يافت و برحسب فرمان بدان اراضى شتافت.

ذكر سفارت فرخ خان امين الملك از دولت ايران به دار السعادۀ اسلامبول و دار الملك پاريس
اشاره

چون ميان دولت ايران و فرانسه مبانى محبّت تشييد يافت، واجب افتاد كه سفيرى چرب زبان به دار السّلطنه پاريس سفر كرده، قايمه وداد را نيك تر مرصوص و محكم بدارد. لاجرم به صلاح و صوابديد جناب اشرف صدراعظم، فرخ خان كاشى غفارى كه خازن دينار و دراهم مخصوص بود و برحسب فرمان شاهنشاه ايران به سفارت كبرى نامور گشت و ملقّب به امين الملك آمد و نشان تمثال شاهنشاه كه مكمل به الماس آبدار بود تشريف يافت و سفر پاريس را تصميم عزم داد.

و هم جداگانه فرمان رفت كه در دار السعادۀ اسلامبول قربت حضرت

ص:315

خداوندگار روم جويد و شطرى از مراتب اتّحاد دولت ايران و روم بازگويد و اجازت يافت كه در اسلامبول يا فرانسه سفير انگليس را ديدار كند و سوء سلوك سفراى انگليس را در ايران و بهانه جوئى و شراست طبع ايشان خاصه مستر مورى و ناهموارى او را باز نمايد. و ديگر درازدستى امير دوست محمّد خان را از كابل به قندهار و آهنگ او را در تسخير هرات و اختلال امر خراسان روشن سازد و بنمايد كه كارداران ايران در فتح هرات و تسخير افغانستان ناچار شدند و اگر تواند آلايشى كه زلال صفا و صدق دولتين را به بى اندامى سفرا عارض شده مرتفع سازد.

لاجرم با نايب و مترجم و منشى و ديگر مردم از تبعۀ سفارت روز دوشنبۀ يازدهم ذيقعده از حضرت دار الخلافه راه برگرفت و مسيو نيكلا مترجم سفارت فرانسه با او همراه شده و در عرض راه تا ورود تبريز حكام بلدان و امصار حشمت سفارت كبرى را بداشتند و او را با مكانتى لايق درآوردند و از شهر تبريز بيست و چهارم ذيحجه طريق اسلامبول پيش داشت.

و چون به حدود اراضى دولت عثمانى رسيد ميهماندارى از قبل وجيه پاشا والى ارزن الروم با نامه [اى] مهر ختامه او را پذيره كرد و حسين پاشاى فريق كه به معنى امير تومان است و جاى عاكف افندى ميرپنجه، و سليم بيگ سرتيپ و على آقاى سرهنگ سوارۀ نظام و حاجى مصطفى سرهنگ سوارۀ غيرنظام با 250 سوار به استقبال برسيدند و امين الملك را بدين تكريم به قريۀ آلاشگرد كه نخستين منزل است از حدود دولت عثمانى درآوردند.

و در منزل ذهار كه چهار منزل تا ارزن الروم مسافت است ميرزا بزرگ كارپرداز دولت ايران مقيم ارزن الروم پذيره كرد و روز بيست و يكم محرم [1273 ه/ 1856 م] كه امين الملك وارد ارزن الروم خواست شد وجيه پاشا نخستين كهيابيگ پيشكار خود را به استقبال فرستاد و از پس او حاجى غايب پاشاى ميرلوا و مصطفى افندى مين باشى برسيدند و اسمعيل پاشا سردار آناطولى، چند تن از صاحبان مناصب نظام را از جانب خود گسيل داشت و 200 تن از بازرگانان

ص:316

ايران نيز طريق استقبال سپردند.

و قبل از ورود به ارزن الروم چون قونسول انگليس كه اقامت ارزن الروم دارد حاضر نبود، موسيو ابت نايب او با تبعۀ خود، امين الملك را پذيره شدند و قونسول دولت فرانسه چون مريض بود تبعۀ خود را به استقبال فرستاد و يك فوج سرباز با طبل و شيپور تا نيم فرسنگى شهر درآمده صف برزدند. و بعد از آن سركشيك پاشا با جماعتى و قاضى و مفتى برسيدند و در ظاهر شهر خيمه از بهر ايلچى كبير كه ساعتى آسايش كند، افراخته داشتند. درويش پاشا و على پاشا و عمر پاشا و چند تن ديگر 100 گام از خيمه به بيرون - سو استقبال كردند و همچنان والى شهر گامى چند پذيره شد و ايلچى كبير را دريافت و از آنجا به سفارتخانه كه معيّن كرده بودند سفارت كبرى را تحويل دادند و قونسولهاى دول متحابه به سفارتخانه آمده، ايلچى كبير را ديدار كردند.

وجيه پاشا دقيقه [اى] از طريق مودّت فرونگذاشت، جز آنكه بيرون معاهده از براى حشمت او هيچ توپ گشاده نداشتند و عذرى چند بر تراشيدند و در هيچ منزل از مشروب و مأكول تقديم ضيافت نكردند؛ بلكه گاه گاه سفرۀ سفير كبير از براى رجال دولت عثمانى گسترده بود. و چون ايلچى كبير به بازديد تصميم عزم داد كشيكچى باشى خود را با جماعتى كه جامه بر رسم چنين امر دربرداشتند، به نزد ايلچى كبير فرستاده تا به ملازمت خدمت او به سراى والى آمدند.

وجيه پاشا تا بيرون رواق خود استقبال سفارت كبرى كرد، ايلچى كبير بعد از ديدار او مشير پاشا و از پس او قونسولها را بازديد نموده روز بيست و هفتم محرم از ارزن الروم راه برگرفت. مصطفى پاشاى ميرلوا و على پاشا و جماعتى يك ميل راه او را مشايعت نموده و حسين پاشاى امير تومان كه مهماندار بود با او روانه شد و تا سرحد خاك ارزن الروم ملازم خدمت بود.

بالجمله سفير كبير چون از اراضى ارزن الروم بدان سوى شد، نسيم پاشا

ص:317

والى طرابزن كهياى خود را به اتّفاق قاپوچى باشى به مهماندارى پذيره فرستاد و حاجى ميرزا احمد خان كه از قبل دولت ايران مقيم اسلامبول بود تا طرابزن استقبال كرد و روز ورود ايلچى كبير به طرابزن 2 فرسنگ از شهر بيرون شد و همچنان دفتردار افندى و قاضى و مفتى و جماعتى از بزرگان دولت عثمانى و مسيو پوشا را قونسول دولت فرانسه و تجّار و تبعۀ دولت ايران، سفارت كبرى را پذيره شدند و در ظاهر شهر سفير كبير را در خيمه [اى] كه از بهر او افراشته بودند فرود آوردند و سربازى كه حاضر بود به رسم نظام سلام داد.

والى پاشا نيز در خيمه او را دريافت و پس از ساعتى از آنجا راه شهر پيش داشته با حشمتى تمام در سراى والى پاشا كه از بهر منزل سفارت تعيين يافته بود درآمد و 21 توپ از بهر حشمت سفارت كبرى بگشادند. و همچنان قونسول فرانسه و قونسول نمسه از بهر حشمت سفارت، پرده بيرق خويش را افراشته كردند.

وصول سفارت كبرى به شهر اسلامبول

و روز چهاردهم صفر ايلچى كبير از طرابزن روانۀ اسلامبول شد، والى پاشا او را وداع گفت و بعد از بيرون شدن ايلچى كبير نيز 19 توپ بگشاد و قونسول فرانسه و نمسه تا كنار بحر مشايعت كردند. روز جمعه هفدهم صفر [1273 ق] كشتى سفير كبير به كنار شهر اسلامبول رسيد و بيرق شير و خورشيد كه خاص دولت ايران است بر زورق نصب كردند. برحسب امر كارداران دولت عثمانى دو اميرآخور و 6 تن رايض از صدراعظم دولت عثمانى و 12 تن فراش برسيدند و يك رأس اسب خاص سلطان را، خاص از براى سفير كبير برسانيدند و 15 سر اسب نيز براى تبعۀ سفارت حاضر ساختند.

و با اينكه هم از سفارت دولت ايران و هم از سفارتخانۀ دولت فرانسه كارداران دولت عثمانى اعلام رفته و بر ذمّت ايشان فرض بود كه لايق شأن سفارت كبرى منزلى معين كنند تقديم امر نكردند و عذرخواه شدند كه بى رضاى خداوند خانه، ما هيچ سراى را نتوانيم پرداخته كرد. پس سفير كبير و تبعۀ سفارت برنشسته

ص:318

راه سفارتخانه پيش داشتند و تبعۀ دولت ايران در همۀ راه از قربانى و نثار خوددارى نكردند و او را با حشمتى لايق به سفارتخانه درآوردند.

و روز ديگر كامل بيگ از حضرت سلطان به دار سفارت آمده پرسشى به سزا نمود و روز پنجم ورود بدان سان كه در روز نخستين معمول داشتند تشريف سفارت كبرى از درگاه سلطان حاضر شده، سفير كبير تبعۀ سفارت را برداشته راه برگرفت و به باب عالى آمده نخستين بر رواق فؤاد پاشا ناظر امور خارجه دررفت.

فؤاد پاشا يك نيمۀ مجلس را بر زيادت پذيره شد و ايلچى كبير را بر صدر انجمن جاى داد و تبعۀ سفارت بر صف نشستند و با كمال وداد و تشبيب اتّحاد دولتين اين مجلس به پاى رفت.

و از آنجا به رواق عالى پاشا صدراعظم دولت عثمانى برفت. عالى پاشا نيز در تعظيم سفارت كبرى و تكريم سفير كبير دقيقه [اى] مهمل نگذاشت و تا نيمۀ رواق او را استقبال كرده، بعد از جلوس و كلمات مودّت انگيز سفير كبير مراسله [اى] كه صدراعظم ايران نگار كرده بود بدو تسليم داد. و عالى پاشا با فرحت طبع و رغبت خاطر، اخذ فرموده، آن گاه با همان تشريف و حشمت سفير كبير از مجلس او بيرون شده به دار سفارت آمد.

و چون در آن ايّام از دولت عثمانى منصب صدارت كبرى متزلزل بود و عالى پاشا استعفا جسته، رشيد پاشا كه هم از آن پيش اين منصب داشت به جاى او صدراعظم شد، سفير كبير ايران را تقبيل حضرت سلطان به تأخير رفت تا چون روز يكشنبۀ سيم شهر ربيع الاول برسيد ادراك حضرت سلطان را اجازت يافت، 2 سر اسب خاصه از باربند سلطان با زين و برگ زر و 15 سر اسب ديگر رايضان دولت برداشته به دار سفارت آوردند تا سفير كبير و حاجى ميرزا احمد وزير مقيم و تبعۀ سفارت برنشستند و طريق سراى سلطانى پيش داشتند.

در عرض راه همه جا به رسم نظام قراولان سلام دادند. بعد از ورود به سراى سلطنت كامل بيگ تشريف چى و سعيد بيگ مترجم و

ص:319

عاصم بيگ از پيش روى سفارت كبرى همى طىّ مسافت كردند و در هر دهليز و ساحتى جداگانه مردم عسكر با جامۀ نظام سلام دادند. فؤاد پاشا ناظر امور خارجه، نخستين امين الملك را دريافت و لختى در رواقى با او سخن از اتّفاق دولتين كرد. آن گاه به اتّفاق طريق پيشگاه سلطان گرفتند و در همه جا غلامان سلطانى بر صف ايستاده از مكانت سفير كبير دقيقه [اى] محمل نگذاشتند.

و هنگام قربت حضرت ايشيك آقاسى باشى نيز سفير را دريافت و به اتّفاق به رواق سلطان دررفتند و حضرت سلطان اين وقت در ايوان خويش بر پاى بود. سفير كبير و تبعۀ سفارت به قانون ايران در حضرت سلطان سلام دادند و مورد اشفاق سلطانى شدند.

در اين وقت سفير كبير مأمور شدن خويشتن را از درگاه شاهنشاه ايران به حضرت سلطان معروض داشت و نامۀ مهر ختامه [اى] از قبل شاهنشاه داشت بر كف گرفته پيش شد؛ و اعليحضرت سلطان از كمال مهربانى و تشويق به اتّفاق دولتين قدمى نزديك شد و به دست خويشتن نامه را اخذ نمود. آن گاه از شاهنشاه ايران پرسش گرفت و از حال سفير كبير نيز فحص كرد و فرمود من نيك شاد مى شوم چون چاكران مقرّب از دولت ايران بدين حضرت مى رسند.

سفير كبير عرض كرد كه به سعادت تقبيل اين حضرت از اين پس قربت اين بنده در آستان شاهنشاه بر زيادت خواهد شد. آن گاه اعليحضرت سلطان، ميرزا احمد خان وزير مقيم دار السعاده و تبعۀ سفارت را نيز بنواخت و نوازشى فرموده رخصت مراجعت داد.

و سفير كبير با تبعۀ سفارت به همان حشمت و مكانت به دار سفارت باز آمد.

و چون روزگارى مى رفت كه ميان سفيران دولت و سفراى دولت جمهوريۀ آمريكاى شمالى در اراضى وينه و اسلامبول و ممالك ديگر به اجازت كارداران ايران و اولياى دولت جمهوريه بناى عقد معاهدۀ تجارتى بود اين وقت كه سفير كبير در اسلامبول جاى داشت اين سخن را با كارول اسپنس وزير [مختار] دولت جمهوريه مقيم

ص:320

اسلامبول به پاى برد و عهدنامه [اى] نگار شده طرفين به خط و خاتم امناى دولتين رسانيده تبديل دادند.

آغاز مكالمۀ امين الملك با سفير كبير انگليس

و در ايّام توقّف امين الملك در اسلامبول سفراى دول خارجه ابواب مراودت بر روى او گشاده داشتند جز لاردكليف سفير كبير دولت انگليس كه ياد از وى نكرد. امين الملك يك تن از تبعۀ سفارت را به نزديك او رسول فرستاد كه من از كارداران دولت ايران اجازت يافته ام كه بدان قانون و روش كه كسرى و شكستى از بهر دولت ايران بدست نشود، اصلاح ذات بين كنم و اين ناهموارى را از بين دولتين مرتفع سازم.

پاسخ فرستاد كه من از كارداران انگليس هيچ رخصت و اجازت ندارم كه با سفير ايران در مصالحت يا مناجزت سخن كنم. پس از آن حاجى ميرزا احمد خان را به رسالت گسيل داشت تا همان كلمات را اعادت كند. ايلچى كبير انگليس او را بار نداد.

چون روزى چند بر اين بگذشت لاردكليف سفير كبير انگليس نايب سفارت را به نزديك امين الملك فرستاد و پيام داد كه از اين پيش حاجى ميرزا احمد خان از جانب شما به نزديك ما رسول آمد و من او را ديدار نكردم اينك از كارداران انگليس مرا اجازت رفته است كه كلمات شما را در رضاجوئى مستر موره اصغا نمايم. اكنون صورت حال را محرّر داشته به من بفرست.

امين الملك اختيار خود را در اصلاح فيمابين دولتين ابلاغ داشت.

سفير كبير انگليس چون در خاطر داشت كه از خط و خاتم امين الملك سندى به دست كند، ديگرباره كس بدو فرستاد كه مكنون خاطر را رقم بايد كرد.

امين الملك كلمه [اى] چند نگاشت بدين شرح كه: من از كارداران دولت ايران اختيار تام دارم كه رفع فساد و بقاى اتّحاد دولتين را به نحو شايسته مقرّر دارم.

فرستادۀ سفير انگليس باز مراجعت كرد و ابلاغ داشت كه اين رقيمه منهى ابهام و اجمال است، امين الملك بايد رقم كند و خاتم بزند كه من از جانب دولت ايران مختارم كه كارداران دولت انگليس را برحسب آرزو رضاجوئى كنم

ص:321

و بر ذمّت من است كه دولت ايران لشكر خويش را از هرات و افغانستان باز خواهد و هرگز در اراضى افغانستان مداخلت نيفكند و زيانى كه در اين گيرودارها به افغانستان رسيده از خزانه دولت ايران تسليم شود.

مع القصه چند كرّت در ميان ايشان رسولان متردّد شدند و پيامبرى كردند و در پايان امر پيام آوردند كه سفير انگليس سخن بر اين نهاد كه اكنون از دولت انگليس مرا اعلام دادند كه اگر بى مماطله سفير ايران خطى بسپارد كه پس از اعلام، عساكر ايرانى از افغانستان باز خواهد شتافت و زيان افغانستان را از خزانۀ دولت تسليم خواهند داد نيكو باشد، و اگر نه با او قطع مكاتبه و مراوده واجب شمار كه ما فيصل كار ايران را به جنرال اوترام سركردۀ سپاه بحرى تفويض داشتيم تا در خليج فارس طىّ سخن كند.

بالجمله بدين تدبير و تقريرات اغلوطه همى دادند تا امين الملك را كه در اصلاح امر الحاحى به نهايت بود منقسم حواس و آشفته خاطر نمودند و از او به اين معنى خط گرفتند كه دولت ايران از افغانستان دست باز دارد و زيان ايشان را موافق رضاى كارداران انگليس تسليم دارد.

بعد از اخذ اين سجل سفير انگليس پيام كرد كه چون سفير ايران اين خط به رضاى من نگاشت از ديدار او كراهتى ندارم؛ لكن قبل از ملاقات مى بايد اين شرايط را بر ذمّت نهد و اگر نه با او قطع آمدن و شدن خواهم داشت و آن شرايط بدين شرح است:

اول: آنكه دولت ايران سپاه خود را از هرات باز خواهد و زيان هرات را نقدا تسليم دهد.

دوم: دولت ايران مداخله در هرات و افغانستان را ترك گويد و اگر در ميان ايران و افغانستان مخاصمتى افتد اصلاح آن به صلاح و صوابديد كارداران انگليس مقرّر گردد.

سيم: عهدنامۀ تجارتى از نو بسته شود و در تمامت بلدان ايران قونسول

ص:322

انگليس بنشيند.

چهارم: آنكه جميع مطالبات تبعۀ انگليس را بى مماطله تسليم دارند.

پنجم: بندرعباس را موافق رضا و خواهش امام مسقط تفويض او نمايند.

ششم: آنكه اعليحضرت پادشاهى جناب صدراعظم را از بهر امرى چند كه در اين ايام از او به ظهور رسيد معزول دارند.

بالجمله سخن از اين گونه كردند و كار بر اين امور همى معلّق داشتند تا روز يكشنبۀ بيست و سيم ربيع الاول در اسلامبول خبر فتح هرات سمر گشت و سفراى دول خارجه شادخاطر شدند؛ و سفير انگليس تنگدل گشت. و روز ديگر امين الملك به سراى سفير كبير انگليس رفته حاصل سخن بر اين نهاد كه اگر مرا مطمئن خاطر سازيد كه عساكر انگليس متعرض حدود ايران نخواهند شد، من اين شرايط 6 گانه را عريضه كرده به حضرت دار الخلافه انفاذ دارم. سفير انگليس از قبول اين معنى سر برتافت.

رسيدن اخبار تكاليف شاقه سفير كبير انگليس به ايران و خشم گرفتن ملك الملوك عجم
اشاره

چون خبر ملاقات و مقالات امين الملك با سفير كبير انگليس و سپردن سجل و پذيرفتن تكاليف او به حضرت دار الخلافه آمد شاهنشاه غيور كه شمشير ابطال رجال را بر ابروى ربّات حجال تفصيل نهد و سهيل اسبان ختلانى را بر سرود خوبان غوانى ترجيح دهد برآشفت و گفت:

همانا مردم انگليس چنان دانسته اند كه ما را قوّت جنگ و طاقت درنگ با ايشان نيست يا آنكه از بذل مال و اعداد كار ابطال كراهتى داريم كه بيرون 4 عهدنامه دولت ايران را مأمور تكاليف

ص:323

شاقه مى دارند. من آن پادشاهى را دوست نمى دارم كه ملك روى زمين بتواند يك تن فراش مخيّم ما را بدل گيرند تا به صدراعظم و شخص اول چه رسد.

هم اكنون فرمان خواهم كرد تا لشكرهاى ايران از هرات و افغانستان عبور كنند و به جانب سند و پنجاب شتاب گيرند و ممالك هندوستان را متزلزل كنند تا بر كارداران انگليس مكشوف افتد كه بر خويشتن سدّ باب معروف كرده اند و اندازۀ دوستى دولت ايران را كه از براى ايشان در مشرق زمين سدّ آهنين بود، ندانسته اند.

و از جانب ديگر صناديد شاهزادگان و شناختگان دولت ايران كه به صلاح و صوابديد جناب اشرف صدراعظم براى مجالس مشاوره و مناظره حاضر بودند هم دست و هم داستان بانگ برداشتند كه:

سفير كبير ايران را چه رسيد كه چندين آشفته خاطر شد و سجل سپرد كه چندانكه كارداران انگليس رضا دهند ما زيان افغانستان خواهيم داد.

نخست آنكه بلكه ايشان 10 كرور زيان افغانستان را معيّن كنند و ديگر آنكه دولت ايران تاكنون 10 كرور زيان افغانستان برده، چه افغانان اموال كاروانيان و مجتازان را به غارت برده و چه تجّار و زوّار را اسير گرفته اند و از براى رفع تعدّى و تركتازى افغانان از عهد محمّد شاه غازى تاكنون بر ذمّت دولت ايران واجب افتاد كه خزانه بپردازد و چندين لشكر بتازد. با اين همه ما را زيان افغانستان بايد داد! هرگز از پاى نخواهيم نشست و دست از جنگ و جوش باز نخواهيم داشت. مگر مردان ايران را چه رسيده و دولت ايران را چه افتاده. يا جان بر سر اين كار كنيم يا اين كار را سره كنيم.

جناب اشرف صدراعظم فرمود:

چندين مخروشيد و آشفته خاطر مباشيد. من آن خطا كه بر قلم سفير كبير رفته هم از اين جا تغيير دهم و آن عهد كه با سفير دولت انگليس برقرار داشته از اين جا ناچيز كنيم.

و بى توانى خطى به فرخ خان امين الملك رقم كرد كه:

سفير انگليس با تو از در حيلت و نيرنگ كار كرد و از يك سوى

ص:324

تو را آرامش داد كه كار به صلح خواهم كرد و از جانب ديگر لشكر انگليس را آگهى فرستاد كه فرصت از دست مگذاريد كه من ايرانيان را مشغول به سخن صلح ساخته ام و از انديشۀ تجهيز لشكر و حصانت حدود كشور انداخته ام و لشكر انگليس ناگاه به بندر بوشهر درآمد و قلعۀ بوشهر را فرو گرفت. تو نيز فرصت از دست مگذار و شرحى رقم كن كه چون سفير كبير انگليس كار به اغلوطه كرد و در حينى كه از من سجل مصالحت و مسالمت مى ستد در نهانى كار به مخاصمت كرد و مغافصة لشكر به بوشهر تاخت، لاجرم آن خط كه من سپردم باطل است و آن شرايط از درجۀ اعتبار ساقط.

آن گاه سفراى دول خارجه را آگاه كن تا بر امر تو گواه باشند. و از اين پس اقامت در اسلامبول را سرمايۀ وخامت شمار و بى درنگ آهنگ پاريس كن و از آنچه من روز تا روز با تو خواهم نگاشت، پيشى مجوى و زياد و كم مگوى تا مبادا كرّت ديگر لغزش ديگر كنى و ما را به زحمتى صعب تر افكنى.

مع القصه صدراعظم اين رقم را به مسرعى كه هنگام مسارعت با برق و باد شناعت فرستادى و ستاره سيّاره را مكانت سنگ خاره ننهادى سپرد، تا سهل و صعب و اوديه و شعب را درهم نورديده به اسلامبول درآمد.

و امين الملك از پشت و روى كار و مكنون خاطر كارداران دربار آگهى يافته نگارشى در بطلان آن سجل كه كرده بود رقم زد. و سفراى دول خارجه را گواه گرفت و به حكم در آمدن لشكر انگليس به حدود ايران آن شرايط باطل گشت.

و از آن پس سفير انگليس براى ملاقات امين الملك به سراى او آمد و سخن فراوان كرد؛ اما از بيان او سود و زيانى واجب نيفتاد.

آن گاه امين الملك بسيج راه كرده روز بيست و چهارم ربيع الاول با تبعۀ سفارت كبرى به كشتى بخارى كه از دولت فرانسه در بوغاز اسلامبول براى حمل سفارت ايران آماده بود، درآمد و طريق پاريس پيش داشت. از قضا به طوفان باد، بحر آشفته گشت و كشتى زمام از دست كشتيبان بگرفت و به جاى بندر مرسيله به كنار بندر

ص:325

طولون افتاد. با اينكه عبور از طولون معهود نبود و اهالى آن بندر را انهى نرفت سفارت كبرى را نيك پذيرفتند. سفير كبير 2 روز در آنجا اقامت جست و از آنجا به بندر مرسيله كوچ داد.

كارداران فرانسه ورود و خروج سفارت كبرى را توپها گشاده داشتند و حشمت سردارى بزرگ نهادند.

رسيدن سفير كبير ايران به دار الملك پاريس

بالجمله سفير كبير از مرسيله راه برگرفت و شب دوشنبۀ بيست و يكم جمادى الاولى وارد دار الملك پاريس شد؛ و قبل از ورود او وزير دول خارجه 5 عرادۀ كالسكه بفرستاد و او را با مكانتى لايق در منزلى نيكو فرود آورد. و روز ديگر مسيو ببيرشتين كه هم مهماندار سفارت كبرى بود، از قبل وزير دول خارجه سفير كبير را تهنيت ورود گفت. و روز پنجشنبه امين الملك به ديدار وزير دول خارجه شتافت و روز پنجم ورود امين الملك، ايشيك آقاسى باشى به سفارتخانه درآمده او را ديدار كرد.

و پس از بازديد او شنبه بيست و هفتم جمادى الاولى سفارت كبرى به حضرت ايمپراطور دعوت شد. دو تن نايبان ايشيك آقاسى به سفارتخانه آمدند و 4 كالسكۀ 6 اسبۀ دولتى حاضر كردند و تشريفات سفارت را آماده نمودند. سفير كبير با تبعۀ سفارت برنشسته طريق سراى ايمپراطورى گرفت در ميدان پيش سراى سلطنت، 2 فوج سرباز خاصه، ايلچى كبير را سلام نظامى دادند و شيپور بزدند. در ميان سراى، وزير دول خارجه او را دريافت و ورود او را به عرض رسانيد.

پس سفير كبير با تبعۀ سفارت به رواق ايمپراطور بار يافت و هداياى شاهنشاه ايران را هريك از صاحبان مناصب حمل دادند و آن نشان تمثال شريف و شمشيرى معروف و يك رشتۀ تسبيح مرواريد و چند سر اسب بادپاى بود. بالجمله از يك سوى رواق ايمپراطور با 10 تن از رجال دولت جاى داشت و از جانبى ايمپراطريس با 14 تن از بانوان بزرگ نشيمن داشت.

امين الملك با 9 تن از تبعۀ سفارت از پيش روى ايمپراطور به قانونى كه پادشاهان تحيّت كنند معروض داشت كه:

نظر به استقرار كمال دوستى و يك جهتى

ص:326

دولتين فخيمتين ايران و فرانسه، برحسب امر شاهنشاه ايران مأمورم كه رسوم تبريك و تهنيت اعليحضرت ايمپراطور سرير سلطنت ممالك فرانسه را به پاى برم.

و ديگر ولادت با سعادت نواب مستطاب وليعهد را كه باعث مزيد استقلال اين سلطنت و مايۀ چشم روشنى اهالى فرانسه و دوستان يك جهت اين دولت است درود گويم.

و سيم انعقاد عهد دول متّفقه را با دولت روس كه در پايتخت اين دولت قويشوكت صورت بست ترحيب كنم.

چهارم انعقاد عهدنامۀ دوستى كه ميان دولت ايران و اين دولت جاويد نشان كه سالها مأمول سلاطين دولتين بود و امروز به آرزوى دو پادشاه با فرّ و جاه به خاتمت رسيد شكرگزارى كنم.

ايمپراطور فرمود كه:

من از بخت خويش شادكامم كه تهنيت شاهنشاه ايران را با من ابلاغ نموديد. از بدو جنگ مشرق زمين دوست مى داشتم كه روابط سابقه را با دولت ايران تجديد نمايم؛ و اينكه دولت ايران با هيچ طرف پيوسته نشد، هم از براى ما سودى بود و امروز تهنيت مى گويم خويش را به اين عهدنامۀ دوستى و تجارتى كه بين دولتين ايران و فرانسه منعقد گشت. چه، استحكام روابط تجارتى موجب استحكام دوستى ملل است. و اكنون افسوس دارم از جنگى كه ميان دولت ايران و انگليس عارض شده و از خدا مى خواهيم كه بعد از مأموريت سفارت كبرى به مصالحت منتهى شود.

بعد از آن امين الملك نامه و نشان تمثال پادشاه را بدست گرفته پيش شد و ايمپراطور و ايمپراطريس از فراز نشيمن فرود شدند. ايمپراطور نامه و نشان به دست خود اخذ نمود و به يك تن از اعيان سپرد و ايمپراطريس نيز تصوير و گردن بند را از امين الملك بگرفت به يك تن از بانوان سپرد. آن گاه سفير كبير شمشير وليعهد را نزديك برد، هم ايمپراطور بگرفت و فرمود: «شاد شدم از پادشاه ايران كه وليعهد را يادآورى نمود و يادگار فرستاد».

آن گاه امين الملك يك يك تبعۀ سفارت را شناخته داشت و رخصت انصراف حاصل كرد، به همان تشريفات كه وارد شد مراجعت نمود.

در اين وقت وزير دول

ص:327

خارجه فرانسه، امين الملك را آگهى داد كه دولت انگليس رضا نمى دهد كه در كار ايران دولت فرانسه مداخله كند؛ لكن از مداخلۀ كارداران روس اكراهى ندارند. امين الملك گفت چون ما را اتكال و اعتماد تمام به وداد و اتّحاد دولت فرانسه است مى خواهيم به صلاح و صوابديد كارداران فرانسه كار كنيم.

و پس از چند روز كه فتح باب پيام و رسول با لارد [هنرى ريچارد چارلز] كولى سفير كبير انگليس افتاد، امين الملك خود به ديدار او شتافت و جانبين لختى افسوس بر اين جنگ و جوش داشتند. امين الملك اختيار كامل خود را در انجام امر مصالحه باز نمود و بعد از مراجعت به سفارتخانه و برگذشتن ايامى چند ديگرباره به حضرت ايمپراطور فرانسه بار يافت و بعد از اظهار الطاف و اشفاق خسروانه، امين الملك را آگهى داد كه كارداران دولت انگليس سفارت كبرى را به شهر لندن دعوت كردند تا كار مصالحه در آنجا به پاى برند.

اما امين الملك از سفر لندن كراهتى داشت تا مبادا از مكانت او چيزى بكاهند و ديگرباره كار به اغلوطه دادن ديگرگون كنند و همى خواست اين مصالحه را در دار الملك پاريس صورت بندد.

بعد از گفت و شنود فراوان و صوابديد سفراى دول خارجه در روز هفتم شهر رجب سخن به خاتمه آمد و عهدنامۀ مباركه در ميان دولتين فخيمتين ايران و انگليس بدين شرح محرّر گشت:

صورت عهدنامه اى كه بعد از مصالحه ميان دولت ايران و انگليس در دار الملك پاريس تحرير شده

بسم الله الرحمن الرحيم

چون اعليحضرت خورشيد رايت اقدس هميون پادشاه اعظم و شاهنشاه بالاستقلال كل ممالك ايران و اعليحضرت شاهنشاه انگليس هر دو على السّويه از روى صدق مايل اين هستند كه مصائب جنگى را كه منافى ميل و مكنونات دوستانۀ ايشان است رفع نمايند و روابط دوستى كه مدّت

ص:328

مديدى فيمابين دولتين علّيّتين برقرار بوده، مجددا به يك صلحى كه بر وفق فوايد طرفين باشد بر بنيان محكم برپا نمايند، لهذا به جهة اجراى اين مقصود و مطلوب اعليحضرت پادشاه ايران جناب جلالتمآب، مقرّب الخاقان، فرخ خان امين الملك سفير كبير دولت علّيّۀ ايران، صاحب تصوير همايون و حمايل آبى و داراى كمر مكلّل به الماس را؛ و اعليحضرت پادشاه انگليس جناب مجدت نصاب هنرى ريچارد چارلس بارون كاولى از امناى دولت انگليس و از اجزاى مشورت [خانۀ] مباركۀ مخصوصۀ اعليحضرت پادشاه انگليس، حامل نشان بزرگ ملك شريف حمام و سفير كبير مخصوص و مختار دولت انگليس در نزد اعليحضرت ايمپراطور فرانسه را وكيلان مختار خود تعيين فرمودند. و ايشان بعد از آنكه اختيار نامه هاى خود را ابراز و مبادله نمودند و موافق تركيب رسمى ديدند، فصول ذيل را مقبول و مقرّر داشتند.

فصل اول: از روز مبادلۀ امضانامه هاى عهدنامۀ حال فيمابين اعليحضرت شاهنشاه ايران و اعليحضرت شاهنشاه انگليس، همچنين فيمابين خلفا و مماليك و رعاياى طرفين صلح و دوستى و آشتى [دائمى] خواهد بود.

فصل دوم: چون به دولت و اقبال فيمابين دولتين ايران و انگليس صلح برقرار گرديد، به حكم اين فقره مقرّر است كه عساكر دولت انگليس بنادر ممالك ايران را تخليه خواهند كرد، موافق شرايط و تعهدات ذيل.

فصل سيم: دولتين علّيّتين معاهدتين تعهد مى كنند كه كل اسرا كه در حين جنگ به دست عساكر طرفين افتاده باشد، بلادرنگ آزاد نمايند.

فصل چهارم: اعليحضرت شاهنشاه ايران تعهد مى كند كه بلافاصله بعد از مبادلۀ امضانامه هاى اين عهدنامه يك عفونامۀ كامل اعلام نمايد كه به واسطۀ آن جميع رعاياى ايران كه در وقت جنگ به مراودۀ خود با عساكر انگليس مصدر خيانتى شده باشند از عقوبت اين حركت خود معاف باشند، به طورى كه هيچ كس هر درجه كه داشته باشد به جهة اين حركت خود مورد تنبيه و اذيّت و تعدّى نخواهد بود.

ص:329

فصل پنجم: اعليحضرت شاهنشاه ايران تعهد مى كند كه بلادرنگ لازمۀ تدابير را به كار برد كه عساكر و كارگزاران ايران [را] از ملك و شهر هرات و ساير ممالك افغانستان پس بكشند. تخليه ممالك مزبوره تا مدّت سه ماه بعد از مبادلۀ امضانامه هاى اين عهدنامه معمول خواهد بود.

فصل ششم: اعليحضرت شاهنشاه ايران راضى مى شود كه ترك بكند كل ادعاى سلطنتى را بر خاك و شهر هرات و ممالك افغان و هرگز مطالبه نكند از رؤساى هرات و ممالك افغان هيچ علامت اطاعت مثل سكه و خطبه و باج و نيز اعليحضرت ايشان تعهد مى كنند كه بعد از اين از هر مداخله در امورات داخلى افغانستان اجتناب نمايد. اعليحضرت ايشان وعده مى دهند كه استقلال هرات و تمام افغانستان را اعتراف نمايد و هرگز به استقبال ممالك مزبوره مداخله نكند. در صورت ظهور منازعه فيمابين دولت ايران و ممالك هرات و افغانستان دولت ايران تعهد مى كند كه اصلاح آن را رجوع به اهتمامات دوستانۀ انگليس نمايد و اقدام به جنگ نكند؛ مگر در صورتى كه اهتمامات دوستانۀ دولت انگليس مثمر ثمرى نشود. از طرف ديگر دولت انگليس تعهد مى كند كه همه وقت اعتبار خود را در ممالك افغان بكار برد و نگذارد كه از آنها و هيچ يك از آنها باعث هيچ نوع تشويش و پريشانى دولت ايران بشود؛ و اگر دولت ايران در وقوع مشكلات رجوع به دولت انگليس نمايد، دولت انگليس نهايت كوشش را خواهد نمود كه منازعات فيمابين را موافق حق و مطابق شأن دولت ايران اصلاح نمايد.

فصل هفتم: در صورتى كه از جانب هرات و ممالك افغان بر سرحدات ايران تجاوزى بشود، هرگاه ترضيۀ شايسته داده نشود، دولت ايران حق خواهد داشت كه به جهت دفع و تنبيه جانب متعدّى اقدام به حركات جنگ نمايد. اما اين صراحة معلوم و مقبول است كه هر لشكرى كه از جانب دولت ايران كه به جهة مقصود مزبور از سرحد بگذرد، به محض اجراى مقصود خود مراجعت به خاك خود خواهد كرد و استعمال حق مزبور نبايد بهانۀ توقف دائمى عساكر دولت ايران يا الحاق شهرى يا

ص:330

يك جزو ممالك مزبوره به ممالك ايران بشود.

فصل هشتم: دولت ايران تعهد مى كند كه بلافاصله بعد از مبادلۀ امضانامه هاى اين عهدنامه، جميع اسرائى كه در حين جنگ در افغانستان به دست عساكر ايران افتاده باشد بدون [مطالبۀ] عوض نقدى آزاد نمايند.

و همچنان جميع افاغنه [اى] كه يا به اسم گروى يا به جهت امور دولتى در هرجاى ممالك ايران مقيّد باشند، به همان طور آزاد خواهند بود، به شرط اينكه افاغنه هم از طرف خود اسرا و مقيّدين ايرانى را كه در دست آنها باشد بدون عوض نقدى آزاد نمايند. دولتين معاهدتين در صورت لزوم مأمورين نصب خواهند كرد و شرايط اين فقره را معمورا معمول دارند.

فصل نهم: دولتين علّيّتين تعهد مى كنند كه در باب نصب و اعتراف قونسول هاى جنرال و قونسولها و وكلاى قونسول هريك از اين دو دولت در ممالك هم ديگر حالت دول كاملة الوداد را خواهند داشت و نسبت به رعاياى طرفين و تجارت ايشان در هر باب همان طور رفتار خواهد شد كه به رعايا و تجارت دول كاملة الوداد مى شود.

فصل دهم: بلافاصله بعد از مبادلۀ امضانامه هاى اين عهدنامه سفارت انگليس مراجعت به طهران خواهد كرد. در همان وقت دولت ايران راضى بشود كه سفارت مزبور را پذيرائى نمايد با شرايط خاطرخواهى و تشريفات مندرجه به شرح على حده كه امروز وكلاى دولتين علّيّتين معاهدتين ممضى داشتند.

فصل يازدهم: دولت ايران تعهد مى كند كه در مدّت 3 ماه بعد از مراجعت سفارت انگليس به طهران يك مأمورى را تعيين نمايد كه به اتّفاق يك مأمور دولت انگليس مطالبات نقدى جميع رعاياى انگليس را از دولت ايران تحقيق و مشخص نمايند و دولت ايران هريك از اين مطالبات كه به تصديق مأمورين مزبور باشد يا دفعة يا به قسط خواهد داد، در يك مدّتى كه بيشتر از يك سال از تاريخ اعلام مأمورين نباشد. مأمورين مزبور [ه] تحقيق و مشخص خواهند كرد، قروض دولت ايران به رعاياى ايران و به رعاياى ساير دول كه تا وقت عزيمت سفارت انگليس از طهران در زير حمايت انگليس بودند؛ و از آن وقت به بعد ترك حمايت مزبور نكرده اند.

فصل دوازدهم: به استثناى آنچه در فصل سابق مقرّر شده، دولت انگليس اين حق

ص:331

را ترك و انكار خواهد كرد كه حمايت نكند بعد از اين هيچ يك از رعاياى ايران را كه بالفعل در نوكرى سفارت قونسولها و وكلاى قونسول انگليس نباشد به شرط اينكه چنين حقى به دول ديگر داده و معمول نشود. و در اين باب و جميع خصوصيّات ديگر دولت انگليس مطالبه مى كند و دولت ايران هم تعهد مى نمايد كه همان امتيازات و معافات در ممالك ايران به دولت انگليس و به نوكرها و رعاياى آن داده خواهد شد كه به دول كاملة الوداد و به نوكرها و به رعاياى ايشان داده مى شود؛ و همچنين دولت انگليس و نوكرها و رعاياى آن بهره ياب خواهند بود، از همان احترام و اعتبار كه به دول كاملة الوداد و به نوكرها و به رعاياى آنها داده مى شود.

فصل سيزدهم: دولتين علّيّتين معاهدتين به حكم اين فصل تجديد مى كنند آن قرار را كه در ماه آغوت [- آگوست] 1851 عيسوى مطابق [شهر] شوال 1267 هجرى در باب رفع تجارت غلام و كنيز در خليج فارس فيمابين اين دو دولت داده شده است و علاوه بر اين تعهد مى كند كه قرار مزبور پس از انقضاى مدّت برقرارى كه عبارت از ماه آغوت 1862 م/ 1279 ه باشد تا مدّت 10 سال ديگر برقرار خواهد بود و به اين نحو امتداد خواهد يافت تا يكى از جانبين به يك اعلام رسمى قرار مزبور را موقوف بدارد. اما اعلام مزبور معمول نخواهد بود، مگر يك سال بعد از ظهور آن.

فصل چهاردهم: بلافاصله بعد از مبادلۀ امضانامه هاى اين عهدنامه عساكر انگليس هر نوع حركات خصمانه را نسبت به دولت و مملكت ايران ترك خواهد كرد [و] دولت انگليس علاوه بر اين تعهد مى كند به محض اينكه قرارداد تخليه هرات و ممالك افغانستان از عساكر ايران و همچنين قرارداد پذيرائى سفارت انگليس به طهران كاملا مجرى [خواهد] شد، عساكر انگليس خود را از جميع بنادر ولايات و اماكن و جزاير كه تعلّق به ايران دارند، بلادرنگ پس خواهند كشيد و دولت انگليس تعهد مى كند كه در اين اثنا سركرده عساكر انگليس عمدا هيچ حركتى كه موجب ضعف اطاعت

ص:332

رعاياى ايران نسبت به اعليحضرت شاهنشاه ايران باشد نخواهد كرد؛ بلكه تقويت اطاعت مزبوره نهايت مقصود [دولت] انگليس است. و علاوه بر اين دولت انگليس تعهد مى كند كه بقدر امكان رعاياى ايران از زحمت حضور عساكر انگليس ايمن خواهند بود. و همچنين آذوقه كه به جهت عساكر مزبوره لازم شود، دولت ايران تعهد مى كند كه به كارگزاران خود قدغن نمايد كه عساكر انگليس را در تحصيل آذوقه مزبور اعانت كنند و نيز دولت انگليس تعهد مى كند كه در حين اخذ اشيا، قيمت آن را موافق نرخ روز از جانب مأمورين انگليس بلادرنگ داده خواهد شد.

فصل پانزدهم: عهدنامۀ حال ممضى خواهد شد و امضانامه هاى آن مبادله خواهد شد، در بغداد در مدّت 3 ماه يا زودتر هرگاه ممكن شود و به جهة اثبات مسطورات فوق ايلچيان طرفين اين عهدنامه را ممضى و به مهر خود مختوم ساختند در پاريس در چهار نسخه يوم هفتم شهر رجب [المرجب] سنۀ 1273 هجرى/چهارم مارس 1857 م.

چون اين عهدنامه تا خاتمه پرداخته شد و هر دو تن سفير كبير ايران و انگليس خط و خاتم بزدند، امين الملك، نريمان خان نايب اول سفارت را حاضر ساخته عهدنامه بدو سپرد و او را روانۀ دار الملك ايران داشت، چنانكه در جاى خود مرقوم خواهد شد.

سفر كردن فرخ خان امين الملك از پاريس به دار الملك لندن

چون عهدنامۀ مصالحت بين دولتين ايران و انگليس به نگار شد؛ و اولياى عهدنامه از جانبين برآسودند لرد كولى به حكم اختيار خويش امين الملك را آگهى فرستاد كه اگر سفر لندن كنى ملكۀ مملكت انگليس حشمت سفارت كبرى را فرونخواهد گذاشت.

و از پس آن كاپيتان لنج [- لينچ] كه كتاب عهدنامه را از پاريس به لندن حمل كرد روز بيست و يكم شهر رجب از لندن مراجعت نموده، رغبت ملكه را از براى

ص:333

تشديد امر مصالحه و شعب متفرعۀ آن به حاضر شدن سفارت كبرى ابلاغ كرد. والى لندن كه شخص دوم دولت انگليس است و امين الملك را به مضيف خويش دعوت نمود، در اين سخن با كاپيتان لنج هم داستان گشت.

لاجرم امين الملك روز بيست و دوم شهر رجب از پاريس راه لندن پيش داشت و مسيو ببيرشتين مترجم دولت فرانسه كه از قبل ايمپراطور مأمور به مهماندارى سفارت كبرى بود تا نهايت اراضى فرانسه، امين الملك را مشايعت كرد. بالجمله سفارت كبرى 45 فرسنگ مسافت را از طريق [راه] آهن در 4 ساعت در نوشته به منزل آمين رسيدند و از آنجا به شهر و بندر طولون كه سرحد مملكت فرانسه است فرود آمدند و از آنجا از [طرف] كارداران انگليس كشتى دولتى حاضر شده، سفير كبير را در مضاى مدّت 2 ساعت به بندر فكس تن كه مبداى زمين انگليس است درآورد.

در اين وقت فرستادۀ لرد كلارندن وزير دول خارجه انگليس برسيد و به اتّفاق مردم بندر سفارت كبرى را تهنيت ورود بگفتند. و از آنجا به دستيارى كالسكۀ بخار رهسپار شده پس از 2 ساعت بيش و كم وارد شهر لندن گشت. در زمان برادر كاپيتان لنج و لرديد بيگلربيگى شهر لندن و يك تن از مردم وزير دول خارجه به بازپرس سفير كبير آمده، سفارت كبرى را در كلازيج در مضيف سفراى بزرگ و شاهزادگان است فرود آوردند.

در همان روز همس صاحب نايب اول وزارت خارجه از جانب لرد كلارندن وزير دول خارجه به تهنيت ورود برسيد و از پس او كاپيتان لنج ابلاغ كرد كه هم اكنون ملكۀ مملكت سفير كبير را با تبعۀ سفارت حاضر حضرت خواهد داشت. و بعد از زوال آفتاب 2 كالسكۀ 6 اسبه و يك تن شاطر كه خواص دولت بود، حاضر شده امين الملك را با اتباع سفارت دعوت نمود. كاپيتان لنج نيز با جامۀ نظامى با او همراه شد.

و در پيش سراى سلطانى ايشيك آقاسى باشى سفارت كبرى را پذيره كرد و امين الملك را با تبعۀ او در رواقى لايق فرود آورد. در آنجا لارد پالمستان صدراعظم انگليس و لارد كلارندن وزير دول خارجه او را تهنيت گفتند.

ص:334

آن گاه وزير دول خارجه امين الملك را برداشته به اتّفاق تبعۀ سفارت حاضر پيش گاه ملكۀ مملكت انگليس ساخت.

در اين وقت ملكه با شوهر خويش پرنس آلبرت بر پاى ايستاده بود، بعد از رسيدن امين الملك گامى چند نزديك خراميد و امين الملك سفارت خويش را كه موجب ارتفاع ذات بين و ميانجى اتحاد دولتين مى دانست به عرض رسانيد. ملكه فرمود:

نيكو معروض داشتى. همانا وجهۀ همت كارداران دولت و ملت انگليس استحكام و استقرار دولت ايران است و از اين مناجزت و مبارزت دولت ايران و انگليس افتاد چه بسيار افسوس خورده ام و دريغ داشته ام و اكنون كه اين مناطحت به مصالحت انجاميد فراوان شادخوار و خرسندم و بى شك سفير كبير مكنون خاطر ما را در پايۀ سرير ملك الملوك عجم معروض خواهد داشت.

امين الملك به زبان شكرگزارى او را ستايش و نيايش برد و نامۀ مهر ختامۀ شاهنشاه ايران را كه بدو كرده بود نزديك برد. پادشاه مملكت انگليس به دست خويش اخذ نمود و با وزير دول خارجه بسپرد. آن گاه لختى از مخائل و ملكات شوهر خويش برشمرد و از تبعۀ سفارت پرسش گرفت.

امين الملك يك يك را شناخته ساخت، آن گاه رخصت انصراف يافته طريق سفارتخانه گرفت. وزير دول خارجه و ايشيك آقاسى باشى حفظ حشمت او را تقديم مشايعت دادند و امين الملك بعد از مراجعت هم در آن شب به مضيف بيگلربيگى شهر دعوت شد و مجلس او خاص به خواص اهالى انگليس بود. لارد پالمستان صدراعظم و وزير دول خارجه و 400 مرد و زن انجمن شدند.

هنگام اكل و شرب به قانونى كه ايشان راست نخستين خداوند مجلس يك دوستكانى زر با خمر احمر سرشار كرده به ياد ملكۀ مملكت بنوشيد، از كنار خود تن به تن را دوستكانى بخشيد. چون نوبت به وزير دول خارجه رسيد بر پاى خواست و شكر اين مصالحت كه ميان دولت ايران و انگليس برفت بگفت و چون از كار مأكول و مشروب بپرداختند، صدراعظم، امين الملك را به كنارى خوانده در تشييد قواعد محبّت زمانى دير باز سخن براز كرد. آن گاه مجلسيان

ص:335

طريق سراى خويش گرفتند و امين الملك صبحگاه حاضر مجلس پارلمند [- پارلمان] شد. وزير دول خارجه را نيز ديدار كرد و روز ديگر به بازديد او شتافت.

آن گاه ملكۀ مملكت او را و تبعۀ سفارت را به ضيافت طلب داشت و سفير كبير با اتباع خود در محفل ملكه حاضر شده، از يك سوى رواق بر صف شدند. پادشاه ممالك انگليس بعد از اظهار الطاف و اشفاق با ايشان دست شوهر خويش را گرفته از بهر كار اكل و شرب به رواقى ديگر شده، ملكزاده دختر او سفير كبير و تبعه او را با خويش بخواند و بر آن رواق برد. بعد از خوردن و آشاميدن پادشاه ممالك انگليس بر پاى خواسته همچنانكه بساط شاهانه را در مى سپرد با امين الملك نزديك شد و نخستين از صحت وجود و سنين عمر ملك الملوك عجم پرسش گرفت و از اخلاق خسروانه و شمايل شاهانۀ او بپرسيد و با هريك از تبعۀ سفارت به لغت فرانسه مقالتى ساخت و حديثى پرداخت و برحسب امر او شوهرش نزديك شده او نيز هريك را بنواخت.

آن گاه ملكه به رواقى ديگر خراميد و شوهر خود را به اتّفاق صدراعظم و وزير دول خارجه و سفير كبير و شاهزاده پسر عمّ خود حاضر نمود و امين الملك را در پهلوى پرنس جاى داد. در اين مجلس نيز اظهار عطوفتى به نهايت فرمود، آن گاه رخصت مراجعت داد.

از پس آن، امين الملك براى ديدار صدراعظم به سراى او شد؛ و روز ديگرش صدراعظم به بازديد شتافت. و همچنان ادراك خدمت وليعهد دولت و آمد شدن سفراى دول خارجه را از دست فرونگذاشت و برحسب دعوى به تماشاى توپخانه كه در 2 فرسنگى شهر لندن پرداخته اند بيرون شتافت ولتمس رئيس توپخانه با جماعتى از صاحبان مناصب او را به قانون نظام سلام دادند.

ص:336

شرح حال حاجى سيف الدّوله

هم در اين سال چون ميان دولت ايران و انگليس كار به مخاصمت افتاد، حاجى سيف الدّوله پسر شاهزاده ظل السّلطان كه در ايام سلطنت شاهنشاه غازى محمّد شاه از مملكت ايران فرار كرده به اراضى دولت عثمانى شتافت و پس از آن به شفاعت سفراى انگليس مراجعت كرد، كارداران ايران چنان صواب شمردند كه ديگرباره از خاك ايرانش به اراضى دولت عثمانى كوچ دهند.

چون وزير مختار دولت انگليس هنگام بيرون شدن از ايران حاجى سيف الدّوله و يك دو تن از بستگان دولت انگليس به مسيو گوبينو شارژدفر دولت فرانسه سپرد. كارداران ايران به استحضار شارژدفر او را روانۀ مملكت عثمانى داشتند و بعد از مصالحۀ ميان دولت ايران و انگليس به اتّفاق مستر موره وزير مختار دولت انگليس از بغداد مراجعت به دار الخلافۀ طهران نمود.

ذكر واردات احوال شهريار تاجدار ناصر الدين شاه قاجار در سال 1273 ه/ 1857 م

اشاره

در سال 1273 هجرى مطابق سال ئيلان ئيل تركى چون 42 دقيقه از شب سه شنبه بيست و چهارم رجب سپرى شد، آفتاب به بيت الشرف تحويل داد و ملك الملوك عجم ناصر الدين شاه قاجار به آئين سلاطين كيان و پادشاهان باستان ايران جشن نوروزى گسترده داشت و باريافتگان حضرت را به اعطاى جواهر آبدار و افضال درهم و دينار شاد و شادخوار ساخت. و چون دست ابداع آينه ضمير اين پادشاه حق پرست را مظهر اشعۀ انوار اولياى شريعت داشته و در خميرمايۀ فطرتش محبت ذرّيت رسول قرشى نسب را

ص:337

به وديعت گذاشته، هر روز در اظهار ولاى ائمۀ اطهار تدبيرى ديگر به كار برد و به خاكسارى درگاه ايشان بر سلاطين جهان افتخار كند.

لاجرم بعد از نوروز سلطانى روزى چند به آرزوى قربتى جديد و تقريبى تازه بگذاشت تا روز نيمۀ شعبان كه ميلاد حضرت غايب قائم عجل اللّه فرجه در آن روز مبارك نشان داده اند برسيد، پس بفرمود جشنى بزرگ بگستردند و آن روز را عيدى بزرگ بنهاد و ممالك محروسه را نيز منشور برفت كه مردم شيعى مذهب آن روز را عيد بزرگ عجم و عرب دانند و حشمت آن را از ديگر اعياد افزون بشمارند.

آوردن نريمان خان عهدنامه منعقدۀ ميان دولت ايران و انگليس را

از پس آن چنانكه از اين پيش بدان اشارت شد، فرخ خان امين الملك بعد از عقد مصالحۀ بين دولتين ايران و انگليس كتاب عهدنامه را به صحبت نريمان خان نايب اول سفارت سپرد تا به قدم عجل و شتاب طىّ مسافت نموده به دار خلافت رساند.

لاجرم روز هفدهم شهر شعبان نريمان خان از راه برسيد و عهدنامۀ مبارك را برسانيد و روز بيستم شهر شعبان در حضرت شاهنشاه ايران قرائت شده محل قبول يافت و به خاتم جهانگشا زينت بخشا گشت. و جناب اشرف صدراعظم نيز خط و خاتم بنهاد. و فرمان رفت تا جهانگير خان سرتيپ برادر نريمان خان عهدنامه را اخذ نموده به حكم قرارداد سفر بغداد كند و در آنجا كارداران دولت انگليس با عهدنامه [اى] كه در دار الملك لندن به امضاى پادشاه مملكت انگليس رسيده تبديل سازد.

و جهانگير خان برحسب فرمان مانند برق و باد طريق بغداد پيش داشت؛ و نيز فرمان رفت تا حسنعلى خان سرتيپ افواج گروس حامل نشان ميرپنجگى سفر بغداد كند و چارلس موره وزير مختار و ايلچى مخصوص دولت انگليس را كه رنجيده خاطر از ايران بيرون شده بود مراجعت دهد. و هادى خان سرتيپ حامل نشان شير و خورشيد از درجۀ اول نيز مأمور شد كه تا سرحد خاك ايران وزير مختار را پذيره و در عرض راه او را مهماندار باشد.

و اين جمله راه برگرفتند و بعد از رسيدن جهانگير خان به دار السلام بغداد، مستر موره بر رسم دولت مجلسى بكرد و تبعۀ سفارت را حاضر ساخت.

و از اين سوى

ص:338

ميرزا ابراهيم خان كارپرداز اول دولت ايران و مقيم بغداد به اتّفاق جهانگير خان حاضر مجلس شده روز هفتم شهر رمضان عهدنامه [اى] كه در دار الملك ايران طراز ختم و ختامه داشت با عهدنامه [اى] كه ملكۀ مملكت انگليس ممضى و مختوم داشته بود تبديل دادند و جهانگير خان وثيقۀ بدل را گرفته راه دار الخلافه پيش داشت؛ و روز بيستم رمضان وارد طهران شد و به كارداران دولت سپرد. و در ازاى اين خدمت خلعت يافت و به نشان سرتيپى از درجۀ دوم افتخار جست.

و همچنان نريمان خان كه حامل كتاب مصالحت بود و در سرعت سير مسامحت نجست منشور منصب سرتيپى و نشان آن منصب يافت و كارداران دولت از جامه خانۀ پادشاهى كليجه [اى] با شمسه مرصع به افتخار امين الملك بدو سپردند و او را حكم مراجعت به پاريس دادند.

مراجعت وزير مختار انگليس به ايران

اما از آن سوى بعد از رسيدن حسنعلى خان سرتيپ به بغداد، مستر موره وزير مختار و ايلچى دولت انگليس سفر دار الملك ايران را تصميم عزم داد و از بغداد راه برگرفت و در سرحد عراقين عرب و عجم، هادى خان سرتيپ به مهماندارى و ميزبانى او پرداخت؛ و بعد از ورود به كرمانشاهان، امام قلى ميرزاى عماد الدّوله هيچ از مكانت حشمت او فرونگذاشت و در تمامت راه بى اكراه احدوثه و حديث كراهتى او را عبور دادند.

بعد از طىّ مسافت و ديدار خطۀ خلافت برحسب فرمان شاهنشاه ايران، حاجى على - فراشباشى و حاجب الدّوله تكريم مقدم او را در قريۀ يخشى آباد سراپرده برافراشت. و نيز حسب الفرمان عباسقلى خان سيف الملك رئيس مستقبلين و جهانگير خان سرتيپ و از جانب جناب اشرف صدراعظم، محمود خان پسر ميرزا فضل اللّه وزير نظام او را پذيره كردند. و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه و ميرزا عبد الغفار خان نايب وزارت خارجه را به استقبال او استعجال داد.

و همچنان محمود خان كلانتر، داود خان سرتيپ مترجم اول دولت و مصطفى قلى خان يوزباشى با 50 تن غلام ركابى پذيره شدند و يك تن رايض با 3 سر اسب

ص:339

زرّين لگام به اتّفاق نايب شاطرباشى و 10 تن شاطر به نزديك او شدند و يك تن نايب فراشخانه با 200 فراش رهسپار شد و او را از دروازۀ شهر تا سفارتخانۀ انگليس بدين حشمت عبور دادند. و 200 تن سرباز هم از دروازۀ شهر او را به نظام عسكريه احترام كردند و 20 تن ديگر به اتّفاق يك تن نايب بيرون سفارت خانه تقديم حشمت او نمودند.

و بعد از ورود جناب اشرف صدراعظم به انفاذ طبقهاى حلوا او را ياد كرد. مستوفيان دربار ميرزا علينقى و ميرزا ابو القاسم و ميرزا محمّد تقى و ميرزا زين العابدين، او را تهنيت ورود بگفتند. آن گاه جناب اشرف صدراعظم به حفظ حشمت اين مصالحت كه در ميان دو دولت بزرگ انعقاد يافت و بندگان خداى در مملكتين از ازهاق نفوس و اراقت دماء باز رستند، روز يكشنبۀ بيست و هفتم ذيقعده خود به ديدار او شتافت و فرمان كرد تا بيرق دولت انگليس را افراشته داشتند. و چون جنابش در ابداع سخن و اختراع كلمه و انشاى پاسخ بر بديهه و القاى جواب مقنع بلارويه در تمام مملكت ايران؛ بلكه در تمامت آفاق يكتا و طاق است از روز رنجش وزير مختار تا اين وقت كه در دو مجلد كتاب شرح قصۀ آن نتوان كرد و حديث گله و شكايت را به نهايت نتوان برد، بدو فرد شعر بسمله فاتحه را رقم كرد و ختام خاتمه را خاتم زد. چه، از بدو ورود فرمود.

بيا كه نوبت صلح است و دوستى و عنايت بشرط آنكه نگوئيم از آنچه رفت شكايت

و هنگام خروج فرمود

دو دوست قدر شناسند وقت صحبت را كه مدّتى ببريدند و باز پيوستند

بعد از بيرون شدن جناب اشرف صدراعظم، وزير مختار آهنگ ييلاق كرده، روانۀ قريۀ قلهك شد و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه روز ديگر به ديدار او شتافت و برحسب فرمان شاهنشاه، شهباز خان قوريساول باشى به سفارتخانه رفته حكم احضار او را از حضرت پادشاه ابلاغ داد و 3 سر اسب جنيبت از باره بند پادشاه حاضر ساختند.

لاجرم وزير دول خارجه و شهباز خان او را برداشته به قريه نياوران

ص:340

آوردند و از بيرون قريه 20 تن فراش و 10 تن شاطر و 10 تن يساول از پيش روى او را تا در سراى سلطنت عبور دادند و 400 تن سرباز كه در ميدان پيش سراى سلطانى حاضر بود، او را به نظام حشمت بداشتند.

پس نخستين او را به كشيكخانه درآورده، در آن مجلس محمّد ناصر خان ايشيك - آقاسى باشى و ميرزا داود خان وزير لشكر و محمّد خان امير تومان و حاجى على خان حاجب الدّوله و ميرزا عباس خان نايب وزارت خارجه با جامه [اى] كه خاص چنين انجمن است او را ترحيب كردند و از آنجا بعد از اجازت ايشيك آقاسى باشى وزير مختار را با تبعۀ سفارت به تقبيل سدۀ سلطنت حاضر ساخت و به رواق سلطانى درآورده، جناب اشرف صدراعظم نيز حاضر پيشگاه شاهنشاه بود.

از آنجا كه سفراى دول خارجه را در دار الملك ايران به قانون سلاطين يوروپ اجازت جلوس رود، اين هنگام اگر وزير مختار اجازت جلوس يافتى از حشمت صدراعظم كه بر پاى بود كاسته مى گشت، لاجرم نخستين ملك الملوك عجم جناب اشرف صدراعظم را فرمان كرد تا بين يدى الاعلى در حاشيۀ وساده بنشست و تاكنون سلاطين ايران را كه حوزۀ حشمت و حريم حرمت ايشان دست فرسود اين گونه انديشه ها نگشت با هيچ وزيرى و اتابيكى بذل اين رأفت دربار عام نيفتاد.

بالجمله آن گاه وزير مختار رخصت جلوس يافت و بدانچه از دولت انگليس مأمور بود معروض داشت. و شاهنشاه او را مورد نواخت و نوازش داشته، از ملكۀ مملكت انگليس پرسشى به سزا فرمود و باز نمود كه ميان سلاطين آن گاه زلال مصادقت و مصافات به خس و خاشاك معاندت و مبارات آلوده شود كه سفيران مكنون خاطر پادشاهان را فهم ناكرده به ديگرگون جامه و جداگانه سلبى جلوه دهند، در معنى حسم خطرات مخالفت و استحكام حبل مؤالفت در ميان دول بر ذمّت سفيران است.

بعد از آن وزير مختارنامۀ مهر ختامۀ ملكۀ مملكت انگليس را كه ميان

ص:341

طبقى زرّين يك تن از تبعۀ سفارت حمل مى داد برگرفته خويشتن قربت پايۀ سرير سلطانى جست و شاهنشاه از دست او مأخوذ داشته به ميرزا كاظم خان نظام الملك سپرد.

و در اين انجمن از جماعت شاهزادگان: شاهزاده فرهاد ميرزا [معتمد الدّوله] و فيروز ميرزا نصرة الدّوله و احمد ميرزا از يك سو بر صف بودند و ميرزا كاظم خان نظام الملك به اتّفاق ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه و محمّد ناصر خان ايشيك - آقاسى باشى و ميرزا داود خان وزير لشكر و حاجى على خان حاجب الدّوله نيز حاضر بودند و مرتضى خان با گروهى از غلام پيشخدمتان بر رده بود.

بالجمله جناب اشرف صدراعظم رخصت انصراف يافته به سراى خويش شتافت.

وزير مختار نيز بعد از تقبيل حضرت شهريار ادراك خدمت صدراعظم كرد و از آنجا به دار سفارت مراجعت نمود و شهريار تاجدار بفرمود تا اسبى كه رايضان روز ورود وزير مختار از بهر سوارى او به مستعار برده بودند با جليل(1) زربفت و افسارى كه زنجيرش از زر بود به وجه عطيت بدو بردند.

از پس آن وزير مختار با نظام الملك و وزير دول خارجه ابواب مخالطت و مراودت مفتوح داشت و مخاصمت دولتين به مسالمت پيوست و كارداران طرفين شرايطى كه در عهدنامۀ مسطور و مذكور افتاد به كار بستند و لشكرها از حدود و ثغور ممالك باز خواندند.

رسيدن صاحب منصب ايمپراطور مملكت آستريه به تقبيل آستان شاهنشاه ايران در دار الخلافۀ طهران

چون ايمپراطور مملكت آستريه در ضمير داشت كه با شاهنشاه ايران طريق وداد و اتحاد سپرد، كولونل شندلاكر را كه يك تن از شناختن درگاه بود به اتّفاق چند تن از صاحبان مناصب به سفر ايران مأمور داشت و نامه [اى] از در مهر و حفاوت نگار داده با كتابى كه نقاشان به تمثال ايمپراطور و عشيرت او رنگ زده بودند و نيز نشانى كه به تمثال ايمپراطور مصور و به الماس شاهوار مرصّع بود با بعضى از نفايس

ص:342


1- (1) . بر وزن سهيل پرده كجاوه، وجل اسب را گويند.

اشيا بدو سپرد و او راه مملكت ايران پيش داشت.

نخستين ميرزا ابراهيم خان كارپرداز اول دولت ايران كه مقيم بغداد بود، از فرستادگان دولت نمسه آگهى يافته صورت حال را به عرض كارداران دولت رسانيد و فرمان رفت تا امامقلى ميرزاى عماد الدّوله فرمانگزار كرمانشاهان و ديگر حكام امصار و بلدان از سرحد عراقين عرب و عجم تا به حضرت دار الخلافه ايشان را حشمت و مكانتى لايق عبور دادند، غرۀ جمادى الاخره به كنار دار الملك طهران درآمدند.

برحسب فرمان شاهنشاه محمود خان ميرپنج با جماعتى از صاحبان مناصب كشيكخانه و كلانتر شهر و چند تن رايض با اسبان جنيبت كه خاص باره بند شاه بود، ايشان را پذيره شدند. و جناب اشرف صدراعظم، محمود خان سرهنگ و يحيى خان مترجم و آجودان مخصوص صدارت را پذيره فرستاد و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه [و] ميرزا عبد الوهاب نايب دوم و داود خان مترجم اول دولت را حكم استقبال داد.

بالجمله ايشان را با مكانتى لايق درآوردند و روز پنجم ادراك خدمت صدراعظم و نظام الملك نمودند، آن گاه وزير دول خارجه را ديدار كرده به سراى خويش شدند و روز هفتم ورود تقبيل سدۀ سلطنت كرده نامه و تحف خويش را پيش گذرانيدند. و از پس آن ارمغانى كه از براى جناب اشرف صدراعظم و ميرزا كاظم خان نظام الملك و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه داشتند تسليم دادند.

آن گاه چند ماه در طهران به رفاه حال اقامت كرده روز هيجدهم شهر شعبان مراجعت را تصميم عزم دادند. كولونل شندلاكر و نايب اول او موسيو بارون و 6 تن از تبعۀ سفارت از حضرت دار الخلافه رخصت انصراف يافته طريق مملكت خوزستان پيش گذاشتند و كارداران دولت ميرزا جواد منشى سفارت را به مهماندارى او بگماشتند، از راه ساوه و فراهان و بروجرد طىّ طريق كرده، به خرم آباد فيلى درآمدند و در تمامت بلدان ايشان را پذيره كردند و حشمت ايشان را

ص:343

بداشتند. و ميرزا جواد جماعتى از سواران شرائى را كه مأمور سفر خوزستان بودند از بهر حشمت و حراست فرستادگان آستريه برداشته ايشان را تا به شوشتر كوچ داد.

شاهزاده خانلر ميرزاى احتشام الدّوله كه اين وقت در شوشتر اقامت داشت رعايت مكانت ايشان را بفرمود و چون خواستار ابتياع اسبهاى تازى بودند، حكم داد تا هركه را اسبى لايق بود به معرض بيع و شرى درآورد. و چون حرارت هوا حدّتى به كمال داشت بعضى از ايشان مريض شدند و كولونل از طول اقامت معذور افتاد. لاجرم بعد از 4 روز طريق مراجعت گرفت و 10 روز از بلدۀ شوشتر تا شهر همدان براند.

و اسد اللّه خان معتمد الملك كه حكومت همدان داشت، ايشان را نيكو درآورد و از آنجا 4 روزه تا زنجان و از آنجا به تبريز براندند. ميرزا فضل اللّه وزير نظام پيشكار مملكت آذربايجان مهمان نوازى كرد و بعد از چند روز ميرزا جواد به اتّفاق ايشان راه برگرفته تا سرحدّ مملكت ايران برفت و از آنجا فرستادگان را وداع گفته مراجعت نمود.

رسيدن فرستادۀ جانشين مملكت قفقاز به حضرت شاهنشاه در دار الملك ايران
اشاره

چون كارداران دولت روسيه كينياز باراتنسكى را به فرمانگزارى مملكت قفقاز مأمور داشتند، بعد از ورود به قفقاز به موجب اتّحاد بين دولتين ايران و روس جانشين قفقاز را واجب داشت كه از قبل خود سفيرى به حضرت دار الخلافه گسيل دارد و در پيشگاه شاهنشاه عجم عقيدت خويش را از در مصادقت مكشوف سازد. لاجرم كينياز مليكوف را كه از بزرگان مملكت گرجستان است با 17 تن صاحبان مناصب و 60 سوار قزاق و كنگرلو با ذريعۀ ارادت طراز روانۀ دربار داشت.

و حسب الامر از خاك آذربايجان تا طهران او را با حشمتى تمام

ص:344

عبور دادند و روز ورود دار الخلافه حسنعلى خان سرتيپ گروسى برحسب فرمان شاهنشاه او را استقبال كرد. و از قبل جناب صدراعظم، ميرزا شفيع سررشته دار مأمور پذيره شدند و ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه ميرزا عبد الوهاب نايب دوم وزارت خارجه را بيرون فرستاد و محمود خان كلانتر شهر و يك نفر يوزباشى با 100 تن غلام نيز تقديم كردند. و چند تن از مستوفيان درگاه به ديدار ايشان شتافتند؛ و حاجى على خان حاجب الدّوله تشريفات ايشان را مأمول داشت.

آن گاه محمّد حسن خان نايب ايشيك آقاسى با 20 تن فراش رفته او را به درگاه شاهنشاه حاضر ساخت و مورد الطاف و اشفاق خسروى آمد و عريضۀ جانشين را وزير دول خارجه از مليكوف مأخوذ داشته در پيشگاه حضور عرضه داشت. و مليكوف هر يك از صاحبان مناصب را شناخته آورد و شاهنشاه تفقد فرمود و اتّحاد دولتين را باز نمود.

آن گاه از حضرت پادشاه رخصت انصراف يافته روشن چراغ دودمان سلطنت امير محمّد قاسم خان امير نظام را ادراك حضرت نمود و تقديم ستايش كرد و از آنجا به خدمت جناب اشرف صدراعظم استسعاد يافت. آن گاه به سراى سفارت بازشتافت.

پس از ايامى چند كه امر رسالت خويش را به انجام برد و خواستار اجازت مراجعت گشت. به فرمان شهريار تاجدار، مليكوف نشان شير و خورشيد از درجۀ اول با حمايل سبز تشريف يافت و 60 تن صاحبان مناصب كه خدمت او را مواظب بودند، بعضى با نشانهاى زر و سيم تشريف يافتند و برخى با طاق نسيج كشمير نطاق بست. و روز شنبۀ بيست و چهارم شهر رمضان از حضرت دار الخلافه به آهنگ مملكت قفقاز در تكتاز شدند.

و برحسب فرمان ميرزا صادق خان سرهنگ كه از سرحدّ ايران تا به دار الخلافه مهماندار كينياز مليكوف بود، هم هنگام مراجعت به مهماندارى او مأمور شد و به نشان سرهنگى و حمايل سرافراز گشت. ابو القاسم خان سرتيپ فوج دماوند و محمود خان

ص:345

كلانتر و ميرزا عبد الوهاب نايب دوم وزارت خارجه و موسيو جان [داود] خان مترجم اول و يحيى خان آجودان صدارت و مترجم وزارت و ميرزا بدروس مترجم وزارت و بابا خان يوزباشى با 30 تن غلام ركابى به مشايعت او راهى دراز پيموده مراجعت كردند.

شرح مسافرت مسيو داود خان به تفليس

و هم در اين سال چون در شريعت سلطنت سزاوار افتاد كه كينياز الكسندر باراتنسكى جانشين قفقاز مورد رأفتى و عطوفتى شود، برحسب فرمان مسيو جان داود خان سرتيپ مترجم اول دولت ايران مأمور به سفارت تفليس گشت و نشان تمثال شاهنشاه را كه مكلّل به الماس بود با حمايلى آسمان گون براى تشريف جانشين قفقاز حمل داده و جناب اشرف صدراعظم نيز مراسله و اسبى بهر او انفاذ داشت. و مسيو جان داود خان روز جمعه ششم صفر از حضرت دار الخلافه راه تفليس پيش داشت و ميرزا حسين خان كارپرداز اول دولت ايران كه مأمور به اقامت تفليس بود، نيز به خلعتى سرافراز شده روز شانزدهم صفر طريق تفليس برگرفت.

و هم در اين سال موسيو لاغوفسكى شارژدفر دولت روس به اقتضاى اتحاد دولتين به نشان شير و خورشيد از درجۀ اول و حمايل سبز افتخار يافت.

بازگشت سفير عثمانى

و هم در اين سال حيدر افندى شارژدفر دولت عثمانى روز سه شنبه بيست و هشتم ذيقعده در پيشگاه سدۀ سلطنت به تقبيل آستان دست يافته، رخصت مراجعت به دار الملك دولت عثمانى حاصل نموده و از آنجا به خدمت جناب اشرف صدراعظم شتافته وداع بگفت. و از حضرت شاهنشاه به نشان تمثال ملك الملوك از درجۀ دوم كه مكلّل با الماس بود مفتخر آمد. و از صاحبان مناصب سفارت به نشان اول سرهنگى و حمايل سفيد و يك طاقه بافتۀ كشمير خلعت يافت. و به جاى او توفيق افندى شارژدفر دولت عثمانى اقامت دار الخلافه جست. آن گاه برحسب فرمان مرتضى خان غلام باشى وزارت خارجه به ميهماندارى حيدر افندى مأمور شده روز هفتم ذيحجه از دار الخلافه بيرون شدند.

مقابلۀ تركمانان سرخس با سپاه ايران

و هم در اين سال شب دوازدهم شهر رمضان مكشوف افتاد كه تركمانان سرخس

ص:346

و قريابى به اتّفاق محمّد شيخ سردار تركمان 4000 سوار به آهنگ سرجام و بيوه ژن تاختن كردند و از آن اراضى گذشته آهنگ نيشابور نمودند.

چون اين خبر در مشهد مقدّس به ميرزا محمّد قوام الدّوله رسيد، نخستين ابو الفتح خان سرتيپ را با جماعتى از سواره و پياده مأمور داشت تا حدود مملكت را نگران باشد و هر روز خبر باز دهد و خود از مشهد مقدّس با 1500 تن سوار چاردولى و خمسه و خراسانى و هزاره كه در مشهد حاضر بود بيرون شده عرض سپاه بداد و ايشان را نيز از قفاى ابو الفتح خان گسيل نمود.

اما از آن سوى تركمانان اراضى سرجام و بيوه ژن و محال نيشابور را به معرض نهب و غارت درآوردند و از قبايل تيمورى متوطنين اراضى مشهد مقدّس و بلوچ 30000 گوسفند و 3000 گاو و شتر و حمار به غنيمت گرفتند و بر زيادت از اين از زن و مرد اين قبايل و جماعت زوّار قبۀ مطهرۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام قريب 1000 تن اسير دستگير ساختند و روز چهاردهم رمضان وارد كارفش شدند و شب پانزدهم از آنجا طريق ميامى پيش داشتند.

از اين سوى ابو الفتح خان با 2 عرادۀ توپ و 1000 تن سرباز و 2500 سوار خراسانى و خمسه و چاردولى هنگام بامداد از پيش روى تركمانان سربدر كرد؛ و لشكر از دو سوى صف راست كرده، به گيرودار درآمدند. و توپچيان دهان توپها را گشاده داشتند و در اول حمله تركمانان را بشكستند. سوار تركمان از هول هيبت، جماعت اسيران و تمامت غنيمت را بگذاشتند و هزيمت شدند و لشكر از دنبال ايشان طريق استعجال گرفت و 300 كس را مقتول و مغلول نمودند و اسيران تركمان را برداشته به مشهد مقدّس درآمدند تا به حبس خانه دراندازند.

مردم مشهد را آن زحمت كه از اين جماعت ديده بودند به جنبش آورده و غوغا برداشته، 50 تن از اسيران تركمان را در عرض راه حبسخانه مقتول ساختند.

بالجمله چون اين خبر را ميرزا محمّد قوام الدّوله معروض كارداران دولت

ص:347

داشت و جلادت سركردگان لشكر را باز نمود برحسب فرمان، قوام الدّوله و ابو الفتح خان سرتيپ فوج شقاقى و پرويز خان سرتيپ سوار چاردولى و ذو الفقار خان سركردۀ سوار خمسه و لطف اللّه خان سركردۀ سوار شاهيسون دويرن و سليمان خان سركردۀ سوار ترشيزى و محمّد خان هزاره و ابراهيم خان حاكم جوين مورد الطاف و اشفاق شاهانه شده، هريك خلعتى و عطائى جداگانه يافتند.

و ديگر چنان افتاد كه جماعتى از سواران قبيلۀ آق محمّد سردار تكه در ارض ميانه 60 نفر شتر را كه بعضى حمل تجارت بر پشت داشت و برخى سنگ آينه حمل مى داد تا قبۀ مباركۀ حضرت رضا عليه الصلوة و السلام را بدان نصب كنند مأخوذ داشتند و 4 تن مكارى را نيز اسير گرفتند.

فرج اللّه خان كه نيابت حكومت نردين داشت چون اين بشنيد با مردم خود برنشست و در قفاى ايشان به تقريب و تعجيل اسب بتاخت و در ارض ياق توكلن ايشان را ديدار كرد.

تركمانان چون نگران دشمن شدند، بارها را از پشت شتر فرونهادند و شتران را به تعجيل راندن گرفتند. فرج اللّه خان مهميز بزد و اسب برانگيخت و چون برق خرمن سوز بديشان درآمد، بعضى را بكشت و برخى را هزيمت كرد و اسيران را با شتران مأخوذ داشته مراجعت نمود.

بذل شاهنشاه ايران از وجه غازيان بوشهر

و هم در اين سال از ارتفاع ذات بين ميان دولت ايران و انگليس، شاهزاده طهماسب - ميرزاى مؤيد الدّوله مورد اشفاق شاهانه آمد و تشريف خسروى يافت و مهر على خان - شجاع الملك كه منصب سردارى سپاه فارس داشت و جلادتى به سزا ظاهر ساخت چنانكه مرقوم شد به نشان امير تومانى و شمشير مرصّع و حمايلى درخور نشان سرافراز گشت. و محمّد قلى خان ايلخانى و على خان سرتيپ فوج قراگوزلو نشان ميرپنجگى يافتند و محمّد قلى خان جوانشير سرتيپ فوج خاصه و لطفعلى خان سرتيپ فوج قشقائى و عبد اللّه خان سرهنگ فوج خاصه و محمّد طاهر خان سرهنگ فوج تبريزى و ميرزا محمّد على خان پسر حاجى قوام الملك هريك جداگانه به تشريف و عطائى درخور و لايق شادكام آمدند. و حكيم فاقر قرين طبيب باشى افواج فارس

ص:348

و ديگر صاحبان مناصب هر يك به نشانى نوازش يافتند. و بهلر صاحب كه در مدرسۀ دار الفنون در تعليم متعلّمان نيز كفايتى ظاهر ساخت به نشان سرتيپى و حمايل آن نشان تشريف يافت.

و از آن پس حكومت بندر بوشهر و بعضى از محال كه قريب آن بندر بود به احمد خان - نوائى تفويض يافت و ملقب به دريابيگى بحر فارس آمد و به نشان درجۀ اول سرتيپى و خلعتى خاص اختصاص يافت.

حكومت آذربايجان

و هم در اين سال برحسب فرمان، فيروز ميرزاى نصرة الدّوله و ميرزا صادق خان قايم مقام از امارت و وزارت مملكت آذربايجان معزول شده حاضر دار الخلافه طهران شدند و حكومت آذربايجان به شاهزاده اردشير ميرزاى حاكم دار الخلافه تفويض يافت و ملقّب به ركن الدّوله آمد و به تشريف جبه [اى] كه شمسۀ مرصّع داشت مفتخر گشت. و برادر جناب اشرف صدراعظم ميرزا فضل اللّه وزير نظام به وزارت و پيشكارى تمامت مملكت آذربايجان و نظام لشكر و نظم كشور مخصوص گشت و جبه [اى] كه آستر از خز ادكن و شمسه از زر مرصّع داشت خلعت يافت. و ميرزا مصطفى قلى مستوفى پسر ميرزا فضل اللّه به سررشته دارى و اسيتفاى كل آذربايجان ملازم خدمت پدر گشت. و حاجى ميرزا محمّد خان دبير مهام خارجه براى انجام امور خارجه نيز مأمور شد.

حكومت تهران

و حكومت دار الخلافه بعد از ركن الدّوله با برادر شاهنشاه عجم محمّد تقى ميرزا مفوض آمد و منشور ملكى و خلعت خسروى با افتخار او تقرير يافت؛ و ميرزا موسى وزير دار الخلافه چنانكه بود تشييد امر وزارت كرد.

القاب و انتصابات

و هم در اين سال ميرزا فتحعلى خان پسر حاجى ميرزا على اكبر قوام الملك كه منصب استيفا داشت ملقب به صاحب ديوان گشت و به خلعتى لايق سرافراز شد.

و ديگر اسد اللّه خان معتمد الملك حاكم همدان و آقا محمّد حسن مهردار هريك به نشان تمثال شاهنشاه تشريف يافتند.

و محمّد خان امير تومان شمشيرى با قبضۀ مرصّع به خلعت گرفت.

و ديگر اسد اللّه ميرزا خواهرزادۀ شاهنشاه غازى محمّد شاه به حكومت

ص:349

تربت حيدريه منصوب گشت.

و ديگر انوشيروان خان سالار خوان كه عين الملك لقب دارد دشنه [اى] كه قبضۀ مرصّع داشت به تشريف يافت.

وفات والدۀ شاهنشاه غازى محمّد شاه

هم در اين سال مادر شاهنشاه غازى محمّد شاه روز پنجشنبۀ بيست و پنجم شهر شوال هنگام نماز ديگر وداع جهان گفت و رهسپار جنان جاودانى گشت. ملك الملوك عجم حفظ حشمت و حراست حرمت جده را از سرسرا تا به نهايت حايط خسروانى به مشايعت جنازه فراز آمد و از آنجا جناب اشرف صدراعظم با تمامت اعاظم و بزرگان چاكران سلطانى تا به مسجد سلطان جسد او را حمل دادند و در آن مسجد 3 روز مجلس سوگوارى بگستردند. و اهل حرفت و صنعت حجرات خويش را در بستند و با تمامت اهل بلد حاضر مسجد شدند. زرى كثير به انفاق درويش و مسكين بذل رفت و بعد از 3 روز جسد او را با حشمتى كه درخور او بود، به دار الامان قم حمل داده در جوار دختر موسى بن جعفر عليهم السّلام و كنار پسرش محمّد شاه غازى طاب اللّه ثراه به خاك سپردند.

قتل شاهزاده محمّد يوسف افغان به دست پسرهاى يار محمّد خان ظهير الدّوله

از اين پيش بدان اشارت شد كه شاهنشاه ايران كه كوه با حلم گران سنگش به ميزان كاه نرود، عصيان شاهزاده محمّد يوسف افغان را به شفاعت و ضراعت جناب اشرف صدراعظم معفو داشت و او را به اعطاى ساز و برگ لايق و تقرير اجراى مواجب شادخاطر فرموده آزاد ساخت و در زمرۀ چاكران منخرط فرمود.

در اين وقت سردار بهبود خان و سردار نادر شاه خان پسرهاى صيد محمّد خان ظهير الدّوله و برادر او سردار محمّد صديق خان و ديگر افغانان الكوزائى حاضر حضرت ملك الملوك عجم شده، جبين دادخواهى بر خاك نهادند و به عرض رسانيدند

ص:350

كه در اين حضرت مكشوف افتاد كه شاهزاده محمّد يوسف بى اجازت كارداران دولت ايران بر ظهير الدّوله تاخت و او را عرضۀ هلاك و دمار ساخت و خون خواهرانش بريخت و با زنانش بى مضاى مدّت عدّت درآميخت و جماعتى از پردگيان او را چون اسيران كفار تسليم چاكران خود داد تا ايشان را به فضيحت سمر كردند. شاهنشاه را كه خداى حبّ شريعت در نهادش به وديعت نهاده، بعيد نباشد كه داد مظلومان بدهد و خون ظهير الدّوله كه صنيع دولت و مطيع حضرت بود به هدر نگذارد.

شاهنشاه دادخواه فرمان كرد ما گناه او را در راه دولت چون ولى امر من بودم عفو كردم؛ لكن حقوق زيد و عمر [و] را من ساقط نسازم و بر ذمّت خويش نيندازم، اگر ولىّ دم در بهاى خون او به اخذ دينار و درهم رضا دهد، هم دريغ ندارم و از خزانۀ دولت عطا كنم و اگر نه ثار او را ضايع نخواهم داشت؛ و شاهزاده محمّد يوسف را به خون خواهان باز خواهم گذاشت.

اولياى دولت چندانكه اولياى دم را به اخذ دينار و درهم تطميع و ترغيب دادند مفيد نيفتاد. لاجرم شاهنشاه عادل به حكم عدالت به حاجى على خان حاجب الدّوله فراشباشى حكم فرمود تا شاهزادۀ محمّد يوسف را مأخوذ داشته به دست فرزندان ظهير الدّوله سپردند.

و از قضا چنان افتاد كه هم در آن روز كه روز سيزدهم شهر شعبان بود شهريار تاجدار از براى صيد كردن و نخجير افكندن از قصر قاجار كه اين وقت نشيمن داشت با جماعتى از سواران نامور برنشسته طريق كوه و دشت پيش داشت و هنوز بعضى از صناديد چاكران بدان سر بودند كه اكنون فرزندان ظهير الدّوله چون بر شاهزاده محمّد يوسف دست يافتند از قتل او دست باز خواهند داشت و به حكم ادب حقّ خود را در خون او نثار قدم شهريار خواهند نمود. و ايشان لختى ببودند تا موكب شهريار يك دو تير پرتاب از قصر قاجار دور افتاد، پس به يك بار بر او تاختند و او را با تيغ و خنجر پاره پاره ساختند.

ص:351

چون اين قضا برفت، همچنان به صوابديد جناب اشرف صدراعظم، شاهنشاه فرمان كرد تا شاهزاده محمّد رضا برادر شاهزاده محمّد يوسف و شاهزاده محسن پسر عمّ او را خلعت فرمودند و به اجراى وظيفه نواخت و نوازش نمودند. و همچنان در شهر رمضان محمّد صديق خان و محمّد جبار خان و نادر شاه خان و ديگر فرزندان يار محمّد خان - ظهير الدّوله را به عطاياى گران و خلعتهاى گرانبها قرين مباهات داشتند و رخصت سفر هرات فرمودند.

و نيز خان سوار خان هزاره حاكم مرو كه با بزرگان آن بلد به تقبيل سدۀ سلطنت شتافته بود اين زمان اجازت مراجعت را خلعت يافته به جانب مرو كوچ داد.

عزل عزيز خان مكرى كه سردارى كل عساكر منصوره داشت

عزيز خان يك تن از مردم قبيلۀ مكرى است. در زمان دولت شاهنشاه غازى محمد شاه به خواستارى ميرزا نظر على حكيم باشى، سرهنگ خارج نظام يافت. و از پس آن با فوجى از سربازان مأمور به فارس گشت. و هنگام وفات شاهنشاه غازى در شيراز اقامت داشت.

چنانكه از اين پيش به شرح رفت، چون شاهنشاه منصور بر تخت پادشاهى جاى كرده و زمام وزارت و امارت را به ميرزا تقى خان امير نظام بازگذاشت او را از ديرباز با عزيز خان ساز مخالطتى بود و چون با بزرگان ايران سابقۀ مؤالفتى نداشت او را محرم اسرار خويش مى پنداشت و روز تا روز در حضرت پادشاهش به فنون فروسيت و فراست ستايش مى كرد و به ارتقاى درجتى و صعود و مرتبتى آزمايش مى داد. چندانكه رتق و فتق لشكريان را به كف كفايت او باز داد و او را آجودانباشى لقب نهاد.

بعد از عزل ميرزا تقى خان چون جناب اشرف صدراعظم چنانكه تواند زيان مردم را نخواهد و از حشمت و مكانت كس نكاهد با اينكه

ص:352

عزيز خان چون عزل و عزلت ميرزا تقى خان را بدانست بدان سر شد كه پشت با دولت كند و طريق فرار پيش گيرد. و اين معنى در حضرت پادشاه مكشوف افتاد و در خاطر نهاد كه او را حاضر ساخته به دست عقاب و نكالش كيفر كند، از حفظ و حمايت او تقاعد نورزيد. از يك سوى شاهنشاه را از جنايت او درگذرانيد و از جانب ديگر او را در سراى خود آورده سكون فرمود و به عرض رسانيد كه چون چاكرى مورد الطاف و اشفاق شاهانه آمد شرط است كه نهايت نواخت و نوازش در وجه او مبذول افتد تا اگر دست تقدير هنرى در طبيعت او به وديعت نهاده نيروى پيدائى بدست كند.

بالجمله چندان در استحكام امر او استوار بايستاد كه شاهنشاه منصورش به سردارى كل عساكر منصوره برگماشت. اين زمان عزيز خان را كه حمل پيمانه به صعوبت مى رفت با دوستكانى شاهانه چگونه برمى تافت، چون مست طافح، صالح و طالح را به يك ميزان مى سنجيد و سياه و سفيد و طريف و تليد را به يك دست مى نشاند، همه شب به گساريدن راوق عنب و بساط لهو و لعب بامداد همى كرد و از كار لشكر چندان بى خبر افتاد كه سرتيپ را از سرهنگ، بلكه كار توپ را از تفنگ باز ندانست و بر زيادت از اين با تابش شبتاب دشمن آفتاب آمد و حشمت صدراعظم را كه در حضرت پادشاه افزون باد كاستن همى خواست.

جناب اشرف صدراعظم او را طلب كرد و فرمود شب را با ترانه و طرب به نهايت كنى و روز را به نميمت و سعايت به شام برى، اين انديشه ناصواب و كردار ناستوده كه تراست خواستارى نظم لشكر و نظام سپاه از تو، كوه به ناخن شخودن و بحر با پيمانه پيمودن و ستاره با خدنگ خستن و زمانه با كمند بستن است، يا از اين كردار نكوهيده كناره باش يا از اين منصب و مقام كناره گير.

بالجمله در ميان صدراعظم و عزيز خان چند كرّت اين محاورت برفت و اين سخنان كه آزرم لآلى غلطان بود در گوش او چون حبس شمال با عقد حبال و ضبط آب در غربال مى نمود. در پايان امر شهريار تاجدار نيز مكشوف داشت كه از معتاد

ص:353

به منكر، طلب معروف، چون اميد ثمر از اصلۀ بيد است. لاجرم بفرمود تا جريمۀ او را در كار دولت جريده كردند و گناه شناختۀ او از 40 افزون به شمار آمد كه هريك جداگانه منشور عزل و عزلت و مثال عقاب و نكال او مى كرد. آن گاه روز بيستم شهر شوال عزل او را از عمل رقم زد و بفرمود روز ديگر بزرگان شاهزادگان و صناديد چاكران و تمامت دبيران و صاحبان مناصب نظام در مجلس صدراعظم انجمن شدند و دستخط عزل او را به حاجى على خان حاجب الدّوله سپرد و فرمان كرد تا حاضر آن انجمن شد [ه] حكم شاهنشاه را ابلاغ دهد.

حاجب الدّوله زمين خدمت را بوسيده به مجلس جناب اشرف صدراعظم شتافت و همچنان بر سر پاى ايستاده خبر عزل عزيز خان را روايت كرد و دستخط شاهنشاه عجم را بدين شرح قرائت نمود.

شرح دستخط مبارك ملك الملوك عجم كه به جناب اشرف صدراعظم رقم فرموده
اشاره

جناب صدراعظم: ما نظم تمامت امور و كفايت جمهور را با شما محول و موكول فرموده ايم و زشت و زيباى مملكت را از شما مى دانيم و ساختن كار سپاه و رعيّت و امر كشور و لشكر و نظام قورخانه و توپخانه و مدرسۀ نظام و ارتفاع منال ديوان را از شما مى خواهيم. و بر شما واجب است كه به فزايش رونق دين و دولت خاطر ما را آسايش دهى. چون عزيز خان مكرى سردار سابق موافق اين جريده معاصى او به حساب آمده، گناه كردۀ حضرت است و لشكر را كه پادشاهان تقويم دولت بدان توانند كرد به دست مماطلت و غفلت باز داد، چندانكه نظام سپاهى قرين تباهى افتاد، امروز كه بيستم شوال است او را از منصب سردارى و وزارت امير نظام معزول ساختيم و از آن محل و مقام كه او را بود فرود آورديم، تا از اين پس مقيم خانه و ملازم كاشانۀ خويش باشد و بر شما است كه هركه را به صلاح و صواب نزديك

ص:354

دانى به جاى او منصوب دارى.

چون حاجب الدّوله تقرير اين كلمات را به نهايت برد خواست تا به جريده معاصى او بدايت كند. جناب اشرف صدراعظم از شمردن چندين گناه بر روى او اكراه داشت.

مجلسيان از در خواستارى درآمدند و در انجاح مسئول الحاح فراوان كردند. در اين وقت صدراعظم نيز همى خواست كه مردمان چنان گمان نكنند كه شاهنشاه چاكرى معروف را بى ارتكاب منكرى از محل خويش ساقط سازد. پس رخصت كرد تا گناه او را بر روى او باز نمودند و چنان استوار بكردند كه عزيز خان نيز از اعتراف بدان خود را معاف نتوانست داشت.

آن گاه صدراعظم او را خطاب كرد كه اكنون با وطن خويش شتاب گير و از زيان جان و مال ايمن باش و هرگز بر جان خويش مترس، اگرچه مردى بدانديش بوده [اى]؛ لكن اثر وجود تو از ذبابى كه زحمت چشم و چهره تواند كرد ضعيف تر است، چه تو را اين مقدار نيرو نيز نباشد.

اين هنگام عزيز خان شمشير بگشاد و حمايل و نشان خويش باز داد و رخصت يافته به سراى خويش شتافت و بعد از روزى چند بسيج سفر خويش كرده بار ببست و روانۀ سردشت كه موطن او و مسكن قبيلۀ مكرى است گشت. و همچنان شاهنشاه كريم مواجبى كه كفايت معاش كند در وجه او و پسر و برادرزاده اش مقرّر فرمود.

تشريف يافتن نظام الملك و تفويض منصب وزارت لشكر به ميرزا داود خان

هم در اين سال شخص دوم ايران نظام الملك كه هر روز به تقديم خدمتى مورد مرحمتى شود، به جبه [اى] كه آستر خز داشت و شمسه اش با جواهر شاهوار مرصّع و ملمّع بود تشريف يافت.

و همچنان ميرزا داود خان پسر جناب اشرف صدراعظم كه هنوز سنين عمرش از 16 و 17 برنگذشته، چون در ريعان شباب آداب شيخوخت آموخته و با شرف حسب و نسب كمال فضل و ادب اندوخته؛ و در علم دبيرى و آواره نگارى و كشف معضلات علميّه و حسن خط نستعليق و ترسّل از معاصرين خويش قصب السبق برده، شاهنشاه حق شناس چون اين آيات رشد و اقبال از چهرۀ او مطالعه فرمود او را به منصب وزارت لشكر اختيار كرد و صاحبان مناصب نظام و

ص:355

تمامت وجوه لشكر و قواد سپاه بى كراهت خاطر حكم او را گردن نهادند و در رواقى كه خاص از براى نظام لشكر و انتظام سپاه بود لشكر خدايان انجمن شدند و مائده هاى الوان و دوستكانى هاى جلاب بنهادند.

عزيز خان كه هنوز سردار كل عساكر منصوره بود حامل تشريف او گشت. وزير لشكر نيز خلعت شاهانه را طراز پيكر كرده حاضر مجلس شد و كلمات تهنيت و تحيّت گفته آمد.

وقايع ديگر

و هم در اين سال سردار على خان سيستانى كه به حكم كارداران دولت حكومت آن مملكت خاص وى است و در تقديم خدمت از بذل جان و مال مضايقت نكرد، چنانكه شطرى از آن در قصه هاى هرات به شرح رفت. اين هنگام كه به تقبيل سدۀ سلطنت حاضر حضرت دار الخلافه بود مكانت مصاهرت شاهزاده بهرام ميرزا كسب معالى را متظاهر ساخت و روز جمعۀ بيست و سيم شهر شوال ميرزا زمان امير ديوان خواهرزاده جناب اشرف صدراعظم مجلس لايق اين سور و سرور بگسترد و شاهزادگان را دعوت نموده در انجمن ايشان اعداد اين امر را به انجام برد.

و هم در اين سال امير ديوان از مرتبت اول سرتيپى نشان شير و خورشيد و حمايل سرخ تشريف يافت.

و هم در اين سال محمد ابراهيم خان سرتيپ افواج ثلثه اصفهان برحسب فرمان شاهنشاه سهام الملك لقب يافت و به تشريف مخصوص مفتخر آمد.

تشريف تمثال هميون در وجه وزير نظام

و هم در اين سال برادر جناب اشرف صدراعظم ميرزا فضل اللّه وزير نظام كه وزارت و انتظام ممالك آذربايجان بر ذمّت اهتمام او بود چون بعد از ورود بدان اراضى سپاهى و رعيّت را از خود راضى داشت و آن قحط و غلا كه در ميان مردم بود به حسن تدبير وسعت عيش و خصب نعمت تبديل داد و معابر و مسالك بلاد و امصار آذربايجان را از زحمت صعاليك و دزدان ايمن بداشت و معادل 200000 تومان كه از منال ديوانى آذربايجان از سنوات ماضيه به جاى مانده بود، ارتفاع داده روانۀ دربار شهريار داشت. و تقديم اين خدمات نزديك كارداران دولت مكشوف افتاد، مورد الطاف و اشفاق خسروانى آمده و به عطاى نشان تمثال شاهنشاه كه ترصيع

ص:356

جواهرش نشانۀ فروغ ستاره و ماه بود تشريف يافت.

خلعت آقا ميرزا هاشم

و ديگر آقا ميرزا هاشم كه از خاندان اجلۀ سادات و قضات تبريز است، چنانكه بدان اشارت شد روزگارى مى رفت كه برحسب فرمان در كرمانشاهان اقامت داشت. اين وقت برائت ساحت او از آلايش بعضى جنايتها كه بدو نسبت كردند ظاهر گشت و به حكم اولياى دولت در حضرت دار الخلافه حاضر آمد و مورد رأفت پادشاه گشت و از جامه خانۀ خاص به تشريف جبه [اى] از نسج كشمير اختصاص يافت.

شفا يافتن نابينا در تحت قبّۀ سيّد الشّهدا

و هم در اين سال دو تن از نوابان هند كه هر دو تن نابينا بودند به مشهد مقدّس سيّد الشّهدا حسين بن على عليه السّلام پناهنده شدند و در تحت قبّۀ مباركه شبى به روز آوردند و چشم هر دو تن روشنائى باز آورد و نيكوتر از نخست روشن شد.

و ديگر روز بيست و پنجم شوال در دار الامان قم از آن پس كه آفتاب را زوال برسيد در فراز قبّۀ مطهره بضعه موسى بن جعفر عليهم السّلام چنانكه انبوه از مردم ديدار كردند، نورى سبز و زرد به اندازۀ نارنجى پديدار گشت و 4 ذراع از فراز قبّۀ مطهره ارتفاع يافت، آن گاه منبسط و متخلخل شده هم بر سر قبّه نثار گشت. با اينكه آفتاب در تاب بود، اين نور چنان تابناك گشت كه يك ربع از ساعت ديدۀ نظارگان را در مى ربود. مردم همچنان بر صف شدند و به نظاره بايستادند. پس از زمانى، ديگرباره نورى به تابش ستاره صاعد گشت و همچنان بر سر قبّۀ مباركه نثار نمود.

و هم در آن شب زنى نابينا كه از نجف آباد اصفهان به اميد شفا بدان حضرت شتافته بود، شبانگاه حضرت معصومه و جناب امام رضا عليهما السّلام را در خواب ديدار كرد و حضرت معصومه پيش شده، دست مبارك بر چشمش كشيده و صبحگاه روشن گشت.

ذو الفقار خان پسر جناب اشرف صدراعظم كه حكومت آن بلد داشت بفرمود تا سنج و كوس شاديانه بكوفتند و از قضا هم در آن آستانه شب ديگر فالجى شفا يافت و شاديانه مردم مكرّر گشت.

فوت خسرو خان گرجى

و هم در اين سال خسرو خان گرجى ملقّب به والى كه از اعيان چاكران دولت

ص:357

بود و از زمان شهريار تاجدار فتحعلى شاه تاكنون طريق خدمت مى سپرد وداع جهان فانى گفت.

خلعت عليقلى خان ميرپنج

و هم اين سال چون صدق نيّت و حسن عقيدت عليقلى خان ميرپنج در حضرت شاهنشاه ايران مشهود افتاد به صوابديد جناب اشرف صدراعظم فرمان كرد تا آجودانباشى كل عساكر منصوره نظام و غير نظام باشد و در نظم قورخانه و توپخانه و هر كار كه متعلّق به نظم سپاه است خويشتن دارى نكند و در اين منصب به خلعتى لايق سرافراز شد.

مقاتله بعضى از لشكريان با تركمانان و رسيدن شاهزاده حسام السّلطنه به مشهد مقدس

تركمانان سرخس و قرياب در روزگارى كه سلطان مراد ميرزاى حسام السّلطنه در هرات جاى داشت، هر روز در حدود خراسان در كار نهب و غارت بر زيادت مى شدند.

از قضا حسن خان سركردۀ سوار قراپاپاق با 200 سوار طريق هرات مى سپرد، روز شنبه دهم ذيحجه در ميان طريق خواف و غوريان 200 تن سوار تركمان را ديدار كرد و بى توانى آهنگ پيكار آنها گرفت. يك تن از مردم غوريان او را گفت جز اين سوار كه از دور ديدار مى كنى جماعتى در كمين جاى دارند، صواب آن است كه به مبارزت ايشان مبادرت نكنى. حسن خان گفت من هرگز از اين جماعت دست باز ندارم و اسب بزد و از قفاى ايشان تاختن كرد.

تركمانان چون اين جلادت بديدند راه فرار پيش داشتند و حسن خان 4 فرسنگ ايلغاركنان از دنبال ايشان برفت و راه نزديك كرد. تركمانان ناچار سر برتافتند و ساز قتال دادند. چون 6 تن از ايشان به گلوله تفنگ به خاك افتاد،

ص:358

ديگرباره راه گريز پيش دادند و حسن خان اسب را مهميز بزده تا 7 فرسنگ همى برفت و مرد و اسب از ايشان بگرفت.

بالجمله 30 تن از آن جماعت را بعضى سربرداشت و برخى اسير گرفت و 40 سر اسب به غنيمت يافت و بازشتافت. چون اين خبر به عرض كارداران دولت رسيد حسن خان را به نشان شير و خورشيد از درجۀ اول سرهنگى و حمايل سفيد سرافراز كردند.

و از پس آنكه شاهزاده حسام السّلطنه از هرات به مشهد مقدس كوچ داد خبر بدو آوردند كه بسيار كس از سواران تركمان از اراضى آق دربند عبور داده، آهنگ تاراج حدود خراسان دارند. شاهزاده، صفر على خان سرتيپ سوار شاهيسون اينانلو و حسن خان سركردۀ سوار قراپاپاق و محمّد تقى خان سركردۀ شاهيسون افشار را مأمور كرد كه به اراضى سنگ بست شتافته نگران تركمانان باشند و بفرمود لطف اللّه خان سركردۀ سوار دويرن و ذو الفقار خان سركردۀ سوار خمسه و پرويز خان سرتيپ سوار چاردولى از لشكرگاه كه اين هنگام در كال ياقوتى بود به جانب عنايت آباد كوچ دهند.

روز ديگر 500 سوار تركمانان در حدود مملكت چند كس را اسير گرفتند و 2 تن از اسيران فرار كرده، صفر على خان را آگهى رسانيدند. و او به اتّفاق سوار قراپاپاق و افشار از دنبال تاخته از آن سوى شوركال به تركمانان رسيده و جنگ پيوسته كرد. تركمانان چون اين بديدند اسيران را با هرچه غنيمت بود بگذاشتند و به جانب عنايت آباد طريق فرار برداشتند و ايشان از دنبال به تركتاز آمدند. و بعد از قطع 5 فرسنگ مسافت سواره دويرن و خمسه و خرقانى نيز آگاه شده با لشكريان هم گروه گشتند و به اتّفاق بشتافتند و تركمانان را دريافتند برخى را با شمشير بگذرانيدند و گروهى را اسير گرفتند. از آن جماعت بر زيادت از سى، چهل تن به سلامت رها نشد.

و از جانب ديگر آقا محمد سردار تركمان با 4000 سوار به آهنگ بزنجرد

ص:359

تاختن كرد و سبحانقلى خان برادر جعفر قلى خان ايلخانى اين بدانست و با سواران خود و 100 تن شمخالچى به مدافعه بيرون شد و راه بر تركمانان ببست و جنگ بپيوست. بعد از كشش و كوشش فراوان آق محمّد و مردمش شكسته شدند و طريق هزيمت پيش دادند.

سبحانقلى خان 150 نيزه سر و 10 تن اسير به غنيمت آورد.

چون جعفر قلى خان ايلخانى چنانكه بدان اشارت شد از حضرت دار الخلافه رخصت مراجعت به استرآباد يافت، چون برق و باد بدان جانب شتافت و از گرد راه قبيلۀ جعفر - باى تركمان را كه مصدر شرارت و شراست بودند به مورد كيفر بازداشت؛ و با فوج لشكر و سوارى كه حاضر بود 30 فرسنگ مسافت را به ايلغار برفت و مغافصة به ميان قبيلۀ جعفر باى درآمده، دست قتل و غارت از آستين برآورد و 200 تن از مردم تركمان را با تيغ بگذرانيد و 600 تن اسير گرفت و مراجعت به استرآباد كرده اسيران را در حبسخانه انداخت. پس آن بزرگان تركمان هرجا اسيرى گرفته اند يا مالى به غارت برده اند به تفاريق به استرآباد مى آورند و تسليم مى دهند، باشد كه اسيران خود را رها كنند.

مراجعت فرخ خان امين الملك از دار الملك لندن به دار السلطنۀ پاريس

قصۀ سفارت فرخ خان امين الملك تا به دار الملك پاريس و سفر كردن از آنجا به مملكت انگليس به شرح رفت، بعد از مراجعت از شهر لندن ديگرباره آهنگ مملكت فرانسه كرده مراجعت به پاريس نمود. چون پس از روزى كه لئوپلد پادشاه بلجيك دختر خود را به لرش دوك برادر ايمپراطور نمسه به شوى همى خواست داد و از براى اين عيش و عرس جشنى همى خواست گسترد. و هم در دل داشت كه با دولت ايران ابواب مودّت و مخافات گشاده دارد، پس امين الملك را نيز به مجلس اين سور و سرور دعوت فرمود.

ص:360

و اين پادشاه بلجيك عمّ ملكۀ مملكت انگليس است و خود داماد لوى فيليپ پادشاه فرانسه است كه قبل از دولت جمهوريه سلطنت داشت، چنانكه به شرح خواهد رفت. و در سال 1247 ه. / 1830 م در مملكت بلجيك پادشاهى يافت و تا اين مملكت او را پادشاهى نبود؛ و در تحت فرمان ديگر پادشاهان مى رفت و آن ملك را اناثا ذكورا 8 كرور مردم و اين جمله از 100000 تن مرد لشكرى است. و اين پادشاه در ميان دول اروپا به صفوت خاطر و حصافت عقل نامبردار است و سلاطين اروپا در اقدام امور به مشورت او استظهار كنند و از آن گاه كه ميان دولت ايران و انگليس كار به مقاتلت افتاد و همواره در نكوهش مردم انگليس سخن همى كرد و باز مى نمود كه خاتمت كار انگليس از اين گيرودار به وخامت خواهد پيوست.

بالجمله امين الملك غره شهر ذيحجه با 5 تن از تبعۀ سفارت با مستشار دولت بلجيك كه مقيم پاريس بود و برحسب فرمان كارداران بلجيك مهماندار سفارت كبرى گشت، به دستيارى كالسكه بخار و عبور از راه آهن 80 فرسنگ را يك شب بپيمود و به شهر بروكسل كه دار الملك بلجيك است درآمد. و كارداران بلجيك حشمت سفارت كبرى را بداشتند و بعد از ادراك پيشگاه سلطنت، پادشاه بلجيك از مطوى ضمير و مكنون خاطر كه مشحون به مودّت دولت ايران بود شرحى مكشوف داشت و فرمود همى خواهم كه از براى دولت ايران منشأ و مبداى سودهاى بزرگ شوم.

آن گاه امين الملك نامه شاهنشاه ايران را نزديك داشت و ملك بلجيك با حفظ حشمتى تمام اخذ نمود و به وزير دول خارجه سپرد و در اين جشن بزرگان جرمانيا و شوهر ملكه انگليس و دو برادر ايمپراطور نمسه و زن لوى فيليپ كه مادر زن پادشاه بلجيك است و 26 ايلچى از دول اروپا حاضر بود. مع القصه 12 روز امين الملك در بلجيك ببود تا مجلس سور به نهايت شد. آن گاه هم از راه آهن با كالسكۀ بخار در مدّت 7 ساعت بيش و كم مراجعت

ص:361

به پاريس نمود. و روز يكشنبه پانزدهم ذيحجه دستخطى كه شاهنشاه ايران با كلك و بنان مبارك به ايمپراطور فرانسه نگاشته بود با يك قبضۀ شمشير آبدار كه از پادشاهان صفويه در دولت ايران به يادگار مانده بود پادشاه فرانسه را به تذكره انفاذ شد، امين الملك برداشته خدمت ايمپراطور نمود.

و پادشاه فرانسه كه حشمت وصول دستخط را در آن روز بساطى گسترده بود به تمام رغبت و كمال تكريم دستخط مبارك را اخذ فرمود و گفت دريغ مى خورم كه بدين گزارش و نگارش دانا نيستم تا خويشتن اين خط شريف را قرائت كنم و شمشير را نيز مأخوذ داشته به مشاهدۀ آن اظهار بهجتى فراوان فرمود.

آن گاه امين الملك رخصت انصراف يافته به دار سفارت شتافت. و چهاردهم شهر محرم 1273 ه. / 1857 م به تماشاى شهر البف و بلدۀ روان به استظهار كالسكه بخار در مدت دو ساعت و نيم 20 فرسنگ طى مسافت كرده وارد البف شد و كارخانه [اى] چند را كه اشياء تجارت در آنجا صناعت كنند معاينه كرد و همچنين به شهر روان نيز سفر كرد و اهل حرفت و صنعت را به يك نظاره نمود، چه از [جانب] كارداران دولت ايران مأمور بود كه آلات كارخانۀ بلورسازى و شماعى ابتياع نموده به ايران بياورد. و يك تن از مردم فرانسه خويشتن بر ذمّت نهاده كه سفر ايران كرده در مرز گيلان چرخى كه بدان پيله هاى ابريشم را سهل و آسان به ساز توان كرد ساخته كند.

بالجمله از آنجا نيز امين الملك مراجعت به پاريس كرد؛ و چون در اين روزگار به اقبال ملك الملوك عجم دولت ايران روز تا روز نيروئى ديگر بدست شود و به حشمتى تازه بلند آوازه گردد، تمامت دول اروپا به پيوند و معاهده و مصادقت و مراوده با كارداران ايران آرزومند شدند.

و در مدّت توقّف امين الملك در پاريس دولت بلجيك و ساردينا و پروس و هولاندو جمهوريه آزاد كه به اصطلاح اهالى آسيا، آمريكا وينكى دنيا باشد و ديگر نمسه با دولت ايران از در يك جهتى بيرون شده اعداد عهدنامه تجارتى كردند

ص:362

و صورت عهدنامۀ دولت جمهوريه ينگى دنياى شمالى چون به خط و خاتم اولياى دولت جانبين رسيده بود، در اين كتاب مبارك نگار شد و كتاب معاهدۀ ديگر دولتها از پس آنكه به دار الملك رسيده به مهر كارداران دولت محلى شود انشاء اللّه تعالى در جلد دوم تاريخ ناصريه از مجلدت تواريخ قاجاريه كه از جمله كتب ناسخ التواريخ است به نگار خواهيم داشت.

صورت عهدنامۀ دولت ايران با دولت جمهوريۀ ينگى دنياى شمالى
اشاره

چون اعليحضرت كيوان رفعت، خورشيد رايت، فلك رتبت، گردون حشمت، خسرو اعظم، خديو انجمن حشم، جمشيد جاه، دارا دستگاه، وارث تاج و تخت كيان، شاهنشاه اعظم بالاستقلال كل ممالك ايران و رئيس ممالك مجتمعۀ آمريك شمالى هر دو على السويه تمنى و ارادت صادقانه دارند كه روابط دوستى فيمابين دولتين برقرار و به واسطۀ عهد دوستى و تجارتى كه بالسّويه نافع و سودمند تبعۀ دولتين قوى بنيان خواهد بود مودّت و اتّحاد جانبين را مستحكم سازند؛ لهذا براى تقديم اين كار اعليحضرت شاهنشاه كل ممالك ايران جناب مجدت و فخامت نصاب امين الملك فرخ خان ايلچى كبير دولت علّيّه ايران صاحب نشان تمثال همايون و حمايل مخصوص آن و حامل كمر مكلّل به الماس و رئيس ممالك مجتمعه آمريك شمالى كارولى اسپنس وزير ممالك مجتمعه مزبوره مقيم دربار دولت عثمانى را وكلاى مختار خود تعيين كردند و ايشان بعد از آنكه اختيارنامه هاى خود را مبادله كردند قاعده و شايسته ديدند فصول آتيه را برقرار نمودند.

فصل اول: بعد اليوم فيمابين دولت علّيّۀ ايران و رعاياى آن دولت و دولت و رعاياى ممالك مجتمعۀ آمريك شمالى دوستى صادقانه و اتّحاد محكم برقرار

ص:363

خواهد بود.

فصل دوم: سفراى كبار و مأمورين ديپلوماتيك كه از هريك از دولتين معاهدتين بخواهند به دربار يكديگر مأمور و مقيم سازند، همان رفتار و سلوكى كه در حقّ سفراى كبار و مأمورين ديپلوماتيك دول متحابه و اتباع آنها معمول مى شود، بعينها همان رفتار نيز در حق سفراى كبار و مأمورين ديپلوماتيك و اتباع آنها معمول مى شود و به همان امتيازات مجرى و محفوظ خواهند بود.

فصل سيم: تبعۀ دولتين معاهدتين از قبيل سيّاحان و تجّار و پيشه ور و غيرهم كه در مملكتين محروستين سياحت يا توقّف نمايند، بالسّويه از جانب حكام ولايات و وكلاى طرفين به عزّت و حمايت قادرانه بهره مند خواهند گرديد. و در هر سال سلوكى كه نسبت به اتباع دول كاملة الوداد منظور مى شود در حق ايشان نيز منظور خواهد شد و بالمفاوضه مأذون و مرخصند كه هرگونه اقمشه و امتعه و محصولات، چه از راه دريا و چه از راه خشكى به مملكت يكديگر بياورند و از مملكت يكديگر ببرند و بفروشند و مبايعه و معاوضه نمايند؛ و بهر بلدى از بلاد مملكتين كه خواهند حمل و نقل نمايند؛ لكن اين مقرّر است كه تجّار طرفين كه اقدام تجارت داخلۀ مملكتين نمايند، در خصوص تجارت مزبوره مطيع قوانين آن ملكى كه محل تجارت مزبوره مى باشد خواهند بود. و در صورتى كه يكى از دولتين معاهدتين بعد از اين در باب تجارت داخله امتيازات تازه [اى] به رعاياى ساير دول بدهد همان امتيازات نيز داده خواهد شد به رعاياى هريك از اين دو دولت كه در ممالك ديگرى مشغول تجارت داخله باشند.

فصل چهارم: هرگونه امتعه و اقمشه كه اتباع دولتين علّيّتين معاهدتين به مملكت يكديگر نقل نمايند و يا از مملكت يكديگر بيرون ببرند وجه گمركى كه از تجّار و اتباع دول كاملة الوداد حين ورود امتعه و محصولات ايشان به ولايت دولتين و حين خروج از مملكتين مطالبه مى شود، از ايشان نيز مطالبه خواهد شد و حقّ وجه على حده به هيچ اسم و رسم در دولتين علّيّتين مطالبه نخواهد شد.

ص:364

فصل پنجم: در ممالك محروسه ايران هرگاه مرافعه يا مباحثه فيمابين تبعۀ دولت علّيّۀ ايران و اتباع دولت ممالك مجتمعه آمريك شمالى حادث شود، در محلى كه وكيل يا قونسول دولت مجتمعه آمريك مقيم باشد، مقالات متداعيين و تدقيق و تحقيق و اجراى حكم به عدل و انصاف در محكمۀ دولت علّيّه ايران كه محل عاديه طى اين گونه امورات است با حضور احدى از منتسبان وكيل يا قونسول دولت ممالك مجتمعه آمريك خواهد شد در ممالك محروسۀ ايران اگر فيمابين اتباع دولت ممالك مجتمعه مرافعه يا منازعه روى دهد طىّ گفتگو و اجراى عدالت آن بالتمام به عهدۀ وكيل يا قونسول دولت ممالك مجتمع آمريك است اگر متوقّف در محل اين مرافعه يا مباحثه و منازعه بوده باشد و الا در مملكتى كه اقرب به محل مزبور است خواهد بود. وكيل يا قونسول مزبور طىّ اين گفتگو را بر وفق قوانين متداوله در ممالك مجتمعه خواهد كرد. هرگاه مرافعه يا مباحثه يا منازعه در ممالك ايران فى مابين اتباع دولت ممالك مجتمعه و تبعه ساير دول خارجه واقع شود، تحقيق و اجراى حكم آن به عهدۀ وكلا يا قونسولهاى طرفين خواهد بود. كذلك گفتگوها و منازعات كه فيمابين دولت عليه ايران و اتباع ممالك مجتمعه اتّفاق قرار انجام و اتمام آن به نحوى خواهد بود كه با اتباع دول كاملة الوداد در ممالك مزبوره معمول و مرتب مى شود، تبعۀ دولت عليۀ ايران در ممالك مجتمعه با اتباع دول ممالك آمريك شمالى در ممالك ايران اگر متهم به گناهان كبيره گردند به نحويكه در مملكتين مزبورتين با اتباع دول كاملة الوداد رفتار مى شود با ايشان نيز معمول و مرتب و قطع و دخل خواهد شد.

فصل ششم: هرگاه احدى از اتباع دولتين علّيّتين در مملكتين محروستين وفات يابد، در صورتى كه ميّت را اقوام يا شركائى باشد تركۀ او بالتمام تسليم ايشان خواهد شد؛ و در صورتى كه شخص ميّت را قوم و شريكى نباشد متروكات او امانتا به وكيل يا قونسول دولت متبوعه ميّت تسليم مى شود تا مشار اليه بر وفق قوانين متداوله در

ص:365

مملكت خود چنانكه شايد و بايد در اين باب معمول دارد.

فصل هفتم: دولتين معاهدتين به جهت حمايت اتباع خود و تقويت امور تجارت و فراهم آوردن اسباب حصول معاشرت دوستانه و عادلانه فيمابين تبعۀ جانبين چنين اختيار نمودند كه حقّ داشته باشند كه يك مأمور ديپلوماتيك در پايتخت دولتين مقيم سازند و از طرفين 3 نفر قونسول برقرار نمايند. قونسولهاى دولت عليه ايران در شهرهاى واشنگتن و ديگر نيويورك و ديگر نيواژله انس توقف خواهند داشت؛ و قونسولهاى دولت ممالك مجتمعه در دار الخلافه طهران و بندر بوشهر و دار السّلطنه تبريز توقف خواهند نمود. اين قونسول هاى دولتين معاهدتين بالسّويه در محل متوقّفه مسكونۀ مملكتين محروستين از اعزازات و امتيازات و مقاماتى كه قونسولهاى دول كاملة الوداد در ممالك جانبين محظوظند بهره ياب خواهند گرديد. مأمور ديپلوماتيك و قونسولهاى ممالك مجتمعه امر يك رعاياى دولت علّيّه ايران را نه آشكار و نه در ظاهر و نه در خفيه حمايت نخواهند كرد و از اين اصول كه در خاطر طرفين مقرّر شده اصلا تجاوزى را جايز نخواهند داشت و نيز مقرّر است كه اگر قونسولهاى مزبوره مشغول تجارت شوند ايشان نيز مطيع خواهند بود به همان قوانين و رسومى كه ساير اشخاص رعاياى دولت متبوعۀ ايشان كه در همان محل تجارت مى كنند مطيع هستند و همچنين فيمابين دولتين متعاهدتين مقرّر است كه عدد نوكرهاى مأمور ديپلوماتيك و قونسولهاى دولت ممالك مجتمعه امر يك بيشتر از آن نخواهد بود كه به موجب عهدنامه براى مأمورين روس در ممالك ايران معين شده.

فصل هشتم: اين عهدنامۀ دوستى و تجارتى كه به ملاحظۀ كمال صداقت و دوستى و اعتماد فيمابين دولتين ايران و ممالك مجتمعۀ امر - يك منعقد شده است، از تاريخ مبادلۀ امضا نامجات طرفين تا 10 سال برقرار خواهد بود؛ و اگر پيش از انقضاى 10 سال مذكور هيچ يك از اين دو دولت به موجب اعلام ميل رسمى خود را در قطع و توقيف به سفراى اين عهدنامه به دولت ديگر اظهار ندارد و عهدنامۀ مزبور تا يك سال ديگر

ص:366

علاوه بر وعدۀ مذكور برقرار خواهد شد؛ و همچنين 12 ماه بعد از نوشتن چنان اعلام هر وقتى كه اعلام مزبور ظهور نمايد.

و وكلاى مختار دولتين معاهدتين قرار مى دهند كه امضا نامه جات دولت متبوعۀ خود را در اسلامبول در مدت 6 ماه يا كمتر اگر مقدور گردد، مبادله نمايند. وكلاى مختار دولتين معاهدتين اين عهدنامۀ مباركۀ حاضره را به خط و مهر خود مرقوم و مختوم نمودند.

اين عهدنامه مباركه در دو نسخه به زبان فارسى و انگليسى به تاريخ 1273 هجرى پانزدهم ربيع الثانى مطابق 1856 عيسوى در اسلامبول مرقوم گرديد.

مأموريت اديب الممالك به آذربايجان

و هم در اين سال عبد العلى خان اديب الملك پسر حاجى على خان حاجب الدّوله فراشباشى برحسب فرمان مأمور سفر آذربايجان شد، تا چندانكه منال ديوان از اعوام ماضيه بر ذمّت عمال و نواب آن مملكت به جاى مانده ارتقاع دهد. تقديم خدمت را تصميم عزم داد و بعد از ورود به آذربايجان به حكم شاهزاده اردشير ميرزاى ركن الدّوله و بازرسى ميرزا فضل اللّه وزير نظام اين كار به نظام كرد و طريق حضرت دار الخلافه گرفت و مورد رأفت و ملاطفت خسروانى گشت

ذكر ابنيه اى كه به حكم شاهنشاه عجم در دار الملك ايران بنيان شده

از آن گاه كه شهريار با عدل و داد و تاج و تخت را زيب و زينت داد، نيران خطبهاى خطير را به آب شمشير بنشاند و ظلمت دواهى دهيا را به ضياء ضمير روشن داشت، چون آشفتگى بلدان و امصار و فتنه حسن خان سالار و بغى و فساد جماعت بابيه و تكاليف شاقۀ اهالى دول خارجه و اظهار طغيان و عصيان مردم افغانستان و مقاتلت و مبارزت با دولت انگليس، چنانكه شرح هريك مرقوم افتاد و در عهد هيچ يك از سلاطين قاجار چندين فساد و فتور پديدار نگشت.

ص:367

پس به تأئيدات الهى و نيروى اختر پادشاهى و حسن تدبير جناب اشرف صدراعظم خرابى ها همه آباد و ظلمها همه عدل و داد گشت. مسالك را كه تذكرۀ مهالك بود هر پير زالى بى هيبت زيان مال سالك شد و معابر را كه ياد از مقابر مى داد هر ناتوانى بى انديشه لصوص عابر آمد. رعيّت را از رعات آن رسيد كه مرغزار را از غاديۀ بهار، و ولايت را از ولات آن آمد كه گلشن را از چشمۀ روشن. و شاهنشاه هرگاه از كار رعيّت و سپاه دل فارغ داشت به بنيان مبانى مرصوصه فرمان كرد، چنانكه تمامت سلاطين قاجار چندين عمارت در مدت امارت نفرمودند، بدين شرح:

نخستين در ميان خانه هاى شاهانه در سراى عمارت گلستان كه يك تير پرتاب مساحت دارد، از كنار ايوان گلستان تا به پاى جدران بنيانى كه از دو سوى دو فضاى فسيح را نگران است با خارۀ رخام و خشت پخته برآوردند و با سيم خار و زر محلول و سنگ آينه به زينت كردند و ديوارهاى حايط را با كاشى معرّق به رونق آوردند؛ و آبگيرى كه امتحان و اختيار كشتى بخار بدان مى شود حفر نمودند؛ و قفسى كه مرغان گوناگون در فضاى آن طيران مى نمايند و هريك را جداگانه آشيانه بود بساختند و شادروان قفس را از فتيله هاى آهن كه چون چشم سوزن شفشاهنگ داشته بكردند؛ و آن را باغ طيور نام نهادند.

و ديگر عريش چهل ستون كه از فراز تا فرود از اصلۀ اشجار تناور به دست درودگران توانا به پاى رفت و صورتگران مانى فريب چون اوراق ارتنگ به رنگ و زيب كردند.

و ديگر در سرائى كه گلشن نام دارد كاخهاى شاهوار و آبگير خوشگوار پرداخته گشت.

و ديگر چون صرح ممرد بنائى مجرد در سرۀ سراى شاهانه بنيان كردند كه ممثل چهار طباق و حاوى 102 رواق است. و اين جمله را چنانكه لايق پادشاه باشد به نهايت بردند.

و ديگر سرائى از بهر مهد عليا و ستركبرى والدۀ شاهنشاه.

و ديگر سرائى از بهر خصيان و خواجه سرايان.

و ديگر سراى جامه خانه و جامه داران پادشاهى.

و ديگر سراى خوانسالار.

و ديگر سراى نشيمن آواره نگاران و مستوفيان.

و سراى

ص:368

ديگر معروف به عمارت باغ در كنار خانه هاى سلطانى خاص از بهر جناب اشرف صدراعظم برآوردند كه هنگام حاضر شدن در حضرت سلطنت او را دار امارت باشد.

و ديگر در ميدانى كه پيش سراى سلطانى است رواقهاى بسيار از براى ديوانخانۀ عدالت و نظام لشكر و كارخانه [اى] كه تذكرۀ دولت طبع كنند؛ و كارخانه [اى] كه اقداح و كاسات و ديگر اوانى مانند اهالى مملكت چين بپردازند.

و ديگر حمامى چند با سنگ مرمر و احجار منقر بساختند.

و ديگر مدرسۀ دار الفنون كه از اين پيش بدان اشارت شد، همواره 200 تن از بزرگزادگان ايران در آنجا به كار تعليم مشغول اند و معلّم و متعلّم را همه روزه از مطبخ دولت خوان و خورش برند و از خزانۀ دولت وظيفه و مواجب دهند.

و ديگر كاروانسراى بيرون ارك در زمين مشهور به سبز ميدان و دروازۀ جديد ارك.

و ديگر توپخانه و قراولخانه و كالسكه خانه ها و كشيكخانه ها و كارخانۀ بلورسازى و كارخانۀ آهنگران و كارخانۀ كاغذگرى و نجّارى و شماعى و ديگر كارها فراوان كردند.

و سراهاى سلطانى را نيز هرچه به جاى بود چنان مرمّت كردند كه گوئى از نو بنيان نهاده اند.

و مسجد سلطانى را در ميان شهر بر زيادت از نخست روز، براى مرمّت بذل زر و سيم رفت.

و 42 قراولخانه در شهر طهران بساختند و دروازه هاى شهر را به زينتهاى نيكو و منارها با خشتهاى كاشى تازه كردند و برج و باره را استوار نمودند.

و گنبد امامزاده شاهزاده عبد العظيم را از بيرون سو به زر ناب روشن تر از چشمه آفتاب كردند و از سوى درون سنگ آينه نصب دادند.

و در دار الامان قم ايوان پيش قبۀ مطهره بضعۀ موسى بن جعفر عليهم السّلام را به زر سرخ طلى كردند و به سعى و اجتهاد ذو الفقار خان حاكم قم و ساوه اطراف ضريح مقدس و مرقد مطهر را با سيم خام حصار دادند و قبۀ شاهنشاه غازى محمد شاه را نيز به زينتى لايق ارتفاع دادند و در كنار رود سدّى استوار ببستند كه از طغيان آب شهر قم را زيانى نرسد و مدرسۀ شهر را تعمير دادند و پل دلاك را بساختند و كاروانسرائى كه

ص:369

در كنار پل بود عمارت كردند.

و ديگر در قريۀ نياوران، قصر جهان نما و سرائى از بهر مهد عليا و ستركبرى و سرائى از دار الاماره جناب اشرف صدراعظم و سرائى از بهر ذكر مصايب سيّد الشهدا عليه السّلام بساختند و قبه امامزاده قاسم را از نو بنيان و عمارت كردند.

و ديگر قورخانه [اى] در زمين مهران برآوردند و نيز جاى نشستى براى جناب اشرف صدراعظم در كنار قصر قاجار بنيان كردند.

و ديگر كارخانۀ ريسمان كه طباق چهارگانه بر زبر يكديگر است بنيان آن را از سنگ و ساروج كردند و با گچ و آجر ارتفاع دادند و با اصله هاى چنار ستونهاى بسيار استوار بداشتند و آلات و ادات آن كه بيشتر از اراضى اروپا حمل شده، از حوصلۀ تحرير افزون است، بنيانى است 60 ذرع در 60 ذرع كه سقف درجۀ چهارم با صفحات آهن مى شود.

و ديگر قلعه [اى] در كنار كارخانۀ ريسمان نيز برآوردند.

و ديگر قورخانه [اى] در كنار قريۀ اميرآباد و عمارت توشقان تپه و بعضى عمارات در نگارستان بنيان گشت.

و ديگر مريضخانه ها و دواخانه ها با ملازمت اطباى حاذق و آبگيرها به ساز كردند و از بيرون دروازه هاى طهران 8 سرباز خانه بساختند كه در هريك گنجايش چند هزار سرباز است.

و در ديگر بلدان و امصار مانند خراسان در شهر مشهد و در بعضى طرق و شوارع قراولخانه ها بساختند و ابنيه موقوفه بساختند و صحن مقدس را كه بناى آقا محمد شاه بود و تاكنون به انجام نرفت به نيكوتر وجهى به پايان بردند.

و در اصفهان قراولخانه ها و عمارات نيكو بنيان نمودند و بناهاى سلاطين صفويه را به تمام مرمت كردند و در پهلوى عمارت سعادت آباد و هفت دست، سرائى شاهانه از نو بنيان كردند چنانكه در ميان عمارات صفويه نامبردار گشت و پل خواجو را كه قرين انمحا بود مرمّتى به سزا نمودند.

و ديگر بند شوشتر را كه از لطمات آب مطموس گشت نيكوتر از نخست استوار كردند و به سدّ ناصرى نام يافت.

و ديگر قلعه و بارۀ شهر خوى را عمارت و

ص:370

مرمّت كردند.

و ديگر در شهر شيراز قلعۀ ارك را به محكمتر بنيانى بنا نهادند و در بندر بوشهر باستيانها و برجهاى مشيد بپرداختند و عمارات كرمان را نيز مرمّت فرمودند و قلعۀ بم را نيكوتر از نخست روز تعمير دادند و در شهر يزد قلعه و ارك شهر را مشيد و محكم داشتند و قلعۀ شهر استرآباد را بساختند.

و در مملكت گيلان در بندر انزلى باستيانهاى مرصوصه بپرداختند و قنطرۀ رود منجيل را ببستند و در چشمۀ على دامغان عمارتى از نو بنيان گشت.

و در مازندران كارخانه از براى تصفيه شكر بنياد شد و در تمامت ممالك محروسه در هر منزلى سرائى از براى چاپاران و مسرعان برآوردند و اسب هاى رونده باز بستند تا چاپاران بلكه تمامت مجتازان در طى مراحل استعجال توانستند كرد.

و ديگر ديهيمى كه با جواهر شاهوار مرصّع بود و دو شمعدان گران سنگ از زر خالص هديۀ درگاه ملايك آرامگاه امير المؤمنين على عليه السّلام فرمودند و معادل 15000 تومان زر مسكوك از خزانه خاص توزيع رفت تا قبّۀ مباركۀ سيّد الشّهدا حسين بن على عليهما السّلام را با زر طلى تازه كنند و در صحن مقدس و روضۀ حضرت عباس عليه السّلام و همچنان در رواق كاظمين عليهما السّلام بكار برند. و شيخ عبد الحسين مجتهد طهرانى خود حامل زر و متصدّى تقديم اين خدمت شد.

بالجمله پرهيز از اطناب را قلم از نگار نام هريك كشيده آمد. همانا دو كرور تومان زر مسكوك به خرج اين ابنيه رفت و قنات جديد كه به قنات ناصريه ناميده و آبش به حد غزارت رسيده، جارى فرمود و موقوف داشت و وقفنامۀ آن را مثال كرد و من بنده خلاصه صورت منشور وقفنامه را مرقوم مى دارم كه اگر آن صفحه محو يا مفقود شود صورت آن در اين كتاب بماند و كس ديگرگون ساختن نتواند.

ص:371

خلاصۀ وقفنامه اى كه به فرمان شاهنشاه منصور منشور شد

همانا در اين اوان قنات جديد مسمى به ناصريۀ دولتخانه كه از جانب غربى دار الخلافه احداث و جارى شده بدين موجب وقف نامه مساجد و مدارس و حمامات و محلات شهر فرموديم و مدار آن بر 7 شبانه روز است كه عبارت از 14 طاق باشد.

و دو شبانه روز خاص مسجد و مدرسه جديد البنا كه به سعى جناب شيخ عبد الحسين به انجام رسيد و حمام جديد البنيان شخص دوم ايران ميرزا كاظم خان نظام الملك و جملۀ بيوت اغنيا و فقراى محله موسوم به محله بازار و گذر ملك آباد و عباس آباد است و متولى آن شيخ عبد الحسين و بعد از او اعلم علماى عصر كه در آن محلت نشيمن داشته باشد خواهد بود و به عدل در آن محله تقسيم خواهد داد.

و يك شبانه روز خاص مسجد جامع و بيوت اغنيا و فقرا كه در آن حوالى خانه دارند و خانۀ فرخ خان امين الملك و بيوت مسلمين كه در آن گذر واقع است و به كوچه غريبان ناميده مى شود خواهد بود. و متولى جناب شيخ رضا و بعد از او برادرزاده او شيخ محمّد مى باشد و از پس ايشان آن كس كه امام جماعت مسجد جامع است.

و يك شبانه روز خاص گذر موسوم به هفت تن است و توليت آن مفوض به حاجى ملا على كنى است و از پس او اعلم علماى ساكن آن گذر متولّى خواهد بود.

و يك شبانه روز به توليت آقا سيّد صادق مجتهد طباطبائى و اطلاع حاجى على خان حاجب الدّوله به مساجد و خانه هاى مسلمين كه ساكن محله سنگلج اند و خاصه خانۀ حاجب الدّوله جارى خواهد شد. و بعد از ايشان اعلم علماى ساكن آن محلّه متولّى خواهد بود.

ص:372

و دو شبانه روز از جمله 7 شبانه روز مخصوص ساكنين ارك مباركۀ سلطانى و باغهاى پادشاهى و مريضخانه دولتى خواهد بود. و به حكم شهريار تاجدار و صوابديد پيشكار دربار تقسيم خواهد شد و صيغۀ صحيحه شرعيه در محضر حاكم شرع شريف به تفصيل مقررّه مشروحه جارى و واقع گرديد و توليت كل به عهدۀ پادشاه عصر مقرّر شد.

و آن قنات مزبوره را جز بدين مصارف مشروحه تحريم ابدى داديم و از مصب مزارع و حدايق و اراضى ممنوع فرموديم. مقرّر مى فرمائيم كه اخلاف اين سلسلۀ جليله و سلاطين مستقله مستقبلۀ شرايط مقررۀ مشروحه [را] مستدام دارند و در حضرت خداوند نيكنام باشند و به سبب تغيير و تبديل ملعون و مغبون نشوند.

تشبيب خاتمه جزو اول تاريخ ناصريه از مجلد سيم تاريخ قاجاريه از مجلدات كتب ناسخ التواريخ

يكروز شاهنشاه حق شناس بندۀ سپاس گذار را حاضر پيشگاه ساخت و بتفقدى كه مرزبانان ممالك آرزوى اصابت آن مقام كنند نيك بنواخت و فرمود از تاريخ دولت ما از آنچه نگار كردى يك نيمه آنرا مبدء تامنتها قرائت كردم و غورى بسزا فرمودم هيچ حديث را بكذب روايت نكردى و هيچ فتح را از آنچه بود بر زيادت واننمودى و هيچ شكست را بكسوت ظفر رقم نساختى و افزون از صدق لهجه همانا در انشاى كلمه و القاى قصه كلامى چونين متين و سخنى چندين سليس ديدار نشده اين كتاب مصداق آن سخن است كه در حد فصاحت آمده كه عام بفهمد و خاص بپسند دو در زمان فرمان كرد تا از جامه خانه خاص تشريفى كه نزد من بنده باتليد و طريف خزاين آفاق برابر بود حاضر كردند.

و بر زيادت از جامه و حامكى و وجيبه و مواجب و تقرير تيول و توزيع

ص:373

و عطاى صباع اقطاع بصوابديد جناب اشرف صدراعظم كه آن آفتاب نورپاش را روز تا روز در طلب استضائت و استنارت است قريه دادقان را كه از توابع كاشان ديهى است با دور معمور و قصور نامحصور با كثرت رعيت و تمام ضيعت بتيول ابدى و سيورغال سرمدى اين عبد عقيدت كيش تفويض داد و منشور رفت و بطعن فريه و لعن جاويد تأكيد يافت كه هيچيك از سلاطين آينده از اولاد و احفاد اين بنده كه خانه زادان دولت پاينده اند دست تصرف بدين قريه آلوده نفرمايند و فرمود چنانكه خدمت تو در دولت ما جاويد است خواستيم نعمت ما در ازاى اينخدمت جاودانه باشد.

من بنده زمين حضرت بوسه زدم و چشم و چهره بخاك آستان بسودم و بعرض رسانيدم «كاى دعا از تو اجابت هم زتو» توانائى اين گويائى و قوت اين سخن سرائى نيز بتوجه خاطر و كيمياى نظر ملك الملوك است اراده پادشاه كه طليعه حكم قضاست زبان سوسن ابكم را گويا كند و گوش بنفشه اصم را شنوا سازد نعمت گويائى و هنر طلاقت و دلاقت من ازينحضرت دارم و اين نعمت بزرگ برذمت بنده ضعيف شكرى ديگر واجب داشته، ما بندگانرا در اخذ نعمت واسعاف حاجت هيچ حجت نيست جز اينكه پادشاه كريم بلطف عميم بكردار سحاب خار و گل را سيراب كند و ماننده آفتاب كلخن و گلشن را پرتاب سازد.

آنگاه بفرمود آثار دولت ما چندانكه خواهى نگاشت بايد بزينت طبع محلى داشت تا در همه مسالك شهره گردد و مردم از آن بهره گيرند و روز تا روز نتوان كتاب بطبع را بشر ذمه و شطرى يا كلمه و سطرى پيوند كرد نيكو آن است كه هم بدينجا به نيكوتر حديث ترتيب خاتمه كنى و هر حديث كه ازين پس پديد شود در مجلد ديگر نميقه خواهى كرد.

چون سخن بپاى رفت بنده نگارنده رخصت مراجعت را بتلئيم سده سنيه و تقبيل حضرت عليه اقدام كردم آنگاه تقديم خدمت را ميان استوار نمودم و مجلد نخستين تاريخ دولت شاهنشاه را كه خدايش چندان بقا دهاد كه كتابهاى بزرگ بنام

ص:374

مباركش عنوان شود و بخاتمت رسد برحسب فرمان مبارك بمعدودى از اشعار آبدار كه از نتايج طبع گهربار اعليحضرت شهريار كامكار است ختم كردم.

ذكر معدودى از اشعار آبدار كه از نتايج طبع شهريار تاجدار است

چون شهريار تاجدار به قوّت وجود و بسط طبع به كردار بحر زخار است همه كار دريا كند، چنانكه از بحر ماهى خرد و نهنگ دمان هم آهنگ انگيخته شود و مرواريد گرانبها و خزف ناچيز به يك دست پرورش يابد. شاهنشاه مردمان را در هر حرفت و صنعت تربيت فرمايند، مردان مبارز را، از براى ستيز و آويز، با تيغ تيز، آموزگارى كند و علما و فضلا را به پرسش معضلات مسائل و حل مشكلات حكم به تحصيل علوم و تحقيق معارف بگماشت. و از براى تشويق و تربيت شعرا و ادبا گاهى بر بديهه نثرى انشاء كرد و شعرى انشاد فرمود. و اين بنده از ديوان اشعار مباركش بدين چند شعر خاتمۀ جلد اول تاريخ دولت ناصريه را از كتاب سيم تاريخ قاجاريه، مشگين ختام خواهم ساخت.

لله در قايله

دل مى برى و روى نهان مى كنى چرا خود مى كشى مرا و فغان مى كنى چرا

گر در كمين كشتن عشّاق نيستى تير كرشمه را به كمان مى كنى چرا

گر در خيال مرحم دلهاى خسته [اى] آن تار طرّه مشك فشان مى كنى چرا

اين تير غمزه را دل من مايل است و بس اين تير را دريغ ز جان مى كنى چرا

ص:375

و نيز فرمايد

اى كه چون حسن تو نبود به جهان كالائى چو قد سرو روانت نبود بالائى

دست در زلف رساى تو كسى خواهد زد كه سرش را ننهد بر سر هر سودائى

و نيز فرمايد

اى روى ماه تو را، صد بنده همچو پرى وز رفتن تو رسد، خجلت به كبك درى

تشبيه روى تو را، هرگز به مه نكنم زيرا كه در نظرم، نيكوتر از قمرى

خورشيد بزم گهى، سلطان هر سپهى شايستۀ كلهى، زيبندۀ كمرى

پيش تو بنده شدن، بهتر ز پادشهى پاى تو بوسه زدن، خوشتر ز تاجورى

و نيز فرمايد

ده دله از بهر چيست عاشق و معشوق عاشق و معشوق به كه يك دله باشد

با گله خوش نيست روى خوب تو ديدن ديدن رويت خوش است بى گله باشد

و نيز فرمايد

برقع از روى برانداز كه تا خلق جهان به يكى روز دو خورشيد ببينند عيان

ص:376

و نيز فرمايد

بتى دارم از ماه گردون نكوتر دو زلفش سيه، لب چو خون كبوتر

دو چشمانش جادوى فتان مردم دو ابروش قتال و خونريز كشور

ز خوبى و رعنائى و دلپذيرى نه محتاج زيب و نه محتاج زيور

و نيز فرمايد

دل ما را از چه رو، زار و حزين بايد كرد عاشقى كفر نباشد، نه چنين بايد كرد

ما گدايان را از درگه خود دور مكن كه ترحم به گدايان به از اين بايد كرد

مركب حسن سوارست و به تندى گذرد بعد از اين مركب آهسته به زين بايد كرد

همچو طاوس چو بخرامد در باغ و چمن توتياى مژه از خاك زمين بايد كرد

و نيز فرمايد

مجلس ما چون بهشت است در اين فصل بهار

خيز اى ساقى و مستانه يكى باده بيار

بادۀ همچو گل سرخ و يا دانۀ نار

بادۀ همچو دل عاشق و يا روى نگار

و نيز فرمايد

حور نجويم من و قصور نخواهم شيفتۀ چشم و خال و زلف سياهم

ص:377

خط غلامى ز آفتاب گرفتم تا ز دل و جان غلام آن رخ ماهم

بندگى حضرت تو مايۀ شاهى است تا شده ام بندۀ تو بر همه شاهم

در عيد ميلاد امير المؤمنين على عليه السّلام فرمايد

عيد مولود امير المؤمنين شد عالم بالا و زيرين عنبرين شد

از براى مژدۀ اين عيد حيدر جبرئيل از آسمان اندر زمين شد

ذو الفقار كج چنين گوش به عالم راست از دست خدا شرع مبين شد

ناظم خرگاهش اسرافيل باشد صاحب درگاه جبريل امين شد

ص:378

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109